زندگانی حضرت امام جعفر صادق علیه السلام
تأليف
مورّخ شهیر دانشمند محترم عباس قلی خان سپهر
به تصحیح دانشمند محترم
آقای محمّد باقر بهبودی
از انتشارات:
موسسه مطبوعات دینی قم
اسفند ماه - 1351 شمسی
خیراندیش دیجیتالی: انجمن مددکاری امام زمان (عج) اصفهان
ویراستار کتاب: خانم زهرا روؤفی
ص: 1
بسم اللّه الرحمن الرحیم
ازین پیش امان دادن یزید بن ولید حارث بن سريح را و معاودت حارث از بلاد مشرکین با مصار مسلمانان و آن اختلافی که در میان او و نصر بن سيّار بود مسطور کردید چون ابن هبیره والی عراق گشت عهد نامه خراسان را برای نصر بفرستاد پس با مروان بن محمّد بیعت کرد حارث گفت همانا یزید مرا امان داد لكن مروان مرا امان نداده و امان یزید را تجویز ننموده است من چگونه از وی ایمن باشم لاجرم با نصر مخالفت ورزید.
و چون نصر بدانست بحارث پیام فرستاد که ببایست با گروه مردم موافقت ورزید و از تفرقه که موجب طمع و جسارت دشمنان است پرهیز نمود حارث اجابت دعوت نصر را ننمود و خروج نموده لشکری بیاراست و بنصر پیام فرستاد که امر را بشوری مقرر دار نصر ازین کار امتناع ورزید و جهم بن صفوان را فرمان کرد که سیره و اوصاف حارث و آن چه مردمان را به آن دعوت می کند بر خلق بخواند و باز نماید و این جهم رأس و رئيس جماعت جهميّه و مولای راسب بود.
ص: 2
بالجمله چون مردمان بر سیرۀ حارث واقف شدند جمعی کثیر بر وی فراهم گشتند و حارث بنصر پیغام کرد که باید سالم بن احوز را از ریاست شرطه خویش عزل نماید و سایر عمالش را تغییر دهد و در میانه نصر و حارث امر چنان تقریر یابد که جماعتی را که بکتاب خدای کار کنند بیاورند و به رأی و رویت ایشان فیصل امور دهند.
پس مقاتل بن سليمان و مقاتل بن حیّان را نصر اختیار کرد و مغيرة بن شعبۀ جهضمی و معاذ بن جبله را حارث انتخاب نمود و نصر با نویسنده خود فرمان کرد که هر چه این چهار تن از احکام و سنن را مختار شمردند بنوشت.
و نیز عمالی را که ایشان پسندیده دانستند در سمرقند و طخارستان امارت داد و چنان بود که حارث چنان اظهار می نمود که وی صاحب رایات سود است که اخبار بآن ناطق است .
پس نصر بدو پیغام نمود که اگر تو چنان می دانی که شمائید آنان که باروی دمشق را ویران می کنند و ملك و سلطنت بنی امیه را زایل می گردانند از من پانصد تن و دویست شتر بگیر و هر چه خواهی از آلات حرب بستان و روی براء گذار قسم بجان خودم اگر توئی صاحب آن چه مذکور می داری همانا من بدست تو اندرم و اگر صاحب این امر یعنی صاحب ملك بني اميه نيستى البته عشیرت خویش را به هلاك و دمار در آورده باشی.
حارث در جواب گفت من دانسته ام که صاحب این امر منم لكن ياران من بر این کار با من بیعت نمی کنند .
نصر در جواب گفت هم اکنون معلوم شد که ایشان با اندیشه تو یکسان نیستند پس خدای را در خون بیست هزار تن مردم ربیعه و یمن که محض اغراض شخصیه بهلاکت می روند بیاد آور و نیز نصر با او قرار داد که امارت ماوراء النهر را بدو گذارد و بعلاوه سیصد هزار درهم نیز بدو تسلیم نماید، حارث پذیرفتار نگشت.
ص: 3
نصر چون این حال را بدید گفت اگر این کار را نمی پذیری از نخست بحرب جدیع کرمانی مبادرت جوی اگر او را بقتل رسانیدی من باطاعت تو اندرم، حارث این امر را نیز قبول ننمود آن گاه رضا به آن دادند که جهم بن صفوان و مقاتل بن حیّان را در میانه حکم گردانند چون آن مطلب را با ایشان در میان نهادند حکم نمودند که نصر عزلت گیرد و امور مسلمانان در تحت شوری باشد.
نصر ازین کار سر بر تافت این وقت حارث یک باره بمخالفت نصر سر بر آورد نصر جماعتی از یاران خود را متهم ساخت که با حارث مکاتبه و مراسله می نمایند اصحابش در خدمتش بمعذرت در آمدند نصر عذر ایشان را پذیرفتار شد.
و از آن روی چون بزرگان و اهالی خراسان ازین مفاسد و فتن که نمایش گرفته بود خبر یافتند بدرگاه نصر روی آوردند و از جمله ایشان عاصم بن عمیر صریمی و ابو الذیال ناجی و مسلم بن عبد الرحمن و جز ایشان بودند و حارث نیز بفرمود تا سیره و آداب او را در بازار ها و مساجد و بر در سرای نصر قرائت کنند چون بخواندند جمعی کثیر بحارث پیوستند و نیز مردی که بر در سرای حارث قرائت نمود غلامان نصر آن مرد را بزدند حارث با ایشان بطرد و منع در آمد و بساختگی کار زار پرداختند و در این هنگام مردی از اهل مرو نزد حارث بیامد و او را بر نقبی که بدیوار شهر باید دلالت نمود حارث برفت و آن نقب را بپای برد و از ناحیه باب بالین بشهر در آمد جهم بن مسعود ناجی بمقاتلت در آمد و بدست ایشان کشته شد و نیز مردم حارث منزل سالم بن احوز را غارت کردند و از جماعت پاسبانان هر کس بر دروازۀ بالین جای داشت بقتل آوردند.
این قضیه روز دوشنبه دو شب از شهر جمادی الاخره بجای مانده روی داد و حارث از آن جا بسكة السعد عدول نمود و اعین مولای حیسّان را بدید و با وی بمقاتلت در آمد و او را بکشت و از آن طرف چون با مداد چهر گشود سالم بن احوز سوار شد و با منادی فرمان کرد تا ندا بر کشید که هر کس يك سر بیاورد سیصد درهم پاداش بیند لاجرم مردم شهر دست بقتل و قتال در آوردند و هنوز آفتاب طالع
ص: 4
نشده بود که حارث منهزم شد.
شب هنگام دیگر باره بقتال در آمد و سالم بلشکر حارث در آمد و کاتب حارث یزید بن داود و نیز آن مردی را که حارث را بر نقب زدن دلالت نموده بود بکشت و چون کار باین مقام پیوست نصر یکی را بجدیع کرمانی بفرستاد و با وی عهد و میثاق محکم کرد کرمانی نزد نصر بیامد و این وقت جماعتی در خدمت نصر حضور داشتند چنان اتفاق افتاد که در میان سالم بن احوز و مقدام بن نعیم سخنی در میان آمد و با یک دیگر بدرشتی و غلظت رفتند و هر يك ازین دو تن چند تن از اهالی مجلس را باعانت خویش بخواندند .
کرمانی بیمناک شد که مبادا این کردار مکر و کیدی از جانب نصر باشد و او را آسیبی رسد لاجرم بپای شد و پاره بوی در آویختند تا بجای بنشیند ننشست و اسب خویش بر نشست و مراجعت گرفت و همی گفت نصر همی خواست با من کید و غدر بورزد.
و در این روز جهم بن صفوان که بمعاونت کرمانی بود اسیر و مقتول شد و حارث چون این احوال را بدانست پسرش حاتم را نزد کرمانی بفرستاد محمّد بن المثنى با کرمانی گفت این پدر و پسر با تو دشمن هستند بگذار بحالت اضطراب خود باقی بمانند.
و چون با مداد شد کرمانی بجانب دروازه میدان یزید بر نشست و با اصحاب نصر قتال داد و از آن جا بباب حرب بن عامر بیامد و روز چهارشنبه اصحابش را بمحاربت نصر بفرستاد و ایشان چندی تیر بهم بباریدند آن گاه دست بداشتند و روز پنجشنبه را خاموش و آسوده بزیستند و بروز جمعه کار حرب بساختند و مردم ازد چنان انهزام گرفتند که بجدیع کرمانی پیوستند .
کرمانی چون بلای ناگهانى رأيت جنك بدست گرفت و مانند شیر و دیو خروش بر آورد و بجنك آهنگ بست و جنگی سخت و کار زاری پر آشوب بنمود چندان که اصحاب نصر را هزیمت داد و هشتاد سر اسب از ایشان مأخوذ و تميم بن نصر
ص: 5
از باده فرود افتاد و دو مرکوب از وی بگرفتند و سالم بن احوز بزیر افتاد .
پس کرمانی بلشکر نصر حمله ور شد و چون پارۀ از شب بر گذشت نصر تاب درنك نياورده و از مرو بیرون رفت.
و بقولى عصمة بن عبد اللّه اسدی بحمایت یاران نصر بر آمد و سه روز کار قتال را آراسته داشت و در پایان روز سیم اصحاب کرمانی از جماعت ازد و ربیعه منهزم شدند و خليل بن غزوان ندا بر کشید ای معشر ربیعه و یمن همانا حارث بن سريج ببازار ها اندر آمد و ابن الاقطع يعني نصر بن سيّار بخاك هلاك و دمار رسيد ازین گونه کلمات او در اعضاد مضرية که یاران نصر بودند سستی افتاد و بهزیمت شدند و تميم بن نصر پیاده کار زار می داد.
چون جماعت یمانیّه مضر منهزم شدند حارث بنصر پیام کرد که یمانیّه مرا بر انهزام شما سر زنش همی کنند و من از بهر انجام این کار و دفع خصم نابكار كافي هستم هم اکنون حماة و كفاة اصحاب خود را در برابر کرمانی باز دار.
نصر شرایط عهد و پیمان با وی استوار داشت و از آن طرف عبد الملك بن سعد العدوى و ابو جعفر عیسی بن جرز از مکّه بخدمت نصر قدوم نمودند و نصر بن سيار با عبد الحكم العودی که بطنی از ازد بود گفت آیا نگران نیستی که سفهای قوم تو چه می گویند .
عبد الحکم گفت بلکه سفهای قوم تو هستند که بیرون از مردم ربیعه و یمن امارت و ولایت ایشان بواسطه طول ولایت تو بطول انجامید و در ربيعه و يمن سفهاء و علما هستند و ایشان را بدانستند لکن سفها بر علما غلبه یافتند کنایت از این که سفهای این طوایف را بر گزیدید و بر علمای ایشان ترجیح دادید.
ابو جعفر عیسی با نصر گفت این ها الامير ترا در کار ولایت همین امور كافي است چه امرى بزرك و كارى خطير ترا در سپرده است چه زود باشد که مردی مجهول با شعار سیاه بپای ایستد و مردمان را بدولت دیگران بخواند یعنی دولت بنی عباس و بر مقصود خویش و دولت بنی امیّه غالب گردد و شما بر آن حال در
ص: 6
نظاره باشید .
نصر گفت این قلّت وفاء و كثرت شقاق و نفاق که در قلوب این مردم است سخت شبیه می نماید باین که چنان شود که تو می گوئی.
ابو جعفر گفت حارث را بخواهند کشت و بر دار بخواهند زد کرمانی نیز ازین بلای آسمانی دور نخواهد ماند.
بالجمله چون نصر از مرو بکوچید کرمانی بمر و غلبه کرد و مردمان را خطبه براند و ایشان را امان داد لکن خانه ها را ویران و اموال کسان را منهوب ساخت حارث این کردار را انکار ورزید و کرمانی به آهنك آسيب او بر آمد اما بعد از آن بحال خویشتن بگذاشت و از آن طرف بشر بن جرموز ضبّی با پنج هزار تن از معاونت و محاربت ایشان کناری گوفت و با حارث گفت من در خدمت تو در طلب عدل قتال می دادم لكن اکنون که با کرمانی اتفاق و اتحاد داری این قتال و جدال تو نه به نیت خالص است بلکه برای آن است که مردمان همی گویند حارث را غلبه بدست شد و این مردم نیز محض عصبیّت مقاتلت دهند و درد دین ندارند و من باعانت تو قتال نمی دهم چه ما گروهی عادلیم و جز با آنان که با ماقتال ورزند حرب نسازیم.
و از آن سوی حارث بمسجد عیاض بیامد و کرمانی را پیام کرد و بتقریر امر شوری دعوت نمود کرمانی پذیرفتار نشد لاجرم حارث نیز از وی باز گشت نمود و روزی چند بر این حال بگذرانید.
آن گاه حارث بکنار باره شهر بیامد و رخنه در آن بیفکند و بشهر در آمد و با کرمانی روی در روی شدند و بقتال و جدال در آمدند جنگ در میانه سخت و کار زار دشوار افتاد سر انجام حارث هزیمت یافت و در میان آن ثلمه که بدیوار افکنده و لشکر گاه ایشان مقاتلت ورزیدند و این هنگام حارث بر استری سوار بود پس از قاطر بزیر آمد و اسبی بر نشست و با صد نفر بیائید و محاربت ورزید تا در کنار درخت زیتون یا درختی دیگر با برادرش سواده و جز ایشان
ص: 7
مقتول شدند.
و بعضی گفته اند سبب قتل حارث این بود که جدیع کرمانی بسوی بشر بن جرموز که باعتزال او اشارت رفت بیرون شد و حارث بن سریج با وی بود و کرمانی روزی چند اقامت ورزید و در میان لشکر او و سپاه حارث دو فرسنك فاصله داشت پس از آن با وی نزدیکی گرفت تا مقاتلت دهد .
حارث بر متابعت کرمانی ندامت گرفت و با او گفت در مقاتله این جماعت شتاب مگیر چه من ايشان را بتو باز می گردانم پس باده سوار بیرون شد و بلشگر گاه بشر برفت و با ایشان اقامت جست چون جماعت مضریه که اصحاب حارث بودند این حال را بدیدند از لشگر گاه کرمانی بیرون آمدند و بحارث روی آوردند و از مردم مضر جز سلمة بن ابی عبد اللّه که گفت هیچ وقت حارث را جز بحالت غدر و مكيدت ندیده ام و مهلب بن ایاس که گفت هیچ زمانی حارث را جز در لشکری مطرود نیافته ام با کرمانی نماند .
پس کرمانی چندین مرد با ایشان قتال می داد و بخندق های خودشان باز می شدند و گاهی این سپاه و گاهی آن لشگر را نصرت می افتاد .
و چون مدتی بر گذشت حارث از آن جا بکوچید و در باروی شهر مرو ثلمۀ در افکند و بشهر اندر شد کرمانی چون بدانست او نیز بشهر در آمد جماعت مضریه با حارث گفتند همانا خندق ها را که مأمن ما بود بگذاشتیم و تو چندین دفعه فرار کردی هم اکنون از باره پیاده شو .
حارث گفت سوار بودن من از بهر شما نیک تر است از پیاده بودن من گفتند ما راضی و خوشنود نمی شویم مگر گاهی که تو پیاده کار زار دهی .
پس حارث و آن جماعت و کرمانی بجنك در آمدند و در میان جنك حارث و برادرش و بشر بن جرموز و جمعی از فرسان تميم با خاک و خون ندیم شدند و دیگران انهزام یافتند و شهر مرو برای مردم یمن صافي گشت و ایشان خانه های مردم مضرّ را خراب کردند و نصر بن سیّار با حارث در آن حال که مقتول شد این شعر
ص: 8
را بگفت.
یا مدخل الذّل على قومه *** بعداً و سحقا لك من هالك
شؤمک اردی مضرا کلهّا *** و حزّ من قومک بالحارک
ما کانت الازد و اشیاعها *** تطمع في عمرو و لا مالک
و لا بنو سعد إذا الحمو *** کلّ طمرّ لونه حالک
همانا عمر و مالك و سعد چند بطن از تمیم هستند و بعضی گفته اند بلکه این اشعار را نصر بن سيّار باعثمان بن صدقه گفت وامّ كثير ضبيّة اين شعر بخواند :
لا بارك اللّه في انثى و عن بها *** تزوّجت مضریا آخر الدهر
ابلغ رجال تميم قول موجعة *** احللتموها بدار الذلّ و القفر
ان انتم لم تکرّوا بعد حولتکم *** حتی تعیدوا رجال الازد في الظهر
انّی استحیت لکم من بعد طاعتکم *** هذا المزونی یجنیکم علی قهر
ابو مسلم خراسانی بخراسان
در این سال ابراهیم معروف به ابراهیم امام، ابو مسلم خراسانی را که عبد الرحمن بن مسلم نام داشت و در این وقت نوزده ساله بود بخراسان مأمور و به اصحابش مرقوم فرمود که ابو مسلم را بامر خود امارت دادم شما بسخنانش گوش و بامر و نهیش مطیع باشید چه من او را بر خراسان و هر شهر و دیار که ازین پس بر آن غلبه جوید حکومت دادم .
ابو مسلم بخراسان شد و فرمان ابراهیم را ابلاغ کرد مردم خراسان چون او را خرد سال و غیر معروف دیدند سخنش را پذیرفتار نیامدند و سالی دیگر در همان موسم بیرون شدند و ابو مسلم را در مکه معظمه در خدمت ابراهیم بدیدند
ص: 9
ابو مسلم با ابراهیم باز نمود که آن جماعت بمکتوب و فرمان ابراهیم نگرویدند و در موقع اجراء نگذاشتند.
ابراهیم فرمود همانا این امر را من بر دیگران نیز عرض دادم و ایشان امتناع ورزیدند و این سخن از آن جا گفت که با سلیمان بن كثير تفویض نمود و سلیمان گفت با من تنها نشاید بلکه همی شاید بعهده دو تن باشد آن گاه با ابراهیم بن سلمة موكول داشت او نیز پذیرفتار نشد.
لا جرم ابراهیم امام با مردم خراسان باز نمود که وی ابو مسلم را اختیار کرده و در کار او رأیش یکی است و آن جماعت را فرمان کرد تا اوامر و نواهی او را مطیع و منقاد شوند آن گاه روی با ابو مسلم کرد و گفت:
( انّك رجل منّا اهل بيت احفظ وصيّتي انظر هذا الحيّ من اليمن فالزمهم و اسكن بين اظهرهم فانّ اللّه لايتمّ هذا الأمر الأ بهم و اتهم ربيعة في أمرهم و امّا مضر فانّهم العدوّ القريب الدار و اقتل من شككت فيه و ان استطعت أن لا تدع بخراسان من يتكلّم بالعربية فافعل و ايّما غلام بلغ خمسة أشبار تتهمه فاقتله و لا تخالف هذا الشيخ يعنى سليمان بن كثير ولا تعص و إذا أشكل عليك امر فاكتف به منّي).
تو یکی از ما اهل بیت هستی وصیت مرا محفوظ بدار و بخاطر بسپار و همواره این طایفه از یمن را منظور نظر بشمار و از ملازمت ایشان کناری مگیر و در بر و دوش ایشان جای مگیر چه خدای تعالی سلطنت بنی عباس را جز بوجود این جماعت قرین اتمام و اکمال نمی دارد لكن جماعت ربیعه را امین مشمار و بغبار تهمت آلوده مشمار.
امّا مردم مضر همانا دشمنی نابکار هستند که قريب الدار و با شما در جوار هستند و هر کس را که در حق او و وفاق و اتحادش بشك و ريب باشی بخاك هلاك در انداز و خاطر از اندیشه اش بپرداز و اگر آن قدرت و استطاعت یافتی که هر کس در خراسان بزبان عرب سخن کند بقتل رسانی البته فرو گذار مکن و هر پسری را
ص: 10
بینی که به پنج شیر درازی قامتش بالغ شده و او را موافق نخوانی سر از تنش بر گیر و با این شیخ یعنی سلیمان بن کثیر در هیچ امر مخالفت مگیر و آن چه گوید بپذیر و هر وقت کاری دشوار ترا پدیدار گردد چاره اش را از من بجوی و ازین پس اخبار ابی مسلم مذکور می شود.
از این پیش از محاصرۀ ضحاك بن قيس خارجى عبد اللّه بن عمر بن عبد العزيز را در واسط باز نمودیم و چون کار حصار بر عبد اللّه طولانی و استوار گشت پاره از دولت خواهانش بدو اشارت کردند که شر ضحاك را از خویش بگرداند و او را به مخالفت مروان و محاربت او راه بنماید.
لاجرم ابن عمر بضحاك پیغام فرستاد که مقام و منزلت تو بر من ناگوار نیست لكن اينك مروان است که حکمران زمان است بهتر این است که بدفع او روی کنید و حرب بیفکنید اگر او را کشتید من با تو هستم.
ضحاك چون این سخن بشنید با ابن عمر کار بمصالحه افکنده و در عقبش نماز بگذاشت و روی بکوفه نهاد و ابن عمر آسوده در واسط بماند و از آن سوی مردم موصل نامه بضحاك نوشته قدومش را خواستار شدند تا بر آن ها تمکینش دهند ضحاك با جماعتی از لشکریانش بعد از بیست ماه بدان سوی راه نوشت تا بموصل رسید و در این وقت مردی از بنی شیبان که او را قطران بن اکمه می خواندند از جانب مروان حکمران موصل بود.
مردم موصل موافق شرطی که نهاده بودند دروازه های شهر را بر گشودند و ضحاك بدون مانعی درون شهر آمد.
ص: 11
قطران چون این بلای ناگهان را بدید با معدودی قلیل از کسان خویش با آن جماعت چندان حرب نمود تا بجمله بقتل رسیدند و ضحاك بر موصل و متعلقات آن مستولی و مروان که در این هنگام بمحاصره حمّص و مقاتله مردمش اشتغال داشت مستحضر شد، به پسرش عبد اللّه که از جانب مروان خلافت جزیره داشت بنوشت که با آن جماعت که در ملازمت او هستند بجانب نصيبين روند و ضحاك را از توجه بحدود جزیره منع نمایند .
عبد اللّه بن مروان با هفت هزار تن و بقولی هشت هزار تن بنصیبین راه بر گرفت و از آن سوی ضحاک نیز بدان سوی روی کرد و عبد اللّه بن مروان را در آن شهر در بندان داد و این وقت افزون از صد هزار مرد لشکری در ملازمت ضحاك بود و تنی چند از سرهنگان خود را با چهار هزار و بقولی پنج هزار نفر بزمین رقّه مأمور کرد اهل رقّه با سپاه ضحاك بمحاربت در آمدند.
چون مروان ازین خبر مستحضر شد آن مردمی را که از آن جا بکوچیده بودند بدفع خارجیان بفرستاد و از آن پس خود او نیز بسوى ضحاك خاك سپرد و در نواحی كفر توثا از اعمال ماردین با هم دیگر بجنك در آمدند و تمامت آن روز را حرب دادند و چون هنگام شب رسید ضحاك و آن مردمی که در خون ریزی و جان بازی ثابت قدم و در جولان میدان قتال بصير و نزديك به شش هزار تن بودند چون شیر و پلنك و بير و نهنك از اسب هاى شبرنك و كرنك فرود و به آهنك جنك يك دل و يك رنك شدند و این وقت بیش تر یاران ضحاك ازين حال بی خبر بودند .
سپاه مروان چون حوادث آسمان ایشان را احاطه کرده و چون بلای مبرم در کار مقاتلت ابرام ورزیدند و با کمال سعی و کوشش بکشتن و کشش بگذرانیدند تا هنگام نماز واپسین دیدار آن جماعت را بروز باز پسین گردانیدند و از اصحاب ضحاك بن قيس هر کس جان بدر برده در همان وقت شب بلشگر گاه خویش باز شدند .
لكن ایشان و مروان و مردم لشکر گاهش از قتل ضحاك با خبر نبودند تا
ص: 12
مردی که کشته او را معاینت کرده بود بیامد و اصحاب او خبر داد و آن جماعت بر وی بگریستند و ناله و عویل بر آوردند و یکی از سرهنگانش نزد مروان شد و او را از قتل ضحاك بياگاهانید مروان شمع و آتش بفرستاد تا او را در میان کشتگان بدیدند که افزون از بیست ضربت بر صورت و سرش فرود گشته و بقتل رسیده این وقت صدا بتكبير بلند کردند و لشكر ضحاك بدانستند که لشکر مروان نیز بدانستند.
و مروان بفرمود تا سر ضحاك را بشهر های جزیره برده در آن اراضی بگردانیدند تا مردمان از آن فتح نمایان و دفع آن بلای جهان کوب آگاه شدند و بعضی گفته اند ضحاك و خيبری در سال یک صد و بیست و نهم بقتل رسیدند.
چون ضحاك بن قيس ندیم خاك و قیس گشت سپاهیان او بامداد همان شب با خیبری بیعت کرده آن روز را دست از قتال بداشتند و دو روز بپای آورده آماده جنگ شدند لشكر مروان صف بیاراستند خوارج نیز صف ها بر کشیدند و چنان بود که سلیمان بن هشام بن عبد الملك با خیبری ملازمت می ورزید و پیش از وی با ضحاك بود و ازین پیش سبب قدوم او را مذکور داشتیم.
و بعضى گفته اند سلیمان گاهی که ضحاک در نصیبین جای داشت با افزون از سه هزار تن از اهل بیت و موالی خود بروی قدوم نمود و خواهر شیبان حروری را که بعد از قتل خیبری با وی بیعت کردند در حبالۀ نکاح در آورد .
بالجمله خیبری با چهار صد سوار از شراة بر مروان حمله برد و مروان که در قلب لشکر جای داشت منهزم شد و منهزماً از لشکر بیرون رفت خیبری دلیر گردید و با آن جماعت که بملازمتش بودند بلشکر گاه مروان در آمدند و بشعار خود
ص: 13
ندا بر کشیدند و هر کس را دریافتند بکشتند تا بخیمه مخصوص مروان در آمدند و طناب هایش را بریدند و خیبری بر همان فرش و مسند که مروان بر آن می نشست بر نشست و این هنگام عبد اللّه بن مروان در میمنه سپاه مروان و اسحق بن مسلم عقیلی در میسرۀ آن سپاه ثابت و بر قرار بودند.
و چون مردم لشکر گاه بر قلت جماعت خیبری نگران شدند غلامان ایشان عمود های خیام را بر گرفته بجانب وى بتاختند و خیبری و اصحابش را که در خیمه مروان و حوالی آن جای داشتند بتمامت بکشتند و این خبر بمروان پیوست که تا آن هنگام پنج میل یا شش میل از لشکر گاه خویش منهزماً دور شده بود.
مروان خرم و شادان بلشکر گاه خود باز شد و سپاه خود را از مقامات و مواقع خود بیک جای در آورد و آن شب را در میان لشکریان بپایان آورد.
و از آن طرف چون سپاهیان خیبری قتل او را بدانستند باز شدند و شیبان حروری را بر خود والی و امیر گردانیدند و با وی بیعت کردند و مروان پس از این قضیه چون چندی بر گذشت در کرادیس با ایشان بمقاتلت پیوست و از آن روز که خیبری مقتول گشت کار صف کشیدن و صفوف آراستن باطل گردید چه ازین کردار زیان کار شدند و اللّه اعلم .
مختار بن عوف ازدی سلمی را که از مردم بصره و مکنی با بی حمزه بود در ابتدای امر خود از جمله خوارج اباضیه بود و بهر سال بمکه معظمه می آمد و مردمان را بمخالفت مروان بن محمّد می خواند و بر این گونه همی بگذرانید تا عبد اللّه بن يحيى معروف بطالب الحق را در پایان سال یک صد و بیست و هشتم دریافت و با
ص: 14
او گفت ای مرد کلامی احساس کرده ایم و تو را می نگریم که مردمان را بحق می خوانی هم اکنون با من راه بر گیر چه من در میان قوم و عشيرت خويش مطاع و مختارم.
پس بیرون شدند و راه بسپردند تا بحضر موت رسیدند و در حضر موت ابو حمزه با طالب الحق بر خلافت بیعت کرد و مردمان را بخلاف مروان و آل مروان دعوت نمود .
و چنان بود که ابو حمزه وقتی بمعدن بنی سلیم بگذشت و این وقت كثير بن عبد اللّه در آن جا عامل بود و از ابو حمزه کلامی بشنید و او را چهل تازیانه بزد و روزگار چندی بر گذشت و سپهر ماه و مهر و دی ماه و مهر در نوشت و ابو حمزه مدینه را بر گشود و مالك گرديد كثیر غایب شد تا امر ایشان بآن جا رسید که رسید .
در این سال مروان بن محمّد، یزید بن هبیره را برای قتال با خوارج عراق بعراق بفرستاد و در این مطلب پاره از مورخین تصدیق دارند .
و در این سال عبد العزیز بن عمر بن عبد العزیز که عامل مکه و مدینه بود مردمان را حج اسلام بگذاشت و در بلاد عراق عمال ضحاك خارجي و عبد اللّه بن عمر بن عبد العزیز امارت و حکومت می راندند و ثمامة بن عبد اللّه بن انس در بصره قضاوت می نمود و نصر بن سیّار در مملکت خراسان فرمان گذار بود و فتنه و فساد در اراضی خراسان دامن بگسترده بود .
و در این سال عاصم بن ابی النجود که قرآن کریم را بچند وجه قرائت می کرد و صاحب مجالس المؤمنین او را در شمار شیعیان می نویسد وفات کرد.
راقم حروف شرح حال او را در ذیل مجلدات مشکوة الادب مسطور داشته و
ص: 15
و در این جا حاجت با عادت نمی رفت نجود بمعنی خر وحشی است .
و نیز در این سال یعقوب بن عتبة بن المغيرة بن الاخنس الثقفى المدنى وفات کرد و نیز در این سال عالم عاقل محمّد بن مسلم بن تدروس مکی مکنی با بی الزبير بدرود جهان کرد .
و هم در این سال جامع بن شداد رخت بسرای جاوید بنیاد نهاد و نیز در این سال ابو قبیل معافری مضری که یحیی بن هانی نام داشت روی ازین جهان بر کاشت قبيل بفتح قاف و کسر باء موحده است و هم در این سال سعید بن مسروق ثوری پدر سفیان بدیگر جهان رخت کشید و در حدیث راست گوی وثقه بود .
و هم در این سال جابر بن یزید جعفی که از اصحاب حضرت باقر و صادق عليهما السلام و غلاة شيعه بود وفات کرد در طی این مجلدات شريفه باغلب حالات و روایات او اشارت رفته و ازین پس انشاء اللّه تعالی نیز در مقامات مناسبه و ذیل احوال اصحاب آن حضرت سلام اللّه علیه مسطور می شود .
و هم در این سال بسطام در آذربایجان خروج کرده بقتل رسید ، و نیز در این سال موافق پارۀ اخبار که اقرب بصحت است حضرت ابی ابراهیم امام عليم حليم کریم ممدوح هر چه ناثر و ناظم موسى بن جعفر كاظم صلوات اللّه عليه عرصۀ جهان را از پرتو قدوم مبارك منوّر و پهنه زمین را بولادت با سعادتش بر عرش اعلی مصدّر فرمود .
و هم در این سال بروایت یافعی در مرآت الجنان ابو رجاء يزيد بن حبيب ازدی که فقیه و شیخ و مفتی مصر و مولای طایفه ازد بود رخت بدیگر جهان کشید لیث می گوید «هو سيّدنا و مولانا» .
و نیز در این سال ابو عمران الحولى البصري بروايت یافعی ازین جهان به آن جهان روان گشت و تخم اقامت در سرای جاوید بکشت .
ص: 16
شیبان بن عبد العزيز ابو الدلف يشكری که پاره حالات و ولایت او در گروه خوارج مسطور گشت در این سال مقتول شد و علت قتلش این بود که چون جماعت خوارج بعد از قتل خیبری با وی بیعت کردند بمقاتلت مروان قیام گرفت .
بیش تر یاران شیبان که ارباب طمع و اصحاب طلب بودند از وی پراکنده شدند و شیبان با قریب چهل هزار تن بجای ماند و سلیمان بن هشام با آن جماعت اشارت کرد که بجانب موصل انصراف کرده آن شهر را پشتیبان خود بگردانند.
لاجرم ایشان بکوچیدند و مروان از دنبال ایشان روان گشت تا بموصل رسیدند و در شرقی آن شهر لشکر گاه کردند و جسر ها و پل ها از لشکرگاه خود به شهر بر کشیدند و مأكولات و آن چه ایشان را لازم بود از شهر بیاوردند و از آن طرف مروان در برابر ایشان خندقی بیار است و با خوارج شش ماه و بقولی نه ماه مقاتلت ورزید و در این اوقات برادر زاده سلیمان بن هشام را که امية بن معاوية بن هشام نام داشت و با عم خود سلیمان در لشکر گاه خوارج روز می نهاد اسیر کرده نزد مروان بیاوردند مروان فرمان کرد تا هر دو دست او را قطع کرده کردنش را بزدند و عمش سلیمان بدو نگران بود.
و نیز مروان مکتوبی بجانب يزيد بن هبيره بنمود و فرمان کرد که از بلدۀ قرقيسیا با تمامت آن مردم که نزد او بودند بعراق روی کند و این وقت مثنی بن عمران العائذى عائذه قريش که خلیفه خوارج در عراق بود امارت کوفه داشت و در عين التمر ابن هبیره را دریافت و بجنك در آمدند و قتالی سخت در میانه برفت و خوارج انصراف جستند و از آن پس در کوفه در نخیله اجتماع ورزیدند و ابن هبيره ایشان را منهزم ساخت .
ص: 17
از آن بعد در بصره فراهم شدند و شیبان حروری عبيدة بن سوار را با گروهی کثیر از پیاده و سوار بیاری ایشان بفرستاد و در بصره با ابن هبيره جنك افكندند خوارج انهزام یافتند و عبيده بقتل رسید و ابن هبيره لشکر گاه ایشان را بغارت گرفت .
مردم خوارج را در اراضی عراق حشمتی و قدرتی نماند و ابن هبيره بر ممالك عراق استیلا یافت و چنان بود که منصور بن جمهور با مردم خوارج بود .
چون انهزام یافت بر ماهین و کوهستان آن سامان بتمامت مستولی شده و ابن هبيره بواسط راه گرفت و ابن عمر را مأخوذ و محبوس گردانيد و نباتة بن حنظله را بمحاربت سلیمان بن حبیب که عامل کوره اهواز بود مأمور ساخت .
و چون سلیمان این خبر را بشنید داود بن حاتم را بدفع نباته بفرستاد و ایشان در کنار رود خانه دجیل هم دیگر را در یافتند و مردمان بهر سوی هزیمت گرفتند و داود بن حاتم بقتل رسید .
چون ابن هبیره یک باره بر مملکت عراق استیلا یافت مروان بدو مكتوب کرد تا عامر بن ضبارة المرى را با جماعتی بخدمت او روان دارد پس ابن هبیره عامر را با هفت هزار و بقولی هشت هزار تن روان داشت و این خبر بشیبان پیوست و جون ابن کلاب خارجی را با جمعی كثير بحرب عامر مأمور نمود و ایشان عامر را در سن بکسر سین مهمله و تشدید نون که نام چند موضع است در یافتند و او را با آنان که با وی بودند منهزم ساختند.
عامر درون سنّ متحصن گردید و چون مروان این داستان را بشنید لشکر از طریق بر بمدد او روان همی کرد و مردم سپاهی از بیابان شتابان برفتند تا گاهی که بسن رسیدند و جمعیت عامر فراوان شد .
از آن طرف منصور بن جمهور شیبان حروری را از جبل بتقديم اموال امداد می نمود و چون اصحاب عامر بسیار شد بقتال جون بن كلاب و گروه خوارج شتابان شد و با ایشان قتال داد خوارج را منهزم و جون را مقتول گردانید.
ص: 18
و چون عامر بن ضباره بر این حال نگران شد به آهنگ موصل روان گشت و چون خبر قتل جون بن كلاب بشیبان حروری رسید و مسیر عامر را بسوی خود بدانست مکروه شمرد که در میان دو سپاه کینه خواه بیاید لاجرم با جماعت خوارج که در خدمتش ملازمت داشتند از آن جا بکوچید و عامر بن ضباره فارغ البال در موصل بخدمت مروان رفت.
مروان او را با جمعی کثیر بر اثر شیبان روان داشت و او را فرمان داد که اگر شیبان در مکانی اقامت کند وی نیز مقیم شود و اگر راهسپار باشد وی نیز رهسپار گردد و هیچ وقت با شیبان در مقاتلت بدایت نگیرد و اگر شیبان ابتدا به جنك نمود با وى حرب كند و اگر دست باز کشید وی نیز دست از جنگ بدارد و اگر بکوچید وی نیز از دنبالش برود .
لاجرم عامر بهمان دستور بگذرانید تا گاهی که شیبان کوه را در نوشت و در بیضای فارس که عبد اللّه بن معاوية بن حبيب بن جعفر با گروهی بسیار جای داشت بیرون آمد لکن در میانه ایشان از جنگ و صلح کاری بپای نرفت و شیبان هم چنان کوه و بیابان در سپرد تا در شهر جیرفت از بلاد کرمان نزول نمود و ابن ضباره نیز از پی او راه سپرد تا در برابر عبد اللّه بن معاویه روزی چند منزل گرفت پس از آن او را بجنك و جوش در آورد آخر الامر ابن معاویه منهزم گردیده بهرات پیوست.
و نیز عامر بن ضباره عرصۀ بیابان را باز پیمود تا شیبان حروری را در جیرفت دریافت و صفوف جنك بیا راسته نبردی سخت و خوبی پر آسیب در میانه نمایش گرفت و مردم خوارج منهزم شدند و لشکر گاه ایشان به نهب و غارت برفت و شیبان بسوی سجستان شتابان شد و در آن جا در سال یک صد و سی ام به هلاکت پیوست.
و بعضی گفته اند که قتال مروان و شیبان یک ماه در موصل بود و از آن پس
ص: 19
شیبان انهزام گرفت تا بفارس رسید و عامر بن ضباره چون پلنك خون خواره و نهنك جان باره از دنبالش می رفت و شیبان همی برفت تا بجزیره ابن کاوان رسید و از آن پس از آن جریره بیرون شد و بعمان روی نهاد.
جلندى بن مسعود بن جيفر بن جلندى الازدی در سال یک صد و سی و چهارم چنان که انشاء اللّه تعالی در طی گزارش وقایع آن سال مذکور شود او را بکشت و بعد از قتل او سلیمان بن هشام و آنان که از کسان و غلامانش با وی بودند بکشتی بر نشسته بزمین سند رفتند و چون نوبت خلافت بسفاح رسید سلیمان در خدمتش حاضر شد احمد سفّاح او را اکرام نمود و دست خویش بدو داد تا سلیمان ببوسید و چون سدیف مولای سفّاح این حال را نگران شد روی بدو کرد و این شعر بگفت :
لا يغرنك ما ترى من رجال *** انّ تحت الضلوع داء دويّا
فضع السيف و ارفع السوط حتّى *** لا نرى فوق ظهرها امويّا
پس سلیمان بر وی روی کرده گفت ای شیخ مرا بکشتن دادی و سفاح از جای برخاست و بسرای اندر شد و بفرمود تا سلیمان را گرفته بقتل رسانیدند.
بالجمله مروان بعد از آن که شیبان حروری از موصل راه بر گرفت و بمنزل خود که در جران داشت جای نمود انصراف یافته در موصل بماند تا بزاب برفت.
در این سال ابو مسلم خراسانی از خراسان بخدمت ابراهیم امام آمد و ابو مسلم از جانب ابراهیم بخراسان می رفت و از آن جا بخدمت وی باز می گشت و چون این سال پدیدار شد ابراهیم نامۀ بابی مسلم بنوشت و او را احضار کرد تا از اخبار مردم خراسان پرسش گیرد لاجرم ابو مسلم در نیمه جمادى الآخرة با هفتاد تن از
ص: 20
نقباء بخدمت ابراهیم روی آوردند و چون بزمین دانقان از اراضی خراسان رسیدند کامل با وی باز خورد.
ابو مسلم پرسید بكجا آهنك دارد كامل گفت اراده مکه و اقامت حج نموده ابو مسلم با وی خلوت کرد او را دعوت نمود و کامل اجابت کرد و ابو مسلم از آن جا بسوی نسا کوچ کرد و این وقت سلیمان بن قیس سلمی از جانب نصر بن سیّار در آن جا عامل بود.
چون ابو مسلم به آن زمين نزديك شد فضل بن سلیمان طوسی را بسوی اسید بن عبد اللّه خزاعی رسالت داد تا اسید را از قدوم وی آگاهی دهد فضل بیکی از قراء نساء در آمد و مردی از شیعه را بدید و از وی از اسید بپرسید آن مرد بروی بانك زد و گفت همانا شری در این قریه برخاست و از دو تن که ایشان را می گفتند داعی هستند بعامل قریه سعایت کردند و عامل آن دو نفر را بگرفت و نیز احجم بن عبد اللّه و غيلان بن فضاله و غالب بن سعيد و مهاجر بن عثمان را مأخوذ نمود.
فضل چون این خبر بدانست نزد ابو مسلم باز آمد و او را خبر داد ابو مسلم راه را بگردانید و طرخان حمال را در طلب اسید بفرستاد و نیز گفت هر کس از شیعه را در یابد نزد وی حاضر کند طر خان اسید را بخواند اسید بخدمت ابی مسلم آمد ابو مسلم از هر گونه خبر از وی بپرسید اسید گفت در این ایام از هر بن شعیب و عبد الملك بن سعد با مکاتیب امام که بتو نگارش یافته بیامدند و آن ارقام را نزد من بجای گذاشتند و بیرون رفته گرفتار شدند هیچ ندانستم کدام کس در کار ایشان سعایت نمود .
ابو مسلم گفت آن مکاتیب کجاست اسید بدو داد و ابو مسلم هم چنان راه بنوشت تا بقومس رسید و در این وقت بیهس بن بديل المجلى عامل بيهس بود و نزد ابو مسلم حاضر شد و گفت بکجا اراده دارید گفتند اقامت حج می کنیم و در همان اوقات که ابو مسلم در قومس بود مکاتیب ابراهیم امام بدو و سليمان بن کثیر رسید و با ابو مسلم فرمان کرده بود که رأیت نصر را بتو فرستادم هر کجا نامه من بتو
ص: 21
رسد، اموالی که نزد تو فراهم است بدستیاری قحطبه بمن فرست تا در موسم بمن باز رساند لاجرم ابو مسلم بخراسان مراجعت گرفت و قحطبه را با اموال و شرح مطالب بخدمت ابراهیم امام روان ساخت .
و بقول صاحب روضة الصفا ابراهيم امام بابی مسلم نوشت که رأیت ظل یعنی علم چهارده گزی را برای تو فرستادم هر کجا بتو رسد از آن جا باز شو و قحطبة بن شبیب را بما فرست ابو مسلم قحطبه را با اموال بسیار بمکه روانه کرده از قومس دامغان مراجعت نمود آن مکاتیب را به سلیمان بن کثیر بنمود.
و بعضی نوشته اند چون در بدایت امر سلیمان بن كثير بامارت ابو مسلم در خراسان اتفاق نموده وی رنجیده خاطر باز شد سایر داعیان سلیمان را در مخالفت امر ابراهیم امام ملامت کردند از دنبال ابو مسلم آمده او را باز گردانیدند و بر خروج قرار دادند.
ابن اثیر گوید چون به نیشابور رسیدند صاحب المسلحه با ایشان متعرض گردیده از حال ایشان بپرسید گفتند آهنگ حج داریم اما از عدم ایمنی طرق و شوارع بعضی اخبار شنیدیم که از طی راه بيمناك شديم .
چون این کلمات را براندند مفضل بن سرقی سلمی را فرمان کرد تا ایشان را از آن مکان بیرون کند ابو مسلم با وی خلوت کرد امر خویش و دعوت خود را بر وی عرض داد مفضل نیز اجابت نموده نزد ایشان بپائید تا از روی آسایش و مهلت حرکت نمودند و ابو مسلم بمرو آمده نامه ابراهیم را به سلیمان بن کثیر باز رسانید و ابراهیم در آن نامه به اظهار دعوت امر کرده بود.
پس ایشان ابو مسلم را به امارت منصوب داشتند و گفتند وی مردی از اهل بیت است و مردمان را بطاعت بنی عباس بخواندند و بدور و نزديك بفرستادند و به آنان که اجابت دعوت کرده بودند پیام دادند که جهانیان را بطاعت ایشان بخوانند پس ابو مسلم در یکی از قزاء مرو که فنین می نامیدند بسرای ابو الحکم عیسی بن اعین نقیب آمد و از آن جا ابو داود نقیب را با عمرو بن اعین بطخارستان و مادون بلخ
ص: 22
فرستاد و فرمان کرد تا در شهر رمضان باظهار دعوت پردازند و نزول ابی مسلم در این قریه مسطوره در شهر شعبان بود.
و نیز نصر بن صبیح تمیمی و شريك بن غضى التمیمی را در ماه رمضان برای اظهار دعوت بمرو الروذ روانه کرد و ابو عاصم عبد الرحمن بن سلیم را بطرف طالقان وجهم بن عطية را به نزد علاء بن حریث بزمین خوارزم باظهار دعوت مأمور داشت و این مأموریت پنج روز از شهر رمضان بجای مانده روی داد و با ایشان مقرر داشت که اگر دشمنان ایشان بیرون از وقت باذیت و مکروهی با ایشان بعجلت و شتاب روند از بهر ایشان روا خواهد بود که محض حفظ نفوس خود با شمشیر های برهنه با دشمنان خدای و آنان که رعایت وقت را نکنند جهاد نمایند و از آن پس باظهار دعوت پردازند.
و چون ابو مسلم این امور را در تحت نظام بداشت از منزل ابی الحکم جای بگردانید و در قریه سفیدنج آمده دو شب از شهر رمضان المبارك بر گذشته بسرای سلیمان بن کثیر خزاعی در آمد و این وقت نصر بن سیّار بمحاربت جدیع کرمانی و شیبان حروری دچار بود.
ابو مسلم فرصت از دست نگذاشت و داعیان و نقبای خود را بدعوت مردمان بفرستاد و یک باره امر خود را آشکار نمود داعیان او برفتند و اظهار دعوت بنمودند و چون دولت بنی امیه را نوبت زوال و دولت بنی عباس را شوکت اقبال نمودار بود در يك شب از شصت قریه مردمش بخدمت ابی مسلم آمدند.
و چون شب پنج شنبه پنج شب از شهر رمضان بجای مانده آن سال در آمد آن لوائی را که ابراهیم امام از بهرش بفرستاد ولواء الظل نام بودش بر نیزه که چهارده ذراع طول داشت بر بست و نیز آن رأیتی را که ابراهیم بدو فرستاد و رأیت سحاب نام داشت بر نیزه که سیزده ذراع درازی داشت بر بست و بر آن پرده نوشته بودند ( أذن للّذين يقاتلون بانّهم ظلموا و انّ اللَّه على نصرِهم لقدير).
آن گاه ابو مسلم و سلیمان بن کثیر و برادران و موالی سلیمان و آنانی که از
ص: 23
اهل سفید نج دعوت ابی مسلم را اجابت کرده بودند جامه ای سیاه بر تن بیاراستند و در همان شب آتش ها برای نشان و استحضار شیعیان خود از ساکنان ربع خرقان بر افروختند و علامت و نشان ایشان همان افروختن آتش بود.
در روضة الصفا مسطور است که ابو مسلم نزديك بظهور خود ملازمان خویش را فرمان کرد که جملگی لباس های خود را كه يك رنگ داشت پوشیده خود را بر وی عرض دهند چون ایشان البسه سیاه پوشیده بچشم او اندر آمدند ابو مسلم را از آن جامه ها و دستار های سیاه که بر سر داشتند هیبتی بدل اندر افتاد لاجرم آن لباس را اختیار کرده شعار بنی عباس گشت.
معلوم باد که رسول خدای صلی اللّه علیه و آله و سلم چنان که در بعضی تواریخ مسطور است در پاره غزوات عمامه سیاه بر سر مبارک داشت و جامه سیاه مطلقا در حربگاه از دیگر الوان هیبت و صولتش بیش تر است.
بالجمله چون ابو مسلم در شب مذکور آتش بر افروخت و چشم شیعه عباسية که در آن حوالی متوطن بودند فروز آن آتش را بدید بامداد بسرای ابو مسلم و سلیمان روی آوردند و آماده کار کشتند و علم ظل و سحاب را تأویل بر آن نهادند که چنان که سحاب تمام روی زمین را فرو می گیرد این علم نیز در می سپارد و چنان که زمین از سایه خالی نمی ماند هم چنان تا پایان روزگار از خلیفه که از بنی عباس باشد خالی نخواهد ماند .
و چون این کار بپای رفت داعیان ابو مسلم که باطراف رفته بودند باز آمدند و خبر آنان که اجابت دعوت را کرده بودند باز آوردند و اول کسی که بر وی قدوم نمود اهل تقادم با ابو الوضاح با نهصد تن پیاده و چهار تن سواره و از اهل مر مزفرة بفتح فاء و تشدید راء مهمله که بعد از آن مسفره نام داشت جماعتی بیامدند و از مردم تقادم گروهی دیگر با ابو القاسم محرز بن ابراهیم جوبانی با هزار و سیصد پیاده و شانزده سوار بیامدند و ابو العباس مروزی که از جمله دعاة بود در میان
ص: 24
ایشان جای داشت و اهل تقادم از ناحیه خود صدا ها به تکبیر بلند همی کردند و آن دسته اهل تقادم ایشان را بتکبیر جواب راندند و با این شأن و شوکت دو روز بعد از ظهور ابی مسلم در لشکر گاه او که در سفیدنج بود داخل شدند.
ابو مسلم قلعه سفيدنج را استوار کرده مرمت نمود و در هایش را مسدود ساخت و چون روز عید فطر فرا رسید ابو مسلم با سلیمان بن کثیر فرمان کرد تا او را و شیعه بنی عباس را امامت نماز کند و منبری از بهر او در لشکر گاه نصب کرد و با وی گفت که قبل از خطبه بدون اذان و اقامه بنماز بدایت کند .
و نیز ابو مسلم با سلیمان فرمان داد که شش تکبیر از پی هم بگوید آن گاه بقرائت پرداخته در تکبیر هفتم برکوع رود و در رکعت دوم پنج تکبیر پیایی بگوید آن گاه قرائت سوره نموده و در تکبیر ششم برکوع رود و نیز خطبه را به تكبير افتتاح و بقرائت آیات قرآنی اختتام دهد .
و قانون خلفای بنی امیه این بود که در روز عید فطر در رکعت اولی چهار تکبیر و در رکعت دوم سه تکبیر می راندند .
بالجمله چون سلیمان بن کثیر نماز عید را باین ترتیب بگذاشت ابو مسلم و شیعه بنی عباس از نماز گاه باز شدند و بر سر خوان های طعام که به الوان اطعمه و اشر به آراسته بود بنشسته و با کمال بشارت و خرمی بخوردند و بیاشامیدند و چنان بود که از آن پیش گاهی که ابو مسلم در خندق می گذرانید چون مکتوبی بنصر بن سیار والی خراسان می نوشت در عنوان می نگاشت للامير نصر و نام او را مقدم می داشت لكن چون امرش قوی و اصحابش بسیار شدند خود را مقدم داشت و نوشت .
﴿ الَىَّ نَصْرٍ أَمَّا بَعْدُ فَانِ اللَّهَ تَبَارَكَتْ أَسْمَاؤُهُ عيسّر أَقْوَاماً فِي الْقُرْآنِ فَقَالَ وَ اقْسِمُوا بِاللَّهِ جَهْدَ أَيْمانِهِمْ لِمَنْ جائهم نَذِيرُ لَيَكُونُنَّ أَهْدى مِنْ احدى الامم فَلَمَّا جائهم نَذِيرُ مازادهم الَّا نُفُوراً اسْتِكْباراً فِي الْأَرْضِ وَ مَكْرَ السيء وَ لا يَحِيقُ الْمَكْرُ السيء الَّا باهله فَهَلْ يَنْظُرُونَ إِلاَّ سُنَّتَ الْأَوَّلِينَ فَلَنْ تَجِدَ لِسُنَّتِ اللَّهِ تَبْدِيلاً وَ لَنْ تَجِدَ لِسُنَّتِ اللَّهِ تَحْوِيلاً﴾
ص: 25
چون این مکتوب که متضمن این کلمات قرآنی و کنایات و اشارات بود بنصر رسید نصر را در نظر عظیم افتاد و همی بیندیشید و گفت این نامه حادثه تازه است و جوابی از بهرش نتواند بود و ابو مسلم این وقت در سفیدنج بود و چون هیجده ماه از زمان ظهور ابی مسلم بر گذشت نصر بن سیار غلام خود یزید را بمحاربۀ ابی مسلم بفرستاد ابو مسلم مالك بن هيثم خزاعی را بدفع او مأمور نمود و هر دو گروه در قریه الین با هم دیگر باز خوردند مالك بن هيثم آن جماعت را بسوی رضا از آل رسول خدا صلی اللّه علیه و آله و سلم بخواند.
مردم یزید از قبول این امر استکبار و استنكار ورزيدند لاجرم مالك بن هيثم که با دویست تن بود آغاز حرب نمود و از اول روز تا عصر جنك آور شد نفير كوس از گنبد آبنوس بگذشت و چهره های گلگون سند روس گشت.
و از آن سوی صالح بن سليمان ضبي و ابراهيم بن زيد و زياد بن عیسی خدمت ابی مسلم بیامدند ابو مسلم ایشان را نیز بعدد مالك بفرستاد مالك بورود ايشان نیرومند گردید و قدوم ایشان همان وقت عصر بود و از آن طرف يزيد غلام نصر بن سیّار گفت اگر این جماعت را در این شب مهلت گذاریم بیاری ایشان می رسند بهتر آن است که بر این قوم حمله ور شوید و بیک باره بیخ و بن ایشان را از زمین بر افکنید .
پس لشکر یزید حمله بیفکندند و میدان قتال گرم و گرك اجل بی آزرم شد در این وقت عبد اللّه طائی بر غلام نصر حمله آورده او را اسیر ساخته اصحابش چون گرفتاریش را بدیدند منهزم گردیدند و عبد اللّه آن اسیر را نزد ابو مسلم بفرستاد و از سر های کشتگان نیز بسیاری با وی روانه کرد.
ابو مسلم سر ها را بر نیزه ها بر افراشت لکن با یزید غلام نصر احسان ورزید و بفرمود جراحاتش را معالجه کردند تا بهبودی گرفت و با وی گفت اگر می خواهی نزد ما اقامت جوی خدایت بر شد و رشاد مسرور و مستر شد بدارد و اگر از اقامت کراهت داری با تن سالم نزد مولای خود نصر مراجعت گیر لكن عهد و پیمان یزدان
ص: 26
را بما بازده که تو هرگز با ما محاربت نورزی و بر ما دروغ نبندی و جز آن چه در ما نگرانی از ما باز نگوئی و همان که دیدی بگوئی.
یزید نزد مولای خود مراجعت گرفت و ابو مسلم با حاضران گفت این کار از آن کردم که آن مردم ما را از مسلمانی بیرون شمرده اند و ما را بت پرست می دانند و چنان باز نموده اند که ما ریختن خون و بردن مال و آمیختن با زنان بیگانه را حلال می شماريم لكن اکنون این مجهول برای شان معلوم خواهد شد و چنان بود که ابو مسلم گفته بود ، چه گاهی که یزید نزد مولای خود نصر رسید ، نصر گفت : لا مرحباً همانا سوگند با خدای این جماعت ترا باقی نگذاشته اند مگر این که تو را بر ما حجتی گردانند.
یزید گفت سوگند با خدای گمان من نیز چنین است و ایشان مرا سوگند دادند که بر آن ها دروغ نیاورم و من همی گویم قسم بخدای این جماعت نماز را بوقت خود با اذان و اقامه بپای می گذارند و بتلاوت قرآن می گذرانند و یزدان را فراوان یاد می کنند و مردمان را بولایت رسول خدای صلی اللّه علیه و آله و سلم می خوانند و یقین دارم که امر ایشان بزودی جانب بلندی گیرد و اگر نه آن بودی که تو آقای من هستی بخدمت تو باز نمی شدم و با ایشان اقامت می کردم .
بالجمله اول حربی که در میان بنی عباس و بنی امیه افتاد این جنگ بود و آثار اقبال دولت عباسی نمودار گشت.
در این سال خازم بن خزیمه بر مرو الروذ غلبه یافت و عامل نصر بن سیّار را بقتل رسانید و سبب این بود که در آن وقت که خازم که از شیعه بنی عباس بود
ص: 27
آهنك خروج بسوى مرو الروز را نمود جماعت بنی تمیم او را مانع شدند، خازم گفت من مردی از شما باشم و همی خواهم بر مرو غلبه جویم اگر مظفر و منصور شدم و بمقصود خویش نایل گردیدم مرو از آن شماست و اگر بقتل رسیدم شما امر مرا كافي باشيد .
آن جماعت چون این سخن بشنیدند از وی دست بداشتند و خازم بن خزیمه در قریۀ که آن جا را کنج رستاق می نامیدند لشکر بساخت و نصر بن صبیح از جانب ابی مسلم بیاری او بیامد و چون خازم آن روز را بشب رسانید باهل مرو شبیخون زد و بشر بن جعفر سعدی را که از جانب نصر بن سيّار عامل مرو بود در اوّل ذى القعده بقتل رسانيد و فتح نامه را با پسرش خزيمة بن خازم برای ابو مسلم بفرستاد و او را مسرور گردانید.
ابن اثیر در تاریخ کامل گوید بعضی از نویسندگان در امر ابی مسلم بیانی جز آن که مسطور شد مذکور داشته اند و آن این است که ابراهیم امام در آن هنگام که مسلم پدر ابو مسلم را بخراسان می فرستاد دختر ابو النجم را از بهرش تزویج کرده صداق او را از خود بگذاشت و بجماعت نقبای آن سامان حکم نوشت که فرمان او را اطاعت کنند و ابو مسلم از مردم خطرینه بود که از سواد کوفه است .
حموی گوید خطرينه بضم خاء معجمة و سكون طاء مهمله و بعد از راء مهمله ساکنه نون مكسوره و ياء حطی ناحیه از نواحی بابل عراق است .
و از نخست قهرمان ادریس بن معقل عجلی بود و از وی روی بر تافت و بولایت محمّد بن علي بن عبد اللّه بن عباس و بعد از او بتولای پسرش ابراهیم بن محمّد و از آن پس به
ص: 28
ولایت آنان که از فرزندان محمّد پیشوا بودند روز نهاد و از آن پس چنان که مسطور شد از جانب ابراهیم امام در سن جوانی بخراسان آمد و سلیمان بن کثیر امارت او را پذیرفتار نگشت و بيمناك شد که مبادا نتواند انتظام امور ایشان را از عهده بر آید و ابو مسلم را باز گردانید.
و در این وقت ابو داود بن خالد بن ابراهیم حاضر نبود و آن سوی نهر بلخ می گذرانید چون بمرو باز گشت و کتاب ابراهیم امام را بدو قرائت کردند از ابو مسلم پرسش گرفت با وی گفتند سلیمان بن کثیر او را باز گردانید ابو داود چون این داستان را بدانست نقباء را فراهم کرده با ایشان گفت همانا ابراهیم امام نامه بنوشت و ابو مسلم را بشما بفرستاد و او را پذیرفتار نشدید بر این نا فرمانی اقامت کدام حجت می کنید.
سلیمان گفت حداثت سن و بیم داشتن از عدم استطاعت او در انتظام امور ما و ترسیدن بر حال آنان که ایشان را دعوت کرده ایم و بر نفوس خودمان موجب باز گردانیدن وی گردید ابو داود با ایشان گفت آیا در میان شما هیچ کس باشد که منکر تواند شد که خدای تعالی محمّد صلی اللّه علیه و آله و سلم را بر انگیخت و بر گزید و آن حضرت را بتمامت خلقت رسالت داد گفتند منکر نیستیم .
گفت آیا شک دارید که خدای عزّ و جل کتابی بر این پیغمبر فرستاد که حلال و حرام و شرایع و اخبار خود را در آن مذکور فرمود و به آن چه قبل از آن حضرت بود و به آن چه بعد از وی خواهد شد خبر داد گفتند هيچ شك نداريم ابو داود گفت آیا شک دارید که خدای تعالی آن حضرت را بعد از آن که تبلیغ رسالات پروردگار خود را بنمود روح مبارکش را قبض کرده بجوار رحمت خویش برد گفتند هیچ شك نداريم.
گفت آیا چنان گمان می کنید که آن علمی که با وی فرود شد با آن حضرت به آسمان برگشت یا رسول خدای صلی اللّه علیه و آله و سلم آن علم را بجای بگذاشت گفتند بجای گذاشت گفت آیا چنان می پندارید که رسول خدا آن علم را نزد دیگری بجز
ص: 29
عترت خود بودیعت نهاده و در اهل بیت نیز ملاحظه الاقرب فالاقرب فرمود ؟ گفتند جز باعترت اقرب خود نگذاشته.
گفت آیا به تشكيك هستید که اهل بیت رسالت معدن علم و اصحاب ميراث علم رسول خدای صلی اللّه علیه و آله و سلم می باشند که خداوندش دانا گردانیده گفتند خدا را گواه می شماریم که جز این نیست گفت اگر بر این جمله تصديق داريد و معذلك فرستاده ابراهیم امام را باز می گردانید شما را چنان می دانم که در امر خودتان دست خوش شك و شبهت هستید و علم ایشان را برای شان باز گردانیدید چه اگر ایشان نمی دانستند که این مرد یعنی ابو مسلم را که در خور آن می باشد که بامر ایشان قیام جوید شایسته است او را بسوی شما نمی فرستادند و حال این که ابو مسلم در نصرت و موالات و قيام بحق ایشان متهم نیست، لاجرم سليمان بن كثير و نقبا را راه سخن نماند و از دنبال ابی مسلم بفرستادند و او را از قومس باز گردانیدند و زمام امور خویش را بكف كفایتش بگذاشتند و باطاعت او اندر شدند ازین روی همیشه ابو مسلم خاطرش از سلیمان بن کثیر رنجیده و از ابو داود مسرور بود.
و چون ابو مسلم در کار خود استقلال گرفت داعیان خود را در اقطار خراسان روان داشت و مردمان فوج از پس فوج بیامدند و جمعیتی کثیر فراهم شدند و دعاة او در تمامت اراضی خراسان پراکنده گشتند و ابراهیم امام بدو نوشت که در موسم سال یک صد و بیست و نهم بخدمت او آید تا به آن چه تکلیف اوست در اظهار دعوت فرمان دهد و اين كه قحطبة بن شبیب را با خود بیاورد و نیز اموالی که در نزد او فراهم است بخدمتش حاضر کند.
ابو مسلم هر چه فرمان شده بود بجای آورد و با جماعت نقباء و شيعه بنى عباس جانب راه گرفت در عرض راه مکتوبی از ابراهیم امام بدو رسید که بخراسان مراجعت نماید و باظهار دعوت پردازد و اموال را بدستیاری قحطبه بخدمت ابراهیم بفرستد و قحطبه با آن اموال راه نوشت و در نواحی جرجان فرود شد و خالد بن برمك و ابوعون را بخواند هر دو تن با اموال شیعه نزد او شدید قحطبه با اموال
ص: 30
نزد ابراهیم رفت .
ازین پیش بمقتل حارث بن سریج و کشته شدن او بدست جدیع کرمانی اشارت رفت و چون حارث مقتول گشت مرو از بهرش مسلم شد و نصر از آن حدود کناری گرفت آن گاه نصر بن سیّار سالم بن احوز را با سپاهیان و سواران خود بجنك او بفرستاد و چون برفت یحیی بن نعیم شیبانی را با هزار مرد از جماعت ربيعه و محمّد بن مثنی را با هفت صد سواران طایفه ازد و پسر حسن بن شیخ را با هزار تن از جوانان ایشان و جرمی سعدی را با هزار نفر از ابناء يمن واقف دید.
سالم بن احوز با محمّد بن مثنی گفت با این ملاح یعنی کرمانی بگو بسوی ما بیرون آید محمّد بر آشفت و گفت ای فرزند زانیه آیا در خدمت ابی علی این گونه جسارت می ورزی پس صفوف جنك بيار استند و قتالی سخت بدادند و سالم بن احوز انهزام یافت و افزون از صد نفر از اصحاب او و بیش تر از بیست تن از یاران کرمانی بقتل آمدند.
چون سپاهیان نصر بن سیار به آن حالت هزیمت بخدمتش مراجعت نمودند عصمة بن عبد اللّه اسدی گفت ای نصر همانا عرب را بشئامت در افکندی هم اکنون اگر در اندیشه چاره دشمن هستی دامان مردی و مردانگی بر کمر بر زن لاجرم نصر بن سيّار عصمة بن عبد اللّه را با گروهی جنگ جوی مامور ساخت عصمه در موقف سالم توقف گرفت و ندا بر كشید ای محمّد بن مثنّى نيك دانسته باش که ماهی نمی تواند لحم را بخورد و لحم یکی از دواب دریائی است که بدرندگان همانند است و ماهی را می خورد محمّد در جواب او گفت اگر چنین است بحرب ما توقف جوى.
ص: 31
آن گاه محمّد سعدی را فرمان کرد تا با مردم یمن بجنك او بیرون شد و جنگی سخت و پیکاری دشوار بپای بردند و عصمة بن عبد اللّه چنان انهزام گرفت که جز در خدمت نصر در هیچ کجا نیروی در نك نيافت و چهار صد تن از اصحابش بقتل رسیده بودند چون نصر بن سیار این روزگار دشوار را بدید مالك بن عمرو تمیمی را با اصحابش مأمور ساخت مالك برفت و ندا بر كشيد يا بن المثنى بسوى من بيرون آی و نبردی مردانه بیازمای.
محمّد بن مثنی مردانه بدو تاخت مالك شمشیری بر دوش او فرود آورد لكن کاری نساخت و محمّد عمودی بروی فرود آورده و سرش را مجروح ساخت و این وقت آتش جنگ شعله بر كشید و جنگی سخت نمودار گردید آخر الامر لشکر نصر انهزام یافتند و هفت صد تن از ایشان و سیصد نفر از مردم کرمانی مقتول گردیدند و هم چنان آتش شر و فساد در میان شعله ور بود تا هر دو گروه بسوی دو خندق بیرون آمدند و حربی سخت بکار بردند.
و از آن طرف چون ابو مسلم بدانست که هر گروه صاحب خود را بستوه در آورده و مددی از بهر ایشان نمی رسد نامه از پی نامه بسوی شیبان بنوشت و با فرستاده خود گفت راه خود را در میان مردم مضر مقرر دار چه ایشان زود باشد که ترا بگیرند و نامه های مرا بخوانند و چون مردم مضر آن نامه را بگرفتند معلوم شد که ابو مسلم نوشته است که مردم یمن را خیر و وفائی نیست بایشان دل مبند و بعهد ایشان یقین ممکن و بایشان قوت و نیرو مجوی چه من امیدوارم که خدای تعالی آن چه را که خواستاری و مطلوب می شماری در جماعت يمانيه بتو بنماید و اگر من باقی بمانم برای ایشان موئی و ناخنی بر جای نگذارم .
آن گاه رسولی دیگر و نامه دیگر بفرستاد و در آن نامه از مردم مضر همین گونه درج کرده و با رسول فرمان داد که راه خود را بر جماعت یمانیه بگرداند و این کار را از آن کرد که دل هر دو گروه با وی مایل گردد.
پس از آن بنصر بن سیار و کرمانی همی نامه کرد که ابراهیم امام مرا در کار
ص: 32
شما وصيت نهاد و من جز بفرمان او در کار شما اقدامی نکنم و هم چنین بسایر بلدان و امصار برای اظهار امر دعوت بنوشت .
و اول کسی که جامه سیاه بر تن بر آورد و بشعار عباسیان اندر شد، اسد بن عبد اللّه خزاعی در نسا و مقاتل بن حکیم و ابن غزوان بود و همی ندا بر کشیدند يا محمّد يا منصور ، و نیز مردم ابی ورد و اهل مرو و قرای مرد سیاه پوش شدند آن گاه ابو مسلم روی براه آورد تا در میان خندق کرمانی و خندق نصر در آمد و هر دو فرقه را هیبت و سطوتش در دل جای کرد.
ابو مسلم بکرمانی پیام فرستاد که من با تو هستم ، کرمانی این کار را پذیرفتار شد و ابو مسلم با وی منضم شد و این حال بر نصر بن سيّار دشوار شد و بكرمانی پیام فرستاد و يحك هيچ مغرور نباش سوگند با خدای بر تو و یاران تو از گزند ابو مسلم بيمناك هستم بمرو اندر آی و ما مکتوبی می نگاریم و با تو به صلح و صفا می رویم و نصر ازین کردار همی خواست که در میان کرمانی و ابو مسلم مفارقت افکند .
کرمانی بمنزل خود در آمد و ابو مسلم در لشکر گاه بماند و کرمانی راه بر گرفت چندان که با صد سوار در رحبه بایستاد و بنصر بن سیّار پیام کرد بیرون شو تا نامه صلح را مرقوم داریم نصر را معلوم افتاد که او را فریفته و مغرور داشته لاجرم حارث بن سریج را با سیصد سوار بفرستاد تا در رحبه هم دیگر را بدیدند و مدتی طولانی بودند بعد از آن مردی ضربتی بر تهی گاه کرمانی بزد و او را از مركب بیفکند اصحابش بحمایتش در آمدند مردم نصر آن جماعت را بزر و سیم فریفته و کرمانی را نزد نصر بیاوردند نصر او را بکشت و بردار بیاویخت و نیز سمکه را با وی بردار زد.
چون کرمانی کشته شد پسرش علی که جمعی کثیر انجمن ساخته بود بیامد و روی بخدمت ابی مسلم نهاد با وی مصاحبت جسته آن گاه با نصر بن سيّار جنك همی کردند چندان که او را از دار الاماره بیرون ساختند، نصر بن سیار بیکی از
ص: 33
خانه های مرو برفت و ابو مسلم نیز بیامد تا بمرو اندر شد.
و علي بن کرمانی نزد ابو مسلم شد و او را باز نمود که وی با اوست و ابو مسلم را به امارت سلام راند و گفت بهر چه خواهی با من فرمان کن چه من به آن چه اراده فرمائی مساعدت کنم.
ابو مسلم گفت به آن حال که بدان اندری قیام جوی تا به آن چه خواهم ترا مأمور دارم و چون ابو مسلم چنان که مسطور شد در میان حندق کرمانی و نصر فرود آمد و نصر بن سیّار آن قوت دل و شجاعت را از وی بدید بمروان بن محمّد نامه بنوشت و او را از حال ابی مسلم و نیروی دل و خروج او و جمعیت اصحاب او و دعوت او بنام ابراهیم بن محمّد آگاه کرده این شعر نیز بنوشت .
ارى بين اری الرماد و ميض نار *** و اخشى ان يكون له ضرام
فانّ النّار بالعودين تذكى *** و ان الحرب مبدؤها كلام
فقلت من التعجب ليت شعري *** أ ايقاظ اميّة ام نيام
کنایت : آتش جهان سوز از نخست در زیر خاکستر پنهان است و بناگاه ویران کن هزاران خانمان گردد بدو پاره چوب آتش ها افروخته و بدو کلمه درفش های بیکار افراخته آید کاش می دانستم زعمای بنی امیه بیدارند و بکار خود نگران یا مست طافح و از امورات دولت محو غافلند.
چون این نامه بمروان رسید در جواب نوشت که آن چه شخص حاضر می بیند غایب نمی بیند تو در کار خود نگران و آگاهی پس چاره کار را بکن و بیخ فتنه و فساد را از جانب خود بر کن نصر چون این نامه بدید با کمال افسوس و اندوه گفت اما صاحب شما یعنی مروان شما را بیا گاهانیده است که نمی تواند از جانب خودش شما را یاری کند و باز نموده است که نصری نزد او نیست و ازین پیش باین اشعار اشارت شد.
آن گاه نصر مکتوبی بسوی یزید بن هبیره نوشت و از وی در طلب یاری و مدد کاری بر آمد و این شعر نیز بدو بر نگاشت :
ص: 34
ابلغ یزید و خير القول اصدقه *** و قد تيقنت ان لاخير في الكذب
ان الخراسان ارض قدر أيت بها *** بيضا لو افرخ قد حدثت بالعجب
فراخ عامين إلاّ انها كبرت *** لما يطرن و قد سر بلن بالزغب
الاّ تدارك بخيل اللّه معلمة *** الهبن تيران حرب ايّما لهب
و در این اشعار باز نمود که در خراسان تخم های فساد پدید شده که اگر جوجه گذارند حوادث عجیبه نمایش گیرد و اگر پرواز جویند محنت ها انباز آورند و هم اکنون می بایست برای خمود این آتش تافته و فتنه برخاسته بکوشید و با لشكر ها و آلات حرب ها بجوشید یزید چون این نامه و هنگامه را بدید گفت سخن فراوان مکن که مرا مزد و مرکبی آماده نباشد.
ابن خلکان در تاریخ وفیات الاعیان گوید چون ابو مسلم در خراسان ظهور نمود ابتدای ظهورش در مرو در روز جمعه نه روز از شهر رمضان سال یکصد و بیست و نهم روی داد و در این وقت نصر بن سيّار لیثی از جانب مروان بن محمّد واپسین خلفای بنی امیّه والی بود و چون ظهور ابی مسلم را بدید این شعر را بمروان بنوشت :
ارى جذعا ان يثن لم يقوريّض *** عليه فبادر قبل ان يثنى الجذع
کنایت از این که تا کار دشوار و چشم فتنه بیدار نگشته در چاره آن بکوش و مروان در این هنگام با جماعت خوارج در جزیره فرایته اشتغال داشت و نامه نصر را پاسخی نداد و ابو مسلم در این وقت با پنجاه مرد افزون نبود لاجرم در مرة دوم از اشعار ابی مریم عبد اللّه بن اسمعيل بجلي كوني را : ارى خلل الرماد تا به آخر بدو بنوشت و این ابو مريم بنصر بن سيّار انقطاع داشت .
بالجمله نصر بانتظار جواب مروان بنشست مروان در جواب نوشت آن هنگام که ترا والی خراسان کردیم آسوده بخفتی و آن کلمات مذکوره را بر نگاشت نصر نیز آن سخن بگذاشت و در دفعه سوم بدو بنوشت مروان در نگارش جواب درنك ورزید و چون دولت ایشان جانب زوال می سپرد در چاره آن کار مسامحت ورزیدند.
ص: 35
و چنان که طبری نوشته است نصر بدانست که در کار بنی امیه ادبار افتاد ناچار از دست مروان و غفلت او نامه به یزید بن عمرو بن هبیره که در این وقت در واسط جای داشت بنوشت .
اما بعد بدان که دولت ما هر دو یکی است و تو دانی که من در حرب کرمانی بچه حال اندرم و اينك از سران سراجان مردی بیرون آمده است که او را دینی استوار و اصلی نام دار نیست و گروهی بروی انجمن کرده اند که در شمار فاسقان خراسان و شیعیان فرزندان عباس هستند ترا بخدای سوگند می دهم که خراسان را ضایع نگذاری که من همی بیمناک هستم که این کار از دست بشود بایست مرا مدد فرستی، پسر هبیره از نصر بیندیشید و با خود گفت مرا با خراسان چکار باشد.
بنی هاشم چون این حال را نگران شدند در خلافت طمع بستند و فضل بن عبد الرحمن بن عباس بیتی چند بگفت و بعبد اللّه بن الحسن بن الحسين بن علي علیهم السلام فرستاد و او را در طلب خلافت تحريص نمود.
ابو الحسن مداینی گوید من و عبد اللّه بن حسن و علي بن عبد اللّه بن عباس همی راه می سپردیم داود بن علي نزديك عبد اللّه بن الحسن شد و گفت اگر تو محمّد و ابراهیم پسران خود را فرمان کردی تا در آیند و جنگ نمایند ثمرى نيك داشت چه دولت بنی امیه آشفته و شوریده شد، نه بینی که خبر آشفتگی خراسان چگونه پی در بی می رسد و کار نصر بن سیّار چگونه تباهی گرفته است.
عبد اللّه بن الحسن گفت هنوز آن هنگام نرسیده است عبد اللّه بن علی گفت یا ابا محمّد شما را بر بنی امیه ظفر نباشد بلکه این ظفر مندی بهره ما باشد منم که ایشان را بکشم و بخواست خدای خلافت را از ایشان بستانم عبد اللّه بن حسن خاموش شد و چیزی نگفت.
و چون ابو مسلم گران شد که نصر را نصرتی نباشد در خروج طمع کرد و با دیگران اتفاق کرد هر دو سپاه نصر را فرو گرفتند و ابو مسلم یاران خود را
ص: 36
بفرمود تا سیاه پوشیدند و بسایر شهر های خراسان بنوشت که جامه سیاه بپوشید چه ما سیاه پوشیدیم و دولت بنی امیه را زوال نزديك است و بفرمان ابو مسلم جملگی سیاه پوش شدند.
مداینی گوید که جامه سیاه از آن پوشیدند که در سوك زيد بن علي علیه السلام و پسرش یحیی بن زید بودند و خبر درست اینست که بنی امیه جامۀ سبز می پوشیدند و رایت سبز می بستند ابو مسلم خواست شعار ایشان را از صفحه جهان بر اندازد و دیگرگون گرداند پس یکی روز تنها در سرای خویش بنشست و یکی از غلامان خود را بفرمود تا عمامه سپید بر سر پیچیده بدو در آمد ابو مسلم فرمان کرد تا عمامه سرخ و از آن پس عمامه زرد بر سر بست تا آخر الامر عمامه سیاه بر سر نهاده نزد وی شد.
چون ابو مسلم از آن رنك هول و هيبت گرفت و بدانست که هیچ جامه از جامه سیاه مهیب تر نباشد لاجرم آن جامه را بر گزید و مردمان خراسان را بنوشت تا بجمله بپوشیدند .
صاحب روضة الصفا گوید بعضی از مورخین نوشته اند نسب ابی مسلم بگودرز بن کشواد که سردار لشکر عجم بود منتهی می شود و از غرایب اتفاقات این است که گودرز در رزمگاه جامۀ سیاه بر تن بیاراستی و لب بخنده بر نگشادی .
بالجمله چون نامه نصر را مروان قرائت کرد وصول آن نامه با وصول فرستادۀ ابو مسلم بخدمت ابراهیم امام مصادف گشت و آن رسول ابی مسلم از خدمت ابراهیم با جواب او باز گشته بود و ابراهیم در آن نامه ابو مسلم را لعن و دشنام فرستاده بود تا چرا فرصت را از دست بداد و با این که او را بر نصر و کرمانی دست افتاد هر دو را از پای در نیاورد و ابو مسلم را فرمان داده بود که در تمامت خراسان هیچ کس را که بزبان عربی تکلم نماید بر جای نگذارد و از تیغ بگذراند .
چون مروان این مکتوب را قرائت نمود نامه بعامل خودش که در بلقاء بود
ص: 37
بنوشت و او را فرمان داد که بسوی حمیمه راه بسپارد و ابراهیم بن محمّد را گرفتار نموده بند محکم بر وی بگذارد و بمروان بفرستد پس او را نزد مروان بیاوردند و در حبس افکندند.
در این سال عامّه قبایل عرب که بخراسان اندر بودند بر قتال ابی مسلم پیمان بر بستند و در این سال ابو مسلم از لشگر گاه اسفیدنج بسوی ماخوان تحویل داد و سبب این حال این بود که امر ابی مسلم جانب ظهور و بروز گرفت مردمان بخدمتش شتابان شدند و اهل مرو بدو همی آمدند و نصر بن سیار متعرض و مانع ایشان نمی گشت و نیز کرمانی و شیبان حروری امر ابی مسلم را مکروه نمی شمردند چه ابو مسلم مردمان را بخلع مروان می خواند و در خیمه که هیچش حاجب و حارس نبود جای داشت و کار و کردارش نزد مردمان بزرگ افتاد و همی گفتند مردی از بنی هاشم که دارای حلم و وقار و سکینه و طمانینه است ظاهر شده .
لهذا گروهی از جوانان مرو که مردمی ناسك بودند در طلب فقه بسوی ابو مسلم بیامدند و از وی از نسبش پرسش گرفتند گفت «خبری خير لكم من نسبی» از کار من بدانید نیک تر از آن است که نسب مرا معلوم دارید آن گاه از پاره مسائل فقهیه از وی بپرسیدند گفت امر شما بمعروف و نهی شما از منکر از بهر شما ازین بهتر است و ما بمعاونت شما محتاج تریم تا بمسئله شما ، ما را ازین گونه کار معفو بدارید .
آن جماعت چون آن گونه جواب ها بشنیدند آشفته خاطر شدند و گفتند نسب ترا که معلوم نمی داریم و گمان می بریم که اندکی بپای نیاوری تا کشته شوی و در
ص: 38
میان تو و کشته شدن او بیش از آن مدت نمی کشد که یکی ازین دو امیر یعنی نصر بن سیّار و مدعی او از کار یک دیگر فراغت یابند ابو مسلم گفت اگر خدای بخواهد هر دو را می کشم آن جماعت نزديك نصر شدند و آن خبر با وی بگذاشتند نصر گفت خداوند بشما جزای نيك دهاد همانا مانند شما کسی تفحص این حال را می نماید و او را می شناسد .
آن گاه نزد شیبان آمدند و او را نیز بیاگاهانید و نصر بشیبان پیام فرستاد که ما و تو خویشتن را بزحمت و اندوه در آورده ایم اکنون دست از من بدار تا با ابو مسلم قتال دهم و اگر خواهی تو نیز با من بحرب او همراه باش تا او را از میان بر گیریم یا او را از این زمین بیرون کنیم و از آن پس دیگر باره بکار خود باز شویم شیبان چون این خبر را بشنید خواست تا چنان کند که نصر گفته بود و این خبر به ابی مسلم رسید .
ابو مسلم از اتفاق ایشان بیندیشید و بعلی بن کرمانی پیام فرستاد که تو خواستار خون پدرت هستی پدرت را بکشته اند و ما می دانیم که تو برأی و رویّت شیبان نیستی و این قتال که می دهی خون پدر می جوئی و چون این سخنان در میان آمد شیبان از یاری نصر بن سيّار امتناع ورزيد و على بن کرمانی او را مانع گردید نصر کسی را بشیبان حروری فرستاد پیام داد که تو را فریب دادند سوگند با خدای چندان این امر بزرك و سخت شود که هر امر بزرگی در پهلوی آن كوچك گردد و این شعر ها را در خطاب بمردم ربیعه و یمن و انگیختن و تحریص ایشان را در محاربت ابی مسلم با خودش بگفت :
ابلغ ربيعة في مرو و في يمن *** ان اغضبوا قبل ان لا ينفع الغضب
ما بالكم تنشبون الحرب بينكم *** كان اهل الحجی عن رايكم غيب
و تتركون عدوّاً قد احاط بكم *** ممن تأشب لا دين و لا سب
لاعرب مثلكم في الناس تعرفهم *** ولا صريح موال ان هم نسبوا
من كان يسئلني عن اصل دينهم *** فانّ دينهم ان تهلك العرب
ص: 39
قوم يقولون قولا ما سمعت به *** عن النبّي ولا جائت به الكتب
و در این اثنا که ایشان بر این حال بودند ابو مسلم نصر بن نعيم ضبّي را به ضبط هرات بفرستاد و اين وقت عيسى بن عقيل بن معقل الليثي عامل هرات بود پسر نعیم او را از هرات بیرون کرد و عیسی انهزام گرفته بخدمت نصر بن سیّار پیوست و نصّر بن نعيم بر هرات غلبه یافت این هنگام يحيى بن هبیره شیبانی با علی بن جديع کرمانی و شیبان حروری گفت از دو حال یکی را اختیار کنید و ناچار بر خویش واجب شمارید یا این که شما پیش از مردم مضر بهلاکت تن دهید یا مضر قبل از شما جانب تباهی سپارد .
گفتند این سخن از چیست گفت از این که این مرد یعنی ابو مسلم افزون از یک ماه نمی باشد که امر خویش را ظاهر گردانیده معذلك در اين اندك مدت رونق او و سپاه او مانند شما می باشد.
گفتند باز گوی رأی و راه صواب چیست؟ گفتند با نصر بن سیّار صلح بورزید چه اگر شما با وی مصالحت نمائید ایشان با نصر مقاتلت می ورزند و شما را بخویشتن می گذارند چه این امر در جماعت مضر است و اگر شما با نصر صلح نکنید ایشان با وی بصلح در آیند و با شما مقاتلت جویند پس بر شماست که مضر را اگر چه بمقدار یک ساعت از روز باشد مقدّم بدارید تا چشم شما بقتل ایشان روشن گردد .
چون يحيى بن نعیم این سخنان را بگذاشت در خاطر ایشان اثر کرد شیبان حروری کسی را بسوی نصر بفرستاد و او را بموادعه دعوت کرد نصر مسئول او را اجابت نمود و سالم بن احوز صاحب شرطه خویش را با کتاب موادعه بفرستاد سالم نزد شیبان بیامد و این وقت ابن الكرماني و يحيى بن نعيم نزد شیبان حضور داشتند سالم با این الکرمانی گفت: ای اعور این چه شیمت و خوی است که همی خواهی همان امور باشی که هلاک جماعت مضر بدست او باشد .
بالجمله از پس این سخن با هم تا یک سال موادعه نهادند و مکتوبی که ببایست
ص: 40
بر نگاشتند و این خبر را ابو مسلم بدانست و بشیبان بنوشت که من چند ماه تو را بخويش بگذاشتم و از جنك و ستيز دست باز داشتم تو سه ماه ما را بخویش بگذار و روز بمقاتلت مگذار ، ابن الکرمانی چون این حال بدید گفت من با نصر مصالحت نورزیده ام بلکه شیبان با او صلح نمود و من این کار را مکروه می دانم و خون او را در ازای خون پدرم می جویم و از قتال با او دست بر نمی دارم.
پس دیگر باره با نصر آغاز قتال نمود لكن شيبان با وی اعانت ننمود و گفت غدر و مكيدت سزاوار نباشد این کرمانی چون سکوت شیبان را بدید ابو مسلم را در طلب نصرت پیغام کرد ابو مسلم پذیرفتار شد تا گاهی که بماخوان نزول نمود و مدت اقامت ابی مسلم در سفیدنج چهل و دو روز بود.
و چون در ماخوان بیامد خندقی در آن جا حفر کرده و دو در از بهر خندق مقرر نمود و در آن جا لشگر گاه ساخت آن گاه بترتیب امرا و عمّال پرداخت و ابو نصر مالك بن هيثم را امارت شرطه و ابو اسحق خالد بن عثمان را ریاست حارسان و ابو صالح كامل بن مظفر را نظارت دیوان لشکریان و اسلم بن صبیح را ریاست ديوان رسائل و قاسم بن مجاشع نقيب را منصب قضاوت بداد و این قاسم ابو مسلم را نماز می گذاشت و هنگام عصر حکایات و قصص از بهرش می برد و از فضایل بنی هاشم فضايح بنی امیه تذکره می نمود.
و چون ابو مسلم در ماخوان نزول نمود بکرمانی پیام فرستاد که من در محاربت تو با نصر بمعاونت تو هستم، این کرمانی با فرستاده ابو مسلم گفت دوست همی دارم که ابو مسلم مرا ملاقات نماید ابو مسلم نزد او رفت و دو روز با وی بماند و این حکایت پنج روز از شهر محرم الحرام سال یک صد و سی ام بر گذشته روی نمود و اول عاملی که ابو مسلم در عمل خود مقرر داشت داود بن کرار بود .
پس از آن ابو مسلم بندگان و غلامان را از اداره او باز گردانیده و در قریۀ شوال که از قراء مرو و تا شهر مرو سه فرسنك مسافت است خندقی از بهر ایشان بر کند و داود بن کرار را متولی خندق ساخت و چون غلامان را کثرت وعدتی پدید
ص: 41
شد ایشان را بسوی ابی ورد بفرستاد تا در خدمت موسی بن کعب باشند و نیز ابو مسلم كامل بن مظفر را که رئیس لشکریان بود بفرمود تا سپاه را عرض دهد و اسامی ایشان و اسامی پدران و نسبت ایشان را بهر قریه مسطور دارد و دفتری برای آن مقرر بگرداند.
چون ایشان را بشماره آوردند هفت هزار مرد بر آمدند و از آن پس چند قبیله از مضر و ربیعه و یمن با هم بمحاربت عهد بستند و متفق الكلمه شدند که با ابو مسلم جنك نمايند و این خبر را ابو مسلم بدانست و بر وی گران افتاد و بتفكّر و تعقل بیندیشید و معلوم نمود که زمین ماخوان در طرف اسفل آب رود خانه است و بيمناك كرديد تا مبادا نصر بن سیّار آب را از وی قطع نماید لاجرم از آن جا بآلین تحویل داد .
آلین با الف ممدوده و لام مكسوره و یاء حطی ساکنه و نون از قراء مرو بر اسفل نهر خارقان واقع است.
بالجمله مدت درنك ابو مسلم در ماخوان چهار ماه بود و چون در آلین آمد خندقی بکند و از آن طرف نصر بن سيار بر نهر عياض لشکر گاه نمود و عاصم بن عمر را در بلاش جرد و ابو الذیال را در طوسان مقرر ساخت و ابو الذيال لشکریان خود را در سرا های مردم طوسان فرود آورد و بیش تر مردم طوسان در این وقت با ابو مسلم در خندق جای داشتند مردم طوسان از لشکریان ابو الذیال به اذیت و آزار اندر شدند .
ابو مسلم چون این حال بدانست لشکری بدفع ایشان مامور کرد و ایشان با ابو الذيال جنك نموده او را منهزم و نزديك سی تن از اصحابش را اسیر ساختند ابو مسلم اسیران را جامه بپوشانید و زخم های ایشان را دارو بر نهاد و جملگی را رها گردانید.
و چون لشکر گاه ابو مسلم در آلین مستقر و استوار شد محرز بن ابراهیم را فرمان کرد تا با جماعتی راه بر گیرد و خندقی در چیرنج بر آورد و گروهی از شیعه
ص: 42
بنی عباس را نزد خود فراهم سازد تا ریشه نصر را از اراضی مرو و بلخ و طخارستان بر آورد محرز بفرمان او کار کرد و نزديك صد هزار مرد بر گردش انجمن شدند و قلع ماده نصر را بنمودند .
