ناسخ التواریخ زندگانی حضرت امام صادق علیه السلام جلد 4

مشخصات کتاب

جلد چهارم

ناسخ التّواريخ زندگانی حضرت امام جعفر صادق علیه السلام

تأليف مورخ شهیر دانشمند محترم عباس قلی خان سپهر

به تصحیح : رضا ستوده ( نوری )

از انتشارات:

موسسه مطبوعات دینی قم

اسفند ماه - 1351 شمسی

خیراندیش دیجیتالی: انجمن مددکاری امام زمان (عج) اصفهان

ویراستار کتاب: خانم زهرا سوسنی

ص: 1

مكالمۀ ابو حنيفه با زنادقه

بسم اللّه الرحمن الرحیم

در زینت المجالس مسطور است که روزی ابوحنیفه در مسجد نشسته بود جماعتی از زنادقه بیرون آمدند و آهنگ تباهی او را داشتند گفت : از من يك مسئله بشنوید بعد از آن اختیار شما راست گفتند : بگوی گفت : کشتی پر از بار بدیدم بدون این که کشتی بان محافظت آن را نماید بر روی دریا می رفت تا بمقصد پیوست آن جماعت گفتند: محال است کشتی بدون کشتی بان بر يك نسق تواند بود ، ابوحنیفه گفت : سبحان اللّه چون روا نباشد که سفینۀ بی مدبّر و بی نگاهبان بنظام حرکت نماید چگونه روا می دارید که سیر افلاك و كواكب و نظام عالم بالا و پستی بی وجود هستی مدبر دانا و مقتدر توانا صورت پذیرد و چون ملاحده این سخن بشنیدند بیش تر ایشان مسلمانی گرفتند.

مکالمه شافعی با زندیقی

و هم در آن کتاب مسطور است که شافعی را با زندیقی مباحثه افتاد ، زندیق گفت: هر چه در عالم خاک موجود می شود از طبیعت ارکان است شافعی گفت : با آن که جمله برگ توت را يك طعم و يك طبع است اگر کرم پیله می خورد ابریشم

ص: 2

از وی پدید می گردد و اگر زنبور از آن تغذی نماید عسل می دهد و اگر آهوی نتار می خورد در نهادش مشك اذفر می گردد و اگر گوسفند از آن غذا می سازد سرگین می افکند و کیفیت آن برگ یکی است و خاصیت نيز يك چيز است لکن در هر شکمی چیز دیگر نمایش گر می کند پس معلوم می شود که این جمله بتقدیر حكيم عليم و مدبر قدیم است.

مكالمه طبیبی مسلمان با ملحدی

و نیز نوشته است: طبیبی مسلمان را با ملحدی مناظره روی نمود زندیق با او گفت : تو باری می دانی که مدار کار بر طبایع است طبیب گفت : مرا دو چیز راه راست بنمود یکی آن که نیش و نوش و لطف و مهر در زنبور عسل فراهم است و طبیعت عمل متضاد نتواند نمود دوم آن که هلیله سرد و خشك است معذلك اسهال می آورد کتیرا گرم و تر است و احداث یبوست و قبض می نماید.

مکالمه آن حضرت با ملحدی

و نیز در آن کتاب مسطور است که یکی از ملاحده از حضرت صادق علیه السلام سؤال کرد که بر وجود صانع چه دلیل داری؟ فرمود : هرگز در کشتی نشسته باشی عرض کرد: بلی ، نوبتی در کشتی نشسته بودم که بادهای گوناگون دریا را بشورانید و زورق از امواج دریا در هم شکسته من بر روی تخته پاره بماندم ناگاه موجی سخت رسیده مرا بساحل افکند فرمود در آن هنگام که در کشتی بودی اعتماد تو بر کشتی بود و آن ساعت که بر تخته بودی اعتماد تو بر کدام چیز بود ؟ زندیق خاموش گشت آن حضرت فرمود : آفریدگار موجود است که توکل تو در آن ساعت بر وی بوده است.

سؤال از دلیل بر وجود صانع

در جلد چهارم بحار الانوار از هشام مروی است که از جمله سؤال زندیق از حضرت صادق علیه السلام این بود که دلیل بر او یعنی دلیل بر وجود صانع چیست ؟

ص: 3

فرمود : «وجود الافاعيل التی دلت على ان صانعاً صنعها الاثرى انك اذا نظرت الى بناه مشید مبنی علمت ان له بانياً و ان كنت لم ترالبانى و لم تشاهده» یعنی دلیل بر وجود واجب الوجود همان وجود افاعیل است که دلالت می کند بر آن که برای آن ها صانعی است که آن جمله را بساخته آیا نگران نیستی که تو چون نظر به بنیانی استوار نمائی که بنا شده است می دانی برای آن بنا بانی البته هست اگر چند تو آن بنا کننده را ندیده و مشاهدت ننموده باشی. زندیق عرض كرد«فما هو» يعنى این صانع چیست ؟ فرمود : ﴿هُوَ شَيْ ءٌ بِخِلَافِ الْأَشْيَاءِ ارْجِعْ بِقَوْلِي شَيْ ءٌ إِلَي إِثْبَاتِ مَعْنًي وَ أَنَّهُ شَيْ ءٌ بِحَقِيقَةِ الشَّيْئِيَّةِ غَيْرَ أَنَّهُ لَا جِسْمَ وَ لَا صُورَةَ وَ لَا يُحَسُّ وَ لَا يُجَسُّ وَ لَا يُدْرَكُ بِالْحَوَاسِّ الْخَمْسِ لَا تُدْرِكُهُ الْأَوْهَامُ وَ لَا تَنْقُصُهُ الدُّهُورُ وَ لَا يُغَيِّرُهُ الزَّمَانُ﴾ ذات باری تعالی چیزی است بر خلاف همه چیزها یعنی هم شیء است و هم با هیچ شیئی همانند نیست می فرماید این که گفتم شیء است باین قول با ثبات معنی باز می شوم و خدای تعالى بحقیقت شیئیت شیء است جز آن که نه جسم است و نه صورت نه محسوس می شود نه مجسوس و نه بحواس پنج گانه مدرك و نه به اوهام ادراك می شود و نه گذر روزگارانش نقصانی رساند و نه تصاریف زمانش دیگر گون گرداند.

معنی سمیع و بصیر

زندیق عرض کرد : پس تو می فرمائی خدای شنوا و بیناست ﴿ قَالَ هُوَ سَمِيعٌ بَصِيرٌ سَمِيعٌ بِغَيْرِ جَارِحَةٍ وَ بَصِيرٌ بِغَيْرِ آلَةٍ بَلْ يَسْمَعُ بِنَفْسِهِ وَ يُبْصِرُ بِنَفْسِهِ لَيْسَ قَوْلِي إِنَّهُ يَسْمَعُ بِنَفْسِهِ وَ يُبْصِرُ بِنَفْسِهِ أَنَّهُ شَيْءٌ وَ اَلنَّفْسُ شَيْءٌ آخَرُ وَ لَكِنْ أَرَدْتُ عِبَارَةً عَنْ نَفْسِي إِذْ كُنْتُ مَسْئُولاً وَ إِفْهَاماً لَكَ إِذْ كُنْتَ سَائِلاً وَ أَقُولُ يَسْمَعُ بِكُلِّهِ لاَ أَنَّ اَلْكُلَّ مِنْهُ لَهُ بَعْضٌ وَ لَكِنِّي أَرَدْتُ إِفْهَامَكَ وَ اَلتَّعْبِيرُ عَنْ نَفْسِي وَ لَيْسَ مَرْجِعِي فِي ذَلِكَ إِلاَّ إِلَى أَنَّهُ اَلسَّمِيعُ اَلْبَصِيرُ اَلْعَالِمُ اَلْخَبِيرُ بِلاَ اِخْتِلاَفِ اَلذَّاتِ وَ لاَ اِخْتِلاَفِ اَلْمَعْنَى ﴾ فرمود : خداوند تعالی سمیع و بصیر است اما قوت شنوائی او بدستیاری جارحه نیست و بینا است و بینائی او بتوسط آلتی نیست چنان که ما سوای او اگر شنوا باشند یا بینا بتوسط جارحه و آلت است بلکه خدای بنفس نفیس خود می شنود و بنفس مقدس خود می بیند و این که گفتم خدای بنفس خود می شنود و بنفس خود می نگرد نه

ص: 4

آن ست که خدای تعالی شیء است و نفس شیء دیگر است بلکه این سخن را برای فهمانیدن تو نهادم و این تعبیر از نفس خودم باشد و مرجع من در این سخن و بیان جز بآن نیست که خدای شنوای بینای عالم خبير است بدون اختلاف ذات و بدون اختلاف معنی.

خداوند چه چیز است؟

زندیق عرض کرد : ( فَمَا هُوَ ) پس با این بیان و تعبیر که فرمودی خدای چه چیز است ؟ حضرت ابی عبد اللّه علیه السلام فرمود :﴿ هُوَ اَلرَّبُّ وَ هُوَ اَلْمَعْبُودُ وَ هُوَ اَللَّهُ وَ لَيْسَ قَوْلِي اَللَّهُ إِثْبَاتَ هَذِهِ اَلْحُرُوفِ أَلِفْ لاَمْ لاَهْ وَ لَكِنِّي أَرْجِعُ إِلَى مَعْنًى هُوَ شَيْءٌ خَالِقُ اَلْأَشْيَاءِ وَ صَانِعُهَا وَقَعَتْ عَلَيْهِ هَذِهِ اَلْحُرُوفُ وَ هُوَ اَلْمَعْنَى اَلَّذِي يُسَمَّى بِهِ اَللَّهُ وَ اَلرَّحْمَنُ وَ اَلرَّحِيمُ وَ اَلْعَزِيزُ وَ أَشْبَاهُ ذَلِكَ مِنْ أَسْمَائِهِ وَ هُوَ اَلْمَعْبُودُ جَلَّ وَ عَزَّ ) اوست پروردگار عالمیان و اوست پرستیده شدۀ جهانیان و اوست اللّه و از این قول من که گفتم اللّه است اثبات حروف که الف و لام و لاه است نخواهم لكن بمعنی باز می شوم او چیزی است که آفرینندۀ تمامت اشیاء موجودات و صانع آن هاست و این حروف بر وی واقع شده و خدای تعالی همان معنی است که اللّه و رحمن و رحیم و امثال آن ها از اسماء جلاله بآن موسوم است و اوست معبود جل و عز.

زندیق عرض کرد: پس ما هیچ موهومی را جز موجود نخواهیم دانست یعنی با این اوصاف که از ذات باری تعالی فرمودی در حکم موهوم است و اگر او را موجود بدانیم باید تمام موهومات را نیز موجود شماریم. حضرت صادق علیه السلام فرمود : ﴿ لَوْ كَانَ ذَلِكَ كَمَا تَقُولُ لَكَانَ التَّوْحِيدُ عَنَّا مُرْتَفِعاً لِأَنَّا لَمْ نُكَلَّفْ أَنْ نَعْتَقِدَ غَيْرَ مَوْهُومٍ، وَ لَكِنَّا نَقُولُ كُلُّ مَوْهُومٍ بِالْحَوَاسِّ مُدْرَكٌ فَمَا تَجِدُهُ الْحَوَاسُّ وَ تُمَثِّلُهُ فَهُوَ مَخْلُوقٌ وَ لَا بُدَّ مِنْ إِثْبَاتِ صَانِعِ الْأَشْيَاءِ خَارِجٍ مِنَ الْجِهَتَيْنِ الْمَذْمُومَتَيْنِ إِحْدَاهُمَا النَّفْيُ إِذْ كَانَ النَّفْيُ هُوَ الْإِبْطَالَ وَ الْعَدَمَ وَ الْجِهَةُ الثَّانِيَةُ التَّشْبِيهُ إِذْ كَانَ التَّشْبِيهُ مِنْ صِفَةِ الْمَخْلُوقِ الظَّاهِرِ التَّرْكِيبِ وَ التَّأْلِيفِ فَلَمْ يَكُنْ بُدٌّ مِنْ إِثْبَاتِ الصَّانِعِ لِوُجُودِ الْمَصْنُوعِينَ وَ الِاضْطِرَارُ مِنْهُمْ إِلَيْهِ أَثْبَتَ أَنَّهُمْ مَصْنُوعُونَ وَ أَنَّ صَانِعَهُمْ غَيْرُهُمْ وَ لَيْسَ مِثْلَهُمْ إِذْ كَانَ مِثْلُهُمْ شَبِيهاً

ص: 5

بِهِمْ فِي ظَاهِرِ التَّرْكِيبِ وَ التَّأْلِيفِ وَ فِيمَا يَجْرِي عَلَيْهِمْ مِنْ حُدُوثِهِمْ بَعْدَ أَنْ لَمْ يَكُونُوا وَ تَنَقُّلِهِمْ مِنْ صِغَرٍ إِلَي كِبَرٍ وَ سَوَادٍ إِلَي بَيَاضٍ وَ قُوَّةٍ إِلَي ضَعْفٍ وَ أَحْوَالٍ مَوْجُودَةٍ لَا حَاجَةَ لَنَا إِلَي تَفْسِيرِهَا لِثَبَاتِهَا وَ وُجُودِهَا﴾

اگر چنین است که تو می گوئی توحید از ما مرتفع خواهد شد زیرا که ما مکلف بآن نیستیم که معتقد غير موهوم باشيم لكن ما می گوئیم هرچه بحواس ادراك شود از آن چیزی است که حواس آن را تحدید و تمثیل نماید و آن چه محدود و ممثل حواس گردد ناچار مخلوق خواهد بود و در اثبات صانع اشیاء باید از دو جهت مذموم بیرون بود یعنی ناچار و لابد باید آن کس که صانع و خالق تمام موجودات می باشد از دو جهت ناپسند بیرون باشد یکی از آن دو نفی است بدلیل این که نفی همان ابطال و عدم است و جهت دوم تشبیه بمخلوق است که دارای صفت ترکیب و تألیف است و در وجودش ظاهر است پس چاره نیست از اثبات صانع برای وجود و پدیداری مصنوعان و آفریدگان و اضطرار ایشان بصانع كل باز می نماید که ایشان مصنوع هستند و صانع ایشان غیر از ایشان است و مانند ایشان نیست زیرا که اگر مثل ایشان باشد و در ظاهر ترکیب و تألیف و در آن چه جاری می شود بر ایشان از حادث شدن بعد از آن که موجود نبودند و انتقال ایشان از کوچکی به بزرگی و سیاهی به سفیدی و قوت بضعف و احوال موجوده که حاجتی ما را به تفسیر آن نیست چه ثبات و وجود آن مستغنی از تفسیر است.

زندیق عرض کرد : با این بیان که فرمودی و وجودش را ثابت شمردی او را تحدید نموده باشی حضرت ابی عبد اللّه علیه السلام فرمود: ﴿لَمْ أَحْدُدْهُ وَ لَكِنْ أَثْبَتُّهُ إِذْ لَمْ یَكُنْ بَیْنَ الْإِثْبَاتِ وَ النَّفْیِ مَنْزِلَةٌ ﴾ آن ذات كامل الصفات را محدود قرار نمی دهم لكن ثابت می گردانم زیرا که میانه نفی و اثبات منزلتی نیست.

زندیق عرض کرد : آیا براى خداى تعالى انية و مائيتی هست؟ فرمود آری ﴿ لَا یَثْبُتُ الشَّیْ ءُ إِلَّا بِإِنِّیَّةٍ وَ مَائِیَّةٍ ﴾ زیرا که هیچ چیز جز بانيت و مائیت آن ثابت

ص: 6

نمی شود.

زندیق عرض کرد : برای صانع کل کیفیتی هست؟ فرمود نیست ﴿ لَا لِأَنَّ الْكَيْفِيَّةَ جِهَةُ الصِّفَةِ وَ الْإِحَاطَةِ وَ لَكِنْ لَا بُد مِنَ الْخُرُوجِ مِنْ جِهَةِ التَّعْطِيلِ وَ التَّشْبِيهِ؛ لِأَنَّ مَنْ نَفَاهُ، فَقَدْ أَنْكَرَهُ وَ دَفَعَ رُبُوبِيَّتَهُ وَ أَبْطَلَهُ، وَ مَنْ شَبَّهَهُ بِغَيْرِهِ، فَقَدْ أَثْبَتَهُ بِصِفَةِ الْمَخْلُوقِينَ الْمَصْنُوعِينَ الَّذِينَ لَايَسْتَحِقُّونَ الرُّبُوبِيَّةَ، وَ لكِنْ لَابُدَّ مِن إِثْبَاتِ أَنَّ لَهُ كَيْفِيَّةً لَايَسْتَحِقُّهَا غَيْرُهُ، وَ لَا يُشَارَكُ فِيهَا، وَ لَا يُحَاطُ بِهَا، وَ لَا يَعْلَمُهَا غيره﴾ بعلت آن که کیفیت جهت صفت و احاطت است و لكن لابد است از بیرون شدن از جهت تعطیل و تشبیه زیرا که هر کسی نفی کند او را همانا منكر وجود خدای تعالی است و ربوبیت او را دفع و باطل کرده و هر کسی او را بجز از او تشبیه نماید همانا آن ذات بی همال را بصفت آفریدگان و مصنوعان که مستحق ربوبیت نیستند نموده باشد لکن لابد است که ذاتی بلا کیفیتی را اثبات نماید که غیر او استحقاق آن مقام را نداشته و شريك در آن و محيط بآن نباشد و جز او نداند آن را.

زندیق عرض کرد : آیا خداوند تعالی اشیاءِ عالم را بنفس خود معاینه می کند حضرت صادق علیه السلام فرمود : ﴿ هُوَ أجَلُّ مِنْ أنْ یُعَانِیَ الْأشْیَاءَ بِمُبَاشَرَةٍ وَ مُعَالَجَةٍ، لِأنَّ ذَلِکَ صِفَةُ الَْمخْلُوقِ الَّذِی لَا تَجِیءُ الْأشْیَاءُ لَهُ إلَّا بِالْمُبَاشَرَةِ وَ الْمُعَالَجَةِ وَ هُوَ مُتَعَالٍ نَافِذُ الْإرَادَةِ وَ الْمَشِیئَةِ فَعَّالٌ لِمَا یَشَاءُ ﴾ خدای عالم از این اجل است که اشیاء را بالمباشرة و المعالجه معاینه فرماید چه معاینتی که از روی مباشرت و معالجت باشد صفت مخلوقی است که اشیاء جز بحسب مباشرت و معالجت روى بحضرتش نیاورند لكن ایزد متعال هر چه اراده کند و مشیت بر آن بر نهد نافذ است و هر کاری را که بخواهد می کند.

زندیق عرض کرد : آیا خدای را خوشنودی و خشمناکی پدید می آید؟ فرمود: آرى ﴿ وَ لَیْسَ ذَلِکَ عَلَی مَا یُوجَدُ فِی اَلْمَخْلُوقِینَ، وَ ذَلِکَ أَنَّ اَلرِّضَا وَ اَلسَّخَطَ دِخَالٌ یَدْخُلُ عَلَیْهِ فَیَنْقُلُهُ مِنْ حَالٍ إِلَی حَالٍ، و ذَلِکَ صِفَهُ اَلْمَخْلُوقِینَ اَلْعَاجِزِینَ اَلْمُحْتَاجِینَ، وَ هُوَ تَبَارَکَ وَ تَعَالَی اَلْعَزِیزُ اَلرَّحِیمُ لاَ حَاجَهَ بِهِ إِلَی شَیْءٍ مِمَّا خَلَقَ، وَ خَلْقُهُ جَمِیعاً یَحْتَاجُونَ إِلَیْهِ ، و إِنَّمَا خَلَقَ اَلْأَشْیَاءَ مِنْ غَیْرِ حَاجَهٍ وَ لاَ سَبَبٍ اِخْتِرَاعاً وَ اِبْتِدَاعاً ﴾ این حال رضا

ص: 7

و سخط نه بآن حالتی است که در آفریدگان یزدان موجود می شود چه در مخلوق يك حالتی اندر می شود که او را از حالی بحالی انتقال می دهد و این صفت مخلوق عاجز محتاج است لکن خداوند تبارك و تعالى که عزیز و رحیم است حاجتی بهیچ چیز از مخلوق خود ندارد و تمامت مخلوق او بدو نیازمند هستند و جملۀ اشیاء را بدون حاجت و سببی فقط بمحض اختراع و ابتداع بیافرید و از این پیش این لخت خبر در باب توحید مسطور شد و در این جا نیز بجهت رعایت انتظام و ترتیب مذکور گردید.

زندیق عرض کرد :پس قول خدای تعالی ﴿ اَلرَّحْمٰنُ عَلَى اَلْعَرْشِ اِسْتَوىٰ ﴾ یعنی خدا می فرماید که بر عرش ایستاده یعنی از این آیه شریفه معلوم می شود که خدای را جسم و مکان است. حضرت ابی عبد اللّه علیه السلام فرمود : باين حال نفس خود را وصف كرده ﴿ وَ کَذَلِکَ هُوَ مُسْتَوْلٍ عَلَی اَلْعَرْشِ بَائِنٌ مِنْ خَلْقِهِ مِنْ غَیْرِ أَنْ یَکُونَ اَلْعَرْشُ حَامِلاً لَهُ وَ لاَ أَنْ یَکُونَ اَلْعَرْشُ حَاوِیاً لَهُ وَ لاَ أَنَّ اَلْعَرْشَ مِحْتَازٌ لَهُ وَ لَکِنَّا نَقُولُ هُوَ حَامِلُ اَلْعَرْشِ وَ مُمْسِکُ اَلْعَرْشِ، وَ نَقُولُ مِنْ ذَلِکَ مَا قَالَ: وَسِعَ کُرْسِیُّهُ اَلسَّمَوَاتِ وَ اَلْأَرْضِ فَثَبَّتْنَا مِنَ اَلْعَرْشِ وَ اَلْکُرْسِیِّ مَا ثَبَّتَهُ، وَ نَفَیْنَا أَنْ یَکُونَ اَلْعَرْشُ وَ اَلْکُرْسِیُّ حَاوِیاً لَهُ، وَ أَنْ یَکُونَ عَزَّ وَ جَلَّ مُحْتَاجاً إِلَی مَکَانٍ أَوْ إِلَی شَیْءٍ مِمَّا خَلَقَ، بَلْ خَلْقُهُ مُحْتَاجُونَ إِلَیْهِ﴾ و هم چنین خداوند مستولی است بر عرش وجد است از خلق خود بدون این که عرش حامل و حاوی او باشد یا حیازت او را نماید لكن ما می گوئیم خدای تعالی حامل و نگاهبان عرش است و ازین اوصاف و احوال و اقوال همان را گوئیم که او خود فرموده است که کرسی او گنجایش آسمان ها و زمین را دارد پس برای عرش و کرسی همان را ثابت کنیم که خدای کرده و نفی می نمائیم که عرش و کرسی حاوی آن ذات كامل الصفات باشد و این که خدای عز و جل بسوی مکانی یا بسوی چیزی از آن چه بیافریده حاجتمند باشد بلکه آفریدگان او بدو محتاج می باشند و بقیۀ این خبر در باب توحید این کتاب و مناظرات اشارت رفته است با عادت حاجت نیست.

ص: 8

سؤال زندیق از معنی « المص »

در جلد چهارم بحار الانوار از ابو جمعه رحمة بن صدقه مروی است که مردی از بنی امیة که زندیق بود بخدمت جعفر بن محمّد عليهما السلام تشرف جسته و عرض کرد این کلام خدای عز و جل « المص » چه اراده در آن شده و از مسائلی که بحلال و حرام راجع است در آن چیست و از آن چه مردمان را سودی رساند چه چیز را حاوی است؟ چون حضرت صادق صلوات اللّه علیه این سخن را بشنید سخت در غضب شد ( فقال امسك ويحك الألف واحد و اللاّم ثلاثون و الميم أربعون و الصاد تسعون كم مَعَك فقال الرجل مائة ) آن حضرت فرمود : و يحك خاموش باش الف بحساب ابجد یکی است و لام سی و میم چهل و صاد نود است و این جمله چند عدد است عرض کرد یک صد و سی و يك می شود آن حضرت فرمود : ﴿ إِذَا اِنْقَضَتْ سَنَهُ إِحْدَی وَ سِتِّینَ وَ مِائَهٍ یَنْقَضِی مُلْکُ أَصْحَابِکَ ﴾ چون سال یک صد و سی و یکم بپایان آید مملکت و سلطنت اصحاب و یاران تو بپایان می رسد آن شخص می گوید نگران آن وقت و زمان همی بودیم و چون سال یک صد و سی و یکم منقضی گردید روز عاشوراء جماعت مسوره داخل كوفه شدند و روزگار سلطنت بنی امیه منقضی گردید.

معلوم باد مجلسی اعلی اللّه مقامه در پایان این خبر می فرماید که چون این خبر را بر مدت ملك بنی امیه حمل کنیم راست نمی آید زیرا كه مدت ملك بنی اميه هزار ماه بود که هشتاد و چند سال می شود و نه بر تاریخ هجرت درست می گردد با این که ابتناء بر آن نیز بعید است بعلت تأخر حدوث اين تاريخ بر زمان رسول خدای صلى اللّه علیه و آله و سلم نیز بر تاريخ عام الفيل حمل می توان نمود زیرا که از زمان عام الفيل تا انقضای ملك بن امية افزون از يك صد و شصت و یک سال می شود که عدد این حروف مذکوره الف و لام و ميم و صاد باشد و حال این که در اکثر

ص: 9

نسخه های این کتاب یک صد و سی و يك مسطور است و با عدد حروف موافق نیست چه عدد این حروف بحساب تهجی معمول یک صد و شصت و یکی است.

حساب و ترتیب حروف ابجد نزد مغاربة

و می فرماید مدتی این خبر و حل آن بر من دشوار شده بود تا گاهی که در کتاب عيون الحساب بر ترتيب ابجدها و اختلافی که در هر طبقه در آن شده اطلاع یافتم و معلوم کردم که نزد اهل مغرب زمین باین ترتیب است ابجد ، هوز حطى ، كلمن ، صعفض ، قرست ، ثخذ ، ظغش ، و با این ترتیب صاد مهمله شصت و ضاد معجمه نود و سین مهمله سیصد و ظاء معجمة هشت صد و غین معجمه نه صد و شین معجمه هزار می شود و با این ترتیب و حساب با آن چه در اکثر نسخ این کتاب از عدد مجموع المص مسطور است مطابق می شود و شاید اشتباهی که در این لفظ و اصاد تسعون افتاده از نویسندگان باشد که بقانون مشهور نوشته اند یعنی باید موافق حساب اهل مغرب در ذیل این خبر مسطور بنویسند و الصاد ستون لكن چون بحساب معمول و مشهور نزد دیگران صاد را نود می دانند کاتبان حروف نیز در عوض ستون تسعون نوشته اند و چون صاد را باین ترتیب حساب کنیم و عددش را شصت بدانیم همان یک صد و سی و يك می شود و بعد از آن که بنای آن را بر بعثت یا زمان نزول آیه بگذاریم مستقیم خواهد شد چنان که بر متأمل مخفی نیست و اللّه اعلم.

راقم حروف گوید : تواند بود که معنی این خبر بحساب و ترتيب حروف ابجد نزد مردم مغرب زمین همان تاریخ هجرت باشد چه انقضای سلطنت بنی امیه در پایان سال یک صد و سی و یکم است و زمان بعثت رسول خدای صلی اللّه علیه و آله و سلم دوازده سال پیش از هجرت است.

ص: 10

مناظره عبد الملك با آن حضرت

در اصول کافی از علی بن منصور مسطور است که هشام بن حکم با من گفت در مصر زندیقی بود که از حضرت ابی عبد اللّه علیه السلام بعضی چیزها بدو پیوسته بود پس بجانب مدینه راه گرفت تا با آن حضرت مناظره نماید لکن آن حضرت را در مدینه نیافت و گفتند بطرف مکه بیرون شده است آن زندیق از مدینه بمکه روی نهاد و ما در خدمت ابی عبد اللّه علیه السلام بودیم زندیق در آن جا که ما در خدمت آن حضرت مشغول بودیم با ما بازخورد و اسم او عبد الملك و كنيتش ابوعبد اللّه بود پس شانۀ خود را بکتف آن حضرت بزد حضرت صادق علیه السلام فرمود نام تو چیست عرض کرد : عبد الملك فرمود : كنيت تو چیست ؟ عرض کرد : ابو عبد اللّه فرمود : ﴿ فَمَنْ هَذَا اَلْمَلِكُ اَلَّذِي أَنْتَ عَبْدُهُ أَمِنْ مُلُوكِ اَلْأَرْضِ أَمْ مِنْ مُلُوكِ اَلسَّمَاءِ - وَ أَخْبِرْنِي عَنِ اِبْنِكَ عَبْدُ إِلَهِ اَلسَّمَاءِ أَمْ عَبْدُ إِلَهِ اَلْأَرْضِ قُلْ مَا شِئْتَ تُخْصَمْ ﴾ پس این پادشاهی که تو بندۀ او هستی کیست از پادشاهان زمین است یا از ملوك آسمان و خبرده مرا از پسرت عبد اللّه بندۀ خدای آسمان است یا بندۀ خدای زمین بگو هر چه می خواهی مخاصمه کن.

هشام بن الحكم می گوید : با زندیق گفتم آیا بر نمی گردانی و ایراد نمی کنی باین حضرت زندیق این سخن را تقبیح کرد حضرت ابی عبد اللّه صلوات اللّه عليه فرمود چون از طواف فارغ شدم نزد ما بیا و چون آن حضرت فراغت یافت زندیق بیامد و در حضور مبارکش بنشست و ما در حضرتش فراهم بودیم پس با زندیق فرمود ﴿ أَ تَعْلَمُ أَنَّ لِلْأَرْضِ تَحْتاً وَ فَوْقاً ﴾ آیا می دانی که زمین را زیری و روئی است ؟ عرض کرد : آری فرمود : پس درون زیر آن شده باشی عرض کردنی ، فرمود: ﴿ فَمَا يُدْرِيكَ مَا تَحْتَهَا ﴾ از کجا دانستی که زیر آن چیست ؟ عرض کرد : نمی دانم گمان می کنم که در زیر زمین چیزی نیست فرمود : ﴿ فَقَالَ فَالظَّنُّ عَجْزٌ لِمَا لاَ يُسْتَيْقَنُ ﴾ گمان بردن عجز و بی چارگی است مر چیزی را که بآن یقین ندارند.

ص: 11

آن گاه فرمود آیا بآسمان صعود داده باشی عرض کرد صعود ننموده ام فرمود می دانی در آسمان چیست عرض کرد نه ندانم فرمود ﴿ عَجَباً لَكَ لَمْ تَبْلُغِ اَلْمَشْرِقِ وَ لَمْ تَبْلُغِ الْمَغْرِبَ وَ لَمْ تَنْزِلِ اَلْأَرْضَ وَ لَمْ تَصْعَدِ السَّمَاءَ وَ لَمْ تَجُزْ هُنَاكَ فَتَعْرِفَ مَا خَلْفَهُنَّ وَ أَنْتَ جَاحِدٌ بِمَا فِيهِنَّ وَ هَلْ يَجْحَدُ الْعَاقِلُ مَا لَا يَعْرِفُ ﴾ شگفتی از تو که نه بمشرق عالم و نه بمغرب جهان رسیدی و نه بزیر زمین نازل و نه بآسمان صاعد شدی و نگذشتی در آن جا تا باز شناسی که در خلف آن ها چیست و با این حال منکر آن چه در آن هاست می شوی آیا مرد خردمند چیزی را که شناخته نداشته انکار نماید ! زندیق عرض کرد هیچ کس جز تو با من باین گونه بیانات تکلم نکرده است فرمود ﴿ فَأَنْتَ مِنْ ذٰلِكَ فِي شَكٍّ فَلَعَلَّهُ هُوَ وَ لَعَلَّهُ لَيْسَ هُوَ ﴾ پس تو در این امر در شك و ریب هستی که شاید چنین باشد و شاید چنین نباشد زندیق عرض کرد شاید این باشد یعنی دچار شک و شبهت باشم.

حضرت ابی عبد اللّه سلام اللّه عليه فرمود ﴿ لَيْسَ لِمَنْ لَا يَعْلَمُ حَجَّةٌ عَلَى مَنْ يَعْلَمُ وَ لاَ حُجَّةَ لِلْجَاهِلِ﴾ برای آدمی که عالم نیست اقامت حجتی بر عالم نتواند بود و برای جاهل حجت نیست ( يَا أَخَا أَهْلِ مِصْرَ تَفَهَّمْ عَنِّي فَإِنَّا لاَ نَشُكُّ فِي اَللَّهِ أَبَداً - أَ مَا تَرَى اَلشَّمْسَ وَ اَلْقَمَرَ وَ اَللَّيْلَ وَ اَلنَّهَارَ يَلِجَانِ فَلاَ يَشْتَبِهَانِ وَ يَرْجِعَانِ قَدِ اُضْطُرَّا - لَيْسَ لَهُمَا مَكَانٌ إِلاَّ مَكَانُهُمَا فَإِنْ كَانَا يَقْدِرَانِ عَلَى أَنْ يَذْهَبَا فَلِمَ يَرْجِعَانِ وَ إِنْ كَانَا غَيْرَ مُضْطَرَّيْنِ فَلِمَ لاَ يُصَيِّرُ اَللَّيْلُ نَهَاراً وَ اَلنَّهَارُ لَيْلاً - اضْطُرَّا وَ اَللَّهِ يَا أَخَا أَهْلِ مِصْرَ إِلَى دَوَامِهِمَا وَ اَلَّذِي اِضْطَرَّهُمَا أَحْكَمُ مِنْهُمَا وَ أَكْبَرُ ﴾ ای برادر اهل مصر از من بفهم گير چه ما هرگز دربارۀ خداى شك نكرده ایم آیا نگران آفتاب ماه و شب و روز نیستی که در هم اندر شوند و باز گردند از روی اضطرار است یعنی این حالت که در آن ها پدید می گردد از حیثیت محکومیت آن هاست آیا مکانی از بهر شمس و قمر جز مکان آن ها نیست پس اگر قادر می باشند که بروند از چه باز می شوند و اگر مضطر و محکوم نیستند پس از چه روی شب روز نمی شود و روز شب نمی گردد ای برادر اهل مصر سوگند با خدای بدوام خودشان مضطر می باشند و آن که این ها

ص: 12

را مضطر گردانیده احکم و اکبر از آن هاست.

زندیق عرض کرد براستی فرمودی پس از آن فرمود : ﴿ يَا أَخَا أَهْلِ مِصْرَ إِنَّ الَّذِي يَذْهَبُونَ إِلَيْهِ وَ يَظُنُّونَ أَنَّهُ اَلدَّهْرُ إِنْ كَانَ اَلدَّهْرُ يَذْهَبُ بِهِمْ لِمَ لاَ يَرُدُّهُمْ وَ إِنْ كَانَ يَرُدُّهُمْ لِمَ لاَ يَذْهَبُ بِهِمْ اَلْقَوْمُ مُضْطَرُّونَ يَا أَخَا أَهْلِ مِصْرَ لِمَ اَلسَّمَاءُ مَرْفُوعَةٌ وَ اَلْأَرْضُ مَوْضُوعَةٌ لِمَ لاَ تَنْحَدِرُ السَّمَاءُ عَلَى الْأَرْضِ - لِمَ لاَ تَنْحَدِرُ اَلْأَرْضُ فَوْقَ طَاقَتِهَا وَ لاَ يَتَمَاسَكَانِ وَ لاَ يَتَمَاسَكُ مَنْ عَلَيْهَا ﴾ ای برادر مردم مصر آن مذهب که شما بآن رفته و آن عقیدت که بر آن شده اید و گمان برده اید که اقتضای دهر این جمله را می نماید اگر دهر این افعال را بروز می دهد و آسمان و زمین و خورشید و ماه را می برد و این موجودات را در هم می سپارد از چه روی باز نمی گرداند و اگر باز می گرداند از چه روی آن ها را نمی برد این جماعت همه مضطر هستند ای برادر اهل مصر از چه روی آسمان مرتفع گردیده و زمین پست شده از چه روی آسمان بر زمین نمی افتد و زمین بر بالای طبقات خود انحدار نمی جوید و حال آن که چیزی آن ها را و آن چه بر آن ها است نگاهبان نیست.

زنديق عرض كرد ﴿ أَمْسَكَهُمَا اَللَّهُ رَبُّهُمَا وَ سَيِّدُهُمَا ﴾ چون آن کلمات را بشنید جز ایمان و اقرار بصانع كل راهی ندید و گفت آسمان و زمین را پروردگار آن ها و سید و بزرگ آن ها نگاه می دارد.

هشام می گوید زندیق بدست آن حضرت ایمان آورد و حمران بآن حضرت عرض کرد فدای تو گردم اگر زنادقه بدست تو ایمان آوردند همانا کافران بدست پدرت ایمان آوردند یعنی این حال در خاندان رسالت غریب و بعید نیست آن گاه آن شخص که ایمان آورده بود عرض کرد آیا مرا در زمرۀ شاگردان خود مقرر و مفتخر می فرمائی ﴿ فَقَالَ أَبُو عَبْدِ اَللَّهِ عَلَيْهِ اَلسَّلاَمُ يَا هِشَامَ بْنَ اَلْحَكَمِ خُذْهُ إِلَيْكَ فَعَلَّمَهُ ﴾ فرمود ای هشام او را با خود بدار و تعلیم کن هشام او را آموزگاری کرد و عبد الملك در علوم ايمانيه و قواعد دينيه معلم اهل شام و مردم مصر شد و دارای طهارتی نيك آمد چندان که حضرت ابی عبد اللّه صلوات اللّه علیه از وی خوشنود گشت.

ص: 13

مناظره با ابن ابی العوجاء

و نیز در آن کتاب از احمد بن محسن میثمی مسطور است که گفت نزد ابو منصور طبیب بودم ابو منصور گفت مردی از اصحاب من با من گفت که من و عبد الكريم بن ابی العوجاء و عبد اللّه بن المقفع در مسجد الحرام بودیم ابن مقفع با من گفت این مردم را نگران هستید و اشارت بموضع طواف كرد هيچ يك از ایشان مستوجب و مستحق اسم انسانیت نیستند مگر این شیخ که نشسته یعنی حضرت ابی عبد اللّه علیه السلام اما دیگران : ( فرعاع و بهایم ) همگی عوام و سفله و مانند چهار پایان باشند.

ابن ابی العوجاء به ابن مقفع گفت چگونه نام انسانیت را از میانۀ این جماعت بر این شخص مسلم دانستی و دیگران را این منزلت نگذاشتی گفت از این که آن علم و فضل و جلالت در وی نگران شدم که در هيچ يك از آن ها نیافتم. ابن ابی العوجاء گفت ناچار بباید آن چه دربارۀ او گوئی از وی اختبار نمود. ابن مقفع گفت گرد این کار مگرد چه من بيمناك هستم که چون با وی محاورت جوئی آن چه بدست تو اندر است فاسد گردد یعنی ازین مذهب که بدان اندری بیرون آئی و این طریقت که بدست داری از دست بگذاری. ابن ابی العوجاء گفت مقصود تو این نیست لکن از آن به بیم اندری که چون بنگرم او را و مقام او را باز دانم رأی تو را در این مبالغه که در مرتبت و منزلت او داری سست و زبون شمارم ابن المقفع گفت اکنون که این اندیشه دربارۀ من می نمائی بدو شو و آن چند که توانی اگر لغزشی بینی بخاطر سپار و بیدار باش که زمام اختیار از دست نگذاری که چنانت عقال نهد که سود و زیان خویش را ندانی و نشناسی.

راوی گوید ابن ابی العوجاء بپای و من و ابن مقفع بر جای خویش بنشستیم و چون باز گشت گفت ای پسر مقفع وای بر تو ﴿مَا هَذَا بِبَشَرٍ وَ إِنْ كَانَ فِي الدُّنْيَا

ص: 14

رُوحَانِيٌّ يَتَجَسَّدُ إِذَا شَاءَ ظَاهِراً وَ يَتَرَوَّحُ إِذَا شَاءَ بَاطِناً فَهُوَ هَذَا﴾ این شخص را نمی توان بشر خواند و اگر در دنیا روحانی باشد که در پیکر بشر اندر شده باشد هر وقت خواهد بصورت بشر ظاهر گردد و هر وقت بخواهد باطناً روح غیر مجسم گردد همین شخص است. ابن مقفع گفت این حال چگونه است گفت برفتم و در خدمتش بنشستم و چون غیر از من هیچ کس در حضرتش بر جای نماند ابتدا به سخن کرد و فرمود ﴿إِنْ يَكُنِ الْأَمْرُ عَلَى مَا يَقُولُ هَؤُلَاءِ - وَ هُوَ عَلَى مَا يَقُولُونَ- يَعْنِي أَهْلَ الطَّوَافِ- فَقَدْ سَلِمُوا وَ عَطِبْتُمْ وَ إِنْ يَكُنِ الْأَمْرُ عَلَى مَا تَقُولُونَ - وَ لَيْسَ كَمَا تَقُولُونَ - فَقَدِ اسْتَوَيْتُمْ وَهُمْ ﴾ اگر وجود صانع و امر توحید چنان که این جماعت یعنی این مردم که بدین خدای و طواف خانه خدای اندرند گویند و البته بر همان منوال باشد یعنی خدائی و پرسش روز جزائی باشد ایشان بسلامت و سعادت خواهند بود و شما که منکرید ابدا لا بدین براه شقاوت و چاه هلاکت اندرید و اگر موافق قول شما باشد و بر طبق عقیدت ایشان نباشد شما و ایشان یکسان هستید یعنی اگر صانعی نباشد و عذابی و نکالی و ثوابی و حشری و نشری در کار نیاید آن وقت نیز ایشان را زیانی نمی رسد و با شما بيك حل خواهند بود بآن حضرت گفتم يرحمك اللّه چيست که ما می گوئیم و چیست که ایشان می گویند قول من و ایشان جز یکی نباشد ﴿ فقال عليه السّلام: وَ کَیْفَ یَکُونُ قَوْلُکَ وَ قَوْلُهُمْ وَاحِداً؟ وَ هُمْ یَقُولُونَ: إنَّ لَهُمْ مَعَاداً وَ ثَوَاباً وَ عِقَاباً وَ یَدِینُونَ بِأنَّ فِی السَّمَاءِ إلَهاً وَ أنَّهَا عُمْرَانٌ؛ وَ أنْتُمْ تَزْعُمُونَ أنَّ السَّمَاءَ خَرَابٌ لَیْسَ فِیهَا أحَدٌ﴾ فرمود چگونه قول تو و قول ایشان یکی است و حال این که ایشان قائل بمعاد و ثواب و عقاب هستند و معتقد بآن می باشند که در آسمان الهی است و آسمان باصناف ملائکه مقربین و موجودات دیگر معمور است و شما گمان می کنید که آسمان ویران است و هیچ کس در آن نیست. ابن ابی العوجاء می گوید: چون این سخن بشنیدم مغتنم شمردم و گفتم: اگر چنین است که ایشان می گویند و در آسمان خداوندی است چه چیز او را ممنوع داشته که به آفریدگان خود آشکار

ص: 15

شود و ایشان را بعبادت خود دعوت فرماید تا این که از تمامت مخلوق او دو نفر را اختلاف نماند یعنی همه به الهیت او اقرار نمایند و از چه روی از مخلوق خود محجوب است و پیغمبران بایشان می فرستد و حال این که اگر بنفس خود با ایشان مباشر گردد برای ایمان آوردن آفریدگان باو نزدیك تر است ﴿ فقال لي عليه السّلام: وَیْلَکَ وَ کَیْفَ احْتَجَبَ عَنْکَ مَنْ أرَاکَ قُدْرَتَهُ فِی نَفْسِکَ نُشُوءَکَ وَ لَمْ تَکُنْ، وَ کِبَرَکَ بَعْدَ صِغَرِکَ، وَ قُوَّتَکَ بَعْدَ ضَعْفِکَ وَ ضَعْفَکَ بَعْدَ قُوَّتِکَ، وَ سُقْمَکَ بَعْدَ صِحَّتِکَ وَ صِحَّتَکَ بَعْدَ سُقْمِکَ، وَ رِضَاکَ بَعْدَ غَضَبِکَ وَ غَضَبَکَ بَعْدَ رِضَاکَ، وَ حُزْنَکَ بَعْدَ فَرَحِکَ وَ فَرَحَکَ بَعْدَ حُزْنِکَ، وَ حُبَّکَ بَعْدَ بُغْضِکَ وَ بُغْضَکَ بَعْدَ حُبِّکَ، وَ عَزْمَکَ بَعْدَ أنَاتِکَ وَ أنَاتَکَ بَعْدَ عَزْمِکَ، وَ شَهْوَتَکَ بَعْدَ کَرَاهَتِکَ وَ کَرَاهَتَکَ بَعْدَ شَهْوَتِکَ، وَ رَغْبَتَکَ بَعْدَ رَهْبَتِکَ وَ رَهْبَتَکَ بَعْدَ رَغْبَتِکَ، وَ رَجَاءَکَ بَعْدَ یَأْسِکَ وَ یَأْسَکَ بَعْدَ رَجَائِکَ، وَ خَاطِرَکَ بِمَا لَمْ یَکُنْ فِی وَهْمِکَ وَ عُزُوبَ مَا أنْتَ مُعْتَقِدُهُ عَنْ ذِهْنِکَ ﴾ فرمود : وای بر تو از چه و چگونه محجوب است از تو آن کس که قدرت و نیروی خود را در نفس خودت بخودت باز نموده است یعنی چون در وجود خویشتن و حالات و انقلابات نفس خویش نگران شوی بر وجود صانع كل و واجب الوجود اقرار نمائی همانا بالیدن گرفتی و حال آن که موجود نبودی و پیر شدی بعد از آن که صغیر بودی و نیرومند شدی بعد از آن که سست بودی و سست گشتی بعد از آن که قوت داشتی و رنجوری تو بعد از صحت تو و صحت تو بعد از رنجوری تو و خوشنودی تو بعد از خشم تو و خشم تو بعد از رضای تو و اندوه تو بعد از شادی تو و شادی تو بعد از حزن تو و دوستی تو بعد از کینه وری تو و کین تو بعد از حب تو و عزیمت تو بعد از تأنی تو و تأنی تو بعد از عزم تو و میل تو بعد از کراهت تو و بیزاری تو بعد از خواستن تو و رغبت تو بعد از عدم میل و رغبت تو و عدم خواهش تو بعد از خواهش تو و امید تو بعد از نومیدی تو و نومیدی تو بعد از امیدواری تو و تخاطر تو آن چه را که در خزینه و هم و پندار تو نبود و پوشیده و پنهان شدن آن چه را که در خاطر خود معتقد و بهم بسته و ثابت داشته بودی از ذهن تو و حضرت صادق علیه السلام هم چنان از قدرت های الهی

ص: 16

که در نفس من موجود بود و هيچ يك را نمی توانستم دفع نمایم چندان بر من بر شمرد که گمان کردم خدای تعالی زود است که میان من و آن حضرت آشکار خواهد شد.

تحقیق در مطلب

راقم حروف گوید : برای اثبات صانع هیچ دلیلی از همین دلیل و رجوع آدمی بنفس خویش برتر نیست زیرا که ( و فِیکَ انْطَوی العَالَمُ الأَکْبَرُ ) آن غرایب و عجایب که خدای تعالی در نوع انسان نهاده در هیچ صنف از مخلوقات ننهاده و قدرت خود را چنان که در این هیکل باز نموده در هیچ پیکری آشکار نساخته است و حضرت امیر المؤمنين صلوات اللّه علیه می فرماید : ( عَرَفْتَ رَبَّكَ قَالَ بِفَسْخِ اَلْعَزْمِ وَ نَقْضِ اَلْهَمِّ ) زیرا که چون ما در وجود خویشتن مختار نباشیم لابد صانع مختاری خواهد بود که بهر طور مصلحت حال ما را بداند چنان کند و باز نموده می شود که عقول ما ناقص است و اگر بعقل و رأى خويشتن کار کنیم مفاسد بزرگ پدید خواهد شد پس خلاق حکیم مهربان بنحوی که خود می داند پرورش ما را می دهد و محض لطف و رحمت بآن مقامات و مراتب عالیه می رساند و این که حضرت صادق علیه السلام در این مناظره باین بیانات اشارت فرمود برای اقامت برهان قاطع است که شماها که مخلوق را بی خالق و گله را بی راعی و مصنوع را بی صانع

می دانید و بتدبیر خود قائلید پس از چه روی بر يك حال و يك صورت و طبیعت و صفت باقی نمی مانید و میل و هوای نفوس خود را نمی توانید بجای گذارید و هر ساعتی بصفتی و خلقی وروشی و مزاجی می گذرانید که غالباً بر خلاف میل و اندیشۀ شما است پس زمام اختیار وجود شما با دیگری است.

ص: 17

علت یگانگی خداوند یگانه

و دیگر در اصول کافی و احتجاج و بحار الانوار از هشام بن الحكم مسطور است که از جمله پرسش های زندیق از حضرت صادق علیه السلام این بود که از چه روی جایز نیست که صانع عالم بیش تر از یکی باشد فرمود : ﴿ لاَ یَخْلُو قَوْلُکَ أَنَّهُمَا اِثْنَانِ مِنْ أَنْ یَکُونَا قَدِیمَیْنِ قَوِیَّیْنِ أَوْ یَکُونَا ضَعِیفَیْنِ، أَوْ یَکُونَ أَحَدُهُمَا قَوِیّاً وَ اَلْآخَرُ ضَعِیفاً، فَإِنْ کَانَا قَوِیَّیْنِ، فَلِمَ لاَ یَدْفَعُ کُلُّ وَاحِدٍ مِنْهُمَا صَاحِبَهُ وَ یَتَفَرَّدُ بِالرُّبُوبِیَّهِ؟ وَ إِنْ زَعَمْتَ أَنَّ أَحَدَهُمَا قَوِیٌّ وَ اَلْآخَرَ ضَعِیفٌ ثَبَتَ أَنَّهُ وَاحِدٌ کَمَا تَقُولُ لِلْعَجْزِ اَلظَّاهِرِ فِی اَلثَّانِی؛ وَ إِنْ قُلْتَ: إِنَّهُمَا اِثْنَانِ؛ لَمْ یَخْلُ مِنْ أَنْ یَکُونَا مُتَّفِقَیْنِ مِنْ کُلِّ جِهَهٍ أَوْ مُفْتَرِقَیْنِ مِنْ کُلِّ جِهَهٍ، فَلَمَّا رَأَیْنَا اَلْخَلْقَ مُنْتَظِماً، وَ اَلْفَلَکَ جَارِیاً، وَ اِخْتِلاَفَ اَللَّیْلِ وَ اَلنَّهَارِ وَ اَلشَّمْسِ وَ اَلْقَمَرِ، دَلَّ ذَلِکَ عَلَی صِحَّهِ اَلْأَمْرِ وَ اَلتَّدْبِیرِ وَ اِئْتِلاَفِ اَلْأُمُورِ، وَ أَنَّ اَلْمُدَبِّرَ وَاحِدٌ؛ ثُمَّ یَلْزَمُکَ إِنِ ادَّعَیْتَ اثْنَیْنِ فَلَا بُدَّ مِنْ فُرْجَهٍ بَیْنَهُمَا حَتَّی یَکُونَا اثْنَیْنِ فَصَارَتِ الْفُرْجَهُ ثَالِثاً بَیْنَهُمَا قَدِیماً مَعَهُمَا فَیَلْزَمُکَ ثَلَاثَهٌ وَ إِنِ ادَّعَیْتَ ثَلَاثَهً لَزِمَکَ مَا قُلْنَا فِی الِاثْنَیْنِ حَتَّی یَکُونَ بَیْنَهُمَا فُرْجَتَانِ فَیَکُونَ خَمْسَهً ثُمَّ یَتَنَاهَی فِی الْعَدَدِ إِلَی مَا لَا نِهَایَهَ فِی الْکَثْرَهِ﴾ يعنى این سخن تو که می گوئی چه ضرر دارد که عالم را بیش از يك صانع نیست از آن بیرون نخواهد بود که اگر دو صانع باشند یا هر دو قدیم و قوی می باشند یا هر دو ضعیف یا یکی از آن دو قوی و آن دیگر ضعیف می باشند اگر هر دو قوی هستند از چه روی یکی از این دو آن دیگر را دفع نمی نماید تا خودش در تدبیر امور منفرد و بی - انباز باشد و اگر گمان می بری که یکی قوی و آن دیگر ضعیف است ثابت می گردد که صانع یکی است چنان که از حکم نمودن بعجز ثانی این مطلب مقرر می گردد یعنی همان عجز و ضعف در دیگری ثابت می نماید که آن که قادر و قوی است منفرد بکار خود است و نگاهبان و پدیدار آورنده ضعیف نیز اوست و هم اگر گوئی صانع دو تا

ص: 18

است از آن بیرون نخواهد بود که هر دو از هر جهتی و حیثیتی اتفاق دارند یا از همه جهت افتراق دارند و چون ما نگران هستیم که خلق منتظم و فلك جارى و تدبير يکی و اختلاف در لیل و نهار و شمس و قمر پدید است این صحت امر و تدبیر و ائتلاف امر دلالت بر آن می کند که مدبر یکی است و پس از این جمله نیز اگر ادعا نمائی که صانع دو تاست لازم می آید که فرجه ای در میان این دو باشد حتی دو تا توانند بود و این فرجه نیز ثالثی در میان این دو می شود که از قدیم با آن ها بوده است و این وقت لازم می شود که بسه تا قائل باشی و اگر قائل بسه تا شوی همان چیز که در اثنین لازم می شود و دو فرجه در میان آن سه خواهد افتاد و این وقت پنج تا می شوند و بر این منوال هر چه بیش تر شود فرجه بیش تر می خواهد تا گاهی که عدد آن غیر متناهی شود و در کثرت بجائی رسد که تناهی برای شمارش ممکن نشود.

راقم حروف گوید: چون بر این کلام معجز انتظام بنگرند و وجود و لزوم کثرت صانع را از حیثیت حصول فرجه باز دانند مقام حکمت و عرفان و اقتدار آن حضرت را در اقامت دلیل و برهان معلوم و مشخص گردانند.

ايضا مكالمه با ابن ابی العوجاء

و دیگر در جلد توحید بحار الانوار از کلینی مسطور است که در آن اوقات که ابن ابی العوجاءِ در خدمت ابی عبد اللّه علیه السلام بمكالمه مشغول بود و آن حضرت با وی تکلم فرمود روز دیگر بخدمت آن حضرت بازگشت و ساکت بنشست و هیچ سخن ننمود آن حضرت فرمود : گویا بیامدی تا پاره ای از آن چه را که در آن بودیم اعادت کنی عرض کرد یا ابن رسول اللّه بهمین اراده هستم آن حضرت فرمود: ( ما أعجب هذا! تنكر اللّه ، و تشهد أنّي ابن رسول اللّه صلى اللّه عليه و آله و سلم ) بسیار شگفتی است که خدای را منکر می شوی و گواهی می دهی که من پسر رسول خدای صلی اللّه علیه و آله و سلم باشم گفت:

ص: 19

عادت بر این سخن باز می دارد آن حضرت فرمود پس چه چیز تو را از کلام باز می دارد عرض کرد اجلال و مهابت تو چندان است که زبان من در حضور تو به سخن نمی گردد چه من با علمای علام و متکلمین فهام روزگار مشاهدات و مناظرات کرده ام و هیچ وقت این گونه هیبت که از حضرت تو مرا بدل افتاده نیفتاده ﴿ قال عليه السّلام: یَکُونُ ذَلِکَ وَ لَکِنْ أَفْتَحُ عَلَیْکَ بِسُؤَالٍ﴾ فرمود این حال چنین باشد یعنی تمامت علمای روزگار و حکمای فضایل آثار در حضرت ما که بتمامت علوم ظاهريه و معنویه محیط و بصیر و خبیر هستیم و بحار عالم امکان از سحاب علوم ما قطره ایست جز بحالت سکوت نتوانند بود و جز از لا و نعم بسته زبان نتوانند نشست لكن من خود افتتاح این کار کنم و زبان ترا بسخن نیرو بخشم آن گاه بدو روی آورد و فرمود : ( أ مصنوع أنت أو غير مصنوع ) آیا این هیکل و قالب ترا دیگری ساخته و بعرصۀ وجود و پهنۀ نمود روان ساخته یا ساخته و پرداختۀ دیگری نیستی ؟

عبد الكريم بن ابی العوجاء عرض کرد: مرا نساخته اند و مصنوع نیستم آن عالم علوم ربانی فرمود : ﴿فَصِفْ لِی لَوْ کُنْتَ مَصْنُوعاً کَیْفَ کُنْتَ تَکُونُ﴾ با من صفت کن که اگر مصنوع بودی چگونه می بودی یعنی علت این که خود را مصنوع نمی دانی و با این که از نخست هیچ نبودی و این نمایش نه به نیروی خود یافتی و اکنون مصداق ﴿ فَتَبارَکَ اَللّهُ أَحْسَنُ اَلْخالِقِینَ﴾ آمدی و معذلك

می گوئی مصنوع نیستم چیست و اگر مصنوع بودی چه می بودی و این قالب و هیکل که داری چه منافاتی با مصنوعیت تو دارد.

عبد المك چون این کلام معجز نظام را که دریا را می توفاند و کوه را درهم می پاشد بشنید چندی باندیشه سر فرو افکنده و متحیر و مبهوت نیروی سخن از وی برفت و با چوبی که در حضورش بود دست برده و همی گفت دراز و پهنا و رو عميق و كوتاه و متحرك و ساکن است و جملۀ این اوصاف صفت مخلوقیت آنست آن حضرت فرمود : ﴿ فَإِن کُنتَ لَم تَعلَم صِفَهَ الصَّنعَهِ غَیرَها فَاجعَل نَفسَکَ مَصنوعاً لِما

ص: 20

تَجِدُ فی نَفسِکَ مِمّا یَحدُثُ مِن هذِهِ الأُمورِ﴾ اگر جز این جمله که بر شمردی صفتی از برای صنعت و مصنوعیت نمی دانی یعنی آن اوصاف را که برای این چوب طول و عرض و عمق و جز آن بر شمردی اوصاف صنعت می دانی و این خشبه را باین واسطه مخلوق و مصنوع می شماری پس نفس خودت را نیز مصنوع بشمار زیرا که این اموری که دلیل مصنوع بودن می دانی در نفس خودت و قالب خودت نیز حادث می بینی ابن ابی العوجاءِ عرض کرد از مسئله ای از من پرسش فرمودی که نه هیچ کس پیش از تو و نه هیچ کس بعد از تو خواهد نمود ﴿ فقال أبو عبد اللّه عليه السّلام: هَبْکَ (1) عَلِمْتَ أنَّکَ لَمْ تُسْألْ فِیَما فيما مَضَی، فَمَا عَلَّمَکَ أنَّکَ لَا تُسْألُ فِیَما بَعْدُ!؟ عَلَی أنَّکَ یَا عَبْدَ الْکَرِیمِ نَقَضْتَ قَوْلَکَ لِأنَّکَ تَزْعُمُ أنَّ الْأشْیَاءَ مِنَ الْأوَّلِ سَوَاءٌ، فَکَیْفَ قَدَّمْتَ وَ أخَّرْتَ؟ ثُمَّ قَالَ: یَا عَبْدَ الْکَرِیمِ! أزِیدُکَ وُضُوحاً، أرَأیْتَ لَوْ کَانَ مَعَکَ کِیسٌ فِیهِ جَوَاهِرُ فَقَالَ لَکَ قَائِلٌ: هَلْ فِی الْکِیسِ دِینَارٌ؟ فَنَفَیْتَ کَوْنَ الدِّینَارِ فِی الْکِیسِ، فَقَالَ لَکَ: صِفْ لِیَ الدِّینَارَ؟ وَ کُنْتَ غَیْرَ عَالِمٍ بِصِفَتِهِ، هَلْ کَانَ لَکَ أنْ تَنْفِیَ کَوْنَ الدِّینَارِ عَنِ الْکِیسِ؟ وَ أنْتَ لَا تَعْلَمُ ﴾ حضرت ابی عبد اللّه علیه السلام با ابن ابی العوجاء فرمود: چنین فرض کن و با خویش بینگار که بر گذشته علم داری و ما نیز این حال را در بارۀ تو مسلم شماریم یعنی هیچ کس در این مدت که در سپرده ای چنان فرض کن که از تو این گونه پرسش نکرده است با این استطاعت نیافته است پس از کجا بر تو معلوم گشت که ازین پس نیز کسی از تو نخواهد پرسید علاوه بر این که تو ای عبد الکریم قول خودت را در هم می شکنی و منقض می داری زیرا که چنان گمان می کنی که تمامت اشیاء از اول حال مساوی هستند و با این عقیدت و سخن که می سپاری چگونه مقدم و مؤخر می گردانی.

پس از آن فرمود : ای عبد الکریم وضوح این مطلب را از بهر تو فزون تر گردانم آیا می بینی که اگر یا تو کیسی باشد که در آن جواهر باشد این وقت گوینده ای با تو گوید آیا در این کیس دیناری باشد و تو بودن دینار را در کیسه

ص: 21


1- هبك نفسك اى افرض نفسك كلمة لامر فقط

نفی کنی و گوینده ای با تو گوید این دینار را از برای من صفت کن و حال این که بتوصیف آن عالم نباشی هیچ می شاید که بگوئی در این کیس دیناری نیست در حالتی که ندانی هست یا نیست؟ ابن ابی العوجاءِ عرض کرد جایز ندانم . حضرت ابی عبد اللّه علیه السلام فرمود : ﴿ فَالْعَالَمُ أَکْبَرُ وَ أَطْوَلُ وَ أَعْرَضُ مِنَ الْکِیسِ فَلَعَلَّ فِی الْعَالَمِ صَنْعَهً مِنْ حَیْثُ لَا تَعْلَمُ صِفَهَ الصَّنْعَهِ مِنْ غَیْرِ الصَّنْعَهِ ﴾ پس عالم از کیس بزرگ تر و درازتر و پهن تر است چه زیان دارد که در عالم صنعتی باشد که صفت آن صنعت را از صنعت دیگر ندانی.

عبد الکریم چون این کلام مبارك را بشنید دیگر نیروی جواب نیافت و قطع سخن کرد و بعضی از اصحاب او اسلام آوردند و بعضی دیگر به عقیدت او بر جای ماندند و روز سیم بیامد و عرض کرد : سؤال را دیگرگون می نمایم . حضرت صادق علیه السلام فرمود : از هر چه خواهی بپرس ابن ابی العوجاء عرض کرد: چه دلیل است که اجسام حادث است ؟ ﴿فقال عليه السّلام: إِنِّی مَا وَجَدْتُ شَیْئاً صَغِیراً - الى آخر الخير﴾ چنان که از این پیش در مناظرۀ آن حضرت و ابن ابی العوجاء به روایت صاحب احتجاج مذکور شد.

بالجمله در بحار مروی است که چون ابن ابی العوجاء آن جواب ها را بشنید رشتۀ کلام اش قطع گردید و خوار و رسوا گشت و چون سال دیگر در همان موسم فرا رسید با آن حضرت در حرم ملاقات کرد ، پاره ای شيعيان عرض کرد: ابن ابی العوجاءِ مسلمان شده ! آن عالم اسرار فرمود: ﴿ هُوَ أعْمَی مِنْ ذَلِکَ لَا یُسْلِمُ ﴾ چشم سعادتش از ادراك شرف اسلام کور است و اسلام نمی آورد . و چون ابن ابی العوجاء آن حضرت را بدید عرض کرد : یا سیدی و مولای ! آن حضرت فرمود : ﴿ مَا جَاءَ بِکَ إلَی هَذَا الْمَوْضِعِ؟﴾: چه چیزت به این مکان آورده است ؟ یعنی تو که مسلمان نیستی و بصانع معتقد نباشی چگونه به خانه او راه می سپاری ؟ عرض کرد : عادت جسد و بیرون شدن از بلد و یاری کردن و همراهی نمودن مردمان را در دیوانگی و سر تراشی و سنگ افکندن ﴿ قال له العالم عليه السّلام: اَنْتَ بَعْدُ عَلَی عُتُوِّکَ وَ ضَلَالِکَ يا

ص: 22

عَبْدَ الْکَرِیمِ !) آن حضرت فرمود: ای عبد الکریم ! بعد از آن مناظرات که افتاد و تو را جز سکوت و اقرار چاره نماند بر سر کشی و گمراهی خود هستی؟! ابن ابی الموجاءِ برخاست تا بنای سخن گذارد و آن حضرت فرمود : ﴿ لَا جِدَالَ فِي الْحَجِّ ﴾؛ در حال حج نهادن مجادلت نمی شاید . و دامن ردایش را از دست او بی فشاند . ﴿ وَ قَالَ: إنْ یَکُنِ الْأمْرُ کَمَا تَقُولُ - وَ لَیْسَ کَمَا تَقُولُ - نَجَوْنَا وَ نَجَوْتَ وَ إنْ یَکُنِ الْأمْرُ کَمَا نَقُولُ - وَ هُوَ کَمَا نَقُولُ - نَجَوْنَا وَ هَلَکْتَ ﴾؛ اگر امر چنان است که تو می گوئی یعنی قائل به صانع و حشر و معاد نمی باشی و حال این که چنان نیست که تو گوئی و خدای و پرسش روز جزای هست ما و تو هر دو نجات یافته ایم یعنی بزعم تو بعد از آن که مردیم معدوم خواهیم بود و نجات یافته ایم لکن اگر چنان باشد که ما می گوئیم و عقیدت داریم ما رستگار شويم و تو بهلاك و بوار رسی . این وقت عبد الکریم رو با صحابش کرده گفت : سوزشی در دل خود می نگرم هم اکنون مرا باز گردانید پس او را باز گردانیدند و بمرد و برحمت خدای بر خوردار نگشت.

بیانات مجلسی اعلی اللّه مقامه

مجلسی اعلی اللّه مقامه می فرماید: کلام آن حضرت « صفة خلقه » یعنی « خلق الخالق و الصانع » و ممكن است بتاء قرائت شود « اى صفة المخلوقية » و حاصل اين است که آن حضرت علیه السلام چون از او سؤال فرمود که اگر تو مصنوع بودی آیا بر غیر این احوال و صفاتی که اکنون بر آن هستی می بودی یا نه بودی . ابن ابی العوجاء در این کسلام بتفکر اندر شد و متنبه گردید که صفات او بجمله صفات آفریدگان است پس از چه بصانع اذعان نمی کنی ؟ و او از جواب عاجز شد و عرض کرد از مسئله ای از من بپرسیدی که پیش از تو هیچ کس از من نپرسید و بعد از تو از هیچ کس نخواهد پرسید و جواب آن حضرت « هبك » حاصل آن این است که

ص: 23

تو بنای امور خود را بجمله بر ظن و گمان می گذاری زیرا که تو قطع می نمائی که بعد از این هیچ کس بمانند این جواب با تو نخواهد گذاشت با این که برای تو هیچ راهی نیست که این مطلب را بر سبیل قطع بگوئی یعنی از کجا می دانی که بعد از این باینگونه کلام مسئول نشوى. و اما قول آن حضرت ﴿عَلَي أَنَّكَ يَا عَبْدَ الْكَرِيمِ نَقَضْتَ قَوْلَكَ ﴾ محتمل چند وجه است :

یکی این که نفی کردن تو صانع را مبنی بر آن است که تو گمان نمائی که علیتی در میان اشیاء نیست و نسبت وجود و عدم بسوی اشیاءِ مساوی است و حال این که استدلال باشياء غير محسوسه بعلت عليت و معلولیت است پس چگونه حکم می نمائی به عدم حصول شیء در زمان آینده پس بوده باشد مراد به تقدم و تأخری که در کلام آن حضرت است علیت و معلولیت یا آن چه در سیاق این هاست باشد.

دوم این است که مبناس کلام بر آن است که شاید ایشان قائل به آن باشند و بشا باشد که ممکن باشد الزام ایشان باین کلام بنا بر نفی صانع از این که تمامت اشياء متساوی هستند و تفاوتی در نقص و کمال ندارند پس مراد این است که مقصود این باشد که می فرماید که تو چگونه به تفضیل من بر دیگران حکم کنی با این که با مقدمۀ مذکوره منافی است و با این بیان مقصود از تقدم و تأخر بحسب شرف خواهد بود.

سیم آن است که بنای این کلام بر آن قول باشد که به اکثر ملاحده منسوب است که به کمون و بروز قائل هستند یعنی با قول و عقیدت تو که می گوئی هر حقیقتی در هر چیزی حاصل است چگونه ترا ممکن می شود که در تقدم پاره ای اشیاء بر پارۀ دیگر در فضل و شرف حکم نمائی ؟

ص: 24

مناظره با ابو شاکر دیصانی

و نیز در توحید بحار از هشام بن الحكم مسطور است که ابو شاکر دیصانی با من گفت مرا مسئله ای است از صاحب خودت یعنی حضرت ابی عبداللّه علیه السلام رخصت بجوی تا به حضرتش اندر آیم چه من از جماعتی از علماء ازین مسئله سؤال کرده ام و جوابی کافی نشنیده ام ،گفتم : هیچ تواند بود که مرا از آن مسئله خبر گوئی ؟ شاید جوابی باز دهم که تو را پسندیده آید . گفت دوست همی دارم که این مسئله را در خدمت ابی عبد اللّه سلام اللّه عليه بعرض رسانم . پس از آن حضرت اجازه خواستم و ابو شاکر را در آوردم . ابو شاکر عرض کرد : آیا مرا رخصت به سؤال می فرمائی؟ فرمود: ﴿ سَلْ عَمَّا لاَ بُدَّ لَكَ ﴾ ؛ بپرس از هر چه در مرتع اندیشۀ تو در آید. ابو شاکر عرض کرد چه دلیل هست بر آن که تو را صانعی است؟ فرمود : ﴿ وَجَدْتُ نَفْسِی لَا تَخْلُو مِنْ إِحْدَی جِهَتَیْنِ: إِمَّا أَنْ أَکُونَ ( اكون ) صَنَعْتُهَا أنا ( أو صنعها فيري، فان كنت صنعتها أنا ) فَلاَ أَخْلُو مِنْ أَحَدِ مَعْنَیَیْنِ إِمَّا أَنْ أَکُونَ صَنَعْتُهَا وَ کَانَتْ مَوْجُودَهً، أَوْ صَنَعْتُهَا وَ کَانَتْ مَعْدُومَهً فَإِنْ کُنْتُ صَنَعْتُهَا وَ کَانَتْ مَوْجُودَهً فَقَدِ اِسْتَغْنَیْتُ ( استغنت ) بِوُجُودِهَا عَنْ صَنْعَتِهَا وَ إِنْ کَانَتْ مَعْدُومَهً فَإِنَّکَ تَعْلَمُ أَنَّ اَلْمَعْدُومَ لاَ یُحْدِثُ شَیْئاً فَقَدْ ثَبَتَ اَلْمَعْنَی اَلثَّالِثُ أَنَّ لِی صَانِعاً وَ هُوَ اَللَّهُ رَبُّ اَلْعَالَمِینَ ﴾ : یعنی نفس خود را چنان یافتم که بیرون از آن نیست که من آن را صنعت کرده و بساخته ام این حال از دو معنی بیرون نتواند بود یا من بساخته ام و موجود بوده است یا ساخته ام و معدوم بوده است پس اگر بساخته ام و موجود بوده است همانا بوجودش از صنعت آن مستغنی هستم و اگر معدوم بوده بدرستی که تو می دانی که معدوم چیزی را حادث نتواند نمود و با این دو صورت معنی سوم ثابت می شود که مرا صانعی البته بباید باشد و او پروردگار عالمیان است. چون ابو شاکر این جواب را بشنید بیای شد و جوابی باز نراند. مجلسی می فرماید این برهانی است متین مبنی بر توقف تأثير و ایجاد بر وجود موجد و مؤثر و ضرورت

ص: 25

وجدانيه بحقیقت آن حاکم است و برای عقل در انکار آن مجالی نمی باشد.

مناظره با ابن ابی العوجاء

و هم در آن کتاب از مروان بن اسلم مروی است که ابن ابی العوجاء به حضرت ابی عبد اللّه در آمد و عرض کرد آیا نه آن است که گمان می بری که خدای تعالی خالق همه اشیاء است فرمود چنین است ، عرض کرد من هم خلق می نمایم . فرمود : ( كَيْفَ تَخْلُقُ ) چگونه خلق می کنی ؟ عرض کرد در فلان موضع پلیدی می کنم پس از آن چندی درنگ می نمایم و آن حدث جانوران جنبنده می شود و با این حال من کسی هستم که آن ها را بیافریدم. حضرت ابی عبد اللّه علیه السلام فرمود : ﴿ أَ لَيْسَ خَالِقُ اَلشَّيْءِ يَعْرِفُ كَمْ خَلْقُهُ؟﴾ آيا آفرینندۀ چیزی مخلوق خود را نمی شناسد؟ عرض کرد : آری می شناسد فرمود : ﴿ تَعْرِفُ اَلذَّكَرَ مِنْهَا مِنَ اَلْأُنْثَى وَ تَعْرِفُ كَمْ عُمُرُهَا ﴾ پس تو که خود را خالق آن دواب می دانی آیا نر را از ماده باز می شناسی و به اندازۀ عمر آن عارف هستی؟ ابن ابی العوجاء ساکت گردید و جواب نتوانست.

کلمات آن حضرت بر وجود مؤثر

در كتاب زينة المجالس مسطور است که از حضرت صادق علیه السلام پرسیدند بر وجود مؤثر عالم چه دلیل است ؟ فرمود بزرگ ترین دلایل وجود من است زیرا که وجود من از دو حال بیرون نیست یا آن گاه که خود را موجود ساختم وجود داشتم و این تحصیل حاصل است یا آن گاه خود را موجود ساختم که موجود نبودم و این نیز محال است زیرا که معدوم نتواند چیزی را موجود نمود پس معلوم می شود که ما هست کردۀ موجودی هستیم که هرگز نیستی بروی راه نیابد.

ص: 26

دلیل شناختن خالق

و دیگر در کتاب دوم بحار الانوار از هشام بن سالم مروی است که از حضرت ابی عبد اللّه علیه السلام پرسیدند به چه دلیل و علامت پروردگار خود را بشناختی ، فرمود: ﴿ بِفَسْخِ اَلْعَزْمِ وَ نَقْضِ اَلْهَمِّ، عَزَمْتُ فَفُسِخَ عَزْمِي؛ وَ هَمَمْتُ فَنُقِضَ هَمِّي ﴾: یعنی پروردگار خویش را به فسخ عزيمت ها و نقض و شکست همت ها بشناختم در کاری عزیمت نهادم عزم مرا فسخ افتاد و همت بر بستم همتم را در هم شکست یعنی بعد از آن که وجود انسانی که دارای قوای ظاهریه و باطنیه و صاحب جوهر عقل و ادراک و از دیگر اصناف مخلوق اشرف است چون در کاری عزیمت نماید و همت بندد بر خلاف مقصود او گردد و غالباً در مأمولات و آرزوهای خود مأیوس گردد دلیلی صریح است که مدير و مؤثر و صانع عالم دیگری است.

بیان پاره ای از مناظرات اصحاب حضرت صادق علیه السلام باهم دیگر و با آن حضرت (مکالمه آن حضرت با صفوان )

در جلد دوم بحار الانوار از صفوان بن يحيى مروی است که منصور بن حازم گفت بحضرت ابی عبد اللّه عرض کردم من با جماعتی مناظره کردم و با ایشان گفتم خدای تعالی اکرم و اجلّ از آن است که بمخلوقش شناخته گردد بلکه بندگان خدای بخدای شناخته شوند فرمود رحمت کند ترا خدای.

کلمات آن حضرت با هشام

و هم در آن کتاب از حضرت صادق علیه السلام مردی است که با هشام فرمود ﴿ إِنَّ اَللَّهَ تَعَالَى لاَ يُشْبِهُ شَيْئاً وَ لاَ يُشْبِهُهُ شَيْءٌ وَ كُلَّمَا وَقَعَ فِي اَلْوَهْمِ فَهُوَ بِخِلاَفِهِ ﴾ بدرستی که خدای تعالی بهیچ چیز شبیه نیست و هیچ چیز بدو همانند نباشد و هر چه در وهم در آید یعنی هر چه در باب معرفت ذات خالق در وهم در آید خدای تعالی برخلاف آن است.

ص: 27

خدا را جز خدا نمی شناسد

آن کتاب از آن حضرت مروی است که فرمود: ﴿ سُبْحَانَ مَنْ لاَ يَعْلَمُ أَحَدٌ كَيْفَ هُوَ إِلاَّ هُوَ لَيْسَ كَمِثْلِهِ شَيْءٌ وَ هُوَ اَلسَّمِيعُ اَلْبَصِيرُ لاَ يُحَدُّ وَ لاَ يُحَسُّ وَ لاٰ تُدْرِكُهُ اَلْأَبْصٰارُ وَ لاَ يُحِيطُ بِهِ شَيْءٌ وَ لاَ هُوَ جِسْمٌ وَ لاَ صُورَةٌ وَ لاَ بِذِي تَخْطِيطٍ وَ لاَ تَحْدِيدٍ ﴾ و از این پیش حدیثی باین تقریب با ترجمه اش مسطور شد.

در باب وحدت خدای

و نیز در آن کتاب از هشام بن حکم مروی است که گفت : در حضرت ابی عبد اللّه علیه السلام عرض کردم چه دلیل است بر وحدت خدای ؟ فرمود : ﴿ اِتِّصَالُ اَلتَّدْبِيرِ، وَ تَمَامُ اَلصُّنْعِ، كَمَا قَالَ اَللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ: لَوْ كانَ فِيهِما آلِهَةٌ إِلَّا اللَّهُ لَفَسَدَتا ﴾ دلیل بر یگانگی صانع عالم اتصال تدبیر و تمامیت و کمالیت صنع و صنعت است یعنی اگر شریکی در کار بود در تدبیر انقطاع و در صنعت نقصان می رفت چه صانع متعدد بسلق و آراء خود کار کنند لا جرم در مصنوعات ایشان و تدبیر ایشان اختلاف افتد چنان که خدای عز و جل می فرماید اگر در آسمان و زمین چندین خدای بودی فاسد شدی و ازین پیش بمعنی این آیه شریفه و دقایق آن اشارت شد.

كلمات هشام در عرفان

و نیز در آن کتاب از علی بن حکم از هشام بن سالم مروی است که گفت : نزد محمّد نعمان احول حاضر شدم پس مردی نزد او بایستاد و گفت : پروردگار خود را بچه چیز بشناختی؟ گفت بتوفيق او و ارشاد او و تعریف او و هدایت و راهنمائی او پس من از منزل او بیرون شدم و هشام بن الحکم را ملاقات کردم و گفتم در جواب کسی که از من بپرسد بچه چیز پروردگار خود را بشناختی چگویم؟

ص: 28

گفت اگر کسی این پرسش نماید و بگوید بچه چیز پروردگارت را بشناختی بگوی پروردگار خود جل جلاله را بنفس خویش بشناختم زیرا که نفس من از همه چیز بمن نزدیک تر است چه من هیکل خود را ابعاضی مجتمعه و اجزائی مؤتلفه ظاهرة التركيب مبنية الصنعة يافتم كه بر انواع تخطيط و تصویر یافتم که احوال دیگر گون یافتی بعد از نقصان زیادت گرفتی و بعد از زیادت نقصان پذیرفتی و برای آن حواس مختلفه و جوارح متباینه از چشم و گوش و شام و ذایق و لامس انشاءِ و ایجاد گردیده و بر ضعف و نقص و مهانت مجبول افتاده و مدرك صاحب و رفیق آن ادراك هيچ يك از آن را نتواند نمود یعنی این حواس و قوى هيچ يك نتواند ادراک دیگری را نمود مثلا گوش ادراك بصر و چشم ادراك سمع و كذلك غير ذلك نتواند نمود و قوتی بر آن نتواند افزود و از جلب منفعت بسوی آن و دفع مضرت از آن عاجز است و در تمامت عقول وجود تألیف بدون مؤلف و ثبات صورت بدون مصور محال است پس بدانستم که برای این جمله آفریننده ایست که آن ها را بیافریده و مصوری است که نفس و صورت آن ها را برآورده و در تمامت جهاتش مخالف آن است چنان که خدای تعالى مي فرمايد : ﴿ وَ فِي أَنفُسِكُمْ أَ فَلَا تُبْصِرُونَ ﴾ در نفوس حود و غرائب و عجایب وجود خودتان از چه روی با نظر بصیرت نگران نمی شوید تا بر وحدت و قدرت و عظمت و خلاقیت خدای بدلیلی روشن و حجتی مبرهن راه یابید.

حکایت شعیب با ابو حنیفه

و دیگر در جلد اول کتاب بحار از شعیب بن انس از پاره ای اصحاب حضرت صادق علیه السلام مسطور است که گفت : در خدمت حضرت ابی عبد اللّه علیه السلام ناگاه پسری از جماعت کنده درآمد و دو مسئله ای استفتاء نمود و آن حضرت در آن مسئله فتوی راند بعد از آن بکوفه رفتم و نزد ابو حنیفه شدم و همان غلام را در آن جا دیدم که از همان مسئله پرسش کرد و ابو حنیفه بر خلاف آن چه حضرت صادق علیه السلام فتوی

ص: 29

داده بود حکم نمود چون این حال را بدیدم بپای شدم و گفتم ای ابو حنیفه وای بر تو در همین سال که حج نهادم در خدمت ابی عبد اللّه علیه السلام شدم تا سلامی باز دهم و این پسر را نگران شدم که در همین مسئله بعينها استفتاء نمود و آن حضرت بخلاف فتوای تو حکم فرمود. ابو حنیفه گفت : جعفر بن محمّد چه می داند ؟ من از وى اعلم هستم چه رجال را در یافته ام و از افواه ایشان بشنیده ام و جعفر بن محمّد صحفى است کنایت از این که من مشایخ و اساتید دیده ام و دقایق و علوم ایشان را بشنیده ام و همان طور که گفته اند ( خُذُوا اَلْعِلْمَ مِنْ أَفْوَاهِ اَلرِّجَالِ ) کار کرده ام اما جعفر بن محمّد عليهما السلام بهمان قرائت کتاب قناعت ورزیده و مشایخ و اساتید را در نیافته است.

راوی می گوید : با خود گفتم : سوگند با خدای اگر چه با پای برهنه و خویشتن بر زمین کشیدن باشد حج بخواهم گذاشت و در طلب حجه بودم تا بدست آمد و حج نهادم و بحضرت ابی عبد اللّه علیه السلام تشرف جستم و آن کلام را بعرض رسانیدم آن حضرت بخندید آن گاه فرمود بر وی باد لعنت خدای اما این که گفته است من مردی صحفی هستم براستی سخن کرده باشد صحف ابراهیم و موسی را بخوانده ام عرض کردم کدام کس را بمانند این صحف بهره افتد و درنگی ننمودم که در سرای آن حضرت را بکوفتند و در این حال جماعتی از اصحابش در خدمتش حضور داشتند با غلام فرمود: بنگر کوبندۀ در کیست غلام برفت و باز گشت و عرض کرد ابو حنیفه است. فرمود او را اندر آور ابو حنیفه بیامد و به آن حضرت سلام کرد و پاسخ یافت.

آن گاه ابو حنیفه عرض كرد : « اصلحك اللّه » آیا اجازت می دهی تا بنشینم آن حضرت روی باصحاب خویش آورده ایشان را حدیث همی راند و بجانب ابی حنيفه التفات نفرمود ابو حنیفه در مرتبۀ دوم و سوم نیز همان طور عرض و استدعا نمود و آن حضرت بدو التفات ننمود پس بدون اذن بنشست و چون آن حضرت بدانست

ص: 30

که بنشست بدو ملتفت گشت و فرمود ابو حنیفه کجاست؟ عرض كرد « اصلحك اللّه » در این جا هستم فرمود: توئی فقیه اهل عراق ؟ عرض کرد آری. فرمود بچه چیز ایشان را فتوی می رانی؟ عرض کرد بکتاب خدای و سنت رسول خدای . فرمود : ای ابو حنیفه آیا کتاب خدای را چنان که شایسته و سزاوار آن است می شناسی و ناسخ و منسوخ را عارفی عرض کرد آری فرمود یا ابا حنیفه (و لقد ادّعيت علما، ويلك ما جعل اللّه ذلك إلاّ عند أهل الكتاب الّذين أنزل عليهم، و يلك و لا هو إلاّ عند الخاصّ من ذرية نبينا صلى اللّه عليه و آله ، و ما ورثك اللّه من كتابه حرفا ) اى ابو حنیفه همانا مدعی علمی شدی يعنی مدعی شدی که بر علوم و اسرار قرآن دانائی وای بر تو این علم را خدای تعالی مقرر نداشته است که نزد کسی باشد مگر نزد اهل کتاب که نازل شده است بر ایشان کتاب یعنی آنان که این قرآن بر ایشان نازل گردیده و این علم نیست مگر نزد آن کس که از ذریت پیغمبر ما صلی اللّه علیه و آله و سلم مقام و رتبت خاص داشته باشد و خدای تعالی تو را بیک حرف از کتاب خود وارث نگردانیده است ( فان كنت كما تقول ولست كما تقول ) پس اگر چنان هستی که می گوئی و حال این که در خدمت من معین و روشن است که نیستی چنان که خود ادعا می کنی مرا خبر گوی از قول خداى تعالى ﴿سِيرُوا فِيهٰا لَيٰالِيَ وَ أَيّٰاماً آمِنِينَ ﴾ این زمین از کدام جای ارض است و ابو حنیفه جوابی باز داد و آن حضرت باز گردانید و بعضی سؤال های دیگر فرمود و ابو حنیفه در هر يك بی چاره ماند و بعلمی دیگر وقتی دیگر متمسك و هم چنان مغلوب و منفعل شد چنان که ازین پیش مذکور شد.

و از جملۀ سؤالات آن حضرت که در مناظرات سابق مسطور نشد این است که فرمود: ﴿ يَا أَبَا حَنِيفَةَ أَخْبِرْنِي عَنْ رَجُلٍ كَانَتْ لَهُ أُمُّ وَلَدٍ وَ لَهُ مِنْهَا اِبْنَةٌ وَ كَانَتْ لَهُ حُرَّةٌ لاَ تَلِدُ فَزَارَتِ اَلصَّبِيَّةُ بِنْتُ أُمِّ اَلْوَلَدِ أَبَاهَا فَقَامَ اَلرَّجُلُ بَعْدَ فَرَاغِهِ مِنْ صَلاَةِ اَلْفَجْرِ فَوَاقَعَ أَهْلَهُ اَلَّتِي لاَ تَلِدُ وَ خَرَجَ إِلَى اَلْحَمَّامِ فَأَرَادَتِ اَلْحُرَّةُ أَنْ تَكِيدَ أُمَّ اَلْوَلَدِ وَ اِبْنَتَهَا عِنْدَ اَلرَّجُلِ فَقَامَتْ إِلَيْهَا بِحَرَارَةِ ذَلِكَ اَلْمَاءِ فَوَقَعَتْ عَلَيْهَا وَ هِيَ نَائِمَةٌ فَعَالَجَتْهَا

ص: 31

كَمَا يُعَالِجُ اَلرَّجُلُ اَلْمَرْأَةَ فَعَلِقَتْ أَيُّ شَيْءٍ عِنْدَكَ فِيهَا﴾: اى ابو حنيفه خبر گوى یعنی باز گوی کیفیت و حکم مردی را که او را ام ولدی یعنی کنیزی بود که فرزند داشت و این مرد را از این کنیز دختری است و هم آن مرد را زنی آزاد بود که نمی زائید زمانی آن دختر که از ام ولد بود بزیارت پدرش بیامد و آن مرد چون از نماز صبح فراغت یافت بر خاست و با آن زن آزاده که فرزند نمی زاد مقاربت نمود آن گاه بگرمابه برفت و این زن آزاد بآن اراده شد که ام ولد و دخترش را در خدمت آن مرد دچار کیدی نماید پس در همان حال که گرم آن کار بود و منی در خویش داشت بجانب ام ولد که در این هنگام خوابیده بود برفت و بان استیلا و غلبه که مردان را با زنان است با وی مواقعه کرد و آن آب در رحم او افکند و ام ولد حمل یافت در این کار نزد تو چیست یعنی حکم این عمل و این مساحقه چه باشد ؟

ابو حنیفه عرض کرد: سوگند با خدای مرا علمی در این امر نیست آن گاه آن حضرت از مسئلۀ دیگر و خراب شدن سقف بر هر دو جاریه چنان که ازین پیش مسطور گشت سؤال فرمود : که وارث كيست و ابو حنيفه عرض کرد قسم بخدای مرا علمی در این امر نیست و بعد از آن بآن حضرت عرض كرد : « اصلحك اللّه » همانا در کوفه جماعتی نزد ما هستند که گمان همی برند که نو ایشان را فرمان کرده ای که از فلان و فلان و فلان برائت جويند ﴿ فَقَالَ وَيْلَكَ يَا أَبَا حَنِيفَةَ لَمْ يَكُنْ هَذَا مَعَاذَ اَللَّهِ﴾ فرمود : وای بر تو اى ابو حنيفه معاذ اللّه چنین چیزی نبوده است.عرض کرد « اصلحك اللّه » آن جماعت این کار را دربارۀ ایشان بزرگ می دانند فرمود : « فما تأمرنی » پس بچه چیز مرا امر می کنی عرض کرد بایشان چیزی بر نگاری فرمود بچه چیز عرض کرد از ایشان بخواهی که از ایشان زبان بر بندند فرمود اطاعت مرا نمی کنند عرض کرد :« اصلحك اللّه »چون تو نویسنده و من رسول باشم اطاعت می نمایند ﴿ قَالَ يَا أَبَا حَنِيفَةَ أَبَيْتَ إِلاَّ جَهْلاً كَمْ بَيْنِي وَ بَيْنَ اَلْكُوفَةِ مِنَ اَلْفَرَاسِخِ﴾

ص: 32

فرمود ای ابو حنیفه جز سپردن بوادی جهل و جهالت اندیشه نداری در میان من و کوفه چند فرسنگی مسافت است؟ عرض کرد: اصلحك اللّه از اندازۀ شمار بیرون است.

فرمود در میان من و تو چه مقدار است؟ عرض کرد چیزی نیست . فرمود : ﴿أَنْتَ دَخَلْتَ عَلَيَّ فِي مَنْزِلِي فَاسْتَأْذَنْتَ فِي اَلْجُلُوسِ ثَلاَثَ مَرَّاتٍ فَلَمْ آذَنْ لَكَ فَجَلَسْتَ بِغَيْرِ إِذْنِي خِلاَفاً عَلَيَّ كَيْفَ يُطِيعُونِّي أُولَئِكَ وَ هُمْ هُنَاكَ وَ أَنَا هَاهُنَا﴾ تو در منزل من بخدمت من می آئی و سه دفعه از من اجازت جلوس می جوئی و من ترا رخصت نمی دهم معذلك بدون اذن من بر خلاف میل و اذن من می نشینی اهل کوفه چگونه اطاعت امر مرا خواهند نمود با این که ایشان در کوفه و من در این جا هستم . چون ابو حنیفه این سخن بشنید سر بمقنعه در آورده بیرون شد و همی گفت ( أَعْلَمُ اَلنَّاسِ وَ لَمْ نَرَهُ عِنْدَ عَالِمٍ ) حضرت صادق از تمامیت مردم جهان داناتر است با این که هیچ وقت او را نزد عالم و دانائی ندیده ام یعنی نهایت شگفتی است که با این که این حضرت هیچ وقت نزد عالمی به تعلم نگذرانیده از جمله علمای روزگار اعلم است. و چون ابو حنیفه برفت ابو بکر حضرمی که مشرف بود عرض کرد فدایت گردم جواب دو مسئله اوّل تا چه باشد فرمود ای ابو بکر ﴿ سِیرُوا فِیها لَیالِیَ وَ أَیّاماً آمِنِینَ﴾ با قائم ما اهل بیت است و اما قول خدای ﴿ مَنْ دَخَلَهُ کانَ آمِناً فَمَنْ بَایَعَهُ وَ دَخَلَ مَعَهُ وَ مَسَحَ عَلَی یَدِهِ وَ دَخَلَ فِی عَقْدِ أَصْحَابِهِ کَانَ آمِناً ﴾ هر کس با حضرت قائم عجل اللّه فرجه بیعت نماید و با وی بحرم اندر شود و دست مبارکش را مسح نماید و در زمره اصحابش مندرج گردد ایمن خواهد بود.

معلوم باد قول خداى تعالى ﴿سِيرُوا فِيها لَيالِيَ وَ أَيَّاماً آمِنِينَ ﴾ در ضمن آیاتی که در قصۀ اهل سبا وارد است مذکور است و بنابر این تأویلی که آن حضرت فرموده این جمله معترضه در میان این قصه است برای بیان این که این امنی که ایشان را در این قری حاصل است و بسبب کفران ایشان از ایشان زایل گردید زود است که در لیالی و ايام زمان شرافت توأمان حضرت قائم عجل اللّه فرجه

ص: 33

باز گردد و ازین است که خدای تعالی می فرماید ﴿وَ قَدَّرْنا فِيهَا ﴾ و اما قول خداى تعالى ﴿و مَنْ دَخَلَهُ ﴾ بنابر تأویلی که امام علیه السلام می فرماید تواند بود که مراد دخول در این زمان با بیعت کردن با حضرت قائم صلوات اللّه علیه در حرم باشد یا این که معنی این است که چون حرمت بیت اللّه مقرون بحرمت ائمه هدى صلوات اللّه و سلامه عليهم و راجع بآن است پس دخول در آن کنایه از آمدن بحصن حصین بیعت و متابعت ایشان است و این معنی یکی از بطون آیۀ شریفه است.

و اما در مسئله سحق یعنی در آمیختن زنان با زنان اگر چه حضرت صادق عليه السلام در این جا جوابی مذکور نفرموده است لكن مجلسى اعلى اللّه مقامه می فرماید شیخ در نهایة فرموده است که بر زن رجم لازم است و فرزند را باید با پدرش ملحق کرد زیرا که آب او را که در خویش داشته برحم کنیز افکنده و مهر بر آن زن وارد است و بعضی نیست بلکه حد به تازیانه کافی است و بیان این مطلب در کتب فقها مندرج است و ازین پیش نیز در مناظره آن حضرت و ابو حنیفه باین آیه شریفه و بعضی از فقرات این خبر اشارت شد.

سؤال ابو حنیفه از معروف

در جلد چهارم بحار الانوار سند بمحمد بن سائب کلبی می رسد که حضرت صادق علیه السلام چون بعراق راه می سپرد در حیره نزول فرمود ابو حنیفه بخدمت آن حضرت مشرف شد و از مسائل عدیده پرسش نمود و از جمله مسائلش این بود که عرض کرد فدایت شوم امر بمعروف چیست؟ فقال علیه السلام ﴿ اَلْمَعْرُوفُ یَا أَبَا حَنِیفَهَ اَلْمَعْرُوفُ فِی أَهْلِ اَلسَّمَاءِ، اَلْمَعْرُوفُ فِی أَهْلِ اَلْأَرْضِ، وَ ذَاکَ أَمِیرُ اَلْمُؤْمِنِینَ عَلِیُّ بْنُ أَبِی طَالِبٍ عليه السّلام ﴾ فرمود ای ابو حنیفه معروف در اهل آسمان همان معروف در اهل زمین است و معروف در آسمان و زمین امیر المؤمنین علی بن ابی طالب صلوات اللّه علیه است.

ابو حنیفه عرض کرد فدایت شوم پس منکر چیست ؟ ( قال: اَللَّذَانِ ظَلَمَاهُ حَقَّهُ، وَ اِبْتَزَّاهُ أَمْرَهُ، وَ حَمَلاَ اَلنَّاسَ عَلَی کَتِفِهِ ) فرمود آن دو تن که در حق او ستم ورزیدند

ص: 34

و از امرش کناری دادند و مردمان را بروی به چیرگی برتافتند.

ابو حنيفه عرض کرد آیا امر بمعروف و نهی از منکر آن نیست که چون مردی را به معاصی خدای و فعل منکر بنگری او را از آن کار نهی بفرمائی فرمودند ﴿ ليس ذلك أمرا بمعروف، و لا نهيا عن منكر، إنّما ذاك خير قدّم ﴾ این کار نه امر بمعروف و نه نهی از منکر است بلکه ... ابو حنیفه عرض کرد قربانت گردم خبر گوی مرا از این آیۀ شريفه ﴿ ثُمَّ لَتُسْئَلُنَّ يَوْمَئِذٍ عَنِ اَلنَّعِيمِ﴾ فرمود ﴿ مما هو عندك يا ابا حنيفه﴾ اى ابو حنیفه تو در این آیه چگوئی یعنی معنی نعیم را چه می گوئی عرض کرد امنیت در جان و صحت بدن و قوت و روزی حاضر : ﴿ فَقَالَ یَا أَبَا حَنِیفَةَ لَئِنْ وَقَّفَكَ اللَّهُ أَوْ أَوْقَفَكَ یَوْمَ الْقِیَامَةِ حَتَّی یَسْأَلَکَ عَنْ کُلِّ أَکْلَهٍ أَکَلْتَهَا أَوْ شَرْبَهٍ شَرِبْتَهَا لَیَطُولَنَّ وُقُوفُکَ﴾ فرمود ای ابو حنیفه اگر خداوند تعالی ترا در روز قیامت چندان در موقف حساب بدارد تا ترا از هر لقمه که بخوردی و هر شربت آبی بنوشیدی پرسد هر آینه مدت ایستادگی تو بطول می انجامد ابو حنيفه عرض کرد پس نعیم چیست ؟ (قَالَ اَلنَّعِیمُ نَحْنُ اَلَّذِینَ أَنْقَذَ اَللَّهُ اَلنَّاسَ بِنَا مِنَ اَلضَّلاَلَهِ وَ بَصَّرَهُمْ بِنَا مِنَ الضَّلاَلَهِ وَ بَصَّرَهُمْ بِنَا مِنَ اَلْعَمَی وَ عَلَّمَهُمْ بِنَا مِنَ اَلْجَهْلِ﴾ فرمود نعیم مائیم که خدای تعالی از برکت وجود ما مردمان را از چاه سار گمراهی بیرون آورد و بسبب ما از کوری جهل می رهاند و بنور هدایت بصیرت می دهد عرض کرد فدای تو شوم از چه روی قرآن همیشه تازه و جدید است فرمود ﴿لِأَنَّهُ لَمْ یَجْعَلْ لِزَمَانٍ دُونَ زَمَانٍ فَتُخْلِقَهُ اَلْأَیَّامُ وَ لَوْ کَانَ کَذَلِکَ لَفَنِیَ اَلْقُرْآنُ قَبْلَ فَنَاءِ اَلْعَالَمِ ﴾ زیرا که احکام قرآن را بزمانی بیرون از زمان دیگر اختصاص نداده اند تا در يك زمانی نسخ نشود و زمانی دیگر از آن مخلف بماند و اگر چنین بودی بیایست قرآن پیش از فنای عالم فانی شود و ازین پیش در ذیل مناظرات آن حضرت بمعنی آیه شریفه مذکوره که بدوستی اهلبیت سلام اللّه عليهم راجع بود اشارت شد.

ص: 35

مناظره آن حضرت با طاوس

و هم در آن کتاب مروی است که طاوس بحضرت صادق علیه السلام در آمد ﴿ فَقَالَ لَهُ يَا طَاوُسُ نَاشَدْتُكَ اَللَّهَ هَلْ عَلِمْتَ أَحَداً أَقْبَلَ لِلْعُذْرِ مِنَ اَللَّهِ تَعَالَى قَالَ اَللَّهُمَّ لاَ قَالَ هَلْ عَلِمْتَ أَحَداً أَصْدَقَ مِمَّنْ قَالَ لاَ أَقْدِرُ وَ هُوَ لاَ يَقْدِرُ قَالَ اَللَّهُمَّ لاَ قَالَ فَلِمَ لاَ يَقْبَلُ مَنْ لاَ أَقْبَلَ لِلْعُذْرِ مِنْهُ مِمَّنْ لاَ أَصْدَقَ فِي اَلْقَوْلِ مِنْهُ ﴾ فرمود قسم می دهم ترا بخدای هیچ دانسته ای که هیچ کس در پذیرفتن عذر اقبل از خدای باشد و بهتر از خدای بپذیرد عرض کرد بار خدایا نیست فرمود آیا هیچ کس را یافته باشی که راستگوتر از کسی باشد که بگويد من قادر نیستم و ایشان قادرند عرض کرد بار خدایا نیافته ام فرمود پس از چه روی قبول نمی شود از کسی که هیچ کس پذیرنده تر از او در عذر نیست از آن کسی که راستگوی ترازوی در سخن نیست چون طاوس این سخن بشنید دامان خود را بی فشاند و گفت در میان من و حق دشمنی نیست.

مناظره مؤمن الطاق با پسر ابو حذره

در کتاب احتجاج از اعمش مروی است که جماعت شیعه و محکمه در کوفه نزد ابی نعیم نخعی انجمن شدند و ابو جعفر محمّد بن نعمان مؤمن الطاق حضور داشت ابن ابی حذره گفت ای جماعت شیعه چهار خصلت از ابو بکر بشمار می آورم که هیچ کس از مردم جهان دفع آن را نتوانند کرد و می گویم بسبب این خصال اربعه ابو بكر بر علی علیه السلام و تمام اصحاب پیغمبر صلی اللّه علیه و آله و سلم فضل و فزونی دارد یکی این که ابو بکر در خانۀ رسول خدای که آن حضرت مدفون است دوم آن حضرت است یعنی بعد از پیغمبر ابو بکر را نیز در آن بیت دفن کرده اند و نیز ثانی اثنين آن حضرت است گاهی که آن حضرت در غار رفت و هم چنین ثانی اثنین آن حضرت در نماز گذاشتن مردمان را در آن نمازی که بعد از آن نماز آن حضرت وفات فرمود و نیز اوست ثانی اثنین صدیق این امت چون ابو حذره این کلمات را از دهان بگذرانید

ص: 36

ابو جعفر مؤمن الطاق رحمه اللّه تعالی گفت ( يا ابن أبي حذرة و أنا أقرر معك أن عليا أفضل من أبي بكر و جميع أصحاب النّبي صلّى اللّه عليه و آله من ثلاث جهات من القرآن وصفا و من خبر الرسول نصا و من حجة العقل اعتبارا ) ای پسر ابی حذره من نیز ثابت و برقرار می دارم از بهر تو که علی علیه السلام از ابو بکر و جميع اصحاب پیغمبر صلی اللّه علیه و آله و سلم بهمین خصالی که وصف نمودی افضل است و آن خصال که تو از بهر صاحب خویش می شماری عیبی است از بهر او و نیز از سه جهت از قرآن و صفاً و از خبر فرستادۀ یزدان نصاً و از حجت عقلی اعتباراً اطاعت علی را بر تو لازم و واجب می گردانم و ابراهیم نخعی و اسحاق سبیعی و سلیمان بن مهران اعمش را بر این امر اتفاق افتاده پس از آن ابو جعفر مؤمن الطاق گفت ای پسر ابو حذره مرا از رسول خدای صلی اللّه علیه و آله و سلم خبرگوی که بیوت خود را که خدای تعالی بآن حضرت مضاف و منسوب داشته و مردمان را نهی فرموده است که بدون اذن آن حضرت داخل سرای آن حضرت شوند چگونه به ترکه گذاشت آیا میراث اهل خود و فرزندان خود ساخت یا برای تمامت مسلمانان بصدقه بر نهاد هر چه می خواهی و می دانی بگوی یعنی از این دو صورت هر يك را صلاح می دانی و بسلیقۀ خویش مقرون می شماری باز نمای تا جواب خویش را بشنوی ابو حذره چون این ایراد صحیح را دریافت از جواب زبان بر بست چه خطای این مطلب را که عنوان کرده و فضیلتی بزرگ شمرده بود بدانست.

ابو جعفر مؤمن الطاق گفت : (إن تركها ميراثا لولده و أزواجه فإنه قبض عن تسع نسوة و إنما لعائشة بنت أبي بكر تسع ثمن هذا البيت الذي دفن فيه صاحبك و لا يصيبها من البيت ذراع في ذراع و إن كان صدقة فالبلية أطم و أعظم فإنه لم يصب من البيت إلا ما لأدنى رجل من المسلمين فدخول بيت النّبي صلّى اللّه عليه و آله بغير إذنه في حياته و بعد وفاته معصية إلا لعلي بن أبي طالب عليه السّلام و ولده فإن الله أحل لهم ما أحل للنبي صلّى اللّه عليه و آله و سلم ) اگر رسول خدای آن بيوت خاصه خود را میراث از بهر فرزندان و ازواج خویش مقرر داشته همانا آن حضرت چون وفات کرد

ص: 37

نه زن داشت و هر زنی افزون از هشت يك خانه بارث نمی برد و با این تقریر عایشه را نه يك از هشت يك بهره می افتد و این همان بیتی است که رسول خدای صلی اللّه علیه و آله و سلم در آن مدفونست هفتاد و دو قسمت می شود و ازین جمله يك قسمت بعايشه دختر ابو بکر می رسد و ازین بیتی که صاحب تو ابو بکر در آن خفته افزون از يك ذراع در يك ذراع بهره عایشه نمی شود و اگر این خانه صدقه تمام مسلمانان است پس این بلية يعنى تقرير گو را و در این مکان خیلی سخت تر و اطم و اعظم است چه بهرۀ او نیز ازین خانه افزون از بهرۀ ادنی مسلمانی نخواهد بود پس در آمدن در سرای پیغمبر خواه در زمان زندگانی خواه بعد از وفات آن حضرت گناه و معصیت است مگر برای علی بن ابی طالب و فرزندان آن حضرت علیه السلام چه خدای حلال گردانیده است برای ایشان آن چه حلال نموده است برای پیغمبر.

بعد از آن مؤمن الطاق با ایشان گفت هیچ می دانید که رسول خدای فرمان کرد تا ابواب جميع مردمان را که بمسجد راه داشت مسدود داشتند مگر باب علی ابن ابی طالب علیه السلام را که هم چنان بمسجد آن حضرت گشاده بود و ابو بکر در کمال مسکنت از آن حضرت مسئلت نمود كه يك روزنه از بهر او بجای بماند تا از سرای خویش بحضرت رسول صلی اللّه علیه و آله و سلم نگران باشد آن حضرت امتناع فرمود و هم آن حضرت عباس از این حال غضبناك شد و رسول خدای صلی اللّه علیه و آله و سلم چون این حال را بدید مردمان را خطبه راند و فرمود ﴿ انَّ اَللَّهَ تَبَارَكَ وَ تَعَالَى أَمَرَ لِمُوسَى وَ هَارُونَ أَنْ تَبَوَّءٰا لِقَوْمِكُمٰا بِمِصْرَ بُيُوتاً وَ أَمَرَهُمَا أَنْ لاَ يَبِيتَ فِي مَسْجِدِهِمَا جُنُبٌ وَ لاَ يَقْرَبَ فِيهِ اَلنِّسَاءَ إِلاَّ مُوسَى وَ هَارُونَ وَ ذُرِّيَّتُهُمَا وَ إِنَّ عَلِيّاً هُوَ بِمَنْزِلَةِ هَارُونَ مِنْ مُوسَى وَ ذُرِّيَّتُهُ كَذُرِّيَّةِ هَارُونَ وَ لاَ يَحِلُّ لِأَحَدٍ أَنْ يَقْرَبَ اَلنِّسَاءَ فِي مَسْجِدِ رَسُولِ اَللَّهِ صَلَّى اَللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ وَ لاَ يَبِيتَ فِيهِ جُنُبٌ إِلاَّ عَلِيٌّ وَ ذُرِّيَّتُهُ عَلَيْهِمُ اَلسَّلاَمُ ﴾ بدرستی که یزدان تعالی موسی و هارون علیهما السلام را فرمان کرد تا در مصر خانه ها از بهر قوم خودتان مرتب دارید و ایشان را امر نمود که در مسجد ایشان جنبی بیتوته ننماید و با زنان در آن مکان نزدیکی نجویند مگر

ص: 38

موسی و هارون و ذرية ايشان و بدرستي كه على علیه السلام بمنزله هارون است از موسی یعنی علی در خدمت من همان منزلت برادری و اخوت دارد که هارون در خدمت موسی داشت و ذريۀ على نيز حکم ذریۀ هارون را دارد و روا نیست که هیچ کس در مسجد رسول خدای با زن نزدیکی جوید یا جنب بيتوته نماید مگر علی و ذرية او سلام اللّه عليهم حاضران همه گفتند چنین است . این وقت ابو جعفر مؤمن الطاق گفت ای پسر ابو حذره ربع دین تو رفت و این منقبتی است برای صاحب من علی صلوات اللّه علیه که برای احدی مانند آن نیست و عیبی است برای صاحب تو .

و اما قول تو که گفتی یکی از چهار خصلت وی این است که ﴿ ثَانِيَ اثْنَيْنِ إِذْ هُمَا فِي الْغَارِ ﴾ است خبر ده مرا آیا خدای تعالی سکینۀ خود را بر رسول خود و بر جماعت مؤمنین در غیر غار فرو فرستاده است ابو حذره عرض کرد آری ابو جعفر گفت با این تقدیر پس صاحب تو را در غار از صفت سکینه و وقار بیرون کرده و او را بحزن اختصاص داده است لكن بيتوته و اقامت حضرت علی بن ابی طالب در همان شب در فراش رسول خدای و فدا کردن جان خود را در راه آن حضرت از آمدن صاحب تو در غار افضل است مردمان یک زبان گفتند براستی گفتی و ابو جعفر گفت ای پسر ابو حذره نصف دین تو برفت.

و اما قول تو که گفتی ابو بکر ثانی اثنین صدیق از امت است همانا خدای تعالى واجب گردانید بر صاحب تو که برای امیر المؤمنين على علیه السلام استغفار نماید در این آیه شریفه ﴿ وَ الَّذِينَ جاؤُ مِنْ بَعْدِهِمْ يَقُولُونَ رَبَّنَا اغْفِرْ لَنا وَ لِإِخْوانِنَا الَّذِينَ سَبَقُونا بِالْإِيمانِ﴾ إلى آخر الآية چه علی علیه السلام از همه کس زودتر ایمان آورده است لكن آن چه را تو ادعا می کنی یعنی صدیق می خوانی چیزی است که مردمان بنامیده اند لکن آن کسی را که در قرآن نامیده شده و بصدق و تصدیق از بهر او شهادت داده سزاوار تر است بصدیق بودن از آن کس که مردمان او را این نام نهند و بتحقيق که علی علیه السلام در منبر بصره فرمود ﴿ أَنَا اَلصِّدِّيقُ اَلْأَكْبَرُ آمَنْتُ قَبْلَ أَنْ آمَنَ أَبُو بَكْرٍ وَ صَدَّقْتُ قَبْلَهُ ﴾ منم صدیق اکبر ایمان آوردم پیش از آن که ابو بکر

ص: 39

ایمان بیاورد و تصدیق رسول خدای را نمودم قبل از آن که او تصدیق کند مردمان گفتند براستی سخن بیا راستی آن گاه ابو جعفر مؤمن الطاق گفت يا ابن ابی حذره سه قسمت از چهار قسمت دین تو برفت.

و اما قول تو در نماز کردن بمردمان که برای صاحب خود فضيلتی مقرر داشتی و حال این که از بهر او تمام نگشت بلکه این کردار به تهمت نزدیک تر است تا بفضیلت چه اگر این کار بفرمان رسول خدای صلی اللّه علیه و آله و سلم بود او را ازین نماز عزل نمی کردند ندانستی که چون ابو بکر برای نماز مردمان نقدم گرفت رسول خدای صلی اللّه علیه و آله و سلم با آن حالت سختی مرض بیرون شد و مردمان را نماز نهاد و او را از آن کار بر کنار ساخت و این نماز از یکی از دو وجه بیرون نیست یا این است که حیلتی در این کار بکار برده و چون پیغمبر احساس آن را فرمود با آن حالت شدت علت بیرون شد و او را از آن کار عزلت داد تا بعد از آن حضرت این نماز نهادن حجتی از بهر او در امر خلافت نباشد و مردمان در قبول دعوی او معذور نباشند و یا این است که رسول خدای او را باین نماز امر کرد و بدو تفویض فرمود چنان که در حکایت تبلیغ سورۀ مبارکه برائت و مأمور شدن ابو بکر از جانب رسول خدای همین صورت یافت پس از آن جبرئیل علیه السلام نازل شد و عرض کرد این سوره را جز تو یا مردی که از تو باشد نباید برساند پس رسول خدای بفرمان خداوند در طلب ابو بکر برفت و آن سوره را از وی بگرفت و او را از نگاهداری آن سوره و از رسانیدن احکام آن معزول داشت قصه این نماز نهادن نیز بر این منوال است یعنی اگر از جانب رسول خدای هم بوده است فرمان خدای بدیگرگون رسید و در هر دو حالت وی مذموم است چه آن چه از وی مستور بود مکشوف گشت و در این امر و ظهور این قضیه دلیلی واضح و روشن بدست می آید که ابو بکر بعد از رسول خدای صلی اللّه علیه و آله و سلم صلاحیت خلافت آن حضرت را ندارد و نیز بر هیچ چیز از امور دينيه مأمون نتواند بود مردمان چون این سخنان بشنیدند جملگی گفتند بصداقت سخن کردی و ابو جعفر مؤمن الطاق گفت یا ابن ابی حذره دین تو تمامت برفت. و در آن جا که

ص: 40

می خواستی ممدوح گردی رسوا شدی.

این هنگام مردمان با مؤمن الطاق گفتند برهانی که ادعا نمودی که در اطاعت نمودن بعلی علیه السلام داری بیاور ابو جعفر گفت اما برهان قرآنی من حيث الوصف اين قول خدای عز و جل است ﴿ يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا اتَّقُوا اللَّهَ وَ كُونُوا مَعَ الصَّادِقِينَ ﴾ ای بندگان گرونده از خدای بپرهیزید و با راست گویان باشید و ما علی علیه السلام را در قرآن باین صفت یافتیم در این قول خدای عزّ و جل ﴿ وَ الصَّابِرُ فِی الْبَأْساءِ وَ الضَّرَّاءِ وَ حِینَ الْبَأْس ﴾ آن کسانی که در جهاد فی سبيل اللّه بمشقت و زحمت و صدمت جنگ و زیان جانی و مالی و در هنگام حضور پیکار شکیبائی کنند و پای ثبات را نلغزانند این چنین کسان پرهیزکاران باشند و در این باب اجماع امت بر آن واقع شد که علی علیه السلام باین امر از دیگران اولی است چه آن حضرت هیچ وقت از جنگ فرار نکرد چنان که دیگران در مواقع عدیده فرار نموده اند.

مردمان عرض کردند بصداقت سخن کردی.

و اما خبر از رسول خدای صلی اللّه علیه و آله و سلم که بر طریق نص و تصریح در حق آن حضرت وارد شده است این است که فرمود ﴿ إِنِّي تَارِكٌ فِيكُمُ اَلثَّقَلَيْنِ مَا إِنْ تَمَسَّكْتُمْ بِهِمَا لَنْ تَضِلُّوا بَعْدِي كِتَابَ اَللَّهِ وَ عِتْرَتِي أَهْلَ بَيْتِي فَإِنَّهُمَا لَنْ يَفْتَرِقَا حَتَّى يَرِدَا عَلَيَّ اَلْحَوْضَ ) بدرستی که من در میان شما دو چیز سنگین می گذارم مادامی که بایشان متمسك باشید گمراه نمی شوید بعد از من و آن دو چیز کتاب خدای یعنی قرآن و عترت من است که اهل بیت من هستند و این دو چیز از هم جدائی نگیرند تا در کنار حوض کوثر بخدمت من ورود نمایند.

و قول رسول خدای صلی اللّه علیه و آله و سلم ﴿ إِنَّمَا مَثَلُ أَهْلِ بَيْتِي كَمَثَلِ سَفِينَةِ نُوحٍ مَنْ رَكِبَهَا نَجَا وَ مَنْ تَخَلَّفَ عَنْهَا غَرِقَ وَ مَنْ تَقَدَّمَهَا مَرَقَ وَ مَنْ لَزِمَهَا لَحِقَ فَالْمُتَمَسِّکُ بِأَهْلِ بَیْتِ رَسُولِ اللَّهِ صلی الله علیه و آله هَادٍ مُهْتَدٍ بِشَهَادَهٍ مِنَ الرَّسُولِ - و المتمسك بغيرها ضال مضل ﴾ همانا مثل اهل بیت در میان شما مانند مثل کشتی نوح است که هر کسی در آن

ص: 41

سوار شد از دریای هلاکت نجات یافت و هر كسی تخلف جست در طوفان بلیت غرقه گردید و هر کس از آن پیشی گرفت از دین و آئین تجاوز نمود و هر کسی بایشان ملازمت ورزید بدین و آئین حق ملحق گشت پس آنان که باهل بیت رسول خدای صلی اللّه علیه و آله و سلم تمسك بورزند بشهادت و گواهی که رسول خدای در این جا داده هدایت یافته و مردمان را هدایت کنند و هر کسی بغیر ایشان تمسك جويد گمراه است و گمراه نمایندۀ مردمان.

گفتند ای ابو جعفر براستی سخن کردی و اما حجة عقل این است که جمله مردمان من حيث الطبيعة بباید طاعت عالم را نمایند و جبلی و سرشت ایشان این است و اجماع جهانیان را بر آن یافته ایم علی علیه السلام اعلم اصحاب رسول خدای صلی اللّه علیه و آله و سلم است و تمامت مردمان در تمامت مسائل از آن حضرت سؤال می کردند و بحضرتش حاجتمند بودند و امیر المؤمنین که بحر علوم اولین و آخرین است از جمله دانایان و علمای روزگار بی نیاز بود و این نیز از روی شاهد و دلیل است که از قرآن در این آیۀ شریفه بر آن حضرت رسیده است ﴿ أَ فَمَنْ يَهْدِي إِلَى اَلْحَقِّ أَحَقُّ أَنْ يُتَّبَعَ أَمَّنْ لاٰ يَهِدِّي إِلاّٰ أَنْ يُهْدىٰ فَمٰا لَكُمْ كَيْفَ تَحْكُمُونَ﴾ یعنی آیا پس آن که راه می نماید بحق باسباب توفيق و الطاف سزاوارتر است که متابعت کرده شود یا آن کس که راه نیابد بخودی خود مگر این که راه نمایند او را پس چیست و چه بوده شما را چگونه حکم می کنید و تسویه میان این دو تن را می نمائید؟! راوی می گوید هیچ روزی نیکوتر از این روز دیده نشد و در آن روز جمعی کثیر از علما و مردمان باین عقیدت باز شدند و ابو جعفر مؤمن الطاق را با ابو حنيفه مناظرات عدیده روی داده چنان که ازین پیش نیز بآن اشارت شد.

بيانات ابن ابی الحدید

ابن ابی الحدید در شرح نهج البلاغه در ذیل شرح خطبۀ مبارکه حضرت

ص: 42

امير المؤمنين علیه السلام ﴿ وَ آخَرُ قَدْ تُسَمَّى عَالِماً وَ لَيْسَ بِهِ ﴾ چنان که در کتاب طراز المذهب متعلق بحضرت زینب سلام اللّه عليها نيز بعضى بيانات و تحقیقات ابن ابی الحدید که در باب روح در ذیل این خطبه مذکور داشته مرقوم است در باب ثقلین و عترت که در این خطبۀ مبارکه بهر دو اشارت شده می نویسد و می گوید عترت رسول خدای صلی اللّه علیه و آله و سلم اهل نزديك و نسل آن حضرت هستند و آن کس که گوید عترت قوم و عشيرت و رهط و طایفۀ آن حضرت می باشند و این که ابو بکر در روز سقیفه یا بعد از آن گوید: ﴿ نَحْنُ عِتْرَةُ رَسُولِ اَللَّهِ صَلَّى اللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ وَ بَيْضَتُهُ اَلَّتِي تَفَقَّأَتْ عَنْهُ ﴾ مائيم عترت رسول خدای صلی اللّه علیه و آله و سلم و بیضۀ مبارکه او که شکافته و بیرون شده ایم از آن بر طریق مجاز است زیرا که ابو بکر و امثال او بالنسبة بجماعت انصار عترت آن حضرت توانند بود نه این كه فی الحقيقه عترت پیغمبر باشند چنان که طایفۀ عدنان با مردم قحطان تفاخر کنند و گویند مائیم پسر عم رسول اللّه نه این است که مقصودشان این باشد که حقيقة پسر عم آن حضرت هستند بلکه عدنانی بر حسب اضافه بسوی قحطانی و نسبت بآن طایفه پسر عم آن حضرت می شود و این استعمال و این تنطق بر سبیل مجاز است و اگر این کلام را بر طریق حذف چندین مضاف بشماریم باین معنی که مثلا عدنانی پسر عم پدر اندر پدر است تا چندین تن پسران و پدران شمرده شوند تا بآنجا که با آن حضرت بيك پشت متصل شوند ابو بکر نیز می تواند عترت اجداد آن حضرت باشد لکن بر طریق حذف چندین مضاف . اما این عترت نه آن عترت است که در این جا رسول اللّه فرموده چه آن حضرت مبین و مشخص داشته است که مقصود ازین عترت کیست چه فرموده است : ﴿ إِنِّي تَارِكٌ فِيكُمُ اَلثَّقَلَيْنِ ﴾ من درميان شما دو چیز گرامی می گذارم بعد از آن توضیح می فرماید که « عترتی اهل بیتی » و در مقام دیگر اهل بیت خود را معین می فرماید که کدام جماعت هستند در آن جا که عبای مبارک بر ایشان می گستراند در آن هنگام که آيۀ : ﴿ إِنَّمٰا يُرِيدُ اَللّٰهُ لِيُذْهِبَ عَنْكُمُ اَلرِّجْسَ ﴾ نازل می شود می فرماید: ﴿اَللَّهُمَّ هَؤُلاَءِ أَهْلُ بَيْتِي فَأَذْهِبْ عَنْهُمُ اَلرِّجْسَ ﴾ و باین ترتیب و تقریر معلوم شد که مقصود از عترت اهل بیت آن حضرت

ص: 43

هستند و اهل بیت نیز بآل عبا اختصاص دارند و جز ایشان هیچ کس باین معنی که مراد و مقصود است عترت رسول خدای صلی اللّه علیه و آله و سلم نمی تواند بود.

ابن ابی الحدید می گوید: اگر بگوئی این عترت که امیر المؤمنين علیه السلام در این خطبه فرموده کدام کس را قصد کرده می گویم خودش و دو پسر سعادت سیرش را خواسته و اصل در حقيقة نفس مبارك خود آن حضرت است چه دو پسرش تابع آن حضرت و نسبت ایشان بآن حضرت مانند نسبت ستارگان درخشنده بطلوع آفتاب درخشنده می باشد چنان که رسول خدا صلی اللّه علیه و آله و سلم بر این معنی تنبیه فرموده چنان که می فرماید :( وَ أَبُوكُمَا خَيْرٌ مِنْكُمَا ) و امير المؤمنین علیه السلام در صفت عترت در این خطبۀ مبارکه می فرماید :﴿وَ هُمْ أَزِمَّةُ اَلْحَقِّ وَ أَلْسِنَةُ اَلصِّدْقِ، فَأَنْزِلُوهُمْ بِأَحْسَنِ مَنَازِلِ اَلْقُرْآنِ ﴾.

ابن ابی الحدید در شرح این کلمۀ بلیغه می گوید : ازمة جمع زمام است و امیر المؤمنین در این کلمه حق را با عترت دایر می گرداند یعنی بهر کجا دایر شوند حق با ایشان دایر است و هر کجا بروند حق با ایشان می رود چنان که نافۀ مطیع زمام خود می باشد و رسول خدای صلی اللّه علیه و آله و سلم بر صدق این قضیه تنبیه فرموده و می فرماید: وادر الحق معه حيث دار ( بهر کجا بگردد حق با او می گردد ( وَ أَلْسِنَةُ اَلصِّدْقِ ) از الفاظ شریفۀ قرآنیه است چنان که خدای تعالی می فرماید: ﴿ وَ اِجْعَلْ لِي لِسٰانَ صِدْقٍ فِي اَلْآخِرِينَ﴾ چه از عترت هیچ حکمی و قولی صادر نمی شود جز آن که موافق حق و صواب است و چون مقام ایشان چنین است پس ایشان را در بهترین منازل قرآن نازل گردانید و در این کلمۀ طیبه سری بزرگ است و آن این است که حضرت امیر المؤمنين صلوات اللّه عليه و على آله اجمعين تمامت مكلفين را مؤكداً امر می فرماید که حضرات عترت را در مراتب اجلال و اعظام و انقیاد و اطاعت او امر و نواهی و زواجر و احکام ایشان جاری مجری و نازل منزلۀ قرآن بدانید و همان طور که اوامر و نواهی قرآن و احکام آن را واجب و حرمت و عظمت و اطاعت آن را لازم می شمارید و خلاف آن را مخالف دین و مذهب و موجب عذاب و

ص: 44

فکال مؤید می دانید در مراتب عترت نیز بر این عقیدت و روش می باشید.

ابن ابی الحدید می گوید : اگر گوئی این سخن مشعر بآن است که عترت باید معصوم باشند و معصوم هستند پس اصحاب شما یعنی پاره ای از اهل جماعت و سنت چه می گویند می گویم ابو محمّد بن منویه رضی اللّه تعالى عنه در كتاب الكفاية تصريح تنصيص و تصریح نموده است بر اين كه علی علیه السلام معصوم است و اگر چند واجب العصمة نیست و هم چنین عصمت شرط در کار امامت نیست لكن ادله نصوص دلالت بر عصمت آن حضرت من حيث الباطن و المعنى دارد و تصریح بر آن می نماید که این أمر يعنی عصمت مخصوص بامير المؤمنين على علیه السلام است نه سایر صحابه و چون اهل سنت و جماعت شرط امامت را عصمت نمی دانند این است که خلاف دیگران را صحیح می دانند.

اما مذهب امامية كه عصمت را شرط امامت دانند می گویند تمامت ائمه هدی صلوات اللّه عليهم اجمعین معصوم هستند و هر کسی معصوم نباشد نتواند امام باشد نه این که غیر از امام نیز نتواند معصوم بود و فرق در میان مذهب سنّی و شیعی در همین عنوان است و این مطلبی عالی است و حکما و علمای شیعی در اثبات این امر بدلایل عقلیه و نقلیه رنج ها کشیده اند و بمقام اثبات رسانیده اند چنان که گاهی در طی این کتب مذکور و ازین بعد نیز انشاء اللّه تعالى در مواقع عديده مسطور می شود.

و در این خطبۀ مبارکه بمراتب جلالت و عظمت اهل بيت عصمت و طهارت صلوات اللّه عليهم اشارت ها رفته چنان که برخی در اوایل کتاب احوال حضرت زينب سلام اللّه علیها مرقوم شد و هم در این خطبه مي فرمايد : ﴿ لَمْ أَعْمَلْ فِيكُمْ بِالثَّقَلِ اَلْأَكْبَرِ ﴾ يعنى كتاب خدای ﴿ وَ أَتْرُكْ فِيكُمُ اَلثَّقَلَ اَلْأَصْغَرَ ﴾ یعنی دو پسرش حسنين عليهما السلام و این که رسول خدای صلی اللّه علیه و آله و سلم کتاب و عترت را ثقلین نام کرد برای آنست که ثقل در لغت بمعنی متاع مسافر و حشمت او است پس گویا رسول خدای صلی اللّه علیه و آله و سلم گاهی که سفر کردن آن حضرت بآن جهان و انتقال بجوار پروردگارش فرا رسید

ص: 45

نفس مبارك خود را مانند مسافر شمرد که از منزلی بمنزلی می رود و کتاب و عترت را مانند متاع و حشم خویش خواند چه این دو از همه چیز بآن حضرت بیش تر اختصاص دارند.

در معنی تقلین و عترت

صاحب مجمع البحرین می گوید: در حدیث حضرت صادق علیه السلام و آباء عظامش از حسن بن علی صلوات اللّه عليهم مروی است که از امیر المؤمنين صلوات اللّه عليه از معنی قول رسول خداى صلی اللّه علیه و آله و سلم ﴿ إِنِّي مُخَلِّفٌ فِيكُمُ اَلثَّقَلَيْنِ كِتَابَ اَللَّهِ وَ عِتْرَتِي ﴾ پرسیدند عترت کیست فرمود : ﴿ أَنَا وَ اَلْحَسَنُ وَ اَلْحُسَيْنُ وَ اَلْأَئِمَّةُ اَلتِّسْعَةُ مِنْ وُلْدِ اَلْحُسَيْنِ تَاسِعُهُمْ مَهْدِيُّهُمْ وَ قَائِمُهُمْ، لاَ يُفَارِقُونَ كِتَابَ اَللَّهِ وَ لاَ يُفَارِقُهُمْ حَتَّى يَرِدُوا عَلَى رَسُولِ اَللَّهِ صَلَّى اَللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ وَ سَلَّمَ حَوْضَهُ ﴾ و هم در حدیث دیگر وارد است که از آن حضرت پرسیدند عترت پیغمبر کیستند فرمود :« اصحاب العباء » و تغلب از ابن الاعرابی حکایت کرده است که عترت فرزند مرد و ذریۀ اوست که از صلب او باشد و ازین است که ذریۀ محمّد اللّه صلی اللّه علیه و آله و سلم را که از علی و فاطمه علیهما السلام پدید شده اند عترت گویند. تغلب می گوید با ابن الاعرابی گفتم پس معنی قول ابی بکر در سقیفه ﴿ نَحْنُ عِتْرَةُ رَسُولِ اَللَّهِ صَلَّى اَللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ ﴾ چیست گفت مقصود ابى بكر بلدة و بيضة آن حضرت است و عترت محمّد صلی اللّه علیه و آله و سلم لا محاله فرزندان فاطمه عليهم السلام باشند و هم تغلب از ابن الاعرابی حکایت کرده است که گفت عترت بمعنى بلدة و بيضة می باشد و حضرات ائمه عليهم السلام بلدۀ اسلام و بیضه و اصول اسلام هستند و عترت بمعنی سنگی بزرگ است که سوسمار سوراخش را نزديك بآن بیاراید تا گم نکند و ائمه عليهم السلام هادیان و راهنمایان بحق هستند و عترت بمعنی بیخ درخت است که قطع شده باشد و ائمه هدی صلوات اللّه عليهم اصل و بیخ درخت بریده شده اند چه خون ایشان را بریختند و اصل ایشان را بریدند و با ایشان ستم راندند و نیز عترة پاره های بزرگ مشك است که در قوطی و نافجه باشد و ائمه هدی سلام اللّه عليهم در میان بنی هاشم و بنی ابو طالب حكم پاره های مشك بزرگ دارند که در نافجه باشد و عترت بمعنی چشمۀ

ص: 46

خوشگوار رائق می باشد و نزد اهل حکمت هیچ چیز از علوم ایشان گواراتر نیست و عترت بمعنی فرزندان ذکور است و ایشان نیز همه ذکورند به اناث و عترت بمعنی باد است و ایشان جند خدای و حزب او هستند چنان که ریح جند خدای است و عترت بمعنی گیاه پراکنده است مثل مرز نجوش و ایشان اهل مشاهد متفرقه می باشند و برکات ایشان در مشرق و مغرب جهان پراکنده و نمایان است. و عترت بمعنی قلاده ایست که با مشك عجين شود و ایشان قلاید علم و حکمت می باشند. و عترت مرد اولیا و دوستان اوست و ایشان هستند اولیاء الله المتقون و عباده المخلصون . و عترت بمعنى رهط و گروه است و ایشانند رهط رسول اللّه صلی اللّه علیه و آله و سلم و رهط رجل بمعنی قوم و قبیلۀ اوست.

و نيز صاحب مجمع البحرین کوید در حدیث رسول خداى ﴿ إِنِّي تَارِكٌ فِيكُمُ اَلثَّقَلَيْنِ كِتَابَ اَللَّهِ وَ عِتْرَتِي ﴾ بعضی گفته اند کتاب و عترت را ثقلین نامیدند برای این که عمل کردن بآن ها و احکام آن ها و رعایت عظمت و طاعت آن ها ثقیل است و برخی گفته اند از ثقل بتحريك است که بمعنی متاع مسافر است و در حدیث رسول خدای صلی اللّه عليه و آله و سلم وارد است ( إِنَّ لِكُلِّ نَبِيٍّ أَهْلاً وَ ثَقَلاً، وَ هَؤُلاَءِ يعنى علياً و فاطمة و الحسن و الحسين اهل بيتی و تقلى ﴾.

بالجمله كلام ابو بکر که می فرماید ﴿ وَ بَيْضَتُهُ اَلَّتِي تَفَقَّأَتْ عَنْهُ ﴾ معلوم است که خود باز می نماید که مقصود او نه حقیقت بلکه مجاز است و در صورتی که آن کس که خود را مجازاً عترت بخواند و باین افتخار مجازی مختار و خليفه گردد البته آن کس که حقيقة عترت و بعلاوه بتصديق اهل سنت و جماعت دارای مرتبۀ رفيعۀ منيعۀ عصمت باشد بادراک این مقام اولی و احق است و در صورتی که این جماعت عصمت را شرط امامت ندانند و حال این که شرط اهم است در عدالت جای سخن نخواهد بود.

بیانات ابن ابی الحدید در مراتب امیر المؤمنین علیه السلام

و ما از خود ابن ابی الحدید در شرح نهج البلاغه در ذیل خطبۀ مبارکه

ص: 47

﴿ عِبَادَ اَللَّهِ إِنَّ مِنْ أَحَبِّ عِبَادِ اَللَّهِ إِلَيْهِ عَبْداً أَعَانَهُ اَللَّهُ عَلَى نَفْسِهِ فَاسْتَشْعَرَ اَلْحُزْنَ وَ تَجَلْبَبَ اَلْخَوْفَ الى آخرها ﴾ که قبل از همین خطبه ایست که بپاره ای فقرات آن اشارت شد و بیاناتی که در مراتب عرفان و جز آن می نماید و شانزده مقام مذکور می دارد و مراتب عاليه نفسانیه را بحد کمال منسوب بآن حضرت می دارد می گوید سیزدهم این است که شخص عارف کامل بوده باشد مصباح ظلمات ضلال و كشاف عشوات شبه و مفتاح مهمات شكوك مستغلقه و دفاع معضلات احتجاجات عقليۀ دقيقه غامضه و دلیل بر فلوات انظار صعبه مشتبهه و در اصحاب محمّد صلی اللّه علیه و آله و سلم جز امير المؤمنين صلوات اللّه علیه احدی باین صفت نبوده است. شانزدهم این است که نفس خود را بعدل ملازم گرداند و عدالت ملکه ای است که به سبب آن از نفس انسانی افعال فاضلۀ خلقا لا تخلقا صادر گردد و اقسام عدالت بر سه وجه است که اصول آن هستند و اقسام دیگر از فضائلی می باشد که فروع آن است : اول - شجاعت است و سخاوت در شجاعت داخل

می شود چه سخاوت نیز شجاعت و خوار کردن مال است چنان که شجاعت اصلية خوار کردن نفس است چنان که آن کس که در جنگ شجاع باشد جان خود را می بخشد و کسی که در مال جواد باشد شجاع است در انفاق آن چنان که شاعر گوید :

ايقنت ان من السماح شجاعة *** تدعی و ان من الشجاعة جوداً

دوم - آن است که دارای عفت باشد و در عفت قناعت و زهد و عزلت داخل می شود. سیم - حکمت است و این وجه اشرف است و عدالت کامله برای احدی از نوع بشر بعد از رسول خدای صلی اللّه علیه و آله و سلم جز برای امیر المؤمنين علیه السلام حاصل نگشت و ابن ابی الحدید می گوید هر کسی در علم صحت این مسائل انصاف دهد می داند شجاعت و جود و عفت و قناعت و زهد آن حضرت را مثل زنند و در میان بزرگان جهان ضرب المثل است و اما حکمت و بحث در امور الهیه از هیچ کس از مردم عرب دیده و شنیده نشده و در مجاهدات اکابر و اصاغر ایشان کلمتی از حکمت نبوده است و این فنی است که بحکمای اوایل یونان و اساطین حکمت اختصاص داشته و اول کسی که از مردم عرب در این کار و در این عنوان خوض فرموده على علیه السلام

ص: 48

است و ازین است که مباحث دقیقه در توحید و عدل در کلمات و خطب مبارکۀ آن حضرت صفحۀ جهان را فرو گرفته و در کلام هیچ کس از تابعین و صحابه يك کلمه ازین عنوان نیست و تصور آن را نمی کرده اند و عرب را کجا این رتبت و مقام حاصل تواند بود و ازین است که جماعت متکلمین را که در سایر معقولات فرو رفته اند بآن حضرت منسوب دارند نه غیر او و آن حضرت را استاد و رئیس خود شمرده اند و طبقات متكلمين از افضلية و شعب اماميه و زيديه و كيسانيه و جماعت اشعریه و کرامیه مشایخ خود را بآن حضرت منتهی می دارند یعنی هیچ کس از خودش چيزی در دست ندارد و همه کس خوشه چین آن خرمن مبارك است ، و ابن ابی الحدید گوید که تمامت نعوت و صفات و شرایطی که امیر المؤمنین علیه السلام در این خطبه مبارکه مذکور داشته و غالب آن ها مقاماتی بس صعب است که عقول در تصور واکتناه آن نتواند پای ثباتش را استوار دارد در خود آن حضرت جمع است.

تحقیق در مطلب

اکنون گوئیم: ابن ابی الحدید که یکی از علمای اعلام بلکه حکمای بزرگ اهل سنت و جماعت است و در مراتب ادبیات عدیم النظیر می باشد و آن جامعیت و احاطت و اطلاع که او راست کم تر کسی راست در اغلب کتاب شرح نهج البلاغه خود باغلب اوصاف و اخلاق و فضایل و حكم امير المؤمنين صلواللّه عليه و اولاد طاهرین او اشارت های لطیف دارد چنان که در این مقام نیز در فقرۀ عدل اشارت شد و چون بقول خودشان عدل کامل که اول شرط بلکه بنای امارت شامل است در وجود آن حضرت انحصار دارد و عدل صفتی است که مسئله اول اصول است و برترین صفات خداوندی است و تمامت صفات حسنه در آن اندراج دارد و شرط ریاست و امارت خواه ریاست جزئيه يا کلیه مربوط بعدل است و خداى تعالى نظام عالم و قوام امم و حفظ سلسلۀ بنی آدم بلكه ادراك مراتب عاليۀ معنویه و ظاهریه هر دو جهان را در عدل نهاده است این است که گفته اند عالم بظلم

ص: 49

خراب می شود و با این تفصیل و آن مراتب عالیه و فضایل و درجات زهد و قدس و عبادت و اطاعت و علم و فقه و حکمت و عدالت امیر المؤمنين علیه السلام که رسول خدای بواسطه جهت عدلی آن حضرت می فرماید ( إِنَّ عَلِيّاً عَلَيْهِ اَلسَّلاَمُ أَقْضَاكُمْ ) معلوم و مبرهن است که دارای مقام امامت و ریاست و امارت كليه و قضاوت مطلقه و خلافت تامه خود آن حضرت است و اگر جز این بود پیغمبر او را برادر و وصی و ولی و بمنزلۀ هارون از موسی و شخص اول آل عبا نمی خواند و در مراتب جلالت و رفعت و طهارت و عصمت و تمامت اوصاف حمیده اش در هر مقامی بیانی نمی فرمود زیرا که آن حضرت را از امير المؤمنين علیه السلام نزدیک تر نیز بود مثل عم خود و سایر اقارب آن حضرت که غالباً دارای فضایل و دین و تقوای تقوای کامل و عظمت و حشمت شامل بودند و در راه آن حضرت از جان و مال دریغ نفرمودند و بعلاوه جناب ابى بكر و عمر بن الخطاب چگونه تصدیقات و گواهی و اذعان در فضل و فزونی و جلالت و تفوق و تمام اوصاف حمیدۀ آن حضرت دارند که برترین درجۀ صدق و حقیقت درجات عاليه فائقۀ آن حضرت صلوات اللّه علیه است لکن حب ریاست و امارت دنیا مطلبی بزرگ است خیلی صعب و سخت می نماید که انسان را بخود مشغول و از سایر مقاصد عالیه منصرف نگرداند.

معلوم باد که جماعت امامیۀ اثنا عشریه امامت را از اصول دین دانند چه بقای دین و شریعت سید المرسلين صلوات اللّه عليه و آله را موقوف بوجود امام دانند چنان که ابتدای شریعت مقدسه را بوجود نبی موقوف شمارند پس حاجت به امام بعينه مثل حاجت دین است به نبی و انشاءاللّه تعالی این مطلب در مقام خود توضیح و تشریح می جوید و نیز جماعت امامیه واجب می دانند که امام معصوم باشد بنا بر آن که وجود امام را از مقدمات دین می دانند و اگر معصوم نباشد از تغییر و تبدیل ایمن نتواند بود و این مطلب نیز بخواست خدا در مواقع خود مذکور خواهد شد.

ص: 50

حکایت ابی الهذيل علاف

در کتاب احتجاج از ابو الهذيل علاف مسطور است که گفت: در رقه در آمدم و با من گفتند در دیرزکی مردی است دیوانه لكن سخنان خوب می گوید بدو شدم و شیخ خوب هیئتی را بدیدم که برو ساده بنشسته و موی سر و ریش را بشانه گرفته بدو سلام راندم و پاسخ یافتم گفت ای مرد از چه جائی گفتم از مردم عراقم گفت آری اهل ظرافت و ادب هستی آن گاه گفت از کدام ولایت عراقی گفتم از اهل بصره باشم گفت اهل تجارب و علمی گفت از کدام مردم بصره باشی گفتم ابو الهذيل علافم گفت: همان ابو الهذيل متکلمی؟ گفتم : آری آن دیوانه فرزانه از جای بر جست و مرا برو سادۀ خویش بر نشست (1) و از آن پس که در میانه ما کلامی بگذشت گفت در امامت چگوئید گفتم کدام امامت را خواهی گفت بعد از رسول خدای صلی اللّه علیه و آله و سلم کدام کس را مقدم می دارید گفتم آن کس را که رسول خدایش مقدم داشته گفت: آن کس کیست گفتم ابو بکر است گفت: ای ابو الهذيل بچه جهت ابو بکر را مقدم داشتید گفتم پیغمبر فرموده است ( قَدِّمُوا خَيْرَكُمْ وَ وَ لُّوا أَفْضَلَكُمْ ) یعنی بهترین خود را مقدم و فاضل ترین خود را ولایت دهید و مردمان جملگی بامارت او راضی شدند گفت: ای ابو الهذيل در این جا فرو افتادی اما قول تو که پیغمبر فرمود بهترین خود را مقدم و افضل خود را متولی بدارید همانا من اوجدك ( أن أبا بكر صعد المنبر قال وليتكم و لست بخيركم ) این مطلب را نيك دریافته و تو نیز می دانی که ابو بکر بر منبر صعود داد و گفت والی شما شدم و از شما بهتر نيستم ( فَإِنْ کَانُوا کَذَبُوا عَلَیْهِ فَقَدْ خَالَفُوا أَمْرَ النَّبِیِّ صلی الله علیه و آله وَ إِنْ کَانَ هُوَ الْکَاذِبَ عَلَی نَفْسِهِ رسول الله لَا یَصْعَدُهُ الْکَاذِبُونَ) پس اگر مردمان این دروغ را بر وی بستند و او بهترین و افضل امت نبود و او را

ص: 51


1- بر نشست یعنی بر نشاند

متولی امر خلافت کردند پس با فرمان رسول خدای مخالفت کردند و اگر ابو بکر که این سخن را گفت که من والی شما شدم و از شما بهتر نیستم بر خود دروغ بست منبر رسول خدای از آن برتر است که دروغ زنان بر وی بر شوند و اما این که گفتی مردمان جملگی بدو رضا دادند همانا بیش تر مردم انصار گفتند ( منا أمير و منكم أمير ) یعنی امیری از ما باید و امیری از شما و اما جماعت مهاجران همانا زبير بن العوام گفت ( لا أبايع إلا عليا ) بیعت نمی کنم مگر با علی علیه السلام پس امر کردند تا شمشیرش را در هم شکست و ابو سفیان بن حرب عرض کرد ( يا أبا الحسن لو شئت لأملأنها خيلا و رجالا ) اگر خواسته باشی مدينه را از مرد و مرکب پر گردانم و جناب سلمان بیرون شد و فرمود بزبان فاوسی کردید و نکردید و ندانید که چکردید و هم چنین بودند مقداد و ابو ذر عليهما الرّحمة و این است حال مردم مهاجر و انصار اکنون ای ابو الهذيل خبر ده مرا از قیام ابی بکر بر منبر و سخن او ( إن لي شيطانا يعتريني فإذا رأيتموني مغضبا فاحذروني لا أقع في أشعاركم ) بدرستی که شیطانی با من است که مرا فرو می گیرد پس هر وقت مرا خشمناك بنگرید از من حذر کنید تا در مویها و رویهای شما در نیفتم. و ابو بکر در این کلام خود که می سپارد شما را خبر از جنون خود می دهد و چگونه از بهر شما حلال است که مجنونی را متولی امور خود گردانید؟

ای ابو الهذيل مرا خبر ده از قیام عمر بر منبر و قول او ( وددت أني شعرة في صدر أبي بكر ) دوست می دارم که موئی در سینۀ ابو بکر بودم پس از آن در جمعة بعد از آن بایستاد و گفت ( إن بيعة أبي بكر كانت فلتة وقى الله شرها فمن دعاكم إلى مثلها فاقتلوه ) یعنی بیعت ابی بکر امری بلا رويه و تدبر و تعقل بود خداوند مردمان را از شر این کار نگاه بدارد پس هر کسی شما را بمانند این کار و کردار بخواند او را بکشید و عمر يك دفعه می گوید کاش من موئی درسینۀ ابو بکر بودم و گاهی می گوید هر کسی با او بیعت نماید او را بکشید.

و خبر ده مرا ای ابو الهذیل از آن کس که گمان می کند که پیغمبر صلی اللّه علیه و آله و سلم

ص: 52

کسی را بخلیفتی نگذاشت و این که ابو بکر عمر را خلافت داد و این که عمر نیز کسی را خلافت نداد و من امر شما را در میان شما متناقض هم دیگر می دانم و نیز ای ابو الهذيل مرا خبر ده از عمر گاهی که امر خلافت را بمجلس شوری در میان شش نفر حوالت کرد و چنان دانست که ایشان از اهل بهشت هستند یعنی از عشرۀ مبشره بجنّت می باشند آن گاه گفت اگر چهار تن بر يك رأى شدند و دو تن مخالف آمدند آن دوتن را بکشید و اگر سه کس مخالف سه تن شد آن سه تن را که عبد الرحمن بن عوف در میان ایشان نیست از شمشیر بگذرانید آیا این موافق دیانت و دین است که بقتل اهل بهشت فرمان کند.

و نیز ابو الهذيل خبر ده مرا از عمر گاهی که او را طعن زدند و عبد اللّه بن عباس بعیادت او بیامد و عبد اللّه گفت عمر را در حالت جزع دیدم و گفتم ای امیر المؤمنين این جزع چیست؟ گفت ای پسر عباس جزع من بواسطۀ مردن من نيست لكن جزع من برای امر خلافت است که کدام کس بعد از من والی امر امت خواهد شد ؟ ابن عباس گفت گفتم این کار را بطلحة بن عبد اللّه بگذار گفت طلحة مردی تند و نیز است و پیغمبر او را باین صفت می شناخت و من امر مسلمانان را بمردی حدید ندهم. ابن عباس می گوید گفتم بزبیر بن العوام بسپار گفت مردی بخیل است و نگران شدم که با زن خود در مقداری پنبۀ رشته مشاجرت و مماکست می نماید و امر خلافت را بمردی بخیل نگذارم می گوید گفتم بسعد بن ابی وقاص حوالت کن گفت مردی است که خواهد سوار شود و کمان از دوش بیاویزد و شایستۀ امر خلافت نیست گفتم بعبد الرحمن بن عوف تفويض کن گفت عبد الرحمن از عهدۀ كفايت اهل و عیال خود نتواند بر آمد می گوید گفتم با عبد اللّه بن عمر بگذار اين وقت عمر راست بنشست و گفت هرگز خدای این کار را نخواهد که مردی را در کار مسلمانان دخالت دهم که نتواند طلاق زن خود را نیکو بگذارد.

عبد اللّه می گوید گفتم عثمان را والی امر مسلمانان کن گفت سوگند با خدای اگر عثمان بن عفان را ولایت دهم فرزندان ابو معیط را بر گردن مسلمانان سوار

ص: 53

کند و تواند بود که اگر او را بولایت بر کشم او را بکشند و این سخن را سه دفعه بگذاشت.

مجاب شدن ابو الهذيل

ابن عباس می گوید : چون سخن باین مقام پیوست خاموش شدم چه حالت مغایرت او را در خدمت حضرت امير المؤمنين علی بن ابی طالب صلوات اللّه و سلامه علیه می دانستم با من گفت يا ابن عباس (اُذْكُرْ صَاحِبَكَ ) اى پسر عباس صاحب خودت علی را مذکور دار گفتم امر خلافت را بعلی باز گذار عمر گفت ( وَ اَللَّهِ مَا جَزَعِي إِلاَّ لِمَا أَخَذْنَا اَلْحَقَّ مِنْ أَرْبَابِهِ، وَ اَللَّهِ لَئِنْ وَلَّيْتُهُ لَيَحْمِلَنَّهُمْ عَلَى اَلْمَحَجَّةِ العظماء، اَلْعُظْمَى وَ إِنْ يُطِيعُوهُ يُدْخِلْهُمُ اَلْجَنَّةَ ) سوگند با خدای این جزع و نا شکیبائی من جز از آن روی نیست که حق را از اربابش مأخوذ داشتیم سوگند با خداوند اگر کار امت با او گذارم و خلافت بدو سپارم ایشان را بشاه راه هدایت و رشادت در آورد و اگر مردمان او را اطاعت کنند و او امر و نواهی و احکامش را منقاد باشند ایشان را به بهشت در آورد یعنی اطاعت اوامر او موجب در آمدن بر بهشت است و عمر این سخن می گفت و آخر الامر بشورى حوالت کرد ( فَوَيْلٌ لَهُ مِنْ رَبِّهِ ) ابو الهذیل می گوید در میان همان حال که با من تکلم می نمود اختلاط در حالش افتاد و عقلش برفت و من این خبر را با مأمون بگذاشتم و داستان او این بود که مال و ملك و ضياعش را بحيلت و مكيدت برده بودند مأمون بفرستاد و او را حاضر ساخت و معالجه کرد چه عقل او بواسطه بردن اموالش اختلال یافته بود پس مأمون ملك و مالش را بدو مسترد ساخت و او را خویش گردانید و سبب تشیع مأمون همین مطلب بود ( وَ اَلْحَمْدُ لِلَّهِ عَلَى كُلِّ حَالٍ ).

