ناسخ التواریخ زندگانی حضرت امام صادق علیه السلام جلد 3

مشخصات کتاب

جلد سوم

ناسخ التّواریخ

زندگانی حضرت امام جعفر صادق علیه السلام

تأليف

مورخ شهیر دانشمند محترم عباس قلی خان سپهر

به تصحیح: رضا ستوده (نوری)

از انتشارات:

موسسه مطبوعات دینی قم

اسفند ماه - 1351 شمسی

خیراندیش دیجیتالی: انجمن مددکاری امام زمان (عج) اصفهان

ویراستار کتاب: خانم نرگس ذکری

ص: 1

اشاره

بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ

بیان پاره ای کلمات و اشارات لطیفه و عبارات بديعة وليد بن يزيد

در تاریخ گزیده مسطور است که ولید بن یزید می گفت:﴿لاَ تُؤَاخَرْ لَذَّةَ يَوْمٍ الى غَدٍ فَاِنَّهُ غَيْرُ مَأْمُونٍ﴾ هرگز لذت عيش و سرور امروز را بفردا میفکن زیرا چه دانی که فردا چه پیش آیدت.

کلمات وليد در شراب و غناء

ابن اثیر و دیگران نوشته اند: ولید می گفت :﴿المَحَبَّةَ لِلغِناءِ تَزيدُ فى الشَّهوَةِ وَ تَهْدِمُ المُرْوَأَةَ وَ تَنُوبُ عَنِ الْخَمْرِ وَ تَفْعَلُ ما يَفْعَلُ السُّكَّرُ فَانْ كُنْتُمْ لابُدَّ فَاعِلِينَ فَجَنَّبُوهُ النِّسَاءَ فانّ الغناء رُقيَّةُ الزِّنَا وَ اِنَّى لاَقَوْلُ ذَلِكَ عَلى وَ انَّه اَحِبُّ الى مِن كُلِّ لَذَّةٍ وَاشِهَى الى نَفْسِى مِنَ الْمَاءِ الى ذِى الْفِلَّةِ ولَكِنَّ الْحَقَّ اَحَقُّ اَنْ يَتَّبِعَ﴾ يعنى محبّت غناء و سرود در شهوت فزایش و از مروّت کاهش کند و استماع سرود در امزجه مردمان همان اثر بخشد که بادۀ تاب می بخشد و همان کیفیت بیاورد که شراب ارغوانی آورد و اگر شما را از شنیدن نوای خسروانی گزیری نباشد باری زنان خوب چهر را از شنیدن آن باز دارید چه غناء کلید زنا و سرود مفتاح ورود است اما با این همه عیوب که من از سرود می سرایم از امامت لذّات جهان نزد من محبوب تر

ص: 2

و از آبی که به تشنه بی آب رسد نفس من بدان مایل تر است لکن از راه حق و سخن حق تجاوز نمی شاید و متابعت حق از همه چیز سزاوار تر است.

كلمات وليد بر فراز قبر مسلمه

و از کلمات پسندیده عرب این سخن ولید است که در آن هنگام که مسلمة ابن عبد الملک جهان را بدرود کرد و هشام بعزاش بنشست و ولید با کمال وقار دامن کشان و سر خوش بیامد و مطرفي از خز بر تن داشت و بر فراز سر هشام بایستاد و گفت:﴿يَا أَمِيرَ اَلْمُؤْمِنِينَ إِنَّ عُقْبَى مَنْ بَقِيَ لُحُوقَ مَنْ مَضَى وَ قَد أقفَرَ بَعْدَ مُسْلِمَة اَلصَّيْدُ لِمَنْ رَمَى وَ اِخْتَلَّ اَلثَّغْرُ فَهَوَى وَ عَلَى أَثَرٍ مِن سَلَفٍ يَمضِي مِن خَلفٍ وَ تَزَوَّدُوا فَإِنَّ خَيرَ الزَّادِ التَّقوى﴾، کنایت از این که این سرائی است که البته خلل خواهد یافت، بازماندگان با گذشتگان پیوسته می شوند و مسلمه بگذشتگان خود پیوست و پس ازوی هیچ کس را از غنایم و فواید بهره نباشد و حدود و ثغور را نظام برود و نیز پس آیندگان با پیشینیان ملحق گردند و با این حال و صورت بهتر آن است که از تقوی و پرهیز کاری که بهتر توشه و زاد است ذخیره بر گیرید.

هشام چون این سخنان بشنید روی بر کاشت و پاسخی نیار است حاضران نیز ساکت شدند و هیچ سخن نکردند. (1)

ص: 3


1- ابو الفرج اصفهانی در جلد ششم اغانی باین حکایت اشارت کند و گوید ولید چون آن سکوت بدید برفت و این شعر بخواند : اهينمة حَدِيثَ اَلْقَوْمِ ام هُمْ *** سُكُوتٌ بَعْدَ مَا صَنَعَ اَلنَّهَارِ عَزِيزُ كَانَ لَهُ بَيْنَهُمْ نَبِيُّنَا *** فَقَوْلُ الْقَوْمِ وَحَى لابِحَارٍ كانَا بَعْدَ مُسْلِمَةٍ اَلْمُرَجَّى *** شَرُوبٌ طَوَّحَتْ بِهِمْ عَمَّارٌ او الاف هجان فِي قُيُودٍ *** تلفت كُلَّمَا حَنَّتْ ظَوَارُ فَلَيْتَكَ لَمْ تَمُتْ وَ فِدَاكَ قَوْمٌ *** تُرِيحُ غَيْبهم عَنْهَا اَلدِّيَارَ سَقِيمَ اَلصَّدْرِ او شَكسَ نَكيدَت *** وَ اخَرٍ لا يَزورُ وَ لا يُزَارُ و مقصود وليد از سقيم الصدر يزيد بن ولید و ازشکس هشام و از آن کس که نه زیارت می کند و نه زیارت می شود مروان بن محمد است.

حکایت ولید با منجم

در تاریخ الخلفاء از حمّاد راويه مروی است که روزی نزد ولید بودیم در این هنگام دو تن منجم بروی در آمدند و گفتند در آن چه امر فرمودی نظر کردیم و از ستاره تو معلوم نمودیم که هفت سال بسلطنت روزگار بری ، حمّاد می گوید چون این سخن بشنیدم بآن آهنگ شدم که ولید را به سخن دلفریب فریب دهم و گفتم این دو تن دروغ گفتند و ما بآثار و ضروب علم اعلم باشیم و در طالع تو بدیدیم و معلوم نمودیم که چهل سال مالك ملك و مال و باج و منال باشی ولید چندی سر بزیر افکنده گفت :﴿لا مَا قَالا يَكْسِرُ لِى وَ لَا مَا قُلْتُ يَغُرُّنِي وَ اللَّهِ لَأُجبَيَنَّ الْمَالَ مِن حِلِّهِ جِبايَةَ مَن يَعيشُ الأبَدُ وَ لا صَرَفَنَهُ في حَقِّهِ صَرفَ مَن يَموتُ الغَدَ﴾، نه آن چه ایشان گفتند مرا منكسر و منزجر ساخت و نه آن چه تو گفتی مغرور و مسرور نمود ، سوگند با خدای مال و منال بیت المال را از ممر حلالش بدان گونه اخذ کنم که گوئی همیشه در جهان زنده ام و در آن جا که سزاوار است آن گونه صرف نمایم که گوئی فردا بمیرم یعنی از آن که آن دو نفر منجم مدت سلطنت مرا هفت سال خواندند بهیچ وجه در اركان ثبات و استقرار من ضعفی حاصل نگردد بلکه در کمال سختی و سطوت باج و خراج را فراهم آورم چنان که گوئی ابدالدهر بر وساده سلطنت جای دارم و از آن که شما گفتید چهل سال سلطنت می نمایم و بعقیدت خود بمدتی طویل نوید داده اید مغرور نگردم و بگرد آوردن مال و ملاحظه مآل نپردازم بلکه اگر مصرفي بحق و سزا پیدا شود بدان گونه مصروف دارم که گوئی بيش از يک روز در جهان نخواهم بود.

بعضی از کلمات ولید

پدر مروج مسطور است که از ولید پرسیدند چه لذّتی از بهرت باقی است

ص: 4

﴿قَالَ مُحَادَثَةُ اَلاِخْوَانِ فِي اَللَّيَالَى اَلْقَمَرُ عَلَى اَلْكُثْبَانِ اَلْعُفْرُ﴾ گفت افسانه راندن با دوستان در شب هائی که بنور ماه فروزان باشد بر فراز تل های ریگزار خاک آلود.

بیان بعضی مکالمات و لید با پاره ای ادبار و ظرفا و حالات او در وجد و طرب

در مروج الذهب و عقد الفريد از علي بن عياش مروى است که در خدمت ولید ابن یزید از حسن معاشرت و حلاوت مجالست شراعة بن زید و بقولی ابن شراعه سخن رفت و باحضار او مثال داد.

علي بن عياش می گوید در زمان خلافت ولید در خدمتش حضور داشتم که این شراعه را از کوفه در آوردند سوگند با خدای هنوز از حال او و طی منازل او سخن نکرده گفت:

كلمات ولید با ابن شراعه

یا ابن شراعه تو را برای آن حاضر نساخته ام که از کتاب خدای و سنّت رسول او پرسش کنم گفت من نیز اهل آن نیستم قسم بخدای اگر از این منهج از من پرسش کنی مرا چون خری بیش نیابی ولید گفت از این روی ترا احضار کردم که از قهوه از تو بپرسم گفت:﴿دِهقانُها الخَبيرُ وَ لُقمانُها الْحَكيمُ وَ طَبيبُها العَلِيمُ﴾ ولید گفت از شراب خبر گوی، گفت از اقسام آن بپرس ولید گفت در باب آب چگوئی گفت :﴿لا بُدَّ لي مِنهُ وَ الحِمارُ شَرِيكِي فِيهِ﴾ زندگی من بآن است و خر و قاطر و سایر حیوانات هم در این کار با من شريك باشند «قال ما تقول في اللّبن»، درباره شیر چگوئی «قال ما رأيته قط الا استحييت من امی لطول ما ارضعتنی به» گفت هرگز صفتی ممدوح از شیر نیافته و هیچ وقت نمی آشامم جز آن که از مادرم شرمنده ام که مدت ها با زحمت ها مرا شير بداد گفت «ما تقول فى السّويق»، در باب سويق یعنی آب جو و نیز آب گندم

ص: 5

و بمعنی شراب هم آمده چگوئی؟ گفت شراب مردم اندوهناك و متعجل و مريض است گفت : نبیذ خرما چگونه است؟ گفت: سریع الامتلاء و سريع الانفشاش است یعنی زود شکم را پر کند و زود خالی شود گفت نبیذ زبیب چگونه است ؟ قَالَ : ﴿قَامُوا بِهِ عَلَى اَلشَّرَابِ﴾ کنایت از این که نمونه ای از شراب است . ﴿قَالَ مَا تَقُولُ فِي اَلْخَمْرِ﴾ در شراب ارغوانی و باده گلگون چگوئی گفت: صدیق روح و رفیق روان من است. ولید گفت سوگند با خدای تو نیز صدیق جان منی آن گاه گفت: كدام يک از مجالس نیکو تر می باشد ؟ گفت ﴿مَا شَرِبَ اَلْكَأْسَ قَطُّ عَلَى وَجْهٌ اِحْسِنْ مِنَ اَلسَّمَاءِ﴾ کنایت از این که در شن سبزه و زیر آسمان یا در مکانی بلند و مقامی ارجمند از همه جا نیکو تر است.

معلوم باد مسعودی در مروج الذهب در بیان این داستان شرحی مبسوط مسطور داشته که با آن چه مرقوم افتاد بینونت دارد لاجرم از نگارش آن نا گزیریم.

بالجمله بعد از بیان حالت آب می گوید ولید گفت در نبیذ چگوئی؟ گفت ﴿خِمَارُ وَاذِيٍ﴾ اسباب حصور خمّار و اذیّت و آزار است گفت : در نبیذ تمر چگوئی؟ ﴿قَالَ ضِرَاطٌ كُلُّهُ﴾ جز اسباب ضرطه چیزی نیست گفت : در باده ناب چگوئی گفت: ﴿شَقِيقُهُ رَوْحٌ وَ اَلْيَفَهُ﴾ جان من است. ولید گفت در سماع اغانی چگوئی ؟ گفت: ﴿يُبْعَثُ مَعَ اَلتَّأَنِّي عَلَى ذِكْرِ اَلْأَشْجَانِ وَ يُجَدِّدُ اَللَّهْوَ عَلَى مَوَاقِعِ اَلاِحْزَانِ وَ يُؤْنِسُ الْخَلَّ الْوَحِيدَ و يَسَّر الْعاشِقَ الْفَرِيدَ وَ يُبَرِّدُ غَلِيلَ الْقُلُوبِ وَ يُثِيرُ مِنْ خَواطِرِ اَلضَّمَائِرِ خَطَرَةٌ لَيْسَتْ مِنَ الْمُلاهَى لِغَيْرِهِ يُسْرِعُ فِي اجْزَاءِ اَلْجَسَدِ فَتَهِيجُ اَلنَّفْسُ وَ تَقْوَى اَلْحَسَن﴾ یعنی چون در سماع آهنگ بدرنگ روند از نخست بار اندوه بار و از آن پس کار شاد خواری بکار آورد و مردم تنها و وحید را مونس و عاشق فرید و دل داده دور از دل دار را مسرور کند و آتش قلب عشاق را سرد نماید و آن گونه خاطر را آسوده و ساکن گرداند و زنگ غم و اندوه را بزداید که از دیگر ملاهی و ملاعب این کردار نشاید اثرش در تمامت اعضاء و احشاء سرعت کند و جان را بهیجان و روان را بطيران آورد و حواس را نیرومند فرماید ولید گفت : کدام مجلس ترا

ص: 6

خوش تر باشد؟ گفت: ﴿مَا رَأَيْتُ فِيهِ اَلسَّمَاءَ مِنْ غَيْرِ اَنْ يَنَالَنِي فِيهِ اذى﴾ در زیر آسمان اگر از حوادث زمان آسیبی نرسد از همه جا بهتر است ولید گفت: در طعام چگوئی؟ گفت: برای صاحب طعام اختیاری نیست هر چه بیابد می خورد. چون این کلمات به پای رفت ولید بن یزید او را از بهر ندیمی و مجالست خود منتخب نمود و از اشعار مليحه ولید است که در شراب گوید :

وَ صَفْرَاءُ فِي اَلْكَأْسِ كَالزَّعْفَرَانِ *** سَبَاهَا لَنَا اَلتَّجْرُ مِنْ عَسْقَلاَنَ

تَرَاكُ اَلْقَذَاةِ وَ عَرْضُ اَلاَنَاءِ *** ستر لَهَا دُونَ مس البنان

لَهَا حُبِّبٌ كُلَّمَا صَفَقَتْ *** تَرَاهَا كَلُمْعَةِ بَرْقٍ يَمَانِي

و نیز از اشعار ولید است که از روی کمال عجول و بی باکی و بی مبالاتی از زبان ساقیه خود گوید:

اسْقِنِي يا يَزِيدُ بِالْقِرْقارِهِ *** قَدْ طَرَبْنا وَحْنَتِ الزِّمَّارُهُ

اِسْقِنِي اسْقِنى فَاِنَّ ذُنُوبِي *** قَدْ اَحاطَتْ فِعالُها كُفَّارُه

و در بعضی نسخ مروج الذهب بجاي كلمه بالفرقاره نوشته اند بالطر جهاره.

حکایت و ولید با ابن عایشه

و نیز مسعودی از یکی از مشایخ حدیث کند که گفت : پدرم از مصاحبان ولید بود گفت وقتی ابن عایشه قرشی مغنی را نزد او بدیدم ولید با او فرمان سرود نمودن داد و این شعر را تغنی نمود:

اِنى رَأَيْتُ صَبِيحَةَ النَّحْرِ *** حُورَ اَلْعِينِ عَزِيمَةُ الصَّبْرِ

مِثْلُ الْكَواكِبِ فِي مَطَالِعِهَا *** عِنْدَ اَلْعِشَاءِ اُطْفُفَنَّ بِالْبِدْرِ

وَ خَرَجْتُ ابْغَى الاجرُ مُحتَسِباً *** فَرَجَعتُ مَوفوراً مِنَ الوِزَر

ولید از کمال طرب گفت سوگند با خدای ای امیر المؤمنین سخت نيكو نواختی ترا بحق عبد شمس قسم می دهم دیگر باره اعادت جوی ابن عایشه دیگر باره تغنی نمود ولید گفت سوگند با خدای بحق امیه نیکو تغنی کردی دیگر باره

ص: 7

تغنى كن ابن عايشه اعادت همی کرد و ولید از پدری بپدری دیگر تخطّی همی نمود و با عادت فرمان همی داد تا بخودش پیوست و گفت بزندگانی من قسمت می دهم اعادت جوى و ابن عایشه تغنی همی کرد.

ولید را چندان وجد و طرب فرو گرفت که بر خاست و بی اختیار بجانب ابن عايشه بتاخت و خود را بروی بیفکند و هیچ عضوی از اعضای او را بجای نگذاشت جز آن که ببوسید و از پی تکميل لذّت و تشكيل امر خیر ببوسیدن ایرش آهنگ نمود. ابن عایشه از کمال شرم و آزرم حمدان خود را چون تیر قپان در میان دوران پنهان همی ساخت اما این حجب و حجاب بیشتر بر اضطراب ولید بیفزود و گفت: سوگند با خداوند تا به تقبیل این آلت جليل نائل نشوم باور مکن که دست ز دامن بدارمت نا چار ستر از مستور بر گرفت تا ولید بدید و ببوسید و همي گفت: و اطرباه و اطرباه و همی جامه از تن بر گرفت و باندام ابن عایشه در آورد چندان که خویشتن مجرد و برهنه ماند و جامه دیگر از بهرش بیاوردند و بر تنش بیاراستند از آن پس برای ابن عایشه جامه دیگر با هزار دینار بیاوردند و در صله او بگذاشتند بعد از آن فرمان داد تا استر سواری او را بیاوردند و ابن عایشه را بر آن بر نشاند و گفت بر فراز همین بساط من سوار و رهسپار شو ﴿فَقَدْ تَرَكَتَنِى عَلَى اِحرٍ مِنْ جَمْرِ اَلْغَضِيِّ﴾ از این سرود چنان آتش بر جان بر افروختی که گوئی بر آتش طاقم از تاب و طاق بیفکندی.

الحادو کفر ولید در حال طرب

مسعودی می گوید ابن عایشه در این شعر برای یزید بن عبد الملک پدر همين وليد تغنی نمود و او را بطرب آورد چندان که در آن حالت وجد و طرب به الحاد و كفر رفت و از جمله کلماتی که با ساقی خود می گفت این بود ﴿اِسْقِنَا بِالسَّمَاءِ اَلرَّابِعَةِ﴾ در آسمان چهارم سقایت کن پس ولید بن یزید این طرب را که در این شعر بنمود از پدرش بميراث برد و این شعر از مردی از قریش و این غناء از ابن سریج و بقولي از مالک است چنان که این خلاف در کتب اغانی وارد است و اسحاق بن ابراهیم

ص: 8

موصلی در کتاب خود که در فن اغانی نوشته و ابراهیم بن مهدی معروف به ابن شکله در کتاب خود که نیز در فن اغانی بیایان برده است مذکور داشته اند.

راقم حروف گوید : چنان می نماید که این شعر از عمر بن ابی ربیعه مخزومی قرشی است.

کثرت شرب ولید

و نیز مسعودی گوید : قدحی بزرگ از بلور برای ولید بیاورده بودند و بقولی آن قدح از سنگی بود که به یشب مشهور است و جماعتی از حکمای باستان بآن عقیدت رفته اند که هر کسی در ظرف یشب باده بنوشد سکران نمی شود و هر کسی پاره ای از این سنگ را در زیر سر خود گذارد یا نگین انگشتری خویش گرداند جز خواب های نیکو ننگرد.

ولید فرمان کرده بود تا آن قدح عظیم را از شراب ناب پر کردند و در این هنگام ماه طالع شده و اصحابش بر گردش انجمن بودند ولید همچنان شراب .می نوشید با ندماء خود گفت : امشب ماه کجاست یکی از حاضران گفت در فلان برج است دیگری گفت ماه در این قدح است چه ماه در شعاع آن جوهر آشکار و صورتش در آن شراب لعل فام نمودار بود ولید چون این سخن بشنید گفت : سوگند با خدای از آن چه در نفس من بود تعدی نکردی یعنی عقیدت من نیز همین بود و بس طربناک شد و گفت: «لاَ صَطْبَحَنَّ هفت هفته» یعنی در هفت هفته کاری جز بصبوحي و شراب بامدادی نگذارم و این کلام فارسی است که بر زبان ولید بگذشت و و در عربی سَبْعَةٌ اَسَابِيعَ است.

در این وقت یکی از حاجبان در آمد و گفت: با امير المؤمنين همانا جماعتى از وافدین عرب از قریش و جز ایشان بر در پیشگاه حاضرند و مقام خلافت از حال و منزلت برتر و از مشاهدت این گونه احوال بعید تر است ولید گفت حاجب را بیاشامانید حاجب امتناع نمود پس سبوئی مملو از شراب بیاوردند و سرش

ص: 9

بر دهنش بگذاشتند و چندانش به پیمودند که مست و طافح بر زمین بیفتاد.

حکایت وليد با سعدی

در عقد الفريد مسطور است در حبّ ملاهی و ملاعب و نوازندگان و سرود گران و معاشقه نسوان بی اختیار بود و با سعدی دختر سعيد بن عمرو بن عثمان ابن عفّان عشق همی ورزید و از آن پس عشقش با خواهر سعدی سلمی افتاد و آن مهر را از سعدی بسلمی افکند و در هوای سلمی سعدی را طلاق گفت و سلمی را تزویج نمود.

سعدی چون این حال بدید بمدینه مراجعت کرد و در تحت نکاح بشر بن وليد بن عبد الملک در آمد و چون چندی بر گذشت ولید بر مفارقت سعدی پشیمانی گرفت و در محبت او عنان اختیار از دست بگذاشت و سخت افسرده و پژمرده و ملول گردید تا یکی روز اشعب مضحک مشهور بر وی در آمد ولید گفت هیچ توانی از جانب من در خدمت سعدی تبلیغ رسالتی کنی و در ازای آن بیست هزار درهم عطا یابی؟ اشعب گفت : بمن تسلیم فرمای ولید آن دراهم را بدو بداد اشعب چون بتمامت مقبوض داشت عرض کرد رسالت چیست ولید فرمود: چون بمدینه شدی رخصت جوی تا بخدمت سعدی اندر شوی و چون او را دریافتی بگو ولید با تو می گوید:

اسْعَدِى مَا اِلَيْكَ لَنَا سَبِيلٌ *** وَ لا حَتَّى الْقِيَامَةِ مِن تَلاقٍ

بَلى وَ لَعَلَّ دَهْراً اَنْ يُؤَاتى *** بِمَوْتٍ مِن خَلِيلِكَ اَوْ فِراقِ

کنایت از این که مرا با تو ملاقاتی نتواند بود مگر این که شوی تو بمیرد یا از وی طلاق گیری اشعب بمدینه شد و بر در سرای بیامد و رخصت بار خواست آن نگار ساده روی او را احضار کرد و فرمود چه باعث شد که بزیارت ما مشتاق شدی و زنان مدینه از اشعب در پرده نمی شدند اشعب گفت ای خاتون من همانا ولید برای تبلیغ رسالتی مرا بخدمت تو فرستاده است گفت: باز گوی پس آن دو

ص: 10

شعر را بخواند سعدی بر آشفت و با کنیزگان خود گفت: این خبیث را بگیرید آن گاه با اشعب گفت چه چیز ترا بر این گونه رسالت جرأت داد گفت: بیستهزار درهم که همان ساعت حاضر کردند و بمن تسلیم نمودند اکنون این دراهم را با تو می گذارم تا در راه خدای مرا آزاد نمائی فرمود : سوگند با خدای از تو در نمی گذرم و بتازیانه ات مضروب می دارم مگر این که آن چه ترا گویم بدو باز رسانی چنان که آن چه او با تو گفت بمن تبلیغ نمودی.

اشعب گفت: یا سیدتی پس در ازای این خدمت اجرتی برای من مقرر دار :گفت همین که بر آن نشسته ام از آن تو باشد اشعب گفت : از فراز آن بپای شو سعدی بر خاست و اشعب آن بساط را در هم پیچیده بر دوش افکند و گفت : رسالت خود را بفرمای.

سعدی گفت: با ولید بگو

اِتَّيَكَى عَلِيٌ سَعْدَى وَ اَنْتَ تَرَكْتَهَا *** فَقَدْ ذَهَبَتْ سَعْدَى فَمَا اَنْتَ صَانِعٌ

کنایت از این که تو خود این بلیّت بر خویشتن فرود آوردی و از حضرت معشوقه مفارقت گرفتی و چنان ماه فروزان و مهر تابان را ندانسته از دست بگذاشتی و اکنون برفراق او نالانی همانا آن اختر تابنده و گوهر رخشنده از دست برفت و ترا چاره بر جای نماند. اشعب بخدمت ولید برفت و آن رسالت بگذاشت ولید را از آن داستان جان گداز ستاره در چشم تار و روزگار برسر ناهموار گشت و بر اشعب غضب آلود گردید و گفت از سه چیز یکی را اختیار کن یا ترا سر از تن بر گیرم یا در چنگال درندگانت در افکنم تا پاره ات گردانند یا از فراز این قصرت سرنگون گردانم .

اشعب از شنیدن این کلمات متحیّر و پریشان شد و چندی سر بزیر افکنده آن گاه گفت: ای سیّد من هرگز آن دو چشمی را که پدیدار سعدی بر خوردار شده برنج و شکنج نمی افکنی ولید از این جواب بخندید و او را براه خود گذاشت و سلمی در سرای ولید بزیست تا ولید بقتل رسید.

ص: 11

اشعار ولید درباره سلمی :

اشعار ولید درباره سلمی

و ولید را در بارۀ سلمی اشعار آبدار است از آن جمله این شعر است:

شَاعَ شَعْرِي فِي سَلِيمِي وَ ظَهَرَ *** وَ رَوَاهُ كُلُّ بدوٍ وَ حَضَرٍ

و تَهَادَتْهُ اَلْغَوَانِي بَيْنَهَا *** وَ تُغْنِينَنَّ بِهِ حَتَّى اِنْتَشَرَ

لَوْ رَأَيْنَا مِنْ سُلَيْمِيٍ اثراً *** لَسَجَدْنَا اَلفَ الفَ لِلاَثْرِ

وَ اتَّخَذْنَاهَا اما با مُرْتَضِي *** وَ لَكَانَتْ حَجُّنَا وَ الْمُعْتَمِرُ

انَّمَا بِنْتُ سَعِيدٍ قَمَرٌ *** هَلْ حَرَجْنَا ان سَجَدْنا لِلقَمَرِ

راقم حروف گوید: اگر بجای الف الف للاثر الف شهر گفته بود لطیف تر بود چه شهر بمعنی ماه باشد و نیز ولید این شعر را از آن پیش که سلمی را تزویج کند در حق او گفت :

حَدَّثُوا انَّ سُلَيمي خَرَجتَ يَوْمَ اَلْمُصَلَّى *** فَاِذَا طَيْرٌ مَلِيحٌ فَوْقَ غُصْنٍ يَتَفَلَّى

قُلْتُ يَا طيرادنُ منى فَدَنَا ثُمَّ تَدَلَّى *** قُلْتُ هَلْ تَعْرِفُ سَلْمَى قَالَ لاَثْمَ تَوَلَّي

فَتَظَامِي اَلْقَلْبِ كُلاً بَاطِناً ثُمَّ تَجَلَّى

و نیز قبل از تزویج سلمی در حق سلمی گفته است:

لَعَلَّ اَللَّهَ يَجْمَعُنِي بِسُلْمِي *** اليس اَللَّهُ يَفْعَلُ مَا يَشَاءُ

وَ يَأْتِي بِي وَ يَطْرَحَنِى عَلَيْهَا *** فَيُوقِظُنِي وَ قَدْ قَضَى اَلْقَضَاءَ

وَ يُرْسِلُ دِيمَةً مِنْ بَعْدَ هَذَا *** فَتَغْسِلُنَا وَ لَيْسَ بِنَا غَنَاءٌ

و بعد از آن که سلمی را تزویج کرد و از کنارش کام کار شد این شعر را بگفت :

اَنَا فِي يُمْنِي يَدَيْهَا *** وَ هِى فِى يسْرى بديه *** اَن هَذا الْقَضاءَ *** غَيْرُ عَدْلٍ يا اخِيهْ لَيْتَ مَنْ لامَ مُبْحَثاً *** فِى الْهَوَى لافِي مَنِيهِ *** فَاسْتَرَاحَ النَّاسُ مِنْهُ *** مِيتَةً غَيْرَ سَوِيَّة

ص: 12

احضار ولید اهل طرب را

بالجمله وليد يک باره دل بهوای زنان ماه روی و نوازندگان سرود گوی و صید و شکار و باده گلنار بسپرد و از سلطنت و خلافت بهره دیگر نبرد و در طلب سرود گویان بمدینه بفرستاد شبی جماعت خوانندگان و نوازندگان را به آستانش روان داشتند و چون بمدينه نزديک شدند ولید فرمان کرد شامگاهان بلشگرگاه اندر شوند چه مکروه داشت که ایشان را مردمان نگران گردند لاجرم آن جماعت درنگ نمودند تا روز به پایان رود لكن محمّد بن ابی عائشه مغنِی در همان روز روشن وارد شد وليد خشمناک شد و او را بزندان در افکند و او همچنان در زندان بزیست یکی روز ولید از باده ناب سر مست و خراب گرديد و نيک شادان شد اين وقت معبد بشفاعت اولب بر گشود ولید فرمان کرد تا او را از زندان بیرون آوردند و حاضر ساختند و ابن ابی عائشه در این شعر تغنی نمود :

اَنْتَ اِبْنُ مُسْتَبْطِحٍ اَلْبِطَاحُ وَ لَم *** يَطرُق عَلَيكَ اَلنَّجَى وَ اَلْوَلَجُ

حکایت احوص

ولید از وی خوشنود گردید و چنان افتاد که سعید احوص و معبّد بدرگاه ولید ورود نمودند و در عرض راه در کنار آبگاهی فرود شدند ، در این هنگام جاریه ای مشغول آب کشیدن بود ناگاه لغزش بروی روی کرد و کوزه بیفتاد و بشکست جاریه از سوز دل بنشست و باین شعر تغنی نمود :

يَا بَيْتُ عَائِكِهِ اَلَّتِي اَتَغَزَّلُ *** حَذَرُ اَلْعَدَاءِ وَ بِهِ اَلْفُؤَادُ مُوَكَّلٌ

چون این شعر را بخواند گفتند: ای جاریه از کدام کس هستی گفت : از آل ولید در مدینه ام و مولای من مرا بخرید و او از بنی عامرم بن صوصعه تنی از بنی وحید از بنی کلاب است و او را دختر عمّی است که در سرایش جای دارد

ص: 13

مولایم مرا بدختر عمّش هبه کرده و خانون مرا به آب کشی فرمان داده است .

گفتند: این شعر از کیست؟ گفت : در مدینه مذکور بود که از احوص است و این غناء از معبد است. معبد با احوص گفت : شعری بسرای تا بر آن سرود گویم احوص این شعر بگفت :

اِن زَيْنَ الغَدِيرِ مِن كَسْرِ اَلْجِرِّيِّ *** وَ غَنِي غَنَاءِ فَحْلٍ مَجِيدٍ

قُلْتُ مَنِ اَنْتِ يَا مَلِيحَةُ قَالَتْ *** فِيمَا مَضَى لَالِ الْوَلِيدُ

ثُمَّ قَدْ صِرْتُ بَعْدُ عَنْ قُرَيْشٍ *** فِي بَنِي عَامِرٍ لَالَ اَلْوَحِيدُ

فَغَنَائِي وَ اَلْمَعْبَدِيُّ وَ نُشِيدِي *** لِفَتَى اَلنَّاسِ اَلاحُوصَ اَلصِّنْدِيدَ

فتضا حُكَّتْ ثُمَّ قُلْتُ اَنّا اَلاّ *** حَوْصَ وَ اَلشَّيْخُ مُعَبَّدٌ فاعيدى

فَاعَادَتْ وَ احْسَنَتْ ثُمَّ وَلَّتْ *** نَتَهَادَى فَقُلْتُ ام سَعِيدٌ

يَقْصُرُ المَالَ عَن شِراكٍ ولكِنِ *** انْتَ فِي ذِمَّةِ الامامِ الوَلِيدِ

و ازین پیش به آن شعر اول و بار ها این اشعار در کتاب حضرت سجاد علیه السلام و مجلدات مشكوة الادب و كتاب حضرت صادق علیه السلام اشارت شده است . بالجمله ام سعید زنی بود که در مدینه به احوص اختصاص داشت و در این اشعار معبد تغنی نمود و احوص بکنایت باز رسانيد که اين كنيزک بولید بن یزید خلیفه روزگار اختصاص خواهد یافت مع القصه چون ولید آن حکایت را بدانست آن كنيزک را باز خرید .

در عقد الفرید از ابن ابی الزناد مروی است که گفت : در خدمت هشام بودم زهری نیز نزد او بود این وقت از ولید نام بردند و هشام و زهری از معایب و مثالب او تذکر همی کردند و هر چه شاید در حقش گفتند لكن من خاموش بودم .

در این هنگام بیامدند و برای ولید رخصت دخول طلبیدند هشام اجازت داد و ولید در آمد و در چهره اش آثار خشم و ستیز نگران شدم پس مدتی اندک بنشست و بپای خاست و چون هشام بمرد فرمان کرد تا مرا به آستانش روان داشتند چون مرا بدید ترحيب و نوازش نمود و فرمود: ای پسر ذکوان در چه حالی و بسی اظهار

ص: 14

الطاف کرد آن گاه گفت: آیا مجلس هشام احول را بخاطر داری که زهری فاسق نزد او بود و هر دو تن مرا نکوهش همی کردند گفتم یاد دارم لکن در آن چه ایشان می گفتند من مساعد نبودم گفت براستی گفتی بر فراز سر هشام ایستاده بود بدیدی گفتم آری گفت اخبار مجلس هشام را او بمن می رسانید سوگند با خدای اگر زهری فاسق زنده بودی بقتلش می رسانیدم گفتم آثار خشم و غضب را آن روز گاهی که بمجلس هشام در آمدی از دیدارت مشاهدت کردم گفت ای ذكوان همانا احول يعني هشام رخت به آن سرای کشید گفتم خدای تعالی عمرت را دراز گرداند و امّت را ببقاء و دوام او برخوردار فرماید .

این وقت وليد بفرمود تا طعام شامگاهی بیاوردند و با وی تعشّی نمودیم آن گاه هنگام مغرب در رسید و با هم نماز بگذاشتیم پس از آن ولید جلوس نمود و گفت مرا سقایت کنید پس ظرفی که به سر پوشی پوشیده بودند بیاوردند و سه كنيزک حاضر شدند و در میان من و او كف بر کف همی زدند ولید چندان بیاشامید که مدهوش گشت این وقت بحدیث پرداختیم و یزید دیگر بار ها شراب خواست پس همان گونه او را به پیمودند و همچنان بیاشامید و حدیث راند و آن کنیزگان دست بر دست زدند تا روشنی فجر نمایان شد و من پیمانه های او را بشماره آوردم و معلوم داشتم که در آن شب هفتاد قدح بیاشامید و از این پیش در ذیل احوال هشام و وفات او داستانی از معاوية بن عمرو بن عتبه به این تقریب مسطور شد.