جيرنج بكسر جيم و یاء حطی و بعد از راء مهمله مفتوحه نون ساکنه و جيم دوم شهر کوچکی است و بر رود خانه اش پلی بزرگ و پاره بازار های آن شهر بر روی پل است و از آن جا تا مرو ده فرسنگ از راه هرات مسافت است و طوسان در دو فرسنگی مرو واقع است.
در این سال عبد اللّه بن معاوية بن عبد اللّه بن جعفر بن ابي طالب بر مملکت فارس و عراق عجم و بعضى بلاد دیگر مستولی شد و ازین پیش بظهور او در کوفه و انهزام او و خروج از کوفه بطرف مداین اشارت رفت و چون بمداین آمد جماعتی از مردم کوفه و دیگر جای بدو گرد آمدند و عبد اللّه با آن جماعت بجبال روی آورد و بر آن کوهستان و حلوان و قومس و اصفهان و ری غلبه جست و عبيد اهل کوفه بدو بیرون شد شدند و عبد اللّه در اصفهان اقامت کرد.
محارب بن موسى مولی بنی یشکر در مملکت فارس مردی عظیم القدر بود پس بدار الاماره اصطخر بیامد و عامل ابن عمر را از آن جا براند و از مردمان برای عبد اللّه بیعت بستاند و بکرمان بیرون تاخت و آن شهر را بغارت بسپرد و جماعتی از سرهنگان و لشکر کشان مردم شام بمحارب پیوستند و محارب با آن مردم بسوی مسلم بن مسیّب که در شیراز از جانب ابن عمر عامل بود راه سپرد و او را در سال یکصد و بیست و هشتم بکشت .
و از آن پس محارب باصفهان بخدمت عبد اللّه بن معاویه بیامد و او را به
ص: 43
اصطخر تحویل داد ، پس در آن جا اقامت ورزید و از جماعت بنی هاشم و دیگران بعبد اللّه بیامدند و آن ولایانی را که مسخر کرده بود حاکم و عامل بنشاند و مال و منال بگرفت.
و در این وقت منصور بن جمهور و سلیمان بن هشام بن عبد الملک در خدمت وی بودند و شیبان بن عبد العزیز خارجی چنان که سبقت نگارش گرفت، نزد وی آمد و نیز ابو جعفر منصور و عبد اللّه و عيسى فرزندان علي بن عبد اللّه بن عباس در زمره اصحابش اندر شدند و کار او روز تا روز قوت و رفعت گرفت.
و چون ابن هبیره بامارت عراق بيامد نباتة بن حنظلة الكلابي را بسوى عبد اللّه مأمور ساخت و سليمان بن حبیب را خبر دادند که ابن هبيرة نباته را عامل اهواز ساخته لاجرم داود بن حاتم را ساختگی کرد تا در کرخ دینار اقامت نموده نباته را از مداخله در امور اهواز مانع شود و نباته با داود مقاتلت نموده داود بقتل رسید و سلیمان از اهواز بطرف سابور که مراکز اکراد بود و بر آن چه غلبه یافته بودند فرار کرده سلیمان با جماعت اكراد جنك نمود و ایشان را از سابور مطرود ساخت و در بیعت با عبد اللّه بن معاویه بر نگاشت.
و از پس این وقایع محارب بن موسى مولى بني يشكر از عبد اللّه نفرت و مفارقت گرفت و گروهی بر پیرامون خویش فراهم ساخت و با آن مردم بسا بود بیامد یزید بن معاویه برادر عبد اللّه بن معاویه با وی بجنك در آمد محارب فرار کرده بکرمان آمد و در آن جا اقامت ورزید تا محمّد بن الاشعث بیامد محارب با وی هم چنان شد و نیز از وی نفرت نمود.
ابن اشعث محارب را با بیست و چهار پسر او بکشت و نیز ابن هبیره از راهی دیگر معن بن زائده را با جمعی مأمور گردانید معن در کنار مرو شاذان با ایشان قتال داد و این شعر می خواند.
لیس امير القوم بالخب الخدع *** فرّ من الموت و في الموت وقع
عبد اللّه بن معاويه انهزام گرفت و معن چون این حال را بدید دست از ایشان
ص: 44
بداشت و در آن معر که مردی از آل ابی لهب بقتل رسید و همی گفتند مردی از بنی هاشم در مرو شاذان کشته شد و جمعی کثیر اسیر گردید و ابن ضباره گروهی از اسیران را بکشت و منصور بن جمهور بسند و عبد الرحمن بن يزيد بعمان و عمرو ابن سهل بن عبد العزيز بن مروان بمصر فرار کردند و بقیّه اسیران را بسوی ابن هبیره فرستادند.
ابن هبیره آن جمله را رها ساخت و عبد اللّه بن معاویه جانب خراسان گرفت و معن بن زائده در طلب منصور بن جمهور بر نشست لکن او را در نیافت و مراجعت کرد و در آن حرب گاه خلقی بسیار از مردم خوارج و دیگران در ملازمت ابن معاویه بودند، چهل هزار تن از ایشان اسیر شدند و عبد اللّه بن علی بن عبد اللّه بن عباس در میان ایشان بود.
ابن ضباره او را دشنام داد و گفت چه چیز تر آن داشت که با این معاویه ملحق شوی و حال این که مخالفت او را با امیر المؤمنین می دانی عبد اللّه گفت وامی بر گردن داشتم برای ادای آن دین بدو شدم حرب بن قطن هلالی درباره وی زبان بشفاعت بر گشود و گفت عبد اللّه بن علي پسر خواهر ماست پس ابن ضیاره او را بدو ببخشید و از آن پس عبد اللّه بن علي زبان بنكوهش عبد اللّه بن معاویه دراز کرد و اصحاب او را بلواط منسوب داشت و ابن ضباره او را نزد ابن هبیره فرستاد تا او را از اخبار ابن معاویه باز گوید و خود در طلب عبد اللّه بن معاویه روی بشیر از آورده آن شهر را محاصره کرد.
عبد اللّه بن معاویه از شیراز بیرون شد و با دو برادرش حسن و یزید پسران معاويه و جماعتی از اصحابش فرار کرده بیابان کرمان را مالك شد و بامید ابو مسلم آهنگ خراسان نمود چه ابو مسلم مردمان را برضای از آل محمّد صلی اللّه علیه و آله و سلم می خواند و این وقت بر خراسان مستولی شده بود و عبد اللّه راه بنوشت تا بنواحی هرات رسید.
و ابو نصر مالك بن هيثم خزاعی والی هرات بود چون خبر عبد اللّه بن معاویه را بدانست کسی را بدو فرستاد از سبب قدومش بپرسید عبد اللّه گفت از شما بمن خبر
ص: 45
داده اند که مردم را برضای از آل محمّد صلی اللّه علیه و آله و سلم دعوت همی کنید ازین روی من بسوی شما آمدم ، مالك بدو پیام کرد که نسب خویش را بنمای تا تو را بشناسیم عبد اللّه نسب خود را باز نمود.
مالك گفت اما عبد اللّه و جعفر از اسامی آل رسول صلی اللّه علیه و آله و سلم است لکن معاویه را در اسامی ایشان ندانسته و نشناخته ایم عبد اللّه در جواب گفت جدم عبد اللّه بن جعفر در آن هنگام که پدرم متولد شد نزد معاوية بن ابي سفيان حاضر بود چون خبر مولود را بدو آوردند معاویه از وی خواستار شد که این پسر را هم نام معاویه گرداند عبد اللّه چنان کرد و او را معاویه نام گذاشت و معاویه صد هزار درهم برای عبد اللّه بن جعفر بفرستاد و این حکایت را راقم حروف در کتاب طراز المذهب مسطور نموده است .
بالجمله چون مالک این جواب را بشنید در پاسخ گفت اسم خبیثی را بمالی اندك خريدار شدید و ما در آن چه تو ادعا می کنی حقی برای تو ثابت نمی بینیم و از آن پس داستان عبد اللّه را بابی مسلم پیام کرد ابو مسلم فرمان داد تا او را و یارانش را بگرفت و بزندان افکند .
و از پس روزی چند نامه دیگر از ابو مسلم بمالك رسيد كه حسن و يزيد دو پسر معاویه را رها کرده و عبد اللّه بن معاویه را بقتل رساند لاجرم مالك بن هيثم يكى را بفرمود تا برفت و فرش بر چهره عبد اللّه بر نهاد تا نفسش قطع گردیده بمرد.
آن گاه او را بیرون آورده بر جسدش نماز بگذاشتند و در خاك بنهفتند و قبر او در هرات معروف و زیارت گاه نزديك و دور و بمزار سادات مشهور است رحمه اللّه تعالى.
معلوم باد که ابو الفرج اصفهانی در مقاتل الطالبیین شرحی مبسوط در حال عبد اللّه بن معاويه و سبب خروج او و قتل او مسطور داشته و چون راقم حروف در طراز المذهب مرقوم نموده حاجت با عادت نمی رود.
ص: 46
در این سال ابو حمزه بلج بن عقبة الازدى الخارجی از جانب عبد اللّه بن يحيى حضرمی معروف بطالب الحق از مکه بیامد و برای مخالفت با مروان بن محمّد گفت «لا حکم الاّ للّه» هیچ کس را جز خدای حکومتی نیست و بدون این که از حال ابی مسلم آگاه باشد دستار های سیاه بر سر بسته اعلام سیاه بر افراختند و خروج نمودند و طالب الحق در صنعا توقف کرده ابو حمزۀ خارجی روی بمکه آورده و در خلال آن حال که مردمان در عرفه بودند و از همه کار بی خبر نا گاه اعلام و عمائم سیاه که بر سر های نیزه ها بر کشیده و هفت صد تن بودند بر ایشان طلوع گرفت و مردمان را از مشاهدت آن حال فزع و هول فرود آمد و از حال ایشان بپرسیدند.
ایشان گفتند ما بر خلاف مروان و آل مروانیم چون عبد الواحد بن سلیمان بن عبد الملك امیر مکه و مدینه این خبر را بدانست نامه بایشان بنوشت و در طلب صلح بر آمد و گفت اينك نوبت اقامت حج است در جواب گفتند در کار حج ماضنین تر و حریص تر باشیم پس در میانه صلح نهادند و قرار بر آن دادند که مردمان بتمامت از شر یک دیگر ایمن باشند تا گاهی که یک نفر از حج گذاران از کار خود نپردازد.
پس ایشان در عرفه در جائی علیحده توقف جستند و عبد الواحد از مردمان بر یک سوی شد و در منی در منزل سلطان فرود گشت و ابو حمزه در قرن الثعالب نزول گرفت آن گاه عبد الواحد بن سليمان بفرمود تا عبد اللّه بن الحسن بن الحسن بن علي و محمّد بن عبد اللّه بن عمرو بن عثمان و عبد الرحمن بن قاسم بن محمّد بن ابي بكر و عبید اللّه بن عمر بن حفص بن عاصم بن عمر بن الخطاب و ربيعة بن أبي عبد الرحمن با جماعتی از امثال و اقران خودشان نزد ابو حمزه بروند چون بروی در آمدند او را در ازاری از پنبۀ درشت بدیدند و عبد اللّه بن حسن و محمّد بن عبد اللّه پیش از دیگران بدو آمدند.
ص: 47
ابو حمزه از نسب ایشان پرسان گشت پس نسب خود را بروی بنمودند چون ابو حمزه بشنید در چهره ایشان بطور عبوس نگران شد و اظهار کرامت نمود پس از آن از نسب عبد الرحمن بن قاسم و عبد اللّه بپرسید و ایشان نسب خود را بروی عرض دادند ابو حمزه بایشان رغبت گرفت و در چهرۀ ایشان تبسم کرد و گفت سوگند با خدای ما خروج ننمودیم مگر این که بسیرت پدران شما کار کنیم.
عبد اللّه بن الحسن در جواب او گفت سوگند با خدای ما از بهر آن نیامده ایم که تو در میان پدران ما فضل و فزونی آوری بلکه برای آن است که امیر ما را بفرستاده است که رسالتی از وی بتو بگذاريم و اينك ربيعه تو را خبر می دهد چون ربیعه نقض عهد را با او بگفت ابو حمزه گفت معاذ اللّه که ما نقض عهد کنیم یا سهل انگاریم لا و اللّه این کار نکنم اگر چند سر مرا از گردن دور کنند لکن عهد مصالحه که در میان شما و ما بود بپای رفت.
چون این سخنان بپای رفت آن جماعت باز گشتند و بعبد الواحد بگذاشتند و چون مردمان از مناسك حج فراغت یافتند عبد الواحد نیز بکوچید و مکه را خالی کرد و ابو حمزه بدون جنك بمکه در آمد و یکی از ایشان این شعر را در حق عبد الواحد بگفت :
زار الحجيج عصابة قد خالفوا *** دين الاله ففرّ عبد الواحد
ترك الحلائل و الأمارة هاربا *** و مضى يخبط كالبعير الشارد
آن گاه عبد الواحد راه بنوشت تا بمدینه طیبه در آمد و مردم مدینه را فرمان کرد تا برای دفع دشمن بیرون شوند و ده بده بر عطا های ایشان بیفزود و عبد العزیز بن عبد اللّه بن عمرو بن عثمان را عامل ایشان ساخت.
پس آن جماعت از مدینه بیرون شدند و راه بسپردند و چون در حرة رسیدند شتر هائی منصور بدیدند و بگذشتند تا انشاء اللّه در مقام خود مسطور آید.
ص: 48
در این سال ثوابة بن سلمه امیر اندلس جانب دیگر جهان گرفت مدت ولایتش دو سال و چند ماه بود و چون وی بمرد در میان مردمان اختلاف افتاد جماعت مضربه به آن اندیشه بودند که هر کس امیر می شود از آن طایفه باشد یمانیه نیز بر این عقیدت بودند که امیر از ایشان باشد پس مدتی بدون امیر بگذرانیدند صُمیل چون این حال بدید از فتنه بیندیشید و گفت والی را از مردم قریش مقرر دارید .
پس تمامت ایشان باین امر رضا دادند و یوسف بن عبد الرحمن فهری را که در این هنگام در پره جای داشت اختیار افتاد پس مکتوبی بدو کردند و از اتفاق نمودن مردمان بامارت او بنوشتند یوسف از قبول این امر امتناع ورزید با وی گفتند اگر پذیرفتار نشوی فتنۀ بزرك حادث می شود و گناه آن بر تو خواهد بود.
چون یوسف این سخنان بشنید بپذیرفت و بقرطبه روی نهاد و داخل آن گردید و مردمان باطاعت او در آمدند و از آن سوی چون داستان مرك ثوابه و ولايت يوسف بابی الخطار پیوست گفت صُمیل همی خواست که این امر را بجماعت مضر افکند و در میان مردمان سعایت همی کرد تا فتنه در میان مردم یمن و مضر در افکند.
و چون یوسف این حال را نگران شد از قصر الامارة قرطبه مفارقت گرفت و بمنزل خویش باز گشت و ابو الخطار روی بجانب شقنده آورد و مردم یمانیه بدو فراهم شدند و مضريه بصمیل پیوستند و آراسته قتال و جدال شدند و روزگاری بسیار چنان کار زاری بسپردند که هیچ وقت در اندلس بزرگ تر از آن هیچ کس ندیده و نشنیده بود آخر الامر جماعت يمانيّه منهزم شدند و جنك موقوف گشت و ابو الخطار منهزماً برفت و در آسیابی که از آن صمیل بود پوشیده گشت.
بعضی صمیل را بر وی راهنمائی کردند صیل او را بگرفت و بقتل رسانید و يوسف بن عبد الرحمن بقصر باز گشت و صمیل را شرف و جلالت بر افزود و اسم
ص: 49
امارت با يوسف و حكم و امر با صمیل بود پس از آن بر یوسف بن عبد الرحمن بن علقمة اللخمی در شهر اربونه خروج نمود و درنگی ننمود تا کشته شد و سرش را بسوی یوسف حمل کردند و عذرۀ معروف بذمی بروی خروج نمود و او را ازین روی ذمّی گفتند که باهل ذمّه استعانت ورزید.
و چون یوسف این خبر بشنید عامر بن عمرو را که مقبره عامر از ابواب قرطبه بدو منسوب است بحرب او مأمور ساخت، عامر نیز ظفر نیافت و مغلول و شکسته حال باز گشت .
پس یوسف بن عبد الرحمن بدو روی کرد و با وی مقاتلت ورزید و او را بکشت و لشکریانش را غارت نمود و در بیان این حادثه بنوعی دیگر سخن کرده اند و در آن روایت با آن چه مسطور شد اختلاف افتاد و بخواست خدا در وقایع یک صد و سی و نهم و دخول عبد الرحمن اموی باندلس مذکور می شود.
در این سال عبد الواحد بن سليمان والی مکه و مدینه و طایف مردمان را حج اسلام بگذاشت و در این سال یزید بن هبيره والى عراق و حجاج بن عاصم محار بی قاضی كوفه، و عبّاد بن منصور قاضی بصره و نصر بن سيّار حکمران خراسان بود و فتنه و فساد در خراسان فراوان بود.
و در این سال طایفه سلاو از ساحل دانوب تا حوالی مقدونیه آمده آن اراضی را یورت و منزل خود ساختند، و در این سال سالم مکنی بابی نصر وفات نمود .
و هم در این سال ابو الزياد عبد اللّه بن ذكوان روی بدیگر جهان آورد و در این سال وهب بن کیسان رخت بدیگر سرای کشید و هم در این سال ابو نصر یحیی بن ابی کثیر یمامی جان از کالبد بگذاشت.
ص: 50
و نیز در این سال سعید بن ابی صالح و ابو اسحق شیبانی و حارث بن عبد الرحمن و رقبة بن مصقلة كوفي و منصور بن زاذان مولای عبد الرحمن بن ابي عقيل ثقفى وفات کردند و در جنازه منصور مسلمان و یهود و نصاری و مجوس حاضر شدند چه جملگی ایشان بر صلاح و سداد او اتفاق داشتند و بعضی وفاتش را در سال یکصد و سی و یکم دانسته اند .
و هم در این سال بروایت یافعی خالد بن ابی عمران تونسی قاضی افریقیه و عالم و عابد مغرب زمین از پشت زمین بشکم زمین مکین گشت و هم در این سال بروايت صحيح يحيى بن ابی کثیر که در فن حدیث یکی از اعلام علماء بود جای مپرداخت.
و نیز در این سال یحیی بن یعمر عدواني و شقى بصری در خراسان روی بدیگر جهان آورد، ابن کثیر گوید یحیی علم نحو را از ابو الاسود دئلی بیاموخت و از جملۀ فصحای تابعین بود.
در ناسخ التواریخ و ابن خلکان و پارۀ کتب دیگر مسطور است که بعمر بفتح یای تحتانى و سكون عين مهمله و فتح میم و بعضی بضم میم خوانده اند و صاحب قاموس گويد يعمر بر وزن يعلم اسامی چند است و ابن خلکان گوید بفتح ميم اصح و اشهر است و مضارع قول عرب است عمر الرمل بفتح عين و کسر میم گاهی که زمانی دیر باز زندگانی کند و این نام را محض تفأل بطول عمر گذارند.
و عدوانی بفتح عين مهمله و سكون دال مهمله و واو و الف و نون نسبت بسوی عدوان است و عدوان لقب حارث بن عمرو بن قیس عیلان است و او را ازین روی عدوان گفتند که بخصومت برادر خود دامن بر کمر زد و قصد قتل او را نمود، و شقى بفتح و او و سكون شين معجمة و قاف نسبت بوشقة بن عوف بن بكر بن يشكر بن عدوان مذکور است .
بالجمله کنيت او ابو سلیمان و ابو سعید نیز گفته اند ابن عباس را ملاقات کرد و علم حدیث و قرآن را از وی اخذ نمود و عبد اللّه بن عمر بن خطاب را نیز
ص: 51
فراوان ملاقات می کرد و قدامة بن دعامة السدوسي و اسحق بن سويد العدوى از وی روایت می نمودند.
گویند چون ابو الاسود دئلی باب فاعل و مفعول را وضع نمود مردی از بنی لیث ابو ابی بر آن بیفزود و از آن پس بپارۀ جهات دست از آن کار برداشت و ممکن است این شخص همان يحيى بن يعمر مذكور شاگرد ابو الاسود باشد چه از آن جا که حليف بنى ليث بود در شمار ایشان می رفت. بالجمله يحيى يکتن از قراء بصره است و عبد اللّه بن ابی اسحق علم قرائت را از وی بیاموخت و یحیی بخراسان انتقال داد و در مرو متولی امر قضاوت گشت و مردی شیعی و از طبقه اول شیعه و اهل بیت را بر تمامت جهانیان تفضيل مي نهاد لکن از فضل دیگران نیز نمی کاست عاصم بن ابی النجود قاری حکایت کرده است که حجاج بن یوسف را خبر دادند که یحیی بن یعمر حسنین علیها السلام را از ذریه رسول خدای صلى اللّه علیه و آله می شمارد بقتيبة بن مسلم والی خراسان رقم کرد تا یحیی را بدو فرستاد .
حجاج گفت توئی که حسنین را از ذریه رسول خدای صلی اللّه علیه و آله و سلم می دانی ﴿ وَ اللَّهُ لالقين الاكثر مِنْكَ شَعْراً أَوْ لَنَخْرُجَنَّ مِنْ ذَلِكَ﴾ سوگند با خدای آن عضو ترا که از تمامت اعضایت بیش تر موی دارد یعنی سرت را از تن می افکنم یا بیایست حجتی اقامت کنی و ازین بلیت بیرون شوی گفت اگر اقامت حجّت نمایم امان یابم گفت آری.
گفت همانا خدای جلّ ثناؤه مي فرمايد ( و وهبنا له اسحقِ و يعقوب كلّا هدينا من قبل و من ذرِّيته داود و سليمان و ایوب و یوسف و موسى و هرون و كذلك نجزى المحسنين و زكرِيّا و يحيى و عيسى و الياس كلّ من الصّالحين) آيا فاصله در میان عیسی و ابراهیم بیش تر از فاصله در میانه حسنین و رسول خدای صلی اللّه علیه و آله و سلم است خداوند در این آیه مبارکه عیسی را از ذریه ابراهیم خواند چگونه حسنین را از ذریه پیغمبر ندانم.
ص: 52
حجاج گفت حجت خویش تمام کردی سوگند با خدای این آیت را کراراً قرائت کرده ام و هیچ وقت باین معنی دانا نشدم یافعی و ابن خلکان گویند این معنی از استنباطات بدیعه غريبۀ عجيبه است «فلله دره» که تا چند استخراجی مطبوع و صحیح و پسندیده نموده با این که حجاج با آن سطوت و هیبت و شدّت عقوبت او را تهدید بقتل نمود در حقیقت از الهامات یزدانی و برکات فرستاده سبحانی است .
بعد از آن حجاج با وی گفت در کجا متولد شدی گفت در بصره گفت در کجا نشو و نما یافتی گفت در خراسان، گفت پس این عربیت از کجا حاصل کردی گفت خداوندم روزی کرد گفت باز گوی در سخنان من لحنی و غلطی می رود یحیی پاسخی نیاورد حجاج او را سوگند داد یحیی گفت ای امیر اکنون که از من پرسش می کنی همانا در آن جا که باید مرفوع خواند مجرور می خوانی و آن جا که باید مجرور آورد مرفوع می آوری ، حجاج گفت سوگند با خدای این لحنی نا خجسته و نکوهیده است .
و ابن سلام از یونس حکایت کند که حجاج با یحیی گفت آیا هیچ لحنی در کلمات من شنیده باشی گفت در يك حرف گفت در چه حرف گفت در قرآن حجاج گفت نکوهیده تر لحنی است، آن گاه گفت آن لحن در کدام کلمه است گفت در این آیه شریفه ﴿ قُلْ انَّ كَانَ اباؤكم وَ أَبْنَاؤُكُمْ﴾ تا قول خداى ﴿ أَحَبَّ اليكم فَتَقْرَؤُهَا بِالرَّفْعِ﴾ بعد از آن حجاج بقتیبه نوشت چون این نامه من بتو رسد يحيى بن يعمر را بقضاوت بنشان و السلام و با یحیی گفت هرگز ازین بعد لحنی از من نمی شنوی.
ابن سلام گوید گويا بواسطه طول کلام بآن چه ابتدا کرده بود فراموشی افتاد ازین روی حجاج گفت لاجرم «ولا تسمع لي لحناء» .
و ابن جوزی در کتاب شذور العقود در ذیل وقایع سال هشتاد و چهارم هجری گوید که حجاج بن یوسف يحيى بن يعمر را نفى بلد کرد چه حجاج از وی پرسید آیا مرا لحنی در سخن می رود گفت لحنی خفی آوری حجاج بر نجید و گفت سه روزت مهلت نهادم اگر بعد ازین مدت ترا در زمین عراق بنگرم خونت بریزم یحیی
ص: 53
ناچار بار بر بست و بیرون رفت.
در طبقات النحاة مسطور است يحيى بن يعمر تابعی مردی فقیه ادیب مبرّز بود از ابو عمر و جابر و ابو هریره سماع داشت و نزد ابو الاسود علم او آموخت و چون حجاج بن یوسف شهر واسط را بنیان نمود از مردمان سؤال کرد عیب این شهر چیست گفتند عیبی در آن نگران نیستیم لکن ترا به یحیی بن یعمر که عارف بعیب آن است دلالت کنیم حجاج او را حاضر کرده پرسیدن گرفت گفت عیب این شهر این است که از اموال مخصوص خود نساختۀ و جز فرزندان تو در این جا ساکن خواهند شد یعنی در وطن خود و از مال حلال بنیان ننمودی.
حجاج ازین سخن آشفته شد و گفت چه چیز ترا بر این گونه جسارت دلالت کرد گفت آن عهدی که ایزد تعالی از علما در علم ایشان مأخوذ داشته که هیچ حدیثی را از مردمان مکتوم ندارند حجاج او را بخراسان نفی کرده قتيبة بن مسلم او را در اکثر بلاد خراسان مثل نيشابور و مرو و هرات قضاوت داد و آثار و علامات افعالش آشکار است.
ابو عمرو نصر از نوح بن قيس روایت کند که امیری در بصره خطبۀ براند و گفت (اتّقوا اللَّه فانه من يتقِ اللَّه فلا هوارة عليه) حاضران ندانستند معنی هواره چیست و از یحیی بن یعمر پرسش نمودند گفت هوّاره بمعنی ضیاع است می گوید ( من يتّقِ اللَّه فليس عليه ضياع).
اما قزاز در کتاب الجامع می گوید هورات بمعنى مهالك است واحد آن هوده است راوی می گوید این حدیث را با اصمعی بگذاشتم اصمعی گفت این چیزی است که هرگز نشنیده ام و آیا در این ساعت از تو بروز می نماید آن گاه گفت کلام عرب واسع است لکن این معنی را هرگز بگوش نسپرده ام .
اصمعی حدیث کرده است که پدرم گفت یزید بن مهلب بن ابی صفره گاهی که والی خراسان بود نامۀ بحجاج نوشته و در آن مسطور بود ( أَنا لقینا العدوِّ فاضطررناهم الىَّ عرعرة الجبلِ و نحن بالحضيض)
ص: 54
دشمنان را دریافتم و با این که در پائین کوه بودیم ایشان را بشوامخ جبال بتاختیم چون این مکتوب را حجاج بدید گفت پسر مهلب را با این گونه کلمات چکار است با او گفتند پسر معمر نزد اوست حجاج گفت حالا می شاید و یحیی بن یعمر گاهی شعر می گفت و این شعر از اوست:
ابی الأقوام الاّ بغض قومي *** قديماً ابغض الناس السمينا
خالد حذاء گفته است که ابن سیرین را مصحفی منقوط بود که نقاط آن را يحيى بن يعمر نهاده بود و ابن يعمر بزبان عربی خالص تکلم می کرد و بلغات فصحاء ناطق بود و این فصاحت بحسب طبیعت او بود و تکلفی نداشت معلوم باد هواره بر وزن سحابه بمعنی ملکه است چنان که در حديث فلا هوارة يعنى لاهلكة عليه وارد است اهتوار يعنى هلاك شدن عرعرة الجبل بضمتين جانب بلندی کوه است .
در این سال ابو مسلم در ماه ربیع الاخر و بقولى جمادی الاولى بشهر مروان در شد و سبب این کار اتفاق و اتحاد پسر کرمانی با وی بود همانا پسر کرمانی و آنان که با وی بودند و سایر قبایل خراسان چون با نصر بن سیّار در حرب و دفع ابی مسلم عهد بر بستند این حال بر وی گران افتاد و یاران خویش را بخواند و سلیمان بن کثیر در برابر این کرمانی جای گرفت و با وی گفت ابو مسلم با تو همی گوید آیا ازین مصالحت و معاهدت که با نصر نمودی کوفته خاطر نیستی این نصر نه آن است که دیروز پدرت را بکشت و او را بر چوبه دار بر کشید هرگز گمان نمی کردم که تو مادام العمر در يك مسجد با نصر نماز بر سپارید .
این کرمانی را این سخنان بر دل جای کرد و از رأی خویش باز گشت و صلح عرب را در هم شکست و چون نقص آن مصالحت را بنمود امر بن سیّار رسولی به
ص: 55
ابی مسلم فرستاد که با جماعت مضر پیوسته شود و نیز قبیلأ ربیعه و یمن که اصحاب پسر کرمانی بودند ابو مسلم را همین گونه پیام فرستادند و روزی چند از هر دو طرف با ابو مسلم مراسلات کردند ابو مسلم در پایان کار با ایشان گفت که از هر قبیله جماعتی نزد وی بیایند تا یکی از آن دو فرقه را اختیار نماید ایشان پذیرفتار شدند .
ابو مسلم پوشیده با شیعه بنی عباس گفت که بایست قبیله ربیعه و یمن را اختیار نمود چه جماعت مضر برادران شیطان و اصحاب مروان و عاملان او و کشندگان یحیی بن زید می باشند و چون فرستادگان فریقین نزد ابو مسلم حاضر شدند ابو مسلم بنشست و ایشان را بنشاند و هفتاد تن از شیعیان بنی عباس حضور یافتند.
ابو مسلم روی با شیعه کرد و گفت ازین دو فرقه یکی را اختیار نمائید سلیمان بن کثیر از جماعت شیعه که مردی خطیب و زبان دار و سخن سپار بود بپای خواست و آن چه بباید بگفت و ابن کرمانی و اصحابش را بر گزید و از آن پس ابو منصور طلحة بن رزیق نقیب برخاست و سخن بیاراست و ابن کرمانی و یارانش را اختیار کرد.
پس از وی مرثد بن شقیق سلمی بپای شد و گفت مردم مضر کشندگان آل پیغمبر و اعوان بنی امیه و شیعه مروان جعدی و عمّال وی هستند خون های ما بر گردن ایشان و اموال ما بدست ایشان است و نصر بن سيّار عامل مروان است امور مروان را منظم می دارد و او را بر فراز منبر امیر المؤمنین می نامد و دعا از بهرش می کند و ما بحضرت یزدان برائت می جوئیم که نصر را به راه راست بدانیم لاجرم علی بن کرمانی و یارانش را اختیار نمودیم.
آن هفتاد تن نقباء که حاضر بودند گفتند سخن همان است که مرثد بن شقیق بگذاشت چون این کلمات بپای رفت فرستادگان نصر از جای برخاستند و آثار ذلت و افسردگی در چهره ایشان نمایان بود و فرستادگان ابن کرمانی با حالت خوش و فتح و نصرت مراجعت گرفتند و ابو مسلم نیز از آلین بماخوان باز گشت و جماعت
ص: 56
شیعه را بفرمود که با قوت قلب و اطمینان خاطر مشغول بنيان مساكن و اماکن شوند چه خداي بواسطۀ این که مردم عرب با ایشان متفق القول شدند ایشان را مستغنی ساخت.
پس از آن علی بن کرمانی بدو پیام کرد که من از يك سوى بشهر مرو اندر می شوم و تو و عشیرت تو نیز از ناحیت دیگر اندر آئید ابو مسلم در جواب او گفت من هنوز ایمن نیستم که اگر بمرو اندر شوم تو و نصر متفق نشوید و با من محاربت نورزید لکن اگر تو در سخن خویش بصداقت هستی بمرو شو و با اصحاب نصر آتش حرب را بر افروز تا بر پایان کار نگران شوم علي بن کرمانی بشهر مرو برفت و آغاز حرب بنمود .
چون ابو مسلم بدانست شبل بن طهمان نقیب را با دستۀ از لشکر بفرستاد و بمرو اندر شدند و در قصری فرود آمدند و ابو مسلم را پیام کردند که آسوده خاطر اندر آی لاجرم ابو مسلم از ماخوان حرکت کرد اسید بن عبد اللّه خزاعی را در مقدمه سپاه و مالك بن هيثم خزاعی را در میمنه لشکر و قاسم بن مجاشع تمیمی را در میسره مردم پرخاشگر بداشت و باین ساز و پیمان بناگاه بشهر مرو اندر و به قصر الاماره در آمد و بهر دو فرقه پیام کرد که از جنگ دست بدارند و هر جماعتی بلشگر گاه خود باز شوند.
ایشان بفرمان ابی مسلم رفتار کردند و شهر مرو یک باره برای ابو مسلم صافی گشت و بفرمود تا از جماعت لشگریان بیعت بگیرند و ابو منصور طلحة بن زريق که یکی از نقباء و عالم بحجج هاشمیّه و معایب امویه بود و جماعت نقباء دوازده تن بودند و ایشان را محمّد بن علی از میان آن هفتاد آن که در آن هنگام که در سال یکصد و سیم یا چهارم رسول خویش را بخراسان فرستاد دعوتش را اجابت کردند اختیار نمود.
و از جمله ایشان از جماعت خزاعه سليمان بن كثير و مالك بن الهيثم و زياد بن صالح و طلحة بن رزيق و عمرو بن اعین و از قبيلۀ طى قحطبة بن شبيب بن خالد
ص: 57
بن معدان و از قبیله تمیم موسی بن کعب مکنی با بی عيينه و لاهز بن قريظ و قاسم بن مجاشع و اسلم بن سلام و از قبیله بکر بن وائل ابو داود بن ابراهیم شیبانی و ابو علي هروی و بعضی شبل بن طهمان را در جای عمر و بن اعین گفته اند و دیگر عیسی بن كعب و ابو النجم اسمعیل بن عمران را در جای ابو علي هروی دانسته اند و او داماد ابی مسلم بود.
در تمامت این نقباء هيچ يك را پدر زنده نبود مگر ابو منصور طلحة رزيق بن سعد که پدرش ابو زینب خزاعی حیات داشت و در جنك ابن اشعث حاضر بود و در خدمت مهلب مصاحبت داشت و در رکاب او رزم نمود و ابو مسلم در امور با وی مشاورت کردی و از رموز جنك بپرسیدی و از حکایات و مشاهدات او در حروب سؤال کردی .
بالجمله قانون بیعت گرفتن برای خلفای عباسی از مردمان این بود که می گفتند «ابا يعكم على كتاب اللّه و سنّة رسوله محمّد صلی اللّه علیه و آله و سلم و الطاعة للرضا من اهل رسول اللّه صلى اللّه عليه و آله و سلّم و عليكم بذلك عهد اللّه و ميثاقه و الطلاق و العتاق و المشي الى بيت اللّه الحرام و على أن لا تسئلوا رزقاً و لا طعماً حتّى يبتدئكم به ولاتكم».
شما را بقانون کتاب خدای و آداب سنت رسول خدای و طاعت نمودن با آن کس را که از اهل بیت رسول خدای مرضی و ستوده است بیعت کنیم و شما باید این عهد را با خدای استوار دارید و اگر بر خلاف آن باشید زنان خود را طلاق و بندگان خود را آزاد و پیاده تا خانه خدای راه سپار گردید و نیز عهد و شرط نمائید که تا والیان شما درباره شما بدایت نجویند در طلب خوردنی و هیچ مطعومی بر نیائید یعنی با والیان امور خود در مقام ستیزه و ابرام نشوید.
ص: 58
چون ابو مسلم از آن کار ها فراغت یافت لاهز بن فریظ را با جماعتی بنصر بن سیار بفرستاد تا او را بکتاب خدا و رضای آل محمّد صلی اللّه علیه و آله و سلم بخواند چون نصر بن سیار مخالفت ربیعه و یمانیّه و عجم را با خود معلوم ساخت و بدانست که او را با ابو مسلم طاقت مقابلت نیست گفت آن چه گوئید پذیرفتار می شوم و نزد ابو مسلم می آیم و با او بیعت می کنم و در باطن به آهنگ فرار بود لاجرم ایشان را همی بفریفت تا شب در آمد پس یاران خود را فرمان کرد تا بمکانی اندر شوند که از گزند ابو مسلم ایمن گردند .
سالم بن احوز که امیر شرطه او بود گفت امشب نتوانیم مهیای این کار شویم لكن شب دیگر بیرون می شویم و از آن طرف چون بامداد گردید ابو مسلم یاران و لشکریان خود را برای بعد از ظهر تعبیه نمود و دیگر باره لاهز بن قريظ و جماعتی را بخدمت نصر اعادت داد ایشان بر نصر در آمدند.
نصر گفت در معاودت سرعت گرفتید لاهز بن قریظ با وی گفت ناچار ببایست بیعت کنی نصر فرمود اگر در این امر ناچاریم تجديد وضو مي نمائيم و بدو راه می سپاریم و هم رسولی با بی مسلم فرستاد که اگر رأی و اندیشه او چنین است نزد او می آیم و تا فرستاده من باز آید آن گاه بپای شد.
اين وقت لاهز بن قریظ این آیه مبارکه را قرائت نمود ﴿ انَّ الْمُلَاءَ يَأْتَمِرُونَ بِكَ لِيَقْتُلُوكَ فَاخْرُجْ أَنِّي لَكَ مِنَ النَّاصِحِينَ﴾ و ازین آیت بکنایت باز نمود که ابو مسلم در اندیشۀ قتل توست ببایست ازین شهر بیرون شوی و ازین بلیت رستگار گردی، نصر بمنزل خویش روی کرد و با حاضران گفت منتظر هستم تا رسول من از نزد ابو مسلم باز گردد و چون شب فرا رسید از پشت حجره خویش بیرون رفت و پسرش تمیم و حكم بن فميلة النميرى و زنش مرزبانه با وی بودند و
ص: 59
فرار کنان برفتند.
و از آن طرف چون مدتی بر آمد ولاهز و اصحابش را انتظار بطول افتاد بمنزل او در آمدند و معلوم ساختند که فرار کرده است و چون این داستان را ابو مسلم بدانست بلشکر گاه نصر روی نهاد و ثقات اصحاب و بزرگان ایشان را بگرفت و در جائی باز داشت و سالم بن احوز صاحب شرطۀ نصر و بختری نویسنده او و دو پسر او و یونس بن عبدويه و محمّد بن فطن و مجاهد بن يحيى بن حضين (1) و جز ایشان با ایشان بودند پس جملگی را بند آهنین بگذاشت و نزد خود به زندان بداشت.
آن گاه ابو مسلم و ابن کرمانی در تمامت آن شب از پی نصر راه سپردند زن او را که بجای بگذاشته و خود برفته بود دریافتند لاجرم ابو مسلم و ابن کرمانی بمرو باز آمدند و نصر بن سيار بسرخس رفت و سه هزار مرد با وی فراهم شدند از آن طرف چون ابو مسلم باز گردید از آنان که از نزد نصر برسالت فرستاده بود پرسید چه چیز نصر را بشك و ريب در افکند تا فرار بر قرار اختیار نمود گفتند هیچ ندانیم گفت آیا از میان شما کسی تکلمی نمود گفتند لاهز این آیه شریفه را بخواند ﴿ انَّ الْمُلَاءَ يَأْتَمِرُونَ بِكَ﴾.
ابو مسلم گفت همین آیه او را بفرار دعوت کرد آن گاه گفت ای لاهز همانا در دین و آئین دغل و خیانت نمودی پس از آن او را بکشت و با ابو طلحه در کار اصحاب نصر بن سيّار مشورت نمود گفت تازیانه خود را شمشیر و زندان خود را قبر بگردان.
پس ابو مسلم آن جماعت را که بیست و چهار مرد بودند بقتل رسانید و اما نصر از سرخس بطوس راه نوشت و پانزده روز در طوس اقامت نمود و از آن جا بسوی نیشابور برفت و اقامت گزید و ابن کرمانی با ابو مسلم بمرو شد و به رای و پیمان او متابعت ورزید.
ص: 60
در این سال شیبان بن سلمه حروری مقتول شد و سبب قتلش این بود که شیبان و علي بن خديع کرمانی بر قتال نصر اجتماع ورزیده بودند چه شیبان را با نصر مخالفت می رفت زیرا که نصر از عمّال مروان و شیبان بر رأی و طریقت خوارج می رفت و ابن کرمانی با نصر مخالفت می ورزید چه نصر پدرش کرمانی را بکشت و نصر مضری و ابن کرمانی یمانی بودند و عصبیّت این دو فرقه همان است که مشهور است.
و چون چنان که سبقت گزارش یافت این کرمانی با ابو مسلم مصالحه کرد و از شیبان مفارقت گرفت شیبان از مرو بگوشه اندر شد چه می دانست نیروی محاربت با ابن کرمانی و ابو مسلم را ندارد و از آن سوی نصر نیز بسرخس فرار کرده بود و چون امر خراسان برای ابو مسلم استقامت گرفت شیبان را پیام فرستاده او را به بیعت بخواند شیبان در جواب گفت من ترا با بیعت خویشتن می خوانم.
ابو مسلم بدو فرستاد که اگر در بیعت ما اندر نمی شوی از آن منزل که بدان اندری بکوچ، شیبان چون این حال را بدید با ابن کرمانی در طلب یاری پیام بفرستاد ابن کرمانی پذیرفتار نشد لاجرم شیبان روی بسرخس نهاد و در آن جا از قبيله بكر بن وائل جمعی کثیر بر وی گرد آمدند و ابو مسلم نه تن از مردم ازد بدو فرستاد تا او را دعوت نمایند و خواستار شوند که از محاربت و مخالفت مباينت گیرد شیبان فرستادگان را بگرفت و به زندان افکند.
چون ابو مسلم این داستان را بشنید نامه به بسّام بن ابراهيم مولى بنى ليث که در ابی ورد بود بنوشت و فرمان کرد تا به شیبان راه بر گیرد و با او قتال دهد بسام بمقاتلت او برفت و شیبان را منهزم کرده و از دنبالش بتاخت تا شیبان بشهر سرخس در شد و با جماعتی از بکر بن وائل بقتل رسید و از آن پس در خدمت
ص: 61
ابی مسلم معروض داشتند که بسّام دیگر باره مرتد شده است و مردمان را بتهمت می کشد و سقیم و غیر سالم می شمارد یعنی ایشان را آلوده تهمت و مرض باطن می گرداند.
ابو مسلم او را بدرگاه خود بخواند بسام بخدمت او روي نهاد و مردی را از جانب خود در لشکرگاه بگذاشت و چون شیبان بقتل رسید مردی از بکر بن وائل بفرستادۀ ابو مسلم بگذشت و ایشان را بکشت و بعضی گفته اند ابو مسلم سپاهی را از جانب خود بسالاری خزيمة بن خازم و بسّام بن ابراهیم به حرب شیبان روان داشت.
در این سال علی و عثمان دو پسر خدیع کرمانی را ابو مسلم از تیغ بگذرانید و سبب این بود که ابو مسلم موسی بن کعب را بابیورد بفرستاد و آن شهر را بر گشود و فتح نامه را برای ابو مسلم تقدیم کرد و نیز ابو داود را بجانب بلخ مأمور کرد و این وقت زیاد بن عبد الرحمن قشیری والی بلخ بود و چون از آهنگ ابو داود با خبر شد با مردم بلخ و ترمد و دیگران از شهر های طخارستان بسوی جوزجان روان گشت و چون ابو داود بایشان نزديك شد جمله آن ها انهزام یافته جانب ترمد گرفتند و ابو داود بی زحمت و ممانعت بشهر بلخ در آمد .
و چون این خبر در خدمت ابی مسلم سمر شد ابو داود را نامه کرد تا بخدمت وي راه سپارد و ابو الميلاء يحيى بن نعیم را در جای او والی بلخ نمود و چون يحيى بشهر بلخ اندر شد زیاد بن عبد الرحمن با وی آغاز مکاتبه نهاد و خواستار شد مراجعت نماید تا هم دست و هم داستان گردند یحیی اجابت نمود و زیاد و مسلم بن عبد الرحمن باهلى و عيسى بن زرعة السلمى و مردم بلخ و ترمد و ملوك طخارستان و ماوراء النهر و دیگر شهر ها باز گشتند و در دو فرسنگی بلخ نزول نمودند.
ص: 62
يحيى نیز با اصحاب خود بدی شان آمد و مردم مضر و ربیعه و یمن و سایر مردم عجم که با ایشان روز می نهادند متفق الكلمه گردیدند که با جماعت مسودة قتال دهند و مقاتل بن حيّان نبطی والی ایشان باشد چه مکروه می شمردند که یکی از آن سه فرقه بر ایشان امیر و حکمران باشد.
و از آن سوی چون این اخبار در خدمت ابی مسلم مشهود افتاد ابو داود را بمعاودت فرمان کرد لاجرم ابو داود با آنان که در رکابش بودند روی براه نهاد تا در کنار رود خانه سر جنان اجتماع ورزیدند و چنان بود که زیاد و اصحابش ابو سعید قرشی را به پشتیبانی فرستاده بودند تا مبادا اصحاب ابی داود از دنبال ایشان باز آیند و این وقت علم های ابو داود همه سیاه بود .
چون ابو داود و زیاد و اصحاب ایشان بمقاتلت مشغول شدند ابو سعید اصحاب خود را بفرمود تا بزیاد و اصحابش بتازند پس آن جماعت از پشت سر ایشان بسوی ایشان شتابان شدند و چون زیاد و یارانش اعلام ابی سعید را با رایانش سیاه نگریستند گمان بردند که ایشان کمینی از ابو داود باشند لاجرم منهزم شدند و ابو داود از دنبال ایشان بتاخت ازین روی بیش تر اصحاب زیاد در نهر سرجنان در افتادند و نیز از مردان ایشان جمعی کثیر که بجای مانده بودند بقتل رسیدند بودند.
ابو داود در لشکر گاه ایشان فرود شد و هر چه دریافت فرو گرفت و زیاد و یحیی و آنان که با ایشان بودند بجانب ترمذ بشتافتند و ابو داود اموال مقتولین و فراریان را مالك و شهر بلخ از بهرش مصفی گردید و چون ابو مسلم ازین فتح نام دار استحضار یافت او را بدرگاه خود احضار کرد .
نضر بن صبيح مرّی را با مارت بلخ بفرستاد و ابو داود نزد ابو مسلم شد و اتفاق بر آن کردند که در میان علی و عثمان دو پسر خدیع کرمانی جدایی افکنند لاجرم ابو مسلم عثمان بن خدیج را بعاملی بلخ فرستاد و چون عثمان بشهر بلخ آمد فرافصة بن ظهير عیسى نيابت بلخ داد و چون جماعت مضربه بشنیدند بریاست مسلم بن عبد الرحمن باهلی از ترمذ روی پایشان کردند و با یاران عثمان روی در روی آمدند
ص: 63
و جنگی سخت بگذاشتند و یاران عثمان انهزام گرفتند و مسلم بر بلخ غلبه کرد.
و این خبر بعثمان و نضر بن صبیح پیوست و ایشان در این وقت در مرو الروذ بودند پس به آن جماعت روی آوردند و اصحاب عبد الرحمن در همان شب فرار کردند. نضر بن صبیح در امید این که ایشان از دست بشوند در طلب ایشان کوشش ننمود و اصحاب عثمان ایشان را ملاقات کرده جنگی شدید بپای بردند و نضر بن صبیح با ایشان نبود و یاران عثمان منهزم شده جمعی کثیر از ایشان کشته شد و ابو داود از مرو بسوی بلخ مراجعت گرفت .
و از آن سوی ابو مسلم جانب راه سپرد و علی بن کرمانی تا نیشابور با وی بود این وقت ابو مسلم و ابو داود بمشورت سخن رانده ابو مسلم را اتفاق رای بر آن افتاد که او علی را و ابو داود عثمان را بقتل آورند.
لاجرم چون ابو داود بشهر بلخ رسید عثمان را با آنان که از مردم مرو با وی بودند بعاملی جبل بفرستاد و چون عثمان از بلخ بیرون شد ابو داود از دنبال او برفت و او را و اصحابش را بگرفت و محبوس نمود آن گاه جمله را دست بسته گردن بزد .
و نیز ابو مسلم در همان روز که عثمان را بکشتند علی بن خدیع کرمانی را بکشت و چنان بود که ابو مسلم تدبیری بنمود و با علي بن کرمانی فرمان کرد که خواص خویش را در خدمت ابی مسلم بنام و نشان باز نماید تا ایشان را بامارت و جایزه و خلعت برخور دار کند علی نام جمله را بر شمرد و ابو مسلم جمله را بکشت .
در این سال قحطبة بن شبيب از جانب ابراهيم امام بر ابو مسلم قدوم نمود و آن لوائی که ابراهیم از بهرش بر بسته بود همراه داشت ابو مسلم او را در مقدمه خود بفرستاد و لشکریان را با او منضم گردانید و او را در عزل و نصب امرا و عمّال
ص: 64
مختار نمود و لشکریان را باطاعتش بنوشت .
چون شیبان خارجی و علی و عثمان دو پسر جدیع کرمانی چنان که سبقت ترقیم یافت بقتل رسیدند و نصر بن سیّار از مرو فرار کرد و ابو مسلم بر مملکت خراسان فیروز شد عمال خود را باین ترتیب در شهر های خراسان امارت داد سباع بن نعمان ازدی را ولایت سمرقند و ابو داود خالد بن ابراهیم را حکومت طخارستان و محمد ابن الاشعث را عامل طبسين و مالك بن هيثم را امیر شرطه خود نمود و قحطبة بن شبیب را با جماعتی از سرهنگان که از جمله ایشان ابوعون عبد الملك بن يزيد و بن برمك و عثمان بن نهيك و خازم بن خزیمه و جز ایشان بودند به طوس بفرستاد.
قحطبه با مردم خویش برفت و با مردم طوس کوس نبرد بکوفت و آن جماعت را هزیمت کرد و جمعی را تباه ساخت و آنان که در زحمت هزیمت و صدمت ازدحام هلاک شدند افزون از مقتولین بودند و کشتگان که در پیرامونش بیفتاده بودند نزديك به بیست هزار تن می رسیدند و هم چنین ابو مسلم قاسم بن مجاشع را از طریق محجة که از قراء حوزان که از نواحی مرو الروذ و گفته اند در مسجد جامع آن هفتاد پیغمبر بخفته و بخاك اندر است به نیشابور بفرستاد و قحطبه را بنوشت تا با تميم بن نصر بن سیّار و نابئی بن سوید و آنان که از مردم خراسان بایشان پناهنده شده اند جنگ در افکند.
و چنان بود که یاران شیبان بن سلمه خارجی بنصر بن سیار پیوسته بودند و ابو مسلم بفرمود تا علي بن معقل با ده هزار مرد نبرد روی بتميم بن نصر نماید و در خدمت قحطبه روز سپارد قحطبه بجانب سوذقان که لشکر گاه تمیم بن نصر و نابئی بن سوید بود راه گرفت و در این وقت یاران خویش را ساخته حرب کرده بود .
ص: 65
پس مردم تمیم و نابئی را بکتاب خدای و سنت رسول خدای و رضای آل محمّد صلى اللّه علیه و آله و سلم بخواند و آن جماعت دعوتش را اجابت ننمودند پس با ایشان به جنك در آمد و قتال شدیدی بپای آورد و تمیم بن نصر در معرکه کار زار مقتول شد و از سپاهیان او گروهی عظیم کشته شدند و لشکر گاه ایشان را بغارت بسپردند و شماره آنان که با تمیم بودند سی هزار تن بر آمد و نابئی بن سوید فرار کرده در شهر متحصن شد و قحطبه او را محاصره کرد و با روی شهر را سوراخ کرده بشهر اندر شدند و نابئی و آنان را که با او بودند بکشتند .
و این خبر در نیشابور بنصر بن سیار پیوست و بمصیبت پسر بنشست و چون قحطبه بر لشکر گاه ایشان دست یافت آن چه از خالد بن برمك بغارت برده بودند بدو باز گردانید و خود به نیشابور روی آورد و این حکایت را نصربن سیّار بشنید و حالت درنگ نیافت و با آنان که با وی بودند از نیشابور بگریخت و در قومس فرود شد و یارانش از اطرافش پراکنده شدند.
نصر بن سیّار در آن جا نیز نماند و بسوى نباتة بن حنظله بجرجان برفت و قحطبة بن شبیب با خاطری خرسند و ستاره ظفرمند در نیشابور در آمد و لشکر خود را در آورده و شهر رمضان و شوال را در آن جا بگذرانید.
در این سال نباتة بن حنظله که از طرف یزید بن هبيره والی جرجان بود بقتل رسید و یزید او را بسوی نصر بر انگیخته بود پس نباتة بفارس و اصفهان و از آن پس بجانب ری و از ری بجرجان برفت.
و در این وقت چنان که مذکور شد نصر بن سیّار در قومس جای داشت با وی گفتند قومس را آن استعداد و کفایت نیست که ما را حمل نماید لاجرم نصر به جرجان رفت و با نبانه در آن جا بزیست و خندقی برگرد خویش بر آوردند و از آن
ص: 66
طرف قحطبه در ماه ذو القعده روی بجرجان نهاد و با مردم خویش روی کرد و گفت ای اهل خراسان هیچ می دانید بکدامین جماعت راه می سپارید و با کدام مردم قتال می دهید همانا با بقیه مردمی که خانه خدای را بسوختند قتال می ورزید.
در این هنگام حسن بن قحطبه در مقدمه لشکر پدر خود قحطبه جای داشت چون این سخنان بشنید جماعتی را بمسلحه و دید بانان نباته که ذویب نامی امارت ایشان را داشت بفرستاد سپاه حسن بر آن ها شبیخون برده ذویب و هفتاد تن از یارانش را بکشتند و بخدمت حسن باز شدند و قحطبه هم چنان راه بنوشت تا در برابر نباتة فرود شد و در این وقت لشکر شام را که با نباته بودند چندان کثرت و استعداد بود که مردمان مانندش را هرگز نیافته بودند ازین روی مردم خراسان را هول و هیبت فرو گرفت و هر کسی سخنی بر زبان آورد و دهشت و وحشت ایشان نمایان شد.
قحطبه از حال ایشان خبر یافت و در میان آن ها بپای خاست و گفت ای مردم خراسان همانا این بلاد و امصار پدران و اجداد شما را بود و ایشان بدستیاری عدل و داد و حسن سیرت و اقتصاد خود بر دشمنان عداوت بنیاد خویش نصرت همی گرفتند تا گاهی که سیرت ستوده عدل و انصاف را بگذاشتند و بجور و اعتساف پرداختند و خدای عزّ وجل را بر خویش بخشم آوردند.
لاجرم عزت سلطنت را از ایشان برداشت و تازیانه ذلت را برای شان بگذاشت و خوار ترین مردم زمین را بر آن ها مستولی داشت و این مردم خوار و زبون بر ایشان فیروز شدند و بلاد و امصار ایشان را فرو گرفتند و حکم بعدل راندند و به آن چه عهد و پیمان نهادند وفا کردند و داد مظلوم را از ظالم بجستند تا باد غرور و غفلت در دماغ ایشان راه کرد راه عدل و داد بهشتند و طریق ظلم و بیداد بنوشتند و در اوامر و احكام جور نمودند و اهل بیت رسول خداى صلى اللّه علیه و آله و سلم را که مردم نیکوی پرهیز کار خوب کردار بودند از آسیب خود بيمناك ساختند .
لاجرم یزدان دادگر شما را برای شان مسلط ساخت تا بوجود شما این انتقام
ص: 67
را از ایشان بکشد و عقوبت ایشان بدست شما سخت تر است چه شما خون اهل بیت رسالت را از ایشان می جوئید و ابراهیم امام با من باز نموده و عهد فرموده است که شما با همین جماعت که با شما هستند با ایشان روی در روی هستید ، خدای عزّوجل شما را برای شان نصرت می دهد و ایشان را هزیمت می کنید و مقاتلت می ورزید.
چون این سخنان بگفت و دل ایشان را بجای آورد در روز جمعه غره ذى الحجة بسال یکصد و سی ام با هم برابر شدند و از آن پیش که دست بجنك آورند قحطبه ایشان را خطاب کرد و گفت امام یعنی ابراهیم ما را خبر داده است که شما در این روز ازین ماه بر دشمنان خویش نصرت یابید و این وقت پسرش حسن در میمنۀ لشکرش جای داشت.
پس بازار پیکار بگردید و آفتاب کار زار بتابید شمشیر های درخشان سرافشان آمد و نیزه های لرزان نمایان افتاد مرکب ها در مرکب ها در آمدند و جنگ جویان با جنگ جویان بپرخاشیدند ویلۀ گردان بایوان کیوان پیوست و غبار زمین بر سپهر برین بر نشست عرصه هامون لعل گون شد و چهره هوا قیر گون گردید .
آخر الامر نسیم ظفر بر پرچم سپاه خراسان وزان گردید نباتة بن حنظله مقتول شد و اسیاف اجلاف شام چون قوای ظاهریه و باطنیه ایشان مغلول آمد و جملگی ایشان منهزم و ده هزار تن از آن ها کشته و سر نباته را بدرگاه ابو مسلم روانه داشتند.
در این سال هفت روز از شهر صفر بجای مانده وقعه قدید در میان اهل مدینه و ابو حمزۀ خارجی روی داد قدید تصغير قد نام موضعی است نزديك مكۀ معظمه شرف ها اللّه تعالى همانا ازین پیش مذکور داشتیم که عبد الواحد بن سلیمان مردم مدینه را
ص: 68
مقرر نمود که آماده قتال شوند و عبد العزیز بن عبد اللّه را بر ایشان عامل گردانید و آن جماعت بفرمان او بیرون شدند.
و چون در حرّه رسیدند شتر های منحور بدیدند و هم چنان برفتند و چون بعقيق رسیدند رايت بزرك ايشان بسمرۀ یعنی درخت طلح بیاویخت و نیزه آن بشکست لاجرم مردمان از نگریدن آن شتر های کشته و رایت در هم شکسته بیرون شدن خود را قرین میمنت ندانستند و تشأم ورزیدند و از آن طرف فرستادگان ابو حمزه بدیشان آمد و پیام آورده سوگند با خدای ما را حاجتی بقتال شما نیست ما را بخویش گذارید تا بدشمن خود راه سپاریم.
اهل مدینه امتناع ورزیدند و مسئول او را قرین اجابت نداشتند و همی راه سپردند تا بقدید رسیدند و ایشان مردمی تن پرور و مترف بودند و از کار حرب و رموز طعن و ضرب آگاهی نداشتند لاجرم از همه راه بی خبر و غافل ناگاه اصحاب ابی حمزه بر ایشان بتاختند و ایشان را بقتل آوردند و از مردم قریش که دارای شوکت و کثرت بودند بیش تر بقتل آمد و آنان که از قتل پرستند بمدینه پیوستند.
عظمت آن مقتله بجائی پیوسته بود كه يك زن می ایستاد و بر خویشان و اقربای خود نوحه و زاری می نمود و دیگر زن ها با وی بودند و آن زنان از جای نمی شدند تا از مردان خود و سلامتی ایشان به ایشان خبر می رسید آن گاه زن ها تن بتن بیرون می آمدند و از پی کشته خود می رفتند و هیچ زنی بعلت کثرت کشتگان نزد وی بجای نمی ماند و بعضی گفته اند که خزاعه ابو حمزه را بر آن مردم که در قدید بودند دلالت نمودند و برخی شماره کشتگان را هفت صد تن دانسته اند.
در این سال ابو حمزه خارجی در سیزدهم شهر صفر داخل مدينه شد و عبد الواحد از آن جا بشام رفت و چنان که اشارت شد ابو حمزه از نخست با ایشان گفت ما را به
ص: 69
مقاتلۀ شما حاجتی نیست ما را بگذارید بدشمن خود راه سپاریم و اهل مدینه نپذیرفتند لاجرم با ایشان برابر شد و جمعی کثیر از ایشان بکشت و بمدینه در آمد و بر منبر برشد و مردمان را خطبه براند .
گفت ای مردم مدینه زمان احول یعنی هشام بن عبد الملك را دریافتم و شما را قحط وعاهۀ اثمار در سپرده بود و شما از وضع روزگار خویش بهشام بنوشتید و خواستار شدید که خراج را از شما بر گیرد.
هشام چنان کرد لکن در این کردار آنان که غنی بودند توان گر تر شدند و آنان که فقیر بودند نیازمند تر گردیدند و این را بدیدید و با او گفتید جزاك اللّه خيرا لكن خدای نه شما را و نه او را جزای نيك دهاد ای مردم مدینه بدانید که ما از ملك و دیار خود برای شر انگیزی و فتنه و فساد یا بیاوه و بیهوده یا برای طمع ملکی و مالی که در آن فرو شویم یا برای طلب خون قدیم که از ما ریخته بیرون نیامده ایم.
﴿و لكنّا لما رأينا مصابيح الحق قد عطلت و عنّف القائل بالحق و قتل القائم بالقسط ضاقت علينا الأرض بمارحبت و سمعنا داعياً يدعوا الى طاعة الرحمن و حكم القرآن فاجبنا داعي اللّه و من لم يجب داعي اللّه فليس بمعجز في الارض فاقبلنا من قبائل شتّى و نحن قليلون مُسْتَضْعَفُونَ فِي الْأَرْضِ فآوانا و ايّدنا بنصره فاصبحنا بنعمته اخوانا﴾.
﴿ثُمَّ لَقِیَنَا رِجَالُکُمْ بِقُدَیْدٍ فَدَعَوْنَاهُمْ إِلَی طَاعَةِ الرَّحْمَنِ وَ حُکْمِ اَلْقُرْآنِ فَدَعَوْنَا إِلَی طَاعَةِ اَلشَّیْطَانِ وَ حُکْمِ مَرْوَانَ فَشَتَّانَ لَعَمْرُ اللَّهِ مَا بَیْنَ الْغَیِّ وَ الرُّشْدِ ثُمَّ أَقْبَلُوا یَزِفُّونَ وَ یُهْرَعُونَ قَدْ ضَرَبَ اَلشَّیْطَانُ فِیهِمْ بِجِرَانِهِ وَ صَدَّقَ عَلَیْهِمْ إِبْلِیسُ ظَنَّهُ وَ أَقْبَلَ أَنْصَارُ اللَّهِ عَصَائِبَ وَ کَتَائِبَ بِکُلِّ مُهَنَّدٍ ذِی رَوْنَقٍ فَدَارَتْ رَحَانَا وَ اسْتَدَارَتْ رَحَاهُمْ بِضَرْبٍ یَرْتَابُ مِنْهُ الْمُبْطِلُونَ﴾.
﴿وَ أَیْمُ اللَّهِ یَا أَهْلَ اَلْمَدِینَةِ إِنْ تُنْصَرُوا مَرْوَانَ وَ آلَ مَرْوَانَ فَیُسْحِتَکُمُ اللَّهُ بِعَذٰابٍ مِنْ عِنْدِهِ أَوْ بِأَیْدِینٰا وَ یَشْفِ صُدُورَ قَوْمٍ مُؤْمِنِینَ يا اهل المدينة اوّ لكم خير اول و آخر كم شرّ آخر ، یَا أَهْلَ اَلْمَدِینَةِ أَخْبِرُونِی عَنْ ثَمَانِیَةِ أَسْهُمٍ فَرَضَهَا اللَّهُ عزّ و جلّ في
ص: 70
كتابه على القوىّ و الضعيف فجاء تاسع ليس له فيها سهم فاخذها لِنَفْسِهِ مُکَابِراً مُحَارِباً لِرَبِّهِ﴾.
﴿یَا أَهْلَ اَلْمَدِینَةِ بَلَغَنِی أَنَّکُمْ تَنْتَقِصُونَ أَصْحَابِی قُلْتُمْ هُمْ شَبَابٌ أَحْدَاثٌ وَ أَعْرَابٌ جُفَاةٌ وَیْحَکُمْ یَا أَهْلَ اَلْمَدِینَةِ وَ هَلْ کَانَ أَصْحَابُ رَسُولِ اللَّهِ صلی الله علیه و اله إِلاَّ شَبَاباً أَحْدَاثاً نَعَمْ وَ اللَّهِ إِنَّ أَصْحَابِی لَشَبَابٌ مُکْتَهِلُونَ فِی شَبَابِهِمْ غَضِیضَةٌ عَنِ الشَّرِّ أَعْیُنُهُمْ ثَقِیلَةٌ عَنِ الْبَاطِلِ أَقْدَامُهُمْ﴾.
لکن چون ما نگران شدیم که مصابیح حق معطل کردید و هر کس که سخن بحق کردی و قائل بحق بودی دچار زحمت و عنف شدی و هر كس بعدل و راستی قیام نمودی بقتل و تباهی در افتادی زمین با این بر گشادگی بر ما تنگی و جهان با این روشنائی بر ما تاریکی گرفت و از یک سوی شنیدیم کسی قامت مردی و مردانگی و دین داری علم کرد جهانیان را بخداوند رحمن و حکم قرآن می خواند داعی یزدان را اجابت و فرمانش را اطاعت کردیم و هر کس داعی خدای را اجابت نکند بوی فیروزی و نیرو مندی و فلاح نشنود.
پس ما از قبایل پراکنده و طوایف متفرقه بداعی خدای روی آوردیم، مردمی قليل و ضعیف بودیم خداوند قادر توانا ما را در پناه صیانت در آورد و بنصرت خویش تأیید فرمود و بنعمت اخوت و موافقت برخور دار فرمود .
آن گاه رجال شما را ملاقات کردیم و ایشان را بطاعت یزدان و حکم قرآن دعوت نمودیم پس ما را بطاعت شيطان و حكم بني مروان بخواندند قسم ببقای یزدان تا چند در میان گمراهی و رشادت فرق است پس از آن ایشان چون دیو زادگان و حیرت یافتگان بهر سوی شتابان شدند و شیطان ایشان را در صدد خدیعت و فریب در سپرد و مراجل و دیگدان های خود را بخون ایشان که در غیر راه خدای ریخته بجوش آورد و در آن چه در غوایت و ضلالت ایشان گمان می برد بصداقت توامان یافت.
پس لشکر های خدای عزّ و جلّ آراسته و با شمشیر های هندی درخشان
ص: 71
بیرون شدند و آسیای جنگ را بگردش آوردند و در راه خدای جهاد کردند و مردمان باطل را از میان برداشتند و شما ای مردم مدینه اگر مروان و آل مروان را نصرت کنید بعذاب خدای در هر دو سرای دچار شوید و صدور مجروح مؤمنان شفا جوید .
ای مردم مدینه اول شما بهترین اول ها و آخرین شما بد ترین آخر ها است ای اهل مدینه مرا خبر دهید از آن هشت سهم که خدای عزّ وجلّ در کتاب خود بر قوی و ضعیف واجب کرده پس نهمی بیامد که برای او در آن قسمتی نیست و آن جمله را از روی مکابرت و مصاربت از بهر خویشتن ماخوذ داشت.
ای مردم مدینه مرا رسید که شما اصحاب مرا دست خوش نقصان و کاهش آورید و همی گوئید مردمی جوان و نو رسید و بی مایه و اعرابی برهنه پای و بی پایه اند مگر اصحاب رسول خدای جز این حال داشتند سوگند با خدای در همان حال جوانی و اوان کامرانی چشم های خود را با سرمه عصمت مکحول و عیون خود را از هر نا پسندی پوشیده و قدم های ایشان از ادراک هر باطلی سنگین و ثقیل است.
بالجمله ابو حمزه با مردم مدینه بسیرتی خوب و شیمتی پسندیده همی کرد و استمالت همی نمود چندان که از وی شنیدند می گفت هر کسی زنا نماید کافر است و هر کس سرقت کند کافر است و هر کس در کفر ایشان شك نمايد كافر است و بر این حال سه ماه در مدینه طیبه اقامت نمود.
چون ابن عطيّة يك ماه در مدینه اقامت نمود بجانب يمن برفت و وليد بن عروة بن محمّد بن عطیه را در مدینه و مردی از اهالی شام را در مکّه معظمه بخلیفتی بگذاشت و آهنك يمن برداشت و خبر مسیر او بعبد اللّه بن يحيى طالب الحق که در این وقت در صنعاء جای داشت رسید و عبد اللّه با آنان که با وی بودند بدو روی نهاد و
ص: 72
با يك ديگر دچار شدند و چنك در پیوستند آخر الامر عبد اللّه بن يحيى بقتل رسید و سرش را برای مروان بشام فرستادند و ابن عطيه بجانب صنعاء روان شد.
صاحب روضة الصفا نوشته است ابو حمزه سه ماه در مدینه اقامت کرده بساط عدل و احسان بگسترانید و چون عبد الواحد با مروان ملاقات نمود داستان ابو حمزه را بتفصیل باز گفت مروان چهار هزار تن از لشکر خود را گزیده ، عبد الملك بن محمّد بن عطیه سعدی را بر ایشان امیر ساخت و گفت در هر کجا از خوارج نشانی بینی از پای در آر و چون بر ابو حمزه نصرت یافتى بجانب یمن روی کرده طالب الحق را نیز از میان بر گیر.
و چون ابن عطیه در موضع وادی القری با ابو حمزه دچار شدند ابو حمزه با اصحاب خود گفت شما آغاز جنك مكنيد تا من ازین مردم چیزی بپرسم آن گاه یکی را بفرمود تا صدا بر کشید و از ابن عطیه و شامیان پرسید شما در کار قرآن و عمل به قرآن چه گوئید ابن عطیه گفت ما قرآن را در میان جوال ها بیفکنده ایم گفت در مال یتیم چه گوئید.
ابن عطیه گفت مال یتیم را می خوریم و مادر شان را می گائیم و آن شخص از هر چه بپرسید بدان گونه جواب ها بشنید ، کار بقتال انجامید تا ابو حمزه و بیش تر یارانش مقتول شدند و ابن عطیّه بعد از آن کار روی به یمن کرده و چنان که مسطور شد با طالب الحق جنك نموده او را نیز بکشت و سرش را نزد مروان بفرستاد و چون سال بیایان رفته بود مروان بدو نوشت که هر چه زود تر به مکه رفته کار آن سامان را بنظام آور و او روی بمکه آورده در عرض راه کشته شد .
چون ابن عطيه بجانب صنماء راه سپرد و بصنعاء در آمد و اقامت کرد مروان
ص: 73
بدو نامه فرستاد تا بسرعت سحاب و صبا بشتابد و مردمان را حجّ اسلام بگذارد این عطیه با دوازده تن از صنعاء بیرون شده با عهد نامه مروان برای اقامت حجّ و چهل هزار دینار رهسپار گشت و اشكر وخیل خود را در صنعاء بگذاشت و در جرف نازل شد در این حال دو پسر جهانه مرادی با جمعی کثیر بدو تاختند و با او و یارانش گفتند همانا شما مردمی دزد و راهزن هستید.
هر چند ابن عطیه گفت من بفرمان مروان بیرون شده ام و اينك عهد نامه اوست که با من است تا مردم را حج گذارم پذیرفتار نشدند و گفتند دزدانید و ابن عطیّه چندان با ایشان قتال داد تا بقتل رسید.
در این سال افزون از سی هزار تن مردم جرجان بدست قحطبة بن شبيب به قتل رسیدند و علت این قضیه این بود که بعد از آن که نباتة بن حنظله را بکشت بدو خبر دادند که مردم جرجان همی خواهند بر وی خروج نمایند ، لاجرم در میان ایشان در آمد و بر ایشان چنگ و دندان در افکنده آن چند که مذکور شد از آن جماعت بقتل آورد.
و از آن سوی نصر بن سیّار که در این هنگام در قومس جای داشت راه سپار شد تا بخوار ری فرود شد و در طلب نصرت با بن هبیره مکتوب نمود و این وقت ابن هبيره با گروهی از وجوه اهل خراسان در واسط جای داشت و این حال بر وی گران افتاد و بدو گفت چندان با مردم خراسان سخن بدروغ بسپرده ام که هیچ کس مرا تصدیق نمی کند هم اکنون بده هزار تن مرا مدد کن پیش از آن که بصد هزار مدد نمائی و ندانی از چه کنی یعنی از آن پیش که کار به آن میزان سخت گردد که ببایست صد هزار تن بمدد بفرستي و ندانی این کار از چه کنی .
ص: 74
ابن هبير فرستادگان اصر را بزندان افکند پس نصر بمروان پیام فرستاد که من جماعتی از اهل خراسان را با بن هبیره رسول فرستادم تا او را از حال مردمان آگاهی دهند و از وی خواستار مدد شدم ابن هبیره فرستادگان مرا در زندان کرد و هیچ کس را بیاری من نفرستاد و اينك حالت من مانند آن کس باشد که او را از خانه اش به حجره اش و از آن پس از حجره اش بسرایش و بعد از آن از سرایش به پیشگاه سرایش بیرون کردند و در این حال اگر کسی او را اعانت نماید امید می رود که بسرای خودش باز گردانیده و آن سرای برایش باقی بماند لکن اگر او را بکوچه و بازار و راه گذر بیرون کنند نه از بهرش سرائی و نه پیش گاهی بماند .
چون مروان این سخن را بشنید نامه به ابن هبیره بنوشت و فرمان کرد تا نصر را نصرت کند و نیز مکتوبی بنصر بنوشت و او را ازین خبر مستحضر ساخت و ابن هبيره لشکری گران بیاراست و ابن غطیف را بر ایشان امیر ساخت و بسوی نصر روان داشت .
در این سال ولید بن هشام در زمین صائفه از مرز و بوم روم جنك نمود و در عمق فرود شد و قلعۀ مرعش را بنا کرد و در این سال طاعونی در بصره در افتاد و در این سال محمّد بن عبد الملك بن مروان امیر مکه و مدینه و طایف مردمان را حجّ اسلام بگذاشت.
و در این سال یزید بن عمر بن هبیره در عراق والی بود و حجاج بن عاصم محاربی قاضی کوفه و عباد بن منصور قاضی بصره بود و امارت خراسان بدان حال می گذاشت که مسطور گشت لكن ابو جعفر طبری در این مقام گوید که محمّد بن عبد الملك مردمان را حجّ نهاد و امارت مکه و مدینه با وی بود و در بیان وقایع سال
ص: 75
گذشته گوید عروة بن الوليد عامل مدینه بود و در بیان حوادث آخر سال سی و یکم گوید که عروه نیز عامل مکه و مدینه و طایف بود و مردمان را در آن سال حجّ اسلام بگذاشت.
و در این سال ابو جعفر يزيد بن قعقاع قارى مولى عبد اللّه بن عباس مخزومی در مدینه وفات کرد و بعضی گفته اند او را مولی ابی بکر بن عبد الرحمن می گفتند و در قدید وفات کرد .
یافعی می گوید یزید بن قعقاع قاری مدینه و مردی زاهد و عابد بود و از ابو هريرة و ابن عباس اخذ حدیث نمود و نافع بروی قرائت می کرد و در سنن ابی داود از وی نام برده اند و در این سال ایوب بن ابی تمیمه سختیانی سفر آن جهانی کرد و بعضی وفات او را در سال یک صد و بیست و نهم دانسته اند و شصت و سه سال از عمرش بر گذشته بود .
و نیز در این سال اسحق بن عبد اللّه بن ابی طلحه انصاری وفات کرد و بقولی وفاتش در سال یک صد و سی و دوم و بروایتی یک صد و سی و چهارم روی داد و ابو نجیح کنیت داشت.
و هم در این سال محمّد بن مخرمة بن سليمان بدیگر جهان شتافت و هفتاد سال روزگار گذاشت و هم در این سال ابو وجرة يزيد بن عبيد السعدى آهنك ديگر سرای نمود و نیز در این سال ابو الحویرث رخت بدیگر جهان بربست و نیز در این سال يزيد بن ابي مالك همدانی عازم سرای جاودانی شد .
و هم در این سال یزید بن رومان مدنی که یکی از اساتید و شیوخ نافع فاری در فن قرائت بود رخت اقامت بسرای آخرت کشید و هم در این سال عكرمة بن عبد الرحمن بن حارث بن هشام روزگار عمرش بشام رسید.
و نیز در این سال عبد العزيز بن رفيع بضم راء مهمله و فتح فاء و ياء حطى و عين مهمله مکنی با بی عبد اللّه مکّی فقیه که نزديك يك صد سال عمر کرده و آن توانائی و قوت باء و نیروی مجامعت داشت که هیچ زنی نیرومند و شکیبا را طاقت احتمال
ص: 76
ضربات قوارع حوادث او نبود و پای ثباتش را کثرت حملاتش می لغزانید ازین سرا چه ایرمان و نهالستان آرمان بدخمه گور و تنگنای قبر نزول گرفت و روح ناکح و منكوح بر آسود.
و نیز در این سال اسمعيل بن ابي حكيم كاتب عمر بن عبد العزیز از تازیانه اجل مهمیز یافت و هم در این سال يزيد بن ابان معروف بيزيد الرشك را آب حیات از مشك زندگانی بریخت و او در بصره بشغل قسامی ارتسام داشت .
و هم در این سال حفص بن سليمان بن المغيرة جامه حیات بسرای دیگر برد میلادش در سال هشتادم هجری بود و قرائت عاصم را از عاصم روایت همی کرد و نیز در این سال بروایت یافعی در مرآة الجنان و بعضی دیگر محمّد بن المنكدر و بقولى محمّد بن اسكندر که مردی زاهد و عابد و حافظ وقانت بود و از عایشه و ابو هریره سماع داشت رخت بدیگر جهان بر داشت ، یافعی گوید سرای او مجمع زاهدین و عابدین بود و بعضی وفاتش را در سال دیگر نوشته اند .
در این سال نصر بن سیّار کنانی که سال ها در خراسان حکم رانی نمود در شهر ساوه نزديك شهر ری بدیگر جهان راه نوشت و علت رفتن نصر بساوه این شد که چون نصر بعد از قتل نباتة بن حنظله بشهر خوار ری برفت و در این هنگام ابو بکر عقیلی امارت خوار داشت و چون قحطبه مکان نصر را بدانست پسرش حسن را در ماه محرم سال یک صد و سی و یکم هجرى بحرب او بفرستاد و نیز ابو کامل و ابو القاسم محرز بن ابراهیم و ابو العباس مروزی را بمعاونت حسن مأمور ساخت.
و چون این بزرگان سپاه بحسن نزديك شدند ابو كامل احمال و اثقال خويش را فراهم کرده و لشکر خود را بگذاشت و بخدمت نصر پیوست و او را از مکان و
ص: 77
مقام آن لشکریان که وی از ایشان مفارقت کرده بود بیا گاهانید.
نصر لشکری بیاراست و بمدافعت ایشان شتابان ساخت ایشان بالشكر قحطبه جنك نموده سپاه قحطبه منهزم شدند و بعضی اشیاء و اسباب خود را بگذاشتند و اصحاب نصر آن جمله را بغنیمت بردند و نصر آن جمله را برای ابن هبیره ارسال نمود و ابن غطیف در شهر ری رسول و هدایای نصر را دریافت و مکتوب و متاع را از رسول نصر بگرفت و نزد ابن هبیره تقدیم کرد.
نصر چون این خبر بشنید خشمناك شد و گفت سوگند با خدای از ابن هبیره چشم بر می گیرم تا بداند که او و پسرش بچیزی شمرده نیستند و این ابن غطیف را با سه هزار تن مرد سپاهی ابن هبیره بیاری نصر فرستاده بود و او در ری بماند و بخدمت نصر نرفت و از آن طرف نصر راه بنوشت تا بشهر ری رسید و این وقت حبيب بن يزيد نهشلی حکمرانی ری داشت.
چون نصر به ری آمد ابن غطیف از ری بار بربست و بهمدان راه سپرد و مالك بن ادهم بن محرز باهلی در این وقت حکمران همدان بود لاجرم ابن غطيف از همدان عدول گرفت و باصفهان بخدمت عامر بن ضباره روی نهاد و چون نصر بن سیّار بشهر ری آمد دو روز در آن جا بزیست و رنجور گردید و او را از آن جا با احمال رهسپار همی داشتند چون بزمین ساوه رسید روز گارش به آخر کشید و در آن خاك خاک شد و اصحابش بعد از مرگش بهمدان رفتند.
دوازده شب از شهر ربیع الاول سال مذکور بر گذشته بمرد و در این جهان گذران هشتاد و پنج سال بگذرانید مردی عفیف و خردمند و هوشیار و بردبار بود چنان که در ذیل احوال هشام و استشاره او با عبد الکریم بن سلیط حنفی در اختیار حکمران خراسان بپاره اوصاف او اشارت شد و بعضی گفته اند چون نصر بن سیّار از خوار ری بشهر ری رهسپار گشت بشهر ری داخل نشد لکن آن بیابان که در میان ری و همدان است در سپرد و از آن بیابان به بیابان عدم راه نوشت .
ص: 78
چون نصر بن سیّار بدار القرار رهسپار گشت حسن بن قحطبه خزيمة بن خازم را بسمنان روان ساخت و قحطابه از جرجان راه گرفت و زیاد بن زرارة القشيرى را در مقدمه لشکر بداشت و چون زرارة از متابعت ابی مسلم پشیمانی داشت از قحطبه جدائی گرفت و راه اصفهان در نوشت تا بخدمت عامر بن ضباره پیوسته شود و چون قحطبه این حال را بدانست مسیّب بن زهیر ضبّی را از دنبالش بفرستاد .
مسیب چنان بشتافت که دیگر روز بعد از هنگام عصر او را دریافت و جنك در انداخت زیاد انهزام یافت و عامه يارانش رسیدند و مسيب بن زهیر با فتح و فیروزی بخدمت قحطبه باز گشت، آن گاه قحطبه روی به قومس نهاد پسرش حسن در قومس بود و خزيمة بن خازم به سمنان آمد و قحطبه پسر خود حسن را به ملك رى فرستاد.
و چون حبیب بن یزید نهشلی فرمان گزار ری و آنان که با وی بودند خبر وصول حسن را بدانستند از ری بار بر بستند و حسن بدون زحمت و کلفت در ماه صفر بشهر ری در آمد و در آن جا چندان بیائید که پدرش بیامد و چون قحطبه بری شد داستان خود را بخدمت ابی مسلم مکتوب کرد و چون امر بنی عباس استقرار گرفت و حکومت ایشان در ری قوت یافت بیش تر مردم ری از آن جا فرار کردند چه مردم ری سفیانی و خواستار بنی امیّه بودند ازین روی ابو مسلم به اخذ اموال و املاک ایشان فرمان کرد.
و چون از سفر مکه مراجعت نمود آن جماعت در سال یک صد و سی و دوم در كوفه اقامت ورزیدند و از ظلم ابی مسلم بخدمت سفاح بنالیدند سفاح ابو مسلم را فرمان کرد تا اموال ایشان را بصاحبانش باز گرداند ابو مسلم جواب مكتوب سفاح را بنوشت و حال ایشان را باز نمود و معلوم ساخت که مردم ری از تمامت دشمنان دولت بنی عباس سخت تر ندسفّاح باین سخنان گوش نگشاد و برد املاک ایشان حكم
ص: 79
صریح داد و ابو مسلم بموجب فرمان اطاعت کرد.
و چون قحطبه به ری اندر شد و اقامت ورزید امور خود را بحزم و احتیاط و حفظ و ضبط طرق و شوارع مقرون ساخت و چنان ضابطه اندر کار نهاد که هیچ کس بدون خط جواز او هیچ راهی را نتوانستند طی نمود و با این حال در ری می زیست و چون زمانی بر آمد در خدمتش بعرض رسید که در دشت پی گروهی از خوارج و صعاليك اجتماع نموده اند.
قحطبه ابوعون را با سپاهی گران بدفع ایشان روان داشت ابوعون در برابر ایشان فرود شد و آن جماعت را بكتاب خدا و سنت رسول خدا و رضای آل محمّد صلی اللّه علیه و آله و سلم دعوت نمود و چون آن گروه در مقام انکار و استکبار در آمدند جنگی سخت بورزید و مظفر و منصور گردید و جماعتی از ایشان متحصن بماندند تا از ابوعون امان یافته بدو آمدند و پاره با وی بزیستند و برخی پراکنده شدند.
و از آن طرف چون ابو مسلم نیرومند شد، اسپهبد طبرستان را نامه کرد و به طاعت و ادای خراج دعوت نمود اسپهبد اجابت کرد و ابو مسلم بر این گونه بسوی مصمغان صاحب دماوند بنوشت او در جواب ابی مسلم گفت تو مردی خارجی هستی و زود باشد که امرت منقضی شود ابو مسلم در غضب رفت و بموسی بن کعب که در این وقت در ری جای داشت بنوشت که بدو راه گیرد و قتال بورزد تا گاهی که سر به فرمان در آورد موسی بدو راه نوشت و پیام بفرستاد صاحب دماوند از اطاعت و ادای خراج امتناع ورزید موسی در آن جا بماند و چون راه های آن جا سخت و تنك و دشوار بود بر وی دست نمی یافت.
و از آن سوی مصمغان جمعی کثیر از مردم دیلم را بدو می فرستاد تا در لشکر گاهش جنك بياراستند و از هر طرف راه بروی مسدود می داشت و از آوردن آذوغه ممنوع می نمود و در لشکر گاه موسی کشته و مجروح فراوان و آثار ضعف و هوان نمایان گشت و بدانست بمقصود خویش دست نخواهد یافت و بار بربست و به ملك ری باز گشت و مصمغان هم چنان بزیست و کسی را بروی دست نیفتاد تا زمان
ص: 80
منصور عباسی لشکری به سرداری حمّاد بن عمرو بدفع او مامور شد و دماوند بدست او مفتوح گردید .
بالجمله چون نامه قحطبه بابی مسلم رسید و خبر نزول خود را در ری باز داد ابو مسلم بکوچید و از مرو به نیشابور آمد و قحطبه چون بشهر ری نازل شد بعد از سه شب پسرش حسن را بهمدان فرستاد و چون حسن روی بهمدان نهاد مالك بن ادهم و آنان که از مردم شام و خراسان در آن جا مسکن داشتند بنهاوند روی نهادند .
مالك در آن جا اقامت کرد و جمعی کثیر از خدمتش جدائی گرفتند و حسن ابن قحطبه بهمدان در آمد و از آن جا بنهاوند راه گرفت و در چهار فرسنگی آن شهر فرود شد و ابو الجهم بن عطیه مولی باهله با هفت صد تن بفرمان قحطبه بمدد حسن برفت و چندان بماندند تا آن شهر را بمحاصرت در افکندند.
علت قتل عامر بن ضُباره این بود که چون ابن ضباره عبد اللّه بن معاوية بن عبد اللّه بن جعفر را هزیمت کرد و ابن معاویه هار با بطرف خراسان شتابان و از راه کرمان روان گشت و عامر از دنبال او بتاخت .
و از آن طرف چون ابن هبیره از بقتل رسیدن نباتة بن حنظله در جرجان خبر یافت مکتوبی بابن ضباره و پسر خودش داود بن يزيد بن عمر بن هبیره که این وقت در کرمان جای داشتند بنوشت تا هر دو آن با لشکریان خود نزد قحطبه شوند پس ایشان لشکری نام دار بیاراستند و با پنجاه هزار سپاه کینه خواه راه بر گرفتند و به اصفهان در آمدند و لشکر ابن ضباره را از کمال ساختگی و آراستگی عسکر العساکر می نامیدند.
قحطبه این جماعتی از سرهنگان لشکر را بایشان بفرستاد و مقاتل بن حكيم
ص: 81
عکّی را بر آن جمله امارت داد پس ایشان با آن ساز و دستگاه و عظمت و هیبت رهسپار شدند تا بقم در آمدند و از آن سوی ابن ضباره از نزول حسن بن قحطبه بنهاوند خبر یافت پس بدان سوی روی نهاد تا اصحاب مروان را که در آن جا بودند اعانت کند عکّی از قم بقحطبه پیام کرد و ازین حال خبر داد قحطبه از ری راه بر گرفت تا با مقاتل ملحق شد.
و از آن پس راهسپار آمدند تا ایشان و ابن ضباره و داود بن يزيد بن هبیره را ملاقات کردند و این وقت لشکر قحطبه بیست هزار تن و خالد بن برمك در ميان ایشان بود و لشکر ابن ضیاره یک صد هزار و بقولی یک صد و پنجاه هزار بشمار می آمدند.
قحطبه بفرمود تا مصحفی بیاوردند و بر نیزه نصب کردند و ندا بر کشید ای مردم شمارا به احکام و اوامر و نواهی که در این مصحف است می خوانیم اجلاف شام او را دشنام دادند و سخن در دهانش بشکستند چون قحطبه مشاهدت این گونه جسارت را بنمود به اصحاب خود بفرستاد تا به آن جماعت حمله ور شوند .
مقاتل بن عکّی چون شیر ژیان بر ایشان حمله ور شد مردمان در هیجان آمدند و شور و آشوب بر آوردند و اند كي جنك بيش تر نرفت که مردم شام را هزیمت افتاد و مردم قحطبه شمشیر خون آشام در مردم شام بگذاشتند و جمعی کثیر را از تیغ بگذرانیدند و خون ها در جوی ها روان داشتند.
ابن ضباره چنان انهزام یافت که تا لشکر گاه خود عنان فرار از کف نگذاشت قحطبه چون پلنك كور ديده از دنبالش بتاخت ابن ضباره با دلی خشمگین فرود آمد و همی گفت الى الى مردمان از وی منهزم شدند و داود بن هبيره انهزام یافت و از حال او ابن ضباره پرسش گرفت گفتند منهزم شد گفت خدای تعالی هر يك از ما را که از حیثیت انقلاب شرير تريم لعنت فرماید .
ابن ضباره هم چنان جنك بورزید تا مقتول شد ، لشکر قحطبه آن چه در لشکر گاه ایشان بود غارت کردند و چندان اسلحه و امتعه و رقیق و خیل یافتند که
ص: 82
هیچ کس اندازه اش را نمی دانست و هرگز هیچ کس نشنیده بود که در هیچ لشکر گاهی این مقدار از هر صنف متاعی فراهم شده باشد، چنان می نمود که یک شهر متاع و اسباب است و آن چند بربط و طنبور و مز مار و شراب ارغوانی بدست آوردند که از حد احصاء بیرون بود.