تمجید آن حضرت از علمای شیعه

صاحب احتجاج گويد اخبار و آثار ائمه اطهار در فضل و فضیلت آن کس که

ص: 54

از علمای شیعیان ایشان خویشتن را نصب کرده است برای منع اهل بدعت و ضلالت از مسلط شدن بر ضعفا و مساكين شيعه و قلع و قمع نمودن این جماعت را بقدر تمكن و طاقت خودشان رسیده است چنان که از حضرت ابی محمّد حسن عسکری از حضرت جعفر بن محمّد علیهم السلام مروی است که فرمود ﴿عُلَمَاءُ شِيعَتِنَا ، مُرَابِطُونَ فِي اَلثَّغْرِ اَلَّذِي يَلِي إِبْلِيسُ وَ عَفَارِيتُهُ، يَمْنَعُونَهُمْ عَنِ اَلْخُرُوجِ عَلَى ضُعَفَاءِ شِيعَتِنَا وَ عَنْ أَنْ يَتَسَلَّطَ عَلَيْهِمْ إِبْلِيسُ وَ شِيعَتُهُ اَلنَّوَاصِبُ ، أَلاَ فَمَنِ اِنْتَصَبَ لِذَلِكَ مِنْ شِيعَتِنَا ، كَانَ أَفْضَلَ مِمَّنْ جَاهَدَ اَلرُّومَ وَ اَلتُّرْكَ وَ اَلْخَزَرَ أَلْفَ أَلْفِ مَرَّةً لِأَنَّهُ يَدْفَعُ عَنْ أَدْيَانِ مُحِبِّينَا وَ ذَاكَ يَدْفَعُ عَنْ أَبْدَانِهِمْ﴾ يعنى علمای شیعیان ما در آن سر حد و ثغر که شیطان و اعوانش جای کرده و برای رخنه در حصن ایمان کمین نهاده بجهاد و جدال منزل گزیده اند تا این که بتواند بر ضعفای شیعیان ما یعنی آنان که عوام هستند و در ایمان قوتی چندان ندارند بیرون تازد و خودش و پیروان نواصبش بر ایشان مسلط گردد بدانید هر کسی برای حفظ شیعیان ما به پای شود و بعلم و عمل خود ایشان را از گزند و ساوس ابلیس برهاند از آن کس که با جماعت كفار فرنگ و ترك و تاتار هزار بار هزار دفعه پیکار نماید افضل است چه علمای شیعی دین دوستان ما را از حوادث و ساوس محفوظ بدارند لکن آنان که در ثغور مسلمانان بجهاد بگذرانند ابدان ایشان را حفظ نموده اند و انشاءِ اللّه تعالى بقيۀ مناظرات اصحاب آن حضرت با مخالفین و معاصرين آن حضرت در مقامات مناسبه مذکور خواهد شد.

مناظره آن حضرت بانصاری

در کتاب مناقب ابن شهر آشوب عليه الرحمه مسطور است که ابو حنیش کوفی گفت در مجلس حضرت صادق علیه السلام حاضر شدم و جماعتی از مردم نصاری را در خدمتش انجمن دیدم گفتند فضل موسى و عيسى و محمّد یکسان است زیرا که هر سه اصحاب شرايع و كتب می باشند حضرت صادق علیه السلام فرمود ﴿إِنَّ مُحَمَّداً أَفْضَلُ مِنْهُمَا

ص: 55

وَ أَعْلَمُ وَ لَقَدْ أَعْطَاهُ اَللَّهُ تَعَالَى مِنَ اَلْعِلْمِ مَا لَمْ يُعْطِ غَيْرَهُ﴾ بدرستی که محمّد صلی اللّه علیه و آله و سلم از موسی و عيسى افضل است و اعلم و محققاً خداى تعالى آن علم و دانش بآن حضرت عطا فرموده که بغیر از او عنایت نفرموده عرض کردند در آن چه می گوئی آیتی از کلام خدای نازل شده است فرمود آرى قوله تعالى ﴿ وَ كَتَبْنٰا لَهُ فِي اَلْأَلْوٰاحِ مِنْ كُلِّ شَيْءٍ ) و در حق عيسی فرموده ﴿ وَ لِأُبَيِّنَ لَكُمْ بَعْضَ اَلَّذِي تَخْتَلِفُونَ فِيهِ ﴾ لکن در حق سید مصطفی می فرماید ﴿ وَ جِئْنٰا بِكَ شَهِيداً عَلىٰ هٰؤُلاٰءِ وَ نَزَّلْنٰا عَلَيْكَ اَلْكِتٰابَ تِبْيٰاناً لِكُلِّ شَيْءٍ﴾ و قول خداى تعالى ﴿ لِيَعْلَمَ أَنْ قَدْ أَبْلَغُوا رِسٰالاٰتِ رَبِّهِمْ وَ أَحٰاطَ بِمٰا لَدَيْهِمْ وَ أَحْصىٰ كُلَّ شَيْءٍ عَدَداً ﴾ سوگند با خدای محمّد صلی اللّه علیه و آله و سلم از موسی و عیسی علیهما السلام اعلم است ﴿ وَ لَوْ حَضَرَ مُوسَى وَ عِيسَى بِحَضْرَتِي وَ سَأَلاَنِي لَأَجَبْتُهُمَا وَ سَأَلْتُهُمَا مَا أَجَابَا﴾ و اگر موسی و عیسی در حضرت من حاضر شوند و از من سؤال نمایند ایشان را اجابت کنم و از ایشان پرسش نمایم چیزی را که اجابت فرمایند و ازین پیش بهمین تقریب حدیثی از آن حضرت دربارۀ حضرت رسول و امير المؤمنين مذكور و باین آیات شریفه اشارت شد.

در ثواب اهل توحید

در جلد دوم بحار الانوار از ابو بصیر از حضرت صادق مروی است ﴿ إِنَّ اَللَّهَ تَبَارَكَ وَ تَعَالَى حَرَّمَ أَجْسَادَ اَلْمُوَحِّدِينَ عَلَى اَلنَّارِ ﴾ خدای تبارك و تعالى اجساد موحدین را بر آتش دوزخ حرام گردانیده است. و هم در آن کتاب از محمّد بن سماعه مروی است که گفت پاره ای از اصحاب ما از حضرت صادق علیه السلام پرسيد و عرض کرد با من بفرماى كدام يك از اعمال افضل است؟ فرمود

﴿تَوْحِيدُكَ لِرَبِّكَ ﴾ يعنى يگانه خواندن تو پروردگارت را از تمامت اعمال افضل می باشد عرض کرد بزرگ ترین گناهان کدام است فرمود ﴿ تَشْبِيهُكَ لِخَالِقِكَ ﴾ ديگری را بخالفت شبیه گردانی.

معلوم باد که در این کلام مبارك لطیفۀ عالی است چه در برابر توحید ذکر تشبیه باز می رساند که هر کسی بخواهد شریکی برای خالق بیاورد لابد باید در

ص: 56

تمامت صفات با حضرت احدیت شباهت داشته باشد و گرنه شريك نتواند بود و چون از دلایل و براهین قاطعه معينه خداوند را بهیچ چیز تشبیه نتوانند نمود پس نفی شبیه کردن متضمن نفى شريك نيز می باشد.

و هم در آن کتاب از ابان بن تغلب از حضرت ابی عبد اللّه علیه السلام مروی است که فرمود: ای ابان چون بکوفه اندر شدی این حدیث را روایت کن:« هر کس از روی اخلاص شهادت بدهد که خدائی جز خدای نیست جنت از بهرش واجب است » ابان می گوید عرض کردم از هر صنفی از اصناف بدیدار من می آیند این حدیث را از برای ایشان روایت کنم ﴿ فقَالَ: «نَعَمْ - يَا أَبَانُ - إِنَّهُ إِذَا كَانَ يَوْمُ اَلْقِيَامَةِ ، وَ جَمَعَ اَللَّهُ اَلْأَوَّلِينَ وَ اَلْآخِرِينَ، فَتُسْلَبُ لاَ إِلَهَ إِلاَّ اَللَّهُ مِنْهُمْ إِلاَّ مَنْ كَانَ عَلَى هَذَا اَلْأَمْرِ ﴾ فرمود : آری ای ابان چون روز قیامت در آید خدای تعالی خلق اولین و آخرین را فراهم کند و لا اله الا اللّه را از ایشان مسلوب فرماید مگر آن کس که بر این امر باشد یعنی گواهی و شهادتش از روی اخلاص باشد.

و نیز در آن کتاب از ابان بن تغلب از حضرت امام جعفر صادق علیه السلام مروی است که فرمود چون روز قیامت در آید منادی ندا کند هر کس شهادت بدهد که نیست خدائی جز خدای داخل بهشت می شود می گوید عرض کردم اگر کسی که شهادت بان لا اله الا اللّه بدهد مردمان باو خصومتی داشته باشند داخل جنت خواهد شد فرمود: ﴿ إِذَا كَانَ يَوْمُ اَلْقِيَامَةِ نَسُوهَا ﴾ چون روز قیامت در آید فراموش می نمایند آن را.

توحید بهای بهشت است

و نیز در آن کتاب از معتب غلام حضرت ابی عبد اللّه علیه السلام مروی است که مردی اعرابی بحضرت رسول خدا صلی اللّه علیه و آله و سلم آمد و عرض کرد یا رسول اللّه آیا برای بهشت بهائی و قیمتی باشد یعنی می توان قیمتی از بهرش بر نهاد فرمود آری عرض کرد ثمن آن چیست فرمود : ﴿ لاَ إِلَهَ إِلاَّ اَللَّهُ يَقُولُهَا اَلْعَبْدُ مُخْلِصاً بِهَا﴾ شهادت بوحدت

ص: 57

خدای بهای آن است که بنده از روی اخلاص بگوید عرض کرد اخلاص آن چیست ﴿قَالَ اَلْعَمَلُ بِمَا بُعِثْتُ بِهِ فِي حَقِّهِ وَ حُبُّ أَهْلِ بَيْتِي ﴾ فرمود عمل کردن بآن چه من در حق او مبعوث شده ام یعنی عمل کردن باوامر و نواهی و احکام شریعت من و دوست داشتن اهل بیت مرا عرض کرد فدای تو باد پدرم و مادرم ﴿ إِنَّ حُبَّهُمْ لَأَعْظَمُ حَقِّهَا ﴾ دوست داری اهل از حقوق ادراك بهشت است !؟ فرمود : ﴿ إِنَّ حُبَّهُمْ لَأَعْظَمُ حَقِّهَا ﴾ دوست داشتن اهل بیت بزرگ ترین حق دریافت جنت است ﴿ وَ صَلَّى اَللَّهُ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ اَلطَّاهِرِينَ ﴾

حمد خدای احد واحد و خداوند صمد لم يلد و لم یولد را که این کم تر بنده قليل البضاعة عباس قلی سپهر مستوفی اول دیوان اعلی وزیر تألیفات خاصه و تواریخ دولتيه و وزیر دارالشوری کبری در عصر دوشنبه ششم شهر رمضان المبارك تنگوزئيل سعادت تحويل سال يك هزار و سی صد و هفدهم هجری نبوی صلی اللّه علیه و آله و سلم در دار الخلافۀ طهران صانها اللّه عن طوارق الحدثاق از تحریر و تأليف جلد اول از کتاب احوال حضرت مبين الحقايق امام المغارب و المشارق و ارث علوم الانبياء و المرسلين منبع فضایل آل طه و یسین جعفر بن محمّد الصادق صلوات اللّه و سلامه عليهم اجمعین بپرداخت اگر چه مقدار زمان تألیف این کتاب مستطاب چندی بطول انجاميد لكن بنده نگارنده را تسامح و تغافلی نمی رفت بلکه اشتغال به پاره ای کتب دیگر و طبع کتاب جلد ثانی احوال حضرت امام زین العابدین و جلد اول کتاب احوال سعادت اشتمال حضرت باقر علوم الاولين و الاخرين سلام اللّه عليهم الى يوم الدين و انجام پاره ای کتب و اوامر مطاعه علیه همایون شاهنشاه جمجاه اسلام پناه السلطان مظفر الدین پادشاه خلد اللّه ملکه و سلطانه چنان که در خاتمه جلد ثانی احوال حضرت سید الساجدين علیه السلام بآن اشارت رفته است شريك و سهیم اوقات فرخنده آیات بود ، معذلك اگر اهل بصيرت بدیدۀ انصاف و مروت بنگرند تحرير همين يك جلد از چون این بندۀ حقیر که در نگارش هیچ صفحه بلکه سطری یار و معین ندار و جملۀ این کتب را بنظر خود می نگرد و استخراج و انتقاد می نماید و بانداز

ص: 58

وسع فهم خویش فراهم می گرداند و در اغلب مسائل غامضه تحقیقات و توضیحات می کند کاری سهل و آسان نمی شمارند و جز بتأييد خدا و ائمه هدی و اقبال سایۀ خدا حمل نمی فرمایند و با این شرح و بیان از دانایان خورده گیر متمنی است که اگر در طی مطالعۀ این کتاب یا کتب دیگر که از بنان و بیان این حقیر نمایشگر شده است بنظر عفو و اغماض در گذرند تا آن که بر همه چیز بصیر و علیم است برخطا های ایشان بخشش آورد گاهی که ائمۀ اطهار علیهم السلام که همه در جلباب عصمت الهی اندر هستند باستغفار کوشند از ما تهی دستان چه طمع و طلب باید داشت

﴿ اَللَّهُمَّ اِغْفِرْ لِلْمُؤْمِنِينَ وَ اَلْمُؤْمِنَاتِ وَ اَلْمُسْلِمِينَ وَ اَلْمُسْلِمَاتِ بِحَقِّ آلِهِ أَهْلِ بَيْتِهِ اَلطَّيِّبِينَ اَلطَّاهِرِينَ اَلطَّاهِرَاتِ ﴾ - حرره مؤلفه الحقير غفر ذنوبه و ستر عيوبه - مهر مؤلف

ص: 59

اللهم وفقنى بالا تمام

بسم اللّه الرحمن الرحیم

همی گوید بندۀ حقیر عباس قلی سپهر وزیر تأليفات و تواريخ دولت علیه که چون بعون خدا و یاری ائمه هدى سلام اللّه تعالى عليهم از نگارش جلد اول کتاب احوال سعادت اشتمال حضرت صادق آل محمّد صلی اللّه علیه و آله و سلم فراغت يافتم اكنون بتوفيق خداوند سبحان و تأیید ائمه هر عصر و زمان صلوات اللّه عليهم بتحرير جلد ثانی شروع و اتمامش را از خداوند مسئلت می نماید.

بیان اخباری که از حضرت امام المغارب و المشارق ابی عبد اللّه جعفر صادق علیه السلام در اول ما خلق اللّه رسیده است ( بروایت داود رقی )

در کتاب سماء و عالم بحار و کتاب کافی از داود رقی مأثور است که در خدمت حضرت ابی عبد اللّه سلام اللّه عليه از قول خداى تعالى ( وَ كٰانَ عَرْشُهُ عَلَى اَلْمٰاءِ ﴾ پرسش کردم فرمود : ﴿ مَا يَقُولُونَ ﴾ دیگران در معنی این آیۀ شریفه چگویند ؟ عرض کردم می گویند عرش بر فراز آب و پروردگار بالای عرش بود ﴿ فَقَالَ: كَذَبُوا، مَنْ زَعَمَ هَذَا فَقَدْ صَيَّرَ اَللَّهَ مَحْمُولاً وَ وَصَفَهُ بِصِفَةِ اَلْمَخْلُوقِينَ وَ لَزِمَهُ أَنَّ اَلشَّيْءَ اَلَّذِي يَحْمِلُهُ أَقْوَى مِنْهُ ﴾ فرمود: این جماعت که گویند عرش بر روی آب و پروردگار عالم بالای عرش است دروغ گفته اند چه آن کس که چنین گمان می نماید خدای را بر چیزی دیگر حمل شده گردانیده و خالق را به صفتی که در خور مخلوق است

ص: 60

یعنی محمولیت موصوف داشته و نیز لازمۀ این توصیف و تصور آن است که حامل از محمول اقوی باشد یعنی موافق توصیف او باید عرش از خالق عرش اقوی باشد چه حامل هر چیزی تا از محمول نیرومندتر نباشد نتواند او را حمل نماید.

داود می گوید : عرض کردم فدای تو شوم این مطلب را از بهر من مبین و روشن گردان ﴿ فَقَالَ إِنَّ اَللَّهَ حَمَّلَ دِينَهُ وَ عِلْمَهُ اَلْمَاءَ قَبْلَ أَنْ تَكُونَ أَرْضٌ أَوْ سَمَاءٌ أَوْ جِنٌّ أَوْ إِنْسٌ أَوْ شَمْسٌ أَوْ قَمَرٌ فَلَمَّا أَرَادَ أَنْ يَخْلُقَ اَلْخَلْقَ نَثَرَهُمْ بَيْنَ يَدَيْهِ فَقَالَ لَهُمْ مَنْ رَبُّكُمْ فَكَانَ أَوَّلُ مَنْ نَطَقَ رَسُولَ اَللَّهِ وَ أَمِيرَ اَلْمُؤْمِنِينَ وَ اَلْأَئِمَّةَ صَلَوَاتُ اَللَّهِ عَلَيْهِمْ فَقَالُوا أَنْتَ رَبُّنَا فَحَمَّلَهُمُ اَلْعِلْمَ وَ اَلدِّينَ ثُمَّ قَالَ لِلْمَلاَئِكَةِ هَؤُلاَءِ حَمَلَةُ عِلْمِي وَ دِينِي وَ أُمَنَائِي فِي خَلْقِي وَ هُمُ اَلْمَسْئُولُونَ ثُمَّ قِيلَ لِبَنِي آدَمَ أَقِرُّوا لِلَّهِ بِالرُّبُوبِيَّةِ وَ لِهَؤُلاَءِ اَلنَّفَرِ بِالطَّاعَةِ فَقَالُوا رَبَّنَا أَقْرَرْنَا فَقَالَ لِلْمَلاَئِكَةِ اِشْهَدُوا فَقَالَتِ اَلْمَلاَئِكَةُ شَهِدْنَا عَلَى أَنْ لاَ يَقُولُوا إِنّٰا كُنّٰا عَنْ هٰذٰا غٰافِلِينَ أَوْ يَقُولُوا إِنَّمٰا أَشْرَكَ آبٰاؤُنٰا مِنْ قَبْلُ وَ كُنّٰا ذُرِّيَّةً مِنْ بَعْدِهِمْ أَ فَتُهْلِكُنٰا بِمٰا فَعَلَ اَلْمُبْطِلُونَ ﴾ يا داود ﴿ وَلاَيَتُنَا مُؤَكَّدَةٌ عَلَيْهِمْ فِي اَلْمِيثَاقِ ﴾ يعنى خداى تعالی علم خود و دین خود را بر آب حمل کرد پیش از آن که زمینی یا آسمانی یا جنی یا انسی یا آفتابی یا ماهی باشد پس از آن چون اراده آفریدن مخلوقات را فرمود ایشان را یعنی ارواح ایشان را در پیشگاه کبریای خود پراکنده ساخت آن گاه با ایشان فرمود کیست آفریدگار شما پس اول کسی که نطق نمود رسول خدای و امیر المؤمنین و ائمه علیهم السلام بودند پس عرض کردند توئی پروردگار ما پس خداوند تعالی حمل کرد ایشان را علم و دین خود را آن گاه با فرشتگان فرمود: ایشان هستند حاملان دین من و علم من و امینان من در مخلوق من و مسئول ایشان هستند بعد از آن با فرزندان آدم فرمود : خدای را به پروردگاری و این جماعت را بولایت و طاعت اقرار نمائید عرض کردند آری ای پروردگار بر این جمله اقرار کردیم پس از آن خداوند با ملائکه فرمود گواه باشید ملائکه عرض کردند شهادت دادیم مشروط بر این که فردا نگویند ما از این جمله غافل بودیم

ص: 61

یا این که بگویند پدران ازین پیش شرك آوردند و ما ذریۀ ایشان هستیم که بعد از ایشان آمدیم آیا ما را بکردار آنان که کار بباطل گذاشته اند هلاک می فرمائی ؟ ای داود ولایت ما در زمان میثاق بر تمامت مخلوق عهدی مؤکد و مؤبد است.

مجلسی اعلى اللّه مقامه می فرماید: ظاهر این کلام چنان می نماید که خدای تعالى آب را حالتی عطا فرمود که قابل حمل دین و علم او گشت و احتمال می رود که معنی این باشد که چون آب اول مخلوقات است و خداوندش آن قابلیت داد که خلق کثیر از آن بیرون آیند که قابل دین و علم خداوندی باشند و اسباب بیرون آمدن ایشان را از آب آماده فرموده بود لاجرم چنان باشد که آب حامل دین و علم اوست و آنان که در ملک حکمای قدیم رفته اند آب را بعقل تأویل کرده اند و بعضی به هیولی تأویل نموده اند و ما بفضل خدا از این گونه تأویلات بر کنار هستیم.

تحقیق در مطلب

راقم حروف گوید: از این پیش در کتاب احوال حضرت صادق علیه السلام در ذیل حدیث ﴿أَوَّلِ مَا خَلَقَ اَللَّهُ ﴾ مذکور شد که اول چیزی که خدای بیافریده و تمامت اشیاء را از آن خلق کرد آب بود اما کلمات ائمۀ هدى صلوات اللّه عليهم اجمعين در حکم آیات قرآن است بطون و ظواهر و تأويل و تفسیر دارد و چنان که فرموده اند صعب و مستصعب است ( لا يحمله الاملك مقرب او نبی مرسل او عبدامتحن اللّه قلبه للايمان ) چنان که در این حدیث شریف نیز اگر بخواهند بظاهر عبارت بروند بعضی اشکالات پدید می شود یکی این که چنان می نماید که وقتی که رسول خدای و على و ائمه عليهم السلام بنطق آمدند و خداوند ملائکه را بشهادت خواند باید ملائکه آفریده شده باشند و حال آن که موافق اخبار صريحه بلكه بحكم عقل تمامت آفریدگان يزدان بطفيل وجود عقل كل و صادر اول و نور الانوار است که نور مبارك محمّد و آل محمّد صلی اللّه علیه و آله و سلم باشد.

ص: 62

اما چون حرف فاء که در این کلمات وارد است دلالت بر تراخی نماید می تواند معلوم نمود که این انوار طیبه در هر زمانی نمایشی و بتوحید گزارشی داشته اند از آن جمله یکی در زمان خلقت صنف بنی آدم است و این وقت تقدم ملائکه بر این صنف مخالفتی با ما نحن فيه ندارد.

دیگر این که چنان می نماید که ملائکه بیایست مسبوق بمخلوقی دیگر باشند که بر این گونه اقرار بربوبیت کرده و بعد از آن مشرك شده باشند که اکنون در این گواهی عرض کنند اگر ایشان خود را چنین و چنان نگویند و اگر ایشان می گویند پدران ما مشرك شدند به بینیم در ابتدای خلقت و اقرار بربوبیت و وحدانیت این شرك از کجا روی داد جز آن که مسبوق بصنف سابق باشند.

دیگر این که در اخبار دیگر وارد است که آب را خداوند از هوا بیافرید،چنان که در تفسیر علی بن ابراهیم در ذیل آیۀ شریفه ﴿ وَ هُوَ اَلَّذِي خَلَقَ اَلسَّمٰاوٰاتِ وَ اَلْأَرْضَ فِي سِتَّةِ أَيّٰامٍ وَ كٰانَ عَرْشُهُ عَلَى اَلْمٰاءِ ) مسطور است كه ( ذَلِكَ فِى مبتدء الْخَلْقِ انَّ الرَّبُّ تَبَارَكَ وَ تَعَالَى خَلَقَ الْهَوَاءِ ثُمَّ خَلَقَ الْقَلَمُ فامره انَّ يُجْرَى فَقَالَ يَا رَبِّ بِمَا أَجْرَى فَقَالَ بِمَا هُوَ كَائِنُ ثُمَّ خَلَقَ الظُّلْمَةَ مِنَ الْهَوَاءِ وَ خَلَقَ النُّورَ مِنَ الْهَوَاءِ وَ خُلِقَ الْمَاءِ مِنَ الْهَوَاءِ وَ خَلَقَ الْعَرْشِ مِنَ الْهَوَاءِ وَ خَلَقَ الْعَقِيمَ مِنَ الْهَوَاءِ وَ هُوَ الرِّيحُ الشَّدِيدُ وَ خَلَقَ النَّارَ مِنَ الْهَوَاءِ وَ خَلَقَ الْخَلْقَ كُلَّهُمْ مِنَ هَذِهِ السِّتَّةَ الَّتِى خُلِقَتْ مِنَ الْهَوَاءِ فَسَلَّطَ الْعَقِيمَ عَلَى الْمَاءِ فَضَرَبْتَهُ فاكثرت الْمَوْجُ وَ الزُّبْدِ وَ جَعَلَ يَثُورَ دخانه فِى الْهَوَاءِ فَلَمَّا بَلَغَ الْوَقْتُ الَّذِى أَرَادَ قَالَ للزّبد اجمد فجمد فَقَالَ للموج اجمد فجمد فَجَعَلَ الزَّبَدِ أَرْضاً وَ جَعَلَ الْمَوْجُ جِبِالًا رَوَاسِىَ للارض فَلَمَّا اجمدهما قَالَ لِلرُّوحِ وَ الْقُدْرَةِ سَوِيّاً عرشى عَلَى الْمَاءِ فسويّا عَرْشُهُ عَلَى الْمَاءِ وَ قَالَ للدخان اجمد فجمد ثُمَّ قَالَ لَهُ ازفر فزفر فَناداها وَ الارض جَمِيعاً ائْتِيا طَوْعاً أَوْ كَرْهاً قالَتا أَتَيْنا طائِعِينَ فَقَضاهُنَّ سَبْعَ سَمَوَاتٍ فِى يَوْمَيْنِ وَ مَنْ الارض مِثْلَهُنَّ فَلَمَّا أَخَذَ فِي رِزْقِ خَلْقِهِ خَلْقُ السَّمَاءِ وَ جناتها - وَ الْمَلَائِكَةُ يَوْمَ الْخَمِيسِ وَ خَلَقَ الْأَرْضَ يَوْمَ الْأَحَدِ وَ خَلَقَ دَوَابِّ الْبَحْرِ وَ الْبِرِّ يَوْمَ الْإِثْنَيْنِ وَ هُمَا الْيَوْمَانِ اللَّذَانِ يَقُولُ اللَّهِ إِنَّكُمْ لَتَكْفُرُونَ بِالَّذِي خَلَقَ

ص: 63

الْأَرْضَ فِي يَوْمَيْنِ وَ خَلَقَ الشَّجَرِ وَ نَبَاتَ الْأَرْضِ - وَ أَنْهَارَهَا وَ مَا فِيهَا وَ الْهَوَامِّ فِي يَوْمِ الثَّلَاثَاءِ وَ خَلَقَ الْجَانَّ وَ هُوَ أَبُو الْجِنِّ فِي يَوْمِ السَّبْتِ وَ خَلَقَ الطَّيْرِ يَوْمَ الْأَرْبِعَاءِ وَ خَلَقَ آدَمَ فِي سِتٍّ سَاعَاتٍ مِنْ يَوْمِ الْجُمُعَةِ فَهَذِهِ السِّتَّةِ الْأَيَّامِ - خَلَقَ اللَّهُ السمٰاوٰات وَ الْأَرْضِ وَ مٰا بَيْنَهُمٰا ﴾

یعنی این حال در بدایت خلقت بود بدرستی که پروردگار تبارك و تعالى هوا را بیافرید و بعد از آن قلم را خلق فرمود پس از آن قلم را فرمان داد که جاری گردد عرض کرد بچه چیز جاری شود فرمود بآنچه کائن است پس از آن ظلمت را از هواء بیافرید و نور را از هواء خلق کرد و آب را از هوا بیافرید و عرش را از هواء خلق فرمود و عقیم را یعنی باد سخت شدید را از هوا بیافرید و آتش را از هوا بیافرید و تمامت مخلوق را از این شش چیز یعنی از ظلمت و نور و آب و عرش و عقیم و آتش بیافرید که از هوا خلق شده بودند پس از آن باد شدید را بر آب مسلط کرد و عقیم خود را بر آب بزد و آب را منجمد گردانید با روح و قدرت فرمود: عرش مرا بر آسمان و بقولی بر آب راست بدارید پس روح و قدرت بفرمان حضرت احدیت عرش را بر آسمان مستوی داشتند آن گاه با دخان فرمود جامد شو پس دخان منجمد گردید آن گاه فرمود بانگ و زفیر بر آور پس دخان زفیر بر آورد آن گاه دخان و زمین را هر دو را فرمود طوعاً یا کرهاً بیائید دخان و زمین عرض کردند طوعاً فرمان پذیریم این وقت یزدان تعالی در دو روز هفت آسمان را پدید آورد و بر این گونه طبقات زمین را بیافرید و چون خواست روزی آفریدگان را مقرر دارد آسمان و بوستان های آن و فرشتگان را در روز پنج شنبه بیافرید و زمین را روز یک شنبه ایجاد نمود و جنبندگان بیابانی و دریائی را در روز دوشنبه خلق فرمود و این روز یک شنبه و دوشنبه همان دو روزی است که خدای تعالی در قرآن می فرماید آیا شما کافر می شوید بآن کسی که بیافریده است در دو روز و گیاه زمین و نهرهای زمین را و آن چه را که در آن است و هوام را در روز سه شنبه خلق کرد و جان را که پدر جن است و پرندگان را در روز چهارشنبه خلق نمود و حضرت آدم را در شش ساعت از روز جمعه بیافرید پس خدای تعالی در این شش

ص: 64

روز آسمان ها و زمین و آن چه را در مابین آن هاست بیافرید.

مجلسى اعلى اللّه مقامه می فرمايد : يوم السبت یعنی روز شنبه در بعضی نسخه ها در این حدیث شریف مذکور نیست و اظهر همان است و بر تقدیر بودنش و اگر چه خلاف مشهور است ممکن است که روز جمعه در این شش روز محسوب نباشد بجهت تأخر آن از خلق عالم یا این که خلق جان را از خلق عالم محسوب ندارند باین معنی که مراد بعالم آن چیزها باشد که مشهود و مرئی باشد و اگر چه ملائکه نیز مشهود اهل جهان نیستند لکن در این حدیث مبارك بواسطۀ شرافت آن ها استطراداً مذکور شده باشند یا این که بنای این حساب بر سبیل تلفیق باشد باین معنی که ابتدای خلقت از ظهر بروز شنبه و انتهای آن هنگام ظهور روز جمعه باشد و با این ترتیب جمله این ایام به حساب اهل نجوم شش روز باشد چنان که قول آن حضرت فی ستة ساعات مؤید این مطلب تواند بود و با همۀ این تقدیرات که نمودیم بیرون از غرابت نخواهد بود.

در خلق مشیت

و نیز در همان کتاب از حضرت صادق علیه السلام مروی است که فرمود : ﴿ خَلَقَ اَللَّهُ اَلْمَشِيَّةَ بِنَفْسِهَا ثُمَّ خَلَقَ اَلْأَشْيَاءَ بِالْمَشِيَّةِ ﴾ يعنى خدای تعالی مشیت را بنفس مشیت خلق نمود پس از آن اشیاء را به مشیت آفرید.

در خلق پیغمبر و علی و ائمه

و هم در آن کتاب از حضرت ابی عبد اللّه مروی است که خدای تبارك و تعالی فرمود : ﴿ يَا مُحَمَّدُ إِنِّي خَلَقْتُكَ وَ عَلِيّاً نُوراً يَعْنِي رُوحاً بِلاَ بَدَنٍ قَبْلَ أَنْ أَخْلُقَ سَمَاوَاتِي وَ أَرْضِي وَ عَرْشِي وَ بَحْرِي فَلَمْ تَزَلْ تُهَلِّلُنِي وَ تُمَجِّدُنِي ثُمَّ جَمَعْتُ رُوحَيْكُمَا فَجَعَلْتُهُمَا وَاحِدَةً فَكَانَتْ تُمَجِّدُنِي وَ تُقَدِّسُنِي وَ تُهَلِّلُنِي ثُمَّ قَسَمْتُهَا ثِنْتَيْنِ وَ قَسَمْتُ اَلثِّنْتَيْنِ ثِنْتَيْنِ فَصَارَتْ أَرْبَعَةً مُحَمَّدٌ وَاحِدٌ وَ عَلِيٌّ وَاحِدٌ وَ اَلْحَسَنُ وَ اَلْحُسَيْنُ ثِنْتَانِ ثُمَّ خَلَقَ اَللَّهُ فَاطِمَةَ

ص: 65

مِنْ نُورٍ اِبْتَدَأَهَا رُوحاً بِلاَ بَدَنٍ ثُمَّ مَسَحَنَا بِيَمِينِهِ فَأَفْضَى نُورَهُ فِينَا﴾ (1) ای محمّد بدرستی که من تو را و علی را نورى يعنى روحی بدون بدن بیافریدم از آن پیش که آسمان های خود را و زمین خود را و عرش خود را و دریای خود را بیافرینم و این روح هم چنان مرا تمجید و تهلیل می نمود پس از آن روح شما را فراهم کرده هر دو را یکی گردانیدم و هم چنان به تمجید و تقدیس و تهلیل من می گذرانید پس از آن این روح را دو قسمت و هر قسمتی را نیز دو قسمت نمودم و این جمله چهار قسمت گشت محمّد یكی و علی یکی و حسن و حسین دو تا پس از آن خدای تعالی فاطمه صلوات اللّه علیها را از نوری که در آن بدایت گرفت روحی بدون بدن بیافرید آن گاه ما را بجانب راست آن نور مسح فرمود پس نور مبارکش در ما جاری گشت.

در خلقت انوار چهار ده گانه

و نیز در جلد ششم بحار الانوار از مفضل مروی است که حضرت صادق علیه السلام فرمود : ﴿ إِنَّ اَللَّهَ تَبَارَكَ وَ تَعَالَى خَلَقَ أَرْبَعَةَ عَشَرَ نُوراً قَبْلَ خَلْقِ اَلْخَلْقِ بِأَرْبَعَةَ عَشَرَ أَلْفَ عَامٍ فَهِيَ أَرْوَاحُنَا ﴾ بدرستی که خداوند تبارك و تعالی چهارده نور بیافرید چهارده هزار سال پیش از آفریدن آفریدگان و آن نور ارواح ماست . عرض کردند یا ابن رسول اللّه این چهارده نور کیان هستند؟ فرمود : محمّد و علی و فاطمه و حسن و حسین و ائمه از فرزندان حسين ﴿ آخِرُهُمُ اَلْقَائِمُ اَلَّذِي يَقُومُ بَعْدَ غَيْبَتِهِ فَيَقْتُلُ اَلدَّجَّالَ وَ يُطَهِّرُ اَلْأَرْضَ مِنْ كُلِّ جَوْرٍ وَ ظُلْمٍ ﴾ یعنی واپسین این ائمه هدى صلوات اللّه عليهم قائم ایشان است که بعد از آن که مدتی غیبت فرمود قیام می کند و دجال را می کشد و زمین را از غبار هر جور و ظلمی پاک می گرداند.

در خلقت پیغمبر

و نیز در آن کتاب از سفیان ثوری از حضرت جعفر بن محمّد صادق از آبای

ص: 66


1- مجلسی می فرماید ممکن است که مقصود از روح بلا بدن همان روح بنفس ها باشد خواه مجرد یا مادی باشد زیرا که روح چون متعلق بیدن نباشد بنفس ها مستقل و از جهتی روح و از جهتی جسد است

عظامش از امیر المؤمنين عليهم السلام که فرمود : ﴿ إِنَّ اَللَّهَ تَبَارَكَ وَ تَعَالَى خَلَقَ نُورَ مُحَمَّدٍ صَلَّى اَللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ قَبْلَ أَنْ خَلَقَ اَلسَّمَاوَاتِ وَ اَلْأَرْضَ وَ اَلْعَرْشَ وَ اَلْكُرْسِيَّ وَ اَللَّوْحَ وَ اَلْقَلَمَ وَ اَلْجَنَّةَ وَ اَلنَّارَ وَ قَبْلَ أَنْ خَلَقَ آدَمَ وَ نُوحاً وَ إِبْرَاهِيمَ وَ إِسْمَاعِيلَ وَ إِسْحَاقَ وَ يَعْقُوبَ وَ مُوسَى وَ عِيسَى وَ دَاوُدَ وَ سُلَيْمَانَ وَ كُلَّ مَنْ قَالَ اَللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ فِي قَوْلِهِ وَ وَهَبْنٰا لَهُ إِسْحٰاقَ وَ يَعْقُوبَ إِلَى قَوْلِهِ وَ هَدَيْنٰاهُمْ إِلىٰ صِرٰاطٍ مُسْتَقِيمٍ وَ قَبْلَ أَنْ خَلَقَ اَلْأَنْبِيَاءَ كُلَّهُمْ بِأَرْبَعِمِائَةِ أَلْفٍ وَ أَرْبَعٍ وَ عِشْرِينَ أَلْفَ سَنَةٍ وَ خَلَقَ اَللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ مَعَهُ اِثْنَيْ عَشَرَ حِجَاباً حِجَابَ اَلْقُدْرَةِ وَ حِجَابَ اَلْعَظَمَةِ وَ حِجَابَ اَلْمِنَّةِ وَ حِجَابَ اَلرَّحْمَةِ وَ حِجَابَ اَلسَّعَادَةِ وَ حِجَابَ اَلْكَرَامَةِ وَ حِجَابَ اَلْمَنْزِلَةِ وَ حِجَابَ اَلْهِدَايَةِ وَ حِجَابَ اَلنُّبُوَّةِ وَ حِجَابَ اَلرِّفْعَةِ وَ حِجَابَ اَلْهَيْبَةِ وَ حِجَابَ اَلشَّفَاعَةِ. ﴾

بدرستی که یزدان تعالی بیافرید نور محمّد صلی اللّه علیه و آله و سلم را از آن پیش که بیافریند آسمان ها و زمین و عرش و کرسی و لوح و قلم و بهشت و دوزخ و از آن پیش که خلق فرماید آدم و نوح و ابراهیم و اسمعیل و اسحق و يعقوب و موسی و عیسی و داود و سلیمان و تمامت آن پیغمبران و آنان را که خدای تعالی در این آیۀ شریفه مذکوره یاد فرموده و پیش از آن که تمامت پیامبران را بیافریند چهارصد و بیست و چهار هزار سال پیش از خلقت تمام موجودات نور محمّد صلی اللّه علیه و آله و سلم را خلق فرمود و خلق فرمود با او دوازده حجاب و پرده را.

در حجب دوازده گانه

و این جمله : اول حجاب قدرت دوم حجاب عظمت سيم حجاب منت چهارم حجاب رحمت پنجم حجاب سعادت ششم حجاب کرامت هفتم حجاب منزلت هشتم حجاب هدايت نهم حجاب نبوت دهم حجاب رفعت یازدهم حجاب هیبت دوازدهم حجاب شفاعت است.

﴿ ثُمَّ حَبَسَ نُورَ مُحَمَّدٍ صَلَّى اَللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ فِي حِجَابِ اَلْقُدْرَةِ اِثْنَيْ عَشَرَ أَلْفَ سَنَةٍ وَ هُوَ يَقُولُ سُبْحَانَ رَبِّيَ اَلْأَعْلَى ﴾ این فروغ و این نور مبارك دوازده هزار سال در حجاب قدرت

ص: 67

باین کلمه طیبه متکلم بود آن گاه یازده هزار سال در حجاب عظمت بکلمه ﴿ سُبْحَانَ عَالِمِ اَلسِّرِّ ﴾ گويا بود . و ده هزار سال در حجاب منت بگفتن ( سُبْحَانَ مَنْ هُوَ قَائِمٌ لاَ يَلْهُو ) پرداخت و نه هزار سال در حجاب رحمت ﴿ سُبْحَانَ اَلرَّفِيعِ اَلْأَعْلَى ﴾ می فرمود و هشت هزار سال در حجاب سعادت ﴿ سُبْحَانَ مَنْ هُوَ قَائِمٌ لاَ يَسْهُو﴾ را متنطق گشت و هفت هزار سال در حجاب کرامت ﴿ سُبْحَانَ مَنْ هُوَ غَنِيٌّ لاَ يَفْتَقِرُ ﴾ را گویا شد و شش هزار سال در حجاب منزلت ﴿ سُبْحَانَ رَبِّيَ اَلْعَلِيِّ اَلْكَرِيمِ ﴾ را بر زبان داشت و پنج هزار سال در حجاب هدايت بكلمه ﴿ سُبْحَانَ رَبِّ اَلْعَرْشِ اَلْعَظِيمِ﴾ عترتم بود و چهار هزار سال در حجاب نبوة بكلمۀ طيبه ﴿ سُبْحَانَ رَبِّ اَلْعِزَّةِ عَمّٰا يَصِفُونَ ﴾ رطب اللسان بود و سه هزار سال در حجاب رفعت به ﴿ سُبْحَانَ ذِي اَلْمُلْكِ وَ اَلْمَلَكُوتِ ﴾ عذب البيان و دو هزار سال در حجاب هیبت به ﴿ سُبْحَانَ اَللَّهِ وَ بِحَمْدِهِ ﴾ ناطق بود و هزار سال در حجاب شفاعت بكلمه طيبه ﴿ سُبْحَانَ رَبِّيَ اَلْعَظِيمِ وَ بِحَمْدِهِ ﴾ سخن می کرد ﴿ ثُمَّ أَظْهَرَ عَزَّ وَ جَلَّ اِسْمَهُ عَلَى اَللَّوْحِ وَ كَانَ عَلَى اَللَّوْحِ مُنَوَّراً أَرْبَعَةَ آلاَفِ سَنَةٍ ثُمَّ أَظْهَرَهُ عَلَى اَلْعَرْشِ فَكَانَ عَلَى سَاقِ اَلْعَرْشِ مُثْبَتاً سَبْعَةَ آلاَفِ سَنَةٍ إِلَى أَنْ وَضَعَهُ اَللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ فِي صُلْبِ آدَمَ ثُمَّ نَقَلَهُ مِنْ صُلْبِ آدَمَ إِلَى صُلْبِ نُوحٍ ثُمَّ جَعَلَ يُخْرِجُهُ مِنْ صُلْبٍ إِلَى صُلْبٍ حَتَّى أَخْرَجَهُ مِنْ صُلْبِ عَبْدِ اَللَّهِ بْنِ عَبْدِ اَلْمُطَّلِبِ فَأَكْرَمَهُ بِسِتِّ كَرَامَاتٍ أَلْبَسَهُ قَمِيصَ اَلرِّضَا وَ رَدَّاهُ رِدَاءَ اَلْهَيْبَةِ وَ تَوَّجَهُ تَاجَ اَلْهِدَايَةِ وَ أَلْبَسَهُ سَرَاوِيلَ اَلْمَعْرِفَةِ وَ جَعَلَ تِكَّتَهُ تِكَّةَ اَلْمَحَبَّةِ يَشُدُّ بِهَا سَرَاوِيلَهُ وَ جَعَلَ نَعْلَهُ اَلْخَوْفَ وَ نَاوَلَهُ عَصَا اَلْمَنْزِلَةِ ثُمَّ قَالَ عَزَّ وَ جَلَّ لَهُ يَا مُحَمَّدُ اِذْهَبْ إِلَى اَلنَّاسِ فَقُلْ لَهُمْ قُولُوا لاَ إِلَهَ إِلاَّ اَللَّهُ مُحَمَّدٌ رَسُولُ اَللَّهِ وَ كَانَ أَصْلُ ذَلِكَ اَلْقَمِيصِ فِي سِتَّةِ أَشْيَاءَ قَامَتُهُ مِنَ اَلْيَاقُوتِ وَ كُمَّاهُ مِنَ اَللُّؤْلُؤِ وَ دِخْرِيصُهُ مِنَ اَلْبِلَّوْرِ اَلْأَصْفَرِ وَ إِبْطَاهُ مِنَ اَلزَّبَرْجَدِ وَ جُرُبَّانُهُ مِنَ اَلْمَرْجَانِ اَلْأَحْمَرِ وَ جَيْبُهُ مِنْ نُورِ اَلرَّبِّ جَلَّ جَلاَلُهُ فَقَبِلَ اَللَّهُ تَوْبَةَ آدَمَ عَلَيْهِ السَّلاَمُ بِذَلِكَ اَلْقَمِيصِ وَ رَدَّ خَاتَمَ سُلَيْمَانَ بِهِ وَ رَدَّ يُوسُفَ إِلَى يَعْقُوبَ بِهِ وَ نَجَّى يُونُسَ مِنْ بَطْنِ اَلْحُوتِ بِهِ وَ كَذَلِكَ سَائِرُ اَلْأَنْبِيَاءِ عَلَيْهِمُ السَّلاَمُ نَجَّاهُمْ مِنَ اَلْمِحَنِ بِهِ وَ لَمْ يَكُنْ ذَلِكَ اَلْقَمِيصُ إِلاَّ قَمِيصَ مُحَمَّدٍ صَلَّى اَللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ ﴾

پس از آن نام مبارکش صفحه لوح را زینت بخشید و چهار هزار سال در

ص: 68

کمال فروز و درخشش بپائید و از آن پس خدای تعالی عرش خود را به آن نور مبارك و اسم سامی نامی ساخت و آن نام هفت هزار سال بر ساق عرش نور بخش آفاق بود تا گاهی که خداوند صلب شریف آدم علیه السلام را مقر این نور مبارك فرمود و از آن پس از صلب آدم به صلب نوح عليهما السلام منتقل گردید و هم چنین از صلبی پاک به صلبی تابناک بگشت تا زمان سعادت توأمان تكميل خلق جهان و نيك بختی جمله مردم کیهان از صلب مبارك جناب عبد اللّه بن عبد المطلب علیهما السلام نور بخش زمین و آسمان گردید.

پس خدای تعالی این وجود مسعود را با عطای شش چیز مکرم ساخت : پیراهن رضا بر بدن مبارکش در آورد و ردای هیبت از پیکر با شرافتش بیاویخت و تاج هدایت بر فرق فرقدان سایش بر نهاد و سراویل معرفت در اندام مبارکش در آورد و تکه و ازار بند این سراویل را تکه محبت ساخت تا سراویل معرفت را بتکه محبت استوار فرماید و نعل شريفش را نعل خوف گردانید و عصای منزلت را بدو داد آن گاه فرمود: ای محمّد با این ابهت و عظمت و اجلال و موهبت جانب خلق را بسپار و توجهی بمردمان بفرمای و ایشان را بگوی تا کلمۀ طیبه شهادتین را بر زبان بگذرانند و اصل این پیراهن از شش چیز بود قامتش از یاقوت و هر دو آستینش از لؤلؤ و تريز آن از بلور زرد و هر دو بغل گاه آن از زبر جد و گریبانش از مرجان سرخ و جیب آن از نور پروردگار جل جلاله است و خدای عز و جل بشرافت و جلالت و برکت این قمیص مبارك و كرته همایون توبۀ آدم علیه السلام بپذیرفت و انگشتری سلیمان را بدو بازگردانید و یوسف علیه السلام را به یعقوب باز گردانید و یونس علیه السلام را از زندان شکم ماهی نجات داد و هم چنین سایر انبیاء عظام علیهم السلام را از آن محنت ها که به آن اندر شدند رستگار فرمود و این قمیص جز قميص محمّد صلی اللّه علیه و آله و سلم نبود.

معلوم باد که قول آن حضرت ثم حبس نور محمّد صلی اللّه علیه و آله و سلم نه آن است که تمام احوال رسول خدای صلی اللّه علیه و آله و سلم را در عالم ذر خواسته باشد بیان فرماید چه آن عدد

ص: 69

یعنی چهار صد و بیست و چهار هزار سال با این شمارها موافقت نمی کند بلکه غرض این است که بر نور مبارك آن حضرت احوالی پیش از این حالات یا بعد از آن یا ما بین آن جاری شده است که در حدیث مذکور اشاره نشده است و کلام آن حضرت اشباح نور ممکن است اضافه بیانیه باشد « ای اشباحاً نورانیة » و می شود که مورد به آن اجساد مثالية باشد.

ايضاً در اشباح ائمه ( علیهم السلام )

و هم در آن کتاب از قبيصة بن يزيد جعفر مسطور است که گفت : بحضرت صادق علیه السلام در آمدم و این هنگام ابن ظبیان و قاسم صیرفی در حضرتش حضور داشتند پس سلام کردم و بنشستم و عرض کردم یا ابن رسول اللّه از آن پیش که سمائی مبنية و ارضى مدحية يا ظلمت یا نوری آفریده شود شما ها کجا بودید ﴿ قَالَ كُنَّا أَشْبَاحَ نُورٍ حَوْلَ اَلْعَرْشِ نُسَبِّحُ اَللَّهَ قَبْلَ أَنْ يَخْلُقَ آدَمَ بِخَمْسَةَ عَشَرَ أَلْفَ عَامٍ فَلَمَّا خَلَقَ اَللَّهُ آدَمَ فَرَّغَنَا فِي صُلْبِهِ فَلَمْ يَزَلْ يَنْقُلُنَا مِنْ صُلْبٍ طَاهِرٍ إِلَى رَحِمٍ مُطَهَّرٍ حَتَّى بَعَثَ اَللَّهُ مُحَمَّداً صَلَّى اللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ ﴾ فرمود : در آن هنگام کالبدهای نور بودیم که در اطراف عرش پانزده هزار سال پیش از آن که خدای تعالی آدم را بیافریند خداوند را تسبیح می نمودیم چون خدای تعالی آدم را بیافرید در صلب او فرو ریختیم و هم چنان از صلبی طاهر برحمی مطهر منتقل شدیم تا خدای تعالى محمّد صلى اللّه عليه و آله و سلم را مبعوث فرمود.

تحقیق در این مطلب

معلوم باد چنان که در بعضی مواقع اشارت نمودم اختلاف این اخبار غالباً بواسطۀ مراعات وقت و مقدار ادراك سائل است مثلا گاهی چنان می رسد که چندین هزار سال پیش از خلق عرش و کرسی و تمامت موجودات در حجب مخصوصه بمحامد منصوصه اشتغال ورزیده اند گاهی چنان می آید که عرش و جملۀ موجودات از نور آفریده شده اند و گاهی چنان می رسد که پیش از خلق نور و ظلمت اشباحی از

ص: 70

نور بوده اند و در حول عرش خدای را تسبیح می فرمودند و گاهی چنان می رسد که با ملائکه فرمودند ما را می شناسید و ایشان عرض کردند : ای پیغمبر خدای چگونه شما را نمی شناسیم و حال این که شما اول ما خلق اللّه هستید ﴿ وَ أَشْبَاحَ نُورٍ مِنْ نُورِهِ فِي نُورٍ مِنْ سَنَاءِ عِزِّهِ وَ مِنْ سَنَاءِ مُلْكِهِ وَ مِنْ نُورِ وَجْهِهِ اَلْكَرِيمِ﴾ و گاهی چنان می رسد که آب بر سایر موجودات مقدم بوده است ﴿ وَ عَرْشُهُ عَلَى اَلْمَاءِ﴾ لكن از جمله این اخبار همین قدر معلوم و مشخص و بدلیل عقلی و نقلی مفهوم و مبين است که از آن جا که ﴿ اللَّهُ نُورُ السَّمَوَاتِ وَ الارض ﴾ و هم چنین ﴿ مَثَلُ نُورِهِ کمشکوة ﴾ و امثال این ها واسطه در میان خالق و نور محمّدی صلی اللّه علیه و آله و سلم که عقل کل و واسطه فیض است نیست و ما سوی اللّه تعالى بسبب این وجود مبارك بحليه وجود و كسوت نمود اندر است.

و این وجود مبارك و ولى اللّه الاعظم از نور خاص انشقاق یافته و سایر انوار از پرتو این انوار مقدسه اند و ائمه اطهار ازین نور منیر هستند و تمامت مخلوق خدای همه از این انوارند و برای نور مراتب و انواع است و هم چنین ملائکه را مراتب و مقامات است و هم چنین در عقل و سایر مجردات همین حکم می رود و نیز در مراتب و درجات خلق و اوقات اختلافات است و تقدمات و تأخرات را معانی و مراتب است در هر زمانی و وقتی ظهوری و نمایشی برای این انوار مبارکه است و این سنوات و ازمنه که مذکور می شود در هر يك معانی و تأويلات است که جز خدای تعالی و ائمۀ هدى سلام اللّه عليهم بآن عالم نیستند.

سبب سبقت پیغمبر

چنان که در همان کتاب از صالح بن سهل از حضرت ابی عبد اللّه مروی است ﴿ قَالَ: سُئِلَ رَسُولُ اَللَّهِ صَلَّی اَللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ بِأَیِّ شَیْءٍ سَبَقْتَ وُلْدَ آدَمَ ؟ قَالَ: إِنَّنِی أَوَّلُ مَنْ أَقَرَّ بِرَبِّی إِنَّ اَللَّهَ أَخَذَ مِیثَاقَ اَلنَّبِیِّینَ وَ أَشْهَدَهُمْ عَلی أَنْفُسِهِمْ أَ لَسْتُ بِرَبِّکُمْ قالُوا بَلی فَکُنْتُ أَنَا أَوَّلَ مَنْ أَجَابَ﴾ فرمود: از رسول خدای صلی اللّه علیه و آله و سلم پرسیدند از چه روی بر فرزندان

ص: 71

آدم علیه السلام پیشی گرفتی فرمود من اول کسی هستم که بکلمه اقرار آورد بدرستی که خدای تعالی عهد و میثاق پیغمبران را مأخوذ داشت و ایشان را بر نفوس ایشان گواه گردانید که آیا نیستم پروردگار شما گفتند آری هستی پروردگار ما پس من اول کسی بودم که این جواب را بدادم و دعوت حضرت احدیت را بر بوبیتش اجابت کردم.

و از این خبر مشهود می شود که این وجود مبارك بر تمامت ما سوى اللّه تقدم دارد زیرا که خداوند می فرماید : ﴿ وَ إِنْ مِنْ شَيْءٍ إِلاّٰ يُسَبِّحُ بِحَمْدِهِ ﴾ هیچ چیز نیست که بحمد و شکر خدای تسبیح می کند خدای را و تسبیح منوط به معرفت است و هر کسی که خدای را بعظمت و کبریائی بشناخت بر بوبیتش اقرار می نماید پس رسول خدای صلی اللّه علیه و آله و سلم اول عارف است و دیگران نیز بطفیل آن حضرت مرتبت معرفت یافتند و ازین است که می فرمایند: ﴿ بِنَا عُرِفَ اَللَّهَ ﴾ پس معلوم گردید که اول مخلوق و اول صادر همین انوار مبارکه اند و خلقت ما سوى اللّه بطفیل وجود ایشان است چه علت خلقت معرفت است و اول کسی پیغمبر بود که به کلمه بلی تکلم فرمود پس اول مخلوق نیز اوست.

چنان که در آن کتاب نیز از زرارة مسطور است که از حضرت ابی عبد اللّه علیه السلام از قول خدای تعالی ﴿ وَ إِذْ أَخَذَ رَبُّكَ مِنْ بَنِي آدَمَ مِنْ ظُهُورِهِمْ إِلَى قٰالُوا بَلىٰ ﴾ پرسیدم فرمود : محمّد صلی اللّه علیه و آله و سلم اول کسی بود که بلی فرمود.

و هم در آن کتاب مسطور است که ابن سنان گفت که حضرت ابی عبد اللّه فرمود: ﴿ أَوَّلُ مَنْ سَبَقَ مِنَ اَلرُّسُلِ إِلَی بَلی رَسُولُ اَللَّهِ صَلَّی اَللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ ، وَ ذَلِکَ أَنَّهُ کَانَ أَقْرَبَ الْخَلْقِ إِلَی اللَّهِ تَبَارَکَ وَ تَعَالَی الْخَبَرَ﴾ اول کسی که از تمامت پیغمبران بگفتن کلمۀ بلی اقرار نمود رسول خدای صلی اللّه علیه و آله و سلم است و این برای آن است که آن حضرت از تمامت مخلوق بخدای تعالی نزدیک تر است الی آخر الخبر - و از این جا معلوم شد که آن حضرت اول صادر است و واسطه در میان او و خالق نیست و آن چه بعد از آن حضرت متمشی گردد از طفیل وجود مسعود صادر اول است.

ص: 72

رسالت پیغمبر (صلی اللّه علیه و آله و سلم ) بر جمله انبیاء

و نیز در آن کتاب از مفضل مروی است که حضرت ابی عبد اللّه سلام اللّه علیه با من فرمود اى مفضل ﴿ أَمَا عَلِمْتَ أَنَّ اَللَّهَ تَبَارَكَ وَ تَعَالَى بَعَثَ رَسُولَ اَللَّهِ صَلَّى اَللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ وَ هُوَ رُوحٌ إِلَى اَلْأَنْبِيَاءِ عَلَيْهِمُ السَّلاَمُ وَ هُمْ أَرْوَاحٌ قَبْلَ خَلْقِ اَلْخَلْقِ بِأَلْفَيْ عَامٍ ﴾ آیا نمی دانی که خدای تعالی رسول خدای صلی اللّه علیه و آله و سلم را گاهی که روح بود بسوی تمامت پیغمبران علیهم السلام گاهی که همه روح بودند مبعوث فرمود دو هزار سال از آن پیش که سایر خلق را بیافریند و از این حدیث مبارك معلوم می شود که مرتبت رسالت آن حضرت نیز پیش از خلقت جمله مخلوق است تا چه رسد بخلقت نور مبارکش بالجمله مفضل عرض کرد می دانم ﴿ قَالَ أَ مَا عَلِمْتَ أَنَّهُ دَعَاهُمْ إِلَى تَوْحِيدِ اَللَّهِ وَ طَاعَتِهِ وَ اِتِّبَاعِ أَمْرِهِ وَ وَعَدَهُمُ اَلْجَنَّةَ عَلَى ذَلِكَ وَ أَوْعَدَ مَنْ خَالَفَ مَا أَجَابُوا إِلَيْهِ وَ أَنْكَرَهُ اَلنَّارَ قُلْتُ بَلَى ... الخبر﴾ فرمود آیا ندانستی که آن حضرت ایشان را بتوحید خدای و طاعت و متابعت امرش و بر قبول این کار بهشت را بایشان وعده نهاد و آنان را که مخالفت این امر را که ایشان اجابت کردند بنمایند و منکر شوند به آتش دوزخ بیم و تهدید داد.

حالت ائمه در اظلة

و هم در آن کتاب از مفضل مروی است که در حضرت ابی عبد اللّه علیه السلام عرض کردم ( كَيْفَ كُنْتُمْ حَيْثُ كُنْتُمْ فِي اَلْأَظِلَّةِ﴾ چگونه بودید در آن هنگام که جای در اظلمه داشتید فرمود اى مفضل ﴿ كُنَّا عِنْدَ رَبِّنَا لَيْسَ عِنْدَهُ أَحَدٌ غَيْرُنَا فِي ظُلَّةٍ خَضْرَاءَ نُسَبِّحُهُ وَ نُقَدِّسُهُ وَ نُهَلِّلُهُ وَ نُمَجِّدُهُ وَ مَا مِنْ مَلَكٍ مُقَرَّبٍ وَ لاَ ذِي رُوحٍ غَيْرِنَا حَتَّى بَدَا لَهُ فِي خَلْقِ اَلْأَشْيَاءِ فَخَلَقَ مَا شَاءَ كَيْفَ شَاءَ مِنَ اَلْمَلاَئِكَةِ وَ غَيْرِهِمْ ثُمَّ أَنْهىٰ عِلْمَ ذٰلِكَ إِلَيْنَا﴾ بوديم ما نزد پروردگار خود نبود ترا و هیچ کس غیر از ما و ما در ظله و سایه بانی سبز تسبیح و تقدیس و تهلیل و تمجید می کردیم خدای را و جز ما هیچ ملکی مقرب و هیچ جانداری نبود تا گاهی که خدای را در آفرینش اشیاء اراده افتاد پس هر چه را

ص: 73

خواست و آن طور که خواست از ملائکه و غیر از ملائکه بیافرید و از آن پس علم آن را بسوی ما انهی فرمود.

ایضاً در اول ما خلق اللّه تعالى

و دیگر در آن کتاب از احمد بن علی بن محمّد بن عبد اللّه بن عبد اللّه بن عمر بن علی بن ابی طالب علیه السلام از حضرت ابی عبد اللّه سلام اللّه عليه مرویست که فرمود: ﴿ إِنَّ اَللَّهَ كَانَ إِذْ لاَ كَانَ فَخَلَقَ اَلْكَانَ وَ اَلْمَكَانَ وَ خَلَقَ نُورَ اَلْأَنْوَارِ اَلَّذِي نُوِّرَتْ مِنْهُ اَلْأَنْوَارُ وَ أَجْرَى فِيهِ مِنْ نُورِهِ اَلَّذِي نُوِّرَتْ مِنْهُ اَلْأَنْوَارُ وَ هُوَ اَلنُّورُ اَلَّذِي خَلَقَ مِنْهُ مُحَمَّداً وَ عَلِيّاً فَلَمْ يَزَالاَ نُورَيْنِ أَوَّلَيْنِ إِذْ لاَ شَيْءَ كُوِّنَ قَبْلَهُمَا فَلَمْ يَزَالاَ يَجْرِيَانِ طَاهِرَيْنِ مُطَهَّرَيْنِ فِي اَلْأَصْلاَبِ اَلطَّاهِرَةِ حَتَّى اِفْتَرَقَا فِي أَطْهَرِ طَاهِرِينَ فِي عَبْدِ اَللَّهِ وَ أَبِي طَالِبٍ عَلَيْهِ السَّلاَمُ ﴾ بدرستی که خدای تعالی بود گاهی که نشان از بود و بودن نبود پس کون و مکان را بیافرید و نور الانواری که تمامت نورها از آن نور گرفت خلق فرمود و از آن فروغ ایزدی که نورها از آن فروزان گشت در آن جاری ساخت و این همان نور است که محمّد و علی صلى اللّه عليهما و علی آلهما را از آن بیافرید پس هم چنان این دو نور مبارك بر همۀ انوار و اشیاء مقدم بودند و هیچ چیز پیش از این ها نبود و هر دو طاهر و مطهر در اصلاب طاهره جریان داشتند تا در صلب مبارك جناب عبد اللّه و ابی طالب علهما السلام که طاهر ترین همه مطهرها هستند افتراق گرفتند یعنی نور مبارك رسول خدای در صلب شریف جناب عبد اللّه و نور مبارك حضرت ولی اللّه اعظم در صلب شریف جناب ابی طالب علیهم السلام در آمدند.

مجلسی اعلی اللّه مقامه می فرماید قول آن حضرت اذلا كان ممكن است كان مصدر بمعنى كون باشد مثل قال و قول و مراد بآن حدوث است ﴿ أَیْ لَمْ لاَ يَحْدُثُ شَيْءٌ ﴾ بعد یا این که کان بمعنی کائن است و ممکن است که مراد بنور الانوار اولا نور پیغمبر صلی اللّه علیه و آله و سلم باشد چه آن حضرت منور ارواح خلایق است بعلوم و هدایات معارف بلکه سبب است برای وجود موجودات یا علت غائی است برای موجودات و کلام آن حضرت ﴿أَجْرَى فِيهِ يُعْنَى فِى نُورٍ الانوار مِنْ نُورِهِ ای مِنْ نُورٍ ذَاتِهِ مِنْ افاضاته

ص: 74

وَ هداياته التی نَوَّرَتْ مِنْهَا جَمِيعَ الانوار حَتَّى نُورٍ الانوار الْمَذْكُورِ أَوَّلًا وَ قَوْلُ آنَ حَضَرَتْ وَ هُوَ النُّورُ الَّذِى أَىُّ نُورٍ الانوار الْمَذْكُورِ ﴾ و خداوند باسرار اهل بیت پیغمبرش صلوات اللّه عليهم عالم است.

کلمات امیر المؤمنین ( علیه السلام ) در اول ما خلق اللّه تعالی

و هم در آن کتاب از حضرت علی بن ابی طالب امير المؤمنين صلوات اللّه عليه مروی است که فرمود : ﴿كَانَ اَللَّهُ وَ لاَ شَيْءَ مَعَهُ فَأَوَّلُ مَا خَلَقَ نُورُ حَبِيبِهِ مُحَمَّدٍ صَلَّى اللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ قَبْلَ خَلْقِ اَلْمَاءِ وَ اَلْعَرْشِ وَ اَلْكُرْسِيِّ وَ اَلسَّمَاوَاتِ وَ اَلْأَرْضِ وَ اَللَّوْحِ وَ اَلْقَلَمِ وَ اَلْجَنَّةِ وَ اَلنَّارِ وَ اَلْمَلاَئِكَةِ وَ آدَمَ وَ حَوَّاءَ بِأَرْبَعَةٍ وَ عِشْرِينَ وَ أَرْبَعِمِائَةِ أَلْفِ عَامٍ فَلَمَّا خَلَقَ اَللَّهُ تَعَالَى نُورَ نَبِيِّنَا مُحَمَّدٍ صَلَّى اللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ بَقِيَ أَلْفَ عَامٍ بَيْنَ يَدَيِ اَللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ وَاقِفاً يُسَبِّحُهُ وَ يَحْمَدُهُ وَ اَلْحَقُّ تَبَارَكَ وَ تَعَالَى يَنْظُرُ إِلَيْهِ وَ يَقُولُ يَا عَبْدِي أَنْتَ اَلْمُرَادُ وَ اَلْمُرِيدُ وَ أَنْتَ خِيَرَتِي مِنْ خَلْقِي وَ عِزَّتِي وَ جَلاَلِي لَوْلاَكَ مَا خَلَقْتُ اَلْأَفْلاَكَ مَنْ أَحَبَّكَ أَحْبَبْتُهُ وَ مَنْ أَبْغَضَكَ أَبْغَضْتُهُ فَتَلَأْلَأَ نُورُهُ وَ اِرْتَفَعَ شُعَاعُهُ فَخَلَقَ اَللَّهُ مِنْهُ اِثْنَيْ عَشَرَ حِجَاباً ﴾

خداوند بود و هیچ چیز با او نبود پس اول چیزی را که بیافرید نور حبیب او پیغمبر ما صلی اللّه علیه و آله و سلم بود و این نور مبارک دو هزار سال در حضرت خدای عز و جل ایستاده تسبیح و تقدیس خدای را می نمود و خدای تبارك و تعالى نظر عنایت بدو داشت و می فرمود : ای بنده توئی مراد و مرید و توئی بر گزیده من از آفریدگان من قسم بعزت و جلال خودم اگر تو نبودی افلاک را نمی آفریدم هر کسی تو را دوست بدارد دوست می دارم او را و هر کسی دشمن بدارد تو را دشمن می دارم او را پس نور مبارك حضرت رسالت پناهی لمعان گرفت و شعاعش بلندی و ارتفاع جست پس از آن خدای تعالی از آن نور مبارک دوازده حجاب بیافرید و چون از میان حجاب دوازده -گانه و مدت مکث آن و تسبیح آن نور مبارک در آن دوازده حجاب چنان که در حدیث سابق باندك تفاوتى مذكور شد می پردازد می فرماید :

﴿ ثُمَّ إِنَّ اَللَّهَ تَعَالَى خَلَقَ مِنْ نُورِ مُحَمَّدٍ صَلَّى اللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ عِشْرِينَ بَحْراً مِنْ نُورٍ فِي كُلِّ بَحْرٍ عُلُومٌ لاَ يَعْلَمُهَا إِلاَّ اَللَّهُ تَعَالَى ثُمَّ قَالَ لِنُورِ مُحَمَّدٍ صَلَّى اللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ اِنْزِلْ فِي بَحْرِ اَلْعِزِّ فَنَزَلَ ثُمَّ فِي بَحْرِ

ص: 75

اَلصَّبْرِ ثُمَّ فِي بَحْرِ اَلْخُشُوعِ ثُمَّ فِي بَحْرِ اَلتَّوَاضُعِ ثُمَّ فِي بَحْرِ اَلرِّضَا ثُمَّ فِي بَحْرِ اَلْوَفَاءِ ثُمَّ فِي بَحْرِ اَلْحِلْمِ ثُمَّ فِي بَحْرِ اَلتُّقَى ثُمَّ فِي بَحْرِ اَلْخَشْيَةِ ثُمَّ فِي بَحْرِ اَلْإِنَابَةِ ثُمَّ فِي بَحْرِ اَلْعَمَلِ ثُمَّ فِي بَحْرِ اَلْمَزِيدِ ثُمَّ فِي بَحْرِ اَلْهُدَى ثُمَّ فِي بَحْرِ اَلصِّيَانَةِ ثُمَّ فِي بَحْرِ اَلْحَيَاءِ حَتَّى تَقَلَّبَ فِي عِشْرِينَ بَحْراً فَلَمَّا خَرَجَ مِنْ آخِرِ اَلْأَبْحُرِ قَالَ اَللَّهُ تَعَالَى يَا حَبِيبِي وَ يَا سَيِّدَ رُسُلِي وَ يَا أَوَّلَ مَخْلُوقَاتِي وَ يَا آخِرَ رُسُلِي أَنْتَ اَلشَّفِيعُ يَوْمَ اَلْمَحْشَرِ ﴾ بدرستي كه خدای تعالی بیافرید از نور مبارك محمّدی صلی اللّه علیه و آله و سلم بیست دریا از نور که در هر دریائی علمهائی است که جز خدای تعالى بآن علوم عالم نیست پس از آن با نور محمّ صلی اللّه علیه و آله و سلم فرمود در بحر عز فرود آی پس بفرمان رب العزة در بحر عز در آمد و هم چنان از بحری به بحری اندر آمد تا جملۀ بحار بیست گانه را در سپرد و چون از دریای بیستم بیرون شد خدای تعالی فرمود: ای حبیب من وای آقای رسولان من و ای نخستین آفریدگان من و ای واپسین فرستادگان من توئی شفیع روز محشر.

﴿فَخَرَّ اَلنُّورُ سَاجِداً ثُمَّ قَامَ فَقَطَرَتْ مِنْهُ قَطَرَاتٌ كَانَ عَدَدُهَا مِائَةَ أَلْفٍ وَ أَرْبَعَةً وَ عِشْرِينَ أَلْفَ قَطْرَةٍ فَخَلَقَ اَللَّهُ تَعَالَى مِنْ كُلِّ قَطْرَةٍ مِنْ نُورِهِ نَبِيّاً مِنَ اَلْأَنْبِيَاءِ فَلَمَّا تَكَامَلَتِ اَلْأَنْوَارُ صَارَتْ تَطُوفُ حَوْلَ نُورِ مُحَمَّدٍ صَلَّى اللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ كَمَا تَطُوفُ اَلْحُجَّاجُ حَوْلَ بَيْتِ اَللَّهِ اَلْحَرَامِ وَ هُمْ يُسَبِّحُونَ اَللَّهَ وَ يَحْمَدُونَهُ وَ يَقُولُونَ سُبْحَانَ مَنْ هُوَ عَالِمٌ لاَ يَجْهَلُ سُبْحَانَ مَنْ هُوَ حَلِيمٌ لاَ يَعْجَلُ سُبْحَانَ مَنْ هُوَ غَنِيٌّ لاَ يَفْتَقِرُ ﴾ چون آن نور مبارك آن خطاب پروردگار را بشنید بسجده بیافتاد پس از آن بایستاد و از آن نور مبارك قطره های چند بچکید و شمار آن قطرات یک صد و بیست و چهار هزار عدد گردید پس خداوند تعالی از هر قطره ای از آن نور مبارک پیغمبری از پیغمبران را خلق فرمود و چون انوار انبیاء بحد کمال پیوست در پیرامون نور محمّدی صلی اللّه علیه و آله و سلم بطواف در آمدند چنان که مردمان حاج در اطراف بيت اللّه الحرام طواف می دهند و ایشان خدای را تسبیح و تحمید می نمودند و می -گفتند بزرگ و منزه است آن کسی که دانائی است که هرگز جاهل نباشد بزرگ است کسی که بردباری است که بعجله و شتاب نباشد بزرگ است کسی که بی نیازی است که هرگز نیازمند شود پس خدای تعالی ایشان را ندا کرد می شناسید

ص: 76

من كيستم.

﴿ فَسَبَقَ نُورُ مُحَمَّدٍ صَلَّى اللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ قَبْلَ اَلْأَنْوَارِ وَ نَادَى أَنْتَ اَللَّهُ اَلَّذِي لاَ إِلَهَ إِلاَّ أَنْتَ وَحْدَكَ لاَ شَرِيكَ لَكَ رَبُّ اَلْأَرْبَابِ وَ مَلِكُ اَلْمُلُوكِ ﴾ چون نور محمّدی در جواب خطاب مستطاب الهی بر تمامت پیغمبران پیشی گرفته خدای را چنان که شاید ستایش و نیایش نمود ﴿ فَإِذَا بِالنِّدَاءِ مِنْ قِبَلِ اَلْحَقِّ أَنْتَ صَفِيِّي وَ أَنْتَ حَبِيبِي وَ خَيْرُ خَلْقِي أُمَّتُكَ خَيْرُ أُمَّةٍ أُخْرِجَتْ لِلنَّاسِ ﴾ این هنگام از جانب پروردگار ندائی برخاست که توئی برگزیدۀ من توئى حبيب من و بهترین آفریدگان من و امت تو بهترین امت های روزگارند ﴿ ثُمَّ خَلَقَ مِنْ نُورِ مُحَمَّدٍ صَلَّى اللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ جَوْهَرَةً وَ قَسَمَهَا قِسْمَيْنِ فَنَظَرَ إِلَى اَلْقِسْمِ اَلْأَوَّلِ بِعَيْنِ اَلْهَيْبَةِ فَصَارَ مَاءً عَذْباً وَ نَظَرَ إِلَى اَلْقِسْمِ اَلثَّانِي بِعَيْنِ اَلشَّفَقَةِ فَخَلَقَ مِنْهَا اَلْعَرْشَ فَاسْتَوَى عَلَى وَجْهِ اَلْمَاءِ فَخَلَقَ اَلْكُرْسِيَّ مِنْ نُورِ اَلْعَرْشِ وَ خَلَقَ مِنْ نُورِ اَلْكُرْسِيِّ اَللَّوْحَ وَ خَلَقَ مِنْ نُورِ اَللَّوْحِ اَلْقَلَمَ وَ قَالَ لَهُ اُكْتُبْ تَوْحِيدِي فَبَقِيَ اَلْقَلَمُ أَلْفَ عَامٍ سَكْرَانَ مِنْ كَلاَمِ اَللَّهِ تَعَالَى فَلَمَّا أَفَاقَ قَالَ اُكْتُبْ قَالَ يَا رَبِّ وَ مَا أَكْتُبُ قَالَ اُكْتُبْ لاَ إِلَهَ إِلاَّ اَللَّهُ مُحَمَّدٌ رَسُولُ اَللَّهِ ﴾

پس از آن خداوند تعالى يك جوهری از نور مبارك محمدی صلی اللّه علیه و آله و سلم بیافرید و آن گوهر را بر دو بخش فرمود آن گاه به قسم اول با نظر هیبت بدید آن گوهر آبی شیرین و گوارا گردید و بقسم دوم بنظر شفقت بنگرید و از آن قسمت عرش را بیافرید و عرش را بر روی آن آب بر پای داشت و کرسی را از نور عرش و لوح را از نور کرسی و قلم را از نور لوح خلق نمود آن گاه با قلم فرمود توحید مرا را بنویس قلم از این کلام خدای تعالی هزار سال مست و سکران بماند و چون افاقت یافت فرمود بنویس عرض کرد چه چیز بنویسم ای پروردگار من فرمود : بنویس نیست خدائی مگر خدای ، محمّد است فرستادۀ خدای.

﴿ فَلَمَّا سَمِعَ اَلْقَلَمُ اِسْمَ مُحَمَّدٍ صَلَّى اللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ خَرَّ سَاجِداً وَ قَالَ سُبْحَانَ اَلْوَاحِدِ اَلْقَهَّارِ سُبْحَانَ اَلْعَظِيمِ اَلْأَعْظَمِ ثُمَّ رَفَعَ رَأْسَهُ مِنَ اَلسُّجُودِ وَ كَتَبَ لاَ إِلَهَ إِلاَّ اَللَّهُ مُحَمَّدٌ رَسُولُ اَللَّهِ ثُمَّ قَالَ يَا رَبِّ وَ مَنْ مُحَمَّدٌ اَلَّذِي قَرَنْتَ اِسْمَهُ بِاسْمِكَ وَ ذِكْرَهُ بِذِكْرِكَ قَالَ اَللَّهُ تَعَالَى لَهُ يَا قَلَمُ فَلَوْلاَهُ مَا خَلَقْتُكَ وَ لاَ خَلَقْتُ خَلْقِي إِلاَّ لِأَجْلِهِ فَهُوَ بَشِيرٌ وَ نَذِيرٌ وَ سِرَاجٌ مُنِيرٌ وَ شَفِيعٌ ﴾

ص: 77

وَ حَبِيبٌ فَعِنْدَ ذَلِكَ اِنْشَقَّ اَلْقَلَمُ مِنْ حَلاَوَةِ ذِكْرِ مُحَمَّدٍ صَلَّى اللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ ثُمَّ قَالَ اَلْقَلَمُ اَلسَّلاَمُ عَلَيْكَ يَا رَسُولَ اَللَّهِ فَقَالَ اَللَّهُ تَعَالَى وَ عَلَيْكَ اَلسَّلاَمُ مِنِّي وَ رَحْمَةُ اَللَّهِ وَ بَرَكَاتُهُ فَلِأَجْلِ هَذَا صَارَ اَلسَّلاَمُ سُنَّةً وَ اَلرَّدُّ فَرِيضَةً ثُمَّ قَالَ اَللَّهُ تَعَالَى اُكْتُبْ قَضَائِي وَ قَدَرِي وَ مَا أَنَا خَالِقُهُ إِلَى يَوْمِ اَلْقِيَامَةِ ثُمَّ خَلَقَ اَللَّهُ مَلاَئِكَةً يُصَلُّونَ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ يَسْتَغْفِرُونَ لِأُمَّتِهِ إِلَى يَوْمِ اَلْقِيَامَةِ ﴾ چون بنام محمّد صلی اللّه علیه و آله و سلم قلم شنوا گشت به سجده خداوند در افتاد و عرض کرد منزه است خداوند یکتای قهار منزه و بزرگ است خداوندی بزرگ و از هر بزرگی بزرگ تر است پس از آن سر از سجده بر داشت و کلمۀ شهادتین را بر صفحات آفرینش بر نگاشت پس از آن عرض کرد ای پروردگار من کیست این محمّد که نام گرامیش را با نام نامی خود مقرون و یاد شریفش را به یاد مبارك خود متصل داشته ای؟ خدای تعالی فرمود ای قلم اگر محمّد نبودی تو را نیافریدم و آفریدگان خود را جز بعلت وجود مسعودش خلق نفرمودم پس اوست که مخلوق را باجر و ثواب بشیر و از نکال و عقاب نذیر و دستگاه آفرینش را چراغی فروزان و معاصی امت را شفيع و مرا حبیب است چون سخن بدین جا پیوست از شیرینی نام و یاد محمّد صلی اللّه علیه و آله و سلم خود قلم بر هم شکافت پس از آن قلم به آن حضرت سلام فرستاد و از آن حضرت جوانی نیکو بشنید و از این روی سلام سنت و جواب آن فرض و واجب شد آن گاه خدای تعالی با قلم فرمود قصا و قدر و آن چه را که تا زمان قیامت آفریننده ام بنویس بعد از آن خداوند تعالی فرشتگان بیافرید که بر محمّد و آل محمّد صلی اللّه علیه و آله و سلم درود فرستند و از بهر امتش طلب آمرزش نمایند تا روزگار قیامت و از این كلام معجز نظام معلوم می شود که خلقت این صنف ملائکه بر سایر فرشتگان و آفریدگان نیز تقدم دارد.

﴿ ثُمَّ خَلَقَ اَللَّهُ تَعَالَى مِنْ نُورِ مُحَمَّدٍ صَلَّى اللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ اَلْجَنَّةَ وَ زَيَّنَهَا بِأَرْبَعَةِ أَشْيَاءَ اَلتَّعْظِيمِ وَ اَلْجَلاَلَةِ وَ اَلسَّخَاءِ وَ اَلْأَمَانَةِ وَ جَعَلَهَا لِأَوْلِيَائِهِ وَ أَهْلِ طَاعَتِهِ ثُمَّ نَظَرَ إِلَى بَاقِي اَلْجَوْهَرَةِ بِعَيْنِ اَلْهَيْبَةِ فَذَابَتْ فَخَلَقَ مِنْ دُخَانِهَا اَلسَّمَاوَاتِ وَ مِنْ زَبَدِهَا اَلْأَرَضِينَ فَلَمَّا خَلَقَ اَللَّهُ تَبَارَكَ وَ تَعَالَى اَلْأَرْضَ صَارَتْ تَمُوجُ بِأَهْلِهَا كَالسَّفِينَةِ فَخَلَقَ اَللَّهُ اَلْجِبَالَ فَأَرْسَاهَا بِهَا ثُمَّ خَلَقَ

ص: 78

مَلَكاً مِنْ أَعْظَمِ مَا يَكُونُ فِي اَلْقُوَّةِ فَدَخَلَ تَحْتَ اَلْأَرْضِ ثُمَّ لَمْ يَكُنْ لِقَدَمَيِ اَلْمَلَكِ قَرَارٌ فَخَلَقَ اَللَّهُ صَخْرَةً عَظِيمَةً وَ جَعَلَهَا تَحْتَ قَدَمَيِ اَلْمَلَكِ ثُمَّ لَمْ يَكُنْ لِلصَّخْرَةِ قَرَارٌ فَخَلَقَ لَهَا ثَوْراً عَظِيماً لَمْ يَقْدِرْ أَحَدٌ يَنْظُرُ إِلَيْهِ لِعِظَمِ خِلْقَتِهِ وَ بَرِيقِ عُيُونِهِ حَتَّى لَوْ وُضِعَتِ اَلْبِحَارُ كُلُّهَا فِي إِحْدَى مَنْخِرَيْهِ مَا كَانَتْ إِلاَّ كَخَرْدَلَةٍ مُلْقَاةٍ فِي أَرْضِ فَلاَةٍ فَدَخَلَ اَلثَّوْرُ تَحْتَ اَلصَّخْرَةِ وَ حَمَلَهَا عَلَى ظَهْرِهِ وَ قُرُونِهِ وَ اِسْمُ ذَلِكَ اَلثَّوْرِ لهوتا ثُمَّ لَمْ يَكُنْ لِذَلِكَ اَلثَّوْرِ قَرَارٌ فَخَلَقَ اَللَّهُ لَهُ حُوتاً عَظِيماً وَ اِسْمُ ذَلِكَ اَلْحُوتِ بهموت فَدَخَلَ اَلْحُوتُ تَحْتَ قَدَمَيِ اَلثَّوْرِ فَاسْتَقَرَّ اَلثَّوْرُ عَلَى ظَهْرِ اَلْحُوتِ فَالْأَرْضُ كُلُّهَا عَلَى كَاهِلِ اَلْمَلَكِ وَ اَلْمَلَكُ عَلَى اَلصَّخْرَةِ وَ اَلصَّخْرَةُ عَلَى اَلثَّوْرِ وَ اَلثَّوْرُ عَلَى اَلْحُوتِ وَ اَلْحُوتُ عَلَى اَلْمَاءِ وَ اَلْمَاءُ عَلَى اَلْهَوَاءِ وَ اَلْهَوَاءُ عَلَى اَلظُّلْمَةِ ثُمَّ اِنْقَطَعَ عِلْمُ اَلْخَلاَئِقِ عَمَّا تَحْتَ اَلظُّلْمَةِ ﴾.

پس از آن خدای تعالی از نور محمّد صلی اللّه علیه و آله و سلم بهشت را بیافرید و به چهار چیزش مزین داشت تعظیم و جلالت و سخاءِ و امانت و این بهشت با این زینت را مخصوص به اولیاء و دوستان خود و مطیعان خود گردانید پس از آن با نظر هیبت بباقی آن گوهر نظر فرمود و آن جوهر آب شد و خدای تعالی از دخان آن آسمان ها را و از کف آن زمین ها را بیافرید و چون خدای تعالی زمین را بیافرید آرام و قرار نداشت و اهل خود را چنان که در کشتی باشند متزلزل می ساخت خدای تعالی کوه های جهان را بیافرید تا کمند زمین گردید و زمین را ثابت و مستقر بداشت.

بعد از آن فرشته ای در نهایت قوت خلق فرمود و این فرشته بزیر زمین برفت لكن دو قدمش بر چیزی قرار نداشت پس خدای سنگی بس عظیم بیافرید و در زیر پای فرشته نهاد و صخره را قرار و آرام نبود برای نگاهداری آن سنگ گاوی بآن عظمت بیافرید که هیچ کس را بجهت عظمت خلقت و درخش چشم های او قدرت نظاره بآن نبود و از لفظ عیون معلوم می شود که آن گاو دارای بسی چشم ها است می فرماید چندان بزرگ است که اگر تمامت در پاها را در يك سوراخ بينی او نهند چنان است که دانه خردلی را در بیابانی پهناور بیندازند . پس این گاو

ص: 79

در زیر آن صخره برفت و آن سنگ را بر پشت خود و شاخ های متعدد خود حمل نمود و اسم این گاو به وقاست و برای این حیوان قوی ارکان محلی و مقری نبود پس خداوند قادر ماهی بس بزرگ از بهرش بیافرید و نام این ماهی بهموت است و این ماهی در زیر دو قدم گاو در آمد و گاو بر پشت این ماهی قرار گرفت پس زمین بجمله بر روی دوش آن فرشته و فرشته بر روی سنگ و سنگ بر پشت گاو و بر پشت ماهی و ماهی بر روی آب و آب بر هوا و هوا بر ظلمت است و علم تمام مخلوق از آن چه در زیر ظلمت است انقطاع دارد.

﴿ ثُمَّ خَلَقَ اَللَّهُ تَعَالَى اَلْعَرْشَ مِنْ ضِيَاءَيْنِ أَحَدُهُمَا اَلْفَضْلُ وَ اَلثَّانِي اَلْعَدْلُ ثُمَّ أَمَرَ اَلضِّيَاءَيْنِ فَانْتَفَسَا بِنَفَسَيْنِ فَخَلَقَ مِنْهُمَا أَرْبَعَةَ أَشْيَاءَ اَلْعَقْلَ وَ اَلْحِلْمَ وَ اَلْعِلْمَ وَ اَلسَّخَاءَ ثُمَّ خَلَقَ مِنَ اَلْعَقْلِ اَلْخَوْفَ وَ خَلَقَ مِنَ اَلْعِلْمِ اَلرِّضَا وَ مِنَ اَلْحِلْمِ اَلْمَوَدَّةَ وَ مِنَ اَلسَّخَاءِ اَلْمَحَبَّةَ ثُمَّ عَجَنَ هَذِهِ اَلْأَشْيَاءَ فِي طِينَةِ مُحَمَّدٍ صَلَّى اللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ ثُمَّ خَلَقَ مِنْ بَعْدِهِمْ أَرْوَاحَ اَلْمُؤْمِنِينَ مِنْ أُمَّةِ مُحَمَّدٍ صَلَّى اللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ ثُمَّ خَلَقَ اَلشَّمْسَ وَ اَلْقَمَرَ وَ اَلنُّجُومَ وَ اَللَّيْلَ وَ اَلنَّهَارَ وَ اَلضِّيَاءَ وَ اَلظَّلاَمَ وَ سَائِرَ اَلْمَلاَئِكَةِ مِنْ نُورِ مُحَمَّدٍ صَلَّى اللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ فَلَمَّا تَكَامَلَتِ اَلْأَنْوَارُ سَكَنَ نُورُ مُحَمَّدٍ تَحْتَ اَلْعَرْشِ ثَلاَثَةً وَ سَبْعِينَ أَلْفَ عَامٍ ثُمَّ اِنْتَقَلَ نُورُهُ إِلَى اَلْجَنَّةِ فَبَقِيَ سَبْعِينَ أَلْفَ عَامٍ ثُمَّ اِنْتَقَلَ إِلَى سِدْرَةِ اَلْمُنْتَهَى فَبَقِيَ سَبْعِينَ أَلْفَ عَامٍ ثُمَّ اِنْتَقَلَ نُورُهُ إِلَى اَلسَّمَاءِ اَلسَّابِعَةِ ثُمَّ إِلَى اَلسَّمَاءِ اَلسَّادِسَةِ ثُمَّ إِلَى اَلسَّمَاءِ اَلْخَامِسَةِ ثُمَّ إِلَى اَلسَّمَاءِ اَلرَّابِعَةِ ثُمَّ إِلَى اَلسَّمَاءِ اَلثَّالِثَةِ ثُمَّ إِلَى اَلسَّمَاءِ اَلثَّانِيَةِ ثُمَّ إِلَى اَلسَّمَاءِ اَلدُّنْيَا فَبَقِيَ نُورُهُ فِي اَلسَّمَاءِ اَلدُّنْيَا إِلَى أَنْ أَرَادَ اَللَّهُ تَعَالَى أَنْ يَخْلُقَ آدَمَ عَلَيْهِ السَّلاَمُ أَمَرَ جَبْرَئِيلَ عَلَيْهِ السَّلاَمُ أَنْ يَنْزِلَ إِلَى اَلْأَرْضِ وَ يَقْبِضَ مِنْهَا قَبْضَةً ﴾.

پس از آن خدای تعالی عرش را از دو نور یکی نور فضل و دوم نور عدل بیافرید آن گاه این دو نور را بفرمود تا دو نفس شدند و از آن دو چهار چیز بیافرید : یکی عقل و دیگر حلم و دیگر علم و دیگر سخاوت از عقل خوف را و از علم رضا را و از حلم محبت را و از سخاءِ محبت را بیافرید پس از آن این اشیاء شریفه جلیله را در طینت محمّدی صلی اللّه علیه و آله و سلم عجین فرمود پس بعد از این ها ارواح مؤمنان را که

ص: 80

از امت محمّد صلی اللّه علیه و آله و سلم باشند خلق فرمود پس از آن آفتاب و ماه و ستارگان و شب و روز و روشنائی و ظلمت و سایر ملائکه را از نور محمّد صلی اللّه علیه و آله و سلم خلق کرد و چون این انوار مقام تکمیل گرفتند نور محمّد صلی اللّه علیه و آله و سلم را هفتاد و سه هزار سال در زیر عرش سكون داد بعد از آن مدت آن نور مبارك را بجنت انتقال داد و هفتاد هزار سال در بهشت بماند و از آن پس بسدرة المنتهى منتقل گردانید و هفتاد هزار سال در آن جا بماند و از آن پس بسوی آسمان هفتم پس از آن بآسمان ششم بعد از آن بآسمان پنجم پس از آن بآسمان چهارم پس از آن در آسمان سیم و از آن پس بآسمان دوم و از آن پس در آسمان دنیا هم چنان توقف داشت و در آسمان دنیا چندان بماند تا آن گاه که ارادۀ خداوند متعال بخلقت آدم علیه السلام تعلق گرفت و جبرئيل را فرمان کرد تا به زمین فرود شود و یک مشت از خاک بر گیرد جبرئيل بزمين فرود شد لكن شيطان ملعون بر وی پیشی گرفت و با زمین گفت خدای تعالی اراده فرموده است که از تو مخلوقی بیافریند و او را بآتش عذاب فرماید چون فرشتگان خدای نزد تو آمدند بگو بخدا پناه می برم از شما از این که از من چیزی بر گیرید که آتش را در آن نصیبی باشد پس جبرئیل بزمین آمد و زمین گفت من پناه می برم بآن کس که تو را بمن فرستاده است این که از من اخذ نمائی چیزی را پس جبرئیل بحضرت خدای تعالی باز گشت و از زمین چیزی بر نگرفت و عرض کرد پروردگارا زمین بتو پناهنده شد از من و من بر وی رحم آوردم خدای میکائیل را بآن کار مأمور داشت میکائیل نیز مثل جبرائیل معاودت کرد پس از آن اسرافیل بانجام فرمان کرد گار جلیل مأمور شد او نیز مانند آن دو باز گردید این وقت عزرائیل از پیشگاه قهار جمیل مبعوث شد و چون زمین آن سخن را بنمود عزرائيل فرمود من نيز بعزت خدای پناه می برم که در هیچ امری عصیان بورزم پس قبضه ای از بالا و پست و سفید و سیاه و سرخ و درشت و نرم زمین بر گرفت و از آن است که اخلاق و الوان مردمان مختلف می باشد پاره ای سفید و بعضی سیاه و زرد هستند پس خداوند جلیل با عزرائیل فرمود آیا زمین بمن از تو پناهنده نشد

ص: 81

عرض كرد آرى لكن من بدو التفات نکردم و طاعت فرمان تو ای مولای من از رحمت من بزمین سزاوارتر است خدای تعالی فرمود از چه روی چنان که اصحاب تو بزمین رحمت آوردند تو رحم ننمودی عرض کرد طاعت تو اولی است خدای فرمود دانسته باش که من می خواهم از زمین پیغمبران و صالحان و جز ایشان را خلق نمایم و تو را قابض ارواح ایشان می گردانم عزرائیل بگریست حق تعالی فرمود این گریستن از چیست ؟ عرض کرد : چون من چنین باشم و ارواح خلایق را از اجساد ایشان قبض نمایم تمامیت مخلوق مرا مکروه دارند فرمود بیم مکن چه علت ها برای ایشان خلق

می کنم که مرگ را بسوی آن مرض ها و علت ها منسوب دارند.

﴿ ثُمَّ بَعْدَ ذَلِكَ أَمَرَ اَللَّهُ تَعَالَى جَبْرَئِيلَ عَلَيْهِ السَّلاَمُ أَنْ يَأْتِيَهُ بِالْقَبْضَةِ اَلْبَيْضَاءِ اَلَّتِي كَانَتْ أَصْلاً فَأَقْبَلَ جَبْرَئِيلُ عَلَيْهِ السَّلاَمُ وَ مَعَهُ اَلْمَلاَئِكَةُ اَلْكَرُوبِيُّونَ وَ اَلصَّافُّونَ وَ اَلْمُسَبِّحُونَ فَقَبَضُوهَا مِنْ مَوْضِعِ ضَرِيحِهِ وَ هِيَ اَلْبُقْعَةُ اَلْمُضِيئَةُ اَلْمُخْتَارَةُ مِنْ بِقَاعِ اَلْأَرْضِ فَأَخَذَهَا جَبْرَئِيلُ مِنْ ذَلِكَ اَلْمَكَانِ فَعَجَنَهَا بِمَاءِ اَلتَّسْنِيمِ وَ مَاءِ اَلتَّعْظِيمِ وَ مَاءِ اَلتَّكْرِيمِ وَ مَاءِ اَلتَّكْوِينِ وَ مَاءِ اَلرَّحْمَةِ وَ مَاءِ اَلرِّضَا وَ مَاءِ اَلْعَفْوِ فَخَلَقَ مِنَ اَلْهِدَايَةِ رَأْسَهُ وَ مِنَ اَلشَّفَقَةِ صَدْرَهُ وَ مِنَ اَلسَّخَاءِ كَفَّيْهِ وَ مِنَ اَلصَّبْرِ فُؤَادَهُ وَ مِنَ اَلْعِفَّةِ فَرْجَهُ وَ مِنَ اَلشَّرَفِ قَدَمَيْهِ وَ مِنَ اَلْيَقِينِ قَلْبَهُ وَ مِنَ اَلطِّيبِ أَنْفَاسَهُ ثُمَّ خَلَطَهَا بِطِيْنَةِ آدَمَ عَلَيْهِ السَّلاَمُ ﴾.

پس از آن خدای تعالی با جبرئیل علیه السلام فرمان کرد تا آن قبضه خاک سفید را که اصل بود بیاورد پس جبرئیل علیه السلام روی بزمین نهاد و ملائکه کروبیون و صافون و مسبحون علیهم السلام با او بودند پس آن مشت خاک را از موضع ضریح محمّدی صلی اللّه علیه و آله و سلم كه بقعۀ مضيئۀ مختاره از بقاع زمین است قبضی گرفتند و جبرئیل از آن مکان بگرفت و با آب تسنیم و آب تعظیم و آب تکریم و آب تکوین و آب رحمت و آب رضا و آب عفو عجين و خمیر ساخت پس سر مبارکش را از راستی و هدایت و سینۀ شریفش را از شفقت و هر دو کف میمونش را از سخاوت و دل همایونش را از صبر و شکیبائی و اندامش را از عفت و هر دو قدم میمنت رقمش را از شرف و قلب

ص: 82

مبارکش را از نور یقین و انفاس طیبه اش را از طیب بیافرید پس از آنش با طینت آدم علیه السلام مخلوط گردانید.

﴿فَلَمَّا خَلَقَ اَللَّهُ تَعَالَى آدَمَ عَلَيْهِ السَّلاَمُ أَوْحَى إِلَى اَلْمَلاَئِكَةِ إِنِّي خٰالِقٌ بَشَراً مِنْ طِينٍ فَإِذٰا سَوَّيْتُهُ وَ نَفَخْتُ فِيهِ مِنْ رُوحِي فَقَعُوا لَهُ سٰاجِدِينَ فَحَمَلَتِ اَلْمَلاَئِكَةُ جَسَدَ آدَمَ عَلَيْهِ السَّلاَمُ وَ وَضَعُوهُ عَلَى بَابِ اَلْجَنَّةِ وَ هُوَ جَسَدٌ لاَ رُوحَ فِيهِ وَ اَلْمَلاَئِكَةُ يَنْتَظِرُونَ مَتَى يُؤْمَرُونَ بِالسُّجُودِ وَ كَانَ ذَلِكَ يَوْمَ اَلْجُمُعَةِ بَعْدَ اَلظُّهْرِ ثُمَّ إِنَّ اَللَّهَ تَعَالَى أَمَرَ اَلْمَلاَئِكَةَ بِالسُّجُودِ لآِدَمَ عَلَيْهِ السَّلاَمُ فَسَجَدُوا إِلاّٰ إِبْلِيسَ لَعَنَهُ اَللَّهُ ثُمَّ خَلَقَ اَللَّهُ بَعْدَ ذَلِكَ اَلرُّوحَ وَ قَالَ لَهَا اُدْخُلِي فِي هَذَا اَلْجِسْمِ فَرَأَتِ اَلرُّوحُ مَدْخَلاً ضَيِّقاً فَوَقَفَتْ فَقَالَ لَهَا اُدْخُلِي كَرْهاً وَ اُخْرُجِي كَرْهاً ﴾.

چون یزدان تعالی آدم علیه السلام را بیافرید بفرشتگان وحی فرستاد که من بشری را از گل آفریننده ام چون خلقتش را بانجام آوردم و از روح خاصۀ خود در آن دمیدم همه به سجده او اندر شوید پس ملائکه جسد آدم علیه السلام را حمل کرده بر در جنت بگذاشتند و این وقت پیکری بی جان و کالبدی بی روان بود و فرشتگان همی چشم داشتند تا چه هنگام بسجود فرمان رسید و این حکایت بعد از ظهر روز جمعه بود پس از آن خدای تعالی ملائکه را به سجدۀ آدم امر کرد و فرشتگان یزدانی جملگی به پیکر انسانی سجود بردند مگر شیطان ملعون پس از آن خدای تعالی روح را بیافرید و فرمود باین جسم اندر شو روح مدخلی تنگ بدید و بایستاد خداى فرمود بكراهت اندر شو و هم در هنگام مرگ بکراهت بیرون آی یعنی از نخست که روان را از جولانگاه قدس به پیکر ضعیف و نحیف آدمی که چون زندانی می نمود فرمان کردند تقاعد داشت لاجرم كرهاً داخل شد و چون اندر شد و زمانی دیر باز با این قالب عنصری دم ساز گشت چونش خواهند بآشیان قدس که جولانگاه قدیم اوست پرواز دهند بسبب آن ایام مصاحبت بكراهت بیرون می آید می فرماید:

﴿ فَدَخَلَتِ اَلرُّوحُ فِي اَلْيَافُوخِ إِلَى اَلْعَيْنَيْنِ فَجَعَلَ يَنْظُرُ إِلَى نَفْسِهِ فَسَمِعَ تَسْبِيحَ اَلْمَلاَئِكَةِ فَلَمَّا وَصَلَتْ إِلَى اَلْخَيَاشِيمِ عَطَسَ آدَمُ عَلَيْهِ السَّلاَمُ فَأَنْطَقَهُ اَللَّهُ تَعَالَى بِالْحَمْدِ فَقَالَ

ص: 83

اَلْحَمْدُ لِلَّهِ وَ هِيَ أَوَّلُ كَلِمَةٍ قَالَهَا آدَمُ عَلَيْهِ السَّلاَمُ فَقَالَ اَلْحَقُّ تَعَالَى رَحِمَكَ اَللَّهُ يَا آدَمُ لِهَذَا خَلَقْتُكَ وَ هَذَا لَكَ وَ لِوُلْدِكَ أَنْ قَالُوا مِثْلَ مَا قُلْتَ فَلِذَلِكَ صَارَ تَسْمِيتُ اَلْعَاطِسِ سُنَّةً وَ لَمْ يَكُنْ عَلَى إِبْلِيسَ أَشَدُّ مِنْ تَسْمِيتِ اَلْعَاطِسِ ثُمَّ إِنَّ آدَمَ عَلَيْهِ السَّلاَمُ فَتَحَ عَيْنَيْهِ فَرَأَى مَكْتُوباً عَلَى اَلْعَرْشِ لاَ إِلَهَ إِلاَّ اَللَّهُ مُحَمَّدٌ رَسُولُ اَللَّهِ فَلَمَّا وَصَلَتِ اَلرُّوحُ إِلَى سَاقِهِ قَامَ قَبْلَ أَنْ تَصِلَ إِلَى قَدَمَيْهِ فَلَمْ يُطِقْ فَلِذَلِكَ قَالَ تَعَالَى خُلِقَ اَلْإِنْسٰانُ مِنْ عَجَلٍ ﴾ پس روح داخل شد دریا فوخ بسوی دو چشم آدم - در مجمع البحرين مسطور است يا فوخ با ياء حطى و بعد از الف فاء و بعد از و اوخاء معجمة موضعی است از سر بچه که تازه عهد باشد بولادت که حرکت می کند آن موضع و در پاره ای کتب اهل لغت است که یا فیخ و یا فوخ اعلای دماغ است و جمعش يآفيخ ابروزن مصابیح است چنان که در حدیث علی علیه السلام رسیده

﴿أَنْتُمْ لَهَامِيمُ اَلْعَرَبِ وَ يَآفِيخُ اَلشَّرَفِ﴾ و آن حضرت باين كلام مبارك اراده فرموده است که ﴿أَنْتُمُ اَلْأَعْلَوْنَ الاشراف﴾ راقم حروف گوید یا فوخ همان موضع طفل نورسیده است که گویند تا چهار ماه و ده روز از سنش نگذرد و باصطلاح عجايز عجم لفظ سنگ را نگوید استوار نمی شود. بالجمله می فرماید چون روح از یافوخ متوجه بهر دو چشم آدم علیه السلام شد آن حضرت بخویشتن نگران آمد و تسبیح فرشتگان را بشنید و چون روح در بن های بینی او اندر شد حضرت آدم عطسه ای بزد و باری تعالی او را بحمد خود گویا گردانید و آدم گفت : الحمد للّه و این اول کلمه ایست که آدم بگفت و خدای تعالی فرمود رحمت کند ترا خدای ای آدم برای همین تو را بیافریدم و این کلمه برای تو و فرزندان توست که بر این گونه بگویند و از این روی تسميت عاطس سنت شد و از تسمیت عاطس هیچ چیز بر شیطان سخت تر نباشد پس از آن حضرت آدم علیه السلام هر دو چشم خود را بر گشود و کلمۀ لا اله الا اللّه را بر عرش نوشته دید و چون جان به ساق آدم رسید پیش از آن که بقدمش برسد بر خاست و طاقت نیاورد لاجرم خدای تعالی فرمود که انسان از عجل و شتاب زدگی مخلوق است حضرت صادق علیه السلام می فرماید: روح صد سال در سر آدم و صد سال در سینۀ او و صد سال در پشت او و صد سال در دوران و صد سال در دو ساق و دو قدم آن

ص: 84

حضرت ببود.

﴿ فَلَمَّا اِسْتَوَى آدَمُ عَلَيْهِ السَّلاَمُ قَائِماً أَمَرَ اَللَّهُ اَلْمَلاَئِكَةَ بِالسُّجُودِ وَ كَانَ ذَلِكَ بَعْدَ اَلظُّهْرِ يَوْمَ اَلْجُمُعَةِ فَلَمْ تَزَلْ فِي سُجُودِهَا إِلَى اَلْعَصْرِ فَسَمِعَ آدَمُ عَلَيْهِ السَّلاَمُ مِنْ ظَهْرِهِ نَشِيشاً كَنَشِيشِ اَلطَّيْرِ وَ تَسْبِيحاً وَ تَقْدِيساً فَقَالَ آدَمُ يَا رَبِّ وَ مَا هَذَا قَالَ يَا آدَمُ هَذَا تَسْبِيحُ مُحَمَّدٍ اَلْعَرَبِيِّ سَيِّدِ اَلْأَوَّلِينَ وَ اَلْآخِرِينَ ثُمَّ إِنَّ اَللَّهَ تَبَارَكَ وَ تَعَالَى خَلَقَ مِنْ ضِلْعِهِ اَلْأَعْوَجِ حَوَّاءَ وَ قَدْ أَنَامَهُ اَللَّهُ تَعَالَى فَلَمَّا اِنْتَبَهَ رَآهَا عِنْدَ رَأْسِهِ فَقَالَ مَنْ أَنْتِ قَالَتْ أَنَا حَوَّاءُ خَلَقَنِيَ اَللَّهُ لَكَ قَالَ مَا أَحْسَنَ خِلْقَتَكِ فَأَوْحَى اَللَّهُ إِلَيْهِ هَذِهِ أَمَتِي حَوَّاءُ وَ أَنْتَ عَبْدِي آدَمُ خَلَقْتُكُمَا لِدَارٍ اِسْمُهَا جَنَّتِي فَسَبِّحَانِي وَ اِحْمَدَانِي يَا آدَمُ اُخْطُبْ حَوَّاءَ مِنِّي وَ اِدْفَعْ مَهْرَهَا إِلَيَّ فَقَالَ آدَمُ وَ مَا مَهْرُهَا يَا رَبِّ قَالَ تُصَلِّي عَلَى حَبِيبِي مُحَمَّدٍ صَلَّى اللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ عَشْرَ مَرَّاتٍ فَقَالَ آدَمُ جَزَاؤُكَ يَا رَبِّ عَلَى ذَلِكَ اَلْحَمْدُ وَ اَلشُّكْرُ مَا بَقِيتُ فَتَزَوَّجَهَا عَلَى ذَلِكَ وَ كَانَ اَلْقَاضِي اَلْحَقَّ وَ اَلْعَاقِدُ جَبْرَئِيلَ وَ اَلزَّوْجَةُ حَوَّاءَ وَ اَلشُّهُودُ اَلْمَلاَئِكَةَ ﴾

چون حضرت آدم علیه السلام راست بایستاد خدای تعالی ملائکه را بسجود فرمان کرد و این داستان بعد از ظهر روز جمعه بود و ملائکه تا عصر در حالت سجود باقی بودند این وقت آدم علیه السلام آوازی و صدایی در پشت خویشتن مانند صدای مرغ بشنید و تسبیحی و تقدیسی دریافت عرض کرد ای پروردگار من چه آوازی است این و چه تسبیح و تقدیسی است فرمود تسبیح محمّد عربی بزرگ و آقای مخلوق اولین و آخرین است و پس از این جمله خدای تعالی حوا را از استخوان پهلوی آدم بیافرید و آدم را در خواب کرده بود چون بیدار شد حوا را پهلوی سر خود بدید فرمود : کیستی عرض کردم من حوا هستم خداوند تعالی مرا از بهر او بیافرید آدم عرض کرد پروردگارا تا چند نیکو است خلقت تو خدای تعالی بدو وحی فرستاد این کنیز من حواء است و توئی بندۀ من آدم شما را برای داری که نامش را جنت خود نهاده ام بیافریدم پس شما هر دو تن مرا تسبیح کنید و حمد نمائید ای آدم حوا را از من خطبه کن و مهرش را به من بازده آدم عرض کرد ای پروردگار من مهر او چیست فرمود ده دفعه بر محمّد که حبیب من است

ص: 85

درود فرست آدم عرض کرد پاداش این عنایات تو این است که تا باقی باشم ترا حمد و شکر فرستم پس خداى تعالی حواءِ را بآن حضرت تزویج فرمود و در این امر تزویج خداوند تعالی قاضی و جبرئیل عاقد و تمامت فرشتگان یزدانی شاهد بودند.

﴿فَوَاصَلَهَا وَ كَانَتِ اَلْمَلاَئِكَةُ يَقِفُونَ مِنْ وَرَاءِ آدَمَ عَلَيْهِ السَّلاَمُ قَالَ آدَمُ عَلَيْهِ السَّلاَمُ لِأَيِّ شَيْءٍ يَا رَبِّ تَقِفُ اَلْمَلاَئِكَةُ مِنْ وَرَائِي فَقَالَ لِيَنْظُرُوا إِلَى نُورِ وَلَدِكَ مُحَمَّدٍ صَلَّى اللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ قَالَ يَا رَبِّ اِجْعَلْهُ أَمَامِي حَتَّى تَسْتَقْبِلَنِيَ اَلْمَلاَئِكَةُ فَجَعَلَهُ فِي جَبْهَتِهِ فَكَانَتِ اَلْمَلاَئِكَةُ تَقِفُ قُدَّامَهُ صُفُوفاً ثُمَّ سَأَلَ آدَمُ عَلَيْهِ السَّلاَمُ رَبَّهُ أَنْ يَجْعَلَهُ فِي مَكَانٍ يَرَاهُ آدَمُ فَجَعَلَهُ فِي اَلْإِصْبَعِ اَلسَّبَّابَةِ فَكَانَ نُورُ مُحَمَّدٍ صَلَّى اللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ فِيهَا وَ نُورُ عَلِيٍّ عَلَيْهِ السَّلاَمُ فِي اَلْإِصْبَعِ اَلْوُسْطَى وَ فَاطِمَةَ عَلَيْهَا السَّلاَمُ فِي اَلَّتِي تَلِيهَا وَ اَلْحَسَنِ عَلَيْهِ السَّلاَمُ فِي اَلْخِنْصِرِ وَ اَلْحُسَيْنِ عَلَيْهِ السَّلاَمُ فِي اَلْإِبْهَامِ وَ كَانَتْ أَنْوَارُهُمْ كَغُرَّةِ اَلشَّمْسِ فِي قُبَّةِ اَلْفَلَكِ أَوْ كَالْقَمَرِ فِي لَيْلَةِ اَلْبَدْرِ ﴾ پس حضرت آدم علیه السلام با جناب حواءِ مواصلت فرمود و فرشتگان از پس پشت آدم می ایستادند آن حضرت عرض کرد ای پروردگار من از چه روی ملائکه از پس سر من می ایستند فرمود برای این که نگران نور فرزندت محمّد صلی اللّه علیه و آله و سلم باشند عرض کرد پروردگارا این نور را در پیش روی من قرار بده تا ملائکه در پیش روی من بایستند پس خدای تعالی آن نور مبارك را در جبين او قرار داد و ملائکه در پیش روی آدم علیه السلام صف در صف بایستادند بعد از آن حضرت آدم از پروردگار خود مسئلت نمود که آن نور مبارك را در مکانی مقرر دارد که حضرت آدم بتواند دید پس خدای تعالی آن نور را در انگشت سبابه آدم مقرر ساخت پس نور محمّد صلی اللّه علیه و آله و سلم در آن انگشت و نور علی علیه السلام در انگشت وسطی و نور فاطمه علیها السلام در انگشت پهلوی وسطی و نور حسن علیه السلام در انگشت خنصر و نور مبارك حسین سلام اللّه علیه در انگشت ابهام حضرت آدم علیه السلام جای گرفت و انوار ایشان مانند قرص فروزان آفتاب تابان در صفحۀ آسمان یا مانند ماه شب چهار ده فروزان بود.

ص: 86

اسامی اجداد پیغمبر ( صلی اللّه علیه و آله و سلم )

﴿وَ كَانَ آدَمُ عَلَيْهِ السَّلاَمُ إِذَا أَرَادَ أَنْ يَغْشَى حَوَّاءَ يَأْمُرُهَا أَنْ تَتَطَيَّبَ وَ تَتَطَهَّرَ وَ يَقُولُ لَهَا يَا حَوَّاءُ اَللَّهُ يَرْزُقُكِ هَذَا اَلنُّورَ وَ يَخُصُّكِ بِهِ فَهُوَ وَدِيعَةُ اَللَّهِ وَ مِيثَاقُهُ فَلَمْ يَزَلْ نُورُ رَسُولِ اَللَّهِ صَلَّى اَللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ فِي غُرَّةِ آدَمَ عَلَيْهِ السَّلاَمُ حَتَّى حَمَلَتْ حَوَّاءُ بِشِيثٍ وَ كَانَتِ اَلْمَلاَئِكَةُ يَأْتُونَ حَوَّاءَ وَ يُهَنِّئُونَهَا فَلَمَّا وَضَعَتْهُ نَظَرَتْ بَيْنَ عَيْنَيْهِ إِلَى نُورِ رَسُولِ اَللَّهِ صَلَّى اَللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ يَشْتَعِلُ اِشْتِعَالاً فَفَرِحَتْ بِذَلِكَ وَ ضَرَبَ جَبْرَئِيلُ عَلَيْهِ السَّلاَمُ بَيْنَهَا وَ بَيْنَهُ حِجَاباً مِنْ نُورٍ غِلَظُهُ مِقْدَارُ خَمْسِمِائَةِ عَامٍ فَلَمْ يَزَلْ مَحْجُوباً مَحْبُوساً حَتَّى بَلَغَ شِيثٌ عَلَيْهِ السَّلاَمُ مَبَالِغَ اَلرِّجَالِ وَ اَلنُّورُ يُشْرِقُ فِي غُرَّتِهِ فَلَمَّا عَلِمَ آدَمُ عَلَيْهِ السَّلاَمُ أَنَّ وَلَدَهُ شِيثَ بَلَغَ مَبَالِغَ اَلرِّجَالِ قَالَ لَهُ يَا بُنَيَّ إِنِّي مُفَارِقُكَ عَنْ قَرِيبٍ فَادْنُ مِنِّي حَتَّى آخُذَ عَلَيْكَ اَلْعَهْدَ وَ اَلْمِيثَاقَ كَمَا أَخَذَهُ اَللَّهُ تَعَالَى عَلَى مَنْ قَبْلَكَ ثُمَّ رَفَعَ آدَمُ عَلَيْهِ السَّلاَمُ رَأْسَهُ نَحْوَ اَلسَّمَاءِ وَ قَدْ عَلِمَ اَللَّهُ مَا أَرَادَ فَأَمَرَ اَللَّهُ اَلْمَلاَئِكَةَ أَنْ يُمْسِكُوا عَنِ اَلتَّسْبِيحِ وَ لَفَّتْ أَجْنِحَتَهَا وَ أَشْرَفَتْ سُكَّانَ اَلْجِنَانِ مِنْ غُرُفَاتِهَا وَ سَكَنَ صَرِيرُ أَبْوَابِهَا وَ جَرَيَانُ أَنْهَارِهَا وَ تَصْفِيقُ أَوْرَاقِ أَشْجَارِهَا وَ تَطَاوَلَتْ لاِسْتِمَاعِ مَا يَقُولُ آدَمُ عَلَيْهِ السَّلاَمُ وَ نُودِيَ يَا آدَمُ قُلْ مَا أَنْتَ قَائِلٌ فَقَالَ آدَمُ عَلَيْهِ السَّلاَمُ اَللَّهُمَّ رَبَّ اَلْقِدَمِ قَبْلَ اَلنَّفْسِ وَ مُنِيرَ اَلْقَمَرِ وَ اَلشَّمْسِ خَلَقْتَنِي كَيْفَ شِئْتَ وَ قَدْ أَوْدَعْتَنِي هَذَا اَلنُّورَ اَلَّذِي أَرَى مِنْهُ اَلتَّشْرِيفَ وَ اَلْكَرَامَةَ وَ قَدْ صَارَ لِوَلَدِي شِيثٍ وَ إِنِّي أُرِيدُ أَنْ آخُذَ عَلَيْهِ اَلْعَهْدَ وَ اَلْمِيثَاقَ كَمَا أَخَذْتَهُ عَلَيَّ اَللَّهُمَّ وَ أَنْتَ اَلشَّاهِدُ عَلَيْهِ وَ إِذَا بِالنِّدَاءِ مِنْ قِبَلِ اَللَّهِ تَعَالَى يَا آدَمُ خُذْ عَلَى وَلَدِكَ شِيثٍ اَلْعَهْدَ وَ أَشْهِدْ عَلَيْهِ جَبْرَئِيلَ وَ مِيكَائِيلَ وَ اَلْمَلاَئِكَةَ أَجْمَعِينَ﴾.

و چنان بود که حضرت آدم هر وقت خواستی با حضرت حوا عليهما السلام صحبت و مزاوجت نماید او را فرمان می کرد تا خویشتن را بطيب خوشبوی کند و به آب شست و شوی دهد و با او

می فرمود ای حواء خدای تعالی این نور مبارك را بتو روزی ساخته و تو را بآن اختصاص داده و این نور ودیعۀ خدای و میثاق خدای است پس نور رسول خدای صلی اللّه علیه و آله و سلم در برترین و گرامی ترین پیکر همایون آدم علیه السلام درخشان بود تا گاهی که حوا بحضرت شيث عليه السلام بارور گشت و چنان بود که فرشتگان بخدمت حواء می آمدند و او را تهنیت می گفتند و چون حضرت حوا حمل

ص: 87

خویش را بگذاشت در پیش روی خود بنور رسول خدا صلی اللّه علیه و آله و سلم نگران شد که همی بر افروخت و درخشان گشت حواء از این حال خرسند شد و جبرئیل علیه السلام در میان حوا و آن نور مبارك حجابی از نور بر زد که غلظت و ضخامت آن باندازۀ پانصد سال بود و آن نور انور هم چنان از پس پرده حجاب نور محجوب بود تا گاهی که حضرت شیث بسن مردی و بلوغ پیوست و آن نور مبارك در غرّۀ شيث درخشیدن گرفت و چون حضرت آدم بدانست که فرزندش شيت علیه السلام بسن رجال رسیده است با او فرمود ای پسرك من همانا بزودی از تو مفارقت خواهم کرد با من نزديك شو تا از تو عهد و پیمان بگیرم چنان که خدای تعالی پیش از تو از من گرفت پس از آن حضرت آدم علیه السلام سر مبارکش را بجانب آسمان برافراشت و خدای بر مکنون خاطرش آگاه بود پس بفرمود تا فرشتگان از بانگ تسبیح و بال افشاندن فرو کشیدن گرفتند و ساکنان بهشت از غرفهای خود نگران آمدند و آوای ابواب بهشت ساکن گشت و صدای جریان انهار و برگ های درخت ها بنشست و بجمله سر بر کشیدند تا آن چه حضرت آدم می گوید بشنوند این وقت ندا آمد که ای آدم آن چه را گوینده ای بگوی پس حضرت آدم خدای را بعظمت و قدمت و قدرت بستود و عرض کرد چنان که خود خواستی خلعت وجود بر من بیاراستی و این نور مبارك را که لمعان تشریف و کرامت را از آن می نگرم در من بود یعت بگذاشتی و اکنون هنگام مفارقت من است و این نور در پیکر فرزندم شیث بخواهد شد و من همی خواهم عهد و میثاق خود را با وی استوار دارم چنان که تو از من عهد و پیمان بگرفتی بار خدایا تو بروی شاهدی این وقت از جانب خدای تعالی ندا بر خاست ای آدم بر فرزندت شيث عهد و پیمان استوار کن و جبرئیل و میکائیل و تمامت فرشتگان را بروی گواه بگیر.

﴿ قَالَ فَأَمَرَ اَللَّهُ تَعَالَى جَبْرَئِيلَ عَلَيْهِ السَّلاَمُ أَنْ يَهْبِطَ إِلَى اَلْأَرْضِ فِي سَبْعِينَ أَلْفاً مِنَ اَلْمَلاَئِكَةِ بِأَيْدِيهِمْ أَلْوِيَةُ اَلْحَمْدِ وَ بِيَدِهِ حَرِيرَةٌ بَيْضَاءُ وَ قَلَمٌ مُكَوَّنٌ مِنْ مَشِيَّةِ اَللَّهِ رَبِّ اَلْعَالَمِينَ فَأَقْبَلَ جَبْرَئِيلُ عَلَى آدَمَ عَلَيْهِ السَّلاَمُ وَ قَالَ لَهُ يَا آدَمُ رَبُّكَ يُقْرِئُكَ اَلسَّلاَمَ وَ يَقُولُ لَكَ اُكْتُبْ عَلَى

ص: 88

وَلَدِكَ شِيثٍ كِتَاباً وَ أَشْهِدْ عَلَيْهِ جَبْرَئِيلَ وَ مِيكَائِيلَ وَ اَلْمَلاَئِكَةَ أَجْمَعِينَ فَكَتَبَ اَلْكِتَابَ وَ أَشْهَدَ عَلَيْهِ وَ خَتَمَهُ جَبْرَئِيلُ بِخَاتَمِهِ وَ دَفَعَهُ إِلَى شِيثٍ وَ كَسَا قَبْلَ اِنْصِرَافِهِ حُلَّتَيْنِ حَمْرَاوَيْنِ أَضْوَأَ مِنْ نُورِ اَلشَّمْسِ وَ أَرْوَقَ مِنَ اَلسَّمَاءِ لَمْ يُقْطَعَا وَ لَمْ يُفْصَلاَ بَلْ قَالَ لَهُمَا اَلْجَلِيلُ كُونِيَا فَكَانَتَا ثُمَّ تَفَرَّقَا وَ قَبِلَ شِيثٌ اَلْعَهْدَ وَ أَلْزَمَهُ نَفْسَهُ وَ لَمْ يَزَلْ ذَلِكَ اَلنُّورُ بَيْنَ عَيْنَيْهِ حَتَّى تَزَوَّجَ اَلْمُحَاوَلَةَ اَلْبَيْضَاءَ وَ كَانَتْ بِطُولِ حَوَّاءَ وَ اِقْتَرَنَ إِلَيْهَا بِخُطْبَةِ جَبْرَئِيلَ فَلَمَّا وَطِئَهَا حَمَلَتْ بِأَنُوشَ فَلَمَّا حَمَلَتْ بِهِ سَمِعَتْ مُنَادِياً يُنَادِي هَنِيئاً لَكِ يَا بَيْضَاءُ لَقَدِ اِسْتَوْدَعَكِ اَللَّهُ نُورَ سَيِّدِ اَلْمُرْسَلِينَ سَيِّدِ اَلْأَوَّلِينَ وَ اَلْآخِرِينَ فَلَمَّا وَلَدَتْهُ أَخَذَ عَلَيْهِ شِيثٌ اَلْعَهْدَ كَمَا أَخَذَ عَلَيْهِ وَ اِنْتَقَلَ إِلَى وَلَدِهِ قينان ﴾

می فرماید : پس از آن خداوند سبحان با جبرئیل فرمان کرد تا با هفتاد هزار فرشته که لواهای حمد در دست داشته باشند روی بزمین آورد و پارچه ای از حریر سفید و قلمی که بمشیت پروردگار عالمیان موجود شده بود بدست جبرئیل علیه السلام بود پس جبرئیل روی به آدم آورد و گفت ای آدم پروردگارت بتو سلام می رساند و می فرماید برای پسرت شیث عهد نامه بنویس و جبرئیل و میکائیل و جمله فرشتگان را بر وی گواه بگیر پس آن عهد نامه را بنوشت و جبرئیل با خاتم خود بر آن خاتم نهاد و به شیث سپردند و پیش از آن که آن حضرت منصرف شود دوحله سرخ روشن تر

و فروزنده تر از خورشید و باصفاتر از آسمان پوشیده که بدست خیاط قدرت بر اندامش بدون برش و زحمت خیاطه و مخیط اندر بود پس از آن آن دو حضرت متفرق شدند و جناب شیث آن عهد و پیمان را بر جان و روان خویش بپذیرفت و یک سره آن نور مبارك در میان دو چشم داشت تا محاوله بيضاء را که بیالای حواء علیها السلام بود تزویج نمود و بدستیاری خطبۀ جبرئيل با وى اقتران یافت و چون با وی در آمیخت بفرزندش انوش بارور شد و در آن حال که بدو حمل داشت از منادی بشنید که بدو گفت ای بیضاء گوارا باد تو را که خداوندت نو رسید فرستادگان و سید مخلوق اولین و آخرین را در تو ودیعت نهاد و چون انوش متولد و نمایان شد حضرت شیث

ص: 89

آن عهد و پیمان را از وی بگرفت چنان که پیش از وی از وی بگرفتند آن گاه آن نور مبارك از انوش بفرزندش قینان و از قینان بسوی مهلائیل و از وی بسوی ادد و از ادد بحضرت اخنوخ که حضرت ادریس علیه السلام است و از ادریس بفرزندش متوشلخ انتقال و ودیعت یافت و ادریس همان عهد را از متوشلخ مأخوذ فرمود پس از متوشلخ بسوى لمك پس از آن بسوی نوح علیه السلام و از نوح بسام و از سام بپسرش ارفخشد و از ارفخشد بفرزندش عابر و از عابر بقالع و از قالع بفرزندش ارغو و از وی بشارع و از شارع بسوی تاخور و از وی بسوی تارخ انتقال یافت و از تارخ بحضرت ابراهیم و از حضرت ابراهیم بسوی حضرت اسمعیل و از اسمعیل بسوی قیدار و از قیدار بسوی همیسع و از همیسع بسوی بنت و از بنت بسوى يشحب و از يشحب بسوى ادد و از ادد بسوی عدنان و از عدنان به معد و از معد به نزار و از نزار بسوی مضر و از مضر بسوی الیاس و از الیاس علیه السلام بسوی مدرکه و از مدرکه بسوی خزیمة و از خزيمة بسوی کنانه و از کنانه بسوی قصی و از قصی بسوی لوی و از لوی بسوی غالب و از وی به فهر و از فهر به جناب عبد مناف و از وی به جناب هاشم منتقل گردید و هاشم را ازین روی هاشم گفتند که ترید از بهر قومش می ساخت و اسمش عمر و العلا بود و نور رسول خدای صلی اللّه علیه و آله و سلم و در صورت شریفش جای داشت و چون بکعبه روی می نمود از آن نور مبارك كعبه روشن می شد و از آن نور فروزان نوری مشعشع بر کعبه پوشیده می شد و از روی هاشم نور به آسمان بر می شد.

﴿ وَ خَرَجَ مِنْ بَطْنِ أُمِّهِ عَاتِكَةُ بِنْتُ مُرَّةَ بِنْتِ فَالَجِ بْنِ ذَكْوَانَ وَ لَهُ ضَفِيرَتَانِ كَضَفِيرَتَيِ إِسْمَاعِيلَ عَلَيْهِ السَّلاَمُ يَتَوَقَّدُ نُورُهُمَا إِلَى اَلسَّمَاءِ فَعَجِبَ أَهْلُ مَكَّةَ مِنْ ذَلِكَ وَ سَارَتْ إِلَيْهِ قَبَائِلُ اَلْعَرَبِ مِنْ كُلِّ جَانِبٍ وَ مَاجَتْ مِنْهُ اَلْكُهَّانُ وَ نَطَقَتِ اَلْأَصْنَامُ بِفَضْلِ اَلنَّبِيِّ اَلْمُخْتَارِ وَ كَانَ هَاشِمٌ لاَ يَمُرُّ بِحَجَرٍ وَ لاَ مَدَرٍ إِلاَّ وَ يُنَادِيهِ أَبْشِرْ يَا هَاشِمُ فَإِنَّهُ سَيَظْهَرُ مِنْ ذُرِّيَّتِكَ أَكْرَمُ اَلْخَلْقِ عَلَى اَللَّهِ تَعَالَى وَ أَشْرَفُ اَلْعَالَمِينَ مُحَمَّدٌ خَاتَمُ اَلنَّبِيِّينَ وَ كَانَ هَاشِمٌ إِذَا مَشَى فِي اَلظَّلاَمِ أَنَارَتْ مِنْهُ اَلْحَنَادِسُ وَ يُرَى مَنْ حَوْلَهُ كَمَا يُرَى مِنْ ضَوْءِ اَلْمِصْبَاحِ﴾

و جناب هاشم چون از بطن مادرش عاتکه فرود آمد دو گیسوی بافته چون

ص: 90

گیسوان حضرت اسمعیل علیه السلام داشت که نور آن بآسمان بر افروختی و مردم مکه از ینحال در عجب بودند و قبایل عرب از هر سو بحضرتش راه می نوشتند و جماعت کهنه از وی مضطرب شدند و بتها از فروز و لمعانش بفضل رسول یزدان گویا گردیدند و چنان بود که هاشم به هیچ سنگ و کلوخی نگذشتی مگر این که آن جناب را ندا می کردند و بظهور حضرت خاتم النبيين صلی اللّه علیه و آله و سلم بشارت می دادند و آن جناب چون در تاریکی راه بسپردی مکان های بس تاريك از نورش چنان که از نور چراغی فروزان روشنی می گرفت و بدیدار می آمد.

﴿فَلَمَّا حَضَرَتْ عَبْدَ مَنَافٍ اَلْوَفَاةُ أَخَذَ اَلْعَهْدَ عَلَى هَاشِمٍ أَنْ يُودِعَ نُورَ رَسُولِ اَللَّهِ صَلَّى اَللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ فِي اَلْأَرْحَامِ اَلزَّكِيَّةِ مِنَ اَلنِّسَاءِ فَقَبِلَ هَاشِمٌ اَلْعَهْدَ وَ أَلْزَمَهُ نَفْسَهُ وَ جُعِلَتِ اَلْمُلُوكُ تَتَطَاوَلُ إِلَى هَاشِمٍ لِيَتَزَوَّجَ مِنْهُمْ وَ يَبْذُلُونَ إِلَيْهِ اَلْأَمْوَالَ اَلْجَزِيلَةَ وَ هُوَ يَأْبَى عَلَيْهِمْ وَ كَانَ كُلَّ يَوْمٍ يَأْتِي اَلْكَعْبَةَ وَ يَطُوفُ بِهَا سَبْعاً وَ يَتَعَلَّقُ بِأَسْتَارِهَا وَ كَانَ هَاشِمٌ إِذَا قَصَدَهُ قَاصِدٌ أَكْرَمَهُ وَ كَانَ يَكْسُو اَلْعُرْيَانَ وَ يُطْعِمُ اَلْجَائِعَ وَ يُفَرِّجُ عَنِ اَلْمُعْسِرِ وَ يُوفِي عَنِ اَلْمَدْيُونِ وَ مَنْ أُصِيبَ بِدَمٍ دَفَعَ عَنْهُ وَ كَانَ بَابُهُ لاَ يُغْلَقُ عَنْ صَادِرٍ وَ لاَ وَارِدٍ وَ إِذَا أَوْلَمَ وَلِيمَةً أَوِ اِصْطَنَعَ طَعَاماً لِأَحَدٍ وَ فَضَلَ مِنْهُ شَيْءٌ يَأْمُرُ بِهِ أَنْ يُلْقَى إِلَى اَلْوَحْشِ وَ اَلطُّيُورِ حَتَّى تَحَدَّثُوا بِهِ وَ بِجُودِهِ فِي اَلْآفَاقِ وَ سَوَّدَهُ أَهْلُ مَكَّةَ بِأَجْمَعِهِمْ وَ شَرَّفُوهُ وَ عَظَّمُوهُ وَ سَلَّمُوا إِلَيْهِ مَفَاتِيحَ اَلْكَعْبَةِ وَ اَلسِّقَايَةَ وَ اَلْحِجَابَةَ وَ اَلرِّفَادَةَ وَ مَصَادِرَ أُمُورِ اَلنَّاسِ وَ مَوَارِدَهَا وَ سَلَّمُوا إِلَيْهِ لِوَاءَ نِزَارٍ وَ قَوْسَ إِسْمَاعِيلَ عَلَيْهِ السَّلاَمُ وَ قَمِيصَ إِبْرَاهِيمَ عَلَيْهِ السَّلاَمُ وَ نَعْلَ شِيثٍ عَلَيْهِ السَّلاَمُ وَ خَاتَمَ نُوحٍ عَلَيْهِ السَّلاَمُ فَلَمَّا اِحْتَوَى عَلَى ذَلِكَ كُلِّهِ ظَهَرَ فَخْرُهُ وَ مَجْدُهُ وَ كَانَ يَقُومُ بِالْحَاجِّ وَ يَرْعَاهُمْ وَ يَتَوَلَّى أُمُورَهُمْ وَ يُكْرِمُهُمْ وَ لاَ يَنْصَرِفُونَ إِلاَّ شَاكِرِينَ ﴾

و چون جناب عبد مناف را زمان وفات فرا رسید با فرزندش هاشم عهد نهاد که نور رسول خدای صلی اللّه علیه و آله و سلم را در ارحام زکیّه جای دهد هاشم این عهد را قبول کرد و خویشتن را بر وفای آن عهد باز داشت و چون ملوك و سلاطین اطراف این شرف و مقام و منزلت هاشم را بدانستند همه به آن طمع بر آمدند که دختران خویش را بدو دهند و حامل آن شرف و سعادت کردند و اموال جزیله بخدمتش

ص: 91

تقدیم می کردند و آن جناب از قبول هدایای ایشان اظهار امتناع می فرمود و همه روز بكعبۀ معظمه تشرف می جست و هفت طواف می داد و باستار کعبه آویزان می شد و آن جناب را قانون چنان بود که هر کس بحضرتش می امدی او را اکرام کردی و برهنگان را بپوشیدی و گرسنگان را سیر ساختی و مردمان تنگ دست درویش را توانگر ساختی و قرض مردم قرض دار را ادا کردی و هر کس خونی کردی و خون بهائی بر وی فرودگدتی جناب هاشم عطا کردی و او را آسایش دادی هرگز در عنایت و مکرمتش بر صادر و وارد بسته نبود و هر کس حاجتی داشت در حضرتش روا می گشت و هر کس گروهی را به میهمانی بیاوردی و طعامی بساختی و مردمان را اطعام فرمودی هر چه از اطعمه فزون آمدی بو حوش و طیور گذاشتی و این اعمال و افعال چندان از آن جناب جانب ظهور و بروز گرفت که بزرگان روزگار در هر گوشه و کنار از مراتب جود و عطایای او داستان همی کردند در هر انجمن حدیث همی راندند و تمامت مردم مکه او را به آقایی و بزرگی و سیادت و شرافت و عظمت بر گرفتند و مفاتیح کعبۀ معظمه و منصب سقایت و حجابت و رفادت و مصادر و موارد امور مردمان را بحضرت او تقدیم کردند و علم نزار و کمان اسمعیل و پیراهان ابراهیم و نعل شيث و انگشتری حضرت نوح علیهم السلام را که همه از آبای عظامش بود بدو تسلیم نمودند و چون آن جناب حاوی تمامت این جمله اشیاء و این مراتب و مناصب عالیه گشت فخر و مجدش ظاهر شد و بمراعات و تکریم مردم حاج قيام ورزید و امور ایشان را متولی گردید چندان که جز با زبان شکر و سپاس از آستان مکارم اساسش باز نمی شدند.

راقم حروف گوید: اجداد امجاد رسول خدای صلی اللّه علیه و آله و سلم را در کتاب حضرت زینب خاتون سلام اللّه علیها و هم چنین مفصلا در کتاب ارشاد الخلايق مسطور داشته ام و در ارشاد الخلايق لوازم تفحص بجای رفته و اگر در این حدیث شریف در ترتیب و مقدار و شمار اسامی آباء عظام رسول خدای اختلافی باشد ممکن است بیش تر آن از قصور و تقصیر قلم کتاب است بالجمله در این حدیث شریف و امثال آن و بحكم

ص: 92

عقل و نقل معلوم است که خلفت نور مبارك محمّد و آل محمّد صلی اللّه علیه و آله و سلم بر ما سوى اللّه مقدم بلکه علت ایجاد تمامت مخلوق است و اگر در بعضی اخبار و احادیث بر عبارتی بگذرند که مخالف این باشد چنان که در آن حدیثی که در کتاب الانوار شیخ ابو الحسن بكرى استاد شهید ثانی قدس اللّه روحهما از كعب الاحبار و وهب بن منبه و ابن عباس روایت کرده اند که چون خدای خواست محمّد صلی اللّه علیه و آله و سلم را بیافریند با ملائکۀ خود فرمود الى آخر الخبر نه آن است که دلیل بر سبقت خلقت ملائکه بر آن حضرت باشد چه از احادیث و اخبار دیگر مستفاد است که خلقت شیعیان ایشان نیز بر ملائكه سبقت دارد و ملائکه تسبیح شیعیان ایشان تسبیح کردند بلکه اولا خلق معانی متعدده دارد از آن جمله بمعنی اندازه و تقدیر می باشد چنان که از این پیش در باب ملکین خلاقین اشارت شد پس می شود که در امثال این احادیث و اخبار در هر مقامی بيك معنی باشد و نیز این وجودات شریفه را در هر دوره نمایش و ظهوری خاص باشد که آن گونه نمایش در آن دوره جدید و تازه نماید چنان که در هر دوره ای با هر طبقه از انبیاء بنهجی بودند تا زمان شرافت توامان دورۀ محمّدی صلی اللّه علیه و آله و سلم که نوبت تکمیل خلق جهان و این نمایش مخصوص بود.

ايضاً در خلق محمد و على صلوات اللّه عليهما

در جلد ششم بحار الانوار از محمّد بن حرب هلالی امیر مدینه از حضرت صادق علیه السلام مروى است ﴿ إِنَّ مُحَمَّداً وَ عَلِيّاً صَلَوَاتُ اللَّهِ عَلَيْهِمَا كَانَا نُوراً بَيْنَ يَدَيِ اَللَّهِ جَلَّ جَلاَلُهُ قَبْلَ خَلْقِ اَلْخَلْقِ بِأَلْفَيْ عَامٍ وَ إِنَّ اَلْمَلاَئِكَةَ لَمَّا رَأَتْ ذَلِكَ اَلنُّورَ رَأَتْ لَهُ أَصْلاً وَ قَدِ اِنْشَعَبَ مِنْهُ شُعَاعٌ لاَمِعٌ فَقَالَتْ إِلَهَنَا وَ سَيِّدَنَا مَا هَذَا اَلنُّورُ فَأَوْحَى اَللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ إِلَيْهِمْ هَذَا نُورٌ مِنْ نُورِي أَصْلُهُ نُبُوَّةٌ وَ فَرْعُهُ إِمَامَةٌ فَأَمَّا اَلنُّبُوَّةُ فَلِمُحَمَّدٍ عَبْدِي وَ رَسُولِي وَ أَمَّا اَلْإِمَامَةُ فَلِعَلِيٍّ حُجَّتِي وَ وَلِيِّي وَ لَوْلاَهُمَا مَا خَلَقْتُ خَلْقِي اَلْخَبَرَ ) بدرستی كه محمّد و على صلوات اللّه عليهما دو هزار سال از آن پیش که خدای تعالی خلق را بیافریند نوری بودند در حضور خدای جل جلاله و فرشتگان آن نور را چون نگران شدند اصلی از

ص: 93

بهرش بدیدند که شعاعی لامع از آن نور منشعب شده بود عرض کردند پروردگارا این نور چیست خدای عز و جل بایشان خطاب فرمود که این نوری است از نور من اصلش نبوت و پیغمبری و فرعش امامت و رهبری است اما نبوت مخصوص به محمّد بنده من و رسول من است و اما امامت مخصوص به علی حجت من و ولی من است و اگر این دو تن نبودند آفریدگان خود را نمی آفریدم الى آخر الخبر . معلوم باد ازین خبر معلوم می شود که نور محمّد و علی صلوات اللّه عليهم که در نظر ملائکه اندر شد يك نوری و فروغی بوده است که از قبیل سایر انوار نبوده است و باین جهت ملائکه در مقام پرسش بر آمدند و از کمال شرافت و عظمت و جلالت و ابهت آن در عجب شدند و نیز نموده می آید که نبوت و وصایت سایر انبياء و اوصیاء عظام علیهم السلام از فروعات این نبوت و امامت است.

و دیگر در آن کتاب از صالح بن سهل از حضرت ابی عبد اللّه سلام اللّه عليه مروی است ﴿قَالَ: إِنَّ بَعْضَ قُرَیْشٍ قَالَ لِرَسُولِ اَللَّهِ صَلَّی اللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ بِأَیِّ شَیْءٍ سَبَقْتَ اَلْأَنْبِیَاءَ وَ فُضِّلْتَ عَلَیْهِمْ وَ أَنْتَ بُعِثْتَ آخِرَهُمْ وَ خَاتَمَهُمْ قَالَ إِنِّی کُنْتُ أَوَّلَ مَنْ أَقَرَّ بِرَبِّی -جَلَّ جَلاَلُهُ وَ أَوَّلَ مَنْ أَجَابَ حَیْثُ أَخَذَ اَللّٰهُ مِیثٰاقَ اَلنَّبِیِّینَ وَ أَشْهَدَهُمْ عَلیٰ أَنْفُسِهِمْ أَ لَسْتُ بِرَبِّکُمْ قٰالُوا بَلیٰ فَکُنْتُ أَوَّلَ نَبِیٍّ قَالَ بَلَی فَسَبَقْتُهُمْ إِلَی اَلْإِقْرَارِ بِاللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ ﴾

فرمود : بعضی از جماعت قریش در حضرت رسول خدای صلی اللّه علیه و آله و سلم عرض کردند بچه چیز بر تمامت پیغمبران پیشی و بر جملۀ ایشان بیشی گرفتی با این که تو در آخر ایشان و خاتم ایشان بعثت یافتی فرمود من اول پیغمبری بودم که به پروردگار خود جل جلاله اقرار کردم و اول کسی هستم که چون خدای تعالی عهد و میثاق پیغمبران را بگرفت و ایشان را بر نفوس خودشان گواه ساخت و فرمود آیا نیستم پروردگار شما عرض کردند آری توئی پروردگار ، من اول پیغمبری بودم که عرض کردم توئی پروردگار ما و در اقرار بخدای عز و جل بر تمامت ایشان سبقت جستم کنایت از این که افراد بر بوبیت خداوند و معرفت الهی که علت غائی خلقت خلیقت است

ص: 94

در من بود و دیگران همه بطفيل وجود و تعليم من بمقام معرفت و نبوت و ولایت و سایر درجات و نعمات و مقامات نایل و بهره یاب شدند.

در باب حجر الاسود

و دیگر در آن کتاب از بکیر مروی است که گفت: حضرت ابی عبد اللّه علیه السلام به من فرمود : ﴿ هَلْ تَدْرِي مَا كَانَ اَلْحَجَرُ ﴾ هیچ می دانی حجر الاسود چه بود عرض کردم ندانم فرمود: ﴿كَانَ مُلْكاً عَظِيماً مِنْ عُظَمَاءِ الْمَلَائِكَةِ عِنْدَ اللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ فَلَمَّا اخُذَ اللَّهِ الْمِيثَاقَ مِنَ الْمَلَائِكَةُ لَهُ بِالرُّبُوبِيَّةِ وَ لِمُحَمَّدٍ صلی اللَّهِ علیه وَ آلِهِ وَ سَلَّمَ بِالنُّبُوَّةِ وَ لَعَلِّى علیه السَّلَامُ بِالْوَصِيَّةِ اصْطَكَّتْ فَرَائِصُ اَلْمَلاَئِکَهِ وَ أَوَّلُ مَنْ أَسْرَعَ إِلَی اَلْإِقْرَارِ ذَلِکَ اَلْمَلَکُ وَ لَمْ يَكُنْ فیهم أَشَدُّ حُبّاً لِمُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ مِنْهُ فَلِذَلِکَ اِخْتَارَهُ اَللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ مِنْ بَیْنِهِمْ وَ أَلْقَمَهُ اَلْمِیثَاقَ فَهُوَ یَجِیءُ يَوْمَ الْقِيمَةِ وَ لَهُ لِسَانُ نَاطِقُ وَ عَيْنُ نَاظِرَةُ لِيَشْهَدَ لِكُلِّ مَنْ وَافَاهُ الَىَّ ذَلِكَ الْمَكَانِ وَ حَفِظَ الْمِيثَاقَ ﴾ فرمود: حجر الاسود فرشته ای بزرگ بود از فرشتگانی که در حضرت یزدانی بزرگوار و عظیم بودند چون کردگار تعالی از ملائکه از بهر خود بر بوبیت و برای محمّد صلی اللّه علیه و آله و سلم به نبوت و برای على صلوات اللّه عليه بوصايت عهد گرفت شانه های فرشتگان در هم کوفته گشت و اول کسی که باین اقرار مسارعت جست این ملک بود و در تمام فرشتگان خداى هيچ يك بمقدار اين ملك دوستدار و محب محمّد و آل محمّد صلی اللّه علیه و آله و سلم نبود ازین روی خدای تعالی این ملک را از میان ملائکه بر گزید و میثاق جمله را بدو فرو خورانید پس این ملك بروزگار قیامت می آید گاهی که او را زبانی گوینده و دیداری بیننده است تا در هر حق هر کسی که او را در آن مکان دریافته و میثاق را محفوظ داشته گواهی دهد.

تحقیق در مطلب

و از این خبر مبارك معلوم گشت که اخذ مهود و مواثيق فرشتگان در ربوبیت و نبوت و ولایت توامان است و نیز از این جا مشهود می گردد که از همان هنگام که ایزد منان برای معرفت خود بخلقت مخلوق مشیت نهاده است و از مبدأ

ص: 95

فيض كل اراده افاضه و فيض بكل شد نخست صادر و اول مخلوق خالق كل و صانع قدير جل جلاله و عم نواله نور مبارك رسول خداى و ائمه هر دو سرای سلام اللّه عليهم باشد حالا دیگر آن وقت و آن زمان چه و چگونه و کی و چه وقت بوده است جز علام الغيوب و حكيم مطلق و خالق قدیر بی شبه و نذیر هیچ کس آگاه نتواند بود بهمین قدر می دانیم آن ذات كامل الصفات واجب الوجود فی جميع الاوقات و الساعات و الدقايق و الانات همیشه بوده و هست و خواهد بود و هیچ نشاید که نباشد و در مبدأ فيض بخل را راه نیست و موصوفیت بخالقیت و صانعيت و رازقيت و عالميت و امثال آن بدون مخلوق و مصنوع و مرزوق و معلومات مصداق صحیح نگیرد و چون آن ذات و الاصفات منزه از آن است که مخلوق بآن راه یابند و از آن طرف محض افاضه فیض مخلوقی را بیافرید تا او را بشناسند و بستایند و بمنافع هر دو جهان بر خوردار گردند لاجرم اشباحی را از انوار طیبۀ قدسیه خود ظاهر فرمود و بوجودات طاهره ایشان عرفان و سعادت هر دو جهان را مقرر فرمود و هیچ مصنوع و مخلوقی ازین انوار طیبه برتر و شریف تر نیست و ایشان در میان مخلوق و خالق منان واسطه هستند و اگر نبودند هیچ نبود چه در بود دیگران اثری مشهود نبود و دیگر مخلوق را بالفطره راهی بمعرفت و عبادت معلوم نمی توانست شد حالات و درجات ائمه یزدانی را جز حضرت سبحانی نمی تواند بداند چنان که می فرمایند: ﴿( لَنَا مَعَ اللَّهِ حَالَاتِ ﴾ خدای داند این حالات چیست و ایشان را در عوالم مخلوقیت و معالم مصنوعیت چه ادوار كثيره و حالات عدیده و طی جواهر از منه است که ادوار زمان را هر چه باشد دایر مدار و از منه ادوار را هر چه باشد نماینده آثار است و جز خالق کل که در کل حاضر و ناظر است هیچ کس نداند تا بدان جا که می فرمایند: ﴿ نَحْنُ هُوَ وَ هُوَ نَحْنُ ﴾ و از این است که رسول خدای صلی اللّه علیه و آله و سلم فرمود: ﴿ أَوَّلُ مَا خَلَقَ اللهُ نُورِی ﴾ نخست چیزی که خدای تعالی بیافرید نور من بود و از این کلام شرافت و جلالت و تقدم و اولیت و ابدیت این وجود مبارك ختمی مآنی و آل او صلوات اللّه عليهم معین می گردد چه درباره خلقت سایر مخلوق نمی فرمایند نور ایشان را بیافرید

ص: 96

زیرا که خدای را نیز نور خوانند چنان که یزدان تعالی خود را در کتب آسمانی نور خوانده است و ﴿ اللَّهُ نُورُ السَّمَوَاتِ وَ الارض﴾ فرموده است و هیچ چیز شریف تر و برتر و لطیف تر از نور نیست حتی گوهر عقل را هم که انفس جواهر است چون خواهند بستایند گویند نور عقل چنین و چنان حکم نمود پس معلوم می شود مطلقاً خلقت نور بر تمامت اشیاء و جواهر علوية تقدم و تفوق دارد و چون حضرت خاتم أنبياء صلی اللّه علیه و آله و سلم بر همه ممكنات و موجودات اشرف و اقدم است وجود مبارك خود نور می خواند و خدای تعالی را نور مطلق و گاهی بر حسب مصداق و مفهومی دیگر نور الانوار و شیدان شید مطلق و فروز نخست و فروغ جاوید و فروغان فروغ و امثال آن می سرایند و از آن جا که حضرت امیر المؤمنين علی و اولاد امجادش صلوات اللّه عليهم بر تمامت موجودات سبقت نمود و شرافت وجود دارند می فرماید من و علی از يك نور هستیم.

