جلد ششم از ناسخ التّواريخ
زندگانی حضرت امام جعفر صادق علیه السلام
تأليف :
مورخ شهیر و اشمند محترم عبّاس قلی خان سپهر
* ( 2536 ش - 1398 ق ) *
از انتشارات:
موسسه مطبوعات دینی قم
اسفند ماه - 1351 شمسی
خیراندیش دیجیتالی: انجمن مددکاری امام زمان (عج) اصفهان
ویراستار کتاب: خانم مریم محققیان
ص: 1
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ
جلد ششم از ناسخ التّواریخ حضرت صادق علیه السلام
پس از آن روی با جمیله آورده و گفت آیا در مخزن خاطر بسپردی آن چه را بگفتم و سخنان من در نفس تو وقعی بیفکند گفت آری و در حضرت خدای استغفار می کنم شیخ گفت اکنون مجلس ما را بآوازی دل نواز ختم کن و جماعت ما را متفرق ساز و بسرودی جان و روان را نیرو بخش پس جمیله تغنی کرد.
افي رسم دار و معك المترقرق *** سفاها و ما استنطاق ما ليس ينطق
بحيث التقى جمع و اقصى محسّر *** مغانيه قد كادت عن العهد تخلق
مقام لنا بعد العشاء و منزل *** لم يكدّره علينا معوّق
فاحسن شيء كان أول ليلنا *** و آخره حزن اذا نتفرّق
شیخ گفت سوگند با خدای سخت نیکو است آیا مانند این آواز دل نواز را
ص: 2
می توان از دست بگذاشت سوگند با خدای هرگز چنین کاری نشاید و آن کس را که با حق مخالفت نماید کرامتی نباشد پس از آن بر پای شده و مردمان با وی از جای برخاستند و شیخ گفت سپاس خداوندی را که جماعت ما را در آن حال که از غناء مأيوس و فضيلتش را منکر شویم متفرق نگردانید ای جمیله سلام و رحمت خدای بر تو باد
ابو عبد الله حکایت کند که روزی جمیله بسرود جلوس کرد و برنسی بلند بپوشید و آنان که با وی بودند از آن کوتاه تر لباس کردند و ابن سریج نیز در میان قوم حضور داشت و اصلح بود و يك دسته موی خود را بر آن می نهاد تا صلعه سرش پدیدار نباشد و جمیله دوست می داشت که صلعه سرش را بنگرد چون نوبت برنس به ابن سریج رسید گفت قسم بپروردگار کعبه روی از من بگردانید و صلعه خویش را منکشف ساخت و قلنسیه بر سر گذاشت
مردمان از قباحت صلعه او بخندیدند آن گاه جمیله برقص برخاست و عود بنواخت و برنسی طویل برس و بردی یمانی بر دوش داشت مردمان نیز مانند آن لباس بر سر و تن داشتند و ابن سریج نیز برقص برخاست و معبد و غريض و ابن عايشه و مالك هر يك عودى برگرفتند و بنوا و رقص جميله بزدند جمیله در این شعر سرودن گرفت و آن جماعت بتغنی او سرود نمودند :
ذهب الشباب وليته لم يذهب *** و علا المفارق وقع شيب مغرب
و الغانيات يردن غيرك صاحباً *** و يعدنك الهجران بعد تقرب
انّي اقول مقالة على بتجارب *** حقّا و لم يخبرك مثل مجرّب
صافى الكريم و كن لعرضك صائنا *** و عن اللئيم و مثله فتنكب
آن گاه بفرمود تا جامه های الوان و لباس های رنگارنك و زلف و گيسو چون وفرۀ ابن سریج بیاوردند و بر سر خود بنهاد و برای حاضران نیز بدان گونه مرتب ساخت و بعود بنواخت و همی خرامیدن گرفت یاران نیز از دنبالش روان شدند جمیله تغنی کرد آن جماعت نیز بهمان تغنی سرودن گرفتند و يك آواز بخواندند :
ص: 3
یمشين مشى قطا البطاح تأوّ دوا *** قبّ البطون رواجح الاكفال
فيهن آنة الحديث حیية *** لیست بفاحشة و لا متقال
و تكون ريفتها إذا نبهتها *** كالمسك فوق سلافة الجريال
آن گاه جمیله و آن جماعت از نهایت و جد و طرب نعره بر کشیدند و بجمله بنشستند و لباس های خود را بیرون آوردند و بآن جامه نخست در آمدند جمیله بفرمود تا آنان که بیرون سرای منتظر بودند درون سرای شدند و جماعت سرود گران به منازل خود برفتند و همان کسان که از وی می آموختند بجای ماندند
ابو الفرج می نویسد عمه ام گفت از سیّاط بشنیدم گفت از سیّاط بشنیدم که از داستان های جمیله با پدرت حکایت می کرد و می گفت جان من و مادرم فدای جمیله باد که تا چند نیکو روی و خوش خوی و ستوده اندام و خوش سرود بود هرگز زنی مانندش نزاید از سخنان سیاط شگفتی گرفتم.
آن گاه گفت روزی جمیله بنشست تا هر کس خواهد بخدمتش در آید و کنیزکان خود را زلف و گیسو چون خوشه انگور از سر تا کفل مرتب ساخت و بانواع البسه رنگارنك مزين فرمود و تاج ها بر فراز زلف های ایشان بر نهاد و باقسام زیور و زینت آراسته گردانید مجلس را چون بهشت و آن ماهرویان را چون طاوس جنّت ترتیب داد و کاتب خود را بخواند و گفت مکتوبی بخدمت عبد الله ابن جعفر بر نگار و قدوم میمونش را مسئلت کن و این کلمات را با نویسنده خود املاء نمود :
« بابي أنت و أمّى قدرك يجلّ عن رسالتي و لكن كرمك يحتمل زلتي و ذنبي لا تقال عثرته و لا تغفر حوبته فان صفحت فالصفح لكم معسّر أهل البيت يؤثر و الخير و الفضل فيكم مدخر و نحن العبيد و انتم الموالى فطوبى لمن كان لكم مقارباً و الى وجوهكم ناظراً و طوبى لمن كان لكم مجاوراً و بعزّكم قاهراً و بضياء كم مبصراً و الويل لمن جهل قدركم و لم يعرف ما أوجبه الله على هذا الخلق لكم»
«فصغير كم كبير بل لا صغير فيكم و كبيركم جليل بل الجلالة التي وهبها الله
ص: 4
عزّ وجل للخلق هي لكم و مقصورة عليكم و بالكتاب نسألك و بحق الرسول ندعوك ان كنت نشيطاً لمجلس هيئأنه لك لا يحسن الّا بك و لا يتم الّا معك و لا يصلح أن ينقل عن موضعه و لا يسلك به غير طريقه»
پدر و مادرم فدای تو باد مقام و منزلت تو از آن جلیل تر است که امثال من بحضرت تو تقديم رسالت کند، لکن کرم و بخشش تو احتمال لغزش و گناه مرا می نماید هر چند این گونه لغزیدن و شکوخیدن و گناه ورزیدن را گذشتن نشاید و اگر تو بگذری از آن است که عفو و گذشت در میان شما اهل بیت صفتی برگزیده و خير و فضل در خاندان شما ذخیره و ما بندگانیم و شما آقایان ، خوشا به آن کسان كه بآستان شما نزديك و بوجوه نورانی شما نگران و با شما مجاور و بعزّ و جلال شما قاهر و بفروز انوار طیبه شما بینا و وای بر آنان که قدر شما را مجهول دارند و آن حقوقی را که خدای تعالی از شما بر مخلوق بر نهاده نشناسند
همانا صغير شما كبير است بلکه در میان شما هیچ کس را صغیر نتوان شمرد و كبير شما جلیل است جلالتی را که خداوند عزّ و جل برای آفریدگان خود موهوب داشته بشما مخصوص و بر شما مقصور است، ترا بكتاب خدای و رسول خدای سوگند می دهم و دعوت می نمایم که باین مجلس که ترتیب داده ام و برای قدوم تو آماده داشته ام و جز بحضور تو مستحسن و جز با وجودت تمام نگردد و هیچ صلاحیت ندارد که این مجلس بدیگر جای انتقال و بدیگر طريق انسلاك يابد تشريف قدوم ارزانی دهی
چون عبدالله این مکتوب را قرائت فرمود گفت ما می دانیم که جمیله در رعایت شرایط عظمت و مراعات اكرام صغير و كبير ما خود داری ندارد و بدانسته ام که وی سوگند بخورده است که برای هیچ کس جز در منزل خودش سرود ننماید آن گاه با فرستاده جمیله گفت سوگند با خدای من در حال رکوب و رفتن بفلان و فلان موضع هستم و اندیشه بر آن داشتم که در عرض راه بسرای جمیله مرور نمایم
ص: 5
و چون اندیشه من با اراده او موافق گشت چون از محل مقصود مراجعت نمایم راه خود را بسرای او بگردانم.
بالجمله چون عبدالله بسرای جمیله رسید از آن مردم که در رکابش بودند پاره ای را مرخص کرده بعضی را با خود بسرای او در آورد و بحسن بارع و هیئت جميل ايشان نظر افکند و او را بشگفتی در آورد و با جمیله گفت خیر و خوبی فراوان نمایان کردی صنعت تو تا چند نیکو است .
جميله گفت ای سیّد و آقای همانا کردار و افعال نيك و جميل براى شخص جمیل شایسته و بایسته است و این مجلس را برای تو مهیا ساخته ام ، پس عبد الله بن جعفر بنشست و جمیله بر فراز سرش بایستاد و جواری ماه روی بر دو صف بايستادند عبد الله جميله را سوگند داد تا در مقامی که نه چندان دور بود بنشست و عرض کرد ای سیّد من آیا اجازت می دهی که از بهرت سرود نمایم گفت آری پس بخواند:
بني شيبة الحمد الذي كان وجهه *** يضيء ظلام الليل كالقمر البدر
کهولهم خير الكهول و نسلهم *** كنسل الملوك لا يبور و لا يحرى
ابو عتبة الملقى اليك جماله *** اعزّ هجان اللون من نفر زهر
لساقي الحجيج ثمّ للخير هاشم *** و عبد مناف ذلك السيد الغمر
ابوكم قصى كان يدعى مجمعا *** به جمع الله القبائل من فهر
چون این اشعار که بمدایح بنی هاشم و اجداد امجاد جناب عبد الله اختصاص داشت معروض افتاد عبد الله فرمود ای جمیله نیکو خواندی و خداوندت نیز این اشعار را نیکو گفته است دیگر باره اعادت کن جمیله نیک تر از اول بخواند و از آن پس بفرمود تا برای هر کنیز کی عودی بیاوردند و فرمان کرد تا آن ماهرویان هر يك بر کرسی های كوچك بنشستند و همی بنواختند و جمیله همین آواز را از بهر ایشان تغنی کرد و آن کنیز ها بهمان غناء بسرودند.
و چون بجمله نواختن گرفتند عبد الله فرمود گمان نمی کنم مانند این تغنی
ص: 6
و سرود در جهان باشد و این کار و کردار از جمله اموری است که قلب را مفتون می گرداند و برای همین است که بیشتر مردمانش مکروه می شمارند چه فتنه آن را نگران هستند.
آن گاه استر خود را بخواست و بمنزل خود بازگشت و جمیله طعامی وافر مهیا داشته بود و گمان می کرد که جناب عبد الله اقامت می فرماید و با آن جماعت که با او بودند گفت شما برای صرف غذا بمانید و یاران آن جناب را طعام بخورانید و مسرور باز گردانید و این شعر که مسطور شد از حذافة بن عامر بن عبيد الله ابن عويج بن عدّی بن کعب است که جناب عبد المطلب رضوان الله علیه را مدح کرده است .
راقم حروف گوید اگر این حکایت مقرون بصدق باشد و جناب عبدالله بن جعفر در چنین مجالس حضور داشته باشد و این سخن را در باب غناء فرموده باشد چنان می نماید که حرمت غناء از صاحب شرع مطاع صلی الله علیه و آله بالصراحة نرسيده باشد و ائمه هدى سلام الله عليهم نهى صريح نفرموده باشند بلکه برای پاره مفاسد و فتنه قلوب و اشتغال نفوس جلیله پاره عقلا مکروه خوانده باشند
و اگر جز این بودی و از جانب شریعت نهی شده باشد چگونه مثل جناب عبد الله با آن قدس و تقوی که ثالث القمرينش خوانند در چنین مجالس حاضر می شد مگر این که این حکایت مطابق با واقع و حقیقت نباشد
یا این که تا زمان جناب عبد الله در مراتب غناء آن گونه مفاسد عظیمه و فتنه های بزرگ مشهود نمی گشت که درجه حرمت یا بد و از آن پس در زمان خلفای روزگار که در فسق و فجور و فنون عيش و سرور و ادراك لذات و مشتهيات نفسانی استيلا و مواظبتی بسیار داشتند و اساتید روزگار در این فن بسیار شدند و هر روز در مقام تکمیل و تزیین آن بر آمدند و یک باره افوس را از یاد مهیمن قدوس بازداشتند و بارتكاب معاصى كبيره و مشاغل غير شرعيه و اتلاف عمر عزیز مشغول ساختند از ائمه هدى سلام الله عليهم نهی صریح رسیده باشد.
ص: 7
و این نیز بحكم « ما حَکَمَ بِهِ الْعَقْلُ حَکَمَ بِهِ الشَّرْعُ »، مطابق نشود چه عقل دور اندیش حکم می نماید که غناء و سرود که از ملاهي و ملاعب و نفوس را از تحصیل معارف و عوارف شاغل و بمعاصی مدل است در هیچ زمان نمی شاید مجاز باشد و هیچ شریعتی تجویز نماید خصوصاً شريعت اسلام و العلم عند الملك العلّام (1)
از پاره مردم مکه معظمه حکایت است که عرجی شاعر که همان عبد الله بن عمر و بن عثمان است و ازین پیش شرح حالش مسطور شد مردی شاعر و با سخاوت و ادیب و ظریف بود و اشعارش بشعر عمر بن أبي ربيعة و حارث بن خالد بن هشام مشابهت داشت اگر چند اشعار عمر و خالد بروی مقدم بود و نیز اغلب اوقات از پی صید و شکار رهسپار می گشت.
روزی برای تنزه با جماعتی از غلامان و موالی و یارانش از مکّه بیرون شد و سك و یوز و باز و مرغان شکاری وی با او بودند و روی بطایف نهاده در ضیعتی که او را در عرج بود و ازین روی او را عرجی گفتند برفت و در میان او و یکی از موالی بنی امیه کلامی بگذشت و مولی را جسارتی نمودار شد .
عرجی با وی متعرض نگشت تا گاهی که آهنگ منزلش را بنمود این وقت با غلامان خود بر وی هجوم کرده فرمان داد تا او را در بند در کشیدند و در پیش چشم او بند از زوجه اش برگشودند و او را در حضور آن مولی در سپوختند بعد از آن مولی را نیز بقتل رسانیدند امیر مکّه ازین کار خبردار شد و عرجی را طلب کرد
ص: 8
عرجی با غلامان و موالی و آلات صید و شکار خویش از منزل خود بجانب مدینه روی کرد و مرد و مرکب خود را مهیا و آماده نزاع و دفاع داشت و بر آن گونه یک سره در طی طریق بصید و شکار اشتغال داشت تا شب هنگام بمدينه اندر شد و همی خواست در منزل جمیله فرود گردد و چنان بود که جمیله سوگند یاد کرده بود که باشعار عرجی تغنی نکند و او را بواسطه کثرت بازیگری و سفاهت و حداثت سنش در منزلش راه نگذارد .
چون جمیله از ورود عرجی در آن تاریکی شب آگاه شد گفت البته ببایست کرداری ناستوده و کاری نابهنگام از وی نمودار شده باشد که بی هنگام بیامده است و از خبر او بجست با وی گفتند عرجی پوشیده بیامده و در مدینه منزلی خوش تر از منزل تو نیافته است، سوگند را کفّاره توان داد لكن اشراف را نتوان باز گردانید
جمیله با فرستاده عرجی گفت منزل من محلی است که مردمان در آن جا ورود نمایند و برای چون توئی ممکن نیست که در این جا پوشیده زیست نمائی بر تو باد که منزل احوص را از دست نگذاری و چنان بود که احوص شاعر بواسطه امری که در میان او و عرجی در منزل جمیله روی نموده بود از عرجی دوری می نمود
عرجی گفت با آن حال که در میان من و احوص بگذشت چگونه بمنزل او شوم جميله گفت از جانب بدو شو و با او بگو ما بشعر تو تغنی کردیم اگر دوست می داری که مودت ما را آشکار و باقی بداری با عبدالله بصلح در آی چه در میان ما صلح افتاد و او را در منزل خود فرود آر.
عرجی گفت این سخن مرا كافي نيست اکنون که ابا داری در منزل تو اقامت نمایم با من رسولی نزد احوص بفرست چه منزل او بعد از منزل تو از تمامت منازل مرا خوش تر است جمیله یکی از کنیزکان خود را با عرجی نزد احوص بفرستاد احوص او را جای داد و اکرام و احسان نمود و امرش را پوشیده داشت این وقت عرجی این شعر را بگفت و برای جمیله بفرستاد :
ص: 9
الا قائل الله الهوى كيف اخلقا *** فلم تلفه الّا مشوباً ممذّقا
و ما من حبيب يستزيد حبيبه *** يعاتبه في الودّ الّا تفرّقا
امر وصال الغانيات فاصبحت *** مضاضته يشجى بها من تمطقا
تعلق هذا القلب للحين معلقا *** غزالا يحلى عقد درّ و یارقا
اذا قلت مهلا للفؤاد عن للتي *** دعنك اليها العين و اغضى و اطرقا
دعا فلم تستبق حباً بما نرى *** فما منك هذا العذل الا تخرقا
فقدس هذا الحبّ من كان قبلنا *** و قاد الصبا المرء الكريم فاعتقا
چون جمیله شعر عرجی را قرائت کرد بروی رقت گرفت گفت با سوگندی که یاد کرده ام چه سازم که او را بمنزل خود راه ندهم و او را به شعر او تغنی نکنم با وی گفتند تواند بود که بمنزل تو در آید و تغنی کنی و کفّاره قسم را بگذاری جمیله بعرجی پیام کرد که در این شب با احوص بمنزل ما بيا عرجى بیامد و جميله با احوص از کفاره یمین خود باز گفت
احوص گفت سوگند با خدای من نیز در خدمت تو او را شفیع باشم بر وی ترحم کن و این غم که در دل دارد از وی بر گیر چه از آنان که دوستدار ایشان بود جدا گردیده تو باوی مؤانست گیر و او را مسرور بدار و از اشعارش از بهرش تغنی فرمای پس جمیله او را در این شعر تغنی فرمود:
الا قاتل الله الهوى كيف اخلقا *** فلم تلفه الّا مشوبا ممذّقا
يونس بن محمّد گويد احوص شاعر در جمال و کمال و ادب و صنعت جميله بسيار بشگفتی اندر بود چندان که هیچ از وی مفارقت نتوانست نمود و هر وقت جمیله در مجلس خویش جلوس می کرد احوص نیز حضور می داشت
یکی روز بمجلس وی برفت و پسری چون شمس و قمر با خود همراه داشت و آن پسر را آن دیدار ستوده و موی زدوده بود که هر کس او را بدیدی مفتون و جگر خون شدی و از خویش بی خویش گردیدی ، اهل مجلس جمیله چون آن چهره جمیل را بدیدند از هر چه جز او دل و دیده بر گرفتند همه از خود غایب و از
ص: 10
جان و دل دیدارش را راغب و طالب آمدند جواری فرخاری را چنان دل بدو یاران و روان بآن سرو روان همعنان گردید که ندانستند چه می خوانند و چه می نوازند در تمامت الحان ايشان خطا افتاد و ترتیب از دست و شکیب از قلب و خرد از مغز و قوت از چشم و توان از روان برفت
جمیله چون این حال را نگران شد احوص را اشارت کرد تا آن فتنه را از جان ایشان دور نماید چه این خلل عموم مجلس مرا فرو گرفته و ترتیب کار را از دست بیرون کرده است .
احوص چون دل و جان بغلام ماهرو بسپرده بود و بر هجرش تاب نداشت تغافل نمود وقت را غنیمت شمرد مجلسی از جمعی ستارگان درخشنده و ماهرویان سرو قامت و آن خورشید تابنده با چنان آواز های روح افزا و الحان دلارا مهيا می دید و بر بهشت و غلمان و حور العین و رضوان بر می گزید و حرماتش را از جاده عقل بیرون می شمرد.
و از آن طرف آن پسر سیم بر نگران يك جهان چهره آراسته و مجلس پیراسته و دوشیزگان نو خواسته و الحان گوناگون بود و آن ماهرویان بآن خورشید تابان دل و دین باختند و سینه به تیر مژگانش سپر ساخته بودند مجلسی عام و عیش و عشرت بكام افتاد .
جميله در مجلس و مجلسیان از آن فتنه ناگهان بر اندیشید و بر فساد کار و ظهور امر خويش بترسید عقلش بر نفس چیره گشت و خواهی نخواهی دل از آن دیدار مجلس آرا بر گرفت و یکی را فرمان داد تا غلام را چون جان از تن از آن مجلس و انجمن بیرون و جگر ها در مهاجرتش پرخون نمود
احوص ازین حال در غضب و ملال افتاد و با آن پسر برفت و سخنی بر زبان نگذرانید اهل مجلس بر کردار جميل جميله سپاس گذاشتند و گفتند خدایت مکرم بدارد گمان ما نیز در حق تو جز این نبود گفت سوگند با خدای این کار احوص نه باجازت من بود و بحال این پسر تا این ساعت با خبر نبودم و دیدارش را بدیدار
ص: 11
نسپردم خشم و رنجش خاطر احوص نیز بر من گران افتاد لكن متابعت حق شایسته تر است اما احوص را نمی شایست که بر چنین امور با من معارضه جوید.
و چون اهل مجلس پراکنده شدند احوص را پیام فرستاد که این گناه از تو بود و ما از وی بری باشیم و تو بر مذهب من آگاه بودی از چه روی بچنان امری متعرض شدی این کار تو مرا آزار کرد و هیچ چاره نداشتم مگر این که او را بیرون کنم خواه از راه شرم و حیا یا از حیثیت تصنّع و رياء احوص در جواب او پیغام نمود تا مجلسی از بهر من و این خورشید من نسازی و دل او بدست نیاری هیچ عذری را پذیرفته ندارم.
جمیله گفت پوشیده و پنهان چنین می کنم، احوص گفت اکنون راضی شدم و شب هنگام با آن ماه دل فروز و بدر تمام بمنزل جميله بیامدند، جمیله در اکرام او بکوشید لکن از آن دوشیزگان سرو قامت هیچ کس را حاضر نساخت و تنی چند از کنیزكان سال خورده را در آورد تا از فتنه دیدارش آسوده بمانند و خودش بسهام تهمت دچار نیاید.
احوص بدو سوگند داد تا در این شعر او تغنی و سرود نماید:
و بالقفر دار من جميلة هيجت *** سوالف حبّ في فؤادك ينهب
و كانت اذا تنایء نوی او تفرقت *** شداد الهوى لم تدرما متشعب
اسيلة مجرى الدمع خمصانة الحشا *** برود الثنايا ذات خلق مشرعب
ترى العين ماتهوى و فيها زيادة *** من الحسن ان تبدو و ملهى لملعب
یونس گوید جمیله را صوتی نیکو تر ازین نوا نیست و هر وقت من به این نوا تغنی می گرفتم برخویشتن بالیدن نمودم و آن درجه نخوت و خودستائی در من راه می کرد که ندانستم چیست .
ابوالفرج می گوید از یونس حدیث کرده اند که این شعر را اخوص شاعر در حق جمیله گفته است ، امّا من چنان می دانم که از طفیل غنوی است که درباره ابن زید الخیل گفته است و هو زيد بن المهلهل بن المختلس بن عبد رضا احد بني نبهان
ص: 12
و نبهان لقب له و لكنّه اسود بن عمرو بن الغوث بنى طیء بر بنی عامر غارت برد و بنی کلاب و بنی کعب را بتاراج در سپرد و در قبیله غنی بن اعصر خونریزی ها کرد و طايفه مالك بن اعصر را بقتل فرو گرفت و اعصر همان دخان است و ازین روی غنی و مالك را پسران دخان گویند و برادر ایشان حارث است و طفاده همان حارث باشد و هو مالك بن سعد بن قيس بن عيلان و غطفان بن سعد عم ایشان است
و غنی با بنی عامر در خاندان ایشان موالی نمیر بودند و در میان ایشان سواران کار زار و شعرای فصاحت آثار پدیدار گشتند و از آن پس غنی بن اعصر بر مردم طیء غارت برد و در این وقت سیّار بن حریم فرمان گذار ایشان بود و قصیده طویله خود را که چند شعرش مذکور شد بگفت .
ایوب بن عبایه گوید عمر بن احمد بن العمود بن عامر بن عبد شمس بن قراص ابن معن بن مالك بن اعصر بن قيس بن عيلان بن مضر از جمله شعرای زمان جاهلیت و نام داران آن جماعت بود و در شام سکون می ورزید و روزگار اسلام را دریافت و به دولت مسلمانی دارای سعادت جاودانی شد و در زمان جاهلیت و اسلام اشعار بسیار بگفت و خلفای جهان را از عمر بن خطاب تا عبدالملك بن مروان را ادراك نمود و آن زمان که ابوبکر بن ابی قحافه خالد بن ولید را بفتح ممالک شام می فرستاد در لشكر خالد مندرج بود لكن نزد ابو بکر نیامد و این شعر را در حق خالد گوید :
اذا قال سيف الله كرّوا عليهم *** كررت بقلب رابط الجأش صادم
و نيز قصيدة طويلة در حق عمر بن الخطاب بگفت و سخت لیکو بود و این شعر از آن جمله است:
ادرکت آل ابی حفص و اسرته *** و قبل ذاك و دهراً بعده كلبا
قد ترتمى بقواف بيننا دول *** بين الهباتين لا جداً و لا لعبا
الله يعلم ما قولی و قولهم *** اذ يركبون جناناً مسهبا و ربا
و این شعر را در حق عثمان بن عفان گوید:
حتى فليس الى عثمان مرتجع *** الّا العداء و الّا مكبع صور
ص: 13
اخالها شمّمت عرفا فتحسبه *** اهابة القصر لسيلا حين تنتشر
و این بیت را در حق حضرت امير المؤمنين عليه السلام گويد:
من مبلغ مالكاً عنّي ابا حسن *** فارتح لخصم هداك الله مظلوم
و چون قصیده وی را که درباره عمر بن خطاب گفته است برای جمیله انشاد کردند گفت قسم بخدای لحنی در این قصیده بسازم که هیچ کس نشنود مگر این که بگریستن گراید ابراهیم می گوید سوگند با خداوند که جمیله براستی گفت چه هیچ وقت این صوت و نوا را نشنیدم جز این که بگریه در آمدم زیرا که هر وقت این لحن را بشنیدم چیزی را دریافتم که دلم را همی بیفشرد و آتش در آن بیفکند و چشم خویش را نتوانستم نگاه داری کنم و هیچ کس را نیز در تمام این مدت نیافتم که این صوت مبکی را بشنود جز این که همین حالت بروی استیلا می گرفت.
حنين بن بلوع حیری در جلد دوم اغانی مسطور است که در نسب او باختلاف سخن کرده اند بعضی گفته از جماعت عبادیین از طایفه تمیم است و بعضی گفته اند از بني حارث بن كعب است و بعضی بر آن رفته اند که وی از قوم و طایفه ای است که از جماعت جدیس و طسم بجای ماندند و در بنی حارث بن كعب نازل شدند و در آن جمله بشمار آمدند
کنیت حنين ابو كعب است مردی شاعر و از فحول جماعت مغنيان و صاحب صنعتی نام دار است در حیره سکون می جست و شتر های خود را بطرف شام و جز آن بکرایه می داد و به دین نصاری می زیست وی همان کس باشد که در این اشعار از حیره و منزل نمودن در حیره توصیف کند:
ص: 14
انا حنين و منزلي النجف ***و ما نديمي الا الفتى الفصف
اقرع بالكاس ثغر باطية *** مترعة ثارة و اغترف
من قهوة باكر التجاربها *** بيت يهود قرارها الخزف
و العيش غضّ و منزلي خصب *** ام تغزئى شقوة و لا عنف
وقتى هشام بن عبدالملك اقامت حج نمود ابرش کلبی با او عدیل و هم کجاوه بود حنین مذکور در ظهر کوفه با عود خود و نای زن خود بر یک سوی بایستاده قلنسیه دراز بر سر داشت چون هشام بروی بگذشت خود را بدو عرضه داد هشام گفت کیست گفتند حنین است هشام بفرمود تا او را بر محملی بر نشانده و عدیل او همان زامر او بود و او را در پیش روی خود روان داشت و در این شعر تغنی همی کرد:
امن سلمى بظهر الكوفة *** الايات من ابطل
يلوح كما تلوح على *** جفون الصيفل الخلل
هشام فرمان داد تا دویست دينار بحنين و يك صد دينار بزامر او بدادند وقتی با حنین گفتند پنجاه سال است که تغنی می کنی و برای هیچ مردی کریم خانه و مال و عقاری نگذاشتی مگر این که باز ربودی گفت پدرم فدای شما باد همانا عمر و نفس خود را در میان مردمان قسمت می کنم آیا مرا ملامت می کنید که بهای آن را گردن می گیرم
شیخی از اهل مکه معظمه که او را شریس می نامیدند می گوید در ایام موسم در ابطح جای داشتیم و بخرید و فروش مشغول بودیم ناگاه پیری با سر و ریش سفید بر استری سفید نمایان شد هیچ ندانستیم آیا سفیدی موى او یا قاطر او يا جامه او کدام يك بيشتر است ، پس گفت خانه ابو موسی کدام موضع است او را بحایطی اشارت کردیم راه بر گرفت تا بسایه خانه ابو موسی رسید آن گاه با بغله خود روی بما آورد و در این شعر سرودن گرفت:
اسعد يني بدمعة اسراب *** من دموع كثيرة النكاب
انّ اهل الخضاب قدتر كونى *** مفرماً مولماً باهل الخضاب
ص: 15
سكنوا الجزع جزع بيت ابي موسى *** الى النخل من صفىّ السباب
و این شعر و بقیت آن از كثير بن ابي كثير بن المطلب بن ابي وداعة السهمى است بالجمله می گوید چون ازین تغنی بپرداخت استر خود را بگردانید و برفت و ما از دنبالش برفتیم تا او را دریافتیم و از نام و نشانش بپرسیدیم گفت من حنين بلوع می باشم مردی شتر دارم و شتر بکرایه دهم این بگفت و برفت .
مداینی گوید حنین در آغاز کار و ابتدای جوانی حمل فواکه بحیره می نمود و در فن تحیات و ملاقات کسان لطافت و ظرافتی بکمال داشت و چون بسرای جوان مردان و توان گران مردم کوفه و اهل ساز و سرود و طرب خواهان مردم حیره حمل ریاحین کردی و حالت رشاقت و حسن قد و قامت و حلاوت و سبك روحی او را می دیدند سخت شیرین می شمردند و او را نزد خود اقامت می دادند و از صحبتش مسرور می شدند
حنین نیز در طی آن مدت گوش بغناء می سپرد و چون راغب و مایل بود در استماع غناء خود داری نمی کرد و هر وقت سرودی می شنید لحنی چند بر می گزید و چون آوازی دل نواز داشت و مطبوع طباع بود برای مردمان سرود می نمود مردم بغناء و مصاحبت او سخت مایل بودند ازین روی به تغنی مشهور و در فن غناء ماهر و بمقامي عالى واصل گشت آن گاه بجانب عمر بن داود وادى و حكم الوادى بکوچید و از آن در استاد بزرگ روزگار بیاموخت و در اشعار مردمان همی تغنی کرد تا آن فن را نيك و محكم نمود و چون در زمین عراق غیر از وی سرود گری نبود در عصر خویش استیلائی کامل یافت
و در این اوقات این محرز مغنی که ازین پیش شرح حال او و ملاقات او و حنین مسطور شد بکوفه آمد و خبر او را حنین بدانست و این محرز نیز از حال حنين و مقامات او با خبر بود بیمناک شد که مردمان بر مراتب و مقامات حنین آگاهی یابند و در طلب او برآیند و حنین در کوفه و دیگر بلدان نامدار گردد و مقام ابن محرز پست شود
ص: 16
لا جرم با حنین گفت از زمین عراق بچه مبلغ آرزومندی گفت هزار دینار گفت اينک پانصد درهم حاضر و آماده است بدون زحمت سفر و محنت طلب برگير و باز شو و از بهر من سوگند بخور که بعراق باز نشوی حنین آن زر بگرفت و باز گشت
احمد بن ابراهيم بن اسمعیل حکایت کند که ابن محرز بکوفه بیامد و در این هنگام بشر بن مروان والی کوفه و با ابن محرز گفته بود که بشر شارب شراب و سامع غناء است پس در هنگامی که بشر بسوی بصره بیرون شده بود باوی مصادف گشت و چندان لطافت و ظرافت بکار برد تا بشر او را بخواند و ابن محرز در این شعر از بهرش تغنی نمود و حنین بن بلوع نیز خبرش را بدانست:
و حرّ الزبرجد في نظمه *** على واضح الليث زان العقودا
يفصّل ياقوته درّه *** و كالجمر ابصرت فيه الفريدا
حنین آوازی و سرودی از وی بشنید که بهول و حیرت در افتاد و بدانست عنقریب بازارش از رونق بیفتد با ابن محرز گفت از بهر خویشتن از مملکت عراق بچه مبلغ آرزومند هستی گفت هزار دینار گفت اينك پانصد دينار نقد و حاضر است بستان و رنج سفر و مخارج و مصارف رفتن و آمدن از تو ساقط می شود عراق را وداع گوی و بهر کجا خواهی باز شو و چون ابن محرز صغير الهمّه بود و بمعاشرت ملوك رغبتی نداشت و هیچ چیز را بر خلوت نمی گزید آن مبلغ را بگرفت و باز گشت.
حماد حکایت کند که حنین گفت در بدایت حال بسوی حمّص شدم تا ملتمس کسب شوم و از هر کس می شاید چیزی استفاده نمایم پس از جوانان آن جا بپرسیدم که در کدام موضع اجتماع می ورزند با من گفتند در گرمابه ها تفحص کن چه نوجوانان حمّص بهر صبح گاه در گرمابه انجمن می کنند پس بگرماب اندر شدم و جماعتی از ایشان را در آن جا دریافتم پس با ایشان انس و انبساط گرفتم و باز نمودم که مردی غریب هستم
ص: 17
چون بیرون شدم با ایشان بیرون آمدم و مرا با خود بمنزل یکی از ایشان ببردند و طعام بیاوردند بخوردیم و شراب حاضر ساختند بنوشیدیم با یکی از ایشان گفتم برای شما ممکن است مغنی از بهر شما تغنیّ کند ، گفتند کدام کس برای ما تغنی بخواهد کرد گفتم من برای این کار حاضرم عودی حاضر کنید در ساعت بیاوردند عود بر گرفتم و در نوا های خاصه ابی عباد معبد سرود نمودم گویا برای دیوار تغنی کردم هیچ اثری و ثمری نداشت و سروری از آن سرود نگرفتند.
با خویش گفتم چون غناء معبد کثرت عمل و شدت و صعوبت مذهب دارد بر ایشان ثقیل افتاده است و در غناء غریض سرودن گرفتم گویا آن صوت نزد ایشان با هیچ برابر می نمود در اصوات خفائف ابن سریج تغنی کردم و اهزاج حكم الوادى و آن غنا ها که در خود اختیار کرده بودم تغنی نمودم و بسی کوشش کردم که بگوش سپارند و بفهم گیرند از تمامت ایشان هيچ يك را مؤثر نگشت و جنبشی مشهود نیامد و همی گفتند ابو منبّه فرا می رسید .
با خود گفتم چنان همی نگرم که بزودی در این روز رسوا می شوم و از وصول ابن منبّه چنان افتضاحی حاصل کنم که هیچ کس را در هیچ زمان موجود نشده باشد در این اثنا ابو منبه حاضر شد و او فرتوتی با دو خفّ سرخ مانند شتربانی می نمود جمیع حاضران بد و برجستند و بر او سلام راندند و گفتند ای ابو منبّه دیر آمدی و ما را منتظر بگذاشتی.
پس طعام از بهرش بیاوردند و قدحی چندش بیاشاماندند من از دیدار این حال همی كوچك شدم و واپس رفتم چندان که از بیم او چون لا شی؟ شدم پس عود را بر گرفت و در این شعر تغنّی نمود :
طرب البحر فاعبرى يا سفينة *** لا تشقى على رجال المدينة
آن جماعت از شدت لذت و طرب همی دست بر دست زدند و شادی نمودند و شراب نوشیدند و ابو منبّه بر همین منوال از بهر ایشان سرود نمود با خویشتن گفتم شما در این حال بمانید اگر این شب را بسلامت بصبح آوردم در این شهر روز بشب
ص: 18
نمی رسانم چون با مداد شد بار خویش بر شتر خویش بر بستم و کوزه از شراب برگرفتم و بجانب حيره بکوچیدم و این شعر را در آن حال انشاء نمودم :
ليت شعرى متى تخب بی الناقة *** بين السّدير و السنين
محقبا ركوة و خبر زقاق *** و بقولا و قطعة من نون
لست ابغی زاداسواها من الشام *** و حسبی علالة تكفينى
فاذا امت سالما قلت محقا *** و بوادا المعشر فارقوني
ابن کناسه حکایت کرده است که خالد بن عبد الله القسری در آن اوقات که والى عراق بود غناء را در مملکت عراق حرام ساخت تا یکی روز که صلای عام در داد و مردمان از هر صنف در خدمتش حاضر شدند حنین نیز در آمد و عودش در زیر جامه اش بود و گفت اصلح الله الامير مرا صنعتی بود که بدستیاری آن امر معاش عیال خود را می گذرانیدم امیر حرام گردانید و ازین حال مرا و ایشان را زیان افتاد .
خالد گفت صنعت تو چیست ؟ حنین عود خود را در آورد و گفت این است خالد گفت تغنی کن و او سرود نمود:
ايّها الشامت المعبر بالدهرا *** أنت المبرأ الموفور
ام لديك العهد الوثيق من *** الايام بل أنت مغرور
من رأيت المنون خلدن ام من *** ذا عليه من ان يضام خفير
خالد بگریست و گفت ترا به تنهائی رخصت دادم امّا با هیچ سفیهی و معربدی منشین ازین روی هر وقت حنین را بمجلسی دعوت می کردند می گفت آیا در میان شما مردی سفیه و عربده کننده می باشد اگر می گفتند نیست به آن مجلس می رفت و این شعر مذکور از عدیّ بن زید است و لفظ مبراً در این شعر یعنی مبراء از مصائب و کلمه موفور یعنی آن کس که از مال و حالش چیزی باطل نشده است و لفظ لديك در این جا بمعنى عندك می باشد
شعبی حکایت نماید که چون بشر بن مروان والی کوفه شد مرا در دیوان مظالم نصب کرد شب کرد شب هنگام بدو شدم و این وقت اعین که صاحب حمام اعین است حاجب او بود و در آن جا جلوس داشت گفتم از امیر اجازت بجوی تا بخدمت او شوم
ص: 19
گفت ای ابو عمر و امیر بحالتی اندر است که گمان ندارم در چنین حالت بدو راه یابی گفتم همین قدر او را از ورود من آگاهی سپار دیگر با تو سخنی نیست چه امری حادث شده که ناچار باید بدو خبر دهم و بشر را قانون آن بود که شب هنگام جلوس نمی کرد.
حاجب گفت این کار نشاید لکن حاجت خود را بر نگار تا بخدمتش عرضه دارم پس رفعه بنوشتم و بدادم و درنگی نرفت و برپشت همان رقعه توقیعی از بشر بیامد که شعبی از آن مردم نیست که از وی احتشام و احتجابی رود او را اذن بده حاجب مرا اجازت داد تا بمجلس بشر در آمدم و او را در زیّ زنان غلالة و سينه بندی زرد و نازك بر تن و چادری بر اندام بدیدم که از شدّت صیقل و آهار بر می جست و می ایستاد و بر سرش تاجی از گل و ریحان و در طرف راستش عكرمة بن ربعي و در یسارش خالد بن عتاب بن ورقاء و در پیش رویش حنین بن بلوع با عود خود جای داشت
سلام بکردم و جواب بشنيدم و ترحيب بگفت و نزديك بخودش بنشاند و گفت ای ابو عمرو هر کس غیر از تو بودی در چنین حال اجازت نیافتی گفتم اصلح الله الامیر هر چه از تو بنگرم پوشیده می دارم و تا واجب نباشد در چنین احوال تصدیع ندهم و بر آن چه مرا تولیت دادی و مقام و منزلت و محرمیت بخشیدی شاکرم گفت گمان ما در حق تو چنین است
آن گاه روی بجانب حنین آوردم عودش در دامنش بود و پيرهني خشك شوى و بقول اسحق خشكون بر تن داشت و منشه سرخ و دو خفّ و موزه مکعب بر پای داشت
صاحب قاموس گوید خف بضم اول جای گرد آمدن موزه و سم و سیل شتر است و شتر مرغ را گاهی خف می باشد و جز شتر و شتر مرغ را خف نمی باشد و در سایر چارپایان حافر گویند و جمع آن اخفاف بر وزن اشجار است و خف واحد خفاف بر وزن رجال چیزی است که بپای پوشند و بفارسی موزه گویند و تخفّف از
ص: 20
باب تفعل یعنی پوشید موزه را و خف از آدمی پاشنه پا باشد
وقتی مردی از اعرابی از حنین کفش گر خریدار کفشی شد و در آن خریداری او را بخشم بیاورد و برفت حنين يك تاى کفش خود را در راه گذر اعرابی بیفکند و آن دیگر را بجای دیگر انداخت چون مرد اعرابی آن يك تای را بدید گفت سخت بکفش حنین شبیه است اگر با این تای آن تای دیگر می بود البته بر می گرفتم و بگذشت و به آن تای دیگر رسید پشیمان شد تا از چه روی آن يك را بر نگرفت و حنین در کمین بود.
چون اعرابی در طلب تای اول برفت حنین شتر او را با بارش ببرد و چون اعرابی بیامد جز آن دو تای کفش چیزی از بهرش نماند و چون بوطن خویش بیامد گفتند از سفر چه بیاوردی گفت «جئتكم بخفیّ حنین» آمدم شما را بدو تای کفش حنين و این سخن مثل گردید و در جایی گویند که از حاجت و نیاز نومیدی افتد و نومید بازگردند .
ابن سکیت گوید حنین مردی سخت بود و خود را باسد بن هاشم بن عبد مناف منسوب خواند جناب عبدالمطلب بیامد و حنین را دو تای کفش سرخ بود با عبدالمطلب گفت اى عمّ من پسر اسد بن هاشم بن عبد مناف هستم گفت چنین نیست سوگند بجامه های آبی هاشم که شمایل هاشم را در تو شناسا نیستم به آن جا که بودی باز شو وحنین باز گشت گفتند «رجع حنين بخفيّه»
بالجمله شعبی می گوید بر من حنین سلام کرد، گفتم ای ابو کعب در چه حالی گفت بخیر و خوبی هستم ای ابو عمرو گفتم نوای زیر را سخت کن و بم را سست گردان چنان کرد و بنواخت و سخت نیکو شد بشر با یاران خود گفت شما بودید که مرا ملامت می کردید که شعبی را بهر حالت که به آن اندرم اجازت دخول می دهم.
آن گاه روی با من آورد و گفت ای ابو عمرو این علم از کجا با تو معلوم گشت گفتم چنان گمان کردم که نیکی صوت و تغنی در این جا است گفت تمامت این امر
ص: 21
در آن جا است که تو گمان بردی و گفت حنین را از کجا بشناختی گفتم در عروسی های ما بطّه ما می باشد بشر بخندید و حنین نیکو تغنی کرد و او را بطرب آورد و بجایزه نایل گشته من مطلب خویش را در خدمتش بگذاشتم و وداع کرده برخاستم ده هزار درهم رده جامه بمن عطا کرده بگرفتم و بمحل خود باز شدم.
ابو عبد الله كاتب گويد سليمان بن بشر بن عبدالملك بن بشر بن مروان با من حکایت نمود که وقتی یکی از حکام کوفه در ایام بنی امیه بمذمّت حیره لب گشود مردی از اهل حیره که عاقل و ظریف بود گفت شهری را که در زمان جاهلیت و اسلام ضرب المثل عموم انام است ناخوش شماری گفت بچه چیزش مدح کنی گفت:
«صحة هوائها و طيب مائها و نزهة ظاهرها تصلح للخفّ و الظلف سهل و جبل و بادية و بستان و برّ و بحر محل الملوك و مزارهم و مسكنهم و مثواهم و قد قدّمها مخفّا فرجعت مثقلا و درنها مقلا فاصارتك مكثراً».
بخوبی و تندرستی هوا و خوشی و گوارائی آب و نزهت بیرون آن برای هر گونه حیوان سم دار و بی سم و چرنده و پرنده در خور و با زمین هموار و کوهستان و بیابان وبستان ها و صحراها و دریا های بی شمار و تخت گاه پادشاهان عدالت شمار و مزار و مسکن و مثواى ملوك دولت یار است اصلحك الله چون وارد حیره شدی سبک بار بودی و چون مراجعت کردی سنگین بار آمدی بی مکنت و بضاعت در اطرافش بگشتی با دولت وافر بازت گردانید .
گفت از کجا این فضل و فزونی که برای حیره توصیف کردی بر ما معلوم می شود گفتم باین که بجانب باز شوی آن گاه از هر گونه لذتی که در تعیّش خواهی از من بخواهی سوگند با خدای هر چه خواهی از زمین حیره از بهر تو مهیا کنم و از آن جا تجاوز نکنم گفت مجلسی از بهر ما بساز و از آن چه گفتی و شرط کردی اندر آی گفتم چنین کنم.
ص: 22
پس مجلسی بیار است و طعامی ترتیب داد و آن جماعت را از نان و ماهی و شکار های آن جا از آهو و شتر مرغ و خرگوش و حباری که شوات و مرغابی گویند طعام بداد و از قلل جبال آن جا آب و از خمره شراب بنوشانید و از پاره روئیدنی های آن جا که فرش های ظریف مرتب می کردند فرش ها بگسترد و ایشان را بر آن بنشانید و خدمت گذاران ایشان را از زن و مرد و آزاد و مملوك و صغیر و کبیر که چون مروارید غلطان و به لغات اهل حيره گویان بودند بجمله از آنان که در حیره متولد شده مقرر داشت .
آن گاه حنين و اصحاب او که از مردم حیره بودند در اشعار عدیّ بن زید و اعشی همدان که شاعر مردم حیره اند تغنی نمودند و جز از اشعار ایشان نسرودند و از گل و ریاحین حیره ایشان را تحیت آوردند و بخمر حيره وفوا كه حيره شاد کام ساختند
آن گاه با آن امیر گفت در این جمله که دیدی و بخوردی و بیاشامیدی و بر آن بنشستی و در آن بگذشتی و تفرج کردی و خدمت یافتی و لذت بردی و بشنیدی و سرود یافتی و بچشم نگریدی و بگوش برگزیدی و براحت خفتی و خواستی و خاستی و بیوئیدی و جان و تن را به آن بهره ور ساختی هیچ نگران شدی که من بجز از آن چه از حیره خیزد و نماید استعانت جسته باشم
گفت لا و الله همانا صفت شهر خویش را نیکو کردی و بلد خود را نصرت نمودی و در یاری اي و بيرون آمدن از عهده آن چه بر خویش بر می نهادی نیکو برآمدی فبارك الله لكم في بلدكم.
اسحق گوید در حیره سوای حنین جز تنی چند از سدر بین که ایشان را عبادیس می گفتند وزيد بن العالميس وزيد بن كعب و مالك بن حممه بفنّ غناء و صنعت سرود نام دار نبودند و غناء ایشان از اغانی فحول نبود و ما ازین جماعت جز از مالك بن حممه خبری نیافتیم.
بشر بن الحسين بن سليمان بن سمرة بن جندب مي گويد حنین بن بلوع يك صد
ص: 23
و هفت سال در جهان بزیست بعضی او را از مردم جدیس و بعضی از لخم دانسته اند و خودش چنان می دانست که عبادی است و خالو هایش از بنی حارث بن کعب می باشند
ابو اسحق ابراهيم بن مهدی گوید در آن سال که عون عبادی بر من نزول داد روزی با هارون الرشید بودم عون امیر زاده حنین را که از پسر حنین بود نزد من بیاورد و این وقت در جمله مشایخ می رفت چندین نوار از آوای جدش تغنی کرد و مرا نیکو نیفتاد چه آن شیخ را دیداری ناخوش و صوتى با درنك و طمأنينه بود و چنان که باید حلاوت نداشت لکن هرگز از عمود صوت ناگاهی که از آن فراغت یافتی مفارقت ننمودی و بر این منوال اصوات غير مطبوعه بکار بردی تا به این صوت ابن سريج تغنی نمود:
فتركته جزر السباع ينشنه *** ما بين قلة رأسه و المعصم
و این شعر از عنترة بن شداد عبسی است می گوید در این شعر چنان تغنی نیکو بنمود که هیچ بخاطر ندارم که نیکو تر از آن که از وی شنیدم از کسی شنیده باشم پس با او گفتم در این نوا نیکو نواختی و این صوت نه از اغانی جد تو و نه از اغانی بلد تو است و من سخت در عجب هستم.
شیخ گفت قسم بصليب و قربان این صوت جز در منزل و در سردابی که از جدم بود صنعت نیافته ازین داستان از وی بپرسیدم گفت پدرم با من حدیث کرد که عبید الله بن سریج بحیره در آمد و سی صد دینار با خود داشت و با آن دنانير بمنزل ما اندر شد و این وقت بشر بن مروان در کوفه حکمران بود و گفت من از مردم حجاز از اهل مکه هستم از خوشی هوا و خوبی خمر حیره بمن باز گفتند و حسن غنای ترا در این شعر بمن باز نمودند :
ختني حانيات الدهر حتّى *** كانّى خاتل يدنو لصيد
قريب الخطو يحسب من زانى *** و لست مقيّدا انّي بقيد
لاجرم با این دنانير از بلد خود بیرون آمدم تا با تو در منزل تو انفاق کنم و تا این دنانير بجمله بمصرف برسد با هم معاشرت نمائیم آن گاه بمنزل خود
ص: 24
باز گردم جدّم از نام و نسبش بپرسید ابن سریج هر دو را تغییر داد و خود را با بنی مخزوم منسوب داشت .
جدّم آن دنانير را از وی بگرفت و گفت این مال بر تو باقی باد و تا گاهی که مایل و راغب باشی که در منزل ما بمانی هر چه به آن حاجت داشته باشی برایت موجود است و چون خواهی بشهر خویش باز شوی تهیه سفرت را می بینیم و مال تو را بتو باز گردانیم.
پس او را در سرائی منفرداً جای داد و دو ماه نزد ما بماند نه جدم و نه هيچ يك از ایشان بدانست که وی تغنی تواند نمود تا یکی روز که جدم در گرم گاه روز هنگام ظهر از سرای بشر بن مروان بازگشت و بدر آن سرائی که ابن سریج در آن جا منزل داشت بیامد و در را بسته یافت ازین روی در شكّ و ريب افتاد و در را بکوفت بروی نگشودند و از هیچ کس پاسخ نیافت بمنزل های حرم خویش بیامد نه دختر خود و نه همسایگان را بدید و آن در که در میان حرم او و ابن سریج بود مفتوح بود.
سخت آشفته گشت و شمشیر خویش را بر کشید و بدرون سرای بتاخت تا دختر خود را بکشد چون درون سرای آمد دختر و کنیزكان خود را بر در سرداب ایستاده بدید که همی بدو اشارت کردند که خاموش شود و سبك قدم برگيرد جدم از آن خشم که بر وی مستولی بود به آن اشارت نپرداخت تا گاهی که ترنم ابن سریج را بشنید که باین صوت می خواند
این وقت شمشیر را از دست بیفکند و صیحه بدو بر زد و با این که ابن سریج را ندیده بود از اوصاف آن صوت و آن گونه حذاقت او را بشناخت و گفت ای ابو يحيى فدای تو بگردم فدای تو گردم سی صد دینار برای ما بیاوردی تا در حیرت و سرگشتگی ما نزد ما انفاق کنی سوگند بحق مسیح ازین سرداب بیرون نشوی مگر این که سی صد دینار و سی صد دینار و سی صد دینار سوای آن چه با خود بیاورده بودی با تو خواهد بود.
ص: 25
پس بسرداب در شد و با این سریج معانقه کرد و او را ترحيب نمود و بآدابی دیگر که از آن پیش معمول می داشت با وی ملاقات کرد و از آن صوت از وی بپرسید ابن سریج باز نمود که آن نوا را در همان وقت بساخت پس با هم دیگر نزد بشر بن مروان شدند.
بشر در اول دفعه ده هزار در هم بدو صله داد و بعد از آن نیز بچنان مبلغ عطا فرمود و چون ابن سريج آهنگ خروج فرمود جدم مال او را بدو ردّ کرد و تهیه راه او را بدید و مصارف و مخارج او را از مکه تا حیره بداد و ابن سریج با این ساز و برگ نزد اهل و کسان خويش ببلد خود برفت و تمامت آنان که در سرای ما بودند این نوا را از وی بیاموختند.
عبيد بن حنين حيرى گوید در عصر جدم بهمه جهت چهار تن مغنی بودند سه نفر از ایشان در حجاز روزگار می بردند و جدم به تنهایی در عراق شهره آفاق بود و آن سه تن که در حجاز بود یکی ابن سریج و دیگری غرّیض و سوم معبد بود و با ایشان پیوست که جدم حنین در این شعر تغنی می کند :
هلا بكيت على الشباب الذاهب *** و كففت عن ذمّ المشيب الايب
هذا و رب مسوفين سقيتهم *** من خمر بابل لذّة للشارب
بكروا على بسحرة مصبحتهم *** من ذات كرينب كقعب الحالب
بزجاجة ملاء اليدين كانّها *** قنديل صبح في كنيسة راهب
پس جملگی فراهم شدند و از کار جدم سخن کردند و گفتند در تمام جهان هیچ اهل صنعتی از ما بدتر نباشد چه ما را برادری است در عراق و ما در حجازیم نه او را زیارت می کنیم و نه او را بزیارت خود می طلبیم
پس مکتوبی بدو برنگاشتند و نفقه از بهرش بفرستادند و بدو نوشتند ما سه نفر هستیم و تو تنها هستی و آمدن بملاقات ما سزاوارتری جدم بجانب ایشان روی نهاد و چون در يك منزلى مدينه رسید خبر ورودش با ایشان آمد بملاقاتش بیرون
ص: 26
آمدند و چندان از دحام نمودند که هیچ روزی را به آن کثرت اجتماع ندیده بودند و جدم را با آن احتشام و احترام بمدینه در آوردند .
بالجمله ابوالفرج در ضمن داستانی که به آن عنایتی نتوان نمود گوید رواقی فرود آمد و حنین را بکشت
در جلد یازدهم اغانى مسطور است هو حرملة بن المنذر و قيل المنذرین حرملة و الصحيح حرملة بن المنذر بن معدي كرب بن حنظلة بن الغمان بن حية بن سفهة بن الحرث بن ربيعة بن مالك بن سكر بن هنيء بن عمرو بن الغوث بن طيء بن اددبن زيد بن يشجب بن عريب بن زيد بن كهلان كنيتش ابو زبید و بكيش نصرانی بود و بر آن دین بمرد و از جمله آن شعراء است که ادراك زمان جاهلیت و اسلام را بنمود و در شمار شعرای مخضرمین است و او را با وليد بن عقبة بن أبي معيط اخبار بسیار است
ابو الغراف گوید ابوزید طائی از زوار ملوك و خواص ملوك عجم و عالم به تواریخ و سیر ایشان بود و عثمان بن عفان او را بواسطه این علم و اطلاع او بخویشتن و مجلس خویشتن تقرب می داد و بر دین نصاری بود و از مآثر و اشعار عرب مذاکره می کردند در این حال عثمان بجانب ابی زبید توجه کرد و گفت یا اخا تبع المسيح از پاره اشعار خود بمن قرائت کن چه مرا رسیده است که اشعار نیکو گوئی ابو زبید ازین قصیده خود معروض داشت :
من بلغ قومنا النائين اذ شحطوا *** انّ الفؤاد اليهم شيق ولع
و در وصف شیر بگفت و چون شیر را بسیار توصیف می نمود عثمان گفت سوگند
ص: 27
با خدای چندان که جان در آن داری از یاد شیر و توصیف آن لب فرو نبندی قسم با خدای ترا مردی ترسنده و فرارنده پندارم گفت ای امیر المؤمنین هرگز چنین پندار مكن لكن من منظری و مشهدی ازین حیوان نگران شدم که همواره یادش در خاطرم تجدید گیرد و بدل اندرم متردد شود من معذورم و ملامتی بر من نیست
عثمان گفت این حکایت چیست و چه هنگام بوده است «قال خرجت في صبابة اشراف من ابناء قبائل العرب ذوي هيئة و شارة حسنة ترمى بنا المهارى باكشائها و نحن نريد الحرث بن أبي شمر الغساني ملك الشام فاخر ورط بنا السير في حمّارة القيظ حتّى اذا عصبت الافواه و ذبلت الشفاه و سالت المياه و أذكت الجوزاء المعزاء و ذاب الصهيب و صرّ الجندب و أضاف العصفور الضبّ في و كره و جاوره في حجره» .
قال قائل ايّها الركب غوّر و ابنا في ضوج هذا الوادى و اذاً واد قد بدا لنا كثير الدغل دائم الغلل أشجاره مغنّة و أطياره مرّنة فحططنا رحالنا باصول دوحات كنهبلات فاصبنا من فضلات الزاد و اتبعناها الماء البارد فانا لنصف حرّ يومنا و مماطلته اذصرّ اقصى الخيل اذنيه و فحص الأرض بيديه
فوالله ما لبث أن جال ثمّ حمحم فبال ثمّ فعل فعله الفرس الذى يليه واحداً فواحداً فتضعضعت الخيل و تكعكعت الابل و تقهقرت البغال فمن نافر بشكاله و ناهض بعقاله فعلمنا أن قد أتينا و انّه السبع .
ففزع كلّ واحد منّا الى سيفه فاستله من جرابه ثمّ و قفنا رزدقاً ارسالا و اقبل ابو الحارث من اجمته تيظالع في مشيته من نعته كانّه مجنوب أو فى هجار لصدره سخيط و البلاعمه غطيط و لطرفه رميض و لا رساغه نقيض كانّما يخبط هشيماً أو بطاء صريماً .
و اذا هامة كالمجنّ و خد كالمسّ و عينان سجراوان كانّهما سراجان تيقدان و قصرة ربلة و لهذمة رهله و كتد مغبط و زور مغرط و ساعد مجدول و عضد مفتول و كفّ شثنة البرائن الى مخالب كالمحاجن فضرب بيده فأرهج و كشر فافرج عن
ص: 28
أنياب كالمعاول مصقولة غير مغلولة و فم اشدق كالغار الاخرق .
ثمّ تعطىّ فأسرع بيديه و حفز و ركيه برجليه حتّى صار ظلّه مثله ثم افعى فاقشعر ثمّ مثل فأكفهر ثمّ تجهم فازبأر
فلا و ذوبيته في السماء ما اتقيناه الأباخ لنا من فزارة كان ضخم الجزارة فوقصه ثمّ نفضه نفضة فقضقض متنيه فجعل ياغ في دمه فذمرت لاصحابي فبعد لای ما استقدموا فهجمجنا به فكرّ مقشعرّاً بزبره كانّ به شمما حوليا فاختلج رجلا أعجر ذا حوايا فنفضه نفضة تزايلت مفاصله ثمّ نهم ففرفر ثمّ زفر فبربر ثمّ زار فجرجر ثمّ لحظ
فوالله لخلت البرق يتطاير من تحت جفونه من شماله و يمينه فارعشت الايدى و اصطلكت الأرجل و أطت الاضلاع و ارتجت الاسماع و شخصت العيون و تحققت الظنون و انخزلت المتون» .
چون در این عبارات پاره لغات مشکله است از نخست به تشکیل و توضیح آن شروع می شود بعد از آن بترجمه اش اشارت می رود .
صبانه بضمّ صاد مهمله بمعنی آرزومندی و عشق است
شاره بفتح شین معجمه بمعنی حسن و جمال و هیئت و لباس و فربهی و زینت است
مهرية شترهائی است که از قبیله مهر است و جمع آن مهاری بر وزن سکاری بقصر آخر و مهار بفتح اول و سقوط یاء و مهاری بفتح اول و تشدید یاء حطی است.
اخروّط بهم الطريق از باب افعال یعنی دراز و کشیده شد بایشان راه .
حماره بتخفيف ميم و تشدید راء مهمله و در اشعار بتخفيف راء نيز استعمال شده بمعنی شدت گرما است.
قيظ بفتح قاف و سكون یاه و ظاء معجمه گرمای تابستان است از بر آمدن پروین تا برآمدن سهیل جمعش اقیاظ بر وزن اشجار و قیوظ بر وزن سرور است .
ص: 29
عصب بتحريك بمعنى خشكيدن آب دهن است در دهن
ذبل با ذال معجمه و باء موحده بمعنی پژمردگی است.
اذكى النار با ذال معجمه از باب افعال یعنی افروخت آتش را .
جوزاء بر وزن حمراء برجیست در آسمان و ماه آخر بهار است .
معزاء با الف ممدوده بمعنی زمین سخت سنك ناك است
صهيب بفتح صاد مهمله بر وزن حیدر بمعنی سختی گرما و روز گرم و مرد دراز و سنك بزرگ سخت و جای و زمین هموار و سنگ ها و هر جائی که آفتاب بر آن گرم بتابد تا این که پخته و بریان می شود گوشت بر آن
صرّ بمعنی شدت سرما و گرما و سخت تر فریاد و سختی رنج و سختی جنگ و گوسفندی که آن را ندوشند تا در نظر مشتری پستانش پر شیر نماید و صرّ يصرّ از باب ضرب صرّاً و صریراً بر وزن امیر یعنی آواز كرد و بانك سخت برزد .
جندب باجيم بر وزن قنفذ و جندب بضم جيم و فتح دال و بكسر اول و فتح دال بر وزن در هم ملخی است معروف و امّ جندب سختی را گویند و مکر و حیله و ظلم و ستم را هم می گویند .
ضب بفتح ضاد معجمة و باء موحده مشدده بمعنی سوسمار است
حجر بضم جيم و سكون حاء مهمله گودالی است که درندگان و گزندگان از بهر خود بر کنند.
رءكب بفتح اول شتر سواران را گویند در سفر و این اسم جمع از ده سوار افزون تر اطلاق می شود و گاهی رکب گویند و اسب سواران خواهند جمعش اركب بر وزن ارجل و رکوب بر وزن سرور است، رکاب بر وزن کتاب شتر را گویند واحد آن راحله از غیر ماده آن است و جمع آن رکب بر وزن کتب و ركابات بزيادتي الف و تاء و ركائب بروزن فعائل می آید.
اغاره و تفوير و تفوّر از باب افعال و تفعيل و تفعّل بمعنی دخول در چیزی است ضوج بفتح ضاد معجمه جای باز گردیدن رود است
ص: 30
وادی بر وزن کامل گشادگی میان کوه ها است یا قله های ريك با پشت ها است که بفارسی رود و دره گویند جمعش اوداء بر وزن اسماء و اودية بر وزن امزجة و اوداة بقصر آخر وهاء واو دایه بزیادتی یاء می آید
دغل بتحريك بمعنى درخت بهم در آمده و در هم در آمدن گیاه و بسیار شدن آن و دغل جائی است که در آن از ناگاه گرفتن ترسیده می شود
غلل بتحريك و بر وزن امير و غل بضم اول و غلة بزيادتى هاء بمعنى تشنگی یا سختی تشنگی یا حرارت و گرمی اندرون است.
غنّه بضم غین معجمه روان کردن سخن است در كام و ملاذه و لازمه آن بر آمدن آواز است از بینی و بمعنی صدای سنگ ها است و غن الوادی یعنی پر گیاه شد و غن النخل يعنی رسیده میوه درخت خرما مثل اغنّ از باب افعال .
رنّه بفتح اول بمعنی صدا می باشد.
دوحه بفتح دال مهمله و حاء مهمله درخت بزرگ را گویند .
نهيل بفتح نون بر وزن جعفر یعنی سال دار شد و شیخ نهبل و عجوز نهبله بزیادتی هاء یعنی پیر مرد و پیر زنی است پر سال و نهبله بر وزن بهدله ماده شتر ستبر است.
تكمكع از باب تفعلل یعنی پس بازداشته شد
تقهقر بر وزن تدحرج یعنی بازگشت بسوی پشت
شکال اسم آن ریسمانی است که دست و پای اسب و دابّه را به آن بندند
نهض از باب منع یعنی ایستاد
جراب بمعنی نیام شمشیر است
رزدق با راء مهمله و زاء معجمة بمعنى صف و سطر و راسته از درخت خرما معرّب رسته است.
ابو الحارث کنیه شیر است
اجمه بتحريك بمعنی بیشه است
ص: 31
ظلع البعير از باب منع یعنی مایل شد شتر برفتار که گویا می لنگد و بفارسی چمیدن گویند.
مجنوب بمعنی کشیده شده بپهلو است .
هجار بر وزن کتاب زه و چله کمان و زه گیر و بمعنی طوق و آن چیزی است که بگردن می اندازند و هجار بمعنی تاج و ریسمانی است که بسته می شود بر بند پای شتر پس بسته می شود به تنگی که زیر شکم شتر بسته شده و اگر پیوسته شده باشد آن ریسمان بسته می شود به تنگی که در پیش سینه آن است .
سخيط بروزن امیر و سخطه دردی است در سینه اسبان و شتران
بلعوم بر وزن زنبور گذرگاه خوراك است در حلق مثل بلعم بر وزن قنفذ
غطّ البعير از باب ضرب غطيطا بر وزن امیر یعنی بانك كرد شتر و بمعنى خرخره کردن کشته و ذبح کرده شده و خفه کرده شده است .
طرف بفتح اول بمعنی چشم و زدن بدست و بمعنی مرد کریم بزرگوار و بمعنی منتهی و پایان هر چیز است، و هر چیز تند و تیز را رمیض بروزن امیر خوانند.
رسغ بضم اول و رسغ بدو ضمّه جاى باريك ميان سم و جای پیوستن باریکی ساق است از دست و پا یا بند میان ساعد و کف و میان ساق و قدم است جمعش ارساغ بر وزن اشجار و ارسغ بر وزن ارجل است
و رساغ بر وزن کتاب ریسمانی است که بسته می شود بر رسغ شتر و غیر آن و بعد از آن بسته می شود بر میخ تا بازدارد او را از برانگیخته شدن در رفتن و رساغ بمعنی بند پاست.
نقض بفتح اول از باب نصر باز کردن در بنا و باز کردن تاب ریسمان و شکستن و باز کردن رشته عهد و پیمانی که بسته شده و ضد ابرام و تافتن است و نقیض بر وزن امیر صدای چرم ها و پا ها و چل ها و نوار های چرمین پالان ها و محمل ها و کجاوه ها و انگشت ها و پهلو ها و بند ها می باشد.
ص: 32
خبطه يخبطه از باب ضرب یعنی زد او را سخت و هم چنین خبط البعير بيده الارض یعنی زد شتر دست خود را بر زمین و خبطه یعنی در سپرد و پایمال کرد آن را سخت و خبط القوم بسيفه یعنی زد آن قوم را بشمشیر بر گونه تازيانه و خبط الشجرة یعنی بست درخت را پس افشاند برگش را برای علف دادن بچارپایان
هشم بفتح أول شكستن چيز خشك يا شكستن نان میان تهی یا استخوان های سر است مخصوصاً یا شکستن روی و بینی یا هر چیزی است و آن شکسته شده را مهشوم و هشیم ب وزن منصور و امیر خوانند
صریم بر وزن امیر بمعنی بریدن کار و پاره جدا شده از بزرگ ريك و بمعنى بامداد و بمعنی شب و پاره از شب و خرمای بریده شده از درخت و صارم بمعنی شمشیر برنده و کار گذرنده و بمعنی شیر است
هامه بر وزن قامه سر هر چیز است جمعش هام باسقاط هاء است .
مجنّ بكسر اول و مجنه بزيادتي هاء و جنان بر وزن غراب و جنانه بزیادتی هاء بمعنی سپر است
سنن بفتح اول و دوم بمعنی روش .
مسن بكسر اول فسان سنان را گویند و بمعنی سر نیزه و عصا و نیز هر چیزی است.
خد بفتح خاء معجمه و دال مشدده بمعنی چهره و رخسار است
سجر بمعنی تافتن تنور است
قصره بفتحین بن کردن است .
ربله بفتح اول و بتحريك هر گوشتی است که ستبر باشد
لهزمه از باب دحرج یعنی برید لهزمتين او را که عبارت از تندی و برآمدگی در زیر نرمه دو گوش است .
رهل لحمه از باب فرح یعنی جنبید گوشت او و سست شد و آماس کرد.
کند بفتح و كسر تاء میان کتف و پشت است .
ص: 33
غبط دست بر دم و تهی گاه گوسفند نهادن است تا معلوم دارند فربه است یا لاغر غبطه بكسر اول بمعنی نیکوئی احوال است ارض مغبطه بر وزن مرحله یعنی زمینی است که جای انبوهی گیاه است .
زور بفتح اول بمعنی میان سینه یا چیزی است که بلند شده باشد از سینه تا هر دو شانه يا محل التقاء سر های استخوان های سینه است در آن جا که فراهم شوند .
فرط بمعنی در گذشتن در کار است
مجدول پیچانی است که نه از روی لاغری باشد
فتل بفتح اول و ثانی دوری میان آرنج و پهلوی شتر مرفق افتل و قوم قتل الايدى اى بيّن الفتل
شثن بفتح شین معجمه و ثاء مثلثه درشت شدن و شوخ بستن دست و شثنت کفّه از باب فرح یعنی درشت و ستبر شد كف او و رجل شثن الاصابع یعنی مردی است که انگشت های او بزرگ است و شثن البعير يعنى ستبر شد لب های شتر از چریدن خار.
برثن بروزن قنفذ کف دست یا انگشت ها و بمعنی چنگال شیر است .
مخلب بكسر اول چنگال جوارح و داس بی دندانه است .
محجن بکسر میم چوگان و مانند آن
رهج بفتحين بمعنی گرد است و ارهج الغبارای آثاره .
کشر بمعنی تبسم است و کشر ناب یعنی دندان نمودن
معول بكسر اول بمعنى كلنك است كه زمين و کوه را به آن می شکافند معاول جمع آن است سیف مغلول یعنی شمشیر است رخنه شده و کند .
شدق بتحريك بمعنى فراخی است خطیب اشدق یعنی گام گشاده.
خرق بمعنی زمین فراخ است جمعش خروق است خرق و تخریق بمعنی درانیدن و اخر براق بمعنی دریدن و گفته می شود في ثوبه خرق و هو في الأصل مصدر .
تمطّی از باب تفعل بمعنی خرامیدن و یازیدن است
ص: 34
حفز با حاء مهمله و زاء معجمه سپوختن است از پس پشت و گفته می شود «الليل يحفز النهار» يعنى يسوقه
ورك بفتح وكسر اول و بر وزن کتف بالاتر از ران است که سرین گویند و مؤنث است و جمعش اوراك بروزن اشجار و ورك بتحريك بزرگی سرین است و وصف از آن اورك بر وزن احمر و ورکاء بر وزن حمراء است ورك از باب ضرب تورك و توارك از باب تفعل و تفاعل يعنى تکیه کرد بر سرین خود
اقعاء بركوه نشستن سگ قعو قعو بر جستن نر بر ماده است
اقشعرّ یعنی پوست بدنش لرزه گرفت
مثلّ بين يديه یعنی ایستاد در حضور او
مكفهر بر وزن مطمئن بمعنی ترش روی است و بمعنی روی درشت غبار آلود باشد .
جهامه بفتح و ضم ترش روی شدن جهم روی ترش کردن بر کسی .
جهم از باب منع و سمع یعنی پیش آمد او را به تر ش روئی و روی نا خوش سهمگین مثل تجهمه از باب تفعل
زبر بمعنی قویّ شدید است .
جزاره اطراف و اجزای سطبر است چون دست و پای و سر
وقص گردن شکستن است ، نفض فشاندن جامه و درخت و فشاندن تب لرزه کسی را .
قضقض با دو قاف و دو ضاد معجمه آواز شکستن استخوان است که شیر در هم شکند قضقاض شیر شکننده صید است قضاقض مثله
متنا الظهر دو تندی رگ پشت است از دو جانب.
ذمر بر انگیختن بجنگ و بانك كردن شير .
هجهجت بالسبع یعنی فریاد زدم درنده را و آن را زجر نمودم
زبر بانك بر زدن و باز داشتن و بمعنی کتف مرد و شیر است
اختلاج بمعنی بیرون کردن و کشیدن است شما حوليا.
ص: 35
رجل اعجر يعنى مرد شكم بزرگ
زول دور کردن از جای و پاره پاره نمودن و جدا کردن تزایل بمعنی تباین است
تهمة رسیدن در چیزی و حرص نهيم بمعنی فریاد شیر است و فيل يقال فهم الفيل.
فرفر جنبانیدن و سبکی و نشاط .
زفیر بمعنی فریاد سخت و بگلو فرو رفتن آواز از سختی زفره بانك كردن.
بربره آواز کردن بخشم و غضب
زئير بانك شير و غريدن وى .
جرجره آواز کردن گلوی شتر
صك كوفتن و زدن رجل اصك و ظليم اصك آن كه زانوی بر هم زند .
زجرجه بر وزن قعلله لرزیدن و اضطراب است مثل ارتجاج از باب افتعال .
شخص بصره یعنی باز ماند چشم او یعنی گشوده است چشم ها را به طریقی کرده است که نمی گردد بچیزی.
خزل بتحريك و تخزل و انخزال از باب تفعل و انفعال رفتنی است در کردنی.
متن بمعنی زدن و سخت زدن و رفتن در زمین و آن چه سخت و بلند است از زمین و میان پر تیر تا وسط آن و بمعنی مرد سخت و متنا الظهر بصيغه تثنيه چنان که مسطور شد که تندی رک پشت است از دو جانب که در فارسی پشت مازه گویند و در برهان اللغه می گوید پشت مازه سلك استخوان های میان پشت را گویند که در عربی صلب خوانند و گوشتی را گویند که در طرف درونی استخوان پشت می باشد .
گفت در عشق و آرزو و صحبت جماعتی از اشراف فرزندان قبایل عرب همه با هستی نیکو و جمالی دلارا و لباس خوب و طرازی مطلوب بودند بر شتر های رهوار به آهنگ حارث بن ابی شعر غسّانی پادشاه شام رهسپار شدیم.
و آن بیابان های دراز و زمین های تافته و گرم تابستان ما را بتافت و آب در کام خشک ساخت و لب ها را پژمرده و خاطر ها را افسرده گردانید چشمه و آن ها گذارا و
ص: 36
تابش آفتاب جوزائى سنگ و زمين و كوه و صحرا را بگداخت و نفیر از جان هر جان دار برآورد چندان که عصفور با سوسمار بيك آشيان و سوراخ مجاورت ورزیدند و دوست و دشمن و مجانس و غير مجانس با هم پیوستند.
در این حال گوینده لب برگشود و گفت ای جماعت سواران در این کرانه و گوشه وادی اندر شوید و ما را در گریزگاه این رود خانه اندر برید در این اثنا رودخانه با درختان انبوه و کم آب و گرم نمودار شد که درخت بسیار داشت و آوای مرغان بر آسمان بر می شد در سایه درختانی کهن روز فرود و بخوردن و آشامیدن مشغول شدیم
و چون آن روز گرم را به نیمه رسانیدیم ناگاه از دور گوش های مرکب های تازی جنبش و درازی گرفت و زمین را با دست کاوش نمودند سوگند با خدای چیزی نیامد که مرکب ها حرکتی کردند و حمحمه بر آورده آب بیفکندند و يك بيك باين حال اندر شدند شتر ها باعقال بپای جستند و اسب ها با بند باز پس ماندند بدانستیم درنده نماینده شده است.
هر يك از ما پناه بشمشیر آورده تیغ ها از نیام بیرون کشیدیم و بر صف بایستادیم در این وقت از بیشه شیری در آهنگ و تيز چنگ خرامیدن گرفت و چون تیر از کمان جستن نمود و خروش ها و غرش ها و بانک ها برآورد که گفتی به آزار سینه و مرض گلو دچار است و چنان هر دو چشمش را تندی و تیزی و پای و پی و دست و اندامش بر هم تافت و صدا ها برآورد که گویا گیاهی خشک را در می سپارد و صریمی را در می نوردد
بنا گاه سری چون سپر و دو گونه صیقلی و دو چشم و دو گونه صیقلی و دو چشم تافته چون دو چراغ افروخته و گردنی ستبر و بن گوشی آماس کرده و کتف و پشتی مایه ور و سینه کینه دار و برجسته و ساعدی پیچیده و بازوانی سخت رك و استخون و كف و چنگالی درشت و سخت چون چوگان پدیدار آمد که همی دست بر زمین بر زد و گرد برآورد و دهان برگشود و دندان های درشت چون كلنك زدوده و نیز بنمود و دهانی
ص: 37
چون غاری باز کرد.
چندی بخرامید و بجست و خیز شور و ستیز برآورد و پای و دست از پهلو و سر بگذرانید و از سایه خود پیشی گرفت پس از آن کفل بر زمین نهاد و از خشم پوست بدنش لرزه گرفت آن گاه بایستاد و روی ترش کرد و چهره بنمود و سهمگین فریاد برآورد و با نهایت قوت غرش بر آورد و چنان بر هوا بر می جست که گفتی بهوا پیوسته.
ما در کمال حیرت و خشیت بی خبر بودیم که ناگاه از میان مردی درشت اندام و سطبر را در هم شکست و گوشت و پوستش را از هم بریخت و در خونش دهان برگشود چون این حال بدیدم یارانم را بجنگ و مبارزت بداشتم و بدو بانك برداشتم هنوز بانک در دهان ما بود که برگشت و از شدت خشم اندامش می لرزید.
پس مردى بزرگ شكم را که شجاع و دلیر بود از میان ما بیرون کشید و چنانش بر تکانید که مفاصلش از هم جدا گشت آن گاه غرش بر آورده و خود را از روی نشاط جنبش داد و از حنجره داد و از حنجره آوازی سخت بر کشید و بغضب بخرید و عربده برآورد و بجنبید و خروش بنمود و او را در هم بکوفت و تند و تیز در وی بنگرید که سوگند با خدای از آن تندی و چالاکی گمان می بردم از جفونش برق بر می جهد و از راست و چپش آتش می تابد ازین حال دست ها برعشه افتاد و پای ها بر هم رسید و استخوان های اندام بلرزید و گوش ها گرانی گرفت و چشم ها از گردش فرو ماند و بدن از کار فرو ماند .
چون توصیف و سخنان ابو زبید در حالات شیر باین مقام رسید عثمان گفت خاموش شو خدای زبانت را قطع فرماید که مسلمانان را در بیم و رعب در افکندی
شعبه گوید از طرماح بن حکیم پرسیدم حال ابی زبید و شیر به چه منوال بوده است گفت شیر را در زمینی بلند بدید و از ترس بر خود پلیدی کرد و از آن پس چنان که می بینی شیر را توصیف نمود.
ص: 38
ابن اعرابی گفته است که ابو زبید را سگی بود که اکدر نام داشت و سلاحی داشت كه سگ را بآن پوشش می کرد و آن سگ را آن شجاعت و توانائی بود که شیر با وی مقاومت نمی توانست نمود چنان شد شبی پیش از آن که آن سلاح را بر تن سگ بیاراید آن سگ بیرون شد و شیرش بر درید و بقولی از چنك شير رها شد و ابو زبید این شعر را در این باب بگفت
احال اكدر مشياً لا لعادته *** حتّى اذا كان بين البئر والعطن
لاقى لدى تلل الاطواء داهية *** اسرت واكدر تحت الليل في قرن
حطت به شيمة و رها تطرده *** حتّى تناهى الى الجولان في السنن
الى مقابل خطو الساعدين له *** فوق السراة كذفرى الفالج القمن
ريبال غاب فلا قحم و لا ضرع *** كالبغل يحتطم العجلين في شطن
قوم و عشيرتش بر كثرت توصیف اسد ملامت کردند و گفتند بيمناك هستیم که عرب ما را دشنام گوید گفت اگر آن چه من واکدر از شیر دیده ایم بنگرید مرا سرزنش نکنید و از آن پس در اشعار خویش تا بمرد از شیر نام نبرد .
هشام بن الکلبی گوید اجلح کندی همواره از عمارة بن قابوس داستان مي راند می گوید وقتی ابو زبید طائی را ملاقات کردم گفتم ای ابو زبید آیا نعمان بن منذر را ملاقات کردی گفت آری و الله نزد او شدم و با او بنشستم گفتم صفت او را باز نمای گفت «كان احمر ازرق ابرش قصيراً»
جوهری می گوید برش بتحريك خكجكها و نقطه های سپید یا سیاه است بر اسب که بر خلاف رنك اسب باشد فرس ابرش همان اسب است که چپار گویند یعنی دارای این گونه نقطه ها و جذيمة بن مالك چون برص داشت و سلطان بود او را بکنايه جذيمة البرش گفتند .
بالجمله می گوید نعمان مردی سرخ روی کبود چشم ابرش کوتاه بالا بود گفتم ترا بخدای سوگند می دهم با من خبر ده آیا ترا مسرور می دارد که نعمان این مقاله و توصیف ترا بشنود و برای او شتر های سرخ مو و نعمت های بزرگ باشد گفتم
ص: 39
سوگند با خدای خوشنود نمی شوم و شتر های سیاه موی نیز مرا مسرور نمی دارد چه پادشاهان حمیر را در مملکت خودشان و ملوك غسان را در تخت گاه خودشان دیدم و هرگز هیچ سلطانی را باین عزّ و تمکین نیافتم در بیرون شهر کوفه شقایق می روئید نعمان آن مکان را قُرق كرد لا جرم محض عزت و عظمت وی آن گل را بدو نسبت کرده شقایق نعمان گفتند .
چنان شد که یکی روز جلوس نمود و در آن گلستان در حضورش چنان با ادب و بیم و هراس بنشستیم که گفتی مرغ بر فراز سر داریم و او بازی نیز چنگال است مردی از میانه برخاست و با نعمان گفت «ابیت اللعن» و این کلمه را در زمان جاهلیت در تحیّت ملوك مي گفتند یعنی «ابيت أن تأتى من الأمور ما تلعن عليه» یعنی امتناع داری از این که اموری از تو نمودار گردد که ترا به آن سبب لمن کنند کنایت از این که هرگز کار نا شایست از تو روی نکند و همیشه افعال حسنه از تو صادر می شود و طبیعت و سرشت تو جز كردار نيك و افعال حمیده را اختیار ننماید
بالجمله گفت مرا عطائی بفرمای که حاجتمندم، نعمان ساعتی در وی بتأمل برفت آن گاه بفرمود تا او را نزديك آوردند چندان که در حضورش بنشاندند آن گاه تیردانی بخواست و از آن کنانه چند پیکان بیرون آورده و همی بر چهره آن مرد یزد چندان که صدای کوفته شدن استخوان صورتش را بشنیدیم و ریش و سینه او از خون خضاب گشت از آن پس بفرمود تا او را بیرون کردند و ما بجمله سر بزیر افکنده بودیم.
پس مردی دیگر برخاست و گفت «ابیت اللعن» مرا عطائی کن نعمان ساعتی در وی نگران شد، آن گاه گفت هزار درهم بدو بدهند بگرفت و برفت و نعمان بطرف راست و چپ و پشت سر خویش ملتفت شد .
بعد از آن فرمود چیست سخن شما در حق مردی کبود چشم سرخ دیدار که بر این سبزه زار سرش را از آن جدا خواهند کرد آیا چنان می بینید که خونش
ص: 40
سیلان می نماید تا در این وادی جریان گیرد.
گفتیم «ابيت اللعن» برأى و انديشه خويش برتر از آنی که فرمائی پس مردی را که به آن صفت بود بخواند و بفرمود تا سرش را از تنش جدا کردند بعد از آن فرمود از آن چه کردم نمی پرسید.
عرض کردیم «ابیت اللعن» کدام کس را آن حدّ و مقدار باشد که از افعال و کردار و امور تو بپرسد
نعمان گفت امّا شخص اول همانا روزی با پدرم بشکار سوار شدیم و باین مرد بگذشتیم در پیشگاه سرای خود جای داشت و در حضورش قدحی بزرگ از شراب یا شیر بود آن ظرف را برگرفتم تا از آن بیاشامم این مرد بر من برجست و آن چه در قدح بود بریخت و بر صورت و سینه جاری شد لاجرم با خدای عهدی محکم بر نهادم که اگر مرا بر وی دستی پیدا شود روی و سینه او را از خون چهره اش خضاب کنم.
و امّا شخص دوم او را بر من احسانی رفته بود که ببایست او را پاداش کنم و او را نمی شناختم پس در وی تامّل کردم تا بشناختم .
و امّا این شخص که سرش را ببریدم همانا یکی از جاسوس های من از شام بمن بنوشت که جبلة بن الايهم مردی را بسوی تو بفرستاده است که صفت و شمایل او چنین و چنان است تا بر تو غفلت و غیلتی نماید من روزی چند در طلب او بر آمدم و تا امروز بر وی دست نیافتم.
حمّاد از پدرش حکایت کند که ابو زبید را ندیمی بود که با وی در کوفه شرب می نمود چنان شد که روزی چند ابو زبید از وی غایب ماند و چون بازگشت از وفات او بدو خبر دادند ابو زبید از آن پیش که بمنزل خویش اندر آید بر سر قبر او برفت و بایستاد و این شعر را بخواند :
يا هاجرى اذ جئت زائره *** ما كان كان من عادتك الهجر
یا صاحب القبر السلام على *** من حال دون لقائه القبر
ص: 41
آن گاه باز گشت و از آن پس بقبر او می آمد و شراب می خورد و از آن باده ارغوانی بر قبر آن خفته جاودانی همی بریخت و این اشعار را در حق غلام خود که با مردم تغلب مجاور بود و آخر الامر جنگی در میان برفت و مقتول شد
گفته اند خالو های ابوز بید از بنی تغلب بودند و ابو زبید اکثر ایام خود را در میان بنی تغلب بپای می برد و او را غلامی بود که شتران وی را می چرانید تا چنان افتاد که مردم بهراء را با بنی تغلب جنگی برفت و بغلام ابی زبید بگذشتند آن غلام شتر ابو زبید را بمردم بهراء تسليم کرد و گفت هم اکنون راه برگیرید تا من شما را بعورت این قوم دلالت نمایم و در رکاب شما مقاتلت
ایشان بقول او برفتند و با بني تغلب جنگ پیوستند لكن مردم بهراء شکست یافتند و غلام ابو زبید نیز بقتل رسید .
چون این خبر با ابو زبید پیوست افسرده خاطر بگشت و قصیده بگفت که این شعر از آن جمله است .
هل كنت في منظر و مستمع *** عن نصر بهراء غير ذى فرس
چون ابو زبید از انشاد قصیده خویش فراغت یافت مردم بنی تغلب دیه غلامش را بدو فرستادند و آن چه از اشترانش تلف شده بود تلافی کردند و او را خوشنود ساختند .
بالجمله ابو زبید در شمار معمرین مردم عرب است ابن کلبی گوید یک صد و و پنجاه سال در جهان بزیست و هم ابن کلبی روایت کند که ابو زبید را سیزده شبر یعنی وژه بوده است و با این حال باید نزديك بسه ذرع درازی بالایش باشد و نیز او را آن صورت جمیل و چهره بی عدیل بوده است که چون بمکه معظمه تشرف جستی دفع زخم چشم را متنکراً و پوشیده روی شرایط حجّ بگذاشتی .
محمّد بن عبد الله بن مسلم گوید چون ولید بن عقبه جانب رقّه گرفت و از امير المؤمنين عليه علیه السلام و معاويه تنهایی جست ابو زبید بدو شد و بمنادمت وی مواظبت جست و هر کس بسوی معبد و پرستش گاه جماعت نصاری شد وی نیز بانصاری برفتی
ص: 42
و در این اثنا که روز یک شنبه مشغول باده خوردن بود و نصاری در اطرافش حضور داشتند چشم خود را به آسمان برکشید و نظری برگشود آن گاه جام شراب را از دست بیفکند و گفت :
اذا جعل المرء الذي كان حازماً *** يحلّ به حلّ الحوار و يحمل
فليس له في العيش خير یريده *** و تكفينه ميتاً اعف و اجمل
آن گاه بمرد و در آن جا بر بلنج مدفون شد و چون ولید را زمان وفات باز رسید وصیت نهاد که او را پهلوی ابو زبید بخاک سپارند .
و بعضی گفته اند ابو زبید بعد از ولید بمرد و وصیت نمود که او را پهلوی ولید مدفون دارند
عقبة المطرفی گوید روزی در گرما به بودم و ابن السعدی با من بود در این اثنا سعد الرواس وارد شد و من مشغول خواندن آیات قرآنی و قرآن یزدانی بودم سعد در این شعر ابی زبید که مذكور شد «قد كنت في منظر و مستمع»، تغنى نمود
ابن السعدی گفت خاموش باش خاموش باش چه حدیثی بیامد که می خورد احادیث را یعنی قرآن سبحانی تمامت احادیث و افسانه های بیهوده را تباه گردانید ﴿ إِنَّ الْبَاطِلَ كَانَ زَهُوقًا﴾
در جلد سیزدهم اغانى مسطور است هو عامر بن وائلة بن عبدالله بن عمرو ابن جابر بن خميس بن جدى بن سعد بن ليث بن بكر بن عبد مناة بن كنانة بن خزيمة ابن مدركة بن الياس بن مضر بن نزار كنيتش ابو الطفيل و او را در حضرت رسول خدای صلی الله علیه و آله شرف صحبتی و از آن حضرت افتخار روایتی حاصل شد.