قحطبه ازین فتح نام دار و غنیمت بی شمار پسرش حسن را که در این وقت در نهاوند بود بشارات فرستاد و این وقعه در شهر رجب در نواحی اصفهان روی داد و بقول ابی جعفر طبری قحطبه سر عامر را برای ابو مسلم فرستاد و خود بشهر اصفهان در آمد و آن شهر را بنظم و نسق در آورد و خراج بگرفت و روی بنهاوند نهاد.
چون ابن ضباره بقتل رسید و قحطبه این خبر را بسوی پسرش حسن که در این وقت نهاوند را در حصار گرفته بود بنوشت حسن و لشکریان او آواز بتكبير بلند کردند و از قتل ابن ضباره باز گفتند عاصم بن عمیر سعدی گفت این آواز که بلند کرده اند و يقتل ابن ضباره ندا بر می کشند از روی صدق و راستی است اکنون بسوی حسن بن قحطبه بیرون آئید چه شما را آن نیرو نباشد که با وی مقاومت ورزید و بهر کجا که می خواهید از آن پیش که پدرش قحطبه بیاید یا او را مددی فرستد راه بر گیرید.
رجاله و جهال آن قوم از روی جهل و غرور گفتند آیا شما که سواران و نگاهبان ما هستید بیرون می شوید و ما را فرو می گذارید و مالك بن ادهم باهلی با عاصم گفت ازین مکان بیرون نشوم تا قحطبه بر من فرود آید.
و از آن سوی قحطبه بیست روز در اصفهان بماند و از آن پس راه بر گرفت و با پسرش حسن در کنار نهاوند بنشست و سه ماهه شعبان و رمضان و شوال آن شهر را
ص: 83
بحصار گرفت و منجنيق ها بر آن جا نصب فرمود و به آنان که از مردم خراسان در نهاوند جای داشتند پیام کرد و ایشان را بخود بخواند و امان داد آن جماعت پذیرفتار نشدند.
قحطبه بر این گونه بمردم شام پیام کرد مردم شام پذیرفتار شدند و امانش را قبول کردند و بدو فرستادند که با مردم شهر قتال دهد و ایشان را در قتال به اشتغال آورد تا مردم شام آن دروازه که پهلوی آن هاست از بهرش بر گشایند قحطبه چنان کرد و با مردم نهاوند قتال ورزید و اهل شام آن در را بر گشودند و بیرون آمدند.
چون مردم خراسان بر این حال نگران شدند از سبب بیرون آمدن ایشان پرسان شدند گفتند از بهر خود و شما امان بستدیم لاجرم رؤسای اهل خراسان فریب خورده بیرون آمدند قحطبه هر يك ازين رؤسا را بسرهنگی از سرهنگان خود بداد آن گاه بفرمود تا ندا بر کشیدند که هر کس را اسیری در دست باشد از آن مردم که بر ما بیرون تاخته اند گردنش را بیاید بزند و سرش را نزد ما بیاورد.
آن جماعت فرمانش را اطاعت کردند و یک تن از آن مردم که از ابو مسلم فرار کرده بودند بجای نگذاشتند لكن متعرض مردم شام نشدند و امان ایشان را وفا کردند و ایشان را براه خود بگذاشتند و از ایشان عهد بگرفتند که هرگز در جرگۀ دشمنان در نیایند و دست بخون احدی از ایشان نیالایند و در این قضیه از جمله آنان که از مردم خراسان بقتل رسیده بودند ابو کامل و حاتم بن حارث بن سريح و پسر نصر بن سيار و قاصم بن عمير و علي بن عقيل و بيهس بودند.
و چون قحطبه نهاوند را بحصار افکند پسرش حسن را بمرج القلعه که در میان آن و حلوان يك منزل مسافت است بفرستاد و حسن خازم بن خزيمة را در مقدمة الجيش خود بحلوان مامور کرد و این وقت عبد اللّه بن العلاء الکندی در آن جا حکمران بود چون خبر ایشان را بدانست از حلوان فرار کرده آن جا را خالی کرد.
ص: 84
طبری در تاریخ خود می گوید قحطبه بجولان برفت و عبد اللّه بن العلاء با سه هزار مرد از طرف ابن هبیره در آن جا بود و او بگریخت و نزد پسر هبیره شد و او را ازین قضیه با خبر گردانید و قحطبه بحلوان در آمد و خراج بگرفت و به اصحاب خویش قسمت کرده آن شهر را منظم و منسق گردانیده آهنگ عراق فرمود .
چون قحطبه از کار های خود آسایش گرفت ابوعون عبد الملك بن يزيد خراساني و مالك بن طرافه خراسانی را با چهار هزار مرد جنگی بشهر زور مأمور نمود و این وقت عثمان بن سفیان بر مقدمه عبد اللّه بن محمّد بن مروان بن محمّد در شهر زور جای داشت و این جماعت در روز بیستم شهر ذى الحجّه در دو فرسنگی شهر زور فرود آمدند .
و چون يك شب و روز توقف کردند آن گاه صف بیاراستند و با عثمان جنك ورزیدند و اصحاب عثمان منهزم شدند و عثمان بقتل رسید و ابوعون در بلاد موصل بماند و بعضی گفته اند عثمان مقتول نشد لكن بسوى عبد اللّه بن مروان فرار کرد و ابوعون لشکر گاهش را بغارت سپرد و جمعی کثیر از مردمش را بکشت و قحطبه پیاپی لشکر ها بمدد او بفرستاد چندان که سی هزار مرد بگردش فراهم شدند.
و چون خبر ابی عون بمروان بن محمّد که در این هنگام در حرّان بود پیوست از حران راه بر گرفت و لشکر شام و جزیره و موصل با وی بودند و بنی امیه نیز پسر های خود را با او همراه کردند و بجانب ابی عون راه بنوشت تا به زاب اکبر رسید و ابوعون بقيه ذى الحجة و محرم سال یک صد و سی و دوم را در شهر زور بماند و مقرر ساخت که پنج هزار تن آماده دارند.
ص: 85
چون داود پسر ابن هبیره از حلوان انهزام گرفته نزد پدرش ابن هبیره امیر عراق آمد یزید بن هبيره با لشکری بیرون از شمار بجانب قحطبه رهسپار شد و حوثرة بن سهیل باهلی در مصاحبت وی بود چه مروان بن محمّد او را بیاری ابن هبیره فرستاده بود و ابن هبيرة هم چنان راه بسپرد تا بجلولاء رسید و آن خندقی را که مردم عجم در در زمان وقعة جلولاء کنده بود حفر نمود و ابن هبیره در آن جا اقامت ورزید.
و از آن طرف قحطبه همی برفت تا بقرماسین فرود آمد و از آن پس از آن جا راه سپرد تا بحلوان پیوست و از حلوان بخانقین بعكبر رفت و آب دجله را در نوشت و همی از آب و خشکی بگذشت تا بدمما رسید .
دمما بكسر دال مهمله و میم بعد از میم دوم الف قریه بزرگی بر دهنه نهر عیسی نزديك بفرات بوده است که خراب گردیده و قریب به انبار بود و ابن هبیره با آن کسان که با او بودند از جلولاء بکوچید تا در کوفه بقحطبه پیوندد و حوثرة بن سهیل با پانزده هزار تن بسوی کوفه روی کرد .
و بعضی گفته اند حوثرة از ابن هبيره مفارقت نجست و قحطبه گروهی از مردم خود را بسوی انبار و جز آن رهسپار ساخت و ایشان را فرمان کرد تا هر چه کشتی در انبار است بطرف دمما بیاورند تا بدستیاری آن از نهر فرات بگذرند پس هر چند سفینه که در آن جا بود به آن جا حمل کردند و قحطبه از دمما نهر فرات را در سپرد تا بغربی آن رسید آن گاه به آهنك كوفه برفت تا به آن مکان که ابن هبیره بود رسید و سال به آخر کشید.
ص: 86
در این سال ولید بن عروة بن محمّد بن عطية السعدى برادر زاده عبد الملك بن محمّد كه ابو حمزة را بقتل رسانیده و حکمران حجاز بود مردمان را حجّ اسلام بگذاشت و چون خبر قتل عبد الملك عمّ وليد بوليد رسيد بقتلۀ او روی نهاد و جمعی کثیر از ایشان را از شمشیر بگذرانید و شکم های زنان ایشان را بر درانید و کودکان را بکشت و هر کس را که توانست و بدست آورد به آتش بسوخت .
و در این سال یزید بن عمر بن هبيره والی عراق بود و حجاج بن عاصم محاربی قضاوت کوفه داشت و عباد بن منصور ناجی در بصره قضاوت می راند.
و در این سال ابو عتاب منصور بن معمر سلمى كوفي بسرای آخرت رخت کشید، و در این سال ابو مروان جبله بن ابی داود عشکی مولای طایفه عنك برادر عبد العزیز بن ابی داود بامر ابی مسلم خراسانی کشته شد.
و در این سال بروایت یافعی ایوب بن ابی نمیمه سختیانی که یک تن از اعلام علما و بزرگان فقها بود وفات نمود ابو عيينه گوید مانند وی کسی را ندیده ام و حماد بن زید گوید از تمامت علمائی که ادراک نموده ام افضل و در متابعت سنّت شدید تر بود، ابن مداینی گوید راوی هشت صد حدیث بود و از این پیش در ذیل حوادث سال یک صد و سی ام هجری بوفات او اشارت شد .
و نیز در این سال بقول یافعی ابو الزناد فقیه که یک تن از علمای مدینه بود وفات نمود و هو ابو عبد الرحمن، ابن ذكوان عبد اللّه بن جعفر و انس بن مالك و املاقات کرد لیث گفته است که در حلقه تدریس و تعلیم ابي الزناد سیصد نفر طلبه علم فقه و شعر بدیدم و از آن پس درنگی ننمودم که آن جماعت روی به ربیعه آوردند و هم چنین از ربیعه روی بمالك آوردند و او را تنها گذاشتند، ابو حنیفه گوید ابو الزناد
ص: 87
از ربیعه افقه بود .
و نیز در این سال بروایت یافعی و دیگران ابو حذیفه و اصل بن عطاء معتزلی معروف بغزال مولى بنى ضبة و بقولى مولى بني مخزوم روان از تن بگذاشت ابن خلکان گوید در علم کلام و غیره یک تن از پیشوایان بلغاء متکلمین بود و لثغه در زبان داشت و بجای رای مهمله غین معجمة بر زبان می گذرانید.
ابو العباس مبرّد در کتاب الکامل در حق او گوید و اصل بن عطاء از جمله اعجوبه های روزگار بود چه با این که در مخرج راء عجز داشت و بغین تبدیل می نمود و سخت قبیح بود از کثرت احاطه و اقتداری که او را بر لغات و كلمات عرب و سهولت الفاظ داشت هیچ وقت حرف راء بر زبان نمی راند چنان که ابو الطروق جنّی معتزلی این شعر را در مدح او و خطب طویلۀ او و اجتناب از حرف راء مهمله با این که در کلام بسیار می گذرد چنان که گوئی هیچ حرف را در کلام نیامده گفته است.
عليم با بدال الحروف و قامع *** لكل خطيب يغلب الحق باطله
و دیگری گفته است :
و يجعل البر قمحاً في تصرّفه *** و خالف الراء حتى احتال للشعر
و لم يطق مطرا و القول يعجله *** فعاد بالغيث اشفاقاً من المطر
و از جمله حکایات او این است که وقتی از بشار بن برد در حضورش سخن می رفت ابو حذيفه و اصل بن عطا گفت اما لهذا الاعمى المكتنى بابي معاذ من يقتله امّا و اللّه لولا أن الغيلة من اخلاق الغالية لبعثت اليه من ينعج بطنه على مضجعه ثم لا يكون لا سدوسيّا ولا عقيلينّا» همانا و اصل از نهایت احاطه بالفاظ و لغات عرب و ملاحظه عدم تلفظ راء مهمله در طی کلمات و ذکر پاره الفاظ و تبدیل آن ها به الفاظی که راء نداشته باشد.
در ذکر اسم بشّار چون راء دارد گفت این اعمی و نگفت بشّار و چون نام پدرش برد نیز راء دارد نگفت این برد و اعمی گفت و نگفت ضریر و هم چنین گفت از اخلاق غالیه و نگفت از اخلاق مغیرینّه یا منصوریه و گفت «لبعثت» و نگفت
ص: 88
«لارسلت» و گفت «علی مضجعه» و نگفت «علی مرقده» یا «على فراشه» و گفت ينعج و نگفت «يبقر» و بنی عقیل را از آن روی بر زبان آورد که بشّار با ایشان دوستی و اتحاد می ورزید و نیز بنی سدوس را مذکور داشت زیرا که بشّار در آن طایفه نازل شده و این جمله برای اجتناب از تلفظ بحرف راء بود.
و این و اصل بن عطا با حسن بصری مجالست می نمود و چون در میانه اختلاف افتاد و خوارج بر آن عقیدت شدند که آنان که مرتکب معاصی کبیره می شوند کافرند و اهل جماعت گفتند ایشان مؤمن هستند اگر چه بسبب ارتکاب کباير فاسق شوند و اصل بن عطا از عقیدت هر دو صنف روی بر تافت و گفت هر کس از این امت فاسق باشد نه مؤمن است و نه كافر بلكه منزلة بين المنزلتين حسن بصری چون مذهب او را بدانست او را از مجلس خود براند و اصل بن عطا از وی اعتزال جسته و عمرو بن عبید با وی مجالست ورزید مردمان ایشان و اتباع ایشان را معتزلون خواندند.
و اصل این اسم از آن شد که ابو الخطاب قتادة سدوسی بصری که مردی کور بود در اخبار و انساب عرب علمی کامل داشت و با این که نور بصر نداشت همه روز تمامت شهر بصره را می گردید و هیچ کس او را عصا کش نبود .
روزی بمسجد بصره در آمد ناگاه عمرو بن عبید و تنی چند را بدید که از مجلس حسن بصری عزلت جسته حلقه بر آورده و صدا ها بلند کرده بودند قتاده به آهنگ ایشان برفت و گمان همی برد که حلقۀ حسن بصری است جون نزديك شد و معلوم ساخت که حلقۀ حسن نیست گفت « انّما هؤلاء المعتزله» و از پیش ایشان برخاست و از آن روز ایشان را معتزله نامیدند.
بالجمله واصل بن عطاء در اسقاط حرف راء از کلمات خود مضروب المثل بود و اغلب شعرا در اشعار خود یاد کرده اند و پاره از آن ابیات را ابن خلکان مذکور داشته است یکی از شعرا در این شعر خود هنری بکار برده و چند راء مهمله را با غین معجمه مبدل ساخته و گفته است:
ص: 89
تغفق فشغب الخمع من كغم عتيق *** يزيدك عند الشعب شكلغا على شكغ
و مقصودش :
ترفق فشرب الخمر من كرم عتيق *** يزيدك عند الشرب شكراً على شكر
است و اصل بن عطا گردنی بس دراز داشته و بشّار بن برد شاعر در صفت درازی گردنش شعر ها گفته و ما بین او و واصل منافست و کینه وری پدید گشت و دارای تصانیف و تؤاليف بود.
ابن خلکان گوید ولادت او در سال هشتادم هجری در مدینه طیبه وفاتش در سال یک صد و هشتاد و یکم روی داد و این سخن با ملاقات و مجالست با حسن بصری که در سال یک صد و دهم وفات کرده و بعضی معاصرین دیگر او مخالف است و یک صد و سی و یکم چنان که اشارت رفت صحیح است تواند بود کلمه احدی و ثلثین از قلم کتاب با حدى و ثمانین سهواً مبدل شده باشد .
و ازین پس انشاء اللّه تعالی در بیان پاره ادیان و رؤسای ایشان بپاره حالات او در مقام خود اشارت می شود .
در این سال قحطبة بن شبیب را از تازیانه اجل شیب افتاد و علت این قضیه این بود که قحطبه چون رودخانه فرات را در سپرده در جانب غربی آن بیفتاد و این حکایت در هشتم شهر محرم همان سال بود.
و چنان بود که این وقت این هبیره بر دهنه نهر فرات از اراضی فلوجه علیا در بیست و سه فرسنگی کوفه لشکر گاه ساخته فل ابن ضباره نیز با وی بیک جای انجمن کرده و حوثره باهلی نیز از جانب مروان بیاری او بیامده بود و حوثره و
ص: 90
دیگران با ابن هبيرة گفتند قحطبه به آهنك كوفه برفت تو اکنون به آهنگ خراسان بر آی و او را با مروان بگذار چه تو او را در هم شکسته و سزاوار این است که او از دنبال تو بتازد.
گفت هرگز این نشود که او کوفه را بگذارد و از عقب من بر آید بلکه رای بصواب این است که من بسوی او بجانب کوفه پیشی گیرم لاجرم دجله را از طرف مداین به آهنك كوفه در هم نوشت و جوثره را بر مقدمه سپاه خویش روان کرد و بفرمود تا بکوفه راهسپار شود و این دو فرقه بر دو جانب فرات را می سپردند و قحطبه می گفت امام با من خبر داده است که در این مکان جنگی روی نخواهد نمود و نصرت نصیب ماست و در جباریه فرود آمد و او را بر مخاصمه دلالت کرده بودند.
پس قحطبه از آن بگذشت و با حوثره و محمّد بن نباته جنك در پيوست و اهل شام انهزام یافتند و قحطبه را مفقود دیدند اصحابش گفتند هر کس با قحطبه قريب العهد است از وى بما خبر گويد مقاتل بن مالك عقیلی گفت از قحطبه شنیدم می گفت اگر حادثۀ بر من فرود آید پسرم حسن را امارت مردمان بباید لاجرم حميد بن قحطبه برای پدرش حسن از مردم بیعت بگرفت چه این وقت حسن از جانب پدرش قحطبه در سريّة برفته بود. پس آن جماعت بفرستادند و حسن را حاضر ساختند و امارت بدو گذاشتند و در تفحص و تجسس قحطبه بر آمدند آخر الامر او را و حرب بن سالم بن احوز را در جدولی کشته دیدند و گمان همی بردند که هر يك از ايشان آن دیگر را بکشته است .
و بعضی را عقیدت بر آن بود که معن بن زائده در آن هنگام که قحطبه از فرات می گذشت ضربتی بر دوش او فرود آورده به آب در افتاد و او را در حال نزع بیرون آورده وصیت نهاد که چون من بمردم دست مرا بسته به آب افکنید تا مردمان از کشته شدنم آگاه نشوند و مردم خراسان هم چنان قتال دادند و محمّد بن نباته و اهل شام انهزام گرفتند و قحطبه بمرد و پیش از مردنش گفت چون بکوفه اندر شوید
ص: 91
ابو سلمة الخلال وزیر آل محمّد است این امارت بدو تسلیم کنید .
و جماعتی دیگر گفته اند قحطبه در آب غرق شد و چون ابن نباته و حوثره منهزم شدند بابن هبيرة ملحق گشتند و ابن هبيره بواسطه انهزام ایشان منهزم گردید و جملگی بواسط رفتند و لشکریان خود و آن چه در لشکر گاه بود بجای گذاشتند و از آن اسلحه و اموال چشم فرد پوشیدند .
و چون حسن بن قحطبه بامر امارت بایستاد فرمان داد تا آن چه در آن لشکر گاه بود بدست آوردند و بعضی گفته اند حوثره در کوفه جای داشت چون از هزیمت ابن هبیره و دیگران خبر یافت و آن روزگار ناهموار را بدید، با آنان که با وی بودند نزد وی رفت.
صاحب روضة الصفا گوید چون قحطبه نزديك بابن هبيره رسید ابن هبيره بجنك آهنك نكرد قحطبه با یاران خود گفت او را بگذارید تا براه خود رود چه مهم ما با مروان است و هنگام شام قحطبه خواست از رود بگذرد و این وقت پاره از لشکرش از رودخانه بگذشته بودند و جنگ همی کردند ناگاه اسب قحطبه به آب فرو رفت و قحطبه غرق شد و هیچ کس از حال او آگاه نشد و بعد از آن که دشمنان انهزام گرفتند ناگاه اسبش را با زین و لجام تر در یافتند و یقین کردند وی غرق شده است .
در این سال محمّد بن خالد بن عبد اللّه قسری در کوفه خروج کرد و از آن پیش که حسن بن قحطبه داخل کوفه شود سیاه بپوشید و مردم را بفرمود تا جامه سیاه را شمار کردند و عامل ابن هبیره را از کوفه بیرون کرد پس از آن حسن به کوفه اندر شد.
و این داستان چنان است که محمّد بن خالد در شب عاشورا با شعار سیاه خروج
ص: 92
کرد و این وقت از جانب ابن هبيره زياد بن صالح بن حارث عامل كوفه و عبد الرحمن بن كثير العجلی امیر شرطه بود و محمّد بطرف قصر برفت و زیاد و آن مردم که از اهل شام با وی بودند از قصر بار بر بستند و محمّد بن خالد بقصر در آمد و حوثرة این خبر بشنید و بطرف کوفه روی آورد .
چون خبر حرکت او بکوفه رسید بیش تر آنان که با محمّد بودند از وی پراکنده شدند و محمّد با معدودی از مردم شام و از جماعت یمانیین که از مروان گریزان شده بجای ماند و موالی او با وی بود و ابو سلمة الخلال بمحمد فرستاد تا از قصر بیرون شود چه از حوثره و آنان که با وی بودند بر محمّد بيمناك بود و تا این هنگام خبر هلاك قحطبه به هيچ يك از فریقین نرسیده بود .
محمّد اجابت امر ابی سلمة را ننمود و از قصر بیرون نشد و از آن طرف داستان پراکنده شدن اصحاب محمّد بحوثره پیوست و مهیای حرکت کردن بسوی او شد و در خلال آن حال که محمّد بقصر روز می گذاشت بعضی از دیدبانان او بیامدند و خبر دادند که لشکری از مردم شام می رسد محمد جمعی از موالی خود را به ایشان روان داشت.
شامیان بانگ بر کشیدند که ما جماعت بجیله ایم و ملیح بن خالد بجلی در میان ما هست برای آن بیامده ایم تا بطاعت امیر اندر شویم پس ایشان در آمدند و بعد از ایشان لشکری عظیم تر که جهم بن اصفح کنانی با ایشان بود در رسیدند و از آن پس سپاهی بزرگ تر با مردی از آل بجدل بیامدند.
چون حوثره این کردار را از صناعت یارانش بدید بطرف واسط بکوچید و محمّد بن خالد در همان شب نامه بقحطبه بنوشت و از هلاکت او خبر نداشت و در آن نامه باز نمود که بر شهر کوفه دست یافته و قاصد او نزد حسن بن قحطبه آمد و چون آن نامه را بحسن داد حسن بر مردمان فرو خواند و از آن پس بکوفه کوچ نمود و محمّد بن خالد روز جمعه و شنبه و یک شنبه در کوفه اقامت کرده صبح گاه روز دوشنبه حسن بکوفه در آمد.
ص: 93
و بعضی گفته اند حسن بن قحطبه بعد از هزیمت ابن هبيره بجانب كوفه روی کرد و عبد الرحمن بن بشیر عجلی عامل کوفه بود و از آن جا فرار کرده و محمّد بن خالد جامه سیاه شعار کرد و با بازده مرد خروج نمود و با مردمان بیعت نمود و حسن بن قحطبه بامداد دیگر بکوفه آمد چون حسن و اصحابش داخل کوفه شدند نزد ابو سلمة آمدند که این هنگام در بنی سلمة بود و او را بیرون آوردند و دو روز در نخيله لشکرگاه ساختند.
آن گاه بطرف حمام اعین کوچیدند و حسن بن قحطبة را ابو سلمة براى قتال ابن هبیره بواسط فرستاد و مردمان با ابو سلمة حفص بن سليمان مولى سبیع بیعت کردند و او را وزیر آل محمّد صلی اللّه علیه و آله و سلم می خواندند و محمّد بن خالد بن عبد اللّه را حکومت کوفه دادند و او را امیر خطاب کردند تا گاهی که ابو العباس سفّاح ظاهر شد .
و نیز ابو سلمه حمید بن قحطبه را با جماعتی از قواد سپاه بسوی مداین فرستاد و مسيّب بن زهير و خالد بن برمك را بسوى دیرقّن مامور ساخت و مهلی و شراحيل را بعين التمر و بسّام بن ابراهیم بن بسّام را بجانب اهواز روان کرد و در این وقت عبد الواحد بن عمر بن هبیره در اهواز بود چون بسّام باهواز آمد عبد الواحد از اهواز ببصره بیرون شد و این حال بعد از آن بود که با بسام مقاتلت ورزیده از وی هزیمت یافت.
و نيز ابو سلمة سفيان بن معاويه بن يزيد بن مهلب را عامل بصره کرد و به آنصوب بفرستاد سفيان ببصره آمد و این هنگام سلم بن قتيبة الباهلي از جانب ابن هبيره عامل بصره بود و عبد الواحد بن هبيره نیز چنان که مسطور شد با وی پیوسته بود سفیان بسلم پیام فرستاد که از دار الاماره بیرون شود و فرمان ابو سلمه را بدو باز گفت.
سلم امتناع ورزید و جماعت قیس و مضر و آنان که از بنی امیه در بصره بودند فراهم ساخت سفیان نیز یمانیه و حلفای ایشان را از طایفه ربيعه و جز ایشان جمع نمود و هم یکی از سرهنگان ابن هبیره با دو هزار مرد برسید و ابن هبیره او را
ص: 94
بیاری سلم فرستاده بود و آن دو هزار تن از طایفه كلب بودند.
سلم در بازار شتر فروشان بیامد و لشکر در کوچه های بصره بفرستاد و ندا بر کشید هر كس يك سر بیاورد پانصد درهم عطا یابد و هر کس امیری بگیرد هزار درهم عطای اوست.
معاويه بن سفيان بن معاویه در جماعت ربیعه و خواص خود بگذشت و خیل تمیم با وی دچار شد معاویه در میانه بقتل رسید و سرش را بسلم آوردند سلم ده هزار درهم بقاتل او بداد و سفیان بواسطه کشته شدن پسرش منکسر و منهزم گردید.
و از آن پس چهار هزار تن از جانب مروان بیاری سلم بیامد و به آن اندیشه شدند که اموال مردم ازد را که بجای مانده اند تاراج کنند لاجرم در میانه قتالی سخت برفت و از هر دو گروه جمعی کثیر مقتول شدند و جماعت ازد انهزام یافتند و خانه های ایشان بتاراج و زنان ایشان به اسیری رفت و تا سه روز آن سرا ها را خراب همی کردند .
و سلم در بصره همی بزیست تا خبر قتل ابن هبيره بدو رسید، سلم از آن جا راه بر گرفت و مردم بصره چون نگران این حال شدند و بی امیر و حکمران ماندند از فرزندان حارث بن عبد المطلب هر کس در بصره جای داشت بخدمت محمّد بن جعفر انجمن کردند و امارت و فرمان گذاری خود را بدو تفویض کردند .
محمّد بن جعفر چند روزی متولی امور ایشان گردید و بنظم و نسق کار آن ها بپرداخت تا ابو مالك عبد اللّه بن اسید خزاعی از جانب ابی مسلم ببصره آمد و چون ابو العباس سفاح بیامد ولایت بصره را با سفیان بن معاویه تفويض نمود و جنك سفيان ابن معاويه و سلم بن قتیبه باهلی در بصره در شهر صفر روی داد.
و در این سال مروان بن محمّد وليد بن عروة را از مدینه عزل و برادرش یوسف ابن عروه را در شهر ربيع الاول نصب کرد ( و انقضت الدّولة الأموية و الحمد للَّه أوّلا و آخرا) .
ص: 95
سیوطی در تاریخ الخلفا در این فصل می گوید ترمذی بیوسف بن سعد سند می رساند که مردی بعد از مبایعه حضرت امام حسن علیه السلام با معاویه در خدمت آن حضرت بايستاد و عرض كرد «سودت وجوه المؤمنین» در این مصالحت که با معاویه ورزیدی مؤمنان را شرمسار فرمودى فقال ﴿ لا تؤنبي رَحِمَكَ اللَّهُ فَانِ النَّبِيِّ صلی اللَّهِ علیه وَ آلِهِ وَ سَلَّمَ رَأَى بَنِي أُمَيَّةَ عَلَى مِنْبَرِ فساءه ذَلَّ﴾.
امام حسن علیه السلام در جواب فرمود خدایت رحمت کند بر من ملامت مکن چه رسول خدای صلی اللّه علیه و آله و سلم جماعت بنی امیه را در حال نعاس بر فراز منبر بدید و این حال بر آن حضرت نا خوش و نا ستوده افتاد و خدای تعالی سورۀ ﴿ أَنَا أَعْطَيْنَاكَ الْكَوْثَرَ﴾ را نازل فرمود و هم چنین سورۀ ﴿ أَنَا أَنْزَلْنَاهُ فِي لَيْلَةِ الْقَدْرِ وَ ما أَدْراكَ ما لَيْلَةُ الْقَدْرِ لَيْلَةُ الْقَدْرِ خَيْرُ مِنْ أَلْفِ شَهْرٍ يَمْلِكُهَا بَعْدَكَ بَنُو أُمَيَّةَ يَا مُحَمَّدُ﴾ را نازل ساخت.
قاسم بن فضل مدنی گوید چون ایام و شهور خلافت خلفای بنی امیه را بمیزان آوردیم بدون کم و زیاد هزار ماه بر آمد ، ترمذی گوید این حدیثی است غریب و قاسم ثقة و راست گوست و حاکم در مستدرك خود و ابن جریر در تفسیر خود این حدیث را مذکور داشته اند .
معلوم باد چنان که در تفاسیر مسطور است عرب را عادت این بود که هر کس را پسری نبود او را ابتر گفتندی یعنی اقطع است و از وی عقب نخواهد ماند و صنبور کسی است که او را فرزند و برادری نباشد و در آن ایام عبد اللّه پسر رسول خدای صلى اللّه عليه و آله ملقب به طاهر در گذشته بود ازین روی عامر بن وائل سهمی آن حضرت را صنبور ابتر می خواند و رسول خدای خاطر مبارکش اندوهناك شد و خدای این سوره بر آن حضرت فرستاد و آن حضرت را بکثرت اولاد و اعقاب و ذريّه اطهار بيرون
ص: 96
از شمار از حضرت فاطمه سلام اللّه عليها نوید داد.
لهذا تواند بود که در این حدیث شریف که امام حسن علیه السلام فرمود خدای تعالى ﴿ أَنَا أَعْطَيْنَاكَ الْكَوْثَرَ﴾ را بر آن حضرت فرستاد برای این است که بر آمدن بنی امیه بر منبر آن حضرت شاید مشعر بر آن است که نسل آن حضرت انقطاع جوید و بیگانگان بر منبر و مقام آن حضرت بر آیند لهذا خداوند تعالی در نزول این سوره مبارکه نمودار فرمود که نسل و ذریّه مبارکه تو بیرون از اندازه حدّ و شمار تا قیامت باقی و پایدار خواهند بود و اگر بنی امیّه را خلافت بهره شود مدتش اندك است چنان که در سورۀ شریفه قدر می فرماید هزار ماه مدت سلطنت ایشان است .
در تفسير منهج الصادقین از حضرت امام حسن علیه السلام مروی است که فرمود از رسول خدای صلی اللّه علیه وآله و سلم شنیدم می فرمود در خواب دیدم بوزینگان بر منبر من بر می شدند چون جبرئیل آمد صورت واقعه را اعلام کردم گفت این ها بنی امیه باشند که بعد از تو بنا حق بر منبر تو بر شوند .
گفتم مدت ملك ايشان چه مقدار است گفت هزار ماه من دلتنك شدم جبرئيل مرا تسلی داد و سورۀ کوثر و سورۀ قدر را بیاورد و در آن باز نمود که شب قدر بهتر است از هزار ماه ملك بنی امیه که پادشاهی کنند .
قتیبه گوید که از اول عمر بنی امیه بشمار نگاه می داشتم مدت ملك ايشان هزار ماه بود نه زیاد و نه کم سیوطی می گوید ابن جریر گوید مهیمن بن عباس بن سهل گفته است که پدرم از جدم روایت کند که رسول خدای صلی اللّه علیه و آله و سلم فرزندان حکم ابن ابی العاص را در حالت خواب نگران شد که مانند بوزینگان بر منبر همایونش جستن کنند این حال چنان آن حضرت را نا خوش افتاد که از آن پس هیچ کس آن حضرت را خندان ندید تا وفات فرمود و خدای تعالی این آیه را در این باب نازل فرمود ﴿ وَ ما جَعَلْنَا الرُّؤْيَا الَّتِي أَرَيْناكَ إِلاَّ فِتْنَةً لِلنَّاسِ﴾
و از حدیث عبد اللّه بن عمرو يعلى بن مرة و حسين بن علي علیه السلام و جز ايشان
ص: 97
برای این حدیث شواهد عدیده است و در تفاسیر اهل سنت و کتاب مسند و کتاب اسباب النزول مذکور داشته اند و راقم حروف ازین پیش در کتاب احوال حضرت سجاد باین خواب رسول خدای و کیفیت سلطنت بنی امیّه و نیز اخبار بزوال ملك ایشان و آیه شریفه مسطوره اشارت کرده است .
و نیز پاره اخبار و احادیث که از رسول خدا و ائمه هدى صلوات اللّه عليهم مبنی بر ظهور بعضی از خلفای بنی امیه و ظلم و عناد و فسق و فساد و قتل ذريّه طاهره حضرت رسالت پناهی و تباهی ایشان در امور دین و احکام آئین و ارتداد ایشان دلالت دارد در طی این کتب مسطور نموده است .
و نیز باین کلام امیر المؤمنین علیه السلام که ابن ابی الحدید مسطور داشته و در حق مروان بن الحکم فرموده و ازین پیش در کتاب احوال حضرت سجاد سلام اللّه عليه مفصلا مذكور شد ﴿ أَمَا إِنَّ لَهُ إِمْرَةً كَلَعْقَةِ الْكَلْبِ انْفِهِ وَ هُوَ أَبُو الاكبش الاربعة وَ سَتَلْقَى الُامَّةِ مِنْهُ وَ مِنْ وُلْدِهِ يَوْماً أحمر﴾ مشهود می گردد که فساد ایشان در کار دین و آشوب ایشان در حق امّت سیّد المرسلين صلی اللّه علیه و آله و سلم تا بچه اندازه است .
اغلب اخباری که بر قتل حضرت سید الشهداء علیه السلام و مصائب اهل بیت رسول خدا صلی اللّه علیه و آله و سلم و شیعیان ایشان و واردات احوال ایشان ماثور است بالصراحة و بالكنايه بر سلطنت سلاطین بنی امیه و حالات ایشان دلالت کند چنان که همین کلمات معجز آيات امیر المؤمنين صلوات اللّه علیه درباره مروان بن حکم بتصريح دلالت می نماید .
و ازین پیش باین کلام معجز نظام رسول خدای صلی اللّه علیه و آله و سلم ﴿ إِذَا بَلَغَ بَنُو أَبِي الْعَاصِ أَرْبَعِينَ رَجُلًا اتَّخَذُوا مَالَ اللَّهِ دُوَلًا وَ عِبَادُ اللَّهِ خَوَلًا﴾ که بر سلطنت مروان و آل مروان دلالت داشت اشارت شد و داستان يوسف و عبد الملك بن مروان و خبر دادن یوسف از
ص: 98
سلطنت او در ذیل احوال او مسطور گردید و اکنون باین حکایت بحسب مناسبت گزارش می رود.
ابو العباس مبرد در کتاب کامل می گوید وقتی مردی از اهل کتاب بر معاویه وفود داد و آن مرد بقرائت کتب آسمانی موصوف بود معاویه با او گفت آیا از کتب خداوندی نعتی و صفتی از من دریافته باشی گفت آری سوگند با خدای اگر تو در میان امّتی باشی از میان ایشان دست خود بر تو گذارم یعنی اوصاف تو را به آن گونه یافته و تو را شناخته و معلوم داشته ام که اگر در میان جمعی کثیر باشی تو را بشناسم و دست معرفت بر تو گذارم .
معاویه گفت باز گوی مرا بر چه صفت و حالت بشناختی گفت ( أجدك أوّل من يحول الخلافة ملكاً و الخشنة ليّناً ثمّ انّ ربّك من بعدها لغفور رحيم).
تو را اول کسی یافته ام که رسوم حمیدۀ خلافت را که تابع آداب و احکام شریعت و مؤيد سنت و طريقه حق و عدالت است بقوانين و اخلاق سلطنت که مقوّی مشتهيات نفس امّاره و مرتب امورات دنیویه و اسباب و زینت این جهان و غفلت از خداوند منّان و ضعف دین و آئین و مخرب بنيان عدل و انصاف و مشیّد ارکان جور و اعتساف و دوری از نهج قویم و طریقت مستقیم است تبدیل و تحویل نماید و خشونت و غلظتی را که در حفظ مراسم دین و اموال مساکین و رفع جور از ظالمین لازم است بنرمی و لینتی که در خور دنیا طلبان و مردمان سست قدم و سست باطن است باز گرداند و از پس این جمله و این افعال نا خجسته ، تا رحمت و غفران ایزد منّان چه کند؟.
معاویه گفت غفران ایزد سبحان مرا مسرور می دارد و این خبر که از سلطنت من دادی خرسند می گرداند آن گاه گفت این سخن از من بپذیر لکن از نفس خود و رفتار خود پذیرفتار شو و باین خبر اختبار جوی.
بعد از آن معاویه گفت پس از من چه خواهد شد گفت ( ثمّ يكون منك رجلٍ شرّاب للخمرِ سفاك للدماء يحتجن الاموال و يصطنع الرّجال و يجنب الخيول و
ص: 99
يبِيح حرمت الرّسول).
ازین کلمات از سلطنت یزید پلید خبر داد و گفت بعد از آن کسی از تو پدید آید و بر سریر سلطنت بنشیند که خمر بسیار نوشد و خون بسیار ریزد و اموال مردمان را بدست آرد و رجال را بریزش مال مستمال دارد و لشکر ها بیاراید و دستگاه سلطنت بیاراید و حرمت رسول خدای صلی اللّه علیه و آله و سلم را مباح گرداند.
معاویه گفت بعد از آن چه خواهد شد ﴿ قَالَ ثُمَّ تَكُونُ فِتْنَةُ تَتَشَعَّبُ باقوام حَتَّى يَقْضِيَ الْأَمْرِ بِهَا الَىَّ رَجُلِ اعْرِفْ نَعْتَهُ يَبِيعُ الْآخِرَةِ الدَّائِمَةِ بِحَظِّ مِنَ الدُّنْيَا مخسوس فَيَجْتَمِعَ عَلَيْهِ مِنْ آلِكَ وَ لَيْسَ مِنْكَ لَا يَزَالُ لِعَدُوِّهِ قَاهِراً وَ عَلَى مَنْ نَاوَاهُ ظَاهِراً وَ يَكُونُ لَهُ قَرِينُ مُبِينٍ لِعَيْنِ﴾.
گفت از آن پس فتنه برخیزد و گروهی چند را فرو گیرد و از هر طرف در کار سلطنت سخن ها برخیزد تا گاهی که امر سلطنت بمردی قرار گیرد که اوصاف او را من بدرستی می شناسم سرای آخرت را که سرای جاوید و نعمت آن سرای را بیرون از قیمت و دائما در مزید است بحطام دنیای فانی زبون می فروشد کسان تو بروی انجمن شوند و او از نسل تو نباشد همیشه بر دشمنان خود فیروز و بر آنان که بقصد او بر آیند ظفرمند باشد و او را قرینی آشکارا و لعین است یعنی شیطان .
معاویه گفت اگر او را بنگری بشناسی گفت خوب می شناسم و در شام بجماعت بنی امیه می نمایم معاویه گفت او را در آن جا ندیده ام پس معاویه جمعی از معتمدین پیش گاه خود را با وی بمدينه بفرستاد نا گاه عبد الملك بن مروان را نگران شدند که ازاری بر تن دارد و مرغی در دست و بهر سوی می شتابد آن مرد با فرستادگان معاویه گفت وی همان شخص است پس از آن صیحۀ بدو برزد که بهر کنیت هستی نزد من بشتاب عبد الملك گفت ابو الوليد كنيت دارم .
گفت ای ابو الولید اگر بشارتی با تو گذارم که سخت مسرور شوی در حق من چه مقرر دارى عبد الملك گفت مقدار آن سرور چه مقدار است باز گوی تا
ص: 100
بدانیم مقدار مژدگانی چیست گفت بشارت این است که سلطان زمین می شوی عبد الملك گفت مرا مالی نیست لکن باز گوی اگر از بهر تو چیزی مقرر دارم آیا این نعمت را پیش از وصول وقت دریابم گفت نی گفت اگر تو را محروم گردانم آیا آن وقت که مقدر شده است به آن برسم بتاخیر توانی افکند گفت نتوانم.
عبد الملك گفت آن چه شنیدی از بهر تو کافی است کنایت از این که هر چه خدای مقدّر کرده می شود و باختیار تو نیست در این صورت از چه باید بتو چیزی بدهم و همین کردار و گفتار بر میزان عقل و مایه و پایه و قوّت نفس عبد الملك دلیل است.
آن گاه ابو العباس مبرد بحديث يوسف و عبد الملك بن مروان که به آن اشارت شد گزارش می جوید و در پایان آن می گوید عبد الملک چون آن سخن بشنید جامه خود بر تکانید و گفت معاذ اللّه.
یوسف گفت آن چه گفتم از روی شك و ريب نبود و تو را با این اوصاف در كتب آسمانی بدیده ام عبد الملك گفت بعد از آن چه می شود گفت سلطنت در میان اهل و طایفه تو بخواهد گشت گفت تا چه وقت گفت تا گاهی که علم های سیاه از خراسان نمایان شود.
در جلد سماء و عالم بحار الانوار و كتاب كافي از حضرت باقر یا حضرت صادق صلوات اللّه عليهما مروی است که یکی روز رسول خدای صلی اللّه علیه و آله و سلم با حال نژند و خاطر افسرده و اندوهناك بامداد نمود علی علیه السلام عرض کرد چیست مرا که ترا كئيب و حزين می بینم فرمود چگونه بر این حال نباشم با این که در این شب بخواب دیدم که بنی تمیم و بنی عدی و بنی امیّه بر این منبر من بر می شوند و اسلام را بقهقری باز می گردانند یعنی بعالم جاهلیت و آداب آن زمان واپس می کنند.
پس عرض کردم پروردگارا آیا این حال در زمان حیات من روی می دهد یا بعد از موت من ؟ فرمود بعد از موت تو .
و هم در آن کتاب از حضرت ابی عبد اللّه علیه السلام مروی است که رسول خدای صلی اللّه علیه و آله و سلم
ص: 101
در خواب نگران شد که بنی امیه بعد از آن حضرت بر منبرش صعود می دهند و مردمان را از راه راست واپس می گردانند افسرده و اندوهناک با مداد کرد جبرئيل علیه السلام بر آن حضرت فرود شد و عرض کرد یا رسول اللّه چیست مرا که ترا شکسته حال و اندوهناك مي نگرم.
فرمود ای جبرئیل بنی امیه را در این شب خود نگران شدم که بر منبر من بر می شوند بعد از من و مردمان را از صراط مستقیم واپس می نمایند جبرئیل عرض کرد سوگند به آن کس که ترا بحق و راستی پیغمبری داد این چیزی است که بر آن اطلاع نیافته ام پس به آسمان بر شد و درنگی نرفت که با چند آیه قرآن بر آن حضرت فرود گردید تا بآن انس گیرد.
﴿ افرأيت انَّ مَتَّعْناهُمْ سِنِينَ ثُمَّ جائهم مَا كَانُوا يُوعَدُونَ ، ما أَغْنى ما كانُوا يُمَتَّعُونَ﴾ و نیز سورۀ مبارکه قدر را بر آن حضرت نازل ساخت و خدای عزّ وجلّ ليلة القدر را برای پیغمبر خود بهتر از هزار ماه ملك بنی امیه گردانيد.
و دیگر در آن کتاب از عبد اللّه بن جعفر مروی است که گفت نزد معاویه حضور داشتم و حدیث را می رساند تا بآن جا که می گوید گفتم از رسول خدای صلی اللّه علیه و آله و سلم سؤال کردم گاهی از معنی این آیه شریفه ﴿ وَ ما جَعَلْنَا الرُّؤْيَا الَّتِي أَرَيْناكَ الَّا فِتْنَةً لِلنَّاسِ وَ الشَّجَرَةَ الْمَلْعُونَةَ فِي الْقُرْآنِ﴾.
فرمود چنان دیدم که دوازده تن از پیشوایان ضلالت بر منبر بر می شوند و فرود می آیند و امّت مرا از دین مبین واپس می گردانند.
در میان ایشان دو مرد از دو طایفه قریش هستند که مختلف می باشند و سه مرد از بنی امیه و هفت مرد از فرزندان حکم بن ابی العاص هستند و ایشان چون بپانزده مرد رسند ﴿ جَعَلُوا كِتَابِ اللَّهِ دَخَلَا وَ عِبَادُ اللَّهِ خَوَلًا﴾.
و ازین پیش در کتاب حضرت سجاد بآیه شریفه مسطوره و در ذیل احوال مروان بن الحكم باين حديث مبارك اشارت شد.
ص: 102
در جلد سیم از کتاب دوم ناسخ التواريخ مسطور است که امیر المؤمنین علیه السلام در حق بنی امیه می فرماید ﴿ يَظْهَرُ أَهْلِ بَاطِلِهَا عَلَى أَهْلِ حَقَّهَا حَتَّى يملاء الارض عُدْواناً وَ ظُلْماً وَ بِدْعاً الَىَّ انَّ يَضَعُ اللَّهِ عَزَّ وَجَلٍ جبروتها وَ يَكْسِرُ عمدها وَ يُنْزَعُ أَوْتَادِهَا أَلَا و انكم مَدَرٍ كوها فانصروا قَوْماً كَانُوا أَصْحَابَ رَايَاتُ بَدْرٍ وَ خَنِينَ تُوجَرُوا وَ لَا تَمَالَئُوا عَلَيْهِمْ عَدُوُّ هُمْ فَيَصِيرُ عَلَيْهِمْ الْبَلِيَّةُ وَ يَحِلُّ بِكُمْ النَّقِمَةَ﴾
یعنی بنی امیه نیرومند شوند و اهل باطل ایشان بر اهل حق ایشان غلبه جویند چندان که زمین را از خصومت و ظلم و بدعت آکنده دارند تا گاهی که خدای عزّ وجل ایشان را بقهر و غلبه و جبروت در سپارد و ارکان حشمت و اساتین عظمت ایشان را درهم شکند و اوتاد دولت ایشان را از بن بر آورد بدانید که شما ایشان را دریابید در آن حال که اهل حق را دشمن باشند پس نصرت کنید اصحاب رسول خدای را که در بدر و حنین آن حضرت را ملازمت می کردند تا از خداوند اجر یابید و با دشمنان اهل حق یاور نشوید تا ایشان را در این جهان مبتلا سازید و خود را در آن سرای دچار نقمت و عذاب گردانید.
و نیز از غلبه بنی امیه و عمّال ایشان و مکافات ایشان خبر می دهد و می فرماید: ﴿ الَّا مِثْلَ انْتِصَارُ الْعَبْدُ مِنْ مَوْلَاهُ إِذَا رَآهُ أَطَاعَهُ وَ إِنْ تَوَارَى عَنْهُ شَتَمَهُ وَ أَيْمُ اللَّهِ لَوْ فَرَّقُوكُمْ تَحْتَ كُلِّ حَجَرٍ لَجَمَعَكُمُ اللَّهُ لِشَرِّ يَوْمٍ لهم﴾
یعنی شما در تحت قدرت ایشان گرفتار خواهید بود و حکومت ایشان بر شما سنگین خواهد شد و شما مانند آن بندۀ باشید که چون مولایش را حاضر بیند اطاعت کند و چون غایب یابد ناسزا گوید سوگند با خدای اگر ایشان شما را چنان پراکنده دارند که هر يك در زیر سنگی و بیغولۀ جای کنید خداوند شما
ص: 103
را براي مکافات و انتقام از ایشان حاضر کند و ایشان را بدست شما مكافات دهد آن گاه از هلاك و دمار ایشان بدست قائم آل محمد صلی اللّه علیه و آله و سلم خبر می دهد چنان که انشاء اللّه تعالی در ذیل کتاب آن حضرت مسطور گردد بمنه و توفيقه و احسانه .
و نیز در ناسخ التواریخ مسطور است که وقتی در جنگ صفین در آن هنگام که مردم شام میمنه سپاه عراق را هزیمت کردند و اشتر نخعی هزیمت شدگان را بانك مي زد و بمراجعت می خواند امير المؤمنین علی علیه السلام سه دفعه فرمود « یا ابا مسلم خذهم» اى ابو مسلم بگير ايشان را مالك اشتر عرض کرد یا امیر المؤمنین ابو مسلم کیست که من او را نمی شناسم.
فرمود من ازین کلام مردی را خواستم از آخر زمان که از جانب مشرق بیرون می شود و خداوند مردم شام را بدست او بهلاکت در افکند و سلطنت بنی امیه را منقرض می سازد.
در کتاب معالم العبر مسطور است که حضرت ابی عبد اللّه علیه السلام فرمود در حقّ بني اميه ﴿ أَنَّهُمْ يُؤْثِرُونَ الدُّنْيَا عَلَى الاخرة مُنْذُ ثَمَانِينَ سَنَةً وَ لَيْسَ يَرَوْنَ شَيْئاً يَكْرَهُونَهُ﴾ یعنی مردم بنی امیه هشتاد سال است که دنیا را بر آخرت اختیار کردند و چیزی که ایشان را مکروه باشد ندیدند.
و ازین کلام مبارک چنان مفهوم تواند شد که چون این جماعت دنیا را به آخرت بفروختند و رنج از پی دنیای فانی کشیدند و خدای تعالی هیچ زحمتی را بی اجر نمی گذارد دنیا را از بهر ایشان مسخر فرمود و در طیّ این مدت مخالف و منازعی در سلطنت ایشان پدید نگشت و چنان که می خواستند در ماکول و مشروب و حطام جهان شاد کام شدند و بر مردم حق مستولی گردیدند.
و نيز ازين كلام مبارك و ذكر مدت نيز زوال سلطنت ایشان مفهوم می شود.
و از جمله اخباری که بر ظهور و اعمال قبیحه و زوال بنی امیه دلالت دارد این خطبه حضرت امیر المؤمنین علیه السلام است.
﴿ و اللّه لا يزالون حتّى لا يدعوا اللّه محرمّاً الاّ استحلّوه ولا عقداً الاّ حلّوه
ص: 104
حتّى لا يبقى بيت مدر ولا و بر إلاّ دخله ظلمهم و نزل به غيثهم وناء به سوء رعيهم و حتّى يقوم الباكيان يبكيان باك يبكى لدينه و باك يبكي لديناه و حتّى يكون نصرة أحدكم من احدهم كنصرة العبد من سيّده إذا شهد اطاعه و إذا غاب اغتابه و حتّى يكون اعظمكم فيها عناء أحسنكم باللّه ظنّاً فان انا كم اللّه بعافية فاقبلوا و ان ابتليتم فاصبروا فانّ العاقبة للمتّقين﴾.
سوگند با خدای که بنی امیه بستم کاری و ظلم سپاری روزگار بگذارند تا تمام محرمات الهی را حلال و هر عقدی از عقود دینی را گشاده گردانند چندان که در هر چيز خواه از سنگ و کلوخ یا از پشم باشد ظلم و ستم ایشان در آن اندر آید و هیچ شهر و دیار از جور ایشان آسوده نماند و فساد ایشان در آن جای کند و سوء رفتار و بدی رعایت ایشان آن جمله را مضطرب و متزلزل گرداند و مردم عصر ایشان از فساد ایشان یا بر فنای دین خود بگریند یا بر تلف اموال و علاقه دنیویه خود بنالند.
و تا گاهی که نصرت و یاری دادن یکی از شما برای یکی از ایشان مانند نصرت نمودن بنده برای مولای خود باشد باین وجه که هر گاه که حاضر باشد نزد خواجه خود فرمانش را اطاعت نماید و چون از وی غایب باشد غیبت نماید او را و تا گاهی که بزرگ ترین شما در فتنه ایشان از روی کفائت و برائت نیکو ترین شما بخدا از روی گمان و خوش گمانی بخدا موجب دوری از ستم کار انست.
پس اگر بیاورد خدای تعالی عافیت و رستگاری را قبول کنید و اگر مبتلا شوید صبر و شکیبائی پیش گیرید پس بدرستی که عاقبت کار متقیان و پرهیزکاران راست در دنیا و آخرت.
و نیز در نهج البلاغه در ذمِّ و قدح بنی امیه می فرماید: ﴿ آثَرُوا عَاجِلاً وَ أَخَّرُوا آجِلاً وَ تَرَکُوا صَافِیاً وَ شَرِبُوا آجِناً کَأَنِّی أَنْظُرُ إِلَی فَاسِقِهِمْ وَ قَدْ صَحِبَ الْمُنْکَرَ فَأَلِفَهُ وَ بَسِئَ بِهِ وَ وَافَقَهُ حَتَّی شَابَتْ عَلَیْهِ مَفَارِقُهُ وَ صُبِغَتْ بِهِ خَلاَئِقُهُ ثُمَّ أَقْبَلَ مُزْبِداً کَالتَّیَّارِ لاَ یُبَالِی مَا غَرَّقَ أَوْ کَوَقْعِ النَّارِ فِی الْهَشِیمِ لاَ یَحْفِلُ مَا حَرَّقَ أَیْنَ الْعُقُولُ الْمُسْتَصْبِحَةُ
ص: 105
بِمَصَابِیحِ الْهُدَی وَ الْأَبْصَارُ اللاَّمِحَةُ إِلَی مَنَازِلِ التَّقْوَی أَیْنَ الْقُلُوبُ الَّتِی وُهِبَتْ لِلَّهِ وَ عُوقِدَتْ عَلَی طَاعَةِ اللَّهِ ازْدَحَمُوا عَلَی الْحُطَامِ وَ تَشَاحُّوا عَلَی الْحَرَامِ وَ رُفِعَ لَهُمْ عَلَمُ اَلْجَنَّةِ وَ اَلنَّارِ فَصَرَفُوا عَنِ اَلْجَنَّةِ وُجُوهَهُمْ وَ أَقْبَلُوا إِلَی اَلنَّارِ بِأَعْمَالِهِمْ وَ دَعَاهُمْ رَبُّهُمْ فَنَفَرُوا وَ وَلَّوْا وَ دَعَاهُمُ اَلشَّیْطَانُ فَاسْتَجَابُوا وَ أَقْبَلُوا﴾.
می فرماید گروه بنی امیه بر گزیدند متاع سرای نا پایدار را و واپس افکندند کردار پسندیده و عمل شایسته را که مخصوص بدار القرار است.
و زلال صافی آن را ترک نموده و بیاشامیدند آب تیره متغیّر را یعنی حطام بی دوام دنیای نکوهیده فرجام را گویا من می نگرم بفاسق ايشان يعنى عبد الملك بن مروان در حالتی که که با شرب خمر و انواع معاصی مصاحب است.
پس الفت گرفت به آن و آرام گزید به آن ورنك گرفته طبيعت ها و سرشت های او برنك حرص و آمال دنیویه پس از آن روی آورده به امتعه فانیه در حالی که کف بر آورده چون دریای موّاج زخار هیچ باک ندارد از آن چه غرق کرده است.
امیر المؤمنین علیه السلام در این کلام مبارك تشبیه می فرماید میل و اقبال او را در حرکاتی که بیرون از دین است ببحر موّاج و استعاره فرموده است لفظ مزید را برای او، یا هم چو افتادن آتش است در گیاه خشك اندیشه نکند از آن چه سوخت از بلاد و عباد کجایند عقل هائی که بچراغ های هدایت بر افروزنده اند و بینش ها و بصر هائی که به نشانه های تقوی و طهارت نگرنده اند و این عبارت بائمه هدی که از نسل امام حسین علیهم السلام هستند اشارت است.
کجایند آن دل هایی که خدای تعالی را مطیع و منقاد هستند و بر طاعت خدای محصور شده انبوهی نموده اند بنی امیه و ایشان بر متاع بی اعتبار و نزاع نموده اند با هم دیگر در فعل حرام و برداشته و نمایان شده است برای ایشان نشان بهشت و دوزخ پس بگردانیدند از بهشت روی خود را و بآتش روی آوردند بواسطه اعمال خودشان و میل بحطام جهان، پروردگار ایشان بخواند ایشان را بطاعت و عبادت پس رمیده اند و بفرمان او پشت کردند و خواند ایشان را شیطان پس پذیرفتار دعوت
ص: 106
او شدند و روی باطاعت او بیاوردند.
در کتاب شفاء الصدور از صاحب کتاب الهاویه که از علمای اهل سنت است سند بابن مسعود می رسد ( لِکُلِ شَیء آفَةٌ و آفَةُ هَذا الدِین بَنُو امیَّة ) برای هر چیزی آفتی است و آفت این دین جماعت بنی امیه اند.
و در صحیح مسلم مروی است که پیغمبر صلی اللّه علیه و آله و سلم فرمود ﴿ هَلَاكُ أُمَّتِي عَلَى يَدِ هَذَا الْحَيِّ ﴾
هلاکت و تباهی امت من بدست این قبیله است و این خبر را بعد از نگارش خبری مسطور می دارد که متضمن ذکر بنی امیه است و ابن حجر در رساله تطهیر اللسان می گوید که پیغمبر فرمود ﴿ شَرُّ قَبَائِلِ الْعَرَبِ بَنُو أُمَيَّةَ وَ بَنُو حنيفه وَ ثَقِيفُ﴾ شریر ترین قبایل عرب قبیله بنی امیه و بنی حنیفه و ثقیف می باشند و هم ابن حجر گوید مبغوض ترین طوایف یا مردمان در حضرت رسول خداى صلى اللّه علیه و آله و سلم بنی امیه می باشند.
و ازین گونه اخبار و احادیث که بر ظهور و زوال ملك بني اميه دلالت دارد بسیار است در این مقام بهمین قدر کفایت رفت.
آفریننده آب و آتش گوهر علم و دانش را سرمایه بقای آفرینش ساخته و تمامت صفات حسنه و اطوار ستوده و مخائل حمیده و آداب سعیده را که موجب نظام عالم و قوام امم و دوام سلسله بنی نوع آدم و سعادت دارین و سلامت نشأتين و صلاح امر معاش و آرامش عباد و آسایش بلاد و اكتساب خیر و اجتناب از شر و اجتذاب مرضات یزدانی و احتساب تائیدات آسمانی و فیروزمندی هر دو جهانی است متفرع فروز این گوهر و فروغ این جوهر ساخت:
ص: 107
هر که در او گوهر دانائی است *** بر همه کاریش توانائی است
عدل و انصاف که میزان کلی و برهان حسی بقای عالم و دوام امم است از علم خیزد و تکمیل معارف که موجب آبادی هر دو سرای است از علم حاصل شود تحصیل صنایع بدیعه که اسباب ترقی دولت ها و دوام نعمت ها و قوام خليفت ها است از طفیل این گوهر بدیع است و گوهر او را فشان عقل که برتر ین جواهر است بر این امر عالم است و اگر پاره اسباب و اشیاء از مردم غیر عالم ظاهر گردد ناقص است.
ازین است که خدای علم را بنور و جهل را بظلمت همانند فرماید و ازین معنی بر می آید که همه کاری با فروغ نور حاصل و بهر راهی باین روشنائی و اصل توان شد لکن در دياجير ظلمات جز تحصیل شبهات که مورث غوایت و ضلالت تمامت جهات است ممکن نشود و تا این فروغ سرمدی و فروز ایزدی نباشد محال است که بمقصد و مقصود دست یابند.
پس بیاید مردم خردمند با چشم عقل و دیده فکر و بصیرت بنگرند و از روی فحص كامل و تجسس صحيح معدن این نور و منشاء این فروز و بحر این گوهر و چرخ این اختر را که تمام اختر های آسمانی و فروغ های زمینی بنور آن روشن است دریابند و همی از جز و بکلّ پی برند تا آن نور کلی و گوهر اصلی را که بر همه پیشی و بیشی دارد و سر چشمه و مخزن همه انوار و اسرار است ادراک نمایند.
آن گاه پایه مجد و علا را از اسفل خاك بر آن سو تر افلاك گذارند و در آن فضای بی انتها با چشم و دل روشن و روان پاک و گوهر تابناک گردش ها کنند و آرامش ها یابند و به آن چه بیرون از اندیشه و افزون از حدّ گمان و مکان است دست یابند.
اکنون می گوئیم: در هر زمانی علمائی هستند و در میان ایشان بر حسب معلومات ایشان تفاوت هاست و بدلیل الاعلم فالا علم هر کس اعلم است مقامش ارفع است و این امری است که عقل و حس بر آن حاکم است و هر ذی شعوری تصدیق می نماید.
ص: 108
مثلا علمای این عهد را چون در مقام امتحان در آورند و از میانه اعلم را معلوم دارند آن کس که در اعلمیت مسلم شد چون خودش را مصدق و منصف قرار دهند و از علمای گذشته سخن در میان آورند البته یکی را بر خود مقدم و اعلم شمارد و بهمین طریق تا صدر اسلام علمای هر زمان و حکمای هر عهدی را .
چون باین ترتیب در مقام امتحان در آورند و آن کس را که مسلم گردد چون از عالم و حکیم پیش از وی بپرسند تقدّم او را اذعان نماید و چون از صدر اسلام تا این وقت از اعلم علما و فقها و حكما نام بر زبان آورند رؤسای مسلّمه ایشان معدودی بیش نباشد.
مثلا از قبیل سیّد مرتضی و شیخ مفید و صدوق و کلینی و علامه حلی و فارابی و ابو علي و خواجه نصير و صدر الدین شیرازی و شیخ مرتضى الانصاری و میرزای قمی و امثال ایشان اعلی اللّه مقامهم و رفع اللّه درجاتهم باشند که در میان جمعی کثیر مسلم و مقدم و استاد هستند و مصنّفات و توالیف مفیده ایشان محل استفاده و استفاضه تمامت علما و طلاب جهان است، چون نسبت بپاره اصحاب خاص آستان ائمه هدی صلوات اللّه عليهم که از برکات ایشان راهی بباطن یافته اند و بعین الیقین پیوسته اند اقرار کنند (علم رسمی جملگی قیل است و قال).
آن اصحاب نیز هر يك بآن دیگر که دارای مقامی رفیع تر است همین حکم را یابند و جملگی در مقام اهل بیت رسالت حتی پاره نسوان مخدره این حکم را دارند جماعت نسوان نیز بالنسبه بهم دیگر تفاوت يابند تا بمقام حضرت صدیقه طاهره سلام اللّه علیها می رسد که عالم بماكان و ما يكون است و آن حضرت چون بمقام امام نسبت یابد همین حکم دارد .
ائمه هدى سلام اللّه عليهم نیز در مقام جناب امیر المؤمنين صلوات اللّه عليه آن گونه اذعان دارند و امیر المؤمنین در مقام رسول خدای صلی اللّه علیه و آله و سلم می فرماید ﴿ أَنَا عَبْدُ مِنْ عَبِيدِ مُحَمَّدٍ﴾ و مي فرمايد رسول خدای هزار باب از علم بمن تعلیم فرمود که از هر بابی هزار باب مفتوح شد و رسول خدای می فرماید ﴿ أَنَا مَدِينَةُ الْعِلْمِ وَ عَلِيُّ بَابُهَا﴾
ص: 109
پس با این مقدمات معلوم شد که گوهر نفیس علم در خدمت این انوار شريفه واحده است و علم را باید از راسخون در علم طلب کرد تا به نتایج حسنۀ آن که موجب فواید شریفه دنیا و آخرت و ترقی نفس و روح انسانی است واصل گردند.
و ازین جمله معلوم شد که تمامت صفات حسنه از علم خیزد و نتایج مطبوعه از علم پدید گردد و تا علم و عالم باشد و کار بعلم بگذرد همه نوع نعمتی حاصل شود و از هر گونه خسارت و بطالت و ضلالت و بلیت آسوده شوند و به آن چه دلیل سعادت دارین و قوام نعمت و نظام دولت و آسایش بریت است دست یابند و از اعمال قبیحه رذیله که مورث وبال و زوال و ذلت و و خامت عاقبت است پرهیز نمایند و گرد معاصی و مناهی که مایه زوال نعمت است نگردند و اوامر خدای را که موجب آبادی هر دو سرای است مجری بدارند و ازین است که در هر ملت و دولتی تا گاهی که امورات دنیویّه و اخرویّه بفروغ علم بگذرد دلایل بقا و صلاح و دوامش مشهود شود.
و چون جز این باشد جز آن یابند چنان که دولت اسلام به نیروی علم و فروز تقوی بر تمامت دول و ملل قدیمه جهان تفوق یافت و تا گاهی که قانون پیغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلم را از دست نگذاشتند سعادت دنیا و آخرت را در دست داشتند و بعد از آن حضرت نیز مدتی بسیرۀ شریعت مظهره کار کردند و درخت آمال را دربار دیدند.
و چون از آن بگشتند آثار سعادت و نيك بختی از ایشان بگشت و در زمان عثمان بن عفان و ظهور جماعت بنی امیه و تبدیل قواعد خلافت بقوانين سلطنت روز تا روز ضعف و فتور روی داد و چون عثمان بقتل رسيد و امير المؤمنين علیه السلام بر مسند خلافت بنشست و آداب شریعت را تجدید فرمود.
چون بنی امیه نیرومند و ابنای زمان خواهان دولت این جهان بودند با آن حضرت بخصومت بر آمدند تا آن حضرت شهادت یافت ائمه هدی را قدرت ترویج دین و آئین چنان که بباید نماند و دولت بنی امیه قوت گرفت و یزید بن معاویه در
ص: 110
انهماك بمعاصى از حد بگذرانید و فسق و فجور شایع شد و خدایش از میان برداشت و سلطنت از نسل معاویه بمروان افتاد و اولادش بحکومت و سلطنت بر آمدند تا گاهی بعدل و انصاف برفتند و گاهی جور و اعتساف ورزیدند.
گاهی قوی بودند و گاهی ضعیف گردیدند تا هنگامی که یک پاره در بحر معاصی غوطه ور شدند و بظلم و عدوان صفحه جهان را تاريك ساختند جهال بر علما پیشی گرفتند فساق بر اتقیا تفوق جستند ارذال قوم حکمران ابدال جماعت گشتند و معاصی خدای که بجمله مایه ویرانی هر دو سرای است رواج گرفت و اوامر یزدان که باعث آبادانی هر دو جهان است متروك ماند.
علما در گوشۀ اعتزال بزیستند و دانش مندان خوار و ذلیل گردیدند و مردم بی دانش دارای مناصب عالیه و طرف شور و صلاح دید دولت و ملت آمدند و با این حال چنان دچار هواجس نفسانی و وساوس شیطانی شدند که از خود نیز بی خبر ماندند امورات عاطل و افعال باطل شد.
دشمنان از گوشه و کنار وقت را غنیمت شمرده هر سری دارای سودائی و هر دلی صاحب اندیشۀ شد مردم مملکت نیز که دلی پر خون و خاطری آشفته داشتند و منتظر وقت می زیستند فرصت یافته بایشان پیوستند و کین کهن را ظاهر ساختند و ببازیچه چنان سلطنت قوی را از میان برداشتند و چنان مملکت پر نعمت و دولت با عدّت را نا چیز ساختند.
چون دیگران چشم بر گشایند و حال ایشان را بنگرند ببایست عبرت گیرند و از خواب غفلت بیدار شوند و از آن چه مایه زوال دولت و ذهاب سلطنت و ضعف ملت و اضطراب حال خلیفت است پرهیز نمایند چه کم تر دولتي باستطاعت و بضاعت و قوت و مطاعیّت دولت بنی امیه بود امروز فرزند پیغمبر را می کشتند و فردا بر مسند سلطنت با کمال قدرت جلوس می کردند و دنیا طلبان ایشان را تهنیت و بشارت می گفتند و بر يك نيمه ملك جهان حکمران بودند و خواسته جهان را فراهم کرده بهوای نفس بکار می بردند و با ارتکاب اقسام معاصی و انواع ملاهی و مخالفت احکام
ص: 111
شریعت و دين بامير المؤمنین نیز مخاطب بودند.
امّا چون این افعال نکوهیده و اعمال سیّئه از حدّ بگذشت چنان به غبار ذلت و هوان گرفتار شدند که چنان دولت بزرك و سلطنت بلند بدست مردمی پست مضمحل و با بنی عباس منتقل گشت و خدای قاهر غالب بیش تر اسباب زوال ایشان را بدست خودشان ظاهر گردانید چنان که پاره برادران و بنی اعمام بخون یک دیگر برخاستند و مایه زوال سلطنت شدند و این جمله همه از کمال غفلت و انغمار در بحار معصیت بود.
چنان که مسعودی در مروج الذهب می نویسد که از خلیل بن ابراهیم سبیعی مذکور است که معلّی ابن بنت ذى الكلاع که با سلیمان بن هشام بن عبد الملك بن مروان انیس و جلیس بود و هرگز از خدمتش کناری نداشت چون امر مسودّه یعنی آنان که لباس سیاه پوشیدند و شعار بنی عباس داشتند در مملکت خراسان و مشرق زمین آشکار و اراجیف مردمان بسیار و سخنان دشمنان در مثالب و معایب بنی امیه بی شمار گردید.
روزی در آن حال که سلیمان بن هشام در برابر رصافه پدرش در اواخر سلطنت يزيد الناقص مشغول شرب خمر بود و حكم الوادی این شعر برجمی را برایش تغنی می نمود:
انّ الحبيب تروحت اجماله *** اصلا فدمعك دائماً اسباله
افنى الحيوة فقد بكيت بعولة *** لو كان ينفع باكياً اعواله
يا حبّذا تلك الحمول و حبّذا *** شخص هناك و حبّذا امثاله
یعنی شتر های دل دار بار اقامت بر بستند و بدشت و کوهسار رهسپار شدند و آن شامگاه را بر ما تباه ساختند و اشک های حسرت روان گشت اما افسوس که این گریستن سود نیاورد و آن چه از دست بشد باز نگردد، خوشا بر آن بار ها و خوشا بر آن اشخاص که برفتند و بار هجران بر دل ناتوان بگذاشتند.
بالجمله می گوید، حكم الوادي آن اشعار را نيك بسرود و سليمان بر آن تغنى
ص: 112
رطل های گران باز پیمود و ما نیز با او شرب کردیم و چندان بنوشیدیم که مست طافح دست ها را بالش سر ها ساخته بخفتیم.
و من هم چنان در خواب بپائیدم تا گاهی که سلیمان مرا جنبش همی داد بنا گاه بیدار شدم و بسرعت برخاستم و گفتم حال و کار امیر چیست گفت بهر حال که بدان اندری می باش همانا بخواب چنان دیدم که گویا بمسجد دمشق اندرم و گویا مردی را بدست خنجری و بسر اندر تاجی و بر آن تاج نگین ها از گوهر است و آن مرد بقرائت این ابیات آواز خود را بر کشیده است.
ابنی امية قد دنى تشتيتكم *** و ذهاب ملككم و ان لا يرجع
و ينال صفوته عدوّ ظالم *** للمحسنين اليه ثمة يفجع
بعد الممات بكلّ ذكر صالح *** يا ويله من قبح ما قد يصنع
می گوید ای گروه بنی امیّه همانا نزديك شده است که اقبال از شما روی برتابد و جمعيت شما بتفرقه تبدیل یابد و سلطنت شما از میان برخیزد و دیگر بهره شما نشود و دشمنی ظالم که بر آنان که بدو احسان ورزیده اند ستمکار است بر آن مملکت صافی و دولت کامکار دست یابد و شما را قرین هزاران درد و محن گرداند و آشوب ها بر انگیزد و خون ها بریزد و بعد از مردن نامی نیکو و یادی محمود از وی بماند وای بر او و کار های نکوهیده و قبیح او.
می گوید گفتم هرگز این کار نشاید و چنین روزگار پیش نیاید و از حفظ کردن او آن اشعار را که در خواب دیده بود بسی شگفتی گرفتم با این که استعداد حفظ اشعار نداشت آن گاه سلیمان ساعتی بشگفتی و تفکر سر بزیر داشت.
بعد از آن گفت ای حمیری «بعید مایاتی به الزمان قریب» کنایت از این که اگر چند روزگار سال های دراز بر سر رود و زمان های دیر باز بگذرد لكن هر وقت روزگار جانب زوال سپارد و ستارۀ اقبال را و بال افتد چنان است که این مدت بر سر نگشته و در مرتع عيش و عشرت تخم سرور و بهجت نکشته باشند پس خوشا و خنکا بر آن کس که فریب این جهان پر آسیب را نخورد و بدار غرور مغرور نشود.
ص: 113
علاء می گوید بعد ازین خواب روزگار مجال نگذاشت که آن فرصت و استطاعت یابیم که مجلسی دیگر بشرب بنشینیم و بعشرت مبادرت گیریم هیمنۀ سال یکصد و سی و دوم دهان بگشود و کار ابو مسلم بالا گرفت و دولت بنی عباس را نیرو افتاد و سیاه پوشان خراسان روزگار مروان جعدی و بنی امیه را سیاه و دولت مروانیان را تباه ساختند و الملك للّه الواحد القهار.
مقری گوید بعد از آن که دولت بنی امیّه زوال و با بنی عباس انتقال گرفت از یکی از پیران مجرّب و دانایان مهذب بنی امیه پرسیدند سبب زوال ملك شما چه بود؟.
گفت ﴿إنّا شُغِلنا بِلَذّاتِنا عَن تَفَقُّدِ ما کانَ تَفَقُّدُهُ یَلزَمُنا ، فَظَلَمنا رَعِیَّتَنا ، فَیَئِسوا مِن إنصافِنا ، و تَمَنَّوُا الرّاحَهَ مِنّا . و تُحومِلَ عَلی أهلِ خَراجِنا ، فَتَخَلَّوا عَنّا . و خَرِبَت ضِیاعُنا فخَلَت بُیوتُ أموالِنا.
و وَثَقنا بِوُزَرائِنا ، فَآثَروا مَرافِقَهُم عَلی مَنافِعِنا ، و أمضَوا اُمورا دونَنا أخفَوا عِلمَها عَنّا . و تَأَخَّرَ عَطاءُ جُندِنا ، فَزالَت طاعَتُهُم لَنا ، وَ استَدعاهُم أعادینا فَتَظافَروا مَعَهُم عَلی حَربِنا . وطَلَبَنا أعداؤُنا ، فَعَجَزنا عَنهُم لِقِلَّهِ أنصارِنا . وکانَ استِتارُ الأَخبارِ عَنّا مِن أوکَدِ أسبابِ زَوالِ مُلکِنا﴾.
یعنی ما بلذات نفسانی و مشتهيات نفس امّاره مشغول و از تفقد امور ملك و مملکت داری و عدل و دادگستری و حفظ حدود مملکت و بریّت و ترتيب مهام امور دولت و تشکیل قوام سلطنت که برای مالك هر ملکی لازم و واجب است مهجور ماندیم و ازین روی که بخواب غفلت و غرور بودیم با رعيت بقانون عدالت رفتار نكرديم و ما و عمال و حكام ما با ایشان ستم راندیم.
چندان که از عدل و انصاف ما مايوس و بجور و اعتساف ما منكوب و منكوس شدند و باندیشه افعالی بر آمدند تا مگر از چنگ و دندان ظلم و جور ما آسایش گیرند و از ظلم عمال و وبال خراج و منال بهر سوی انتقال دادند و ملك را از رعیت خالی گذاشتند و از گرد ما بپاشیدند.
ص: 114
و چون زمین بی رعیت گشت جانب ویرانی گرفت و ضياع و عقار و ملك و دار ما پی سپر خرابی گشت و چون رعیت پراکنده و مزارع و مراتع و مرابع و قراء و دهات و بلدان و امصار را شکست رسید باج و خراج وصول نشد و خزان های ما از جلال مال و حمال اثقال خالی شد و از آن سوی از همه کار بی خبر بوزرای نادان خائن وثوق يافتيم و ايشان را در حل و عقد امور دست دادیم و هر چه خواستند کردند و مسئول و مؤاخذ نیامدند و راحت و بضاعت خویش را بر منافع ما ترجیح دادند و بدون اطلاع ما امور را فیصل آوردند و از ما پوشیده داشتند.
و وظايف و مواجب و مرسوم لشکریان ما را بعهده تعویق و تاخیر افکندند چون لشکر بی روزی و بی حافظ شد سر از اطاعت ما بر تافتند و آهنك مخالفت ما بورزیدند .
دشمنان اطراف که همیشه منتظر چنین روز بودند چون این حال را بدانستند و این بی خبری و غفلت را مشاهدت کردند ثمر امید را ببار و ستاره اقبال را فروزان یافته وقت را غنیمت شمرده ایشان را بلطايف الحيل بخویشتن دعوت کرده قلوب لشکریان را بجانب خود انعطاف دادند و با خود متفق ساخته بقوت ایشان بمحاربت ما دل نهادند و از هر کرانه در طلب ما بر آمدند.
و ما در مقام تلافی بر آمدیم لكن بواسطه قلت انصار از دفع شرّ ايشان عاجز شدیم و ایشان بزور ما و قوّت لشكر ما بر ما نصرت يافتند و پوشیده ماندن اخبار مملکت ما از ما استوار ترین اسباب زوال ملك و دولت و ذهاب امن و نعمت ما گردید.
در جلد هیجدهم اغانی از محمّد بن محمّد عمری مروی است که عائکه دختر عبد اللّه بن يزيد بن معاویه از آن پیش که دولت بنی عباس نیرومند گردد و بر بنی امیه چیره و ظفرمند شود در خواب چنان دید که گویا بدنش عریان و مویش پراکنده و این بیت را خواننده است .
اين الشباب و عيشنا اللذ الذي *** كنّا به زمنا نسرّ و نجذل
ص: 115
ذهبت بشاشته و اصبح ذكره *** حزنا يعل به الفؤاد و منهل
کجا شد بشاشت شباب و آن عیش و سرور و کامیابی که سال ها بآن حال روزگار نهادیم و اکنون آن جمله برفت چنان که گوئی هیچ نبود و جز حسرت و اندوهش که دل را پاره و زخمه در قلب بیچاره افکند بجای نماند.
راوی می گوید بعد از خواب آن ناز پرور و انتباه آن سیم بر، اندکی بیش تر نگذشت که سلطنت از دست بنی مروان برفت و شاهد دولت در کنار بنی عباس بنشست و مروان با آن سلطنت و حشمت بمعرض هلاك و دمار پیوست و سهام حوادث بر قلوب مروانیان تا پر بنشست .
اما ابن خلکان در ذیل احوال ابو مسلم می نویسد ابو عثمان تیمی قاضی مروان بن محمّد گوید عاتكه بنت عبد اللّه بن يزيد بن معاویه را در خواب بدیدم که موی خود را پراکنده کرد و بر دو پله از پله های منبر رسول خدای صلی اللّه علیه و آله و سلم ایستاد و این دو بیت را از قصیده احوص قرائت می کند که اولش این است:
یا بيت عائكة التّي اتغزل *** حذر العدى و به الفؤاد مو كل
اين الشباب و عيشنا اللذ الذي *** کنا به زمناً نسر و نجذل
ذهبت بشاشته و اصبح ذكره *** حزنا يعل به الفؤاد و ينهل
ابو عثمان تیمی می گوید در میان این خواب و انقلاب دولت بنی امیّه کم تر از یک ماه بر آمد.
در کتاب عقد الفرید نوشته که شبی از حکایات خلفای بنی امیّه و افعال و اخلاق و روش و قوانین ایشان برای منصور عباسی معروض و باز می نمودند که امور دولت و سلطنت ایشان همواره بر حال استقامت و قوت انتظام بود تا گاهی که مهام انام را بدست فرزندان تن پرور بی تجربۀ خویش که از سرد و گرم و شدت و ضعف و سختی و سهولت زمانه بی خبر بودند بدادند.
و همت ایشان با عظمت شأن ملك و جلالت قدر و مقام و سلطنت يك سره بشهوات و لذات نفسانی و در آمدن در معاصی و موارد خشم و غضب حضرت باری جلت عقوبته
ص: 116
مصروف و از نهایت جهل خودشان خدای را بی خبر و منتقم حقیقی را از سرای خودشان غافل می شمردند و از کمال ضلالت و غوایت خودشان از نکال ایزد متعال بخواب جهالت اندر بودند.
لاجرم خدای تعالی جامه عزت را از تنهای ناز پرور ایشان بر کند و نهال نعمت را از مرتع آرزو و آمال ایشان بر آورد و اختر اقبال ایشان را از اوج اجلال بحضیض ادبار در افکند.
در این وقت صالح بن علي که در خدمت منصور حضور داشت عرض کرد یا امير المؤمنين همانا عبد اللّه بن مروان در آن هنگام که با متابعان خود فرار کرده بزمین نوبة در آمد پادشاه نوبة از وصول آن جماعت بپرسید چون در خدمتش مکشوف ساختند سوار شد و نزد عبد اللّه بیامد و در این گونه مطالب کلامی بس عجیب با وی بگذاشت که مرا بخاطر نماند آن گاه عبد اللّه و یارانش را از مملکت خود بیرون کرد اگر رأی امیر المؤمنین علاقه یابد که در این شب او را از زندان باین محضر بخواند می شاید.
منصور بفرمود تا عبد اللّه را حاضر ساختند و از آن داستان بپرسید عبد اللّه گفت یا امیر المؤمنین ما بزمین نوبه اندر شدیم و پادشاه نوبه از ورود ما آگاه شد و مردى باريك و برجسته بینی و دراز بالا و نیکو روی بر ما در آمد و بر زمین بنشست و نزديك بفرش نیامد گفتم چه چیزت مانع شد که بر فرش ما بنشینی گفت از آن است که من مقام سلطنت دارم و بر هر سلطانی واجب است که چونش خدای تعالی بلند کرده و مقام رفیع سلطنت عطا فرموده بپاس عظمت یزدان تعالی متواضع و فروتن باشد .
آن گاه بمن گفت از چه روی بشرب خمر پرداختید با این که بر شما حرام است گفتم بندگان و غلامان و متابعان ما بر این معصیت جرات کردند زیرا که دولت از ما روی بر تافته و سلطنت ما زوال گرفته بود گفت از چه روی بر مرکب های غفلت و غرور بر نشستید و زراعت رعیت را بزیر پای در نوشتید و خسارت وارد کردید با
ص: 117
این که در قرآن مجید فساد و تباهی بر شما حرام است.
گفتم این اعمال نیز از بندگان و متابعان ما بواسطه جهل ایشان نمودار شد گفت از چه روی جامه دیبا و حریر بر تن بیاراستید و اوانی طلا و نقره را استعمال نمودید و این کار نیز بر شما حرام باشد .
گفتم چون شاهد ملك و شاهباز دولت از ما روی بر تافته و یاوران ما اندك گردیده بودند لاجرم بجماعتی از مردم عجم یاری خواستیم و ایشان در دین و آئین ما اندر شدند و با قدرت و استطاعت خودشان این لباس بپوشیدند و زر و سیم را استعمال کردند و ما این حال را مکروه می شمردیم و نیروی دفع نداشتیم.
چون این سخنان بپای رفت پادشاه نوبه مدتی سر بزیر افکنده و همی دست خودش را بگردانید و با زمین بازی کرد آن گاه گفت چنین نیست که گفتی.
«بل انتم قوم قد استحللتم ما حرّم اللّه ور كنتم مانها كم عنه و ظلمتم من ملكتم قلبكم اللّه العز و البسكم الذل بذنوبكم و اللّه فيكم نقمة لن تبلغ غايتها و اخاف أن يحلّ بكم العذاب و انتم ببلدى فيصيبني معكم و انّما الضيافة ثلاثة ايّام فتزودوا ما احتجتم و ارتحلوا عن بلدي».
گفت شما مردمی هستید که آن چه را که خدای حرام کرد حلال شمردید و از آن چه نهی فرموده مرتکب شدید و بر آنان که دست یافتید و رعیت خویش ساختید ستم را ندید لاجرم خدای تعالی لباس عزت را از شما بر کند و بواسطه کثرت ذنوب و معاصی شما جامۀ ذلت را بر شما بپوشانید و خدای تعالی را در حق شما نقمت ها و عقوبت هاست که هنوز بپایان نرفته و من همی بیم دارم که شما را در همین حال که در شهر و ديار من هستید عذاب یزدان در سپارد من نیز بواسطه شما دچار عذاب و عقاب گردم، همانا میهمانی افزون از سه روز نباشد هم اکنون هر چه حاجت دارید بر گیرید و از شهر من بیرون شوید.
و دیگر چنان که در تاریخ طبری مسطور است محمّد بن علي در بيان حال ابي مسلم چنان که انشاء اللّه تعالى مسطور می شود می گوید اکنون زمان سلطنت و خلافت ما
ص: 118
بنی عباس رسیده چه از پدر خود شنیده ام که چون سال حمار آید خدای عزّ و جل دولت ما را آشکار کند و دعا مستجاب شود و دولت بنی امیه بمیرد و علم های سیاه پدید آید و در مرو خراسان بگردش افتد و بنی امیّه را در زیر هر سنك و کلوخی بکشند .
گفتند ايها الامام سال حمار چیست گفت هرگز بر دولت هیچ قومی سال از صد بر نگذشت جز این که زیر و زبر شد و بهم بر شورید چنان که خدای عزّ وجل در این آيه شريفه ﴿ أَوْ كَالَّذِي مَرَّ عَلى قَرْيَةٍ وَ هِىَ خاوِيَةُ عَلى عُرُوشِها قالَ أَنِّي يَحْيَى هذِهِ اللَّهُ بَعْدَ مَوْتِها فاماته اللَّهُ مِائَةَ عامٍ ثُمَّ بَعَثَهُ الَىَّ آخِرِهِ﴾، اکنون این همان وعده است بدانید که شما اندر سال صدم ملك بني اميه ايد الى آخر الحكاية .
راقم حروف گوید این که می گویند هر دولتی چون صد سال بگذراند زیر و زبر و بهم شوریده گردد، از آن است که چون قومی در سلطنتی مدتی بپای برند حالت تن آسائی و عيش و بناز و نوش خفتن و از حال رعيت و مملکت بی خبر ماندن و غرور یافتن و معاصی حضرت یزدانی که مخرب رسوم ملك داری و مبانی تاج گذاری و ملك ستانی است برای شان غلبه کند.
و ازین روی با جوانان ساده روی ساده دل بعیش و شکار بگذرانند و بآن چه مخالف امر قوت دولت است بپردازند و بهوای نفس خود کار کنند و آن نا مجرّبان نا پخته کار جاهل چون از مردم مجرب سال خورده عالم عاقل رمیدن دارند پادشاه را بنمایش های غمزه آمیز شهوت انگیز بخویشتن مایل و از دیگران غافل نمایند و هر روز برنك و بوئى مخصوص اندر شوند و بآهنگی تازه شیرازه عقل پادشاه را از هم بگسلند.
و چون وقت یابند مردمان خردمند دانا را بمعایب و مثالب نام برند و روی خاطر سلطان را از آن ها بگردانند و در خدمت پادشاه بهزار گونه دغل و خیانت تدبیر ها کنند و سخن ها گویند که پادشاه را مقام و منزلت از آن رفیع تر است که هر کس بخدمتش راه جوید و آن چه داند بعرض رساند.
ص: 119
سلطان نيز بفریب ایشان دچار شود و چاکران مجرّب و عقلای مهذّب و مردمان خبیر و بصیر را بخود راه ندهد لاجرم کار بدست جمعی جاهل بی ناموس افتد و ایشان نیز محض این که جماعتی دارای مشاغل و مناصب شوند که دارای فضایل و نجابت و اصالت و ناموس نباشند بلکه از خود ایشان پست مایه تر و نازل تر و جاهل تر باشند تا ایشان را بر خود امیر و رئیس خوانند در خدمت پادشاه وسوسه نمایند و اراذال ناس را بر ابدال تفوق دهند و مردمان خائن را خادم شمارند و دولت خواهان را مخالف خوانند.
تا پس از اندک مدتی تمام عقلا و فضلا و علما و مجرّبين و اهل ناموس و صاحبان دودمان نجابت و خاندان اصالت و نیک خواه دین و دولت در بیغوله اعتزال در افتاده و ازین قبیل مردم که در همه اوصاف بعکس ایشان باشند دست در کار گردیده در قليل زمانی هزاران گرگ درنده بمال و خون مردم مملكت چيره و چنگ و دندان تیز ساخته آن جماعت نیز که در حالت عزلت و ذلت افتاده این معنی را غنیمت شمرده با مخالفان و مظلومان متحد شده دشمنان اطراف را با شارات لطیفه و کنایات ظریفه دعوت نمایند .
تقدیر نیز با تدبیر ایشان مطابق گردیده و بلیات آسمانی محرك نمایش مخاطر ناگهانی گردیده دوست ها دشمن و دشمن ها قوی گردن گردیده تدبیر مدبران مصروف پیشرفت اعدای دولت و سوء تدبیر آن جماعت جهال که در این مدت اطراف پادشاه را حلقه نموده او را از رعایت رعيت و مصاحبت اهل خبرت و بصیرت و دانش و فضیلت باز داشته و از امور ملك و حدود مملکت مطلع نساخته عاید پادشاه آمده در اندك زمانی دولتی قوی و قدیم چنان پست و ذلیل گردد که گوئی هرگز در جهان نبوده.
و از این است که خدای تعالی می فرماید که هر وقت بهلاك و دمار اهل قريۀ اراده فرمائیم تن پروران ایشان را فرمان کنیم تا بفسق و فجور روند آن گاه بتدبير یزدان قدیر دچار آیند و از آن طرف چون حالت فسق و فجور شایع شود دعا ها مستجاب نشود و بلیت نازل گردد.
ص: 120
لكن آن دولت که بتازه جانب اقبال گرفته این امورات همه بعکس آن است و همه روز نتایج نيكو بينند و مردمان نيك شريك امور دولت باشند رونق و ابهت فزونی گیرد و دعا ها در حضرت بیچونی اجابت شود وزرای دولت همه دانشمند و دولت خواه و پرهیز کار باشند.