و بهمین کلام معلوم می شود که همان طور که حضرت رسالت مرتبت ختم همۀ انبیاء است ایشان نیز ختم جمله اوصیاء می باشند و چنان که نبوت بآن وجود مبارك ختم شد امامت نیز بایشان ختم می شود چه همان طریق که چون وجود مبارکش اكمل و اشرف و ارفع همه مخلوق است و بعد از حد کمال نمی شاید دیگری دارای آن مقام شود اوصیای او را نیز همان مقام است چه ولی و وصی کامل ترین موجودات را جز كامل ترین اوصیاء و اولیا نتواند بود و چون خود می فرماید اگر ما نبودیم خدای شناخته نمی شد و اگر خدای نبود ما شناخته نمی شدیم علت سبقت و شرف و رتبت و تقدم ایشان بر ما سوی مشخص و معلوم و از لخت ثانی این خبر بهجت اثر چه بسیار معانی لطیفه طریقه شریفه در مذاق اهل خرد و عرفان نمایش می گیرد که وجدانی است و در حیّز تقریر و تحریر نمی گنجد انشاء اللّه تعالی در موارد و مقامات مناسبه این کتاب که راجع بخلقت انوار طیبه و فضایل و مآثر و مفاخر ائمه اطهار و مناظرات توحيديه و غيرها است پاره ای بيانات می شود و نیز در فقرۀ سنگ حجر الاسود و چگونگی آن و کلماتی که در آن مذکورند نبایست دست خوش

ص: 97

شك و ريب بود زیرا که احادیث ایشان صعب و مستصعب است.

بیان کلمات حضرت صادق علیه السلام در قدمت ذات باری تعالیو خلق خیر و عالم و قرآن و امثال آن ( در ازلیت خدای تعالی )

در جلد چهار دهم بحار الانوار سند بحضرت ابی عبد اللّه علیه السلام می رسد که می فرمود ﴿الْحَمْدُ لِلَّهِ الذی كَانَ اذلم يَكُنْ شَيْئاً غَيْرِهِ وَ كَوْنِ الاشياء فَكَانَتْ كَمَا كوّ نها وَ عَلِمَ هَا كَانَ وَ مَا هُوَ كَائِنُ ﴾ سپاس خداوندی را که بود از آن پیش که چیزی غیر از او باشد و تکوین تمامیت اشیاء را بفرمود و اشیاء چنان شد که خداوند تعالی کونیّت داد و می داند هر چه بود و هرچه خواهد بود.

در مخلوقیت قرآن مجید

و هم در آن کتاب از حماد بن عثمان از عبد الرحیم مسطور است که گفت: که بدست عبد الملك بن اعین عريضه بحضرت ابی عبد اللّه علیه السلام معروض داشتم فدای تو گردم مردمان در قرآن اختلاف دارند بعضی بر آن عقیدت هستند که قرآن کلام خدای غیر مخلوق است و برخی گفته اند کلام خدای مخلوق است آن حضرت در جواب مرقوم فرمود : ﴿ الْقُرْآنُ كَلَامَ اللَّهِ مُحَدِّثُ غَيْرِ مَخْلُوقُ وَ غیر ازلی مَعَ اللَّهِ تَعَالَى ذِكْرُهُ وَ تَعَالَى عَنْ ذَلِكَ عُلُوّاً كَبِيراً كَانَ اللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ وَ لا شیء غَيْرَ اللَّهِ مَعْرُوفٍ وَ لَا مَجْهُولُ وَ كَانَ عَزَّ وَ جَلَّ وَ لَا مُتَكَلِّمَ وَ لَا مَرِيدُ وَ لَا مُتَحَرِّكُ وَ لَا فاعِلُ جَلَّ وَ عَزَّ رَبُّنَا فَجَمِيعُ هَذِهِ الصِّفَاتِ مُحْدَثَةُ عِنْدَهُ غَيْرُ حُدُوثِ الْفِعْلِ مِنْهُ عَزَّ وَ جَلَّ رَبَّنَا وَ الْقُرْآنُ كَلَامَ اللَّهُ غَيْرَ مَخْلُوقٍ فِيهِ خَبَرُ مَنْ كَانَ قَبْلَكُمْ وَ خَبَرُ مَا يَكُونُ بَعْدَ كَمْ انْزِلْ مِنْ عِنْدِ اللَّهِ عَلَى رَسُولِ اللَّهِ صلی اللَّهِ علیه وَ آلِهِ وَ سَلَّمَ ﴾ صدوق عليه الرحمة در معنى قول امام علیه السلام غير مخلوق می فرماید یعنی غیر مكذوب و از این کلام مقصود این نیست که قرآن غیر محدث می باشد زیرا که می فرماید:

ص: 98

﴿مُحْدَثٍ غَيْرِ مَخْلُوقُ وَ غَيْرِ ازلی مَعَ اللَّهِ تَعَالَى ذِكْرُهُ ﴾ و این که مخلوق بر قرآن اطلاق نمی کنیم برای این است که مخلوق در لغت گاهی بمعنی مکذوب می آید و گفته می شود کلام مخلوق یعنی مکذوب چنان که خدای تعالی می فرماید: ﴿ أَنَّما تَعْبُدُونَ مِنْ دُونِ اللَّهِ أَوْ ثاناً وَ تَخْلُقُونَ افكا يُعْنَى كَذِباً ﴾ مجلسی می فرماید : ظاهر این است که در این معنی نوعی از تقیه باشد یا اتقاء ، چه مخالفین از اطلاق این لفظ یعنی مخلوق بر قرآن در نهایت شدت امتناع بودند.

راقم حروف گوید: چنان که ارباب لغت متعرض هستند خلق بتحريك بمعنى کهنه است مذکر و مؤنث در وی یکسان و جمعش خلقان بر وزن عثمان است شاید امام علیه السلام نیز از استعمال لفظ غير مخلوق همین معنی را اراده فرموده باشد یعنی قرآن قدیم و کهن نیست چنان که لفظ غیر ازلی بر این دلالت نماید و برای تقیه به لفظ غير مخلوق مذكور فرموده که دارای معانی عدیده است. ابن خلکان در ذیل احوال ابی عبد اللّه احمد بن حنبل که از ائمۀ اربعۀ اهل سنت و جماعت است نوشته است : ﴿وَ دُعِىَ الْقَوْلِ بِخَلْقِ الْقُرْآنَ فَلَمْ يَجِبْ وَ ضَرَبَ وَ حَبْسُ وَ هُوَ مِصْرَ علی الِامْتِنَاعِ ﴾ یعنی او را گفتند که بقدمت قرآن قایل نشود و بخلقت قرآن قائل شود اجابت نکرد او را بزدند و بزندان افکندند هم چنان بر امتناع این قول اصرار داشت و این معنی معلوم است که مقصود آن جماعت نه این بود که او قائل به آن گردد که قرآن را آفریده شده و مخلوق بداند و او امتناع نمود، زیرا که در آن زمان استیلای مخالفان که اغلب بقدمت قرآن عقیدت داشتند و قرآن را قدیم می خواندند نه حادث در نهایت قوت و قدرت بود و مردم شیعی را که بر خلاف آن معتقدند آن استیلا نبود که مانند ابن حنبل را مضروب و محبوس دارند بلکه در نهایت تقیّه میز بستند و اللّه تعالى اعلم.

اما مأمون الرشيد اصرار بر مخلوقیت و حدوث قرآن داشت و هر کس بر خلاف

ص: 99

آن اظهار عقیدت می نمود آزار می دید و داستان این مطلب مفصل و طویل است و انشاء اللّه تعالى اگر خداوند موفق فرماید و بتحرير کتاب احوال حضرت امام محمّد جواد علیه السلام فایز گردد مشروح و مبسوط رقم می نماید و پرده از روی این محجوب بر گرفته مطلوب را روشن می سازد. حمد خداوند بی مانند را که چندانم عمر و مجال و توفیق عنایت فرمود تا احوال ائمۀ هدى علیهم السلام را بطور مفصل و مبسوط در مجلدات عدیده باکثریت تحریر و نهايت جامعیت و تحقيق نگاشته اينك كيفيت امتحان علما را در زمان مأمون الرشید در ذیل احوال شرافت اتصال حضرت پیشوای عباد امام محمّد جواد در باب قرآن کریم عقلا و نقلا و برهاناً بطورى بس مبسوط و مفصل که خود يك كتابی مخصوص است ختام اختتام بر نهادم و کرم وجود حضرت جواد را در حضرت واجب الوجود و خداوند معبود و دود شفیع می گردانم که عمر و توفیق عطا فرماید تا بهمین ترتیب و تبويب احوال سایر ائمۀ هدى و حضرت خاتم الاوصياءِ صلوات اللّه عليهم را بانجام برسانم « بالنبی و اولاده العظام » حررها الجانى عباس قلی سپهر ثانی مشیر افخم وزیر تألیفات فى شنبه 28 شهر رمضان المبارك سنۀ 1334 در خلوت سر پوشیده تحریر شد از آن زمان تا بحال شانزده سال می گذرد

﴿فَحَمِدَ اللَّهَ ثُمَّ حُمِدَ اللَّهُ﴾.

بالجمله امام علیه السلام می فرماید کلام اللّه محدث و موجود می باشد غیر مخلوق نیست و در رتبت از لیت با حضرت احدیت انباز نباشد و خدای تعالی از این نسبت یعنی از این که قرآن را در مقام از لیت با او یکسان شمارند بسیار برتری و علوّ دارد خدای عز و جل بود و هیچ معروف و مجهولی جز خدای نبود و خدای عز و جل بود و حال آن که هیچ مرید و متحرك و فاعلی نبود جليل و عزیز است پروردگار ما پس جمیع این صفات در حضرت خدای و نسبت بوجود واجب الوجود و ازليت خدای محدث هستند بدون حدوث فعل از او عزیز بود و جلیل بود پروردگار ما و قرآن کلام خدای و غیر مخلوق است در قرآن است خبر پیشینیان شما و خبر

ص: 100

آنان که پس از شما بیایند قرآن از جانب یزدان بر محمّد رسول خداى صلی اللّه علیه و آله و سلم نازل شد.

ایضاً در مراتب ازلیت

و نیز در کتاب مذکور از علی بن احمد الدقايق سند بحضرت ابی عبد اللّه علیه السلام می رسد که فرمود : ﴿ اَلْحَمْدُ لِلَّهِ اَلَّذِي كَانَ قَبْلَ أَنْ يَكُونَ كَانَ، لَمْ يُوجَدْ لِوَصْفِهِ كَانَ بَلْ كَانَ أَوَّلاً كَائِناً لَمْ يُكَوِّنْهُ مُكَوِّنٌ جَلَّ ثَنَاؤُهُ؛ بَلْ كَوَّنَ اَلْأَشْيَاءَ قَبْلَ كَوْنِهَا، وَ كَانَتْ كَمَا كَوَّنَهَا عَلِمَ مَا كَانَ وَ مَا هُوَ كَائِنٌ، كَانَ إِذْ لَمْ يَكُنْ شَيْءٌ وَ لَمْ يَنْطِقْ فِيهِ نَاطِقٌ فَكَانَ إِذْ لاَ كَانَ ﴾ سپاس اختصاص بخداوندی دارد که بود پیش از آن که بودی بود در توصیف ذات مقدسش از کان سخن نمی توان کرد ممکن است این کلام مبارك اشارت باین باشد که ذات و صفاتش را بهر صفتی متصف نمی توان داشت و لفظ کان و بودی که تعیین مدت و بدایتی برایش جایز باشد در اطلاق به آن ذات مقدس متعال نشاید بلکه از نخست کائن بود و آن ذات كامل الصفات را جل ثناؤه هیچ مکوّنی اسباب تکوین نشده است بلکه بقدرت الهيّت رخلاقیت تمامت اشیاء را رتبت تکوین عنایت فرمود و موجود گردانید پیش از آن که به حلیۀ وجود و تكوين نايل شوند و همان طور که ایجاد فرمود و تكوين داد در مقام وجود و کونیت در آمدند بهر چه بوده و رتبت بود خواهد گرفت عالم است بود گاهی که هیچ نبود و هیچ ناطقی در آن تنطق ننمود پس بود در آن هنگام که نشان از بود و خبر از موجود نبود.

ایضاً به روایت عبد اللّه بن سنان

و نیز در آن کتاب از عبد اللّه بن سنان مروی است که حضرت ابی عبد اللّه در مقام ربوبیت عظمی و الهیت كبرى مي فرمود: ﴿ لاَ يُكَوِّنُ اَلشَّيْءَ لاَ مِنْ شَيْءٍ إِلاَّ اَللَّهُ وَ لاَ يَنْقُلُ اَلشَّيْءَ مِنْ جَوْهَرِيَّتِهِ إِلَى جَوْهَرٍ آخَرَ إِلاَّ اَللَّهُ وَ لاَ يَنْقُلُ اَلشَّيْءَ مِنَ اَلْوُجُودِ إِلَى اَلْعَدَمِ إِلاَّ اَللَّهُ ﴾ جز خداوند قادر قاهر علیم حکیم قدیم چیزی را از نا چیز موجود و چیز نگرداند و جز خداوند قدیر هیچ چیز را از جوهریت خودش بجوهر دیگر نقل

ص: 101

نتواند داد و جز یزدان و دود هیچ چیز را از وجود به عدم نمی تواند برگرداند.

در معنی و اقسام جوهر

معلوم باد گوهر هر چیزی همان جبلی آن است که بر آن آفریده شده چنان که گویند جوهر ثوب یعنی خوب یا پست آن و از همین باب است که از متكلمين جزء لا يتجزى را جوهر نامند و تعریف آن نزد ایشان آن است که متحيز واقع شود و صحیح به آن که عند الوجود اعراض بر آن حلول نماید و جوهر بر حسب عقیدت ایشان یا جوهر فرد یا خط یا سطح یا جسم است و جمله این اقسام مفتقر بخير است لكن حكما جوهر را منحصر به پنج قسم دانند فی الهيولى و الصورة و الجسم و النفس و العقل باین معنی که اگر جوهر محل جوهر دیگر باشد هیولی است و اگر در جوهر دیگر حلول جوید صورت است و اگر مرکب از حال و محل باشد جسم است و اگر نه حال و نه محل و نه مرکب از حال و محل باشد جوهر مفارق است و اگر تعلق او بجسم بنوع تعلق تدبیر باشد جوهر نفس است و اگر تعلقش تعلق تدبیر نباشد جوهر عقل است و در حدیث وارد است ﴿ فِي تَقَلُّبِ اَلْأَحْوَالِ تَعْرِفُ جَوَاهِرِ اَلرِّجَالِ ﴾ یعنی در هنگام گردش احوال و انقلابات و مخاطر و مخاوف روزگار جواهر و حقایق رجال که جبلّی ایشان است بر آن معلوم و شناخته آید و این که فرموده اند ﴿ لِكُلِّ شَيْءٍ جَوْهَرٌ ﴾ یعنی برای هر چیزی حقیقتی است و گاهی جوهر را بنور تفسیر کرده اند و در اقسام جوهر و اثبات و نفی جوهر فرد اختلاف بسیار است و در این مقام حاجت بشرح و بیان آن نیست . و از این کلام مبارك معلوم شد که جز حضرت خالق هیچ کس بر نقل و تبدیل حقایق اشیاء قدرت ندارد و عینیت و آنیّت هیچ چیز را دیگرگون نتواند کرد و هیچ وجودی را بحقیقت نیست نتواند کرد و اگر نقل و تغییری دهند در اعراض است نه در حقیقت مثلا فلان شخص را می کشند لکن

ص: 102

حقیقت و جوهر او را نتوانند فانی کرد و فلان چیز را می سوزانند اما حقیقت و ماده آن را دیگرگون نتوانند کرد و جوهر و عضو وی را تباه نتوانند کرد منتهای امر ترکیب صوری او را می گردانند آب به آب و آتش به آتش و خاك بخاك و هوا به هوا باز می گردد و تصرفی در آن ها نتوانند نمود و اعدام آن ها بمشيت و اراده و قدرت ایزد علام راجع است.

در علم خدا به اشیاءِ قبل از خلق آن ها

و نیز در همان کتاب مسطور است که منصور بن حازم گفت: از حضرب ابی عبد اللّه علیه السلام پرسیدم آیا امروز چیزی واقع می شود که در علم خدای عز و جل نباشد فرمود : ﴿ لاَ بَلْ کَانَ فِی عِلْمِهِ قَبْلَ أَنْ یُنْشِئَ اَلسَّمَوَاتِ وَ اَلْأَرْضَ ﴾ یعنی هیچ چیز نیست که در علم خداوند علیم نباشد بلکه پیش از ایجاد آسمان ها و زمین در علم او بود.

ايضاً به روایت ابن مسکان

و نیز در کتاب مزبور از ابن مسکان مسطور است که از حضرت ابی عبد اللّه صلوات اللّه علیه پرسش کردم که خداوند تبارك و تعالی آیا پیش از آن که مکان را بیافریند به مکان عالم بود یا این که در آن حال که بیافرید مکان را و بعد از آفریدن مکان عالم به آن بود. ﴿فَقَالَ تَعَالَى اَللَّهُ بَلْ لَمْ يَزَلْ عَالِماً بِالْمَكَانِ قَبْلَ تَكْوِينِهِ كَعِلْمِهِ بِهِ بَعْدَ مَا كَوَّنَهُ وَ كَذَلِكَ عِلْمُهُ بِجَمِيعِ اَلْأَشْيَاءِ كَعِلْمِهِ بِالْمَكَانِ ﴾: فرمود خداوند از این برتر است که قبل از خلق مكان عالم بمكان نباشد بلكه همیشه از آن پیش که مکان را خلق بفرماید عالم بمكان بود چنان که بعد از تکوینش بآن عالم است و هم چنین است علم او بجميع اشياء مثل علم او بمكان يعنى بتمامت اشیاء قبل از آفریدن آن ها عالم بود.

تحقیق در این امر

راقم حروف گويد : ذوى العقول که مخلوق خالق و مصنوع صانع كل است قبل از آن که ترتیب مقدماتی در ظاهر نماید بهمان تصوری که در ذهن او حاصل

ص: 103

و انتقاش که از صور اشیاء در وی موجود می شود اخد نتایج می نماید و پیش از ظهور و وجود آن در خارج بر کیفیات و کمیات آن حکم می کند مثلا در عرصه اندیشۀ خود بنیان عمارتی و باغ و بوستان و گلشن و گلخن و بيوتات متعدده و سطوح و لوازم آن سرای را می نماید و مقدار عرض و طول هر يك را می کند و عمارات قبلی و جنوبی و شمالی آن را بيك میزانی که بر وفق سلیقه اوست طرح نمائی می نماید آن وقت زینت عمارات را از گچ و آئینه و نقش و نگار می کند آن وقت فرش و اسباب تجمل آن را بهرطور که منظور اوست در مخزن خاطر می سپارد آن وقت تمام آن عمارات و اثاث الدار در نظرش مجسم می گردد بعد از آن مجلس های میزبانی و عروسی و عیش ها و سرورها و مزاوجت ها و پدید آمدن فرزندها و تربیت آن ها را و بحدّ بلوغ رسانیدن و برای ایشان مجلس عیش و دامادی فراهم کردن و با دوشیزه فلان شخص وصلت نمودن و دختر او را برای پسر خود در آوردن و با هم تزویج نمودن و فرزند آوردن ایشان را در نظر می گذراند و مجسم می شود بلکه تصور نبیره و نتیجه را می نماید و بسیار اتفاق می افتد که تمام این تصورات و ترتیبات ذهنیه او با صورت خارجی موافق می شود و حال این که مخلوقی ضعیف و جاهل بیش نیست یا فلان شخص فرض اقامت حج می نماید و در بادی نظر در ورود هر منزلی تصوری می کند و اغلب تصورات او ذهاباً و اياباً مطابق با واقع می شود.

قبول داریم که این جمله بر حسب عادت و تجربه و قیاس است اما خداوند قاهر قادری که در جنس بدیع یكنوع مخلوق ضعيف عاجز جاهل خود بواسطۀ گوهر پر فروز عقل و ادراك اين گونه استعداد نهاده است که بتواند تصور این گونه امور موهومه غير موجودة بالفعل را بنماید چگونه باید مستبعد شمرد که قبل از خلقت اشیاء بر اشیاء عالم باشد و حال این که ترتیب و تقسیم و اعتبارات موجوده در آن ها بجمله تا مع علم است عجیب این است که خداوند تعالی در بنی نوع انسان قوت تصور اشیاء و اخذ فواید و نتایج

ص: 104

بر نهاده سهل است آن قوه و ادراک را باو عطا فرموده که از تصور مأكولات و مشروبات در قوۀ ذائقه اوائری مشهود و کیفیتی محسوس می گردد مثلا از تصور سر که یا مذوقات حامضه حالت حموضت در ذائقه پدید می آید و کام و دهان را رطوبتی غیر عادی فرو می گیرد و از تصور برف و یخ در فصل زمستان و سختی سرما حالت قشعريره حادث می گردد و از تصور آتش در سختی گرما حالت التهابی دست می دهد و در شدت سرما مقداری از حرارت را بوجدان حاصل نمایند و با این حال و ادراکات که از مشیت و اراده خداوند قدیر در خود موجود نبیند در بعضی نسبت ها که بواجب الوجود می شنوند و از اندازه بشر خارج می بینند در مقام تأمل و چون و چرا توقف می جویند و حال این که اگر با نظر بصیرت بنگرند و بعقل سلیم تفکر کنند جاى شك و شبهت نخواهد بود ﴿ إِنَّ هٰذٰا لَشَيْءٌ عُجٰابٌ وَ لَيْسَ مِنَ اَلْجٰاهِلِينَ وَ القاصرين بعجيب ﴾ اكنون بپاره ای احادیث و اخبار و بیانات که راجع بعلم و درجات علم و علم حضرت عالم السرّ و الخفيات است اشارت می رود و عقايد حكما و متكلمين را پاره ای بر می نگارد تا موجب مزید بصیرت شود.

بیان مسنی علم و عقاید پاره ای از حکما و علما در علم حضرت علام الغيوب ( معنی صفات سلبیه و ثبوتيه )

معلوم باد یزدان واجب الوجود را دو گونه صفات است صفات سلبیه یعنی صفتی چند که سلب در مفهوم آن ها معتبر است نسبت باموری که اتصاف واجب تعالى بآن ها ممتنع است و نفی و سلب آن ها از حضرت واجب الوجود واجب است « نه مرکب بود و جسم ، نه مرئی نه محل » و امثال این اوصاف که با وجوب وجود مخالف است و در کتب حکمت و جز آن به آن اشارت رفته و لسان احادیث و اخبار و كلام ایزد دادار بر آن ناطق است و نیز ادله ساطعه آن مشروحاً مذکور است و صفات ثبوتیه یعنی صفتی چند که انصاف واجب تعالی به آن ها واجب است یعنی برای ذاتی

ص: 105

که واجب الوجود است اتصاف به این صفات عقلاً و نقلاً و برهاناً و حساً واجب است و اگر از آن اوصاف سلبیه منزه و باین صفات ثبوتیه متصف نباشد واجب الوجود آن ذاتی خواهد بود که منزه از چنان صفات و متصف باین صفات باشد و صفات سلبیه که آن ها را صفات جلال نیز گویند راجع می شود بتجرد و تنزه واجب تعالی از هر چه شایسته جلال او نیست مانند اوصاف مذكوره و جوهريت و مادية و شريك و کفو و ضد و امثال آن و دلیل بر تنزه واجب الوجود از آن گونه اوصاف اتصاف اوست بوجوب وجود که عین حقیقت اوست چه خواص وجوب وجود مستلزم نفى آن ها است.

بیان معنی جوهر

و این که از واجب تعالى نفى و سلب جوهریت کنند باین معنی می باشد که وجود واجب تعالى عين ذات اوست و آن را ماهیتی بغیر از وجود نیست و حکمای عظام جوهر را ماهیتی دانند که چون موجود شود در موضوع نباشد و جوهر را جنس ما تحت آن دانند پس جوهر باین معنی را بر واجب تعالی بدو جهت اطلاق نتوان کرد اما متکلمین چون در تعریف جوهر ماهیت اعتبار نکنند بلکه جوهر را خواه صاحب ماهیت باشد یا نباشد موجود لا فی الموضوع دانند پس باین حیثیت و این معنى اطلاق جوهر بر واجب تعالی نزد این جماعت عقلا ممتنع نیست.

در باب اسماء اللّه و صفات اللّه

اما چون اسماء اللّه توقیفی است یعنی موقوف باذن شارع و در شرع اطلاق جوهر بر واجب تعالی وارد نشده است پس شرعاً ممتنع باشد بعد از این بیان گوئیم در موجودات خارجی هر چه جوهر و بنفس خود قائم است دانش گویند و هر چه عرض و بنفس غیر قائم است آن را صفت گویند و هر لفظی که بدون اعتبار صفتی از صفات دلالت بر ذات کند اسمش خوانند مانند رجل وزید و هر لفظی که با اعتبار اتصاف آن بصفتی از صفات بر ذات دلالت نماید چون قائم و ضارب و احمر و ابیض آن را صفت خوانند پس ذات و صفت در معانی و مفهومات مقابل یک دیگرند

ص: 106

و اسم و صفت در الفاظ و عبارات با هم مقابل باشند و درباره واجب تعالى لفظی که بدون ملاحظه ذات دلالت بر صفت تنها نماید چون علم و قدرت و اراده و مانند آن این لفظ را صفت گویند و این گونه الفاظ را در غیر واجب تعالی صفت نگویند بلکه معانی آن ها را صفت مقابل ذات خوانند و لفظی که دلالت نماید بر ذات باعتبار صفت یعنی لفظی را که باعتبار سابق در باره دیگران صفت مقابل اسم می گفتند در بارۀ واجب تعالی چنین لفظی را اسم نامند چون عالم و قادر و مرید و امثال آن پس الفاظ علم و قدرت و اراده و مشیت و حیات و امثال آن صفات اللّه باشند و الفاظ عالم و قادر و مرید و شائی وحی و مانند آن ها را اسماء اللّه گویند پس آن چه اسماء است نسبت بواجب تعالی چون بغیر واجب نسبت دهند صفات باشد لکن میان اسم در واجب و صفت در غیر واجب فرقی است و آن این که ذات در مفهوم غیر واجب بطریق ابهام و اجمال معتبر است نه بر سبيل يقين و تفصيل مثلا مفهوم قائم ذات مّاست که مأخوذ باشد با صفت قيام و بقرينۀ خارجی مفهوم شود که آن ذات مثلا ذات زید است و در مفهوم اسم در واجب ذات معين معتبر است مثلا معتبر در مفهوم عالم که اسماء اللّه باشد ذات معین معتبر است که عبارت از ذات واجب الوجود است مأخوذ با صفت علم و هم چنین قادر وحی و امثال آن و دور نیست که وجود این فرق باعث مغایرت در تسمیه شده باشد.

در باب لفظ اللّه و شئونات آن

و در میان اسماء اللّه اسمی است که بجای علم است در غیر واجب و آن لفظ اللّه است که برای ذات واجب الوجود مستجمع جميع صفات کمال موضوع است و این که گفتیم این اسم بجای علم است و نگفتیم علم است برای آنست که معتبر در مفهوم علم اسمى ذات معین بی اعتبار صفتی از صفات است و در اسم اللّه تعالى معتبر ذات معین است باعتبار جميع صفات فرق میان اسم اللّه و سایر اعلام اعتبار صفت است و عدم اعتبار صفت و فرق میان اسم اللّه و سایر اسامی خدائی اعتبار جمیع صفات است و اعتبار برخی از صفات پس در حقیقت سایر اسماء اللّه نیست مگر

ص: 107

تفصيل اسم اللّه پس باین ترتیب و بیان اسم اللّه از جملۀ اسامی خدا اعظم است و چون این مسئله مکشوف گشت می گوئیم مذهب حكماء و معتزلۀ از متکلمین و امامیه بدون استثناء و در کلمات و احادیث حضرت امیر المؤمنين و ائمه طاهرین معصومین صلوات اللّه و سلامه عليهم اجمعين ثابت و محقق است که در واجب تعالی صفت مقابل ذات یعنی صفتی و معنى كه بذات واجب الوجود قائم و ذات واجب تعالى موضوع و محل آن باشد متحقق نیست بلکه صفات واجب تعالى عين ذات اقدس اوست چنان که وجود مقدس متعالش عين ذات ذى الجلال است باین معنی که فعلی که در غیر واجب تعالی از ذات غیر باعتبار قیام صفت به آن ذات ناشی و نمود آید در واجب تعالی از ذات مجرد بدون این که صفتی باو قیام جوید ناشی گردد مثلا انکشاف و تمیر اشیاء از ذات زید باعتبار قائم بودن صفت علم بزید حاصل گردد و تا صفت علم به ذات زید قائم نیاید انکشاف و تمیز اشیاءِ از زید ظهور نگیرد بخلاف واجب تعالی که انکشاف و تمیز اشیاء از ذات بذات ها آید و انکشاف و تمیز اشیاء را محتاج نیست که صفت علم بذات مقدسش قائم باشد و هم چنین در سایر صفات لفظ علم نسبت بواجب عبارت است از ذات واجب به اعتبار ترتب اثر صفت علم بر او و لفظ عالم در لغت عبارت است از ذاتی که ثابت باشد مفهوم علم برای او و ثبوت مفهوم علم برای شیء اعم است از این که صفت علم قائم باشد بذات او يا ذات اوعين علم باشد یعنی ذات او ذاتی باشد که اثر علم بر وی مترتب باشد زیرا که حقیقت علم آنست که اثر علم بر او مترتب گردد خواه صفتی قائم بذات شیء باشد و خواه نفس ذات شیء باشد.

در استعمال لفظ مشتق

صاحب گوهر مراد که گوهر بحر علم و حکمت است بعد از بیان این مطلب می فرماید اگر کسی گوید لفظ مشتق در لغت برای ذاتی موضوع است که مبداء اشتقاق بآن قائم باشد جواب گوئیم مسلم نمی داریم که لفظ مشتق برای معنی مذکور وضع شده باشد بلکه برای ذاتی که مفهوم مبداء اشتقاق برای آن ثابت

ص: 108

باشد موضوع است اعم از این که ثبوت مفهوم مبداء باعتبار قیام مبداء باشد یا باعتبار ترتب اثر مبداءِ و بر تقدير تسلیم گوئیم وضع لغت برای تفاهم اهل عرف است و علوم الهیه و هم چنین سایر علوم عقلیه از موضوعات لغوى و تفاهم اهل عرف نیست بلکه از براهین عقلیه مستفاد گردد و چون حکم عقلی از جهت برهان ثابت شد در اطلاق لفظ مناسبتی و تجوزی کافی تواند بود چنان که در اطلاق لفظ موجود بر واجب تعالی چه قیام وجود که مبداء اشتقاق اوست بر ذات واجب ممتنع است چنان که معلوم افتاد و بر عینیت صفات در واجب الوجود چند برهان اقامه کرده اند و دلیل آورده اند که اگر صفات واجب الوجود زاید بر ذات و قائم به ذات واجب باشد بعضی چیزها آید که با وجود واجب تعالی صحت نجوید و این براهین در کتب حکمت مسطور است. بعد از این جمله گوئیم صفات ثبوتیه بر سه نوع باشند یکی حقیقت محضه مثل حيوة ديگر اضافيۀ محضه خالفيه و رازقیه و حقیقت ذات بالاضافه مثل عالميت و قادریت حقیقت محضه آنست که اضافه در مفهومش معتبر نباشد و عارض او نیز نشود و بالجمله تحقق صفت و ترتب اثر هیچ کدام به تحقق چیزی دیگر که مضایف صفت باشد موقوف نباشد و حقیقت ذات الاضافه آن است که اضافه در مفهومش معتبر نباشد اما عارض او شود و بالجمله تحققش موقوف نباشد و ترتب اثر موقوف باشد مثلا عالمیت عبارت است از بودن چیزی بحیثیتی که اگر دانستنی بشیء باشد بداند پس تواند بود که عالم موجود باشد و معلوم موجود نباشد پس بودن باین حیثیت مستلزم وجود چیزی که مضایف او باشد نیست، و چون معلوم موجود شود اضافه لا محاله در میان عالم و معلوم متحقق گردد.

و این که بیان نمودیم بر خلاف رازقیت است مثلا چه تا مرزوق نباشد رازقیت تحقق نیابد اگر گویند رازقیت نیز بودن شیء است بآن حیثیت که اگر روزی برنده ای متحقق شود روزیش دهد پس در میان رازقیت و عالمیت چه فرق است گوئیم این مفهومات را بغیر از عرف مرجعی نیست و متعارف نمی باشد که رازق را جز بر آن کس که روزی دهند کی از وی تحقق یافته باشد اطلاق نمایند چنان که متعارف

ص: 109

نیست که سخی وجواد را اطلاق نمایند مگر بر آن که سخا وجود از وی معمول شده باشد بخلاف صفت عالمیت چه هر که شأن و مقام دانستن و علم داشتن را داشته باشد باین معنی که قعلیت گرفتن علم او موقوف بهیچ چیز نباشد مگر بتحقق معلوم چنین کسی را در لسان عرف عالم گویند مثلا اگر مسئله مفصلی در فن نحو پدید آید عالم بحل این اشکال فلان شخص نیست اگر چه صورت آن اشکال در ذهن آن نحوی در نیامده باشد تا چه رسد بحل آن مشکل و گواه بر این سخن این است که مثلا هر کسی را بصفت بینائی ممتاز باشد اگر چند هیچ مبصری پیش او حاضر نباشد البته او را بینا گویند و سرّ این فرق که ما بیان کردیم آن است که مثل رازقیت و سخا وجود صفات فعل باشد و صفت فعل آن است که اغلب از مباشرت و خوی کردن کار بهمرسد و بر سبیل ندرت اگر بعضی پیش از مباشرت بحسب فطرت موجود باشد نیز وجودش ظاهر و معلوم نشود مگر بمباشرت افعال بخلاف صفات حقیقیه که صفات ذات باشند.

و نوعی دیگر از صفات فعل است که از مبادی فعل یا از توابع و لوازم فعل است مانند اراده و کرامت و شوق و نفرت و حدوث این قسم نیز در وقت حدوث فعل است چون این مطلب مکشوف افتاد بباید دانست که هر صفتی که در واجب تعالی رتبت عینیت یابد از جمله صفات حقیقیه است على الوجهين نه اضافه محضه چه مفهوم اضافی نمی تواند عین ذات گردد بعلاوه کمال نیز در نفس اضافه نیست که خلوّ از آن مستلزم نقص باشد بلکه اضافات بعد از کمال و تمامیت ذات عارض می شود و محققین از جماعت حكما بر آن رفته اند که صفات اضافيه واجب باكثرت مفهومات جز عین اضافه واحده نیست و آن اضافه مبدأیت است نظر بتمامت اشیاء چنان که ذات واحده علم است باعتباری و قدرت است باعتباری و اراده است باعتباری و هم چنین اضافه واحده که آن مبدأیت اشیاء است خالقیت است باعتباری رازقیت است باعتباری رحیمیت است باعتباری رحمانیت است باعتبارى الى ساير الاضافات و اختلافی نیست مگر بحسب اعتبار و آن اضافه واحده بحسب اوقات و ازمنه مختلفه

ص: 110

من الازل الى الابد نيز واحد است و تجدّ داوقات و ازمان موجب اختلاف و تجدّد آن اضافه واحده نمی شود چه نسبت جميع از منه و اوقات و امکنه و ابعاد نظر بذات مقدس حضرت واجب الوجود جز نسبت واحده نيست و فهم این معنی اگر چه سخت دشوار خصوصاً برای آن گروه که در زندان زمان و حصار مكان متحصّن هستند و از گریبان تعلّق سر تجرّد بیرون نیاورده و مشاهدۀ فضای با وسعت لا زمان و لا مکان را با چشم بصیرت ننموده اند و بزبان حال گویند :

چگونه طوف کنم در فضای عالم قدس *** که در سراچۀ تركيب تخته بند تنم

تو ای طاووس عليّين فرو بگشای بال و بین *** که شهباز روانت را بجن اندر شجن داری

بتاز از پیشگاه قدس و بنگر روضه رضوان *** که از هر سوی روی آری سمن اندر سمن داری

اما از احادیث و قرآن مطابق واقع و مؤدای برهان است پس معلوم شد که آن چه در واجب تعالی عین است صفات ذات است نه صفات افعال بلکه صفات افعال بحدوث افعال حادث می باشد.

معنی علم

و بعد ازین بیان گوئیم در معنی لفظ و نفس علم هر طبقه ای بیانی کرده اند: صاحب گوهر مراد گوید شناختن و دانستن و در یافتن که بزبان فارسی و معرفت و علم و ادراك بزبان عربی گاهی بجمله بيك معنى اطلاق شود و گاهی هر يك بمعنی جداگانه لكن چون جداگانه هم باشند نزديك بهم باشند و هر گاه بيك معنی اطلاق شوند آن معنی نزد علما صورت چیزها باشد که آن صورت در ذهن آدمی در آید و مراد از ذهن قوّتی و آلنی باشد که صور اشیاء بتواند در آن حاصل گردد و مراد از صورت چیزی از شیء باشد که بمینه آن شیء نباشد امّا موافق آن باشد چون صورت شخص در آینه و صورت اسب بر دیوار و نزد

ص: 111

محّققین از علما مطلق توافق کافی نیست بلکه موافق بودن در حقیقت و ذات و معنی معتبر است و نزد ایشان تمثیل بصورت در آینه و صورت بر دیوار بر سبیل توضيح است نه بر طریق تحقیق چه صورت اسب بر دیوار در حقیقت فرسیّت با فرس موافق نباشد بلکه در ظاهر شکل موافق بود و صورت اشیاءِ که آن را علم خوانند در حقیقت با اشیاء موافق بود نه تنها در ظاهر و دلیل این که صورت اشیاء در ذهن حاصل می شود این است که چیزهائی که از ما غایب و دور باشد آن ها را در نفس خویش مشاهده می کنیم با این که عین آن ها در نفس ما داخل نشوند پس چیزی از آن ها که موافق آن ها باشد در ما حاصل باشد.

و دلیل بر این که صورت اشياء بحقیقت در ذهن ما حاصل می شود نه تنها بحسب ظاهر این است که اگر حقیقت اشیاء در ذهن حاصل نشدی معلوم کردن کنه و حقیقت هر چیز بیایست ممکن نشود و حال آن که کنه حقیقت بعضی اشیاء از روی یقین بر ما معلوم می شود مثلا بر ما یقین می گردد که حقیقت گرمی و سردی و روشنی و تاریکی و امثال آن ها همین است که معلوم ما می باشد و احتمال غیر آن را ندارد و هر کس در چنین امور واضحه شك نمايد قابل آن نیست که مخاطب واقع شود و بیان مفهوم مشترك از الفاظ مذکوره این بود.

امّا معنى مختص بهر يك آن است که گاه باشد که شناخت و معرفت گویند و دانستن چیزی بسیط را خواهند که اصلا مرکب نباشد و دانستن و علم گویند و دانستن مرکّبات خواهند و باین اطلاق خدا شناسی را شناخت و معرفت گویند و اطلاق دانستن و علم نکنند و گاه باشد که چون چیزی معلوم شده و فراموش گردیده و دیگر باره معلوم افتاده باشد این معلوم شدن بار دوّم را معرفت خوانند و علم را اعّم ازین اطلاق نمایند و باین معنی است که خدای را عالم گویند و عارف نخوانند اما معنی مختص بادراك این است که گاه باشد که ادراك گویند و دانستن جزئیات و محسوسات را خواهند و در مقابل این دانستن کلیّات و مجردّات را علم و نطق و عقل خوانند و باین اطلاق است که حیوانات غیر انسان

ص: 112

را مدرک خوانند و ادراک را در آن ها استعمال نمایند امّا عالم و عاقل و ناطق نخوانند و فرق میان علم و عقل و نطق آن است که علم را بمعنی اعّم اطلاق نمایند و امّا عقل و نطق را بر غیر معنی مذکور اطلاق نکنند و بهمین معنی ناطو فصل مميز انسان است از دیگر حیوانات.

تعریف علم

بالجمله علمای منطق در بیان معنی و تعریف علم گويند﴿ الْعِلْمُ هُوَ الصُّورَةِ الحاصلة مِنْ الشیء عِنْدَ الْعَقْلِ ﴾ یعنی علم عبارت است از صورتی که حاصل شود از چیزی نزد عقل و بعضی متعرض تعریف علم نشده اند زیرا که موافق بعضی علم بدیهى التصّور است و برای بدیهّیات تعریفی نشاید. ملا جلال دوانی و دیگری گوید : این که در تعریف علم نگفتند ﴿حصول صورة الشّيء فى العقل ﴾ يعنی علم عبارت از حصول صورت چیزی است مثلا مثل زید در عقل و گفتند ﴿ هُوَ الصُّورَةِ الحاصلة ﴾ مسامحه در آن رفته است چنان که در بعضی کتب تعریف علم را بنوع ثانی مذكور داشته اند از حیثیت این که علم عبارت از نفس صورت و عین آن است چه علم از مقوله كيف است بقول اصِّح نه آن حصول صورتی که بمعنی نسبت میان صورت و فعل باشد و برای این که متبادر از صورت شیء همان صورت مطابقه باشیء است پس شامل حملیات مرکبه نخواهد بود بخلاف آن تعریف مذكور ﴿ هُوَ الصُّورَةِ الحاصلة مِنْ الشیء﴾ چه صورتی که ناشی از شیء باشد گاهی می شود که مطابق با آن نیست و این که گفتند « عند العقل » و نگفتند « فى العقل » برعایت مسامحه است تا علم بجزئیات مادّیه بعقیدت آنان که قائل بارتسام صور آن ها هستند در قوّه و آلات دون نفس النفس خارج ازین تعریف نباشد و چون تعریف آن را بعند العقل نمایند متناول ادراك جزئیات نیز باشد « سواءِ قيل بارتسام صورها فی النفس الناطقة اوفى آلاتها » پس شامل هر دو مذهب

می شود و اگر گویند عقل اطلاق برباری تعالی می شود و با این حال علم باری ازین تعریف خارج می شود و منافی عموم قواعد این فنّ است در جواب گوئیم مبحوث عنه همان علم مطالب و مكتسب است و علم خدای تعالی

ص: 113

منزّه ازین معنی است و در این صورت از خروج علم باری ازین تعریف با کسی نیست و تعمیم قواعد همانا بحسب حاجت است و بعد ازین جمله مراد بصورة اعّم از آن است که غیر از صورت خارجیه باشد چنان که در علم حصولی است یا عین آن باشد چنان که در علم حضوری است خواه در ذات مدرك باشد چنان که در علم نفس است بکاتت یا در آلات آن باشد چنان که در علم آن است بمحسوسات و خواه غير مدرك باشد چنان که در علم باری تعالی است بذات خودش یا در غیر آن مثل علم خداى تعالى بسلسله ممکنات و گاهی در این مقام بعلم حصولی تخصیص می گیرد معلل باین که انقسام بسوی بداهت و کسبیت جاری در آن می شود ﴿ وَ لَا حَاجَةَ اليه فَانٍ الانقسام يُجْرَى الَىَّ الْمُطَلِّقِ وَ انَّ لَمْ يجرفى كُلُّ نَوْعٍ علی انْهَ تَخْصِيصُ لَفْظَ عَنْ غَيْرِ ضَرُورَةٍ دَاعِيَةُ اليه مَعَ انَّ التعميم انْسِبْ لَقُوا عَدَا لفنّ ﴾.

علاّمه حلّی در کتاب کشف الفواید در شرح کتاب قواعد العقاید خواجه نصیر طوسی اعلی اللّه مقامهما در بحث از علم خدای تعالی و شرح این عبارت ﴿ وَ مِنْهَا انْهَ تَعَالَى عَالِمُ وَ الْعَالِمُ لَا يَحْتَاجُ الَىَّ تفسیر ﴾ یعنی از جمله صفات خدای این است که عالم و داناست و عالم محتاج بتفسیر نیست می فرماید عالم محتاج بسوی تفسیر نیست برای این است که معنی آن شیء له العلم است و شیء ضروری التصّور است و كذا قولناله.

و امّا در علم اختلاف نموده اند جماعت محقّقین بر آن رفته اند که تصّورش ضروری است بالضرورة و دیگر دانایان استدلال بر آن نموده اند که غیر از علم جز بعلم دانسته نمی شود پس اگر علم بغیر از علم تعریف شود دور لازم می آید زیرا که من بحرارت و برودت عالم هستم و این علمی است خاصّ پس تصورش مسبوق بتصّور علم مضاف خواهد بود و این هر دو معنى ضعيف امّا اوّل بواسطه این که جهت توّقف مختلف است و چون مختلف باشد دور لازم نیاید چه غیر از علم که دانسته می شود بعلم باین معنی است که علم آلتی است مر آن را و حکایتی از آن و صورتی متساویه است مثل صورت در آینه ای که ادراک می شود بآن « ماهی

ص: 114

صورة له » و علم توقف می جوید بر غیر بر عنوان توّقف مكتسب بر کاسب آن یعنی ذهناً معلول بر علت ذهنّیه است و امّا ضعف معنی و قول دوّم همان دلیل است که در مبحث وجود مذکور است و جماعتی دیگر بر آن رفته اند که تصور آن مكتسب است و در تعریف و حدّ علم اختلاف نموده اند بعضی گفته اند که علم صورتی متساویه است هر معلوم را در عالم و این ضعیف است و بعضی دیگر گفته اند که علم عبارت از نسبت و اضافه بین عالم و معلوم است و پاره ای دیگر گفته اند که علم عبارت از اعتقادی است که مقتضی سکون نفس است و این معنی منتقض بتقليد است و برخی دیگر گویند که علم اعتقاد بر این است که شیء چنین است با اعتقاد بر این که آن شی جز چنین نمی باشد و مذهب و تعریف حق همان قول اوَّل است یعنی حقّ این است که تصوّر علم ضروری است و محتاج بتعریف نیست و بعد ازین جمله معلوم شد که مراد از علم ادراك تمامت اشياء است خواه کلّی و خواه جزئی و خواه مجرّد و خواه مادّی و خواه ذات خود و خواه غير ذات خود و نسبت بخدا خواه قبل از ایجاد معلومات خواه در حین ایجاد یا بعد از ایجاد معلومات.

کیفیت علم خدا

و اکنون در کیفیت علم خداوند علیم قادر حکیم گوئیم خدای عزّ و جلّ عالم است و دلیل ثبوت علم برای خداوند تعالی بر چند وجه است یکی این است که علم صفت كمال است و اتصاف واجب الوجود بهر صفتی که دلیل کمال موجود بماهو موجود باشد واجب است.

دوّم اشتمال موجود است بر حکمت ها و مصالح و منفعت های بیرون از حدّ شمار بآن درجه و میزانی که جزم حاصل شود بوجوب اتّصاف صانع آن ها بكمال علم و حصول علم از ملاحظه اتقان و احکام مصنوع بر علم صانع نزديك بضرورى زیرا که هر کسی در مصنوعات دارایان صنایع و حرف مختلفه بنی نوع انسان خوب تأمّل نماید در هر يك جهات و اسباب حصول منافع و مصالح را بیش تر بنگرد.

ص: 115

جزم و قطع نماید بآن که صانع آن علم اعلم است از صانع مصنوعی دیگر که آن جهات در آن کم تر باشد پس اگر نه اصل اشتمال بر وجوه منافع دليل علم بودی کثرت وجوه دلیل کثرت علم

نمی توانست باشد.

دلیل سیّم آن است که حقیقت علم جز منکشف بودن شیء بر شیء نیست و سبب انکشاف جز حضورش نزد شیء نباشد یعنی غایب نبودن شیء از شیء و حایل نبودن شیء سیّم در میانه و حضورش نزد شیء وقتی تحقق تواند یافت که شیء بالفعل موجود باشد و قائم بذات خود باشد نه بغیر تا شیء دیگر نزد آن حاضر تواند شد چه اگر شیء موجود بالّقوء نه بالفعل باشد پس در حقیقت هنوز آن شیء موجود نخواهد بود و چون شیء خود هنوز موجود نباشد چگونه شیء دیگر برای آن موجود و نزد آن حاضر باشد و اگر شیء بالفعل موجود باشد لكن بذات خود قائم نباشد بلکه قائم بمحلّی باشد پس هر چه موجود باشد برای آن و حاضر باشد نزد آن در حقیقت برای او موجود و نزد او حاضر نخواهد بود بلکه موجود برای محلّ وی و حاضر نزد محّل آن خواهد بود و با این بیان معلوم گشت که حضور شیء دیگر برای موجود بالفعل قائم بذات نمی تواند بود و هر موجودی که مجرّد از مادّه باشد این حکم را دارد یعنی موجود بالفعل قائم بذات است و موجود بالقوّه نیست مگر ماده و ماديّات و ذات مجرّد جز قائم بذات نمی باشد و با این ترتیب هر مجردی قابل علم است یعنی در وی چیزی که مانع از علم بشود نیست و چون حضور شیء نزد وی ثابت گشت عالم بودن وی نیز بآن شیء ثابت می گردد پس می گوئیم هر مجرَّدی بذات خود عالم است زیرا که ذات او نزد او حاضر است یعنی ذات وی از خود غایب نیست چه در این مقام حضور بمعنى عدم غیبت است نه بآن معنی که مستلزم اثنینّیت واقعی باشد بلكه اثنينیّت اعتباری کافی است و حضور شیء نزد ذات خود در معنی عدم غیبت از ذات خود گاهی که ذات او قایم بغیر نباشد بدیهی است لکن اگر قایم است لکن اگر قایم بغیر باشد حضور مذکور بدیهی نیست بلکه ظاهر عدم حضور است نزد خود چه حضور او نزد محّل متحقق است نه نزد

ص: 116

ذات خود و با این بیانات و ترتيبات عالم بودن هر مجردی بذات خود ثابت گشت.

در ثبوت علم واجب الوجود بجميع موجودات

و چون این مقدمّه ثابت گشت می گوئیم واجب الوجود لا محاله و ناچار چنان که مذکور گردید مجرّد است و هر مجرّدی هم بذات خود عالم است پس واجب الوجود بذات خود عالم است و چون واجب الوجود بذات خود عالم باشد لازم می شود که بجمیع موجودات عالم باشد چه جمیع موجودات معلول وی هستند و علم بعلّت مستلزم علم بمعلول است امّا این که جميع موجودات معلول واجب الوجود هستند ظاهر است چه هر چیزی یا علّت است یا معلول و چون بدلائل واضحه و براهین ساطعه و حجج لايحه معلوم و معّین است که ذات واجب الوجود علّت و علة العلل معلول بودن ماسوای او علّت و دلیل و برهانش روشن است امّا مستلزم شدن علم بعلّت علم بمعلول را بیانش این است که مراد از علم بعلّت بوجهی است که علت بآن وجه علّت باشد و این وجه عبارت از مناسبت خاصی است که علّت یا معلول را موجود باشد که بآن مناسبت خاص معلول از وی صادر شود و علم بمناسبت لامحاله مستلزم علم بطرفین است پس علم بعلّت از وجهی که علت است مستلزم علم بمعلول باشد پس گوئیم وجهی که واجب الوجود بآن وجه علّت معلوم خود است عین ذات واجب الوجود است چه در واجب الوجود جهتی که بر ذات زاید باشد نیست پس هر گاه واجب الوجود عالم باشد بذات خود و ذات او بذات ها معلول را علّت باشد صادق آید که واجب الوجود عالم است بعلت معلول بآن وجهی که علت معلول است و علم بعلّت از وجهی که علّت آنست علم داشتن بمعلوم است پس واجب الوجود بمعلول خود عالم است و با این بیان علم واجب بمعلول اوّل ثابت می شود و هم چنین می گوئیم معلول اوّل علّت معلول دوم باشد و واجب الوجود بعلت معلول دوّم که عبارت از معلول اوّل باشد عالم است پس لازم می آید که واجب الوجود بمعلول دوّم نیز عالم باشد و بر این حال است تا آخر موجودات و با این بیان مدلّل شد که واجب الوجود بتمامت موجودات خواه

ص: 117

کلّی و خواه جزئی عالم است و این بود بیان ثبوت علم برای حضرت خداوند تبارك و تعالى.

تحقیق در علم خدا بموجودات

امّا در کیفّیت علم خداى تعالى بموجودات همانا در این مطلب و این کیفّیت در میان علما اختلاف است و سبب اختلاف این باشد که علم بر دو گونه تواند بود یکی این که صورت شیء بذات عالم قائم باشد چنان که در علم نفس ناطقه بموجودات خارجی باین حال و کیفّیت است مثل آسمان و زمین چه مثلا صورتی از سماء در نفس قائم شود و دانستن نفس مر آسمان را عبارت باشد از حضور صورت سماءِ نزد وی پس معلوم بالذات و حاضر بالّذات نزد نفس صورت سما باشد و ذات سما نمی باشد مگر معلوم بالعرض و تبعیّت صورت و این نوع علم را علم حصولی گویند و نوع دیگر از علم آن است که ذات شیء بذات ها نزد عالم حاضر و بروی منکشف باشد خواه سبب این حال حضور اتّحاد عالم و معلوم بالّذات باشد چنان که در علم نفس ناطقه بذات خود و علم واجب الوجود بذات خود و هم چنین علوم سایر مجرّدات بذوات خود و خواه سبب حضور قيام معلوم باشد بعالم چنان که در علم نفس بصورت علمیّه خود چه علم نفس بآسمان مثلا بوسیله صورتی است که از سماء در ذات نفس حاصل می شود و علم نفس بصورت سمائی که در نفس حاصل است بمجرّد حضور آن صورت است بذات ها در نفس نه بوسیله صورتی دیگر زیرا که اگر علم به هر صورتی به وسیلۀ صورتی دیگر بودی هر آینه در صورت علم نفس بشیء واحد اجتماع صور غير متناهیه در نفس لازم آمدی و بطلان این امر از بدیهیات است پس علم نفس به صورت علمیه حاصله در نفس بوسیلۀ قیام آن است به نفس که موجب حضور و انکشاف آن نزد نفس گردیده است و خواه سبب حضور معلوم نزد عالم رابطه ای حاصل باشد ورای اتّحاد و ورای قیام چون رابطه که معلول را با علت خود حاصل گردد چنان که در علم نفس مثلا بقوای مدر که خود حاصل است چه نفس عالم است به این که بینا و شنوا می باشد.

ص: 118

معنی علم حضوری

و این علم نفس به نیروی بینائی خود مثلا جز به وجدان نیروی بینائی که نزد نفس بذات ها حاضر است نیست نه بتصور معنی قوت بینائی و حصول صورت وی در نفس و تصدیق این معنی از قبیل وجدانیات است و این حضور قوت بینائی نزد نفس نه بسبب قائم بودن نیروی بینائی است بنفس چه قوت بینائی قائم به عضو مخصوص است نه بنفس بلکه این حضور بواسطۀ معلولیّت این قوت است مر نفس را زیرا که قوت بینائی و سایر قوی بناچار از نفس بر محال خود فیضان گیرند. و به این علت معلولات نفس هستند.

و بالجمله در این صور مذکوره علم نفس بمحض حضور معلومات نزد نفس باشد بذات ها نه بحصول صورتی از آن معلومات در نفس و این نوع علم را علم حضوری گویند.

در این که علم خداوند تعالی حضوری است

چون حصول علم بر دو نوع می باشد علما خلاف ورزیده اند که حصول علم برای خداوند تعالی به کدام ازین دو نوع علم باشد و خلاف نیست در این که علم خداوند واجب الوجود بذات خود علم حضوری است چه در این صورت علم حصولی متصور نیست زیرا که حصول شیء در شیء فرع مغایرت بالذات و بالوجود است میان هر دو شیء و در صورت علم شیء به ذات خود علم و عالم و معلوم هر سه متحد بالذات هستند و مغایرت آن ها جز بحسب اعتبار نباشد بلکه در علم خدای تعالی بما سوى اختلاف است و حكما و مشائيين مثل ارسطو و ابو نصر فارابی و ابو علی و اتباع ایشان و بعضی از حکمائی که تقدم زمانی بر ارسطاطالیس دارند نیز به علم حصولی قائل هستند اما شیخ شهاب الدین که به شیخ اشراق مشهور است و ترجمان جماعت حکمای اشراقیین است بعلم حضوری قائل است و می گوید :طریقۀ اشراق جز علم حضوری نیست و این قول از شیخ اشراق ظهور یافت و بعد از آن بیش تر از حکمای متکلمین این طریقه را اختیار نمودند و خواجه نصیر الدین

ص: 119

طوسی علیه الرحمه نیز این طریقه را بر گزیده است.

در كتاب بحر الجواهر سبزواری اعلی اللّه درجاته و گوهر مراد مسطور است که شیخ شهاب الدین اشراق در کتاب تلویحات گفته است مدتی در مسئله علم واجب تعالی فکر کردم و آن چه در کتب مذکور است بر من منقح نمی شد تا شبی در حله حالتی چون خواب بر من چیره شد و در عالم آن حالت پيشوای مشائيين ارسطو را بدیدم و از صعوبت این مسئله بپرسید و گفتم حقیقت علم چیست ؟ گفت : ﴿ التعقّل حضور الشی ء للذّات المجرّده عن المادّه ﴾ و مرا از تنبیه بر حال نفس و علم او بقوى و صور مدرکۀ خود دلالت به کیفیت علم واجب تعالی نمود و این تحقیق در علم بمعدومات مشکل است و بعضی در رفع این اشکال گفته اند معلومات در عقول مجرده مرتسم هستند و عقول مجرده در حضرت خداوند بی چون ظاهر اما در علم واجب تعالى بذات خود خلافی نیست که حضوری است چنان که تفصیلش مسطور شد.

در کیفیت این علم

اگر گویند علم بچیزی بحضور صورت تا حقیقت آن متصور نشود و پیش از وجود عالم حضور حقیقتش معقول نگردد زیرا که حضور معدوم صرف علی الاطلاق جایز نباشد و صورتش نیز حاضر نتواند بود زیرا که قائم بذات خود نتواند بود والا حقیقت موجود خارجی نه غیر موجود خارجی باشد و این باطل است و قائم بذات مبدأ نیز نتواند بود چه حلول چیزی در مبدأ جایز نیست چنان که در محل خود مذکور و معلوم است پس علم مبدأ قدیم بعالم پیش از وجود خارجی معلوم بنفسه با وجود خارجی آن چه محل است صورت معلوم بر آن روا باشد صحیح نیست.

در جواب گوئیم که صورت معلوم که عبارت از شیءِ و منکشف بما هو منکشف است حضورش چنان که بملاحظه ماهیت معلوم در حقیقت خارجيه معلوم نتواند بود چون علم نفس بخودش و بملاحظۀ صورت ذهنیّه در محلش چون علم بعلم و بملاحظۀ مناط انتزاع که بمنزلۀ مبدء است وجود ذهنی صورت معلوم را تواند

ص: 120

بود و بملاحظۀ علّت تام الاقتضاءِ معلول را نیز تواند بود پس به علم تام علت بذاتش انکشاف معلول بعلت تواند بود چه وجود علمی هر چیر ظهوری است تابع وجود عالم به چیزی آن چیز را و ارتباط منکشف به عالم به ارتباط حلولی است زیرا که فاقد اختصاص ناعتی است بين المنكشف و المنكشف عليه و آن چه مختص است به عالم باختصاص ناعتى حقيقة آن مباين حقیقت معلوم منکشف و این ارتباط انکشافی مستدعی زیاده بر وجود عینی مناط انكشاف و مبدء انتزاع نیست و قیام صورت حاضر انكشافی بحسب وجود علمی بعالم از باب قيام معلول به علت است نه از باب قیام صفت به موصوف چه جای این که از باب قیام اعراض به موضوعات باشد و چنان که صدور معلول از علت مستدعى تقدم تحقق غير ذات علت نیست ترتب انکشاف معلول بر علت بر وجود علت مستدعى تقدم و تحقق غير ذات علت نیست.

فاضل لاهیجی در گوهر مراد می گوید : خواجه نصیر طوسی قدس سره در شرح اشارات بعد از نقض مذهب شيخ ابی علی طريقۀ اشراق را چنان که مسطور شد اختیار فرموده می گوید : علم تو به صوری که در ذهن تو حاصل می شوند بنفس آن صورت است نه به صوری دیگر والاتزايد صور الی غير النهاية لازم آمدى پس هر گاه علم تو به صور با آن که علت مستقّله صور نیستی بحضور نفس آن صور باشد نزد تو نه به حصول صورتی از آن صور در تو پس چه گوئی در علم واجب تعالی به اشياء كه بذاته علت مستقله اشیاء می باشد و بالجمله تقریر این مذهب از آن چه در بیان علم حضوری تقریر شد کمال وضوح را دارد.

در باب علم فعلی و انفعالی و حصولی

و اما تقرير مذهب مشائیین که از کلام شیخ در شفا و غیر آن مستفاد است این است که : علم بر دو نوع است : يكی علم فعلی و دیگر علم انفعالی ، اما علم انفعالی آن است که چنان که ما آسمان را به حسّ یا به رصد مشاهده کنیم و صورتی از آسمان در نفس ما حاصل شود و آسمان را تعقل کنیم پس سماء را به این

ص: 121

صورت و کیفیت که تعقل کرده ایم سبب آن است که آسمان به این صورت و این کیفیت در خارج موجود است پس چون در خارج به این کیفیت موجود بود ما به این کیفیت تعقل کردیم.

و اما علم فعلی چنان که دیوار گر صورت خانه را در ذهن اختراع کند و از آن پس بر طبق آن صورت مخترعه که در ذهنش حاصل شده خانه در خارج بسازد پس نمی توان گفت که بناء صورت این خانه را به این هیئت ساخت که صورت این خانه را در ذهن به این هیئت اختراع کرده بود پس او در طبق صورت مخترعۀ خود در خارج بنای خانه نهاد. و گوید که علم واجب تعالی از این مقوله است چه خدای تعالی اشیاءِ را به وجه خير و مصلحت تمام تعقل نموده پس بر طبق تعقل خود در خارج موجود ساخت پس اشیاء را بنا بر آن چنین که هست موجود ساخت که اشیاءِ را چنین تعقل کرده که مشتمل براتم وجوه مصالح و اکمل جهات خیر باشد و چون چنین تعقل کرده چنین موجود ساخت و غرض شیخ از این سخن آن باشد که مرجح شدن اشتمال عالم براتم وجوه مصالح مر وجود عالم را بر عدمش بلکه مراین نحو وجود را بر سایر انحاء و اقسام متصوره وجود و صادر شدن عالم از واجب تعالی از روی اراده که عبارت از تعلق علم ذاتی او است چنان که در مقام خود مسطور شود بمرجح موقوف است بر تعقل کردن واجب مر عالم را بوجه اشتمال مذکور تا آن تعقل مبدأ صدور عالم تواند شد چه ترا معلوم گشت که در اختیاری بودن فعل محض مقارنت شعور و تعقل کافی نیست بلکه لابد است از مبدأیت تعقل و مرجح شدن آن مرفعل را و تعقل کردن واجب مرعالم را سابق بر وجود عالم نتواند بود که تعقل حضوری بود و بحضور نفس ذات عالم باشد بلکه باید که بتعقل صور باشد و بس چنان که در فعلی.

و اگر علم و تعقل واجب عالم را بحضور نفس عالم بودی از مقولۀ انفعالی می شدی زیرا که فرق نباشد در میان علم حصولی انفعالی و میان علم حضوری در این معنی که چون چنین بود چنین تعقل کرد نه این که چون چنین تعقل کرد

ص: 122

چنین شد و هر گاه چنین باشد تعقل عالم مرجح وجود و مبدأ صورت عالم نتواند بود چه علم انفعالی بنابر این یا تابع وجود است و متأخر از آن اگر حصولی باشد و یا عین وجود اگر حضوری باشد پس مبدأ و مقدم نتواند شد پس اگر علم واجب تعالی علم حضوری باشد صدور علم از وی بطریق اراده و اختیار نتواند بود پس واجب است که علم واجب حصولی فعلی باشد.

وجوه رد کلام شیخ ابی علی

وجوهی که خواجه در شرح اشارات در نقض كلام شيخ الرئيس کرده است چهار وجه است : یکی آن که اگر علم واجب تعالی علم به حصول صور باشد در ذات واجب لازم آید که ذات واجب محل کثرت باشد. دوم آن که لازم آید که ذات واحده فاعل و قابل هر دو باشد و این مستلزم ترکیب است چنان که در جای خود گذشت. سوم آن که ذات واجب متصف باشد بصفات زايده غير اضافيه و غير سلبيه و بطلان زیادتی صفات حقیقیه بر ذات واجب ثابت شد. چهارم آن که لازم آید که معلول اول واجب مباین ذات او نباشد بلکه قایم بذات او باشد چه معلول اول بر این تقریر صور علمیه بود نه عین خارجی و عدم مباينت معلول اول با ذات واجب خلاف مقرر حکماست.

و این وجوه بتمامت رفع و رد شده است : اما اول به آن چه شیخ در تعلیقات گفته است که حصول صور در ذات واجب بحسب ترتب است یعنی هم چنان که صدور کثرت از واجب اگر در یک مرتبه باشد محال است و اگر به ترتیب باشد جایز است هم چنین محلیت صور كثيره را در يك مرتبه محال و بترتیب جایز است. و اما دوم باز به آن چه شیخ گفته است که محلیت ذات بسیط مر لوازم خود را از بابت مطلق موصوفیت است نه از حیثیت قابلیت و شرح این کلام این است که محالیت اجتماع فاعلیت و قابلیت در ذات واحده بسبب آن است بسبب آن است که هر گاه ذات قابل شیء باشد درحدّ ذات خود فاقد آن شیء و بالقوة نظرى خواهد بود و این مستلزم ترکیب است از دو جهت فعل و قوة پس هر ذات که فرض کنی قابلیت او مر شیءِ را ترکیب در ذات او لازم آید. اما در مفهوم مطلق محليت و موصوفیت فاقد بودن

ص: 123

معتبر نیست چه هر گاه فرض کنیم که شیءِ محل معلول خود باشد موصوف به آن معلول خواهد بود و فاقد معلول در حدّ ذات خود نخواهد بود چه وجود معلول از وجود علت فایض شود پس در مرتبۀ وجود علت اگر چه معلول بما هو معلول نیست اما نتوان هم گفت که در آن مرتبه فاقد وجود معلول است چه هرگاه چیزی از چیزی فایض شود چون تواند بود که آن چیز فاقد این چیز باشد و چون تواند بود که که چیزی از چیزی مفقود است فایض شود و صادر گردد از و این معنی در نهایت ظهور است با کمال دقتی که دارد و اگر علت شیءِ مطلقاً موصوف بآن شیء نتواند شد لازم آید که هیچ ماهيت بسيط متصف بلازم خود نتواند شد چه لوازم ماهیت معلول ماهیت است و حال آن که جمیع ماهيات بلوازم خود متصف باشند و باید قایل شد که هیچ ماهیت بسیط لازم ندارد بلکه هر ماهیت که لازم دارد مرکب است و چگونه قابل باین تواند شد.

و اما وجه سیّم بسبب آن است که محالیت اتصاف ذات واجب بصفات حقيقيه زایده بنا بر آن است که لازم می آید فاقد بودن ذات واجب در مرتبۀ ذات از صفت كمال و كمال واجب بصور علمیه نیست بلکه کمال واجب بودن اوست بحیثیتی که صور علمیه از او فایض شود چنان که شیخ الرئیس در کتاب شفا بآن اشارت و تصریح کرده است و علمی که صفت کمال است باید باین حقیقت که مذکور شد باشد و آن عین ذات است نه نفس صور علمیه که زاید بر ذات است و دلیل بر این مطلب این است که صفتی ذات می باشد صفت حقیقیه است و صفت حقیقیه آنست که اضافه در آن معتبر نباشد چنان که مسطور شد و در صورت علمية ازين حيثيت که صورت علمیة است اضافه در آن معتبر است و از این بیان که کردیم آن دفاع وجه سیم بوجهی دیگر نیز ظاهر شد و آن وجه این است که مسلم نمی داریم که صور علمیة صفات غیر اضافی باشد پس انصاف واجب بصفات غير اضافيه لازم نیاید.

و اما وجه چهارم بعلت آنست که مراد حکما از معلول اول محلول اول است بحسب وجود عینی خارجی و آن مباین ذات است نه بحسب وجود ظلّی علمی و از

ص: 124

جمله اشکالات علم حصولی علم بجزئیات مادّیه است چه ارتسام صورت جزئی مادی در ذات مجرد ممتنع است چنان که در احوال نفس ناطقه مسطور است و در تقصّی و تخلص ازین اشکال عظیم و مطلب دشوار حکمای حکمت شعار بر این سخن و عقیدت رفته اند که علم واجب تعالى بجزئيات مادیه بر وجه کلی است و ازین کلام جمعی توهم کرده اند که مراد این جماعت حکما این است که واجب تعالی بکلیات و طبایع اشیاء عالم است نه بجزئيات اشیاء و اشخاص و هر کس اندک زبان فهمی داشته باشد می داند که این کلام دلالت بر این متوهم بیکی این دلالات ثلثه ندارد پس نسبت این نفی را با این جماعت دادن محض افترا می باشد و توجیهات دیگر نیز کرده اند.

و آن چه در توجیه قول حكما از كلام شيخ الرئيس و جمعی از محققین مفهوم می شود این است که هیچ چیز جزئی و کلّی از علم خداوند واجب الوجود بیرون نیست بلکه علم آن ذات مقدس که در اعلی درجۀ شمول و احاطۀ تامۀ کامله است بجميع اشیاء موجودات خواه کلی خواه جزئی شامل و محیط است و منت های مطلب این است که علم بر جزئی بدو نوع است یکی از راه احساس و ادراك بجارحه و این امر بناچار مستلزم آن است که صورت حاصله ازین طریق جز بماده قیام نتواند گرفت.

و نوع دیگر از راه اسباب و علل از بابت علم منجم است بوقوع خسوف در وقتی معین از اوقات مثلا هر وقت فرض نمائیم که شخصی بعلم نجوم عالم نباشد و از منجمی هم نشنیده باشد که در خلال زمان معین خسوفی اتفاق خواهد افتاد و چون آن وقت معین در آید ناگاه چشم بر گشاید و خسوف را مشاهدت نماید و نیز فرض نمائیم ستاره شمری به اسباب و علل آسمانی نظر کرده و معلوم داشته است که در همان وقت معین مذکور خسوفی روی خواهد داد و در وقت خسوف چشم نگشاید و احساس وقوع خسوف را ننماید اما به علم و نظر خود بداند که این همان وقت است که بر حسب علم او بباید خسوف اتفاق افتد پس این شخص منجم

ص: 125

و آن مرد غیر منجم هر دو تن در این وقت عالم باشند و بوقوع خسوف مذکور آگاهی دارند لکن فرق در میان این دو نفر این است که معلوم غیر منجم از همان حیثیت که معلوم اوست احتمال شرکت بین کثیرین را ندارد اما معلوم منجم از آن حیثیت که معلوم اوست احتمال شرکت بین کثیرین را دارد اما در واقع نفس الامر شرکت نیست و منحصر در همین فرد معین باشد و این به سبب این است که جز از راه احساس که مستلزم وضع است ارتفاع احتمال شرکت نتواند شد و مراتب تخصیات تا گاهی که بوضع و قبول اشارۀ حسی منتهی نشود بمرتبۀ جزئیت و عدم احتمال شرکت نرسد پس مراد حکما این است که علم حضرت علاّم الغيوب بجزئي از نوع دوم است که آن راه علم باسباب و علل است نه از طریق اوّل که از راه ادراك حسی است پس جز احساس و تخیّل از حضرت باری تعالی منتفی نباشد و این کمال تنزیه است نه موجب تشنیع.

در باب علم حضوری و اشکالات آن

و در علم حضوری نیز اشکالات عظیمه است : اول در کیفیت علم بموجودات حادثه در زمان عدم چه حضور معدوم در حین عدم متصوّر نیست و مشهور چنان است و کلام خواجه در شرح اشارات و شرح رسالۀ علم نظر باین دارد که علم واجب تعالى بذوات مجردۀ عقلية و نفوس فلكيّة و بالجمله هر چه بعدم زمانی مسبوق باشد بحضور ذوات این معلومات است در جمیع از منه نزد واجب تعالی و علم او بحادثات يومى و بالجمله هر چه مسبوق است بعدم زمانی با ارتسام صور علمية این موجودات در زمان عدم در ذوات مجرده و نفوس فلكیة که در حضرت واجب تعالی بذوانها حاضرند و در وقت وجود علم حضوری تعلق باین موجودات گیرد و بر حسب این قول تجدد و تفّسیر در صفت بلکه در ذات واجب الوجود لازم می شود چه علم از صفات حقیقیه است که جز عین ذات نیست و جواب این مسئله این است که علم صفت حقيقيه ذات الاضافه است و جز در اضافه صفت تجدد لازم نیست و در نفس صفت تجدّ دی نمی یابد چه نفس صفت علم این است که ذات بحیثّیتی باشد

ص: 126

که هر گاه شیءِ موجود شود بروی منکشف باشد و این معنی است که عین ذات است اما منکشف شدن بالفعل نيست مگر اضافۀ عارضه بعد از وجود ذات معلوم و تغّیر در اضافه لا محاله جایز باشد.

تحقیق در مطلب

و تحقیق مطلب این است که تجدد حضور و انکشاف اگر چه مستلزم تجدد صفت حقيقة علم كه عين ذات است نیست اما مستلزم تجدد نسبت اوقات و اجزای زمان است قیاس بواجب تعالی و حال آن که واجب تعالی مجرد است و نسبت مجرد بتمامت اوقات و زمان مساوی است چنان که نسبتش بجميع امکنه و احیاز مساوی می باشد پس در تحقیق علم واجب الوجود بحوادث بر حسب حق این است که گوئیم نسبت واجب تعالى بزمان عدم حادث عين نسبت اوست بزمان وجود حادث و این تقدّم و تأخری که در اجزای زمان است و اختلاف و تفاوتی که در میان حادثات است بر حسب قیاس و نسبت با جزای زمان همان مخصوص بظرف زمان است چه نظر بامر خارج از ظرف زمان اصلا اختلاف و تجددی نیست پس هر چه در وقتی از اوقات موجود باشد ازلاً و أبداً در حضرت واجب الوجود حاضر خواهد بود و عدم آن موجود خواه عدم سابق و خواه عدم لاحق ثابت و محقق نیست مگر نسبت بموجود دیگر که مانند آن باشد در زمانی بودن و مخصوص بودن بجزء دیگر از اجزای زمان که بقبلیّت یا بعدیّت زمانی موصوف باشد.

فاضل لاهیجی می گوید : این تحقیقی است که از حکمای سلف منقول است و خواجه طوسى عليه الرحمة در شرح رساله بوجوه عديدۀ تامّه تقرير آن را نموده و سایر علمای محّققین نیز در کتب و رسائل خود این تحقیق را ایراد کرده اند و تصحیح این علم حضوری در واجب تعالی جز بر این طریق روا نباشد و فاضل مذکور در حواشی الهیّات تجرید بیانی کامل در این باب کرده است.

دوم در کیفیّت حضور مادیات می باشد با وجود رتبت مادیت و مخلوط بودن بغواشی مادیّه و متخصص بودن بوضع معيّن و حّيز معین در حضرت مجرد مقدس

ص: 127

متبّسری از عوارض مذکوره و شیخ الرئیس این معنی را انکار بلیغ نموده است یا از جهت استبعاد حضور مادّی نزد مجرد یا بنا بر این که علم چنان که مشهور است حضور مجردی است نزد مجرد قائم بذات و اوّل مستبعد نیست چه هر گاه مادی معلول مجرّد تواند بود حاضر نیز مجرد تواند بود چه لازم نیست که حضور بسبب اجتماع در ظرف مکان و وضع بوده باشد مگر وقتی که هر دو مکانی باشند بلکه مجرّد اجتماع در ظرف وجود کافی است و ظرف وجود چنان که معلوم گردیده منحصر در زمان و مکان نباشد و حال آن که مادّیت مادّی و مکانی بودن و وضعی بودن او نظر بمادی دیگر است نه نظر بمجرد پس هر مادی نظر بمجرد مجرّد باشد.

و اشکال دیگر لزوم تناهی عدد موجودات می باشد چه اوضاع و حرکات و اجزای زمان مترّتب هستند و مجتمع در وجود نظر بواجب الوجود اگر چه مجتمع نیستند نظر بیک دیگر چنان که گذشت پس اجرای براهین ابطال تلسل در او توان کرد و تناهی لازم آید و حال آن که غیر متناهی است اما در جانب ازل نزد حکیم و اما در جانب ابد نزد همه بنابر خلود جنت و دوزخ.

و جواب این کلام این است که ترّتب حدوث مخصوص بظرف زمان است چه ترتب بسبب اعداد است و اعداد جز در زمان نتواند بود اما نظر بمجرد که زمان و زمانیّت قیاس بآن مرتفع است اعدادی تصور نیاید پس ترتّب نیز نظر بمجرد حاصل نتواند بود پس حوادث غیر متناهیه در ظرفی که مترتب از مجتمع نیستند و در ظرفی که مجتمع می باشند مترتب نمی باشند پس تناهی لازم نیاید و بباید دانست که چون صفات حقیقیه واجب که صفات کمالند عین ذات واجب می باشند و علم نیز از جمله صفات کمال است پس علم نیز عین ذات واجب است لکن علمی که عين ذات واجب است بمعنی عالمیّت است و این بودن ذات می باشد بآن حیثیّت که هرگاه معلوم متحقق گردد بوجود عینی با وجود ظلّی هر آینه بر وی منکشف باشد و این معنی در ذات واجب متحقق باشد خواه معلوم در حال تحقق باشد یا

ص: 128

نباشد پس حضرت واجب الوجود در ازل بلکه در مرتبۀ ذات نیز عالم است باین معنی با آن که تحقق معلوم در آن مرتبه ممتنع است و عدم تحقّق معلوم منافی عالمیِّت و مستلزم عدم علم واجب نيست لكن تحقق اضافۀ عالمیّت که عبارت از تعلق علم است بمعلوم موقوف بر تحقق معلوم است زیرا که تحقق اضافه فرع تحقق طرفين است لامحالة مثلا بصيرى كه صحيح البصر باشد در حقیقت بصیر است هر چند مبصری نزد وی حاضر نباشد لكن تحقق اضافۀ ابصار بالفعل که عبارت از تعلّق ابصار بمبصر است موقوف بر حضور داشتن مبصر است و علمی که مقسم علم حصولی و علم حضوری است باین معنی که سمت نگارش یافت نیست بلکه بمعنی معلوم بالذات است یعنی متعلق علم بمعنی مذکور و یا بمعنی اضافه متحقّقه میان علم بمعنی مذکور و معلوم چه گاهی باشد که علم را بر نفس اضافه نیز اطلاق نمایند پس هر چه را که علم باین معنی مذکور بآن علاقه یابد اگر ذات شیء باشد آن متعلق را یا آن تعلّق را علم حضوری گویند و اگر صورت شیء باشد علم حصولی خوانند و نمی تواند بود که این علم عین ذات باشد مگر در صورت علم شیءِ بذات خود و باین معنی اضافه متحقّقه میان علم بمعنی مذکور و معلوم باشد چه گاهی می شود که علم را بر نفس اضافه چنان که مذکور شد اطلاق کنند.

معنی علم اجمالی و تفصیلی

و گاهی باشد که علم بمعنی اوّل را که عین ذات است علم اجمالی گویند و در مقابلش علم بمعنی دوّم را علم تفصیلی و این اجمال و تفصیل غیر از آن اجمال و تفصیلی است که مشهور است چه آن علم اجمالی مشهور عبارت از صورت واحده است که از معلوم مرکّب حاصل شود و علم تفصیلی مجموع صور متعدده را گویند که به ازای اجزای معلوم مرکب حاصل آید مثلا دانستن حیوان ناطق را بصورت انسان علم اجمالی حیوان ناطق گویند و مجموع صورت حیوان و صورت ناطق را علم تفصیلی خوانند و نیز گاهی باشد که علم واجب الوجود را بذات خود که سبب و علت علم واجب است بما سوای خود علم اجمالی بما سوى

ص: 129

گویند و علم بما سوی را علم تفصیلی نامند و بر هر تقدير علم اجمالی عین ذات واجب است نه علم تفصیلی چه علم تفصیلی بشیءِ عین حقیقت شیء باشد یا صورت مطابق حقيقة شیءِ و هیچ کدام نفس ذات واجب نتواند بود و چون حقیقت علم اجمالی و علم تفصیلی و حضوری و حصولی معلوم گشت بباید دانست که واجب تعالی را هر سه نوع علم حاصل است. اما اجمالی بسبب این که صفت حقیقیه كمالية در علم نيست مگر علم اجمالی که عین ذات واجب است. و اما علم حضوری بعلت آن که مناط علم حضوری که حضور اشیاء است در حضرت باری تعالی متحقق است مر او را. و اما علم حصولی بواسطۀ این که واجب تعالى فاعل باختیار است و فعل اختیاری مسبوق است بتصور اشياء تصور سابق بر وجود اشیاء جز بصور اشياءِ نتواند بود و مسبوقیت صور بصور دیگر لازم نیاید چه لازم نیست که صدور صور علمية از واجب بر سبیل اختیار باشد چه فاعل مختار آن است که فعل او اختیاری باشد نه علم او بلكه علم واجب تعالى بصور علمية جز حضورى نيست يعنى بحضور نفس صور در حضرت واجب الوجود و آن صور معلومه اگرچه صادر باشد لكن سابقيّت علم بر آن صور لازم نیست.

و فاضل لاهیجی در جای دیگر گوید هرگاه که شیء معلوم بذات باشد نه بعنوان حالی از احوال گویند آن شیء معلوم بکنه است و چون معلوم بعنوان حالی باشد گویند معلوم بوجه است و علم بوجه علم بکنه وجه باشد و علم بوجه ذات و چون صورت شیء در ذهن حاصل شود آن صورت را باین اعتبار که مطابق آن شیء است علم گویند و آن شیءِ و را باین اعتبار که صورت آن در ذهن در آمده است موجود ذهنی خوانند و آن اعتبار که در اکثر لفظ دلالت بر آن صورت کند مدلول گویند و باین اعتبار که مقصود از لفظ اوست معنی خوانند و باین اعتبار که از لفظ فهمیده شده مفهوم نامند.

صدر الحكماء المتألهين آخوند ملا صدرا در شرح نهاية اثيرّية در بیان ﴿ انَّ الْوَاجِبِ لِذَاتِهِ عَالِمُ بِذَاتِهِ ﴾ می فرماید که علّت این علم عالی این است که

ص: 130

واجب تعالی از ماده و علایق ماده مجرد است زیرا که اگر از ماده مجرد نباشد یا منقسم خواهد بود یا حالّ در محلى يا نفس مادۀ قابلۀ للصور و الاعراض الجسمانيّة زیرا که مادّی ازین امور مذکور خالی نتواند بود ﴿ وَ التوالى باسرها بَاطِلَةُ فَكَذَا الْمُقَدَّمُ ﴾ اما بطلان اول و دوم یعنی انقسام و حالّ بودن در محل برای آن است که این هر دو را کیفیّت ترکیب و احتیاج بغیر در وجود مستلزم است و این هر دو دربارۀ حق باری تعالی ممتنع است و اما سیّم که نفس مادۀ قابلة للصور و الاعراض الجسمانيّة باشد بطلانش در حق واجب الوجود از آن است که ماده ضعيفة الوجود است و قائم بنفس خود نتواند بود بلکه قائم بچیزی باشد که در آن حلول نموده است چه ماده محض قوة وفّاقه است و واجب تعالى محض فعلیّت و تحصیل است واجب نمی تواند ماده باشد ﴿ كَمَا لاَ يَكُونُ ذومَادَةٌ ﴾ پس مجرد خواهد بود ﴿ کیف وَ هُوَ تَعَالَى مُجَرَّدِ بِذَاتِهِ عَنْ كُلِّ مَعْنَى غَيْرِ الْوُجُودِ ﴾ تا چه رسد بماده و غواشی ماده و هر چه مجرد از مادة و قائم بنفس خود نه قائم بغیر خود باشد مثل صور ذهنيه كّلية چنین مجردی عالم بذات خود خواهد بود زیرا که ذاتش نزد خودش حاصل است یعنی ذات مجرّد قائم بنفس او حاصل است او را بخلاف آن چه قائم بغیر خود باشد خود مجرد باشد مثل صور عقلیه قائمه بنفس یا مادی مثل صور نوعيۀ قائمه بمواد ﴿ وَ كُلُّ مَا حَصَلَ لَهُ شیء مُجَرَّدِ فَهُوَ عَالِمُ بِهِ ﴾ پس هر مجردی عالم بذات خود می باشد ﴿ لَانَ الْعِلْمِ هُوَ حُصُولِ حَقِيقَةِ الشیء مُجَرَّدَةً عَنِ الْمَادَّةِ وَ لواحقها عِنْدَ الذَّاتِ المستقلة الْوُجُودِ لِئَلَّا يَلْزَمُ كَوْنِ الهيولى شاعرة بذاتها ﴾ و می فرماید اگر مراد بعلم همان تعقل باشد تجرّد تام از ماده و لواحق ماده واجب است و اگر مراد مطلق ادراك باشد تجرد تام در آن واجب نیست بلکه نحومّای از تجرد کافی است و هر ذاتی که در نهایت تجرد و تبری از ماده و ملا بس ماده باشد وجودش در نهایت استقلال و بی نیازی از ما سوای خودش می باشد پس بذات خود عالم است بعلم تامّ و با این بیان حضرت باری تعالى عالم بذات كامل الصفات خود است پس وجود واجب الوجود که عین ذات اوست عالم و علم و معلوم است ﴿ وَ كَذَا كُلُّ مُفَارِقٍ فی الْوُجُودِ عَنِ الْمَادَّةِ ﴾.

و فرق میان باری تعالی و میان عقول مفارقه این است که علوم عقول مفارقه

ص: 131

هر چند عین وجودات ایشان باشد لكن عين ماهيات آن ها نیست زیرا که در عقول مفارقه و آن مقامات وجود بر ماهیت زیادتی دارد بخلاف واجب تعالی چه علم باری عین ذات اوست چنان که واجب عین وجود خود می باشد زیرا که در واجب تعالی مغایرت و تفاوتی در میان ذات و وجود نیست و امام فخر رازی در مباحث مشرقيّة بر این مذهب حکما که گفته اند ﴿ المجرد بذاته لا يزيد بذاته ﴾ اعتراض نموده و بعضی او را جواب داده اند و در این جا حاجت بنگارش نیست.

ایضاً در معنی علم

و نیز در معنی علم نوشته است (الْعِلْمُ حُضُورِ حَقِيقَةِ الشیء مُجَرَّدَةً عَنِ الْمَادَّةِ وَ لواحقها عِنْدَ الملاك ) و در باب این که خداوند واجب بالذات عالم است بكلّيات يعنى بجميع ماهيّات معقوله می فرماید برای این است که واجب تعالی از مادة و لواحق مادّه مجرد است و هر چه از مادّه و لواحقش مجرد باشد واجب است که عالم بکلیات باشد و با این مقدمه واجب است که آن که واجب لذاته است عالم بکلیات یعنی بسایر معقولات باشد و صغری و کبری و شرح و بسط آن در کتب حکمت مسطور است و طریقۀ شیخ اشراق را که در باب علم بیان کردند و ازین پیش مذکور شد اختیار نموده اند و فاضل سبزواری در شرح منظومه نیز در جنس علم که ﴿ هَلْ هُوَ كَيْفَ كَمَا هُوَ الْمَشْهُورُ أَوْ اضافة كَمَالِ قَالَ الْفَخْرِ الرازی أَوْ انفعال كَمَا قَالَ بَعْضُ آخَرَ ﴾ تا پایان این مباحث و مسائل شرحى مبسوط و منقّح بیان کرده است.

در رد شیخ ابی علی

در بحر الجواهر مسطور است که تعجب در این است که با این که شیخ تصریح کرده است که واجب الوجود مبداء كل است ﴿ وَ لَا يَعْزُبُ عَنْهُ شیءِ ﴾ و مع هذا حكم می نماید که محسوس موجود در خارج باعتبار وجود خارجی در حضرت باری حاضر نیست و این کفر است و غزالی باین سبب بتكفير شيخ کرده است و ابو البرکات بغدادی بر خلاف اقوال و مذاهب حکما رفته و گوید خداوند تعالى بجزئيات بر

ص: 132

وجه جزئی عالم است چنان که مذهب حق همین است و قطب الدین رازی در کتاب محاكمات توجيه كلمات حكما را نموده گفته است که مراد ایشان این باشد که علم حق زمانی نیست و در حق او حاضر و حال و استقبال تصور نمی توان کرد بلکه امتداد زمان با حوادث که مقارن اجزای آن است بیک دفعه در حضرتش حاضرند و همه نزد او یکسان باشند و چون خواهی این معنی را نیک در یابی زمان را ریسمانی فرض کن که هر جزو آن برنگی باشد اگر موری که در حرکت باشد آن ریسمان را بنگرد بهردم رنگی بروی ظاهر شود و رنگی دیگر ناپدید ماند لکن تو اگر بنكرى جمله را بيك نظر بتوانی بديد و صدر الحكما علم راعين ذات حق دانسته و عالم بهمه اشیاء چه بسيط الحقيقة را كل اشياء دانسته و علم واجب تعالی را حقيقت علم می داند مثل وجود پس علم خودش بذاتش که عین دانش می باشد عین علم اوست بجملۀ اشياء بر وجه تفصیل و این از جمله غرایب است و قدماء فلاسفه را در باب علم مذاهب غریبه است که بجمله کفر صریح و باطل و مخالف با ضرورت عقل و دین است چنان که انشاء اللّه تعالی در مقام خود مسطور آید.

اکنون بباید دانست که مرتبۀ اول از مراتب علم واجب الوجود تعالى شأنه العزيز انكشاف ذات احدیت است بر ذات او و این علم تفصيلی بذات است و علم اجمالی بجميع ماهيّات ممکنیّه و موجودات معلوليّة و بعد ازین مرتبه که علم اجمالی بکل موجودات است مراتب علم تفصیلی است و این علم تفصیلی را مراتب است مرتبۀ اولى علم علمه بجمله است بارتباط فاعلیت و مرتبه دوم علم بهمه است باعتبار حضور صور مناسبۀ اشياء با اعیان مناسبه و مرتبۀ سيّم باعتبار حضور اشیاء است با نفسها و در جميع مراتب علم الهی هیچ گونه خفائی نیست و حقایق اشیاء در حضرت باری تعالی با نکشافی که اکمل واتم از آن در تصور هیچ آفریده نگنجد منکشف باشد و بالجمله از ضروریات مذهب اثنی عشریه این است که خدای تعالی بجميع اشیاء كليةّ و جزئيةّ ازلاّ و ابداً عالم است بدون تغيّری در علم اوجل جلاله و علم او تعالی عزه پیش از ایجاد اشیاء مثل علم اوست بعد از ایجاد اشياءِ بلا تفاوت

ص: 133

اصلاً چنان که لسان احادیث و اخبار رسول خدا و ائمۀ هدى صلوات اللّه عليهم بر این گویاست.

و بعد از این جمله گوئیم شرافت علم بر تمامت مراتب مثل شرافت آفتاب درخشان بر سایر کواکب است حتی صفات دیگر نیز تابع آن است و مثل حيوة که عبارت از زنده بودن است چون نسبت بواجب الوجود دهند و گویند خدای تعالی حیّ است در تفسیر آن گویند حیوة صفتی باشد که مصحح انصاف شیء باشد بعلم و قدرت و شك نيست که این صفت در باری تعالی عین ذات اوست و عبارت از بودن ذات اوست بآن حیثیت که بعلم و قدرت متصف تواند شد و از جمله آن صفات سمع و بصر است و در واجب تعالى بعلم حضوری او بمسموعات و مبصرات بلکه جميع محسوسات راجع شود و از جمله آن اوصاف تکلم است و در باره باری تعالی عبارت است از علم بمدلولات و معانی الفاظ و عبارات و او نیست مگر عین صفت علم.

امام فخر رازی در اسرار التنزیل گوید بباید دانست که معرفت حقایق اشیاءِ بر دو نوع است یکی آن که معرفت حاصل نشود مگر بتعريف معرفی چنان که اگر تعریف او بذکر اجزای ماهیت آن باشد آن را حد گویند و اگر معرفتش بآثار و لوازم باشد رسمش نامند و قسم دوّم آن است که در عقل عقلا بی تعریف معرفی و بدون ذکر حدی و رسمی معرفت حاصل باشد و باید دانست که معرفت جمله حقایق ممکن نیست که محتاج معرفی یا موقوف بر بیان حدی و رسمی باشد و الا دور لازم شود یا تسلسل و این هر دو محال است و اختیار ما آن است که معرفت حقیقت علم از تعریف بحد و رسم مستغنی است بلکه معرفت حقیقت علم معرفت است بدیهی در عقول عقلا و ما را بر این دعوی دو برهان است اول آن که جمله عاقلان را به بدیهه عقل معلوم هست که یکی نیمه دو تا و دو تا دو برابر يك است و همه کس به بدیهه عقل دریابد از خود که این علم ها در عقل او حاضر و در خاطرش حاصل است و چون علم بحصول این علم ها در عقل ها بدیهی است لازم آید که علم بحقیقت

ص: 134

علم بدیهی و اوّلی باشد.

برهان دوم این است که همه معلومات بعلم منکشف گردد پس انکشاف حقيقة علم بچیزی دیگر محال است و از این جا لازم آید که انکشاف ماهیت علم متعلق وجود باشد و چون چنین باشد علم بحقیقت از تعریف بحدّ و رسم مستغی باشد معذالك عقلا برای مبالغت در کشف و بیان علم گفته اند که هر گاه اعتقادی در خاطر پدید آید این اعتقاد یا جازم باشد یا متردد اگر جازم باشد یا بر وفق معتقد است یا بر خلاف آن اگر موافق باشد یا بالموجب می باشد یا لا بالموجب اگر آن اعتقاد جازم و موافق و بالموجب باشد علم است و اگر جازم و موافق لا لموجب باشد اعتقاد مقلد است و اگر جازم غیر موافق باشد جهل است و اگر اعتقاد جازم نباشد یا تردد میان هر دو جانب نفی و اثبات برابر باشد یا برابر نباشد اگر برابر باشد شك است و اگر برابر نباشد آن طرف که راجح باشد ظن است و آن طرف که مرجوح است وهم باشد.

و گفته اند روح مردم را بر گونه آئینه ببایست فرض کرد صفای روی آئینه عقل است و آن صورت و چیزها که در آینه پدید آید مانند علم ها باشد که اندر روح بقوت صفای عقل پدید شود و آن گاه در آینه جز صورت چیزی ظاهر نشود که آن چیز را با آینه مناسبت مخصوص باشد بر مثال آن است که در جوهر روح جز علم ها پدید نیاید که روح را با آن مناسبت مخصوص است و آن که چون وضع آئینه از جائی بجای دیگر بگردانند آن صورت های پیشین زائل گردد و صورت های دیگر آشکار آید بر مثال آن است که نسبت نظر و تفکر و اندیشه و خاطرها مختلف می شود و بعضی زایل و دیگری طاری می گردد این است حاصل جمله سخن ها که در کشف حقیقت و ماهیت علم و معرفت گفته اند و بهر صورت حکم علم برای گوهر روح حکم روح است برای جسد چنان که جسد را روح کمال می بخشد روح را علم کمال می دهد و برای شأن علم کافی است.

ص: 135

تحقیق در این امر

راقم حروف گوید و ازین است که گفته اند ﴿ اَلْعِلْمُ نُورٌ ﴾ و نیز در اخبار وارد است ﴿ اَلْعِلْمُ نُورٌ يَقْذِفُهُ اَللَّهُ فِي قَلْبِ مَنْ يَشَاءُ ﴾ خداى تعالی هر موجودی را روحی در خور آن عطا فرموده است لکن وجودات خاصه را بنور علم امتیاز داده است و ازین علم بعلم خاص اشارت باشد و اگر نه مطلق علم که ( هُوَ الصُّورَةِ الحاصلة مِنْ الشیء عِنْدَ الْعَقْلِ ) باشد در هر كس بيك مقداری موجود است و اگر بالمرة از گوهر دانش محروم باشند موجبات بّلیت و هلاكت فوراً موجود می شود و بعد ازین بیان گوئيم صفات كمالية عينية بايد بحد کمال در واجب ذى الجمال موجود باشد و برترین این صفات علم است و بروز سایر صفات باید بعلم باشد مثلا قدرت که از جمله صفات ثبوتيۀ حضرت واجب الوجود است اگر بدون مسبوقیت علم بروز نماید ممکن است که باعث ظهور فعل قبیح گردد و این منافی حکمت حکیم مطلق است و اگر علم نباشد ضدّش جهل موجود می شود و اگر اراده و مشیت بدون عالمیت ظاهر شود آن نتایجی که باید موافق حکمت بروز نماید نخواهد نمود و حال این که جمیع افعال ایزد ذوالجمال و مشایا واردات او بر وفق اعلی درجه حکمت و اتقان است پس معلوم می شود که بجمله از روی علم است و این صفت گرامی را بهرچه و هر مقام که از آن برتر تصّور نشود باید برای ذات ذی الجمال قابل شد و مفروضات و معقولات ماسوی را میزان علم پروردگار بدانست بلکه تابع كلمات ائمه هدى سلام اللّه علیهم باید بود که دارای نظری دیگر و علمی دیگر هستند و ببعضی اصطلاحات و ادلۀ ظاهریه و براهین ناقصه دیگران اقتفا ننمود چه آن چه گویند و برهان آورند باندازۀ مدرکات و معقولات خودشان است و آن چه را محال و ممتنع شمارند بمقدار عرصۀ فهم و ادراك خودشان است از مرتبه عقول ناقصه و افهام قاصره و افکار ضعیفه و اوهام نحیفه خود بیرون تر پرواز نتوانند کرد و با آنان که از ایشان برتر هستند انباز نتوانند شد سهل است خودش نسبت بخودشان از ادراك مراتب يك ديگر عاجزند پس چگونه توانند مراتب اوصاف و صفات کمالیه حضرت واجب الوجود

ص: 136

را کماهی ادراک نمود آن چه را محال شمارند یا ممتنع خوانند نظر بپهنۀ اندیشه و افهام خود ایشان است علوم ایشان باندازه بضاعت و استطاعت بشری است و از مراتب واجب تعالی در عین بی خبری همان طور که هیچ کس را خبری از کنه آن ذات كامل الصفات نیست از صفات كمالية و ادراك كنه و مراتب حقيقيۀ آن عاجزند و مفهومات ایشان باندازۀ معلومات ایشان و معلومات ایشان بمقدار مبصرات و محسوسات ایشان و مبصرات و محسوسات و معقولات ایشان با ندازۀ مدرکات ایشان و مدرکات ایشان بمقدار قوای درّاکۀ ایشان باندازۀ استعدادات طبیعیه ایشان و استعدادات طبیعیه ایشان بآن مقدار است که از افاضات حضرت فیّاض بایشان عنایت شده و افاضات خالق ایشان بایشان بآن مقداری است که حکمت او تقاضا کرده است.

و ازین است که حضرت موسی بن جعفر صلوات اللّه عليهما در مراتب علم احدیت می فرماید ﴿عِلْمُ اَللَّهُ لاَ یُوصَفُ اَللَّهُ مِنْهُ بِأَیْنٍ، وَ لاَ یُوصَفُ اَلْعِلْمُ مِنَ اَللَّهِ بِکَیْفٍ، وَ لاَ یُفْرَدُ اَلْعِلْمُ مِنَ اَللَّهِ، وَ لاَ یُبَانُ اَللَّهُ مِنْهُ، وَ لَیْسَ بَیْنَ اَللَّهِ وَ بَیْنَ عِلْمِهِ حَدٌّ﴾ یعنی علم خدای تعالی چیزی نیست که مباین باشد از خدای بحسب مکان باینکه خدای تعالی در مکانی و علم او در مکانی دیگر باشد و توصیف نمی شود خدای تعالى بسبب علم بمکانی باین معنی که گفته شود علم این شیء در این مکان است یعنی ذات اقدس الهی محتاج نیست در علم باشياء به نزديك بودن بآن ها و احاطۀ جسمّية بآن ها و محتمل است که مراد این باشد که خدای تعالی مکان از برای معلوم نیست باینکه صورتش در وی حلول گیرد لکن ازین حال و مقال بعید است و این که می فرماید علم خداى بكيف توصیف نمی شود یعنی علم خدای تعالی آن کیفیت ندارد که در آفریدگان دارد یا این که کنه علم خدای تعالی و کیفیت تعلقش بملومات دانسته نمی شود و این که می فرماید در میان خدای و علم اوحدی نیست یا اشاره است بسوی عدم مغایرت علم مر ذات را یا بسوی عدم حدوث علم خدای یعنی علم خدای از خدای انفكاك ندارد تا در میان وجود خدای تعالی و علمش حدی و امدی باشد تا این که گفته شود

ص: 137

خدای بود و از آن پس علمش در وقتی معین وحدی معلوم حادث شده باشد و چون در این کلام مبارك موجز مفید بنظر وقت بنگرند می دانند که تمامت حکما و علما و عرفای اولین و آخرین اگر بخواهند بیانی در این عنوان نمایند نتوانند باین طور تشریح کنند و لطایف مطلب را باز نمایند بلکه بدقایق حقایق همین چند کلمه واصل نشوند و گاهی که معیار علوم و بیانات حکمت سمات ائمه هدى سلام اللّه عليهم باین درجه باشد و افهام و اوهام تمامت دانایان از فهم كلمات و درك پاره ای علوم ایشان قاصر باشد و در مراتب علوم خالق ایشان که علاّم العيوب ﴿ وَ لاٰ يَعْزُبُ عَنْهُ فِي اَلْأَرْضِ وَ لاٰ فِي اَلسَّمٰاءِ ﴾ است چگونه توانند راه یابند؟

آیۀ یعلم السر

در جلد دوم بحار الانوار از محمّد بن مسلم مسطور مسطور است که از حضرت ابی عبد اللّه علیه السلام از قول خداى عز و جل ﴿ يَعْلَمُ اَلسِّرَّ وَ أَخْفىٰ ﴾ یعنی می داند خداوند پوشیده را و آن چه پوشیده تر است از آن پوشیده پرسیدم فرمود: ﴿ اَلسِّرُّ مَا کَتَمْتَهُ فِی نَفْسِکَ وَ أَخْفَی مَا خَطَرَ بِبَالِکَ ثُمَّ أُنْسِیتَهُ ﴾ یعنی سر آن چیزی است که در نفس خود پوشیده بداری و اخفی آن چیزی است که خطور در بال و قلب تو نموده و فراموش کرده باشی یعنی آن چه را که می دانی و در نفس خود پوشیده می داری و آن چه را که می دانستی و فراموش کردی و اکنون نمی دانی خداوند عالم السر و الخفيات می داند. طبرسی گوید سر آن چیزی است که بنده ای با دیگری پوشیده حدیث می نماید و پوشیده تر از سر چیزی است که بنده در نفس خود پوشیده داشته و با هیچ کس حدیث ننموده باشد. از ابن عباس مروی است که بعضی گفته اند معنی سر آن چیزی است که بنده در نفس خود پوشیده داشته باشد و پوشیده تر از سر چیزی است که نباشد و هیچ کس در ضمیر خود نیاورده باشد و بعضی گفته اند معنی سر آن چیزی باشد که تو نفس خود را بآن حدیث می رانی و اخفی از آن چیزی است که تو بآن اراده که در ثانی حال نفس خود را بآن حدیث نمائی و برخی گفته اند سرّ آن عملی است که از مردمانش پوشیده بداری و پوشیده تر از آن وسوسه است و بعضی گفته اند معنی این است که خدای تعالی اسرار خلق را می داند و اخفی یعنی سر نفسش را هم

ص: 138

می داند و هم گفته اند پوشیده تر از سر آن است که بنده نمی داند دیگر چه خواهد کرد و گروهی گفته اند سر در موجودات و اخفی در معدومات.

راقم حروف گوید: در جملۀ این معانی همان معنی که سر عبارت از چیزی است که بنده در خفیه با دیگری حدیث کند متداول تر است چنان که ائمۀ هدی سلام اللّه عليهم با اصحاب خود در کتمان اسرار خود وصیت می فرمایند و البته تا در خفیه چیزی را با دیگری نفرمایند بر کتمان آن امر و از افشای آن نهی نمی کنند و در عرف نیز کتمان اسرار دولت مصطلح است و با عبارت حدیث منافی نیست چه می فرماید سر آن است که در نفس خودت پوشیده داری و نفرموده است با هیچ کس اگر چه امین باشد در میان نیاوری بلکه می رساند که از مردمی که امین اسرار نیستند پوشیده بداری و نیز تواند بود که اسرار نیز مراتب دارد پاره ای را با اشخاص امین در میان می گذارند و پاره ای را تا آخر عمر از دل بزبان نمی گذرانند و این وقت اگر بگوئیم سرّ در موجودات است نظر باین معانی شامل خواهد بود.

آيۀ عالم الغيب

و دیگر در کتاب مذكور از ثعلبة بن ميمون بحضرت ابی عبد اللّه علیه السلام پیوسته می شود که در قول خدای عز و جل ﴿ عٰالِمِ اَلْغَيْبِ وَ اَلشَّهٰادَةِ ﴾ می فرمود ﴿ اَلْغَیْبِ مَا لَمْ یَکُنْ، وَ اَلشَّهَادَهِ مَا قَدْ کَانَ ﴾ يعنى معنى غیب چیزی است که نمی باشد و شهادت چیزی است که بوده است. طبرسی گوید : یعنی خدای تعالی به آن چه از حسّ بندگان غایب و بآن چه بندگان مشاهدت آن را می نمایند عالم است و بعضی گفته اند یعنی عالم بموجود و معدوم است و بعضی گفته اند عالم السر و العلانية است و اولی آن است که بر عموم معانی حمل شود و اهل تفسیر نوشته اند داننده است غیب را یعنی عالم ملکوت را و عالم بشهادت است یعنی عالم ملك را.

آيۀ خائنة الاعين

و دیگر در آن کتاب از عبد الرحمن بن سلمة الجزری مسطور است که از

ص: 139

حضرت ابی عبد اللّه علیه سلام اللّه از قول خدای عز و جل ﴿ يَعْلَمُ خٰائِنَةَ اَلْأَعْيُنِ ﴾ پرسيدم ﴿ قَالَ أَ لَمْ تَرَ إِلَی اَلرَّجُلِ یَنْظُرُ إِلَی اَلشَّیْءِ وَ کَأَنَّهُ لاَ یَنْظُرُ إِلَیْهِ فَذَلِکَ خَائِنَهُ اَلْأَعْیُنِ ﴾ فرمود آیا نگران نیستی که مرد بچیزی نگران می شود و گویا بآن نمی نگرد یعنی دزدیده و زیر چشم می نگرد و این است خیانت چشم ها و آیۀ شریفه چنین است ﴿ تَعْلَمُ خٰائِنَةَ اَلْأَعْيُنِ وَ مٰا تُخْفِي اَلصُّدُورُ ﴾ یعنی می داند چشمی را که خیانت کننده است و می داند آن چیزی را که پوشانیده گردانیده است سینه ها را . طبرسی گويد : ﴿ خٰائِنَةَ اَلْأَعْيُنِ ﴾ يعنی خیانت آن که به چیزی که حلال نیست دزدیده بنگرند. و بعضی گفته اند : تقدیرش چنین است : ﴿ يَعْلَمُ خٰائِنَةَ اَلْأَعْيُنِ ﴾ و بعضى گفته اند بمعنی رمز بچشم است. و بعضی گفته اند عبارت از قول انسان است که می گوید : ندیدم و حال آن که دیده است و دیدم با این که ندیده است. ابن عبّاس گوید: خیانت چشم آن است که مردی در میان جمعی نشسته باشد و زنی بر ایشان بگذرد و او پوشیده در وی نگرد. و بنا بر حدیث مشهور : ﴿ اَلنَّظْرَةَ اَلْأُولَى لَكَ وَ اَلثَّانِيَةَ عَلَيْكَ ﴾ خيانت بنظر ثانيه است نه به اولی . و قول اول اعم و اقوی است. و خدای این جمله را می داند و علم او بضمایر و سرایر مخلوقات محیط است.

آیۀ: ( و ما تسقط من ورقة )

و دیگر در کتاب مذکور از ابو الرّبیع شامی از حضرت ابی عبد اللّه علیه السلام در قول خدای عز و جل : ﴿ وَ مٰا تَسْقُطُ مِنْ وَرَقَةٍ إِلاّٰ يَعْلَمُهٰا وَ لاٰ حَبَّةٍ فِي ظُلُمٰاتِ اَلْأَرْضِ وَ لاٰ رَطْبٍ وَ لاٰ يٰابِسٍ إِلاّٰ فِي كِتٰابٍ مُبِينٍ ﴾ بپرسيد ﴿ قَالَ اَلْوَرَقَةُ اَلسِّقْطُ وَ اَلْحَبَّةُ اَلْوَلَدُ وَ ظُلُمَاتُ اَلْأَرْضِ اَلْأَرْحَامُ وَ اَلرَّطْبُ مَا يَحْيَا ﴾. و بروايت علی بن ابراهیم در تفسیر قرآن کريم ﴿ وَ اَلرَّطْبُ مَا يَحْيَا وَ اَلْيَابِسُ مَا يَغِيضُ وَ كُلُّ ذَلِكَ فِي كِتَابٍ مُبِينٍ ﴾ آیۀ شریفه این است : ﴿ وَ عِنْدَهُ مَفٰاتِحُ اَلْغَيْبِ لاٰ يَعْلَمُهٰا إِلاّٰ هُوَ وَ يَعْلَمُ مٰا فِي اَلْبَرِّ وَ اَلْبَحْرِ ﴾ نزديك اوست خزانه های غیب یعنی آن چه از خلق پوشیده است نمی داند آن را هیچ کس مگر خداوند یعنی عالم است باوقات آن و می داند آن چه را که در

ص: 140

بیابان است از نباتات و ثمرات و حیوانات و جز آن و آن چه را که در دریاست از جواهر و جانوران آبی و نیفتد هیچ برگی از درختی مگر این که خدای تعالی می داند آن را و عالم است به آن که چند برگ از درخت بیفتاده و چند برگ در درخت باقی است و آن برگ تا بزمین رسیدن چند نوبت بر پشت و روی منقلب گشته و در هوا طواف نموده تا زمانی که بزمین رسیده است و نیفتد بدون امر او هیچ دانه در تاریکی های زمین مراد تخمی است که بر زمین افتد و نه تری و خشکی و نه برّی و نه بحری نیست در روی زمین و در زیر زمین مگر این که در کتاب روشن که عبارت از علم خدای سبحانه است یا مراد به آن لوح محفوظ است که علم ماکان و ما يكون در آن ثابت است.

در تفسیر صافی در روایت این حدیث مسطور است : ﴿ الرَّطْبُ مَا يَحْيَی النَّاسِ ﴾ بالجمله می فرماید : ورقه در آیۀ شریفه بمعنى سقط است یعنی آن چه سقط شده است و حبّه بمعنی ولد است و ظلمات ارض كتابة از ارحام است و رطب بمعنی زنده و باقی است و یا بس یعنی شکسته ، در اکثر نسخ بغيض بغين معجمة و ياء مثنّاة تحتانی از غیض است که بمعنی نقض است ، چنان که خدای تعالی می فرماید ﴿ وَ مٰا تَغِيضُ اَلْأَرْحٰامُ ﴾ فيروز آبادی گوید: غیض آن سقطی است که تامّ الخلقة نباشد و با این معنی احتمال دارد که مراد به سقط آن چیزی باشد که قبل از در آمدن روح در آن یا قبل از تمام خلق بدن از شکم بیفتد و مراد به حبّة چیزی باشد که در علم خدای است که روح در آن اندر آید. و این حال منقسم به دو قسم باشد یا آن است که در وقت و هنگام معیّن از شکم فرود آید و در بیرون رحم تعیّش نماید و این رطب است و یا این است که قبل از کمال یافتن فرود آید و بمیرد در رحم یا در بیرون رحم و آن یا بس است. و در بعضی نسخ يقيض باقاف است و با این صورت احتمال دارد که تفصیل احوال سقط نباشد بلکه مراد این باشد که خدای تعالی به آنان که از مردمان زنده اند و به آنان که مرده اند عالم است. و در تفسیر وارد است که معنی کتاب مبین امام مبین است و چون علم امام علیه السلام تا به این مقام

ص: 141

ارتسام گیرد چگونه است علم ملك علاّم و آفرینندۀ پیغمبر و امام. و در کلمۀ ﴿ وَ لاٰ رَطْبٍ وَ لاٰ یٰابِسٍ ﴾ تمامت اشیاء را فراهم فرموده چه جملۀ اجسام از این دو حال بیرون نتواند بود.

آيه :﴿ عِندَهُۥ عِلۡمُ ٱلسَّاعَةِ ... ﴾

و نیز در آن کتاب در این آیۀ شریفه نوشته است : ﴿ إِنَّ اَللّٰهَ عِنْدَهُ عِلْمُ اَلسّٰاعَةِ وَ يُنَزِّلُ اَلْغَيْثَ وَ يَعْلَمُ مٰا فِي اَلْأَرْحٰامِ وَ مٰا تَدْرِي نَفْسٌ مٰا ذٰا تَكْسِبُ غَداً وَ مٰا تَدْرِي نَفْسٌ بِأَيِّ أَرْضٍ تَمُوتُ إِنَّ اَللّٰهَ عَلِيمٌ خَبِيرٌ ﴾ یعنی بدرستی که نزد خدای تعالی است دانستن قیام قیامت و فرو می فرستد باران را در زمانی و مکانی که مقدور و مقرر فرموده و نیز می داند آن چه در رحم هاست از زن و مرد و تمام خلقت و ناقص و نمی داند هیچ نفسی نیکو کار و بد کار که چه چیز کسب نماید فردا از خیر و شرّ و نمی داند هیچ نفس که در کدام زمین بمیرد و در کدام وقت مرگ تحقق پذیرد بدرستی که خدای تعالی داناست بهمۀ چیزها که از جمله علم اوست بمغیبات و هر گاه که اراده کند آشکار فرماید. آگاه است به باطن تمام اشیاء چنان که داناست به ظاهر آن.

حضرت صادق صلوات اللّه عليه فرمود : ﴿ هَذِهِ اَلْخَمْسَةُ أَشْيَاءَ لَمْ يَطَّلِعْ عَلَيْهَا مَلَكٌ مُقَرَّبٌ وَ لاَ نَبِيٌّ مُرْسَلٌ وَ هِيَ مِنْ صِفَاتِ اَللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ ﴾ این پنج چیز است که هیچ فرشتۀ مقرّب و نه پیغمبری مرسل بر آن مطلّع نیست و از صفات خداوند عزّ و جلّ است یعنی بدون تعلیم خدای تعالی و روحی او هیچ کس بر آن آگاه نباشد. در خلاصة المنهج از عمرو بن سعيد مروی است که از رسول خدای صلی اللّه علیه و آله و سلم پرسیدم یا رسول اللّه هیچ علمی هست که ترا نداده اند؟ فرمود: مرا علم بسیار داده اند و بسیار علم هست که مرا اجازۀ اعلام آن نفرموده اند و بسیار علم هست که مرا به آن واقف نساخته اند ﴿ وَ عِنْدَهُ مَفٰاتِحُ اَلْغَيْبِ ﴾ تا آخر آیۀ مبارکه را تلاوت فرمود : ابن عباس گوید: هر کس دعوی یکی ازین پنج علم را نماید به خدای دروغگوی و کاذب است ، مراد آن است که علم به این اشیاء مخصوص به واجب الوجود است و هیچ کس

ص: 142

را بر آن علمی نیست مگر به اعلام ملك علاّم بواسطۀ بشر چون انبیاء یا بواسطۀ چون ائمۀ هدى سلام اللّه عليهم اجمعین. پس حقیقت معنی به این راجع است که آدمی به حیله و وسع طاقت خود نمی تواند به این امور عارف شود و این منافی آن نیست که به اعلام ایزد علاّم بعضی از آن حاصل بشود چنان که آیۀ شریفه ﴿ كُلٌّ فِي كِتٰابٍ مُبِينٍ ﴾ و تفسیر آن به امام مبین شامل این معنی است.

برای علم خدا انتهائی نیست

و نیز در آن کتاب از ابو علی قصّاب مروی است که گفت در حضرت ابی عبد اللّه علیه السلام بودم پس گفتم ﴿ اَلْحَمْدُ لِلَّهِ مُنْتَهَى عِلْمِهِ ﴾ یعنی تا نهایت علم خدا سپاس و حمد مخصوص به اوست فرمود :﴿ لا تقل ذلك فإنّه ليس لعلمه منتهى ﴾: چنین مگو چه برای علم خدا پایانی و نهایتی نیست.

و نیز در آن کتاب از هشام بن الحکم از آن حضرت مروی است که ﴿ اَلْعِلْمُ هُوَ مِنْ كَمَالِهِ ﴾ علم و دانستن از کمال خداوند علاّم است یعنی اگر خدای عالم نباشد کامل نباشد.

آن چه بوده و خواهد بود در علم خدا بوده است

و هم در آن کتاب از ابن حازم مروی است که گفت به حضرت ابی عبد اللّه علیه السلام عرض کردم آیا آن چه بوده و تا قیامت خواهد آمد در علم خدای تعالی نیست ﴿ قَالَ بَلَى قَبْلَ أَنْ يَخْلُقَ اَلسَّمَاوَاتِ وَ اَلْأَرْضَ ﴾ فرمود تمام این جمله در علم خدای بود از آن پیش که آسمان ها و زمین را خلق بفرماید.

ایضاً به روایت ابن حازم

و هم در آن کتاب از ابن حازم مروی است که از حضرت ابی عبد اللّه علیه السلام پرسيدم ﴿ هَلْ يَكُونُ اَلْيَوْمَ شَيْءٌ لَمْ يَكُنْ فِي عِلْمِ اَللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ ﴾ فرمود : ﴿ لاَ بَلْ كَانَ فِي عِلْمِهِ قَبْلَ أَنْ يُنْشِئَ اَلسَّمَاوَاتِ وَ اَلْأَرْضَ ﴾ و به این مضمون از این پیش مرقوم شد.

ص: 143

خدای علمی است که جهل ندارد

و نیز از هشام بن الحكم از حضرت ابی عبد اللّه صلوات اللّه علیه مروی است ﴿ أَنَّ اَللَّهَ عِلْمٌ لاَ جَهْلَ فِیهِ حَیَاهٌ لاَ مَوْتَ فِیهِ نُورٌ لاَ ظُلْمَهَ ﴾ بدرستی که خداوند علمی است که جهل در حضرتش راه نجوید و زندگی است که آفت مرگ نیابد و نوری است که هیچ ظلمتی در آن نباشد.

معنی ﴿ وَسِعَ كُرْسِيُّهُ . . ﴾

و نیز در کتاب مسطور از حفص مذکور است که از حضرت ابی عبد اللّه علیه السلام از قول خدای عزّ و جلّ ﴿ وَسِعَ كُرْسِيُّهُ اَلسَّمٰاوٰاتِ وَ اَلْأَرْضَ ﴾ پرسیدم فرمود علم اوست و نیز از عبد اللّه بن سنان مروی است که از حضرت ابی عبد اللّه علیه السلام در این کلام خدای عزّ و جلّ ﴿ وَسِعَ كُرْسِيُّهُ اَلسَّمٰاوٰاتِ وَ اَلْأَرْضَ ﴾ پرسیدم فرمود ﴿ اَلسَّمَوَاتُ وَ اَلْأَرْضُ وَ مَا بَيْنَهُمَا فِي اَلْكُرْسِيِّ ، وَ اَلْعَرْشِ هُوَ اَلْعِلْمُ اَلَّذِي لاَ يَقْدِرُ أَحَدٌ قَدْرَهُ ﴾ آسمان ها و زمین و آن چه ما بین آن هاست در کرسی است و عرش همان علمی است که هیچ کس اندازه اش را نداند و نتواند.

ان اللّه علمين...

و از برقی از آن حضرت مروی است: ﴿ إِنَّ لِلَّهِ عِلْمَيْنِ عِلْمٌ تَعْلَمُهُ مَلاَئِكَتُهُ وَ رُسُلُهُ وَ عِلْمٌ لاَ يعلم يَعْلَمُهُ غَيْرُهُ فَمَا كَانَ مِمَّا يَعْلَمُهُ مَلاَئِكَتُهُ وَ رُسُلُهُ فَنَحْنُ نَعْلَمُهُ وَ مَا خَرَجَ مِنَ اَلْعِلْمِ اَلَّذِي لاَ يَعْلَمُ غَيْرُهُ فَإِلَيْنَا يَخْرُجُ ﴾ خدای را دو گونه علم است علمی است که با پیغمبران و فرشتگان و فرستادگان خود بیاموخته است و علمی است که نمی داند آن را غیر از خدای پس هر چه از علمی باشد که ملائکه و رسولان خود را بیاگاهانیده است ما آن را می دانیم و آن چه از علمی که غیر از خدای نمی داند خارج شود بسوی ما بیرون می آید. و دیگر از فضیل از حضرت ابی عبد اللّه علیه السلام مسطور است : ﴿ إِنَّ لِلَّهِ عِلْماً يَعْلَمُهُ مَلاَئِكَتُهُ وَ أَنْبِيَاؤُهُ وَ رُسُلُهُ أَلاَ وَ نَحْنُ نَعْلَمُهُ وَ لِلَّهِ عِلْمٌ لاَ يَعْلَمُ مَلاَئِكَتُهُ وَ أَنْبِيَاؤُهُ وَ رُسُلُهُ ﴾ بدرستی که خدای تعالی را علمی است که فرشتگان و پیغمبران و فرستادگان خود را بیاگاهانیده است بدانید که ما این علم

ص: 144

را می دانیم و خدای را علمی است که ملائکه و انبیاء و فرستادگان خود را به آن دانا نساخته است.

آیۀ ﴿أَمْ حَسِبْتُمْ أَنْ تَدْخُلُوا ... ﴾

و نیز در جلد دوم بحار الانوار از داود رقّمی مروی است که از حضرت ابی عبد اللّه علیه السلام از قول خداى عزّ و جلّ ﴿ أَمۡ حَسِبۡتُمۡ أَن تَدۡخُلُواْ ٱلۡجَنَّةَ وَ لَمَّا يَعۡلَمِ ٱللَّهُ ٱلَّذِينَ جَٰهَدُواْ مِنكُمۡ ﴾ پرسیدم ، فرمود: ﴿ إِنَّ اَللَّهَ هُوَ أَعْلَمُ بِمَا هُوَ مُكَوِّنُهُ قَبْلَ أَنْ يُكَوِّنَهُ وَ هُمْ ذَرٌّ وَ عَلِمَ مَنْ يُجَاهِدُ مِمَّنْ لاَ يُجَاهِدُ كَمَا عَلِمَ أَنَّهُ يُمِيتُ خَلْقَهُ قَبْلَ أَنْ يُمِيتَهُمْ وَ لَمْ يُرِهِمْ مَوْتَى وَ هُمْ أَحْيَاءٌ ﴾ یعنی نه چنان است که شما پنداشتید ای مؤمنان آن که در آئید در بهشت و حال آن که خدا ندانسته باشد یعنی علم او تعلق نگرفته باشد با آن که جهاد کرده باشند از شما و حال آن که هنوز جهاد شما به فعل نیامده تا علم حق تعالی بوجود آن تعلق گیرد که کدام از شما صبر کرده و ثبات قدم ورزیده چه شیء تا وجود نیابد و متحقق الوقوع نگردد علم به آن تعلق نخواهد گرفت امام جعفر علیه السلام می فرماید: خداوند به آن چه آن را تکوین می کند و می آفریند. پیش از آن که تکوینش نماید داناتر است یعنی از قبل خلقت آن به آن دانا است و در آن حالت که در عالم ذرّ بودند مجاهد را از غیر مجاهد می دانست چنان که از آن پیش که مخلوق خود را بمیراند می دانست که بخواهد می راند و ایشان را مرده ندیده بود و حال این که زنده بودند معلوم باد در این جا علم کنایت از وقوع است یا مراد علم بعد از وقوع است.

آیۀ: ﴿ مَا تَسْقُطُ مِنْ وَرَقَةٍ ... ﴾

و دیگر در آن کتاب از حسین بن خالد مروی است که از حضرت ابی عبد اللّه صلوات اللّه علیه از قول خداى عزّ و جلّ ﴿ مَا تَسْقُطُ مِنْ وَرَقَةٍ إِلَّا يَعْلَمُهَا ﴾ تا آخر آیه که مسطور گشت پرسیدم ﴿ فَقَالَ اَلْوَرَقُ اَلسِّقْطُ يَسْقُطُ مِنْ بَطْنِ أُمِّهِ مِنْ قَبْلِ أَنْ يُهِلَّ اَلْوَلَدُ ﴾ فرمود ورق بمعنی سقطی است که از شکم مادرش سقط می شود از آن پیش که درخش و رونق حیات گیرد. عرض کردم قول خداى ﴿ وَ لاٰ حَبَّةٍ قَالَ يَعْنِي اَلْوَلَدَ

ص: 145

فِي بَطْنِ أُمِّهِ إِذَا أَهَلَّ وَ يَسْقُطُ مِنْ قَبْلِ اَلْوِلاَدَةِ ﴾ يعنى مقصود فرزندی است که در شکم مادرش باشد گاهی که درخش حیات گیرد و پیش از زمان ولادت سقط شود. می گوید عرض کردم قوله ﴿ وَ لاٰ رَطْبٍ ﴾ یعنی معنی و لارطب چیست فرمود ﴿ يَعْنِي اَلْمُضْغَةَ إِذَا اِسْتَكَنَّتْ فِي اَلرَّحِمِ ﴾ مقصود از رطب مضغة است گاهی که در رحم سکون گیرد ﴿ قَبْلَ أَنْ يَتِمَّ خَلْقُهَا قَبْلَ أَنْ يَنْتَقِلَ ﴾ پیش از آن که خلق آن مضغة تمام شود و از آن پیش که انتقال گیرد. می گوید عرض کردم معنی قول خداى تعالى ﴿ وَ لاٰ يٰابِسٍ ﴾ چیست ﴿ قَالَ اَلْوَلَدُ اَلتَّامُّ ﴾ فرمود فرزند تام الخلفه است. می گوید عرض کردم

﴿ فِي كِتٰابٍ مُبِينٍ ﴾ به چه معنی است فرمود ﴿ فِي إِمَامٍ مُبِينٍ ﴾.

آیه ﴿ مٰا تَحْمِلُ كُلُّ أُنْثىٰ ... ﴾

و دیگر در کتاب مسطور از حریز و زرارة و محمّد بن مسلم و حمران در روایات متعدبده از حضرت ابی عبد اللّه علیه السلام در قول خدای عزّ و جلّ ﴿ اَللَّهِ اَللّٰهُ يَعْلَمُ مٰا تَحْمِلُ كُلُّ أُنْثىٰ وَ مٰا تَغِيضُ اَلْأَرْحٰامُ وَ مٰا تَزْدٰادُ ﴾ مروی است که می فرمود ﴿ اَلْغَيْضُ مَا كَانَ أَقَلَّ مِنَ اَلْحَمْلِ وَ مٰا تَزْدٰادُ مَا زَادَ عَلَى اَلْحَمْلِ، فَهُوَ مَكَانٌ مَّا رَأَتْ مِنَ اَلدَّمِ فِي حَمْلِهَا ﴾ و در روایتی دیگر فرمود ﴿ مَا لَمْ يَكُنْ حَمْلاً ﴾ و در ﴿ مٰا تَزْدٰادُ ﴾ فرمود :﴿ اَلذَّكَرُ وَ اَلْأُنْثَى جَمِيعاً ﴾ و در ﴿ مٰا تَغِيضُ اَلْأَرْحٰامُ ﴾ فرمود ﴿ مَا كَانَ دُونَ اَلتِّسْعَةِ وَ هُوَ غَيْضٌ ﴾ و در روایتی دیگر در ما تزداد فرمود ﴿ مَا رَأَتِ اَلدَّمَ فِي حَالِ حَمْلِهَا اِزْدَادَ بِهِ عَلَى اَلتِّسْعَةِ اَلْأَشْهُرِ ﴾ و معنى آیۀ شریفه این است که خدای تعالی می داند آن چه بر می دارد هر زنی را از فرزندان نر و ماده و سیاه و سفید و خوب و زشت و دراز و کوتاه و جز آن و می داند آن چه بکاهد از رحم ها یعنی خداوند قادر بکاهد از رحم که تمام خلقت بیرون بیاید و آن چه زیاده می سازد یعنی خدای افزون گرداند در جهت ولد از اعضای زیاده و گویند مراد به زیاد و کم عدد ولد است چه رحم مشتمل است بر يك ولد تا چهار و نزد بعضی نهایت اولاد رحم چهار است واصح آن است که زیاده بر آن ممکن است چنان که حکایت کرده اند که در یمن زنی پنج شکم فرو نهاد و در هر بطن پنج دختر و نیز گفته اند که در جزایر زنى از يك شكم ده پسر

ص: 146

آورد و آن خانه را که این پسران را بزاده بود بیت العشره نامیدند و در این عهود نیز در پاره ای ولایات خارجه به این نحو شنیده شده است. و در کتاب مستطرف از این بر افزون نوشته.

و در تفسیر صافی در معنی آیۀ شریفه می گوید خدا می داند آن چه را که حمل می نماید هر زنی از ذکور و اناث و تام الخلقة و ناقص الخلقة و حسن و قبيح سعید و شقی و آن چه را ناقص می گرداند و آن چه را که زیاد می گرداند در مدت حمل و عدد و خلقت. و نیز چنان که عبارت حدیث دلالت کند غیض هر حملی است که به نه ماه مدت نرسیده باشد و ماتز داد آن است که از مدت نه ماه بیش تر باشد و هر وقت زن در ایام حملش خونی از حیض بیند بعدد همان ایام که خون دیده افزوده بر مدت معین می شود. و چنان که مسطور شد معنی ﴿ مَا رَأَتِ اَلدَّمَ فِي حَالِ حَمْلِهَا اِزْدَادَ بِهِ عَلَى اَلتِّسْعَةِ اَلْأَشْهُرِ ﴾ آن است که حمل نباشد ﴿ وَ مٰا تَزْدٰادُ ﴾ بمعنی نر و ماده است جميعاً. و علی بن ابراهیم قمی در تفسیر خود گوید ﴿ مٰا تَغِيضُ أَيْ مَا تَسْقُطُ قَبْلَ اَلتَّمَامِ وَ مٰا تَزْدٰادُ يَعْنِي عَلَى تِسْعَةِ أَشْهُرٍ ﴾ است چنان که بیانش مسطور گشت و بهمین تقریب طبرسی و ضحّاك بيانات كرده اند و ما تغیض را بفرزندی که شش ماه کم تر در شکم باشد معنی کرده اند.

در شرف علم

در کتاب صدوق عليه الرحمة مسطور است که هشام بن الحكم از حضرت ابی عبد اللّه علیه السلام روایت کند که فرمود : ﴿ وَ اَلْعِلْمُ مِنْ كَمَالِهِ كَيَدِكَ مِنْكَ ﴾ يعنى علم از كمال خدای است چنان که دست تو کمال توست یعنی اگر دست نداشته باشی در مرتبۀ نوعیّت و جنسیّت و آدمیّت خود کامل نیستی پس علم نيز از صفات كمال الوهيّت است ،صدوق عليه الرحمة مى فرماید: یعنی علم غیر از خداوند عالم نیست و از جمله صفات ذاتیّه خداوند است زیرا که خداوند عزّ و جلّ ذاتی علامه و شنوا و بینا و این که خدای را بعلم توصیف می کنیم مراد ما نفی جهل است از خدای تعالی و مگوی که علم غیر از خداوند است چه ما هر گاه چنین گوئیم و از آن پس گوئیم خدای تعالی همیشه عالم بود چیزی قدیم با او ثابت کرده ایم ﴿ لَمْ يَزَلِ اَللَّهُ تَعَالَى عَنْ

ص: 147

ذَلِكَ عُلُوّاً كَبِيراً ﴾.

ان اللّه علماً خاصاً و علماً عاماً

و نیز در توحید مسطور است که ابن سنان از حضرت صادق از پدر والا گوهرش علیها السلام روایت کند : ﴿إِنَّ لِلَّهِ عِلْماً خَاصّاً وَ عِلْماً عَامّاً فَأَمَّا اَلْعِلْمُ اَلْخَاصُّ فَالْعِلْمُ اَلَّذِی لَمْ یُطْلِعْ عَلَیْهِ مَلاَئِکَتَهُ اَلْمُقَرَّبِینَ وَ أَنْبِیَاءَهُ اَلْمُرْسَلِینَ وَ أَمَّا عِلْمُهُ اَلْعَامُّ فَإِنَّهُ عِلْمُهُ اَلَّذِی أَطْلَعَ عَلَیْهِ مَلاَئِکَتَهُ اَلْمُقَرَّبِینَ وَ أَنْبِیَاءَهُ اَلْمُرْسَلِینَ وَ قَدْ وَقَعَ إِلَیْنَا مِنْ رَسُولِ اَللَّهِ صَلَّی اَللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ﴾ یعنی خداوند را دو گونه علم است : علمی است خاص و علمی است عام اما علم خاص آن علمی است که فرشتگان مقرب و پیغمبران را بر آن آگاهی نداده و این علم از رسول خداى صلی اللّه علیه و آله و سلم بسوی ما وقوع یافته است. و از این کلام مبارک معلوم می شود که ائمۀ خدائی چنان که می فرمایند ما خازنان علم خدا هستیم گنج بان علم خاص خداوند علاّم هستند که دیگران این امتیاز و اختصاص نیافته اند.

لَمْ يَزَلِ اَللَّهُ يَعْلَمُ

و دیگر در کتاب مسطور از حمّاد بن عیسی مذکور است که بحضرت ابی عبد اللّه علیه السلام عرض کردم ﴿ لَمْ يَزَلِ اَللَّهُ يَعْلَمُ ﴾ همیشه خداوند می دانست فرمود ﴿ أَنَّى يَكُونُ يَعْلَمُ وَ لاَ مَعْلُومَ ﴾ همه وقت و همه حال خداوند تعالی عالم بود و می دانست و هیچ معلومی نبود. عرض کردم همیشه خدا می شنید؟ فرمود : ﴿ أَنَّى يَكُونُ ذَلِكَ وَ لاَ مَسْمُوعَ ﴾ همیشه این چنین بود یعنی خدای می شنید و هیچ مسموعی نبود عرض کردم همیشه خدای می دید؟ فرمود: ﴿ أَنَّى يَكُونُ ذَلِكَ وَ لاَ مُبْصَرَ ﴾ همیشه خداى می دید و هیچ مبصری نبود یعنی پیش از آن که معلومی و مسموعی و مبصری باشد خدای عالم و سمیع و بصیر بود پس از آن فرمود ﴿ لَمْ يَزَلِ اَللَّهُ عَلِيماً سَمِيعاً بَصِيراً ذَاتٌ عَلاَّمَةٌ سَمِيعَةٌ بَصِيرَةٌ ﴾ همیشه یزدان تعالی دانا و شنوا و بینا بوده و هست و بعد از این کلام برای تعیین مطلب و رفع پاره ای شبهات فرمود خداوند تعالى من حيث الذات علاّمة و شنوا و بينا است.

ص: 148

ان اللّه ذات علامة

و دیگر در توحید صدوق عليه الرحمة از ابان بن عثمان الاحمر مروی است که بحضرت صادق جعفر بن محمّد علیهما السلام عرض کردم که مرا از باری تعالی خبر بفرمای که همیشه سمیع و بصیر و علیم و قادر بوده است. فرمود آری عرض کردم مردی که دوستی و موالات شما اهل بیت را بخود نسبت می دهد می گوید خدای تعالی همیشه شنوای بگوش و بینای بچشم و دانای بذاتش و قادر بقدرت است. آن حضرت ازین سخن بخشم اندر شد و آن گاه فرمود:﴿ قَالَ ذَلِكَ وَ دَانَ بِهِ فَهُوَ مُشْرِكٌ وَ لَيْسَ مِنْ وَلاَيَتِنَا عَلَى شَيْءٍ إِنَّ اَللَّهَ تَبَارَكَ وَ تَعَالَى ذَاتٌ عَلاَّمَةٌ سَمِيعَةٌ بَصِيرَةٌ قَادِرَةٌ ﴾ هر كس چنین گوید و به این عقیدت رود مشرك است و در طریق ولایت ما گامزن نیست بدرستی که خداوند تبارك و تعالى بحسب ذات اقدس خودش بسیار داننده و شنونده و بیننده و با توانائی و نیرو است.

در باب علم و مشیت

و دیگر در آن کتاب از بکر بن اعین مروی است که در حضرت ابی عبد اللّه عليه صلوات اللّه عرض کردم علم و مشیت خدا هر دو متفق است یا مختلف ؟ فرمود:﴿ اَلْعِلْمُ لَيْسَ هُوَ اَلْمَشِيئَة أَ لاَ تَرَى أَنَّكَ تَقُولُ سَأَفْعَلُ كَذَا إِنْ شَاءَ اَللَّهُ وَ لاَ تَقُولُ سَأَفْعَلُ كَذَا إِنْ عَلِمَ اَللَّهُ فَقَوْلُكَ إِنْ شَاءَ اَللَّهُ دَلِيلٌ عَلَى أَنَّهُ لَمْ يَشَأْ فَإِذَا شَاءَ كَانَ اَلَّذِي شَاءَ كَمَا شَاءَ وَ عِلْمُ اَللَّهِ اَلسَّابِقُ لِلْمَشِيئَةِ ﴾ علم غیر از مشیت است مگر نه بینی که تو گوئی زود است این کار را چنین کنم اگر بخواهد خدا و نمی گوئی زود باشد که چنین کنم اگر بداند خدا پس سخن تو اگر بخواهد خدا دلیل بر آن است که هنوز نخواسته و چون اراده کرد و بخواست آن چیزی که خواسته چنان که خواسته است خواهد شد و علم بر مشیّت خدای تقدّم دارد. اکنون بر حسب تقاضای این فصل و مقام به احادیث و اخباری که از آن حضرت در مراتب علم وارد است مرتباً اشارت می رود.

ص: 149

بیان اخباری که از حضرت صادق علیه السلام در فرض علم و وجوب طلب علم و انگیزش بر آن و ثواب آن مأثور است ( در ثواب کسب علم و شأن عالم )

در جلد اول بحار الانوار از حضرت صادق علیه السلام از آباء عظامش از حضرت خير الانام صلی اللّه علیه و آله و سلم مروی است که فرمود : ﴿ مَنْ سَلَكَ طَرِيقاً يَطْلُبُ فِيهِ عِلْماً سَلَكَ اَللَّهُ بِهِ طَرِيقاً إِلَى اَلْجَنَّةِ وَ إِنَّ اَلْمَلاَئِكَةَ لَتَضَعُ أَجْنِحَتَهَا لِطَالِبِ اَلْعِلْمِ رِضاً بِهِ وَ إِنَّهُ يَسْتَغْفِرُ لِطَالِبِ اَلْعِلْمِ مَنْ فِي اَلسَّمَاءِ وَ مَنْ فِي اَلْأَرْضِ حَتَّى اَلْحُوتِ فِي اَلْبَحْرِ وَ فَضْلُ اَلْعَالِمِ عَلَى اَلْعَابِدِ كَفَضْلِ اَلْقَمَرِ عَلَى سَائِرِ اَلنُّجُومِ لَيْلَةَ اَلْبَدْرِ وَ إِنَّ اَلْعُلَمَاءَ وَرَثَةُ اَلْأَنْبِيَاءِ إِنَّ اَلْأَنْبِيَاءَ لَمْ يُوَرِّثُوا وَ لاَ دِرْهَماً وَ لَكِنْ وَرَّثُوا اَلْعِلْمَ فَمَنْ أَخَذَ مِنْهُ أَخَذَ بِحَظٍّ وَافِرٍ ﴾ هر کس در راه طلب علم سلوك نمايد خداوندش براهی سالک گرداند که بجنّت در آید همانا فرشتگان بال های خود را در زیر قدم طالب علم بگذارند و از کردار طلب کنندۀ علم خوشنود باشند و آنان که در آسمان و زمین هستند حتّی ماهیان دریا برای خواهان دانش خواستار آمرزش گردند و فضیلت و فزونی عالم بر عابد مثل فزونی ماه شب چهار ده باشد بر دیگر ستارگان و دانایان وارثان پیغمبر هستند همانا پیغمبران عظام در طلب دینار و درهم نباشند و بميراث نگذارند لکن متاع گرانب های با بقای بی فنای پر منفعت بی خسارت علم را دارا باشند و از ایشان به میراث بماند پس هر کس از گوهر درخشندۀ پر فروز علم نصیبه ای بر گرفت حظّی وافر و بهره ای بسیار در ربوده است.

علم افضل از عبادت است

و دیگر در کتاب مسطور از ابن میمون از حضرت امام جعفر از امير المؤمنين علی عليهم سلام اللّه تعالى مروی است که رسول خدای صلی اللّه علیه و آله و سلم فرمود :﴿ فَضْلُ اَلْعِلْمِ أَحَبُّ إِلَيَّ مِنْ فَضْلِ اَلْعِبَادَةِ وَ أَفْضَلُ دِينِكُمُ اَلْوَرَع ﴾ فزونی و زیادتی علم در حضرت خدای

ص: 150

از فضل و بسیاری عبادت محبوب تر است و افضل اعمال دينيّه شما ورع است. وهم در آن کتاب مسطور است که حضرت ابی عبد اللّه علیه السلام فرمود از حضرت امير المؤمنين صلوات اللّه علیه پرسیدند داناترین مردمان کیست ؟ فرمود :﴿ مَنْ جَمَعَ عِلْمَ اَلنَّاسِ إِلَى عِلْمِهِ ﴾ هر کس علم مردمان را با علم و دانش و تجربۀ خود مجتمع گرداند.

عَالِمٍ مُطَاعٍ أَوْ مُسْتَمِعٍ وَاعٍ

و نیز در آن کتاب از سکّونی از حضرت جعفر صادق علیه السلام از رسول خدا صلی اللّه علیه و آله و سلم مروی است که فرمود:﴿ لاَ خَيْرَ فِي اَلْعَيْشِ إِلاَّ لِرَجُلَيْنِ عَالِمٍ مُطَاعٍ أَوْ مُسْتَمِعٍ وَاعٍ ﴾ نیست خیر و خوبی در زندگانی مگر برای دو مرد یکی مرد دانا که بدانش او کار کنند و بعلم و اشارت او اطاعت ورزند یا آن کس که استماع علم نماید و در گوش هوش بسپارد.

حريص علم را سیرائی نیست

و دیگر از برقی از حضرت ابی عبد اللّه علیه السلام مروی است که فرمود :﴿ مَنْهُومَانِ لاَ يَشْبَعَانِ مَنْهُومُ عِلْمٍ وَ مَنْهُومُ مَالٍ ﴾ جوهری گوید: نهمة بمعنى بلوغ همت است در چیزی ﴿ و قد نهم بكذا فهو منهوم أي مولع به ﴾ می فرماید دو کس هستند که هرگز سیرائی ندارند یکی مولع و حریص در علم و دیگری حریص در مال.

تضييع هیچ چیز مثل علم نیست

و هم در آن کتاب از حمّاد بن عیسی مروی است که حضرت ابی عبد اللّه علیه السلام فرمود از جمله وصایای لقمان با پسرش این بود که اى پسرك من ﴿ اِجْعَلْ فِي أَيَّامِكَ وَ لَيَالِيكَ وَ سَاعَاتِكَ لِنَفْسِكَ نَصِيباً فِي طَلَبِ اَلْعِلْمِ فَإِنْ فَاتَكَ لَمْ تَجِدْ لَهُ تَضْيِيعاً أَشَدَّ مِنْ تَرْكِهِ ﴾ در روزها و شب ها و ساعات عمر خود برای طلب علم بهره ای از بهر خود مقرر گردان چه هیچ تضییعی و بطالتی مثل ترك علم نيابى. و ازين كلام انگیزش بر مداومت و ممارست و مدارست علم و طلب علم را خواهد چه ترك آن موجب آن است که

ص: 151

آن چه تحصیل نموده فوت شود و فراموش گردد.

باید عالم یا متعلم بود

و دیگر در آن کتاب از حضرت ابی عبد اللّه علیه سلام اللّه مروی است که فرمود ﴿ لَسْتُ أُحِبُّ أَنْ أَرَى اَلشَّابَّ مِنْكُمْ إِلاَّ غَادِياً فِي حَالَيْنِ إِمَّا عَالِماً أَوْ مُتَعَلِّماً فَإِنْ لَمْ يَفْعَلْ فَرَّطَ فَإِنْ فَرَّطَ ضَيَّعَ فَإِنْ ضَيَّعَ أَثِمَ وَ إِنْ أَثِمَ سَكَنَ اَلنَّارَ وَ اَلَّذِي بَعَثَ مُحَمَّداً بِالْحَقِّ ﴾ هیچ دوست نمی دارم که نگران جوانی از شما باشم مگر این که او را صبح نماینده در دو حال یابم یا عالم و دانا باشد یا در پی علم بامداد کند و اگر چنین نکند تقصیر کرده است و چون تقصیر نماید عمر خود را ضایع و باطل بپای گذاشته و اگر وقت گرامی را تضییع نماید گناه ورزیده و اگر گناه کار باشد سوگند به آن کس که محمّد صلی اللّه علیه و آله و سلم را بحق و راستی مبعوث فرموده است در آتش دوزخ مسکن جوید.

عالم زنده و جاهل مرده است

و نیز در کتاب مسطور از حضرت ابی عبد اللّه علیه السلام مذکور است که رسول خدای صلی اللّه علیه و آله و سلم فرمود : ﴿ اَلْعَالِمُ بَيْنَ اَلْجُهَّالِ كَالْحَيِّ بَيْنَ اَلْأَمْوَاتِ وَ إِنَّ طَالِبَ اَلْعِلْمِ يَسْتَغْفِرُ لَهُ كُلُّ شَيْءٍ فَاطْلُبُوا اَلْعِلْمَ فَإِنَّهُ اَلسَّبَبُ بَيْنَكُمْ وَ بَيْنَ اَللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ وَ إِنَّ طَلَبَ اَلْعِلْمِ فَرِيضَةٌ عَلَى كُلِّ مُسْلِمٍ ﴾ يعنى حالت مرد دانا در میان مردم نادان چون شخص زنده است نسبت بمردگان و برای کسانی که طالب علم و خواهان دانش هستند همه اشیاء طلب آمرزش نمایند حتى ماهیان و جنبندگان دریا و درندگان و چار پایان صحرا پس در طلب علم خودداری نکنید چه علم در میان شما و میان خداوند عز و جل سبب واقع می شود و طلب علم بر هر مسلمی فرض و واجب است.

طلب علم بر هر مؤمنی واجب است

و هم از آن حضرت از رسول خدا صلی اللّه علیه و آله و سلم مروی است : ﴿ طَلَبُ اَلْعِلْمِ فَرِيضَةٌ عَلَى كُلِّ مُسْلِمٍ أَلاَ وَ إِنَّ اَللَّهَ يُحِبُّ بُغَاةَ اَلْعِلْمِ ﴾ يعنى طلب علم بر هر مسلمی فرض است

ص: 152

دانسته باشید که خدای تعالی طالبان علم را دوست می دارد. و نیز از آن حضرت مروی است : ﴿ طَلَبُ اَلْعِلْمِ فَرِيضَةٌ مِنْ فَرَائِضِ اَللَّهِ ﴾ طلب کردن علم فریضه ای است از فرایض خداوند عز و جل. معلوم باد که این اخبار بر وجوب طلب علم دلالت کند و هیچ شکی در وجوب طلب بقدر ضروری از معرفة اللّه و صفات خدا و ساير اصول دین و معرفت عبادات و شرایط آن و مناهی اگر چه اخذ نمودن از عالمی عيناً باشد نیست و اشهر ما بین اصحاب این است که تحصیل نمودن بیش تر از این علم یا از واجبات کفائیة یا از جملۀ مستحبات است.

اجر طالب علم

و هم در آن کتاب از ابن حجاج از حضرت ابی عبد اللّه علیه السلام از رسول خدای صلی اللّه علیه و آله و سلم مروی است که فرمود : ﴿ طَالِبُ اَلْعِلْمِ يَسْتَغْفِرُ لَهُ كُلُّ شَيْءٍ حَتَّى اَلْحِيتَانُ فِي اَلْبِحَارِ وَ اَلطَّيْرُ فِي جَوِّ اَلسَّمَاءِ ﴾.

اجر عالم و متعلم

و نیز سلیمان جعفری از حضرت امام جعفرعلیه السلام روایت کند که فرمود: ﴿ اَلْعَالِمُ وَ اَلْمُتَعَلِّمُ فِی اَلْأَجْرِ سَوَاءٌ ﴾ یعنی عالم و متعلم در اجر یعنی در اصل اجر مساوی هستند نه در قدر اجر چه اگر بجز این معنی باشد با اخبار دیگر منافی خواهد بود.