حكايت معاوية با وليد

و نیز در عقد الفرید مسطور است که معاوية بن عمرو بن عتبة در آن هنگام که حالت مردمان بر ولید بن یزید بکشت و زبان بطعن او بر گشودند با ولید گفت: ﴿اَنَّه يُنْطِقُنِى الاِمْنُ بِكَ وَ تَسْبِقُنِي اِلَيْكَ الْهَيْبَةُ لَكَ وَ اَرَاكَ تَأْمَنُ اِشْيَاءَ اَخَافُهَا عَلَيْكَ فَاسْكُتْ مُطِيعاً اَمْ اَقُولِ مُشْفِقا﴾ همانا بسبب ایمنی که بعدل و رأفت تو دارم زبانم

ص: 15

گویا می شود لكن هیبت تو مرا در می سپارد و هم اکنون نگران هستم که بر پاره ای امور که از آن بر تو بیمناکم ایمن هستی آیا در نهایت اطاعت خاموش باشم یا از روی شفقت بر زبان آورم یعنی مردمان بر تو آشفته شده اند و از شر ایشان بر تو بیمناکم و تو از حال ایشان غافلی اکنون کیفیت حال را مکشوف دارم یا زبان بر بندم.

ولید گفت : همه از تو پذیرفته است و خدای را در حق علمی است پوشیده و غيب و ما بحضرت او روان باشیم راوی گوید: بعد از چند روز ولید بقتل رسید و این شعر را در آن هنگام که مردمان فراوان در حقش سخن می کردند بگفت :

خُذُوا مُلْكَكُمْ لاَ ثَبَّتَ اَللَّهُ مُلْكَكُمْ *** اِثْبَاتاً يُسَاوَى مَا حَيِيتُ عِقَالاً

دَعْوَ الى سَلِيمٍ مَعَ طِلاَءٍ وَ قَيْنَةٍ *** بِالْعَرَبِيَّةِ وَ كاسَ الاحبى بِذَلِكَ سَالاَ

ابا لَمَك ارجوان اُخْلُدْ فِيكُمُ *** الاَرْبُ مَلَكٌ قَدْ أُزِيلَ فَزالا

الاَربُ دَارٌ قَدْ تَحَمَّلَ اَهْلُهَا *** فَاضَحْتَ قِفَاراً وَ الدِّيَارَ خِلالا

حکایت اسحاق بن محمد

اسحاق بن محمّد ازرق گوید: بعد از قتل ولید بن یزید بر منصور بن جمهور ازدی در آمدم و دو كنيزک از جواری ولید نزدش بدیدم اسحق گفت: از این دو جاریه بشنو تا چه می گویند با اسحاق گفتند ما حدیث خویش با تو براندیم گفت آن چه مرا گفتید با وی نیز حدیث کنید یک تن از ایشان گفت ما در خدمت ولید از تمامت جواری او گرامی تر بودیم یکی روز ولید با این كنيزک مجامعت ورزید.

در این حال بانگ مؤذنان بنماز بلند شد ولید با این كنيزک فرمان کرد تا در همان حالت مستی و جنابت لئامی بیاویخت و مردمان را بامامت نماز گذاشت.

مسعودی گوید : چون دو شب از ملک و سلطنت وليد بر گذشت بطرف بنشست و رقتی بر وی چیره گشت و بانشاء این اشعار پرداخت :

ص: 16

طَالَ لَيْلَى و بت اِسْقَى اَلسَّلاَفَهُ *** وَ اثانِي نَعَى مَنْ بِالرُّصَافَةِ

وَ اَنَانِي ببردة بِبُرْدَةٍ وَ قَضِيبٍ *** وَ انانَى بِخَاتَمٍ لِلْخِلاَفَةِ

و نیز از حالات مجون و بی مبالاتی اوست که چون هشام بمرد و بشیر بشارت بدو آورد و بر وی بخلافت سلام فرستاد این اشعار بگفت :

اِنِّي سَمِعْتُ خَلِيلِي *** نَحْوَ الرُّصافَةِ رَنَّةً

اقْبَلت اِسْحَبْ ذَيْلِي *** اَقُولُ مَا حَا لَهنَّهُ

اِذ اَنبَأَت هِشَامٍ *** يَنْدُبْنَ وَ اَلدُّهْنَهُ

يَدْعُونَ وَيْلاً وَ عَوْلاً *** وَ الْوَيْلُ حَلَّ بِهِنَّهُ

اَنَا الْمُخَنَّثُ حَقّاً *** اِنْ لَمْ اَيَنكَهنَّه

حکایت ولید با ابن شراعه

در حلبة الكميت مسطور است که ولید بن یزید با این شراعه گفت كدام يک از مجالس مرا دوست تر داری تا امروز در آن جا بشرب شراب پردازیم گفت :

﴿هَلْ تَشْرَبُ الاوْجِهُ اَلسَّمَاءُ فَوَ اَللَّهِ مَا نَادَمَ اَلنَّاسَ اِصْبَحْ مِنْ وَجْهِهَا﴾ جز با دیدار آسمان شراب می نوشی سوگند با خدای هرگز مردمان با هیچ چیز منادمت نورزیده اند که از چهره آسمان صبیح تر باشد و از این پیش باين عبارت باندک اختلافی اشارت شد.

صاحب کتاب مزبور می گوید: جارية علي بن الجهم عبارتي بس لطيف گفته است چه علی بن جهم بدو گفت: ﴿نَجْعَلُ اَللَّيْلَةَ مَجْلِسَنَا فِي اَلْقَمَرِ﴾ در ماهتاب جلوس کنیم و از دیدار یار و بادۀ خوش گوار شاد خوار شویم.

جاریه گفت : ﴿مَا اَوْلَعَكَ بِالْجَمْعِ بَيْنَ اَلضَّرَائِرِ﴾ چه چیزت در فراهم داشتن هبو ها و وسن ها با یک دیگر بحرص افکنده است ؟ کنایت از این که من نیز ماه فروزانم از چه ماه را با ماه فراهم آوری ؟ !.

علي بن جهم گفت: کدام نوع از شراب را دوست تر داری؟ ﴿قَالَتْ مَا نَاسَبَ رُوحِي فِي اَلْخِفَّةِ وَ نِكْهَتِي فِي الطَّيِّبِ وَ رِيْقِى فِى اللَّذَّةِ وَ وَجهى في الحَسَنِ وَ خَلُقِي فِي السَّلاسَةِ﴾

ص: 17

آن شرابی که با روان من در خفّت و سبکی و ظرافت و با بوی من در خوشی و خوش بوئی و با آب دهانم در لذّت و با چهره ام در حسن و لطافت و با خلقم در سلاعب مناسبت داشته باشد.

و نیز در آن کتاب مسطور است که چون ولید بن یزید یک باره در کار ملاهی و ملاعب و لذات نفسانی دچار وساوس شیطانی گشت و در عواقب امر خویش غافل ماند وجوه بنی امیه بروی انجمن کردند و بملامتش زبان بر گشودند این شعر را بگفت :

اُشْهِدُ اللَّهَ وَ الْمَلائِكَةَ الابْرَارِ *** وَ الْعابِدِينَ مِن اهلِ الصَّلاحِ

انَّنِي اشْتَهَى السَّمَاعَ وَ شَرِبَ ال *** رَّاحِ وَ العَضُّ (1) في خُدُودِ المَلاَّحِ

وَ اَلنَّدِيمِ الْكَرِيمُ وَ الخادِمُ *** الْفَارِّهُ (2) يَسْعَى عَلَيَّ بِالاقِداحِ

تَطريفُ الحَديثِ وَ الْكَاعِبُ *** الطِّفلَةَ تَختالُ في سَموطِ الوَشَاحِ

یعنی دوست ما را و همه جنت فردوس شما را چون این جواب بشنیدند از وی مأیوس شدند و باز گشتند و در فساد مملکتش متفکر گردیدند و نیز از اشعار کفر آمیز او در خمر این شعر است :

قَدْ جَعَلْنَا طَوَافَنَا بِالدِّنَانِ *** حِينَ طَافَ اَلْوَرَى بركْنِ اَلْيَمَانِيِّ

سَجَدَ اَلسَّاجِدُونَ اَللَّهُ حَقّاً *** وَ جَعَلَنَا سُجُودَ لِلدَّنَانِ

و ابو العباس مبرّد در کتاب کامل خود این شعر را از ولید بن یزید مسطور داشته است :

اَنَا الوَلِيدُ الامام مُفتَخِراً *** اَنعَمْ بالِي وَ اتَّبِعِ الْغَزْلا

انفُلْ رِجْلِي اِلى مَجَالِسِهَا *** وَ لاَ اُبالِي مَقَالَ مَنْ عَذَلاَ

غرّاء فَرْعَاءَ يُسْتَضَاءُ بِهَا *** تَمْشِي اَلْهُوَيْنَا اذا مَشَتْ فَضْلا

ص: 18


1- عن وفاره نام دو طایفه اند که با پیغمبر عداوت بسیار داشتند
2- عن وفاره نام دو طایفه اند که با پیغمبر عداوت بسیار داشتند

حكايت وليد با عروة

در کتاب متطرف و تاریخ ابن خلکان و پاره ای کتب تواریخ مسطور است که عروة بن زبیر در وصول بليّت و وفود منیّت و ورود مصیبت نيک صابر بود هنگامی بخدمت ولید روی نهاد و استخوان پایش را آسیبی رسید و چون بدمشق رسیدر اجش افزون شد و درد و الم بر وی چیره گشت ولید بفرمود تا اطباء بمعالجه اش انجمن شدند آخر الامر اتفاق ورزیدند که بیاید آن با نام بیاید آن پای صدمت یافته را از بدن جدا کرد، و با عروة گفتند بایست چیزی بیاشامی که ترا از خود بی خبر گرداند تا ادراک شدت الم را نیابی ، گفت دوست نمی دارم که از یاد خدا غافل بمانم پس ارّه را بتافتند و پایش را از بدن بریدند.

عروة گفت: این پای را در حضور من بجای گذارید و هیچ اظهار جزع و ننمود آن گاه پای بریده را خطاب کرد و گفت اگر در عضوی دچار بلیت شدم در سایر اعضای خویش قرین عافیت هستم و در خلال این احوال بدو خبر آوردند که پسرش از فراز بام نگران اسب های ولید شد و فرود افتاد و بمرد گفت در همه حال حمد و ثنای مخصوص خداوند ذو الجمال است اگر خدای یکی را مأخوذ داشت باری جماعتی را بجای گذاشت .

حکایت مرد عبسی

و در آن ایام که عروه را آن گونه بلیّت باز رسید و او بصبوری و شکیبائی و سپاس حضرت کبریا افتخار داشت جماعتی از قبیله عبس به پیشگاه ولید وفود نمودند در میان ایشان پیری نا بینا بود ولید از احوال او و علت تباهی دیدگانش پرسیدن گرفت گفت با جماعتی از دوستان و رفقای خود بسفر رهسپر شدیم اموال و عیال من با من بود و چندان بضاعت داشتم که یقین دارم هيچ يک از مردم عبس را افزون از من مال و دولت نبود اتفاقاً در میان رودخانه ای فرود شدیم شب هنگام سیلی فرود آمد

ص: 19

و مال و عیال و فرزندان من از آن سیل بنیان کن تباه شدند و از تمامت ما يملک و متعلقان من جز کودکی خرد سال و شتری بر جای نماند در این حال شتر نیز زمام بر کشید و جانب بیابان گرفت آن طفل را بر زمین نهادم و بدنبال شتر بتاختم ناله آن صغیر بلند گشت و باز گردیدم که گرگی را بدیدم که شکم طفل را پاره کرده احشای او را می خورد نا چار بترک فرزند دلبند دل نهادم و بگرفتن شتر باز گشتم شتر با هر دو پایش به چهره ام بکوفت چنان که از صدمت آن ضربت هر دو چشمم تباه گشت و در حالی بامداد کردم که از مال و اولاد و زن و پیوند و هر دو چشم آرزومند مأیوس و بي نصيب و اندوهگین و درد مند شدم.

ولید چون این داستان عبرت آمیز بشنید گفت : این شیخ را نزديک عروه برید تا بداند که در دنیا کسی هست که بیشتر از وی دچار مصائب و بلایای روز کار شده است و از این پیش در ذیل مجلدات مشكوة الادب در حرف عين مهمله در ضمن شرح حال عروة بن زبير بن العوام باين داستان اشارت شد و در این جا بمناسبت مذکور شد.

حكايت وليد بن يزيد با مردی از دانشمندان و داستان نمودن او برای ولید

در کتاب ثمرات الاوراق مسطور است که در آن هنگام که در خدمت ولید بن يزيد مکشوف گردید که پسر عمش يزيد بن ولید بن عبد الملک روى قلوب را از وی بتافت و مردم یمن را بروی جوش و خروشی افتاد و در کار ملک و سلطنت با وی بمنازعت آمد روزی چند از معاشرت اصحاب و مسامرت احباب احتجاب و اجتناب گرفت و شبی خادمی را بخواند و بدو فرمود نا شناس و پوشیده جانب راه سپار تا بپاره ای طرق بازرسی آن گاه بتأمل بنگر و مردمان را نيک نگران باش هر وقت فرتوتی را با جامه فرسوده و دیدار کهن نگران شدی که آرام و هموار و خوار رهسپار است و سر بزیر دارد بروی سلام فرست و در گوشش بگوی امیر المؤمنين

ص: 20

ترا می خواند اگر در اجابت سرعت کرد او را بمن آور و اگر بدرنگ و تأنی باشد دست بدار و بانتظار دیگری بباش تا مردی را همین نام و نشان و اوصاف و احوال حاضر گردانی.

پس خادم برفت و مردی که جامع آن شرایط و صفات بود بیاورد و آن مرد ولید را بسلام و تحیتی که مخصوص بمقام خلافت بود باز گفت ولید فرمان کرد تا نزديک بدو بنشست و چندی درنگ نمود تا بیم و هیبتش فرو نشست و قلبش آرام گرفت آن گاه روی با او نمود و گفت : آیا به آداب مجالست و مصاحبت و مسامرت خلفاء نيک دانائی؟ گفت آری یا امیر المؤمنین ولید گفت: اگر خوب می دانی بگوی این آداب چیست و ﴿فَقَالَ يَا اَمِيرَ اَلْمُؤْمِنِينَ اَلْمُسَامَرَةُ اخبار لِمُنْصِتٍ وَ اِنْصَاتٌ لِمُخْبِرٍ وَ مُفَاوَضَةٌ فِيمَا يُعْجَبُ وَ يَلِيقُ﴾ یعنی شأن و تكليف افسانه گوي و مصاحب این است که برای ندیم و مصاحب خود هر وقت خاموش باشد و برای شنیدن افسانه و اخبار گوش دهد از تذکره حکایات و روایات او را مشغول دارد و چون خواهد زبان بداستانی و خبری بر گشاید ندیم او بشنیدن اخبار او یک باره گوش و هوش بسپارد و نیز هر وقت بداستانی اشارت کند حکایاتی را تذکره نماید که موجب شگفتي و عبرت باشد و برای استماع لیاقت داشته باشد.

ولید چون این کلمات بشنید او را تحسین نمود و گفت امتحان تو باین مقدار کافي است اکنون از افسانه و حکایات بر شمار تا بسخن تو گوش سپارم.

گفت : یا امیر المؤمنین مسامرت بر دو گونه است سومی ندارد یکی افسانه سرائی به آن چیزی است که با خبری مسموع موافق باشد دوم اخبار به آن چیزی است که با غرضی از اغراض صاحب مجلس توافق جوید و من در این مدت در مجلس امیر المؤمنین چیزی نشنیده ام که طریقت آن را بدانم تا آن سبک را پیشنهاد کنم و به آن گونه گویم.

ولید گفت بصداقت سخن کردی هم اکنون از مقصود خود چندی مکشوف داریم تا به آن اسلوب سخن کنی همانا در خدمت ما معروض افتاده است که مردی

ص: 21

از رعایای ما بزيان و خسران ملک ما بر آمده و آثار فسادش جانب ظهور و بروز گرفته و این حال بر ما دشوار گردیده است آیا ازین حال هیچ شنیده باشی آن پیر کهنسال گفت : آری شنیده ام.

ولید گفت : بطوری که شنيده اي باز گوی و تدبیری که بخاطرت می رسد باز نمای .

پیر صافی گفت: ای امیر المؤمنین همانا چنان مرا رسیده است که امیر المؤمنين عبد الملک بن مروان چون مردمان را بقتال ابن زبیر تحریص همی نمود و آن گروه را بجانب مکه معظمه ﴿حَرَسَهَا اَللَّهُ تَعَالَى﴾ بیرون آورد عمرو بن سعيد بن العاص را با خود کوچ داد چه عمر و داعیه سلطنت داشت و در طمع خلافت در مرتع اندیشه تخم خلاف می کاشت و عبد الملک این معنی را بفطانت دریافته لكن برعایت حرمت او ظاهر نمی ساخت و چون امیر المؤمنين عبد الملک چندی از دمشق دور شد عمرو بن سعيد تمارض نمود و از عبد الملک اجازت طلبید تا بدمشق باز گردد عبد الملک نیز رخصت بداد و چون عمرو بدمشق اندر شد بر منبر صعود داد و مردمان را خطبه براند و از عبد الملک بد شمرد و بر دمشق مستولی گشت و مردمان را بخلع عبد الملک بخواند مردمان او را اجابت و با وی بیعت کردند چون عمر و این کار بپای برد شهر دمشق را استوار و حوالی و حواشی و اطرافش را مضبوط گردانید.

این داستان به عبد الملک بن مروان که در این وقت بجانب ابن زبیر رهسپار بود رسید و بعلاوه معروض داشتند که والی حمص نیز سر از ربقه طاعت بیرون و اهالی سر حدات و ثغور بمخالفت روی نموده اند عبد الملک وزراء در گاه و کار آگهان پیشگاه را انجمن و از آن اخبار دهشت آثار سخن کرد و فرمود: همانا دمشق ملک ماست و اينک عمرو بن سعيد بر ملک و خانه و مسكن و لانه ما استيلا يافته و اينک عبد الله بن زبیر است که بر حجاز و عراق و مصر و یمن و خراسان چنگ و ناخن دراز کرده و این نعمان بن بشیر امیر حمص و آن يک زفر بن حارث امیر فلسطین است که بمخالفت و عصیان آغاز نموده اند.

ص: 22

و مردمان با پسر زبیر بیعت کرده اند و اينک مردم مضر هستند که در ازای کشتگان مرج واهط در طلب قصاص بر آمده اند و از ما خون خواهی خواهند و شمشیر ها بكين توزی بر آمیخته اند بگوئید تا چاره کار چیست.

چون وزیران این سخنان بشنیدند بجمله متحیر و پریشان شدند و در تدبیر کار فرو ماندند و زبان از بیان بر بستند عبد الملک گفت چیست که خاموش شده اید چه مرا در چنین ایام یار و معین نباید و بدانش و بینش شما نیازمندم از میانه ایشان یک تن که بر دیگران فضل و فزونی داشت گفت دوست همی دارم که مرغی بر چوبی از چوب های تهامه باشم تا این فتنه های بیدار سر بخواب آورد و این مفسدین نا هموار بدست هلاک و دمار نا چیز گردند.

چون عبد الملک این گونه جواب بشنید بپای خاست و آن جماعت را بفرمود تا از جای خود جنبش نکنند و خودش به تنهائی بر نشست و گروهی از دلیران سپاه را بفرمود از عقب او سوار شوند و دورا دور رهنورد گردند. آن جماعت بفرمان او بر نشستند و عبد الملک راه بنوشت تا بفرتوتی نا توان و ضعيف البدن و سيء الحال رسید که سماق جمع همي کرد.

عبد الملک بروی سلام راند و با وی از هر در حدیث راند و انیس و جلیس شد بعد از آن گفت ایها الشيخ آیا تو را بنزول این لشکر خبری است شیخ گفت سبب این پرسش چیست ؟ عبد الملک گفت در اندیشه آنم که در زمره ایشان اندر شوم آن شیخ گفت همانا در پیشانی تو نشان ریاست می نگرم سزاوار این است که از اندیشه این گونه کردار منصرف باشی چه این امیر که تو به آهنگ او هستی مملکتش مضطرب است و سلطان در حال اضطراب امورش چون در پا است در حال هیجان آن، عبد الملک گفت ای شیخ مصاحبت این امیر در نفس قوت گرفته آیا توانی مرا برأی و رویتی ارشاد فرمائی که با اخلاق او توافق جوید شاید باین وسیله در خدمتش تقرب جویم.

ص: 23

شیخ گفت همانا این نازله و حادثه که باین امیر یعنی عبد الملک فرود شده از نوازل و حوادثی است که عقول را در آن راهی نیست و من مکروه می شمارم که مسئلت تو را بخسارت و خيبت و نومیدی باز گردانم عبد الملک گفت خدایت پاداش خیر دهاد آن چه می دانی بفرمای.

شیخ گفت همانا این خليفه يعنى عبد الملک بقتل دشمن خود بیرون شده لکن این اراده با حصول مقصودش برابری نجوید چه خدای تعالی اراده نفرموده است که او بمحاربت ابن زبیر بتازد با این که عمرو بن سعید بر منبر او تاخته و بر خزانه اموال و سریر خلافتش استیلا یافته باشد هم اکنون چون بخدمت این امیر شدی و خواستی در سلک چاکرانش منتظم شوی از نخست در کار او بنگر اگر دیدی در محاربه ابن زبیر یک دل و یک جهت است دانسته باش که نا چار مخذول و دست خوش هوان و بوار است و البته از وی بر کنار باش و اگر دیدی از همان جا یعنی از دمشق که بیرون شده بار دیگر مراجعت گرفت و بدار الملک خود روی نهاد و اندیشه نخست را فرو گذاشت از بهرش امیدوار نصرت و سلامت باش .

عبد الملک گفت: ای شیخ آیا رجوع او بسوی دمشق جز مانند رفتن او بسوی ابن زبیر است؟ شیخ گفت این مطلب که بر تو مشکل و مبهم مانده است نيک واضح و روشن است هم اکنون این اشتباه را از خاطرت بر افکنم و آن این است که چون عبد الملک بآهنگ ابن زبیر بتازد در صورت و هیئت مردی ظالم و ستمكار نسبت بابن زبیر است چه ابن زبیر هیچ وقت دست بطاعت او در نیاورده و بر مملكت وي نتاخته است و اگر بآهنگ عمرو بن سعید بتازد در صورت مظلوم است چه پسر سعید بیعت وی را در هم شکست و در امانت او خیانت ورزید و بردار الملک او بتاخت با این که نه از وی و نه پیش از وی از آن پدرش سعید بود و عمرو بر اين ملک و امارت تعدّي ورزيده است و در امثال وارد است ﴿سَمِينُ اَلْغَصْبِ مَهْزُولٌ وَ وَالَى اَلْقَدَرِ مَعْزُولٌ﴾ و نیز از بهر او مثلی بیاورم که نفس را شافي و زوال لبس را وافي باشد.

ص: 24

همانا گمان چنان برده اند که روباه را ظالم نامیدند و او را حجر و مأوائی که در آن جا بر آسودی و دیگران بالمكان رشک می بردند روزی برای تحصیل روزی بیرون آمد و چون باز گشت ماری را در آن مکان نگران شد مدّتی بانتظار بیرون شدن مار بنشست مار بیرون نیامد روباه بدانست که مار در آن جا توطّن گزیده چه مار را قانون نیست که از بهر خود سوراخی اختیار کند مگر وقتی که آن مکان و سوراخ در نظرش خوب و خوش و معجب افتد پس آن حجر را بغصب مالک شود و آن حیوان را که در آن جا جای دارد بیرون دواند و ازین است که می گویند ﴿فُلاَنٌ اِظْلِمْ مِنْ حَيَّةٍ﴾ و ظلم مار اين است.

و چون ظالم یعنی روباه نگران گردید که مار در مکانش ماوی جست و او را آن قدرت نیست که با مار همجوار شود در طالب مأوای دیگر ره سپر شود تا گاهی که بسوراخی می رسد که ظاهری خوب و استوار و در زمینی منیع و با اشجار و آب خوش گوار است روباه را آن سوراخ در شگفتی آورد و از حال آن باز پرسد گویند مالک اين حجر روباهی است که نامش مفوض است و این مکان را از پدرش بمیراث دارد ظالم او را بخواند و مفوّض بیرون آید و ظالم را ترحیب گوید و آن میهمان نو رسیده را بسوراخ خویش اندر آورد و از حال او پرسش کند و او داستان خود را با آن مار باز نماید مفوّض بر حال ظالم رقت گیرد و گوید مردن در طلب ثار بهتر از زندگی در حال ننگ و عار است هم اکنون تدبیر کار این است که با من بسوی مأوای خودت که از تو غصب کرده اند راه بر گیری تا بچگونگی آن بنگرم و در اطراف آن کار تأمل نمایم شاید بمکیدتی دلالت یابم که بدستیاری آن تو را آسوده گردانم و مکان تو را از چنگ غاصب بیرون آورم پس هر دو بجا اب آن سوراخ برفتند و مفوّض نيک بديد و خوش بينديشيد و با ظالم گفت با من باز شو و یکی شب در منزل من خوش بزی تا در دامنه این شب خوب تفكر كنم و بسزا تعقّل نمایم تا در اصلاح کار تو مکیدتی بکار آورم پس ظالم و مفوض در منزلگاه مفوض بیامدند و در آن شب یک سره مفوّض در ترتیب

ص: 25

کار ظالم همی اندیشه و تدبیر نمود تا چگونه منزلگاه ظالم را از چنگ غاصب بیرون آورد و او را آسوده نماید .

اما ظالم در مسکن با وسعت و استوار و خوش هوای مفوض تأمل همی نمود و بحرص و طمع در آمد و همی حیلت و مکیدت ورزید تا چه تدبیر سازد و آن منزل را غصب و مفوض را از آن جا آواره کند و چون هر دو روباه هر يک بر خلاف دیگری در اندیشه خود آن شب را بپایان آوردند آن گاه مفوّض با ظالم گفت: من نيک بينديشيدم و در اطراف کار و آسایش حال و آرامش خیال تو از هر سوی تصور کردم و مکشوف افتاد که منزل و مکان تو را از آب و گیاه بعید يافتم و چنان بصواب شمردم که تو خویشتن را از طمع در این مکان منصرف داری و من نیز با تو در حفر این سوراخ اعانت نمایم تا در این مکان خوش آب و هوا و پر درخت و با صفا منزل یابی ظالم چون در دیگر خیال دنبال داشت ، گفت: این کار از بهر من امکان ندارد چه اگر چنین کنم و از وطن مألوف و مسكن مأنوس مأيوس شوم بي گمان محزون و ملهوف تباه کردم چون مفوض این كلمات را بشنید و رغبت او را بوطن خود بدانست تدبیری بساخت و گفت نیک تر چنان است که امروز زحمت بر خویشتن نهیم و هیزمی چند فراهم کنیم و دو پشته فراهم سازیم و چون شب در آید باین خیام برویم و آتشی بر گرفته و با آن هیزم بمسکن تو روی آوریم و آن حطب را بر در سوراخ تو بر افروزیم اگر مار از تابش نار بیرون آید البته در آن آتش بسوزد و تباه شود و اگر از گزند آتش نیروی بیرون آمدن نیابد باری از صعود دود و طغيان دخان هلاک شود و تو از مهمّ او آسوده شوی.

ظالم گفت اندیشه نیکو و رأبي بصواب است پس هر دو برفتند و هیزم گرد آوردند و شب هنگام مفوض برفت در اطراف آن خیام آتشی تحصیل نمود و ظالم زود تر برفت و یکی از دو بسته هیزم را بر گرفته در موضعی پنهان داشته آن گاه آن بسته دیگر را بر در مسکن مفوض آورده آن در را سخت مسدود داشته و با خود

ص: 26

همی گفت که چون مفوض بدر سوراخ آید بواسطه این حصانت و استواری نتواند بسوراخ اندر شود و چون مأیوس گردد لابد باز شود و سوراخی دیگر از بهر خود ترتیب دهد و ظالم در مأوای مفوّض طعامی خوب و خوش آماده و ذخیره یافت و از سوی کار معیشت را بکام و بر وفق مرام دید و با خود بیندیشید که اگر مفوّض مرا در این سوراخ بحصار افکند از بابت رزق و طعام آسوده ام و بواسطه حرص و شره خیال خود را قوت همی داد و با چنان دوست صادق و یار موافق مخالف همی شد .

و از آن طرف چون مفوّض برفت و آتش حاضر ساخت نه ظالم و نه هیزم را دریافت و با خود همی گفت البته ظالم آن هر دو بسته هیزم خود حمل کرده است تا کار بر من آسان شود و بآن سوراخ که ما را جای کرده شتابان شده است تا مفوّض را رنج و تعب نباشد و این کار بر مفوّض دشوار افتاد و بر آن اندیشه شد که هر چه زود بتازد بلکه ظالم را در یابد و آن بار را قسمت نماید تا زحمت ظالم اندک شود و چون شبی بس تار بود هیچ شاعر نگشت مگر وقتی که روشنی آتش و شدّت دخان را نگران و در را مسدود بدید پس باز شد و تأمل نمود و بدید که همان هیزم افروخته شده است و کید و خدعه ظالم را بدانست و معلوم نمود که ظالم در درون سوراخ بسوخته و بمكر خود گرفتار گشته و گفت بدست کید و مکیدت خود دچار مرگ و تباهی شد پس چندي تأمل نمود تا آن آتش بنشست و بسوراخ اندر شد و جثه ظالم را بیرون آورده در بیابان افکند و در حجر خود آسوده و ایمن مسکن ساخت.

همانا این مثل از بهر تو از آن بر آوردم که با کردار عمرو بن سعید و خدیعت او با عبد الملک و استيلاى بردار الملک او همانند است و خداي بحقايق احوال اعلم است.

چون عبد الملک كلمات شیخ و آن دانشمندی او را در آوردن مثل بدید سخت مسرور شد و گفت از من پاداشی نيک يابی اکنون در آن اندیشه ام که با تو ميعادي گذارم و تو منزل خویش را با من معلوم داری تا از پس این روز بملاقات تو آیم

شیخ گفت از این کردار مقصود چیست؟ گفت تا پاداش کار و کردار تو را

ص: 27

بگذارم شیخ گفت با خدای عهد کرده ام که هرگز پذیرفتار منت مردم بخیل نشوم عبد الملک گفت از کجا بدانستی بخیل هستم گفت از آن که با این که قدرت داری صله مرا بتأخیری افکندی از چه روی از آن چه با خود داری مرا چیزی ندادی عبد الملک گفت سوگند با خدای فراموش کردم پس شمشیر خود را از کمر بر گشود و با شیخ گفت این تیغ از من بپذیر و نيک بدار چه بیست هزار درهم قیمت آن است.

شيخ گفت صله فراموش کار را پذیرفتار شوم مرا با پروردگار خودم بگذار که هرگز فراموشی در حضرتش راه نکند و بخل نورزد و مرا در کار کافی باشد چون عبد الملک این کلمات را از آن شیخ دانا بشنید سخت در نظرش بزرگ آمد و فضل و فزونی او را در مراتب دین و آئین خود بدانست و گفت همانا من عبد الملک هستم هر چه حاجت داری بنمای .

شیخ گفت من نیز عبد الملک هستم بیا تا به آن آستان شتابان شویم و حاجات خود را در حضرت آن کس بعرض رسانیم که من و تو بنده او هستیم عبد الملک باز گشت و به آن رأی و رویت شیخ کار کرد و خدای مقاصد او را بر آورده ساخت و بر دشمنانش پیروز فرمود و چون ولید بن یزید این حکایت را بشنید بر عقل و دانش و فرهنگ و بینش و حسن محاضرت و یمن مجالست او تحسین کرد و نامش را بپرسید و حسب و نسبش را بشنيد لكن وليد او را نشناخت و از وی شرمسار گشت و گفت هر کسی مانند تو دانشمندی را در ملک خود نشناسد البته ضایع و بیهوده ماند آن پیر دانشمند گفت ای امیر المؤمنین پادشاهان جز آنان را که در حضرت ایشان بشناسانند و در پیشگاه ایشان ملازمت یا بند نمی شناسند ولید گفت بصداقت گفتی و از آن پس او را صله ای عطا کرد و بملازمت خود مأمور داشت ، و از حکمت و ادبش برخوردار همی شد تا بنوائب روزگار دچار گشت.

ص: 28

زیان بی خبری پادشاه از احوال دانشمندان درگاه

راقم حروف گوید : بزرگ ترین علامت اضطراب مملکت و انقلاب امر سلطنت و ضعف دولت همین است که سلطان زمان از احوال دانشمندان و فضلای عهد خود بی خبر و از تدابیر حسنه و علوم مفیدۀ ایشان بی بهره بماند زیرا که از آب و خاک و کوه و معدن و ذخایر و جنگل وقتی حاصل توان برد که دست تدبیر جهان را در آن تصرفی باشد و گرنه بسا دریا ها و کوه ها و جنگل ها و اراضی پهناور رودخانه ها در اطراف جهان هست که محل هیچ فایده نیست لکن چون منظور نظر عاقلان دوربین و علمای نکته یاب گردید انواع تصرف را آماده گردد و از تصرفات گوناگون ایشان اقسام فواید عدیده را مستعد شود و انواع صنایع بدیعه را نماینده آید و باین واسطه شرایط ترقی حاصل گردد و این جمله از نتایج علم پدید می شود .

و چون دانشمندان مملکت از حوزه سلطنت دور و از پیشگاه امارت مهجور کردند پادشاه از فواید علمیه ایشان محروم و ایشان از تربیت دیگران و اشاعه علومی که در صدور خود گنجورند مأیوس شوند نه دولت از ایشان مستفید و نه ایشان بدیگران مفید شوند و چون متاع علم کاسد گشت البته امور مملکت فاسد می شود و صنایع مفیده بروز نمی کند و مملکت را بوی ترقی بمشام نمی رسد و چون مملکتی دیگر هر چند از این مملکت صغیر تر باشد این رعایت را منظور می دارد این مملکت جانب تنزل می گیرد تا بجائی که دست خوش زوال گردد و سبب مهجوری دانشمندان و مردم خبیر و بصیر مملکت از سده سنيه سلطنت غالباً برای آنست که اغلب کار گذاران دولت بهره کامل از علم ندارند از این روی بقدر امکان حضور این جماعت را مخالف حال خود می دانند و اگر اندک بهره ای

ص: 29

داشته باشند می خواهند در حضرت پادشاه چنان جلوه گر نماید که جز خادم پیشگاه و چاکر دولت خواه احدى بعلوم امارت و وزارت آگاهی ندارد و اگر یک ساعت این فدوی آستان دوری جوید شیرازه مملکت از هم بپاشد تا باین وسیله تقرب آستان سلطان را بنفس خود مخصوص گردانند و چون بمنظور خود نایل شدند جمعی از مردم بی خبر بی پدر بی هنر را در شمار اصحاب و اعضای خود نمایند تا خودشان در میان ایشان نمایشی مخصوص یابند و آن جماعت از روی طبیعت باطاعت ایشان باشند لکن می دانند این تمکین و اطاعت از مردمان عالم بصیر صورت پذیر نیست و از اینست که روز تا روز بر ضعف مملکت و اقسام حرفت و صناعت و زراعت و علامات و بال و زوال دولت افزوده می شود و پادشاه بیشتر باین شخص و اصحاب او حاجتمند می شود و حال این که هر چه این حاجتمندی بیشتر شود علامات تنزل و خرابی موجود تر است و برترین خیانت پیشکاران دولت نسبت بپادشاه مملکت همین حالت است.

پس بر پادشاه لازم و واجب است که در پنهان مستفسر و مستحضر گردد و دانایان و خبیران را بدست آورد و وجود افاضت نمود ایشان را از هر گوهری رخشنده با بها تر شمارد و هیچ ذخیره برای خود و آبادی و ترقی و تفوق مملکت خود از وجود چنین مردم گرامی تر نداند و بهر تدبیری که می تواند از اخذ فواید وجود ایشان کناره نجوید و همیشه ساعی باشد که دیگران نیز در خدمت ایشان استفاضه و استفاده نمایند تا نوع ایشان بسیار گردد و هیچ وقت خزینه دولت از چنین متاع پر بها که موجب آبادی دنیا و عقبی است خالی نماند و کار گذاران دولت را مجبور فرماید که هیچ گاه از کسب علوم واخذ فواید مهجور ننشینند چه اگر وزیر یا امیر یا حکمران و رئیسی از تمام تجارب روزگار بهره برده باشد و بعلم و دانشي فيض ياب نباشد ناقص است چنان که خدای تعالی عالم را با نور و جاهل را بظلمت برابر می فرماید و دلیل عقل نیز شاهد بر این است زیرا که علما بسبب شعاع نور علم بهر کجا پای گذارند از ورطه هلاکت و خسارت آسوده اند لکن مردم جاهل که در

ص: 30

دياجير ظلمات جهل گرفتارند بهر راهی دچار خطر ها و زیان های عظیم کردند . و الله تعالى اعلم .