و پادشاه جز با عقلا و علما و مجربين انيس نشود و ارذال و جهال را در حضرتش بار ندهد و روز تا روز بوستان ملك را نهال برومند نمایان شود و ثمر های پسندیده آشکار گردد.
و پادشاه هرگز از كار ملك غافل ننشیند و رفیع را بر وضیع ترجیح ندهد و مردمان نا مجرّب بی ناموس را در كار ملك رخنه ندهد و همیشه اخبار صحیحه مملکت بعرض او برسد و دائما در جذب منافع و دفع مفاسد بکوشد و بتدابیر دانایان و مشورت عقلای زمان بگذراند و هر کاری پریشان را باندك توجهی بسامان آورد و قلیل مدتی بر نیاید که آن مملکت اگر چه از اغلب ممالک پست تر بوده بر بیش تر ممالك عظيمه پیشی گیرد.
اکنون که از تفصلات ایزد بیچون و توجهات خاطر اقدس همایون خلد اللّه ملکه و سلطانه از احوال خلفای بنی امیه فراغت حاصل شد بنگارش پاره شعرا و مغنیان که در زمان سلاطین بنی امیه بوده اند لكن هنگام وفات ایشان و اختصاص ایشان بخلیفه ای مخصوص معلوم نیست اقدام می شود که نام ایشان نیز از قلم ساقط نشود .
ابو الفرج اصفهانی در جلد پنجم اغانی می گوید عبادل بن عطيّه مغنى مولى قریش سرود گری نيك اواز و مغنی خوش طراز از طبقه ثانی این جماعت و مردی نیکو
ص: 121
روی و نیکو خوی و خوش جامه و ظریف بود هیچ وقت از حجاز بدیگر سوی انباز نجست و بدرگاه سلاطین بنی امیه عرض حاجت و نیاز نبرد.
بعضی گفته اند وی مردی مقبول الشهاده بود و نظافت را با ظرافت انباز و حسن معاشرت را بالطف مطایبت دم ساز داشت با مشايخ قريش و اجله جوانان ایشان هم راز شدی و هر وقت از وی خواستار سرود شدند بطرزی نیکو تغنّی کردی و بطرب آوردی و چندین لحن صنعت کردی .
و چون بدو گفتند چرا بر انواع صنعت نمی افزائی می گفت پدرم فدای شما باد همانا من این صنعت را از سنگ می تراشم یعنی هر صنعتی را چون انشاء کنم چنان است كه سنك خاره را بتراش گیرم و هر کس چیزی را بسیار آورد رذل و خوار گردد.
و ابو الفرج از پارۀ صنعت های او در بعضی اشعار شعراء و پاره حکایات دیگران را با او مذکور داشته که بنگارش آن حاجت نیست .
در جلد پنجم اغانى مسطور است که صمّة بن عبد اللّه بن طفيل بن قرّة بن هبيرة بن عامر بن سلمة الخير بن قشير بن كعب بن ربيعة بن عامر بن صعصعة بن معاوية بن بكر بن هوازن بن منصور بن عكرمة بن خصفة بن قيس بن عيلان بن مضر بن نزار شاعری اسلامی بدوی از شعرای دولت امویه و اندك شعر بود، جدّش قرة بن هبیره را در حضرت رسول خدای صلی اللّه علیه و آله و سلم شرف صحبتی حاصل شد و یک تن از آن مردم عرب است که بآستان عرش بنيان مبارك نبوی صلی اللّه علیه و آله و سلم وفود دادند.
و چون قرة بن هبيرة بحضور رسالت ظهور همایونش تشرف جست عرض کرد
ص: 122
يا رسول اللّه همانا خدایانی را پرستش می نمودیم که سود و زیانی برای ما نداشت فرمود «نعم ذا عقلا» آری این قول و این فکر از روی عقل و دانش است .
ابن دأب حکایت کرده است که صمّة بن عبد اللّه دچار عشق و هوای روی و و موی دختر عمّ خود عامرية بنت غطيف بن حبيب بن قرة بن هبيره شد و از پدرش او را خواستار شد غطیف پذیرفتار نشد و عامر بن بشر بن ابي براء بن مالك بن ملاعب اللأسنّة بن جعفر بن كلاب آن ماه آفتاب احتساب را خواستار شد پدرش غطیف آن گوهر لطیف را با وی تزویج نمود و عامر مردی کوتاه و نکوهیده بود صمة بن عبد اللّه این شعر بگفت :
فان تنكحوها عامرا لاطلاعكم *** اليه يدهدهكم برجليه عامر
کنایت از این که اگر این گوهر نا بسوده را بعامر نکاح بستید عامر چون جعل که پشکل را بغلطاند او را بهر دو پای خود می غلطاند.
بالجمله چون آن دختر پری منظر را بسرای عامر بردند و عامر از آن حور بی نقاب کامیاب شد صمّة را درد عشق و رنج هوا بی تاب کرد و سخت محزون گشت.
چون کسان او این حال را بديدند جيرة دختر وحشى بن طفيل بن قرة بن هبیره را با وی تزویج کردند حمّة مدتى قليل با وى بزيست آن گاه خشمناك بر قوم و عشیرت خود بشام روی کرد آن زن را با ایشان بگذاشت و این شعر با او بگفت:
كلى التمر حتّى تهرم النخل و اضفري *** خطامك تدرين ما اليوم من امس
کنایت از این که چندان بحال خود بمان تا از کثرت سال خوردگی امروز را از دیروز فرق نگذاری و نیز اشعار دیگر در حق عامریه بگفت این دأب گوید وقتی صمة با جماعتى از مسلمانان بشهر دیلم برای غزو برفت و در طبرستان بمرد.
عبد العزیز بن ابی ثابت گوید مردی از اهالی طبرستان که روزگاری دراز بر سر نهاده بود مرا حدیث نهاد که در خلال آن حال که در ضیعت خود راه می شمردم
ص: 123
و در سایه اشجار می گذرانیدم، ناگاه انسانی را در بستانی افتاده با جامه فرسوده ديدم بدو نزديك شدم حرکت همی کرد لکن سخن نمی راند پس خوب بدو گوش دادم ناگاه دیدم با آوازی ضعیف این شعر می خواند :
تعز بصبر لا وجدتك لا ترى *** سنام الحمى اخرى الليالي الغوابر
كان فؤادي من تذكره الحمى *** و اهل الحمى تهفوبه ریش طائر
و این شعر را هم چنان مکرر کرد تا جان از تنش بیرون شد پرسیدم این مرد کیست گفتند صمة بن عبد اللّه قشیری است .
از مردی از بنی عقیل حکایت کرده اند که روزی بر صمة بن عبد اللّه قشیری بگذشتم تنها نشسته و می گریست و خود را مخاطب ساخته و همی گفت سوگند با خدای ترا در آن چه آن زن گفت تصدیق نمی کنم گفتم کدام کس را قصد کردۀ ويحك آیا دیوانه شده باشی ؟ گفت آن کس را که این شعر را در حقش قصد نموده ام :
اما و جلال اللّه لو تذكرينني *** كذكريك ما كفكفت للعين مدمعا
فقالت بلى و اللّه ذكرا لوانّه *** یصبّ على صمّ الصفا لتصدّعا
نفس خویش را در فراق او تسلیت می دهم و بدو خبر می گویم که اگر او نیز چنان که می گوید بیاد من اندر آید بروزگار من و حال فکار من خواهد بود موسی بن عبد اللّه تمیمی و دیگران حکایت کرده اند که صمّة قشیری دختر عمّ خویش را که سخت دوست می داشت خواستار شد عمّش صداقی گران بروی نهاد صمّة از پدر خود مسئلت نمود تا او را معاونت نماید و پدرش مردی توانگر ولئیم بود و در کار پسر همراهی نکرد.
چون صمّه از وی مأیوس شد از قوم و عشیرت خویش مسئلت نمود ایشان شتری چند بدو آوردند صمّه آن شتران را برای هم خود بیاورد گفت این شتران را در ازای مهر دختر خود پذیرفتار نمی شوم از پدرت بخواه تا این اشتران را تبدیل
ص: 124
نماید صمه از پدرش بخواست پدرش قبول ننمود.
چون صمّه این سختی و لئامت را بدید عقال آن شتران را قطع کرده براه خود گذاشت و شتر ها هر يك بمكان خود شدند و صمّه پیاده بماند و بار خود بر خویش نهاد چون دختر عمش او را باین حال بدید گفت سوگند با خدای مانند این روز ندیده ام که مردی را قوم و عشيرتش بچند شتر بفروشند صمه ازین حال نا هموار مقام زیست نیافت و در همان ساعت بسر حدی برفت و بزیست تا بمرد.
در جلد ششم اغانی مسطور است وهب بن زمعة بن أسيد بن احيحة بن خلف بن وهب بن حذافه ابن جمح بن عمرو بن مصيص بن كعب بن لوی بن غالب معروف و مکنی با بی دهبل جمحی است و این شعر را عبد اللّه بن زبعری و بقولی دیگری دربارهٔ خلف بن وهب انشاد کرده است:
خلف بن وهب كلّ آخر ليلة *** ابدا يكثر اهله بعيال
سقيا لوهب كهلها و وليدها *** مادام في ابياتها الذيالی
نعم الشباب شبابهم و كهولهم *** صبابة ليسوا من الجهال
و مادر ابو دهبل زنی از طایفه هذیل است و ابو دهبل در این شعر خود او را قصد کرده است :
انا ابن الفروع الكرام التي *** هذيل لابياتها سابلة
هم ولدوني و اشبهتهم *** كما تشبه الليلة القابلة
و نام آن زن هذیله دختر سلمی است مدائنی گوید ابو دهبل مردی جمیل و شاعر بود و گیسوانش بر هر دو شانه اش فرو می ریخت و بعفت امتیاز داشت در آخر خلافت حضرت امير المؤمنين عليه السلام لب بشعر بر گشود و معاویه و عبد اللّه بن زبیر
ص: 125
را مدح نمود و ابن زبیرش در پاره اعمال یمن عامل گردانید .
از ابو مسکین حکایت کرده اند که جماعتی براهبی بگذشتند و با او گفتند باز گو شاعر ترین مردمان کیست راهب گفت بجای خود باشید تا در آن کتاب که نزد من است بنگرم پس در پوست های کهنه که از قدیم داشت نظر کرد و گفت «وهب من و هبين من جمع اوجمحين» و ابو دهبل این شعر را در مفاخرت قوم خود گوید :
قومي بنو جمع قوم اذا انحدرت *** شهباء تبصر في حافاتها الزعفا
اهل الخلافة و الموفون ان وعدوا *** و الشاهد و الروع لاغر لا ولا كتفا
مدائنی گوید ابو دهبل بهوای زنی از قوم خود که او را عمرة نام بود دل از دست بگذاشت و آن زنی زبان آور و از اخبار و اشعار ناس با خبر بود لاجرم رجال ايام بمحادثه او حاضر و بر گردش فراهم می شدند.
و ابو دهبل با هر جماعتی که بمجلس عمرة در آمدند حضور یافتی عمرة نيز او را دوست می داشت و ابو دهبل از بزرگان اشراف بنی جمح بشمار می رفت و بار ها حمل می کرد و بفقرا عطا می نمود و میهمان را نيك می نواخت و بنوجمح را گمان چنان می رفت که ابو دهبل بعد از آن عوالم عشق بازی او را تزویج نمود و پاره گویند بوصالش کامیاب نشد و عمره با وی وصیت کرده بود که آن چه در میان ایشان می گذرد مکتوم دارد ابو دهبل نیز ضمانت کرد و در میان ایشان حالت اتصالی پدید گشت.
زوجۀ عمره بر این حال واقف شد و زنی زیرک از فرتوت های قبیله خود را پوشیده بر توضیح آن حال بفرستاد آن پیر زال نزد آن غزال بیهمال آمد و مدتی از هر جائی سخن بگذاشت نا گاه در بین حکایت با عمره گفت من از تو بسی عجب دارم که از چه روی در تحت نکاح ابی دهبل در نمی آئی با این که این گونه مواصلت و معاشرت و صحبت با هم دارید عمره گفت در میان من و ابو دهبل چه چیز است.
آن زن زيرك بخندید و گفت آیا چیزی را که اشراف قریش در مجالس خود و بازاریان اهل حجاز در بازار ها و سقّایان در آبگاه ها به آن داستان
ص: 126
می کنند و اکنون دو تن نیست که منکر عشق و عاشقی شما ها باشد از من می خواهی پوشیده بداری.
عمره چون این سخنان بشنید آشفته و پریشان از جای برجست و در بر روی مصاحبين و مجالسین خویش بربست و ابو دهبل بر حسب عادت بیامد و بار نیافت و عمره بدو پیام کرد که ازین پس ازین گونه مجالست و مصاحبت کرامت دارد و ابو دهبل این شعر بگفت :
تطاول هذا الليل ما يتبلج *** و اعیت غواشی عبرتي ما تفرّج
و بتّ كئيبا ما انام كانّما *** خلال ضلوعي جمرة تتوهج
الى آخر ها و ابو دهبل در آتش فراق بسوخت و اشعار عاشقانه بسی بگفت عمر بن شبّه گوید ابو السائب مخزومی وقتی از مردی شنید که این شعر ابو دهبل را که در حق عمره گفته می خواند :
أليس عجيباً ان نكون ببلدة *** كلانا بها ثاو و لا تتكلّم
ابو السائب را حال بگشت و گفت ای حبیب من بایست آن مرد بایستاد و ابو السائب کنیز کی را فریاد کرده بخواند و گفت ای سلامة بيرون آي آن كنيزك بیرون آمد ابو السائب با آن مرد گفت پدرم فدای تو باد این شعر را دیگر باره بخوان و آن مرد اعادت نمود .
ابو السائب گفت آری و اللّه این امری بس عجیب و عظیم است یعنی دو نفر دوست و عاشق مدنی در شهر باشند و هیچ با هم تکلم ننمایند بسیار عجیب است و اگر چنین امری عجیب نباشد سلامة در راه خدای آزاد است.
آن گاه با آن مرد گفت فدای تو و مصاحبت تو شوم اکنون بهر کجا می روی راه گیر و خودش و جاریه اش بدرون سرای شدند و جاریه از کمال تعجبي که از افعال و اقوال ابی السائب داشت همی گفت تا ترا دیده ام همیشه مرا از کار خود در آن چه نه ترا و نه مرا سودی می رساند باز می داری.
صالح بن حسان گوید وقتى عاتكه دختر معاوية بن ابي سفيان اقامت حج
ص: 127
نمود و در ذی طوی از منازل مکه معظمه منزل گزید و یکی روز که سخت گرم و زمین تافته و آن ماه نو خاسته از شدت حرارت پژمرده شده و راه عبور و مرور مقطوع گردیده بود ، کنیزکان خود را فرمان داد تا پرده را برداشتند و آن ماه خرگهی چون سر و سهی در مجلس خویش نشسته و پرده های بسی نازک آویخته بودند که از آن بجانب جاده نگران بود .
بناگاه ابو دهبل جمعی در آن هاجره روز و شدت گرما که هیچ کس را قدرت عبور نبود بقافله بگذشت و ابو دهبل نیز چهره دلاویز و موئى مشك بيز داشت چون آن حور بهشت را در آن مجلس فردوس آئین بدید بهره خویش را از عمر دریافت و مدتی دراز در آن چهره چینی طراز و دیدار بی انباز نگران و لذت جان و روان را موجود یافت.
عاتکه از آن دزد پنهان بی خبر بود ناگاه بدید که در وی نگران است بفرمود تا پرده بیاویختند و خویشتن را پوشیده ساخت و زبان بدشنام ابو دهیل بر گشود : ابو دهبل دشنام آن شکر خند را از انگبین و قند گوارا تر شمرده این شعر بگفت :
انّی دعانى الحين فاقتادني *** حتى رأيت الظبي بالباب
یا حسنه إذ سبّنى مدبراً *** مستترا عنّى بجلباب
سبحان من وقفها حسرة *** صبّت على القلب با وصاب
يذود عنها ان تطلّبتها *** اب لها ليس بوهاب
احلها قصرا منيع الذرا *** يحمي بابواب و حجاب
آن گاه ابو دهبل این اشعار را که از مجلس دل دار و گفتار یار شکر بار حکایت می کرد برای بعضی از دوستان خود بخواند و اندك اندك در مکّه شایع و مشهور شد و نوازندگان در آن اشعار سرودن گرفتند چندان که گوش زد عاتکه شد و آن آفتاب تابان خندان شد و بشگفتی اندر آمد و جامه چند برای ابو دهبل بفرستاد و ابواب ارسال رسل در میان ایشان مفتوح گردید.
ص: 128
و چون عاتکه از مکه راه بر گرفت ابو دهبل نیز با وی روی بشام نهاد و در ابو دهبل هر مکانی نزديك باو فرود می شد و عاتکه به ملاطفت و احسان با او می گذرانید تا بدمشق در آمد ابو دهبل نیز با او بدمشق آمد این وقت دیگر راه بملاقات عاتکه نیافت و از دیدار آن سرو ماه رخسار بر کنار ماند و مدتی در آن جا مریض شد و این شعر در این باب بگفت:
طال ليلى و بتُّ كالمحزون *** و مللت الثواء في جيرون
و اطلت المقام بالشام حتّى *** ظنّ اهلى مرجمات الظنون
و هي زهراء مثل لؤلؤة الغو *** اص ميزت من جوهر مكنون
ثمّ حاصرتها الى القبة الخ *** ضراء تمشى في مرمر مسنون
الى آخر ها ، این اشعار نیز چنان شایع گشت که گوش زد معاویه شد معاویه سکوت نمود تا روز جمعه پیش آمد و مردمان بخدمتش بیامدند و از جمله ایشان ابو دهبل بود .
معاویه با حاجب گفت چون ابو دهبل خواهد بیرون شود او را مانع شو و نزد من باز گردان مردمان همی سلام دادند و باز شدند و ابو دهبل نیز برخاست تا باز گردد معاويه بانگ بر كشيد بمن باز شو چون بخدمت معاويه نزديك شد او را بنشاند تا مجلس خلوت گشت معاویه بدو گفت هیچ گمان نمی برم در میان قریش هیچ کس از تو اشعر باشد گاهی که این شعر را می گوئی:
و لقد قلت اذ تطاول سقمى *** و تقلبت ليلتي في فنون
لیت شعری امن هوى طارنومی *** ام برانی البارى قصير الجفون
جز این که تو این شعر را می گوئی:
و هي زهراء مثل لؤلؤة الغوّا *** ص ميزت من جوهر مكنون
و اذا ما نسبتها لم تجدها *** في سناء من المكارم دون
سوگند با خدای دختری که پدرش معاویه و جدش ابو سفیان و جدۀ او هند دختر عتبه باشد چنان خواهد بود که تو یاد کردی و هیچ چیز در مراتب قدر و مقام
ص: 129
او نیفزودی لیکن در این شعر خود با سائت رفته باشی :
ثمّ حاصرتها الى القبة الخضر *** اء تمشى في مرمر مسنون
یعنی در این شعر خویش که چنان باز می نمائی که در قبة الخضراء با عاتکه مصاحبت جسته و از دیدارش کامیاب شدی خوب نگفتی چه تو در این دعوی کاذبی و او را تهمت زنی ،ابو دهبل گفت سوگند با خدای این شعر را من نگفته ام دیگران گفته اند و بمن نسبت داده اند.
معاويه گفت اما از طرف من آسوده باش که زیانی بر تو نمی رسد چه من از دختر خویش اطمینان دارم که خویشتن را در پردۀ صیانت حفظ می نماید و نیز می دانم که نوجوانان شعرا چون لب بشعر و نسیب کشانید در حق هر کسی که جایز باشد یا نباشد می سرایند و بیادش انشاد می کنند لکن مجاورت ترا با یزید مکروه می دانم و از خشم و ستيز او و تاختن او بر تو که شایسته جوانان و پادشاهان است بیمناکم و معاویه همی خواست که ابو دهبل بيمناك شود و فرار نماید و آن سخنان درباره عاتكه انقطاع گیرد.
ابو دهبل نیز اقامت در دمشق را با عقل جایز ندید و از آن جا بمکه معظمه فرار نمود لكن با عاتکه مکاتبت می ورزید تا یکی روز که معاویه در مجلس خود جای داشت یکی از خواجگان حرم سرای بیامد و گفت قسم بخدای امروز کاغذی بعاتکه رسید و چون بخواند بگریست و در زیر جای نماز خود بگذاشت و از آن پس با حالی دژم و خاطری اندوهگین می باشد.
معاویه گفت باز شو و بملاطفت و حیلت این نامه را بمن بیاور خصیّ باز گشت و در خدمت عاتکه از هر طریق سخن کرد و لطایف الحیل بکار برد تا او را مغرور و غافل ساخته آن مکتوب را بر گرفت و نزد معاویه آورد معاویه چون نگران شد این اشعار را مسطور یافت :
اعاتك هلا ان بخلت فلا ترى *** لذى صبوة زلفى لديك و لا رقی
رددت فؤاداً قد تولى به الهوى *** و سكنت عينا لا تمل و لا ترقى
ص: 130
ولكن خلعت القلب بالوعد و المنى *** و لم اريوماً منك جوداً ولا صدقا
أتنسين ايّامي بربعك مدنفا *** صريعاً بارض الشام ذا سقم يلقى
الى آخر الاشعار چون معاویه این اشعار را که بر معاشقت و مصاحبت دلالت داشت بخواند پسرش یزید پلید را احضار کرد.
یزید پدرش معاویه را متفکر و متحیر بدید گفت یا امیر المؤمنین چه امری پیش افتاده است که ترا باندوه در افکنده گفت کاری است که مرا رنجور داشته و دلم را از جای بر آورده و ندانم در این حادثه چه سازم و در چاره این کار چه اندیشه کنم، یزید گفت یا امیر المؤمنین بفرمای تا چیست گفت این ابو دهبل فاسق این اشعار را برای خواهرت عاتکه بنوشته و تمام این روز عاتکه بگریستن اندر است و ابو دهبل روزگار او را تباه ساخته باز گوی تا در اصلاح این کار چه بینی؟
یزید گفت سوگند با خدای تدبیری بس آسان دارد معاویه گفت چیست گفت یکی از بندگان تو در ازقه و گودال های مکه در کمین او بنشیند و ما را از شر او آسوده گرداند.
معاویه چون این سخن بشنید گفت اف بر تو باد سوگند با خدای آن امر را که اصلاحش را از تو خواهند نخواسته اند و آن کار را که بتو بلندی جوید نجسته اند و هر کسی برأى تو توسل جوید دارای هیچ رأی و رویت نباشد و حال این که تو را آن استطاعت و استعداد نیست که بتوانی يك سخن را برتابی و چنان از راه عقل و جاده خرد دور باشی که همی خواهی مردی از قریش را بقتل رسانی آیا نمی دانی که چون چنین کنی آن چه وی گفته و ادعا کرده است راست و درست گردد و ما را تا قیامت در زبان اهل جهان در اندازی .
یزید گفت ای امیر المؤمنين همانا ابو دهبل قصیده دیگر گفته است که مردم مکه در هر محفل و مجلس می خوانند و چندان شیوع یافته که بگوش من رسیده و مرا دردناک ساخته و بآن چه بآن اشارت کردم باز داشته معاویه گفت کدام است گفت :
ص: 131
الا لانقل مهلا فقد ذهب المهل *** و ماكلّ من يلحى محباً له عقل
لقد كان في حولين حالا و لم ازر *** هوای و ان خوفت عن حبها شغل
حمى الملك الجبّار عنّى لقاءها *** فمن دونها تخشى المتالف و القتل
الی آخر ها، چون این اشعار را معاویه بشنید و از فحوای آن معلوم شد که هنوز بوصال دخترش عاتکه دست نیافته گفت سوگند با خدای خاطرم آسوده شد چه از آن ایمن نبودم که ابو دهبل از وصال عاتکه کامیاب نشده باشد لکن از این اشعار که ابو دهبل شکایت از حرمان و عدم وصال می کند و باز می نماید که عاتکه او را از وصل و بذل مباشرت خویش بهره یاب نداشته چاره این کار آسان است بر خیز از پیش من یزید پلید رانده و اندوهمند برخاست و برفت .
و معاویه در همان سال آهنگ حج نمود و چون ایام حج منقضی گشت اسامی بزرگان و اشراف قریش را با شعرای ایشان را بنوشت و در جمله شعراء نام ابو دهبل را مذکور داشت آن گاه ایشان را بخواند و جملگی را بصلات گران مایه و جوایز سنيه كثيره بنواخت.
و چون ابو دهبل جایزه خود را بگرفت و برخاست تا بمكان خویش شود معاویه او را بخواند و گفت ای ابو دهبل چیست مرا که ابو خالد يزيد بن امير المؤمنين را بر تو خشمگین و بواسطه بعضی اشعار و مکاتبات تو که دائما به آن تنطق می کنی و نزد دشمنان و موالی ما می فرستی در کین و کمین می نگرم خویشتن را در معرض ابی خالد يعني يزيد عنيد مي فكن.
ابو دهبل چون این سخنان را بشنید شروع بمعذرت نهاد و سوگند همی خورد که آن جمله را بروی دروغ بسته اند معاویه گفت با کی بر تو نیست و از بهر تو در خدمت ما زیانی ندارد آیا تا بحال تاهل اختیار کرده باشی گفت نکرده ام گفت کدام از دختر های عم خودت را بیش تر دوست می داری گفت فلانة را گفت من آن دوشیزه را از بهر تو تزویج کردم و دو هزار دینار در صداق او بدادم و نیز هزار دینار در حق تو فرمان کردم.
ص: 132
چون ابو دهبل آن جمله را بگرفت گفت اگر امیر المؤمنین را رأى علاقه می گیرد که از آن چه بگذشته در گذرد ازین بعد بيك بيت ازین اشعار در چنین معانی که به آن مسبوق نیستم اگر تنطق نمایم خون من هدر و همین زن که از بهرم تزویج فرمودی مطلّقه باشد.
معاویه ازین سخن مسرور شد و نیز بر خویشتن نهاد که یزید را از وی خوشنود و این مبلغ را که بدو داده بود همه سال در حقش بر قرار و مستمر گرداند آن گاه بدمشق باز شد و این حج که معاویه در این سال بگذاشت جز برای اصلاح امر ابی دهبل نبود.
راقم حروف گوید چون بر این گونه افعال و نکرای معاویه و مراتب دنیا داري و حزم و احتیاط و دور اندیشی و صبوری وجود و عطوفت و عدم مبالات او در مراسم حفظ ناموس و عفت و رعایت بعضی مسائل بنگرند.
معلوم می شود که اگر او را مجالی و حالت تحمل زحمت و مشقت و اسفار و کار زار و قبول صدمت طی مراحل و دوری از اغلب مشارب و مآكل بودی بر اغلب ممالك روی زمین دست یافتی و تا دارای این اوصاف نبودی نتوانستی سرای پیغمبر را در بر بندد و بدون استحقاق بر مسند امارت و خلافت بنشیند چه از میان اهل دنیا کم تر کسی مانند او سلطنت یافته و باین اندازه مشتهيات نفسانی اهل جهان را بر طبق دل خواه ایشان بجای آورده است.
زبير بن بكار حکایت کند که وقتی ابو دهبل به آهنگ غزو بیرون شد و او مردی صالح و نیکو جمال بود چون در جیرون رسید زنی نزد وی آمد و مکتوبی بدو داد و گفت این مکتوب را از بهر من قرائت کن ابو دهبل بخواند آن گاه آن زن برفت و بقصری اندر شد و دیگر باره نزد وی آمد و گفت اگر باین قصر اندر آئی و این کتاب را از بهر زنی بخوانی انشاء اللّه تعالى ترا اجری جمیل است چه این نوشته از شخصی که غایب است و این زن در خیال اوست و اندیش مند می باشد رسیده .
ابو دهبل با آن زن بقصر در آمد چون درون قصر شد ناگاه کنیزکان بسیاری
ص: 133
حاضر دید بجمله برخاستند و در قصر را بروی بر بستند .
ابو دهبل چون نگران شد زنی ماه روی درخشنده دیدار مشک بوی درخشنده رخسار را آماده کار و مستعد بوس و کنار بدید و ابو دهبل را بمباشرت و آمیختن با خویش بطلبید ابو دهبل پذیرفتار نشد آن ماه رخسار چون آن افکار را بدید بفرمود تا وی را محبوس ساخته و طعام و شراب او را اندك اندك همي دادند چندان که ضعیف گشت و نزديك بمرك رسيد آن گاه او را بوصال خویشتن بخواند .
ابو دهبل گفت هرگز این کار نخواهد شد لکن ترا تزویج می نمایم گفت چنین کن پس او را بزنی گرفت و آن سرو بوستان غنج و دلال نگران شد که آن یار بیهمال را چنان بال و کوپال سست و ضعیف گردیده که بهیچ وجه آن نیرو ندارد که با وی بوصال آید و پیکان تير و نوك نيزه بر هدف مراد بنشاند.
پس از جان و دل در تقویت قوای آن آرام دل و جان بکوشید تا آن چه را که خواهشمند بود نیرومند شد و آن چه را که بپایش می نشست و از دل می خواست بهوایش برخاست و مدتی طویل با آن یار بی بدیل بزیست و هیچ ساعتی از وی مفارقت نجست و بیرون از سرایش راه نگذاشت چندان که اهل و عیالش از وجودش مأیوس شدند و پسران و دخترانش شوی و زن گرفتند و اموالش را قسمت کردند و زوجه اش وفاداری کرد و بر شوهرش چندان بگریست که قوت باصره اش ضعیف گردید و در اموال شوهرش قسمت نبرد.
و چون چندی بر گذشت ابو دهبل با زوجۀ خود گفت تو در کار من گناه ورزیدی و در کار اهل و اولاد من معصیت کردی مرا اجازت ده تا پدیدار ایشان بشوم و بتو باز گردم آن زن او را سوگند های سخت بداد که افزون از یک سال نماند و باز گردد ابو دهبل از کنار او راه بر گرفت و چشم بجهان بر گشود و همی برفت تا باهل و عیال خود پیوست و حالت زوجه و فرزندان خود را بدید و اولادش بخدمتش آمدند.
ابو دهبل بر آشفت و گفت سوگند با خدای هرگز در میان من و شما کاری و
ص: 134
الفتی نخواهد بود چه شما آن مردم هستید که در زندگی من اموال مرا خواستید بميراث برید و بردید بهره شما همان است که یافته اید سوگند بخداوند در آن چه آورده ام هیچ کس را با زنم شريك نكنم آن گاه با زوجه وفادارش گفت این جمله از آن تو است هر چه خواهی چنان کن و چون آن مدت که با آن زن قراری مقرر داشته بود خواست بر حسب میعاد معاودت جوید در این حال از مرك او خبر آوردند و ابو دهبل از زحمت سفر آسوده و با اهل و عیال خویش بفراغت بنشست.
وقتی ابو دهبل جمعی بر عبد اللّه بن عبد الرحمن بن وليد بن عبد شمس بن المغيرة بن عبد اللّه بن عمر بن مخزوم که او را ابن الازرق و هبرزی می خواندند وفود داد و این وقت این ازرق از جانب عبد اللّه بن زبیر عامل یمن بود و ابو دهبل از وی رنجیده خاطر گردیده بسوى عمارة بن عمرو بن حزم که از جانب ابن زبیر در حضر موت عامل بود برفت و شعری چند در مدح او و تعرض با بن ازرق بگفت و از آن پس از خدمت عمارة بازگشت.
حنين غلام ابن ازرق پوشیده و پنهان با ابو دهبل گفت چنان می دانم که تو در کار پسر عمت ابن ازرق شتاب ورزیدی چه او از تمامت مردمان جواد تر و كريم تر است بهتر این است بخدمت او معاودت جوئى البته او ترا بی بهره نمی گذارد و نیز دانسته باش که ما در آن بیم هستیم که وی معزول گردد ملازمت خدمتش را از دست مگذار تا هیچ وقت ترا مفقود نیابد و فراموش نکند.
ابو دهبل نصیحت غلام را بپذیرفت و بخدمت ابن ازرق برفت و مواظبت ورزید و ابن ازرق او را بعطا و احسان بنواخت و او شعری چند بگفت و از آن جمله است.
اعلم بانّي لمن عاديت مضطفن *** ضبّاً و انّى عليك اليوم محسود
و انّ شكرك عندى لا انقضاء له *** مادام بالهضب من لبنان جلمود
می گوید چون این قصیده را بگفتم و این نیمه شعر را «و انّ شكرك» را انشاء نمودم از انشاء مصراع ثانی عاجز ماندم و دو سال بر گذشت و بانجام نرسانیدم
ص: 135
تا وقتی در موسم از یکی از مردم حاج بشنیدم که لبنان را بر زبان می آورد گفتم لبنان چیست گفت کوهی است در شام این وقت مصراع ثانی را نیز بگفتم.
وقتی نصیب شاعر بر ابراهیم بن هشام که در آن زمان والی مدینه بود در آمد و قصیده که در مدح او گفته بود بعرض رسانید ابراهیم گفت این شعر را شأن و مقامی نباشد و چگونه با این شعر ابی دهبل که در حق صاحب ما ابن ازرق گفته بمیزان توان آورد.
ان تغد من منقلي نجران مرتحلا *** يرحل من اليمن المعروف و الجود
نصیب چون این سخن بشنید سخت در خشم شد و عمامه از سر برداشت و دور افکند و در زیر پای در نوشت آن گاه گفت اگر شما مانند این ازرق مردمی آوردید ما نیز مدیحی بهتر و نیکو تر از مدیح ابو دهیل برای شما می آوریم.
و در روايت اسمعيل بن يعقوب بن مجمع تمیمی است که ابراهیم بن هشام مردی جبار و قهار بود و در آن اوقات که والی مدینه بود بجز يك ماه مردمان را بار نمی داد و چون بار می داد اجازت می داد که شاعری با ایشان بیاید و يك قصیده در مدح هشام بن عبد الملك و يك قصيده در مدح ابراهيم بن هشام بعرض برساند.
پس یکی روز مردمان را بار داد و در آن روز شاعری را که اجازت دادند با ایشان بیاید نصیب شاعر بود و جبّه از دیبا بر تن داشت و از ابراهیم اجازت خواست تا قصیده خود را معروض دارد ابراهیم رخصت داد نصیب قصیده که در مدح هشام بن عبد الملك گفته قرائت کرده بعد از آن بانشاد قصیده که در مدح ابراهیم گفته بود پرداخت و قصیده که در مدیحه هشام بود برتر بود.
حاضران خواستند با نصیب بملاحت و مزاح سخن کنند و گفتند ای ابو محجن این قصیده سخت نیکوست دیگر باره قرائت کن ابراهیم گفت سخن بسیار کردید این مرد شاعر است و شاعر تر از وی آن کس است که در حق این ازرق گفته است و شعر مذکور را قرائت کرد نصیب آشفته مغز شد و گفت سوگند با خدای ما مدایح را نمی سازیم مگر باندازه و قدر رجال و هر مردی را بقدر مقام او مدح می کنیم
ص: 136
مردمان بجمله خندان شدند لکن ابراهیم حلم و بردباری نمود و متعرض وی نگشت و حاجب گفت براه خویش اندر شوید .
چون از مجلس بیرون آمدند و در دهلیز سرای آمدند سخت بخندیدند و گفتند آیا هیچ کس را دیده اید که مانند این سیاه با چنین جباری شجاعت ورزیده باشد و این جبار را با این که حلم و بردباری نیست در حق او حلم نموده باشد .
وقتی ابو دهبل بآهنك ابن ازرق بیرون شد تا او را از وی عطائی رسد اتفاقا ابن ازرق معزول شده بود و این حال بر ابو دهبل ثقیل گردید و همی استرجاع نمود ابن ازرق گفت کار را دشوار مدان چه از عزل من آن چه بهره توست فوت نشود آن گاه دویست دینار بدو عطا کرد و ابو دهبل این شعر را بگفت :
اعطی اميرا و منزوعاً و ما نزعت *** عنه المكارم تغشاه و ما نزعا
ابو عمر و شیبانی گويد عبد اللّه بن زبیر عبد اللّه بن عبد الرحمن یعنی ابن ازرق را در پاره اعمال یمن عامل ساخت عبد اللّه بن عبد الرحمن در مال و منال آن سامان دست دراز کرده مردمان را بعطایای گران مایه بنواخت و مخصوصاً جماعت قریش را بجوائز سنیه شاد کام گردانید لاجرم مردم قریش او را مدح و ثنا گفتند و بخدمتش وفود دادند و ابن ازرق باقسام اعطیه و انواع احسان با ایشان معاملت نمود و این خبر گوش زد ابن زبیر شد ابن زبیر بروی حسد برد و او را معزول و ابراهيم بن سعد بن ابی وقاص را بجایش منصوب کرد.
چون ابراهیم بدو آمد خواست تا حساب از وی بجوید عبد اللّه گفت ترا نزد من حسابی و در میان من و تو عملی نیست این بگفت و بمکه آمد مردم قریش از ابن زبیر بر وی بیمناک شدند تا مبادا در مقام تفتیش و کشف حال او بر آید، لابد اسلحه بر تن بیاراستند و بحفظ و حراست او بیرون شدند تا او را از آسیب ابن زبیر نگاهبان باشند.
چون عبد اللّه ایشان را نگران شد مردمان قریش بپاس حشمت او فرود شدند و بر وی سلام فرستادند و بساط ها از بهرش بر کشادند و کنیزان و کودکان ایشان
ص: 137
مجمر ها بیاوردند و عود مندلی در مجمر بسوختند و او را با این عظمت و حشمت بمسجد آوردند عبد اللّه در مسجد الحرام و بيت اللّه العظيم طواف داده آن گاه بخدمت ابن زبیر آمد و سلام بگذاشت و مردم قریش نیز در گرد او بودند و بهر کجا شدی با وی راه سپردند ابن زبیر چون این حال را بدید بدانست که او را بعبد اللّه راهی نیست لاجرم باو و حساب او متعرض نشد و عبد اللّه در کمال ابهت و جمال جلالت بمنزل خویش برفت و ابو دهبل این شعر بگفت:
فمن يك شان العزل او هدّ ركنه *** لاعدائه يوماً فما شانك العزل
و ما اصبحت نعمة مستفادة *** و لا رحم الاّ رحم الاّ عليها لك الفضل
من ابو جعفر الشويفعي که مردی از اهالی مکّه معظمه بود گوید سلیمان بن عبد الملك در زمانی که زمین از شدت حرارت چون کورۀ آتشین می نمود بمکّه بیامد و سریر او را در پیشگاه کعبه نقل همی دادند و مردمان را بشمول عطا کامروا همی داشت چون نوبت بطایفه بنی جمح رسید ابو دهبل را بخواندند.
سلیمان گفت ابو دهبل شاعر کجاست او را نزد من حاضر کنید چون حضور یافت سلیمان گفت ابو دهبل شاعر توئی گفت آری گفت گویندۀ این شعر توئی.
فتنة يشعلها ورّادها *** حطب النار فدعها تشتعل
فاذا ما كان امن فأتهم *** و اذا ما كان خوف فاعتزل
گفت آری من گفته ام سلیمان گفت تو نیز این شعر گوئی:
يدعون مروان كيما يستجيب لهم *** و عند مروان خار القوم اور قدوا
قد كان في قوم موسى قبلهم جسد *** عجل اذا خار فيهم خورة سجدوا
ابو دهبل گفت آری سلیمان گفت تو چنین شعر ها می گوئی آن گاه در طلب نوال و عطاى مائى لا و اللّه ولا كرامة ابو دهبل گفت یا امیر المؤمنین آن مردم که در مملكت شما افساد نمودند و فتنه بر انگیختند و شما را با شمشیر کشیده استقبال کردند و با خیل خود و پای خود بر شما بتاختند و از آن پس خدای تعالی شما را بر ایشان نصرت داد از آن ها در گذشتید اما از من که جز بزبان خود فتنه ننموده ام
ص: 138
از چه روی نباید در گذشت سلیمان گفت از تو در گذشتیم و قطيعه بس معتبر از یمن با قطاع او مقرر ساخت.
بعضی محارم و خواص سلیمان در خلوتی معروض داشتند چگونه چنین قطیعه را بدو گذاشتی گفت خواستم او را و نامش را در آن جا بمیرانم و این شعر را ابو دهبل در شهادت حضرت ابی عبد اللّه الحسین سلام اللّه عليه گوید:
تبيت سكارى من امية نوما *** و بالطف قتلى ماينام حميمها
و ما افسدا الاسلام الاّ عصابة *** تأمّر نوكاها و دام نعيمها
فصارت قناة الدين في كفّ ظالم *** اذا اعوج منها جانب لا يقيمها
ابو عمر و شیبانی گوید ابن الازرق چون بمرد ابو دهبل زنده بود و او را در عليب مدفون ساختند و چون ابو دهبل را حالت احتضار پیش آمد وصیت کرد که او را پهلوی ابن ازرق بخاک سپارند ابراهیم بن ابی عبد اللّه گوید ابو دهبل در طلب میرائی بمصر شد و از عرض راه بازگشت و قبرش را در علیب پهلوی ابن ازرق بدیدم :
عبيد اللّه بن عبد اللّه بن عتبة بن مسعود بن وائل بن حبيب بن شيخ بن قار بن مخزوم بن صاهلة بن كامل بن الحارث بن تميم بن سعد بن هذيل بن مدركة بن الياس بن مضر بن نزار.
در جلد هشتم اغانی مسطور است که وی در جمله حلفای بنی زهره از مردم قریش وعداد او در ایشان است و عتبة بن مسعود و عبد اللّه بن مسعود بدرى صاحب رسول خدای صلی اللّه علیه و آله و سلم دو برادر باشند و عتبه را در حضرت رسول خدای شرف صحبت دست داد لکن از جمله اهالی بدر نبود.
و پسرش عبد اللّه پدر همین عبید اللّه مردی صالح بود عمر بن الخطاب او را عامل
ص: 139
جائی نمود و از کردارش خوشنود بود و عبید اللّه بن عبد اللّه را دو تن برادر بودند یکی عون و آن دیگر عبد الرحمن نام داشت عون مردی فقیه و ادیب بود لكن بمذهب مرجئه می رفت و از آن پس از آن مذهب باز شد و این شعر بگفت و مردی شاعر بود .
فاوّل ما أفارق غير شك *** افارق ما يقول المرجئونا
الى آخر ها و با ابن اشعث خروج نمود و چون ابن اشعث هزیمت شد وی فرار کرد حجاج در طلب او امر نمود عون بخدمت محمّد بن مروان بن حکم در نصیبین شتافت محمّد او را امان داد و دو فرزندش مروان بن محمّد و عبد الرحمن بن محمّد را بملازمت خدمت او و استفاده از علوم او فرمان داد.
و یکی روز با او گفت دو پسر برادرت را چگونه دیدی گفت اما عبد الرحمن كودك است و اما مروان «فائي ان انيته حجب و ان قعدت عنه عتب و ان عاتبته صحب و ان صاحبته غضب» اگر نزد او شوم در حجاب شود و اگر کناری کنم عتاب ورزد و اگر عتاب کنم بدرشتی و غلظت خطاب نماید و اگر با وی مصاحبت جویم در غضب و غضاب گردد.
و بعد از آن عون از محمّد بن مروان کناری گرفت و بملازمت عمر بن عبد العزيز روز نهاد و همیشه با وی بزیست و ازین پیش در ذیل احوال عمر بن عبد العزير و قرائت جریر این شعر را « يا ايها القارىء المرخی عمامته» که خطاب بهمین عون است و نیز در ذیل احوال جریر بپاره حالات او اشارت شد .
و اما عبد الرحمن بن عبد اللّه را نباهت و فضیلت دو برادر خود نبود ازین روی نامش را مذکور نیاوردند و اما عبيد اللّه بن عبد اللّه يك تن از وجوه فقهائی است که از ایشان روایت فقه و حدیث نمایند و از جمله فقهای سبعه مدینه است و ایشان قاسم بن محمّد بن أبی بكر بن ابی قحافه و دیگر عروة بن زبیر و دیگر ابو بكر بن عبد الرحمن بن حارث بن هشام و ديگر سعيد بن المسيب و ديگر عبيد اللّه بن عبد اللّه بن عتبة و دیگر خارجة بن زيد بن ثابت و دیگر سلیمان بن یسار است.
و این عبید اللّه مردی نا بینا بود و از جماعتی از وجوه صحابه مثل ابن عباس و
ص: 140
عبد اللّه بن مسعود که عم وی بود و ابو هریره راوی بود و زهری و ابن ابی الزناد و جز ایشان از نظرای آن ها از وی روایت می کردند و عبد اللّه بن عباس او را مقدّم و بر گزیده می داشت.
زهری گوید چهار بحر علم را ادراک نمودم و یکی از ایشان عبید اللّه است و من بسيارى علم بیاموختم و چون عبید اللّه را دیدم چنان بود که گوئی هیچ کلمتی از علم نشنیده ام و عمر بن عبد العزیز را در حق او اعتقادی راسخ بود چنان که ازین پیش مسطور شد .
هشام بن عروه گوید وقتی عبید اللّه بن عبد اللّه بدرگاه عمر بن عبد العزیز رفت و اجازت ملاقات خواست حاجب او را باز گردانید و این وقت عبد اللّه بن عمرو بن عثمان بن عفان در خدمت عمر بود عبید اللّه خشمناك باز گشت و با آن حالت صلاح گاهی شعر می گفت و این شعر در حق عمر بگفت:
ابن لى فكن مثلى او ابتغ صاحباً *** کمثلک انیّ تابع صاحباً مثلی
عزیز اخائی لا ینال مودّتی *** من الناس الاّ مسلم كامل العقل
و ما یلبث الفتیان ان یتفرقوّا *** اذا لم يؤلف روح شكل الى شكل
عمر از اشعار او خبر یافت و ابو بکر بن سلیمان بن ابی خثیمه را با عراك بن مالك در طلب معذرت بدو فرستاد و ایشان بدو شدند و گفتند عمر بخدای سوگند می خورد که از آمدن تو و باز گردانیدن حاجب من تو را آگاه نبودم عبد اللّه عذر او را پذیرفتار شد.
ابن ادریس گوید عراك بن مالك و ابو بكر بن حزم و عبيد اللّه بن عبد اللّه بن عتبة در مدینه طیبه زمانی دیر باز با هم دیگر مجالست و مصاحبت داشتند بعد از آن ابن حزم والی مدینه شد و عراك در آن جا قضاوت یافت و از آن پس بقانون اهل روزگار هر وقت بر وی عبور دادند سلام ندادند و توقف نکردند و اظهار مهر و حفاوت بجای می اوردند و عبید اللّه نا بینا بود و از کردار ایشان با خبر شد و این
ص: 141
شعر بگفت:
الا ابلغا عنّى عراك بن مالك *** ولا تدعا ان تثنيا بابي بكر للمتكما لوما أحر من الجمر
و لولا اتقائي ثمّ بقياى فيكما *** للمتكما لوما أحرّ من الجمر
و از جمله اشعار نام دار عبید اللّه بن عبد اللّه است که خطاب بابن شهاب زهری کرده و می گوید :
اذا قلت اما بعد لم يثن منطقى *** فحاذر اذا ما قلت كيف اقول
اذا شئت ان تلقى خليلا مصافيا *** لفيت و اخوان الثقات قليل
و نیز از جمله اشعار جيّده و ممتاز و سهل عبيد اللّه بن عبد اللّه است :
اعاذل عاجل ما اشتهى *** احب من الاجل الرائث
سانفق مالى على لذّتي *** و اوثر نفسى على الوارث
ابادر إهلاك ستهلك *** لمالي او عبث العابث
نوشته اند وقتی زنی سیم تن سیمین ذقن از نواحی مکه معظمه از قبیله هذيل بمدینه آمد و او را آن جمال دل فریب بود که عقول مردمان را میر بود عبید اللّه بن عبد اللّه این شعر در این باب گفت:
احبّك حبّا لو علمت ببعضه *** لجدت و لم يصعب عليك شديد
و حبّك يا امّ السيّ مدلّهى *** شهیدی ابو بکر و ایّ شهید
و يعلم وجدى القاسم بن محمد *** و عروة ما القى بكم و سعيد
و يعلم ما اخفى سلیمان علمه *** و خارجة يبدى لنا و یعید
متى تسألي عمّا اقول فتخبرى *** فللحب عندى طارف و تليد
و در این اشعار نام فقهای مدینه را مذکور داشته است و چون این اشعار را سعید بن مسیب بشنید گفت سوگند با خدای عبید اللّه ایمن بود از این که آن زن از ما بپرسد و می دانست که اگر آن زن ما را بشهادت بخواند ما در حق عبید اللّه در امر باطل نزد آن زن گواهی نمی دهیم و عبید اللّه را زوجۀ بود که او را عثمه نام بود وقتی امری پیش آمد که عبید اللّه بروی عتاب ورزید و او را طلاق داد و از آن پس پشیمان
ص: 142
شد و در حق او اشعار بسیار گفت از آن جمله است:
تغلغل حبّ عثمة في فؤادی *** فباديه مع الخافی يسير
تغلغل حيث لم يبلغ شراب *** ولا حزن و لم يبلغ سرور
صدعت القلب ثم ذررت فيه *** هواك فليم و التام الفطور
اكاد اذا ذكرت العهد منها *** اطرت لو انّ انسانا يطير
با وی گفتند آیا تو را با این صلاح و سداد که می باشد در چنین موارد شعر مي گوئی گفت ( في اللدود رَاحَةً المفؤد) يعقوب بن عبد الرحمن از پدرش حکایت کند که مردی بخدمت عبید اللّه بن عبد اللّه می آمد و با او محالست می کرد.
وقتی با عبید اللّه گفتند این مرد درباره اصحاب رسول خدای صلی اللّه علیه و آله و سلم بجسارت سخن می کند ، چون آن مرد بمجلس عبید اللّه آمد بدو التفات ننمود و آن مرد عقلی کامل داشت و با عبید اللّه گفت ای ابو محمّد همانا تو را شانی و حالی است یعنی تو را بر خویش دیگرگون بینم اگر راه عذری برای من می دانی از من بپذیر.
عبید اللّه گفت آیا خدای در علم خودش متهم می شماری گفت پناه بخدای می برم گفت آیا رسول خدای صلی اللّه علیه و آله و سلم را در حدیث خود متهم می خوانی گفت بخدای پناه می برم عبید اللّه گفت خدای عزّ و جل می فرماید ﴿ لَقَدْ رَضِیَ اللّهُ عَنِ المُؤْمِنِینَ إذْ یُبَایِعُونَکَ تَحْتَ الشَّجَرَهِ﴾.
یعنی خدای تعالی خوشنود شد از مؤمنان گاهی که در تحت شجره با تو بیعت کردند و تو در حق فلان با این که از جمله این بیعت نمایندگان است جسارت می ورزی آیا بتو خبری رسیده است که خدای تعالی بعد از آن که از وی خوشنود گشته خشم ناک گردیده است.
آن مرد چون این سخن بشنید گفت سوگند با خدای هرگز در حق او بهیچ گونه جسارتی اعادت نجویم راوی می گوید این مرد عمر بن عبد العزیز است و ازین پیش در ذیل احوال عمر باین خبر اشارت رفت و باز نموده شد که بحضرت امير المؤمنين علي بن ابي طالب علیه السلام راجع است و یکی از جهات تو بت و انابت عمر و ارادت
ص: 143
به آن حضرت همین داستان است بعضی وفات عبید اللّه را در سال نود و هشتم هجری در مدینه دانسته اند.
جميل بن عبد اللّه بن معمر بن حارث بن ظبيان و بقولی ابن معمر بن حبتر بن ظبيان بن قيس بن جزء بن ربيعة بن حزام بن ضبة بن عبد بن كثير بن عذرة بن سعد و هو هذیم و او را ازین روی هذیم گفتند که پدرش را غلامی هذیم نام بود ازین روی سعد را بدو اضافه کرده هذیم نامیدند و هو ابن زيد بن سود بن اسلم بن الحاف بن قضاعه و جماعت نسابه در قضاعه اختلاف ورزیده اند.
بعضی گفته اند قضاعه از قبیله معد که برادر پدری و مادری نزار بن معد است و مادرش معانة بنت جوسم بن جلهمة بن عامر بن عوف بن وف بن عدی بن دب بن جرهم است.
و بعضی گفته اند که ایشان از قبیله حمیر هستند و جمیل این مطلب را درین شعر خود یاد کرده و خود را از معدّ خوانده است :
انا جميل في السنام من معدّ *** في الاسرة الحصداء و العيص الاشد
و یکی از راجزین در این شعر که گوید قضاعه را از حمیر شمارد :
قضاعة الاثرون خير معشر *** قضاعه بن مالک بن حمیر
و ایشان را در این باب اراجیز بسیار است و از آن پس تمام مردم قضاعه به حمير منسوب شدند و نسب ایشان را باین گونه مذکور دارند قضاعة بن مالك بن مرة بن زيد بن مالك بن حمير بن سبا بن يشحب بن يعرب بن قحطان قحذمی گوید اسم سبا عامر است و او را ازین روی سبا گفتند که اول کسی بود که زنان را سبی و اسیر نمود و او را عبّ الشمس نیز گفتند یعنی عدیل الشمس و این نام را بواسطه حسن
ص: 144
و جمال یافت.
و آن جماعت نسّابه که قضاعه را فرزند معدّ نمی دانند می گویند مادرش عكبرة زنى از سبا و در تحت نكاح مالك بن عمر بود و عكبرة از وی حمل داشت که مالك بمرد و معد بن عدنان او را تزویج کرده قضاعه بر فراش معد متولد شد لکن مؤرج بن عمر گوید این سخن را بعد از مدتی احداث کرده اند و این شعر را برای تصحيح قول خودشان گفته اند.
یا ايّها الداعي ادعنا و ابشر *** و كن قضاعيّاً ولا تنزر
قضاعة الاثرون خير معشر *** قضاعة بن مالك بن حمير
کلام شاعر «ولا تنزّر» یعنی خود را به نزار مبند مؤرّج گوید این سخنی است که در پایان دولت بنی امیه گفته اند و شعرای مردم قضاعة در زمان جاهلیت و اسلام بتمامت بسوى معدّ خود را خوانده اند و جمیل این شعر را گوید :
و ایّ معدّ كان في رماحهم *** كما قداتانا و المفاخر منصف
بالجمله جميل شاعری فصیح و مقدم و جامع شعر و روايت و راوية هدية بن خشرم و هدبه شاعر و راوية حطيئه و حطيئه مردى شاعر و راويۀ زهير و پسرش کعب بن زهیر بود.
ابو محلّم گوید آخر کسی که جامع شعر و روایت شد کثّیر عزّه بود و کثیر راویۀ جمیل بود و این جمیل در شمار عشّاق شعرای عرب است و معشوقه او بثينة دختر حباب بن ثعلبة بن لهوذ بن عمرو بن اللاحب بن حرّ بن ربيعة است و ازین روی بجميل بثينة اشتهار دارد چنان که کثیر را کثیر عزّة گفتند و ازین پیش بشرح حال كثّير عزه اشارت شد و كثّير جميل را بر خود مقدم می خواند و سایر اساتید نیز در فنون شعر او را بزرك و مقدم می شمارند.
راقم حروف شرح حال جمیل را در ذیل مجلدات مشكوة الادب مذكور و
ص: 145
طی این کتب نیز بر حسب اقتضای مقام مسطور داشته لهذا بهمین مقدار اشارت کفایت ورزید.
ابو كلدة بن عبيد بن منقذ بن حجر بن عبيد اللّه بن مسلمة بن حبيب بن عدىّ بن جشم بن غنم بن حبيب بن كعب بن يشكر بن بكر بن وائل.
در جلد دهم اغانی مسطور است که وی شاعری اسلامی و از شعرای دولت امویه و ساکنان کوفه و از آنان که با ابن اشعث خروج کردند و بدست حجاج بقتل رسیدند بود، ابن الاعرابی گوید که ابو کلدة را در خدمت حجاج آن مقام اختصاص بود که چون خواست با جناب عبد اللّه بن جعفر بن ابی طالب وصلت نماید او را لایق این مهم خطیر دانست و با عبد اللّه بن شداد بن هادی لیثی بخدمت عبد اللّه روانه کرد و ابو كلده ام کلثوم دوشیزه آن جناب را برای حجاج خطبه کرد.
لکن در پایان کار چنان افتاد که ابو کلده با ابن اشعث بر حجاج خروج نموده و از تمامت مردمان در تحريض ابن اشعث بر حجاج بیشتر می کوشید لاجرم چون بعد از ظفرمندی حجاج ابو کلده را بقتل رسانیدند و سرش را نزد حجاج بیاوردند و در حضورش بگذاشتند حجاج مدتی در آن سر نگران شد آن گاه گفت چه بسیار اسرار که در این سر بودیعت نهادم و هرگز کشف آن را ننمود تا گاهی که از بدنش جدا کرده بمن آوردند.
بالجمله در آن اوقات که لشکر حجاج با سپاه ابن اشعث حرب می نمودند یکی روز ابو کلده در میان هر دو گروه و هر دو صف بیرون شده و روی با مردم کوفه کرده قصیده خود را که در آن این شعر است بتحريك ايشان بخواند :
فقل للجويريات يبكين غيرنا *** و لا تبكنا الا الكلاب النوائح
ص: 146
بكين الينا خشية ان تبيحها *** رماح النصارى و السيوف الجوارح
اسلمتمونا للعدوّ على القنا *** اذا انتزعت منها القرون النواطح
چون این ابیات غیرت انگیز را قرائت کردند مردم کوفه چنان بتاختند و بر لشکر شام بنواختند که سپاه حجاج را از جای برآوردند لکن حجاج پای ثبات استوار کرد چنان که در ذیل احوال حجاج و خروج ابن اشعث اشارت یافت ابن اعرابی گوید یکی روز حجاج با اهل مجلس خود گفت هیچ کس مانند ابو کلده مردمان را بر من بر نشورانید چه او روزی در وسط لشکر ابن اشعث بیامد و بر مکانی بلند بر شد و تنبان از پای درآورد و بر زمین بگذاشت آن گاه بر فراز آن سراویل آن چند که توانست پلیدی کرد و مردمان از هر طرف بسویش نگران بودند.
چون این کردار نا پسندیده را از وی بدیدند در شگفت شدند و گفتند وای بر تو این چه نکوهیده کرداری است که نمودار کردی مگر دیوانه شدی ابو کلده گفت شما از بیم و هیبت عدوان تنبان خود را انبان پلیدی کرده و در پنهان پوشانیده اید لكن من آشکار کردم مردمان با کمال انزجار خاطر و حال ضجرت و نفرت او را دشنام داده بر من حملۀ سخت بیاوردند من هرگز آن روز را فراموش نکنم که ابو کلده برای شان پیشی گرفته و با رجوزه می خواند :
نحن جلبنا الخيل من زرنجا *** مالك يا حجّاج منّا منجا
لتبعجن بالسّيوف بعجا *** او لتفرقن بذاك أحجا
سوگند با خدای اگر نه آن بودی که اهل شام را خدای تعالی نصرت فرمود در آن روز از پای در آمدندی.
ابن حبیب حکایت کرده است که ابو کلده با قعقاع بن سوید منقری در سجستان بود وقتی معامله در میانه افتاد که ابو كلدة رنجیده خاطر شد و این شعر در حق قعقاع بگفت :
ستعلم انّ رأيك رأى سوء *** اذا ظلّ الامارة عنك زالا
ص: 147
و راح بنو ابيك و لست فيهم *** بذى ذكر يزيدهم جمالا
هناك تذكر الأسلاف فيهم *** اذا الليل القصير عليك طالا
قعقاع با او گفت این شب که دراز بر من نماید با این که کوتاه باشد کدام شب است وی گفت هر وقت آسمان را مربعه بنگری چنان خواهد بود قعقاع در این سخن متفکر بود تا گاهی که معزول و محبوس گردید و شبی سر بیرون کشید و چون نگران شد آسمان را جز باندازۀ تربیع و چهار دهنه زندان ندید این وقت گفت سوگند با خدای این همان حال و همان مکان است که ابو کلده مرا از آن بیم همی داد وقتی ابو کلدة از حصین بن منذر رقاشی خواستار احسان و انعامی شد حصین چیزی بدو عطا نکرد و گفت بدو چیزی نمی دهیم تا به آن خمر بیاشامد ابو کلده او را هجو کرده گفت:
يا يوم بؤس طلعت شمسه *** بالنحس لا فارقت رأس الحصين
انّ حصينا لم يزل باخلا *** مذكان بالمعروف كذّ اليمين
این شعر بحصین پیوست و بر آشفت و در جواب هجای ابی کلده این شعر بگفت
عضّ ابو كلدة من امّه *** معترضا ما جاوز الاسكتين
بظراً طويلا غاشياً رأسه *** اعقف كالمنجل ذا شعبتين
و چون هجو حسین را ابو کلده بدانست در جواب او شعری چند بگفت از آن جمله است.
فلو كنت حراً يا حصين بن منذر *** لقمت بحاجاتي و لم تتبلد
و با ابو کلده گفتند که بنی رقاش بواسطه هجوی که درباره حصین بن منذر کرده او را تهدید بقتل کرده اند پس گفت :
تهددنی جهلا رقاش و ليتني *** و كلّ رقاشى على الارض في الحبل
فیاست حصین واست امّ رمت به *** فبئس محل الضيف في الزمن المحل
و ان انا لم اترك رقاشا و جمعهم *** اذل على وطء الهوان من النمل
فشلت یدای و اتبعت سوى الهدى *** سبيلا ولا و فقت للخير و الفضل
ص: 148
عظام الخصيط تطاللحى معدن الخني *** مباخل بالازواد في الخصب و الازل
اسود شرى وسط الندى و ثعالب *** اذا خطرت حرب مراجلها تغلى
در خبر است که ابر کلده يشكرى بعشق روی و کمند موی دهقانه که در بّست جای داشت دچار شد و همواره با وی مراوده کردی و در کنارش جای داشتی و چندان که امکان داشتی از وی مفارقت نداشتی و این شعر در حقش گفت :
و كاس كانّ المسك فيها حسوتها *** و نازعنيها صاحب لي ملوّم
اغرّ كانّ البدر سنة وجهه *** له كفل واف و فرع و مبسم
يضيّ دجا الظلماء رونق خدّه *** و ینجاب عنه الليل و الليل مظلم
و ثدیان كالحقين و المتن مدمج *** و جيد عليه نسق درّ منظم
و بطن طواه اللّه طیّا و منطق *** رخیم و ردف نيط بالحقو مقأم
به تبلتني و استبتني و غادرت *** لظى في فؤادى تارها تتضرّم
ابیت بها اهدى انا الليل جنّتى *** و اصبح مبهوتا فما اتكلّم
فمن مبلغ قومی الدنى انّ مهجتي *** تبين لئن بانت الا تتلوم
و عهدى بها و اللّه يصلح بالها *** تجود على من يشتهيها و تتعم
فما بالها ضنت علىّ بودّها *** و قلبي لها يا قوم عان متيم
در این اشعار از اعضای نفیسه و اجناس بدیعه پوشیده و ظاهر و چهره روشن و كفل و ساق و لؤلؤ دندان و کیسو و پستان و شکم و سینه و تمامت اجزای بدن آن دهقانه دختر سیمتن بر شمرد و کام کاری و کامیابی خود را از آن مهر درخشان و ماه درفشان باز نمود و چون این اشعار بآن دلدار مهر عذار رسید از معنی آن پرسش گرفت و چون از بهرش تفسیر کردند و باین دو بیت اخیر رسیدند که در آن جا می نماید که هر کس ازین خرمن حسن و جمال خواستار صحبت و وصال شود او را کامیاب می گرداند و بجنس بدیع خویش نایل می فرماید.
دهقانه دختر بر آشفت و گفت اگر چنین است که ابو کلده در این اشاره خویش تذکره نموده و او را با من عهد مصاحبت و مباشرت بوده یا هر کسی هر چه
ص: 149
از من خواسته با او بذل کرده ام و نفس خود را بدو سپرده ام تا آن چه خواهد با من بجای آورد البته من زانیه باشم، ازین پس اگر با وی بيك كلمه سخن نمایم در جمله زنا کارانم .
لاجرم از ابو کلده رشته مصاحبت و مجالست را قطع کرده دیگر او را بخویش راه نگذاشت و ابو کلده بهر تدبیر دست بیفکند بروی دست نیافت و در مهاجرت او دچار رنج و عذاب شد و چون یک باره از وی مأیوس شد این شعر در حقش بگفت:
صحا قلبي و اقصر بعد غيّ *** طويل كان فيه من الغواني
و خاف الموت و اعتصم بن حجر *** من الحب المبرّح بالجنان
الى آخر ها محمّد بن حارث مداینی گوید وقتی مسمع بن مالك بابي كلده بگذشت ابو کلده بدو برخاست و این شعر بگفت :
یا مسمع بن مالك يا مسمع *** انت الجواد و الخطيب المصقع
فاصنع كما كان ابوك يصنع
مردی که در آن جا حضور داشت گفت سوگند با خدای ای ابو کلدة اگر این مرد بفرمان تو برود و همان کند که پدرش می کرد بباید مادرش را بگاید گفت ويحك از كجا ؟ گفت زیرا که تو بدو فرمان می کنی که چنین نماید که پدرش همان کار می کرد و مادرش را پدرش در می سپوخت وی نیز باید با وی در سپوزد.
نصیب بن رباح مولای عبد العزیز بن مروان است در جلد اول اغانی مسطور است که وی غلام یکی از مردم عرب از طایفه بنی کنانه بود که در ودّان سکون داشت عبد العزیز او را از ایشان خریداری نمود ، مادر او سیاه بود آقایش با وی در آمیخت و آن کنیز بنصيب حامله شد نصیب شاعری فحل و فصیح و مقدم و عفیف
ص: 150
و كبير النفس و مكني بابي المحجن و بقولى ابو الحجناء بود .
در خدمت ملوك محترم می زیست و در مدایح و مرائی ایشان اشعار شاهوار می گفت و نصیب را در نسیب و مديح نصيبي وافر و بهره کافی است هرگز زبان بهجو مردمان بر نمی گشود و گفته اند جز بنام و یاد زوجۀ خود تشبیب نمی جست و گفته اند چون مادرش بدو حمل یافت پدرش بمرد عمّ نصیب او را از عبد العزیز بخرید و او را محض تفخيم و تكريم نصیب خواندند.
مردی از قبیله خزاعه از اهل کلیة که قریه ایست که نصیب و کثیر در آن جای داشتند حکایت کرده است که نصیب می گفت من در اوان جوانی زبان بشعر بر گشودم و از اشعار خویش بشگفتی اندر شدم و نزد مشايخ بني ضمرة بن بكر بن عبد مناة که موالى نصيب بود و مشایخ خزاعه برفتم و از اشعار خویش بایشان عرض دادم و گفتم این شعر از فلان شاعری است که در عهود سالفه بوده است و ایشان همی گفتند سوگند با خدای نیکو گفته و سخن چنین و شعر باید چنین باشد.
چون این گونه تحسین و تمجید از ایشان بشنیدم بدانستم که من نیکو می گویم پس ایشان بکوچیدند من نيز بآهنك عبد العزيز بن مروان که این وقت امیر مصر بود بیرون آمدم و با خواهرم امامه که زنی دانشمند و چابك و زرنك بود گفتم ای خواهرك من شعری گفته ام و همی خواهم بخدمت عبد العزيز بن مروان روی کنم و امید همی برم که خدای تعالی بواسطه این اشعار آبدار تو را و مادرت را و هر کس از خویشان من که در بند بندگی هستند آزاد شوند.
خواهرم چون این سخنان بشنید از روی حیرت و افسردگی گفت ﴿ إِنّا لِلّهِ وَ إِنّا إِلَیْهِ راجِعُونَ﴾ ای پسر مادر من آیا دو خصلت در تو فراهم می شود یکی سیاهی رخساره و آن دیگر مضحکه مردمان واقع شدن ؟ گفتم تو با شعار من گوش بسپار و از بهرش بخواندم گفت پدرم فدای تو باد قسم بخدای نیکو گفتی و سوگند بخداوند در این کار امیدى بزرك است، با برکت و امید بفضل حضرت احدیت بجانب مقصود بیرون شو .
ص: 151
پس راه بر گرفتم تا بمدینه طیبه شدم و در آن جا فرزدق شاعر را در مسجد رسول خدای صلی اللّه علیه و آله و سلم بدیدم و بخدمتش برفتم و با خود گفتم شعر خویش بروی بخوانم و از اشعار او بشنوم.
پس از ابیات خود بروی قرائت کردم با من گفت و يلك آيا اين شعری است که همی خواهی بآن وسیله ادراك خدمت ملوك را بنمائی گفتم آری گفت دارای هیچ رتبت و مقامی نیستی، اگر می توانی این حال را بر خویشتن مکتوم داری چنان کن چون این سخن بشنیدم در عرق خجلت فرو رفتم.
این وقت مردی از قریش كه نزديك بفرزدق بود و اشعار مرا و سخنان فرزدق را می شنید سنگ ریزه بمن افکند و با شارت مرا بخواند بدو شدم گفت این شعر که از بهر فرزدق انشاد کردی از منشأت طبع وقّاد تو می باشد گفتم آری گفت سوگند با خدای بسیار نیکو و بصواب گفتی قسم بخدای اگر این فرزدق مردی شاعر باشد بر تو حسد برده است چه ما بر محاسن شعر آگاهیم بهر کجا آهنك كرده ای بشتاب و ازین کلمات شکسته خاطر مباش.
ازین سخن مسرور شدم و بدانستم آن مرد قرشی در آن چه گفت صادق است و عزیمت استوار کردم و بمصر شدم و عبد العزيز بن مروان والی مصر بود پس با دیگر مردم بدرگاه او حاضر شدم و در آن جا از مکانی که بزرگان قوم جای داشتند کناری گرفتم و از عقب ایشان جای کردم و در آن جا مردی آزاده خوی و نیکو منظر و ستوده مخبر را بر استری بدیدم که بهر کجا شدی او را راه گذاشتند .
چون بمنزل خویش انصراف جست با وی راه گرفتم و پیاده با قاطر او برفتم چون مرا بدید گفت آیا حاجتی داری گفتم آری مردی شاعر از مردم حجازم و امیر را مدیحه گفته ام و بامید احسان او کوه و صحرا بسپرده ام لكن مرا راه نگذاشتند و از آستان او دور ساختند گفت از اشعار خویش انشاد کن .
چون قرائت کردم از اشعار من در عجب رفت و گفت ويحك آيا اين شعر از آن توست پرهیز کن که دروغ گوئی و شعر دیگران را از خود بر شماری چه
ص: 152
امیر عبد العزیز اشعار مردمان را راوی است و بشعر و شاعری عالم است و جماعتی از روات شعر در خدمتش حاضرند، بنگر تا مرا و خود را رسوا نکنی گفتم قسم بخدای این اشعار جز از خود من نیست گفت و يحك اگر تو خود گوینده این اشعاری در فضل مملکت مصر بر ساير ممالك بگوی و بامدادان بر من قرائت کن.
نصیب می گوید چنان که فرمود بجای آوردم و بامدادان بدو شدم و این شعر خود بدو برخواندم :
سرى الهمّ تنئينى اليك طلائعه *** بمصر و بالجوف اعترتني روائعه
و بات وسادي ساعد قل لحمه *** عن العظم حتّى كاد تبدو اشاجعه
و در تعریف باران و ابر و برق انشاد کردم چون بشنید گفت سوگند با خدای تو مردی شاعری بدرگاه امیر حاضر شو تا در خدمتش معروض دارم پس برفتم و بر در بار امارت توقف کردم و او درون سرای شد لکن هرگز گمان نمی بردم که او را آن امکان باشد که مرا در حضور عبد العزيز بن مروان نام بردار کند تا گاهی که مرا بحضرت امارت مرتبت بخواندند.
پس بر عبد العزیز در آمدم و سلام براندم عبد العزیز چشم بمن بر كشيد و نيك در من بنگرید آن گاه گفت ويلك آیا تو شعر می گوئی گفتم آری ایها الامیر گفت بخوان و من از بهرش بخواندم و او را بعجب در افکندم در این حال حاجب بیامد و گفت ايها الامير اينك ايمن بن خزیم اسدی است که بر در ایستاده است گفت اجازت بده اندر آید ایمن بن خزیم داخل شد عبد العزیز با او گفت بهای این بنده را تا چه مقدار می بینی می گوید ایمن بمن نظر کرده و گفت سوگند با خداى «لنعم الغادى في اثر المخاض» اى امير بهایش یک صد دینار است.
امیر گفت این غلام شاعری فصیح است، ایمن با من گفت آیا شعر می گوئی گفتم آری گفت بهایش سی دینار باشد عبد العزیز گفت ای ایمن آیا من او را بلند همی کنم و تو پست می داری گفت برای حمق اوست او را با شعر چکار است آیا مانند وی کسی شعر می گوید یا این که شعر نیکو تواند گفت.
ص: 153
عبد العزیز گفت ای نصیب از اشعار خود بدو بر خوان پس بروی فرد خواندم عبد العزیز با ایمن گفت ای ایمن اشعارش را چگونه دیدی گفت شعر اسودی است و از امثال خودش اشعر است عبد العزیز گفت سوگند با خدای وی از نو اشعر می باشد.
ایمن گفت ايها الامير آیا از من شاعر تر است ؟ گفت آری و اللّه از تو اشعر است ایمن گفت ايها الامير قسم بخدای تو ملول و عجول هستی گفت سوگند با خدای دروغ می گوئی و من چنین نیستم و اگر چنین بودم بر منازعت تو در سلام و تحیت و طعام خوردن با تو و تکیه کردن تو بروساید و فرش خود صبوری نمی کردم با این که در تو است آن چه در تو است یعنی پیسی چه ایمن را پیسی بود.
ایمن آشفته حال شد و گفت مرا اجازت فرمای تا بخدمت بشر بجانب عراق شوم و مرا بر مرکب چاپاری روانه دار گفت تو را اجازت دادم پس بفرمود تا ساز سفر او را مهیا کرده بجانب بشر رهسپارش داشتند و ایمن بن خزیم در این وقت این شعر بگفت :
ركبت من المقطم في جمادى *** الى بشر بن مروان البريدا
و لو اعطاك بشر الف الف *** راى حقّا عليه ان يزيدا
امير المؤمنين اقم ببشر *** عمود الحقّ انّ له عمودا
على ديباج خدى وجه بشر *** اذ الالوان خالفت الخدودا
ایوب می گوید ایمن بن خزیم در این کلام خود «اذ الالوان خالفت الخدودا» تعرض بکلفی است که در روی عبد العزیز بود چون بخدمت بشر شد و مدیحه او را بعرض رسانید یک صد هزار درهم از بشر جایزه یافت .
كليب بن اسمعیل مولی بنی امیّه که مردی حدث یعنی نیکو حدیث بود حکایت کند که نصیب غلامی حبشی بود و برای موالی خود شتر چرانی می نمود.
وقتی چنان افتاد که شتری را گم کرده از دنبالش راه بر گرفت و چندان زمین در نوشت تا بفسطاط مصر رسید و این وقت عبد العزیز بن مروان که ولی عهد عبد الملك بود در آن جا امارت داشت.
ص: 154
نصیب با خود گفت بعد از عبد العزیز هیچ کس نباشد که برای بر آوردن حاجت من بر وی اعتماد توان داشت پس از د حاجب رفت و گفت از امیر اجازت بخواه تا بخدمتش در آیم و قصیده که در مدحش آماده کرده ام بعرض رسانم حاجب برفت و عرض کرد اصلح اللّه الامیر مردی سیاه روی بر در است و رخصت می جوید تا حاضر حضرت شده مدیح خود را معروض دارد عبد العزیز چنان گمان کرد که این مرد شایسته استهزاء و مضحکه است و با حاجب گفت با او بگوی در آن روز که ما را بوجود چنین مردم حاجت است حاضر شود.
نصیب صبح گاه دیگر روز در پیشگاه عبد العزیز بیامد و مدت چهار ماه همه روز بامدادان حاضر استان شد تا از جانب عبد الملك يكى بعبد العزیز بیامد و بشارتی بیاورد که او را مسرور ساخت و عبد العزیز فرمان کرد تا تخت حکومت و امارت بر نهادند و مردمان را بار عام بداد و گفت این سیاه را نزد من حاضر کنید و همی خواست مردمان از کردار و گفتار او خندان شوند، نصیب در آمد و در مکانی که امیر کلامش را بشنیدی گفت:
لعبد العزيز على قومه *** و غيرهم نعم غامرة
فبابک الین ابوابهم *** و دارك ماهولة عامرة
و كلبك آنس بالمعتفين *** من الامّ بالابنة الزائره
و كفّك حين ترى السائلين *** اندى من الليلة الماطرة
فمنك العطاء و منى الثناء ***بكلّ محبّرة سائرة
عبد العزیر چون این اشعار آبدار که روان تر از آب و شیرین تر از شهد مذاب بود بشنید دومرة در اعطای او فرمان کرد نصیب گفت من مملوك هستم پس حاجب را بخواند و گفت بیرون شو و مقومین را حاضر کرده قیمت این غلام را معلوم دار.
حاجب برفت و بانك برداشت و گفت بهای غلامی را که در وی عیبی نباشد باز نمائید گفتند یک صد دینار است گفت این غلام در کار شتر چرانی بصیرت کامل دارد گفتند بهایش دویست دینار باشد گفت کمان را نیکو می سازد و تیر می تراشد
ص: 155
و پر بر آن می نشاند گفتند چنین غلام را چهار صد دینار قیمت است.
گفت در روایت شعر بصیرت دارد ، گفتند قیمتش ششصد دینار است گفت این غلام شاعری است که هیچ کس را آن حذاقت نباشد گفتند بهايش يك هزار دينار است .
چون عبد العزیز این سخن بشنید گفت هزار دینار با وی عطا کنید نصیب گفت ایها الامیر بهای شتری را که کم کرده ام چه سازم گفت قیمت آن چیست گفت بیست و پنج دینار است گفت بدو دهید گفت اصلح اللّه الامير جایزۀ خود من که تو را مدح کرده ام چه باشد عبد العزیز گفت نخست خویشتن را از مولای خود خریداری کن آن گاه بسوی ما معاودت جوی .
نصیب با حظی وافر و نصیبی کامل بکوفه رفت در این هنگام بشر بن مروان در کوفه حکمران بود نصیب اجازت خواست تا مگر بخدمتش در آید و این کار بروی صعوبت کشید و بملاقات بشر فایز نگردید تا یکی روز بشر بن مروان از پی تفرج و تنزه بیرون شد نصیب با او باز خورد و چون با وی شانه بشانه گردید بشر را ندا بر کشید و گفت :
يا بشر يابن الجعفرية ما *** خلق الاله يديك للبخل
جائت به عجز مقابلة *** ما هنّ من جرم و لا عكل
بشر بفرمود تا ده هزار درهم جعفریة که نصیب به آن سخن مادر بشر بن مروان را قصد کرده بود بدادند و مادر بشر را قطيّة می نامیدند و این قطيّة دختر بشر بن عامر ملاعب الاسنة بن مالك بن جعفر بن كلاب بود حکایت کرده اند که مروان بن الحكم ببادية بن جعفر بگذشت و قطية دختر بشو را نگران شد که دلوی آب برای شتر خود می کشد و می گوید :
ليس بنا فقر إلى التشكي *** جونية كحمر الابكّ
لا ضرع فيها ولا مذكّى
و نیز این شعر را می گوید :
ص: 156
عامان ترفيق و عام تمما *** لم يتّرك لحما و لم يترك دما
ولم يدع في رأس عظم ملدما *** الاّ ردايا و رجالا رزّما
مروان او را خطبه کرد و بشر بن مروان از وی متولد شد از عتبی حکایت کرده اند که چون روزگار با نصیب اقبال نمود و دارای اموال و بضاعت و نام و شهرت گشت آقایان او در طمع و طلب در آمدند و خواستند تا غلام زر خرید را در جمله خویشاوندان خود شمرده با خود ملحق دارند .
نصیب از قبول این امر امتناع ورزید و گفت سوگند با خدای اگر من بنده لایق باشم از آن بهتر است که دعیّ لاحق باشم یعنی اگر گویند من بندۀ با لیاقت و هنر هستم که بهنرمندی خود را آزاد کردم و در شمار آزادگان آمدم از آن خوش تر دارم که بگویند موالی او با مادرش در آمیخته اند و بدان جماعت منسوب و حرام زاده است و من می دانم که شما در این کردار مال و دولت مرا آهنگ نموده اید .
سوگند با خدای هیچ وقت چیزی کسب نکنم جز آن که من و شما در آن یکسان هستیم و با شما مساوات جویم و خود را مانند یکی از شما بشمارم و در آن چه بدست آورده ام بر شما فزونی نجویم و بالسویه قسمت نمایم و نصيب بقول خود وفا کرد و با ایشان بر آن گونه معاملت فرمود تا بمرد.
ایوب بن عبایه حکایت کند که وقتی نصیب را از عبد العزیز بن مروان احسانی وافر مبذول شد لکن نصیب پوشیده داشت و با جامۀ فرسوده بمدینه باز گشت مردمان همی گفتند نصیب را از مدیحه عبد العزيز بهره نرسید.
پس مدتی بر آن حال بزیست آن گاه مادرش را بخرید و آزاد ساخت و از آن پس امّ امامه را بدو برابر آن چه در بها و قیمت مادر خویش داده بود خریداری کرده آزادی بخشید و پسر خاله نصیب که نامش سحیم بود نزد وی شد و خواستار گشت تا او را نیز آزاد نماید ، نصیب گفت قسم بخدای چیزی با من بر جای نمانده لکن چون من ازین شهر بیرون می شوم با من بیرون آی شاید خدای تعالی آزادت فرماید و چون آهنك خروج نمود غلام خود را با مولی سحيم گذاشت تا شتر او را بچراند
ص: 157
و سحیم را با خود ببرد سحیم قیمت خود را از وی خواستار شد نصیب بدو برسانید و او را آزاد ساخت .
و یکی روز بر سحیم مرور داد و نگران شد که با دیگر سیاهان نای می نوازد و پای می کوبد نصیب این کار را پسندیده نداشت و او را نکوهش کرد، سحیم گفت اگر تو مرا آزاد نمودی تا چنان که تو می خواهی باشم این کاری است که سوگند با خدای هرگز نخواهد شد و اگر تو مرا آزاد نمودی که صلۀ رحم مرا بجای آری و حق مرا ادا فرمائی قسم با خدای همان است که من می خواستم پای کوبان و نای زنان باشم و هر چه خواهم چنان کنم نصیب چون بشنید باز شد و این شعر بخواند.
انّي ارانی لسحيم قاتلا *** انّ سحيما لم يثبنى طائلا
نسيت اعمالي لك الرواحلا *** و ضربى الابواب فيك سائلا
عند الملوك استثيب النائلا *** حتّى اذا آنست عنقا باتلا
ولّيتني منك القفا و الكاهلا *** اخلقا شكسا و لونا حائلا
حکایت کرده اند یکی از پسر های نصیب بعد از آن که آن آقای نصیب که او را آزاد کرده بود وفات نمود دختر آقا را از برادر آن مولی خطبه کرد آن شخص اجابت کرد و پدرش را یعنی نصیب را بشناخت و نصیب نیز او را باز شناخت و گفت باید تمامت بزرگان قبیله را برای این امر فراهم کنی.
چون بجمله انجمن شدند نصیب روی با برادر مولای خود که عمّ دختر بود آورد و گفت آیا دختر برادرت را با این پسر من تزویج نمودی گفت آری چون نصیب این سخن بشنید برعایت ادب و حشمت آقای خود که وفات کرده با جماعتی از غلامان سیاه خود گفت پای این پسر مرا بگیرید و او را بکشید و او را سخت بزنید، ایشان بر حسب فرمان نصیب پای فرزندش را بر بسته بضربی سخت مضروب ساختند آن گاه با برادر آقایش گفت اگر نه آن بود که من اذیت و آزار ترا مکروه و بیرون از طریقت ادب می دانم ترا نیز با پسرم ملحق می داشتم پس از آن جوانی از اشراف آن طایفه را نظاره کرد و با برادر آقایش گفت دختر برادرت را با این
ص: 158
جوان تزویج کن و آن چه شایسته این کار است و برای این ترویج لازم است من از اموال خود می رسانم.
راقم حروف گوید چون بر این گونه رعایت آداب و حفظ حشمت بنگرند بدانند که خداوند تعالی از چه روی غلامی سیاه را این گونه از فضل و علم و صنعت بهره ور می فرماید (از خدا خواهیم توفیق ادب) .
از مداینی حدیث کرده اند که گفت نصیب شاعر بخدمت عبد الملك در آمد و با وى در يك سفره طعام بخورد آن گاه عبد الملک با او گفت هیچ خواهی با ماندیم باشی و منادمت نمائیم نصیب گفت مرا امان بخش و امین گردان گفت چنین کردم.
نصیب گفت ( لونی حائل و شعری مفلفل و خلقتى مشوهة و لم ابلغ ما بلغت من اكرامك اياى بشرف أَب أوام او عشيرة و أَنّما بلغته بعقلي و لساني فانشدك اللَّه يا أَمير الْمؤْمنين انّ لا تحوّل بيني و بين ما بلغت بِه هذه الْمنزلة منك).
يعنى رنك من تاريك و مويم ژولیده و انبوه و پیکرم نا پسند است و این مقام و اکرام و اعظام که در خدمت تو حاصل نمودم بواسطه شرافت پدر و مادر و عشیرت من نيست بلكه بفروز عقل متین و نیروی زبان شیرین فصاحت آئین من است ترا بخدای سوگند می دهم که در میان من و این مقام و منزلت که از تو یافته ام حایل و حاجزى نيفكني.
یعنی چون با من معاشرت ورزی بعلت روی و موی و اندام ناستوده من ملول شوی و اوصاف و کمالات مرا بچیزی نشماری عبد الملك چون این سخنان بشنید او را از آن کار معفو داشت و ازین پیش در ذیل احوال عبد الملك باين حكايت به اندک اختلافی اشارت شد و اکنون برای اقامت حجت و شهادت بر آداب نصیب نگارش یافت.
ابو بکر بن مزید گوید روزی نصیب را در پیشگاه هشام بدیدم با او گفتم ای ابو محجن از چه روی نصیب نام یافتی آیا برای آن است که این لفظ را در شعر خویش بیاوردی گفت چنین نیست لكن من در خانوادۀ از ودّان متولد شدم آقایم
ص: 159
گفت این مولود ما را بیاورید تا بدو بنگریم چون مرا بدید گفت «انّه لنصيب الخلق» از آن روز نصیب نام یافتم پس از آن عبد العزیز مرا بخرید و آزاد ساخت .
محمّد بن عبد العزیز زهری گوید نصیب با من حدیث کرد و گفت بر عبد العزیز بن مروان در آمدم گفت این قصیده خود را « اذا لم يكن بين الخليلين ردّة» از بهر من انشاد کن گفتم این شعر از اشعار من نیست و از ابو صخر هذلى است لكن من آن کس هستم که این شعر گویم.
وقفت بذى و دان انشد ناقتی *** و ما ان بها لي من قلوص ولا بكر
عبد العزیز گفت ترا يك جايزه برای صدق حدیث تو و يك جايزه از بهر شعر توست پس هزار دینار براستی داستانم و هزار دینار در صلۀ شعرم بداد و این نصیب را دو گونه خفیف و حنجرۀ برجسته بود.
حکایت کرده اند که وقتی مردی سیاه روی را با زنی سفید اندام بدیدند و از سواد او و سپیدی آن زن در عجب شده بدو نزديك آمده گفتند باز گوی تا کیستی گفت من آن کس هستم که این شعر را می گویم.
الا ليت شعرى ما الذي تحدثين بی *** غدا غربة النأي المفرّق و البعد
ارى امّ بكر حين يقترب النوى *** لنائم يخلو الكاشحون بها بعدى
انصر منى عند الأولى هم لنا العدا *** فتشمتهم بى ام تدوم على العهد
و در این اشعار از آن زن که امّ بکر بود استفسار نمود که آیا عهد خود را با روی قطع می نماید یا بر همان پیمان خود می پاید، آن زن فریاد بر کشید بلکه سوگند با خدای بر آن عهد دوام می جوید و چون پرسش کردند گفتند ای مرد نصیب است و این زن امّ بکر است وقتی با نصیب گفتند در این جا جماعتی از زنان هستند که همی خواهند ترا بنگرند و شعرت را بشنوند گفت با من چه می کنند چه اگر بنگرند پوستی سیاه و موئی سفید بخواهند دید بهتر این است که از پس پرده اشعار مرا استماع نمایند .
وقتی مسلمه با نصیب گفت هجو را نیکو نتوانی گفت نصیب گفت سوگند با
ص: 160
خدای می توانم گفت آیا چنان می بینی که من نمی توانم در عوض عافاك اللّه بگویم اخزاك اللّه ؟ مسلمه گفت فلان مرد را که مدح راندی و او ترا صله و جایزه نداد هجوش کن نصیب گفت لا و اللّه شایسته نیست که او را هجو کنم بلکه سزاوار آن است که در آن هنگام که زبان بمدح او گشودم خویشتن را هجا گویم مسلمه گفت قسم بخدای این کلام از هجو سخت تر است.
ایوب بن عبایه گوید چنان بود که هر وقت نصیب از شام می آمد بر زنی فرتوت که در جحفه بود قدوم می داد و آن عجوزه را دختری زرد روی بود و از نصیب برای او زیور و حلیه می خواست و نصیب چون برای شان نزول می نمود بجامه و درهم شاد خوارش می داشت تا یکی از اوقاتی که بر ایشان ورود نمود و با ایشان بیتوته کرد ناگاه در دل شب جوانی را بدید که بیامد و پای بپای آن دختر بزد و او برخاست و با جوان برفت و مدتی درنك كرده باز گشت و در جای خود بخفت و چون ساعتی بر گذشت آن جوان دیگر باره باز شد و پائی بدو بزد و آن دختر برخاسته با او راهسپار شد و چندی درنك نموده بجای خویشتن باز شد.
چون بامداد گشت نصیب نشان محل خفتن و آمیختن و غسل کردن هر دو تن را بدید و چون آهنك كوچيدن نمود آن عجوز و دخترش گفتند پدرم فدای تو باد تو را عادتی است یعنی عطائی با ما می رود نصیب با او گفت :
اراك طموح العين ميالة الهوى *** لهذا و هذا منك ودّ ملاطف
فان تحملى ردفين لا اك منهما *** فحسبی فرد لست ممن يرادف
کنایت از این که در این مدت ترا صاحب يك يار و يك دل دار وفادار می دانستم اکنون معلوم شد بهر کسی نگرانی و مباشرت جمعی را خواهانی و من آن کس نیستم که در این کار دیگری را با خود شريك و یار گردانم پس چیزی بدو عطا نکرد و برفت.