فايدۀ علم وفقه

و هم از ابو جعفر احول از حضرت صادق علیه السلام مروی است که فرمود: ﴿ لاَ يَسَعُ اَلنَّاسَ حَتَّى يَسْأَلُوا وَ يَتَفَقَّهُوا ﴾ يعنى مدار عالم بعلم است و تا مردم در طلب علم وفقه نباشند توسعه نیابند چه تحصیل امر معاش که سرمایه مدار عالم و انتظام امر بنی آدم است بعلم است پس باید یا عالم بود یا در طلب علم برآمد تا جهان از عالم و متعلم که او نیز روزی عالم و وارث علم می شود خالی نباشد.

ص: 153

كمال مؤمن در سه چیز است

و از ابن ابی یعقور از حضرت ابی عبد اللّه علیه السلام مروى است ﴿ كَمَالُ اَلْمُؤْمِنِ فِي ثَلاَثِ خِصَالٍ تَفَقُّهٍ فِي دِينِهِ وَ اَلصَّبْرِ عَلَى اَلنَّائِبَةِ وَ اَلتَّقْدِيرِ فِي اَلْمَعِيشَةِ ﴾ يعنی كمال بندۀ مؤمن در سه خصلت است : یکی نفقه و دانشمندی در مسائل دینیۀ خود و دیگر شکیبائی بر نوائب و بلیات و دیگر این که در کار معیشت و زندگانی خود باندازه رود.

يَا مُبْتَغِيَ اَلْعِلْمِ لاَ تَشْغَلْكَ اَلدُّنْيَا

و دیگر در کتاب مسطور از مسعدة بن زیاد از حضرت صادق از پدر بزرگوارش حضرت باقر علیه السلام مروی است که ابو ذر عليه الرحمة در خطبۀ خود گفت : ﴿ يَا مُبْتَغِيَ اَلْعِلْمِ لاَ تَشْغَلْكَ اَلدُّنْيَا وَ لاَ أَهْلٌ وَ لاَ مَالٌ عَنْ نَفْسِكَ أَنْتَ يَوْمَ تُفَارِقُهُمْ كَضَيْفٍ بِتَّ فِيهِمْ ثُمَّ غَدَوْتَ عَنْهُمْ إِلَى غَيْرِهِمْ اَلدُّنْيَا وَ اَلْآخِرَةُ كَمَنْزِلٍ تَحَوَّلْتَ مِنْهُ إِلَى غَيْرِهِ وَ مَا بَيْنَ اَلْبَعْثِ وَ اَلْمَوْتِ إِلاَّ كَنَوْمَةٍ نِمْتَهَا ثُمَّ اِسْتَيْقَظْتَ مِنْهَا يَا جَاهِلُ تَعَلَّمِ اَلْعِلْمَ فَإِنَّ قَلْباً لَيْسَ فِيهِ عِلْمٌ كَالْبَيْتِ اَلْخَرَابِ اَلَّذِي لاَ عَامِرَ لَهُ ﴾ ای طالب علم نباید دنیا و هیچ اهلی و مالی تورا از اندیشه حال و مآل خویشتن مشغول دارد چه آن روز که از ایشان جدائی جوئی مانند میهمانی باشی که شبی در میان ایشان بپایان برده و بامداد آن شب از مصاحبت ایشان بجز ایشان پیوسته باشی دنیا و آخرت چون فرودگاهی باشند که از آن منزل بدیگر منزل راه بر سپاری و در میان انگیزش روز قیامت و مردن جز مانند خوابی که بر نهاده باشی نیست یعنی از زمان مردن تا انگیخته شدن اگر چند صد هزار سال فاصله باشد بیش از خوابی نمی نماید که بخوابی و از آن پس بیدار شوی. ای نادان علم را بیاموز چه هر دلی که بفروزی از علم روشن و بهره یاب نباشد مثل خانه ای است ویران که نشانی از بنیان نداشته باشد.

تأکید در کسب علم

و از جابر جعفی مسطور است که گفت از حضرت ابی عبد اللّه علیه السلام شنیدم

ص: 154

می فرمود که علی صلوات اللّه عليه می فرمود ﴿ اِقْتَرِبُوا اِقْتَرِبُوا وَ اِسْأَلُوا فَإِنَّ اَلْعِلْمَ يُقْبَضُ قَبْضاً وَ يَضْرِبُ بِيَدِهِ عَلَى بَطْنِهِ وَ يَقُولُ أَمَا وَ اَللَّهِ مَا هُوَ مَمْلُوٌّ شَحْماً وَ لَكِنَّهُ مَمْلُوٌّ عِلْماً وَ اَللَّهِ مَا مِنْ آيَةٍ نَزَلَتْ فِي رَجُلٍ مِنْ قُرَيْشٍ وَ لاَ فِي اَلْأَرْضِ فِي بَرٍّ وَ لاَ بَحْرٍ وَ لاَ سَهْلٍ وَ لاَ جَبَلٍ إِلاَّ أَنَا أَعْلَمُ فِيمَنْ نَزَلَتْ وَ فِي أَيِّ يَوْمٍ وَ فِي أَيِّ سَاعَةٍ نَزَلَتْ ﴾ نزدیکی جوئید و پیشی گیرید و بپرسید چه علم را باید مقبوض داشت قبض نمودنی و امیر المؤمنين علیه السلام بر شكم مبارك می زد و می فرمود بدانید سوگند با خدا این شکم نه از پیه پر است یعنی خود را بخوردن مأكولات و مشروبات آن چند مشغول نداشته ام و شکم نینباشته ام که چندان فربه شوم تا شکمم پیه برآورد لکن از علم و دانش آکنده است سوگند با خدای هیچ آیتی نیست که در حق مردی از قریش و نه در زمین در دریائی یا صحرائی و زمینی هموار و نه کوهی وارد و نازل شده باشد جز آن که من می دانم در حق کدام کس و در چه روز و چه ساعت فرود گردیده است یعنی من بر تمام علوم قرآن عالم هستم و بر هر نشان و علامتی و حادثه و بلیتی آگاهم و از این پیش در باب قرآن مسطور شد که تمام علوم و جملۀ اشیاء و تکالیف در قرآن است و امام علیه السلام بر تمام معانی باطنیه و ظاهریۀ قرآن عالم است و از این بیان معلوم می شود که میزان علم ائمۀ هدی علیهم السلام از آن برتر است که در مقام حد و حصر و تعریف آید.

بیان این که اصناف ناس در علم چند قسم است و اخباری که در این باب و فضل دوستی علماء از حضرت صادق علیه السلام رسیده است ( مردمان بر سه صنف هستند )

در جلد اول بحار و اغلب کتب احادیث و اخبار از ابو خدیجه مروی است که حضرت ابی عبد اللّه علیه السلام فرمود :﴿ اَلنَّاسُ يَغْدُونَ عَلَى ثَلاَثَةٍ عَالِمٍ وَ مُتَعَلِّمٍ وَ غُثَاءٍ ﴾ مردمان بر سه گونه و سه صفت با مداد کنند: عالم و علم جوی و غثاء و اراذل ناس هستند. ﴿ فَنَحْنُ اَلْعُلَمَاءُ وَ شِيعَتُنَا اَلْمُتَعَلِّمُونَ وَ سَائِرُ اَلنَّاسِ غُثَاءٌ ﴾: پس مائيم دانایان

ص: 155

و شیعیان هستند علم جویان و دیگران غثاء باشند.

جوهری در صحاح اللغة گويد : غثاء بضم غين معجمه و مّد آن چیزی است که سیل حمل نماید آن را از قماش و هم چنین است غثاء با تشديد ثاء مثلثه.

در مجمع البحرين مسطور است قول خداى تعالى ﴿ فَجَعَلْنٰاهُمْ غُثٰاءً ﴾ یعنی هلاک نمودیم ایشان را و بردیم آن ها را چنان که می برد سیل غثاءِ را که عبارت است از آن چیزی که بر روی گذر آب سیل از کف و وسخ و جز آن حمل می شود. و در این حديث مبارك مراد از غثاء مردم پست و اراذل و اسقاط است و امام علیه السلام این جماعت اراذل را به غثاء تشبیه فرموده است بواسطۀ پستی قدر و خفت عقل ایشان و در حقیقت معنی این عبارت این است که آنان که از زمرۀ ما و شیعیان ما نباشند داخل موجودی محسوب نباشند چه ﴿ النَّاسُ مَوْتَى وَ أَهْلُ اَلْعِلْمِ أَحْيَاءٌ ﴾ « تن مرده و جان نادان یکی است ». و هم از این کلام معجز نشان نمودار می آید که سایر علما نیز که بر طريقه علوم اهل بیت و شیعیان ایشان نمی روند حکم صنف سیم را دارند و غثاءِ باشند.

از سه حال بیرون مباش

و هم از محمّد بن مسلم و دیگران از حضرت صادق صلوات اللّه علیه مروی است که رسول خداى صلی اللّه علیه و آله و سلم فرمود :﴿ اُغْدُ عَالِماً أَوْ مُتَعَلِّماً أَوْ أَحِبَّ اَلْعُلَمَاءَ وَ لاَ تَكُنْ رَابِعاً فَتَهْلِكَ بِبُغْضِهِمْ ﴾ جز ازین سه حال بامداد نباید کرد : یا عالم باش یا متعلم يا دوست دار علماء باش و صنف چهارم نباش یعنی دشمن علما مباش تا بواسطۀ بغض و دشمنی ایشان به هلاکت رسی.

الناس اثنان : عالم او متعلم

و دیگر از ابن ابی عمیر از حضرت ابی عبد اللّه علیه السلام مروی است که فرمود: ﴿ اَلنَّاسُ اِثْنَانِ عَالِمٌ وَ مُتَعَلِّمٌ وَ سَائِرُ اَلنَّاسِ هَمَجٌ وَ اَلْهَمَجُ فِي اَلنَّارِ ﴾ مردمان بر دو گونه اند دانشمند و دانشجوی و دیگران هیچ باشند و همج را جای در آتش است. همج بتحریک جمع همجه است که بمعنی مگسی ریزه مثل پشه کوره است که بر صورت

ص: 156

گوسفند و خر و چشم های ایشان فرود افتد و همج بمعنی مردم فرومایه و پست رتبه و مردم اسقاط و جهله باشد و نیز رعاع از مردم را همج گویند و رعاع با راءِ و دو عين مهملات وفتح اول بمعنى عوام و سفله است. و در حدیث وارد است : ﴿ نَحْنُ اَلْعَرَبُ وَ شِيعَتُنَا مِنَّا سَائِرُ اَلنَّاسِ هَمَجٌ أَوْ هَبَجٌ ﴾ راوی گوید : عرض کردم « هَمَجٌ » چیست؟ فرمود مگس است. عرض کردم : « هَبَجٌ » چیست ؟ فرمود: پشه است.

إِنَّ اَلنَّاسَ رَجُلاَنِ

و دیگر در آن کتاب از حضرت ابی عبد اللّه علیه السلام مروی است: ﴿ إِنَّ اَلنَّاسَ رَجُلاَنِ عَالِمٌ وَ مُتَعَلِّمٌ وَ سَائِرُ اَلنَّاسِ غُثَاءٌ فَنَحْنُ اَلْعُلَمَاءُ وَ شِيعَتُنَا اَلْمُتَعَلِّمُونَ وَ سَائِرُ اَلنَّاسِ غُثَاءٌ ﴾.

أَنَّ اَلنَّاسَ أَرْبَعَةٌ

و نیز در آن کتاب از حضرت صادق یا دیگری از ائمه علیهم السلام مروی است : ﴿ أَنَّ اَلنَّاسَ أَرْبَعَةٌ رَجُلٌ يَعْلَمُ وَ يَعْلَمُ أَنَّهُ يَعْلَمُ فَذَاكَ مُرْشِدٌ عَالِمٌ فَاتَّبِعُوهُ وَ رَجُلٌ يَعْلَمُ وَ لاَ يَعْلَمُ أَنَّهُ يَعْلَمُ فَذَاكَ غَافِلٌ فَأَيْقِظُوهُ وَ رَجُلٌ لاَ يَعْلَمُ وَ يَعْلَمُ أَنَّهُ لاَ يَعْلَمُ فَذَاكَ جَاهِلٌ فَعَلِّمُوهُ وَ رَجُلٌ لاَ يَعْلَمُ وَ يَعْلَمُ أَنَّهُ يَعْلَمُ فَذَاكَ ضَالٌّ فَأَرْشِدُوهُ ﴾ : بدرستی که مردمان به چهار صنف باشند : مردی است که می داند و می داند که

می داند چنین مرد مرشدی داناست او را متابعت کنید و مردی است که می داند و نمی داند که می داند این شخصی است غافل او را از خواب غفلت بیدار نمائید و مردی است که نمی داند و می داند که نمی داند این کسی است که جاهل و نادان است او را تعلیم نمائید و مردی است که نمی داند آن چنان می داند که می داند این مردی گمراه است او را ارشاد کنید.

لَوْ كَانَ اَلْعِلْمُ مَنُوطاً بِالثُّرَيَّا ...

و دیگر از حضرت صادق مروی است که رسول خدای صلی اللّه علیه و آله و سلم فرمود : ﴿ لَوْ كَانَ اَلْعِلْمُ مَنُوطاً بِالثُّرَيَّا لَتَنَاوَلَتْهُ رِجَالٌ مِنْ فَارِسَ ﴾ اگر علم در ثریا جای داشته باشد مردمی از اهل فارس به آن نائل شوند. و هم از جابر جعفی از حضرت ابی عبد اللّه از پدر

ص: 157

بزرگوارش مروی است :﴿ اُغْدُ عَالِماً خَيْراً، أَوْ مُتَعَلِّماً خَيْراً ﴾ : بامداد کن در حالتی که یا دانشمندی نیکو یا دانش پژوهی نیکو باشی. ممکن است مراد از عالم خیر دانائی باشد که علم و عملش مطابق و افاضه اش بغیرش بسیار باشد و مراد از متعلم خیر آن طالب علمی باشد که بدون رياء و سمعه با اذن واعيه و قصد و نیت خالص لوجه اللّه در طلب علم باشد.

شعر امیر در تحصیل علم

و نیز در آن کتاب از حضرت امام جعفر صادق از آباء عظامش مروی است که علی علیه السلام فرموده است :

صَبَرْتُ عَلَى مُرِّ اَلْأُمُورِ كَرَاهَةً *** وَ أُبْقِيتُ فِي ذَاكَ اَلصُّبَابِ مِنَ اَلْأَمْرِ

إِذَا كُنْتَ لاَ تَدْرِي وَ لَمْ تَكُ سَائِلاً *** عَنِ اَلْعِلْمِ مَنْ يَدْرِي جَهِلْتَ وَ لاَ تَدْرِي

کنایت از این که در طلب علم بباید بکوشید و از هر کسی که عالم است خواه پست یا بلند اخذ نمود و گرنه جاهل و نادان بباید زیست.

عدم پرسش موجب هلاکت است

و دیگر در آن کتاب از زرارة و محمّد بن مسلم و برید عجلی مروی است که حضرت ابی عبد اللّه سلام اللّه عليه فرمود: ﴿ إِنَّمَا يَهْلِكُ اَلنَّاسُ لِأَنَّهُمْ لاَ يَسْأَلُونَ ﴾ به درستی که هلاکت مردمان از این است که از آن چه دانا نیستند از عالم سؤال نمی کنند. و هم از آن حضرت مروى است :﴿ إِنَّ هَذَا اَلْعِلْمَ عَلَيْهِ قُفْلٌ وَ مِفْتَاحُهُ اَلْمَسْأَلَةُ ﴾: بر باب این علم قفل است و کلید این قفل پرسیدن است.

فواید مجالس اهل دین

و دیگر در امالی و بحار الانوار و دیگر کتب از ابن حازم از حضرت صادق علیه السلام مروی است که رسول خدای صلى اللّه عليه و آله و سلم فرمود : ﴿ مُجَالَسَةُ أَهْلِ اَلدِّينِ شَرَفُ اَلدُّنْيَا وَ اَلْآخِرَةِ ﴾: نشستن با اهل دین شرف و بزرگی هر دو جهان است. و این معلوم است که اهل دین کسی است که به علوم دینیه عالم باشد.

ص: 158

در باب علم و حلم و وقار

در امالی صدوق عليه الرحمة مسطور است که معاوية بن وهب گفت از حضرت ابی عبد اللّه الصادق علیه السلام شنیدم می فرمود :﴿ اُطْلُبُوا اَلْعِلْمَ وَ تَزَيَّنُوا مَعَهُ بِالْحِلْمِ وَ اَلْوَقَارِ وَ تَوَاضَعُوا لِمَنْ تُعَلِّمُونَهُ اَلْعِلْمَ وَ تَوَاضَعُوا لِمَنْ طَلَبْتُمْ مِنْهُ اَلْعِلْمَ وَ لاَ تَكُونُوا عُلَمَاءَ جَبَّارِينَ فَذَهَبَ بَاطِلُكُمْ بِحَقِّكُمْ ﴾ : در طلب علم بکوشید و این گوهر نفیس را به فروز علم و وقار زینت بخشید و با آنان که آموزگاری

می نمائید تواضع کنید و از آنان که خواستار علم می شوید به تواضع و فروتنی کار کنید و دانایانی جبّار نباشید تا این کردار باطل حق شما را زایل گرداند.

در فضل علم و حلم

و هم در آن از مسعدة بن صدقة از حضرت صادق علیه السلام مروی است که حضرت امیر المؤمنین فرمود: ﴿ مَا جُمِعَ شَيْءٌ إِلَى شَيْءٍ أَفْضَلُ مِنْ حِلْمٍ إِلَى عِلْمٍ ﴾ و از این پیش در کتاب احوال حضرت سجاد علیه السلام به معنی این حدیث شریف اشارت شد.

در باب قرآن و مجالست علماء

دیگر در بحار و امالی از حمّاد بن عیسی از حضرت ابی عبد اللّه علیه السلام مروی است که امیر المؤمنين صلوات اللّه عليه در وصیتی که با فرزندش محمّد بن الحنفیه می گذاشت فرمود: ﴿ وَ اِعْلَمْ أَنَّ مُرُوءَةَ اَلْمَرْءِ اَلْمُسْلِمِ مُرُوءَتَانِ مُرُوءَةٌ فِي حَضَرٍ وَ مُرُوءَةٌ فِي سَفَرٍ فَأَمَّا مُرُوءَةُ اَلْحَضَرِ فَقِرَاءَةُ اَلْقُرْآنِ وَ مُجَالَسَةُ اَلْعُلَمَاءِ وَ اَلنَّظَرُ فِي اَلْفِقْهِ وَ اَلْمُحَافَظَةُ عَلَى اَلصَّلاَةِ فِي اَلْجَمَاعَاتِ وَ أَمَّا مُرُوءَةُ اَلسَّفَرِ فَبَذْلُ اَلزَّادِ وَ قِلَّةُ اَلْخِلاَفِ عَلَى مَنْ صَحِبَكَ وَ كَثْرَةُ ذِكْرِ اَللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ فِي كُلِّ مَصْعَدٍ وَ مَهْبَطٍ وَ نُزُولٍ وَ قِيَامٍ وَ قُعُودٍ ﴾ دانسته باش که مروت و اندیشه و حاجت مردم مسلم دو گونه است : يك مروت در اوقات حضر است و یکی در زمان سفر ، اما آن مروت که در حضر منظور است قرائت قرآن و مجالست با دانایان و نظاره در علوم فقهیه و نگاهبانی نماز بجماعت است و اما آن مروت و اندیشه و پیشه که در ایام سفر در خور است

ص: 159

بذل زاد و توشه و قلت خلاف با آن کس که مصاحب تو است و دیگر یاد کردن خداوند عز و جل است در بلندی ها و پستی ها و فرود شدن ها و در حال ایستادن و نشستن.

و دیگر در امالی و بحار از جملۀ کلمات پیغمبر صلی اللّه علیه و آله و سلم و بروایت حضرت صادق علیه السلام مروی است ﴿ أَحْكَمُ اَلنَّاسِ مَنْ فَرَّ مِنْ جُهَّالِ اَلنَّاسِ وَ أَسْعَدُ اَلنَّاسِ مَنْ خَالَطَ كِرَامَ اَلنَّاسِ ﴾: حکیم ترین مردمان کسی است که از مردم نادان و معاشرت ایشان فرار نماید و سعید ترین مردمان آن کس باشد که با مردم گرام مخالطت جوید الى آخر الخبر.

در باب محادثۀ بعلم

و دیگر از آن حضرت مروی است : ﴿ تَلاَقَوْا وَ تَحَادَثُوا اَلْعِلْمَ فَإِنَّ بِالْحَدِيثِ تُجْلَى اَلْقُلُوبُ اَلرَّائِنَةُ وَ بِالْحَدِيثِ إِحْيَاءُ أَمْرِنَا فَرَحِمَ اَللَّهُ مَنْ أَحْيَا أَمْرَنَا ﴾ در صحاح اللغة مسطور است : ﴿ الرَّيْنُ: الطَبَعُ و الدنس. يقال رَانَ على قلبه ذَنْبُهُ يَرِينُ رَيْناً و رُيُوناً، أى غَلَب ﴾ : می فرماید با یک دیگر دیدار نمائید و به علم گفتار گیرید چه به نور و فروز علم دل های چرکین زنگدار پاک گردند.

در مراتب مجالس ذکر و علم

و نیز به طریقی صحیح از حضرت صادق علیه السلام مروی است که فرمود : ﴿ إِنَّ اَللَّهَ عَزَّ وَ جَلَّ يَقُولُ لِمَلاَئِكَتِهِ عِنْدَ اِنْصِرَافِ أَهْلِ مَجَالِسِ اَلذِّكْرِ وَ اَلْعِلْمِ إِلَى مَنَازِلِهِمْ اُكْتُبُوا ثَوَابَ مَا شَاهَدْتُمُوهُ مِنْ أَعْمَالِهِمْ فَيَكْتُبُونَ لِكُلِّ وَاحِدٍ ثَوَابَ عَمَلِهِ وَ يَتْرُكُونَ بَعْضَ مَنْ حَضَرَ مَعَهُمْ فَلاَ يَكْتُبُونَهُ فَيَقُولُ اَللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ مَا لَكُمْ لَمْ تَكْتُبُوا فُلاَناً أَ لَيْسَ كَانَ مَعَهُمْ وَ قَدْ شَهِدَهُمْ فَيَقُولُونَ يَا رَبِّ إِنَّهُ لَمْ يَشْرَكْ مَعَهُمْ بِحَرْفٍ وَ لاَ تَكَلَّمَ مَعَهُمْ بِكَلِمَةٍ فَيَقُولُ اَلْجَلِيلُ جَلَّ جَلاَلُهُ أَ لَيْسَ كَانَ جَلِيسَهُمْ فَيَقُولُونَ بَلَى يَا رَبِّ فَيَقُولُ اُكْتُبُوهُ مَعَهُمْ إِنَّهُمْ قَوْمٌ لاَ يَشْقَى بِهِمْ جَلِيسُهُمْ فَيَكْتُبُوهُ مَعَهُمْ فَيَقُولُ تَعَالَى اُكْتُبُوا لَهُ ثَوَاباً مِثْلَ ثَوَابِ أَحَدِهِمْ ﴾ : به درستی که خداوند عز و جل با فرشتگان خود در آن هنگام که اهل مجلس های مذاکره و علم به منازل خود باز می گردند می فرماید : اجر و مزد

ص: 160

آن چه را که از اعمال ایشان مشاهدت کردید بر نگارید ملائکه برای هر يك از آن جماعت ثواب عمل او را می نویسند و پاره ای از آن کسان را که با ایشان حاضر شده اند متروک می گذارند و نام او را نمی نویسند خداوند عز و جل می فرماید چیست شما را که نام فلان را ننوشتید آیا با ایشان همراه و در مجلس ایشان حاضر نبود ؟ عرض می کنند ای پروردگار ما این شخص در هیچ حرفی با ایشان شريك و در هیچ کلمه ای با ایشان متکلم نبود. خداوند جلیل جل جلاله می فرماید آیا با ایشان همنشین نبود ؟ عرض می کنند همنشین بود می فرماید او را با ایشان بنویسید چه این مردم قومی هستند که جلیس ایشان بواسطه برکت وجود ایشان بدبخت نمی شود و مصاحبت ایشان در حق جلیس ایشان اثر دارد. فرشتگان او را با ایشان می نویسند آن گاه خداوند تعالی می فرماید: برای او مثل یکی از ایشان اجر و مزد بنویسید.

در شأن مذاكره و محادثة

و نیز در بحار الانوار از کتاب منية المريد از حضرت ابی عبد اللّه از رسول خدا صلی اللّه علیه و آله و سلم مروی است : ﴿ تَذَاكَرُوا وَ تَلَاقَوْا وَ تَحَدَّثُوا فَإِنَّ اَلْحَدِيثَ جِلاَءٌ لِلْقُلُوبِ إِنَّ اَلْقُلُوبَ لَتَرِينُ كَمَا يَرِينُ اَلسَّيْفُ جِلاَؤُهُ اْلَحِديثُ ﴾. و قال صلی اللّه علیه و آله و سلم : ﴿ إِنَّ اَللَّهَ عَزَّ وَ جَلَّ يَقُولُ تَذَاكُرُ اَلْعِلْمِ بَيْنَ عِبَادِي مِمَّا تَحْيَا عَلَيْهِ اَلْقُلُوبُ اَلْمَيْتَةُ إِذَا هُمْ اِنْتَهَوْا فِيهِ إِلَى أَمْرِي ﴾ : مذاکره و ملاقات و محادثه نمائید زیرا که حدیث جلاء و روشنائی است و این دل ها چرکنی و زنگ می گیرد چنان که شمشیر می گیرد و روشنی و صفا و جلای آن به حدیث می باشد.

و هم رسول خدای صلی اللّه علیه و آله و سلم می فرماید که خداوند عز و جل می فرماید : مذاكرۀ علم در میان بندگان من از جملۀ چیزهائی است که دل های مرده را زنده گرداند ،گاهی که در آن مذاکره به امر من پایان گیرد یعنی به مسائل دینیه و معارف يقينيه و مراتب توحید و قواعد شرع خداوند مجيد و غيرها پایان جوید.

ص: 161

بیان اخباری که از حضرت صادق علیه السلام در عمل بدون علم و علومی که مردمان بتحصیل آن مأمورند وارد است ( در عمل بغیر بصیرت )

در امالی و اول بحار الانوار از طلحة بن زید مروی است که از حضرت ابی عبد اللّه علیه السلام شنیدم فرمود : ﴿ اَلْعَامِلُ عَلَى غَيْرِ بَصِيرَةٍ كَالسَّائِرِ عَلَى غَيْرِ طَرِيقٍ فَلاَ يَزِيدُهُ سُرْعَةُ اَلسَّيْرِ إِلاَّ بُعْداً ﴾ هر كسى بدون علم بصیرت و هادی و هدایت کرداری نمودار کند مانند آن کس باشد که بیرون از جاده راه بسپارد و از تند شتافتن و بسرعت و شتاب راه نوشتن جز دوری از راه و مقصود حاصلی نبرد.

عمل بسته بمعرفت است

و نیز در آن کتاب از زیاد الصیقل مروی است که از حضرت ابی عبد اللّه علیه السلام شنیدم می فرمود : ﴿ لاَ يَقْبَلُ اَللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ عَمَلاً إِلاَّ بِمَعْرِفَةٍ وَ لاَ مَعْرِفَةَ إِلاَّ بِعَمَلٍ فَمَنْ عَرَفَ دَلَّتْهُ اَلْمَعْرِفَةُ عَلَى اَلْعَمَلِ وَ مَنْ لَمْ يَعْمَلْ فَلاَ مَعْرِفَةَ لَهُ إِنَّ اَلْإِيمَانَ بَعْضُهُ مِنْ بَعْضٍ ﴾ خداوند عز و جل هیچ عملی را جز بمعرفت و شناسائی و هیچ معرفتی را جز بعمل پذیرفتار نمی شود یعنی معرفت و عمل لازم و ملزوم یک دیگرند پس هر کسی بجامۀ معرفت تن بیاراست همان معرفت او را بر عمل دلالت کند و هر کسی عمل نداشته باشد برای او معرفتی نیست چه ایمان بعضی از آن از بعض دیگر است يعنی بيك - دیگر پیوسته است.

در باب متعبدين جاهل و علماء فاجر

و نیز در آن کتاب از ابن صدقه از حضرت امام جعفر صادق از علی علیهما السلام مروی است که فرمود ﴿ إِيَّاكُمْ وَ اَلْجُهَّالَ مِنَ اَلْمُتَعَبِّدِينَ، وَ اَلْفُجَّارَ مِنَ اَلْعُلَمَاءِ، فَإِنَّهُمْ فِتْنَةٌ كُلِّ مَفْتُونٍ ﴾ از متعبدین نادان و دانایان فاجر پرهیز کنید چه این جماعت اسباب فتنه هر مفتونی باشند.

ص: 162

عمل به نیت و نیت بسنت است

و دیگر در کتاب مذکور از ابو عثمان عبدی از حضرت امام جعفر از علی علیهما السلام مروی است که رسول خداى صلی اللّه علیه و آله و سلم فرمود ﴿ لاَ قَوْلَ إِلاَّ بِعَمَلٍ وَ لاَ عَمَلَ إِلاَّ بِنِيَّةٍ وَ لاَ عَمَلَ وَ لاَ نِيَّةَ إِلاَّ بِإِصَابَةِ اَلسُّنَّةِ ﴾ هیچ گفتاری جز بکردار و هیچ کرداری جز بقصد و نیت و هیچ عملی و نيتى جز باصابت سنة سنيۀ خدا و رسول خدا نباشد.

و هم در آن کتاب از حضرت صادق علیه السلام از رسول خدای صلی اللّه علیه و آله و سلم مروی است ﴿ مَنْ عَمِلَ عَلَى غَيْرِ عِلْمٍ كَانَ مَا يُفْسِدُ أَكْثَرَ مِمَّا يُصْلِحُ ﴾ هر كسی عملی بدون علم نماید آن چه را که فاسد کرده از آن چه اصلاح نموده بیش تر است.

عالم متهتك و جاهل متنسك

و نیز در آن کتاب از حضرت صادق علیه السلام مروی است که فرمود : ﴿ قَطَعَ ظَهْرِي اِثْنَانِ عَالِمٌ مُتَهَتِّكٌ وَ جَاهِلٌ مُتَنَسِّكٌ هَذَا يَصُدُّ اَلنَّاسَ عَنْ عِلْمِهِ بِتَهَتُّكِهِ وَ هَذَا يَصُدُّ اَلنَّاسَ عَنْ نُسُكِهِ بِجَهْلِهِ ﴾ یعنی دو تن پشت مرا مقطوع می دارد یکی مردی دانا که در علم خود مبالات و در هتك سرّ خويش باك نداشته باشد و دیگر نادانی متنسك چه این يك مردمان را از علم خود بواسطه تهتك خود و آن يك مردمان را از نسك خويش بعلت جهل خود باز می دارد همانا متنسك آن كس را که گویند که متعبد و مجتهد و کوشش نماینده در عبادت باشد و این که می فرماید جاهل مردمان را از نسك خود باز می دارد یا برای آن است که مردمان چون نگران جهل او بشوند بر نسك و عبادت او بدو متابعت ننمایند یا بعلت آن است که مرد جاهل بواسطه جهلش در مراتب نسکش بدعت ها گذارد که چون مردمان در این بدعت با وی متابعت نمایند از حقیقت این نسك باز مانند.

در عمل بدون بصیرت

و دیگر در آن کتاب از موسی بن بکر از حضرت ابی عبد اللّه علیه السلام مروی است ﴿ اَلْعَامِلُ عَلَى غَيْرِ بَصِيرَةٍ كَالسَّائِرِ عَلَى غَيْرِ طَرِيقٍ وَ لاَ تَزِيدُهُ سُرْعَةُ اَلسَّيْرِ إِلاَّ بُعْداً ﴾ كار کنی که بر بینش و بصیرت نباشد مثل کسی است که در بیابانی آب را از سراب

ص: 163

جوید و هر چه در طلب آب سرعت نماید بیش تر از آن دور ماند. قيمة بمعنی قاع است که زمین هموار باشد. و این حدیث مبارك اشاره باین آیه شریفه است که خداوند تعالی در اعمال کفار و عدم سود یافتن ایشان به آن یاد می فرماید ﴿ وَ اَلَّذِينَ كَفَرُوا أَعْمٰالُهُمْ كَسَرٰابٍ بِقِيعَةٍ يَحْسَبُهُ اَلظَّمْآنُ مٰاءً حَتّٰى إِذٰا جٰاءَهُ لَمْ يَجِدْهُ شَيْئاً وَ وَجَدَ اَللّٰهَ عِنْدَهُ فَوَفّٰاهُ حِسٰابَهُ وَ اَللّٰهُ سَرِيعُ اَلْحِسٰابِ ﴾

و دیگر در آن کتاب از حضرت صادق علیه السلام مروی است ﴿ أَحْسِنُوا اَلنَّظَرَ فِيمَا لاَ يَسَعُكُمْ جَهْلُهُ وَ اِنْصَحُوا لِأَنْفُسِكُمْ وَ جَاهِدُوهَا فِي طَلَبِ مَعْرِفَةِ مَا لاَ عُذْرَ لَكُمْ فِي جَهْلِهِ فَإِنَّ لِدِينِ اَللَّهِ أَرْكَاناً لاَ يَنْفَعُ مَنْ جَهِلَهَا شِدَّةُ اِجْتِهَادِهِ فِي طَلَبِ ظَاهِرِ عِبَادَتِهِ وَ لاَ يَضُرُّ مَنْ عَرَفَهَا فَدَانَ بِهَا حُسْنُ اِقْتِصَادِهِ وَ لاَ سَبِيلَ لِأَحَدٍ إِلَى ذَلِكَ إِلاَّ بِعَوْنٍ مِنَ اَللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ ﴾ در آن چه برای شما جهلش شایسته نیست نیکو بنگرید و نفوس خود را پند و موعظت نمائید و در طلب آن معرفت بکوشش افکنید که برای شما در ندانستن آن عذری نیست چه دین خدای را ارکانی می باشد که هر کس بآن ارکان نادان بماند هر چند در طلب عبادت ظاهری خود بکوشد سودمند نگردد و هر کس بشناسد آن رازیان نیابد و حسن اقتصاد و میانه روی او از بهرش آئینی صحیح گردد و برای هیچ کس راهی باین امر نیست مگر بعون و یاری خداوند عزّ و جلّ.

عالم را سه علامت است

و هم در آن کتاب از حمّاد بن عیسی از حضرت ابی عبد اللّه علیه السلام مروی است که لقمان با پسرش گفت ﴿ لِلْعَالِمِ ثَلاَثُ عَلاَمَاتٍ اَلْعِلْمُ بِاللَّهِ وَ بِمَا يُحِبُّ وَ مَا يَكْرَهُ ﴾ برای مرد عالم سه علامت است یکی علم بخدا و بآن چه خدا دوست می دارد آن را و علم بآن چه خداوند مکروه می شمارد آن را.

معلوم باد علم بخدا شامل علم بوجود خداى تعالى و صفات خدا و مسئله معاد بلکه جمیع عقاید ضروریه می باشد.

ذوق ایمان بسه خصلت است

و نیز در آن کتاب از حضرت امام جعفر صادق بروایت ابن علوان مروی

ص: 164

است که علی علیه السلام فرمود ﴿ لاَ يَذُوقُ اَلْمَرْءُ مِنْ حَقِيقَةِ اَلْإِيمَانِ حَتَّى يَكُونَ فِيهِ ثَلاَثُ خِصَالٍ: اَلْفِقْهُ فِي اَلدِّينِ، وَ اَلصَّبْرُ عَلَى اَلْمَصَائِبِ، وَ حُسْنُ اَلتَّقْدِيرِ فِي اَلْمَعَاشِ ﴾ نمی چشد مرد از حقیقة ایمان تا گاهی که سه خصلت در وی باشد یکی فقاهت در دین و دیگر صبوری بر مصایب و دیگر ترك اسراف و تفتیر در امر معیشت یعنی باید در امر معاش حدّ وسط را ملاحظه کند نه اسراف نماید نه تنگی گیرد بلکه باندازه و قدر معلومی که موافق شرع و عقل باشد مقرّر دارد.

علم مردمان در چهار چیز است

و دیگر در آن کتاب از سفیان بن عینیه مروی است که از حضرت صادق علیه السلام شنیدم می فرمود ﴿ وَجَدْتُ عِلْمَ اَلنَّاسِ كُلِّهِمْ فِي أَرْبَعٍ أَوَّلُهَا أَنْ تَعْرِفَ رَبَّكَ وَ اَلثَّانِيَةُ أَنْ تَعْرِفَ مَا صَنَعَ بِكَ وَ اَلثَّالِثَةُ أَنْ تَعْرِفَ مَا أَرَادَ مِنْكَ وَ اَلرَّابِعَةُ أَنْ تَعْرِفَ مَا يُخْرِجُكَ مِنْ دِينِكَ ﴾ يعنى علم مردمان را تماماً و کلاّ در چهار نوع دیدم یعنی علمی که اسباب رستگاری و فیروزی و بهره مندی و شرف و سعادت در دنیا و آخرت است در این اقسام چهار گانه است اولش این است که بشناسی پروردگار خود را دوّم این است که بشناسی آن چه را از روی رحمت و عنایت سبحانی با تو بپای برده سیّم این است که بشناسی و بدانی که از وجود تو و خلقت تو چه اراده فرموده است چهارم این است که بدانی آن اعمال و افعالی که تو را از دین خودت بیرون می آورد چیست.

در شرف علم عربیت

و دیگر در امالی و بحار الانوار مسطور است که حضرت ابی عبد اللّه صلوات اللّه عليه فرمود ﴿ تَعَلَّمُوا اَلْعَرَبِيَّةَ فَإِنَّهَا كَلاَمُ اَللَّهِ اَلَّذِي يُكَلِّمُ بِهِ خَلْقَهُ وَ نَظِّفُوا اَلْمَاضِغَيْنِ وَ بَلِّغُوا بِالْخَوَاتِيمِ ﴾.

جوهری گوید « ماضغان » بمعنی هر دوزنخ است و دندان بر آن روید و تنظيف آن بسواك و خلال است. صدوق عليه الرحمه بعد از نگارش این خبر می فرماید: ابو سعید ادمی این خبر را روایت کرده است و در آخرش گفته است ﴿ بلغوا بالخواتيم أي اجعلوا الخواتيم في آخر الاصابع ، ولا تجعلوها في أطرافها فانه يروى أنه

ص: 165

من عمل قوم لوط ﴾ علاّمه مجلسی علیه الرحمه می فرماید ممکن است که بعین مهمله باشد ( أي بلّعوا أصابعكم في الخواتيم ) که از بلع باشد و در بیش تر نسخ بغین معجمه است ﴿ أي أبلغوها آخر الأصابع ﴾ باينكه باء را زائده بگیریم و ظاهر چنان می نماید که صدوق اول را باغین معجمه و دوم را بمهمله قرائت کرده باشد.

بالجمله می فرماید علم عربیّت را بیاموزید چه خدای تعالی بزبان عرب با مخلوق خود تکلم فرموده است یعنی حضرت خاتم الانبياء صلی اللّه علیه و آله و سلم در عرب ظاهر شده و قرآن و احکام شرع متین باین زبان نزول و صدور گرفته است و علوم دینیّه شما که شما را ضروری است باین زبان و این علم است.

و دیگر در آن کتاب از زراره و محمّد بن مسلم مروی است که مردی در حضرت ابی عبد اللّه علیه السلام عرض کرد مرا پسری است که دوست می دارد که از مسائل حلال و حرام از تو بپرسد و از آن چه بآن حاجت ندارد سؤال نكند فرمود ﴿ وَ هَلْ يَسْأَلُ اَلنَّاسُ عَنْ شَيْءٍ أَفْضَلَ مِنَ اَلْحَلاَلِ وَ اَلْحَرَامِ ﴾ آیا هیچ چیزی و علمی پرسیده می شود که از مسائل دینیّه و احکام راجعه بحلال و حرام افضل باشد.

تکمیل حقیقت ایمان به سه خصلت است

و نیز در آن کتاب از سلیمان بن عمر از حضرت ابی عبد اللّه از پدر بزرگوارش علیهما السلام مروی است ﴿ لاَ يَسْتَكْمِلُ عَبْدٌ حَقِيقَةَ اَلْإِيمَانِ حَتَّى يَكُونَ فِيهِ خِصَالٌ ثَلاَثٌ اَلتَّفَقُّهُ فِي اَلدِّينِ وَ حُسْنُ اَلتَّقْدِيرِ فِي اَلْمَعِيشَةِ وَ اَلصَّبْرُ عَلَى اَلرَّزَايَا ﴾ هیچ بنده حقیقت ایمان را تکمیل نکند مگر وقتی که سه خصلت در وی باشد یکی تفقه در دین و دیگر رعایت حدّ وسط در امر معیشت و دیگر صبوری بر مصیبت ورزّیت - رزايا جمع رزيئة با همزه است که بمعنی مصیبت است.

در ثواب مذاکره حلال و حرام

و از عبد السلام بن سالم از حضرت صادق علیه السلام مروی است که فرمود ﴿ حَدِيثٌ فِي حَلاَلٍ وَ حَرَامٍ تَأْخُذُهُ مِنْ صَادِقٍ خَيْرٌ مِنَ اَلدُّنْيَا وَ مَا فِيهَا مِنْ ذَهَبٍ وَ فِضَّةٍ ﴾ يك حديث که در حلال و حرام وارد شده و از راوی صادقی اخذ کنی از تمام گنج های طلا و

ص: 166

نقره دنیا و تمام دنیا بهتر است.

در ثواب طلب دین

و نیز از علی بن حماد مسطور است که حضرت امام جعفر صادق علیه السلام مي فرمود ﴿ لاَ يَشْغَلُكَ طَلَبُ دُنْيَاكَ عَنْ طَلَبِ دِينِكَ فَإِنَّ طَالِبَ اَلدُّنْيَا رُبَّمَا أَدْرَكَ وَ رُبَّمَا فَاتَتْهُ فَهَلَكَ بِمَا فَاتَهُ مِنْهَا ﴾ یعنی مشغول نگرداند ترا طلب کردن تو دنیا را از طلب کردن تو دین خودت را چه طلب دنیا بسیار می شود که ادراک می شود و بسیار می شود که هر چه در طلبش سعی کنند حاصلی نیاورد و فوت شود لاجرم بواسطه ترك طلب دین که بسبب طلب امور دنیائی حاصل شده بهلاکت رسد یعنی از طلب دنیا و آخرت هر دو باز مانده باشد و ﴿ خَسِرَ اَلدُّنْيَا وَ اَلْآخِرَةَ ﴾ گردد.

تفقهوا فی دين اللّه

و دیگر در جمله وصيت مفضل بن عمر مي فرمايد ﴿ تَفَقَّهُوا فِي دِينِ اَللَّهِ وَ لاَ تَكُونُوا أَعْرَاباً فَإِنَّ مَنْ لَمْ يَتَفَقَّهْ فِي دِينِ اَللَّهِ لَمْ يَنْظُرِ اَللَّهُ إِلَيْهِ يَوْمَ اَلْقِيَامَةِ وَ لَمْ يُزَكِّ لَهُ عَمَلاً ﴾ در دین و آئین خدای تفقه و آموختن و دانش گیرید و چون اعراب نباشید یعنی مانند آن اعراب که در دین خدای جاهل و در بادیه ضلالت ساکن و غافلند و خدای در حق ایشان می فرماید :﴿ اَلْأَعْرٰابُ أَشَدُّ كُفْراً وَ نِفٰاقاً ﴾ نباشید چه هر کسی در دین خداوند تفقه نجست خداوند او را از نظر رحمت محروم و بسخط و غضب معذّب دارد و هیچ عملی را از وی مقبول ندارد و پسندیده نشمارد اعراب ساکنان بادیه هستند واحدی برای آن نیست و بر اعاریب جمع بسته می شود.

تفقهوا فی الدين

و دیگر در بحار از علی بن ابی حمزه مسطور است که گفت از حضرت ابی عبد اللّه علیه السلام شنیدم می فرمود ﴿ تَفَقَّهُوا فِي اَلدِّينِ فَإِنَّهُ مَنْ لَمْ يَتَفَقَّهْ مِنْكُمْ فَهُوَ أَعْرَابِيٌّ إِنَّ اَللَّهَ عَزَّ وَ جَلَّ يَقُولُ فِي كِتَابِهِ « لِيَتَفَقَّهُوا فِي اَلدِّينِ وَ لِيُنْذِرُوا قَوْمَهُمْ إِذٰا رَجَعُوا إِلَيْهِمْ لَعَلَّهُمْ يَحْذَرُونَ ﴾.

و دیگر از داود بن فرقد از حضرت ابی عبد اللّه علیه السلام مروی است ﴿ ثَلاَثٌ مِنْ عَلاَمَاتِ اَلْمُؤْمِنِ عِلْمُهُ بِاللَّهِ وَ مَنْ يُحِبُّ وَ مَنْ يُبْغِضُ ﴾ سه چیز است که از علامات مؤمن

ص: 167

است یکی علم او بخداوند تعالی و دیگر آن کس را که دوست بباید داشت یا مبغوض شمرد. ممکن است معنی آن باشد که آن کس را که خدایش دوست یا مبغوض می دارد تا معنی چنین است که مؤمن از نور معرفت و فراست ایمان آن کس را که بباید دوست داشت و ایمان را بد و فوّت داد یا آن کس را که منافق و مخرب دین است می شناسد.

علم بخدا افضل عبادات است

و نیز از آن حضرت مروی است که فرمود﴿ أَفْضَلُ اَلْعِبَادَةِ اَلْعِلْمُ بِاللَّهِ ﴾ برترین عبادات شناختن و علم یافتن بوجود و مصنوعات و قدرت و وحدانیت ایزد تعالی است.

شرف حکمت و فقه

و دیگر از سلیمان بن خالد مروی است که از حضرت ابی عبد اللّه علیه السلام پرسیدم از این آیه شریفه ﴿ وَ مَنْ يُؤْتَ اَلْحِكْمَةَ فَقَدْ أُوتِيَ خَيْراً كَثِيراً ﴾ هر کسی را حکمت دادند همانا خیری بسیار باو داده شده است. فرمود : ﴿ إِنَّ اَلْحِكْمَةَ اَلْمَعْرِفَةُ وَ اَلتَّفَقُّهُ فِي اَلدِّينِ فَمَنْ فَقُهَ مِنْكُمْ فَهُوَ حَكِيمٌ وَ مَا أَحَدٌ يَمُوتُ مِنَ اَلْمُؤْمِنِينَ أَحَبَّ إِلَى إِبْلِيسَ مِنْ فَقِيهٍ ﴾ بدرستی که حکمت عبارت از معرفت و تفقه در دین است هر کس از شما فقیه گردد حکیم باشد و هيچ يك از مؤمنان نمی میرد که مرگش را شیطان از مرگ فقیه دوست تر داشته باشد.

معنی حکمت و شرافت آن

معلوم باد پاره ای گفته اند حکمت بمعنی تحقیق علم و اتقان و استواری عمل است و گفته اند حکمت چیزی است که انسان را از جهل و نادانی منع می نماید و بعضی گویند بمعنی اصابت در قول است و بعضی گفته اند بمعنى طاعة اللّه است و نیز گفته اند فقه در دین است و هم در خبر است که حکمت طاعت خدا و معرفت امام و پیشوا باشد.و ابن درید گوید هر چه آدمی را بمکرمت برساند یا از اعمال قبیحه ممنوع دارد حکمت باشد و بعضی بر آن عقیدت رفته اند که حکمت چیزی است که متضمن صلاح دنیا و آخرت باشد و ظاهر از اخبار این است که حکمت عبارت از علومی است که بحق و نافع باشد با عمل بمقتضای آن و گاهی حکمت اطلاق می شود بر علومی که از حضرت باری تعالی بر بندۀ خود بعد از عمل

ص: 168

کردن به آن چه می داند فایض گردد و انشاءِ اللّه تعالی معنی حکمت در مقام خود مذکور می شود.

فوائد حکمت

و هم در آن کتاب مسطور است که از حضرت صادق علیه السلام فرمود : ﴿ اَلْحِكْمَةُ ضِيَاءُ اَلْمَعْرِفَةِ وَ مِيرَاثُ اَلتَّقْوَى وَ ثَمَرَةُ اَلصِّدْقِ وَ مَا أَنْعَمَ اَللَّهُ عَلَى عَبْدٍ بِنِعْمَةٍ أَعْظَمَ وَ أَنْعَمَ وَ أَجْزَلَ وَ أَرْفَعَ وَ أَبْهَى مِنَ اَلْحِكْمَةِ لِلْقَلْبِ قَالَ اَللَّهُ تَعَالَى يُؤْتِي اَلْحِكْمَةَ مَنْ يَشٰاءُ وَ مَنْ يُؤْتَ اَلْحِكْمَةَ فَقَدْ أُوتِيَ خَيْراً كَثِيراً وَ مٰا يَذَّكَّرُ إِلاّٰ أُولُوا اَلْأَلْبٰابِ أَيْ لاَ يَعْلَمُ مَا أَوْدَعْتُ وَ هَيَّأْتُ فِي اَلْحِكْمَةِ إِلاَّ مَنِ اِسْتَخْلَصْتُهُ لِنَفْسِي وَ خَصَصْتُهُ بِهَا وَ اَلْحِكْمَةُ هِيَ اَلنَّجَاةُ وَ صِفَةُ اَلْحَكِيمِ اَلثَّبَاتُ عِنْدَ أَوَائِلِ اَلْأُمُورِ وَ اَلْوُقُوفُ عِنْدَ عَوَاقِبِهَا وَ هُوَ هَادِي خَلْقِ اَللَّهِ إِلَى اَللَّهِ تَعَالَى قَالَ رَسُولُ اَللَّهِ صَلَّى اَللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ لِعَلِيٍّ عَلَيْهِ السَّلاَمُ لَأَنْ يَهْدِيَ اَللَّهُ عَلَى يَدَيْكَ عَبْداً مِنْ عِبَادِهِ خَيْرٌ لَكَ مِمَّا طَلَعَتْ عَلَيْهِ اَلشَّمْسُ مِنْ مَشَارِقِهَا إِلَى مَغَارِبِهَا ﴾ يعنى حكمت ضیاء معرفت و فروغ شناسائی و میراث تقوی و میوۀ راستی است و خداوند منعم حقیقی هیچ بنده ای از بندگانش را نعمتی عطا نفرموده است که با نعمت تر و بزرگ تر و بلندتر و جزیل تر و با فروز تر از حکمت باشد خدای عز و جل می فرماید « می دهد حکمت را بهر کسی که می خواهد و هر کسی را که حکمت داده شد پس بتحقیق که داده شده نیکی بسیار و پند نمی گیرند جز خداوندان دانش » یعنی نمی داند آن چه را که ودیعه نهاده ام و مهیا کرده ام در حکمت مگر کسی که مستخلص داشته ام او را برای نفس خودم و او را بنفس خود اختصاص داده ام ، و حکمت عبارت از ثبات است و صفت مردم حکیم این است که در اوایل امور ثابت و در عواقب امور متوقف باشند و حکیم مردمان را بحضرت یزدان هدایت کند. رسول خدای صلی اللّه علیه و آله و سلم با علی علیه السلام می فرماید اگر خدای تعالی بنده ای از بندگان خدای را بدو دست تو هدایت فرماید نیک تر است از بهر تو از تمام عالم.

مجلسی اعلی اللّه مقامه می فرماید ﴿ ضِيَاءُ اَلْمَعْرِفَةِ ﴾ این اضافه يا بيانيه است يالاميه است و بتقدير اخير مراد نوری است که بسبب معرفت یا علومی که بعد

ص: 169

از معرفت حاصل می شود در دل حاصل می گردد و معنی ﴿ َلثَّبَاتُ عِنْدَ أَوَائِلِ اَلْأُمُورِ ﴾ این است که در فتن حادثه نزد شروع در عملی از اعمال خیر تزلزلی روی ننماید و هم چنین است معنی ﴿ وُقُوفِ عِنْدَ عَوَاقِبِهَا وَ أَوَاخِرُهَا وَ مَا يَتَرَتَّبُ عَلَيْهَا مِنَ الْمَفَاسِدِ الدُّنْيَوِيَّةِ ﴾ در تفسير خلاصة المنهج مسطور است حکمت آن علمی است که بسبب آن در میان القاء رحمانی و وسوسه شیطانی تمیز توان کرد یا این که مراد بحکمت تحقیق علم است و اتقان عمل تا به آن واسطه بدانند چه می باید کرد و بکدام کس می باید داد.

و از حضرت صادق علیه السلام مروی است که مراد بحکمت در این آیه شریفه علم قرآن وفقه است و این قول شامل هر دو قول است. و در حدیث نبوی صلی اللّه علیه و آله و سلم وارد است که خدای تعالی عطا فرمود بمن از حکمت قرآن را و هیچ خانه ای نباشد که چیزی از حکمت در آن نباشد مگر این که خراب و ویران باشد پس فقیه شوید در دین و تعلیم گیرید و جاهل ممیرید پس حکمت جامع خیر دنیا و عقبی است و چون خدای تعالی متاع دنیا را اندك خوانده که ﴿ قُلْ مَتٰاعُ اَلدُّنْيٰا قَلِيلٌ ﴾ و علم و دانش را به بسیاری خیر صفت کرده که ﴿ فَقَدْ أُوتِيَ خَيْراً كَثِيراً ﴾ پس بر مرد عالم واجب است که بملازمت اهل دنیا نپردازد و داغ خدمت و فروتنی ایشان را بر جبین نکشد که اهل دنیا را متاع قلیل و اهل علم را خیر کثیر داده اند.

و در لفظ متاع قليل نسبت بدنيا و خير كثير نسبت بعالم لطیفه ای دیگر است و در تفسیر صافی و کافی از حضرت صادق علیه السلام مروی است که حکمت طاعت خدا و معرفت امام است و هم از حضرت صادق علیه السلام مروی است که معرفت امام دوری گرفتن از معاصی کبیره ایست که خدای تعالی برای مرتکب آن آتش دوزخ را واجب ساخته است ، و علی بن ابراهیم قمی گوید خير كثير معرفت امیر المؤمنين و ائمه معصومین علیهم السلام است و نیز از رسول خدا صلی اللّه علیه و آله و سلم وارد است ﴿ رَأْسُ اَلْحِكْمَةِ مَخَافَةُ اَللَّهِ ﴾ ترس از خدا رأس همه حکمت ها است چه خوف از خداوند تعالی آدمی را از آن چه موجب فساد امر دین و دنیای اوست دور و به آن چه موجب صلاح امر

ص: 170

دنيا و عقبی است نزديك می گرداند.

ابو البقاء در کلیات خود می گوید حکمت بمعنى عدل و علم و حكم و ثبوت و قرآن و انجیل است و بمعنی وضع هر چیزی در موضع خودش و بصواب و سداد آوردن امر است و افعال خدای تعالی چنین است چه بر حسب تقاضاى ملك تصرف می کند و آن چه را خواهد می کند خواه موافق غرض بندگان باشد یا نباشد و حکمت در عرف علماء و حکماء عبارت از استعمال نفس انسانیت می باشد باقتباس علوم نظریه و اكتساب ملکه تامه بر افعال فاضله بقدر طاقت نفس. و بعضی گفته اند حکمت معرفت حقایق است ﴿ على ماهى عليه بقدر الاستطاعة و نفى العلم النافع المعبر عنه بمعرفة مالها و ما عليها المشار اليه بقوله تعالى و من يؤتى الحكمة فقد اوتى خيراً كثيراً ﴾ و حد افراطش جربزه است که عبارت از استعمال فکر است در آن چه شایسته نیست مثل مشابهات و بر وجهی که سزاوار نباشد مثل مخالفت شرائع و حد تفريطش غباوت است که بمعنی تعطیل قوه فكريه و وقوف از اکتساب علم است و این حکمت غیر از حکمتی است که عبارت از علم با موری است که وجود آن از افعال ما می باشد بلکه عبارت از ملکه ایست که افعال متوسطه ما بین افعال جربزه و بلاهت از آن صادر می شود و حکمت بمعنی سنت است.

قتاده گوید وجه این مناسبت این است که حکمت علم و عمل را بهم منتظم می گرداند چنان که سنت قول و فعل را انتظام می بخشد و بمعنی فهم و علم است.

در فواید فقه در دین

و از ابو بصیر از حضرت صادق از پدر بزرگوارش از علی علیهم السلام مروی است که رسول خدای صلی اللّه علیه و آله و سلم فرمود :﴿ نِعْمَ اَلرَّجُلُ اَلْفَقِيهُ فِي اَلدِّينِ إِنِ اُحْتِيجَ إِلَيْهِ نَفَعَ وَ إِنْ لَمْ يُحْتَجْ إِلَيْهِ نَفَعَ نَفْسَهُ ﴾ نيکو مردی است آن کس که در دین خود فقیه گردد اگر دیگران بدو حاجت برند سودمند می شود و اگر حاجتی بدو عرض ندهند خویشتن را سود می رساند.

و هم از حمّاد بن عثمان از آن حضرت از رسول خدا صلی اللّه علیه و آله و سلم مروی است ﴿ إِذَا

ص: 171

أَرَادَ اَللَّهُ بِعَبْدٍ خَيْراً فَقَّهَهُ فِي اَلدِّينِ ﴾ چون خداوند در حق بنده ای اراده خیر بفرماید او را در دین مبین فقیه گرداند.

در زیان مرگ فقیه

و حضرت صادق علیه السلام مي فرمايد ﴿ إِذَا مَاتَ اَلْمُؤْمِنُ اَلْفَقِيهُ ثُلِمَ فِي اَلْإِسْلاَمِ ثُلْمَةٌ لاَ يَسُدُّهَا شَيْءٌ ﴾ چون مؤمنی فقیه ازین جهان بیرون شود ثلمه و رخنه ای در اسلام پدید گردد که هیچ چیز آن را مسدود نگرداند و در تورية است ﴿ عَظِّمِ اَلْحِكْمَةَ فَإِنِّي لاَ أَجْعَلُ اَلْحِكْمَةَ فِي قَلْبِ أَحَدٍ إِلاَّ وَ أَرَدْتُ أَنْ أَغْفِرَ لَهُ فَتَعَلَّمْهَا ثُمَّ اِعْمَلْ بِهَا ثُمَّ اُبْذُلْهَا كَيْ تَنَالَ بِذَلِكَ كَرَامَتِي فِي اَلدُّنْيَا وَ اَلْآخِرَةِ ﴾ حكمت را بزرگ شمار چه من نور و فروغ حکمت را در دل هیچ کس مقرّر نداشته ام مگر این که آمرزش او را اراده فرموده ام پس حکمت را بیاموز و بحكمت عمل کن و بهر کسی شایسته است بیاموز و بکاربند تا در دنیا و آخرت بكرامت من نائل شوى.

لاَ خَيْرَ فِيمَنْ لاَ يَتَفَقَّهُ

و از بشیر دهان مروی است که حضرت صادق علیه السلام فرمود ﴿ لاَ خَيْرَ فِيمَنْ لاَ يَتَفَقَّهُ مِنْ أَصْحَابِنَا يَا بَشِيرُ إِنَّ اَلرَّجُلَ مِنْكُمْ إِذَا لَمْ يَسْتَغْنِ بِفِقْهِهِ اِحْتَاجَ إِلَيْهِمْ فَإِذَا اِحْتَاجَ إِلَيْهِمْ أَدْخَلُوهُ فِي بَابِ ضَلاَلَتِهِمْ وَ هُوَ لاَ يَعْلَمُ ﴾ هیچ خیر و خوبی نیست در آن مردی که از اصحاب ما فقیه نباشد و بمسائل دینیه خود عالم نباشد ای بشیر چون مردی از شما بفقه و علم دین خود از دیگران مستغنی نباشد ناچار بمخالفان و ارباب ضلالت حاجت یابد و چون بآن جماعت حاجت یافت ایشان او را در باب ضلالت و گمراهی خودشان اندر آورند و حال این که ازین حال و این گمراهی و ضلال بی خبر است.

و هم روایت کرده اند که مردی در خدمت آن حضرت عرض کرد فدای تو گردم مردی است که باین امر یعنی امر امامت و شریعت حقه عارف است و ملازمت سرای خویش نماید و با هيچ يك از برادران دینی خود طریق مخالطت و آشنائی نجويد فرمود ﴿ كَيْفَ يَتَفَقَّهُ هَذَا فِي دِينِهِ ﴾ چنین مردی که با این حال باشد چگونه

ص: 172

از مسائل دینیه خود آگاه تواند شد.

لاَ يَسَعُ اَلنَّاسَ حَتَّى يَسْأَلُوا

و هم از آن حضرت مروى است ﴿ لاَ يَسَعُ اَلنَّاسَ حَتَّى يَسْأَلُوا وَ يَتَفَقَّهُوا وَ يَعْرِفُوا إِمَامَهُمْ وَ يَسَعُهُمْ أَنْ يَأْخُذُوا بِمَا يَقُولُ وَ إِنْ كَانَ تَقِيَّةً ﴾ مردمان را آن وسعت اندیشه و گشادگی قلب نیست که از مسائل حلال و حرام و احکام شریعت بپرسند و تفقّه جویند و امام خود را بشناسند لکن آن وسمت خیال و گنجایش قلب و خاطر دارند که آن چه را که می فرماید مأخوذ دارند و اگر چند از روی تقیّه باشد یعنی با این که سؤال کردن و یاد گرفتن و فقه آموختن و امام شناختن مقدّم و اوجب است این جمله را فرو می گذارند لکن هر چه از امام شنیدند یا بایشان رسید اگر چه امام از روی تقیه فرموده باشد فوراً مأخوذ و سند می دارند و حال این که مقصود در آن وقت ملاحظه تقیه بوده است اما اگر فقیه شوند و امام را بشناسند و از حضرتش بپرسند و بازدانند بآن چه نباید گروید نمی گروند و آن چه را شنیدند بهريك بايد عمل کرد از روی علم و فقه عمل می کنند و در هر يك نشاید متروك می گردانند.

أَرْبَعَةٌ لاَ يَشْبَعْنَ مِنْ أَرْبَعَةٍ

و دیگر در اوّل بحار و امالی از قداح از حضرت ابی عبد اللّه سلام اللّه علیه مروی است ﴿ أَرْبَعَةٌ لاَ يَشْبَعْنَ مِنْ أَرْبَعَةٍ: اَلْأَرْضُ مِنَ اَلْمَطَرِ، وَ اَلْعَيْنُ مِنَ اَلنَّظَرِ، وَ اَلْأُنْثَى مِنَ الذَّكَرِ، وَ اَلْعَالِمُ مِنَ اَلْعِلْمِ ﴾ چهار چیز است که از چهار چیز سیر نمی گردد زمین از باران و دیده از دیدار و زن از مرد و دانا از علم.

لاَ سَهَرَ إِلاَّ فِي ثَلاَثٍ

و نیز در هر دو کتاب از سکونی از حضرت صادق از رسول خدای صلی اللّه علیه و آله و سلم مروی است ﴿ لاَ سَهَرَ إِلاَّ فِي ثَلاَثٍ: مُتَهَجِّدٍ بِالْقُرْآنِ ، أَوْ فِي طَلَبِ اَلْعِلْمِ، أَوْ عَرُوسٍ تُهْدَى إِلَى زَوْجِهَا ﴾ شب بیداری جز در سه حال و کار نشاید یکی بیدار ماندن در قرآن خواندن و دیگر در مطالعه و طلب علم از بستر راحت بر کنار ماندن یا در شب زفاف که عروس را بشوهرش کوچ دهند و بانتظار قدوم او چشم از خواب باز داشتن.

ص: 173

و نیز از حضرت صادق علیه السلام مروی است ﴿ لاَ بَأْسَ بِالسَّهَرِ فِي طَلَبِ اَلْعِلْمِ ﴾ اگر در طلب علم چشم از خواب راحت و بستر استراحت بر گیرند باکی نیست.

لاَ تُكْثِرُوا اَلسُّؤَالَ

و دیگر از جابر جعفی مسطور است که گفت از حضرت ابی عبد اللّه علیه السلام شنیدم می فرمود ﴿ يَا أَيُّهَا اَلنَّاسُ اِتَّقُوا اَللَّهَ وَ لاَ تُكْثِرُوا اَلسُّؤَالَ إِنَّمَا هَلَكَ مَنْ كَانَ قَبْلَكُمْ بِكَثْرَةِ سُؤَالِهِمْ أَنْبِيَاءَهُمْ ﴾ اى مردمان از خدای بترسید و فراوان مپرسید چه گروهی از پیشینیان شما بواسطه کثرت پرسش از پیغمبران خودشان بورطه هلاکت در افتادند ﴿ وَ قَدْ قَالَ اَللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ يٰا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا لاٰ تَسْئَلُوا عَنْ أَشْيٰاءَ إِنْ تُبْدَ لَكُمْ تَسُؤْكُمْ ﴾ ای کسانی که ایمان آوردید سؤال مکنید از چیزهائی که اگر آشکار گردد شمارا بد آید شما را ﴿ وَ اِسْأَلُوا عَمَّا اِفْتَرَضَ اَللَّهُ عَلَيْكُمْ وَ اَللَّهِ إِنَّ اَلرَّجُلَ يَأْتِينِي وَ يَسْأَلُنِي فَأُخْبِرُهُ فَيَكْفُرُ وَ لَوْ لَمْ يَسْأَلْنِي مَا ضَرَّهُ ﴾ از مسائل دینیّه ضرورية خود که خدای تعالی بر شما فرض گردانیده و در علم آن مأجور و مثاب و از جهل در آن مسئول و معاقب می شوید سؤال کنید تا بر حلال و حرام و قوانین و احکام دین جاوید ارتسام با خبر گردید سوگند باخدای مردی می آید و از من پرسش می کند و بدو خبر می دهم پس کافر می شود و اگر از من نپرسد هیچ زیانی در امر دین و دنیای او نخواهد داشت يعنی مطالب دقیقه و مسائل لطیفه است که ادراکش از اندازه فهم این مردم بیرون است چون پرسش کنند و جوابی بشنوند عقل و فهم ایشان از دریافت آن قاصر گردد و آخر الامر چنان در اوديۀ تفکر و تحیّر اندر شوند که منجر بكفر شود و حال این که اگر نپرسند و ندانند مسئول و مؤاخذ نیستند و از ندانستن آن زیان نیابند و خدای تعالی می فرماید ﴿ وَ إِنْ تَسْئَلُوا عَنْهٰا حِينَ يُنَزَّلُ اَلْقُرْآنُ تُبْدَ لَكُمْ إِلَى قَوْلِهِ قَدْ سَأَلَهٰا قَوْمٌ مِنْ قَبْلِكُمْ ثُمَّ أَصْبَحُوا بِهٰا كٰافِرِينَ ﴾ و مپرسید از چیزهایی که اگر بپرسند از آن در وقتی که فرود آید قرآن آشکارا کرده شود برای شما و شما اندوهگین شوید تا آن جا که خدای تعالی می فرماید بدرستی که پرسیدند از چیزها گروهی پیش از شما چون ثمود که طلب ناقه کردند و قوم موسی که طلب رؤیت

ص: 174

نمودند و حواریان که خواستار مائده شدند پس گردیدند بآن از کافران یعنی بعد از دیدن معجزه که خواستند و آن نگرویدند و بآن جهت عقوبت بر ایشان نازل گشت بباید شما از حال ایشان عبرت گیرید و بقول فضول اشتغال منمائید تا بمانند این بلیت دچار شوید.

در تفسیر صافی و مجمع البحرین مسطور است که رسول خدای صلی اللّه علیه و آله و سلم روزی خطبه براند و فرمود خدای تعالی اقامت حجّ را بر شما فرض کرد عكاشة بن محسن و بقولى سراقة بن مالك عرض كرد يا رسول اللّه آیا در هر سالی فرض باشد رسول خدای روی از وی بگردانید چندان که دومرّة یا سه دفعه بپرسید رسول خدای فرمود ﴿ وَيْحَكَ وَ مَا يُؤْمِنُكَ أَنْ أَقُولَ نَعَمْ وَ اَللَّهِ وَ لَوْ قُلْتُ نَعَمْ لَوَجَبَتْ وَ لَوْ وَجَبَتْ مَا اِسْتَطَعْتُمْ وَ لَوْ تَرَكْتُمْ كَفَرْتُمْ فَاتْرُكُونِي مَا تَرَكْتُكُمْ فَإِنَّمَا هَلَكَ مَنْ كَانَ قَبْلَكُمْ بِكَثْرَةِ سُؤَالِهِمْ وَ اِخْتِلاَفِهِمْ عَلَى أَنْبِيَائِهِمْ فَإِذَا أَمَرْتُكُمْ بِشَيْءٍ فَأْتُوا مِنْهُ مَا اِسْتَطَعْتُمْ وَ إِذَا نَهَيْتُكُمْ عَنْ شَيْءٍ فَاجْتَنِبُوهُ ﴾ رحمت بر تو باد چه چیز تو را ایمن می دارد اگر بگویم آری سوگند با خدای اگر بگویم همه ساله باید حج نهاد البته واجب خواهد شد و چون همه ساله واجب گردد شما را استطاعت آن نخواهد بود که همه سال اقامت حج نمائید و اگر فرو گذارید کافر می شوید پس تا گاهی که من شما را فرو می گذارم مرا فرو گذار کنید چه آنان که پیش از شما بودند بواسطۀ کثرت پرسیدن و مراودت در خدمت انبیاء خود هلاکت گرفتند پس هر وقت شما را بچیزی امر فرمودم آن چه که استطاعت دارید بآن چه امر یافته اید کار کنید و چون از چیزی نهی فرمودم از آن دوری گزینید.

اِخْتِلاَفُ أُمَّتِي رَحْمَةٌ

و دیگر در بحار الانوار و احتجاج و غير هما از عبد المؤمن انصاری مروی است که در حضرت ابی عبد اللّه علیه السلام عرض کردم جماعتی روایت کنند که رسول خداى صلی اللّه علیه و آله و سلم فرمود﴿ اِخْتِلاَفُ أُمَّتِي رَحْمَةٌ ﴾ يعنى اختلاف امت من رحمت است وسائل ندانست که در این جا معنی اختلاف چیست؟ حضرت صادق علیه السلام فرمود راست

ص: 175

گفته اند عبد المؤمن عرض کرد اگر اختلاف ایشان رحمت باشد پس اجتماع ایشان عذاب خواهد بود فرمود ﴿ لَيْسَ حَيْثُ تَذْهَبُ وَ ذَهَبُوا ﴾ نه چنان است که تو بر آن رفته ای و ایشان رفته اند بلکه اراده فرموده است قول خدای عز و جل را ﴿ فَلَوْ لاٰ نَفَرَ مِنْ كُلِّ فِرْقَةٍ مِنْهُمْ طٰائِفَةٌ لِيَتَفَقَّهُوا فِي اَلدِّينِ وَ لِيُنْذِرُوا قَوْمَهُمْ إِذٰا رَجَعُوا إِلَيْهِمْ لَعَلَّهُمْ يَحْذَرُونَ ﴾ پس چرا بیرون نروند از هر جمعی کثیری از ایشان گروهی بجهاد و دیگران توقف نمایند تا طلب دانش کنند در دین و فقه بیاموزند در خدمت حضرت رسالت صلی اللّه علیه و آله و سلم و باید که فقیهان بيمناك نمايند قوم خود را چون باز گردند بسوی اهل خود و در این عبارت دلیل است بر آن که تفقّه در دین و تعلیم از فروض کفائی است تا شاید که اهل قبیلۀ ایشان حذر کنند از آن چه ترسانیده و بیم داده می شوند بر آن یعنی از معاصی دوری نمایند ﴿ فَأَمَرَهُمْ أَنْ يَنْفِرُوا إِلَى رَسُولِ اَللَّهِ صَلَّى اَللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ فَيَتَعَلَّمُوا، ثُمَّ يَرْجِعُوا إِلَى قَوْمِهِمْ فَيُعَلِّمُوهُمْ، إِنَّمَا أَرَادَ اِخْتِلاَفَهُمْ مِنَ اَلْبُلْدَانِ لاَ اِخْتِلاَفاً فِي دِينِ اَللَّهِ، إِنَّمَا اَلدِّينُ وَاحِدٌ ﴾ می فرماید پس امر فرمود ایشان را که بیرون شوند بحضرت رسول خدای صلی اللّه علیه و آله و سلم و در آستان مبارکش آمد و شد بگیرند و بیاموزند آن گاه بقوم خود باز شوند و ایشان را بیاموزند و ازین اختلاف مقصود گردش در شهرهاست نه اختلاف در دین خدا زیرا که دین خدا یکی است و اختلافی در آن نیست.

بیان اخباری که از حضرت صادق علیه السلام در ثوات هدایت و تعلیم و فضیلت آن وارد است ( ترجیح مداد علماء بر دماء شهداء )

در جلد اوّل بحار الانوار از حضرت ابی عبد اللّه جعفر بن محمّد صادق سلام اللّه عليه مروی است که فرمود :﴿ إِذَا كَانَ يَوْمُ اَلْقِيمَةِ جَمَعَ اَللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ اَلنَّاسَ فِي صَعِيدٍ وَاحِدٍ، وَ وُضِعَتِ اَلْمَوَازِينُ دِمَاءُ اَلشُّهَدَاءِ مَعَ مِدَادِ اَلْعُلَمَاءِ، فَيَرْجَحُ مِدَادُ اَلْعُلَمَاءِ عَلَى دِمَاءِ اَلشُّهَدَاءِ ﴾ چون روز قیامت قیام گیرد یزدان تعالی مردمان را در يك قطعه زمین مرتفع انجمن کند و ترازوها برای سنجیدن بگذارند و خون های شهیدان را با مداد

ص: 176

علماء بسنجند مداد علما بر خون شهیدان فزونی و گرانی گیرد.

معنی آیۀ قُل لِّلَّذِينَ ءَامَنُواْ يَغۡفِرُواْ

و از داود بن کثیر از حضرت ابی عبد اللّه علیه السلام در این قول خدای تعالی ﴿ قُل لِّلَّذِينَ ءَامَنُواْ يَغۡفِرُواْ لِلَّذِينَ لَا يَرۡجُونَ أَيَّامَ ٱللَّهِ ﴾ می فرمود ﴿ قُلْ لِلَّذِينَ مَنَنَّا عَلَيْهِمْ بِمَعْرِفَتِهِمْ أَنْ يَعْرِفُوا اَلَّذِينَ لاَ يَعْلَمُونَ فَإِذَا عَرَفُوهُمْ فَقَدْ غَفَرُوا لَهُمْ ﴾ یعنی بگو با آن کسان که بر ایشان بمعرفت و شناسائی خودمان منّت نهاده ایم یعنی علم و معرفت بایشان عنایت کرده ایم این که آنان را که عالم نیستند بشناسانند و عارف گردانند و چون ایشان را بمعرفت هدایت کردند آمرزیده می شوند.

ثَلاَثَةٌ يَشْفَعُونَ إِلَى اَللَّهِ

دیگر در آن کتاب از هارون بن صدقه از حضرت صادق صلوات اللّه علیه از رسول خدای صلی اللّه علیه و آله و سلم مروی است ﴿ ثَلاَثَةٌ يَشْفَعُونَ إِلَى اَللَّهِ يَوْمَ اَلْقِيَامَةِ فَيُشَفِّعُهُمُ اَلْأَنْبِيَاءُ ثُمَّ اَلْعُلَمَاءُ ثُمَّ اَلشُّهَدَاءُ ﴾ سه طبقه مردم هستند که در روز قیامت در حضرت خداوند لب بشفاعت بر گشایند و شفاعت ایشان مقبول افتد اوّل جماعت انبیای عظام علیهم السلام بعد از ایشان طبقۀ علما و بعد از علما زمرۀ شهداء باشند. در این حدیث مبارك لفظ « فيشفعون » بر صیغه تفعیل است « اى يقبل شفاعتهم ».

ثَلاَثَةٌ مِنْ حَقَائِقِ اَلْإِيمَانِ

و نیز از یونس سند بحضرت ابی عبد اللّه علیه السلام منتهی می شود که در جمله وصایای رسول خدا صلی اللّه علیه و آله و سلم باعلى صلوات اللّه علیه این بود ﴿ يَا عَلِيُّ ثَلاَثَةٌ مِنْ حَقَائِقِ اَلْإِيمَانِ اَلْإِنْفَاقُ مِنَ اَلْإِقْتَارِ وَ إِنْصَافُكَ اَلنَّاسَ مِنْ نَفْسِكَ وَ بَذْلُ اَلْعِلْمِ لِلْمُتَعَلِّمِ ﴾ سه چيز است که از حقیقت ایمان است یکی انفاق ورزیدن در حالت تنگ دستی و ضیق معیشت و دیگر انصاف دادن مردم است از نفس خودت دیگر بذل علم است برای کسی که در طلب علم است.

لاَ يَجْمَعُ اَللَّهُ لِمُنَافِقٍ وَ لاَ فَاسِقٍ

و دیگر در امالی و بحار از ابن صهیب مروی است که از حضرت ابی -

ص: 177

عبد اللّه علیه السلام شنیدم می فرمود ﴿ لاَ يَجْمَعُ اَللَّهُ لِمُنَافِقٍ وَ لاَ فَاسِقٍ حُسْنَ اَلسَّمْتِ وَ اَلْفِقْهَ وَ حُسْنَ اَلْخُلُقِ أَبَداً ﴾ خداوند فراهم نمی گرداند برای مردم منافق یا مردم فاسق حسن سمت و طریقت نیکو و فقه و حسن خلق را هرگز.

آيۀ مَن قَتَلَ نَفسًا

و نیز در آن کتاب از سماعه مروی است که گفت در حضرت ابی عبد اللّه علیه السلام عرض کردم خداوند عزّ و جلّ این آیۀ شریفه را نازل کرده است ﴿ مَن قَتَلَ نَفسًا بِغَيرِ نَفسٍ أَو فَسادٍ فِي الأَرضِ فَكَأَنَّما قَتَلَ النّاسَ جَميعًا وَمَن أَحياها فَكَأَنَّما أَحيَا النّاسَ جَميعًا ﴾ هر كس كسی را بکشد چنان باشد که تمام مردم را کشته باشد و هر کس زنده بگرداند پس گویا چنان است که همه مردم را زنده نموده است فرمود ﴿ مَنْ أَخْرَجَهَا مِنْ ضَلاَلٍ إِلَى هُدًى فَقَدْ أَحْيَاهَا وَ مَنْ أَخْرَجَهَا مِنْ هُدًى إِلَى ضَلاَلٍ فَقَدْ وَ اَللَّهِ أَمَاتَهَا ﴾ هر كس نفسی را از ورطۀ ضلالت بشاه راه هدایت در آورد او را زنده کرده است و هر کس از جاده مستقیم هدایت بچاه سار ضلالت بکشاند سوگند با خدای او را بکشته است.

فضل عالم بر عابد

و دیگر از یونس سند بحضرت ابی عبد اللّه سلام اللّه عليه مي رسد ﴿ قَالَ إِذَا كَانَ يَوْمُ اَلْقِيَامَةِ بَعَثَ اَللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ اَلْعَالِمَ وَ اَلْعَابِدَ فَإِذَا وَقَفَا بَيْنَ يَدَيِ اَللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ قِيلَ لِلْعَابِدِ اِنْطَلِقْ إِلَى اَلْجَنَّةِ وَ قِيلَ لِلْعَالِمِ قِفْ تَشْفَعْ لِلنَّاسِ بِحُسْنِ تَأْدِيبِكَ لَهُمْ ﴾ فرمود چون زمان رستاخیز در آید خدای عز و جلّ عالم و عابد را بر انگیزد چون در پیشگاه خالق مهر و ماه ایستاده گردند با آن کس که بعبادت روزگار

می سپرده است گویند در بهشت شو و با آن کس که عمر خود را در صرف بعلم بکار برده و عالم شده گویند بایست و بسبب حسن تأديب تو ایشان را زبان بشفاعت مردمان بر گشای.

معنى لفظ الم ذلك الكتاب

و دیگر در آن کتاب از ابو بصیر از حضرت ابی عبد اللّه علیه سلام اللّه مروی

ص: 178

است که در این سورۀ مبارکه فرمود : ﴿ الم هُوَ حَرْفٌ مِنْ حُرُوفِ اِسْمِ اَللَّهِ اَلْأَعْظَمِ اَلْمُقَطَّعِ فِي اَلْقُرْآنِ اَلَّذِي يُؤَلِّفُهُ اَلنَّبِيُّ صَلَّى اللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ أَوِ اَلْإِمَامُ فَإِذَا دَعَا بِهِ أُجِيبَ ﴾ يعنى لفظ الم حرفی است از حروف اسم اللّه اعظم مقطع در قرآن مجیدی که پیغمبر یا امام آن را تألیف کرده و چون خدای را بآن بخوانند اجابت می شود ﴿ ذٰلِكَ اَلْكِتٰابُ لاٰ رَيْبَ فِيهِ هُدىً لِلْمُتَّقِينَ ﴾ فرمود بیانی است برای شیعیان ما ﴿ اَلَّذِينَ يُؤْمِنُونَ بِالْغَيْبِ وَ يُقِيمُونَ اَلصَّلاٰةَ وَ مِمّٰا رَزَقْنٰاهُمْ يُنْفِقُونَ ﴾ فرمود : ﴿ مِمَّا عَلَّمْنَاهُمْ يَبُثُّونَ وَ مِمَّا عَلَّمْنَاهُمْ مِنَ اَلْقُرْآنِ يَتْلُونَ ﴾ حضرت صادق می فرماید معنی ﴿ مِمّٰا رَزَقْنٰاهُمْ ﴾ این است که از آن چه ایشان را تعلیم کرده ایم انفاق و پراکنده و مردمان را مستفیض می کنند و از آن چه از علوم قرآن بایشان تعلیم فرموده ایم تلاوت می نمایند و افادت می فرمایند و معنی ظاهر آیۀ شریفه این است که منم خدائی که داناتر از همه ام آن کتابی که ازین پیش بوعدۀ آن اشاره شده بود این کتاب کامل است. و بعضی گویند معنی این است که خدای تعالی کتابی که در کتب مقدم چون تورات و انجیل و غیر آن بنازل ساختن آن وعده فرموده بود این کتاب است که هیچ شکی و شبهتی در آن نیست یعنی از نهایت ظهور حجت و وضوح دلالت به آن مرتبه است که هر کسی در آن اندك تأملی نماید هیچ شکی در وی نیاورد و بداند که وحی الهی است و از روی تحقیق دانا گردد باین که این کتاب مستطاب نيك دلالت کننده و راه راست نمایندۀ بحق است مرجماعتی را که پرهیزکاران هستند یعنی ثابت دارندۀ ایشان را براه راست و این پرهیزکاران کسانی هستند که بدلیل روشن می گروند و تصدیق می کنند به آن چه از ایشان غایب است و مشهود نظر ایشان نیست که حق تعالی است و فرشتگان و تمامت پیمبران و امامان و احوال قیامت و بهشت و دوزخ و معاد جسمانی و جز آن. و با جماع جماعت امامیه ایمان عبارت است از تصدیق باصول خمسه که توحید و عدل و نبوت و امامت و معاد است و اقرار به زبان و در تفسير ائمه عليهم السلام مذکور است که مراد از غیب حضرت صاحب الزمان صلوات اللّه علیه است و پرهیزکاران کسانی هستند که بآن چه پیغمبر صلی اللّه علیه و آله و سلم بیاورد

ص: 179

بگروند و بپا می دارند نماز را که فرض است با جمیع شرایط و ارکان و از آن چه روزی داده ایم ایشان را نفقه می کنند.

مقصود از کتاب علی علیه السلام است

در تفسير علی بن ابراهيم قمى عليه الرحمة مسطور است که ابو بصیر از حضرت ابی عبد اللّه علیه السلام روایت کند که فرمود:﴿ اَلْكِتٰابُ عَلِيٌّ عَلَيْهِ اَلسَّلاَمُ لاَ شَكَّ فِيهِ ﴾ یعنی کتاب که خدای

می فرمايد:﴿ ذَلِكَ اَلْكِتَابِ ﴾ حضرت علی بن ابی طالب علیه السلام است و شکی در آن نیست چنان که از ائمۀ هدی مسطور است که کتاب مبین امیر المؤمنين صلوات اللّه عليهم است.

ثواب معلم خیر

و دیگر در بحار الانوار از جابر از حضرت ابی عبد اللّه علیه السلام مسطور است که فرمود ﴿ مُعَلِّمُ اَلْخَيْرِ يَسْتَغْفِرُ لَهُ دَوَابُّ اَلْأَرْضِ وَ حِيتَانُ اَلْبُحُورِ وَ كُلُّ صَغِيرَةٍ وَ كَبِيرَةٍ فِي أَرْضِ اَللَّهِ وَ سَمَائِهِ ﴾ يعنی كسی كه معلم نيك و خير باشد و مردمان را بخوبی و نیکوئی و علوم صحيحه شرعيه تعلیم نماید. جنبندگان زمین و ماهیان دریا و هر کوچکی و بزرگی که در زمین خدا و آسمان خدا هستند طلب آمرزش نمایند.

فضل مؤمن عالم بر صائم قائم

و نیز از این اسباط سند بحضرت ابی عبد اللّه سلام اللّه علیه می رسد که حضرت امیر المؤمنين سلام اللّه عليه فرمود :﴿ اَلْمُؤْمِنُ اَلْعَالِمُ أَعْظَمُ أَجْراً مِنَ اَلصَّائِمِ اَلْقَائِمِ اَلْغَازِي فِي سَبِيلِ اَللَّهِ وَ إِذَا مَاتَ ثُلِمَ فِي اَلْإِسْلاَمِ ثُلْمَةٌ لاَ يَسُدُّهَا شَيْءٌ إِلَى يَوْمِ اَلْقِيَامَةِ ﴾ يعنی مؤمنی که عالم باشد از کسی که روز بروزه گذارد و شب بعبادت بسپارد و در راه خدا جهاد نماید اجرش عظیم تر و مزدش بزرگ تر است و چون مؤمن عالم بمیرد ثلمه و شکستی در ارکان اسلام رخنه بیفکند که هیچ چیزش تا قیامت مسدود نگرداند. ثلمه بضم اول فرجه ایست که از بنیان شکسته و ویران شده نمودار آید.

ص: 180

اجر معلم خیر

و هم از ابو بصیر مروی است که از حضرت ابی عبد اللّه علیه السلام شنیدم می فرمود: ﴿ مَنْ عَلَّمَ خَيْراً فَلَهُ مِثْلُ أَجْرِ مَنْ عَمِلَ بِهِ ﴾ یعنی هر کس چیزی را بیاموزد او را مزد همان کسی باشد که بآن عمل کند عرض کردم اگر دیگری را تعلیم نماید همین اجر برای او جاری است فرمود :﴿ إِنْ عَلَّمَهُ اَلنَّاسَ كُلَّهُمْ جَرَى لَهُ ﴾ یعنی اگر بتمامت مردمان بیاموزد اجر عمل ایشان را دریابد عرض کردم اگر بمیرد همین اجر او راست فرمود ﴿ وَ إِنْ مَاتَ ﴾ اگرچه بمیرد همین حکم را دارد و این اجر و مزد را روحش دریابد.

و دیگر از حماد حارثی از حضرت ابی عبد اللّه علیه السلام مروی است که رسول خدای صلی اللّه علیه و آله و سلم فرمود ﴿ يَجِيءُ اَلرَّجُلُ يَوْمَ اَلْقِيَامَةِ وَ لَهُ مِنَ اَلْحَسَنَاتِ كَالسَّحَابِ اَلرُّكَامِ أَوْ كَالْجِبَالِ اَلرَّوَاسِي فَيَقُولُ يَا رَبِّ أَنَّى لِي هَذَا وَ لَمْ أَعْمَلْهَا فَيَقُولُ هَذَا عِلْمُكَ اَلَّذِي عَلَّمْتَهُ اَلنَّاسَ يُعْمَلُ بِهِ مِنْ بَعْدِكَ ﴾ یعنی می آید مردی در روز قیامت و چون ابرهای متراکم بر روی هم نشسته یا کوه های بلند کلان از بهرش حسنات باشد آن شخص عرض می کند این جمله حسنات از کجا از بهر من حاصل شد و حال این که این عمل را من ننموده ام می گویند این عمل تو است که مردمان را بیاموختی و ایشان بعداز تو بآن عمل نمودند.

ايضاً فضل عالم بر عابد

و دیگر از قداح از حضرت ابی عبد اللّه علیه السلام مروی است که رسول خدای صلی اللّه علیه و آله و سلم فرمود ﴿ فَضْلُ اَلْعَالِمِ عَلَى اَلْعَابِدِ كَفَضْلِ اَلْقَمَرِ عَلَى سَائِرِ اَلنُّجُومِ لَيْلَةَ اَلْبَدْرِ ﴾ فضیلت و برتری مردم دانا بر عابد مثل فضل و فزونی ماه شب چهار ده است بر دیگر ستارگان.

تقدم عالم بر عابد

و نیز در آن کتاب از جعفر بن محمّد صادق عليهما السلام مروی است که فرمود:﴿ يَأْتِي صَاحِبُ اَلْعِلْمِ قُدَّامَ اَلْعَابِدِ بِرَبْوَةٍ مَسِيرَةَ خَمْسِ مِائَةِ عَامٍ ﴾ یعنی در روزگار قیامت

ص: 181

کسی که صاحب علم و دانش است پانصد سال برتر و پیش تر از عابد می آید. ربوة مثلثة آن چه مرتفع باشد از زمین می باشد و شاید مراد این باشد که عالم در مکانی مرتفع که محل استقرار و موضع شرف ایشان است پانصد سال پیش از عابد می آید یا این که بلندی آن زمین از دیگر اراضی بمساحت پانصد سال است یا این که عالم و عابد در محشر رهسپر می شوند و عالم در جلو عابد بقدر پانصد سال راه برتری دارد.

ايضاً در فضیلت عالم بر عابد و عابد بر غير عابد

و هم از آن حضرت از پیغمبر صلی اللّه علیه و آله و سلم مروی است ﴿ إِنَّ فَضْلَ اَلْعَالِمِ عَلَى اَلْعَابِدِ كَفَضْلِ اَلشَّمْسِ عَلَى اَلْكَوَاكِبِ وَ فَضْلَ اَلْعَابِدِ عَلَى غَيْرِ اَلْعَابِدِ كَفَضْلِ اَلْقَمَرِ عَلَى اَلْكَوَاكِبِ ﴾ فزونی عالم بر عابد چون فزونی آفتاب است بر دیگر ستارگان و فزونی عابد بر غير عابد مثل فضل ماه است بر دیگر ستاره ها . معلوم باد چون ماه و جمله کواکب کسب نور از هور می نمایند معلوم می شود که مقام عالم چیست.

فضل عالم بر عابد و زاهد

و نیز از محمّد برقی سند بحضرت ابی عبد اللّه می رسد که فرمود : ﴿ عَالِمٌ أَفْضَلُ مِنْ أَلْفِ عَابِدٍ وَ أَلْفِ زَاهِدٍ ﴾ يك شخص عالم از هزار تن عابد و هزار نفر زاهد افضل است و فرمود ﴿ عَالِمٌ يُنْتَفَعُ بِعِلْمِهِ أَفْضَلُ مِنْ عِبَادَةِ سَبْعِينَ أَلْفَ عَابِدٍ ﴾ شخص عالم که از علمش سودمند گردند افضل است از عبادت هفتاد هزار عابد.

فضل نماز عالم بر نماز عابد

و در آن کتاب از بزنطی سند بآن حضرت می رسد ﴿ رَكْعَةٌ يُصَلِّيهَا اَلْفَقِيهُ أَفْضَلُ مِنْ سَبْعِينَ أَلْفَ رَكْعَةٍ يُصَلِّيهَا اَلْعَابِدُ ﴾ يك ركعت نمازی را که شخص فقیه بگذارد از هفتاد هزار رکعت نمازی که عابد بسپارد افضل است و جهت این آن است که آن نمازی را که شخص عالم می گذارد از روی علم و عرفان و حضور قلب و ملاحظه دقایق و حقایق آن است اما تواند بود که شخص عابد از آن دقایق و معارف بی خبر و جاهل باشد و در حقیقت عبادتی بحسب عادت است.

ثواب کلمه حق راندن

و دیگر از عبد الرحمن بن ابی عبد اللّه از حضرت ابی عبد اللّه عليه صلوات اللّه

ص: 182

مروى است ﴿ لاَ يَتَكَلَّمُ اَلرَّجُلُ بِكَلِمَةِ حَقٍّ يُؤْخَذُ بِهَا إِلاَّ كَانَ لَهُ مِثْلُ أَجْرِ مَنْ أَخَذَ بِهَا وَ لاَ يَتَكَلَّمُ بِكَلِمَةِ ضَلاَلٍ يُؤْخَذُ بِهَا إِلاَّ كَانَ عَلَيْهِ مِثْلُ وِزْرِ مَنْ أَخَذَ بِهَا ﴾ هیچ مردی بكلمتی حق سخن نکند که آن کلمه حق را مأخوذ دارند مگر این که برای آن شخص گوینده همان اجر باشد که آن کس که اخذ کرده است دارد و تکلم ننماید بكلمۀ ضلالی که مأخوذ دارند آن را مگر این که وزرو و بال کسی که آن را اخذ نموده است بروی باشد.

معنی آیۀ قُوا أَنْفُسَكُمْ وَ أَهْلِيكُمْ ناراً

و نیز در آن کتاب از سلیمان بن خالد مروی است که بحضرت ابی عبد اللّه علیه السلام عرض کردم مرا اهل بیتی هستند که بسخن من گوش می دهند آیا ایشان را باین امر یعنی بامر امامت و تشیع دعوت کنم فرمود آری خدای تعالی می فرماید در کتاب خود : ﴿ يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا قُوا أَنْفُسَكُمْ وَ أَهْلِيكُمْ ناراً وَقُودُهَا النّاسُ وَ الْحِجارَةُ ﴾ ای کسانی که ایمان آوردید نگهدارید نفس های خود را و اهالی خود را از آتشی که هیزم آن مردمان هستند و سنگ کبریت و می شود مراد بحجاره اصنام و بت ها باشد.

جهت تغيير احوال

و دیگر از حمران مردی است که بحضرت ابی عبد اللّه عرض كردم ﴿ اصلحك اللّه ﴾ از تو پرسش بکنم فرمود آری عرض کردم من بر حال و حالتی بودم و امروز بر حالی دیگر هستم چه ازین پیش بر آن حال بودم که بزمینی اندر می شدم و يك مرد و دو مرد و زن را دعوت می کردم و خدای هر کسی را می خواست می رهانید و نجات می داد و امروز احدی را نمی خوانم فرمود : ﴿ وَ مَا عَلَيْكَ أَنْ تُخَلِّيَ بَيْنَ اَلنَّاسِ وَ بَيْنَ رَبِّهِمْ فَمَنْ أَرَادَ اَللَّهُ أَنْ يُخْرِجَهُ مِنْ ظُلْمَةٍ إِلَى نُورٍ أَخْرَجَهُ ﴾ يعنى بحثی بر تو نمی رود که مردمان را با خدای خودشان بگذاری پس هر کسی را که خود بخواهد از ظلمت غوايت و ضلالت بنور و فروز هدایت و دلالت در آورد خواهد آورد پس از آن فرمود : ﴿ وَ لاَ عَلَيْكَ إِنْ آنَسْتَ مِنْ أَحَدٍ خَيْراً أَنْ تَنْبِذَ إِلَيْهِ اَلشَّيْءَ نَبْذاً ﴾ و هیچ بحثی بر تو نیست

ص: 183

که اگر در کسی خیری را نگران شوی و مأنوس شوی و گزیده نمائی این که چیزی را بدو بیفکنی شاید معنی این باشد که اگر در شخصی خیری و سعادتی بینی و او را افادت و هدایتی نمائی مورد بحث نباشی.

معنی آیۀ وَ مَنْ أَحْيٰاهٰا

عرض کردم از این قول خدای مرا خبر فرمای ﴿ وَ مَنْ أَحْيٰاهٰا فَكَأَنَّمٰا أَحْيَا اَلنّٰاسَ جَمِيعاً ﴾ هر کسی نفسی را زنده دارد گویا تمام مردم را زنده داشته است ؟ فرمود : ﴿ مِنْ حَرَقٍ أَوْ غَرَقٍ أَوْ غَدَرٍ ﴾ یعنی زنده دارد از سوختن یا غرق شدنی یا از غدر و مکیدتی پس از آن سکوت نمود و از آن پس فرمود ﴿ تَأْوِيلُهَا اَلْأَعْظَمُ أَنْ دَعَاهَا فَاسْتَجَابَتْ لَهُ ﴾ تأويل بزرگ تر این آیه و زنده داشتن او این است که وی را براه راست بخواند و نفس او اجابت نماید.

در حفظ مراتب علما

و دیگر در کتاب بحار از حرث بن المغيرة مروى است که گفت حضرت ابی عبد اللّه صلوات اللّه علیه در بعضی از طرق مدینه شب هنگام مرا بدید و فرمود ای حارث عرض کردم نعم فرمود ﴿ قُلْتَ لَتُحْمَلَنَّ ذُنُوبُ سُفَهَائِكُمْ عَلَى عُلَمَائِكُمْ ﴾ همانا حمل می کنیم گناهان سفهاء و خوار مایگان شما را بر علمای شما پس از آن آن حضرت بگذشت و من بخدمتش روی نهادم و رخصت بجستم و بحضرتش تشرّف جسته عرض کردم فدایت شوم از چه فرمودی ذنوب سفهای شما را بر علمای شما حمل می کنیم همانا ازین فرمایش امری بزرگ مرا در سپرد فرمود ﴿ نَعَمْ مَا يَمْنَعُكُمْ إِذَا بَلَغَكُمْ عَنِ اَلرَّجُلِ مِنْكُمْ مَا تَكْرَهُونَهُ مِمَّا يَدْخُلُ عَلَيْنَا بِهِ اَلْأَذَى وَ اَلْعَيْبُ عِنْدَ اَلنَّاسِ أَنْ تَأْتُوهُ فَتُؤَنِّبُوهُ وَ تَعِظُوهُ وَ تَقُولُوا لَهُ قَوْلاً بَلِيغاً ﴾ آری چه چیز باز می دارد شما را چون برسد شما را از مردی از شما آن چه را که مکروه می شمارید از آن چیزها که موجب اذّیت ما و نکوهش ما نزد مردمان می شود تا بدو شوید و او را از کار و کردار بازگشت دهید و موعظتش نمائید و با قولی بلیغ بدو سخن کنید یعنی از چه روی آن کسان را که در حق ما سخنان نکوهش آمیز می گویند به پند

ص: 184

و موعظت سخن نمی کنید و حجت بر ایشان اقامت نمی نمائید تا از افعال و اقوال خویش بازگشت جویند عرض کردم چون چنین کنیم از ما نمی پذیرند و ما را اطاعت نمی کنند فرمود ﴿ فَإِذَنْ فَاهْجُرُوهُ عِنْدَ ذَلِكَ وَ اِجْتَنِبُوا مُجَالَسَتَهُ ﴾ چون او را باین حال و مقال دیدید و پند شما را نشنید از وی دوری گیرید و از مجالست او اجتناب کنید.

عذاب راهنمای بضلال

و دیگر از حضرت صادق علیه السلام از رسول خدای صلی اللّه علیه و آله و سلم مروی است که فرمود ﴿ مَنْ دَعَا إِلَى ضَلاَلٍ لَمْ يَزَلْ فِي سَخَطِ اَللَّهِ حَتَّى يَرْجِعَ مِنْهُ ﴾ هر کسی دعوت بضلالت نماید همیشه در خشم و سخط خداوند تعالی است تا گاهی که از آن کردار باز گردد.

زكوة علم تعليم باهل است

و نیز از حضرت صادق علیه السلام مروی است ﴿ لِكُلِّ شَيْءٍ زَكَاةٌ وَ زَكَاةُ اَلْعِلْمِ أَنْ يُعَلِّمَهُ أَهْلَهُ ﴾ برای هر چیزی زکوتی است و زکوة علم این است که اهل خود را آموزگاری کنید.

لزوم حدیث راندن برای اهل خود

و هم از آن حضرت مروی است که مردی در خدمت حضرت ابی جعفر علیه السلام در آمد و عرض کرد ﴿ رَحِمَكَ اَللَّهُ ﴾ اهل خود را حدیث برانم فرمود آری بدرستی که خدای تعالی می فرماید

﴿ يٰا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا قُوا أَنْفُسَكُمْ وَ أَهْلِيكُمْ نٰاراً وَ قُودُهَا اَلنّٰاسُ وَ اَلْحِجٰارَةُ ﴾ و مي فرمايد ﴿ وَ أْمُرْ أَهْلَكَ بِالصَّلاٰةِ وَ اِصْطَبِرْ عَلَيْهٰا ﴾.

توافق قول و فعل موجب نجات است

و دیگر در بحار از مفضل مروی است که در حضرت ابی عبد اللّه صادق صلوات اللّه عليه عرض کردم بچه چیز شخصی که رستگار می شود و ناجی است می توان شناخت ؟ فرمود ﴿ مَنْ كَانَ فِعْلُهُ لِقَوْلِهِ مُوَافِقاً فَأَثْبَتَ لَهُ اَلشَّهَادَةَ وَ مَنْ لَمْ يَكُنْ فِعْلُهُ لِقَوْلِهِ مُوَافِقاً فَإِنَّمَا ذَلِكَ مُسْتَوْدَعٌ ﴾ هر کسی کردارش با گفتارش موافق باشد رستگار

ص: 185

می گردد و هر کسی فعلش با قولش یکسان نباشد این علم و ایمان را بودیعت داشته باشد و از آن بعد باندك انقلاب و فتنه از وی مسلوب و متروك شود.

علم و عمل و تعلیم با یدللّه باشد

و دیگر از حفص مروی است که حضرت ابی عبد اللّه علیه السلام فرمود ﴿ يَا حَفْصُ مَا مَنْزِلَةُ اَلدُّنْيَا مِنْ نَفْسِي إِلاَّ بِمَنْزِلَةِ اَلْمَيْتَةِ، إِذَا اُضْطُرِرْتُ إِلَيْهَا أَكَلْتُ مِنْهَا يَا حَفْصُ إِنَّ اَللَّهَ تَبَارَكَ وَ تَعَالَى عَلِمَ مَا اَلْعِبَادُ عَامِلُونَ ﴾ و این حدیث مبارك در ضمن مواعظ حضرت صادق علیه السلام مشروحاً مبسوط است و در ضمن این حدیث می فرماید ﴿ وَ مَنْ تَعَلَّمَ وَ عَمِلَ وَ عَلَّمَ لِلَّهِ دُعِيَ فِي مَلَكُوتِ اَلسَّمَاوَاتِ عَظِيماً فَقِيلَ لَهُ تَعَلَّمَ لِلَّهِ وَ عَمِلَ لِلَّهِ وَ عَلَّمَ لِلَّهِ ﴾ علاّمه مجلسى اعلى اللّه مقامه می فرماید لفظ « من » در ﴿ مَا مَنْزِلَةُ اَلدُّنْيَا مِنْ نَفْسِي ﴾ یا بمعنی فی می باشد یا از برای تبعیض است « ای منازل نفسی » چه برای نفس برای نزول اشیاء بحسب درجات و منازل آن ها نزد شخص مواطن و منازلی است در نفس و مقصود از نگارش این حدیث بیان فضیلت علم و عمل است.

بیان اخباری که از حضرت صادق سلام اللّه عليه در استعمال علم و اخلاص در طلب علم وارد است

در اصول کافی از حضرت ابی عبد اللّه علیه السلام مروى است ﴿ طَلَبُ اَلْعِلْمِ فَرِيضَةٌ ﴾ آموختن علم فرض و واجب است. و هم پسر ابو حمزه از آن حضرت روایت کند که فرمود ﴿ تَفَقَّهُوا فِي اَلدِّينِ فَإِنَّهُ مَنْ لَمْ يَتَفَقَّهْ مِنْكُمْ فَهُوَ أَعْرَابِيٌّ إِنَّ اَللَّهَ عَزَّ وَ جَلَّ يَقُولُ فِي كِتَابِهِ « لِيَتَفَقَّهُوا فِي اَلدِّينِ وَ لِيُنْذِرُوا قَوْمَهُمْ إِذٰا رَجَعُوا إِلَيْهِمْ لَعَلَّهُمْ يَحْذَرُونَ ﴾ و باين تقریب مسطور شد.

تأکید در فقه آموختن

و نیز در آن کتاب از ابان بن تغلب از حضرت ابی عبد اللّه علیه السلام مسطور است که فرمود ﴿ لَوَدِدْتُ أَنَّ أَصْحَابِي ضُرِبَتْ رُؤُسُهُمْ بِالسِّيَاطِ حَتَّى يَتَفَقَّهُوا ﴾ دوست می دارم که با تازیانه بر سر اصحابم بزنند تا تفقه جویند

ص: 186

عمل باید از روی ورع باشد

در جلد اوّل بحار الانوار از ازدی مروی است که حضرت ابی عبد اللّه علیه السلام فرمود ﴿ أَبْلِغْ مَوَالِيَنَا عَنَّا اَلسَّلاَمَ، وَ أَخْبِرْهُمْ أَنَّا لَنْ نُغْنِيَ عَنْهُمْ مِنَ اَللَّهِ شَيْئاً إِلاَّ بِعَمَلٍ، وَ أَنَّهُمْ لَنْ يَنَالُوا وَلاَيَتَنَا إِلاَّ بِعَمَلٍ أَوْ وَرَعٍ، وَ أَنَّ أَشَدَّ اَلنَّاسِ حَسْرَةً يَوْمَ اَلْقِيَامَةِ مَنْ وَصَفَ عَدْلاً ثُمَّ خَالَفَهُ إِلَى غَيْرِهِ ﴾ بدوستان و موالی ما از ما سلام برسان و ایشان را خبر گوی که ما از ایشان منصرف نمی شویم و باز نمی گردانیم از ایشان از خدای چیزی را مگر بعمل و ایشان بولایت ما قائل نمی گردند مگر بعمل یا ورع و در روز قیامت شدید ترین مردمان از حیثیت حسرت کسی است که عدل را وصف کند و عملش را با دیگری گذارد.

تكاليف تعليم

و هم در آن کتاب از حضرت جعفر بن محمّد از پدر بزرگوارش علیها السلام مروی است که مردی بحضرت پیغمبر صلی اللّه علیه و آله و سلم مشرف شد و عرض کرد ای رسول خدای ﴿ مَا حَقُّ اَلْعِلْمِ قَالَ اَلْإِنْصَاتُ لَهُ قَالَ ثُمَّ مَهْ قَالَ اَلاِسْتِمَاعُ لَهُ قَالَ ثُمَّ مَهْ قَالَ اَلْحِفْظُ لَهُ قَالَ ثُمَّ مَهْ قَالَ ثُمَّ اَلْعَمَلُ بِهِ قَالَ ثُمَّ مَهْ قَالَ ثُمَّ نَشْرُهُ ﴾ چیست حق علم فرمود گوش سپردن بآن عرض کرد پس از آن چیست فرمود بگوش آوردن آن عرض کرد بعد از آن فرمود بخاطر سپردن آن عرض کرد بعد از آن فرمود از آن پس عمل کردن بآن عرض کرد پس از آن فرمود بعد از آن انتشار دادن علم است.

فواید عمل بعلم

و نیز در آن کتاب از حفص مروی است که حضرت ابی عبد اللّه علیه السلام فرمود ﴿ مَنْ عَمِلَ بِمَا عَلِمَ كُفِيَ مَا لَمْ يَعْلَمْ ﴾ هر کسی بآن چه می داند عمل نماید آن چه را که نداند کفایت کرده

می شود یعنی خداوند بدون رنج و تعب بدو می آموزد.

معنى آيۀ فَكُبْكِبُوا فِيهَا

و هم از آن حضرت در قول خدای عزّ و جلّ ﴿ فَكُبْكِبُوا فِيهَا هُمْ وَالْغَاوُونَ ﴾ می فرمود ﴿ مَنْ وَصَفَ عَدْلاً ثُمَّ خَالَفَهُ إِلَى غَيْرِهِ ﴾ يعنی ایشان آنان باشند که برای

ص: 187

دیگران توصیف عدل را نمایند لکن خود بعدل نروند و با دیگری گذارند. و نیز در آن کتاب در معنی این آیه شریفه رسیده است که ایشان بنی امیّه و غاوون بنی فلان هستند. و در روایت هشام بن سعید است که فرمود غاوون همان کسان هستند که حق را شناختند و بر خلاف حق کار کردند .

حسرت سود نیافتن بعلم

و هم در آن کتاب از مفضّل از آن حضرت مروی است ﴿ إِنَّ اَلْحَسْرَةَ وَ اَلنَّدَامَةَ وَ اَلْوَيْلَ كُلَّهُ لِمَنْ لَمْ يَنْتَفِعْ بِمَا أَبْصَرَ وَ مَنْ لَمْ يَدْرِ اَلْأَمْرَ اَلَّذِي هُوَ عَلَيْهِ مُقِيمٌ أَ نَفْعٌ هُوَ لَهُ أَمْ ضَرَرٌ ﴾ بدرستی که حسرت و پشیمانی و رنج و عذاب بتمامت برای آن کس باشد که بآن چه بیناست سودمند نشود و برای آن کس باشد که بر آن امری که بآن مقیم است دانا نباشد که آیا این امر او را سود می رساند یا زیان و لخت اخیر این حدیث شریف ازین پیش مسطور شد.

العلم اصل كل حال

و نیز در آن کتاب مسطور است که حضرت صادق علیه السلام فرمود ﴿ اَلْعِلْمُ أَصْلُ كُلِّ حَالٍ سَنِيٍّ وَ مُنْتَهَى كُلِّ مَنْزِلَةٍ رَفِيعَةٍ وَ لِذَلِكَ قَالَ اَلنَّبِيُّ صَلَّى اَللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ طَلَبُ اَلْعِلْمِ فَرِيضَةٌ عَلَى كُلِّ مُسْلِمٍ وَ مُسْلِمَةٍ أَيْ عِلْمِ اَلتَّقْوَى وَ اَلْيَقِينِ ﴾ یعنی علم و دانش اصل و بیخ و ریشه هر حالی روشن و پایان هر درجه رفیعه ایست برای این مقام و شأن و رتبت است که رسول خدا صلی اللّه علیه و آله و سلم می فرماید طلب علم بر هر مردی مسلم و زنی مسلمه واجب است یعنی علم تقوى و دين.

ثواب و فایده زهد

و نیز در آن کتاب از هیثم بن واقد از حضرت ابی عبد اللّه علیه السلام مروی است ﴿ مَنْ زَهِدَ فِي اَلدُّنْيَا أَثْبَتَ اَللَّهُ اَلحِكْمَةَ فِي قَلْبِهِ وَ أَنْطَقَ بِهَا لِسَانَهُ وَ بَصَّرَهُ عُيُوبَ اَلدُّنْيَا دَاءَهَا وَ دَوَاءَهَا وَ أَخْرَجَهُ مِنَ اَلدُّنْيَا سَالِماً إِلَى دَارِ اَلسَّلاَمِ ﴾ هر کس در دنیا و اموال این جهان فانی زاهد گرد خداوند حکمت را در دلش ثابت کند و زبانش را بحکمت ناطق گرداند و عیوب دنیا و درد و درمانش را بدو بنماید و بچشم بصیرتش

ص: 188

اندر آورد و خداوند او را از دنیا سالم بدار السلام بیرون آورد یعنی بدون آلایش معاصی و فریب بزیور و زیب این سرای اریب بدیگر سرایش در بهشت در آورد.

حسرت عدل نورزیدن

و نیز در آن کتاب از ابن یعفور مسطور است که حضرت ابی عبد اللّه علیه السلام فرمود ﴿ مَنْ وَصَفَ عَدْلاً وَ خَالَفَهُ إِلَى غَيْرِهِ كَانَ عَلَيْهِ حَسْرَةً يَوْمَ اَلْقِيَامَةِ ﴾ و ترجمۀ این حديث باندك اختلافی مسطور شد.

در افعال خود طالب اشتهار نیاید بود

و نیز در آن کتاب از حفص بن البختری مروی است که حضرت ابی عبد اللّه روایت کرد که امیر المؤمنين علیه السلام با كميل بن زیاد نخمی فرمود ﴿ تَبَذَّلْ وَ لاَ تَشَهَّرْ وَ وَارِ شَخْصَكَ لاَ تَذَكَّرْ وَ تَعَلَّمْ فَاعْمَلْ وَ اُسْكُتْ تَسْلَمْ تَسُرُّ اَلْأَبْرَارَ وَ تَغِيظُ اَلْفُجَّارَ وَ لاَ عَلَيْكَ إِذَا عَرَّفَكَ اَللَّهُ دِينَهُ أَنْ لاَ تَعْرِفَ اَلنَّاسَ وَ لاَ يَعْرِفُونَكَ ﴾ بذل و بخشش كن وجود و کرم خود را آشکار مدار و تا توانی خویشتن را پوشیده بدار و مذکور مدار و بیاموز و بعلم خود عمل کن و خاموشی گزین تا سالم بمانی نیکوان را مسرور و فاجران را خشمناك بدار و چون خداوندت بنور دین خود و فروز ایمان بر خوردار فرمود هیچ بحثی و فرقی برای تو نیست که تو مردمان را نشناسی و مردمان در تو شناسا نباشند.

عالمی که بعلم خود سودمند نشود معذب است

و نیز آن حضرت يعنی حضرت صادق علیه السلام فرمود ﴿ أَشَدُّ اَلنَّاسِ عَذَاباً عَالِمٌ لاَ يُنْتَفَعُ مِنْ عِلْمِهِ بِشَيْءٍ ﴾ سخت ترین مردمان از حیثیت معذب گردیدن آن عالمی است که مردمان بعلم او سودمند نشوند.

علم بدون عمل نفع نمی رساند

و دیگر فرمود ﴿ تَعَلَّمُوا مَا شِئْتُمْ أَنْ تَعَلَّمُوا فَلَنْ يَنْفَعَكُمُ اَللَّهُ بِالْعِلْمِ حَتَّى تَعْمَلُوا بِهِ لِأَنَّ اَلْعُلَمَاءَ هِمَّتُهُمُ اَلرِّعَايَةُ وَ اَلسُّفَهَاءُ هِمَّتُهُمُ اَلرِّوَايَةُ ﴾ بیاموزید چندان که

ص: 189

خواهید که بیاموزید چه خداوند تعالی هرگز شما را بعلم سودمند نگرداند مگر این که بعلم خود عمل نمائید چه همت علماء رعایت است يعنی تربیت و تعلیم و عمل نیکوست و همت سفهاءِ روایت است يعنی روایت علم و عمل نمودن بعلم است.

علمی که خواهند اسباب تباهی باشد زیان آتش دارد

و در ضمن حدیثی که در عیون اخبار از هروی از حضرت رضا سلام اللّه علیه ما را روایت رسیده است که فرمود: ﴿ مَنْ تَعَلَّمَ عِلْماً لِيُمَارِيَ بِهِ اَلسُّفَهَاءَ أَوْ يُبَاهِيَ بِهِ اَلْعُلَمَاءَ أَوْ لِيُقْبِلَ بِوُجُوهِ اَلنَّاسِ إِلَيْهِ فَهُوَ فِي اَلنَّارِ ﴾ هر کسی علمی را بیاموزد و قصدش آن باشد که به نیروی آن با سفهاء قوم مجادلت نماید یا با علمای قوم مباهات جوید یا روی مردمان را بخود آورد جایش در آتش است. حضرت رضا علیه السلام فرمود جدم علیه السلام راست گفته است آیا می دانی سفهاء کدام مردم باشند عرض کردم یا ابن رسول اللّه نمی دانم فرمود ﴿ هُمْ قُصَّاصٌ مِنْ مُخَالِفِينَا ﴾ ایشان قصاص مخالفان ما هستند

می دانی علماء کدام کس باشند عرض کردم یا ابن رسول اللّه نمی دانم فرمود علمای آل محمّد صلی اللّه علیه و آله و سلم می باشند که خدای تعالی طاعت ایشان را فرض و مودت ایشان را واجب گردانیده آن گاه فرمود معنی قول آن حضرت ﴿ أَوْ لِيُقْبِلَ بِوُجُوهِ اَلنَّاسِ إِلَيْهِ ﴾ چیست عرض کردم نمی دانم فرمود قصد کرده است آن حضرت سوگند بخدای باین کلمه ادعا کردن امامت را بدون حق آن و هر کسی چنین ادعائی نماید در آتش منزل کند.

اثری در کار عالم غیر عامل نیست

و نیز در اول بحار الانوار از حضرت ابی عبد اللّه علیه السلام مروى است ﴿ إِنَّ اَلْعَالِمَ إِذَا لَمْ يَعْمَلْ بِعِلْمِهِ زَلَّتْ مَوْعِظَتُهُ عَنِ اَلْقُلُوبِ كَمَا يَزِلُّ اَلْمَطَرُ عَنِ اَلصَّفَا ﴾ جوهری گويد صفاة بمعنی سنگ روشن و صفا با الف مقصوره جمع آن است و نیز صفا نام موضعی است در مکه معظمه بالجمله می فرماید چون عالم بعلم خود عمل نکند نشان پند او از دل ها می لغزد چنان که قطره باران از روی سنگ صاف و روشن لغزان گردد یعنی در دل ها اثر نمی کند و نشانش زایل می شود.

ص: 190

حکایت موسی علیه السلام با عالمی

و نیز در آن کتاب از حضرت ابی عبد اللّه علیه السلام مروی است ﴿ قَالَ كَانَ لِمُوسَى بْنِ عِمْرَانَ عَلَيْهِ السَّلاَمُ جَلِيسٌ مِنْ أَصْحَابِهِ قَدْ وَعَى عِلْماً كَثِيراً فَاسْتَأْذَنَ مُوسَى فِي زِيَارَةِ أَقَارِبَ لَهُ فَقَالَ لَهُ مُوسَى إِنَّ لِصِلَةِ اَلْقَرَابَةِ لَحَقّاً وَ لَكِنْ إِيَّاكَ أَنْ تَرْكَنَ إِلَى اَلدُّنْيَا فَإِنَّ اَللَّهَ قَدْ حَمَّلَكَ عِلْماً فَلاَ تُضَيِّعْهُ وَ تَرْكَنْ إِلَى غَيْرِهِ فَقَالَ اَلرَّجُلُ لاَ يَكُونُ إِلاَّ خَيْراً وَ مَضَى نَحْوَ أَقَارِبِهِ فَطَالَتْ غَيْبَتُهُ فَسَأَلَ مُوسَى عَلَيْهِ السَّلاَمُ عَنْهُ فَلَمْ يُخْبِرْهُ أَحَدٌ بِحَالِهِ فَسَأَلَ جَبْرَئِيلَ عَلَيْهِ السَّلاَمُ عَنْهُ فَقَالَ لَهُ أَخْبِرْنِي عَنْ جَلِيسِي فُلاَنٍ أَ لَكَ بِهِ عِلْمٌ قَالَ نَعَمْ هُوَ ذَا عَلَى اَلْبَابِ قَدْ مُسِخَ قِرْداً فِي عُنُقِهِ سِلْسِلَةٌ فَفَزِعَ مُوسَى عَلَيْهِ السَّلاَمُ إِلَى رَبِّهِ وَ قَامَ إِلَى مُصَلاَّهُ يَدْعُو اَللَّهَ وَ يَقُولُ يَا رَبِّ صَاحِبِي وَ جَلِيسِي فَأَوْحَى اَللَّهُ إِلَيْهِ يَا مُوسَى لَوْ دَعَوْتَنِي حَتَّى يَنْقَطِعَ تَرْقُوَتَاكَ مَا اِسْتَجَبْتُ لَكَ فِيهِ إِنِّي كُنْتُ حَمَّلْتُهُ عِلْماً فَضَيَّعَهُ وَ رَكِنَ إِلَى غَيْرِهِ ﴾ می فرمايد موسى ابن عمران علیه السلام را هم نشینی از یارانش بود که به علمی بسیار برخور دار بود وقتی از حضرت موسی رخصت خواست تا بدیدار اقوام خود کامکار گردد موسی فرمود صله خویشاوندان حق است لکن بپرهیز که بدنیا میل ور کون گیری چه خداوند تعالی ترا بدولت علم کامیاب و ترا حامل این گوهر نفیس فرموده این گوهر متاع گرامی ضایع مکن و بجز آن مایل مگرد آن مرد عرض کرد در این اندیشه من جز خير و خوبی متضمن نیست و نزد قوم خود رفت و مدت غیبتش به اطالت پیوست موسی علیه السلام از هر کس از حال او پرسید فرمود هیچ کس خبر نگذاشت و آن حضرت از جبرئیل علیه السلام از وی پرسنده گشت که مرا از فلان جليس من باز گوی آیا بحال او علمی داری گفت آری اینک بر در سرای بصورت میمونی مسخ شده و رشته ای بر گردن دارد موسی فزعناک شد و بخدای پیوست و بنمازگاه خود در آمد و همی خدای را بخواند و همی گفت پروردگارا اينك صاحب من و جليس من است خدای بدو وحی فرستاده ای موسی اگر چندان مرا بخوانی که هر دو چنبر گردنت بریده گردد دعای ترا در حق وی اجابت نفرمایم همانا او را حامل علمی ساختم و او آن علم را ضایع کرد و بغیر آن بپرداخت و از این حدیث شأن و

ص: 191

مقام رفیع علم معلوم می شود که خدای تعالی در تضییع آن این طور می فرماید:

فضایل علم

در اصول کافی از ابو بصیر از حضرت ابی عبد اللّه علیه السلام مروی است که امیر- المؤمنين صلوات عليه می فرمود: ﴿ يَا طَالِبَ اَلْعِلْمِ إِنَّ اَلْعِلْمَ ذُو فَضَائِلَ كَثِيرَةٍ فَرَأْسُهُ اَلتَّوَاضُعُ وَ عَيْنُهُ اَلْبَرَاءَةُ مِنَ اَلْحَسَدِ وَ أُذُنُهُ اَلْفَهْمُ وَ لِسَانُهُ اَلصِّدْقُ وَ حِفْظُهُ اَلْفَحْصُ وَ قَلْبُهُ حُسْنُ اَلنِّيَّةِ وَ عَقْلُهُ مَعْرِفَةُ اَلْأَسْبَابِ وَ اَلْأُمُورِ وَ يَدُهُ اَلرَّحْمَةُ وَ رِجْلُهُ زِيَارَةُ اَلْعُلَمَاءِ وَ هِمَّتُهُ اَلسَّلاَمَةُ وَ حِكْمَتُهُ اَلْوَرَعُ وَ مُسْتَقَرُّهُ اَلنَّجَاةُ وَ قَائِدُهُ اَلْعَافِيَةُ وَ مَرْكَبُهُ اَلْوَفَاءُ وَ سِلاَحُهُ لِينُ اَلْكَلِمَةِ وَ سَيْفُهُ اَلرِّضَا وَ قَوْسُهُ اَلْمُدَارَاةُ وَ جَيْشُهُ مُحَاوَرَةُ اَلْعُلَمَاءِ وَ مَالُهُ اَلْأَدَبُ وَ ذَخِيرَتُهُ اِجْتِنَابُ اَلذُّنُوبِ وَ رِدَاؤُهُ اَلْمَعْرُوفُ وَ مَأْوَاهُ اَلْمُوَادَعَةُ وَ دَلِيلُهُ اَلْهُدَى وَ رَفِيقُهُ مَحَبَّةُ اَلْأَخْيَارِ ﴾ ای خواهان دانش بدرستی که علم را فضایل بسیار است سر آن فروتنی و تواضع و چشمش بیزاری و برائت از حسد و گوشش فهم و زبانش صدق و راستی و حفظش پژوهش و فحص و دلش نیکوئی نیت و عقل و خردش شناختن اشیاء و امور و دستش رحمت و پایش زیارت دانایان و همتش سلامت و حکمتش ورع و مستقرش نجات و قایدش عافیت و مرکبش وفاء و سلاحش نرم گوئی و شمشیرش رضا و کمانش مداراة و لشکرش مکالمت و محاورت علماء و مالش ادب و ذخیره اش اجتناب ورزیدن از گناهان و زاد و توشه اش کردار نيك و مأوايش موادعة و دلیلش هدى و راستى و رفيقش دوستی نیکویان است.

علم وزیر ایمان است

و هم در اصول کافی از حماد بن عثمان از حضرت ابی عبد اللّه علیه السلام مرویست که رسول خدای صلی اللّه علیه و آله و سلم فرمود : ﴿ نِعْمَ وَزِيرُ اَلْإِيمَانِ اَلْعِلْمُ وَ نِعْمَ وَزِيرُ اَلْعِلْمِ اَلْحِلْمُ وَ نِعْمَ وَزِيرُ اَلْحِلْمِ اَلرِّفْقُ وَ نِعْمَ وَزِيرُ اَلرِّفْقِ اَللِّينُ ﴾ نيكو وزیر ایمان علم است و خوب وزیری مر علم را حلم است و خوب وزیری است مرحلم را رفق و مدارا و نیکو وزیری است مر رفق را عبرت ﴾.

ص: 192

طلبة العلم ثلاثة

و نیز در اصول کافی سند بحضرت ابی عبد اللّه علیه السلام می رسد که فرمود : ﴿ طَلَبَةُ اَلْعِلْمِ ثَلاَثَةٌ فَاعْرِفُوهُمْ بِأَعْيَانِهِمْ وَ صِفَاتِهِمْ صِنْفٌ يَطْلُبُهُ لِلْجَهْلِ وَ اَلْمِرَاءِ وَ صِنْفٌ يَطْلُبُهُ لِلاِسْتِطَالَةِ وَ اَلْخَتْلِ وَ صِنْفٌ يَطْلُبُهُ لِلتَّفَقُّهِ وَ اَلْعَمَلِ فَصَاحِبُ اَلْجَهْلِ وَ اَلْمِرَاءِ مُؤْذٍ مُمَارٍ مُتَعَرِّضٌ لِلْمَقَالِ فِي أَنْدِيَةِ اَلرِّجَالِ بِتَذَاكُرِ اَلْعِلْمِ وَ صِفَةِ اَلْحِلْمِ قَدْ تَسَرْبَلَ بِالْخُشُوعِ وَ تَخَلَّى مِنَ اَلْوَرَعِ فَدَقَّ اَللَّهُ مِنْ هَذَا خَيْشُومَهُ وَ قَطَعَ مِنْهُ حَيْزُومَهُ وَ صَاحِبُ اَلاِسْتِطَالَةِ وَ اَلْخَتْلِ ذُو خِبٍّ وَ مَلَقٍ يَسْتَطِيلُ عَلَى مِثْلِهِ مِنْ أَشْبَاهِهِ وَ يَتَوَاضَعُ لِلْأَغْنِيَاءِ مِنْ دُونِهِ فَهُوَ لِحُلْوَانِهِمْ هَاضِمٌ وَ لِدِينِهِ حَاطِمٌ فَأَعْمَى اَللَّهُ عَلَى هَذَا خَبَرَهُ وَ قَطَعَ مِنْ آثَارِ اَلْعُلَمَاءِ أَثَرَهُ وَ صَاحِبُ اَلْفِقْهِ [اَلتَّفَقُّهِ] وَ اَلْعَمَلِ ذُو كَآبَةٍ وَ حَزَنٍ وَ سَهَرٍ قَدْ تَحَنَّكَ فِي بُرْنُسِهِ وَ قَامَ اَللَّيْلَ فِي حِنْدِسِهِ يَعْمَلُ وَ يَخْشَى وَجِلاً دَاعِياً مُشْفِقاً مُقْبِلاً عَلَى شَأْنِهِ عَارِفاً بِأَهْلِ زَمَانِهِ مُسْتَوْحِشاً مِنْ أَوْثَقِ إِخْوَانِهِ فَشَدَّ اَللَّهُ مِنْ هَذَا أَرْكَانَهُ وَ أَعْطَاهُ يَوْمَ اَلْقِيَامَةِ أَمَانَهُ ﴾:

طالبان علم بر سه صنف هستند پس بشناس ایشان را با عیان و صفات ایشان يك صنف در طلب بر آیند که محض جهل و مراء است و صنفی دیگر برای استطالت و بلندی جوئی و تطاول و مردم فریبی طالب علم باشند و صنفی دیگر که برای فقه دانشمندی و عقل در طلب علم برآیند اما صاحب جهل و مراء مردی موذی و اهل شك و جدال و متعرض آن است که در مجمع مردمان در مذاکره علم و صفت علم سخن کند و سربال خشوع بر آن بنماید لکن از ورع تهی باشد یعنی ظاهرش با باطنش یکسان نباشد لاجرم خدای تعالی بسبب این حال بينيش را برخاك مذلت بکوبد و سینه اش را در هم شکند و اما صاحب استطاله و ختل يعنی آن کس که علم را برای برتری خواستن و تطاول نمودن و مردم فریفتن خواهد مردی با خدعه و نیرنگ و تملق و چرب زبان باشد که همی خواهد بر مثل خود از اشباه خود برتری و استطالت گیرد و با مردم توانگر و غنی تواضع جوید و چنین کسی هضم کننده اطعمه و حلویات ایشان و در هم شکنندۀ دین ایشان است و خدای تعالی علم او را تباه و نشانش را از میان علما نا چیز و سیاه می گرداند و آن کس که صاحب فقه و عقل

ص: 193

است همیشه اندوهناك و محزون و شب زنده دار است تحت الحنك عبادت بياويزد و در دل شب و تاریکی لیل بعبادت بایستد و همیشه با دل ترسان و قلب خوفناك و لرزان کار کند و خدای را یکسره بخواند و بر عمل خود مشفق و بر شأن خود مقبل و با مردم زمان خود عارف و از برادران خود اگر چند نهایت وثوق به آن ها داشته باشد متوحش و گریزان گردد از این روی خدای تعالی ارکان عقاید و دین و آئینش را سخت گرداند و از عذاب و عقاب و احوال و اهوال قیامتش امان بخشد.

ان رواة الكتاب كثيرة

و نیز در اصول کافی از طلحة بن زید مسطور است که گفت از حضرت ابی عبد اللّه علیه السلام شنیدم می فرمود : ﴿ إِنَّ رُوَاةَ اَلْكِتَابِ كَثِيرٌ وَ إِنَّ رُعَاتَهُ قَلِيلٌ وَ كَمْ مِنْ مُسْتَنْصِحٍ لِلْحَدِيثِ مُسْتَغِشُّ لِلْكِتَابِ فَالْعُلَمَاءُ يَحْزُنُهُمْ تَرْكُ اَلرِّعَايَةِ وَ اَلْجُهَّالُ يَحْزُنُهُمْ حِفْظُ اَلرِّوَايَةِ فَرَاعٍ يَرْعَى حَيَاتَهُ وَ رَاعٍ يَرْعَى هَلَكَتَهُ فَعِنْدَ ذَلِكَ اِخْتَلَفَ اَلرَّاعِيَانِ وَ تَغَايَرَ اَلْفَرِيقَانِ ﴾ بدرستی که راویان کتاب بسیارند یعنی آنان که قرآن می خوانند و از فرایض و سنن سخن می رانند فراوان هستند لکن آنان که رعایت آن را نمایند و بعمل خود عمل کنند اندک هستند و چه بسیار مردمی هستند که خویشتن را بحدیث ناصح و خود را از جملۀ پندگویان می شمارند و مردمان را بنصیحت و روایت حدیث فرو می گیرند لکن در کار کتاب خیانت می ورزند پس علماء را ترك رعایت محزون می کند یعنی عمل نکردن غمگین می نماید و جهال را حفظ روایت و بقولی حفظ رعایت اندوهگین می گرداند پس رعایت کننده دو حالت دارد يك رعایت کننده حیات ابدی و زندگی سرمدی که عالم عامل باشد و دیگری رعایت نماینده هلاکت جاوید و غوايت و ضلالت همیشگی است و در این حال راعیان را اختلاف و فریقان را تغایر آشکار می شود.

حقوق خدا بر بندگان

و در آن کتاب از هشام بن سالم مروی است که در حضرت ابی عبد اللّه علیه السلام عرض کردم چیست حق خداوند بر مخلوقش فرمود ﴿ أَنْ يَقُولُوا مَا يَعْلَمُونَ وَ يَكُفُّوا

ص: 194

عَمَّا لاَ يَعْلَمُونَ فَإِذَا فَعَلُوا ذَلِكَ فَقَدْ أَدَّوْا إِلَى اَللَّهِ حَقَّهُ ﴾ یعنی حق خدا بر خلقش این است که بگویند آن چه را می دانند و لب فرو بندند از آن چه نمی دانند و چون چنین کردند حق خدای را بخدا ادا کرده باشند.

معنی آیۀ فَلْيَنْظُرِ اَلْإِنْسٰانُ

و نیز در آن کتاب از زید شحام از حضرت ابی عبد اللّه علیه السلام در قول خدای تبارك و تعالی در این آیه شريفه ﴿ فَلْيَنْظُرِ اَلْإِنْسٰانُ إِلىٰ طَعٰامِهِ ﴾ پرسیدم طعام انسان چیست فرمود ﴿ عِلْمُهُ اَلَّذِي يَأْخُذُهُ مِمَّنْ يَأْخُذُهُ ﴾ يعنی علم اوست که اخذ کرده است از آن کس که مأخوذ نموده است.

چون جان بحلق رسد برای عالم مجال توبه نیست

و نیز در اصول کافی از جميل بن دراج مسطور است که از حضرت ابی عبد اللّه علیه السلام شنیدم می فرمود ﴿ إِذَا بَلَغَتِ اَلنَّفْسُ هَاهُنَا وَ أَشَارَ بِيَدِهِ إِلَى حَلْقِهِ لَمْ يَكُنْ لِلْعَالِمِ تَوْبَةٌ ثُمَّ قَرَأَ إِنَّمَا اَلتَّوْبَةُ عَلَى اَللّٰهِ لِلَّذِينَ يَعْمَلُونَ اَلسُّوءَ بِجَهٰالَةٍ ﴾ چون جان باین جا رسد و با دست مبارك بحلق شریف اشارت فرمود یعنی چون جان بحلق رسد و امید زندگی قطع شود برای شخص عالم مجال توبت نمی ماند پس از آن این آیه مبارکه را قرائت فرمود که خداوند توبه آن کسان را که از روی جهالت کردار نا خوب می نمایند پذیرفتار می شود.

آن چه را ندانند باید بعرض پیشوا رسانند

و دیگر در همان کتاب از حمزة بن طيّار مردی است که پاره ای خطب پدرش را در خدمت آن حضرت بعرض می رساند تا بموضعی از آن رسید آن حضرت فرمود ﴿ كُفَّ وَ اُسْكُتْ ﴾ در این جا ساکت باش آن گاه فرمود ﴿ لاَ يَسَعُكُمْ فِيمَا يَنْزِلُ بِكُمْ مِمَّا لاَ تَعْلَمُونَ إِلاَّ اَلْكَفُّ عَنْهُ وَ اَلتَّثَبُّتُ وَ اَلرَّدُّ إِلَى أَئِمَّةِ اَلْهُدَى ، حَتَّى يَحْمِلُوكُمْ فِيهِ عَلَى اَلْقَصْدِ وَ يَجْلُوَ عَنْكُمْ فِيهِ اَلْعَمَى وَ يُعَرِّفُوكُمْ فِيهِ اَلْحَقَّ قَالَ اَللَّهُ تَعَالَى فَسْئَلُوا أَهْلَ اَلذِّكْرِ إِنْ كُنْتُمْ لاٰ تَعْلَمُونَ ﴾ از چه روی در پاره ای چیزها که بر شما وارد می شود و بآن عالم نیستید از آن کناری نمی جوئید و با ذيال علوم ائمه اطهار عليهم السلام متشبث

ص: 195

و متمسک نمی گردید و بایشان باز نمی گردانید تا مقصد و مقصود را با شما باز نمایند و رنج کوری نادانی را از شما چاره بفرمایند و آن چه حق است با شما باز نمایند خدای تعالی می فرماید از اهل ذکر و علم و دانایان رموز علوم قرآنی و معادن و دایع سبحانی بپرسید اگر خود نمی دانید.

سه طبقه را باید رحم کرد

و دیگر در بحار الانوار و امالی از ابان و غیر از وی از حضرت ابی عبد اللّه علیه السلام مروی است که فرمود ﴿ إِنِّي لَأَرْحَمُ ثَلاَثَةً وَ حَقٌّ لَهُمْ أَنْ يُرْحَمُوا عَزِيزٌ أَصَابَتْهُ مَذَلَّةٌ بَعْدَ اَلْعِزِّ وَ غَنِيٌّ أَصَابَتْهُ حَاجَةٌ بَعْدَ اَلْغِنَى وَ عَالِمٌ يَسْتَخِفُّ بِهِ أَهْلُهُ وَ اَلْجَهَلَةُ ﴾ يعنى بر سه طبقه مردم رحم می نمایم و حقّ است که بر ایشان رحم آورند نخست شخص عزیز و گرامی که بعد از لباس عزّت بجامه ذلت اندر شده باشد و دیگر کسی که غنی و توانگر بوده و بعد از بی نیازی بآسیب نیازمندی دچار شده باشد و دیگر مردی عالم که اهل او و جهال قوم او را خفیف شمارند و بنظر خفت در وی بنگرند و این معنی است که مولوی در مثنوی اشارت کند و گوید:

گفت پیغمبر رحم آرید بر *** حال من كان غنياً فافتقر - الى آخرها

سه چیز بخدا شکایت برند

و هم از آن حضرت از رسول خدا صلی اللّه علیه و آله و سلم مروی است ﴿ اِرْحَمُوا عَزِيزاً ذَلَّ وَ غَنِيّاً اِفْتَقَرَ وَ عَالِماً ضَاعَ فِي زَمَانِ جُهَّالٍ ﴾ و دیگر از آن حضرت بروایت ابنّ فضّال مروی است ﴿ ثَلاَثَةٌ يَشْكُونَ إِلَى اَللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ مَسْجِدٌ خَرَابٌ لاَ يُصَلِّي فِيهِ أَهْلُهُ وَ عَالِمٌ بَيْنَ جُهَّالٍ وَ مُصْحَفٌ مُعَلَّقٌ قَدْ وَقَعَ عَلَيْهِ اَلْغُبَارُ لاَ يُقْرَأُ فِيهِ ﴾ سه چیز است که بحضرت خداوند عزّ و جلّ شکایت برند یکی مسجدی که خراب باشد و نماز در آن نگذارند اهلش دیگر عالمی است که در میان جماعت جهّال دچار گردد دیگر مصحفی است که بیاویزند و قرائت نمایند چندان که بغبار تعطیل آلوده گردد.

غریبتان فاحتملوها

و دیگر از سکونی از حضرت امام جعفر از رسول خدای مروی است :

ص: 196

﴿ غَرِيبَتَانِ فَاحْتَمِلُوهُمَا كَلِمَةُ حِكْمَةٍ مِنْ سَفِيهٍ فَاقْبَلُوهَا وَ كَلِمَةُ سَفَهٍ مِنْ حَكِيمٍ فَاغْفِرُوهَا ﴾

دو چیز غریب است که چونش در یابید حمل کنید یکی کلامی حکمت آمیز است که بر حسب اتفاق از شخص سفیه ظهور یابد بپذیرید و گوینده را ننگرید و دیگر کلمۀ سفاهت آمیز است که بر حسب ندرت از شخص حکمت آیت استماع شود از وی در گذرید و اسباب استهزاءِ و سخره و نکوهش وی نگردانید.

حقوق عالم

و دیگر از سلیمان جعفری سند بحضرت ابی عبد اللّه علیه السلام می رسد که فرمود امیر المؤمنین علیه السلام می فرمود :﴿ إِنَّ مِنْ حَقِّ اَلْعَالِمِ أَنْ لاَ تُكْثِرَ عَلَيْهِ اَلسُّؤَالَ وَ لاَ تَأْخُذَ بِثَوْبِهِ وَ إِذَا دَخَلْتَ عَلَيْهِ وَ عِنْدَهُ قَوْمٌ فَسَلِّمْ عَلَيْهِمْ جَمِيعاً وَ خُصَّهُ بِالتَّحِيَّةِ وَ اِجْلِسْ بَيْنَ يَدَيْهِ وَ لاَ تَجْلِسْ خَلْفَهُ - وَ لاَ تَغْمِزْ بِعَيْنَيْكَ وَ لاَ تُشِرْ بِيَدَيْكَ وَ لاَ تُكْثِرْ مِنَ اَلْقَوْلِ قَالَ فُلاَنٌ وَ قَالَ فُلاَنٌ خِلاَفاً لِقَوْلِهِ وَ لاَ تَضْجَرْ بِطُولِ صُحْبَتِهِ فَإِنَّمَا مَثَلُ اَلْعَالِمِ مَثَلُ اَلنَّخْلَةِ - تَنْتَظِرُ مَتَى يَسْقُطُ عَلَيْكَ مِنْهَا شَيْءٌ وَ اَلْعَالِمُ أَعْظَمُ أَجْراً مِنَ اَلصَّائِمِ اَلْقَائِمِ - اَلْغَازِي فِي سَبِيلِ اَللَّهِ وَ إِذَا مَاتَ اَلْعَالِمُ ثُلِمَ فِي اَلْإَسْلاَمِ ثُلْمَةٌ لاَ يَسُدُّهَا شَيْءٌ إِلَى يَوْمِ اَلْقِيَامَةِ ﴾ از جمله حقوق عالم این است که فراوان از وی نپرسند و ابرام نورزند و امرش را بتعطیل نیاورند و هر وقت بر وی در آمدی و قومی را در خدمتش حاضر دیدی بر جملگی حاضران سلام برانی لکن برای حفظ حشمت و پاس عظمتش در عرض تحیت او را مخصوص بداری و در پیش رویش بنشین و با گوشۀ چشم بغمز و اشارت مپرداز و بجسارت بدست خود اشارت مکن و بر خلاف قول او از قول عمرو وزید استشهاد مکن و از طول صحبتش ملال مگير یعنی تا توانی و استطاعت داری از حضور عالم غفلت مجوی و رنجور مشو چه شخص عالم حکم درخت خرما دارد که ببایست بامید میوه اش بنشست تا چه هنگام دانه بر تو فرود افتد هم چنین از خدمت عالم منتظر بهره ی ببایست بود تا کدام وقت افاضتی بتو شود و بقیه این حدیث مبارک از این پیش مسطور شد.

ص: 197

احترام و احتشام عالم

و دیگر از اسحق بن عمار مروی است که در حضرت ابی عبد اللّه علیه السلام عرض کردم از حال آن کس که برای رعایت حشمت قدوم مردی از مجلس خویش بپای شود فرمود ﴿ مَكْرُوهٌ إِلاَّ لِرَجُلٍ فِي اَلدِّينِ ﴾ این کرداری مکروه است مگر برای مردی که اهل دین و رعایت کار دین باشد.

ثواب اکرام فقیه

و نیز از حضرت علیه السلام مروی است ﴿ مَنْ أَكْرَمَ فَقِيهاً مُسْلِماً لَقِيَ اَللَّهَ يَوْمَ اَلْقِيَامَةِ وَ هُوَ عَنْهُ رَاضٍ وَ مَنْ أَهَانَ فَقِيهاً مُسْلِماً لَقِيَ اَللَّهَ يَوْمَ اَلْقِيَامَةِ وَ هُوَ عَلَيْهِ غَضْبَانُ ﴾ هر كسى فقیهی مسلمان را اکرام نماید خداوند را در روز قیامت ملاقات کند در حالتی که خدای از وی خوشنود باشد و هر کس اهانت نماید فقیهی مسلمان را خداوند را در روز رستخیز ملاقات نماید گاهی که خداوند تعالی از وی خشمناك باشد.

فضل جمع علم بحلم

و نیز در بحار از حسین بن زید از حضرت صادق علیه السلام مروی است که رسول خداى صلی اللّه علیه و آله و سلم فرمود ﴿ وَ اَلَّذِي نَفْسِي بِيَدِهِ مَا جُمِعَ شَيْءٌ إِلَى شَيْءٍ أَفْضَلَ مِنْ حِلْمٍ إِلَى عِلْمٍ ﴾ سوگند به آن کس که جان من بدست توانائی اوست که هیچ چیزی بسوی چیزی پیوسته نشده است که افضل باشد از فراهم شدن حلم بعلم.

اتفاق علما و امرا موجب صلاح امت است

و دیگر در آن کتاب از سکونی از حضرت امام جعفر علیه السلام مرویست که رسول خدای صلی اللّه علیه و آله و سلم فرمود ﴿ صِنْفَانِ مِنْ أُمَّتِي إِنْ صَلَحَا صَلَحَتْ أُمَّتِي وَ إِنْ فَسَدَا فَسَدَتْ أُمَّتِي ﴾ دو صنف از امت من هستند که چون صالح باشند امر امت من قرين صلاح گردد و اگر فساد گیرند کار امت من فاسد گردد عرض کردند یا رسول اللّه این دو صنف کدام مردم باشند فرمود : ﴿ اَلْفُقَهَاءُ وَ اَلْأُمَرَاءُ ﴾ نخست گروه فقیهان و دوم جماعت امیران.

ص: 198

فقیه حقیقی کیست ؟

و هم در بحار الانوار مروی است که حلبی در صحیح می گوید حضرت ابی عبد اللّه روایت فرماید که امیر المؤمنین علیهما السلام فرمود : ﴿ أَ لاَ أُخْبِرُكُمْ بِالْفَقِيهِ حَقِّ اَلْفَقِيهِ مَنْ لَمْ يُقَنِّطِ اَلنَّاسَ إِلَى قَوْلِهِ أَلاَ لاَ خَيْرَ فِي عِبَادَةٍ لَيْسَ فِيهَا تَفَكُّرٌ ﴾ آيا خبر ندهم بفقیهی که بحقیقت فقیه باشد فقیه کسی است که مردمان را مأیوس نکند یعنی در میان خوف و رجا نگاهدارد تا آن جا که می فرماید در آن عبادت که از روی تفکر نباشد خیری نیست.

فقيه بعوالم ظاهریه مبادرت ندارد

و دیگر از موسی بن اکیل مروی است که گفت از حضرت ابی عبد اللّه علیه السلام شنيدم فرمود :﴿ لاَ يَكُونُ اَلرَّجُلُ فَقِيهاً حَتَّى لاَ يُبَالِيَ أَيَّ ثَوْبَيْهِ اِبْتَذَلَ وَ بِمَا سَدَّ فَوْرَةَ اَلْجُوعِ ﴾ یعنی مرد فقیه و دانشمند نیست تا گاهی که باك نداشته باشد که کدام يك از دو جامه اش مبتذل و بچه چیز غلیان جوع و آتش گرسنگی را بباید مسدود و چاره نمود. ابتذال جامه خوار شمردن و عدم نگاهداشتن و صیانت آن است و بذلة آن جامه ایست که محل اعتنا نباشد و مراد این است که برای او هیچ فرقی نداشته باشد که این جامه که بتن می کند نیکوست یا پست رتبت است نو است یا کهنه است و این غذائی که برای سدّ جوع و بدل ما يتحلل می خورد از اطعمه گندیده است یا نیست یعنی بباید قصد مرد دانشمند در امور دنيا واكل و شرب و پوشش و استراحت باندازه حاجت و حفظ بنیه و رمق باشد نه کسب لذت.

اوصاف فقيه

و دیگر در آن کتاب از فضل بن عبد الملك از حضرت ابی عبد اللّه مرویست که فرمود از حضرت ابی جعفر علیهما السلام از مسئله ای پرسش کردند و آن حضرت جواب را بفرمود آن مرد عرض کرد فقها این گونه نگویند پدرم با او فرموده ﴿ وَيْحَكَ إِنَّ اَلْفَقِيهَ حَقَّ الْفَقِيهِ الزَّاهِدُ فِي اَلدُّنْيَا اَلرَّاغِبُ فِي الْآخِرَةِ الْمُتَمَسِّكُ بِسُنَّةِ اَلنَّبِيِّ صَلَّى اَللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ ﴾ همانا فقيه كسى است که در دنیا زاهد و بی رغبت و در آخرت مایل و با رغبت و به سنت

ص: 199

پیغمبر متمسك باشد.

اختلاف جاهل

و دیگر در آن کتاب از حضرت صادق صلوات اللّه عليه مروی است ﴿ مِنْ أَخْلاَقِ اَلْجَاهِلِ اَلْإِجَابَةُ قَبْلَ أَنْ يَسْمَعَ، وَ اَلْمُعَارَضَةُ قَبْلَ أَنْ يَفْهَمَ وَ اَلْحُكْمُ بِمَا لاَ يَعْلَمُ ﴾ از اخلاق و اوصاف و آداب مردم جاهل این است که پیش از استماع جواب بیاراید و پیش از آن که فهم مسئله نماید معارضه جوید و به آن چه عالم نیست حکومت فرماید.

معنی آیۀ وَ لاٰ تُصَعِّرْ خَدَّكَ

و نیز در آن کتاب از حضرت ابی عبد اللّه علیه السلام مروی است که در تفسیر این آيۀ شريفه ﴿ وَ لاٰ تُصَعِّرْ خَدَّكَ لِلنّٰاسِ ﴾ می فرمود ﴿ لِيَكُنِ اَلنَّاسُ عِنْدَكَ فِي اَلْعِلْمِ سَوَاءً ﴾ یعنی در افاضت و افادت علم باید تمامت مردم نزد تو مساوی باشند و ملاحظه عظمت و حقارت در میان نیاوری.