بیان بعضی مجالس و محافل ولید بن یزید با شعرای زمان و فصحای روزگار و طرب و عيش او

حکایت ولید با معبد معنی

در جلد اول اغانی از عمرو بن القارى بن عدى مسطور است که روزی وليد بن یزید با من گفت سخت بدیدار معبد مغنّى مشتاقم و او را بتوسط برید از مدينه حاضر کردند ولید بفرمود تا برکه ای را مهیا و از شراب و آب پر ساختند. و معبد را بخواندند و او را فرمان کرد تا بنشست و آن برکه در میان ایشان حایل و نز پرده در میان ایشان آویخته بودند ولید فرمود ای معبد این شعر را بخوان:

لهفي عَلِيٍ فِتْيَةُ ذُلِّ اَلزَّمَانِ لَهُمْ *** فَمَا اصَابَهُمْ الا بِمَا سَاؤُوا

مَا زَالَ يَعْدُو عَلَيْهِمْ رَيْبَ دَهْرِهِمْ *** حَتَّى تَفَانَوْ اَوْ رَيْبَ الدَّهْرِ اَعْدَءْ

ابْكَى فِراقَهُمْ عَيْنَى وَ اِرْقَهَا *** اَنِ اَلتَّفَرُّقَ لِلاِحْبَابِ نِكَاءٌ

افکندن ولید خود را در برکه خمر

معبد این اشعار را چنان بسرود که ولید را دیگر گون ساخت و از خویشتن چنان بی خویشتن شد که پرده را بر افکند و جامه های خود بیفکند و خود را در آن برکه در افکند و همی غوطه ور گشت. آن گاه جامه های خوش بوی و مجمر حاضر کرده بر اندامش بیاراستند و آن چه تر شده بیرون کردند پس از آن ولید دیگر بار ها با معبد می فرمود این شعر را بخوان:

يَا رُبُعَ مَالِكَ لاَ تُجِيبُ مَتِيّماً *** قَدْ عَاجَ نَحْوَكَ زَائِراً وَ مُسْلِّمانِ

جادَتْكَ كُلُّ سَحَابَةٍ هَطَّالَةٍ *** حَتَّى تَرَى عَنْ زَهْرِهِ مُتَبَسِّما

معبد این شعر را نیز بسرود ولید بفرمود پانزده هزار دینار حاضر نمودند و

ص: 31

در پیش روی معبد بر روی هم بریختند آن گاه با معبد گفت بسوی اهل و عیال خویش باز شو و آن چه دیدی مکتوم دار.

و بروایتی دیگر چون خبر ورود معبد را در خدمت ولید معروض داشتند بفرمود تا حوض را که در پیش روی او بر آورده بودند از گلابی که با مشک و زعفران مخلوط بود بپا کندند و در داخل خانه در کنار حوض فرش برای ولید بگستراندند و نیز در طرف برابر ولید فرشی در کنار آبگیر از بهر معبد بیفکندند و ثالثی برای ایشان نبود و معبد را حاضر کردند معبد چون نگران شد پرده آویزان و مجلسی در خور یک تن مهیا دید این وقت دربانان گفتند ای معبد امیر المؤمنین را سلام فرست و در این موضع جلوس کن معبد سلام فرستاد و پاسخی از پس پرده بشنید آن گاه ولید گفت ای معبد حياک الله هیچ می دانی از بهر چه ترا احضار کردم ؟ :گفت : خدای و امیر دانا ترند گفت ترا بخاطر اندر آورم و همی دوست دار شدم که از سرود تو بشنوم .

معبد گفت : از آن اشعار که خود می دانم سرود نمایم یا آن چه امیر المؤمنین را در ضمیر افتاده ولید گفت این شعر را بخوان:

مَازَالٌ يَعْدُو عَلَيْهِمْ رَيْبٌ دَهْرِهِمْ *** حَتَّى تَفَانَوْا وَ رَيْبُ اَلدَّهْرِ اِعْدَاءٌ

معبد شروع بسرود نمود و هنوز از تغنی فراغت نیافته که جوارش پرده ها بر کشیدند و ولید بی خویشتن بیرون دوید و خود را در آن برکه در افکند و در آن آب غوطه ور شد پس از آن از برکه بیرون آمد و جواری فرخاری جامه های تازه غیر از جامه اول بیاوردند ولید شراب بنوشید و معبد را نیز بنوشانید.

از آن فرمود: ای معبد این شعر را نغنی نمای :﴿يَا رُبُعَ مَالِكٍ لاَ تُجِيبُ مُتَيَّماً الى آخِرِهِ﴾ معبد تغنی نمود و جواری بیامدند و پرده را بر کشیدند و ولید از پس پرده بیرون دوید و خود را در آن حوض در افکنده همی در آب فرود شد و بیرون آمد و جامه جز آن که بر تن داشت بپوشید و بنوشیدن شراب ناب پرداخته معبد را نیز سقایت نمود.

ص: 32

آن گاه گفت : تغنی نمای گفت: بکدام شعر؟ گفت: در این شعر سرود نمای:

عَجِبْتُ لِمَا رَأَتْنِي *** اُنْدُبِ اَلرُّبُعَ اَلْمُحِيلاَ

وَاقِفاً فِي الدَّارِ ابْكِي *** لَا اَرى الاّ اَلطَّاوِلاَ

كَيْفَ تِيكِي لاِنَاسَ *** لاَ يَمَلُّونَ الذَّميلا

كُلَّمَا قُلْت اطْمَأَنَّتْ *** دَارُ همْ قالُوا الرَّحيلا

چون معبد این تغنی بکار بست و آن آهنگ ببازار آورد ولید از خویش برید و در آن بر که همی بغلطید و چون بیرون آمد ثیات او را بدو بیاوردند آن گاه دیگر باره بشراب ارغوانی کامرانی گرفت و معبد را بیاشامانید و از پس این کار ها بدو روی کرد و گفت: هر کسی بخواهد در حضرت سلاطین باز دیاد عزت و تمكين برخوردار شود بیایست اسرار ایشان را پوشیده دارد و از راز ایشان باز نگوید.

معبد گفت: یا امیر المؤمنین حفظ اسرار شما از جمله مسائلی است که امير المؤمنين را حاجتی بسفارش و وصیت فرمودن با من نیست. این وقت ولید گفت: ای غلام ده هزار دینار برای مصارف وطن و دو هزار دینار برای مخارج عرض راه تا معبد حاضر کن پس آن دنانیر را بدو تحویل کردند و در همان حال او را بتوسط بريد بجانب مدینه روانه ساختند.

و نیز در آن کتاب از ابو یعقوب ثقفی نگاشته اند که ولید بن يزيد بن عبد الملک شبی با یاران و مصاحبان خود گفت کدام شعر عرب در غزل سرائی از دیگر اشعار برتر است بعضی گفتند : این شعر جمیل است :

يُمُوتُ اَلْهَوَى مِنّى اذا مَالَقَيتَهَا *** وَ يَحْيَا اِذا فَارَقْتُهَا فَيَعُودُ

پاره ای گفتند این شعر عمر بن ابی ربیمه اغزل است :

حِينَ اِمْسِي لاَ تُكَلِّمْنِى *** ذُو بُغْيَةٍ يُبْتَغَى مَالِيسُ مَوْجُوداً

ولید گفت: سوگند با خدای این شعر ترا کافی است.

ص: 33

حکایت ولید با حماد راویه

و هم آن کتاب از حماد راويه مسطور است که گفت : ولید بن یزید بقرائت اشعار فرمان داد و نزديک هزار قصیده در خدمتش معروض داشتم و از این جملة جز این قصیده عمر بن ابی ربیعه را خواستار اعادت نشد .

طَالَ لَيْلَى وَ تَعَنَّانِى اَلطَّرِبُ *** وَ اعْتَرَانِي طُولُ هَمٍ وَ وَصَبَ

ارسَلْتُ اسْمَاءَ في مُعْتَبَةِ *** عَتَبَتِهَا و هِى احْلَى مِنْ عِنَبٍ

و چون این قصیده را بخواندم تا باین شعر رسیدم:

فَانْتَهَا طُبَّةٌ عَالِمَةٌ *** تَخْلِطُ اَلْجِدَّ مِرَاراً بِاللَّعِبِ

اَن كَفَى لَكِ رَهْنٌ بِالرِّضَا *** فَاقْبَلِي يَاهَنْدَ قَالَتْ قَدْ وَجَبَ

وليد گفت : ويحك يا حماد مانند این اشعار را از بهر من بجوی تا بسوی سلمى بفرستم مقصودش از سلمی زوجه وليد دختر سعید بن خالد بن عمرو بن عثمان بود که ولید در هوای خواهر او سعدی بطلاق سلمی مبادرت کرد و از آن پس دل در هوای سلمی بیاخت چنان که ازین پیش باین داستان اشارت شد.

ايضاً حكايت وليد با حماد راوية

در جلد دوم اغانی از حماد راوية مذکور است که ولید بن یزید بیوسف ابن عمر نوشت اما بعد چون نامه مرا بخوابی حماد راویه را بردابة خوش راه از دواب برید بر نشان و ده هزار درهم برای تهیه راه بدو بده و او را بجانب من بفرست. من در خدمت يوسف حضور داشتم که این نامه بدو آوردند یوسف بخواند و بمن بنمود گفتم فرمان امیر را از جان و دل مطیع باشم یوسف روی باد كين آورد و گفت شجره را بگوی ده هزار درهم به حمّاد بدهد دراهم را بگرفتم و چون آن روز که اراده بیرون شدن داشتم فرا رسید نزد یوسف بن عمر شدم.

يوسف گفت: اى حماد مقام و منزلت مرا در خدمت امیر المؤمنین می دانی معذالک از مدح و ثنای تو بی نیاز نیستم گفتم : ﴿اَصْلَحَ اَللَّهُ اَلْأَمِيرَانَ اَلْمَوَانُ لاَ تُعْرَفُ اَلْخَمْرَةُ﴾ زن شوى ديده كامكار را با پرده و خمار چکار است؟ و این مثل را در

ص: 34

مقامی گویند که خواهند اظهار استغفاه و در نمازی را برسانند و حماد از این کلمه خواست باز نماید که یوسف را مقام و مرتبت از آن افزون است که در خدمت وليد بمدح و ثناى امثال حماد حاجتمند باشد بالجمله گفت زود است که اقوال من و ثنا جوئي و مدح گذاری با تو باز رسد.

حمّاد می گوید : راه برسپردم تا بخدمت ولید که در این وقت در اجراء جای داشت فرا رسیدم و اجازت طلبیدم مرا احضار کرد و در این وقت بر تختی بازینت نشسته و ازار و ردائی زرد رنگ که بر زعفران طعنه زنان بود بر تن داشت و معبد و مالک بن ابى السّمح مغنی و ابو کامل مولایش در خدمتش حضور داشتند پس درنگ نمود تا خاطرم بر آسود آن گاه فرمود این شعر را انشاد کن ﴿اَمْنُ اَلْمَنُونِ وَرِيبُهَا تَتَوَجَّعُ﴾ آن قصیده را از بدایت تا نهایت قرائت کردم این وقت با ساقی خود فرمود ای سبرة حماد را سقایت کن ساقی سه جام بمن باز پیمود چنان که از مغز سر تا کف پایم را جزو بجزو در سپرد.

پس از آن فرمود: اى مالک این شعر را بسرای :﴿الاَهْلَ هَاجَكَ اَلاظْعَانُ اَذ جَاوَزْنَ مُطْلِحاً مَاَلك بفرمان او بخواند بعد از آن گفت این بیت را تغنی کن:

جَلاّ امية عَنَى كُلُّ مَظْلِمَةٍ *** سَهْلُ اَلْحِجَابُ وَ اَوْفَى بِالَّذِي وَعَدَا

مالک این شعر را نیز بسرود ولید فرمود این شعر را بخوان:

اننسَى اِذْتُودَ عَنَّا سَلَيْمِي *** بِفَرْعٍ بِشَامَةٍ سَقَى اَلْبِشَامَ

مالك بسرود آن گاه فرمود اى سبرة و بقولى اى ابو سرة مرا بزّب فرعون سقایت کن پس قدحی معوج بیاورد و بیست دفعه آن قدح را مملو از شراب کرده بدو بیاشامید و پس از این جمله دربان بیامد و گفت آن مردی را که می خواستي اينک بر در حاضر است فرمود او را اندر آر جوانی خوش روی که هیچ وقت بدان خوش رویی ندیده بودم و در پایش اندکی کژی بود ولید با سبرة بفرمود تا جامی او را باز پیمود آن گاه گفت این شعر بخوان :

وَ هى اذ ذَاكَ عَلَيْهَا مِئْزَرٌ *** وَ لَهَا بَيْتٌ جَوَادٌ مَنْ لَعِبَ

ص: 35

آن جوان آن شعر را بسرود ولید آن ازار ورداء را بدو افکنده و گفت این شعر را بخوان :

طَافَ اَلْخَيَالَ فَمَرْحَباً *** الفا بِرُؤْيَةٍ زَيْنَبَا

این هنگام معبد معنی خشمناک شد و گفت همانا بر حسب مقدار و منزلت و سال خوردگی خود بخدمت تو می آئیم و تو ما را در هوای مزجر کلبی فرو می گذاری و بر کودکی روی می آوری؟ ولید گفت ای ابو عبّاد سوگند با خداوند قدر و منزلت تو در خدمت من پوشیده نیست و سن و مقدار تو مجهول نباشد لکن این جوان از آتش سرودش که در جان من جای می دهد مرا مثل طناجیر می افکند حماد می گوید از آن پسر پرسیدم پسر گفتند ابن عایشه است.

کثرت فسق و طرب وليد

و نیز در آن کتاب از اسحق بن ایوب قرشی مذکور است که هشام بن عبد الملک وليد بن يزيد را نيک مكرّم و معظم داشتی و عبد الصمد بن عبد الاعلى مؤدب ولید بودی و بعضی او را زندیق می دانستند لاجرم ولید را بشرب شراب و استخفاف در دین و آئین باز داشتی ولید بتعليم آن معلم غير رشید ندماء و رفقا از بهر خویش فراهم کرده به شراب و ملاهی و ملاعب پرداخت هشام خواست تا رشته اتصال آن جماعت را قطع نماید.

پس در سال یک صد و شانزدهم هجری او را متولی موسم گردانید چون مردمان را امیر حج گشت آن افعال و کردار از وی مشاهدت کردند که شایسته وی نبود و او غلام خود عیسی را فرمان داد تا مردمان را نماز بگذاشت و خود بعیش و طرب بنشست و جماعت سرود گران را بخواند و ایشان از بهرش تغنی کردند و ابن عایشه از جمله ایشان بود و این شعر از بهرش تغنتی نمود :

سَلِيمِيٌ از مَعَتَ بَيِّناً *** فَاينُ بِقَوْلهَا اَينَا

چون ابن عایشه این اشعار عروة بن اذينه را برای ولید تغنی کرد ولید چنان نمره بر کشید که مردم مکه از شنیدن آن نمره اب باذان بر گشودند و بفرمود

ص: 36

هزار دينار بابن عایشه بدادند و چندین خلعت بر تنش بیاراستند و بر مرکبش بر نشاندند و ابن عایشه در حالی از خدمت ولید بیرون شد که تمامت مردمان منکر شمردند ولید بسایر اهل تغنی و سرود عطاها کرد.

لاجرم اهل حجاز بطعن و لمن ولید زبان بر کشیدند و گفتند آیا چنین کسی ولی عهد مسلمانان است و این داستان بهشام پیوست و در خلع وليد طمع بست و هر چه خواست او را از آن کار باز دارد بجائی نپیوست و هشام این کار را نا شایسته همی شمرد و ولید در نوشیدن شراب و ادراک لذات نفسانی کوشش ورزید و بافراط کوشید چندان که هشام او را و یاران و موالی او را بازیچه و لغو و بیهوده همی شمرد و در میان مردمان خوار و خفیف نمود از این روی ولید بار بر بست و در ازرق که ما بین زمین بلقین و فزاده است بر آب گاهی که اغدق نام داشت فرود شد و بعیش و کامرانی و ادراک لذات نفسانی اشتغال ورزید تا هشام بمرد .

حکایت ولید با ابن میاده

و هم در آن کتاب از ابو علی کلبی مذکور است که این میاده و شقران مولای بنی سلامان در خدمت ولید بن یزید حاضر شدند ابن مياده گفت یا امیر المؤمنين آیا مرا با این عبد بیک جای حاضر فرمائی با این که هیچ کس در نسب و حسب و لسان و منصب همانند من نیست شقران گفت :

لِعُمْرَى لَئِنْ كُنْتَ اِبْنَ شَيْخي عَشِيرَتِي *** هِرَّ قُلْ وَ كَسْري ما ارَائِي مُقَصِّراً

وَ مَا اتَّمَئِى انَّ اَكُونَ بْنَ ثروة ثَرْوَةَ *** تَرَاهَا ابن ارض لَمْ تَجِدْ مُتَمَهِّراً

خَلا حَائِلٍ تَلْوَى اَلصِّرَارُ بِكَفِّهَا *** فَجَاءَتْ بخوار اِذا عَضَّ جَرْجَرا

و بقول ابي ايوب بن عبد العزيز ابن ميادة اجازت خواست تا بخدمت ولید بن یزید اندر شود و این وقت شقران مولای قضاعه در خدمت ولید بود ولید او را در صندوقی جای داده این میاده را رخصت دخول داد و چون این میاده حاضر شد او را

ص: 37

بر فراز آن صندوق بنشاند و از اشعاری که در هجای شهران گفته بود خواستار انشاد شد و این میاده بی خبر همی بر خواند آن گاه ولید بفرمود تا در صندوق را بر گشودند و شقران چون شتر مست بیرون شد و مانند باره کشن بانگ و نفیر همی بر آورد و این شعر را بخواند :

سَاكْعِمَ عَنْ قُضَاعَةِ كَلْبٍ قَيسَ *** عَلَيَّ حَجَرٌ فَيُنْصِتُ لِلْكِعَامِ

اسير امام قَيْسٍ كُلَّ *** يَوْمٍ وَ مَا قَيْسٌ بِسَائِرَةِ امامي

و نیز این شعر را بخواند و این میاده می شنید:

اِنِّي اذا الشُّعَرَاءِ لاقى بَعْضُهُم *** الاّ اللَّهُ بَعْضاً بِبَلْقَعَةٍ تُرِيدُ نِضَّالَهَا

وَ قِفُوا لَمُرٌ تَجُزُّ اَلْهَدِيرَ اِذَادَنَتْ *** مِنْهُ اَلْبِكَارَ وَ قَطَعَتُ ابوالهَا

فَتَرَكَتْهُمْ زُمَراً تَرْمِزُ بِاللِّحَى *** مِنْهَا عَنَافِقٌ قَدْ حَلَقْتُ سِبَالَهَا

ابن میاده چون این شعر بشنید آشفته گشت و با ولید گفت زبان این مرد را که ﴿لَيْسَ لَهُ اِصْلٌ فاحفِر وَ لَا فَرْعَ فَاهْصُرْهُ﴾ نه دارای ریشه و شاخ و نه پدر و مادر است که بتوان او را بر شمرد و سزایش را باز نهاد از من باز دار ولید گفت گواهی می دهم که تو جرجر همی کنی و چون اشتران بانگ بر آوری چنان که شقران می گوید :﴿فَجَاءَتْ بِخوَّارٍ اِذا عَضَّ جَرْجَراً﴾

وقتی ابن مياده و جماعتی از شعراء بر در پیشگاه ولید بن یزید حاضر شدند و این وقت ولید بر مسند خلافت جای داشت و از جمله ایشان مردی شقران نام که از موالی خرشه بود بنکوهش ابن میاده سخن می کرد و بر آن مکانت و منزلت او در خدمت ولید حسد همی ورزید چون شعراء در حضور ولید حاضر شدند با شقران فرمود علم او در حق ابن مباده چیست گفت علم من این است که او :

لَئِيمٌ ببَارَى فِيهِ اُبْرُدَا نَهْبَلاً *** لَئِيمُ انَاءِ اَللَّوْمُ مِنْ كُلِّ جَانِبٍ

کنایت از این که امامت و دنائت این میاده از اطراف و جوانب و اجداد و اقارب او بر وی احاطه کرده است ولید با این میاده گفت باز کوی علم تو دربارۀ شقران

ص: 38

چیست گفت ای امیر المؤمنین علم من این است که شقران بنده ایست از پیر زالی از جماعت خرشه که با وی قرار داده بود که چهل درهم بدهد و آزاد گردد و من خواستار شدم بیست در هم بگیرد و او را رها کند اکنون تو او را از من باز دارد ﴿فَلَيْسَ بَاصِلٌ احتَفَرَهُ وَ لا فَرِحَ﴾ ولید چون این گونه زبان آوری و نکوهش را بشنید با شقران گفت ای شقران از گزند زبان ابن میاده دوری کن چه درشتم و فحش تو کار را بپایان رسانيد لاجرم شقران با کمال ذلت و خواری زبان فرو کشید .

آن گاه ابن میاده بعرض قصیده خود بپرداخت و جز او تمامت شعرا بر پای ایستاده بودند این میاده می گوید چون از عرض اشعار خویش فراغت یافتم وليد فرمان داد تا یک صد شتر آبستن بعلاوه فحل و کشن آن و چراننده آن با کنیزکی دوشیزه و اسبی عتیق و خوب نژاد بمن عطا کردند و من در آن روز نيک بباليدم و این شعر را بخواندم :

اِعْطَيْتَنِي مِائَةً صِفْراً مَدَامِعُهَا *** كَالنَّخْلِ زَيْنٌ اِعْلَى نَبْتِهِ اَلشُّرْبُ

و این شعر از قصیده رماح است که در مدح ولید بن یزید گفته است و از قصاید نامدار شاهوار فصاحت آثار است.

وقتی ابن مياده و عقال بن هاشم در پیشگاه ولید بن یزید فراهم شدند و چنان بود که عقال را در باره شعرای یمن عقیدتی داد بود لاجرم این میاده را غمز و لمز نمود و بر وی بلندی و برتری جست و این میاده این شعر را بگفت:

فَجَرْنَا يَنَابِيعَ اَلْكَلَاَمِ وَ بَحْرٌ *** فَاصْبَحْ فِيهِ ذُو اَلرِّوَايَةِ يَسْبَحُ

وَ مَا الشعر اَلاِشْعَرُ قَيْسٌ وَ خِنْدِفُ *** وَ قَوْلٌ سِوَاهُمْ كُلْفَةٌ وَ تَمْلُّحٌ

کنایت از این که در بحار كلام و بلاغت و ینابیع سخن و ذلاقت ما راه و رخنه کردیم و فیض یاب و بهره مند شدیم و در بحر فصاحت و طلاقت ما دیگر شعرا شنا گر باشند و هر شعری که بیرون از اشعار شعرای خندف و قيس باشد سنگین و نمکین نباشد و عقال بن هاشم این اشعار را در جواب گفت :

ص: 39

الاّ ابْلُغِ الرِّمَاحَ نَقْضَ مَقَالَةٍ *** بِهَا خَطَلَ الرِّمَاحِ اوْ كَانَ يَمْزَحُ

لِئِنْ كَانَ فِي قَيْسٍ وَ خِنْدِفِ السِّنِّ *** طِوَالٌ وَ شَعْرُ سَائِرٍ لَيْسَ يَقْدَحُ

لَقَدْ خَرَقَ الحَى اَلْيَمَانُونَ قَبْلَهُمْ *** بُحُورِ اَلْكَلاَمِ تُسْتَقَى وَ هِيَ تَطْفَحُ

وَ هُمْ عَلِمُوا مِنْ بَعْدِ هُمْ فَتَعَلَّمُوا *** وَ هُمْ أَعْرِبُوا هَذَا اَلْكَلاَمَ وَ اوْضَحُوا

فَلِلاَبِقِينَ الْفَضْلُ لا يَجْحَدُونَهُ *** وَ لَيْسَ لِمَخْلُوقٍ عَلَيْهِم تَبَحْبَحُ

ازین اشعار باز نمود که شعرای یمن افضل هستند چه خارق بحور كلام و تصحیح و تقويم الفاظ و عبارات ایشان باشند و اگر مردم خندف و قیس شعری گفته اند و فصاحتی بنموده اند از چشمه سار عذوبت و بلاغت ایشان است چه اهل يمن تقدم دارند و الفضل للمتقدم.

و جلال بن عبد العزیز از پدرش حکایت کند که گفت این میاده با من حدیث نمود که در آن زمان که ولید بن یزید در اباین که نام موضعی است که در فصل بهار ولید در آن جا فرود آمدی بود این شعر را بخواندم و در این وقت در خدمت ولید بودم.

الْعُمْرِكِ اِنِّي نازِلٌ بَا بِاَينِ *** لِصَوَّارٍ مُشتاقٍ وَ اِنْ كُنْتُ مُكْرِماً

اَبَيْتَ كَأَنِّي ارمدالعَينِ سَاهِرٍ *** اِذَا بَاتَ اصحابَى مِنَ اَللَّيْلِ نو مَا

ابن میاده می گوید : چون ولید این شعر بشنید گفت : ای پسر میاده چنان می نماید که از تقرب بما اعراض داری گفتم یا امیر المؤمنین مانند تو کسی از تقربش اعراض نمی شود کردن .

الا لَيْتَ شِعرى هَلْ اِبْيَتَنَّ لَيْلَةً *** بِحُرَّةِ لَيْلى حَيْثُ ربتْنِى اَهْلِي

وَ هَلِ اِسْمَعَنَّ اَلدَّهْرُ اَصْوَاتٍ هَجْمَةً *** تَطَالِعُ مِنْ هَجْلٍ خصيب الى هَجْلٍ

بِلاَدٍ بِهَا نِيطَتْ عَلَيَّ تَمائِمي *** وَ قَطَعْنَ عَنَى حِينَ ادْرَكْنِى عَقْلِي

فَاِنْ كُنْتَ عَنْ تِلْكَ الْمَواطِنِ حَابِسى *** فايْسِرْ عَلَى الرِّزْقِ وَ اجْمَعْ اِذا شِعْلَي :

جوهري می گوید: هجمه گلّه شتر را گویند از چهل یا بیشتر و هنيده

ص: 40

صد شتر است و هجل بمعنی زمین پست میان کوه است. بالجمله چون لبد این تقاضا هجمه چند شتر باشد گفتم یک صد دانه را گویند ولید گفت صد شتر آبستن که ده ماه از زمان حملش گذشته باشد و دارای نام و نشان است با تو عطا می شود. ابن میاده می گوید: در این وقت بیاد فرزندان خود که در نجد بودند بیامدم که هر وقت از خدای عزوجل طعام خواستند خدای ایشان و مرا اطعام فرمودی و چون آب خواستند ایشان و مرا سیراب فرمودی و اگر جامه جستند ایشان و مرا بپوشانیدی و من بكفالت ایشان روز می نهادم و در خدمت ولید تذکره نمودم .

ولید گفت : ای پسر میاده همانا خدای تعالی و امیر المؤمنين ايشان را اطعام کرده و بیاشامانیدند و بپوشانیدند اما برای زنان چهار حلی رنگا رنگ و برای مردان سه حلی گوناگون است و اما برای سقایت ایشان همانا گمان نمی برم که صد شتر با بچه شیر دهنده ایشان را سیراب نگرداند و اگر نکند دو چشمه از چشمه های حجاز بر این جمله اضافت کنم تا ایشان را سفایت نماید گفتم یا امیر المؤمنين ما اصحاب عيون نيستيم که در ازای آن پشگان ما را بخورند و بسبب آب چشمه گرفتار تب شویم گفت : خدای تعالی در ازای آن در هر سال یک صد شتر آبستن چنان که در این سال از بهر تو مقرر داشتم با شتر های کشن و کنیز کی دوشیزه و اسبی آزاده مخلف نمود .

از ابو علي كلبي مسطور است که ولید بن یزید یک صد شتر از صدقات بنی كلب در حق این میاده فرمان کرد و چون آن سال در آمد آن جماعت خواستند که در ازای آن شتر ها از طرائد یمنی غرایب شتر از بهرش خریداری کنند و از شتران خانه زاد محروم سازند این میاده این شعر بگفت :

الْمَ يَبْلُغُكَ اَنَّ اَلْحَيَّ كَلْباً *** اِرادُوا فِي عَطِيَّتِكَ اِرْتِدَاداً

وَ قالُوا اِنَّهَا صَهْبٌ وَ وَرِقٌ *** وَ قَدْ اَعْطَيْتَهَا دَهْماً جَمَاداً

چون این اشعار گوش زد آن جماعت شد بدانستند بزودی بولید می رسد و او را

ص: 41

بخشم می آورد لا جرم بدو گفتند راه بر گیر و آن شتران را بجمله جوان و آبستن پر پشم باز گیر .

حكايت سلامة القس

در جلد اوّل اغانی در ذیل احوال معبد بن وهب مغنى مشهور مذکور است که کردم بن معبد مغنى مولي ابن قطن حکایت کرده است که چون معبد پدرم در لشکر گاه ولید بن يزيد وفات کرد و من در این هنگام با او بودم در آن حال که نعش او را بیرون آوردند نگران شدم که سلامة القس جارية يزيد بن عبد الملك بيرون تاخت و مردمان چون او را مانند ماه و آفتاب بدیدند یک باره عنان ابصار به چهره نازنین و دیدار نمکینش منعطف داشتند و از جنازه منصرف شدند و سلامة دست بعمود سریر بیفکنده و بر پدرم همی می گریست و این شعر را می خواند:

قَدْ لعمرَى بِتُّ لَيْلِي *** كَافِي الدَّاءِ الْوَجِيعِ

وَ بَخَى الْهَمِّ مِنِّي *** باتَ اَدْنى مِنْ ضَجِيعِي

كُلَّمَا اِبْصَرْتُ رُبُعاً *** خَالِياً فَاضَتْ دُمُوعِي

قَدْ خلاَمن سَيِّدُكَا *** ن لَنَا غَيْرُ مُضيع

لاَ تَلُمْنا اَنْ خَشَعْنا *** اَوْ هَمَمْنَا بِخُشُوع

کردم می گوید : چنان بود که یزید با پدرم معبد فرمان کرده بود که این صوت را بسلامه بیاموزد و پدرم بدو بیاموخت و آخر الامر در این روز همان آهنگ را در مرثیه پدرم بخواند و ولید بن یزید و برادرش غمر بن یزید را نگران شدم که هر دو تن با تنی عریان که افزون از قمیص و ردائی پوشش نداشتند در پیش روی جنازه و سریر پدرم پیاده راه سپار بودند چندان که او را از سرای ولید بیرون بردند چه ولید متولی امر کفن و غسل او بود و او را از خانه خود بموضع قبرش بیرون آورد وَ الله اَعلَم.

ص: 42

شدت عشق وليد بسلمی

ابو الفرج اصفهانی در جلد سوم اغانی در ذیل احوال بشار بن برد شاعر مشهور از محّمد بن عمران ضبّی روایت کند که وقتی این شعر بشار را برای ولید بن یزید انشاد کردیم :

اِيَّتِهَا اَلسَّاقِيَانِ صُبَّا شَرَابِي *** وَ اسْقِيانِي مِنْ رِيقٍ بَيْضاءَ رُودٍ

اِنَّ دائِيَ الْعِلْما وَ اَنَّ دَوائِي *** شَرْبَةٌ مِنْ رِضابِ ثَغْرِ بُرُود

اما چون ولید بشنید سخت در وجد و طرب شد و گفت کدام کسی باشد که این جام شراب را با آب دهان سلمی ممزوج گرداند و عطش مرا بنشاند و درد مرا چاره کند پس از آن چندان بگریست تا جام شراب با آب چشمش ممزوج شد و گفت اگر آب دهان سلمی از ما فوت شد اشک چشم ما موجود است و از این پیش حکایت سلمى زوجه وليد و طلاق او در هوای خواهرش سعدی و پشیمانی ولید و داستان اشعب مذکور شد.

حکایت ولید با عطرد

و نیز در آن کتاب در ذیل احوال ابی هارون عطرد مغنی از ایوب بن اسمعیل مذکور است که چون ولید بن يزيد بر مسند خلافت جالس گردید فرمانی بعامل به مدینه کرد تا عطرد را به پیشگاه او روانه نماید عطرد می گوید: عامل مرا بخواست و آن نامه بمن بر خواند و زاد و توشه سفر بداد و بخدمت ولید فرستاد چون بر وی در آمدم در قصر خود که در کنار برکه ای مرصّص و آکنده از باده ارغوانی بود جای داشت و آن آبگیر چندان بزرگ نبود لکن چندان بزرگی داشت که مردی توانستی در دورش شنا گری کردی سوگند با خدای چون مرا بدید مجال نداد که سلام بر وی فرستم و گفت: آیا عطرد او باشی :گفتم آری یا امیر المؤمنین گفت :

ص: 43

یا ابا هارون سخت بدیدارت مشتاق بودم هم اکنون این شعر را از بهر من تغنی کن و مرا قرائت کرد :

حَى اَلْحَمُولِ بِجَانِبِ اَلْعَزْلِ *** اَذْ لاَ يُلاَئِمُ شَكْلُهَا شَكْلَى

انّى بِحَبْلِكَ وَ اصِلٌ حبْلى *** وَ بِرِيشُ نَبْلِكَ رَائِشٌ نَبْلِي

وَ شَمَائِلَى مَا قَدْ عَلِمْتَ وَ مَا *** نَبَحَتْ كِلاَبُكَ طَارِقاً مِثْلَى

عطرد می گوید : این شعر را در خدمتش برودم و سوگند با خدای هنوز بپایان نبرده بودم که چنان آشفته و شوریده گشت که حلی وشی که بر تن داشت و ندانستم بهای آن تا چه مقدار است بر تن چاک زد و چنان که از مادر بزاده بود برهنه شد و آن جامه را دو پاره بدور افکند و خویشتن را در آن بر که شراب انداخت و چندان بخورد که نقصان آب در آبگیر مشهود شد و از آن برکه مانند مردگان از کمال مستی بیرون آوردندش و او بخفت و بدنش را بپوشیدند .

پس از آن حله را بگرفتم و بپای خاستم ، سوگند با خدای هیچ کس با من نگفت این حله بجای بگذار و در نهایت عجب و شگفتی از آن گونه ظرافت و کردار ولید و طرب او بمنزل خود باز گردیدم و چون بامداد شد در همان وقت که روز گذشته مرا احضار کرده بود فرستاده اش بیامد و مرا بخدمت ولید در آورد با من گفت یا عطرد گفتم لبيک يا امير المؤمنين گفت : این شعر را بخوان:

ايذهَبَ عمرى هَكَذَا لَمْ اَنِلْ بِهَا *** مَجَالِسَ تُشْفَى فَرِحَ قَلْبِي مِنَ الْوَجْدِ

وَ قالُوا تَداوَى اَنْ فِي الطِّبِّ رَاحَةً *** فَعَلَّلْتُ نَفْسِى بِالدَّواءِ فَلَمْ يَجِد

پس این شعر را از برایش سرودن گرفتم ولید را روزگار دگرگون شد و حله وشی زرتار که بر آن داشت و از شدت تذهیب در لمعان بود بر تن بدرید سوگند با خدای چون این جامه را بدیدم جامه روز پیش را چیزی نشمردم آن گاه خویش را در آن در که شراب ناب انداخته همی بیاشامید تا نقصان شراب واضح گردید آن گاه او را از کمال سکر و مستی چون مردگان بیرون آوردند و بیفکندند و بپوشیدند پس خواب بروی چیره شد و من آن جامه گران بها را مأخوذ داشتم

ص: 44

سوگند با خدای در آن میانه هیچ کس نه مرا گفت بگذار نه مرا گفت بر گیر و به آن حال بمنزل خود برفتم .