وقتی عبد الملك بن مروان با نصیب گفت برای من انشاد شعر کن پس قصیده خود را که این شعر از آن است بخواند.
ص: 161
و مضمر الكشح يطويه الضجيع به *** طىّ الحمايل لا جاف و لا فقر
وذي روادف لا يلفى الازار بها *** يلوى و لو كان سبعاً حين يأتزر
چون عبد الملك اين گونه تعریف را بشنید گفت ای نصیب کیست این زن گفت دختر عمّی نوبية دارم که اگر او را بنگری يك شربت آب از دستش نیاشامی عبد الملك گفت اگر جز این می گفتی آن چه را که چشم تو در آن است می زدم یعنی سرت را که محل دیدگانت می باشد از تن جدا می ساختم وقتی شاعری از حجاز نصیب را باین شعر خود هجو کرد:
رأيت ابا الحجناء في الناس حائرا *** و لون ابى الحجناء لون البهائم
تراه على ما لاحه من سواده *** و ان كان مظلوما له وجه ظالم
و كنيت نصيب ابو الحجناء و بقولى ابو محجن بود بالجمله با نصیب گفتند آیا جواب این مرد را باز نمی دهی گفت نگويم و اگر يك تن را هجو گذار بودم او را هجو می نمودم همانا خدای تعالی مرا بسبب این شعر بخیر و خوبی مقرون داشته لاجرم بر خویش واجب ساختم که شعر خویش را در آن چه شرّ است نیاورم و این مرد مرا جز بسیاهی توصیف نکرده و براستی سخن کرده است آیا از بهر شما انشاد نکنم آن چه در وصف خود گفته ام گفتند انشاد فرمای پس این شعر خود را برای ایشان بخواند :
ليس السواد بناقصى مادام لي *** هذا اللسان الى فؤاد ثابت
من كان ترفعه منابت اصله *** فبيوت اشعاري جعلن منابتي
كم بين اسود ناطق ببيانه *** ماضى الجنان و بين ابيض صامت
انّي ليحسدني الرفيع بناؤه *** من فضل ذاك و ليس بي من شامت
از مسوّر بن عبد المك مذکور است که نصیب گفت بر عبد العزیز بن مروان در آمدم با من گفت تو از امثال خود شاعر تری عبد الرحمن با من گفت ای ابو محجن آیا از وی خوشنود هستی که گفت از جماعت سودان و سیاهان شاعر تر هستی گفتم ای برادر زاده من سوگند با خدای دوست می داشتم که مرا از این مقام برتر شمارد
ص: 162
لکن این کار نکرد و من با تو بدروغ سخن نكنم .
محمّد بن عبد ربّه گوید داخل مسجد کوفه شدم مردی را بدیدم که مانند او و سیاه تر از وی و پاکیزه تر جامه از جامۀ وی و خوش هیئت تر از وی ندیده بودم پرسیدم این مرد کیست گفتند نصیب است پس بدو نزديك شدم و با وی از هر در حدیث راندم آن گاه گفتم مرا از مقام شعر خودت و اصحاب خودت خبر گوی.
گفت اما جمیل همانا پیشوا و امام ماست و عمر بن أبي ربيعة دوشيزكان پرده حجاب و پرورش یافتگان آفتاب احتساب را از ما نيك تر توصیف نماید اما كثّير همانا در اشعار خویش و مضامین خود ما را بر اتلال و دمن و فراق یار گل پیرهن می گریاند و پادشاهان را از ما بهتر مدح می گذارد و امّا من همانم که آن چه گفته ام بشنیدی گفتم مردمان را گمان چنان است که تو نتوانی نیکو هجو رانی.
نصیب ازین سخن بخندید و گفت آیا مردمان را می نگری که در حق من بگویند مدیحه نیکو نمی تواند آورد گفتم نی، گفت آیا در حق من جایز نمی دانی که هجای نیکو آورم و در جای «عافاك اللّه» «اخزاك اللّه» بگویم گفتم آری می توانی .
نصیب گفت همانا من مردمان را از دو حال بیرون نیابم یا آن مردی است که از وی مسئلتی ننموده ام و با این حالت هیچ نمی شاید که او را هجو کنم و در حقّش ستم ورزم یا مردی است که از وی سئوال کرده ام و او مرا محروم و ممنوع داشته در این وقت نفس من سزاوار تر است که هجو شود چه به تسویلات نفسانی بر آن شده ام که از وی سؤال کنم و آن چه او راست از وی طلب نمایم.
اسمعیل بن مختار گوید ابو محجن اصيب با من حدیث نمود که روزی که باران از آسمان فرود همی آمد او و کثّیر و احوص بیرون آمدند نصیب گفت هیچ مشتاق باشید که بجمله سوار شده بعقیق رویم و چشم خود را از دیدار ماه رویان سیمین ذقن و سرو قدان گل پیرهن نصیبی بخشیم گفتند آری پس مرکوب های سخت نیکو را زین بر نهادند و البسه بس لطيف و شریف بر تن بیاراستند و خویشتن را
ص: 163
نا شناس گردانیده راهسپار آمدند.
چون بعقیق اندر شدند بهر سوی بگذشتند و در کنار هر گلبنی از دیدار گل رخی بهره ور شدند تا گاهی که سوادی عظیم را از دور نگران شدند و بجانبش گرایان گردیدند تا ب آن پیوستند و گروهی زنان خدمت کار و غلامان مه عذار و زنان خوب روی خوش رفتار که بجمله نقاب از دیدار برداشته چون ماه و آفتاب جهانی را کامیاب می داشتند بدیدند چون آن زنان ایشان را بدیدار آوردند خواستار شدند تا فرود آیند شعرای روزگار شرمسار بودند که در اول وهله اجابت نمایند و گفتند تا از پی آن حاجت که از پی آنیم نشویم نمی توانیم در این جا فرود آئیم.
جماعت نسوان ایشان را سوگند دادند تا به نزد ایشان باز گردند ایشان برفتند و باز آمدند ، زن ها خواستار شدند تا فرود آمدند آن گاه یکی از آن زن ها درون سرای رفت و برای ایشان اجازت حاصل کرده باز گشت و گفت اندر آئید می گوید ما بر زنی خوب چهر که فروغ دیدارش بر ماه و مهر پیشی گرفته و با کمال جمال و جلال برو سادۀ خویش بر نشسته در آمدیم چون ما را نگران شد تحیت و ترحيب نمود و بر آن کرسی ها که بر نهاده بودند اجازت جلوس داد و ما بجمله در يك صف بنشستيم .
آن گاه با ما گفت اگر دوست می دارید کودک خود را بخوانیم و گوشش را مالش دهیم چنین کنیم و اگر خواهید ابتدا بغذای بامدادی نمائیم گفتیم بلکه كودك را احضار فرمای چه غذای صبح گاهان فوت نمی شود پس ماه روی با دست نازنین به تنی از خدام اشارت کرده فوراً کنیز کی بس جمیل که مطرفی بروی آویخته حاضر شد و او را در برابر خاتون باز داشتند چندان که آرام گرفت.
آن گاه پرده را از چهره اش بر گرفتند چون نگران شدیم جمالی بکمال داشت و در حسن و خوب روئی بخواتون خود نزدیکی می گرفت پس باهل مجلس تحيت و ترحيب نمود این وقت خاتون او بدو روی کرده گفت و يحك در این شعر نصیب عافى اللّه ابا محجن تغنى جوى و ابو محجن کنیت نصیب است.
الأهل من البين المفرق من بدّ *** و هل مثل ايام بمنقطع السعد
ص: 164
تمنيت ايّامى اولئك و المنى *** على عهد عاد ما تعيد و لا تبدى
ماه روی برای آن پری چهرۀ مشکین موی با صوتی دلکش و لفظی شیرین و نوائی سوزناك تغنی کرد آن گاه با او گفت این شعر ابو محجن را نیز تغنی کن عافاك اللّه ابا محجن و آن دوشیزه در این شعر من
ارق المحب و عاده سهده *** لطوارق الهّم التي ترده
و ذكرت من رقت له کبدی *** و ابي فليس ترق لي كبده
لا قومه قومی و لا بلدی *** فنكون حينا جيرة بلده
و وجدت وجد اّلم يكن احد *** من اجله بصبابة يجده
الاّ ابن عجلان الذي تبلت *** هند ففات بنفسه كمده
چنان تغني نمود که همی خواستم مانند مرغ پرواز نمایم و از خرسندی بر آسمان بر شوم پس از آن فرمود در این شعر ابی محجن تغنّى كن « عافي اللّه ابا محجن».
فيالك من ليل تمتعت طوله *** و هل طائف من نائم متمتع
نعم انّ ذا شجو متى يلق شجوه *** ولو نائماً مستعتب اومودع
له حاجة قد طالما قد أسرّها *** من الناس في صدر بها يتصدع
تحملها طول الزمان لعلّها *** يكون لها يوما من الدهر منزع
و قد قرعت في ام عمرو لى العصا *** قديما كما كانت لذي الحلم تقرع
در این اشعار چنان تغنی نمود که مرا بحیرت افکند و از شدت فرح و سروری که در حسن غنا و اختیار او در شعر من بکار برده و حسن صنعتی که بنموده بود همی خواستم از خود بشوم و از آن گونه جودت و احکام آن مبهوت بماندم پس از آن با آن دختر ماه منظر گفت در این قول ابی محجن « عافی اللّه ابا محجن» نغنّی و سرود نمای .
يا ايّها الركب انّى غير تابعكم *** حتّى تلموا و انتم بي ملمّونا
فما ارى مثلكم ركبا كشكلكم *** يدعوهم ذو هوى ان لا يعوجونا
ص: 165
ام خبروني عن داء بعلمكم *** و اعلم الناس بالداء الأطبونا
چون این تغنی بنمود و این اشعار مرا بسرود و بجمله از ابیات من اختیار فرمود چنان خویشتن را بزرگ و بلند شمردم که همی در عرصه پندار خویش گمان بردم مردی از اشراف قریش هستم و منصب والاى خلافت و مقام عالی سلطنت مرا است.
پس ماه روی زهره جبین با آن دختر قمر آئین گفت ای دخترك من كفايت کرد ای غلام طعام بیاور این وقت احوص و كثير خشمناك و افسرده بپای جستند و گفتند نه چنین است سوگند با خدای هرگز از طعام تو نخوریم و با تو در يك مجلس جلوس نکنیم چه با ما بد معاشرت کردی و ما را خفیف شمردی و شعر نصیب را بر ما مقدّم داشتی و در اشعار او به تغنی حکم کردی و استماع نمودی با این که در اشعار ما بسی ابیات است که بر شعر او ترجیح دارد و چون در آن ها تغنّی کنند خوش تر از اشعار او باشد.
چون این سخنان بپای رفت آن ماه روی حور لقالب بجواب بر گشود و ستاره و ماه و آفتاب بنمود و گفت این اختیار که نمودم همه از روی کمال معرفت و اطلاع من بود ، باز گوئید کدام شعر شما از شعر نصیب افضل است آیا این شعر تو است ای احوص :
يقرّ بعيني ما يقرّ بعينها *** و احسن شيء ما به العين قرّت
یا این شعر توست ای کثیر که در حق عزّه گوئی.
و ما حسبت ضمرية جدويثة *** سوى التيس ذي القرنين انّ لها بعلا
یا این قول تو است که در حق وی گوئی:
اذا ضمريّة عطست فنكها *** فانّ عطاسها طرف السّفاد
احوص و کثیر ازین حال بیش تر خشمناک گردیده و منفعل بیرون شدند و آن سرو جوی بار ملاحت و ماه آسمان صباحت مرا با خود بداشت پس با وی طعام بخوردم آن گاه بفرمود تا سیصد دینار سرخ و دو جامه نفیس و مقداری طیب بمن عطا کردند
ص: 166
و از آن پس دویست دینار دیگر بمن بداد و گفت این مبلغ را بدو رفیق خود بازده اگر پذیرفتند خوب وگرنه از آن تو باشد.
پس من بمنزل های ایشان برفتم و آن داستان را بگذاشتم احوص پذیرفتار شد لكن كثير نپذیرفت و گفت خداى صاحبۀ ترا و جایزۀ او را لعنت کند و ترا با او لعنت نماید پس آن صد دینار را بگرفتم و باز شدم.
راوی می گوید از نصیب پرسیدم آن زن از کدام طایفه بود گفت از جماعت بنی امیه است و تا زنده ام نامش را برای هیچ کس باز نگویم.
مداینی گوید وقتی طاعونی در مصر افتاد عبد العزيز بن مروان که در این وقت والی مصر بود فرار کرده در یکی از قراء صعید که سکر نام داشت منزل ساخت و در آن هنگام که نزول می نمود رسول عبد الملك بدو وارد شد عبد العزیز گفت ترا چه نام است گفت طالب بن مدرك ، عبد العزیز این نام را شوم شمرد و اظهار اندوه و انزجار فرمود گفت در خود نمی بینم که ازین پس بفسطاط باز گردم و در آن قریه بمرد و نصیب این شعر در مرثیه او بگفت :
اصبت يوم الصعيد من سكر *** مصيبة ليس لى بها قبل
تاللّه انسی مصیبتی ابدا *** ما اسمعتنى حنينها الابل
الى آخر ها. وقتى با نصیب گفتند شعر تو پیر شده است گفت چنین نباشد سوگند با خدای شعر من پیر نشده است لکن عطا و بخشش پیر شده است و کیست که عطا کند با من مانند آن عطا که حکم بن عبد المطلب می نمود روزی بخدمت او بیرون شدم و او در پاره صدقات مدينه مشغول بود چون او را دیدم گفتم :
ابا مروان است بخارجی *** و ليس قديم مجدك بانتحال
می گوید چهار صد میش و صد میش آبستن بمن بداد و گفت فرش مرا بلند کن بلند کردم و دویست دینار از زیر آن بر گرفتم.
ابراهيم بن سعيد بن بشر بن عبد اللّه بن عقيل خارجی از پدرش سعید روایت کند که گفت سوگند با خدای من با ابو عبيدة بن عبد اللّه بن زمعة در خیمه او جای داشتم
ص: 167
ناگاه کثیر شاعر بیامد ابو عبيدة او را تحیّت گفت و با وی گرم بنشست و طعام بخواست و ما مشغول طعام شديم كثير نيز با ما بطعام شروع کرد و مردی بیامد و سلام براند و خود را بر ابو عبیده بیفکند ابو عبیده با وی معانقه کرد و از حالش بپرسید پس از آن او را بخوردن طعام دعوت کرد آن مرد با حاضران بخوردن طعام اشتغال یافت.
چون کثیر این حال بدید دست از طعام باز کشید، ابو عبیده و سایر حاضران بدو روی کردند و خواستار شدند تا طعام بخورد کثیر پذیرفتار نشد و روی با نصیب آورد و گفت ای ابو محجن سوگند با خدای اثر و نشان اهل شام بر تو خیلی جمیل افتاده همانا در این سفر با کبری آشكار و حيائي اندك باز آمدى.
نصیب در جواب گفت ای ابو صخر لكن اثر حجاز بر تو جمیل نیست و تو را نقصانی بسیار و حمقی کثیر فرو گرفته است کثیر گفت سوگند با خدای من اشعر عرب هستم در این شعر که در حق مولاة تو گویم.
اذا امسيت بطن صحاح دونی *** و عمق دون عزة فالبقيع
فليس بلائمي احد يصلي *** اذا اخذت مجاريها الدموع
نصیب گفت قسم بخدای من از تو اشعر هستم در این شعر که در حق دختر عمّ تو انشاد کرده ام .
خليلي ان حلّت كلية فالربا *** فذى امج فالشعب ذى الماء و الحمض
فاصبح من حوران رحلي بمنزل *** يبعده من دونها نازح الارض
و أيأستما ان يجمع الدهر بيننا *** فخوضا بي السمّ المضرج بالمحض
ففى ذاك من بعض الامور سلامة *** و للموت خير من حياة على غمض
می گوید کثیر سخت بر آشفت و بسوی نصیب بتاخت نصیب بجای خویش ثابت بماند و با کمال مناعت و قوت دل بنشست چون کثیر بدو نزديك شد و دو پای خود را بروی فرود آورد نصیب با ساق خود چنان بدو بزد که او را از خویشتن بدور افکند و خود آسوده بخفت تا گاهی که هنگام شام گاهانش برای رمی جمار از
ص: 168
خواب بیدار کردیم، وقتی نصیب بر ابراهيم بن هشام امیر مدینه در آمد و این شعر بخواند :
يا ابن الهشامى لا بيت كبيتكم *** اذا تسامت الى احسابها مضر
ابراهیم گفت ای ابو محجن بر خیز و این شتر را با آن چه دربار آن است بر گیر نصیب با کمال سنگینی و مناعت برخاست و آن را حله مرحوله را مالك شد و مردمان از گوشه و کنار همی گفتند هرگز عطیتی ازین گوارا تر و گرامی تر و زود تر و جزیل تر ندیده ایم .
نصیب کلمات ایشان را بشنید و روی به آن ها آورد و گفت سوگند با خدای شما را با مردم کریم و جواد چندان مصاحبتی نیفتاده و راحله و رحل ندیده اید ازین روی این جمله را افزون از مقدار خود بلند می کنید.
ایوب بن عبايه حکایت کند که نصیب بر عبد الواحد نضری امیر مدینه در آمد و از جانب خلیفه فرمانی آورده بود که برای قوم و عشيرت نصیب از بنی حمزه در حق هر يك مبلغى مقرر و مفروض دارد نصیب ایشان را بخدمت عبد الواحد حاضر کرد و در جمله آنان چهار تن بودند که هنوز بسن بلوغ نرسیده بودند لاجرم نضری آن چهار كودك را از زمره وجیبه بران محسوب نداشت.
نصیب چون این حال بدید محض اتكال بالطاف خلیفه آغاز خشونت نهاد و کلماتی درشت بر زبان بگذرانید ابراهیم بن عبد اللّه بن مطیع که حاضر بود نصیب را اشارت نمود که سکوت کن و ازین افزون مرو و بیرون شو تا من کار تو را به انجام رسانم، چون ابراهیم نیز از مجلس بیرون رفت نصیب او را ملاقات کرده گفت بمن اشارت كردى و من مکروه دانستم که بیرون نیایم و تو را بخشم افکنم لكن با التفات و تقويت امير المؤمنین از صلابت و روی بر تافتن امیر اندیشه ندارم.
ابراهيم گفت همانا عبد الواحد مردی عربی و تند خوی و غیور است بيمناك شدم که تو بعضی سخنان با وی گوئی که او را بخشم و کین در آوری و آن چه خواهی پذیرفتار نشود چه امروز مالك امر و دارای تسلط و اقتدار است ازین روی خواستم
ص: 169
از آن پیش که چیزی بر زبان آوری که خشم او را بجنبانی و کاری از وی روی کند که باز گشت از آن ممکن نشود بیرون شوی، هم اکنون منتظر باش تا حال خویش او را پدید گردد آن گاه با وی سخن کن ما نیز در کار تو همراهی کنیم تا آن چه مقصود داری بجای آورد نصیب این شعر بگفت .
يومان يوم لرزيق فسل *** و يومه الآخر سمح فضل
نصيب بعد از قرائت این شعر گفت فدای تو شوم چنان کنم که خواهی تو بنگر هر وقت مقام عرض سخن است اشارت فرمای تا بدو سخن کنم و از آن پس نصیب در هر شامگاهی بخدمت عبد الواحد حاضر می شد و ابن مطیع یکسره بدو اشارت می کرد که با وی تکلّم نکند تا شبی که عبد الواحد را نيك حال و خوش نفس دید این وقت نصیب را بمکالمت اشارت کرد.
نصیب در مقصود خویش آغاز سخن کرد و کلماتش در خدمت عبد الواحد مطبوع گشت آن گاه گفت ايها الامير من شعری بگفته ام اکنون استماع فرمای و جواب باز گوی پس از آن انشاد کرد :
اهاج البكا ربع باسفل ذي السدر *** عفاه اختلاف العصر بعدك و القطر
الى آخر ها، چون این اشعار را که در شکایت احوال خود و عسرت و فقر عشيرت خود و مدح عبد الواحد انشاد کرده بود معروض داشت عثمان بن حیّان مرّی که حاضر بود گفت ایها الامير اكنون آن جماعت نیز بالغ و محتلم گردیدند و مستوجب فریضه و وجیبه هستند ابن مطیع نیز شرایط همراهی بجای آورد و لوازم احسان را مرعی داشت لکن بر وی دشوار بود که ابن حیان در اصلاح کار نصیب با وی شريك و همراه باشد.
نصری با ابن مطیع و ابن حیان گفت شما هر دو تن بصداقت رفتید همانا ایشان بالغ شده اند و مستحق فریضه باشند آن گاه با یکی از کتاب خود فرمان کرد تا نام ایشان را در دفتر وظیفه خواران بر نگاشت و آن چه شایسته بود در حقّ ایشان
ص: 170
بر قرار فرمود.
عتبی حکایت کند که وقتی نصیب بر عبد العزيز بن مروان در آمد و مدتی در میانه ایشان افسانه و داستان بگذشت عبد العزیز در ضمن حدیث گفت ای نصیب هرگز عاشق شده باشی گفت آری بعشق کنیزی از بنی مدلج دچار شدم عبد العزیز گفت در حال عشق و عاشقی چه می ساختی گفت آن جماعت بحر است او می پرداختند و مرا از وصال او مانع بودند و من بهمان قانع بودم که در معابر بدو بچشم و ابرو اشارتی با او بنمایم و این شعر را در حق او گفتم :
وقفت لها كيما تمرّ العلّني *** اخالها التسليم ان لم تسلم
و لمّا رأتني و الوشاة تحدرت *** مدامعها خوفاً و لم تتكلّم
مساكين اهل العشق ما انت اشترى *** جميع حياة العاشقين بدرهم
عبد العزيز گفت ويحك آخر الامر كار آن كنيز بکجا پیوست گفت او را بفروختند و از آقای خود فرزندی بزاد عبد العزیز گفت آیا در نفس تو از وی چیزی مانده است گفت «نعم عقابیل احزان» آری تنجاله های اندوه .
ابو عبیده حکایت کرده است که وقتی نصیب بمکه آمد و شب هنگام داخل مسجد الحرام شد و در خلال آن حال ناگاه سه زن پدید شدند و نزديك به نصیب بنشستند و از هر طرف حدیث راندند و از شعر و شعراء مذاکره نمودند و در فصاحت و ادب بر تمامت زنان برتری داشتند یکی از ایشان گفت خدای بکشد جمیل را در آن جا که این شعر گوید :
و بين الصفا و المروتين ذكرتكم *** بمختلف ما بين ساع و موجف
و عند طوافي قد ذكرتك ذكرة *** هي الموت بل كادت عن الموت تضعف
آن زن دیگر گفت بلکه خدای بکشد كثير عزّة را در آن مقام که این شعر انشاد کرده است :
طلعن علينا بين مروة و الصفا *** يمرن على البطحاء مور السحائب
فكدن لعمر اللّه يحدثن فتنة *** المختشع من خشية اللّه تائب
ص: 171
زن سومین لب شکرین برگشود و گفت بلکه خدای تعالی بکشد فرزند زانیه نصیب را در آن جا که این شعر را گوید:
الام على ليلى و او استطيعها *** و حرمة ما بين البنيّة و الستر
لملت على ليلى بنفسي ميلة *** ولو كان في يوم التحالق و النحر
این وقت نصیب بجانب ایشان برخاست و سلام براند و پاسخ بشنید و گفت نگران شما شدم که در چیزی حدیث می رانید که مرا در آن علمی است گفتند باز گوی تو کیستی ؟ نصیب گفت آیا گوش بسخن من می سپارید یا نه گفتند بیار تا چه آری پس این قصیده خود را که اولش این شعر است برای ایشان بخواند :
و يوم ذي سلم شافتك نائحة *** و رقاء في فنن و الريح تضطرب
آن زنان گفتند ترا بحق خدا و حرمت این بنا قسم می دهیم باز گوی کیستی نصیب گفت منم پسر مظلومه که بغیر جرم و گناهی او را بزنا نسبت داديد من نصيب می باشم آن زنان بدو برخاستند و او را سلام فرستادند و ترحیب گفتند و آن زن که آن سخن کرده بود از وی معذرت همی جست و گفت سوگند با خدای در این سخن که نمودم ارادۀ بد نداشتم بلکه از بسکه خواستم شعر ترا تحسین نمایم به آن گونه گفتم که بشنیدی.
نصیب بخندید و با ایشان بنشست و آن زنان تا زمانی که انصراف همی جستند با وی بحدیث پرداخته و نصیب از بهر ایشان از همه راه سخن همی کرد و ازین پیش در ذیل حال پاره از خلفا و بعضی از شعرا برخی از حکایات نصیب بر حسب تقاضای مقام ارتسام گرفت.
عبد الرحمن بن ارطاة و بقولى عبد الرحمن بن سيجان بن ارطاة بن سيحان بن
ص: 172
عمرو بن نجيد بن سعد بن لاحب بن ربيعة بن شكم بن عبد اللّه بن عوف بن زيد بن بكر ابن عمير بن علي بن جسر بن محارب بن خصفة بن قيس بن عيلان بن مضر بن نزار و مادر جسر بن محارب را کاس می نامیدند و او دختر لكيز بن افصى بن عبد القيس بود و مادر على بن جسر ماوية دختر علی بن بكر بن وائل است.
در جلد دوم اغانى مسطور است شکم بن عبد اللّه اول محاربی است که سیّد قوم و عشيرت خویش گشت و بحسب استعداد و قابلیت بر ایشان ریاست یافت و با آل عبد مناف خاصه و سایر بنی امیه عامه دارای مقام و منزلت شدند.
ابو غسان محمّد بن يحيى روایت کند که چون هشام بن الوليد ابو ازيهر را بقتل رسانید مردم قریش ارطاة بن سيحان را كه حليف حرب بن اميّة بود بجانب شراة بفرستادند تا هر کس از تجار قریش در آن جا باشد تحذیر و پرهیز دهد حاجز ازدی نیز بیرون شد تا قوم خود را اخبار نمايد لكن ارطاة بر وی سبقت گرفت و این شعر بگفت و آن جماعت را با خبر ساخت و نجات یافتند.
مثل الحليف يشدّ عروته *** يثنى العناج لها مع الكرب
زلم اذا يسروا به یسر *** و مناضل يحمى عن الحسب
هل تشكرن فهر و تاجرها *** دأب السرى بالليل و الخبب
حتّى حلوت لهم يقينهم *** ببيان لا ألس ولا كذب
و این عبد الرحمن در شمار مقلین شعرای اسلامیین بود و در زمره فحول مشهورین نبود و در توصیف شراب و غزل و فخر و مدح اخلاف خود از جماعت بنی امیه انشاد ابیات می کرد و او یکی از آن مردم است که دائم الخمر بودی و در این کردار حدّ خوردی و با مردم بنی امیه چون یک تن از ایشان شمرده شدی جز این که اختصاص او به آل ابی سفیان و آل عثمان خاصه بر افزون بودی و خصوصیت او با ولید بن عثمان و مؤانست او با ولید از خصوصیت او با سایرین بیش تر بود چه ایشان هر دو در شرب خمر مداومتی مفرط داشتند.
جماعتی از اهل حجاز گفته اند ابن سیحان با مردم قریش حلیف بود و در
ص: 173
مدینه منزل داشت و با عثمان بن ولید منادمت می ورزید یکی روز از شراب گلنار خماری در وی راه کرد زبانش را از کار بیفکند و اطرافش ساکن و چون لاشۀ بی جان بیفتاد اهلش او را مرده پنداشتند و بر وی ناله و نفیر بر آوردند.
وليد چون اين بانك و فرياد بشنید با نهایت فزع و جزع بدو تاخت و چون او را دریافت گفت «اخی مخمور و ربّ الكعبة» سوگند با پروردگار کعبه برادرم دچار لطمه خمار است و او را مرضی دیگر نباشد.
آن گاه با غلام خود گفت تا برفت و از سرای ولید مشکی شراب ناب بیاورد ولید بفرمود تا آن شراب لعل گون را در آتش گرم کردند و ابن سیحان را از آن بخورانیدند تا قی همی کرد و نیز دوائی از همان شراب از بهرش مرتب کرده و بر سرش نیز روغنی از آن بیاراستند و هر دو پایش را در میان آب گرم بگذاشتند و قلیلی بر نیامد که ابن سیحان برخاست و راه برگرفت و بسلامت برفت و بعد از آن ولید بمرد .
و یکی روز که ابن سیحان جلوس کرده و متروکات ولید را از خانه بخانه انتقال می دادند ناگاه خادم او آن مشکی را که ولید در آن اوقات برای مداوای ابن سیحان از شراب پر کرده بود و او را به آن علاج نمود از پیش روی ابن سیحان بگذرانید و این وقت آن مشك خشك گشته و منقبض گردیده بود .
چون ابن سیحان را نظر بر آن مشك افتاد اشك از دیده بیارید و از آن روزگاران و دیدار یاران یاد همی کرد و ناله بر کشید و گفت:
لا تبعدنّ اداوة مطروحة *** كانت حديثا للشراب العائق
الی آخر الابیات
و نیز از ابو عبیده مسطور است که چنان بود که ولید بن عثمان بن عفان با وليد بن عتبة بن ابي سفيان و ابن سيحان بشرب خمر روز و شب بپایان می بردند ولید را چنان قوت خمار می ربود که مانند مردگان می گشت و بر وی بيمناك می شدند و زن ها بر وی گریبان می دریدند یکی روز که او را این حال نمایان شد
ص: 174
ابن سیحان را بر بالین یار نازنین حاضر کردند چون ابن سیحان او را نگران شد بر ایشان بانك بر زد که از کنار من و برادرم دور شوید زن ها بیرون شدند آن گاه با ولید گفت یا ابا عبد الرحمن همانا نوبت شراب بامدادی است ولید چون صدای آشنا بشنید افاقت گرفته برخاست و ابن سيحان با این حال اشارت کند و گوید :
بابي الوليد و امّ نفسي كلمّا *** بدت النجوم و ذرّ قرن الشارق
كم عنده من نائل و سماحة *** و فضائل معدودة و خلائق
الى آخر ها از حماد بن اسحق مروی است که در آن اوقات که معاوية بن ابی سفیان در کار ولایت حرمین در میان مروان و سعید بن العاص حکومت راند باره حرکات از ابن سیحان پدیدار شد که مروان بن حکم را بخشم افکند و هم از مدیحۀ ابن سیحان در حق سعید و انقطاع او بسعید و خرسندی او بولایت و امارت سعید خشمناک گردید و در کمین او بنشست تا هنگامی که ابن سیحان از سرای ولید بن عثمان مست و سکران بیرون آمد مروان او را بگرفت و هشتاد تازیانه اش که حد شراب خواران است بزد .
و از آن طرف چون قاصد مردم مدینه بخدمت معاویه رفت معاویه از آن برید از حالات مردم مدینه بپرسید برید اخبار ایشان را همی بعرض رسانید تا بداستان ابن سیحان کشید و از تازیانه زدن مروان باز گفت.
معاویه را غضب فرو گرفت و گفت سوگند با خدای اگر ابن سیحان حلیف و دوست ابی العاص بود هرگز مروان او را حد نمی زد لیکن مروان چون می داند وی حلیف حرب است او را مضروب داشت آیا ابن سیحان این شعر نگوید :
و انّي امرؤ حلف الى افضل الورى *** عديدا اذا ارفضّت عصا المتحلف
قسم بخدای که مروان او را بواسطه نبیذ اهل مدینه و حمق ایشان مضروب نداشته است آن گاه با کاتب خود گفت بمروان بنویس که این حدّی را که بر ابن سیحان وارد کرده باطل شمارد و بر این امر بر فراز منبر خطبه براند و با مردمان بگوید من این ضربی که بر وی فرود آوردم از روی شبهت بود و از آن پس بر من
ص: 175
روشن گشت که ابن سیحان مسکری نیاشامیده و دو هزار درهم نیز بدو عطا نماید .
چون این مکتوب با این اسلوب بمروان رسید سخت بر وی عظیم گردید و پسرش عبد الملك را بخواند و آن نامه را بر وی باز راند و در آن کار با او مشورت نمود .
عبد الملك گفت این مکتوب را بر معاویه بر تاب و بکار مبند و خویش را تكذيب مكن و حكمت را باطل مساز مروان گفت من بحال معاویه دانا ترم گاهی که بر چیزی عزم یا اراده نماید. یعنی او را آن عزم و لجاج است که چون بر کاری امر و اندیشه فرماید نمی توان سهل و بیهوده انگاشت لا و اللّه با معاویه در مقام مخالفت بر نیایم و حکمش را باز نگردانم.
و چون روز جمعه در رسید و از خطبه فراغت یافت گفت همانا در کار این سیحان در مقام کشف بر آمدیم معلوم گردید که وی مسکری نیاشامیده و گرد منکری نگردیده است و ما در حق او و حدّ او عجلت ورزیدیم و اکنون حدّ او را باطل و از درجه اعتماد هابط گردانیدم آن گاه از منبر بزیر آمده دو هزار درهم بدو بفرستاد .
و این داستان از واقدی باین گونه مسطور است که عبد الرحمن بن سبحان محاربی مردی شاعر بود و احادیث و حکایات شیرین و غریب از اخبار و اشعار و ایام عرب می گذاشت و افزون بر این جمله شراب خواره و خمر باده بود و هر کس از ولاة و جوانان و منسوبان بنی امیّه که با مارت بیامدند و شراب خوار بودند او را می خواندند و ندیم خود می گردانیدند .
چون ولید بن عتبة بن ابی سفیان والی مدینه شد و مروان معزول گردید مروان بر این کار و کردار دشمن و کینه ور گشت و کین او در دل بسپرد چه ولید خمر می آشامید و ابن سیحان را می طلبید و با وی شرب می نمود اما ابن سیحان از كين و حقد مروان آسوده نبود و یقین داشت که آخر الامر همان کردار که با وی بپای آورده خواهد نمود و ابن سیحان مروان را مدح کرد و از وی صله یافته
ص: 176
بود لكن مروان همی خواست او را بزحمتی و کلفتی دچار گرداند تا اسباب رسوائی ولید گردد .
لاجرم يك شب در مسجد بكمين او بنشست و ابن سبحان بهر شب سحرگاهان از منزل ولید بیرون می آمد و هنوز اثر مستی و بوی شراب در سر و دهان داشت و از مسجد عبور داده بکوچه عاصم بیرون می شد و محمّد بن عمرو و عبد اللّه بن حنظله و جماعتی از قرّاء در مسجد بیتوته می کردند و تهجّد می ورزیدند.
چون در آن شب ابن سیحان با همان حال از سرای ولید بیرون آمد مروان و اعوانش او را بگرفتند آن گاه محمّد بن عمرو و عبد اللّه بن حنظله را حاضر کرده هر دو را بر مستی او گواه گرفت و با ابن سیحان گفت سوره فاتحه را قرائت نماید و او بواسطۀ مستی نتوانست ، لاجرم مروان او را بصاحب شرطۀ خود بسپرد تا محبوسش نمود.
و چون بامداد شد این خبر بولید رسید و در مردم مدینه شایع شد ولید بدانست که مروان این کار برای فضیحت وی کرده است و اگر ابن سیحان از سرای دیگری باین حال بیرون می شد مروان متعرض وی نمی گشت و اگر ابن سیحان را حدّ نزنم برائت من نزد مردم مدینه پذیرفته نشود پس بفرمرد تا امیر شرطه او ابن سیحان را حدّ بزد و رها گردانید و ابن سیحان در سرای خود برفت و بنشست و از شرمندگی خود نزد مردمان نمی شد.
عبد الرحمن بن حارث ابن هشام با فرزندان خود نزد وی شد چه با هم جلیس و انیس بودند و با ابن سیحان گفت چه چیز تو را بر آن داشته که در سرای خود بنشینی ؟ گفت شرمساری از مردمان .
عبد الرحمن جامه چند با خود بیاورده بود و گفت ای مرد از سرای بیرون آی و این جامه بر تن کن و با ما بمسجد اندر شو و این حال برای تو از آن سزاوار تر است که هر ساعتی دروغ گوئی سخنی بدروغ گوید و از آن پس بخدمت امیر المؤمنین یعنی معاویه بکوچ و او را از آن چه ولید با تو کرد باز گوی چه معاویه ترا صله بخشد
ص: 177
و این حدّ را از تو باطل گرداند.
ابن سيحان با عبد الرحمن و اولاد او راه برگرفت و در میان ایشان بگذشت تا بمسجد در آمد و دو رکعت نماز بگذاشت و با عبد الرحمن پشت بر ستونی و مردمان هر کس در حق او سخنی بر زبان داشت یکی می گفت او را مضروب نداشتند و دیگری می گفت من نگران ضرب وی بودم و آن دیگر می گفت بدنش از ضرب تازیانه مجروح شد پس ابن سیحان روزی چند در مدینه درنك نموده بدرگاه معاویه روی نهاد و نزد یزید بن معاويه عليه اللعنه برفت و با وی به آشامیدن باده ارغوانی پرداخت.
یزید در کار او با معاویه سخن کرد معاویه او را احضار کرده از آن چه از بغض و کین مروان بر وی بر گذشته بود خبر یافت ، معاویه گفت خدای ولید را نکوهیده فرماید که تا چند عقلش ضعیف و خردش سست است آیا از تو شرم نداشت که تو را در آن چه خود نیز می آشامد مضروب دارد.
و امّا مروان همانا می دانم که با آن حسن رأی که تو با او داری و آن مودت که با وی می ورزی نه محض تو و کین با تو چنین کرده باشد بلکه خواست مقام ولید را در خدمت من پست نمايد لكن بصواب نرفت بلكه مكانت و منزلت خود را در خدمت ما پست نمود و خود را چون مردی شرطی گردانید.
آن گاه با نویسنده خود گفت بنویس (بِسم اللَّه الرحمن الرّحيمِ من عبد اللَّه معاوِية أَمير الْمؤْمنين الىّ الْوليد بن عتبة أَما بعْد فالعجب لضربك ابْنِ سيحان فيما تشرب منه ما زِدت على انّ عرفة أهْل الْمدینة ما كنت تشربه ممّا حرم عليك فاذا جاءك كتابِي هذا فا بطل الحد عنِ ابنِ سيحان و طفْ بِه في حلقِ الْمسجد و أَخبرهم انّ صاحب شرطك تعدَّى عليه و ظلمه و انّ أَمير الْمؤمنِين قد أَبطَّال ذلك عنه).
از بنده خدا معاویه امیر مؤمنان بولید بن عتبة مرقوم می شود که شگفتی و عجب می رود از این که تو ابن سیحان را در آن فعل که خود مرتکب هستی و در مکافات آن چه تو می آشامی مضروب داری و در این کردار چیزی تو را نیفزود مگر
ص: 178
این که مردم مدینه را بیا گاهانیدی که تو از آن چه خدای بر تو حرام فرموده است بیاشامی.
هم اکنون چون این نامه مرا قرائت کردی حدّ را از ابن سیحان باطل گردان و او را در مسجد در میان مردمان مگردان و ایشان را باز گوی که صاحب شرطه بر وی تعدی ورزیده و بر وی ستم رانده و امیر المؤمنین این حدّ را از وی باطل ساخته یعنی كان لم یکن انگاشته است.
آن گاه معاویه نوشت آیا این نه آن کس باشد که این شعر گوید و به آن اشعار مذکوره بعلاوه چند شعر دیگر اشارت کرده و حکم فرمود که چهار صد گوسفند و سی میش آبستن که در سیّاله نگاه می دارند بابن سیحان عطا کنند و معاویه پانصد دینار و یزید دویست دینار بدو عطا کرد.
پس ابن سیحان با فرمان معاوية بن ابي سفيان راه بر گرفت و نزد ولید شد ولید او را در مسجد طواف داده آن حد را باطل گردانیده و آن چه معاویه فرمان کرده بود بدو عطا نمود.
و نیز معاویه نامه بمروان بنوشت و او را در آن چه با ابن سیحان معمول داشته و افتضاح ولید را خواسته بود نکوهش کرد و از آن پس ولید بن عتبة عبد الرحمن بن سیحان را بخواند تا با وى كما في السابق مشغول شرب نبيذ و عیش و عشرت باشد ابن سیحان گفت سوگند با خدای هرگز با تو شراب نخواهم خورد و موسی بن عبد العزیز این داستان را با اندك اختلافی مذکور داشته.
و عبد العزیز بن مروان گوید مروان بن الحكم عبد الرحمن بن سیحان را در شرب خمر هشتاد تازیانه بزد معاویه بمروان نوشت ( أَمّا بعد فانك ضربةً عبد الرّحمنِ في نبِيذ أهلِ الشام الَّذي يستعملونه و ليس بِحرام و أَنّما ضربته حيث كان حلّفه ابو سفيان بنِ حرب و ايم اللَّه لو كان حليفا للْحكم ما ضربته فابطل عنه الْحدّ قبل انّ اضرِب من اخذ معه أَخاك عبد الرّحمنِ بنِ الْحكم فا بطل مروان عنه الحدّ).
می گوید تو عبد الرحمن را مضروب داشتی تا چرا نبیذی را که مردم شام
ص: 179
می آشامند و حرام نیست بیاشامید امّا این کردار تو با او نه بعلت شرب خمر اوست بلکه از آن است که او را دوست و حلیف ابی سفیان و آل ابی سفیان می دانی سوگند با خدای اگر حلیف پدرت حکم بودی هرگز او را بتازیانه نمی نواختی هم اکنون این حدّ را از وی باطل گردان وگرنه بفرمایم تا برادرت عبد الرحمن بن حکم را که با وی شراب می خورد مضروب دارند.
مروان چون بر این حال نگران شد آن حدّ را از ابن سیحان باطل گردانید و ابن سيحان شعر مذکور را در آن باب بگفت و بقولی چون خبر ضرب ابن سیحان بمعاوية بن ابی سفیان پیوست بمروان نوشت سوگند با خدای باید این حدّ را از ابن سيحان باطل کنی وگرنه یکی را می فرستم تا در میان بازار و جماعت مردمان برادرت عبد الرحمن را بضرب تازیانه پوست از پشتش بر گیرد .
آیا ابن سیحان همان کسی نیست که این شعر را گفته است:
سموت بحلفي للطوال من الربي *** و لم تلقنى قنالدى مبرك الجرب
اذا ما حليف الذل أقماً شخصه *** و دب" كما دب" الحسير على نقب
و هصت الحصى لا اخنس الانف قابما *** اذا اناراخي لي خناقی بنو حرب
همانا اگر این اخبار مطابق واقع باشد معلوم می شود که در آن ازمنه در کار دین و احکام شرع متین تا چند بی اعتنا بوده اند و در ارتکاب محرمات الهی چگونه سست و سهل می رفته اند و حاكم و محكوم و امير و مامور جز بهوای نفس و اغراض شخصیه نمی رفته اند و این جرأت و جسارت بواسطۀ پاره اقوال و افعال سابقین بوده است که بمیل خود در قواعد و احکام شرع تصرفات بیرون از حق ورزیدند، ایزد علام جملۀ انام را در متابعت احکام سیّد الانام مستقيم و مستدام بدارد.
زبير بن بكّار حکایت کند که سعید بن عثمان بمدینه آمد و آن غلامان ترك نژاد که از مردم صغد بیاورده بود او را بکشتند و عبد الرحمن بن ارطاة بن سیحان که حلیف بنی حرب بن امیه بود در این حادثه با او بود چون آن حال را مشاهدت کرد و سعید را در حال قتل بدید او را بگذاشت و فرار کرد.
ص: 180
خالد بن عقبة بن ابی معیط که برادر مادری عثمان بود این شعر را در مرثیه سعید و بیوفائی و فرار ابن ارطاة بگفت :
يا عين جودى بدمع منك تهتانا *** و ابكى سعيد بن عثمان بن عفانا
انّ ابن زنية لم تصدق مودّته *** و فرّ عنه ابن ارطاة بن سيحانا
ابن سیحان این شعر را در اعتذار آن کار بگفت :
يقول رجال قد دعاك فلم تجب *** و ذلك من تلقاء مثلك رائع
فان كان نادى دعوة فسمعتها *** فشلت يدى و استك منى المسامع
و الاّ فكانت بالذي قال باطلا *** و دارت عليه الدائرات القوارع
يلوموننى ان كنت في الدار حاسرا *** و قد فرّ عنه خالد و هو دارع
و از این اشعار چنان باز نمود که در حال قتل سعید حضور نداشته بلکه دعوت او را بگوش نسپرده و اگر حاضر بود یا فریاد و استغاثه او را می شنید از وی کناری نمی جست و بیاری او می تاخت یکی از شعرا این شعر را در جواب وی گفت :
فانّك لم تسمع و لكن رأيته *** بعينيك اذ مجراك في الدار واسع
و اسلمته للصغد تدمى كلومه *** و فارقته و الصوت في الدار شايع
کنایت از این که تخم بیوفائی بکاشتی و نگران حال و روزگار او بودی و او را در چنك مردم صغد و غلامان ترك بگذاشتی و فرار بر قرار بر گزیدی و بیاری او سر بر نکشیدی .
عتبی گوید چون سعید بن عثمان بن عفّان کشته شد مادرش گفت سخت مایلم که شاعری در مرثیه او چنان که نفس من خواهان است انشاد شعر نماید و هر چه خواهد بدو عطا نمایم ابن سیحان این شعر را در مرثیه سعید بگفت :
ان كنت باكية فتى *** فابكي هبلت على سعيد
فارقت اهلك بغتة *** و جلبت حتفك من بعيد
اذدي دموعك و الدما *** على الشهيد بن الشهيد
آن زن گفت بر این گونه مرثیه را خواهان بودم پس ابن سیحان را صله بداد
ص: 181
و در این اشعار بر فرزند مقتول خود همواره ندبه و ناله می نمود.
عاصم بن الحدثان گوید ابن سیحان یکسره از شراب گلنار کامکار بود و پسر عمّی داشت که او را حارث بن سریع می خواندند یکی روز بر وی در آمد و نگراق گشت از نبیذ زبیب می آشامد پس شروع در وعظ و نصیحت او کرد و او را بشرب خمر امر نمود و گفت ای پسر سریع اگر نبیذ زبیب را از آن می آشامی که حلال می شماری مردی احمق باشی و اگر آن نیت بیاشامی که حرام می دانی و از خدای در طلب آمرزش هستی و آهنگ توبه داری پس آن شراب که اجود و نیکو تر است بیا شام چه گناه هر دو یکی است پس از آن این شعر بخواند:
دع ابن سريع شرب مامات مرة *** و خذها سلافا حية مزة الطعم
تدعك على ملك بن ساسان قادراً *** اذا حرمت قراؤنا حلب الكرم
فشتّان بين الحىّ و الميت فاعتزم *** على مزة صفراء راووقها يهمى
فان سريعا كان اوصى بحبّها *** بنيه و عمّى جاوز اللّه عن عمى
و يا ربّ يوم قد شهدت بنی ابی *** عليها الى ان غاب تالية النجم
حسوها صلاة العصر و الشمس حية *** تدار عليهم بالصغير و بالضخم
فماتوا و عاشوا و المدامة بينهم *** مشعشعة كالنجم توصف بالوهم
وقتی ابن سیحان یکی از خالو های خود را با شمشیر بزد و دستش را قطع کرد لکن بینه بر وی اقامت نگشت و آن قوم امر کردند تا او را قصاص کنند اما یکی از پسر های خال او ایشان را از وی بازداشت و ولید بن عقبه بیم که ابن سیحان از بیم آن جماعت بمدينه فرار کند و از وی مفارقت و انقطاع جوید پس آن جماعت را احضار کرده خوشنود ساخت و دیه صاحب ایشان را بایشان بداد و ابن سیحان در خدمت ولید ندیم و یار بود تا ولید معزول شد و این شعر در حق ولید گوید:
بات الوليد يعاطيني مشعشعة *** حتّى هویت صریحا بین اصحابی
لا استطيع نهوضا ان هممت به *** و ما انهنه من حسو و تشراب
ابو فهيرة حكايت كند که عبد الرحمن بن ارطاة بر سعيد بن العاص که در
ص: 182
آن وقت امارت مدینه طیّبه را داشت در آمد ، سعید گفت آیا تو گوینده این شعر نیستی:
انّا لنشر بها حتّى تميل بنا *** كما تمایل و سنان بوسنان
کنایت از این که اقرار بشرب شراب و سكر و مستی خود می نمائی عبد الرحمن گفت معاذ اللّه که من بیا شامم و در توصیف آن انشاد ابيات كنم لكن من همان کسی هستم که این شعر گویم.
سموت بحلفي للطوال من الذرا *** و لم تلقنى كالنسر في ملتقى جدب
اذا ما حليف القوم اقعى مكانه *** و دب كما يمشى الكسير الى النقب
و هصت الهصى لا أرهب الضيم قائما *** اذا أنا راخي لي خناقي بنو حرب
و این شعر ها ازین پیش با پاره اختلافات الفاظ مسطور شد چون ابن سیحان این شعر قرائت کرد با کمال مناعت و فخار برخاست و دامن کشان از میان هر دو صف بگذشت تا از مجلس بیرون شد عمرو بن سعید چون این حال را بدید روی با پدرش سعید آورد و گفت اگر فرمان می کردی دویست تازیانه باين سك بزنند از بهر او نیک تر بود.
سعید گفت ای پسرك من او را مضروب دارم با این که حليف حرب بن امیّه است و معاویه اکنون در شام بر مسند خلافت نشسته است و بر این کار راضی نباشد .
چون معاويه اقامت حجّ کرد سعید بن العاص را در منی بدید گفت هان ای سعید پسر احمق تو بتو امر نمود که حلیف مرا دویست تازیانه بزنی سوگند با خدای اگر یکی تازیانه بدو می زدی ترا دو تازیانه می زدم سعید گفت این حال از چه بود؟ مگر تو خود عمرو بن جبله را که حلیف تو بود تازیانه نزدی معاویه گفت وی گوشت من است او را می خورم لكن بخوردن دیگران نمی دهم بالجمله ابن سيحان را در کار شراب و شراب خواران اشعار بسیار است.
ص: 183
در جلد دهم اغانی مسطور است که اسم اعشی بنی تغلب ربیعه است و ابن حبیب گوید نامش نعمان بن يحيى بن معاويه احد بني معاويه بن جشم بن بكر بن حبيب بن عمرو بن تغلب بن وائل بن قاسط بن هنب بن افصى بن دعمي بن جديلة بن اسد بن ابي ربيعة بن نزار است.
وی از شعرای دولت امویه بود چون خواستی در شهر منزل نماید ساکن شام می شد و چون هوای بیابانش درس بیفتادی در بلاد قوم خودش در نواحی موصل و دیار ربیعه فرود می شد و در مذهب نصرانی بود و بهمان دین در گذشت.
ابو عمرو شیبانی گوید اعشی بنی تغلب با حرّ بن يوسف بن يحيى بن الحكم منادمت می ورزید و حرّ بن یوسف را در موصل بستانی بود روزی با اعشی در این بوستان شراب گلناری بخوردند و اعشی مست گشته بخفت حرّ چون او را مست و در خواب دید وقت را مناسب و مکان را مستعد دیده جواری خود را که رشك ماه ده چهاری بودند بخواند و ایشان را در قبّه خود در آورد.
در این حال اعشی از خواب سر بر گرفت و همی خواست درون قبّه شود خادمان حرم حرّ او را منع کردند و اعشی بمدافعت ایشان بر آمد چندان که نزديك بود، بر حرّ و کنیزکان او در آید.
چون نگران این حالت و این ابرام شدند یکی از خواجه سرایان لطمۀ بدو بزد اعشی با کمال خشم و ستیز برفت و نزد قوم و عشیرت خود شد و گفت حرّ بن يوسف لطمه بمن بزد مردی از بنی تغلب که او را شهاب بن همام بن ثعلبة بن ابي سعد می گفتند و معروف به ابن ادعج بود با وی بیامد و هر دو تن اقتحام ورزیده از دیوار
ص: 184
بر آمدند و بر حرّ هجوم کردند چندان که اعشی لطمه بر وی بزد آن گاه هر دو تن باز شدند و اعشی این شعر بگفت :
کانی و ابن ادعج ان دخلنا *** على قرشيّك الورع الجبان
هزبرا غابة و قصا حماراً *** فظلا حوله پتناهشان
انا الجشمى من جشم بن بكر *** عشيّة رعت طرفك بالبنان
« يعنى لطمتك . و قول او انا الجشمى يعنى مثلى يفعل ذلك بمثلك» .
ابن حبیب گويد شمعلة بن عامر بن عمرو بن بكر مردی نصرانی و ظریف بود وقتی بر یکی از خلفای بنی امیه در آمد خلیفه گفت ای شمعله اسلام بیاور گفت سوگند با خدای هرگز از روی کراهت اسلام نیاورم مگر این که هر وقت خود بخواهم از روی طوع و رغبت مسلمانی بخواهم گرفت.
خلیفه ازین سخن در خشم شد و فرمان کرد تا پاره از گوشت ران شمعله را ببریدند و در حضورش در آتش کباب کرده بخورد او دادند چون اعشی این داستان را بشنید این شعر را بگفت :
امن جذوة بالفخذ منك تباشرت *** عداك فلا عار عليك و لا وزر
و انّ امير المؤمنين و جرحه *** لكا الدهر لاعاد بما فعل الدهر
حسين بن عبد اللّه بن عبيد اللّه بن عباس بن عبد المطلب مکّنی بابی عبد اللّه از فتیان بنی هاشم و ظرفا و شعرای ایشان است در جلد دهم اغانی مسطور است که حسین بن عبد اللّه روایت حدیث می فرمود و دیگران از وی راوی بودند و دارای شعر صالح و ممتاز است و این شعر را در حق زوجۀ خود عابدة بنت شعيب بن محمّد بن عبد اللّه بن عمرو بن العاص گوید و این عابدة خواهر عمرو بن شعیب است که از وی روایت
ص: 185
حدیث نموده اند و حسین پیش از آن که او را تزویج نماید این شعر را گفته است :
اعابد انّ الحب لا شكّ قاتلى *** لئن لم تعارضنى هوى النفس عابده
اعابد خافى اللّه في قتل مسلم *** و جودى عليه مرّة قطّ واحده
فان لم تريدي فيّ هجرا ولاهوى *** فكم غير قتلی یا عبید فرا شده
فكم ليلة قد بتّ ارعى نجومها *** و عبدة لا تدرى بذلك راقده
ابو اویس از حسین بن عبد اللّه روایت نماید که عكرمة از ابن عباس حدیث کرده است که وقتی رسول خدای صلی اللّه علیه و آله و سلم برحسان بن ثابت بر گذشت حسان در سایه کوهی با اصحاب و یاران خود نشسته و جاریه او که سیرین نام داشت باعود خود از بهرش می نواخت .
هل عليّ ويلكما *** ان لهوت من حرج
پیغمبر صلی اللّه علیه و آله و سلم بخندید پس از آن فرمود ﴿ لا حرج إنشاء اللّه﴾ و مادر این عابده عمۀ حسين بن عبد اللّه بن عبید اللّه است و مادر او عمرة دختر عبيد اللّه بود شعیب بن محمّد او را تزویج نمود و محمّد و شعیب دو پسر شعیب از عمرة متولد شدند عابده نیز از وی تولد یافت و او را عابدة الحسنى و عابدة الحسناء مي گفتند محمّد بن يحيى گويد عابدة بنت شعیب را بکّار بن عبد الملك و حسين بن عبد اللّه خطبه کردند لکن عابدة از تزويج بكار سر بر تافت و در حبالۀ نکاح حسین بن عبد اللّه در آمد.
بکّار با حسین گفت با این که تو فقیر و بی چیزی چگونه عابدة تزویج تو را اختیار نمود؟ حسین گفت آیا تو ما را بفقر نکوهش کنی با این که خدای تعالی کوثر را بما عطا فرموده است.
زبیر بن بکار گوید مادر حسین بن عبد اللّه کنیزی امّ ولد بود و از عابده بنت شعیب فرزند یافت ازین روی در زمان دولت بنی عباس اموال فرزندان عمر بن العاص بایشان مسترد شد و عبد اللّه بن معاويه بن عبد اللّه بن جعفر با حسین بن عبد اللّه دوست و صدیق بود و از آن پس بینونتی در میان ایشان افتاد و ابن معاویه این شعر در حق وی بگفت :
ص: 186
انّ ابن عمّك و ابن أمّك *** معلم شاكي السلاح
يقص العدوّ و ليس يس *** ضى حين يبطش بالجراح
حسين بن عبد اللّه در حق او گفت :
ابرق لمن يخشی و ار *** عد غير قومك بالسلاح
لسنا نقرّ لقائل *** الاّ المقرط بالصلاح
محمّد بن سلام كويد مالك بن أبى السمح طائى مغنّی مشهور با حسین بن عبد اللّه بن عبيد اللّه بن العباس صدیق و ندیم بود و در اشعار حسین بن عبد اللّه تغنّی می نمود و حسین رحمه اللّه تعالی این شعر در حق او گفته است :
لا عيش الاّ بمالك بن ابی *** السمح فلا تلحنى ولا تلم
ابيض كالسيف او كما يلمع *** البارق في حندس من الظلم
من ليس يعصيك ان رشدت *** ولا يجهل مك الترخيص في اللمم
مالك چون این اشعار را بشنید گفت « وَ لَا انَّ غويت وَ اللَّهِ بابی أَنْتَ وَ امی لَنْ اعصيك» راوی می گوید وقتی مالک این اشعار را در خدمت ولید بن يزيد بن عبد الملك تغنّي نمود .
ولید گفت همانا حسین در صفت کردن تو خطا کرده است و سزاوار این بود كه بگويد « أَخُوكَ كالقرد أَوْ كَمَا يَخْرُجُ السَّارِقُ فِي حَالِكَ مِنَ الظُّلْمِ» و وليد در اين سخن خواست اظهار ظرافت و مزاحی نموده باشد چنان که ازین پیش مذکور شد.
طرماح بن حكيم بن حكم بن نفر بن قيس بن حجر بن ثعلبة بن عبد رضا بن مالك بن ابان بن عمرو بن ربيعة بن جرول بن ثعل بن عمرو بن الغوث بن طى مكني با بی نفر و ابي ضبينة است.
ص: 187
در جلد دهم اغانی مذکور است که طرماح بمعنی طویل القامه است و بعضی گفته اند طرماح لقب اوست چنان که خود گوید :
الا ايّها الليل الطويل الا ارتح *** بصبح و ما الاصباح منك با روح
بلى انّ للعينين في الصبح راحة *** بطرحهما طرفيهما كل مطرح
طرماح از فحول شعرای اسلامیین و فصحای ایشان و منشأ او در شام بود و با جیوش اهل شام بکوفه آمد و بماند و بمذهب شراة از ارقه می رفت محمّد بن حبيب می گفت هیجده مسئله از غرایب اشعار طرماح از ابن اعرابی بپرسیدم و هيچ يك را ندانست و در جمله آن می گفت لا ادری لا ادری.
ابن قتیبه گوید کمیت بن زید و طرماح را چنان رشته مصادقت استوار بود که در هیچ حالی از احوال از یک دیگر مفارقت نداشتند.
وقتی با کمیت گفتند هیچ چیز ازین صفا و یک رنگی و اتحاد که در میان تو و طرماح پدیدار گشته با این که در نسب و مذهب و بلاد نهایت مباعدت دارید عجیب تر نیست زیرا که طرماح مردی شامی قحطانی خارجی و تو کوفی و نزاری شیعی و با شدت عصبیت هستی کمیت گفت این اتفاق و اتحاد ما محض بغض و کین عامّه است و این شعر طرماح را فرو خواند:
اذا قبضت نفس الطرماح اخلقت *** عرى المجد و استرخى عنان القصائد
طرماح گفت آری سوگند با خدای و عنان خطابت و روایت و فصاحت و شجاعت یعنی « وَ اسْتَرْخَى عَنَانِ الْخِطَابَةِ وَ الرِّوَايَةِ وَ الْفَصَاحَةَ وَ الشَّجَاعَةَ».
و هم ابن اعرابی حکایت کرده است که طرماح بن حكيم و کمیت بن زيد بخدمت مخلد بن یزید مهلبی بیامدند مخلد چون بشنید جلوس کرد و ایشان را بخواند و طرماح بیامد تا انشاد شعر نماید مخلد گفت هم چنان که بپای هستی باید انشاد اشعار نمائی.
طرماح گفت سوگند با خدای هرگز ایستاده شعر نخوانم چه قدر شعر از آن برتر است که من در انشاد آن بایستم و مقام من پست شود یا بسبب ضراعت من از
ص: 188
مقام شعر کاسته شود با این که شعر ستون فخر و مورد مآثر عرب است .
چون این سخنان بگفت با وی گفتند تو کناری جوی آن گاه کمیت را احضار کردند و او ایستاده انشاد کرد و مخلد پنجاه هزار درهم در صلۀ او بداد و چون کمیت بیرون آمد طرماح با وی مشاطره و مشاجره نمود کمیت گفت ای طرماح همانا همت تو أبعد و حيله من الطف است.
خالد بن كلثوم حکایت کرده است که در آن حال که در مسجد کوفه بودم بقصد طرماح و کمیت برفتم و ايشان نزديك باب الفيل بنشسته بودند نا گاه مردی اعرابی را بدیدم که همی بیامد و جامه های کهنه او بر زمین همی کشید چون در میان مسجد رسید به سجده در افتاد آن گاه چشم بهر سوی افکنده کمیت و طرماح را بدید و بجانب ایشان بیامد.
من گفتم این مرد کیست که چشم همی بدوخت و خود را در میان این دو شیر بیفکند و هم از سجده او در موضعی که محل سجود نبود و بیرون از هنگام نماز بود شگفتی گرفتم آن گاه برای شان سلام فرستادم و در پیش روی ایشان بنشستم.
اعرابی روی بکمیت آورد و گفت یا ابا المستهل از اشعار خود مرا بشنوان کمیت قصیده خود را « ابت هذه النفس الا ادّ كارا» تا به آخر از بهرش بخواند اعرابی گفت « احسنت یا ابا المستهل في ترقيص هذه القوافي و نظم عقدها» بعد از آن روی بطرماح کرده و گفت یا ابا ضبينه از اشعار خود از بهر من چیزی انشاد کن طرماح قصیده خود را که در آن این شعر گوید بخواند :
اساءك تقويض الخليط المبائن *** نعم و النوى قطاعة للقرائن
گفت « اللّه در هذا الكلام ما احسن اجابته لرؤيتك ان كنت لاطيل لك حسداء» پس از آن اعرابی گفت سوگند با خدای بعد از شما سه شعر گفته ام که از کیفیت و فصاحت یکی از آن ها خواستم از کمال فرح و شادی به آسمان پرواز کنم و از اثر شعر دوم مدعی مقام خلافت گردم و در شعر سیم از نهایت شادمانی حالت رقص همی
ص: 189
داشتم گفتند باز گوی پس اعرابی این شعر برای شان بخواند:
ءأن توهمت من خرقاء منزلة *** ماء الصبابة من عينيك مسجوم
تا باین شعر رسید :
تنجو اذا جعلت ندمى اخشتها *** و ابتل بالزبد الجعد الخراطيم
آن گاه گفت هیچ می دانید که من یک سال است در طلب این شعر هستم و در این اوقات بآن دست یافتم و گمان همی کنم و شما را چنان یافتم که شما واجب همی شمارید که باید بآن شعر سجده برد و این شعر دیگر را « ما بال عينك منها الماء ينسكب» برای شان بر خواند بعد از آن شعر دیگر خود را که این شعر در آن است برای شان بخواند :
اذا الليل عن نشز تجلّى رميته *** با مثال ابصار النساء الفوارك
می گوید کمیت چون این شعر بشنید دستی بر سینه طرماح بزد و گفت سوگند با خدای دیبا همین است نه این که مثل من و تو کرباس ببافیم طرماح گفت من این گونه سخن نکنم اگر چند بجودت این شعر هم اقرار نمایم ذو الرمه ازین سخن بر آشفت و گفت ای طرماح آیا تو نیکو می گوئی که بگوئی:
و كائن تخطى ناقتى من مفازة *** اليك و من احواض ماء مسدّم
با عقاره القردان هربي كانّها *** بواد رصيصاء الهبيد المحطم
طرماح بکمیت گوش نهاد و با او گفت بنگر تا ازین شعر چه اجر و ثواب برده است گفت این قصیده ایست که ذو الرمه در مدح عبد الملك گفته لكن در آن قصیده جز باین دو بیت در مدح عبد الملك چيزى اشارت نکرده است و باقی اشعار این قصیده در تعریف ناقه خود اوست و چون بدرگاه عبد الملك شد و این قصیده را بعرض رسانید عبد الملك گفت در این قصیده جز شتر خود را مدح نکرده باشی صلۀ خود را از شترت بگیر و چنان بود که ذو الرمه از مدیحه خود بهره یاب نگشت.
می گوید ذو الرمه سخن طرماح را که با کمیت بگفت فهم نکرد و کمیت با
ص: 190
طرماح گفت همانا این شاعر ذو الرمه است و او را فضل و فزونی است طرماح گفت بتو معذرت می جویم همانا زمام شعر در دست تو است و همان تصدیق که ابو المستهل در حق تو نمود می نمایم.
وقتی طرماح قصيدۀ در مدح خالد بن عبد اللّه قسری بگفت و نزد عریان بن هیثم شد و گفت امیر را مدیح کرده ام و دوست می دارم مرا بر وی در آوری عریان بخدمت خالد شد و گفت طرماح مديحه بس نيكو در حق تو انشاد کرده است خالد گفت مرا بشعر حاجتی نیست، عریان چون این حال بدید با او گفت از وی غفلت مجوی پس از آن عریان با خالد بیرون رفتند و چون از دار زیاد بگذشتند چیزی از دور نمودار یافتند.
خالد گفت ای عریان نيك بنگر این چیست که بنظر همی آید ؟ عریان خوب نظر کرده باز شد و گفت اصلح اللّه تعالى الامير اشیائی است که عبد اللّه بن ابی موسي از سجستان بآستان امارت بنیان تقدیم کرده است و چون بیاوردند دراز گوش ها و استر ها و مردان و كودكان و زنان اسیر بودند.
خالد گفت ای عریان طرماح تو کجاست؟ گفت در این جا حاضر است گفت آن چه آورده اند بدو بده طرماح هر چه می خواست بر گرفت و بکوفه باز گشت و هیچ شعر در خدمت خالد انشاد نکرد.
حجاجی حکایت کرده است که وقتی طرماح در حلقۀ که مردی از بنی عبس در آن حلقه جای داشت نشسته بود آن مرد عبسی این شعر کثیّر را که در حقّ عبد الملك بن مروان گفته است برای وی بخواند :
فكنت المعلّى إذا اجيات قداحهم *** و جال المنيح و سطها يتقلقل
طرماح گفت همانا کثیّر در این شعر نخواسته بگوید عبد الملك از دیگران برتر است بلکه بحسب ظاهر در کار او تمویهی نموده است و در باطن قصدش این است كه عبد الملك شخص هفتم آن خلفائی است که کثیّر بامامت ایشان معتقد نیست زیرا که وی علی علیه السلام را از این جماعت خارج کرده است و چون آن حضرت
ص: 191
خارج باشد ، عبد الملك هفتمین ایشان می شود چنان که معلّمی تیر هفتم از قداح و جوب های قمار است چنان که در جای دیگر گوید.
و كان الخلائف بعد الرسول *** للّه كلّهم تابعا
شهيدان من بعد صدّيقهم *** و كان ابن حرب لهم رابعا
و كان ابنه بعده خامساً *** مطيعا لمن قبله سامعا
و مروان سادس من قد مضى *** و كان ابنه بعده سابعا
حجاجی می گوید ما ازین گونه آگاهی طرماح در معنی قول کثیر در عجب شدیم با این که این شعر در خدمت عبد الملك معروض افتاده بود و عبد الملک با آن علم و بصیرت گمان برد که او را مدح کرده است ابو غسان دماذ گوید ابو عبیده و اصمعی طرماح را در این شعر فضیلت می دادند و در این دو بیت اشعر جمله مخلوق می شمردند.
مجتاب حلة بر جد لسراته *** قددا و اخلف ماسواه البرجد
يبدو و تضمره البلاد كانّه *** سيف على شرف يسل و يغمد
یونس گوید طرماح بخدمت خالد بن عبد اللّه قسری آمد و این شعر خود را بر وی بخواند :
و شیبنی مالا ازال مناهضا *** بغیر غنی اسمو به و ابوع
و ان رجال المال اضحوا و مالهم *** لهم عند ابواب الملوك شفيع
امختر می ریب المنون و لم ازل *** من المال ما اعصى به و اطيع
خالد بفرمود تا بیست هزار درهم بدو بدادند و گفت اکنون بشتاب و بدستیاری این اموال بعصیان و اطاعت بگذران فضل می گوید چون طرماح بر مرکب هجا بر آید چنان گوید که گویا بدو وحی می شود و این شعر او را بخواند :
لو جان ورد تميم ثمّ قال لها *** حوض الرسول عليه الازد لم ترد
او انزل اللّه وحيا ان يعذبها *** ان لم تعد لقتال الأزد لم تعد
لاعز قصر امري، اضحى له فرس *** على تميم يريد النصر من احد
ص: 192
لو كان يخفى على الرحمن خافية *** من خلقه خفيت عنه بنو اسد
ابن شبرمه گوید طرماح همیشه با ما مجالست داشت چنان افتاد که روزی چند از دیدارش مهجور شدیم و جمله یاران بسرای او راهسپار آمدیم تا از حال او و کار او با خبر گردیم چون نزديك بمنزل او رسیدیم نعشی را نگران شدیم که مطرفی سبز بر آن بر کشیده بودند، گفتیم این نعش کیست گفتند طرماح است گفتیم سوگند با خدای که دعای او را خدای تعالی در این شعر مستجاب فرموده است :
و انّي لمقتاد جوادی و قاذف *** به و بنفسي العام احدى المقاذف
لأكسب مالا أو اؤول الى غنى *** من اللّه يكفيني عداة الخلائف
فيارب أن حانت وفاتي فلا تكن *** على شرجع يعلى بخضر المطارف
و لكن قبرى بطن اسر مقيله *** بجوّ السماء في نسور عواكف
و امسی شهيدا ثاويا في عصابة *** يصابون في فج من الارض خائف
فوارس من شيبان الف بينهم *** تقى اللّه نزالون عند التراجف
اذا فارقوا دنياهم فارقوا الاذى *** و صاروا إلى ميعاد ما في المصاحف
ظالم بن عمرو بن سفيان بن جندل بن يعمر بن حليس بن نفاثة بن عدى بن الدئل بن بكر بن عبد مناة بن كنانة بن خزيمة بن مدركة بن الياس بن مضر بن نزار و هم اخوة قريش ، کنیت وی الاسود است.
در جلد یازدهم اغانی مسطور است که ابو الاسود دئلی از وجوه تابعین و فقها و محدثین ایشان است از امیر المؤمنین علیه السلام و عمر بن الخطاب احاديث كثيره روایت می کرد و نیز از ابن عباس و جزاء راوی بود و عمر بن خطاب و عثمان بن عفان
ص: 193
و على بن ابي طالب صلوات اللّه عليه او را عامل عمان نمودند .
ابو الاسود از وجوه شیعه بود ابو عبیده گوید آغاز اسلام را ادراک نمود و با مسلمانان در جنگ بدر حاضر شد و از جانب علی علیه السلام بعد از ابن عباس عامل بصره شد و از يحيى بن يعمر ليثی مسطور است که ابو الاسود دئلی در بصره نزد دختر خود آمد آن دختر گفت « یا ابه ما اشدّ الحرّ برفع اشدّ» .
ابو الاسود گمان کرد که آن دختر استفهام و سؤال می نماید از پدر خود که کدام زمان حرارتش بیش تر است و حال این که مقصود دخترش این بود که گرما سخت و شدید است.
ابو الاسود گفت آن ماهی که از شدت گرما آب را بسنك تفتیده گرم نمایند و شتر از تشنگی بیتاب گردد دخترش گفت ای پدر همانا من ترا بشدت گرما خبر دادم نه این که از تو بپرسم.
ابو الاسود چون این حال بدید در خدمت حضرت امیر المؤمنين علي بن ابي طالب علیه السلام آمد و عرض کرد یا امیر المؤمنین از آن هنگام که مردم عرب و عجم آمیزش یافته اند لغت عرب یعنی زبان فصیح از میان برفت و اگر زمانی دیر باز بدین گونه بگذرد لغت عرب مضمحل می شود فرمود و ما ذلك اين سخن از چيست.
ابو الاسود حکایت دخترش را بعرض رسانید آن حضرت صحیفه چند به يك درهم بخرید و ابو الاسود را املاء فرمود ﴿ إن الكلامً كلَّهُ لا يخرج عن اسمٍ و فعلٍ و حرفٍ جاء لمعنى﴾ و این قول در اول کتاب سیبویه است پس از آن اصول نحو را بتمامت وضع نمود و جماعت تحویّین آن اصول را نقل کرده فروع بر آن مقرر داشتند.
جاحظ گوید ابو الاسود دئلی در طبقات مردم عالم معدود و در هر فنی بر تمامت ایشان مقدم و فضل و فزونی او در جمله علوم بر دیگران از وی مأثور و نمایان است « كان معدودا في التابعين و الفقهاء و الشعراء و المحدثين و الاشراف و الفرسان و الأمراء و الدهاة و النحويين و الحاضري الجواب و الشيعه و البخلاء و الصلع الاشراف
ص: 194
و البخر الاشراف».
از قتاده حکایت کرده اند که ابو الاسود گفت در روز جمعه عمر بن الخطاب مردمان را خطبه راند و گفت رسول خدای صلی اللّه علیه و آله و سلم و فرمود ﴿ لا تَزالُ طائِفَةٌ مِنَ اُمَّتی عَلَی الْحَقِّ منصورة حتّى ياتي امر اللّه جل و عز ﴾.
از محمّد بن سلام مسطور است که ابو الاسود دئلی رسولی بسوى حسين بن ابي الحر عنبری جدّ عبید اللّه بن حسن قاضی و نعيم بن مسعود نهشلی که هر دو تن از جانب زیاد متولی پاره اعمال خراج بودند بفرستاد و نامۀ بایشان بنوشت تا در حقش احسانی نمایند نعیم بن مسعود با رسول ابي الاسود احسان ورزید و او را خرسند داشت لكن حصين بن ابي الحرّ مكتوب ابی الاسود را حرمتی نگذاشت و در پشت سرش دور افکند و فرستاده اش را خوار گردانید و آن مرد باز شد و با ابو الاسود باز گفت ابو الاسود این شعر در حق حصین بگفت :
حسبت كتابي اذ اتاك تعرّضا *** لسيبك لم يذهب رجائي هنالكا
و خبرني من كنت ارسلت انّما *** اخذت كتابي معرضا بشمالكا
نظرت الى عنوانه فنبذته *** كنيذك نعلا اخلقت نعالكا
نعيم بن مسعود احق بما اتى *** و انت بما تاتي حقيق بذالكا
يصيب و ما يدرى و يخطي و مادرى *** و كيف يكون النوك الاّ كذالكا
محمّد بن سلام گوید مردی بسوی عبید اللّه بن حسن بن حصين بن ابي الحرّ که قاضی بصره بود با خصم خویش حضور یافت و سخن خود را مخلوط ساخت عبید اللّه باین شعر ابی الاسود دئلي «يصيب و ما يدرى» تمثل جست ، آن مرد گفت اگر قاضی اجازت فرماید تا بدو نزديك شوم سخنى بعرض رسانم تا بجای آورم قاضی گفت نزديك بيا.
پس آن مرد از د قاضی شد و گفت سزاوار ترین مردمان بپوشانیدن و مکتوم داشتن این شعر توئی چه می دانی در حق کدام کسی گفته شده است یعنی در باره جدّ تو حصین گفته اند عبید اللّه تبسم کرد و گفت تو مردی هستی که باید در باره تو
ص: 195
نیکی ورزید، اکنون بمنزل خویش باز شود با خصم او گفت شامگاه نزد من بیا پس آن چه مطالبه می کرد از خویشتن غرامت کشید.
بالجمله اخبار ابي الاسود بسیار است و ابو الفرج اصفهانی در اغانی مسطور داشته و راقم حروف در طیّ مجلدات مشكوة الادب و جلد اول کتاب حضرت امام زين العابدین در ذیل سوانح سال شصت و نهم هجرى مرقوم نموده است در این مقام بهمین مقدار کفایت جست.
در اغانی گوید وفات ابي الاسود بروایت مداینی در طاعون سال شصت و نهم هجری روی داد و هشتاد و پنج سال از عمرش بر گذشته بود.
و بعضی وفات او را قبل از آن سال دانسته اند و این قول اشبه بصواب است زیرا که در فتنه مسعود و ظهور مختار نامی از وی مذکور نیست و اگر در آن زمان زنده بود البته خبری از وی ماثور می شد و نيز شك و شبهت است که ابو الاسود ادراك طاعون را نموده یا ننموده است.
ابو نفيس حيّ بن يحيى بن يعلى بن منيّة و قيل بل اسم نفيس يحيى بن ثعلبة بن منيّة و منية نام مادر اوست و بعضی گفته اند اسمش میمون بن یعلی است و مادرش منية دختر غزوان خواهر عتبة بن غزوان و پدرش امية بن عبدة بن همام بن جشم بن بكر بن زيد بن مالك بن حنظلة بن مالك بن زيد مناة بن تمیم است.
و يعلى بن منية حليف و عديل بنی امیه و در میان او و ایشان مصاهرت و مناسبت بود و بشرف حضور رسول خداى صلی اللّه علیه و آله و سلم نايل و حديثى بسیار از معدن نبوت و رسالت استماع نموده و از آن حضرت روایت کرده و بعد از رسول خدا در جهان بزیست و در
ص: 196
يوم الجمل با عایشه بمخالفت امیر المؤمنین علی بن ابی طالب علیه السلام بر آمد.
از ابو الاسود مروی است که علی بن ابی طالب صلوات اللّه علیه فرمود «منیت» و بقولي فرمود ﴿ بُلیتُ بِأَطوَعِ النّاسِ فی النّاسِ ؛ عائِشَهَ ، و بِأَدهَی النّاسِ ؛ طَلحَهَ ، و بِأَشجَعِ النّاسِ ؛ الزُّبَیرِ ، و بِأَکثَرِ النّاسِ مالاً ؛ یَعلَی بنِ مُنیَهَ ، و بِأَجوَدِ قُرَیشٍ ؛ عَبدِ اللّهِ بنِ عامِرٍ﴾ یعنی دچار و مبتلا گردیدم بمخالفين و منافقين كه هر يك در يك صفتی بر جمله مردمان عهد خود فزونی دارند نخست عایشه است که بواسطه انتساب بزوجیّت رسول خدا صلی اللّه علیه و آله و سلم و دختری ابو بکر در میان مردمان مطاعیتی کامل دارد و دیگر طلحه است که در امور دنيويه زيرك ترين مردمان جهان و داهیه زمان است و دیگر زبیر بن العوام است که اشجع ناس است و دیگر یعلی بن منية است که اموالش از دیگر کسان بیش تر است و دیگر عبد اللّه بن عامر است که جواد ترین مردم قریش است .
این وقت مردی از انصار در حضور مبارکش بایستاد و عرض کرد « و اللّه يا امير المؤمنين لانت اشجع من الزبير و ادهى من طلحة و اطوع فينا من عايشة و اجود من ابن عامر و لمال اللّه اكثر من مال يعلى بن منية و لتكونن كما قال اللّه عزّ و جل فسينفقونها ثمّ تكون عليهم حسرة ثم يغلبون» .
سوگند با خدای ای امیر المؤمنین تو از زبیر شجاع تر و از طلحه زيرك تر و از عایشه در میان ما مطاع تر و از ابن عامر جواد تری و مال و دولت خدای از اموال يعلى بن منية بيش تر است و تو بر آن صفت و شیمتی که خدای عزّ و جل می فرماید پس زود باشد که آن اموال را در راه خدای انفاق نمایند و از آن پس بر آنان که امساك ورزیده اند اسباب حسرت باشد و از آن پس مغلوب شوند امیر المؤمنين علیه السلام ازین کلمات مسرور شد بعد از آن مردی دیگر از جماعت انصار در حضرتش بپای شد و این اشعار معروض داشت:
امّا الزبير فاكفيكه *** و طلحة يكفيكه و حوحه
و يعلى بن منية عند القتال *** شليد التناوب و النحنحه
ص: 197
و عائش يكفيكها واعظ *** و عائش في الناس مستنصحه
فلا تجزعنّ فانّ الأمور *** اذا ما اتيناك مستنجحه
و ما يصلح الأمر الاّ بنا *** كما يصلح الجبن بالانفحه
و در این ابیات باز نمود که هر يك ازين اشخاص را چاره در کار ایشان می کنیم زبیر را من کفایت کنم و تو را از اندیشه او باز رهانم و طلحه را وحوحه برای تو کافی است و يعلى بن منية در كار قتال و جدال سست و زبون است و عایشه زن است و چونش پندی و نصیحتی آورند از محمل مخالفت فرود گردانند و ما در رکاب تو بکوشیم و خاطر انورت را آسوده سازیم امیر المؤمنین علیه السلام از این اشعار خرسند شد و آن مرد را دعای خیر بفرمود ﴿ وَ قَالَ بَارَکَ اَللَّهُ فِیکَ﴾.
راوی می گوید امّا زبیر همانا علي علیه السلام با وى منا شده کرد و او باز شد و بدست بني تميم بقتل رسید و امّا طلحه را و حوحه که دوست او و از جماعت قراء بود سوگند داد و او برفت تا انصراف جوید مردی از لشکریان ایشان تیری بدو بیفکند و او را بكشت عبد الحميد كويد يعلى بن منية را ابو نفيس كنيت بود.
و بعضی گفته اند اسمش يحيى و هو من بني العدويه من بني تميم من بنى حنظله است زنى از مالك بن كنانة را که زینب نام داشت تزویج کرد و این زینب از بنات طارقی است که این زنان گفته اند :
نحن بنات طارق *** نمشى على النمارق
عنان بن عبد الحمید گوید عایشه زوجۀ رسول خدای صلی اللّه علیه و آله و سلم دختران طارق را که این شعر را گفته اند بدید.
نحن بنات طارق *** نمشى على النمارق
الدرّ في المخانق *** و المسك في المفارق
ان تقبلوا تعانق *** او تدبروا تفارق
فراق غير وامق
عایشه گفت خطا کرده است آن کس که گفته است خیل از زنان بهتر است
ص: 198
و هند دختر عتبه در روز جنگ احد این اشعار مذکوره را برای مشرکان قریش بخواند بالجمله زینب مذکوره در تهامه بمرد و ابو نفیس در مرثیه او این شعر انشاد کرد:
يا ربّ ربّ الناس لما نجبوا *** و حين افضوا من منى و حصبّوا
او يسقين ملح و عليب *** و المستراد لا سقاه الكوكب
من اجل حماهن ماتت زينب
مصعب زبیری گوید این اشعار از ابو نفیس بن يعلى بن منية است و نامش میمون است و اللّه اعلم.
سويد بن كراع العكلي احد بني الحرث بن عوف بن وائل بن قيس بن عكل شاعری فارس و مقدم و از شعرای دولت امویه و در پایان زمان جریر و فرزدق بود.
در جلد یازدهم اغانی مسطور است که سوید بن كراع شاعری محکم و مرد بنی شکل و دارای رای و تقدّم بود و عكل و ضبّة و عدى و تيم بجمله همان رباب هستند.
ابو عمر و شیبانی گوید چنان افتاد که در میان بنو السّيد بن مالك از طايفه ضبة و ميان بني عدي بن عبد مناة بر خبراء که آب گاهی است در ناحیه صمان و صمان اسم چند موضع و اسم کوهی است در ارض تمیم منازعتی افتاد و آن جا را ذات - الزجاج خوانند پس تیری بعمرو بن حشفه برادر بنی شییم رسید و بمرد و نیز بنو السيد تیری بمردی از ایشان که او را مدلج بن صخر العدوى می نامیدند بیفکند و او روزی چند درنك نمود لكن نمرد تا یکی روز مردی از بنی عدی که او را معلل نام بود بر بنو السّید بگذشت و از آن قضیه بی خبر بود بنو السّید او را بگرفتند و
ص: 199
بند بر نهادند لکن معلل به تدبر و تعلل خود را از چنگ ایشان نجات داد.
و چون ماده مخاصمت در میانه استوار همی شد عصمة بن و ثير تمیمی در میانه سفارت کرد و با سالم بن فلان عدوی گفت اگر تو خویشتن را بایشان گروگان کنی این فتنه بخوابد اگر مدلج بآن زخم بمرد هر دو طرف آسوده اند چه مردی در ازای مردی کشته شده و اگر نمرد دیه صاحب ایشان را بایشان حمل می نمایم .
سالم این کار را پذیرفتار شد بدان شرط که نزد اخشم بن حمیری برادر بنی شییم از جماعت بنی السّید بماند پس نزد وی بماند و از آن سوی چون مرك مدلج بطول انجامید آن جماعت نزد اخثم آمدند تا سالم را بگیرند و بقتل رسانند اخشم خانه خود را بر وی ویران کرد و گفت سالم با مادر من در آمیخته و مادرش از طايفه بني عبد مناة بن بكر بود لاجرم بنو عبد مناة در حراست سالم بکوشیدند.
و از آن پس بنی السّید با اخشم گفتند تا چند در حمایت این مرد می کوشی سوگند با خدای هرگز دیه این خون را ما نمی پذیریم.
اخشم چون این حال بدید مدتی مشخص کرد که اگر در طی آن مدت مدلج نمیرد سالم را بایشان بسپارد بنی السّید از وی قبول کردند اتفاقا يك روز از آن پیش که مدلج وفات نماید آن مدت بسر رفت و آن جماعت سالم را بقتل رسانیدند خالد بن علقمه برادر بنی عبد اللّه بن دارم که ابن الطيفان است این شعر را در این باب بگفت:
اسالم مامنتك نفسك بعد ما *** اتيت بني السّيد الغواة الأشائما
و قد اسلمت تيم عديّا فاربعت *** و ذلّت لاسباب المنيّة سالما
سويد بن كراع در جواب اشعار او این شعر بگفت :
دعوتم الى امر النواكة دار ما *** فقد تركتكم و النواكة دارم
الی آخر ها و در این اشعار بنی عبد اللّه را هجو نموده و ایشان در خدمت سعید بن عثمان بن عفّان از سوید شکایت کرده داوری خواستند سعید در طلب سوید بر آمد تا او را مضروب دارد و بحبس در افکند سوید از وی فرار کرده و همواره
ص: 200
پوشیده بزیست تا درباره او شفاعت کردند و سعید بن عثمان او را امان داد بدان شرط که معاودت نجوید سوید بن کراع این شعر بگفت :
تقول ابنة العوفي ليلى الأترى *** الى ابن كراع لايزال مفزعا
مخافة هذين الأميرين سهدت *** رقادی و غشتني بياضا تفرعات
الى آخر الابيات ، حمّاد راویه گوید وقتی سوید بن کراع در اراضی بنی تمیم نزد قوم خود برفت تا بخوشی بگذراند و نیکی و احسان یابد پس با بنی قریع بن عوف بن كعب بن سعد بن زيد مناة بن تميم مجاورت گزید ، بغيض بن عامر بن شماس بن لأى بن انف الساقة بن قريع او را منزل و ماوی داد وصله و کسوه بخشید سوید بن کراع مدتی نزد ایشان اقامت کرد و از آن پس با آن ها وداع کرده نزد بغیض شد و بغیض در میان قوم خود بود و سوید او را باین اشعار مدح نمود.
حماد راویه گوید آنان که علم و بصیرتی در اشعار شعراء ندارند این ابیات را از حطیئه دانند چه حطيئه بغيض را فراوان مدح گفتی لکی این اشعار از سوید بن کراع است :
ارتعت للزور اذحيا و ارّقنى *** و لم يكن دانيا منّا ولا صددا
و دونه سبسب تنضى المطيّ به *** حتى ترى العنس تلقى رحلها الاجدا
اذا ذكرتك قاضت عبرتي در را *** و كاد مكتوم قلبي يصدح الكبدا
و این قصیده بس طویل است و مبلغی از اشعار این قصیده را ابو الفرج در اغانی مسطور داشته است .
أبيرد بن المعذّر بن عبد قيس بن عتاب بن هرمی بن ریاح بن يربوع بن مالك بن حنظله ابن مالك بن زيد مناة بن تميم شاعرى فصیح بدوی از شعرای اسلام
ص: 201
و آغاز دولت بنی امیه است .
در جلد یازدهم اغانی مسطور است که وی شعر فراوان نگفتی و بدربار خلفای بنی امیه نرفتی و ایشان را مدیحه نبردی ، ابو عبیده گوید ابیرد ریاحی زنی از قوم خود را دوست می داشت و پوشیده بدو می شد تا گاهی که احوال ایشان آشکار شد و آن زن از وی پوشیده گشت، ابیرد او را خطبه کرد کسان او از تزویج با او امتناع ورزیدند .