ص: 43
و از آن بسیاری روزگار بر شمرد و در حضرت امیر المؤمنين عليّ بن ابيطالب صلوات الله علیه روز می شمرد و از آن حضرت نیز روایت می نمود و در جمله وجوه شیعیان آن حضرت شمرده می گشت و در آستان مبارکش دارای آن مقام و محل خاص گردید که از کمال شهرت مستغنی از اشارت است .
و از آن پس چنان که ازین پیش در کتاب احوال حضرت سجاد علیه السلام اشارت یافت و در خدمت مختار بن ابی عبیده ثقفی در طلب خون امام حسين عليه السلام بیرون شد و با مختار بزیست تا مختار شهید گشت عامر بسلامت برست و مدتی نیز در جهان بماند
يزيد بن ملیل از ابو الطفيل روایت کند که گفت رسول خدای صلی الله علیه و آله را در حجة الوداع نگران شد که سوار بر ناقه خود در بیت الحرام طواف بداد و با چوگان خویش استلام رکن فرمود و بروایت معروف بن جر بود از ابو الطفيل ثمّ يقبل المحجن یعنی رسول خدای بعد از آن که رکن را بمحجن مبارك استلام فرمود محجن را تقبیل نمود.
بسّام صيرفي از ابوالطفیل حدیث می نماید که گفت از علیّ علیه السلام شنیدم خطبه می راند و فرمود ﴿ سَلُونِی قَبْلَ أَنْ تَفْقِدُونِی﴾ بپرسید از من پیش از آن که مرا نیابید ابن الكوّا در حضور مبارکش بایستاد و عرض كرد «ما الذاريات ذرواً،
معنى ﴿ وَ الذَّارِيَاتِ ذَرْوًا﴾ که در کلام مجید است چیست ؟ «قال الرياح»، فرمود باد ها است.
عرض کرد معنی ﴿ فَالْجَارِيَاتِ يُسْرًا ﴾ چیست «قال السفن» فرمود کشتی هاست.
عرض کرد معنی ﴿ وَ الْحَامِلَاتِ وِقْرًا ﴾ چیست «قال السحاب» فرمود ابر هاست .
عرض كرد ﴿ فَالْمُقَسِّمَاتِ أَمْرًا ﴾ فرمود فرشتگان هستند.
عرض کرد ﴿ فَمَن الَّذِينَ بَدَّلُوا نِعْمَةَ اللَّهِ كُفْرًا ﴾، كيانند آنان که نعمت خدای را بکفران تبدیل کردند فرمود ﴿ الَّا فَجرانَ مِنْ قُرَيْشٍ بَنُو أُمَيَّةَ وَ بَنُو مَخْزُومٍ ﴾ اين دو طایفه از قریش هستند .
ص: 44
عرض کرد ذوالقرنین پیغمبر بود یا پادشاه فرمود ﴿ كَانَ عَبْداً مُؤْمِناً أَوْ قَالَ صَالِحاًً أَحَبَّ اللَّهَ وَ أَحَبَّهُ ضُرِبَ ضَرَبْتُ عَلَى قَرْنِهِ الايمَنَ فَمَاتَ ثُمَّ بُعِثَ وَ ضُرِبَ ضَرَبْتُ عَلَى قَرْنِهِ الاَيسَر فَمَاتَ وَ فِيكُمْ مِثْلُهُ ﴾
و این روایت بنوع دیگر رسیده است که در باب این که از چه روی او را ذوالقرنین نامیدند فرمود چنان که در کتاب جلد اول ناسخ التواريخ مسطور است و این که می فرماید و در میان شما می باشد مثل ذوالقرنین کنایت از وجود مقدّس خود آن حضرت علیه السلام است
جابر جعفی روایت کند که چون امر سلطنت برای معاویه استقامت گرفت هیچ چیز را از ملاقات ابی الطفيل عامر بن وائله دوست تر نمی داشت و همواره با او مكاتبت نمود و تلطف ورزید تا نزد خود حاضرش گردانید و از امور زمان جاهلیت از وی می پرسید عمر و بن العاص و چند تن با عمر و بمجلس معاویه در آمدند با ایشان گفت وی را می شناسید «هذا خلیل ابی الحسن» وی دوست ابو الحسن علي علیه السلام است .
آن گاه گفت ای ابو الطفيل محبت تو با عليّ علیه السلام به چه اندازه است گفت «حبّ امّ موسى» به آن مقدار که مادر موسی علیه السلام فرزندش موسی را دوست می داشت گفت گریستن او بر آن حضرت بچه مبلغ است گفت باندازه پیره زنی بچه مرده و داغ فرزند عزیز بر دل سپرده و بمقدار شیخ رقوب.
صاحب قاموس گوید رقوب بر وزن صبور زنی می باشد که انتظار مردن شوهر می کشد و زنی است که برایش فرزند نمی ماند یا زنی است که مرده است فرزندش
بالجمله عامر بعد ازین کلمات گفت «و الی الله اشكوا التقصير» از تقصیر در محبت و زاری در مفارقت آن حضرت بخداوند شکایت می برم.
معاویه گفت این اصحاب و یاران من اگر از ایشان از مقامات من بپرسند آن چه تو در حق صاحب خودت گفتی درباره من نگویند حاضران گفتند سوگند با خدای در این وقت که چنان نگوئیم بباطل سخن نکرده ایم معاویه گفت لا و الله بحق نیز سخن نرانید آن گاه معاویه گفت وی همان است که گوید :
ص: 45
الى رجب السبعين تعترفونني *** مع السيف في حوّاء جمّ عديدها
رجوف كمتن الطود فيها معاشر *** كغلب السباع نمرها و اسودها
کهول و شبان و سادات معشر *** على الخيل فرسان قليل صدودها
كان شعاع الشمس تحت لوائها *** اذا طلعت أعشى العيون حديدها
يمورون مور الريح امّا ذهلتم *** و زلّت با كفال الرجال لبودها
شعارهم سيما النبيّ و راية *** بها انتقم الرحمن ممن يكيدها
تخطفهم آباؤكم عند ذكرهم *** كيخطف ضواري الطير صيداً تصيدها
معاویه گفت آیا شناختید او را گفتند آری وی شاعری افحش و جليسى الام است معاویه گفت ای ابوالطفیل این جماعت را می شناسی گفت نه ایشان را به امید خیری می شناسم و نه از بیم شرّی از ایشان دوری می کنم یعنی وجود و عدم ایشان یک سان است خزيمة الاسدى برخاست و باین شعرش پاسخ بیاراست.
الى رجب او غرّة الشهر بعده *** تصبحكم حمر المنايا و سودها
ثمانون الفاً دين عثمان دينهم *** كتائب فيها جبرئيل يقودها
فمن عاش منكم عاش عبداً و من يمت *** ففى النار سقياه هناك صديدها
عبدالملك بن نوفل بن مساحق گوید چون جناب محمّد بن الحنفيه رضوان الله علیه از شام بازگشت ابن زبیر او را در زندان عارم محبوس ساخت و چنان که اشارت شد مختار لشکری از کوفه برای نجات آن جناب بسرداری ابو الطفيل مأمور فرمود و ایشان بیامدند و زندان را بشکستند و ابن حنفیه را بیرون کردند .
ابن زبیر بسوی برادرش مصعب مکتوبی بفرستاد که زنان این مردمی که برای این امر بیرون آمده اند بیرون کند مصعب زنان ایشان را بیرون نمود و از جمله ایشان ما در طفيل زوجة ابي الطفيل و يك پسر كوچك او يحيى بود چون ابو الطفيل بشنید این شعر را در این باب بگفت :
لئن يك سيّرها مصعب *** فانّى الى مصعب مذنب
اقود الكتبية مستلئما *** كانّي اخو عرّة اجرب
ص: 46
علىّ دلا من تخيّرتها *** و في الكف ذو رواق يقضب
لمة بن الفضل از فطر بن خليفة روایت کند که گفت از ابوالطفیل شنیدم می گفت جز من از مردم شیعه کسی باقی نمانده است و باین شعر تمثل جست :
و خليت مهما في الكنانة واحداً *** سیرمی به او یک سر السهم كاسره
راقم حروف گوید ممکن است مقصود ابی الطفیل این باشد که شیعه کامل خالص جز او نمانده یا در میان قبیله و بلد او جز او کسی شیعه نیست و در آن حال که مختار ابن ابی عبید در قصر کوفه محصور شده و ابو الطفيل با وی بود و کار مختار بخاتمت رسیده بود ابوالطفیل پیش از آن که مختار گرفتار شود خود را از قصر فرو افکند و این شعر را قرائت نمود:
و لمّا رايت الباب قد حيل دونه *** تكسّرت بسم الله فيمن تكسّرا
ابن جریح از عطاء حکایت کند که عبدالله بن صفوان بر عبدالله بن زبیر که این وقت در مکه جای داشت در آمد و گفت با مداد نمودی به آن صفت که شاعر گوید :
فان تصبك من الايّام جائحة *** لا ابك منك على دنيا و لا دين
کنایت از این که امر جهان بجود و بخشش و داد و دهش می گذرد و اگر شدتی از روزگار بتو فرا رسد بر امر دنیا و دین تو نمی گریم لكن سلطنت و خلافت تو تباهی گیرد و ابن زبیر گفت ای اعرج این سخن از چه راه باشد گفت اينك عبدالله عباس است که مردمان را از علم خود بهره ور گرداند و برادرش عبیدالله است که خلق را اطعام می کند پس از بهر تو چه باقی می گذارند .
ابن زبیر این سخن را آویزه گوش و ندیم هوش ساخت و عبد الله بن مطيع را که رئیس شرطه او بود گفت ازد دو پسر عباس برو و با ایشان بگو رایتی ترابیه برای من بر کشیدید و خدایش فرود آورده بود شما منصوب ساختید اکنون این جمعیت خود را و آن کسان را که از گمراهان مردم عراق بشما پیوسته اند پراکنده کنید و گر نه چنین و چنان می کنم.
ص: 47
ابن عباس گفت با ابن زبیر بگو ابن عباس با تو می گوید مادرت بعزایت بنشیند سوگند با خدای از طبقات مردم جز دو گونه مرد نزد ما نیاید یکی طالب فقه و آن دیگر طالب فضل تو كدام يك ازين دو صنف را منع توانی کرد ابو الطفيل عامر بن وائله بخواندن این شعر شروع نمود :
لا درّ درّ الليالي كيف تضحكنا *** منها خطوب اعاجيب و تبكينا
و مثل ما تحدث الايام من غير *** يا بن الزبير عن الدنيا تسلينا
كنّا نجيء ابن عباس فيقبسنا *** علماً و يكسبنا اجراً و يهدينا
و لا يزال عبيدالله مترعة *** جفانه مطعماً ضيفاً و مسكينا
فالبرّ و الدين و الدنيا بدارهما *** تنال منها الذي تبغى اذا شينا
انّ النبي هو النور الذي كشفت *** به عمایات باقينا و ماضينا
و رهطه عصمة في ديننا و لهم فضل علينا و حقّ واجب فينا
و لست فاعلمه اولى منهم رحما *** يا بن الزبير و لا اولى به دينا
فقيم تمنعهم منّا و تمنعنا *** منهم و تؤذيهم فينا و تؤذينا
لن يؤتى الله من اخرى ببغضهم *** في الدّين عزّ أولا في الارض تمكينا
زبیر بن بکّار روایت کند که وقتی ابو الطفیل را بمهمانی بخواندند سرو دگری این شعر ابي الطفیل را که در مرثیه پسر خود گفته بود تغنی نمود :
خلي طفيل عليّ الهم و انشعبا *** و هدّ ذلك ركنى هدّة عجبا
ابو الطفيل چندان بگریست که نزديك بود بمیرد و در خبری دیگر ابو الطفيل را در ولیمه دعوت نمودند و یکی از نوازندگان شعر مذکور را با شعر دوم آن تغنی کرد ابو الطفيل را حالت تشنجی روی داد و همی گفت هاه هاه طفیل و چندان بگریست تا مرده بر روی بیفتاد
ابو عبدالله جمعی از پدرش حکایت کند که گفت در آن اثنا که ما جوانان قریش در بطن محسر که اسم موضعی است در منی مشغول ذکر احادیث و انشاد اشعار بودیم ناگاه طوبس مغنی نمودار شد پیراهنی قوهی که نوعی از پارچه های سفید
ص: 48
است بر تن داشت و بردی یمانی را ردا کرده و با وقار و طمأنینه می خرامید پس سلام براند و بنشست
حاضران گفتند ای ابو عبد المنعم هیچ تواند بود که ما را تغنّی کنی گفت نعم و كرامة همانا شما را بشعر شیخی از اصحاب رسول خداى صلی الله علیه و اله و شيعه علي بن ابيطالب علیه السلام و صاحب رأيت آن حضرت و کسی که زمان جاهلیت و اسلام را دریافته و بزرگ قوم خود و شاعر ایشان است تغنی می نمایم .
گفتند ای ابو عبد المنعم جان ما فدای تو باد کیست این شیخ گفت ابو الطفيل عامر بن وائله است آن گاه به تغنی پرداخت :
ايدعونني شيخا و قد عشت حقبة *** و هنّ من الازواج نحوى نوازع
آن قوم بوجد و طرب در آمدند و گفتند هیچ وقت سرودی نیکوتر ازین نشنیده و بگوش نسپرده ایم و ازین حکایت معلوم می شود که این لحن از قدیم است و در این شعر است لکن معروف نبوده است
در جلد چهارم اغانی مسطور است که واقدی می گوید وی از قبیله کنانه است و حزین لقبی است که بر نامش غلبه کرده و اسمش عمرو بن عبيد بن وهيب بن مالك و يكنى أبا الشعثاء بن حريث بن جابر بن بكر و هو راعى الشمس الاكبر بن يعمر بن عدى بن الديل بن بكر بن عبد مناة بن كنانة است لكن عمر بن شبة گفته است که حزین مولی می باشد.
و هو حزين بن سليمان و سليمان مكنى بابي الشعثاء و حزين مکنی به ابوالحكم و از شعرای دولت امویه شاعری حجازی و مطبوع است لكن از فحول و اساتيد طبقه
ص: 49
آن شعرا نیست
هجو بسیار گفتی و زبانی خبیث اللسان بود و از مراتب مردمان می کاست و به اندك بهره خوشنود می گشت و بافعال نا ستوده و شرّ و هجاء کسان کسب روزی می نمود لکن تا گاهی که بدیگر سرای رخت بربست به آستان هیچ خلیفه راه نسپرد و بمدح خلفا و تقاضای انعام و صله ایشان شعر نگفت و بقصد حجاج سفر نکرد.
و ازین پیش در کتاب حضرت سجاد علیه السلام و بیان وفات آن حضرت و اشعار فرزدق در مدح آن حضرت اشارت شد که این شعر را که مردم از اشعار فرزدق و در مدح آن حضرت دانسته اند «في كفّه خيزران ريحه عبق» از اشعار حزین است که در مدح عبد الله بن عبد الملك بن مروان گوید .
و مقام علي بن الحسین علیه السلام از آن رفیع تر است که وجود مبارکش بامثال این مضامین و اشعار مدح شود و عبدالله بن عبدالملك از نوباوگان و جوان مردان و ظرفا و نیکو رویان بنی امیه بود چهره پسندیده و مذهبی و طریقتی ستوده داشت مادرش امّ ولد بود و زوجه وی رمله دختر عبدالله بن عبدالله بن الحجر بن عبد المدان ابن الريان بن قطر بن الريان بن الحرث بن مالك بن ربيعة بن كعب بن الحرث بن عمرو است و بعضی بجای رمله ریطه نوشته اند .
و زوجه دیگر او هند دختر ابي عبيدة بن عبد الله بن ربيعة بن الاسود بن مطلب بن اسد بن عبدالعزیز بن قصیّ است و این زن را از آن پس که با عبد الله بپاره نسبت ها منسوب داشتند تزویج نمود و عبدالله گاهی که هر دو زوجه را در سرای داشت بمرد و هيچ يك از وی فرزندی نیاوردند.
و چون عبد الله بمرد محمّد بن علي بن عبد الله بن العباس رمله را در حباله نکاح در آورد و محمّد و موسی و ابراهیم و دخترانی چند از وی متولد شدند
بالجمله ابوالفرج بعد از آن که چندی از مناقب حضرت سجاد سلام الله عليه و حکایت هشام و بیت الله الحرام و اشعار فرزدق و داستان حبس او و رهائی او را مسطور
ص: 50
می دارد باختلاف اقوالی که در قائل این اشعار که بحزین منسوب است و ممدوح آن اشارت کند و این اشعار را از حزین مرقوم می نماید:
الله يعلم ان قد جبت ذا يمن ** ثمّ العراقين لا يتنيني السّأم
ثمّ الجزيرة اعلاها و اسفلها *** كذاك تسرى على الاهوال بي القدم
ثمّ المواطن قد اوطأتها زمنا *** وحيث تخلق عند الجمرة اللمم
قالوا دمشق ينبيك الخبير بها *** ثم ائت مصر فثم الفائل العمم
لمّا وفقت عليها في الجموح ضحى *** و قد تعرضت الحجاب و الخدم
حبيته بسلام و هو مرتفق *** و ضجّة القوم عند الباب تزدحم
فی کفّه خيزران ريحها عبق *** من كفّ اروع في عرنينه شمم
يغضى حياء و يغضى من مهابته *** فما يكلم الّا حين يبتسم
ترى رؤس بنى مروان خاضعة *** يمشون حول ركابيه و ما ظلموا
ان مش هشوا له و استبشروا جذلا *** و ان هم انسوا اعراضه و جموا
كلاتا يديه ربيع عند ذى خلف *** بحر يفيض و هادی عارض هزم
و در این اشعار دو شعر را که بعضی از جمله اشعاری که فرزدق در مدح امام زين العابدين علیه السلام عرض كرد «في كفّه خيزران و يغضي حياء» ، مندرج ساخته است و شعر نخست البته از حزین است لکن بیت ثانی که اسلوبی مخصوص در مبانی و معانی دارد ممکن است از مدیحه فرزدق باشد.
و بعضی گویند حزین شاعر این اشعار را در مدح عبد العزيز بن مروان گفته است چه در این ابیات از دمشق و مصر سخن کرده و عبدالعزیز در آن جا ولایت داشته است امّا عبد الله بن عبد الملك نيز در مصر بگذرانید و حزین در مصر بود.
ابو عبیده گوید در مدینه مردی طایف و عسس بود که او را صفوان گفتند و از موالى آل مخرمة بن اوفل بود حزین دیلی نزد یکی از مشایخ مدینه شد و دراز گوشی بعاریت بگرفت و برنشست و بمقیق برفت و خمر بنوشید و هم چنان سوار و
ص: 51
مست و با خمار باز شد و آن حمار بیامد تا او را بر در مسجد باز داشت چه آن شیخ که صاحب حمار بود همواره بجانب مسجد رهسپار شدی و حمار به آن راه عادت داشتی.
در این حال صفوان بر وی برگذشت و حزین را مست طافح بگرفت و بزندان در افکند حمار را نیز با وی محبوس بساخت حزین بامدادان بهوش آمد و خودش و خرش را محبوس بدید و این شعر بخواند :
ایا اهل المدينة خبّرونى *** باىّ جريرة حبس الحمار
فما للعير من جرم اليكم *** و ما بالعير ان ظلم انتصار
دراز گوش را بصاحبش باز دادند و حزین را حدّ شرب خمر بزدند حزین هم چنان متألم و مضروب بغلام صفوان که در مسجد بود بگذشت و گفت :
نشدتك بالبيت الذى طيف حوله *** و زمزم و البيت الحرام المحجّب
لزانية صفوان ام لعفيفة *** لا علم ما آتى و ما اتجنّب
می گوید ترا بخانه خدا و زمزم سوگند می دهم که باز گوئی صفوان فرزند زنی زانیه است یا عفیفه غلام صفوان گفت از زانیه است حزین بیرون آمد و در کوی و برزن فریاد بر کشید که صفوان پسر زن زانیه است
صفوان چون این سخن را بشنید بر وی در آویخت حزین گفت اينك غلام توست که شهادت می دهد تو فرزند زانیه هستی صفوان چون این حال بدید بر افتضاح خود بترسید و دست از حزین بازداشت
وقتی حزین بر مجلسی از بنی کعب بن خزاعه بگذشت و این وقت مست و به خمار اندر بود ایشان بروی بخندیدند حزین بایستاد و این شعر بگفت :
لا بارك الله في كعب و مجلسهم **** ماذا تجمع من لؤم و من ضرع
لا يدرسون كتاب الله بينهم *** و لا يصومون من حرص على الشبع
مشایخ ایشان بدو برخاستند و از وی معذرت جستند و خواستار گردیدند که زبان از ایشان بر گیرد و بر آن چه گفته است نیفزاید حزین پذیرفتار شد و برفت.
ص: 52
چنان بود که حزین با هر مردی از قریش قرار بر نهاده بود که در هر ماهی دو درهم بدو باز دهند و از جمله ایشان ابن ابی عتیق بود روزی حزین بر حماری نزار سوار و نزد ابن ابی عتیق رهسپار شد تا دو درهم خود را مأخوذ دارد و این وقت كثير شاعر مشهور نزد ابن ابی عتیق حضور داشت ابن ابی عتیق گفت تا دو درهم حزین را بیاورند حزین گفت این مرد کیست که با تو است گفت وی ابو صخر كثير بن جمعه است .
و چنان که در ذیل حال کثیر مذکور نمودیم او را قامتی کوتاه و چهره ناستوده بود حزین گفت مرا اجازت می دهی تا وی را هجو کنم بيك بيت گفت قسم بجان خودم هرگز اجازت ندهم که تو جلیس مرا هجو کنى لكن عرض او را بدو درهم دیگر از تو می خرم و صدا بر آورد تا دو درهم دیگر را بیاورند
حزین گوش بدو بسپرد و دیگر باره گفت من ناچارم که او را بيك بيت هجا گویم گفت دو درهم دیگر نیز تو را می دهم و عرض اورا می خرم و بفرمود تا بیاورند حزین بگرفت و گفت از وی دست باز ندارم تا او را هجو گويم .
ابن ابی عتیق گفت یا این که بدو درهم دیگر از تو خریدار می شوم کثیر چون این مکالمات را بشنید گفت او را رخصت بده مگر در حق من چه می تواند بگوید ابن ابی عتیق او را اجازت بداد و حزین این شعر بگفت:
قصير القميص فاحش عند بيته *** بعض القراد باسته و هو قائم
كثیر از بن هجو نا خوش بپای جست و بر وی بتاخت و او را با حمارش بر زمین افکند ابن ابی عتیق ایشان را از هم دیگر جدا کرد و با کثیر گفت خداوندت نکوهیده بدارد آیا حزین را اجازت می دهی و دست او را در هجو خودت مبسوط می داری کثیر گفت مگر من گمان می کردم که او بتواند در يك بيت در هجو من باین مقام برساند.
و کثیر را با حزین اخبار بسیار است که ازین پیش در ذیل احوال کثیر
ص: 53
مرقوم گردید
وقتی حزین شاعر بر جعفر بن محمّد بن عبد الله بن نوفل بن الحارث بر گذشت و حزین را لباسی کهنه بر تن بود جعفر گفت ای پسر ابو شعثاء در این بامدادان آهنگ کدام سوی داری گفت خدای تعالی بوجود تو برخورداری دهد همانا عبد الله بن عبدالملك در حره نزول کرده و اراده اقامت حج دارد و من در مملکت مصر بدو شدم و از وی احسان یافتم .
جعفر گفت آیا جز این البسه جامۀ نیافتی گفت از اهل مدینه بعاریت خواستم جز این جامه بمن ندادند جعفر غلامی را بخواند و گفت جبه پشمین و پیراهن و ردائی بیاور و با حزین گفت این جمله را بر تن کن و بدار تا فرسوده شود چون حزین راه برگرفت مجالسین جعفر با جعفر گفتند این چه کار بود که باوی بپای بردی چه حزین این جمله را می فروشد و قیمتش را به بیهوده تباه می کند
جعفر گفت بعد از آن که من این جامه را در حق او احسان کردم چه باک دارم که با آن چه کند
حزین سخنان ایشان و جواب جعفر را بشنید و بگذشت و نزد عبد الله بن عبد الملك شد عبد الله با وی احسان کرد و جامه بداد و چون بامداد دیگر بیامد حزین نزد جعفر شد و آن جماعت که جعفر را روز پیش ملامت می کردند حاضر بودند حزین گفت :
و ما زال نيمو جعفر بن محمد *** الى المجد حتّى عبهلته عواذ له
و قلن له هل من طريف و تالد *** من المال الّا انت في الحق باذله
يحاولنه عن شيمة قد علمتها *** و في نفسه امر كريم يحاوله
آن گاه با جمفر گفت پدرم و مادرم فدای تو باد آن چه این جماعت گفتند و آن جواب که بایشان گفتی شنیدم.
عاصم بن الحدثان روایت کند که حزین بر عمرو بن زبیر بن العوام در آمد و او را مدیحه بگفت و از او خواهشی بنمود عمرو گفت به آن چه می خواهی راهی
ص: 54
نیست و ما را آن توانائی نباشد که مردمان را بمعاذیر لب فرو بندیم و نه چنان است که هر کس از ما خواستار حاجتی باشد مستحق قضای آن باشد و چه بسیار افتد که اهل استحقاق را محروم بداریم.
حزین گفت آیا من از جمله مستحقان باشم گفت لا و الله تو چگونه استحقاق خیر داری با این که اعراض مردمان را بنا خوب یاد کنی و حريم ايشان را هتك نمائى و بسخنان نا خوش در افکنی مستحق کسی است که آزار خود را دست باز دارد و به احسان وجود پردازد و بینی دشمنان را برخاك بمالد.
حزين گفت آیا تو ازین گونه مردمی عمرو گفت مادر تو را مباد چگونه مرا از چنین مقام و برتر از آن دور می داری حزین از نزد او بپای جست و به انشاء و قرائت این شعر بپرداخت :
حلفت و ما صبرت على يمين *** و لو ادعى الى ايمان صبر
بربّ الراقصات بشعب قوم *** يوافون الجمار لصبح عشر
لو انّ اللؤم كان مع الثريا *** لكان حليفه عمرو بن عمرو
و لو انّي عرفت بانّ عمرا *** حليف اللؤم ما ضيّعت شعرى
و از آن پس نیز عمرو را هجو کرد محمّد بن مروان بن الحكم را مدح نمود و بدو شد و از عمرو شکایت کرد محمّد او را احسان نمود و حزین شعری چند در این باب بگفت :
محمّد بفرمود تا پنج هزار درهم بدو بدادند و گفت یا اخا بنی لیث از عمر و بن عمرو زبان برگیر و هر چه خواهی حکومت با توست گفت سوگند با خدای دست باز ندارم بلکه اگر شتر های سرخ موی و سیاه موی با من عطا کند از هجوش زبان کوتاه نکنم زیرا که او را مردى كثير الشرّ و قليل الخير و مسلط بر دوست و
ص: 55
درشت زبان با اهل خود یافته ام «و خیر ابن عمرو بالثريا معلّق».
محمّد بن مروان چون این کلمه را بشنید گفت همانا شعر است حزین گفت شعر می گردد و اگر بخواهی بزودی شعرش می گردانم پس گفت:
شرّ ابن عمرو حاضر لصديقه *** و خير ابن عمرو بالثريا معلّق
و وجه ابن عمرو باسر ان طلبته *** نوالا إذا جاد الكريم الموفق
فنفس الفتى عمرو بن عمرو اذا غدت *** كتائب هيجاء المنية تبرق
فلا زال عمرو البلايا درية *** تباکره حتّى يموت و تطرق
یهرّ هرير الكلب عمرو اذا رأى *** طعاماً فما ينفك يبكي و يشهق
محمّد چون بشنید او را ازین کردار و گفتار نابهنجار زجر و منع نمود و گفت اف بر تو باد چه در کار هجو فزونی جستی و در شتم و سبّ و زشت گوئی بنهایت رسیدی عبد الله بن ليث ليثى حکایت کند که حزین دیلی این شعر را در هجای عمر و بن عمرو ابن زبیر بگفت:
لعمروك ما عمرو بن عمرو بماجد *** و لكنّه كز اليدين بخيل
ينام عن التقوى و يوقظه الخنا *** فيخبط اثناء الظلام فسول
فلا بشر من عمرو لجار و لا له *** ذمام و لكن للئام وصول
مواعيد عمرو ترهات و وجهه *** على كلّ ما قد قلت فيه دليل
جبان و فحاش لثيم مذمم *** و اكذب خلق الله حين يقول
کلام ابن عمرو صوفة وسط بلقع *** و كفّ ابن عمرو في الرخال قطول
این اشعار گوش زد عمرو شد گفت خدای او را و آن کس را که وی از وی پدید گشته لعن کند چیست او را همانا با نیتی صادق و زبانی بلیغ و ذلیق این گونه مرا هجو کند و از من بغیر از من نپردازد و از آن طرف حزين شاعر عروة بن اذنية
ص: 56
لیثی را ملاقات کرده این اشعار را از بهرش بخواند
عروة گفت «ويحك بعضها كان يكفيك فقد نبيتها و لم تقم اودها و داخلتها و جعلت معانيها في اكمتها» از اين تلفیق الفاظ و معانی و تنميق اشارات و مبانی بعضی کفایت می کرد ترا چه بنایش را بر نهادی لکن کژی های آن را بپای نداشتی.
حزین گفت سوگند با خدای بر این گونه که گفته ام رغبت مردمان در آن بیشتر است عروه گفت بهترین مردم کسی است که از افعال و اقوال جهال به بردباری و حلم کار کند و برای عمرو نیز جز این نخواهد بود و از تو بخواهد در گذشت حزین گفت سوگند با خدای خواهد یا نخواهد بباید بر رغم انف خود بر من بحلم برود .
ص: 57
در جلد چهار دهم اغانی مسطور است هو لبيد بن ربيعة بن مالك بن جعفر بن كلاب بن ربيعة بن عامر بن صعصعة بن معاوية بن بكر بن هوازن بن منصور بن عكرمة بن خصفة بن قيس بن عيلان بن مضر و مکنی با بی عقیل است .
پدرش ربیعه را بواسطه جود و سخائی که او را بود ربيعة المعترين است و او را بنولبید در حربی که میان ایشان و قوم ایشان و قوم او روی داد مقتول ساختند و عمّ وليد ابو نزار عامر بن مالك را ابو البراء ملاعب الاسنه خوانند و این اسم را بواسطه این شعر اوس بن حجر که در حق او گوید بیافت:
فلاعب اطراف الاسنة عامر *** فراح لها حظّ الكتيبة اجمع
و مادر لبید تامره دختر زنباع العبسيّة یکی از دختران جذيمة بن رواحة است و لبید یکتن از شعرای جاهلیّین و در شمار شعرای آن روزگار و در جمله مخضرمین است که ادراك شرف اسلام را نیز نموده و از جمله اشراف شعرای مجیدین و فرسان و قرّاء معمرین است
گفته اند یک صد و چهل و پنج سال در این جهان پر ملال بزیست و در وفد بنی کلاب بعد از وفات برادرش اربد بحضرت رسول خداى صلی الله علیه و آله تشرف و بشرف اسلام مشرف و اسلامش نیکو و آئینش حسن گشت و هجرت نمود و در ایام عمر بن الخطاب بكوفه نازل شد و در کوفه اقامت گزید و هم در کوفه در پایان زمان معاوية ابن ابی سفیان رخت بدیگر جهان کشید.
ص: 58
و ازین جمله مدت زندگانی بود سال در جاهلیت و پنجاه و پنج سال در اسلام بزیست و شعر می گفت اما از اظهارش انکار داشت تا گاهی که قصیده مشهور «عفت الديار محلّها فمقامها» را انشاد نمود و این قصیده از جمله قصاید سبعه معلقه است
محمّد بن المنتشر گويد هرگز از ولید در زمان مسلمانی خود سخنی از روی افتخار شنیده نشده است مگر يك روز و در آن روز در رحبه غنی بر پشت بیفتاد و جامه بر روی افکنده بود در این حال جوانی از مردم غنی روی نمود و گفت خدای قبیح گرداند طفیل را گاهی که این شعر گفته است:
جزى الله عنّا جعفراً حيث اشرفت *** بنا نعلنا في الواطئين فزلّت
ابوان يملونا و لو انّ آمناً *** تلاقى الذى يلقون منا لملّت
فذو المال موفور و كلّ مصب *** الى حجرات ادفأت و اظلّت
و قالت هلموا الدار حتّى تبينوا *** و تنجلي العمياء عمّا تجلت
کاش می دانستم از بنی جعفر چه دیده بود که این اشعار را در حق ایشان گفته است لبید چون این سخنان را بشنید جامه از روی بر کشید و گفت ای برادر زاده من تو زمانی مردمان را دریافتی که امر ایشان در تحت انتظام و مواساة و داد قرار گرفته و خوراك خانه از بهر ایشان مقرر شده که خدام آن جا رزق و روزی ایشان را در انبانه کرده بایشان می رسانند و بیت المالی تقریر یافته که عطیّات ایشان را از روی عدل بایشان می رسانند
یعنی از دولت دین اسلام مردمان را این گونه نعمت و امنيت و احسان و اكرام است و اگر طفیل را در آن روز و روزگار که این اشعار را انشاد نمود می دیدی و بر حالش نگران می شدی هرگزش بملامت مبادرت نمی جستی آن گاه ستان بیفتاد و همی گفت استغفر الله تا گاهی که از جای برخاست .
ص: 59
خالد بن سعید گوید وقتی لبید در کوفه بر مجلس بنی اهل بگذشت و بر چوگان خود تکیه داشت آن جماعت یکی را بدو بفرستادند که اشعر عرب کیست گفت «ملك الضليل ذو الفروح» آن مرد بیامد و با ایشان بگفت گفتند مقصودش امرء القیس است دیگر باره آن فرستاده بیامد و از لبید پرسید بعد از وی اشعر عرب کیست ؟
گفت پسری که از بنی بکر مقتول گشت رسول جواب لبید را باهل مجلس بیاورد گفتند وی طرفة بن عبدي شكری است دیگر باره بخدمت لبید آمد و گفت بعد از طرفه کیست ؟ گفت صاحب محجن یعنی چوگان و ازین سخن خود را اراده کرد ابو عبیده گوید لبید در زمان اسلام جز این شعر را نگفت:
الحمد لله اذلم يأتنى أجلى *** حتّى لبست من الاسلام سر بالا
مفضل ضبّی حکایت کند که وقتی فرزدق بمسجد بنی اقیصر عبور داد و مردی را بدید که این شعر لبید را می خواند:
و جلا السيول على الطلول كانّها *** زبر تحد متونها اقلامها
فرزدق فورا سر بسجده نهاد مردمان گفتند ای ابو فراس این سجده از چه بود گفت شما مقامات سجده آیات قرآنی را می شناسید و من بسجده شعر عارف هستم یعنی چون فصاحت شعری را از حدّ انشاء شعرا بیرون دیدم سجده می نمایم .
محمّد بن اسحق گوید عثمان بن مظمون در جوار وليد بن المغیره می گذرانید روزی در کار خویشتن بتفکر اندر شد و گفت سوگند با خدای برای هیچ مسلمانی نشاید که در پناه کافری آسوده بگذراند و رسول خدای صلی الله علیه و اله در حالت خوف و بیم باشد پس نزد ولید آمد و گفت دوست می دارم که از جوار دادن من برائت جوئى .
گفت مگر چیزی تو را بد گمان ساخته باشد گفت نه چنین است لکن دوست می دارم چنین کنی گفت ما را به آن جا که تو را از آن جا بیاوردم ببر تا از
ص: 60
تو تبرّی نمایم
عثمان با وليد بمسجد الحرام برفت چون بر انجمن قریش وقوف یافت گفت این پسر مظمون است که او را جوار داده بودم و از من خواستار شده است که از وی بیزاری خواهم ای عثمان چنین است .
گفت آری ولید گفت گواه باشید که من از وی بریء باشم این وقت جماعتی از قریش بحديث بنشسته و لبيد بن ربیعه شاعر برای ایشان انشاد اشعار می نمود عثمان بن مظمون با ایشان بنشست لبید این شعر خود را برای ایشان برخواند «الا كلّ شيء ما خلا الله باطل» بدانید که همه چیز سواى ذات خداوند عادل باطل است
عثمان بدو گفت براستی گفتی لبید گفت «و کلّ نعيم لا محالة زائل» هر نعمتی بناچار جانب زوال و تباهی سپارد عثمان گفت دروغ گفتی حاضران ندانستند چه قصد کرده است و یکی از ایشان با لبید اشارت کرد تا آن شعر را اعادت نمود و او را در نیمه اول تصدیق و در مصراع ثانی تکذیب کرد زیرا که نعیم بهشت را زوالی نیست لبید گفت ای معشر قریش هیچ نمی شاید که مانند پسر مظمون در مجالس حضور یابد .
پس ابیّ بن خلف و بقولی پسرش برخاست و لطمه بر چهره عثمان بزد يك تن از حاضران گفت دیروز ترا ازین گونه سخنان منع می کردند یعنی تا در جوار ولید بن مغیره بودی در چنین مجالس حاضر نشدی و یا بهنجار سخن ننمودی.
عثمان گفت این چشم صحيح من بسی حاجتمند بود که بیابد آن چه را که بچشم دیگرم در راه خدای رسیده است
حمّاد راویه گوید نابغه ذبیانی لبید را گاهی که در سنّ صغارت با اعمام
ص: 61
خود بر باب نعمان بن منذر فراهم بودند بدید و از حال او بپرسید نام و نسبش را بدو باز گفتند
نابغه گفت ای پسر دو چشم تو چشم شاعر است آیا شعری گفته باشی ؟ گفت آری ای عمّ ، نابغه گفت از آن چه انشاد نموده مرا انشاد کن
لبید این قصیده خود را «الم تربع على الدمن الخوالي»، بخواند نابغه گفت ای غلام تو اشعر بنی عامر هستی ای پسرك من بر من بيفزای لبید این قصیده را «طلل لخولة بالرسيس قديم»، بخواند
نابغه هر دو دست خود بدو پهلوی خود بزد و گفت برو همانا تو از تمامت شعرای قیس و بقولی گفت از تمامت مردم هوازن شاعر تری .
و در ذیل داستانی دیگر چون لبید این قصیده خود را «عفت الديار محلها فمقامها» بعرض نابغه رسانید گفت برو همانا اشعر تمام عرب هستی .
معلوم باد شرح حال لبيد در مجلدات ناسخ التواريخ در ذيل احوال معمرين عرب و نعمان بن منذر و کتاب رسول خدای صلی الله علیه و آله و شعرای آن حضرت مذکور است لهذا با طناب نپرداخت
ص: 62
در جلد چهار دهم اغانی مسطور است هو النعمان بن بشير سعد بن نصر بن ثعلبة بن خلاص بن زيد بن مالك الاعزّ بن ثعلبة بن كعب بن الخزرج و مادرش عمره دختر رواحه خواهر عبدالله بن رواحه است و قیس بن الخطیم این شعر را درباره همین عمره گوید:
اجد بعمرة غينا نها *** فتهجر ام شاننا شانها
و عمرة من سروات النساء *** تنقح بالمسك اردانها
و نعمان بن بشیر را در حضرت پیغمبر بشیر و نذير صلی الله علیه و آله ادراك شرف صحبتى دست داد و هم چنین پدرش بشیر بن سعد را سعادت صحبت و بشارت این مفاخرت حاصل گشت
گفته اند نعمان با يك تن ديگر بحضرت پیغمبر بیامد تا در آن غزوه که آن حضرت می گذاشت حاضر شوند رسول خدای هر دو را صغیر شمرد و باز گردانید و پدرش بشير بن سعد سعد اول کسی است که از مردم انصار در روز سقیفه باطاعت ابی بکر برخاست و با او بیعت کرد و از آن پس مردم انصار بدو اقتفا کردند و با ابوبکر دست به بیعت برگشودند
و این بشیر در بيعة العقبه و غزوة بدر واحد و خندق و دیگر مشاهد بتمامت حاضر شد و در وقعه عين النمر با خالد بن الوليد حضور داشت
و نعمان با عثمان دوست و موافق بود و در جنگ صفین در رکاب معاویه می زیست و از مردم انصار جز او هیچ کس با معاویه نبوده.
ص: 63
معاویه در حق او اکرام می ورزید و بشیر در خدمتش رفاقت داشت و چون معاويه بدیگر جهان جامه بگذاشت با پسرش یزید پیوست و تا روزگار خلافت مروان بن الحكم بزیست و مدتی در حمّص ولایت داشت و چون مردمان با مردان بیعت کردند پسر بشیر با مروان مخالفت کرد و مردم را به بیعت ابن زبیر خواندن گرفت .
و این داستان بعد از وقعه مرج راهط و قتل ضحاك بن قيس بود اهل حمّص دعوت بشیر را اجابت نکردند نعمان ناچار از حمّص بگریخت اهل حمّص از دنبالش بتاختند و او را دریافته بقتل رسانیدند و این واقعه در سال شصت و پنجم هجری روی داد.
بعضی بر آن عقیدت هستند که نعمان اول مولودی است که بعد از آن که رسول خدای صلی الله علیه و آله بمدینه تشریف قدوم داد در مدینه متولد شد و بعضی این حال را در حق عبدالله بن زبير قائل شده اند چنان که در ذیل احوالش مسطور داشتم مگر این که گوئیم نعمان از مردم انصار اول مولودی است که بعد از قدوم آن حضرت بمدینه در آن جا تولد یافت و نعمان بن بشیر از حضرت رسول صلى الله عليه و آله روایات بسیار دارد.
شعبی حکایت کند که معاویه فرمان کرد تا بر عطایای مردم كوفه هريك را ده دینار بیفزایند و در این هنگام در کوفه و اراضی کوفه نعمان بن بشیر از جانب معاويه عامل بود.
و چون نعمان عثمانی و با عثمان محبت می ورزید با مردم کوفه عداوت داشت چه ایشان را در حضرت امیر المؤمنين عليّ علیه السلام معتقد مي دانست لا جرم از اجرای امر معاویه و ازدیاد عطیّات اهل کوفه امتناع ورزید مردم کوفه زبان بخواهش بر گشودند و او را بخدای سوگند دادند هم چنان از قبول آن کار انکار نمود.
ص: 64
و چنان بود که هر وقت نعمان بر منبر خطبه می راند مردمان را از قرآن كريم فراوان بر می خواند و می گفت بعد از من بر این منبر خودتان هیچ کس را ننگرید که بگوید از رسول خدای صلی الله علیه و آله استماع دارم و یکی روز بر منبر صعود داد اهل کوفه بدو برخاستند و گفتند ترا بخدای سوگند می دهیم که آن چه معاویه در ازدیاد عطایای ما حکم رانده است مقرر داری
گفت خاموش باشید چون الحاح بسیار کردند گفت می دانید مثل من و مثل شما جز مثل كفتار و سوسمار و روباه نیست چه روزی کفتار و روباه نزد سوسمار بیامدند و سوسمار در مسکن و وجار خود جای داشت کفتار و روباه سوسمار را آواز دادند یا ابا الحسل
سوسمار از مسکن خود گفت شنونده را می خوانید گفتند بیامده ایم تا در میان ما حکومت فرمائی گفت در منزل و خانه خودش آن چه باید حکم می نماید کفتار گفت من چشم بر گشودم گفت کردار آزاده است گفت خرمائی در یافتم گفت چیزی نیکو برگرفتی .
گفت روباه خرما را بخورد گفت نظری در حال خود کرده است و برای خود دانسته گفت من لطمه بدو برزدم گفت در ازای جرم او بوده است
گفت روباه نیز بمن لطمه برزد گفت آزاد است و داد خواهی کرده گفت در میان ما حكم كن «قال حدّث امرأة حديثين فان ابت فعشرة »
در مجمع الامثال میدانی در ذیل این عبارت مسطور است «قال قد قضيت» چون سخنان نعمان باین جا رسید عبدالله بن الهمام سلولی این شعر بخواند:
زیادتنا نعمان لا تحرمننا *** خف الله فينا و الكتاب الذي تتلو
فانّك قد حملت منّا امانة *** بما عجزت عنه الصلاخمة البزل
ص: 65
و ان يك باب الشعر تحسن فقحه *** فلديك باب الخير ليس له قفل
فقد نلت سلطاناً عظيماً فلا يكن *** لغيرك جمات الندى و لك البخل
و انت امرؤ حلو اللسان بليغه *** فما باله عند الزيادة لا يحلو
فيا معشر الانصار انّي اخوكم *** و انّى لمعروف انى منكم اهل
این سخنان نیز در نعمان اثر نکرد و گفت سوگند با خدای هیچ وقت این زیادت را تجویز نکنم و در موقع اجراء نگذارم .
وقتی در زمان یزید بن معاویه و ابن زبیر نعمان بن بشیر بمدینه درآمد و گفت گوش برای شنیدن ساز و آواز در خروش است پس همت کنید و مرا بشنوانید گفتند اگر بسوى عزة الميلاء شوی هر چه خواهی از وی بشنوی
گفت قسم بپروردگار کعبه چنین است که گوئید.
عزّه از آن سرود گرانی است که روان را خرّم و عقل را تند و تیز کند از جانب من بدو پیام دهید اگر از آمدن امتناع نمود من بدو می شوم پاره از حاضران گفتند عزّه را آن سمن بدن و ثقل اندام و تن است که در تمام مدینه هیچ دابّه حملش را نتواند .
نعمان گفت «و این النجائب عليها الهوادج» آن شتر ها که هودجها بر آن است کجاست؟ پس مرکبی بارکش و رهوار بدو رهسپار داشت عزّه گفت علتی در من است که نتوانم بر نشست
چون فرستاده نعمان بازگشت و خبر باز گفت نعمان با جلیس خود گفت تو بحال او با خبرتر هستی پس با خواص خود برفتند و در سرای عزّه بکوفتند عزّه رخصت بداد و ایشان را تکریم نمود و معذرت بخواست نعمان عذرش را بپذیرفت و با او گفت تغنّى بكن .
ص: 66
عزّه در این دو بیت مسطور «اجدّ بعمرة» تغنى کرد حاضران بدو اشارت کردند که عمرة مادر نعمان است ، عزّه زبان بر بست نعمان گفت تغنی کن همانا سوگند بخداوند جز از روی کرم و كرامت و طيب و جلالت یاد نشده است و بقیه امروز را جز در این شعر نبایست تغنّی نماید
عزّة الميلا تمام روز را در آن شعر تغنی کرد تا نعمان بمسکن خود باز شد و زنی را در بیرون سرای عزة بانتظار دریافت و آن زن از کثرت مجامعت شوهرش شکایت ورزید نعمان گفت در میان شما بحکومتی حکم نمایم که ازین پس نزد من بشكايت نیائی
بدرستی که برای شوهرت حلال است چهار زن و دو زن و سه زن و چون چهار زن اختیار کند دو زن برای کامرانی روز او و دو زن برای کامیابی شب اوست .
و نعمان ازین سخنان خواست آن دچار نصال حوادث و نبال نوازل را بیاگاهاند که برای این نیزه بلا و تیر بلیّت سپر های دیگر و این سنان آب دار و مار تابدار را هدف و سوراخ دیگر متعدداً ممکن است.
لکن اگر بدانی هزار نیزه ناگهانی را بر هدف ناتوان خویش خریدار می شوی و جز خویشتن هیچ کس را شريك تحمل این بار نکنی و با کمال منّت متحمل این مشقت می شوی و ملامت شرکت و سنی را بر خود هموار نمی کنی و روز و شب از جان و دل بر جان و دل هموار می کنی
وقتی اعشی همدان در زمان ولایت مروان بن الحكم بامید عطا بیرون شد و بهره نیافت و روی بخدمت نعمان بن بشیر نهاد که این وقت عامل حمّص بود و از سختی روزگار و عسرت معیشت خویش بنالید.
نعمان با مردم یمن در کار وی سخن کرد و گفت اينك شاعر يمن و زبان ايشان است و از آن جماعت خواستار شد تا هر يك در حق او احساسی کنند گفتند هر مردی
ص: 67
از ما دو دینار از عطای خویش بدو عطا می کند.
نعمان گفت دو دینار ندهید لكن هر يك يك دينار بدهید و زود برسانید گفتند این مبلغ را از بیت المال باو بده و در عطاى هريك از ما محسوب بدار
نعمان بعدد هر یکی از ایشان یك دینار باعشی بداد و این جمله بشماره ایشان بیست هزار دینار بر آمد و چون زمان اعطای عطیّات آن جماعت فرا رسید آن مبلغ را از ایشان بکاست و اعشی این شعر را در مدح نعمان بگفت:
لم أر للحاجات عند التماسها *** کنعمان عمان الندى بن بشير
اذا قال اوفى ما يقول و لم يكن *** كمدل الى الاقوام حبل غرور
ابن ابی زریق گوید عبدالرحمن بن حسان در اشعار خویش بنام رمله دختر معاوية بن ابی سفیان که روئی چون ماه تابان و بوئی چون مشك و بان و قامتى دل جو و علامتی نیکو داشت تشبیب نمود و گفت:
رمل هل تذكرين يوم غزال *** ان قطعنا مسيرنا بالتمنّي
اذ تقولين عمرك الله هل شيء *** و ان جلّ سوف يسليك عنّى
ام هل الطمعت يا بن حسان في *** ذاك كما قد اراك اطمعت منّى
این خبر به یزید بن معاویه پیوست و آن ملعون بغضب رفت و نزد پدرش معاویه آمد و گفت یا امیرالمؤمنین آیا نگران این مرد عجلی از مردم یثرب نمی شوی که چگونه پرده ناموس ما را چاک می زند و نام زنان ما را در اشعار خویش در کوی و برزن تذکره مرد وزن می گرداند و بپاره اشارات و کنایات رسوا می نماید .
آن پیر حلیم به آن نورسته لئیم گفت این قائل کدام کس باشد گفت عبد الرحمن بن حسان و آن ابیات را که در باره خواهرش گفته بود بعرض پدرش رسانید
معاویه گفت ای یزید عقوبت کردن مردمان با قدرت از دیگران قبیح تر است چندان مهلت بده که مردم انصار بدرگاه من و فود گیرند آن گاه ازین داستان بخاطر من بگذران چون مردم انصار بیامدند یزید با پدرش مذاکره نمود.
ص: 68
چون آن جماعت نزد معاویه حاضر شدند گفت ای عبدالرحمن آیا بعرض من نرسیده است که تو در تغزل خویش بنام رمله دختر امير المؤمنين تشبیب کنی گفت رسیده است و اگر می دانستم که جز وی دیگری برای نام بردن او در اشعار من اشرف از رمله بودی البته او را مذکور می داشتم
معاویه گفت پس از چه روی از یاد کردن خواهرش هند برکنار ماندی چه رمله را خواهری بود که هند نام داشت عبدالرحمن گفت چنین است که می فرمائی و معاویه در این تدبیر همی خواست که بنام هر دو تن تشبیب نماید و نام هر دو را در شعر خود مذکور دارد تا خویشتن را بدروغ منسوب دارد
یعنی چون پاره آشنائیها که عبدالرحمن نسبت برمله اظهار می نمود مستبعد نبود و مردمان که می شنیدند باور می کردند لکن هند چون ازین نسبت بعید بود چون نام او را نیز در شعر خود یاد می کرد مردمان امر رمله را نیز بر هند حمل کرده و او را در دعوی خود کاذب می خواندند
اما یزید بن معاویه باین امر راضی نشد و از آن چه عبدالرحمن را با وی روی داد باین تلافی خوشنود نگشت و بكعب بن جمیل پیام کرد که مردم انصار را هجو گوید
کعب در پاسخ گفت من از امیر المؤمنین یعنی معاویه بیمناکم لکن تو را بر شاعری کافر ماهر که اخطل باشد دلالت کنم .
یزید اخطل را بخواند و گفت مردم انصار را هجو کن گفت از امیر المؤمنین می ترسم گفت از هیچ کس بیم نکن من در این کار یاور تو هستم اخطل ایشان را باین شعر هم چون كرد:
و اذا نسبت ابن القريعة خلته *** كالجحش بين حمارة و حمار
ذهبت قريش بالمكارم كلّها *** و اللؤم تحت عمائم الانصار
این خبر بنعمان بن بشیر رسید سخت بر آشفت و نزد معاوية اندر شد و عمامه
ص: 69
از سر بر گرفت و گفت یا امیر المؤمنین هیچ لؤمی و نکوهشی و بخلی در این سر می بینی گفت جز خیر و کرم نمی بینم این سخن از چیست؟
گفت اخطل چنان گمان برده است که لؤم در زیر عمامه های انصار است معاویه گفت آیا بدین گونه گفته است گفت آری گفت زبان او از آن تو و بفرمود تا مکتوبی کرده اخطل را حاضر نمایند
چون مأمور معاویه اخطل را بیاورد اخطل خواهش کرد که از نخست او را نزد یزید در آورد چون یزید را بدید گفت این همان حال است که از آن بیمناك هستم یزید گفت از هیچ چیز بیم مدار و نزد پدرش معاویه شد و گفت بچه جنایت در طلب آن کس که ما را مدح کرده و مخالفان ما را قدح نموده فرمان صادر شده است .
معاویه گفت جماعت انصار را هجو نموده است یزید گفت کدام کس این گمان را برده است گفت نعمان بن بشير يزيد گفت سخن وی را نپذیر چه او بواسطه آن عداوت که خود با وی دارد این دعوی نماید از وی گواه بخواه
معاویه مفرّی یافت و گفت باین راه که تو گوئی رفتار می شود پس از نعمان در طلب بینه و گواه گردید نعمان از اقامه بیّنه و برهان قاصر و اخطل رها شد و این شعر را بگفت:
و انّی و ان استعبرت امّ مالك *** لراض من السلطان ان يتهددا
و لولا يزيد بن الملوك و سعيه *** تحللت جرباذا من الشر انكدا
و كم انقذتني من خطوب حباله *** و کرخاء لورمى بها الفيل بلدا
ابا خالد دافعت عنّى عظيمة *** و ادركت لحمى قبل ان يتبددّا
و اطفأت عنّى نار نعمان بعد ما *** اعدّ لامر فاجر و تجرّدا
ابو بکر هذلی گوید چون يزيد بن معاويه عليه اللعنة و الهاوية كعب بن جميل بهجو جماعت انصار فرمان کرد گفت آیا بعد از اسلام مرا بکفر باز می گردانی
ص: 70
آیا می خواهی هجو کنی قومی را که رسول خدای صلى الله علیه و آله را پناه دادند و نصرت کردند .
يزيد گفت اکنون که تو خود این کار نمی کنی مرا به آن کس که قبول این امر را نماید دلالت کن گفت ما را غلامی نصرانی خبیث الدین است و او را باخطل دلالت نمود
راقم حروف گوید چون در این داستان نگران شوند و این مکالمات معاویه و یزید و اقدامات در هجو مردم انصار را بدانند حالت علم و قضاوت و ديانت و حكومت مردمی که خود را امیر مؤمنان خوانند آشکار می شود .
ابو الخطاب گوید چون در میان عبدالرحمن بن حسان و عبدالرحمن بن الحكم این ابی العاص رشته مهاجاة و خرافات امتداد گرفت معاویه به سعید بن العاص که از جانب او عامل مدینه بود بنوشت که هر يك ازین دو تن را صد تازیانه بزند
چون عبد الرحمن همواره مدّاح و صدیق سعید بود و جز بمدح او اقدام نداشت سعید مکروه می شمرد که او را با پسر عمّش را مضروب دارد لا جرم در آن امر اقدام نکرد.
و چون مروان عامل مدینه شد عبدالرحمن بن حسّان را بگرفت و صد تازیانه بزد لكن برادرش عبد الرحمن بن الحكم را مضروب نساخت
ابن حسّان چون این حال را نگران شد شرح حال را بنعمان بن بشیر که در این وقت در شام روز بشام می رسانید بنوشت و نعمان مردى بزرگ و در خدمت معاویه برفعت مقام اختصاص داشت و این اشعار از جمله آن قصیده طویله ای است که در شرح حال خود انشاد کرده است
ليت شعرى اغائب انت بالشام *** خلیلی ام عانب نعمان
اية ما يكن فقد يرجع الغائب *** يوماً و يوقظ الوسنان
نعمان بن بشیر نزد معاویه رفت و گفت تو بفرمودی که سعید آبان پسر حسان و پسر حكم را هر يك صد تازیانه بزند و او اجرای امر را نمود پس از وی مروان
ص: 71
را ولایت دادی و او پسر حسّان را بزد و پسر حکم برادر خود را نزد
معاویه گفت چه اراده داری گفت همی خواهم که مروان را همان فرمان کنی که با سعید فرمودی معاویه نامه بمروان بنوشت که البته بباید برادرش عبد الرحمن بن حکم را صد تازیانه بزند
مروان پنجاه تازیانه با و بزد و حلّه برای پسر حسان بفرستاد که از پنجاه تازیانه دیگر در گذرد ، ابن حسان چنان کرد و با مردم مدینه گفت مروان صد تازیانه که حدّ مردم آزاد است بمن بزد و برادرش را پنجاه تازیانه که حدّ عبد است بزد.
این سخن در میان مرد و زن شایع شد و پسر حکم بشنید و نزد برادرش مروان بیامد و باز گفت و معروض نمود که مرا هیچ حاجتی به آن چه ابن حسّان معفو داشته است نیست
مروان با بن حسّان پیام فرستاد که ما را حاجتی به آن چه متروک داشتی نیست بشتاب و از صاحب خود تقاص کن ابن حسان حاضر شد و مروان بفرمود تا پنجاه تازیانه دیگر بعبد الرحمن بن الحكم بزدند .
مسلمة بن محارب حکایت کند که وقتی معاویه زنی از طایفه کلب بگرفت و با زوجه خود میسون مادر یزید پلید گفت ،اندر آی و دختر هم خود را بنگر و این داستان در جلد اول کتاب حضرت سجّاد بتفصيل مسطور گشت .
ابو الفرج اصفهانی در پایان این حکایت گوید چون ضحاك بن قيس چنان که ازین پیش و در صدر احوال نعمان مذکور شد در زمان خلافت مروان بن الحكم در مرج راهط مقتول گشت و نعمان بن بشیر بدست مردم حمص کشته شد و سرش را از تن جدا کردند همین زن کلبیّه او که نائله نام داشت گفت سر او را با من گذارید و در دامن من جای دهید چه بنگاه داری آن سزاوار ترم.
آن جماعت بدو افکندند نائله از دامن بر گرفت و بخویشتن مضموم ساخت
ص: 72
آن گاه کفن و دفن نمود و کلام میسون مطابق واقع شد
ابو عبیده حکایت کند که روزی معاویه در مجلس خود مردى نيك روى و تناور و نيكو جامه بدید و با وی بسخن اندر شد مردی پخته گوی و سخته سخن یافت و گفت از کدام مردمی .
گفت از آن کسانم که خداوندش بدولت اسلام برخوردار فرموده بهر امر و امارت که خواهی مأمور فرمای معاویه گفت بر تو باد بامارت این جماعت ازد که با جمعی کثیر و مساکنی پهن و دراز هستند هر کس در میان ایشان شود مانع نشوند و هر کس از میان ایشان بیرون رود باک ندارند.
نعمان بن بشير که حاضر بود خشمگین از جای برجست و با معاویه گفت سوگند بخداوند تا دانسته ام تو با مجالسان خود بد کنی و زوار خود را آزار نمائی و در حق آنان که رعایت حرمت ایشان بر تو لازم است قصور جوئی
معاویه او را همی سوگند داد تا بنشست و مدتی دراز با وی بمضاحكه و دل جوئی بگذرانید و گفت آن قومی که اول ایشان غسّان و آخر ایشان انصار باشند جماعتی کرام هستند آن گاه از حوائج نعمان بپرسید و جمله را برآورده داشت تا خوشنود گشت
در خبر است که روزی نعمان بن بشیر با مردم خود راه برگرفت و این وقت در روزگار جوانی بود و همی برفت تا در زمینی از اراضی اردن که آن جا را حفر می نامیدند توقف فرمود و بنی الفین اهل حاضره آن جا بودند زنی از مردم قین که لیلی نام داشت و بصباحت روی و لطافت خوی نام دار بود برای ایشان تقدیم هدایا فرمود .
در آن اثنا که آن جماعت مشغول سرگذشت و مذاکره اشعار بودند یکی از را آن مردم با نعمان گفت هرگز شعری گفته باشی گفت لا و الله نگفته ام
شیخی از بنى الحرث بن الحرث كه ثابت بن سمّاك نام داشت با نعمان گفته هرگز شعر نگفته ای گفت نگفته باشم.
آن شیخ گفت سوگند می خورم که ترا باین مرکب می بندم و از آن جدائی
ص: 73
نگیری تا قوم و قبیله حرکت نمایند یا این که شعری بگوئی این وقت نعمان این شعر را که اول شعر اوست بگفت:
یا خلیلیّ ودّعا دار ليلى *** ليس مثلى يحلّ دار الهوان
لا توأنيك في المغيب اذا ما *** خان من دون ها فروع قنان
انّ ليلى و لو كلفت فلیلی *** عاقها عنك عائق و اوان
اتفاقاً روزگار بگشت و نعمان زمانی دراز بر سر نوشت و گاهی که نعمان امیر حمّص بود ليلى قينية نزد نعمان بیامد چون نعمان او را بدید با این که مدتی دراز بر گذشته بود لیلی را بشناخت و این شعر بگفت:
الا استأذنت ليلى فقلنا لها محى *** و مالك ان لا تدخلى بسلام
فان أناساً زرتم ثمّ حرّموا *** عليك دخول البيت غير كرام
آن گاه لیلی را صلۀ نیکو بداد و تا گاهی که در حمّص ببود آن چه در بایست و ما يحتاج او بود باز رسانید تا لیلی از خدمتش بکوچید.
یکی از مشایخ انصار حدیث کند که وفود انصار بدربار معاوية بن ابي سفيان حضور یافتند حاجب معاویه که او را ابودره می خواندند و بعد از معاویه دربان عبدالملك بن مروان شد نزد آن جاعت بیامد
گفتند از معاویه برای انصار اجازت دخول جوی حاجب نزد معاویه بیامد و اين وقت عمرو بن العاص در مجلس معاویه حاضر بود حاجب برای آن جماعت اجازت طلبيد .
عمرو بن عاص با معاویه گفت یا امیر المؤمنین این چه لقب است که برای ایشان ، یعنی ایشان را انصار از چه باید گفت این قوم را بانساب خود بازگردان معاویه گفت این کلمه ایست که اگر بگذرد ایشان را ازین شرف و جامه عزت عاری و ناقص گرداند و گر نه این اسم بایشان راجع است
پس با حاجب گفت بیرون شو و بگو هر کس در این جای از فرزندان عمرو ابن عامر است اندر آید.
ص: 74
حاجب برفت و بگفت و فرزندان عمرو بن عامر جملگی مگر انصار داخل شدند معاویه چون این حال را نگران شد و جماعت انصار را نیافت نظری منکرانه بعمرو بن عاص کرد و گفت سخت دور شدی یعنی در این تدبیر خود از مقصود خویش دور ماندی و با حاجب گفت بیرون شو و بگوی هر کس در این جا از مردم اوس و خزرج است اندر آید.
حاجب برفت و بگفت این وقت آن جماعت در آمدند و نعمان بن بشیر بر آن جمله تقّدم داشت و این شعر را همی بخواند:
یا سعد لا تجب الدعاء فمالنا *** نسب تجيب به سوى الانصار
نسب تخيّره الاله لقومنا *** اثقل به نسباً الى الكفار
انّ الذين ثووا ببدر منكم *** يوم القليب حمد وقود النار
کنایت از این که این نسبی است که خدای از بهر ما اختیار فرموده و بانصار ملقب داشته و جماعت کفار را از بغض و حسد این لقب را بنار و در آزار آورده و آن کسان که از آباء و اجداد و اقوام و اقارب شما در وقعه بدر با پيغمبر خداى جنگ ورزیدند بجمله در نار سوزنده جای دارند و بغض و حسد عمرو بن العاص و امثال او در این لقب ازین حیثیت است
معاویه چون این اشعار را که گزاینده تر از سنان آتش بار و مار تن او بار بود بشنید با عمرو گفت ما از این توان گران بودیم یعنی اگر بهمان رویت خود می رفتیم و بسخن تو کار نمی کردیم محتاج بشنیدن چنین کلمات نبودیم .
بالجمله نعمان بن بشیر از جمله آن کسانی است که سلفاً و خلفاً در شمار آنان است که در فنّ شعر معروف هستند جدش و پدرش و عمّش و خودش و اولادش و فرزندان فرزندانش بجمله از شعرای نام دار و فصحای بلاغت آثارند .
اما اما جدش سعيد بن حسین گوینده این شعر است:
ان كنت سائلة و الحق مغنية *** فالازد نسبتنا و الماء غسّان
ص: 75
شمّ الأنوف لهم عزّ و مكرمة *** كانت لهم من جبال الطود اركان
و عمّش حسين بن سعد برادر بشير بن سعد قائل این بیت است :
اذا لم أزر الّا لا كل اكلّه *** فلا رفعت كفى الىّ طعامى
فما اكلة ان نلتها بغنيمة *** و لا جوعة ان جعتها بغرام
و بشير بن سعد پدر نعمان همان کس باشد که این شعر گوید:
لعمرة بالبطحاء بيت معرّف *** و بين البطاح مسكن و محاضر
لعمری لحیّ بین دار مزاحم *** و بين الحمى لا يحسم الستر حاصر
و حىّ حلالا لا يكثر سر بهم *** لهم من وراء العاصيات زوافر
احقّ بها من فتية و ركائب *** يقطع عنها الليل عوج ضوامر
تقول و تذرى الدمع عن حرّ وجهها *** لعلك نفسى قبل نفسی باکر
اباح لها بطريق فارس عائظاً *** له من ذرا الجولان قفل و زاهر
فقربتها للرحل و هي كانّها *** ظليم نعام بالسماوة نافر
فبانت سراها ليلة ثمّ عرست *** بيثرب و الاعراب باد و حاضر
خالد بن كلثوم گوید نعمان بن بشیر گاهی که اخطل جماعت انصار را هجو نمود بر معاویه درآمد و گفت :
معاوى الا تعطنا الحق تعترف *** لحى الازد مشدوداً عليها العمائم
ايشمنا عبد الاراقم خلة *** و ماذا الذي تجرى عليك الاراقم
فمالی ثار دون قطع لسانه *** قدونك من يرضيه عنك الدراهم
الی آخرها و در این شعر باز نمود که تلافی کردار اخطل جز بقطع زبانش محول نمی شود معاویه فرمان داد تا اخطل را بدو گذارند و او زبانش را قطع نماید
و چنان که مذکور شد یزید نعمان را خوشنود ساخته اخطل را از گزندش نجات داد و این شعر از جمله اشعار مختار نعمان است که خالد بن كلثوم مرقوم داشته است:
ص: 76
اذا ذكرت امّ الحويرث اخضلت *** دموعي على السربال اربعة سكبا
كانّى لما فرقت بيننا النوى *** اجاور في الاعلال تغلب او كلبا
و كنا كماء العين و الجر لا ترى *** لواش بغى بغض الهوى بيننا اريا
و از جمله شعرا اولاد نعمان بن بشير عبد الله بن نعمان است و عبدالله همان کس باشد که این شعر گوید:
ماذا رجاؤك غائبا *** من لا يسرّك شاهدا
و اذا دنوت یزیده *** منك الدنو تباعدا
و از جمله فرزند زادگان او عبد الخالق بن ابان بن نعمان بن بشیر است که اشعار بسیار دارد و این شعر از جمله قصیده اوست :
و كان ابونا الشيخ عمرو بن عامر *** با على ذرا العلياء ركناً تأثلا
و خط حياض المجد مترعة لنا *** ملاء فعل الصفو منها و انهلا
و اشرع فيها الناس بعد قتالهم *** من المجد الاسوره حين افصلا
و في غيرنا مجد من الناس كلّهم *** فامّا كمثل العشر من مجدنا فلا
و از جمله ایشان شبیب بن زید بن نعمان بن بشیر است که شاعری مکثر و مجید است وی همان کسی باشد که در این قصیده طویله خود بنی امیه را در آن هنگام که در زمان ولید بن یزید و پس از وی اختلاف ورزیدند عتاب کند و گوید :
يا قلب صبراً جميلا لاتمت حزنا *** قد كنت من ان ترى جلد القوى فمنا
و هم در این قصیده گوید :
يا ايها الراكب المرجى مطيته *** لقيت حيث توجهت الثنا الحسنا
ابلغ امية اعلاها و اسفلها *** قولا ينفر عن نوامها الوسنا
انّ الخلافة امر كان يعظمه *** خيار أوّلكم قدما و اوّلنا
فقد بقرتم بايديكم بطونكم *** و قد وعظتم فما احسنتم الادنا
لما سقتكم بايديكم دماءكم *** بغياً و غشيتم ابوابكم درنا
ص: 77
و از جمله ایشان ابراهیم بن بشیر برادر نعمان است که اشعار بسیار دارد و این شعر از جمله قصیده اوست :
اشاقك اظعان الحدوج البواكر *** كنجل الحجور السابحات المواقر
على كلّ فتلاء الذراعين مهجر *** و اعيس نفاخ المهدّ عذافر
نعم فاستدرت عبرة العين لوعة *** و ما انت عن ذکری سلیمی بصابر
حمیده دختر نعمان نیز انشاد اشعار می نمود و کسان را از گزند زبان آزرده می داشت و ازواج خود را هجو می کرد و در تحت نکاح حارث بن خالد مخزومی و بقولی در تحت ازدواج مهاجر بن عبد الله بن خالد بود و این شعر را در حق او بگفت
کهول دمشق و شبّانها *** احب الىّ من الجاليه
صنانهم كصنان التيوس *** اعيا على المسك و الغاليه
و قمل يدبّ دبيب الجرا *** دأعيا على الغال و الغاليه
شوهرش او را طلاق گفت و روح بن زنباع او را نکاح بست حمیده او را هجو کرد و این شعر را در خطاب با برادر خودش که او را با روح تزویج نمود گفت :
اضل الله حلمك من غلام *** متى كانت مناكحها جذام
اترضى بالاكارع و الذنا با *** و قد كنّا يقرّ لنا السنام
و این شعر را در هجای روح گوید :
يكي الخدّ من روح وانكر جلده *** و عجت عجيجاً من جذام المطارف
و قال العبا بل نحن كنّا ثيابهم *** و اكسية كردية و قطائف
روح بن زنباع نيز لقایش را بهجایش بخشید و او را مطلّقه گردانید و گفت خداوند شوهری را بر تو مسلط فرماید که شرب خمر نماید و در دامن تو بپاید.
و بعد از روح بن زنباع فيض بن أبي عقيل ثقفى او را در بند ازدواج در کشید همواره مست بود و سر در دامن زوجه حمیده خصال داشت حمیده از کردارش
ص: 78
افسرده خاطر شد و همی گفت دعای روح در حقّ وی اجابت شد و در حقّ فیض گفت :
سميت فيضاً و ما شيء تفيض به *** الا بسلحك بين الباب و الدار
و نیز در حق وی گوید:
و هل انا الاّ مهرة عربيّة *** سليلة افراس تحللها بغل
فان نتجت مهراً كريماً فبالجرى *** و ان كان اقرافاً فمن قبل الفحل
و ازین پیش در جلد اول کتاب احوال سعادت اشتمال حضرت باقر علیه السّلام در ذیل حال حجاج و حکایت زوجه اش هند دختر نعمان «و ما هند الأمهرة عربية» دو شعر بهمین مضمون مسطور شد.
و خالد بن كلثوم این دو شعر را از حمیده دانسته و دیگری از مالك شمرده است گاهی که حجاج خواهرش هند را تزویج نمود و چون حجاج بن یوسف ام ابان خواهر حمیده را تزویج نمود حمیده این شعر را بگفت:
قد كنت ارجو بعض ما يرجو الراج *** ان تنكحيه ملكاً ذا تاج
اذا تذكرت نكاح الحجاج *** تصرّم القلب بحزن وهّاج
و فاضت العين بماء ثجّاج *** لو كان من عمان قیل الاعلاج
مستوى الشخص قليل الأوداج *** مائلت مانلت بحبل الدرّاج
چون حجاج این اشعار شکایت آمیز را بشنید خشمناك شد و او را از مملکت عراق بشام بیرون کرد.
ص: 79
در جلد هفتم اغانی مسطور است سعید بن عبدالرحمن که جدش حسان بن ثابت است یکی از شعرای دولت بنی امیه است لکن در فن شعر از جمله فحول شعرا بشمار نمي رود بلکه شعرش متوسط است .
در خدمت خلفای بنی امیه وفود می داد و ایشان را مدح می نمود و از اعطای ایشان بهره یاب می شد امّا از نباهت جدّ و پدرش نصيبه نداشت
و ازین پیش پاره حالات او با هشام بن عبدالملك و سليمان بن عبدالملك و وليد بن يزيد بن عبدالملك در ذیل مجلدات حالات ائمه اطهار سلام الله عليهم مسطور شد
هاشم بن محمّد گوید وقتی سعید بن عبدالرحمن از ابوبكر بن محمّد بن عمرو بن حزم خواستار شد که برای حاجتی که او را پدید شده در خدمت سليمان بن عبدالملك سخنی معروض دارد ابوبکر اقدامی در انجام آن امر ننمود عبد الرحمن چون چنین دید بدیگری توسل جسته و آن مرد بجای آورد و عبدالرحمن این شعر بگفت:
سئلت فلم تفعل و ادركت حاجتی *** تولى سواكم حمد ها و اصطناعها
ابي لك كسب الحمد رأى مقصر *** و نفس اضاق الله بالخير باعها
اذا ما ارادته على الخير مرّة *** عصاها و ان همت بشرّ اطاعها
وقتی مردی از انصار با عدیّ بن رقاع گفت پاره از اشعار خود را برای من برنگار ، گفت از کدام مردم عرب باشی گفت مردی از جماعت انصارم گفت کدام کس از شما می باشد که این شعر را گفته است:
انّ الحمام الى الحجاز بهيج لی *** طرباً ترنمه اذا يترنمّ
ص: 80
و البرق حين اشيمه ميتاً منا *** و خبائب الارواح حين تنسم
گفت از اشعار سعید بن عبد الرحمن بن حسان بن ثابت است ، گفت بر شما باد که مواظب صاحب خود باشید از شعر او برنگار چه با وجود او و اشعار او حاجت بشعر دیگران نداری
حرمازی حکایت کرده است که سعید بن عبد الرحمن بن حسان بلشکرگاه يزيد بن عبدالملک در آمد و نزد عنبسة بن سعيد بن العاص شد و پدرش با پدرش دوستی داشت و از عنبسه خواستار گردید که از حال او به آستان خلیفه معروض دارد با سعيد وعده نهاد لکن وفا ننمود و در نگی نرفت که دزدی شب هنگام بیامد و هر چه با سعید بود سرقت نمود
سعید با آن حال نژند و دل دردمند نزد عنبسه آمد و خواستار شد که به آن وعده وفا نماید عنبسه کار به تعلل و تسامح نمود و او را نومید ساخت سعید برخاست و مرتجلا گفت :
اعنبس قد كنت لا تعتزى *** الى عدة منك كانت ضلالا
وعدت عداة لو انجزتها *** اذا لحمدت و لم ترز مالا
و ما كان ضرك لو قد شفعت *** فاعطى الخليفة عفواً نوالا
و قد ينجز الحرّ موعوده *** و يفعل ما كان بالامس قالا
فياليتنى والمنى كاسمها *** و قد يصرف الدهر حالا فعالا
الى آخرها، از سعید بن عبدالرحمن بن حسان حکایت کرده اند که گفت وقتی ابن عمر بعضی پیرایه ها از سیم بر من بدید گفت این پیرایه و اوضاح را که بر خود داری بیفکن چه بسن و سال پیری رسیدی .
ص: 81
در جلد نهم اغانی مسطور است هو المرار بن سعيد بن حبيب بن خالد بن نفلة من الاشيم بن هوازن بن فقعس بن طريف بن عمرو بن معين بن الحرث بن تغلب بن دودان بن اسد بن خزيمة بن مدركة بن الياس بن مضر بن نزار.
و مادر مرار دختر مروان بن منقری است که بر بنی عامر نبهلان غارت برد و در عوض عمش حبیب بن منقر که بدست ایشان مقتول شده بود یک صد تن از آن جماعت را بقتل رسانید و این مواد را قامتی بس پست و بدنی بس نزار بود و در این باب این شعر گوید:
عدوّ في الثعلب عند العدد *** حتّى استثاروا بي احدى الاحد
لیثا هزبر اذا سلاح معند ***يرمى بطرف كالحريق الموقد
و با مساور بن هند بن قيس بن زهير بن جذيمة العبسى مهاجاة مي ورزیدند و این شعر را مرار در هجای مساور گوید:
شقیت بنو سعد بشعر مساور *** انّ الشقىّ بكلّ حبل يحنق
و مساور در هجو مرار گوید :
ما سرّنى انّ امّي من بنی اسد *** و انّ ربّي ينجيني من النار
او انّهم زوّجوني من بناتهم *** و انّ لى كلّ يوم الف دينار
مرار را بعضی از شعرای مخضرمین دانسته اند که ادراك دولت بنی امیه و بنی العباس را نموده اند و بعضی گفته اند که ادراك دولت عباسیه را ننموده است .
حکایت کرده اند که مراد بن سعيد نزد حصين بن براق الطايفة بني عبس می شد و در کنار بیوت ایشان می ایستاد و با زنان ایشان زبان بداستان و انشاد
ص: 82
اشعار بر می گشود .
روزی آن جماعت بر کنار آبی اجتماع ورزیده نظر بگفتار و کردار مرار داشتند و چنان همی پنداشتند که مرار زنان را موعظت می نماید پس از آن از کنار زن ها باز شد و نزد مرد ها بایستاد
یکی از ایشان با وی گفت ای مراد بر خانه های ما وقوف می جوئی و برای زن های ما انشاد اشعار می کنی مراد گفت از ایشان سؤال می کنی .
آخر الامر در میانه او و آن جماعت سخن بخشونت و غلظت کشیده بر وی بتاختند و او را بنواختند و شترش را عقر کردند
مرار آشفته و دل افکار بمردم بنی فقعس راه بر گرفت و آن خبر بگذاشت آن گروه بر نشسته و با وی راه بر سپردند تا بنی عبس را دریافتند و مقاتلت ورزیدند و ایشان را هزیمت دادند و از مردم بنی عبس یکی را کور و مردی را مقتول کرد باز شدند
و ابو شدّاد نصری دویست نفر شتر از بنی عبس براند و برای دیه کور و مقتول امر ایشان غلظت یافت
و از آن پس بدر بن سعید برادر مراد گفت مردم عبس حق خود را استيفا کردند از چه روی بیایست آن ضربی که با برادرم رسیده و شترش را پی زده اند نادیده شمارم.
پس راه بر گرفت تا اشترانی از مردم عبس را در چراگاه دریافت و بعضی را عقر کرده باز شد و با برادرش مرار گفت سوگند با خدای باین کار قناعت نشاید اکنون تو ما را خروج ده و هر دو تن بیرون شدند و شتران بنی عبس را بغارت سپردند و چند شتر را بطرف تیمار براندند
چون چندی راه نوشتند تنك راحله بدر بگسست و رحلش بزیر افتاد مرار ازین حال باندیشه رفت و گفت ای برادر مرا اطاعت کن و باز گرد و این شتر را در نار گذار بدر پذیرفتار نگشت .
ص: 83
هر دو تن همی برفتند و در عرض راه آهوئی را بدیدند كه يك شاخش شکسته و شاخ دیگر بسی نیز بود مرار هم چنان این حال را ناگوار شمرد و گفت ای برادر ازین سفر در گذر چه من بفال میمون نگرفته ام
سوگند با خدای ابداً از این سفر باز نمی شویم، بدر بسخن او نرفت و از آن طرف مردم عبس بر دو فرقه شدند يك فرقه در طلب شتر بوادی القری راه برگرفتند و يك دسته بجانب تيماء برفتند و شتر خویش را در تیماء در معرض بیع بدیدند و مرار و بدر را بگرفتند و نزد والی بردند .
والی تفحص کرد و داغ عبس را بر شتر بدید و بایشان باز پس داد و مرار و برادرش بدر را بمدینه روانه داشت هر دو تن را مضروب و محبوس نمودند بدر در زندان بدیگر جهان شد .
و جماعتی از قریش نزد زیاد بن عبدالله النصری درباره برادرش مرار بشفاعت سخن کردند زیاد او را رها کرده و مرار این شعر را در زندان گفت:
صرمت و لم تصرم و انت صروم *** و كيف تصابى من يقال حليم
صدرت فاطولت الصدود و لا أرى *** وصالا على طول الصدود يدوم
و این قصیده طویله ایست و در مرثیه برادرش بدر گوید:
الا يا لقومي للتجلد و الصبر *** و للقدر السارى اليك و ما تدرى
و للشيء تنساه و تذكر غيره *** و للشيء لا تنساء الّا على ذكر
و ما لكما بالغيب علم فتخبرا *** و مالكما في امر عثمان من امر
و در این قصیده گوید این اشعار را :
الا قاتل الله المقادير و المنى *** و طيراً جرت بين السعافات و الحجر
و قاتل تکذیبی العيافة بعد ما *** زجرت فما اغنى اعتياني و لا زجرى
تروح فقد طال الثواء و قضيت *** مشاريط كانت نحو غايتها تجرى
و ما لقفول بعد بدر بشاشة *** و لا الحىّ آتيهم و لا اوبّه السفر
ص: 84
تذكرني بدراً زعازع حجرة *** اذا عصفت احدى عشيانها الغبر
مشاريط بمعنی علامات و امارات و زغازع یعنی تند و زنده و حجرة بمعنى سال سخت است .
و اصل بن زكريا بن المراد گوید مرار گفت برای اقامت حج بیرون شدم و در ناحیه ابطح شتر خویش را بخوابانیدم جماعتی بیامدند و مرا از آن مکان دور ساختند و در آن جا قبّه که از یکی از رجال قریش بوده بر زدند چون مرد قرشی بیامد و بنشست نزد او شدم و این شعر بخواندم :
هذا قعودي باركاً بالابطح *** عليه عكلما اكمو لم تفتح
آن مرد گفت حکایت تو چیست و ازین شعر بدانست که مردم او با وی بتعدی رفته اند و او را از جای بکوچانیده و مقامش را پست کرده اند
مرار حکایت خود را بگذاشت قرشی بدانست از گزند زبان او آسوده نخواهد ماند گفت سوگند با خدای با بار و بنه تو کاری نیست و تا ما باز نشویم تو را با هیچ کاری کار نباشد با ما اقامت و مصاحبت کن دست تو با دست ما و نشست تو با نشست ما باشد.
سوگند با خداوند این بار ها گشوده نشود تا هر دو را باهل خویش نرسانم چه تا کنون حرکتی از من ظهور نیافته که هیچ کس زبان به هجای من برگشاید
عمرو بن قعین می گوید مرار بن سعید و برادرش بدر هر دو تن راهزن بودند لکن بدر در سرقت از مراد مشهورتر بود و مردمان را بیشتر بغارت در می سپرد
وقتی چند نفر شتر از بنی غنم بن دودان را براند و او را بگرفتند و نزد عثمان بن حيان مرّی والی مدینه بردند عثمان او را بزندان افکند و مراد فرار کرد و گاهی که شتر ها را در وادی القری یا برمه می فروخت مأخوذ گشت و بحكم عثمان در زندانی که برادرش بدر جای داشت محبوس شد مدتی در حبس بماندند مرار رستگار شد و پدر در زندان بود تا محبوس و مقیّد از قید زندگانی برست و
ص: 85
مرار این شعر را در حبس بگفت :
انا ربدت من كوّة السجن ضوئها *** عشية حل الحيّ بالجزع العقر
عشية حل الحىّ ارضا خصيبته *** يطيب بها مس الخبائب و القطر
فان تفعلا احمد كما و لقد ارى *** بانكما لا ينبغى لكما شكرىبانكما لا ينبغى لكما شكرى
فيا ويلتا سجن اليمامة اطلقا *** اسير كما ينظر الى البرق ما يفرى
و لو فارقت رجلى القيود وجدتني *** رفيقا بنص العيس في البلد القفر
جديراً اذا امسى بأرض مضلّة *** بتقويمها حتّى يرى وضح الفجر
بدر بن سعید برادر مراد نیز شاعر بود و زبان بشعر می گشود و همان کس باشد که این شعر گوید :
يا حبّذا حين تمسى الريح باردة *** وادى اشىّ و فتیان به هضم
مخدّمون كرام في مجالسهم *** و في الرحال اذا لاقيتهم خدم
و ما اصاحب من قوم فاذكرهم *** الا يزيدهم حباً الىّ هم
و در این ابیات او ابن محرز و متيم و بعضی اساتید دیگر سرود نموده و ترتيب اصوات داده اند
در جلد هشتم اغانی مسطور است قيس بن ذريح بن سنة بن حذافة بن طريف این عتوارة بن عامر بن ليث بن بكر بن عبد مناة و هو على بن كنانة بن خزيمة بن مدركة بن الياس بن مضر بن نزار و بقول ابى شراعة الضبّى قيس بن ذريح بن الحباب بن سنة و باين شعر قیس اقامت حجت نمود :
فان يك تهيامي بلبنى غواية *** فقد یا ذريح بن الحباب غويت
ص: 86
قحذمی گوید ما در قيس دختر سنة بن الذاهل بن عامر خزاعی است و صحیح همین است چه او را خالوئی بوده است که عمرو بن سنه نام داشته و شاعر بوده و این شعر از او می باشد :
ضربوا الفيل بالمغمسّ حتى *** ظلّ يحبو كانّه محموم
و قیس بن ذریح این شعر را در حق خالوی خود عمرو گوید:
انبئت انّ لخالى هجمة حبسا *** كانهن يخبب المشعر النصل
قد كنت فيما مضى قد ما تجاورنا *** لا ناقة لك ترعاها و لا جمل
ما ضرّ خالى عمراً لو تقسمها *** بعض الحياض وجم البئر محتفل
هشام بن الکلبی گوید جماعتی از مردم کنانه مرا حدیث کردند که قیس این ذریح همشیر و رضيع حضرت حسين بن علي بن ابيطالب عليهما السلام بود و آن حضرت را مادر قیس شیر بداد.
منزل قوم و عشيرت قیس در ظاهر مدینه بود و خودش و پدرش از حاضره مدینه بودند جوهری گوید حاضره بر خلاف بادیه است که عبارت از شهر ها وقری و زمین های با کشت و زراعت باشد.
گفته می شود «فلان من اهل الحاضرة و من اهل البادية و هو حضرىّ و بدوىّ، و خالد بن كلثوم گويد منزل قیس در سرف بود و باین شعر او استدلال کند:
الحمد لله قد امست مجاورة ***
جماعتی از روات حکایات گفته اند چنان افتاد که قیس را حاجتی بخیام بنی کعب بن خزاعه پدید شد برفت و در کنار خیمه بایستاد و این وقت قبیله غایب بودند و آن خیمه از لبنى دوشيزه حباب كمعبیه بود
قیس آب طلبید لبنی که زنی بلند بالا و با دو چشم شهلا شیرین دیدار و شیرین گفتار بود با ظرفی آب نزد وی بیامد چون قیس او را بدید مهرش به دل برگزید و آب بنوشید
ص: 87
لبنی با او گفت آیا فرود می شوی و ازین سورت گرما نزد ما راحت می جوئی گفت آری پس قیس در میان ایشان فرود آمد و پدر لبنی بیامد و شتری از بهر قیس نحر کرد و در تکریم او بکوشید
آن گاه قیس بازگشت لکن آتشی از شرار عشق چهره آتشین لبنی در دلش زبانه بر کشید که خاموشی نیافت.
قيس زبان بشعر و شاعری برگشود و در حق لبنی شعر ها بگفت چندان که در میان قبایل شایع و در السنه و افواه جاری گشت و روزی بدیدار لبنی رهسپار گشت و این عشق و وجدش سخت گردیده بود .
چون بکنار خیمه اش رسید سلام براند ، لبنی صدای یار بشنید و بیرون آمد و جواب سلامش را براند و با وی بنوازش و پوزش در آمد قيس از سوز عشق او بدو شکایت کرد لبنی نیز از عشق خود شکایت فرمود مدتی با هم بنشسته و درد دل هم دیگر را بدانستند .
قیس نزد پدرش برفت و از گزارش حال خویش باز گفت و خواستار شد که لبنی را با وی تزویج نماید
پدرش پذیرفتار نشد و گفت ای پسرك من یکی از دختر های عمّ خود را در حباله نکاح در آور چه ایشان بمزاوجت تو شایسته تر باشند.
و چون ذریح پدر فیس مردی دولتمند و با بضاعت بود دوست می داشت که پسرش با مردم غریب پیوند نجوید و این مال در هوای جمال دیگران صرف نشود.
قیس آشفته خاطر و شکسته دل از خدمت پدر نزديك مادر شد و این شکایت بدو برد و او را در خدمت پدر باعانت بخواند از وی نیز سخنی دل پذیر نشنيد لا جرم بآستان مبارک پیشوای خافقین حضرت امام حسین صلوات الله عليه و منزل ابن ابی عتیق برفت و از مجاری حال خود و امتناع پدرش معروض نمود.
امام حسين علیه السلام فرمود من کار ترا کفایت کنم پس با قیس نزد پدر لیلی روی نهاد چون پدر لیلی بر جمال عديم المثال امام بي همال نظر کرد قدوم مبارکش را
ص: 88
سخت عظیم گرفت و بحضرتش بشتافت و عرض کرد یابن رسول الله چه چیز موجب تقديم قدوم مبارك شده از چه روی مرا احضار نفرمودی تا با نهایت مفاخرت تشرّف جویم.
فرمود ﴿ إنَّ الَّذي جِئتُ فيهِ يُوجِب قَصدَك﴾، آن کاری که باندیشه آن آمدم واجب نمود كه آهنگ تو شود.
همانا بیامده ام تا دخترت لبنی را برای قیس بن ذريح خطبه کنم عرض کرد يا بن رسول الله ، هرگز در هیچ امر و فرمان تو عصیان نورزیم و ازین جوان روی بر نمی تابیم و بدو بی رغبت نیستیم چه می شد که پدرش ذریح این دختر را خواستگاری نمودی خه بيمناك هستیم که اگر پدرش اقدامی نکند موجب عار و سبّ و شتم ما گردد.