و چون روز سوم فرا رسید در همان هنگام رسولش بیامد و مرا بخدمت او حاضر ساخت و این وقت ولید در خانه ای در پیش سرای او جای داشت و پرده ها بیاویخته بودند ولید از پس پرده با من سخن همی کرد و گفت یا عطرد گفتم : لبيک گفت گویا هم اکنون با تو در مدینه هستم که در مجالس و محافل مدینه می نشینی و بپای می شوی و همی گوئی امیر المؤمنين مرا بخواند و بخدمتش در آمدم و از من خواستار شد تا از بهرش تغنی کنم و او را بطرب آوردم چنان که جامه بر تن چاک نمود و من جامه او را بر گرفتم و او چنین و چنان کرد، سوگند با خدای ای پسر زانیه اگر به آن چه گذشته است لب بحرکت آوری و با من برسد گردنت را می زنم ای غلام هزار دینار بدو بده و با من گفت این دنانير را بگیر و بمدینه باز گرد.

گفتم اگر امیر المؤمنین اجازت دهد که دست او را ببوسم و از دیدارش توشه ای بر گیرم و يک آوازی برایش بخوانم چه باشد گفت مرا و تو را حاجتی باین کار نیست هم اکنون باز شو عطرد می گوید از خدمتش بیرون شدم، سوگند با خدای از هیبت او تا مدتی از روزگار دولت بنی هاشم بر نگذشت از آن چه بگذشت سر گذشت نیاوردم .

راقم حروف گوید: در نقصان یافتن بر که ای که مردی بتواند در گردش شناوری نماید از آشامیدن ولید چندان که محسوس و آشکار شود بی تأمل نشاید بود.

حکایت ولید با ابجر

و نیز در آن کتاب در ذیل احوال عبید الله بن القاسم ملقب به ابجر معنی از حماد از پدرش مسطور است که در شب هفتم از ایام حج ابجر مغنى نزديک به تنعيم ابجر جلوس کرد بنا گاه لشکری جرار در پایان شب پدیدار شد که چار پایان به

ص: 45

جنیبت می کشیدند و در جمله آن ها اسبی ادهم بود که زینی با پوشش زرنگار بر آن بر نهاده بودند و ابجر به تغنی مشغول گشت.

عَرَفْتَ دِيَارَ اَلْحَى خَالِيَةً قَفْراً *** كَأَنَّ بِهَا لِمَا تَوَهَّمْتَهَا سَطْراً

چون مردمی که در قبه ها و محمل ها جای داشتند آن صوت دلاویز و نوای بهجت انگیز را بشنیدند بتمامت خاموش شدند و یک تن صیحه بر کشید و گفت: ويحک اين صوت را اعادت کن . ابجر گفت سوگند با خدای تا این اسب ادهم را با من نگذارند و با زین و لگام و چهار صد دینار عطا نفرمایند اعادت نجویم نا گاه معلوم شد ولید بن یزید صاحب ابل است و ندا بر کشیدند منزل تو کجاست و تو کیستی گفتم: ابجر مغنی هستم و منزل من بر در زقاق خرازین است چون بامداد شد رسول ولید نزد ابجر شد و آن اسب را با چهار صد دينار و يک تخت لباس از جامه وش و جز آن بدو آورد و از آن پس ابجر را بخدمت ولید آوردند و ابجر در خدمت او بماند و شبانگاه ترویه با اصحاب او راه بر گرفت در حالتی که از تمامت ایشان هیئتش نیکو تر بود و با ولید یا بعد از آن بشام بیرون شد.

عورك لهبی گوید : خروج ابجر با ولید بود و این داستان در زمان والی گری محمّد بن هشام بن اسمعیل در مکه است و در این سال ولید مردمان را حج نهاد و هشام این امر را بدو نگذاشت جز این که پرده حشمت او را نزد اهل حرم چاک زند خلع او از ولایت عهد راهی بدست آورد پس از ولید آن چند افعال نکوهیده و اعمال ناشایسته و اشتغال بجماعت مغنیان و سرود گران و لهو و لعب نمایش گرفت که از آن چه هشام می خواست افزون گشت و ابجر با او بشام روی نهاد تا گاهی که وليد بقتل رسید آن گاه ابجر بمصر بیرون شد و در آن جا بمرد .

ص: 46

حکایت ولید با اشعب

و نیز در آن کتاب از اشعب مذکور است که یکی روز جماعت سرود گران را بخدمت ولید بن يزيد دعوت کردند و من نیز با ایشان نازل بودم و با رسول ولید گفتم مرا نیز با ایشان بخدمت ولید بر گفت با من فرمان کرده اند که سرود گران را به آستان خلافت بنیان حاضر گردانم و تو مردی بطال باشی چگونه در سلک ايشان منسلک مي شوى . گفتم سوگند با خدای من از تمامت ایشان نیک تر غناء کنم و شروع بسرود کردم و او را خوش افتاد و گفت: غنائی نیکو می شنوم لكن بيمناک هستم که ترا با این گروه همراه برم.

گفتم : هیچ بیمی بر تو نیست و بعلاوه این جمله با تو شرط همی کنم که هر چه بمن رسد بهره ای با تو گذارم رسول با جماعت نوازندگان گفت بر این گواه باشید پس برفتیم و بخدمت ولید در آمدیم و او را گرفته خاطر دیدیم پس مغنیان در هر فنی از حفیف و ثقیل از بهرش بنواختند و بخواندند و او را جنبش و نشاطی پدید نگشت این وقت ابجر بپاي شد و بخلوت برفت و این ابجر مردی خبیث و زيرک و از دواهی روزگار شمرده می شد پس از دربان و خادم خلیفه پرسید که این گرفتگی ولید از چیست؟ گفت: در میان او و زوجه او شری روی داده چه ولید عاشق خواهر وی گشته و زوجه اش بر وی خشمگین گردیده و وليد بخواهر او میلش بیشتر است و بر طلاق زوجه اش عزیمت نهاده و سوگند یاد کرده است که هرگز او را بمراسله و مخاطبه یاد نکند و بر این حال از وی جدا شده است.

چون ابجر از این کیفیت با خبر شد بمجلس باز گشت و بسرود و نوازش پرداخته این شعر فرو خواند:

فَبَيْنَى فانى لاَ ابالى وَ ايقنى *** اِصْوَدَ بَاقِى حُبِّكُمْ اَمْ تَصُوِّبَا

الم تعْلمي انِّي عَزُوفٌ عَنِ اَلْهَوى *** اِذا صَاحِبِي مِنْ غَيْرِ شَيٍ تَغْضَبا

ص: 47

چون ولید این آهنگ بشنيد طربناک شد و خاطرش بر شگفت و گفت: ای عبید الله بآن چه مرا در خاطر بود دست یافتی و از اندوه من بر گرفتی و بفرمود ده هزار درهم بدو عطا کردند ، آن گاه چندان شراب بخورد تا مست گشت و در آن روز بجز ابجر بهيچ يک از نوازندگان بهره نرسید و چون یقین کردم که مجلس منقضی می شود از جای بر جستم و گفتم چه بودی بفرمودی مرا در پیشگاه تو صد تازیانه می زدند ولید بخندید و گفت قبحك الله سبب این کار چیست؟ گفتم با رسول تو شرط کردم که هر چه بمن رسد او را بهره ور گردانم و امروز جز مکروه بمن نرسید لا جرم خواستم مرا صد تازیانه بزنند تا او را نیز بصد تازیانه مضروب دارند .

ولید گفت همانا بظرافت و لطافت سخن کردی آن گاه گفت یک صد دینار با شعب بدهید و نیز پنجاه دينار از مال ما در عوض پنجاه دیناری که رسول می خواست از اشعب مأخوذ دارد برسول بدهید . پس آن دنانیر را بر گرفتم و جز من و رسول ولید دیگری بهره ور نگشت و این شعر مذکور که ابجر در آن تغنی نمود از عبد الرحمن بن حکم برادر مروان بن الحكم است.

حکایت ولید بن یزید با طریح

در جلد چهارم اغانی در ذیل احوال طريح بن اسماعیل ثقفی شاعر که بولید انقطاع یافته و اغلب اشعارش در مدح ولید بود از سهم بن عبد الحميد مسطور است که گفت : طريح بن اسماعیل با من گفت چنان در خدمت ولید اختصاص یافتم که خلوت با وی بودم و یکی روز که در مجلس شرب او با او بودم گفتم با امیر المؤمنين خالوی تو دوست می دارد که پاره ای از اخلاق و اطوارش را بدانی گفت باز گوی تا چیست گفتم هرگز شرابی ممزوج نیاشامیده ام مگر این که از شیر یا عسل امتزاج یافته باشد گفت این حال را بدانسته ام و از این کردار از دل من دور نشده باشی می گوید چندی بر این امر بگذشت روزی بخدمت ولید شدم و در این حال جماعتی از بنی امیه نزدش حاضر بودند چون مرا بدید گفت ای خالوی من بمن نزديک شو و مرا از يک جانب خود بنشاند پس از آن شراب بیاوردند و بنوشید و قدح را بمن

ص: 48

بداد گفتم یا امیر المؤمنین همانا رأی و سلیقت خود را در کار شراب با تو بیاموختم.

ولید گفت این قدح را از آن روی بانو ندادم یعنی نه برای آن دادم که اظهار رأی خود و این گونه فضول در سخن آوری بلکه بتو افکندم تا بغلام دهی این بگفت و خشم دروی اثر کرد چنان که حاضران را قدرت و قوت برفت و دست از خوان بر گرفتند گوئی صاعقه از آسمان بر آن بساط و سماط فرودشد. من خواستم بپای شوم گفت بنشین چون سرای از دیگران خلوت شد خشمگین با من روی کرد و بزشتی بر شمرد و گفت همی خواستی مرا در میان این جماعت فضیحت کنی اگر نه بودی که خال من بودی هزار تازیانه ات می زدم پس از آن حاجب را فرمان کرد تا مرا بحضرت او راه نگذارد و آن چه مرا از رزق و روزی و انعام و اکرام مقرر بود قطع نمود پس مدتی درنگ ورزیدم و یکی روز متنكراً و نا شناس بروی در آمدم و وليد هیچ مشعر نگشت مگر گاهی که من در حضورش حاضر و این اشعار می خواندم :

يَا بْنَ اَلْخَلاَئِفِ مَالَى بَعْدُ تَقْرِبَةٌ *** اِلَيْكَ اقْصى وَ فِي حَالَيْكَ لِي عَجَبٌ

الى آخر الاشعار چون ولید بشنید بخندید و بفرمود تا بنشستم و بلطف و عنایت با من باز گشت و گفت پرهیزدار که بآن گونه کردار و گفتار اعادت جوئی ، اما مداینی در روایت خود گوید ولید بن يزيد با طريح عنایتی خاص و توجهی با اختصاص داشت و طریح را در خدمت او منزلت و مکانتی مخصوص بود و در مجلس ولید از همه كس بدو نزديک تر نشستی و از همه کس زود تر حاضر خدمت شدی و دیر تر بیرون شدی و ولید برأی و رویت او کار کردی و اشعار و قصائد طریح بجمله در مدح و ثنای ولید بودی، از این روی جماعتی از اهل بیت ولید بروی حسد بردند تا گاهی که حماد راویه با گروهی از مردم شام بدر گاه ولید شدند و آن جماعت از طریح بحماد شکایت بردند و گفتند سوگند با خداي طريح امير المؤمنين را از دست ما بیرون برده و ما را در روز و شب از خدمت او بهره ای نمانده است .

حماد گفت کسی را حاضر کنید تا دو بیت از اشعار مرا در خدمت ولید بعرض رساند و او را از آن مقام فرود آورد ایشان یک تن خصی را که بر فراز سر ولید

ص: 49

می ایستاد بیاوردند و ده هزار درهم بدو وعده نهادند تا آن دو شعر را در خلوت گاهی معروض دارد و چون ولید گوید این شعر از آن کیست گوید از سخنان طریح است خصی مسئول ایشان را قبول کرد و آن دو بیت را بیاموخت تا روزی در مقامی خلوت که طریح در خدمت ولید شد و در بر گشودند و مردمان بیامدند و مدتی دراز بنشستند و بر خاستند و طریح در خدمت ولید که در این وقت ولایت عهد داشت بماند و با ولید طعام بخورد و برفت و ولید در مجلس خود تنها بنشست و از آن پس مستلقياً بر فراش خویش بیفتاد خصی وقت را غنیمت شمرد و بخواندن این دو بیت پرداخت:

سِيرِي رِكابِي اِلَيَّ مَنْ تَسْعَدِينَ بِهِ *** فَقَدْ اَقَمْتِ بِدَارِ اَلْهُونِ مَا صلحَا

سيرَى الى سيد سَمْحِ خَلاَئِقِهِ *** ضَخْمَ اَلدَّسِيعَةِ قَوْمٌ يَحْمِلُ اَلمدْحا

از این شعر که خطاب بناقه خود کند باز می نماید که ولید خریدار مدح و مدیحت نيست و در این مدت از خدمت او جز ذلت و هوان بهره نیافتم ببایست بدرگاه هشام روی نهاد که سیدی جواد و دارای اخلاق ستوده و خواستار اشعار حمیده است.

وليد نيک بشنیدن این شعر گوش بر گشود و خصی مکرر اعادت کرد پس از آن ولید گفت و يحک يا غلام این شعر از اشعار کیست؟ گفت از ابیات طریح است ولید را خشم و غضب فرو گرفت و همی دریغ و افسوس خورد و گفت طریح را بمکارم خاصه خود بر خوردار ساختم و مقرر داشتم که اول کسی که بر من در آید و آخر کسی که از مجلس من بیرون شود وی باشد معذلک گمان می برد که هشام خریدار اشعار و خواستار مدح است نه من آن گاه گفت دربان را حاضر گردان چون حاضر شد گفت از این پس طریح را نبایست بمجلس ما راه دهی و نباید او را بر روی زمین بنگرم اگر با تو روی با روی شد با شمشیر تیزش مکافات کن و از آن سوی چون نماز عصر را بگذاشتند و شبانگاه رسید و طریح بساعت مقرر که اجازت خدمت داشت بیامد تا داخل مجلس شود حاجب گفت نگران خویش باش و باز شو طریح

ص: 50

شگفتی گرفت و گفت ترا چیست آیا بعد از آن که من از مجلس ولی عهد بیرون آمدم کسی بروی در آمد گفت نیامد لکن در همان ساعت که تو بیرون آمدی تو بیرون آمدی مرا بخواند و گفت ترا اجازت دخول ندهم و اگر چون و چرا نمائی سزایت را با شمشیر در کنار نهم.

طریح چون گردش روزگار را بر این حال بدید با حاجب گفت ده هزار درهم بتو می دهم تا رخصت دهی بخدمت ولید شوم حاجب گفت سوگند با خدای اگر خراج عراق را با من گذاری ترا این اجازت ندهم و از این جمله بر افزون برای تو سودی و خیری در این امر نیست بجای خود باز شو طریح گفت: هیچ دانستی کدام کس مرا در خدمت ولید مقصر و مبغوض گردانیده است حاجب گفت : قسم بخدای تعالی هیچ ندانسته ام و چون بخدمت او شدم هیچ کس حاضر نبود لکن خدای تعالی هر چه می خواهد در شبان و روزان حادث می فرماید. طریح چون این کلمات بشنید مأیوس گردید و باز شد و یک سال بر در سرای ولید بزیست و در تمامت این مدت هیچ نتوانست بدو راه جوید یا او را ملاقات نماید و همی خواست بشهر و دیار و قوم و عشيرت خود باز گردد لکن همی بیندیشید که اگر ولی عهد را ملاقات نکنم جز بر عجز و بیچارگی و سستی من حمل نشود و نیز جماعتی را که از دشمنان و اعادی او بودند بدید که در طرد و منع او نيک شادان هستند و همه وقت بخدمت ولید اندر می شوند و بمصاحبت و منادمت می پردازند و چنان خاطر ولید را شیفته خود ساخته اند که ولید بیرون از رأی و رویت ایشان بکار نمی پردازد.

لاجرم ابواب ملاطفت و اتحاد را با حاجب بر گشود و او را نوید ها همی داد چندان که حاجب با وی دوست و دولت خواه شد و یکی روز با وی گفت اکنون که مدتی بر گذشته و در این جا مقام گرفته ای سخت مکروه می شمارم که بر این حال ذلت و هون باز شوی دانسته باش که امیر فلان روز بگرمابه می شود و از آن پس فرمان می دهد تا سریر او را بیرون می آورند و جلوس می نماید و هیچ حاجب و دربانی

ص: 51

در آن روز ندارد چون آن روز فرا رسد من بتو اعلام می کنم تا بخدمتش اندر شوی و بمقصود خود باز رسی و من نیز معذور باشم.

بالجمله چون آن روز موعود فرا رسید ولید بحمام رفت و تختش را بیاوردند و بر نهادند ولید از حمام بیرون آمد و بر آن بر نشست و مردمان را اجازت دخول دادند و ولید بآنان که پدید می شدند روی همی آورد و از آن طرف حاجب طریح را پیام کرد تا بیامد و بخدمت ولید روی آورد و چون ولید او را از دنبال مردمان نگران شد روی از وی برتافت و شرمگین آمد که او را از میان جماعت باز گرداند طريح نزديک شد و سلام براند ولید پاسخ نداد چون طریح این حال را بدید بقرائت این اشعار پرداخت و همی اظهار ضراعت و مسکنت نمود و دل او را بدست آورد.

نَامَ الحُلى مِنَ اَلْهُمُومِ وَ بَانَ لِي *** لَيْلَى اكابده وَ هُمْ مُضْلَّعٌ

وَ سَهِرْتُ لاَ اَسْرَى وَ لا فِي لَذَّةٍ *** ارْقى وَاغْفِلْ مالِقِيتَ الهَجْع

الى آخر الابيات چون ولید آن اشعار را استماع فرمود او را بخواند و با خویشتن نزديک ساخت و بر رویش بخندید و بر آن مقام و منزلت که او را بود باز گردانید.

حکایت ولید با یونس كاتب

و نیز در کتاب مذکور در ذیل یونس بن سليمان كاتب شاعر مغنی مشهور از احمد بن الهيثم مسطور است که یونس باجماعتی از سودا گران از مدینه بشام بیامد و خبر ورود او بولید بن یزید پیوست ، یونس هنوز بار خویش فرو نهاده بود که فرستادگان ولید بیامدند و او را از کاروان سرا بخدمت ولید آوردند و این وقت ولید ولایت عهد داشت.

یونس می گوید : مرا بر وی در آوردند و نمی دانستم وی کیست جز آن که او را از تمامت مردمان وجیه تر و نبیل تر دیدم پس بروی سلام فرستادم ، مرا اجازت جلوس داد آن گاه فرمان داد تا شراب و كنيزكان آفتاب نقاب حاضر شدند و روز

ص: 52

و شبی بس غريب و عجيب بپایان آوردیم و من در خدمت او بتغنی و سرود پرداختم ولید از سرود من در عجب همی بود تا به این شعر تغنی کردم:

اَنْ يَعِشْ مُصْعَبُ فَنَحْنُ بِخَيْرٍ *** قَدْ اَتَّانَا مَنْ عَشِينَا مَا نُرْجِي

و در جلد هفدهم اغانی این داستان را به اندک اختلافی و بجای این بیت بیتی دیگر مذکور داشته است و بالجمله می گوید: چون این شعر بخواندم و نام مصعب بر زبان آوردم متنبه شدم و آواز را قطع کردم ولید گفت ترا چیست که خاموش شدی زبان باعتذار گشودم تا چرا در آن شعر که در حق مصعب گفته اند سرود گری نمودم ولید بخندید و فرمود: همانا مصعب از جهان برفت و اثری از وی نماند و هیچ عداوتی مرا با او نیست و من خواستار سرود و غناء هستم هم اکنون همان صوت را اعادت کن پس دیگر باره بخواندم و ولید همچنان در اعادت آن شعر و غنا فرمان داد تا با مداد شد و بدان گونه شراب بخورد و همان صوت را مکرر ساختم چندان که بر این حال سه روز بر گذشت.

این وقت گفتم خداي مرا فدای امیر گرداند من مردی تاجرم و با جماعتی از تجار مصاحب هستم هم اکنون بیمناک می باشم که این جماعت کوچ نمایند و آن چه دارم بیهوده شود ولید گفت چون بامداد شود باز می شوی و بقیه آن شب را بشراب بنشست و بفرمود سه هزار دینار بمن آوردند و صبحگاهان نزد یاران خود روی نهادم چون از خدمتش بیرون شدم پرسیدم این امیر کیست گفتند ولید بن یزید ولی عهد امیر المؤمنين هشام است، چون روزگار بگشت و هشام بدیگر جهان باد بر بست و ولید بخلافت بنشست مرا به آستان خود بخواند پس بخدمتش پیوستم و يک سره با وي بودم تا بقتل رسید.

ص: 53

حکایت ولید با ابن بسار

و دیگر در همان جلد اغانی در ذیل احوال اسمعیل بن يسار شاعر از ابو عاصم اسلمی مذکور است که در آن حال که ابن یسار نسائی با ولید بن یزید در کنار که نشسته بودند نا گاه ولید بغلامی از غلامانش که اور اعبد الصمد می نامیدند اشارتی بنمود تا ابن یسار را با همان جامه که بر آن داشت در برکه انداخت . آن گاه بفرمود تا این یسار را از بر که بیرون آوردند و ابن یسار این شعر را بخواند :

قُلْ لِوَالى الْعَهْدُ اَن لاَقَيْتَهُ *** وَ وَلَّى الْعَهْدَ اَولى بِالرُّشْدِ

اِنَّهَ وَ اللَّهِ اولاً اَنْتَ لَوْلا اَنْتَ لَمْ *** يَنْجُ مِنّى سَالِماً عَبْدُ الصَّمَدِ

انه قَدْ رَامَ مِنًى خُطَّةً *** لَمْ يَرُمْهَا قَبْلَهُ مِنى احَدٌ

فَهُوَ مُمَارَامُ مِنًى كَالَّذِي *** يَقْنِّصُ اَلدُّرَّاجَ مِنْ خَيْسِ اَلاِسْدَ

ولید خلعتی فاخر وصلتی کامل بدو بفرستاد و او را خوشنود ساخت و بعضی این حکایت را از سعید بن عبد الرحمن بن حسان بن ثابت در داستانی دیگر روایت کرده اند و این شعر را از وی در وی دانسته اند از اسحق موصلی مذکور است که این شعر اسمعیل بن یسار را در خدمت ولید تغنی نموده :

حَتي اِذَا اَلصُّبْحَ بدا ضَوْئُهُ *** وَ غَارَتِ اَلْجَوْزَاءُ وَ الْمِرْزَمُ

خَرَجَتْ وَ الْوَطْءُ خُفى كَمَا *** يُنَابُ مِن مُكْمِنِهِ الارقم

ولید گفت: گوینده این شعر کیست؟ گفتند مردی از اهل عراق است که او را اسمعیل بن یسار نسائی گویند بفرمود در احضار او بنوشتند چون در خدمت ولید حاضر شد آن قصیده را که این دو شعر از آن جمله است فرمان کرد تا انشاد نماید و اسمعيل قرائت نمود :

كُلْثُمُ اَنْتَ اَلْهَمُّ يَا كَلْثُمُ *** وَ اِنْتُمْ دَائِى اَلَّذِى اُكْتُمْ

و چون آن قصیده را تا بپایان بخواند و حالت خویش را در آن شب با

ص: 54

معشوقه بنمود و از کامروائی خود را از بگشود ولید را وجد و طرب چنان فرو گرفت که از فرش و سریر خود بزیر آمد و با جماعت نوازندگان فرمان داد تا آن اشعار را بخواندند و ولید بر آن شعر و تغنی همی باده نوشید و چندین قدح بر کشید و بفرمود تا اسمعیل را جامه و جایزه سنیّه بدادند و بجانب مدینه اش باز گردانید.

ايضاً حکایت ولید با ابن یسار

و نیز در آن کتاب مسطور است که اسمعیل بن یسار در زمانی که پیر و ناتوان شده بود بدر گاه ولید بن یزید بیامد و با برادرش عمر بن یزید متوسل شد و این شعر را در مدح ولید گفته بود:

نَاتِكَ سَلِيمَى فَالْهَوَى مُتَشَاجِرٌ *** وَ فِي نَأْيِهَا لِلْقَلْبِ دَاءٌ مُخَامِرٌ

و در جمله این قصیده غمر را نیز مدح نماید و گوید :

اِذا عَدَدَ اَلنَّاسِ اَلْمَكَارِمُ وَ العَلا *** فَلا يَفْخَرَنَّ يَوماً عَلَى اَلْغَمْرِ فَاخِرْ

غمر سه هزار در هم بدو بداد و نیز از برادرش ولید سه هزار درهم از بهرش صله بگرفت . ابن الكلبي گويد : ولید از معبد و ابن عايشه مغنی نیکو بخواست گفتند مالک بن ابى السمح طائی چنان است که خواهی ولید بفرمود تا او را با سایر نوازندگان عراق بدرگاه او حاضر کنند چون مالک با دیگر سرود گران به آستان ولید حضور یافتند مالک بسرای غمر در آمد و غمر او را نزد برادرش ولید آورد و مالک در خدمت ولید بتغنی پرداخت و از هر در بنواخت در خاطر ولید چنگ در نینداخت و چون غمر از پیشگاه ولید باز شد با مالک گفت امیر المؤمنين را از سرود تو شگفتی فرو نگرفت مالک گفت خدای مرا فدای تو سازد اجازت بجوي تا يک مره دیگر بخدمت ولید در آیم و او را يک آواز بشنوانم اگر از تغنی من مسرور شد و در شگفتی رفت خوب و گرنه بوطن خویش باز شوم .

ص: 55

چون ولید در مجلس لهو و لعب خویش بنشست غمر از مالک سخن کرد و خواستار شد تا او را اجازت دخول دهد و گفت در مجلس نخست از هیبت و حشمت تو قدرت و استطاعت از وي برفت و چنان که شایسته بود از عهده کار خویش بر نیامد ولید اجازت داد تا او را در آورند غمر در طلب او بفرستاد و مالک با غلام گفت تا سه صراحی شراب ناب بخورانید آن گاه مالک دامن کشان بمجلس وليد در آمد و بقولی چون مالک به سرای ولید در آمد با فراش ولید گفت قدحی از باده ناب بمن بياشام و يک دينار مأخوذ دار آن فراش او را قدحی سرشار بیاشامانید و یک دینار بگرفت آن گاه گفت مرا بیفزای تا من نیز ترا بیفزایم فراش هم چنان بدو باز پیمود تا به سه جام پیوست و مالک مست بخدمت ولید آمد و خرامان راه می نوشت چون بدر مجلس رسید بایستاد و بدون این که سلام فرستد خلقه در را بگرفت و جنبش بداد آن گاه صدای خویش را بتغني بر کشید:

لاَ عَيْشَ إِلاَّ بِمَالِكِ بنٍ أَبَى اَلسَّمَ *** حْ فَلاَ تَلْحَنِي وَ لا تَلُمْ

ولید سخت در طرب شد و چندان شادمان گشت که هر دو دستش را چنان بسوى مالک بر كشيد كه زیر دو بغلش نمایان شد و بپای بر خاست و ايستاد با مالک معانقه کرد و همی گفت ای برادر زاده با من نزديک شو تا با تو معانقه کنم بعد از آن مالک بتغنى پرداخت و تا چند روز بدین گونه روز و شب بپای بردند و ولید در هنگام مراجعت مالک عطا هاي بزرگ بدو بنمود و چون مالک در تغنی آن ابیات باین شعر رسید:

اِبْيَضَّ كَالسَّيْفِ اَو كَمَا يَلْمَعُ *** اَلْبَارِقُ فى حَالِكَ مِنَ اَلظُّلْمِ

ولید گفت بلکه تو :

اِحْوَلْ كَالْقِرْدَا وَ كَمَا يَرْقُبُ *** اَلشَّارِقُ فِي حَالِكَ مِنَ اَلظُّلْمِ

معلوم باد که این اشعار از حسین بن عبد الله بن عبيد الله بن العباس بن عبد المطلب است كه در حق مالک بن أبى السمح گفته بود و چون مالک دراز بالا

ص: 56

و احول بود ولید در معارضه او باین طور که مذکور شد گفت .

حکایت ولید با دحمان

در جلد پنجم اغانی در ذيل احوال عبد الرحمن بن عمر و معروف و ملقب به دحمان مغني مسطور است که دحمان مردی شتربان بود و شتر های خویش را بکرایه دادی و خود نیز تجارت کردی و با این که سرود گر بودی بصلاح و مروت امتیاز داشتی یکی روز که شتر های خود را کرایه داده مال الاجاره خویش را می گرفت نا گاه ناله ای بشنید بر خاست و بر اثر ناله برفت نا گاه کنیز کی گریان بدید بیرون آمده و می گریست گفت آیا مالک داری گفت آری گفت کیست گفت زنی است از قریش و نامش باز نمود .

دحمان گفت ترا می فروشد گفت آری پس نزد آن زن شد و بدویست دینار او را بخرید و با خود بیاورد و مدتی آن کنیز نزد دحمان بزیست و از معبد و ابجر و مشاهیر نوازندگان سرود گری و دلبری آموخت و بعد از آن كه نيک اوستاد گردید او را با خود بجانب شام بکوچانید و در طی راه با وی در يک محل می زیست و از قافله بر یک سو راه می سپرد و کوزه شراب با خود حمل کرده با وی می آشامیدند و در هر منزلی در سایه درختی فرود شده بعیش و تغنی مشغول می شدند و بر این گونه راه در نوشتند تا بشام نزديک شدند دحمان می گوید یکی روز در منزلی فرود شده بودیم و من این لحن را در این شعر كثير بدو می آموختم :

لَوَرْدٍ ذُو شَفَقٍ حمَامٍ منيةٍ *** اِرْدَدْتُ عَنْ عَبْدِ اَلْعَزِيزِ حَماماً

صَلَّى عَلَيْكَ اَللَّهُ مِنْ مُسْتَوْدَعٍ *** جَاوَرْتَ رَمْساً فِى اَلْقُبُورِ هُمَّاماً

و این شعر را کثیر غره در مرثیه عبد العزیز بن مروان گفته است و پاره ای بر آن عقیدت هستند که این شعر از عبد الصمد بن علي هاشمی است که در مرثیه پسر خود انشاء کرده است و غناء از دحمان است بالجمله دحمان می گوید این لحن را بكنيزک مي آموختم و مکرر می ساختم چندان که بیاموخت و بسرودن

ص: 57

پرداخت. ناگاه سواری را نگران شدم که پدیدار شد و ما را سلام براند و پاسخ بدادیم آن گاه گفت هیچ مرا اجازت می دهید که ساعتی در این سایه شما فرود آیم گفتیم آری پس فرود شد و ما طعام و شراب خود را در خدمتش معروض داشتیم اجابت کرد پس سماط طعام پیش نهادیم و او با ما بخورد و بیاشامید و آن صوت را در طلب اعادت بر آمد و مکرر بشنید.

آن گاه با كنيزک گفت باز گوی از سرود دحمان چیزی بیاموخته باشی و می سرائی گفت آری گفت مرا از سرود های او سرور کن جاریه چندین صوت از صنعت من بخواند و من با جاريه بغمز و لمز باز نمودم که با وی نگوید من دحمان هستم آن مرد نيک در طرب شد و روانش از سرور و شادی آکنده گشت و چند قدح بر کشید و جاریه از بهرش همی سرود نمود چندان که زمان رحيل نزديک شد .

آن گاه روی با من کرد و گفت: آیا این كنيزک را بمن می فروشی؟ گفتم آری گفت بچه مبلغ؟ من مانند کسی که ببازیچه سخن کند گفتم ده هزار دینار فوراً گفت: باین مبلغ او را گرفتم دواة و قرطاس بیاور پس هر دو را حاضر کردم و او نوشت که بحامل این مکتوب من ده هزار دینار بده و با وی بنکوئی وصیت گذار و از مکان وی بمن باز نمود و نامه را مهر بر نهاد و بمن باز داد.

آن گاه گفت آیا جاریه را بمن می گذاری یا با خویشتن کوچ می دهی تا مال خود را اخذ کنی گفتم با تو می گذارم پس كنيزک را با خود حمل کرد و با من گفت چون در نجراء شدی از فلان کس پرسش گیر و این مکتوب را بدو سپار و مال خود را بگیر این بگفت و با جاریه برفت و من راه سپردم تا بنجراء رسیدم و از نام آن مرد بپرسیدم و مرا بدو راه نمایی کردند چون نزد او شدم او را در دار الملک دیدم و آن نامه را بدو دادم ببوسید و بر هر دو چشم بر نهاد و ده هزار دینار حاضر کرده بمن سپرد و گفت این نامه امیر المؤمنین است هم اکنون بنشين تا او را بنام و نشان تو خبر گویم گفتم در هر کجا باشم بنده تو هستم و ولید بدو فرمان کرده که از من میزبانی نماید و چون این مرد بخیل و لئیم بود این سخن

ص: 58

مرا غنیمت شمرد پس کوچ دادم و دو شتر از من تباه شده بود و از نخست پانزده شتر داشتم و این وقت سیزده شتر بود و از آن سوی ولید از نام و نشان من از وي بپرسید و آن شخص ندانست تا چه پاسخ گوید ولید گفت یا از ده شتر داشت و چون در قافله تفحص کرد مرا نیافت چه هیچ کس پانزده شتر نداشت و نیز اسم مرا نمی دانست که از من پرسش کند.

و از آن سوی جاریه یک ماه در خدمت ولید بزیست و هیچ از وی پرسیدن ننمود و چون پاک و بی آگ شد با وی معاشرت ورزید و در پایان روز گفت : مرا تغنی کن و از اصوات دحمان بخوان و آن كنيزک تغنی کرد ولید گفت بر تغنی بیفزای و او بیفزود آن گاه روی با ولید کرد و گفت یا امیر المؤمنین آیا غناء دحمان را از وی شنیده باشی گفت شنیده ام كنيزک گفت سوگند با خدای شنیده باشی ولید گفت من با تو می گویم نشنیده ام و تو گوئی سوگند با خدای شنیده ای كنيزک گفت آری و الله شنیده باشی گفت و يحک كدام است گفت همان مرد که مرا از وی خریدار شدی دحمان است گفت آیا او همان است گفت آری همان دحمان است گفت : از چه روي در آن وقت با من نگفتی گفت مرا غمز نمود باین که با تو باز ننمایم .

این وقت ولید بفرمود تا بعامل مدینه نوشتند تا دحمان را بخدمت او بفرستد و دحمان همیشه در خدمت او اسیر بود.

حکایت ولید با سعید

و دیگر در جلد هفتم اغانی در ذیل اخبار سعيد بن عبد الرحمن که نسب بحسان بن ثابت می رساند و در شمار شعرای دولت امویه است مذکور است که چنان بود که هر وقت سعید بن عبد الرحمن بسوی شام می شد بخدمت ولید بن یزید نزول می نمود ولید در پذیرائی و اکرام او ليک مي كوشید و بدو عطا می فرمود و جامه می داد و شفاعتش را در حق کسان می پذیرفت.

ص: 59

چون ولید چنان که مسطور شد حج نهاد سعید بن عبد الرحمن از همه کس زود تر بملاقاتش برفت و اسلام بگفت ولید او را پاسخ داد و ترحيب و ترجيب نمود و با خود نزديک ساخت و بفرمود تا او را با وی منزل دهند و با هیچ کس چنان که با وی انس گرفت مأنوس نشد و سعید این شعر خود را که در مدح ولید گفته بود قرائت نمود :

يَا اَلْقُوْمَى لِلْهَجْرِ بَعْدَ اَلتَّصَافِي *** وَ تُنَائِي اَلْجَمِيعُ بَعْدَ اِئْتِلاَفٍ

الى آخرها .