بیان اخباری که از حضرت صادق صلوات اللّه عليه در طلب علم و فقه و نهی از کتمان و جواز کتمان از غیر اهل وارد است ( ثواب اعانت کنندگان ائمه هدی )

در جلد اول بحار الانوار از ابن تغلب از حضرت ابی عبد اللّه علیه السلام مروی است ﴿ نَفَسُ اَلْمَهْمُومِ لِظُلْمِنَا تَسْبِيحٌ وَ هَمُّهُ لَنَا عِبَادَةٌ وَ كِتْمَانُ سِرِّنَا جِهَادٌ فِي سَبِيلِ اَللَّهِ ﴾ نفس کشیدن کسی که برای ستمی که بر ما رفته غمگین باشد تسبیح خداوند سبوح است و حزن او در حق ما عبادت است و پوشیدن اسرار ما جهاد در راه خداست یعنی همان ثواب و حکم را دارد.

زیان کتمان علم

و ديگر از طلحة بن زيد از حضرت ابی عبد اللّه علیه السلام مروی است ﴿ إِنَّ اَلْعَالِمَ اَلْكَاتِمَ عِلْمَهُ يُبْعَثُ أَنْتَنَ أَهْلِ اَلْقِيَامَةِ رِيحاً تَلْعَنُهُ كُلُّ دَابَّةٍ حَتَّى دَوَابُّ اَلْأَرْضِ اَلصِّغَارُ ﴾ بدرستی که عالمی که علم خود را مکتوم و مردم را محروم دارد در روز قیامت از تمامت

ص: 200

اهل محشر بد بوی تر مبعوث شود و هر جنبنده ای حتی جنبندگان كوچك زمين او را لعن نمایند.

زیان نپرسیدن از عالم

در اصول کافی از محمّد بن مسلم و برید عجلی مروی است که حضرت ابی عبد اللّه علیه السلام با حمران بن اعین در مسئله ای که از آن حضرت سؤال می کرد فرمود ﴿ إِنَّمَا يَهْلِكُ اَلنَّاسُ لِأَنَّهُمْ لاَ يَسْأَلُونَ ﴾ مردمان دچار هلاك و دمار از آن می شوند که مسائل دینیّه خود را از علمای دین پرسش نمی نمایند.

و نیز در آن کتاب از ابن ابی عمیر سند بحضرت ابی عبد اللّه علیه السلام می رسد که از آن حضرت از کیفیت حكم شخص مجدور که جنابتی او را دست داده و چونش غسل دادند بمرد بپرسیدند فرمود ﴿ قَتَلُوهُ أَلاَّ سَأَلُوا فَإِنَّ دَوَاءَ اَلْعِيِّ اَلسُّؤَالُ ﴾ او را بکشتند از چه از کسی که باید بپرسند نپرسیدند چه داروی کندی پرسیدن است.

در هر جمعه باید از مسائل دینیه بپرسید

و دیگر در اصول کافی از حضرت ابی عبد اللّه روی است که رسول خدای صلی اللّه علیه و آله و سلم فرمود ﴿ أُفٍّ لِرَجُلٍ لاَ يُفَرِّغُ نَفْسَهُ فِي كُلِّ جُمُعَةٍ لِأَمْرِ دِينِهِ فَيَتَعَاهَدَهُ وَ يَسْأَلَ عَنْ دِينِهِ ﴾ یعنی اف باد بر مردی که در هر روز جمعه نفس خویشتن را برای امور دینیّه خود فارغ و آماده نگرداند و کار دین را پیشنهاد خود ننماید و از مسائل دینیۀ خویش پرسش نكند.

مذاکره علم دل را زنده کند

و دیگر در کتاب مذکور از عبد اللّه بن سنان از حضرت ابی عبد اللّه علیه السلام مروی است که رسول خدا صلی اللّه علیه و آله و سلم فرمود ﴿ إِنَّ اَللَّهَ عَزَّ وَ جَلَّ يَقُولُ تَذَاكُرُ اَلْعِلْمِ بَيْنَ عِبَادِي مِمَّا تَحْيَا عَلَيْهِ اَلْقُلُوبُ اَلْمَيْتَةُ إِذَا هُمْ اِنْتَهَوْا فِيهِ إِلَى أَمْرِي ﴾ بدرستی که خداوند عز و جل می فرماید مذاکرۀ علم در میان بندگان من چون بدان جا کشد که بحضرت من و امر دین من رسد دل های مرده را زنده گرداند.

ص: 201

زكوة علم تعلیم آن است

و دیگر از جابر از حضرت صادق سلام اللّه علیه مروی است که حضرت ابی عبد اللّه علیه السلام می فرمود ﴿ زَكَاةُ اَلْعِلْمِ أَنْ تُعَلِّمَهُ عِبَادَ اَللَّهِ ﴾ یعنی چنان که برای پاره ای اشیاءِ و ذخایر نفیسه زکوتی است زکوة علم و بر افروختن آتش دانش باین است که بندگان خدای را بیاموزند و همان تعلیم و آموزگاری چراغ علم را فروزان و سينۀ عالم را که گنجینۀ علم است از لآلی درخشان دانش درخشان گرداند.

نهی از حدیث حکمت بجهال

و نیز در اصول کافی از یونس بن عبد الرحمن سند بحضرت ابی عبد اللّه علیه السلام می رسد که فرمود ﴿ قَامَ عِيسَى اِبْنُ مَرْيَمَ عَلَيْهِ السَّلاَمُ فِي بَنِي إِسْرَائِيلَ فَقَالَ يَا بَنِي إِسْرَائِيلَ لاَ تُحَدِّثُوا بِالْحِكْمَةِ اَلْجُهَّالَ فَتَظْلِمُوهَا وَ لاَ تَمْنَعُوهَا أَهْلَهَا فَتَظْلِمُوهُمْ ﴾ عيسى بن مریم علیهما السلام در میان بنی اسرائیل بپای شد و فرمود ای بنی اسرائیل با مردم نادان از حکمت مکالمت نورزید چه اگر چنین کنید و با غیر اهل در میان بیاورید دربارۀ حکمت ستم را نده اید و از اهلش باز ندارید چه اگر چنین کنید با آن مردم ستم کرده باشید.

العلم مقرون الى العمل

و دیگر از اسمعیل بن جابر از حضرت ابی عبد اللّه علیه السلام مروی است که فرمود ﴿ اَلْعِلْمُ مَقْرُونٌ بِالْعَمَلِ فَمَنْ عَلِمَ عَمِلَ وَ اَلْعِلْمُ يَهْتِفُ بِالْعَمَلِ فَإِنْ أَجَابَهُ وَ إِلاَّ اِرْتَحَلَ عَنْهُ ﴾ يعنى علم و عمل بیک دیگر مقرون و بسته اند پس هر کس عالم باشد عامل نیز هست و هر کس عامل باشد عالم خواهد بود و علم فریاد می زند عمل را اگر عمل بدو اجابت کرد و گرنه بار اقامت از پیش او بر بندد و کوچ نماید.

ص: 202

ذم عالمی که طالب دنیا باشد

و دیگر در همان کتاب از حفص بن غیاث از حضرت ابی عبد اللّه علیه السلام مروی است ﴿ إِذَا رَأَيْتُمُ اَلْعَالِمَ مُحِبّاً لِلدُّنْيَا فَاتَّهِمُوهُ عَلَى دِينِكُمْ فَإِنَّ كُلَّ مُحِبٍّ لِشَيْءٍ يَحُوطُ مَا أَحَبَّ ﴾ چون نگران مردی از زمرۀ علما شدید که دنیا پرست می باشد بر دین خود از وی اطمینان نداشته باشید هر کسی که دوست دار چیزی است محبوب خود را بچنگ همی در آورد یعنی چون شخص عالم خواهان جهان گشت از درد دین به غم و اندهان نباشد.

حذر از عالمی که بدنیا مفتون باشد

و نیز حضرت صادق علیه السلام فرمود که خداوند و دود بداود علیه السلام وحی فرستاد ﴿ لاَ تَجْعَلْ بَيْنِي وَ بَيْنَكَ عَالِماً مَفْتُوناً بِالدُّنْيَا فَيَصُدَّكَ عَنْ طَرِيقِ مَحَبَّتِي فَإِنَّ أُولَئِكَ قُطَّاعُ طَرِيقِ عِبَادِيَ اَلْمُرِيدِينَ إِنَّ أَدْنَى مَا أَنَا صَانِعٌ بِهِمْ أَنْ أَنْزِعَ حَلاَوَةَ مُنَاجَاتِي مِنْ قُلُوبِهِمْ ﴾ در میان من و خود عالمی را که بحطام جهان فریب یافته و مفتون شده مقرّر مدار تا تو را از ادراك راه محبت من باز دارد چه این گونه علما طریق بندگان مرید مرا قطع می نمایند و کم تر کاری که من با ایشان بپای می آورم این است که شیرینی مناجات خود را از دل های ایشان بر می کنم.

اَلْفُقَهَاءُ أُمَنَاءُ اَلرُّسُلِ

و دیگر در آن کتاب از سکونی از حضرت ابی عبد اللّه علیه السلام مروی است که رسول خدای صلی اللّه علیه و آله و سلم فرمود ﴿ اَلْفُقَهَاءُ أُمَنَاءُ اَلرُّسُلِ مَا لَمْ يَدْخُلُوا فِي اَلدُّنْيَا ﴾ يعنى مردمان فقیه از جانب پیغمبران در میان مردمان امین هستند مادامی که در دنیا در نیامده اند عرض کردند چیست دخول ایشان در دنیا فرمود ﴿ اِتِّبَاعُ اَلسُّلْطَانِ فَإِذَا فَعَلُوا ذَلِكَ فَاحْذَرُوهُمْ عَلَى أَدْيَانِكُمْ ﴾ متابعت نمودن با سلطان عصر است و چون بمتابعت سلطان پرداختند از ایشان حذر کنید و بر دین خود از ایشان بترسید.

معنی آیۀ إِنَّمٰا يَخْشَى اَللّٰهَ

و دیگر از حارث بن مغيرة بصری از حضرت ابی عبد اللّه علیه السلام در این قول

ص: 203

خداى عز و جلّ ﴿ إِنَّمٰا يَخْشَى اَللّٰهَ مِنْ عِبٰادِهِ اَلْعُلَمٰاءُ ﴾ بدرستی که بندگان دانای خدای از خدای می ترسند می فرمود ﴿ يَعْنِي بِالْعُلَمَاءِ مَنْ صَدَّقَ فِعْلُهُ قَوْلَهُ وَ مَنْ لَمْ يُصَدِّقْ فِعْلُهُ قَوْلَهُ فَلَيْسَ بِعَالِمٍ ﴾ مقصود از علماء آن کس باشد که فعلش تصدیق نماید قولش را و هر کسی فعلش مصدّق قولش نباشد عالم نیست یعنی باید گفتارش با کردارش یکسان باشد.

شأن فقیه حقیقی

و دیگر در آن کتاب از حلبی از حضرت ابی عبد اللّه علیه السلام مروی است که امير المؤمنين صلوات اللّه عليه فرمود ﴿ أَ لاَ أُخْبِرُكُمْ بِالْفَقِيهِ حَقِّ اَلْفَقِيهِ مَنْ لَمْ يُقَنِّطِ اَلنَّاسَ مِنْ رَحْمَةِ اَللَّهِ وَ لَمْ يُؤْمِنْهُمْ مِنْ عَذَابِ اَللَّهِ وَ لَمْ يُرَخِّصْ لَهُمْ فِي مَعَاصِي اَللَّهِ وَ لَمْ يَتْرُكِ اَلْقُرْآنَ رَغْبَةً عَنْهُ إِلَى غَيْرِهِ أَلاَ لاَ خَيْرَ فِي عِلْمٍ لَيْسَ فِيهِ تَفَهُّمٌ أَلاَ لاَ خَيْرَ فِي قِرَاءَةٍ لَيْسَ فِيهَا تَدَبُّرٌ أَلاَ لاَ خَيْرَ فِي عِبَادَةٍ لَيْسَ فِيهَا تَفَكُّرٌ ﴾ آيا شما را از آن فقیه که بحقیقت فقیه باشد خبرند هم فقیه آن کس باشد که مردمان را نه از رحمت یزدان نومید و نه از عذاب خداوند دیّان ایمن بدارد و مردمان را در ارتکاب معاصی ایزدی رخصت ندهد و قرآن مجید را برای عدم رغبت بقرائتش با دیگران نگذارد بدانید که در آن علم که در آن تفهمی و در آن قرائتی که در آن تدبری و در آن عبادتی که در آن تفکّری نباشد خیر و خوبی نیست. و در روایت دیگر است که فرمود ﴿ أَلاَ لاَ خَيْرَ فِي عِلْمٍ لَيْسَ فِيهِ تَفَهُّمٌ أَلاَ لاَ خَيْرَ فِي قِرَاءَةٍ لَيْسَ فِيهَا تَدَبُّرٌ أَلاَ لاَ خَيْرَ فِي عِبَادَةٍ لاَ فِقْهَ فِيهَا أَلاَ لاَ خَيْرَ فِي نُسُكٍ لاَ وَرَعَ فِيهِ ﴾ چنان که باین تقریب مسطور شد.

عالم را سه علامت است و متکلف را سه علامت

و هم در آن کتاب از معاوية بن وهب از حضرت ابی عبد اللّه علیه السلام مروی است که حضرت امیر المؤمنين صلوات اللّه عليه مي فرمايد ﴿ يَا طَالِبَ اَلْعِلْمِ إِنَّ لِلْعَالِمِ ثَلاَثَ عَلاَمَاتٍ اَلْعِلْمَ وَ اَلْحِلْمَ وَ اَلصَّمْتَ وَ لِلْمُتَكَلِّفِ ثَلاَثَ عَلاَمَاتٍ يُنَازِعُ مَنْ فَوْقَهُ بِالْمَعْصِيَةِ وَ يَظْلِمُ مَنْ دُونَهُ بِالْغَلَبَةِ وَ يُظَاهِرُ اَلظَّلَمَةَ ﴾ می فرمايد ای پژوهش کنندۀ دانش همانا برای شخص عالم سه علامت است دانش و بردباری و خاموشی و برای اشخاص و

ص: 204

مردم فزونی طلب و بی اندازه جوی و خویشتن را بزحمت و کلفت در اندازنده سه علامت است و نشان یکی این که با آن کس که از وی برتر و بلندتر است معصیت و منازعت ورزد و با آن کس که از وی در هر امر پست تر و فرودتر است بغلبة جستن ستم بورزد و دیگر این که با ستم کاران هم پشت و هم داستان گردد.

جلالت علماء و اوصیاء

و نیز در اصول کافی از حضرت ابی عبد اللّه علیه السلام بروایت جابر مروی است ﴿ اَلْعُلَمَاءُ أُمَنَاءُ وَ اَلْأَتْقِيَاءُ حُصُونٌ وَ اَلْأَوْصِيَاءُ سَادَةٌ ﴾ دانايان قوم امنای پیغمبران و پیشوایان یزدان هستند و مردم متّقی پرهیز کار حصون حضرت بی چون باشند و جماعت اوصیاء بزرگان و آقایان تمامت جهانیان هستند و در روایت دیگر است که فرمود ﴿ اَلْعُلَمَاءُ مَنَارٌ وَ اَلْأَتْقِيَاءُ حُصُونٌ وَ اَلْأَوْصِيَاءُ سَادَةٌ ﴾.

حکیم کسی است که از جاهل فرار کند

و دیگر در جلد اول بحار الانوار از حضرت صادق علیه السلام مروی است ﴿ أَحْكَمُ اَلنَّاسِ مَنْ فَرَّ مِنْ جُهَّالِ اَلنَّاسِ وَ أَسْعَدُ اَلنَّاسِ مَنْ خَالَطَ كِرَامَ اَلنَّاسِ ﴾ حکیم ترین مردمان کسی است که از مردم نادان فرار کند و سعید ترین مردمان کسی است که با مردم کرام مخالطت جويد الى آخر الخبر.

باید با اهل ذکر جلیس بود

و دیگر در اصول کافی از فضل بن ابی قرة از حضرت ابی عبد اللّه علیه السلام مروی است که رسول خدای صلی اللّه علیه و آله و سلم فرمود ﴿ قَالَتِ اَلْحَوَارِيُّونَ لِعِيسَى يَا رُوحَ اَللَّهِ مَنْ نُجَالِسُ قَالَ مَنْ يُذَكِّرُكُمُ اَللَّهَ رُؤْيَتُهُ وَ يَزِيدُ فِي عِلْمِكُمْ مَنْطِقُهُ وَ يُرَغِّبُكُمْ فِي اَلْآخِرَةِ عَمَلُهُ ﴾ جماعت حواريون بعيسی بن مریم علیهما السلام عرض کردند یا روح اللّه با چگونه مردم مجالست کنیم؟ گفت هر کسی که از دیدار او بیاد پروردگار در آئید و از سخنش بر علم شما بیفزاید و کردارش شما را بسرای آخرت رغبت دهد.

زیان طلب اجرت کردن عالم

و دیگر در جلد اول بحار از حضرت صادق علیه السلام مروی است که فرمود ﴿ مَنِ

ص: 205

اِحْتَاجَ اَلنَّاسُ إِلَيْهِ لِيُفَقِّهَهُمْ فِي دِينِهِمْ فَيَسْأَلَهُمُ اَلْأُجْرَةَ كَانَ حَقِيقاً عَلَى اَللَّهِ تَعَالَى أَنْ يُدْخِلَهُ نَارَ جَهَنَّمَ ﴾ هر کسی که مردمان بدو حاجتمند شوند که مسائل دینیّه ایشان را بآن ها بیاموزد و این عالم فقیه از ایشان طلب اجرت نماید بر خداوند شایسته و سزاوار باشد که او را در آتش جهنّم در آورد و یکی از نکات این حدیث این است که چون فقهای ملّت و علمای شریعت در تعلیم مسائل دینیّه در طلب اجرت بر آیند اغلب مردم بواسطۀ عدم بضاعت با عدم رغبت با عطای اجرت از خدمت علما و فقها اجتناب گیرند و از فهم مسائل دینیّه شرعیّه مهجور و جاهل گردند.

بیان اخباری که از حضرت صادق علیه السلام در باب آنان که اخذ علم از ایشان جایز است یا نیست وارد است ( فقیه باید محدث باشد )

در جلد اوّل بحار الانوار از محمّد بن احمد بن حماد مروزی مروی است که حضرت صادق علیه السلام فرمود ﴿ اِعْرِفُوا مَنَازِلَ شِيعَتِنَا بِقَدْرِ مَا يُحْسِنُونَ مِنْ رِوَايَاتِهِمْ عَنَّا فَإِنَّا لاَ نَعُدُّ اَلْفَقِيهَ مِنْهُمْ فَقِيهاً حَتَّى يَكُونَ مُحَدَّثاً ﴾ يعنى مقام و منزلت شیعیان ما را بآن مقدار که در روایت نمودن اخبار ما به نیکی روند بشناسید چه ما آن کس را که از ایشان فقیه شمرده شود فقیه نشماریم مگر وقتی که محدّث باشد عرض کردند آیا مؤمن محدث است فرمود ﴿ يَكُونُ مُفْهَماً وَ اَلْمُفْهَمُ اَلْمُحَدَّثُ ﴾ يعنى مؤمن مفهم است و مفهم محدّث باشد.

سست رأی و هر جائی مباش

و هم در آن کتاب از برقی سند بحضرت ابی عبد اللّه صلوات اللّه عليه می رسد که با مردی از اصحاب خود فرمود ﴿ لاَ تَكُونُ إِمَّعَةً تَقُولُ أَنَا مَعَ اَلنَّاسِ وَ أَنَا كَوَاحِدٍ مِنَ اَلنَّاسِ ﴾ جوهری می گوید امعة بكسر همزه و تشدید میم بمعنی مرد هر جائی است و ازین است قول ابن مسعود ﴿ لَا يَكُونَنَّ أَحَدُكُمْ امعة ﴾ و در حق زنان گفته نمی شود امعّة و در مجمع البحرين مسطور است امعة بكسر همزه و تشديد ميم

ص: 206

آن کسی را گویند که از خویشتن دارای رأی و اندیشه نباشد بلکه تابع رأی دیگران باشد و هاء در این لفظ برای مبالغه است امع بدون هاء نيز گفته می شود و همزۀ آن اصلیه است و از این است خبری که می فرماید : ﴿ كُنْ عَالِماً أَوْ مُتَعَلِّماًتَكُنْ إِمَّعَةً ﴾ گفته می شود ﴿ رَجُلُ امع وَ امعه ﴾ یعنی مرد سست رأى بالجمله معنی حدیث شریف این است که می فرماید ست رأی نباش بلكه مستقيم الرأى باش و تابع آراء دیگران مشو می گوئی من با مردمان هستم و من چون یکتن از مردمان می باشم.

از ریاست و احتشام حذر لازم است

و نیز در آن کتاب از ثمالی مروی است که حضرت ابی عبد اللّه علیه السلام فرمود ﴿ إِيَّاكَ وَ اَلرِّئَاسَةَ وَ إِيَّاكَ أَنْ تَطَأَ أَعْقَابَ اَلرِّجَالِ ﴾ از ریاست و از بزیر پی در سپردن اعقاب رجال پرهیز دار عرض کردم فدایت گردم معنی ریاست را فهمیدیم و اما در سپردن اعقاب رجال همانا دو ثلث از آن چه ما را بدست اندر است از همین کار است فرمود: ﴿ لَيْسَ حَيْثُ تَذْهَبُ إِيَّاكَ أَنْ تَنْصِبَ رَجُلاً دُونَ اَلْحُجَّةِ فَتُصَدِّقَهُ فِي كُلِّ مَا قَالَ ﴾ چنان نیست که تو می روی یعنی مقصود من آن نیست که تو فهمیدی بپرهیز از این که کسی را بغیر از حجت نصب کنی و در هر چه گوید او را تصدیق نمائی. معلوم باد از این خبر چنان می نماید که سائل گمان کرده است که مراد امام علیه السلام از وطی اعقاب الرجال مطلق اخذ علم از مردمان است لاجرم آن حضرت در جواب فرمود : که مراد این است که مردی غیر از حجت را نصب کنی و او را پیشوا و مقتدای خویش بداری و در هر چه گوید بدون این که بمعصوم علیه السلام مستند دارد تصدیق او را نمائی لکن آن کس که از معصوم روایت نماید یا کلام معصوم را به آن میزان که بفهم آورده تفسیر نماید برای آن کسان که ایشان را صلاحیت و قدرت فهم کلام معصوم بدون تلقين ممكن نيست اخذ کردن از آن شخص عالم در حکم اخذ از معصوم است يعنى مقلد مجتهد جامع الشرایط خواهد بود و بر آن کس که عالم نیست واجب است که به چنین عالمی رجوع کند تا بر احکام خدای تعالی عارف گردد

ص: 207

و دیگر در آن کتاب از سفیان بن خالد مروی است که حضرت ابی عبد اللّه علیه السلام فرمود :﴿ يَا سُفْيَانُ إِيَّاكَ وَ اَلرِّئَاسَةَ فَمَا طَلَبَهَا أَحَدٌ إِلاَّ هَلَكَ ﴾ ای سفيان از طلب ریاست بر حذر باش چه هیچ کس از پی ریاست نرفت مگر این که بهلاکت پیوست عرض کردم قربانت شوم در این صورت تمامت ما بهلاکت پیوستیم چه هيچ يك از ما نباشد جز این که دوست می دارد تا مدار و مرجع روزگار باشد و از وی مأخوذ دارند :﴿ فَقَالَ لَيْسَ حَيْثُ تَذْهَبُ إِلَيْهِ إِنَّمَا ذَلِكَ أَنْ تَنْصِبَ رَجُلاً دُونَ اَلْحُجَّةِ فَتُصَدِّقَهُ فِي كُلِّ مَا قَالَ وَ تَدْعُوَ اَلنَّاسَ إِلَى قَوْلِهِ ﴾ فرمود نه چنان است که بر آن عقیدت هستی و آن معنی را فرض نمودی بلکه مقصود این است که بیرون از کسی که حجت خداوند باشد کسی را به پیشوائی بر گشائی و هر چه گوید تصدیق نمائی و مردمان را بسخن او باز خوانی.

از نفاق پرهیز باید کرد

و دیگر از ابراهیم بن زیاد مروی است که حضرت صادق صلوات اللّه عليه فرمود :﴿ كَذَبَ مَنْ زَعَمَ أَنَّهُ مِنْ شِيعَتِنَا وَ هُوَ مُتَمَسِّكٌ بِعُرْوَةِ غَيْرِنَا ﴾ دروغ می گويد آن کسی که چنان می پندارد ما را شناخته است و حال آن که بعروۀ دوستی و عقیدت و حبل محبت ديگرى تمسك جوید کنایت از این که هر کسی بحقیقت ما را بشناسد البته از مراتب و مقامات نیز مقداری آگاهی یابد و چون آگاه شد می داند تمامت ایشان نسبت بما چون ذره در برابر آفتاب و قطره در محاذی دریاهای بی ما یاب باشند در این صورت چگونه کسی خورشید را می گذارد و بذره می پردازد و بحر بی کران را دست باز می دارد و قطرۀ ناتوان را در می سپارد.

خدای برای هر چیزی سببی قرار داده

و دیگر از ربعی بن عبد اللّه از حضرت ابی عبد اللّه علیه السلام مروی است :﴿ أَبَى اَللَّهُ أَنْ يُجْرِيَ اَلْأَشْيَاءَ إِلاَّ بِالْأَسْبَابِ فَجَعَلَ لِكُلِّ شَيْءٍ سَبَباً وَ جَعَلَ لِكُلِّ سَبَبٍ شَرْحاً وَ جَعَلَ لِكُلِّ شَرْحٍ مِفْتَاحاً وَ جَعَلَ لِكُلِّ مِفْتَاحٍ عِلْماً وَ جَعَلَ لِكُلِّ عِلْمٍ بَاباً نَاطِقاً مَنْ عَرَفَهُ عَرَفَ اَللَّهَ وَ مَنْ أَنْكَرَهُ أَنْكَرَ اَللَّهَ ذَلِكَ رَسُولُ اَللَّهِ وَ نَحْنُ ﴾ و قاشانی از يقطينی بحضرت ابی عبد اللّه علیه السلام سند می رساند که فرمود ﴿ أَبَى اَللَّهُ أَنْ

ص: 208

أَبَى اَللَّهُ أَنْ يُجْرِيَ اَلْأَشْيَاءَ إِلاَّ بِالْأَسْبَابِ فَجَعَلَ لِكُلِّ شَيْءٍ سَبَباً وَ جَعَلَ لِكُلِّ سَبَبٍ شَرْحاً وَ جَعَلَ لِكُلِّ شَرْحٍ مِفْتَاحاً وَ جَعَلَ لِكُلِّ مِفْتَاحٍ عِلْماً وَ جَعَلَ لِكُلِّ عِلْمٍ بَاباً نَاطِقاً مَنْ عَرَفَهُ عَرَفَ اَللَّهَ وَ مَنْ أَنْكَرَهُ أَنْكَرَ اَللَّهَ ذَلِكَ رَسُولُ اَللَّهِ وَ نَحْنُ ﴾ مجلسی اعلی اللّه مقامه می فرماید : شاید مراد بشیء که در این حدیث مبارك مسطور است ذو السبب القرب و فوز و جنت و کرامت و سبب آن طاعت و آن چه موجب حصول این امور است باشد و شرح این سبب همان شریعت مقدسه و مفتاح عبارت از وحی نازل از برای همان شرع و علم این مفتاح بتحريك يعنی ما يعلم به همان ملك حامل وحی و آن بابی که به آن به این علم وصول جویند رسول خداى و ائمۀ طاهرين صلوات اللّه عليهم اجمعین هستند و خلاصه معنی این است که خدای تعالی پیغبر و آل او را اسباب فروز علم و رستگاری و کام کاری و برخورداری هر دو سرای گردانیده است هر کس باذيال عنایت ایشان متمسك گردید طريق علم و عرفان بر وی گشوده شد و خدای را بشناخت و هر دو جهان را آبادان ساخت و هر کس نشناخت و منکر شد خدای را انکار نمود و در هر دو جهان زیان کار گردید پس ببایست چشم دل بر گشود و ائمۀ دین را بشناخت و مخازن علوم ربانی و حکم سبحانی را دریافت و از اغیار روی بر تافت و کام خود را از هر دو جهان برداشت.

در ذم حکم بن عتيبه

و نیز در آن کتاب از ابو بصیر مروی است که حضرت ابی عبد اللّه علیه السلام با من فرمود حکم بن عتيبة از آن کسانی باشد که خدای تعالی فرمايد : ﴿ وَ مِنَ اَلنّٰاسِ مَنْ يَقُولُ آمَنّٰا بِاللّٰهِ وَ بِالْيَوْمِ اَلْآخِرِ وَ مٰا هُمْ بِمُؤْمِنِينَ ﴾ و از مردمان کسی هست که می گوید بخدای و روز جزا ایمان آوردیم و حال این که ایمان نیاورده اند ﴿ فَلْيُشَرِّقِ اَلْحَكَمُ وَ لْيُغَرِّبْ، أَمَا وَ اَللَّهِ لاَ يُصِيبُ اَلْعِلْمَ إِلاَّ مِنْ أَهْلِ بَيْتٍ نَزَلَ عَلَيْهِمْ جَبْرَئِيلُ ﴾ يعنى حكم مشرق تا مغرب عالم را طی کند و در طلب علم و عالم راه بسپارد سوگند با خدای بعلم دست نیابد مگر از اهل بیتی که جبرئیل بر ایشان نازل شده است.

ص: 209

يَحْمِلُ هَذَا اَلدِّينَ فِي كُلِّ قَرْنٍ عُدُولٌ

و دیگر از اسمعیل بن جابر از حضرت ابی عبد اللّه علیه السلام مروی است که رسول خداى صلی اللّه علیه و آله و سلم فرمود :﴿ يَحْمِلُ هَذَا اَلدِّينَ فِي كُلِّ قَرْنٍ عُدُولٌ يَنْفُونَ عَنْهُ تَأْوِيلَ اَلْمُبْطِلِينَ وَ تَحْرِيفَ اَلْغَالِينَ وَ اِنْتِحَالَ اَلْجَاهِلِينَ كَمَا يَنْفِي اَلْكِيرُ خَبَثَ اَلْحَدِيدِ ﴾ در هر قرنی مردمی عدول حامل و مفسر این دین مبین گردند که تأویل مبطلان و تحريف غاليان و انتحال جاهلان را از آن دور و آن مرآت شریعت سبحانی را از زنگ حوادث جهل و ضلالت پاک نمایند چنان که دمۀ آهنگرى چرك وريم آهن را پاک می نماید.

إِنَّ اَلْعُلَمَاءَ وَرَثَةُ اَلْأَنْبِيَاءِ

و دیگر از ابو البختری در بحار الانوار و اصول كافى و غير هما مسطور است که حضرت ابی عبد اللّه علیه السلام فرمود :﴿ إِنَّ اَلْعُلَمَاءَ وَرَثَةُ اَلْأَنْبِيَاءِ وَ ذَلِكَ أَنَّ اَلْأَنْبِيَاءَ لَمْ يُوَرِّثُوا دِينَاراً وَ لاَ دِرْهَماً وَ إِنَّمَا وَرَّثُوا أَحَادِيثَ مِنْ أَحَادِيثِهِمْ فَمَنْ أَخَذَ بِشَيْءٍ مِنْهَا فَقَدْ أَخَذَ حَظّاً وَافِراً فَانْظُرُوا عِلْمَكُمْ هَذَا عَمَّنْ تَأْخُذُونَهُ فَإِنَّ فِينَا فِي كُلِّ خَلَفٍ عُدُولاً يَنْفُونَ عَنْهُ تَحْرِيفَ اَلْغَالِينَ وَ اِنْتِحَالَ اَلْمُبْطِلِينَ وَ تَأْوِيلَ اَلْجَاهِلِينَ ﴾ از این پیش لختی بهمین تقریب ازین حدیث شریف مسطور و در حدیث سابق نیز بقیۀ آن مذکور شد.

حکمت در قلب منافق متلجلج است

و دیگر از جابر جعفی از حضرت ابی عبد اللّه علیه السلام مروی است که فرمود :﴿ إِنَّ اَلْحِكْمَةَ لَتَكُونُ فِي قَلْبِ اَلْمُنَافِقِ فَتَجَلْجَلُ فِي صَدْرِهِ حَتَّى يُخْرِجَهَا فَيُوعِيَهَا اَلْمُؤْمِنُ وَ تَكُونُ كَلِمَةُ اَلْمُنَافِقِ فِي صَدْرِ اَلْمُؤْمِنِ فَتَجَلْجَلُ فِي صَدْرِهِ حَتَّى يُخْرِجَهَا فَيَعِيَهَا اَلْمُنَافِقُ ﴾ یعنی نور و كلمه حکمت گاهی که در قلب مردم منافق اندر شود در سينۀ او همی جنبش جوید و آرام نجوید و محفوظ نگردد تا سینۀ او آن گوهر گرانب ها را بیرون افکند و مرد مؤمن در یابد و در گنجینۀ سینه در نهایت عظمت و حشمت و عزت منزل و مأوى بخشد و گاهی چنان افتد که سخن و کلمۀ منافق در

ص: 210

سينۀ مؤمن اندر آید و چون آن گنجینه از نگاهبانی آن ذخیره زبون مغبون بود پذیرفتار نمی گشت یکسره در سینه اش در حالت اضطراب بماند تا بیرونش افکند و منافق بگیرد و چون سینه اش استعداد قبول آن را دارد ذخیره گرداند.

لَمْ نُدْخِلْ أَحَداً فِي ضَلاَلَةٍ

و هم از آن حضرت مروی است که فرمود مردی در خدمت پدرم در آمد و عرض کرد شما اهل بیت رحمت باشید خداوند شما را باین مرتبت اختصاص داده است فرمود ﴿ نَحْنُ كَذَلِكَ، وَ اَلْحَمْدُ لِلَّهِ لَمْ نُدْخِلْ أَحَداً فِي ضَلاَلَةٍ، وَ لَمْ نُخْرِجْ أَحَداً مِنْ بَابِ هُدًى، نَعُوذُ بِاللَّهِ أَنْ نُضِلَّ أَحَداً ﴾ آری ما اهل بیت رحمت هستیم و خدای راست حمد و سپاس هرگز کسی را در گمراهی و ضلالت نیفکنده ایم و هرگز کسی را از در هدایت و راستی بیرون نساخته ایم بخدای پناه می بریم كه يك تن را به ضلالت در افکنیم.

أَدَّبَ نَبِيَّهُ عَلَى مَحَبَّتِهِ

و دیگر از ابو اسحق نحوی مسطور است که از حضرت ابی عبد اللّه علیه السلاام شنيدم مي فرمود : ﴿ إِنَّ اَللَّهَ أَدَّبَ نَبِيَّهُ عَلَى مَحَبَّتِهِ فَقَالَ وَ إِنَّكَ لَعَلىٰ خُلُقٍ عَظِيمٍ وَ قَالَ مٰا آتٰاكُمُ اَلرَّسُولُ فَخُذُوهُ وَ مٰا نَهٰاكُمْ عَنْهُ فَانْتَهُوا وَ قَالَ ومَنْ يُطِعِ اَلرَّسُولَ فَقَدْ أَطٰاعَ اَللّٰهَ ﴾ مجلسى اعلی اللّه مقامه در توضیح این حدیث می فرماید ﴿ أَدَّبَ نَبِيَّهُ عَلَى مَحَبَّتِهِ ﴾ یعنی تأديب کرد پیغمبر خود را بر آن نحو که دوست می داشت و اراده فرموده بود پس ظرف صفت خواهد بود برای موصوفی محذوف و احتمال دارد كلمۀ علی تعليلية باشد و معنی این خواهد بود که خداوند او را تعلیم و تفهیم نمود بآن چیزها که موجب تأدب آن حضرت بآداب الهی و تخلق به اخلاق خدائی است بواسطه این که دوست می داشت آن حضرت را و ممکن است که حال باشد از فاعل ادب و معنی آن است که تأدیب فرمود او را در آن حال که محب او و کائن بر محبت

ص: 211

او است یا حال از مفعول ادّب باشد یعنی در آن حال که آن حضرت محب خدا و كائن بر محبت خداست یا مراد این باشد که خداوند تعالی تعلیم فرمود بآن حضرت چیزی را که موجب محبت آن حضرت بخدای و محبت خدای به آن حضرت گردد بالجمله می فرماید خداوند تعالی پیغمبر او را بر محبت خود تأدیب و تعلیم فرمود و گفت تو دارای خلقی بزرگ هستی و فرمود هر چه بیاورد و امر نماید شما را رسول اخذ کنید و از آن چه نهی فرماید نهی پذیر شوید و فرمود هر کس اطاعت کند رسول را اطاعت کرده است خدای را ﴿ وَ إِنَّ رَسُولَ اَللَّهِ صَلَّى اَللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ فَوَّضَ إِلَى عَلِيٍّ عَلَيْهِ اَلسَّلاَمُ فَائْتَمَنَهُ فَسَلَّمْتُمْ وَ جَحَدَ اَلنَّاسُ فَوَ اَللَّهِ لَنُحِبُّكُمْ أَنْ تَقُولُوا إِذَا قُلْنَا وَ تَصْمُتُوا إِذَا صَمَتْنَا وَ نَحْنُ فِيمَا بَيْنَكُمْ وَ بَيْنَ اَللَّهِ ﴾ و بدرستی که رسول خداى صلی اللّه علیه و آله و سلم به على علیه السلام تفويض کرد و او را امین آن ودیعه گردانید و شما بقبول و تسلیم در آمدید و دیگران منکر شدند سوگند با خدای دوست می داریم شما را این که بگوئید گاهی که ما بگوئیم و خاموش باشید چون ما خاموش باشیم و مائیم در میان شما و میان خدا یعنی مائیم وسایط در علم و سایر کمالات در میان شما و خدا پس از غیر ما مپرسید یا این که معنی این است که مائیم شفيعان شما بحضرت خدا.

معنی آیۀ اِتَّخَذُوا أَحْبٰارَهُمْ

و دیگر از ابو بصیر مروی است که گفت از حضرت ابی عبد اللّه علیه السلام از این قول خدای تعالی پرسیدیم ﴿ اِتَّخَذُوا أَحْبٰارَهُمْ وَ رُهْبٰانَهُمْ أَرْبٰاباً مِنْ دُونِ اَللّٰهِ ﴾ يعنى دانایان و راهبان خود را بیرون از خدای ارباب خود خواندند فرمود ﴿ وَ اَللَّهِ مَا صَامُوا لَهُمْ وَ لاَ صَلَّوْا لَهُمْ وَ لَكِنْ أَحَلُّوا لَهُمْ حَرَاماً وَ حَرَّمُوا عَلَيْهِمْ حَلاَلاً ﴾ و بروایت دیگر فرمود ﴿ أَمَا وَ اَللَّهِ مَا دَعَوْهُمْ إِلَى عِبَادَةِ أَنْفُسِهِمْ وَ لَوْ دَعَوْهُمْ مَا أَجَابُوهُمْ وَ لَكِنْ أَحَلُّوا لَهُمْ حَرَاماً وَ حَرَّمُوا عَلَيْهِمْ حَلاَلاً فَعَبَدُوهُمْ مِنْ حَيْثُ لاَ يَشْعُرُونَ ﴾ يعنى سوگند خدای آن جماعت برای آن علما و رهبان نه نماز کردند و نه روزه گرفتند لکن آن علما و پیشوایان ایشان حرام را برای ایشان حلال و حلال را بر ایشان حرام کردند.

ص: 212

و بروایت دیگر در معنی آیه شریفه فرمود سوگند با خدای علما و پیشوایان آن جماعت ایشان را بعبادت و پرستش خودشان دعوت نکردند و اگر به پرستش خودشان می خواندند اجابت نمی کردند لکن حرامی را برای ایشان حلال و حلالی را بر ایشان حرام ساختند پس آن جماعت علما و پیشوایان خود را در آن حال که شعور نداشتند عبادت کردند یعنی این که در آیه شریفه ظاهراً چنان

می نماید که آن جماعت علما و احبار و رهبان خود را ارباب و پروردگار خود گرفتند نه آن است که مفهوم ظاهر آن است بلکه از عدم علم و دانش یا غوایت و ضلالت مردمان را بآن چه

نمی شایست دعوت کردند و از آن چه می شایست نهی نمودند و در میان محرّمات و محلّلات الهی فرق نگذاشتند و چون آن مردم از ایشان پذیرفتار شدند و بر خلاف حکم خدای برفتند و اطاعت اوامر و نواهی ایشان را کردند چنان بود که ایشان را عبادت و اطاعت نموده باشند نه خدای را.

متمسك به کتاب و سنت زوال ندارد

و دیگر در آن کتاب از آن حضرت مروی است ﴿ مَنْ دَخَلَ فِي هَذَا اَلدِّينِ بِالرِّجَالِ أَخْرَجَهُ مِنْهُ اَلرِّجَالُ كَمَا أَدْخَلُوهُ فِيهِ، وَ مَنْ دَخَلَ فِيهِ بِالْكِتَابِ وَ اَلسُّنَّةِ زَالَتِ اَلْجِبَالُ قَبْلَ أَنْ يَزُولَ ﴾ هر کس به نیروی مردان جنگ جوی و گردان فتنه خوی خواهد در این دین مبین ریاست یابد آخر الامر مردی دیگر و گروهی با نیرو تر آن رئیس و اتباعش را بیرون کنند لکن هر کس به نیروی احکام قرآنی و سنّت رسول یزدانی داخل شود چندان دوام و قوام گیرد که از کوه گران برتر و ثابت تر باشد.

تدین بدون سماع از عالم مفید نیست

و دیگر از مفضل بن عمر در آن کتاب مروی است که حضرت ابی عبد اللّه علیه السلام فرمود ﴿ مَنْ دَانَ اَللَّهَ بِغَيْرِ سَمَاعٍ مِنْ عَالِمٍ صَادِقٍ أَلْزَمَهُ اَللَّهُ اَلتِّيهَ إِلَى اَلغنا وَ مَنِ اِدَّعَى سَمَاعاً مِنْ غَيْرِ اَلْبَابِ اَلَّذِي فَتَحَهُ اَللَّهُ لِخَلْقِهِ فَهُوَ مُشْرِكٌ بِهِ وَ ذَلِكَ اَلْبَابُ هُوَ اَلْأَمِينُ اَلْمَأْمُونُ

ص: 213

عَلَى سِرِّ اَللَّهِ اَلْمَكْنُونِ ﴾ يعنی هر کس اطاعت و پرستش و عبادت و دیانت جوید در حضرت خدای بدون این که از دانائی راستگوی استماع علم و احکام و قوانین شریعت مطهّر را نموده باشد خداوندش بفناء و هلاك دچار گرداند و هر کس مدعی سماعی گردد که بیرون از آن در و راهی باشد که خداوندش از بهر مخلوقش مفتوح و معلوم داشته چنین کسی مشرك است و آن باب که خدای بر گشوده و باز نموده همان امین مأمون بر سر مکنون الهی است يعنی ائمة دين صلوات اللّه علیهم اجمعین می باشند که حامل علوم ربانی و اسرار مكنونه حضرت سبحانی هستند.

بیان اخباری که از حضرت صادق سلام اللّه علیه در ذم علماء سوء و دوری از ایشان و نهی از قول بغیر علم وارد است

ازین پیش در ابو اب علم پاره ای احادیث که بر این معانی اشعار داشت بتفاريق مسطور افتاد.

ذم عالم فاجر و قاری فاسق و غیرهما

در جلد اوّل بحار الانوار و امالی از ابن زیاد از جعفر بن محمّد از پدرش از آباء عظامش از علی عليهم السلام و الصلوة مروى است ﴿ إِنَّ فِي جَهَنَّمَ طَوَاحِنَ يُطْحَنُ بِهَا أَ فَلاَ تَسْأَلُونِّي مَا طَحْنُهَا فَقِيلَ لَهُ وَ مَا طَحْنُهَا يَا أَمِيرَ اَلْمُؤْمِنِينَ قَالَ اَلْعُلَمَاءُ اَلْفَجَرَةُ وَ اَلْقُرَّاءُ اَلْفَسَقَةُ وَ اَلْجَبَابِرَةُ اَلظَّلَمَةُ وَ اَلْوُزَرَاءُ اَلْخَوَنَةُ وَ اَلْعُرَفَاءُ اَلْكَذَبَةُ وَ إِنَّ فِي اَلنَّارِ لَمَدِينَةً يُقَالُ لَهَا اَلْحَصِينَةُ أَ فَلاَ تَسْأَلُونِّي مَا فِيهَا فَقِيلَ لَهُ وَ مَا فِيهَا يَا أَمِيرَ اَلْمُؤْمِنِينَ قَالَ فِيهَا أَيْدِي اَلنَّاكِثِينَ ﴾ بدرستی که در جهنم آسیائی است که طحن و نرم می گرداند آیا از من نمی پرسید چه چیز را طحن و نرم می کند عرض کردند این طحن کردن و نرم کردن آن آسیا چیست فرمود دانایان فاجر و قاریان فاسق و جباران ظالم و وزیران خاین و عارفان دروغگوی باشند بدرستی که در دوزخ شهری است که حصینه نام دارد آیا از من نمی پرسید که در این شهر چیست عرض کردند چیست در آن ای امیر مؤمنان فرمود دست های آنان که نکث بیعت و پیمان کردند.

ص: 214

عالم كتمان کننده در آتش است

و دیگر در آن دو کتاب از این مهران و ابن اسباط سند بحضرت ابی عبد اللّه علیه السلام انتهی می گیرد ﴿ إِنَّ مِنَ اَلْعُلَمَاءِ مَنْ يُحِبُّ أَنْ يَخْزُنَ عِلْمَهُ وَ لاَ يُؤْخَذَ عَنْهُ فَذَاكَ فِي اَلدَّرْكِ اَلْأَوَّلِ مِنَ اَلنَّارِ وَ مِنَ اَلْعُلَمَاءِ مَنْ إِذَا وُعِظَ أَنِفَ وَ إِذَا وَعَظَ عَنَّفَ فَذَاكَ فِي اَلدَّرْكِ اَلثَّانِي مِنَ اَلنَّارِ وَ مِنَ اَلْعُلَمَاءِ مَنْ يَرَى أَنْ يَضَعَ عِلْمَهُ عِنْدَ ذَوِي اَلثَّرْوَةِ وَ اَلشَّرَفِ وَ لاَ يَرَى لَهُ فِي اَلْمَسَاكِينِ وَضْعاً فَذَاكَ فِي اَلدَّرْكِ اَلثَّالِثِ مِنَ اَلنَّارِ وَ مِنَ اَلْعُلَمَاءِ مَنْ يَذْهَبُ فِي عِلْمِهِ مَذْهَبَ اَلْجَبَابِرَةِ وَ اَلسَّلاَطِينِ فَإِنْ رُدَّ عَلَيْهِ شَيْءٌ مِنْ قَوْلِهِ أَوْ قُصِّرَ فِي شَيْءٍ مِنْ أَمْرِهِ غَضِبَ فَذَاكَ فِي اَلدَّرْكِ اَلرَّابِعِ مِنَ اَلنَّارِ وَ مِنَ اَلْعُلَمَاءِ مَنْ يَطْلُبُ أَحَادِيثَ اَلْيَهُودِ وَ اَلنَّصَارَى لِيُعِزَّ بِهِ دِينَهُ وَ يُكْثِرَ بِهِ حَدِيثَهُ فَذَاكَ فِي اَلدَّرْكِ اَلْخَامِسِ مِنَ اَلنَّارِ وَ مِنَ اَلْعُلَمَاءِ مَنْ يَضَعُ نَفْسَهُ لِلْفُتْيَا وَ يَقُولُ سَلُونِي وَ لَعَلَّهُ لاَ يُصِيبُ حَرْفاً وَاحِداً وَ اَللَّهُ لاَ يُحِبُّ اَلْمُتَكَلِّفِينَ فَذَاكَ فِي اَلدَّرْكِ اَلسَّادِسِ مِنَ اَلنَّارِ وَ مِنَ اَلْعُلَمَاءِ مَنْ يَتَّخِذُ عِلْمَهُ مُرُوءَةً وَ عَقْلاً فَذَاكَ فِي اَلدَّرْكِ اَلسَّابِعِ مِنَ اَلنَّارِ ﴾

بدرستی که بعضی از علماء هستند که دوست می دارد که علم خود را مکتوم و مخزون گرداند و کسی را از گنجینۀ علم و لئالی دانش خویش بهره ور نگرداند چنین عالمی که باین عالم باشد جایش در نخستین درك و منزل دوزخ است و پاره ای از علما هستند که چون دیگران زبان به پند ایشان بر گشایند از قبول پند استکبار ورزند و کوفته خاطر گردند و چون خودشان به پند دیگران زبان بر کشند از حد بگذرند یعنی واعظ غیر متّعظ هستند و این جماعت از علما را در دوّم درك آتش منزل است و از جماعت علما کسی است که علم خویش را برای مردمی که دارای ثروت و شرف هستند ظاهر می کند و نزد او می سپارد لکن از مردم مسکین مضایقه می نماید چنین عالمی را در سیّم درك دوزخ منزل است و از اصناف علما کسی است که در مقام عالمیّت خود مذهب و روش جبابرة و سلاطین را پیشنهاد خاطر می گرداند و بهمان غرور و کبر حرکت می نماید ازین روی اگر قولش را ایرادی نمایند یا در اطاعت امری از اوامرش قصور ورزند غضب کند و جای چنین عالم در

ص: 215

چهارم درك آتش است و از علما کسی است که در طلب احادیث یهود نصاری بر آید تا علم خود را بدستیاری آن اخبار بسیار نماید و حدیثش را فراوان بسپارد چنین کسی را در پنجم درك آتش منزل است و از جماعت علماء کسی است که خویشتن را آماده حکومت و فتاوی گرداند و همی گوید از من بپرسید و شاید يك حرف واحد را بصواب نگوید و خدای تعالى متکلفان را دوست

نمی دارد و چنین عالمی را در ششم درک دوزخ منزل است و از علما کسی است که علم خویش را برای آن اخذ نماید و بمردمان بذل کند تا گویند وی مردی باعقل و مرّوت است این چنین عالم را جای در هفتم درک جهنّم است.

زیان علم بدون عمل و اختلاف دل و زبان

و دیگر در بحار از سکونی از حضرت صادق علیه السلام مروی است که رسول خدای صلی اللّه علیه و آله و سلم فرمود ﴿ إِذَا ظَهَرَ اَلْعِلْمُ وَ اُحْتُرِزَ اَلْعَمَلُ وَ اِئْتَلَفَتِ اَلْأَلْسُنُ وَ اِخْتَلَفَتِ اَلْقُلُوبُ وَ تَقَاطَعَتِ اَلْأَرْحَامُ هُنَالِكَ لَعَنَهُمُ اَللّٰهُ فَأَصَمَّهُمْ وَ أَعْمىٰ أَبْصٰارَهُمْ ﴾ جون علم آشکار شود لكن عمل در کار نباشد و زبان ها با هم مؤتلف و دل ها با هم مختلف و رشته خویشاوندی گسیخته گردد در این حال خدای این چنین مردم را لعن کند و کر و کور گرداند یعنی گوش حقیقت نیوش و چشم حقیقت نگر ایشان از کار بیفتد . و نیز در بحار الانوار از حضرت ابی عبد اللّه علیه السلام مروی است که فرمود ﴿ قَرَأْتُ فِي كِتَابِ عَلِيٍّ عَلَيْهِ السَّلاَمُ أَنَّ اَللَّهَ لَمْ يَأْخُذْ عَلَى اَلْجُهَّالِ عَهْداً بِطَلَبِ اَلْعِلْمِ حَتَّى أَخَذَ عَلَى اَلْعُلَمَاءِ عَهْداً بِبَذْلِ اَلْعِلْمِ لِلْجُهَّالِ لِأَنَّ اَلْعِلْمَ كَانَ قَبْلَ اَلْجَهْلِ ﴾

زمانی بیاید که از اسلام و قرآن جز نامی نماند

و بهمین اسناد از رسول خدای صلی اللّه علیه و آله و سلم مروی است ﴿ سَيَأْتِي زَمَانٌ عَلَى أُمَّتِي لاَ يَبْقَى مِنَ اَلْقُرْآنِ إِلاَّ رَسْمُهُ وَ لاَ مِنَ اَلْإِسْلاَمِ إِلاَّ اِسْمُهُ يُسَمَّوْنَ بِهِ وَ هُمْ أَبْعَدُ اَلنَّاسِ مِنْهُ مَسَاجِدُهُمْ عَامِرَةٌ وَ هِيَ خَرَابٌ مِنَ اَلْهُدَى فُقَهَاءُ ذَلِكَ اَلزَّمَانِ شَرُّ فُقَهَاءَ تَحْتَ ظِلِّ اَلسَّمَاءِ مِنْهُمْ خَرَجَتِ اَلْفِتْنَةُ وَ إِلَيْهِمْ تَعُودُ ﴾ زود است که بر امت من زمانی بر گذرد که از قرآن جز اسمش و از اسلام جز اسمش که به آن نامیده شوند باقی نماند و حال

ص: 216

این که ایشان از تمامت مردمان از رسوم مسلمانی و احکام قرآنی دورترند مساجد ایشان بحضور ایشان عامر است لکن از بی بضاعتی از هدی و هدایت ویران است فقیهان این زمان از تمامت مردمی که در زیر آسمان هستند شریر ترند فتنه از ایشان روی می نماید و بسوی ایشان روی می کند یعنی ضرر فتنه ایشان در دنیا و آخرت بایشان راجع است یا این که محل و مرجع فتنه ایشان هستند چه فتنه

مأوى و نهالش را مربی هستند.

عیر عباده بآیتین

و دیگر از امالی صدوق و بحار الانوار از ابو یعقوب بن اسحق مروی است که از حضرت صادق علیه السلام شنیده شده که فرمود : ﴿ إِنَّ اَللَّهَ خَصَّ عِبَادَهُ بِآيَتَيْنِ مِنْ كِتَابِهِ أَنْ لاَ يَقُولُوا حَتَّى يَعْلَمُوا وَ لاَ يَرُدُّوا مَا لَمْ يَعْلَمُوا ﴾ يعنی خداوند به دو آیه از قرآن مجید بندگان و عبید خود را تعییر و تأدیب فرموده است که نگویند تا بدانند و ردّ ننمایند آن چه را ندانند یعنی چون چيزی را بشنوند و ندانند یا فهم ایشان از ادراکشان قاصر باشد نگویند این خبر صحیح نیست یا وارد نشده است ﴿ قَالَ عَزَّ وَ جَلَّ أَ لَمْ يُؤْخَذْ عَلَيْهِمْ مِيثٰاقُ اَلْكِتٰابِ أَنْ لاٰ يَقُولُوا عَلَى اَللّٰهِ إِلاَّ اَلْحَقَّ وَ قَالَ بَلْ كَذَّبُوا بِمٰا لَمْ يُحِيطُوا بِعِلْمِهِ وَ لَمّٰا يَأْتِهِمْ تَأْوِيلُهُ ﴾ تفسیر این آیه شریفه از این پیش مسطور شده است ﴿ أَنْ لاَ يَقُولُوا اى لِئَلاَّ يَقُولُوا ﴾

خذ منی خمساً

و دیگر از حضرت صادق مروی است که حضرت امیر المؤمنین با مردی که او را نصیحت می فرمود ﴿ خُذْ مِنِّي خَمْساً لاَ يَرْجُوَنَّ أَحَدُكُمْ إِلاَّ رَبَّهُ وَ لاَ يَخَافُ إِلاَّ ذَنْبَهُ وَ لاَ يَسْتَحِي أَنْ يَتَعَلَّمَ مَا لاَ يَعْلَمُ وَ لاَ يَسْتَحِي إِذَا سُئِلَ عَمَّا لاَ يَعْلَمُ أَنْ يَقُولَ لاَ أَعْلَمُ وَ اِعْلَمُوا أَنَّ اَلصَّبْرَ مِنَ اَلْإِيمَانِ بِمَنْزِلَةِ اَلرَّأْسِ مِنَ اَلْجَسَدِ ﴾ و در روایت دیگر است ﴿ وَ لاَ خَيْرَ فِي جَسَدٍ لاَ رَأْسَ لَهُ ﴾ پنج چیز از من مأخوذ دار : یکی این که هيچ يك از شما جز بپروردگارش امیدوار نباشد و ترسد مگر از کاهش و شرم و آزرم نیابد از این که چیزی را که نمی داند بیاموزد و شرم نگیرد که چون از وی از آن چه نمی داند پرسش کنند بگوید نمی دانم و

ص: 217

بدانید که صبر و شکیبائی در مقام ایمان بمنزلۀ سر است از جسد و هیچ خیری نیست در جسدی که سر نداشته باشد.

دو چیز اسباب هلاکت کسان است

و نیز در امالی و بحار از حضرت صادق علیه السلام مروی است که فرمود ﴿ أَنْهَاكَ عَنْ خَصْلَتَيْنِ فِيهِمَا هَلْكُ اَلرِّجَالِ أَنْهَاكَ أَنْ تَدِينَ اَللَّهَ بِالْبَاطِلِ وَ تُفْتِيَ اَلنَّاسَ بِمَا لاَ تَعْلَمُ ﴾ ترا نهی می کنم از دو خصلت که هلاکت مردمان در آن دو می باشد یکی این که خدای را بدینی باطل عبادت کنی دیگر این که مردمان را به آن چه نمی دانی فتوی برانی.

حقیقت ایمان بر گزیدن حق است

و نیز از زرارة مروی است که حضرت ابی عبد اللّه علیه السلام فرمود ﴿ إِنَّ مِنْ حَقِيقَةِ اَلْإِيمَانِ أَنْ تُؤْثِرَ اَلْحَقَّ وَ إِنْ ضَرَّكَ عَلَى اَلْبَاطِلِ وَ إِنْ نَفَعَكَ وَ أَنْ لاَ يَجُوزَ مَنْطِقُكَ عِلْمَكَ ﴾ بدرستی که از حقیقت ایمان این است که حق را اگر چند موجب زحمت و زیان تو باشد بر باطل اگر چه تو را سود رساند بر گزینی و این که سخن تو بر علم تو تجاوز نکند یعنی اگر چه کلمۀ حق و کار حق در ظاهر ضرر رساند بآن ضرر بالفعل منگر و سودهای کامل بالمآل را نگران شو بر باطل بر گزین اگر چه در آن باطل سود بالفعل باشد چه آن سود که از باطل خیزد و زیان که از حق گمان رود هر دو زوال گیرد لکن ضرر انجام آن و سود فرجام این جاودان بپاید و نیز با خبر باش که آن چه بر زبان آوری افزون از معلومات تو نباشد چه زبان را لنگر سکون و آرام نگذاشته اند هر چه اندیشه نمائی خواه عالماً یا جاهلا بر آن گردش گیرد و استعداد و عقل و دانش و عدم دانش تو را به نمایش آورد پس بسنج و زبان گهر سنج را بی رویّت مرنج.

آن چه را ندانند باید بگویند ندانیم

و دیگر در آن کتاب از محمّد بن مسلم از حضرت ابی عبد اللّه علیه السلام مروی است ﴿ إِذَا سُئِلَ اَلرَّجُلُ مِنْكُمْ عَمَّا لاَ يَعْلَمُ فَلْيَقُلْ لاَ أَدْرِي وَ لاَ يَقُلْ اَللَّهُ أَعْلَمُ فَيُوقِعَ فِي قَلْبِ صَاحِبِهِ شَكّاً وَ إِذَا قَالَ اَلْمَسْئُولُ لاَ أَدْرِي فَلاَ يَتَّهِمُهُ اَلسَّائِلُ ﴾ چون از مردی از شما از آن چه نمی دانید سؤالی نمایند باید بگوید نمی دانم و نگوید خدای بهتر می داند تا در قلب صاحبش شکی پدید آید و چون آن کس که از وی سؤال کرده اند بگوید

ص: 218

نمی دانم نزد پرسش کننده متهم نمی گرد.

زبان سخن کردن برأی خود

و دیگر از حضرت ابی عبد اللّه سلام اللّه علیه مروی است که فرمود ﴿ إِذَا سُئِلْتَ عَمَّا لاَ تَعْلَمُ فَقُلْ لاَ أَدْرِي فَإِنَّ لاَ أَدْرِي خَيْرٌ مِنَ اَلْفُتْيَا ﴾ چون از تو پرسش کنند از آن چه نمی دانی بگو نمی دانم زیرا که گفتن نمی دانم بهتر است از این که نادانسته حکم نمایند.

و نیز در آن کتاب از زرارة از حضرت ابی عبد اللّه علیه السلام مروی است که از آن حضرت از حال دو مرد که در چیزی بخصومت مداومت می کردند و یکی از آن دو تن می گفت گواهی

می دهم که این مطلب چنین و چنین است و رأی او موافق حق گردید و آن دیگر زبان بر بست و گفت سخن سخن علماء است یعنی آن چه عالم گوید صحیح است فرمود این مرد افضل الرجلين یعنی از آن يك نفر که برأی خود سخن نمود اگر چه با حق موافق گشت افضل است و بقولی فرمود اورع است.

در آن چه ندانید سخن نکنید

و دیگر در آن کتاب مسطور است که حمزة بن طیار پاره ای خطب پدرش را در حضرت ابی عبد اللّه علیه السلام معروض می داشت تا بموضعی از آن باز رسید فرمود ساکت باش و آن گاه فرمود: بنویس و بروی املاء كرد ﴿ أَنَّهُ لاَ يَنْفَعُكُمْ فِيمَا يَنْزِلُ بِكُمْ مِمَّا لاَ تَعْلَمُونَ إِلاَّ اَلْكَفُّ عَنْهُ وَ اَلتَّثَبُّتُ فِيهِ وَ رَدُّهُ إِلَى أَئِمَّةِ اَلْهُدَى حَتَّى يَحْمِلُوكُمْ فِيهِ عَلَى اَلْقَصْدِ ﴾ در آن چه بشما وارد می شود از آن چه نمی دانید هیچ سود نمی رساند شما را مگر این که در آن جا بایستید و تثبت جوئید و به ائمه هدى سلام اللّه عليهم باز گردانید تا شما را به آن چه مقصد و مقصود است حمل کنند و بر مرکب مراد بر نشاتند. مجلسی اعلی اللّه مقامه می فرماید امر فرمودن بکف و سکوت در آن موقع خطبه یا برای آن است که آن کس که عرض خطبه می نموده است آن موضع را تفسیر برأی و خطا کرده است یا برای آن است که در آن موضع غموضی و اشکالی بوده است و عارض در آن جا درنگ ننموده و تفسیرش را نجسته است یا برای آن

ص: 219

است که آن حضرت اراده انشاء این امر را فرموده و آن شخص عارض بواسطۀ شدت اهتمام عجله در قرائت می کرده است.

برای هر کسی فتوی راندن سزاوار نیست

و دیگر در آن کتاب مروی است ﴿ قَالَ اَلصَّادِقُ عَلَيْهِ السَّلاَمُ لاَ تَحِلُّ اَلْفُتْيَا لِمَنْ لاَ يَسْتَفْتِي مِنَ اَللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ بِصَفَاءِ سِرِّهِ وَ إِخْلاَصِ عَمَلِهِ وَ عَلاَنِيَتِهِ وَ بُرْهَانٍ مِنْ رَبِّهِ فِي كُلِّ حَالٍ لِأَنَّ مَنْ أَفْتَى فَقَدْ حَكَمَ وَ اَلْحُكْمُ لاَ يَصِحُّ إِلاَّ بِإِذْنٍ مِنَ اَللَّهِ وَ بُرْهَانِهِ وَ مَنْ حَكَمَ بِالْخَبَرِ بِلاَ مُعَايَنَةٍ فَهُوَ جَاهِلٌ مَأْخُوذٌ بِجَهْلِهِ مَأْثُومٌ بِحُكْمِهِ ﴾ حضرت صادق علیه السلام فرمود فتيا جايز نيست فتيا بضم اول بمعنی فتوی است یعنی فتوی جایز نیست از کسی که از جانب خدای عز و جل بصفای باطن و اخلاص عمل و علانیۀ خود و برهانی از جانب پروردگار خود بهر حال برخوردار نباشد فتوی براند زیرا که هر کسی فتوی می راند حکم رانده است و حکومت جز باذن و اجازت از حضرت احدیت و برهان خالق بریّت شایسته و صحیح نتواند بود و هر کس بخبری حکم نماید بدون این که آن را معاینه نماید یعنی بدون این که به آن خبر عالم باشد و بوجه صدور آن و کیفیت جمع در میان آن و غیر آن علم داشته باشد این شخص جاهل است و بجهل خود گرفتار و بگناه حکومتی که رانده است دچار است رسول خدای صلی اللّه علیه و آله و سلم می فرماید : ﴿ أَجْرَؤُكُمْ بِالْفُتْيَا أَجْرَؤُكُمْ عَلَى اَللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ أَ وَ لاَ يَعْلَمُ اَلْمُفْتِي أَنَّهُ هُوَ اَلَّذِي يَدْخُلُ بَيْنَ اَللَّهِ تَعَالَى وَ بَيْنَ عِبَادِهِ وَ هُوَ اَلْحَاجِزُ بَيْنَ اَلْجَنَّةِ وَ اَلنَّارِ ﴾ يعنى هر کس از شما در حضرت خدای جرى تر و جسورتر و جرأتش در حضرت احدیت بیش تر باشد در فتوی راندن جری تر است مگر مفتی نمی داند که وی همان کسی باشد که در میان خدای عز و جل و بندگانش اندر می شود مگر مفتی نمی داند که او همان شخص باشد که در میان دوزخ و بهشت حاجز و حایل است امير المؤمنين صلوات اللّه علیه با مردی قاضی فرمود آیا ناسخ را از منسوخ می شناسی عرض کرد نمی شناسم فرمود آیا بر آن چه خدای عز و جل در امثال قرآن اراده فرموده مشرف هستی عرض کرد مشرف نیستم فرمود در این حال خود را هلاک ساختی و دیگران را بهلاکت افکندی و مفتی

ص: 220

بمعرفت معانی قرآن و حقایق سنن و بواطن اشارات و آداب و اجماع و اختلاف و اطلاع بر اصول آن چه بر آن اجماع کرده اند و آن چه در آن اختلاف ورزیده اند حاجت مند است پس از آن باید دارای حسن اختیار و عمل صالح و از آن پس حکمت و بعد از آن تقوی باشد و بعد از این جمله اگر قادر باشد حکم نماید.

کلمات آن حضرت با معاذ نحوی در باب فتوی

و دیگر در بحار الانوار از معاذ بن مسلم نحوی مروی است که حضرت ابی عبد اللّه علیه السلام با من فرمود ﴿ بَلَغَنِي أَنَّكَ تَقْعُدُ فِي اَلْجَامِعِ فَتُفْتِي اَلنَّاسَ ﴾ مرا رسيد که در مسجد جامع می نشینی و مردمان را فتوی می رانی عرض کردم آری و همی خواستم از آن پیش که بیرون شوم از تو پرسش کنم همانا من در جامع می نشینم پس مردی به من می آید و از مسئله ای پرسش می کند و چون من دانستم که او با شما مخالف است به آن چه علمای مخالفین گفته اند او را خبر می دهم و مردی دیگر می آید که او را به محبت و مودت شما شناسا هستم پس به آن چه از شما در آن مسئله رسیده است بدو خبر می دهم و مردی دیگر می آید که او را نمی شناسم و نمی دانم چه کسی می باشد یعنی از محبان است یا مخالفان چون از مسئله پرسش می کند این وقت می گویم درین مسئله از فلان بدین گونه و از فلان بدان گونه حکم رسیده است و قول شما را در این مطلب داخل می کنم حضرت صادق علیه السلام فرمود با من ﴿ اِصْنَعْ كَذَا فَإِنِّي كَذَا أَصْنَعُ ﴾ چنین کن چه من نیز چنین می کنم.

مَا حَجَبَ اَللَّهُ عِلْمَهُ عَنِ اَلْعِبَادِ فَهُوَ

ر کتاب توحید صدوق از ابو الحسن زكريا بن يحيى مسطور است که حضرت ابی عبد اللّه عليه سلام اللّه فرمود ﴿ مَا حَجَبَ اَللَّهُ عِلْمَهُ عَنِ اَلْعِبَادِ فَهُوَ مَوْضُوعٌ عَنْهُمْ ﴾ يعنى آن چه را که خدای تعالی از علم خود از بندگان محجوب داشته از ایشان موضوع است شاید معنی چنین است که ایشان بآن مکلف نیستند.

آن چه را عالم نداند باید بگوید خدا بهتر داند

در اصول کافی از محمّد بن مسلم مروی است که حضرت ابی عبد اللّه علیه السلام فرمود ﴿ لِلْعَالِمِ إِذَا سُئِلَ عَنْ شَيْءٍ وَ هُوَ لاَ يَعْلَمُهُ أَنْ يَقُولَ اَللَّهُ أَعْلَمُ وَ لَيْسَ لِغَيْرِ اَلْعَالِمِ أَنْ يَقُولَ

ص: 221

ذَلِكَ ﴾ برای عالم است که اگر از مسئله از وی بپرسند و نداند بگوید خدای بهتر می داند لکن برای غیر عالم این سخن جایز نیست و این کلام مبارك بدو معنی می تواند حامل باشد یکی این که لفظ اعلم که افعل تفضیل است و بمعنی داناتر است اطلاقش برای کسی جایز است که خود نیز علمی داشته باشد و آن وقت بگوید خدای داناتر است لکن اگر عالم نباشد اعلم نمی تواند بگوید و عین جسارت است چه جاهل را علمی نیست که بگوید دیگری از من اعلم است. و می تواند معنی این باشد که بر غير عالم نیز لازم است که در آن چه عالم نیست بتعلم آن اقدام کند و در حالت جهل و غوایت باقی نماند.

عمل به قیاس موجب هلاکت است

و دیگر در اصول کافی از ابن شبرمه مروی است که گفت هرگز بیاد نمی آورم حدیثی را که از جعفر بن محمّد صلوات اللّه علیهما شنیده ام مگر این که از دیک می شود که دلم بر هم شکافد فرمود حدیث کرد مرا پدرم از جدّم از رسول خدای صلی اللّه علیه و آله و سلم ابن شبرمه می گوید بخداوند قسم می خورم که نه پدرش بر جدش و نه جدّش بر رسول اللّه دروغ بسته باشد فرمود رسول خدای صلى اللّه عليه و آله و سلم فرمود ﴿ مَنْ عَمِلَ بِالْمَقَايِيسِ فَقَدْ هَلَكَ وَ أَهْلَكَ وَ مَنْ أَفْتَى اَلنَّاسَ وَ هُوَ لاَ يَعْلَمُ اَلنَّاسِخَ مِنَ اَلْمَنْسُوخِ وَ اَلْمُحْكَمَ مِنَ اَلْمُتَشَابِهِ فَقَدْ هَلَكَ وَ أَهْلَكَ ﴾ هر كس برأى و قياس كار كند هلاک شده باشد و دیگران را بهلاك افكند و هر کس مردمان را بدون علم فتوی دهد و او ناسخ را از منسوخ و محکم را از متشابه نداند خود و دیگران را به ورطۀ هلاك و تباهی در افکند چه از جاده مستقیم دور شده باشند.

خدای همه چیز را بر پیغمبرش مکشوف داشت

در جلد یازدهم بحار الانوار از اسمعیل بن جابر از حضرت ابی عبد اللّه علیه السلام مروی است که فرمود ﴿ أَنَّ اَللَّهَ بَعَثَ مُحَمَّداً نَبِيّاً فَلاَ نَبِيَّ بَعْدَهُ أَنْزَلَ عَلَيْهِ اَلْكِتَابَ فَخَتَمَ بِهِ اَلْكُتُبَ فَلاَ كِتَابَ بَعْدَهُ أَحَلَّ فِيهِ حَلاَلَهُ وَ حَرَّمَ فِيهِ حَرَامَهُ فَحَلاَلُهُ حَلاَلٌ إِلَى يَوْمِ اَلْقِيَامَةِ وَ حَرَامُهُ حَرَامٌ إِلَى يَوْمِ اَلْقِيَامَةِ فِيهِ نَبَأُ مَا قَبْلَكُمْ وَ خَبَرُ مَا بَعْدَكُمْ وَ فَصْلُ مَا بَيْنَكُمْ ثُمَّ

ص: 222

أَوْمَأَ بِيَدِهِ إِلَى صَدْرِهِ وَ قَالَ نَحْنُ نَعْلَمُهُ ﴾ خدای تعالی محمّد را به نبوّت بر کشید و بعد از او پیغمبری نیست قرآن مجید را بر او بفرستاد و سایر کتب آسمانی را بقرآن ختم فرمود و بعد از قرآن کتابی از آسمان فرود نمی آید آن چه حلال است در آن بنمود و هر چه حرام است حکمش را در قرآن بفرمود پس آن چه را که محمّد صلی اللّه علیه و آله و سلم حلال بفرماید تا قیامت حلال است و هر چه را حرام کرده تا قیامت حرام است یعنی در احکام و شریعت آن حضرت نسخی نیست که تا قیامت تغییر پذیر نگردد اخبار پیشینیان و خبر سپس آیندگان شما بجمله در قرآن و فضل ما بین شما در قرآن است پس از آن امام جعفر صادق علیه السلام بسينه مبارك اشارت كرد و فرمود ما می دانیم آن را یعنی ما بر تفسیر و تأویل و اسرار و باطن و آشکار و ناسخ و منسوخ و محکم و متشابه قرآن دانا هستیم و ازین پس انشاء اللّه تعالی در ضمن مراتب و مقامات ائمه علیهم السلام اخباری که راجع بعلم است مسطور خواهد شد.

بیان اخباری که از حضرت صادق صلوات اللّه عليه در باب حدیث و اهل حدیث وارد است ( راویان حدیث بسیار و راعیانش اندك است )

در اصول کافی از طلحة بن زید مروی است که از جناب ابی عبد اللّه علیه السلام شنیدم می فرمود ﴿ إِنَّ رُوَاةَ اَلْكِتَابِ كَثِيرٌ وَ إِنَّ رُعَاتَهُ قَلِيلٌ وَ كَمْ مِنْ مُسْتَنْصِحٍ لِلْحَدِيثِ مُسْتَغِشُّ لِلْكِتَابِ فَالْعُلَمَاءُ يَحْزُنُهُمْ تَرْكُ اَلرِّعَايَةِ وَ اَلْجُهَّالُ يَحْزُنُهُمْ حِفْظُ اَلرِّوَايَةِ فَرَاعٍ يَرْعَى حَيَاتَهُ وَ رَاعٍ يَرْعَى هَلَكَتَهُ فَعِنْدَ ذَلِكَ اِخْتَلَفَ اَلرَّاعِيَانِ وَ تَغَايَرَ اَلْفَرِيقَانِ ﴾ بدرستی که راویان کتاب بسیار و رعایت کنندگان روایت و عمل کنندگان باحکام شریعت اندک هستند چه بسیار کسان هستند که حدیث را مستنصح و کتاب را مستغش هستند پس آنان که عالم هستند از ترك رعایت محزون شوند و آنان که جاهل هستند از حفظ روایت و بقولی رعایت اندوهگین کردند پس کسی باشد که زندگی خود را رعایت نماید و دیگری است که هلاکت خود را رعایت کند و در این جا و در

ص: 223

این حال راعيان مختلف و فريقان دیگر سان شوند و دیگر در آن کتاب از عبد الرحمن بن ابی نجران سند بحضرت ابی عبد اللّه علیه السلام می رسد که فرمود ﴿ مَنْ حَفِظَ مِنْ شِيعَتِنَا أَرْبَعِينَ حَدِيثاً بَعَثَهُ اَللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ يَوْمَ اَلْقِيَامَةِ عَالِماً فَقِيهاً ﴾ هر کسی چهل حدیث از احادیث ما را از بر کند خداوندش در روز قیامت عالمی فقیه مبعوث دارد.

و هم در آن کتاب از علی بن حنظله مروی است که از حضرت ابی عبد اللّه علیه السلام شنیدم فرمود ﴿ اِعْرِفُوا مَنَازِلَ اَلرِّجَالِ مِنَّا عَلَى قَدْرِ رِوَايَاتِهِمْ ﴾ يعنی مراتب و منازل مردمان را باندازۀ روایات ایشان بشناسید.

و دیگر در همان کتاب از معوية بن عمار مروی است که بحضرت ابی عبد اللّه علیه السلام عرض کردم مردی است که راویۀ حدیث شما است در میان مردمان پراکنده و در قلوب ایشان و شیعیان شما مسدد می گرداند و شاید عابدی از شیعیان شما باشد که دارای این روایت نیست كدام يك ازین دو تن یعنی راوی یا عابد افضل هستند ؟ فرمود ﴿ اَلرَّاوِيَةُ لِحَدِيثِنَا يَشُدُّ بِهِ قُلُوبَ شِيعَتِنَا أَفْضَلُ مِنْ أَلْفِ عَابِدٍ ﴾ آن کس که راویۀ حدیث ما می باشد و قلوب شيعيان ما را باحاديث ما استوار می گرداند از هزار تن عابد افضل و فزون تر است.

و دیگر در آن کتاب از ابو خدیجه از حضرت ابی عبد اللّه علیه السلام مروی است ﴿ مَنْ أَرَادَ اَلْحَدِيثَ لِمَنْفَعَةِ اَلدُّنْيَا لَمْ يَكُنْ لَهُ فِي اَلْآخِرَةِ مِنْ نَصِيبٍ وَ مَنْ أَرَادَ بِهِ خَيْرَ اَلْآخِرَةِ - أَعْطَاهُ اَللَّهُ خَيْرَ اَلدُّنْيَا وَ اَلْآخِرَةِ ﴾ هر کس در اخذ و نشر حدیث در اراده منفعت دنیوی باشد در آخرت برای او نصیبی نخواهد بود و هر کس ارادۀ خیر آخرت نماید خداوندش خبر دنیا و آخرت عطا فرماید.

معنى آيۀ الذين يستمعون القول

و دیگر در اصول کافی از ابو بصیر مروی است که در حضرت ابی عبد اللّه علیه السلام این آیه مبارکه را معروض داشتم ﴿ اَلَّذِينَ يَسْتَمِعُونَ اَلْقَوْلَ فَيَتَّبِعُونَ أَحْسَنَهُ ﴾ فرمود

ص: 224

﴿ هُوَ اَلرَّجُلُ يَسْمَعُ اَلْحَدِيثَ فَيُحَدِّثُ بِهِ كَمَا سَمِعَهُ لاَ يَزِيدُ فِيهِ وَ لاَ يَنْقُصُ مِنْهُ ﴾ آن مردى است که حدیث را بشنود و چنان که شنیده است بدون کم و زیاد با دیگران حدیث بگذارد.

و دیگر از محمّد بن مسلم مروی است که بحضرت ابی عبد اللّه علیه السلام عرض کردم از تو حدیثی می شنوم و زیاد و کم می گردانم فرمود اگر اراده معانی آن را کرده باشی باکی نیست یعنی اگر مقصود تو نه بیان اصل روایت و مسموع خودت باشد و معنی و مقصودش را خواسته باشی زیانی ندارد.

و نیز از داود بن فرقد مروی است که در حضرت ابی عبد اللّه علیه السلام عرض کردم بدرستی که از تو کلامی می شنوم و ارادۀ روایت آن را می نمایم چنان که از تو شنیده ام لکن چنان که شنیده ام بمن نمی رسد فرمود ﴿ فَتَعَمَّدُ ذَلِكَ ﴾ قصد نموده ای آن را عرض کردم چنین قصد نکرده ام فرمود ﴿ تُرِيدُ اَلْمَعَانِيَ ﴾ ارادۀ معانی را کرده باشی عرض کردم آری فرمود ﴿ فَلاَ بَأْسَ ﴾ باکی نیست.

و هم در اصول کافی از حضرت ابی عبد اللّه مروی است که ابو بصیر چون در حضرتش عرض کرد حدیثی را از تو شنیده ام از پدرت روایت بکنم یا از پدرت شنیده از تو روایت بکنم یعنی این کار جایز است ﴿ قَالَ سَوَاءٌ إِلاَّ أَنَّكَ تَرْوِيهِ عَنْ أَبِي أَحَبُّ إِلَيَّ ﴾ فرمود نسبت بهريك دهى مساوی است جز این که از پدرم روایت کنی نزد من محبوب تر است.

راقم حروف گوید : ازین کلام معجز نظام دو چیز استنباط می شود : یکی این که کلام ایشان بجمله یکی است و همه از معدن نبوت و مخزن رسالت و مصدر الوهیت است دیگر این که حضرت باقر صلوات اللّه علیه که بحسب زمان این جهان بر پسرش صادق صلوات اللّه عليهما سبقت نمود دارد پسر ارجمندش را آن شأن است که آن چه آن حضرت فرموده است اگر چند قبل از تولد حضرت صادق هم باشد بر آن آگاه و هر چه بر زبان مبارک باقر گذشته چنان است که بر زبان فرزندش صادق علیهما السلام گذشته است و نیز هر چه بر زبان صادق بگذرد اگر چند بعد از آن حضرت هم

ص: 225

باشد چنان است که حضرت باقر فرموده است و السنۀ صدق و منبع علم همه یکی است و ازین است که می فرماید اگر آن چه از من می شنوی از پدرم روایت کنی نزد من خوش تر است و شاید حضرت باقر با زبان ظاهر بآن حدیث متکلم نشده باشد اما پسرش اجازت می دهد که نسبت آن را بآن حضرت دهند.

چنان که در همان کتاب مسطور است که حضرت صادق علیه السلام با جمیل فرمود ﴿ مَا سَمِعْتَهُ مِنِّي فَارْوِهِ عَنْ أَبِي ﴾ هر حدیثی که از من شنیدی از پدرم روایت کن.

و دیگر از عبد اللّه بن سنان مروی است که گفت در خدمت ابی عبد اللّه علیه السلام عرض کردم قومی نزد من می آیند و از من حدیث شما را شنوا می گردند من بضجر می شوم و نیرو ندارم فرمود ﴿ فَاقْرَأْ عَلَيْهِمْ مِنْ أَوَّلِهِ حَدِيثاً وَ مِنْ وَسَطِهِ حَدِيثاً وَ مِنْ آخِرِهِ حَدِيثاً ﴾ اگر حدیثی مفصل و مطول باشد و تو قدرت ادای آن جمله را نداشته باشی حدیثی از اول آن و حدیثی از وسط آن و حدیثی از آخر آن بر ایشان بر خوان.

و نیز در آن کتاب از سکونی از حضرت ابی عبد اللّه مروی است که حضرت امير المؤمنين علیهما السلام فرمود﴿ إِذَا حَدَّثْتُمْ بِحَدِيثٍ فَأَسْنِدُوهُ إِلَى اَلَّذِي حَدَّثَكُمْ فَإِنْ كَانَ حَقّاً فَلَكُمْ وَ إِنْ كَانَ كَذِباً فَعَلَيْهِ ﴾ چون کسی را حدیثی بگذارید سندش را بهمان کس که از وی شنیده اید باز دهید اگر آن حدیث مطابق واقع و راست باشد سودش از بهر شما است و اگر دروغ باشد زیانش بر آن کس وارد است که شما را حدیث رانده است.

و نیز از حسین احمسی مروی است که حضرت ابی عبد اللّه صلوات اللّه عليه فرمود ﴿ اَلْقَلْبُ يَتَّكِلُ عَلَى اَلْكِتَابَةِ ﴾ دل بنوشته اتکال دارد گویا مراد این است که هر حدیثی می شنوید بنویسید که اسباب اطمینان و اتکال قلب است. چنان که در همان کتاب از ابو بصیر مروی است که حضرت ابی عبد اللّه سلام اللّه علیه می فرمود ﴿ اُكْتُبُوا فَإِنَّكُمْ لاَ تَحْفَظُونَ حَتَّى تَكْتُبُوا ﴾ آن چه می دانید و می شنوید بنویسید چه تا گزارش را بنگارش در نیاورید محفوظ نتوانید نمود.

ص: 226

حدیث را فصیح و روشن ادا کنید

و از عبید بن زرارة مروی است که حضرت ابی عبد اللّه علیه السلام فرمود : ﴿ اِحْتَفِظُوا بِكُتُبِكُمْ فَإِنَّكُمْ سَوْفَ تَحْتَاجُونَ إِلَيْهَا ﴾ بدستیاری نگارش در صدد حفظ معلومات و مسموعات خود بر آئید چه زود باشد که به آن محتاج شوید یعنی چون مدتی بر گذرد و حضور امام علیه السلام و قراءِ و علمای آن عهد ممکن نشود جز بنگارش گزارش نتوان گرفت.

و از مفضل بن عمر مروی است که حضرت ابی عبد اللّه علیه السلام با من فرمود: ﴿ اُكْتُبْ وَ بُثَّ عِلْمَكَ فِي إِخْوَانِكَ فَإِنْ مُتَّ فَوَرِّثْ كُتُبَكَ بَنِيكَ فَإِنَّهُ يَأْتِي عَلَى اَلنَّاسِ زَمَانُ هَرَجٍ مَا يَأْنِسُونَ فِيهِ إِلاَّ بِكُتُبِهِمْ ﴾ بنويس احادیث و اخبار را و در میان برادران خود اشاعه بده پس اگر بمردی مرقومات و مکتوبات خود را بفرزندانت بميراث گذار چه مردمان را زمانی پدیدار آید که هرج باشد و در آن زمان جز بمکاتیب و كتب خودشان مأنوس نشوند.

و از محمّد بن علی بحضرت ابی عبد اللّه علیه السلام سند می رسد که فرمود :﴿ إِيَّاكُمْ وَ اَلْكَذِبَ اَلْمُفْتَرَعَ ﴾ بپرهیزید از دروغ مفترع عرض کردند کذب مفترع چیست فرمود :﴿ أَنْ يُحَدِّثَكَ اَلرَّجُلُ بِالْحَدِيثِ فَتَتْرُكَهُ وَ تَرْوِيَهُ عَنِ اَلَّذِي حَدَّثَكَ عَنْهُ ﴾ اين است که مردی تو را از کسی حدیثی بگذارد و چون تو خواهی آن حدیث را با دیگری بگذاری نام آن مرد را از زبان بیفکنی و از خود آن کسی که این حدیث را از وی با تو گذاشته اند روایت نمائی یعنی نام واسطه را مذکور ندارد و محدث عنه را نام بری گویا تو خود بلا واسطه از وی استماع کرده باشی.

حدیث را فصیح و روشن ادا کنید

و از جميل بن دراج مروی است که حضرت ابی عبد اللّه علیه السلام فرمود : ﴿ أَعْرِبُوا حَدِيثَنَا فَإِنَّا قَوْمٌ فُصَحَاءُ ﴾ چون احادیث ما را تذکره نمائید معرب و فصیح و روشن قرائت کنید چه ما قومی فصیح باشیم.

از هشام بن سالم و حماد بن عثمان و دیگران مروی است که گفتند از حضرت ابی عبد اللّه عليه سلام اللّه شنیدیم می فرمود:

ص: 227

﴿ حَدِيثِي حَدِيثُ أَبِي وَ حَدِيثُ أَبِي حَدِيثُ جَدِّي ، وَ حَدِيثُ جَدِّي حَدِيثُ اَلْحُسَيْنِ ، وَ حَدِيثُ اَلْحُسَيْنِ حَدِيثُ اَلْحَسَنِ ، وَ حَدِيثُ اَلْحَسَنِ حَدِيثُ أَمِيرِ اَلْمُؤْمِنِينَ ، وَ حَدِيثُ أَمِيرِ اَلْمُؤْمِنِينَ حَدِيثُ رَسُولِ اَللَّهِ ، وَ حَدِيثُ رَسُولِ اَللَّهِ صَلَّى اَللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ قَوْلُ اَللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ ﴾ مقصود آن حضرت این است که آن چه من حدیث می سپارم بتوسط ائمه کرام که آباء عظام من علیهم السلام هستند برسول خدای صلی اللّه علیه و آله و سلم صريحاً صحيحاً حسناً مثقناً موثقاً معتبراً مسنداً معنوناً معنعناً مسلسلا پیوسته است و آن چه رسول خدای فرماید کلام خدای عز و جل است و چون حدیث را این اعتبار و اسناد صحيحۀ صريحه باشد معلوم است چه میزان و رتبت دارد و ازین پیش در جلد اول این کتاب باین حدیث شریف اشارت و اکنون در این مقام بر حسب تقاضای کلام اعادت رفت.

در جلد اول بحار الانوار از مدرك بن هزهاز مروی است که حضرت ابی عبد اللّه جعفر بن محمّد علیهما السلام فرمود ﴿ يَا مُدْرِكُ إِنَّ أَمْرَنَا لَيْسَ بِقَبُولِهِ فَقَطْ وَ لَكِنْ بِصِيَانَتِهِ وَ كِتْمَانِهِ عَنْ غَيْرِ أَهْلِهِ أَقْرِئْ أَصْحَابَنَا اَلسَّلاَمَ وَ رَحْمَةَ اَللَّهِ وَ بَرَكَاتِهِ وَ قُلْ لَهُمْ رَحِمَ اَللَّهُ اِمْرَأً اِجْتَرَّ مَوَدَّةَ اَلنَّاسِ إِلَيْنَا فَحَدَّثَهُمْ بِمَا يَعْرِفُونَ وَ تَرَكَ مَا يُنْكِرُونَ ﴾ اى مدرك امر ما بهمان قبول کردن فقط نیست بلکه بحفظ و صیانت و پوشیدن از غیر اهلش می باشد. و رحمت و برکات حضرت احدیت را با صحاب ما برسان و بگو خدای رحمت کند کسی را که مردمان را بحضرت ما دوست گرداند و به آن چه عارف هستند از بهر ایشان حدیث نماید و از آن چه منکر و ناشناس می باشند لب فرو بندد.

و دیگر در کتاب مسطور از ذریح محاربی مذکور است که گفت از حضرت ابی عبد اللّه علیه السلام از جابر جعفی و آن چه روایت می کرد پرسیدم جوابی با من نفرمود راوی می گوید گمان می کنم که ذریح گفت در میان جمعی از آن حضرت بپرسیدم و پاسخی نفرمود و در دفعه سوم بپرسیدم فرمود ﴿ يَا ذَرِيحُ دَعْ ذِكْرَ جَابِرٍ فَإِنَّ اَلسَّفِلَةَ إِذَا سَمِعُوا بِأَحَادِيثِهِ شَنَّعُوا ﴾ ای ذریح نام جابر را بگذار چه مردم سفله و او باش چون احادیث او را بشنوند زبان به سرزنش و شنعت بر گشایند یا این که فرمود : ﴿ أَذَاعُوا ﴾ یعنی پراکنده می گردانند.

ص: 228

و دیگر در آن کتاب از مفضل مروی است که گفت از حضرت ابی عبد اللّه علیه السلام از تفسیر جابر پرسش کردم فرمود : ﴿ لاَ تُحَدِّثْ بِهِ اَلسَّفِلَةَ فَيُذِيعُونَهُ ﴾ جماعت سفله را به آن حدیث مگذار چه ایشان پراکنده می گردند یعنی اسرار را با همه کس در ميان مگذار ﴿ أَ مَا تَقْرَأُ فِي كِتَابِ اَللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ فَإِذٰا نُقِرَ فِي اَلنّٰاقُورِ إِنَّ مِنَّا إِمَاماً مُسْتَتِراً فَإِذَا أَرَادَ اَللَّهُ إِظْهَارَ أَمْرِهِ نَكَتَ فِي قَلْبِهِ فَقَامَ بِأَمْرِ اَللَّهِ ﴾ آیا در قرآن نخوانده ای چون بردمند در صور بدرستی که از جمله ما ائمة امامی مستور و پوشیده است هر وقت خدای بخواهد امرش را آشکار بگرداند در قلب او نشانی و نکته و اثری بگذارد یعنی در قلبش الهام شود و بامر خدای قیام بورزد. مجلسی اعلی اللّه مقامه می فرماید شاید مراد این باشد که این اسرار در روزگار قیام قائم علیه السلام و رفع تقيه آشکار می شود و احتمال دارد که استشهاد به آیۀ شریفه برای بیان عسر و دشواری فهم پاره ای مطالب و علومی است که حضرت قائم عجل اللّه فرجه ظاهر می فرماید و بر جماعت کفار نهایت شدت و دشواری را خواهد داشت چنان که تمام آیه و ما بعدش دلالت بر این می کند.

و دیگر از ابو بصیر و محمّد بن مسلم از حضرت ابی عبد اللّه علیه السلام مروی است : ﴿ خَالِطُوا اَلنَّاسَ بِمَا يَعْرِفُونَ وَ دَعُوهُمْ مِمَّا يُنْكِرُونَ وَ لاَ تَحْمِلُوهُمْ عَلَى أَنْفُسِكُمْ وَ عَلَيْنَا إِنَّ أَمْرَنَا صَعْبٌ مُسْتَصْعَبٌ لاَ يَحْتَمِلُهُ إِلاَّ مَلَكٌ مُقَرَّبٌ أَوْ نَبِيٌّ مُرْسَلٌ أَوْ عَبْدٌ قَدِ اِمْتَحَنَ اَللَّهُ قَلْبَهُ لِلْإِيمَانِ ﴾ و بمعنی این حدیث مکرر مختلفاً اشارت شده است.

و دیگر از جابر از حضرت ابی عبد اللّه علیه السلام مروی است که فرمود ﴿ إِنَّ أَمْرَنَا سِرٌّ فِي سِرٍّ، وَ سِرٌّ مُسْتَسِرٌّ، وَ سِرٌّ لاَ يُفِيدُهُ إِلاَّ سِرٌّ، وَ سِرٌّ عَلَى سِرٍّ، وَ سِرٌّ مُقَنَّعٌ بِسِرٍّ ﴾ یعنی امر ما سری است مستخفی و سری است که جز سری مفید آن نیست و سری است بر سری و سری است که پوشیده و مقنع بسری است.

و نیز از ابان بن عثمان مروی است که حضرت ابی عبد اللّه علیه السلام فرمود : ﴿ إِنَّ أَمْرَنَا هَذَا مَسْتُورٌ مُقَنَّعٌ بِالمِيثَاقِ، مَنْ هَتَكَهُ أَذَلَّهُ اَللَّهُ ﴾ بدرستی که این امر ما مستور است و در مقنعه و پوشش عهد و میثاق است هر کسی این پرده را پاره کند

ص: 229

خداوندش ذلیل گرداند.

و نیز در بحار از مرازم مروی است که حضرت ابی عبد اللّه صلوات اللّه عليه فرمود ﴿ إِنَّ أَمْرَنَا هُوَ اَلْحَقُّ وَ حَقُّ اَلْحَقِّ وَ هُوَ اَلظَّاهِرُ وَ بَاطِنُ اَلْبَاطِنِ وَ هُوَ اَلسِّرُّ وَ سِرُّ اَلسِّرِّ وَ سِرُّ اَلْمُسْتَسِرِّ وَ سِرٌّ مُقَنَّعٌ بِالسِّرِّ ﴾ ترجمه این عبارات معجز آیات با اهل ذوق و کاشفین اسرار است.

حکایت معلی بن خنیس

و دیگر در آن کتاب از حفص تمار مروی است که بحضرت ابی عبد اللّه علیه السلام در آمدم و این در ایامی بود که معلی بن خنیس را بر دار زده بودند با من فرمود ﴿ يَا حَفْصُ ، إِنِّي أَمَرْتُ اَلْمُعَلَّى بِأَمْرٍ فَخَالَفَنِي فَابْتُلِيَ بِالْحَدِيدِ؛ إِنِّي نَظَرْتُ إِلَيْهِ يَوْماً فَرَأَيْتُهُ كَئِيباً حَزِيناً فَقُلْتُ لَهُ: مَا لِي أَرَاكَ كَئِيباً حَزِيناً ؟فَقَالَ لِي: ذَكَرْتُ أَهْلِي وَ وُلْدِي. فَقُلْتُ لَهُ: اُدْنُ مِنِّي. فَدَنَا مِنِّي فَمَسَحْتُ وَجْهَهُ بِيَدِي وَ قُلْتُ لَهُ: أَيْنَ أَنْتَ؟ قَالَ: يَا سَيِّدِي، أَنَا فِي مَنْزِلِي، هَذِهِ وَ اَللَّهِ زَوْجَتِي وَ وُلْدِي. فَتَرَكْتُهُ حَتَّى أَخَذَ وَطَرَهُ مِنْهُمْ وَ اِسْتَتَرْتُ مِنْهُ حَتَّى نَالَ حَاجَتَهُ مِنْ أَهْلِهِ وَ وُلْدِهِ، حَتَّى كَانَ مِنْهُ إِلَى أَهْلِهِ مَا يَكُونُ مِنَ اَلزَّوْجِ إِلَى اَلْمَرْأَةِ. ثُمَّ قُلْتُ لَهُ: اُدْنُ مِنِّي. فَدَنَا، فَمَسَحْتُ وَجْهَهُ، فَقُلْتُ لَهُ: أَيْنَ أَنْتَ؟ فَقَالَ: أَنَا مَعَكَ فِي اَلْمَدِينَةِ ، وَ هَذَا بَيْتُكَ.فَقُلْتُ لَهُ: يَا مُعَلَّى ، إِنَّ لَنَا حَدِيثاً مَنْ حَفِظَهُ عَلَيْنَا حَفِظَهُ اَللَّهُ وَ حَفِظَ عَلَيْهِ دِينَهُ وَ دُنْيَاهُ. يَا مُعَلَّى ، لاَ تَكُونُوا أُسَرَاءَ فِي أَيْدِي اَلنَّاسِ بِحَدِيثِنَا، إِنْ شَاءُوا مَنُّوا عَلَيْكُمْ، وَ إِنْ شَاءُوا قَتَلُوكُمْ.يَا مُعَلَّى ، إِنَّهُ مَنْ كَتَمَ اَلصَّعْبَ مِنْ حَدِيثِنَا جَعَلَهُ اَللَّهُ نُوراً بَيْنَ عَيْنَيْهِ، وَ أَعَزَّهُ فِي اَلنَّاسِ مِنْ غَيْرِ عَشِيرَةٍ؛ وَ مَنْ أَذَاعَهُ لَمْ يَمُتْ حَتَّى يَذُوقَ عَضَّةَ اَلْحَدِيدِ، وَ أَلَحَّ عَلَيْهِ اَلْفَقْرُ وَ اَلْفَاقَةُ فِي اَلدُّنْيَا حَتَّى يَخْرُجَ مِنْهَا، وَ لاَ يَنَالُ مِنْهَا شَيْئاً، وَ عَلَيْهِ فِي اَلْآخِرَةِ غَضَبٌ، وَ لَهُ عَذَابٌ أَلِيمٌ.ثُمَّ قُلْتُ لَهُ: يَا مُعَلَّى ، أَنْتَ مَقْتُولٌ فَاسْتَعِدَّ ﴾ یعنی ای حفص معلی بن خنیس را به امری مأمور کردم با من مخالفت ورزيد لاجرم بمحنت حديد و زحمت آهن مبتلا گردید همانا روزی بدو نگران شدم اندوهگین و افسرده خاطر بود گفتم ای معلی ترا چه می شود گویا بیاد اهل و مال و فرزندان و عیال خود در افتادی گفت آری گفتم بمن نزديك شو چون نزديك من آمد دستی بر رویش بسودم و گفتم خود را بکجا می نگری و دیده می شوی گفت خود را در خانۀ خود می بینم و اينك زوجۀ من و این فرزندان من است من او را بخویش گذاشتم

ص: 230

را بدید آن گاه خوالو از ایشان پنهان ساختم چندان که از کنار زوجهاش بر خوردار شد پس از آن بدو گفتم نزديك بيا و دستی بر رویش بماليدم و گفتم خود را بکجا می نگری گفت خود را با تو در مدينه می بينم اينك خانۀ توست می فرماید بدو فرمودم ای معلی همانا برای ما حدیثی است یعنی اسرار و معجزاتی است پس هر کس بر ما محفوظ بدارد یعنی پیش نا محرم فاش نگرداند خدای تعالی دین و دنیای او را بر وی نگاهداری فرماید ای معلی چنان نشود که بواسطۀ حدیث ما در چنگ مردمان اسیر گردید اگر بخواهند بر شما منت گذارند یعنی از خون شما در گذرند و شما را رهین منت خود سازند و اگر خواهند شما را بکشند ای معلی هر کس حدیث صعب ما را پوشیده و مکتوم دارد خداوند همان را نور و روشنائی در پیش روی بگرداند و در میان مردمانش عزیز دارد و هر کس حدیث صعب ما را شایع و پراکنده کند نمیرد تا بزحمت تیغ نیز دچار شود یا بسته به بند بدیگر جهان رهسپار گردد ای معلی بن خنیس تو کشته می شوی مستعد و آماده باش. همانا امام علیه السلام در این جا چند معجزه فرموده است یکی این که معلی را بدیدار اهل و عیال و خانه و مال بر خورداشته و دیگر چنان که فرماید خود را مستور و معلی و زوجه اش را بوصال یک دیگر مسرور داشته و از مواصلت ایشان اخبار داده دیگر این که دیگر باره بمدینه معاودت داده دیگر این که از افشای سر خود خبر داده دیگر این که از قتل او بدو باز نموده است.

و هم در آن کتاب از معلی بن خنیس مروی است که گفت حضرت ابی عبد اللّه علیه السلام با من فرمود ﴿ يَا مُعَلَّى اُكْتُمْ أَمْرَنَا وَ لاَ تُذِعْهُ فَإِنَّ مَنْ كَتَمَ أَمْرَنَا وَ لَمْ يُذِعْهُ أَعَزَّهُ اَللَّهُ فِي اَلدُّنْيَا - وَ جَعَلَهُ نُوراً بَيْنَ عَيْنَيْهِ فِي اَلْآخِرَةِ يَقُودُهُ إِلَى اَلْجَنَّةِ يَا مُعَلَّى مَنْ أَذَاعَ أَمْرَنَا وَ لَمْ يَكْتُمْهُ أَذَلَّهُ اَللَّهُ فِي اَلدُّنْيَا وَ اَلْآخِرَةِ وَ نَزَعَ اَلنُّورَ مِنْ بَيْنِ عَيْنَيْهِ فِي اَلْآخِرَةِ وَ جَعَلَهُ ظُلْمَةً تَقُودُهُ إِلَى اَلنَّارِ يَا مُعَلَّى إِنَّ اَلتَّقِيَّةَ دِينِي وَ دِينُ آبَائِي وَ لاَ دِينَ لِمَنْ لاَ تَقِيَّةَ لَهُ إِنَّ اَللَّهَ يُحِبُّ أَنْ يُعْبَدَ فِي اَلسِّرِّ كَمَا يُحِبُّ أَنْ يُعْبَدَ فِي اَلْعَلاَنِيَةِ يَا مُعَلَّى إِنَّ اَلْمُذِيعَ لِأَمْرِنَا كَالْجَاحِدِ لَهُ ﴾ یعنی ای معلی امر ما و اسرار ما را پوشیده بدار و شایع مدار همانا هر کسی امر ما را بپوشد و پراکنده نگرداند خداوندش

ص: 231

در این جهان عزیز بدارد و در سرای جاوید نوری فروزان در پیش چشمش بگرداند تا همان نور و فروغ در بهشتش کشاند ای معلی هر کس امر ما را آشکار گرداند و حدیث ما را با مردم نا محرم در میان گذارد و پوشیده ندارد خداوند در این جهانش خوار و ذلیل نماید و آن نور را از پیش چشمش بر گیرد و آن کار و کردار را از بهرش ظلمتی گرداند که او را به آتش جهنم کشاند ای معلی تقیه دین من و دین پدران من است هر کسی را تقیه نباشد دین نباشد ای معلی بدرستی که خدای تعالی دوست می دارد که او را پوشیده عبادت کنند چنان که دوست می دارد آشکارایش پرستش نمایند. ای معلی بدرستی که هر کسی امر ما را آشکار و شایع نماید مثل آن کس باشد که منکر امر ما باشد.

و نیز از مفضل مروی است که گفت در آن روز که معلی را بر دار زدند به حضرت ابی عبد اللّه علیه السلام تشرف جستم و عرض کردم یا ابن رسول اللّه آیا این خطب جلیل که امروز بر جماعت شیعه نازل شد نگران نیستی فرمود آن چیست؟ عرض کردم معلی بن خنیس را بقتل رسانیدند فرمود ﴿ رَحِمَ اَللَّهُ اَلْمُعَلَّى قَدْ كُنْتُ أَتَوَقَّعُ ذَلِكَ إِنَّهُ أَذَاعَ سِرَّنَا وَ لَيْسَ اَلنَّاصِبُ لَنَا حَرْباً بِأَعْظَمَ مَئُونَةً عَلَيْنَا مِنَ اَلْمُذِيعِ عَلَيْنَا سِرَّنَا فَمَنْ أَذَاعَ سِرَّنَا إِلَى غَيْرِ أَهْلِهِ لَمْ يُفَارِقِ اَلدُّنْيَا حَتَّى يَعَضَّهُ اَلسِّلاَحُ أَوْ يَمُوتَ بِحَبْلٍ ﴾ خدای رحمت کند معلی را همانا متوقع این حال بودم چه او سرّ ما را پوشیده ندارد و آن کس که با ما ناصب محارب باشد ثقیل از آن کسی نیست که سرما را فاش گرداند و هر کسی اسرار ما را به کسانی که اهلش نیستند پراکنده دارد از دنیا بیرون نشود تا بصدمت و زحمت حدید یعنی تیغ برّ آن دچار یا به بند جنون و رنج دیوانگی بمیرد.

حدیث را جز با اهلش نگذارید

و دیگر از داود رقی و مفضل و فضیل مروی است که گفتند جماعتی در حضرت ابی عبد اللّه علیه السلام در منزل آن حضرت حضور داشتیم که در پاره ای اشیاء سخن

ص: 232

می کرد و ما را حدیث می راند چون از حضرتش انصراف یافتیم آن حضرت بر باب منزل خود از آن پیش که داخل شود بایستند پس از آن روی با ما کرد و فرمود:﴿ رَحِمَكُمُ اَللَّهُ لاَ تُذِيعُوا أَمْرَنَا وَ لاَ تُحَدِّثُوا بِهِ إِلاَّ أَهْلَهُ فَإِنَّ اَلْمُذِيعَ عَلَيْنَا سِرَّنَا أَشَدُّ عَلَيْنَا مَئُونَةً مِنْ عَدُوِّنَا اِنْصَرِفُوا رَحِمَكُمُ اَللَّهُ وَ لاَ تُذِيعُوا سِرَّنَا ﴾ در این کلمات نیز در کتمان اسرار از اغیار تأکید و فاش کردن اسرار را از دشمنی با اهل بیت اطهار سخت تر شمرد.

و دیگر در بحار از اسحق بن عمار مروی است که حضرت ابی عبد اللّه علیه السلام این آیه شریفه را تلاوت كرد ﴿ ذٰلِكَ بِأَنَّهُمْ كٰانُوا يَكْفُرُونَ بِآيٰاتِ اَللّٰهِ وَ يَقْتُلُونَ اَلنَّبِيِّينَ بِغَيْرِ اَلْحَقِّ ذٰلِكَ بِمٰا عَصَوْا وَ كٰانُوا يَعْتَدُونَ ﴾ این حال بسبب این است که ایشان به آیات خداوندی کافر شدند و پیغمبران را بغیر از راه و جهت حق بکشتند و این حال بواسطۀ عصیان ورزیدن ایشان و گذشتن ایشان از حد بود کنایت ازین است که آن گونه کردار موجب ارتکاب این کار نابهنجار گردید ﴿ قَالَ وَ اَللَّهِ مَا قَتَلُوهُمْ بِأَيْدِيهِمْ وَ لاَ ضَرَبُوهُمْ بِأَسْيَافِهِمْ وَ لَكِنَّهُمْ سَمِعُوا أَحَادِيثَهُمْ فَأَذَاعُوهَا فَأُخِذُوا عَلَيْهَا فَقُتِلُوا فَصَارَ قَتْلاً وَ اِعْتِدَاءً وَ مَعْصِيَةً ﴾ فرمود سوگند با خدای این پیغمبران را آن مردمان با دست خود نزدند و با شمشیرهای خود نکشتند لكن احادیث و اخبار پیغمبرها را بشنیدند و در میان مردم غیر اهل و مخالفین پراکنده ساختند و دشمنان چون بشنیدند پیغمبران عظام را بسبب آن احادیث بگرفتند و بکشتند پس این اشاعۀ اخبار ایشان در حکم کشتن و از حد بیرون تاختن و معصیت ورزیدن است.

و دیگر از ابو بصیر مروی است که در حضرت ابی عبد اللّه علیه السلام عرض کردم چیست ما را که تو از ما يكون بما خبر نمی دهی چنان كه على علیه السلام اصحاب خود را خبر می داد ﴿ فَقَالَ بَلَى وَ اَللَّهِ وَ لَكِنْ هَاتِ حَدِيثاً وَاحِداً حَدَّثْتُكَ بِهِ فَكَتَمْتَهُ ﴾ فرمود آری و اللّه و لكن یك حديث تنها بیاور که من تو را حدیث نهاده ام و تو مکتوم نموده باشی یعنی اگر امیر المؤمنین علیه السلام اصحاب خود را از اخبار آینده حدیث می راند

ص: 233

آن جماعت لیاقت داشتند و مکتوم می نمودند اما شماها چنین نیستید واحادیث ما را پوشیده نمی ساختید ابو بصیر می گوید سوگند با خدایى يك حديث نيافتم كه پوشيده داشته باشم.

و دیگر از ابو بصیر مروی است که از حضرت ابی عبد اللّه علیه السلام از حدیثی کثیر پرسش کردم با من فرمود ﴿ هَلْ كَتَمْتَ عَلَيَّ شَيْئاً قَطُّ ﴾ آیا از آن چه از من شنیده ای هرگز چیزی را پوشیده بداشتی من بتفکر و تذکر فرو ماندم چون این حال را در من مشاهدت نمود فرمود ﴿ أَمَّا مَا حَدَّثْتَ بِهِ أَصْحَابَكَ فَلاَ بَأْسَ إِنَّمَا اَلْإِذَاعَةُ أَنْ تُحَدِّثَ بِهِ غَيْرَ أَصْحَابِكَ ﴾ اما آن احادیثی را که با صحاب خود حدیث راندی باکی بر تو نیست همانا اذاعه و پراکنده داشتن حدیث این است که با آن کسان که غیر از اصحاب تو هستند باز گوئی.

و دیگر از ذریح محاربی مروی است که گفت در مدینه طیبه در حضرت ابی عبد اللّه علیه السلام عرض کردم در احادیث جابر چه فرمائی فرمود ﴿ تَلْقَانِي بِمَكَّةَ ﴾ مرا در مکه ملاقات کن پس در منی خدمتش را دریافتم فرمود ﴿ مَا تَصْنَعُ بِأَحَادِيثِ جَابِرٍ اُلْهُ عَنْ أَحَادِيثِ جَابِرٍ فَإِنَّهَا إِذَا وَقَعَتْ إِلَى اَلسَّفِلَةِ أَذَاعُوهَا ﴾ یعنی با احادیث جابر چه کار داری احادیث او را دست بدار چه اگر در میان سفله مذکور شود پراکنده سازند.

و دیگر از یونس بن يعقوب سند بحضرت ابی عبد اللّه می رسد ﴿ مَا قَتَلَنَا مَنْ أَذَاعَ حَدِيثَنَا خَطَاءً وَ لَكِنْ قَتَلَنَا قَتْلَ عَمْدٍ ﴾ می فرماید آن که احادیث ما را شایع و پراکنده گرداند ما را بخطاء و سهو نکشته است بلکه عمداً ما را کشته است کنایت از این که هر کس اسرار ما را با اغیار و اخبار ما را با اعدای نا بکار در میان گذارد و نهال فتنه و فساد را بر نشاند مدت ها این فتنه در دین بپاید و اسباب زحمت و شهادت اهل بیت گردد و این طور مردمان که در کشف اسرار بکوشند عمداً ما را بقتل رسانیده اند.

و نیز در همان کتاب از داود بن کثیر مروی است که آن حضرت با من فرمود

ص: 234

﴿ يَا دَاوُدُ إِذَا حَدَّثْتَ عَنَّا بِالْحَدِيثِ فَاشْتَهَرْتَ بِهِ فَأَنْكِرْهُ ﴾ ای داود چون حدیث و خبری از ما بازرانی و بآن اشتهار یافتی انکار بجوی گویا معنی این کلام حکمت نظام این باشد که چون حدیثی سپاری و در آن غرابتی باشد که مردمان تذکره همی نمایند و در میان ایشان بنام تو شهرت یابد و موجب فسادی گردد انکار کن و بگو من این حدیث را روایت نکرده ام.

و دیگر در همان کتاب بحار از ابن ابی عمیر سند بحضرت ابی عبد اللّه می رسد که این آیه شریفه را باینگونه قرائت فرمود ﴿ إِنَّ اَلَّذِينَ يَكْتُمُونَ مٰا أَنْزَلْنٰا مِنَ اَلْبَيِّنٰاتِ وَ اَلْهُدىٰ مِنْ بَعْدِ ﴾.

باید در حدیث امین بود

و دیگر از زید شحام مروی است که از حضرت ابی عبد اللّه علیه السلام از عذاب قبر پرسش کردند فرمود حضرت ابی جعفر علیه السلام ما را حدیث فرمود که مردی نزد سلمان فارسی آمد و گفت مرا حديث كن سلمان سکوت نمود دیگر باره گفت هم چنان خاموش بماند آن مرد روی بر تافت و این آیۀ مبارکه را تلاوت کرد ﴿ إِنَّ اَلَّذِينَ يَكْتُمُونَ مٰا أَنْزَلْنٰا مِنَ اَلْبَيِّنٰاتِ وَ اَلْهُدىٰ مِنْ بَعْدِ مٰا بَيَّنّٰاهُ لِلنّٰاسِ فِي اَلْكِتٰابِ ﴾ کنایت از این که علم و آثار و اخبار و آیات که خداوند برای مردمان روشن داشته کتمان نشاید نمود.

سلمان بآن مرد فرمود بيا ﴿ إِنَّا لَوْ وَجَدْنَا أَمِيناً لَحَدَّثْنَاهُ وَ لَكِنْ أَعِدَّ لِمُنْكَرٍ وَ نَكِيرٍ إِذَا أَتَيَاكَ فِي اَلْقَبْرِ فَسَأَلاَكَ عَنْ رَسُولِ اَللَّهِ صَلَّى اَللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ فَإِنْ شَكَكْتَ أَوِ اِلْتَوَيْتَ ضَرَبَاكَ عَلَى رَأْسِكَ بِمِطْرَقَةٍ مَعَهُمَا تَصِيرُ مِنْهُ رَمَاداً ﴾ بدرستی که اگر برای عرض احادیث خودمان امینی را بیابیم با وی حدیث مي رانيم لكن تو مستعد نکیر و منکر باش که تو را در قبر بیایند و از رسول خداى صلی اللّه علیه و آله و سلم بپرسند اگر شك بياورى یا اعراض كنی در هم پیچی سرت را چنان با سندان بکوبند که از صدمت آن ضربت خاکستر شوى. عرض کردم بعد از نکیر و منکر چیست فرمود ( تعود و تعذب ) بعد از خاکستر شدن دیگر باره زنده و معذب شوی. عرض کردم منکر و نکیر چیست ؟

ص: 235

فرمود: ﴿ هُمَا قَعِيدَا اَلْقَبْرِ ﴾ یعنى ایشان هم نشین در قبر هستند عرض کردم آیا دو ملك باشند که مردمان را در گورهای ایشان عذاب نمایند فرمود آری فعید آن کسی است که شخص را در حال قعودش مصاحبت کند فعيل بمعنى مفاعل است.

و دیگر در بحار مروی است که شخصی بحضرت ابی عبد اللّه علیه السلام عرض کرد خبر گوی مرا از قول خدای ﴿ إِنَّ اَلَّذِينَ يَكْتُمُونَ مَا أَنْزَلْنَاهُ إِلَى آخِرِهَا ﴾ فرمود:﴿ نَحْنُ يَعْنِي بِهَا، وَ اَللَّهُ اَلْمُسْتَعَانُ، إِنَّ اَلرَّجُلَ مِنَّا إِذَا صَارَتْ إِلَيْهِ، لَمْ يَكُنْ لَهُ أَوْ لَمْ يَسَعْهُ إِلاَّ أَنْ يُبَيِّنَ لِلنَّاسِ مَنْ يَكُونُ بَعْدَهُ ﴾ و معنی آیه شریفه این است بدرستی که آنان که می پوشانند آن چه فرو فرستادیم از نشان های روشن بوجوب اتباع آن حضرت و ایمان باو از دلیلهای عقلیه از پس آن که بیان کرده ایم آن را برای مردمان ﴿ أُولَئِكَ يَلْعَنُهُمْ اَللَّهُ وَ يَلْعَنُهُمْ اَللاَّعِنُونَ ﴾ این گروه را لعن می کند خدای و لعنت می کنند بر ایشان لعنت کنندگان بالجمله می فرماید مقصود به آن مائیم.

و بروایت محمّد بن مسلم فرمود: ﴿ هُمْ أَهْلُ اَلْكِتَابِ ﴾ این جماعت اهل کتاب باشند و هم از آن حضرت در قول خدای ﴿ أُولَئِكَ يَلْعَنُهُمْ اَللَّهُ وَ يَلْعَنُهُمْ اَللاَّعِنُونَ ﴾. مروی است که می فرمود مائیم ایشان یعنی لعنت کنندگان مائیم و بعضی گفته اند ﴿ هَوَامَّ اَلْأَرْضِ ﴾ باشد.

مجلسی می فرماید ضمیر هم در قول آن حضرت نحن هم راجع بلاعنين است و لفظ ﴿ و قد قالوا هوام الأرض﴾ یا کلام امام علیه السلام است و این وقت ضمیر جمع راجع بسوی عامه است با کلام مؤلف است یا روات خبر در این صورت ارجاع آن به اهل بیت علیهم السلام نیز احتمال دارد.

و دیگر از عبد الاعلی مروی است که حضرت ابی عبد اللّه علیه السلام با من فرمود ﴿ يَا عَبْدَ اَلْأَعْلَى إِنَّ اِحْتِمَالَ أَمْرِنَا لَيْسَ مَعْرِفَتَهُ وَ قَبُولَهُ إِنَّ اِحْتِمَالَ أَمْرِنَا هُوَ صَوْنُهُ وَ سترته سَتْرُهُ عَمَّنْ لَيْسَ مِنْ أَهْلِهِ فَأَقْرِئْهُمُ اَلسَّلاَمَ وَ رَحْمَةَ اَللَّهِ يَعْنِي اَلشِّيعَةَ وَ قُلْ قَالَ لَكُمْ رَحِمَ اَللَّهُ عَبْداً اِسْتَجَرَّ مَوَدَّةَ اَلنَّاسِ إِلَى نَفْسِهِ وَ إِلَيْنَا بِأَنْ يُظْهِرَ لَهُمْ مَا يَعْرِفُونَ وَ يَكُفَّ عَنْهُمْ مَا يُنْكِرُونَ ﴾ و باین تقریب چند روایت مروی است.

ص: 236

و دیگر از ابو سعید مداینی مروی است که حضرت ابی عبد اللّه علیه السلام فرمود ﴿ أَقْرِئْ مَوَالِيَنَا اَلسَّلاَمَ وَ أَعْلِمْهُمْ أَنْ يَجْعَلُوا حَدِيثَنَا فِي حُصُونٍ حَصِينَةٍ وَ صُدُورٍ فَقِيهَةٍ وَ أَحْلاَمٍ رَزِينَةٍ وَ اَلَّذِي فَلَقَ اَلْحَبَّةَ وَ بَرَأَ اَلنَّسَمَةَ مَا اَلشَّاتِمُ لَنَا عِرْضاً وَ اَلنَّاصِبُ لَنَا حَرْباً أَشَدَّ مَئُونَةً مِنَ اَلْمُذِيعِ عَلَيْنَا حَدِيثَنَا عِنْدَ مَنْ لاَ يَحْتَمِلُهُ ﴾ دوستان و شیعیان ما را سلام برسان و ایشان را بیا گاهان که حدیث ما یعنی احادیث و اخبار و اسرار مخفیه را در حصن های حصین و سینه های دانشمند و عقل های استوار مقرر دارند سوگند بآن کس که دانه را بر شکافت و آفریدگان را بیافرید آنان که ما را دشنام دهند و بجنگ ما آهنگ جویند از آن کسان که اسرار و احادیث ما را بآنان که قدرت حفظ وحملش را نداشته باشند فاش نمایند بر ما گران تر نیستند.

هر کس حدیث ما را فاش کند از ما نیست

و نیز آن حضرت می فرماید ﴿ لَيْسَ مِنَّا مَنْ أَذَاعَ حَدِيثَنَا فَإِنَّهُ قَتَلَنَا قَتْلَ عَمْدٍ لاَ قَتْلَ خَطَإٍ ﴾.

و دیگر از حسن بن سری مروی است که حضرت ابی عبد اللّه علیه السلام فرمود : ﴿ إِنِّي لَأُحَدِّثُ اَلرَّجُلَ اَلْحَدِيثَ فَيَنْطَلِقُ فَيُحَدِّثُ بِهِ عَنِّي كَمَا سَمِعَهُ فَاسْتَحَقَّ بِهِ لَعَنَةَ اَللَّهِ وَ اَلْبَرَاءَةَ مِنْهُ ﴾ بدرستی كه من مردی را حدیثی می گذارم و او می رود و همان طور که از من شنیده است با دیگری در میان می گذارد و باین کردار مستحق لعن و براءت جستن از وی می شود مراد آن حضرت ازین عبارت این است که این مرد می رود و با مردمی که قدرت حمل این گونه حدیث ندارند و صلاح نیست که بشنود می گوید و آن شنونده چون خبری می شنود که از حد ادراکش خارج است آن گوینده را لعن و طمن می نماید و از وی بیزاری می جوید.

و دیگر از ابن مسکان مروی است که حضرت ابی عبد اللّه علیه السلام فرمود : ﴿ قَوْمٌ يَزْعُمُونَ أَنِّي إِمَامُهُمْ وَ اَللَّهِ مَا أَنَا لَهُمْ بِإِمَامٍ لَعَنَهُمُ اَللَّهُ كُلَّمَا سَتَرْتُ سِتْراً هَتَكُوهُ أَقُولُ كَذَا وَ كَذَا فَيَقُولُونَ إِنَّمَا يَعْنِي كَذَا وَ كَذَا إِنَّمَا أَنَا إِمَامُ مَنْ أَطَاعَنِي ﴾ یعنی جماعتى هستند که مرا امام خود می شمارند سوگند با خدای من امام ایشان نیستم خدای

ص: 237

لعنت کند ایشان را که هر وقت پرده بر کشیدم یعنی سری را مستور داشتم آن پرده را چاک زدند من می گویم چنین و چنین است ایشان می گویند مقصودش چنین و چنین است و بمیل خود تعبیر و تفسیر می نمایند همانا من امام کسی هستم که اطاعت کند مرا.

و دیگر از ادریس بن زیاد کوفی مروی است که تنی از مشایخ ما با ما حدیث نهاد و گفت دست تو را می گیرم چنان که حضرت ابی عبد اللّه علیه السلام به دست مرا بگرفت و فرمود ای مفضل

﴿ إِنَّ هَذَا اَلْأَمْرَ لَيْسَ بِالْقَوْلِ فَقَطْ لاَ وَ اَللَّهِ حَتَّى يَصُونَهُ كَمَا صَانَهُ اَللَّهُ وَ يُشَرِّفَهُ كَمَا شَرَّفَهُ اَللَّهُ وَ يُؤَدِّيَ حَقَّهُ كَمَا أَمَرَ اَللَّهُ ﴾ بدرستی که این امر بهمان گفتن تنها و محض قول نیست لا و اللّه مگر مصون داری آن را چنان که خدایش مصون داشته و شریف داری آن را چنان که خدایش مشرف فرموده و حقش را ادا نمائی چنان که خدا امر فرموده است.

ايضاً حکایت معلی

و دیگر از حفص مروی است که گفت بحضرت ابی عبد اللّه علیه السلام در آمدم با من فرمود ﴿ يَا حَفْصُ حَدَّثْتُ اَلْمُعَلَّى بِأَشْيَاءَ فَأَذَاعَهَا فَابْتُلِيَ بِالْحَدِيدِ إِنِّي قُلْتُ لَهُ إِنَّ لَنَا حَدِيثاً مَنْ حَفِظَهُ عَلَيْنَا حَفِظَهُ اَللَّهُ وَ حَفِظَ عَلَيْهِ دِينَهُ وَ دُنْيَاهُ وَ مَنْ أَذَاعَهُ عَلَيْنَا سَلَبَهُ اَللَّهُ دِينَهُ وَ دُنْيَاهُ يَا مُعَلَّى إِنَّهُ مَنْ كَتَمَ اَلصَّعْبَ مِنْ حَدِيثِنَا جَعَلَهُ اَللَّهُ نُوراً بَيْنَ عَيْنَيْهِ وَ رَفَعَهُ وَ رَزَقَهُ اَلْعِزَّ فِي اَلنَّاسِ وَ مَنْ أَذَاعَ اَلصَّعْبَ مِنْ حَدِيثِنَا لَمْ يَمُتْ حَتَّى يَعَضَّهُ اَلسِّلاَحُ أَوْ يَمُوتَ مُتَحَيِّراً ﴾ يعنى اى حفص معلی بن خنیس را بچیزی چند حدیث راندم و او آن اسرار را با اغیار در میان آورد ازین روی بزحمت حدید مبتلا شد یعنی او را با تیغ در گذرانیدند من بدو گفتم همانا ما را حدیثی است هر کس بر ما محفوظ و نگاهداری نماید خداوند دین و دنیایش را حفظ کند و هر کس فاش گرداند خداوندش از دین و دنیا بی بهره دارد ای معلی هر کس حدیث صعب ما را مکتوم دارد خداوند آن را نوری فروزان در پیش دو چشمش نماید و در میان مردمانش بلباس عزت معزز گرداند و هر کس حدیث کوچکی و صغیری را که از ما می باشد و آشکار کند نمیرد تا بزحمت تیغ

ص: 238

و تیر دچار شود یا متحیّر و سر گردان و پریشیده عقل بمیرد.

و نیز در آن کتاب از ابان بن تغلب مروی است که بحضرت ابی عبد اللّه صلوات اللّه عليه عرض کردم من در مسجد جلوس می کنم و مردمان بمن می آیند و پرسش مسائل می کنند اگر جوابی بایشان ندهم از من نمی پذیرند و من مكروه می شمارم که ایشان را بر طبق قول شما جواب گویم و از آن چه از شما وارد شده پاسخ دهم با من فرمود ﴿ اُنْظُرْ مَا عَلِمْتَ أَنَّهُ مِنْ قَوْلِهِمْ فَأَخْبِرْهُمْ بِذَلِكَ ﴾ نگران شو آن چه را که معلوم نمودی از قول ایشان است ایشان را بآن خبر ده.

و دیگر در بحار الانوار از بكر بن محمّد مروی است که از حضرت ابی عبد اللّه جعفر بن محمّد صلوات اللّه عليهما شنیدم با خثیمه فرمود ﴿ يَا خَيْثَمَةُ أَقْرِئْ مَوَالِيَنَا مِنِّي اَلسَّلاَمَ وَ أَوْصِهِمْ بِتَقْوَى اَللَّهِ اَلْعَظِيمِ وَ أَنْ يَشْهَدَ أَحْيَاؤُهُمْ جَنَائِزَ مَوْتَاهُمْ وَ أَنْ يَتَلاَقَوْا فِي بُيُوتِهِمْ فَإِنَّ لُقْيَاهُمْ حَيَاةُ أَمْرِنَا قَالَ ثُمَّ رَفَعَ يَدَهُ عَلَيْهِ السَّلاَمُ فَقَالَ رَحِمَ اَللَّهُ مَنْ أَحْيَا أَمْرَنَا ﴾ اى خثيمة دوستان و موالی ما را سلام برسان و ایشان را بتقوی و پرهیز کاری خداوند عظیم عز و جل وصیت کن و این که زندگان ایشان در جنازۀ مردگان خود حاضر شوند و هم دیگر را در خانه های خود ملاقات و معاشرت نمایند چه دیدار ایشان با یک دیگر امر ما را زنده دارد پس از آن دست مبارك بر افراخت و فرمود ﴿ رَحِمَ اللَّهُ امْرَءًا أَحْيَا أَمْرَنَا ﴾ خدای رحمت کند کسی را که احیای امر ما را نماید.

ثواب مذاکره احادیث ائمه

و دیگر از معتب مولی ابی عبد اللّه علیه السلام مروی است که گفت از آن حضرت شنیدم با داود بن سرحان می فرمود ﴿ يَا دَاوُدُ ! أَبْلِغْ مَوَالِيَّ عَنِّي اَلسَّلاَمَ وَ أَنِّي أَقُولُ: رَحِمَ اَللَّهُ عَبْداً اِجْتَمَعَ مَعَ إِخْوَانِهِ فَتَذَاكَرَ أَمْرَنَا فَإِنَّ ثَالِثَهُمَا مَلَكٌ يَسْتَغْفِرُ لَهُمَا؛ فَمَا اِجْتَمَعَ اِثْنَانِ عَلَى ذِكْرِنَا إِلاَّ بَاهَى اَللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ بِهِمَا اَلْمَلاَئِكَةَ، فَإِذَا اِجْتَمَعْتُمْ فَاشْتَغِلُوا بِالذِّكْرِ، فَإِنَّ بِاجْتِمَاعِكُمْ وَ تَذَاكُرِكُمْ إِحْيَاءَنَا، وَ خَيْرُ اَلنَّاسِ مِنْ بَعْدِنَا مَنْ ذَاكَرَ بِأَمْرِنَا وَ دَعَا إِلَى ذِكْرِنَا ﴾ ای داود موالی مرا از جانب من سلام برسان و ایشان را بیاگاهان که من می گویم خدای رحمت کند مردی را که با دیگری فراهم شود و مذاکرۀ امر ما

ص: 239

را نمایند چه سیم ایشان فرشته ای باشد که از بهر ایشان طلب آمرزش کند و هرگز دو تن بر مذاکرۀ کار ما فراهم نشوند مگر این که خدای تعالی بواسطۀ این کردار ایشان با فرشتگان مباهات جوید پس هر وقت انجمنی کردید مشغول ذکر باشید چه در اجتماع شما و مذاکرۀ شما احیای ما است و بهترین مردمان بعد از ما کسی باشد که امر ما را مذکور نماید و دیگر را بیاد ما دعوت کند.

در اصول کافی از حضرت ابی عبد اللّه علیه السلام بروایت محمّد بن مسلم مروی است که گفت به آن حضرت عرض کردم چه باکی است آن اقوام را که از فلان و فلان از رسول خدای صلی اللّه علیه و آله و سلم روایت می کنند و بدروغ متهم می شوند و از آن پس از شما بر خلاف آن روایتی می رسد فرمود :﴿ إِنَّ اَلْحَدِيثَ يُنْسَخُ كَمَا يُنْسَخُ اَلْقُرْآنُ ﴾ یعنی چنان که در قرآن ناسخ و منسوخ پدید می شود حدیث نیز این حال را دارد.

و دیگر در آن کتاب از منصور بن حازم مروی است که بحضرت ابی عبد اللّه علیه السلام عرض کردم چیست مرا که از تو از مسئله ای پرسش می کنم و تو در آن جوابی می فرمائی پس از آن دیگری جز من بخدمت تو می آید و همان مسئله را می پرسد و جوابی دیگر با او می فرمائی فرمود ﴿ إِنَّا نُجِيبُ اَلنَّاسَ عَلَى اَلزِّيَادَةِ وَ اَلنُّقْصَانِ ﴾ یعنی ما مردمان را بحسب ادراك و عقول و افهام و اعتقادات و استعدادات ایشان جواب می گوئیم عرض کردم مرا از اصحاب محمّد صلی اللّه علیه و آله و سلم خبر گوی آیا در خدمت آن حضرت صدق می ورزیدند یا دروغ می بستند فرمود ﴿ بَلْ صَدَقُوا ﴾ صادق بودند عرض کردم پس جهت اختلاف ایشان چه بود فرمود ﴿ أَ مَا تَعْلَمُ أَنَّ اَلرَّجُلَ كَانَ يَأْتِي رَسُولَ اَللَّهِ صَلَّى اَللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ فَيَسْأَلُهُ عَنِ اَلْمَسْأَلَةِ فَيُجِيبُهُ فِيهَا بِالْجَوَابِ ثُمَّ يُجِيبُهُ بَعْدَ ذَلِكَ مَا يَنْسَخُ ذَلِكَ اَلْجَوَابَ فَنَسَخَتِ اَلْأَحَادِيثُ بَعْضُهَا بَعْضاً ﴾ آیا ندانسته باشی که مردی بحضرت رسول صلی اللّه علیه و آله و سلم می آمد و از آن حضرت از مسئله ای پرسش می کرد و آن حضرت بجوابی او را پاسخ می داد و از آن پس جوابی می رسید که ناسخ آن جواب بود پس احادیث پاره ای ناسخ پارۀ دیگر شد.

و دیگر از معلی بن خنیس در اصول کافی مروی است که بحضرت ابی

ص: 240

عبد اللّه علیه السلام عرض کردم اگر حدیثی از اول شما و حدیثی از آخر شما بیاید بکدام يك رفتار نمائيم ﴿ فَقَالَ خُذُوا بِهِ حَتَّى يَبْلُغَكُمْ عَنِ اَلْحَيِّ فَإِنْ بَلَغَكُمْ عَنِ اَلْحَيِّ فَخُذُوا بِقَوْلِهِ ﴾ فرمود بهر يك از آن دو کار کنید تا حدیثی از امام حیّ بشما برسد و چون از امام و پیشوای زنده حديث رسيد بقول او رفتار کنید. پس از آن حضرت ابی عبد اللّه علیه السلام فرمود ﴿ إِنَّا وَ اَللَّهِ لاَ نُدْخِلُكُمْ إِلاَّ فِيمَا يَسَعُكُمْ ﴾ کنایت از این که ما باندازۀ وسع و استطاعت شما با شما در آئیم و تکلیف نمائیم و حدیث گذاریم و د روایتی دیگر فرمود ﴿ خُذُوا بِالْأَحْدَثِ ﴾ یعنی بآن حدیثی که بتازه رسیده کار کنید.

و هم در آن کتاب از سکونی مروی است که حضرت ابی عبد اللّه علیه السلام فرمود رسول خدای صلی اللّه علیه و آله و سلم فرمود ﴿ إِنَّ عَلَى كُلِّ حَقٍّ حَقِيقَةً وَ عَلَى كُلِّ صَوَابٍ نُوراً فَمَا وَافَقَ كِتَابَ اَللَّهِ فَخُذُوا بِهِ وَ مَا خَالَفَ كِتَابَ اَللَّهِ فَدَعُوهُ ﴾ بدرستی که بر هر حقی حقيقتی و بر هر صوابی نوری است پس هر چه با کتاب خدای موافق باشد مأخوذش دارید و هر چه مخالف کتاب خدای باشد متروکش بدارید.

و دیگر در آن کتاب از ابن ابی یعفور مسطور است که گفت در حضرت ابی عبد اللّه علیه السلام اللّه از اختلاف حدیث سؤال کردم که گاهی اشخاصی که بایشان وثوق داریم روایت کنند و وقتی اشخاصی که بایشان وثوق نداریم حدیث نمایند فرمود ﴿ إِذَا وَرَدَ عَلَيْكُمْ حَدِيثٌ فَوَجَدْتُمْ لَهُ شَاهِداً مِنْ كِتَابِ اَللَّهِ أَوْ مِنْ قَوْلِ رَسُولِ اَللَّهِ صَلَّى اَللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ وَ إِلاَّ فَالَّذِي جَاءَكُمْ بِهِ أَوْلَى بِهِ ﴾ چون از قومی حدیثی شما را باز برسد و از کتاب خدای یا کلام پیغمبر خدای شاهدی بر آن باشد خوب و گرنه بآن چه خود دارید عمل کنید سزاوارتر است.

هر حدیثی بکتاب و سنت باز می شود

و نیز در آن کتاب از ایوب بن الحر مروی است که از حضرت ابی عبد اللّه علیه السلام شنیدم فرمود ﴿ كُلُّ شَيْءٍ مَرْدُودٌ إِلَى كِتَابِ اَللَّهِ وَ اَلسُّنَّةِ وَ كُلُّ حَدِيثٍ لاَ يُوَافِقُ كِتَابَ اَللَّهِ فَهُوَ زُخْرُفٌ ﴾ هر چیزی بسوی کتاب و سنت باز می گردد و هر حدیثی که موافق کتاب خدای و سنت نباشد زخرف است یعنی دروغ و مموّه است.

ص: 241

و دیگر در آن کتاب از ایوب بن راشد مروی است که حضرت ابی عبد اللّه علیه السلام فرمود ﴿ مَا لَمْ يُوَافِقْ مِنَ اَلْحَدِيثِ اَلْقُرْآنَ فَهُوَ زُخْرُفٌ ﴾ هر چه موافق نباشد از حدیث با قرآن پس دروغ و مموّه است.

و نیز در اصول کافی از هشام و جز او مروی است که حضرت ابی عبد اللّه علیه السلام فرمود رسول خدای صلی اللّه علیه و آله و سلم در منی خطبه براند و فرمود ﴿ أَيُّهَا اَلنَّاسُ مَا جَاءَكُمْ عَنِّي يُوَافِقُ كِتَابَ اَللَّهِ فَأَنَا قُلْتُهُ وَ مَا جَاءَكُمْ يُخَالِفُ كِتَابَ اَللَّهِ فَلَمْ أَقُلْهُ ﴾ ای مردمان هر خبر و حدیثی که شما را از من باز رسد اگر با کتاب خدای موافق باشد من گفته ام و آن چه با شما رسد که با کتاب خدای مخالف باشد من نگفته ام.

و نیز از ابن عمیر از پاره ای اصحابش مروی است که از حضرت ابی عبد اللّه علیه السلام شنیدم می فرمود ﴿ مَنْ خَالَفَ كِتَابَ اَللَّهِ وَ سُنَّةَ مُحَمَّدٍ صَلَّى اَللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ فَقَدْ كَفَرَ ﴾ هر کسی با کتاب خدا و سنت محمّد مصطفى مخالفت جوید کافر است.

و هم در اصول کافی از حضرت امام جعفر از پدران بزرگوارش از امیر المؤمنين علیه السلام مروی است که رسول خدای صلی اللّه علیه و آله و سلم فرمود ﴿ لاَ قَوْلَ إِلاَّ بِالْعَمَلِ وَ لاَ قَوْلَ وَ لاَ عَمَلَ إِلاَّ بِنِيَّةٍ وَ لاَ قَوْلَ وَ لاَ عَمَلَ وَ لاَ نِيَّةَ إِلاَّ بِإِصَابَةِ اَلسُّنَّةِ ﴾ هيچ قول و گفتاری جز بعمل و کردار و هیچ قول و عملی جز به نیت پذیرفته و صحیح نیست و هیچ قولی و عملی و نيتى جز باصابت سنت نتواند بود.

و نیز از سکّونی از حضرت ابی عبد اللّه علیه السلام از پدران گرامش از امیر المؤمنین صلوات اللّه عليهم اجمعين مروی است ﴿ اَلسُّنَّةُ سُنَّتَانِ سُنَّةٌ فِي فَرِيضَةٍ اَلْأَخْذُ بِهَا هُدًى وَ تَرْكُهَا ضَلاَلَةٌ وَ سُنَّةٌ فِي غَيْرِ فَرِيضَةٍ اَلْأَخْذُ بِهَا فَضِيلَةٌ وَ تَرْكُهَا غَيْرُ خَطِيئَةٍ ﴾ می فرماید سنت دو سنت است یکی سنتی است که در فریضه است بجای آوردن آن هدایت و ترکش ضلالت باشد و سنتی است که در غیر فریضه است و این سنت را هر کسی بجای آورد از بهرش فضیلتی است و هر کسی بغیرش بگذارد اسباب خطيثة است:

و دیگر از ابو بصیر در بحار مردی است که حضرت ابی عبد اللّه علیه السلام فرمود

ص: 242

﴿ اُكْتُبُوا فَإِنَّكُمْ لاَ تَحْفَظُونَ إِلاَّ بِالْكِتَابِ ﴾.

و نیز از ابو بصیر مروی است که گفت بحضرت ابی عبد اللّه علیه السلام در آمدم فرمود ﴿ دَخَلَ عَلَيَّ أُنَاسٌ مِنْ أَهْلِ اَلْبَصْرَةِ فَسَأَلُونِي عَنْ أَحَادِيثَ فَكَتَبُوهَا ، فَمَا يَمْنَعُكُمْ مِنَ اَلْكِتَابِ؟ أَمَا إِنَّكُمْ لَنْ تَحْفَظُوا حَتَّى تَكْتُبُوا - الخبر ﴾ جماعتی از مردم بصره بر من در آمدند و از حدیثی چند سؤال کردند و آن جمله را بنوشتند چه منع می نماید شما را از نوشتن همانا شما حفظ احادیث نمی کنید تا گاهی که بنویسید.

ثواب حفظ چهل حدیث

و دیگر از محمّد بن مسلم در همان کتاب بحار مروی است که حضرت صادق صلوات اللّه عليه فرمود ﴿ مَنْ حَفِظَ مِنْ شِيعَتِنَا أَرْبَعِينَ حَدِيثاً بَعَثَهُ اَللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ يَوْمَ اَلْقِيَامَةِ عَالِماً فَقِيهاً وَ لَمْ يُعَذِّبْهُ ﴾ و بروایت حنان فرمود ﴿ مَنْ حَفِظَ عَنَّا أَرْبَعِينَ حَدِيثاً مِنْ أَحَادِيثِنَا فِي اَلْحَلاَلِ وَ اَلْحَرَامِ بَعَثَهُ اَللَّهُ يَوْمَ اَلْقِيَامَةِ فَقِيهاً عَالِماً وَ لَمْ يُعَذِّبْهُ ﴾ هر کسی حفظ نماید از من چهل حدیث از احادیث ما را که در مسائل حلال و حرام وارد است خداوند تعالی او را در روز قیامت عالم و فقیه بر انگیزد و معذبش نفرماید.

و نیز مروی است که شخصی بآن حضرت عرض کرد حدیثی می شنوم نمی دانم از تو روایت کنم یا از پدر بزرگوارت فرمود ﴿ مَا سَمِعْتَهُ مِنِّي فَارْوِهِ عَنْ رَسُولِ اَللَّهِ صَلَّى اَللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ ﴾ هر چه از من شنیدی از رسول خدای روایت کن مراد این است که هر چه من می گویم رسول خدا فرموده است.

و نیز مروی است که بحضرت ابی عبد اللّه علیه السلام عرض کردند که از تو حدیثی بشنوم تواند بود که بهمان طور که از تو شنیده ام روایت نکنم یعنی مطابق کلمات تو بیان نکنم فرمود ﴿ إِنْ أَصَبْتَ فِيهِ فَلاَ بَأْسَ إِنَّمَا هُوَ بِمَنْزِلَةِ تَعَالَ وَ هَلُمَّ وَ اُقْعُدْ وَ اِجْلِسْ ﴾ اگر در آن بصواب روی یعنی معنی آن را از دست ندهی و خللی در معنی نیاید باکی نیست چه این بمنزلۀ تعال و هلم و اقعد و اجلس است یعنی تعال و هلم بيك معنى واقعد و اجلس بيك معنى است اگر مثلا لفظ اقعد باجلس يا تعال بهلم

ص: 243

تبدیل شود در ارکان معنی تزلزلی نمی رسد.

و نیز در آن کتاب از حسین بن عثمان سند بحضرت صادق علیه السلام می رسد که فرمود ﴿إِذَا أَصَبْتَ اَلْحَدِيثَ فَأَعْرِبْ عَنْهُ بِمَا شِئْتَ ﴾ اعراب بمعنی روشن ساختن و واضح نمودن است ممکن است معنی چنین باشد که چون حدیثی را بشنیدی و بمعنی آن نيك برخوردی و بصحت در یافتی بهر طور خواهی روشن و فصیح ادا کن یعنی اگر معنی را بصحت و مطابق مقصود ادا نمودی و در الفاظ بعينها متابعت ننمودی و درست در خاطر نسپرده باشی زیانی ندارد چه از الفاظ مفهومش مراد است.

چنان که در روایت دیگر رسیده است که حضرت صادق علیه السلام فرمود ﴿ إِذَا أَصَبْتَ مَعْنَى حَدِيثِنَا فَأَعْرِبْ عَنْهُ بِمَا شِئْتَ ﴾ و بعضی گفته اند ﴿ لاَ بَأْسَ إِذَا نَقَصْتَ أَوْ زِدْتَ أَوْ قَدَّمْتَ أَوْ أَخَّرْتَ ﴾ چون در معنی تشویشی پدید نیاید اگر کم و زیاد و تقدم و تأخری در الفاظ روی نهد باکی نیست و عرض کردند ﴿ هَؤُلاَءِ يَأْتُونَ اَلْحَدِيثَ مُسْتَوِياً كَمَا يَسْمَعُونَهُ وَ إِنَّا رُبَّمَا قَدَّمْنَا وَ أَخَّرْنَا وَ زِدْنَا وَ نَقَصْنَا ﴾ این مردم یعنی مردم عامه حدیث را چنان که شنیده اند مستوی باز می نمایند لکن ما بسیار می شود که مقدم و مؤخر و کم و زیاد می گردانیم امام علیه السلام فرمود ﴿ ذَلِكَ زُخْرُفُ اَلْقَوْلِ غُرُوراً إِذَا أَصَبْتَ اَلْمَعْنَى فَلاَ بَأْسَ ﴾ یعنی این را که عامه روایت می کنند قول مزخرف است یعنی اباطیل مموّه است و صورت الفاظ را مزین می دارند تا مردمان را بغرور و فریب در افکنند یا داخل در این قول خدای تعالی است که در شأن مبطلین می فرماید ﴿ وَ كَذٰلِكَ جَعَلْنٰا لِكُلِّ نَبِيٍّ عَدُوًّا شَيٰاطِينَ اَلْإِنْسِ وَ اَلْجِنِّ يُوحِي بَعْضُهُمْ إِلىٰ بَعْضٍ زُخْرُفَ اَلْقَوْلِ غُرُوراً ﴾ و هم چنین گردانیدیم برای هر پیغمبری دشمنی که شیاطین انس و جن هستند که پاره ای بپاره ای قول مزخرف را می رسانند تا بغرور در آورند.

و حاصل این است که اخبار رواة عامه موضوع و مصنوع است و برای این که مردمان را بآن فریب دهند آن الفاظ را مزین می گردانند.

ص: 244

علامه مجلسی اعلی اللّه درجاته بعد از نقل این حدیث شریف و بیان این معنی می فرماید این خبر از جمله آن اخباری است که دلالت بر آن می نماید که نقل حدیث بالمعنی جایز است و تفصیل قول در این مسئله این است که اگر شخص محدث بحقايق الفاظ و مجازات و منطوق و مفهوم و مقاصدش عالم نباشد او را جایز نیست که روايت بحسب معنی نماید بلکه باید بهمان لفظی که شنیده است اگر او را محقق شده باشد روایت کند و گرنه جایز نیست که روایت نماید اما اگر عالم بآن باشد پاره ای از علماء گفته اند جایز نیست از بهر او مگر این که روایت بلفظ نیز بکند و جمعی جایز دانسته اند روایت او را در غیر حدیث پیغمبر صلی اللّه علیه و آله و سلم فقط چه رسول خدای « افصح من نطق بالضاد » است و در تراکیب حدیث نبوی اسرار و دقایقی است که جز بمراعات آن تراکیب نمی توان کماهی بر معانی و اسرارش وقوف یافت زیرا که برای هر ترکیبی بحسب وصل و فصل و تقديم و تأخير و غير ذلك معنى می باشد که اگر مراعات آن نشود مقاصدش از میان می رود بلکه برای هر کلمه با کلمۀ دیگر که صاحبۀ آن است خاصیت مستقله ایست مثل تخصیص و اهتمام و جز آن و بر این حال است الفاظ مشترکه و مترادفه و اگر تغییری در وضع کلمات بشود معنی مقصود فوت می شود و ازین حیثیت است که رسول خدای صلی اللّه علیه و آله و سلم می فرماید ﴿ نَصَرَ اَللَّهُ اِمْرَأً سَمِعَ مَقَالَتِي فَوَعَاهَا وَ بَلَّغَهَا مَنْ لَمْ يَسْمَعْهَا فَرُبَّ حَامِلِ فِقْهٍ غَيْرُ فَقِيهٍ وَ رُبَّ حَامِلِ فِقْهٍ إِلَى مَنْ هُوَ أَفْقَهُ مِنْهُ ﴾ و اين حديث مبارك برای صدق این مطلب کافی است.

و جمعی کثیر این گونه روایت نمودن را با حصول شرایط مذکوره تجویز کرده اند مطلقاو می گویند آن چه شما بر رد این مطلب مذکور می دارید از موضوع بحث خارج است چه ما این تجویز را در حق آن کس می نمائیم که الفاظ را می فهمد و خواص و مقاصدش را عارف و بعدم اختلال مراد بآن چون ادا نماید عالم است و جمهور سلف و خلف از علمای هر طایفه بر آن عقیدت رفته اند که روایت نمودن بالمعنی چون باداء معنى بعينه قطع نمایند جایز است یعنی اگر صریح و بالقطع

ص: 245

بدانند که در کم و زياد و تقدم و تأخر الفاط من جميع الجهات خللی در عين معنى حاصل نخواهد کرد آن روایت صحیح است و جایز اگر چه الفاظ بعينها مطابق فرمایش محدّث اول نباشد زیرا که معلوم و معین است که صحابۀ رسول خدای و اصحاب ائمۀ هدی صلوات اللّه عليهم چون استماع احادیث می نمودند نمی نگاشتند و این مطلب بعيد بلكه عادةّ محال است که ایشان تمامت الفاظ را بهمان طور که فرمایش شده حفظ نمایند و حال این که افزون از یک دفعه نشنیده باشند خصوصاً در احادیث طویله و علاوه بر آن با تطاول از منه و بهمین علت است که از ایشان معنی واحد بالفاظ مختلفه روایت می شود و در این کار انکاری بر ایشان نیست و برای آنان که در اخبار تتبع دارند در این بیان شبهتی نیست چنان که این حدیث شریف که ازین پیش مسطور شد و کلینى عليه الرحمه از محمّد بن مسلم روایت می کند که در جواب او فرمود اگر اراده معنی کرده باشی پس باکی و بأسى نيست. معذالك البته روايت حدیث بهمان لفظ که وارد شده است در هر حال اولی است بخصوص در این زمان که بعد عهد و فوت قراین و تغییر مصطلحات حاصل است.