امام علیه السلام روى بمنزل ذريح نهاده و این وقت ذريح و قوم و عشیرتش بیک جای فراهم بودند چون از قدوم مبارکش آگاه شدند برای تعظیم و تکریم آن حضرت جملگی از جای برجستند و بدان گونه سخنان که پدر دختر بگذاشت بگذاشتند
فرمود ترا سوگند همی دهم که لبنی را برای پسرت قیس خطبه کنی عرض کرد «سمعاً و طاعة لأمرك» .
پس با جماعتی از وجوه قوم خود بسرای لبنی بیامدند و آن ماه خرگهی را در آن خیمه از پدرش برای قیس خطبه کردند پدر لبنی با کمال میل و رغبت دختر خود را ترویج نمود و از آن پس لبنی را برای قیس ببردند و آن دو عاشق واله بیکدیگر رسیدند و از دیدار هم دیگر برخوردار شدند و مدلی با هم بزیستند و هرگز گفتاری و کرداری بیرون از پسند دو دل بند ظاهر نگشت
و قيس بن ذریح از آن پیش که با لبنی پیوند جوید با مادر خویش بسی مهربانی و نیکی می ورزید و چون لیلی را در کنار آورد حسن روی او از احسان با مادر غافل و مداومت بصحبت و مصاحبت با وی از رعایت جانب مادر بی خبر گذاشت
ص: 89
و چنان که معمول بود منظور نمی داشت.
مادرش افسرده خاطر شد و با بعضی گفت همانا این زن پسرم را از نکو ورزیدن با من بخویشتن مشغول داشته و جای هیچ سخن هم نیست و بر این حال ببود تا قیس بمرضی سخت دچار گشت.
و چون از آن مرض برست مادرش با پدرش گفت بیم دارم که قیس بمیرد و از وی فرزندی نماند و ازین زن که در تحت نکاح دارد فرزندی پدید نمی شود و تو مردی با مال و بضاعت هستی و چون نسلت منقطع گردد آن چه داری کلاله و میراث خال و خاله و اقوام دور و کسان مهجور گردد او را با زوجه دیگر تزویج کن شاید خداوندش فرزندی عطا کند
و مادر قیس در این باب بسی الحاح نمود ذريح درنك نمود تا اقارب و اقوام او فراهم شدند این وقت با قیس گفت تو باین مرض که دچار شدی بر هلاکت تو بترسیدم چه نه فرزندی برای تو و نه سوای تو مرا فرزندی است و این زن که در دواج ازدواج داری فرزند نمی زاید
اکنون یکی از دختران عمّ خود را تزویج کن شاید خداوند فرزندی بتو عنایت فرماید که چشم تو و ما بدیدارش روشن و بوستان تناسل بعذارش گلشن گردد .
قیس گفت هرگز جز این زن که بسرای دارم زنی را تزویج نمی نمایم پدرش گفت اموال من بسیار و بی شمار است اگر چنین نمی کنی با کنیزكان خاصه معاشرت جوى.
گفت سوگند با خدای هرگز در هیچ کاری با وی کاری با وی بد نکنم گفت ترا قسم می دهم که البته وی را طلاق گوئی
قیس گفت هرگز نکنم سوگند بخداوند مردن و نابود شدن ازین گونه زیستن از بهر من نيكو تر است لکن ترا بیکی از سه کار مختار می گردانم
ندیح گفت این کدام است گفت یکی این که او زوجه دیگر تزویج کن شاید
ص: 90
خداى تعالى جز من تو را فرزندی عطا فرماید.
گفت در خود مایه پدید آوردن فرزند سراغ ندارم، قیس گفت پس از من دست بدار تا با زوجه خود از خدمت تو کوچ نمایم و اگر در این رنجوری که بدان اندرم بمیرم هر کار که خواهی بکن
ذریح گفت این کار نیز نمی شاید گفت لبنی را نزد خود بدار من از خدمت تو بدیگر جای می شوم شاید او را تسلیتی دهم چه دوست ندارم که از آن پس که با طيب نفس و آرامش حال بوده ام او را آشفته خیال گردانم
ذریح گفت بهیچ چیز خوشنود نشوم مگر بطلاق او و سوگند خورد که تا لبنی را طلاق نگوئی در زیر هیچ سقفی زیست نکنم.
و از آن پس بیرون همی شد و در تابش آفتاب می ایستاد و قیس می آمد و از يك سوى پدر جای می گرفت و پدر را در سایه ردای خود می گرفت و ذریح در حرارت آفتاب نماز می گذاشت و هم چنان می زیست تا آفتاب می گشت و قیس او را بسایه ردا می سپرد
و چون آفتاب فرو کشیدن گرفتی از خدمت پدر نزد آن سیم بر می رفت و با یکدیگر معانقه می کردند و هر دو تن بر حال خویشتن می گریستند و می گفت ای قیس اطاعت فرمان پدر مکن و خود را و مرا بهلاکت مسپار
قیس می گفت هرگز در کار تو اطاعت هیچ کس را نکنم بعضی گفته اند قیس يك سال بر اين حال درنك نمود و بعضی گفته اند چهل روز بر این گونه بپای برد و از آن پس او را طلاق گفت و روایت صحیح غیر از این است.
لیث بن عمرو گوید از قیس بن ذریح شنیدم می گفت مدت ده سال پدر و مادرم از من مهاجرت ورزیدند و بسبب لبنی از من دوری گرفتند هر وقت اجازت خواستم خدمت ایشان شوم بازم گردانیدند تا گاهی که او را طلاق گفتم .
و چون از لبنی مفارقت گرفت و از کلمات شیرین و دل پذیرش حلاوت نیافت
ص: 91
چیزی بر نیامد که عقلش تباهی و روزگارش سیاهی و حالتی چون جنون بر وی فزونی گرفت و از مصاحبت لبنی و حالاتی که با هم داشتند و آن روزگاران عیش و عشرت که با هم می سپردند همی بخاطر سپرد و بافسوس و اندوه اندر شد
اشك چشمش چون جوی و اندامش مانند موی و دلش از آتش عشقش کانون آتش دان گشت و گریه در گلویش گره گردید و لبنی ازین آتش جان سوز و سوزش جگر دوز خبر یافت و با پدر خود پیام کرد تا لبنی را باز گیرد.
و بقولی هم چنان بزیست تا مدت عدتش بپای رفت و قیس در این مدت بر وی در آمدی و از دیدار برخوردار شدی
این وقت پدر لبنی هودجی بر ناقه بر بست و شتری دیگر از بهر حمل اسباب و اثاث لبنی بیاورد
چون قیس این حال را نگران روان را در هودج روان دید با جاریه لبنی روی کرد و گفت ويحك مرا در میان شما چه می رسد گفت از من مپرس از لبنى بيرس .
قيس بخيمه لبنی روی کرد تا از وی پرسش نماید قوم لبنی او را مانع شدند زنی از اقوام قیس بدو روی كرد و گفت ويحك این پرسش از چیست و گذارش با کیست گویا جاهلی یا تجاهل مي كنى اينك لبنی است که امشب یا فردا خواهد کوچید
قیس را از شنیدن این سخن حالت بگشت و بیهوش بیفتاد و عقل از وی برفت و چون بخویش آمد گفت :
و انّى لمفن دمع عينى بالبكا *** حذارا الذي قد كان او هو كائن
و قالوا غدا او بعد ذلك بليلة *** فراق حبيب لم يبن و هو بائن
و ما كنت اخشى ان تكون منيتى *** بكفيك الا انّ ماحان حائن
و نیز از جمله اشعار قيس بن ذريح است:
يقولون لبنى فتنة كنت قبلها *** بخير فلا تندم عليها و طلّق
ص: 92
فطاوعت اعدائی و عاصیت ناصحی *** و اقررت عين الشامت المتخلق
وددت و بيت الله انّي عصيتهم *** و حملت في رضوانها كل موبق
و كلفت خوض البحر و البحر زاخر *** ابيت على اثباج موج مغسرق
کانّي ارى الناس المحبين بعدها *** عضارة ماء الحنظل المتفلق
فتنكر عينى بعدها كلّ منظر *** و يكره سمعى بعدها كلّ منطق
راوی گوید کلاغی نزديك بقيس فرود آمد و چند مرّة صدا و صیحه برکشید قيس تطيّر نمود و گفت:
لقد نادى الغراب ببين لبنى *** فطار القلب من حذر الغراب
و قال غدا تباعد دار لبنى *** و تنای بعدود و اقتراب
فقلت نعست ويحك من غراب *** و كان الدهر سعيك في تباب
راقم حروف گوید اگر «نعق الغراب و ويلك من غراب» گفته بود شاید انسب بود و ليز قيس بن ذریح در آن هنگام که قوم قیس او را از در آمدن بخیمه لیلی منع نمودند این شعر را انشاء و انشاد نمود:
الا يا غراب البين ويحك نبنّى *** بعلمك في لبنى و انت خبير
فان انت لم تخبر بما قد علمته *** فلاطرت الّا و الجناح كسير
و درت باعداء جيبك فيهم *** كما قد ترانى بالجيب ادور
و در آن هنگام که لیلی با چشم گریان در هودج خویش روان شد و قیس از دنبالش راه می نوشت گفت :
الا یا غراب البين هل انت مخبري *** بخير كما خبرت بالنأي و الشر
و قلت كذاك الدهر ما زال فاجعاً *** صدقت و هل شيء بباق على الدهر
قیس چندی سر بزیر افکنده از دنبال هودج راه نوشت آن گاه بدانست که پدر لبنی او را از دنباله پوئی لبنی باز می دارد.
پس بایستاد و همی نگران آن روان روان و از دو دیده بر آن فروغ
ص: 93
دیده گریان بود تا گاهی که آن نور فروزان و نیروی چشم و جان از چشمش پنهان گشت.
ناچار بدون یار و غم گسار با دل غمگین و خاطر فكار بمراجعت رهسپار گشت و نشان پای آن شتر که جانش بر آن روان شد بدید خویشتن را بر جای پایش بیفکند و نشانش ببوسید و بازگشت
و هر کجا را که لبنى بنشستی و قدم بر آن نهادی سر بگذاشتی و ببوسیدی قوم و عشيرتش بر این کردار و بوسیدن بر آب و خاک پای آن رشك ماه و آفتاب نكوهش ها و ملامت ها همی کردند قیس این شعر را در این حال بگفت:
و ما احببت ارضكم و لكن *** اقبل اثر من وطىء الترابا
لقد لاقيت من كلفى بلبنى *** بلاء ما اسبغ به الشرابا
اذا نادى المنادى باسم لبنى *** عییت فما اطيق له جوابا
و نیز این اشعار را گاهی که بآثار لبنی دیدار آورد بگفت :
الا يا ربع لبنى ما تقول *** ابن لى اليوم ما فعل الحلول
فلو انّ الديار تجيب صبا *** لردّ جوابي الربع المحيل
ولو انّي قدرت غداة قالت *** و درت و ماء مقلتها يسيل
نحرت النفس حين سمعت منها *** مقالتها و ذاك لها قليل
شفيت غليل نفسى من فعالى *** و لم اغبر بلا عقل اجول
و چون تاریکی شب دامن بگسترد و در خوابگاه خویش جای گرفت و خوابگاه را از آن ماه خالی دید قرار از وی برفت و آرام در وی نماند چشمش از خواب بی نصیب و جانش از شراره عشق آن آفتاب در لهیب و چون مرد مار گزیده بر خود پیچیدن گرفت و از جای برجست تا در آن جا که خیمه گاه لبنی بود بیامد و همی خویشتن در آن خاک بمالید و بنالید و بزارید و گفت:
بت و الهمّ يا لبينى ضجيعي *** و جرت مذنأيت عنّى دموعى
و تنفّست اذ ذكرتك حتّى *** زالت اليوم عن فؤادى ضلوعي
ص: 94
اتناساك كى يريع فؤادى *** ثمّ يشتدّ عند ذاك و لوعى
يا لبينى قدتك نفسى و اهلى *** هل الدهر مضى لنا من رجوع
اسحق بن فضل هاشمی می گوید هیچ کس در این معنی مثل این شعر قیس بن ذریح انشاد شعر ننموده است :
و كلّ ملمّات الزمان وجدتها *** سوى فرقة الاحباب هنية الخطاب
ابو دعامه گوید وقتی قیس بن ذريح بعنوان شکار از پدرش اجازت خواسته با چند تن از جوانان قوم خود سوار و رهسپار آمد پس در بلاد لبنی رسید و در آن توقع بود که لبنی را یا کسی را که بر سالت از جانب او بدو آید بنگرد و آن جوان ها بشکار مشغول شدند و چون از شکار فراغت یافتند بدو بازگشتند
قیس هم چنان در آن جا ایستاده بود با وی گفتند ما می دانیم که تو از چه روی ما را با خود بیاوردی و تو آهنك صيد غزال نداشتی بلکه در پی دیدار آن آهوی حور تمثال هستی و این کار بر تو دشوار هست اکنون باز کرد قیس این شعر بخواند :
و ما حائمات حمن يوماً و ليلة *** على الماء يغشين العصىّ حوان
عوافي لا يصدون عنه لوجهة *** و لاهنّ من برد الحياض دوان
الى آخر ها ، آن جوان ها در آن جا بپائیدند تا لبنی را بدید لبنی گفت ای مرد همانا آهنگ جان خود و افتضاح مرا دارى قيس بالبنی گفت:
صدعت القلب ثمّ ذررت فيه *** هواك فليم فالتأم الفطور
تغلغل حيث لم يبلغ شراب *** و لا حزن و لم يبلغ سرور
این دو شعر را برای ابوالسائب مخزومی بخواندند چنان در وی اثر کرد که جاریه سندیه خود را که زبده نام داشت صیحه بر زد ای زبده زود بشتاب گفت مشغول خمیر کردنم گفت و يحك خمير را بگذار و زود بشتاب زیده بیامد .
ابو السائب با راوی گفت دو شعر قیس را انشاد کن و او بخواند، ابو السائب
ص: 95
با زبده گفت قیس سخت نیکو آورده و گر نه تو آزاد باشی هم اکنون باز کرد و خمیر را تا سرد نشده دریاب
گفته اند قیس چون لبنی را طلاق گفت و بفراق بخفت و تلخی مهاجرت بچشید و سختی مفارقت بکشید همواره خویشتن را در هجران آن آفتاب عتاب همی کرد تا چرا فرمان پدرش را در طلاق لبنی اطاعت کرد
و همى بفسوس و دریغ می گفت از چه روی بایستی از مکان پدرم او را کوچ ندهم و از گفتار و کردار او نرهم نه من بر اقوال او بنگرم نه او گردد و البته چون پدرم مرا نمی دید از آن چه بنمود دست باز می داشت و من چون او را نمی دیدم بکردار او و امر او ناچار نمی شدم
و اگر از پدرم اعتزال می جستم و در میان طایفه لبنی اقامت می گرفتم یا در پاره بیابان های عرب روزگار می بردم یا در فرمان پدر اطاعت گر نمی شدم و بطلاق لبنی اقدام نمی ورزیدم بر من چه بود و این بلیّت مرا در نمی ربود این جنایت و گناه بر خود من است بر هیچ کس ملامتی نشاید
اينك من بحسرت بمیرم و از آن چه کردم هلاکت یا بم کیست که جان من یکالبدم باز گرداند و روح رفته را باز آورد .
آیا بعد از آن که لبنی را طلاق گفتم راهی بدو دریابم و هر وقت نفس خود را بقوارع ملامت و تنبیه تفزيع و توبیخ می نمود و بنکوهش و تأنيب بیدار می ساخت گریه سخت و آهی آتشین می نمود و گونه خود را بر زمین می چسبانید و چهره را بر نشان قدم لبنی می گذاشت و می گفت
ویلی و عولى و مالى حين تفلتني *** من بعد ما احرزت كفى بها الظفرا
قد قال قلبي لطرفي و هو يعذله *** هذا جزاؤك منّى فاكدم الحجرا
قد كنت انهاك عنها لو تطاوعنى *** فاصبر فمالك فيها اجر من صبرا
و چون شب بصبح رسانید و دار را از دلدار و خانه را از جانانه تهی دید آن راه که آن ماه بر گذشت در نوشت و بوی آن موی همی در کشید و در آن روی و موی
ص: 96
بموئید و آهوئی بدید از دنبالش بپوئید آهو از آن بی آهو برمید چون چنین نگريست بگریست و بگفت:
الا يا شبه لبنى لا تراعى *** و لا تتيممى قلل القلاع
فواکبدی و عاودنی رداعی *** و كان فراق لبنى كالخداع
تكنفنى الوشاة فازعجونى *** فيا الله للواشى المطاع
فاصبحت الغداة الوم نفسى *** على شيء و ليس بمستطاع
كمغبون يعض على يديه *** نبيّن غبنه بعد البياع
بدار مضيعة ترلتك لبنى *** كذاك الحين يهدى للمضاع
و قد عشنا نلذ العيش حينا *** لوان الدهر للانسان داع
و لكن الجميع الى افتراق *** و اسباب الهنوف لها دواع
چون مادر قیس دل پسر را غرقه خون جگر بدید و چشمه چشمش را در بادیه عشق و آتش هجرتر شنید از دختران قبیله و سیمبران قوم او تنی چند را برگزید تا بروند و در خدمتش زبان بمعایب لبنی برگشایند و او را در حبّ او ملامت کنند ایشان خرامان بدو روان شدند و آن چه بیاید بگفتند و بر کردارش نکوهش نمودند چون سخنان ایشان بسیار و نکوهش آنان ناگوار افتاد قیس بر ایشان روی آورد و گفت :
يقرّ بعيني قربها و يزيدني *** بها كلفا من كان عندى يعيبها
و كم قائل قد قال تب فعصيته *** و تلك العمرى توبة لا اتوبها
فيا نفس صبراً لست والله فاعلمی *** باول نفس غاب عنها حبيبها
در این اشعار باز نمود که سعدی از سرزنش غیر نرنجد هيهات هرچه بر ملامت بیفزایند محبت بیشتر و هر چه محبوبه او را اگر چه بعیب هم باشد تذکره نمایند صبابتش فزون تر گردد.
دختران چون این سخنان را بشنیدند بدانستند جود رقیب و سرزنش اهل
ص: 97
روزگار با او همان حکایت گاو و دهل زن است
او را دلی نمانده که قبول نصیحت کند و عقلی در سر نیست که پذیرای بند و اشارت باشد مأیوس برفتند و مادرش را از آسایش فرزند نومید کردند.
و بقولی چون آن زن ها بدو انجمن شدند و بهر گونه سخن کردند و مدتی به افسانه بنشستند و سرگذشت براندند قیس از ایشان بی خبر بود و در آن اثنا ندا بر کشید ای لبنی جمله در عجب شدند و گفتند ويحك چيست ترا گفت پایم سست و خدر شده است
بعضی گفته اند که چون کسی نام کسی را که از همه بیشتر دوست می دارد بخواند خدر و خواب ربودگی پای و سستی اندام زایل شود ازین روی نام وی را بخواندم
چون زن ها این سخن ها بشنیدند و حبّ لبنی را به آن درجه در دلش جای گیر دیدند بدانستند عشق را شور و شرار دیگری است برخاستند و قیس گفت:
اذا خدرت رجلى تذكرت من لها *** فناديت لبنى باسمها و دعوت
دعوت التي لو انّ نفسى تطيعني *** لفارقتها من حبّها و قضيت
برت نبلها للصيد لبنى و ریشت *** و ریشت اخرى مثلها و بريت
فلما رمتنى اقصدتني بسهمها *** و اخطأتها بالسهم حين رميت
و فارقت لبنى ضلة فكاننى *** قربت الى العقوق ثمّ هويت
فياليت انّي متّ قبل فراقها *** و هل ترجون فوت القضية ليت
و ازین پیش ازین قصيده يك شعر مذکور شد چون قیس در فراق یار نازنین و دوری از چهر آن حور رنجور شد پدرش از دختران قبیله خواستار شد تا بعیادت او شوند و از بهرش حدیث برانند شاید قیس را تسلی حاصل شود یا بیکی از آن خوب رویان روی نماید .
دختر ها چون ناسفته گوهرها بر گرد آن ممتحن چون نسرین و نسترن انجمن شدند و با طبیب که بمداوای قیس راه می سپرد بر وی در آمدند چون بجمله
ص: 98
نزد او حاضر گشتند دهان های شکرین برگشودند و افسانه های شیرین برگذاشتند و در پرسش سبب علتش سخن بدراز آوردند گفت:
عيد فيس من حبّ لبنى و لبنى *** داء قيس و الحبّ داء شديد
و اذا عادني الموائد يوماً *** قالت العين لا ارى من اريد
ليت لبنى تعودني ثمّ اقضى *** انّها لا تعود فيمن يعود
ويح قيس لقد تضمن منها *** داء خيل فالقلب فيه عميد
درد من آن است و درمان او بود طبیب چون روزگار آشفته آن گرفتار گیسوی دلدار را بدید گفت هدایت این رنجوری چه وقت و درد این عشق و بستگی به آن زن از چه هنگام است قیس این شعر را در جواب بگفت:
تعلّق روحى روحها قبل خلقنا *** و من بعد ما كنا نطاقا و في المهد
فزاد كما زدنا فاصبح ناميا *** و ليس اذا متنا بمنصرم العهد
و لكنّه باق على كلّ حادث *** و زائرنا فى ظلمة القبر و اللحد
پیش ازین که سقف سبز طاق مینا بر کنند *** منظر چشم مرا ابروی جانان طاق بود
از دم صبح ازل تا آخر شام ابد *** دوستی و مهر بر يك عهد و يك ميثاق بود
طبیب چندی بیندیشید و گفت از جمله چیزهائی که اسباب تسلی تو می شود این است که مساوی و معایب محبوبه و آن چیز هایی که نفس از آن دوری می جوید و از اقذار بنی آدم مهجوری می طلبد بخاطر بگذرانی چه در این حال چندی آسوده می شوی و رنج تو سبك مي شود قیس گفت :
اذا عبتها شبّهتها البدر طالعا *** و حسبك من عيب لها شبه البدر
لقد فضلت لبنى على الناس مثل ما *** على الف شهر فضلت ليلة القدر
اذا ما مشت شبراً من الأرض ارجفت *** من الجرّ حتى ما تزيد على شبر
لها كفل يرتج منها اذا مشت *** و متن كغصن البان مضطمر الخصر
ص: 99
می گوید چون بخواهی او را عیب کنی و نقصانی بر وی فرود آری او را به ماه شب چهارده تشبیه بخواهی نمود و برای او کافی است که عیب باشد برای او که بماه ليلة البدر تشبیه نمایند و لبنی را در حسن و جمال بر تمام خوبرویان حور تمثال همان فضیلت است که لیلة القدر را بر دیگر لیالی و او را آن غنج و دلال و ناز و جمال وكفل سيمين سنگين و چهره نمکین رنگین است که چون خرامان شود و پای بر زمین نهد زمین در زیر پایش جنبش گیرد.
در این حال که قیس را با طبیب بر این منوال مقال می گذشت پدرش بر بسترش حاضر و آن روزگار را ناظر شد بملامتش در سپرد و گفت ای فرزند دلبند از خدای بر جان خویش بترس و چندین غمگین و حزین مباش اگر بر این حال بپائی البته هلاك مي شوى.
قیس گفت:
و في عروة العذرى السامت اسوة *** و عمرو بن عجلان الذي قلت هند
و بی مثل ما ماتابه غير انّنى *** الى اجل لم يأتني وقته بعد
هل الحبّ الا عبرة بعد زفرة *** و حرّ على الاحشاء ليس له برد
و فیض دموع تستهلّ اذا بدا *** لنا علم من ارضكم لم يكن يبدو
در خیمه تا لیلی نشد در پرده تا سلمی نشد *** در حجله تا عذرا نشد گوئی نشد جانم ز تن
ای بسا دلشدگان کوی دلدار و بستگان زلف تا بدار که چون مجنون و لیلی و عروة و عذرا و عمرو و هند در جهان بزیستند و از گداز عشق و آتش شوق بر خویش بريستند تا در پای نگار جان بريختند و بحسرت و ضجرت با تن نزار و بدن رنجور جای در گور گرفتند.
مرا نیز بایشان اقتدائی و بکردار ایشان اکتفائی است چه این مردن عین زیستن و این جان سپردن از بند بلا رستن است.
ص: 100
زنده کدام است بر هوشیار *** آن که بمیرد بسر کوی یار
چون این حال بر قیس دوام گرفت قوم و عشیرت قیس با پدرش اشارت کردند که دختری آفتاب روی با او تزویج نماید شاید بدیدار او از خیال لبنی آسایش گیرد پدرش او را باین امر بخواند قیس در جواب پدر گفت:
لقد خفت ان لا تقنع النفس بعدها *** بشيء من الدنيا و ان كان مقنعا
وازجر عنها النفس اذحيل دونها *** و تأبى اليها النفس الّا تطلعا
دل رهاندن ز دست او مشکل *** جان فشاندن بپای او آسان
ترک جان سهل می توان گفتن *** ترك جانان نمی توان گفتن
پدرش ایشان را از گفتار پسرش خبر گفت گفتند او را بفرمای در طوایف عرب گردش گیرد و دوشیزگان شکر لب را بنگرد شاید نظری بر ماه منظری برگشاید و دلش را دلداری بر باید
ذریح فرزند را بقبول این کار سوگند داد قیس بهر صحرا راه پیما شد تا بقبیله از فزاره برسید و ماه پاره بدید که برقع خز از چهره برگشود و دیداری چون ماه ده چهاری بنمود.
گفت ای جاریه بگوی تا چه نام داری آن ماه گفت لبنی نام من است ، قیس چون این نام بشنید یک باره بیهوش بر روی بیفتاد آن دختر آب بر چهره اش بیفشاند و از حالت او در بیم و خشیت شد و گفت اگر این جوان قیس بن ذریح نباشد مجنون است.
چون قیس افاقت یافت از نام و نشانش بپرسید ، قیس باز نمود آن ماه روی مشك بوى گفت بدانستم که تو قیس هستی لکن ترا بخدای و حق لبنی سوگند می دهم که از طعام ما تناول کنی.
پس طبقی از طعام حاضر ساخت قیس مقداری با انگشت خود بر گرفت و سوار شد در این اثنا برادر همین لبنی که غایب بود بیامد و نشان خفتن گاه ناقه قیس را بدید و از کیفیت بپرسید او را از آن داستان باز گفتند
ص: 101
جوان فزاری بر نشست و راه بر نوشت تا گاهی که قیس را دیگر باره بمنزل خود باز آورد و او را سوگند داد که مدت يك ماه نزد ایشان اقامت کند و با او گفت اگر چه بر من گران است لکن بزودی متابعت میل و هوای ترا می نمایم یعنی خواهرم را با تو تزویج می کنم و همی از حدیث و عقل و روایت و درایت قیس در شگفتی می رفت و در مصاهرت او سخن کرد
قیس گفت ای جوان در مصاهرت و مواصلت با چون توئی بسی رغبت است لكن مرا اشتغالی است که با آن حال هیچ کس را از من سودی نمی رسد
کنایت از این که:
چنان بموی وی آشفته و ببویش مست - که نیستم خبر از هر چه در دو عالم هست
جوان فزاری هم چنان غم گساری می نمود و آن سخنان را مکرر می فرمود و اهل قبیله او را نکوهش می کردند و می گفتند سخت بیمناک هستیم که این گفتار و كردار تو موجب ننگ و عار ما گردد و بدشنام اغیار دچار شویم و آن جوان می گفت مرا بخویشتن بگذارید چه در مانند این جوان مردم کرام را رغبت است و هم چنان با قیس سخن می کرد و ابرام و اصرار می نمود تا قیس اجابت کرد و عقد مواصلت و مصاهرت استوار گشت و خواهرش لبنی را با قیس تزویج نمود و گفت کابین او را نيز من از جانب تو می دهم .
قیس گفت ای برادر من سوگند با خدای قوم مرا مال و بضاعت بسیار است و ترا حاجتي بقبول اين تكلف نيست هم اكنون نزديك قوم خود می شوم و مهریه لبنی را بدو حمل می کنم این بگفت و برفت و پدر را بدید و حکایت را بنمود.
ذریح مسرور گشت و کابین عروس را بداد قيس بجماعت فزاریین بازگشت و مهریه را تسلیم و آن نو گل بوستان جمال و تازه نهال باغستان غنج و دلال را همال گشت.
لكن چون دلش بدیگری مشغول و خاطرش به سیم بری مأنوس بود با
ص: 102
نو عروس نظری و بمعاشرت و مصاحبت او گذری نداشت نه بچنان روی و موی دل پذیر روی می نمود و نه بچنان خط و خال استقبال و اقبال داشت و نه بيك حرف او را خطاب می کرد و نه بمباشرتی او را کامیاب می فرمود.
روز و شبی بسیار بر این گونه بپای رفت و هیچ روز و شبش در کنار نیاورد و از آن پس با کسان عروس گفت همی خواهم روزی چند نزد قوم و پیوند شوم ایشان رخصت دادند.
قيس براه مدینه راهسپار شد و او را در مدینه از جماعت انصار دوستی صداقت آثار بود نزد قیس بیامد و او را باز نمود که خبر تزویج قيس بمعشوقه او لبنی رسیده بغم و اندوه اندر شد و گفت همانا قیس مرد غدّار و فریبنده و مکّار است از اقوام من چه جوانان گل عذار که مرا خواستار شدند و من بمحبت او اجابت نکردم لكن هم اکنون ایشان را اجابت می نمایم .
و چنان بود که پدر لبنی از تعرّض قیس با دختر او لبنى به معاوية بن ابی سفیان شکایت برده و معروض داشت که بعد از طلاق از تعرّض خود دست بر نمی دارد .
معاویه به مروان بن الحكم عامل مدینه بنوشت که اگر از آن پس متعرض لبنی شود خونش هدر باشد و پدر لبنی را فرمان کرد تا دختر خود را بمردی که خالد بن حازه نام داشت و با بنی عبد الله بن غطفان نسب می رسانید و بقولی با مردی از آل كثير بن الصلت الكندى حليف قريش تزویج نماید لا جرم لبنی را پدرش با وی تزویج کرد و زنان طایفه در شب زفاف می خواندند:
لبينى زوجها اصبح لاحرّ بواديه *** له فضل على الناس بما بانت تناجيه
و قيس ميّت حيّ صريع في بواكيه *** فلا يبعده و بعد النواعيه
قیس از شنیدن این خبر جزعی سخت بنمود و ناله جان سوز برکشید و اشکی خونین بیارید آن گاه فوراً بر نشست و راه بر سپرد تا بمحله قوم لبنی بیامد زنان قبیله او را ندا کردند که اکنون در این جا چه کنی همانا لبنی را بمنزل شوهرش
ص: 103
انتقال دادند جوانان طایفه نیز بهمین گونه کلمات و عبارات با قیس معارضه و مکالمه نمودند .
قیس جواب ایشان را هیچ نمی گفت تا بخیمه گاه و منزل گاه لبنی بیامد و از مركب خویش فرود شد و همی خود را به آن زمین بمالید و چهره در آن خاك بسود و بگریست و گفت :
الى الله اشكو فقد لبنى كما شكا *** إلى الله فقد الوالدين يتيم
يتيم جفاه الأقربون فجسمه *** تحیل و عهد الوالدين قديم
بكت دارهم من نائهم فتبهللت *** دموعی فايّ الجازعين الوم
امستعبراً يبكى من الشوق و الهوى *** ام آخر يبكى شجوه و یهیم
و بعضی گفته اند این اشعار از قیس نیست و با شعار او مخلوط شده است و در آن هنگام که لبنی را از وطن خودش بجانب شوهرش که در مدینه بود بکوچانیدند و قیس در میان طایفه او مقیم بود این شعر بگفت:
بانت لبيني فهاج القلب من بانا *** و كان ما وعدت مطلا و ليانا
و اخلفتك مني قد كنت تاملها *** فاصبح القلب بعد البين حيرانا
الله يدرى و ما یدری به احد *** ماذا اجمجم من ذكراك احيانا
يا اكمل الناس من فرق الى قدم *** و احسن الناس ذائوب و عريانا
نعم الضجيع بعيد النوم تجلبه *** اليك ممتلثاً نوماً و يقظانا
لا بارك الله فيمن كان يحسبكم *** الأ على العهد حتّى كان ما كانا
حتّى استفقت اخيرا بعد ما نكحت *** كانما كان ذاك القلب حيرانا
قد زارني طيفكم ليلا فارقنى *** قبتّ للشوق اذرى الدمع تهتانا
ان تصرمى الحبل اوتمسى مفارقة *** فالدهر يحدث للانسان الوانا
و ما ارى مثلكم في الناس من بشر *** فقد رأيت به حيّاً و نسوانا
اتفاق در این سال قیس اقامت حج نهاد و روی بخانه خدای آورد و از بدایع اتفاقات لبنی نیز در این سال سفر حج فرمود قیس دیدارش بدیدار لبنی افتاد و زنی
ص: 104
دیگر نیز با او بود مدهوش و مبهوت گشت و بر جای بایستاد.
لبنی براه خود برفت و آن زن را بسلام قیس و پرسش حال او بفرستاد آن زن بیامد و نگران شد که قیس تنها نشسته است و همی انشاد کند و بگرید و بخواند :
و يوم منى اعرضت عنّى فلم اقل *** لحاجة نفس عند لبنى مقالها
و في الياس للنفس المريضة راحة *** اذا النفس رامت خطة لا تنالها
آن زن در خیمه قیس در آمد و او را از لبنی حدیث همی براند قیس نیز سر بزیر داشت و از حالت عشق لبنی با وی می گفت لكن آن زن او را آگاه نمی ساخت که از جانب آن ماه نزد وی بیامده است.
قیس از وی خواهشمند شد که سلام او را به آن دل پذیر برساند آن زن امتناع نمود قیس باین شعر شروع کرد:
اذا طلعت شمس النهار فسلمى *** لحاجة نفس عند لبنى مقالها
بعشر تحيّات اذا الشمس اشرقت *** و عشر اذا اصفرّت و حان رجوعها
و لو ابلغتها جارة قولي اسلمى *** بكت جزعاً و ارفض منها دموعها
و بان الذي تخفى من الوجد في الحشى *** اذا جائها عنّى حديث يروعها
مردمان از اقامت حج فراغت و به اماکن خود انصراف یافتند قیس در طیّ راه بمرضی سخت مبتلا گشت چندان که به مرگ مشرف شد و رسولی از جانب لبنی بپرسش حال و عیادت وی نیامد چه قوم لبنی قیس را بدیدند و از حال او و مقال او بدانستند چون قیس در آن رنجوری تفقدی از آن حوری ندید گفت :
البنى لقد جلت عليك مصيبتى *** غداة غد اذ حلّ ما اتوقع
تمنيننی نیلا و تلويننی قلی *** فنفسى شوقاً كلّ يوم تقطع
و لكن لعمرى قد بكيتك جاهداً *** و ان كان دائي كلّه منك اجمع
صبيحة جاء العائذات يعدنني *** فظلّت علىّ العائدات تفجع
ص: 105
فقائلة جئنا اليه و قد قضى ** و قائلة لا بل تركناه ينزع
چون این اشعار شرر بار را لبنی بشنید هر چه سخت تر بجزع اندر شد و بسیاری بگریست و بر حسب میعادی که بر نهاد شب هنگام بمسکن قیس بیامد و معذرت بجست و گفت زندگی من بوجود توست و بیم دارم که ترا بکشند و من بقای تو را می خواهم و اگر ازین حال خوف ناک نبودم از تو جدائی نداشتم.
پس قیس را وداع کرد و برفت و با قیس خبر آوردند که اهل لبنی با لبنی گفتند قیس از درد عشق مریض است و زود باشد که در این سفر بسفر آن جهانی شود .
لبنی برای این که ایشان را از خود باز دارد و زبان ایشان را بربندد گفت فیس در آن چه می گوید کاذب است و خود را مریض خواند و مرضی ندارد چون این خبر بقيس رسید این شعر را بگفت:
تكاد بلاد الله يا امّ معمر *** بما رحبت يوما علىّ تضيق
تكذبني بالودّ لبنى وليتها *** تكلف منى مثله فتذوق
و لو تعلمين الغيب ايقنت انني *** لكم و الهدايا المشعرات صديق
تتوق اليك النفس ثمّ اردها *** حياء و مثلى بالحياء حقيق
اذود سوام النفس عنك و ماله *** على احد الّا عليك طريق
فانی و ان حاولت صرمی و هجرتی *** عليك من احداث الردى لشقيق
الى آخر ها ، آن گاه قیس نزد قوم و عشیرت خویش بیامد و يك دسته از شتران خود را جدا کرده با پدرش گفت همی خواهم بمدینه شوم و این شتران را بفروشم و برای اهل خود خریدار خواربار شوم.
پدرش بدانست که از این جمله جز بهوای دیدار دلدار و خریداری گیسوی تابدار نیست او را بسی عتاب و خطاب و ازین کار زجر نمود فیس پذیرفتار نشد و شتر خود برگرفت و بمدينه برفت.
در آن اثنا که شتران را در معرض بیع در می آورد شوهر لبنی خریدار يك
ص: 106
نفر شتر گشت و قیس را او و او قیس را نمی شناخت قیس شتر را بشوهر لبنى بفروخت و گفت چون بامداد شد در سرای کثیر بن صلت نزد من بیا و بهایش را بگیر.
گفت چنین کنم و شوهر لبنی نزد لبنی برفت و گفت ناقه از مردی از اهل بادیه خریداری کردم بامدادان برای گرفتن بهای شتر می آید طعامی از بهرش آماده باید داشت
چون بامداد چهره برگشود قیس بدر سرای کثیر بیامد و خادم را آواز داد که آقای خود را بگو اينك صاحب ناقه بر در است لبنی صدای آشنا را بشناخت و سخنی نیاراست کثیر با خادم گفت تا صاحب شتر را بسرای اندر آورد.
قیس بیامد و بنشست لبنی با خادم گفت با این جوان بگو از چه روی ترا آشفته موى و پريده رنگ و روی می نگرم خادم از وی بپرسید
قیس آهی سرد بر کشید و با آن زن گفت حال کسانی که از دوستان جانی مفارقت یابند و مرگ را بر زندگانی برگزینند چنین باشد این بگفت و بگریست لبنی با خادمه گفت باوی بگوی حدیث خود را با ما بگذار.
چون قیس شروع بگذارش حال نمود لینی چون ماه و آفتاب حجاب را بیفکند و خود را بنمود و گفت آن چه گفتی کافی است همانا حکایت تو را می دانیم این سخن بگفت و این آتش در جان او بر افروخت و دیگر باره در پرده اندر شد
قیس از مشاهدت این حال ساعتی مبهوت بماند و سخن نراند آن گاه ناله به گریه بر کشید و از جای برجست و بیرون شد شوهر لبنی او را ندا برکشید و گفت ويحك داستان تو چيست باز شو و بهای ناقه خود را بستان و اگر خواهی بهای شتر را بیشتر می دهیم.
قیس هیچ پاسخ نداد و برفت و سوار شد و راه در سپرد لبنی با شوهر خود گفت ويحك اين مرد قيس بن ذریح است ترا چه بر آن داشت که چنین کردی گفت او را نمی شناختم و قیس در طی راه خود همی بگریست و خویشتن را بر آن کردار
ص: 107
توبیخ نمود و همی ناله بر کشید و از آن پس این شعر بخواند:
اتبكى على لبنى و انت تركتها *** و انت عليها بالملاء انت اقدر
فان تمكن الدنيا بلبنى تقلبت *** علىّ فللدنيا بطون و اظهر
لقد كان فيها للامانة موضع *** و للكفّ مرتاد و للعين منظر
و للحائم العطشان رىّ بريقها *** و للمرح المختال خمر و مسكر
كانّي لها ارجوحة بين احبل *** اذا ذكرة منها على القلب تخطر
ابودرّة نام از اهالی مدینه زنی را که از آن پیش زوجه مردی دیگر از مردم مدینه بود تزویج نمود و آن مرد را ابو بطینه می نامیدند شوهر اول آن زن ابودره را بدید و ضربتی بر وی فرود آورد که دستش را شل گردانید.
ابوالسائب مخزومی وی را بدید و گفت ای ابودرّه ، آیا ابو بطينه بسبب زوجه اش ترا مضروب نمود تا چرا در مدخلش دخول کردی گفت آری گفت گواهی می دهم که آن زن چنان نیست که قیس بن ذریح در حق زوجه ای لبنی گفته است :
لقد كان فيها للامانة موضع *** و للكف مرتاد و للعين منظر
و للحائم العطشان رىّ بريقها *** و للمرح المختال خمر و مسكر
اتفاق این زوجه ابی دره زنی سیاه روی بود و چون سوسکی می نمود بالجمله چون قیس دیگر بار یار را بدید بقوم و عشیرت خویش باز گشت و بر کار و کردار خویش انكار و تأسف ورزید و حالتی سخت بروی دست یافت مردمان وی را نکوهش و از حالش پرسش نمودند
قیس با ایشان خبری نگذاشت و بمرضی سخت دچار شد و مشرف بر مرگ گردید پدرش و جماعتی از خویشاوندانش بدو آمدند و سخنها بگذاشتند و عتاب ها بنمودند و بخدایش سوگند ها دادند.
گفت و يحكم مرا چنان می نگرید که من خود خویشتن را بیمار کرده ام و بعد از یأس امید آسایشی دارم یا اندوه و زاری را اختیار کردم این بلائی است که پدر و مادرم بر من فرود آوردند و مرا در این بلیّت بهلاکت رسانیدند پدرش
ص: 108
همی بگریست و خدای را برای گشایش و آرامش او بخواند پس قیس این شعر را بگفت
لقد عذبتني يا حبّ لبنى *** فقع امّا بموت أو حياة
فانّ الموت اروح من حياة *** تدوم على التباعد و الشتات
و قال الأقربون تعز عنها *** فقلت لهم اذا حانت وفاتي
و از آن طرف چون قیس از آن جا بیرون آمد لبنی رسولی پوشیده بدو بفرستاد و گفت از وی خواستار انشاد اشعار شو و اگر از نسب تو بپرسد بگو خزاعی هستم و چون ترا از اشعار خود بخواند با او بگو از چه روی پس از وی زنی دیگر اختیار کردی تا لبنی نیز بعد از آن کردار تو بدیگر شوی اجابت کند آن چه در جواب تو گويد نيك بخاطر بسپار تا بمن باز رسانی .
رسول برفت و قیس را سلام براند و خویشتن را خزاعی و از مردم شام بخواند و از وی در طلب شعر برآمد قیس این شعر خود را بگفت:
فاقسم ما عمش العيون شوارق *** روائم بوحانيات على سقب
رسول گفت با این حال از چه بعد از وی دیگری را بزناشوئی بسرای آوردی قیس آن خبر را باز نمود و سوگند خورد که چشم او بدیدار آن زن که بیاورده روشن نگشته و اگر او را در میان زنانی دیگر بنگرد نشناسد و دست او باو نرسیده و سخنی باوی نرانده و جامه او را از بدنش دور نداشته است
آن مرد گفت من همسایه لبنی هستم و او را چنان وجدی با تو است که شوهرش آرزو می کند که تو با لبنى نزديك باشی شاید حالت لبنی در مجاورت تو اصلاح یابد .
هر چه می خواهی به لبنی تقدیم کنی بمن بازده تا بدو باز رسانم قیس گفت چون خواهی بکوچی نزد من معاودت جوی آن مرد برفت و هنگام رحيل بيامد قیس گفت با لبنی بگو:
ص: 109
الاحىّ لبنى اليوم ان كنت غاديا *** و المم بها من قبل ان لا تلاقيا
واهد لها منك النصيحه انّها *** قليل و لا تخش الوشاة الادانيا
و قل انّني و الراقصات الى منى *** باجبل جمع ينتظرن المناديا
فان احى او اهلك فلست بزائل *** لكم حافظاً ما بل ريق لسانيا
الى آخر ها ، ابوالفرج تمام این قصیده را مذکور داشته و گوید این قصیده با قصیده مجنون که باین وزن و قافیه می باشد مخلوط می شود و از کثرت تشابه به یک دیگر مشتبه می شود و کمتر کسی در میانه تمیز گذارد
چون مراتب عشق و عاشقی و شعر و شاعری قیس در مدینه اشتهار گرفت و اساتید سرود گران چون غريض و معبد و مالك و غير هم در ابیات عاشقانه او تغنّی نمودند از وضیع و شریف و كوچك و بزرگ وزن و مرد و سیاه و سفید هر کس بشنید بطرب اندر شد و از گرفتاری محزون گردید
چون شوهر لبنی این حال را بدید نزد لبنی بیامد و آن حکایت بگذاشت و بسی عتاب نمود و گفت چندان نام تو را بر زبان ها بیاورند که مرا رسوا گردانیدند
لبنى خشمناك شد و گفت ای مرد سوگند بخداوند من بواسطه رغبت در تو و در اموال تو بزوجیت تو اندر نشدم و امر من بر تو پوشیده نبود و تو می دانستی من پیش از آن که بعقد تو در آیم در حباله نکاح قیس بودم و او را بر طلاق من از روی اکراه مجبور نمودند
قسم بخدای تا گاهی که قیس را خونش را هدر ساختند و گفتند اگر بطایفه و قبیله ما اقبال نماید بقتلش رسانند و بیمناک شدم که در این مخاطر کشته شود ناچار ترا بشوی گرفتم هم اکنون اختیار کار تو با تو است از من مفارقت جوی مرا حاجتی با تو نیست
شوهر خاموش گشت و از جواری مدینه بسرایش همی در آورد تا از آن اشعار قیس برای او تغنی کنند و حالش را اصلاح نمایند لکن ازین جمله جز دوری و متاركت و منازعت حاصل نمی شد و لبنی یک سره می گریست و هر شعری می شنید
ص: 110
بگریه جان سوز و ناله جگر دوز اندر می شد
از موالی بنی زهره زنی بود که او را بریکه می نامیدند از تمامت زن های
آن عصر در ظرافت و کرامت گوی سبقت ربوده بود و از مردم قریش شوهری داشت و آن مرد را دار ضیافتی بود چون رنج قیس بطول انجامید پدرش گفت می دانم شفای نزديك شدن با لبنی است بسوی مدینه کوچ کن.
قيس بمدينه راه بر گرفت تا بمیهمان خانه شوهر بریکه رسید غلامان بریکه چون قیس را بدیدند بخدمتش شتاب کردند تا بارش را فرود آورند قیس گفت این کار نکنید چه من تا بریکه را ملاقات نکنم فرود نیایم چه من از پی حاجتی بدو شدم اگر برای قضای حاجتم موضعی نزد او یافتم نزد شما نزول می نمایم و اگر نه می کوچم .
آن جماعت شتاب گرفتند و بریکه را از وصول قیس خبر گفتند بریکه بدو شد و سلام براند و ترحيب و ترجيب بنمود و گفت هر حاجت داری بر آورده است اکنون فرود آی قیس از مرکب بزیر آمد و با بریکه نزديك شد و گفت آیا حاجت خود را باز نمایم گفت اگر خواهی بفرمای.
گفت من قيس بن ذريح باشم گفت خدایت در زندگی پایندگی و در تقرب نزدیکی دهد همانا در هر وقت و ساعتی یاد تو کنیم و نام تو بریم و تجدید نمائیم .
قیس گفت حاجت من این است که دیدار لبنی را بيك ديدار دیدار نمایم و بهر گونه که شاید دیده بر دیده اش بگشایم گفت این کار بر عهده من است
این وقت قیس شاد و خرم در سرای بریکه فرود شد و از برکه بریکه سيراب و در اریکه بریکه بطعام بريك و تبريك نيك او کامیاب شد و نزد وی اقامت گرفت
بریکه امر او را پوشیده بداشت و از آن پس برای لبنى تقديم هدایای کثيره نمود و ابواب تحيت و تهنیت باز گشود و با قیس گفت این کار از آن کنم تا او را و
ص: 111
شوهرش را با خود انس دهم و بتو مأنوس آورم.
پس آن کار بتكرار نمود و دفعه چند بدیدار آن نگار ارجمند برفت آن گاه با شوهر لبنی گفت با من بگوی آیا تو از شوهر من بهتری گفت نی ، گفت لبنی از من بهتر است گفت نیست .
بریکه گفت پس از چه روی من همی او را زیارت کنم و او بزيارت من نیاید گفت این کار باختیار اوست بریکه نزد لبنی شد و خواستار گشت که قدم در سرای او بگذارد و نیز او را باز نمود که قیس در سرای او جای دارد .
لبنی چون این خبر دریافت هر چه زودتر بسرای بریکه راه بر گرفت چون با قیس ملاقات کردند چندان بگریستند که نزديك بتلف رسیدند آن گاه لبنی از حال او و مجاری روزگار و رنجوری فیس بپرسید .
قیس نیز از وی پرسش نمود آن گاه لبنی گفت از اشعاری که در زمان بیماری خود انشاد کرده باز گوی قیس این شعر را بخواند :
اعالج من نفسى بقايا حشاشة *** على رمق و العائدات تعود
فان ذكرت لبنى هششت لذكرها *** كما هشّ للندى الدرور وليد
اجيب بلبنى من دعانى تجلدا *** و بی زفرات تنجلي و تعود
تعيد الى روحي الحياة و اننى *** بنفسى لو عاينتني لا جود
و تا آخر قصیده را بر خواند این هنگام لبنی بعتاب قیس زبان برگشود تا از چه روی دیگری را تزویج نمود قیس سوگند خورد که هرگز دو دیده اش بدیدار او برخوردار نشده و بدو نزديك نگردیده لبنی تصدیق کرد و قیس گفت :
و لقد اردت الصبر عنك فعاقنى *** علق بقلبي من هواك قديم
يبقى على حدث الزمان و ريبه *** و على جفائك انّه لكريم
فصرمته و صححت و هو بدائه *** شنان بين مصحح و سقيم
و اريته زمنا فعاد بحلمه *** انّ المحبّ عن الحبيب حليم
و آن دو بار صداقت آثار از بامداد تا شام گاه از دیدار یک دیگر شاد خوار
ص: 112
بودند و قیس همی داستان خویش بد و بر نهاد و شکایت روزگار هجران را با بیانی عفيف و حدیثی کریم زبان برگشاد
و چون شب در رسید نوبت مفارقت افتاد و آن مشعل فروزان بكلبه خویش روان گشت و بدو وعده نهاد که بامدادان بگاه بدیدار قیس باز گردد آن یار جانی در آن شب ظلمانی بامید طلوع آن خورشید آمال و آمانی بخوشی و شادمانی زندگانی نمود لكن صبح اميدش گل مراد نشکفید و دیدار یار عزیز ندید چه این خبر در هر معبر سمر گشت و طلوع آن ماه خرگهی در سرای بریکه تذکره مرد و زن شد آن ماه بیندیشید و آن آفتاب در حجاب شد و روی بپوشید و در تفقّد او رسولی نیز نفرستاد.
قيس با دل دردمند و روان نژند این اشعار را بگفت و با خون دل و اشك دیده در رقعه بنوشت و بریکه را بداد و خواستار شد که به دلدار برساند و خود بر نشست و بمعاویه راه بر گرفت :
بنفسى من قلبي له الدهر ذاكر *** و من هو عنّي معرض القلب صابر
و من حبه يزداد عندى جدّة *** و حسبی لديه مخلق العهد دائر
قيس بدرگاه معاویه راه بر سپرد از نخست یزید را بدید و از روزگار خود شکایت بگذاشت و شعری چند در مدیحه اش بخواند یزید بر حال او رقت گرفت و گفت هر چه بخواهی بگو اگر می خواهی بشوهر لبنی بنویسم و بر وی حتم کنم که لبنی را طلاق گوید
قیس گفت اراده این امر را ندارم لکن دوست می دارم که در آن بلاد که لبنی جای دارد اقامت نمایم و خبر او را بدانم و بهمین کار قناعت می کنم بدون این که خون من هدر گردد.
یزید گفت اگر این مسئلت را بدون تحمل زحمت سفر و کوچیدن بسوی ما می نمودی اجابت می کردیم هر کجا می خواهی اقامت جوی و مکتوبی از پدرش معاویه از بهرش بگرفت که بهر کجا خواهد و دوست می دارد بار اقامت بیفکند و
ص: 113
و هیچ کس متعرض او نشود و حكم اهدار خون او را از هر دفتری بسترد
قیس خرم و شادان بشهر و دیار خود بازگشت و از آن طرف مردم فزاره چون خبر او و میل او را با لبنى بدانستند مکتوبی بقیس بفرستادند و او را عتاب نمودند
قیس با رسول گفت با آن جوان یعنی برادر آن دختر که او نیز لبنی نام داشت و چنان که رقم شد قیس او را تزویج کرده بود بگو ای برادر من همانا تو را در خویشتن مغرور نداشتم و بحیله و فریب سخن نراندم و ترا بیاگاهانیدم که من از هر کس بدیگر کسی مشغول هستم اکنون اختیار کار ترا با تو گذاشتم بهر نوع صلاح می دانی چنان کن.
آن جوان بکرامت و بزرگی رفت و شایسته ندید که او را طلاق جوید و در میانه فراق افکند خواهرش در پرده عصمت مدتی بزیست و رنجیده و رنجور بگور جای گرفت
عیاش سعدی گوید خانه نو ساز در ساکن بدیدم و مردی را نگران شدم که بخویشتن مشغول بود و از یک سوی آن منزل نشسته می گریست و با خود سخن می کرد سلام براندم و جواب نیافتم با خود گفتم مردی است که همی خواهد پنهان بماند و از وی روی برتافتم .
بعد از ساعتی صیحه بمن بر زد و گفت و عليك السلام بشتاب بشتاب بسوى من ای صاحب سلام نزد او شدم گفت سوگند با خدای سلام ترا بفهميدم لكن من مردی هستم که عقلی دردمند دارم گاهی از من باز می شود و دیگر باره باز می گردد گفتم باز گوی کیستی
گفت قيس بن ذريح باشم گفتم تو یار لبنی باشی گفت بجان خودم یار او و کشته اویم این سخن بگفت و هر دو چشمش را اشك در سپرد و مانند باران بهاری بیارید گویا دو چشمش دو مشك بود هرگز حسن این قول او را فراموش نکنم:
ص: 114
ابائنة لبنى و لم تقطع المدى *** بوصل ولا صرم فييأس طامع
نهارى نهار الوالهين صبابة *** و ليلى تبنو فيه عنّى المضاجع
ابی الله ان يلقى الرشاد كانّها *** شقايق برق في السماء لوامع
ظبیه حکایت کند که از عبدالله بن مسلم بن جندب شنیدم این شعر قیس را برای شوهرم انشاد نمود:
اذا ذكرت لبني تاوّه و اشتكى *** تاوّه محموم عليه البلابل
يبيت و يضحى تحت ظلّ منية *** به رمق تبكى عليه القبائل
فتيل للبنى صدع الحبّ قلبه *** و في الحبّ شغل للمحبين شاغل
شوهرم صدا بناله و اندوه و تاوّه بر آورد آن گاه روی با ابن جندب کرد و گفت وای بر تو این اشعار را بدین گونه می خوانی گفت پس چگونه بخوانم گفت از چه روی مانند قیس اظهار دریغ و افسوس ننمودی و شکایت نکردی چنان که او کرد
روزی ابن ابی عتیق با قیس بن ذریح گفت گدازنده تر و سوزناک تر شعری که در حق لبنى انشاد نمودی بخوان این شعر را انشاد نمود :
و انّى لا هوى النوم في غير حينه *** لعلّ لقاء في المنام يكون
تحدثني الاحلام انّي اراكم *** فياليت احلام المنام يقين
شهدت بانّي لم احل عن مودّة *** و انّى بكم لو تعلمين ضنين
و انّ فؤادى لايلين الى هوى *** سواکی و ان قالوا بلى سيلين
ابن ابی عتیق گفت ای قیس به اندک چیزی رضا دادی گفت مقدار کوشش اندك همین است عبد الملك بن عبدالعزیز گوید وقتی این اشعار آب دار قیس بن ذریح را برای ابوالسائب مخزومی قرائت کردم:
احبّك اصنافاً من الحبّ لم اجد *** لها مثلا في سائر الناس يوصف
فمنهنّ حبّ للحبيب و رحمة *** بمعرفتي منه بما يتكلّف
و منهن ان لا يعرض الدهر ذكرها *** على القلب الّا كادت النفس تتلف
ص: 115
و حبّ بدا بالجسم و اللون ظاهر *** و حبّ لدى نفسي من الروح الطف
ابو السائب گفت لا جرم سوگند با خدای با وی بخلوص صفا باشم چنان که در غضب او غضبناك و در رضای او راضی می شوم.
ابو السائب مخزومی گوید با عبد الرحمن بن عبد الله بن کثیر در دهلیز سرای کثیر جای داشتیم ناگاه جنازه را بگذرانیدند ابو السائب گفت جنازه همسایه تو ابن کلده است آیا با ما بپای نمی شوی تا بروی نماز بگذاریم.
گفت آری و الله فدای تو شوم پس بپای شدیم تا نزديك سرای اویس رسیدیم بیاد آوردم که جدش لبنی را تزویج نمود و او را بمدینه آورد از نماز بروی منصرف شدم و در سقیفه دار کثیر مراجعت کرد گفتم خدای نکند که من بر وی نماز بگذارم .
کثیر مراجعت کرد و گفت آیا جنابت داشتی؟ گفتم لا و الله گفت آیا بدون وضو بودی گفتم لا و الله ، گفت پس چه بود ترا که از نماز بر وی روی بر تافتی گفتم بیاد آوردم که جدش لبنی را تزویج نمود و در میانه قیس بن ذريح و او جدائی افکند و او از بلادش بکوچید من بر اولاد او نماز نمی گذارم .
خليل بن سعید گوید ببازار مرغ فروشان بگذشتم و نگران شدم که مردمان چنان ازدحام نموده اند چنان که پاره بر گردن پاره سوار همی شوند چون نيك نظر کردم ابو السائب مخزومی را بدیدم که ایستاده است و کلاغی را خریدار است و آن غراب را در گوشه ردای خود گرفته و با غراب گوید قیس بن ذریح با تو می گوید :
الا يا غراب البين قد طرت بالذي *** أحاذر من لبنى فهل انت واقع
از چه روی فرود نیفتادی و همی آن حیوان را باردای خود می زد و کلاغ صیحه بر می کشید مردی با او گفت اصلحك الله این غراب آن غراب نیست ابو السائب گفت می دانم لکن بی گناه می گیرند تا گناه دار بدست افتد
گفته اند چون لبنی این شهر را بشنید سوگند خورد که هیچ غرابی را ننگرد مگر این که بکشد و از آن روز هر وقت کلاغی را خودش با خدمه او یا همسایه او
ص: 116
بدیدند بخریدند و سر بریدند .
روات حکایات در پایان کار قيس و لبنى باختلاف سخن کرده اند بیشتر ایشان گفته اند ایشان در حال مفارقت از یک دیگر بمرده اند
بعضی از ایشان را عقیدت چنان است که قیس قبل از لبنی بمرد و چون خبر به لبنی رسید چندان تأسف و افسوس یافت که وفات کرد و پاره گفته اند لبنی پیش از قیس بدرود نمود و قيس از غم او بمرد .
و از ابو عمر و مدنی حکایت کرده اند که لبنی وفات کرد قیس با جماعتی از کسان خویش با خاطر پریش بیرون شد و با نهایت افسوس بر قبرش بایستاد و گفت:
ماتت لبيني فموتها موتى *** هل تنفعنّ حسرتي على الفوت
و سوف ابكى بكاء مكتئب *** قضى حياة و جسدا على ميت
آن گاه خود را بر روی آن قبر بیفکند و بگریست تا از خویش برفت کسانش بمنزلش حمل کردند لكن هیچ تعقل نمی توانست و از آن درد و رنج یک سره علیل بماند و افاقت نیافت و پاسخ هیچ سخن گوئی را نداد و بعد از سه روز بمرد و در پهلوی گور لبنی مدفون گردید
قحذمی و ابن عایشه و خالد بن جمل حکایت کرده اند که ابن ابی عتیق بخدمت حسنين علیهما السلام و عبد الله بن جعفر شد جماعتی از قریش نیز حضور داشتند با ایشان عرض کرد که مرا بمردی حاجتی است و بیم دارم که مسئول مرا مقبول نگرداند اكنون بجاه و منزلت و مقام و رفعت و اموال و اقبال شما یاری می جویم.
گفتند برای قضای حاجت تو بذل توجه می کنیم پس با ایشان بسوی شوهر لبنی راه بر گرفت چون آن مرد هیمنه قدوم مبارك و حشمت تشریف فرمائی ایشان را نگران شد سخت بزرگ گرفت و بسیار عظیم شمرد.
ایشان گفتند ما با جمعیت خود برای حاجتی که ابن عتیق را است بیامدیم گفت هر گونه حاجتی داشته باشد بر آورده است ابن ابی عتیق گفت آن حاجت را
ص: 117
هر چه باشد از ملك يامال يا اهل وعيال برآورده می داری گفت آری .
گفت لبنی زوجه خود را برای خاطر ایشان و من طلاق بگوی گفت شما را گواه می گیرم که او سه طلاقه است حاضران از وی شرمسار شدند و معذرت خواستند و گفتند سوگند با خدای از حاجت ابن ابی عتیق خبر نداشتیم و اگر می دانستیم این حاجت را می طلبد هرگز از تو خواستار نمی شدیم .
اما ابن عایشه گوید حضرت امام حسن علیه السلام در عوض لبنى يک صد هزار درهم بدو عنایت فرمود و ابن عتيق لبنى را بسوى قيس بن ذریح کوچ داد و نزد او ببود تا مدت عدتش بپای رفت و آن جماعت از پدر لبنی خواستار شدند تا او را با قیس تزویج نمود و لبني در سرای قیس بزیست تا هر دو تن بمردند و قیس این شعر را در مدح ابن ابی عتیق بگفت :
جزى الرحمن أفضل ما يجازى *** على الاحسان خيراً من صديق
فقد جربت اخواني جميعاً *** فما الفيت کابن ابي عتيق
سعى في جمع شملى بعد صدع *** و رأى حدت فيه عن الطريق
و اطفاً لوعة كانت بقلبي *** اغصتني حرارتها بریقی
ابن ابی عتیق گفت ای حبیب من ازین گونه مدیحه امساك نمای چه هیچ کس این شعر را نشنود مگر این که مرا قوّاد می انگارد یعنی از این که گوئی من یار تو را بتو رسانیدم گمان می برند جای کشی کرده ام.
ص: 118
در جلد اول اغانی مسطور است که نام او بروایت بعضی کسان که نسبش را تصريح و حدیثش را توضیح نموده است قیس است و بقولی مهدی است و صحیح فيس بن الملوح بن مزاحم بن عدى بن ربيعة بن جعدة بن كعب بن ربيعة بن عامر ابن صعصعة است و از دلایلی که نامش قیس بوده است این شعر معشوقه او لیلی است در حق او:
الا ليت شعري و الخطوب كثيرة *** متى رحل قيس مستقل فراجع
وقتی از اصمعی از حال او بپرسیدند گفت مجنون نبوده است لکن در وی سستی و سبکی و نوعی از خفت و جنون بوده است چنان که ابوحية النميرى اين صفت را داشته است
ایوب بن عبایه گوید از تمامت بطون بنی عامر از مجنون پرسش کرده هیچ کس را ندیدم که او را بشناسد.
ابن دأب گوید با مردی از بنی عامر گفتم آیا مجنون را می شناسی و از اشعارش چیزی روایت می کنی گفت آیا از شعر مردم عاقل فراغت یافته ایم که ببایست اشعار مجانین را راوی شویم هما با این جماعت بسیارند
گفتم عموم مجانین را قصد نکرده ام بلکه مجنون بنی عامر شاعر را که از بلای هوا و تیر عشق ناپروا کشته شد خواهم گفت هیهات همانا جماعت بنی عامر را جگرها ازین غلیظتر است که دچار هوا شوند و دل به دلبری بسپرند این اوصاف در این مردم یمانی است که قلوبی ضعیف و عقولی سخیف و سر هایی بی مو دارند لکن مردم نزار ازین بلیت آسوده اند.
ص: 119
ریاضی گوید از اصمعی شنیدم می گفت دو مرد باشند که ما ایشان را جز بنام ایشان نشناخته ایم یکی مجنون بني عامر و دیگر ابن القريه هلالی و این دو تن وجود نداشته اند بلکه روات جمل حکایاتی کرده اند و بنام ایشان انتشار داده اند.
عبد الجبار بن سعید از جدّ خود حکایت کرده است که گفت در میان بنی عامر بگشتم و مجنون را دریافتم و او را حاضر ساختم و از بهر من انشاد ابیات نمود .
مداینی گوید این مجنون که در میان مردمان نامدار است و بشعر و شاعری و عشق لیلی مشهور است قیس بن معاذ از قبیله بنی عامر ثمّ من بني عقيل احد بنى امير بن عامر بن عقیل است
و هم مردی دیگر ازین جماعت بود که او را مهدى بن الملوح از بني جعدة ابن كعب بن ربيعة بن عامر بن صعصعه می خواندند.
ابن الکلبی گوید مرا حدیث کرده اند که داستان مجنون و اشعار او را یکی از جوانان بنی امیه که عاشق دختر عمّ خود شده و مکروه می داشت که عشق او با دختر عمّش آشکار شود وضع نمود پس حدیث مجنون را وضع کرد و آن اشعاری را که مردمان بنام مجنون می خوانند و منتشر شده است بگفت و بدو منسوب داشت .
اصمعی گوید وی قیس بن معاذ نام داشت و بعشق زنی از قوم خود که لیلی نام بودش روز می گذاشت و هشام بن محمّد کلبی گوید نامش قيس بن ملوح است و از آن پیش که دماغش را عشق لیلی بر تابد پدرش ملوح بمرد پس ناقه خود را بر فراز قبرش بکشت و این شعر بگفت:
عقرت على قبر الملوح ناقتي *** بذي السرح لمّا ان جفاه الاقارب
و ابو عبيده گوید نام او بحتر بن الجعد است و بعضی گفته اند اقرع بن معاذ نام داشت و خالد بن كلثوم نام او را مهدى بن الملوح داند و لیلی که معشوقه او بود دختر سعد بن مهدى بن ربيعة بن الحويش بن كعب بن ربيعة بن عامر بن صعصعه است.
ص: 120
اصمعی گوید از مردی اعرابی از بنی عامر بن صعصعه از حال مجنون عامری بپرسیدم گفت از كدام يك ازین جماعت مجانین می پرسی چه گروهی در میان ما که باشند ایشان را مجنون خوانند گفتم از آن مجنون می پرسم که بنام لیلی انشاد اشعار نماید
گفت تمامت ایشان بنام لیلی شعر گویند گفتم از اشعار پاره از ایشان برای من انشاد کن پس این شعر را از مزاحم بن حارث مجنون بخواند :
الا ايّها القلب الذى لجّ هائما *** و ليلا بليلى لم تقطع تمائمه
اقن قد افاق العاشقون و قداني *** لك اليوم ان تلقى طبيباً ملائمه
اجدك لا تنسيك ليلي ملمة *** تلم و لا عهد یطول تقادمه
گفتم از اشعار مجنونی دیگر که از غیر ایشان باشد از بهر من انشاد فرمای پس این شعر را از معاذ بن كليب مجنون بخواند:
الا طال ما لا عبت لیلی و قادنی *** الى اللهو قلب للحسان تبوع
و طال امتراء الشوق عنى كلّما *** ترفت دموعاً تستجد دموع
فقد طال امساكي على الكبد التي *** بها من هوى ليلى الغداة صدوع
گفتم از اشعار دیگری غیر ازین دو تن که مذکور داشتی قرائت کن پس از مهدی بن الملوح قرائت کرد:
لو انّ لك الدنيا و ما عدلت به *** سواها وليلى حائن عنك بينها
لكنت الى ليلى فقيراً و انّما *** يقود اليها ودّ نفسك حينها
این وقت گفتم از اشعار این جماعت مجنون که تا کنون هستند قرائت کن گفت آن چه انشاد کردم از بهر تو کافی است سوگند با خدای در میان این مجانین اشخاصی هستند که با عقلای امروز شما بيك میزان می باشند .
ابن الاعرابی گوید معاذ بن كليب مجنون بود و لیلی را دوست می داشت و مزاحم بن حرث عقیلی نیز در این عشق و عاشقی با معاذ شريك بود و یکی روز برای
ص: 121
مجنون این شعر را بخواند :
كلانا يا معاذ نحبّ ليلي *** بفىّ و فيك من ليلى التراب
شر كتك في هوى من كان حظى *** و حظّك من مودتها العذاب
لقد خبلت فؤادك ثمّ ثنت *** بعقلي فهو مخبول مصاب
در خبر است چون مجنون این شعر را بشنید حالتش بگشت و دماغش دیگرگون گردید و خردش تباهی گرفت و بقولی شبی از هاتفی این اشعار مسطوره را بشنید و سبب جنونش گردید و بعضی گفته اند جوانی از بنی مروان بزنی از قبیله خود عاشق شد و در اوصاف او انشاد اشعار می کرد و بمجنون نسبت می داد و اخباری در این باب بساخت و این شعر را بآن اضافه کرد مردمان نقل کردند و در آن بیفزودند .
بالجمله در وجود مجنون یعنی این مجنون مشخص مشهور عاشق لیلی اختلاف اقوال بسیار است و شعرای هر طبقه و هر زبان احوال او را کتاب ها کرده اند و ازین پیش این بنده حقیر عباس قلی سپهر وزیر تألیفات در ذیل احوال ابي الهذيل علاف در ضمن مجلدات مشكات الادب شرحی مبسوط در باب عشق و ماده آن و اقوال حكما و متکلمین در خدمت یحیی بن خالد برمکی مسطور داشته است
ابو عمر و شیبانی و ابو عبیده گفته اند مجنون بهوای لیلی دختر مهدی بن سعد ابن مهدى بن ربيعة بن الحريش بن كعب بن ربيعة بن عامر بن صعصعه مكناة به امّ مالك كه چهره لاله گون و لبی چون طبر خون داشت راه پیمای کوه و هامون شد در ابتدای طفولیت تیر عشق هر يك در دل آن يك كارگر گشت و در این هنگام هر دو تن راعی مواشی اهل خود بودند و هر دو تن بر این عالم محبت ببودند تا بزرگ شدند این وقت لیلی از مجنون در پرده شد و بر آفتاب رخسار حجاب افکند چنان که مجنون می گوید :
تعلّقت ليلى و هى ذات ذوابة *** و لم يبدللا تراب من ثديها حجم
ص: 122
صغير بن نرعي البهم يا ليت اتنا *** الى اليوم لم تكبي و لم تكبر البهم
ابراهيم بن محمّد شافعی گوید در آن حال که ابن ابی ملیکه مشغول اذان بود شنید که اخضر جدی در سرای عاصی بن وائل دو شعر مذکور را تغنّی می نماید چنان آن صوت و شعر او را دیگرگون ساخت که خواست بگويد حىّ على الصلاة گفت حيّ على اليهم چنان که اهل مکه بشنیدند و بامداد دیگر از اهل مکه معذرت طلبيد.
معروف مكي و جمعی دیگر حکایت کرده اند که سبب تعشق مجنون به لیلی این بود که روزی مجنون بر ناقه راهوار و نجیب سوار و با دو حلّه از حله های ملوک بر زنی از اقوام خود که او را کریمه می نامیدند عبور داد و این وقت جمعی زن برگرد آن زن انجمن بودند و از هر در سخن می کردند لیلی چون آفتاب سماء در میان ایشان بود آن زن ها چون مجنون را بدیدند از جمال و کمال او بشگفتی اندر شدند و خواستار شدند تا فرود آید و با ایشان حدیث در سپارد
مجنون از ناقه بزیر و بحدیث دل پذیر لب برگشود و با غلام خود گفت تا ناقه او را از بهر ایشان بکشت و آن روز با آن زنان کامران بنشست کباب بخوردند و افسانه براندند .
در این حال که بر این حال بودند ناگاه جوانی که بردی اعرابی بر تن داشت و اورا منازل نام بود و میش خود را می راند بر ایشان نمایان گشت چون زن ها او را بدیدند بیک باره روی و دل بدو آوردند و مجنون را باز گذاشتند مجنون از کردار ایشان مغزش بر آشفت و بیرون شد و این اشعار را همی بخواند:
اعقر من جرّا كريمة ناقتي *** و وصلى مفروش لوصل منازل
اذا جاء قمقمن الحلّي و لم اكن *** اذا جئت ارض صوت تلك الخلاخل
متى ما انتضلنا بالسهام نضلته ***و ان نرم رشقاً عندها فهو ناضلى
و چون بامداد دیگر روی نمود مجنون جامه خود بپوشید و بر ناقه دیگر
ص: 123
بر نشست و متعرضاً لهنّ برفت لیلی را نگران شد که مانند خرمن ماه و چشمه هور در پیش گاه سرای خود بنشسته و فتنه ها برخاسته و اين وقت فلم تقدير محبت هر يك را بر جان یک دیگر مرتسم داشته بود و کنیزکی چند بر گرد لیلی بحدیث راندن و افسانه خواندن انجمن بودند
مجنون را پای برجای بماند و بدیدار ایشان بایستاد ایشان از وی خواستار نزول شدند و گفتند هیچ خواهی با کسی که صحبت منازل و غیر منازل او را از مصاحبت تو مشغول ندارد بنشینی
گفت آری سوگند بجان خودم پس فرود شد و بهمان گونه که روز پیش بجای آورده بپای برد لیلی خواست بداند که آیا همان محبت و آتش مودت که از مجنون در جان وی افتاده از وی نیز در دل مجنون جای کرده است .
لا جرم گاهی در میان حدیث مجنون از مجنون روی بر می تافت و با دیگری حکایت می افکند اما از آن جا که تیر عشق لیلی دل مجنون را در هم دوخته و آتش عشق او خرمن عقلش را سوخته بود باین جمله نگران نمی شد
در این حال جوانی از آن طایفه پدیدار گشت لیلی او را بخواند و مدتی دراز پوشیده با وی همراز گشت آن گاه گفت باز شو و بچهره مجنون نظر کرد چهره او را دیگرگون و رویش آشفته بود و کردار لیلی بر وی دشوار افتاد پس لیلی این شعر را بخواند :
كلانا مظهر للناس بغضا *** و كلّ عند صاحبه مكين
تبلغنا العيون بما اردنا *** و في القلبين ثمّ هوى دفين
کنایت از این که اگر ما بر حسب تکلیف روز و تقاضای روزگار اظهار مباینت و مباغضتی می کنیم در جان و دل يكديگر منزل و مأوى داریم و بهوای هم دیگر جان و ران سپرده ایم.
چون مجنون اشارت بدید نعره سخت بر کشید و مغمی علیه بیفتاد و ساعتی بیهوش بماند و آب بر چهره اش بریختند و یک باره تخم محبت هر يك در مزوع خاطر
ص: 124
آن يك كاشته و ثمره آن از چشمه سار عشق و عاشقی برداشته شد و به آن جا پیوست که تیر اندیشه هیچ کس برتر از آن ننشست
ابوالهيتم عقیلی حکایت کرده است که چون نشان عشق مجنون و لیلی در هر کوی و برزن نمایان و افسانه مردمان گشت و اشعار عاشقانه ایشان تذکره مرد و زن گردید مجنون او را خطبه کرد و پنجاه ناقه در صداق او مقرر داشت ورد بن محمّد عقیلی نیز بهوای آن عقیله در مقام خطبه شد و ده شتر با راعی آن بذل نمود کسان لیلی گفتند لیلی در اختیار یکتن از شما مختار داریم هر يك را برگزید بدو تزویج نمائیم آن گاه پوشیده بر لیلی در آمدند و گفتند اگر ورد را اختیار نکنی ترا مثله کنیم مجنون چون بدانست گفت :
الا يا ليل ان ملكت فينا *** خيارك فانظري لمن الخيار
و لا تستبدلي منى دنيا *** و لا بر ما اذا حبّ الفتار
لکن لیلی ناچار ورد را اختیار کرده با نهایت کراهت بحباله نکاح او اندر شد.
عثمان بن عمارة بن خزیم مرّی حکایت کند که بزمین بنی عامر شدم تا مجنون را باز نگرم مرا بر او و محله او راه بنمودند چون برفتم پدرش را نگران شدم که پیری سال خورده و روزگار بر شمرده است برادران مجنون بر پیرامونش فراهم بودند از ایشان از مجنون بپرسیدم جملگی بروی بگریستند.
پدرش گفت سوگند با خدای وی از تمامت برادرانشان نزد من گرامی تر است اکنون عاشق زنی از قوم و عشیرت خود شده است سوگند با خدای آن زن را آن رتبت نبود که مانند وی خواستار او باشد.
و چون امر عشق و عاشقی ایشان از پرده بیرون افتاد پدرش بواسطه این شهرت کراهت داشت که او را با وی تزویج نماید لاجرم با دیگری نکاح بست و آغاز این علقه و عشق از آن شد که پسرم با لیلی و جماعتی از خویشاوندان لیلی چنان که رسم
ص: 125
دیگر جوانان با جوانان است بحدیث بنشسته.
و چون مجنون از تمامت امثال خود بجمال و كمال و ظرافت و روایت اشعار عرب برتری داشت لیلی را مهر او در روان جای گرفت لکن در ظاهر از حدیث او روی بر می تافت و بدیگران می پرداخت و هر دو را دل از مهر آن يك آكنده و روان بمحبت هم دیگر شتابنده بود لیلی برای امتحان او روزی چون خلوت شد دو شعر مذکور را بخواند و از مضامین آن چنان اثری در مجنون حاصل گشت که بیهوش گردید.
و چون بخویش آمد عقلش تباه شد و از آن پس در جامه جز شعار عشق بر تن کند پاره نماید و جز عریان راه نسپارد يك سره خاک ساری و خاک بازی نماید و استخوان در پیرامن خود فراهم سازد و چون نام لیلی برند و حدیث از وی آورند عقل بر وی راه یابد و در يك كلمه خطا نکند و نماز نکند و چون گویند از چه نماز نمی گذاری هیچ جواب نگوید بسیار افتاد که او را حبس کردیم و بند بر نهادیم چنان لب و زبان خود را بدندان می جاید که بر وی بیمناک می شویم و او را رها می کنیم یک سره واله و سرگردان و پریشان و حیران است
هیثم حکایت کرده است که مروان بن الحكم عمر بن عبد الرحمن بن عوف را والى صدقات بني كعب و جز آن نمود عمر مجنون را پیش از آن که جنونش سخت گردد بدید و با او تکلم نمود و اشعارش را بشنید و از کمال و جمال او در عجب شد و خواستار گردید تا با وی در آن سفر رهسپر آید.
مجنون قبول كرد و چون آهنك خروج نمود قوم مجنون نزد عمر آمدند و داستان او را با لیلی باز گفتند و باز نمودند که اهل و کسان لیلی در خدمت سلطان عهد از مجنون شکایت کردند.
سلطان فرمان کرد که اگر از آن پس مجنون به آن طایفه روی کند خونش هدر باشد چون عمر این حدیث بشنید از آن اندیشه باز شد و بفرمود تا شتری چند
ص: 126
بمجنون بدهند امّا مجنون چون از آن حکایت با خبر شد شتران را رد کرده باز گشت و گفت :
رددت قلائص الفرشي لمّا *** بدالي النقض منه للعهود
وراحوا مقصرین و خلفونی *** الى حزن اعالجه شدید
و مأیوس مراجعت کرد و بحال خود باز شد و بر این حال بزيست لكن استيحاش در وی نبود و در اطراف قبيله تنها و برهنه می گشت و هر جامه بپوشیدی پاره کردی و ببازی بودی و بر زمین خط کشیدی و با خاك ملاعبت ورزيدى و با سنك هم آهنگ شدی و هر کسی هر چه از وی بپرسیدی جواب نیافتی و چون دوستدار شدند که سخنی از وی بشنوند و عقل او را باز دانند از لیلی سخن کردند.
این وقت گفتی پدرم و مادرم فدای لیلی باد و عقلش بدماغش باز می شد این وقت او را مخاطب می ساختند و جواب های بس صحیح و اشعار بس فصیح می شنیدند و از ابیاتی که در حق لیلی گفته بود استماع می نمودند
و چون یک سال بر این منوال برگذشت عمر بن عبد الرحمن معزول شد و نوفل ابن مساحق بیامد و در یکی از آن مجامع فرود گشت از میانه مجنون را با تن عریان بخاک بازی نگران شد با یکی از غلامان خود گفت جامه بیاور چون حاضر ساخت یکی از حاضران را گفت این جامه را بر گیر و بر این مرد عریان بپوشان
آن مرد گفت فدای تو شوم آیا این شخص را می شناسی گفت ندانم گفت پسر سیّد و بزرگ قبیله است
سوگند با خدای جامه بر تن نگیرد و از آن چه بینی افزون نپوشد و اگر جامه بر وی بیارایند بر هم پاره کند و اگر لباسی بپذیرفتی پدرش را آن مکنت و بضاعت هست که آن چه بپوشد او را بپوشاند
آن گاه از داستان عشق او با لیلی باز نمود نوفل بن مساحق مجنون را بخواند و از هر طرف سخن براند مجنون تعقل كلمات او را ننمود و به جوابی
ص: 127
لب نگشود .
قوم و عشيرت مجنون گفتند اگر خواستاری جوابی صحیح دریابی نامی از لیلی بر زبان بگذران و جهت مهر او را با او پرسش کن.
این وقت ابن مساحق روى بمجنون آورد و نام لیلی بر گفت و سبب محبت او را برجست چون مجنون نام محبوبه را بشنید مرغ عقلش در آشیان دماغ باز گردید و داستان پرسوز آن عشق جگر دوز را بگذاشت و از آن حکایت شکایت همی کرد و از ابیات عاشقانه خود برخواند
نوفل گفت لطمه محبت ترا باین حالت در افکنده گفت آری و زود باشد که بدشوارتر ازین حال که مرا بینی در افکند
نوفل از آن حال در عجب شد و گفت دوست می داری او را با تو تزویج نمایم گفت آری آیا راهی باین کار تواند بود گفت با من راه برگیر تا ترا به اهل او برم و لیلی را برای تو خطبه کنم و مهری سنگین از بهرش مقرر دارم تا بآن طمع در تو رغبت برند
مجنون گفت آیا خود را فاعل این کار می دانی گفت آری گفت بنگر تا چه می گوئی گفت بر عهده من است که این امر را از بهرت فیصل دهم آن گاه بفرمود تا جامه نفیس بیاوردند و مجنون را بر تن بیاراستند مجنون بپوشید و با کمال صحت و سلامت با وی بکوچید و از هر در از بهرش حدیث براند و انشاد ابیات نمود.
چون طایفه لیلی ازین داستان با خبر شدند با اسلحه جنگ با وى مقابل شدند و گفتند ای پسر مساحق سوگند بخداوند هرگز مجنون بمنازل فرود نتواند آمد اگر چند بمیرد چه سلطان خونش را از بهر ما هدر ساخته پسر مساحق گاهی با آن جماعت روی آورده و گاهی باز گشت مگر در این کار اثری مشهود شود
چون امتناع ایشان را به آن درجه بدید با مجنون گفت باز شو مجنون گفت قسم بخدا بآن چه با من عهد بر نهادی وفا ننمودى .
ص: 128
نوفل گفت بازشدن تو بعد از آن که این قوم از اجابت مسئول تو مرا مأيوس کردند از خونریزی اصلح است مجنون گفت :
ايا ويح من امسى تخلس عقله *** فاصبح مذهوباً به كلّ مذهب
خليا من الخلان الا معذرا *** يضا حكنى من كان يهوى تجبنى
اذا ذكرت ليلى عقلت و راجعت *** روائع عقلى من هوى يتشعب
و قالوا صحيح ما به طيف جنّة *** و لا الهمّ الّا باقراء التكذّب
و شاهد و جدى دمع عينى و حبّها *** برى اللحم عن احناء عظمى و متكبي
تجنبت ليلى ان يلج بك الهوى *** و هيهات كان الحبّ قبل التجنب
الا انّما غادرت يا امّ مالك ** صدی اینما تذهب به الريح يذهب
فلم ار ليلي بعد موقف ساعة *** بخيف منى ترمی جمار المحصب
و يبدى الحصى منها اذا قذفت به *** من البرد اطراف النيتان المخضب
فاصبحت من ليلى الغداة كناظر *** مع الصبح في اعقاب نجم مغرب
هشام بن الکلبی از پدرش حکایت کند که پدر و مادر و قوم و عشيرت مجنون نزد پدر لیلی انجمن شدند و او را موعظت ها کردند و بخدای و صله رحم سوگند دادند و گفتند این مرد یعنی مجنون در این غم هلاک می شود بلکه بواسطه ذهاب عقل و رفتن خرد بقبیح تر وجهی تباه می گردد و تو پدر و مادر و خویشاوندان او را در مصیبت او دردناک می کنی .
اکنون ترا بخدا و پرسش روز جزا سوگند و برشته خویشاوندی قسم می دهیم که لیلی را با او تزویج کن چه لیلی از وی اشرف نیست و تو را بضاعت و مال و مكنت پدر مجنون نباشد پدرش در مهریه لیلی ترا حکم ساخته بلکه اگر خواهی هرچه دارد با تو باز می گذارد.
پدر لیلی این سخنان بشنید و هیچ در وی اثر نکرد و بخدا و بطلاق مادر لیلی قسم خورد که هرگز لیلی را با وی تزویج نخواهد کرد و خویشتن و عشیرت خویشتن
ص: 129
را بكارى كه تا كنون هيچ يك از مردم عرب اقدام نکرده رسوا و دختر خود را مفتضح نمی نماید .
آن جماعت با نهایت یأس و خيبت برفتند پدر لیلی در همان ساعت بمخالفت ایشان کمر بست و لیلی را با مردی از قوم او تزویج و در همان شب بدو تسلیم و آن مرد در همان وقت مهر دوشیزگیش بر گرفت .
چون خبر دلبر بمجنون پیوست یک باره مأیوس شد و خرد و عقلش از مغزش بیرون ناخت مردم قبیله چون این روزگار نا هموار را در مجنون نگران شدند با پدرش گفتند پسر خویش را بخانه خدای بر و خدای عزّ و جلّ را در شفای او بخوان و او را بفرمای تا باستار کعبه در آویزد و از حضرت یزدان مسئلت نماید که او را از زحمت عشق و محبت لیلی آسایش دهد و این محبت را بعداوت مبدّل فرماید شاید خدای تعالی او را ازین بلای بزرگ رستگاری دهد و از رنج عشق برهاند .
پدر مجنون پسر را با خود کوچ داد چون بمنی رسیدند مجنون بشنید که یکی صیحه بر کشد و همی یا لیلی گوید چون مجنون آن نام را که از ازل با رشته عقل و اعصاب حياتش پیوند کرده بودند بشنید چنان ناله از مغز دل بر کشید که حاضران گمان همی بردند که هلاک شد و بیهوش بیفتاد و بر این حال از همه حال و هر خيال جز اندیشه معشوق وحسرت وصال ببود تا صبح گاه با چهره افروخته و خرد بر تافته برخاست و بقرائت این ابیات مشغول گشت:
عرضت على قلبى الغراء فقال لي *** من الان فايأس لا اغرك من صبر
اذا بان من تهوی و اصبح نائیا *** فلا شىء اجدى من حلولك في القبر
وداع دعا اذ نحن بالخيف من منى *** فهيّج اطراب الفؤاد و ما يدرى
دعا باسم ليلى غير ها فكانما *** اطار بليلى طائراً كان في صدرى
دعا باسم ليلى ضلل الله سميه *** و لیلی بارض عنه نازحة قفر
پدرش را حیرت بر حیرت بیفزود و با کمال انزجار گفت ای فرزند دل بند باستار کعبه در آویز و از کردگار عزیز خواستار شو تا مراتع ضمیر ترا از حبّ
ص: 130
لیلی صافی گرداند غافل از این که مجنون کوی عشق را جز آب وصال شفائی و طالب محبوب را جز بوی او دوائی نیست
پس مجنون باستار کعبه در آویخت و عرض کرد بار خدايا «زدني لليلى حبّاً و بها كلفاً و لا تنسي ذكرها أبداً» جان مرا ز محبت لیلی آکنده و عشق او را در درون من پاینده و نام او را تا از نام و ایام نشان است در خاطر من فزاینده و نماینده گردان .
از پس این دعوت که از روی خلوص نیت و صفوت عقیدت بود یک باره آشفته و حیران گردید عقل از سرش برخاست و حفظ و ضبط خویشتن را نتوانست
در هر بیابان با وحوش و طیور راه سپردی و جز از گیاه زمین نخوردی و جز با آهوان پر خط و خال به آب گاه نشدی و نیاشامیدی موی اندامش درازی و از معاشرت آدمیان بی نیازی گرفت که هر چه دید از جنس خود دید و هر گزند که دریافت از پیوند خویش بود.
آهوان و وحشيان باوی انس گرفتند و از وی که از ابناء جنس خویش متنفر گشت تنفر ننمودند و بدین گونه سر گردان بگشت تا بحدود شام پیوست هر وقت عقلش بدماغش باز شد از مردم عرب که بر وی عبور می دادند می پرسید نجد کجاست ؟
می گفتند ترا با نجد چه کار است اکنون در حدود شامی تو کجا و نجد کجا می گفت پس راه نجد را با من باز نمائید .
این وقت بر وی ترحم می کردند و می گفتند اگر خواهی ترا با خود برنشانیم و جامه بر تن بپوشانیم مجنون پذیرفتار نمی گشت و ایشان او را از طریق نجد آگاهی می دادند و مجنون با کمال وجد طريق نجد را می سپرد
ابو مسکین حکایت کند تنی از جوانان ما بیرون شد و همی راه نوشت تا به بئر میمون رسید نا گاه جمعی را بر فراز آن کوهستان ها نگران گردید و چون نظر
ص: 131
کرد جوانی سفید روی و بلند موی در چشمش نمودار آمد که با نهایت نزاری و زردی از همه کس نیکو تر و خوش روی تر بود و آن جماعت بر وی در آویخته بود.
پرسید کیست گفتند قيس ديوانه است اينك پدرش او را با خود بیرون آورده تا بخانه خدای پناه جوید و از قبر رسول خدای صلی الله علیه و آله مسئلت عافیت نماید چه او را روزگاری پدیدار گشته که دوست و دشمن بر وی ترحم نمایند
اما مجنون همی گفت مرا بیرون برید باشد که نسیم نجد را بشنوم پس او را بیرون آوردند و بطرف نجد روی کردند و ما با مشاهدت این حال بیم همی که مجنون خود را از کوه بزیر اندازد
اگر در طلب أجر و ثواب هستی بدو شو و بگو من از نجد همی آیم پس بدو نزديك شدم و آن جماعت روی با او آوردند و گفت ای ابو المهدی این جوان از نجد می آید.