حکایت ولید با حكم الوادى

در جلد دوازدهم اغانی در ذیل احوال مطیع بن ایاس کنانی شاعر که بولید ابن یزید انقطاع و در دولت بنی عباس جعفر بن أبي جعفر منصور اتصال داشت از ابراهيم بن مهدی مذکور است که حکم الوادی گفت که شبی برای ولید بن یزید این شعر را تغنی نمودم و در این وقت حکم الوادی جوانی نو رسیده بود :

اكْلِيلُهَا اَلْوَانُ *** وَ وَجْهُهَا فَتَّانٌ

وَ خَالُهَا فَرِيدٌ *** لَيْسَ لَهَا جيران

اذا مشت تَثَنَّت *** كَأَنَّهَا ثُعْبَانٌ

قَدْ جُدِّلَتْ فَجائَتْ *** كَأَنَّهَا عَنَان

ولید را چنان وجد و طرب فرو گرفت که از آن جا که نشسته بود بسوی وی خود را بکشید و گفت فدای تو شوم تو را بزندگانی خودم قسم می دهم که دیگر باره این شعر را تغنی کن و او چندان اعادت داد که آوازش را حالت بگشت ولید گفت و يحك گوینده این کلام کیست گفت یکی از بندگان تو است که شایسته خدمت تو است گفت فدای تو شوم کدام کسی باشد گفت مطیع بن ایاس کنانی گفت محل او در کجاست گفت کوفه است ولید فرمان داد تا او را بدستیاری مرکب بخدمتش بیاورند.

ص: 60

حکم الوادی می گوید : به این حال شاعر نبودم جز این که یکی روز رسول ولید بیامد و مرا نزد او برد و مطیع بن ایاس پیش رویش ایستاده و در دست ولید طاسی از طلا بود که به آن شراب می خورد پس روی با من کرد و گفت ای وادی آن صوت را تغنی کن و من بخواندم و ولید بر آن صوت شراب نوشید آن گاه با مطیع گفت: گوینده این شعر کیست گفت یا امیر المؤمنين بنده تو من گفته ام ولید گفت بمن نزديک شو و مطيع بدو نزديک شد ولید او را در بغل کشید و دهان و پیشانی او را ببوسید و مطیع پای ولید را ببوسید و نیز زمین را در پیش روی او بوسه نهاد آن گاه ولید او را نزدیک همی ساخت تا بر همه کس مقدم بنشاند و آن روز بدان گونه بپای آورد و يک هفته متوالی بر اين صوت و لحن بعیش و نوش بگذرانید.

حکایت ولید با حكم الوادى

و نیز در آن کتاب از حکم الوادى مسطور است که با جماعتی از مغنیان بخدمت وليد بن يزيد روي كردیم ولید یکی روز بسوی ما بیرون شد و این وقت بر حماری سوار و دراعه وشی بر آن و رشته ای از گوهر در دست داشت و در پیش رویش بر کیسه ای بود که هزار دینار در آن جای داشت آن گاه فرمود کدام کس باشد که از بهر من چنان تغنی نماید که مرا بطرب اندر آورد تا آن چه بر تن من و با من است از آن او باشد جماعت سرود گران از بهرش هر گونه تغنی کردند و او را طربناک نساختند پس من شروع به تغنی کردم و در این وقت از دیگران سالم اندک تر بود.

اِكْلِيلِهَا اَلْوَانَ *** وَ وَجْهُهَا فَتَّانٌ

تا آخر اشعار مسطوره ولید چون این تغنی را بشنید آن چه از مال و گوهر با او بود بدو فرستاد آن گاه داخل سرای شد و چیزی بر نگذشت که رسولش بیامد و جامه های ولید را که بر آن داشت با آن دراز گوش که بر آن سوار بود بجمله را از بهر حكم الوادي بياورد.

ص: 61

حکایت ولید با حماد راويه

در جلد نوزدهم اغانی در ذيل احوال ربيعة بن مقروم شاعر از حماد راوية مسطور است که گفت بخدمت ولید بن یزید در آمدم و این وقت باده با مدادی بنوشید و معبد و مالک و ابن عايشه و ابو كامل و حكم الوادى و عمر الوادی که از سر و دگران نامدار روزگار بودند و در مقام سرود چرخ کبود را بزمین میر بودند در حضورش بنوازش مشغول بودند و بر فراز سرش کنیز کی ماهروی بسقایت اشتغال داشت که بدر تمام و مهر کمال و ماه جمال را آن گونه اکمال نبود .

ولید با من روی نمود و گفت ای حماد باین جماعت مغنیان که حاضرند بفرمودم تا صوتی دلارا که با این صورت ماه سیما موافق باشد بر آورند و شرط نهادم که هر کس صوتی مطابق این صورت بر کشد این حور جنان و هور آسمان از آن او باشد و این جماعت هر يک هر چه بسرودند با آن چه می خواستم برابر نگشت اکنون تو شعری از بهر من انشاد کن که با صفات این ماهروی توافق گیرد و این هور چهر بتو اختصاص یابد من از این قصیده ربيعة بن مقروم بخواندم :

شِمَاءٍ وَاضِحَةً الْعَوَارِضُ طِفْلَةٌ *** كَالْبَدْرِ مِنْ خَلَلِ اَلسَّحَابِ المنحلى

وَ كَأَنَّمَا رِيحُ اَلْقَرَنْفُلِ نَشَرَها *** او حَنُوةً خَلَطَتْ خُزَامِيَّ حَوْمَلٍ

وَ كَأَنَّ فاهَا بَعْدَ مَا طُرَقَ الْكُوَى *** كَأْسَ تَصْفِقُ بِالرَّحِيقِ السِّلْسِل

الى آخر الابيات وليد چون این اشعار را بشنید گفت : در صفت او بصواب رفتی اکنون با این كنيزکك را احضار کن یا هزار دينار من هزار دینار را اختیار نمودم ولید بفرمود تا آن و صیفه بحرم سرای او برفت و هزار دینار بمن عطا کردند.

ص: 62

ايضاً حکایت ولید با حماد راويه

و دیگر در جلد هشتم اغانی در ذیل احوال عمار بن عمرو بن عبد الاكبر ملقب بدی کنار همدانی شاعر از حماد راویه مسطور است که هشام بن عبد الملک در زمان خلافت خویش مرا به آستان خویش بخواند و فرمان داد تا جایزه نیکو و اشیاء دیگر بدادند و چون بخدمتش در آمدم قصیده افوه آودی را که در آن جمله این شعر است :

لَنَا مَعَاشِرَ لَمْ يُنْبَوْا لِقَوْمِهِمْ *** وَ اَنْ بَنَى قَوْمَهُمْ مَا أَفْسَدُوا عَادُوا

از من بخواست تا معروض داشتم آن گاه این قصیده ابی ذویب هذلی را که در آن می گوید : ﴿اِمْنُ اَلْمَنُونِ وَ رِيَبُهَا مُتَوَجِّعٌ﴾ استنشاد نمود و من در خدمتش انشاد کردم پس از آن قصیده عدی بن ارواح مودعام بكور را بخواست و بعرض رسانیدم آن گاه بفرمود تا از بهر من منزلی مقرر و مبلغی در مصارف من مشخص داشتند و من یک ماه در خدمت او بماندم و هشام از اشعار و ایام عرب و مآثرو محاسن اخلاق عرب از من می پرسید و من بدو خبر می دادم و در خدمتش انشاد می کردم و از آن پس جایزه و خلعت و انعام بسیار با من بفرمود و بکوفه باز گردانید و من بدانستم که از این پس نیز در طلب من بر آیند.

و چون هشام بدیگر جهان برفت ولید بن یزید مرا بخواند و در تمام مدتی که در خدمتش بودم و از اشعار عرب پرسش می کرد جز یک دفعه از اشعاری که بیرون از هزل بود سؤال نکرد و از آن پس من از آن اشعار که در مقام جدّ گفته شده بود در خدمتش انشاد می کردم لكن وليد التفاتی به آن ها نمی کرد و در وی اثر نمی نمود تا گاهی از عمار ذی کناز سخن رفت ولید او را بشناخت و از وی بپرسید و من هیچ گمان نمی کردم که اشعار عمار مقام و رتبتی داشته و مطابق مراد و مقصود او گردد بعد از آن ولید گفت از اشعار عمار چیزی محفوظ داری؟ گفتم:

ص: 63

آرى يک قصيده از وی حفظ کرده ام چه از بس بازیچه شمرده ام از بر کرده ام پس این قصیده را که از آن جمله این شعر است معروض نمودم :

حَبَّذَا اَنْتَ يَا سَلاَمَةُ اَلْقَيْسِ حَبَّذَا *** اِشْتَهَى مِنْكَ مِنْكَ مِنْكَ مَكَاناً مُجَنْبِذاً

مُفْعَّماً فِي قَبَالَةٍ بَيْنَ رُكْنَيْنِ رَبَّذَا *** مُدْغَماً ذَامَّنا كب حَسَنَ اَلْقَدِّ مُحْتَذى

رَابِياً ذَا مجسَّةٍ افناقد تَقَنْفُذاً *** لَم تَرمِ الْعَيْنُ مِثْلَهُ فِي مَقَامٍ ولا كَذا

تَامَّكاً كَالسَّنَامِ اذ بِذَعْنِهِ مقد ذَا *** مِلْءٍ كَفَى ضَجِيعَهَا نَالَ سَنَّهَا تَفَخَّذا

لَوْتاً مِلَّتُهُ دَهِشتُ وَ عَايَنْتُ جَهَذاً *** طَيِّبَ الْعُرْفِ وَ المَجَسَّةِ وَ اللَّمْسُ هِرَّ بِذَا

فَاُجَافِيهِ فِيهِ فِيهِ بَايِرٌ كَمَثْلِ ذَا *** لَيْتَ اِبْرَى وُلِّيتَ حُرَّكَ جَمِيعاً تَاخِذاً

فَاخُذْ ذَا بِشِعْرِذَا واخِذ ذَا بِقَعْرِهَا ذَا

می گوید چون این اشعار را ولید بشنید چندان بخندید که بر پشت بیفتاد و همی هر دو دست و هر دو پایش را بر زمین برزد آن گاه بفرمود تا شراب حاضر کردند و مرا نیز با نشاد فرمان کرد و من این اشعار را همی مکررانشاد کردم و او شراب می خورد و دست و پای بر زمین می کوفت تا مست گشت و بفرمود تاسی هزار در هم و دو حله بمن بدادند پس از آن گفت عمار در چه کار است گفتم زنده است لكن چشمش از بینش عاجز و جسمش نزار شده و نيروي حرکت ندارد ولید بفرمود تا ده هزار درهم از بهر او بیاوردند .

گفتم آیا با امیر المؤمنين معروض ندارم چیزی را که بجای آورد و در آن کار برای او ضرری نباشد و این کار ازد عمار از تمامت دنیا و هر چه در آن است اگر بدو آورند محبوب تر باشد ولید گفت کدام است؟ گفتم قانون وی چنان است که از دکان شراب فروشان عبور می کند در حالتی که مست و سکران است و جماعت شرطه او را می گیرند و حد بروی جاری می سازند و این کار چندان تکرار یافته که گوشت و پوست او را از تازیانه فرو ریخته اند و با این حال نه روانش از گوارش با دهاب تاب صبوری به بدنش از گزارش تازیانه و ضراب طاقت شکیبائی دارد نیک تر چنان استکه حکمی مرقوم داری تاکسی بدو متعرض نشود

ص: 64

پس ولید بعامل خودش که در عراق بود مکتوب نمود که بیایست عمار مطلق العنان باشد و جماعت پاسبانان و حارسان در هر حالت که او را بنگرند خواه هست باشد یا غیر مست با وی تعرض نجويند و هر کس بدو دچار شود او را بگیرند و بر وی دو حد جاری کنند و عمار را رها نمایند.

پس آن ده هزار در هم و مکتوب را بر گرفتم و بعراق آمده نزد عمار شدم و گفتم هیچ گمان ندارم که خدای تعالی هیچ کس را در شعر تو بهره رسانیده باشد یا هیچ عاقلی از اشعار تو سؤال کند تا بهره جزئی پاداش یا بد لكن من در انشاد اشعار تو سی هزار درهم بهره بردم عمار گفت این سخن بر من گران افتاد و این که گفتی از قلت شکر و سپاس تو است ای پسر زانیه اکنون بهره مرا از آن جمله باز ده گفتم بهمان مقداری که بدان اختصاص یافتی از این کار مستغنی هستی پس آن ده هزار درهم را بدو بدادم آن گاه با من گفت: ﴿وَ صَلَكَ اَللَّهُ يَا اِخِي وَ جْزَاكَ﴾ اما بدان که این صله اسباب قتل من است زیرا که تا یک درهم از آن مبلغ با من باشد شراب می خورم و در ازای آن همیشه بتازیانه پوست از تنم بر می دارند تا بميرم گفتم دانسته باش که از این حال نیز آسوده شدى اينك عهد و پیمان امیر المؤمنین است که ترا مضروب ندارند بلکه هر کسی ترا بگیرد و در مقام حد آورد دو حدش بزنند چون آن حکم را بدید گفت سوگند با خدای فرح و شادی من در این نوشته از آن دراهم بیشتر است خدایت در این اخوت که از روی صداقت است جزای خیر دهاد و آن دراهم را بگرفت و آسوده بشرب خمر بزیست تا بمرد و هنوز مبلغی از آن دراهم نزدش بجای مانده بود.

اما در جلد ششم اغانی مسطور است که حماد راویه گفت: روزی بخدمت ولید در آمدم و از آن پس دیگر او را ملاقات نکردم و از من بخواست تا در خدمتش قرائت اشعار نمایم و من از تمامت اشعار جاهلیت و اسلام بعرض رسانیدم در هيچ يک جنبشی در وی مشهود نگشت تا از اشعار عمار بن ذی کناز برای جذب خاطرش بخواندم و آن احوال که دروی مسطور شد ظاهر گشت و بدانستم که

ص: 65

روزگارش دچار ادبار است و از آن پس بر ابی مسلم در آمدم از من خواستار انشاد اشعار شد و من این شعر افوه را : ﴿لَنَا مَعَاشِرَ لَمْ يُنْبَوْا﴾ الى آخره بخواندم و چون باین شعر رسیدم:

تُهْدَى اَلْأُمُورُ بَاهِلُ اَلرُّشْدِ مَا صَلَحَتْ *** وَ اِنْ تَوَلَّتْ فَبَالاَ شِرَارَ تَنْقَادُ

گفت منم آن کسی که مردمان منقاد او می شوند در این وقت بدانستم که ستاره بختش جانب اقبال می سپارد.

راقم حروف گوید : چون در این گونه حکایات بنگرند مقام اقتدار خلفا را می توانند بدانند که اگر خواستند محض هوای نفس و اظهار سلطنت و قدرت خویش محرمات الهی را مجاز گردانند باین وضوح اجازت می دادند و مقام دنیا طلبی و سستی عقاید معاصرین ایشان نیز مشهود می شود که می دیدند و خاموش بودند.

بیان پاره ای حالات و معاشرات و معاشقات و اشعار و اطوار وليد بن يزيد بن عبد الملک

ابو الفرج اصفهانی در جلد ششم اغانی در ذیل اخبار وليد بن يزيد بن عبد الملک ابن مروان بن الحكم بن ابی العاص بن أمية بن عبد شمس بن عبد مناف از پاره ای اوصاف و اخلاق و اطوار او سخن می کند و از بدایت حال او چنان که مسطور شد داستان می راند.

حکایت ولید در مجلس هشام

و از جمله می گوید: مداینی روایت کرده است وقتی ولید بن یزید در مجلس هشام بن عبد الملک در آمد و این هنگام سعید بن هشام بن عبد الملک و ابو الزبير مولی مروان در آن مجلس بودند لكن هشام حضور نیافته بود ، ولید در مکان هشام

ص: 66

بنشست و روی با سعید بن هشام آورد و با این که می دانست وی کیست گفت کیستی گفت سعید پسر امیر المؤمنین هستم ولید گفت: مرحبا بر تو پس از آن نظر با ابو الزبير افکند و گفت تو کیستی ؟ گفت ابو الزبیر مولای توام ای امیر گفت مرحبا بر تو آیا یا تونسطاس باشی؟ آن گاه با ابراهیم بن هشام گفت تو کیستی گفت ابراهیم پسر هشام هستم و با این که او را می شناخت گفت ابراهیم پسر هشام کیست گفت ابراهيم بن هشام بن اسمعیل باشم گفت اسمعیل کیست با این که اسمعیل را می شناخت گفت اسمعيل بن هشام بن الوليد بن المغيرة گفت وليد بن المغيرة كيست گفت آن كس است که جد تو خود را بچیزی نمی شمرد تا گاهی که با وی وصلت کرد .

ولید بر آشفت و گفت یا بن اللخناء آیا بدین گونه سخن کنی پس هر دو به سخن افتاده و در این وقت هشام نمایان شد و با ایشان گفتند همانا امير المؤمنين فرا می سد ایشان هر دو تن همچنان بنشسته بودند و اعتنائی نمی ورزیدند و هشام در آمد و تا نزديک نشد ولید از آن جای که نشسته بود کناره نگرفت پس هشام جلوس کرد و گفت چگونه هستی ای ولید گفت صالح باشم گفت برای و رویت خود چه کردی گفت معملة او مستعملة گفت ندمای تو چه کردند گفت همه صالح باشند و خدای لعنت کند ایشان را اگر از این جماعت که نزد تو حاضرند شریر تر باشند آن گاه بر خاست.

هشام بر آشفت و او را دشنام داد و گفت گردنش را در هم شکنید لکن حاضران آن کار نکردند و او را چندی دور ساختند و ولید این شعر بگفت :

أَنَا ابْنُ ابی الْعَاصِي وَ عُثْمَانَ والدى *** وَ مَرْوَانُ جدى ذُو الْفِعَالُ وَ عَامِرَ

أَنَا ابْنُ عَظِيمُ الْقَرْيَتَيْنِ وَ عَزَّ هَا *** ثَقِيفٍ وَ قُهِرَ وَ الْعُصَاةِ الاَكابِر

نَبِىِّ الْهُدَى خالى وَ مَنْ يَكُ خَالِهِ *** نَبِيِّ الْهُدَى يَقْهَرُ بِهِ مِنْ يفاخر

و این شعر اخیر از این پیش مسطور شد.

ص: 67

از مداینی مسطور است که هشام بن عبد الملک همواره در نقص و نکوهش ولید سخن می کرد و مسلمة هشام را عتاب می نمود و از نکوهش ولید باز می داشت اتفاقاً مسلمة بمرد و ولید غمگین شد و این شعر را در مرثیه او بگفت :

أَتَانَا بَرِيدَانِ مِنْ وَاسِطٍ *** يخبان بِالْكُتُبِ الْمُعْجَمَةِ

أَقُولُ وَ مَا الْبُعْدِ الَّا الرَّدَى *** اَمسَلَم لَا تبعدن مُسْلِمَةٍ

فَقَدْ كُنْتَ نُوراً لَنَا فِي الْبِلَادِ *** تَضی فَقَدْ أَصْبَحْتَ مَظْلِمَةُ

کَتَمنَا لَعَنیَکَ نَخشَیَ الیَقین *** فجلى الْيَقِينِ عَنِ الْجُمْجُمَةَ

وَ كَمْ مِنْ يَتِيمٍ تلافيته بِاَرضَ *** الْعَدُوِّ وَ كَمْ أَيِّمَةٍ

وَ كُنْتُ اذا الْحَرْبِ دُرَّةٍ دَماً *** نُصِبَتْ لَهَا رَايَةُ مُعْلَمَةً

و از این خبر معلوم شد که مسلمة بن عبد الملک در كار وليد حامی بوده است نه مسلمة بن هشام و ممکن است هر دو تن بحمایت او مبادرت می ورزیده اند .

حکایت ولید با ابو وهب

و نیز در آن کتاب از مداینی مسطور است که چون هشام بن عبد الملک وليد و خواص او را رنجیده خاطر داشت چنان که مذکور گشت ولید با اصحاب خود بیرون شد و در کنار آب گاهی که اغدف و بقولی اغرق نام دارد فرود آمد و کاتب خویش عیاض ابن مسلم مولي عبد الملک را در رصافه بجای گذاشت تا از وقایع آن جا بدو مکتوب نماید و عبد الصمد بن عبد الاعلی را با خویشتن ببرد پس یکی روز شراب بنوشیدند آن گاه ولید روی بدو کرد و گفت: ای ابو وهب شعری چند بگوی که در آن تغنی نمایند پس عبد الصمد این اشعار را بگفت و عمر الوادی را بفرمود تا تغنی نمود :

اَلَم تَرَ للنجم اذ سَبْعاً *** یُبادِرُ فی بَرَجَهُ المَرجَعَا

تَحَيَّرَ عَنْ قَصْدِ مَجَراتِه *** أَتَى الْفَوْرِ وَ الئَمسَ المَطلَعَا

ص: 68

فَقُلْتُ وَ أَعْجَبَنِي شَأْنَهُ *** وَ قَدْ لَاحَ اذ لَاحَ لِى مَطمَعاً

لَعَلَّ الْوَلِيدِ دَنَا مِلْكِهِ *** فَاَمسى اِلَيه قَدْ اِستَجمَعاً

وَ كُنَّا نؤمَلُ فِي مِلْكِهِ *** كَتَأميلَ ذِي الْجَدْبُ انَّ يَمرَعاً

عَقَدْنَا لَهُ مُحْكَماتُ الاَمُو *** رطوعاً وَ كَانَ لَهَا مَوْضِعاً

پس این اشعار در میان مردمان سایر گشت و بهشام پیوست و هشام آن چه در حق ولید و یاران و حرم ایشان مقرر بود مقطوع ساخت و بولید بر نگاشت که بمن پیوست که عبد الصمد را دوست و ندیم و محدث خویش ساخته ای و این مطلب در خدمت من تحقق یافت از این روی ترا از کردار ناشایست بری نمی دانم البته او را مذموماً بیرون کن ولید ناچار او را بیرون کرد و گفت :

لَقَدْ قَذَفُوا أَبَا وَهْبٍ بِاَمر *** كَبِيرُ بَلْ يَزِيدَ عَلِيِّ الْكَبِيرِ

وَ اشْهَدْ أَنَّهُمْ كَذَبُوا عَلَيْهِ *** شَهَادَةُ عَالِمُ بِهِمْ خَبِيرُ

آن گاه بهشام نوشت که عبد الصمد را اخراج نموده و از منادمت او اظهار ندامت و معذرت نمود و خواستار شد که اجازت دهد تا ابن سهیل نزد ولید آید چه از خواص ولید بود هشام چون این مسئلت را بدید ابن سهیل را مضروب و منفی گردانید و این ابن سهیل مردی با کیاست و نباهت بود و در ولایات ولایت یافت و مکرر والی دمشق شد .

و نیز چنان که اشارت رفت عياض بن مسلم كاتب ولید را سخت مضروب داشت و بر تنش پلاس پوشیده مقید و محبوس ساخت ولید از استماع این اخبار اندوهناك شد و گفت کیست که بتواند بمردمان وثوق يابد يا کار نیکو کند و با کسان نيکوئي ورزد اينک اين احول مشؤوم یعنی هشام است که پدرم او را بر فرزندان و اهل بیت خویش مقدم داشت و خلافت بدو گذاشت اکنون نگران هستید که با من چه می سازد و در حق هر کسی بداند مرا میل و محبتی است او را مضروب می دارد بمن نوشت که عبد الصمد را بیرون کن اطاعت کردم و بدو نوشتم که رخصت دهد ابن سهیل بمن آید او را بزد و مطرود ساخت و حال این که میل مرا بدو

ص: 69

می دانست و مکان و منزلت عیاض را در خدمت من می داند او را نیز مضروب و محبوس گردانید تا مرا زیان و گزند و رساند خداوند مرا از وی نگاهدار پس از آن گفت:

أَنَا النَّذِيرُ لَمَسدى نِعْمَةٍ أَبَداً *** الَىَّ المَقاريفَ لِمَا يُخْبِرُ الدَخلاً

انَّ أَنْتَ اكرمتهم الفيتهم بَطَرُوا *** انَّ اَهنَتَهُم اَلفَيتَهُم ذُلُلًا

اَتشَمخونَ وَ مِنَّا رَأْسِ نَعَمتَكُم *** سَتَعْلَمُونَ اذا أَبْصَرْتُمْ الدَولا

انْظُرْ فَانٍ أَنْتَ لَمْ تَقْدِرْ عَلَيَّ مِثْلُ *** لَهُمْ سِوَى الْكَلْبِ فَاضْرِبْهُ لَهُمْ مَثَلاً

بَيَّنَّا يَسّمَنهُ لِلصَّيْدِ صَاحِبِهِ *** حَتَّى اذا مَا اسْتَوَى مِنْ بَعْدِ مَا هَزَلاً

عَدَا عَلَيْهِ فَلَمْ تَضْرُرْهُ عَدْوَتُهُ *** وَ لَوْ أَطَاقَ لَهُ أَكْلًا لَقَدْ أَكْلًا

نیز این اشعار را ولید در افتخار بر هشام انشاد کرده است :

أَنَا الْوَلِيدِ أَبُو الْعَبَّاسِ قَدْ عَلِمْتُ عَلَيْنَا مَعْدٍ مدی کری وَ اَقدَامی

أَنِّي لَفِي الذِّرْوَةُ الْعُلْيَا اذا انتسبوا *** مُقَابِلَ بَيْنَ اَخوَالی وَ اَعمَامی

بَنَى لِى الْمَجْدِ بَانَ لَمْ يَكُنْ وَ كَلًّا *** عَلَى مَنَارَ مضيئات وَ أَعْلَامُ

حَلَلْتَ مِنْ جَوْهَرٍ الاَعيَاصَ قَدْ عَلِمُوا *** فی بَاذَخَ مَشخرَّ الْعِزِّ قَمقَام

صَعُبَ الْمَرَامِ يَسامى النَّجْمِ مَطْلَعَهُ *** يَسْمُو الَىَّ فَرْعٍ طَوْدٍ شَامِخُ سَام

نوشته اند چون ولید این اشعار را بگفت راوية خود را بسوى هشام بن عبد الملک بفرستاد و او این شعر را انا الوليد ابو العباس را بدو بر خواند هشام گفت: سوگند با خدای هیچ وقت معد از وی کری و اقدامی باز ندانسته است مگر این که وليد يک دفعه با عمش بكار بن عبد الملک شراب خورد و عربده بر وی و بر جواری خود نمود اگر مقصودش از کرار و اقدام او همین است شاید چنین باشد.

وقتی در خدمت ولید معروض افتاد که عباس بن الوليد و جز او از بنی مروان او را بخوردن شراب نکوهش همی نمایند ولید بر آن جماعت لعنت فرستاد و گفت این مردم در چیزی بر من عیب گیرند که اگر برای ایشان در آن لذتی بود هرگز فرو نمی گذاشتند این اشعار را بگفت و بفرمود تا عمر الوادی در آن تغنی

ص: 70

نمود و این شعر از اشعار جيّده او است :

وَ لَقَدْ قَضَيْتَ وَ انَّ تَجَلَّلُ لَمَتّى *** شِيبَ عَلَيَّ رَغِمَ الْمَدَى لَذَاتي

مِنْ كاعيات كالدمى وَ مَنَاصِف *** وَ مَرَاكِبِ لِلصَّيْدِ وَ النَشَوَات

فِي فِتْيَةُ تابي الْهَوَانِ وُجُوهِهِمْ *** شَمِّ الانوف حَجَّاجٍ سَادَاتِ

انَّ يَطْلُبُوا بِتَراتِهِم يَعطوابِها *** أَوْ يَطْلُبُوا لَا يُدْرِكُوا بِتَرات

مکاتبه وليد و هشام

از منهال بن عبد الملک مذكور است که ولید بهشام نوشت: ﴿بَلِّغْنِي مَا أَحْدَثَ أَمِيرَ الْمُؤْمِنِينَ مِنْ قَطَعَ مَا قُطِعَ عَنَى وَ محوما محامن اصحابی وَ انْهَ حرمنی وَ اهلی وَ لَمْ أَكُنْ أَخَافُ انَّ يَبْتَلِي اللَّهُ أَمِيرَ الْمُؤْمِنِينَ بِذَلِكَ وَ لَا ينالني مِثْلَهُ مِنْهُ وَ لَمْ يَبْلُغْ استصحابي لِابْنِ سُهَيْلُ وَ مسئلتى فِى أَمْرِهِ انَّ يُجْرَى عَلَى ماجرى وَ انَّ كَانَ ابْنُ سُهَيْلٍ عَلَى مَا ذَكَرَهُ أَمِيرُ الْمُؤْمِنِينَ فَيَحْسَبُ العيران يُقَرِّبُ مِنَ الذِّئْبُ وَ عَلَيَّ ذَلِكَ فَقَدْ عَقَدَ اللَّهُ لِى مِنَ الْعَهْدِ وَ كَتَبَ لِى مِنَ الْعُمُرِ وَ سَبَبُ لِى مِنَ الرِّزْقِ مَالًا يَقْدِرُ أَحَدُ دُونَهُ تَبَارَكَ وَ تَعَالَى عَلَى قَطَعَهُ عَنَى دُونَ مُدَّتُهُ وَ لَا صَرْفِهِ عَنْ مواقعه المحتومة فَقَدَرَ اللَّهِ يُجْرَى عَلَيَّ مَا قَدْرُهُ فِيمَا أَحَبُّ النَّاسُ وَ كَرِهُوا لَا تَعْجِيلِ لاجله وَ لَا تَأْخِيرَ لعاجله وَ النَّاسُ بَعْدَ ذَلِكَ يَحْتَسِبُونَ الاوزار وَ يَقْتَرِفُونَ الاثام عَلِيِّ أَنْفُسَهُمْ مِنَ اللَّهِ بِمَا يَسْتَوْجِبُونَ الْعُقُوبَةِ عَلَيْهِ وَ أَمِيرُ الْمُؤْمِنِينَ أَحَقُّ بِالنَّظَرِ فِي ذَلِكَ وَ الْحِفْظُ لَهُ وَ اللَّهِ يُوَفَّقُ أَمِيرُ الْمُؤْمِنِينَ لِطَاعَتِهِ وَ يُحَسِّنُ الْقَضَاءَ لَهُ فِي الامور بِقُدْرَتِهِ﴾ و این شعر را ولید در پایان مکتوب خود نوشت :

أَلَيْسَ عَظِيماً انَّ أَرَى كُلِّ وَارِدٍ *** حَياضَكَ يَوْماً صادراً بِالنَّوَافِلِ

فَارْجِعْ مَحْمُودِ الرَّجَاءِ مَصرَدَا *** بِتَحْلِيَةِ عَنْ وَرَدَ تِلْكَ الْمَنَاهِلِ

ص: 71

فَاصبَحَت مِمَّا كُنْتَ آمِلُ مِنْكُمْ *** وَ لَيْسَ بلاق مَا رَجَا كُلِّ آمِلُ

كمقتبص يَوْماً عَلَى عَرْضِ هَبَوة *** یَشَدُ عَلَيْهَا كَفَّهُ بِالاَنَامِل

یعنی با من رسید که امیر المؤمنین آن چه در حق من و اصحاب من مقرر بود قطع فرمود و اصحاب مرا از نام و نشان بیفکند و مرا و اهل و عیال مرا از بهره خود محروم ساخت معذالك هيچ خواستار نیستم که خدای تعالی بواسطه این ظلم و ستم که بر من می رود امیر المؤمنین را بتلافی آن مبتلا گرداند و آن چه مرا از وی رسید او را از من برسد و مصاحبت ورزیدن من با این سهیل چندان معصیت و جریرت نداشت که تا این چند این همه زحمت و گزند بر من فرود گردد و اگر چنان باشد ابن سهیل که امیر المؤمنين مذکور داشته و او از روي غفلت در معرض سخط امیر المؤمنین خود را در افکنده است برای هلاک و دمار او کافی است چه برای غیر یعنی گورخر با شتر یا امثال آن کافی است که با گرگ درنده نزدیکی جوید.

و علاوه بر این جمله همانا خدای تعالی عهدی از بهر من معقود و عمرى مقدر و رزقی مقرر ساخته که هیچ کسی جز خدای بر قطع آن نیرومند نیست و تا آن مدت بکران نرود هیچ کس نتواند از مواقع محتومۀ آن منصرف گردانید چه آن چه خدای تعالی مقدر ساخته خواه مردمانش محبوب یا مکروه شمارند جاری می گردد نه برای آن چه بدرنگ و مدت بیاید روی نماید تعجیلی جایز است و در آن چه زود خواسته است تأخیری می رود و با این صورت و این حالت مردمانی که خواهند بهوای نفس خویش روند و با قضا و قدر مخالفت ورزند جز آن نیست که بر نفوس خود بسبب آن عقوبتی که از جانب خدای مستوجب شده اند احتساب او زار و اقتراف آنام نمایند و امیر المؤمنین از دیگر مردمان سزاوار تر است که در این مطلب بنگرد و حدودش را محفوظ و مضبوط دارد و خدای تعالی موفق می دارد

ص: 72

امير المؤمنین را برای طاعت خود و نیکو می گرداند حکم و قضای او را در امور بقدرت خودش آیا هیچ شایسته است که همه کس از خوان نعمت و بحر جود و عنایت امیر المؤمنین بهره یاب گردد اما من مأيوس و محروم بمانم.

چون هشام این مکتوب را بخواند در پاسخ او نوشت :﴿قَدْ فَهِمَ امیر المؤمنین مَا کتبت بِهِ مَنْ قَطَعَ مَا قُطِعَ عنک وَ غیر ذلک ، وَ امیر المؤمنین یستغفر اللَّهُ مِنْ اجرائه مَا کان یجری علیک ، وَ لَا یتخوف علی نَفْسِهِ اقْتِرَافِ الماثم فی الذی أَحْدَثُ مَنْ قَطَعَ مَا قُطِعَ ، وَ مَحْوِ مَنْ مَحَا مِنْ صحابتک ، لأمرین : أَمَّا أَحَدُهُمَا فایثار امیر المؤمنین إیاک بِمَا کان یَجری عَلَیکَ وَ هُوَ یعلم وضعک لَهُ وَ انفاقکه فی غیر سبیله ، وَ أَمَّا الْآخَرُ فاثبات صحابتک ، وَ ادرار أَرْزَاقَهُمْ علیهم ، لا ینالهم مَا ینال المسلمین فی کل عَامٍ مِنْ مکروه عِنْدَ قَطْعِ الْبُعُوثِ وَ هُمْ معک تَجُولُ بِهِمْ فی سفهک ، وَ لأمیر المؤمنین احری فی نَفْسِهِ للتقصیر فی القتر علیک مِنْهُ للاعتداء علیک فیها ، مَعَ انَّ اللَّهَ قَدْ نَصَرَ امیر المؤمنین فی قَطَعَ مَا قُطِعَ عنک مِنْ ذلک مَا یرجو بِهِ تکفیر مَا یتخوف مِمَّا سَلَفَ فیه مِنْهُ وَ أَمَّا ابْنُ سهیل فلعمری لَئِنْ کان نَزَلَ منک بِمَا نَزَلَ ، وَ کان أَهْلًا انَّ تَسُرُّ فیه أَوْ تساء ، ما جَعَلَهُ اللَّهُ کذلک ، وَ هَلْ زَادَ ابْنُ سهیل - لِلَّهِ ابوک - علی انَّ کان مغنیا زفانا ، قَدْ بَلَغَ فی السَّفَهِ غایته وَ لیس ابْنِ سهیل مَعَ ذلک بَشَرُ مِمَّنْ تستصحبه فی الْأُمُورِ التی یکرم امیر المؤمنین نَفْسَهُ عَنِ ذکرها ، مِمَّا کنت لَعَمْرُ اللَّهِ أَهْلًا للتوبیخ بِهِ ، وَ لَئِنْ کان امیر المؤمنین علی ظنک بِهِ فی الْحِرْصُ علی فسادک ، انک إِذَا لغیر آلِ عَنْ هوی امیر المؤمنین مِنْ ذلک . وَ أَمَّا مَا ذکرت مِمَّا سَبَّبَ اللَّهُ لک ، فَانِ اللَّهَ قَدْ ابْتَدَأَ امیر المؤمنین بذلک ، وَ اصْطَفَاهُ لَهُ ، وَ اللَّهُ بالِغُ أَمْرِهِ لَقَدْ أَصْبَحَ امیر المؤمنین وَ هُوَ علی الیقین مِنْ رَبِّهِ ، انْهَ لَا یملک لِنَفْسِهِ فیما أَعْطَاهُ مِنْ کرامته ضَرّاً وَ لَا نَفْعاً ، وَ انَّ اللَّهِ ولی ذلک مِنْهُ ، وَ انْهَ لَا بُدَّ لَهُ مِنْ مزایلته ، وَ اللَّهُ اراف بِعِبَادِهِ وَ ارْحَمْ مِنْ انَّ یولی أَمَرَهُمْ غیر الرضی لَهُ مِنْهُمْ وَ انَّ امیر المؤمنین مَنْ حَسُنَ ظَنِّهِ بِرَبِّهِ لعلی أَحْسَنَ الرَّجَاءِ انَّ یولیه تسبیب ذلک لِمَنْ هُوَ أَهْلُهُ فی الرِّضَا لَهُ بِهِ وَ لَهُمْ ، فَانٍ بَلَاءِ اللَّهِ عِنْدَ امیر المؤمنین أَعْظَمُ مِنْ انَّ یبلغه ذکره ، أَوْ یؤدیه شکره ، الَّا بِعَوْنِ مِنْهُ ، وَ لَئِنْ کان قَدْرِ لأمیر المؤمنین تعجیل وَ فَّاهُ ، انَّ فی الذی هُوَ مفض الیه انَّ شَاءَ اللَّهُ مِنَ کرامة اللَّهِ لخلفا مِنْ الدنیا وَ لعمری انَّ کتابک الی امیر المؤمنین بِمَا کتبت بِهِ لغیر مستنکر مِنْ سفهک وَ حمقک ، فَارْبَعْ علی نفسک مِنْ غلوائها ، وَ أَرِقاً علی ظلعک ، فَانٍ لِلَّهِ سَطَوَاتِ وَ عینا ، یصیب بذلک مِنْ یشاء ، وَ یأذن فیه لِمَنْ یشاء مِمَّنْ شَاءَ اللَّهُ ، وَ امیر المؤمنین یسال اللَّهِ الْعِصْمَةِ وَ التوفیق

ص: 73

لَا حُبُّ الْأُمُورِ الیه وَ أَرْضَاهَا لَهُ﴾.