آيه الذين يستمعون القول

و کلینى و علی ابن ابراهيم عليهما الرحمه از منصور بن يونس از ابو بصیر روایت کنند که گفت بحضرت ابی عبد اللّه علیه السلام عرض کردم در این قول خدای جل ثناؤه ﴿ اَلَّذِينَ يَسْتَمِعُونَ اَلْقَوْلَ فَيَتَّبِعُونَ أَحْسَنَهُ ﴾ بشارت بده آن بندگان مرا که استماع قول می کنند و متابعت احسن آن را می نمایند فرمود ﴿ هُوَ اَلرَّجُلُ يَسْمَعُ اَلْحَدِيثَ فَيُحَدِّثُ بِهِ كَمَا سَمِعَهُ لاَ يَزِيدُ فِيهِ وَ لاَ يَنْقُصُ مِنْهُ ﴾ وى مردى است که حدیث را می شنود و بهمان طور که شنیده است بدون کم و زیاد حدیث می راند و بعضی در ضبط و حفظ این امر بدرجه ای رفته و مبالغت ورزیده است که می گوید جایز نیست كلمۀ قال النبی را در روایت حديث بقال رسول اللّه تغيير بدهند يا بعكس تكلم كنند اما این بیان را جز تمنتی بدون ثمر نیست بعضی از فضلاء گفته اند که نقل معنی در غیر مصنفات تجویز شده است لکن در مصنّفات نقل و حکایتش را اکثر اصحاب تجویز ننموده اند

ص: 246

یعنی بمعنی جایز ندانسته اند و تغییر هیچ چیز از روایت را چنان که متعارف همین است صحیح نمی دانند.

از سکونی از حضرت صادق از امام محمّد باقر از امیر المؤمنین علی علیهم السلام مروی است ﴿ اَلْوُقُوفُ عِنْدَ اَلشُّبْهَةِ خَيْرٌ مِنَ اَلاِقْتِحَامِ فِي اَلْهَلَكَةِ وَ تَرْكُكَ حَدِيثاً لَمْ تُرْوَهُ خَيْرٌ مِنْ رِوَايَتِكَ حَدِيثاً لَمْ تُحْصِهِ وَ إِنَّ عَلَى كُلِّ حَقٍّ حَقِيقَةً وَ عَلَى كُلِّ صَوَابٍ نُوراً فَمَا وَافَقَ كِتَابَ اَللَّهِ فَخُذُوا بِهِ وَ مَا خَالَفَ كِتَابَ اَللَّهِ فَدَعُوهُ ﴾ و ازین پیش باین حدیث شريف متفرقاً اشارت شد.

معلوم باد لفظ تروه در لم تروه در این حدیث شریف یا صیغۀ مجرد معلوم است چنان که گفته می شود روی الحدیث روایة ای حمله یا مزید معلوم است از باب تفعیل یا باب افعال گفته می شود

« رويته الحديث تروية و اروية اى حملته على روايته » يا مزید مجهول است از باب تفعیل و افعال و ازین است که گفته شود « روّ ینا فی الاخبار ».

اکنون موافق تحقيقات علامۀ مجلسی آن چه بآن تحقق تحمل روايت حاصل و طرقی که بآن حیثیت روایت اخبار جایز می شود مذکور می گردد همانا برای اخذ حدیث طرقی می باشد که برترین آن شنیدن راوی لفظ شیخ را یا شنوانیدن راوی است لفظ شیخ و استاد را باستاد از حیثیت قرائت کردن حدیث را در خدمت استاد یعنی از همان شیخی که این حدیث بدو رسیده است آن حدیث و الفاظ را بدو معروض داشته صحتش را معلوم دارد و در این حیثیت سماع خود او با قرائت غیر از وی بر شیخ داخل خواهد بود و مقام اول را املاء و دوم را عرض نامند گاهی املاء را بآن چه راوی مکتوب نماید چنان که از شیخ خود شنیده مقید دارند.

و اما در ترجیح یکی ازین دو قسم بر آن يك و تسویه در میان هر دو قسم چند وجه است و از جمله اخباری که بر ترجیح شنیدن از شیخ بر شنواییدن آن چه را که از شیخ بایشان رسیده در خدمت شیخ یعنی ترجیح حضور در خدمت شیخ و

ص: 247

استاد حدیث بر این که از دیگری روایات شیخ را بشنوند و بعد از آن مسموعات را برای تصحیح و اطمینان در خدمتش معروض دارند دلالت دارد این روایتی است که کلینی بسند صحیح از عبد اللّه بن سنان روایت می کند و از این پیش این حدیث مسطور شد که در جواب عبد اللّه که در خدمت حضرت ابی عبد اللّه عرض کرد که این قوم نزد من می شوند و حدیث شما را از من می شنوند و من بی تاب و بی قرار می گردم و نیرو نمی یابم یعنی از بیان حدیث مطوله عاجز می گردم فرمود از اول آن حدیثی و از وسط آن حدیثی و از آخرش حدیثی بنویس و اگر نه آن بودی که قرائت شیخ بر قرائت راوى ترجيح می داشت البته امام علیه السلام او را بترك قرائت کردن در حال تضجّر و قرائت راوی با شنیدن وی آن را امر می فرمود و هیچ در این نیست که برای سامع جایز است که در صورت اول بگوید « حدثنا و انبأنا و سمعته يقول و قال لنا و ذكر لنا » و این حال در صدر اول مقرر است پس از آن تخصیص « اخبرنا بالقرائة على الشيخ و انبأنا و نبّأنا » شایع شد بحسب اجازه و در صورت ثانی مشهور این است که قول « اخبرنی و حدثنی » که هر دو مقید بقرائت بر شیخ باشد جایز است و آن چه از سید نقل کرده اند که مقیداً را نیز منع کرده است بعید است.

و در اطلاق اختلاف شده است بعضی جایز دانسته و دیگران منع کرده اند و فصل ثالثی است که لفظ اخبرنی را تجویز کرده اند و حدثنی را ممنوع دانسته اند و استناد بآن جسته اند که شایع در استعمال کلمۀ اخبرنی همان قرائت بر شیخ است و در استعمال حدثنی همان شنیدن راوی است از شیخ و در بودن شیاع دلیل بر منع من غير الشايع نظر است و بعد از این صور مذکوره گوئيم صيغۀ حدثنی و امثال آن در جائی که شخص راوی در مجلس متفرّد باشد و حدثنا و اخبر نادر مقامی که باغیر از خودش اجتماع داشته باشد و این دو قسم از اقسام آن است و بعد از آن دو مقام اجازه است خواه معین از برای معینی باشد مثل اجازه کافی برای شخص معینی یا معین از برای غیر معینی باشد مثل اجازه کافی برای هر کسی

ص: 248

یا غیر معین از برای معینی مثل این که می گوئی « اجرتك مسموعاتى » يعنى ترا اجازه دادم که مسموعات مرا روایت کنی یا غیر معین از برای غیر معین مثل « اجزت كل احد مسموعاتى » یعنی همه کس را مجاز نمودم که مسموعات مرا روایت نمایند چنان که از پاره ای کسان و اصحاب ما حکایت کرده اند که بر این وجه مذکور اجازه داده است و در اجازه معدوم نظر است مگر وقتی که بر موجود معطوف دارند و اما غير مميز مثل اطفال صغيره مشهور جواز است یعنی جایز است که روایت نمایند و در جواز از اجازه مجاز دو وجه است برای اصحاب واصح جواز است یعنی کسی که اجازه از شیخ و استاد و محدث دارد می تواند دیگری را اجازۀ روایت بدهد و افضل اقسام مذکوره همان است که بر وفق روایت و مطابق صحيحۀ ابن سنان باشد که مذکور شد باین که قرائت نمایند بر راوی حدیثی از اول خبر و حدیثی از وسط خبر و حدیثی از آخر خبر آن گاه او را اجازۀ روایت بدهند بلکه اولی این است که بر همین مقدار اقتصار رود و احتمال دارد که مراد باوّل و وسط و آخر حقیقی از آن ها یا اعم از آن باشد و من اضافی باشد و ثانی اظهر است اگر چه رعایت اول احوط است و اولی و بعد از آن مناوله است که مقرون باجازه و غير مقرون تواند بود و اولی این است که استاد و مجیز کتابی بدست مجاز بدهد و بگوید این روایت من است از جانب من روایت كن يا مثل این کلمه را بگوید. دوم این است که او را کتابی بدهد که این سماع من است و بهمین سخن اقتصار نماید و در جواز روایت بنوع دوم دو قول است و اظهر جواز است چه کلینی عليه الرحمه از احمد بن عمر حلال روایت نماید که گفت در حضرت امام رضا سلام اللّه عليه عرض کردم مردی از اصحاب ما کتابی بمن دهد و نمی گوید از من روايت كن برای من جایز هست که از وی روایت کنم فرمود چون بدانی این کتاب یعنی این روایت که در این کتاب می باشد از اوست پس روایت کن از وی یعنی بهمان قدر که تو را آن کتاب را بداد برای روایت کردن تو کافي است اگرچه نگوید از من روایت نمای.

ص: 249

و در این که آیا جایز است اطلاق حدثنا و اخبرنا در اجازه و مناوله دو قول است و اما با تقييد بمثل قول ما اجازةّ و مناولة اصح جواز آن است و پاره ای بر این كلام ما انبأنا و بعد از آن مكاتبه را اصلاح کرده اند و این مسئله آن است که مسموع خود را برای غایبی بخط خود بنویسد و باجازه مقرون یا از اجازه معری دارد و سخن در این باب مثل سخن در باب مناوله است و ظاهر عدم فرق میان کتابت تفصیلیه و اجمالیه ایست که استاد و شیخ بنویسید در آن حال که مشیر بمجموع محدودی باشد و آن اشاره از لبس و اشتباه بیرون باشد و بگوید مسموع و مروی من این است شما از من روایت کنید و حق این است که با علم داشتن بخط و مقصود بحسب قراین فرقی معتد به در میان آن و سایر اقسام نیست مثل کتابت پیغمبر صلی اللّه علیه و آله و سلم بپادشاه عجم و قیصر روم با این که آن کتابت بر ایشان حجت است و کتابت ائمة ما صلوات اللّه عليهم احکام را بسوی اصحاب خودشان در اعصار متطاوله.

و ظاهر این است که ظن غالب نیز در این باب كافی است و بعد از آن اعلام و اعلام عبارت از این است که شیخ بیاگاهاند طالب حدیث را که این حدیث یا کتاب سماع اوست و در جواز روایت کردن باین صورت دو قول است و اظهر جواز است چنان که در خبر احمد بن عمر مسطور شد و هم چنین کلینی از محمّد بن الحسن بن ابی خالد شینوله روایت کند که در حضرت ابی جعفر ثانی صلوات اللّه عليه عرض کردم فدایت شوم همانا مشایخ ما از حضرت ابی جعفر و ابی عبد اللّه علیهما السلام روایت دارند و چون تقية سخت بود کتب خود را پوشیده ساختند و از ایشان روایت نکردند و چون وفات کردند کتب ایشان بما رسید فرمود بآن كتب حديث كنيد « فانها حق » آن كتب و روايات راست است و باین عنوان وصیت نزديك است و وصیت عبارت از آن است که شیخ و محدث گاهی که بسفری روی می کند یا بسفر آخرت رهسپار می شود وصیت نماید که فلان کس بعد از موت او بکتابی که از آن روایت می نمود و روایات خود را در آن جمع کرده است روایت نماید و بعضی از پیشینیان تجویز کرده اند که آن کس که بدو وصیت شده روایت نماید چنان که

ص: 250

خبری که ازین پیش مسطور شد بر این مسئله دلالت می نماید و قسم هشتم از اقسام مذکوره وجاده است و وجاده عبارت از این است که انسان بر احادیثی بخط راوی آن یا در کتاب او که از آن روایت می شود خواه در يك عصر باشند یا نباشند توقف نماید برای او جایز است که بگوید « وجدت یا قرأت بخط فلان » يا در كتاب او که نوشته است «حدثنا فلان و يسوق الاسناد و المتن » و این عنوان همان است که عمل بر آن حديثاً و قديماً استمرار دارد « و هو من باب المنقطع » و شايبۀ اتصال در آن هست و عمل بآن جایز است « و روايته عند كثير من المحققين عند حصول الثقة بأنه خط المذكور أو روايته و إلا قال بلغني عنه أو وجدت في كتاب أخبرني » که نوشته است خبر داد مرا فلان که این روایت و حدیث خط فلان است یا روایت اوست یا بگوید گمان می برم که آن حدیث خط او یا روایت او می باشد « لوجود آثار روايته له بالبلاغ و نحوه » و خبر حضرت ابی جعفر علیه السلام که مذکور شد دلالت بر جواز عمل نمودن بآن می نماید و بسیار افتد که بهمین قسم مذکور ملحق می گردد روایاتی را که ما در کتابی که بتصحيح شیخ و ضبط او بیابیم و اظهر این است که بكتب مشهورۀ معروفه که انتساب آن بمؤلفین باشد مثل كتب اربعه و سایر کتب مشهوره جایز است عمل نمایند اگر چه احوط این است که اجازه و اسناد در جميع آن تصحیح شود مجلسی اعلی اللّه مقامه در جلد بیست و پنجم بحار الانوار در تمام این انواع و فروع آن بیانی مفصل فرموده است.

بیان اخباری که از حضرت صادق علیه السلام وارد است که برای هر چیزی حدی است و هیچ چیز نیست جز این که کتاب و سنت در آن وارد شده

ازین پیش از یقطینی از حضرت ابی عبد اللّه علیه السلام مسطور شد ﴿ أَبَى اَللَّهُ أَنْ يُجْرِيَ اَلْأَشْيَاءَ إِلاَّ بِالْأَسْبَابِ تا آخر آن ﴾

ص: 251

در مقدار علم ائمه عليهم السلام

و دیگر در جلد اول بحار الانوار از محمّد بن مسلم مروی است که از آن حضرت از میراث علم پرسیدم که بچه مبلغ بالغ است « اجوامع من العلم » يعنى میراث علم شما بچه اندازه است و تا چه مقدار بشما رسیده است آیا جوامع از علم است یعنی ضوابط کلیه است که خصوصیات احکام را می توان از آن استنباط نمود یا در هر یکی ازین خصوصیات نص مخصوصی وارد و منصوص است و در این اموری که بآن تكلم می نمایند از طلاق و فرایض تفسیر همه چیز هست ؟

فرمود ﴿ إِنَّ عَلِيّاً كَتَبَ اَلْعِلْمَ كُلَّهُ وَ اَلْفَرَائِضَ فَلَوْ ظَهَرَ أَمْرُنَا لَمْ يَكُنْ مِنْ شَيْءٍ إِلاَّ وَ فِيهِ سُنَّةٌ يُمْضِيهَا ﴾ يعنى على علیه السلام علوم را تمامت بنوشت و فرایض را باز نمود و هر وقت امر ما آشکار گردد هیچ چیز نباشد مگر این که در آن سنتی باشد که آن را ممضی می گرداند و قول آن حضرت ﴿ يُمْضِيهَا ﴾ می شود بنا بر غیبت باشد یعنی صاحب الامر یعنی چون صاحب الامر ظاهر شود آن سنت را ممضی می فرماید و می تواند بود که بنا بر تکلم باشد.

و نیز در آن کتاب از ابو اسامه مروی است که گفت در خدمت حضرت ابی عبد اللّه علیه السلام بودم و مردی از جماعت مغیریه در حضرتش حضور داشت و چیزی از سنن را از آن برگزیدۀ دوالمنن بپرسید فرمود ﴿ مَا مِنْ شَيْءٍ يَحْتَاجُ إِلَيْهِ وُلْدُ آدَمَ إِلاَّ وَ قَدْ خَرَجَتْ فِيهِ اَلسُّنَّةُ مِنَ اَللَّهِ وَ مِنْ رَسُولِهِ وَ لَوْ لاَ ذَلِكَ مَا اِحْتَجَّ عَلَيْنَا بِمَا اِحْتَجَّ ﴾ هیچ چیز نیست که بنی آدم به آن نیازمند باشند و بحکم و قانون آن محتاج شوند مگر این که سنّتی در آن از خدا و از رسول خدا بیرون آمده و اگر جز این بود بر ما حجت اقامت نشدی و حجّت جهانیان نمی شدیم مغیری عرض کرد خدای تعالی در کجا اقامت حجّت می فرماید؟ حضرت ابی عبد اللّه علیه السلام فرمود: در این قول خداى تعالى ﴿ اَلْيَوْمَ أَكْمَلْتُ لَكُمْ دِينَكُمْ وَ أَتْمَمْتُ عَلَيْكُمْ نِعْمَتِي ﴾ تا آن آیۀ شریفه را بتمامت قرائت کرد ﴿ فَلَوْ لَمْ يُكْمِلْ سُنَّتَهُ وَ فَرَائِضَهُ وَ مَا يَحْتَاجُ إِلَيْهِ اَلنَّاسُ مَا اِحْتَجَّ بِهِ ﴾ اگر خدای تعالی تکمیل فرایض و سنت خود و آن چه را که مردمان بآن حاجتمند

ص: 252

هستند نفرموده بود اقامت حجّت به آن نمی نمود.

و از معانی این حدیث شریف می تواند یکی این باشد که خداوند تعالی بعد از آن که بموجب مشیّت شامله و حکمت بالغه جهانیان را به عرصۀ وجود در آورد تقاضای حکمت حكيم على الاطلاق این است که آن جماعت را که بحليۀ وجود در آورده و بدون این که به ایجاد ایشان محتاج باشد محض تفضّل خلق فرمود و گوهر معرفت را در نهاد ایشان بر نهاد و بدون آن که ایشان مسبوق به موجودیّت باشند تا مستدعی وجود خود گردند ایشان را در پهنۀ شهود جلوه داد و چون محض رحمت کامله این تفضّل بفرمود واجب می شود که آن چه محلّ حاجات دنيويه و اخرويه و ترقّی و تکمیل ایشان است بطور اکمل معیّن شود و بر ایشان اتمام حجت گردد لا جرم در کتاب و سنّت آن چه در خور تکالیف و قوانین و احکام و آداب حفظ نوع و هدایت و بقای ایشان است مقرّر و بتوسط نبی یا ولی ابلاغ فرمود ایشان را بر ایشان حجّت گردانید تا معذور نباشند و شرایط تکلیف ناقص نماند و اگر جز این بودی از عدل بیرون بودی و امام بر جهانیان حجّت نبودی و از این جاست که اگر امام بر ما کان و ما یکون آگاه و عالم بجميع علوم نباشد حجیّت او کامل نیست و دیگری باید حجّت باشد و تسلسل لازم شود و ازین بیان معلوم گردد که اطلاق كلمۀ حجّت بر کسی

می شود که وجود او و علم و آداب و اخلاق و اقوال و افعال او بدرجه ای بالغ شده باشد که بتوانند او را بر مخالفان و منکران حجت نمایند و بوجود او به معارف يقينيه و حقایق توحیدیه و احكام و سنن الهيّه اقامت برهان فرمایند و نیز معلوم می شود که آنان که بعد از ائمۀ هدى سلام اللّه عليهم خود را حجّت نامند و مشار اليه در این کلام مبارك ﴿ نَحْنُ حُجَّةُ اَللَّهِ عَلَيْكُمْ و هُمْ حُجَّةُ مِنَّا عَلَيْكُمْ ﴾ مي شمارند باید دارای چگونه مراتب باشند که سزاوار این لفظ باشند و گرنه مرتکب امری حرام هستند و در حضرت خداوند قاهر غيور بسپار جری و جسور می باشند.

ص: 253

و دیگر در کتاب مسطور از فضیل مروی است که حضرت ابی عبد اللّه علیه السلام فرمود ﴿ إِنَّ لِلدِّينِ حَدّاً كَحُدُودِ بَيْتِي هَذَا ﴾ بدرستی که برای دین و آئین حدّی و اندازه ای است مثل حدود خانه من و با دست مبارك بدیواری که در خانه بود اشارت نمود.

و دیگر از حفص بن بختری از حضرت ابی عبد اللّه سلام اللّه علیه مروی است که فرمود ﴿ مَا مِنْ شَيْءٍ إِلاَّ وَ لَهُ حَدٌّ كَحُدُودِ دَارِي هَذِهِ مَا كَانَ مِنْهَا مِنَ اَلطَّرِيقِ فَهُوَ مِنَ اَلطَّرِيقِ وَ مَا كَانَ مِنَ اَلدَّارِ فَهُوَ مِنَ اَلدَّارِ ﴾ هیچ چیز نیست جز این که برای آن حدّی است مثل حدود این سرای من پس هر چه در طریق و راه باشد از آن راه است و هر چه در سرای است از سرای است کنایت از این که هر چه از بیرون است بیرونی است و هر چه از درون است درونی است.

و دیگر از حفص بن قرط مذکور است که از حضرت ابی عبد اللّه علیه السلام شنیدم می فرمود ﴿ كَانَ عَلِيٌّ عَلَيْهِ اَلسَّلاَمُ يَعْلَمُ اَلْحَلاَلَ وَ اَلْحَرَامَ وَ يَعْلَمُ اَلْقُرْآنَ وَ لِكُلِّ شَيْءٍ مِنْهُمَا حَدٌّ ﴾ معلوم باد در پاره ای نسخ در ذکر این حدیث شریف لفظ خیر را باخاء معجمة و ياء مثنّاة تحتانی نوشته اند ﴿ إِى جَمِيعِ اَلْخَيْرَاتِ مِن اَلْحَلاَلَ وَ اَلْحَرَامَ ﴾ و در بعضی با باءِ موحده مرقوم است و مقصود اخبار رسول خدای صلی اللّه علیه و آله و سلم است بالجمله می فرماید : علی علیه السلام بجميع خيرات از حلال و حرام دانا و بعلوم قرآن آگاه بود و برای هر يك ازین دو یعنی فرایض و سنن حدّی است.

و دیگر از سلیم بن ابی حسان عجلی مسطور است که گفت از حضرت ابی عبد اللّه شنیدم می فرمود: ﴿ مَا خَلَقَ اَللَّهُ حَلاَلاً وَ لاَ حَرَاماً إِلاَّ وَ لَهُ حُدُودٌ كَحُدُودِ دَارِي هَذِهِ مَا كَانَ مِنَ اَلطَّرِيقِ فَهُوَ مِنَ اَلطَّرِيقِ وَ مَا كَانَ مِنَ اَلدَّارِ فَهُوَ مِنَ اَلدَّارِ حَتَّى أَرْشُ اَلْخَدْشِ فَمَا سِوَاهُ وَ اَلْجَلْدَةِ وَ نِصْفِ اَلْجَلْدَةِ ﴾ مقصود این است که این شریعت مطهره که اتم و اکمل تمامت شرایع سابقه است در هر چه خدای از حلال و حرام بیافرید و ارتکاب و اجتنابش برای بقای نوع شریف انسان و آسایش و سعادت هر دو جهان شرط است شامل است و هیچ دلیلی برای این که صاحب این شریعت خاتم انبیاء است و این شریعت ناسخ جمله شرایع است برتر نمی باشد چه اگر

ص: 254

چنین نبود و حاوی تمامت احكام جزئيه و كليۀ دنيويه و اخرویه نمی گشت ما يحتاج بنی آدم را دارا نمی شد و ناقص بود و شریعتی دیگر ناسخ آن می بود چه بنیان شریعت برای اشتمال بر ما يحتاج خليقت و تکمیل و ترقی نفوس بشریّه است.

و دیگر در آن کتاب از ابو اسامه مروی است که گفت در حضرت ابی عبد اللّه صلوات اللّه عليه حاضر بودم مردی از جماعت مغیریّة از آن حضرت از مسئله ای از سنن سؤال کرد : فرمود ﴿ مَا شَيْءٌ يَحْتَاجُ إِلَيْهِ أَحَدٌ مِنْ وُلْدِ آدَمَ إِلاَّ وَ قَدْ جَرَتْ فِيهِ مِنَ اَللَّهِ وَ مِنْ رَسُولِهِ سُنَّةٌ عَرَفَهَا مَنْ عَرَفَهَا وَ أَنْكَرَهَا مَنْ أَنْكَرَهَا ﴾ هیچ جیز نیست که یکتن از بنی آدم به آن حاجت داشته باشد جز این که از خدای و از رسول خدای سنتی در آن جاری و حکمی در آن وارد است و ائمه هدى سلام اللّه عليهم و خلفا و اوصیای ایشان و علمای امت که تابع ایشان اند بر آن آگاه و دیگران از حقایق آن بی خبرند و به افهام نارسا و علوم نافصه خود چیزی می گویند و می شنوند.

آن مرد عرض کرد سنّت در دخول بیت الخلاء چیست ؟ فرمود: ﴿ تَذْكُرُ اَللَّهَ وَ تَتَعَوَّذُ بِاللَّهِ مِنَ اَلشَّيْطَانِ وَ إِذَا فَرَغْتَ قُلْتَ اَلْحَمْدُ لِلَّهِ عَلَى مَا أَخْرَجَ مِنِّي مِنَ اَلْأَذَى فِي يُسْرٍ مِنْهُ وَ عَافِيَةٍ ﴾ آن مرد عرض کرد انسان در این حال صبوری ندارد تا بنگرد از وی چه بیرون آید فرمود ﴿ إِنَّهُ لَيْسَ فِي اَلْأَرْضِ آدَمِيٌّ إِلاَّ وَ مَعَهُ مَلَكَانِ مُوَكَّلاَنِ بِهِ فَإِذَا كَانَ عَلَى تِلْكَ اَلْحَالِ ثَنَيَا رَقَبَتَهُ ثُمَّ قَالاَ يَا اِبْنَ آدَمَ اُنْظُرْ إِلَى مَا كُنْتَ تَكْدَحُ لَهُ فِي اَلدُّنْيَا إِلَى مَا هُوَ صَائِرٌ ﴾ در جمله روی زمین هیچ آدمی نباشد مگر این که با وی دو فرشته اند که موکّل او هستند و چون آدمی در حال تخلیه اندر شود و گردش در آن بیت سرا زیر آید آن دو فرشته گویند ای فرزند آدم از روی تفکر و تأمل و تعقل نظر بر گشای و بنگر به آن چه در دنیا از بهر تحصیلش رنج می بردی و زحمت و مشقت برای خوردنش بر خویش می نهادی و کوشش ها

می نمودی تا از دهان به شکم اندر بری آخر کار به چه صورت و حالت منقلب گردید.

و دیگر از حسن بن ظریف مروی است که گفت از حضرت ابی عبد اللّه علیه السلام

ص: 255

شنیدم می فرمود :﴿ مَا رَأَيْتُ عَلِيّاً عَلَيْهِ السَّلاَمُ قَضَى قَضَاءً إِلاَّ وَجَدْتُ لَهُ أَصْلاً فِي اَلسُّنَّةِ قَالَ وَ كَانَ عَلِيٌّ عَلَيْهِ السَّلاَمُ يَقُولُ لَوِ اِخْتَصَمَ إِلَيَّ رَجُلاَنِ فَقَضَيْتُ بَيْنَهُمَا ثُمَّ مَكَثَا أَحْوَالاً كَثِيرَةً ثُمَّ أَتَيَانِي فِي ذَلِكَ اَلْأَمْرِ لَقَضَيْتُ بَيْنَهُمَا قَضَاءً وَاحِداً لِأَنَّ اَلْقَضَاءَ لاَ يَحُولُ وَ لاَ يَزُولُ أَبَداً ﴾ یعنی هیچ وقت ندیده ام که علی علیه السلام حکمی و قضائی رانده باشد مگر این که اصلی در سنت برایش یافته ام فرمود على صلوات اللّه علیه می فرمود اگر دو مرد نزد من مخاصمه بیاورند و در میان ایشان حکمی بفرمایم و چندین سال درنگ نمایند و از آن پس در همان امر نزد من داوری بیاورند همان حکم را می نمایم زیرا که در حکم الهی و قضایای شریعت هرگز تغییری و زوالی نیست.

و یکی از نکات این فرمایش این است که احکام فرايض و سنن الهی و حضرت رسالت پناهی جمله از منشأ علم بما كان و ما يكون صادر شده است و چون احکام دیگران نیست که دارای علوم و اطلاعات ظاهریه اند و از حقايق و بواطن امور آگاهی ندارند لا جرم چون در امری حکمی برانند خلاف آن ظاهر و تغییر این حکم لازم آید اما احکامی که از سول خدا و ائمۀ هدى سلام اللّه عليهم شرف صدور یابد و هر قضیه که در امری نمایش پذیرد بجمله از روی علم کامل و بظاهر و باطن شامل است و هیچ تغییری در آن لازم نمی گردد و ازین است که می فرمایند حلال محمّد صلی اللّه علیه و آله و سلم تا قیامت حلال است و حرم او تا قیامت حرام است چه در تمام احکامی که فرموده اند و اوامر و نواهی که ظاهر داشته اند همه از روی بصیرت تامه و علم بمجاری امور است تا قیامت ﴿ فَمَنْ بَدَّلَهُ بَعْدَ مٰا سَمِعَهُ فَإِنَّمٰا إِثْمُهُ عَلَى اَلَّذِينَ يُبَدِّلُونَهُ ﴾ و ازین است که قضاوت ظلمه و حکام جور که از دقایق احکام شریعت کما هی آگاهی ندارند گناهی عظیم است و در حضرت الهی و جناب رسالت پناهی مورد مسئولیت و مؤاخذه تامه است بلکه آن کس که داوری بدرگاه این جماعت برد معصیت کرده و عقوبت از بهر خود بذخیره بر نهاده است.

چنان که در اصول کافی از عمرو بن حنظله مروی است که گفت از حضرت ابی عبد اللّه علیه السلام سؤال کردم از حالت دو مرد از اصحاب خودمان که در میان ایشان از

ص: 256

بابت وام یا میراثی منازعتی روی نماید و این داوری بدرگاه سلطان و حکومت عصر برند آیا این کارو کردار روا می باشد ؟ فرمود : ﴿ مَنْ تَحَاكَمَ إِلَيْهِمْ فِي حَقٍّ أَوْ بَاطِلٍ فَإِنَّمَا تَحَاكَمَ إِلَى اَلطَّاغُوتِ اَلْمَنْهِيِّ عَنْهُ وَ مَا حَكَمَ لَهُ بِهِ فَإِنَّمَا يَأْخُذُ سُحْتاً وَ إِنْ كَانَ حَقُّهُ ثَابِتاً لَهُ لِأَنَّهُ أَخَذَهُ بِحُكْمِ اَلطَّاغُوتِ وَ مَنْ أَمَرَ اَللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ أَنْ يَكْفُرَ بِهِ ﴾ هر کسی محاکمه بسلاطين و حكام و قاضیان جور برد که از دقایق و نكات احکام شریعت و طریقت حقه بی خبر و علم هستند خواه در حق یا باطل همانا محاکمۀ خود را نزد طاغوت برده است یعنی بسوی شیطان یا بسوی آن کس که شیطان او را برای ایشان مزین داشته تا عبادت او را نمایند از آلهه و اصنام لفظ طاغوت واحد و جمع استعمال می شود و تسميۀ سلطان جور و قضات و قضای او بشیطان از باب حقيقة است نزد اهل عرفان زیرا که ایشان اخوان شیاطین هستند چه مردم را مانند شیطان بضلالت دعوت کنند و از فرمان یزدان و اطاعت خداوند سبحان تمرد گیرند. بالجمله می فرماید و آن چه بدان حکم راند همانا اخذ کرده است سحت را. سحت بضم اول در اصل بمعنی استیصال و اهلاك است و مراد به آن در این جا آن حرامی است که اکتساب آن حلال نباشد ﴿ لأنّه يسحت البركة ﴾ یعنی اکتساب مال حرام برکت را می برد و اگر چه برای او ثابت باشد یعنی حکومت آن حاکم جور از بهر مظلوم و عارض ثابت باشد که بحق است زیرا که آن چیز را بحكم طاغوت اخذ کرده است و حال این که خدای تعالی امر فرموده است که از طاغوت تبرّی و بی زاری جویند چنان که خدای می فرماید اراده می کنند که بسوی طاغوت داوری برند و بتحقیق که امر شده است بدو کافر شوند یعنی تبرّی جویند. بعضی در تفسیر این آیۀ مبارکه گفتند که در حق مردی منافق نازل شد که با مردی يهود مخاصمه داشت یهودی او را بحضرت رسول خدای صلی اللّه علیه و آله و سلم می خواند تا داوری فرماید و منافق یهودی را بسوی کعب بن اشرف دعوت می نمود و این حکم تا روز قیامت جاری گردید در حق هر کسی که بخواند کسی را بسوی آن کس که اهل و شایستۀ قضاوت و حکومت نباشد و شرایط حکومت را نیافته باشد اگر چند بر مذهب

ص: 257

و طريقۀ حق رود.

عمر بن حنظله گوید عرض کردم پس این دو تن که مخاصمه دارند چه سازند فرمود :﴿ يَنْظُرَانِ إِلَى مَنْ كَانَ مِنْكُمْ مِمَّنْ قَدْ رَوَى حَدِيثَنَا وَ نَظَرَ فِي حَلاَلِنَا وَ حَرَامِنَا وَ عَرَفَ أَحْكَامَنَا فَلْيَرْضَوْا بِهِ حَكَماً فَإِنِّي قَدْ جَعَلْتُهُ عَلَيْكُمْ حَاكِماً فَإِذَا حَكَمَ بِحُكْمٍ وَ لَمْ يُقْبَلْ مِنْهُ فَإِنَّمَا بِحُكْمِ اَللَّهِ اِسْتَخَفَّ وَ عَلَيْنَا رَدَّ وَ اَلرَّادُّ عَلَيْنَا كَافِرٌ رَادٌّ عَلَى اَللَّهِ وَ هُوَ عَلَى حَدِّ اَلشِّرْكِ بِاللَّهِ اَلْخَبَرَ ﴾. در بعضی حواشی مسطور است که در آن جا که می فرماید: ﴿ مِمَّنْ قَدْ رَوَى حَدِيثَنَا ﴾ بتمامت بنا بر ظاهر یا بعضی از آن است چنان که خبر دیگر که می فرماید ﴿ عَرَفَ شَيْئاً مِنْ أَحْكَامِنَا ﴾ بر آن دلالت می کند.

بالجمله می فرماید این دو تن که مخاصمه و محاكمه دارند نيك بنگرند و تفحص کنند تا از میان شما آن کس که راوی حدیث ما می باشد و در آن چه ما حلال و حرام داریم نظاره و بینش دارد و با حكام ما عارف است بحکومت او رضا دهند و او را حکم سازند چه من چنین کسی را بر شما حاکم فرموده ام و چون چنین حاکمی بر طريق حكم ما حکم نماید و از وی پذیرفته نشود حكم خداى را خفيف و سبك شمرده باشند و بر ما رد کرده باشند و هر کسی بر ما رد نماید بر خدا رد کرده است و حكم شرك با خدای را دارد.

عرض کردم اگر چنان شود كه هر يك از این دو تن مردی از اصحاب ما را اختیار نمایند و راضی شوند که آن دو تن در احقاق حق این دو تن ناظر و حاکم باشند و آن دو تن در آن چه حکم نموده اند اختلاف ورزند و هر دو در حدیث شما به اختلاف باشند چگونه خواهد بود فرمود ﴿ اَلْحُكْمَ مَا حَكَمَ بِهِ أَعْدَلُهُمَا وَ أَفْقَهُهُمَا فِي اَلْحَدِيثِ وَ أَوْرَعُهُمَا وَ لاَ يُلْتَفَتُ إِلَى مَا يَحْكُمُ بِهِ اَلْآخَرُ ﴾ يعنى حكم آن يك را كه از آن يك عادل تر و نیز فقیه تر است در حدیث و ورعش بیش تر است باید مطاع دانست و بحکم آن دیگر توجه ننمود. عرض کردم این دو تن را که حکم قرار داده اند هر دو تن نزد اصحاب ما عادل و مرضی هستند چنان كه هيچ يك را بر دیگری فضیلت نیست فرمود ﴿ يُنْظَرُ اَلْآنَ إِلَى مَا كَانَ مِنْ رِوَايَتِهِمَا عَنَّا فِي ذَلِكَ اَلَّذِي حَكَمَا اَلْمُجْمَعَ عَلَيْهِ بَيْنَ

ص: 258

أَصْحَابِكَ فَيُؤْخَذُ بِهِ مِنْ حُكْمِهِمَا وَ يُتْرَكُ اَلشَّاذُّ اَلَّذِي لَيْسَ بِمَشْهُورٍ عِنْدَ أَصْحَابِكَ فَإِنَّ اَلْمُجْمَعَ عَلَيْهِ لاَ رَيْبَ فِيهِ وَ إِنَّمَا اَلْأُمُورُ ثَلاَثٌ أَمْرٌ بَيِّنٌ رُشْدُهُ فَيُتَّبَعُ وَ أَمْرٌ بَيِّنٌ غَيُّهُ فَيُجْتَنَبُ وَ أَمْرٌ مُشْكِلٌ يُرَدُّ حُكْمُهُ إِلَى اَللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ وَ إِلَى رَسُولِهِ حَلاَلٌ بَيِّنٌ وَ حَرَامٌ بَيِّنٌ وَ شُبُهَاتٌ تَتَرَدَّدُ بَيْنَ ذَلِكَ فَمَنْ تَرَكَ اَلشُّبُهَاتِ نَجَا مِنَ اَلْمُحَرَّمَاتِ وَ مَنْ أَخَذَ بِالشُّبُهَاتِ اِرْتَكَبَ اَلْمُحَرَّمَاتِ وَ هَلَكَ مِنْ حَيْثُ لاَ يَعْلَمُ ﴾

نظر می شود به آن چه روایت ایشان از ما در این حکمی که این دو تن کرده اند آن چه را که اصحاب تو بر آن اجماع کرده اند آن گاه آن چه حکم ما می باشد اخذ می کنند و به آن عمل می نمایند و آن چه شاذ است و نزد اصحاب مشهور نیست متروك می گذارند چه آن چه را که علما بر آن اجماع نموده اند شکی در آن نمی رود و امور بر سه قسم است : امری است که رشدش آشکار است متابعت آن را باید نمود و امری است که غیّ و گمراهیش ظاهر و هویدا باشد ببایست از آن دوری کرد و امری است که محل اشکال واقع شده ببایست عملش را بخدای و رسول خدای باز گردانید رسول خدای صلی اللّه علیه و آله و سلم می فرماید حلالی است آشکار و حرامی است آشکار و در میان این دو شبهاتی است پس هر کس امور مشتبهه را ترک نماید نجات یابد از محرمات و هر کس به امور مشتبهه کار کند مرتکب محرمات گردد و در آن جا که خود نداند هلاکت یابد.

عرض کردم اگر هر دو خبر از شما مشهور و بتوسط راویان ثقه از شما روایت باشد چگونه باید کرد فرمود ﴿ يُنْظَرُ فَمَا وَافَقَ حُكْمُهُ حُكْمَ اَلْكِتَابِ وَ اَلسُّنَّةِ وَ خَالَفَ اَلْعَامَّةَ فَيُؤْخَذُ بِهِ وَ يُتْرَكُ مَا خَالَفَ حُكْمُهُ حُكْمَ اَلْكِتَابِ وَ اَلسُّنَّةِ وَ وَافَقَ اَلْعَامَّةَ ﴾ باید دید هر چه حکمش با حکم کتاب و سنت موافق و با عامه مخالف باشد معمول و آن چه حکمش با حکم کتاب و سنت مخالف و با حکم عامه موافق باشد متروك داشت. عرض کردم فدایت شوم اگر این دو فقیه و حکمش را از کتاب و سنت بشناسند و ما یکی از آن دو خبر را موافق قول عامه و آن دیگر را مخالف ایشان یابیم چگونه است و بكدام يك از آن دو خبر باید عمل کرد فرمود ﴿ مَا خَالَفَ اَلْعَامَّةَ فَفِيهِ اَلرَّشَادُ ﴾

ص: 259

آن چه مخالف قول عامه است رشاد در آن است. عرض کردم فدای تو شوم اگر هر دو خبر با آن موافقت نماید تکلیف چیست ؟ فرمود ﴿ يُنْظَرُ إِلَى مَا هُمْ إِلَيْهِ أَمْيَلُ حُكَّامُهُمْ وَ قُضَاتُهُمْ فَيُتْرَكُ وَ يُؤْخَذُ بِالْآخَرِ ﴾ یعنی باید دید که حکام و قضاة عامه بكدام يك ازين دو خبر مايل ترند بهريك توجه ایشان بیش تر باشد باید متروك نمود و به آن دیگر عمل کرد. عرض کردم اگر حکام عامه با هر دو خبر جميعاً موافق باشند تكليف چگونه است؟ فرمود :﴿ إِذَا كَانَ ذَلِكَ فَأَرْجِهِ حَتَّى تَلْقَى إِمَامَكَ فَإِنَّ اَلْوُقُوفَ عِنْدَ اَلشُّبُهَاتِ خَيْرٌ مِنَ اَلاِقْتِحَامِ فِي اَلْهَلَكَاتِ ﴾ چون حال بر این منوال باشد درنگ جوی تا امام خود را ملاقات کنی بدرستی که توقف نمودن در امور مشتبهه بهتر است از اقتحام در مهالك.

در کتاب اول بحار از ابو شعیب بحضرت ابی عبد اللّه علیه السلام سند می رسد که فرمود ﴿ أَوْرَعُ اَلنَّاسِ مَنْ وَقَفَ عِنْدَ اَلشُّبْهَةِ ﴾ ترسنده ترین مردمان از خداوند دیان کسی است که در مقامی که امر مشتبه باشد توقف جوید و به رأی و اندیشۀ نارسای خود و دیگران کار نکند الخبر. و دیگر در آن کتاب از محمّد بن مروان مروی است که حضرت ابی عبد اللّه فرمود ﴿ مَنْ بَلَغَهُ عَنِ اَلنَّبِيِّ صَلَّى اَللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ شَيْءٌ فِيهِ اَلثَّوَابُ فَفَعَلَ ذَلِكَ طَلَبَ قَوْلِ اَلنَّبِيِّ صَلَّى اَللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ كَانَ لَهُ ذَلِكَ اَلثَّوَابُ وَ إِنْ كَانَ اَلنَّبِيُّ صَلَّى اَللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ لَمْ يَقُلْهُ ﴾.

و دیگر از هشام بن سالم مسطور است که حضرت ابی عبد اللّه علیه السلام فرمود:﴿ مَنْ بَلَغَهُ عَنِ اَلنَّبِيِّ صَلَّى اَللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ شَيْءٌ مِنَ اَلثَّوَابِ فَعَمِلَهُ كَانَ أَجْرُ ذَلِكَ لَهُ وَ إِنْ كَانَ رَسُولُ اَللَّهِ صَلَّى اَللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ لَمْ يَقُلْهُ ﴾ هر كسی را از رسول خدای صلی اللّه علیه و آله و سلم چیزی از ثواب برسد یعنی عملی که ارتکاب آن موجب اجر و مزد است و به آن عمل نماید اجر آن عمل از بهر اوست اگر چند رسول خدای نفرموده باشد. مجلسی اعلی اللّه مقامه می فرماید : این خبر از اخبار مشهوره است خاصه و عامه باسانید خود مذکور داشته اند و سید بن طاوس بعد از ایراد روایت هشام بن سالم از کافی می گوید: این حدیث را در اصل هشام بن سالم رحمه اللّه از حضرت صادق علیه السلام یافتیم مجلسی گوید : بسبب ورود این اخبار می بینی اصحاب را که بسیار افتد که باخبار ضعيفه و مجهوله استدلال

ص: 260

نمایند « علی السنن و الاداب و اثبات الكراهة و الاستحباب » و شرحی در این باب بیان کرده است که در این مقام حاجت بنگارش آن نیست.

در امر دین احتیاط لازم است

و دیگر در آن کتاب از حضرت صادق صلوات اللّه عليه مروى است : ﴿ لَكَ أَنْ تَنْظُرَ اَلْحَزْمَ وَ تَأْخُذَ اَلْحَائِطَةَ لِدِينِكَ ﴾ در مجمع البحرین مرقوم است که در حدیث وارد است ﴿ خذ بالحايط لدينك اى بالاحتياط فى امر الدین ﴾ گفته می شود :﴿ احتاط بالامر لنفسه ﴾ یعنی بدست کرد آن چه را که احوط است برای او یعنی نگاهبان تر است از آن چه از آن بباید ترسید. بالجمله می فرماید بر تو است که در کار دین و امر آئین احتیاط را از دست نگذاری و از روی حزم در حفظ دین ناظر باشی و محکم و استوار داری.

بیان اخباری که از حضرت ابی عبد اللّه عليه السلام و الصلوة در نهی از قول بدون علم و افتاء برأی و شرایط آن وارد است ( هر کس بدون علم فتوی دهد ملعون است )

در جلد اول بحار الانوار از اسمعیل بن زیاد مروی است که حضرت ابی عبد اللّه علیه السلام از رسول خدای صلی اللّه علیه و آله و سلم روایت کند ﴿ مَنْ أَفْتَى اَلنَّاسَ بِغَيْرِ عِلْمٍ لَعَنَتْهُ مَلاَئِكَةُ اَلسَّمَاوَاتِ وَ اَلْأَرْضِ ﴾ هر کسی در میان مردمان بدون علم حكم رانی کند فرشتگان آسمان ها و زمینش لعنت نمایند و از این پیش به این تقریب حدیثی مذکور شد.

و نیز در آن کتاب از مفضل بن یزید مروی است که حضرت ابی عبد اللّه علیه السلام فرمود ﴿ أَنْهَاكَ عَنْ خَصْلَتَيْنِ فِيهِمَا هُلْكُ اَلرِّجَالِ أَنْ تَدِينَ اَللَّهَ بِالْبَاطِلِ وَ تُفْتِيَ اَلنَّاسَ بِمَا لاَ تَعْلَمُ ﴾ ترا از دو خصلت که هلاکت مردمان در آن است آن است نهی می کنم یکی این که خدای را بدینی باطل عبادت کنی و مردمان را به آن چه ندانی فتوی برانی یا عمل ببدعت گذاری و باین تقریب حدیثی مذکور گشت.

ص: 261

و دیگر از حمزة بن حمران مروی است که از حضرت ابی عبد اللّه علیه السلام شنیدم فرمود ﴿ مَنِ اِسْتَأْكَلَ بِعِلْمِهِ اِفْتَقَرَ ﴾ هر کسی علم خود را اسباب اخذ روزی خود گرداند و از بهر خود کسب و کاسبی قرار دهد فقیر گردد عرض کردم فدای تو گردم در شیعیان و موالی تو جماعتی هستند که علوم شما را حمل کرده در میان شیعیان شما پراکنده می گردانند و باین واسطه همواره از مردمان نیکی و احسان و صله و اکرام یابند فرمود ﴿ لَيْسَ أُولَئِكَ بِمُسْتَأْكِلِينَ إِنَّمَا اَلْمُسْتَأْكِلُ بِعِلْمِهِ اَلَّذِي يُفْتِي بِغَيْرِ عِلْمٍ وَ لاَ هُدًى مِنَ اَللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ لِيُبْطِلَ بِهِ اَلْحُقُوقَ طَمَعاً فِي حُطَامِ اَلدُّنْيَا ﴾ یعنی این جماعت از آن مردم نیستند که علم خویش را اسباب طلب روزی کنند بلکه مشاکل و موافق هستند بعلم خود بآن کس که بدون علم و هدایت و هدی از جانب خداوند عز و علا فتوی می راند تا حقوق را بواسطه طمع در حطام دنیا باطل گرداند.

و نیز در همان کتاب از حمزة بن حمران مروی است که حضرت ابی عبد اللّه علیه السلام فرمود ﴿ إِنَّ مَنْ أَجَابَ فِي كُلِّ مَا يُسْأَلُ عَنْهُ لَمَجْنُونٌ ﴾ یعنی مردم دیوانه در هرچه از ایشان بپرسند جواب می دهند یعنی شخص عاقل چون از وی سؤال از مسئله ای نمایند تا علم نداشته باشد جواب نگوید بلکه گوید نمی دانم لكن مردم مجنون کم خرد بدون علم و دانش در هر سؤالی خواه بدانند یا ندانند فوراً جوابی نا صواب باز رانند.

و دیگر در همان کتاب اول بحار از ابو خدیجه از حضرت ابی عبد اللّه علیه السلام مروی است که فرمود ﴿ اَلْكَذِبُ عَلَى اَللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ وَ عَلَى رَسُولِهِ وَ عَلَى اَلْأَوْصِيَاءِ عَلَيْهِمُ اَلصَّلاَةُ وَ اَلسَّلاَمُ مِنَ اَلْكَبَائِرِ ﴾ دروغ بستن بر خدای عز و جل و بر پیغمبرش و بر اوصیاء عظام از معاصی کبیره است.

﴿ وَ قَالَ رَسُولُ اَللَّهِ صَلَّى اَللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ : مَنْ قَالَ عَلَيَّ مَا لَمْ أَقُلْ فَلْيَتَبَوَّأْ مَقْعَدَهُ مِنَ اَلنَّارِ ﴾ رسول خدا صلوات اللّه عليه و آله فرمود : آن کس که از زبان من چیزی بگوید که من نگفته باشم مسکن او از آتش دوزخ انباشته خواهد شد.

ص: 262

و دیگر از ابن حجاج مروی است که از حضرت ابی عبد اللّه علیه السلام از مجالست اصحاب رأی بپرسیدم فرمود ﴿ جَالِسْهُمْ وَ إِيَّاكَ وَ خَصْلَتَيْنِ تَهْلِكُ فِيهِمَا اَلرِّجَالُ أَنْ تَدِينَ بِشَيْءٍ مِنْ رَأْيِكَ وَ تُفْتِيَ اَلنَّاسَ بِغَيْرِ عِلْمٍ ﴾ با ايشان مجالست کن لکن از دو خصلت پرهیز دار که هلاکت مردمان در آن است یکی این که برأی خود معتقد گردی یا خدای را برأی خود عبادت کنی دیگر این که مردمان را بدون علم فتوی برانی و ازین پیش پاره ای احادیث مسطور شد که با این احادیث قريب اللفظ و المعنى و الفحوی می باشند.

بیان اخباری که از حضرت صادق علیه السلام در تجویز مجادله و مخاصمه در امر دین و نهی از مراء رسیده است

در جلد اول بحار الانوار از حضرت ابی محمّد عسکری مروی است که فرمود در خدمت صادق سلام اللّه علیها از جدال در دین و این که رسول خدای صلی اللّه علیه و آله و سلم و ائمه معصومين صلوات اللّه عليهم اجمعین از آن نهی فرموده اند سخن رفت حضرت صادق علیه السلام فرمود ﴿ لَمْ يُنْهَ عَنْهُ مُطْلَقاً وَ لَكِنَّهُ نُهِيَ عَنِ اَلْجِدَالِ بِغَيْرِ اَلَّتِي هِيَ أَحْسَنُ ﴾ يعنى مطلقا از مجادله دو امور دینیه نهی نکرده اند لکن از جدالی و سخن کردن بمجادله که احسن مجادلات نباشد نهی نموده اند آیا نشنیده اید که خدای می فرماید ﴿ وَ لاٰ تُجٰادِلُوا أَهْلَ اَلْكِتٰابِ إِلاّٰ بِالَّتِي هِيَ أَحْسَنُ ﴾ يعنی جدال و منازعه مكنيد با اهل کتاب که یهود و نصاری هستند مگر بخصلتی که احسن و نیکوتر باشد یعنی از روی رفق و لطف و خشونت آن ها را بخوش خوئی مقابله کنید و غضب ایشان را بحلم و مشايمة ايشان را بنصح و اگر این جمله فایده ندهد بجهاد میل کنید که آخر الامر مقاتله جایز است و قوله تعالی ﴿ اُدْعُ إِلىٰ سَبِيلِ رَبِّكَ بِالْحِكْمَةِ وَ اَلْمَوْعِظَةِ اَلْحَسَنَةِ وَ جٰادِلْهُمْ بِالَّتِي هِيَ أَحْسَنُ ﴾ یعنی بخوان ای محمّد مردمان را براه پروردگار خود که اسلام است بدلیلی که حق را ثابت و شبهه را زایل گرداند به پند نیکو و سخنان نافع و مباحثه نمای بطریقه ای که نیکوترین طرق مجادله است چه

ص: 263

برای تسکین آتش عناد سودمند است.

﴿ فَالْجِدَالُ بِالَّتِي هِيَ أَحْسَنُ قَدْ قَرَنَهُ اَلْعُلَمَاءُ بِالدِّينِ، وَ اَلْجِدَالُ بِغَيْرِ اَلَّتِي هِيَ أَحْسَنُ مُحَرَّمٌ، حَرَّمَهُ اَللَّهُ تَعَالَى عَلَى شِيعَتِنَا ، وَ كَيْفَ يُحَرِّمُ اَللَّهُ اَلْجِدَالَ جُمْلَةً وَ هُوَ يَقُولُ: وَ قٰالُوا لَنْ يَدْخُلَ اَلْجَنَّةَ إِلاّٰ مَنْ كٰانَ هُوداً أَوْ نَصٰارىٰ ﴾ پس مجادله را بطوری که نيكوتر باشد علما بدین مقرون داشته اند و مجادله نمودن بطوری که احسن نباشد حرام است و خدای آن گونه مجادله را بر شیعیان ما حرام فرموده است و چگونه جدال کردن جملةّ حرام می شود و حال این که خدای می فرماید : و گفتند یهودان و ترسایان هرگز داخل نشوند در بهشت مگر کسی که یهودی یا نصرانی باشد. خدای تعالى مي فرمايد

﴿ تِلْكَ أَمٰانِيُّهُمْ قُلْ هٰاتُوا بُرْهٰانَكُمْ إِنْ كُنْتُمْ صٰادِقِينَ ﴾ بگو در جواب ایشان بیاورید حجت خود را بر این دعوی که می نمائید اگر هستید راست گویان. در این گفتار ﴿ فَجَعَلَ اَللَّهُ عِلْمَ اَلصِّدْقِ وَ اَلْإِيمَانَ بِالْبُرْهَانِ، وَ هَلْ يُؤْتَى بِالْبُرْهَانِ إِلاَّ فِي اَلْجِدَالِ بِالَّتِي هِيَ أَحْسَنُ ﴾ پس علم صدق و ایمان را به برهان مقرر گردانید و آیا جز در جدال بطور احسن اقامت برهان می شود؟ یکی از حاضران عرض کرد یا ابن رسول اللّه جدالی که احسن است و جدالی که غیر احسن است چیست ؟ فرمود ﴿ أَمَّا اَلْجِدَالُ بِغَيْرِ اَلَّتِي هِيَ أَحْسَنُ، بِأَنْ تُجَادِلُ مُبْطِلاً فيُورِدَ عَلَيْكَ بَاطِلاً فَلاَ تَرُدَّهُ بِحُجَّةٍ قَدْ نَصَبَهَا اَللَّهُ، وَ لَكِنْ تَجْحَدُ قَوْلَهُ، أَوْ تَجْحَدُ حَقّاً يُرِيدُ ذَلِكَ اَلْمُبْطِلُ أَنْ يُعِينَ بِهِ بَاطِلَهُ، فَتَجْحَدُ ذَلِكَ اَلْحَقَّ مَخَافَةَ أَنْ يَكُونَ لَهُ عَلَيْكَ فِيهِ حُجَّةٌ، لِأَنَّكَ لاَ تَدْرِي كَيْفَ اَلْمَخْلَصُ مِنْهُ، فَذَلِكَ حَرَامٌ عَلَى شِيعَتِنَا أَنْ يَصِيرُوا فِتْنَةً عَلَى ضُعَفَاءِ إِخْوَانِهِمْ وَ عَلَى اَلْمُبْطِلِينَ، أَمَّا اَلْمُبْطِلُونَ فَيَجْعَلُونَ ضَعْفَ اَلضَّعِيفِ مِنْكُمْ إِذَا تَعَاطَى مُجَادَلَتَهُ وَ ضَعْفَ مَا فِي يَدِهِ حُجَّةً لَهُ عَلَى بَاطِلِهِ، وَ أَمَّا اَلضُّعَفَاءُ فَتَغُمُّ قُلُوبُهُمْ لِمَا يَرَوْنَ مِنْ ضَعْفِ اَلْمُحِقِّ فِي يَدِ اَلْمُبْطِلِ. وَ أَمَّا اَلْجِدَالُ بِالَّتِي هِيَ أَحْسَنُ، فَهُوَ مَا أَمَرَ اَللَّهُ تَعَالَى بِهِ نَبِيَّهُ (صَلَّى اَللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ) أَنْ يُجَادِلَ بِهِ مَنْ جَحَدَ اَلْبَعْثَ بَعْدَ اَلْمَوْتِ وَ إِحْيَاءَهُ لَهُ، فَقَالَ اَللَّهُ تَعَالَى حَاكِياً عَنْهُ ﴾ اما مجادله بغير طریقۀ احسن این است که با مبطلی مجادله کنی و او باطلی را بر تو وارد کند و حجت نماید و تو آن را بحجتی که خدای تعالی منصوبش داشته مردود نگردانی

ص: 264

لكن قول او را منکر شوی یا حقی را که این شخص مبطل برای این که باطلش را بآن اعانت نماید باز گوید انکار کنی و این حق را از بیم آن که از بهر او در آن حجتی باشد منکر گردی چه تو

نمی دانی چگونه از آن مخلص توانی یافت و این کار بر شیعیان ما حرام است که بر ضعفای اخوان خود و بر مبطلین فتنه گردند اما مبطلان برای این که همان ضعف ضعیف را چون با ضعفا مجادله کنند و در دست مبطلان ضعیف شوند حجتی از بهر خود برای قوت باطل خود قرار می دهد و اما ضعيفان از شما قلوب ایشان را از ضعیف کردن ذی حق در دست مبطل اندوه در سپارد.

و اما آن جدالی که بطريقۀ احسن باشد بر همان وجهی است که خدای تعالی پیغمبر خود را امر فرموده که با آنان که انگیزش بعد از مرگ را منکر هستند و زنده شدن بعد از مردن را پذیرفتار

نمی شوند مجادله کنند و در این آیة شریفه از این حال حکایت کند ﴿ وَ ضَرَبَ لَنٰا مَثَلاً وَ نَسِيَ خَلْقَهُ قٰالَ مَنْ يُحْيِ اَلْعِظٰامَ وَ هِيَ رَمِيمٌ ﴾ یعنی وزد برای ما مثلی که آن خورد کردن استخوان پوسیده و بر باد دادن و بآن نفی قدرت ما را بر احیای اموات نمودن است و فراموش کرد یعنی نظر کردن در آفریدن ما او را از روی عناد و ستیزگی گفت کیست که زنده گرداند استخوان را یعنی بحالت نخستینش در آورد و حال آن که پوسیده است و از هم ریخته و پوست و گوشت و عروق و اعصاب از آن رفته است پس خدای تعالی در رد بر این شخص منكر فرمود ﴿ قُلْ يَا مُحَمَّدُ يُحْيِيهَا اَلَّذِي أَنْشَأَهٰا أَوَّلَ مَرَّةٍ وَ هُوَ بِكُلِّ خَلْقٍ عَلِيمٌ ﴾ بگو ای محمّد باین شخص که منکر اعاده و متعجب در آن است زنده می گرداند استخوان ها را آن کسی که بقدرت کامله بیافرید آن را اول بار و از عدم بوجود آورد و او بآفریدن همه چیز دانا است یعنی بعلم شامل تفاصيل مخلوقات و کیفیت آفریدن آن را پس عالم خواهد بود به اجزای اشخاص معینه و باصول و فصول آن قادر برضم بعضی از آن به بعضی بر اعادۀ آن بر نهجی که قبل از این بوده باشد ﴿اَلَّذِي جَعَلَ لَكُمْ مِنَ اَلشَّجَرِ اَلْأَخْضَرِ نٰاراً فَإِذٰا أَنْتُمْ مِنْهُ تُوقِدُونَ ﴾ و بعد از آن دلیل برای

ص: 265

زیادتی بیان قدرت خود می فرماید آن خدائی است که بقدرت عجیبه آفرید و پیدا کرد برای شما از درخت سبز آتشی را پس شما از آن درخت می افروزید آتش را.

نوشته اند در اکثر مواضع بادیۀ عرب دو درخت می باشد که یکی را مرخ و آن دیگر را عقار گویند چون شاخی از این دو درخت را بر هم بمالند آتشی از آن بیرون می آید با وجود آن که تر و تازه باشند. کلبی گوید تمامت درخت ها آتش دارد مگر درخت عنّاب پس آن کس که قدرت دارد به بیرون آوردن آتش از درختی که در نهایت رطوبت و سبزی باشد پس قدرت او بیش تر خواهد بود با عادۀ اعضا و طراوت در چیزی که در اصل تر و تازه باشد و خشک گردیده ﴿ فَأَرَادَ اَللَّهُ مِنْ نَبِيِّهِ صَلَّى اَللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ أَنْ يُجَادِلَ اَلْمُبْطِلَ اَلَّذِي قَالَ: كَيْفَ يَجُوزُ أَنْ يَبْعَثَ اَللَّهُ هَذِهِ اَلْعِظَامَ وَ هِيَ رَمِيمٌ؟ فَقَالَ اَللَّهُ تَعَالَى: قُلْ يُحْيِيهَا اَلَّذِي أَنْشَأَهٰا أَوَّلَ مَرَّةٍ أَ فَيَعْجِزُ مَنِ اِبْتَدَأَهُ لاَ مِنْ شَيْءٍ أَنْ يُعِيدَهُ بَعْدَ أَنْ يَبْلَى؟! بَلِ اِبْتِدَاؤُهُ أَصْعَبُ عِنْدَكُمْ مِنْ إِعَادَتِهِ، ثُمَّ قَالَ: اَلَّذِي جَعَلَ لَكُمْ مِنَ اَلشَّجَرِ اَلْأَخْضَرِ نٰاراً أَيْ: إِذَا كَانَ قَدْ أَكْمَنَ اَلنَّارَ اَلْحَارَّةَ فِي اَلشَّجَرِ اَلْأَخْضَرِ اَلرَّطْبِ يَسْتَخْرِجُهَا، فَعَرَّفَكُمْ أَنَّهُ عَلَى إِعَادَةِ مَا يَبْلَى أَقْدَرُ ﴾ خدای تعالی خواست پیغمبرش مجادله فرماید با آن شخص مبطل منکری که گفت چگونه این استخوان ها اعاده می شود و حال این که پوسیده است لا جرم خداوند تعالی با پیغمبر خود فرمود بگو زنده می گرداند آن آن کسی که انشاء فرمود آن را اول بار آیا عاجز می باشد کسی که ابتدا بخلق و ایجاد آن از عدم فرمود از این که بعد از آن که آن چیز کهنه و فرسوده گشت اعادت دهد بلکه بدایت در ایجاد آن و از کتم عدم بعرصۀ وجود آوردن نزد شما و بعقيده و افهام نارسای شما دشوارتر است از اعاده آن چه موجود شده است و آن کس که بقدرت کامله آتش سوزان را در درخت سبز و تر و تازه کامن و از آن خارج گرداند بر اعادۀ آن چه کهنه شده قادرتر است پس از آن فرمود :

﴿ أَ وَ لَيْسَ اَلَّذِي خَلَقَ اَلسَّمٰاوٰاتِ وَ اَلْأَرْضَ بِقٰادِرٍ عَلىٰ أَنْ يَخْلُقَ مِثْلَهُمْ بَلىٰ وَ هُوَ اَلْخَلاّٰقُ اَلْعَلِيمُ ﴾ برای سرزنش مردم منکر می فرماید آیا آن کس که بیافرید آسمان ها

ص: 266

و زمین ها را توانا نیست بر آن که بیافریند ماننده ایشان را آری قادر است بر اعاده آدمیان و اوست بسیار آفریننده مخلوقات دانای بكيفيت احوال موجودات ﴿ أَيْ إِذَا كَانَ خَلْقُ اَلسَّمَاوَاتِ وَ اَلْأَرْضِ أَعْظَمَ وَ أَبْعَدَ فِي أَوْهَامِكُمْ وَ قَدَرِكُمْ أَنْ تَقْدِرُوا عَلَيْهِ مِنْ إِعَادَةِ اَلْبَالِي، فَكَيْفَ جَوَّزْتُمْ مِنَ اَللَّهِ خَلْقَ هَذَا اَلْأَعْجَبِ عِنْدَكُمْ، وَ اَلْأَصْعَبِ لَدَيْكُمْ، وَ لَمْ تُجَوِّزُوا مَا هُوَ أَسْهَلُ عِنْدَكُمْ مِنْ إِعَادَةِ اَلْبَالِي ﴾ در این حدیث شریف لفظ قدر بتحريك بمعنى طاقت است و می شود بسکون دال باشد که بمعنی قوت است می فرماید یعنی چون آفریدن آسمان ها و زمین ها که نسبت باوهام و طاقت و قوت شما عظیم تر و دورتر از اعادۀ کهنه و فرسوده است در خلقت و قدرت خدای جایز می شمارند چگونه اعادۀ چیزی کهنه را که از ایجاد این مخلوقات عظیمه سهل تر می باشد روا نمی شمارید.

حضرت صادق علیه السلام بعد از بیان این مسطورات می فرمايد :﴿ فَهَذَا اَلْجِدَالُ بِالَّتِي هِيَ أَحْسَنُ، لِأَنَّ فِيهَا اِنْقِطَاعَ عُرَى اَلْكَافِرِينَ، وَ إِزَالَةَ شُبْهَتِهِمْ؛ وَ أَمَّا اَلْجِدَالُ بِغَيْرِ اَلَّتِي هِيَ أَحْسَنُ فَأَنْ تَجْحَدَ حَقّاً لاَ يُمْكِنُكَ أَنْ تُفَرِّقَ بَيْنَهُ وَ بَيْنَ بَاطِلِ مَنْ تُجَادِلُهُ، وَ إِنَّمَا تَدْفَعُهُ عَنْ بَاطِلِهِ بِأَنْ تَجْحَدَ اَلْحَقَّ، فَهَذَا هُوَ اَلْمُحَرَّمُ لِأَنَّكَ مِثْلُهُ، جَحَدَ هُوَ حَقّاً، وَ جَحَدْتَ أَنْتَ حَقّاً آخَرَ ﴾ این است جدال به طریقۀ احسن چه باین گونه جدال عذر كفار و شبهات ايشان مقطوع و ناچیز گردد و اما مجادلة كه بطريق غير احسن باشد این است که حقی را منکر شوی که برای تو بآن کس که با وی مجادله می کنی ممکن نشود که فرق در میان حق و باطل نمائی و دفع باطل او را بانکار کردن حق کنی و این کار حرام است چه تو نیز مانند آن شخص مبطل باشی او منکر حقی شده و تو نیز انکار حقی را کرده باشی.

و در تفسیر امام علیه السلام وارد است که مردی بر خاست و عرض کرد یا ابن رسول اللّه آیا رسول خداى صلی اللّه علیه و آله و سلم مجادله می فرمود حضرت صادق صلوات اللّه عليه فرمود

﴿ مَهْمَا ظَنَنْتَ بِرَسُولِ اَللَّهِ (صَلَّى اَللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ) مِنْ شَيْءٍ فَلاَ تَظُنَّ بِهِ مُخَالَفَةَ اَللَّهِ، أَ وَ لَيْسَ اَللَّهُ تَعَالَى قَالَ: وَ جٰادِلْهُمْ بِالَّتِي هِيَ أَحْسَنُ ، وَ قَالَ: قُلْ يُحْيِيهَا اَلَّذِي أَنْشَأَهٰا أَوَّلَ مَرَّةٍ لِمَنْ ضَرَبَ اَللَّهُ مَثَلاً،

أَ فَتَظُنُّ أَنَّ

ص: 267

رَسُولَ اَللَّهِ (صَلَّى اَللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ) خَالَفَ مَا أَمَرَهُ اَللَّهُ، فَلَمْ يُجَادِلْ بِمَا أَمَرَهُ اَللَّهُ بِهِ، وَ لَمْ يُخْبِرْ عَنِ اَللَّهِ بِمَا أَمَرَهُ أَنْ يُخْبِرَ بِهِ ﴾ هرگز در حق رسول خدای گمان مبر که در فرمان یزدان بقدر خردلی مخالفت فرماید آیا نه آن است که حضرت سبحان می فرماید مجادله کنید بطریقه احسن و نیز خدای تعالی بآن حضرت در مجادله با آن کس که استخوان پوسیده بیاورد که چگونه خدای این استخوان پوسیده را اعاده می دهد فرمود بگو ای محمّد زنده می گرداند این استخوان را همان کسی که بیافرید آن را اول بار آیا گمان می کنی که رسول خدای صلی اللّه علیه و آله و سلم به آن چه خدایش امر فرموده مخالفت کند و بطریقی که خداوندش فرمان کرده مجادله نفرماید و از خدای خبر ندهد به آن چه خدای او را امر کرده است که از آن خبر بدهد.

و هم در آن کتاب از ابن مسکان از ثابت مروی است که حضرت ابی عبد اللّه علیه السلام فرمود ﴿يَا ثَابِتُ مَا لَكُمْ وَ لِلنَّاسِ ﴾ شما را با مردمان چه کار است.

مجلسی اعلی اللّه مقامه می فرماید ظاهر این است که غرض ازین گونه اخبار ترك مجادله با آن کس می باشد که حق در وی اثر نکند و تقیه از وی واجب است و چون در آن اوقات جماعت شیعیان بسی حریص بودند که مردمان را بشهر بند ایمان در آورند خویشتن را در عرصۀ مهالك عرضه می دادند لا جرم امام علیه السلام بیان می فرمود که چنان نیست که هر کسی را که شما راه خیر بد و بنمائید و بکوچۀ هدایت دعوت کنید پذیرفتار شود بلکه در این امر ناچار باید شرایطی را منظور داشت که بیش تر مردمانش فاقد آن هستند اگر چند فقد آن بسبب سوء اختیار ایشان است.

و دیگر از حسین بن یزید مروی است که جعفر بن محمّد از پدر بزرگوارش حضرت باقر علیهما السلام روایت فرمود ﴿ مَنْ أَعَانَنَا بِلِسَانِهِ عَلَى عَدُوِّنَا أَنْطَقَهُ اَللَّهُ بِحُجَّتِهِ يَوْمَ مَوْقِفِهِ بَيْنَ يَدَيْهِ عَزَّ وَ جَلَّ ﴾ هر کسی اعانت کند ما را بزبان خودش بر دشمنان ما خدای تعالی در روز قیامت که در پیشگاه خالق مهر و ماه بایستد حجت او را بر زبانش جاری نماید.

ص: 268

در باب مناظره با کسان

و دیگر در کتاب اول بحار از طیار مروی است که بحضرت ابی عبد اللّه علیه السلام عرض کردم مرا رسید که از مناظره با مردمان کراهت داری فرمود ﴿ أَمَّا كَلاَمُ مِثْلِكَ فَلاَ يُكْرَهُ مَنْ إِذَا طَارَ يُحْسِنُ أَنْ يَقَعَ وَ إِنْ وَقَعَ يُحْسِنُ أَنْ يَطِيرَ فَمَنْ كَانَ هَكَذَا لاَ نَكْرَهُهُ ﴾ یعنی اما كلام مانند تو که چون بلند شود نیکو فرود آید و چون فرود آید نیکو بلند گردد مکروه نیست و ما مکروه نمی داریم کنایت از آن که مناظره مانند تو کسی با مخالفان که در هر حال در مواقع مناظرة مغلوب نشوی و از عهدۀ آن بطوری نیکو بر آئی و خصم بر تو غالب نشود و عروق كلام و اعصاب سخن را بدانی و بحسب مناسبت مقام عنوان کلام نمائی نیکو است اما آن کسان که عالم بفنون بیان و کلام و اظهار حجت و برهان صحيح نيستند و باندك مناظرة مغلوب خصم شوند و باین سبب موجب ضعف او و قوت خصم و مغلوبیت وی و سستی عقیده گردد از مناظرتش کراهت داریم چنان که در همان کتاب از عبد الاعلی مروی است که در حضرت ابی عبد اللّه علیه السلام بعرض رسانیدم که مردمان مرا بكلام عیب کنند و من با مردمان تکلم می نمایم یعنی مناظرة مي كنم فرمود ﴿ أَمَّا مِثْلُكَ مَنْ يَقَعُ ثُمَّ يَطِيرُ فَنَعَمْ وَ أَمَّا مَنْ يَقَعُ ثُمَّ لاَ يَطِيرُ فَلاَ ﴾ کنایت از این که اگر آن کسی که مناظره و مکالمه می نماید طوری احاطه و علم و قدرت داشته باشد که هرگز در جنگ خصم مقهور نشود و اگر خصم در يك مقامی بخواهد او را مغلوب نماید و از پرواز فرود آورد از راهی دیگر سخن در افکند و خصم را مغلوب نماید سزاوار است که مکالمه و مخاصمه جوید و اگر دارای این مقام و قدرت و علم و استطاعت نباشد نیک تر آن است که لب فرو بندد و خصم را دلیر نگر داند.

و دیگر از ابو جعفر احول از حضرت ابی عبد اللّه علیه السلام مروی است که فرمود ابن طیار چه کرد عرض کردم وفات نمود فرمود:﴿ رَحِمَهُ اَللَّهُ أَدْخَلَ اَللَّهُ عَلَيْهِ اَلرَّحْمَةَ وَ نَضَّرَهُ، فَإِنَّهُ كَانَ يُخَاصِمُ عَنَّا أَهْلَ اَلْبَيْتِ ﴾ خدای او را در بحار رحمت و نضرت بهره یاب فرماید چه با مخالفان و معاندان ما اهل بیت مخاصمت می ورزید.

ص: 269

و دیگر از نضر بن الصباح مروی است که حضرت ابی عبد اللّه علیه السلام باعبد الرحمن ابن حجاج فرمود : ای عبد الرحمن ﴿ كَلِّمْ أَهْلَ اَلْمَدِينَةِ فَإِنِّي أُحِبُّ أَنْ يُرَى فِي رِجَالِ اَلشِّيعَةِ مِثْلُكَ ﴾ با مردم مدينه مكالمه و مناظرة جوی چه من دوست می دارم در مردان شیعه مانند تو دیده شود.

حکایت مؤمن الطاق

و دیگر در آن کتاب از عبد اللّه بن سنان مروی است خواستم در حضرت ابی عبد اللّه علیه السلام تشرف جويم مؤمن الطاق با من گفت از حضرت ابی عبد اللّه صلوات اللّه عليه رخصت بجوی تا من نیز مشرف شوم چون بآن حضرت عرض کردم و مکان او را باز نمودم فرمود :﴿ لاَ نَأْذَنَ لَهُ عَلَيَ ﴾ او را بحضرت من اجازت مده عرض كردم فدایت گردم وی باین آستان انقطاع و موالات دارد و در کار شما مجادلت می ورزد و هيچ يك از مخلوق را آن قدرت نیست که با وی مناظرت و مخاصمت نماید . فرمود ﴿ بَلْ يَخْصِمُهُ صَبِيٌّ مِنْ صِبْيَانِ اَلْكُتَّابِ ﴾ چنین نیست بلکه کودکی از کودکان دبستان را با وی نیروی مخاصمه و مناظرة است عرض کردم فدایت شوم از این مقام مجادله اش برتر است با تمامت اهل ادیان مختلفه مجادله کرده و بر ایشان غلبه یافته چگونه غلامی از غلمان و کودکی از صبیان می تواند با وی خصومت نماید فرمود :﴿ يَقُولُ لَهُ اَلصَّبِيُّ: أَخْبِرْنِي عَنْ إِمَامِكَ أَمَرَكَ أَنْ تُخَاصِمَ اَلنَّاسَ؟ فَلاَ يَقْدِرُ أَنْ يَكْذِبَ عَلَيَّ، فَيَقُولُ: لاَ، فَيَقُولُ لَهُ: فَأَنْتَ تُخَاصِمُ اَلنَّاسَ مِنْ غَيْرِ أَنْ يَأْمُرَكَ إِمَامُكَ، فَأَنْتَ عَاصٍ لَهُ، فَيَخْصِمُهُ ﴾ آن كودك با وی خواهد گفت مرا خبر گوی که امام تو بتو فرمان کرده است که با مردمان مخاصمت و مناظرت کن و او را قدرت آن نیست که بر من دروغ بندد یعنی نمی تواند بگوید آری امام بمن امر کرده است با این که امر نفرموده باشم لابد می گوید امر نفرموده است و چون چنین گفت آن کودک می گوید پس تو بدون امر امامت با مردمان مخاصمت و مکالمت نمائی و در خدمت امامت معصیت ورزیده باشی پس این کودک در این مناظرت و مکالمت بر وی غلبه خواهد جست ﴿ يَا اِبْنَ

ص: 270

سِنَانٍ لاَ تَأْذَنْ لَهُ عَلَيَّ فَإِنَّ اَلْكَلاَمَ وَ اَلْخُصُومَاتِ تُفْسِدُ اَلنِّيَّةَ وَ تَمْحَقُ اَلدِّينَ ﴾ ای پسر سنان او را بحضرت من رخصت مده زیرا که مکالمه و مناظرة و خصومات ورزیدن نیت را فاسد و دین را باطل می گرداند.

و دیگر در آن کتاب از کشف المحجة سيد بن طاوس رضی اللّه عنه مروی است که جمیل گفت از حضرت ابی عبد اللّه علیه السلام می فرمود :﴿ مُتَكَلِّمُو هَذِهِ اَلْعِصَابَةِ مِنْ شَرِّ مَنْ هُمْ مِنْهُمْ ﴾ يعنى آن جماعت که ازین امت در زمره متکلمین می باشند از جمله شریر ترین ایشان می باشند. سید می فرماید احتمال دارد که مقصود از این حدیث آن طبقه متکلمین باشند که بکلام و علم خود در طلب چیزی باشند که خداوند جل جلاله به آن خوشنود نباشد یا از جمله آن جماعت بشوند که بسبب اشتغال بعلم کلام از تحصیل فرائض خدای عز و جل که بجای آوردن آن برایشان واجب است باز مانند.

و دیگر از ابو بصیر مروی است که گفت از حضرت ابی عبد اللّه علیه السلام شنیدم فرمود ﴿ لاَ يُخَاصِمُ إِلاَّ شَاكٌّ فِي دِينِهِ، أَوْ مَنْ لاَ وَرَعَ لَهُ ﴾ يعنى مخاصمه و مناظرة نمی کند مگر آن کسی که در دین خود شک داشته باشد یا او را ورع و خوفی از خدای نباشد محتمل است اشارت باین باشد که سوای راسخون در علم که از باطن و ظاهر همۀ امور آگاهند دیگران را نشاید که در مطالب دقیقه و مسائل غامضه که بیرون از افهام ایشان است سخن نمایند و هر کسی در دین خود و عقیدت خویش استوار باشد او را بپاره ای مذاکرات و مناظرات و مکالمات چکار است اگر کسی گوهری گران مایه و بی عیب و نقص در چنگ داشته باشد در تقویم آن هرگز محتاج بمذاکره و تردید نیست مگر آن کس که بر وی مجهول مانده باشد پس هر قلبی هم که مخزن گوهر گران مایه ایمان باشد هرگز خردلی از شبه شبهه در وی راه نكند و دست خوش شك و ریب نگردد و هر کس از خدای بیم داشته باشد شیطان رجیم در وی وسوسه ننماید تا به پاره ای مکالمات که موجب سستی عقیدت است دلیر گردد.

ص: 271

بیان اخباری که از حضرت صادق صلوات اللّه عليه در باب ﴿ حديثنا صعب مستصعب ﴾ وارد است

ازین پیش در کتاب حضرت باقر صلوات اللّه علیه باين حديث مبارك و شرح و بیان و تحقیق آن پاره ای اشارات شد. در جلد اول بحار الانوار از شعیب حداد مروی است که گفت از حضرت صادق صلوات اللّه علیه شنیدم فرمود ﴿ إِنَّ حَدِيثَنَا صَعْبٌ مُسْتَصْعَبٌ لاَ يَحْتَمِلُهُ إِلاَّ مَلَكٌ مُقَرَّبٌ أَوْ نَبِيٌّ مُرْسَلٌ أَوْ عَبْدٌ اِمْتَحَنَ اَللَّهُ قَلْبَهُ لِلْإِيمَانِ أَوْ مَدِينَةٌ حَصِينَةٌ ﴾ صعب نقيض ذلول ورام است و گفته شده

« استصعب الامر عليه يعنى صعب » بالجمله عمرو بن الیسع می گوید با شعیب گفتم ای ابو الحسن مقصود از مدینۀ حصینه و شهر استوار در این کلام مبارك چیست ؟ گفت ازین کلمه از حضرت صادق سلام اللّه عليه پرسش کردم ﴿ فَقَالَ لِيَ اَلْقَلْبُ اَلْمُجْتَمِعُ ﴾ با من فرمود مدينۀ حصينه بمعنى قلب و دل فراهم است یعنی آن قلبی که بواسطۀ متابعت شكوك و اهواء مختلفه متفرق نباشد و اوهام باطله و شبهات مضله در وی راه نکند.

از داود بن فرقد مروی است که از حضرت ابی عبد اللّه علیه السلام شنیدم فرمود :﴿ أَنْتُمْ أَفْقَهُ اَلنَّاسَ إِذَا عَرَفْتُمْ مَعَانِيَ كَلاَمِنَا إِنَّ اَلْكَلِمَةَ لَتَنْصَرِفُ عَلَى وُجُوهٍ فَلَوْ شَاءَ إِنْسَانٌ لَصَرَفَ كَلاَمَهُ كَيْفَ شَاءَ وَ لاَ يَكْذِبُ ﴾ شما از مردمان فقیه تر باشید اگر معانی کلام ما را شناسا باشید بدرستی که کلمه بر چند وجه منصرف می شود پس اگر انسانی بخواهد کلام خود را بهر طور بخواهد می گرداند و دروغ

نمی گوید.

و دیگر از ابراهیم کرخی مروی است که حضرت ابی عبد اللّه علیه السلام فرمود ﴿ حَدِيثٌ تَدْرِيهِ خَيْرٌ مِنْ أَلْفِ حَدِيثٍ تَرْوِيهِ وَ لاَ يَكُونُ اَلرَّجُلُ مِنْكُمْ فَقِيهاً حَتَّى يَعْرِفَ مَعَارِيضَ كَلاَمِنَا وَ إِنَّ اَلْكَلِمَةَ مِنْ كَلاَمِنَا لَتَنْصَرِفُ عَلَى سَبْعِينَ وَجْهاً لَنَا مِنْ جَمِيعِهَا اَلْمَخْرَجُ ﴾ يك حديث را که بفهمی و بدانی نیک تر است از هزار حدیث نفهمیده که روایت کنی و هیچ مردی از شما فقیه باشد مگر وقتی که معاريض كلام ما را بشناسد و بدرستی که

ص: 272

کلمه از کلام با هفتاد وجه منصرف می شود و برای از تمامت این وجوه هفتاد گانه مخرج است است.

معلوم باد شاید مراد از معاريض و بقیۀ این حدیث مبارك آن کلماتی است که بطریق توریه و تقیه و آن احکامی است که صادر شده است از ائمه اطهار سلام اللّه عليهم بواسطۀ خصوصیت مخصوص در خصوص شخص و در غیر او جاری نیست و باین جهت برای پاره ای گمان می رود که در اخبار ایشان منافات است و چون جهت را بدانند و سبب را بشناسند معلوم می شود که منافات ندارد.

و دیگر از سدیر مروی است که از حضرت ابی عبد اللّه علیه السلام سؤال کردم ازین قول امير المؤمنين صلوات اللّه عليه ﴿ إِنَّ أَمْرَنَا صَعْبٌ مُسْتَصْعَبٌ لاَ يَعْرِفُهُ إِلاَّ مَلَكٌ مُقَرَّبٌ أَوْ نَبِيٌّ مُرْسَلٌ أَوْ عَبْدٌ اِمْتَحَنَ اَللَّهُ قَلْبَهُ لِلْإِيمَانِ فَقَالَ نَعَمْ إِنَّ مِنَ اَلْمَلاَئِكَةِ مُقَرَّبِينَ وَ غَيْرَ مُقَرَّبِينَ وَ مِنَ اَلْأَنْبِيَاءِ مُرْسَلِينَ وَ غَيْرَ مُرْسَلِينَ وَ مِنَ اَلْمُؤْمِنِينَ مُمْتَحَنِينَ وَ غَيْرَ مُمْتَحَنِينَ وَ إِنَّ أَمْرَكُمْ هَذَا عُرِضَ عَلَى اَلْمَلاَئِكَةِ فَلَمْ يُقِرَّ بِهِ إِلاَّ اَلْمُقَرَّبُونَ وَ عُرِضَ عَلَى اَلْأَنْبِيَاءِ فَلَمْ يُقِرَّ بِهِ إِلاَّ اَلْمُرْسَلُونَ وَ عُرِضَ عَلَى اَلْمُؤْمِنِينَ فَلَمْ يُقِرَّ بِهِ إِلاَّ اَلْمُمْتَحَنُونَ ﴾ بعضی از فرشتگان بر تبت تقرب خاص اختصاص دارند و بعضی باین منزلت نازل نشده اند و از جماعت بعضی رتبت رسالت یافته اند و بعضی مرسل نیستند و از گروه مؤمنان بعضی ممتحن و بعضى غير ممتحن می باشند پس این راه یعنی اقرار تام بمراتب و مقامات تامۀ كاملۀ ائمه علیهم السلام بر فرشتگان عرض شد جز فریشتگان مقرب به آن اقرار نیاوردند و بر جماعت پیغمبر عرض دادند جز پیغمبران مرسل اقرار نیاوردند و بر زمرۀ مؤمنان عرض دادند جز آن بندگان که از جملهٔ مؤمنان ممتحن بودند اقرار نیاوردند راوی می گوید بعد از آن با من فرمود: « مرفى حديثك »

معلوم باد شاید مراد این باشد که آن اقرار تامی است که از معرفت تامه بعلو قدر و غرابت شأن حضرت ائمه هدى صلوات اللّه عليهم حاصل می شود نه مطلق اقرار و با این بیان عدم اقرار پاره ای ملائکه و پیغمبران باین نوع اقرار تام منافی

ص: 273

عصمت و طهارت ملائکه و انبیاء علیهم السلام نخواهد بود و نیز ممکن است که اشارت باین باشد که مراتب شئونات عالیه و مقامات سامیه و درحات غريبۀ ائمۀ هدى صلوات اللّه عليهم که علت غائی ایجاد ممکنات و ﴿ لَهُمُ مَعَ اَللَّهِ حَالاَتٌ ﴾ می باشند آن چند رفیع و از حدود ادراك و افکار و تصورات جمله مخلوقات بیرون و دارای عوالم و معالم مختلفه متعالیه است که هر طبقه از مخلوق را بحسب مراتب و مقامات مدركۀ ایشان ادراك يك نوع از مراتب و اقرار يك درجه از درجات ایشان ممکن است مثلا بعضی از مقامات ایشان را عموم مخلوق از آدمی و غیر آدمی می توانند مدرك و مقر باشند و فهم ايشان را استعداد و بضاعت اقرار و ادراک بیش از آن نیست و پاره ای از مقامات ایشان را صنف انسان می تواند ادراك و اقرار نماید و صنف برتر از آن را عموم فرشتگان و پیغمبران و اوصیاء و اولیاء می توانند تصور و تصدیق نماید و نوع برتر از آن را جز فرشتگان مقرب و انبیاء مرسل و مؤمن ممتحن نتواند ادراک نماید و در این مراتب بحثی بر آن صنف که نتواند ادراك آن مقامات عاليه ائمه هدى سلام اللّه عليهم را که صنف بر ترازوی کرده بنماید نیست چه هر کسی باندازۀ بضاعت فهم و ادراك خود می تواند چیزی را بفهمد چنان که فرموده اند :﴿ أَنْ نُكَلِّمَ اَلنَّاسَ بِقَدْرِ عُقُولِهِمْ ﴾ پس اگر فرشتگان مقرب و انبیاء مرسل یا بنده ای که خداوند قلبش را برای ایمان امتحان فرموده ادراك مراتبی عالیه از این انوار مقدسه طاهره می نمایند که طبقۀ مادون ایشان ننمایند منافی عصمت و طهارت طبقۀ مادون نخواهد بود بلکه مراتب عصمت و طهارت نیز تفاوت دارد البته عصمت و طهارت انبیاء مرسل با غیر مرسل تفاوت دارد چنان که مقامات عبادت و معرفت ایشان نیز با طبقۀ مادون خودشان متفاوت است و نیز بر حسب مفاد حدیث دیگر که می فرماید :﴿ لاَ يَحْتَمِلُهُ مَلَكٌ مُقَرَّبٌ وَ لاَ نَبِيٌّ مُرْسَلٌ وَ لاَ مُؤْمِنٌ اِمْتَحَنَ اَللَّهُ قَلْبَهُ لِلْإِيمَانِ ﴾ که بدون کلمه استثناء و لفظ الا وارد است و معنی این است که این جماعت مقربان و مؤمن ممتحن نيز احتمال حدیث ما را نتوانند نمود اشارت باین تواند بود که ما را مراتب و شئونات و اموری است که جز خداوند تعالی هیچ مخلوقی

ص: 274

بر آن واقف نتواند بود و استطاعت حمل و نقل و فهمش را نتواند داشت و ازین جا معلوم می شود که مقام صادر اول و نور اول و عقل اول دارای چه رفعتی است که بیرون از حد تصور و اقرار و ادراك و فهم و عقل تمامت اصناف آفریدگان است و ﴿ عَجَزَ اَلْوَاصِفُونَ عَنْ كُنْهِ صِفَتِهِ ﴾

و نیز معلوم می شود که شأن و مقام و منزلت تمامت انواع مخلوقات از پیغمبران و فرشتگان و جز ایشان منوط باندازۀ ادراك مقامات ائمۀ هدی و انوار طاهرۀ مقدسۀ حضرات معصومين محمّد و آل محمّد صلوات اللّه و سلامه عليهم اجمعين است و ﴿ ذٰلِكَ فَضْلُ اَللّٰهِ يُؤْتِيهِ مَنْ يَشٰاءُ ﴾ چنان که از اخبار و قصص انبیاء عظام و احادیثی که در تأويل ترك اولی ایشان و توسلات ایشان در از منه ممتحن گردیدن بپاره ای بلیات وارده بایشان بائمۀ هدی علیهم السلام حتی در سایر اصناف مخلوقات از وحوش و طيور و جبال و بحار و اشجار و نباتات از حیثیت قبول ولایت و عدم قبول ولایت چون بنگرند بر آن چه مرقوم گردید تصدیق می نمایند.

بدون علم نباید تکذیب حدیث کرد

و دیگر در بحار الانوار از ابو بصیر مروی است که حضرت ابی جعفر یا جناب ابی عبد اللّه علیهما السلام فرمودند: ﴿ لاَ تُكَذِّبُوا بِحَدِيثٍ آتَاكُمْ أَحَدٌ فَإِنَّكُمْ لاَ تَدْرُونَ لَعَلَّهُ مِنَ اَلْحَقِّ فَتُكَذِّبُوا اَللَّهَ فَوْقَ عَرْشِهِ ﴾ هرگز حدیثی را که از کسی بشنوید بدروغ منسوب ندارید چه شما نمی دانید شاید آن حدیث از جانب حق باشد و چون تکذیب نمائید خداوند را بالای عرش عظمت و رفعتش تکذیب کرده باشید.

و نیز در کتاب مسطور از ابن السمط مروی است که در خدمت حضرت ابی عبد اللّه علیه السلام عرض کردم فدایت شوم بدرستی که مردی از جانب شما می آید و بامری عظیم از تو بما خبر

می دهد و باین علت چنان سینۀ ما تنگ می شود که او را تکذیب می کنیم فرمود : ﴿ أَ لَيْسَ عَنِّي يُحَدِّثُكُمْ ﴾ آیا از من شما را حدیث نمی راند عرض کردم آری حدیث از تو می گذارد فرمود

﴿ فَيَقُولُ: اَللَّيْلُ أَنَّهُ نَهَارٌ، وَ اَلنَّهَارُ أَنَّهُ لَيْلٌ ﴾ عرض کردم می فرمود ﴿ فَرُدَّهُ إِلَيْنَا، فَإِنَّكَ إِنْ كَذَّبْتَهُ فَإِنَّمَا تُكَذِّبُنَا ﴾ مجلسى اعلى اللّه مقامه

ص: 275

می فرماید در بعضی نسخ ﴿ فَتَقُولُ ﴾ بتاء خطاب است و ممکن است مراد امام علیه السلام این باشد که بعد از آن که تو دانستی این حدیث منسوب بما می باشد چون انکار نمائی چنان است که منکر شوی شب را که شب است یا روز را که روز است یعنی ترك تکذیب این امر و قبح آن ظاهر است و احتمال دارد که بیاء و صیغه غایب باشد و معنی این است که آیا این مرد چیزی را که مخالف بدیهۀ عقل باشد روایت می - کند عرض کردم نمی کند امام علیه السلام فرمود چون این خبر محتمل صدق است او را تکذیب مکن و عملش را بما باز گردان و محتمل است که با نفی باشد بصيغۀ متكلم مع الغير و معنی این باشد که آیا بما گمان می بری که ما چیزی گوئیم که مخالف عقل باشد پس هر وقت خبری از ما بتو رسد که مثل این خبر است دانسته باشی که ما به آن خبر امری ديگر را اراده کرده ایم که غیر از آن است که تو فهمیده ای یا از جانب ما برای غرضی صادر شده است و تو تکذیب آن را منمای.

و نیز از حضرت باقر يا صادق سلام اللّه عليهما مروی است از ابو بصیر ﴿ لاَ تُكَذِّبُوا بِحَدِيثٍ آتَاكُمْ مُرْجِئِيٌّ وَ لاَ قَدَرِيٌّ وَ لاَ خَارِجِيٌّ نَسَبَهُ إِلَيْنَا فَإِنَّكُمْ لاَ تَدْرُونَ لَعَلَّهُ شَيْءٌ مِنَ اَلْحَقِّ فَتُكَذِّبُوا اَللَّهَ عَزَّ وَ جَلَّ فَوْقَ عَرْشِهِ ﴾ حدیثی را که بما نسبت دهند اگر چه راوی آن خارج از مذهب باشد تکذیب نکنید شاید چیزی از حق باشد و چون تکذیب نمائید خدای را بر فراز عرش رفعتش تکذیب نموده باشید.

و نیز در آن کتاب از عبد الغفار جازی مروی است که گفت با من حدیث کرد آن کس که از آن حضرت یعنی امام جعفر صادق علیه السلام پرسیده بود ﴿ هَلْ يَكُونُ كُفْرٌ لاَ يَبْلُغُ اَلشِّرْكَ ﴾ آیا کفری هست که بدرجۀ شرك ترسد فرمود ﴿ إِنَّ اَلْكُفْرَ هُوَ اَلشِّرْكُ ﴾ بدرستی كه كفر همان شرک است، پس از آن بر خاست و به مسجد در آمد و با من التفات نمود و فرمود ﴿ نَعَمْ اَلرَّجُلُ يَحْمِلُ اَلْحَدِيثَ إِلَى صَاحِبِهِ فَلاَ يَعْرِفُهُ فَيَرُدُّهُ عَلَيْهِ فَهِيَ نِعْمَةٌ كَفَرَهَا وَ لَمْ يَبْلُغِ اَلشِّرْكَ ﴾ خوب مردی است آن کسی که حدیث را بصاحبش حمل نماید و نشناسد و بر او باز گرداند و این نعمتی است که کفرانش

ص: 276

را نموده لكن بحد شرك نرسیده است مجلسی اعلی اللّه مقامه می فرماید جواب اول مبنی است بر آن چه متبادر از لفظ کفر است و جواب ثانی بر معنی دیگر کفر است پس منافاتی در میان این دو نیست و این که آن حضرت ثانیاً افاده فرمود برای این است که شخص سائل توهّم نکند که کفر در جملۀ معانی که دارد مرادف شرك است.

و دیگر در کتاب مسطور از ابن سنان از حضرت ابی عبد اللّه علیه السلام مروی است ﴿ إِنَّ حَدِيثَنَا صَعْبٌ مُسْتَصْعَبٌ، لاَ يَحْتَمِلُهُ إِلاَّ صُدُورٌ مُنِيرَةٌ، وَ قُلُوبٌ سَلِيمَةٌ، وَ أَخْلاَقٌ حَسَنَةٌ. إِنَّ اَللَّهَ تَعَالَى أَخَذَ مِنْ شِيعَتِنَا اَلْمِيثَاقَ، كَمَا أَخَذَ عَلَى بَنِي آدَمَ، حَيْثُ يَقُولُ عَزَّ وَ جَلَّ: وَ إِذْ أَخَذَ رَبُّكَ مِنْ بَنِي آدَمَ مِنْ ظُهُورِهِمْ ذُرِّيَّتَهُمْ وَ أَشْهَدَهُمْ عَلىٰ أَنْفُسِهِمْ أَ لَسْتُ بِرَبِّكُمْ قٰالُوا بَلىٰ فَمَنْ وَفَى لَنَا وَفَى اَللَّهُ لَهُ بِالْجَنَّةِ، وَ مَنْ أَبْغَضَنَا وَ لَمْ يُؤَدِّ حَقَّنَا فَفِي اَلنَّارِ خَالِداً مُخَلَّداً ﴾ بدرستی که حديث ما صعب مستصعب است جز سینه های نورانی یا دل های سليم و اخلاق حسنه حملش را نتواند کرد همانا خداوند از شیعیان ما اخذ میثاق نمود چنان که در این آیۀ شریفه که اشارت فرموده از بنی آدم اخذ میثاق نمود پس هر کس با ما بعهد خود وفا کرد خداوند در اعطای بهشت باو وفا نماید و هر کسی ما را دشمن داشت و حق ما را بما باز نگردانید همیشه جای در آتش کند.

و دیگر از اسمعیل بن عبد العزيز مروی است که گفت از حضرت ابی عبد اللّه علیه السلام شنیدم می فرمود ﴿ حَدِيثَنَا صَعْبٌ مُسْتَصْعَبٌ ﴾ عرض کردم فدایت گردم تفسیر فرمای برای من فرمود

﴿ ذَكْوَانُ ذَكِيٌّ أَبَداً ﴾ عرض کردم ﴿ أَجْرَدُ ﴾ فرمود ﴿ طَرِيٌّ أَبَداً ﴾ عرض کردم ﴿ مُقَنَّعٌ ﴾ فرمود ﴿ مَسْتُورٌ ﴾.

معلوم باد در حدیثی که از حضرت باقر صلوات اللّه علیه در کتاب آن حضرت مذکور شد شرح و بیان این کلمات مذکور است « ذكا » بمعنى توقد و التهاب و فرو زندگی می باشد یعنی همیشه خلق را روشن و منور دارد و « أَجْرَدُ » آن کس باشد که موی بر بدنش نباشد و مثل همین است « طرياً حسنا » و این لفظ برای طراوت و حسن استعاره شده است. راقم حروف گوید شاید این حدیث مبارك بائمه هدى

ص: 277

سلام اللّه علیهم که همیشه باقی و طری و تازه و نورانی هستند اشارت باشد و از این که لفظ ﴿ مَسْتُورٌ ﴾ را به کلمۀ ﴿ أَبَداً ﴾ مسطور نفرمود ممکن است بحضرت قائم عجل اللّه فرجه راجع باشد.

و دیگر از ابو الصامت مروی است که از حضرت ابی عبد اللّه علیه السلام شنیدم می فرمود ﴿ إِنَّ مِنْ حَدِيثِنَا مَا لاَ يَحْتَمِلُهُ مَلَكٌ مُقَرَّبٌ وَ لاَ نَبِيٌّ مُرْسَلٌ وَ لاَ عَبْدٌ مُؤْمِنٌ ﴾ بدرستی که از حدیث ما چیزی است که احتمال نمی کند آن را فرشتۀ مقرب و نه پیغمبری مرسل و نه بندۀ مؤمن عرض کردم پس کدام کس حمل آن را می کند فرمود ﴿ نَحْنُ نَحْتَمِلُهُ ﴾ ما حمل می کنیم آن را.

و دیگر در کتاب مسطور از يحی بن سالم الفراء مذکور است که مردی از اهل شام در آستان مبارک حضرت ابی عبد اللّه عليه سلام اللّه مشغول جان نثاری و خدمت گذاری بود بعد از مدتی نزد اهل و عیال خود مراجعت کرد با وی گفتند چگونه بخدمت گذاری اهل این بیت روز می سپردی آیا از علوم ایشان بهره یافتی آن مرد بحالت ندامت اندر شد و عریضه بحضرت ابی عبد اللّه علیه السلام معروض و از علمی که بآن سودمند شود مسئلت نمود آن حضرت در جواب او مرقوم فرمود ﴿ أَمَّا بَعْدُ فَإِنَّ حَدِيثَنَا حَدِيثٌ هَيُوبٌ ذَعُورٌ فَإِنْ كُنْتَ تَرَى أَنَّكَ تَحْتَمِلُهُ فَاكْتُبْ إِلَيْنَا وَ اَلسَّلاَمُ ﴾ بدرستی كه حدیث ما اهلش را بترس و هیبت در افکند اگر چنان می دانی که می توانی احتمالش را نمود بما بنويس و السلام.

و دیگر از فضیل از حضرت ابی عبد اللّه مسطور است : ﴿ إِنَّ أَمْرَكُمْ هَذَا لاَ يَعْرِفُهُ وَ لاَ يُقِرَّ بِهِ إِلاَّ ثَلاَثَةٌ مَلَكٌ مُقَرَّبٌ أَوْ نَبِيٌّ مُرْسَلٌ أَوْ عَبْدٌ مُؤْمِنٌ اِمْتَحَنَ اَللَّهُ قَلْبَهُ لِلْإِيمَانِ ﴾ و نیز از فضیل از حضرت ابی عبد اللّه صلوات اللّه علیه مروی است ﴿ إِنَّ أَمْرَنَا هَذَا لاَ يَعْرِفُهُ وَ لاَ يُقِرَّ بِهِ إِلاَّ ثَلاَثَةٌ مَلَكٌ مُقَرَّبٌ أَوْ نَبِيٌّ مُصْطَفًى أَوْ عَبْدٌ اِمْتَحَنَ اَللَّهُ قَلْبَهُ لِلْإِيمَانِ ﴾.

کلمات آن حضرت با على بن حنظلة

و نیز در همان جلد اول بحار الانوار از ابن اعین مسطور است که گفت من

ص: 278

و علی بن حنظله بحضرت ابی عبد اللّه علیه السلام در آمدیم ابن حنظله از مسئله ای از آن حضرت بپرسید و جوابی بشنید علی عرض کرد اگر چنین و چنان باشد و آن حضرت بوجهی دیگر جواب فرمود عرض کرد اگر چنان و چنین باشد و بوجهی دیگر پاسخ شنید چندان که بچهار وجه جواب فرمود این وقت علی بن حنظله روی با من آورد و گفت ﴿ يَا أَبَا مُحَمَّدٍ قَدْ أَحْكَمْنَاهُ ﴾ این مسئله را محکم کردیم و بتمام وجوهی که در آن مظنه داشتیم استوار نمودیم حضرت ابی عبد اللّه علیه السلام سخن او را بشنید و فرمود ﴿ لاَ تَقُلْ هَكَذَا يَا أَبَا اَلْحَسَنِ فَإِنَّكَ رَجُلٌ وَرِعٌ إِنَّ مِنَ اَلْأَشْيَاءِ أَشْيَاءَ ضَيِّقَةً وَ لَيْسَ تَجْرِي إِلاَّ عَلَى وَجْهٍ وَاحِدٍ مِنْهَا وَقْتُ اَلْجُمُعَةِ لَيْسَ لِوَقْتِهَا إِلاَّ وَاحِدٌ حِينَ تَزُولُ اَلشَّمْسُ وَ مِنَ اَلْأَشْيَاءِ أَشْيَاءَ مُوَسَّعَةً تَجْرِي عَلَى وُجُوهٍ كَثِيرَةٍ وَ هَذَا مِنْهَا وَ اَللَّهِ إِنَّ لَهُ عِنْدِي سَبْعِينَ وَجْهاً ﴾ چنین مگو ای ابو الحسن چه تو مردی با ورع باشی بدرستی که از اشیاء چیزهای ضیقه و تنگ میدان و بیرون از تأویل و شرح و تفسیر است از جمله آن ها وقت جمعه است که جز وقت واحد در هنگام زوال شمس ندارد و از اشیاء چیزهائی است که برای تأویل و بیان آن می دانی وسیعی است و وجوه كثيره در آن امکان دارد و این مسئله مذکور از جمله آن مسائل و مطالب است سوگند با خدای برای این مسئله نزد من هفتاد وجه است یعنی هفتاد معنی و توجیه برای آن می نمایم. مجلسی اعلی اللّه مقامه می فرماید شاید ذکر وقت جمعه در این حدیث مبارك بر سبیل تمثیل باشد و غرض بیان این باشد که مقایسۀ پاره ای امور به بعضی امور دیگر در حکم نشاید چه بسیار افتد که حکم در موارد خاصه مختلف گردد و گاهی تواند كه در يك چيز بحسب فروض مختلفه هفتاد حکم باشد.

و دیگر از علی بن ابی حمزه مروی است که گفت من و ابو بصیر بخدمت حضرت ابی عبد اللّه علیه السلام در آمدیم و در آن اثنا که در حضور مبارکش نشسته نا گاه آن حضرت بحرفى تكلم فرمود من در نفس خودم گفتم این کلمه از آن جمله است که باید بشیعه حمل کنم سوگند با خدای این حدیثی است که هرگز مانندش را نشنیده ایم. آن حضرت در چهرۀ من بدید پس از آن فرمود ﴿ إِنِّي لَأَتَكَلَّمُ بِالْحَرْفِ

ص: 279

اَلْوَاحِدِ لِي فِيهِ سَبْعُونَ وَجْهاً إِنْ شِئْتُ أَخَذْتُ كَذَا وَ إِنْ شِئْتُ أَخَذْتُ كَذَا ﴾ من بيك حرف و يك حديث تكلم می کنم و برای من در تفسیر آن هفتاد وجه است بهريك ازین وجوه خواهم عمل

می کنم. و دیگر از ابو الصباح از حضرت ابی عبد اللّه علیه السلام مسطور است ﴿ إِنِّي لَأُحَدِّثُ اَلنَّاسَ عَلَى سَبْعِينَ وَجْهاً لِي فِي كُلِّ وَجْهٍ مِنْهَا اَلْمَخْرَجُ ﴾ و باین تقریب حدیث شریف بروايات مختلفه متعدده وارد است.

بیان اخباری که از حضرت صادق سلام اللّه عليه در علت کتمان بعضی از علوم وارد است ( علم را باید نزد اهلش ودیعه نهاد )

در جلد اول بحار الانوار از ذریح از حضرت ابی عبد اللّه علیه السلام مروی است که گفت شنیدم آن حضرت فرمود :﴿ إِنَّ أَبِي نِعْمَ اَلْأَبُ رَحْمَةُ اَللَّهِ عَلَيْهِ كَانَ يَقُولُ لَوْ أَجِدُ ثَلاَثَةَ رَهْطٍ أَسْتَوْدِعُهُمُ اَلْعِلْمَ وَ هُمْ أَهْلٌ لِذَلِكَ لَحَدَّثْتُ بِمَا لاَ يُحْتَاجُ فِيهِ إِلَى نَظَرٍ فِي حَلاَلٍ وَ لاَ حَرَامٍ وَ مَا يَكُونُ إِلَى يَوْمِ اَلْقِيَامَةِ إِنَّ حَدِيثَنَا صَعْبٌ مُسْتَصْعَبٌ لاَ يُؤْمِنُ بِهِ إِلاَّ عَبْدٌ اِمْتَحَنَ اَللَّهُ قَلْبَهُ لِلْإِيمَانِ ﴾ پدر مرحوم علیه السلام نیکو پدری بود می فرمود اگر سه طایفه و گروه در یابم که علم نزد ایشان بودیعت گذارم و شایستۀ این کار بودند هر آینه حدیث بچیزی که با وجود آن و انتشار و اطلاع به آن هیچ حاجتی در تفکر و تأمل در هیچ حلال و حرامی و آن چه تا قیامت خواهد بود نباشد. و در این حدیث شريف كلمۀ فيه بمعنى معه و نظر بمعنى فكر و تأمل است.

و ديگر از عنبسة بن مصعب مسطور است که حضرت ابی عبد اللّه علیه السلام فرمود:﴿ لَوْ لاَ أَنْ يَقَعَ عِنْدَ غَيْرِكُمْ كَمَا قَدْ وَقَعَ غَيْرُهُ لَأَعْطَيْتُكُمْ كِتَاباً لاَ تَحْتَاجُونَ إِلَى أَحَدٍ حَتَّى يَقُومَ اَلْقَائِمُ ﴾ اگر نه آن بود که نزد نامحرم فاش گردد چنان که چنین اتفاق افتاده است هر آینه کتابی به شما می دادم که شما تا قیام قائم علیه السلام بعلم و فتواى هیچ کس محتاج نباشید.

و دیگر از مرازم و موسی بن بکر مروی است که گفتند از حضرت ابی

ص: 280

عبد اللّه علیه السلام شنیدم فرمود :﴿ إِنَّ عِنْدَنَا مِنْ حَلاَلِ اَللَّهِ وَ حَرَامِهِ مَا يَسَعُنَا كِتْمَانُهُ مَا نَسْتَطِيعُ يَعْنِي أَنْ نُخْبِرَ بِهِ أَحَداً ﴾ بدرستی که علوم و احکام حلال و حرام خدا نزد ماست و آن چه کتمانش برای ما وسعت باشد استطاعت نداریم که هیچ کس را بآن خبر دهیم.

و ازين حديث مبارك معلوم می شود کثرت بحار علوم ائمۀ اطهار علیهم السلام بچه پایه است و تمام مخازن صدور ذوى العقول را از هر صنف از مخلوق را استطاعت و گنجایش پاره ای ازین جواهر علوم نیست.

و دیگر از منصور بن حازم مروی است که حضرت ابی عبد اللّه علیه السلام فرمود:﴿ مَا أَجِدُ مَنْ أُحَدِّثُهُ وَ لَوْ أَنِّي أُحَدِّثُ رَجُلاً مِنْكُمْ بِالْحَدِيثِ فَمَا يَخْرُجُ مِنَ اَلْمَدِينَةِ حَتَّى أُوتَى بِعَيْنِهِ فَأَقُولُ لَمْ أَقُلْهُ ﴾ کسی را نمی یابم که محرم و امین راز و حدیث باشد و اگر با مردی از شما حدیثی بگذارم از مدینه بیرون نشود تا آن حدیث را فاش گرداند و چون چنین شود من می گویم این حدیث را نگفته ام یعنی ملاحظۀ تقیه را نمی شاید از دست بگذاشت.

و دیگر از کرام خثعمی مروی است که حضرت ابی عبد اللّه علیه السلام فرمود: ﴿ أَمَا وَ اَللَّهِ لَوْ كَانَتْ عَلَى أَفْوَاهِكُمْ أَوْكِيَةٌ لَحَدَّثْتُ كُلَّ اِمْرِئٍ مِنْكُمْ بِمَا لَهُ وَ اَللَّهِ لَوْ وَجَدْتُ أَتْقِيَاءَ لَتَكَلَّمْتُ وَ اَللّٰهُ اَلْمُسْتَعٰانُ ﴾ دانسته باشید سوگند با خدای اگر بر دهان شما بند بودی یعنی دهان و زبان شما باختیار خودتان بود و هر چه در گوش سپردید و بر دل دارید بدون پروا نزد هر کس فاش نمی کردید هر تنی از شما را به آن چه او را شایسته و لازم و مفید بود حدیث می گذاشتم سوگند با خدای اگر مردمی پرهیز کار و با احتیاط و صاحب سر دریافتمی تکلم بفرمودمی و خداوند سبحان مستعان است.

و دیگر از ابو بصیر مروی است شنیدم حضرت ابی عبد اللّه علیه السلام می فرمود که رسول خدای صلی اللّه علیه و آله و سلم فرمود : ﴿ يَا سَلْمَانُ لَوْ عُرِضَ عِلْمُكَ عَلَى مِقْدَادٍ لَكَفَرَ يَا مِقْدَادُ لَوْ عُرِضَ عِلْمُكَ عَلَى سَلْمَانَ لَكَفَرَ ﴾ یعنی ای سلمان اگر علم تو را بر مقداد عرض دهند کافر می شود ای مقداد اگر علم تو را بر سلمان عرض دهند سلمان کافر می شود تواند یکی از جهات این کلام معجز نظام این باشد که اعطای

ص: 281

علوم سبحانی بهر صدری بمقدار استطاعت و استعداد و قابلیت وی باشد هر عقلی علمی را تواند پذیرفت و هر مغزی دانشی را تواند محفوظ ساخت و هر ذوقی بابی از علم را تواند اختیار نمود و هر نفسی بحسب ایمان خود سری را تواند نگاهبان شد و رسول خدا و ائمۀ هدى صلوات اللّه عليهم هر يك از اصحاب خاص را بر حسب کفایت ایمانی او بر سری از اسرار واقف بفرمایند و اگر سری دیگر و رازی دیگر بر گشایند اگر چند در باطن با آن سر دیگر مخالف نباشد لكن بحسب ظاهر مباین باشد و عرض و طول و عمق فهم و ادراک وی قابل دریافت آن فیض نباشد لهذا در بحر تحیر و تفکر غرق شود و در میانه فرق نهد و منکر آن يك شود چنان که معدن ياقوت منشأ الماس نشود و كان زبرجد مربی زمرد نگردد و هر يك در ظاهر مخالف آن باشد لکن در باطن بجمله جواهر آب دار باشند.

بیان اخباری که از حضرت صادق صلوات اللّه علیه در آن چه عامه از اخبار رسول خدا روایت کرده وارد است ( حقیقت علوم نزد ائمه است )

در جلد اول بحار الانوار از هشام بن سالم مروی است که بحضرت ابی عبد اللّه علیه السلام عرض کردم فدای تو شوم نزد عامه از احادیث رسول خدای صلی اللّه علیه و آله و سلم چیزی صحیح می باشد فرمود آری ﴿ إِنَّ رَسُولَ اَللَّهِ أَنَالَ وَ أَنَالَ وَ أَنَالَ وَ عِنْدَنَا مَعَاقِلُ اَلْعِلْمِ وَ فَصْلُ مَا بَيْنَ اَلنَّاسِ ﴾ بدرستی که رسول خدا صلی اللّه علیه و آله و سلم چند قسم نایل فرموده و مردمان را بعلم های بسیار برخوردار داشته لكن معیار این علوم و فصل میان آن چه موافق حق با مفتری است نزد ما می باشد و حصن و تفسیر علم خدا و رسول خدا مائيم و مردمان بما پناه جویند و بعلم صحیح راه یابند.

و دیگر از حسن بن یحیی مسطور است که گفت از حضرت ابی عبد اللّه علیه السلام شنیدم می فرمود : ﴿ إِنَّا أَهْلَ اَلْبَيْتِ عِنْدَنَا مَعَاقِلُ اَلْعِلْمِ وَ آثَارُ اَلنُّبُوَّةِ وَ عِلْمُ اَلْكِتَابِ وَ فَصْلُ مَا بَيْنَ ذَلِكَ ﴾ نزد ما اهل بیت است معاقل علم و آثار نبوت و علم قرآن و فصل ما بين

ص: 282

علم صحيح و مفتری و جز به رجوع به حضرات اهل بیت علیهم السلام هیچ کس از علم خود سودمند نگردد.

و دیگر از محمّد بن مسلم مروی است که حضرت ابی عبد اللّه صلوات اللّه علیه فرمود: ﴿ إِنَّ رَسُولَ اَللَّهِ صَلَّى اَللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ قَدْ أَنَالَ فِي اَلنَّاسِ وَ أَنَالَ وَ أَنَالَ يُشِيرُ كَذَا وَ كَذَا وَ عِنْدَنَا أَهْلَ اَلْبَيْتِ أُصُولُ اَلْعِلْمِ وَ عُرَاهُ وَ ضِيَاؤُهُ وَ أَوَاخِيهِ ﴾ رسول خدای صلی اللّه علیه و آله و سلم مردمان را علوم بسیار عطا کرد و افادتها فرمود و بصلاح و صواب و سداد و رشاد آن ها اشارت نمود و اصول و مقاصد و ضياء علم و فروز دانش نزد ما اهل بیت است.

و دیگر در آن کتاب از محمّد بن مسلم مروی است که گفت بحضرت ابی عبد اللّه علیه السلام عرض کردم چیزی از احادیث خودمان را در دست مردمان در یابیم با من فرمود : ﴿ لَعَلَّكَ لاَ تَرَى أَنَّ رَسُولَ اَللَّهِ صَلَّى اَللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ أَنَالَ وَ أَنَالَ ﴾ شاید تو نمی دانی که رسول خدای مردمان را باندازۀ لیاقت ایشان بعلوم كثيره بهره یاب کرد و افادت فرمود پس از آن به یمین و شمال و پیش روی و خلف خود بدست مبارك اشارت كرد یعنی رسول خدای علم را بهر جانب منتشر ساخت و هر کسی را بیاموخت چگونه علم او در میان مردمان نباشد ﴿ وَ إِنَّا أَهْلَ اَلْبَيْتِ عِنْدَنَا مَعَاقِلُ اَلْعِلْمِ وَ ضِيَاءُ اَلْأَمْرِ وَ فَصْلُ مَا بَيْنَ اَلنَّاسِ ﴾ لكن علوم حقيقيۀ رحمانيه و احکام حلال و حرام و طریق هدایت و درایت نزد ما اهل بیت است.

و دیگر از معلی بن عثمان مروی است که گفت : در حضرت ابی عبد اللّه علیه سلام اللّه مشرف بودم مردی حدیثی از آن حضرت را مذکور داشت و گفت این حدیث را از رجال روایت کنند آن حضرت را نگران شدم گویا خشمناك شد و تکیه فرموده بود پس بنشست و مرفقه در زیر هر دو بغل مبارك بگذاشت و فرمود : ﴿ أَمَا وَ اَللَّهِ إِنَّا نَسْأَلُهُمْ وَ لَنَحْنُ أَعْلَمُ بِهِ مِنْهُمْ وَ لَكِنْ إِنَّمَا نَسْأَلُهُمْ لِنُوَرِّكَهُ عَلَيْهِمْ ثُمَّ قَالَ أَمَا لَوْ رَأَيْتَ رَوَغَانَ أَبِي جَعْفَرٍ حَيْثُ يُرَاوِغُ يَعْنِي اَلرَّجُلَ لَعَجِبْتَ مِنْ رَوَغَانِهِ ﴾ بدانيد سوگند با خدای سؤال می کنیم از ایشان و ما به آن چه می پرسیم از خود آن ها داناتریم لكن برای اتمام حجت و حمل بر آن ها و واجب ساختن عمل کردن بآن مسئله را

ص: 283

برایشان این سؤال را از آن ها می نمائیم پس از آن فرمود اگر مناظره و غلبه حضرت ابی جعفر علیه السلام را بر خصم هر کسی خواهد باشد می دیدی بعجب اندر می شدی.

مجلسی می فرماید ﴿ ورّکه توريكاً اوجبه و الذئب عليه حمله ﴾ و نیز در لغت راغ نوشته اند ﴿ وراغ إلى كذا ، أي مال إليه سرا و حاد ﴾ و قول خدای تعالی ﴿ فراغ عليهم ضرباً باليمين اى اقبل ﴾ و فراء در تفسیر آن گوید « یعنی مال عليهم » و در نهايۀ ابن اثیر گوید :﴿ فلان یريغنى علی امر و عن امر یعنی یروادنی و يطلبه منی ﴾ و حاصل مطلب این است که سائل بزرگ شمرد آن چه را که در حضرتش روایت کرده و بدیگران منسوب داشت و آن حضرت خشمناك شد و فرمود ما را بسؤال حاجتی نیست و اگر بر حسب اتفاق چیزی بپرسیم جز برای احتجاج و ملزم ساختن خصم را بچیزی که استطاعت انکارش را نداشته باشد نیست پس از آن قدرت پدر بزرگوارش حضرت باقر صلوات اللّه عليهما را باز می نماید که در احتجاج و مغالبه تا چه درجه بود و در اقامۀ دلیل در نهایت قوت و قدرت بر غلبه کردن اقبال می - فرمود یا این که از خود خصم و كلمات او استخراج حجت می کرد و او را چنان بر اقرار کردن بحق حمل می نمود که اگر آن حال را می ديدی شگفتی می گرفتی و قول آن حضرت ﴿ یعنی الرجل ﴾ یعنی هر مردی از هر صنفی که بود با وی مخاصمه و مناظره می کرد و مغلوبش می فرمود.

و دیگر از هارون بن خارجه مروی است که بحضرت ابی عبد اللّه علیه السلام عرض کردم ما باین گروه مخالفان می شویم و حدیثی که برای ما حجت است بر ایشان از ایشان می شنويم فرمود ﴿ لاَ تَأْتِهِمْ وَ لاَ تَسْمَعْ مِنْهُمْ لَعَنَهُمُ اَللَّهُ وَ لَعَنَ مِلَلَهُمُ اَلْمُشْرِكَةَ ﴾ نزد ایشان مشو و از ایشان مشنو خداوند ایشان را و ملل مشرکه ایشان را لعنت کند.

و دیگر از جعفر بن محمّد بن عمارة مروی است که گفت از جعفر بن محمّد علیهما السلام شنيدم می فرمود ﴿ ثَلاَثَةٌ كَانُوا يَكْذِبُونَ عَلَى رَسُولِ اَللَّهِ صَلَّى اَللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ أَبُو هُرَيْرَةَ وَ أَنَسُ بْنُ مَالِكٍ وَ اِمْرَأَةٌ ﴾ سه تن بر رسول خدای دروغ می بستند و جعل احادیث می کردند یکی

ص: 284

ابو هريرة و ديگر انس بن مالك و ديگر زنى يعنى عايشه.

همیشه بر ما اهل بیت دروغ می بندند

و دیگر از ابن سنان مروی است که حضرت ابی عبد اللّه علیه السلام فرمود:﴿ إِنَّا أَهْلُ بَيْتٍ صَادِقُونَ لاَ نَخْلُو مِنْ كَذَّابٍ يَكْذِبُ عَلَيْنَا فَيُسْقِطُ صِدْقَنَا بِكَذِبِهِ عَلَيْنَا عِنْدَ اَلنَّاسِ، كَانَ رَسُولُ اَللَّهِ صَلَّى اللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ أَصْدَقَ اَلْبَرِيَّةِ لَهْجَةً وَ كَانَ مُسَيْلِمَةُ يَكْذِبُ عَلَيْهِ، وَ كَانَ أَمِيرُ اَلْمُؤْمِنِينَ عَلَيْهِ السَّلاَمُ أَصْدَقَ مَنْ بَرَأَ اَللَّهُ مِنْ بَعْدِ رَسُولِ اَللَّهِ صَلَّى اللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ ، وَ كَانَ اَلَّذِي يَكْذِبُ عَلَيْهِ وَ يَعْمَلُ فِي تَكْذِيبِ صِدْقِهِ بِمَا يَفْتَرِي عَلَيْهِ مِنَ اَلْكَذِبِ عَبْدَ اَللَّهِ بْنَ سَبَإٍ لَعَنَهُ اَللَّهُ، وَ كَانَ أَبُو عَبْدِ اَللَّهِ اَلْحُسَيْنُ بْنُ عَلِيٍّ عَلَيْهِمَا السَّلاَمُ قَدِ اُبْتُلِىَ بِالْمُخْتَارِ ، ثُمَّ ذَكَرَ أَبُو عَبْدِ اَللَّهِ : اَلْحَارِثَ اَلشَّامِيَّ وَ بَيَانَ ، فَقَالَ، كَانَا يَكْذِبَانِ عَلَى عَلِيِّ بْنِ اَلْحُسَيْنِ عَلَيْهِمَا السَّلاَمُ ثُمَّ ذَكَرَ اَلْمُغِيرَةَ بْنَ سَعِيدٍ وَ بَزِيعاً وَ اَلسَّرِيَّ وَ أَبَا اَلْخَطَّابِ وَ مَعْمَراً وَ بَشَّاراً اَلْأَشْعَرِيَّ وَ حَمْزَةَ اَلْبَرْبَرِيَّ وَ صَائِدَ اَلنَّهْدِيَّ ، فَقَالَ: لَعَنَهُمُ اَللَّهُ إِنَّا لاَ نَخْلُو مِنْ كَذَّابٍ أَوْ عَاجِزِ اَلرَّأْيِ، كَفَانَا اَللَّهُ مَئونَةَ كُلِّ كَذَّابٍ وَ أَذَاقَهُمُ اَللَّهُ حَرَّ اَلْحَدِيدِ ﴾ یعنی ما خانواده هستیم که بجمله راستگویان می باشیم لکن هیچ وقت نیست که مردمی بسیار دروغ زن بر ما دروغ بندند و نزد مردمانی که از حقیقت امر بی۔ خبرند صدق ما را بكذب خود ساقط نگردانند رسول خدای صلی اللّه علیه و آله و سلم از تمامت آفریدگان یزدان راست گوی تر بود و مسیلمۀ کذاب بدروغ دعوی نبوت نمود و آن حضرت را تکذیب کرد و بر آن حضرت دروغ بست و امیر المؤمنین بعد از رسول خدای صلوات اللّه عليهما از جملۀ آفریدگان یزدان در صدق لهجه برتری داشت و عبد اللّه بن سبأ لعنه اللّه تعالی بر آن حضرت دروغ می بست و در تکذیب صدق آن حضرت از کذب خود بر آن حضرت افترا می نمود و حضرت ابی عبد اللّه الحسين سلام اللّه عليه بمختار بن ابی عبید مبتلا بود و پس از این جمله حضرت صادق علیه السلام حرث شامی و بنان را یاد کرد و فرمود این دو تن بر علی بن الحسين صلوات اللّه علیهما دروغ می بستند پس از آن از مغيرة بن سعید و بزیعا و سری و ابو الخطاب و معمر و بشار اشعری و حمزۀ بریری و صاید نهدی نام برد و فرمود این جماعت لعنهم اللّه تعالى دروغ

ص: 285

می بستند و ما هیچ وقت از کذابی که دروغ بر ما بندد یا مردی عاجز الرأی بیرون نیستیم خداوند ما را از مؤنۀ هر دروغ زنی کفایت کند و حرارت حدید را به ایشان بچشاند.

و دیگر از مفضل بن زیاد عبدی از حضرت ابی عبد اللّه صلوات اللّه عليه مروى است ﴿ هَمُّكُمْ مَعَالِمُ دِينِكُمْ وَ هَمُّ عَدُوِّكُمْ بِكُمْ وَ أُشْرِبَ قُلُوبُهُمْ لَكُمْ بُغْضاً يُحَرِّفُونَ مَا يَسْمَعُونَ مِنْكُمْ كُلَّهُ وَ يَجْعَلُونَ لَكُمْ أَنْدَاداً ثُمَّ يَرْمُونَكُمْ بِهِ بُهْتَاناً فَحَسْبُهُمْ بِذَلِكَ عِنْدَ اَللَّهِ مَعْصِيَة ﴾ يعنى قصد و آهنگ شما رعایت معالم دین خودتان است و قصد دشمنان شما گزند و آزار و تباهی شماست دل های خود را از آب بغض و کینۀ شما سیراب کرده اند و آن چه از شما از اخبار و احادیث و حکایات بشنوند تحریف و دیگرگون نمایند و برای شما انداد و اضداد بتراشند و اخباری چون اخبار شما و اخلاقی چون اخلاق شما که در باطن موافق نیست بسازند و شما را متهم به آن گردانند و همین کردار برای عصیان ایشان در حضرت پروردگار کافی است.

بیان اخباری که از حضرت صادق علیه السلام در سبب اختلاف اخبار و کیفیت جمع ما بین آن و عمل به آن وارد است

ازین پیش پاره ای اخبار که باین باب مناسب بود مثل نهى از محاکمه حکام جور که مجلسی اعلی اللّه مقامه در این باب به آن خبر و شرح آن اشارت کرده است مذکور شد. در جلد اول بحار الانوار از سماعة بن مهران مروی است که در حضرت ابی عبد اللّه علیه السلام عرض کردم گاهی چنان افتد که در مسئله ای دو حدیث بما وارد می شود یکی ما را باخذ کردن و عمل نمودن به آن امر می نماید و آن دیگر از اخذ به آن نهی می کند فرمود : ﴿ لاَ تَعْمَلْ بِوَاحِدٍ مِنْهُمَا حَتَّى تَلْقَى صَاحِبَكَ فَتَسْأَلَهُ ﴾ چون این اختلاف و تباین را دیدی به بهیچ يك از آن دو حديث عمل مکن تا صاحب و امام خود را ملاقات کنی و از وی پرسش نمائی. عرض کردم لابد و ناچار باید بیکی ازین دو عمل کنم یعنی اگر

ص: 286

نوعی باشد که البته ببایست بیکی از آن دو کار کرد چه باید کرد فرمود :﴿ خُذْ بِمَا فِيهِ خِلاَفُ اَلْعَامَّةِ ﴾ در این دو حدیث آن يك را اختیار و معمول دار که بر خلاف فتوای علمای عامه است. همانا امام علیه السلام امر فرموده است سائل را بترك آن چه موافق آن خبری که موافق با روایت عامه است باشد چه احتمال دارد که آن خبر در مورد و مقام تقیه وارد شده باشد لکن آن چه مخالف عامه و بر طریق شیعه باشد این احتمال را نخواهد داشت.

و دیگر از حارث بن مغیره از حضرت ابی عبد اللّه صلوات اللّه عليه مرویست فرمود :﴿ إِذَا سَمِعْتَ مِنْ أَصْحَابِكَ اَلْحَدِيثَ وَ كُلُّهُمْ ثِقَةٌ فَمُوَسَّعٌ عَلَيْكَ حَتَّى تَرَى اَلْقَائِمَ عَلَيْهِ اَلسَّلاَمُ فَتَرُدَّ إِلَيْهِ ﴾ چون از اصحاب خود حدیثی بشنوی و جملۀ ایشان ثقه و راستگوی باشند می توانی بهريك بخواهی عمل کنی تا حضرت قائم علیه السلام را بنگری و بحضرتش عرضه داری یعنی در عمل به آن مسئول و معاقب نیستی تا آن حضرت را زیارت کنی و معروض داری و بهريك فرمان کرد رفتار نمائی.

و دیگر از ابن علوان مروی است که حضرت امام جعفر از پدر بزرگوارش باقر علیه السلام روایت کند که فرمود در کتاب علی علیه السلام قرائت نمودم که رسول خدای صلی اللّه علیه و آله و سلم فرمود : ﴿ إِنَّهُ سَيُكْذَبُ عَلَيَّ كَمَا كُذِبَ عَلَى مَنْ كَانَ قَبْلِي فَمَا جَاءَكُمْ عَنِّي مِنْ حَدِيثٍ وَافَقَ كِتَابَ اَللَّهِ فَهُوَ حَدِيثِي وَ أَمَّا مَا خَالَفَ كِتَابَ اَللَّهِ فَلَيْسَ مِنْ حَدِيثِي ﴾ : زود باشد که بر من دروغ بندند چنان که بر پیغمبرانی که پیش از من بودند دروغ بستند پس هر حدیثی که از من با شما رسد و با کتاب خدای موافق باشد حدیث من است و آن چه مدلولش با قرآن مخالف باشد حديث من نیست.

و دیگر از محمّد بن بشر و حریز مروی است که بحضرت ابی عبد اللّه علیه السلام عرض کردم هیچ چیز بر من از اختلاف اصحاب ما سخت تر و شدید تر نیست یعنی از اختلاف ایشان در روایت احادیث و احکام فرمود : ﴿ ذَلِكَ مِنْ قِبَلِي ﴾ اين حال از طرف من است یعنی بسبب آن خبری است که ایشان را از علت و جهت تقيه خبر داده ام و بسبب مصلحت وقت عمل کردن به آن مأمور فرموده ام -

ص: 287

راقم حروف گوید: چنان گمان نرود که این فرمايش باصول احكام عموم دارد بلکه پاره ای امور است که در اصول زیانی ندارد.

و دیگر از ابو اسحق ارجائی سند بحضرت ابی عبد اللّه علیه السلام می رسد که با من فرمود :﴿ أَ تَدْرِي لِمَ أُمِرْتُمْ بِالْأَخْذِ بِخِلاَفِ مَا تَقُولُ اَلْعَامَّةُ ؟ ﴾ آیا می دانی از چه روی مأمور شده اید که بر خلاف قول عامه کار کنید ؟ عرض کردم ندانم فرمود:﴿ إِنَّ عَلِيّاً عَلَيْهِ اَلسَّلاَمُ لَمْ يَكُنْ يَدِينُ اَللَّهَ بِدِينٍ إِلاَّ خَالَفَتْ عَلَيْهِ اَلْأُمَّةُ إِلَى غَيْرِهِ إِرَادَةً لِإِبْطَالِ أَمْرِهِ وَ كَانُوا يَسْأَلُونَ أَمِيرَ اَلْمُؤْمِنِينَ عَلَيْهِ اَلسَّلاَمُ ، عَنِ اَلشَّيْءِ اَلَّذِي لاَ يَعْلَمُونَهُ فَإِذَا أَفْتَاهُمْ جَعَلُوا لَهُ ضِدّاً مِنْ عِنْدِهِمْ لِيَلْبِسُوا عَلَى اَلنَّاسِ ﴾ امير المؤمنين علیه السلام بهرچه خدای را به آن اطاعت و عبادت می کرده است بدون هیچ اراده بلکه برای ابطال امر آن حضرت با وی مخالفت می - کردند و چنان بود که آن چه را نمی دانستند و بحکم آن علم نداشتند از حضرتش می پرسیدند و چون بایشان فتوی می داد از جانب خود ضدی بر آن حکم می تراشیدند تا مردمان را بشبهه و تدلیس در افکنند.

و دیگر از عمرو بن ابی المقدام سند بحضرت ابی عبد اللّه علیه السلام می رسد که فرمود : ﴿ إِذَا كُنْتُمْ فِي أَئِمَّةِ اَلْجَوْرِ فَامْضُوا فِي أَحْكَامِهِمْ وَ لاَ تَشْهَرُوا أَنْفُسَكُمْ فَتُقْتَلُوا وَ إِنْ تَعَامَلْتُمْ بِأَحْكَامِهِمْ كَانَ خَيْراً لَكُمْ ﴾ : چون در زمان پیشوای جور معاصر شدید بهرطور حکم برانند رفتار کنید و خود را بمخالفت با ایشان و اظهار علم به احکام واقعه مشهور نسازید تا کشته شوید و اگر احکام ایشان را معمول بدارید از بهر شما نیک تر است.

در احکام محکم و متشابه قرآن

و دیگر از جابر جعفی مروی است که حضرت صادق علیه السلام فرمود:﴿ إِنَّ اَلْقُرْآنَ فِيهِ مُحْكَمٌ وَ مُتَشَابِهٌ، فَأَمَّا اَلْمُحْكَمُ فَنُؤْمِنُ بِهِ وَ نَعْمَلُ بِهِ وَ نَدِينُ بِهِ، وَ أَمَّا اَلْمُتَشَابِهُ فَنُؤْمِنُ بِهِ وَ لاَ نَعْمَلُ بِهِ ﴾ در قرآن آیات و احکام محکمه و متشابهه است آن چه محکمات است بآن ایمان داریم و عمل و اطاعت کنیم و آن چه از جمله متشابهات است بصدور آن ایمان داريم لكن بآن عمل نكنيم ﴿ وَ هُوَ قَوْلُ اَللَّهِ فِي كِتَابِهِ : فَأَمَّا اَلَّذِينَ فِي قُلُوبِهِمْ

ص: 288

زَيْغٌ فَيَتَّبِعُونَ مٰا تَشٰابَهَ مِنْهُ اِبْتِغٰاءَ اَلْفِتْنَةِ وَ اِبْتِغٰاءَ تَأْوِيلِهِ وَ مٰا يَعْلَمُ تَأْوِيلَهُ إِلاَّ اَللّٰهُ وَ اَلرّٰاسِخُونَ فِي اَلْعِلْمِ ﴾ و همین است قول خدای عز و جل در قرآن مجید و مقدم آیۀ شریفه این است ﴿ هُوَ اَلَّذِي أَنْزَلَ عَلَيْكَ اَلْكِتٰابَ مِنْهُ آيٰاتٌ مُحْكَمٰاتٌ هُنَّ أُمُّ اَلْكِتٰابِ ﴾ و معنی این است اوست آن خداوندی که فرو فرستاد بتو قرآن را بعضی از آن کتاب آیت های محکم است و مفصل و مبین که در لفظ و معنی آن هیچ اشکالی نیست آن آیات محکم اصل و معظم قرآن است که غیر آن آیات به آن رد کرده می شود و آیت های دیگر است که غیر محکمات است ماننده اند بیک دیگر و بجهة آن که مجمل است واضح المعنى نيست مگر بفکر و نظر تمام در آن تا باین واسطه فضل علما ظاهر گردد و حرص ایشان بر اجتهاد بسیار شود و موجب مزيت اجر و ثواب ایشان شود پس کسانی که از روی تقلید و تعصب نفسانی در دل های ایشان نا راستی و تباهی یا شک در کلام الهی است پس بیرون می نمایند آن چیزی را که لفظ آن متشابه و معنی آن مشکل است از این کتاب و بآن احتجاج می جویند یر امر باطل خود باین صورت که می گویند اگر این از نزد خدای بود ظاهر المعنی می بود نه مشتبه برای طلب کردن فتنه كه شرك است و یا تکذیب قرآن و یا تلبيس تشكيك بر جهال و بجهة طلب تأويل باطل خود را که بر وفق مدعای ایشان باشد و نمی دانند تأویل آن چه متشابهات است و حمل آن بر معنی مراد او مگر خدای که آن را فرو فرستاده و کسانی که ثابت قدمان هستند در دانش و متمکس در بینش که علمای اهل ایمان باشند.

مكالمۀ منصور بن حازم با آن حضرت

و دیگر از منصور بن حازم مرویست که گفت از حضرت ابی عبد اللّه علیه السلام از مسئله ای سؤال کردم پس از آن عرض کردم من از این مسئله از حضرت تو سؤال می کنم و از آن پس دیگری می پرسد و جوابی که بدو می فرمائی جز آنست که با من می - فرمائی فرمود:﴿ إِنَّ اَلرَّجُلَ يَسْأَلُنِي عَنِ اَلْمَسْأَلَةِ يَزِيدُ فِيهَا اَلْحَرْفَ فَأُعْطِيهِ عَلَى قَدْرِ مَا زَادَ وَ يَنْقُصُ اَلْحَرْفَ فَأُعْطِيهِ عَلَى قَدْرِ مَا يَنْقُصُ ﴾ مردى از مسئله ای از من پرسش

ص: 289

کند حرفی در آن زیاد نماید و من بهمانقدر که زیاد کرده بدو عطا کنم و حرفی بکاهد پس بهمان مقدار که کاسته است بدو عطا کنم.

و دیگر از موسی بن اشیم مروی است که گفت به حضرت ابی عبد اللّه علیه السلام مشرف شدم و از مسئله ای پرسیدم پاسخ مرا بفرمود و در آن حال که در آن آستان قدس بنيان تشرف و جلوس داشتم ناگاه مردی بیامد و از همان مسئله بعينها بپرسید و جوابی بر خلاف آن جواب که مرا داده بود بدو بفرمود و از آن پس مردی دیگر بیامد و از همان مسئله که ما بپرسیدیم سؤال کرد و آن حضرت بر جوابی که بر خلاف جواب من و جواب رفيق من بود تکلم فرمود من از این حال در فزع در شدم و سخت بزرگ شمردم چون آن مردم بیرون شدند آن حضرت روی با من آورد و فرمود ای پسر اشیم گویا در جزع شدی عرض کردم فدایت شوم از سه قول در يك مسئله جزع يافتم فرمود ای پسر اشیم ﴿ إِنَّ اَللَّهَ فَوَّضَ إِلَى سُلَيْمَانَ بْنِ دَاوُدَ أَمْرَ مُلْكِهِ فَقَالَ: هٰذٰا عَطٰاؤُنٰا فَامْنُنْ أَوْ أَمْسِكْ بِغَيْرِ حِسٰابٍ وَ فَوَّضَ إِلَى مُحَمَّدٍ أَمْرَ دِينِهِ فَقَالَ مٰا آتٰاكُمُ اَلرَّسُولُ فَخُذُوهُ وَ مٰا نَهٰاكُمْ عَنْهُ فَانْتَهُوا فَإِنَّ اَللَّهَ تَبَارَكَ وَ تَعَالَى فَوَّضَ أَمْرَهُ إِلَى اَلْأَئِمَّةِ مِنَّا وَ إِلَيْنَا مَا فَوَّضَ إِلَى مُحَمَّدٍ صَلَّى اللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ فَلاَ تَجْزَعْ ﴾ بدرستی که یزدان تعالى امر ملك و پادشاهی خود را بداوود عليه السلام تفویض نمود و فرمود پس عطا کن از آن بر هر کس که خواهی یا منع بخشش از هر که خواهی یعنی تصرف نمودن در آن بمیل و مشیت تو است در حالتی که اعطای بی حساب است و امساک یعنی در روز قیامت برای اعطاءِ و اعساك آن در مورد حساب نمی آئی.

معلوم باد در این حدیث شریف و این نسخه لفظ داوود مسطور است لکن آية شريفه بحضرت سلیمان عليه السلام اشارت کند ممکن است سلیمان بن داوود باشد و نگارندگان حدیث از قلم انداخته باشند بالجمله می فرماید خدای تعالی امر دین خود را به محمّد صلی اللّه علیه و آله و سلم تفویض کرد و فرمود به آن چه رسول شما را آورد و امر نمود اخذ کنید و معمول دارید و از آن چه باز ایستادن خواست و شما را نهی نمود فرو ایستید پس خدای تعالی امر دین خود را بسوی ائمه از ما تفویض کرد و آن چه

ص: 290

به محمّد صلی اللّه علیه و آله و سلم تفویض کرد بما راجع است پس جزع نكن. و از فحوای این کلام مبارك ممكن است معلوم شود که چون علم و اختیار با ما رجوع دارد آن چه بفرمائیم نظر باقتضای وقت و فهم مخاطب است اگر بملاحظۀ تقيه يا ملاحظات ديگر اختلافی در اجوبه و افعال ما بينيد جز عناك نشويد بلكه بر مصلحت و حکمت و علتى حمل نمائید چه افعال و اقوال و اعمال ما بجمله با رسول خدا موافق است ( آن چه استاد ازل گفت بگو می گوئیم ).

مکشوف باد این معنی که در این حدیث مبارك وارد است یکی از معانی تفویض است و آن این است که خدای تعالی بیان حکم واقعی را در موضعش و بیان حکم تقیه را در محلش و سکوت را در آن چه خودشان در بیان مسئله و روشن ساختن چیزی مصلحت نمی دانند با ایشان تفویض فرموده.

و دیگر از عمر بن یزید مروی است که بحضرت ابی عبد اللّه علیه السلام عرض کردم اختلاف می ورزند اصحاب ما در مسئله ای و من می گویم این سخن من قول جعفر بن محمّد علیهما السلام است فرمود :﴿ بِهَذَا نَزَلَ جَبْرَئِيلُ ﴾ یعنی بهمین که برای تو گفتم یا به تسلیمی که از تو صادر شده جبرئیل نازل گردیده است.

و دیگر از داوود از حضرت ابی عبد اللّه علیه السلام مروى است ﴿ مَنْ لَمْ يَعْرِفْ أَمْرَنَا مِنَ اَلْقُرْآنِ لَمْ يَتَنَكَّبِ اَلْفِتَنَ ﴾ هر کسی حق را از قرآن نشناسد از فتنه های زمان دوری نکرده است.

حدیثی که از ائمه بر خلاف کتاب روایت شود باطل است

و دیگر از کلیب بن معويه مروی است که حضرت ابی عبد اللّه سلام اللّه عليه فرمود : ﴿ مَا أَتَاكُمْ عَنَّا مِنْ حَدِيثٍ لاَ يُصَدِّقُهُ كِتَابُ اَللَّهِ فَهُوَ بَاطِلٌ ﴾ هر حديثى از ما بشما باز رسانند که قرآن کریم مصدق آن نباشد آن حدیث باطل است.

و دیگر از علی بن ایوب از حضرت ابی عبد اللّه علیه السلام مروی است که رسول خدای صلی اللّه علیه و آله و سلم فرمود :﴿ إِذَا حُدِّثْتُمْ عَنِّي بِالْحَدِيثِ فَانْحَلُونِي أَهْنَأَهُ وَ أَسْهَلَهُ وَ أَرْشَدَهُ فَإِنْ وَافَقَ كِتَابَ اَللَّهِ فَأَنَا قُلْتُهُ وَ إِنْ لَمْ يُوَافِقْ كِتَابَ اَللَّهِ فَلَمْ أَقُلْهُ ﴾ علامه مجلسى اعلى اللّه مقامه

ص: 291

می فرمايد :﴿ نِحْلَةً ﴾ بمعنى ﴿ عطية ﴾ است و شاید مراد این باشد که چون اخبار مختلفه بر شما وارد شود پس به آن چه اهنأ و اسهل و به رشد و بصواب از آن چه از ما آموختید و دانستید اقرب است اخذ نمائید و احتمال دارد که این صفات قائم مقام مصدر باشد « ای انحلونی اهنأ نحل و اسهله وار شده » و حاصل این است که هرچه از من بر شما وارد می شود با حسن قبول مقبول دارید چون باین قسم معنی شود ما بعد آن در قوه استثناء از آن است.

و دیگر در همان کتاب از محمّد بن سنان از پاره ای اصحابش از حضرت ابی عبد اللّه علیه السلام است ﴿ مَنْ عَلِمَ أَنَا لاَ نَقُولُ إِلاَّ حَقّاً فَلْيَكْتَفِ مِنَّا بِمَا نَقُولُ فَإِنْ سَمِعَ مِنَّا خِلاَفَ مَا يَعْلَمُ فَلْيَعْلَمْ أَنَّ ذَلِكَ دِفَاعٌ مِنَّا عَنْهُ ﴾ هر کسی دانسته باشد که ما جز بحق و راستی سخن نمی کنیم از ما به آن چه می گوئیم کفایت می جوید پس اگر از ما خلاف آن چه را که دانسته است بشنود البته خواهد دانست که این خلاف دفاعی است از ما از او.

هر روایتی موافق کتاب و سنت باشد باید عمل شود

و نیز از محمّد بن مسلم مروی است که حضرت ابی عبد اللّه عليه صلوات اللّه فرمود ﴿ يَا مُحَمَّدُ ، مَا جَاءَكَ فِي رِوَايَةٍ مِنْ بَرٍّ أَوْ فَاجِرٍ يُوَافِقُ اَلْقُرْآنَ فَخُذْ بِهِ، وَ مَا جَاءَكَ فِي رِوَايَةٍ مِنْ بَرٍّ أَوْ فَاجِرٍ يُخَالِفُ اَلْقُرْآنَ فَلاَ تَأْخُذْ بِهِ ﴾ آن چه در روایت از مردم نیکو یا فاجر با تو رسد و موافق قرآن باشد به آن اخذ کن و هر روایتی بتو رسد از نیکو کار یا نا بكار مأخوذ و معمول مدار.

و دیگر از هشام بن سالم از حضرت ابی عبد اللّه علیه السلام مروی است ﴿ إِنَّمَا عَلَيْنَا أَنْ نُلْقِيَ إِلَيْكُمُ اَلْأُصُولَ وَ عَلَيْكُمْ أَنْ تُفَرِّعُوا ﴾ بر ماست که اصول دین و احکام را بشما القاءِ نمائيم و بر شما است که تفریع فروع نمائید.

و دیگر در جلد اول بحار از مفضل مروی است که روزی شنیدم از حضرت ابی عبد اللّه علیه السلام گاهی كه فيض بن مختار در خدمتش حاضر شد و آیتی از کتاب خدای عز و جل را مذکور نمود و آن حضرت تأويل فرمود فيض عرض کرد خدای مرا فدای

ص: 292

تو گرداند چیست این اختلافی که در میان شیعیان شماست؟ فرمود کدام اختلاف است ای فیض عرض کرد من در حلقه های ایشان در کوفه می نشینم و نزديك می شود که در اختلافی که ایشان را در حدیث ایشان روی می دهد بشك و شبهت دچار گردم تا گاهی که بنزد مفضل بن عمر باز می شوم و مفضل مرا بر آن حال واقف می گرداند و نفس من آسوده و دلم مطمئن می گردد.