چون نام نجد را بشنید چنان از دل نفس بر زد که گمان بردم جگرش در هم شکافت از آن پس روی با من آورد و از سوز دل و آشوب جان و گداز خاطر و آسیب روان از هر وادى و مكان و كوه و بيابان يك بيك نام آورد و پرسش کرد و من بدو خبر همی دادم و او گریه سوزناک و آتش نشان که دل را چاک می زد بکرد و از آن پس بخواندن این اشعار پرداخت :
الا ليت شعري عن عوارضتي قبا *** لطول الليالي هل تغيرنا يا بعدى
و هل جارتانا بالنيثل الى الحمى *** على عهدنا ام لم تدوما على العهد
و عن علويات الرياح اذا جرت *** بريح الخزامي هل تهب على نجد
و عن اقحوان الرمل ما هو فاعل *** اذا هو اسرى ليلة بثرى جعد
و هل انفضن الدهر افتان لمتى *** على لاحق المتينن مندلق الوحد
و هل اسمعنّ الدهر اصوات هجمة *** تهدّر من نشر خصيب الى وهد
حکایت کرده اند که وقتی مجنون بر شوهر لیلی که در روزی سرما بگرم
ص: 132
کردن خویش بنشسته بود و پسر عمّ وی برای انجام حاجتی در قبیله مجنون بیامده بود مجنون در کنار شوهر لیلی بایستاد و بخواند :
بر بك هل ضممت اليك ليلى *** قبل الضجّ او قبلت فاها
و هل رفت عليك قرون ليلي *** رفيف الاقحوانة في نداها
کنایت از این که امروز هنگام روشنی روز با لیلی مصاحبت ورزیدی و آن ماه دل فروز را در کنار آوردی و لبش ببوسیدی و از عمر خویش برخوردار شدی شوهر لیلی گفت بار خدایا چون مرا سوگند می دهد آری آن چه گفتی بجای آوردم
مجنون چون این جواب بشنید آتش عفتش چنان اشتعال بیافت که با هر دو دستش از آن آتش ها بر گرفت و همی بداشت تا بیهوش بیفتاد و آتش ریزه ها با چندی از گوشت هر دو کفش فرو ریخت و نیز چنان لب خود را از حسرت بگزید که پاره کرد .
شوهر لیلی چون این حال را بدید از کردار خویش اندوهناك و از رفتار مجنون متعجب گردید
سید نعمت الله جزایری در کتاب انوار نعمانیه بعد از نگارش این حکایت روایت می کند که وقتی مردی درست گوی با من حدیث کرد که وقتی در سفری بطایفه بنی عذره بگذشتم و در خیمه فرود شدم جوانی نيك روى بديدم كه نشان وجد و عشق در وی نمایان و در نزاری چون هلال بود و آتشی در زیر دیگ دانی می افروخت و شعری چند بتکرار می خواند و اشك ديده اش بر عارضش چون ژاله بر لاله می ریخت این چند شعر از آن جمله بخاطرم محفوظ شد:
فلاعتك لي صبر و لا عنك حيلة *** و لا عنك لي بدّ و لا عنك مهرب
ولی الف باب قد عرفت طريقها *** و لكن بلا قلب إلى أين أذهب
فلو كان لي قلبان عشت بواحد *** و افردت قلباً في هواك يعذّب
نه در فراقت نیروی شکیبائی و نه در وصالت چاره و توانائی است
ص: 133
هزار باب و هزار گریز گاه دیگر هست که راهش را می دانم و طریقش را می شناسم.
ای دریغ كه يك دل داشتم و در کویت گذاشتم اکنون بی دل بکدام کوی منزل گیرم اگر دو دل داشتم توانستم با یکی زندگی کنم و آن دیگر را در آتش سودای تو معذب دارم .
چون این حال و این اشعار بدیدم از چگونگی آن جوان پرسیدم گفتند در عشق کنیزکی ماه روی که تو در خیمه او جای داری دچار است و این ماه روی چند سال از وی در سحاب حجاب مستور است چون این داستان بشنیدم به آن سرای باز شدم و از گداز اشتیاق آن جوان بآن پری روی سیمین سال ساق باز گفتم .
گفت وی پسرعمّ من است، گفتم مهر جهان آرای همانا برای هر میهمانی حرمتی است ترا بخدای سوگند می دهم که در همین روز چهره نازنین باین جوان غمین باز گشائی و دیدارش را بدیدارت روشن داری
گفت صلاح حال او این است که مرا ننگرد می گوید گمان بردم که این ابا و امتناع از روی ناز و عشوه است پس یک سره او را سوگند داده و درخواست کردم تا با حالت کراهت اظهار قبول نمود.
گفتم پدرم و مادرم فدای تو بادم هم امروز وعده خود را وفا کن گفت از پیش روى من راه بر گیر که من از دنبال تو بدان سوی می پویم
پس نزد آن جوان مستمند شتاب گرفتم و گفتم بشارت باد ترا که هم اکنون بدیدار آن کس که مقصود تو است می رسی، در اثنای این سخن آن ماه ز من از پرده خویشتن چون سرو و یاسمن خرامان و دامن کشان نمایان شد اما نسیم بوزید و غبار موزه اش را ساتر دیدارش کرد با آن جوان گفتم اينك ماه تابان می رسد .
چون آن غبار را دیدار کرد نعره بر کشید و از روی بر آن آتش تافته بیفتاد او را بر گرفتم و آتش چهره و سینه اش را بسوخته بود آن ماه خرگهی با هزاران
ص: 134
ناز و کبر چون سرو سهی باز شد و همی گفت کسی که طاقت ندارد غبار کفش ما را مشاهدت نماید چگونه توانائی دارد که جمال ما را بنگرد
حکایت کرده اند که اهل و کسان مجنون چون او را بآن حال تباهى و هلاك نگریستند از آن پیش که حالت وحشت گیرد او را با خود بوادی القری کوچ دادند تا مگر از آن حال سخت منوال نجات بخشند
در طیّ طریق بدو کوه نعمان که جبلی نعمان خوانند بگذشتند یکی از جوانان قبیله با مجنون گفت اينك جبلی نعمان است چون آفتاب چهره لیلی و گوهر جمال او گاهی بر آن کوه می درخشید و منزل می گزید مجنون را دل در هوای یار بی تاب شد و گفت کدام باد از جانب دو کوه می وزد .
گفتند نسیم صبا در مسا و صباح قوت افزای ارواح است گفت قسم بخداوند ازین موضع بدیگر جای نشوم تا باد صبا وزیدن گیرد پس در آن جا بماند و آن جماعت برفتند و چندی نفوس خویش را از فرسایش راه آسایش دادند و باز شدند و سه روز با مجنون در آن موضع بپائیدند تا باد صبا بوزید و مجنون بوزایش باد شاد گشت و با ایشان راه بر گرفت و این شعر بخوان:
ایا جبلي نعمان بالله خليا *** نسيم الصبا يخلص الى نسيمها
اجد برد ها او تشف منى حرارة *** على كبد لم يبق الّا صميمها
فان الصبا ريح اذا ما تنسمت *** على نفس محزون تجلّت همومها
و ازین پیش در کتاب احوال حضرت باقر علیه السلام در ذیل تعداد ریاح اربعه بدو شعر اول اشارت شد.
در خبر است که چون عشیرت مجنون از عشرت او با لیلی مأیوس شدند و بدانستند در ازل نصیب او عشق و حرمان و محبت و هجران است و پدر لیلی دوشیزه خود را با وی تزویج نمی کند و این درد را از دل او بر نمی گیرد مادرش که چنین ماهی بزاد بر وی ترحم نمی نماید دلش که منبع چنین عشق و معدن چنین محبت گشت چشم از آن درّ مکنون و لؤلؤ مخزون نمی پوشاند سینه اش که بنار عشق سوزناك
ص: 135
گردیده از آب صبوری چاره نمی جوید متحیّر و بیچاره ماندند .
مجنون که جانش در هوای جانان می شتافت رشته صبوریش پاره و بالش پر قويش سنگ خاره گشت یک سره در طلب دیدار دل دار بمنازل و دیار آن قبیله می تاخت تا مگر دیده بر دیدارش روشن و خاطر بجمالش گلشن دارد کسان لیلی این شکایت بصاحب امر و امارت بردند
سلطان خون مجنون را مباح ساخت دیگران این داستان با مجنون در میان نهادند آن دیوانه کوی عشق را ازین حادثه هیچ بیم و اندیشه فرو نسپرد و گفت کشته شدن برای من راحتی بزرگ است کاش مرا بکشند .
چون اهل قبیله این حال را بدانستند و معلوم ساختند مجنون همواره در هوای آن چهره لاله گون کوه و هامون می سپارد تا هر وقت آن جماعت غفلتی نمایند بدیار ایشان در آید و دل دار را در کنار آورد از اماکن خود متفرق شدند و بمساكن بعیده جای گرفتند .
مجنون دل خسته شبانگاهی بهوای آن ماه بمنازل ایشان بیامد و از مکانی بلند نگران شد و آن دیار را از دل دار و مراحل را از مراحل و مراتب را از محافل خالی وزحی نكند تذكره جز سنگ مراجل سخت پریشان و بی جان گشت و بآهنك منزل لیلی که در آن جا بیتونه می نمود برفت و سینه خود را بر آن خاک بچسبانید و هر دو گونه خود را بر آن زمین بسود اشك از چهره فرو ریخت و با جان و دل در آویخت و این شعر بخواند:
ايا حرجات الحيّ حين تحمّلوا *** بذى سلم لا جاد كنّ ربيع
و خيماتك اللائي بمنعرج اللوى *** بليس بلا لم تبلهنّ ربوع
الى آخر ها ، خالد بن جمیل و خالد بن کلثوم در اخباری که در این مقام ساخته اند نوشته اند که از آن پیش که مغز مجنون از آتش عشق چهره آتشین لیلی آشفتگی رسد لیلی با مجنون وعده نهاد که شبی در حال فرصتی مجنون را از زیارت
ص: 136
جمال خویش دیگرگون سازد.
مجنون مدتی باین وعده بنشست و اثری از دلبر نیافت و همی در وفای بوعده بدو بر نگاشت لیلی او را همی وعده داد و بتسويف بگذرانید.
مجنون یکی روز بآن سوی روی کرد و در این هنگام قبیله لیلی بجای مانده بودند پس با جماعتی از زنان که خویشان لیلی بودند در حجره که از لیلی بود بنشست چنان که لیلی نیز کلام او را می شنید پس مدتی با آن ها صحبت کرد و حدیث راند.
آن گاه گفت آیا مایل نیستید که از آن اشعار که در این ایام گفته ام از بهر شما انشاد نمایم گفتند مشتاقیم پس این شعر بخواند:
يا للرجال لهم بات يعرونى *** مستطرف و قديم كاد يبليني
من عاذرى من غريم غير ذى عسر *** ياتي فيمطلنی دینی و یلوینی
لا يبعد النقد من حق فينكره *** و لا يحدثنى ان سوف يقضيني
و ما كشکری شکر او يوافقني *** و لا مناى سواه لو يوافيني
اطعته و عصيت الناس كلّهم *** في امره و هواه و هو يعصيني
آن زنان گفتند این غریم که یاد کرده با تو بانصاف نرفته است این بگفتند و همی بخندیدند و مجنون آن بدید و همی بگریست و لیلی جمله را بشنید و از جماعت شرم سار گردید و چندان دل سختش در حق مجنون وقت گرفت كه اشك از هر دو نرگس شهلا بر چهره ماه سیما فرو بارید و برخاست بخانه خود اندر شد و مجنون براه خویش بازگشت
حکایت کرده اند که مجنون را دو تن پسر عمّ بود که گاه بگاه بهوای او بیامدند و با وی از هر ره گذر حدیث راندند و او را تسلیت گفتند و بمؤانست پرداختند
روزی در آن حال که هر دو تن بنشسته بودند مجنون بر فراز سر ایشان توقف
ص: 137
نمود با او گفتند یا ابا المهدی آیا نمی نشینی گفت نمی نشینم بلکه بمنزل ليلى راه می سپارم و خاک آستان او را می بوسم و می بویم و براثر او نظر می دوزم و آتش سینه خود را چندی فرو می نشانم .
گفتند ما هم با تو راه می سپاریم گفت احسانی کریم و کرمی عمیم است پس هر دو تن با مجنون بكوی لیلی روی نهادند و همی راه نوشتند تا بسرای لیلی رسیدند
مجنون مدتی دراز ببوی دلدار دل نواز توقف کرد و آثار یار و نشان دیار آن گل عذار را می جست و می گریست و بهر موضع می ایستاد و هر دو دیده را سیلاب خون کرده بیاد آن نو گل بوستان حسن و دل ربایی این شعر می خواند:
يا صاحبي المّابي بمنزلة *** قد مرّحين عليها ايماحين
الى آخر ها، ابو ثمامه جعدی گوید جز قیس بن ملوح در میان ما مجنونی شناخته نیست و از آن پیش که خردش تباهی گیرد با او گفتم از غریب ترین حالی که در عشق با لیلی ترا دریافت با من حدیث کن
گفت شبی بیرون از هنگام جمعی میهمان بر ما ورود کردند و خورش نداشتیم پدرم با من فرمان کرد که بسرای پدر لیلی شوم و از وی مقداری روغن و امثال آن بخواهم من بكنار خيمه او برفتم و صیحۀ بر زدم گفت چه می خواهی گفتم در این دل شب دو نفر میهمان بما رسیده و خورش طعام نداریم پدرم بخدمت تو فرستاد تا بما باز دهی
گفت ای لیلی برخیز و اين مشك روغن را بر گير و ظرف او را پر کن لیلی آن مشك را بیاورد و قدحی چوبین با من بود لیلی در مشك بر گشاد و در ظرف من همی بریخت و ما بهوای یك دیگر متحيّر و بحديث مشغول بودیم و قدح از روغن پر شد و من و او هیچ نیافتیم و چندان روغن فرو ریخت که پای ما در روغن جای گرفت.
و شب دیگر در طلب نار بخیمه آن پری روی آتش عذار بیامدم و بردی برتن
ص: 138
داشتم و لیلی پاره آتشی در میان پاره کهنه بیاورد و بمن بداد .
آن گاه بحدیث بایستادیم و از شعله دیدار آتشینش از آن آتش بی خبر ماندم و چون آن پاره بسوخت از آن برد که بر تن داشتم مقداری برکندم و آتش را در آن بنهادم و حدیث براندیم تا آن قطعه نیز بسوخت و قطعه دیگر بریدم و آتش را در آن جای دادم تا آن پاره نیز بسوخت و هم چنان از برد خود پاره دیگر بر گرفتم چندان که از کثرت شوق و میل از تمامت آن برد جز ساتر عورت نماند و من هیچ تعقل نکردم و این شعر را بخواندم:
امستقبلى نفح الصبا ثمّ شائقي *** يتبرّد ثنايا يا امّ حسان شائق
حکایت کرده اند که چون مجنون را در عشق لیلی عقل بگشت و خرد تباهی گرفت و دهان از طعام و شراب بربست مادرش از بیچارگی نزد آن ماه خانگی شد و گفت دانسته باش که قیس در محبت و عشق تو از عقل بیگانه شد و خوراک از وی دوری گرفته اگر کرمی فرمائی و بسوی او گذری نمائی شاید ازین بلیت برهد و عقلش بمغزش باز شود
لیلی گفت این کار در روز روشن ممکن نیست چه اگر قوم من ماه را با آفتاب بنگرند بقصدش بر آیند و بمحاق خسوفش تاريك سازند لكن شب هنگام سرایش را از پرتو دیدار خويش رشك منبع چشمه آفتاب و مرکز ماه گردون تاب گردانم .
پس شبی چون ماه شب چهار ده بدیدار مجنون برفت و گفت ای قیس همانا مادرت را گمان چنان است که تو بعشق روی من مجنون شدی و از خوردن و آشامیدن دور ماندی از خدای بترس و جان خود را تباه مساز مجنون بگریست و این شعر را بخواند:
قالت جئنت على ايش فقلت لها *** الحب اعظم مما بالمجانين
الحب ليس يفيق الدهر صاحبه *** و انّما يصرع المجنون في الحين
این وقت لیلی نیز بگریه در آمد و ناله مجنون در دل سنگینش رخنه افکند
ص: 139
و از چشمش اشك فرو ریخت و همی با هم دیگر صحبت کردند و حدیث راندند تا هنگامی که روشنائی روز نمودار شد این وقت با مجنون وداع کرده بازگشت و این آخر عهد مجنون بود با لیلی .
قحذمی گوید چون مجنون این شعر را بگفت:
قضاها لغيرى و ابتلاني بحبّها *** فهلا بشيء غير ليلى ابتلانيا
عقلش از مغزش برفت ابن عايشه گوید مجنون را بسبب این شعر او مجنون گفتند:
ما بال قلبك يا مجنون قد خلعا *** في حبّ من لا ترى في نيله طمعا
الحبّ و الودّ ينطا بالفؤاد لها *** فاصبحا في فؤادى ثابتين معا
اصمعی گوید مجنون بحسب طبیعت جنون نداشت بلکه عشق او را مجنون کرد و این شعر را از وی بخواند :
يسمونني المجنون حين يرونني *** نعم بي من ليلى الغداة جنون
ليالي يزها بی شباب و شدة *** و اذبى من خفض المعيشه لين
ابو عبیده گوید معشوقه مجنون بنی عامر که عقل او را از سرش برتافت ليلى بنت مهدى بن سعد بن مهدى بن الحريش مكناة بامّ مالك بود و مجنون كنيت او را در این شعر خود یاد کرده:
تكاد بلاد الله يا امّ مالك *** بما رحبت يوماً على تضيق
و نیز در ابیات دیگر یاد کرده است رباح عامری گوید آغاز عشق و علاقه مجنون با لیلی چنان بود که لیلی را فراوان نام بردی و یاد کرد و شب ها نزد او شدی و عرب از ملاقات دوشیزگان با پسران خورد سال انکار نمی ورزیدند لکن چون کسان لیلی از عشق مجنون خبر یافتند مجنون را از ملاقات لیلی منع کردند.
ازین روی مجنون را عقل تباه شد و طایفه مجنون از کار او مأیوس گردیدند و نزد او فراهم شده زبان بملامت و سرزنش او دراز کردند و گفتند سوگند با خدای
ص: 140
این کردار و اقوال تو از وصال لیلی محروم می دارد و پدر و مادرش هرگز رضا نمی دهند که با چنین حال دختر خود را با تو همال گردانند.
اگر چندی از یاد او بیرون شوی و نامش را بر زبان نیاوری امیدوار هستیم که ایشان را تسلی و سکونی دست دهد مجنون چون این سخنان را بشنید و آن نصایح را بدانست بگریست و گفت :
فوا كبدا من حبّ من لا يحبني *** و من زفرات ما لهنّ فناء
اريتك ان لم اعطك الحبّ عن يد *** و لم يك عندى اذا بيت اباء
اتاركني للموت أنت فميت *** و ما للنفوس الخائفات بقاء
آن گاه روی بآن قوم کرد و گفت این درد که بجان من اندر است آسان نتوان شمرد و این آتش که در سینه من فروزان است مختصر نتوان گرفت این ملامت فرو گذارید و زبان از نکوهش من بر بندید من گوش استماع ندارم لمن يقول به سخن هیچ کس اطاعت نکنم و نصیحت هیچ کس را بگوش نسپارم زیرا جائی دلم برفت که حیران شود عقول آن کس را که دل بکند دلبندی در بند و خاطر بهوای نگاری پیوند است عاقل نشود بهیچ بندی .
از رباح بن حبیب العامری از چگونگی حال و عشق مجنون و لیلی پرسش نمودند
گفت لیلی دختری از قبیله بنى الحريش و بنت مهدى بن سعيد بن مهدی بن ربيعة بن الحريش بود در تمامت زنان جهان هیچ زنی را آن چهره زیبا و اندام دلارا و جسم لطيف و عنصر شريف و كمال ظرافت و عقل و ادب و ملاحت دیدار و حلاوت گفتار و مناعت رفتار نبود.
مجنون را دل بمحادثت و محاورت زبان شیفته و خاطر بملاقات ایشان فریفته بود چون از مخائل و شمائل آن نو گل بوستان ملاحت در خدمتش باز گفتند خاطرش بزیارتش بشیفت و دلش بمهرش بجنبید و مهیای ملاقات او گردید.
بهترین جامه های خود بر آن بیاراست و نیکوترین معطرات استعمال کرد و
ص: 141
خویشتن را چنان که باید آراسته ساخت و بر شتری بس کریم و رحلى بس نیكو بر نشست و شمشیر خود را بحمايل بربست و بخدمت یار ناز پرور بیامد
سلام براند و جواب بشنید و در خدمت دل دار بنشست و مدتی با یک دیگر صحبت کردند و چندان که توانستند بر ناز دلدار و درازی صحبت بیفزودند و هر يك بآن يك نگران و از جمال و کمال یک دیگر در عجب بودند و بر این گونه آن روز را بشامگاه رسانیدند
این وقت مجنون با کمال حسرت باهل و عشیرت خویش باز شد و آن شب را از شوق دیدار یار هر ساعتی سالی بر شمرد و بامدادان بگاه بملاقات آن ماه برفت و در خدمتش ببود تا تاریکی شب چون زلف یار نمودار شد.
ناچار دل بر مفارقت بر نهاد و با حالی فکار بمكان خویش باز شد و آن شب را مطول تر از موی دل دار بپایان آورد هر چند بکوشید مگر خوابی بچشمش اندر شود نشد و بخواندن این ابیات مشغول شد :
نهاری نهار الناس حتى اذا بدا *** لى الليل هزتني اليك المضاجع
اقضى نهارى بالحديث و بالمني *** و يجمعني و الهمّ بالليل جامع
لقد ثبتت في القلب منك محبّة *** كما ثبتت في الراحتين الاصابع
و بزیارت لیلی مداومت و از غیر از او متارکت ورزید و همه روز از اوّل آفتاب تا شامگاه با آن ماه بنشست و از هر در حدیث بگذاشت و در تاریکی شب بازگشت تا چنان افتاد که نوبت رنج و زحمت فرا رسید و یکی روز به آهنك زيارت یار نازنین بیرون آمد.
چون بمنزل يار نزديك شد کنیزکی ترش روی با وی باز خورد مجنون را آن دیدار نا گوار گشت و تطيّر نمود و بانشاء این شعر شروع کرد :
و كيف یرجي وصل ليلي و قد جزی *** بجدّ القوى و الوصل اعسر حاسر
صديع العصا صعب المرام اذا انتحى *** لوصل امرء جذت عليه الاواصر
ص: 142
پس از آن بامدادی دیگر بخدمت یار رهسپار گشت و با وی بحدیث لب گشود و از جاریه و تطيّر خود باز نمود و از شکستن عهد و پیمان او سخت بگریست لیلی از تنگ شكر لب گشاد و سوگند خورد که هرگز عهد خود را نمی شکنم و دل بیاری دیگر نمی سپارم و اگر خدا بخواهد جز تو دیگری را نخواهم.
مجنون خرم گشت و بقیه آن روز را با وی بپایان برد و لیلی نیز یک باره شیفته شمائل مجنون شد و بر این گونه همه روز با هم بنشستند و خوش بگفتند و معاشرت کردند تا یکی روز بعادت روز های دیگر مجنون نزد او آمد و با وی بحدیث روی کرد.
لیلی محض این که مجنون را در بادیه عشق امتحان و اختبار فرماید از وی روی برتافت و با دیگری بحدیث پرداخت چون مجنون این حال را نگران شد چندان جزع نمود که از چهره اش نمودار شد
چون لیلی بر حال او بيمناك گشت خرم و خرسند روی با مجنون آورد و برای تسلیت و اطلاع او این شعر را قرائت فرمود :
كلانا مظهر للناس بغضاً *** و كلّ عند صاحبه مكين
و ازین پیش باین شعر و شعر دوم اشارت شد مجنون از شنیدن این شعر مسرور شد و بدانست که لیلی نیز با وی مهر و عطوفتی کامل دارد.
لیلی با مجنون گفت ازین کار و کردار امتحان ترا جستم و گر نه آن مهر و عشق که در دل من از تو اندر است افزون از آن باشد که بدل تو اندر جای گرفته است .
اکنون با خدای عهد می کنم که تا زنده ام جز با تو با هیچ کس مجالست نورزم و اندیشه جز تو در دل نسپارم مگر این که مکروهاً اتفاقی بیفتد و چون از هم دیگر جدا شدند مجنون را آن سرور خاطر و روشنی دیده حاصل گشت که هیچ کس را نبود و این بیت را بخواند:
ص: 143
اظنّ هواها تاركي بمضلة *** من الارض لا مال لدى و لا أهل
و لا احد افضى اليه وصيّتى *** و لا صاحب الا المطية و الرحل
از عتبی حکایت کرده اند که گفت مجنون و لیلی در اوان کودکی در دامنه کوهی که التوباد نام داشت مشغول گوسفند چرانی بودند و چون کار ایشان بعشق و عاشقى کشید و عقل از مغز مجنون بیرون دوید و از حالت انس بوحشت انجامید یک سره بآن کوه شدی و در آن جا اقامت ورزیدی .
و چون آن روزگاران خرم را که با لیلی در گردش آن کوه بیاد آوردی چنان جزع ناك و وحشت آمیز شدی که سرگشته و حیران کرد بیابان بر آمدی و ندانستی بکدام زمین در و بکدام راه اندر است
هم چنان راه کوه و هامون بنوشتی و جاده عقل و سلامت و پیش آمد عاقبت را بهشتی بناگاه بناکامی بنواحی شام افتادی و چون چندی عقلش بجای باز شدی شهر و دیاری را نگران شدی که هرگز ندیدی و نشناختی و با مردمانی که ایشان را ملاقات کردی گفتی پدرم و مادرم بفدای شما باز گوئيد التوباد از زمین بنی عامر بکجا اندر است
با کمال عجب گفتند تو کجائی و زمین بنی عامر کجاست همانا بحدود شامی فلان ستاره را راه نمای خود بساز و بدان سوی که گوئی راه بسپار .
مجنون بهوای شهر بند عشق دنبال آن ستاره را بگرفت و برفت تا گاهی که بزمين يمن پيوست ملک و دیاری که هیچش آشنائی نبود بدید و مردمی را که سابقه الفت و لاحقه معرفت نداشت نگران گردید هوای دیار دلدار مغزش را بیدار ساخت و از التوباد و اراضی بنی عامر بپرسید
آن جماعت با نهایت حیرت گفتند تو کجا و زمین بنی عامر کجا فلان و فلان ستاره را نگران و بهوای آن به زمین بنی عامر روان باش .
مجنون جگر خون بدان حال و روز شب و روز کوه و هامون بنوشت تا به التوباد رسید و چون زمین معشوق را بدید این شعر بگفت
ص: 144
و اجهشت للتوباد حين رأيته *** و كبّر للرحمن حين رآني
و اذرفت دمع العين لمّا عرفته *** و نادی باعلى صوته فدعاني
فقلت له قد كان حولك حبرة *** و عهدى بذاك الصرم منذ زمان
فقال مضوا و استودعونی بلادهم *** و من ذا الذي يبقى على الحدثان
و اني لا بكى اليوم من حذرى غدا *** فراقك و الحيان مجتمعان
سجالا و بهتانا و وبلا وديمة *** و محا و تسجاما و تنهملان
از روی یار خرگهی ایوان همی بینم تهی *** وز قد آن سرو سهی خالی همی بینم چمن
جائی که بودی دلستان با دوستان در بوستان *** شد گرك و رو به رامکان شد گور و کرکس را وطن
بر جای رطل و جام می گوران نهادستند پی *** بر جای چنگ و نای و نی آواز زاغست و زغن
هارون بن موسی می گوید با عریر بن طلحه مخزومی گفتم اشعر مردمان از آن جماعت که در منی و مکه و عرفات شعر گفته اند کیست گفت جماعت قرشیون و همانا مجنون این شعر را سخت نیکو گفته است:
وداع دعا اذ نحن بالخيف من منى *** فهيّج احزان الفؤاد و ما يدرى
دعا باسم ليلى غيرها فكانّما *** اطار بليلى طائراً كان في صدرى
باوی گفتم آیا جز این شعر که قرائت کردی شعری از مجنون روایت می کنی گفت آری و مرا بر خواند:
اما و الذي ارسى ثبيرا مكانه *** عليه السحاب فوقه يتنصب
و ما سلك الموماة من كلّ جسرة *** طليح كجفن السيف تهوى فتركب
لقد عشت من ليلى زمانا احبها *** اخا الموت اذ بعض المحبين يكذب
حماد گوید کنیت لیلی امّ عمرو است و باین شعر مجنون استشهاد نماید:
ابي القلب الّا حبّه عامرية *** لها كنية عمرو و ليس لها عمرو
ص: 145
تكاد يدى تندى اذا ما لمسّها *** و ينبت في اطرافها الورق الخضر
و این اشعار را مبرّد از مجنون روایت کرده است:
واحبس عنك النفس و النفس صبّة *** بذكراك و الممشى اليك قريب
مخافة ان تسعى الوشاة بظنّة *** و احرسكم ان يستريب مريب
فقد جعلت نفسى و انت اجترمته *** و كنت اعزّ الناس عنك تطيب
فلوشئت لم اغضب عليك و لم يزل *** لك الدهر منّى ما حييت نصيب
اما و الذي يبلى السرائر كلّها *** و يعلم ما تبدى به و تغيب
لقد كنت ممن يصطفى الناس خلّة *** لها دون خلّان الصفا حجوب
از ابوالحسن السيفاء حکایت کرده اند که گفت در آن حال که من و دوستی از من از طایفه قريش شب هنگام در بلاط راه می سپردیم ناگاه جمعی زنان آفتاب روی را در فروغ ماه سایه افکن دیدیم از یکی از ایشان شنیدم که همی گفت آیا وی همان است زنی دیگر که با وی گام سپر بود گفت آری سوگند با خدای وی همان است پس آن زن بمن نزديك شد و گفت ای مرد سال شمرده با این جوان که با تو است بگو :
ليست لياليك في خاخ بعائدة *** كما عهدت و لا ايام ذى سلم.
من با رفیق گفتم شنیدی آن چه گفت جواب باز گوی گفت سوگند با خدای زبان من بر بسته شد و توانائی از من برفت تو از جانب من جواب بده من گفتم:
فقلت لها يا عزّ كلّ مصيبة *** اذا وطنت يوماً لها النفس ذلّت
آن گاه براه خویش برفتیم تا بجائی که طریق ما مختلف گشت و آن جوان بمنزل خود و من بمسكن خویش روی آوردیم.
در این حال کنیزکی را نگران شدم که عبای مرا همی باز کشید بدو ملتفت شدم گفت همان زن که با وی مکالمت ورزیدی تو را دعوت می نماید با آن كنيزك راه بر گرفتم تا بسرائی وسیع رسیدم.
ص: 146
آن گاه داخل بیتی شدم که حصیری در آن افکنده و از بهر من و ساده بگسترده بودند بر آن بر نشستم از آن پس جاریه بیامد و وساده دیگر بیاورد و بگسترانید .
این وقت آن زن بیامد و بر آن بر نشست و با من گفت توئی که جواب آن شعر را باز گفتی گفتم آری گفت جوابی درشت و ناخوش بود
گفتم جز آن شعر مرا بخاطر نیفتاد آن زن چندی سکوت نمود بعد از آن گفت لا و الله همانا خدای تعالی هیچ انسانی را نیافریده که از آن جوان که با تو بود نزد من محبوب تر باشد
گفتم من ضامن هستم که آن چه دوست بداری بجای آورد گفت هیهات که باین وعده وفائی باشد گفتم ضامنم و بر من است که شب دیگر او را نزد تو بیاورم .
پس برفتم و آن جوان را بر در سرای خود دریافتم گفتم چه چیزت باین جا آورد گفت یقین داشتم که آن زن بزودی بتو رسول می فرستد و من از حال تو خبر گرفتم و خبری نیافتم دانستم نزد او باشی لا جرم در این جا بانتظار تو بنشستم .
گفتم همان است که گوئی و با او میعاد نهادم که تو را بدو برم اکنون شب دیگر بدو می شویم چون آن شب بپای رفت مهیای شام گاه دیگر شدیم و چون سیاهی شب دامن بگسترد بجانب او بکوچیدیم و آن جاریه را منتظر خود دیدیم.
چون ما را بدید از پیش روی راه سپرد تا بآن سرای اندر شدیم بوئی خوش و مجلسی آراسته و دلکش دریافتیم و بنشستیم و از هر طرف و ساده بگسترده بودند آن زن برو ساده نشسته و سر بر زمین افکنده آن گاه روی به آن جوان کرده و هم چنان که سر بزیر داشت او را عتاب کرده از آن پس این شعر بخواند :
و انت الذي اخلفتني ما وعدتني *** و اشمت بي من كان فيك يلوم
و ابرزتني للناس ثمّ تركتنى *** لهم غرضا ارمى و انت سليم
فلو كان قول يكلم الجلد قد بدا *** بجلدي من قول الوشاة كلوم
و این ابیات از آمنه زوجه دینته است آن گاه آن زن و آن جوان چندی خاموش
ص: 147
شدند آن گاه آن جوان این شعر بخواند:
غدرت و لم اغدر و خنت و لم اخن *** و في بعض هذا للمحبّ عزاء
جزيتك ضعف الود ثمّ صرمتنى *** فحبك من قلبي اليك اداء
چون آن زن این جواب را بشنید و این نسبت و عتاب بدید با من روی کرد و گفت آیا نمی شنوی چه گوید همان است که بتو خبر می دادم.
من آن جوان را غمز گفتم که ازین گونه کلمات لب بر بند او ساکت شد آن گاه آن زن روی با او آورد و گفت :
تجاهلت و صلي حين جدت عمايتى *** فهلا صرمت الحبل اذانا ابصر
ولى من قوى الحبل الذي قد قطعته *** نصيب و اذ رأني جميع موفر
و لكنما آذنت بالصرم بغتة *** و لست على مثل الذي جئت اقدر
آن جوان این شعر را بخواند:
لقد جعلت نفسى و انت اجترمته *** و كنت اعزّ الناس عنك تطيب
آن زن بگریست و گفت آیا نفس تو خوب و خوش گشت لا و الله ازین بعد در تو امید خیری نمی رود آن گاه با من روی کرد و گفت نيك دانستی که بضمانت خود وفا ننمودی و این جوان نیز با تو در آن چه وفا خواهی وفا نمی کند و این شعر اخیر از اشعار مجنون می باشد و بمناسبت این شعر این داستان در ذیل حکایات مجنون مذکور گشت
در جلد دوم اغانی در ذیل بقيه حكايات لیلی و مجنون مسطور است که ابن الكلبي گفت وقتى ليلى بر یکی از همسایگان خود که از زن های بنی عقیل بود در آمد و مسواکی در دست داشت که دندان خویش را بدان لمعان می داد ناگاه نفسی سرد و آهی جگر دوز بر کشید و گفت خدای سیراب فرماید آن کس را که این مسواک را برای من بهدیه فرستاد شینه
همسایه اش گفت کدام کس فرستاده است گفت قیس بن ملوح این بگفت و
ص: 148
بگریست پس از آن بدنش را برای غسل از جامه چون خرمن نسترن بیرون آورد و گفت خوشا بر قیس
همانا چنان بعشق من علاقه و محبت من دچار شد که او را بهلاکت در افکند بدون این که شمائل و مخائل من مستحق این حال باشد هم اکنون ترا بخدای سوگند می دهم باز گوی آن چه در حق من گفته و دانسته و است گفته یا بدروغ سخن کرده .
گفت قسم بخدای آن چه در توصیف تو گفته است از روی صداقت باشد راوی می گوید این کلام لیلی مجنون دل خسته رسید بر آن حال و آن مقال سخت بگریست و این شعر بخواند :
نیئت ليلى و قد كنا نبخلها *** قالت سقى المزن غيثا منزلا خربا
و حبذا راكب كنا نهش به *** یهدى لنا من اراك الموسم القضبا
قالت لجارتها يوماً تسائلها *** لما استحمت فالقت عندها السلبا
يا عمرك الله الا قلت صادقة *** اصدقت صفة المجنون ام كذبا
و بروايتي «نشدتك الله» و بقولى «اصادقا وصف المجنون ام كذبا» گفته است .
ابو نصر حکایت کرده است که چون لیلی را با آن مرد ثقفی تزویج کردند مجنون از مردی از خویشاوندان لیلی شنید که با مردی دیگر گوید از آنان هستی که چون لیلی را بخانه شوی می برند با وی مشایعت کنی
گفت کدام وقت لیلی بیرون خواهد شد گفت فردا هنگام چاشت گاه یا شبانگاه مجنون چون این داستان بشنید و مفارقت یار را بدانست بگریست و گفت :
كان القلب ليلة قيل يفدى *** بليلي العامرية أو تراح
قطاة غرّها شرك فبانت *** تجاذبه و قد علق الجناح
عبدالله بن عياش همدانی گوید مردی از بنی عامر مرا داستان کرد که هنگامی در بهاران با یاران به دشت و کوه ساران راه سپاران شدیم در این حال ابری بغرید و سحابی بجنبید و باران سختی بیارید چنان که تا سه روز و شب بارش در
ص: 149
فزایش بود .
بامداد روز چهارم بر فراز پاره اشیاء بایستادیم و مردمان در وادی راه بر گرفتند ناگاه مردی را نگران شدیم که به تنهائى بر يك سنگ بر نشسته بدو نزديك شدم مجنون را بدیدم که بر آن سنگ جلوس كرده و از هر دو دیدگان سرشك خونین بیارد
مدتی با وى بموعظت و نصیحت مکالمت کردم و او هم چنان خاموش بود و سر بسوی من بلند نمی کرد آن گاه با ناله جان سوز و سینه پر سوز و دلی کباب که هرگز آن حال را فراموش نمی کنم این شعر را بخواند :
جرى الدمع فاستبكاني السيل اذ جرى *** و فاضت له من مقلتى غروب
و ما ذاك الّا حين ايقنت انّه *** يكون بواد انت فيه قريب
يكون اجاجا دونكم فاذا انتهى *** اليكم تلقى طيبكم فيطيب
اظلّ غريب الدار في ارض عامر *** الا كلّ مهجور هناك غريب
و ان الكثيب الفرد من ايمن الحمى *** الىّ و ان لم آته لحبيب
فلا خير في الدنيا اذا انت لم تزر *** حبيباً و لم يطرب اليك حبيب
و اول این قصیده این شعر است : ***
الا ايها البيت الذى لا ازوره *** و هجرانه منّي اليه ذنوب
هجرتك مشتاقا و زرتك خائفا *** و فىّ عليك الدهر منك رقيب
ساستعطف الايّام فيك لعلّها *** بيوم سرور في هواك تثيب
ص: 150
مهدی سابق از یکی مشایخ بنی عامر حکایت کند که در آن ایام که مجنون بحالت وحشت بود و با حیوانات وحشيه مصاحبت می ورزید جانب راه گرفت و ناگاه با طایفه لیلی که در حال کوچیدن بودند باز خورد و بلا مقدمه لیلی را بدید و بشناخت لیلی نیز او را بشناخت مجنون نعره از جگر بر کشید و بی خویشتن بر روی بر زمین افتاد
جماعتی از نوجوانان طایفه لیلی چون این حال ناگوار را بدیدند بیامدند و او را از زمین بر گرفتند و از چهره اش خاك بريختند و در صدر و سینه خود جای دادند و از ماه زمین لیلی نازنین خواستار شدند که برای تسکین قلب و روشنی دیدار و لذت جان مجنون اندکی درنگ نمايد.
لیلی چون این حال سخت منوال را در مجنون بدید بر وی رقت گرفت و گفت درنگ نمودن من چون موجب افتضاح من است شایسته نیست
لكن اى كنيزك بسوى قیس راه بر گیر و او را باز گوی که لیلی ترا سلام می رساند و می گوید این حال که تو بدان اندری بر من گران است و اگر برای شفای درد تو راهی می داشتم ترا بجان و روان خویش نگاه داری می کردم
آن كنيرك نزد آن دل افکار شد و پیام دل دار را بگذاشت مجنون از آن حالت افاقت یافت و از شنیدن نام یار بهوش آمد و بنشست و گفت از من به لیلی سلام برسان و بگوئى هيهات همانا درد من توئی و درمان من توئی و زندگی و مردگی من بدست تو است و تو بدبختی لازم و بلائی بی پایان و ملازم بجان من وکیل ساختی آن گاه بگریست و این شعر بخواند:
اقول لاصحابي هي الشمس ضوئها *** قريب و لكن في تناولها بعد
لقد عارضتنا الريح منها بنفحة *** على كبدى من طيب ارواحها برد
فما زلت مغشيّا على و قد مضت *** اناة و ما عندى جواب و لا رد
نوفل بن مساحق گوید در بادیه رفتم و از آن سر گشته بادیه عشق پرسش
ص: 151
نمودم گفتند مدتی است وحشی شده و رشته انس از نوع انس قطع کرده از وی خبری نداریم و ندانیم بكدام كوى اندر و بکدام کوه ره سپر است .
روزى بآهنگ شکار با جماعتی از یاران خود بهر سوی رهسپار آمدم تا بناحیه آن حیّ و قبیله رسیدم ناگاه ارا كه بزرگ ديدم كه يك دسته آهوان از آن نمایان و يک تن را از خلل و فرج آن ارا که بدیدم .
اصحاب من از آن حال در عجب شدند لكن من او را بشناختم و بدو روی کردم و بدانستم که این همان مجنون است که در طلب او هستم .
پس از مرکب خویش فرود شدم و از البسه خود بكاستم و آهسته و با درنگ برفتم تا بآن ارا که رسیدم و از آن ارا که بالا رفتم تا باعلای آن پیوستم و بر مجنون و آهوان مشرف گشتم و مجنون را بدیدم که موی او بر روی او فرو هشته است .
و بعد از تأمل بسیار آن واله کوی یار را بشناختم که مانند دیگر حیوانات وحشی در ثمر آن ارا که چریدن داشت آن گاه سر بلند کرد چون این حال را نگران شدم باین شعر از اشعارش ممثل گردیدم:
اتبكي على ليلى و نفسك باعدت *** مزارك من ليلي و شعبا كما معا
آهوان از خواندن من متنفر شدند و مجنون از شنیدن نام لیلی قوت و لذت و هزّت گرفت عقلش در مغز و روانش در تن بنشاط آمد و بقیه این قصیده را بنوائی خوش و صوتی جان پرور و غنائی فرح افزا بخواند هرگز آن حسن صوت و حسن نغمه را فراموش نمی کنم و هو يقول :
فما حسن ان تأتي الامر طائعا *** و تجزع ان داعى الصبابة اسمعا
بكت عيني اليسرى فلما زجرتها *** عن الجهل بعد الحلم اسبلتامعا
و اذكر ايام الحمى ثمّ انثنى *** على كبدى من خشية ان تصدعا
فلیست عشيات الحمى بر واجع *** عليك و لكن خلّ عينيك تدمعا
مع كلّ عزّ قد عصى عاذلانه *** بوصل الغواني من لدن ان ترعرعا
ص: 152
اذ اراح يمشى في الردائن اسرعت *** اليه العيون الناظرات التطلعا
چون این اشعار را به آن آهنگ بسرود مغشى عليه بيفتاد و من باين شعر او تمثل ورزیدم :
یا دار لیلی بسقط الحي قد درست *** الا النمام و ألّا موقد النار
ما تفتاء الدهن من ليلى تموت كذا *** في موقف وقفته او على دار
ابلی عظامك بعد اللحم ذكركها *** كما ينحت قدح الشوحط البارى
از گزارش نام لیلی که او را از هر جوارشی مقوی تر و مفید تر بود بهوش آمد و سر بمن بر کشید و گفت خدایت زنده و پاینده بدارد باز گو تا کیستی و در این جا از بهر چیستی؟
گفتم نوفل بن مساحتم پس ترحيب و ترجيب نمود با آن اسیر کمند عشق گفتم باز گوی بعد از من چون از وصل یار و دیدار نگار مأیوس شدی چه ساختی این شعر بر من بخواند:
الا حجبت ليلى و الى اميرها *** علىّ يمينا جاهدا لا ازورها
و اوعدنى فيها رجال ابوهم *** ابی و ابوها خشنت لی صدورها
على غير جرم غير انّي احبها *** و انّ فؤادي رهنها و اسير ها
در این حال غزالی خوش خال بدو نمودار شد مجنون بدون این که بر کسی بنگرد برخاست و از پی آن شتابان بدوید تا بدو رسید و با آهو برفت
ابن الكلبي حکایت کند که چون مجنون بنی عامر در حضرت یزدان قاهر بچون و چرا این شعر بگفت :
قضاها لغيري و ابتلائي بحبها *** فهلا بشيء غير ليلى ابتلانيا
جان مرا اسير عشق لیلی ساخت و او را نصیب دیگری گردانید مرا بمحبت او گرفتار و دیگری را از کنارش کام کار نمود پس از چه ببایستی مرا بچیزی جز دوستی لیلی مبتلا نفرماید تا مگر بیچاره درد خویش بسازم و جان خویش را بر این
ص: 153
درد بی درمان نیازم.
بالجمله از پیش گاه معشوق حقیقی شبا هنگام توئی که بر قضای خدا خشمگین می شوی و در احکام حکمت نظامش متعرض می گردی ازین بانگ پر آهنگ و عتاب پر نهیب شکیب از وی برخاست و خود از مغزش بیرون تاخت و از مؤانست بوحشت پرداخت و با وحشیان بیابان بهر سوی روان و هم عنان و هم خوراك گشت
و این اشعار از جمله همین قصیده است و این قصیده از مشهور ترین قصاید و والا ترین اشعار اوست که در آن تغنی نموده اند:
اعدّ الليالي ليلة بعد ليلة *** و قد عشت دهراً لا اعدّ اللياليا
ارانى اذا صلّيت عميت نحوها *** بوجهي و ان كان المصلى و رائيا
و ما بي اشراك و لكنّ حبّها *** كمود الشجا اعيا الطبيب المداويا
احبّ من الاسماء ما وافق اسمها *** و اشبهه او كان منه مدانیا
و خبر تماني انّ تيماء منزل *** لليلى اذا ما الصيف القى المراسيا
فهدى شهور الصيف عنى قد انقضت *** فما للنوى يرمى بليلى المراميا
فلو كان واش باليمامة بيته *** و داری با علی حضر موت اهتدی لیا
و ماذا لهم لا احسن الله حفظهم *** من الحظّ في تصربم ليلى حباليا
فانت الذي ان شئت اشقيت عيشتي *** و ان شئت بعد الله انعمت باليا
و انت التي مامن صديق و لا عدى *** يرى نضو ما ابقيت الأرنى ليا
امضروبة ليلى على ان ازورها *** و متخذ ذنبا لها ان ترانيا
اذا سرت في الارض الفضا رأيتنى *** اصانع رجلى ان تميل خياليا
يميناً اذا كانت يميناً و اى تكن *** شمالا ينازعنى الهوى عن شماليا
هى الحر الّا انّ للحر رقية *** و انى لا الفى لها الدهر راقيا
محمّد بن معن گوید مردی از بنی جعدة بن کعب را با مجنون اخوت و خلت بود روزی بر مجنون بر گذشت و آن آشفته دل پر خون را نگران شد که بنشسته و همی
ص: 154
بر زمین خط کشد و با ريگ بازی کند .
آن مرد سلام بدوراند و در کنارش بنشست و بموعظت و نصیحت و تسلیت او بسیاری سخن کرد و چنان دانست که این کلمات دروی اثر کند.
مجنون بدو نگران بود و بآن حال ريگ بازی و تفكر و انغمار در بحر اندیشه می گذرانید چون مدتی این مکالمات بطول انجامید و رشته آن خطاب و عتاب دراز گردید و هیچ جوابی نشنید
گفت ای برادر من آیا جوابی برای من نیست این وقت مجنون از آن عرصه که توجه بآن داشت روی بر تافت و گفت ای برادر من سوگند بخداوند هیچ ندانستم تو با من سخن می کنی مرا معذور دار که عقل من مذهوب و لبّ من مشترك مي باشد آن گاه بگریست و شروع بقرائت این شعر نمود :
و شغلت عن فهم الحديث سوى *** ما كان منك فانّه شغلى
و اديم لحظ محدثی لیری *** ان قد فهمت و غدكم عقلى
(من در میان جمع و دلم جای دیگر است)
میثم حکایت کرده است که وقتی مجنون در ایام بهاران و گشت دشت و کشت زاران بوادی از کوه ساران بر گذشت و کبوتری بدید که صدای خود بر کشید مجنون را حالتی پیش آمد و بخواندن این شعر شروع نمود :
الا يا حمام الايك يا لك باكيا *** افارقت الفاً ام جفاك حبيب
دعاك الهوى و الشوق لما ترنمت *** هتوف الضحى بين الغصون طروب
تجاوب و رقا قد اذن لصوتها *** فكل لكل مسعد و مجيب
مردی از بنی عامر حکایت کرده اند که وقتی شوهر و پدر لیلی برای انتظام امور قبیله بطرف مکه معظمه راه بر گرفتند لیلی وقت را غنیمت و دولت صحبت را مساعد دید و کنیز خود را نزد مجنون بفرستاد و او را بملاقات خود بخواند
مجنون روزگار عیش و سرور را موافق یافت و بزیارت کعبه دوست بشتافت
ص: 155
لیلی مجنون را در کنار آورد و از هر در حدیث بگذاشتند و تخم محبت در دل هم دیگر بکاشتند
چون خروس سحر گاهان بانك بركشيد ليلى او را بمکان خود باز گردانید و گفت تا زمانی که قوم در سفر هستند همه شب نزد من آی و از دیدار این ماه فروزان بر بدر فلك نور افشان كن و جان و دل و دیده خود را قوت و آسایش و روشنی بخش .
مجنون با سرور خاطر و خرمی جان و فروغ دیده همه شب در خدمت لیلی بزیست و آرزوی خود را از جهان گذران دریافت تا گاهی که آن قوم باز آمدند و شب های وصال به ایام فراق مبدل و باره مراد در سنگلاخ یأس معطل شد
مجنون در شب وداع این شعر بگفت:
تمتع بليلى انّما انت هامة *** من الهام يدنو كلّ يوم حمامها
تمتع الى ان يرجع الركب انهم *** متى يرجعوا يحرم عليك كلامها
هیثم گوید از آن پیش که مجنون را مرض جنون دیگرگون نماید و لشکر هوا بر مخزن مغزش غارت برد بیمار شد و قوم او و زنان و عشيرتش بعيادتش غم گسار آمدند لکن لیلی که باید نیامد و آن طبيب حبيب كه بيك ديدارش بیمار را تيمار ها بودی روی ننمود پس مجنون این شعر بگفت:
الا ما لليلى لا ترى عند مضجع *** بليل و لا يجرى بها لى طائر
بلی انّ عجم الطير تجرى اذ اجرت *** بليلي و لكن ليس للطير زاجر
احالت عن العهد الذى كان بيننا *** بذى الرمث ام قد غيّبتها المقابر
فوالله ما في القلب لى منك راحة *** و لا البعد يسلبني و لا انا صابر
و و الله ما ادرى باية حيلة *** و ایّ مرام او خطار اخاطر
و والله انّ الدهر في ذات بيننا *** علىّ لها في كلّ أمر لجائر
فلو كنت اذا ز معت هجری تر کتنی *** جميع القوى و العقل منّى وافر
و لكنّ ايّامى نجفل عنيزة *** و ذى الرمث ايام حناها التجاور
فقد اصبح الودّ الذى كان بيننا *** امانیّ نفس ان تجز خابر
ص: 156
لعمرى لقد ارهقت يا امّ مالك *** حياتي و ساقتنى اليك المقادر
وقتی با مجنون گفتند چه چیز دیدی که از همه چیز نزد تو محبوب تر بود گفت لیلی گفتند حدیث لیلی را بگذار و سخن از وی مسپار چه ما دانسته ایم که حبّ او در دل تا چه مقدار است از غیر او بازگوی.
مجنون گفت سوگند با خدای هرگز چیزی مرا بشگفتی در نیاورده است که چون لیلی را بخاطر بیاورم فوراً از نظرم ساقط نشده باشد و از بشاشت نام و یاد لیلی همه چیز آن چیز از یادم بیرون نشده باشد .
مگر این که روزی غزالی خوش خط و خال بدیدم و در آن غزال بتأمل بودم و لیلی را فوراً بیاد آوردم و آن آهو حسنش در چشمم فزونی همی گرفت در این حال گرگی دچار آن آهو شد آهو بگریخت و گرك از دنبالش شتابان شد چندان که هر دو از نظرم ناپدید شدند و من از پی آن ها بشتافتم و بدیدم گرگ آن آهو را بیفکنده و پاره از گوشتش را بخورد .
پس تيرى بگرگ بيفكندم چنان که بمقتلش رسید و تباهش ساخت و شکمش را بشکافتم و آن چه بخورده بود فراهم ساختم و باندام آهو پیوستم و آهو را دفن کردم و گرك را بسوختم و این شعر را در این باب بگفتم :
ابي الله ان تبقى لحىّ بشاشة *** فصبراً على ما شاءه الله لي صبراً
رأيت غزالا يرتعي وسط روضة *** فقلت ارى ليلى تراءت لنا ظهرا
فیا ظبي كل رغداً هنيئاً و لا تخف *** فانك لى جار و لا ترهب الدهرا
و عندي لكم حصن حصین و صارم *** حسام اذا اعملته احسن الهبرا
فما راعنى الا و ذئب قد انتحى *** فاعلق في أحشائه الناب و الضفرا
ففوقت سهمى في كلوم غمزتها *** فخالط سهمى مهجة الذئب و النحرا
فاذهب غيظى قتله و شفى جوى *** بقلبي انّ الحرّ قد يدرك الوترا
چون از آن پیش که مجنون را خرد از سر بیرون رود شنید که شوهر لیلی
ص: 157
مجنون را بزشتی یاد می کند و دشنام می دهد و می گوید آیا مقدار و مقام قیس بن الملوح بآن جا رسیده است که ادعای محبت لیلی را نماید و نام او را بر زبان آورده و در اشعار خود یاد کند
مجنون این اشعار را بگفت و از لیلی و ملاقات لیلی و بوسیدن و بوئیدن لیلی بنمود تا شوهرش را خشمگین و رنجور نماید :
فان كان فيكم بعل ليلى فانّني *** و ذى العرش قد قبلت فاها ثمانيا
و اشهد عند الله انى رأيتها *** و عشرون منها اصبعا من ورائيا
اليس من البلوى الىّ لا ثوى لها *** بان زوّجت كلبا و ما بذلت ليا
از ابو عمر و شیبانی روایت کرده اند که شبی مجنون با یاران خود نشسته و بنی عمّش بر گردش فراهم گشته از گداز آتش چهره لیلی جان او در شرر و روانش در آذر و چون مار گزیده می سوخت و بر هم می پیچید و آن جماعت او را موعظت و نصیحت می گفتند و حدیث می راندند تا کبوتری که آشیانش در برابر ایشان بود صدا بر کشید مجنون فوراً برجست و بایستاد و این شعر بخواند :
لقد غردت في جنح ليل حمامة *** اليس من البلوى الىّ لا ثوى لها
كذبت و بيت الله لو كنت عاشقا *** لما سبقتنى بالبكاء الحمائم
آن گاه چندان بگریست تا بی هوش بیفتاد و هم چنان مغشی علیه بماند تا آفتاب بامداد دیگر بر وی بتاخت و افاقت یافت .
وقتی مردی بر مجنون بر گذشت و نگران گشت که در ریگستانی باریك بازی همی کند آن مرد از روی تعجب در کنار او بایستاد و او را نمی شناخت پس روی با مجنون کرد و گفت ای برادر ترا چه می شود مجنون سر بر آورد و گفت :
بي اليأس و الداء الهيام اصابني *** فاياك عنّى لا يكن بك مابيا
كانّ جفون العين تمشى دموعها *** غداة رأت اظعان ليلى غواديا
غروب امرتها نواضح بزل *** على عجل عجم يرّوين صادیا
ص: 158
ابو نصر گوید وقتی مجنون بیمار شد و چنان مرض بر وی استیلا یافت که مشرف بر هلاك گشت و این حال پیش از حالت خبط و جنون او بود .
پدرش بپرسش حالش بیامد و نگران گشت که سخت می گرید و ناله بر می کشد و با نهایت اضطراب و انقلاب و سوز و گداز می خواند :
الا ايّها القلب الذي لج هائما *** بليلى وليدا لم تقطع تمائمه
افق قد افاق العاشقون و قد انى *** لحالك ان تلقى طبيبا تلائمه
فمالك مسلوب العزاء كانّما *** ترى نأى ليلى مغرما انت غارمه
وجدتك لا تنسيك ليلى ملمة *** تلم و لا ينسيك عهداً تقادمه
آن گاه بطوری مستور بر کوچ کردن لیلی توقف ورزید چه شوهرش و قومش می کوچیدند چون دل دار را در حال ارتحال دید بسیار بگریست و جزع نمود.
پدرش چون این حال را بدید گفت و يحك ما ترا مخفی در این جا بیاوردیم تا از نظاره بایشان آن حالت رنج و شکنج که در تو است سکون گیرد .
اکنون که ترا این حال و روزگار است که نتوانی خود داری کنی و سلطان نیز فرمان کرده است که هر وقت برایشان مرور دهی خونت هدر باشد واجب چنین است که یا امساك جوئی یا انصراف گیری
مجنون گفت هرگز این توانائی در من نباشد که ایشان را در حال ارتحال بينم و سكون و سكوت و شکیبائی گیرم و گریه و جزع نکنم بهتر این است از این جا باز شویم پس برفتند و مجنون در آن حیرت و ضجرت این شعر بخواند :
زد الدمع حتّى نطيعن الحيّ أنما *** دموعك ان فاضت عليك دليل
كانّ دموع العين يوم تحملوا *** جمان على جيب القميص يسيل
هيثم بن عدی گوید وقتی مجنون را بر دو مرد که آهوئی گرفته و در بندی گرفتار ساخته و با خود می بردند گذر افتاد چون مجنون را آن حال و آن رفتار آهو در آن بند مشاهدت افتاد هر دو چشمش را اشك در سپرد و گفت شما این آهو را رها
ص: 159
کنید و گوسفندی از گوسفندان و بقولی شتری از شتران مرا در عوض مأخوذ دارید چه هر دو چشم آن آهو با دیدگان لیلی شبیه بود
چون آهو را رها کردند و شتر را بگرفتند و آهو همی بدوید و برفت مجنون خرسند شد و در آن حال که در بند آن دو مرد بود مجنون این شعر را بخواند :
يا صاحبى اللذين اليوم قد اخذا *** في الحبل شبها لليلى ثمّ غلاها
انّي ارى اليوم في اعطاف شاتكما *** مشابها اشبهت لیلی فحلاها
و در آن حال که آن آهو ترسان در نهایت سرعت می دوید گفت:
ایا شبه ليلى لا تراعي فانّنی *** لك اليوم من وحشية لصديق
و یا شبه ليلى لو تلبنت ساعة *** لعل فؤادى من جواه يفيق
تفر و قد اطلقتها من وثاقها *** فانت لليلى لو علمت طليق
ایا آهوی خوش خط خوش خرام *** نجات تو از بهر لیلی بود
گرامی تر از جان نباشد مرا *** همین گوهرم مهر لیلی بود
ابن الاعرابی حکایت کند که وقتی جمعی زنان چون آفتاب تابان و سرو خرامان برگرد مجنون انجمن شدند و با زبانی مهر انگیز و بیانی حلاوت آمیز گفتند این چه شور است که در تو چنگ در انداخته و این چه مرض است که در جوهر و عرض تو عارض گشته و این چه عشق است که جانت را مشتعل و این چه رنج است که جسمت را مضمحل ساخته.
مگر لیلی بیرون از زنی از زن هاست یا غیر از جنس ماست چه شود که این مهر از وی برگیری و با دیگری افکنی و بر عقل و جان و جسم و توان خویش ببخشانی
مجنون با جگری پر خون گفت اگر آن قدرت داشتم که این میل و عشق از وی بر گیرم البته از وی و هر کس جز وی بودی برگرفتمی و چون دیگر مردمان با مردمان بآسایش خیال و امنیت اندیشه و خرسندی خاطر و خرمی روان یک سان
ص: 160
می گذرانیدم و ازین بلای پر آسیب و درد بی درمان آسوده روزگار می سپردم چه کنم چه سازم چه گویم چه نوازم چه تدبیر کنم چه تقریر نمایم که:
عشق او از یمن و يسر و تحت و فوق *** بر سر و بر گردنم مانند طوق
آن ماه رویان خورشید طلعت و خورشید طلعتان حور هیئت قفل از گنج قند بر گشودند و گفتند چه چیز در وی تو را بعجب در آورده است آن شیفته کوی یار و گرفتار چهر نگار با آهی سرد و هوائی گرم گفت هر چه دیده ام و مشاهدت کرده ام و شنیده ام و از وی در یافته ام بجمله مرا بشگفتی در آورده است.
قسم بآن کس که چنین کس بیافرید و سوگند بآن خداوند که چنین دل بند جگر پیوند خلق فرمود هرگز هیچ چیز از وی ندیده ام که از هر چه هست بهتر پسندیده ام و حسن و مهرش را در دل علاقه ساخته ام .
بسيار بكوشيدم و بسا جهد کردم تا مگر چیزی از شمائل و مخائل او در نظرم نا ستوده و نکوهیده و معیوب نماید تا مگر باین وسیله آسایشی در جان و آرامشی در روان و شکیبائی در دل و انصرافی در خاطر پدید آید ممکن نشد و در عرصه پژوهش نمایش نیافت
آن آفتاب رویان ماه ذقن لب بسخن بر گشودند و گفتند از اوصاف لیلی و اخلاق این گل رخ ماه سیما از بهر ما باز گوی مجنون این شعر بخواند:
بيضاء خالصة البياض كانّها *** قمر توسط جنح ليل مبرّد
موسومة بالحسن ذات حواسد *** انّ الجمال مظنة للحسد
و ترى مدامعها ترقرق مقلة *** سوداء ترغب عن سواد الاثمد
خود اذا كثر الكلام تعوذت *** بحمى الحياء و ان تكلم نقصد
ابن اعرابی می گوید با خدای کلام حسن و شعر منقح همین است و ابو نصر این شعر را از اشعار مجنون مرقوم داشته است:
كانّ فؤادي في مخالب طائر ** اذا ذكرت ليلى يشد بها قيضا
کان فجاج الارض حلقة خانم *** علىّ فما تزداد طولا و لا عرضا
ص: 161
وقتی مردی از عشیرت مجنون با مجنون گفت می خواهم بطرف قبیله لیلی گذر نمایم هیچ خواهی ودیعت برای لیلی با من بسپاری گفت آری در جائی بایست که لیلی بشنود و این شعر بخوان :
الله يعلم ان النفس هالكة *** باليأس منك و لكني اعينها
منيتك النفس حتى قد اضربها *** و استيقنت خلفا مما انينها
و ساعة منك الهوها و ان قصرت *** اشهى الىّ من الدنيا و ما فيها
هلاك جان من گشتی ایا محبوب بي همتا *** در افتادم بآن دردی که پایانیش نی پیدا
اگر یک ساعتم صحبت دهد دست از همه عالم *** مرا خوش تر همی باشد ازین دنیا و ما فيها
آن مرد برفت و منتهز وقت و خلوت ببود تا گاهی که آن ماه را در مکانی بیرون از اغیار دریافت و نزديك او بایستاد و گفت ای لیلی همانا نیکو گفته است هر کس این شعر را گفته و اشعار مذکوره را بر وی بخواند.
لیلی چون از معدن عشق و مركز محبت آن کلمات را بشنید مدتی دراز و زمانی طویل زار بگریست آن گاه گفت بدو سلام برسان و بگو:
نفسی فداؤك لو نفسي ملكت اذا *** ما كان غيرك يجزيها و يرضيها
صبراً على ما قضاه الله فيك على *** مرارة في اصطبارى عنك اخفيها
دو صد آتش چو آن آتش که در توست *** مرا افتاده است اندر رگ و پوست
و لكن جز صبوری نیست چاره *** بر آن سوزی که بر جان است از دوست
توانستم اگر جانم فدایت *** نمایم مر مرا بسیار نیکوست
آن جوان این دو شعر را بمجنون باز رسانید و از حال لیلی باز نمود مجنون
ص: 162
چندان بگریست که بی هوش بر زمین افتاد و مدتی بی خویش ببود تا افاقت یافت و این شعر بخواند:
عجبت لمروة المذرى اضحى *** احاديثا لقوم بعد قوم
و عروة مات موتا مستريحا *** و ها انا ميتّ في كلّ يوم
کسی را در تمام عمر يك مرگ است و بس *** مر مرا هر روز از دور زمانه مردنی است
تلخ تر از هر چه در عالم بود جان کندن است *** خود مرا از عشق او هر ساعتی جان کندنی است
ابن الكلبي حکایت کند که ملوّح پدر مجنون از مردی که از طایف آمده بود خواستار شد که بر مجنون بگذرد و در کنارش بنشیند و با وی گوید که لیلی را ملاقات کرده و با وی بنشسته و از اوصاف و کلمات لیلی که مجنون به آن عارف است باز نماید .
و چون معلوم کرد که مجنون را شیفتگی و میل و شوری و اشتهائی بشنیدن آن اخبار پدیدار آمد با مجنون گوید که من در خدمت لیلی از حال تو و عشق تو نسبت بلیلی و این حالت شیفتگی و رنجوری و ابتلای تو باز گفتم
لیلی تو را دشنام داد و بزشتی بر شمرد و گفت آن چه مجنون در حق من گوید دروغ است مرا در میان مردم رسوا گردانید و این که مجنون می گوید با من ملاقات نموده است کذب صرف است هرگز با من ملاقات ننموده است .
آن مرد چنان که ملوح گفته بود نزد مجنون برفت و از ملاقات خودش با لیلی داستان کرد چون مجنون نام لیلی را بشنید روی با او کرد و از وی از احوال لیلی بپرسید.
آن مرد بر حسب دستور العمل ملوّح سخن کرد و از دشنام و تکذیب لیلی باز گفت به آن گمان که مگر مجنون را در آن آتش عشق و شور محبت فتوری افتد
ص: 163
اما نمی دانست آن عشق و شور با شير اندرون شد و با جان بدر شود بر نشاط و انبساط مجنون بيفزود و عقلش بمغزش بازگشت و آن دشنام را از شهد و شکر برتر شمرد و بدون این که او را باکی باشد این شعر را قرائت نمود :
تمر الصبا صفحا بساكن ذي الفضى *** و يصدع قلبي ان يهبّ هبوبها
اذا هبت الريح الشمال فانّما *** جواى بما تهدى اليّ جنوبها
قريبة عهد بالحبيب و انّما *** هوى كلّ نفس حيث كان حبيبها
و حسب الليالى ان طرحتك مطرحا *** بدار قلى تمسى و انت غريبها
حلال لليلى شتمها و انتقامها *** هنيئاً و مغفور لليلى ذنوبها
زهر از قبل تو نوشدارو است *** فحش از دهن تو طیّبات است
از جماعتی از مشایخ بنی مرّه حکایت کرده اند که گفتند وقتی مردی از ما در طلب مقصودی بناحیه شام و حجاز و اطراف تيماء و سراة و زمين نجد سفر کرد در عرض راه ناگاه خیمه را بدید که بر افراخته اند و چون این مرد را باران در سپرده بود بطرف آن خیمه عدول نمود و تنحنحی بنمود نا گاه زنی را بدید که با وی بسخن آمد و گفت فرود شو.
پس نزول نمود و چار پایان ایشان براحت پیوستند و آن زن گفت ازین مرد بپرسید از کجا می آید .
گفتم از ناحیه یمامه و نجد چون این کلام را بشنید گفت ای مرد بخیمه اندر شو من بيک گوشه خيمه جای گرفتم و پرده در میان من و آن زن بیاویختند .
آن گاه گفت ای بنده كدام يك از بلاد نجد را در سپرده گفتم تمامت آن بلاد را گفت در آن جا بکدام کس فرود آمدی گفتم در بنی عامر چون این سخن بشنید چنان نفسی سرد از دل بر کشید که موجب وحشت گردید.
آن گاه گفت در کدام طایفه از بنی عامر فرود شدی گفتم در بنی حریش چون این سخن بشنید بگریست و گفت از آن جوان ایشان که نامش قيس بن الملوّح و
ص: 164
لقبش مجنون است بشنیدی گفتم آری و الله بر وی و بر پدرش نزول نمودم و نزد مجنون شدم و او را در آن بیابان ها سرگشته و حیران با دیگر حیوانات وحشی نگران گردیدم که عقل از وی دوری کرده و شعور و ادراک از وی کناری جسته و هیچ نمی دانست و با هیچ داستان هوش نمی آورد مگر وقتی که نام زنی را که لیلی گویند مذکور می داشتند .
این وقت می گریست و اشعاری را که در وصف او گفته می خواند چون این کلام را بشنید بی اختیار پرده را که در میان من و او حایل بود فرو افکند گفتی پاره ابری از پاره ماهی و قطعه سحابی از چشمه آفتابی برخاست و زنی بآن فروز و فروغ نمودار شد که هرگز چشمم ندیده و گوشم نشنیده بود
پس چنان بگریست که سوگند بخداوند گمان همی بردم دل نازکش درهم شکافت گفتم ای زن از خدای بترس من سخنی نا هموار بر زبان نیاوردم پس مدتی دراز براین حال و این ناله و زاری و فریاد و بی قراری بگذرانید آن گاه این شعر بخواند :
الا ليت شعرى و الخطوب كثيرة *** متى رحل قيس مستقل فراجع
بنفسى من لا يستقل برحله *** و من هو ان لم يحفظ الله ضايع
آن گاه چندان بگریست تا مغشی علیها بر زمین افتاد گفتم ای کنیز خدا کیستی و داستان تو چیست گفت من همان لیلی نا مبارك مي شوم بیرون از انس هستم می گوید هرگز کسی را آن گونه غمگین و دوستدار و دچار عشق و محبت مجنون ندیدم .
عثمان بن عمّاره مرّی حکایت کرده است که شیخی از بنی مرّد او را حدیث راند که وقتی برای دیدار مجنون بزمین بنی عامر سفر کرده و بمحلّه او در آمد پدر مجنون را که پیری کهن سال و برادرانش را که در زمره رجال بودند بدید و چارپایان و نعمت های بی پایان نگران گردید و از احوال مجنون از ایشان بپرسید.
بجمله بگریه اندر شدند و آن شیخ گفت سوگند بخدای مجنون از تمامت
ص: 165
فرزندان من نزد من گرامی تر و محبوب تر است و دلش در هوای زنی گرفتار است سوگند با خدای آن زن را شأن و رتبت وی نیست .
و چون امر عشق و عاشقی ایشان فاش گردید پدر لیلی محض حفظ ناموس مکروه شمرد که دخترش را با وی تزویج نماید و با دیگری عقد بست و عقل از مغز پسرم بیرون جست و سستی و جنون در وی راه کرد و از شدت گرفتاری بعشق و محبت او در بیابان ها چون حیوانات وحشی سرگشته و حیران روان است .
چون این حال را بدیدیم او را در حبس و بند افکندیم چنان زبان و لبان خویشتن را گزان گردید که بیم کردیم قطع نماید .
ناچار رهایش کردیم اکنون با وحشیان بیابان شتابان است همه روز طعام او را می برند و در جائی که مجنون بنگرد می گذارند و چون دور می شوند می آید و می خورد .
می گوید گفتم مرا بر وی دلالت کنید گفتند فلان جوان ازین قبیله با وی دوست است و گویند جز با وی انس ندارد و جز آن جوان اشعارش را نمی گیرد.
من نزد آن جوان شدم و خواستار شدم که مجنون را بمن باز نماید گفت اگر طالب شعر او باشی هر چه شعر تا دیروز گفته است نزد من موجود است فردا نیز بدو شوم و هر چه شعر تازه گفته است مأخوذ می دارم .
گفتم همی خواهم بدو شوم گفت اگر از تو متنفر شود از من نیز تنفر جوید و اشعارش از میان می رود الحاح و اصرار نمودم گفت در این بیابان با پایان در طلب او بر آی و بحالت استیناس بدو از دیگی جوی و چنان منمای که از وی در بیم و هیبت هستی چه او از نخست ترا تهدید کند و بيمناك نماید که چیزی بتو و گزند تو بخواهد افکند و ازین حال خوف مگیر و چنان که صرف نظر از او داری در مکانی بنشین و گاه بگاه بروی بنگر
چون دیدی از آن حال نفرت و نفار سکون و قرار گرفت از غزلیات قرائت
ص: 166
کن واگر از اشعار قیس بن ذریح چیزی روایت می کنی از بهرش انشاد کن چه او باشعار او مايل و معجب است
پس من در طلب مجنون بیرون شدم و آن روز تا عصر هامون سپردم این وقت مجنون را بر فراز ریگستانی نشسته یافتم که همی با انگشت خویش خط ها بر ریگ ها بر نهاد پس آهسته و بدون انقباض بدو نزديك شدم مجنون مانند حیوانات وحشيه که از بنی نوع آدم فرار کنند از من تنفر گرفت و سنگی از زمین برداشت من از وی اعراض کردم
مجنون ساعتی درنگ ورزيد گويا متنفراً آهنگ قيام دارد چون جلوس من بطول انجامید و مجنون دیگر باره بکار خود روی آورد بدو روی کردم و گفتم سوگند باخدای قیس بن ذریح این شعر را سخت نیکو گفته است:
الا يا غراب البين ويحك نبنى *** بعلمك في لبنى فانت خبير
فان انت لم تخبر بشيء علمته *** فلا طرت الا و الجناح كسير
و درت باعداء حبيبك فيهم *** كما قد تراني بالحبيب ادور
چون مجنون این ابیات را بشنید روی با من آورده و همی بگریست و گفت سوگند با خدای نیکو گفته است و من نیک تر از وی گفته ام در آن مقام که این شعر را گویم
كانّ القلب ليلة قيل يفدى *** بليلي العامريّة أو يراح
قطاة غرّها شرك فباتت *** و تجاذبه و قد علق الجناح
من چندی از وی دست باز داشتم آن گاه روی با او آوردم و گفتم قسم بخدای قیس بن ذریح نیکو گفته است:
و انّي لمض دمع عينى بالبكا *** خداراً لما قد كان او هو كائن
و قالوا غدا او بعد ذاك بليلة *** فراق حبيب لم يبن و هو بائن
و ما كنت اخشى ان تكون منيتى *** بكفيك الّا انّ من حان حائن
چون این شعر را بشنید چندان بگریست که گمان بردم جان از کالبد بگذاشت
ص: 167
و اشك ديدگانش را نگران شدم که آن ریگ ها را که در پیش روی داشت تر ساخت پس از آن گفت قسم بخدای تعالی که قیس بن ذریح لیکو گفته است و من از وی اشعر باشم در آن حال که این شعر گویم:
و ادنيتني حتّى اذا ما سبيتني *** بقول يحل العصم سهل الاباطم
تناءيت عنّى حين لا لى حيلة *** و خلفت ما خلفت بين الجوانح
این وقت آهوئی او را نمودار شد مجنون برجست و بدوید و از دنبالش برفت تا از چشم من غایب گشت من نیز باز شدم و بامداد دیگر در طلبش برفتم و از هر کجایش دریافتم نیافتم و آن زنی که از بهر او بهر روز طعام بیاوردی بیامد و او را بدید و در روز سیّم برفتم و اهلش نیز بیامدند
تمام آن روز او را بجستیم و بخستیم روز چهارم در طلبش بر آمدیم و از هر سوی برفتیم تا او را در وادی پر سنگ و خشن در یافتیم و در میان آن سنگ ها مرده بیفتاده بود کسانش مرده اش را برگرفتند و بشستند و کفن و دفن نمودند .
چون مرگ مجنون انتشار یافت تمامت دوشیزگان و زن های نوجوان بنی جعده و بنی حریش با سر های برهنه بیرون تاختند و بر وی ناله و فریاد و زاری و ندبه کردند و جوانان قبیله جمع شدند و بر آن دل افکار زار بگریستند و ناله های سخت بر کشیدند و فریاد به آسمان رسانیدند .
قبیله لیلی نیز در تعزیت ایشان بیامدند پدر لیلی نیز با ایشان بود و از تمامت آن مردم بیشتر می گریست و بیشتر جزع و فزع می نمود و همی گفت هیچ نمی دانستیم که این حال باین حال اتصال جوید و این محبت بهلاکت می رساند .
من مردی عربی بودم و از ننگ و عار اندیشه و بیم داشتم و از قباحت این احدوثه چون امثال خود می ترسیدم لا جرم لیلی را با دیگری تزویج کردم و کار از دست من بیرون شد و اگر می دانستم امر مجنون باین حال می رسد هرگز لیلی را از دست او بیرون نمی کردم و چنین معصیت بر خویش هموار نمی ساختم .
ص: 168
راوی گوید هرگز هیچ کس را چنین روزی باین کثرت زاری و ناله و ندبه و فریاد بر هیچ مرده در نظر نیفتاده بود.
محمّد بن حبیب گوید چون مجنون ازین جهان بیرون شد لاشه او را در زمینی درشت و ناهموار در میان سنگ های سیاه بدیدند اهل او و پدر لیلی معشوقه مجنون بیامدند
چون او را مرده بدید بگریست و استرجاع نمود و بدانست که شريك خون اوست و در آن حال که ایشان جسدش را جای بجای می کردند خرقه بدیدند که در آن مکتوب بود :
الا ايها الشيخ الذى ما بنا يرضى *** شقيت و لا هنيت من عيشك الفضا
كانّ فجاج الارض حلقة خاتم *** علىّ فما تزداد طولا و لا عرضا
این شعر ثانی و لختی از اول این داستان ازین پیش مذکور شد و در این جا برای اتمام حکایت مرقوم گشت
یکی از مردم بنی قیشر حکایت کند که وقتی بر مجنون بگذشتم و این وقت فصل بهار بود و مجنون را اختلاطی در مغز ارسیده و بر وادی مشرف بود و بشعری تغنی می نمود که من نمی فهمیدم
پس بانك بر وى زدم ای قیس لیلی چگونه ترا از غناء و طرب مشغول داشته چنان نفسی بر آورد که یقین بردم رشته حیاتش پاره شد آن گاه این شعر را بخواند
و ما اشرف الايقاع الاصباته *** و لا انشد الاشعار الا تداويا
و قد يجمع الله الشتين بعد ما *** يظنّان جهد الظن ان لا تلاقيا
لحى الله اقواما يقولون اننى *** وجدت طوال الدهر للحبّ شافيا
وقتي قيس بن ذریح بر مجنون عبور داد و این وقت مجنون به تنهایی از يك سوی قوم خود نبشته و ایشان هر دو تن بملاقات یک دیگر مشتاق بودند و مجنون پیش از جنون جز منفرد نمی نشست و با هیچ کس حدیث نمی راند و جواب هیچ کس
ص: 169
را نمی گفت و پاسخ سلام هیچ کس را نمی گذاشت.
قيس بن ذريح بدو سلام داد و پاسخ نیافت با مجنون گفت ای برادر اينك قیس بن ذریح باشم چون مجنون او را بشناخت بدو برخاست و معالقه نمود و گفت ای برادر خوشا و خنکا بر تو باد سوگند با خدای عقل من برفته و شعور من پریشان شده بر من ملامت مکن.
پس ساعتی با هم دیگر حدیث راندند و از روزگار ناهموار شکایت کردند و بگریستند آن گاه مجنون گفت ای برادر من همانا قبيله ليلى بما نزديك هستند هیچ توانی بده شوی و از منش سلام برسانی.
گفت آری چنین کنم پس قیس بن ذریح راه بر گرفت تا نزد لیلی شد و سلام براند و خویشتن را بدو باز شناخت.
لیلی گفت خدایت زنده بدارد آیا ترا حاجتی است گفت آری پسر عمّت سلام بتو می رساند و مرا به تبلیغ سلام بتو فرستاده است لیلی چندی سربزیر افکند پس از آن گفت من اهل تحیت نیستم اگر تو خود را رسول او دانی از جانب من بگو آیا این شعر خود را تأمل کرده باشی :
ايت ليلة بالغيل يا ام مالك *** لكم غير حب صادق ليس يكذب
الا انّما ابقيت يا امّ مالك *** صدی اينما تذهب به الريح يذهب
مرا خبرگوی از ليلة الغيل كدام شب است و آیا من و تو درغيل يا غير از غيل در شب یا روز خلوتی بکرده ایم .
قيس بن ذریح گفت ای دختر عمّ مردمان کلام او را بر غیر آن چه اراده کرده است تأویل می نمایند تو مانند ایشان مباش همانا مجنون همی خواهد خبر دهد که تو را در ليلة الغيل بدیده و دلش را محبت تو باز ربوده است نه آن است که در حق تو قصد بدی کرده باشد.
لیلی مدنی سر بزیر افکنده و اشك هر دو دیده اش فرو می ریخت و او همی
ص: 170
باز می داشت آن گاه چنان ناله بر کشید که مرا گمان همی رفت که اوصال قلبش پاره گردید .
پس از آن گفت پسر عمّ مرا سلام برسان و بدو بگو جانم فدایت سوگند با خدای و جد و عشق و محبت من با تو برتر از آن می باشد که تو دریابی لکن تدبیری و چاره از بهر تو در کار تو نیست این وقت قيس بسوى مجنون برفت تا جواب لیلی را باز گوید او را نیافت.
ابن الکلبی حکایت کند که بعد از آن که مجنون در عشق لیلی دیگرگون شد و مدتی دراز او را ندید در ظاهر بیوت همی گام زد تا گاهی که او را بدید و چندان بگریست که بی خویش بیفتاد چون بهوش پیوست از بیم اهل و اهل و کسان او که لیلی را نزد وی بنگرند بازگشت و مدتی سر بزیر انداخته آن گاه افاقت یافته این شعر را بخواند :
بكي فرحا بليلي اذ رآها *** محبّ لا يرى حسنا سواها
لقد ظفرت يداه و نال ملكا *** لئن كانت تراه كما يراها
بنده حقیر عباس قلی وزیر تألیفات گوید همانا عنصر عشق را آن مایه و بضاعت و پایه و استطاعت و دست قوی و بازوی پهلوی و ترک تاز بلند پرواز و برگ و ساز است که چون بر كسى چنگ در زند و بافکندن تنی آهنگ ورزد اگر عاشق كوه باشد کاه گردد اگر معشوق دیو باشد ماه نماید و این مرض نه همان بهره انسان است بلکه در تمامت آفریدگان زمین و آسمان است.
اگر جز این باشد برای عالم ترقی کدام عنوان است ، ایجاد خلقت بر محبت است ﴿ وَ إِنْ مِنْ شَيْءٍ إِلَّا يُسَبِّحُ بِحَمْدِهِ ﴾ ، بر اين علت غائی و غایت مقصود برهان موجود و تبیان محمود است .
هر وقت این صفت قوت گرفت و از حد اعتدال در گذشت و موجب ظهور اخلاق ناستوده گشت عشق نامند و اگر علاقه اش بمعشوق حقيقي و محبوب بی زوال يعني
ص: 171
آفریدگار آفریدگان و یزدان ذوالجمال انفصال نخواست اعلى درجه محبت و برترین مراتب سعادت دنیا و آخرت است
و ازین گونه محبّ در حبّ چنان محبوب هرگز صفتی مذموم و شیمتی مقدوح ظاهر نشود چه حالتی روحانی و متوجه بعالم سبحانی است و چون بمعشوق غیر حقیقی و محبوب زایل فانی تعلق جوید و از غلبه قوت شهوانی و حیوانی نمایش گیرد لابد اوصاف بهیمیّه را فزایش دهد و اخلاق مذمومه مکروهه گزارش یابد .
این است که جماعت انبیاء و اوصیای عظام علیهم السلام را با این که محبت ایشان جز بمعشوق حقیقی تعلق نگیرد و در نهایت قوت و شدت است و در حقیقت اصل عشق وحقیقت تعشق همان است محض این که با طبقه عشاق مجازی مشابه و مساوی نسازند عاشق نخوانند
و رسول خدای صلی الله علیه و آله را که سر منشاء محبین و واصلین است حبيب الله لقب گردد نه عاشق الله و چون این صفت از اخلاق بهیمیِه و قوای شهوانیه تولید یابد حکم دیگر امراض دارد که در شأن و درجه اعراض است و اگر از مریض صفتی عجیب و نا محمود بروز نماید از آن جا که «﴿ لَيْسَ عَلَى الْمَرِيضِ حَرَجٌ ﴾، محل استعجاب نیست .
پس اگر لیلی و سعدی و عذرا و سلمی و بثینه و عزّه و امثال ایشان را آن صباحت و ملاحت و وجاهت و طراوت و حلاوت و لطافت و امتیاز نباشد که ببایست ابنای جنس ایشان تا باین درجه فریفته و شیفته ایشان شوند غرابت ندارد.
بلکه عاشق ایشان مریض و دل و دیده ایشان علیل است و آن مرض مولد این که حالت شده است چنان که اگر در کسی مرض وحشت پدید شود و از چیزی دیگران از آن متوحش نشوند و مکروه نشمارند بوحشت و کرامت اندر شود البته محل استعجاب نیست بلکه علاج مرض واجب است .
اگر اين معشوق ها في الحقيقه دارای آن درجه مقام تعشق و رتبت تفرد بودند باید دیگری نیز بایشان عاشق و واله بشود از چه بیایستی در زمان لیلی جز قیس
ص: 172
یا توبه و در زمان عذرا جز وامق و هكذا ديگران عاشقی نداشته باشند.
ممکن است اگر دیگران نگران جمال ایشان می شدند هیچ فریفته نمی گشتند بلکه در همان زمان بسیاری از نیکو رویان بودند که بر ایشان ترجیح داشتند همان لیلی که مجنونش آن گونه گرفتار دیدار بود همه روز از شوهرش چهره از سیلی نیلی می شد .
اما مجنون را بواسطه قوت مرض در دیدار لیلی آن عرض متعرض بود و به آن مقام رسید که :
اگر در دیده مجنون نشینی *** اما بغیر از خوبی لیلی نه بینی
چنان که بسیار افتد کسی چیزی را مکروه و نا پسند شمارد و از آن تنفّر و فرار گيرد لكن ديگران مکروه ندانند و متنفّر نگردند و در هر صورت و هر حالت :
عشق اگر از این سر و گر زان سر است *** عاقبت ما را بدان شه رهبر است
و چون این صفت مقدمه و حامل این نوید است خداوند تعالی بر فروز قلب و نور روان و صفای روح و لطف توان بیفزاید تا گمشدگان وادی حیرت و والهان عرصه حسرت و زندانیان زندان حیوانیت و اسیران ترکیب بند عالم طبیعت و خاک ساران بادیه محبت را بمقام اصلی و آشیان حقیقی و مركز انس و منشأ قدس بکشاند و بمعشوق جاويد و محبوب لايزال که آخر درجه ترقيات و تمنيات و تشرفات و تقرّ بات و تمتعات است برساند :
هر که را در سر نباشد عشق یار *** بهر او پالان و افساری بیار
ص: 173
ليلى بنت عبدالله بن الرحال و قيل ابن الرحالة بن شداد بن كعب بن معاويه و هو الاخيل و هو فارس الحداد بن عبادة بن عقيل بن كعب بن ربيعة بن عامر ابن صعصعة.
در جلد دهم اغانی مسطور است که لیلی از زنهائی است که در جمله شعرای اسلام از متقدمات در شعر است و توبة بن الحمير عاشق او بود و هو توبة بن الحمير ابن حزم بن كعب بن خفاجة بن عمرو بن عقيل و اين توبه در حق لیلی شعر می گفت و از پدرش او را خواستگار گشت.
پدر دلبر مسئول او را قرین اجابت نداشت و آن ماه را با مردی از جماعت بنى الادلع تزویج کرد ، توبه روزی بقانون مقرر بزیارت لیلی بیامد و نگران شد که لیلی در حال سفر است و حالت بشاشتی در وی ندید
توبه بدانست این افسردگی لیلی برای امری است که بتازه روی داده است و خود براحله خویش باز شد و بر نشست و براه اندر شد و از آن طرف بنی الادلع را خبر رسید که توبه بهوای لیلی کوه و صحرا می سپارد از دنبالش بتاختند و بدو دست نیافتند و او این شعر بگفت :
ناتك بلیلی دارها لا تزورها *** و شطت نواها و استمر مريرها
و كنت اذا ما جئت ليلى تبرقعت *** فقد رآني منها الغداة سفورها
چنان بود که هر وقت توبه بدیدار لیلی می آمد لیلی برقعی بر روی افکنده نزد او می شد چون امر عشق و عاشقی توبه شهرت گرفت کسان ليلي بسلطان عهد شکایت بردند سلطان فرمان داد اگر ازین پس بدیدار لیلی بیامد خونش
ص: 174
کسان لیلی در آن موضع که توبه لیلی را ملاقات می کرد بكمين بنشستند چون لیلی این حال را بدید بی پرده بیرون آمد و چون آفتاب عال متاب با روی گشوده در طریق توبه بنشست
چون توبه بیامد و آن آفتاب را بی حجاب بدید بدانست که لیلی می خواهد او را از اندیشه دشمن با خبر سازد و این پرده از روی برگرفتن برای اخبار از رازی است که در زیر پرده است و همی خواهد او را بیم و پرهیز دهد و از گزند آن جماعت برهاند
پس چون باد و برق اسب خود را برجهاند و از آن مهلکه نجات یافت و این همان داستان است که در شعر دوم «و كنت اذا ما جئت ليلى تبرقعت » مذکور می دارد .
ابو عبیده گوید چون زیارت توبه لیلی را بکثرت پیوست برادر و قوم و عشیرت لیلی زبان بملامت و عتاب توبه برگشودند و منع کردند و بقوم و قبیله توبه شکایت بردند از آن جا که چون کسی را هوای یاری و مهر نگاری در دل و مغز جای کند هیچ بندی سودمند نشود و از هیچ خطری پرهیز نکند این جمله در توبه اثر نکرد و از کار و کردار خود کناری نجست
ناچار بفرمان گذار زمان داد خواهی کردند سلطان گفت اگر ازین اندیشه فرود نشد خونش را بریزید.