و در پایان نامه این شعر را بنوشت :

اِذَا أَنْتَ سامحت الْهَوَى قَادَكَ الهَوَا *** الَىَّ بَعْضِ مَا فيهِ عَلَيْكَ مَقَالٍ وَ السَّلَامُ

یعنی آن چه نوشتی از قطع مرسوم و وجینه خود و مصاحبان خود و آن چه با ایشان بپای رفته یاد کرده بودی بجمله در خدمت امیر المؤمنين مكشوف شد و امیر المؤمنین از خدای آمرزش و طلب عفو می نماید از آن چه در این مدت در حق تو مجری گردانیده و بعلت دو امر بهیچ وجه بر نفس خویش از آن چه با تو و اصحاب تو معمول داشته از آلایش به تهمت گناهان بیمناک نیست یکی این که امیر المؤمنین می داند که آن چه در حق تو مجری و مبذول بود در چگونه مصارفی بکار می رفت یعنی آن چه بتو می رسید در مصارف غیر مشروعه بکار می بستی و اما در باب اصحاب تو و ارزاق ایشان و اثبات ایشان بر آن حال که بودند این نیز شایسته نیست چه استحقاق آن را ندارند که آن چه بمسلمانان برسد بایشان برسد چه این جماعت در مقامات سفاهت آیات تو با تو جولان می دهند و از آن تکالیف که بر مسلمانان در حفظ حدود و ثغور اسلام و دفع دشمنان دین مبین و امثال آن وارد است مهجور مانده اند و با این حال امیر المؤمنین از خداوند و فضل او امیدوار است که از آن چه در این مدت درباره تو و اصحاب تو مبذول داشته مسئول و معاقب نباشد و اما ابن سهیل همانا بجان من اگر در مصاحبت تو زیانی و خسرانی و نقصانی بر تو وارد نمی کرد دچار این مکافات نمی شد.

آیا از ابن سهیل جز تغنی و سرود کری و نوازندگی و بلوغ در نهایت سفاهت چیزی مشهود شده است و با این جمله و این اوصاف که در این سهیل است چنان آدمی نیست که در خور مصاحبت تو باشد و در آن امور که امیر المؤمنین خود را از آن منزه می دارد و بآن اشتغال داری با تو یار و مصاحب گردد و تو بواسطه آن امور سزاوار توبیخ و نکوهش باشی و اما این که از آن اسبابی که خدای تعالی برای تو مقرر داشته مذکور نموده بودی همانا خدای تعالی در این فضل و موهبت در بارۀ امیر المؤمنين

ص: 74

بدایت گرفته و او را از بهر خود بر گزیده داشته و خدای در امر خود بالغ است و امير المؤمنین بر این جمله بمرتبه یقین پیوسته جز آن که در آن چه خدایش از کرامت خود عنایت کرده برای نفس خویش مالک سود و زیان نیست یعنی سود و زیان نیز بخواست یزدان است و خدای تعالی ولی این امر است و البته روزی امير المؤمنين را از این نعمت ها مفارقت افتد و از جهان در گذرد و خدای تعالی با بندگان خود از آن رؤف تر است که امر ایشان را با کسی گذارد که از دیگران شایسته تر نباشد.

و امیر المؤمنین با حسن ظنی که به پروردگار خود دارد امیدوار است که امر خلافت را بعد از وی با کسی مقرر دارد که اهل آن باشد و رضای خدای را در بندگان او بجوید همانا بلا و امتحان و آزمایش خدای و امارت مسلمانان در خدمت امیر المؤمنین از آن عظیم تر است که بتواند یاد نماید و در ازای آن شکر سپارد مگر این که بمون خدای فایز گردد و اگر خداوند تعالی بزودی امیر المؤمنين را به آن سرای خواهد برد همانا برای امیر المؤمنین که بحضرت خدای می رود کرامتی موجود است که در عوض دنیا و ما فیها است سوگند بجان من که این مکتوبی که تو بامیر المؤمنین در قلم آوردی و آن مطالب که در آن مندرج ساختی از مراتب سفاهت و حمق تو بعید مستنكر نيست اما بر جان خود ابقاء كن و این شر و شور از سر دور بدار و مراقب خویشتن و هلاکت خویشتن باش و بر تن خویش برفق و مدارات بگذران چه خدای راسطوت ها و عقوبت ها است و برای هر کسی گردش ها و تغییر ها و انقلابات کماکان پدیدار آورد و هر کسی از بندگان خدای که سزاوار آن باشند به آن دچار می گرداند.

و امیر المؤمنین از خداوند در طلب عصمت و دور بودن از امور ناشایسته و توفیق یافتن باموری است که خدای را محبوب تر و پسندیده تر است همانا چون تو در کار هوای نفس مسامحت ورزیدی و خویشتن را اسیر آن گردانیدی

ص: 75

سر انجامت باموری می کشاند و بارتكاب افعالی نا ستوده دعوت می نماید که زبان مردمان بر تو دراز آید و سخن ها که نا خوش باشد درباره تو گفته آید و السلام .

حکایت مروان از ولید

در کتاب مذکور از مروان بن ابی حفصه مسطور است که نزد هارون الرشید از حالات ولید بن یزید پرسیدن گرفت، من از بیان حالش کناره و طفره گرفتم گفت امیر المؤمنین را آن چه گوئی منکر نیاید گفتم ولید از تمامت مردمان روزگار خود اصبح و اظرف و اشعر بود گفت از اشعارش چیزی روایت می کنی گفتم آری یک روز با بنی اعمام خویش بروی در آمدم و او را قضیبی در دست بود من نیز قدحی چوبین داشتم ولید آن قضیب را در آن قدح در آوردی و گفتی ای غلام، همانا سکر تو را زائیده است و سکر کنیزکی بود که به مروان بن حکم اختصاص داشت و ابو حفصه پدر مروان بن ابي حفصه مذکور او را تزویج نمود و مروان از وی متولد شد بالجمله مروان گفت از ولید بشنیدم که این شعر را در آن روز انشاد می نمود :

لَيْتَ هِشَاماً عَاشَ حَتَّى يَرَى *** مَكيَالَه الْأَوْفَرَ قَدْ اَترَعَا

كُلُّنَا لَهُ الصَّاعُ الَّذِى كَالَهَا *** بَلِّهِ فَمَا ظَلَمْنَاهُ فِي بِهَا اَصُوعَا

لَمْ نَأْتِ مأنَاتَيهُ عَنْ بِدْعَةٍ *** أَحَلَّهُ الْقُرْآنِ لِى أَجْمَعَا

رشید را این اشعار پسندیده افتاد و بفرمود تا از بهرش بر نگاشتم ابو الفرج می گوید ولید را اشعار جیّده نیکو است که بر این اشعاری که مروان اختیار کرده است فزونی و برتری دارد از آن جمله این اشعار است که در صفت خمر گفته است و سخت پسندیده و با مضامین عالیه انشاء کرده و مردمان بتمامت بمتابعت او برفته اند و بر این معنی و قیمت شعر گفته و ابو غسان چون قرائت می کرد همی خواست برقص اندر شود:

ص: 76

اصْدَعِ نَجَّى الْهُمُومِ بالطَرَب *** وَ أَنْعَمَ عَلَيَّ الدَّهْرِ بِابْنَةِ الْعِنَبِ

وَ اسْتَقْبَلَ الْعَيْشُ فِي غَضارَتَه *** لَا تَقِفْ مِنْهُ اثار مُعتَقَب

مِنْ قَهْوَةِ زانها تَقادَمَها *** فَهِىَ عَجُوزُ تَعْلُو عَلِيِّ الحَقَب

أَشْهَى الَىَّ الشُّرْبِ يَوْمَ جَلَوتَها *** مِنْ الفَتاة الْكَرِيمَةِ النَّسَبِ

فَقَدْ تَجَلَّتِ وَرَقِ جَوْهَرُهَا *** حَتَّى تبدت فِي مَنْظَرٍ عَجَبٍ

فَهِىَ بِغَيْرِ الْمِزَاجِ مِنْ شَرَرَ *** وَ هِىَ لَدَى المَزَج سَائِلٍ الذَهَب

كَأَنَّهَا فِي زجاجها قَبَسَ *** تَذَكو ضِيَاءُ فِي عَيْنِ مُرْتَقِبُ

فِي فِتْيَةً مِنْ بَنِي أُمَيَّةَ أَهْلَ الْمَجْ *** دِ وَ المائرات وَ الْحَسَبِ

مَا فِي الْوَرَى مِثْلُهُمْ وَ لَا بِهِمْ *** مِثْلِى وَ لَا منتم لِمِثْلِ أَبِي

مداینی در ضمن خبر خویش گوید: از مرگ هشام بن عبد الملك بوليد بشارت رسید این شعر بگفت:

طَالَ لَيْلَى فَبِتْ أُسْقَى المَدامَا *** اِذ أَتَانِي الْبَرِيدِ يَنْعَى هِشَاماً

وَ أَتَانِي بِحِلَّةِ وَ قَضِيبُ *** وَ اَتَانی بِخَاتَمِ ثُمَّ قَامَا

فَجَعَلْتُ الْوَلِىُّ مِنْ بَعْدِ فَقَدى *** يَفْضُلُ النَّاسِ نَاشِئاً وَ غُلَاماً

ذَلِكَ ابْنَىْ وَ ذَاكَ قَوْمٍ قُرَيْشٍ *** خَیرَ قَوْمٍ وَ خَيْرَهُمْ أَعْمَاماً

حکایت ولید با عمر الوادي

از عمر الوادى مسطور است که گفت : یک روز در خدمت ولید بتغنی مشغول بودم بنا گاه از هشام نامی بر میان گفت مرا در این ابیات تغنی کن گفتم : یا امیر المؤمنين آن اشعار کدام است پس بخواندن این شعر پرداخت :

هَلَكَ الاَحولُ الْمَشْئُومُ فَقَدْ أَرْسَلَ الْمَطَرِ *** ثَمَّةَ اسْتَخْلَفَ الْوَلِيدِ فَقَدْ أَوْرَقَ الشَّجَرِ

و نیز از اشعار جيدة وليد است :

ص: 77

اِذَا لَمْ يَكُنْ خَيْرُ مَعَ الشرام تَجِدُ *** نَصيحَا وَ لَا ذَا حَاجَةٍ حِينَ تَفْزَعْ

وَ كَانُوا اذا هَمُّوا باجِدى هَناتِهِم *** حَسْرَةً لَهُمْ رَأْسِى فَلَا أَتَقَنَّعُ

و نیز از نوادر اشعار او است که در خطاب بهشام گوید :

فَإِنْ تَكُ قَدْ مَلِلْتُ الْقُرْبِ مِنًى *** فَسَوْفَ تَرَى مجانبتی وَ بعدی

وَ سَوْفَ تَلُومُ نَفْسِكَ انَّ بَقِينَا *** وَ تَبْلُو النَّاسِ وَ الاحوال بَعْدِى

فَتَنْدَمَ فِي الَّذِي فَرَّطْتَ فِيهِ *** اِذَا قَايَسَت فِي ذَمى وَ حَمدى

محمّد بن عائذ از هیثم بن عمران گوید چون با ولید بیعت کردند شنیدم بر منبر دمشق می گفت:

ضَمِنْتُ لَكُمْ انَّ لَمْ تَرَعنى مَنيَّتى *** بَانَ سَمَاءِ الضُّرِّ عَنْكُمْ سَتَقلَع

کنایت از آن که اگر روزگارم دوامی گیرد آن رنج و شکنج که در زمان هشام می دیدید بعیش و طرب مبدل می شود.

شر وليد باهل مدینه

و هم در آن کتاب از عيسى بن عبد الله بن محمّد بن عمر بن علي بن ابيطالب علیه السلام مسطور است که چون ولید بن یزید بخلافت بنشست این شعر را که از خود او است باهل مدینه بنوشت:

مَحزَكُم ديوانَكُم وَ عَطاؤَكُم *** بِهِ يَكْتُبُ الْكِتَابِ وَ الْكُتُبِ تُطْبَعُ

ضَمِنْتُ لَكُمْ انَّ لَمْ تُصابوا بِمَهجَتى *** بَانَ سَمَاءِ الضُّرِّ عَنْكُمْ سَتَقلَعَ

راقم حروف گوید: در این کلمه انَّ لَمْ تُصابوا بِمَهجَتى ولید را حدسی صائب است چه آخر الامر خواش را بریختند و او را در خاک و خون نگران شدند و اول این اشعار این است :

الَّا أَيُّهَا الرَّكْبُ الخبون ابْلُغُوا *** سَلامى سُكَّانِ الْبِلَادِ فَاسْمَعُوا

وَ قُولُوا أَتَاكُمْ أَشْبَهَ النَّاسِ سَنَةَ *** بِوَالِدِهِ فَاسْتَبْشِرُوا وَ تَوَقَعوا

سیو شَكَّ الحاق بِكُمْ وَ زِيادَةُ *** وَ أَعْطَيْتُهُ تَأْتِي تِبَاعاً فَتَشَفَّعَ

ص: 78

و سبب ابن مکاتبه ولید با اهل حرمین یعنی مدینه و مکه این بود که در آن هنگام که زید بن علی بن الحسين عليهما السلام بر هشام خروج نمود هشام از آن خشم و ستیز که بدو راه یافته بود عطایای اهل مکه معظمه و مدینه طیبه را يک سال قطع کرد و چون ولید خلافت یافت و اهالی حرمین را آن گونه نوید بداد لمكنبر خلاف آن چه گفت بجای آورد حمزة بن ... این اشعار را در رد بر قول ولید انشاء نمود :

وَصَلْتُ سَمَاءَ الضُّرِّ بِالضُّرِّ بَعْدَ مَا *** زَعَمَتْ سَمَاءَ اَلضَّرْعِنَا سَتَقْلَعُ

فَلَيْتَ هِشَاماً كَانَ حَيّاً يَسُوسُنَا *** وَ كُنَّا كَمَا كُنَّا نُرْجَى وَ نَطْمَعُ

کنایت از این که آن چه وعده نهادی بر خلاف آن ظهور گرفت و رنج بر رنج و شكنج بر شكنج ما بیفزود و ابواب نومیدی برگشود و زمان هشام برای ما بهتر بود چه همیشه امیدوار و در طلب گشایش و طمع بخشایش بودیم اما حالا بالمرّة مقطوع الطمع و مرفوع الامل هستیم.

از عمر بن شبّه از اسحق مسطور است که وقتی جاریه ای زرد چهر کوفه متولد شده و او را سعاد می نامیدند بر ولید عرضه دادند ولید با او گفت چه صنعت را نیکو توانی گفت من كنيزکي سرود گرم وليد بدو گفت تغنی کن و آن كنيزک اين شعر را سرودن نمود :

لَوْلاَ اَلَّذِي حَمَلْتُ مِنْ حُبِّكُمْ *** لكان فى اظهاره مَخْرَجٌ

اَوْ مَذْهَبٌ فِي الْأَرْضِ ذُو فُسحَةٍ *** اَجَلٌ وَ مَنْ حَجَّتْ لَهُ مَذْحِجٌ

لَكِنْ سَبَانِي مِنْكُمْ شَادِنٌ *** مُرَبَّبٌ ذَوْغِنَةً اِدعج

اَعَزَّ ممكورٌ هضيم اَلْحَشَى *** قَدْ ضَاقَ عَنْهُ اَلْحَجَلُ وَ اَلدُّمْلُج

این اشعار از حارث بن خالد است ولید را طربی سخت فرو گرفت و گفت ای غلام مرا بیاشام و ساقی ماهروی بیست قدح شراب ناب بدو به پیمائید و خالد همچنان می طلبید آن گاه با جاریه گفت گوینده این شعر کیست ؟ گفت این صوت را از کدام کس فرا گرفتی گفت از حنین گفت در کجا او را ملاقات کردی عرض

ص: 79

کرد در عراق تربیت شده ام و کسان من او را نزد من می آوردند تا مرا آموزگاری كردى وليد صاحب كنيزک را بخواند و گفت بهای این كنيزک را هر چه باز گیر و در قیمت با من بمکالمت باز مگرد پس قیمتش را بگرفت و آن كنيزک از خاصگان ولید شد و همواره در خدمتش بزیست .

حکایت راهب از ولید

و نیز در اغانی مسطور است که روزی عبد الوهاب بن ابراهیم امام که در آن هنگام والی رمله بود بدیری فرود آمد و با صاحب دیر گفت باز گوی از جماعت بنی امیه کسی بر تو فرود گشته گفت آری ولید بن يزيد و محمّد بن سليمان ابن عبد الملک بر من نزول داده اند، عبد الوهاب گفت چه کار بپای بردند این موضع بشرب بنشستند و من همین گران بودم که در جام خود شراب می نوشیدند از آن یکی از ایشان در آن عالم باده نوشی گفت بیا تا در این جرن یعنی سنگ آب وضوء شراب بنوشیم و راهب به آن جرن بزرگ که از سنگ سخت تراشیده بودند اشارت کرد و بنمود که این همان است رفیقش گفت چنان می کنم پس یک سره آن ظرف بزرگ سنگین را مانند جامی و قدحی دست بدست می دادند و به آن باده می نوشیدند تا مست شدند.

چون عبد الوهاب این داستان شگفت بشنید با غلامی سیاه که او را بود و آوری و شدت اشتهار داشت گفت این سنگ را بمن آر ضمره که گوینده این داستان است می گوید آن غلام تازان برفت و هر چه نیرو کرد نتوانست آن سنگ را جنبش دهد راهب گفت بخداوند سوگند همی خورم که با دو چشم خویش بر ایشان می دیدم که وليد و محمد بن سلیمان این ظرف باین عظمت و ثقالت را دست بدست همی دادند و هر یکی برای آن يک پر از باده کردی و از جای بر آوردی و بسیار خود دادی و او بدون این که چین بر جبین آورد با خمی برابر و افکند بگرفتی و بیاشامیدی .

ص: 80

حکایت وليد با سعد بن مرة

و دیگر ابوغسان محمّد بن یحیی حکایت کرده است که وقتی سعد بن مرة بن يحيى جبير مولى آل كثير بن صلت که مردی شاعر بود بر ولید بن یزید وفود داد و این وقت ولید به نزهت گاهی در هنگام بهار رهسپار بود پس سعد در طی راه بدو باز خورد و صیحه بدو برزد ای امیر المؤمنين اينک وافد تو و زایر تو و آرزومند بتو است پاسبانان و شاطران بدو بتاختند تا دورش کنند ولید گفت او را بحال خود بگذارید آن گاه فرمود نزد من بيا سعد بدو نزديک شد وليد گفت كيستي؟ گفت مردی از اهل حجازم و شاعر گفت چه آرزو داری عرض کرد می خواهم چهار شعر از من بشنوی گفت باز گوی پس این شعر بخواند:

شَمْنُ اَلْمَخَايِلِ نَحْوَ اِرْضِكَ بِالْحَيَاةِ *** وَ لَقَيْنِ رُكْبَاناً بِعَرْفِكَ قُفْلاً

ولید گفت: دیگر بگو و او قرائت کرد :

فَعَمَدْتَ نَحْوَكَ لَمْ يُجَنُّ بِحَاجَةٍ *** اِلاّ وُقُوعٌ اَلطَّيْرُ حَتَّى تَرْحَلاَ

ولید گفت: همانا این سیری حثيث و با انگیزش است دیگر چیست؟ سعد این شعر بخواند:

يَعْمِدْنَّ نَحْوَ مَوْطِىءٍ حُجُراتِهِ *** كَرَماً وَ لَم تَعدِلْ بِذَلِكَ مَعْدِلاً

ولید گفت به آن چه مطلوب و مقصود است باز رسیدی دیگر بگوی تا چه گوئی و او این شعر بگفت :

لاَحَتْ لَهَا نِيرَانٌ حَى قَسْطَلاً *** فَاخْتَرْنَ نَارَكَ فِي اَلْمَنَازِلِ مَنْزِلاً

ولید گفت: جز این چیزی هست ؟ گفت: نیست ولید فرمود : ﴿اَنجَعَت وِفادَتُكَ وَ حَبَبتَ ضِيافَتَكَ﴾ قدوم و وفود خود را بخوشی بپای آوردی و میهمانی خود را واجب ساختی آن گاه گفت: چهار هزار دینار باو بدهید سعد آن دنانير را بگرفت و در همان ساعت بکوچید.

ص: 81

حكایت ولید با مسلمة

ابو الفرج گوید : چون عباس بن الوليد بفرمان ولید بن یزید بگرد آوردن گنجینه های هشام و فرزندان او سوای مسلمة بن هشام که یک سره در خدمت پدرش هشام بحمایت ولید سخن می کرد بیامد و ولید بدو امر کرده بود که متعرض مسلمة نشود و بمنزلش اندر نرود و چنان بود که ام مسلمة دختر یعقوب مخزونیه در سرای مسلمة بن هشام بود و مسلمة بشرب نبيذ اشتغال می ورزید.

چون عباس بن الولید برای انجام فرمان وارد شد و بجمع خزاین هشام و فرزندان او دست بر آورد ، ام مسلمه بعباس نوشت که مسلمه را از شراب افاقتی و به آن چه بدست برادران او است عنایتی و بمرگ پدرش اندوه و محنتی نیست و از این کلمات خواست باز نماید که مسلمه را بکار خلافت رغبتی و باموال و ذخایر توجهی نیست بلکه سست و بیهوش در گوشه خمول می گذراند و شما از مهم او آسوده اید و نبایست در صدد تعرض و آزار او باشید.

از آن طرف چون شامگاه مسلمة نزد عباس بن الوليد آمد گفت : ای مسلمه همانا پدرت تو را برای خلافت تربیت و مستعد می ساخت و ما این امید با تو داشتیم این شراب خوردن و مست افتادن چیست مسلمة منکر شد و گفت کدام کس این خبر با تو بگذاشت گفت ام مسلمة بمن نوشت مسلمة بن هشام را آتش غيرت فرو گرفت و در همان مجلس ام مسلمه را طلاق گفت و از این کردار خواست جلالت قدر خود را بنماید و معلوم دارد که شایسته مسند خلافت است و اگر آن زن بحسب سلیقه و تدبیر خویش چیزی نگاشته و او را از آن مقام دور شمرده است بخطا و غلط رفته است .

ص: 82

پس ام مسلمة بجانب فلسطین برفت چه از آن پیش در آن جا نزول دادی و ابو العباس سفاح در فلسطین او را در حباله نکاح در آورد ، ابو الفرج می گوید : آن سلمی را که ولید بن یزید در آن جا قصد نموده همان سلمى بنت سعيد بن خالد بن عمرو بن عثمان بن عفان است و مادرش ام عمر و بنت مروان بن الحكم و مادر او دختر عمر بن ابي ربيعة مخزومی است.

حکایت ولید با سعد و سالمی

از جويرية بن اسماء مسطور است که وقتی یزید بن عبد الملک بجانب قرين که بعمارتش بدایت گرفته برفت و در آن جا قصری از سعيد بن خالد بن عمرو بن عثمان بود و ام عبد الملک مسماة بسعدة دختر سعيد بن خالد در تحت نکاح ولید ابن یزید اندراج داشت سعید در آن حال رنجور شد و ولید بعيادتش بیامد و بدرون سرای رفت نا گاه سلمی دختر سعيد خواهر سعدة زوجه ولید چون ماه و خورشید بی پرده و نقاب پدید گردید دایگان و خواهرش در ساعت پوششی بروی بر آوردند و او چون سرو روان و ماه آسمان بپای خاست و ببالا بلندی و چهره زیبا بر تمامت آن زن های ماه سیما برتری گرفت و مهرش در دل ولید جای آورد.

و چون پدر ولید بمرد ولید زوجۀ خود ام عبد الملک را در هوای خواهرش سلمى طلاق گفت و او را از پدرش خواستار شد و نیز سلمی را خواهری بود که ام عثمانش می خواندند و در حباله نکاح هشام جای داشت.

چون ام عثمان این حکایت بشنید بسوی پدرش پیام فرستاد و بقولی هشام بدو پیام کرد که آیا به آن اندیشه هستی که ولید را برای دختر های خودت نرینه گردانی تا یکی روز آن يک را طلاق گوید و دیگری را بنكاح اندر کشد، لاجرم

ص: 83

سعید از قبول این امر سر باز کشید و ولید را بطور ناخوش و نكوهيده مأيوس گردانید و ولید در هوای آن ماه پاره بیچاره ماند و صبر و سکون از وی برفت و همی گفت مرا از سعید شگفت همی آید که دخترش را خواستار شدم و دست رد بسينه من نهاد و اگر هشام بمیرد و من بخلافت بنشينم البته با من تزويج می کند لکن در آن هنگام اگر بخواهم او را تزویج نمایم سه طلاقه باشد هر چند در هوای او از خود بیگانه باشم.

و بعضی گفته اند چون ولید بن يزيد سعده را طلاق گفت پشیمان گشت و بقیه داستان او و اشعب چنان است که از این پیش مسطور شد، این سلام و مداینی حکایت کرده اند که چون ولید را از دیدار سلمی مفارقت افتاد و در هوایش بیطاقت گشت بجانب فرتن راه گرفت شاید دیدارش بر دیدار معشوقه افتد.

در عرض راه با مردی زیّات برابر گشت که حماری با خود داشت و مقداری زیت بر آن بر نهاده بود ولید بدو گفت هیچ توانی این اسب مرا بگیری و دراز گوش خود را با من گذاری با آن چه بر آن است و جامه مرا بگیری و جامه خود را بمن عطا کنی زیات بپذیرفت ولید جامه او را بپوشید و حمار را با بار روان کرد نشناخته همی براند تا بقصر سعید در آمد و همی آواز بر کشید که خریدار زیت کیست.

کنیزکان سلمی بصدای او بیرون شدند و او را بدیدند و بخدمت خاتون خود سلمی شدند و گفتند بر در سرای روغن زیت فروشی است که از تمامت مردم جهان بولید شبیه تر است بیرون بیا و بنگر سلمی بیرون آمد و او را در برابر خود نگران شد و قهقری باز گشت و گفت سوگند با خدای این مرد همان وليد فاسق است و نيک مرا بدید این وقت كنيز كان بانگ بر آوردند و گفتند باز شو ما را بزيت تو حاجتی نیست و ولید این شعر بگفت :

اِنَّنِي اَبْصِرْتُ شَيْخاً *** حَسَنَ اَلْوَجْهِ مَلِيحٌ

وَ لِبَاسِي ثَوْبُ شَيْخٍ *** مِنْ عَبَاءٍ وَ مُسُوحٍ

وَ اَبِيعِ الزَّيْتَ وَ بَيْعاً *** خَاسِراً غَيْرَ رَبِيح

ص: 84

و نیز این شعر را بگفت:

فَمَا مِسْك يُعْلُ بِزَنْجَبِيلٍ *** وَ لاَ عَسَلٍ بِالْبَانِ اَللِّقَاحِ

بَاشَهَى مِنْ حجَاجَةِ رِيقِ سَلْمى *** وَ لا ما فِي الزُّقاقِ مِنَ الصِّرَاحِ

وَ لاَ وَ اللَّهِ انْسَنَى حَيَاتِى *** وَ ثَاقَ الْبَابُ دُونِي وَ اطِّرَاحِي

و چون زمانه بگشت و ولید بروساده خلافت بنشست بفرمود جماعت سرود گران را از اطراف و اکناف حاضر ساختند .

و معبد ابن عایشه و امثال این اساتید با ایشان بود ولید با ابن عایشه گفت: ای محمّد اگر در آواز از بهر من آن چه بخاطر و نفس من اندر است توافق جوئی صد هزار درهم بتو عنایت کنم و ابن عایشه در این شعر ولید ﴿اِنَّنِي اَبْصَرْتُ شَيْخاً﴾ و همچنین در این شعر او ﴿فَمَا مِسْك يُعْلُ بِزَنْجَبِيلٍ﴾ از بهر او تغنی کرد ولید را خوش افتاد و گفت از آن چه می خواستم تجاوز نکردي و بفرمود تا صد هزار درهم بدو بدادند و بالطاف دیگر و خلاع فاخره اش بنواختند و نیز سایر نوازندگان و سرود گران را بعطا و بخشش کامروا ساختند و نیز ابن سلیم و مداینی گویند : چون عشق و ميل وليد بطول انجامید و از دیدار یار مدتی مهجور بزیست و راه خلاص نیافت این شعر را بوی پدرش مکتوب کرد:

اِبَا عُثْمَانَ هَلْ لَكَ فِي صَنِيعٍ *** تُصِيبُ اَلرُّشْدَ فى صَلَتَى هُدِيَّتَا

فَاشْكُرْ مِنْكَ مَا تَسَدَّى وَ تُحْيَى *** اِبَا عُثْمَانَ مَيْتَةً وَ مِيتَا

سعيد مسئول ولید را باجابت مقبول نداشت و بدان گونه بگذرانید تا هشام بمرد و ولید خلیفه گردید این وقت سعید دختر خود را با ولید تزویج نمود و آن ماه روی در سرای ولید اندک مدتى بزيت و بدیگر جهان بار بر بست و چون شب زفاف او پیش آمد ولید این شعر بگفت:

مَنْشا خُفَّ مِنْ دَارُ جِيرَتِي *** يَا اِبْنَ دَاوُدُ اُنْسُهَا

و این قصیده طویلی است و از جمله اشعاری که از این قصیده به آن تغنی

ص: 85

کرده اند این ابیات است :

اَولاً تَخْرُجُ اَلْعَرُوسُ *** فَقَدْ طَالَ حَبْسُهَا

قَدْ دَنَا اَلصُّبْحُ او بدا *** وَ هَى لَمْ نقض لَبِسَهَا

بَرَزَتْ كَالْهِلاَلِ فِي *** لَيْلَةٍ غَابَ نَحْسُهَا

بَيْنَ خَمْسِ كَوَاعِبَ *** اِكْرَمِ اَلْخُمُسَ جِنْسَهَا

مداینی گوید : سلمی چهل روز نزد ولید بیائید و بدیگر سرای رخت کشید و ولید این شعر بگفت :

اَلَما تَعَلَما سَلْمَى امّامتْ *** مُضَّمَنَةً مِنَ اَلصَّحْرَاءِ لحداً

لَعَمْرُكَ يَا وَلِيدُ لَقَدِ اِجْنَوْا *** بِهَا حَسَباً وَ مَكْرُمَةً وَ مَجْداً

وَ جَهاً كَانَ يَقْصُرُ عَنْ مدَاءِ *** شُعاعِ الشَّمْسِ اَهْلِ اَنْ يُفْدى

فَلَمْ اِرْمِيَتَا اِبْكَى لِعَيْنٍ *** وَ اكْثُرْ جَازِعاً وَ اجْلُ فَقْداً

وَ اِجْدَرَانِ تَكُونُ لَدَيْهِ مَلَكاً *** يُرِيكَ جَلاَدَةً وَ يُسِرُّ وَجْدا

اشعار ولید در حق سلمی:

ولید را در اوصاف سلمی اشعار کثیره است که مغنیان در آن جمله تغنی کرده اند و این شعر از جمله آن ابیات است :

عَرَفْتَ اَلْمَنْزِلَ اَلْخَالِي *** عَفَا مِنْ بَعْدِ احوال

عَفَاهُ كُلُّ حَنَّانٍ *** عَسُوفُ الوَيْل هَطَّال

لِسَلْمَى قُرَّةَ اَلْعَيْنِ *** وَ بِنْتَ اَلْعَمِّ وَ اَلْخَالِ

بَذَلْتُ اَلْيَوْمَ فِي سَلْمَى *** خطاراً اِتْلَفَتْ مَالِي

كَأَنَّ اَلْمِسْكَ فِي فِيهَا *** سَحِيقٌ بَيْنَ جَرْيَالَ

و پاره ای گویند ولید را در این اشعار تغنی و سرودی مخصوص است و نیز از جمله آن اشعار است :

مَنَازِلُ قَدْ تَحِلُّ بِهَا سليمي *** دَوَارِسُ قَدِ اِضْرِبْهَا اَلسِّنُونَ

اَمَيت اَلسِّرَّ حِفْظاً يَا سَلِيمِي *** اِذا مَا اَلسرْباحُ بِهِ اَلْحَزُونُ

ص: 86

و چون ابو کامل در این شعر در خدمت ولید تغنی کرد ولید کلاه از سر بر گرفت و بدو بخشید و هم از جمله آن ابیات است:

ارانِي قَدْ تصابَيْتُ *** وَ قَدْ كُنْتُ تَنَاهَيْتُ

وَ لَوْ يَترَ كُنَّى الْحَبِّ *** لَقَدْ صُمْتُ وَ صَلَّيْتَ

اَذا شِئْتَ تَصَبَّرْتَ *** وَ لاَ اِصْبِرْ اَنْ شِئْتَ

وَ لاَ وَ اَللَّهِ لاَ يَصْبِرُ *** فِي اَلدَّيْمُومَةِ اَلْحُوتُ

سَلِيمى لَيْسَ لِي صَبْرٌ *** وَ اَنْ رَخَّصْتَ لِي جِئْتُ

فَقَبِلْتُ اَلْفَيْنَ *** وَ فْدِيتُ وَ حَيِيتُ

اِلاّ اِحْبَبْ بِزُورٍ زَارَ *** مِنْ سَلَمِي ببيروت

غَزَالٌ اِدْعَجَ اَلْعَيْنَيْنِ *** نَقَّى اَلْجَيِّدَ وَ اللَّيْت

و اغلب سرود گران نامدار را در این اشعار ملاحت آثار اقسام تغنَّيها است و از آن جمله است :