آن حضرت فرمود :﴿ أَجَلْ هُوَ كَمَا ذَكَرْتَ يَا فَيْضُ إِنَّ اَلنَّاسَ أَوْلَعُوا بِالْكَذِبِ عَلَيْنَا إِنَّ اَللَّهَ اِفْتَرَضَ عَلَيْهِمْ لاَ يُرِيدُ مِنْهُمْ غُرَّةً وَ إِنِّي أُحَدِّثُ أَحَدَهُمْ بِالْحَدِيثِ فَلاَ يَخْرُجُ مِنْ عِنْدِي حَتَّى يَتَأَوَّلَهُ عَلَى غَيْرِ تَأْوِيلِهِ ﴾ آری چنان است که گوئی ای فیض بدرستی که مردمان در دروغ بستن بر ما حریص هستند همانا خداوند تعالی فرض کرده است بر ایشان و غیر از آن را از ایشان نخواسته است و من یکی از ایشان را حدیثی می رانم و هنوز از خدمت بیرون نرفته آن حدیث را بتأویلی که بیرون از تأویل آن است مأول می دارد ﴿ وَ ذَلِكَ أَنَّهُمْ لاَ يَطْلُبُونَ بِحَدِيثِنَا وَ بِحُبِّنَا مَا عِنْدَ اَللَّهِ وَ إِنَّمَا يَطْلُبُونَ اَلدُّنْيَا، وَ كُلٌّ يُحِبُّ أَنْ يُدْعَى رَأْساً أَنَّهُ لَيْسَ مِنْ عَبْدٍ يَرْفَعُ نَفْسَهُ إِلاَّ وَضَعَهُ اَللَّهُ وَ مَا مِنْ عَبْدٍ وَضَعَ نَفْسَهُ إِلاَّ رَفَعَهُ اَللَّهُ وَ شَرَّفَهُ، فَإِذَا أَرَدْتَ بِحَدِيثِنَا فَعَلَيْكَ بِهَذَا اَلْجَالِسِ وَ أَوْمَى إِلَى رَجُلٍ مِنْ أَصْحَابِهِ فَسَأَلْتُ أَصْحَابَنَا عَنْهُ فَقَالُوا زُرَارَةُ بْنُ أَعْيَنَ ﴾ و این کار برای این است که این جماعت را نیت خالص و للحق نیست و از روایت حدیث ما و اظهار محبت با ما در طلب مرضات الهى و مثوبات اخروية نباشند بلکه قصد ایشان طلب دنیاست و هر يك دنيا را دوست می دارند و بجمله دوست دار آن هستند که رئیس و سر کرده و سرافراز خوانده شوند بدرستی که هیچ بنده نباشد که خویشتن را بلند گرداند مگر این که خداوندش پست کند و هیچ بنده نباشد که خویشتن را پست خواند مگر این که خداوندش بر کشد و شرافت بخشد پس هر وقت اراده حدیث ما را کنی بر تو باد باین مرد که در این جا جلوس کرده و با دست مبارك بمردی از اصحاب خود اشارت فرمود چون از یاران خودمان از آن شخص پرسش گرفتم گفتند زرارة بن اعین است.

ص: 293

کلمات آن حضرت با عبد اللّه بن زرارة

و دیگر در رجال کشی و جلد اول بحار الانوار از عبد اللّه بن زرارة مرويست که حضرت ابی عبد اللّه صلوات اللّه علیه با من فرمود :﴿ اِقْرَأْ مِنِّي عَلَى وَالِدِكَ اَلسَّلاَمَ وَ قُلْ لَهُ إِنِّي أَعِيبُكَ دِفَاعاً مِنِّي عَنْكَ فَإِنَّ اَلنَّاسَ وَ اَلْعَدُوَّ يُسَارِعُونَ إِلَى كُلِّ مَنْ قَرَّبْنَاهُ وَ حَمِدْنَا مَكَانَهُ لِإِدْخَالِ اَلْأَذَى فِيمَنْ نُحِبُّهُ وَ نُقَرِّبُهُ وَ يَذُمُّونَهُ لِمَحَبَّتِنَا لَهُ وَ قُرْبِهِ وَ دُنُوِّهِ مِنَّا وَ يَرَوْنَ إِدْخَالَ اَلْأَذَى عَلَيْهِ وَ قَتْلَهُ وَ يَحْمَدُونَ كُلَّ مَنْ عَيَّبْنَاهُ نَحْنُ وَ إِنْ يُحْمَدُ أَمْرُهُ فَإِنَّمَا أَعِيبُكَ لِأَنَّكَ رَجُلٌ اِشْتَهَرْتَ بِنَا وَ بِمَيْلِكَ إِلَيْنَا وَ أَنْتَ فِي ذَلِكَ مَذْمُومٌ عِنْدَ اَلنَّاسِ غَيْرُ مَحْمُودِ اَلْأَثَرِ بِمَوَدَّتِكَ لَنَا وَ لِمَيْلِكَ إِلَيْنَا فَأَحْبَبْتُ أَنْ أَعِيبَكَ لِيَحْمَدُوا أَمْرَكَ فِي اَلدِّينِ بِعَيْبِكَ وَ نَقْصِكَ وَ يَكُونَ بِذَلِكَ مِنَّا دَفْعُ شَرِّهِمْ عَنْكَ ﴾ پدرت را از من سلام برسان و با او بگو اگر من تو را بعیبی و نکوهشی سخن کردم همه از روی حکمت است تا امر تو پریشان نشود و مردمان تو را از من ندانند و بواسطه این که تو را از مقرب های آستان ما شمارند در مقام آزار تو بر نیایند و بجهت دوستی و محبت مامذمت نکنند و اذیت او را واجب ندانند و بقتل او کمر نبندند لکن هر کسی را که ما بعیب منسوب داریم او را ستایش و ثنا گویند و کار و کردارش را ستوده شمارند و من تو را ازین روی نا ستوده خواندم که بما و میل بسوی ما مشهور شده ای و نزد مردمان مذموم و نا خجسته اثر واقع شدی و بواسطۀ مودت و ميل تو با ما مذمومت می شمارند. ازین روی تو را نا ستوده خواندم تا تو را در کار دین محمود خوانند و باین وسیله شر ایشان از تو باز گردد. خداوند عز و جل می فرمايد : ﴿ أَمَّا اَلسَّفِينَةُ فَكٰانَتْ لِمَسٰاكِينَ يَعْمَلُونَ فِي اَلْبَحْرِ فَأَرَدْتُ أَنْ أَعِيبَهٰا وَ كٰانَ وَرٰاءَهُمْ مَلِكٌ يَأْخُذُ كُلَّ سَفِينَةٍ غَصْباً ﴾ يعنی حضرت خضر با موسی علیهما السلام فرمود حکمت سوراخ کردن و کندن تختۀ کشتی این بود که آن کشتی از آن حاجتمندانی است که ده برادر بودند پنج تن بیمار و از کار وامانده و پنج نفر دیگر ملاحان که برای امر معیشت در بحر کار می کنند پس خواستم بحکم خداوند آن کشتی را سوراخ و عیب ناك

ص: 294

گردانم و در پیش ایشان پادشاهی است که او را جلندی ازدی گویند هر کشتی را که درست و بی عیب بنگرد بغصب می برد لاجرم من این کشتی را معیوب کردم تا غضب نكند.

حضرت صادق علیه السلام در آیۀ شریفه ﴿ صَالِحَةٍ غَصْباً ﴾ (1) می فرماید و فرمود: ﴿ هَذَا اَلتَّنْزِيلُ مِنْ عِنْدِ اَللَّهِ صَالِحَةٌ لاَ وَ اَللَّهِ مَا عَابَهَا إِلاَّ لِكَيْ تَسْلَمَ مِنَ اَلْمَلِكِ وَ لاَ تَعْطَبَ عَلَى يَدَيْهِ وَ لَقَدْ كَانَتْ صَالِحَةً لَيْسَ لِلْعَيْبِ فِيهَا مَسَاغٌ وَ اَلْحَمْدُ لِلَّهِ فَافْهَمِ اَلْمَثَلَ يَرْحَمُكَ اَللَّهُ فَإِنَّكَ وَ اَللَّهِ أَحَبُّ اَلنَّاسِ إِلَيَّ وَ أَحَبُّ أَصْحَابِ أَبِي عَلَيْهِ السَّلاَمُ حَيّاً وَ مَيِّتاً فَإِنَّكَ أَفْضَلُ سُفُنِ ذَلِكَ اَلْبَحْرِ اَلْقَمْقَامِ اَلزَّاخِرِ وَ إِنَّ مِنْ وَرَائِكَ مَلِكاً ظَلُوماً غَصُوباً يَرْقُبُ عُبُورَ كُلِّ سَفِينَةٍ صَالِحَةٍ تَرِدُ مِنْ بَحْرِ اَلْهُدَى لِيَأْخُذَهَا غَصْباً ثُمَّ يَغْصِبَهَا وَ أَهْلَهَا وَ رَحْمَةُ اَللَّهِ عَلَيْكَ حَيّاً وَ رَحْمَتُهُ وَ رِضْوَانُهُ عَلَيْكَ مَيِّتاً وَ لَقَدْ أَدَّى إِلَيَّ اِبْنَاكَ اَلْحَسَنُ وَ اَلْحُسَيْنُ رِسَالَتَكَ أَحَاطَهُمَا اَللَّهُ وَ كَلَأَهُمَا وَ رَعَاهُمَا وَ حَفِظَهُمَا بِصَلاَحِ أَبِيهِمَا كَمَا حَفِظَ اَلْغُلاَمَيْنِ فَلاَ يَضِيقَنَّ صَدْرُكَ مِنَ اَلَّذِي أَمَرَكَ أَبِي عَلَيْهِ السَّلاَمُ وَ أَمَرْتُكَ بِهِ وَ أَتَاكَ أَبُو بَصِيرٍ بِخِلاَفِ اَلَّذِي أَمَرْنَاكَ بِهِ فَلاَ وَ اَللَّهِ مَا أَمَرْنَاكَ وَ لاَ أَمَرْنَاهُ إِلاَّ بِأَمْرٍ وَسِعَنَا وَ وَسِعَكُمُ اَلْأَخْذُ بِهِ وَ لِكُلِّ ذَلِكَ عِنْدَنَا تَصَارِيفُ وَ مَعَانٍ تُوَافِقُ اَلْحَقَّ وَ لَوْ أُذِنَ لَنَا لَعَلِمْتُمْ أَنَّ اَلْحَقَّ فِي اَلَّذِي أَمَرْنَاكُمْ فَرُدُّوا إِلَيْنَا اَلْأَمْرَ وَ سَلِّمُوا لَنَا وَ اِصْبِرُوا لِأَحْكَامِنَا وَ اِرْضَوْا بِهَا وَ اَلَّذِي فَرَّقَ بَيْنَكُمْ فَهُوَ رَاعِيكُمُ اَلَّذِي اِسْتَرْعَاهُ اَللَّهُ خَلْقَهُ وَ هُوَ أَعْرَفُ بِمَصْلَحَةِ غَنَمِهِ فِي فَسَادِ أَمْرِهَا فَإِنْ شَاءَ فَرَّقَ بَيْنَهَا لِتَسْلَمَ ثُمَّ يَجْمَعُ بَيْنَهَا لِيَأْمَنَ مِنْ فَسَادِهَا وَ خَوْفِ عَدُوِّهَا فِي آثَارِ مَا يَأْذَنُ اَللَّهُ وَ يَأْتِيهَا بِالْأَمْنِ مِنْ مَأْمَنِهِ وَ اَلْفَرَجِ مِنْ عِنْدِهِ ﴾.

معلوم باد قول امام علیه السلام ﴿ وَ ان يُحْمَدُ أَمْرُهُ كله ﴾ ان وصلية است يعنى ﴿ و ان حمد امره ﴾ چنان که در بعضی نسخ باین صورت وارد است و در پارای نسخ دیگر ﴿ وَ ان لَمْ يَحْمَدْهُ ﴾ است چنان که ظاهر همین است و این که فرمود: ﴿ هَذَا اَلتَّنْزِيلُ مِنْ عِنْدِ اَللَّهِ ﴾ یعنی این آیه از جانب خدای ﴿ كُلِّ سَفِينَةٍ صَالِحَةٍ ﴾ رسيده است و

ص: 295


1- و در بعضی از نسخ بدون این لفظ است.

جماعت مفسران نوشته اند قرائت اهل بیت باينطور وارد است. بالجمله می فرماید: کشتی سالم بود و حضرت خضر آن سفینه را معیوب نفرمود مگر برای این که از غصب کردن پادشاهی و تباه شدن بدست او سالم بماند و هیچ عیبی در آن راه نداشت ﴿ وَ اَلْحَمْدُ لِلّٰهِ ﴾ خدایت رحمت کند این مثل را فهم کن یعنی اگر ما تو را به عیب بر شمردیم نه آنست که تو را عیبی بود بلکه برای رعایت سلامت توست سوگند با خدای تو از تمامت مردمان و جملۀ اصحاب پدرم علیه السلام حياً و ميتاً نزد من گرامی تری ،چه تو برترین و فزون ترین کشتی های این بحر زاخر قمقام و دریای جوشنده بی كران علم و فضل و اقتدا و ولایت هستی و در پیش روی تو پادشاهی ستم کار غاصب است که مراقب عبور کردن هر کشتی صالحی است که از بحر هدایت وارد می شود تا مغصوب دارد و از آن پس با اهلش غصب نماید.

مقصود این است که اگر در آن وقت حضرت خضر آن کشتی را عیب دار فرمود تا بجای بماند و بچنگ پادشاه غاصب نماند اکنون شماها که سفینه دریای زاخر بی پایان علم و امامت هستید قدر شما صد هزار درجه از آن برتر و ذخیره شما که گوهر علم و ایمان است بسی از ذخیرۀ آن کشتی شریف تر است و اکنون خلفای جور و حکام فاجر این زمان که چون شیطان متر صد ربودن دین و عقاید اهل ایمان هستند از انجام مقصود خود غفلت ندارند و یک سره در اندیشه آن هستند که هر کسی از مؤمنان و شیعیان را بشناسند بهر تدبیر که توانند دام حیلت بگسترانند و در کمین بگذرانند تا ایشان را بلطایف تلبيس و ظرایف تدلیس شکار نمایند و روی محبت و تقرب ایشان را از آستان ما بگردانند و اگر نتوانند البته بقتل و هلاك و تبعید و تشکیل ایشان بکوشند لاجرم ما بنکوهش اصحاب خاص خود زبان بر گشائیم و ایشان را از خود دور و نامحرم شماریم تا از مصاید حیلت و خدیعت و کین و عداوت و بلیت ایشان آسوده شوند رحمت خدای بر تو باد چندان که زنده هستی و رحمت و رضوان یزدان بر او باد گاهی که بدیگر سرای راه بر سپاری همانا دو پسر تو حسن و حسین رسالت تو را بمن بگذاشتند خداوند هر دو را در

ص: 296

كنف رحمت و نگاهبانی و عنایت خود بدارد و هر دو را در عرصۀ حفظ و حراست خود برای صلاح پدرشان محفوظ بگرداند چنان که آن دو پسر را محفوظ بداشت.

این کلام معجز نظام نیز اشاره بآية شريفه ﴿ فَكٰانَ لِغُلاٰمَيْنِ يَتِيمَيْنِ فِي اَلْمَدِينَةِ وَ كٰانَ تَحْتَهُ كَنْزٌ لَهُمٰا وَ كٰانَ أَبُوهُمٰا صٰالِحاً ﴾ و حکایت حضرت خضر است می فرماید پس سينۀ تو تنگ نشود از آن چه امر کرد پدرم علیه السلام ترا و امر بفرمودم من تو را و ابو بصیر بر خلاف آن چه ما تو را بآن امر کردیم بیاورد یعنی از این که آن چه من و پدرم بتو امر کردیم و بعد از آن ابو بصیر حکمی بر خلاف آن بتو آورد و این دو کار با هم منافات داشت سینه ات تنگ نگردد و سوگند با خدای ما تو را و او را امری نفرمودیم مگر بامری که اخذ نمودن و بکار بردن آن برای ما و تو وسعت داشت و برای هر يك ازین جمله در حضرت ما تصاريف و معانی است که بجمله موافق حق است یعنی آن چه از جانب ما تراوش نماید اگر چند بر حسب اصوات بينونتی مشاهدت شود اما چون بر حسب حکمت و تقاضای وقت است در معنی یکی و با حق موافق است و اگر ما را رخصت رود یعنی مجاز شویم که پرده از اسرار بر داریم خواهید دانست که حق در همان چیزی است که شما را بآن امر کردیم پس امر را به ما بازگردانید و در خدمت ما سر تسلیم فرود آرید و باحکام و اوامر ما صبوری گیرید و بآن خوشنود باشید و آن کس که در میان شما تفریق افکنده است همان کسی می باشد که شبان شما است و خداوندش بشبانی خلقش مقرر داشته و او در امری که مایه فساد گوسفندش باشد در مصلحت و اصلاح آن از شما عارف تر است . پس اگر بخواست و مصلحت دید در میان آن ها جدائی می اندازد تا سالم بمانند و از چنگال گرگ نا بکار رستگار گردند و از آن پس آن ها را فراهم نماید تا از فسادش ایمن گردد و باذن خدای از شر دشمنان آن ها آسوده شود و امن آن ها را از مأمنش و فرج از خدمتش باز رساند ﴿ عَلَيْكُمْ بِالتَّسْلِيمِ وَ

ص: 297

اَلرَّدِّ إِلَيْنَا وَ اِنْتِظَارِ أَمْرِنَا وَ أَمْرِكُمْ وَ فَرَجِنَا وَ فَرَجِكُمْ فَلَوْ قَدْ قَامَ قَائِمُنَا عَجَّلَ اَللَّهُ فَرَجَهُ وَ تَكَلَّمَ بِتَكَلُّمِنَا ثُمَّ اِسْتَأْنَفَ بِكُمْ تَعْلِيمَ اَلْقُرْآنِ وَ شَرَائِعِ اَلدِّينِ وَ اَلْأَحْكَامِ وَ اَلْفَرَائِضِ كَمَا أَنْزَلَهُ اَللَّهُ عَلَى مُحَمَّدٍ صَلَّى اللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ لَأَنْكَرَ أَهْلُ اَلتَّصَابُرِ فِيكُمْ ذَلِكَ اَلْيَوْمَ إِنْكَاراً شَدِيداً ثُمَّ لَمْ تَسْتَقِيمُوا عَلَى دِينِ اَللَّهِ وَ طَرِيقَتِهِ إِلاَّ مِنْ تَحْتِ حَدِّ اَلسَّيْفِ فَوْقَ رِقَابِكُمْ إِنَّ اَلنَّاسَ بَعْدَ نَبِيِّ اَللَّهِ صَلَّى اللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ رَكِبَ اَللَّهُ بِهِ سُنَّةَ مَنْ كَانَ قَبْلَكُمْ فَغَيَّرُوا وَ بَدَّلُوا وَ حَرَّفُوا وَ زَادُوا فِي دِينِ اَللَّهِ وَ نَقَصُوا مِنْهُ فَمَا مِنْ شَيْءٍ عَلَيْهِ اَلنَّاسُ اَلْيَوْمَ إِلاَّ وَ هُوَ مُحَرَّفٌ عَمَّا نَزَلَ بِهِ اَلْوَحْيُ مِنْ عِنْدِ اَللَّهِ فَأَجِبْ يَرْحَمُكَ اَللَّهُ مِنْ حَيْثُ تُدْعَى إِلَى حَيْثُ تَرْعَى حَتَّى يَأْتِيَ مَنْ يَسْتَأْنِفُ بِكُمْ دِينَ اَللَّهِ اِسْتِئْنَافاً وَ عَلَيْكَ بِالصَّلاَةِ اَلسِّتَّةِ وَ اَلْأَرْبَعِينَ وَ عَلَيْكَ بِالْحَجِّ أَنْ تُهِلَّ بِالْإِفْرَادِ وَ تَنْوِيَ اَلْفَسْخَ إِذَا قَدِمْتَ مَكَّةَ وَ طُفْتَ وَ سَعَيْتَ فَسَخْتَ مَا أَهْلَلْتَ بِهِ وَ قَلَّبْتَ اَلْحَجَّ عُمْرَةً أَحْلَلْتَ إِلَى يَوْمِ اَلتَّرْوِيَةِ ثُمَّ اِسْتَأْنِفِ اَلْإِهْلاَلَ بِالْحَجِّ مُفْرِداً إِلَى مِنًى وَ تَشْهَدُ اَلْمَنَافِعَ بِعَرَفَاتٍ وَ اَلْمُزْدَلِفَةِ فَكَذَلِكَ حَجَّ رَسُولُ اَللَّهِ صَلَّى اَللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ وَ هَكَذَا أَمَرَ أَصْحَابَهُ أَنْ يَفْعَلُوا أَنْ يَفْسَخُوا مَا أَهَلُّوا بِهِ وَ يُقَلِّبُوا اَلْحَجَّ عُمْرَةً وَ إِنَّمَا أَقَامَ رَسُولُ اَللَّهِ صَلَّى اَللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ عَلَى إِحْرَامِهِ لِيَسُوقَ اَلَّذِي سَاقَ مَعَهُ فَإِنَّ اَلسَّائِقَ قَارِنٌ وَ اَلْقَارِنُ لاَ يُحِلُّ حَتَّى يَبْلُغَ هَدْيُهُ مَحِلَّهُ وَ مَحِلُّهُ اَلْمَنْحَرُ بِمِنًى فَإِذَا بَلَغَ أَحَلَّ فَهَذَا اَلَّذِي أَمَرْنَاكَ بِهِ حَجُّ اَلتَّمَتُّعِ فَالْزَمْ ذَلِكَ وَ لاَ يَضِيقَنَّ صَدْرُكَ وَ اَلَّذِي أَتَاكَ بِهِ أَبُو بَصِيرٍ مِنْ صَلاَةِ إِحْدَى وَ خَمْسِينَ وَ اَلْإِهْلاَلِ بِالتَّمَتُّعِ بِالْعُمْرَةِ إِلَى اَلْحَجِّ وَ مَا أَمَرْنَا بِهِ مِنْ أَنْ يُهِلَّ بِالتَّمَتُّعِ فَلِذَلِكَ عِنْدَنَا مَعَانٍ وَ تَصَارِيفُ لِذَلِكَ مَا يَسَعُنَا وَ يَسَعُكُمْ وَ لاَ يُخَالِفُ شَيْءٌ مِنْهُ اَلْحَقَّ وَ لاَ يُضَادُّهُ وَ اَلْحَمْدُ لِلّٰهِ رَبِّ اَلْعٰالَمِينَ ﴾.

مجلسی اعلی اللّه مقامه می فرماید : در بعض نسخ در عوض ﴿ لَأَنْكَرَ أَهْلُ اَلتَّصَابُرِ فِيكُمْ ﴾ مسطور است ﴿ لَأَنْكَرَ أَهْلُ اَلتَّصَابُرِ فِيكُمْ ذَلِكَ اَلْيَوْمَ إِنْكَاراً شَدِيداً ﴾ و ظاهر چنان می نماید که تصحیف شده باشد و ممکن است که تكلف بتقدير جزاء شرط شود ﴿ ای لرأيتم امراً عظيماً ثم علل ذلك بانكم تتكلفون الصبر فی هذا اليوم و فی ذلك اليوم تنكرون انكاراً شديداً ﴾ و سيد داماد قدس سره فرماید لام تعلیل که داخل شده بر آن باسم ها و خبرها چنان که در اکثر نسخ مسطور است متعلق باستيناف تعليم است فتكم بفتح بفتح فاء و تشديد تاء مثناة فوقانی جمله فعلية است و جواب او می باشد و ذلك اليوم منصوب بر ظرفیت است و لفظ انکار شدید مرفوع است بنا بر

ص: 298

فاعلیت و معنی آن ﴿ شق عصاكم و كسر قوة اعتقادكم و بدد جمعكم و فرق كلمتكم ﴾ است و در پاره ای نسخ انكاراً شديداً و منصوب است بنا بر این که تمیز باشد یا منصوب به نزع خافض است و ذلك اليوم مرفوع است بنا بر فاعلیت و در نسخ متعدده لا فكر بفتح لام براى تأکید و انکر یافت می شود که فعل از انکار باشد و ﴿ أَهْلُ اَلْبَصَائِرِ ﴾ برفع بنا بر فاعليت و ﴿ فِيكُمْ ﴾ بحرف جر متعلقه بمجرورش باهل البصاير بری ظرفیت یا بمعنى ﴿ منكم ﴾ است و ﴿ ذَلِكَ اَلْيَوْمَ ﴾ منصوباً بر ظرفيت و انكاراً شديداً مسطور است منصوباً بنا بر این که مفعول مطلق یا تمیز باشد و قول آن حضرت ﴿ ررَكَّبَ اَللَّهُ بِهِمْ ﴾ باء برای تعدیة و ظاهر این است که بهم باشد چنان که در بعضی نسخ وارد است و احتمال دارد که افراد ضمیر بمناسبت افراد لفظ ناس باشد و ارجاع بسوی پیغمبر بعید است و معنی این است که ﴿ ان اللّه تعالى خلاهم و انفسهم و فتنهم كما فتن الذين من قبلهم ﴾ و قول آن حضرت ﴿ لِذَلِكَ مَا يَسَعُنَا ﴾ موصول مبتداء و ظرف خبر مبتداء است.

بالجمله می فرماید بر شما باد که بهمه جهت در حضرت ما تسلیم نمائید و آن چه را ندانید بما باز گردانید و در انتظار امر ما و امر خودتان و گشایش کار ما و کار خودتان باشید همانا اگر قائم ما قيام نمايد و بكلام ما تكلم گیرد و تعلیم قرآن و شرایع دین و احکام و فرایض را بدان گونه که خدای بر محمّد صلی اللّه علیه و آله و سلم فرو فرستاده در حق شما آغاز کند آنان که اهل صبر و بصیرت هستند این افتراق و سستی و ضعف امر شما را در آن روز بسیار نا ستوده و منکر شمارند. ممکن است اهل تصابر اصحاب حضرت صاحب الامر علیه السلام باشند و از تفرقه این جماعت انکاری شدید نمایند و این است که می فرماید چون بر این حال باشید با شمشیر بران بر دین یزدان استقامت نخواهید گرفت پس نیکوتر این است که اکنون بفرمان ما کار کنید و اسباب شق عصای مسلمانان نشوید تا در آن روز به چنان حال مبتلا نشوید همانا مردمان بعد از پیغمبر احکام دین خدای را دیگرگون کردند و بهوای نفس خود تحریف و زیاد و کم نمودند و سنت را بگردانیدند و خدای ایشان را بخویشتن باز گذاشت چنان که با گروه

ص: 299

گذشتگان چنین کرد و امروز مردمان بهر سبك و قانون که هستند با آن چه خدای فرو فرستاده موافق نیست پس از هر کجا تو را می خوانند بهر کجا که راه می برند و باز می دارند اجابت کن خدایت رحمت کند تا حضرت قائم بیاید و پیشوائی که شما را بهدف دلالت می کند پدید شود و در امر شما آغاز جوید و بر تو باد که نماز چهل و شش گانه را بجای گذاری و بر تو باد ... (1) و سپاس مخصوص است بپروردگار عالمیان.

حدیث ما را جز با توافق بقرآن و سنت یا شاهد قبول نکنید

و دیگر از هشام بن الحكم مروی است که گفت از حضرت ابی عبد اللّه علیه السلام شنیدم می فرمود : ﴿ لاَ تَقْبَلُوا عَلَيْنَا حَدِيثَنَا إِلاَّ مَا وَافَقَ اَلْقُرْآنَ وَ اَلسُّنَّةَ أَوْ تَجِدُونَ مَعَهُ شَاهِداً مِنْ أَحَادِيثِنَا اَلْمُتَقَدِّمَةِ فَإِنَّ اَلْمُغِيرَةَ بْنَ سَعِيدٍ لَعَنَهُ اَللَّهُ دَسَّ فِي كُتُبِ أَصْحَابِ أَبِي أَحَادِيثَ لَمْ يُحَدِّثْ بِهَا أَبِي فَاتَّقُوا اَللَّهَ وَ لاَ تَقْبَلُوا عَلَيْنَا مَا خَالَفَ قَوْلَ رَبِّنَا تَعَالَى وَ سُنَّةَ نَبِيِّنَا مُحَمَّدٍ صَلَّى اللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ فَإِنَّا إِذَا حَدَّثْنَا قُلْنَا قَالَ اَللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ وَ قَالَ رَسُولُ اَللَّهِ صَلَّى اَللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ ﴾ : چون حدیثی را بشنوید که بما منسوب می دارند تا با قرآن و سنت یا شاهدی از احادیث متقدمه ما برای آن نیابید پذیرفتار نشوید چه مغيرة بن سعيد عليه اللعنه حیلت نمود و در کتب اصحاب پدرم علیه السلام احادیثی که پدرم نفرموده بیفزود پس از خدای پرهیز کنید و هر حدیثی و خبری که مخالف قرآن یزدان تعالی و سنت پیغمبر ما محمّد صلی اللّه علیه و آله و سلم باشد و بما نسبت دهند مقبول مدانید چه ما هر وقت حدیث کنیم می گوئیم خدای و رسول خدای فرموده است یعنی آن چه حدیث کنیم موافق قول خدای و سنت رسول رهنمای است. یونس می گوید بعراق آمدم و یک دسته از اصحاب حضرت ابی جعفر را در آن جا بدیدم و اصحاب حضرت ابی عبد اللّه علیه السلام را متوافر یافتم پس از ایشان استماع حدیث کردم و کتب ایشان را بگرفتم و از آن پس در حضرت امام رضا صلوات اللّه عليهم بعرض رسانیدم آن حضرت بسیاری از آن احادیث را انکار فرمود که از احادیث حضرت ابی عبد اللّه علیه السلام باشد و فرمود

ص: 300


1- در اصل نسخه قسمتی از متن حدیث که راجع باحکام حج و عمره است ترجمه نشده است.

همانا ابو الخطاب بر آن حضرت دروغ بسته خدای ابو الخطاب را لعن کند و هم چنین اصحاب ابی الخطاب در این احادیث تا امروز که ما بدان اندریم حیلت کردند و در كتب ابی عبد اللّه علیه السلام مکیدت ورزیدند پس شما ها قبول نکنید هر حدیثی را که بما منسوب دارند و با قرآن مخالف باشد چه ما اگر حدیث کنیم موافق قرآن و سنت می باشد ما از خدای و رسوی خدای حدیث

می رانیم و نمی گوئیم فلان و فلان چنین گفت تاكلام ما متناقض باشد بدرستی که سخن اول ما و آخر ما یکی است و کلام اول ما مصداق است برای کلام آخر ما و هر وقت کسی بشما بیاید و بر خلاف این شما را حدیث نماید بر وی برگردانید و با او بگوئید تو داناتری بآن چه آورده ای چه با هر قولی که از ما باشد حقیقتی است و بر آن نوری می باشد پس هر خبری که حقیقتی را دارا نباشد و نوری بر آن نیست قول شیطان است.

کلمات آن حضرت در کذب مغيرة بن سعيد

و نیز از هشام بن الحكم مروی است که از حضرت ابی عبد اللّه علیه السلام شنیدم فرمود ﴿ كَانَ اَلْمُغِيرَةُ بْنُ سَعِيدٍ يَتَعَمَّدُ اَلْكَذِبَ عَلَى أَبِي ، وَ يَأْخُذُ كُتُبَ أَصْحَابِهِ وَ كَانَ أَصْحَابُهُ اَلْمُسْتَتِرُونَ بِأَصْحَابِ أَبِي يَأْخُذُونَ اَلْكُتُبَ مِنْ أَصْحَابِ أَبِي فَيَدْفَعُونَهَا إِلَى اَلْمُغِيرَةِ فَكَانَ يَدُسُّ فِيهَا اَلْكُفْرَ وَ اَلزَّنْدَقَةَ وَ يُسْنِدُهَا إِلَى أَبِي ثُمَّ يَدْفَعُهَا إِلَى أَصْحَابِهِ فَيَأْمُرُهُمْ أَنْ يُثْبِتُوهَا فِي اَلشِّيعَةِ ، فَكُلَّمَا كَانَ فِي كُتُبِ أَصْحَابِ أَبِي مِنَ اَلْغُلُوِّ فَذَاكَ مَا دَسَّهُ اَلْمُغِيرَةُ بْنُ سَعِيدٍ فِي كُتُبِهِمْ ﴾ يعنى مغيرة بن سعيد متعمداً بر چدرم دروغ می بست و کتب اصحابش را اخذ می کرد و اصحاب او چون با اصحاب پدرم علیه السلام پوشیده و مخلوط بودند از اصحاب پدرم کتب احادیث را می گرفتند و بمغيرة می دادند و مغيرة در پنهانی کلماتی کفر آمیز و زندقه می افزود و با پدرم منسوب می ساخت بعد از آن با صحاب خود می داد و ایشان را امر می نمود که آن مکتوبات را در میان شیعه پراکنده سازند پس در کتب اصحاب پدرم علیه السلام هر حدیثی و کلامی بنگرند که غلوی در آن است از جمله آن احادیث و کلماتی می باشد که مغيرة بن سعيد در كتب ايشان بحیلت در افکنده است.

ص: 301

و نیز در همان جلد اول بحار الانوار از زرارة عروی است که حضرت ابی - عبد اللّه علیه السلام فرمود : ﴿ إِنَّ أَهْلَ اَلْكُوفَةِ قَدْ نَزَلَ فِيهِمْ كَذَّابٌ ، أَمَّا اَلْمُغِيرَةُ : فَإِنَّهُ يَكْذِبُ عَلَى أَبِي يَعْنِي أَبَا جَعْفَرٍ (عَلَيْهِ السَّلاَمُ) قَالَ حَدَّثَهُ أَنَّ نِسَاءَ آلِ مُحَمَّدٍ إِذَا حِضْنَ قَضَيْنَ اَلصَّلاَةَ، وَ كَذَبَ وَ اَللَّهِ، عَلَيْهِ لَعْنَةُ اَللَّهِ، مَا كَانَ مِنْ ذَلِكَ شَيْءٌ وَ لاَ حَدَّثَهُ، وَ أَمَّا أَبُو اَلْخَطَّابِ : فَكَذَبَ عَلَيَّ، وَ قَالَ إِنِّي أَمَرْتُهُ أَنْ لاَ يُصَلِّيَ هُوَ وَ أَصْحَابُهُ اَلْمَغْرِبَ حَتَّى يَرَوْا كَوْكَبَ كَذَا ﴾ بدرستی که دروغ زنی اهل کوفه را نازل شد اما مغيرة همانا بر پدرم ابو جعفر علیه السلام دروغ می بست و می گفت آن حضرت او را حدیث کرده است که زنان آل محمّد چون حیض بینند نماز را قضا نمایند بدرستی که قسم بخدای لعنت خدای بر اوست یعنی بسبب این دروغ که بسته است ملعون است و اما ابو الخطاب بر من دروغ می بست و

می گفت من او را بفرموده ام که او و یارانش تا گاهی که فلان ستاره را ننگرند نماز مغرب را نگذارند. خندانی گفت سوگند با خدای این ستاره ایست که آن را نشناخته ام یعنی دروغ وی مبرهن است.

کلمات آن حضرت باجميل

و دیگر از جمیل بن دراج مروی است که حضرت ابی عبد اللّه علیه السلام با من فرمود ﴿ يَا جَمِيلُ لاَ تُحَدِّثْ أَصْحَابَنَا بِمَا لَمْ يُجْمِعُوا عَلَيْهِ فَيُكَذِّبُوكَ ﴾ اى جميل هرگز اصحاب ما را بآن چه مجمع علیه می باشد حدیث مکن چه تو را تکذیب می نمایند.

و دیگر از ابو خدیجه سالم مروی است که در حضرت ابی عبد اللّه علیه السلام حاضر بودم شخصی عرض کرد بسیار می شود که به مسجد می روم و بعضی اصحاب خودمان را مشغول نماز عصر و پاره ای بنماز ظهر می بینم فرمود:﴿ أَنَا أَمَرْتُهُمْ بِهَذَا لَوْ صَلَّوْا عَلَى وَقْتٍ وَاحِدٍ لَعُرِفُوا فَأُخِذَ بِرِقَابِهِمْ ﴾ من ايشان را امر کردم که این گونه نماز بگذارند چه اگر جملگی در یک وقت نماز گذاراند شناخته و مقتول می شوند.

و نیز از عبید بن زرارة مروی است که حضرت ابی عبد اللّه فرمود ﴿ مَا سَمِعْتَ مِنِّي يُشْبِهُ قَوْلَ اَلنَّاسِ فِيهِ اَلتَّقِيَّةُ وَ مَا سَمِعْتَ مِنِّي لاَ يُشْبِهُ قَوْلَ اَلنَّاسِ فَلاَ تَقِيَّةَ فِيهِ ﴾ : هر سخنی و حدیثی از من بشنوی که با قول دیگر مردمان همانند باشد تقیه در آنست

ص: 302

و آن چه را بشنوی از من که شبیه قول مردمان نیست تقیه در آن نرفته است و در این کلام مبارك دقيقۀ لطیفی است و شاید مقصود این است که همان طور که ما ابدانی نورانی و انواری سبحانی و اشباحی صمدانی هستیم و برای حکمتی چند با این مخلوق عالم ناسوت در ظاهر همانند می نمائیم و در چشم صورت بین پاره ای کسان با دیگران یکسان هستیم و اگر بنمایش اصلی و فر ایزدی نمایش گیریم هیچ چشمی تاب گذارش ما را ندارد اقوال ما نیز قول خداوند سبحان و غیر از کلمات دیگران است آن چه را بزبان خود گوئیم با لسان دیگران شبیه نیست و چون فرقان از کلام دیگران ممتاز است مگر گاهی که برای مصلحتی و رعایت عدم استطاعت اسماع یا اشخاص کور دل و گوش کر که نتوانند هر کلامی را تاب بیاورند شبیه ایشان سخن کنیم و رعایت وقت نمائيم لاجرم بواسطه لحاظ تقية با اقوال دیگران همانند باشد و اللّه اعلم.

تحقیقات مجلسی در این موارد

مجلسى اعلى اللّه مقامه بعد از ذکر روایت حضرت امام حسن علیه السلام که در جواب سائل می فرماید ﴿ خُذُوا بِمَا رَوَوْا وَ ذَرُوا مَا رَأَوْا ﴾ می فرماید شیخ رضى اللّه عنه در عدة فرموده است اما عدالتی که در ترجیح یکی از دو خبر بر خبر دیگر مراعات می شود این است که راوی معتقد حق و در دین خود ثقه و از کذب متحرج و در هر چه روايت كند غير متهم باشد لکن اگر در اعتقاد اصل مذهب مخالف باشد و معذالك از ائمه هدى سلام اللّه عليهم روایت کند در آن چه روایت نماید باید نظر کرد پس اگر در آن جا بطریق موثوق به چیزی باشد که خلاف او را برساند باید خبرش را طرح کرد و اگر جهتی در آن جا برای طرح خودش نباشد و چيزی باشد که موافق آن باشد عمل کردن بآن واجب است و اگر از فرق محقه خبری موافق آن و نه مخالف آن و نه مر ایشان را قولی در آن معروف باشد هم چنان عمل نمودن به آن واجب باشد چه از حضرت صادق علیه السلام روایت کرده اند که فرمود :﴿ إِذَا نَزَلَتْ بِكُمْ حَادِثَةٌ لاَ تَجِدُونَ حُكْمَهَا فِيمَا رَوَوْا عَنَّا فَانْظُرُوا إِلَى مَا رَوَوْهُ عَنْ عَلِيٍّ عَلَيْهِ السَّلاَمُ فَاعْمَلُوا بِهِ ﴾ :

ص: 303

چون حادثه شما را برسد که در روایاتی که از ما رسیده است حکمش را نیابید پس بنگرید در آن چه از حضرت امیر المؤمنین علی علیه السلام روایت کرده اند و به آن عمل نمائید و بعلت همین بیان که نمودیم این طایفه عمل کرده اند بآن چه حفص بن غیاث و غياث بن كلوب و نوح من دراج و سکونی و جز ایشان از عامه از ائمه ما علیهم السلام روایت کرده اند و انکار آن را ننموده اند و خلاف آن نزد ایشان نیست و اگر راوی از فرق شيعه باشد مثل فطحية و واقفيه و ناووسية و جز ايشان در مرویات ایشان باید نظر کرد اگر در آن مقام قرینه موجود باشد که معاضد آنست یا خبری دیگر باشد از جانب آنان که بروایت ایشان وثوق باشد عمل نمودن بآن واجب است و اگر در آن مورد خبری بدست باشد که از طرق آن جماعت که بروایات آنان وثوقی باشد و مخالف این روایت باشد واجب است که آن روایتی را که این گروه در روایت کردن اختصاص دارند کنار گذارند و بآن روایت ثقات رجال کار کنند و اگر آن روایتی که ایشان نموده اند خبری دیگر مخالف آن نباشد و از طایفه حقه مخالفی بر آن شناخته نیاید هم چنان عمل کردن به آن واجب است گاهی که متحرج در روایت خود و موثوقاً به در امانت خود باشد و اگر چه در اصل اعتقاد مخطی باشد و بسبب آن که ما بیان کردیم طایفه شیعه باخبار فطحيه مثل عبد اللّه بن بكير و غير او واخبار واقفه مثل سماعة بن مهران و علی بن ابی حمزه و عثمان بن عیسی و بعد از این جماعت به آن چه روایت کرده اند بنو فضال و بنوسماعة و طاطريون و جز ایشان در آن روایاتی که نزد ایشان خلافی برای آن موجود نیست عمل نموده اند.

و اما آن روایاتی که جماعت غلاة و متهمين و مضعفین و غیر از ایشان راوی آن هستند پس هر خبری را که مردم غلاة بروایت آن اختصاص دارند اگر این راویان از آن کسان باشند که حال استقامت و حال غلو ايشان را شناسا باشند به آن چه در حال استقامت روایت کرده اند عمل می شود و آن چه را که در حال خطاء خود روایت نموده اند متروک می گذارند و بهمین جهت طایفه حقه به آن چه ابو الخطاب در حال استقامت در مذهب خود روایت کرده است عمل می نمایند و آن چه را در اوقات تخلیط خود

ص: 304

راوی است دست باز می دهند و هم چنین است سخن در حق احمد بن هلال عبر تائی و ابن ابی عزافر پس آن چه را که این جماعت در حال تخلیط خود روایت کرده اند در هیچ حالی عمل نمودن به آن جایز نیست و بهمین صورت است سخن در مرویات جماعت متهمان و مضعفان اگر در آن روایتی که می نمایند روایتی معاضد روایت ایشان باشد و بر صحت آن روایت دلالت کند عمل کردن به آن واجب است و اگر شاهدی بر صحت آن روایت نباشد توقف در اخبار ایشان واجب است و ازین روی مشایخ گرام در بسیاری از اخبار که این صورت را داشته باشد توقف جویند و در مرویات خود اندراج ندهند و از فهرست مرویات خود از مصنفات خودشان مستثنی دارند.

و اما آن کسان که در بعضی اقوال مخطی یا در افعال جوارح فاسق باشند لكن در روایت خود ثقه و در آن متحرز باشند رد خبر این مردم واجب نیست و عمل بآن جایز است چه عدالت در روایت مطلوب و در آن حاصل است و فسق به اعمال جوارح مانع قبول شهادت چنین مردم می شود لكن مانع قبول خبر او نیست و بهمین جهت طایفه شیعه اثنی عشریه اخبار جماعتی را که بر این صفت هستند می پذیرند. و شیخ علیه الرحمة بعد از این بیان می فرماید: هرگاه یکی از دو راوی مسند و راوی دیگر مرسل باشد باید در حال مرسل نظر کرد پس اگر این راوی از جملۀ آن کسان باشد که معلوم باشد ارسال خبر را از ثقه که بدو وثوق باشد نمی کنند پس خبر دیگری را بر خبر او ترجیحی نخواهد بود و بهمین سبب طايفۀ محقه در میان اخباری که محمّد بن ابی عمير و صفوان بن يحيى و احمد بن محمبد بن ابی نصر و جز ایشان از جماعت ثقاتی که دانسته اند این جماعت جز از راویانی که محل وثوق هستند روایت و ارسال خبر نکنند با اخباری که جز ایشان نموده اند يكسان قائلند و هر دو را بيك میزان می شمارند و بهمین علت چون روایت این جماعت از روایت غیر از ایشان انفراد گیرد بمرسل ایشان عمل می نمایند لکن اگر باین مقام نباشد بلکه مرسل از ثقه و غیر از ثقه باشد در این حال خبر دیگری بر خبر وی مقدم می شود و چون خبر وی منفرد گردد توقف در خبر او تا گاهی که دلیلی بر

ص: 305

وجوب عمل کردن بآن موجود شود واجب گردد و اما اگر مراسيل بجمله منفرد باشد با شرط مذکور عمل نمودن بآن جایز است و دلیل بر این کار همان ادله ایست که بر جواز عمل کردن باخبار آحاد وارد است چه طایفه حقه چنان که بمسانید عمل می نمایند بمراسیل نیز عمل کنند پس هر طعنی در آن يك وارد شود در آن يك وارد است و هر چه آن يك را مجاز نماید آن دیگر را نیز مجاز نماید و در هیچ حالی فرق و امتیازی در میان این دو نباشد و شیخ گرامی بعد از این بیان می فرماید و آن چه من ازین مذهب اختیار کرده ام این است که خبر واحد اگر از طریق اصحاب ما که با مامت قائل هستند وارد باشد و آن خبر مروی از پیغمبر با یکی از ائمه داور علیهم السلام روایت شده و طعنی در روایت آن نباشد و در نقلش سخت و شدید باشد و در آن مورد قرینه که دلالت بر صحت ما تضمن الخبر نباشد چه اگر باشد اعتبار بقرینه خواهد بود و این ادوات موجب حصول علم است كما تقدمت القراین عمل کردن بآن جایز است و اجماع فرقه محقه دلالت بر این می نماید چه من ایشان را بر عمل کردن اخبار باین گونه اخباری که ایشان در تصانیف خود روایت و در اصول خود تدوین کرده اند مجتمع یافته ام و این کار را منکر نشمرده اند و دفع نداده اند حتی اگر یکی از ایشان اگر فتوی در چیزی براند که آن خبر را عارف نباشند از وی می پرسند این سخن را از کجا می کنی چون بر کتابی معروف و اصلی مشهور ایشان را باز نماید و راوی ثقه باشد حدیثش را انکار نکنند و ساکت شوند و امر را در این مقام تسلیم کنند و قبول نمایند و قولش را پذیرفتار شوند و عادت وسجیت ایشان از عهد پیغمبر صلی اللّه علیه و آله و سلم و بعد از آن حضرت از عهد ائمه علیهم السلام و از زمان صادق جعفر بن محمّد علیهما السلام که بحار علوم از آن حضرت انتشار یافت و روایت از جانب درایت جوانبش بسیار شد بر این نسق رفته است پس اگر عمل کردن باین گونه اخبار جایز نبود بر آن اجماع نمی کردند و این اجماع صورت نمی بست چه اجماع طایفه محقه در این امر معصوم است و غلط و سهو را نمی توان بآن نسبت داد و کاشف این مسئله

ص: 306

این است که چون عمل کردن بقیاس نزد ایشان در شریعت محظور است اصلا بآن عمل نمی کنند و اگر بر سبیل شاذ و نادر از یکتن از ایشان در بعضی مسائل کار بقياس شود و در مقام محاجه با خصم معمول گردد قول او را رد می نمایند و بر وی انکار و از قول او تبری ورزند و کار ایشان بآن درجه رسیده است که تصانیف و روایات این گونه اشخاص را كه بقياس عمل كنند متروک

می گذارند پس اگر عمل کردن بخبر واحد جاری مجرای اشاعه امر بودی هر آینه در آن نیز مثل آن چه در این معمول می دارند واجب می شد یعنی متروك می شد و حال آن که خلاف آن را معلوم داشته اند.

بالجمله مجلسى عليه الرحمه بعد از بیان این بيانات شيخ عليه الرضوان در عدة می فرماید چون کلام شیخ قدس سره در نهایت متانت و مشتمل بر فوائد كثيره بود مذکور داشتیم و ازین پس در مجلد آخر كتاب بحار الانوار انشاء اللّه تعالی در این مسئله بیانی مفصل و شرحی مبسوط می نگاریم و ازین پیش نیز در ذیل بیان این ابو اب شریفه اشارت بتحقیقات مجلسی اعلی اللّه درجاته در جلد آخر بحار الانوار نمودیم و ازین پس انشاء اللّه تعالی در مواقع مختلفه این کتاب باخباری که مناسب این ابو اب است گزارش می نمائیم.

بیان سلطنت یزید بن ولید ملقب به يزيد الناقص

ازین پیش در جلد اول این کتاب مسطور گشت که ولید بن يزيد بن عبد الملك ابن مروان که مشهور بولید فاسق و در مراتب فسق و فجور و کفر و زندقه بدرجۀ كمال ارتقاء یافت در شهر جمادى الاخره سال یک صد و بیست و ششم هجری نبوی صلی اللّه علیه و آله و سلم بدستیاری يزيد بن ولید بن عبد الملك ملقب به يزيد ناقص مقتول گشت و بروایت حمد اللّه مستوفی قتل ولید در روز چهار شنبه بیست و یکم جمادى الاولى سال مذكور روی داد و به روایت صاحب عقد الفريد ولايت یزید در اول شهر رجب سال یک صد و بیست و ششم بود.

ص: 307

مسعودی گوید بزید بن ولید شب جمعه هفت شب از شهر جمادى الاخرة بجای مانده بر دمشق بتاخت و مردمان با وی بیعت کردند لکن طبری گوید نهم جمادى الاولى سال یک صد و بیست و هفتم هجری ولید را بکشتند و سلطنت به یزید پیوست بالجمله این یزید را ناقص گفتند. مسعودی گوید وی را نه ازین روی ناقص لقب کردند که در جسم او یا عقل او نقصانی باشد بلکه چون از وظایف و ارزاق لشكريان بكاست يزيد الناقص لقب يافت. و بروایت صاحب گزیده چون وظایف و میراتی که در عهد حکام بنی امیه مقرر بود از آن بکاست باین لقب ملقب شد. اما ابن اثیر نوشته است آن زیادت و فزونی که ولید بن یزید چنان که اشارت شد در عطیات مردمان بیفزود و هى عشرة عشرة كم كرد و بهمان میزان که در زمان هشام بن عبد الملك مقرر بود باز داشت و بعضی گفته اند اول کسی که او را باین اسم نامید مروان بن محمّد بود و يزيد ناقص را « الشاكر لا نعم اللّه » لقب بود.

دمیری در حیوة الحيوان گويد بروايتی بسبب نقصانی که در انگشتان پای یزید بود او را یزید الناقص گفتند.

بالجمله چون یزید بن ولید از کار ولید بن یزید فراغت یافت در میان مردمان بپای خاست و چنان که در عقد الفرید و تاریح الکامل مسطور است خدای را سپاس و ستایش بگذاشت ﴿ ثم قال اما بعد ايها الناس انّى ما خرجت اشراً و لا بطراً و لا حرصاً على الدنيا و لا رغبة فی الملك و ما بی اطراء نفسى و لا تزكية عملی و انی لظلوم لنفسى ان لم يرحمنی ربی و لكنى خرجت غضباً للّه و دينه و داعياً الى كتابه و سنة نبيه حین درست معالم الهدی و طفیء نور اهل التقوى و ظهر الجبار العنيد المستحل الحرمة و الراكب البدعة و المغير السنة قلما رأيت ذلك اشفقت اذ غشيتكم ظلمة لا تقلع علی كثير من ذنوبكم و قسوة من قلوبكم و اشفقت ان يدعو كثيراً من الناس الى ما هو عليه فيجيبه من اجابه منكم فاستخرت اللّه فى امرى و سألته ان لا يكلنی الى نفسى و هو ابن عمى فى نسبى و كفئى فى حسبى فاراح اللّه منه العباد و طهر منه البلاد ولاية من اللّه و عزماً بلاحول منا و لا قوة و لكن بحول اللّه

ص: 308

و قوته و ولايته و عزته ايها الناس ان لكم علی ان وليت اموركم ان لا اضع لبنة علی لبنة و لا حجرا علی حجر و لا اتقل ما لا من بلد الى بلد حتى اسد ثغره و اقيم مصالحه مما تحتاجون اليه و تقوون به فان فضل شیء رددته الى البلد الذى يليه و هو من احوج البلدان اليه حتى تستقيم المعيشة بين المسلمين و تكونوا فيه سواء و لا احد يعوزكم فتفتتنوا و تفتتن اهاليكم فان اردتم بيعتى على الذی بذلت لكم فانالكم به و ان ملت فلا بيعة لی عليكم و ان رايتم احداً اقوى عليها منى فاردتم بيعته فانا اول من يبايعه و يدخل فی طاعته اقول قولى هذا و استغفر اللّه لى و لكم ﴾ یعنی ای مردمان این خروج و بیرون تاختن و آشوب انگیختن و ولید را بقتل انداختن من نه از آن بود که بواسطه مشتهيات نفسانی و تمويهات شیطانی و طمع در آمال و امانی و عیش و سرور و كبر و غرور و کسب اموال و جذب منال این سرای پر و بال و حرص بر جهان و رغبت در مالك كيهان باشد یا این که خود را شایسته و بایسته و اعمال خود را پاک و بی عیب دانسته باشم و حکومت مردمان را در خور خویش شمرده باشم بلکه خویشتن بر خویشتن ستم کاره ام و اگر رحمت پروردگارم شامل احوالم نگردد بر خود ظلم ها نموده ام لكن اين خروج من محض آن بود که در راه حق و دین حق بخشم و غضب اندرو بكتاب خدای و سنت رسول رهنمای گاهی که معالم هدی مندرس و نور اهل تقوى منطفى و جبار عنيد ولید بن یزید که محرمات الهی را حلال و هر بدعتی را مرتکب و هر سنتی را دیگرگون گردانید مردمان را دعوت گر هستم و چون این حال را در امر دین و شرع متین نگران و شما را در غشاوۀ ظلمتی که برخاستن نشدی نمایان دیدم و بعلاوه شما را در بوادی معاصی و شدت قسوت قلوب دچار نگریستم بر شما بترسیدم و نیز بیم گرفتم که ولید عنید بیش تر مردمان را بملاهی و معاصی و عقايد و مذاهب خويش بخواند و جمعی بدو متابعت کردند پس از خدای در امر خویش در طلب خیر بر آمدم و در حضرتش مسئلت کردم که مرا بخویشتن نگذارد همانا ولید با من در نسب و حسب و شأن و مقام انباز بود پس خداوند تعالی بندگان را از زیان او راحت بخشید و بلاد را

ص: 309

از لوث وجودش پاك گردانید و این جمله که با وی بپای رفت همه بحول و نیرو و ولایت و عزت خالق بریت بود.

ای مردمان حق شما بر من این است که اگر والی امر شما شدم خشتی بر فراز خشتی و سنگی بر فراز سنگی نگذارم و هیچ مالی و منالی از شهری بشهری نقل ندهم تا حدود و ثغور آن شهر را استوار و مصالح آن را که بآن حاجتمند و نیرومندید بر قرار دارم اگر بعد از اصلاح آن کارها چیزی بر زیادت ماند بآن شهر که بآن نیازمند است باز گردانم تا کار معیشت مسلمانان استقامت گیرد و در میان شماها نعمت مساوات آشکار شود و فقر وفاقت بر خیزد و از فتنه آسایش رود اکنون اگر بر این شرایط با من بیعت می کنید من حاضرم و اگر از آن چه گفتم انحراف گرفتم بهیچ وجه مرا بر شما بیعتی نیست و اگر شماها کسی را دریافتید در امارت و تولیت امور شما از من قوی تر باشد اول کسی که باوی بیعت می نماید من هستم این سخنان را می گذارم و از بهر خود و شما در حضرت خدای طلب مغفرت می نمایم ﴿ أَيُّهَا اَلنّٰاسُ لاَ طَاعَةَ لِمَخْلُوقٍ فِي مَعْصِيَةِ اَلْخَالِقِ ﴾ ای مردمان چون طاعت مخلوق با معصیت خالق انباز گردد رواو مجاز نیست.

بیان اضطراب امر بنی امیه و هیجان فتنه و وثوب سلیمان بعمان

در این سال امر بنی امیه دست خوش اضطراب و در ارکان سلطنت این دودمان آثار انقلاب نمایان گشت و چون خبر قتل ولید بن یزید باطراف و جوانب پراکنده گردید سلیمان بن هشام بن عبد الملك بن مروان كه بفرمان ولید در عمان بزندان بود فرصت بدست کرده از زندان بیرون تاخت و اموال بیت المال آن سامان را فرو گرفت و بجانب دمشق روی آورد و بلعن ولید زبان بر گشود و او را بکفر نکوهش کرد.

بیان مخالفت مردم حمص با ولید و شکستن ایشان از سپاه ولید

چون وليد بن يزيد بهلاك و دمار رسید مردم حمص درها و دروازه ها بر بستند و بر قتل ولید بزاریدند و بموئیدند و ناله و نفیر به گنبد اثیر بر آوردند و یکی با آن جماعت گفت عباس بن ولید بن عبد الملك عبد العزیز را بر قتل یزید امانت ورزید

ص: 310

مردم حمص چون این خبر بشنیدند شور و آشوب بر آوردند و خانه عباس را بکوبیدند و آن چه در سرای داشت غارت کردند و حرمش را مسلوب ساختند و در طلب او بر آمدند عباس روی بخدمت برادرش یزید نهاد مردم حمص چون بر این حال وقوف یافتند با لشکریان مکتوب نمودند و ایشان را بطلب خون ولید بخواندند سپاهیان نیز اجابت کردند و متفق شدند که با طاعت يزيد اندر نشوند و معاوية بن يزيد بن الحصين بن نمير را بر خود امیری دادند. مروان بن عبد اللّه بن عبد الملك نیز در این کار با ایشان موافقت نمود و از آن سوی یزید الناقص چون این اخبار را بشنید رسولی بایشان بفرستاد و باطاعت دعوت کرد آن جماعت گوش ندادند و فرستادگانش را مجروح و مأیوس گردانیدند.. چون یزید این داستان را بشنید برادرش مسرور را با سپاهی گران بدفع ایشان روان کرد و آن جماعت راه بر گرفتند و در حوارین فرود شدند. پس از آن سلیمان بن هشام بخدمت یزید آمد یزید اموال او را و دیگران را که ولید مأخوذ داشته بود باز داد و او را بسوی برادر خود مسرور روانه ساخت و جملگی را باطاعت او فرمان کرد و از آن طرف مردم حمص همی خواستند که بجانب دمشق رهسپار شوند مروان بن عبد الملك با ايشان گفت چنان بصواب می بینم که از نخست بجانب این لشکر که بآهنگ شما تاخته اند بتازید و مقاتلت نمائید اگر بر ایشان فیروز شدید کارهای دیگر آسان تر شود و هیچ نمی شاید که روی بدمشق گذارید و این لشکر را در پی خود بسپارید سمط بن ثابت چون این سخن بشنید با مردم حمص گفت مروان با شما نفاق می ورزد و راه خلاف شما را در می سپارد چه او به يزيد و جماعت قدرية مايل است لاجرم آن مردم بر وی بتاختند و او را با پسرش بکشتند و ابو محمّد سفیانی را بر خویشتن امارت دادند و لشكر سليمان بن هشام را در یسار خویش بگذاشتند و روی بدمشق نهادند سلیمان چون مسیر ایشان را بدانست با کمال سعی و کوشش از دنبال ایشان بتاخت و در سليمانية كه از مزارع سليمان بن عبد الملك در خلف عذراء واقع بود بایشان رسید و از آن طرف یزید بن الوليد فرمان کرد تا عبد العزيز بن حجاج با سه هزار نفر

ص: 311

بسوى ثنية العقاب راه سپار گشت. حموی گوید ثنية در اصل هر پشته و عقبه ایست که در کوهستان محل عبور باشد و ثنية العقاب بضم عين مهمله پشته ایست که بر غوطه دمشق سر افراز است و آنان که از حمص بدمشق راه سپارند ازین پشته می گذرند و نيز ثنية العقاب نام پشته ایست در ثغور شام كه نزديك بمصيصه است بالجمله هشام ابن مصاد نیز با پنج هزار تن بفرمان يزيد روى بعقبۀ سليمانية نمود و يزيد ايشان را بفرمود که هم دیگر را امداد نمایند پس ایشان برفتند و سلیمان بن هشام با آن لشکریان که با خود داشت با آن جماعت ملحق شد و با مردم حمص جنگی سخت بپای بردند میمنه و میسرۀ سپاه سلیمان در هم شکست لکن خودش در قلب سپاه ثابت بنشست آن گاه مردم او بر سپاه حمص حمله ور شدند چندان که ایشان را بموضع خودشان باز پس بردند و پاره ای از ایشان با پاره ای حمله های متواتر بردند و در خلال این حال ناگاه عبد العزیز بن الحجاج از ثنية العقاب پدید شد و از گرد راه بر سپاه حمص بتاخت چندان که بلشکرگاه ایشان اندر شد و هر کسی را دریافت بکشت و آن مردم را منهزم کرد این وقت یزید بن خالد بن عبد اللّه القسرى فریاد بر کشید اللّه اللّه از خون قوم خود بپرهیز پس مردمان دست از خون ریزی باز داشتند آن گاه سلیمان بن هشام ایشان را به بیعت یزید بن الوليد بخواند و ابو محمّد سفیانی و هم چنین یزید بن خالد بن يزيد بن معاوية اسیر شدند و ایشان را نزد سلیمان بن هشام آوردند سلیمان هر دو تن را بسوی یزید بفرستاد و یزید هر دو را بزندان افکند. این وقت کار یزید قوت کرد و امارت دمشق بر وی استوار شد و مردم حمص با او بیعت کردند یزید عطایای ایشان را بداد و اشراف آن جماعت را بفنون جايزه بنواخت و معاوية بن يزيد بن الحصين را عامل ایشان ساخت.

بیان مخالفت مردم فلسطین و شوریدن بر سعید بن عبد الملك ( سال 126 )

در این سال مردم فلسطین بر عامل خودشان سعید بن عبد الملك بر آشوفتند و او را مطرود و ممنوع ساختند و این سعید از جانب ولید بر ایشان ریاست داشت و يزيد بن سليمان بن عبد الملك را بیاوردند و بر خود امارت دادند و گفتند

ص: 312

امير المؤمنين بقتل رسيد اكنون تو بر ما والی باش و امور ما را در تحت انتظام بدار یزید بامارت ایشان بنشست و بمقاتله با يزيد بن وليد دعوت کرد و آن جماعت اجابت کردند و چنان بود که فرزندان سلیمان در فلسطین نزول می نمودند و چون خبر مردم فلسطین باهل اردن پیوست محمّد بن عبد الملك را بر خود والی گردانیده و با اهل فلسطين بقتل يزيد بن الوليد اتفاق نمودند و این وقت امارت اهل فلسطين با سعيد بن روح و ضبعان بن روح بود و خبر طغیان و عصیان ایشان بعرض یزید بن ولید رسید و بفرمان او سليمان بن هشام با مردم دمشق و آن مردم حمص که با سفیانی بودند بقتل ایشان راه گرفتند و چهار هزار و هشت صد تن بشمار آمدند و نیز یزید بن وليد بسعید وضبعان بن روح پیام فرستاد و ایشان را بمواعيد حسنه امیدوار و بولايت و بذل اموال مستمال ساخت و ایشان با مردم فلسطین بکوچیدند و مردم اردن بجای ماندند و سلیمان پنج هزار نفر بفرستاد و آن قری را بنهب و غارت در سپردند و بسوی طبرية راه گرفتند اهل طبرية غوغا بر آوردند و گفتند ما هرگز فرو

نمی نشینیم تا لشکریان بمنازل ما اندر شوند و در اهالی و اموال ما حکومت کنند پس دست بنهب اموال و اثقال يزيد بن سليمان و محمّد بن عبد الملك بر آوردند و چارپایان و اسلحه ایشان را بگرفتند و بمنازل خویش پیوستند و چون مردم فلسطین و اردن متفرق شدند سلیمان راه نوشت تا به صبره در آمد و اهل اردن بدو شدند و با یزید بن ولید بیعت کردند و سلیمان بطبریه برفت و نماز جماعت را با ایشان بگذاشت و هر کسی در آن جا بود بیعت نمود آن گاه بجانب رمله ره سپار شد و از ساکنان رمله بیعت بستد آن گاه ضبعان بن روح را در فلسطین بامارت بگذاشت و ابراهیم بن ولید بن عبد الملك را بر مردم اردن عامل ساخت.

بیان عزل يوسف بن عمر ثقفی از مملکت عراق و نصب منصور بن جمهور ( سال 126 )

چون وليد بن يزيد بقتل رسید منصور بن جمهور را یزید بن ولید بولایت عراق منصوب گردانید و چنان بود که یزید بن ولید از آن پیش که منصور را بامارت

ص: 313

عراق منصوب نمايد عبد العزيز بن هارون بن عبد اللّه بن دحية بن خليفة الكلبی را برای آن شغل نامزد کرده بود عبد العزیز گفت اگر لشکری با من باشد پذیرفتار می شوم لاجرم یزید او را بگذاشت و منصور را برداشت و منصور مردی دین دار و پرهیز کار نبود و چون بمذهب غيلانية می رفت و در قتل خالد بن عبد اللّه قسری حمیت می ورزید و بهمین علت در قتل ولید حاضر گردید در خدمت یزید اختصاص یافت بالجمله چون یزید او را بولایت عراق بر کشید بدو گفت از خدای بترس و نيك بدان كه من وليد را بواسطه فسق او بقتل آوردم پس تو این شیمت که او داشت فرو گذار و آن طریق که می سپرد مسپار و از آن سوی چون خبر قتل وليد بيوسف بن عمر رسید جماعت یمانیه را که در خدمتش حضور داشتند بزندان افکند آن گاه مردم مضرية را تن بتن بیاورد و در خلوت بدو گفت اگر در رشته سلطنت ولید و بنی امیه اضطرابی پدید شود تو را چگونه اقدام خواهد بود و آن مضری می گفت من یکی از مردم شام هستم با هر کسی اهل شام بیعت کنند من نیز بیعت

می نمایم و بهر کار اقدام جويند من نیز چنان کنم یوسف از مردم مضرية سخنی مطلوب نشنيد و مأیوس شد و جماعت يمانية را از زندان بیرون کرد و از آن سوی منصور روی بعراق نهاد و چون بعين التمر رسید بسرهنگان شام که در حیره بودند نامه ای بنوشت و از قتل ولید و حکومت خودش در عراق باز نمود و ایشان را بگرفتاری يوسف و عمال او فرمان داد و مکاتیب خود را بتمامت بسوى سليمان بن سليم بن کیسان بفرستاد تا هر مکتوبی را بسرهنگی برساند سلیمان آن مکاتیب نگاهداشته مکتوبی را که بخود او نگارش رفته بیاورد و با يوسف بنمود يوسف بن عمر چون بر این حال اطلاع یافت در کار خویشتن متحیر گشت و با سلیمان گفت بازگوی تا چه باید کرد سلیمان گفت از بهر تو امامی و پیشوائی نیست که با او قتال ورزی و اهل شام با تو قتال نمی دهند و از منصور برتو ایمن نیستم و رأی این است که بشام خودت ملحق شوی. یوسف گفت پس چاره و تدبیر چیست گفت طاعت یزید را آشکار کن و در خطبه خود نام او را مذکور دار و دوام دولتش را

ص: 314

دعا گوی باش و چون منصور نزديك شد نزد من پنهان کرد و او را بعمل خود بگذار و چون سلیمان ازین کلمات بپرداخت نزد عمرو بن محمّد بن سعيد بن العاص رفت و او را از کار استحضار داد و خواستار شد که یوسف بن عمر نزدش پوشیده بماند عمرو بن محمّد پذیرفتار شد و یوسف بسرای او انتقال داد نوشته اند هیچ مردی را ندیده اند که چون یوسف بن عمر در مقام آسایش و اطمینان آن گونه سرکش و متکبر باشد و آن وقت بآن شدت در بیم و هراس اندر آید بالجمله منصور بكوفه اندر آمد و اهل آن شهر را خطبه براند و ولید را نکوهش نمود و از یوسف مذمت کرد و دیگر خطیبان بر خاستند و با وی در مذمت ولید و یوسف هم سخن شدند و از آن سوی عمر و بن محمّد نزد یوسف شد و از آن حال خبر باز داد و هر کسی را که می گفت در حق یوسف سخنی نا ستوده رانده یوسف می گفت اگر او را چنین و چنان تازیانه نزنم در حضرت خدای فلان و فلان و فلان بر من است که ادا نمایم و عمرو این سخنان را می شنید و از عدم انقطاع او رشته طمع و ولایت و حکومت و تهدید او مردمان را در چنان حال شگفتی می گرفت مع الحكاية يوسف از کوفه پنهان و پوشیده روی بشام نهاد و در بلقاء که نام کوره ایست از اعمال دمشق در میان شام و وادى القرى و قصبۀ آن عمان و دارای قراء کثیره و مزارع واسعه است نزول نمود و چون خبر او در خدمت یزید بن ولید مکشوف گردید پنجاه سوار بگرفتاری او مأمور ساخت.

این هنگام مردی از بنی نمیر متعرض شد و با او گفت ای پسر عمر سوگند با خدای تو کشته می شوی اکنون باطاعت من باش تا محفوظ بمانی يوسف گفت این کار نکنم گفت پس مرا بگذار تا ترا بکشم تا این جماعت یمانیه ترا بقتل نرسانند و ما بسبب قتل تو دچار خشم و غیظ نشویم یوسف گفت مرا در آن چه تو می گوئی دل و نیرو نیست آن مرد گفت پس تو بهتر می دانی و از آن طرف مأمورین یزید در طلب او بر آمدند و او را نیافتند و پسر او را گرفته تهدید کردند گفت بفلان مزرعه خود رفته است آن جماعت در طلب او بشتافتند چون یوسف احساس ایشان

ص: 315

را نمود با پای برهنه فرار کرد هر دو نعل خود را بجای بگذاشت آن جماعت در تفتیش حالش بر آمدند و آخر الامر او را در میان گروهی از زن ها دریافتند که قطیفۀ خزی بر وی افکنده و خودشان با سرهای برهنه در اطراف و حواشی آن قطیفه بنشسته اند آن جماعت پای او را گرفته بکشیدند و او را بگرفتند و بجانب یزید روان شدند در این حال یکی از پاسبانان بروی بتاخت و ریشش را بگرفت و چندی از آن بر کند و این یوسف از تمامت مردمان بزرگ ترش ریش و کوتاه ترش قامت بود چون او را بآن حال بر یزید در آوردند با دست خود ریش خود را که از نافش بر گذشته بود بگرفت و همی گفت يا امير المؤمنين قسم بخدای ریش مرا چنان بر کنده اند كه يك موی از آن بر جای نیست و با این كه يك مقداری عظیم ریش خود را در دست خود داشت از کمال هول و دهشت چنان پندار می کرد که موئی از آن بر جای نیست بالجمله یزید فرمان کرد تا یوسف را ببردند و در خضراء محبوس نمودند این وقت تنی بدو آمد و گفت هیچ نمی ترسی که از آنان که با تو خونی هستند بیاید و سنگی گران بر سرت بیفکند و تو را تباه گرداند یوسف گفت بر این حال متفطن نشده بودم پس بخدمت یزید پیغام داد تا او را در زندانی دیگر محبوس دارد دیگر محبوس دارد اگر چند از محبس خضراء تنگ تر باشد یزید از حمق او در عجب رفت و او را از آن زندان بیرون آورده با دو پسر ولید در يك زندان دیگر بداشت و یوسف در مدت سلطنت یزید و دو ماه و ده روز در مدت امارت ابراهیم در حبس بزیست و چون مروان بدمشق نزديك شد یکی از موالی خالد قسری که او را ابو الاسد می خواندند با مر یزید بن خالد ایشان را بقتل رسانید مع الحديث منصور بن جمهور چند روز از شهر رجب بر گذشته بعراق در آمد و بیوت اموال را فرو گرفت و مردمان را بعطا و ارزاق بنواخت و جماعت عمال و باج گذاران را از زندان بیرون آورد و از مردم عراق بیعت یزید را بگرفت و بقية شهر رجب و شهر شعبان و رمضان المبارك را در کوفه بماند و در اواخر شهر رمضان باز گشت.

ص: 316

ابن خلکان در تاریخ خود در ذیل احوال يوسف بن عمر می گوید چون يوسف فرار کرد طريق سماوة را سپرد تا به بلقاء رسید و در آن جا اقامت گزید چه اهل و عیالش در آن جا اقامت داشتند پس جامه زنان بر تن بیاراست و در میان ایشان بنشست و يزيد بن ولید این خبر بدانست و جمعی را در طلب او بفرستاد آن جماعت برفتند و بعد از جستجوی بسیار او را بهمان هیئت در میان زنان و دخترانش در یافتند و بگرفتند و با بند و زنجیر بیاوردند یزید بفرمود تا او را نزد حکم و عثمان دو پسر ولید که محبوس بودند بزندان افکندند و پسران ولید در خضراء که سرائی است در دمشق و در جانب قبلی مسجد جامع دمشق واقع بود و از آن پس خراب شد لكن مكانش را اهل دمشق می دانند و می شناسند بزندان اندر بودند و این خبر با آن چه مذکور شد که او را از محبس خضراء انتقال دادند منافات دارد و ازین پیش بپاره ای حالات يوسف اشارت شد.

بیان امتناع نصر بن سیار از امارت منصور بن جمهور در خراسان

در این سال نصر بن سیار حکمران خراسان از تسلیم حکومت و عمل خود را بعاهل منصور بن جمهور والی عراق امتناع ورزید چه یزید بن ولید چون حکومت مالك عراق را بنصر بن جمهور تفویض نمود ولایت خراسان را نیز بدو گذاشت و ازین پیش بمكتوب يوسف بن عمر بنصر بن سيار و احضار او را بسوی خود و مسیر نصر و درنگ ورزیدن در رفتن و نگاهداشتن هدایائی را که با خود حمل کرده بود مذکور داشتیم و چون خبر قتل وليد بن يزيد بدو رسید نصر مراجعت کرد و آن هدایا را باز گردانید و آن بندگان و مماليك را که برای او حمل کرده بود آزاد و برگزیدگان جواری را در میان فرزندان خود قسمت فرمود و پاره ای اشیاءِ دیگر را در میان عوام الناس پخش کرد و عمال را ببلاد و امصار بفرستاد و ایشان را به حسن سیرت وصیت نهاد و چون منصور بن جمهور برادرش منصور را عامل ری و خراسان گردانید نصر تمکین نکرد و خویشتن و بلاد خویشتن را از منصور و نیز برادرش منصور محفوظ بداشت.

ص: 317

بیان محاربه در میان مردم یمامه و عامل ایشان ( سال126 )

گاهی که ولید بن يزيد مقتول گرديد علی بن مهاجر از جانب يوسف بن عمر ثقفی عامل يمامه بود مهير بن سلمی بن هلال که یکی از مردم بنى الدؤل بن حنیفه بود گفت بلاد ما را با ما بگذار على بن مهاجر پذیرفتار نشد لاجرم مهیر گروهی گرد ساخت و بدو روی نهاد علی بن مهاجر این هنگام در قصر خود که در قاع هجر واقع بود جای داشت پس هر دو گروه در قاع هجر روی در روی شدند و در پایان کار علی بن مهاجر چنان بگریخت که بقصر خویش اندر شد و از آن پس بسوی مدینه گریخت و مهیر جمعی از مردمان او را بکشت و چنان بود که یحیی ابن ابی حفص از نخست علی را از قتال نهی می کرد و او با وی عصیان ورزید پس این شعر بخواند :

بذلت نصيحتی لبنى كلاب *** فلم تقبل مشاورتی و نصحی

فدا لبنى حنيفة من سواهم *** فانهم فوارس كل فتح

و شقيق بن عمر و سدوی این شعر بگفت:

اذا انت سالمت المهير و رهطه *** امنت من الاعداء و الخوف و الذعر

فتى راح يوم القاع روحة ماجد *** اراد بها حسن السماع مع الاجر

و اين است يوم القاع یعنی یوم القاع که یکی از ایام عرب است همین روز است چنان که یاقوت حموی نیز بآن اشارت کرده است بالجمله پس ازین وقعه مهير بر مردم يمامة امارت یافت و از آن پس بمرد و عبد اللّه بن نعمان که یکی از مردم بنی قيس بن ثعلبة بن الدؤل بود بامارت آن جماعت بگذاشت و عبد اللّه بن نعمان مندلث بن ادريس حنفی را عامل فلج گردانید که قریه ای از قراءِ بنی عامر بن صعصعة و بقولی از بنی تمیم بود پس بنو كعب بن ربيعة بن عامر و نيز بنو عقيل و ابو الفلج المندلث انجمن كردند و با ایشان قتال دادند و مندلث و بیش تر یارانش بقتل رسیدند لکن از بنی عامر و یاران ایشان جمعى كثير بقتل نرسید و نیز در این روز و اين وقعه يزيد بن الطثرية كشته شد و طثرية نام مادر اوست که بسوی

ص: 318

طثر عمر بن وائل و هو يزيد بن المنتشر است نسبت می برد و چون یزید کشته شد برادرش ثور بن الطثريه این شعر را در مرثيه او بگفت :

ارى الاثل من نحو العقيق مجاورى *** مقيماً و قد غالت يزيد غوائله

و قد كان يحمى المحجرين بسيفه *** و يبلغ اقصى حجرة الحى نائله

و اين روز را يوم الفلج الاول خواندند. چون خبر قتل المندلث بعبد اللّه ابن النعمان پیوست هزار تن از مردم حنیفه و جز ایشان فراهم کرد و بافلج مصاف داد و چون از هر دو سوی صف بياراستند ابو لطيفة بن مسلم العقيلى انهزام گرفت وراجز این ارجوزه را بگفت :

فرابو لطيفة منافق *** و الجفونيان و فر طارق *** لما احاطت بهم البوارق

طارق بن عبد اللّه قشیری و جفونیان از بنی قشیر هستند و در این شعر مذکور شده اند و در این وقعه بنو جعده روی از جنگ بگردانیدند و بیش تر آنان بقتل رسیدند و دست زیاد بن حیان جعدی قطع گشت پس این شعر بگفت:

انشد كفاً ذهبت و ساعدا *** انشدها و لا ارانی واجدا

و از آن پس مقتول شد و یکی از ربعیین این شعر بخواند :

سمونا لكعب بالصفايح و القنا *** و بالخيل شعثاً تنحنی فی الشكائم

فما غاب قرن الشمس حتى رايتنا *** نسوق بنی كعب كسوق البهائم

بضرب يزيل الهام عن سكتانه *** و طعن كأفواه المزاد الثواجم

و این روز را یوم الفلج الثانی خواندند و از پس این وقعه جماعت بنی ۔ عقيل و قشير و جعده و نمير اجتماع ورزيدند و ابو سهلة النميرى بر ايشان ریاست یافت و هر کسی از بنی حنیفه را دریافتند بکشتند و زنان ایشان را برهنه ساختند لكن بنو نمیر از زنان دست باز داشتند و از پس این وقایع چون عمر بن الوازع کردار عبد اللّه بن نعمان را در یوم الفلج ثانی نگران شد گفت من از عبد اللّه و دیگران که این گونه غارت بردند و غنیمت یافتند فرودتر نیستم و در این افعال از سلطان عقوبتی نخواهد بود پس مردم خویش را فراهم ساخته و در موضع

ص: 319

شریف که نام آبگاهی است از بنو نمیر و بقولی نام وادی است در تجد بیامد و مردم خود را بهر سوی پراکنده ساخت و او و مردمش دست بغارت بسر آوردند و غنیمتی وافر بدست آوردند آن گاه با آنان که با او بودند جانب راه گرفتند تا به نشناس رسیدند و نشناش بفتح نون و سكون شین معجمه آبگاهی است از بنی نمیر بالجمله بنو عامر خویشتن را بیاراستند و آمادۀ کار زار شدند و از آن سوی عمر از هر راه بی خبر بود که بناگاه جمعی شتر چران را نگران شد پس زنان خود را در خیمه جمع کرد جماعتی را بر آن ها پاسبان ساخته و با آن جماعت روی در روی گردیده جنگی برفت و عمر و آنان که با وی بودند منهزم شدند و عمر بن الوازع فرار کرده بیمامه پیوست و از مردم بنی حنیفه جمعی کثیر از شدت عطش و سختی گرما تباه شدند و بنو عامر با اسیران و زنان مراجعت کردند و قحیف این شعر بگفت:

و بالنشناش يوم طارقيه *** لنا ذكر و عدّ لنا فعال

و نیز این شعر را بگفت :

فداء قالتى لبنى عقيل *** و كعب حين تزدحم الجلود

هم ترکوا على النشناش صرعى *** بضرب ثم اهونه شدید

و مردم قیس در یوم النشناش از سلب کردن و عریان داشتن دست بداشته بودند پس جماعت عکل بیامدند و آن جماعت را مسلوب ساختند و این روز را یوم النشناش گفتند و برای جماعت بنی حنیفه بعد ازین وقعه جمعیتی فراهم نشد مگر این که عبد اللّه بن مسلم حنفی مردمی انجمن کرده و بر آبگاهی که از قشیر بود و حلبان نام داشت غارت برد پس شاعری این شعر را در این حادثه انشاد کرد:

لقد لاقت قشير يوم لاقت *** عبيد اللّه احدى المنكرات

لقد لاقت على حلبان ليثاً *** هزبراً لا ينام عن الترات

آن گاه بر قبیله عکل غارت برده بیست هزار تن از ایشان بکشت و چون چندی بر گذشت مثنی بن يزيد بن عمر بن هبيرة الفزاری از جانب پدرش یزید بن عمر بن هبيرة كه در آن هنگام از جانب مروان حمار والی عراق شده بود حکمران

ص: 320

یمامه شد و بیمامه بیامد و این هنگام این دو جماعت با هم بصلح و سلامت می رفتند و جنگی در میانه نبود لکن بنو عامر بر خلاف بنی حنیفه شهادت دادند مثنی در کار ایشان تعصب ورزید چه او نیز قیسی بود پس جماعتی از بنی حنیفه را مضروب و بی معنی ساخت و یکی از مردم بنو حنیفه این شعر بگفت :

فان تضربونا بالسباط فاننا *** ضر بناكم بالمرهفات الصوارم

و ان تحلقوا منا الرؤس فاننا *** قطعنا رؤساً منكم بالغلاصم

و بعد از این کارها بلاد ساکن و عباد ساکت شدند و عبید اللّه بن مسلم حنفی هم چنان پوشیده و پنهان می زیست تا سری بن عبد اللّه هاشمی از جانب خلفای عباسی بحکومت یمامه بیامد و او را بر عبید اللّه راهنمایی کردند سری او را بکشت و نوح بن جریر خطفی این شعر بگفت :

فلو لا السرى الهاشمى و سیفه *** اعاد عبيد اللّه شراً علی عكل

بیان عزل منصور بن جمهور از عراق و نصب عبد اللّه بن عمر بن عبد العزيز ( ولایت عبد اللّه بن عمر در عراق - سال 126 )

در این سال یزید بن وليد بن عبد الملك منصور بن جمهور را از امارت مملکت عراق معزول ساخت و از آن پس عبد اللّه بن عمر بن عبد العزیز را به آن ایالت ولایت داد و با او گفت بعراق راه بر گیر چه مردم آن سامان با پدرت عمر بن عبد العزيز مایل هستند عبد اللّه بعراق در آمد و از سرهنگان شام هر کسی در عراق جای داشت بارسال رسل و مكاتيب خاطرش را بر آسود و عبد اللّه از نخست بيم ناك بود که منصور کار عراق را بدو نگذارد لکن چون مردم شام در خدمتش منقاد شدند منصور نیز ناچار ولایت عراق را بدو تسلیم کرده خود بسوی شام شد عبد اللّه با قدرت و استقلال عمال خود را در بلاد عراق مأمور ساخت و آن چه مردم عراق را رزق و عطيت مقرر بود بپرداخت سرهنگان شامی چون این کار بدیدند با وی بمنازعت در آمدند و

ص: 321

گفتند فییء و بهرۀ ما را بدشمن ما می دهی عبد اللّه با مردم عراق گفت من همی خواستم فییء شما را بشما باز گردانم چه دانسته ام که شما به آن سزاوار تر باشید اما این مردم با من منازعت

می ورزند چون این سخنان بگفت اهل کوفه در جبانه جمعیت ساختند اهل شام چون این حال را نگران شدند از پی معذرت بایشان پیام کردند و این وقت غوغای مردمان از دو سوی بر خاست و جمعی تباهی گرفتند که معروف و مشهور نبودند و عبد اللّه بن عمر بن عبد العزيز عمر بن غضبان را بر شرطه و نیز بر خراج سواد و محاسبات آن سامان امارت داد.

بیان اختلاف در میان اهل خراسان در میان مردم نزاريه و جماعت يمانية اختلاف اهالی خراسان ( سال 126 )

در این سال در خراسان در میان جماعت نزاریه و یمانیه اختلاف افتاد و جدیع کرمانی با نصر بن سیار مخالفت خود را آشکار ساخت و سبب این شد که نصر نگران شد که آتش فتنه و طوفان فساد روی بطغیان نهاد پس حاصل بیت المال را بر گرفت و پاره ای از عطیات مردمان را از آن اوانی طلا و نقره که از بهر ولید مأخوذ داشته و دیگر باره باز گردانیده بود بپرداخت پس مردمان گاهی که نصر مشغول قرائت خطبه بود عطای خویش از وی بخواستند نصر در پاسخ گفت از معصیت بپرهیزید و سر بفرمان در آورید و از تفرق و تشتت کناری گیرید پس اهل سوق به بازارهای خود بتاختند نصر ازین حال در غضب شد و گفت شما را نزد من عطائی نیست و بعد از آن فرمود گویا نگران شما هستم که شری و گزندی در زیر پای شما جوشیدن گیرد که طاقت و تاب آن را نیاورند و گویا در شما نگران می باشم که در میان بازارها مانند اشتران نحر شده بیفتاده اید همانا ولایت و امارت هیچ مردی بطول نمی رسد مگر این که از آن طول مدت ملالت افتد و شماها ای مردمان خراسان در چنگال دشمنان خود در می افتید سخت بپرهیزید که در میان شما دو شمشیر

ص: 322

کار فرما شود چه در اندیشه امری و نمایش کاری هستید که جز ارادۀ فتنه ندارید و خدای این کار را بر شما پایدار نمی گرداند همانا شما را منتشر نمودم و در هم نور دیدم اکنون از شما ده نفر نزد من نیست و حالت من و شما چنان است که شاعر گفته است :

استمسكوا اصحابنا بحذركم *** فقد عرفنا خيركم و شركم

پس از خدای بترسید سوگند با خدای اگر در میان شما دو شمشیر بگردش آید و دو فرمان نمایش جوید هر يك از شما متمنی خواهد بود که از مال و اهل و عیال خود بی بهره شود ای اهل خراسان از اتفاق و جماعت بر کنار شدید و بتفرقه مایل گشتید آن گاه باین شعر نابغۀ ذبيانی تمثل جست :

فان يغلب شقاؤكم عليكم *** فانی فی صلاحكم سعيت

پس اگر بدبختی و شقاوت شما بر شما چیره شده باشد من در اصلاح امر شما از کوشش فرو گذار نمی کنم. و چون عهد نامه حکومت خراسان از جانب عبد اللّه عمر بن عبد العزیز بیامد کرمانی با اصحاب خود گفت همانا مردم دچار فتنه اند مردی را برای اصلاح امور خود گزیده کنید و این کرمانی را ازین روی کرمانی گفتند که در کرمان متولد شده بود و نام او جديع بن علی الازدى المعنى (1) است. مردمان در جوابش گفتند تو از بهر ما باش و از آن سوی جماعت مضرية با نصر گفتند کرمانی امور را بر تو فاسد ساخته او را بیاور و بکش و گرنه محبوس بدار نصر گفت چنین نکنم لكن مرا فرزندان ذکور و اناث باشد پسران خود را با دوشیزگان او و دختران او را با پسران خود تزویج می نمایم گفتند این کار نشاید گفت صد هزار درهم بدو می فرستم و چون وی مردی بخیل است از آن دراهم چیزی باصحاب خود نمی دهد لاجرم از گردش پراکنده می شوند گفتند هیچ نمی شاید چه اسباب قوت و شوکت او می شود و هم چنان با وی سخن کردند تا بدان جا که گفتند کرمانی اگر جز بمعاونت مردم نصارى و يهود نتواند بملك و سلطنت دست یابد بدين

ص: 323


1- المعنى : بفتح ميم و سكون عين مهمله و بعد از آن نون نسبت به سوی قبیله ای است ازازد.

ایشان اندر می شود و چنان بود که نصر و کرمانی با هم بمصافات بودند و کرمانی در زمانی که اسد بن عبد اللّه ولایت داشت با نصر نیکوئی ورزید و چون نصر بن سیار والی شد کرمانی را از ریاست معزول کرده بدیگری گذاشت از این روی در میانه ایشان مباعدت افتاد.

بالجمله چون مضرية در خدمت نصر ابرام ورزیدند و سخن بسیار کردند بر حبس وی عزیمت نهاد و رئیس پاسبانان را به آوردن او فرمان داد چون رئیس پاسبانان نزد کرمانی شد جماعت از او خواستند او را از دست وی خلاصی دهند کرمانی ایشان را منع کرد و با او بخدمت نصر بیامد و خندان راهسپار بود چون بر نصر در آمد نصر گفت ای کرمانی آیا نامۀ یوسف بن عمر در قتل تو بمن نرسید و من آن نامه را باز گردانیدم و گفتم کرمانی شیخ خراسان و فارس ایشان است و خون تو را محفوظ داشتم گفت آری گفت آیا آن غرامت که بر تو وارد بود بر نگرفتم و در عطیّات مردم قسمت ننمودم گفت آری گفت تلافی این جمله را به انگیزش فتنه و فساد محول و مبدل داشتی کرمانی گفت هر چه امیر فرماید و از احسان های خود نسبت به من بر شمارد از آن چه فرماید افزون است و من شاکر احسان او هستم و در زمان امارت اسد نیز آن چه از من روی داد تو خود می دانی یعنی آن احسان ها که با نو ورزیدم تو خود آگاهی پس بباید امیر چندی تأنی نماید و نيك بیندیشد چه من اهل فتنه و آشوب نیستم.

در این حال سالم بن احوز گفت ايها الامير گردن کرمانی را بزن و عصمة ابن عبد اللّه اسدی با کرمانی گفت تو ارادۀ فتنه و ادراك آن چه را که بآن نمی رسی می کنی این هنگام مقدام و قدامه پسرهای عبد الرحمان بن نعیم عامری گفتند همانا جلسای فرعون از شما بهتر بودند گاهی که در حق موسی و هارون با فرعون گفتند ﴿ أَرْجِهْ وَ أَخٰاهُ ﴾ و بخون او و گزند او تصدیق نکردند سوگند با خدای کرمانی بسخن شما کشته نمی شود پس نصر بضرب و حبس کرمانی در قهندز فرمان داد و این وقت سه روز از شهر رمضان المبارك سال يك صد و بیست و ششم بجای مانده بود جماعت ازد در کار کرمانی بسخن آمدند نصر بن سیار گفت من سوگند خورده ام

ص: 324

که وی را حبس نمایم و از من بدو گزندی نخواهد رسید و اگر بر وی ترسی دارید مردی را اختیار نمائید تا با او باشد مردم ازد یزید نحوی را بر گزیدند و یزید با کرمانی بود و از آن پس مردی از اهل نسف بیامد و با آل و اهل کرمانی گفت از بهر من چه قرار می دهید اگر او را از محبس در آورم گفتند هر چه بخواهی می دهیم پس آن مرد برفت و مجرای آبی که بقهندز بود گشاده ساخت و با اولاد کرمانی گفت پدر خود را مکتوب کنید که امشب مستعد بیرون شدن شود و ایشان بدو بنوشتند و آن مکتوب را در ضمن طعام مکتوم ساختند پس کرمانی و یزید نحوی و خضر بن حكيم طعام شامگاه صرف کرده و آن دو تن از نزد کرمانی بیرون شدند و کرمانی بر خاست و براه گذراند رشد در آن حال ماری بر شکمش باز پیچید لکن زیانی بدو نرسانید و کرمانی از مجرای آب بیرون شد و بر اسب خود که بشیر نام داشت سوار شد و هر دو پایش در قید بود پس او را نزد عبد الملك بن حرمله آوردند و عبد الملك او را رها نمود و بعضی گفته اند غلام کرمانی شکافی در قهندز بدید و آن را گشاده ساخت و او را بیرون آورد و هنوز بامداد نکرده بود که نزديك بهزار تن در گردش فراهم شدند و هنوز روز بلند نشده که جمعیت او به سه هزار تن رسید و چنان بود که مردم ازد با عبد الملك بن حرمله بقانون کتاب خدای و سنت رسول خدای صلی اللّه علیه و آله و سلم بیعت کرده بودند و چون کرمانی خروج کرد عبد الملك او را مقدم داشت و بدو شد و چون لشکر نصر کرمانی را در دروازه مر ورود فرار دادند و عبد الملك مردمان را خطبه راند کرمانی را بد شمرد و گفت در کرمان متولد شد و کرمانی گردید آن گاه بهراة افتاد و هراتی شد و آن کس که ساقط بین الفراشين باشد اصل و فرعی ثابت نباشد پس از آن مردم ازد را نام برد و گفت اگر دچار بند شوند ذلیل ترین قومی باشند و اگر باز شوند چنان هستند که اخطل شاعر گوید :

ضفادع فی ظلماء ليل تجادبت *** فدل عليها صوتها حية البحر

و چون ازین سخنان فراغت یافت بر آن چه بر زبانش بگذشته بود پشیمانی

ص: 325

گرفت و گفت خدای را یاد کنید که خیری است که هیچ شری در آن نیست و از پس این وقایع جمعی کثیر در خدمت نصر فراهم شدند و نصر فرمان کرد تا سالم بن احوز با جماعتی بجانب کرمانی راه بر گرفتند در این وقت جماعتی در میان نصر و کرمانی سفارت کردند و از نصر خواستار شدند که او را امان دهد و محبوس نگرداند و کرمانی بیامد و دست خود را در دست نصر نهاد نصر او را فرمان داد تا از سرای خود بیرون نشود و از آن پس چنان افتاد که با کرمانی از نصر چیزی گفتند و کرمانی بقریۀ خود بیرون شد نصر چون بشنید بیرون آمد و در باب مرو لشکر - گاه ساخت مردمان در بارۀ کرمانی با او سخن کردند نصر او را امان داد و اندیشۀ نصر بر آن بود که او را از خراسان بیرون کند. سالم بن احوز با او گفت اگر کرمانی را بیرون کنی و فتنه و بأس او را سست بشماری مردمان همی گویند که نصر چون از وی بيم ناك شد او را بیرون کرد نصر گفت آن چیزی که در بیرون شدن او مرا هراسناک می گرداند آسان تر است از آن چه مرا بیم ناک نماید گاهی که در این جا مقیم باشد و مرد چون از شهرش نمی شود امرش صغیر می گردد ایشان ابا و امتناع ورزیدند لاجرم نصر او را امان بداد و اصحابش را بشمول احسان بنواخت و کرمانی در خدمت نصر آمد و امان یافت.

و چون منصور بن جمهور از امارت عراق معزول گردید و عبد اللّه بن ابن عبد العزیز در شهر شوال سال یک صد و بیست و ششم والی عراق شد نصر خطبه براند و ابن جمهور را نام برد و گفت دانسته بودم که وی از عمال و حکام عراق نیست و خدای تعالی او را معزول و طیب بن طيب يعنى عبد اللّه بن عمر را منصوب گردانید ،کرمانی چون این سخنان را بشنید در کار ابن جمهور خشمناك شد و در جمع رجال و اسلحه عود کرد و در روزهای جمعه و جماعت با هزار و پانصد تن و از آن بیش تر یا کم تر حاضر شدی و در خارج مقصوره نماز بگذاشتی پس از آن داخل شدی و نصر را سلام راندی و ننشستی و از آن پس از آمدن بحضور نصر نیز تقاعد ورزید و خلاف و عناد را ظاهر گردانید پس نصر بدستیاری سالم بن احوز

ص: 326

بدو پیام کرد سوگند با خدای من در حبس کردن تو اندیشه گزندی نداشتم لکن از آن بیم داشتم که فسادی از مردمان نمایان گردد اکنون بخدمت من اندر آی کرمانی با سالم گفت اگر نه آنستی که در منزل من هستی ترا می کشتم به نزد ابن الاقطع باز شو و هر چه خواهی از خیر یا شر بدو باز رسان سالم بخدمت نصر باز آمد و داستان خود را بگذاشت نصر هم چنان مرة از پی مرتی بدو پیام همی کرد و آخر سخنی که از کرمانی بدو آوردند این بود که من ایمن از آن نیستم که پاره ای از کسان ترا بر خلاف آن چه اراده داری باز دارند و تو در باره من بکاری ارتکاب جوئی که بعد از آن چیزی بر جای نماند هم اکنون اگر می خواهی من از خدمت تو بیرون می شوم لکن نه از آن که از تو در بیم باشم بلکه نمی خواهم در این شهر خون ریزی شود و اهل این بلد دچار شآمت و دست خوش بلیت گردند آن گاه آماده گشت تا بجانب جرجان بیرون شود.

بیان خبر حارث بن سریج و امان او

در این سال حارث بن سریج را که در بلاد ترك و دوازده سال با جماعت اتراك بود ایمن ساختند و فرمان دادند تا بخراسان باز گردد و سبب این حال این بود که چون در میان نصر و کرمانی در مملکت خراسان فتنه افتاد نصر بن سیار از حارث و اصحاب او و جماعت اتراك خوفناک تر از كرمانی شد و بمشاورت و مناصحت او طمع بر نهاد پس مقاتل بن حیان نبطی و جز او را مأمور ساخت تا او را از بلاد ترك باز آورند و خالد بن زیاد ترمذی و خالد بن عمر و مولای بنی عامر بخدمت يزيد بن ولید برفتند و امان نامه از بهر حارث از او بگرفتند و نیز نصر بفرمود تا از اموال حارث هر چه را مأخوذ داشته بودند بدو مسترد ساختند و عبد اللّه ابن عمر بن عبد العزيز عامل كوفه نیز امان نامه او را بفرستاد لاجرم حارث با خاطر آسوده و دل خرم از بلاد کوفه راه بر گرفت و از نخست بکوفه بیامد و از آن پس روی بخراسان نهاد نصر رسولی بدو بفرستاد فرستادۀ نصر گاهی او را دریافت که با مقاتل بن حیان و اصحابش مراجعت کرده بود پس بنصر پیوست و در مرو رود اقامت گزید و نصر بن نصر بفرمود تا آن چه از اموال و بضاعت او مأخوذ

ص: 327

کرده بودند بدو باز دادند و معاودت حارث در سال یک صد و بیست و هفتم روی داد.

بیان حال شیعه و داعیان دولت خلفای بنی عباس ( سال 126 )

در این سال ابراهیم بن محمّد معروف بامام ابو هاشم بكير بن ماهان را بجانب خراسان مأمور و دستور العمل و وصیت و تکالیف شیعیان و داعیان خود را با او همراه کرد پس ابو هاشم بمرو بیامده نقباء و دعاة را فراهم کرده محمّد بن علی بن عبد اللّه بن عباس ایشان را به بیعت پسرش دعوت کرد و مکتوب او را بآن جماعت بداد آن مردم دعوتش را پذیرفتار شدند و آن چه از نفقات شیعه نزد ایشان فراهم شده بود تسلیم کردند و ابو هاشم بکیر آن اموال را به خدمت ابراهیم بیاورد.

بیعت گرفتن یزید بن ولید برای برادرش ابراهیم ( سال 126 )

و هم در این سال یک صد و بیست و ششم هجری نبوى صلی اللّه علیه و آله و سلم يزيد بن ولید ابن عبد الملك بن مروان فرمان داد تا از بهر برادرش ابراهیم بن ولید و پس از او از بهر عبد العزيز بن حجاج بن عبد الملك از مردمان بیعت بگرفتند و این کار از آن شد که یزید در این سال مذکور رنجور شد پاره ای با او گفتند نیکو این است که از بهر این دو تن بیعت بگیری و جماعت قدریة در این امر با ولید همی تنیدند و وسوسه فزودند تا گاهی که فرمان داد برای ایشان بیعت گرفتند.

بیان مخالفت مروان بن محمد با یزید بن ولید الناقص ( سال 126 )

و نیز در این سال مروان بن محمّد با يزيد بن وليد بنای مخالفت نهاد و علت این مخالفت این بود که چون ولید بقتل رسيد عبد الملك بن مروان بن محمّد با غمرو ابن یزید برادر ولید بعد از انصرافش از صائفه در حران روز می سپرد و عبدة بن ریاح غسانی از جانب وليد عامل بلاد جزیره بود و چون ولید مقتول گشت عبدة از جزیره بسوی شام راه گرفت و عبد الملك بن مروان بن محمّد فرصت غنیمت یافته بحران و جزیره تازان گشت و آن اراضی را در حیطه ضبط در آورد و این تفصیل را بجانب پدرش مروان که در ارمينية بود بنوشت و قدوم او را سریعاً خواستار شد

ص: 328

مروان مهیای آن سامان گردید و جمعی را بضبط آن حدود و ثغور مأمور کرد و چنان اظهار کرد که این کردار در طلب خون ولید است و با لشکریان جانب راه گرفت و ثابت بن نعیم جذامی که از اهل فلسطین بود ملتزم رکابش گردید و سبب مصاحبت او بامروان این شد که هشام وی را محبوس ساخته بود و سبب این حبس این بود که هشام در آن هنگام که مردم افریقیه عامل هشام كلثوم بن عياض را بکشتند ثابت بن نعیم را بدان سوی مأمور کرد و ثابت مردم سپاهی را بفساد افکند پس هشام او را بزندان انداخت و بر این حال ببود تا مروان در یکی از سفرهای خود که بخدمت هشام و فود می داد زبان بشفاعت بر گشود و هشام ثابت را رها ساخت و مروان او را با خویشتن مصاحبت داد.

لاجرم چون مروان عازم این سفر گردید ثابت بن نعیم مردمان شام را امر کرد که از مروان جدائی گیرند و بدو منضم گردند تا بجانب شام معاودت گیرند مردم شام دعوت او را اجابت کرده از مروان کناری گرفته با ثابت پیوستند و آن شب را تا صبحگاه بحراست مشغول شدند و چون بامداد شد برای مقاتلت صف کشیدند مروان چون بر این حال نگران شد دو تن را بفرمود تا در میان هر صف ندا بر آوردند مردم چه چیز شما را باین مخالفت و مباینت و مبارزت باز داشته آیا در میان شما بسیرتی نیکو رفتار نکردم آن جماعت در پاسخ گفتند ما تو را بطاعت خلیفه مطیع شدیم و اکنون ولید مقتول شده و اهل شام با یزید بن ولید بیعت کرده اند لاجرم ما بولایت و امارت ثابت رضا دادیم تا ما را بسوی اجناد خودمان راهسپار دارد مروان با ایشان ندا نمود که دروغ می گوئید و اراده آن چه را گوئید ندارید بلکه بآن اندیشه هستید که در عرض راه بهر کس از اهل ذمه باز خورید اموالشان را غصب نمائید و در میان من و شما جز شمشیر خون آشام حکمران نیست تا گاهی که در خدمت من منقاد و فروتن شوید و شما را بغز و دشمنان روان دارم و از آن پس بحال خود بگذارم تا باجناد خود ملحق شوید مردم شام چون این حال را بدیدند سر بفرمانش در آوردند و مروان بفرمود تا ثابت و

ص: 329

فرزندانش را گرفته بزندان انداختند و لشکریان را در تحت اطاعت و انضباط حرکت داد تا بحران پیوست آن گاه ایشان را بجانب شام روان داشت پس از آن مروان فرمان کرد تا اهل جزیره را عرض دهند و آن جماعت از بیست هزار تن افزون شدند این وقت مروان با آن لشکر آهنگ حرکت بسوی یزید را نمود چون یزید این خبر بدانست مکتوبی بدو نمود که مروان با وی بیعت نماید بدان شرط که آن ولایات را كه عبد الملك بن مروان با پدر وی محمّد بن مروان تفویض کرده بود از جزیره وارمینیه و موصل و آذربایجان یزید نیز با مروان بن محمّد گذارد پس مروان با یزید بیعت کرد و یزید آن ولایات را بدو گذاشت.

بیان وفات یزید بن ولید بن عبد الملك بن مروان

در این سال ده روز از شهر ذی الحجة سال یک صد و بیست و ششم هجری نبوی صلی اللّه علیه و آله و سلم بگذشته یزید بن ولید رخت بدیگر سرای کشید مسعودی گوید وفات او روز یک شنبه غره ذى الحجه سال مذکور در دمشق روی داد و بعضی سبب مرگش را از طاعون نوشته اند ابن اثیر گوید مادرش ام ولدی بود که او را شاه فرند دختر فیروز بن يزد جرد بن شهریار بن کسری می نامیدند و یزید گویندۀ این شعر است :

انا بن کسری و ابی مروان *** و قیصر جدی و جدی خاقان

و این که قیصر و خاقان را جد خود شمرده است برای این است که مادر فیروز بن یزد جرد دختر کسرى شيروية بن كسرى است و مادر آن دختر دوشیزۀ قیصر است و مادر شیرویه دختر خاقان ملك ترك است و آخر چیزی که یزید در حال مرگ بآن تکلم ورزید کلمه واحسرتاه وا اسفاه بود و برادرش ابراهیم بر وی نماز بگذاشت چنان که صاحب عقد الفرید نیز باین معنی اشارت کرده است.

بیان مدت عمر و سلطنت یزید بن ولید بن عبد الملك بن مروان

در مدت عمر و سلطنت یزید باختلاف سخن کرده اند ابن اثیر چنان که اشارت

ص: 330

شد نوشته است ده روز از ذی الحجه سال مذکور بجای مانده وفات کرد و شش ماه و دو شب و بقولی شش ماه و دوازده و بقولی پانزده ماه و دوازده روز سلطنت نمود و چهل و شش سال در بقولی سی و هفت سال زندگانی کرد - مسعودی گوید مدت ولایت او از مقتل یزید تا هنگام وفاتش پنج ماه و دو شب بود و در دمشق ما بين باب الجابیه و باب الصغير مدفون شد و در مدت عمرش بروایت مذکور اشارت کرده است. و در عقد الفرید گوید : در اول شهر رجب سال مذکور با وی بیعت کردند ده روز از ذی الحجۀ همان سال وفات نمود و با این تقریب و تقریر مدت ملکش پنج ماه و بیست روز می شود. و سیوطی در تاریخ الخلفا گوید وفات او در هفتم ذوالحجه و مدت ملکش کم تر از شش ماه و زمان عمرش سی و پنج سال و مرگش بقولى بمرض طاعون بود. دميرى در حيوة الحيوان نوشته است فوتش در هیجدهم جمادی الاخرۀ سال مذکور در سن چهل سالگی و مدت خلافتش پنج ماه و نیم و بقولی شش ماه بود. در تاریخ جزری فوت ولید را در جمادی الاخره و مرگ یزید را در بیستم شهر ذى الحجه سال مذكور و مدت عمرش را سی و شش سال مسطور داشته در عقد الفريد مسطور است که یزید در سی و نه سالگی حکومت یافت و هنوز چهل ساله نشده بود که وفات نمود. و در تاریخ حافظ ابرو مدت حکومتش را یک سال و دو ماه نوشته و بیرون از غرابت نیست. صاحب تاریخ گزیده مدت ملکش را شش ماه و بحسب تقریری که مسعودی در پایان کتاب مروج الذهب کرده می گوید بعد از قتل وليد بن يزيد دو ماه و بیست و پنج روز فتنه و آشوب بپای بود و از زمانی که یزید ابن ولید سلطنت یافت تا گاهی که جای بپرداخت دو ماه و نه روز بطول انجامید و ازین بیان سلطنت مستقله او را خواهد و اللّه تعالى اعلم.

بیان سیره و اوصاف و اخلاق و نسب یزید بن وليد الناقص

يزيد بن وليد بن عبد الملك بن مروان بن الحکم را چنان که اشارت رفت يزيد الناقص لقب داده اند و نیز « الشاكر لا نعم اللّه » لقب و ابوخالد کنیت بود . مادرش بقول صاحب تاريخ الخلفاء شاه فرند دختر فیروز بن یزدجرد بن شهریار

ص: 331

و مادر فیروز دختر شیرویه بن كسرى و مادر شیرویه دختر خاقان ملك تركستان وجدۀ فیروز دختر قیصر پادشاه روم بود و ازین است که یزید به آن شعر مسطور اظهار افتخار و مباهات نمود. ثعالبی گوید یزید از تمامت مردمان از هر دو جانب یعنی از طرف جلالت پدر و مادر بملك و خلافت اعرق و انجب بود. مسعودی گوید يزيد بن ولید اول کسی می باشد که متولی امر خلافت شد و مادرش ام ولید بود و سبا فرید دختر فیروز بن کسری است و مادر برادرش ابراهیم نیز ام ولدى بود که او را بویره می نامیدند. در عقد الفرید مسطور است که مادرش دختر یزدجرد بن کسری است. قتيبة بن مسلم او را در خراسان اسیر ساخته نزد حجاج بن يوسف فرستاد و حجاج او را بخدمت وليد بن عبد الملك روانه داشت ولید آن دوشیزه را از بهر خود برگزید و یزید الناقص از وی متولد گردید و از آن زن غیر از یزید فرزندی پدید نگردید. دمیری نوشته است یزید اول خلیفه ایست که مادرش کنیز بود و خلفای بنی امیه بجهت تعظیم جانب خلافت و رعایت حشمت سلطنت سخت احتراز داشتند که مادر خلیفه کنیز باشد و چون بایشان معلوم افتاد كه ملك و سلطنت ایشان بدست خلیفه ای که مادرش کنیز باشد زوال می جوید همواره بيم ناك بودند و از چنین روزگار بوحشت و دهشت می زیستند تا گاهی که یزید بن ولید متولد گردید این وقت بر زوال دولت و نعمت یقین کردند. و در تاریخ گزیده نوشته است مادرش شاه آفرید نبیرۀ یزد گرد بن شهریار بود و بروایتی مادرش ماه آفرید نام داشت. صاحب حبيب السير می گوید مادر یزید دختر فیروز بن شیرویه بن يزدجرد ابن پرویز بود و مادر این دختر با والد شيرويه بنت قيصر است و مادر هرمز بن نوشیروان که پدر پرویز است دختر خاقان بود واصح اقوال این است چه کیفیت دختر خواستن انوشیروان از خاقان چین و تولد هرمز از وی و عدم تصویب جمعی از عقلای آستان و نتایج و خیمه آن در کتب تواریخ معتبره مسطور است. و نیز به روایت صاحب حبيب السير بشير بن سليمان بوزارت ولید اشتغال داشت و بقول صاحب دستور الوزراء سليمان بن سعید در زمان حکومت یزید بن ولید منصب وزارت داشت.

ص: 332

صاحب تاریخ گزیده گوید یزید بن ولید معتزلی بود. مسعودی نوشته است که جماعت معتزله او را بر عمر بن عبد العزیز در کار دیانت تفضیل می دهند. دمیری گوید یزید بامر حکومت قیام ورزید لکن امور دولت در حالت اضطراب می گذشت و اظهار نسك و قرائت و اخلاق عمر بن عبد العزیز را می نمود و مردی با دین وورع بود جز آن که بهره از سلطنت نیافت و بناگاه بچنگ گرگ اجل دچار گردید.

شافعی گفته است یزید بن ولید ولایت یافت و مردمان را بمذهب قدر بخواند و ایشان را بر قبول آن مذهب باز می داشت و اصحاب غیلان را بخود تقرب می داد. در عقد الفريد مسطور است که عثمان بن ابی العاتکه گوید اول کسی که در عید ین فطر واضحی با اسلحه بیرون آمد یزید بن ولید بود که در این روز در میان دو صف از خیل که با اسلحه بودند از باب الحسن بسوی مصلی بیرون آمد. و ابو عثمان ليثی نوشته است که یزید الناقص گوید: ﴿ يَا بَنِي أُمَيَّةَ إِيَّاكُمْ وَالْغِنَاءَ فَإِنَّهُ يُنْقِصُ الْحَيَاءَ وَيَزِيدُ فِي الشَّهْوَةِ وَيَهْدِمُ الْمُرُوءَةَ، وَإِنَّهُ لَيَنُوبُ عَنِ الْخَمْرِ وَيَفْعَلَ مَا يَفْعَلُ الْمُسْكِرُ، فَإِنْ كُنْتُمْ لَا بُدَّ فاعلين فجنبوه النساء فإنه داعية الزنا ﴾ : از سرود گری و خواندن و نواختن بپرهیزید چه غناء از حیاء می کاهد و در شهوت می افزاید و بنیان مروت را ویران می گرداند و نایب مناب شراب تاب می گردد و آن چه مسکرات با آدمی می کند غناء نیز بجای می آورد و اگر شما بناچار ازین کار فروگذار نخواهید کرد باری زنان را از شنیدن و ارتکاب به آن باز دارید چه غناء خوانندۀ زنا است.

راقم حروف گوید: ازین پیش بهمین تقریب کلمات و عباراتی از ولید مسطور گردید. خطیئه شاعر نیز می گفت غناء کلید زناءِ است و چون بر بیانات این گونه مردم که در مراتب فسق و فجور انهماك دارند بنگرند و كلمات هشام بن عبد الملك را در نهی غناه و شنیدن زنان چنان که مسطور شد و دیگران بشنوند بر معجزه و نهایت حکمت و کمال معرفت صاحب شریعت غراء و ملت بيضاء عقل كل و هادى سبل صلی اللّه علیه و آله و سلم مواقف می شوند و علل اوامر و نواهی و محرمات و محلات او را بازدانند مثلا

ص: 333

فرموده اند ﴿ كُلُّ مُسْكِرٍ حَرَامٌ ﴾ هر چه مستی بیاورد و نور عقل و فروز خرد را غشاوۀ ظلمت گردد و چراغ بینش و مشعل دانش را تاريك بگرداند در طریق شریعت غرا روا نیست چه بقای آدمی و مدار جهان و ادراك مراتب و فوايد و كسب سعادت و حفظ رشتۀ نظام عالم و دوام بنی آدم بنیروی عقل است و چون در مرآت عقول کدورتی افتد جهان تاريك و سلسلۀ دوام و نظام باريك و مفاسد خطيرۀ مهلكه دینی و دنیوی و اخروی موجود و هرج و مرج و فساد نسل و اصل و تباهی موجبات تمکن و تمدن و پاره ای ترتیبات و قواعد امور معاشیه و معادیه آشکار گردد که شرح آن جمله خود کتابی مبسوط و مفصل خواهد و این جمله از آن است که آدمی بواسطه استعمال پاره ای اشیاء مسکره از حالت طبیعت بگردد و چون از حال طبیعی خود بگشت در حقیقت بحالات پاره ای حیوانات و بهایم ضاره اندر می شود و محاسن اخلاق و اوصاف او بمثالب و معايب مبدل گردد و آن وقت اعمال حسنه و سيئه و اوصاف سعيده و قبیحه در نظرش یکسان بلکه بجهت استیلای شهوت و نفس اماره جلوه قبایح در نظرش بیش تر است غناءِ اگر چه در جمله مسکرات نیست اما چون انسان را استماع آن از حالت طبیعی می گرداند و بحالات غیر طبیعیه باز می دارد و لابد باخلاق و آدابی که بیرون از شیمت آدمیت و صفات انسانیت است دعوت می نماید و چون چنین کرد پاره ای افعال غیر عادیۀ طبیعیه از وی ظاهر می شود این است که شارع مقدس صلی اللّه علیه و آله و سلم حرام فرموده است.

نامه یزید به مروان

در عقد الفريد مسطور است گاهی که در خدمت بزید بعرض رسید که مروان ابن محمّد والی جزیره در کار بیعت نمودن با او تعلل و تسامحی ورزد بدو نوشت : ﴿ اما بعد فانىأراك تقدم رجلا و تؤخر أخرى, فإذا أتاك كتابي هذا فاعتمد على أيهما شئت, والسلام ﴾ تو را می بینم که یک پای پیش و یکی پس می گذاری چون این نامه مرا بخوانی بر هر يك از آن دو که خود خواهی اعتماد جوی کنایت در کار بیعت با من بحالت تردید اندری گاهی می خواهی بیعت کنی و گاهی نکنی تردید رأی

ص: 334

کاری ناشایست می باشد اکنون یا بر موافقت یا بر مخالفت استقامت جوی آن گاه سخن باز گرفت و کسی را بدو نفرستاد لكن عطای ایشان را بپرداخت و چیزی نکاست تا وفات یافت و چون مروان بدانست که یزید از ارسال رسل چشم باز گرفت بیعت او را بنوشت و جماعتی را بامارت سلیمان بن علاثة العقيلی بدر گاهش روانه داشت سلیمان با آن جماعت راه بر گرفت و چون نهر فرات را بسپردند قاصدی از مرگ بایشان خبر داد آن جماعت از طی راه منصرف شدند و بخدمت مروان بن محمّد باز آمدند. صاحب عقد الفريد گويد: بكير بن عثمان الحصنى امير شرطۀ يزيد بود و ابن ابی سلیمان بن سعد در کار خراج و امور لشکر و خاتم صغير خلافت امارت داشت و نضر بن عمر که از مردم یمن بود ریاست پاسبانان و حارسان را می نمود و عبد الرحمن بن حميد کلبی متولی خاتم خلافت بود و بقولی قطن مولای یزید امین مهر خلافت و نگاهبان خاتم سلطنت بود و از این جا معلوم می شود که ابن ابی سلیمان وزیر وی بوده است و مسعودی در مروج الذهب نوشته است یزید بن ولید ابن عبد الملك احول بود.

بیان اصول معتزلۀ خمسه

مسعودی در مروج الذهب مي نويسد: يزيد الناقص بمذهب معتزله مي رفت و باصول خمسه که عبارت از توحید و عدل و وعد و وعيد و اسماء و احکام که عبارت از قائل بودن بمنزلۀ بين منزلتين و امر بمعروف و نهی از منکر قائل بود و تفسیر قول این جماعت در آن چه بر آن رفته اند از باب اول که باب توحید است و آن است که سایر معتزله از بصریین و بغدادیین به آن قائلند اگر چه در غیر ازین مسئله از فروع با هم تباین دارند این است که یزدان تعالی مانند این اشیاءِ مخلوقه نیست و او نه جسم است و نه عرض و نه جزء و نه جوهر بلکه خالق جسم و عرض است و جزء و جوهر و جز آن و هیچ چیز از حواس در دنیا و آخرت او را ادراك نتواند نمود و مكان او را حس نکند و اقطارش فرو نگیرد و همیشه بوده است و این که زمانی و مکانی و حدی و نهایتی را نام و نشان نبوده و اوست آفریننده تمامت

ص: 335

اشیاء و ایجاد نماینده جملۀ موجودات و از هیچ چیز پدید نگشته و همه چیز از او هویدا گردیده و آن ذات کامل الصفات قدیم است و هر چه جز اوست حادث و جدید است. بعد از این سخن در عدل است و عدل اصل دوم است همانا ایزد متعال فساد را نمی خواهد و افعال عباد بذات مقدسش منسوب و لاحق نیست بلکه بندگان یزدان به آن چه مأمور به آن و منهی از آن هستند بدستیاری آن قدرتی که خدای از بهر ایشان مقرر داشته و در ایشان ترکیب داده می کنند و خدای تعالی جز بدانچه اراده کرده و نهی نمی فرماید مگر از آن چه مکروه است و خدای تعالی ولی و صاحب هر حسنه ایست که به آن امر فرموده و بری و بیزار از هر سیئه ایست که از آن نهی کرده است بندگان خود را به آن چه بیرون از تاب و طاقت ایشان است مکلف نمی فرماید و جز بر آن چه به آن قادر باشند اراده نمی کند و هیچ کس در هیچ قبض و بسطی جز بواسطه آن قدرتی که یزدان تعالی بدو عطا فرموده نیرومند نیست و خداوند است مالك آن قدرت نه اصناف خلیقت هر وقت بخواهد آن قدرت رافاتی و هر وقت بخواهد باقی می دارد و اگر می خواست بندگان خود را بر طاعت خود مجبور و از معاصی خود مضطراً ممنوع می داشت و بر این امر قادر و تواناست لکن این کار را نمی فرماید زیرا که اگر چنین می فرمود امتحان و آزمایش از میان بر می خاست.

بعد از این دو اصل مذکور قائل بوعيد هستند و آن اصل سیم است و مقصود ایشان از این عقیدت این است که یزدان متعال آنان را که مرتکب معاصی کبیره باشند نمی آمرزد مگر این که توبه نمایند و خدای تعالی در وعد و وعید خود صادق است و هیچ چیز کلمات او را تغییر و تبدیل نتواند داد.

بعد ازین اصل سیم سخن در منزل بين المنزلتین است و آن اصل چهارم است و آن این است که فاسقی که مرتکب معاصی کبیره است نه مؤمن است نه کافر بلکه در تسميۀ او توقيف بباید کرد و اهل نماز بر تفسیق او اتفاق نموده اند مسعودی می گوید بسبب قائل بودن باین باب این طایفه را معتزله گفتند که بمعنی

ص: 336

اعتزال و جدا شدن و دور افتادن است و این باب موصوف است باسماء و احکام و آن همان است که از وعد و وعيد در حق فاسق و خلود در نار مذکور شد.

و بعد ازین اصل قول بوجوب امر بمعروف و نهی از منکر است که اصل پنجم است و این اصل آن است که بر مؤمنان بر حسب استطاعت ایشان در اجرای امر بمعروف و نهی از منکر واجب است که بنیروی شمشیر و کم تر از آن بکوشند و این امر مانند جهاد است و نیست فرقی میان جهاد با کافر یا فاسق و در این مسئله تمامت معتزله اتفاق دارند پس هر کسی باین اصول خمسه مذکوره معتقد باشد معتزلی است و اگر افزون بر آن یا کم تر از آن را معتقد باشد باعتقاد اهل این اصول لیاقت اسم اعتزال را ندارد و معتزله بر آن عقیدت هستند که شغل نبیل امامت باختیار است راجع است و خدای تعالی بر شخص معینی نص نفرموده و امت در اختیار امام مختارند تا مردی را بامامت بر گزینند تا احکامی که می باید در ایشان نفوذ دهد و این مرد خواه قرشی باشد یا دیگری از مسلمانان و اهل عدالت و ايمان و ملاحظه نسب و جز آن در این امر ملحوظ نمی شود و بر مردم هر عصری اختیار امامی نافذ الامر واجب است و گروه معتزله تماماً و جماعتی از زیدیه مثل حسن بن صالح بن حبه و آنان که بعقیدت او رفته اند و جماعت خوارج از اباضیه و غيرها بر این سخن رفته اند اما جماعت نجدات که یکی از طوایف خوارج هستند گویند چون امت عادل باشند و فاسقی در میان ایشان نباشد محتاج بنصب امامی نیستند و نصب امام بر چنین مردم واجب نباشد و جمعی از متقدمین و متأخرين معتزله با ایشان در این قول موافقت کرده اند و این جماعت را در این عقیدت بچند دلیل تمسك رفته است از آن جمله این کلام عمر بن الخطاب است ﴿ لو ان سالماً حى مادا خلتنی فيه الظنون ﴾ اگر سالم زنده بودی مرا در تعیین خلیفه زحمت ظنون و شكوك نمی رفت و این سخن را در آن حال گفت که تعیین خلیفه بشوری افکند و این سالم غلام زنی از انصار بود و ایشان گویند اگر عمر نمی دانست که امامت در سایر مسلمانان جایز است این سخن را از دهان روان نمی ساخت و بر مرگ سالم غلام ابو حذيفه تأسف

ص: 337

نمی خورد و گویند در تصحیح این سخن از رسول خدای صلی اللّه علیه و آله و سلم وارد است ﴿ اِسْمَعُوا وَ أَطِيعُواو لو بعيد أَجْدَعَ ﴾ بشنوید و اطاعت کنید اگر چه برای بنده گوش بریده باشد و خدای تعالی عز من قائل فرموده است ﴿ إِنَّ أَكْرَمَكُمْ عِنْدَ اَللّٰهِ أَتْقٰاكُمْ ﴾ بهترین شما در حضرت خدا پرهیز کارترین شماست و ابو حنیفه و بیش تر مرجئه و اكثر زیدیه از طبقه جارودیه و جز ایشان و سایر فرق شیعه و زیدیه بر آن عقیدت هستند که امامت بواسطه قول رسول خداى صلی اللّه علیه و آله و سلم ﴿ إِنَّ اَلْإِمَامَةَ فِي قُرَيْشٍ ﴾ و قول آن حضرت ﴿ قَدِّمُوا قُرَيْشاً ﴾ جز در مردم قریش جایز نیست و آن چه جماعت مهاجر در روز سقیفۀ بنی ساعده به آن بر انصار حجت آوردند این بود که امامت باید در قریش باشد چون امام شوند و ولایت یابند بعدالت روند و جمعی کثیر از جماعت انصار باین عقیدت باز شدند و مردم امامی مذهب با نفراده اتفاق نموده اند که منصب والای امامت و تشريف محترم ولايت جز بر حسب نص خدای و رسول خدای بر بالای امامی معين موسوم مشهور راست نیاید در تمام ازمنه و اعصار هیچ وقت خلق جهان بیرون از حجتی از جانب یزدان نتوانند بود و آن حجت در میان ایشان یا ظاهر است و یا بسبب تقیه و بیم بر جان خویش پنهان و پوشیده است و این جماعت که گویند امامت جز بنص از جانب خدای و رسول خدای ممکن نتواند بادلۀ كثيره عقليه و بسیاری نصوص در وجوب آن و نصوص صريحه بر ائمۀ معينه و وجوب عصمت ایشان استدلال ورزیده اند از آن جمله این قول خدای و اخبار خدای از حضرت ابراهیم علیه السلام است ﴿ إِنِّي جٰاعِلُكَ لِلنّٰاسِ إِمٰاماً ﴾ من تو را از بهر مردمان امام می گردانم ﴿ قٰالَ وَ مِنْ ذُرِّيَّتِي ﴾ ابراهیم عرض کرد و از ذریۀ من یعنی از فرزندان من نیز امام خواهند شد ؟ خدای تعالی جواب داد او را باین که ﴿ لاٰ يَنٰالُ عَهْدِي اَلظّٰالِمِينَ ﴾ یعنی عهد من به ظالمان نمی رسد و ازین جواب ثابت می شود که امامت باید منصوص از حضرت کردگار قدوس باشد و اگر باختیار مردمان بودی وجهی برای مسئلت حضرت ابراهیم از پروردگار احدیت نبود و خدای تعالی بدو می فرمود باختیار خلق است و این که خداى فرموده عهد من بظالمان نمی رسد دلالت صریح دارد که عهد خدای به آن

ص: 338

کس می رسد و امامت را کسی نائل می گردد که ظالم نباشد.

و این جماعت که گویند امامت باید از جانب خدای و رسول خدای نص شده باشد در توصیف امام گویند که صفت امام بنفسه این است که از تمامت ذنوب معصوم باشد چه اگر معصوم نباشد ایمن از داخل شدن در آن چه دیگران داخل می شوند در آن از معاصی نتواند بود و چون مرتکب معصیت گردد حد بر وی واجب شود چنان که خودش بر دیگران اقامت حد می فرماید پس این امام به امامی ديگر محتاج خواهد بود تا بآن جا که نهایتی از بهرش تصور نتوان کرد و نیز از امامی که مرتکب معصیت شود ایمن نتوان بود که در باطن فاسق و فاجر و کافر باشد.

و شرط دیگر آن است که از تمامت مردمان اعلم باشد و چون عالم نباشد ایمن نتوان بود که حاکم شرایع و ناشر احکام خدای باشد و آن کس که بر خودش قطع و حد واجب گردد چگونه دیگران را بحد و قطع حکم نماید. و شرط دیگر آن است که از همه مردمان شجاع تر باشد زیرا که بسیار افتد که شیعیان او را با دشمنان خود جنگی افتد و در کار محاربت بدو معاونت جویند پس اگر شخص امام لغزنده و بيم ناك و گریزان باشد بخشم خدای دچار گردد. و باید از تمامت جهانیان سخی تر باشد زیرا که او خازن مسلمانان و امین ایشان باشد و اگر طبعش سخی نباشد نفسش باموال ایشان راغب شود و بآن چه در دست ایشان است حریص گردد و این گونه کار و کردار بیم از آتش سوزان دهد و این طوایف امامیه خصال و اوصافی بسیار از بهر امام بر شمرده اند که بواسطۀ انصاف بآن باعلی درجات فضل نایل می شود و هیچ کس نتواند در آن جمله با وى شريك شود و تمامت این صفات ستوده و خصال سعیده و اخلاق حمیده در وجود مبارك علی بن ابی طالب و اولاد او علیهم السلام از سبقت در ایمان و هجرت و قرابت و حكم بعدل و جهاد فی سبيل اللّه و ورع و علم و زهد و امثال آن موجود است و خدای تعالی از بواطن ایشان و موافقت باطن با ظاهر ایشان در قرآن خبر داده است و توصیف فرموده است

ص: 339

ایشان را با طعام مساکین و ایتام و اسیر خالصاً لوجه اللّه و از امور ایشان و گردش حال و حسن مآل و محبت و محنت های ایشان و نیز از این که خدای ایشان را از ارجاس پاك داشته و مطهر ساخته خبر داده و جز آن از دلایلی که شمرده اند.

و این كه على علیه السلام بر پسرش حسن پس از آن با مامت حسین و حسین بر علی ابن الحسين و بهمین ترتیب تا بصاحب الوقت و الزمان صلوات اللّه عليهم نص فرموده اند. در كتاب تبصرة العوام مسطور است :

بعضی گفته اند جماعت معتزله بیست فرقه اند و بعضی هفده فرقه دانسته اند و اول ایشان واصل بن عطا بود و این گروه گویند وی شاگرد ابو هاشم بن محمّد حنفیه است و حسن بصری نیز از معتزله است و گویند اول معتزله او بود و بقولی اول معتزله غیلان دمشقی است و این غیلان هم معتزله و هم مرجی بود هشام بن عبد الملك چنان که اشارت کردیم او را بکشت و واصل بن عطا نخست کسی است که اظهار منزلة بين المنزلتين كرد و گفت صاحب کبیره از ایمان بیرون رود و کافر نشود پس او را نه مؤمن و نه کافر باید گفت بلکه فاسق است و عمرو بن عبید و پاره ای از ایشان سخنان سخیف بسیار گویند و ابو الهذيل گوید هر کس طاعتی نماید هر چند نه از بهر خدای باشد او مطیع است و گوید خدای تعالی بر هیچ چیز از نفع و ضر قادر نباشد با صحت عقول و خدا بعد از انتهای مقدورات نه بر منافع قادر بود نه بر مضار و نتواند که ساکن را متحرك و نه متحرك را ساكن سازد بالجمله مقالات سخيفه غير معقوله ابو الهذيل و سایر اصناف معتزله در کتب ادیان مسطور است و انشاءِ اللّه تعالی در مقامات عدیده مجلدات احوال ائمه هدى صلوات اللّه عليهم مسطور و مراتب و مقامات امامت در مواقع مناسبه مذکور می شود.

بیان خلافت و حکومت ابراهیم بن وليد بن عبد الملك

چون ابراهیم بن ولید بدیگر سرای کوس کوچ بکوبید برادرش ابراهیم ابن وليد بن عبد الملك بر جایش بر نشست لكن امر امارت از بهرش جانب اتمام و

ص: 340

اکمال نگرفت چنان که گاهی بر وی بخلافت و زمانی بامارت سلام می راندند و وقتی بهيچ يك ازین دو سلام نمی دادند. چهار ماه و بقولی هفتاد روز درنگ و رزیده آن گاه مروان بن محمّد بن مروان بآهنگش بتاخت و چنان که مذکور آید او را خلع نمود و ابراهیم هم چنان زنده ببود تا گاهی که در سال یک صد و سی و دوم بهلاکت پیوست و بدست مروان مقتول و مصلوب شد.

بیان استيلاء عبد الرحمن بن حبیب بر مملکت افریقیه و دیگر وقایع

عبد الرحمن بن حبيب بن ابی عبيدة بن عقبة بن نافع چون پدرش حبيب و كلثوم بن عیاض در سال یک صد و بیست و دوم مقتول شد خودش منهزم گشت و بسوی اندلس راه برگرفت چنان که بدان اشارت رفت و همی خواست بر آن زمین مستولی گردد و این کار از بهرش امکان نیافت و چون حنظلة بن صفوان چنان كه مسطور شد والی افریقیه گردید ابو الخطار را بامارت اندلس بفرستاد و عبد الرحمن از آن چه بآن امیدوار بود مأیوس گردید و بجانب افریقیه باز گشت و از ابو الخطار بیم ناک بود و در شهر جمادی الاولی سال یک صد و بیست و ششم از افریقیه بتونس راه گرفت و این وقت ولید بن يزيد بن عبد الملك در شام بر مسند خلافت جای کرده بود پس عبد الرحمن مردمان آن سامان را به بیعت خویشتن دعوت کرد و آن جماعت دعوتش را اجابت کردند و عبد الرحمن ایشان را بسوی قیروان حرکت داد آنان که در قیروان بودند بمقاتلتش اندیشه نهادند حنظلة بن صفوان ایشان را از آن کار باز داشت چه حنظله جز با کفار و خارجیان جنگ را روا نمی دانست و رسولی چند از اعیان قیروان و رؤسای قبایل بدو فرستاد تا دیگر باره بطاعت مراجعت نماید عبد الرحمن آن جماعت را بگرفت و ایشان را با خود بسوی قیروان بکوچانید و گفت اگر از مردم قیروان يك سنگ بسویم پران گردد شما را بتمامت بهلاکت در افکنم لا جرم اهل قیروان دست از جنگ و جدال باز داشتند و تخم جدال و قتال در مرتع خيال نکاشتند و حنظلة بن صفوان دل از خاک قیروان بر گرفت و راه شام در سپرد و عبد الرحمن در سال یک صد و بیست و هفتم بدون مانع و منازع

ص: 341

بر قیروان و سایر بلاد افریقیه مستولی شد و چون حنظله بجانب شام بیرون شد مردم افریقیه و عبد الرحمن را بنفرین در گرفت نفرینش در پیشگاه جهان آفرین باجابت پیوست هفت سال بلای و با و طاعون در آن جماعت مصاحبت جست و جز در بعضی اوقات متفرقه از آن تصاحب تجانب نیافت و جماعتی از عرب و بربر بعبد الرحمن بشوریدند و از آن پس مقتول شد و از جمله آنان که بر وی خروج کردند عروة بن الوليد الصدفى بود که بر تونس استیلا یافت و ابو عطاف عمران بن عطاف الازدى نيز بمخالفت بر خاست و در طیفاس نزول نمود و گروه بربر بکوه و کمر بتاختند و ثابت صنهاجی نیز در باجه بروی خروج نمود و باجه را بگرفت چون عبد الرحمن نگران این حال گردید برادر خود الیاس را حاضر و شش صد سوار کار زار با وی ملازم ساخت و فرمود راه بر سپار تا بلشکر گاه ابو عطاف ازدی بازرسی و چون لشکر او ترا بدیدند از ایشان مفارقت جوی و بگذر بدانسان که بآهنگ تونس می روی تا در آن جا با عروة بن الولید قتال دهی و چون برفتی تا بفلان موضع رسیدی در آن جا درنگ جوی و بهیچ سوی مپوی تا فلان شخص با نامۀ من بتو آید و آن چه بتو نوشته باشم بجای آور پس الیاس بدان سوی روی نهاد و عبد الرحمن همان مردی را که به الیاس نام بردار کرده بود بخواند و مکتوبی بدو داد و گفت بشتاب تا بسپاه گاه ابو عطاف اندر شوی و چون بینی که الیاس بر ایشان مشرف شد و آن جماعت از پی مدافعت او بر آمدند و ساز اسلحه و خیل

نمودند و الیاس از ایشان بگذشت و آن گروه از گزند او ایمن و آسوده شدند و جامه جنگ بگذاشتند و بکار خویش پرداختند بجانب الياس روی کن و این نامه را بدو بگذار پس آن مرد نامه را بر داشت و روی بیابان بسپرد و بلشکر گاه ابو عطاف در آمد در این حال الیاس نیز با سواران خود بآن جماعت نزديك شد آن مردم برای سواری و دفع دشمن جنبش گرفتند در این اثنا الیاس با مردم خود از آن مردم بگذشت و بطرف تونس برفت آن جماعت آسوده شدند و گفتند همانا الیاس در میان دو فك و كام دو شیر در آمد یکی ما در این جا و یکی مردم تونس در آن جا

ص: 342

پس مطمئن خاطر تصميم عزم دادند که از دنبال الیاس رهسپار گردند و چون نيك بر آسودند آن مرد بجانب الیاس برفت و آن نامه را بدو رسانید و عبد الرحمن در آن نامه نوشته بود که مردم ابو عطاف از شر تو ایمن شدند اکنون با غفلتی که ایشان راست بحرب آن ها بشتاب الیاس چون هرماس پر باس بآن جماعت معاودت گرفت و ایشان را بآن مکر و فریب دریافت و مجال نگذاشت که بجامه جنگ در آیند و آهنگ دفاع نمایند پس ایشان را با ابو عطاف از شمشیر خارا شکاف بگذرانید و این واقعه در سال یک صد و سی ام هجری روی داد و این بشارت را بعبد الرحمن پیام کرد عبد الرحمن چون از کار آن جماعت فراغت یافت بالياس نوشت که بجانب تونس راه بر گیر و اهل تونس چون ترا بنگرند ابو عطاف انگارند و ایمن گردند و تو بر ایشان پیروز شوی الیاس به تونس روی کرد و چنان که عبد الرحمن نگاشته بود او را ابو عطاف انگاشتند و صاحب تونس عروة بن الوليد در حمام بود و آن مجال نیافت که جامه خویش بپوشد و الیاس او را فرو گرفت عروه چنان بی چاره گشت و با همان منشفه که بدن خویش را از خوی می خشکانید بدون جامه سوار گشته فرار کرد الیاس بدو بانگ کشید ای فارس عرب به کجا می تازی عروة مانند پلنگ آشفته بدو باز گشت و الیاس ضربتی بدو بزد عروه آن ضربت را بگردانید و هر دو تن بزمین افتادند و هیچ نمانده بود که عروه الیاس را چون کرباس بر هم درد غلام الیاس بدو تاخت و عروه را بکشت و سرش را جدا کرده بسوى عبد الرحمن بفرستاد و الیاس در تونس اقامت جست و این وقت دو تن که یکی را عبد الجبار و آن دیگر را حارث می خواندند در طرابلس بر وی خروج کردند و جمعی کثیر از مردم طرابلس را بقتل رسانیدند لاجرم عبد الرحمن در سال یک صد و سی و یکم هجری بسوی ایشان راه بر گرفت و با ایشان قتال داد و هر دو را بکشت و آن دو تن بمذهب اباضیه از مذاهب خوارج بودند و در آن حال که سپاه عبد الرحمن با مردم بربر قتال می دادند عبد الرحمن در سال یک صد و سی و دوم با روی طرابلس را تعمیر همی کرد لشكرى بسوى صقليه بفرستاد و آن لشکر برفتند و مظفر و منصور گردیده و غنیمتی وافر بدست آوردند و هم سپاهی دیگر بجانب سر دانيه مأمور کرد آن جماعت

ص: 343

نیز غنیمت بردند و جمعی را در روم بکشتند و بر تمامت بلاد مغرب زمین استیلا یافت و اهل آن سامان را مسخر فرمان آورد و هرگز سپاهی از وی در هیچ مکان از هیچ لشکر هزیمت نشد و عبد الرحمن در افریقیه هم چنان بزیست تا مروان بن محمّد مقتول شد و دولت بنی امیه زوال گرفت و عبد الرحمن در افریقیه بنام خلفای عباسیه خطبه راند و به اطاعت سفاح در آمد و از آن پس گروهی از مردم بنی امیه نزد او آمدند و عبد الرحمن و برادران او از ایشان دختر بنکاح آوردند و از جمله آنان که بخدمت او قدوم نمود الياس و عبد الرحمن دو پسر ولید بن یزید بن عبد الملك بودند چه دختر عم ایشان زوجه الیاس برادر عبد الرحمن بود تا چنان افتاد که بعبد الرحمن گفتند این دو تن مملکت را بر وی بفساد می افکنند و در این کار کوشش دارند پس هر دو تن را بکشت دختر عم ایشان چون این حال را بدید با شوهرش الیاس گفت برادرت عبد الرحمن خویشاوندان و منسوبان ترا بکشت و حشمت و عزت ترا در قتل ایشان مراعات نکرد و ترا خوار گردانید با این که تو شمشیر او هستی که به نیروی او می زند و کار از پیش بر می دارد و هر وقت تو زحمتی بر خود بر نهادی و جائی را از بهرش بر گشادی بخلفای عصر می نویسد پسر من حبیب این کار بپای برد و این فتح نمایان بنمود و عهد امارت خود را بعد از خودش با حبیب نهاده و تو را از ولایت عهد معزول داشته بالجمله آن زن هم چنان ازین سخن براند و همواره خاطر الیاس را با برادرش عبد الرحمن بر آشفته ساخت چندان که آتش غیرت و عصبیت الیاس شعله ور گشت و در تباهی برادر خود عبد الرحمن از پی تدبیر و چاره آمد تا چنان افتاد که سفاح وفات کرد و پس از وی برادرش منصور بخلافت بنشست و عبد الرحمن را بامارت افریقیه مستقر گردانید و خلعتی سیاه که شعار عباسیان بود در بدایت خلافتش از بهرش بفرستاد و عبد الرحمن بر تن بیاراست و این خلعت سیاه اول سوادی بود که از جانب خليفه بمملکت افريقيه اندر شد عبد الرحمن هدیه برای منصور ترتیب داده نامه نیز بدر گاه خلافت دستگاه بنوشت و در آن نامه می نمود که امروز تمامت

ص: 344

بلاد افریقیه مسلمان هستند و مال و اسیر گرفته نمی شود تو نیز از من در طلب مال و منال مباش منصور ازین سخن خشم ناك شد و رسولی بتهدید و تهويل او بفرستاد عبد الرحمن منصور را در افریقیه خلع کرد و گاهی که بر روی منبر بود خلعت او را در هم درید و این خلع منصور و مخالفت عبد الرحمن بیش تر اسباب شوریدن الیاس بر وی گشت پس جماعتی از سران و اعیان قیروان با الیاس متفق شدند که عبد - الرحمن را بقتل رسانند و الیاس را والی گردانند و دعای بنام منصور را اعادت دهند و این حکایت به عبد الرحمن پیوست و او برادرش الیاس را فرمان کرد تا ساخته تونس شود الیاس سپاه خود را بیاراسته برای وداع بخدمت عبد الرحمن اندر آمد و برادرش عبد الوارث نیز با وی بود چون این دو برادر بر عبد الرحمن در آمدند او را بکشتند و این واقعه در شهر ذى الحجه سال يك صد و سی و هفتم روی داد مدت امارت عبد الرحمن در افریقیه ده سال و هفت ماه بود و چون مقتول شد الیاس درهای سرای را مضبوط نمود تا مگر پسرش حبیب را بدست آورد لیکن بر وی ظفر نیافت و حبيب بطرف تونس فرار کرد و با عمش عمران بن حبیب فراهم گردیده او را از قتل پدرش عبد الرحمن با خبر کرد و از آن سوی چون الیاس خبر حبیب را در تونس بدانست بسوی ایشان شتابان گشت و چون تلاقی دو فرقه افتاد مختصر جنگی در میانه برفت پس از آن کار به صلح کشید و قرار بر آن شد که قفصة و فسطيله و تفره مخصوص بحبيب و تونس و صطفوره و جزیره در امارت عمران و سایر شهرهای جزیره در حکومت الیاس باشد و این صلح و صفا در سال یک صد و سی و هشتم اتفاق افتاد و چون ایشان صلح کردند حبیب بن عبد الرحمن بمحل حکومت خود برفت و الیاس با برادر خود عمران بجانب تونس شد لکن با عمران حیلت ورزید و او را بکشت و تونس را تصرف کرد جماعتی از اشراف عرب را در تونس بقتل رسانید و بقیروان باز گشت و چون در آن جا استقرار یافت رسولی با جماعتی از اعیان که از جمله ایشان عبد الرحمن بن زياد بن انعم قاضی افریقیه بود به خدمت منصور روانه داشت و از آن پس حبیب بسوی تونس برفت و بشهر اندر شد و زندانیان

ص: 345

را بیرون و جمعی کثیر بر گردش فراهم گشت و الیاس نیز در طلبش بتاخت بیش تر یاران الیاس از اطرافش پراکنده و بخدمت حبیب پیوستند لشکر حبیب گران و بسوی الیاس گرایان و با یک دیگر برابر شدند و اصحاب الياس بغدرو کید در آمدند و حبیب در میان هر دو صف بیامد و با الیاس گفت از چه روی ببایست دست پروردگان و چاکران خویش را بکشتن در افکنیم و خون گروهی را هدر سازیم نیک تر آنست که من و تو با هم قتال دهیم هر يك ديگرى را کشت آن دیگر آسوده شود الیاس چندی درنگ کرده بجنگ او آهنگ نمود و آن دو سوار کار زار و دو مرد پهنه پیکار قتالی سخت بدادند چندان که نیزه های ایشان درهم شکست و از آن پس با شمشیر دست سودند در میانه حبیب بر الیاس تاختنی بیاورد و او را بکشت و بقیروان اندر شد و این قضیه در سال یک صد و سی و هشتم بود و برادران الیاس بسوی بطنی از بربر که ایشان را و رفجومة می خواندند فرار کرده به ایشان اعتصام جستند حبیب چون از مکان ایشان با خبر شد بدان سوی بتاخت و آن جماعت بدفع او بتاختند و حبیب را منهزم ساختند و او بطرف قابس برفت و رفجومه در این وقت نیرومند شدند و مردم بربر از هر طرف بسوی ایشان روی آور شدند و خوارج بایشان پیوستند و این هنگام مقدم و سردار جماعت و رفجومه مردی بود که عاصم بن جمیل نام داشت و مدعی نبوت و کهانت بود و در احکام دین مبین تبدیل و تغییر داد و در ركعات و وضع نماز بیفزود و نام مبارك رسول خدا صلی اللّه علیه و آله و سلم را از اذان بیفکند و از آن پس از مردم عربی که نزد وی بودند جماعتی را به آهنگ قیروان تجهیز کرد و از اهل قیروان تنی چند برسالت بدو شدند و او را بقیروان دعوت کردند و عهود و مواثيق از وی بگرفتند که در حمایت و صیانت ایشان و دعای منصور عباسی خودداری نکند پس عاصم با مردم بربر و عرب به آن جماعت روی کرد چون بقیروان نزديك شد آنان که در آن جا بودند بقتال او بیرون تاختند و جنگی بپای بردند و اهل قیروان انهزام یافتند و عاصم با مردم خود بقیروان اندر شد و جماعت و رفجومه محرمات را حلال و زنان و کودکان را اسیر و چارپایان خود را در مسجد جامع بستند و تباهی در آن

ص: 346

کردند و بعد از آن عاصم در طلب حبیب بر آمد و این وقت حبیب در قابس جای داشت و حبیب او را دریافت و با یک دیگر قتالی بدادند و حبیب بکوهستان اوراس فرار کرد و در آن جا پناهنده شد و آنان که در کوهستان اوراس سکون داشتند بیاری او بر خاستند و عاصم نیز بدو برابر شد و جنگ در گرفت و سرانجام عاصم انهزام یافته و با اکثر یارانش بقتل رسیدند و حبیب نیرومند گردیده به قیروان روی کرد و اين وقت عبد الملك بن ابی الجعد بعد از قتل عاصم بامارت و رفجومه بنشسته بود و بجنگ حبیب از قیروان بیرون شد و با حبیب قتال داد و در پایان کار حبيب منهزم و با جماعتی از یارانش مقتول گردید و این قضیه در محرم سال یک صد و چهلم هجری اتفاق افتاد و مدت امارت عبد الرحمن بن حبیب در افریقیه ده سال و چند ماه بود چنان که ازین پیش مسطور گشت و مدت امارت برادرش الياس يك سال و نیم و زمان امارت پسرش حبیب سه سال بود.

بیان طغیان فساد و فتنه مردم و رفجومه از قیروان

چون حبیب بن عبد الرحمن مقتول گشت عبد الملك بن ابی الجعد به قيروان معاودت نمود و افعال عاصم بن جميل در جور و فساد و فتنه و زشت کیشی و بد اندیشی و جز آن پیشنهاد ساخت مردم قیروان ازین ظلم و تباهی از شهر خود جدائی گرفتند و چنان اتفاق افتاد که مردی از اباضیه از پی حاجتی بقیروان آمد و جماعتی از و رفجومه را بدید که زنی را بزور و قهر گرفته اند و مردمان باو نگران هستند و آن زن را بمسجد جامع بردند آن مرد از حاجت خویش چشم بر گرفت و به آهنگ ابو الخطاب عبد الاعلى بن السمع المعافرى برفت و این حال را بدو باز نمود ابو الخطاب سخت بر آشفته شد و بیرون تاخت و همی گفت ﴿ بَيْتَكَ اللَّهُمَّ بَيْتَكَ ﴾ كنايت از اين كه این جماعت مردود در کار ظلم و فساد و تخریب ارکان دین و تبدیل احکام آئین این گونه جسور شده اند چندان که در مسجد که خانۀ توست تباهی افکنند و من از در حمیت و عصبیت بجهاد و دفاع مبادرت می جویم پس اصحابش از هر سوی بدوروی کردند و بطرابلس غربی آهنگ نمودند و جماعتی از اباضية و خوارج و غير هم

ص: 347

بر گردش چون عبد الملك بن ابی الجعد آن داستان را بشنید سپاهی از قیروان بایشان روان داشت و ابو الخطاب آن سپاه را در هم شکست و بقیروان راه نوشت. جماعت ورفجومه به آن جماعت راه سپردند و جنگی سخت در میانه برفت و آن مردم قیروان که با و رفجومه بودند انهزام یافته و رفجومه را تنها گذاشتند ناچار و رفجومه نیز در هزیمت متابعت کردند و جمعی کثیر از ایشان بقتل رسيد و عبد الملك نيز مقتول شد و ابو الخطاب از دنبال ایشان بتاخت و جوی ها از خون آن ها روان ساخت و مظفر و كام كار بطرابلس باز گشت و عبد الرحمان بن رستم فارسی را در قیروان خلیفتی داد و قتل و رفجومه در شهر صفر المظفر سال يك صد و چهل و یکم روی داد.