لیلی این خبر را بدانست و از آن سوی چون شوهر لیلی که مردی بس غیور بود بر این امور وقوف یافت سوگند خورد که اگر لیلی از آمدن توبه او را آگاهی نسپارد لیلی را بکشد و نیز اگر توبه را بیم و تحذير و اخبار نمايد در خون و خاك غلطان شود.
لیلی می گوید من آن راه را که توبه از آن جا بدیدارم ره سپار می شد می دانستم
ص: 175
و آن جماعت در موضعی بکمین توبه بنشستند من نیز بموضعی دیگر جای کردم .
چون توبه از دور نمایان شد بسبب سوگندی که یاد کرده بودم نمی توانستم با وی تکلم کنم و او را از اندیشه آن جماعت بیاگاهانم لا جرم برخلاف عادت و قانونی که با وی داشتم و هر وقت بدیدار من آمد پرده بر چهر می افکندم رو بند از روی برگرفتم و برقع از سر بیفکندم.
چون توبه این صورت را باین صورت بدید منکر شمرد و اسب خود را بر نشست و برفت و از آسیب ایشان برست .
ابو زیاد کلابی حکایت کند که مردی از طایفه بنی کلاب در طلب شتر خویش بر آمد و بهر سوی در بیابان ها از دنبالش برفت تا شب در رسید و خانه را از دور بدید بدان سوی برفت تا بجائی که محل ورود و نزول میهمان است فرود آمد .
زنی و کودکی چند را بدید که در گرد خیمه می گردند و هيچ يك با وی سخن نکردند و پرسش ننمودند چون پاسی از شب برآمد صدای شتری که بتازه می آمد بشنید و آوازی از مردی بلند شد تاگاهی که بخیمه رسید و شتر خود را بخوابانید و با آن زن گفت این سواد که تو را در برابر است چیست ؟
گفت مردی سوار هنگام غروب آفتاب بیامد و شترش را بخوابانید و من با وى بيك كلمه سخن لب نگشودم آن مرد گفت دروغ می گویی این مرد جز از دوست داران و هوا خواهان تو نیست .
آن گاه برخواست و آن اندام لطیف را با ضربی عنیف مشغول ساخت و آن زن او را سوگند همی داد و از خدای نام برد و شوهرش می گفت سوگند با خدای دست از زدن او بر ندارم تا گاهی که همین میهمان تو بیاید و بداد و فریاد تو برسد .
چون آن زن را تاب صبوری نماند گفت ای صاحب شتر ای مرد این وقت آن مرد چوب دست خود را بر گرفت و بجانب ایشان بتاخت و در آن حال که آن مرد
ص: 176
بآن زن می زد سه چماق یا چهار چماق بر وی بنواخت.
این وقت آن که این گونه چماق زدن را می دید بیامد و گفت ای بنده خدا ما را و تو را چکار است خود را از ما دور کن .
مرد کلابی برفت و بر شتر خود بنشست و آن شب را یک سره راه نوشت و گمان همی کرد که از آن ضربت آن مرد را بکشته است و او نمی دانست از کدام قبیله است و چون راه سپار بامداد کرد خود را در میان جماعتی چادر نشین نگران شد و دسته گوسفند بدید و کنیزکی سیاه بچشم آورد و از پاره چیز ها از وی بپرسید تا بمقصود رسید و گفت مرا از جماعتی که ایشان را در فلان شعب بدیدم خبر گوی .
آن كنيزك بخندید و گفت از من از چیزی سؤال می کنی که تو خود از من به آن داناتری گفت این جمله بلاد تو نیست و سوگند بخدای من علمى بآن جا ندارم
كنيزك گفت این خیمه که گوئی از لیلی اخیلیه است که از تمامت مردم جهان نیکو روی تر است و شوهرش مردی غیور است ازین روی آن ماه روی را از جوار مردمان دور ساخته و در مکانی بیرون از اغیار منزل کرده و هیچ کس را با وی راه نگذارد و نزد خود میهمان نکند
سوگند با خدای هیچ کس را آن قدرت نیست كه بجانب ليلى نزديك شود باز گوی تو چگونه در آن جا فرود آمدی
گفت در طیّ راه که مرور همی کردم آن خیمه را بدیدم و بآن جا نزديك نشدم و حکایت خود را از آن كنيزك پوشیده داشت و از آن طرف مردمان داستان همی کردند که مردی از نزديك ليلى فرود شده و شوهر لیلی بیامده و لیلی را بزده و آن مرد غریب بشوهر او بزده است و بداند وی کیست .
چون مرد کلابی که از آن پس با بنی صحم پیوسته و او را صحمی نیز گفتند نام لیلی را بشنید و بدانست که چه نیکو داد خواهی کرده باین شعر که بر کردار
ص: 177
خود اقرار کرده است تغنی ورزید :
الا يا ليل اخت بنى عقيل *** انا الصحمى ان لم تعرفينى
دعتنى دعوة فحجرت عنها *** بصكات رفعت بها یمینی
فان تك غيرة ابريك منها *** و ان تك قد جننت فذا جنوني
مردى و رقاء نام حکایت کند که از حجاج شنیدم با لیلی اخیلیه می گفت جوانی تو برفت و هنگام حسن و جمال تو بگذشت و نام توبه از میان بر خاست تو را سوگند می دهم که جز براستی با من سخن نکنی
باز گوی هرگز در میان تو و توبه امری اتفاق افتاده باشد که در آن ریب و اندیشه باشد یا او را برای این امر خطاب کرده باشد یعنی از معاشرت بمباشرت و از مصاحبت بمقاربت پرداخته اید.
گفت ايها الامير قسم بخداوند هرگز این امر اتفاق نیفتاده است مگر این که شبی که با هم بخلوت بودیم کلمه با من بگذاشت که من گمان همی بردم که از آن خضوعی که بکار آورد برای طلب وصال است و من با او این شعر را بگفتم.
و ذي حاجة قلنا له لا تبح بها *** فليس اليها ما حييت سبيل
لنا صاحب لا ينبغي ان نخونه *** و انت لاخرى فارغ و حليل
کنایت از این که در این بوستان جمال و باغستان حسن بی زوال طمع و طلب نتوان برد باغ تفرّج است و بس میوه نمی دهد بکس از دیدار بامید کنار نتوان بود بلکه صاحبی دیگر دارد ترا نیز از بوستانی دیگر بهره میوه و بر است .
سوگند با خدای از آن پس هیچ وقت از توبه سخنی ریبت آمیز و توبت انگیز نشنیدم تا گاهی که مرگ در میان ما جدائی افکند
حجاج بن یوسف گفت بعد ازین کیفیت چه چیز از وی ظهور نمود گفت وقتی رفیق خود را در منزل ما بفرستاد و با او گفت چون در حاضر از قبیله بنی عبادة بن عقیل رسیدی بر فراز بلندی برآی آن گاه بقرائت این شعر بصدائی بلند بپرداز :
ص: 178
عفى الله عنها هل ابيتنّ ليلة *** من الدهر لا يسرى الىّ خيالها
توبة بن حمير در اين شعر باز رسانید که هرگز بی اندیشه لیلی شب به روز نیاورده ام و از اندیشه وصالش بیرون نیستم تا لیلی چه گوید من مقصود او را بدانستم و گفتم :
و عنه عفى ربّى و احسن حفظه *** عزيز علينا حاجة لا ينالها
کنایت از این که به آن خیال راهی نیست ، ابو عبیده حکایت کند که آن چه موجب هيجان مقتل توبة بن الحمير بن حزم بن كعب بن خفاجة بن عمرو بن عقيل ابن كعب بن ربيعة بن عامر بن صعصعة گردید این بود که در میان او و بنی عامر ابن عوف بن عقیل كیفیتی بود.
و از آن پس چنان افتاد که توبه گاهی بنی خفاجه و بنی عوف نزد همام بن مطرف عقیلی در پاره امور خود مخاصمت می نمودند حاضر شد و این وقت مروان بن الحكم در زمان معاوية بن ابي سفيان امیر مدینه بود و همام بن مطرف را عامل صدقات بنی عامر گردانید.
بالجمله در اثنای مخاصمه ثور بن ابی سمعان بن كعب بن عامر بن عوف بن عقيل بر توبة بن حمير برجست و گرزی بر وی فرود آورد و چون توبه در زیر زره و کلاه خود و لباس جنگ بود صورتش از کوفتن زره مجروح شد
چون همام بن مطرف این خبر بدانست بفرمود تا ثور بن ابی سمعان را حاضر کرده در حضور توبه بنشاندند و گفت اکنون ای توبه حقّ خود را از وی باز گیر .
توبه گفت این جسارت که بر من رفت جز بامر و اشارت تو نبود و نزد دیگری جز تو ثور را این گونه جرأت نبود و مادر همام بن مطرف را صوبانه دختر جون ابن عامر بن عوف بن عقیل می نامیدند .
توبه برای همین بغض و کین تهمت آلود ساخت و از آن جا ساخت و از آن جا برفت و در مقام
ص: 179
تقاص بر نیامد و چون اندك مدتی بدان گونه بزيستند با توبه خبر آوردند که ثور بن ابی سمعان با معدودی از قوم و قبیله خود بآب گاهی که بقوم او اختصاص داشت و قوباء می نامیدند بیرون شده تا بآب گاه خود ایشان که در موضعی جریر نام واقع بود فرود آیند و در میانه ثور و توبه بیابانی هایل حایل بود.
پس توبه با جماعتی از اصحاب خود بدنبال او برفت و از وی پرسش و پژوهش کرد تا گاهی که بدو خبر دادند که ثور بن ابی سمعان نزد مردی از بنی عامر بن عقیل است که او را سارية بن عمير بن ابی عدی گویند و این ساریه از دوستان توبه بود.
چون توبه بشنید گفت سوگند با خدای ثور و اصحاب او را در این شب نزد ساریه مهلت دهم تا از منزل او بیرون شوند و از آن طرف چون بامداد شد ثور و اصحابش خواستند از منزل ساریه بیرون شوند
ساريه گفت يك امشب درنگ نمائيد و خویشتن را در جامه جنگ محفوظ داريد چه من هیچ ایمن نیستم که امشب تو به بر شما بتازد چه از طلب شما آسوده نیست و خواب بر چشم خود حرام کرده است .
چون شب در رسید ثور و یارانش در بیابانی با جامه حرب بحراست خود مشغول شدند و از آن طرف توبه دو تن از اصحاب خود را در کمین ثور بنشاند لکن هر دو تن غافل شدند و چون شب بر گذشت توبه بيمناك شد و گفت بدو مرد که هیچ کاری نساختند و از خصم خبری نیافتند مغرور شدم و نيك می دانم که این قوم در این بلاد با مداد نکنند .
پس آثار قدم ایشان را تفتیش کرده معلوم نمود که از آن اراضی بیرون شده اند این وقت بفرستاد و آن دو تن را که در کمین ایشان مقرر داشته بود حاضر کرد و گفت این شتر را از آب گران بار سازید و از دنبال من راه سپارید و اگر نشان من بر شما پوشیده بماند چون شب در رسید آتشی بر افروزم تا بر اثر آتش راه سپارید.
ص: 180
این بگفت و بر اثر آن قوم چون برق و باد زمین در نوشت تا روز به نیمه رسید و از علامتی که افیخ نام داشت بر گذشت و با یاران خود گفت هیچ نگران این سمرات و درخت های طلح که پهلوی قرون بقر است هستید و قرون بقر نام مکانی در آن مکان بود .
بالجمله گفت این مکان فرودگاه این قوم است و از این جا بیرون نشده اند و سوای آن سایه و محل آسایشی نيست يارانش نيك نظر کردند و یکی از ایشان گفت مردی را نگرانم که شتر خود را می کشد چنان که گوئی برای شکار خود می راند
توبه گفت این مرد ابن الحبتريه است و از تیر اندازان نام دار روزگار است کیست که بدو تازد تا از ورود ما بيمناك و مستحضر نشوند
عبدالله برادر توبه گفت من مرد او باشم گفت نيك پرهيز كن دچار تير او نشوی و اگر توانی در میان او و یارانش حایل شوی چنان کن
عبدالله اسب خود را در زمین های گودال براند پس از آن بناگاه بدو نزديك شد و بر وی حمله برد ابن الحبتريه تيرى بدو بيفكند و بنو حبتريه مردمی از مذحج در بنی عقیل بودند .
بالجمله اسب عبدالله برادر توبه را پی زدند و آن تیر ساق پای عبد الله را مجروح ساخت و ابن الحبتریه برفت و یاران خود را دریافت و از ورود خصم بيمناك ساخت آن جماعت که متفرق شده بودند بیك جای گرد آمدند و خویشتن را آماده ساختند
از آن طرف توبه چون پلنگ زخم خورده با یارانش ایشان را فرو گرفت آن جماعت چون این حال را مشاهدت کردند رحال خود را راست بداشتند و در پناه درختان طلح در آمدند و لباس حرب بپوشیدند و سپر بر گرفتند
توبه چون شیر شکاری بر ایشان بتاخت و آن جماعت کار به تیر به تیر افکندن افکندند و چنان بود که در آن حال عبدالله برادر توبه از بهر توبه سپر می گرفت.
ص: 181
توبه گفت ای برادر سپر از بهر من مگیر چه من فراوان نگران شدم که سیر را از ثور بر کنار می دارند شاید بخت مساعدت کند و تیری بدو پران دارم.
عبدالله چنان کرد و توبه تیری بر میان هر دو پستان نور بیفکند و او را بر زمین انداخت و آن قوم بیامدند و توبه و اصحابش ایشان را فرو گرفتند و ایشان به تیغ و تیر در سپردند تا جملگی را که هفت تن بودند بر زمین افکندند
و از آن طرف ثور بن سمعان از زحمت آن تیر همی صدا بر کشید که این تیر از سینه من بیرون کشید
توبه گفت این تیر را نگذاشته ایم که بر کنیم و از آن طرف اصحاب توبه با او گفتند اکنون که خون خود را بجستیم ما را ازین بیابان بی آب نجات بده براویه خود باز رسیم چه از صدمت عطش بمردیم .
توبه گفت با این قوم که نه نیروی منع و نه امتناع دارند چه کنید گفتند خدای ایشان را دور کند، توبه گفت من این کار نکنم و ایشان جز عشیرت شما نیستند لكن راویه بیاوریم و آبی بایشان برسانیم و خون پای ایشان را شست و شوی دهم و ایشان را از درندگان بیابان و مرغان آسمان محفوظ دارم تا ابدان ایشان را نخورند تا گاهی که قوم ایشان برسند و اجازت دهم ایشان را آسوده سازند نمایند
پس توبه درنگ نمود و پیش از آن که شب در رسد راویه برسید توبه آب به آن ها بداد و خون از اندام ایشان بشست و ظرف های ایشان را پر آب کرد و جامه های ایشان را بر فراز درخت ها بیفکند
پس از آن بکوچید و شب هنگام سارية بن عويمر بن ابی عدی عقیلی را دریافت و گفت معدودی از قوم شما را در سمرات قرون بقر بگذاشتیم اکنون بشتابید و ایشان را دریابید هر کس از آن ها زنده مانده دارو بر نهید و هر کس بمرده است در خاک در سپارید .
آن گاه توبه برفت و بقوم خود پیوست و از آن سوی ساریه بجانب آن جماعت برفت و صبح گاه ایشان را دریافت و جملگی را حمل کرد و جز ثور بن ابی سمعان
ص: 182
هیچکس از ایشان نمرده بود.
و از آن سوی چون توبه این کار بپای برد و ثور را بهلاك و دمار دچار ساخت يك سره بيم ناك می زیست چه پسر ثور بن ابی سمعان که سلیل نام داشت مردی تیر افکن و شریر و باغی و یاغی بود و خبر توبه را در قنة بنى الحمير بدانست و با سی تن سوار کار زار بر نشست تا شب هنگام بدو پیوست
توبه چون بدانست در کوهستان پناه برد سلیل بر آن بیوت احاطه کرده و آن جماعت را ندا کرد و توبه در کوه جای داشت و گفت این همان کسی بود که او را می جستید اکنون مرا اجابت کنید .
آن جماعت گفتند تا آن زمان که توبه در کوه جای دارد شما بدو دست نیابید لکن هر چه توانید و دریابید از اموالش مأخوذ دارید
سلیل و یارانش اسبی چند از توبه و برادرانش را بگرفتند و برفتند و پس از چندی توبه با ایشان جنگ بورزید و بر قلب ابن حزن بن معاوية بن خفاجه برگذشت وی گفت ای توبه اراده کدام سوی را داری .
گفت آهنگ كودكان بنی عوف بن عقیل را نموده ام گفت چنین مکن چه این قوم با تو مقاتلت نمایند پس درنگ جوى و آهسته باش توبه گفت تا زنده هستم دست از ایشان باز ندارم پس اسب خود را براند و بتاخت و همی بر خویش ببالید و بارجوزه بگفت:
ينجو اذا قيل لهم معاط *** ينجو بهم من خلل الامشاط
و بر این گونه برفت تا بمکانی که حجر الراشده نام داشت و زیرش سایه بر شکل عمود افکنده و فرازش منتشر و برگشاده بود رسید و با یاران خود در آن سایه جای گرفت و چون نیمه روز فرا رسيد شتران هبيرة بن السمين برادر بني عوف ابن عقيل بآهنگ آب گاهی که طلوب نام داشت بر وی بگذشتند
توبه آن شتران را بگرفت و شتر چران را براه خود بگذاشت و گفت چون
ص: 183
مولای خود را در صدغ البقره بدیدی بگو توبه شتران را بگرفت.
آن گاه توبه از آن مکان برفت و چون شتر چران نزد مولای خود آمد و آن خبر بگذاشت هبيرة درمیان بنی عوف ندا برکشید و گفت تا چند متحمل این بلیّت باشیم .
آن جماعت سی سوار هم عهد شده از دنبال توبه رهسپار شدند و زنی از بنی ختمم از قبيله بنى الهرة که در بنی عوف روزگار می برد گفت اثر توبه را با من باز نمائید.
پس آن زن را بیرون بردند و اثرش را بدو باز نمودند آن زن از خاک قدمش برگرفت و بسنجید و گفت او را طلب کنید چه توبه بعداوت و خصومت شما می باشد لكن توبه بر ایشان سبقت گرفت و آن جماعت تفحص کرده گفتند اثری از وی ننگریم جز این نباشد که بر شما پیشی جسته است .
و از آن طرف تو به راه سپرد تا در مضجع از زمین بنی کلاب رسید و آن مکان را برای نگاهبانی خود مقرر داشت و اصحاب خود را نگاه بداشت تا در شعبی هند نام داشت و در کبد مضجع واقع بود پیوست
پسر عمّه خود قابض بن عبد الله را بر فراز آن وادی طلیعه و دیده بان گردانید و گفت نگران باش هر وقت چیزی تو را نمودار گشت ما را آگاهی سپار
عبدالله بن جسوسا بن الحمير گفت ای توبه همانا حیران و سر گشته و پریشان باشی خدای را بنگر سوگند با خدای هیچ روزی را ازین روز بروز سمرات بني عوف در آن هنگام که ما ایشان را در آن ساعت که دریافتیم شبیه تر ننگرم
اگر نجانی برای تو هست هم اکنون خویشتن را نجات بخش تو به گفت از من دست بدار چه دیده بانی برای نظاره مقرر داشته ام و از آن سوی بنی عوف بن عقیل چون نشانی از توبه نیافتند مراجعت گرفتند و مردی از قبیله غنی را دریافتند و گفتند در طیّ راه خود نشان مال و مركب و شتر بدیدی
گفت لا و الله گفتند بدروغ سخن کنی و او را مضروب همی داشتند آن مرد
ص: 184
گفت ای قوم مرا نزنید چه من اثری و نشانی نیافتم همین قدر در برابر فلان مکان ازین دامنه کوه شتری چند ایستاده بدیدم و ندانم چیست .
ایشان مردی را که یزید بن رویبه نام داشت بتحقیق آن امر بفرستادند یزید بر فرازی بر شد چون آن جماعت را نگران گشت با جامه خود باصحاب خويش بنمود تا بیامدند و حمله بیاوردند و توبه را فرو گرفتند
توبه و برادرانش بخیل خود پناه بردند و توبه برفت تا اسب خود را بر نشیند لكن اسب حرونی کرد و نتوانست لگامش نماید لا جرم اسب را بگذاشت و یکی از دشمنان با وی دچار شد و با هم دست بگریبان آمدند.
توبه با این که در حال دهشت بود او را بیفکند و این وقت زره بر شمشیر به پیچیده بود معذلك شمشیر را بکشید و بجانب يزيد بن رویبه بر افراخت یزید دفع شمشیر را دست وقایه کرد مقداری از دستش را قطع کرد.
این وقت يزيد مرگ را معاینه بدید و همی او را بعلقه خویشاوندی صفیّه که زنی از بنی خفاجه بود سوگند داد و از آن طرف آن جماعت از پشت سر توبه بر وی بتاختند و او را بزخم شمشیر بقتل رسانیدند.
و عبد الله بن الحمير برادر توبه چون پلنگ دمان با نیزه با ایشان جنگ نمود چندان که نیزه اش در هم شکست و آن جماعت چون از کار توبه فراغت یافتند بر عبد الله بن حمير بتاختند و با وی در آویختند و پایش را قطع کردند
چون عبد الله بر زمین افتاد شمشیر خویش را همی تیز کرد آن گاه بر هر دو زانوی خود راست بایستاد و همی با آن جماعت گفت بشتابید لکن آن جماعت از قطع شدن پای او آگاه نبودند و بنی عوف بن عقیل انصراف گرفتند و قابض بطور فرار روی بر تافت و همی برفت تا بعبد العزیز بن زراره کلابی پیوست و آن خبر باز گفت
عبد العزیز بر نشست و بشتافت تا جسد توبه را دریافت و او را مدفون ساخت
ص: 185
و برادرش را با خود بر داشت و از آن پس آن جماعت نزد مروان بن الحكم داوری بردند
مروان این دو خون را در برابر یک دیگر مقرر داشت و برای مجروحین ديه مشخص نمود و بنو عوف و بنو عقیل در بادیه فرود آمده و بجزیره و شام ملحق شدند .
ابو عبیده گوید توبه در غیر از زمان معاوية بن ابی سفیان با طایفه قضاعه و خثعم و مهره و بنى الحارث بن کعب خصومت می ورزید و در میان ایشان و بنی عقیل غارت ها روی می داد و چنان بود که هر وقتی خواستی غارت بر ایشان بردن آب فراوان در مشک ها با خود حمل می کرد و در بیابان ها بمقدار يك روز راه فاصله دفن می نمود.
آن گاه بر آن جماعت غارت برده شتر های ایشان را می گرفت و به آن بیابان بی پایان در می آورد صاحبان شتر در طلب اشتران خود برآمدند و چون داخل بیابان می شدند از طول راه و عدم آب عاجز می گردیدند و نیروی گرفتن اشتران را نیافتند ناچار باز می شدند و توبه مدتی بر این گونه بزیست تا چنان شد در مره نخستین که خودش و برادرش عبد الله بن حمیر در همان مرّه بقتل رسیدند با مردی که او را قابض بن ابی عقیل می گفتند غارت بردند و نگران شدند که آن قوم حذر کرده اند
توبه نیز در طمع و طلب ایشان انصراف جست و چیزی نیافت و در عرض راه بر مردی از بنی عوف بن عامر بن عقیل که از قوم خود دور مانده بگذشت و او را بکشت و نیز مردی را که از جماعت خود با او بود بکشت و شتران هر دو را براند.
آن گاه عامداً به آهنگ عبدالعزيز بن زرارة بن جزء بن سفيان بن عوف بن کلاب بیرون شد و نیز پسر عمی از ثور بن ابی سفیان مقتول بیرون آمد خزیمه با او گفت بجانب بنی عوف بن عامر بن طفيل بن عقيل راه برگیر و ایشان را ازین
ص: 186
خبر باز گوی .
چون آن جماعت خبر قتل ثور و تاخت و تاز توبه را بشنیدند در طلب توبه برنشستند و او را در زمین بنی خفاجه دریافتند و توبه در نهایت ایمنی در آن جا نزول کرده چه يك روز و شب بجمله برفته بود و این وقت هر دو برد خود را برافراخته و در سایه آن بنشسته و زره از تن بیرون کرده و اسب خود خوصا رار ها کرده نزديك با او می چريد و قابض را که دیده بان خود ساخته سر بخواب برده و از کید دشمن بی خبر مانده بود .
بنو عوف متفرقاً روی بدو آوردند تا هیچ کس بر ورود ایشان متفطّن نشود قابض چشم بر گشود و یکتن از ایشان را بدید و روی به توبه آورده و او را آگاهی داد.
توبه گفت چه دیدی گفت سیاهی مردی را نگران شدم توبه بخفت و توجهی بوی نکرد و قابض بمكان خود باز شد و چون بخت خود سر بخواب نهاد و آن قوم بر این حال بیامدند و قابض از وصول ایشان آگاه نشد مگر وقتی که او را فرد گرفتند
چون قابض ایشان را بدید بر اسب خویش برآمد و قوم روی به توبه آوردند و اول کسی که بدو بتاخت پسری ساده روی مشکین موی بر اسبی تازی بود که او را يزيد بن رويبة بن سالم بن كعب بن عوف بن عامر بن عقیل می خواندند و از پس آن پسر ساده روی پسر عمّش عبد الله بن سالم بیامد و بعد از آن دیگران متابعت ایشان را نمودند
چون آوای همهمه خیل را توبه بشنید خواب آلود از جای برجست و درع خویش را بر روی شمشیر بپوشید آن گاه اسب خود خوصا را صوتی بزد اسب بدان صوت بیامد و چون خواست بر اسب بر آید اسب را حالتی دیگر و رمندگی سخت پدید شد توبه چند مرّه اسب را خواست راه نماید بر رمندگی بیفزود.
ص: 187
چون توبه چنان دید لطمه بر چهره اسب بزد اسب روی بگردانید و آن جماعت در میان او و اسبش حایل شدند توبه نیزه خود را برگرفت و پیاده بریزید ابن رویبه حمله برد و طعنه بر آن فرود آورد و هر دو پایش را مجروح ساخت
پسر عمّ يزيد عبد الله بن سالم چون این روزگار را بدید بر توبه بتاخت و بطعن نیزه اش از مرکب حیات بینداخت و آن جماعت پای عبدالله برادر توبه را قطع کردند و چون بعد از آن وقعه عبد الله مراجعت کرد قوم و عشیرتش بملامتش زبان برگشودند و گفتند از یاری برادرت فراری شدی عبد الله بن حمیر این شعر در این حادثه بگفت: :
تأويني بغازية الهموم *** كما يعتاد ذا الدين الغريم
كانّ الهمّ ليس يريد غيرى *** و لو امسی له نبط و روم
علام تقوم عاذلتي تلوم *** تؤبنى و ما انجاب الصروم
و این دو شعر از جمله آن اشعار است :
تلومك فى القتال بنو عقيل *** و كيف قتال اعرج لا يقوم
و لو كنت القتيل وكان حيّاً *** لقائل لا الّف و لا سؤم
و ازین جمله ابیات باز می نماید که بنی عقیل مرا نکوهش و ملامت کنند که از چه روی در قتال نپائیدی لکن ندانند که من با پای بریده چگونه با هم آورد همدست توانم شد و با این حال اگر من خویشتن را بکشتن می سپردم و برادرم توبه زنده بماندی بهر حالت که بودم جنگ می دادم و خویشتن را برخی او می ساختم اما چون وی بقتل رسید و از کشته شدن او را سودی نمی بود از چه بباید خود را بهلاکت در افکنم.
بالجمله چون توبه کشته شد خفاجه طایفه توبه برای مقاتله بنی عوف بن عامر بن عقیل که قاتل توبه بودند مهیا شدند و چون بنی عوف این خبر را بدانستند با بني الحارث بن کعب پیوستند اما بنى خفاجه از آن پس متفرق شدند
ص: 188
و چون بنی عوف این حال را بدیدند باز گشتند و دیگر باره بنی خفاجه قبایل عقیل را برای حرب ایشان فراهم ساختند
چون بني عوف بن عامر این داستان را معلوم ساختند بجزیره روی کرده در آن جا فرود آمدند و ایشان طايفه و رهط اسحق بن مسافر بن ربيعة بن عاصم بن عمرو ابن عامر بن عقیل بودند
و چون عامر بن صعصعه این حادثه و آشوب را بدیدند داوری بمروان بن الحکم که در این وقت از جانب معاوية بن ابي سفيان والی مدینه بود بردند و گفتند تو را بخدای می خوانیم و سوگند می دهیم که جماعت ما را که برای انگیزش این فتنه فراهم شده اند پراکنده سازی و شعله این فساد را از عباد و بلاد فرو خوابانی .
مروان دیه آن خون را که در این مقاتلت ریخته شده بر صد نفر شتر بر نهاد و بنی عامر آن اشتران را بدادند و بنی عوف بن عامر قتله توبه بجزيره ملحق شدند و بني ربيعة بن عقيل و عروة بن عقيل و عبادة بن معقل در مکان خود در بادیه امامت ورزیدند
و در سبب قتل توبه و هیجان ماده فتنه و فساد در میان این طوایف مذکوره بنوعی دیگر نیز از ابو عبیده در کتاب اغانی روایت رسیده است و چون با آن داستان که سبقت بیان گرفت قریب المضمون است بنگارش آن حاجت نمی رود.
مادر توبه را زبیده نام بوده است و توبه مردی شریر و دلیری دشمن گیر است و چون حادثه قتل توبه منتشر شد لیلی اخیلیه این اشعار را در مرثیه توبه بگفت:
نظرت و ركن من دنانين دونه *** مفاوز خوضى اىّ نظرة ناظر
لآنس ان لم يقصر الطرف عنهم *** فلم تقصر الاخبار و الطرف قاصرى
فوارس اجلى شاؤها من عقيرة *** لعاقر ما فيها عقيرة عاقر
فآنست خيلا بالرّقى مغيرة *** سوابقها مثل القطا المتوانر
قتيل بني عوف و يثبر دونه *** قتيل بني عوف قتيل لجابر
ص: 189
در جمله این اشعار که به یزید و سلیل و خوصا و توبه و حکایات آن ها اشارت می کند می گوید:
و نعم فتى الدنيا و ان كان فاجراً *** و فوق الفتى ان كان ليس لفاجر
فتى ينهل الحاجات ثمّ بعلّها *** فيطلعها عنه ثنايا المصادر
كانّ فتى الفتيان توبة لم ينخ *** قلائص يفحصن الحصا بالكواكر
الى آخر ها و تمامها ، بالجمله لیلی را در مرثیه توبه اشعار بسیار است و در این شعر او اصمعی بشگفتی بود :
ايا عين بكىّ توبة بن حمير *** بسحّ كفيض الجدول المتفجّر
لتبك عليه من خفاجة نسوة *** بماء شئون العبرة المتحدّر
سمعن بهیجا ارهقت فذكرته *** و لا يبعث الاحزان مثل التذكر
كانّ فتى الفتيان توبة لم يسر *** نتبجدّ و لم يطلع من المتغوّر
و لم يرد الماء السدّام اذا بدا *** سنا الصبح في بادى الحواشي نوّر
و لم يغلب الخصم الضجاح و يملاء *** السجفا سديقاً يوم نكباء صرصر
و لم يعل بالجرد الجياد يقودها *** بسبرة بين الاسمات فياسر
و این شعر در سرزنش قابض گوید که در آن حال كه توبه بهلاك مي رسيد او را بگذاشت و فرار کرد:
جزى الله شراً قابضا بصنيعة *** و كلّ امرىء يجزى بما كان ساعيا
دعا قابضا و المرهفات يردنه *** فقجت مدعواً و لبّيك داعيا
و نیز این شعر را در حق قابض و معذرت عبدالله برادر توبه گوید :
دعا قابضا و الموت مخفق ظله *** و ما قابض اذ لم يجب بنجيب
راسى عبيد الله ثمّ ابن أمه *** و لو شاء نجى يوم ذاك حبيبي
ابو الجراح عقیلی از مادرش دینار دختر خیبری بن الحمير ازتوبة بن الحمير حکایت کند که توبه گفت بسفر شام شدم و در آن اثنا که شبی در بیابانی پر درخت
ص: 190
که هیچ انیسی در آن نبود راه می نوشتم در مکانی برای استراحت فرود آمدم و سپر برروی کشیده مهیای خفتن شدم.
چون لذت خواب را دریافتم بناگاه چیزی عظیم و ثقیل را بر فراز خود بدیدم خویشتن را بهر نوع که توانستم از حمل او بیاسودم و از جای برجستم و او را از روی خود بر روی بیفکندم و شمشیر خود را از راحله خود در آوردم .
وى بجانب من بتاخت و چنانش با شمشیر بنواختم که از آن ضربت حالت تباهی گرفت و دیگر باره بمكان خود باز شدم و ندانستم وی انسان بود یا از جنس درندگان.
چون بامداد شد سیاهی زنگی بود که همی هر دو پای خود را بر زمین می کوفت و جان می کند و من با آن شمشیر چنان بر کمرش زده بودم كه نزديك بود بر دو پاره شود.
آن گاه شتری را خوابانیده بدیدم که از جامه و لباس گران بار بود و نیز جاریه جوان و نو رسته پستان را نگران شدم که در بند گران دچار و با شتر مقرون داشته بود.
کیفیت حالش را بپرسیدم گفت این سیاه زنگی آقای مرا بکشت و مرا مأخوذ نمود پس من آن شتر و آن البسه و كنيزك را بجمله بر گرفتم و باهل و عیال خویش باز گشتم
دینار گوید من آن جاریه را در طایفه و قبیله خویش بدیدم که اهل ما را خدمت گزار بود
ابو عمر بن العلاء حکایت کند که وقتی معاوية بن ابي سفيان از ليلي اخيليه از احوال توبه پرسش گرفت و گفت و يحك اى ليلى ، توبه بآن حال و مقام بود که مردمان داستان کنند
گفت ای امیر المؤمنین هر چه مردمان گویند بجمله بحق و راستی نباشد مردمان درخت بغی و حسد و عدوان هستند و با اهل نعمت هر کس خواهی باش
ص: 191
حسد و بغی می ورزند، ای امیر المؤمنين توبه مردى سبط البنان و تند زبان و غالب و قاهر بر اقران و كريم المختبر و عفيف المئزر و جميل المنظر بود و چنان بود که من در وصف او گفته ام معاویه گفت در حق او چه گفتی؟ گفت عالماً در حق او گفته ام و از حق تجاوز نکرده ام.
بعيد الثرى لا يبلغ القوم قفره *** الدّ ملدّ يغلب الحق باطله
اذا حلّ ركب في ذراه و ظلّه *** ليمنعهم مما تخاف نوازله
حما هم بنصل السيف من كل فادح *** يخافونه حتّى تموت خصائله
معاویه با او گفت ويحك مردمان چنان دانند که توبه مردی زنا کار دزد بود ليلى فوراً گفت:
معاذ الهى كان و الله سيّدا *** جواد اعلى العلات جمثاً نوافله
اعزّ خفاجيا يرى النجل سبته *** تحلب كفاه الندى و انامله
عفيفا بعيدا لهم صلبا قناته *** جميلا محياه قليلا غوائله
و قد علم الجوع الذي بات سارياً *** على الضيف و الجيران انك قاتله
و انك رحب الباع ياتوب بالقرى *** اذا ما لئيم القوم ضاقت منازله
يبيت قرير العين من بات جاره *** و يضحى بخير ضيفه و منازله
معاویه گفت ای لیلی ويحك از اندازه مقام و رتبت توبه تجاوز کردی گفت ای امیر المؤمنين سوگند با خدای اگر توبه را می دیدی و از اوصافش مستخبر می شدی می دانستی که من در توصیف او تقصیر دارم و هر چه در وصف او گویم به آن چه سزاوار اوست نمی رسم معاویه گفت توبه از صنف کدام مردم بود لیلی گفت :
اتته المنايا حين تمّ تمامه *** و اقصر عنه كل قرن بصاوله
و كان كليث الغاب يحمى عرينه *** و ترضی به اشباله و حلائله
غضوب حليم حين يطلب حلمه *** و سمّ زعاق لانصاب مقاتلة
ص: 192
معاویه بفرمود تا جایزه بسیار وصله گران بار بدو بدادند و گفت بهترین شعری که در حق توبه گفته با من باز نمای .
لیلی گفت يا امير المؤمنین هیچ چیز در حق او نگفته ام جز این که از خصال خیر و اوصاف حمیده که در وی بود از آن بیشتر است و این شعر را در آن وقت که در مدح او گفته ام نیکو گفته ام :
جزى الله خيراً و الجزاء بكفّه *** فتى من عقيل ساد غير مكذّب
فتى كانت الدنيا تهون بامرها *** عليه و لا ينفك جمّ التصرف
ينال عليّات الامور بهونة *** اذا هي اعيت كلّ خرق مشرف
هو الدوب بل اسدى الخلايا شبيهة *** بدريافة من خمر ميسان قرقف
فياتوب ما في العيش خير و لاندى *** يعدّ و قد امسيت في ترب تقنف
الى آخر ها ، محارب بن غضين العقيلي حكايت کرده است که وقتی توبه بسفر شام راه بر گرفت در طیّ راه بجماعت بنی عذره برگذشت بثینه معشوقه جميل او را بدید و همی دیده بدیدارش بدوخت و این حال بر جميل دشوار گشت لکن تا آن وقت محبت جمیل با او ظهور نگرفته بود.
جمیل با توبه گفت بگوى تا كيستى گفت من توبة بن الحمير باشم جميل از بهر این که هنر و تفوق خود را در حضرت بثینه ظاهر سازد تا دل بدیگری نبازد با توبه گفت به کشتی گیری مایلی ؟
گفت بمیل توست بثینه چون این حال بدید چادری زرد رنگ را بر جميل استوار ساخت و جمیل آن چادر را ازار ساخت و با توبه مصارعت کرده او را بیفکند
آن گاه با توبه گفت هیچ خواهی با هم تیراندازی کنیم گفت آری پس بمناضلت پرداختند و هم چنان جمیل را پیشی و بیشی افتاد .
چون در این دو کار تفوق گرفت گفت در سباق و دویدن چه گوئی گفت مسابقت می کنیم پس با هم دویدن گرفتند و جمیل در سباق نیز سبقت یافت
ص: 193
این وقت توبه بر آشفت و گفت ای مرد این کار ها که تو کنی و باد ها که در مغز می افکنی از باد این زن جمیله است که در این جا نشسته است لکن اگر خواهی بوادی روی کن تا درّه کوه که گردان شیر افکن را بستوه می آورد امتحان کنی پس در وادی شدند و در کشتی و تیر افکندن مسابقت نمودند توبه بر وی فزونی جست
ابن قتیبه حکایت کند که لیلی اخیلیه در آن حال که پیر و ناتوان شده نزد عبدالملك بن مروان آمد عبدالملک چون آن چهره افسرده و قامت خمیده و اندام پژمرده را بدید گفت توبة بن حمیر چه چیز در تو دید که عاشق تو گردید .
لیلی گفت همان را که مردمان در تو نگران شدند گاهی که تو را بسلطنت خویش برگزیدند
عبدالملک چنان خندان گشت که دندان سیاه او که همیشه از دیدار مردمان پنهان می داشت نمایان گردید و ازین پیش در ذیل احوال عبد الملك باين حكايت با اندک تفاوتی اشارت شد
مردی از بنی عامر که او را ورقاء می نامیدند گفت نزد حجاج بن يوسف حضور داشتم یکی از دربانان بیامد و گفت اصلح الله الامير زنی بر در است که مانند شتر ناله می کند گفت او را اندر آور
چون حاضر شد و نسب خود معروض نمود حجاج گفت چه چیزت باین جا آورد لیلی گفت «اخلاف النجوم و كلب البرد و شدة الجهد و كنت لنا بعد الله الرد» گردش ستارگان بر خلاف مراد و سختی سرما و شدّت فقر و فاقه و کشش و کوشش و امیدواری بفضل و کرم او بعد از فضل الهی .
حجاج گفت مرا از حالت آن اراضی باز گویى گفت «الارض مقشعرةّ و الفجاج مغبّرة و ذوالغنى مختل و ذو الحدّ منقل »
زمین از خشکی و بی آبی و بی گیاهی در حالت اقشعرار و فراخیدن و فسردن
ص: 194
و گودال ها و وادي ها و آبگیر ها از نرسیدن باران خاک آلود و مردمان توان گر از قحطی و قحط زدگی مختل و پریشان و مردمان با حدّت و تیزی و تند از سختی روزگار کند و سرگردان هستند.
حجاج گفت سبب این حال چیست لیلی گفت «اصابتنا سنون مجحفة مظلمة لم تدع لنا فصيلا و لا ربعا و لم تبق عافطة و لا نافطة فقد اهلكت الرجال و مزقت العيال و افسدت الأموال»
جوهری در صحاح اللغة گويد « اجحف به اى اذهب» و گفته می شود سیل جحاف بضمّ جیم یعنی سیلی که زمین را بکاود و هر چه هست ببرد.
و موت جحاف یعنی مرگی که همه چیز را ببرد
فصيل بمعنی دیوار درون حصار و شتر بچه از مادر جدا شده است
ربع باراء مهمله و باء موحده بمعنی سرای و محله و اول نتاج بهاری و گفته می شود «ماله عافطة و لا نافطة» یعنی نیست برای اومیش و ماده بز چنان که می گویند «ما له تاغية و لا راغية اى لا شاة تثغو و لا ناقة ترغو» و حافظه و عفاطة بمعنى کنیز کی است که شبانی نماید
بالجمله می گوید سال هائی سخت و نا هموار که حامل بلای قحط و غلا و شامل هوای رنج و بلا بود ما را بزحمت قلت معیشت و ظلمت فاقت مبتلا گردانید عمارات ما ویران و چهار پایان ما تباه و بز و میش ما که مایه معیشت و زندگی و نعمت ما بودند نا چیز گردید ازین روی رجال از سختی سال بهلاك و دمار اتصال یافتند و رشته عیش و زندگانی عیال بر هم گسیخت و اموال و اثقال فاسد گردید.
آن گاه از آن اشعار که ازین پیش بآن اشعار رفت قرائت کرد و بقولى حجاج گفت وی همان است که در حق او این شعر را می گوید :
نحن الاخايل لا يزال غلامنا *** حتّى يدب على العصا مشهورا
تبكى الرماح اذا فقدن اكفنا *** جزعاً و تعرفنا الرفاق بحورا
پس از آن با لیلی گفت از برخی اشعار خودت که در حق توبه گفته بخوان
ص: 195
لیلی این شعر را قرائت کرد:
لعمرك ما بالموت عار على الفتى *** اذا لم تصبه في الحياة المعاير
و ما احد حىّ و ان عاش سالما *** با خلا ممن غيّبته المقابر
فلا الحى مما احدث الدهر معتب *** و لا الميت ان لم يصير الحيّ ناشر
و كلّ جديد او شباب الى بلى *** و كل امرى، يوماً إلى الموت صائر
قتيل بني عوف فيا لهفتا له *** و ما كنت اياهم عليه احاذر
و لكننى اختى عليه قبيلة *** لها بدروب الشام باد و حاضر
حجاج با حاجب خود گفت «اذهب فاقطع لسانها»، لیلی را ببر و زبانش را قطع کن حاجب او را ببرد و حجامی بخواست تا زبانش را ببرّد
لیلی گفت وای بر تو امیر با تو گفت زبان مرا بصله و عطا قطع كن نزد امير شو و رخصت بجوی، حاجب نزد حجّاج شد و اجازت خواست تا زبان لیلی را ببرّد .
حجاج سخت بر آشفت و خواست زبان دربان را با تیغ جدا کند چون بشفاعت حاضران بگذشت بفرمود تا لیلی را در آوردند ، لیلی گفت نزديك بود زبان گویای مرا قطع نمایند آن گاه این شعر را برای حجاج بخواند :
حجّاج أنت الذي لافوقه أحد *** الا الخليفة و المستغفر الصمد
حجاج انت سنان الحرب ان نهجت *** و انت للناس في الداجي لنا نقد
حجاج بفرمود دویست تا باو بدهند لیلی گفت بر این بیفزای گفت سی صد بگردانید این وقت پاره از جالسین گفتند مقصود سی صد گوسفند است .
لیلی گفت امیر کریم تر و عظیم القدر تر از آن است که جز شتر بفرماید حجاج شرمسار شد و گفت سی صد شتر باو دهند لکن از نخست سی صد گوسفند امر کرده بود بعد از آن حجاج گفت از اشعاری که در حق توبه گفته بگوی.
لیلی از اشعار خود که در مدح و مرثیه او بگفته بود قرائت نمود اسماء بن
ص: 196
خارجه که حضور داشت گفت ای زن تو این مرد را باوصافی مدح کرده که مردم عرب در وی شناخته ندارند.
لیلی گفت ای مرد آیا هرگز توبه را دیده باشی گفت ندیده ام گفت سوگند با خدای اگر او را می دیدی سخت دوست می داشتی که هر زنی آزاده که در سرای داری از وی آبستن باشد
اسماء را این سخن چنان متغیر الحال ساخت که گفتی خون از چهره اش بجوشید حجاج گفت ترا با این زن چکار و چه سخن بود و در حكايتي حجاج ده هزار درهم بلیلی بداد و با او گفت اگر حاجتی داری باز گوی .
گفت آری اصلح الله الامير مرا بجانب پسر عمم قتيبة بن مسلم بفرست و این وقت قتيبه والی خراسان بود.
حجاج بفرمود او را ساختگی سفر کرده نزد قتیبه روان داشت قتیبه در حق او احسان ورزید و جایزه بداد
لیلی به آهنگ بادیه مراجعت گرفت و چون بزمین ری پیوست ازین جهان بر در گذشت و در خاک ری مدفون گشت لكن ابوالفرج این خبر را صحیح نمی داند و مي گويد عمّ من با من خبر داد که لیلی اخیلیه از سفری باز شد و در عرض راه قبر توبه عبور نمود و این وقت شوهرش با وی بود و لیلی در هودج مخصوص خویش جای داشت و گفت سوگند با خدای از این جا بیرون نروم تا بر توبه سلام فرستم .
شوهر بممانعت او برخاست و لیلی بر اصرار و ابرام بیفزود و گفت تا این کار را نکنم بدیگر جای نشوم چون این اصرار بسیار شد شوهرش دست از وی بداشت و لیلی بر فراز پشته که قبر توبه بر آن بود بر شد و گفت السلام عليك يا توبه .
آن گاه روی بقوم و قبیله کرد و گفت هرگز سخنی دروغ از توبه نشنیده ام و پیش ازین کذبی از او نیافته بودم گفتند اکنون این سخن از چه روی گوئی گفت مگر نه آن است که توبه این سخن گوید:
و لو انّ ليلى الاخيلية سلمت *** علىّ و دونى تربة و صفائح
ص: 197
لسلمت تسليم البشاشة اوزقى *** اليها صدى من جانب القبر صالح
و اغبط من ليلي بما لا أناله *** الا كلّ ما قرت به العين صالح
کنایت از این که :
بدین روش که توئی گر بمرده بر گذری *** عجب نباشد اگر نعره آید از کفنش
چگونه است که با این که می گوید اگر من مرده و در زیر خروار های خاك و سنگ خفته باشم و ليلى اخيليه بر من سلام فرستد جواب او را با نهایت بشاشت باز دهم یا از گور من پاسخ او باز رسد اکنون من بر وی سلام فرستادم و او جواب سلام مرا باز نراند.
راوی می گوید در کنار قبر تو به بومی منزل داشت چون هودج و اضطراب هودج را بدید بترسید و بر روی شتر که حامل محمل لیلی بود بر پرید شتر بر رمید و لیلی را از سر بر زمین پرانید و لیلی در همان آن بمرد و او را پهلوی قبر توبه بخاک سپردند
و خبر صحیح که در وفات او رسیده است این است موسى بن يعقوب حكايت کرده است که وقتی عبد الملك بن مروان بر زوجه خود عانكه دختر یزید بن معاویه عليه اللعنه در آمد زنی بدویه نزد او بدید و نشناخت و گفت کیستی گفت من و الهة حری لیلی اخیلیه هستم.
عبد الملك گفت تو همانی که این شعر گوئی :
اريقت جفان ابن الخليع فاصبحت *** حياض الندى زلت بهن المراتب
فلهی و عفی بطن قود و حوله *** كما انقض عرش البئر و الورد عاصب
گفت منم آن کس که این شعر را گفته ام گفت پس برای ما چه بر جای گذاشتی گفت همان را که خدای از بهرت باقی نهاده.
گفت آن چیست گفت نسب قرشی و عیش رخی و زنی مطاعه ، گفت در
ص: 198
این شعر او را بکرم منفرد ساخته گفت او را بآن چه خدایش منفرد داشته منفرد نموده ام
اين وقت عانكه گفت لیلی نزد من بیامده است تا چشمه بدو بگذاریم و حاجت او را برآورده داریم و من فرزند یزید نباشم اگر بواسطه مقدم داشتن او مردی اعرابی جلف را بر امیر المؤمنين شفاعتی در کار او و حاجات او بنمایم این وقت لیلی بر جست و بپای ایستاد و این شعر همی بخواند:
ستحملني و رحلى ذات رحل *** عليها بنت آباء كرام
اذا جعلت سواد الشام جنبا *** و غلق دونها باب اللئام
فليس بعائدا بدا اليهم *** ذو و الحاجات في غلس الظلام
اعاتك لو رأيت غداة بنا *** غراء النفس عنكم و اعتزامى
اذا لعلمت و استيقنت انى *** مشيعة و لم ترعى ذمامی
معاذ الله ما عفت برحلى *** تعدّ السير للبلد التهامى
اقلت خليفة فسواه احجى *** بامرته و اولى باللئام
لثام الملك حين تعدّ بكر ** ذوو الاخطار و اللخفي الحسام
محمّد بن حجاج بن يوسف گوید *** در آن حال که امیر نشسته بود برای لیلی اجازت طلبیدند حجاج گفت لیلی کیست؟
گفتند ليلى اخيليه صاحبه توبه حجاج گفت او را در آورید پس زنی بلند بالا سیاه چشم خوش خرام خوش گوی سفید دندان نیکو دیدار پدیدار شد و سلام براند.
حجاج بفرمود تا وساده از بهرش بر نهادند و لیلی بر نشست حجاج گفت چه چیزت بملاقات ما دعوت کرد
گفت سلام بر امیر و ادای حق او و دریافت احسان و معروف او حجاج گفت قوم و قبایل خود را در چه حال بگذاشتی گفت در حال خوش و روزی فراخ و امن و دعة اما خصب و گشادگی در اموال ايشان و اما امن و امان .
ص: 199
همانا یزدان تعالی ایشان را بوجود تو ایمن گردانید و امّا دعة و تن آسائی ایشان از آن است که از بیم تو از آن چه صلاح حال ایشان است تجاوز نتوانند نمود آن گاه لیلی گفت آیا از بهر تو انشاد شعری نکنم گفت بمیل توست پس این شعر بخواند :
احجاج لا يقلل سلاحك انّما *** المنايا بكف الله حيث تراها
اذا هبط المجاج ارضاً مريضة *** تتبع اقصى دائها فشفاها
شفاها من الداء العضال الذى بها *** غلام اذا هزّ القناة سقاها
سقاها دماء المارقين و علّها *** اذا احتجت يوماً و خيف اذاها
اذا سمع الحجاج صوت كتيبة *** اعدّ لها قبل النزول قراها
اعدّ لها مصقولة فارسية *** بايدى رجال يحسنون غذاها
احجاج لا تعط العصاة مناهم *** و لا الله يعطى للمصاة مناها
و لا كلّ حلّاف تقلد بيعة *** فاعظم عهد الله ثمّ شراها
حجاج روی با يحيى بن منقذ كرد و گفت الله بلادها که تا چند نیکو شعر و شاعری از آن جا خیزد یحیی گفت مرا بشعر آن علمی نیست .
حجاج گفت عبيدة بن موهب را حاضر کنید و عبيده حاجب حجاج بود چون حاضر شد حجاج با لیلی گفت اشعار خود را بر وی فرو خوان لیلی بخواند عبیده گفت «شاعرة كريمة» این است و ادای حقش واجب شده است .
حجاج گفت از شفاعت تو مستغنی باشد ، ای غلام پانصد درهم باو بده و پنج جامه که یکی از آن خز باشد بدو باز پوشان و او را بر دختر عمّش هند دختر اسماء در آور و با او بگو از حلی و زیور خود بدو عطا کند
لیلی گفت اصلح الله الامير عريف در امر صدقه بر ما زیان می رساند و بلاد ما ویران و دل های ما شکسته شد و برگزیده اموال را او می گیرد.
حجاج گفت در سفارش لیلی به حکم بن ایوب بنویسید تا پنج شتر از بهرش
ص: 200
خریداری کند و یکی از آن شتران نجیب باشد و نیز از بهرش بصاحب يمامه بنویسید که آن عریف را که لیلی از وی شکایت دارد معزول نماید
در این حال ابن موهب گفت اصلح الله الامير آیا من نیز بدو صله بخشم گفت آری پس چهار صد درهم بدو بداد و هند زوجه حجاج نیز سی صد در هم بلیلی عطا نمود و محمّد بن حجاج دو جاریه بدو بخشید
حماد راویه گوید چون لیلی از انشاد خویش بپرداخت حجاج روی با جالسين مجلس کرده گفت آیا می دانید کیست این زن گفتند لا و الله هرگز زنی باین فصاحت و بلاغت و حسن انشاد ندیده ایم .
حجاج گفت این لیلی صاحبه توبه است از آن روی بلیلی آورد و گفت ترا بخدا سوگند می دهم ای لیلی هرگز امری از توبه دیده باشی که مکروه شماری و او هرگز چیزی از تو خواستار شده است که عیب و نکوهشی در آن باشد .
لیلی گفت سوگند بآن خداوند که از وی در طلب مغفرت هستم هیچ وقت از توبه چنین چیزی ظاهر نشد حجاج گفت چون نبوده است خداوند ما را و او را رحمت کند
راقم حروف گوید ازین حکایت معلوم شد که امرای روزگار و خلفای قدرت آثار را عادت بر آن بوده است که جلسا و ندما و چاکران و کارگزاران ایشان ببایستی مردی ادیب و خردمند و از علوم و اخبار و تواريخ و اشعار با خبر باشند حتى حاجب حجاج را این مقام و منزلت است که مذکور گشت .
و حکمای باستان گفته اند حاجب و رسول و دبیر سلطان مظهر پادشاه هستند چه از پیغام و نامه و دربان هر پادشاهی بمراتب و مقامات و میزان و مقدار سلطان برهان نمایند
و البته وزرا و پیشکاران و ندما و امرای دولت بیشتر محل این گونه توقعات هستند چه از اثر ترتیبات و تدابیر ایشان نتایج امور مشهود و منظور می شود و این جمله بعلم و دانش و عقل و بینش ایشان راجع است
ص: 201
و چون پادشاه و دولت و مملکت را این گونه مردم دخیل امور باشند برای جمهور مردمان خاصه پادشاه بزرگ تر سعادت و بیدار تر بختی و طالعی است و اگر بعکس این باشد بعکس آن یابند .
يك مرد خردمند دانا در پیشگاه پادشاه از يك جهان سپاه بیش تر بکار آید و يك تحریر دولت خواه از هزاران گنج و کلاه بیشتر فایده رساند
معلوم باد حکایات لیلی عامریه و اخیلیه و قیس بن ملوح و توبة بن حمير غالباً با هم مخلوط گردیده است این است که بر ناظمین و شعرای نام دار که داستان ایشان را بنظم در آورده مشتبه گردیده و با آن چه در کتب عرب مذکور است بینوتت دارد.
چنان که در تقدّم و تأخر مرك ایشان یا پاره اوصاف ایشان اختلاف رفته گاهی مجنون می گوید «یقولون ليلى سودة حبشية» و گاهی می گوید «بیضاء خالصة البياض»، گاهى مجنون بر مرگ ليلى و گاهى ليلي بر مرگ مجنون ناله و ندبه کند و علت همان است که بدان اشارت شد.
و نیز پاره مردم عاشق پیشه لطیف اندیشه نیز بمیل و سلیقه خویش بعضی شعر ها گفته و مضامين جديده مندرج ساخته اند که حقیقتی برای آن نبوده است و بر پاره شعرا مشتبه گردیده و صحیح شمرده و در ذیل حکایتی که بنظم در آورده اند افزوده اند
لكن چون راقم حروف خواست این اشتباه از میانه برخیزد احوال ایشان را در ردیف هم مسطور نمود تا ازین پس اصل حکایات ایشان مشهود و معلوم شود و اگر ناظمی بخواهد برشته نظم در آورد بر وی مشتبه نماند
هم اکنون بنده حقیر عباس قلی سپهر وزیر تألیفات و تواریخ دولت عليه معروض می دارد که بعون خدا و اقبال سایه خدا در این روز چهارشنبه بیست و پنجم شهر ربيع الثاني سال يك هزار و سی صد و هیجدهم هجری مطابق سیچقان ئیل
ص: 202
سعادت دلیل سه ساعت بغروب آفتاب عالم تاب مانده در قریه اوین از قراء شمیران که در دو فرسنگی دار الخلافه طهران و دامنه کوه البرز واقع است از احوال تمامت شعرا و ادبای معاصرین دوات بنی امیه فراغت یافت .
از بدایع اتفاقات این است که ازین پیش در سال يك هزار و دویست و هشتاد و چهارم هجری نبوی صلی الله علیه و آله که در دار الخلافه طهران سه سال متوالی چون سورت سرما و برودت هوا را تسکینی و حدّت گرما و حرارت ارض و سماء را تمکینی پدید می گشت و حرارت تابستان نمایان می شد مرض قی و اسهال در عموم مردم استیلا یافتی و از آن وبا و مرض عام جمعی کثیر از خاص و عام دست خوش گرگ اجل و پای کوب قوارع مرگ می شدند و جمّی غفیر نیز که قدرت و استطاعت داشتند بقراء سردسیر و کوهستان اطراف پراکنده گردیدند .
پدرم مرحوم مینو آشيان ميرزا محمّد تقى لسان الملك سپهر طاب ثراه نیز برای رفع توحش اهل و عیال و خدمه و اطفال متوكلا على الحىّ الذى لا يموت و لا يزال باین قریه و دامنه این جبال انتقال دادند
و این وقت شاهنشاه شهید سعيد ساكن قصور نعم ذو القرنين اعظم ناصر الدين پادشاه اعلى الله مقامه تشریف فرمای صفحات خراسان و شرف یاب آستان مبارك حضرت ثامن الائمه عليهم السلام بودند
خوب مرا در نظر است که آن مرحوم در خانه سیادت مآب آقا سید باقر اوینی نشسته و صفحه کتاب احوال حضرت امیر المؤمنين علیه السلام و وقایع ایام خوارج و مارقین را مرقوم و بهمین داستان اشارت فرمودند و از آن پس که آن صفحه از بياض بسواد پیوست این بنده بزیارت آن نایل گشت.
چنان که اکنون بحليه طبع رسیده و در صفحات روی زمین منتشر است و این بنده در آن سنوات که سنین عمرم بشانزده سال رسیده مشغول نوشتن کتاب شبستان اندرز که به جمله زاده اندیشه و نو باوه گلستان پندار این عبد عقیدت آثار است بود
ص: 203
از اتفاقات حسنه نواب مستطاب اشرف ارفع افخم والا شاه زاده عبدالصمد میرزا عزالدوله دام ظله و اقباله ابن شاهنشاه مبرور محمّد شاه غازی اعلی الله در جانه که در آن اوقات بسبب حصول همان حادثه از دار الخلافه باین قریه در خانه مرحوم میرمجتبی پسر مرحوم سید طاهر بن میر مصطفی تشریف ورود داده بسر افرازی پدرم عزّ نزول ارزانی فرمودند اجزای کتاب شبستان اندرز در میان چادر بود قدری را ملاحظه فرموده از مرحوم میرزا محمّد وزیر ولد مرحوم میرزا جعفر ولایتی کاشان داماد مرحوم لسان الملك از آن كيفيت سؤال فرمود و آن مرحوم تفصیل را بعرض می رسانید و این بنده در خدمت مرحوم لسان الملك بحضور شاهزاده آزاده مشرف شدیم
نواب مستطاب معظم مشغول ملاحظه و تمجید بودند و باین بنده تشویق فرمودند و همان تشویق و تمجید اسباب آن شد که آن کتاب حاوی پنجاه هزار بیت و شامل قصص و حکایات بدیعه گردید و نواب معظم تمام آن را مکرر ملاحظه فرمودند
و از حسن اتفاق در این سال نیز بسلامتی و اقبال در عمارات ییلاقیه خود که در قریه تجریش از قراء شمیران بلکه قصبه و دارالحکومه دهات و مزارع و قراء این سامان است و تا قرية اوين كمتر از نیم فرسنگ طول مسافت دارد تشریف فرما هستند
ای عجب که این سنوات عدیده که افزون از يك قرن است بر سر گذشت و بجمله از خوابی افزون در سر نگشت و خورشید و ماه بسی کسان را ناپدید و تباء و بسی آرزومندان و روشن روزگاران را بچاه حسرت و روز سیاه افکندند و هم چنان و بافکندن آیندگان نظر دارند
جمله را از گردش بینداختند و خود از گردش نایستادند همه را از تاب بر تابانیدند و خود از تابش نکاستند
ص: 204
جمله را بفرسودند و خود هیچ نفرسودند همه را در شکم زمین بیاسودند و خود ساعتی نیاسودند
مرحوم پدرم از آن پس يك سال ديگر در ولنجك و سال سوم در جماران كه هر دو از مزارع و دهات شمیران است تابستان را بگذرانیدند تا گاهی که خداوند رحمن ترحم فرمود و آن بلا را که به آغالیدن کسان دهان برگشوده بود از میان بر گرفت .
در این چند سال که آن بلای مردم شکار مانند اژدهای تن او بار دهان چون غار باز كرده و دندان و چنك چون شير و پلنگ تيز ساخته و بفرمان حيّ لا يموت از قبایل ایران بلکه طوایف کوکلان و یموت میر بود چه نگار های نازنین را که باقامت چون سرو و چهره چون ماه بودند در زیر زمین جای داد و چه دلیران با زور و زوبین را از زین مردانگی و اقبال در خاك زوال مکین گردانید .
گنج امان نیست در این خاکدان *** مغز وفا نیست در این استخوان
آن چه در این مائده خرگهی است *** کاسه آلوده و خوان تهی است
هر که از این کاسه يك انگشت خورد *** کاسه سر حلقه انگشت کرد
خلوت خود ساز عدم خانه را *** باز گذار این ده ویرانه را
راه تو دور آمد و منزل دراز *** برگ ره و توشه منزل بساز
هر گل رنگین که بباغ زمی است *** قطره از خون دل آدمی است
ای جگر خاک بخون از شما *** کیست در این خاک برون از شما
خاک شد آن کس که در این خاک زیست *** خاک چه داند که در این خاک چیست
هر ورقی چهره آزاده ایست *** هر قدمی فرق ملك زاده ایست
كلّ شيء و نعيم زائل *** و بنات الدهر يلعبن بكلّ
ای کاش این کسان که بیامدند و روزگاری بزحمت بر شمردند و آخر الامر بحسرت برفتند قدر خویش بدانستند و سبب آمدن و زیستن و از برگ نباتات و ثمر اشجار و گوشت و پوست و مغز حيوانات و آب آبار و قنوات و انواع اطعمه و لذايد
ص: 205
خوردن و نوشیدن و پوشیدن و باقسام متنعمات متنعم گردیدن را معلوم کردند تا ایشان را مسلم می گشت برای دگر کارش آورده اند و بداند :
قدر دل و پایه جان یافتن *** جز بریاضت نتوان یافتن
سر ز هوا تافتن از سروری است *** ترك هوا قوت پیغمبری است
کاش وقتی که کوس رحیل بکوفتند و ازین سراچه پر قال و قیل بدیگر سرای تحویل دادند زاد و توشه با خود ببرند و با کیسه و دست تهی در آن منزل كربت و محمّد غربت فرود نگشتند
توشه ز دل کن که عمارت کم است *** آب ز چشم آر که ده بی نم است
پدرم که در بحر رحمت غرقه باد بعد از آن وبا ها وبال ها سال ها بزیست و تأليفات و تصنيفات عديده بفرمود و مؤلفات و مصنفات پسندیده بگذاشت چنان که تفصیل آن تصانيف انيقه و توالیف بلیغه را در دیباچه کتاب احوال عصمت منوال حضرت صدیقه کبری فاطمه زهرا صلوات الله عليها از مجلدات ناسخ التواريخ مسطور نموده است .
و در این مدت که نسبت بمدت و مدار روزگار اندکی است بسیار چه بهار ها و خريف ها و نگار ها و حريف ها و تابستان ها و بوستان ها و زمستان ها و دوستان ها و یار ها و دل دار ها و مه روی ها و گل عذار ها و دلبران و دل سپار ها بیامدند و مجلس ها بساختند و محفل ها بعيش و طرب بگذاشتند و دوستان جانی را بنعمت های جاودانی و حجت های روحانی بنواختند و بمؤانست مجالست کردند و بمنادمت بنشستند و باندوه و حسرت بگذاشتند و بگذشتند و با امید های دراز آئین ها بستند و به آرزوی های دیر باز با هم پیوستند و آخر کار حجله اقامت را تا قیامت در شکم زمین بر پای داشتند و روی های آزاده و موی های زدوده و بدن های ناز پیموده ایشان را خاک بخورد و ارواح ایشان را بافلاك بسپرد و هیچ غم نخورد:
از خون دل طفلان سرخاب رخ آمیزد *** این زال سفید ابرو وين مام سیه پستان
ص: 206
بهر ساعت خود را برنگی بیاراست و آهنگی از نو بساخت و رونق ما را یکاست و از عظمت و حشمت خویش نکاست
رنگ ما را از صرصر حوادث و لطمه دواهی زرد نمود و چهره خود را از خون دل نوباوگان خود سرخ آورد
جمله را پیر و ذلیل براند و خود با همه سال خوردگی بتازگی و جوانی بماند این چه مادر است که با این چند سال خوردگی هزار ها طفل ها را پیر کند و خود جوان و دلیر بماند این چه پدر است که خون صد هزاران هزار ها پسر را در شکم جای دهد و خود بحالت شباب کامیاب باشد
سال جهان گرچه بسی در گذشت *** از سر مویش سر موئی نگشت
ما که جوانی بجهان دیده ایم *** پیر چرائیم که زو زاده ایم
خاك تو آمیخته رنج هاست *** در دل این خاک بسی گنج هاست
قیمت این خاك بواجب شناس *** خاک شناسی بکن ای ناشناس
منزل خود بین که کدام است راه *** و آمدن و رفتن ازین جایگاه
بگذر ازین مادر فرزند کش *** آن چه پدر گفت بدان دار هش
در پدر خود نگر ای ساده مرد *** نسبت او گیر و ببین تا چه کرد
شك نه در آن شد که عدم هیچ نیست *** شك بوجود است که هم هیچ نیست
بیشتر از خود بنه بیرون فرست *** توشه فردای خود اکنون فرست
ای ز تو بالای زمین پر ز رنج *** جای تو در زیر زمین به چو گنج
ربّ ركب قد أنا خوا عندنا *** يشربون الخمر بالماء الزلال
عصف الدهر بهم فانقرضوا *** و كذاك الدهر حالا بعد حال
حمد خدای لا یزال را که این بنده حقیر پای کوب فنا و زوال را زنده بداشت که بعد از سالیان دراز بهمین قریه و در خانه مشهدی یوسف بقال پسر مرحوم مشهدی کاظم بن مشهدی حسین اوینی که منظری دل گشا و محلی با صفاست و با
ص: 207
خانه آقا سید باقر افزون از دویست گام فاصله ندارد منزل نمود
و در این مدت متمادی از مخاطر خطيره قحط و غلا ها و رنج و بلا ها و حصبه ها و محرق ها و وباها و مهلك ها بلکه صد هزار گونه بلیت و امراض و حوادث و دواهی ظاهریه و معنویه محفوظ و بنگارش احوال شرافت منوال ائمه هدى صلوات الله عليهم و انجام اوامر مطاعه اقدس اعلی و تحریرات و خدمات اغلب ادارات دولتیه و ادراك مبلغی از درجات و امتیازات و مناصب و القاب و اعتبارات ساميه و تشرف بفنون الطاف و اشفاق کامله دائمه خسروانه و دیگر نعمات عالیه که:
ما نتوانیم حقّ حمدش گفتن *** با همه کرّوبیان عالم بالا
برخوردار و این کمتر بنده ذلیل گمنام مستکین را در صفحه زمین نام دار گردانید «فَحَمْدًا لَه ثُمَّ حَمْدًا له»، غریب این است که هم در این روز که بنگارش این مطلب اشتغال دارد برای تفرّج کنار رود خانه و رفع کسالت ساعتی ازین پیش از منزل خود بیرون و در عرض راه با سیدی خوش سیما ملاقات نمود و بعد از طیّ تعارفات رسمیه در نظرم آشنا آمد.
از سنین عمر ایشان بپرسیدم گفت شصت و سه سال در جهان گذران بگذرانیده ام گفتم در آن سال که با پدرم لسان الملك مرحوم باین قریه آمدیم و در منزل آقا سید باقر منزل گزیدیم بنظر اندر دارید .
گفت من خود آقا سید باقر و یادگار آن روزگار و آن محضرم و تمام مجاری آن اوقات را در نظر دارم و اشخاصی را که در آن ایام با مرحوم لسان الملك در این قریه مراوده داشتند مذکور نمود .
از جمله ایشان مرحوم محمّد رحیم خان علاء الدوله قاجار امیر نظام از امرای عظيم الشأن والا تبار و مرحوم مغفور شاه زاده ملك ايرج ميرزا ولد خاقان مغفور فتحعلی شاه اعلی الله مقامه ملقب به رئيس الاطباء که صبیه ایشان زوجه مرحوم امیر نظام علاء الدوله بود و مرحوم محمود خان ناصر الملك وزير امور خارجه ملقب
ص: 208
بفرمان فرما حكمران مملکت خراسان و سیستان و بلوچستان بودند .
و مرحوم امیر نظام در محمودیه که از دهات شمیران و نزديك به اوین و از مستحدثات مرحوم حاجی میرزا آقاسی صدر اعظم ایروانی رحمة الله علیه بود و مرحوم امیر نظام آن دیه را ابتیاع کرده آباد و منزل ییلاقی خود ساخته بودند و با پدر مرحومم مودتی خاص و معاشرتی مخصوص داشتند و سال ها در آن منزل ییلاقی گذرانیدند و در آن ایام از محمودیه غالب اوقات به اوین و ملاقات پدرم می آمدند و پدرم بمحمودیه بادراك صحبت آن مرحوم می رفتند
بعد از وفات مرحوم علاء الدوله امير نظام مرحوم مبرور میرزا فتحعلی خان شیرازی صاحب دیوان ولد مرحوم حاجى ميرزا علي اكبر قوام الملك بن مرحوم میرزا ابراهیم خان اعتماد الدوله صدر اعظم سلطان شهید سعید آقا محمّد شاه و خاقان خلد آشیان فتحعلی شاه اعلی الله مقامهما که از بزرگان و نجبای وزرای مملکت ایران بودند محمودیه را خریداری کرده یک شب نیز از راقم حروف دعوت فرموده در خدمت ایشان از دارالخلافه طهران بمحمودیه آمده روز و شبی با کمال خوشی و خرمی بعزّ صحبت ایشان نایل بودم.
ای خوشا زان صحبت و عهد قديم - رحم الله معشر الماضين
ای چه روزگار ها که در خدمت و صحبت این چنین مردم بزرگ اصيل كامل عاقل و امثال ایشان که اکنون مثلی و مثلی ندارند بگذشت و حسرت آن جمله برجای بماند «عسي الايام ان يجمعن قوماً كالذي كانوا» همه رفتند و می رویم و بردند و می بریم
ای کاش آن چه می بریم آیت رحمت باشد نه علامت نقمت بالجمله آقا سید باقر از نجبای سادات این قریه و پسر مرحوم میرزا زين العابدين بن حاجى میر اسماعیل بن میر مفید بن میر زین العابدین اوینی است و از قرار تقریر آقا سید باقر حاجی میر اسماعیل یک صد و ده سال و میر مفید یک صد و شش سال و میر زین العابدین پدر میر مفید یک صد و چهار ده سال و میرزا زین العابدین پدر آقا سید
ص: 209
باقر هشتاد و پنج سال عمر کردند و در آن سال که با مرحوم پدرم لسان الملك به اوین آمدیم میرزا زین العابدین پدر آقا سید باقر زنده بود گویا جدش میر حاجی اسماعیل نیز حیات داشت یا دو سه سال از آن پیش وفات کرده بود .
اكنون آقا سید باقر و دو برادرش آقا سید صادق و حاجی آقا هر سه در این قريه كما في السابق منزل و موطن دارند و قریه اوین از موقوفات متعلقه به آستان ملايك پاسبان حضرت ثامن الائمه و ضامن الامّه عليّ بن موسى الرضا صلوات الله و سلامه علیه است
در سال یک صد و دویست و نود و پنجم هجری که مرحوم میرزا سعید خان انصاری گرم رودی آذر بایجانی وزیر امور دول خارجه دولت علیه ایران ملقب بمؤتمن الملك از جانب شاهنشاه سعید شهید ناصر الدین شاه اعلی الله مقامه متولى باشی آستان عرش بنیان گردید بر حسب خواهش ایشان و اشاره دولت تولیت موقوفات آستانه مقدس که در بلاد عراق عجم است بمرحوم پدرم لسان الملك محوّل شد و بر حسب استدعای آن مرحوم نیابت تولیت موقوفات عراق بفرزند مهتر ایشان فاضل المعى عالم لوذعى تالى ابي عبيده ثاني اصمعی جناب اجلّ آقا میرزا هدایت الله مستوفى اول ديوان اعلى لسان الملك ملك المورخين اطال الله عمره و عزّه که چندین سال ازین بنده بر حسب سنّ و دیگر جهات فزون تر هستند اختصاص گرفت
و چون پدرم ازین جهان رخت بدیگر جهان کشید تولیت این املاك عموماً از جانب کار گذاران آستان عرش بنیان و دولت جاوید ارکان بشخص ایشان محول گردید و در ازدیاد مال و منال و وجوه مال الاجاره این املاک خدمات نمایان ظاهر کردند و این قریه اوین از جمله همان املاک موقوفه است که در این شکم کوه البرز واقع و با قریه مسمّی به در که متصل و دارای باغ ها و بساتين و املاك زراعتی ممتاز است.
ص: 210
نزديك به يك صد خانوار در این زمین متوطن و مكين هستند و ذكوراً و إناثاً قریب به چهار صد نفر می باشند بیشتر ایشان بشرف سیادت و سلامت نفس و سعادت امتیاز دارند
جناب فضایل و زهادت مآب آخوند ملا محمّد نقی بن مرحوم حاج ملا میرزا محمّد بن حاج ملا رحمة الله عليهما الرحمة که پدر در پدر بزيور قدس و حليه تقوی و زینت علم و رتبت فقه آراسته اند ملجأ و پیشوای اهل این قریه و مفتی ایشان و در خدمت علمای اعلام دار الخلافه طهران مقبول القول و با منظری محترم و مخبری مغتنم و محضری محتشم و دارای هفتاد سال روزگاری سعادت آثار هستند
متجاوز از پنجاه سال است که با مرحوم پدرم طاب ثراه و بازماندگان ایشان در عوالم مودت بعالم استدامت و استقامت هستند .
جناب فضایل و دیانت نصاب آقا شیخ محمّد باقر بن مرحوم معروف بحاجی آخوند برادر زاده و داماد ایشان نیز در شمار طلبه علوم و مردی پسندیده اخلاق و خوش صحبت و نیکو محضر و در این قریه در کنار رودخانه عمارتی دل گشا و نیز باغ ها و زمین زراعت خیز و علاقه دارند و در دارالخلافه طهران بمنادمت و مجالست جناب اجل آقای ابوالحسن خان فخر الملك امير تومان پیش خدمت خاص حضور لامع النور که از اعاظم امرا و امیر زادگان ایران و پدران و اجداد محترم ایشان قرن ها در مملکت کردستان والی و حکمران بالاستقلال و خود ایشان نیز در کردستان علاقه و اقوام و اقارب دارند
علاوه بر این که از طرف آباء و اجداد ولاة كردستان و والی زاده محترم می باشند از جانب جدّه نیز بخاقان مغفور فتح علی شاه قاجار اعلى الله مقامه متصل می گردند هم اکنون از وزرای معزز درباری و بشخیص شخص و نفیس نفس اقدس همایون سلطنت كبرى تقرب واختصاص مخصوص و به حسن اخلاق و لطف مخائل مشهور بین طوایف آفاق و قبایل می باشد می گذرانند ای بسا مجالس عدیده در خدمت جناب آقا شیخ محمّد نقی و حاجی آخوند بخوشی و صحبت در این
ص: 211
قریه بگذشت .
و در این قریه مرحوم حاجی میرزا موسی اوینی که از جمله سادات با سعادت این قریه و در زمره کار گذاران در بخانه مرحوم حاجی میرزا آقاسی ایروانی طاب ثراه صدر اعظم شاهنشاه مبرور مغفور محمّد شاه غازی اعلی الله مقامه بود تکیه خوش طرح و عالی بنا و خوش روح و با صفا برای تعزیه داری حضرت خامس آل عبا نور فروزان ارض و سما جناب سيّد الشهداء روح من سواه فداه از قديم الايّام بنا کرده موقوفاتی برای تعمير و مخارج ايام تعزيه و اطعام مساكين مقرر ساخته و تا کنون دایر و باير و صبيه آن مرحوم و پسر این صبیه میرزا آقا خان بحفظ مراتب و نظم موقوفات آن اشتغال دارند
در این سنوات اخیره حاجی حیدر ریخته گر پسر مرحوم مشهدی کاظم اصفهانی دارای اراضی و املاک و باغ و بوستانی شده مسجدى ممتاز بالوازم و صحن آن مجاور این تکیه بنا کرده است
و موافق تقرير بعضى قريب بيك هزار و چهار صد تومان در مصارف آن بکار برده و خودش بسنّ کهولت رسیده و راقم حروف مشار الیه را در حالت رعشه سخت در گرمابه اوین ملاقات کردم .
و نیز چند انبار آب در این اوقات برای این قریه بنا کرده اند و مرحوم آقا علی آشتیانی ملقب به امین حضور وزیر بقایا که از کفات رجال و در اواخر در شمار وزرای دولت و صاحب مقامات و مشاغل عالیه بودند و سال ها با پدرم و بعد از ایشان با بازماندگان ایشان در مقام مودت و الفتی کامل و با این بنده مراوده تام داشتند
در این قریه در کنار رودخانه باغ و عمارتی بس عالی احداث و متجاوز از سی هزار تومان بمصارف آن رسانیده و نیز عبدل آباد که از مزارع این قریه است بایشان اختصاص دارد.
ص: 212
بعد از وفات آن مرحوم این باغ و عمارت بجناب اعتضاد خلوت فرزند ارجمند ایشان بهره شد مکرر با این بنده ملاقات کردند و این بنده به آن باغ و عمارت رفتم و از آن منظر و محضر مستفیض گردیدم.
و نيز باغ و عمارتى ممتاز بالای رود خانه مجازی امام زاده عزیز علیه السلام از مستحدثات جناب حاجی سقّا باشی است که اکنون بدیگران انتقال یافته است
و نیز زمین اوین تمجد دو امام زاده واجب التمكين و ضريح مقدس دو نسل بزرگوار حضرت ناظم کارگاه آفرینش امام موسی کاظم صلوات الله عليه امام زاده عزیز بن موسی و امام زاده مطيب بن زيد بن محسن بن موسى بن جعفر الكاظم عليهم الصلوة و السلام که بر فراز تلی رفیع و مخزنی منیع واقع است قرین عرش برین است
و ضریح امام زاده مطیب مشرف بر تکیه مزبوره است و در نشیب تلّ امام زاده عزیز بر بر قبله نزديك به امام زاده مطيب دو درخت زرشك كهن سال در دامنه تل واقع و نزديك بجاده و دور از آب و آبادی است
اهالی قریتین اوین و درکه مدعی بر آن هستند که در آن جا مدفن امام زاده طيّب برادر امام زاده مطیّب است و گاهی در شب های ماهتاب در زیر این دو درخت روشنایی چراغی نمایان می شود و چون نزدیک به آن می شوند مصباحی نمی بینند .
و گاهی از طرف امام زاده داود علیه السلام نوری از آسمان باین مراقد مطهره نمایان می شود و سیّد غفور نامی چندین سال قبل ازین در فرود این درخت های زرشك بنيان عمارتی نمود و چون زمین را بکاوید و آجر و گچ و علامت مقبره پدید شد مخفی کرد و عمارتی محکم بساخت و در همان سال خودش و زوجه اش و چند فرزندش بمردند و عمارت نیز نماند و آثار آن هنوز باقی است.
و در هر صورت در این که حضرات کثیر البرکات از نسل امامی والا مقام علیه السلام هستند جای سخن نیست لكن بالصراحه نمی توان دانست بلافاصله یا با فاصله بکدام
ص: 213
يك از ائمه صلوات الله عليهم اتصال دارند
بعضی از نسل امام زین العابدین علیه السلام دانسته اند و از مراقد مطهره ایشان مشاهدت کرامت کرده اند
در آن سال که با پدرم باین قریه آمدیم این دو درخت زرشك موجود و بلسان اهل ده بامام زاده غیبی مشهور بود و الله تعالى اعلم .
راقم حروف غالباً بزيارت تربت آستان ملايك پاسبان و ضريح فردوس نشان ایشان مشرف و فايزم و مخصوص در شبی که در این سال باوین آمدم و مرض طغیان کرد گوسفندی نذر فقرای این قریه کرده تا در آستان امام زاده عزیز ذبح نمایم به آن حضرت متوسل شدم و تسکین کامل یافتم و بنذر خود وفا نمودم .
مشهدی نصر الله نامی اعمی که سابقاً باغبان مرحوم امین حضور و از آن پس متولی این آستان مبارک شد و قریب هشتاد سال از عمرش بپایان رفته وزن و فرزند و علاقه مختصری در اوین دارد ملاقات شد سر زنده و روزگار دیده و هوشیار است .
غالب اوقات تنها در آن مکان قدس نشان می گذراند پسرش کوزه آب و سفره طعامی برایش می رساند اغلب قراء و دهات شمیران و خود شهر دار الخلافه طهران و حوالی آن منظر گاه این امام زاده است ارتفاع این ایوان مبارک از زمین رود خانه از یک صد ذرع کمتر است .
جناب آقا باقر سعد السلطنه که از جمله حکام و رجال کافی دولت علیه می باشند پلی محکم در اوین ساخته اند که مجازی باغ مرحوم امین حضور و محل عبور به درکه است بالجمله قریه اوین از قراء نامی و آباد و مشهور شمیران و دارای بساتين و عمارات عالیه است
مکشوف باد چنان که در خاتمه کتاب حضرت باقر علیه السلام مسطور شد روز پنج شنبه دوازدهم شهر ذى الحجة الحرام سال يك هزار و سی صد و هفدهم هجری نبوی صلی الله علیه و آله موکب نصرت کوکب شاهنشاه اسلام پناه آیت رحمت سايه اله السلطان
ص: 214
مظفر الدین شاه خلد الله ملکه و سلطانه از دار الخلافه طهران از طریق آذربایجان در حفظ و حراست ایزد منّان تشریف بخش ممالک روم و فرنگستان و ملاقات سلاطین حشمت آئین آن سامان گردیده
این بنده بر حسب اراده و اشاره علیه همایونی بانجام خدمات مقرره و اقامت دار الخلافه مأمور و روز و شب بتحرير و تأليف مشغول و در اواخر محرم الحرام به مرض ورم زبان و درد گلو و دهان مبتلا شد روز تا روز بر قوت مرض و ضعف مزاج افزوده و اطبای حاذق و معالجين موافق :
هر چه کردند از علاج و از دوا *** رنج افزون گشت و حاجت نا روا
و با این که استیلای مرض از طغیان صفرا بود چون پنجه قضا و بازوی قدر مستولی بود «از قضا سر کنگبین صفرا فزود»
و با این که بعلت ضعف بنیه یبوست قوت داشت و رنجه می ساخت «روغن بادام خشکی می نمود »
جناب ملك المورخین که از مراقبت احوال این بنده غفلت نداشتند از تربت طهارت ضریح مقدس و مرقد منور مطهر حضرت سیدالشهداء صلوات الله و سلامه عليه كه في تربته شفاء بیاد آورده می فرمود هر بیماری که عاقبتش بصحت ممکن است رسیدن این تربت علامت سلامت است
از تقدیرات سبحانی به آسانی موجود و پیکر خاکی بی جان را از تناول آن خاك پاك كه روان تابناك عوالم امکان را مخزن است فوراً علامات بهروزی و دلایل صحت نمودار شد .
جناب حاجی میرزا سيّد عبدالرسول قوام الحكماء كه سیّدی مستند و سندی مسدّد و از اطبای حاذق و سادات جليل القدر طنّاز نطنز و بحسن مشرب و لطف سلیقه مشهور و در معالجه این بنده مواظبتی مخصوص دارند و در این ايّام مرض محض ملاحظه ضعف مزاج حكم قطعى بقصد و راندن خون از بدن نمی کردند
ص: 215
در این وقت از آن جا «إذا اراد الله شيئاً هيّا اسبابه» به اشاره غیبیه امامیه و مشاوره جناب مستطاب باقعه زمان آقا میرزا زین العابدين خان مؤتمن الاطباء طبيب حضور که با این بنده بسمت خویشاوندى نزديك و ملاطفت خاص هستند و جناب سيّد فاضل و طبيب كامل آقا میرزا سید حسین خان نظام الحکماء کاشانی داماد ایشان بتقليل خون فاسد اقدام کرد.
در آن حال که روز و شب برمی گذشت که از شدت ورم زبان آب بحلق اندر و از درون بکام نمی آمد و جمله پرستاران بلکه طبیبان دانشمند را حالت یأس موجود بود بر دو جانب گلو زالو نشانده بعد از آن که متجاور از یک صد مثقال خون از بدن کم گشت فورا ورم زبان تسكين و شرب مشروبات و اكل پاره مأكولات را تمكين و حمای مواظب مفارق گردید و بحمد الله تعالی از بركت تربت مبارك روز تا روز قوت مرض و اضعف و حالت سلامت را قوت افتاد
و چون هوای دار الخلافه باقتضای فصل بسیار گرم و آب ها از سورت گرما و ثقل هوا ناگوار شده اغلب مردم صحيح المزاج قوى القوا برای هوای ییلاق بكوه و صحرا منزل می سپردند
بتصويب بلكه بحكم ایشان این بنده نیز در روز یک شنبه غره شهر حال یعنی شهر ربیع الثانی همین سال باین قریه اوین که متعلق به آستان عرش بنیان و زیارت امام زادگان واجب التعظيم است تشرف و متوكلا على الله تعالى و متوجهاً الى الائمة الاطهار و متوسلا بثامن الائمه صلوات الله و سلامه عليهم منزل گرفت
جناب میرزا عبد الحسین خان لسان السلطنه پیش خدمت خاصه همایونی پسر ارشد جناب ملك المورخين باتفاق بنده آمده عصر مراجعت بشهر کرد.
روز دیگر فرزند ارشدم میرزا محمّد تقی خان كمال السلطنه پیش خدمت مخصوص همایونی باتفاق بعضی از اهل و عیال از دارالخلافه باین قریه آمدند
جناب ملك المورخين بر حسب نذری که نموده در اواخر شهر صفر بعد از
ص: 216
اطمینان بر صحت این بنده بزیارت مرقد مطهر حضرت بضعه موسى بن جعفر صلوات الله عليهم بدار الأمان قم مشرف و از آن جا باتفاق متعلقان خود از راه سردسیر قم بقريه وشنوه که بسلامت آب و هوا معروف و قريه ون که به نزهت و صفا و طيب هوا و گوارائی آب از اغلب دهات کاشان ممتاز و متجاوز از پنجاه سال است که با چند قریه دیگر از قبیل خزاق و اسحق آباد و خرم دشت و کزو يك شبانه روز آب خالصه صفی آباد مقداری از منال محال نیاسر از جانب دولت ابد آیت در تیول ابدی مرحوم پدرم لسان الملك و بعد از ایشان در حق این خانه زادان دولت جاوید بنیان برقرار و از جمله قراء و دهات دار الايمان كاشان بشمار است رهسپار
و در این اوقات عازم کاشان و دیدار اقارب و اقوام هستند فله الحمد و المنّه که از برکات توجهات ائمه اطهار صلوات الله و سلامه عليهم همه روز علائم اقبال صحت و سلامت منصوص و ادبار رنج و مرض محسوس می گردد
جناب قوام الحكما لازال طبيب النفوس از شهر دارالخلافه زحمت بر خود بر نهاده بعيادت و استراحت و استفاضت این بنده توجه می نمایند و از فیض محضر و لطف مخبر خود مستفیض می گردانند.
از غرایب این است که بعد از آن که این بنده با آن حال شدت مرض بدون هیچ مقدمه و عنوانی در وسط النهار از دار الخلافه باین مکان رهسپار آمد
و پس از روزی چند اهل و عیال نیز باین زمین انتقال دادند كتب و اسباب تألیف و تحریر این بنده بجمله در محل خود مقفّل و مختوم بماند و علامت تعطیل موجود گردید .
و این بنده را ازین حال ملالی دست داد لكن الطاف شامله الهیه شامل شد و از آن جا یزدان تعالی بر هر چه اراده نهاده اسبابش را مهیا می فرماید .