عَتَبتْ سلْمى عَلَيْنا سِفاهاً *** اِنْ سَبَبْتَ اَلْيَوْمَ فِيهَا اَبَا هَا

كَانَ حَقَّ اَلْعَبِّ يَا قَوْمِ مِنِّي *** لَيْسَ مِنْهَا كَانَ قُلْبَى فدا

فَلَئِنْ كُنْتُ اَرَدْتُ بِقَلْبِي *** لاَبِي سَلْمَى خِلاَفَ هَوَا هَا

فَثَكِلْتِ اَلْيَوْمَ سَلْمَى فَسَلَّمِي *** مُلاَءَتِ اِرْضَي مَعاً وَ سَمَا هَا

غَيْرَ اِنِّي لاَ اُظْنَّ عَدُوّاً *** قَدْ اَتَّاهَا كَاشِحاً فَاِذَا هَا

فَلَهَا اَلْعُتْبَى لَدَيْنَا وَ قُلْتُ *** ابداً حَتَّى انالَ رِضَا هَا

نوشته اند سعید بن خالد پدر سلمی را ولید بن یزید بدید و آن وقت ولید مست طافح بود پس با سعید گفت ای ابو عثمان آیا سلمی را با من نمی گذاری و مسئول مرا در حق او مقبول نمی شماری گویا با تو نگران هستم که من بر مسند خلافت بنشسته ام و توهمی خواهی او را با من خطبه کنی و من پذیرفتار نمی شوم و اگر در آن زمان او را تزویج نمایم سه طلاقه است سعید چون این کلمات بشنید آشفته گردید و گفت مردی که کریمه یعنی دوشیزه خود را نزدمانند توئی بخواهد

ص: 87

بسپارد شایسته است که پیش از آن که تو باز گفتی بشنود ولید برآشفت و او را براند و بد گفت و با قهر و ستیز از یک دیگر جدا شدند و با ولید پیوست که سلمی چون این ماجری بشنید بجزع و فزع اندر آمد و بگریست و ولید را ناسزا گفت و از وی بد شمرد لاجرم ولید اشعار مذکوره را ﴿عَتَبَتْ سَلْمَى عَلَيْنَا سَفَاهاً﴾ بگفت و نیز این ابیات را در این باب گوید :

عَلَى اَلدُّورِ اَلَّتِي بُلِيَتْ سفاها *** قَفَايَا صَاحِبِى فَسَائِلاً هَا

دَعَتْكَ صَبَابَةٌ وَ دَعاكَ شَوْقٌ *** وَ اخْضَلَّ دَمْعُ عَيْنِكَ مَاتَيَاهَا

وقالَتْ عِنْدَ هِجْرتنا اباهَا *** اَرَدْتَ اَلصَّرْمَ فانتده انْتداهَا

اَرَدْتَ بِعَادِنَا بِهِجَاءِ شَيْخِي *** وَ عِنْدَكَ خَلَّةٌ تَبْغى هوَا هَا

فَانْ رَضِيَتْ فَذَاكَ وَ انْ تَمَادَتْ *** فَهَبْهَا خَطَّةٌ بَلَغَتْ مدَاهَا

و از این کلام بهجاء شیخی سعید بن خالد را هجو کرده و هم این شعر هجو اوست :

وَ مَنْ يَكُ مِفْتَاحاً لِخَيْرٍ يُرِيدُهُ *** فَاِنَّكَ قُفْلٌ يَا سَعِيدُ بْنُ خَالِدٍ

مداینی گوید: چون سلمی از هجو کردن ولید پدرش سعید را خشمناک گردید ولید این شعر بگفت و از سعید معذرت بجست :

الاّ ابْلُغْ ابا عُثْمانَ *** عُذِرَةَ مُعَتِّبٍ اسْفاً

فَلَسْتَ كَمَنْ يُؤَدِّكَ *** بِاللِّسانِ وَ يُكْثِرُ الْحِلْفا

عَتَبَتْ عَلَيَّ فِي اشيَاءَ *** كَانَتْ بَيْنَنَا مُسْرِفاً

فَلا تُشْمِتْ بِيَ الاعِ *** داءَ وَ اَلْجِيرَانَ مُلْتَهِفاً

تَوَدُّ لِوَانِئِي لِحَسْمٍ *** رَأَتْهُ اَلسَّيْرُ فَاخْتَطَفَا

وَ لاَ تَرْفَعْ بِهِ رَأْساً *** عَقَا اَلرَّحْمَنِ مَا سَلَفَا

و نیز از جمله آن ابیات است:

اسقِنى يا بنَ سالِمٍ قَدا نَاراً *** كَوْكَبَ الصُّبْحِ وَ الْجُلَى وَاسْتَنَارَاً

اسْقِنِى مِن سِلافِ رِيقٍ سليمي *** واسِقٍ هَذَا اَلنَّدِيمِ كَأْساً عَقَارا

محمّد بن العباس الزیدی از عمش عبید الله حکایت کند که گفت پدرم مرا

ص: 88

داستان نمود که روزی مأمون بن هارون الرشید با مجالسین خویش گفت شعری از ملکی برای من بخوانید که آن شعر دلالت نماید که از نتایج طبع پادشاهی است هر چند گوینده آن را ندانند یکی از ایشان این بیت امرء القیس را قرائت کرد :

امنُ اجل اعْرَابِيَّةٍ حَلَّ اَهْلُهَا *** جَنُوبُ اَ لَمُلاَعِينَاكَ تَبْتَدِرَانِ

مأمون گفت : در این شعر دلالت نامی نیست که گوینده آن پادشاهی است چه ممکن است که یکی از بازاریان حضر گفته و گويا خويشتن را بر تعلق باعرابية سرزنش و نکوهش کرده است آن گاه مأمون گفت شعری که دلالت بر آن می نماید که گوینده آن پادشاه است این شعر ولید است:

اِسْقِنَى مِنْ سِلاَفٍ رِيقَ سَلِيمِيٍ *** وَ اِسْقِ هَذَا اَلنَّدِيمُ كَأْساً عَقَاراً

نگران نیستی از اشارت نمودن در این کلام كه مخصوص باشاره پادشاهان است و مثل این قول ولید است :

لَى اَلْمَحْضِ مِنْ وُدُّهُمْ *** وَ يَغْمُرُهُمْ نَائِلِي

چه این کلام کسی است که قادر است بر طويات رجال تا ایشان را ببذل جود و احسان بر خوردار کند و نیز او را ممکن باشد که برای خویشتن خاص و خلاصه آن را مقرر بدارد و نیز این شعر از جمله اشعار ملاحت آثار ولید است :

اَرَانِيَ اَللَّهُ يَا سَلْمَى حَيَاتِي *** وَ فِى يَوْمِ الْحِسابِ كَمَا اَرَّاكَ

الاّ تُجْزِينَ مِنْ تيمت عَصْراً *** وَ مَنْ لَوْ تَطْلُبِينَ لَقَدْ قَصَاكِ

وَ مَن لَوَّمْتَ مَاتَ وَ لا تَموتى *** وَ لَو اُنسِي لَهُ اجَل بُكاكَ

وَ مِنْ حَقّاً لَو اعْطَى مَا تَمَنَّى *** مِنَ اَلدُّنْيَا اَلْعَرِيضَةِ مَا عَدَاكَ

وَ مَنْ لَوْ قُلْتَ مِتُّ فَاطَاقَ مَوْتاً *** اِذاً ذَاقَ اَلْمَمَاتَ وَ مَا عَصَاكَ

اثيبِي عَاشِقا كَلِّفاً *** مَعْنِي اذا خَدَرْتَ لَهُ رَجُلٌ دَعَاك

و این شعر را از آن روی ولید گفته است که عرب می گوید هر وقت قدم انسان مخدر گردد اگر نام آن کس را برند که نزد او از همه کس محبوب تر باشد ساکن

ص: 89

می گردد لاجرم ولید باز می نماند که چون پای مرا خدری فرو گیرد و نام تو را که از تمامت جهانیان نزد من محبوب تری بر زبان آورند ساکن می شود. در خبر است که وقتی پای عبد الله بن عمر را خدر فرو گرفت با او گفتند باسم آن کس که از تمامت مردم جهانش دوست تر داری بخوان گفت یا رسول الله صلى الله على رسول الله و على آله و سلم و نیز از جمله آن ابیات است:

وَيْحَ سِلْمِي لَوْ تَرَانِي *** لَعَنَّاهَا مَا عَنَانِي

مُتَّلِقاً فِي اَللَّهْوِ مالِي *** عاشِقاً حُورَ الْعِيانِ

اِنَما اِحْزَنْ قَلْبِي *** قَوْلَ سَلْمَى اِذْ أَتَانِي

وَ لَقَدْ كُنْتُ زَمَاناً *** خَالِى اَلذَّرْعِ لشاني

شَاقَّ قَلْبِي وَ عَنَانِي *** حُبُّ سَلْمَى وَ بَرَّانِيٍ

وَ لَكُمْ لاَمٌ نَصِيحٌ *** فِي سُلَيمَى وَ نَهَانِي

و نیز از آن جمله است :

بَلَغَا عَنَى سَلِيمِي *** وَ سَلاهَا لِي عَمَّا

فَعَلْتَ فِي شَانٍ صُبَّ *** دنف اشعر هما

وَ لَقَدْ قُلْتَ لِسَلْمَى *** اِذْ قَتَلْتَ الْبَيِّنَ عَلْماً

اَنْتَ هَمِّي يَا سَلِيمِي *** قَدْ قَضَاهُ الرَّبُّ حَتْماً

نَزَلَتْ فِي اَلْقَلْبِ قَسْراً *** مَنْزِلاً قَدْ كَانَ يُحْمَى

و هم از آن نمره ابیات است:

يَا سَلَيمِي يَا سَلَيْمِيٍ *** كُنْتَ لِلَقُبْتِ غُذَاباً

يَا سَلَيْمِي اِبْنَةُ عَمِّى *** بَرْدَ اَللَّيْلِ وَ طابَا

اَيمَا وَاشٍ وَ شَيَّ بِي *** مامَلىء فَاءَ تُرَاباً

رِيقُهَا فِى اَلصُّبْحِ مِسْكٌ *** بَاشِرٌ الْعَذْبِ الرِّضَابَا

و هم از آن جمله است :

اِسْلَمَى تَمْلِكُ حُبِيتُ *** قَفَاً نُخْبِرُكَ اَنْ شِئْتَ

ص: 90

وَ قِيلِي ساعَةَ نَشُكُّ *** اِلَيْكَ الْحَبَّ اَوْ بَيْتِي

فَما صَهْبَاءُ لَمْ تَكْس *** قَذًى مِنْ خَمْرِ بَيروتَ

ثَوْتٍ فِي الدن اَعْوَاماً *** خَتِيماً عِنْدَ مَانُوت

و نیز از جمله آن اشعار است :

يَا مَنْ لِقَلْبٍ فِي اَلْهَوَى مُتَشَعِّبٌ *** بَلْ مِنْ لِقَلْبٍ بِالْحَبِيبِ عُمَيْدِ

سَلْمَى هَوَاهُ لَيْسَ يَعْرِفُ غَيْرَها *** دُونَ الطَّريفِ وَ دُّونَ كُلِّ تَلِيدٍ

انَّ الْقَرَابَةَ وَ السَّعَادَةَ الْفَا *** بَيْنَ الْوَلِيدِ وَ بَيْنَ بِنْتِ سَعِيدٍ

يا قَلْبُ كَمْ كُلَّفَ الْفُؤَادُ بِغَادَةٍ *** مَمْكُورَةٍ رِبَا الْعِظَامِ خَرِيدٍ

و هم از آن جمله است :

قَدْ تَمَنَّى مَعْشَرٌ اِذْ طُرِبُوا *** مِنْ عَقَارٍ وَ سَوَامٍ وَ ذَهَبٍ

ثُمَّ قَالُوا لِي تَمَنَّى واسْتَمِع *** كَيْفَ نَنْحُو فِي الامانِي وَ اَلطَّلَبِ

فَتَمَنَّيْتُ سُلَيْمِي اِنَّهَا *** بِنْتُ عَمِّى مَنْ لَهَا مِيمُ اَلْعَرَبِ

و هم از آن اشعار است :

هَلْ اِلى اَم سَعِيدٍ *** مِنْ رَسُولٍ أَوْ سَبِيلٍ

ناصِحٍ يُخبِرُ اِنّى *** حافِظٌ وُدٍ خَلِيلٌ

يَبْذُلُ الْوُدَّ لغيرِى *** وَ اكافِي بِالْجَمِيلِ

لَسْتُ اِرْضِي لِخَلِيلِي *** مِنْ وَصَالَى بِالْقَلِيلِ

و هم از آن ابیات است :

طَافَ مِنْ سِلْمِي خَيَالٌ *** بَعْدَ مَا نِمْتَ فَهَاجَا

قُلْتُ عَجَّ نَحْوِي اُسَائِلْ *** كَ عَنِ اَلْحُبِّ فَعَّاجاً

يَا خَلِيلِي يَا نَدِيمِيُّ *** قُمْ فَانْفَتِ لَى سِرَاجَاً

بِفَلاَةٍ لَيْسَ تَرْعَى *** اِنْبَتَتْ شَيْحاً رَحَّاجا

و نیز از زمره آن اشعار است:

اَمْ سَلاَم اُثِيبِي عَاشِقاً *** يُعَلِّمُ اَللَّهِ يَقِيناً رَبَّهُ

ص: 91

اَنَّكُمْ مِنْ عِيشَةٍ فِي نَفْسِهِ *** يَا سَلِيمِي فَاعْلَمِيهِ حَسَبَهُ

فَارْحَمِيهِ اِنْهَ يَهْذِي بِكُمْ *** هَائِمٌ صَبَّ قداودي قَلْبُهُ

اَنْتَ لَوْ كُنْتُ لَهُ رَاحِمَةً *** لِمَ بكدر يَا سَلِيمِي شُرْبُه

و نیز از آن ابیات است :

رُبَّ بَيْتٍ كَانَهُ مَتْنُ سَهْمٍ *** سَوْفَ تَأْتِيهِ مِنْ قُرَى بيروت

مِنْ بِلاَدٍ لَيْسَتْ لَنَا بِيلاَدٍ *** كُلَّمَا جِئْتُ نحوَها حَيِيت

ام سَلاَمٍ لاَ بَرِحْتُ بِخَيْرٍ *** ثُمَّ لاَزَلْتُ جَنَّتِى مَا حُبِيتُ

طَرَبَانِحُوكُمْ وُثُوقاً وَ شَوْقاً *** لادِّكارَ بِكُمْ وَ طَيِّبَ الْمَبِيتِ

حَيْثُمَا كُنْتَ مِنْ بِلادٍ وَ سِرْتُمْ *** فَوَقاكَ الاّلهُ ما قَدْ خَشِيت

و نیز از از جمله آن اشعار است :

طَرَقَتْنِي وَ صحابِي هُجُوعُ *** ظَبْيَةِ ادمَاء مِثْلُ اَلْهِلاَلِ

مِثْلُ قَرْنِ اَلشَّمْسِ لَمّا تَبدَت *** وَ اسْتَقَلَّتْ فِي رُؤس اَلْجِبَالِ

تُقْطَعُ اَلْأَهْوَالَ نَحْوِي وَ كَانَتْ *** عِنْدَنَا سَلْمَى الوف اَلْحِجَالُ

كَمْ اجَازَتْ نحونا مِنْ بِلاَدِ *** وَحْشَةِ قِتَالِهِ لِلرِّجَال

و دیگر حماد از پدرش روایت کرده است که ولید بن یزید این شعر را بزبان سلمی گفته است :

اَقَر مِنًى عَلَى الْوَلِيدِ السَّلاما *** عَدَدَ اَلنَّجْمِ قُلْ ذَا لِلْوَلِيدِ

حَسَداً مَا حَسَدَتْ اُخْتِي عَلَيْهِ *** رَبَّنَا بَيْنَنَا وَ بَيْنَ سَعِيدٍ

حکایت ولید با صدوف

از عتبی حکایت کرده اند که ولید بن یزید را جاریه ای بود که او را صدوف می نامیدند چنان افتاد که نوبتی در میان ایشان خشم و خشونتی حادث شد و چون چندی بر گذشت ولید را در هوای یار اختیار نماند و همی اسباب فراهم

ص: 92

ساختی تا چگونه خاشاک خصومت و خشم بزلال مهر و عطوفت بر خیزد تا یکی روز مردي فرشی از اهل مدینه بخدمت ولید در آمد و در حاجت خود سخن راند و خبر آن خشم و ستیز را دانسته بود و نیز می دانست که ولید سخت طالب است که عذر بهانه بدست کند و باب صلح را بر گشاید پس این شعر بخواند :

اِعْتَبْتَ إِنْ عَتَبْتُ عَلَيْكَ صُدُوفٌ *** وَ عِتَابٌ مَثَلُكَ مِثْلُهَا تَشْرِيفٌ

لاَ نَقْعُدَنَّ تَلُومُ نَفْسَكَ دائِماً *** فِيها وَ اَنْتَ بِحُبِّها مَشْغُوفٌ

اَنَّ الْقَطِيعَةَ لا يَقومُ لِمِثلِها *** الاّ الْقَوِيُّ وَ مَن يُحِبُّ ضَعِيفَ

الحَبِّ امْلِكْ بِالْفَتَى مِن نَفْسِهِ *** قَوْلَ ماتَ وَ الذُّلُّ فِيهِ مَسْلَكٌ مَألُوفٌ

چون ولید این اشعار را بشنید و این دست آویز را بدید بسیار بخندید و همین كلمات را وسیلۀ صلح و وصال صدوف گردانید و بقضاء حوائج قرشی فرمان داد. راویه گوید : ولید بن یزید مرا احضار کرد و امر نمود که دو هزار درهم برای نفقه من و دو هزار درهم از بهر نفقه عیالم بدادند پس بدرگاهش روی نهادم و چون بسرای خلافت در رفتم خدّامش گفتند اينک امير المؤمنین در پس پرده سرخ است پس بخلافت سلام فرستادم ولید گفت اي حمّاد گفتم لبيک يا امير المؤمنين گفت ﴿ثُمَّ ثَارُوا﴾ هیچ ندانستم از این لفظ چه می خواهد گفت و يَحَکَ يَا حمّاد ثُمَّ ثَارُوا این وقت با خویشتن همی گفتم هیچ نه گفتم هیچ نمی شاید که راویه اهل عراق از آن چه بپرسند نداند آن گاه متنبّه شدم و گفتم:

ثُمَّ ثَارُوا الى اَلصَّبُوحِ فَقَامَتْ *** قينَة فِي يَمِينِهَا اِبْرِيقٌ

قَدَّمَتْهُ عَلَيَّ عَقَارٌ كَمِينِ اَلدِّيكِ *** صَفَى سُلاَفُهَا اَلرَّاوِقَ

ثُمَّ فَضَى الْخِتَامُ عَنْ صَاحِبِ اَلدَّنِّ *** وَ قَامَتْ لَدَى اَلْيَهُودِيِّ سُوقٌ

فَسَبَاهَا مِنْهُ اشم عَزِيزٌ *** اِريحَى غِذَاءَ عَيْشٍ رَقِيقِ

و این اشعار از عدیّ بن یزید است. بالجمله می گوید در این هنگام جاریه از پشت پرده کفی ارم و لطیف و خوش و شریف بیرون آورد و قدحی در دست داشت

ص: 93

سوگند با خدای ندانستم آن کف شریف خوب تر بود یا آن قدح طریف ولید گفت باز گردان چه ما با حّاد انصاف نورزیدیم که تغدّی نمودیم و او ننمود این وقت برای من غذای بامدادی بیاوردند و ابو کامل مولای ولید حاضر شد و در این شعر به تغنی پرداخت :

ادِرَا لِكَأْسٍ يَمِيناً *** لاَتَدْرِ هَالِيَسَارُ *** اِسْقِ هَذَا ثُمَّ هَذَا *** صَاحِبُ اَلْعُودِ اَلنِّضَّارِ *** مِنْ كُمَيْتٍ عَتَقُوهَا *** مُنْذُ دَهْرٍ فِي جِرَارٍ *** خَتَمُوهَا بالاِفَاوِيه *** وَ كَافُورٍ وَقارٍ *** فَلَقَدْ اَيْقَنْتَ اِنِّي *** غَيْرَ مَبْعُوثٍ لِنَارٍ *** سَأَرُوِضُ اَلنَّاسَ حَتَّى *** يَرْكَبوا ايرَ اَلْحِمَارِ *** وَ ذَرُوا مَنْ يَطْلُبُ اَلْجَنَّةَ يَسْعَى لِتَبَار

ولید را طرب فرو گرفت و بسوی ما بیرون شد و غلاله گلگون معطّر برتن داشت و چندان بیاشامید تا مست گردید و من مدتی در خدمتش اقامت ورزیدم پس از آن رخصت انصراف داد و بعامل عراق بنوشت تا ده هزار درهم بمن بداد.

حکایت ولید با اشعب طماع : از مداینی مذکور است که چون ولید بن بزید بر مسند خلافت بنشست بكار غناء و شراب و صید و شکار شیفته و بی اختیار گشت و در طلب نوازندگان مدینه و دیگر بلدان فرمان داد و هم بفرمود اشعب را که در طمع نامدار و مضحك و خوش صحبت بود حاضر ساختند و سراویلی از پوست بوزینه بروی بپوشیدند چنان که دنب آن آویزان بود ولید بدو گفت بیایست رقص کنی و شعری تغنی نمایی که مرا بعجب آورد و اگر این کار بپای آوردی هزار درهم بتو می دهم. اشعب بتغنی پرداخت و چنان بنواخت که ولید را بعجب و طرب انداخت و هزار درهم بعطیت دریافت.

و یکی روز بخدمت وليد اندر آمد چون ولید او را بدید حمدان خویش را که مانند تیر قپان بر خاسته بود منعظاً بدو بنعود اشعب می گوید آلت ولید را چون مزمار و نائی آبنوس روغن خورده مدهون بدیدم. ولید گفت هرگز مانند این را دیده باشی گفتم ای سیّد من هیچ وقت ندیده ام گفت پس بدو سجده بر من سه دفعه بدو

ص: 94

سجده بردم ولید گفت این کار از چیست ؟ گفت يک سجده برای ایر تو و دو سجده برای دو خصیه تو است؟ ولید از این سخن بخندید و بفرمود تا جایزه ای بمن دادند.

اشعب می گوید : در این هنگام یکی از جالسين مجلس ولید سخنی بر زبان براند و این هنگامی بود که جاریه مغنیه به تغنی مشغول بود. ولید از این کردار انزجار یافت و خاطرش کوفته شد تا چرا در میان تغنی سخن کرد و حشمت غناو سرود گر را از کف بنهاد و خواست او را تنبیهی بسزا کند که هرگز فراموش نکند و اثرش مشهود باشد پس روی با یکی از جالسين کرده گفت بیای شو و این مرد بی خیر را از زحمت ایر در نفیر آر آن مرد بر حسب فرمان واجب الاذعان خليفه زمان بپاي خاست و در حضور حاضران او را بیفکند و با وی در سپوخت ولید نگران بود و می خندید.

روزی ولید در کنار آب گیری فرود شد و آن مکان را سخت نیکو شمرد و چون مست گشت سوگند خورد که از آن جا نکوچد تا آن آب را بجمله بنوشد این بگفت و بخفت علاء بن البندار که با وی حضور داشته تدبیری بساخت و بفرمود مشک ها و راوی ها بیاوردند و آن آب را بدستیاری آن ها بر گرفته بر زمین و ریگ زارها که در اطراف ایشان بود همی بریختند تا هیچ بجای نماند چون با مداد شد و ولید نگران آبگیر گردید که هیچ در آن نمانده شادان گشت و گفت منم ابو العباس هم اکنون بکوچید پس بجمله بکوچیدند.

از عمر بن جبله مسطور است که ولید بن یزید نزد زنی که با وی میعاد نهاده بود شب بپایان برد و چون انصراف می جست این شعر بگفت:

قَامَتْ الى بِتَقْبِيلٍ تعانقنى *** رِيَّا اَلْعِظَامِ كَأَنَّ الْمِسْكَ فِي فِيهَا

اُدْخُلْ فَدَيْتُكَ لاَ يَشْعُرُ بِنَا اَحَدٌ *** نَفْسَى لِنَفْسِكَ مِنْ دَاءٍ تفديها

تِبْنَا كَذَلِكَ لاَ نَوْمَ عَلَى سُرُرٍ *** مِنْ شِدَّةِ اَلْوَجْدِ تُدْنِينِى وَ اِدْنيهَا

ص: 95

حَتَّى اِذَا مَا بَدَا اَلْخَيْطَانُ قُلْتُ لَهَا *** حَالُ الْفِرَاقِ فَكَادَ الْحُزْنُ يُشْجِيهَا

ثُمَّ اِنْصَرَفَتْ وَ لَمْ يَشْعُرْ بِنَا احِدٌ *** وَ اللَّهُ عَنَى بِحُسْنِ اَلْفِعْلِ يُجْزِيهَا

حکایت ولید در شکار

و دیگر حکایت کرده اند که روزی ولید بن یزید بشکار سوار شد غزالی بچنگ سگ های شکاری او دچار و گرفتار گشت و آن غزال را نزد ولید حاضر کردند چون ولید را بر چشم آن آهو نظر افتاد گفت هر چه زودتر رهایش کنید چه هیچ غزالی را ندیده ام که کردن و دو چشمش بسلمی ازین غزال شبیه تر باشد پس شروع بخواندن این شعر نمود :

وَ لَقَدْ صَدَّ نَا غَزَالاً سَانِحاً *** قَدْ ارَدْنَا ذَبْحَهُ لَمَّا سَنَحَ

فَاِذا مُشبهك مَا تُنْكِرُهُ *** حِينَ از جي طَرْفِهِ ثُمَّ مَلَحَ

فَتَرَكْنَاهُ وَ لَوْلاَ حُبُّكُمْ *** فَاعْلَمِي ذَاكِ لَقَدْ كَانَ اِنْذَبَحَ

اَنْتَ يا ظَبْيُ طَلِيقَ اَمن *** فَاغِدٍ فِي اَلْغِزْلاَنِ مَسْرُوراً وَرَحْ

حکایت ولید با جاریه

و دیگر حکایت کرده اند که وقتی مردی چندتن از جواری ماه روی مشکین موی بدرگاه ولید حمل داد و چون به مجلس ولید در آورد عبد الجبار برادر ولید که روئی چون نو گل بهاری و موئی چون مشک تتاری داشت حاضر بود ولید با یکی از آن جواری فرمان کرد تا این شعر را بخواند :

لَوْ كُنْتَ مُرْهَاشَمَ او مِنْ بَنِي اسدٍ *** اَوْ او اصْحَاب اَللَّوَا اَلْكَيْدُ

آن گاه عبد الجبار برادر ولید به آن جاریه گفت این شعر را تغنی نماید :

اِتَّعَجَبَ اَنْ طَرِبَتْ لَصَوْتٌ حَادٌ *** حَدَابِزٌ لاَ يُسِرْنَ بِبَطْنِ وَادٍ

جاریه این شعر را نيك تغنی کرد ولید را از این کار چنان خشم فرو گرفت که چهره اش سرخ گشت و بدان گمان اندر شد که جاریه محض میل با

ص: 96

برادرش این شعر را تغني نمود و آیات خشم و ستیز از دیدارش مشهود شد و در ساعت این شعر تغنی نمود

اَيَّها اَلْعَاتِبُ اَلَّذِي خَافَ هَجْرَى *** وَ بِعادِي وَ ما عَهِدنَ لِذا كانَ

اُتْرِي اِنَّنِي بِغَيْرِكَ صَبَّ *** جَعَلَ اللَّهُ مَنْ قَظَنٍ فِداكَا

اَنْتَ كُنْتَ اَلْمَلُولَ فِي غَيْرِ شَيْءٍ *** بِئْسَمَا قُلْتَ لَيْسَ ذَاكَ كَذَا كَا

وَ لِوَانُ اَلَّذِى عَتَبْتَ عَلَيْهِ *** خَيْرُ اَلنَّاسِ وَ اَحِدُنا عِداكَا

فَارْضَ عَنّى جَمَّلْتَ نَعْلَيْكَ اِنِّي *** وَ الْعَظِيمُ الْجَلِيلُ اَهْوَى رِضاكَا

چون ولید این اشعار را استماع فرمود خرم و شادان گشت و گفت ازچه روی در آن شعر لو كنت من هاشم که بتغنی با تو امر کردم اطاعت ننمودی گفت این تغني را نيکو نمی توانستم و در این آواز که از ابن عایشه فرا گرفته ام توانا بودم و چون آثار خشم در چهره تو نمایان شد این صوت را تغني کردم و این شعر را که از در اعتذار بخواندم آهنگش را از معبد بیاموختم.

معلوم باد که آن شعر مسطور لو كنت من هاشم با این چند شعر :

اَوْ مِنْ بَنِي نَوْفَلٍ اَوْ آلِ مَطَّلَبٍ *** او مِنْ بَنِي جَمْعٍ الْخَضِرِ الْجَلاَعِيدِ

اوْ مِنْ بَنِي زهرَة اَلاِبْطَالِ قَدْ عَرَفُوا *** اَللَّهَ دَرُّكَ لَمْ تَهْمِمْ بِتَهْدِيدِ

از حسان بن ثابت است که با مسافع بن عیاض که تنی از بنی تیم بن مرة است می گوید و این داستان چنان است که عبد الله بن معمر و عبد الله بن عامر بن كريز از عمر بن الخطاب رقیقی از آنان که به بردگی و بندگی اسیر شده بودند بخریدند رقيق بر وزن امير بمعنی بنده است بالجمله می گوید هشتاد درهم بر ایشان وارد شد و عمر بفرمود هر دو را نگاه بداشتند چون زمانی بر گذشت طلعة بن عبيد الله که همی خواست در مسجد رسول خدای صلی الله علیه و آله و سلّم نماز بگذارد بر ایشان بر گذشت و گفت :چیست ابن معمر را که در این مکانش باز داشته اند حکایت او را معروض داشتند.

ص: 97

طلحة گفت آن چهل هزار در هم را که بر او وارد است بدادند و خود برفت چون آن دراهم آماده شد ابن معمر با ابن عامر گفت همانا اگر این دراهم را در ازای آن چه از من طلب می کنند بدهم تو در این جا بخواهی ماند لکن اگر من این مبلغ را در کار تو بدهم و تو را رها نمایم و خودم بر این حال در این جا بمانم نا چار طلحة بقيه وجه را می دهد و مرا در این جا باین حال نمی گذارد آن گاه آن چهل هزار دو هم را با ابن عامر گذاشت و او بداد و خویشتن را آسوده ساخت و برفت .

و از آن طرف چون طلحه از نماز خود بپرداخت و از مسجد باز گشت و ابن را همچنان در آن جا باز داشته دید با او گفت مگر نه آن بود که امر کردم قضای دین تو را بنمایند ابن معمر داستان خود را بگذاشت طلحة گفت : همانا ابن معمر می دانست که او را پسر عمی است که وی را بدست ایشان تسلیم نمی کند و بفرمود تا چهل هزار در هم دیگر بدادند و ابن معمر بگماشتگان عمر بن الخطاب بداد و براه خویش اندر شد و حسان بن ثابت این شعر را با مسافع بن عياض بن صخر ابن عامر بن كعب بن سعد بن تیم بن مره خطاب کند و گوید :

يَا آلَ تَيْمٍ اَلاَّتُنْهَوْنَ جاهلْكُمْ *** قَبْلَ اَلْقَذَافِ بِصُمٍ كَالْجَلاَمِيدِ

و در جمله این اشعار گوید :

لَكِنْ سَاصْرِفْهَا عَنكُم واعدِلْها *** لِطَلحَةَ بْنُ عُبَيْدِ اَللَّهِ ذَى اَلْجَوِّد

حکایت ولید با ابن افرع

ابن عیاش حکایت کند که وقتی ابن الاقرع بر ولید بن یزید در آمد ولید بدو گفت شعر خود را که در باب خمر انشاء نموده ای از بهر من انشاد كن ابن الاقرع این شعر را بخواند:

كَميت اِذا شَجَت وَ فَى اَلْكَأْسَ وَرْدَةً *** لَهَا فِي عِظَامِ اَلشَّارِبِينَ دَبِيبٌ

تُرِيكَ اَلْقَذِيَّ مِنْ دُونِها وَ هِيَ دُونَهُ *** لِوَجْهِ اِخْيِّها فِي الاِناءِ قُطُوبُ

ص: 98

ولید گفت: سوگند با پروردگار کعبه که تو نبیذ را خورده باشی اي پسر اقرع گفت یا امیر المؤمنین اگر از حیثیت توصیف نمودن من نبیذ را تو را در کار من و خوردن من نبيذ را بشک و ريب افکنده باشد همانا معرفت تو به نبیذ نیز مرا در حق تو بشک و ريب در آورده است .

مداینی حکایت کند که شبی ام حبیب دختر عبد الرحمن بن مصعب بن عبد الرحمن بن عوف چون ماه و آفتاب در کوچه ای عبور می داد و در پیش روی آن شمع دل فروز شمع ها در فروز بود چون ولید را چشم بر آن جمال دلارا و دیدار مجلس آرا بیفتاد بشگفتی اندر شد و از آن حسن و جمال هیبت گرفت و پرسید این نو گل بوستان حسن و جمال و تازه نهال گلشن غنج و دلال بکدام کس اتصال دارد نام و نشانش را باز نمودند و گفتند این ماهروی را شوی است پس ولید این شعر بگفت :

اِنَمّا هاج لِقَلْبِي *** شَجْوَةٌ بَعْدَ الْمَشِيبِ

نَظْرَةً قَدْ و قَرَتْ فِي *** اَلْقَلْبِ مِنْ اَمِّ حَبِيبٍ

لَنَا فاذاما ذُقْتُ فَاما *** ذُقْتُ عَذْباً ذَا غُرُوبٍ

خَالَطَ اَلرَّاحَ بِمِسْكٍ *** خَالِصٍ غَيْرِ مَشُوبٍ

حکایت ولید با نصر

از عتبی مسطور است که چون جماعت مسودة و ياران دولت بنی عباس در خراسان نمایان شدند نصر بن سیار از آن حادثه بولید بر نگاشت و نصرت خواست چون آفتاب دولت بنی امیه روي بحضیض و بال داشت همچنان بعيش و عشرت خويش مشغول بماند و او را پاسخی فراند نصر دیگر باره در طلب نصر بدو بنوشت و این اشعار را در پایان نامه مسطور نمود :

ص: 99

أَرَى خَلَلِ الرَّمَادِ وَ ميض جَمْرٍ *** وَ احربان يَكُونُ لَهُ ضرام

فَانِ النَّارِ بالعودين تُذَكَّى *** وَ انَّ الْحَرْبِ مبدؤها الْكَلَامِ

فَقُلْتُ مِنَ التَّعَجُّبِ لَيْتَ شعرى *** اأيقاظ أَمِينَةُ أَمْ نِيَامُ

ولید چون این مکتوب و اشعار و این کنایات ابلغ از تصریح و اشارات افصح از تلویح را بدید بچیزی نشمرد و از بادۀ غفلت فرود نیامد و در جواب نوشت: ﴿قَدْ اقطعتك خُرَاسَانَ فَاعْمَلْ لِنَفْسِكَ أَوْدَعَ فانى مَشْغُولُ عَنْكَ بِابْنِ سُرَيْجِ وَ مَعْبَدٍ وَ الْغَرِيضِ﴾ همانا مملکت خراسان را در اقطاع تو نهادم هم اکنون می خواهی برای خویشتن منظم و مضبوط بدار و خواهی فرو بگذار چه از همهمه گردان و آهنگ میدان بسرود ابن سريج و معبد و غريض مشغول و مشعوف هستم .