و از آن پس مردی از فرزندان حاجب بن زراره او را خطبه کرد و آن ماه دل فروز را در نکاح آورد ابیرد این شعر در این باب بگفت :
اذا ما اردت الحسن فانظر الى التي *** تبغى لقيط قومه و تخيرا
لها بشر لو يدرج الدرّ فوقه *** لباس مكان الدرّ فيه فأثرا
لعمرى لقد امكنت منا عدوّنا *** و اقررت للوادى فاخنا و اهجرا
محمّد بن سلام جمحی گوید ابيرد رياحي بر حارثة بن زید در آمد و گفت دو برد بر تن من بیارای تا بر امیر یعنی عبید اللّه بن زیاد در آیم حارثه دو جامه بدو بپوشانید ، ابیرد بآن راضی نشد و این شعر در هجو حارثه بگفت :
احارث امسك فضل برديك انّما *** اجاع و اعرى اللّه من كنت كاسيا
و كنت اذا استمطرت منه سحابة *** لتمطرني عادت عجاجا و سافيا
احارث عاود شربك الخمر انّني *** ارى ابن زياد عنك اصبح لاهيا
چون این اشعار گوش زد حارثه کشت گفت خدای او را نکوهیده دارد چه به آن چه عالم نیست در حق من گواهی داده است، یعنی مرا بشرب خمر منسوب داشته است و چون بیرون از علم سخن کرده است پاسخش را با خودش حوالت کرد و حارثه بهر سال دو برد بدو عطا می کرد در این سال از وی باز گرفت و بدو عطا نکرد و چون ابیرد آن شعر بگفت حارثة بن بدر بروایت ابن سلام در جواب او گفت :
فان كنت عن بردى مستغنيا لقد *** اراك باسمال الملابس كاسيا
وعشت زمانا ان اعينك كسوتي *** قنعت باخلاق و امسيت عاريا
ص: 202
و بر دين من حوك العراق كسوتها *** على حاجة منها لامّك باديا
و ابیرد این شعر در هجو حارثه بگفت :
زعمت غدانة ان فيها سيّدا *** ضخما يواريه جناح الجندب
یرویه ما يروى الذباب و ينتشي *** لؤما و يشبعه ذراع الارنب
و نیز این اشعار را در حق حارثه گوید:
الاليت حظى من غدانة انّها *** تكون كفافا لا علىّ ولاليا
ابى اللّه ان يهدى غدانة للهدى *** و ان لاتكون الدهر الاّ مواليا
و در جمله این ابیات می گوید:
و عمى الذي فكّ السميدع عنوة *** فلست بنعمی یا ابن عقرب جاریا
بنى الردف حمالين كلّ عظيمة *** اذا طلعت و المترعين الجوابيا
و از لفظ ردف که در این شعر آورده جدش عتاب بن هرمی بن ریاح را خواسته است چه هر وقت نعمان بن منذر سوار می گشت عتاب از دنبال او سوار می شد و چون جلوس می نمود از طرف یمین او می نشست و چون جنك می ورزید و غنیمت می برد اشتران جوان که ابتدای نتاج آن ها بود بدو اختصاص می گرفت و چون نعمان مجلس شراب بیار است از همان جام که نعمان می پیمود بعد از نعمان او می آشامید و بعد از وی پسرش قيس بن عتاب که جدّ ابیرد نیز بود با نعمان ردیف می گشت.
ابو عبیده حکایت کرده است که قبیله بنی عجل در آن سال که دچار قحطی و شدت روزگار شدند با بنی ریاح بن يربوع مجاورت می ورزیدند ابیرد با مردی که او را سعد می نامیدند معاشرت و مجالست می نمود و سعد را زوجۀ ماه روی گل عذار و سرو قد خورشید دیدار بود، ابیرد ازین معاشرت جز مواصلت آن ماه فروزان مقصودی نداشت وی را نیز جمالی دل فریب و منظری نیکو بود و جوانی را با ظرافت انباز داشت و باقسام دل ربائی ممتاز بود.
و از آن طرف سعد که شوهر آن سرو سیمتن بود فرتوتی خمیده پشت بود
ص: 203
و هیچش در مشت نبود ازین روی زوجه اش را دل بهوای ابیرد برفت و از جان و دل بدو خواهان آمد و چنان رشته محبت در میانه استوار گشت که از کنار یک دیگر کامکار همی شدند و آن راز پوشیده آشکار شد و افسانه کوچه و بازار گشت و ابیرد بمباشرت او نامدار گردید .
سعد چون این حال بدانست بقوم خود شکایت برد و چاره آن کار را بخواست آن جماعت با ابیرد گفتند ترا چیست که با زوجۀ این مرد معاشرت و مجالست جوئی گفت چه باکی بر این کار می رود کدام مرد عربی است که از معاشرت و محادثة ورزیدن کناری دارد گفتند درباره شما پاره سخن ها کنند که نتوان بر آن سکون گرفت از محادثة با این زن دوری گزین و بپرهیز که باین کار معاودت گیری .
ابیرد گفت همانا سعد را خیر و خوبی از بهره زوجه اش نباشد گفتند این سخن از چیست گفت از آن روی که من دیده ام که سعد با اسب خود که بلقاء نام دارد نزدیکی می نماید و با این حال از مباشرت با زوجۀ خود محروم است و این زن بسبب این کار و کردار سعد با وی دشمن است و سعد چون از آمیختن با زوجۀ خود و کامروائی او عاجز است او را آلوده تهمت می نماید.
حاضران ازین سخن بخندیدند و گفتند ترا با این کار چکار است این مرد را با زوجۀ خودش بحال خود بگذار و ازین پس بمعاشرت او معاودت مجوی و با وی منشین چون ابیرد این کلمات بشنید این شعر در این باب بگفت :
الم تر انّ ابن المعذر قد صحا *** و ودع ما يلحا عليه عواذله
غدا ذو خلاخيل عليّ يلومني *** و ما لوم عذال عليه خلاخله
تبرأت من سعد و خلة بيننا *** فلا هو معطينى و لا انا سائله
متى تنتج البلقاء يا سعد ام متى *** تلقح من ذات الرباط حوائله
يحدث سعد انّ زوجته زنت *** و يا سعد ان المرء تزنى حلائله
فان تسم عيناها إلىّ فقد رأت *** فتى كحسام اخلصته صياقله
چون این اشعار پراکنده گشت و سلمان عجلی بشنید او را و بنی ریاح را
ص: 204
هجو کرد و ابیرد نیز در جواب شعرها بگفت که حاجت بنگارش آن نیست .
عبد الرحمن برادر زاده اصمعی از عمّ خود اصمعی حکایت کرده است که مردی نزد ابیرد ریاحی و پسر عمّش احوص بیامد و مقداری قطران برای شتران خود بخواست با وی گفتند اگر این شعر را بسحیم بن وثیل ریاحی رسانیدی قطران بتو می دهیم گفت بگوئید گفتند بدو شو و بگو :
فانّ بداهتی و جراء حولى *** لذو شق على الحطم الحرون
آن مرد برفت و این شعر بدو بر خواند چون سحیم بشنید از کمال خشم عصای خود را بر گرفت و چون سیل دمان از رودخانه فرود شد و همی از چپ و راست برفت و بشعر و شاعری همهمه بر آورد آن گاه با آن مرد گفت باین دو تن باز شو و بگوی :
فانّ علالتي و جراء حولى *** لذو شق على الضرع الظنون
انا بن الغر من سلفى رياح *** كنصل السيف و ضّاح الجبين
انا بن جلا و طلاع الثنايا *** مكان الليث من وسط العرين
و انّ قبابنا مشط شظاها *** شدید مدّها عنق القرين
اصمعی گوید چون چیزی درشت و خشن را مسّ نمائی و بدست تو اندر آید گفته می شود « شظت یدی و الشظا ما تشظى منها» بالجمله چون این اشعار با بقیۀ آن بایشان رسید در مقام عذر خواهی بر آمدند سحیم گفت شما بر آن عقیدت و اندیشه هستید که خویشتن را با ما بيك ميزان بشمارید و شعر خود را بشعر ما و حسب خود را بحسب ما قیاس کنید و چون کره با نشاط در گرد ما طواف نمائید ایشان شرط و پیمان نهادند که از آن پس بیرون از ادب کار نکنند.
یزیدی می گوید این اشعار سحیم از جمله اختیارات اصمعی است و ابیرد در مرثیه برادرش برید قصیدۀ گفته است که از جمله اشعار آبدار و بر گزیده مراثی مختار است و از جمله آن ابیات مذکوره این شعر است :
ص: 205
تطاول ليلى لم أنمه تقلبا *** كان فراشي حال من دونه الجمر
اراقب من ليلى التمام نجومه *** لدن غاب قرن الشمس حتّى بدا الفجر
تذكرت قرما بان منّا بنصره *** و نائله يا حبّذا ذلك الذكر
و از آن جمله است :
هو الخلف المعروف و الدين و النقى *** و مسعر حرب لاكهام و لاغمر
عفيف عن السوآت ما التبست به *** صليب فما يلفى لعودته كسر
سلكت سبيل العالمين فما لهم *** وراء الذي لاقيت معدى ولا مضر
و كلّ امرىء يوماً سيلقى حمامه *** و ان ناءت الدعوى و طال به العمر
و ابليت خيراً في الحياة و انّما *** ثوابك عندى اليوم ان ينطق الشعر
عبد اللّه بن الحجاج بن محصن بن جندب بن نصر بن عمرو بن عبد غنم بن جحاش بن بجالة بن مازن بن مازن بن ثعلبة بن سعد بن ذبيان بن بغيض بن الريث بن غطفان بن سعد بن قيس بن عيلان بن مضر مكنى بابي الافرع شاعرى فتاك و شجاعی بی باک و در شمار نامداران فرسان مضر و از جمله آنان است که در میان آن جماعت به بأس و نجادت ممتاز است و از جمله آن کسان بود که با عمرو بن سعيد بر عبد الملك ابن مروان خروج نمود.
و چون عبد الملك چنان که ازین پیش در کتاب حضرت امام زین العابدین علیه السلام بگزارش آن سبقت رفت، عمرو بن سعید را بکشت با نجدة بن عامر حنفی که بحال او نیز اشارت شد خروج ورزید پس از آن فرار کرده بعبد اللّه بن زبیر ملحق شد و با عبد اللّه ببود تا ابن زبیر نیز چنان که ازین پیش در آن کتاب مسطور گشت مقتول گردید آن گاه متنكراً بدرگاه عبد الملک پیوست و بهر گونه تدبیر و حیله که توانست
ص: 206
بمجلس عبد الملك در آمد و این وقت عبد الملك مردمان را اطعام همی نمود عبد اللّه در کناری بنشست.
عبد الملك گفت ای مرد از چیست که طعام نمی خوری گفت روا ندیدم که تا اجازت ندهی دست بمأكول و مشروبی در آورم، عبد الملك گفت جمله مردمان را رخصت داده ام گفت نمی دانستم اکنون بامر و اذن تو می خورم گفت بخور عبد اللّه شروع بخوردن نمود و عبد الملك بدو نگران همی بود و از کار و کردارش در عجب همی رفت.
و چون مردمان از طعام فراغت یافتند عبد الملک در مجلس مخصوص خویش جلوس کرده خواص در گاهش در حضورش بنشستند و دیگر مردمان متفرق شدند عبد اللّه بیامد و در حضورش بایستاد اجازت حاصل کرده این شعر بخواند:
ابلغ امیر المؤمنين فانني *** مما لقيت من الحوادث موجع
منع القرار فجئت نحوك هاربا *** جيش يجرّ و مقنب يتلمع
و در این شعر باز نمود که از حوادث روزگار نیروی آرام و قرار از من برفت و باین درگاه قرار گرفتم عبد الملك گفت مادر ترا مباد این بیم و خوف در تو از چیست البته مريب و متهم هستى عبد اللّه این شعر قرائت کرد :
انّ البلاد علىّ و هي عريضة *** و عرت مذاهب ها و سدّ المطلع
در این شعر چندی بطفره رفت و از دهشت و خوف و سدّ مطلع و ابواب فوز و نجاح باز نمود عبد الملك گفت « ذلِكَ بِما كَسَبَتْ يَدَاكَ وَ مَا اللَّهُ بِظَلَّامٍ لِلْعَبِيدِ» بهر بلیّتی دچار شدی بسبب معصیت خودت می باشد وگرنه خدای عادل رحیم را نسبت به بندگان خود ظلم و ستمی نمی رود و هر گزندی و اسائتی هر کس بیند پاداش افعال خود اوست، عبد اللّه این شعر را بخواند :
كنّا تنحّلنا البصائر مرّة *** و اليك اذعمى البصائر ترجع
انّ الذي يعصيك منّا بعدها *** من دينه و حياته متودّع
آتى رضاك و لا اعود لمثلها *** و اطيع امرك ما امرت و اسمع
ص: 207
اعطى نصيحتى الخليفة ناجعا *** و خزامة الانف المقود فاتبع
و ازین ابیات باز نمود که با دشمن تو یار شدیم و اکنون دشمنان تو دین و دنیای خود را وداع گفتند و با چشم بصیرت باز گردیدیم و بدرگاه تو روی آوردیم و رضا و خوشنودی تو را می جوئیم و هرگز بکاری که بیرون از طاعت و رضای تو باشد اقدام نکنیم .
عبد الملك گفت این سخنان و عهود ترا از تو نمی پذیریم مگر وقتی که بحالت تو و گناه تو شناسا گردیم « فاذا عرفت الحوبة قبلنا التوبة» چون بر گناه آگاه شدیم آن گاه توبت و انابت را پذیرا گردیم عبد اللّه این شعر بخواند :
و لقد و طئت بني سعيد و طأة *** و ابن الزبير فعرشه متضعضع
در این شعر می نماید که تو دودمان عمرو بن سعید و فرزندان سعید را در زیر پای هلاك و دمار در نوشتی و تخت عبد اللّه بن زبیر را که با تو بمخالفت می رفتند سر نگون و روزگار دولت و تخت ایشان را دیگرگون ساختی و ریشه ایشان را بر کندی و آل زبیر را از جای بر آوردی عبد الملك گفت خدای را بر این فتح و فیروزی حمد و منت است عبد اللّه گفت:
ما زلت تضرب منكبا عن منكب *** تعلو و يسفل غيركم ما يرفع
و وطئتم في الحرب حتى اصبحوا *** حدثا يؤس و غابرا يتجمجع
فحوى خلافتهم و لم يظلم بها *** القرم قرم بنى قصّى الانزع
لا يستوى خاوى نجوم آفل *** و البدر منبلجا اذا ما يطلع
وضعت اميّة واسطين لقومهم *** و وضعت وسطهم فنعم الموضع
بيت ابو العاصى بناه بربوة *** عالى المشارف عزّه ما يدفع
و در این اشعار از غلبه عبد الملك بر دشمنان و فیروزی بر سلطنت و دولت اشارت نمود عبد الملك گفت این توریه که تو در نفس خود می کنی و خویشتن را پوشیده می داری مرا بشك و ریب می افکند باز گوی تو از کدام جماعت فساق هستی و بچه اراده باشی؟ عبد اللّه گفت :
ص: 208
حربت اصيبيتي يد ارسلتها *** و اليك بعد معادها لا يرجع
و ارى الذي يرجو تراث محمّد *** افلت نجومهم و نجمك يسطع
و ازین ابیات از وخامت عاقبت اعدای او باز نمود عبد الملك گفت جزای دشمنان خدای این است عبد اللّه گفت :
فانعش اصيبتى الألاء كانّهم *** حجل تدرّج بالشرّبة جوّع
و ازین کلمات باز می نماید که روزگار ما و ایشان دشوار و ناهموار و همواره ببلای جوع و فقر وفاقت دچاريم عبد الملك گفت « لا أنعشهم اللّه و اجاع اكبادهم ولا ابقى وليدا من نسلهم فانّهم نسل كافر فاجر لا يبالى ما صنع».
خدای ایشان را بشادی و نشاط و انتعاش و انبساط بهره یاب نگرداند و جگر های ایشان را سیر نگرداند و تفته و گرسنه بدارد و ریشه دودمان ایشان را برافکند و از نسل ایشان در جهان یادگار نگذارد چه هر فرزندی از ایشان بپاید نسل کافر فاجری است که از ارتکاب هیچ کاری باك ندارد عبد اللّه گفت:
مال لهم مما يضنّ جمعته *** يوم القليب فحيز عنهم أجمع
و ازین شعر باز نمود که آن چه در مدت زندگانی بدست کرده و بزحمت و مشقت فراهم ساخته بود تباه گردید، عبد الملك با او گفت « لعلّك اخذته من غير حلّه و انفقته في غير حقّه و ارصدت به لمشاقة اولياء اللّه و اعددته لمعاونة اعدائه فنزعه منك اذا استظهرت به على معصية اللّه».
شاید این اموال را از جائی بدست کرده باشی که غیر از محل و ممّر حلال بوده است و در کاری بخرج آورده و انفاق نموده باشی که از راه حق آن خارج شده و به نیروی این اموال زحمت دوستان خدا و معاونت دشمنان خدای را تهیه کرده باشی ازین روی خدای تعالی این مال و نیرو را که بسبب آن بر معصیت یزدان استظهار می جستی از تو انتزاع فرمود.
سخت عجیب می نماید که آن چه عبد الملک با وی گفته است بتمامت را خود مرتکب بوده است هیچ ندانیم آن اموال و دولت و سلطنت و بضاعت را از چه ممرّ
ص: 209
بدست کرد و در چه محل بخرج برد و عمال و حکام او که از امثال حجاج بن يوسف هستند چگونه باج و خراج گرفتند و چگونه بمصرف آوردند کرور های دینار و درهم با هزار ظلم و ستم بگرفتند و در مشتهيات نفسانی و معاصی یزدانی بکار بردند و عالی و دانی را دست خوش جور و هوان گردانیدند بالجمله عبد اللّه بن حجّاج این شعر بخواند :
ادنو لترحمني و تجبر فاقتي *** فاراك تدفعني فاين المدفع
در این بیت باز نمود که پس از ملاقات شدت روزگار و حوادث ليل و نهار و ادراك فقر وفاقت باین درگاه روی کرده ام تا بمن رحم کنی و چاره بی نوائی و جبران درویشی مرا باز نمائی و بلیت روزگار را از من بگردانی و تو می توانی دفع نمائی کجاست مدفعی بیرون از محتد تو ، عبد الملك بخندید و گفت «إلى النار» یعنی بجهنم راه بر گیر. باز گوی اکنون کیستی.
گفت منم عبد اللّه بن حجاج ثعلبی که سرای تو را در زیر پای بسپرده ام و طعام ترا بخورده ام و در خدمت تو انشاد اشعار کرده ام، هم اکنون اگر بعد از این جمله که اسباب امان است مرا می کشی تو دانی و آن چه می بینی و تو بر آن چه در این کردار بر تو و گزند تو بخواهد رسید عارف هستی.
چون این سخنان بگذاشت دیگر باره بانشاد شعر باز شد و قرائت کرد:
ضافت ثياب الملبسين و فضلهم *** عنّى فالبسنى فثوبك اوسع
کنایت از این که جامه همت و حشمت تو از هر جامه وسیع تر و بر بالای هر کسی رسا و کافی است عبد الملك ردای خود را که بر دوش داشت بدو افکند و گفت بپوش که هرگز نپوشی ، عبد اللّه آن رداء را بر خود پوشش ساخت آن گاه عبد الملك با وی گفت از بهر تو سزاوار است سوگند با خدای من با تو همى بدرنك رفتم و کار را بطول افکندم و طمع همی بردم که یک تن ازین جماعت برخیزد و ترا بقتل رساند خدای این کار را نخواست اکنون در این شهر من با من مجاورت مجوى و در امن و امان انصراف بجوی و بهر کجا که خواهی اقامت جوی.
ص: 210
عبد اللّه می گوید در آن حال که بقرائت آن اشعار مشغول بودم همواره مترصد بودم که از عبد الملك بهر گونه مکروهی دچار شوم تا آن شعر را بخواندم و عبای خود را بمن افکند و گفت بپوش و بپوشیدم این وقت آسوده شدم.
آن گاه عبد اللّه با عبد الملك گفت ای امیر المؤمنین ازین طعام بخورم یعنی اجازت می دهی بخورم و امان یابم گفت بخور و او بخورد تا سیر گشت و در روایتی چون بخورد گفت بپروردگار کعبه قسم که ایمن هستم گفت هر کسی خواهی گو باش مگر عبد اللّه بن حجاج گفت سوگند با خدای من همان عبد اللّه بن حجاجم و اکنون طعام ترا بخوردم و جامه ترا بر تن کردم و بعد از خوردن طعام و پوشش جامه تو چه خوف و بیمی دارم عبد الملك او را امان داد.
از ابو علقمه ثقفی مسطور است که مغيرة بن شعبه در آن هنگام که از جانب معاويه خليفه كوفه بود كثير بن شهاب را در حدود و ثغور ملك رى ولايت داد عبد اللّه ابن حجاج با وی بود وقتی چنان افتاد که مردمان بر دیلمیان غارت بردند عبد اللّه بن حجاج نیز یکی از آن جماعت را بچنگ آورده جامه اش را از تن بیرون کرد کثیر چون بدانست آن جامه را از وی بگرفت و بضرب او فرمان داد و عبد اللّه را صد تازیانه بزدند و بزندان در افکندند عبد اللّه در همان حال حبس این شعر در این باب بگفت :
تسائل سلمى عن ابيها صحابه *** و قد علقته من كثير حبائل
الى آخر ها و عبد اللّه مدتی هم چنان در زندان بزیست و از آن پس او را رها کردند و این وقت این شعر بگفت :
ساترك ملك الري ما كنت واليا *** عليه لامر غالني و شجانی
الى آخر الابيات و بر این حال ببود تا کثیر معزول شد و بکوفه آمد و عبد اللّه بن حجاج در بازار خرما فروشان بکمین او بنشست و این حال در زمان خلافت معاوية و امارت مغيرة بن شعبه در کوفه بود و کثیر را قانون آن بود که از منزل خويش بقصر الاماره کوفه می شد و از بهر مغيرة حدیث می راند و یکی روز از سرای
ص: 211
خود بمنزل مغيرة آمد و با او بصحبت بنشست و بطول انجامید چندان که چون از قصر بسرای خود باز شدن گرفت شامگاه فرا رسیده بود.
عبد اللّه بن حجاج که بکمین وی اندر بود بر وی بیرون جست و عمودی آهنین بر چهره اش فرود آورد چنان که دندان های پیش روی او فرو ریخت و عبد اللّه این شعر در این باب بگفت :
من مبلغ قيسا و خندف انني *** ضربت كثيراً مضرب الضربان
فاقسم لا ينفك ضربة وجهه *** يذل و يخزي الدهر كل يمان
چون این اشعار و این کردار انتشار یافت جماعتی از مردم یمانیه از اهل کوفه مکتوبی بمعاویه نوشتند و معروض داشتند که مردی پست رتبت از قبیله غطفان سيّد و بزرك ما را خوار و مضروب داشته است ، ملتمس این است که قصاص این کار را از اسماء بن خارجه که بزرك يمانيّه است بجوئی یعنی در ازای سیّدی می باید سيّدى مجازات یابد.
چون معاوية اين مكتوب را بخواند گفت تا امروز از هیچ قومی مکتوبی قرائت نکرده ام که چون این جماعت احمق باشند و بفرمود عبد اللّه بن الحجاج را بزندان افکندند و در جواب آن جماعت نوشت مجازات و قصاص خواستن از آن کس که او را جنایت و گناهی نرفته هرگز نشاید و اينك آن کس که جانی و مقصر است محبوس است باید آن کس که این جنایت و آزار بر وی رفته است تقاص نماید .
چون جواب معاویه بایشان رسید كثير بن شهاب گفت من این قصاص و مکافات را جز از سیّد مضر یعنی اسماء بن خارجه نجویم و این سخن کثیر بمعاویه پیوست معاویه سخت بر آشفت و گفت سیّد مضر منم اگر توانند از من این قصاص بجویند آن گاه عبد اللّه را امان داده رها ساخت و آن چه با ابن شهاب بپای برده بود باطل و نادیده انگاشت و از وی قصاص ننمود و دیۀ ماخوذ نداشت.
و بروایت دیگر چون عبد اللّه بن الحجاج آن عمود را بر چهرۀ کثیر فرود آورد گفت منم عبد اللّه بن حجاج که در ری با تو رفیق و مصاحب بودم و اکنون تلافي
ص: 212
کردار تو را در کنار تو نهادم و خویشتن را از تو پوشیده و مکتوم نداشتم سوگند با خدای اگر در این کار که با تو گذاشتیم مرا بمجازات و قصاص رسانند تو را بخواهم کشت.
کثیر گفت من کسی هستم که از مانند توئی قصاص نجویم قسم با خدای جز بقصاص جستن از اسماء بن خارجه راضی نخواهم شد و چون یمانیّه این قضیه را بدانستند آغاز سخن کردند و در کوفه در میان مردمان محاربت افتاد.
و چون این خبر بمعاویه پیوست مکتوبی بمغيرة نوشت تا عبد اللّه بن حجاج و کثیر را حاضر کرده و از آن مجلس بپای نشوند تا کثیر قصاص خود را از عبد اللّه بجوید و از وی در گذرد مغیره بر حسب فرمان معاویه هر دو را حاضر ساخته و در مقام داوری بر آمد .
کثیر گفت از جنایت عبد اللّه در گذشتم و این کار از آن نمود که بیمناک بود که اگر به عبد اللّه آسیبی رساند صدمتی دیگر از وی بیند و با عبد اللّه گفت ای ابو الاقیرع « و اللّه لا نلتقى انت و نحن جميعا اهتمان و قد عفوت عنك» سوگند با خدای هرگز من و تو با دندان شکسته هم دیگر را ملاقات نخواهیم کرد و از تو در گذشتم یعنی رضا نمی دهم که دندان های تو را در ازای دندان من بشکسته و من و تو یک دیگر را اهتم یعنی دندان شکسته بنگریم.
ابن اعرابی حکایت کرده است که عبد اللّه بن الحجاج را دو پسر بود که یکی را عوین و آن دیگر را جندب می نامیدند، جندب در زمان زندگانی پدرش عبد اللّه بمرد و عبد اللّه او را در ظهر كوفه بخاک سپرد، عوین روزی زارعی را از يك جانب قبر جندب نگران گردید که مشغول شخم کاری و تخم افشانی است عوین به آن برزگر گفت بپرهیز که باین قبر نزديك شوی و در کدیوری آسیبی به آن رسانی.
چون بامداد دیگر بیامد نگران شد که آن مرد کشاورز تا کنار آن قبر را بگاو آهن بکاویده و گور جندب را نبش کرده و دست خوش حرائت و پای کوب فلاحت ساخته است، این حال بر وی گران گشت و آلات کشاورزی و زراعت و گاو
ص: 213
او را تباه ساخته و آن مرد را با شمشیر بزد و این شعر را انشاد نمود :
اقول لحرائي حريمي جنبا *** فديتكما لا تحرثا قبر جندب
فانّكما ان تحرثاه نشردا *** و يذهب كلّ منكما كلّ مذهب
چون عوین این کار بکرد او را بگرفتند و بزندان در افکنده بضربی شدید مضروبش داشتند و از آن پس از زندان فرار کرد و پدرش عبد اللّه بن الحجاج بدرگاه عبد الملك بن مروان برفت و خواستار شد تا از جرم و جریرت عوین در گذرد.
عبد الملک از وی در گذشت و فرمان کرد تا از آن پس از وی دست بدارند و عوین نیز گرد فتنه نگردد و عبد اللّه این شعر را در وصف الحال پسرش عوین بگفت :
لمثلك يا عوين فدتك نفسى *** نجا من كربة ان كان ناجي
عرفتك من مصاص السنخ لما *** تركت ابن العكامس في العجاج
گفته اند چون عبد اللّه برای اصلاح امر پسرش عوين نزد عبد الملك شد بایستاد و این شعر بخواند :
يا بن ابی العاصى و يا خير فتى *** انت النجيب و الخيار المصطفى
ما زلت ان ناز على الامر انتزى *** قضيته انّ القضاء قد مضى
كما اذقت ابن سعيد اذ عصى *** و ابن الزبير اذ تسمّى و طغى
الى آخر الابيات ، عبد الملك بفرمود تا آن غرامت و دیه که بر پسرش عوین وارد شده بود ادا کردند و نیز ابن اعرابی حکایت کرده است که عبد اللّه بن حجاج بدرگاه عبد العزیز بن مروان وفود داد و او را مدح کرده عبد العزیز او را بسی احسان نمود و صله و جایزه نیکو عطا کرد و او را فرمان داد تا در خدمت عبد العزیز اقامت جوید.
عبد اللّه بر حسب امر عبد العزیز مدتی بماند و چون اقامتش بطول انجامید بكوفه و مردم كوفه و اهل و عیال خویش مشتاق شد و از عبد العزیز اجازت خواست تا بكوفه رود ، عبد العزیز رخصت نداد عبد اللّه چون این حال بدید بر خلاف امر او از
ص: 214
در گاهش برفت.
عبد العزیز چون این کار را بدید با برادرش بشر مکتوب کرد تا عطای عبد اللّه را قطع نماید ، بشر آن چه در حق وی مقرر بود باز گرفت و چون این زیان بر عبد اللّه فرود آمد بخدمت عبد العزیز باز شد و این اشعار را در مدح او و معذرت از کردار خود معروض داشت.
تركت ابن ليلى ضلّة و حريمه *** و عند ابن ليلى معقل و معوّل
الى آخر ها ، عبد العزیز گفت اکنون که خطای خود را بدانستی و اعتراف کردی از تو در گذشتم و فرمان کرد تا آن چه در حقّش مقرر بود مقرر دارند و نیز او را صله بداد و با وی گفت تا گاهی که خواهی نزد ما بمان و هر وقت خواهی ترا ماذون نمودیم که انصراف جوئی.
و دیگر ابن اعرابی روایت کرده است که حجاج بن يوسف بعبد الملك بن مروان مکتوبی بر نگاشت و از عصیان عبد اللّه بن حجاج و زحمت ها و بلیت ها که از محاربت عبد اللّه بر وی فرود گشته شرح داد و باز نمود که بحجاج پیوسته است که عبد الملك عبد اللّه را امان داده است و عبد الملك را تحریض نمود و خواستار شد که عبد اللّه را بسوی حجاج روانه دارد تا او را بقتل رساند و این داستان بعبد اللّه رسید و در خدمت عبد الملك بيامد و بايستاد و این شعر بخواند :
اعوذ بثوبيك اللّذين ارتداهما *** كريم الثنا من جيبه المسك ينفح
فان كنت ما كولا فكن انت آکلی *** و ان كنت مذبوحا فكن انت تذبح
و ازین شعر باز نمود که من در جامه زنهار و پوشش امان تو اندرم و اگر می خواهی مرا تباه گردانی تو خود بکن چه اگر مرا شیر بدرد از آن بهتر است که بچنگ و دندان سگی در افتم، عبد الملك گفت در حق تو اندیشه نکرده ام و عبد اللّه شعری چند بر حسب مناسبت بخواند و عبد الملك در جواب حجاج نوشت .
« انّي قد عرفت من خبث عبد اللّه و فسقه ما لا يزيدني علماً به الاّ انه اغتفلني
ص: 215
متنكرا فدخل داری و تحرم بطعامی و استکسانی فكسوته ثوبا من ثیابی و اعاذنی فاعذته و فى دون هذا ما حظر علىّ دمه».
« و عبد اللّه اقلّ و اذلّ من ان يوقع امرا أو ينكث عهدا في قتله خوفا من شرّه فان شكر النعمة و اقام على الطاعة فلا سبيل عليه و ان كفرما اوتی و شاق اللّه و رسوله و اولياء فاللّه قاتله بسيف البغى الذى قتل به نظراءه و من هو أشدّ بأسا و شكيمة منه من الملحدين فلا تعرض له و لا لاحد من أهله بسيئة الاّ بخير و السلام».
ازین مکتوب چنان می رسد که حجاج در آن مکتوبی که بعبد المك نگاشته است باز نموده است که اگر چند تو عبد اللّه را زنهار داده باشی و با وی عهد کرده باشی می توانی بمن فرستی تا او را بقتل رسانم چه قانون تو با عمرو بن سعيد اشدق و جز او نیز بر این منوال بگذشت و با این که با ایشان عهد و پیمان استوار داشتی و زنهار دادی بعهد خود وفا نکردی .
لاجرم عبد الملك بدو نوشت که من بجرم و جریرت و خبث فطرت و فسق عبد اللّه آن چند علم یافته ام که مزیدی بر آن نیست لكن او مرا غافل ساخت و نا شناخت بر من در آمد و طعام مرا بخورد و از من خواستار جامه گشت و جامه از البسه خود بدو بپوشانیدم و از من پناه خواست و او را پناه دادم و اگر دست آویز بکمتر ازین جمله نیز بودی خونش را بباید محفوظ و محظور شمارم و عبد اللّه ازین کمتر و ذلیل تر است که از خوف شرّ او عهدی را بشکنیم یا در کار او بتدارك و تهیه امری مشغول شویم، یعنی اگر در حق دیگران نقض شرط و نكث عهد کرديم بسبب خوف از شر و فساد ایشان بود.
هم اکنون اگر عبد اللّه سپاس این نعمت و سلامتی از قتل خود را بگذاشت و در اطاعت اقامت یافت راهی بر تباهی او نیست و اگر کفران این احسان را نمود و در حضرت یزدان و فرستاده یزدان و اولیای یزدان بشقاق و نفاق رفت خدای تعالی بهمان شمشیری که امثال او را و آنان را که از وی شدید البأس تر بودند از جماعت ملحدان بخواهد كشت اينك بواسطه سيئات سابقه او درباره او و تمامت کسان او
ص: 216
جز بخیر و خوبی متعرض مباش.
و ازین پیش در ذیل احوال وليد بن عبد الملك بحكايت عبد اللّه و دعكنه اشارت شد.
عبد الرحمن بن الحكم بن ابی العاص بن أمية بن عبد شمس بن عبد مناف مادر او و برادرش مروان بن الحكم آمنة دختر صفوان بن امية بن محرث بن شق بن رقبة بن مخدج از طایفه بنی کنانه بود.
ابو الفرج اصفهانی در دوازدهم اغانی گوید کنیت وی ابو مطرف و شاعری اسلامی و در زمره شعرای عهد خود مقامی متوسط داشت و با عبد الرحمن بن حسان بن ثابت بمهاجات می پرداخت و با وی مقاومت می نمود و هر يك از عهده آن يك بر می آمد.
و ازین پیش در ذیل کتاب احوال حضرت سجاد سلام اللّه علیه در جلد اول و دوم بپاره اشعار او و در ضمن احوال برادرش مروان بن الحكم بحكايت او با معاوية ابن ابی سفیان اشارت شد و نیز بقرائت شعر او در حضور یزید ملعون گاهی که سر مبارك مطهر حضرت ابی عبد اللّه حسين بن علي بن ابي طالب علیهم السلام و گريستن او و بانك زدن یزید بروی « اسکت یا بن الحمقاءِ ما انت و هذا» گزارش رفت چنان که ابو الفرج در کتاب اغانی مذکور داشته است .
ابو ملیکه حکایت کرده است که در آن هنگام که عبد اللّه بن زبیر جماعت بنی امیه را از حجاز منفی و مطرود ساخت چنان که ازین پیش در ذیل احوال ابن زبیر سبقت نگارش یافت، آن جماعت از پی هم دیگر نزد ابن عباس می شدند و من در سنّ جوانی بودم و نگران شدیم که مردی از خدمت ابن عباس بيرون آمد و ما بخدمت
ص: 217
وی در آمدیم .
عبید بن عمیر با ابن عباس گفت از چه روی دیده ات را اشک بار نگرم گفت این مرد یعنی عبد الرحمن بن الحكم شعری قرائت کرد که مرا بگریه افکند و آن این است :
و ما كنت اخشى أن ترى الذل نسوتي *** و عبد مناف لم تغلها الغوائل
می گوید اگر بر زنان ما ذلتی فرود آمد چون غائله با بنی عبد مناف فرود نیامده بيمناك نيستم و ازین شعر قرابتی را که در میان ما و بنى عمّ ما بنی امیه است بياد من بیاورد همانا ما در زمان جاهلیت اهل يك خانواده بودیم تا گاهی که دولت اسلام نمايان شد « فدخل الشيطان بيننا ايّما دخل» اين وقت شیطان در میان ما از آن جا که بباید در آمد یعنی بعضی از این خانواده در امر دین نفاق ورزيدند و موجب سلب اتحاد و اتفاق گردیدند.
عباس برادر هيثم حکایت کرده است که عبد الرحمن بن الحكم بمهر چهر و محبت قد و قامت شنبا جاریه برادرش مروان دچار و در سلسله موی دلبندش گرفتار شد و این داستان بمروان رسید مروان او را دشنام داد و بگزند و آسیب خود بيمناك گردانید و در حفظ و حراست آن جاریه سخت بکوشید و مطلوب را از طالب در ستر حجاب بداشت و عبد الرحمن این شعر در حق جاریه بگفت :
لعمر ابي شنباء انّي لذكرها *** و ان شحطت دار بها لحقيق
و اني لها لا ينزع اللّه بالها *** علیّ و ان لم ترعه لصديق
و لما ذكرت الوصل قالت و اعرضت *** متى انت عن هذا الحديث مفيق
از هیثم بن عدی مذکور است که چون معاوية بن ابي سفيان زياد بن ابيه را بخود ملحق ساخت و گفت ما در زیاد از پدرم ابو سفیان حمل برداشت و زیاد را از پشت او برحم و از رحم بزمین گذاشت ، عبد الرحمن بن الحکم این اشعار را در این امر عجیب انشاد کرده و بعضی این شعر را از ابن مفرّغ دانسته اند چه ابن مفرغ چنان که مسطور شد زیاد را هجای زیاد گفتی لیکن غلط است و از عبد الرحمن است.
ص: 218
الا ابلغ معاوية بن حرب *** مغلغلة من الرجل الهجان
اتغضب ان يقال ابوك عفّ *** و ترضى ان يقال ابوك زان
فاشهد ان رحمك من زياد *** كرحم الفيل من ولد الانان
و اشهد انّها ولدت زيادا *** و صخر من سميّة غير دان
در این اشعار با معاویه می گوید این که زیاد را برادر خویش می خوانی و بخود ملحق می گردانی جز این نیست که خشمگین می شوی از این که بگویند پدرت مردی عفیف و پارسا بود و دوست می داری که بگویند پدرت زنا کار بود و با مادر زیاد در آمیخت و بحرام او را بزیاد بارور ساخت، لکن این قرابت که با زیاد می خواهی پیوند سازی چنان است که فیل خواهد با بچه گورخر خویشی بجوید.
اما سخت عجیب می نماید که عبد الرحمن با این که از حالت مادر معاویه هند با خبر بود و از آن نسبت های پاره رجال با وی آگاه و از انتخاب ابی سفیان مستحضر بود این گونه شعر می سراید وانگهی مادر برادرش مروان در فواحش روزگار دارای درفش و علم بود .
بالجمله این ابیات گوشزد معاوية بن حرب شد و سوگند خورد که از عبد الرحمن خوشنود نخواهد شد مگر وقتی که زیاد از وی راضی گردد عبد الرحمن ناچار بجانب زیاد راه بر گرفت چون بمجلس زیاد در آمد زیاد گفت هان ای عبد الرحمن توئی که این شعر گوئى « الا ابلغ معاوية بن حرب» گفت ايّها الامير چنین نگفته ام لكن گفته ام :
الا من مبلغ عنّى زياداً *** مغلغلة من الرجل الهجان
من ابن القرم قرم بنى قصّي *** ابی العاصي بن آمنة الحصان
حلفت بربّ مكّة و المصلّى *** و بالتورية احلف و القران
لانت زيادة في آل حرب *** احبّ الىّ من وسطى بنان
سررت بقربه و فرحت لمّا *** اتانى اللّه منه بالبيان
و قلت له اخو ثقة و عم *** بعون اللّه في هذا الزمان
ص: 219
كذاك اراك والأهواء شتّى *** فما ادري بغيب ما ترانی
زیاد چون این اشعار را بشنید گذشته را از یاد بسپرد و رضامندی خویش را مکتوبی بدستیاری عبد اللّه نزد معاویه فرستاد، چون عبد اللّه مکتوب زیاد را به معاویه و مضمون مکتوب در خدمت معاویه مکشوف شد گفت آن اشعار که برای زیاد گفتی انشاد کن .
عبد اللّه بعرض رسانید و معاویه تبسم کرده گفت خدای نکوهیده بدارد زیاد را که چند نادان است سوگند با خدای در این شعر که در دفعه دوم در حق او گفتی « لانت زيادة في آل حرب» برای او از قول اول بدتر است لکن تو او را خدعه و فریب دادی و او فریب ترا بخورد یعنی در این شعر خود که می گوئی تو در آل حرب فزوده و زیاده هستی باز می رسانی که از ایشان نبودی و ملحق شدی .
ابو عبیده حکایت کرده است که عبد الرحمن بن الحكم وقتی لطمۀ بیکی از غلامان اهل مدینه که او را حناط می نامیدند بزد و در این وقت برادرش مروان بن حکم والی مدینه بود حناط این داوری بخدمت مروان آورد مروان عبد الرحمن را در پیش روی خود بنشاند و با حناط گفت تو نیز لطمه بر وی بزن .
حناط گفت سوگند با خدای من باین اراده نبودم بلکه خواستم عبد الرحمن را بیاگاهانم که برتر از وی سلطان و حکمرانی هست که داد مرا از وی می جوید هم اکنون این نقاص را بتو بخشیدم، مروان گفت از تو قبول نمی کنم حق خود را از وی بجوی، حناط گفت قسم بخدای لطمه بدو نمی زنم و بتو بخشیدم .
مروان گفت اگر چنان می دانی که اگر لطمه بر وی بزنی من بتو خشمگین می شوم قسم بخدای در خشم و کین نمی شوم البته حق خود را ماخوذ دار دیگر باره حناط همان سخن بگفت و مروان گفت قسم بخداوند من قبول این بخشش نمی کنم و اگر همی خواهی ببخشی به آن کس که تو را لطمه زده است یا در راه خدای عزّ وجل ببخش، حناط گفت محض خوشنودی خدای تعالی بخشیدم چون عبد الرحمن این حال را نگران شد این شعر را در هجو برادرش مروان انشاد کرد :
ص: 220
كلّ ابن ام زائد غير ناقص *** و انت ابن امّ ناقص غير زائد
و هبت نصیبی منك يا مرو كلّه *** لعمرو و عثمان الطويل و خالد
در این شعر باز نمود که هر برادری بر مقام و منزلت برادر خودش می افزاید لكن تو می کاهی و کلمه مرو ، مرختم مروان است .
مدائنی حکایت کرده است که وقتی معاوية بن ابی سفیان اسب های خود را بر عبد الرحمن عرض می داد ، پس اسبی را بگذرانیدند معاویه با او گفت این اسب را چگونه بینی گفت «هذا سابح» این اسبی است که کوه و صحرا را چنان که در آب می نوردد و شنا گری می کند، آن گاه اسبی دیگر بگذرانیدند عبد الرحمن گفت « هذا ذو علالة» اسبی است که به آن بهانه جویند پس اسبی دیگر بگذرانیدند گفت « هذا اجشّ هزیم» اسبی است پر آشوب و با صدای درشت .
معاویه گفت مقصود ترا بدانستم همانا در این کلمات باین شعر نجاشی که در حق من گفته است تعرض جوئی :
و نجی ابن حرب سابح ذو علالة *** اجش هزيم و الرماح دوان
سليم الشظاعبل الشوى شنج النسا *** كسيد الغضى باق على النسلان
از خدمت بیرون شو و با من در يك شهر سكون مجوى عبد الرحمن برادرش مروان را بدید و از کردار معاویه شکایت برد و گفت تا چند باید این چند ذلیل و خوار باشیم مروان گفت این کاری است که خویشتن بر خویشتن فرود آوردی پس این شعر را قرائت کرد:
اتقطر آفاق السماء لنا دما *** اذا قلت هذا الطرف اجرد سابح
فحتى متى لا ترفع الطرف ذلّة *** و حتّى متى تعيا عليك المنادح
کنایت از این که اگر باسب معاویه یابو بگوئیم می باید آسمان بر ما خون ببارد این ذلت تا چند و این سختی روزگار و تنگی فراخنای جهان تا کی؟ و بعضی این دو شعر را در جمله مکالمات یزید و عبد الرحمن چنان که مسطور شد مذکور داشته اند بالجمله مروان بر معاویه در آمد و گفت تا چند با آل ابی العاص این گونه
ص: 221
استخفاف می ورزی سوگند با خدای تو از قول پیغمبر صلی اللّه علیه و آله و سلم درباره ما آگاهی و از این مدت افزون از مقداری قلیل باقی نیست.
یعنی از این که فرمود هر وقت عدد ایشان بچهل تن رسد سلطنت یابند معاویه بخندید و با مروان گفت یا ابا عبد الملك محض تو از تقصیر عبد الرحمن در گذشتم.
مسعدة بن البخترى بن المغيرة بن ابي صفرة بن اخي المهلب بن أبي صفرة مهلبی ابو الفرج در جلد دوازدهم اغانی گوید مسعدة در هوای نائله دختر عمر بن یزید اسیدی گرفتار بود و در اشعار خویش بنام او تشبیب می نمود و پدرش عمر مردی شریف و بزرك و از جانب حجاج رئيس شرطه عراق بود و مسعده این شعر را در حق نائله گفته است:
قولا لنائل ما تقضين في رجل *** يهوى هواك و ما جنبته اجتنبا
يمسى معى جسدى و القلب عندكم *** فما يعيش اذا ما قلبه ذهبا
و مادر نائله عاتکه دختر فرات بن معاوية بكائى و مادر عائكه ملاءة دختر زرارة بن اوفى الجرشية و پدرش مردی فقیه و محدث و از جمله تابعین بود و فرزدق شاعر در اشعار خود بنام ملاءة و عاتكه تشبيب مي نمود.
محمّد بن سلام گوید هیچ زنی را ندیده ام که بنام او و مادرش و جده اش تشبیب کرده باشند و بیاد ایشان اشعار عاشقانه بسرایند مگر نائله امّا نائله را مسعدة در حقش انشاد اشعار نموده و امّا عاتکه را يزيد بن مهلب تزويج کرده و یزید در يوم العقر کشته شد و فرزدق در حق عاتکه گوید :
اذا ما المزونيات اصبحن حسّرا *** و بكين اشلاء على غير نائل
فكم طالب بنت الملاءة انّها *** تذكر ريعان الشباب المزايل
و نیز فرزدق دربارۀ ملاءه گوید:
كم للملاءة من طيف يؤرّقني *** إذا تجرثم هادى الليل و اعتكرا
ص: 222
عبد الرحمن بن عبد اللّه گويد روزی عاتكه بنت الملاءة در بعضی بیابان های بصره روی نهاد عربی بیابانی را بدید که روغنی با خود حمل کرده بود با وی گفت آیا این روغن را می فروشی گفت آری گفت در مشک بر گشای و بما بنمای عرب بدوى سر يك مشك را بر گشود و عاتکه در آن روغن نظر نموده و آن مشك را هم چنان که درش گشوده بود بدست عرب بداد و گفت مشکی دیگر را بر گشای عرب آن مشك ديگر را بر گشود و عاتکه در روغنش نگران شد و این وقت هر مشکی با در بر گشوده در یک دست او بود.
و چون عاتکه هر دو دست او را به آن دو مشك مشغول یافت كنيز كان خويش را فرمان کرد تا همی لگد بر مقعد عرب زدند و عاتكه همي بانك بر كشيد كه بخون خواهي ذات النحيين یعنی آن زنی که صاحب دو مشك روغن بود بنگريد و این اشارت بحکایتی است که در زمان جاهلیت با ذات النحیین بپای بردند.
و این داستان چنان است که مردی که خوّات بن جبیر نام داشت نگران زنی گرديد كه دو مشك روغن با خود داشت بآن زن گفت این روغن را بمن بنمای و آن زن سر یکی از آن دو مشک را بر گشود و خوات بدید آن گاه گفت آن يك را بنمای آن زن سر يك مشك ديگر را بر گشود و خوّات نظر كرد و هر دو مشک در گشوده را به آن زن بداد.
و چون هر دو دست زن بدو مشك در گشوده گرفتار شد ، خوات آهنك مشك خود آن زن که از آغاز خلقت بر حسب طبیعت مفتوح بود بنمود و با وی در سپوخت و آن زن دید اگر خوّات را از مخالطه و مرامات با مشك خود دفع دهد و بدو دست ندهد روغن را از دست بدهد ناچار بر سنان حادثه تن بداد و روغن را نگاه داری کرد و در میان عرب « اشغل من ذات النحيين» مثل گشت و عاتکه در این حرب کاری خواست باز نماید که هیچ زنی این کار را جز او با هیچ مردی نکرده است و در این کار تلافی کردار آن مرد را با ذات النحيين بجای آورد .
و نیز محمّد بن سلام حکایت کرده است که ملاءة دختر زرارة وقتى عمر بن
ص: 223
ابی ربیعه شاعر مشهور را در مکّه معظمه بدید و این هنگام جمعی در گردش انجمن کرده از وی استماع ابیات می نمود.
جاریه ملاءة گفت این مرد کیست ؟ ملاءة گفت عمر بن ابی ربیعه است که هر روزی منزل خود را از وادی بدیگر وادی انتقال دهد نه بر مواصلتی مداومت جوید و نه سخنش را اصلی و فرعی است سوگند با خدای اگر من مانند پاره زنان بودم که با وی مواصلت می جویند هرگز از وی بآن چه ایشان راضی می شوند رضا نمی دادم هرگز از زن های اهل حجاز پست تر ندیده ام که باندکی قناعت کنند و بهر کار تن در دهند ، سوگند با خدای کنیزی از کنیز های ما از زنان حجاز طبعش منيع تر است ، و این کلمات بعمر رسید عمر با وی بمراسله او نیز با عمر بمراسله پرداخت و عمر شعری چند بگفت که از آن جمله است :
ان كنت حاولت العتاب لتعلمى *** ما عندنا فلقد اطلت عتابا
و اری بوجهك شرق نوربيّن *** و بوجه غيرك طخية و ضبابا
الشمر دل بن شريك بن عبد الملك بن رؤبة بن سلمة بن مكرم بن ضبارى بن عبيد بن ثعلبة بن يربوع، شاعری است اسلامی از شعرای دولت بنی امیّه و معاصر جریر و فرزدق .
در جلد دوازدهم اغانی از ابو عبیده مذکور است که شمر دل بن شريك شاعرى از شعرای بنی تمیم و معاصر جریر و فرزدق بود، با برادران خود حكم و وائل و قدامه با وکیع بن ابی سود بخراسان روان گشت و کیع برادر شمر دل وائل را بالشکری بحرب مردم ترك و برادر دیگرش قدامه را بالشکری بطرف فارس و برادر دیگرش حکم را با سپاهی بجانب سجستان مأمور ساخت.
ص: 224
شمر دل با وکیع گفت ایها الامیر چه بودی اگر ما برادران را متفقاً به يك سمت می فرستادی چه اگر با هم باشیم بیاری یک دیگر و معاونت هم دیگر باشیم و گزند دشمن را نيك تر بر تابیم و کیع از وی نپذیرفت و هر يك را بآن جانب كه خود خواست بفرستاد شمر دل این شعر را در هجو او بگفت و با مردی از بنی جشم بن ادّ بن طابخه برای برادرش حکم بنوشت :
انّي اليك اذا كتبت قصيدة *** لم ياتني لجوابها مرجوع
ايضيعها الجشمى فيما بيننا *** ام هل اذا وصلت اليك تضيع
و لقد علمت و انت عنّى نازح *** فيما اتى كبد الحمار وكيع
ابو عبیده گوید این قصیده را تمام نکرده بود که خبر مرگ برادرش قدامه را از فارس بیاوردند که در آن جا بدست سپاهی که با ایشان برخورده بودند کشته شد و نيز بعد از سه روز خبر مرك برادر دیگرش وائل را بدو آوردند و شمر دل این اشعار را در مرثیه ایشان بگفت :
اعاذل كم من روعة قد شهدتها *** و غصة حزن في فراق اخ جزل
ابو عبیده گوید شمر دل این شعر را در مرثیه برادرش و ائل گوید و این قصیده از جمله مختار مراثی وجید اشعار اوست :
لعمري لئن غالت اخى دار فرقة *** و آب الينا سيفه و رواحله
وحلت به اثقالها الارض و انتهى *** بمثواه منها و هو عفّ مآكله
الى آخر ابياته ، ابو عبیده گوید بعد از آن برادرش حکیم در همان جانب که مامور شده بود مقتول شد و پاره از عشیرت او بمیدان بیرون شد و قاتل او را بکشت و خبر مرگش بشمر دل رسید و شمر دل در مرثیه او بگفت :
يقولون احتسب حكما و راحوا *** بابيض لا يراه و لا يرانى
و قبل فراقه ايقنت انّي *** و كلّ بنی اب متفارقان
اخ لي لو دعوت اجاب صوتی *** و كنت مجيبه انّي دعاني
الى آخر ها ابو عبیده حکایت کند که وقتی فرزدق بر شمر دل وقوف یافت و
ص: 225
این وقت شمر دل قصیدۀ از قصاید خود را قرائت می کرد تا در جمله آن قصیده باین شعر رسید :
و ما بين من لم يعط سمعا و طاعة *** و بین تميم غير جز الحلاقم
فرزدق را این بیت چنان در دل و جان جای گیر شد که گفت سوگند با خدای ای شمر دل یا این شعر را با من گذار یا عرض و ناموس خود را با من سپار ، شمر دل گفت این شعر را برای خود مأخوذ دار خدایت در این شعر برکت ندهد پس فرزدق آن بیت را از آن خود شمرد و در آن قصیده خود که قتيبة بن مسلم را در آن مذکور داشته و اولش این است مندرج ساخت :
تحنّ بزوراء المدينة ناقتي *** حنين عجول تبتغى البوّ رائم
ابو عبیده گوید شمر دل شاعر در خواب چنان بدید که گویا سنان نیزه اش بیفتاده است و پاره از معبّرین تعبیری بنمود و چندی بر نیامد که از مرگ برادرش نائل بدو خبر آوردند و در آن قصیده خود باین شعر اشارت بآن کرده است .
و تحقيق رؤيا في المنام رأيتها *** فكان اخي رمحا ترفض عامله
و نیز ابو عبیده حکایت کرده است که شمر دل مردی شراب خواره بود و در شرب مدام مداومت می نمود و دو تن ندیم داشت که همواره با وی مصاحبت داشتند و در دكان خمر فروشان در خراسان با وی روز می بردند یکی از آن دو تن از قوم و عشیرت شمر دل بود و او را دیکل می نامیدند و آن دیگر با بنی شیبان نسبت می رسانید و او را قبیصه می خواندند .
روزی چنان افتاد که بر شتری که نحر کرده بودند انجمن شدند و شراب ارغوانی بخوردند تا مست گشتند و قبیصه با پای برهنه باز شد و نعل خود را نزد ایشان بگذاشت و از شدت مستی فراموش کرد بر پای کند شمر دل این شعر در این حال بگفت :
شربت و نادمت الملوك فلم اجد *** على الكأس ندمانا لها مثل ديكل
اقل مكأساً في جزور و ان غلت *** و اسرع انضاجا و انزال مرجل
ص: 226
عشية انسينا قبيصة نعله *** فراح الفتى البكرى غير منعّل
و دیگر ابو عبيده حکایت کند که شمر دل بن شريك ، هلال بن احوز مازنی را مدح کرده از وی خواستار احسان شد هلال نیز بدو وعده بذل و اکرام کرده مدت ها او را معطل بداشت تا ضجرت گرفت بعد از آن بوکیل خود بیست درهم در حق او امر نمود ، وکیلش مقداری غله بدو بداد شمر دل آن غله را ردّ کرد و این شعر را در هجول هلال بگفت :
يقول هلال كلّما جئت زائرا *** ولا خير عند المازني اعاوده
الا ليتني امسی و بینی و بینه *** بعيد مناط الماء غُبر فدافده
غدا نصف حول منه ان قال لي غدا *** و بعد غد منه كحول اراصده
و لو انّني خيرت بين غداته *** و بين برازی دیلمیّا اجالده
تعوّضت من ساقى عشرين درهما *** اتانی بها من غلّة السوق ناقده
و نیز ابو عبیده حکایت کرده است که شمر دل همیشه بشکار بر نشستی و با مرغان شکاری صید فرمودی و او را در بازی و سك شکاری و تازی ارجوزه ها باشد و این شعر را از خودش بما بر خواند:
قد اغتدى و الصبح في حجابه *** و الليل لم ياو الى مآبه
و قد بدى ابلق من منجابه *** بتوّجي صاد في شبابه
الى آخر ها ، و هم ابو عبیده حکایت کرده است که وقتی گرگی درنده در چرا گاه گوسفندان شمر دل چنك و ناخن بند کردی و گوسفندی از پی گوسفندی در ربودی و دیگر گوسفندان خیره در او در نگریدی ، شمر دل یکی شب در کمین آن گرك بشست تا بعادت بیامد پس تیرى بگرك بیفکند و بکشت و این شعر بگفت .
هل خبّر السرحان أذ يستخبر *** عنّى و قد نام الصحاب السمرّ
لما رأيت الضأن منه تنفر *** نهضت و سنان و طار المئزر
ثمت اهويت له لا ازجر *** سهما فولى عنه و هو يعثر
و بت ليلى امنا اكبّر
ص: 227
حصين بن الحمام بن ربيعة بن مساب بن حرام بن وائلة بن سهم بن مرّة بن عوف بن سعد بن ذبيان بن بغيض بن الريث بن غطفان بن سعد بن قيس بن عيلان بن مضر بن نزار.
در جلد دوازدهم اغانی از ابو عبیده مسطور است که حصين بن الحمام سيّد بنى سهم بن مرَّة است و چنان بود که حوقله دختر مغنم بن عوف بن بلى بن عمرو بن الحاف بن قضاعة ما در خصيلة بن مرة و صرمة بن مرة و سهم بن مرة بود و این برادران با هم دیگر هم داستان و هم دست بودند و حكم يك نفر داشتند و حصين مذكور صاحب رأى و قائد و رائد ایشان بود و او را مانع الضیم می گفتند یعنی کسی است که قبول ظلم و ستم و مقهوریت نمی نماید.
وقتی پسرش بدرگاه معاوية بن ابي سفيان حاضر شد و با امیر بار گفت برای من از امیر المؤمنين دستور بجوی و بگو پسر مانع الضيم است چون حاجب بمعاويه عرض کرد گفت ويحك اين شخص جزيس عروة بن الورد العبسی یا پسر حسین بن حمام مری نیست او را در آور چون بخدمت معاویه در آمد گفت پسر کیستی گفت من پسر مانع الضيم حصين بن حمامم .
معاویه گفت سخن براستی بیاراستی پس او را در مقامی عالی بنشاند و حاجاتش را بر آورده داشت از ابو عبیده مسطور است که مردمی از بطنی از قضاعة بودند که ایشان را بنو سلامان بن سعد بن زید بن الحاف بن قضاعة می گفتند و بنو سلامان بن سعد برادران عذرة بن سعد و ايشان حلفاي بني صرمة بن مرّة و در میان ایشان نازل بودند و جماعت حرقه و ایشان بنو حميس بن عامر جهنية حلفاء
ص: 228
بنى سهم بن مرة بودند.
و این جماعت را ازین روی بنی حرفه نامیدند که در میدان قتال در نهایت شدت تیر افکنی می کردند و قتالی شدید می دادند و این قوم در میان حلفای خودشان بنى سهم بن مرّة نازل بودند و چنان بود که در میان طایفه بنی صرمة مردى يهود بود که او را جهينة بن ابي حمل می نامیدند و از اهل تيماء بود و قبیله بنی جوشن که از خانواده عبد اللّه بن غطفان بودند با بنی صرمه مجاورت داشتند و بایشان تشاؤم می ورزیدند .
چنان افتاد که مردی از ایشان که او را حصین می نامیدند و به تنهایی راه زنی می کرد مفقود شد و خواهر او و برادران او در هر مجلس و موسمی از مردمان از وی پرسش می کردند و از او نام می بردند، یکی روز یکی از برادران این مرد مفقود جوشنی در خانه غصین بن حیّ همسایه بنی سهم بنشسته بود و خمر می خرید در آن حال که بآن حال اشتغال داشت ناگاه خواهر حصین مفقود بگذشت و از برادرش پرسیدن گرفت جهینه این شعر بخواند :
تسائل عن اخيها كل ركب *** و عند جهينة الخبر اليقين
یعنی این زن از هر طبقه از مردمان از برادر گمشده خود حسین جوشنی پرسش می کند و حال این که خبر مقرون بیقین نزد جهینه است و این کلمه در میان عرب مثل شد و جهینه در این شعر مقصودش خودش می باشد .
بالجمله آن مرد جوشنی که برادر حصین مفقود بود این شعر را حفظ نمود و بامداد دیگر بدو آمد و با غصین یهود گفت ترا بخدای و آن دین که بآن اندری سوگند می دهم آیا از برادر من علمی داری گفت بدین و آئین خودم قسم است که علمی از وی ندارم و چون برادر مفقود برفت باین شعر تمثل جست.
لعمرك ما ضلت خلال ابن جوشن *** حصاة بليل القيت وسط جندل
می گوید اگر چه این سنگ ریزه ها در شب های تاریك ممکن است پدید گردد لکن این مرد هرگز بدست نیامد چون جوشنی این شعر را بشنید آن یهود را بجای خود
ص: 229
بگذاشت تا شب شد آن گاه بیامد و او را بکشت و این شعر را بگفت:
طعنت و قد كاد الظلام يجننى *** غصين بن حىّ في جوار بنى سهم
و این خبر را بحصين بن الحمام گذاشتند و گفتند غصین یهودی را که در جوار تو بود این جوشن همسایه بنی صرمه بقتل رسانید حصین گفت شما آن یهودی را که در جوار بنی صرمه است مقتول دارید و آن جماعت برفتند و جهينة بن ابي حمل را بکشتند، چون جماعت بنی صرمه این حال بدیدند بر سه تن از حمیس بن عامر همسایگان بنی سهم بتاختند و هر سه تن را دست خوش هلاك و دمار ساختند.
حصین چون این خبر بشنید گفت از طایفه بنی سلامان که با ایشان همسایه اند سه تن را بکشید ایشان سه تن از آنان را بقتل آوردند ازین روی آتش بغض و کین و شرار شرّ در میان ایشان اشتعال یافت و جماعت بنی صرمه از مردم بنی سهم بیش تر بودند و آن جماعت طایفه حصین شمرده می شدند.
حصین گفت ای بنی صرمه شما همسایه ما را که یهود بود بکشتید ما در عوض او یک نفر یهودی را که همسایه شما بود مقتول ساختیم آن گاه شما سه تن از جماعت قضاعه را که همسایه ما بودند بقتل آوردید و ما نیز از قبیله بنی سلامان که همسایگان شما هستند سه نفر را مقتول داشتیم و در میان ما و شما رشته خویشاوندی و رحم نزديك و استوار است.
هم اکنون بهتر آن است که شما طایفه بنی سلامان را که مجاور شما هستند امر فرمائید از زمین شما بکوچند ما نیز فرمان کنیم تا همسایگان ما از مردم قضاعه از اطراف ما بکوچند پس از آن ایشان بحال خود دانا ترند ، بنی صرمه این سخن را پذیرفتار نشدند و گفتند شما جار ما ابو جوشن را بكشتيد و ما ازين جنك و جوش آسوده نشویم مگر وقتی که در عوض او یک مرد از همسایگان شما را بکشیم چه ما می دانیم شمار شما از ما کم تر و ذلیل تر است و شما بوجود ما عزّت و مناعت یافتید .
حصین بن حمام ایشان را بخداوند و حرمت رحم سوگند داد هم چنان در
ص: 230
مقام امتناع بایستادند این وقت مردم محارب که اهل حضر و در بني ثعلبة بن سعد بودند بیامدند و گفتند ما برای غارت بنی سهم چون ایشان را غارت کنند حاضر می شویم و از ایشان بهره ور می گردیم و از آن سوی جماعت غطفان جمیعاً از حصین کناری گرفتند و کردار او را از منع او همسایگان خود را از قضاعه مکروه شمردند.
و از آن طرف حصین بن حمام صف جنك بياراست و چون ضرغام خون آشام با آن جماعت مقاتلت ورزید و با همسایگان خود که با وی بودند گفت جز بدستیاری تير و سهام جنك نورزند و باين گونه آن گروه را منهزم ساخته و از آن پس که جمعی کثیر را بخاک و خون کشید ، دست از ایشان باز داشت و این بطن از قضاعه امتناع داشتند که تا خلق کثیر از آن قوم را بدمار برسانند دست باز دارند.
و چنان بود که سنان بن ابی جاریه چون با قضاعه دشمنی داشت مردمان از وی کناری گرفتند و سنان دوست همی داشت که طایفه حیان را که از جماعت قضاعه بودند بخویش گذارند و چنان بود که عيينة بن حصن و زبان بن سيار بن عمرو بن جابر از جمله آنان بود که نیز از وی کناری گرفته بودند و هر طایفه با طایفه اتصال يافتند و حصين بن حمام شعری چند در آن باب بگفت از آن جمله است :
ألا تقبلون النصف منّا و انتم *** بنو عمّنا لا بلَّ هامكم القطر
سنأبي كما تابون حتّى تلينكم *** صفائح بصرى و الاسنة و الاصر
ايؤكل مولانا و مولى ابن عمّنا *** نعيم و منصور كما نصرت جسر
فتلك الّتي لم يعلم الناس اننى *** خنعت لها حتّى يغيبني القبر
إجدىَّ لا القاكم الدهر مرّة *** على موطن الاّ خدود كم صعر
اذا ما دعوا للبغى قاموا و اشرقت *** وجوههم و الرشد ورد له نفر
فواعجبا حتّى خصيلة اصبحت *** موالى عزّ لا تحلّ لها الخمر
الما كشفنا لأمة الذل عنكم *** تجرّدت لابرّ جميل و لا شكر
فان يك ظني صادقا تجز منكم *** جوازى الاله و الخيانة و الغدر
ص: 231
و در این کلمه موالی عزّ مقصود بازی و استهزاء بایشان است و این که گوید «لا تحلّ لها الخمر» مراد این است که ایشان خمر را بر خود حرام ساختند چنان که عزیز این کار کرد و حال این که دارای این مقام و رتبت نیستند راوی می گوید ایشان بجنك و نزول بر حكم ايشان مقاومت ورزیدند و بنو ذبیان و محارب بن خصفه در کار ایشان بخشم و غیظ بودند و اين هنگام حميضة بن حرملة رئيس جماعت محارب بود و دو قبیله از بنی سهم که ایشان عدوان و عبد عمرو بودند از حصین بن حمام روی بر تافتند و با وی خیانت ورزیدند.
پس حسین راه بر گرفت و از جماعت بنی سهم جز بنو وائلة بن سهم و حلفاى ایشان که عبارت از حرقه بودند و جمعی کثیر می شدند با حصین نپائیدند پس آن جماعت در « دارة موضوع» هم دیگر را دریافته جنگ نمودند آخر الامر حصین بر ایشان نصرت یافت و آنان را هزیمت کرده گروهی انبوه از ایشان بکشت و این شعر بگفت :
جزى اللّه افناء العشيرة كلّها *** بدارة موضوع عقوفا و مأئما
بنى عمّنا الادنين منهم و رهطنا *** فزارة ان دارت بنا الحرب معظما
و لما رايت الودّ ليس بنافعی *** و ان كان يوماً ذا كواكب مظلما
صبرنا و كان الصبر منّا سجية *** باسيافنا يقطعن كفّا و معصما
تفلق هاما من رجال اعزّة *** علينا و هم كانوا اعق و اظلما
و این شعر اخیر چنان که ازین پیش در کتاب احوال حضرت سجاد مذکور شد بر زبان یزید پلید عليه اللعنه بگذشت :
نطاردهم نستنقذ الجرد بالقنا *** و يستنفذون السمهرى المقوّما
كلمه «نستنقذ الجرد» بمعنی این است یعنی سوار را می کشیم و اسبش را می بریم « و يستنقذون السمهری» که بمعنی نیزه سخت است یعنی «نطعنهم فتجرهم الرماح».
بالجمله حسین در این اشعار با حوال خود و آن جماعت اشارت می کند و از آنان که از وی کناری گرفتند یا بیائیدند باز می نماید و نیز باز می رساند که من
ص: 232
در طلب فتنه انگیزی و خون ریزی نبودم بلکه ایشان به هلاك و دمار خويش اصرار کردند.
ابو عبیده گوید در این وقعه دارة موضوع نعيم بن حارث بن عباد بن حبيب ابن وائلة بن سهم بدست بنو صرمه بقتل رسید و با حسين بن حمام دوست بود و حصین این شعر در مرثیه او بگفت :
انَّ امرء بعدى تبدّل نصركم *** بنصر بني ذبيان حقّا لخاسر
اولئك قوم لا يهان ثويهم *** اذا صرحت كحل و هبّ الصنابر
و نیز این شعر را در خطاب به آن جماعت گوید :
الا ابلغ لديك ابا حميس *** و عاقبة الملامة العليم
فهل لكم الى مولى نصور *** و خطبكم من اللّه العظيم
فانّ دياركم بجنوب بسّ *** الى ثقف الى ذات العظوم
لفظ بس با باء موحده و سین مهمله مشدده که در این شعر مذکور است نام بنائی است که طایفه غطفان بنیان کرده اند و بکعبه معظمه همانند داشته و بآن جاحجّ می نهادند و تعظیم می نمودند و حرمش می نامیدند تا گاهی که زهیر بن جناب کلبی با ایشان جنك بورزید و آن بنیان را ویران گردانید.
ابو عبیده گوید چنان گمان کرده اند که مثلم بن رباح مردی را که حباشه نام داشت و در جوار حارث بن ظالم مرّی بود بکشت پس مثلم به حصین بن حمام پیوسته شد و حصین او را پناه داد و این خبر بحارث بن ظالم رسید و خون حباشه را از حصین طلب کرد حصین از قوم خود و نیز در جماعت بنی حمیس خواستار گشت تا دیه او را باز رسانند آن جماعت با وی گفتند ما دیۀ این مقتول را بشتر نمی بندیم لکن اگر فرمائی گوسفند بتو می دهیم حصین این اشعار را در این باب و در کفران آن جماعت نعمت او را بگفت :
خليلي لا تستعجلا أن تزوّدا *** و ان تجمعا شملى و تنتظرا غدا
الى آخر ها.
ص: 233
از ابو عبیده حکایت کرده اند که برج بن الحلاس الطائی از جمله ندماء و احبّاء حصین بن حمام بود و همواره با حصین مصاحبت و در شرب باده ارغوانی منادمت می ورزید و شعر ها در این باب می گفت و این برج را خواهری بود که اختر برج صباحت و گوهر درج ملاحت بود، روزی برج با حسین بخوردن مدام جام می گرفت و چون مست گشت بخواهر خویش بشتافت و با وی در سپوخت و مهر دوشیزگی او را بر شکست .
و چون از مستی بخویش آمد و از آن کردار پشیمانی گرفت ، با قوم و طایفه خود گفت باز گوئید مقام و منزلت من در میان شما چیست گفتند تو فارس ما و افضل ما و سيّد مائى گفت نيك بدانید که اگر یک تن از مردم عرب ازین کار و کردار من آگاه شود یا شما از داستان من نسبت بخواهرم بکسی خبر دهید و سرّ مرا بیرون افکنید سر خویش گیرم و بجائی روم که هرگز مرا ننگرید.
لاجرم آن جماعت لب از داستان بر بستند و از آن پوشیده سخن نکردند تا چنان افتاد که کنیزکی از مردم طیّ بهره حصین بن حمام گشت روزی برج طائی را نزد حصین بدید که بشرب شراب مشغول هستند چون برج از مجلس حصین بیرون شد آن كنيزك با حصین گفت همانا این ندیم تو وقتی در مجلس تو مست طافح گشته آن گاه با خواهر خود مباشرت ورزیده بکارتش را ببرده هیچ بعید نباشد که هر وقت نزد تو می آید و مست می شوید با تو نیز چنین معاملت ورزیده باشد .
حصين بر آن كنيزك بانك زد و دشنام داد و آزرده اش فرمود و آن کنیز خاموش گشت تا چنان افتاد که هنگامی برج بر همسایگان حصین از جماعت حرقه غارت برد و اموال ایشان را ماخوذ داشت و ناله و فریاد آن جماعت بحصین پیوست حصین از دنبال ایشان برفت و ایشان را دریافت و با برج گفت ای برج از چه روی این معاملت با همسایگان من روا داشتی؟ برج گفت ترا با ایشان چه مناسبت است این مردم از اهل یمن و از ما می باشند و این شعر را خواندن گرفت :
انّى لك الحرقات فيما بيننا *** عنن بعيد منك يا ابن حمام
ص: 234
اقبلت تزجى ناقة متباطئا *** علطا تزجّيها بغير خطام
ابو الفرج می گوید «تزجى تسوق علطا لاخطام عليها و لا زمام» یعنی «انیت هكذا من العجلة» پس حصین بن حمام باین شعر او را جواب گفت :
برج يؤلمني و يكفر نعمتی *** صمی لما قال الكفيل حمام
مهلا ابازيد فانّك ان تشا *** اوردك عرض مناهل اسدام
آن گاه نایره حرب را با برج اشتعال داد و گروهی از اصحاب برج را بکشت و دیگران را هزیمت ساخت و آن چه در دست ایشان بود ماخوذ داشت و برج را اسیر کرد لکن فتّوت و مردانگی حصین از مصاحبت و معاشرت او بخاطر آورد لاجرم بر وی منت نهاده نشانی بر پیشانیش بگذاشت و او را رها ساخت .
و چون برج بقوم و قبیله خود باز شد سخت آشفته بود چه آن معاملت که با خواهرش ورزیده بود مکشوف گشته و حصین بملامت او سخن کرده و او را دشنام گفته و سب کرده بود پس قوم خود را ملامت کرد و گفت آن چه من با خواهرم کردم شایع ساختید و مرا رسوا نمودید آن گاه از میان ایشان بیرون شد و در بلاد روم برفت و از آن پس خبری از وی معلوم نگشت و ابن کلمی گوید برج همی شراب ناب و خمر خالص بیاشامید تا از کثرت شرب هلاك شد .
ابو حاتم روایت کرده است که حصین بن حمام جماعتی از بنی عدی را انجمن کرده آن گاه بر بنی عقیل و بنی کعب غارت برده آشوبی عظیم در میان ایشان در افکند و بسیاری چهار پا براند و زنان اسیر ساخت و اسماء دختر عمرو را بگرفت و این عمرو سید بنی کعب بود، پس از آن او را رها ساخته منت بر وی بر نهاد و این شعر بگفت :
فدى لبني عدّى ركض ساقی *** و ما جمعت من نعم مراح
تر كنا من نساء بني عقيل *** ایامى تبتغي عقد النكاح
فكنّ عليهم حتّى التقينا *** بمصقول عوارضها صباح
و اعتقنا ابنة العمري عمرو *** و قد خضنا عليها بالقداح
ص: 235
ابو عبیده گوید حصین بن حمام ادراك اسلام را نموده است و این شعر او بر این مطلب دلالت کند :
و قافية غير انسية *** قرضت من الشعر امثالها
و در این اشعار گوید :
اذا الموت كان شجى بالحلوق *** و بادرت النفس اشغالها
فلم يبق من ذاك الا التقى *** و نفس تعالج آجالها
امور من اللّه فوق السماء *** مقادير تنزل انزالها
اعوذ بربّي من المخزيات *** يوم ترى النفس اعمالها
و خفّ الموازين بالكافرين *** و زلزلت الارض زلزالها
و نادى مناد باهل القبور *** فهبوا لتبرز اثقالها
و سعّرت النار فيها العذاب *** و كان السلاسل اغلالها
ابو عبیده گوید حصین بن حمام در یکی از سفر های خود بمرد و شب هنگام صیحه از صیحه زننده در بلاد بني مرّة بشنیدند و شخص او را نشناختند و این شعر می خواند :
الا هلك الحلو الحلال الحلاحل *** و من عقده حزم و عزم و نائل
و من خطبه فصل اذا القوم افحموا *** يصيب مرادى قوله من يحاول
حلو بمعنی جمیل است و حلال آن کسی است که در مال او عیبی بر وی نیست و حلاحل بمعنى مهتر عاقل شریف و مرادی جمع مراده و آن سنگی است که «تردی به الصخور» چندان سخت است که سنگ های دیگر را به آن بشکنند .
بالجمله چون معية بن حمام برادر حصين بن حمام این شعر را بشنید گفت سوگند با خدای حصین بمرده است و این شعر را در مرثیه او بگفت :
اذا لاقيت جمعا او فئاما *** فانّی لا ارى کابی یزیدا
اشدّ مهابة و اعزّ ركنا *** و اصلب ساعة الضّراء عودا
صفيّي و ابن امي و المواسي *** اذا ما النفس شارفت الوريدا
ص: 236
كانّ مصدراً يحبو ورائى *** الى اشباله يبغى الاسودا
مصدر بمعنی آن کس باشد که سینه اش بزرگ باشد و در این شعر حصین را بشير تشبیه کرده است چه شیر نیز عظیم الصدر است چنان که يحبو و اشبال و اسود نیز بر این دلالت دارد و هم ازین شعر معلوم می شود که حصین ابو یزید کنیت دارد.
حريث بن عنّاب با نون پسر مطر بن سلسلة بن كعب بن عون بن عنبر بن نائل بن اسودان و هو نبهان بن عمرو بن الغوث بن طىء ، شاعری اسلامی و از شعرای دولت امیه است و در شمار شعراء مذکور نیست چه عربی بدوی و قليل الشعر بود و در مدح يا هجا متعرض و متصدی ملاقات مردمان نبود و از اشعار اوست :
يدوم ودّى لمن دامت مودته *** و اصرف الناس احيانا فينصرفوا
يا ويح كلّ محبّ كيف ارحمه *** لانّنى عارف صدق الذي يصف
لا تأمنن بعد حبّى خلّة ابدا *** على الخيانة انّ الخائن الظرف
كانّها ريشة في ارش بلقعة *** من حيثما واجهتها الريح تنصرف
ينسى الخليلين طول الناى بينهما *** و تلتقى طرف شتّى فتاتلف
در جلد سیزدهم اغانی از ابو عمر و مروی است که حریث این شعر را درباره زنی گفته است که او را حبّی می نامیدند و حبّی دختر اسود بن بحتر بن عتود بوده و حریث او را دوست می داشته و با وی بمحادثه و محاورت می پرداخته پس از آن او را خطبه کرد، کسان دختر با وی وعده نهادند که آن دختر را با وی تزویج نمایند حبّی نیز با وی عهد و میعاد نهاد که به تزویج هیچ کس رضا ندهد جز وی ، بعد از آن چنان افتاد که مردی از بنی ثعل که دارای مکنت و بضاعت بود حبّی را تزویج
ص: 237
خواست نماید .
حبّى از حبّ مال بدو مایل شد و با این که کسان حبّی او را در میان حریث و آن مرد اختیار داده بودند ثعلی را بر گزید و خاطرش بدو بر دوید و آن مرد حبّی را در بند زناشوئی در کشید ، حریث چون این حال بدید زبان بهجو قوم حبّى و قوم آن مرد بر گشود و در هجو بنی ثعل گفت :
بني ثعل اهل الخنا ما حديثكم *** لكم منطق عار و للناس منطق
كانّكم معزى قواصع جرّة *** من العىّ اوطير بخفان ينعق
ديافية قلف كانَّ خطيبهم *** سراة الضحى في سلمة يتمطق
حريث يك سره بنى بحتر و بني ثعل را بعلت حبّى هجو می راند ، چنان شد که یکی روز در آن هنگام که حریث در خیبر بود و در سرای مردی از قریش منزل کرده و در جلو خان سرای او نشسته و از آن اشعار که در هجای بنی ثعل و بني بحتر بن عتود گفته بود می خواند و در آن روزگار مردی از بنی جشم بن ابی حارثة بن جدی بن تدول بن بحتر که او را اوفى بن حجر بن اسد بن حيّ بن ثرملة بن ثرغل ابن جشم بن ابی حارثه می گفتند نزد خواهر زادگان خود از جماعت قریش می گذرانید از اتفاق ، اوفی مذکور بحریث بن عناب که در این وقت مشغول قرائت اشعار هجویه بود بگذشت و اشعار او را در هجو بنی بحتر بشنید و حریث این شعر را قرائت می نمود:
و انّ احقّ الناس طرّا اهانة *** عتود يباريه فریر و ثعلب
عقود بمعنی بز پیر و فریر بچه آهو و یباریه یعنى يفعل فعله بالجمله اوفى بحريث نزديك شد و گفت من مردی که هستم و هیچ نمی شنوم با من نزديك شو تا شعر ترا بشنوم حریث گفت تو کیستی گفت مردی از مردم قیس هستم و این طایفه بني ثعل و بنی بحتر را هجو می نمایم و دوست دارم هر شعری که در هجو ایشان گفته اند روایت کنم.
حریث چون این سخن بشنید مغرور گشت و نزديك اوفی آمد و این وقت
ص: 238
چو بدستی ضخیم در دست اوفی بود که در زیر جامه پنهان ساخته چون حریث را دریافت آن چماق را با هر دو دست چنان بر چهره حریث فرود آورد که بینی او را در هم شکست ، حریث از شدت ضربت بر روی در افتاد.
آن مرد قرشی که حریث در سرای او فرود شده بود چون این حال را نگران گشت بر اوفی بر جست و او را بگرفت لكن خواهر زادگان اوفی که در گوشه و کنار حاضر بودند بتاختند و اوفی را از جنك مرد قرشی نجات دادند و نزديك بود شرّی بزرگ در میانه برخیزد، آخر الامر اوفی از آن حادثه بجست و حریث بن عناب را معالجه و دارو همی بکردند تا بینی او بحالت اول باز گشت و اوفی این شعر را در این قضیه بگفت :
لاقی ابن عناب بخيبر ماجدا *** يزع اللئام و ينصر الاحسابا
فضربته بهراوتی فتركته *** كالحلس منعفر الجبين مصابا
آن گاه اوفى بقوم و عشیرت خود باز شد و از آن طرف چون مدتی بر آن حادثه بگذشت حریث را یکی از مردم قریش قرین تهمت ساخت و گفت غلام او را بدزدیده و در خیبر بفروخته است و آن قرشی یکسره در طلب او می کوشید تا حریث را بگرفت و اقامت شهود و بینه نمود و حریث را در زندان مدینه بحبس افکندند و برای قرشی حقی مقرر داشتند.
حريث بن عناب بسوی عشیرت خویش بنی نبهان پیام کرد تا او را در این امر اعانت نمایند ایشان پذیرفتار نشدند و از آن طرف عرفاء بني بحتر بمدينه آمدند و همی خواستند صدقات قوم خود را ادا نمایند حصین و سلامة دو پسر معرض و سعد ابن عمرو بن لأم و و منصور بن الوليد بن حارثة و جبّار بن انیف در میان ایشان بودند.
پس مرد قرشی را که مدعی حریث بود بدیدند و خویش را بدو بشناختند و گفتند ما بتو عوض می دهیم و تو را خوشنود می گردانیم و ازین گونه سخنان براندند تا او را راضی ساختند و حریث را از زندان بیرون آوردند حریث این شعر را در
ص: 239
مدح ايشان و هجو قوم خود از بنی نبهان که با وی قرابتی نزديك داشتند بگفت :
لما رايت العبد نبهان تاركي *** بلماعة فيها الحوادث تخطر
نصرت بمنصور و با بني معرّض *** و سعد و جبّار بل اللّه ينصر
لكلّ بني عمرو بن غوث رباعة *** و خيرهم في الشر و الخير بحتر
ابو عمرو گوید حریث بن عناب بر قومی از بنی اسد غارت برده شتری از ایشان را براند سلطان او را طلب کرد حریث ناچار از نواحی مدینه و خیبر بسوی دو کوهستان که در بلاد بنی طی واقع و یکی را مری و آن دیگری را شموس می خواندند فرار کرده هم چنان بزیست تا گاهی که قوم او آن چه بر وی بغرامت مقرر شده بود بدادند ، حریث آسوده خاطر باز گشت و این شعر در این باب بگفت :
اذا الدين اودى بالفساد فقل له *** يدعنا و ركنا من معدّ نصادمه
ببيض خفاف مرهفات قواطع *** لداود فيها اثره و خواتمه
و زرق كستها ريشها مضرحية *** اثيث خوافی ریشها و فوادمه
اذا ما خرجنا خرَّت الاكم سجدا *** لعز علا حيزومه و علاجمه
و تفزع منا الانس و الجن كلها *** و يشرب مهجور المياه و عاتمه
سيمنع مرى و الشموس اخاهما *** اذا حكم السلطان حكما يضاجمه
و بعضی يصاحمه با مهملتین روایت کرده اند و ابو عمرو گويد يصاحمه یعنی يزاحمه و اصحم ماخوذ از آن است .
جعفر بن الزبير بن العوام بن خویلد بن اسد بن عبد العزى بن قصي بن كلاب ابن مرة بن كعب بن لؤى بن غالب و مادر این جعفر بن زبیر زینب دختر بشر بن عبد
ص: 240
عمرو بن قيس بن ثعلبة بن عكابة بن صعب بن على بن بکر بن وائل است در جلد سیزدهم اغانی از ابو عثمان بن مصعب از شعیب بن جعفر بن زبیر داستانی از سلیمان ابن عبد الملك مسطور است که ازین پیش باندك تفاوتی مسطور شد .
و هم در آن کتاب مسطور است که جعفر بن زبیر با برادرش عبد اللّه در هنگام محاربۀ او حاضر شدی و عبد اللّه او را عامل مدینه ساخت و در آن روز که عبد اللّه کشته می شد، جعفر چندان قتال بداد که خون بر دستش جامد گشت و این شعر انشاد کرد :
لعمرك انى يوم اجلت ركائبي *** لاطيب نفسا بالجلاد لدى الركن
ضنين بمن خلفى شحيح بطاعتي *** طراد رجال لا مطاردة الحصن
حصن جمع حصان است می گوید این طراد قتال است نه طراد خیل است در میدان ، مداینی حکایت کرده است که وقتی با قومی در سفری مصاحبت ورزیدم و مردی سرودگر و شیخی سال خورده که اثر نسك و عبادت بر چهره داشت با ایشان بود و آن قوم دوست می داشتند که آن جوان از بهر ایشان تغنی نماید لکن از آن شیخ عابد ناسك شرم داشتند تا بصحيرات يمام رسیدند.
این وقت آن مرد سرود گر گفت ايها الشيخ همانا من سوگند خورده ام و پیمان بر نهاده ام که چون باین موضع اندر آیم انشاد شعری نمایم لکن از تو حیا می کنم و در هیبت اندرم یا مرا اجازت فرمای تا بخوانم یا چندی پیش تر راه سپار تا پیمان خود را بجای آورده آن گاه بتو پیوسته شویم شیخ گفت از انشاد تو مرا چه زیانی است هر چه خواهی بخوان پس آن جوان در این شعر جعفر تغنی نمود :
و قالوا صحيرات اليمام و قدموا *** اوايلهم من آخر الليل في الثقل
وردن على ماء العشيرة و الهوى *** على ملل يا لهف نفسى على ملل
شیخ را از شنیدن آن صوت چنان حال بگشت و اندوه در سپرد که ناله جان کاه و گریه سوزناك بر آورد مالك گفت ای عمّ گریه کنی گفت پاداش نيك نيابيد با این طول طريق بر من بخل می ورزیدید که باین تغنّی تفرج نمایم و راه بر من آسان
ص: 241
گردد و زودتر سپرده آید و بیاد ایام جوانی خود اندر شوم ، گفتند سوگند با خدای جز هیبت و حشمت تو چیزی مانع ما نبود شیخ گفت اگر چنین است شما معذور
پس از آن روی بانجوان کرد و گفت فدای تو شوم بآن چه مشغول بودی اعادت جوی و آن جوان در تمام طی آن راه از بهر ایشان تغنی همی کرد تا آن طریق را در نوشتند و از همدیگر پراکنده شدند و این دو شعر از جمله اشعاری است که جعفر بن زبیر در مرثیه پسر اسماء بنت مصعب بن ثابت گفته است . مصعب حکایت کند که جماعتی از مردم قریش از مدینه کناری گرفته در ناحیه فرود شده بودند وقتی عربی بدوی از مدینه بیرون آمده بود با وی گفتند آیا در مدینه خبری تازه روی داده است گفت آری پدر مردمان بمرده است گفتند این سخن از چه راه باشد گفت زیرا که تمامت مردمان مدینه در جنازه او حاضر و بروی گریان بودند و از هر خانه بانك ناله بر می خاست آن مردم گفتند بیگمان جعفر بن زبیر بمرده است و چیزی بر نیامد که ایشان را از مرك جعفر بن زبیر خبر آوردند
از عروة بن هشام بن عروة مسطور است که چون حجاج بن یوسف در آن هنگام که امیر مدینه بود دختر عبدالله بن جعفر را چنانکه ازین پیش مذکور شد تزویج نمود ، مردی این خبر را بسعید بن مسیب بگذاشت سعید گفت خداوند در میان ایشان پیوستگی ندهد چه پدرش برای در هم و دینار این کار را بکرد. و چون این داستان بعبد الملك بن مروان رسید پیکی سبك بي حجاج بفرستاد و با كمال غلظت و خشونت مکتوبی بدو بنوشت و از تقصیر او و تجاوز او از حد و مقدار او شرح داد و قسم خورد که اگر حجاج او را مس نماید عزیز ترین عضو او را قطع مینماید و هم بدو فرمان داد که مهریه او را با پدرش بسپارد و هر چه زودتر از آن دختر جدائی گیرد
حجاج ناچار اطاعت فرمان نمود و هر کس خیری در وجودش بود ازین خبر
مسرور شد و جعفر بن زبیر این داستان را در این شعر بگفت :
ص: 242
وجدت امیر المؤمنين ابن يوسف *** حميّا من الأمر الذي جئت تنكف
و نبئت ان قد قال لمّا نكحتها *** و جاءت به رسل تخب و توجف
ستعلم انّي قد انفت لما جرى *** و مثلك منه عمرك اللّه يونف
و لولا انتكاس الدهر ما نال مثلها *** رجاءك ان لم يرج ذلك يوسف
انيت المصفى ذى الجناحين تبتغى *** لقد رمت خطبا قدره ليس يوصف
زیاد بن سليمان مولى عبد القيس احد بني عامر بن الحارث ثمّ احد بني مالك ابن عامر الخارجية .
در جلد چهاردهم اغانی مذکور است که زیاد اعجم در اصطخر فارس منزل می ساخت ازین روی عجمه بر زبانش غلبه یافت و اعجم لقب یافت و بعضی مولد و منشا او را در اصفهان دانسته اند و گفته اند از اصفهان بخراسان انتقال داد و در آن جا بزیست تا بمرد و مردی شاعر و اشعارش بجزالت امتیاز داشت و با آن لکنتی که او را در زبان بود و الفاظ اهل آن بلد بر لسان او جریان داشت چون شعر گفتی الفاظش فصیح بودی ، همانا عجم بر ابر عرب است و عرب هر زبانی را که جز لسان عرب باشد عجم خواند و از فصاحت بیرون شمارد.