از محاسن اتفاقات چند نسخه از کتب اخبار و احادیث و لغات که این بنده را در تحریر جلد سیم این کتاب لازم بود جناب آقا شیخ محمّد تقى سابق الذكر سلمه الله تعالى تسلیم نمودند و چند نسخه دیگر نیز جناب آقا میرزا رضای آشتیانی
ص: 217
بيان الدوله مستوفی اول دیوان اعلی که از مردم با قدس و تقوی و رجال محترم هستند و سال ها بود این چند نسخه را از کتب خود بدست نمی توانستند آورد در این ایام حاضر و برای بنده فرستادند
و این بنده بفضل خدا و توجه ائمه هدى حتى القدرة و الاستطاعة از تحرير و تألیف تعطیل نمی کند مگر این که گاهی برای تقویت مزاج و تفنن روح و دماغ با احبا و مخادیم عظام که از دار الخلافه تشریف فرما می شوند در کنار رود خانه ها و کشت زار ها و تلال جبال و مرغزار ها گردشی و از حضور با سرور و صحبت دل پذیر ایشان قوت روح و روان را فزایشی است
جناب اجل آقای فضل الله خان بشير الملك امير تومان که از نجبای رجال و محترمین وزرای دولت ابد اتصال و پدر در پدر باین دولت علیه خدمت ها کرده و دارای مناصب و مشاغل عالیه بوده اند و ریاست شاطر خانه و ايلات فيوج ممالک محروسه از مشاغل موروثی ایشان است و در حسن اخلاق و صدق نیت و رزانت عقل و وسعت صدر و کمال جود و سفره بر کمال جود و سفره بر گشاده و خوی آزاده امتیازی مخصوص و با این بنده ارثاً و شخصاً عنایتی نام و معاشرتي با دوام و الفتى منصوص دارند و در این اوقات در قریه در بند از قراء شمیران در باغ و عمارت ممتاز معروف ییلاقی خود می گذرانند غالباً این بنده را بدیدار خود برخوردار و روح و جسم این بنده را از حسن معاشرت خود کامکار می دارند
جناب فضایل مآب ادیب کامل آقا شیخ محمّد کاظم رشتی که از فضلا و علما و واعظین و ادبای متدربين عصر و سال ها است با بنده مصاحب و در تصحیح لغات و اعراب كلمات اغلب كتب تأليفى راقم حروف مساعدت و در حسن اخلاق و یمن مجالست دارای بهره کامل می باشند از دار الخلافه باین قریه تشریف قدوم داده اغلب ایام و لیالی در صحبت ایشان خوش و خوب می گذرد.
یکی روز در صحبت ایشان و بعضی آشنایان بمزرعه ولنجك از دهات شمیران
ص: 218
که در میان در بند و قریه امام زاده قاسم علیه السلام و محاذى قصبه تجریش و در دامنه کوه واقع است رفتیم و از اتفاقات غریبه در همان خانه آقا سید صادق پسر آقا سید زین العابدین که در همان سال های وبائی طهران با پدرم مرحوم لسان الملك رفته بودیم و این خانه منزل نوکر های آن مرحوم بود منزل کردیم.
بعضی از آن کسان هنوز زنده بودند از جمله زنی که دو پسر کهن سال دارد و از روزگارش قریب به یک صد سال برگذشته و در آن اوقات همه روز نزد والده مرحومه ام می آمد و صحبت می کرد حاضر شد هر دو چشمش از کار بینش بیفتاده لكن مشاعرش بجای بود و نام آنان را که در آن سال به ولنجک آمدند می پرسید و یاد می کرد.
نواب مستطاب كيومرث میرزای عمید الدوله ولد مرحوم قهرمان میرزای برادر اعیانی شاهنشاه مرحوم مبرور محمّد شاه طاب ثراه در این دیه باغ و عمارتی عالی داشتند و در آن جا علاقه نیز دارند
در آن سال خود ایشان در تجریش منزل کرده منزل شخصی خود را بمرحوم پدرم تفویض کردند در این روز که این بنده باین دیه آمدم تمام آن خراب و ویران بود
جائی که بودی چون ارم خرم تر از روی صنم *** دیوار آن بینم بخم ماننده پشت شمن
بر جای جام و رطل می گوران نهادستند پی *** بر جاى چنك و نای و نی آواز زاغ است و زغن
«و الله الملك و البقاء و لعباده الموت و الفناء» ***
در رود خانه این دیه سنگی بس عظیم است که باندازه يك گنبد متوسطی است و اين سنگ عظيم الجثه بر میلی از خاك و ريك بهم پیوسته ایستاده و هر کسی بنگرد گمان می برد هم اکنون بمیان رود خانه فرو می افتد و قدرت خداوندش نگاه داشته و سيّاحان فرنك عكس آن را انداخته و مشهور بسنگ پیر زن است امّا هزاران
ص: 219
هزار مرد افکن است
شاهنشاه شهید سعید وقتی اراده فرموده بودند بنیان اطاقی بر روی آن بشود لكن بملاحظه لاغری و نزاری آن پایه و پی که چنين سنگ بر روی آن ایستاده و بعلاوه راست و مستقیم هم نایستاده است جایز ندانسته بودند با جناب شیخ و دیگران چندی در سایه آن و تماشای آن و اطراف آن بنشستیم و از عهد قدیم و دوستان پیشین که مکرر در آن جا گذرانیده بودیم یاد کردیم .
(یاد باد آن روزگاران یاد باد)
یزدان تعالی گذشتگان را در بحار غفران غریق و بازماندگان را بدیدار دوستان محظوظ و با نصیب گرداند.
شکر خداوند بخشنده بنده نواز بی نیاز کار ساز را که جلد دوم این کتاب را که حاوی شرح حال شرافت اشتمال حضرت امام جعفر صادق عليه الصلوة و السلام است با آن حالت یأس و عدم حضور اسباب تحرير بتوفیقات یزدانی و تأییدات آسمانی و توجهات خاصّه ائمه سبحانی بخط خود و رقم و املاء و انشاء و انتخاب و اختیار خود بدون اعانت معین یا اهانت مهین در این زمین فیض قرین در این مقام بانجام رسانید و باین خانمه بختام اختتام بگذرانيد فله الحمد و له المنّة
1318 - هجری قمری
ص: 220
بسم الله الرحمن الرحیم
وَ الْحَمْدُ لِمَنْ لَا يَجُوزُ حَقِيقَةِ الْحَمْدُ الَّا لَهُ وَ الصَّلوة عَلَى نَبِيِّهِ الَّذِى لَا يَحْمَدَ اللَّهَ تَعَالَى أَحَدُ حَقِيقَةِ حَمِدَهُ الَّا هُوَ وَ السَّلَامُ عَلَى وَلِيِّهِ وَ وَضيَّه الَّذِي لَا يُطِيعُ اللَّهُ أَحَدُ كَمَا هُوَ أَهْلُهُ الَّا هُوَ وَ عَلَى أَوْلَادِهِ أَئِمَّةِ الْحَقِّ فِي الْخَلْقَ الَّذِينَ لَا يَعْبُدُ اللَّهَ أَحَدُ كَمَا هُوَ حَقَّ عِبَادَتِهِ غَيْرِهِمْ كَمَا قَالُوا بِنَا عُرِفَ اللَّهُ بِنَا عُبِدَ اللَّهِ صَلَوَاتُ اللَّهِ عَلَيْهِمْ أَجْمَعِينَ الَىَّ يَوْمِ الدِّينِ
همی گوید احقر بندگان درگاه إله و اصغر پرستندگان پیشگاه ظلّ الله عباسقلی سپهر مستوفی اول دیوان همایون اعلی وزیر تألیفات و وزیر مجلس شورای کبری که چون بفضل خدا و برکت انوار ائمه هدی و یمن نیت سایه خدا از تحرير جلد دوم احوال شرافت اشتمال حضرت امام المغارب و المشارق جعفر بن محمّد الصادق سلام الله عليه ما ذرّ شارق و خلفای معاصرين و اعيان معاهدین آن حضرت بپرداختیم
اكنون بتأييدات سبحانی و فروز اقبال بی زوال خداوند تخت و کلاه کیانی
ص: 221
و گنج و سپاه خسروانی و مرجع آمال و امانی و ملجأ اعالی و اداني و مفخر سلاطين پیشدادیانى ملك الملوك آفاق خورشید پیشگاه گردون رواق فرمان گزار روی زمین کار فرمای قلم و نگين سيد السلاطين سند الخواقين قهرمان الماء و الطين ظلّ الله في الأرضين السلطان الاعظم و القاآن الاكرم پادشاه کام کار نام دار مظفر الدین شاه قاجار اعلی الله رایات اقباله و آیات اجلاله و علامات سلطانه و امارات قهرمانه الى يوم القرار
بنگارش جلد سوم احوال سعادت منوال آن حضرت امامت آیت علیه السلام و معاصرین و معاهدین آن عصر و عهد مبارك شروع می شود و على الله التوكل و التكلان.
اخلاق رسول خدا صلی الله علیه و آله از دامنه عرش تا تحت الثرى برتر و فرودتر است همان بس که خداوندش می ستاید و در توصیفش ﴿ إِنَّکَ لَعَلَی خُلُقٍ عَظِیمٍ ﴾ می فرماید .
پس اگر جهانیان تأمل و تفکر نمایند و خود را متخلق باخلاقی و متصف باوصافی و متأدّب به آدابی خواهند که کام کاری هر دو جهان در آن و برخورداری رضوان یزدان به آن باشد هیچ شیمتی محمود تر از آن نیابند که تا توانند متذکر اخلاق و اوصاف همایون پیغمبر خداوند بی چون شوند و تقرّب به آن را برای ادراک طرق سعادت ابدی و شرافت سرمدی رهنمون شمارند که خود می فرماید:
﴿ إِنَّمَا بُعِثْتُ لِأُتَمِّمَ مَکَارِمَ الْأَخْلَاق﴾
و این کلام معجز نظام که برای تکمیل نفس و این که می فرماید ﴿ كُلُّ ما حَكَمَ بِهِ الْشَّرْعُ حَكَمَ بِهِ الْعَقْلُ﴾ برای تکمیل شریعت آن حضرت کافي است .
ص: 222
و از هیچ پیغمبری مرسل یا غیر مرسل این دو کلام شنیده نشده است و نمي توانستند گفت چه ازین دو کلام معجز ارتسام رتبت خاتميت و منزلت منسوخیت سایر مذاهب و ادیان صحیحه یا غیر صحیحه معلوم می شود .
زیرا که هر پیغمبری که متمم مکارم اخلاق باشد البته بر تمامت انبیاء عظام برتر و اشرف و افضل و اقدم است و هر شریعتی که احکام جزئیه و کلیّه و قوانين و قواعد عموميه آن بر طبق عقول كامله صحیحه اهل زمان باشد بلکه عقول تمامت جهانیان تا آخر الزمان باشد مبرهن است که ناسخ دیگر شرایع است .
پس قدرت و استطاعت آوای این دو کلمه جز بوجود مبارك محمّد بن عبدالله صلى الله علیه و آله که خاتم رسل و عقل کلّ است صدق پذیر نیست علیه و آله آلاف التحيّة و السلام .
در جلد ششم بحار الانوار از تفسير عليّ بن ابراهیم قمی مسطور است که حضرت صادق از آباء بزرگوارش روایت فرموده است که پادشاه روم صور انبیاء عظام را صلوات الله عليهم بر حضرت حسن بن علي عليهما السلام عرض می داد و بعد از آن صنمی تابنده چهره را بآن حضرت بنمود
چون امام حسن علیه السلام نگران شد بگریستنی سخت اندر آمد ملك روم عرض کرد چه چیزت گریان ساخت.
فرمود این صفت جدّم محمّد صلی الله علیه و آله است که محاسن شریفش انبوه و صدر همایونش عریض و گردن مبارکش طويل و جبهه شريفش عریض و بینی مبارکش بر آمده و دندان هایش میان گشاده و رویش نیکو و مویش نه بلند و به کوتاه و بویش خوش و سخنش ستوده و زبانش فصیح بود.
امر بمعروف و نهی از منکر می فرمود و عمر مبارکش به شصت و سه سال رسید و بعد از خودش جز خانمی که بر آن «لا اله الا الله محمّد رسول الله»، نقش داشت و در انگشت راست در آورد و شمشیرش ذوالفقار و قضیبی و جبّه پشمینی و عبای
ص: 223
پشمینی که سروال می نمود و آن را پاره نکرد و خیاطت نفرمود چیزی بجای نگذاشت تا بحق پیوست
ملك روم عر ض كرد در انجیل چنان یافته ایم که آن حضرت را چیزی بود که بدو فرزند زاده اش بصدقه بگذاشت آیا چنین می باشد .
فرمود چنين بود ملك عرض كرد آیا برای شما باقی ماند، فرمود نماند ملك روم عرض كرد اوّل فتنه این امّت بر آن است پس از آن بر ملك پيغمبر شما و اختیار نمودن ایشان بر ذریّه پیغمبر خودشان از شما است قائم بحق که آمر بمعروف و نهی کننده از منکر است الى آخر الخبر
راقم حروف گوید در شمایل مبارك رسول خدای صلی الله علیه و آله اخبار متعدده است و بعضی با بعضی تفاوت دارد و در عرض ملك روم بحضرت امام حسن علیه السلام بی دقت نظر نشاید بود .
و نیز در آن کتاب از میمون قدّاح از حضرت صادق علیه السلام مروی است ﴿ طَلَبَ أَبُوذَرٍّ رَسُولَ اَللَّهِ صَلَّی اَللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ فَقِیلَ إِنَّهُ فِی حَائِطِ کَذَا وَ کَذَا فَمَضَی یَطْلُبُهُ فَدَخَلَ إِلَی اَلْحَائِطِ وَ اَلنَّبِی صَلَّی اَللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ نَائِمٌ فَأَخَذَ عَسِیباً یَابِساً وَ کَسَرَهُ لِیَبتَرِئَ بِهِ نَوْمَ رَسُولِ اَللَّهِ قَالَ فَفَتَحَ اَلنَّبِیُّ صَلَّی اَللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ عَیْنَهُ وَ قَالَ أَتَخْدَعُنِی عَنْ نَفْسِی یَا أَبَاذَرٍّ مَا عَلِمْتَ أَنِّی أَرَاکُمْ فِی مَنَامِی کَمَا أَرَاکُمْ فِی یَقَظَتِی﴾
یعنی ابوذر عليه الرحمه در طلب ادراك حضور مبارك رسول خداى صلی الله علیه و آله بر آمد بدو گفتند در سایه فلان و فلان دیوار غنوده است ، ابوذر به آن جا و آن حضرت را بخواب اندر دید ، برای امتحان آن حضرت خدنگی خشك از خرما بر گرفت و در هم شکست تا از صدای آن معلوم نماید رسول خدای بخواب اندر است یا بیدار یا این که معلوم کند که آن حضرت در عالم خواب نیز بآن چه واقع می شود عالم است یا نیست .
می فرماید رسول خدای چشم مبارك برگشود و فرمود آیا با من در امر نفس خودم مکر می کنی .
ص: 224
ای ابوذر آیا نمی دانی که من شما را در عالم خواب خود می بینم چنان که شما را در بیداری می بینم یعنی خواب و بیداری ما یکسان است و آن چه را در بیداری می بینیم و می دانیم در حال خواب نیز می بینیم و می دانیم .
پس ما را در هیچ حال و هیچ کار غافل مشمارید .
معلوم باد که این کلمه «اتخدعنى عن نفسی» بیرون از تکلف نیست چنان که مجلسی اعلی الله مقامه نیز باین مطلب اشارت می فرماید.
چه شایع در این کلام این است که در حق کسی استعمال شود که بخواهد که دیگری را از راه حق اغوا نماید و گمراه گرداند و او را در آن چه موجب زیان اوست در افکند.
و در این مقام در حق ابی ذر نسبت به پیغمبر نمی شاید مگر این که در این جا تعبیر شود از چیزی بچیزی که لازم آن است و معنی را چنان نمائیم که این کردار تو مستلزم آن می شود که ممکن می شود از برای احدی که با من خدعه ورزد و مرا در آن چه ضرر دارد در اندازد.
راقم حروف گوید ممکن است که معنی چنان باشد که آن حضرت با ابوذر بفرماید آیا می خواهی بدانی و استفسار نمائی که براى يك تن از جهانیان ممکن هست که با من چنین معاملت کند یا نمی کند و البته نمی تواند چنین نماید.
چنان که در خبر دیگر که در آن کتاب از زید شحّام از حضرت صادق علیه السلام مذکور است و در آخر آن خبر می فرماید ﴿ إِنَّ عَيْنَيَّ تَنَامَ وَ قَلْبِي لا تنَامُ ﴾ خبر سابق را مؤیّد است
و دیگر در آن کتاب سند با بی عمیر می رسد که رسول خدای صلی الله علیه و آله فرمود ﴿ أَرَاکُمْ مِنْ خَلْفِی کَمَا أَرَاکُمْ بَیْنَ یَدَیَّ لَتُقِیمُنَّ صُفُوفَکُمْ أَوْ لَیُخَالِفَنَّ اَللَّهُ بَیْنَ قُلُوبِکُمْ ﴾.
یعنی می بینم شما را از پشت سر خود چنان که می بینم شما را در پیش روی خود هر آینه باید صفوف شمار است باشد یا این که خدای در میان دل های شما مخالفت افکند چنان می رسد که می خواهد بفرماید من در همه حال بر احوال شما و ظاهر شما و
ص: 225
باطن شما بینا هستم با این صورت اگر براستی و درستی اندر نشوید و باطاعت و انقياد من نروید و اوامر و نواهی مرا پذیرفتار نشوید ناچار تخم خلاف در مرتع قلوب شما افشانده می شود.
و نیز در آن کتاب از ابو بصیر از حضرت ابی عبد الله مروی است که فرمود ﴿ إِنَّ اَللَّهَ تَبَارَکَ وَ تَعَالَی أَهْدَی إِلَی رَسُولِهِ هَرِیسَةً مِنْ هَرَائِسِ اَلْجَنَّةِ غُرِسَتْ فِی رِیَاضِ اَلْجَنَّةِ وَ فَرَکَهَا اَلْحُورُ اَلْعِینُ فَأَکَلَهَا رَسُولُ اَللَّهِ صَلَّی اَللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ فَزَادَ قُوَّتَهُ بُضْعَ أَرْبَعِینَ رَجُلاً وَ ذَلِکَ شَیْءٌ أَرَادَ اَللَّهُ أَنْ یَسُرَّ بِهِ نَبِیَّهُ صَلَّی اَللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ﴾
بدرستی که یزدان تبارك و تعالی هریسه و آب گوشت دانه داری از هرایس بهشت را که در ریاض جنت غرس کرده بودند و حور العینش خوش بوی کرده و بساخته بود بر رسول خدای صلی الله علیه و آله بفرستاد و آن حضرت از آن بخورد و بر قوت مباشرت آن حضرت بقدر چهل مرد افزوده شد و خدای همی خواست پیغمبر خود را ازین حال مسرور دارد.
و دیگر در آن کتاب از حضرت ابی عبدالله از جناب امام محمّد باقر علیهما السلام مروی است که مردی اعرابی از بنی عامر بیامد و از رسول خدای صلی الله علیه و آله بپرسید و آن حضرت را نیافت بدو گفتند آن حضرت در قزح است و قزح باقاف مضمومه و زاء معجمه و حاء مهمله بر وزن صرد نام کوهی است در مزدلفه که صعود بر آن مستحب است .
بالجمله مرد اعرابی در طلب رسول خدای بقزح برفت و آن حضرت را نیافت گفتند رسول خدای در منی جای دارد اعرابی بدان جا شد و هم چنان رسول الله را نیافت گفتند در عرفه است روی بآن جا کرد و پیغمبر را در عرفه نیز ندید با وی گفتند در مشاعر است و آخر الامر معلوم شد در موقف می باشد .
اعرابی گفت خلیه و شمایل آن حضرت را برای من باز نمائید مردمان گفتند ای اعرابی چون آن حضرت را در میان قومی بینی بر تو را شناخت نمی ماند بلکه
ص: 226
او را مفخّم و معظّم نگری گفت نشان او را با من باز نمائید تا محتاج بآن نشوم که از هیچ کس بپرسم.
گفتند پیغمبر خدای نه چندان دراز بالا و نه چندان کوتاه قامت یعنی معتدل القامه ﴿ کَأَنَّ لَوْنَهُ فِضَّهٌ وَ ذَهَبٌ أَرْجَلُ النَّاسِ جُمَّهً وَ أَوْسَعُ النَّاسِ جَبْهَةً بَیْنَ عَیْنَیْهِ قُرَّهٌ أَقْنَی الْأَنْفِ وَاسِعُ الْجَبِینِ کَثُّ اللِّحْیَةِ مُفَلَّجُ الْأَسْنَانِ عَلَی شَفَتِهِ السُّفْلَی خَالٌ کَأَنَّ رَقَبَتَهُ إِبْرِیقُ فِضَّةٍ بَعِیدُ مَا بَیْنَ مُشَاشَهِ الْمَنْکِبَیْنِ کَأَنَّ بَطْنَهُ وَ صَدْرَه سَواء سَبْطُ الْبَنَانِ عَظِیمُ الْبَرَاثِنِ إِذَا مَشَی مَشَی مُتَکَفِّیاً وَ إِذَا الْتَفَتَ الْتَفَتَ بِأَجْمَعِهِ کَأَنَّ یَدَهُ مِنْ لِینِهَا مَتْنُ أَرْنَبٍ إِذَا قَامَ مَعَ إِنْسَانٍ لَمْ یَنْفَتِلْ حَتَّی یَنْفَتِلَ صَاحِبُهُ وَ إِذَا جَلَسَ لَمْ یَحُلَّ حِبْوَتَهُ حَتَّی یَقُومَ جَلِیسُهُ ﴾
در مجمع البحرين مسطور است که در حدیث وارد است که بعضی از زن های پیغمبر صلی الله علیه و آله «ترجل شعرها ای تسرحه» و تسریح موی آویختن و ارسال آن است پیش از آن که بشانه زنند و ترجیل شعر بمعنی تسریح موی است
و ازین باب است « رجّل شعره یعنی ارسله بالمرجل» یعنی موی بشانه گرفت و سرازیر داشت و شعر رجل گاهی گفته می شود که نه بسیار مجعد و نه سبط باشد و گفته می شود شعر سبط یعنی موئی است آویخته و مجعد نیست
چنان که در این حدیث شریف که در وصف آن حضرت وارد است « شعره ليس بالسبط و لا بالجعد القطط يعنى شديد الجعودة» ، نبود بلکه ما بین این دو بود و جمّه از انسان محل فراهم آمدن موی ناصیه اوست جمع آن جمم مثل غرفه و غرف است.
و نیز جمه بمعنی موی آویزان می باشد که بهر دو دوش برسد و نیز جمّه بضم محل اجتماع موی سر است و این موی بیشتر از دو فرّه است .
و فره موی تا نرمه گوش است و بعد از آن جمّه و آن گاه لمّه است که به کتف فرود آید «اقتی الانف قناء» بمعنى كژى خرك بینی است و این حال ممدوح و مستحسن است
ص: 227
كثاثة با ثاء مثلثه بمعنى انبوه شدن است لحية كث و كثاء و رجل كثّ اللحية يعنى محاسن او انبوه است .
و نیز نوشته اند كثّ اللحية يعنى محاسن او کوتاه و پر موی است .
مشاشة با هر دو شین معجمه و ضمّ میم سر استخوان نرم است مثل مرفقين و كعبتين و ركبتين .
و جوهری می گوید سر های استخوان نرم است که بتوان آن را خائید .
سبط البنان يعنی کشیده و نیکو انگشت
و مقصود از تساوی صدر و بطن این است که شکم مبارکش لاغر و ظریف و سینه شریفش پهناور و عریض است ازین روی شکم مبارکش با صدر همایونش یک سان نمودی
بر تن با ثاء مثلثه بر وزن قنفذ بمعنى كتف است با انگشتان .
در مجمع البحرين مسطور است که در صفت رسول خدای صلی الله علیه و آله مذکور است «كان اذا مشى تكفا تكفيا»، یعنی تمايل الى قدام و غير مهموز روایت شده است و اصل مهموز است و بعضی مهموز روایت کرده اند
و بعضی گفته اند معنای آن این است که تمایل يميناً و شمالاً لكن اين معنى را نسبت بآن حضرت صحیح نمی دانند چه میل کردن بر است و چپ در حال حرکت علامت خيلاء و کبر است و این حال با حال آن حضرت نمی شاید .
بالجمله می فرماید رنگ مبارك رسول خداى صلی الله علیه و آله گوئی از زر سرخ و سیم سفید آمیزش داشت یعنی گلگون بود موی فرق مبارکش از همه کس زدوده تر و ستوده تر بود جبهۀ همایونش از همه جهانیان بر گشاده تر و آزاده تر و ما بین هر دو چشم مبارکش قره پسندیده و بینی مبارکش بر آمده و جبين مبينش واسع و لامع و محاسن همایونش انبوه و باندازه و میان دندان های رخشانش باز و بر لب زیرینش خالى مشك انبار ، گردن مبارکش چون ابریق نقره .
ص: 228
صدر و شكم مبارکش در حالت تساوی انگشت های شریفش کشیده و نیکو هر دو کف مبارکش مردانه و باندازه و چون گام سپارد از روی کبر و تبختر نباشد
و چون نگران گردد بتمام چشم مبارك بنگرد یعنی دزدیده نظر نکند و دست شریفش از کمال نعومت و نرمی چون شکم ارنب باشد و چون با کسی بپای شود جدائی نجوید تا مصاحبش جدائی جوید و چون بنشيند بمصاحبت جلیس خود بگذراند تا گاهی که وی برخیزد .
چون اعرابی این اوصاف بشنید برفت و چون پیغمبر را بدید بشناخت و از کنار ناقه آن حضرت جدائی نگرفت مردمان بدو روی کردند و همی گفتند ای اعرابی این جرأت و جسارت چیست
رسول خداى فرمود او را بخود گذارید که مردی اریب و حاذق و کامل است و بقولی فرمود مردی حاجتمند است
آن گاه فرمود حاجت تو چیست عرض کرد فرستادگان تو بیامده و ما را با قامت نماز و ادای زکوة و نهادن حج و غسل از جنابت امر کردند قوم من مرا بحضرت تو فرستادند و من دوستی تو را خواهان و از خشم تو ترسان هستم.
فرمود من غضب نمی کنم من همان کس هستم که خدای تعالی نام مرا در تورات و انجيل محمّد رسول الله المجتبى المصطفى كه نه فحاش و نه فریاد زننده در بازار ها و نه سزای بد را بد می دهد لكن بجای بدی نیکی می کند .
هر چه می خواهی از من بپرس و من کسی هستم که خدای تعالی در قرآن فرموده ﴿ لَوْ کُنْتَ فَظًّا غَلیظَ الْقَلْبِ لاَنْفَضُّوا مِنْ حَوْلِکَ ﴾ .
یعنی ای محمد اگر تو درشت خوی و سخت دل باشی مردمان از پیرامونت پراکنده می شوند پس از هر چه خواهی از من بپرس
اعرابی عرض کرد آن خداوندی که این آسمان ها را بدون ستون بر افراخت همان خدای ترا برسالت فرستاده
فرمود آری همان خدای مرا رسول فرمود عرض کرد سوگند به آن خدای
ص: 229
که آسمان ها بفرمان او ایستاده اند همان خداوندی است که قرآن را بر تو فرو فرستاد و ترا بصلوة مفروضه و زكوة معقوله رسالت داد فرمود آری .
عرض کرد همان خدای ترا باغتسال از جنابت و تمام حدود و احكام مأمور ساخت فرمود آری.
عرض کرد پس ما بخدای و فرستادگان او و کتاب او و روز قیامت و روز برانگیزش و میزان و موقف و حلال وحرام صغيره و كبیره ایمان آوردیم .
رسول خدای صلی الله علیه و آله از بهر او استغفار و در حقّش دعاى نيك فرمود .
و دیگر در کافي و بحار از حضرت صادق علیه السلام مروی است که ایوب بن هارون در خدمتش عرض کرد آیا رسول خدای صلی الله علیه و آله موی مبارکش را از دو سوی آویخته می داشت یعنی این چند بلند می شد که آویخته گردد.
فرمود چنین نبود زیرا که موی سر مبارك رسول الله صلی الله علیه و آله اگر بلند شدی از نرمه گوش شریفش نگذشتی
و نیز در آن کتاب از عمرو بن ثابت مروی است که در حضرت صادق علیه السلام عرض کردم این جماعت چنین روایت کنند که فرق یعنی فرو هشتن موی از دو سوی از سنّت است فرمود از سنّت باشد
عرض کردم چنان گمان می کنند که پیغمبر موی مبارکش را از دو سوی می آویخت فرمود ﴿ مَا فَرَقَ اَلنَّبِیُّ صَلَّی اَللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ وَ لاَ کَانَتِ اَلْأَنْبِیَاءُ تُمْسِکُ اَلشَّعْرَ،﴾ يعني رسول خدای چنین نمی فرمود و پیغمبران علیهم السلام نگاهبانی موی نمی فرمودند.
و نیز در آن کتاب از ابو بصیر مروی است که در خدمت ابی عبدالله علیه سلام الله عرض کرم آیا فرق از سنّت است فرمود از سنّت نیست
عرض کردم آیا رسول خدای فرق می فرمود فرمود .آری .
عرض کردم چگونه پیغمبر چنین فرمود با این که این کار از سنّت نیست ﴿ قالَ: مَنْ أَصَابَهُ مَا أَصَابَ رَسُولَ اَللَّهِ صَلَّی اَللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ یَفْرُقُ کَمَا فَرَقَ رَسُولَ اَللَّهِ صَلَّی اَللَّهُ
ص: 230
عَلَیْهِ وَ آلِه وَ إِلاَّ فَلاَ
فرمود بهر کس برسد آن چه را که به رسول خدای رسید فرق موی نماید چنان که آن حضرت فرمود.
عرض کردم این حال چگونه بود ﴿ قَال انَّ رَسُولَ اَللَّهِ صَلَّی اَللَّهُ عَلَیْهِ لَمَّا صُدَّ عَنِ الْبَیْتِ وَ قَدْ کَانَ سَاقَ الْهَدْیَ وَ أَحْرَمَ أَرَاهُ اللَّهُ الرُّؤْیَا بِالْحَقِّ لَتَدْخُلُنَّ الْمَسْجِدَ الْحَرامَ إِنْ شاءَ اللَّهُ آمِنِینَ مُحَلِّقِینَ رُؤُسَکُمْ وَ مُقَصِّرِینَ لا تَخافُون﴾
چون رسول خدای صلی الله علیه و آله را از زیارت بیت الله باز داشتند با این که کار قربانی بساخته و احرام فرموده بود خداوند او را خوابی براستی بنمود که البته بخواست خداوند داخل مسجد حرام می شوید در حالتی که ایمن باشید و سرها را از موی تراشیده و ناخن گرفته و بیمی نداشته باشید.
یعنی در عوض این حال بفتح مکه برخوردار می شوید لا جرم رسول خدای بدانست که خدای تعالی آن چه را بدو بنموده وفا می فرماید
﴿ فَمِنْ ثَمَّ وَفَّرَ ذَلِکَ الشَّعْرَ الَّذِی کَانَ عَلَی رَأْسِهِ حِینَ أَحْرَمَ انْتِظَاراً الحَلْقِهِ فِی الْحَرَمِ حَیْثُ وَعَدَهُ اللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ فَلَمَّا حَلَقَهُ لَمْ یَعُدْ فِی تَوْفِیرِ الشَّعْرِ وَ لَا کَانَ مِنْ قَبْلِه صلی الله علیه و آله﴾
بواسطه این وعده که خدای با آن حضرت نهاد موی مبارکش را که بر سر داشت گاهی که احرام نمود بجای بگذاشت و بآن انتظار بود که چون در حرم محترم در آید بسترد چنان که خداوند عزّ و جّل بدو وعده داده بود و چون آن موی را بتراشید دیگر باره بتوفير موی اعادت نفرمود چنان که پیش از آن چنان نبود
و دیگر در آن دو کتاب از حضرت صادق سلام الله علیه مروی است که فرمود ﴿ كانَ رَسُولَ اَللَّهِ صَلَّی اَللَّهُ عَلَیْهِ اِذَا رؤىَ فِي اللَّيْلَةِ الظَّلْمَاءِ رأى لَهُ نُورٌ كَأَنَّهُ شِقَّةُ قَمَرٍ ﴾
چون رسول خدای را در شبان تاريك بدیدند از دیدار همایونش چنان نوری
ص: 231
می درخشید که گفتی پاره ماه است.
و دیگر در امالی و بحار در ضمن حدیثی سند بحضرت صادق علیه السلام می رسد که حضرت یوسف علیه السلام با زلیخا فرمود چه چیز موجب آن شد که آن گونه معاملت با من ورزیدی عرض کرد جمال دلارایت ای یوسف .
فرمود چگونه است چون پیغمبری را می دیدی که او را محمّد خوانند و در آخر الزمان می آید که رویش از من نیکوتر و خویش از من پسندیده تر و کفّش از من بخشنده تر است
زلیخا عرض کرد راست گفتی یوسف فرمود از کجا بدانستی راست گفتم ، زلیخا گفت از آن روی که چون نامش را بردی محبتش در دلم جای کرد.
خداوند عزّ و جل بحضرت یوسف وحی فرستاد که زلیخا براستی سخن کرد ومن زلیخا را دوست می دارم بواسطه دوستی او با محمّد و آن گاه خدای تعالی یوسف را فرمان کرد که زلیخا را تزویج فرماید
و هم در کافی و بحار از نعمان رازی از حضرت ابی عبدالله علیه السلام مروی است که فرمود در وقعه احد مردمان از اطراف رسول خدای صلی الله علیه و آله منهزم شدند و آن حضرت سخت خشمگین شد ﴿ وَ کَانَ إِذَا غَضِبَ اِنْحَدَرَ عَنْ جَبِینِهِ مِثْلُ اَللُّؤْلُؤِ مِنَ اَلْعَرَقِ- الخبر﴾
و آن حضرت هر وقت غضبان شدی از جبین مبارکش مثل مروارید رخشان از عرق فرو می ریخت
معلوم باد در شمایل مبارك رسول خداى صلی الله علیه و اله اخبار كثيره و حكايات شريقه است انشاء الله تعالى اگر عمر بجا و بقا را وفا وتوفيق رفیق باشد ازین پس در ذیل احوال حضرت موسی بن جعفر و علىّ بن موسى علیهما السلام شرحی وافی مسطور می شود.
ص: 232
کتب آسمانی و آیات فرقانی را اگر بنگرند و بتأمّل و تفكر ملاحظه فرمایند بیشترش از اخلاق و اوصاف عقل كلّ هادی سبل ختم رسل صلى الله عليه و آله حاکی است .
خدایش چنان آفریدش که خواست ، خلاصه اش این است که هر صفتی که در حضرت یزدان ممدوح است در خلاصه موجودات موجود و آن چه مذموم است از خواجه کاینات مردود است
حسنت جميع صفاته *** صلّوا عليه و آله
از غرایب این ذات کامل الصفات این است که از تمامت جهانیان اسباب رفعت و برتری در آن حضرت بیشتر موجود است معذلك در عوالم تواضع از همه فرود تر است
چه آن حضرت در حسب و نسب و سخاوت و شجاعت و ذكاوت و فصاحت و صباحت و ملاحت و محامد اخلاق و اوصاف که بجمله اسباب رفعت است بر همه کس فزونی دارد
و از آن سوی مقام تواضع آن حضرت به آن جا می رسد که جامه مبارکش را رقعه و نعلین همایونش را وصله می زد و بر دراز گوش می نشست و شتر را علوفه می داد و هر بندۀ زر خرید قدوم مبارکش را مستدعی شدی اجابت فرمودی.
و بر روی خاک جلوس نمودی و هم بر فراز خاك بنشستی و طعام خوردی و مردمان را با زبان خوب و خلق خوش و نرمی و ملایمت بحضرت احدیت بخواندی .
بس است برای جلالت مقام اوصاف و اخلاق رسول خدای که خدایش معلم
ص: 233
بود و آن چه می شایست بدو امر فرمود و آن چه نمی بایست از آن منهی داشت چنان که اغلب آیات یزدانی دلیل بر این است .
و ازین است که می فرمایند متخلق باخلاق خدای هستیم و هر چه می خواهیم خدای خواهد و نخواهیم مگر آن چه را خدای خواهد و ما اوئیم و او ما می باشد تمام حرکات و سکنات و معالم و عوالم و کلمات و عبارات و اشارات و کنایات و افعال و اعمال و اقوال و اطوار و اخلاق و اوصاف آن حضرت من جانب الله است .
و می توان يك معنی پیغمبر امّی را چنین نمود که جميع تعلیمات و ترتیبات آن حضرت از روی سر مشق الهی و فیوضات لا متناهی است و از حدّ تعلیم و تعلّم جنس بشر خارج است و از بدایت خلقت و کونیّت آن حضرت در بطن تکوین دارای تمام علوم و مقامات باطنيه و ظاهریه بوده است و عرصه وجود بفروغ وجود مسعودش روشن و باطن قلوب از دوحه کمالش گلشن است
كشف الدجى بجماله *** صلّوا عليه و آله
جز حضرت پروردگار هیچ کس را بر آن حضرت حق تعلیم و تربیت نیست طاعت او بر تمام مخلوق واجب است و طاعت هیچ کس جز خدای بر وی نیست چنان که در بحار و معانی الاخبار .
از حضرت ابی عبدالله علیه السلام مروی است که فرمود ﴿ انَّ اَللَّهَ عَزَّ وَ جَلَّ أَیْتَمَ نَبِیَّهُ صَلَّی اَللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ لِئَلاَّ یَکُونَ لِأَحَدٍ طَاعَةٌ﴾ خداوند تعالی ازین روی پیغمبر خودش را یتیم گردانید تا هیچ کس را بر آن حضرت حق طاعت نباشد
یعنی آن حضرت مطاع مطلق است و اگر پدر و مادر آن حضرت زنده بودندی بواسطه احترام ابوین مطیع ایشان بایستی و این حال با مقام ارجمندش صحت نمی جست
و نیز در بحار الانوار از عبد الله بن سنان مروی است که گفت در حضرت رسول خدای صلی الله علیه و آله عرض کردم از چه روی برای رسول خدا صلی الله علیه و آله پسر نماند فرمود ازین روی که خدای تعالی محمّد صلى الله عليه و آله را پیغمبر و علیّ علیه السلام را
ص: 234
وصیّ بیافرید .
پس اگر برای رسول خدای بعد از آن حضرت پسری بجای می ماند هر آینه برسول خدای اولی بود از امیرالمؤمنين و وصيت امير المؤمنین ثابت نمی شد و ازین پیش در کتاب احوال حضرت سجاد علیه السلام نیز باین مطلب اشارت شد
در کتاب خصال و امالی صدوق و بحار الانوار از حضرت امام جعفر صادق علیه السلام مروی است که فرمود مردی بحضرت رسول خدای بیامد و این وقت جامه آن حضرت کهنه شده بود آن مرد برفت و دوازده درهم به آن حضرت حمل کرد .
رسول خداى فرمود یا علی این دراهم را برگیر و جامه از بهر من خریداری کن تا بپوشم علی علیه السلام می فرماید جانب بازار گرفتم و قمیصی به دوازده درهم برای آن حضرت بخریدم و بحضرت رسول خدا بیاوردم
رسول خدا بآن قمیص نظر کرد و فرمود يا عليّ غیر از این پیراهن مرا محبوب تر است مگر نمی بینی که صاحب این قمیص بما واگذار کرده است یعنی محض رعایت ما ارزان داده است عرض کردم نمی دانم.
فرمود نگران شو پس نزد صاحب قمیص باز شدم و گفتم رسول خدای این جامه را مکروه شمرد و جامه فرود تر ازین خواهد پس دراهم را بمن رد کرد و با آن دراهم بخدمت آن حضرت باز شدم رسول خدای با من بیازار راه سپار گشت تا قمیصی را خریداری کند .
این هنگام کنیزکی را بدید که در راه بنشسته و می گرید ، فرمود ترا چیست عرض کرد یا رسول الله اهل بیت من چهار درهم بمن بدادند تا از بهر ایشان
ص: 235
چیزی را که حاجتمند بودند بخرم و آن دراهم ناچیز شد و اينك آن جرأت و جسارت ندارم که ازد ایشان باز شوم
رسول خدای چهار درهم بجاریه عطا فرمود و گفت باهل خود باز شو و خود آن حضرت ببازار برفت و پیراهنی بچهار درهم بخرید و بپوشید و سپاس خدای را بگذاشت و بیرون آمد و مردی عریان را بدید که همی گفت هر کس مرا بپوشاند خداوندش از جامه های بهشت بپوشاند .
رسول خدای آن قمیص نو خرید را از بدن مبارك بيرون آورده و بسائل بپوشانید و دیگر باره ببازار آمد و قمیصی دیگر بآن چهار درهم دیگر بخرید و بر تن بیاراست و خدای را حمد بگذاشت و بمنزل خود مراجعت فرمود
ناگاه آن كنيزك را در عرض راه نشسته دید فرمود ترا چیست که نزد اهل خود نمی شوی عرض کرد یا رسول الله در مراجعت بخدمت ایشان درنگ ورزيدم و اينك بيم دارم مرا بزنند.
رسول خدای فرمود در پیش روی من راه بر گیر و مرا بر اهل خودت دلالت کن پس آن حضرت بیامد تا بدر آن سرای توقف کرد و از آن پس فرمود «السلام علیکم یا اهل الدار» ای اهل خانه سلام بر شما.
آن جماعت جواب آن حضرت را ندادند دیگر باره سلام بداد و پاسخ ندادند دفعه دیگر سلام براند و ایشان گفتند «السلام عليك يا رسول الله و رحمة الله و بركاته»
آ نحضرت فرمود چه بود شمارا که در سلام اول و دوم جواب مرا فرو گذاشتید عرض کردند یا رسول الله سلام ترا شنیدیم و همی دوست داشتیم که تو بسیار سلام فرستی .
رسول خدا فرمود این جاریه از حضور خود درنگ جسته از وى مؤاخذه نکنید عرض کردند ای رسولخدا این جاریه محض شرف قدوم تو آزاد است رسول
ص: 236
خدای صلی الله علیه و آله فرمود ﴿ الْحَمْدُ لِلَّهِ! مَا رَأیْتُ اثْنَیْ عَشَرَ دِرْهَماً أعْظَمَ بَرَکَةً مِنْ هَذِهِ! كسَی اللَّهُ بِهَا عُرْيانَينِ وَ أَعْتَقَ بِهَا نَسَمَةً ﴾
شکر خدای را است هیچ دوازده درهمی ندیدم که برکتش ازین دوازده درهم بزرگ تر باشد چه خداوند دو برهنه را باین دراهم بپوشانید که یکی از آن دو تن خود آن حضرت بود و بنده را بسبب آن آزاد ساخت
و نیز در آن کتاب از حسین بن مصعب از حضرت ابی عبد الله علیه السلام مروی است که رسول خدای صلی الله علیه و آله فرمود «خَمْسٌ لاَ أَدَعُهُنَّ حَتَّی اَلْمَمَاتِ اَلْأَکْلَ عَلَی اَلْحَضِیضِ مَعَ اَلْعَبِیدِ، وَ رُکُوبَي اَلْحِمَارِ مُوکفاً، وَ حَلْبَی اَلْمَعْزِ بِیَدِی، وَ لُبْسَ اَلصُّوفِ، وَ اَلتَّسْلِیمَ عَلَی اَلصِّبْیَانِ لِیَکُونَ سُنَّهً مِنْ بَعْدِی﴾
پنج چیز است که تا هنگام وفات از دست نمی گذارم یکی این است که طعام خود را بر روی زمین بدون این که خوانی بگذارند با دیگر بندگان می خورم یکی دیگر این که بر فراز دراز گوشی که گلیمی و پالانی بر آن بر نهاده باشند سوار می شوم دیگر این که بدست خویش شیر از پستان بر می دوشم دیگر این که جامه پشمین می پوشم دیگر این که بر کودکان سلام می فرستم تا این جمله بعد از من سنت گردد .
راقم حروف گوید عجب آن است که بعضی از جوانان نو رسیده اگر پیری سال خورده بایشان سلام فرستد ننگ دارند جوابش را باز دهند و از این پنج خصلت که پیغمبر به سنّت بر نهاد تا دیگران پیروی کنند و آداب انسانیّت بیاموزند بهره ندارند.
ص: 237
در بحار الانوار از عبدالله بن سنان از حضرت ابی عبدالله علیه السلام مروی است که رسول خدای شبی که قسمت امّ سلمه بود در منزل او جای داشت امّ سلمه آن حضرت را از فراش خود مفقود یافت ازین حال بآن حال که زنان را روی می دهد اندر شد یعنی بد گمان شد که رسول خدای بمنزل زوجه دیگر رفته باشد .
«فقامت تطلبه في جوانب البيت حتّى انتهت اليه و هو في جانب من البيت قائم رافع يديه يبكي و هو يقول ».
امّ سلمه در طلب آن حضرت برخاست و در اطراف خانه گردش کرد تا بآن حضرت رسید و این وقت آن حضرت در گوشه سرای ایستاده و هر دو دست مبارکش را برافراخته می گریست و عرض می کرد :
﴿ اللَّهُمَّ لاَ تَنْزِعْ مِنِّی صَالِحَمَا أَعْطَیْتَنِی أَبَداً اَللَّهُمَّ لاَ تُشْمِتْ بِی عَدُوّاً وَ لاَ حَاسِداً أَبَداً اَللَّهُمَّ لاَ تَرُدَّنِی فِی سُوءٍ اِسْتَنْقَذْتَنِی مِنْهُ أَبَداً اَللَّهُمَّ وَ لاَ تَکِلْنِی إِلَی نَفْسِی طَرْفَةَ عَیْنٍ أَبَداً ﴾.
پروردگارا هر چیز صالح نيكوئى بمن عطا فرمودی هرگز از من منتزع مگردان بار خدایا مرا هرگز دچار شماتت و نکوهش دشمن وجود مساز ، بار خدایا در آن چه بد است و مرا از آن بیرون آوردی هرگز باز مگردان ، خداوندا هرگز باندازه یک چشم بر هم زدن مرا بخودم باز مگذار
می فرماید امّ سلمه گریان باز شد تا گاهی که رسول خدای صلی الله علیه و آله از آن گریستن امّ سلمه از کار خود منصرف شد و فرمود ای امّ سلمه چه چیز ترا بگریه در آورده است .
ص: 238
عرض کرد پدرم و مادرم فدای تو باد یا رسول الله چگونه نگریم و حال این که تو با آن مکانت و منزلتی که در حضرت یزدان داری و خدای گناه گذشته و آینده ترا بیامرزیده معذالک از خدای مسئلت می نمائی که هرگز زبان دشمن را بشماتت تو باز نکند
یعنی کرداری از تو روی ندهد که موجب شماتت دشمن شود و این که هرگز ترا در حالی نا خجسته که از آنت بیرون آورده باز نگرداند و این که هرگز چیز صالحی را که بتو عطا فرموده از تو انتزاع نفرماید و این که بقدر يك چشم بر هم زدن ترا بخودت باز نگذارد.
﴿ فَقالَ يا اُمّ سَلَمة وَ مَا يُؤمِننى وَ إِنَّمَا وَ کَّلَ اَللَّهُ یُونُسَ بْنَ مَتَی إِلَی نَفْسِهِ طَرْفَةَ عَیْنٍ وَ کَانَ مِنْهُ مَا کَانَ﴾
فرمود ای امّ سلمه چه چیز مرا ایمن می دارد همانا يزدان تعالى يك طرفة العين یونس علیه السلام را بخودش بگذاشت و از او نمود آن چه نمود
و دیگر در بحار الانوار از کتاب قرب الاسناد از ابن علوان بحضرت صادق عليه السلام سند می رسد که آن حضرت از پدرش حضرت باقر سلام الله عليه روایت فرمود.
﴿ جاءَ إلَی رَسولُ اللّهِ سائِلٌ یَسئلُهُ ، فَقالَ رَسولُ اللّهِ صلی الله علیه و آله هَل مِن أحَدٍ عِندَهُ سَلَفٌ فَقَامَ رَجُلٌ مِنَ اَلْأَنْصَارِ مِنْ بَنِي اَلْحُبْلَى فَقَالَ عِنْدِي يَا رَسُولَ اَللَّهِ قَالَ فَأَعْطِ هَذَا اَلسَّائِلَ أَرْبَعَةَ أَوْسَاقِ تَمْرٍ قَالَ: فَأَعْطَاهُ﴾
در مجمع البحرین مسطور است که وسق عبارت از شصت صاع است که نزد اهل حجاز سی صد و بیست رطل می شود و نزد اهل عراق چهار صد و هشتاد و طل است بحسب اختلافی که در مقدار صاع و مدّ دارند.
و نيز وسق بار يك شتر است و اوساق جمع آن است و سلف در معاملات بر دو وجه است
یکی آن قرضی است که برای قرض دهنده منفعتی جز اجر و شکر ندارد و
ص: 239
مقروض بباید بهمان میزان که گرفته باز دهد و عرب قرض را سلف می نامند.
دوم این است که مالی را در مدتی معلوم بدهند و منفعتی برایش مقرر دارند
بالجمله می فرماید سائلی بحضرت رسول خدای صلی الله علیه و آله بیامد و سئوال نمود رسول خدا فرمود آیا کسی هست که سلفی نزد او باشد ، مردی از انصار از جماعت بنی الحبلی که نام بطنی است از انصار بپای شد و عرض کرد یا رسول الله نزد من حاضر است .
فرمود چهار وسق خرما باین مسائل بده و آن مرد بداد و بعد از روزی چند بحضرت پیغمبر بیامد و تقاضای آن مال را بنمود فرمود انشاء الله
مرد انصاری پس از روزی چند دیگر باره بیامد و آن حضرت فرمود انشاء الله مرد انصاری دفعه سیّم بیامد فرمود يكون انشاء الله می شود اگر خدای خواهد
آن مرد عرض کرد یا رسول الله این قول يكون انشاء الله را بسیار فرمودی رسول خدای بخندید و فرمود آیا مردی هست که نزد او سلفی باشد .
مردی بر پای شد و عرض کرد یا رسول الله نزد من موجود است ، فرمود چه مقدار نزد تو می باشد عرض کرد هر چه بخواهی فرمود هشت وسق خرما باین مرد بده ، انصاری عرض کرد یا رسول الله حق من چهار وسق است رسول خدای فرمود و اربعة ايضاً يعنى چهار وسق دیگر نیز هست
و هم در آن کتاب از حضرت صادق از امام محمّد باقر سلام الله عليهما مروی است ﴿ إِنَّ رَسُولَ اَللَّهِ صَلَّی اَللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ لَمْ یُورِثْ دِینَاراً وَ لاَ دِرْهَماً وَ لاَ عَبْداً وَ لاَ وَلِیدَة وَ لاَ شَاةً وَ لاَ بَعِیراً وَ لَقَدْ قُبِضَ رَسُولُ اَللَّهِ صَلَّی اَللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ وَ إِنَّ دِرْعَةُ مَرْهُونَةٌ عِنْدَ یَهُودِیٍّ مِنْ یَهُودِ اَلْمَدِینَةِ بِعِشْرِینَ صَاعاً مِنْ شَعِیرٍ اِسْتَلَفَهَا نَفَقَهً لِأَهْلِهِ﴾ .
پیغمبر خدای میراث نگذاشت دیناری و نه درهمی و نه غلامی و نه کنیزی و نه گوسفندی و نه اشتری و چون آن حضرت وفات نمود زره مبارکش نزد مردی یهودی از یهود مدینه در عوض بیست صاع جو گرو بود که آن حضرت برای کسان
ص: 240
خود فرض کرده بود .
و نیز در آن کتاب از ابن بکیر مروی است که از حضرت ابی عبد الله علیه السلام سؤال کردم در باب نماز که نشسته یا تکیه بر عصا یا بر دیواری بجای گذارند
فرمود ﴿ مَا شَأْنُ أَبِیکَ وَ شَأْنُ هَذَا مَا بَلَغَ أَبُوکَ هَذَا بَعْدُ إِنَّ رَسُولَ اَللَّهِ صَلَّی اَللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ بَعْدَ مَا عَظُمَ أَوْ بَعْدَ مَا ثَقُلَ کَانَ یُصَلِّی وَ هُوَ قَائِمٌ وَ رَفَعَ إِحْدَی رِجْلَیْهِ حَتَّی أَنْزَلَ اَللَّهُ تَبَارَکَ وَ تَعَالَی: طه ما أَنْزَلْنا عَلَیْکَ اَلْقُرْآنَ لِتَشْقی فَوَضَعَها﴾
ازین خبر چنان می رسد که شخص سائل از کهولت و سنگینی پدرش بعرض رسانیده است که می تواند نماز را بدان گونه بجای آورد امام علیه السلام در جواب می فرماید شأن پدرت نه باین مقام رسیده که این گونه نماز بگذارد.
بعد از آن که رسول خدای صلى الله علیه و آله عظمت گرفت یا سنگین شد ایستاده نماز بگذاشت و یکی از دو پای مبارکش را نیز بلند می کرد و بر يك پای عبادت می کرد تا گاهی که یزدان تعالی این آیه را بر آن حضرت بفرستاد که ما قرآن یعنی نماز و عبادت را بر تو فرو نفرستادیم تا خویشتن را بمشقت در افکنی .
این وقت آن حضرت آن زحمت را فرو گذاشت و پای مبارکش را بر زمین نهاد مجلسی اعلی الله مقامه می فرماید شاید متحمل شدن این گونه ثقل و سنگینی در امر عبادت در شریعت وارد بود و از آن پس نسخ گشت .
و دیگر در بحار الانوار از حماد بن عثمان از حضرت ابی عبدالله علیه السلام مروی است که فرمود پیغمبر خدای در مکانی جای داشت و مردی از اصحابش در حضور مبارکش حاضر بود پیغمبر بقضای حاجت برخاست و در میان دو نو نهال خرما برفت و با آن دو درخت فرمود با هم فراهم شوند و پیغمبر در آن جا مستور شد و قضای حاجت بنمود و برخاست و از آن پس آن مرد در آن جا بیامد و هیچ چیز ندید .
و ازین پس در باب عقل مذکور می شود که خدای تعالی از یک صد جزء عقل نود و نه جزء را برسول خدای صلی الله علیه و اله عطا فرمود و از این جا معلوم می شود که مراتب اوصاف حمیده آن حضرت تا چه مقدار است .
ص: 241
و دیگر در بحار از محاسن از ابو بصیر مسطور است که حضرت ابی عبد الله سلام الله علیه می فرمود رسول خدای صلی الله علیه و آله چون بندگان طعام می خورد و چون بنده جلوس می کرد و می دانست که خودش نیز بنده است یعنی چون غلامان و بندگان بر زمین می نشست و طعام می خورد و منتظر خوان نبود
و نیز در آن کتاب از حسن الصیقل مسطور است از آن حضرت شنیدم می فرمود رسول خدای صلی الله علیه و آله بر روی زمینی نشسته مشغول خوردن طعام بود در این وقت زنی نکوهیده زبان بآن حضرت بگذشت و از روی جسارت عرض کرد ای محمّد سوگند یا خدای تو مانند غلام و عبید می خوری و می نشینی .
رسول خدای صلی الله علیه و آله فرمود ويحك كدام بنده است که از من بنده تر باشد عرض كرد پس يك لقمه از طعام خود بمن بده آن حضرت لقمه بدو بداد عرض كرد لا و الله این لقمه را نخواهم مگر همان لقمه که بدهان اندر داری رسول خدای لقمه که بدهان مبارك اندر داشت بیرون آورد و بدو داد آن زن بخورد
حضرت ابی عبد الله علیه السلام می فرماید تا گاهی که جانش از بدنش بیرون رفت از برکت آن لقمه هیچ دردی بدو نرسید.
و هم در آن کتاب از جناب ابی عبدالله علیه السلام مسطور است که رسول خدای بجانب جعرانه که موضعی است در میان مکّه و طایف روی نهاد و در آن جا بتقسيم اموال پرداخت و مردمان همی بخدمتش روی آوردند و دست و زبان بسؤال بر گشودند و آن حضرت بایشان عطا همی فرمود چندان که از ازدحام و هجوم ایشان رسول خدای بدرختی که در آن جا بود تکیه ور گشت
مردمان هم چنان در مسئلت بر جسارت بیفزودند تا گاهی که برد آن حضرت را بر گرفتند و پشت مبارکش را مجروح کردند و در روایت دیگر چندان که شاخ و تیغ شجره ردای آن حضرت را بر کند و پشت شریفش را مجروح نمود.
بالجمله چندان هجوم نمودند که آن حضرت را از آن شجره دور نمودند و
ص: 242
هم چنان سؤال می کردند فرمود ای مردمان برد مرا بمن باز گردانید سوگند با خدای اگر باندازه درخت های تهامه نزد من نعمت باشد در میان شما قسمت کنم و شما مرا نه ترسان و نه بخیل بخواهید دید .
آن گاه آن حضرت دو ماه نکی القوع از جمرانه بیرون رفت می فرماید هرگز آن درخت را جز سبز و خرم ندیدم گویا آب از آن درخت فرو می چکید .
در کتاب مکارم الاخلاق از حضرت صادق علیه السلام مروی است که جبرئیل علیه السلام بر رسول خدای صلی الله علیه و آله نازل شد و عرض کرد خداوند جلّ جلاله ترا سلام می رساند و مي فرمايد اينك بطحاء مکه است اگر می خواهی از بهر تو طلا شود می فرماید رسول خدای سه دفعه نظر بآسمان بر گشود.
آن گاه عرض کرد «لا يا ربّ و لكن اشبع يوماً فاحمدك و اجوع يوماً فاسئلك» نمي خواهم بطحاء مکّه از بهرم طلا گردد لكن مي خواهم يك روز با شكم سير باشم و ترا بر آن نعمت سپاس بگذارم و یک روز گرسنه باشم و از حضرت بی نیاز تو مسئلت نمایم.
و نیز در آن کتاب از حضرت صادق علیه السلام مروی است که رسول خدای بزکان خودش را بدست خود می دوشید.
و هم در آن کتاب از آن حضرت مروی است که رسول خدای صلی الله علیه و آله می فرمود ﴿ لَسْتُ أَدَعُ رُکُوبَ اَلْحِمَارِ مُؤْکَفاً وَ اَلْأَکْلَ عَلَی اَلْحَصِیرِ مَعَ اَلْعَبِیدِ وَ مُنَاوَلَهَ اَلمائِلِ بِیَدِی﴾ یعنی سوار شدن بر دراز گوش بی پالان و اکل طعام را بر روی حصیر با غلامان و بندگان و چیزی دادن بسائل را بدست خود از دست نمی دهم یعنی این اعمال و اوصاف را که بجمله از روی تواضع و فروتنی و حسن اخلاق و موجب سعادت دارین است معمول می دارم .
ص: 243
در بحار الانوار و مکارم الاخلاق از حضرت ابی عبدالله علیه السلام مروی است که رسول خدای صلى الله علیه و آله هر وقت بمنزلی داخل شدی در همان حال ورود در پایان مجلس بنشستی
و هم از حضرت صادق علیه السلام مأثور است که رسول خدای بیشتر اوقات در برابر قبله می نشست.
و نیز در آن کتاب از آن حضرت مروی است که رسول خدای صلی الله علیه و آله فرمود ﴿ إِذَا أَتَی أَحَدُکُمْ مَجْلِساً فَلْیَجْلِسْ حَیْثُ مَا اِنْتَهَی مَجْلِسُهُ ﴾ هر وقت یکی از شما به مجلسی در آمد در آن جا که پایان مجلس است جلوس نماید یعنی مقید نباشد که باید در صدر مجلس جلوس کرد و مبغوض اهل مجلس شد
چه اگر این مرد شخصی جلیل الشان باشد و در پایان مجلس بنشیند هر کجا که نشست صدر مجلس خود خواهد شد «شرف المكان بالمكين» و مردمان نیز از فروتنی او خرسند می شوند و زبان بمدحش می گشایند.
و اگر مردی پست رتبه باشد اگر در پایان مجلس باشد بحثی بر وی وارد نمی شود و گویند جای خود را بدانست و تعدی نکرد و اگر در صدر مجلس جای نماید فوراً آن جا که نشسته است پایان مجلس شمرده می شود و حاضران بذمّ او و نقص او و جهل او و عدم تربیت او زبان بر گشایند .
در مکارم الاخلاق از رسول خدای صلی الله علیه و آله بروایت حضرت صادق علیه السلام مروی است که وقتی رسول خدای با مردی میعاد نهاد که در کنار سنگی هستم تا تو نیائی و آن حضرت در آن جا بماند و حرارت آفتاب بر آن حضرت سختی فزود اصحابش
ص: 244
عرض کردند یا رسول الله چه شدی که بسایه خرام گرفتی فرمود ﴿ وَعَدْتُهُ هَیهُنَا وَ إِنْ لَمْ یَجِئْ کَانَ مِنْهُ اَلْجَشَرُ ﴾ یعنی میعاد گاه من و این مرد در سر این سنگ بود اگر نیاید.
و نیز در کتاب مذکور از حضرت ابی عبد الله سلام الله علیه مروی است که رسول خدای صلی الله علیه و آله می فرمود ﴿ذَا قَامَ أَحَدُکُمْ مِنْ مَجْلِسِهِ مُنْصَرِفاً فَلْیُسَلِّمْ فلَیْسَتِ اَلْأُولَی بِأَوْلَی مِنَ اَلْأُخْرَی ﴾ هر وقت یکی از شما از مجلس بپای شد تا باز شود باید سلام دهد چه اولی از اخری اولویت ندارد
و نیز در آن کتاب از حضرت ابی عبدالله علیه السلام مروی است که فرمود رسول خدای از آن هنگام که خداوند او را به پیغمبری بر انگیخت تا گاهی که روح مبارکش را قبض فرمود هرگز در حالتی که تکیه فرموده باشد طعام نخورد و این حال برای تواضع در حضرت خداوند عزّ و جل بود.
و هم در آن کتاب از آن حضرت از آباء عظامش علیهم السلام مروی است که چون رسول خدای صلی الله علیه و آله افطار فرمودی عرض می کرد «اللهمّ لك صمنا و على رزقك افطرنا فتقبّله منّا ذهب الظمأ و ابتلت العروق و بقى الاجر» .
خداوندا برای تو روزی به روزه بردیم و بروزی و رزق تو افطار نمودیم از ما پذیرفتار شو تشنگی برفت و عروق تر و تازه شد و اجر و ثواب بجای ماند
و هم در آن کتاب از آن حضرت مروی است که رسول خدای صلی الله علیه و آله بچیزی شیرین افطار می فرمود و اگر از حلویات بدست نیامدی بماء فاتر یعنی آب نیم گرم افطار می نمود و می فرمود ماء فاتر کبد را و معده را پاك و منفی می دارد و بوی را و دهان را خوش می گرداند و دندان ها را محکم و نیرومند می سازد و حدقه را قوت و بینش را تند می نماید و گناهان را می شوید شستنی و عروقی را که بهیجان آمده و صفرائی را که غالب شده ساکن می کند و بلغم را قطع می نماید و اطفاء حرارت را از معده می کند و درد سر را می برد
و دیگر در آن کتاب از عیص بن قاسم مروی است که گفت در حضرت صادق
ص: 245
علیه السلام عرض کردم از پدرت علیه السلام حدیثی روایت کنند که فرمود رسول خدای صلی الله علیه و آله هرگز از نان گندم سیر نگشت یعنی چندان میل نفرمود که سیر شود آیا این حدیث صحیح است فرمود صحیح نیست رسول خدای هیچ وقت نان گندم مأكول نداشت و هرگز از نان جو سیر نشد
و نیز در آن کتاب از آن حضرت مروی است که طعام رسول خدای صلی الله علیه و آله همیشه نان جو بود تا خداوند تعالی روح شریفش را بحضرت خود قبض نمود.
و دیگر در بحار الانوار از آن حضرت مروی است که هر وقت رسول خدای صلی الله علیه و آله نزد جماعتی طعامی می خورد می فرمود ﴿ أَفْطَرَ عِنْدَکُمُ اَلصَّائِمُونَ وَ أَکَلَ طَعَامَکُمُ اَلْأَبْرَارُ ﴾ نزد شما روزه داران افطار می کنم و از طعام شما که مردمی ابرار هستید می خورم و می فرمود دعای روزه دار مستجاب می شود.
و نیز در بحار و مكارم الاخلاق از حضرت صادق علیه السلام مروی است ﴿ کَانَ رَسوُلُ اللَّه صَلَّى الله عَلَيهِ وَ آلِه یُنْفِقُ عَلَی اَلطِّیبِ أَکْثَرَ مِمَّا یُنْفِقُ عَلَی اَلطَّعَامِ﴾ ، يعنى رسول خدای صلی الله علیه و آله در کار طیب و معطرات پیش از آن که در امر طعام انفاق می فرمود انفاق می داشت.
و دیگر در کافي و بحار از ابو خديجه مروی است که گفت در خدمت ابی عبدالله علیه السلام حاضر بودم و بشیر دهّان از آن حضرت پرسید آیا رسول خدای صلی الله علیه و آله گاهی که بر طرف راست یا چپ خویش تکیه بر نهاده طعام می خورد.
فرمود ﴿ ما کَانَ رَسُولُ اَللَّهِ صَلَّی اَللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ یَأْکُلُ مُتَّکِئاً عَلَی یَمِینِهِ وَ لا عَلَی یَسَارِهِ و لَکِنْ یَجْلِسُ جِلْسَةَ العَبد﴾.
رسول خدای در حالتی که بر یمین یا بر یسار خود متکی باشد طعام نمی خورد لکن جلوس می نمود چون جلوس بندگان عرض کردم این حال از چه روی بود فرمود برای تواضع و فروتنی در حضرت یزدان عزّ و جلّ.
و نیز در آن دو کتاب از معلی بن خنیس مسطور است که حضرت ابی عبد الله
ص: 246
علیه السلام فرمود پیغمبر خدای از آن هنگام که خداوند جلّ و عزّ او را بعثت داد تکیه نموده چیزی نخورد و مکروه می داشت که بپادشاهان تشبّه جوید و ما استطاعت نداریم که بجای آوریم
و هم در آن کتاب و مكارم الاخلاق از حضرت صادق سلام الله عليه مسطور است که رسول خدای صلی الله علیه و آله در هر روز جمعه طیب بکار می برد و اگر موجود نبود بعضی از پرده زن های خود را گرفته بآب غوطه می داد و بدان مسح می فرمود یعنی از خمار زنان که طیب آلود بود تدارک می فرمود .
و نیز در مکارم الاخلاق از حضرت صادق علیه السلام مروی است که رسول خدای صلى الله علیه و آله فرمود ﴿ مَا نِلْتُ مِنْ دُنْیَاکُمْ هَذِهِ إِلاَّ اَلنِّسَاءَ وَ اَلطِّیبَ ﴾، ازین دنیای شما جز زن و طیب نایل نیستم .
و نیز در مکارم الاخلاق از حضرت علي علیه السلام مروی است که مردی اعرابی که قلیب نام داشت بحضرت رسول الله صلی الله علیه و آله آمد و هر دو چشمش آب می زد فرمود هر دو چشم ترا آب زنان می بینم ای قلیب بر تو باد به اثمد یعنی سنك سرمه «فانّه سراج العين» يعنى اثمد چراغ و فروز چشم است.
و هم در در آن کتاب از آن حضرت مروی است که رسول خدای چون آهنگ فراش فرمودی با ائمد سرمه کشیدی.
و هم در آن کتاب از حضرت صادق از آباء عظامش عليهم السلام مروی است که رسول خدای صلی الله علیه و آله فرمود ﴿ مَنِ اِکْتَحَلَ فَلْیُوتِرْ وَ مَنْ تَجَمَّرَ فَلْیُوتِرْ وَ مَنِ اِسْتَنْجَا فَلْیُوتِرْ وَ مَنِ اِسْتَخَارَ اَللَّهَ فَلْیُوتِرْ. ﴾
در مجمع البحرين مسطور است که در حدیث وارد است «الاكتحال وتراء» بکسر واو یعنی باید بعدد جفت نباشد مثلاً سه دفعه یا پنج دفعه یا هفت دفعه باشد
و هم در این حدیث است ﴿ إِذَا اِسْتَنْجَی أَحَدُکُمْ فَلْیُوتِرْ ﴾ ، يعنى يجعل مسحه وتراء پس ظاهر عبارت باین معنی است که هر کس سرمه بچشم نماید باید بعدد
ص: 247
طاق باشد و هر کسی تجمثر نماید باید طاق باشد و هر کس استنجا نماید باید طاق باشد و هر کس استخاره نماید باید باین عدد باشد.
نیز در آن کتاب از آن حضرت مروی است که رسول خدای صلی الله علیه و آله فرمود فضیلت روغن بنفشه بر سایر ادهان مثل فضل اسلام است بر دیگر ادیان و ازین پیش باین خبر اشارت رفت
و هم در آن کتاب از حضرت صادق علیه السلام مروی است که فرمود ﴿ اِنِّی لا أَکْرَهُ الرَّجُلِ أن يَموتَ وَ قَدْ بَقِیَتْ خَلَّهٌ مِنْ خِلاَلِ رَسُولِ اَللَّهِ صَلَّی اَللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِه لَمْ یَأْتِ بِهَا ،﴾ من مكروه می دانم که مردی عمری بپای گذارد و از جهان بگذرد و بخلال و صفات رسول خدای اقدام نکرده باشد .
و نیز در آن کتاب از کتاب مجالس مفید از غیاث بن ابراهیم از پدرش از جدش علیهم السلام مروی است که رسول خدای صلی الله علیه و آله چون خطبه را ندی حمد و سپاس و ستایش خدای را بگذاشتی.
آن گاه می فرمود﴿ أَصْدَقَ اَلْحَدِیثِ کِتَابُ اَللَّهِ وَ أَفْضَلَ اَلْهَدْیِ هَدْیُ مُحَمَّدٍ صَلَّی اَللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِه وَ شَرَّ الْأُمُورِ مُحْدَثَاتُهَا وَ کُلَّ بِدْعَة ضَلالَة﴾ ، راست ترين حکایات و احادیث قرآن کریم و کتاب خداوند رحیم است و افضل هدی و هدایت راهنمایی محمّد صلی الله علیه و آله است و بد ترین امر ها محدثات و نو ظهور آن ها است یعنی چیزی است که دیگران بسلیقه خود بدعت نهند و هر بدعتی ضلالت و گمراهی است .
این وقت آن حضرت صلی الله علیه و آله صدای مبارك را بلند می کرد و هر دو چهره مبارکش سرخی می گرفت و از روز قیامت و قیام آن چنان بیاد می آورد که گویا انذار دهنده جیشی است ﴿ یَقُولُ صَبَّحَکُمُ اَلسَّاعَهُ مَسَّتْکُمُ اَلسَّاعَهُ﴾ روز قیامت شما را دریابد و بامداد نماید و شما را مسّ نماید .
بعد از آن می فرمود ﴿ بُعِثْتُ أَنَا وَ اَلسَّاعَةُ کَهَاتَیْنِ وَ یَجْمَعُ بَیْنَ سَبَّابَتَیْهِ ﴾ من و ساعت یعنی قیامت مثل این دو مبعوث شدیم این وقت میان هر دو سبابه مبارکش را
ص: 248
جمع می کرد ﴿ مَن تَرَکَ مالاً فَلِأَهلِهِ ، و مَن تَرَکَ دَینا فَعَلَیَّ و إلَیَّ ﴾، هر كس مالي بعد از خود بگذارد مختص باهل و کسان اوست و هر کس دین و قرضی بگذارد بر من و بسوی من است .
و این حدیث شریف و خبر فصاحت مخبر را لطافتی خاص و دقتی مخصوص است همانا رسول خدای صلی الله علیه و آله اشارت بآن می فرماید که بعد از من پیغمبری نیست و دين من تا قیامت باقی است و فصلی و فترتی در میان من و قیامت نمی باشد پس چنان است که من و قیامت با هم مبعوث شده ایم و بهم اتصال داریم .
و نیز می رساند که قیامت بزودی خواهد رسید و نیز می رساند که من عين قیامت هستم حساب و میزان و صراط و کتاب و آن چه در احوال قیامت رسیده است همانم چنان که بعضی از اخبار واسعه از علی علیه السلام نیز بدین معنی دلالت کند
و نیز می رساند که اول و آخر منم چنان که قیامت عبارت از روز باز پسین است و من همانم اول نیز که عبارت از اول تمام عوالم و ظهورات است منم ذهاب و ايات تمام ما سوى الله بر من و بسوی من است
و نیز می رساند که هر کس بقیامت معتقد نشود چنان است که به بعثت من معتقد نباشد ، بعثت من و قیامت بهم پیوسته است
و نیز بر قرب روز قیامت دلالت کند و باز می نماید که همان طور که در بعثت من و انبياء نبايد شك داشت در ظهور قیامت نیز باید بر یقین بود.
مرحوم ملا محسن فیض کاشانی اعلی الله مقامه در کلمات مكنونه باین حدیث شریف اشارت کند و می فرماید ایشان عین قیامت و من حيث المحل در بهشت هستند اگر چه از حیثیت صورت در بهشت نباشند و این حال بسبب آن است که این انوار طیّبه مبارکه بذرات فانیه خودشان از انفاس باقیه قیام دارند
زاده ثانی است احمد در جهان *** صد قیامت بود اندر او عیان
زو قیامت را همین پرسیده اند *** ای قیامت تا قیامت راه چند
با زبان حال می گفتی بسی *** که ز محشر حشر را پرسد کسی
ص: 249
بهر آن گفت آن رسول خوش پیام *** رمز موتوا قبل موتوا باكرام
هم چنان که مرده ام من قبل موت *** ز آن طرف آورده ام این صیت و صوت
پس قیامت شو قیامت را ببین *** دیدن هر چیز را شرط است این
و بقيه معنى عبارت حدیث شریف این است که چون رسول خدای ولی امّت و اولی بانفس است این است که می فرماید هر کدام از ایشان را قرضی و دینی باشد بر من و رجوعش بحضرت من است خواه قرض دنیوی باشد یا قرض اخروی چه تمام حساب ها و کتاب ها به آن حضرت راجع است.
چنان که در بحار الانوار و کتاب کافی از سفیان بن عینیه از حضرت ابی عبد الله علیه السلام مروی است که پیغمبر صلی الله علیه و آله فرمود ﴿ أَنَا أَوْلَی بِکُلِّ مُؤْمِنٍ مِنْ نَفْسِهِ وَ عَلِیٌّ أَوْلَی بِهِ مِنْ بَعْدِی ﴾.
از حضرت صادق پرسیدند معنی این کلام چیست فرمود قول پیغمبر صلی الله علیه و آله است که می فرماید ﴿ مَنْ تَرَکَ دَیْناً أَوْ ضَیَاعاً فَعَلَیَّ وَ مَنْ تَرَکَ مَالاً فَلِوَرَثَتِهِ﴾ ، يعنى هر کس قرضی و عیالی بگذارد بر من است و هر کس مالی بگذارد برای ورثه او است
جزری می گويد ضياع بفتح ضاد معجمة بمعنى عیال است و اصلش مصدر ضاع يضيع ضياعاً است
بالجمله فرمود ﴿ فَالرَّجُلُ لَیْسَتْ لَهُ وَلَایَةٌ إِذَا لَمْ یَکُنْ لَهُ مَالٌ وَ لَیْسَ لَهُ عَلَی عِیَالِهِ أَمْرٌ وَ لاَ نَهْیٌ إِذَا لَمْ یُجْرِ عَلَیْهِمُ اَلنَّفَقَهَ وَ اَلنَّبِیُّ وَ أَمِیرُ اَلْمُؤْمِنِینَ وَ مَنْ بَعْدَهُمَا لزَمَهُمْ هَذَا فَمِنْ ذاكَ صَارُوا أَوْلَی بِهِمْ مِنْ أَنْفُسِهِمْ وَ مَا کَانَ سَبَبُ إِسْلاَمِ عَامَّهِ اَلْیَهُودِ إِلاَّ مِنْ بَعْدِ هَذَا اَلْقَوْلِ مِنْ رَسُولِ اَللَّهِ صَلَّی اَللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ وَ أَنَّهُمْ آمَنُوا عَلَی أَنْفُسِهِمْ وَ عَلی عِیَالاَتِهِمْ ﴾.
می فرماید پس مردی را که مالی نباشد او را ولایتی نیست و نیز او را امر و نهی بر عیالش نخواهد بود گاهی که نفقه ایشان را جاری نکند.
و پیغمبر و امیر المؤمنين وساير ائمه انام عليهم الصلوة و السلام چون کافل
ص: 250
این حال هستند ازین روی از خود ایشان بنفوس ایشان اولی هستند و علت
مجلسی اعلی الله مقامه می فرماید کلام امام علیه السلام ﴿ لَیْسَتْ عَلَی نَفْسِهِ وِلاَیَهٌ ﴾ ، برای این است که این مرد یا اجیر دیگری می شود و ناچار دیگری را بر وی ولایت خواهد بود یا وجوباً بساير مكاسب اشتغال می جوید و ازین روی مجال اشتغال بفضول طاعات و مباحات از بهرش دست نمی دهد .
یا معنی آن این است که این مرد را بر نفس خودش ولایتی نیست که او را از سؤال و طلب باز دارد یا معنی این است که چون امام علیه السلام در این حال بر وی اتفاق می فرماید لهذا او را بر وی ولایت است و آن مرد را بحسب حقیقت بر نفس خودش ولایتی نیست .
یا برای این است که چون او را مالی نیست که بضاعت کسب خویش نماید پس ولایتی بر نفس خود نخواهد یافت که بکسب و کاسبی مکلّفش بگرداند.
و امّا عدم امر و نهی او بر عیالش باین علت است که نمی تواند ایشان را از بیرون رفتن از سرای منع کند یا بپاره خدمات مأمور بدارد چه برای تحصیل معاش واجب است که بیرون روند
راقم حروف گوید چون از تعبیر امام علیه السلام از ظاهر عبارت بگذریم می توانیم چنان معنی کنیم که چون رسول خدای صلی الله علیه و آله و ائمه هدى سلام الله عليهم بواسطه علوم معنويه باطنیه موهوبه مخصوصه کامله جامعه خود بر تمام مصالح و مفاسد امور معاشيّه و معاديّه خلق و هدایت و دلالت و مهر و عطوفت و نجات دادن ایشان را از مخاطر و مهالك ضلالت و جهالت و غوایت و راهنمائی ایشان را بمحل فلاح و نجاح و درجات عالیه آگاه می باشند و سایر مخلوق این علم و معرفت را ندارند و جهات و ترقی نفس ناطقه و بقای آن و تنزّل و فنای آن را نمی دانند لاجرم وجوباً و تكليفاً بر نفوس ایشان از خودشان اولویت دارند و با این بیان معلوم می شود تمام مخلوق عيال حضرات ائمه علیهم السلام هستند و همه چیز ایشان بر عهده ایشان است
ص: 251
و دیگر در بحار از کافی از ابو الحسن انباری از حضرت ابی عبد الله علیه السلام مسطور است که رسول خداوند باری صلی الله علیه و آله در هر روز سی صد و شصت دفعه حمد خدای بگذاشتی بشماره عروق و رگ های جسد .
و هم در آن کتاب از آن کتاب از حارث بن مغیره از حضرت ابی عبد الله علیه السلام مروی است که رسول خدای صلی الله علیه و آله در هر روزی هفتاد مرّة در حضرت خدای عزّ و جل استغفار می فرمود و هفتاد دفعه بحضرت خدای تعالی توبت می نمود .
و دیگر در بحار از كافي از حضرت ابی عبدالله سلام الله عليه بروایت حماد بن عثمان مروی است که رسول خدای زنی را بدید و از دیدارش شگفتی گرفت پس بر زوجه خود امّ سلمه در آمد و آن روز نوبت امّ سلمه بود پس با وی مباشرت کرد و بجانب مردمان بیرون شد و سر مبارکش عرق کرده بود.
آن گاه فرمود ای مردمان نظر کردن از جانب شیطان است پس هر کس چنین حالی را دریافت «فلیات أهله» با زن خویش در آمی زد معنی خبر این است که رسول خدای چون آن زن صاحب جمال را بدید از حسن او بعجب رفت و برای دفع طغیان شهوت بشری با زوجۀ خود امّ سلمه مباشرت کرد تا تسکین جوید .
و این که فرمود نظر از شیطان است معلوم است شیطان را در آن حضرت راهی نیست و از بعضی عوالم بشریت که مخصوص بمعالم حیوانیت است محفوظ است تواند بود که این کار را کرده و اظهار فرموده است که دیگران بیاموزند و در چنین مواقع چاره کار خویش را بدانند و آتش شهوت را بنشانند و بپاره معاصی و مناهی و محرمات دچار نشوند
و دیگر در آن کتاب از آن کتاب از جمیل بن درّاج از امام جعفر صادق عليه السلام مروی است ﴿ قَالَ: کَانَ رَسُولُ اَللَّهِ صَلَّی اَللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ یَقْسِمُ لَحَظَاتِهِ بَیْنَ أَصْحَابِهِ فَیَنْظُرُ إِلَی ذَا وَ یَنْظُرُ إِلَی ذَا بِالسَّوِیَّهِ قَالَ وَ لَمْ یَبْسُطْ رَسُولُ اَللَّهِ صَلَّی اَللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ رِجْلَیْهِ بَیْنَ أَصْحَابِهِ قَطُّ وَ إِنْ کَانَ لَیُصَافِحُهُ اَلرَّجُلُ فَمَا یَتْرُکُ رَسُولُ اَللَّهِ صَلَّی اَللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ یَدَهُ مِنْ یَدِهِ حَتَّی یَکُونَ هُوَ اَلتَّارِکَ فَلَمَّا فَطِنُوا لِذَلِکَ کَانَ اَلرَّجُلُ إِذَا صَافَحَهُ قَالَ بِیَدِهِ فَنَزَعَهَا مِنْ یَدِه﴾
ص: 252
یعنی رسول خدای صلی الله علیه و آله در میان اصحاب خود با هر کس نظر مرحمتی و توجه عنايتي بالسويه می فرمود و هيچ يك را مهجور و محصور نمی گذاشت و هرگز در میان اصحاب خود پای مبارکش را کشیده نمی داشت و هر وقت مردی با آن حضرت بمصافحه دست می داد دست مبارکش را باز نمی گرفت تا گاهی که آن مرد این کار می کرد
و چون مردمان این کار را بقطانت دریافتند، لا جرم هر وقت کسی با آن حضرت مصافحه می کرد دست خود را میل می داد و آن حضرت دست خود را از دستش بیرون می آورد و این جمله همه از حسن اخلاق و لطف رأفت و عنایت و آداب آن حضرت بود.
و دیگر در بحار الانوار و كافي از ابن قدّاح از حضرت ابی عبد الله علیه سلام الله مروی است که پیغمبر خدا صلی الله علیه و آله حذیفه را ملاقات نمود و دست مبارك را دراز کرد امّا حذیفه دست خویش را باز داشت پیغمبر فرمود من دست خویش بسوی تو مبسوط می دارم و تو دست خویش را از من باز می داری
حذيفه عرض كرد يا رسول الله بدست مبارك تو رغبت است امّا من جنب هستم و دوست نمی داشتم که با این حال دست من بدست همایون تو برسد
فرمود ﴿ أما تَعْلَمُ أَنَّ الْمُسْلِمِينَ إِذَا الْتَقَيَا فَتَصَافَحَا، تَحَاتَّتْ ذُنُوبُهُمَا کَمَا یَتَحَاتُّ وَرَقُ اَلشَّجَرِ﴾ ، آیا نمی دانی که هر وقت دو تن مسلمان با هم ملاقات کنند و مصافحه نمایند گناهان ایشان فرو می ریزد چنان که برگ از درخت فرو ریزد.
و دیگر در بحار و كتاب كافي از عمرو بن جمیع از حضرت ابی عبد الله مروی است که رسول خدای صلی الله علیه و آله بر عایشه در آمد و پاره نان را بدید كه نزديك بود آن را بزیر پای در سپارند آن حضرت بر گرفت و بخورد و فرمود ای حمیری ﴿ أَکْرِمِی جِوَارَ نِعَمِ اَللَّهِ عَلَیْکِ فَإِنَّهَا لَمْ تَنْفِرْ مِنْ قَوْمٍ فَکَادَتْ تَعُودُ إِلَیْهِمْ ﴾
همسایگی نعمت خدای را بر خودت گرامی بدار چه نعمت های خداوند از قومی تنفّر نجسته است که بتوان معاودتش را بسوی ایشان زود و آسان گرفت یعنی
ص: 253
چون قدر نعمت خدای را ندانند و خوار بدارند آن نعمت از آن جماعت متنفّر شود و مشکل است باز آید.
در بحار الانوار و كتاب كافي از بحر سقا از حضرت صادق علیه السلام مسطور است که بحر گفت حضرت صادق با من فرمودای بحر حسن خلق ساتر است
آن گاه فرمود آیا خبر ندهم بحدیثی که در دست هیچ کس از مردم مدینه نیست عرض کردم بفرمای، فرمود در آن حال که رسول خدای صلی الله علیه و آله یکی روز در مسجد جای داشت کنیز کی از بعضی از مردم انصار بیامد و گوشه جامه پیغمبر را بگرفت رسول خدای برای او بیای شد و آن جاریه سخنی نکرد.
پیغمبر نیز چیزی بدو نفرمود و تا سه دفعه آن جاریه این کار را بکرد در دفعه چهارم نیز پیغمبر از بهرش بپای شد و آن جاریه در پشت سر آن حضرت بود پس هدیه و پرزه از جامه مبارکش بر گرفت و باز شد مردمان به آن جاریه گفتند خدای با تو چنان و چنین کند سه دفعه پیغمبر را می نشانی و چیزی عرض نمی کنی و آن حضرت بتو فرمایشی نمی کند حاجت تو بآن حضرت چه بود؟
گفت ما را مریضی می باشد اهل من مرا بفرستادند تا از جامه مبارکش هدیه و ریشه بر گیرم تا اسباب شفای مریض گردد چون خواستم بر گیرم آن حضرت مرا بدید و بایستاد خجالت کشیدم که در آن حال که نگران است چیزی برگیرم و هم شرم می داشتم که بآن حضرت جسارت نمایم که باز گیرد تا گاهی که خودم بر گرفتم
و دیگر در آن دو کتاب از عبدالله بن مسکان مروی است که حضرت
ص: 254
ابی عبدالله علیه السلام فرمود رسول خدای صلی الله علیه و آله بسفری اندر و بر شترش راه سپر بود بناگاه فرود آمد و پنج دفعه سجده نهاد.
چون سوار شد عرض کردند کاری را نگران شدیم بجای آوردی که هیچ وقت نکرده بودی فرمود آری جبرئیل مرا استقبال کرد و به بشارت های چند از جانب خداوند عزّ و جلّ بمن بشارت داد پس خدای را سجده نهادم و برای هر بشارتی سجده بگذاشتم .
و دیگر در آن کتاب از عبد الرحمن بن حجاج از حضرت ابی عبد الله علیه السلام مروی است که فرمود ﴿ أَفْطَرَ رَسُولُ اَللَّهِ صَلَّی اَللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ عَشِیَّهَ خَمِیسٍ فِی مَسْجِدِ قُبَا فَقَالَ هَلْ مِنْ شَرَابٍ فَأَتَاهُ أَوْسُ بْنُ خَوْلِیٍّ اَلْأَنْصَارِیُّ بِعُسٍّ مُخَيِّض بِعَسَلٍ فَلَمَّا وَضَعَهُ عَلَی فِیهِ نَحَّاهُ ثُمَّ قَالَ شَرَابَانِ یُکْتَفَی أَحَدِهِمَا مِن صَاحِبِهِ لاَ أَشْرَبُهُ وَ لاَ أُحَرِّمُهُ وَ لَکِنْ أَتَوَاضَعُ لِلَّهِ فَاِنَّ مِن تَوَاضَعَ لِلَّهِ رَفَعَهُ وَ مَنْ تَکَبَّرَ خَفَفَهُ اَللَّهُ وَ مَنِ اِقْتَصَدَ فِی مَعِیشَتِهِ رَزَقَهُ اَللَّهُ وَ مَنْ بَذَّرَ حَرَّمَهُ اَللَّهُ وَ مَنْ أَکْثَرَ مِنْ ذِکْرِ اَلْمَوْتِ أَحَبَّهُ اَللَّهُ ﴾
رسول خدای در شام گاه پنج شنبه در مسجد قبا بافطار پرداخت فرمود آیا مشروبی هست پس هست پس اوس بن خولی انصاری بقدحی بزرگ از مخیض که با عسل آمیخته در حضور مبارکش حاضر ساخت .
چون آن حضرت قدح را بلب مبارك بياورد دور ساخت ، آن گاه فرمود دو شراب است که یکی از این دو صاحبش را کافی است نه بیاشامم و نه حرامش گردانم لکن در حضرت خدای تواضع برم چه هر کس در حضرت یزدان بتواضع رود خداوندش بلند گرداند و هر کس تکبّر ورزد خداوندش فرود آورد و هر کس در معیشت خود باقتصاد کار کند خداوندش رزق و روزی بخشد و هر کس تبذیر و اسراف نماید خداوندش محروم بدارد و هر کس مرگ را فراوان یاد کند خداوندش دوست بدارد .
و علت این حال این است که هر کس متذکر موت باشد البته بقدر امكان
ص: 255
از اعمال سیئه و منهیّات پرهیز کند و از اخلاق و اطوار ناستوده کناری جوید و به آن چه پسندیده و مقرون بمعروف و مطابق احکام شریعت اقدام نماید و البته چنین کس را خدای تعالی دوست می دارد .
در مجمع البحرين مسطور است مخضت اللبن از باب قتل و نقع یعنی زبد و کف آن را گرفتند و آب بر آن ریختند و زدند که عبارت از دوغ بر مسکه باشد و مخيض همان دوغ بر مسکه است .
و دیگر در هر دو کتاب مستطاب از جناب امامت نصاب ابی عبد الله جعفر صادق علیه السلام مروی است ﴿ مَا أَعْجَبَ رَسُولَ اَللَّهِ صَلَّی اَللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ شَیْءٌ مِنَ اَلدُّنْیَا إِلاَّ أَنْ یَکُونَ فِیهَا جَائِعاً خَائِفاً ﴾ يعنى رسول خدای را چیزی از امور دنیوی بشگفت نمی آورد مگر این که در دنیا گرسنه ترسان باشد، یعنی شخصی باشد که گرسنه باشد و معذلك بر دین خود و از خدای خود بترسد و اقوال و افعالی که ناستوده باشد از وی ظاهر نشود.