و از پس این وقایع مذکوره محمّد بن اشعث خزاعی که از جانب منصور عباسی امارت مصر داشت جمعی کثیر از مسوده و جز ایشان را بطرابلس برای مقاتله با ابو الخطاب بسر کردگی ابو الاحوص عمر بن الاحوص العجلى بفرستاد ابو الخطاب با مردم خود به آن جماعت بیرون تافت و جنگ در انداخت و در سال یک صد و چهل و دوم هجری ایشان را منهزم ساخت و انهزام یافتگان بمصر باز گشتند این هنگام کار ابو الخطاب قوت گرفت و بر سایر بلاد و امصار افریقیه استیلا یافت. چون این داستان به آستان منصور پیوست محمّد بن اشعث خزاعی را به امارت آن سامان مأمور گردانید محمّد که حکمران مصر بود در سال یک صد و چهل و سیم هجری بر حسب فرمان با پنجاه تن بقیروان روا نشد. اغلب بن سالم نیز بامر منصور با وی ملازمت داشت و این خبر را با ابو الخطاب بگذاشتند پس یاران و یاوران خویش را از هر طرف بخواند گروهی بی شمار با وی پیوستند و ابن اشعث از کثرت جمعیت او بيم ناك شد.

و چنان افتاد که طائفۀ زناته و قبیله هواره بسبب خونی که در زناته رویداده بود بمنازعت پرداختند و ابو الخطاب را بعلت میل بایشان متهم ساختند لاجرم جماعتی از ایشان از ابو الخطاب دوری گرفتند و ابن اشعث چون این حال را بدانست قوی دل و هموار راهسپار شد و از آن پس چنان شیوع داد که منصور

ص: 348

بمعادت امر کرده است و سه روز باز پس می رفت و با درنگ راه می نوشت و عیون و جواسیس ابی الخطاب بیامدند و او را از باز گشتن ابن اشعث خبر دادند لاجرم جمعی کثیر از یارانش آسوده از خدمتش پراکنده و دیگران فارغ البال و ایمن شدند ابن اشعث چون این تدبیر بساخت و دشمن را بخواب غفلت در انداخت با دلیران لشکر و گردان پر خاشگر چون برق و باد تازان و ابو الخطاب و یارانش را بی خبر دریافت و شمشیر خون ریز در خوارج بگذاشت و قتالی سخت بداد و ابو الخطاب و اغلب یارانش را در شهر صفر سال یک صد و چهل و چهارم بقتل رسانید و گمان همی برد که مادۀ فتنه و آشوب و ریشه فساد و آسیب مردم خوارج از بیخ و بن بر آمد لكن بر خلاف گمان او بود چه ابو هريرة زنانی شانزده هزار تن از آن جماعت را در تحت رایت ریاست داشت پس ابن اشعث با لشکریان کار زار با آن گروه مقابلت جسته جملگی ایشان را در سال یک صد و چهل و چهارم مقتول گردانیده ازین فتح نمایان بمنصور بر نگاشت و ولاة و حكام امصار افريقيه را مرتب کرد و در همان سال با روی قیروان را بنیان و در سال چهل و ششم بپایان آورد و افریقیه را در حیطۀ ضبط و نظم در آورده آن گاه در طلب هر کس از مردم بربر و جز ایشان که با او بمخالفت بودند در کمال دقت بر آمد و لشکری به زمین زویله بفرستاد و شهر وران را مفتوح نمود و از مردم اباضية هر کس در آن جا بود بکشت و زویله را بر گشود و عبد اللّه بن سنان اباضی را که مقدم ایشان بود از تیغ بگذرانید.

چون مردم بربر و دیگران که با امراءِ مخالفت می ورزیدند اين بأس و سطوت را بنگریدند سخت ترسیدند و باطاعت او سر در آوردند در این وقت مردی که او را هاشم بن الشاحج گفتند از سپاهیان او در قونیه بر وی بشورید و جماعتی از سپاهیان بمتابعتش اندر شدند. قمونیه بفتح قاف و میم مضمومه و بعد از واو نون و ياء مخففه شهری است در افریقیه که موضع قیروان بوده و بعضی گفته اند همان شهر است که معروف به سوس مغرب است پس ابن اشعث سرهنگی را با لشکری بدفع او بفرستاد و آن سرهنگ بدست هاشم مقتول و لشکر منهزم شدند و از آن طرف طایفۀ

ص: 349

مضربه از قواد سپاه ابن اشعث اصحاب خود را امر می نمودند با هاشم پیوسته شوند چه از ابن اشعث بسبب تعصبی که بر ایشان می ورزید کرامت داشتند ابن اشعث لشکری دیگر بقتال ایشان بر انگیخت و آن دو گروه جنگ کردند و هاشم انهزام یافته بمدینه تا هرت پیوسته شد و از سفله و فرومایگان برابر بیست هزار تن بر گردش فراهم ساخت و ایشان را بسوی تهوذه حرکت داد و ابن اشعث گروهی بمدافعت و مقاتلتش سرعت داد و هاشم انهزام گرفت و جمعی کثیر از یاران او از بربریان و دیگران کشته گشتند و هاشم به ناحیۀ طرابلس راه گرفت و در این هنگام رسول از جانب منصور به سوی هاشم باز رسید و او را در مفارقت از طاعت نکوهش کرد هاشم گفت من مخالفت ننمودم لکن بعد از امیر المؤمنین یعنی منصور مردمان را بولایت و اطاعت مهدی بخواندم ابن اشعث چون این حال را نگران شد بر من انکار ورزید و آهنگ قتلم را نمود رسول گفت اگر سر بطاعت داری گردن بکش پس او را به شمشیر بزد و بکشت و این داستان در سال یک صد و چهل و هفتم هجری در شهر صفر روی نمود آن گاه اصحاب هاشم را بتمامت امان داد و آن جماعت باز شدند و ابن اشعث بعد از آن از دنبال آن جماعت بر آمد و ایشان را بکشت مضریه از کردار او خشم گرفتند و به عداوت و مخالفتش اجتماع ورزیدند و آراء خود را بر اخراج او یکی ساختند.

چون ابن اشعث نگران این حال شد از میان ایشان راه بر گرفت و فرستادگان منصور او را با کمال برو اکرام ملاقات کردند ابن اشعث بدرگاه منصور شد و مردم مضريه بعد از وی عیسی بن موسی خراسانی را بر افریقیه امارت دادند و مدت سه ماه امارت خراسانی در افریقیه به طول انجامید و منصور عباسی اغلب تمیمی چنان که ازین پس انشاء اللّه تعالى مذکور شود در شهر ربیع الاول سال یک صد و چهل و هشتم عامل افريقيه ساخت و چون این حوادث بهم پیوسته بود در این جا مذکور شد.

ص: 350

بیان حوادث و سوانح سال یک صد و بیست و ششم هجری نبوی ( صلی اللّه علیه و آله و سلم )

در این سال یزید بن ولید ناقص يوسف بن محمّد بن یوسف را از امارت مدینه معزول ساخت و عبد العزيز بن عمر و بن عثمان را به جای او منصوب فرمود و عبد العزيز در ذی القعدۀ همان سال بمدینه در آمد.

و در این سال عبد العزيز بن عمر بن عبد العزیر مردمان را حج نهاد و بقولی عمر بن عبد اللّه بن عبد الملك امارت حج نمود. و در این سال عبد اللّه بن عمر بن عبد العزيز عامل عراق بود. و ابن ابی لیلی قضاوت کوفه و مسور بن عمر بن عباده عامل بصره و عامر بن عبيده قضاوت بصره را داشت. و نصر بن سيار كنانی حکمران خراسان بود. و در این سال مروان بن محمّد بن مروان بن الحكم باغمر بن يزيد بن عبد الملك امير جزيره مكتوب و او را در طلب خون برادرش یزید تحریص و بمساعدت و معاونت با وی ميعاد نهاد. و در این سال سعد بن ابراهيم بن عبد الرحمن ابن عوف روی بدیگر سرای نهاد و بقولی وفات او در سال یک صد و بیست و هفتم بود. و هم در این سال سعید بن ابی سعید المقبری در مقبره بخفت و نیز در این سال مالك بن دينار زاهد روی بدیگر جهان نهاد و بعضی وفات او را یک صد و بیست و هفتم و برخی در سال یک صد و سی ام دانسته اند. یافعی در تاریخ خود در سال یک صد و بیست هفتم بوفات مالك اشارت کرده و گفته است کنیتش ابو یحیی است. و از این پیش در ضمن سوانح سال یک صد و بیست و سیم بوفات او و سعد بن ابی سعید نیز اشارت رفت. و هم در این سال عبد الرحمن بن قاسم بن محمّد بن ابی بكر وفات نمود و بعضی وفاتش را در سال یک صد و سی و یکم دانسته اند. یافعی گوید: وی مردی مدنی فقیه و پیشوا و كثير العلم بود. و هم در اوقات امارت يوسف بن عمر در مملکت عراق ابو جمرۀ ضبعی صاحب ابن عباس وفات یافت. جمره باجيم وراء مهمله است و هم در این سال بروایت یافعی خالد بن عبد اللّه قسری دمشقی که نسب به شق کاهن مشهور می رساند و سال ها امارت عراق داشت در عذاب و شکنجه پوسف بن عمر بمرد چنان که به حال او اشارت رفت.

ص: 351

بیان حال و وفات کمیت بن زید شاعر اسدی شیعی مشهور

كميت بن زيد بن خنيس بن مخالد بن وهيب بن عمرو بن سبيع و قيل الكميت ابن زيد بن خنيس بن مخالد بن ذويبة بن قيس بن عمرو بن سبيع بن مالك بن سعد بن ثعلبة بن دودان بن اسد بن خزيمة بن مدركة بن الياس بن مضر بن نزار شاعری نامدار و مقدم بر شعرای روزگار و عالم به لغات عرب و خبیر به ایام و وقایع ایشان و از شعرای مضر و زبان های تیز و السنۀ شرار انگیز ایشان و از متعصبین قحطانیه و مقاربین و مقارعین شعرای ایشان و از علمای بمثالب و ایام و افتخار جویندگان به آن ها است دولت خلفای بنی امیه را ادراك نمود لكن بزمان خلفای بنی عباس فایل نگشت و پیش از ایام دولت ایشان به دیگر جهان خرامید كنيتش ابو المستهل و از شیعیان بنی هاشم و مشهور به این افتخار و اعتبار بود و قصاید او که بقصاید هاشمیات نامدار است از اشعار جيده و مختار و بلند آثار او است همواره در بارۀ قبیله عدنانیه تعصب می ورزید و مهاجاة او و شعرای یمن اتصال داشت و مناقضه ما بین او و ایشان در حیات او و بعد از مماتش شایع بود تا آن جا که چون کمیت وفات کرد دعبل و ابن ابی عیینه با قصيده مذهبۀ او مناقضت ورزیدند و ابو الزلفاء بصری مولای بنی هاشم از تناقض ایشان پاسخ گفت اصمعی گوید کمیت در مسجد کوفه کودکان را معلم بود و ابن قتیبه گوید در میان کمیت و طرماح يكنوع مخالطت و مودت و صفائی بود که در میان هیچ دو تنی دیده نمی شد چنان که از محمّد بن سهل راویۀ کمیت مروی است که گفت این شعر طرماح را برای کمیت بخواندم :

اذا قبضت نفس الطرماح اخلقت *** عرى المجد و استرخى عنان القصايد

کنایت از این که هر وقت طرماح وفات نماید کار شعر و شاعری از میان می رود کمیت گفت آری و اللّه چنان است که گفته بلکه کار خطابت و روایت نیز کاسته و بی رواق می شود. می گوید غریب این است که در میان کمیت و طرماح این گونه عرصۀ مخالطت و مصادقت صاف و هموار بود با این که بر حسب مذاهب

ص: 352

و عصبیت و دیانت متفاوت بودند زیرا کمیت مردی شیعی عصبی عدنانی از شعرای مضر و متعصب در بارۀ اهل کوفه و طرماح مردی خارجی صفری قحطانی و متعصب قحطان و از شعرای یمن و متعصب در حق مردم شام بود وقتی با ایشان گفتند چگونه است که شما با این اختلافی که در آراء و اهواءِ دارید این طور متفق هستید گفتند ﴿ اِتَّفَقَنا على بَعْضُ اَلْعَامَّةِ ﴾.

حکایت کمیت با هشام

از محمّد بن سلمة بن ارتبیل مسطور است که چون کمیت بن زید بخدمت هشام بن عبد الملک در آمد سلام براند و گفت یا امیر المؤمنين ﴿ غائب آب، و مذنب تاب، محا بالإنابة ذنبه، و بالصّدق كذبه، و التوبة تذهب الحوبة، و مثلك حلم عن ذي الجريمة، و صفح عن ذي الرّيبة ﴾ اگر پوشیده و غائب بودم در آستان تو حاضر و اگر گناه کار هستم بر توبت و انابت پرداختم و اگر به کذب و دروغ منسوب شدم به لسان صدق و راستی فروغ می جویم و توبت می برم گناه را و مانند توئی از جریمه حلم می کند و از صاحب ریبت می گذرد. هشام گفت چه چیزی تو را از آسیب قسری یعنی خالد بن عبد اللّه نجات داد گفت صدق نیت در توبت. هشام گفت کدام کس سر کشی و نافرمانی را از بهر تو سنت نهاد و تو را در چنین مهلکه در افکند گفت: ﴿ الذي أغوى آدم فنسي و لم يجد له عزما ﴾ بعنى همان شیطان که آدم علیه السلام را غوایت کرد مرا نیز به غوایت افكند اکنون اى امير المؤمنین که جانم فدایت باد اگر اجازت می فرمائی که باطل را به حق محو کنی باین شعر من گوش بدار پس این شعر را بدو بر خواند :

ذكر القلب الفه المذكورا *** و تلافى من الشباب اخيرا

و از این پیش در ذیل داستان کمیت با هشام بن عبد الملك و كيفيت حال او با خالد به این مطلب اشارت رفت بالجمله ابو الفرج اصفهانی در جلد پانزدهم اغانی در ذیل ترجمۀ کمیت می گوید : محمّد بن سهل اسدی حکایت کرده است که مستهل بن کميت بر عبد الصمد بن علی در آمد عبد الصمد گفت کیستی مستهل خود

ص: 353

را در خدمتش باز نمود عبد الصمد گفت ﴿ لاحياك اللّه و لا حيا اياك ﴾ چه پدرت این شعر را گويد : فالان صرت الى امية و الامور الى المصاير.

مستهل شرمگین سر به زیر افکند و مورد شعر پدرش را بشناخت آن گاه عبد الصمد گفت ای پسرك من سر بر گیر چه اگر پدرت این شعر را بگفته است این شعر را نیز انشاد نموده است.

لخاتمكم كرهاً تجوز امورهم *** فلم ارغصباً مثله حين يغصب

این وقت مستهل از آن شرم و اضطراب چندی بر آسود و عبد الصمد ساعتی با وی حدیث راند آن گاه گفت: ای مستهل چه جنس از زن ها تو را به شگفتی و فریب می آورد؟ گفتم :

غراء تسحب من قيام فرعها *** جنلا يزينه سواد مسحم

فكأنها فيه نهار مشرق *** وكأنه ليل عليها مظلم

چون مستهل در توصیف روی و موی و قامت و خرام و قعود و قیام این شعر را بخواند عبد الصمد گفت: این گونه زن با این توصیف و تعریف جز در فردوس برین بدست نیاید آن گاه بفرمود تا جایزه بدو بدادند. از ابن قتیبه مروی است که وقتی فرزدق شاعر بر کمیت عبور داد و این وقت کمیت مشغول انشاد اشعار بود و در سنّ کودکان بود فرزدق گفت ای پسر آیا مسرور می شوی که من پدر تو باشم گفت این حال مرا مسرور نمی دارد لکن مرا خرسند می دارد که مادر من باشی فرزدق را آب در دهان بخشکید و روی باجلسای خویش کرده گفت: ﴿ ما مربی مِثْلَ هَذَا قَطُّ ﴾ هرگز به چنین تنبیه دچار نشده بودم.

و دیگر از محمّد بن سهل صاحب کمیت مسطور است که گفت با کمیت بحضور مبارك حضرت ابی عبد اللّه جعفر بن محمّد صادق علیه السلام تشرف جستم کمیت عرض کرد فدایت گردم آیا از اشعار خویش چیزی به عرض نرسانم ؟ ﴿ قال: إنها أيام عظام ﴾ همانا روزهائی عظیم است یعنی در این ایام متبر که چگونه استماع اشعار باید؟ کمیت عرض کرد ﴿ إنها فيكم ﴾ این اشعار که مستدعی هستم بعرض برسانم در مدح

ص: 354

و منقبت شماها ائمه هدی است فرمود: ﴿ هات ﴾ یعنی بعرض برسان و از این کلام مبارك معلوم می شود که استماع مناقب و مفاخر و مصائب و مآثر ائمه هدى صلوات اللّه عليهم در هر وقت و هر ساعت و هر مکان موجب ثواب و از جمله عبادات و طاعات است بالجمله می گوید بعد از آن حضرت ابی عبد اللّه بپاره ای اهل خود بفرستاد تا نزديك شد و چون به این شعر رسید گریه بسیار شد : يصيب به الرامون عن قوس غيرهم *** فيا آخر اسدى له الغّى اول

پس حضرت ابی عبد اللّه علیه السلام هر دو دست مبارك بر افراشت و عرض کرد: ﴿ اللهم اغفر للكميت ما قدّم و ما أخّر، و ما أسرّ و ما أعلن، و أعطه حتى يرضى ﴾ ظاهر کلمات آن حضرت این است که خدای تعالی از گناهان گذشته و آینده و پوشیده و آشکارا بگذرد و چندانش بعطایای دنیویه و اخرویه بر خور دار دارد که خوشنود گردد.

و هم در آن کتاب اغانی از محمّد بن کناسه مسطور است که صاعد مولای کمیت با من حدیث راند که بر حضرت ابی جعفر محمّد بن علی علیهما السلام در آمدیم و کمیت قصیدۀ خود را که اولش این است : ﴿ مَنْ لِقَلْبٍ مُتَيَّمٍ مُسْتَهَامٍ ﴾ آن حضرت دو كرت عرض کرد ﴿ اللهم اغفر للكميت ﴾ بار خدایا کمیت را بیامرز و همین راوی گوید روزی به حضرت امام ابی جعفر محمّد بن علی باقر صلوات اللّه عليهم تشرف جستم آن حضرت هزار دینار و جامه ای به ما عطا فرمود کمیت عرض کرد سوگند با خدای بسبب طمع دنیوی دوست دار شما نیستم و اگر در طلب دنیا بودم نزد آن کسی می شدم که مال دنیا در دست او است من در طمع سرای جاوید دوست دار شما هستم اما آن جامه ها که به اجسام شريفۀ شما رسیده محض تبرك به آن خواهانم اما مال دنیا را نمی خواهم پس دنانیر را رد کرد و جامه ها را بپذیرفت.

راقم حروف گوید: چنان که عادت ائمۀ هدی و بحار بی پایان کرم خدای است اگر سائلی در قبول عطیات ایشان این گونه عرایض بعرض رسانیده مقبول نیفتاده است چنان که در حکایت فرزدق و سید سجاد و دیگران حتی در عطیات

ص: 355

نسوان خاندان رسالت در کتاب طراز المذاهب مذکور داشتیم البته کمیت نیز به آن دینارها بر خور دار شده است « اللهم ارزقنا من بحار كرمك و معادن سخائك ».

بالجمله همین راوی گوید: که به آستان حضرت فاطمه بنت الحسين علیهما السلام شدیم فرمود: ﴿ هذا شاعرنا اهل البیت ﴾ یعنی کمیت شاعر ما اهل بیت است آن گاه قدمی حاضر ساخت که در آن سویقی بود و آن قدح را با دست مبارك جنبش داد و کمیت را از آن بیاشامانید و بفرمود تا سی دینار و مرکبی بدو بدهند کمیت را هر دو چشم آبدار شد و گفت لا و اللّه این مال و مرکب را

نمی خواهم چه دوستی من نسبت باین خاندان برای طمع و طلب اموال این جهان نیست.

ابن کناسه گوید چون جماعت مسوده بیامدند مستهل بن کمیت را مسخر ساخته باری گران بر وی نهادند و او را بزدند و در این حال بر مردم بنی اسد بگذشت و گفت آیا رضا می دهید که با من بچنین کارها بجای آرند ؟ گفتند این مردم همان کسان هستند که پدرت در حق آن ها گوید :

و المصيبون باب ما اخطأ الناس و مرسى قواعد الاسلام.

کنایت از این که ایشان به آن چه مردمان راه نیابند و بخطا روند به صواب می روند بالجمله گفتند پدرت کردار ایشان را بصواب شمرده او را تکذیب نمی کنیم.

راوی گويد : مستهل بر ابو مسلم در آمد ابو مسلم گفت : پدرت همان کس می باشد که بعد از اسلام کافر شد مستهل گفت این سخن از چه راه می باشد و حال این که پدرم این شعر را می گوید: الخاتمكم كرهاً تجوز امورهم *** فلم ارغصباً مثله حين يغصب

ابو مسلم شرمگین سر بزیر افکند. و دیگر از حسن بن بشر سعدی مروی است که وقتی عسس مستهل بن کمیت را در زمان ابو جعفر بگرفت و در آن وقت این گونه امور دشوار بود و او را به حبس افکند. مستهل در شکایت از روزگار خویش به ابی جعفر بر نگاشت و این شعر را در آخر رقعه مسطور داشت :

ص: 356

لئن نحن خفنا فی زمان عدوكم *** وخفنا كم ان البلاد لراكد

کنایت از این که اگر در زمان دشمنان شما و عهد شما در بیم و هراس باشیم روزگاری نا بهنجار خواهیم داشت و تفاوتی از بهر ما نخواهد بود.

چون ابو جعفر این مکتوب را قرائت نمود فرمود مستهل براستی گوید و فرمان کرد تا او را رها نمایند.

و دیگر از دعبل بن علی خزاعی مروی است که گفت رسول خدای صلی اللّه علیه و آله و سلم را در خواب بدیدم با من فرمود ( مالك و للكميت بن زید ﴾ ترا با کمیت چکار است عرض کردم یا رسول اللّه در میان من و او جز همان چه در میان شعراء است چیزی نیست فرمود چنین ممکن آیا وی همان گوینده نیست :

فلا زلت فیهم حیث یتهموننی ***و لا زلت فی اشياعكم اتقلب

﴿ فان اللّه قد غفرله بهذا البيت ﴾ بدرستی که خدای بسبب همین بیت او را بیامرزید می گوید : بعد از این خواب زبان از کمیت بر بستم.

و دیگر از ابراهيم بن سعد اسدی مسطور است که گفت از پدرم شنیدم که گفت رسول خدای صلی اللّه علیه و آله و سلم را در عالم رؤیا زیارت کردم ﴿ فقال من اى الناس انت قلت من العرب قال اعلم فمن اى العرب قلت من بنى اسد قال من اسد بن خزيمة قلت نعم قال أهلالى انت قلت نعم قال اتعرف الكميت بن زيد قلت يا رسول اللّه عمى و من قبيلتی قال اتحفظ من شعره شيئاً قلت نعم ﴾ فرمود از کدام مردی عرض کردم از عرب فرمود می دانم از کدام طوایف و قبایل عرب هستی عرض کردم از بنی اسد فرمود از اسد بن خزیمه باشی عرض کردم آری فرمود آیا تو هلالی هستی عرض کردم بلی فرمود آیا کمیت بن زید را می شناسی عرض کردم آری ای رسول خدای كميت عم من و از قبيلۀ من است فرمود آیا از اشعار کمیت چیزی را محفوظ داری عرض کردم آری فرمود این شعر را بر من بخوان ( طربت و ما شوقاً الى البيض اطرب ﴾ می گوید آن اشعار را بعرض رسانیدم تا باین شعر او رسيدم :

فمالی الا آل احمد شيعة *** و مالى الا مشعب الحق مشعب

ص: 357

آن حضرت فرمود : چون بامداد کردی بر وی سلام بخوان و با او بگوی بتحقيق که خدای تعالی آمرزید تو را به واسطۀ این قصیده.

و نیز ابو الفرج در همان کتاب از نصر بن مزاحم منقری حکایت می کند که گفت پیغمبر خدای صلی اللّه علیه و آله و سلم را در خواب دیدم که در حضور مبارکش مردی این شعر را انشاد می نمود : ( مَنْ لِقَلْبٍ مُتَيَّمٍ مُسْتَهَامٍ ﴾ پرسیدم این مرد کیست؟ با من گفتند کمیت بن زید اسدی است می گوید پس رسول خدای صلی اللّه علیه و آله و سلم همی فرمود خدایت جزای نیکو دهد و او را ثنا می فرستاد و هم در آن کتاب از محمّد بن سهل راوية كميت مروی است که چون کمیت به کوفه آمد نزد فرزدق شد گفت من شعری بگفته ام اکنون ای ابو فراس از من بشنو گفت بیاور پس کمیت این شعر را بدو بر خواند :

طربت و ما شوقى الى البيض اطرب *** و لا لعباً منى و ذو الشوق يلعب

و لكن الى اهل الفضایل و النهى *** و خير بنی حواء و الخير يطلب

کنایت از این که شادی و طرب و عشرت و سرور من نه در مصاحبت سیمتنان گلعذار است بلکه اشتیاق من باهل فضايل و عقل و بهترین زادگان حواءِ است.

فرزدق گفت بچیزی در طرب هستی که هیچ کس پیش از توبه آن طرب نیافته لکن ما و آنان که پیش از ما بودند جز به آن چه تو طرب یافتن بسوی آن را فرو گذاشته ای طربناك نمی شويم.

از محمّد بن علی نوفلی مروی است که گفت از پدرم شنیدم می گفت که چون کمیت ابن زید زبان بشعر و شاعری بر گشود اول شعری که بگفت قصاید هاشمیات بود پس آن جمله را مستور داشته نزد فرزدق بن غالب شاعر مشهور آمد و گفت یا ابا فراس همانا تو شيخ و شاعر قبيلۀ مضری و من برادر زاده ات کمیت بن زید اسدی هستم فرزدق گفت براستی تو برادر زادۀ منی باز گوی چه حاجت داری داری گفت طبع من گویا گشت و شعری بگفتم و همی دوست می دارم بتو معروض دارم اگر نیکو باشد مرا بفرمائی تا منتشر گردانم و اگر قبیح باشد فرمان کنی تا از مردمان مستور

ص: 358

دارم و تو از همه کس سزاوارتری که بر من پوشیده داری فرزدق چون این سخنان بشنید گفت اما عقل تو نیکو است و من امیدوارم که شعر تو نيز بميزان عقل تو باشد اکنون آن چه گفته ای برای من بخوان کمیت در خدمتش بخواند : ﴿ طربت و ما شوقاً الى البيض اطرب ﴾ فرزدق گفت ای برادر زادۀ من در چه چیز طرب می گیری گفت ﴿ و لا لعبا منی و ذوالشوق يلعب ﴾ فرزدق گفت آری ای برادر زادۀ من پس تو لعب و بازی نمای چه تو در اوان لعب هستی کمیت این شعر بخواند :

و لم يلهنی دار و لا رسم منزل *** و لم يتطر بنی بنان مخضب

و از این شعر نیز باز نمود که مرادار دلدار و سر پنجۀ نگار نیز شکار نکند و بطرب نیاورد. فرزدق گفت : ای برادر زادۀ من پس چه چیزت طربناك كند ؟ گفت :

و لا السانحات البارحات عشية *** امر سليم القرن ام مر اعصب

کنایت از این که از صید و شکار و سوانح راست و چپ روزگار نیز بشوق و طرب نباشم. فرزدق گفت : زود بگوى و تطيّر مكن. کمیت این شعر را بخواند و مطلوب را بنمود :

و لكن الى اهل الفضایل و النهی *** و خير بنی حواء و الخير يطلب

فرزدق گفت و يحك اين جماعت کدام مردم باشند ؟ گفت :

الى النفر البيض الذين بحبهم *** الى اللّه فيما نا بنى اتقرّب

کنایت از این که اشتیاق و طرب من به آن جماعتی است که دارای دیدار نورانی و هیکل آسمانی هستند و بدستیاری محبت ایشان بحضرت احدیت تقرب توان یافت فرزدق گفت : « و يحك » مرا آسوده كن كيستند ایشان ؟ گفت :

بنی هاشم رهط النبی فاننی *** بهم و لهم ارضى مراراً و اغضب

خفصت لهم منى جناحی مودة *** الى كنف عطفاء اهل و مرحب

و كنت لهم من هؤلاء وهؤلاء *** محباً على انى اذم و اغضب

وارمی وارمی بالعداوة اهلها *** و انى لاوذى فيهم واؤنب

ص: 359

و در این اشعار باز نمود که عشق و سرور و طرب و توسل من به طائفۀ جليلۀ بنی هاشم است که طایفه و گروه پیغمبر خدای صلی اللّه علیه و آله و سلم می باشند. فرزدق گفت : ای برادر زادۀ من البته این اشعار مشکبار را در صفحه روزگار انتشار بده چه مدایح ایشان چون عبير و مشك است كه هر چه برافشانند بویش بیش تر و برتر گردد. ﴿ فانت و اللّه اشعر من مضى و اشعر من بقی ﴾ سوگند با خدای تو از شاعران گذشته و باز مانده شاعر تری.

و نيز از محمّد بن سهل راویۀ کمیت از کمیت مسطور است که چون ذو الرمة بشهر ما قدوم نمود نزد او شدم و بدو گفتم همانا قصیده ای گفته ام و با قصیدۀ تو معارضه كرده ام ( ما بال عينك منها الماء ينسكب ﴾ با من گفت چه چیز گفته ای یعنی در چه شعر معارضه نموده ای ؟ گفتم :

هل انت عن طلب الايقاع منقلب *** ام كيف يحسن من ذى الشيبة اللعب

و این اشعار را بخواندم تا بیایان آوردم. ذو الرمة گفت و يحك همانا تو سخنی می کنی که هیچ کس را نشاید که با تو بگوید بصواب یا بخطا رفتی کنایت از این که اشعار تو را بلاغت و فصاحتی نیست و میزانی معین ندارد و این از آنست که آن چه را توصیف می کنی مضمونی عالی ندارد گفتم هیچ می دانی این کار از چه جهت است؟ گفت ندانم گفتم از آنست که تو چیزی را توصیف می نمائی که بچشم خود دیده ای و من چیزی را توصیف می کنم که برای من صفت کرده اند و معاینه چون وصف نباشد می گوید ذوالرمة خاموش شد.

حماد راویه گفته است کمیت را دوجده بود که ادراك زمان جاهلیت را کرده بودند و ایشان اوصاف بادیه و امور بادیه را از بهرش باز می نمودند و از اخبار مردمان ایام جاهلیت بدو می گفتند و کمیت هر وقت در شعری با داستانی دچار شک و شبهت می شد بایشان عرضه می داد و ایشان او را بحقیقت امر خبر می دادند و علم و اطلاع کمیت از این روی فزایش و نمایش می گرفت.

ص: 360

آمدن کمیت خدمت حضرت ابی جعفر علیه السلام

از ابو بکر حضرمی مسطور است که در ایام تشریق گاهی که در منی بودیم از حضرت ابی جعفر محمّد بن علی علیهما السلام برای کمیت اجازت خواستم و آن حضرت او را بار داد. کمیت عرض کرد فدای تو شوم در مدح و منقبت شما انشاد اشعاری کرده ام دوست دارم بعرض برسانم فرمود : ای کمیت خدای را یاد کن در این ایام معدودات کمیت دیگر باره آن عرض را اعادت کرد و

ابو جعفر علیه السلام بروی رقّت فرمود فقال ﴿ هات ﴾ بیاور کمیت قصیدۀ خود را در حضرتش بعرض همی رسانید تا باین شعر رسید :

يصيب به الرامون عن قوس غيرهم *** فيا اخر اسدى له الغى اول

پس امام علیه السلام هر دو دست مبارك را بآسمان بلند ساخت و عرض کرد بار خدایا بیامرز کمیت را.

در کتاب خرایج و جرایح مسطور است که در آن هنگام که گروهی از دشمنان خاندان رسالت خواستند کمیت را بسبب محبت با آن خاندان بکشند و کمیت پنهان شده بود جمعی را بر سر راه ها بنشاندند تا او را بدست آرند حضرت باقر علیه السلام با او اشارت فرمود که در شب بیرون رو آسیبی از این جماعت بتو نمی رسد چون کمیت از خانه بیرون آمد و خواست از یکی از طرق بیرون شود شیری پیش آمد و او را از نوشتن آن طریق باز داشت کمیت بجای دیگر پای نهاد آن شیر از آن راه نیز مانع شد و حرکتی چند بنمود و کمیت از آن حرکت اشارتی در یافته و بدانست ببایست از دنبال شیر راه نوشت و آخر چنان کرده شیر از پیش و کمیت از عقب برفت تا بمقامی که امن بود باز رسید.

ابو الفرج اصفهانی گوید کمیت بن زید روایت حدیث می نمود و دیگران از وی روایت می کردند.

محمّد بن سعيد بن عمیر صیداوی از پدرش کمیت حکایت کند که عکرمه با من حدیث راند که عبد اللّه بن عباس وی را در خدمت حسين بن علی علیهما السلام بمكه روان

ص: 361

داشت عکرمه گفت آن حضرت ( فجعل يهلّ حتى رمى جمرة العقبة، أو حين رمى جمرة العقبة ) يعنی تهلیل می نمود تا جمرۀ عقبه را بیفکند یا این که در هنگام رمی جمرة عقبه تهليل می نمود من از این کار از آن حضرت پرسش کردم با من خبر داد که پدرش على علیه السلام این کار می فرمود و این حکایت را با ابن عباس بگذاشتم ابن عباس گفت : مادر تو را مباد از من سؤال می کنی از چیزی که حضرت حسین بن علی از پدرش على صلوات اللّه عليهما خبر داده ﴿ و اللّه إنها لسنّة ﴾ سوگند با خدای این کار سنت است.

از حفص بن محمّد الاسدى مذکور است که گفت کمیت بن زید از مذکور غلام زينب ما را حدیث نمود که زینب گفت رسول خدای صلی اللّه علیه و آله و سلم بر من در آمد ﴿ و أنا فضل ، قالت: فقلت بيدي هكذا و استترت قالت: فقال لي: إنّ اللّه عزّ و جلّ زوّجنيك ﴾.

و دیگر از حبیب بن ابی سلیمان اسدی مذکور است که گفت کمیت بن زید مرا حدیث نمود که وقتی از ابی جعفر از معنی این قول خدای عز و جل ﴿ إِنَّ الَّذِي فَرَضَ عَلَيْكَ الْقُرْآنَ لَرادُّكَ إِلى مَعادٍ ﴾ پرسیدم گفت من و پدرم بر ابو سعيد خدری در آمدیم و پدرم از وی از این آیه بپرسید ﴿ فقال معاد آخرته الموت ﴾.

و دیگر ربعی بن عبد اللّه بن الجارود بن ابی سبرة از پدرش روایت کرده است که وقتی کمیت بن زید اسدی در خدمت حضرت ابى جعفر محمّد بن علی علیهما السلام در آمد آن حضرت با او فرمود ای کمیت توئی گویندۀ :

﴿ فالان صرت إلى أميّة و الأمور إلى مصايرها ﴾

عرض کرد آری این شعر را گفته ام لیکن سوگند با خدای در این شعر جز دنیا را اراده نکرده ام و بتحقیق که عارف بفضل شما می باشم ( قال: أما أن قلت ذلك فإنّ التقيّة لتحلّ ) فرمود چون این کردار تو از روی تقیه است رو است.

احمد بن انس سلامی اسدی گوید از معاذ هراءِ پرسیدند شاعر ترین مردمان کیست گفت آیا از شعرای جاهلیین می پرسید یا شعرای اسلامیین گفتند بلکه از

ص: 362

شعرای جاهلیین می پرسیم گفت امرء القیس و زهیر و عبید بن الابرص از همه اشعر هستند گفتند از شعرای اسلاميين كدام يك اشعر باشند گفت فرزدق و جریر و اخطل وراعی پرسیدند ای ابو محمّد هیچ نمی بینیم ترا که در جمله این شعراء از کمیت ياد كنى ﴿ قال: ذاك أشعر الأوّلين و الآخرين ﴾ کمیت از تمامت شعرای گذشته و آینده بهتر و اشعر است.

و دیگر ابو بکر هذلی حکایت کرده است که چون زید بن علی علیه السلام خروج نمود بكميت بن زید نوشت: ای اعیمش با ما خروج کن ، آیا تو گویندۀ این شعر نیستی ؟ :

ما ابالی اذا حفظت ابا القاسم فيكم ملامة اللوام

کمیت در جواب زید این شعر را بنوشت :

تجود لكم نفسى بما دون وثبة *** تظل لها الغربان حولى تحجل

و ازین شعر می نماید که خروج باید باجازت امام علیه السلام باشد وقتی کمیت بر خالد قسری در آمد و مدیحۀ خود را بخواند :

لوقيل للجود من حليفك ما *** ان كان الا اليك ينتسب

انت اخوه و انت صورته *** و الرأس منه و غيرك الذنب

خالد بن عبد اللّه فرمان کرد تا صد هزار درهم بدو عطا کردند عمر بن شبه حدیث کرده است که روزی کمیت بن زید بر مخلد بن یزید بن مهلب در آمد و این شعر را بخواند :

قاد الجيوش لخمس عشرة حجة *** ولداته عن ذاك فی اشغال

قعدت بهم هماتهم و سمت به *** همم الملوك و سورة الابطال

و در این هنگام در حضور مخلد مبلغی دراهم موجود بود که دراهم اویجه می نامیدند مخلد با کمیت گفت چنان که می توانی از دراهم گران بارش و کمیت گفت اينك قاطر بر در سرای است و او نیرومندتر است مخلد گفت بارش را گران بار کن کمیت آن چند بر گرفت که بیست و چهار هزار درهم بر آمد و پاره ای کسان

ص: 363

در این کردار مخلد در خدمت پدرش یزید سخنی کردند گفت مکرمتی را که پسرم بنموده باز نمی گردانم.

از ابن شبرمه مذکور است که گفت با کمیت گفتم تو درحق بنی هاشم شعر می گوئی و نیکو می سرائی و دربارۀ بنی امیه برتر از آن انشاد می کنی گفت من هر وقت شعر می گویم دوست

می دارم که نیکو بگویم.

ابن کناسه گوید کمیت مردی در از بالا و کر بود و آوازی پسندیده و انشادی ستوده نداشت از این روی هر وقت از وی در طلب استماع شعر بر آمدند پسرش مستهل را که فصیح و خوش انشاد بود بقرائت اشعارش امر می نمود.

از محمّد بن سلمة بن ارتبيل مروی است که علت هجو نمودن کمیت مردم یمن را این بود که شاعری از مردم شام که او را حکیم بن عیاش کلبی می گفتند در حضرت علی بن ابی طالب صلوات اللّه و سلامه عليه بجسارت می رفت و بنی هاشم را بتمامت هجو می راند و بجماعت بنی امیه انقطاع داشت کمیت ساخته او و تلافی گفتار او شد و او را هجو و سب نمود و در میان ایشان مهاجات سخت افتاد و کمیت بیم ناک بود که اگر هجو او معلوم گردد که بسبب جسارت کلبی در حضرت امیر المؤمنين علیه السلام است مفتضح گردد و هشام بر وی آشفته آید لاجرم چنان اظهار می کرد که این که در هجای کلبی می کوشد بواسطه عصبیتی است که بنی عدنان و قحطان راست و چون فرزندان اسمعيل بن الصباح بن الاشعث بن قيس و اولاد علقمة بن وائل الحضرمی اشعار کلبی را روایت می نمودند پس کمیت تمامت قبایل یمن را مگر این دو قبیله را هجوراند چه دربارۀ آل علقمه گفته است:

و لولا آل علقمة اجتدعنا *** بقا يا من انوف مصلمينا

و دربارۀ اسمعیل این شعر را گوید:

فان لاسمعيل حقا واننا *** له شاعبو الصدع المقارب للشعب

و این از آن بود که آل علقمه را بر وی حقی بود و در آن شب که بسوی شام بیرون شد او را منزل دادند و مادر اسمعیل نیز از طایفۀ بنی اسد است ازین روی

ص: 364

از هجو ایشان زبان بر بست. ابو سلمة از محمّد بن سهل روایت کرده است که حکیم کلبی در هجو بنی اسد گفته است :

ماسرنی ان امی من بنی اسد *** و ان ربی نجانی من النار

و انهم زوّ جونى من بناتهم *** و ان لی كل يوم الف دينار

می گوید اگر چند پروردگار من مرا از آتش دوزخ نجات بخشد نمی خواهم مادرم از طایفۀ بنی اسد باشد و اگر روزی هزار دینار فایدت برم نمی خواهم از دخترهای ایشان در کنارم آورم.

کمیت در پاسخ او این شعر را بگفت :

يا كلب مالك ام من بنی اسد *** معروفة فاحترق يا كلب بالنار

لكن امك من قوم شنئت بهم *** فقد قنعوك قناع الخزى و العار

ای کلب تو را مادری نامدار از جماعت بنی اسد و الاتبار نیست پس باین غم و اندوه در آتش بسوز بلکه مادر تو از آن قوم است که تو را در انتساب بایشان نکوهشه است و از لباس رسوائی و ننگ و عار پوشش ها. کلبی این شعر را در جواب بگفت :

من يبرح اللؤم هذا الحى من اسد *** حتى يفرق بين السبت والاحد

محمّد بن انس گفته است مستهل بن کمیت با من حدیث راند که با پدرم گفتم ای پدر من همانا تو در این شعر خود کلبی را هجو کنی و گوئی :

الا يا سلم من ترب ***اخى اسماء من ترب

و چون خواهی او را در هم شکنی و بر وی غمز نمائی بجماعت بنی امیه افتخار می جوئی با این که بکفر ایشان شهادت می دهی از چه روی بعلی علیه السلام و گروه بنی هاشم که بدوستی ایشان بر خورداری مفاخرت نکنی گفت ای پسرك من تو خودت می دانی که این شاعر کلبی بمردم بنی امیه انقطاع دارد و بنی امیه با علی دشمن می باشند اگر من بياد علی علیه السلام و نام مبارکش در این اشعار عنوان کنم این سگ نام مرا از هجای خود بگذارد و به جای آن حضرت پردازد و من در این کردار

ص: 365

خود آن حضرت را در معرض هجای او در آورده باشم و از مردم بنی امیه هیچ کس را بنصرت آن حضرت نیافته ام لاجرم بر این سگ با بنی امیه افتخار جویم چه اگر خواهد در این افتخار نقضی بیاورد آن جماعت آن سگ را می کشند و اگر بناچار از نام ایشان لب فرو بندد غم و اندوه او را می کشد و من بر وی غلبه کرده ام و چنان بود که وی گفت چه کلبی از جوابش امساک ورزيد و کمیت رضوان اللّه عليه بر وی غالب و کلبی لال و باندوه و كلال افتاد. محمّد بن سلمة گوید کمیت بن زید ابان ابن الولید بجلی را مدح می راند چه ابان او را بسی دوست می داشت و با وی احسان می ورزید وقتی کمیت بن زید حکم بن الصلت را که در این هنگام خلیفه یوسف ابن عمر بود بقصیده ای که اولش این است ﴿ طربت و هاجك الشوق الحثيث ﴾ مدح نمود و چون آن اشعار را انشاد کرد حکم بن صلت حارثه را بخواند تا او را جایزه بدهد و از آن پس ابان بن الولید را احضار نمود و ابان را با بند آهنین حاضر ساختند و حکم از وی مطالبه مال نمود چون کمیت او را در آن حال بدید دیدگانش را اشک فرو گرفت و روی با حکم آورد و گفت ﴿ أصلح اللّه الأمير ﴾ جایزه را برای ابان مقرر بدار و در کار او محسوب شمار حکم گفت چنین کردم او را بزندان باز گردانید ابان با کمیت گفت ای ابو المسهل ازین پس حکم را بر گردن من چیزی وارد نیست کنایت از این که این قبول را در حضور تو می نماید و بعد از آن نمی پذیرد کمیت گفت اصلح اللّه الامیر آیا مرا استهزاء می فرمائی حکم گفت ابان دروغ می گوید و مال بر وی وارد است و اگر وارد نباشد از آن چه بر وی وارد است محسوب دارد این وقت حوشب بن یزید شیبانی که خلیفه حکم بود گفت اصلح اللّه الامیر آیا شفاعت حمار بنی اسد را دربارۀ عبد بجیله می پذیری ؟ کمیت چون این سخن بشنید بر آشفت و با او گفت اگر این گونه سخن می کنی سوگند با خدای ما از پدران خود فرار ننمودیم تا گاهی که بقتل رسیدند و این عار بر خود بار نکردیم و آن زنان را که بر پدران ما حلال بودند نکاح ننمودیم گاهی که ایشان بمردند و کمیت این سخن را از آن بگذاشت که در پاره ای جنگ ها پدر خویش را بگذاشت و فرار کرد و پدرش مقتول

ص: 366

و خودش نجات یافت و پس از مرگ پدرش جاریه را که خاصه پدرش بود در نکاح آورد حوشب چون این کلام را بشنید زبانش در کامش بخشگید و سخت شرمسار گردید حکم با او گفت چه چیز ترا بر آن بداشت که خویشتن را بزبان گزند کمیت در افکنی و شاعری این شعر را در بارۀ حوشب گفته است:

نحی حشاشته و اسلم شیخه *** لما رأى وقع الاسنة حوشب

و ازین شعر باز نمود که حوشب حشاشه خویش را از میدان کارزار و شراره سنان آبدار بر کنار داشت و پدرش را بهلاکت و دمار دچار ساخت.

و در ذیل همین خبر از ابراهیم بن علی اسدی مروی است که وقتی ریّا دختر کمیت بن زید با فاطمه دختر ابان بن الوليد در مکۀ معظمه در حال حج یک دیگر را ملاقات کردند و در حضرت یزدان چندان بسؤال و نیاز پرداختند که هم دیگر را بشناختند دختر ابان دو خلخال طلا که بر خود داشت بدختر کمیت داد دختر کمیت گفت ای آل ابان خداوند دیان شما را جزای نيك دهد چه از نیکی و احسان خود از قدیم و حدیث دربارۀ ما چیزی فرو گذاشت نکرده اید دختر ابان در جواب او گفت بلکه شما را خدای تعالی جزای خیر دهد چه ما چیزی را با شما عطا کرده ایم که تباه و نابود می شود و شما ما را از مجد و شرف عطاها کرده اید که ابد الدهر می ماند و گردش روزگارش تباه نمی گرداند مردمان در هر زمان می خوانند و در محافل و مجالس از ما یاد می کنند و نام و یاد مردگان را زنده و آثار ما را پاینده می دارند.

سال شهادت حضرت امام حسین ( علیه السلام )

محمّد بن سلمة بن از تبیل گوید: کمیت در ایام شهادت حضرت امام حسین بن على علیهما السلام در سنه شصتم هجری متولد شد و در سال یک صد و بیست و ششم در زمان خلافت مروان بن محمّد وفات کرد و در حال موتش عدد اشعارش به پنج هزار و دویست و هشتاد و نه بیت رسیده بود.

راقم حروف گوید: از این کلام معلوم می شود که آنان که سال شهادت

ص: 367

حضرت سید الشهداء سلام اللّه علیه را چنان که در کتاب حضرت سجاد نیز اشارت نمودیم در سنة شصتم هجری دانسته اند و بپاره ای روایات صحیحه متکی هستند روایتی استوار در دست دارند.

از یعقوب بن اسرائيل مسطور است که مستهل بن کمیت گفت که در زمان وفات پدرم کمیت بر بالینش حاضر بودم که مشغول جان دادن بود پس افاقتی او را دست داد چشم ها بر گشود پس از آن گفت ﴿ اللهم آل محمّد اللهم آل محمّد ﴾ تا سه دفعه پس از آن با من گفت ای پسرك من دوست همی داشتم که زنان بنی کلب را باین شعر هجو نکرده باشم.

مع العضروط و العسفاءِ القوام *** براد عهن غير محصنينا

چه در این شعر عموم زنان بنی کلب را بفسق و فجور مشهور ساختم سوگند با خدای هیچ شبی بیرون نیامدم جز آن که بیم همی داشتم که بعلت این شعر ستارگان آسمان را بر من بر زنند آن گاه با من گفت ای پسرك من از روایات چنان یافته ام که در ظهر کوفه خندقی بر آورند و قبور مردگان در آن نمایان آید و ایشان را از قبرهای خود بقبوری دیگر حمل دهند تو مرا در ظهر کوفه بخاك مسپار لكن چون بمردم جسد مرا بفلان موضع که مکران نام دارد برده در آن جا دفن کن لاجرم کمیت را در مکران برحمت یزدان سپردند و کمیت اول کسی است که در آن مکان مدفون شد و مدت ها مقبره بنی اسد گردید مستهل گوید پدرم در ایام خلافت مروان بن محمّد در سال یک صد و بیست و ششم وفات کرد رحمة اللّه عليه.

در مجالس المؤمنين مسطور است کمیت بن زید اسدی از جمله اکابر شعرای شیعه اثنی عشریه است با حضرت امامین همامين محمّد بن علی الباقر و جعفر بن محمّد الصادق علیهما السلام معاصر و در مدایح ایشان و اهل بیت سلام اللّه عليهم قصايدغرّا بنظم آورده. علامۀ حلی قدس سره در کتاب خلاصة الاقوال او را از جمله مقبولان شمرده و در توصیف او لفظ مشکور آورده و حضرت باقر علیه السلام در حق او می فرماید ﴿ لا تزال

ص: 368

مؤيّدا بروح القدس مادمت تقول فينا ﴾ و این کلام معجز نظام از آن است که او را دربارۀ دیگران و گاهی از راه تقیه در حق مخالفان نیز پاره ای قصاید و اشعار است چنان که بآن اشارت شد. نوشته اند روزی کمیت در خدمت حضرت باقر سلام اللّه عليه تشرف جسته نگران شد که آن حضرت علیه السلام باین بیت مترنم است :

ذهب الذين يعاش فی اكنافهم *** لم يبق الاشامت او حاسد

كميت بديهةّ این شعر را بعرض رسانید :

و بقى علی ظهرا لبسيط واحد *** فهو المراد و انت ذاك الواحد

در تفسير رئيس المفسرين ابو الفتوح خزاعی رازی و کتاب مشفی این شعر از کمیت مسطور است :

و يوم الدوح دوح غدیر خم *** ابان له الولاية لواطيعا

و لكن الرّجال مبايعوها *** فلم ارمثلها خطباً منيعا

شیخ ابو الفتوح می گوید کمیت گفت چون این قصیده را بگفتم امیر المؤمنين علیه السلام را در خواب دیدم با من فرمود آن قصیده عینیه را بخوان من بعرض همی رسانیدم چون باین جا رسیدم فرمود راستی گفتی و آن که بعقب این شعر است :

و لم ارمثل ذاك اليوم يوماً *** و لم ارمثله حقاً اضيعا

و در کتاب شیخ ابی عمر کشی مسطور است که یکی از صلحا که معاصر کمیت بود اشعار هاشمیات او را که در مدح اهل البیت علیهم السلام بود از کمیت استماع می نمود و بخاطر می سپرد و مدتی تمام جدی بلیغ می ورزید و آخر الامر او را احتیاطی در ترك آن بخیال افتاد و بیست و پنج سال از قرائت آن قصاید متوقف گشت تا یکی شب در خواب بدید که قیامت قیام یافته و او در میان آن محشر است و صحیفۀ در دست او دادند چون آن صحیفه را بگشاد نگران شد که در آن نوشته اند ﴿ بسم اللّه الرحمن الرحيم إِنَّمَا من يدخل الجنّة من محبّى علىّ بن أبى طالب ﴾ و چون نظر بر سطر اول افکند اسامی گروهی را بدید که ایشان را نمی شناخت و در سطر دوم نظر کرد نام آشنائی را ندید و در سطر سیم یا چهارم اسم کمیت را نوشته دید و

ص: 369

از آن پس از آن احتیاط که توهّم کرده بود باز گردید و در روایت اشعار کمیت بیش از پیش بکوشید بالجمله ازین پیش در ذیل احوال یزید و هشام بپاره ای حالات کمیت اشارت شد و ازین پس نیز انشاء اللّه تعالی در ضمن این کتاب در مواقع مناسبه اشارت خواهد شد و در دامنه کتاب احوال حضرت باقر سلام اللّه علیه و معجزات آن حضرت و نجات کمیت و نسبت بشاعری آستان مبارك امام علیه السلام كه برترین مفاخر است بعضی فقرات مسطور افتاد و همین مفاخرت او را بس كه ادراك حضور مبارك سه امام والا مقام صلوات اللّه عليهم را بنموده است.

بیان وقایع سال یک صد و بیست و هفتم هجری مسیر مروان بسوی شام و خلع ابراهیم بن ولید

در این سال مروان بن محمّد ساز سپاه بدید و بمحاربت ابراهيم بن الوليد روى بشام نهاد و سبب این کار پاره ای ازین پیش مسطور شد که مروان بعد از قتل ولید جانب راه گرفت و قتل او را منکر شمرد و بر جزیره مستولی شد و از آن پس بشرائط مذکوره با یزید بن الولید بیعت کرد و یزید اعمال پدرش را با او گذاشت و چون یزید بدیگر سرای رخت کشید مروان با سپاه جزیره روی براه آورد و پسرش عبد الملک را با جمعیتی بزرگ در رقه بگذاشت و خود راه بنوشت تا بقنسرين پیوست و در آن جا بشر بن الولید را که از جانب برادرش یزید والی قنسرین بود بدید و این وقت برادر عبد الملك مسرور بن الوليد نيز با وی بود پس صف ها بیاراستند و مروان ایشان را به بیعت خویش دعوت کرد و یزید بن عمر بن هبيرة با جماعت قیسیه بدو مایل شدند و بشر بن الوليد و برادرش مسرور را تسلیم کردند مروان ایشان را بگرفت و بزندان افکنده و جانب راه گرفت و مردم قنسرین در خدمتش ملازمت داشتند و روی بحمص گذاشتند و چنان افتاده بود که مردم حمص از بیعت ابراهیم و عبد العزیز امتناع ورزیده بودند لاجرم ابراهیم فرمان کرد تا عبد العزیز بالشكر دمشق بآن سوی برفت و اهل حمص را در حمص بمحاصره انداخت و از آن

ص: 370

سوی چون مروان این داستان را بدانست بر عجلت و شتاب بیفزود و چون بحمص نزديك شد عبد العزيز طاقت مقاومت در خود ندید و از کنار آن شهر بکوچید و مردم حمص شادان بخدمت مروان شتابان شدند و با وی بیعت نهاده در خدمتش راه سپار گشتند و از آن طرف چون ابراهیم بن الولید این اخبار بشنید لشکری از مردم دمشق بسرداری سلیمان بن هشام روان داشت پس هشام با یک صد و بیست هزار تن مرد سپاهی در عین الجر نزول گرفت مروان نیز با هشتاد هزار مرد نبرد در آن جا فرود گشت و اهل دمشق را بترك مقاتلت و رها نمودن دو فرزند وليد حكم و عثمان را از زندان بخواند و از بهر ایشان ضمانت نمود که از کشندگان ولید هیچ کس را طلب نکند و در مقام تلافی بر نیاید سپاه دمشق مسئلتش را اجابت نکردند و در جنگ و قتال با او بکوشیدند و از هنگام ارتفاع روز تا عصر قتال دادند و جمعی کثیر از هر دو سوی کشته شد مروان مردی صاحب رأى و مكيدت و حیلت بود تدبیری بساخت و سه هزار سوار بر گزیده را روانه داشت تا از دنبال لشکریان او راه سپار شده رود خانه را که در آن اراضی بود بسپردند و آهنگ لشکر ابراهیم را نمودند تا انقلابی در ایشان در افکنند و از آن سوی سلیمان بن هشام و سپاهیان او گرم میدان قتال و جدال بودند و از همه راه بی خبر ناگاه تکاپوی سپاه و برق شمشیر و آوای تکبیر از پشت سر ایشان در لشکر ایشان در افتاد آن جماعت از مشاهدت آن حالت هزیمت گرفتند مردم حمص از آن کین و عدوان که با ایشان داشتند شمشیر خون آشام در اهل شام بکار بردند و هفده هزار تن از لشکر شام را روز بشام آوردند لکن مردم جزیره و قنسرین از قتل ایشان دست باز داشتند و افزون از آن چه از آن جماعت کشته بودند اسیر ساخته بخدمت مروان آوردند مروان بیعت دو فرزند ولید را از ایشان بستد و جمله را رها گردانید و جز دو تن از آن اسیران را که یکی یزید بن العقار و آن دیگر ولید مصاد بود و هر دو تن کلبی و از قتلۀ ولید بن یزید بودند هیچ کس را نکشت و این دو تن را در حبس بیفکند و چندان در زندانش بماندند تا روان از تن بسپردند و یزید بن

ص: 371

خالد بن عبد اللّه قسری در جمله آنان که فرار کردند با سلیمان بدمشق فرار نمود و با ابراهيم وعبد العزيز بن حجاج فراهم شدند. و پاره ای با پاره ای گفتند اگر فرزندان ولید باقی بمانند تا مروان ایشان را از زندان بیرون بیاورد و امر خلافت با ایشان تعلق گیرد از کشندگان پدرشان یک نفر را بر روی زمین باقی نگذارند صواب چنان است که هر دو را بقتل رسانند یزید بن خالد این رأی را استوار داشت و ابو الاسود مولای خالد را بقتل آن دو تن مأمور نمود ابو الاسود با گروهی به زندان شده آن دو پسر را با چوب و عمود سر و تن در هم شکستند و يوسف بن عمر ثقفی را که از این پیش بعزل و حبس او اشارت رفت از زندان بیرون کرده سر از تن بر گرفت و خواستند ابی محمّد سفیانی را بقتل رسانند ابو محمّد داخل یکی از بیوت زندان کرده و درش را بر بست هرچند خواستند آن در را بر گشایند نتوانستند و بآن اندیشه شدند که او را در همان مکان بسوزانند و آتشی موجود نگشت تا گاهی که گفتند ابو محمّد خود را در خیل مروان در مدینه در افکند پس آن جماعت که بزندان اندر بودند فرار کردند و ابراهیم نیز فرار کرده مخفی شد و سلیمان ابن هشام آن چه در بیت المال بود بغارت بر گرفت و در میان اصحابش پخش کرده آن گاه از مدینه بیرون رفت.

داستان پاره ای حالات يوسف بن عمر ثقفی و کیفیت قتل او

ابو عبد اللّه يوسف بن عمر بن محمّد بن الحكم بن ابی عقيل بن مسعود الثقفى پسر عم حجاج و رشته نسب ایشان در حکم بن ابی عقیل با هم پیوسته می شود و ازین پیش شرح بقیه نسبش در ترجمه حال حجاج مسطور و کیفیت امارت او در عراق و وعزل خالد و پاره ای اوصاف ذميمه و عزل و حبس او در طی این کتاب مذکور و بقتل او نیز اشارت رفت. ابن خلکان گوید سه روز از شهر رمضان سال یک صد و ششم هجری بجای مانده یوسف از جانب هشام برو سادۀ امارت یمن بنشست و هم چنان بولايت آن ملك بزيست تا در سال يك صد و بیستم بفرمان هشام والی عراق

ص: 372

گشت. بخاری گوید ولایت یوسف در عراق در سال یک صد و بیست و یکم روی داد و چون ولایت عراق یافت خالد بن عبد اللّه و طارق و جمعی کثیر از اصحاب خالد را در زحمت شکنجه بکشت و نود هزار بار هزار درهم از خالد و اسباب او مأخوذ نمود اشرس مولای بنی اسد که تاجر یوسف بن عمر بود گوید مکتوب هشام بما پیوست و يوسف قرائت کرد و از امارت خویش سخن ننمود و مکتوم ساخت و گفت آهنگ اقامت عمره دارم پس از یمن بیرون شد من نیز با وی بودم و پسرش صلت را از جانب خود در خلافت و حکومت یمن بگذاشت و در طی راه با هيچ يك از ما يك کلمه سخن نکرد تا گاهی که بعذیب رسید و آن جا فرود آمد و گفت : ای اشرس دلیل و راهنمای تو کجاست گفتم در این مکان حاضر است یوسف از آن راه از وی بپرسید گفت این راه مدینه است و این راه عراق من با خود گفتم سوگند با خدای این اوقات و ایام عمره نیست و یوسف هیچ سخن ننمود تا شب هنگامی در میان حيره و كوفه منزل افکند وستان بیفتاد و يك پای خود را بر پای دیگر انداخت و این شعر را بخواند:

فما لبثتنا العيس ان قذفت بنا *** نری غربة و العهد غير قديم

پس از آن گفت : ای اشرس مردی را بیاور تا از وی پرسش نمایم اشرس مردی را حاضر ساخت یوسف با اشرس گفت : از وی از پسر نصرانیه پرسیدن گیر و مقصودش خالد قسری بود من بدو گفتم خالد چکرد و در کجاست گفت در حمّه است یوسف بدان سوی روی آورد و گفت از وی از احوال طارق بپرس گفت : فرزندان خود را مختون نموده و مردمان را در کوفه اطعام می نماید یوسف گفت : این مرد را براه خویش بگذار و خود سوار شد و در رحبه فرود شد و بمسجد کوفه در آمد و نماز بگذاشت و بر پشت بیفتاد و در آن شب مدتی بگذرانیدیم. آن گاه مؤذن بیامد و در آن اوقات زیاد بن عبید اللّه حارثی از جانب خالد در کار نماز جماعت خلافت داشت پس اذان بگفتند و از آن پس سلام براندند و زیاد بیرون آمد و نماز بپای شد و زیاد بیامد تا امامت نماز کند یوسف گفت ای اشرس زیاد

ص: 373

را دور کن اشرس با زیاد گفت تأخیر جوی تا امیر تقدم گیرد زیاد عقب رفت و یوسف پیش بایستاد و مردی نیکو قرائت و با فصاحت بود و چنان که مذکور گردید ﴿ إِذٰا وَقَعَتِ اَلْوٰاقِعَةُ ﴾ و ﴿ سَأَلَ سٰائِلٌ بِعَذٰابٍ وٰاقِعٍ ﴾ را بخواند و نماز فجر را بپای برد آن گاه قاضی تقدم گرفت و خدای را حمد و ثنا براند و بنام خلیفه دعا کرد و گفت نام امیر شما چیست بدو باز نمودند پس در حق او بصلاح دعا نمود و هنوز نماز گذاران پراکنده نشده بودند که مردمان حاضر شدند و یوسف بن عمر از جای باز نگشت تا گاهی که جمعی را بسوی خالد و ابان بن الوليد بفارس و بلال بن ابی برده در بصرة و عبد اللّه بن ابی برده در سجستان بفرستاد و هشام فرمان کرده بود که یوسف تمامت عمال خالد را بجز حكم بن عوانه که والی سند بود معزول بگرداند و یوسف او را بر ولایت خود باقی بداشت تا گاهی که او و زید بن علی در یک روز کشته شدند و چون نزد خالد بیامدند با وی گفتند امیر یوسف چنان و چنین گوید گفت مرا از این سخنان فرو گذارید آیا امیر المؤمنین زنده است گفتند آری گفت با کی بر من نیست و چون خالد را نزد یوسف آوردند خالد را حبس کرد و هشام بیوسف نوشت خدای را عهد نهاده ام اگر خاری بر پای خالد خلد گردن تو را بزنم پس او را با اثقال و احمال و اهل و عیالش براه خود بگذاشتند تا بشام برفت و در آن جا بود تا هشام بمرد و این روایت با روایتی که بفرمان هشام خالد را بعذاب افکندند منافی است چنان که در ذیل احوال خالد و بعضی مقامات اشارت شد و ابن خلکان نیز از آن حکایت می نماید.

ابو الحسن مداینی گوید : یوسف بن عمر امر کرد تا بلال بن ابی بردة بن ابی موسی اشعری را که از جانب خالد عامل بصرة بود دچار رنج و شکنج نمایند پس او را در معرض عذاب و عقاب در آوردند بلال از گزند عذاب سی صد هزار درهم متقبل گشت و کفیلی از وی بر گرفتند و آن مبلغ را حاضر کرده بشام فرار کرد بعضی گفته اند غلام او خواست دراجی از بهرش خریداری نماید او را بشناختند و پاره ای گفتند غلامش دراجی از بهرش کباب کرده آن دراج را بسوزانید و بلال او را

ص: 374

مضروب نمود و آن غلام از وی سعایت کرد و او را نزد یوسف بن عمر بیاوردند و در آفتاب باز داشتند گفت مرا نزد امیر المؤمنين حاضر کنید تا هر چه از من بخواهد بر خویشتن واجب شمارم از وی نپذیرفتند و او را نزد یوسف باز گردانیدند و یوسف چندانش بعذاب معذب داشت تا مقتول ساخت و برادرش عبد اللّه بن ابی بردة با زندانبان گفت نام مرا در زمره مردگان در آور و زندانبان چنان کرد و مالی فراوان بگرفت یوسف این سخن بشنید گفت مردۀ او را بمن بنمای زندانبان از بیم جان خویش آن بی چاره را بی جان کرده بدو بنمود و بعضی گفته بلال این سخن با زندانیان بگذاشت و مالی بدو عطا کرده زندانبان او را در جرگۀ مردگان شمرد و برادرش عبد اللّه در زیر شکنجه و عذاب جان بسپرد چنان که یونس نحوی گوید بلال را جز دهاء و دانش او بهلاك نياورد چه از سجّان خواهان گشت که نامش را در جریدۀ آنان که در زندان بمرده اند اندراج دهد و مالی بدو عطا کرد و چون یوسف گفت آنان که در زندان بمرده اند بر من عرض ده ناچار گردیده او را چندان گلو بفشرد تا بمرد و مرده اش را بر یوسف بنمود.

و مداینی گفته است یوسف بن عمر صالح بن کریز را در ولایتی امارت داد و جریرت و جریمتی بر وی فرود آمد که هم در آن ولایت او را محبوس ساختند و بلال بن ابی برده نیز در آن اوقات محبوس بود و گفت کار شکنجه و عذاب بسالم محول است و رتبیل لقب اوست اما بپرهیز که در هیچ حال او را رتبیل بخوانی چه ازین لفظ کراهت دارد و بلال این سخن مکرر همی ساخت و چون سالم صالح را در مقام عذاب در آورد نام و کنیت سالم را فراموش کرد و همی گفت یا رتبیل اتق اللّه و از درد و زحمت عذاب این سخن را مکرر همی راند و او از کمال خشم که ازین کلام بر وی داشت مرا بکشتن می دهی و چون بعد از بسیاری رنج و شکنج سالم از عذاب صالح بگذشت و او را بخویش بگذاشت بلال او را بدید و گفت نه آن بود که تو را از تکلم بلفظ رتبیل نهی کردم صالح گفت آیا در این تکلم و این بلیت جز تو کسی مرا در افکند چه من این لفظ را شناسا نبودم و اگر تو بر زبان نمی راندی

ص: 375

من بیاد نمی آوردم و تو شر خودت را در پوشیده و آشکار فرو نگذاشتی و نیز مداینی گفته است عباس بن سعید مری ریاست شرطه يوسف بن عمر را داشت و سليمان بن ذكوان و زياد بن عبد الرحمن مولى ثقيف كاتب او بودند و جندب رئیس پاسبانان و حجابت او بود و این شعر را شاعری در حق یوسف گفته است :

اتانا امير شديد النكال *** لحاجب حاجبه حاجب

حافظ ابو القاسم بن عساکر در تاریخ دمشق گوید که چون یوسف بن عمر را با آل حجاج بن یوسف ثقفی دستگیر کردند تا دچار شکنجه و عذاب گردانیده از وی طلب اموال نمایند گفت مرا بیرون برید تا در مقام سؤال بر آیم پس یوسف را بحارث بن مالك جهنمی بسپردند و حارث او را بهر سوی طواف می داد و این حارث مردی گول و غافل بود پس او را بسرائی عبور داد که دارای دو در بود یوسف گفت مرا بگذار تا باین دار اندر شوم چه مرا در این جا عمه ایست همی خواهم از وی خواستار مال گردم حارث او را اجازت داد یوسف از آن در درون و از آن در دیگر بیرون شد و فرار کرد و این داستان در زمان خلافت سليمان بن عبد الملك بود و این یوسف بن عمر در مراتب صرامت و سختی در کارها و دچار داشتن مردم را بانواع زحمت و مشقت بر طریقۀ پسر عمش حجاج می رفت و تا گاهی که معزول گردید بر این صفت می زیست چنان که وقتی درهمی را بمیزان آورده باندازۀ حبه ای کم تر از مقدار مقرر دید بتمامت دارالضرب های عراق مکتوب کرد تا اهالی ضراب - خانه ها را بتازیانه فرو گیرند و چون بحيّز احصاء و شمار آوردند بر اين يك حبه صد هزار تازیانه باهالی ضراب خانه های ولایات عراق بزده بودند و ازین پیش در جلد دوم کتاب احوال میمنت استمال حضرت سید الساجدين صلوات اللّه عليه باین داستان اشارت و در این مقام نیز برای تبصره ناظمان ممالك جهان حكايت رفت و این یوسف چنان که ازین پیش نیز مذکور گشت مردی احمق و نکوهیده خوی و زشت روی و نا خجسته سیرت بود اما بجود و سخا امتیاز داشت چنان که پانصد خوان مائده در مجلسش می نهادند و مردمان را بر آن اطعام می کردند و آن

ص: 376

خوان که در صدر مجلس بود با آن که در پایان بود در انواع مأكولات و مشروبات بهیچ وجه تفاوت نداشت و مردم شام و عراق و وافدین اطراف و آفاق می خوردند و بر هر خوانی فرنی می نهادند که از شیر و برنج یا جز آن یا نانی که از شیر و روغن و شکر مرتب داشته می نهادند و چنان از شیر و شکر و روغن آکنده می ساختند که از نانی به نانی نفوذ می کرد وقتی آنان که می خوردند از قلت امتیازش بر زبان آوردند یوسف در همان حال که مردمان مشغول خوردن بودند نان پز را حاضر کرده سی صد تازیانه بزد لاجرم از آن پس خباز خریط های پر از شکر حاضر داشت تا چون از نانی شکر اندك شود بیفزاید.

حكم بن عوانة الکلبی از پدرش حکایت کند که گفت ( لم يؤيد الملك بمثل كلب، و لم تقل المنابر بمثل قريش، ولم تطلب الترات بمثل تميم، ولم ترع الرعاية بمثل ثقيف، ولم تسدّ ، ولم تهج الفتن بمثل ربيعة، ولم يجب الخراج بمثل اليمن ) هیچ طایفه ای چون بنی کلب تأیید امور ملك را نتواند و هیچ طایفه چون مردم قريش بفصاحت و بلاغت و علم بر روی منابر تكلم ننماید و هیچ گروهی چون بنی تمیم از عهدۀ کینه کشی و خون جوئی بر نیاید و هیچ قومی چون مردم شقی ثقیف رعایا را در بیم و هراس دچار نیاورد و هیچ جماعتی چون مردم دلیر و دانای قیس حدود و ثغور را از آسیب نزديك و دور محفوظ و مسدود نگرداند و هیچ گروهی چون مردم فتنه جوی ربیعه جهانیان را بفتنه و آشوب نیفکند و هیچ انبوهی چون مردم بصیر خبیر يمن جبایت خراج و دریافت باج ننماید وقتی یوسف بن عمر با مردی که او را عامل عملی ساخته بود گفت ای دشمن خدای مال خدای را بخوردی آن مرد گفت از آن روز که خلق شده تا این ساعت مال کدام کس را خورده ام سوگند با خدای اگر یک درهم از شیطان سؤال کنم بمن نمی دهد.

بالجمله یوسف بن عمر در حمق وتیه ضرب المثل است ﴿ و أَتِيهُ مِنْ أَحْمَقُ ثَقِيفٍ ﴾ بدو راجع است و در دولت اسلام هیچ عربی باین تیه و حمق صاحب امر و نهی نگردیده و از حکایات کبر و حمق او این است که روزی حجامی خواست

ص: 377

تا او را حجامت نماید و دست حجام را لرزیدن افتاد یوسف با صاحب خود گفت باین بی چاره بگو بيم ناك مشو و از كمال كبر و مناعت راضی نبود که خود این سخن را با حجامت گر گوید.سماك بن حرب می گوید یوسف بن عمر گاهی که عامل عراق بود با من گفت یکی از عمال من بمن نوشته است ﴿ إني زرعت لك كل خُق ولُق ﴾ برای تو هر خق و لقی را بکاشته ام معنی این دو کلمه چیست ؟ گفتم خق زمین صاف و هموار است و لق زمین بر افراخته و مرتفع است. اما جوهری در صحاح اللغة گوید خق آبگاه را گویند که خشك و بر کنده شده باشد و لق بمعنی شق مستطیل می باشد و بقولی خق گودالی غامض در زمین است خق بضم خاءِ معجمه و تشدید قاف و لق بضم لام و تشدید قاف است.

ابن خلکان گوید چون ولید بن یزید بر مقر خلافت استقرار یافت يوسف ابن عمر را بر ولایت عراق بر قرار بگذاشت و بر عزل او عزیمت کرده بود و همی خواست عبد الملك بن محمّد بن الحجاج بن یوسف ثقفی را بجای او والی عراق گرداند زیرا که حجاج چنان که در جلد اول این کتاب مسطور شد عم مادر ولید بود پس وليد بيوسف بن عمر نوشت تو همانی که بمن می نوشتی که خالد بن عبد اللّه القسرى مملکت عراق را ویران کرد و تو با این حال ازین ملک خراب آن چه می خواهی بشام حمل می نمائی و شایسته آن است که تو چنان در آبادی بلاد بکوشی تا بحالت آبادی نخست باز گردانی هم اکنون بجانب ما راه بسپار و گمان ما را در حق خودت در آن چه بما حمل می کنی و بلاد را نیز آباد نمودی مقرون بصدق گردان تا فضل تو را بر غیر از تو بدانیم چه تو خال مائی و در میان ما و تو قرابت است و از همه کس بر تو لازم تر است که ما را تو قیر کنی و بآن عطاها که در حق مردم شام برافرودیم آگاهی و آن صله رحم که بجای می آوریم و تدارک آن جفاها که هشام با ایشان نمود منظور می داریم چندان که در تقریر این مراعات در خزانه عامره نقصان افتاده علم داری چون این مکتوب بيوسف رسید خودش بآهنگ خدمت ولید بیرون شد

ص: 378

و آن چند از اموال و امتعه و ظروف و اوانی سیم و ذهب با خود حمل داد که هرگز بآن مقدار از عراق حمل نشده بود و این وقت خالد بن عبد اللّه قسرى محبوس بود حسان نبطی شب هنگام یوسف را ملاقات کرده و او را از مکنون خاطر ولید و عزیمت ولید بر نصب عبد الملك بن محمّد بن حجاج بياگاهانید و نیز بدو باز نمود که اصلاح کار یوسف مربوط بآن است که وزرای پیشگاه ولید را بتقدیم عطایا و رشوه خرسند دارد یوسف چون این سخن را بشنید و عزیمت ولید را بدانست گفت ولید را هیچ چیز نزد من نیست حسان گفت پانصد هزار درهم نزد من موجود است اگر خواهی آن جمله از آن تو باشد و اگر خواهی هر وقت وسعت یافتی بمن بازده یعنی این مبلغ را من خود در میان ایشان قسمت می کنم یوسف گفت باحوال و مراتب و مقامات ایشان در خدمت ولید تو از من داناتری بهر طور دانی در میان ایشان پراکنده ساز حسان چنان کرد و یوسف بشام بیامد و جماعت وزرای عظام در تعظیم و احترام او بکوشیدند و در این وقت یوسف بن عمر با ابان بن عبد الرحمن نمیری قرار داد که خالد بن عبد اللّه القسری را بچهل هزار بار هزار درهم خریدار گردد چنان که ازین پیش باین حکایت و بقية آن اشارت رفت بالجمله ابن خلکان گوید چون ابو الاسد غلام خالد بن عبد اللّه با جماعتی دیگر چنان که مذکور شد بزندان شدند و دو پسر ولید را تباه کردند و این وقت نزديك بهفتاد سال از عمرش بر گذشته بود ریسمانی بهر دو پایش بر بستند و آن جسد بی سر را

کودکان دمشق در کوچها و بازارهای دمشق می کشیدند زنی بر وی بگذشت و جسدى كوچك را بدید گفت از چه روی این کودک بی چاره را بکشتند چه آن جسد از بسکه خورد و كوچك بود مانند جسد اطفال می نمود بعضی گفته اند که یوسف بن عمر را بدیدیم که ریسمانی بر آلت او بسته و در کوی و بر زن دمشق می کشیدند و مرد و زن می نگریستند و از آن پس جسد یزید بن خالد را که او را بقتل آورده بود نگران شدیم که ریسمانی بر مذاکیرش بسته در همان موضع می کشیدند و برنا و پیر و مذکر و مؤنث بر آن چه نباید دید می دیدند ﴿ فَاعْتَبِرُوا يٰا أُولِي اَلْأَبْصٰارِ ﴾ عجب این

ص: 379

است که حالت روزگار را می دیدند و طمع بر نمی گرفتند و آلات ناهموار این جهان زشت کار را بر میان جان نگران می شدند و خویشتن را هدف نیزه حوادث می ساختند و همواره تشنۀ دشنه و مستهام سهام لیالی و ایام و متر صد صدور نصال دواهی و قبال مصائب و مستعد حملات متواتره و ضربات متکاثره هستند لکن از حمل آن اثقال اظهار انفعال نمی نمایند.

داستان بیعت مردمان با مروان بن محمد بن مروان در امر خلافت و سلطنت

در این سال مردم دمشق با مروان بن محمّد بخلافت بیعت کردند و سبب این کردار این بود که چون مروان داخل دمشق گردید و ابراهيم بن الوليد و سلیمان بن هشام فرار کردند آنان که در دمشق بودند و از موالی ولید شمرده می شدند بسرای عبد العزیز بن حجاج بن عبد الملك بتاختند و عبد العزیز را بکشتند و قبر یزید بن ولید را بشکافتند و جسدش را از گور در آوردند و در باب الجابیه

مصلوب ساختند و دو پسر کشته شدۀ ولید که حکم و عثمان نام داشتند و جسد یوسف را نزد مروان حاضر کردند و بخاک سپردند و ابو محمّد سفیانی را که در بند و زنجیر بود بیاوردند ابو محمّد مروان را بخلافت سلام داد و در آن وقت مردمان مروان را بامارت سلام می دادند لاجرم مروان با او گفت ساکت باش ابو محمّد گفت آن دو پسر گاهی که شهید می شدند خلافت را بعد از خودشان با تو مقرر داشتند و آن شعری را که حکم در حالت حبس گفته بود برای مروان بخواند و آن دو پسر هر دو بسن بلوغ رسیده و برای یکی از ایشان که حکم بود فرزندی پدید آمده بود و شعری که حکم گفته بود این است :

الامن مبلغ مروان عنى *** و عمی الغمر طال به حنينا

بانی قد ظلمت و صار قومی *** على قتل الوليد مشايعينا

ايذهب كلهم بدمی و مالی *** فلاغثا اصبت ولا سمينا

و مروان بارض بنی نزار *** كليث الغاب مفترس عرينا

ص: 380

اتنكث بيعتى من اجل امى *** فقد بايعتم قبلى هجينا

فان اهلك انا و ولى عهدى *** فمروان امير المؤمنينا

فادب لاعدمتك حرب قيس *** فتخرج منهم الداءِ الدفينا

فانی قد ظلمت و طال حبسی *** لدى الخضراء فی لهف مهينا

آن گاه گفت دست بگشای تا با تو بیعت کنم و آنان که با مروان بودند آن سخن بشنیدند و اول کسی که با مروان بیعت نمود معاوية بن يزيد بن حصين بن نمیر و رؤسای اهل حمص بودند و از آن پس دیگر مردمان با مروان بیعت نمودند و چون امر سلطنت بر وی استقرار گرفت بمنزل خود که در حران بود باز گشت و سلیمان و آنان که از برادرانش و اهل و عیالش و غلامانش از جماعت ذکوانیه با وی بودند در تدمر جای داشتند و با مروان بیعت کردند و مروان آخر خلفای بنی امیه است.

در كتاب عقد الفريد مسطور است که علاء بن یزید بن سنان گفت پدرم با من حدیث گذاشت که در آن هنگام که یزید بن الولید را زمان مرگ فرا رسید نزدش حاضر بودم در آن حال قطن بیامد و گفت از جانب این جماعت که از پشت در سرای تو هستند برسالت آمده ام و از تو بحق خدای خواستارند که برادرت ابراهيم بن الولید را ولایت عهد دهی یزید خشمناك شد و با دست خود بر پیشانی خود بزد و از روی کمال انکار گفت من ابراهیم را والی امر خلافت می کنم آن گاه با من گفت یا ابا العلاءِ تو را چه رأی و تصویب است و کدام کس را شایسته می بینی که عهد خلافت بدو گذارم گفتم در آن کار که از نخست نهی کردم ترا که بآن اندر شوی هرگز با تو بدر آمدن در آخر اشارت نمی کنم کنایت از این که ترا از قبول خلافت نهی می نمودم چگونه بتقرير ولى العهد تصدیق می کنم در این حالت اغمائی چنان بر یزید مستولی شد که گمان بردم بمرد لکن در این حال چند دفعه بر وی چیره گشت آن گاه از نزد او بیرون آمدم و قطن بجای بنشست و عهد نامه از زبان يزيد بن ولید برای ابراهیم بن ولید بساخت و جمعی را بخواند و بر آن گواه گرفت

ص: 381

اما سوگند با خدای یزید بن ولید نه با ابراهیم و نه احدی از مردمان بولایت عهد زبان نگشود و در هنگام مرضش می گفت اگر سعيد بن عبد الملك با من نزديك بود آن چه رأى من بود روی باز می نمودم یعنی او را ولایت عهد می دادم و چون چنان که مسطور شد یزید بمرد و ابراهیم بخلافت بنشسته مروان بن محمّد بدمشق بیامد یزید را از گورش بیرون کرده از دار بیاویخت.

و چنان بود که در کتب قدیمه قرائت شده بود ﴿ يا مبذر الكنوز، يا سجاد في الأسحار، كانت ولايتك لهم رحمة، و عليهم حجة، نبشوك فصلبوك ﴾ ای کسی که گنج های جهان را از روی اسراف پراکنده می کند ای کسی که در سحر گاهان سر بسجده می سپارد ولایت تو برای ایشان رحمت و بر ایشان حجت است تو را از گور بیرون آورند و بردار زنند. و چون خبر وفات يزيد بمروان بن محمّد رسید قبایل قیس و ربیعه را بخواند و بیست و شش هزار تن از مردم قیس و هفت هزار نفر از مردم ربیعه را انتخاب کرده عطیات ایشان را بگذاشت و اسحق بن مسلم عقیلی را بر سپاه قیس و مساور بن عقبه را بر لشكر ربيعة سردار گردانیده بآهنگ شام بیرون شد و برادرش عبد العزيز بن محمّد بن مروان را از جانب خود بحکومت جزیره بنشاند در طی راه وجوه قريش مثل وثيق بن زفر و يزيد بن عمرو بن هبيرة الفزاری و ابو الورد بن الهذيل بن زفر و عاصم بن عبد اللّه بن یزید هلالی با پنج هزار تن از مردم قیس با او ملاقات کرده در خدمتش راه سپردند تا بحلب در آمد و بشر و مسرور دو پسر ولید ابن عبد الملک در آن جا بودند چه در آن هنگام که ابراهیم بن ولید از مسیر مروان ابن محمّد استحضار یافت ایشان را بحلب فرستاد پس با هم روی در روی شده بشر و مسرور بدون جنگ و جدال از مروان انهزام یافتند مروان هر دو را بگرفت و نزد خود محبوس بداشت و همی برفت و داستان فتوحات او بعبد العزيز بن حجاج ابن عبد الملك بن مروان که در ناحیه ای لشکر گاه داشت پیوست او نیز بجانب دمشق روی نهاده و ابراهيم بن الوليد از دمشق بیرون آمد و در باب الجابیه برای قتال لشكر کشید و اموال و اثقال خود را بر گوساله حمل کرده بود و مردمان را بجنگ

ص: 382

و یاری بخواند لکن او را تنها گذاشتند.

بعد از وقایع مسطوره عبد العزيز بن حجاج بسرای خویش در آمد تا عیال خویش را بیرون برد مردم دمشق بر وی بتاختند و سرش را از تن برگرفتند و آن سر را نزد ابو محمّد بن عبد اللّه بن يزيد بن معاویة که در این اوقات با یوسف بن عمر و دیگران محبوس بودند بیاوردند و او را از زندان بیرون آورده با همان بند و زنجیر که بر پای داشت بر فراز منبرش بگذاشتند و سر عبد العزیز در پیش رویش بود و هم چنان که بر روی منبر جای داشت قیودش را بر گشودند پس ابو محمّد ایشان را خطبه براند و با مروان بیعت کرد و یزید و ابراهیم پسرهای ولید را بزشتی یاد کرد و فرمان داد تا جثۀ عبد العزیز را بر باب الجابیه سرنگون بیاویختند و سرش را برای مروان بن محمّد بفرستاد و ابو محمّد برای مردم دمشق در طلب امان شد مروان ایشان را امان داد و از ایشان خرسند گشت و چون ابراهیم این اخبار را بشنید هارباً بیرون شد تا بخدمت مروان آمد و با وی بیعت کرد و خویشتن را خلع کرد مروان از وی بپذیرفت و او را امان داد و ابراهیم برفت و در رقه در کنار فرات نازل گشت پس از آن مکتوب سلیمان بن هشام بمروان پیوست که از وی خواستار امان شده بود مروان او را نیز امان داد چون سلیمان امان یافت نزد مروان آمد و با مروان بیعت کرد و امر مروان استقامت یافت ابو الحسن گويد مدت ملك ابراهیم مخلوع دوماه و نیم بود.

داستان ظهور عبد اللّه بن معاوية بن عبد اللّه بن جعفر بن ابی طالب

در این سال عبد اللّه بن معاوية بن جعفر بن ابی طالب در کوفه ظهور نموده و مردمان را بامارت خویشتن بخواند و سبب این کار این بود که عبد اللّه بن معوية بر عبد اللّه بن عمر بن عبد العزیز والی کوفه در آمد عبد اللّه بن عمر قدومش را گرامی گرفت وصله و جایزه بداد و روزی سی صد درهم برای او و برادرش مقرر داشت و ایشان بر آن حال وسع و آسایش می زیستند تا گاهی که يزيد بن الوليد رخت بجهان جاوید کشید و مردمان با برادرش ابراهیم و بعد از وی عبد العزيز بن الحجاج بيعت

ص: 383

کردند و چون خبر بیعت ابراهيم و عبد العزیز در کوفه بعبد اللّه بن عمر پیوست از مردمان بنام ایشان بیعت گرفت و در عطیات کسان بیفزود و بهر طرف بنوشت و بیعت مردمان را از بهر ایشان بخواست و بیعت مردم از هر سوی بدو پیوست و چون این کارها را بانجام رسانید بدو خبر رسید که مروان بن محمّد از بیعت ایشان سر بر کشیده و بالشکری گران آهنگ شام نموده عبد اللّه بن عمر در اندیشه شد و عبد اللّه بن معاوية را که مردی با همت و شجاعت و کفایت بود نزد خود بداشت و در آن چه در حقش مستمر و برقرار بود بر افزود تا اگر مروان بر ابراهیم الولید ظفرمند گردد با ابراهیم بیعت کند و عبد اللّه بن معوية را در مقاتلت با مروان با خود یار و اسباب قوت خويش و عدّت کار زار نماید.

از آن طرف بحار قلوب مردمان را موج و ستارۀ اقبال مروان را اوج زدن گرفت و مروان بشام بیامد و بر ابراهیم ظفر یافت و اسمعيل بن عبد اللّه قسرى انهزام یافته شتابان بكوفه برفت و مکتوبی از زبان ابراهیم در امارت خویش بکوفه بساخت و مردم يمانية را فراهم ساخته فرمان حکومت خویش را در کوفه بنمود و آن جماعت اطاعت و اجابت کردند لكن عبد اللّه بن عمر انکار نمود و با وی بمقاتلت در آمد و چون اسمعیل این حال را بدید بترسید که امر او و کذب او آشکار و خودش مفتضح و مقتول گردد لاجرم با یاران خود گفت من از خون ریزی و فتنه انگیزی بکراهت اندرم شما دست از قتال و جدال بردارید لاجرم اصحابش دست باز گرفتند و این وقت حال ابراهیم و قرار او جانب ظهور گرفت و در میان مردمان عصبیت افتاد و سببش این بود که عبد اللّه بن عمر مردم ربيعة و مضر را بعطاياى كثيره بهره ور می فرمود لكن جعفر بن القعقاع بن شور الذهلی و عثمان بن خبير از تیم اللات بن ثعلبه را با این که از مردم ربیعه بودند چیزی عطا نمی کرد لاجرم ایشان خشمناك بودند و ثمامة بن حوشب بن رویم شیبانی نیز بواسطۀ ایشان در خشم بود و از خدمت عبد اللّه بن عمر که در این هنگام در کوفه بود بسوی حیره بیرون شدند و ندای با آل ربیعه را بر کشیدند و مردم ربيعة اجتماع ورزیده بحالت آشوب

ص: 384

در آمدند و این خبر بعبد اللّه بن عمر رسید برادرش عاصم را نزد ایشان فرستاد و عاصم ایشان را در دیر هند دریافت پس خویشتن را در میان آن مردم افکند و گفت اينك دست من از آن شماست بهر طور خواهید حکم کنید کنایت از این که اگر ازین دست قصوری رفته قطع نمائید ، آن جماعت شرمگین گردیده مراجعت نمودند و بتعظيم و تكريم عاصم بر آمدند و بر کردار و گفتارش سپاس آوردند و چون شب هنگام فرا رسید عبد اللّه بن عمر یک صد هزار درهم بعمر بن الغضبان بن القبعثرى بفرستاد تا در میان قوم خود بنی همام بن مرّة بن ذهل شیبانی تقسیم نمود و نیز يك صد هزار درهم براى ثمامة بن حوشب بفرستاد تا در میان قوم و عشیرت خویش پراکنده ساخت و هم چنان برای جعفر بن نافع و عثمان بن الخيبری بذل دينار و درهم فرمود و چون مردم شیعی بر حالت ضعف عبد اللّه بن عمر نگران شدند در وی طمع بستند و مردمان را بعبد اللّه بن معوية بخواندند و در مسجد انجمن ساختند و آن گاه بتاختند و عبد اللّه بن معوية را از سرایش بیرون آورده بقصر دار الاماره در آوردند و عاصم بن عمر را از دار الاماره و جلوس قصر منع کردند عاصم چون این حال را بدید بحیره برفت و با برادرش عبد اللّه بن عمر ملحق شد و از آن سوی عبد اللّه بن معويه بمردم کوفه شد و ایشان با وی بیعت کردند و عمر بن الغضبان و منصور بن جمهور و اسمعيل بن عبد اللّه القسری برادر خالد از جمله آنان بودند که بیعت نمودند و عبد اللّه بن معوية روزی چند برای بیعت مردمان در کوفه بماند و در مداين و فم النيل مكاتيب بيعت بدو رسید و مردمان بخدمتش انجمن شدند آن گاه بقتال و دفاع عبد اللّه بن عمر که در این هنگام در حیره بود بیرون شد با ابن عمر گفتند اينك پسر معوية است که با جمعی کثیر بدین سوی می تازد ابن عمر ساعتى بتفكر سر بزیر افکند و این وقت بدو خبر آوردند که طعام حاضر است گفت بیاورید پس خوان طعام در آوردند و ابن عمر با اصحاب خود بر سر خوان طعام مشغول خوردن شداد و او را هیچ باکی نبود با این که مردمان متوقّع بودند که بناگاه عبد اللّه بن معاوية با مردمان خویش بر ایشان هجوم خواهد کرد

ص: 385

و بناگاه ایشان را در خواهد یافت ، بالجمله ابن عمر در نهایت صبر و سکون از خوردن طعام فراغت یافته آن گاه سیم و زر بیرون آورده بسرهنگان سپاه و مردم کینه خواه پخش نموده غلام خود را که بدیدار او تبرك و بنامش تفاؤل داشت حاضر کرد علم بدو داد و گفت بفلان مکان شو و این رایت را نصب کرده اصحاب خود را بخوان و اقامت جوی تا من بتو آیم آن غلام فرمان بجای آورد و عبد اللّه بن عمر بیرون شد و زمین را از اصحاب عبد اللّه بن معوية سفيد ديد : ابن عمر فرمان کرد تا منادی ندا بر کشید كه هر كسى يك سر بیاورد پانصد درهم بهره یابد پس بسیاری سر بیاوردند و او بوعده خویش وفا کرده و مردی از شامیان بمبارزت بیرون تاخت و قاسم بن عبد الغفار عجلى بدو بتاخت ، شامی از نامش بپرسید و او را بشناخت و گفت گمان همی بردم که از بکر بن وائل هیچ مردی بمبارزت من بیرون نتازد سوگند با خدای آهنگ جنگ ترا ندارم لکن دوست همی دارم که داستانی با تو بگذارم همانا هیچ مردی از اهل یمین خواه اسمعیل یا منصور يا جز ایشان نباشد مگر این که با ابن عمر مکتوب کرده و جماعت مضر نیز با وی مراسلات نموده اند و برای شما ای جماعت ربیعة نه کتابی است و نه رسولی و من یکی از مردم قیس هستم اگر خواهید مکتوبی بدیشان نمائید می رسانم لكن بامداد بقتال شما حاضریم ، چه امروز ایشان با شما جنگ نمی کنند ، این خبر بابن معوية رسید و او عمر بن الغضبان را آگاه ساخت ابن غضبان گفت نیکو آن است که از اسمعیل و منصور و جز ایشان وثیقه بدست کند ابن معویه چنان ننمود و چون بامداد دیگر بر آمد مردمان آماده قتال شدند و عمر بن غضبان بر میمنه ابن عمر حمله بیفکند و آن جماعت متفرق شدند و اسمعیل و منصور از همان میدان بحیره راه سپردند چون اصحاب ابن معوبه این تخّلف را از ایشان بدیدند انهزام یافته با ابن معويه بقصر کوفه در آمدند و آن جماعت که از مردم ربيعة و مضر در میسره بودند و آن کسان که از اصحاب ابن عمر در برابر ایشان صف کشیده بودند بر جای بماندند پس با ابن الغضبان گفتند ما بر شما ایمن نیستیم که این مردم با شما چه خواهند کرد بهتر آن است که از میدان

ص: 386

قتال انصراف جوئيم ابن غضبان گفت ازین مکان حرکت نمی کنم تا کشته شوم اصحابش چون این سخن بشنیدند عنان مر کوبش را بگرفتند و او را بکوفه در آوردند چون شب در رسید ابن معوية با ايشان گفت اى معشر ربیعه دیدید مردمان با ما چکردند همانا خون های ما بر گردن های شما معلق است اگر قتال دهید ما با شما قتال می دهیم و اگر چنان می دانید که مردمان ما را و شما را تنها خواهند گذاشت از بهر ما و خودتان امانی بگیرید ، عمر بن الغضبان گفت مادر خدمت شما قتال نمی دهیم و از بهر شما چنان که از بهر خویشتن در طلب امان نمی شویم پس هم چنان در قصر بماندند و جماعت زیدیة بر دهن های کوچه ها چند روز با اصحاب ابن عمر قتال می دادند پس از آن جماعت ربیعه امانی برای ابن معویه و خودشان و جماعت زیدیه بگرفتند تا بهر کجا خواهند بروند و ابن معوية از کوفه راه بر گرفت و در مداین فرود گشت و گروهی از مردم کوفه نزدش فراهم شدند و ابن معوية بدستیاری ایشان خروج نمود و بر حلوان و جبال و همدان و اصفهان و ری غلبه کرد و غلامان و مماليك مردم كوفه بخدمتش روی نهادند و ابن عبد اللّه بن معوية شاعرى مجيد بود از جمله اشعار اوست :

و لا تركبنّ الصنيع الذی *** تلوم اخاك علی مثله

و لا يعجبنك قول امریء *** يخالف ما قال فی فعله

بیان سبب عصبیتی که در میان نزارية و يمانيه روى نمود

ازین پیش در ذیل احوال کمیت بن زید شاعر بقصايد هاشمیات او و مكالمات او و فرزدق و تمجید و تصدیق و تحریص فرزدق مذکور گردید و باز نموده شد که فرزدق در انتشار اشعارش وصیت نمود. مسعودی در مروج الذهب می گوید چون فرزدق آن ترغیب و تحریص را بنمود کمیت بمدینه آمد و بآستان مبارك حضرت ابى جعفر محمّد بن علی بن الحسين صلوات اللّه عليهم بیامد و آن حضرت شب هنگام اجازت فرمود تا کمیت مشرف گشته قصیدۀ خود را بعرض رسانید تا باین شعر رسید.

ص: 387

و قتيل بالطّف غودر منهم *** بين غوغاء امة و طغام

آن حضرت بگریست و فرمود ای کمیت اگر نزد ما مالی بود بتو عطا می کردیم و لکن برای توست آن چه رسول خدای صلی اللّه علیه و آله و سلم با حسان بن ثابت فرمود ﴿ لا زلت مؤیدا بروح القدس ما ذبیت عنّا اهل البیت ﴾ كمیت از خدمت آن حضرت بیرون شد و نزد عبد اللّه بن الحسن بن الحسن آمد و از اشعار خود معروض داشت فرمود یا ابا المتسهل مرا ضیعتی است که بچهار هزار دینار خریدار شده ام و اينك قبالۀ آن است و اکنون گواهان از بهر تو اقامت کنم و آن قباله را بکمیت بداد کمیت گفت پدرم و مادرم بفدای تو باد من چون شعری در مدح دیگران گویم در طلب مال دنیاست اما سوگند با خدای در حق شما هر گز شعری نگفته و نگویم مگر بخوشنودی خدای و در آن چه خدای از بهر و رضای او گفته ام هرگز مالی و بهائی نمی خواهم عبد اللّه بسیاری بروی الحاح و ابرام نمود تا کمیت قباله را بر گرفت و برفت و روزی چند درنگ نموده آن گاه بخدمت عبد اللّه مراجعت کرده گفت یا ابن رسول اللّه پدرم و مادرم فدای تو باد مرا حاجتی است فرمودند آن چیست هر حاجتی داشته باشی گذاشته می شود عرض کرد هر چه خواهی گوباش فرمود هرچه خواهی باشد عرض کرد این قباله همان ضیعت است خواستارم که پذیرفتار شوی و آن ضيعة را بخود باز گردانی و آن نوشته را در حضور عبد اللّه بگذشت و عبد اللّه قبول کرد و عبد اللّه بن معوية بن عبد اللّه بن جعفر بن ابی طالب بپای خاست و پارچه استوار بر داشت و بچهار تن غلامان خود بداد و شروع کرد باین که بخانه های بنی هاشم همی برفت و گفت ای بنی هاشم این کمیت است که در آن هنگام که تمامت مردمان از بیان فضایل شما دهان بر بسته بودند در مناقب شما انشاد اشعار می نمود و در کار شما خود را در چنگ بنی امیه می افکند و از خون خود می گذشت هر کدام هر چه توانید بمزد و اجر او تقدیم نمائید و آن بنی هاشمی هر چه ممکن بودش سیم و زر در آن پارچه می ریخت ، عبد اللّه بن معوية زنان بنی هاشم را نیز با خبر ساخت آن ها نیز هر چه توانستند بدو فرستادند چندان که حلی و زیورهای خود را از بدن بیرون

ص: 388

کرده بفرستادند چندان که آن چند دینار و درهم و غیر آن فراهم شد که بهایش بصد هزار درهم رسید و عبد اللّه آن جمله را برای کمیت بیاورد گفت ای ابو المستهل بکوشیدیم و چیزی اندک از بهر تو بیاوردیم چه ما با دولت دشمنان خود معاصریم و این مال را از بهر تو فراهم کردم و چنان که می بینی زیورهای زن ها در آن است اکنون باین مال در تمامت ایام خویش اعانت جوی کمیت گفت بفدای تو باد پدرم و مادرم همانا کار را بدر از افکندید و مالی بسیار گرد ساختید و من در مدايح شما جز خدا و رسول خدای را قصد نکرده ام و هرگز در ازای این کار بهای دنیوی طلب نکنم این اشیاء را بصاحبان آن باز گردان عبد اللّه بهر تدبیری کوشش فرمود کمیت امتناع نمود عبد اللّه گفت اکنون که از قبول آن سرباز می کشی اگر رأی تو تعلق می گیرد که شعری انشاد نمائی که مردمان را در تعصب در آوری شايد از این کار آن چه مطلوب است جانب ظهور گیرد کمیت در این امر بدایت گرفت و قصیده ای انشاد نمود که مشتمل بر اوصاف ایشان بود و این که ایشان از قحطان افضل هستند ازین روی در میان نزاريه و يمانية تعصب افتاد و اول آن قصده این است :

الاحبيت عنا يا مدينا *** و هل بأس يقول مسلمينا

تا گاهی که منتهی نمود بقول خود تصریحاً و تعريضاً بمردم یمن و حكايات حبشه و جز ایشان در آن مندرج بود و علی بن دعبل خزاعی قصیده گفته و باین قصیده کمیت و سایر قصاید او تعرض نموده و مناقب مردم یمن و فضایل ایشان را از ملوك ایشان و دیگران را مذکور و بدیگران متعرض گردیده چنان که کمیت نموده بود و از آن طرف اشعار و مضامين كميت بجماعت نزارية و يمانية رسيد و نزارية بر يمانية مفاخرت گرفت و هم چنين يمانية بر نزارية افتخار جست و هر طايفه بآن چه در آن ها بود مباهات ورزید و مردمان گروه اندر گروه شدند چنان که آن عصبیت در مردم بادیه و حضر تأثیر کرد و بواسطۀ این حال و این افتتاحی که روی داد و مروان بن محمّد جمدی در حق قوم خود نزاریه تعصب ورزید و مردم یمن

ص: 389

از وی منحرف شدند روی بابن عباس آوردند و دولت بنی امیه با بنی عباس انتقال گرفت و از نخست امر خلافت تغلغل یافته از بنی امیه به بنی هاشم و از آن پس قصه معن بن زایده در یمن و کشتن او مردم یمن را بجهت تعصب قوم خودش از ربیعه و جز ایشان از مردم نزار و شکستن او آن سوگند و پیمانی را که قدیم الایام در میان مردم یمن و ربیعه بود و کردار عقبة بن مسلم در عمان و بحرین و کشتن او عبد القیس و جز ایشان را از مردم ربیعه و سایر مردم نزار از آن کسان که در ارض بحرين و عمان سكون داشتند و این حال بواسطه خشم و قهر از کردار معن و تعصب كشيدن عقبة بن مسلم برای طایفه خود از مردم قحطان روی داد و در میان آن قبایل بماند و همه از اثر اشعار شرار انگیز و ابیات آشوب خیز کمیت بن زيد بود که همی خواست مقصود عبد اللّه بن معاوية را بجای آورد.

داستان رجوع حارث بن سريح از نزديك مشركان بزمين مرو

در این سال حارث بن سریج که مدتی نزد مشرکان می زیست بمرو باز شد و ازین پیش علت معاودت او مسطور گشت و قدوم او بمرو در شهر جمادی الاخره سال یک صد بیست و هفتم بود و مردمان در کشمیهن او را دریافتند کشميهن بضم اول و سكون شين معجمة و فتح ميم و ياء ساكنه و هاء مفتوحه و نون قریه ایست که بس بزرگ و از قرای مرو بود چون حارث ایشان را بدید گفت از آن روز که از این شهر بیرون شده ام تاکنون چشمم روشن نشده و ازین پس روشن نمی شود مگر این که خدای را اطاعت نمایند و نصر بن سیار او را دیدار نمود و در مکانی شایسته منزل داد و بهر روزی پنجاه درهم از بهرش مقرر ساخت اما حارث بر يك رنگ اقتصاد می ورزید و اهل و اولادش را رها نمود و نصر در خدمتش عرضه داشت که او را ایالتی بامارت گذارد و یک صد هزار دینار بدو عطا کند حارث پذیرفتار نشد و رسولی بنصر بفرستاد که من در کار دنیا و لذات دنیا رغبتی ندارم از تو خواستارم که بکتاب خدای کار کنی و بسنت رسول رفتار فرمائی و اهل خیر را در امورات عامل سازی اگر چنین کردی من با تو در دفع عدوی تو مساعدت می نمایم و نیز حارث بكرمانی

ص: 390

پیام فرستاد که اگر نصر بکتاب خدای و آن چه از وی خواسته ام عمل نماید بمعاضدت و نصرت او برآیم و امر خدای را بپای دارم و اگر چنان نکند باعانت تو برخیزم لکن در صورتی که با من عهد کنی که بعدل و سنت قیام نمائی آن گاه بنی تمیم را بخویشتن بخواند جماعتی از ایشان و جز ایشان اجابت کردند و گروهی بسیار انجمن شدند و سه هزار تن بر گردش فراهم آمدند و با نصر گفت که من سیزده سال است که برای انکار از جور و ظلم ازین شهر بیرون شده ام و تو همی خواهی بر آنم بداری.

در این سال مردم حمص عهد مروان را درهم شکستند و سبب این حال این بود که مروان چون بعد از فراغت از کار مردم شام بحرّان معاودت گرفت سه ماه در آن جا اقامت ورزید پس مردم حمّص با وی در مقام نقض عهد بر آمدند و آن کس که ایشان را باین کار بخواند و مراسله نمود ثابت بن نعیم بود و مردم حمص به آنان که از جماعت کلب در تدمر جای داشتند بفرستادند و اصبغ بن ذوالة الكلبی و فرزندانش و معاوية السكسكی فارسی اهل شام و جز این دو تن نزديك بهزار سوار از فرسان شجعان ایشان بآن جماعت روی نهاد و شب عید فطر اندر شدند چون مروان بن محمّد این خبر بشنید شتابان بدان سوی روی نهاد و ابراهیم که در این هنگام از خلافت خلع شده و سلیمان بن هشام که هر دو را مروان امان داده و مکرم می داشت با وی راه می سپردند و چون دو روز از عید فطر بگذشت به آن جا پیوست و این وقت ابواب حمص را مسدود ساخته بودند پس بفرمود دور شهر را فرو گرفتند و خویشتن در برابر یکی از دروازه ها بایستاد و منادی او به آنان که در آن جای داشتند ندا بر کشید که چه چیز موجب نکث عهد و نقض بیعت شما گشت گفتند ما بطاعت تو اندریم و عهد خویش را نشکسته ایم مروان گفت پس دروازه را بر گشائید و ایشان دروازه ها را برگشادند این وقت عمر بن الوضاح با جماعت وضاحیه که باندازه سه هزار تن بودند بدرون شهر شدند و مردم بمقاتلت ایشان در آمدند و خیل و سپاه مروان بر ایشان فزونی گرفتند لاجرم آنان که در شهر بودند از دروازه تدمر بیرون رفتند و از سپاهیان مروان

ص: 391

آنان که در برابر آن دروازه بودند با ایشان بجنگ در آمدند و بیش تر آنان که از شهر در آمده بودند بقتل رسیدند و اصبغ بن ذواله و پسرش قرافصه نجات یافتند قرافصه نام شیر است و بهمین جهت مردم دلیر را قرافصه خوانند و مروان جماعتی از اسرای شهر حمص را بکشت و پانصد تن از کشتگان را در اطراف شهر بردار زد و بقدر يك تير پرتاب از باروی شهر را ویران ساخت. و بعضی گفته اند فتح حمص و خرابی دیوارش در سال یک صد و بیست و هشتم روی داد.

در این سال اهل غوطه دمشق سر بمخالفت بر کشیدند و یزید بن خالد قسری را بر خویشتن امارت دادند و دمشق را محاصره کردند و زامل بن عمرو در این وقت امارت ایشان را داشت و چون این خبر گوشزد مروان شد ابو الورد بن الكوثر بن زفر بن الحارث و عمر بن الوضاح را با ده هزار تن مرد سپاهی از حمص بجنگ ایشان مأمور کرد و چون لشکر مروان نزديك بشهر حمص رسيدند بر آن جماعت حمله ور شدند و آنان که در شهر بودند بقتل و جدال بیرون تاختند و از سپاه مروان هزیمت شدند و مردم مروان لشکر ایشان را بنهب و غارت فرو گرفتند و مزّه و چند قریه از مردم یمن را بسوختند و یزید بن خالد را اسیر و مقتول و سرش را زامل بن عمرو بدرگاه مروان روان و در حمص از حضور مروان بگذرانیدند و از جمله آنان که در این فتنه و آشوب و حربگاه جهانكوب بقتل رسید عمر بن هانى العیسی بود که با یزید بن خالد مقتول شد و این ابن هانی مردی عابد و كثير المجاهدة بود.

داستان مخالفت اهل فلسطین و خروج ثابت بن نعيم

در این سال ثابت بن نعيم بعد از فتنۀ اهل حمص و غوطه خروج نمود و خروجش در میان اهل فلسطین بود و با مروان در هم شکست و عهدش را نا دیده انگاشت و بطبریه در آمد و آن شهر را بحصار افکند و اين وقت وليد بن معاوية بن مروان بن الحكم برادر زادۀ عبد الملك والى طبریه بود پس مردم طبریه با ثابت روزی چند قتال دادند و از آن سوی چون مروان بن محمّد این داستان را بشنید مکتوبی بسوی ابو الورد نمود و فرمان داد تا بدفع آن جماعت حرکت نماید و چون ابو الورد

ص: 392

به آن جا نزديك شد مردم طبریه نیرومند شدند و با دل قوی بر ثابت بیرون تاختند و او را هزیمت کرده لشکر گاهش را غارت نمودند و ثابت منهزماً تا بفلسطين انهزام گرفت و ابو الورد از دنبال او بتاخت و ایشان را دریافت و دیگر باره بقتال در آمدند و دفعه دوم نیز ابو الورد ثابت را هزیمت نمود و یارانش را پراکنده ساخت و سه تن از فرزندان او را اسیر کرد و هر سه را بدرگاه مروان روان داشت و ثابت و پسرش رفاعة غایب شدند و مروان بن محمّد دماجن بن عبد العزیز کنانی را بر فلسطین والی ساخت و دماجن بر ثابت ظفر یافته او را بگرفت و بعد از آن که دو ماه بر گذشته بود با بند و زنجیر به آستان مروان روان داشت. مروان بفرمود تا ثابت و آن سه پسرش را که اسیر شده بودند دست ها و پاهای آن ها را قطع کرده و بدمشق حمل و بر در مسجد جامع بیفکندند و از آن پس بر دروازه های دمشق بیاویختند ، و این هنگام مروان در دیر ایوب جای داشت و چون این کارها به پای رفت از بهر دو پسرش عبید اللّه و عبد اللّه بیعت بگرفت و دو دختر هشام بن عبد الملك را با ایشان تزویج نمود و با این کار و تدبیر مردم بنی امیه با وی اتحاد یافتند و مملکت شام سوای تدمر در امارتش بایستاد و مروان بتدمر راه گرفت و در قسطل فرود شد و در میان او و تدمر چند روز مسافت راه بود و آن جماعت چشمه سارها و میاه خود را بپوشیده و با دستیارى مشك و شتر و پاره ای اوانی بسختی آب می بردند ، در این وقت ابرش بن الوليد و سليمان بن هشام و جز ایشان در خدمت مروان زبان بشفاعت بر گشودند و خواستار شدند تا کسی را به آن مردم رسالت دهد مروان اجازت داد و ابرش روی به آن جماعت آورد و ایشان را تخویف و تحذير نمود و آن مردم بطاعت اجابت نمودند و تنی چند که بمروان وثوق نداشتند بجانب بیابان فرار کردند و ابرش با آنان که مطیع و منقاد شده بودند بعد از آن که دیوار شهر را فرود آوردند بخدمت مروان آمدند و چنان بود که مروان یزید بن عمر بن هبيرة را از حضور خود بطرف عراق بمقاتلت با ضحاك خارجی بفرستاد و هم از میان اهل شام گروهی را مشخص کرده فرمانداد به یزید ملحق شوند و مروان

ص: 393

خودش بسوی رصافه راه گرفت سلیمان بن هشام از وی رخصت طلبید تا روزی چند بجای خود بماند تا آنان که با وی بودند نیرو گیرند و قدری آسایش گیرد ، مروان او را اجازت بداد و بجانب قرقیسا حرکت کرد چه ابن هبیره در آن جا بود و مروان خواست او را بدفع ضحاك روانه دارد پس ده هزار تن از آن مردم که مروان از اهل شام بگرفته بود تا با ضحاك مقاتلت نمایند مراجعت نمودند و در رصافه اقامت کردند و سر از فرمان مروان بر تافتند و سلیمان بن هشام را به خلع نمودن مروان دعوت نمودند و او اجابت کرد.

بیان خلع کردن سلیمان بن هشام بن عبد الملك مروان ابن محمد را از خلافت

در این سال چنان که اشارت رفت سلیمان بن هشام بن عبد الملك بن مروان بن الحكم مروان بن محمّد را خلع و با وی محاربت کرد و سبب این کار این بود که چنان که سبقت گزارش گرفت آن ده هزار تن از آن مردم شام که مروان برای محاربت با ضحاك خارجی بخواسته بود و ایشان سر بر تافته در رصافه اقامت کردند و این هنگام سلیمان نیز در رصافه بود چون مروان حرکت کرد با سلیمان بوسوسه در آمدند و خلع مروان را در خدمتش متحسن شمردند و گفتند تو در پیش مردمان از مروان بخلافت شایسته تر و سزاوارتری سلیمان نیز مسئول ایشان را استوار و باجابت مقرون شمرد و با برادران و غلامان خود و آن جماعت راه بر گرفت و در قنسرین لشکرگاه بیاراست و با مردم شام آغاز مکاتیب فرمود مردم شام از هر سوی بخدمتش روی نهادند و این خبر بمروان رسید لاجرم از قرقیسیا بسوی او باز گشت و ابن هبيره را نیز با قامت مكتوب کرد و گاهی که مروان طی راه می نمود. بحصن الکامل بگذشت و در آن جا جماعتی از موالی سلیمان و فرزندان هشام بودند و از بیم مروان متحصن شدند مروان بایشان پیام کرد که من شما را پرهیز می دهم از این که متعرض یک نفر از آن لشکریان من که از دنبال من می آیند بشوید و آزار برسانید و اگر چنین کنید شما را نزد من امانی نیست ایشان بدو پیام کردند که ما را تعریضی

ص: 394

بایشان نمی رسد و مروان از آن جا بگذشت لکن ایشان بعهد خود نپائیدند و با آن مردم سپاهی که از دنبال مروان می رفتند کار بدیگرگون می آوردند و این حکایت بمروان رسید و بر ایشان خشمناک شد و از آن طرف نزديك هفتاد هزار تن از مردم شام و ذکوانیه و دیگران نزد سلیمان فراهم شدند و سلیمان در قریه خساف از اراضی قنسرین لشکرگاه بساخت مروان نیز چون شیر ژیان و پلنك غضبان با وی رسیده در همان حال ورود آتش حرب بر افروخت و جنگی سخت در میانه برفت و سلیمان با لشکریان خود هزیمت شدند و لشکر مروان از پی ایشان شتابان شدند و همی بکشتند و اسیر بگرفتند و لشکرگاه ایشان را بغارت بردند.

آن گاه مروان در يك موقف و دو پسرش در دو موقف و كوثر امیر شرطۀ او در موقفی دیگر بایستادند و فرمان مروان صادر شد که هر اسیری را نزد ایشان بیاورند بقتل رسانند مگر این که بندۀ زر خرید باشد پس بقتل اسیران پرداختند و چون بشمار آوردند در آن روز افزون از سی هزار تن را بکشته بودند و نیز ابراهیم بن سلیمان و بیش تر فرزندان او و خالد بن هشام مخزومی خال هشام بن عبد الملك بقتل رسیدند و كار بدان جا پیوست که جمعی کثیر از اسیران مدعی شدند که بندگان زر خریدند لاجرم از قتل آن ها دست باز داشتند و فرمان دادند تا آن ها را بفروش رسانند و آن جماعت که تن به بندگی دادند افزون از آنان بودند که بقتل رسیدند و سلیمان برفت تا به حمص پیوست و آنان که از شمشیر مروان نجات یافته بودند بدو منضم گشتند سلیمان در حمص لشکرگاه نمود و با روی شهر حمص را هر چه مروان ویران ساخته مرمت و عمارت فرمود و از آن طرف مروان از آن خشم و کین که با ساکنین حصن الكامل داشت بآن جانب بتاخت و آن قلعه را بمحاصره در انداخت و بر اطاعت و انقیاد خویش ناچار ساخت و جمله را مثله فرمود و مردم رقه ایشان را بیاوردند و زخم ها و جراحات ایشان را دوا بر نهادند پاره ای از آن از ایشان هلاك و برخی سالم شدند و شماره ایشان بسیصد تن می رسید روی بسلیمان آورد در این وقت پاره ای از آنان با پارۀ دیگر گفتند تا چندو تا کی

ص: 395

ببایست از مروان منهزم و بهر سوی شتابان باشیم پس هفت صد تن از سواران دلیر و خنجر گذاران شیر گیر بیعت بر مرگ نهادند و بتمامت روی براه آوردند تا اگر او را غافل و مغرور بینند بر وی شبیخون آورند لکن حکایت ایشان در خدمت مروان معروض شد و شرایط حزم و احتیاط را منظور نمود و در خندق ها و گودال ها با کمال حراست و آمادگی بکمین ایشان بنشست لاجرم آن جماعت را ممکن نگشت که بر وی شب تاخت نمایند پس در طی راه او در مکانی کمین کردند و در حالی که مروان مشغول تعبیه کار خود و سپاه خود بود بر وی بتاختند و شمشیر بر کشیدند و بآنان که با مروان بودند بجنگ در آمدند مروان ساختۀ کار ایشان شد و لشکریان خود را بخواند سپاه بخدمتش باز شدند و مروان بمقاتله سلیمان باز گردید و از هنگام ارتفاع نهار تا عصر آتش حرب شعله ور بود آخر الامر سپاه سلیمان منهزم شدند و نزديك شش هزار نفر از ایشان مقتول گردیدند و چون خبر هزیمت ایشان بسليمان پیوست برادرش سعید را در حمص خلیفه ساخته و خودش بتدمر برفت و در آن جا اقامت ورزید ، و از آن طرف مروان در کنار حمص فرود آمد و مردم آن شهر را ده ماه حصار داد و نزديك بود منجنیق بر آن شهر نصب کرد و روز و شب سنگ بر آن ها ببارید و مردم شهر همه روز بحرب او بیرون شدند و قتال می دادند و بسا افتادی که در حوالی لشکرش دست بردند می نمودند و با لشکر او دست بگریبان می شدند و چون رنج و زحمت و بلیت مردم شهر بسیار شد و روزگار بر آن ها ناهموار گشت امان طلبیدند بآن شرط که مروان را بر سعید بن هشام و دو پسرش عثمان و مروان و مردی که سکسکی نام داشت و همیشه بر لشکر مروان غارت می افکند و مردی حبشی که مردان را دشنام می راند و آلت حماری را بر آلت و جولیت خویش می بست و آن وقت می گفت ای بنی سلیم ای فرزندان چنین و چنان این است لوای شما و درفش شما متمکن و مختاو بدارند مروان مسئول ایشان را بپذیرفت و چون بر شهر حمص استیلا یافت از سعید و دو پسرش عهود و مواثيق استوار مأخوذ داشت و سکسکي را بکشت و حبشی را بمردم بنی سلیم سپرد بنی سلیم ذکر او را ببریدند

ص: 396

و هم چنین بینی او را قطع نمودند و او را مثله کردند و چون مروان از کار حمص فراغت یافت از آن جا روی بضحاك خارجی نهاد و بعضی گفته اند چون سلیمان بن هشام انهزام یافت و بجانب خساف گریزان گشت هارباً همی برفت تا بعبد اللّه بن عمر بن عبد العزيز بن الحجاج بعراق پیوست و با او بسوى ضحاك راه نوشت و يا ضحاك بيعت كرد و بمروانش تحریض نمود و یکی از شعرای ایشان این شعر را بگفت :

الم تران اللّه اظهر دينه *** وصلت قريش خلف بكر بن وائل

و چون نضر بن سعید حرشی که ولایت عراق یافته بود چنان که انشاء اللّه تعالى ازین پس مذکور شود این حال را نگران شد بدانست که او را نیروی مقاومت با عبد اللّه بن عمر نيست لاجرم بخدمت مروان راه نوشت و چون بقادسیه رسید ابن ملجان که خلیفه ضحاك بود در کوفه بدو بیرون تاخت و جنگ بساخت و نضر او را بکشت و ضحاك خارجی مثنى بن عمران عائذی را بجای ابن ملجان خلیفتی کوفه داد و خود ضحاك در شهر ذى القعده بموصل راه سپرد و از آن طرف ابن هبیره راه سپرد تا بعین التمر فرود آمد و مثنى بن عمران بحرب او بیرون آمد و در میانه حرب صعبی برفت و مثنی و تنی چند از سرهنگان ضحاك بقتل رسیدند و جماعت خوارج منهزم شدند و منصور بن جمهور نیز با ایشان بود و بکوفه اندر شدند و از مردم خوارج هر کسی در آن جا بود انجمن کردند و روی بابن هبیره آوردند و با وی روی در روی آمدند ابن هبیره روزی چند با ایشان قتال داده خوارج منهزم گشتند و این هبیره بسوی کوفه شد و بواسط راه سپرد و چون ضحاك از حال انهزام اصحاب خود خبر یافت عبيدة بن سوار تغلبی را بسوی ایشان مأمور ساخت عبيده در صراة نزول نمود ابن هبیره نیز در آن جا فرود شد حرش بفتح حاءِ مهمله وراءِ مهمله و شین معجمة است.

بيان خروج ضحاك بن قیس خارجی شیبانی و مقاتلات او

در این سال ضحاك بن قيس شيبانی محكماً خروج نمود و محكمة طایفه ای

ص: 397

از خوارج را گویند و محکماً در این جا از باب تفعیل بصيغة اسم فاعل يعنى حكم کننده به این که ﴿ لا حُكْمَ إِلّا لِلّه ﴾ چه تحکیم گروه حروریه که از خوارج هستند گفته ایشان است ﴿ لا حُكْمَ إِلّا لِلّه ﴾ و مذهب خوارج این بود که جز برای خداوند حکومت نیست چنان که چون شب نوزدهم رمضان المعظم که شبیب بن بجره و ابن ملجم عليهما اللعنة بآهنگ قتل حضرت امیر المؤمنين علیه السلام شمشیر برآوردند شبیب بانگ بر كشيد ﴿ لِلَّهِ اَلْحُكْمُ لاَ لَكَ يَا عَلِيُّ وَ لاَ لِأَصْحَابِكَ ﴾ يعنى حکم بخداوند اختصاص دارد و تو و اصحاب تو نتوانی از جانب خود حکم کنی و کار دین را بحکومت حکمین باز گذاری و بعد از آن ملعون ابن ملجم نیز آن کلمات را بگفت و آن حضرت را شهید ساخت ، بالجمله ضحاك نيز بهمین سخن و عقيدت بکوفه اندر شد و سبب این کار این بود که در آن هنگام که ولید بن يزيد بقتل رسید حروری خارجی که او را سعید بن بهدل شیبانی می خواندند با دویست تن از مردم جزیره که ضحاک نیز از جمله ایشان بود در جزیره خروج نمود و قتل ولید و اشتغال مروان را در اراضی شام مغتنم شمرد و در زمین کفر توثا خروج کرد و نیز بسطام خارجی بیهسی که با سعید بر يك رأی نبود با دویست تن از مردم ربیعه خروج نموده هر يك بسوى صاحب خويش راه سپر شدند و چون با هم روی در روی آمدند سعید بن بهدل یکی از سرهنگان خود را با یک صد و پنجاه تن سوار بدفع ایشان راه سپار ساخت و آن سرهنگ ایشان را در حالت غفلت دریافته شمشیر در ایشان گذاشته جمعی را بقتل رسانیده بسطام نيز بقتل آمد و از آن جماعت افزون از دویست تن نرست و از آن سوی چون خبر اختلاف در مردم عراق گوشزد سعید بن بهدل گردید بدان جانب سفر کرده در طی راه رخت برای اخروی کشید و ضحاك بن قیس را از جانب خود خلافت داد مردم شراة با وى بيعت كردند و ضحاك بزمين موصل و از آن جا بشهر زور درآمد و جماعت صفرية بر وی انجمن کردند چندان که جمعیت او بچهار هزار تن پیوست و در این اثنا يزيد بن ولید بهلاكت رسيد و عبد اللّه بن عمر بن عبد العزیز از جانب او در عراق و مروان در حیره حکومت می راندند مروان چون خبر جماعت خوارج را بدانست

ص: 398

بنضر بن سعید حوش که یکی از سرهنگان ابن عمر بود در باب ولایت عراق بنوشت لكن ابن عمر بدو تسليم ننمود لاجرم نضر بسوی کوفه برفت و ابن عمر در حیره بماند و مدت چهار ماه بجنگ مشغول بودند و مروان نضر بن سعيد بابن الغزيل امداد نمود و مردم مضریه محض عصبیت مروان که خون ولید را می طلبید و مادر وليد قيسية از مردم مضر بود با نضر بن سعید فراهم آمدند و اهل یمن با ابن عمر اتفاق داشتند و عصبیت او را می ورزیدند چه ایشان در هنگام قتل ولید با یزید یار و یاور بودند تا از چه روی ولید خالد قسری را بیوسف بن عمر بداد و یوسف او را در زحمت عذاب بکشت.

بالجمله چون ضحاك بن قیس این مخالفت و مباينت را در میان ایشان نگران گشت بسوی ایشان روی کرد و در سال یک صد و بیست و هفتم آهنگ عراق نمود ابن عمر چون این خبر بشنید بنضر بن سعید پیام فرستاد که ضحاك جز بآهنگ من و تو نیست آیا نباید با هم اتحاد جوئیم و در دفع خصم انفاق نمائیم ، پس عقد مصادقت در میانه ایشان استوار گشت و در کوفه با هم فراهم آمدند و هر يك جداگانه امامت اصحاب خود را می نمودند و از آن طرف ضحاك بن قیس همی راه نوشت تا به نخیله فرود آمد و در شهر رجب يك روز در آن جا بر آسود آن گاه روز دیگر پرخاشگر شد و جنگی سخت و حربی استوار بپای بردند و سپاه ابن عمر را پراکنده ساخته برادرش عاصم را با جعفر بن عباس کندی برادر عبید اللّه بقتل رسانیدند و ابن عمر بخندق خود در آمد و خوارج تا شامگاه بآهنگ ایشان بماندند آن گاه آرامگاه خویش شده روز جمعه دیگر باره کار جنگ را بیاراسته در این روز يك باره اصحاب عبد اللّه بن عمر انهزام گرفتند و مردم ضخاك بخندق های ایشان در آمدند و چون با مداد روز شنبه چهره بر گشود اصحابش ساختۀ واسط شدند و مردم خوارج را چنان قومی جنگ جوی و دلیر دیدند که هرگز جماعتی را بآن سختی و صلابت و شجاعت ندیده بودند و از جمله آنان که بواسط ملحق شدند نضر بن سعيد الحرشى و اسمعيل بن عبد اللّه القسرى برادر خالد و منصور بن جمهور و اصبغ بن

ص: 399

ذواله و جز ایشان از وجوه رجال بودند و ابن عمر و آنان که از اصحابش نزد او بمانده بودند از جای جنبش نکردند یارانش با او گفتند نگرانی که مردمان بجمله فرار کردند بچه اندیشه تو در این جا اقامت می کنی؟ ابن عمر دو روز دیگر بزیست و جز مردم فراری و در حال فرار ندید تا چار بجانب واسط بكوچيد و ضحاك بن قيس يك باره بر كوفه استيلا جست و درون کوفه شد و عبید اللّه بن عباس کندی از وی بر جان خود ایمن نبود ناچار بضحاك پیوست و با وی بیعت کرده در لشکرگاه مندرج گردید و ابو عطاءِ سندی این شعر را در حق او بگفت :

فقل لعبيد اللّه لو كان جعفر *** هو الحى لم يجنح و انت قتيل

و لم يتبع المراق و الثار منهم *** و فی كفه عضب الذباب صقيل

الى معشر ردوا اخاك و اكفروا *** اباك فماذا بعدذاك تقول

چون این شعر ابی عطاء بعبید اللّه رسید او را بدشنام بر شمرد و در پاسخ او این شعر را بگفت :

فلا وصلتك الرحم من ذى قرابة *** و طالب وتر و الذليل ذليل

تركت اخاشيبان يسلب بزه *** و نجاك خوار العنان مطول

و ابن عمر بواسط رفت و در سرای حجاج بن یوسف منزل گزید و در میان عبد اللّه و نضر دیگر باره جنگ افتاد و بهمان مناقشت که از قدوم ضحاك با هم داشتند بپرداختند و نضر بر حسب عهدی که مروان در ولایت عراق بدو مکتوب داده بود از ابن عمر در طلب تسلیم عراق بود و ابن عمر امتناع داشت و ضحاك از كوفه بجانب واسط روی کرد و ملجان شیبانی را از جانب خود در کوفه بنشاند و خود برفت تا در باب المضمار فرود گشت چون عبد اللّه بن عمر و نضر بن سعید از ورود آن آن دشمن دلیر و خون جوی شیر گیر مستحضر شدند دست از جنگ و جوش بر داشته و با یک دیگر متفق گردیده بمقاتلت ضحاك موافقت گرفتند و در سه ماهه شعبان المعظم و رمضان المبارك و شوال المکرم یکسره بازار پیکار گردش و آفتاب کار زار تابش داشت و از آن پس منصور بن جمهور با ابن عمر گفت: در جهان مانند

ص: 400

این مردم شجاع و دلیر ندیده ام از چه روی با ایشان حرب می سازی و ایشان را از محاربه با مروان مشغول می داری ایشان را از خود خوشنود گردان و در میان خودت و مروان حایل گردان چه اگر چنین کنی این جماعت از جنگ ما روی بر می تابید و مروان را دچار شری بزرگ و حربی استوار می دارند اگر بر مروان نصرت یافتند مقصود تو حاصل می شود و از گزند ایشان ایمن باشی و اگر مروان بر ایشان فیروزی گرفت و تو آهنگ مخالفت او را نمائی و قتال او را جوئی در حالت استراحت مقاتلت می دهی ابن عمر گفت شتاب مکن تا درست در این کار نگران شویم پس منصور از وی جدائی و بخوارج اتصال گرفت و ندا بر کشید که من همی خواهم اسلام آورم و کلام یزدان را بشنوم چه حجت خوارج همین بود پس بمیان آن ها شد و با ایشان بیعت کرد و از آن پس عبد اللّه بن عمر بن العزیز نیز در شهر شوال بسوی ایشان بیرون شد و با آن ها مصالحت نمود و با ضحاك بیعت کرد سلیمان بن هشام بن عبد الملك نيز با وی بود.

داستان خلع ابی الخطار امیر اندلسی و امارت ثوابة بن سلمه بجای او

در این سال مردم اندلس ابو الخطار حسام بن ضرار را که امیر ایشان بود از حکومت خلع کردند و سبب این بود که در آن اوقات که ابو الخطار بامارت اندلس بیامد چنان اظهار نمود که دربارۀ يمانية بر جماعت مضريه تعصب دارد و در وقتی از اوقات چنان اتفاق افتاد که مردی از قبیلۀ کنانه را با مردی از غسان خصومتی روی داد مرد کنانی بصميل بن حاتم بن ذى الجوشن الضبابی استعانت جست صمیل در کار او با ابو الخطار لب بسخن بر گشود و شفاعت نمود ابو الخطار بخشونت و غلظت پاسخ آورد صمیل از جای برفت و جواب درشت او را هموار نکرد و بغلظت تكلم نمود ابو الخطار بر آشفت و بفرمود او را از جای بپای کردند و مشتی چند بر پس گردنش بزدند چنان که عمامه اش بگشت و چون بیرون شد با وی گفتند عمامه ات را سرازیر می بینیم گفت اگر مرا قومی و عشیرت با حمیتی هست راستش می گردانند و این صمیل از اشراف مردم مصر بود و چون با بلج داخل اندلس شد خود را شریف همی داشت و مقدم شمرد و چون این ذلت و خفت بدید

ص: 401

قوم و عشایر خویش را بخواند و آن داستان براند گفتند ما همه تابع امر و فرمان توایم گفت همی خواهم ابو الخطار را از اندلس بیرون کنم پاره ای یارانش بدو گفتند هر چه خواهی بکن و بهر کس جز ابو العطاء قیسی خواهی استعانت بجوی و این ابو العطاء از اشراف قیس بود و همه گاه در امر ایالت و ریاست با صمیل بن حاتم مکابرت و مناظرت می ورزید و بر وی رشک می برد دیگری گفت بصواب این است که با ابو عطا همدست و هم داستان شوی و کار خود را بمعاونت او استوار داری چه او چون تو را در این حال بیند بحمیت اندر شود و بیاری تو کمر بندد لکن اگر او را فرو گذاری و بدو روی نیاوری و گرنه بمعاونت ابی الخطار مبادرت گیرد تا به آن طور که ابو الخطار اراده دارد تو بجای گذارد و نیز رأی صحیح این است که بعلاوه از مردم معد بمردم يمن نيز بروی يارى جوئی صمیل بصوابدید ایشان برفت و شب هنگام روی بابی عطاء نهاد و ابو عطا در شهر اسجّه منزل داشت چون صمیل را بدید سخت او را بزرگ شمرد و از سبب قدومش بپرسید صمیل داستان با او بگذاشت ابو عطاء هیچ سخن نکرد تا گاهی که صمیل بپای شد این وقت ابو عطاء چون شیر و پلنگ بر خاست و لباس جنگ بپوشید و با صمیل گفت اکنون بهر کجا خواهی بتاز که من با تو هستم و نیز کسان و اصحاب خود را فرمان کرد تا با وی همراه شوند پس هم چنان راه نوشتند تا بمرو رسیدند و ثوابة بن سلمة الحمدانی که در قوم و عشيرت خویش مطاعیتی کامل داشت در مرو بود و ابو الخطار او را در اشبيلية و جز آن عامل ساخته بود و از آن پس معزول نمود لاجرم بر وی آشفته بود پس صمیل او را بیاری خویش بخواند و او را وعده نهاد که چون ابو الخطار را از اندلس بیرون کنند او را بجایش امیر گردانند ثوابة نيز او را بنصرت وعده نهاد و قوم خویش را بخواند آن جماعت دعوتش را اجابت کردند و جملگی روی بشدونه آوردند ابو الخطار چون این خبر را معلوم کرد از قرطبه پایشان راه گرفت و مردی را در آن جا از جانب خود بنشاند و هر دو گروه یک دیگر را در یافته و در شهر رجب همان سال بقتال و جدال در آمدند و هر دو صف دل بر شداید کار زار بر نهادند و تا

ص: 402

امکان بود شکیبائی ورزیدند آخر الامر مردم ابو الخطار را هزیمت افتاد و یارانش بسیاری بقتل رسیدند و خودش اسیر گردید و در این اوقات امية بن عبد الملك من قطن در قرطبه بود چون خبر شکست ابو الخطار را بدانست خلیفۀ او را از قرطبه بیرون کرده و هر چه از اموال ابی الخطار و خلیفه اش دریافت منهوب ساخت و چون ابو الخطار هزیمت شد ثوابة بن سلمة و صمیل بسوی قرطبه شدند و آن شهر را مالك آمدند و ثوابة در مسند امارت استقرار گرفت و عبد الرحمن بن حسان کلبی چون این داستان بشنید بتاخت و ابو الخطار را از زندان بیرون آورد و یمانیه بجوش و خروش در آمدند و جمعی کثیر بر گردش انجمن شدند ابو الخطار با آن مردم روی بقرطبه نهاد و ثوابه با مردم خود از يمانيه و مضرية باصميل بيرون آمدند و چون هر دو طایفه دست بقتال در آوردند مردی از مضر ندا بر کشید ای معشر یمانیه چیست شما را که بیاری ابو الخطار قتال می دهید و حال این که ما از خود شما تقریر امیر داده ایم یعنی ثوابه را که از اهل یمن است بامارت بر کشیدیم اگر این امیر مردی از ما می بود شما در قتال دادن با ما معذور بودید و ما این سخن نکنیم مگر برای حفظ خون مسلمانان و طلب عافیت عامۀ مردمان چون مردمان سخنان وی را بشنیدند گفتند راست می گوید سوگند با خدای امیر از خود ماست پس چیست ما را که بباید با قوم خود مقاتلت جوئیم پس دست از جنگ بر کشیدند و مردمان متفرق شدند و ابو الخطار را نیروی درنگ برفت ناچار فرار بر قرار اختیار کرده بباجه گریخت و ثوابة باكمال نشاط و انبساط بقرطمه برفت و بعلت این کار آن لشکر را عسكر العافیه نامیدند.

بیان حال شیعه بنی عباس و ملاقات جمعی از ایشان با ابراهیم بن محمد امام

در این سال سلیمان بن كثير ولاهز بن فریظ و قحطبه بمکه معظمه روی آوردند و ابراهیم بن محمّد امام را ملاقات کرده و بیست هزار دینار زر سرخ و دویست هزار درهم و مقداری مشک و متاعی بسیار بغلام او تسلیم نمودند و ابو مسلم مروزی در این هنگام با ایشان بود و سلیمان بن كثير با ابراهيم گفت اينك ابو مسلم است که غلام توست و در این سال بکیر بن ماهان نامه بخدمت ابراهیم امام

ص: 403

بنوشت که وی در حال مرگ اندر است و ابو مسلم حفص بن سلیمان رضا را برای آن امر خلیفتی داده است پس ابراهیم مکتوبی بسوی ابو مسلم بنوشت و او را در قيام بكار اصحابش امر نمود و هم نامه بمردم خراسان بنوشت و ایشان را باز نمود که امر و نظام کار ایشان ازین پس بوجود او استوار می شود و ابو سلمة بسوی خراسان روان گشت و شیعه بنی عباس او را تصدیق کردند و امرش را پذیرفتار آمدند و از نفقات شیعه و خمس اموال خود هر چه فراهم شده بود بدو دادند.

بیان حوادث و سوانح سال یک صد و بیست و هفتم هجری نبوی ( صلی اللّه علیه و آله و سلم )

در این سال عبد اللّه بن عمر بن عبد العزیز که از جانب مروان در مکه معظمه و مدينۀ طيبة و طايف عامل بود مردمان را حج اسلام بگذاشت و در این سال نضر ابن الحرش که از این پیش شرح حال او با عبد اللّه بن عمر و ضحاك خارجی مسطور گشت امارت عراق می نمود.

و نصر بن سیار در خراسان حکمران بود و در آن جا کرمانی و حارث بن سریج با وی بمنازعت می رفتند. و در این سال چنان که سبقت گزارش گرفت حکم و عثمان پسران وليد بن يزيد بن عبد الملك راه هلاك در سپردند. و نیز در این سال ابو اسحق عمرو بن عبد اللّه سبیعی همدانی بفتح سین و کسر باء که شیخ و عالم کوفه و از عمرش یک صد سال بر گذشته بود بدیگر جهان راه پیمود و بعضی وفاتش را در سال یک صد و بیست و هشتم رقم کرده اند. و نیز در این سال ابو حصین عثمان بن اسدى كوفى مفسر مشهور روی باقامت گاه گور آورد. و نیز در این سال سوید بن غفلة وفات کرد. پاره ای وفات او را در سال یک صد و سی و یکم و بعضی سی و دوم دانسته اند و چون بمرد یک صد و بیست سال از مراحل زندگانی این جهان فانی را سپرده بود. و هم در این سال عبد الکریم بن مالك جز رى حافظ راه جانب آن سرای گرفت و بعضی در تاریخ وفاتش جز این گفته اند. و هم در این سال بروایت یافعى وهب بن کیسان روی بسرای خاموشان نهاد. و هم در این سال قاضی مدينه سعيد بن ابراهيم

ص: 404

ابن عبد الرحمن بن عوف زهری که ایام سال را روزه می داشتی و بهر روزی قرآنی را ختم نمودی بجهان جاویدان روان شد. و در این سال بروایت ابن اثیر عبد اللّه بن دینار بسرای پایدار رهسپار شد. اما یافعی گوید در این سال عبد الملك بن دينار مولای ابن عمر بسرای دیگر شد. و نیز در این سال بقول یافعی عمیر بن هانی عنسی با عین مهمله و نون و سین مهمله دارانی که از ابو هريره و معاوية راوی بود جامۀ زندگانی فرو گذاشت عبد الرحمن بن یزید بن جابر با او گفت ترا نگران هستم که هیچ وقت از ذکر نمودن فراغت نداری شمار این تسبیح تا بچند است گفت بصد هزار می رسد مگر این که انگشت ها را در شماره خطائی افتد و نیز در این سال محمّد بن واسع ازدی بصری مکنّی بابی بکر از جهان گذران بجهان جاویدان خرامید و هم در این سال ابو محمّد داود بن ابی هند و اسم ابی هند دینار مولای قیشر است بسرای جاوید برفت و نیز در این سال بقول ابن اثير ابو بحر عبد اللّه بن اسحق مولى الخضر که در شمار ائمۀ نحو و لغت بود و از یحیی بن نعمان بیاموخته بدرود جهان نمود و این ابو بحر فرزدق شاعر را در اشعارش نکوهش می نمود و بر وی عیب می گرفت و او را بلحن و غلط نسبت می داد. فرزدق این شعر در هجوش بگفت :

فلو كان عبد اللّه مولى هجوته *** و لكن عبد اللّه مولى مولی موالیا

عبد اللّه چون این شعر بشنید گفت در این شعر خودت نیز در لفظ موالیا بغلط رفته باشی و سزاوار این بود که مولی موال بگوئی اما صاحب طبقات می نویسد عبد اللّه بن زيد بن الحارث الحضرمى البصرى كنيتش ابو اسحق و مشهود بكنيت است پدرش در انواع قرا آت و فنون عربیت در شمار پیشوایان بود علم قرآن را از یحیی بن یعمر و نصر بن عاصم بیاموخت و از پدرش از جدش از علی علیه السلام روایت داشت و با ابو عمرو بن العلا مناظرت می نمود ﴿ و هو الّذى مدّ للقياس، و شرح العلل ﴾ سیرافی گوید وی در قیاس اشد تجريداً بود و ابو عمرو در کلام عرب و لغت عرب وسعت علمش بیش تر بود و از یونس نحوی از مراتب علم او بپرسیدند

ص: 405

گفت وی و نحو یکسان باشند ﴿ اى هُوَ غَايَةُ فِيهِ ﴾ و ابو اسحق مذکور بر عرب طعن می زد و فرزدق را چنان که مذکور گشت بلحن و غلط منسوب می داشت و مولای آل حضرمی که خلفای بنی عبد شمس هستند بود و هشتاد و هشت سال از عمرش بر گذشت.

پایان جلد چهارم ناسخ التواريخ حضرت صادق علیه السلام به تاریخ نیمه شعبان 1397 هجری قمری میلاد باسعادت حضرت حجة بن الحسن عجل اللّه تعالى فرجه الشريف

ص: 406

فهرست مطالب جلد چهارم ناسخ التواریخ (حضرت صادق علیه السلام )

مکالمه ابوحنیفه بازنادقه...2

سؤال از دلیل بر وجود صانع...3

معنى سمیع و بصیر...4

خداوند چه چیز است...5

سؤال زندیق از معنى ( المص )...9

حساب و ترتیب حروف ابجد...10

مناظره عبد الملك با آن حضرت...11

مناظره با ابن ابی العوجاء...14

علت یگانگی خداوند...18

مکالمه با ابن ابی العوجاء...19

بیانات مجلسی اعلی اللّه مقامه...23

مناظره با ابو شاکر دیصانی...25

کلمات آن حضرت بر وجود مؤثر...26

مکالمه آن حضرت با صفوان...27

کلمات هشام در عرفان...28

حکایت شعیب با ابو حنیفه...29

سؤال ابوحنیفه از معرف...34

مناظره مؤمن الطاق با پسر ابو حذره...36

بیانات ابن ابی الحدید...42

در معنی ثقلین و عترت...46

در مراتب امیر المؤمنین علیه السلام...47

حکایت ابی الهذیل علاف...51

تمجید آن حضرت از علمای شیعه...54

مناظره آن حضرت بانصاری...55

در ثواب اهل توحید...56

آغاز جلد دوم نسخه اصل ناسخ التواريخ...60

در بیان اول ما خلق اللّه...60

در خلق مشیت...65

در خلقت پیغمبر صلی اللّه علیه و آله و سلم...66

در حجب دوازده گانه...67

در اشباح ائمه علیهم السلام...70

سبب سبقت پيغمبر صلی اللّه علیه و آله و سلم...71

حالت ائمه در اظله...73

كلمات امير المؤمنین در اول ما خلق اللّه...75

اسامی اجداد پیغمبر صلی اللّه علیه و آله و سلم...87

در باب حجر الاسود...95

در قدمت ذات باری تعالی...98

در مخلوقیت قرآن مجید...98

در معنی و اقسام جوهر...102

بیان معنی علم...105

در اسماء اللّه و صفات اللّه...106

در باب لفظ اللّه و شئونات آنّ...107

معنى علم...111

كيفيت علم خدا...115

معنی علم اجمالی و تفصیلی...129

تفسیر چند آیه از قرآن مجید...138

ص: 407

درشرف علم...147

بیان اخباری از امام صادق علیه السلام در فرض علم و وجوب طلب آن...150

بیان این که اصناف ناس در علم چند قسم است؟...155

بیان اخباری از امام صادق علیه السلام در استعمال علم و اخلاص در طلب آن...186

حکایت موسی علیه السلام با عالمی...191

بیان اخباری از امام علیه السلام در طلب علم...200

بیان اخباری از امام صادق علیه السلام در باب آنان که اخذ علم از ایشان جایز است...206

بیان اخباری از امام علیه السلام در باب حدیث و اهل حدیث...223

بیان اخباری از امام صادق علیه السلام در این که برای هر چیزی حدی است...251

بیان اخباری در نهی از قول بدون علم...261

اخبار در تجویز مجادله...263

در باب حدیثنا صعب مستصعب...272

در علت کتمان بعضی از علوم...280

در آن چه عامه از اخبار رسول خدا روایت کرده اند...282

در سبب اختلاف اخبار...286

کلمات آن حضرت با عبد اللّه بن زرارة...294

کلمات آن حضرت با جمیل...302

بیان سلطنت یزید بن ولید ( یزید ناقص )...307

بیان مخالفت مردم حمص...310

بیان عزل یوسف بن عمر ثقفی...313

بیان امتناع نصر بن سیار از امارات منصور بن جمهور در خراسان...317

بیان عزل منصور بن جمهور...321

بیان اختلاف در میان اهل خراسان...322

بیان خبر حارث بن سریج...327

بیان مخالفت مروان بن محمّد با یزید ناقص...328

بیان سیره و اوصاف یزید ناقص...331

بیان اصول معتزله خمسه...335

بیان استیلاءِ عبد الرحمن بن حبیب بر مملکت افریقیه...341

بیان طغیان مردم و رفجومه...347

بیان حوادث و سوانح سال 126 هجری...351

بیان حال کمیت بن یزید شاعر...352

بیان وقایع سال یک صد و بیست و هفتم هجری...370

بیان حوادث و سوانح سال 127 هجری...404

ص: 408

درباره مركز

بسمه تعالی
جَاهِدُواْ بِأَمْوَالِكُمْ وَأَنفُسِكُمْ فِي سَبِيلِ اللّهِ ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَّكُمْ إِن كُنتُمْ تَعْلَمُونَ
با اموال و جان های خود، در راه خدا جهاد نمایید، این برای شما بهتر است اگر بدانید.
(توبه : 41)
چند سالی است كه مركز تحقيقات رايانه‌ای قائمیه موفق به توليد نرم‌افزارهای تلفن همراه، كتاب‌خانه‌های ديجيتالی و عرضه آن به صورت رایگان شده است. اين مركز كاملا مردمی بوده و با هدايا و نذورات و موقوفات و تخصيص سهم مبارك امام عليه السلام پشتيباني مي‌شود. براي خدمت رسانی بيشتر شما هم می توانيد در هر كجا كه هستيد به جمع افراد خیرانديش مركز بپيونديد.
آیا می‌دانید هر پولی لایق خرج شدن در راه اهلبیت علیهم السلام نیست؟
و هر شخصی این توفیق را نخواهد داشت؟
به شما تبریک میگوییم.
شماره کارت :
6104-3388-0008-7732
شماره حساب بانک ملت :
9586839652
شماره حساب شبا :
IR390120020000009586839652
به نام : ( موسسه تحقیقات رایانه ای قائمیه)
مبالغ هدیه خود را واریز نمایید.
آدرس دفتر مرکزی:
اصفهان -خیابان عبدالرزاق - بازارچه حاج محمد جعفر آباده ای - کوچه شهید محمد حسن توکلی -پلاک 129/34- طبقه اول
وب سایت: www.ghbook.ir
ایمیل: Info@ghbook.ir
تلفن دفتر مرکزی: 03134490125
دفتر تهران: 88318722 ـ 021
بازرگانی و فروش: 09132000109
امور کاربران: 09132000109