مداینی گوید وقتی زیاد اعجم غلام خود را بخواند تا از پی حاجتی بفرستد غلام چندی کندی و درنك ورزید و چون نزد زیاد حاضر شد با غلام گفت « منذلدن دأوتك الى ان قلت لبي ما كنت تسنا» و زیاد مقصودش این بود که بگوید «منذلدن دعوتك الى ان قلت لبيّك ماذا كنت تصنع» از آن هنگام كه تو را بخواندم تا لبيك گفتی چه می ساختی؟ و زیاد را الفاظ بدین گونه در نهایت قبح و لكنت بود لکن در شعر و شاعری کمال فصاحت و جزالت بکار می برد چنان که این اشعار را در مرثیه
ص: 243
مهلب بن مغیره گوید :
قل للقوافل و القرى اذا قروا *** و الباكرين و للمجدّ الرائح
انّ المروّة و السماحة ضمنا *** قبرا بمرو على الطريق الواضح
فاذا مررت بقبره فاعقر به *** كوم الهجان و كلّ طرف سابح
و انضح جوانب قبره بدمائها *** فلقد يكون الخادم و ذبائح
يا من لبعد الشمس من حي الى *** ما بين مطلع قرنها المتنازح
مات المغيرة بعد طول تعرض *** للموت بين اسنة و صفائح
و القتل ليس الى القتال ولا ارى *** حيّا يؤخر للشفيق الناصح
ابو الفرج گوید این قصیده بس طویل و این معنی از نوا در کلام و نفی معایی و مختار قصاید و از جمله مرائی نامدار و مقدم روزگار زیاد و شعرای معاصرین اوست ، بالجمله يزيد بن مهلب با زیاد گفت ای ابو امامه آیا تو نیز در کنار قبر او عقر کردی و شتری بکشتی گفت «كنت على بيت الهمار» و مقصودش حمار بود و ازین پیش داستان زیاد و حبیب بن مهلب مسطور شد.
از ابن ابی الدنیا حکایت کرده اند که زیاد اعجم با عمر بن عبید اللّه بن معمر پیش از آن که عمر والی و حاکم شود صدیق و رفیق بود روزی عمر با او گفت ای ابو امامة اگر والی ولایتی شوم چندان احسان با تو نمایم که هیچ وقت بهیچ کس حاجت مند نشوی و این حال ببود تا عمر والی مملکت فارس شد زياد آهنك خدمت عمر كرد چون عمر را بدید این شعر را فرو خواند :
ابلغ ابا حفص رسالة ناصح *** انت من زياد مستبينا كلامها
فانك مثل الشمس لاستر دونها *** فكيف ابا حفص علىّ ظلامها
می گوید تو مانند آفتابی بی نقابی چگونه مرا در تاریکی و ظلمت در سپاری عمر گفت هرگز ترا بتاریکی و ظلام در نسپارد زیاد گفت :
لقد كنت ادعوا اللّه في السرّ ان ارى *** امور معد في يديك نظامها
می گوید سال ها خدای را می خواندم که ترا بنگرم که نظام مملکتی را والی
ص: 244
هستی عمر گفت چنان که خواستی دیدی زیاد گفت :
فلما اتاني ما اردت تباشرت *** بناتي و قلن العام لا شك عامها
چون مژده امارت و ولایت تو را دریافتم دختران من بیک دیگر بشارت دادند و گفتند این سال سال اوست ، یعنی سالی است که این دختران آرزو داشتند و سود ها می طلبیدند ، عمر گفت «فهو عامهن انشاء اللّه تعالی» زیاد گفت :
فانی و ارضا انت فيها ابن معمر *** كمكة لم يطرب الارض حمامها
کنایت از این که در هر زمین که تو اندری من نیز در آن جا اقامت جویم و بدیگر سوی نپویم و خرسندی روزگار خود را در آن زمین یابم و کبوتر این آستانم چنان که کبوتران مکه از هیچ زمینی دیگر طرب نجویند عمر گفت چنان است که گفتی ، زیاد گفت :
اذا اخترت ارضاً للمقام رضيتها *** لنفسي و لم يثقل على مقامها
و كنت أمنى النفس منك ابن معمر *** اماني ارجو ان يتم تمامها
هر زمینی را تو اختیار فرمائی و مقام خواهی من از بهر خویش خوشنودم و مقام در آن مکان بر من ثقيل و گران نیست و من در این مدت بتو امیدوار خیر و کرم بوده ام و امید اتمام آن را دارم عمر گفت «قد اتمها اللّه لك» خداى براى تو تمام و كمال ساخت ، زیاد گفت:
فلا اك كالمجرى الى رأس غاية *** يرجي سماء لم يصبه عمامها
کنایت از این که اکنون نمی شاید که من ازین بحر بیکران و ابر ریزان بی نصیب بمانم عمر گفت چنین نخواهی بود باز گوی حاجت تو چیست گفت «نجيبة و رحالتها و فرس رائع و سايسه و بدرة و حاملها و جارية و خادمها و تخت ثياب و وصيف يحمله» یعنی ناقه بر گزیده خواهم با جهاز آن و اسبی نیکو خواهم با سایس و مهتر آن و بدره از زر خواهم با حامل آن و جاریه ماه روی خواهم با خادم آن و يك تخت از جامه خواهم با خدمت گذاری که آن را حمل دهد.
عمر گفت تمام این اشیاء را در حق تو فرمان دادیم و نیز در هر سالی بهمین
ص: 245
میزان دربارۀ نو مقرر داشتیم زیاد از خدمت عمر کامروا بیرون شد و راه در نوشت تا گاهی که در سابور بر عبد اللّه بن حشرج قدوم نمود ، عبد اللّه قدوم او راگرامی داشت و منزل و ماوی داد و با وی ملاطفت ورزید و زیاد این شعر بگفت :
ان السماحة و المروة و الندى *** في قبة ضربت على ابن الحشرج
ملك اعز متوّج ذو نائل *** للمستفين يمينه لم تشنج
عبد اللّه فرمان داد تا ده هزار درهم بدو بدادند و این عمر بن عبید اللّه از مردمان جواد و شجاع روزگار بود، در آن هنگام که ابن اشعث چنان که سبقت نگارش گرفت خروج نمود عبد الملك بن مروان بعمر بن عبید اللّه پیام کرد تا بدرگاه عبد الملك راه سپارد ، چون عمر بضمیر که از اراضی و نواحی شام است باز رسید بمرض طاعون در گذشت عبد الملك افسرده خاطر شد و بر فراز قبرش بایستاد و گفت بدانید سوگند با خدای که مردم قریش بدانستند که امروزی نابی از انیاب و دندانی بران از دندان های ایشان مفقود.
جدّ خلاد بن ابی عمر و اعمی گفت آیا امروز که عمر بمرد ناب است لکن دیروز دندانی کند بود ، یعنی این سخن که عبد الملك گذارد از روی نفاق است وگرنه چرا پیش از مرگ او نمی گفت سوگند بخداوند دوست می دارم آسمان بر زمین فرود آید و در میان آسمان و زمین بعد از عمر بن عبید اللّه هیچ کس زندگانی نکند، عبد الملك این سخن بشنيد لكن تغافل ورزید و فرزدق این شعر در مرثیه عمر بگفت :
يا ايّها الناس لا تبكوا على احد *** بعد الذي بضمير وافق القدرا
كانت يداه لنا سيفا تصول به *** على العدوّ و غيثا ينبت الشجرا
اما قريش ابا حفص فقد رزئت *** بالشام ان فارقتك البأس و الظفرا
عمر بن شبّه گوید زیاد اعجم در فارس بخدمت عمر بن عبد اللّه بن معمر آمد و غزال بن محمّد فقيه نيز از مصر بدرگاه وی بیامد و یکسره از احادیث و اخبار فقهاء با عمر می گذاشت زیاد این شعر بگفت :
ص: 246
يحدثنا انّ القيامة قد انت *** و جاء غزال يبتغي المال من مصر
فكم بين باب الترك ان كنت صادقا *** و ایوان كسرى من فلاة و من قصر
کنایت از این که :
واعظان کین جلوه در محراب و منبر می کنند *** چون بخلوت می روند آن کار دیگر می کنند
غزال از اهوال قیامت و اخبار قناعت و بلای ندامت و فنای جهان و طلب سرای جاویدان حدیث می کند لکن از زمین مصر تا باین زمین بیابان ها و جبال در طلب مال در می سپرد و از حدیث سرای عقبی بایوان کسری می پردازد .
سليمان بن عتبة حكايت کند که عمر بن عبید اللّه بن معمر هزار دینار بدست من برای ابن عمر و قاسم بن محمّد بفرستاد من به نزديك عبد اللّه بن عمر آمدم و او در این هنگام در گرما به مشغول خود شوئی بود پس دست خود در آورد و آن زر بدستش فرو ریختم گفت صله رحم بجای آوردی و هنگامی که حاجت مند بودیم باز رسانیدی آن گاه قسمت قاسم بن محمّد را ببردم قاسم پذیرفتار نشد زوجه اش با من گفت اگر قاسم پسر عمّ اوست من نیز دختر عمّ او باشم پس آن زر باو دادم می گوید عمر را قانون بود که از ثیاب عمرية مي فرستاد تا در میان اهل مدینه قسمت نمایند.
ابن عمر گفت «جزى اللّه من اقتنى هذه الثياب بالمدينة خيرا» مي گويد عمر با من گفت همانا از صاحب تو چیزی شنیده ام که مکروه می دارم گفتم چیست گفت جماعت مهاجر را هزار هزار و انصار را هفتصد هفتصد هزار می بخشد من این خبر بدو باز گفتم و از آن پس عطای همه را یکسان ساخت .
ابو زید گوید مردی جاریه داشت که سخت او را دوست می داشت گردش روزگار او را بفروش آن متاع نفیس ناچار گردانید و عمر بن عبید اللّه بن معمر از وی خریداری فرمود ، چون آن مرد بهای جاریه را بگرفت جاریه بقرائت این شعر پرداخت :
هنيئاً لك المال الذى قد قبضته *** و لم يبق في كفِّى غير التحسر
ص: 247
فانّي لحزن من فراقك موجع *** اناجی به قلبا طويل التفكر
و ازین شعر باز نمود که تو بهای من بگرفتی و برفتی لکن مرا در آتش فراق بگذاشتی و بگداختی ، آن مرد چون این شعر بشنید با جاریه گفت درنك جوى و اين شعر بخواند .
و لولا قعود الدهر بي عنك لم يكن *** يفرقنا شيء سوى الموت فاعذرى
عليك سلام لا زيارة بيننا *** ولا وصل الاّ ان يشاء ابن معمر
می گوید اگر روزگار در اصلاح کار و حال من سکون و قعود نمی گرفت و پریشان نمی گذاشت هیچ چیز جز مرك در میان من و تو جدائی نمی افکند اکنون عذر مرا بپذیر و ترا سلام باد و ازین پس در میان من و تو زیادتی و وصالی نخواهد بود مگر این که ابن معمر خواسته باشد ، چون عمر این کلمات و این داغ دل و حسرت مفارقت بدید گفت «قد شئت» یعنی زیارت و وصال شما را خواستار شدم جاریه و بهایش را باز گیر و آن مرد جاریه و قیمت او را بگرفت و برفت .
عاصم بن الحدثان حديث کرده است که وقتی یزید بن حبناء ضبّي بر زیاد اعجم مرور داد و در این هنگام زیاد بقرائت اشعاری که در هجو قتادة بن مغرب گفته و او را بسی ناسزا و بد گفته بود قرائت می نمود یزید گفت آیا وقت آن نرسیده است که زبان از عرض و ناموس خود باز گیری و از خدا و خلق خدا آزرم جوئی ويحك تا چند در عرصه خلال بادیه و جبال می سپاری مگر نه آن است که ترا مرك میر باید و بر تو صبح یا شام می نماید زیاد این شعر در حق یزید گفت :
يحذرني الموت ابن حبناء و الفتى *** الى الموت يغدو جاهدا و يروح
و كلّ امرء لابدّ للموت صائر *** و ان عاش دهرا في البلاد يسيح
فقل ليزيد يا بن حبناء لا تعظ *** اخاك وعظ نفسا فانت جنوح
تركت التقى و الدين دين محمّد *** لأهل التقى و المسلمين يلوح
و تابعت مراق العراقين سادرا *** و انت غليظ القصريين صحيح
چون يزيد بن عاصم لیثی این اشعار را بشنید گفت خدای ترا نکوهیده بدارد
ص: 248
آیا مردی را که ترا موعظت و نصیحت کند و امر بمعروف نماید باین گونه هجو هجا گوئی ؟ از چه روی چون نصایح او را نشنیدی از وی دست باز نداشتی سوگند با خدای نگران هستم که آن چه در حق او گفتی بر تو فرود آید و هیچ چاره نیابی و سر انگشت ندامت بخوائی.
هم اکنون نزد ابن حبناء شو و زبان بمعذرت بر گشای شاید عذر ترا پذیرا گردد، زیاد چون این کلمات بشنید با جماعتی از عبد الفيس نزد يزيد بن حبناء شد و آن جماعت در خدمت او در حق زیاد شفاعت کردند یزید گفت هیچ باکی نیست بعد ازین روز هرگز بر وی مشفق و بيمناك نخواهم بود .
از ابو الحسن از مردی جعفی مسطور است که گفت در خدمت مهلب نشسته بودم ناگاه مردی دراز بالا و مضطرب الخلقه پدید شد چون مهلب او را از دور بدید گفت خداوندا من از شرّ این مرد بتو پناه می برم ، پس آن مرد بیامد و گفت اصلح اللّه الامير همانا من ترا بشعري مدح کرده ام که صد هزار درهم عطای آن است ، مهلب خاموش شد و آن مرد دیگر باره اعادت کرد مهلب گفت بخوان و او بخواند :
فتی زاده السلطان في الخير رغبة *** اذا غير السلطان كلّ خليل
مهلب گفت ای ابو امامه سوگند بخداوند یکصد هزار درهم نزد ما موجود نیست لکن سی هزار درهم حاضر است و بفرمود آن مبلغ را بدو دادند و چون معلوم کردم وی زیاد اعجم بود.
ابو العيناء حکایت کرده است که وقتی فرزدق شاعر زیاد اعجم را ملاقات کرد و گفت در آن اندیشه ام که عبد القیس را هجو نمایم و از اوصاف نکوهیده این طایفه بر شمارم، زیاد گفت همین طور که بجای خود هستی ترا شعری می شنوانم پس از آن با فرزدق گفت اگر تو خود نیز خواهی بگوی وگر نه امساك جوى ، فرزدق گفت بیار زیاد گفت :
و ما ترك الهاجون لى ان هجوته *** مصحا اراه في اديم الفرزدق
ص: 249
فانّا و ما تهدى لنا ان هجوتنا *** لكا البحر مهما يلق في البحر يغرق
فرزدق گفت آن چه گفتی از بهر تو کافی است بیا تا با هم متارکت جوئیم زیاد گفت این حال به اختیار توست و با وی در مقام معاودت و محاورت بر نیامد .
از خراش که مردی عالم و راویه اشعار مورّج و جابر بن كلثوم و غير هما بود مسطور است که وقتی فرزدق بیامد و زیاد در مربد مردمان را انشاد اشعار همی کرد و گروهی بر گرد زیاد فراهم شده بودند فرزدق پرسید این مرد کیست گفتند زیاد اعجم است .
فرزدق بدو روی آورد زیاد را گفتند اينك فرزدق است که بتو روی آورده است زیاد برای پاس حشمت فرزدق بپای شد و او را ملاقات کرده و یک دیگر را تحیّت بگفتند، فرزدق گفت همیشه نفس من در هجای جماعت عبد القیس با من بمنازعت است.
زیاد گفت چه چیزت باین کار دعوت می نماید گفت از آن که نگران گردیدم كعب اشقرى شما را هجو کرد و کاری نساخت و من از وی اشعرم و آن چه را که اسباب هیجان ما بین تو و او شده است دانسته ام زیاد گفت آن چیست فرزدق گفت شما ها درقبّه عبد اللّه بن الحشرج در خراسان انجمن کردید و تو با او گفتی شعری گفته ام هر کس مانند آن را بگوید از من اشعر است و هر کس مانند آن نگوید و بسوی من گردن بر کشد من از وی اشعرم اشقری با تو گفت چه شعر گفتی پس گفتی گفته ام :
و قافية حذاء بتّ احوكها *** اذا ما سهيل في السماء تلالا
اشقری در جواب تو گفت :
و اقلف صلّى بعد ما ناك امّه *** يرى ذاك في دين المجوس حلالا
پس تو بحاضران روی کرده و گفت عجب است از مادر کعب خدای تعالی او را رسوا کرده چگونه خویشتن را رسوا نمود گاهی که پسر خود را از حشفه ختنه نا کرده من خبر داد ، مردمان ازین سخن بخندیدند و تو بر وی غلبه کردی و در آن
ص: 250
مجلس بر وی دست یافتی ، زیاد گفت اى ابو فراس يك ساعت خویشتن را با من گذار و شتاب مکن تا رسول من با هدیه من بخدمت تو آید آن وقت بهر چه صلاح دیدی چنان کن.
فرزدق گمان کرد زیاد همی خواهد چیزی بدو فرستد تا از گزند زبان او برهد پس زیاد این شعر بدو بنوشت «و ما ترك الهاجون» با دو شعر دیگر فرزدق چون آن شعر را بدید بدانست با وی جای ستیز نیست پس زیاد را پیام فرستاد که من هرگز آن قومی را که تو از جمله ایشان هستی هجو نمی کنم.
ابو المنذر گوید زیاد از کعب اشقری زبانش در هجو گرداننده تر است و در چند قصیده بر وی تفوق دارد از آن جمله است :
قبيّلة خير ها شرّ ها *** و اصدقها الكاذب الآثم
وضيفهم وسط ابياتهم *** و ان لم يكن صائما صائم
و در هجای کعب گوید :
اذا عذّب اللّه الرجال بشعرهم *** امنت لكعب أن يعذب بالشعر
و هم در حق او گوید :
اتتك الازد مصفرا لحاها *** تساقط من مباديها الجواف
ابن عیاش گوید ابو قلابة الجرمي در مسجد بصره در آمد و زیاد اعجم در آن جا حاضر بود و پرسید این کیست؟ گفتند ابو قلابة جرمی است زیاد بر فراز سرش بایستاد و گفت :
قم صاغرا ياكهل جرم فانّما *** يقال لكهل الصدق قم غير صاغر
فانّك شيخ ميّت و مورث *** قضاعة ميراث البسوس و قاشر
قضى اللّه خلق الناس ثمّ خلقتم *** بقية خلق اللّه آخر آخر
فلم تسمعوا الاّ بما كان قبلكم *** و لم تدركوا الاّ بدق الحوافر
فلو ردّ اهل الحق من مات منكم *** الى حقّه لم تدفنوا في المقابر
ص: 251
با وی گفتند اگر ایشان در مقبره خود دفن نمی شوند پس ای ابو امامه در کجا دفن شوند گفت در نواویس یعنی گورستان نصاری .
محمّد بن بشير بن عبد اللّه بن عقيل بن سعد بن حبيب بن سنان بن عدی بن عوف ابن بكر بن عدوان الخارجى من بنى خارجة بن عدوان بن عمرو بن عوف بن قيس عيلان بن مضر ، كنيت محمّد بن بشیر ابو سليمان و شاعری فصیح حجازی مطبوع از شعرای دولت اموية است .
ابو الفرج اصفهانی در کتاب چهاردهم اغانی می گوید محمّد بن بشیر بسوی ابو عبيدة بن عبد اللّه القرشی انقطاع یافته بود و این ابو عبیده یک نفر از بنی اسد بن عبد العزی است و پدر هند است که مادر فرزندان عبد اللّه بن الحسن بن الحسين است و محمّد و ابراهيم و موسى پسر های عبد اللّه بن الحسن از هند متولد شدند و محمّد بن بشير را در حق عبد اللّه مدایح و مراثی کثیره مختاره است که از عیون اشعار اوست و محمّد ابن بشیر بیش تر اوقات خود را در صحرا می گذرانید و در بوادی مدینه منزل می ساخت و با مردمان حضور نمی جست.
جماعتی از رواه گفته اند که خارجی نامش محمّد بن بشير بن عبد اللّه بن عقيل بن سعد بن حبيب بن سنان بن عدی بن عوف بن بكر است شاعری فصیح و مکنی به ابی سلیمان بود در طلب میراث خود ببصره آمد و عایشه دختر يحيى بن يعمر الخارجي را که از غزوان بود خطبه کرد عایشه گفت تا گاهی که محمّد بن بشير حجاز را ترك نکند و با وی در بصره اقامت نجوید در حباله نکاح او نمی شود محمّد نپذیرفت و گفت :
ارق الحزين و عاده سهده *** لطوارق الهمّ الذي يرده
ص: 252
و ذكرت من لانت له كبدى *** فابی فلیس تلين لى كبده
و ابي فليس بنازل بلدی *** ابدا و ليس بمصلحی بلده
آن گاه عایشه را از پدر او يحيى بن يعمر خطبه کرد یحیی گفت وی زنی با عقل و دانش و تفوّق است و مانند او را نمی شاید بر کاری ناچار ساخت و به آن باشد که ما بتو راغب و مایل نباشیم لكن عایشه زنی با غیرت و در خلقش شدت است و چنان که بمن پیوسته است تو را دو تن زن دیگر است و من می دانم که عایشه را آن صبر و شکیبائی نیست که بتواند سیّم ایشان باشد.
اکنون در کار خود بنگر و نيك بينديش و در این کار مشورت کن و آن وقت این کار از دو حال بیرون نیست یا با عایشه اتصال می جوئی و با او در بصره اقامت می ورزی و چون با آن دو زوجۀ تو مجاورت و معاشرتی نخواهد داشت بخوشی و خرسندی با تو می گذراند، یا این که آن دو زن را اگر خواهی طلاق می گوئی و با عایشه بوطن خویش راه می سپاری.
محمّد بن بشیر چون این سخنان را بشنید مهموم و مغموم بفرودگاه خود برفت و با پسر عمّ خود که وراد بن عمر نام داشت در این کار مشورت نمود وراد گفت در کار دختر يحيى البته بباید راغب و مایل بود چه دخترش دارای حسن و جمال و خودش صاحب مكنت و مال است و از آن طرف هیچ نمی شاید که ما بر مفارقت دو زوجۀ تو تصدیق کنیم زیرا که یکی از آن دو زن دختر عمّ محمّد بن بشیر و آن دیگر از طایفه اشجع بودند.
بهتر این است که عایشه را تزویج کرده یک سال در بصره با وی بپائی آن گاه بخیر و خوبی راه بر گیری اگر یک باره دل بعایشه در سپردی از وی مفارقت مجوی و در بصره بمان و اگر مراجعت بوطن را خواستار باشی مکتوبی بما بفرست تا نزد تو آمده با ما باز شوی محمّد بن بشیر در تمامت آن شب باندیشه بگذرانید و پیش و پس کار را می نگریست آخر الامر دل از عایشه بر گرفت و بمراجعت بجانب حجاز و
ص: 253
معاشرت آن دو یار دلنواز عزیمت بر نهاد و این شعر بگفت :
لئن اقمت بحيث الفيض في رجب *** حتّى اهلّ به من قابل رجبا
و راح في السفر وراد و هيجني *** انّ الغريب اذا هيجته طربا
الى آخر ها ، سلیمان بن عیاش سعدی گوید وقتی جماعتی از اعراب بنی سلیم که دچار سختی سال شده بودند بجانب روحاء بیامدند یکی از موالی مردم روحاء چون ایشان را دچار قحطی و شدت دیدند وقت را غنیمت شمرده دختری از یکی از ایشان خطبه کرد، پدر دختر با وی تزویج نمود .
محمّد بن بشیر خارجی چون بر این روزگار و کردار نا بهنجار وقوف یافت آتش غیرت از درونش مشتعل گشته بجانب مدینه رهسپار و بوالی مدینه که در این وقت ابراهيم بن هشام بن اسمعیل بن هشام بن المغیره بود از جسارت آن غلام شاکی گشت ابراهیم کسی را به آن جا و جماعتی از مسلمانان بفرستاد تا در میان غلام و زوجۀ او تفریق کرده و آن غلام را دویست تازیانه بزدند و موی از سر و صورت و ابرویش بتراشیدند و محمّد بن بشیر این شعر در این باب بگفت:
حمى حدبا لحوم بنات قوم *** و هم تحت التراب ابو الوليد
و في المأتين للمولى نكال *** و في سلب الحواجب و الخدود
اذا كافأنهم ببنات كسرى *** فهل يجد الموالى من مزيد
فاىّ الحق انصف للموالي *** من اصهار العبيد الى العبيد
و نيز سليمان بن عياش سعدی حکایت کرده است که محمّد بن بشیر خارجی دو زوجه در کنار داشت و در روحاء مسکن می نمود تا چنان افتاد که آب و گیاه در منزلش تنك ياب شد ، ناچار گوسفندان خود را بجبل رجفان که کوهی است مطلّ بر مضیق عقیق روانه کرد و با دو زوجۀ خود گفت چه باشد که شما نیز بهمان مکان که گوسفندان را فرستاده ام روانه شوید گفتند بلکه ما می رویم و آن گوسفندان را بموضعی که بمنزل تو نزديك باشد می آوریم تا بتوانیم ترا نیز دریابیم.
محمّد بن بشير بر حسب آن پیمان برفت و زاد و توشه ایشان را فراهم ساخته با
ص: 254
او گفتند شیر از بهر ما جمع کن و وعده نهادند که در ذو القشع که موضعی از رجفان بود نزد وی حاضر شوند ، محمّد بن بشیر برفت و گوسفندان خود را در مکان موعود جای ساخت و به انتظار آن دو زوجه بنشست و ایشان درنگ همی ورزیدند و آن دو زن بجای خود بودند و با خود همی گفتند محمّد گوسفندان خود را دریابد و از آن پس بما آید.
و از آن طرف محمّد بن بشیر همی بکوه بر شد و فرود گشت و بهر سوی نظر افکند و ایشان را ندید و در آن حال که نگران وصول ایشان بود ناگاه دو زن را نگران شد که فرود آمدند با خود گفت نزد ایشان فرود می شوم و بصحبت می پردازم چون فرود آمد ایشان را دریافت زنی سال خورده و دخترکی خورد سال که از آن زن بود بدید و از جمال دل آرا و چهرۀ مجلس آرای آن جوانه زن که فتنه مرد و زن بود در عجب شد و با آن زن گفت آیا این دختر خود را با من تزویج می نمائی گفت اگر تو همال و همسر او باشی چه زیان دارد.
محمّد بن بشير نسب و حسب خود را بد و باز نمود آن زن گفت نسب تو را بدانستم و از پشت و روی این امر آگاه نیستم لكن هم اکنون پدر دختر می آید چون پدرش بیامد محمّد بن بشیر را بشناخت و آن زن از خواستگاری محمّد بدو باز گفت پدرش قبول نمود و آن ماه رخسار را با وی تزویج نمود.
محمّد دستۀ از گوسفندان خود را با آن دختر بگذاشت و آن دختر را در کنار آورد و از وصلش برخوردار شد و بانتظار دو زوجۀ خود روز بشب همی آورد و از وصول ايشان مأیوس شد ناچار با زوجۀ تازه خود و بقیه گوسفندانش بجانب ایشان بکوچید و چون بجائی رسید که ایشان را بدید بایستاد و دست آن گل عذار را بگرفت و این شعر را بخواند :
كأني موفي الهلال عشیّة *** باسفل ذات القشع ننتظر القطر
و انتن تلبس الجديدة بعد ما *** طردت لوطء الوطب في الملق و الفقر
ص: 255
و كان الذي قلتن اعدد بضاعة *** لناهد بيضاء الترائب و النحر
كانَّ سموط الدرّ منها معلق *** بجيداه في ضال بوجرة او سدر
سليمان بن عياش گوید محمّد بن بشیر خارجی بسوى عبيدة بن عبد اللّه بن ربيعة انقطاع یافته و ابو عبيدة با وی نیکی و احسان می ورزید و آن چه ما يحتاج او و مؤنۀ او بود کفایت می کرد و در هر سال آن چند بدو عطا می فرمود که او را و قوم او را و عیال او را از گندم و تمر و جامه زمستانی و تابستانی مستغنی می داشت و دسته بدسته گوسفند و شتر در حقش مبذول می داشت.
و نیز محمّد بن بشیر به يزيد بن الحسين و پسرش حسن بن يزيد انقطاع مي جست و ایشان بجمله با وی نیکی می نمودند و ابو عبیده بمرد و محمّد در مرثیه او گفت :
الا ایّها الناعي ابن زينب غدوة *** نعيت الندى دارت عليك الدوائر
لعمرى لقد امسى قرى الضيف غائبا *** بذى العرش لمّا غيبتك المقابر
الى آخر ها ، هند دختر ابو عبیدۀ مذکور در تحت نکاح عبد اللّه بن حسن بود چون پدرش ابو عبیده بمرد در مصیبت او بسی جزع و فزع می نمود و مرك پدر در وی بسی اثر داشت.
عبد اللّه بن حسن چون این حال را در زوجۀ خود مشاهدت کرد با محمّد بن بشیر گفت نیکو چنان است که بر وی در آئی و او را تعزیت و تسلیت دهی شاید چندی صبر و سكون گيرد ، محمّد بن بشیر بر وی در آمد و چون هند را بدید فریادی بلند بر کشید و گفت:
فقومی ضربی عينيك يا هندلن ترى *** اباً مثله تسمو اليه المفاخر
و كنت اذا فاخرت انسيت والدا *** يزين كما زان اليدين الاساور
الی آخر ها، چون هند این اشعار را که بر مصیبت و سوگواری ترغیب می نمود بشنید بپای شد و بر صورت و هر دو چشمش همی لطمه زد و از سوز دل و شعله جگر بنالید و صیحه بر کشید ، محمّد بن بشیر خارجی نیز با وی می گریست چندان که بزحمت و مشقتی عظیم در افتادند عبد اللّه بن الحسن گفت آیا ترا باین کار دعوت نمودم ؟ محمّد
ص: 256
گفت آیا تو را گمان می رفت که من هند را در مرك ابو عبيده تعزیت و تسلیت توانم نمایم، سوگند با خدای هیچ کس نتواند مرا در مرك او تسليت گويد و من نتوانم در فقدان او صبر و شکیبائی پیشه سازم و با این چگونه کسی که خود نتواند تسلی و آرام یابد هند را تسلیت دهد و بشکیبائی امر نماید.
سليمان بن عياش گوید مردی شتری چند به محمّد بن بشير ميعاد نهاد و مدتى بمماطلت بگذرانيد لاجرم محمّد این شعر را در مذمت او و مدح زيد بن الحسن بن علي بن ابي طالب علیهم السلام انشاد نمود :
تعلل و الموعود حقّ و فاؤه *** بدالك في ذاك القلوص بداء
فانَّ الذي الفي اذا قال قائل *** من الناس هل للواعدين وفاء
اقول لمن تبدى الشمات و قولها *** علیّ به بین الانام عناء
دعوت و قد أخلفتني الوأى دعوة *** بزید فلم يضلل هناك دعاء
این اشعار در خدمت یزید بن الحسن معروض افتاد چندین شتر ممتاز بدو بفرستاد محمّد این شعر در مدح زید بگفت :
اذا حلّ آل المصطفى بطن تلعة *** نفى جدبها و اخضر بالغيث عودها
و زيد ربيع الناس في كلّ شتوة *** اذا خلعت انواؤها و رعودها
حمول لاسنان الدّيات كانّه *** سراج الدجا اذ قارنته سعودها
ضحاك بن عثمان حكايت کرده است که چون ابراهيم بن هشام والی مدینه گشت، محمّد بن بشیر خارجی بر وی در آمد و از آن پیش که حکمران گردد با محمّد بن بشیر رفیقی صدیق بودند ابراهیم از وی روی بر تافت و اظهار مؤانست و مخالطت ننمود محمّد بن بشیر رخصت انشاد اشعار طلبید هم چنان از وی اعراض نمود و حاجب ابراهیم، محمّد را از سرای بیرون کرد و ابراهيم بن هشام مردی خود ستای و متکبّر بود و بخویشتن مغرور می زیست محمّد بن بشیر توقف نمود تا در روز جمعه که ابراهیم بمسجد می شد در عرض راه با وی دچار شد و فریاد بر کشید و این شعر بخواند :
يا بن الهشامين طرّ احزت مجدهما *** و ما تخوّنه نقض و امرار
ص: 257
لا تشمتنّ بی الأعداء انّهم *** بيني و بينك سمّاع و نظّار
فاكرر بنائلك المحمود من سعة *** علىّ انك بالمعروف كرّار
ابراهيم با حاجب خود گفت با وی بگوی چون من بسرای خود باز شدم نزد من بیاید پس محمّد بدو شد ابراهیم دین او را ادا کرده جامه و کسوه بدو بداد و بصله و جایزه خوشنود ساخت و بهمان حال که از نخست بودند با وی عود نمود .
و هم سليمان بن عياش حکایت کند که محمّد بن بشیر خارجی در روی و موی زوجۀ خودش سعدی بسیار و اله و در شگفت بود و از آن جا که هر خوب روئی تند خو می باشد سعدی از تمامت مردمان بد خلق تر و بر محمّد غيرتش سخت تر بود و محمّد همیشه دچار رنج و عتاب آن آفتاب ماه رکاب و ماه آفتاب احتساب بود روزی سخنی بر زبان محمّد بگذشت که خاطر نازك يار جفا کار را رنجیده ساخت لاجرم سعدی بر وی خشمگین شد و از وی کناری گرفت.
محمّد نیز چون آزرده خاطر بود از کنار او جدائی ورزید و نزد زوجۀ دیگر خود سه روز اقامت کرد و از آن پس بدیدار سعدی مشتاق و بیاد او اندر آمد و همی خواست بدو مراجعت نماید پس بسرای او روی نهاد و این شعر بگفت :
اراني اذا غالبت بالصبر حبّها *** ابي الصبر ما القى بسعدى فأغلب
و قد علمت عند التعاتب انّنا *** اذا ما ظلمنا او ظلمنا سنعتب
و انّي و ان لم اجن ذنبا سابتغى *** رضا ها و اعفو ذنبها حين تذنب
و انّي اذا اذنبت فيها يزيدني *** بها عجبا من كان فيها يؤنب
سلیمان بن عیاش گوید چون زید بن حسن را در خاک کردند و مردمان از قبرش باز شدند محمّد بن بشیر روی بخدمت حسن بن زید نهاد و این وقت بزرگان بنی هاشم و وجوه قریش در خدمتش بتعزیت حضور داشتند پس محمّد بن بشیر بیامد و دو چوبه در را بگرفت و گفت :
اعينيّ جودا بالدموع و اسعدا *** بنى رحم ما كان زيد يهينها
و لا زيد الاّ ان يجود بعبرة *** على القبر شاكي نكبة يستكينها
ص: 258
سقى اللّه سقيا رحمة ترب حفرة *** مقيم على زيد ثراها و طينها
چون این شعر و بقیه آن را قرائت کرد اهل مجلس چندان بگریستند که روزی این گونه گریستن ندیده بودند.
لقبط حکایت کرده است که محمّد بن بشیر از مردم مدینه طیّبه بود و او را دختر عمّی دولت مند و صاحب جمال بود و از بزرگان قریش و دارایان ثروت ، جمعی آن دختر را خطبه کردند و بمقصود خویش دست نیافتند محمّد با پدرش گفت این دوشیزه را از بهر من تزویج نمای گفت چگونه او را با تو تزویج نمایم با این که عمّ تو دست ردّ بر سینۀ اشراف قريش بزد ، محمّد نزد عمّ خود شد و او را خطبه کرد عمّش بدو وعده داد و با وی بنرمی و نزدیکی سخن کرد.
محمد شادان نزد پدر خود شد و داستان بگذاشت پدرش گفت گمان نمی کنم این امر را پذیرفتار شود پس از آن دیگر باره با عمّ خود سخن در میان آورد و آن دختر را با وی تزویج نمود چون دختر این خبر بدانست خشمگین شد و گفت اشراف قريش مرا از تو بخواستند و تو جمله را مأیوس ساختی و با این غلام فقیر غير مأنوس تزویج نمودی گفت این جوان پسر عمّ تو و از تمامت مردمان بمزاوجت تو نزدیک تر و سزاوار تر است .
و چون محمّد بن بشیر آن دختر را در کنار آورده و بوصالش شاد خوار شد آن دختر با وی بتخفیف می رفت و او را خدمات می فرمود و گاهی با گوسفندان خود و گاهی بنخلستان خویش می فرستاد چون محمّد این حال را بدید شعری چند بگفت و در خلوتی ترنم همی نمود و آن دختر این شعر را بشنید :
تثاقلت ان كنت ابن عمّ نكحته *** فملت و قد يشفي ذوو الراى بالعدل
فانّك ان لاتتركى بعض ما ارى *** تنازعك اخرى بالقرينة كالحبل
فتترك ما استطاعت اذا فاز قسمها *** بقسمك حقاً في البلاد و في النقل
متى تحمليها منك يوما لحاجة *** فتتبعها يحملك منها على الثقل
ص: 259
چون آن زن این اشعار و این کنایات و وعد و وعید بشنید بصلح و آشتی در آمد و از آن پس بميل محمّد رفتار نمود.
الفضل بن العباس بن عتبة بن ابي لهب و اسمه عبد العزّى بن عبد المطّلب بن هاشم بن عبد مناف یکی از شعرای نامدار بنی هاشم و فصحای ایشان است .
ابو الفرج اصفهانی در جلد پانزدهم اغانی گوید وی مردی سیاه چرده بود و اوست که گوید « و أنا ابن الأَخْضَرُ مَنْ یَعْرِفُنی» پدر و مادرش هر دو هاشمی هستند مادرش دختر عباس بن عبد المطلب بود و این که سیاه روی بود از آن است که جده اش حبشيّه بود.
و چنان بود که رسول خدای صلی اللّه علیه و آله و سلم یکی از بنات مكرّمات خود را باعتبة بن ابي لهب تزویج فرمود و چون خداوندش به نبوت مبعوث گردانید امّ جميل عتبه را سوگند داد که دختر رسول خدای را طلاق گوید پس بخدمت پیغمبر شد و بایستاد و عرض کرد ای محمّد حاضران را گواه می گیرم که من به پروردگارت کافرم و دختر ترا طلاق گفتم ، رسول خدای بنفرین او زبان بر گشود که خدای سگی از سگ های خود را بدو فرستد تا او را بکشد خدای تعالی شیری را بفرستاد و عتبه را در هم درید .
از ابو حمزه ثمالی از عکرمة مروی است که چون « وَ اَلنَّجْمِ إِذا هَوی» نازل شد عتبة بحضرت پیغمبر گفت من «بِرَبِّ النَّجمِ إذا هَوَی» كافرم رسول خدای صلى اللّه عليه و آله و سلم عرض کرد بار الها سگی از سگ های خود را بدو فرست.
ابن عباس گوید عتبه با جمعی که هبار بن الاسود در جمله ایشان بود بجانب
ص: 260
شام روی آورد ، چون بوادی القاصره که بیابان و وادی درندگان است شب هنگام فرود آمدند و بجملگي يك صف شده فراش خواب بیفکندند عتبه با ایشان گفت آیا می خواهید مرا حائل و سپر خویش گردانید سوگند با خدای چنین نخواهد شد جز در میان شما بیتوته نکنم و در وسط جماعت بخوابید .
هبار بن الاسود گويد مرا هیچ چیز جز حیوانی درنده از خواب بیدار نکرد و آن حیوان مرد بمرد را سر ها ببوئید تا بعتبه رسید آن گاه دندان های خود را بر دو شقیقه او بیفکند عتبه فریاد بر کشید ای قوم نفرین محمّد مرا بكشت فامسكوه و درنگی نکرد تا در میان آن جماعت بهلاك و دمار رسيد .
ابن النطاح گوید فضل لهبی روزی بر احوص شاعر بگذشت و این وقت احوص مشغول خواندن اشعار بود و مردمان بر وی انجمن داشتند ، فضل گفت ای احوص همانا تو مردى شاعرى لكن بلغات غریبه آگاه نیستی و لفظی تازه در شعر نیاوری گفت : آری بخدا من از تمامت مردمان بغریب و اعراب بصیر ترم آیا می شنوی گفت آری آن گاه احوص گفت :
ما ذات حبل يراها الناس كلّهم *** وسط الجحيم ولا تخفى على احد
كل الحبال جبال الناس من شعر *** و حبلها وسط اهل النار من مسد
فضل با او گفت :
ماذا اردت إلى شتمی و منقصتى *** ماذا اردت إلى حمالة الحطب
أذكرت بنت قروم سادة نجب *** كانت حليلة شيخ ثاقب النسب
آن گاه از احوص انصراف جست و نیز ابن نطاح حکایت کند که حزین دیلی روز جمعه بفضل بگذشت و جماعتی را نزد وی انجمن یافت که باشعار فضل گوش داشتند، حزین گفت آیا در چنین وقت که مردمان آهنگ نماز دارند انشاد شعر می کنی ؟ فضل گفت ويحك ای حزین چنان با من متعرض می شوی که گویا مرا نمی شناسی حزین گفت سوگند با خدای ترا می شناسم و نیز هر کس که سوره ﴿ تَبَّتْ یَدا أَبِی لَهَبٍ﴾ را قرائت کند ترا می شناسد و این شعر در هجو فضل بگفت :
ص: 261
اذا ما كنت مفتخرا بجدّ *** فعرج عن ابي لهب قليلا
فقد اخرى الاله اباك دهرا *** و قلد عرسه حيلا طويلا
فضل از وی روی بر تافت و از جوابش عاجز و بیچاره ماند و حزین در هجو او ابرام داشت ابو عكرمة عامر بن عمران كويد فرزدق شاعر بمدینه در آمد و نگران شد که فضل بن عباس بن عتبه این شعر را بمفاخرت گوید :
من يساجلني يساجل ما جدا *** يملأ الدلوا لى عقد الكرب
می گوید هر کس با من از در مفاخرت سخن کند با شخصی ماجد مفاخرت نموده است فرزدق چون بشنید گفت کیست که این شعر را می خواند گفتند فضل ابن عباس است فرزدق گفت با وی مفاخرت نمی کند جز کسی که فلان مادرش را گزیده باشد.
ابو الشکر مولای بنی هاشم گوید فضل بن عباس مردی بخیل بود و چنان افتاد كه علي بن عبد اللّه بن عباس از سفر حج مراجعت نمود فضل بدیدار او بمنزل او برفت و سلام و تحیت بگذاشت علی بن عبد اللّه از حال او بپرسید گفت بخیر و عافیت هستم گفت آیا حاجتی داری ؟ گفت لا و اللّه لكن من انگور را نيك دوست می دارم و این مردم گبر بهایش را گران کرده اند یکی از غلامان علی زود بشتافت و سبدى بزرك از انگور بیاورد و خوشه بخوشه بشست و بفضل بداد و هر خوشه بدو می داد در حق او دعای خیر می نمود.
زبیر بن بكّار از عمّ خود حکایت کرده است که فضل بن عباس مردی بخیل و جسیم بود و نیروی این که پیاده راه سپارد نداشت و هم بخل و پستی نظرش مانع بود که چهار پائی خریداری کند ازین روی چون حاجتی بدو دست یافتی مرکوبی از دوستان خود بعاریت گرفتی چندان که این کردار او بر اهل مدینه گران گشت یکی از مردم بنی هاشم با او گفت من از بهر تو حماری خریداری کنم تا در مقام حاجت سوار شوی و از عاریت نمودن آسوده کردی پس دراز گوشی بخرید و بدو فرستاد فضل هر وقت خواستی سوار شود از شدت امساک پالانش را عاریت می کرد.
ص: 262
مردمان چون نگران این حال شدند با یک دیگر عهد و پیمان استوار نمودند که هیچ کس زین بدو بعاریت ندهد چون این حال نیز بر فضل مدتی بگذشت ناچار زینی به پنج درهم بخرید و گفت :
و لما رايت المال مالف أهله *** وصان ذوى الاحساب ان يتبذلوا
رجعت الى مالي فكاتبت بعضه *** فانجيني انّي لذلك افعل
آن گاه با آن کس که آن حمار را از بهرش خریداری شده بود گفت من بضاعت و طاقت تعلیف این حمار را ندارم یا باید مخارج علف و آذوقه این دراز گوش را برای من بفرستی یا این حمار را بتو باز می فرستم آن مرد ناچار هرشب کاه و جو از بهر حمار تقدیم می کرد و فضل باين اكتفا نمی کرد و نزد هر يك از دوستان برای علف و جو حمار پیغام می کرد و برای او می فرستادند و او حمار را مشتی کاه می داد و جو را ذخیره می ساخت چندان که دراز گوش لاغر و زبون گردید.
حزین کنانی چون از روزگار حمار خبر دار شد ، رقعه بابن حزم و بقولی بعبد العزى بن عبد المطلب بنوشت و داستان نزاری حمار بنوشت و از آن ظلم که بر دراز گوش می گذشت و فضل همه روز بر آن حمار سوار می شد و از مردم مدینه کاه و جو می گرفت و حمار را کاه می داد و جو را می فروخت شکایت نمود و خواستار شد که داد حمار را از فضل لهبی بجوید از قرائت آن مکتوب بخندید و گفت اگر چه بمزاح این مکتوب نموده باشی امّا بصداقت سخن نمودی و بفرمود تا آن حمار را باصطبل خودش در آورند و علوفه دهند و پرستاری نمایند و هر وقت فضل آهنك سواری نماید بدو دهند.
علي بن محمّد نوفلی گوید روزی با پدرم نزد حسین بن عيسى بن علي والى بصره با جماعتی از وجوه اهل بصره حضور داشتم و جمعی مردمان نیکوی روزگار حاضر بودند و از هر در سخن می راندند تا از بنی هاشم و آن فضایلی که یزدان تعالی بسبب وجود مسعود رسول اللّه صلی اللّه علیه و آله و سلم بهره ایشان ساخته حدیث می کردند پاره انشاد اشعار و برخی بیان احادیث و گروهی شرح فضیلتی از فضایل بنی هاشم را بر زبان می راندند
ص: 263
پدرم گفت این شعر فضل بن عباس لهبی جامع تمامت این مراتب است :
ما بات قوم كرام يدعون يدا *** الاّ لقومي عليهم منّة و يد
نحن السنام الذي طالت شظيته *** فما يخالطه الادواء و العمد
می گوید هر قومی کریم و گروهی کرام که بخواهند از خویشتن منّتی بر جماعتی بگذارند قوم ما را برای شان منّت ها و دست ها باشد و ما را آن مقام و منزلت و جلالت و رفعت است که دست خوش هیچ گونه ذلّت و هوان نیاید.
و در این شعر كلمه شظية بمعنى شظى و عمد علتی است که از یال نادم شتر را فرو گیرد و بهلاکت در افکند. بالجمله گفتند هر کس بنماز ما نماز گذارد و بذبحه ما ذبح نماید می داند که رسول خدای صلی اللّه علیه و آله و سلم را بر وی چگونه حقوق ثابته است که خدای تعالی بوجود مبارکش او را بدولت اسلام هدایت فرموده است و چون ما قوم و عشیرت آن حضرت هستیم بر مردمان منت داریم .
احمد بن هاشم بن عتبة بن ابی وقاص حکایت کند که فضل بن عباس لهبی وقتی نزد عبد الملك بن مروان بیامد و شعری چند بخواند یکی از فرزندان عبید اللّه بن زیاد در پیشگاه عبد الملك حضور داشت گفت سوگند با خدای شعری نشنیدم یعنی شعری مطبوع که بتوان بگوش سپرد از گوش نسپردم چون شب هنگام فرا رسید فضل خدمت عبد الملك بیامد و در حضورش بایستاد و گفت یا امیر المؤمنين :
انيتك خالا و ابن عمّ و عمّة *** و لم اك شعبا لا طريد مشعّب
فصل و اشجات بيننا من قرابة *** الاصلة الارحام اتقى و اقرب
ولا تجعلنّى كامرىء ليس بينه *** و بينكم قربى و لا متنسب
اتحدب من دوني العشيرة كلها *** و انت على مولاك احنى و احدب
زیادی مذکور حضور داشت چون این شعر ها بشنید گفت سوگند با خدای ای امیر المؤمنین شعر همین است عبد الملك ازین کردار زیادی و اسیر شدن او در چنك فضل و آن گونه تمجید او بعد از آن تکذیب سابق همی بخندید و فضل را
ص: 264
صلۀ نیکو بگذاشت و ازین پیش پاره اخبار فضل لهبی با خلفای عهد در مقامات خود مذکور شد.
المهاجر بن خالد بن الوليد بن المغيرة بن عبد اللّه بن عمرو بن مخزوم بن يقظة بن مرّة بن كعب بن لویّ بن غالب.
ابو الفرج اصفهانی در جلد پانزدهم اغانی گوید ولید بن مغيرة یکی از بزرگان و بخشندگان جماعت قریش و ملقب بوحيد و مادرش صخرة دختر حارث بن عبد اللّه بن عبد شمس زنی از بجیله و از آن پس در شمار مردم قیس بود و او را آن مقام و مرتبت حاصل گشت که آن هنگام که بمرد مردم قریش زمان وفاتش را از حیثیت بزرك داشتن آن زمان را تاریخ کردند و هم چنان آن سال را تاریخ می نهادند تا سال عام الفیل رسید و این وقت آن حکایت غرابت آیت را تاریخ ساختند.
و بقولی چون هشام بن مغیره بمرد سال مرك او را تاریخ کردند و هفت سال بر این گونه بگذشت تا گاهی که کعبه معظمه را بنیان نهادند این وقت این قضیه در میان عرب تاریخ گردید.
بالجمله خالد بن الوليد سردار بزرك نامدار عرب و صاحب فتوحات بزرك دولت اسلام و از جانب رسول خداى صلی اللّه علیه و آله و سلم ملقب بسيف اللّه گردید و شرح حال او از بدایت تا نهایت در کتب تواريخ عموماً و ناسخ التواريخ خصوصاً بطورى مبسوط مذکور است.
از زید بن رافع مولی مهاجر بن خالد بن ولید مذکور است که چون معاویه خواست از بهر پسرش یزید بولایت عهدی بیعت گیرد، با مردم شام گفت همانا
ص: 265
امير المؤمنین روزگارش بسیار و استخوانش دقیق و نازك و مرگش نزديك شده و همی خواهد يك نفر را بجای خود بر شما خلیفه گرداند باز گوئید تا کدام کس را شایسته این مقام دانید، گفتند عبد الرحمن بن خالد بن ولید سزاوار این رتبت منیع است.
معاویه خاموش شد و دشمنی عبد الرحمن در دل بسپرد و ابن آثال طبیب را امر نمود تا با حربه پوشیده او را مسموم ساخت و عبد الرحمن بمرد .
و این داستان با برادر زاده اش خالد بن مهاجر بن خالد بن ولید که در این وقت در مکّه معظمه جای داشت پیوست و خالد با عمّ خود عبد الرحمن از تمامت مردمان بد خواه تر بود چه پدرش مهاجر در وقعه صفین از جمله ملتزمين ركاب مبارك امير المؤمنين عليه السلام بود و عبد الرحمن بن خالد در لشکر معاویه می زیست و خالد ابن مهاجر بكيش و آئین پدرش مهاجر و هاشمى المذهب بود و با بنی هاشم داخل شعب گردید و ابن زبیر ازین کردار بر وی کینه ور بود.
وقتی مشکی خمر بر وی بیفکند چنان که مقداری از خمر بر سرش بریخت و ابن زبیر باین بهانه گفت او را مست طافح در یافته و بر وی حدّ فرود آورد و چون عمّش عبد الرحمن مقتول شد عروة بن زبير بر خالد بگذشت و گفت ای خالد آیا این آثال را که استخوان های پسر عمّت عبد الرحمن را بزهر جفا در شام تباه ساخت بحال خود می گذاری و خودت در مکّه در کمال فراغت و تبختر راه می سپاری .
خالد بن مهاجر را این سخن بغیرت افکند و غلام خود نافع را که شهامت و شجاعتی بکمال داشت بخواند و گفت ناچار بیاید این آثال را بکشت پس هر دو تن از مکّه بیرون شدند و بدمشق وارد گردیدند و چنان بود که این آثال در شب نزد معاویه می زیست پس خالد در کمین او پشت بر ستون مسجد بنشست و غلامش پهلوی ستونی دیگر جای کرد و درنك نمودند تا ابن آثال بیرون شد.
خالد با غلام خود نافع گفت تو متعرض او مباش چه من او را از شمشیر می گذرانم لكن تو پشت بانی من کن تا کسی بر من آسیبی نرساند و چون با ابن آثال برابر
ص: 266
شدند خالد بر وی بتاخت و او را بکشت آنان که با ابن آثال بودند چون او را مقتول نگریستند بر خالد هجوم آوردند نافع چون شیر و ديو بانك بر كشيد و ايشان راه بر گشادند و خالد برفت نافع نیز از دنبال او راه گرفت.
و آنان که با ابن آثال بودند از دنبال ایشان بتاختند و چون ایشان را فرو گرفتند خالد و نافع بر آن ها حمله ور شدند و آن جماعت متفرق گردیدند و خالد و نافع هم چنان برفتند تا بمكاني تنك در آمدند و آن جماعت را بخود بگذاشتند و این خبر بمعاویه رسید معاویه گفت این مرد جز خالد بن مهاجر نیست و بفرمود جمعی برفتند و تفتیش کرده خالد را نزد معاویه حاضر ساختند.
معاویه گفت خدایت ازین گونه زیارت پاداش نيك ندهد طبيب مرا بكشتي خالد در کمال جرأت و جلادت گفت مأمور را یعنی ابن آثال را که بکشتن عمّ من امر یافته بکشتم و آمر یعنی تو باقی هستی ، معاویه گفت بر تو باد لعنت خدای سوگند با خدای اگر يك دفعه دیگر این گواهی باز دهی تو را می کشم آیا نافع با تو باشد گفت نیست .
معاویه گفت سوگند بخداوند نافع با تو است و تو جز بدستیاری او این جرأت نداشتی آن گاه بفرمود تا برفتند و نافع را حاضر ساختند معاویه امر کرد تا نافع را صد تازیانه بزدند لکن خالد را زحمتی نرسانید و او را محبوس نمود و فرمان کرد تا دوازده هزار درهم از جماعت بنی مخزوم برای دیه ابن آثال بگرفتند و شش هزار درهمش را در بیت المال نهاد و شش هزار درهم را خود بر گرفت .
و از آن پس این مبلغ در دیه معاهد مقرر شد تا گاهی که عمر بن عبد العزیز خلافت یافت و این قانون را باطل ساخت که سلطان از بهر خود می گرفت و آن مقدار را که وارد بیت المال می شد بر قرار نمود و خالد بن مهاجر همان کسی باشد که این شعر را می گوید:
يا صاح يا ذا الضامر العنس *** و الرحل ذى الاتساع و الحلس
سير النهار فلست تاركه *** و تجدّ سيرا كلما تمسى
ص: 267
و چون معاوية بن ابي سفيان خالد بن مهاجر را بزندان افکند مهاجر این شعر را در محبس بگفت :
اما خطای تقاربت *** مشى المقيد في الحصار
فيما امشّى في الاباطح *** يقتفى اثری ازاری
ما بال ليلك ليس ينقص *** طوله طول النهار
این اشعار بمعاویه رسید معاویه را دل بر وی نرم شد و او را رها گردانید و خالد بمکه باز شد و ابن زبیر یعنی عروة را بدید و با او گفت اما ابن آثال را من بكشتم لكن اينك ابن جرموز است که اوصال پدرت زبیر را در بصره تباه گردانید اگر مردی خون جوی هستی او را بکش عروة از خالد با بی بکر بن عبد الرحمن بن حارث بن هشام شکایت برد ، ابو بکر خالد را سوگند داد تا از وی دست بداشت .
محمّد بن حارث بن بسخنر گوید روزی در خدمت مأمون حاضر بودم و ابراهیم ابن مهدی در این شعر مذكور «يا صاح يا ذا الضامر العنس» برای مأمون تغنّى می نمود محمّد می گوید جایزه از بهر من مقرر بود که بیرون آورده بودند با مأمون گفتم یا امیر المؤمنین فرمان کن تا سید من ابراهیم این صوت را بمن بیاموزد چه این صوت از آن جایزه مرا خوش تر است.
مأمون با ابراهیم گفت ای عمّ من این آواز را به محمّد بیاموز ، ابراهیم چند دفعه بر من فرو خواند و نزديك بود نيك بياموزم ، این وقت با من گفت براه خود برو چه از تمامت مردمان باین آواز بیش تر حذاقت یافتی ، گفتم هنوز خوب نیافته ام گفت بامدادان نزد من حاضر شو.
چون خدمت او برفتم آن صوت را در هم پیچیده بر من اعادت کرد. گفتم : ايها الامير تو را در مقامات خلافت آن بهره است که هیچ کس را نیست چه تو پسر خليفه و برادر خليفه و عمّ خليفه باشی و اموال بسیار عطا کنی لکن در این صوت بر من بخل نمائي .
ابراهیم گفت تا چند مردی احمق هستی مأمون را با من محبتی و ملاحظۀ
ص: 268
صلۀ رحمی نباشد و احسانی بزرگ با من بجای نگذاشته لكن مأمون از رموز این صوت و دقایق و لطایف آن مقاماتی از من استماع نموده که از دیگری ننموده است.
محمّد می گوید این کلمات ابراهیم را بمأمون باز نمودم مأمون گفت ما ابو اسحق را بر این سخنان مکدر نمی سازیم از وی در گذشتیم او را بحال خود بگذار می گوید چون روزگار مامون بپای رفت و زمان معتصم بیامد یکی روز از بهر صبوح نشاط کرده و گفت عمّ مرا حاضر کنید پس ابراهیم با درّاعه بدون طیلسان بیامد و من داستان آن صوت را پوشیده با او بگفتم، معتصم گفت ای عمّ من در این شعر يا صاح از بهر من تغنّی کن .
چون ابراهیم تغنّی نمود گفت این صوت را به محمّد القاء نمای ، ابراهیم گفت ازین پیش این کار را کرده ام و سخنی باو گفته ام که بر وی اعادت نمی کنم و از آن پس هر کجا من حضور داشتم آن صوت را تغنی نمی کرد.
حمزة بن بيض الحنفى در جلد پانزدهم اغانی مسطور است که وی شاعری اسلامی کوفی از شعرای دولت بنی امیّه و در مراتب ظرافت و مزاح و شوخی از فحول آن طبقه بود و بمهلب بن ابي صفرة و فرزندانش انقطاع داشت و از آن پس با ابان ابن الوليد و بلال بن أبي بردة پیوست و از مدایح ایشان مالی وافر و بضاعتی وافی کسب نمود و ادراك دولت بني عباس را ننمود گفته اند حمزة بن بيض هزار بار هزار درهم سوای پاره احمال و اثقال و ثياب بدست آورد.
ابو توبه گوید وقتی حمزة بن بيض روى بخدمت بلال بن ابی برده آورد حاجب بلال بخدمت او شد و گفت اينك حمزة بن بيض بر در است و بلال با حمزه بسی
ص: 269
مزاح می نمود ، بلال گفت بدو شو و بگو حمزة بن بيض پسر كيست ؟
حاجب بدو شد و آن سخن بگفت ، حمزه گفت بدو باز گوی که برای کار حمام کاری آمدی و تو پسری بی موی و امرد بودی از وی خواستار مرغی شدی و او ترا اندر آورد و در سپوخت و مرغی بتو بخشید ، حاجب خشمگین شد و او را دشنام داد.
حمزه گفت ترا باین کار چکار پیامی آوردی و پاسخی دریافتی هر چه شنیدی بدو باز گوی ، حاجب با حالت خشم و غضب در خدمت بلال شد چون بلال او را خشمگین بدید بخندید و گفت خدای حمزه را نکوهیده بدارد با تو چه گفت خدایش قبیح گرداند گفت هرگز امیر را بسخن او خبر ندهم بلال گفت ای مرد تو رسولی آن چه گفت بگوی و او را سوگند بداد تا کلمات حمزه را بگذاشت.
بلال چندان بخندید که همی با هر دو پای خود زمین را بکند و با حاجب گفت بدو بگوی ما این علامت را می شناسیم اکنون اندر آی پس حمزه در آمد و بلال او را اکرام و اعظام نمود و مدایح او را بشنید و صله و جایزه نیکویش بخشید و مراد بلال از این که ابن بیض پسر کیست اشارت باین قول شاعر است :
انت ابن بيض لعمرى لست انكره *** و قد صدقت و لكن من ابو بيض
شعیب بن صفوان گوید حمزة بن بيض بر مخلد بن یزید بن مهلب در آمد و کمیت نیز حضور داشت پس این شعر خود را بخواند :
اتيناك في حاجة فاقضها *** و قل مرحبا يجب المرحب
و لا تتكلنا الى معشر *** متى یعدوا عدة يكذبوا
فانّك في الفرع من اسرة *** لهم خضع الشرق و المغرب
الى آخر الابيات ، مخلد فرمان کرد صد هزار درهم بدو عطا کردند حمزه آن دراهم را بگرفت آن گاه مخلد حاجات او را نیز بپرسید و جمله را بر آورده داشت و کمیت بر وی حسد برده گفت ای حمزه تو مانند آن کس باشی که خرما بهجر هدیه نماید چه هجر معدن خرمای خوب است حمزه گفت آری لكن تمر ما از تمر
ص: 270
هجر اطيب است .
حکایت کرده اند که وقتی عبد الرحمن بن عنبسة از مکانی می گذشت ناگاه پسری چون مهر و ماه بدید و عبد الرحمن را فرزندی نبود و از وی پرسش گرفت گفتند یتیمی از اهل شام است پدرش در جمله لشکریان بیامد و بقتل رسید و این پسر در این جا بماند عبد الرحمن او را پسر خود خواند و با خود ببرد و آن غلام در ناز و نعمت جهان اندر شد و بلذات روزگار کامیاب گشت.
یکی روز با جماعتی از خدام بر مرکبی سوار بر ابن بیض بگذشت و این وقت زنان و اطفال ابن بیض برهنه و ژولیده موی و گرد آلوده در اطرافش پراکنده بودند ابن بیض گفت این جوان کیست گفتند صدقه يتيم ابن عنبسه است ابن بیض در وجنات حال او بدید و این شعر بگفت :
يشعث صبياننا و ما يتموا *** و انت صافي الاديم و الحدقه
فليت صبياننا اذا يتموا *** يلقون ما قد لقيت يا صدقه
عوضك اللّه من ابيك و من *** امّك في الشام في العراق مقه
كفاك عبد الرحمن همهما *** فانت في كسوة و في نفقه
تظل في درمك و فاكهة *** و لحم طير ما شئت او مرقه
تاؤى تاؤى الى حاضن و حاضنة *** زادا على والديك في الشفقة
فكل هنيئا ما عاش ثمّ اذا *** مات فلغ في الدماء و السرقة
و خالف المسلمين قبلتهم *** و ضل عنهم و خادن الفسقة
و اسب بهذا التليل ذا خضل *** بصوته في الصهيل صهصلقه
فاقطع عليه الطريق تلق غدا *** رب دنانير جمة و رقه
و در این اشعار آغاز و انجام حال او را باز نمود که اکنون با چهرۀ زیبا و غنج و دلال دلربا در ناز و نعیم دنیا بالیدن گیری و تا عبد الرحمن در جهان است به انواع ناز و نعم پرورش گیری لکن چون وی از جهان بیرون شود و ترا این موی
ص: 271
قیر گون سفید و چهره چون برف و خون تاريك و بازارت کاسد گردد دست بخون ریزی و سرقت و قطع طريق و مخالفت با قوانین اسلام بر آوری و اقسام فساد بر انگیزی و راه هلاکت در سپاری، چون عبد الرحمن راه بدیگر جهان سپرد آن چه بر زبان ابن بیض بگذشته روی داد و دست بفساد و سرقت و مصاحبت دزدان و قطاع الطريق بر کشید و آخر الامر مأخوذ و مصلوب گرديد.
ابو سفیان حمیری حکایت کند که حمزة بن بیض به آهنگ سفری بیرون شد و شب هنگام ناچار در قریه که عامر و با کثرت جمعیت و گاو و گوسفند و زراعت بسیار بود در آمد و از مردم آن قریه بهیچ وجه اظهار مهر و احسانی با وی نشد چون با مداد شد این شعر بگفت :
لعن الاله قرية يمّمتها *** فاضافنى ليلا اليها المغرب
الزارعين و ليس لى زرع بها *** و الحالبين و ليس لي ما احلب
فلعلّ ذاك الزرع يوذي اهله *** و لعل ذاك الشاء يوماً یجرب
و لعلّ طاعونا يصيب علوجها *** و يصيب ساكنها الزمان فتخرب
راوی گوید افزون از یک سال نگذشت که آن قریه را طاعون فرو گرفت و مردمش را تباه و پراکنده گردانید و تا امروز بحال ویرانی خود باقی است .
و ابن بیض بر آن قریه خراب بگذشت و گفت چنان گمان می بردی که من به آرزوی خود نمی رسم یعنی آن نفرین که درباره تو کردم باجابت نمی رسد گفتند آری آن چه تو خواستی بتو عطا گردید و اگر تو بهشت برین را آرزو مند می شدی از بهر تو نیکو تر بود ابن بیض گفت من بنفس خویش آگاه ترم هرگز چیزی را که شایسته آن نباشم آرزو نمی کنم لكن برحمت پروردگار خود عزّ و جل امیدوارم .
مداینی حکایت کرده است که روزی فرزدق و حمزة بن بيض با هم بودند حمزه با او گفت كدام يك ترا محبوب تر است آیا خوش تر داری که تو بفرج زنت سبقت گیری یا او بر تو سبقت جوید ، گفت نه من بر وی سبقت خواهم و نه او لکن با هم باشیم آن گاه فرزدق با حمزه گفت كدام يك تو را محبوب تر باشد که چون بخانه
ص: 272
خود اندر شوی و مردی را نگران شوی که فرج زوجه ات را بگرفته یا زوجه ات ایر او را بدست فرو سپرده، حمزه ازین کلام مبهوت ماند و گفت هر سخنی جوابی دارد و آن کس که بدایت نموده اظلم است بلکه بهتر آن است که بنگرم آن زن ایر آن مرد را بگرفته و از خویشتن باز داشته .
ابن اعرابی گوید ابن بیض را صدیقی از عمال ابن هبيرة بود و این مرد سی هزار درهم نزد مردی ناسك و زاهد بودیمت نهاد و نیز سی هزار درهم نزد مردی شراب خواره و خمر باره بودیعت سپرد و اما آن مرد که اظهار زهد و ورع می کرد از آن مبلغ سرائی بساخت و زن ها در تحت نکاح در آورده و بهر راه که می خواست اتفاق نمود و چون آن عامل از وی مطالبه کرد انکار کرد و امّا آن مرد نبيذي تمامت آن مال را بداد و امانت را ادا فرمود و ابن بیض این شعر در حق ایشان بگفت :
الا لا يغرّنك ذو سجدة *** يضل بها دائبا يخدع
كانّ بجبهته جلبة *** يسبّح طورا و يسترجع
و ما للنقى لزمت وجهه *** و لكن ليغتر مستودع
فلا تنفرنّ من اهل النبيذ *** و ان قيل يشرب لا يقلع
فعندك علم بما قد خبر *** ت ان كان علم بها ينفع
ثلاثون الفا حواها السجود *** فليست الى اهلها ترجع
بنى الدّار من غير ما ماله *** يقاتون ارزاقهم جوّع
از محمّد بن عباد حکایت کرده اند که در آن هنگام که یزید بن مهلب جای در زندان داشت حمزة بدو شد و این شعر بخواند :
اغلق دون السمّاح و الجود *** و النجدة باب حدیده اشب
الى آخر ها ، یزید گفت اى حمزة سوگند با خدای با من اساءت ورزیدی که در زمانی که برای من مقدور نیست که صلۀ ترا بجای گذارم مرا مدح گفتی آن گاه فرشی که در زیر پای داشت بلند کرد و خرقه که مانند کیسه درهم پیچیده بود بحمزة افکند و گفت این دینار را بر گیر سوگند با خدای جز این مقدار از ذهب
ص: 273
موجود نداشتم و این وقت يك تن بر فراز سر يزيد حاضر بود که از افعال و اخبار او واقف باشد .
حمزه آن صرّه را بر گرفت و خواست بیزید رد نماید یزید پوشیده با او گفت این را بگیر و بیدار باش تا در قیمت آن فریب نخوری .
حمزه می گوید چون یزید گفت فریب نخوری با خود گفتم قسم بخدای این دینار نخواهد بود آن گاه صاحب خبر با من گفت یزید با تو چه عطا کرد گفتم بك دينار بمن بداد و خواستم بدو باز دهم لكن شايسته ندیدم .
حمزه می گوید چون بمنزل خویش باز شدم آن کیسه را بر گشودم و نگین یاقوتی سرخ مانند پاره آتش نگران شدم با خود گفتم اگر این یاقوت را بخواهم در عراق در معرض بیع در آورم معلوم خواهد شد که این جوهر شریف از یزید است و از من ماخوذ می دارند .
پس بخراسان شدم و آن یاقوت را بمردی یهودی به سی هزار درهم بفروختم و چون آن مال را بگرفتم و آن نگین بدست یهود آمد گفت سوگند با خداوند اگر از پنجاه هزار درهم کم تر نمی دادی می گرفتی ازین سخن آتشی در قلب من بیفتاد چون یهود نگران شد که رنگ من بگشت گفت من مردی سودا گرم و هیچ شکّ ندارم که ترا اندوهناك ساختم گفتم بلکه مرا بکشتی پس یک صد دینار سرخ بمن بداد و گفت این مبلغ را در مخارج راه خود بکار بند تا آن دراهم از بهر تو بجای بماند.
ابو یعقوب ثقفی حکایت کند که حمزة بن بیض با من گفت در آن هنگام که کمیت بن زيد بخدمت مخلد بن یزید بن مهلب که از جانب پدرش یزید در خراسان نیابت حکومت داشت و هجده سال از عمر مخلد بر گذشته بیامد و او را بقصيدۀ که اولش این است « هلا سألت معالم الاطلال» و نیز باشعار دیگر مدح نموده و مخلد یک صد هزار درهم سوای دیگر اشیاء بدو عطا کرده و کمیت را با هیئتی جلیل و مکنتی عظیم که هیچ وقت بدان گونه اش ندیده بودند بدیدم و با خود گفتم هرگز
ص: 274
نتواند بود که من با این نوع حفاوت و عصیبت که در خدمت مخلد دارم از وی باز پس بمانم.
پس قصیده بهمان وزن و رویّ و قافیه که کمیت گفته بود در مدح مخلّد بگفتم و بخدمتش روی نهادم و يك روز از آن پیش که بآستان او بیرون شوم جماعتی از مردم ربیعه که پنج خون بر گردن داشتند که بیاید آن دیات را بمردم مضر بپردازند نزد من آمدند و گفتند تو اينك بخدمت مخلد جوان مرد عرب می شوی و ما می دانیم که تو کار ما را بر خویشتن مقدم نمی شماری لکن همی خواهیم که چون از امر خود آسوده شدی و بمقصود خود نایل گردیدی او را از حال ما و آمدن ما بخدمت تو و آن چه از تو خواستار شده ایم خبر گوئی چه امیدواریم که از برکت وجود تو بجود او برخوردار گردیم .
چون بخراسان شدم و خدمت مخلد را دریافتم با من بانواع محبت مبادرت جست و منزل و مأوى مشخص کرد و با خویشتن مصاحبت بداد و جامه و فرش و آن چه در خور بود عطا فرمود و همه شب با وی جلیس و انیس بودم و از هر در حکایت می راندم، يك شب با من گفت آیا قرض بر گردن داری گفتم این سخن فرو گذار و از دين من مپرس همانا تو کمیت را عطائی بفرمودی که من بکم تر از آن قانع نیستم و اگر جز این بود بکوفه در نمی آمدم و بملامت مردم در این کردار تو نسبت بمن دچار نمی شدم.
مخلد ازین سخن بخندید و بعد از آن با من گفت از آن چه بکمیت دادم بتو بیش تر می دهم آن گاه فرمان کرد صد هزار درهم بمن بدادند و نیز بر آن بیفزود و آن چه سوای این مبلغ بكمیت عنایت کرده بود بمن ببخشید و چون از حاجت خود فراغت یافتم روزی از حاجت آن قوم در باب دیات بیاد آوردم و چون مخلد بنشست این شعر بدو بر خواندم :
اتيناك في حاجة فاقضها *** و قل مرحبا يجب المرحب
و باین شعر و بقیه اشعار اشارت شد مخلد گفت «مرحبا بك و بحاجتك»
ص: 275
باز گوی آن حاجت چیست پس رقعه آن قوم را در آوردم و از ادای آن دیات باز نمودم مخلد بخندید آن گاه بفرمود تا هزار درهم بمن دهند.
گفتم ايها الامير حاجتی دیگر دارم گفت چیست؟ گفتم همی خواهم مرا بقبر مهلب دلالت کنند تا از قطیعه فرزندانش بدو شکایت برم مخلد تبسم نمود و گفت ای غلام ده هزار در هم دیگر بر آن جمله بیفزای من ابا و امتناع ورزیدم و گفتم بلکه همی خواهم مرا بر قبر مهلب دلالت نمایند تا از قطع نمودن فرزندانش شکایت نمایم .
مخلد تبسم کرد و گفت ای غلام ده هزار درهم دیگر بر این مبلغ بیفزای پذیرفتار نشدم و گفتم بلکه بیاید مرا بر قبر مهلب دلالت نمایند گفت ده هزار درهم دیگر اضافه کن و من هم چنان آن سخن مکرر کردم و او ده هزار درهم و ده هزار درهم بیفزود تا به نود هزار درهم پیوست چندان که بیمناک شدم که این سخنان را از در بازی و شوخی می سپارد ، لاجرم گفتم: «و صلك اللّه ایّها الامير و آجرك و احسن جزاءك» .
خداوندت بعطیات سبحانی بهره ور و مأجور و بپاداش نيك برخوردار فرمايد مخلد گفت دانسته باش که بخداوند سوگند اگر بهمان سخن که می راندی دوام و اتصال می گرفتی چندان که من همی بر عطای تو بتمامت خراج خراسان امر می کردم فرو گذار نمی کردم.
حماد از پدرش حکایت کرده است که حمزة بن بيض حنفی با عبد الملك بن بشر بن مروان مصاحبت و مسامرت می ورزيد و عبد الملك با وی مزاح بسیار کردی و با وی بازی های سخت بپای آوردی شبی رسولی بدو فرستاده و با رسول گفت بهر حال که حمزه را دیدی او را از نزد من حاضر کن و نگذار تغییر وضع دهد و آن فرستاده را سوگند داد که بر خلاف فرمان نرود.
رسول شتابان برفت و بناگاه حمزه را دریافت که آهنك بيت الخلا دارد رسول گفت فرمان امیر را اجابت نمای حمزه گفت و يحك طعامی بسیار و بادۀ خوش گوار
ص: 276
بخورده ام و سر تا سر شکم را در سپرده ام و اکنون قضای حاجت مهلت نمی گذارد و بسر و ریش چنگ در افکنده آن مرد گفت قسم بخدای از تو جدائی نگیرم تا تو را بدو برم اگر چند جامه خود را از فضول کثیف چون کثیف گردانی .
حمزه هر چند خواست ریش خود را از چنگ او برهاند و در بیت الخلا شكم براند ممکن نشد و ناچار بخدمت عبد الملك بن بشر برفت و نگران شد که عبد الملك بر روی طارمی سرای بنشسته و جاریۀ بس جمیل که در خدمت او مقامی بس جلیل داشت چون آفتاب درخشنده در حضورش بنشسته و عود و عنبر در آتش نهاده و آن مکان را خوش بوی ساخته چون عبد الملك حمزه را بدید با وی بصحبت پرداخت و حمزه از آکندگی شکم در اندیشه علاج کار خود بود .
می گوید در این حال بادی در شکم او عارض شد با خود گفت ببایست رها کرد و راحت یافت شاید گند او را این بوی های خوش پوشیده گرداند ، پس در از شکم بر گشود و نفسی از منفذ اسفل بر کشید و با این که بوی بخور آن مکان را فرو گرفته بود این گند بر آن غلبه یافت چنان که دماغ عبد الملک را بر تافت و گفت یا حمزه این چه بوی نا خوش است؟ گفت عهد و پیمان خدای بر من استوار باد که اگر از من چنین حدثى حدوث یافته پیاده بمکّه شوم و گوسفند بكشم عبد الملك گفت بر من نیز چنین باد اگر چنین کرده باشم و این کار جز از این فاجره پدید نگشته و سخت در غضب شد و جاریه شرمگین گشت و قدرت بر سخن نیافت.
در این حال بادی دیگر در شکم نمایش گر شد، حمزه آن را نیز از دست بداد و گندن مجلس را بپا کند عبد الملك گفت این چه بود سوگند با خدای تو آفتی باشی حمزه گفت فلان زن من سه طلاقه باد اگر از من ناشی شده باشد.
عبد الملك گفت بر من نیز همین لازم باد اگر از من روی داده باشد و این کار جز ازین جاریه بروز نکرده است و با جاریه گفت وای بر تو داستان تو چیست اگر حسی داری جانب مستراح سپار، شرمساری آن جاریه بیش تر شد و سر فرو افکند و
ص: 277
حمزه در وی در وی طمع افکند و بادی دیگر از شکم بیرون کرد چنان که گندش دماغ را بر کند.
عبد الملک چنان خشمگین شد که همی خواست از پوست خود بیرون شود آن گاه گفت ای حمزه دست این زانیه را بگیر و ازین مجلس بیرون بر ، من او را بتو بخشیدم چه این شب را بر من بر شکست و عیش و سرور ما را بیهوده ساخت .
حمزه می گوید دست آن جاریه را بگرفتم و با خود بیرون بردم این وقت یکی از خدام عبد الملك مرا بدید و گفت در ارادۀ چه کاری گفتم این جاریه را با خود می برم گفت هرگز گرد این کار مگرد سوگند با خدای اگر چنین کنی عبد الملك چنان بغض تو را در دل بسپارد که هرگز ازین پس از وي سودى نبرى و اينك اين یک صد دینار است بگیر و این جاریه را بجای بگذار چه عبد الملك او را بسیار دوست می دارد و زود است که ازین بخشیدن پشیمان شود.
گفتم سوگند با خدای از پانصد دينار يك دينار كم تر نمی دهم و آن خادم مبلغ بیفزود تا بدویست دینار رسید و نخواستم آن مال را از دست باز دهم و گفتم بیاور پس دویست دینار بمن بداد و آن جاریه را بگرفت و چون سه روز بر گذشت عبد الملك مرا احضار کرد ، چون نزديك بسرایش رسیدم آن خادم مرا بدید و گفت هیچ می خواهی یک صد دینار مأخوذ داری و آن چه ترا زیانی نرساند بلکه سودت بخشد بر زبان آوری.
گفتم آن چیست گفت چون نزد عبد الملك اندر شدی داستان رياح ثلاثه را باز رانی و بخویشتن منسوب داری و این جاریه بیچاره را از آن اندوه که بر وی فرود آوردی آسایش بخشی ، گفتم بیاور پس دنانير را حاضر کرد ، و چون در خدمت عبدالملك شدم و در حضورش بایستادم گفتم مرا امان ده تا داستانی در خدمتت
باز گویم و خندان و مسرور شوی گفت ترا امان دادم. وصفة للعالم گفتم آیا آن چه در آن شب بگذشت دیدی؟ گفت آری ، گفتم بر من چنین و چنان باد اگر آن سه باد از شکم دیگری جز من بیرون شده باشد عبد الملک چندان
ص: 278
بخندید که بر روی افتاد بعد از آن گفت وای بر تو از چه روی با من باز نگفتی گفتم در این کار چند اراده داشتم، یکی از آن جمله این بود که بپای شوم و قضای حاجت نمایم چه رسول تو مرا از قضای حاجت باز داشت دیگر این که باین تدبیر جاريه تو را مأخوذ دارم دیگر این که تلافی آن اذیت که در آوردن من بمن بنمودی بهمان گونه با تو بنمایم.
عبد الملك گفت اکنون جاریه در کجاست؟ گفتم هنوز گاهی از سرای بر نداشته بودم که او را بفلان خادم تو بسپردم و دویست دینار بگرفتم عبد الملك ازين خبر مسرور شد و بفرمود دویست دینار دیگر بمن بدادند و گفت این دینار ها در ازای آن کردار نیکوی توست که جاریه را بر جای بگذاشتی.
عاصم ختلی می گوید حمزه بن بیض وقتی بر مخلد در آمد و مخلد وعده احسانی با او بگذاشت لكن از وی مشغول گشت و حمزه چند مرة بخدمتش برفت و هم چنان بوعده وفا نشد پس حمزة شعری چند انشاد کرده در کاغذی بنوشت و خاتم بر نهاد و بدستیاری مردی برای مخلد بفرستاد آن مرد آن مکتوب را بغلام او بداد و آن غلام بمخلد برسانید چون قرائت کرد از غلام از صاحب مکتوب بپرسید گفت او را نمی شناسم.
پس آن مرد را بحضور مخلد در آوردند فرمود کدام کس این کاغذ را بتو داد و کدام کس با تو فرستاد گفت نمی دانم لكن صفت و هیئت او چنین و چنان بود و معلوم شد ابن بيض است .
مخلد بفرمود تا بیست تازیانه بر سر و مغز آن مرد بزدند و هم بفرمود پنج هزار درهم و جامه او را عطا کردند و فرمود این ضربت برای ادب کردن تو بود چه نامۀ را که نمی دانستی شامل چه مضمون است از کسی که او را نمی شناسی بما آوردی سخت بپرهیز تا ازین پس گرد این گونه کار نگردی ، آن مرد گفت «اصلحك اللّه» سوگند با خدای ازین پس نامۀ خواه از آن کس که بشناسم یا نشناسم حمل نمی کنم .
مخلد گفت بر حذر باش چه دیگران چون من با تو معاملت نمی کنند آن گاه
ص: 279
مخلد فرمان کرد تا ابن بیض را حاضر کردند ، مخلد گفت هیچ دانستی رفیقت را چه رسید ؟ گفت ندانستم پس آن داستان را بدو بگذاشت ابن بیض گفت «اصلحك اللّه» سوگند با خدای همیشه آن مرد طالب این تازیانه و این اکرام است.
مخلد بخندید و فرمان کرد تا پنج هزار درهم و پنج جامه بدو بدادند و گفت تو نیز همیشه خواهان عتاب اصحاب خود باش ابن بيض گفت آری و اللّه لكن کیست مانند تو که مثل عتاب تو با من عتاب نماید و این گونه جود و کرم نماید و این شعر بخواند:
و ابيض بهلول إذا جئت دارء *** کفائی و اعطاني الذي جئت اسأل
و يعتبنى يوما اذا كنت عاتيا *** و ان قلت زدنى قال حقا سأفعل
چون ابن بيض قصیده خود را بعرض رسانید مخلد بفرمود تا ده هزار درهم و ده تخته جامه بدو بدادند و گفت هر چند بر مدح بر افزائی بر احسان تو بیفزائیم و مضاعف گردانیم پس ابن بيض این شعر بگفت :
امخلد لم تترك لنفسى بقية *** و زدت على ما كنت ارجود آمل
فكنت كما قد قال معن فانه *** یصیر كما قد قال اذ يتمثل
و موت الفتى خير له من حياته *** اذا كان ذا مال يضن و يبخل
مخلد گفت هر چه خواهی بگوی حمزه قبول نکرد مخلد دو هزار دینار با يك جاريه و يك غلام و مرکوبی بدو بداد .
حکایت کرده اند که ابن بیض شاعری ظریف بود وقتی با حماد بن زبرقان بمشاتمه پرداختند و حماد از ظرفاء اهل کوفه و هر دو تن شراب خوار بودند و حماد را زندیق می شمردند پس جماعتی در میانه ایشان آمد و شد کردند و سخن از در صلح و آشتی راندند چندان که با هم صلح نمودند و یکی روز بر یکی از والیان کوفه در آمدند آن والی یا ابن بیض گفت با حماد صلح نمودی گفت آری «اصلحك اللّه تعالى بر آن شرط صلح کردیم که من او را بنماز کردن امر نکنم و او مرا از ادای نماز
ص: 280
منع نماید کنایت از این که من بحالت اسلام خود و ادای فرایض باقی هستم لیکن حماد بحالت زندقه و ترك فرايض ثابت است .
هو السائب بن فروخ مولاى بنى ليث و قيل انه مولى بنى الديل و هذا القول هو الصحيح .
در جلد پانزدهم اغانی مسطور است که واقدی گوید ابو العباس اعمى همان کس باشد که حبیب بن ابی ثابت مولى جذيمة بن علىّ بن الدئل بن بكر بن عبد مناة از وی راوی بود و این ابو العباس از جمله آن شعرا بود که در مدح و دوستی و پیروی جماعت بني امية معدود و مقدم بودند و همان کسی باشد که در حق ابی الطفيل عامر بن واثله صاحب امير المؤمنين علي بن ابي طالب علیه السلام این شعر گوید:
لعمرك انّني و ابا طفيل *** لمختلفان و اللّه الشهيد
اری عثمان مهتدیا و یابی *** متابعتی و آبی ما یرید
و ابو العباس از صدور صحابة روایت حدیث داشت و عطاء و عمرو بن دينار و حبیب بن ابی ثابت از وی راوی بودند ، حارث بن عبد الرحمن بن ابی ذئب از ابو العباس از سعید بن مسیب حدیث نماید که امیر المؤمنين عليه السلام فرمود: ﴿ قَالَ رَسُولُ اللَّهِ صَلَّى اللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ وَ سَلَّمَ اسباغ الْوُضُوءِ عَلَى الْمَكَارِهِ وَ أَعْمَالُ الاقدام الَىَّ الْمَسَاجِدِ وَ انْتِظَارُ الصَّلَاةِ بَعْدَ الصَّلَاةِ يَغْسِلُ الْخَطَايَا غسلاء﴾.
یزید بن مزید حکایت کند که از هارون الرشید شنیدم می گفت از مهدی شنیدم که گفت از منصور شنیدم می گفت در ایام مروان بن محمّد به آهنك شام بیرون شدم در طی راه مردی نا بینا با من مصاحب گشت از وی پرسیدم بكجا آهنگ داری گفت قصد خدمت مروان دارم و مذحی از بهرش کرده ام ، خواستار انشاد شدم پس
ص: 281
این شعر بخواند :
ليت شعرى افاح رائحة المسك *** و ما ان اخال بالخيف انسى
حين غابت بنو اميّة عنه *** و البهاليل من بنى عبد شمس
خطباء على المنابر فرسان *** عليها و قالة غير خرس
لا يعابون صامتين و ان *** قالوا أصابوا و لم يقولوا بلبس
بحلوم اذا الحلوم تقضت *** و وجوه مثل الدنانير ملس
منصور می گوید سوگند با خدای از انشاد اشعار خود نپرداخته بود که مرا گمان همی رفت که رنج کوری مرا در ربود و از هم جدا شدیم و چون منصب خلافت بمن پيوست به آهنك اقامت حج بیرون شدم و در عرض راه از مرکب بزیر آمدم و در کوهستان زرود پیاده گام می زدم نا گاه همان کور را نگران شدم پس آنان را که در خدمت من حضور داشتند متفرق ساختم و بدو نزديك شدم و گفتم آیا مرا می شناسی؟ گفت نشناسم گفتم من همان رفیق سفر شام تو در ایام مروان هستم پس آهی بر کشید و گفت اوه:
امّت نساء بني اميّة منهم *** و بناتهم بمضيعة ايتام
نامت جدودهم و اسقط نجمهم *** و النجم يسقط و الجدود نيام
خلت المنابر و الاسرَّة منهم *** فعليهم حتّى الممات سلام
گفتم فدای تو باد پدرم و مادرم مروان با تو چه عطا می کرد گفت مرا بی نیاز کرد که بعد از وی از هیچ کس سئوال نمایم من ارادۀ قتل او را نمودم پس از آن از ايام مصاحبت و حق منادمت او بیاد آوردم و از آن اندیشه فرو نشستم و آن اعمی از نظرم نا پدید شد و دیگر باره بآهنك قتل او بر آمدم و در طلبش فرمان کردم بهر کجا برفتند اثری از وی نیافتند گویا آن صحرای بی مبتدا و منتها او را در ربود .
ابو عبیده حکایت کرده است که وقتی ابو العباس اعمی بزوجۀ مردی دوست و در هوای آن آفتاب بی تاب گشت و با وی بمراسله پرداخت آن زن این حکایت را با شوهرش در میان آورد شوهرش گفت او را بوصال خود در طمع افکن و یکی بدو
ص: 282
رسالت ده تا بسرای تو اندر شود .
پس ابو العباس را حاضر ساخت و از يك طرف آن زن شوهرش بنشست و ابو العباس با آن زن گفت از وصف جمال و حس روی و موی تو بسیار بشنیده ایم و چشمی که بدیدارت روشن کنیم نداریم، چه بودی که دست ما اندام نازنینت را بسودی آن زن دست او را بگرفت و بر ایر شوهرش که چون تیری می نمود بر نهاد ابو العباس را از مقاسات آن ابو العباس حالت نفرت و هراسی در سپرد و فریب زن را بدانست و برجست و گفت :
علىّ الية ما دمت حيّاً *** امسك طائعا ألا بعود
ولا اهدى لأرض انت فيها *** سلام اللّه الاّ من بعيد
رجوت غنيمة فوضعت كفى *** على اير اشدّ من الحديد
فخير منك من لا خير فيه *** و خير من زيارتكم قعودى
و بعضی این حکایت را با بشّار بن برد اعمی نسبت داده اند، اسحق اموی حکایت کرده است که چون عبد الملك بن مروان از اقامت حج فراغت یافت در مکّه جلوس کرد و مردمان را بار داد پس بزرگان مکّه بیامدند و در مراتب خود جای کردند و شعراء و خطباء بانشاد اشعار و عرض خطب بپرداختند و ابو العباس اعمی نیز اندر آمد چون عبد الملك او را بدید دو مرة او را ترحيب گفت و از آن پس فرمود مرا از داستان ملحد محل یعنی ابن زبیر مرا خبر گوی گاهی که تمامت پیروان خود را جامۀ و خلعت بپوشانید و ترا بجامۀ تن نیار است و آن شعر که در این باب بگفتی برای من بخوان.