و هم در آن دو کتاب از هشام و دیگران مروی است که ابو عبد الله علیه السلام می فرمود ﴿مَا كَانَ شَيْءٌ أَحَبَّ إِلى رَسُولِ اللّهِ صَلَّی اَللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ مِنْ أَنْ يُظِلَّ خَائِفا جَائِعا فِي اللّهِ عَزَّ وَجَلَّ ﴾
و دیگر در آن دو کتاب از عجلان از حضرت ابی عبد الله سلام الله علیه مروی است که فرمود هیچ کس از حضرت رسول خدا از اشیاء دنیویه چیزی نخواست جز این که بدو عطا می فرمود وقتی زنی پسر خود را گفت بخدمت آن حضرت شو و چیزی طلب کن اگر فرمود نزد ما چیزی حاضر نیست عرض کن پیراهن خود را بمن بده
آن پسر بیامد و همان گونه سؤال کرد و بدو افکند و بروایتی بدو عطا فرمود و خداوند عزّ و جلّ آن حضرت را باین آیه شریفه ادب فرمود که باقتصاد و میانه روی کار فرماید ﴿ وَ لا تَجْعَلْ يَدَكَ مَغْلُولَةً إِلي عُنُقِكَ وَ لا تَبْسُطْها كُلَّ الْبَسْطِ فَتَقْعُدَ مَلُوماً مَحْسُوراً ﴾
کنایت از این که نه چندان باید امساک نمود که هرگز دست شخص بعطا
ص: 256
گشوده نشود و نه چندان باید عطا نمود که آن چه را مالک هستند از دست بدهند و خود در نهایت درویشی و پریشانی قرین ملامت و حسرت باشند بلکه در هر کار باید باقتصاد رفتار نمود .
و دیگر در آن دو کتاب از حسین بن ابی العلاء مسطور است که حضرت ابی عبد الله علیه السلام فرمود رسول خدای صلی الله علیه و آله در بعضی کوچه های مدینه عبور می فرمود و کنیزکی سیاه مشغول سرگین بر گرفتن بود
با وی گفتند از طریق رسول الله کناری بجوی گفت این راه برای عبور مردم است بعضی از حاضران خواستند او را زحمتی رسانند رسول خدای فرمود او را بخود بگذارید چه زنی جبّاره است.
و نیز در در آن کتاب ها از سکونی از حضرت ابی عبد الله علیه السلام مروی است که رسول خدای صلی الله علیه و آله هر وقت در هنگام تابستان آهنگ خروج از بیت را می فرمود روز پنج شنبه بیرون می رفت و هر زمان خواستی در فصل زمستان و سرما ورود نماید روز جمعه داخل بیت می شد و نیز روایت شده است که دخول و خروجش هر دو در شب جمعه بود
و هم در آن دو کتاب از ابن سوهب مروی است که حضرت ابی عبد الله فرمود رسول خدای صلی الله علیه و آله بدرود این جهان نمود و بر آن حضرت دین و وامی بود .
و نیز در آن کتاب ها از سکونی از حضرت ابی عبد الله علیه السلام مروی است که فرمود رسول خدای صلی الله علیه و آله فرمود ﴿ لَوْ أُهْدِیَ إِلَیَّ کُرَاعٌ لَقَبِلْتُهُ ﴾ ، اگر پاچه گوسفندی یا گاو یا جز آن برای من بهدیه فرستند پذیرفتار می شوم
و دیگر در بحار و کافی از علی بن المغیره مروی است که از حضرت صادق سلام الله عليه شنیدم می فرمود جبرئيل بحضرت رسول خدای صلی الله علیه و آله آمد و ﴿ فَخَیَّرَهُ وَ أَشَارَ عَلَیْهِ بِالتَّوَاضُعِ وَ کَانَ لَهُ نَاصِحاً فَکَانَ رَسُولُ اَللَّهِ صَلَّی اَللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ یَأْکُلُ إِکْلَهَ اَلْعَبْدِ وَ یَجْلِسُ جِلْسَهَ اَلْعَبْدِ تَوَاضُعاً لِلَّهِ تَبَارَکَ وَ تَعَالَی ثُمَّ أَتَاهُ عِنْدَ اَلْمَوْتِ بِمَفَاتِیحِ خَزَائِنِ اَلدُّنْیَا فَقَالَ هَذِهِ مَفَاتِیحُ خَزَائِنِ اَلدُّنْیَا بَعَثَ بِهَا إِلَیْکَ رَبُّکَ لِیَکُونَ لَکَ مَا أَقَلَّتِ اَلْأَرْضُ مِنْ غَیْرِ
ص: 257
أَنْ یَنْقُصَکَ شَیْئاً فَقَالَ رَسُولُ اَللَّهِ صَلَّی اَللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ فِی اَلرَّفِیقِ اَلْأَعْلَی.﴾
جبرئيل علیه السلام بحضرت رسول خدا بیامد و آن حضرت را مخیّر ساخت و در حضرتش باز نمود که در حضرت خدای تواضع نماید چه آن حضرت را ناصح بود.
لا جرم رسول خدای چون بندگان بخوردی و چون بندگان جلوس نمودی و این حال برای فروتنی در حضرت ذی الجلال بود و بعد از آن جبرئیل هنگام وفات آن حضرت با کلید خزاین دنیا بیامد و عرض كرد اينك کلید های گنجینه های عالم است که پروردگار تو بحضرت تو فرستاده تا چندان که زمین بجای باشد تو را باشد بدون هیچ از مقام و منزلت تو کاسته نگردد آن حضرت عالم قدس و اصحاب انس را اختیار کرد و فرمود در رفیق اعلى منزل و مآب جویم
جزری می گوید رفیق اعلی جماعت انبیاء هستند که در اعلی علیین مسکن جویند و بعضی گفته اند رفیق اعلی خداوند تبارك و تعالی است.
و معنی این کلام این است که رسول خدای صلی الله علیه و آله را در میان بقای در دنیا يا ادراك ما عند الله مخیّر ساختند و آن حضرت آن چه را که در حضرت یزدان است برگزید.
معلوم باد اشارات یا نصیحت جبرئیل در حضرت رسول خداوندی که
گر بگشاید آن پرّ جلیل *** تا ابد مدهوش ماند جبرئیل
کنایت از بعضی مسائل است که بر ارباب ذوق پوشیده نیست و گر نه جبرئیل شاگرد ابجد خوان آستان حضرت امیرالمؤمنین علی علیه السلام است و آن حضرت می فرماید ﴿ أَنَا عَبْدٌ مِنْ عَبِیدِ مُحَمَّدٍ﴾ .
و دیگر در بحار و كافي از عمرو بن سعید بن هلال مروی است که حضرت صادق علیه السلام فرمود ﴿إِیَّاکَ أَنْ تُطْمِحَ نَفْسَکَ إِلَی مَنْ فَوْقَکَ﴾ .
پرهیز دار از این که نظر بآن کس دوزی که برتری بر تو دارد یعنی مقام و منزلت و بضاعت و استطاعت او را جوئی و خواهی با او هم سنگ و هم رنگ و هم طراز
ص: 258
و هم بازو شوی چه جز اسباب زحمت و محنت و افسوس و حسرت بار نیاورد .
بعد می فرماید و کفایت می کند بآن چه خدای عزّ و جل با رسول خود می فرماید ﴿ فَلا تُعْجِبْكَ أَمْوالُهُمْ وَ لا أَوْلادُهُمْ﴾ بشگفتی در نیفکند ترا اموال ایشان و نه اولاد ایشان.
و خدای عزّ و جلّ با پیغمبر خود می فرماید ﴿ وَ لا تَمُدَّنَّ عَیْنَیْکَ اِلی ما مَتَّعْنا بِه أَزْوَاجًا مِّنهمْ زَهْرَةَ الحیَوةِ الدُّنْیَا﴾ ، کنایت از این که فریفته و طالب اموال دنیا و اهل دنیا مباش ﴿ فَإِنْ خِفْتَ شَیْئاً مِنْ ذَلِکَ فَاذْکُرْ عَیْشَ رَسُولِ اَللَّهِ صَلَّی اَللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ فَإِنَّمَا کَانَ قُوتُهُ اَلشَّعِیرَ وَ حَلْوَاهُ التَّمْرَ، وَ وَ قُودُهُ السَّعَفَ إِذَا وَجَدَهُ ﴾
و اگر ازین حال در بیم و کلالی و بر جهان گذران بیمناکی وضع زندگانی رسول مختار را بیاد آر که نان جو بخوردی و خرما را بجای حلوا مأكول داشتی و اگر لازم افتادی و آتش بکار آمدی شاخه باريك درخت خرما را هیزم ساختی.
مقصود این است که خدای عزّ و جل که حکیم مطلق و عدل صرف است هر کس را بحسب استعداد و مصلحت او آن چه بیاید عطا فرموده است
پس اگر بر ما فوق خود نظر کنند و بخواهند با او برابری جویند چنان است که گنجشك نا ساز با باز بلند پرواز انباز شود و با آن بال و پر ضعیف هم رازی نماید و جز خستگی و فروماندگی چیزی نیابد، نه با او دمساز خواهد شد و نه در آن چه تواند انجام و آغاز خواهد کرد.
و دیگر در آن دو کتاب از زید شحّام از حضرت ابی عبد الله علیه السلام مروی است که رسول خدای صلی الله علیه و آله هرگز هیچ سائلی را ممنوع نمی داشت اگر در حضرتش چیزی موجود بود بدو عطا می فرمود و گرنه می گفت و «یأتی الله» ، به خدای آن چه خواستی می آورد .
و هم در آن کتاب ها از عنبسة بن مصعب مروی است که از رسول خدای صلی الله علیه و آله شنیدم می فرمود وقتی چیزی برای پیغمبر بیاوردند آن حضرت آن مال را قسمت نمود لكن بتمام اهل صفّه نرسید لا جرم بجماعتی چند از ایشان قسمت رفت و
ص: 259
رسول خدای بیمناک شد که دل دیگران را رنجیدگی افتد.
پس بجانب ایشان بیرون شد و فرمود ﴿ مَعْذِرَةً إِلَی اَللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ وَ إِلَیْکُمْ یَا أَهْلَ اَلصُّفَّةِ إِنَّا أُوتِینَا بِشَیْءٍ فَأَرَدْنَا أَنْ نَقْسِمَهُ بَیْنَکُمْ فَلَمْ یَسَعْکُمْ فَخَصَصْتُ بِهِ أُنَاساً مِنْکُمْ خَشِیتنَا جَزَعَهُمْ وَ هَلَعَهُمْ ﴾
يعنى بحضرت خدا و شما ای اهل صفّه معذرت می رود همانا مالی برای ما آوردند و خواستیم در میان شما قسمت کنیم و آن مال آن مقدار نبود که تمامت شما را کفایت نماید لا جرم من آن مال را بجماعتی از شما که جزع و حرص ایشان ما را به خشیت افکنده بود اختصاص دادم
و دیگر در بحار و کافی از عبدالله بن سنان از حضرت امام جعفر صادق علیه السلام مروی است که رسول خداى اندوهناك شد در این حال فرشته با کلید های خزاین زمین بحضرتش بیامد و عرض كرد اى محمّد اینك مفاتیح گنج های جهان است پروردگارت می فرماید این خزاین را برگشای و آن چند که خواهی برگیر و از مقام و منزلت تو چیزی در حضرت من ناقص نمی شود .
رسول خدا فرمود ﴿ اَلدُّنْیَا دَارُ مَنْ لاَ دَارَ لَهُ وَ لَهَا یَجْمَعُ مَنْ لاَ عَقْلَ لَهُ﴾ این جهان ایرمان سرای کسی می باشد که او را سرای دیگر نیست و کسی برای چنین سرای فانی جمع اموال می نماید که از دولت عقل کام کار نباشد
آن فرشته عرض کرد سوگند بآن کس که ترا براستی بر انگیخت همین سخن را از فرشته که در آسمان چهارم است بشنیدم گاهی که مفاتیح را بدو دادند .
و دیگر در کتاب های مزبور از طلحة بن زید از جناب ابی عبد الله صلوات الله علیه مروی است که رسول خدای صلی الله علیه و آله از هیچ مجلسی بر نخاستی اگر چه آن مجلس خفیف هم بودی جز این که بیست و پنج دفعه در حضرت خداوند عزّ و جلّ استغفار نمودی
و دیگر در کتاب مزبور از طلحة بن زيد از حضرت صادق سلام الله علیه مروی است که رسول خدای صلی الله علیه و آله ؟« أَجْرَی اَلْخَیْلَ اَلَّتِی أُضْمِرَتْ مِنْ اَلْحَصْبَاءِ إِلَی مَسْجِدِ
ص: 260
بَنِی زُرَیْقٍ وَ سَبَّقَهَا مِنْ ثَلَاثِ نَخَلَاتٍ فَأَعْطَی السَّابِقَ عَذْقاً وَ أَعْطَی الْمُصَلِّیَ عَذْقاً وَ أَعْطَی الثَّالِثَ عَذْقاً﴾
یعنی رسول خدای اسب هائی را که برای دویدن ریاضت داده بودند و لاغر گردانیده از حصباء تا مسجد بنی زریق می تاخت و قرار مسابقه آن ها از سه نخل و آن اسب را که بر همه پیش تر می رفت يك درخت خرمای بار دار و آن اسب را که با اسب سابق دنباله پوی بود يك درخت خرمای بار دار و آن اسب را که سوم آن دو می دوید يك درخت خرمای بارور عطا می فرمود
و دیگر در آن کتاب از ابن فضال مروی است که حضرت امام المغارب و المشارق جعفر صادق سلام الله عليه می فرمود ﴿ مَا كَلَّمَ رَسُولُ اللَّهِ صلی الله علیه و آله الْعِبَادَ بِكُنْهِ عَقْلِهِ قَطُّ قَالَ رَسُولُ اللَّهِ صلی الله علیه و آله إِنَّا مَعَشِرَ الْأَنْبِيَاءِ أُمِرْنَا أَنْ نُكَلِّمَ النَّاسَ عَلَي قَدْرِ عُقُولِهِمْ ﴾
یعنی رسول خدای با مردمان بمیزان کنه عقل خود هرگز سخن نمی کرد و می فرمود ما جماعت پیغمبران مأموریم که با مردمان باندازه عقول ایشان تكلّم كنیم .
و دیگر در آن دو کتاب از ابو بصیر از حضرت ابی عبد الله علیه السلام مروی است که در آن اثنا که رسول خدا روزی با عایشه نشسته بود مردی اجازت خواست تا بحضور مبارکش تشرّف گیرد
آن حضرت فرمود ﴿ بِئْسَ أَخُو اَلْعَشِیرَة ﴾ ، و عايشه برخاست و درون بیت شد و رسول خدای اذن بداد و آن مرد بیامد پیغمبر بدو روی نمود و بحدیث او گوش بداد تا آن مرد بیرون رفت .
عایشه عرض کرد یا رسول الله در خلال آن حال که از وی نام می بردی یعنی از حضورش کراهت داشتی و او را نا خجسته می شمردی این گونه بدو روی آوردی و خوب و خوش مصاحبت فرمودی
رسول خدای با عایشه فرمود شریر ترین بندگان خدای کسی است که از
ص: 261
مجالستی کراهت داشته باشد و آن کس را ملول بدارد .
در بحار الانوار و کافی از سلیمان فزاری از حضرت ابی عبدالله علیه السلام مروی است که رسول خدای صلی الله علیه و آله چون آهنگ فراش فرمودی با اثمد یعنی سنگ سرمه اکتحال فرمودى وتراً وتراً يعنى بعدد طاق چنان که در حدیثی دیگر نیز مسطور شد
و هم در آن کتاب از زراره از آن حضرت علیه السلام مروی است که رسول خدای صلی الله علیه و آله پیش از آن که چشم بخواب سپارد چهار دفعه در چشم راست و سه دفعه در چشم چپ سرمه کشیدی و ازین خبر معلوم می شود که خواسته است هر دو چشم بعدد هفت سرمه یافته باشد تا عدد طاق باشد .
و دیگر در آن کتاب ابن القداح از حضرت صادق علیه السلام مأثور است که رسول خدای صل الله عليه و آله فرمود چندان جبرئيل مرا بمسواك وصیت نمود ﴿ حَتَّی خَشِیتُ أَنْ أَدْرَدَ أَوْ أُحْفَی ﴾، چندان که بیم کردم از کثرت ممارست دندان هایم فرو ریزد .
و دیگر در آن کتاب از عمّار بن حیان مروی است که حضرت علیه السلام فرمود خواهر رضاعی رسول خدای بخدمت آن حضرت بیامد چون پیغمبر او را بدید مسرور شد و ردای مبارکش را بگسترد و او را بر آن بنشاند آن گاه با وی بحدیث و حکایت پرداخت و در رویش بخندید .
آن گاه آن زن برخاست و برفت و از آن پس برادر آن زن بیامد امّا رسول خدای آن گونه نوازش با وی نفرمود .
عرض کردند یا رسول الله آن كونه سلوك و عنایت که با خواهر وی بپای بردی با برادرش نگذاشتی با این که وی مرد است فرمود ﴿ لِأَنَّهَا أَبَرَّ بِأَبِیهَا ﴾ اين
ص: 262
عنایت و ملاطفت از بهر آن با آن زن نمودم که از برادرش به پدرش نیکوئی بیشتر کند
و دیگر در آن کتاب از عبدالله بن طلحه مسطور است که حضرت صادق علیه السلام فرمود مردی از بنی فهد رسول خدای را بدید و آن مرد غلام خود را می زد و آن غلام همی گفت پناه بخدای می برم و آن مرد از ضرب او دست باز نمی داشت.
چون غلام رسول خدای را بدید گفت پناه می برم به محمّد صلی الله علیه و آله این وقت آن مرد از وی دست بداشت .
رسول خدای فرمود این غلام بخدای پناه برد و او را پناه ندادی و چون به محمّد پناهنده شد او را پناه دادی و حال این که خدای سزاوار تر است از محمّد که پناهنده او را پناه دهند
آن مرد عرض کرد این غلام در راه خدای آزاد است رسول خدای صلی الله علیه و آله فرمود قسم به آن کس که مرا براستی به پیغمبری مبعوث داشت اگر این کار نمی کار نمی کردی رویت را حرارت آتش دوزخ در سپردی
و دیگر در آن کتاب از ابو حفص از حضرت ابی عبدالله علیه السلام از پدر بزرگوارش امام محمّد باقر سلام الله علیه از جناب جابر رضی الله عنه مروی است که رسول خدای
صلى الله عليه و آله ببازار عبور داد و يزيد الغاليه نیز نمودار شد و مردمان فراهم شده بودند
این وقت بر بزغاله گوش بریده که در مزبله افتاده و مرده و متعفّن بود بگذشت پس گوشش را بگرفت و گفت كدام يك از شما دوست می دارید که این مردار بجای يك درهم از بهر او باشد گفتند هیچ دوست نمی داریم که این مردار در ازای چیزی ما را باشد و ما با این چه سازیم
گفت آیا دوست می شمارید که مال شما باشد گفتند دوست نمی داریم و این سخن را سه دفعه بگذاشت.
گفتند سوگند با خدای اگر زنده هم بودی اسباب نکوهش بودی تا چه رسد
ص: 263
بمرده ،آن رسول خداى صلی الله علیه و آله فرمود ﴿ إِنَّ اَلدُّنْیَا عَلَی اَللَّهِ أَهْوَنُ مِنْ هَذَا عَلَیْکُمْ﴾ این جهان سپنج و دنیای پر آفات و رنج در حضرت خدای ازین مردار که شما را این گونه خوار است خوار تر است .
و دیگر در آن کتاب از ابن سنان از حضرت ابی عبدالله علیه السلام مروی است که فرمود مردی بحضرت پیغمبر بیامد و آن حضرت بر روی حصیر جای داشت و از آن حصیر بر جسم م شریفش اثر افتاده بود و هم و ساده از لیف خرما داشت که بر صورت مبارکش نشان بگذاشته بود و آن مرد مسح همی کرد و همی گفت کسری و قیصر به چنین حال رضا ندهند ایشان بر فراش دیبا و حریر بگذرانند و تو بر این حصير .
رسول خداى صلی الله علیه و آله فرمود سوگند با خدای من از کسری و قیصر بهترم سوگند با خدای من از ایشان کریم ترم سوگند با خدای مرا با دنیا کاری نیست .
﴿ إِنَّمَا مَثَلُ اَلدُّنْیَا کَمَثَلِ رَاکِبٍ مَرَّ عَلَی شَجَرَةٍ وَ لَهَا فَیْءٌ فَاسْتَظَلَّ تَحْتَهَا فَلَمَّا أَنْ مَالَ اَلظِّلُّ عَنْهَا اِرْتَحَلَ فَذَهَبَ وَ تَرَکَهَا﴾.
یعنی مثل دنیا مانند سواری است که بر درختی بگذرد و در سایه آن جای کند و چون سایه از آن درخت باز شود آن سوار بکوچد و برود و آن درخت را بجای بگذارد
و دیگر در آن کتاب از بشیر نبّال مروی است که حضرت صادق علیه السلام فرمود مردی اعرابی بحضرت رسول خدای بیامد و عرض کرد با ناقه خودت با من مسابقت فرمای رسول خدای با وی مسابقت نمود و آن اعرابی پیشی گرفت.
رسول خدا فرمود ﴿ إِنَّکُمْ رَفَعْتُمُوهَا فَأَحَبَّ اَللَّهُ أَنْ یَضَعَهَا إِنَّ اَلْجِبَالَ تَطَاوَلَتْ لِسَفِینَهِ نُوحٍ علیه السلام وَ کَانَ اَلْجُودِیُّ أَشَدَّ تَوَاضُعاً فَحُبّ اللَّهُ بِهَا الْجُودِیِ﴾ .
یعنی شما خواستید که این ناقه را بلند کنید و خدای دوست همی داشت که او را پست گرداند، همانا کوه های عالم برای کشتی نوح تطاول و سرکشی نمودند یعنی خواستند کشتی بر فراز آن ها بایستد و چون کوه جودی در حضرت یزدان از همه تواضعش سخت تر بود خدای کشتی را بر فراز آن جای داد
ص: 264
و دیگر در آن کتاب از نضری از حضرت ابی عبد الله علیه السلام مروی است در هر روز هفتاد دفعه در حضرت یزدان بدون این که گناهی از آن حضرت روی داده باشد استغفار می کرد و می فرمود ﴿ أَتُوبُ إِلَی اَللَّهِ﴾
و دیگر در بحار الانوار از ابن ابی یعفور مسطور است که گفت از حضرت ابی عبد الله علیه السلام شنیدم فرمود مردی از انصار يك صاع خرما برای رسول خدا صلی الله علیه و آله آورد آن حضرت با آن زن خادمه که آن خرما را آورده بود فرمود درون خانه شو و بنگر اگر قدحی یا طبقی باشد بیاور.
آن زن درون خانه پیغمبر خدای شد و از آن پس بیرون آمد و عرض کرد نه قدحی و نه طبقی یافتم پس رسول خدا با جامه خود گوشه از زمین را بروفت و با آن زن فرمود در همین مکان بر روی این زمین پست بریز.
بعد از آن فرمود سوگند بآن کس که جان من بدست قدرتش اندر است اگر دنیا در حضرت خداوند باندازه بال پشۀ معادل بود هیچ کافری و منافقی را از دنیا چیزی عطا نمی فرمود
و دیگر در کتاب بحار و كافي از يعقوب بن شعیب از حضرت صادق علیه السلام مروی مروی است که رسول خدای صلی الله علیه و آله را عقربی بگزید آن حضرت آن کژدم را بیفکند و فرمود خدایت لعنت کند که نه مؤمنی از تو سالم می ماند و نه کافری
بعد از آن بفرمود تا مقداری نمك بياوردند و بر آن موضع که عقرب گزیده بود بر نهاد آن گاه با شصت مبارکش بیفشرد تا آب شد پس از آن فرمود اگر مردمان بدانند خاصیت نمك چيست با وجود آن محتاج بهیچ تریاقی نمی شوند .
و نیز در آن کتاب از معاوية بن عمّار از حضرت صادق سلام الله عليه مروى است که فرمود رسول خدای دست مبارکش را به حجر بکشید و عقربی آن حضرت را بگزید فرمود خدایت لعنت کند که نه نیکوئی و نه فاجری را بجای می گذاری .
ص: 265
و دیگر در آن کتاب از ابن ابی عمیر از حضرت ابی عبد الله علیه السلام مروی مروی است که رسول خدای ریگستانی گرم را در سپرد و پای مبارکش بسوخت پس بر بقلة الحمقاء راه سپرد و آن گرمی و سوزش ساکن شد پس در حقّش دعای خیر نمود و رسول خدای آن نبات را دوست می داشت و می فرمود این بقله را تا چند برکت است
و دیگر در آن کتاب از یونس شیبانی از حضرت صادق علیه السلام مروی است که با من فرمود چگونه است مداعبه و مزاح پاره از شما با بعضی عرض کردم کم اتفاق می افتد فرمود چنین مکنید چه مداعبه از حسن خلق است و تو بواسطه مداعبه و مزاح برادرت را مسرور می داری .
و رسول خدای صلی الله علیه و آله با مردم مداعبه می نمود و همی خواست او را مسرور بدارد و ازین پیش بهمین تقریب حدیثی مسطور شد و رسول خدای مزاح و مداعبه می فرمود و می خندید چنان که اخبار آن حضرت در این باب در مقام خود مسطور است
و این نیز از روی حکمت و حسن خلق و ادب است چه این صفت اسباب تحبیب و ترغیب و میل مردم است و برای رؤسا و امرای روزگار از همه کس لازم تر است چه بسیار افتد باندك مزاح و مداعبه کار های بزرگ را انجام دهند و بيك ملاطفت و شکفتگی روی و سخن شیرین و صحبت نمکین خصومت های کهن بمسالمت انجامد و کار های دشوار هموار گردد.
و بسی امور است که بزر و سیم بسیار میسر نشود بحسن ملاعبت و لطف ممازجت صورت گیرد واگر بحالت عبوس روند و بخشونت و درشتی و غلظت کار کنند بر وفق دلخواه نمی شود.
و رسول خدای صلی الله علیه و آله که عقل کلّ است اگر این کار را شایسته ریاست و نبوت و حکومت عامّه نمی دید مرتکب نمی شد امّا هرگز مزاح و مداعبه آن حضرت بیرون از حق و بر طريق لغو و بیهودگی صرف نبود، چه آن گونه مزاح نیز برخلاف حکمت و جلب قلوب بلکه موجب تنفّر قلوب است چنان که می فرماید من مزاح
ص: 266
می کنم لكن جز بحق و راستی نمی گویم.
در بحار الانوار و کتاب کافی از عبدالمؤمن انصاری از حضرت امام جعفر صادق علیه السلام مروی است که رسول خدای صلی الله علیه و آله فرمود بطحاء مكه را بر من خالص عرض دادند یعنی از جانب خدای این قطعه زمین را يك قطعه طلا نمودند که اگر خواهم قبول کنم
عرض کردم پروردگارا نمی خواهم لکن می خواهم يك روز سير و يك روز گرسنه باشم و چون سیر باشم حمد و شکر نمایم ترا و چون گرسنه باشم ترا بخوانم و یاد نمایم
در بحار و كافی از سکونی از حضرت ابی عبد الله سلام الله علیه مروی است که فرمود ﴿ کَانَ أَحَبُّ اَلْأَصْبَاغِ إِلَی رَسُولِ الله صَلَّی اَللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ الْخَلَّ وَ الزَّيْتَ، ﴾ يعني بهترين و محبوب ترین خورش ها در حضرت رسول خدا سرکه و زیت بود.
و نیز در آن دو کتاب از عبدالله بن سنان مروی است که امام جعفر صادق علیه السلام فرمود رسول خداى بمنزل امّ سلمه رضى الله تعالى عنها در آمد امّ سلمه پاره نانی در حضرتش حاضر کرد فرمود آیا نزد تو خورشی هست عرض کرد یا رسول الله نان خورشی نیست و جز سرکه نزد من نباشد فرمود «نعم الادام الخلّ ما افتقر بيت فيه خلّ»، خوب نان خورشی است سرکه محتاج و فقیر نشود خانه که در آن سرکه است .
و نیز در آن کتاب ها از سکونی مروی است که حضرت ابی عبد الله علیه السلام فرمود طعامی بس گرم بحضرت پیغمبر صلی الله علیه و آله بیاوردند فرمود ﴿ مَا کَانَ اَللَّهُ لِیُطْعِمَنَا اَلنَّارَ
ص: 267
قِرُّوهُ حَتَّی یَبْرُدَ و یُمْکِنَ فَإِنَّهُ طَعَامٌ مَمْحُوقٌ اَلْبَرَکَةُ وَ لِلشَّیْطَانِ فِیهِ نَصِیبٌ﴾ يعنى خدای ما را بآتش اطعام نمی فرماید بگذارید این طعام را تا سرد شود و بحالت طبیعت باز آید چه این طعام که باین گرمی است بی برکت است و شیطان را در آن نصیبی است
راقم حروف گوید ممکن است که چون غذای بسی گرم را بخورند دل و جگر را بشوراند و حرارت غریزی را مدد گردد و خاطر را بر آشوبد و آتش خشم و ستیز را برانگیزاند و اخلاق شیطانی را چیره گرداند و ممکن است معنی دیگر داشته باشد و البته خواهد داشت
دیگر در بحار و کافی از ابن فضال از حضرت ابی عبدالله علیه السلام مروی است که فرمود ﴿ کَانَ رَسُولُ اَللَّهِ صَلَّی اَللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ یَأْکُلُ اَلرُّطَبَ بِالْخِرْبِزِ ﴾ .
و نیز در روایت ابن القداح از آن حضرت مروی است که فرمود ﴿ كانَ النَّبيّ صَلَّی اَللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِه یَحِبُّه وَ یَأْکُلُهُ اَلرُّطَبَ بِالْخِرْبِزِ﴾ ، یعنی رسول خدای خرما و خربزه را دوست می داشت و می خورد.
و دیگر در آن دو کتاب از سکونی از حضرت صادق علیه السلام مروی است که امير المؤمنين صلوات الله عليه می فرمود ﴿ کَانَ یُعْجِبُ رَسُولَ اَللَّهِ صَلَّی اَللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ مِنَ اَلْبُقُولِ اَلْحَوْکُ ﴾ ، یعنی رسول خدای را بشگفتی می آورد حوك از میان بقول.
در قاموس می گوید حوك بمعنى بادروج و بقلة الحمقاء و باذروج معرّب بادرو است که ریحان کوهی باشد و بقلة الحمقاء بمعنی خرفه یا کاسنی است.
و نیز در آن کتاب از ابن القداح از حضرت ابی عبد الله علیه السلام مروی است که می فرمود چون رسول خدای آب بیاشامیدی می فرمود ﴿ اَلْحَمْدُ لِلَّهِ اَلَّذِی سَقَانَا عَذْباً زُلاَلاً وَ لَمْ یَسْقِنَا مِلْحاً أُجَاجاً وَ لَمْ یُؤَاخِذْنَا بِذُنُوبِنَا ﴾
سپاس مخصوص بخداوندی است که بیاشامانید ما را آبی گوارا و صاف و نیاشامانید ما را آب شور و ناگوار و ما را بگناهان ما نگرفت یعنی اگر بگناهان ما نظر می کرد سزای این گونه مشروب گوارا و نعمت های دلارا نبودیم
ص: 268
و دیگر در آن دو کتاب از آن حضرت ولایت مآب بروايت طلحة بن زيد مأثور است که می فرمود رسول خدای صلی الله علیه و آله در قدح های شامی که از شام می آوردند و در حضرتش هدیه می ساختند آب می آشامید
و نیز بهمین سند از حضرت ابی عبد الله علیه سلام الله مروی است که رسول خدای را بشگفتی می آورد که در قدح شامی آب بنوشد و می فرمود ﴿ هَذَا أَنْظَفُ آنِیَتِکُمْ ﴾ این قدح از سایر ظرف های شما نظیف تر است.
و دیگر در آن دو کتاب از طلحة بن زید از حضرت ابی عبد الله علیه السلام مأثور است که رسول خدای بخرما افطار می فرمود در زمان خرما و بخرمای تر افطار می نمود در زمان خرمای تر
و نیز بروایت ابن القداح قریب بهمین مضمون حدیث از آن حضرت وارد است .
و از عبدالله بن مسکان از آن حضرت مروی است که رسول خدای چون افطار می کرد از نخست روزه را بحلوا می شکست و اگر حلوا موجود نبود بپاره شکر یا چند دانه خرما افطار می فرمود
﴿ فَإِذَا أَعْوَزَ ذَلِکَ کُلُّهُ فَمَاءٍ فَاتِرٍ﴾، و چون این جمله بجمله نایاب می شد با آب نیم گرم روزه بشکستی.
و دیگر در بحار الانوار و کافی از ابن سنان از حضرت ابی عبد الله علیه السلام مروی است که فرمود ﴿ لا بَأْسَ بِالرَّجُلِ یَمُرُّ عَلَی اَلثَّمَرَةِ وَ یَأْکُلُ مِنْهَا وَ لاَ یُفْسِدُ قَدْ نَهَی رَسُولُ اَللَّهِ صَلَّی اَللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ أَنْ یبْنَی اَلْحِیطَانُ بِالمَدینَة لِمَکَانِ اَلْمَارَّهِبَأْسَ بِالرَّجُلِ یَمُرُّ عَلَی اَلثَّمَرَهِ وَ یَأْکُلُ مِنْهَا وَ لاَ یُفْسِدُ قَدْ نَهَی رَسُولُ اَللَّهِ أَنْ تُبْنَی اَلْحِیطَانُ بالمَدینَة لِمَکَانِ اَلْمَارَّهِ﴾ .
یعنی باکی نیست که مرد بر درختانی میوه دار بگذرد و از آن بخورد و فاسد نگرداند و رسول خدای نصلی الله علیه و آله نهی فرمود که در مدینه یعنی باغستان های مدینه دیوار بر نهند برای این که آنان که رهگذر هستند بهره ور شوند .
راقم حروف گوید ازین پیش در ذیل احوال ائمه علیهم السلام مسطور شد که بر این گونه معاملت می فرمودند تا عابرین از فضل و رحمت و نعمت ایشان کام کار باشند.
ص: 269
و نیز در آن کتاب از ابن القداح از حضرت صادق صلوات الله علیه مروی است که فرمود ﴿ كَانَ النَّبِيُّ صَلَّی اَللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ يُعْجِبُهُ الدُّبَّاءُ وَ يَلْتَقِطُهُ مِنَ الصَّحْفَةِ﴾، رسول خدای را دبّا شگفتی می آورد و از قدح بر می چید.
و دیگر در کتاب علل الشرایع و بحار الانوار از واصل بن سلیمان مروی است که در حضرت ابی عبد الله علیه السلام عرض کردم از چه روی رسول خدای صلی الله علیه و آله پاچه گوسفند را از سایر اعضایش دوست تر داشتی ، فرمود ازین روی که حضرت آدم علیه السلام قربانی برای پیغمبرانی که از ذریه آن حضرت بودند در حضرت یزدان قربان نمود و بنام هر پیغمبری عضوی را نام برد و برای رسول الله صلی الله علیه و آله ذراع را نام برد لا جرم رسول خدا ذراع را دوست می داشت و بآن مایل بود و بر سایر اعضای گوسفند تفضیل می نهاد
و دیگر به روایت ابن القداح از آن حضرت مروی است که رسول خدا ذراع و کتف را دوست می داشت و ورك را مکروه می شمرد چه به محلّ بول نزديك است .
و در حدیث دیگر وارد است که رسول خدای صلی الله علیه و آله ذراع را دوست می داشت بواسطه نزدیکی آن بچراگاه و سبزه زار و دوری آن از مبال یعنی محل بول.
ص: 270
در کتاب بحار و کافی از معاوية بن وهب از حضرت ابی عبد الله علیه السلام مروی است ﴿ كانَ رَسولُ الله صَلَّی اَللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ يَجْعَلُ الْعَنَزَةَ بَيْنَ يَدَيْهِ إِذَا صَلَّى ﴾ .
جزری می گوید عنزة بتحريك از عصا بلند تر و از نیزه کوتاه تر است یعنی رسول خدا چون نماز می گذاشت عنزه را در پیش روی مبارکش می نهاد
و نیز در آن کتاب از ابو بصیر از آن حضرت مروی است که فرمود ﴿ کَانَ طُولُ رَحْلِ رَسُولِ اللهِ صَلَّی اللهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ ذِرَاعاً، وَ کَانَ إذَا صَلَّی وَضَعَهُ بَیْنَ یَدَیْهِ یَسْتَتِرُ بِهِ مِمَّنْ یَمُرُّ بَیْنَ یَدَیْهِ﴾
در مجمع البحرين مسطور است که این رحل که در این حدیث شریف وارد است مؤخر رحل را اراده کرده اند چنان که در موضع دیگر مبیّن است و مراد بر حل رحل شتر است.
جوهری گوید رحل از پالان کوچک تر است و مانند زین است برای اسب بالجمله می فرماید بلندی رحل رسول خداى صلی الله علی و آله به يك ذراع بود و هر وقت نماز می کرد آن رحل را در حضور مبارک می گذاشت تا از آنان که از حضور نبوت دستورش می گذشتند مستور باشد
و دیگر در آن کتاب از محمّد بن مسلم از حضرت ابی عبد الله علیه و آله مروی است ﴿ قالَ کَانَ رَسُولُ اَللَّهِ صَلَّی اَللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ أَوَّلَ مَا بُعِثَ یَصُومُ حَتَّی یُقَالَ ما یُفْطِرُ وَ یُفْطِرُ حَتَّی یُقَالَ: ما یَصُومُ، ثُمَّ تَرَکَ ذَلِکَ وَ صَامَ یَوْماً وَ أَفْطَرَ یَوْماً، وَ هُوَ صَوْمُ دَاوُدَ عَلَیْهِ اَلسَّلاَمُ ثُمَّ تَرَکَ ذَلِکَ وَ صَامَ اَلثَّلثَةَ اَلْأَیَّامِ اَلْغُرِّ ثُمَّ تَرَکَ ذَلِکَ وَ فَرَّقَهَا فِی کُلِّ عَشَرَةِ أیَّامٍ یَوْمَا خَمِیسَیْنِ بَیْنَهُمَا أرْبِعَاءُ فَقُبِضَ عَلَیْهِ وَ آلِهِ السَّلَامُ وَ هُوَ يَعمَل ذلِكَ﴾
ص: 271
فرمود رسول خدای صلی الله علیه و آله چون بعثت یافت چنان روز را بروزه می سپرد که می گفتند افطار نمی فرماید و چندان کار بافطار می نمود که می گفتند روزه نمی دارد بعد از آن این قانون را ترك فرمود و يك روز را بروزه و يك روز را بافطار می سپرد و این طریق روزه داود علیه السلام بود.
و از آن پس این گونه روزه داشتن را نیز متروك داشت و سه روز ایام بیض را روزه می گرفت که روز سیزدهم و چهار دهم و پانزدهم ماه باشد پس از آن ازین روزه گرفتن نیز بگذشت و در هر ده روزی متفرق ساخت و بهر ده روز يك روز روزه بداشت یعنی در هر ده روز نه روز را می گذاشت و یک روز بروزه می گذرانید و چون وفات فرمود این کار را معمول می داشت
و دیگر در آن کتاب از محمّد بن مروان مروی است که گفت از حضرت ابی عبدالله علیه السلام شنیدم می فرمود رسول خدای صلی الله علی و آله روزه همی گرفت چندان که گفتند افطار نمی فرماید .
پس از آن يك روز بروزه بود و يك روز افطار می کرد بعد از آن روز دوشنبه و پنج شنبه را روزه می گرفت پس از آن ازین نوع روزه در هر ماه بسه روز پیوست پنج شنبه ابتدای ماه و چهار شنبه وسط ماه و پنج شنبه آخر ماه .
و می فرمود این روزه دهر است یعنی چنان است که تمام دهر را روزه بدارند.
حضرت صادق می فرمود پدرم فرمود ﴿ مَا مِنْ أَحَدٍ أَبْغَضَ إِلَیَّ مِنْ رَجُلٍ یُقَالُ لَهُ کَانَ رَسُولُ اَللَّهِ صَلَّی اَللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ یَفْعَلُ کَذَا وَ کَذَا فَیَقُولُ لاَ یُعَذِّبُنِیَ اَللَّهُ عَلَی أَنْ أَجْتَهِدَ فِی اَلصَّلاَةِ کَأَنَّهُ یَرَی أَنَّ رَسُولَ اَللَّهِ صَلَّی اَللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ تَرَکَ شَیْئاً مِنَ اَلْفَضْلِ عَجْزاً عَنْهُ﴾
هیچ کس نزد من مبغوض تر از آن مرد نیست که با او گویند رسول خدای صلى الله علیه و آله چنین و چنان می کرد و او گوید عذاب نمی فرماید خدای مرا بر این که در کار نماز کوشش کنم گویا این مرد چنان می دانسته است که رسول خدای این که از فضول عبادت را فرو گذار کرده برای آن است که از آن عجز داشته است.
ص: 272
و از این خبر چنان می رسد که بعضی از منافقان که شنیده اند آن حضرت در كار فضول عبادت کوشش نمی فرموده و در حقیقت برای این بوده است که کار بر امت آن حضرت سخت نشود محض نفاق و شقاق کنایتی بر زبان می آورده اند و می گفته اند اگر ما در امر عبادت و ادای مستحبات بکوشیم خدای ما را عذاب نمی کند .
و ازین سخن خواسته اند آن حضرت را بتهاون و تسامح منسوب دارند و حال این که آن حضرت چندان در امر عبادت بر خویش رنج می نهاد و بر روی انگشت پای مبارک می ایستاد و گاهی بر يك پای می ایستاد که انگشت های مبارکش ورم کرد و خدای این آیت بدو فرستاد ﴿ طه ما أَنْزَلْنا عَلَيْكَ الْقُرْآنَ لِتَشْقى﴾.
و دیگر در آن کتاب از حفص بن البختری از حضرت ابی عبد الله علیه السلام مروی است که چون بر زن های پیغمبر روزه واجب می شد بایام شهر شعبان می انداختند چه کراهت داشتند که آن حضرت را ممنوع دارند .
و چون ماه شعبان می رسید روزه می گرفتند و رسول خدای می فرماید شعبان ماه من است یعنی بمن اختصاص دارد.
و دیگر در آن کتاب از ابو بصیر مروی است که حضرت ابی عبد الله علیه السلام می فرمود ﴿ کانَ رَسولُ اللّهِ صَلَّی اَللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ إذا دَخَلَ العَشرُ الأَواخِرُ سدَّ المِئزَرَ، وَ اجتَنَبَ النِّساءَ، و أحیَ اللَّیلَ، و تَفَرَّغَ لِلعِبادَةِ﴾ چون رسول خدای بعشر آخر شهر رمضان می رسید بند ازار استوار می داشت و از مباشرت زنان اجتناب می ورزید و شب را زنده می داشت و يك باره بعبادت می پرداخت .
و نیز در آن کتاب از حلبی مسطور است که حضرت صادق علیه السلام می فرمود و ﴿ کانَ رَسولُ اللّهِ صَلَّی اَللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ اذا كان عشر اَلْأَوَاخِرِ اِعْتَکَفَ فِی اَلْمَسْجِدِ وَ ضُرِبَتْ لَهُ قُبَّهٌ مِنْ شَعْرٍ وَ تمَّرَ اَلْمِئْزَرَ وَ طَوَی فِرَاشَهُ ﴾ رسول خدای صلی الله علیه و آله را قانون چنان بود که چون عشر اواخر رمضان المبارك درآمدی در مسجد معتکف شدی و قبه از موی از بهرش بر افراختند و ازار استوار داشتی و فراش را در و نشتی یعنی از آمیزش زنان دوری گرفتی
ص: 273
بعضی عرض کردند از مباشرت نسوان اعتزال یافتی حضرت صادق علیه السلام فرمود امّا «اعتزال النساء فلا» یعنی از معاشرت ایشان عزلت نمی گرفتی.
مجلسی اعلی الله مقامه می فرماید طی فراش کنایه از اجتناب از زن هاست یا بمعنی خوابیدن است و معنی اول اظهر است و اعتزالی که منفی است یعنی دوری از نسوان که می فرماید نمی فرمود آن اعتزال بالکلیه است ممکن است در آن ایام چون شب زنده داری و عبادت بیشتر بوده است بقانون دیگر اوقات با زن ها مباشرت نمی فرموده است
و نیز در کتاب بحار و کافی از حماد از حلبی مسطور است که حضرت ابی عبد الله می فرمود ﴿ کَانَتْ بَدْرٌ فِی شَهْرِ رَمَضَانَ فَلَمْ یَعْتَکِفْ رَسُولُ اَللَّهِ صَلَّی اَللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ فَلَمَّا أَنْ کَانَ مِنْ قَابِلٍ اِعْتَکَفَ عَشْرَیْنِ عَشْراً لِعَامِهِ وَ عَشْراً قَضاءً لِمَا فَاتَهُ﴾
یعنی وقعه بدر در شهر رمضان روی داد و رسول خدای را اعتکافی که مقرر بود دست نداد لا جرم چون شهر رمضان سال دیگر در رسید آن حضرت دو دهه در مسجد اعتکاف گزید
یکی عشر برای همان سال که بآن اندر بود و يك عشر دیگر برای اعتکافی که در سال گذشته فوت شده بود
و نیز در آن دو کتاب از ابو العباس مروی است که حضرت ابی عبد الله صلوات الله و سلامه عليه فرمود﴿ اِعْتَکَفَ رَسُولُ اَللَّهِ صَلَّی اَللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ فِی شَهْرِ رَمَضَانَ فِی اَلْعَشْرِ اَلْأُوَلِ ثُمَّ اِعْتَکَفَ فِی اَلثَّالِثَهِ فِی اَلْعَشْرِ اَلْوُسْطَی ثُمَّ اِعْتَکَفَ فِی اَلثَّالِثَهِ فِی اَلْعَشْرِ اَلْأَوَاخِرِ ثُمَّ لَمْ یَزَلْ یَعْتَکِفُ فِی اَلْعَشْرِ اَلْأَوَاخِرِ ﴾
یعنی رسول خدا صلی الله علیه و آله چون ماه مبارك رمضان می رسید در عشر اول اعتکاف می جست یعنی بر افزون از سایر ایام سال در مسجد معتکف می شد و هم چنین در عشر دوم مقداری باعتکاف می گذرانید و در عشر اخیر نیز اعتکاف می فرمود و از آن پس تمام آن ایام و لیالی را باعتکاف می گذرانید.
ص: 274
و نیز در آن دو کتاب از ابوالفرج مروی است که ابان از حضرت ابی عبدالله عليه السلام سؤال کرد آیا رسول خدای را طوافی بود که بآن معروف یعنی مخصوص باشد .
فرمود ﴿ کَانَ رَسُولُ اَللَّهِ صَلَّی اَللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ یَطُوفُ بِاللَّیْلِ وَ اَلنَّهَارِ عَشَرَةَ أَسَابِیعَ ثَلاَثَةً أَوَّلَ اَللَّیْلِ وَ ثَلاَثَةً آخِرَ اَللَّیْلِ وَ اِثْنَیْنِ إِذَا أَصْبَحَ وَ اِثْنَیْنِ بَعْدَ اَلظُّهْرِ وَ کَانَ فِیمَا بَیْنَ ذَلِکَ رَاحَتُهُ ﴾
یعنی رسول خدای صلی الله علیه و آله در شب و روز ده اسبوع طواف می داد چه هر طوافي هفت مرّه است سه اسبوع آن در اول شب و سه اسبوع آن در آخر شب و دواسبوع آن گاهی که صبح می فرمود و دو اسبوع دیگر بعد از ظهر بود و راحت آن حضرت در میان این اوقات بود.
و دیگر در آن دو کتاب از معاوية بن وهب مروی است که از حضرت ابی عبد الله علیه السلام گاهی که از نماز پیغمبر مذکور بود شنیدم می فرمود :
﴿ کَانَ یَأْتِی بِطَهُورٍ فیتحمر عِنْدَ رَأْسِهِ وَ یُوضَعُ مسِوَاکُهُ تَحْتَ فِرَاشِهِ ثُمَّ یَنَامُ مَا شَاءَ اللَّهُ فَإِذَا اسْتَیْقَظَ جَلَسَ ثُمَّ قَلَّبَ بَصَرَهُ فِی السَّمَاءِ ثُمَّ تَلَاء الْآیَاتِ مِنْ آلِ عِمْرَانَ ﴿ إِنَّ فِی خَلْقِ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ وَ اخْتِلافِ اللَّيْلِ وَ النَّهارِ﴾، ثُمَّ یَسْتَنُّ وَ یَتَطَهَّرُ ثُمَّ یَقُومُ إِلَی الْمَسْجِدِ فَیَرْکَعُ أَرْبَعَ رَکَعَاتٍ عَلَی قَدْرِ قِرَاءَتِهِ رُکُوعُهُ وَ سُجُودُهُ عَلَی قَدْرِ رُکُوعِهِ یَرْکَعُ حَتَّی یُقَالَ مَتَی یَرْفَعُ رَأْسَهُ وَ یَسْجُدُ حَتَّی یُقَالَ مَتَی یَرْفَعُ رَأْسَهُ ثُمَّ یَعُودُ إِلَی فِرَاشِهِ فَیَنَامُ مَا شَاءَ اللَّهُ ﴾
﴿ ثُمَّ یَسْتَیْقِظُ فَیَجْلِسُ فَیَتْلُوا الْآیَاتِ مِنْ آلِ عِمْرَانَ وَ یُقَلِّبُ بَصَرَهُ فِی السَّمَاءِ ثُمَّ یَسْتَنُّ وَ یَتَطَهَّرُ وَ یَقُومُ إِلَی الْمَسْجِدِ فَیُصَلِّی أَرْبَعَ رَکَعَاتٍ کَمَا رَکَعَ قَبْلَ ذَلِکَ ثُمَّ یَعُودُ إِلَی فِرَاشِهِ فَیَنَامُ مَا شَاءَ اللَّهُ﴾
﴿ ثُمَّ یَسْتَیْقِظُ فَیَجْلِسُ فَیَتْلُو الْآیَاتِ مِنْ آلِ عِمْرَانَ وَ یُقَلِّبُ بَصَرَهُ فِی السَّمَاءِ ثُمَّ یَسْتَنُّ وَ یَتَطَهَّرُ وَ یَقُومُ إِلَی الْمَسْجِدِ فَیُوتِرُ وَ یُصَلِّی الرَّکْعَتَیْنِ ثُمَّ یَخْرُجُ إِلَی الصَّلَاة ﴾
یعنی قانون آن حضرت چنان بود که طهوری برای آن حضرت می آوردند و
ص: 275
پهلوی سر مبارکش و مسواک آن حضرت در زیر فراش شریفش بود پس از آن چندان که خدای خواستی بخوابید
و چون بیدار می شد جلوس می فرمود آن گاه دیده مبارکش را در آسمان می گردانید و از آن پس این آیات مبارکه را از سوره آل عمران قرائت می فرمود ﴿ إِنَّ فِي خَلْقِ السَّمَاوَاتِ وَ الْأَرْضِ وَ اخْتِلَافِ اللَّيْلِ وَ النَّهَارِ﴾ بعد از آن به استنان می پرداخت یعنی مسواک می فرمود و تطهیر می نمود بعد از آن بطرف مسجد روی می نهاد و چهار رکعت می سپرد بقدر قرائت رکوع آن حضرت و سجودش بقدر رکوعش رکوع می نهاد چندان که می گفتند چه وقت سر بر می دارد و سجود می نمود چندان که می گفتند چه هنگام سر مبارکش را بر می دارد آن گاه بفراش مبارك عود می فرمود و چندان که خدای خواسته بود می خوابید .
بعد از آن بیدار می شد و می نشست و آیاتی از سوره مبارکه آل عمران تلاوت می نمود و چشم مبارك بآسمان می افکند پس از آن کار بمسواک می سپرد و تطهير می فرمود و بجانب مسجد بر پای می شد و چهار رکعت نماز می گذاشت بر آن طریق که از آن پیش نهاده بود پس از آن بفراش خود باز می شد و چندان که خدای خواستی سر بخواب داشتی.
و از آن پس سر از خواب بر می گرفت و می نشست و آن آیات شریفه را از سوره مبارکه آل عمران تلاوت می کرد و دیده مبارك بآسمان می گردانید پس از آن مسواک می فرمود و تطهیر می نمود و بجانب مسجد قیام می گرفت و نماز وتر می گذاشت و دو رکعت نماز می سپرد آن گاه برای نماز بیرون می شد
و دیگر در آن دو کتاب از بختری از حضرت ابی عبدالله علیه السلام مروی است ﴿ أَنَّ رَسُولَ اَللَّهِ کَانَ یَتَطَیَّبُ بِالْمِسْکِ حَتَّی یُرَی وَ بِیصُهُ فِی مَفَارِقِهِ﴾، يعنى رسول خدای چندان بمشك استعمال طیب می نمود که درخشندگی آن از مفارق آن حضرت نمودار می شد .
ص: 276
و هم از عبدالله بن سنان از آن حضرت علیه السلام مروى است ﴿کَانَتْ لِرَسُولِ اَللَّهِ صَلَّی اَللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ مُمَسَّکَهٌ إِذَا هُوَ تَوَضَّأَ أَخَذَهَا بِیَدِهِ وَ هِیَ رَطْبَةٌ فَکَانَ إِذَا خَرَجَ عَرَفُوا أَنَّهُ رَسُولُ اَللَّهِ صَلَّی اَللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ بَرائِحَته﴾
رسول خدای صلی الله علیه و آله را مشك دانی بود که چون وضو ساختی آن مشك دان را بدست مبارک می گرفت و آن مشك دان تر و تازه بود و چنان بود که هر وقت آن حضرت بیرون می شدند می دانستند که رسول خدای صلوات الله علیه و آله است و از بوی آن معلوم می داشتند.
و دیگر از اسحق بن عمار در کافی و بحار از حضرت ابی عبدالله علیه السلام مروی است ﴿ أَنَّ رَسُولَ اَللَّهِ صَلَّی اَللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ کَانَ إِذَا اِشْتَکَی رَأْسَهُ اِسْتَعَطَ بِدُهْنِ اَلْجُلْجُلاَنِ وَ هُوَ اَلسِّمْ ﴾ یعنی هر وقت رسول خدای را صداعی عارض شدی به روغن جلجلان که کنجد است سعوط می فرمود
راقم حروف گوید در اخلاق و اوصاف و اطوار و آداب و عادات و عبادات مبارکه رسول خدای صلی الله علیه و آله اخبار كثيره و احادیث مختلفه وارد است که نگارش آن جمله کتابی مخصوص و مبسوط خواهد و در این کتاب بر حسب مناسبت مقام اخباری که در این باب از حضرت صادق علیه السلام وارد است مسطور شد و بعضی انشاء الله تعالى در موارد مناسبه دیگر مذکور خواهد شد و اكنون يك فصل جامعی که بعضی علما استنباط کرده اند مرقوم می شود
ص: 277
در بحار الانوار و مناقب ابن شهر آشوب مذکور است که پاره از علمای عظام این کلمات را که به آداب رسول خدای صلی الله علیه و آله راجع است از اخبار التقاط نموده است
و این بنده برای این که مطالعه کنندگان را بهره کامل حاصل شود این خلاصه را در این جا مذکور می دارد .
﴿ كانَ النَّبيّ صَلَّی اَللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ أَحْکَمَ النَّاسِ وَ أَحْلَمَهُمْ وَ أَشْجَعَهُمْ وَ أَعْدَلَهُمْ وَ أَعْطَفَهُمْ ﴾
﴿ لَم تَمسَ یَدُهُ یَدَ اِمْرَأَهٍ لاَ تَحِلُّ وَ أَسْخَی اَلنَّاسِ لاَ یَثْبُتُ عِنْدَهُ دِینَارٌ وَ لاَ دِرْهَمٌ فَإِنْ فَضَلَ وَ لَمْ یَجِدْ مَنْ یُعْطِیهِ وَ یَجُنُّهُ اَللَّیْلُ لَمْ یَأْوِ إِلَی مَنْزِلِهِ حَتَّی یَتَبَرَّء مِنْهُ إِلَی مَنْ یَحْتَاجُ إِلَیْهِ لاَ یَأْخُذُ مِمَّا آتَاهُ اَللَّهُ إِلاَّ قُوتَ عَامِهِ فَقَطْ مِنْ یَسِیرِ مَا یَجِدُ مِنَ اَلتَّمْرِ وَ یَضَعُ سَایِرَ ذَلِکَ فِی سَبِیلِ اَللَّهِ ﴾
﴿ وَ لاَ یُسْأَلُ شَیْئاً إِلاَّ أَعْطَاهُ ثُمَّ یَعُودُ إِلَی قُوتِ عَامِهِ فَقَط فَیُؤْثِرُ مِنْهُ حَتَّی رُبَّمَا اِحْتَاجَ قَبْلَ اِنْقِضَاءِ اَلْعَامِ إِنْ لَمْ یَأْتِهِ شَیْءٌ ﴾
﴿ وَ کَانَ یَجْلِسُ عَلَی اَلْأَرْضِ وَ یَنَامُ عَلَیْهَا وَ یَأْکُلُ عَلَیْهَا وَ کَانَ یَخْصِفُ اَلنَّعْلَ وَ یَرْقَعُ اَلثَّوْبَ وَ یَفْتَحُ اَلْبَابَ وَ یَحْلُبُ اَلشَّاةَ وَ یَعْقِلُ اَلْبَعِیرَ فَیَحْلِبُهَا ﴾.
﴿ وَ یَطْحَنُ مَعَ اَلْخَادِمِ إِذَا أَعْیَا وَ یَضَعُ طَهُورَهُ بِاللَّیْلِ بِیَدِهِ وَ لاَ یَتَقَدَّمُهُ مُطْرِقٌ وَ لاَ یَجْلِسُ مُتَّکِاً وَ یَخْدُمُ فِی مِهْنَةِ أَهْلِهِ وَ یَقْطَعُ اَللَّحْمَ وَ إِذَا جَلَسَ عَلَی اَلطَّعَامِ جَلَسَ مُحَقَّراً وَ کَانَ یَلْطَعُ أَصَابِعَهُ وَ لَمْ یَتَجَشَّاء قَطُّ ﴾
﴿ وَ یُجِیبُ دَعْوَةَ اَلْحُرِّ وَ لَوْ عَلَی ذِرَاعٍ أَوْ کُرَاعٍ وَ یَقْبَلُ اَلْهَدِیَّةَ وَ لَوْ أَنَّهَا جُرْعَةُ لَبَنٍ وَ یَأْکُلُهَا وَ لاَ یَأْکُلُ اَلصَّدَقَهَ لاَ یَثْبُتُ بَصَرُةُ فِی وَجْهِ أَحَدٍ﴾
ص: 278
﴿ یَغْضَبُ لِرَبِّهِ وَ لاَ یَغْضَبُ لِنَفْسِهِ وَ کَانَ یُعَصِّبُ اَلْحَجَرَ عَلَی بَطْنِهِ مِنَ اَلْجُوعِ یَأْکُلُ مَا حَضَرَ وَ لاَ یَرُدُّ مَا وَجَدَ لاَ یَلْبَسُ ثَوْبَیْنِ یَلْبَسُ بُرْداً حِبَرَهً یَمَنِیَّةً وَ شَمْلَةً جُبَّةَ صُوفٍ وَ اَلْغَلِیظَ مِنَ اَلْقُطْنِ وَ اَلْکَتَّانِ﴾
﴿ وَ أَکْثَرُ ثِیَابِهِ اَلْبَیَاضُ وَ یَلْبَسُ اَلْعِمَامَةَ وَ یَلْبَسُ اَلْقَمِیصَ مِنْ قِبَلِ مَیَامِنِهِ وَ کَانَ لَهُ ثَوْبٌ لِلْجُمُعَهِ خَاصَّةً وَ کَانَ إِذَا لَبِسَ جَدِیداً أَعْطَی خَلَقَ ثِیَابِهِ مِسْکِیناً وَ کَانَ لَهُ عَبَاءٌ یُفْرَشُ لَهُ حَیْثُ مَا یَنْقُلُ تُثْنَی ثَنْیَتَیْنِ یَلْبَسُ خَاتَمَ فِضَّةٍ فِی خِنْصِرِهِ اَلْأَیْمَنِ ﴾
﴿ یُحِبُّ اَلْبِطِّیخَ وَ یَکْرَهُ اَلرِّیحَ اَلرَّدِیَّةَ وَ یَسْتَاکُ عِنْدَ اَلْوُضُوءِ یَرْکَبُ مَا أَمْکَنَهُ مِنْ فَرَسٍ أَوْ بَغْلَهٍ أَوْ حِمَارٍ وَ یَرْکَبُ اَلْحِمَارَ بِلاَ سَرْجٍ وَ عَلَیْهِ اَلْعِذَارُ ﴾
﴿ وَ یَمْشِی رَاجِلاً وَ حَافِیاً بِلاَ رِدَاءٍ وَ لاَ عِمَامَةٍ وَ لاَ قَلَنْسُوَةٍ وَ یُشَیِّعُ اَلْجَنَائِزَ وَ یَعُودُ اَلْمَرْضَی فِی أَقْصَی اَلْمَدِینَهِ یُجَالِسُ اَلْفُقَرَاءَ وَ یُؤَاکِلُ اَلْمَسَاکِینَ وَ یُنَاوِلُهُمْ بِیَدِهِ وَ یُکْرِمُ أَهْلَ اَلْفَضْلِ فِی أَخْلاَقِهِمْ وَ یَتَأَلَّفُ أَهْلَ اَلشَّرَفِ بالَّتي لَهُمْ یَصِلُ ذَوِی رَحِمِهِ مِنْ غَیْرِ أَنْ یُؤْثِرَهُمْ عَلَی غَیْرِهِمْ إِلاَّ بِمَا أَمَرَ اَللَّهُ وَ لاَ یَجْفُوا عَلَی أَحَدٍ یَقْبَلُ مَعْذِرَةَ اَلْمُعْتَذِرِ إِلَیْهِ﴾
﴿ وَ کَانَ مِن أَکْثَرَ اَلنَّاسِ تَبَسُّماً مَا لَمْ یُنَزَّلْ عَلَیْهِ قُرْآنٌ أَوْ لَمْ تَوعِظَة وَ رُبَّمَا ضَحِکَ مِنْ غَیْرِ قَهْقَهَةٍ لاَ یَرْتَفِعُ عَلَی عَبِیدِهِ وَ إِمَائِهِ فِی مَأْکَلٍ وَ لاَ مَلْبَسٍ مَا شَتَمَ أَحَداً بِشَتْمَهٍ وَ لاَ لَعَنَ اِمْرَئهً وَ لاَ خَادِماً بِلَعْنَهٍ وَ لاَ لاَمُوا أَحَداً إِلاَّ قَالَ دَعُوهُ وَ لاَ یَأْتِیهِ أَحَدٌ حُرٌّ أَوْ عَبْدٌ أَوْ أَمَهٌ إِلاَّ قَامَ مَعَهُ فِی حَاجَةِ لاَ فَظٌّ وَ لاَ غَلِیظٌ وَ لاَ صَخَّابٌ فِی اَلْأَسْوَاقِ وَ لاَ یَجْزِی بِالسَّیِّئَهِ اَلسَّیِّئَهَ وَ لَکِنْ یَغْفِرُ وَ یَصْفَحُ یَبْدَأُ مَنْ لَقِیَهُ بِالسَّلاَمِ وَ مَنْ رَامَهُ بِحَاجَةٍ صَابَرَهُ حَتَّی یَکُونَ هُوَ اَلْمُنْصَرِفَ مَا أَخَذَ أَحَدٌ یَدَهُ فَیُرْسِلَ یَدَهُ حَتَّی یُرْسِلَهَا ﴾
﴿ وَ إِذَا لَقِیَ مُسْلِماً بَدَئَهُ بِالْمُصَافَحَهِ وَ کَانَ لاَ یَقُومُ وَ لاَ یَجْلِسُ إِلاَّ عَلَی ذِکْرِ اَللَّهِ وَ کَانَ لاَ یَجْلِسُ إِلَیْهِ أَحَدٌ وَ هُوَ یُصَلِّی إِلاَّ خَفَّفَ صَلاَتَهُ وَ أَقْبَلَ عَلَیْهِ وَ قَالَ أَلَکَ حَاجَةٌ وَ کَانَ أَکْثَرُ جُلُوسِهِ أَنْ یَنْصِبَ سَاقَیْهِ جَمِیعاً یَجْلِسُ حَیْثُ یَنْتَهِی بِهِ اَلْمَجْلِسُ ﴾
ص: 279
﴿ وَ کَانَ أَکْثَرُ مَا یَجْلِسُ مُسْتَقْبِلَ اَلْقِبْلَةِ وَ کَانَ یُکْرِمُ مَنْ یَدْخُلُ عَلَیْهِ حَتَّی رُبَّمَا بَسَطَ ثَوْبَهُ وَ یُؤْثِرُ اَلدَّاخِلَ بِالْوَسَادَةِ اَلَّتِی تَحْتَهُ وَ کَانَ فِی اَلرِّضَا وَ اَلْغَضَبِ لاَ یَقُولُ إِلاَّ حَقّاً ﴾
﴿ وَ کَانَ یَأْکُلُ اَلْقِثَّاءَ بِالرُّطَبِ وَ اَلْمِلْحِ وَ کَانَ أَحَبُّ اَلْفَوَاکِهِ اَلرَّطْبَةِ إِلَیْهِ اَلْبِطِّیخَ وَ اَلْعِنَبَ وَ أَکْثَرُ طَعَامِهِ اَلْمَاءَ وَ اَلتَّمْرَ وَ کَانَ یَقجَّعُ اَللَّبَنَ بِالتَّمْرِ وَ یُسَمِّیهِا اَلْأَطْیَبَیْنِ وَ کَانَ أَحَبُّ اَلطَّعَامِ إِلَیْهِ اَللَّحْمَ وَ یَأْکُلُ اَلثَّرِیدَ بِاللَّحْمِ وَ کَانَ یُحِبُّ اَلْقَرْعَ ﴾
﴿ وَ کَانَ یَأْکُلُ لَحْمَ اَلصَّیْدِ وَ لاَ یَصِیدُهُ وَ کَانَ یَأْکُلُ اَلْخُبْزَ وَ اَلسِّمْنَ وَ کَانَ یُحِبُّ مِنَ اَلشَّاةِ اَلذِّرَاعَ وَ اَلْکَتِفَ وَ مِنَ اَلْقِدْرِ اَلدُّبَّا وَ مِنَ اَلصِّبَاغِ اَلْخَلَّ وَ مِنَ اَلتَّمْرِ اَلْعَجْوَةَ وَ مِنَ اَلْبُقُولِ اَلْهِنْدَبَاءَ وَ اَلْبَاذَرُوجَ وَ اَلْبَقْلَةَ اَللَّیِّنَةَ .﴾
یعنی رسول خدای از تمامت مردمان حکیم تر و دانشمند تر بود و همان حکیم ترین مردمان بودن برای ریاست و امارت و امامت مطلقه دلیل کافی است و از تمامت مردمان بردبار تر و حليم تر و شجاع تر و عادل تر و مهربان تر بود این اوصاف نیز برای برتری و سروری و سالاری و فرمان فرمائی و حق سپاری و سلطنت تامّه و اختیار داری برهان قاطعی است .
هرگز دست آن حضرت دست زنی را که بر وی حلال نبود مس ننمود این صفت نیز علامت عصمت تامّه است چه هر کس را آن قوه باشد که با وجود شهوت بشریّه خود را از این کار باطناً و ظاهراً محفوظ بدارد اجتناب از سایر معاصی بسی سهل تر است
و از تمامت مردمان سخی تر و جواد تر بود این صفات حسنه در هر کس باشد برای بزرگی و برتری و تقدّم کافی است هرگز دینار و درهمی در خدمتش باقی نمی ماند و اگر چیزی در حضرتش بزیادت می ماند و کسی را نمی یافت که بدو عطا فرماید و شب فرا می رسید بمنزل خویش باز نمی شد تا بآن کس که حاجتمند است عطا فرماید و خود را از آن بریء بدارد
از آن اموال که خدای بدو می رسانید جز باندازه قوت سال خود فقط
ص: 280
اخذ نمی فرمود از خرما و شعیر بسیاری که می رسید و بقیه را در راه خدای انفاق می فرمود
و هرگز چیزی از آن حضرت نمی خواستند مگر این که عطا می کرد و از آن پس بقوت سال خود عود می گرفت فقط و باندازه بر می گرفت و از آن نیز می بخشید چندان که بسا افتادی که پیش از بپایان رسیدن آن سال اگر چیزی به آن حضرت نمی رسید از بهر قوت خود حاجتمند می شد
و آن حضرت بر روی خاک می نشست و بر روی خاك مي خفت و بر روی خاك طعام می خورد و نعل خود را در پی می زد و جامه خود را پاره دوزی می فرمود و در سرای را برای دیگران یا هر حاجتی که پیش آمد بدست مبارک می گشود و میش و بز را می دوشید و شتر را عقال می کرد و می دوشید
و با خادم در کار آسیاب معاونت می فرمود گاهی که خادم خسته و مانده می شد و طهور خود را شب هنگام بدست خود بدان جا که باید می گذاشت و حیاء و شرم آن حضرت بر همه کس فزونی داشت و هر کس از شرم سر بزیر افکندی آن حضرت بر وی تقدّم می گرفت .
و هرگز تکیه کرده نمی نشست و با خدمه اهل خود خدمت می کرد و گوشت را بدست مبارک پاره می ساخت و چون برای اکل طعام جلوس می فرمود حقير و فروتن می نشست و انگشت های مبارک را از طعام می لیسید و هرگز آروغ بر نمی آورد.
و هر کس آن حضرت را دعوت کردی خواه آزاد یا بنده اگر چه بپاچه یا ساق گوسفندی بودی اجابت می فرمود و هر کس هدیه در حضرتش تقدیم می کرد اگر چه جرعه شیری بود می پذیرفت و می خورد و هرگز صدقه را نمی خورد و هرگز در صورت هیچ کس چشم نمی دوخت یعنی این چند شرم و حیا داشت.
در کاری که راجع بپروردگار می شد خشم می گرفت لكن محض هوای نفس خود غضب نمی کرد و بسا شدی که از شدت گرسنگی سنك بر شكم مبارکش می بست هر چه حاضر شدی مأکول می داشت یعنی بهر چه حاضر بود قانع و شاکر بود و
ص: 281
هر چه موجود شدی مردود نمی داشت دو جامه نمی پوشید و جامه که در یمن از پنبه یا کتان می بافتند می پوشید و جبّه پشمینه که اندام مبارکش را شامل می شد بر تن می کرد و هم چنین جامه درشت پنبه یا کتان استعمال می فرمود .
و بیشتر جامه های آن حضرت سفید بود و چنان که گویند حکمتش این است که در هوای گرم جامه سفید قبول هوا را نمی کند و گرما زحمت نمی دهد لكن جامه ملوّن اخذ هوا را می نماید و گرما استیلا می جوید این است که دیگران را نیز بجامۀ سفید ترغیب می نمود و حکمت این امور جز در خدمت آنان که دارای علوم ربانی نیستند مکشوف نیست
و عمامه بر سر مبارک می نهاد و پیراهن را از جانب راست می پوشید و جامه مخصوص بجمعه داشت و هر وقت جامۀ تازه می پوشید جامه کهنه را بدرویش عطا می کرد
و آن حضرت را عبائی بود که بهر کجا نقل می داد برایش فرش می کردند چهارته می شد و انگشتری نقره در انگشت خنصر دست راست می نمود
خربزه را دوست می داشت و بوی بد را مکروه داشت و هنگام وضو مسواك می فرمود و چون سوار می شد عبد خود یا دیگری را ردیف می ساخت هر مرکوبی برای آن حضرت ممکن می شد از اسب یا قاطر یا حمار بر می نشست و حمار بدون زین را که رسنی بر وی بیش نبود سوار می گشت و پیاده و با پای برهنه راه می سپرد بدون رداء و بدون عمامه و قلنسوه و بمشایعت جنايز و عیادت رنجوران در اقصای مدینه قدم رنجه می داشت با فقراء می نشست و با مساكين هم خوراک می شد و بدست مبارك خود بایشان می داد
و آنانی که در اخلاق خود فضیلتی داشتند در حضرتش گرامی بودند و با اهل شرف الفت داشت و بایشان احسان می فرمود و صلۀ رحم خود را بجای می آورد لکن ایشان را بر دیگران بر نمی گزید مگر آن را که خدای امر کرده باشد و بر هیچ کس جفا نمی فرمود.
ص: 282
هر کس در حضرتش معذرت خواستی می پذیرفت و از همه کس بیشتر تبسّم می نمود مادامی که قرآن بر وی فرود نیامدی یا موعظه نفرمودی و بسیار شدی که بخندیدی بدون قهقهه .
بر غلامان و کنیزان خود در کار خوردنی و پوشیدنی بلندی نمی گرفت هرگز زبان بشتم هیچ کس نمی گشود و زنی یا خادمی را لعن نمی فرمود هرگز کسی را ملامت نمی کردند جز این که می فرمود او را بخوانید و هر کس بخدمتش آمدی خواه آزاد یا غلام یا کنیز برای رفع حاجت او با او قیام ورزیدی .
درشت خوی و درشت گوی و سخت دل و آواز بر آورنده در بازار ها نبود و اگر کسی بدی کردی با وی بد نمی کرد و از وی می گذشت و صفح نظر می فرمود هر کس را بدیدی در سلام سبقت فرمودی.
هر کس برای حاجتی آهنگ آن حضرت می نمود چندان صبوری می فرمود تا آن کس بفراغت خیال خود به پای گشت ، هر کس دست مبارکش را می گرفت آن حضرت درنگ می نمود تا آن شخص دست خودش را باز می گرفت و هر مسلمانی را می دید بمصافحت بدایت می جست و جز بیاد خدای نمی ایستاد و نمی نشست
و اگر کسی در هنگامی که آن حضرت نماز می کرد در حضرتش می نشست نمازش را خفیف می سپرد و بدو روی می آورد و می فرمود آیا تو را حاجتی است و بیشتر جلوس آن حضرت چنان بود که هر دو ساق مبارك را نصب می کرد.
و همیشه در پایان مجلس جلوس می کرد و بیشتر جلوس آن حضرت برابر قبله بود و هر کس به آن حضرت در آمدی تکریم می فرمود حتّى بسا افتادی جامه خود را می گسترد و آن کس را که وارد می شد و ساده که در زیر پای مبارک داشت جای می داد
و در حال خوشنودی و خشم جز براستی سخن نمی کرد و خیار را با رطب و نمك می خورد و خربزه و انگور از تمام فواکه تازه در خدمتش مرغوب تر بود و بیشتر طعامش آب و خرما بود شیر را با تمر مخلوط می کرد و نامش را اطیبین می نهاد یعنی هر دو
ص: 283
طيّب و نيكو و مطبوع هستند
و محبوب ترین طعام ها در حضرتش گوشت بود و ترید را با گوشت مأکول می داشت و کدو را دوست می داشت و گوشت شکار را می خورد لکن خود شکار نمی فرمود
و نان و روغن را مأکول می نمود و از گوسفند ذراع و کتفش را دوست می داشت و از قدر دباء یعنی کدو را دوست می داشت و از نان خورش ها سرکه را و از جنس خرما عجوه را که نوعی از بهترین انواع تمر است دوست می داشت
و از بقول کاسنی و ریحان کوهی و بقله لینه را دوست می داشت.
در مجمع البحرين مسطور است که عجوه نوعی از بهترین اقسام تمر است و درخت آن را لینه نامند
معلوم باد این جمله که در این جا مسطور شد آداب رسول خدای صلی الله علیه و آله است و اخلاق و اوصاف و اطوار آن حضرت در مقام خود مذکور است و همین مسئله مبرهن است که هر کس دارای این آداب باشد یقیناً رتبت نبوت بلکه خاتمیّت دارد زیرا که از حدّ بشر خارج است ﴿ ذلِکَ فَضْلُ اللّهِ یُؤْتِیهِ مَنْ یَشاءُ﴾
در جلد اول بحار الانوار از موسی بن بکر مروی است که بحضرت ابی عبد الله علیه السلام عرض کردم مردی يك روز یا دو روز یا سه روز یا بیشتر ازین مغمی علیه می گردد از نماز وی چند قضا می شود .
فرمود ﴿ أَلاَ أُخْبِرُکَ بِمَا یَنْتَظِمُ هَذَا وَ أَشْبَاهُهُ، فَقَالَ کُلُّ مَا غَلَبَ اللَّهُ عَلَیْهِ مِنْ أمرَ فَاللهُ اَعذَرَ لِعَبدُهُ ﴾
ص: 284
آیا تو را خبر ندهم بآن چه این مسئله و امثال آن را بانتظام آورد پس از آن فرمود در هرچه و هر تکلیفی که امر خدای بر آن غلبه یافت خدای بنده اش را معذور می دارد
و دیگری جز موسی بن بکر بر این خبر افزوده است و گفته است که حضرت ابی عبد الله فرمود ﴿ و هَذَا مِنَ اَلْأَبْوَابِ اَلَّتِی یَفْتَحُ کُلُّ بَابٍ مِنْهَا أَلْفَ بَابٍ﴾ یعنی این علم و بیان از آن ابوایی است که هر باب از آن هزار باب علم را مفتوح می گرداند.
و نیز در آن کتاب مروی است که حضرت صادق علیه السلام فرمود ﴿ كلُّ شيءٍ مُطْلَقٌ حتّى يَرِدَ فيه نَصٌّ ﴾، همه چیز مطلق و رها می باشد تا گاهی که نصّی در آن وارد شود
و دیگر در آن کتاب از اسحق بن عمّار مروی است که حضرت صادق علیه السلام فرمود كه عليّ صلوات الله علیه می فرمود ﴿ أَبْهِمُوا مَا أَبْهَمَهُ اَللَّهُ﴾ ، آن چه را که خدای مبهم داشته شما مبهم بدارید .
و نیز از حریز مروی است که حضرت صادق سلام الله عليه فرمود ﴿ کُلُّ شَیْءٍ مِنَ اَلْقُرْآنِ أَوْ فَصَاحِبُهُ بِالْخِیَارِ یَخْتَارُ مَا شَاءَ ﴾ هر چه در قرآن بلفظ او رسیده است صاحبش مخیّر است که هر طور که خواهد عمل نماید یعنی چون حکم صریح نیست مختار است که بهر يك خواهد عمل كند
و دیگر در همان کتاب از مرازم مروی است که از حضرت ابی عبدالله علیه السلام از حال مريض و بیماری که قادر بر ادای نماز نباشد بپرسیدم
فرمود ﴿ کُلُّ مَا غَلَبَ اَللَّهُ عَلَیْهِ فَاللَّهُ أَوْلَی بِالْعُذْرِ﴾ ، هر وقت مرض بر وی آن گونه غلبه کند که از ادای فریضه عاجز گردد خدای تعالی عذرش را پذیرفتار می شود .
و نیز از حفص بن بختری مروی است که از حضرت ابی عبد الله علیه السلام شنیدم که در حق شخصی که مغمی علیه شود فرمود ﴿ مَا غَلَبَ اَللَّهُ عَلَیْهِ فَاللَّهُ أَوْلَی بِالْعُذْرِ ﴾.
و هم در آن کتاب از مسعدة بن صدقه از حضرت ابی عبد الله مروی است که شنیدم می فرمود ﴿ کُلُّ شَیْءٍ هُوَ لَکَ حَلاَلٌ حَتَّی تَعْلَمَ أَنَّهُ حَرَامٌ بِعَیْنِهِ فَتَدَعَهُ مِنْ
ص: 285
قِبَلِ نَفْسِکَ وَ ذَلِکَ مِثْلُ ایَکُونُ قَدِ اِشْتَرَیْتَهُ وَ هُوَ سَرِقَةٌ أَوِ اَلْمَمْلُوکِ عِنْدَکَ وَ لَعَلَّهُ حُرٌّ قَدْ بَاعَ نَفْسَهُ أَوْ خُدِعَ فَبِیعَ أَوْ قُهِرَ أَوِ اِمْرَأَةٍ تَحْتَکَ وَ هِیَ أُخْتُکَ أَوْ رَضِیعَتُکَ وَ اَلْأَشْیَاءُ کُلُّهَا عَلَی هَذَا حَتَّی یَسْتَبِینَ لَکَ غَیْرُ ذَلِکَ أَوْ تَقُومَ بِهِ اَلْبَیِّنَةُ ﴾ ،
هر چیزی برای تو حلال است تا بدانی که آن چیز بعینه حرام است یعنی بر حرمتش نصّی رسیده باشد این وقت او را از خویشتن فرو گذار و این مطلب مثل جامه ایست که تو خریده باشی و آن جامه را دزدیده باشند یا بنده ایست زر خرید که نزد تو باشد و شاید آزاد است و نفعش را بیع نموده یا خدعه کرده اند و او را فروخته اند یا بقهر او را فروخته اند یا مثل زنی است که در تحت نکاح تو باشد
و معلوم شود که خواهر تو و هم شیر با تو است و اشیاء عالم بجمله برین حال است تا گاهی که برای او غیر از آن حال آشکار شود یا بیّنه و گواهی بر آن اقامت یابد
و دیگر در همان کتاب از حریز مروی است که اسمعیل بن ابی عبد الله علیه السلام را دیناری چند بود و مردی از قريش آهنگ خروج به یمن داشت ، اسمعیل عرض کرد ای پدر فلان شخص می خواهد بسوی یمن بیرون شود و نزد من فلان و فلان مقدار دینار است آیا جایز می دانی این دینار ها را بدو دهم تا از متاع یمن برای من چیزی خریداری کند .
حضرت ابی عبد الله علیه السلام فرمود ای پسرك من آیا بتو نرسیده است که وی خمر بیاشامد ، عرض کرد مردمان چنین گویند فرمود ﴿ یَا بُنَیَّ إِنَّ اَللَّهَ عَزَّ وَ جَلَّ یَقُولُ فِی کِتَابِهِ: یُؤْمِنُ بِاللَّهِ وَ یُؤْمِنُ لِلْمُؤْمِنِینَ یَقُولُ یُصَدِّقُ الله وَ یُصَدِّقُ لِلْمُؤْمِنِینَ فَإِذَا شَهِدَ عِنْدَکَ الْمُؤْمِنُونَ فَصَدِّقْهُمْ ﴾ .
اى پسرك من بدرستي كه خداوند عزّ و جلّ در کتاب خود می فرماید ایمان می آورد بخدای و ایمان می آورد بمؤمنان یعنی تصدیق می کند خدای را و تصدیق
ص: 286
می نماید مؤمنان را
پس هر وقت مؤمنان نزد تو شهادت دهند تصدیق کن ایشان را کنایت از این که گفتی مردمان این شخص را شارب الخمر می خوانند گواهی و سخن ایشان را تصدیق نمای
و دیگر از ابو بصیر مروی است که از حضرت ابی عبدالله علیه السلام پرسش نمودم از شخص جنب که کوزه با مشك را بگرداند یا تور را (تور بفتح تاء و سكون واو ظرف کوچکی است از مس یا سفال که آب از آن بیاشامند و در آن وضو گیرند یا چیزی بخورند) بالجمله عرض کرد کوزه یا تور را بگرداند و انگشت خود را در آن داخل نماید .
فرمود ﴿ إِنْ کَانَتْ یَدُهُ قَذِرَهً فَلْیُهَرِقْهُ وَ إِنْ کَانَ لَمْ یُصِبْهَا قَذَرٌ فَلْیَغْتَسِلْ مِنْهُ هَذَا مِمَّا قَالَ اَللَّهُ تَعَالَی ما جَعَلَ عَلَیْکُمْ فِی اَلدِّینِ مِنْ حَرَجٍ ﴾
اگر دستش آلوده پلیدی باشد باید آن ظرف را بسوزانید واگر پلیدی نیافته باشد باید آن را غسل دهند این مسئله از آن جمله است که خدای تعالی می فرماید قرار نداد و نساخت و مقرر نفرمود خدای بر شما در دین هیچ تنگی یعنی احکام دین بر شما تنگ فرا نگرفت و تكليف ما لا يطاق نفرمود شما را در آن بلکه بوقت ضرورت رخصت ها فرمود.
چون رفع تکلیف جهاد در حال مرض و رخصت افطار روزه و قصر نماز در سفر و جواز تیمم در وقت نیافتن آب و خوردن مردار در حال خوف و تلف نفس و نیافتن طعام حلال و امثال آن، معلوم باد حرقت و سوزانیدن ظرف مس یا سفال احتمال دارد برای از بین بردن آلودگی و پلیدی که در آن ظرف است باشد .
و دیگر در همان کتاب از فضیل مروی است که از حضرت ابی عبدالله علیه السلام از کیفیت حال شخص جنب بپرسیدند که غسل نماید و آب غسل او از زمین بظرفی ترشح کند فرمود باکی نیست.
ص: 287
﴿ هَذَا مِمَّا قَالَ اَللَّهُ تَعَالَی ما جَعَلَ عَلَیْکُمْ فِی الدِّینِ مِنْ حَرَجٍ ﴾، همانا خدای تعالی شریعت اسلام را بر امّت خیر الانام سهل و آسان گردانید و بیرون از طاقت ایشان مكلّف نساخته و امر را بر ایشان دشوار نفرموده است
و دیگر در آن کتاب مردی است که حضرت ابی عبد الله علیه سلام الله فرمود ﴿ رُفِعَ عَنْ هَذِهِ اَلْأُمَّهِ سِتٌّ اَلْخَطَأُ وَ اَلنِّسْیَانُ وَ مَا أُستکْرِهُوا عَلَیْهِ وَ مَا لاَ یَعْلَمُونَ وَ مَا لاَ یُطِیقُونَ وَ مَا اِضْطُرُّوا إِلَیْهِ ﴾
يعنى محض تفضل و ترحم باین امّت ارتکاب شش چیز و گناه آن از ایشان برداشته شده است یکی آن باشد که فعلی را بخطاء مرتکب شده باشند و بعمد نباشد دیگر این که امری را اگر چه از فرایض باشد فراموش نموده باشند.
مثل قتل و خلاف شرعی که بخطا روی نماید یا نمازی و روزه فراموش گردد و دیگر آن چه را که مکرو ها پذیرفتار شوند مثلا مکروه و مجبور بشرب خمر یا زنا یا سرقت یا امثال آن شوند دیگر آن چه را که ندانند و مرتکب شوند دیگر آن چه را که نیروی ادای آن را نداشته باشند چنان که صوم در حق شیخ و شیخه و امثال آن دیگر آن چه را که از روی اضطرار مرتکب شوند مثلا با کل میته یا سرقت و اشباه آن از روی ناچاری و ملاحظه تلف نفس بپردازند بر این گونه معاصی و نواهی معاقب نمی شوند چه نا فرمان برداری در حق کسی است که بتواند و مخالفت ورزد و این وقت مستوجب عقوبت گردد.
و دیگر از حسین بن ابی غندر از پدرش مروی است که حضرت ابی عبد الله عليه سلام الله فرمود و ﴿ اَلْأَشْیَاءُ مُطْلَقَهٌ مَا لَمْ یَرِدْ عَلَیْکَ أَمْرٌ وَ نَهْیٌ وَ کُلُّ شَیْءٍ یَکُونُ فِیهِ حَلاَلٌ وَ حَرَامٌ فَهُوَ لَکَ حَلاَلٌ أَبَداً مَا لَمْ تَعْرِفِ الْحَرَامَ مِنْهُ فَدَعْهُ ﴾
یعنی تمام اشیاء مطلق ورها و رواست و در آن مختاری مادامی که امر و نهی در آن بر تو وارد نشده باشد یعنی اگر امری در آن وارد باشد واجب می شود و اگر نهی رسیده باشد ترکش واجب است و هر چیزی را که تصور حلالیت و حرامیت در آن ممکن باشد همیشه از بهر تو حلال است.
ص: 288
یعنی اصل عدم حرمت است تا گاهی که جهت حرمتی بر تو معلوم شود این وقت باید بحکم شریعت رفت و از آن دست باز داشت .
و نیز از حضرت صادق علیه السلام مروی است ﴿ کُلُّ شَیْءٍ مُطْلَقٌ حَتَّی یَرِدَ فِیهِ نَهْیٌ﴾ همه چیزی را می توان مرتکب شد مگر وقتی که از شریعت نهی شده باشد
و دیگر در آن کتاب از عبید بن زراره مروی است که از تفسیر این قول خدای عزّ و جلّ ﴿ فَمَنْ شَهِدَ مِنْكُمُ الشَّهْرَ فَلْيَصُمْهُ ﴾ بپرسیدم فرمود ﴿ مَا أَبْیَنَهَا! مَنْ شَهِرَ فَلْیَصُمْهُ وَ مَنْ سَافَرَ فَلاَ یَصُمْهُ ﴾
هر کس ماه رمضان را حاضر و شاهد گردد باید روزه بدارد و هر کس در سفر باشد روزه نگیرد و آیه شریفه چنین است ﴿ فَمَنْ شَهِدَ مِنْكُمُ الشَّهْرَ فَلْيَصُمْهُ وَ مَنْ كَانَ مَرِيضًا أَوْ عَلَى سَفَرٍ فَعِدَّةٌ مِنْ أَيَّامٍ أُخَرَ ﴾، پس هر کس حاضر باشد ای مکلّفان یعنی مقیم موضعی باشد در ماه رمضان پس باید روزه بدارد آن ماه را در آن موضع و هر کس از شما بیمار باشد و از نگاه داشتن روزه رنجش افزون گردد یا در سفر باشد و سفر معصیت نباشد و مسافر كثير السفر نبود پس بر اوست قضای آن روز هائی که در آن مرض یا سفر افطار کرده باشد از روز های دیگر
و هم در آن کتاب از ابو ایوب مسطور است که بحضرت ابی عبد الله علیه السلام عرض کردم می خواهیم که هر چه زودتر راه بر سپاریم و این وقت که این سئوال را کردم ليلة النفر بود پس کدام ساعت باز شویم.
در مجمع البحرين مسطور است « نَفَرَ الْحَاجُّ مِنْ مِنًی دَفَعُوا لِلْحَجِّ و نَفْرَ الى مكّة دفعت نفسي اليها و نفروا الى الشى اسرعوا اليه» و ليلة النفر و يوم النفر آن روزی است که مردمان از منی باز می شوند « فالنفر الأول من منى هو اليوم الثاني من ايام العشر و النفر الثاني هو اليوم الثالث منها» .
بالجمله می گوید فرمود ﴿ أَمَّا اَلْیَوْمَ اَلثَّانِیَ فَلاَ تَنْفِرْ حَتَّی تَزُولَ اَلشَّمْسُ وَ کَانَتْ لَیْلَةُ اَلنَّفْرِ فَأَمَّا اَلْیَوْمَ اَلثَّالِثَ فَإِذَا اِبْیَضَّتِ اَلشَّمْسُ فَانْفِرْ عَلَی کِتَابِ اَللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ یَقُولُ: فَمَنْ تَعَجَّلَ فِی یَوْمَیْنِ فَلا إِثْمَ عَلَیْهِ وَ مَنْ تَأَخَّرَ فَلا إِثْمَ عَلَیْهِ ﴾
ص: 289
فرمود امّا روز دوم پس باز می گرد تا هنگام زوال شمس و می باشد شب نفر و امّا روز سیم چون آفتاب روشنی گرفت بحکم کتاب باز شو چه خدای عزّ و جلّ می فرماید و اصل آیه شریفه این است ﴿ وَ اُذْکُرُوا اَللّهَ فِی أَیّامٍ مَعْدُوداتٍ ﴾ الى آخر ها یاد کنید خدای را یعنی تکبیر بگوئید در عقب نماز ها در روز های شمرده شده یعنی یازدهم و دوازدهم و سیزدهم ذى الحجة
و این سه روز را ایام تشریق گویند پس هر کس شتاب کند که از منی برود در دو روز که یازدهم و دوازدهم است یعنی در دوم ایام تشریق بعد از آن که هر سه جمره را هفت سنگ انداخته باشد در منی و نایستد برای رمی جمرات در روز سیم پس هیچ گناهی بر وی نیست.
و هر که تأخیر کند و هر سه شب در منی باشد پس بروی نیز گناهی و حرجی نیست لکن در این صورت او را واجب می افتد که رمی جمرات ثلاثه کند در روز سیّم
مروی است که عرب را در زمان جاهلیّت عقیدت بر آن بود که هر که در روز دوم از منی برود گناه کار باشد و بعضی دیگر را اعتقاد چنان بود که هر که تا سه روز در آن جا بایستد گناه کار است خدای تعالی در این آیه مبارکه قول هر دو گروه را ردّ فرمود.
و می فرماید هیچ گناهی نیست در این که روز دوم از منی بروند یا روز سیّم امّا ایستادن واجب است و قبل از آن او را جایز نیست که از آن جا برود .
بالجمله امام جعفر صادق علیه السلام فرمود ﴿ فَلَوْ سَکَتَ لَمْ یَبْقَ أَحَدٌ إِلاَّ تَعَجَّلَ، وَ لَکِنَّهُ قَالَ وَ مَنْ تَأَخَّرَ فَلا إِثْمَ عَلَیْهِ﴾
و دیگر از معاوية بن عمّار از حضرت ابی عبد الله علیه السلام مردی است ﴿ أَنَّ رَسُولَ اللَّهِ صلی الله علیه و آله حِینَ فَرَغَ مِنْ طَوَافِهِ وَ رَکْیعَتَهِ قَالَ ابْدؤا بِمَا بَدَأَ اللَّهُ بِهِ ﴾ بدرستی که رسول خدای صلی الله علیه و آله هنگامی که از طواف و هر دو رکعت نمازش فارغ می شد فرمود ابتدا کنید بآن چه خدای بآن ابتدا کرده است بدرستی که خداوند تعالی می فرماید
ص: 290
﴿ إِنَّ الصَّفا وَ الْمَرْوَةَ مِنْ شَعائِرِ اللَّه ﴾
بدرستی که صفا و مروه که نام دو کوه است در مکّه از شعائر و نشانه های خدا است در حجّ خانه کعبه یعنی از علامات مناسك اوست که در حج تعیین شده است ﴿ فَمَنْ حَجَّ الْبَیْتَ أَوِ اعْتَمَرَ فَلا جُناحَ عَلَیْهِ أَنْ یَطَّوَّفَ بِهِما﴾، پس هر كه آهنگ نماید خانه کعبه را باعمال مخصوصه حجّ يا متوجه زیارت کعبه شود بعمل های مختصّه بعمره پس هیچ گناهی نیست بر وی از این که طواف نماید باین دو کوه یعنی سعی نماید در میان آن .
و دیگر از عقبة بن خالد مروی است که حضرت ابی عبد الله علیه السلام فرمود ﴿ قَضَی رَسُولُ اللَّهِ صلی الله علیه و اله بَیْنَ أَهْلِ الْمَدِینَةِ فِی مَشَارِبِ النَّخْلِ أَنَّهُ لَا یُمْنَعُ نَفْعُ الشَّیْ ءِ وَ قَضَی بَیْنَ أَهْلِ الْبَادِیَةِ انَّهُ لَا یُمْنَعُ فَضْلُ مَاءٍ لِیُمْنَعَ به فَضْلُ کَلَإٍ وَ قَالَ لَا ضَرَرَ وَ لَا ضِرَارَ ﴾
در مجمع البحرين مسطور است که رسول خدای صلی الله علیه و آله در حق مردمی که در اراضی و مساكن شريك هستند چون پاره در مقام فروختن قسمت خود برآیند حق الشفقه را منظور دارند یعنی اولویت شريك را در خریداری از دست ندهند و تا او بخواهد بخرد بغیر نفروشند و اسباب ضرر وی نشوند .
فرمود ﴿ لَا ضَرَرَ وَ لَا ضِرَارَ فِي الْإِسْلَامِ﴾ گفته می شود ضرة ضراراً و اضرر به اضراراً فعل ثلاثی متعدی است و رباعی متعدی بباء می باشد یعنی نباید مرد برادرش را ضرر برساند و از حقش چیزی بکاهد.
ضرار فعال از ضرّ است یعنی نباید مکافات نماید برادر خود را بر اضرار او یعنی وارد نمودن ضرر بروی ضرر فعل واحد است و ضرار فعل اثنین است یعنی ضرر بهم دیگر وارد کردن
و ضرر ابتداء فعل است و ضرار جزا دادن بر ضرر است و بعضی گفته اند ضرر آن چیزی است که رفیق خود را اسباب ضررش گردانی و خودت از زیان رسانیدن بار سودمند شوی
ص: 291
امّا ضرار آن است که بدیگری زیانی وارد نمائی بدون این که از بهر تو نیز سودی مترتب شود و بعضی گفته اند ضرر و ضرار بيك معنی است و این تکرار برای تأکید است و در پاره نسخ اضرار مرقوم است و ممکن است غلط باشد
بالجمله رسول خدایا صلی الله علیه و آله در میان اهل مدینه در باب مشارب نخل حكم فرمود که نفع و سود چیزی را منع نکنند یعنی چیزی که اسباب نفع دیگری و عدم ضرر بدیگری باشد باز ندارند .
مثلا اگر آبی بخرما بنی رود و سودی بمسلمانی رسد و زیانی بدیگری وارد نشود دریغ ندارند و منع نکنند و در میان مردم بادیه حکم فرمود که از آبی که بر مقدار شرب لازم افزون باشد منع ننمایند تا از فزونی گیاه بیابان بی نصیب نشوند .
و فرمود در ملّت اسلام نه باید ضرر رساند و بضرر هم دیگر پرداخت مجلسی اعلی الله مقامه می فرماید برای این اصل یعنی عدم ضرر شواهد کثیره است از اخباری که در مواضع خود مسطور است .
و كلينى عليه الرحمة بسیاری از این اخبار را در يك باب مفرد مذکور داشته است
و دیگر از عبد الاعلی مولی آل سام مسطور است که بحضرت ابی عبد الله علیه السلام عرض کردم فرو افتادم و ناخنم قطع شد و بر انگشتی که ناخنش جدا شده مراره بر نهادم اکنون با وضو چه سازم
فرمود ﴿ تُعْرَفُ هَذَا وَ أَشْبَاهُهُ مِنْ کِتَابِ اَللَّهِ ﴾ این مسئله و امثال آن از کتاب خدای حکمش شناخته می شود خدای عزّ و جلّ می فرماید ﴿ ما جعل عليكم في الدين من حرج ﴾ کار دین را خداوند بر شما دشوار نساخته و تکلیف افزون از طاقت نفرموده است «امسح عليه» بر آن انگشت مسح کن.
و دیگر از ابو بصیر مروی است که بحضرت ابی عبد الله علیه السلام عرض کردم « اِنَّمَا
ص: 292
أَنْتَ مُنْذِرٌ وَ لِکُلِّ قَوْمٍ هادٍ﴾ یعنی خدای می فرماید بدرستی که تو منذری و برای هر قومی هدایت کننده ایست فرمود رسول خدای منذر است و عليّ صلى الله عليهما و علی آلهما هادی است ﴿ یَا أَبَا مُحَمَّدٍ ، هَلْ مِنْ هَادٍ اَلْیَوْمَ ﴾، ای ابو محمّد آیا امروز هدایت کننده می باشد
عرض کردم آری فدای تو گردم همیشه از شما ها هدایت کننده بعد از هدایت کننده دیگر بوده است تا گاهی که هدایت کردن بتو رسید، فرمود ای ابو محمّد خدایت رحمت کند ﴿ لَوْ کَانَتْ إِذَا نَزَلَتْ آیَةٌ عَلَی رَجُلٍ ثُمَّ مَاتَ ذَلِکَ اَلرَّجُلُ مَاتَتِ اَلْآیَةُ مَاتَ اَلْکِتَابُ ، و السّنة وَ لَکِنَّهُ حَیٌّ یَجْرِی فِیمَنْ بَقِیَ کَمَا جَرَی فِیمَنْ مَضی﴾
اگر آیتی از خدای بر مردی نازل شود و آن مرد بمیرد آیه می میرد کتاب خدای و سنت می میرد یعنی آیت و حکم و کتاب خدای و سنّت که نخواهد مرد و زنده بماند و اجرای در حق آن کس که باقی است جاری است چنان که در آن کس که بگذشت جریان داشت
کنایت از این که خدای قرآنی بفرستاد و رسول سنّت بگذاشت این هر دو تا قیامت بماند و اجرای آن بدست امامی بعد از امامی است و هرگز از میان نرود زیرا که احکام الهی اختصاص بزمانی مخصوص ندارد و قرآن را کهنه شدن نیست و تا قیامت تازه است
چنان که در خبر دیگر از حضرت صادق است امام رضا علیه السلام روایت می فرماید بر این دلالت کند دلیل عقلی و حسّی آن نیز موجود است زیرا که شریعتی که ناسخ شرایع و نبوتی که خاتم نبوت ها گردید و حفظ نظام و بقا و دوام و قوام دین و دنیا و خلایق بآن است البته انقراضی برای آن نتواند بود.
و دیگر در آن کتاب از ابو عمر و زبیری مسطور است که در آن هنگام که از احکام جهاد از حضرت ابی عبد الله علیه السلام پرسش می نمود و حدیث هم چنان سیاق گرفت تا بآن جا که فرمود:
ص: 293
﴿ فَمَنْ کَانَ قَدْ تَمَّتْ فِیهِ شَرَائِطُ اَللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ اَلَّتِی قَدْ وُصِفَ بِهَا أَهْلُهَا مِنْ أَصْحَابِ اَلنَّبِیِّ صَلَّی اَللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ وَ هُوَ مَظْلُومٌ فَهُوَ مَأْذُونٌ لَهُ فِی اَلْجِهَادِ کَمَا أُذِنَ لَهُمْ لِأَنَّ حُکْمَ اَللَّهِ فِی اَلْأَوَّلِینَ وَ اَلْآخِرِینَ وَ فَرَائِضَهُ عَلَیْهِمْ سَوَاءٌ إِلاَّ مِنْ عِلَّةٍ أَوْ حَادِثٍ یَکُونُ وَ اَلْأَوَّلُونَ وَ اَلْآخِرُونَ أَیْضاً فِی مَنْعِ اَلْحَوَادِثِ شُرَکَاءُ وَ اَلْفَرَائِضُ عَلَیْهِمْ وَاحِدَهٌ یُسْأَلُ اَلْآخِرُونَ عَنْ أَدَاءِ اَلْفَرَائِضِ کَمَا یُسْأَلُ عَنْهُ اَلْأَوَّلُونَ وَ یُحَاسَبُونَ کَمَا یُحَاسَبُونَ بِه﴾
پس هر کس که شرایط خدای عزّ و جلّ را که وصف کرده است بآن اهلش را از اصحاب پیغمبر صلی الله علیه و آله و او مظلوم باشد مأذون است در امر جهاد چنان که ایشان را اذن داد زیرا که حکم خدای تعالی در حقّ اولین و آخرین جاری و آن چه فرض کرده بره بر همه مساوی است یعنی هیچ کس مستثنی نیست مگر این که علتی یا حادثه پیش آید و اولین و آخرین نیز در منع حوادث شريك مي باشند
یعنی چون علتی یا حادثه پیش آید برای همه در تکلیف ایشان یکسان است و فرايض بر ایشان مساوی است پیشینیان را از ادای فرایض مسئول می دانند چنان که پس آیندگان را مسئول بخواهند داشت و اوّلین در مورد حساب در می آورند چنان که آخرین را مسئول بخواهند داشت
و دیگر از حریز مروی است که حضرت ابی عبد الله علیه السلام فرمود رسول خدای صلى الله علیه و آله می فرماید ﴿ رُفِعَ عَنْ أُمَّتِی تِسْعَهٌ اَلْخَطَاء وَ اَلنِّسْیَانُ وَ مَا أُکْرِهُوا عَلَیْهِ وَ مَا لاَ یُطِیقُونَ وَ مَا لاَ یَعْلَمُونَ وَ مَا اُضْطُرُّوا إِلَیْهِ وَ اَلْحَسَدُ وَ اَلطِّیَرَةُ وَ اَلتَّفَکُّرُ فِی اَلْوَسْوَسَةِ فِی اَلْخَلْقِ مَا لَمْ یَنْطِقْ بِشَفَةٍ﴾
نه چیز از امّت من برداشته شد یعنی در ارتکاب بآن معاقب نشوند خطا و فراموشی و مرتکب شدن چیزی را که بر آن بکراهت باز داشته شوند و آن چه را که طاقت نیاورند خواه در اوامر یا نواهی و آن چه را که بدون علم باشند در معروف یا منکر و هر چیزی را که از روی اضطرار ارتکاب جویند و این شش فقره در حدیث سابق گذشت
و دیگر حسد ورزیدن و طيره و فال ناخوب و دیگر تفکّر کردن در وسوسه
ص: 294
افکندن در خلق مادامی که بزبان نیاورند ، یعنی از عرصه پندار به پهنه گفتار نرسیده باشد.
و دیگر از ابن بکیر از پدرش مروی است که حضرت ابی عبد الله علیه السلام با من فرمود ﴿ إِذَا اِسْتَیْقَنْتَ أَنَّکَ أَحْدَثْتَ فَتَوَضَّأْ وَ إِیَّاکَ أَنْ تُحْدِثَ وُضُوءاً أَبَداً حَتَّی تَسْتَیْقِنَ أَنَّکَ قَدْ أَحْدَثْتَ ﴾
هر وقت یقین نمودی که از تو حدثي روي داده وضو بساز لكن بپرهیز که بدون این که یقین بر حدث نمائی هرگز وضو بسازی .
و دیگر در آن کتاب از عبد الله بن سنان مروی است که گفت پدرم از حضرت ابی عبد الله علیه السلام گاهی که من حضور داشتم پرسید که من بشخص ذمّی جامه خود عاريه دهم و می دانم شارب خمر است و گوشت خوک می خورد و آن شخص آن جامه را یمن باز می دهد و از آن پیش که نماز گذارم جامه را غسل می دهم
فرمود ﴿ صَلِّ فِیهِ وَ لاَ تَغْسِلْهُ مِنْ أَجْلِ ذَلِکَ فَإِنَّکَ أَعَرْتَهُ إِیَّاهُ وَ هُوَ طَاهِرٌ وَ لَمْ تَسْتَیْقِنْ أَنَّهُ نَجَّسَةُ فَلاَ بَأْسَ أَنْ تُصَلِّیَ فِیهِ حَتَّی تَسْتَیْقِنَ أَنَّهُ نَجَّسَةُ ﴾
در آن جامه نماز بگذار و باین علّت که بدو عاریه دادی غسل مده زیرا که این جامه را گاهی که پاک بود بدو عاریه دادی و یقین بر نجاست آن نداری پس باکی نیست که در آن نماز بگذاری تا گاهی که بر نجاست آن یقین کنی و این راجع باین است که اصل عدم نجاست است
ص: 295
در جلد اول بحار الانوار از هشام مروی است که حضرت صادق علیه السلام فرمود ﴿ أُمِرَ إِبْلِیسُ بِالسُّجُودِ لآِدَمَ فَقَالَ یَا رَبِّ وَ عِزَّتِکَ إِنْ أَعْفَیْتَنِی مِنَ اَلسُّجُودِ لآِدَمَ لَأَعْبُدَتکَ عِبَادَةً مَا عَبَدَکَ أَحَدٌ قَطُّ مِثْلَهَا قَالَ اَللَّهُ جَلَّ جَلاَلُهُ إِنِّی أُحِبُّ أَنْ أُطَاعَ مِنْ حَیْثُ أُرِیدُ.﴾
چون یزدان بی چون شیطان ملعون را فرمان کرد تا بر جسد آدم سجده برد عرض کرد ای پروردگار من سوگند بعزت تو اگر مرا از سجود بآدم معفو داری چنانت پرستش کنم که هیچ کست هرگز چنان عبادت نکرده باشد.
خدای جلّ جلاله فرمود من دوست می دارم که چنان که خواسته ام فرمان برداری مرا نمایند و این معنی برای آن است که معنی عبادت و اطاعت پیروی اراده مطاع و معبود است و اگر بمیل خود اطاعت نمایند در حقیقت عابد مطاع است نه معبود و عابد هوای خود را مطیع خواهد بود و ازین پیش بهمین تقریب حدیثی مسطور شد
و دیگر از ابو حفص اعشی از حضرت صادق از آباء عظامش از حضرت خير الانام عليهم الصلوة و السلام مروى است ﴿مَنْ تَمَسَّکَ بِسُنَّتِی فِی اِخْتِلاَفِ أُمَّتِی کَانَ لَهُ أَجْرُ مِائَةِ شَهِیدٍ.﴾ هر كس در زمان اختلاف امّت من بسنت من متمسك گردد مزد صد تن شهید را دارا باشد.
و دیگر در همان کتاب از مرازم بن حکیم مروی است که گفت از حضرت ابی عبد الله علیه السلام شنیدم فرمود ﴿ مَنْ خَالَفَ سُنَّهَ مُحَمَّدٍ صَلَّی اللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ فَقَدْ کَفَرَ﴾ هر کس از سنت
ص: 296
محمّد تخلف و مخالفت ورزد البته کافر است چه مخالفت با سنّت ورزیدن مخالفت با قرآن و احکام ایزد منّان است
و دیگر از منصور بن ابی یحیی مروی است که گفت از حضرت صادق علیه السلام شنیدم می فرمود ﴿ صَعِدَ رَسُولُ اَللَّهِ صَلَّی اَللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ اَلْمِنْبَرَ فَتَغَیَّرَتْ وَجْنَتَاهُ وَ اَلْتَمَعَ لَوْنُهُ ثُمَّ أَقْبَلَ بِوَجْهِهِ فَقَالَ یَا مَعْشَرَ اَلْمُسْلِمِینَ إِنَّی بُعِثْتُ أَنَا وَ اَلسَّاعَةُ کَهَاتَیْنِ قَالَ ثُمَّ ضَمَّ اَلسَّبَّاحَتَیْنِ ثُمَّ قَالَ یَا مَعْشَرَ اَلْمُسْلِمِینَ إِنَّ أَفْضَلَ اَلْهَدْیِ هَدْیُ مُحَمَّدٍ وَ خَیْرَ اَلْحَدِیثِ کِتَابُ اَللَّهِ وَ شَرَّ اَلْأُمُورِ مُحْدَثَاتُهَا أَلاَ وَ کُلُّ بِدْعَةٍ ضَلاَلَة وَ کُلُّ ضَلاَلَهٍ فَفِی اَلنَّارِ أَیُّهَا اَلنَّاسُ مَنْ تَرَکَ مَالاً فَلِأَهْلِهِ وَ مَنْ تَرَکَ کَلاً أَوْ ضَیَاعاً فَعَلَیَّ وَ إِلَیَّ ﴾
ازين حديث شريف لختی نگارش یافت و در ضمن خبری که در بحار الانوار از جابر بن عبد الله علیه رضوان الله مروی است ﴿ بُعِثْتُ أَنَا وَ اَلسَّاعَهُ کَهَذِهِ مِنْ هَذِهِ وَ یُشِیرُ بِإِصْبَعَیْهِ ﴾ مسطور است .
و در ذیل خبری که در کلمات مكنونه فيض عليه الرحمة مسطور است بجای سباحتين سبابتيه مذکور است و بیانی مخصوص دارد
مجلسى عليه الرحمة می فرماید سباحه و مسبحه آن انگشتی می باشد که پهلوی انگشت کلان است و ازین روی این نام نهاده اند که انسان در حال تسبیح بآن اشاره می کند و غرض در این مقام این است که بیان فرماید که دین آن حضرت بقیام ساعت متصل است و هیچ دینی ناسخ آن دین نمی شود و نیز باز می نماید که قیامت بسى نزديك است
بالجمله می فرماید رسول خدای صلی الله علیه و آله روزی بر منبر شد و هر دو گونه مبارکش متغیر و رنگش لمعان گرفت و از آن پس روی بحاضران آورده و فرمود ای گروه مسلمانان مبعوث شدم در حالتی که من و زمان قیامت مثل این دو بود و اشاره بهر دو انگشت سبابه خود فرمود.
آن گاه فرمود ای جماعت مسلمانان بدرستی که افضل هدايت ها هدایت محمّد صلى الله علیه و آله است و بهترین حدیث کتاب خدای و بدترین امور محدثات آن یعنی
ص: 297
امور مبتدعه است دانسته باشید که هر بدعتی گمراهی و ضلالت و هر ضلالتی در آتش است .
ای مردمان هر کس مالی بترکه گذارد برای اهل اوست و هر کس کلّی یعنی عیالی و ضیاعی گذارد بر من و بسوی من است.
ضياع نیز بمعنی عیال است و اصلش مصدر ضاع يضيع ضياعاً می باشد و عیال را بمصدر نامیده اند چنان که گوئى من مات و ترك فقراً یعنی فقراء و اگر بكسر ضاد بخوانیم جمع ضایع می باشد مثل جايع و جياع .
و نیز در آن کتاب و كتاب مصباح الشريعه مسطور است که حضرت صادق علیه السلام فرمود : ﴿ الِاقْتِدَاءُ نِسْبَةُ الْأَرْوَاحِ فِی الْأَزَلِ وَ امْتِزَاجُ نُورِ الْوَقْتِ بِنُورِ الْأَزَلِ وَ لَیْسَ الِاقْتِدَاءُ بِالتَّوَسُّمِ بِحَرَکَاتِ الظَّاهِرِ وَ التَّنَسُّبِ إِلَی أَوْلِیَاءِ الدِّینِ مِنَ الْحُکَمَاءِ وَ الْأَئِمَّةِ ﴾.
یعنی اقتداء نمودن نسبت ارواح است در ازل و امتزاج نور این وقت است بنور اول و معنى اقتدا برسم و توسم بحركات ظاهر و خود را منسوب داشتن بسوی اولیای دین از حکماء و پیشوایان آئین نیست یعنی باید ارتباط روحانی و امتزاج نورانی باشد و بهمان گفتن و خود را منسوب داشتن کافی نیست
خداى عزّ و جلّ می فرماید ﴿ یَوْمَ نَدْعُواْ کُلَّ أُنَاسٍ بِإِمَامِهِمْ ﴾ يعنى ﴿ مَنْ کَانَ اِقْتَدَی بِمُحِقٍّ قُبِلَ وَ زَکَی﴾ و خداوند عزّ و جلّ می فرماید﴿ فَإِذا نُفِخَ فِي الصُّورِ فَلا أَنْسابَ بَيْنَهُمْ يَوْمَئِذٍ وَ لا يَتَساءَلُونَ ﴾ ، نسبت ظاهر بكار نمی آید و ارتباط لفظی حاصل نمی بخشد.
حافظا گر معنیی داری بیار *** ورنه دعوی نیست غیر از قال و قيل
حضرت امیر المؤمنين صلوات الله علیه می فرماید ﴿ الْأَرْوَاحَ جُنُودٌ مُجَنَّدَةٌ فَمَا تَعَارَفَ مِنْهَا ایتَلَفَ، وَ مَا تَنَاكَرَ مِنْهَا اخْتَلَفَ ﴾ و ازین پیش بمعنی این گونه احادیث اشارت شده و ازین پس نیز انشاء الله تعالی در مواقع مستعده مذکور خواهد شد
و دیگر از حفص بن عمر و از حضرت ابی عبد الله علیه السلام مروی است که از رسول خدای صلی الله علیه و آله از جماعت امّت آن حضرت پرسش کردند فرمود ﴿ جَمَاعَهُ أُمَّتِی أَهْلُ
ص: 298
اَلْحَقِّ وَ إِنْ قَلُّواء﴾ یعنی جماعت و اجتماع امّت من اهل حقّ می باشد اگر چند اندك باشند.
و دیگر در آن کتاب از محمّد بن علی مروی است که حضرت ابی عبد الله علیه السلام فرمود ﴿ مَنْ خَلَعَ جَمَاعَهَ اَلْمُسْلِمِینَ قَدْرَ شِبْرٍ خَلَعَ رِبْقَ اَلْإِیمَانِ مِنْ عُنُقِهِ ﴾ ، يعنى هر کس باندازه شیری جماعت مسلمانان را خلع نماید رشته و ربقه ایمان را از گردن خود فرو افکنده است .
و هم از محمّد بن علي حلبی مروی است که حضرت ابی عبدالله سلام الله عليه فرمود ﴿ مَنْ خَلَعَ جَمَاعَهَ اَلْمُسْلِمِینَ قَدْرَ شِبْرٍ خَلَعَ رِبْقَ اَلْإِسلام مِنْ عُنُقِهِ وَ مَنْ نَکَثَ صَفْقَهَ اَلْإِمَامِ جَاءَ إِلَی اَللَّهِ أَجْذَمَ ﴾
مجلسی اعلی الله مقامه می فرماید خلع در این جا بر سبیل مجاز است گویا جماعت مسلمانان را تشبیه بجامه شامل اندام فرموده و مراد مفارقت است و احتمال دارد اصل حدیث نیز فارق باشد و بخلع تصحیف شده چنان که در کافی بر این گونه وارد است و در اخبار عامه هم بر این نسق مروی است
و جزری این حدیث را نوشته است ﴿ مَنْ فَارَقَ اَلْجَمَاعَةَ فَقَدْ خَلَعَ رِبْقَهَ اَلْإِسْلاَمِ عَنْ عُنُقِهِ﴾ مفارقت جماعت ترك سنت و متابعت بدعت است .
و ربقه در اصل عروه ایست در ریسمانی که برگردن یا دست بهیمه بندند و برای اسلام استعاره است یعنی ﴿ مَا یَشدُّ الْمُسْلِمِ بِهِ نَفْسُهُ مِنَ أَرَى الاِسلام اى حُدُودَهُ وَ احکامَهُ وَ اَوامِرَ وَ نَواهِیَهُ ﴾ و جمع آن ربق است مثل كسرة و كسر و آن ریسمانی را که ربقه در آن است ربق گویند و بر رباق و ارباق جمع بسته شده است
و جوهری گوید ربق بكسر اول رسن با گوش ها است که برّه و بزغاله را به آن بندند ربقه یکی گوشه از آن و در حدیث است ﴿ خَلَعَ رِبْقَة اَلْإِسلام مِنْ عُنُقِهِ ﴾ و جمع آن ریق و رباق و ارباق است.
ص: 299
و در حدیث است ﴿ لَکُمُ العَهْدُ ما لَمْ تأْکُلوا الرِّباقَ﴾ ، و نیز جزری در بیان این حدیث گويد « من تعلم القرآن ثمّ نسيه لقى الله يوم القيمة و هو اجذم» يعنى مقطوع اليد از ماده جذم که بمعنی قطع است .
و ازین است حديث علي علیه السلام ﴿ مَنْ نَكَثَ بَيْعَةً لَقِىَ اللَّهِ وَ هُوَ اَجذَم لَيْسَتْ لَهُ يَدٍ ﴾ قتیبی گوید اجذم در این جا آن کس باشد که تمام اعضای او رفته باشد و دست از دیگر اعضا بعقوبت اولی نیست گفته می شود رجل اجذم و مجذوم گاهی که اطرافش تباهی گرفته باشد از ماده جذام که مرض معروف است .
اما جوهری گوید مجذوم را اجذم نگویند و ابن الانباری گوید معنی حدیث این است که چنین کس خدای را ملاقات کند در حالتی که حجت او قطع شده باشد و زبان تکلم نداشته باشد و بدست اندرش حجتی نیست .
و قول على علیه السلام ﴿ لَيْسَتْ لَهُ یَد﴾ یعنی حجتی از بهرش نیست و بعضی گفته اند معنی این است که خدای را ملاقات کند گاهی منقطع السبب باشد و این حدیث شريف ﴿ اَلْقُرْآنُ سَبَبٌ بِیَدِ اَللَّهِ وَ سَبَ بِأَیْدِیکُمْ فَمَنْ نَسِیَهُ فَقَدْ قَطَعَ سَبَبَهُ ﴾
و خطابی گفت معنی حدیث همان است که ابی الاعرابی معتقد است و آن این است که هر کس قرآن را فراموش نماید خدای را گاهی ملاقات کند که دستش از خیر و ثواب تهی باشد ﴿ فكفى باليد عمّا تحويه و تشتمل عليه من الخير ﴾.
مجلسی می فرماید در تخصیص علی علیه السلام و در حدیث شریف بمذکور داشتن بد معنی است که در حدیث نسیان قرآن نیست زیرا که در میان اعضاء دست مباشر بیعت است و آن این است که شخص بیعت کننده در حالت عقد بیعت و اخذ بیعت بروی دست خود را در دست امام می گذارد .
ص: 300
ازین پیش پاره مکالمات حضرت صادق صلوات الله عليه با ابو حنيفه و غيره در باب قیاس مذکور شد.
در جلد اول بحار الانوار از هشام بن الحكم مروی است که حضرت ابی عبد الله عليه السلام فرمود ﴿ کَانَ رَجُلٌ فِی اَلزَّمَنِ اَلْأَوَّلِ طَلَبَ اَلدُّنْیَا مِنْ حَلاَلٍ فَلَمْ یَقْدِرْ عَلَیْهَا وَ طَلَبَهَا مِنْ حَرَامٍ فَلَمْ یَقْدِرْ عَلَیْهَا فَأَتَاهُ اَلشَّیْطَانُ فَقَالَ لَهُ یَا هَذَا إِنَّکَ قَدْ طَلَبْتَ اَلدُّنْیَا مِنْ حَلاَلٍ فَلَمْ تَقْدِرْ عَلَیْهَا وَ طَلَبْتَهَا مِنْ حَرَامٍ فَلَمْ تَقْدِرْ عَلَیْهَا أَفَلاَ أَدُلُّکَ عَلَی شَیْءٍ تَکْثُرُ بِهِ دُنْیَاکَ وَ یَکْثُرُ بِهِ تَبَعُکَ ﴾،
﴿ قَالَ بَلَی قَالَ تَبْتَدِعُ دِیناً وَ تَدْعُوا إِلَیْهِ اَلنَّاسَ فَفَعَلَ فَاسْتَجَابَ لَهُ اَلنَّاسُ وَ أَطَاعُوهُ وَ أَصَابَ مِنَ اَلدُّنْیَا ﴾
﴿ ثُمَّ إِنَّهُ فَکَّرَ فَقَالَ مَا صَنَعْتُ اِبْتَدَعْتُ دِیناً وَ دَعَوْتُ اَلنَّاسَ مَا أَرَی لِی تَوْبَةً إِلاَّ أَنْ آتِیَ مَنْ دَعَوْتُهُ إِلَیْهِ فَأَرُدَّهُ عَنْهُ فَجَعَلَ یَأْتِی أَصْحَابَهُ اَلَّذِینَ أَجَابُوهُ فَیَقُولُ لَهُمْ إِنَّ اَلَّذِی دَعَوْتُکُمْ إِلَیْهِ بَاطِلٌ وَ إِنَّمَا اِبْتَدَعْه فَجَعَلُوا یَقُولُونَ کَذَبْتَ وَ هُوَ اَلْحَقُّ وَ لَکِنَّکَ شَکَکْتَ فِی دِینِکَ فَرَجَعْتَ عَنْهُ ﴾
﴿ فَلَمَّا رَأَی ذَلِکَ عَمَدَ إِلَی سِلْسِلَةٍ فَوَتَدَلَهَا وَتِداً ثُمَّ جَعَلَهَا فِی عُنُقِهِ وَ قَالَ لاَ أَحُلُّهَا حَتَّی یَتُوبَ اَللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ عَلَیَّ ﴾
﴿ فَأَوْحَی اَللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ إِلَی نَبِیٍّ مِنَ اَلْأَنْبِیَاءِ قُلْ لِفُلاَنٍ وَ عِزَّتِی لَوْ دَعَوْتَنِی حَتَّی تَتَقَطَّعَ أَوْصَالُکَ مَا اِسْتَجَبْتُ لَکَ حَتَّی تَرُدَّ مَنْ مَاتَ عَلَی مَا دَعَوْتَهُ إِلَیْهِ عنه ﴾
یعنی مردی در پیشین روزگار از راه حلال در طلب دنیای با بکار برآمد و بر آن دست نیافت و از راه حرام نیز از پی دنیا بلند شد هم چنان بر آن چنك نينداخت
ص: 301
و تمتع نيافت
شیطان وقت دید و نزد وی شد و گفت ای مرد (مدنی در طلب کار جهان کردی سیر) هر چه زحمت بر خود بر نهادی آخر نه از راه حلال و نه حرام بهره بر نداشتی آیا ترا براهی دلالت نکنم که بآن سبب مال دنیای فانی را بسیار بدست کنی و گروه کثير بمتابعت تو اندر شوند.
گفت چنان کن یعنی دینی را بدعت کن و مردمان را بآن دین بخوان آن مرد چنان کرد و مردمان او را اجابت و اطاعت کردند و باین کار و کردار از جهان برخوردار شد
و از آن پس با خویشتن بفکر اندر آمد و همی گفت چه سازم که دینی را بدعت نهادم و مردمان را دعوت نمودم هم اکنون هیچ راهی برای تو به خود نگران نیستم مگر این که آنان را باین دین بخوانده ام تن را بتن ملاقات کنم و ازین دین روی بتابانم پس بسوی آن جماعت بیامد و گفت آن دین که من شما را به آن می خواندم باطل است و من بنا حق اختراع کردم و آن جماعت می گفتند این سخن را بدروغ می رانی و این دین تو حقّ است و اکنون بشكّ اندر شدی و از آن بازگشتی . چون آن مرد این حال را بدید برفت و زنجیری بدست کرده و بمیخی بکوفت و بگردن خود در افکند و گفت تا خدای عزّ و جلّ این توبه را پذیرفتار نشود من این زنجیر از گردن فرو نگذارم
خدای عزّ و جلّ بیکی از پیغمبران وحی فرستاد که با فلانی بگو قسم بعزت خودم اگر چندان مرا بخوانی که اوصال و بند های اندامت از هم جدا شود دعایت را مستجاب نگردانم تا هر کس را که بر این کیش و آئینی که او را بآن دعوت نمودی و بر این دین بمرده است باز آوری و ازین دین باز گردد.
و دیگر از حضرت ابی عبد الله علیه السلام در آیه شريفه ﴿ وَ الشُّعَراءُ يَتَّبِعُهُمُ الْغاوُنَ ﴾ وارد است که در تفسیرش فرمود ﴿ هُمْ قَوْمٌ تَعَلَّمُوا وَ تَفَقَّهُوا بِغَیْرِ عِلْمٍ، فَضَلُّوا، وَ أَضَلُّوا ﴾.
ص: 302
یعنی ایشان جماعتی هستند که بدون علم صحیح اظهار علم و فقه نمایند و بدون نیت خالص تعلّم و تفقّه ورزند لا جرم خودشان گمراه شوند و مردمان را گمراه دارند.
مجلسی اعلی درجاته می فرماید بنابراین تأویل این که این جماعت را بشعراء تعبیر فرمود برای این است که این قوم بنای دین و احکام خودشان را بر مقدمات شعريه باطله نهاده اند
و دیگر از ابن صدقه از جعفر بن محمّد صادق از پدر بزرگوارش باقر از جدش امير المؤمنين عليّ صلوات الله عليهم مروى است ﴿ مَنْ نَصَبَ نَفْسَهُ لِلْقِیَاسِ لَمْ یَزَلْ دَهْرَهُ فِی اِلْتِبَاسٍ وَ مَنْ دَانَ اَللَّهَ بِالرَّأْیِ لَمْ یَزَلْ دَهْرَهُ فِی اِرْتِمَاسٍ ﴾
هر کس خویشتن را برای قیاس کردن در امور دینیّه منصوب دارد تمامت روزگارش بالتباس و اشتباه بگذرد و هر کس برأى و اندیشه و رویّت نا صواب خود خدای را عبادت و اطاعت نماید همواره در بحر ضلالت و جهالت غرقه گردد
و دیگر از حنّان مسطور است که حضرت ابی عبد الله صلوات الله عليه فرمود ﴿ سَأَلَنِی اِبْنُ شُبْرُمَهَ مَا تَقُولُ فِی اَلْقَسَامَهِ فِی اَلدَّمِ فَأَجَبْتُهُ بِمَا صَنَعَ رَسولُ اَللَّهِ صَلَّی اَللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ قَالَ أَرَأَیْتَ لَوْ أَنَّ اَلنَّبِیَّ صَلَّی اَللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ لَمْ یَصْنَعْ هَذَا کَیْفَ کَانَ یَکُونُ اَلْقَوْلُ فِیهِ قَالَ قُلْتُ لَهُ أَمَّا مَا صَنَعَ اَلنَّبِیُّ صَلَّی اللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ فَقَدْ أَخْبَرْتُکَ وَ أَمَّا مَا لَمْ یَصْنَعْ فَلاَ عِلْمَ لِی بِهِ﴾
قسم بفتحین چنان که مشهور است بمعنی سوگند و قول خدای ﴿ وَ قاسِمَهُما﴾ یعنی سوگند خورد برای آدم و حوّا علیهما السلام و تقاسموا بالله یعنی سوگند خوردند بخدای و قسامه بفتح اول در احادیث و اخبار بسیار وارد شده است .
صاحب مجمع البحرین گوید قسامه آن سوگندی می باشد که بر اولیای قتیل چون ادعای خون کشته خود را نمایند و قاتل مشخص و معلوم نباشد وارد می شود می گویند قتل فلان بالقسامه کشته شد فلان شخص بقسامه و سوگند .
زمانی که جماعتی از اولیای قتیل اجتماع نمایند و بر مردی ادعا نمایند که
ص: 303
قاتل صاحب ایشان وی بوده و با ایشان دلیلی باشد امّا اقامه بینه نکنند این وقت پنجاه قسم می خورند که آن کس را که می گویند وی قاتل آن شخصی بوده صاحب ایشان را کشته است و این جماعت را که بر دعوی خود سوگند خوردند قسامه نامند
در حدیث وارد است ﴿ الْقَسَامَةُ تَثْبُتُ مَعَ اللَّوْثِ ﴾ قسامه با لوث ثابت می شود لوث امارت و علامتی است که بآن سبب بصدق مدعی در آن چه ادعا می کند از قتل گمان برده می شود مثل وجود ذی سلاح که ملطخ بخون باشد عند قتيل غلامه
و گفته اند لوث بمعنی این است که شاهدی واحد شهادت بدهد که مقتول پیش از آن که بمیرد اقرار نمود که فلان شخص مرا بکشت یا دو نفر شهادت بدهند که عداوتی در میان قاتل و مقتول بود یا قاتل بمقتول تهدید قتل می داد و هم چنین امثال این و این از تلوّث است که بمعنی تلطخ و آلودگی است
و در این مسئله در کتب فقهیه بیانات و اختلافات است و در این مقام حاجت بشرح و بیان نیست
بالجمله امام علیه السلام فرمود ابن شبرمه از من سؤال کرد که در قسامه در خون چه می فرمائی ؟ من بآن چه رسول خدای صلی الله علیه و آله رفتار می فرمود او را جواب دادم گفت اگر پیغمبر این کار را نکرده باشد چه می فرمایی و حکم و قول در این مسئله چیست؟
فرمود با او گفتم امّا آن چه را که پیغمبر معمول می داشت با تو خبر دادم و اما آن چه را که آن حضرت بجای نیاورده است مرا علمی به آن نیست کنایت از این که اوّلا این شریعت مطهره که ﴿ لا رَطْبٍ وَ لا يابِسٍ إِلاّ فِي كِتابٍ مُبِينٍ ﴾، چنان جامعیت دارد که فاقد هیچ حکمی و امری حتّی ارش خدش نیست
ثانیاً آن چه پیغمبر حکم فرموده به آن عالم هستیم
ثالثاً بیرون از حکم پیغمبر و امر او حکمی و امری نمی فرمائیم .
رابعاً چون علم پیغمبر بما افاضه شده است هیچ چیز بر ما مکتوم نیست و
ص: 304
اگر چیزی که حکمی در آن نرسیده باشد حکمی نخواهد داشت ﴿ وَ ما يَكونَ بَعْدَ الحَقِّ إلا الضَّلالُ﴾
و دیگر از این علوان مسطور است که جعفر بن محمّد عليهما السلام فرمود ﴿ حَدَّثَنِی زَیْدُ بْنُ أَسْلَمَ : أَنَّ رَسُولَ اَللَّهِ صَلَّی اَللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ سُئِلَ عَمَّنْ أَحْدَثَ حَدَثاً أَوْ آوَی مُحْدِثاً مَا هُوَ ﴾ از رسول خدای پرسیدند از آن کس که احداث امری تازه کند یا احداث کننده را پناه بدهد چگونه کسی است.
فرمود ﴿ مَنِ اِبْتَدَعَ بِدْعَهً فِی اَلْإِسْلاَمِ أَوْ مَثَلَ بِغَیْرِ حَدٍّ أَوْ مَنِ اِنْتَهَبَ نُهْبَهً یَرْفَعُ اَلْمُسْلِمُونَ إِلَیْهَا بْصَارَهُمْ أَوْ یَدْفَعُ عَنْ صَاحِبِ اَلْحَدَثِ أَوْ یَنْصُرُهُ أَوْ یُعِینُهُ.﴾
یعنی چنین کس شخصی است که بدعتی در اسلام بگذارد یا بدون حدّی این که موافق حدود شرعیّه باشد کسی را تعذیب بلیغ نماید مثلا پاره اعضای او قطع کند یا چیزی را نهب و غارت کند که چشم مسلمانان بسوی آن باشد یا دفع نماید از صاحب حدیثی یا او را نصرت و معاونت کند.
و دیگر از حلبی مروی است که بحضرت ابی عبد الله علیه السلام عرض کردم نزدیک تر چیزی که بنده بسبب آن کافر شود چیست فرمود ﴿ أَن يَبتَدِعَ شَيئاً فَيَتَوَلَّى عَلَيهِ وَ يَبرَأَ مِمَّن خَالَفَهُ ﴾ این است که چیزی را بدعت نهد و بر آن متولی شود و از هر کس که مخالف آن بدعت باشد تبرّی جوید.
و نیز از برید عجلی مروی است که بحضرت ابی عبدالله علیه السلام عرض کردم ادنی چيزي که موجب کفر بنده باشد چیست ؟ می گوید آن حضرت ریگی چند از زمین بر گرفت و فرمود ﴿ أَنْ یَقُولُ لِهَذِهِ اَلْحَصَاةِ إِنَّهَا نَوَاةٌ وَ یَبْرَأَ مِمَّنْ خَالَفَهُ عَلَی ذَلِکَ وَ یَدِینَ اَللَّهَ بِالْبَرَائة مِمَّنْ قَالَ بِغَیْرِ قَوْلِهِ فَهَذَا نَاصِبٌ قَدْ أَشْرَکَ بِاللَّهِ وَ کَفَرَ مِنْ حیْثُ لا یَعْلَمْ ﴾ .
این است برای این سنگ ريزه بكويد اين ها نواة و خستو می باشد و از آن کس بر این قول با او مخالفت نماید تبرّی جوید و پرستش و اطاعت کند خدای را به برائت از آن کس که بغیر قول او گوید چنین کس ناصبی است و با خداى شرك آورده
ص: 305
و از آن جا که خود نداند کافر شده است.
معلوم باد مثل زدن آن حضرت بسنگ ریزه برای بیان این است که هر کس چیزی را بدعت نهد و بباطلی معتقد گردد اگر چه در چیزی حقیر باشد و در این کار رأی و دینی برای خود بگیرد و حبّ و بغضش بر آن باشد در حکم کافر در شدّت عذاب و حرمان از تقرّب بحضرت ایزد وهاب است
و دیگر از معلّی بن خنیس مروی است که حضرت ابی عبد الله علیه السلام در قول خداى عزّ و جلّ ﴿ وَ مَنْ أَضَلُّ مِمَّنِ اتَّبَعَ هَوَاهُ بِغَیْرِ هُدًی مِّنَ اللَّهِ ﴾ کیست گمراه تر از کسی که بهوای نفس خود متابعت نماید بدون این که به هدایتی از جانب خدای دلالت یابد.
می فرمود يعنى ﴿ مَنْ یَتَّخِذُ دِینَهُ رَأْیَهُ بِغَیْرِ هُدَی مِنْ أَئِمَّةِ اَلْهُدَی﴾، هركس برأی خود کار کند و عبادت و پرستش نماید بدون این که از ائمه هدی سلام الله عليهم بهدایتی برخوردار شده باشد .
و در روایتی که غالب نحوی نموده است آن حضرت در معنی این آیه شریفه فرمود ﴿ و اِتَّخَذَ رَأْیَهُ دِیناً﴾.
و نیز در اول بحار از سکونی از حضرت صادق از امیر المؤمنين صلوات الله عليهما مردی است ﴿ یُجَاءُ بِأَصْحَابِ اَلْبِدَعِ یَوْمَ اَلْقِیَامَةِ فَتَرَی اَلْقَدَرِیَّةَ مِنْ بَیْنِهِمْ کَالشَّامَهِ اَلْبَیْضَاءِ فِی اَلثَّوْرِ اَلْأَسْوَدِ فَیَقُولُ اَللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ مَا أَرَدْتُمْ فَیَقُولُونَ أَرَدْنَا وَجْهَکَ فَیَقُولُ قَدْ أَقَلْتُکُمْ عَثَرَاتِکُمْ وَ غَفَرْتُ لَکُمْ زَلاَّتِکُمْ إِلاَّ اَلْقَدَرِیَّةَ فَإِنَّهُمْ دَخَلُوا فِی اَلشِّرْکِ مِنْ حَیْثُ لاَ یَعْلَمُونَ.﴾
صاحبان بدعت را یعنی آنان را که برأی و رویت بدعتی در دین نهاده اند در روز قیامت می آورند و جماعت قدریه را در میان ایشان مانند خالی سفید در اندام گاوی سیاه بنگری یعنی ارباب بدع چندان کثرت دارند که این طبقه نسبت بایشان این حالت دارند پس خدای عزّ و جلّ با ایشان فرماید چه اراده
ص: 306
کردید یعنی در اعمال خود بچه اراده بودید عرض می کنند اراده وجه کریم ترا داشتیم.
می فرماید از لغزش شما گذشتم و زلات شما را بیامرزیدم مگر جماعت قدریه را چه ایشان از آن جا که خود ندانستند مشرك شدند
مجلسی اعلی الله مقامه می فرماید قدریّه بر مجبره و مفوضه که منکر قضاء و قدر خدای هستند اطلاق می شود و ظاهر این می باشد که مراد در این جا همان دوم باشد و مراد بسایر ارباب بدعت ها کسی است که از روی جهالت بدعتی را بانی شود که به آن بهانه جوید بدون این که این کردار موجب فساد دین و اسباب کفر او شود چنان که آخر خبر بر این معنی اشارت نماید
و دیگر از حفص بن عمر مروی است که حضرت ابی عبد الله سلام الله عليه فرمود ﴿ مَنْ مَشَی إِلَی صَاحِبِ بِدْعَهٍ فَوَقَّرَهُ فَقَدْ مَشَی فِی هَدْمِ اَلْإِسْلاَمِ ﴾ هر کس بسوى صاحب بدعتی گام سپار شود و اسباب توقیر او گردد در خرابی ارکان اسلام راه سپار شده است
و نیز در آن کتاب از سعید اعرج مروی است که بحضرت ابی عبد الله علیه السلام عرض كردم ﴿ إِنَّ مَنْ عِنْدَنَا مِمَّنْ یَتَفَقَّهُ یَقُولُونَ یَرِدُ عَلَیْنَا مَا لاَ نَعْرِفُهُ فِی کِتَابِ اَللَّهِ وَ لاَ فِی اَلسُّنَّةِ نَقُولُ فِیهِ بِرَأْیِنَا ﴾
پاره کسان که نزد ما به تفقه اشتغال دارند بعضی چیزها که در کتاب خدا و در سنّت نیست می گویند و بر ما ردّ می نمایند ما برأی خود در آن مطلب بگوئیم ابو عبد الله علیه السلام فرمود ﴿ کَذَبُوا لَیْسَ شَیْءٌ إِلاَّ جَاءَ فِی اَلْکِتَابِ وَ جَاءَت فِیهِ اَلسُّنَّةُ﴾ یعنی دروغ می گویند هیچ چیز نیست جز این که حکمش در کتاب و در سنّت آمده است
و هم در آن کتاب از محمّد بن حکیم مسطور است که گفت در حضرت ابی عبد الله علیه السلام عرض کردم جماعتی از اصحاب ما فقه بیاموخته اند و علمی حاصل کرده و احادیثی روایت نموده اند و چون چیزی برایشان راه نماید به رأی خود سخن
ص: 307
مي كنند فرمود ﴿ لَا وَ هَلْ هَلَكَ مَنْ مَضَى إِلَّا بِهَذَا وَ أَشْبَاهِهِ ﴾ یعنی این کردار نشاید آیا پیشینیان جز باین کار و امثال آن در عرصه ضلالت هلاکت گرفتند
و دیگر از ابو بصیر مروی است که گفت بحضرت ابی عبد الله صلوات الله عليه معروض داشتم که اشیائی بر ما وارد می شود که در کتاب و سنّت به آن عارف نیستیم پس در آن نگران می شویم یعنی اجتهادی می نمائیم.
فرمود ﴿ لاَ أَمَا إِنَّکَ إِنْ أَصَبْتَ لَمْ تُؤْجَرْ وَ إِن کان َخْطَاء کَذَبْتَ عَلَی اَللَّهِ ﴾ چنین نشاید چه اگر برأی و اجتهاد خود بصواب رفتی مأجور نیستی و اگر خطا کنی بر خدای دروغ بسته باشی .
و دیگر از محمّد بن بشر اسلامی مروی است که گفت در حضرت ابی عبد الله علیه السلام حضور داشتم و رقة بن سليمان از آن حضرت سؤال می نمود آن حضرت بدو فرمود ﴿ أَنْتُمْ قَوْمٌ تُحَمِّلُونَ اَلْحَلاَلَ عَلَی اَلسُّنَّةِ وَ نَحْنُ قَوْمٌ نَتَّبِعُ عَلَى الْأَثَر ﴾ مجلسى عليه الرحمه می فرماید در نسخ متعدده تحملون الحلال بحاء مهمله مرقوم است و ممکن است بخاء معجمه باشد یعنی شما جماعتی هستید که حمل می کنید خصال و احکام را بر سنت بدون این که در سنّت رسیده باشد.
يعني اشياء و احكام را به آن چه در سنّت وارد است قیاس می کنید و اگر بحاء مهمله باشد شاید مراد این است که شما شیء حلال را که امری و نهیی در در آن نرسیده بر آن چیز ها که در سنّت امر و نهی در آن وارد شده بقیاس باطل حمل مي كنيد لكن ما جز مطابق احکام کتاب و سنّت بامر و نهی سخن نمی کنیم .
و دیگر از محمّد بن مسلم مروی است که حضرت ابی عبد الله فرمود در کتاب آداب امير المؤمنين علیهما السلام هست ﴿ لاَ تَقِیسُوا اَلدِّینَ فَإِنَّ أَمْرَ اَللَّهِ لاَ یُقَاسُ وَ سَیَأْتِی قَوْمٌ یَقِیسُونَ وَ هُمْ أَعْدَاءُ اَلدِّینِ ﴾، دین را قیاس نکنید چه امر خدای را قیاس نمی توان کرد و زود باشد که قومی بیایند که کار بقیاس بسپارند و ایشان دشمنان دین مبین هستند
ص: 308
و ديگر از هيثم بن واقد مسطور است که در حضرت ابی عبد الله علیه السلام عرض کردم نزد ما در جزیره مردی است که بسیار اتفاق می افتد که هر کس بدو شود و از چیزی که سرقت شود یا امثال آن خبر می دهد آیا ما از وی بپرسیم.
فرمود رسول خدای صلی الله علیه و آله می فرماید ﴿ مَنْ مَشَی إِلَی سَاحِرٍ أَوْ کَاهِنٍ أَوْ کَذَّابٍ یُصَدِّقُهُ بِمَا یَقُولُ فَقَدْ کَفَرَ بِما أَنْزَلَ اَللّهُ مِنْ کِتابٍ ﴾ هرکس بسوی شخصی ساحر یا كاهن یا بسیار دروغ گوئی راه سپارد و بقول او تصدیق نماید همانا بهر کتابی که خدای نازل فرموده کافر است
و دیگر از ابن عمیر از جمعی کثیر مروی است که حضرت ابی عبد الله صلوات الله عليه فرمود ﴿ لَعَنَ اَللَّهُ أَصْحَابَ اَلْقِیَاسِ فَإِنَّهُمْ غَیَّرُوا کَلاَمَ اَللَّهِ وَ سُنَّةَ رَسُولِهِ صَلَّی اللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ وَ اِتَّهَمُوا اَلصَّادِقِینَ فِی دِینِ اَللَّهِ عَزَّ وجلّ ﴾
خداوند لعن کند اصحاب قیاس را چه ایشان کلام خدای را تغییر دادند و سنّت رسول خدای صلی الله علیه و آله را دیگرگون کردند و آنان را که در دین خدای عزوجل صادق هستند متهم می دارند
و دیگر از داود بن سرحان مروی است که از حضرت ابی عبد الله علیه السلام شنیدم می فرمود ﴿ إِنِّی لَأُحَدِّثُ اَلرَّجُلَ اَلْحَدِیثَ وَ أَنْهَاهُ عَنِ اَلْجِدَالِ وَ اَلْمِرَاءِ فِی دِینِ اَللَّهِ وَ أَنْهَاهُ عَنِ اَلْقِیَاسِ فَیَخْرُجُ مِنْ عِنْدِی فَیُأَوِّلُ حَدِیثِی عَلَی غَیْرِ تَأْوِیلِهِ إِنِّی أَمَرْتُ قَوْماً أَنْ یَتَکَلَّمُوا وَ نَهَیْتُ قَوْماً فَکُلٌّ یُأَوِّلُ لِنَفْسِهِ یُرِیدُ اَلْمَعْصِیَهَ لِلَّهِ وَ لِرَسُولِهِ فَلَوْ سَمِعُوا وَ أَطَاعُوا لَأَوْدَعْتُهُمْ مَا أَوْدَعَ أَبِی أَصْحَابَهُ إِنَّ أَصْحَابَ أَبِی کَانُوا زَیْناً أَحْیَاءً وَ أَمْوَاتاً.﴾
یعنی مردی را حدیث می گذارم و او را از جدال و مراء و خصومت در دین خدای و از قیاس نمودن نهی می کنم پس از خدمت من بیرون می شود و حدیث مرا بر غیر آن چه تأویل آن است تأویل می نماید
من امر می کنم قومی را که تکلّم نمایند و نهی می فرمایم قومی را پس هر جماعتی برای نفس خود تأویلی می کند و اراده معصیت خدای و رسول خدای را دارد پس اگر بشنوند و اطاعت کنند من بایشان ودیعه می سپارم آن چه را که پدرم با اصحابش
ص: 309
بودیعت سپرد بدرستی که اصحاب پدرم در حال حیات و ممات زینت بودند
و دیگر در جلد اول بحار از عبدالرحیم قصیر مروی است که حضرت ابی عبدالله عليه السلام فرمود ﴿ اِئْتِ زُرَارَةَ وَ بُرَیْداً وَ قُلْ لَهُمَا مَا هَذِهِ اَلْبِدْعَةُ أَمَا عَلِمْتُمْ أَنَّ رَسُولَ اَللَّهِ صَلَّی اللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ قَالَ کُلُّ بِدْعَةٍ ضَلالَةٌ فَقُلْتُ لَهُ إِنِّی أَخَافُ مِنْهُمَا ﴾
بسوی زراره و برید شو و با ایشان بگو این بدعت چیست مگر ندانسته اید که رسول خدا صلی الله علیه و آله فرمود هر بدعتی گمراهی و ضلالت است عرض کردم من از ايشان بيمناك هستم.
آن حضرت لیث مرادی را با من همراه کرد پس هر دو تن نزد زراره شدیم و فرمایش امام علیه السلام را بگذاشتیم زراره گفت سوگند با خدای مرا استطاعت بدادند و مشعر بر آن مطلب و مسئله نگشت
امّا برید گفت سوگند با خدای هرگز ازین رأی باز شوم مجلسی می فرماید بدعت این دو تن در قول باستطاعت بود چنان که تحقیقش در مقام خود باز نموده آید.
و دیگر در آن کتاب بحضرت ابی عبد الله عليه صلوات الله در رساله که آن حضرت باصحاب رأی و قیاس مرقوم فرموده مسطور است ﴿ بَعدُ فَإنَّهُ مَن دَعا غَيرَهُ إلي دِينِهِ بِالارتِياءِ وَالمَقائيسِ، لَم يُنصِف وَلَم يُصِب حَظَّهُ؛ لِأَنَّ المَدعُوَّ إلي ذلِكَ لا يَخلوا أيضاً مِنَ الآرتِياءِ وَ المَقائيسِ، وَ مَتي ما لَم يَكُن بِالدَّاعي قُوَّةٌ في دُعائِهِ عَلي المَدعُوِّ لَم يُؤمَن عَلي الدّاعي أن يَحتاجَ إلي المَدعُوِّ بَعدَ قَليلٍ ﴾
﴿ لِأنّا قَد رَأينا المُتَعَلِّمَ الطّالِبَ رُبَّما كانَ فائِقاً لِمُعَلِّمٍ وَ لَو بَعدَ حينٍ، وَ رَأينا المُعَلِّمَ الدّاعِيَ رُبَّما احتاجَ في رأيِهِ إلي رَأي مَن يَدعو وَ في ذلِكَ تَحَيَّرَ الجاهِلونَ، وَ شَكَّ المُرتابونَ، وَ ظَنَّ الظّانونَ ﴾
﴿ وَ لَو كانَ ذلِكَ عِندَ الله جائِزاً لَم يَبعَثِ اللهُ الرُّسُلَ بِما فيهِ الفَصلُ، وَ لَم يَنهَ عَنِ الهَزلِ، وَ لَم يُعِبِ الجَهلَ، وَ لَكِنَّ النّاسَ لَمّا سَفِهوا الحَقَّ وَ عظموا النِّعمَةَ، وَ استَغنَوا بِجَهلِهِم وَ تَدابيرِهِم عَن عِلمِ الله، وَاكتَفَوا بِذلِكَ دونَ رُسُلِهِ وَ القُوّامِ بأمِرِهِ،﴾
ص: 310
﴿ وَ قالوا: لا شَيءَ إلّا ما أدرَكَتهُ عُقولُنا وَ عَرَفَتهُ ألبابُنا، قَوَلّاهُمُ الله ما تَوَلَّوا، وَ أهمَلَهُم وَ خَذَلَهُم حَتّي صاروا عَبَدَةَ أنفُسِهِم مِن حَيثُ لا يَعملونَ.﴾
﴿ و لو كانَ اللهُ رَضِيَ مِنهُم اجتِهادَهُم وَ ارتِياءئهُم فيما ادَّعَوا مِن ذلِكَ، لَم يَبعَثِ اللهُ إلَيهِم فاصِلاً لِما بَينَهُم، وَ لا زاجِراً عَن وَصفِهِم، و إنّما استَدلَلنا أنَّ رِضا الله غَيرُ ذلِكَ، بِبَعثِهِ الرُّسُلَ بِالأُمورِ القَيِّمَةِ الصَّحيحَةِ، وَ التَّحذيرِ عَنِ الأُمورِ المُشكِلَةِ المُفسِدَةِ»
﴿ ثُمَّ جَعَلَهُم أبوابَهُ وَ صِراطَهُ، وَ الأدِلّاءَ عَلَيهِ بِأمورٍ مَحجوبَةٍ عَنِ الرّأيِ وَ القِياسِ، فَمَن طَلَبَ ما عِندَ الله بِقِياسٍ وَ رَأيٍ لَم یزدَد مِنَ الله إلّا بُعداً، وَ لَم يَبعَث رَسولاً قَطُّ وَ إن طالَ عُمرُهُ قابِلاً مِنَ النّاسِ خِلافَ ما جاءَ بِهِ حَتّي يَكونَ مَتبوعاً مَرَّةً وَ تابِعاً أُخري، وَ لَم يُرَ أيضاً فيما جاءَ بِهِ استعمَلَ رَأياً وَ لا مِقياساً حَتّي يَكونَ ذلِكَ وَاضِحاً عِندَهُ كالوَحي مِنَ الله ﴾
﴿ وَ في ذلِكَ دَليلٌ لِكُلِّ ذي لُبٍّ وَ حِجيً، أنَّ أصحابَ الرَّأي وَ القِياسِ مُخطِئونَ مُدحَضونَ. وَ إنّما الاختلافُ فيما دونَ الرُّسُلِ لا في الرُّسُلِ فَإيّاكَ أيُّها المُستَمِعُ أن تَجمَعَ عَلَيكَ خِصلَتَينِ﴾
﴿ إحدیهُما القَذفُ بِما جاشَ بِهِ صَدرُكَ، وَ اتِّباعُكَ لِنَفسِكَ إلي غَيرِ قَصدٍ، و مَعرِفَةِ حَدٍّ، ﴾
﴿ وَ الأُخري استِغناؤُكَ عَمّا فيهِ حاجَتُكَ وَ تَكذيبُكَ لِمَن إلَيهِ مَرَدُّكَ وَ إيّاكَ وَ تَركَ الحَقِّ سَأمَةً وَ مَلالَةً، وَ انتجاعَكَ الباطِلَ جَهلاً وَ ضَلالَةًً، لاِنّا لَم نَجِد تابِعاً لِهَواهُ جایزاً عَمّا ذَكَرنا قَطُّ رَشيداً، فانظُر في ذلِكَ ﴾
در مجمع البحرين مسطور است « فلان يرى رأى الخوارج» يعنى بمذهب خوارج می رود و در حدیث است که ﴿ لَمْ يَقُلْ صَلَّی اللَّهِ عَلَیه وَ آلِهِ بِرَأىِ وَ لَا قِيَاسُ ﴾ ، پاره در معنی آن گفته اند که رأی بمعنی تفکّر در مبادی امور و نظر کردن در عواقب امور و دانستن آن چه را که خطاء و صواب به آن مأوّل می شود ﴿ ای لَمْ يَقُلْ صَلَّی اللَّهُ عَلَیهِ وَ آلِهِ الْعَقْلِ وَ لَا بِالْقِيَاسِ﴾
یعنی در امور دينيه بعقل و سلیقه خود و قياس نمي توان عمل کرد و اونای یعنی
ص: 311
طلب رأى و تدبير كرد و اصحاب رأى نزد فقهاء همان اصحاب قياس و تأويل هستند مثل اصحاب ابي حنيفه و ابي الحسن اشعری.
و ایشان همان کسان باشند که گویند بعد از رسول خدای صلی الله علیه و آله برای ما وسعت آن هست که بآن چه اجتماع ورزیده است رأی مردمان بر آن اخذ نمائیم . د
دمیری گوید نوح الجامع گوید از ابو حنيفه شنیدم که می گفت هر چه از رسول خدای صلی الله علیه و آله رسیده است بر سر و چشم جای دارد و هر چه از صحابه وارد شده اختیار می نمائیم و هر چه جز این باشد همانا ایشان که روایت کرده اند رجالی هستند ما هم رجالی هستیم یعنی می توانیم برأى و اجتهاد خود کار کنیم .
و از ابو حنیفه نقل کرده اند که گفت « علمنا هذا رأى و هو احسن ما قدرنا عليه فمن جاء باحسن منه قبلناه» و این کلام چنان که مکرر اشارت یافت باطل و مردود است
و خبر معاذ که می گوید اجتهد رائی اگر صحیح و مقرون بصدق باشد مراد به آن ردّ قضیه ایست که در معرض حکم اندر می شود از طریق قیاس یا غیر قیاس بسوی کتاب و سنّت و مراد آن رأئی است که از جانب نفس خود بیند بدون حمل بر کتاب و سنّت نمی باشد
بالجمله حضرت صادق علیه السلام می فرماید هر کس غیر از خود کسی را به دین و كيش خود برأى و تدبير و قیاس بخواند انصاف نورزیده و بهره در نیافته است چه آن کس را که باین مذهب خود که راجع برأى و قياس است دعوت می نماید نیز از ارتباه و مقاییس بیرون نیست.
یعنی چون کار بر این نهج باشد که مردی برأی و قیاس و تدبیر و سلیقه خویش در دین خدای رفتار نماید و مردمان را به آن سبك و روش بمذهب بخواند و این باب را مفتوح دارد دیگران نیز صاحب آراء و سلق مختلفه و قیاس هستند و می خواهند برأی و قیاس خود کار کنند .
زیرا که چون از خدا و رسول خدا و ائمه هدی صلوات الله عليهم کار بگذرد
ص: 312
دیگران خود را یکسان دانند و بالطبيعه تابع رأی دیگری نمی شوند و چون در آن شخصی که دیگری بمذهب و عقیدت خود می خواند در آن دعوت قولی بر مدعوّ نباشد هیچ ایمن نمی توان بود که داعی بعد از مدتی قلیل بسوی آن شخص مدعوّ محتاج گردد
زیرا که ما دیده ایم که بسیار افتاده است که شخص متعلم و شاگرد طالب علم اگر چه بعد از زمانی بوده است بر معلم فایق گردیده است و دیده ایم کسی که تعلیم نموده و دیگران را بعلم و دانش خود دعوت می کرده است در رأی خود برأی و رویت آن کس که او را دعوت می کرده است حاجتمند گردیده است
و در این امر است که جاهلان متحیر و سرگردان و اهل ريب دچار شكّ و شبهت و گمان برندگان گرفتار گمان می شوند و اگر این حال در حضرت ذی الجلال جایز بودی پیغمبران را با فاصله از یکدیگر مبعوث نفرمودی.
یعنی اگر مردمان استعداد آن را داشتند که به علوم و آراء خود رفتار نمایند و کفایت جویند و محتاج بدیگری نباشند خداوند تعالی هر زمانی بحسب تقاضای وقت پیغمبری که معلم حقیقی است بر ایشان مبعوث و مرسل و از هزل نهی و بر جهل عیب نمی فرمود
لکن مردمان چون حق را سبك و خفیف شمردند و شکر نعمت نگذاشتند و بجهل و تدابیر خودشان از علم خدائی بی نیازی خواستند و بدون پیغمبران او و لحاظ قوام امر او بهمان آراء و علوم ناقصه خود اکتفا ورزیدند
و گفتند هیچ چیز نباشد جز این که عقول ما آن را ادراک می نماید و خرد ما به آن عارف می باشد لا جرم خدای تعالی ایشان را به آن چه در طلبش بودند و بر آن عقیدت می ورزیدند و دوست دار آن بودند تولّی داد و مهمل و مخذول گردانید چندان که از آن جا که خود نمی دانستند بندگان نفوس خویش شدند .
و اگر خداوند اجتهاد و ارتیاء ایشان در آن چه ازین امر ادعا می نمودند رضا می داد پیغمبران را برای فصل در میان ایشان و عقاید ایشان و زجر از وصف ایشان
ص: 313
انگیزش نمی داد.
و این که ما استدلال نمودیم که رضای خدا جز این است که این مردم اقدام می نمایند بعلت بعثت رسل است برای امور قیمه صحیحه و تحذیر از امور مشکله مفسده و از آن پس خداوند تعالی این جماعت هدایت رتبت پیغمبران عظیم الشان را ابواب خود و صراط خود و ادلاء بحضرت خود گردانید به اموری که از رأی و قیاس پوشیده و محجوب است پس هر کس برأی و قیاس در طلب ما عند الله بر آید جز دوری از حضرت احدیّت بهره نیابد
و هرگز پیغمبری مبعوث نشده است که اگر چند زمانی دیر باز در جهان مانده باشد از مردمان خلاف آن چه را که خود آورده است قابل باشد تا باین واسطه گاهی متبوع و گاهی تابع و زمانی حاکم و دفعه محکوم گردد .
و نیز هرگز دیده نشده است در آن چه آورده است رأیی یا مقیاسی معمول داشته باشد مگر وقتی که آن کار در خدمت او مثل از جانب پروردگار واضح و آشکار باشد و در این امر برای هر صاحب عقل و دانشی دلیلی استوار است بر این که اصحاب رأى و قياس مخطی و باطل هستند
و این که این اختلافات در غیر از پیغمبران است نه در رسل ، پس ای مستمع پرهیز دار از این که دو خصلت در تو فراهم شود یکی این که هر چه در سینه تو جوشیدن گرفت بر زبان آوری و بدون قصد و معرفت حدّی متابعت نفس نمائی و دیگر استغناء و بی نیازی ورزیدن از آن چه به آن حاجتمندی و تکذیب نمودن آن کس را که بسوی او باز گشت داری و بپرهیز از این که محض خستگی و ملالت حق را ترك نمائی و از روی جهل و ضلالت در طلب باطل بر آیی
زیرا که ما نیافته ایم کسی را که تابع هوای نفس خود و تجاوز نماینده از آن چه مذکور داشتیم باشد هرگز دارای رشد و رشادت گردد پس با دیده بینش و بینش دانش در این جمله بنگر .
مجلسی اعلی الله مقامه می فرماید بعد از تدبّر در این خبر و امثال آن معلوم
ص: 314
می شود که این بزرگان دین بعد از معرفت امام باب عقل را سدّ کرده اند و امر نموده اند که جمیع امور را باید از ایشان اخذ کرد و از اتکال بر عقول ناقصه در هر باب نهی نموده اند.
و دیگر در آن کتاب از معاوية بن ميسرة بن شریح مسطور است که گفت در مسجد خیف بحضرت ابی عبد الله علیه السلام در آمدم و این وقت آن حضرت در حلقه جای داشت که نزديك بدویست مرد بودند و عبد الله بن شبرمه در میان ایشان جای داشت.
عرض کرد یا ابا عبد الله ما در مملکت عراق قضا می رانیم و از کتاب و سنّت حکم می کنیم و گاهی مسئله بر ما وارد می شود و برأی خود اجتهاد می کنیم چون این سخن بگذاشت تمامت حاضران خاموش شدند تا چه جواب بشنوند
حضرت ابی عبد الله علیه السلام با آنان که در طرف راستش بودند روی آورد و ایشان را حدیث بگذاشت .
چون مردمان بر این حال نگران شدند بیکدیگر روی کرده بسخن خود مشغول شدند و چندی بر آن حال مشغول بودند
پس از آن ابن شبرمه عرض کرد یا ابا عبد الله ما قاضیان عراق هستیم و به کتاب و سنّت قضاوت کنیم و چنان افتد که بعضی چیز ها بر ما وارد می شود و برای خود در آن اجتهاد می کنیم
دیگر باره تمامت مردمان برای جواب خاموش شدند و آن حضرت به آن کسان که از جانب یسارش بودند روی بیاورد و ایشان را حدیث فرمود چون مردمان نگران آن حال شدند پاره پاره روی کرده مهر از دهان بر گشودند و ابن شبرمه آن چند که خدای خواست سکوت ورزید بعد از آن دیگر باره بسخن خود باز گشت.
حضرت ابی عبد الله علیه السلام فرمود علیّ بن ابی طالب چگونه مردی است چه آن حضرت نزد شما در عراق یعنی کوفه می زیست و شما را به آن حضرت خبری هست
ابن شبرمه چندان که استطاعت و قدرت بیان داشت در محامد آن حضرت از
ص: 315
حدّ در گذشت و در مناقبش سخنی عظیم بگذاشت
حضرت ابي عبد الله فرمود ﴿ فَإِنَّ عَلِیّاً أَبَی أَنْ یُدْخِلَ فِی دِینِ اَللَّهِ اَلرَّأْیَ وَ أَنْ یَقُولَ فِی شَیْءٍ مِنْ دِینِ اَللَّهِ بِالرَّأْیِ وَ اَلْمَقَایِیسِ﴾
علی علیه السلام با این فضایل و علوم و مفاخر که شما خود شاهد هستید ابا دارد که در دین خدای برأی کار کند و در چیزی در دین خدای و احکام شریعت به رأی و مقاییس سخن نماید.
ابو ساسان می گوید چون شب در آمد بحضرت ابی عبد الله علیه السلام مشرف شدم با من فرمود ﴿ یَا أَبَا سَاسَانَ لَمْ یَدَعْنِی صَاحِبُکُمْ اِبْنُ شُبْرُمَهَ حَتَّی أَجَبْتُهُ ثُمَّ قَالَ لَوْ عَلِمَ اِبْنُ شُبْرُمَهَ مِنْ أَیْنَ هَلَكَ النَّاسُ مَا دَانَ بِالْمَقَایِیسِ وَ لَا عَملَ بِهَا﴾
ای ابوساسان صاحب شما ابن شبرمه از من دست باز نداشت تا گاهی که او را جواب دادم پس از آن فرمود اگر ابن شبرمه بداند مردمان از چه جای بهلاکت می رسند معتقد بمقاییس نمی شد و عمل به آن نمی کرد
و دیگر از معاوية بن وهب مروی است که گفت از حضرت ابی عبد الله علیه السلام شنیدم فرمود رسول خدای صلی الله علیه و آله می فرماید ﴿ إِنَّ عِنْدَ کُلِّ بِدْعَةٍ تَکُونُ مِنْ بَعْدِی یُکَادُ بِهَا الْإِیمَانُ وَلِیّاً مِنْ أَهْلِ بَیْتِی مُوَکَّلًا بِهِ یَذُبُّ عَنْهُ یَنْطِقُ بِإِلْهَامٍ مِنَ اللَّهِ وَ یُعْلِنُ الْحَقَّ وَ یُنَوِّرُهُ وَ یَرُدُّ کَیْدَ الْکَایدِینَ یُعَبِّرُ عَنِ الضُّعَفَاءِ فَاعْتَبِرُوا یَا أُولِی الْأَبْصَارِ وَ تَوَکَّلُوا عَلَی اللَّهِ ﴾
خدای را برای هر صاحب بدعتی که بعد از من در کار ایمان کید و خدعه و حرب بورزد یا این که بوجود او نزديك شود که در جلوه ایمان نقصان رسد ولی از اهل بیت من می شود که موکل و حافظ گوهر ایمان است و کید و خصومت دشمن آن گوهر را دور می گرداند بالهام خدای نطق د و حق را آشکار و فروزان می گرداند و کید و خدعه کایدان را بر می گرداند و از جانب ضعفاء که نیروی دفع فتن اعدای دین را ندارند و چنان که می باید استطاعت سخن کردن و ادای حق نیابند سخن می کند و حادثه که در دین افتد رفع می نماید .
ص: 316
پس ای صاحبان بصیرت دیده اعتبار برگشائید و بر قدرت کردگار بنگرید و بر خداوند قادر قهار توكل جوئید
و دیگر از طلحة بن زید از حضرت ابی عبد الله از پدر والا گوهرش مروی است که امیر المؤمنين علیه السلام فرمود ﴿ لاَ رَأْیَ فِی اَلدِّینِ ﴾، در امر دین برأی و رویت و سلیقه خويشتن نمی شاید کار کرد
و نیز در جلد اول بحار الانوار از ابو عبد الله از پدرش ابو جعفر علیهما السلام مروی است که حضرت رسول خداى صلی الله علیه و آله فرمود ﴿ منْ دَعَا إِلَی ضَلاَلٍ لَمْ یَزَلْ فِی سَخَطِ اَللَّهِ حَتَّی یَرْجِعَ مِنْهُ و مَنْ مَاتَ بِغَیْرِ إِمَامٍ مَاتَ مِيتَةً جَاهِلِيَّة ﴾ هر کس مردمان را براه ضلالت دعوت نماید همواره در معرض سخط خداوند است تا از آن کار باز آید و هر کس بدون امام و معرفت به پیشوائی بمیرد چنان است که در جاهلیّت مرده باشد.
مجلسی علیه الرحمه در همین مجلد بحار الانوار در ذیل حدیثی که ازین پیش در مکالمه حضرت ابی عبد الله علیه السلام با ابوحنیفه در باب اول ﴿ مَن قَاسَ وَ لَوْ قَاسَ نُورِیَّهَ آدَمَ عَلَيه السَّلام بِنُورِیّةِ النَّاسِ عَرَفَ مَا بَیْنَ اَلنُّورَیْنِ وَ ضِیَاءَ أَحَدِهِمَا عَلَی الاخِر ﴾ مسطور شد
می فرماید احتمال دارد که مراد بقیاس در این جا اعمّ از قیاس فقهی از استحسانات عقليّه و آراء واهیّه باشد که از کتاب و سنت مأخوذ نشده باشد .
و مراد این است که این طریق از جمله آن طرقی است که خطای در آن بسیار باشد ازین روی در امور دینیّه نمی شاید بر عقول ناقصة بشريّه اتّكال و اتّکاء ورزید
بلکه در تمام این جمله باید باوصیای حضرت سيّد المرسلين صلوات الله عليهم اجمعین که دارای عقول و علوم مخصوصه عوالم لا هوتيّه اند رجوع نمود چنان که از ظاهر اکثر اخباری که در این باب وارد است ظاهر است .
ص: 317
و با این بیان مراد از قیاس در این مقام قیاس لغوی است و قیاس ابلیس بقیاسی که ماده اش مغالطه است باز می شود زیرا که ابلیس در آن قیاس خود اولا استدلال به آن می نماید که او بهتر است از آدم چه مادۀ او از آتش و ماده آدم از گل است و آتش از گل بهتر است .
و نتیجه این آن می شود که ماده او از ماده آدم علیه السلام بهتر است و این را صغرای قضیّه گردانیده و قیاس را بر این ترتیب مقرر داشته که ماده او که از آتش است از ماده آدم که از گل است بهتر است.
و هر کس ماده اش از ماده غیر از خودش بهتر باشد خود او از وی بهتر است و نتیجه آن بر می آید که وی از آدم بهتر است .
و كلام امام علیه السلام بمنع کبری قیاس ثانی باز می گردد باین که لازم از خیریت ماده احدی بر غیرش بودن او بهتر از او چه ممکن است که صورت غیر در نهایت شرافت باشد و باین واسطه بوده باشد این غیر اشرف چنان که آدم علیه السلام بعلت شرافت نفس ناطقه اش که خداوند تعالی آن نفس ناطقه را محل انوار و مورد اسرار خود گردانیده است و نور و فروزش اشدّ از فروز نار باشد
زیرا که نور نار جز مظهر محسوسات نیست و معذلك از آب و هوا منطفى می شود و بفروغ کواکب مضمحل می گردد، لکن نور آدم علیه السلام نور پروردگار اوست اسرار ملك و ملكوت را مظهر است و باین اسباب و دواعی منطقی نمی گردد.
و احتمال دارد که مراد از نور آدم عقل آن حضرت باشد که خداوند تعالی نفس او را بنور عقلش نورانی و بواسطه این جوهر جلیل او را بر غير او شرافت داده است
و نیز احتمال دارد کلام امام علیه السلام را بسوی ابطال كبرى قياس اول راجع کنیم باین معنی که ابلیس بنوری که در نار ظاهر است نظر کرد لکن از آن نور فروزان یزدانی که خداوندش در طین آدم بواسطه تواضع و فروتنی او ودیعت نهاده غفلت داشت
ص: 318
و خداوند بهمین واسطه طینت آدم را محل رحمت و مورد فیض خويش نمود و انواع نباتات و رياحين و اثمار و معادن و حیوان را از آن ظاهر ساخت و او را قابل افاضه روح بروی گردانید و محل حكمت و علم خود فرمود.
پس نور تراب نور خفی می باشد که هیچ کس مطلع بر آن نمی شود مگر آن کس که او را نور ایزدی و فروغی سرمدی است و نور نار نوری است ظاهر بلا حقیقت و بدون استقرار و ثبات ، و جز رماد و هر شیطانی تمرّد بنیاد از آن آشکار نمی شود .
و نیز ممکن است قیاس را در این جا بر قیاس فقهی حمل کنیم چه می شود شيطان لعنة الله تعالى اولا علت اکرام آدم علیه السلام را استنباط نموده باشد و این علت را در کرامت طینت آدم گردانیده پس از آن قیاس نموده است که این علت در وجودش بیشتر و قوی تر است
ازین روی حکم می نماید که او از حضرت آدم سزاوار تر است بمسجودیت نه ساجدیت و در تعیین علت خطا نموده باشد و بصواب نرفته و این اندیشه سبب شرك و کفر او شده است و چون بطلان قیاس باین معنی معلوم شد بطلانش از حیثیت پاره معانی دیگر بطریق اولی معلوم می شود .
راقم حروف گوید ممكن است يك سبب لقب یافتن حضرت امیر المؤمنين علیه السلام به ابی تراب بهمان مناسبت نور خفیّ ایزدی است در تراب که جز کسی که دارای نور الهی است به آن عارف و مطلع نتواند بوده باشد .
بالجمله در بحار الانوار در همین باب بدع و رأی و قیاس در ذیل حدیث حضرت باقر ﴿ لا دِینَ لِمَنْ دَانَ الله اِلَى آخِرِهَا ﴾ از ابو الفتح کراجکی و اقامت دلیل بر شخص مخاصم که قیاس را در شرعیات جایز می دانست و جواب او و عدم تجویز آن که مستلزم اختلاف احکام می شود شرحی مرقوم است و در کتاب حضرت باقر مسطور است.
ص: 319
چنان که در طیّ همین احادیث و اخباری که از حضرت صادق علیه السلام مشروح گردید علت عدم تجویز آن رقم گشت
اکنون که بفضل قادر بی چون از بیان علم که بحسب مناسبت بعلام الغيوب و خداوند علیم بر اوصاف دیگر تقدّم داشت و بعد از آن نیز بالمناسبة از نگارش پاره اخبار و احادیث فراغت حاصل شد شروع به اخباری که از حضرت امام المغارب و المشارق جعفر بن محمّد الصادق عليهما السلام در باب عقل وارد است می شود و بالله التوفيق و منه الاستعانة
در اصول از محمّد بن عبد الجبار سند بحضرت صادق علیه السلام می رسد که یکی از اصحاب آن حضرت عرض کرد عقل چیست.
فرمود ﴿مَا عُبِدَ بِهِ الرَّحمَنُ وَاکتُسِبَ بِهِ الجِنَان ﴾ ، یعنی عقل آن چیزی است که بواسطه انارت و اراءت آن خداوند رحمن را عبادت نمایند و برای شخص عاقل جنان جاویدان کسب و حاصل شود.
شاید از مفاد این حدیث مبارک این باشد که چون گوهر عقل در وجودی موجود و آینه قلب بفروز آن روشن شود بدست یاری این گوهر فروزنده و نور گرامی رخشنده معلوم می شود که خالق جمله موجودات خداوند تعالی جلّ شأنه است .
و پرستش و عبادت و عبودیّت منحصر بآن است که بحضرت الوهيتش تقديم شود و به اوامر و نواهی او که متضمّن صلاح امر معاش و معاد است اطاعت نمایند تا در پاداش طاعت و عبادت در بهشت جاوید راه یابند و سعادت آغاز و انجام را در یابند.
ص: 320
بالجمله راوی عرض کرد آن چه در معاویه بود چه بود ؟ یعنی این صفت که در او موجود شد و در دنیا آن گونه مطاعیّت و سلطنت یافت و مردمان او را خردمند می خواندند چیست ؟
فرمود : ﴿تِلْکَ اَلنَّکْرَی تِلْکَ اَلشَّیْطَنَةُ، وَ هِیَ شَبِیهَةُ اَلْعَقْلِ وَ لَیْسَتْ بِالْعَقْلِ ﴾، یعنی معاویه دارای نکری و شیطنت بود که شبیه است بعقل امّا بحسب حقیقت عقل نبود
معلوم باد اهل لغت در معنی عقل نوشته اند که عقل بفتح عين مهمله و قاف ساكنه و لام بمعنی خرد و دانش و مطلق ادراك يا دریافت صفات اشیاء از حسن و قبح و كمال و نقصان و خير و شرّ یا علم بمطلق امور بسبب قوتی که ممیز قبح از حسن است یا بسبب معانی و علوم مجتمعه در ذهن که اغراض و مصالح بواسطه آن بانجام می رسد یا بجهت هیأت نیکوی در حرکات و کلام که انسان را حاصل است یا عقل جوهری است لطیف و نوری است روحانی که بواسطه آن گوهر و نور نفس انسانی علوم ضروريه و نظریه را درک می کند و ابتداء وجود آن نور نزديك زمان اختتان كودك است و از آن پس یک سره نزاید می پذیرد تا گاهی که کودک را هنگام بلوغ فرا می رسد این وقت درجه کمال را در یابد .
شهید ثانی در کتاب حقایق الایمان می فرماید آن عقل که مناط تکالیف شرعیّه است باين وجه تعریف شده است.
« هو قوة للنفس بها تستعدّ المعلوم و الادراكات و هو المعنى بقولهم غريزة يتبعها العلم بالضروريات عند سلامة الالات»
و این تفسیر را خواجه نصیرالدین طوسی اعلی الله مقامه و جماعتی از حكما و اهل علم اختیار کرده اند و معنی غریزه آن طبیعتی است که انسان بر آن مجبول است و مقصود از آلات همان حواسّ ظاهره و باطنه است و این که در این کلام سلامت آن آلات اعتبار شده است برای این است که علم در حال سلامت حواس متابع عقل می شود چنان که محسوس است که شخص نائم عاقل است لکن او را علمی نیست
ص: 321
زیرا که حواسش در حالت تعطل است
و بعضى تعريف عقل را چنان نموده اند که عقل آن جوهری است که حسن آن چه نیکو و حسن است و قبح آن چه قبیح است بواسطه آن شناخته شود و آنان که قائل به آن هستند که حسن و قبح هر دو ذاتی فعل هستند
و بعضی بر آن رفته اند که عقل عبارت از علم ببعضی ضروریات است و این عقل را عقل بالملكه نامند
و علامه تفتازانی این معنی و تعریف را اختیار کرده است و قریب باین تفسیر است آن تعریفی که برای عقل کرده اند و گفته اند « انّه العلم بوجوب الواجبات و استحالة المستحيلات في مجارى العادات» .
و بقیه بیان این مطالب و اقسام عقل در کتاب مزبور نگارش رفته است و در این مقام حاجت بارتسام ندارد .
باید دانست که فرق میان علم و عقل و نطق آن است که علم را بمعنی اعمّ اطلاق نمایند و امّا عقل و نطق را بر غیر معنی که برای آن ها مذکور نموده اند اطلاق ننمایند چه معنی مختصّ بادراك آن است که گاهی ادراك گویند و دانستن جزئیات و آن چیز ها که بحسّ اندر آیند خواهند و در برابر این دانستن کلیّات و مجردات را علم و نطق و عقل خوانند
و باین اطلاق است که حیوانات را که غیر انسان باشند مدرک خوانند و لفظ ادراک را در آن جمله استعمال نمایند اما عالم و عاقل و ناطق نگویند و از این جا باشد که ناطق فصل ممیّز انسان از دیگر حیوانات است و بواسطه گوهر عقل است که انسان را بر سایر حیوانات شرف افتاده است
و این گوهر شريف در نوع انسان و ملك و جنّ موجود است و چون در نوع ملك قوت شهوت كه مانع کار گذاری عقل است موجود نیست بلا مانع به عبادت حق می پردازد لیکن آن چه در انسان هست این است که انسان می تواند بر ملك
ص: 322
مقدّم باشد
چه آن سدّ محکم را که حایل و مانع است از میان بر می گیرد و عبادت خدای را می نماید و در افعال ملکی و عوالم ملکوتی روزگار می سپارد و آدمی را دو نوع ادراك باشد.
يكى ادراك جزئیات که محتاج بآلت است از آلات بدن که عبارت از حواس ظاهریه و باطنیّه است
و نوع دوم ادراك كلّی است که آن را تعقل و نطق نیز گویند و نفس ناطقه در این نوع ادراك محتاج بآلت نیست بلکه این نوع ادراك وى را بذات خود حاصل شود و ازین جهت می باشد که نفس ناطقه را عقل نیز می گویند
و تفصیل این مسئله در کتب حکمت و منطق مشروح است و در این جا بهمان مقدار که اسباب اندك بصیرتی باشد قناعت و شرحش را بمقام خودش حوالت نمود
در اصول کافی از اسحق بن عمّار مروی است که حضرت صادق صلوات الله علیه فرمود رسول خدای صلی الله علیه و آله می فرماید ﴿ مَنْ کَانَ عَاقِلاً کَانَ لَهُ دِینٌ وَ مَنْ کَانَ لَهُ دِینٌ دَخَلَ اَلْجَنَّهَ ﴾ ، هر کس خردمند باشد متدین بدین و آئینی است و هر کس دارای دین و کیش باشد درون بهشت می شود.
و از معانی این حدیث مبارک می تواند چنین باشد که هر کس را که خدای تعالى بزينت عقل و گوهر دانش و فروز دیده باطن برخوردار ساخت و بآن واسطه در میان نيك و بد و پسندیده و نکوهیده امتیاز آورد
اولا می داند که این مخلوقات و مصنوعات را خالقی قدیر و صانعی بصیر است و بدون راهنمائی او بهیچ مقام نایل نتوان شد
و نیز می داند که چون با مخلوق خود مجانس نیست واسطه در میان او و مخلوقش واجب است که دارای دو جنبه يلى الخلقی و یلی الربّی باشد و بآن قوّه لاهوتيّه بتواند محلّ نزو