ابو العباس حکایت ابن زبیر را که بنی اسد و احلاف خود را جامه بداد و او را نداد باز گفت و آن اشعار را معروض داشت عبد الملك گفت تمامت حاضران بنی امیّه و احلاف و موالی ایشان و آنان که از جمله دوستان و پیروان من حضور دارند همه را سوگند می دهم که هر یکی باندازه خود ابو العباس را جامه بر تن بیاراید.
ابو العباس می گوید سوگند با خدای از حلل و شیّ و خز وقوعی از هر طرف
ص: 283
بر من فرو باریدند چندان که چون مرا فرو می پوشانید آن جمله را بر فراز هم ریخته بالای آن می نشستم و این کار بتکرار همی شد تا بآن مقدار در آن سرای جامه و پارچه فراهم و بر روی هم آمد که عبد الملك و جلسای او از من نا پدید ماندند.
آن گاه عبد الملك بفرمود تا صد هزار درهم بدو عطا کردند ، محمّد بن سليمان نوفلی حکایت کرده است که در آن هنگام که عبد اللّه بن زبیر بر مملکت حجاز غلبه یافت پیروان بنی مروان را در هر کجا سراغ داشت از مدینه و مکه بیرون می ساخت چندان که يك نفر را بجای نگذاشت این وقت بدو خبر دادند که ابو العباس اعمی او را هجو می کند و بتوسط زن های خود با بنی مروان مکاتبه می نماید و عبد الملك را مدیحی می فرستد و از عبد الملك صله و جایزه بدو می آید.
ابن زبیر بر آشفت و او را حاضر ساخت و خواست او را بهلاك و دمار در آورد جمعی بشفاعت زبان بر گشودند و گفتند مردی نا بیناست ابن زبیر از وی در گذشت و او را بطائف اخراج کرد ابو العباس در آن جا در هجو او و آل زبیر گفت :
بنی اسد لا تذكروا الفخر انكم *** متى تذكروه تكذبوا و تحمقوا
إذا استبقت يوما قريش خرجتم *** بنی اسد سکتا و ذو المجد يسبق
مکیون حکایت کرده اند که چنان افتاد که وقتی عمر بن ابی ربیعه با جاریه ابي العباس بمزاح پرداخت و بندق های غالیه بدو افکند و این داستان را ابو العباس بدانست و با عصا کش خویش گفت مرا بر باب بنی مخزوم بازدار و هر وقت عمر بن ابی ربیعه بگذشت دست مرا بر وی رسان چون عمر عبور داد ابو العباس خبر یافت و بند ازارش را بگرفت و گفت :
الا من يشترى جارا نؤوماً *** بجار لا ينام و لا ينيم
و يلبس بالنهار ثياب ناس *** و شطر الليل شيطان رجيم
جماعت بنی مخزوم چون این حال بدیدند بدانستند بآتش هجای او جمله بخواهند سوخت پس بر وی انجمن شدند و دهان ابو العباس را بگرفتند و ضمانت کردند که دیگر عمر بگرد آن افعال بر نیاید.
ص: 284
هی نائله بنت الفرافصة بن الاحوص بن عمرو و بقولى ابن عفر بن ثعلبة و بروايتى عمر بن ثعلبة بن الحارث بن حسن بن ضمضم بن علي بن جناب الكلبية زوجه عثمان بن عفّان.
در جلد پانزدهم اغانی از خالد بن سعید از پدرش مسطور است که سعید بن العاص گاهی که والی کوفه بود هند بنت الفرافصة بن الاحوص بن عمر بن ثعلبه را در تحت نکاح در آورد و این خبر به عثمان بن عفان پیوست و بدو نوشت :
اما بعد بمن رسید که تو زنی از طایفه کلب را تزویج نمودی از نسب و جمال او بمن بنویس سعید در جواب نوشت اما بعد اما از نسب این زن همانا بنت الفرافصة ابن احوص است .
و اما جمال او همانا سپید روی و بلند بالاست عثمان دیگر باره بدو بنوشت اگر این زن را خواهری باشد برای من تزویج کن سعيد بفرافصة بفرستاد و يكي از دخترانش را برای عثمان خطبه کرد، فرافصة پسرش ضبّ را فرمان داد تا خواهرش را با عثمان تزویج نمود زیرا که ضبّ مسلمان و فرافصة نصرانی بود و چون خواستند نائله را برای عثمان حمل نماید پدرش فرافصة با او گفت ای دخترك من همانا ترا بر جماعتی از زنان قریش وارد می کنند که ایشان در کار طیب و خوش بوئی بر تو قادر تر باشند از من دو مطلب را محفوظ بدار.
یکی این که هرگز چشم خود را از سرمه خالی مگذار دیگر این که همیشه خود را بآب بشوی و پاکیزه دار تا این که بوی تو مانند بوی شنّی باشد که بر آن قطرات باران فرو رسند.
ص: 285
بالجمله چون نائله را بخدمت عثمان حمل کردند غربت را کراهت داشت و از فراق اهل خود اندوه گرفت و این شعر با برادرش بگفت :
الست ترى يا ضبّ باللّه اننی *** مصاحبة نحو المدينة اركبا
اذا قطعوا حزنا تخب ركابهم *** كما زعزعت ريح يراعا مثقبا
لقد كان في ابناء حصن بن ضمضم *** لك الويل ما يغني الخباء المطنبا
چون نائله را بر عثمان در آوردند عثمان بر تخت خود بنشست و سریری در برابر سریر او از بهر نائله بر نهادند و او را بر آن بر نشاندند ، عثمان در آن مجلس انس و خلوت و عيش و عشرت قلنسوه از سر بر گرفت و چون اصلع بود و موی پیش سر نداشت و سپیدی سرش نمودار شد از روی مزاح گفت ای دختر فرافصه این سپیدی سر من ترا هولناك نگرداند، چه از پس این آن چه ترا محبوب است بخواهد بود یعنی این سپیدی را بر پیری و ضعف قوت مباشرت حمل نکنی چه آن قوت که ترا بکار است در کار است نائله خاموش شد و سخنی نراند آن گاه عثمان گفت یا تو بسوى من بيا يا من بجانب تو بر خیزم .
این وقت نائله زبان شکر فشان بر کشود و گفت آن چه از صلح و سپیدی سر باز گفتی ، همانا من از آن جماعت زنان هستم که محبوب ترین شوهران ایشان نزد ایشان آن کس باشد که بزرگوار و اصلح است و اما این که فرمودی که یا من بسوی تو بپای شوم یا تو بجانب من خيزان گردی سوگند با خدای آن پست و بلندی های بیابان سماوه را که در سپرده ام بسیار دور تر از آن است که اکنون در میان من و تو فاصله است بلکه من بخدمت تو بپای می شوم.
پس چون سرو نوان برخاست و چون گل خندان در کنار عثمان بنشست عثمان دست بر سر و رویش بر کشید و دعای برکت در حقّش بخواند آن گاه با نائله گفت ردای خود را از خود فرو گذار نائله چنان کرد پس از آن گفت خمار خود را از دو چشم پر خمار فرو گذار نائله اطاعت کرد بعد از آن گفت درع و پوشش تن را از بدن بگذار نائله اندام نازنین را روشن ساخت دیگر باره گفت بند ازار بر گشای
ص: 286
و گلبرگ بی خار باز نمای.
نائله گفت گشودن بند ازار و نمودن گنجینۀ اسرار بدست توست عثمان بدست خود بندش بر گشود و آن چه بباید باز نمود و از وی هر چه بشاید باز ربود و آن زن از تمامت زن های عثمان در خدمتش نيك بخت تر و محبوب تر گشت .
ابو الجراج مولی امّ حبیبه حکایت کند که در یوم الدار که عثمان را بقتل رسانیدند با عثمان بودم و از همه جا بی خبر ناگاه محمّد بن ابی بکر را بدیدم و ما چنان پنداشتیم که ایشان بصلح و صلاح اقدام دارند لکن یک دفعه مردمان از روزن ها پدید شدند و بدستیاری ریسمان از فراز دیوار بسرای عثمان بتاختند و شمشیر های برّان بر آمیختند چون بر این حال نگران شدم خویشتن را بر عثمان بیفکندم و صیحه و آشوب مردمان را همی بشنیدم گویا نگران آن مصحف که در دست عثمان بود و سرخی پوست آن می باشم.
نائله بنت فرافصة چون این آشوب جهان کوب را بدید موی خویش را پریشان ساخت عثمان گفت خمار خویش بر گیر چه قسم بجان خودم در آمدن ایشان بر من عظیم تر است از رعایت حرمت موی تو ، یعنی چون این جماعت تاختن بسرای من و ریختن خون مرا سهل بشمارند بر حرمت موی و روی تو چه وقتی می گذارند .
این وقت مردی شمشیری بعثمان بیفکند نائله دست خویش را وقایه عثمان ساخت و دو انگشت از انگشتانش را با تیغ قطع کردند و از آن پس عثمان را بکشتند و تکبیر گویان بیرون رفتند و محمّد بن ابى بكر بر من بگذشت و گفت ای عبد امّ حبیبه ترا چیست و برفت . از پدر خالد بن سعید مذکور است که در آن روز که عثمان را بکشتند نائله بنت فرافصة اين شعر بگفت :
الا انّ خير الناس بعد ثلاثة *** قتيل التجيبى الذى جاء من مصر
و مالي لا ابكي و تبكي قرابتي *** و قد غيبت عنّا فضول ابي عمرو
و بعضی این دو شعر را از ولید بن عقبة دانسته اند و این نائله همان کس باشد که پیراهن خونین عثمان را با نعمان بن بشیر یا عبد الرحمن بن حاطب بن ابی بلتعه
ص: 287
برای معاویه بفرستاد و مکتوبی نیز در شرح قضیه و قتل عثمان و مباشرين خون عثمان بنوشت و از سوز دل و خون جگر و اندوه چندان بر نگاشت که چون مردم شام از آن مکتوب مستحضر شدند جمعی از رجال شام سوگند خوردند که از کنار زنان کام نگیرند تا کشندگان عثمان را بکشند یا خود کشته شوند و شرح آن مکتوب در اغانی مسطور است در این جا حاجت بنگارش نیست.
مالك بن اسماء بن خارجة بن حسن بن حذيفة بن بدر الفزاري ، ابو الفرج اصفهانی در جلد شانزدهم آغانی گوید حجاج بن یوسف چون هند خواهر مالك را در حباله نکاح در آورد ، مالک را بعد از آن که مدت ها بواسطۀ خیانتی که از وی آشکار شده بزندان در افکنده بود از حبس در آورد و در مملکت اصفهان ولایت داد و مدتی دراز والی اصفهان بود و چون خیانتی دیگر از وی نمایشگر شد ، حجاج او را بزندان افکند و دست خوش رنج و مکاره داشت تا گاهی که وقعه بنات قین روی داد و حجاج و زوجه اش هند دختر اسماء را سخنی در میان افتاد حجاج بفرمود تا مالك بن اسماء را از زندان بیرون آورند تا از آن خبر پرسش نماید و این وقت چون مالی از حجاج بر گردن مالك بود او را محبوس داشته بود .
چون مالك داستان وقعه بنات قین را باز گفت، حجاج با هند گفت بجانب برادرت بپای شو هند گفت چون تو بر وی خشمگین باشی بجانب او روی نکنم پس حجاج روى بمالك آورده و گفت سوگند با خدای مردم خائن را جز لئامت حسب و فرج زانی نیست مالك گفت اگر امیر اجازت فرماید زبان بسخن می گشایم حجاج گفت بگو.
ص: 288
گفت اما قول امير «الزانی فرجه» سوگند با خدای که من در حضرت خدای عزّ و جلّ از آن حقیر تر و در دیده امیر از آن صغیر ترم که از خدای تعالی حدی بر من واجب شود و اقامت حدّ نفرمایند.
و اما این که مرا بلئامت حسب نسبت فرمود سوگند با خداوند اگر امیر می دانست دیگری از من اشرف می باشد بمصاهرت من مبادرت نمی گرفت و اما این که مرا خائن خواند همانا امیر مرا در امر مال و منال امین گردانید و من از بهرش موفّر داشتم آن گاه از من مأخوذ نمود آن چه را که نمود و آن چه داشتم و مالك بودم بفروختم و بدادم و اگر تمامت دنیا و اموال دنیا را مالك بودم فدا می دادم تا بچنین کلامی مخاطب نشوم .
چون حجاج این کلمات پر مایه پر کنایه را بشنید از جای بر جست و با هند گفت بهر طور در کار برادرت صلاح بینی اختیار تر است ، مالك می گوید این وقت خواهرم هند بجانب من برجست و خود را بر من بیفکند و کنیز های خود را بخواند تا بند آهن از من بر گرفتند و بفرمود تا بگرمابه ام بردند و شست و شوی بدادند و جامه بر تنم بیاراستند آن گاه باز شدم و پس از روزی چند بخدمت حجاج در آمدم و در حضورش عهود امارت ولایات نهاده بودند و از جمله آن عهد نامه امارت اصفهان بنام من بود .
حجاج گفت این عهد را بر گير و بشغل و عمل خویش باز شو پس عهد نامه را بگرفتم و از جای برخاستم و این همان امارت و ایالت بود که حجاج او را معزول ساخت و دچار شرى بزرك شد.
ابو زید گوید چون در دفعه دوم مالك را بزندان افکندند کار را بر وی دشوار و نا هموار ساختند چندان که آبی را که مالک می آشاميد بخاكستر و نمك ممزوج می ساختند وقتی حجاج مشتاق حدیث و صحبت وی شد و بفرمود مالک را از زندان بیاوردند و در آن حال که برای حجاج صحبت می نمود و افسانه می گذاشت تشنه شد و آب بخواست پس آبی حاضر کردند حجاج چون آن آب را آلوده را دید گفت
ص: 289
این آب را باز گردانید و از همان آبِ که در زندان باو می دهند بیاورید پس برفتند و آبِ معهود را که با خاكستر و نمك مخلوط بود بیاوردند و بدو بیا شامیدند .
و بعضی گفته اند مالك از زندان فرار کرده و پوشیده بزیست تا حجاج هلاك شد و در آن اوقات یکی از اهل بیت او بدو نوشت که بجانب شام رهسپار شود و بپاره از بزرگان بنی امیه پناهده گردد تا امان یابد و دیگر باره بشهر و دیار خود باز آید و چنان بود که خالد بن عتاب ریاحی نیز بز قربن حارث کلامی از گزند عبد الملك پناه برد و پسر حارث او را امان داد و با عبد الملک در کار او سخن کرد و از بهر او امان گرفت .
مالک چون این پیام بشنید مکتوبی بپدرش اسماء بنوشت که بخدمت حجاج شود و از بهر مالك امان طلبد اسماء این شعر در این باب بگفت :
ابني فزارة لا تعنوا شيخكم *** مالی و ما لزيارة الحجاج
ياليت هنداً أصحبت مرموسة *** اوليتها جلست عن الازواج
و ازین شعر باز نمود که او را از دربار حجاج ننك و عار و در زیارت او سرزنش و ملامت باشد کاش دخترش هند که در تحت ازدواج حجاج است در خاك گور پوشیده بود یا بی شوهر می گشت و داستان خالد بن عتاب ریاحی چنین است که حجاج بن يوسف او را بحكومت مملکت ری نایل گردانید و مادر خالد کنیز بود .
حجاج وقتی بدو نامه کرد و مادرش را دشنام داد و نوشت ای پسر لخناء تو همانی که از محارست و معاونت پدرت فرار کردی و او را تنها گذاشتی تا بقتل رسید و چنان بود که خالد سوگند خورده بود هر کس هر که خواهی باش اگر مادرش را سبّ نماید بدو جواب دهد و مادر او را دشنام دهد چون این نامه حجاج را بدید در جواب او نوشت که مادر مرا دشنام دهی و چنان دانی که من از یاری پدرم فرار کردم تا کشته شد سوگند با جان خودم من گاهی از وی دوری گرفتم که او را بکشته بودند و هیچ کس یار و جنگ جوی نبود .
لكن «اخبرني عنك يا بن اللخناء المستفرمة بعجم زبيب الطائف» خبر گوی
ص: 290
مرا از خودت ای پسر لخناء که فرج خویش را باستخوان زبيب و خستوى مويز طايف
ننگ می نمود در آن هنگام که با پدرت در وقعۀ يوم الحرة بر يك شتر زبون فرار مي كرديد كدام يك پيش روى آن يك بودند .
چون حجاج آن نامه را بخواند گفت براستی سخن کرده است و این شعر را قرائت نمود :
انا الذي فررت يوم الحرة *** ثمّ ثنيت كرة بفرة
و الشيخ لا يفر الاّ مرّة
آن گاه در طلب خالد بر آمد خالد بطرف شام فرار کرده و بیت المال را تسلیم نمود و چیزی از آن بر نگرفت و حجاج از داستان او بعبد الملك بنوشت .
و از آن طرف خالد چون بشام رسید سئوال نمود تا کدام کس در خدمت عبد الملك محترم تر و مقرّب تر است گفتند روح بن زنباع است پس در هنگام طلوع آفتاب نزد روح آمد و گفت در پناه تو آمده ام، روح گفت اگر غیر از خالد باشی ترا پناه می دهم گفت من خود خالدم رنگ روح دیگرگون شد و گفت ترا بخدای سوگند می دهم که هم در این ساعت بیرون شوی چه از آسیب عبد الملك ایمن نیستم.
خالد چون این حال را بدید گفت مرا چندان مهلت ده تا روز بپایان رسد روح او را نگاهبان بود تا گاهی که برفت و نزد زفر بن حارث کلابی شد و گفت در پناه تو آمده ام زفر گفت ترا پناه دادم گفت اينك خالد بن عتاب هستم گفت اگر خالد هم باشی ترا پناه دادم .
و چون بامداد شد زفر دو پسر خود را بخواند و چون بسن کهولت رسیده بود بدستیاری پسرانش راه سپرد و بعبد الملك در آمد و این وقت عبد الملك مردمان را بار داده بود چون عبد الملك زفر را بدید بفرمود تا کرسی پهلوی فراش خودش بگذاشتند و زفر را مکرم و معزز بر فراز کرسی بنشاندند زفر گفت ای امیر المؤمنین مردی را پناه داده ام تو او را پناه بده گفت او را پناه دادم مگر این که خالد باشد
ص: 291
زفر گفت همان خالد است .
عبد الملك گفت «لا ولا كرامة» و او را پناه نداد ، زفر بر آشفت و با پسرانش گفت مرا بپای کنید و چون برفت گفت ای عبد الملك سوگند با خدای اگر می دانستی که دست من تاب حمل نیزه و سر اسب را می داشت آن کس را که من پناه دادم تو پناه می دادی.
عبد الملك ازین سخن بخندید و گفت یا ابا الهذيل همانا خالد را پناه دادیم لكن او ورا بمن منما و دو هزار درهم برای خالد بفرستاد خالد آن دراهم را بگرفت لکن چهار هزار درهم بفرستاده عبد الملك بداد.
عبد اللّه بن مسلم حكايت كند كه مالك بن اسماء بكنيزك خواهر خود هند عاشق شد و برادرش عيينة بن اسماء بن خارجه نیز بعشق آن ماه روی دچار گشت و در چاره عشق خود بمالك استعانت برد و نمی دانست که مالك نيز گرفتار عشق اوست پس مالك اين شعر بگفت :
اعيين هلا اذ كلفت بها *** كنت استغثت بفارغ العقل
ارسلت تبغى الغوث من قبلى *** و المستغاث اليه في شغل
کنایت از آن که تو به آن کس که در عشق وی چاره می جوئی او خود نیز مانند تو بعشق او گرفتار است.
حکایت کرده اند که وقتی عمر بن ابی ربیعه مالك بن اسماء را در حال طواف بدید و نگران شد که مردمان را نور جمال و کمال او فرو گرفته ، عمر از هیئت و حال و کمال و جمال او در تعجب شد و از نام و نشانش بپرسید و چون بدانست با وی معانقه کرد و سلام براند و گفت از روی حق و راستی با من برادرى مالك با او گفت من كيستم و تو كيستی عمر گفت اما من بزودی مرا می شناسی و اما تو همانی که این شعر گوئی :
انّ لي عند كل نفخة بستان *** من الورد او من اليا سمينا
ص: 292
نظرا و التفاتة او ترجي *** ان تكونى حللت فيما يلينا
از آن هنگام که این شعر را از تو بشنیده ام دوست دار تو شده ام مالك گفت تو عمر بن ابی ربیعه هستی گفت آری پس مالك چندی از اشعار خود را از بهرش بخواند عمر گفت اشعار تو سخت نیکو بود اگر اسامی قریه های چند که در آن یاد کرده مذکور نبود مالك گفت مثل چه عمر گفت مثل این قول تو :
انَّ في الرفقة التي شيّعتنا *** بجوير سما لزين الرفاق
و مانند این قول توست :
اشهدتنا ام كنت غائبة *** عن ليلتي بحديثة القسب
و مثل این شعر تو است :
حبذا ليلتي بتل بونّي *** حين نسقى شرابنا و نفنی
مالك گفت این قراء که من در این اشعار نام برده ام در آن جا بوده ام یعنی در این حدود و اماکن مسکن و وطن داشته ام و بر اسامی آن مطلع می باشم اگر تو آگاه نباشی نقصی بر آن اشعار نیست و این مانند همان اسامی می باشد که تو از اراضی بلاد خودت در اشعار خود نام می بری و بر آن وقوف داری چنان که در این شعر گوئی:
حىّ المنازل قد دثرن خرابا *** بين الجوين و بين ركن كسابا
و مانند این شعر تو است :
ماذا على الرسم بالبليين لو *** بين رجع السلام اولو اجابا
در معجم البلدان می گوید تل بونا بفتح باء موحده و واو و تشدید نون از قری کوفه است و كساب بضم کاف و بعد از سین مهمله الف و بعد از الف باء موحده اسم موضعی است که در شعر عمر بن ابی ربیعة مذکور است و بفتح کاف بر وزن قطام کوهی است در دیار هذیل.
احمد بن داود سدی گوید گاهی که عامل سواد کوفه بودم کتابی از متوکل خلیفه رسید که تل بونی را بهر کجا که حدود آن می رسد برای من خریداری کن پس آن مکان را که قربه كوچك و برتلى واقع بود و هر ضیاع که در حوالی آن بود
ص: 293
و خراب شده بده هزار درهم برای او بخریدم می گوید گمان من چنان است که سبب خریداری متوکل این است که شعر مذکور را «حبذا ليلتي بتل بونّی» از بهرش تغنّی کرده بودند و اسباب تحريك او بخریداری آن جا گردید و چون استفسار نمودم معلوم شد جاريه متوکل که مکتومه نام داشت این شعر را از بهرش سروده بود.
حماد می گوید مکتومه جاریه بود که چون متوکل خلیفه شد پدرم بدو هدیه کرد و این حکایت چنان است که متوکل از حال پدرم بپرسید گفتند نا بینا شده است پس بفرمود صد هزار بدو دهند و او را مکرم و معزز بخدمت متوکل آورند چون پدرم را بدو آوردند جاریۀ چند بدو تقدیم کرد از آن جمله همین مکتومه بود و مالك بن اسماء همان كس باشد که این شعر گوید :
و حدیث الذّه هو ممّا *** ينعت الناعون يوزن وزنا
منطق صائب و تلحن احيانا *** و احلى الحديث ما كان لحنا
و ازین شعر می رساند که اگر در منطق زنان گاهی لحنی و غلطی باشد شیرین تر است ، يحيى بن علي بن يحيى منجم گوید پدرم مرا حدیث راند که با جاحظ گفتم در یکی از فصول کتاب تو كه بكتاب البيان و التبيين موسوم است نظر کردم که لحن در کلام از جماعت نسوان مستحسن است و باین دو شعر مالك بن اسماء استشهاد ورزیده بودی گفت آری چنین است گفتم از حکایت هند دختر اسماء بن خارجه با حجاج آگاه نیستی گاهی که هند را لحنی در کلام برفت و حجاج بر وی نکوهیده شمرد و هند باین دو شعر برادرش مالك احتجاج ورزید که از زنان مستحسن است .
حجاج گفت برادرت در این شعر اراده کرده است که زن زیرک است و گاهی می خواهد طوری سخن کند که ظاهر آن معلوم نباشد و آن کس را که خود خواسته است بفهمد و زیانی بمعنی نرساند چنان که خدای عزّ وجل در صفت ایشان می فرماید «و لتعرفنهم في لحن القول» و در این جا بخطاء در کلام اراده نشده و خطاء از هیچ کس پسندیده نیست.
ص: 294
جاحظ چون این سخن بشنید مدتی در تفکّر بود آن گاه گفت اگر این داستان را از نخست شنیده بودم آن چه را که گذشت نمی گفتم و نمی نوشتم گفتم اکنون اصلاح کن گفت اکنون که این کتاب تمامت آفاق را فرو گرفته در صدد اصلاح این کار بر آیم؟
ابن عیاش حکایت کرده است که حجاج بن یوسف روزى مالك را بخواند و او را بسیاری عتاب کرده گفت سوگند با خدای تو چنانی که برادر بنی جمده در این شعر گوید :
اذا ما سوأة غرّاء ماتت *** اتيت بسوأة اخرى يهيم
و ما تنفك ترخص كل يوم *** عن السوآت كالطفل التهيم
اكلّ الدهر سعيك في تباب *** تناغى كل مؤمسة اثيم
کنایت از این که هر روزی گرد کاری نا شایست بر آئی و هنوز اصلاح آن را ننموده بعملی زشت و نکوهیدۀ دیگر پردازی گویا تمام عمر خود را جز باين طريق صرف نمي كنى مالك گفت چنان که جعدی گوید نیستم لکن چنانم که گفته ام :
لكلّ جواد عثرة يستقيلها *** و عثرة مثلى لاتقال مدى الدهر
فهبنی با حجاج اخطأت مرّة *** و جرت عن المثلى و غنيت بالشعر
فهل لي اذا ما تبت عندك توبة *** تدارك ما قدفات في سالف العمر
و در این شعر بنمود «انّ الجواد قد يكبو و ان الصارم قد ينبو» کم تر کسی است که از لغزش آسوده بماند و گرد معصیت نگردد و خطا از وی سر نزند اکنون اگر خطائی از من نمودار شده بر من ببخش و بر توبت و انابت من که بر خود عهد کرده ام در تمام عمر بتدارك مافات بپردازم از من در گذر.
حجاج گفت آری و اللّه اگر توبه کنی توبه ات را می پذیرم و از گناه تو در می گذرم باز گوی شاهد و ثالث در میان من و تو کیست گفت خداوند تعالی حجاج گفت حسبی اللّه و نعم الوكيل اكنون بآن چه می گوئى نيك بنگر گفت اصلحك اللّه حق بر هيچ كس پوشیده نمی ماند.
ص: 295
راوى گويد مالك از شراب خوردن کناری گرفت و بعهد خود وفا نمود و اظهار زهد و نسك نمود و چون مدتی بر این حال بر گذشت این شعر بگفت :
و ندمان صدق قال لي بعد هدأة *** من الليل قم نشرب فقلت له مهلا
فقال ابخلا يا ابن اسماء ها کها *** كمينا كريح المسك تزدهف العقلا
فتابعته فيما اراد و لم اكن *** بخيلا على الندمان او شكسا و غلا
و لكنني جلد القوى ابذل الندى *** و اشرب ما اعطى ولا اقبل العذلا
ضحوك اذا مادبّت الكأس في الفتى *** و غيره سكر و ان اكثر الجهلا
چون این اشعار که بر ندامت از توبت دلالت داشت و شوق او را بشرب شراب می رسانید بحجاج رسید گفت همانا مالك ديگر باره بشراب خوارکی باز گشت و گفت «لا يأتی مالك بخير سجيس الاوجس» جوهری گويد سجيس بتحريك آب رنك گردانیده و گردیدن رنگ آب «و يقال لا اتيك سجيس عجيس و سجيس الاوجس و سجيس الليالی».
یعنی نیایم هرگز کنایت از ابد الدهر ، از مالك بن اسماء بوی خیر و نشان خوبی ظاهر نشود «قاتل اللّه ایمن بن خريم حيث يقول» خدای بکشد ایمن بن خریم را در این شعر که مناسب این حال گفته است:
اذا المرء و فّى الاربعين و لم يكن *** له دون ما يأتی حجاب و لاستر
فدعه و ما يأتي ولا تعذلنه *** و ان مدّ اسباب الحياة له العمر
و این معنی از قول ابن عباس مأخوذ است «إذا بلغ المرء اربعين سنة و لم يتب اخذ ابليس بناصيته و قال حبذا من لا يفلح ابداً» چون چهل سال بر مرد بگذرد و از معاصی و فواحش توبه نکند شیطان با دست مسرت پیشانی او را بگیرد و گوید خوشا بر آن کس که هرگز روی رستگاری نیابد.
شرح نسب و پاره از احوال مالك بن اسماء در مجلدات اغانی در ذیل احوال عریف قوافی مسطور است.
ص: 296
فند ابو زید مولی عایشه بنت سعد بن ابی وقاص در جلد شانزدهم اغانی مسطور است که ابو زید فند مذکور در مدینه طیبه ببالید مردی خلیع و شوخ بود منزلش همیشه از مرد و زن آکنده بود و ازین روی ابن قیس الرقیات این شعر در حق وی گوید :
قل لهند يشيّع الأظعانا *** طالما سرّ عيشنا و كفانا
صادرات عشيّة من قديد *** واردت من الضحى عسفانا
زودتنا رقية الاحزانا *** يوم جازت حمولها السكرانا
و در اسم او اختلاف ورزیده اند بعضی قند با قاف گفته اند لكن فند با فاء اصح است و بهمین فند مذکور در توانی و کندی و درنك مثل زنند و گویند «تعست العجلة» تباه و نا چیز باد شتاب و عجلت و این حکایت چنان است که وقتی عایشه بنت سعد فند را فرمان کرد تا برود و آتشی بیاورد.
و چون فند برای آوردن آتش برفت قافله را بدید که بمصر بیرون می شوند با آن جماعت برفت و چون یک سال بر گذشت باز گشت و پاره آتش بر گرفت و بر عایشه خاتون خود بیامد و می دوید پس از شدت دویدن بیفتاد و اين وقت نزديك بعايشه بود، پس گفت «تعست المجلة» و یکی از شعراء در این شعر خود باین عبارت اشارت کند :
ما راينا لسعيد مثلا *** اذ بعثناه يجى بالمسلة
غیر فند بعثوه قابسا *** فثوى حولا و سبّ العجلة
حکایت کرده اند که فند مذکور مولى سعد بن ابی وقاص بود و سعد بن
ص: 297
ابراهیم او را بضربی سخت بنواخت چون عایشه بنت سعد این خبر ندانست سوگند یاد کرد تا گاهی که فند از ابراهیم راضی نگردد با سعد بن ابراهیم تکلم ننماید و عایشه خاله سعد بن ابراهیم بود.
چون سعد بن ابراهیم این حال را بدید محض ترضيه و اطاعت خاله خود نزد فند برفت و نگران شد که از صدمت آن ضرب دچار درد و الم است ، سعد بدو سلام کرد، فند روی از وی بدیوار آورد و با وی سخن نکرد سعد گفت ای ابو زید خاله ام سوگند خورده است که تا تو از من راضی نشوی با من تكلّم نکند و من ازین جا بدیگر جای حرکت نکنم تا تو را از خود خوشنود بگردانم.
فند گفت اما من پس تو گواه باش که تو مردی مقیت و سمج و مبغض هستی و با این حال که در تو موجود است از تو راضی می شوم که از پیش من بپای شوی و مرا از دیدار خودت و نظاره بخودت راحت بخشی ، سعد مجال درنك نيافت و نزد عایشه شد و آن داستان بگذاشت عایشه گفت براستی سخن کرد و تو چنانی که او گفت و از سعد خوشنود گشت و این سعد چنان بود که فند گفته بود چه مضطرب الخلق و سمج بود.
در خبر است که معاوية بن ابی سفیان را قانون چنان بود که حکومت مدینه طیبه را یک سال با مروان بن الحکم و سال دیگر با سعید بن العاص می گذاشت و چون مروان امارت یافتی کار بر مردم فاسق و فاجر دشوار شدی و از فسق و فجور خود دور شدند و چون سعید امیر شدی نرمی و نازکی پیش گرفتی لاجرم آنان که در آن مدت دچار مهاجرت بودند بکار و کردار خویش مراجعت می گرفتند .
بالجمله در اوقات امارت سعید یک روز در آن هنگام که مروان در مسجد جای داشت و عکازه یعنی عصای سنان دارش در دست ناگاه فند را بدید که در حضورش راه می سپرد، مروان با آن عصا بدو بزد و گفت «ويلك هيه قل لفند يشيع الاظعانا» آیا اسباب آن باشی که جماعت فواحش را بپاره کسان برسانی مادر تو را مباد زود است که آن چه باید از من دریابی فند بدو ملتفت شد و گفت آری من
ص: 298
همانم ، بزرگ است خدای که تو در زمان نصب و عزل تا چند سمج و بد خوی هستی .
مروان ازین سخن بخندید و گفت اکنون هر چه خواهی تمتع جوی و از روزگار برخوردار شو، چه این جمله روزی چند بیش نیست بعد از آن بر تو معلوم می شود که از من چه بینی .
ابو عطاء اسمه افلح بن يسار مولى بني اسد ثمّ مولى عمرو بن سماك بن حسين اسدی در جلد شانزدهم اغانی مسطور است که منشأ او در کوفه و از شعرای مخضرمین و مداحان دولت بنی امیه و بنی هاشم بود و پدرش یسار مردی سندی اعجمی بود و بفصاحت سخن نمی راند و لکنتی شدید و لثغه در زبان داشت و او را غلامی فصیح البیان بود که افلح او را عطا نامیده خود را بدو مکنی ساخته ابو عطاء نامید و بدو گفت من ترا فرزند خود گردانیدم و بکنیت خود نامیدم و از آن پس عطاء اشعار او را روایت می کرد.
و بقولی ابو عطاء نزد سليمان بن سليم شد و از لكنت لسان خود بنالید و شعری چند بگفت سلیمان بفرمود تا خادمی بربری فصیح اللسان بدو بدادند ابو عطاء نام او را عطاء نهاد و خود را بنام او مکنی ساخت و اشعارش را او روایت می کرد حماد بن اسحق حکایت کند چون مال و مكنت ابي عطاء بسیار شد موالی او با این که او را آزاد کرده بودند در وی طمع بستند و او را آزار می کردند و مدعی شدند که در بندگی ایشان باقی است.
ابو عطا این شکایت را با دوستان و اخوان خود در میان نهاد گفتند خود را از ایشان خریداری کن و آسوده باش آن جماعت قرار دادند چهار هزار درهم از وی
ص: 299
بگیرند و از وی دست بدارند ابو عطاء نزد حرّ بن عبد اللّه قرشی حلیف قریش آمد و شعری چند در مدح او بگفت ، حرّ بن عبد اللّه چهار هزار درهم بدو عطا کرد و او این مبلغ را برای خریداری خود بفرستاد و خویشتن را آزاد کرد.
و این ابو عطاء از شعرای دولت بنی امیه و مداحان و دولت خواهان و هواداران ایشان بود و دولت بنی عباس را ادراك نمود لكن در زمان ایشان دارای بهره و فایده نگشت لاجرم ایشان را هجو می راند و در پایان زمان منصور وفات کرد .
ابو عطاء در بدیهه گوئی و معارضه از همه همگنان نیکو تر و سخت تر بود و در هنگام محاربت بنی امیه و بنی عباس حاضر شد و جنك نمود و غلامش عطا با ابن هبيره بقتل رسید و خودش منهزم شد.
مداینی گوید ابو عطاء با سپاه عباس جنك می ورزید و در پیش او مردی از بنى مرّة بود که ابو یزید کنیت داشت و اسب ابو یزید را پی زده بودند و پیاده ماند و با ابو عطاء گفت اسب خود را با من گذار تا گزند دشمن را از خود و از تو بگردانم چه ما بهلاك خود یقین کرده ایم.
ابو عطا از راه ناچاری مرکب خود بدو گذاشت ابو یزید، بر نشست و برفت و ابو عطا را تنها گذاشت ابو عطاء چون این حال بدید این شعر بگفت:
لعمرك انّني و ابا يزيد *** لكالساعي الى وضح السراب
رايت مخيلة فطمعت فيها *** و في الطمع المذلّة للرقاب
فما اعياك من طلب و رزق *** كما اعياك في سرق الدواب
و اشهد ان مرّة حیّ صدق *** و لكن لست منهم في النصاب
مداینی حکایت کرده است که یحیی بن زیاد حارثی و حماد راویه را با معلى بن هبیره چنان که عادت و شیمت شعرای روزگار است نفاست و معارضتی بود و معلی دوست همی داشت که طرحی بیفکند و حماد را در زبان شاعری در اندازد تا بهجو آن شاعر دچار گردد.
حماد راویه می گوید یکی روز معلی در حضور یحیی بن زیاد با من گفت هیچ
ص: 300
توانی کاری بسازی که ابو عطاء سندى لفظ زجّ و جرادة و مسجد بنی شیطان را بر زبان بگذراند چه ابو عطاء چنان که اشارت شد بسبب لثغه و لکنتی که در زبان داشت این گونه حروف را نمی توانست بفصاحت تكلّم نماید.
حماد گفت اگر چنین کنم چه با من عطا کنی گفت این استر من بازین و لگام آن مخصوص تو خواهد شد، گفتم پس استر را بدست یحیی بن زیاد بسپار ، معلی استر را بدو داد و من از وی پیمان گرفتم که وعده خود را وفا نماید و چندی بر گذشت و ابو عطاء سندی نزد ما بیامد و بنشست و گفت «مرهبا مرهبا هياكم اللّه» و مقصودش «مرحباً حياكم اللّه» بود .
پس او را ترحيب نمودم و بغذای شامگاه دعوت کردم گفت «لا هاجة لی به» یعنی مرا حاجتی بآن نیست آیا شراب دارید پس حاضر کردیم و او بخورد چندان که چشم هایش سرخ و قویش سست شد آن گاه گفتم یا ابا عطاء شخصی شعری چند بر ما عرض داد و در آن اشعار لغز بکار برده و من آن چه کوشش کردم و از دیروز تا کنون خویشتن را رنجه ساختم نتوانستم پاسخی بیارایم تو این مشکل بر من بر گشای ابو عطاء گفت باز گوی پس این شعر بخواندم و او گوش فرا داشت :
ابن لى ان سئلت ابا عطاء *** يقينا كيف علمك بالمعانی
ابو عطاء گفت:
خبير عالم فاسأل تجدنی *** بها طبا و آيات المثانی
گفتم :
فما اسم حديدة في رأس رمح *** دوين الكعب ليست بالسنان
ابو عطاء گفت :
هو الزز الذي ان يات ضيفا *** لصدرك لم تزل لك عولتان
یعنی نام آهن که بر سر نیزه است بغیر سنان زجّ است و ابو عطاء چون نمی توانست زجّ بگوید گفت نام آن آهن ززّ است، گفتم خدای اندوه ترا بر گیرد همانا زج را اراده کرده باشی:
ص: 301
فما صفراء تدعى امّ عوف *** كانّ رجيلتيها منجلان
یعنی زردی که امّ عوفش گویند و پای های بسی معوج و باريك دارد چیست ابو عطاء گفت :
ارردت زرادة و ازنّ زنّا *** بانك ما اردت سوى لسانی
یعنی مقصود تو زرادة است یعنی جرادة که بمعنی ملخ است و گمان همی کنم که تو ازین کردار جز زبان من یعنی بیان کردن الفاظی را که من بفصاحت نمی توانم ادا نمایم اراده نداری ، حماد گفت خدای هموم و غموم را از تو بر گیرد و روزگارت را دیر باز گرداند و مقصود ابى عطاء «جرادة و اظنّ ظنا» بود ، پس از آن گفتم:
اتعرف مسجداً لبنى تميم *** فويق الميل دون بنى ابان
آیا مسجد بنی تمیم را که نزديك با بنی ابان است شناخته داری ابو عطاء گفت:
بنو سيطان دون بنی ابان *** كقرب ابيك من عبد المدان
در این شعر خشم خود را باز نمود و کنایتی بکار برد ، حماد می گوید نگران شدم که هر دو چشمش سرخ شد و آثار غضب در دیدارش نمودار گشت ، از گزند زبانش بيمناك شدم و گفتم ای ابو عطاء این مقامی است که ببایست بتو پناه آورم و آن چه گرفته ام با تو تنصیف نمایم.
گفت با من از روی صداقت حدیث کن پس آن داستان براندم گفت از بهر تو سزاوار تر است، چون براستی سخن بیاراستی بسلامت رستی و آن چه با تو قرار نهاده اند بر تو مبارك باد و مرا حاجتی در آن نیست. پس من آن استر و زين و لگام را مأخوذ داشتم و ابو عطاء زبان بهجو معلی بن هبیره باز گردانید.
و دیگر مداینی حکایت کند که ابو عطاء ابو جعفر را مدح نمود و صله و جایزه نیافت و چون ابو جعفر او را دوست دار بنی امیه می دانست از وی منحرف بود و ابو عطاء او را دیگر باره مدح کرد ابو جعفر او را دشنام داد و گفت آیا تو نه آنی
ص: 302
که این شعر را در مرثیه دشمن خدای نصر بن سیّار گوئی و قرائت کرد:
فاضت دموعى على نصر و ما ظلمت *** عين تفيض على نصر بن سيّار
الى آخر ها، سوگند با خدای بعد ازین هیچ چیز از من عطا نیابی ابو عطاء رنجیده خاطر از خدمت او برفت و قصاید عدیده در مذمت او بگفت و این شعر از آن جمله است :
فليت جود بنى مروان عادلنا *** وليت عدل بني العباس في النار
و نیز از مداینی داستان است که ابو عطاء با ابن هبیره بود و این هنگام ابن هبیره مدینۀ خود را بر کنار فرات بنا می نهاد و جمعی کثیر را بصلات وافر بهره ور نمود و ابو عطاء را چیزی نداد و او این شعر بگفت :
فيا عجبا لبحر بات يسقى *** جميع الخلق لم يبلل لهاتی
می گوید عجب است که دریائی بخروشید و جمعی را سیراب ساخت و کام و زبان مرا تر نکرد و حلق مرا تازه ننمود يزيد بن عمر بن هبيرة گفت اى ابو عطاء زبان كوچك ترا چه مقدار تر می کند گفت ده هزار درهم ، یزید بفرمود تا ده هزار درهم بدو بدادند و ابو عطاء بمدح وی شعری چند بگفت :
وقتی نصر بن سيّار جاریۀ ابو عطاء را عطا کرد چون بامداد بخدمت نصر حضور یافت پرسید با جاریه چگونه شب بپای آوردی گفت خواب بر من چیره شد و از آن تمتع ممنوع داشت ، نصر بن سیّار فرمود آیا در این امر شعری گفته باشی گفت آری و بخواند:
انّ النكاح و ان هربت لصالح *** خلف لعينك من لذيذ المرقد
نصر در جواب گفت :
ذاك الشقاء فلا تظنن غيره *** ليس المشاهد مثل من لم يشهد
این محرومی راجز از بدبختی و این عدم مشاهدت را جز از دور باش شقاوت مشمار ، ابو عطاء گفت «اصلحك اللّه» مدیحه در حق تو معروض داشته ام مرا رخصت فرمای تا بعرض رسانم، نصر گفت مرا مشغله ایست که مجال استماع نمی دهد
ص: 303
لكن نزد تمیم شو و بدو بر خوان ابو عطاء بعرض تمیم رسانید و بمر کوبی راهوار برخور دار شد.
و روز دیگر نصر گفت تمیم با تو چه معاملت نمود گفت :
لئن كان اغلق باب الندى *** فقد فتح الباب بالابلق
آن گاه این شعر خود را انشاد نمود:
و هيكل يقال في جلاله *** تقصر ايدى الناس عن قذاله
جعلت اوصالی علی اوصاله *** انّك حمال على امثاله
وقتی ابو عطاء در طریق مکه در کناری خیمه خود را بیفراشت و آن خیمه فرو افتاده بود ، نهيك بن معبد عطاردی بر آن خیمه بگذشت و گفت از آن کیست گفتند از ابو عطاء سندی است غلامان خود را فرمان کرد تا خیمه از بهرش بر افراختند و نیز او را بشمول الطاف و جامه فرمان داد ابو عطاء از آن گونه عطا و احسان پرسان شد گفتند نهيك بجای آورد ابو عطاء با صوتی بلند گفت:
اذا كنت مرتاد الرجال لنفعهم *** فناد بصوت يا نهيك بن معبد
نهيك چون این مدح بشنید بدو پیام فرستاد که عطای ما در حق تو بمقدار عطای توست با ما ، اگر بر عطای خود یعنی مدح سرائی خود بیفزائی ما نیز بر عطای تو بیفزائیم حماد راویه گوید وقتی در اثناء حدیثی این شعر را برای ابو عطاء بخواندم :
اذا كنت في حاجة مرسلا *** فارسل حكيما و لا توصه
چون در کاری رسولی خواهی بفرستی مردی دانشمند را بفرست که حاجت بوصیت و نصیحت تو نباشد ، ابو عطا گفت شعری نا خوب گفته است ، حماد گفت تو چگونه گفتی ابو عطاء گفت من گویم:
اذا ارسلت في أمر رسولا *** فافهمه و ارسله ادیبا
و ان ضيّعت ذاك فلا تلمه *** على ان لم يكن علم الغيوبا
وقتی ابو عطاء بر سليمان بن سليم بن کیسان در آمد و شعری چند قرائت نمود و این شعر از آن جمله است:
ص: 304
فاكفنى ما يضيق عنه ذراعی *** بفصيح من صالح الغلمان
سلیمان بفرمود خادمی فصیح حسن الانشاد بدو بدادند ابو عطاء اشعاری دیگر نیز بگفت که از آن جمله است :
وهب فدتك النفس لى طفلة *** يقمع حرها رأس شيطانی
فانّ ايرى قد عنا و اعتدى *** و صار يبغى بغية الزانی
سليمان بن سليم فرمان کرد تا کنیزکی قندهاری چون ماه ده چهاری بدو عطا کردند ابو عطاء او را بسرای آورده و شعری چند نیز بگفت.
از محمّد نوفلی حکایت است که نزد سلیمان بن مجالد نشسته بودم و ابو عطاء سندی در خدمتش حضور داشت نا گاه راویۀ ابی عطاء برخاست و از مدایح ابی عطاء بعرض همی رسانید و ابو عطاء ساکت بود تا راویه او این شعر را بخواند:
فما فضلت يمينك عن يمين *** و لا فضلت شمالك عن شمال
و بر این گونه مرفوع بخواند ابو عطاء در خشم شد و با راویه خود گفت وای بر تو «فما مدهته اذاً انّما هزوته» اگر چنین بخوانی این شعر در مدح او نباشد بلکه در هجو اوست و مقصود ابو عطاء این بود که بگوید «فما مدحته اذا انّما هجوته» پس از آن ابو عطاء انشاد کرد :
فما بذلت يمينك عن يمين *** و لا بذلت شمالك عن شمال
من نزديك بود بخندم لکن جسارت نکردم چه سایر حاضران را نگران شدم که همان حالت که در من پدیدار است دریافته اند و از خوف او نمی خندند بالجمله وقت شدی که چهل هزار درهم از نصر صله یافتی.
هو عمران بن حطان بن ظبيان بن لوذان بن عمرو بن الحارث بن سدوس بن شيبان
ص: 305
ابن ذهل بن ثعلبة بن عكابة بن صعب بن علي بن بكر بن وائل ، كنيتش ابو سماك و شاعری فصیح از شعرای شرای و دعاة آن جماعت و مقدّمین در مذهب ایشان است.
در جلد شانزدهم اغانی مسطور است و چون روزگاری بسیار بگذاشت و نیروی جنگ و جدال و ادراك معارك محاربت نداشت در شمار قاعدین اندر آمد و بهمان قدر که مردمان را بزبان تحریص کردی و بحرب بخواندی قناعت ورزیدی و از آن پیش که بمذهب شراة مفتون آيد بطلب علم و حدیث نامدار بود و از آن پس باین مذهب مبتلا و بلعنت ابدی دچار گشت و شراة طبقه از خوارج باشند .
و ابو سماك جماعتی از صدر صحابه را دریافت و از ایشان روایت حدیث نمود و گروهی از اهل حدیث و خبر از وی راوی بودند.
ابو الولید طیالسی باسناد خود حدیث نموده است که عمران بن حطان گفت نزد عایشه بودم در این حال از قاضیان سخن بمیان آمد عایشه گفت رسول خدای صلی اللّه علیه و آله و سلم فرمود : ﴿ يُؤْتَى بِالْقَاضِي الْعَدْلِ فَلَا يَزَالُ بِهِ مَا يَرَى مِنَ شِدَّةِ الْحِسَابِ حَتَّى يَتَمَنَّى انْهَ لَمْ يَقْضِ بَيْنَ اثْنَيْنِ فِي تَمْرَةٍ﴾.
یعنی چون روز قیامت پدیدار آید و میزان عدل بر قرار گردد و ایزد دا دار بداد خواهی بر آید قاضی و حکمران عادل را که در دار دنيا بكمال عدل حکومت رانده باشد در پای میزان حساب در آورند و چنان مداقه نمایند که آن قاضی آرزو همی برد که در دار دنیا در میان دو تن در یک دانه خرما حکومت نفرموده بود و با اين حديث مبارك معلوم می شود که حال آن قاضیان که نه بعدل حکم رانده اند چگونه خواهد بود.
و اصل ابو سماك از اهل بصره بود و چون بآن مذهب اشتهار یافت حجاج او را طلب کرد ، ابو سماك بجانب شام بگريخت و عبد الملك در طلب او بر آمد در آن جا نیز مقام درنگ نیافت و بطرف عمان فرار نمود و هم چنان متواریاً از شهری بشهری فرار می کرد تا بار اقامت بسرای آخرت کشید.
ص: 306
نفيع بن احمد سدوسی حکایت کرده است که ابو سماك از نخست بمذهب اهل سنت و جماعت و در شمار علما بود زنی از جماعت شراة را که از عشیرت خود او بود تزویج نمود و گفت او را ازین مذهب باز می گردانم لکن آن زن او را از مذهبش باز آورده و بمذهب خود ببرد و در آن اوقات که از بیم حجاج در احیاء عرب منتقل می شد این شعر را بگفت :
حللنا في بنی كعب بن عمرو *** في رعل و عامر عوثبان
و في جرم و في عمرو بن مرّ *** و في زيد و حیّ بنى الغدان
و از آن پس بشام برفت و در سرای روح بن زنباع جذامی ندیم و وزیر عبد الملك فرود شد، روح پرسید از کدام جماعتی ؟ گفت از مردم ازد شراة ، روح یکی شب که با عبد الملك داستان می ساخت گفت یا امیر المؤمنین همانا در جمله میهمانان تو مردی است که در این مدت هیچ حدیثی از تو نشنیده ام جز که وی از بهرم باز گفته و بر آن چه می دانستم بر افزوده است عبد الملك گفت از کدام مردم است گفت از جماعت ازد است، گفت چنان می نماید که اوصاف عمران بن حطان را بر زبان می گذرانی چه از تو می شنوم که از لغت نزاریه و نماز و زهد و روایت و حفظ سخن می کنی و این جمله صفت اوست روح گفت مرا با عمران چکار است .
عبد الملك بفرمود تا مكتوب حجاج را بیاوردند و در آن مکتوب از نفاق و شقاق و افساد و اوصاف و اخلاق عمران بن حطان شرحی نگاشته بود که چون روح ابن زنباع نگران شد گفت سوگند با خدای این صفت همین مرد است که نزد من است و بر این حال روزی چند بر گذشت تا یکی روز عبد الملك بن مروان شعر عمران را که در مدح عبد الرحمن بن ملجم عليهما اللعنه گفته و او را در قتل امیر المؤمنين علي بن ابي طالب صلوات اللّه عليه تمجید نموده قرائت کرد :
يا ضربة من كريم ما اراد بها *** الاّ ليبلغ من ذى العرش رضوانا
انی لا فكر فيه ثمّ احسبه *** او فی البرية عند اللّه ميزانا
ص: 307
آن گاه عبد الملک گفت از میان شما كدام يك گوینده این شعر را بشناسد ، حاضران بجمله خاموش شدند عبد الملک با روح گفت از میهمان خود از قائل این بیت بپرس گفت آری از ایشان می پرسم و گمان نمی کنم که قائل این شعر بر میهمان من پوشیده باشد چه هرگز چیزی از وی نپرسیده ام مگر این که او را عالم به آن دیده ام و چون شامگاه روح نزد اضیاف خود شد گفت امیر المؤمنین از قائل این شعر از ما بپرسید و هیچ کس علمی بآن نداشت .
عمران گفت این شعر عمران بن حطان است که در حق ابن ملجم قاتل علیّ بن ابی طالب صلوات اللّه عليه گفته است روح گفت آیا غیر ازین دو شعر شعری دیگر در این باب گفته است ، گفت آری می گوید :
للّه درّ المرادي الذي سفكت *** كفاه مهجة شرّ الخلق انسانا
امسى عشية غشاء بضربته *** ممّا حباه من الاثام عريانا
صلوات اللّه على امير المؤمنين و لعنة اللّه على عمران بن حطّان و ابن ملجم روح بامدادان بآستان عبد الملک شد و او را بیاگاهانید عبد الملك گفت كدام كس ترا باین حال خبر داد گفت میهمان من، گفت گمان می برم عمران بن حطان باشد او را با خبر گردان که من تو را فرموده ام او را نزد من بیاوری چون شب هنگام روح بن زنباع نزد میهمانان خود شد روی بعمران آورد و گفت خبر تو را در خدمت عبد الملك مكشوف داشتم مرا بفرمود تا تو را بآستان او در آورم.
عمران گفت این امر را دوست همی داشتم که از تو نمودار شود لكن حياء مانع شد و من از دنبال تو بیایم چون عمران این سخن بگذاشت روح بخدمت عبد الملك برفت گفت رفیق تو چه شد گفت با من گفت از دنبال تو می آیم عبد الملك گفت سوگند با خدای چنان می بینم که هم اکنون باز شوی و او را نیابی .
چون روح بمنزل خود مراجعت گرفت عمران برفته بود و رقعه در سوراخی پهلوی فراش او نهاده و این شعر در آن بود :
يا روح كم من اخي مثوى نزلت به *** قد ظن ظنك من لخم و غسان
ص: 308
حتّى اذا خفته فارقت منزله *** من بعد ما قيل عمران بن حطان
قد كنت ضيفك حولا لا تروعنی *** فيه الطوارق من انس و لا جان
حتّى اردت بي العظمى فاو حشنى *** ما او حش الناس من خوف ابن مروان
فاعذر اخاك ابن زنباع فانّ له *** في الحادثات هنات ذات الوان
يوما يمان اذا لاقيت ذا يمن *** و ان لقيت معديا فعدنان
لو كنت مستغفراً يوماً لطاغية *** كنت المقدم في سرّى و اعلانی
لكن ابت ذات آيات مطهرة *** عند التلاوة في طه و عمران
ازین پیش در ذیل حالات عبد الملك بن مروان باین داستان مختصراً اشارت رفت و يك شعر نیز مذکور شد که در این جا درباره ابن ملجم عليه اللعنه مذکور نیست.
بالجمله عمران بعد از این قضیه بجزیره برفت و بدرگاه زفر بن حارث کلابی در قرقیسیا فرود شد جوانان بنی عامر از نماز او و طول نماز او بشگفتی اندر شدند.
در این اثنا مردی از اهل شام که عمران را در شام ملاقات کرده و او را در خدمت روح بن زنباع بدیده بود بدرگاه زفر آمد چون عمران را بدید با وی مصافحه کرد و او را سلام براند زفر با شامی گفت آیا او را بشناسی گفت آری این شخص و شیخ از مردم ازد است.
زفر با او گفت گاهی ازدی باشی گاهی اوزاعی شوی باز گوی اگر این اشتباه کاری است که بر خویشتن بیمناک هستی ترا امان بخشم و اگر بواسطه کثرت عیال مندی و بی نوائی است توان گرت سازیم عمران گفت خداوند تعالی مغنی است و بس و بیرون شد و همی گفت:
انّ التي اصبحت يعيى بها زفر *** اعيت عياء على روح بن زنباع
امسى يسائلنی حولا لا خبره *** و الناس من بين مخدوع و خداع
الى آخر ها، پس هم چنان برفت بعمان و بجماعتی که غالباً نام ابو بلال مرداس بن ادیّة که ازین پیش در کتاب حضرت سجاد علیه السلام بقتل او اشارت رفت
ص: 309
بر زبان می راندند و از فضایل او باز می گفتند و بر وی ثنا می فرستادند فرود شد و روزگار را با خود مساعد دید و در خدمت ایشان فضل و کمالش آشکار و روزگارش سهل و هموار گشت و چندی بر نیامد که منزل و مکان او را در خدمت حجاج باز نمودند .
حجاج در طلب او فرمان کرد عمران فرار کرده در رود میسان که طسوجی از طساسیج سواد کوفه است فرود شد و در آن جا بزیست تا بمرد . در خبر است که روزی جماعت شعرا در آستان عبد الملك بن مروان انجمن کردند با ایشان گفت آیا کسی باشد که از شما اشعر باشد گفتند هیچ کس دارای این مقام نیست اخطل شاعر گفت ای امیر المؤمنین دروغ گویند و اشعر از ایشان هست گفت کیست گفت عمران بن حطان .
عبد الملك گفت چگونه وی از این جماعت اشعر شده است ، اخطل گفت از آن جا که عمران بن حطّان براستی و صدق انشاد شعر می نماید و بر جمله ایشان تفوق می جوید پس چگونه است اگر او نیز شعر خود را بملاحت كذب نمکین می داشت چنان که ایشان چنان کنند. کش احسن اوست اكذب او .
فرزدق شاعر می گفت ابن حطان با این که از آن طریق که ما در گفتن شعر می رویم نمی رود نیکو تر از ما گوید و اگر براه می رفت ما را از مقام خود ساقط می ساخت یعنی آن جودت در شعر او حاصل می گشت که ما را از مرتبه شاعری فرود می آورد و اغلب شعرای نامدار روزگار چون انشاد شعری می کردند از نخست به عمران منسوب می داشتند چه هيچ يك را آن شهرت و قبول عامّه نبود.
روزی عمران بر فرزدق شاعر بگذشت فرزدق مشغول انشاد اشعار و مردمان بر گردش فراهم بودند عمران گفت :
ایّها المادح العباد ليعطى *** انّ للّه ما بايدی العباد
فاسئل اللّه ما طلبت اليهم *** و ارج فضل المقسّم العوّاد
لا تقل في الجواد ما ليس فيه *** و تسمّى البخيل باسم الجواد
ص: 310
یعنی هر بنده زبونی را باوصافی که نه در خور اوست مدح کنی تا از وی عطائی یابی همانا آن چه در دست بندگان است مخصوص ایزد سبحان است پس از خدای بخواه و بکرم او امیدوار باش و آن چه بیرون از حدّ بندگان است در حق ایشان مگوی هر بخیلی را جواد و هر زبونی را راد و هر جبانی را شجاع و هر زالی را رستم زال مخوان .
فرزدق گفت اگر نه این بود که خدای تعالی این مرد را بسبب آن مذهبی که اختیار کرده از ما مشغول داشته است شرّی بزرگ از وى بما می رسید .
عيسى بن يزيد بن بکیر مدنی گوید جماعت شعرا در خدمت مسلمة بن عبد الملك انجمن شدند و از هر در حدیث همي رفت و مصاحبان او صحبت همی داشتند و عبد اللّه بن عبد الاعلى شاعر در میان ایشان بود ، مسلمة گفت : کدام شعر از اشعار عرب در وعظ و حکمت برتر است؟ عبد اللّه این شعر خود را قرائت کرد.
صبا ماصبا حتّى علا الشيب رأسه *** فلمّا علاه قال للباطل ابعد
مسلمة گفت سوگند با خدای هرگز هیچ شعری مانند این شعر ابن حطّان مرا موعظت ننموده است :
فيوشك يوم ان يقارن ليلة *** يسوقان حتفا راح نحوك او غدا
یکی از حاضران گفت سوگند با خدای از وی شعری بشنیدم که مرك را حاضر و دور همی کند و جز او هیچ کس این کار را نکرده است مسلمه گفت چگونه است گفت می گوید :
لا يعجز الموت شيء دون خالقه *** و الموت فان اذا ما ناله الاجل
و كلّ كرب امام الموت متضع *** للموت و الموت فيما بعده جلل
مسلمة از استماع این اشعار چندان بگریست که ریش او تر گردید آن گاه بفرمود مکرر بخواندند تا بخاطر بسپرد، روزی زوجه عمران با او گفت آیا نه آن است که تو چنان می دانی که در اشعار خود دروغ نمی گوئی گفت آری ، گفت آیا در
ص: 311
این شعر خود نگران هستی:
و كذاك مجزأة بن ثور *** كان اشجع من اسامة
و در این شعر مجزاة را بر شیر دلیر تر خوانده ای آیا هیچ مردی شجاع تر از شیر تواند بود عمران گفت مجزاة بن ثور فلان شهر را بر گشود و شیر نمی تواند شهر را مفتوح نماید و ازین پیش در طی کتب سابقه گاهی بر حسب مناسبت بپاره حالات عمران اشارت شده است .
مسکین لقبی است که بر نامش غلبه کرده است و اسمش ربيعة بن عامر بن انيف بن شريح بن عمرو بن زيد بن عبد اللّه بن عدى بن دارم بن مالك بن حنظلة بن مالك بن زيد مناة بن تمیم است و برای این شعر او مسكين لقب یافت :
انا مسكين لمن انكرنی *** و لمن يعرفنی جدّ نطق
لا ابيع الناس عرضى اننى *** لو ابيع الناس عرضى لنفق
ابو الفرج اصفهانی در جلد هیجدهم اغانی گوید مسکین دارمی شاعری شریف از سادات و بزرگان قوم و قبیله خود بود و فرزدق را هجو می راند و از آن پس از هجای او چشم و زبان بر بست و فرزدق آسودگی از گزند زبان او را از جمله شدایدی که از آن رسته بود می شمرد.
ابو عبیده گوید زیاد ملعون در قحط سالی که مردمان دچار سختی روزگار بودند مسکین دارمی را در نواحی عذیب رعایت کرد و از زحمت فقر و فاقت آسایش همی داد تا مردمان از آن بلیت برستند و بخصیب نعمت پیوستند آن گاه بعامل خود بنوشت تا گندم و خرما و جامه بدو بداد ازین روی چون زیاد بمرد مسکین در مرثیه او بگفت :
ص: 312
رأيت زيادة الاسلام ولت *** جهارا لحين و دّعنا زياد
فرزدق شاعر چون این شعر بشنید و چنان که در ذیل احوال او اشارت شد با زیاد کینه ور بود این شعر بگفت :
امسكين ابكى اللّه عينك انّما *** جرى في ضلال دمعها فتحدرا
بكيت على علج بميسان كافر *** ککسرى على عدّانه او كقيصرا
اقول له لمّا اتانی نعيّه *** به لا بظبی بالصريمة اعفرا
مسکین این شعر را در جواب فرزدق بگفت :
الا ايّها المرء الذي لست قاعدا *** ولا قائما في القوم الا انبرى ليا
فجئنى بعمّ مثل عمّى او اب *** كمثل ابی او خال صدق كخالیا
كعمر و بن عمرو او زرارة ذى الندى *** او البشر من كل فرعت الروابيا
فرزدق از پاسخ مسكين امساك ورزید و هر دو تن زبان از هم دیگر فرو بستند بعضی گفته اند بشر مذکور از طرف نمر بن قاسط خال مسکین بود و مسکین در اشعار خود بدو مفاخرت نموده است .
ابو عبیده گوید فرزدق می گفت از سه بلیّت بزرك نجات یافتم و بعد از آن از هیچ چیز بیمناک نیستم یکی این که از شرّ زیاد نجات یافتم گاهی که در طلب من کوشش داشت دیگر این که از گزند دو پسر رمیله رهائی یافتم و هر دو تن نذر بسته و پیمان نهاده بودند که خون مرا بریزند و حال این که هیچ وقت مطلوب ایشان از دست ایشان نمی رست.
دیگر این که از مهاجاة مسكین دارمی آسوده شدم چه اگر او مرا هجو می نمود مرا بهدم ارکان حسب و افتخار من ناچار می ساخت چه او از بحبوحه نسب من و اشراف قوم من است و اگر با من بمهاجات مي رفت جرير تلافی افعال و اقوال مرا می نمود، یعنی هر چه از من بجریر رسیده است و از زبان و بنان من دیده است تدارک می نمود.
ابو عبیده گوید برترین شعری که در باب غیرت گفته اند این شعر مسکین است
ص: 313
الا ايّها الغائر المستشيط *** فيم تغار اذا لم تغر
فما خير عرس اذا خفتها *** و ما خير عرس اذا لم تزر
تغار على الناس ان ينظروا *** و هل يفتن الصالحات النظر
و انّى ساخلى لها بيتها *** فتحفظ لي نفسها او تذر
اذا اللّه لم يعطنى حبّها *** فلن يعطى الحبّ سوط ممر
ایوب بن ابی ایوب سعدی گوید چون مسکین دارمی بدرگاه معاوية بن ابی سفیان آمد و خواستار شد که در حق او فریضه و وجیبۀ بر قرار دارد نپذیرفت. چه معاویه جز دربارۀ مردم یمن تقرير وجیبه و مرسوم نمی نمود لاجرم مسكين کوفته حال از آستان او برفت و این شعر بگفت :
اخاك اخاك ان من لا اخاً له *** كساع الى الهيجا بغير سلاح
و انّ ابن عمّ المرء فاعلم جناحه *** و هل ينهض البازی بغير جناح
و ما طالب الحاجات الاّ مغرّر *** و ما نال شيئا طالب كجناح
سعدی گوید معاویه هم چنان بر این حال ببود تا مردمان یمن غزو نهادند و کثرت یافتند و جماعت متضضع و متزلزل شدند و بمعاویه رسید که مردی از اهل یمن گفته است که بآن اندیشه شده ام که یک تن از طایفه مضر را در شام بر جای نگذارم بلکه قصد کرده ام که بند از کمر نگشایم تا هر چه از مردم نزار است از شام بیرون کنم معاویه در تدارک این کار در همان وقت برای چهار هزار تن از رجال قیس سوای قبیله خندف تقریر مرسوم و مواجب نمود و چون عطارد بن حاجب نزد معاویه آمد معاویه گفت آن جوان دارمی که با دیداری صبیح و گفتاری فصیح است یعنی مسکین چه کرد گفت سالم و صالح است گفت بدو باز گوی که من در حق او با این که در بلاد خودش اقامت دارد آن عطاء که در خور اشراف است مقرر داشتم هم اکنون اگر خواهد در آن جا بماند یا نزد ما بیاید باختیار اوست چه عطای او بزودی بدو می رسد و هم بدو بشارت بده که در حق چهار هزار تن از قوم و عشیرت او از قبیلۀ خندف تقرير مواجب و مرسوم نمودم و معاویه از آن پیش مردم یمن را در بحر بغزو
ص: 314
می فرستاد و جماعت قیس را در بیابان بغزا مأمور می داشت لاجرم شاعری یعنی این شعر بگفت :
انترك فيسّ آمنين بدارهم *** و نرکب ظهر البحر و البحر زاخر
الى آخر ها ، بعضی گفته اند نجاشی گویندۀ این اشعار است چون معاویه این اشعار را بشنید و تکدر و رنجش اهل یمن را بدانست نزد ایشان بفرستاد و معذرت بخواست و گفت من شما را جنك بحر نفرمودم مگر بواسطۀ این که بشما مطمئن هستم و در جماعت قیس اخلاقی ناستوده و احوالی نا خجسته است که ثغور و حدود حمل آن اخلاق و اوصاف را ننماید و من بطاعت و نصیحت شما عارف هستم لكن چون شما را گمان بطور دیگر است من محض رفع شبهه شما ازین پس مردم قیس را نیز با شما هم دست و هم داستان می نمایم تا جملگی در آن جا باشید و در هر کجا جنگ ورزیدید ایشان هم باشند مردم یمن راضی شدند و معاویه از آن پس همان دستور کار فرمود .
مصعب بن عبد اللّه حکایت کرده است که فرزندان كوچك مروان بن حكم در حجر تربیت فرزندش عبد العزیز بن مروان روزگار می بردند وقتی عبد العزیز نامه بسوی برادرش بشر که در این وقت والی عراق بود بنوشت و آن مکتوب در آن حال که بشر از باده ارغوانی مست طافح بود برسید و در آن مکتوب پاره عبارات بود که بر بشر ناگوار می نمود پس با کاتب خود بفرمود تا جواب نامه عبد العزیز را بطوری نا خوش و قبیح بر نگاشت.
چون عبد العزیز آن جواب را نگران شد بدانست در حالت مستی نوشته است پس مدتی ابواب مکاتبات را مسدود ساخت و بشر از رنجش خاطر او مطلع شد و بدو بنوشت :
« لولا الهفوة لم احتج الى العذر و لم يكن لك في قبوله منّى الفضل ولو احتمل الكتاب اكثر مما ضمنته لزدت فيه و بقية الاكابر على الاصاغر من شيم الاكابر» .
اگر هفوات لسان و زلات اقدام و خطا و تقصیر نبودی هیچ حاجت بمعذرت و
ص: 315
تمنی عفو از خطیئت نمی رفتی و تو را در قبول عذر و گذشت از تقصیر من فضیلتی مشهود نگشتی و اگر این مکتوب گنجایش آن را داشت که از آن چه در معذرت اندراج یافته بیش تر احتمال نماید افزون می نمودم و عفو و اغماض از خطا و ذلت اصاغر صفت اکابر است و مسکین دارمی این شعر را سخت نیکو گفته است اخاك اخاك الى آخر هما.
چون این مکتوب بعبد العزيز رسید دیده اش را اشك فرو گرفت و گفت همانا برادرم بشر در عالم مستی بوده است گاهی که جواب آن مکتوب را نوشته است اکنون معلوم بدارید که آنان که در آن وقت در مجلس او حاضر بوده اند کدام مردم هستند پس بپرسیدند و معلوم ساختند.
چون عبد العزیز بدانست عذر بشر را بپذیرفت و او را سوگند داد که با هیچ کس از آن مردم که در آن روز با وی ندیم و جلیس بوده اند معاشرت ننماید و آن کاتب را از کتابت خود معزول دارد بشر آن چه بفرموده بود بجای آورد .
عبد اللّه بن عياش گوید يزيد بن معاويه عليه اللعنه مسکین دارمی را بر دیگر شعرا برتر می شمرد و صله می داد و حوائج او را در خدمت پدرش معاویه بر آورده می داشت و چون معاویه بآن اندیشه شد که پسرش یزید را بولایت عهد بر کشد از اظهار آن امر خطیر در وحشت و هیبت بود چون بيمناك بود که مردمان با وی هم دست نشوند و بآنان که شایسته امر خلافت و سلطنت می باشند روی نمایند و از سعید بن العاص و مروان بن الحكم و عبد اللّه بن عامر بعضی کلمات شنیده بودند که در اظهار آن مقصود تامل داشت لاجرم با مسکین دارمی پوشیده گفت ابیاتی چند که بولایت عهد یزید و لیاقت او دلالت کند بگوید و چون مجلس معاویه بوجوه بنی امیه و اشراف عهد آراسته شد در خدمت معاویه بخواند.
و چون آن مجلس بر پای گشت ، مسکین بمجلس در آمد و این هنگام معاویه بر سریر خود جلوس کرده فرزند خبیثش یزید از طرف راست و بنو امیه
ص: 316
در اطراف او و اشراف ناس در محضر او حضور داشتند مسکین این شعر را بخواند :
اذا المنبر الغربی خلاه ربّه *** فانّ امير المؤمنين يزيد
الى آخر ها ، معاویه گفت ای مسکین در آن چه گوئی نگران می شویم و از خدای استخاره می نمائیم جماعت بنی امیه هر کس حاضر بود بجمله در امر یزید اقرار کردند و موافقت ورزیدند و مقصود یزید کشف این امر بود تا از عقیدت ایشان مستحضر گردد، پس شادمان شد و مسكين را صله نيکو بداد معاویه نیز او را جایزه بزرك عطا كرد.
ابو معاوية بن سعيد بن سالم حکایت کرده است که عقید با من گفت این بیت را « اذا المنبر الغربي خلاه ربّه» از بهر هارون الرشید تغنّی کرده بفطانت بدانستم که آن خطاب بیرون از صواب است و رنگ هارون دیگرگون گشت فورا تدارك کردم و گفتم فانّ امير المحسنين عقيد.
رشید ازین گونه کردار و گفتار طربناك و شاد خوار گشت و گفت سوگند با خدای و بزندگانی خودم نیکو گفتی و بگو « فانّ امير المؤمنین عقید» چه تو از يزيد بن معاویه بامارت مؤمنين شایسته تری من این کلام را سخت بزرك شمردم که چگونه بر چنین سخن جسارت بورزم رشید سوگند خورد جز بآن طور که فرمان داد از بهرش نباید تغنّی نمایم ناچار اطاعت کردم و بدان گونه تغنّی نمودم و او سه رطل شراب بآن تغنی بیاشامید و صلۀ و جايزه بزرك بمن بداد .
مسکین دارمی را زوجه تند خوى و جنك خواه از طایفه منقر بود روزی بر مسکین بگذشت و نگران شد که در جماعت عشیرت خود این شعر را می خواند :
ان ادع مسكينا فما قصرت *** قدرى بيوت الحىّ و الجدر
آن زن در آن جا بایستاد و بآن اشعار گوش بداد تا باین شعر رسید :
ناری و نار الجار واحدة *** و اليه قبلى تنزل القدر
می گوید آتش من و آتش همسایه من یکی است و قبل از من ديك بسوى او فرود می شود آن زن گفت براستی سخن کنی سوگند با خدای همسایه تو جلوس
ص: 317
می کند و دیگش را بطبخ می آورد و از آن پس فرود می آورد و می نشیند و می خورد و تو بآتش او گرم می شوی و مانند سك گرسنه در برابرش می نشینی و چون خوب بخورد و سیر شد پاره بتو می افکند و او را اطعام می نماید آرى و اللّه ديك پيش از تو بسوی او فرود می آید ، مسکین از گفتار آن زن اعراض ورزید و همی قصیده خود را بخواند تا باین بیت رسید :
ما ضرّ جاراً لى اجاوره *** ان لا يكون لبيته ستر
می گوید برای همسایه که من همسایه او باشم هیچ زیان ندارد که خانه او را پرده نباشد کنایت از این که امین و پاك نظر هستم زوجه اش گفت آری اگر پرده داشته باشد پرده اش را پاره می کنی مسکین سخت خشمگین شد و بجانب او برجست و همی او را بزد و قوم او از کردار ایشان خندان بودند.
بيهس بن صهيب بن عامر بن عبد اللّه بن نائل بن مالك بن عبيد بن علقمة بن سعد بن كثير بن عدی بن شمس بن طرود بن قدامة بن جرم بن الديان بن حلوان بن عمران بن الحاف بن قضاعة كنيتش ابو المقدام و شاعری فارس و شجاع از شعرای دولت بنی امیه است.
ابو الفرج اصفهانی در جلد نوزدهم اغانی گوید بیهس در نواحی شام با قبایل جرم و کلب و عذره در بادیه و بیابان می گذرانید و از آن جا هر وقت ایشان بحضر می آمدند وی نیز همراهی می کرد و با سپاه شام انسلاک داشت و در آن هنگام که مهلّب بن ابی صفره با جماعت ازارقه محاربت می ورزید وی نیز در تمامت محاربتش حضور داشت و او را مواقف مشهوره روی داد و جنگ ها بکرد و زحمت ها بیافت.
ص: 318
بالجمله صفراء نامی که جمالی دل فریب داشت بر مزاجش غلبه یافت و دل از دستش باز ربود و نار چهرش بر جانش استیلا یافت و بیهس نام او را در اشعار خود تذکره همی کرد ابو بکر قحذمی گوید صفراء زوجۀ وی بود و پسری از وی بزاد و از آن پس مطلقه شد و در نکاح مردی از بنی اسد در آمد و در سرای او بمرد و بیهس در مرثيه او انشاد ابیات نمود.
و ابو عمرو شیبانی گوید صفراء دختر عمّ بيهس بود و بیهس او را دوست می داشت و با وی تزویج نکردند و مرد اسدی که صاحب مال و بضاعت بود او را در حباله نکاح در آورد و بعضی گفتند محبوبه وی صفراء دختر عبد اللّه بن عامر بن عبد اللّه ابن نائل بود و بیهس نزد او شدی و با وی حدیث راندی و عشق خود را با وی پوشیده داشتی و با هیچ کس در میان نیاوردی و از پدرش خواستار نشدی چه بیهس مردی صعلوك و بی بضاعت بود و در انتظار آن بود که مکنتی بدست کند و آن وقت در طلب مطلوب بر آید.
و این بیهس از تمامت جوانان عصر خود خوش روی تر و نيكو حديث تر و شاعر تر بود ازین روی زنان قبیله بحدیث او روی آوردند و با او بنشستند و از هر در صحبت نمودند ، روزی صفراء بر وی بر گذشت و نگران شد که جماعتی از زن های نوجوان طایفه با وی جلوس کرده اند ازین روی خشمگین شد و مدتی از وی مهاجرت کرد و هر وقت بیهس او را می خواند اجابت نمی کرد و هر زمان بیهس بزیارت او می رفت بملاقاتش بیرون نمی آمد.
در این حال بیهس را سفری پیش آمد و برفت و چون باز گشت صفراء را پدرش با مردی از بنی اسد تزویج کرده بود و آن مرد زوجه خود را از سرای او بیرون برده و انتقال داده بود لاجرم بیهس این شعر بگفت :
سقى دمنة صفراء كانت تحلّها *** بنوء الثريا طلّها و ذهابها
و صاب عليها كل اسم هاطل *** ولا زال مخضراً مريعا جنابها
الى آخر ها ، ابو عمرو كويد صفراء قبل الدخول بدیگر جهان وصول گرفت
ص: 319
و بیهس در مرثیه او گفت :
هل بالديار التي بالقاع من احد *** باق فيسمع صوت المدلج السارى
تلك المنازل من صفراء ليس بها *** نار تضيء و لا اصوات سمّار
الى آخر الابيات ، ابو عمر حکایت کند وقتی بیهس در بلاد بنی اسد عبور می داد در طی راه بر قبر صفراء بگذشت که در مکانی واقع بود که اخصّ نام داشت و جماعتی از قومش با وی بودند پس از مرکب خود بزیر آمد و بر روی قبر بنشست گفتند آیا نمی کوچی گفت سوگند با خدای تمامت این روز را در این جا بگذرانم آن جماعت با وی همراهی نکردند پس این شعر بگفت :
الما على قبر لصفراء فاقرا *** السلام و قولا حيّنا ايّها القبر
الى آخر ها ، وقتی غلامی از قیس در طوایف جرم و عذره و کلب که با هم مجاورت داشتند بگذشت و بهلاك پیوست قوم او در پیشگاه عبد الملك داوری نمودند عبد الملك بزرگان آن طوایف را بیاورد و بزندان افکند بیهس بترسید و بگریخت و به محمّد بن مروان پناه برده و در خدمتش بزیست تا محمّد او را و عشیرتش را آسوده ساخت و بیهس این شعر بگفت :
لقد كانت حوادث معضلات *** و ايّام اغصت بالشراب
و ما ذنب المعاشر في غلام *** تقطر بين احواض الجباب
الى آخر ها ، بالجمله بيهس شاعرى فصيح اللسان است و اشعار او در اغانی مسطور گردیده است.
کمیت بن معروف بن كميت بن ثعلبة بن رباب بن الاشتر بن جحوان بن
ص: 320
فقعس بن طريف بن عمرو بن قعين بن الحارث بن ثعلبة بن دودان بن اسد بن خزيمة ابن مدركة بن الياس بن مضر.
در جلد نوزدهم اغانی مسطور است که وی شاعری از شعراء دولت اسلام و بدوی و مادرش سعدة دختر فريد بن خيثمة بن نوفل بن نضله و یکی از معرقین در شعر است چه پدرش معروف شاعر بود و مادرش سعده شعر می گفت و برادرش خیثمه اعشی بنی اسد در جمله شعراء بود و پسرش معروف بن کمیت شاعر بود اما پدرش معروف همان کس باشد که این شعر را در حق عبد اللّه بن مساور بن هند گوید:
ان مناخی امس يا ابن مساور *** اليك لمن شرب الفراح المصرد
و مادرش سعده همان زن است که با شوهر خود این شعر را گوید گاهی که شوهرش محض رغم انف و خشم او دختر ابو مهوش را تزویج نمود و سعده سخت خشمگین گشت و این شعر بگفت :
عليك با نقاض العراق فقد علت *** عليك بتخدين النساء الكرايم
لعمرى لقد راش ابن سعدة نفسه *** بريش الذنابی لا بريش القوادم
بنى لك معروف بناء هدمته *** و للشرف العادى بان و هادم
و نیز این زن را در مرثیه پسرش ابیات و اشعار است و اعشی بنی اسد که خيثمه نام دارد همان کسی باشد که این شعر را در مرثیه کمیت و غیر از وی از اهل بیتش گوید :
هوّن عليك فانّ الدهر منجدب *** كلّ امرىء عن اخيه سوف ينشعب
فلا يغرّنك من دهر تقلبه *** انّ الليالي بالفتيان تنقلب
تا آخر ابیات و معروف بن کمیت همان کسی باشد که این اشعار را گوید و از آن جمله است :
قد كنت أحسبني جلداً فهيّجنى *** بالشيب منزلة من امّ عمّار
ص: 321
بیان احوال يعلى الاحول: از شعرای دولت بنی امیه
يعلى الأحول بن مسلم بن ابی قيس احد بنی يشكر بن عمرو بن رالان و رالان هو يشكر و يشكر لقب لقب به ابن عمران بن عمرو بن عدّی بن حارثة بن لوذان بن كهف الظلام.
در جلد نوزدهم اغانی مسطور است که یعلی شاعری اسلامی و دزد از شعرای دولت امویه بود و این قصیده را که مذکور می شود در آن حال که نزد نافع بن علقمة الکنانی در مکّه معظمه در زمان خلافت مروان در زندان بود گفته است.
ابو عمرو می گوید یعلی احول مردی دزد راهزن فتاك بنيان كن و شوخ و خلیع بود دزدان و راهزنان طایفه ازد را بر گرد خود انجمن می کرد و بر قبایل عرب غارت می برد و قافله و کاروان را عریان می ساخت مردمان این شکایت را به نافع بن علقمة بن حارث کنانی خال مروان بن حکم که والی مکه بود بردند .
نافع بفرمود تا خویشاوندان او را بگرفتند بلکه باین کار دست از آن کردار باز کشد لكن سودمند نگشت، شیوخ قبیله در خدمت گفتند وی مردی خلیع و بی سامان و اهل کوه و بیابان است و از کردار او نزد مردم عرب برائت جسته اند و اگر تمامت مردم ازد را در حبس و بند در افکنی دست خود را در دست ایشان نمی گذارد.
نافع قبول ننمود و ایشان را در احضار او ملزم ساخت و جمعی از عوانان خویش را با ایشان بفرستاد و چندان بکوشیدند تا یعلی را بدست آوردند ، نافع بفرمود او را بند بر نهاده بزندان افکندند و او این شعر را در آن جا بگفت :
ارقت لبرق دونه شذوان *** یمان و اهوى البرق كلّ يمان
قبتّ لدى البيت الحرام اخيله *** و مطواى من شوق له ارقان
ص: 322
بقیه این اشعار در اغانی مسطور است در این جا بنگارش این دو بیت کفایت جست.
هو جواس بن قطنة المذرى احد بنی الاحب، در جلد نوزدهم اغانی مسطور است که وی از رهط و طایفه بثینه معشوقه جميل بن معمر است و این جواس و برادرش عبد اللّه جمیل را هجو می کردند و پسران عم بثينه و دنية هستند و ایشان دو پسر قطنة بن ثعلبة بن الهوذ بن عمرو بن الاحب بن حُسن بن ربيعة بن حزام بن عتبة ابن عبيد بن كثير بن عجره اند و جواس در میان قوم و عشیرت خود مردی شریف و شاعر بود.
ابو عمرو شیبانی گوید چون جميل بن معمر و جواس بهجای یک دیگر سخنور شدند بجماعت یهود تیماء تنافر گرفتند آن جماعت گفتند ای جمیل هر چه می خواهی در شرافت نفس خود بگو چه تو سوگند با خدای شاعری جمیل الوجه و شریف باشی.
آن گاه با جواس گفتند تو نیز در شرف خودت و پدرت هر چه خواهی بگوی اما تو ای جمیل در مراتب فخر و مباهات از پدرت سخن مکن چه پدرت در تیماءِ با ما گوسفند می چرانید و او را پوششی بر تن بود که صورتش را مستور نمی داشت و در این کردار و گفتار جواس را بر وی چیرگی دادند و ازین روی آتش فتنه و فساد در میان آن دو شاعر فصاحت بنیاد شعله ور شد و امّ الجسير خواهر بثينه معشوقه جمیل که در اشعار جمیل نام بردار است در تحت نکاح جواس بود و جمیل این شعر را در حق امّ جسیر گوید :
ص: 323
یا خلیلی ان امّ جسیر *** حين يداو الضجيع من علله
روضة ذات حنوة و خزامى *** جاء فيها الربيع من سبله
در جمله بعضی از خویشاوندان جميل بحمیّت او در غضب شدند و ایشان را بنو سفیان می گفتند شب هنگام بسرای جواس بتاختند و او را سخت بزدند و زوجه اش ام الجسير را برهنه ساختند پس جمیل این شعر بگفت :
ما عرّ جواس استها اذ يسبهم *** بصقری بنی سفیان قیس و عاصم
هما جردا ام الجسير و اوقعا *** امرّ و ادهى من وقيعة سالم
و ازین سالم که در این شعر مذکور است سالم بن دارة را قصد کرده است چون جوّاس این شعر را بشنید او نیز پاسخی بشعر بیار است ، ابو عمرو شیبانی گوید مروان بن الحكم وقتى حجّ نهاد و جميل بن عبد اللّه بن معبد و جوّاس بن قطنه و دیگر جواس بن القعطل الكلبى در پیش روی او عبور می دادند مروان با جمیل گفت فرود شو و بآوای حدی شتر ما را بران پس فرود شد و گفت :
يا بثن حيى اوعدينا او صلى *** و هوّ نی الامر فزورى و اعجلی
بثین ایّاما اردت فافعلی *** انّی لاتی ما أشأت معتلى
مروان گفت ازین مقوله بگذر پس این شعر بگفت :
انا جميل و الحجاز وطنى *** فيه هوی نفسی و فيه شجنی
هذا اذا كان الساق ديدنی
مروان با جوّاس بن قطنه گفت ای جواس فرود شو و بجواس رسیده بود که مروان او را بیم داده است که زبان بهجای جمیل باز نگشاید لاجرم جواس از مرکب فرود شد و این شعر بخواند :
لست بعبد للمطايا اسوقها *** و لكننى ارمى بهن الفيافيا
اتانى عن مروان بالغيب انّه *** مبيح دمى او قاطع من لسانيا
مروان با او گفت نيك بدان که این کار گاهی که بر تو حقی واجب گردد
ص: 324
ترا سودمند نیست ، پس سوار شو که هرگز سوار نشوی آن گاه با جواس بن قعطل گفت فرود شو و رجز بخوان فرود شد و خواند :
يقول اميرى هل تسوق ركابنا *** فقلت له حاد لهن سوائبا
الى آخر ها ، مروان گفت سوار شو که هرگز سوار نشوی ، ابو عمرو گوید عمر بن الخطاب در زمان خلافت خود علقمة بن محرز کنانی را بجانب حبشه بجنك بفرستاد و مردم حبشه حیلثی بکار برده در آن آب گاه که ایشان فرود می شدند زهر بریختند و چون لشکر اسلام تشنه و خسته بر سر آن آب بیامدند و بیاشامیدند بتمامت بهلاکت رسیدند و ایشان از نخست در آن جا خرمائی بخورده بودند و از خستوی آن درخت خرما بر رسته و آن را نخل ابن محرّز خواندند .
چون عمر این خبر بشنید اندیشه تجهيز لشکر نمود جمعی در خدمتش شهادت دادند که رسول خدای صلی اللّه علیه و آله و سلم فرمود :﴿ اتْرُکُوا الحَبَشَةَ ما تَرَکُوکُم﴾ مادامی که اهل حبشه با شما بجنك و ستيز نشوند شما نيز قصد جنك ايشان را نكنيد و فرمود دوست همی دارم که در میان من و مردم حبش کوه آتشین حائل باشد پس جواس ابن قطبة العذرى این شعر در رثای علقمة بن محرز بگفت:
انّ السلام و حسن كلّ تحية *** تغدو على ابن محرّز و تروح
فاذا تجرد حافراك و اصبحت *** فی الفجر نائحة عليك تنوح
الى آخر ها ، و نیز این شعر را در حق آنان که با علقمة بن محرز بقتل رسیدند انشاد نمود:
الهفى لفتيان كانّ وجوههم *** دنانير بيع هلك ابن محرّز
مالك بن الريب بن حوط بن قرط بن حسل بن ربيعة بن كابية بن حرقوص بن
ص: 325
ما زن بن مالك بن عمرو بن تمیم ، در جلد نوزدهم اغانی مسطور است که وی شاعری فتاك و دزدی بی باك و منشأش در بادیه بنی تمیم در اراضی بصره و از جمله شعرای اسلام در آغاز دولت بنی امیة است .
حماد راوية و ديگران حکایت کرده اند که معاوية بن ابی سفیان در اوقات خلافت خود سعید بن عثمان بن عفان را والی مملکت خراسان ساخت سعید بالشكر خود از طریق فارس راه بر گرفت مالك بن ریب که از تمامت مردمان عهد نیکو روی تر و خوش جامه تر بود او را ملاقات کرد.
چون سعید آن چهره زیبا و قامت رعنا و دیدار نمکین و جامه رنگین را بدید در عجب شد و با او گفت ويحك از چه روی خویشتن براه زنی و سرقت آلودۀ فساد و زیان می کنی و از چه روی با این فضل که در جمال داری باین کار و ک