و نیز از عبيد الله بن سعید زهری مذکور است که روزی ولید بن یزید با جماعتی از یارانش بیاده گساری و عشرت سپاری بیرون شد با وی گفتند امروز جمعه است گفت سوگند با خدای امروز خطبه منظومه قرائت می کنم پس بر منبر بر آمد و مردمان را در این اشعار خطبه براند:

قرائت ولید خطبه منظومه را

الْحَمْدُ لِلَّهِ وَلَّى الْحَمْدُ *** احْمَدْهُ فِي يَسَّرْنَا وَ الْجَهْدَ

وَ هُوَ الَّذِى فِي الْكَرْبِ اسْتُعِينَ *** وَ هُوَ الَّذِي لَيْسَ لَهُ قَرِينُ

اشْهَدْ فِي الدُّنْيا وَ ما سِوَاهَا *** انَّ لَا اله غَیرَهُ الهَا

مَا انَّ لَهُ فِي خَلْقِهِ شَرِيكَ *** قَدْ خَضَعَتْ لِمُلْكِهِ الْمُلُوكِ

اشْهَدْ انَّ الدِّينِ دَيْنُ احْمَدِ *** فَلَيْسَ مَنْ خَالَقَهُ بمهند

وَ انْهَ رَسُولِ رَبِّ الْعَرْشِ *** الْقَادِرُ الْفَرْدِ الشَّدِيدُ الْبَطْشِ

أُرْسِلُهُ فِي خَلْقِهِ نَذِيراً *** وَ بِالْكِتَابِ وَاعِظاً بَشِيراً

ص: 100

لِيَظْهَرَ اللَّهِ بِذَاكَ الدينا *** وَ قَدْ جَعَلْنَا قَبْلَ مشركينا

مَنْ يُطِعِ اللَّهَ فَقَدْ أَصَابَا *** أَوْ يَمَصُّهُ أَوِ الرَّسُولِ خابا

ثُمَّ الْقُرْآنِ وَ الْهُدَى السَّبِيلِ *** قَدْ بقیا لِمَا مَضَى الرَّسُولُ

كَأَنَّهُ لِمَا بَقِىَ لَدَيْكُمْ *** حَيُّ صَحِيحُ لَا يَزَالُ فیکم

أَنَّكُمْ مِنْ بعدان تَزِلُّوا *** عَنْ قَصْدِهِ أَوْ نَهْجَهُ تَضِلُّوا

لَا تَتْرُكُنَّ نصحى فانى نَاصِحٍ *** انَّ الطَّرِيقِ فاعلمن وَاضِحُ

مَنْ يَتَّقِىَ اللَّهَ يجدغب الْتَقَى *** یوم الْحِسَابِ صَائِراً الى الهدى

انَّ الْتَقَى أَفْضَلَ شَيْ ءُ فِي الْعَمَلِ *** أَرَى جِمَاعٍ البرفيه قَدْ دَخَلَ

خَافُوا الْجَحِيمِ اخوتى لَعَلَّكُمْ *** يَوْمَ اللِّقَاءِ تَعْرِفُوا مَا سَرَّكُمْ

قَدْ قِيلَ فِي الامثال لَوْ عَلِمْتُمْ *** وَ فَانْتَفِعُوا بِذَاكَ انَّ عقلتم

مَا يَزْرَعُ الزَّارِعُ يَوْماً يحصده *** وَ مَا تَقَدَّمَ مِنْ صَلَاحِ يُحَمِّدَهُ

فَاسْتَغْفَرُوا رَبِّكُمْ وَ تُوبُوا *** فَالْمَوْتُ عَنْكُمْ فَاعْلَمُوا قَرِيبُ

و چون از قرائت این اشعار فارغ شد از منبر بزیر آمد .

حکایت ولید با ولید بندار

از وليد البندار حکایت کرده اند که گفت: با ولید بن يزيد حج نهادم و چون خواست مردمان را خطبه براند گفتم ایها الامير همانا مردم از تمام آفاق امروز در این مکان انجمن کرده اند و نگران این جمع هستند همی خواهم امیر مرا بچیزی شرافت بخشد گفت آن چیست گفتم چون بر فراز منبر بر شدي از ميان جماعت مرا بخوان تا مردمان ازین پس بهر انجمن باز گویند و چنان بنمای که با من چیزی پوشیده باز گفتی ولید گفت چنان می کنم .

چون ولید بر منبر نشست و مردمان کران تا کران بر گفتار و کردار او نگران آمدند تا گاه گفت وليد البندار و مرا بخواند من بدو بر خاستم گفت بمن

ص: 101

نزديک شو پس بدو نزديک شدم آن گاه گوش مرا بگرفت و آهسته گفت : بندار فرزند زنا است و و ولید بن یزید هر کس را که در اطراف ما نگرانی فرزندان زنا باشند آیا فهمیدی گفتم آری گفت اکنون از منبر فرود شود من فرود شدم.

حکایت اشعب از ولید

و دیگر از اشعب مروی است که بر ولید بن یزید خاسر در آمدم و این وقت چندی نبیذ بیاشامیده بود با من گفت هر چه آرزو داری بخواه گفتم: از نخست امیر المؤمنین تمنی نماید از آن پس من متمنی می شوم ولید گفت همی خواهی بر من غلبه کنی همانا من هر چه تو تمنی می کنی دو برابر آن را متمنی هستم هر چه خواهی گو باش گفتم من متمنی کفلین از عذاب هستم یعنی تو در این حال باید دو برابر آن را خواهان باشی ولید از این عبارت بخندید پس از آن گفت در این صورت بر تو هر دو را موفر می گردانیم پس از آن گفت این چیزها که از تو بمن باز می رسانند چیست گفتم بر من دروغ می بندند ولید گفت چند گاه می باشد که از اسم بی خبری گفتم مرا عهدی با او نیست پس ولید آلت رجولیت خود را بیرون آورد گوئی نئی روغن مالیده بود من چون نگران شدم سه دفعه بر آن سجده بردم بر تو مردمان افزون از يک سجده نگذارند گفتم يک سجده برای اصم و دو سجده برای خصیتین تو است .

پاره ای حالات ولید

عبد الصمد بن موسى الهاشمی گوید بنی امیه جوهر را گران کردند و بر قیمت و بهایش بر افزودند چه در استعمال آن مایل بودند و ولید بن یزید رشته های مروارید بر بر تن بر کشیدی و بهر روزی چند دفعه لباس های گوهرین را چون دیگر البسه بر اندام خود تغییر دادی و از کثرت میل و شوقی که بدان داشتی از اطراف و اکناف طلب کردی و باین علت بهایش بالا گرفتى .

عبد الصمد گوید : یکی روز ولید بن یزید در سرای خویش بر اسب خود سوار و کنیزکی در پیش او خرامان و طبل می نواخت ولید آن طبل را بگرفت و بر گردن

ص: 102

خود بر نهاد اسب از آواز طبل رمیدن گرفت و ولید را از سرای بیرون برد بهمان هیئت و صورت بیارانش نمایان شد چه ولید مردی خلیج و شوخ و بی پروا بود.

جويرة بن اسماء مي گويد وليد بمدينه طيبه اندر شد من با اسمعیل بن یسار گفتم بیایست از آن چه خدایت از ولید عنایت کرده بهره ور شوم گفت بشتاب تا اگر پذیرفتار شوی با تو قسمت کنم ولید راویه ای از خمر بمن فرستاده است.

حکایت وليد با عمر الوادى

از زبیر بکّار مذکور است که قانون ولید چنان بود که بهر روز دوشنبه چون با مداد شدی غذای بامدادان بشکستی و دو رطل شراب باندرون فرستادی آن گاه برای حضور مردمان جلوس فرمودی.

عمر الوادی گوید: بخدمت ولید در آمدم و این هنگام اصحابش حاضر بودند ولید طعام بامدادی بخورده و بنوشیدن شراب مشغول بود با من گفت بیاشام من نیز بیاشامیدم پس وليد طربناک شد و يک آواز بخواند و دفی بر گرفت و بنواخت ما نیز هر کدام دفّافه بر گرفته بنواختیم و ولید بر خاست و ما بر خاستیم و همی گام برگام زدیم تا بدربان رسیدیم چون در بان خلیفه زمان را نگران شد مردمان را صیحه زنان گشت و همی برای حشمت و عظمت ولید گفت دوری گیرید کناری جویید بیرون شوید آن گاه حاجب بدرون بیت آمد و گفت خدای مرا فدای تو گرداند این روزی است که تمامت مردمان حاضر شده اند کنایت از این که تو را با این حالت و هیبت نشاید بنگرند ولید با حاجب گفت بنشین و شراب بخور گفت من مردی دربانم مرا بخوردن شراب فرمان ممکن چه هرگز نخورده ام ولید گفت بنشین و بنوش حاجب امتناع ورزید و ما بفرمان ولید او را بخوابانیدیم و کوزه هاي نبيذ بحلقش فرو ریختیم چندان که مست بر خاست.

ص: 103

در آمیختن ولید با دوشیزه خود

و هم در اغانی مسطور است که زمانی ولید بن یزید از مقصوره خود بمقصورة دیگر روی نهاد نا گاه با یکی از دختران خود باز خورد و دایه آن دوشیزه نو رسیده با او بود ولید را از دیدار آن ماه روی شکیب از دست برفت و بدو بر جست و مهر دوشیزگی از وی بر داشت ، دایه چون این حال عجیب را بدید گفت: این کردار مردم مجوس می باشد ولید گفت خاموش باش و این شعر بخواند :

مِنْ رَاغِبِ النَّاسِ مَاتَ غَمّاً *** وَ فَازَ بِاللَّذَّةِ الْجُسُورِ

ابو الفرج می گوید چنان می دانم که این خبر باطل است چه این شعر از سلم الخاسر است و او زمان ولید را در نیافت یعنی بعد از زمان ولید پدید شد.

کلمات ولید در باب خمر و زن

اسحق موصلی گويد مسلمة بن سلم كاتب گفت : ولید بن یزید می گفت : ﴿وَدِدْتُ انَّ كُلِّ كَأْسٍ يَشْرَبُ مِنْ خَمْرٍ بِدِينَارٍ وَ انٍ كُلِّ حُرٍّ فِي جَبْهَةِ أَسَدٍ فَلَا يَشْرَبِ الَّا سَخِىٍّ وَ لَا يُنْكِحُ الَّا شُجَاعٍ﴾ دوست می دارم که هر جامی از شراب سرخ را يک دینار زرد بها باشد و جنس بدیع میان دو پای زنان در جبین شیران غران نمایان و گروگان باشد تا جز مردي با سخاوت شراب نخورد و جز دلیری با نفیر بسپوختن و گائیدن کاویدن نگیرد.

حکایت خالد با ولید

و ديگر خالد صامة المغنی حکایت کند که ولید باحضار من فرمان داد و این خالد از تمامت مردمان عود را بهتر نواختی چون بخدمتش رسیدم معبد و

ص: 104

مالك و هذلي و عمر الوادى و ابو كامل را در حضورش حاضر دیدم و این جماعت به تغنی پر داختند و ما در مجلسی که مانندش در مرتع آرزو نمی گنجد فراهم بودیم و غلامی پس از ولید که او را سبرة می نامیدند ما را سقایت می کرد و چون نوبت نوازندگی با من افتاد در این اشعار عروة بن اذينه که در مرثیه برادرش بکر گفته است به تغنی پرداختم :

سَری هَمى وَ هُمْ الْمَرْءِ يَسْرِى *** وَ غَارَ النَّجْمُ الاقيد فَتَرَ

اَراقِب فِى المجرة كُلِّ نَجْمٍ *** تُعْرَّضُ فِي المجرة كَيْفَ يَجْرِى

بِحُزْنٍ مَا أَزَالَ لَهُ مديحاً *** كَأَنَّ الْقَلْبِ اسعر حُرُّ جَمْرٍ

عَلِيِّ بكراخى وَلَّى حَمِيداً *** وَ ايَ الْعَيْشِ يُحْسِنُ بَعْدَ بَكْرٍ

خالد می گوید : ولید گفت ای اصّم دیگر باره اعادت کن پس اعادت کردم گفت ويحك كدام كس اين شعر را گفته است گفتم از اشعار ابن اذینه است گفت : سوگند با خدای همین عیشی است که ما بر رغم انف او در آن اندریم یعنی این که عروة بن اذینه می گوید بعد از مردن بکر کدام عیش و زندگی نیکو است همین که ما در آن هستیم، از آن جمله است. عبد الله بن ابي فروة چون عروة بن اذینه این اشعار را برای ابن ابی عتیق انشاد کرد بخندید و گفت هر عیشی نیکوست حتی نان و زيت ابن اذينه سخت خشمگین شد و سوگند یاد کرد که از آن پس هرگز با ابن ابی عتیق سخن نراند و ابن ابی عتیق بمرد و این اذینه همچنان ما وی در حالت مهاجرت بود و از این پیش در ذیل مجلدات مشكوة الادب در ضمن احوال حضرت سکینه خاتون سلام الله عليها باين شعر و کلمات آن حضرت اشارت رفت.

در خبر است که وقتی سليمان بن عبد الملک بمدینه آمد و جماعت نوازندگان را فراهم ساخت و بدره نیز حاضر کرد و گفت هر يک از شما از دیگران بهتر تغني کند این بدره بدو اختصاص یابد و این خبر با بن سریج پیوست و شتابان بیامد

ص: 105

و چون فرا رسید در را بسته دید با دربان گفت از بهر من دستوری بجوی گفت چون در را بسته اند دیگر این کار امکان ندارد و اگر پیش از آن که در را بر بندند بیامدی از برایت اجازت می خواستم گفت اگر این کار نمی کنی پس بگذار تا از شکاف در تغنی کنم گفت این کار ممکن است پس ابن سریج چندان خاموش بنشست تا تمامت سرود گران از تغنی خود فارغ شدند آن گاه در این شعر مذکور سری همی سرودن نمود مغنیان چون آن صوت دلاویز بشنیدند از کمال حیرت پاره ای به پاره ای نظر همی کردند و او را بشناختند و چون ابن سریج فارغ شد سلیمان گفت سوگند با خدای این سرودگر نيک بنواخت قسم با خدای از تمامت شما ها در فن تغنی نیک تر است ای غلام آن بدره را بدو بیرون بر و غلام بابن سریج رسانید.

حکایت ولید با هشام

از این جعدیه مسطور است که وقتی مردی اسبی چند تقدیم حضور هشام بن عبد الملک نمود و در جمله آن ها مربوع قريب الركاب بود ولید در جوهر و اوصاف آن اسب بعضی چیز ها بشناخت که هشام نشناخت و تدبیری بساخت و آن مرد را بانگ بر زد و بزشتی بر شمر دو گفت آیا چنین اسبی بد گوهر را بآستان امیر المؤمنين می آوری و با حاضران گفت این اسب را بدو باز گردانید و آن جماعت بصاحبش رد کردند و چون ولید بیرون آمد سی هزار درهم برای صاحب اسب بفرستاد و آن اسب را بخرید و آن اسب نامداری شد و ولید آن اسب را سندی نامید .

ابو الحسین عقیلی حکایت کند که ولید چون بر مسند خلافت بنشست آن سلمی را که بدو منسوب است خطبه کرد و چون مقداری از زمان خلافتش در نوشت او را تزویج کرد و چون هفت روز بر گذشت سلمی در گذشت و ولید این شعر در مرثية او بگفت :

ص: 106

يَا سَلْمَ كُنْتُ كَجَنَّةٍ قَدِ اِطْعَمَتِ *** اِفْنَانُهَا دَانَ جَنَاهَا مَوْضِعُ

اِرْبَابِهَا شَفَقاً عَلَيْهَا نَوْمُهُمْ *** تَحْلِيلُ مَوْضِعِهَا وَ لَمَّا يَهْجَعُوا

حَتَّى اذا فَتَحَ اَلرَّبِيعُ ظُنُونَهُمْ *** نَثْرَ اَلْخَرِيفُ ثِمَارَهَا فَتَصَدَّعُوا

حکایت ولید با ابن طویل

زبیر بن بکتار از عمّ خویش حدیث کند که چون ولید بن یزید دنیا را بر آخرت بر گزید و یکسره در کسب لذات و اتباع شهوات بکوشید و روز و شب خویش را با سرود مغنیان و تغنی گران و شراب ارغوانی و نوای خسرواني و معاشرت سیمین بران بیجاده لب و ماهرویان گوهری و مقامات عیش و طرب و لهو و لعب بگذرانید و معبدی جز معبد و مالكى جز مالك نشناخت و عیش خویش را با ابن عایشه مربوط شمرد و قاسم بن طویل عبادی که مردی ادیب و ظريف و شاعر و لبيب بود با وی ندیم گشت و ولید را چندان با وی مؤانست بود که هیچ ساعتی از وی صبوری نداشت یکی روز معبد در این شعر عدی در خدمتش به تغنی پرداخت :

بَكْرُ العاذلون فِي وَضَحَ الصُّبْحُ *** يَقُولُونَ لِى الاتستفيق

لَسْتُ أَدْرِى وَ قَدْ جفانی خلیلی *** أَعْدُو يلومني أَوْ صِدِّيقُ

ثُمَّ قَالُوا الَّا اصبحو نا فَقَامَتْ *** قنية فِي يَمِينِهَا ابريق

قَدْ مته عَلِيِّ عَقَارِ كَعَيْ *** نِ الدَّيکّ صَيفى سَلافِها الرَاوق

ولید را سخت نیکو افتاد و تحسین فرمود و بر این گونه تغنی شگفتی گرفت و بسیاری طرب نمود و همی شراب بنوشید تا مستی بروی چیره گشت و در همان مکان که جای داشت بخفت و ابن طویل برفت و چون ولید افاقت یافت از وی پرسش گرفت و معلوم نمود که چه وقت انصراف جسته لاجرم سکران غضبان گشت و به آن حالت سکر و غضب با غلامی که بر فراز سرش ایستاده و نامش سبرة بود گفت سرش را از بهر من بیاور غلام برفت و سر ابن طویل را از بدن جدا کرده در طشتی

ص: 107

بگذاشت و در حضور ولید نهاد چون ولید آن سر بریده را بدید سخت ناخوشی گرفت و از چگونگی آن حال بپرسید غلام داستان را باز نمود وليد استرجاع نمود و بر آن تفریط ندامت همی فزود و با دست خویش آن سر را همی گردش داده آن گاه در مرثیه او این شعر بگفت :

عَيْنَى لِلْحَدَثِ اَلْجَلِيلِ *** جُوداً بَارْبَعَةِ هَمُولٍ

جُودا بد معى انّه *** يُشْفَى اَلْفُؤَادُ مِنَ اَلْغَلِيلِ

لِلَّهِ قَبْرٌ ضَمِنّتُ *** فِيهِ عِظَامَ اِبْنِ اَلطَّوِيلِ

مَاذَا تَضَمَّنَ اذْنَوَى *** فِيهِ مِنَ اَللُّبِّ الاصِيلِ

قَدْ كُنتُ اَوى مِن هَوَا *** كَ الى ذُرَّى كَهفِ ظَليلٍ

اصحَبْتُ بَعدَكَ واحِداً *** فَرداً بِمَدرَجَةِ السُّيُول

بعد از آن وليد نزديک كنيز كان خود شد و گفت: سوگند با خدای هیچ باک ندارم که مرا پس از خلیل من ابن طویل مرگ در سپارد گفته اند پس از قضیه ابن طويل مدتى اندک بر گذشت و ولید مقتول گشت.

حکایت ولید با حماد

از ابن عیّاش از حمّاد راویه مذکور است که یکی روز هنگام سحر گاهان که ماه تابان و فروزان بود ولید مرا بخواند و این وقت جماعتی از ندیمان وی با وی بودند و سر مست بادۀ صبوحی بود چون مرا بدید گفت از اشعاری که در نسیب گفته اند از بهر من بر خوان من شعری فراوان قرائت کردم و او را از شنیدن آن حالت وجد و طربی محسوس نشد تا این شعر عدّی بن یزید را ابیات هیچ بخواندم :

اِصْبَحَ اَلْقَوْمَ قَهْوَةً *** فِي الابَارِيقِ تُحْتَذَى

مِنْ كُمَيْتُ مُدَامَةً *** حَبْداً تِلْكَ حَبَّذَا

ص: 108

ولید از استماع این ابیات در طرب شد آن گاه روی بسوی خادمی که مانند آفتاب تابان بر فراز سرش ایستاده بود آورد و اشارتی بنمود خادم پرده ای را که از پس پشت ولید آویخته بود بر کشید بنا گاه چهل كنيزک ماهر وی و پسران مشک موی نمودار شدند که گفتی مروارید رخشنده پراکنده اند و ابريق ها و منديل ها بدست ها اندر داشتند ولید گفت این جماعت را سقایت کنید هیچ کس در آن مجلس بجای نماند جز این که از دست آن رشک های ماه و آفتاب شراب ناب بنوشید و من در خلال این حال در خدمتش بقرائت اشعار مشغول بودم ولید همچنان بیاشامید تا طلوع فجر نمایش گرفت و ما همچنان از حضرتش بیرون نشدیم تا گاهی که جماعت فراش ها ما را در بساط ها حمل کرده بدار الضیافه افکندند تا گاهی که آفتاب سر بر کشید ما از آن مستی بهوشیاری نیامدیم . حمّاد می گوید بعد از آن ولید مرا احضار کرده خلعت هایی از تیاب فاخره خود بر من بیاراست و هم بفرمود تا ده هزار درهم بمن عطا کردند و بر اسبی بر نشاندند .

ابوبکر هذلی گوید: چنان افتاد که در میان حکم بن زبیر برادر ابی بکر بن كلاب و بکر بن نوفل که تنی از بنی جعفر بن کلاب است از حیثیت وکالتی که از جانب وليد بن یزید داشت خصومتی روی داد و با جعفری در باب رحبه از ارض دمشق مرافع های اتفاق افتاد زیرا که جعفری بر آن زمین مستولی گردیده قطعه ای از طرف اعلی را باز ربوده و حکم بن زبیر این داوری بخدمت هشام برد و هشام بعدالت حکومت نکرد و ولید این شعر را بگفت:

اَيّا حُكْمَ الْمَبْتُولِ لَوْ كُنْتَ تَعْتَزِى *** الى اسْرَة لَيْسوا بِسُودِ زَعَائِفَ

لاَ يَقْنُتُ قَدِ اِدْرَكَتْ وَ تَرَكَ عَنْوَةً *** بِلاَ حُكْمٍ قَاضٍ بَلْ بِضَرْبِ اَلسَّوَالِفِ

و این حال بر این منوال بر گذشت تا ولید بر تخت سلطنت بر نشست و بکر بن الجعدی را بخواند و گفت : حق حکم بن زبیر را نمی گذاری گفت : نی ولید بفرمود تا او را مضروب و معذب داشتند چندان که چشمش فاسد و اشتر گشت پس از آن

ص: 109

ولید این شعر را بگفت:

يَا رَبِّ اَمْرُ ذَى شُئُونٍ جَحْفَلٌ *** قَاسَيْتُ فِيهِ حَلَبَاتُ اَلاَحْوَلِ (1)

حکایت ولید در مرگ پسرش

از مدائنی مذکور است که ولید بن یزید یکی روز بشکار گاهی که او را بود بیرون شد و در آن جا اقامت نمود و او را پسری بود که مؤمن بن الولیدش می نامیدند و بمرد و هیچ کس را آن قدرت نبود که از مرگش بولید داستان کند تا هنگامی که ولید از شراب ناب مست و خراب شد این وقت سنان کاتب که مغنی هم بود این قضیه را بدو بنمود ولید این شعر را که از اصوات مائة مختاره است در مرگ او بگفت :

اتَّانِي سِنَانٌ بِالْوَدَاعِ لِمُؤْمِنٍ *** فَقُلْتُ لَهُ اَنَّى الى اللَّهِ راجِعٌ

اِلاّ ايها الحائى عَلَيْهِ تُرابُهُ *** هَبِلَتْ وَ شَلَّتْ مِنْ يَدَيْك الاصَابِعُ

يَقُولُونَ لا تَجْزَعْ وَاظْهَرْ جَلاّدَةً *** فَكَيفَ بِما تُحَنّى علَيهِ الأضالِعُ

عقيل بن عمرو حکایت کرده است که یزید بن ابى مساحق السلمى مؤدّب ولید شعری چند بگفت و برای نوار جاریه ولید بفرستاد و نوار این شعر را از بهر ولید تغنی نمود :

مَضَى الْخُلَفَاءُ بِالْأَمْرِ الْحَمِيدِ *** وَ اصْبَحَتِ المَذمَّة لِلْوَلِيدِ

تَشَاغَلَ عَنْ رَعِيَّتِهِ بِلَهْوٍ *** وَ خَالَفَ فِعْلَ ذى اَلرَّأَى اَلرَّشِيدِ

ولید چون بشنید این شعر را بدو نوشت:

لَيْتَ حَظًى اَلْيَوْمَ مَنْ كَانَ مَعَاشٌ لِى وِزَادِ *** قَهْوَةٍ اُبْذُلْ فِيهَا طارقي طارِقِي ثُمَّ تلاَدَى

فَيُظِلُّ اَلْقَلْبُ مِنْهَا هَائِماً فِي كُلِّ وَادٍ *** اَنْ فِي ذَاكَ صَلاَحِي وَ فلاَحى وَ رُشَادَى

حکایت ولید در بیعت پسرانش

از مدائنی مسطور است که پاره ای از موالی ولید مرا حکایت کرد و گفت : بخدمت ولید در آمدم و در این وقت از بهر دو پسرش بولایت عهد عقد بسته بود و

ص: 110


1- مقصود از احول هشام بن عبد الملک است.

عثمان را بر آن يک مقدم ساخته عرض کردم یا امیر المؤمنین آیا به نصیحتی آن و ثوق باشد چیزی بعرض رسانم یا مهر خاموشی بر زبان زنم گفت سخنی که بدان اعتماد می شاید بگوی گفتم همانا مردمان این کار تو را منکر هستند و همی گویند. چگونه با کسی که زمان بلوغ را در نیافته بیعت کنیم و پاره ای سخنان از مردمان در بارۀ تو شنیدم که سخت مکروه شمردم.

ولید ایشان را بزشتی و ناسزا و دشنام بر شمرد و گفت: آیا هیچ شایسته است که در میان خودم و فرزندم مردمی غیر را واسطه کنم تا فرزندم از وی همان بیند که من بعد از مرگ پدرم از احول یعنی از هشام دیدم.

پس از آن این شعر را بخواند:

سري طِيف ذَا اَلظَّبْيِ بِالْعَاقِدَانِ *** لَيْلاً فَهَيَّجَ قَلْباً عَمِيداً

وَارِقَ عَيْنَى عَلَى غِرَّةٍ *** فَبَاتَتْ بِحُزْنٍ تُقَاسَى اَلسُّهُودَا

تُؤَمِّلُ عُثْمانَ بَعْدَ لِلْمُعَهَ *** دِفِينَا وَ نَرْجُو سَعِيداً

كَمَا كانَ اذ كانَ فِي دَهْرِ *** يَزِيدَ يُرحي لِتِلكَ اَلْوَلِيدَا

عَلَيَّ انَّها شَسَعَتْ شُبْعَةَ *** فَنَحْنُ نُرْجَى لَهَا اَنْ تَعُودا

فَاِنْ هِيَ عادَتْ فَعاصَ الْقَرِي *** بُ مِنْها لِتُونُسَ مِنْهَا الْبَعِيدا

و از این اشعار معلوم باشد که این دو پسر ولید که بولایت بر می گزید یکی را عثمان و آن دیگر را سعید نام بود .

اما از عمر بن شبه از اسحق مسطور است که ولید برای دو فرزندش حکم و عثمان بولایت عهد بيعت گرفت و ولید اول کسی است که از خلفای بنی امیه برای پسری که مادرش بريّة بود بیعت ستانید چه پیشینیان فرزند خود را كه از كنيزک خاصه داشتند ولی عهد نمی ساختند و چون یزید بن ولید ناقص خلافت یافت این دو پسر را بگرفت و بزندان در افکند و از آن پس هر دو را بکشت و ابن ابی عقب این شعر در حق شان گويد :

ص: 111

اِذا قَتَلَ الْخَلْفَ الْمُدِيمَ لِسُكَّرِهِ *** بِقَفْرٍ مِنَ الْبَحْرَاءِ اسْسَ فِى اَلرَّمْلِ

وَ سِيقَ بِلاَجِرمَ إِلَى اَلْمَحْتَفِ وَ اَلرَّدَى *** بنيَاهُ حَتَّى يَذْبَحَا مَذْبَحَ اَلنَّحْلِ

فَوَيْلُ بَنِي مَرْوَانَ مَاذَا اصابَهُمْ *** بَايدِي بَنَى اَلْعَبَّاسُ بِالاِسْرِ وَ اَلْقَتْلِ

حکایت علاء از ولید

و دیگر از علاء البندار حکایت کند و گوید که ولید مردی زندیق بود و مردی از بنی کلب که مذهب ثنویّه داشت و با ولید می زیست ولید نیز با او هم کیش و هم آئین بود. روزی من بخدمت ولید در آمدم و آن مرد کلبی نیز ازد ولید حضور داشت و در آن حال در میان ایشان سقط و جامه دانی بود که سرش را بر داشته و حریری سبز در میان آن نمایان بود ولید با من گفت: اى علاء نزديک شو چون نزديک شدم آن حریر را بر گرفت ناگاه در میان سفط صورت انسانی را نگران شدم که زیبق و نوشادر در پلک چشمش جای کرده و چنان می نمود که در حرکت است .

ولید گفت : ای علاء همانا این که می نگری مانی است خداوند پیش از وی از وی و پس پیغمبری مبعوث نداشته است! گفتم ای امیر المؤمنین از خدای بترس و باین چیزها که می نگری در دین خود فریفته مشو . این وقت کلبی بدو :گفت یا امیر المؤمنین نه آن بود که با تو گفتم علاء نمی تواند احتمال چنین حدیث کند.

علاء می گوید: روزی چند درنگ کردم پس از آن روزی با ولید برفراز عمارتی که ولید در لشکر گاه خود مشرف بر لشکر گاه بنا کرده جلوس نمودم و کلبی نیز نزد او بود و بنا گاه از خدمت ولید فرود گردید چه ولید او را بر ستوری راه وار سرخ رنگ نیز هوش بر نشانده بود و کلبی بر آن و کلبی بر آن بر ذون مذکور سواره بیرون آمد و آن مرکب او را در بیابان ببرد تا از لشکریان نا پدید گشت و هیچ کس از هیچ راه خبر نداشت که نا گاه مردم اعراب او را بیاوردند و بدنش را حمل کرده گرداش منفسخ و خودش مرده بود و بر ذونش را می کشیدند و می آوردند تا به آنان که ببایست تسلیم نمودند.

ص: 112

و این حکایت بمن رسید متعمداً بیرون آمدم تا به آن عرب های بیابانی رسیدم و آن جماعت را نزديک بزمين بحراء که صاف و هموار و نه ریگ و نه سنگ داشت بیوتات بود پس با آن گروه گفتم داستان این مرد چگونه است؟ گفتند: این مرد بدستوری که بر آن سوار بود بما روی آورد سوگند با خداي مانند روغن گداخته می نمود که بر روی سنگریزه بریزند و ما از این حال در عجب بودیم یانگ مهیبی از مردی که جامه های سفید بر تن داشت از آسمان بر خاست پس او را نگران شدیم که فرود آمد و هر دو بازوی او را بگرفت و بلند کرد آن گاهش سر نگون ساخت و سرش بر زمین بزد و گردنش در هم شکست و از دیدار ما ناپدید شد ما چون این حال را بدیدیم او را بر گرفتیم و بیاوردیم.

کدورت قلوب از ولید

از مدائنی مسطور است که چون ولید بن یزید در کار عیش و نوش و شرب خمر و ادراک لذات و شهوات نفسانی و عذاب و آزاد فرزندان هشام و وليد بن عبد الملک و مراتب فسق و فجور و گمراهی بحد افراط رفت مردمان از آن گونه روزگار تا بهنجار از جار یافتند و چنان بود که چنان که مسطور شد ولید بن یزید از بهر دو پسرش که هنوز بسن بلوغ نایل نشده بودند از مردمان بولایت عهد ایشان بیعت گرفته و این نیز بر رنجش قلوب بر افزوده بود لاجرم مردمان گروهی نزد گروهی و جماعتی نزد جماعتی شدند و در خلع او سخن همی کردند و در میان ایشان یزید بن وليد بن عبدالملک معروف به يزيد الناقص بیشتر کوشش می کرد و نزد برادرش عباس بن ولید شد و این یزید مردی صادق بود و در تمامت بنی امیه هیچ کس مانند او نبود و بعمر بن عبد العزیز همانند بود.

پس از افعال و اطوار ولید بن یزید نسبت بمردمان با برادرش شکایت کرد عباس گفت: ای برادر همانا مردمان از سلطنت بنی مروان رنجیده خاطر و کسلان

ص: 113

شده اند اگر بنا بر آن باشد که شما در خلع و قمع خودتان پاره ای نزد جماعتی دیگر شوید همه را می خورند و نشانی از ما بجای نمی گذارند و خدای برای هر امری مدتی قرار داده است که بیایست البته آن مدت را در یابد تو منتظر نهایت آن مدت باش .

چون وليد بن يزيد بن عبد الملک از برادرش عباس بن الوليد مأيوس كرديد از خدمتش بیرون شد و نزد دیگران برفت و جماعتی از بزرگان یمن با وی بیعت کردند پس دیگر باره نزد برادرش عباس باز گشت و غلامی از غلامانش با وی بود پس آن سخن را دیگره باره گفت و بنمود که خود مدعی امر خلافت است. عباس بدو گفت سوگند با خدای اگر نه بود که برجان تو از ولید ایمن نیستم هم اکنون تورا بند بر مي نهادم و بدو می بردم ترا بخدای سوگند می دهم که در این کار گامی بر مدار .

یزید از خدمت برادر باز گشت و مردمان را بخویشتن خواندن گرفت و این خير بعرض وليد رسید ولید این اشعار را در مخالفت قوم خود و آهنگ خلع نمودن او را از خلافت بگفت :

بعضی از اشعار ولید

سَلّ هُمَّ اَلنَّفْسُ عَنْهَا *** بِعِلْبَذَاتِ عَلاَّتٍ

تُتَّقَى الارضُ وَ تَهْوَى *** بِخِفَافٍ مَدَّ حَجَّاتِ

ذَاكَ اَمْ مَا بَالُ قَوْمِى *** كَسَرُوا سِنَّ قَنَاتِي

وَ اِسْتَخْفُّوَابِي وَ صَارُوا *** كَفُرُودٍ خَاسِئَاتٍ

و هم از اشعاری است که ولید در این قصیده گوید :

اِصْبَحِ اَلْيَوْمَ وَلِيدَ *** هَمَائِماً بِالْفَتِيَاتِ

عِنْدَهُ رَاحٍ وَ اِبْرِيقٌ *** وَ كَأْسٌ بِالْفَلاَةِ

اِبْعَثُوا خَيْلاً لِخَيْلٍ *** وَ رُمَاةِ اَلرُّمَاةِ

ص: 114

و این شعر نیز که داخل اصوات مأة مختاره است از ولید بن یزید است. ابو الفرج می گوید پاره ای از مردمان این شعر را بعبد الرحمن بن ابی عمار الجشمی نسبت داده اند و می گوید در حق سلامة الفس گفته است لکن صحیح این است که از ولید بن یزید است چه ولید بسیار شدی که سلمی معشوقه خود را در اشعار خود بامّ سلام و همچنین به سلمی مذکور داشتی و به آن چه خود خواستی و گفتی باک نداشتی .

ام سَلاَمَ مَا ذَكرْتُكَ الاّ *** شَرِقَتْ بِالدُّمُوعِ مِنًى اَلْمَآقِي

امّ سَلاَمٌ ذِكْرُكُمْ حَيْثُ كُنْتُمْ *** اَنْتَ دائِي وَ فِي لِسَانِكَ رَاقٍ

مَا لِقَلْبِي يَجُولُ بَينَ التَّراقي *** مُسْتَخِفّاً يَتَوقُ كُلَّ مَتاقٍ

حَذِراً اَنْ تُبَينَ دارَ سَلِيمي *** اَوْ يَصِيحَ الدّاعِي لَهُ بِفِراق

و هم از این جمله است این شعر ولید که در باره سلمی گفته است :

امّ سَلامٍ لَوْ لَقِيتُ مِنَ اَلْوَجْدِ *** عَشِيرَ اَلَّذِي لَقِيتَ كَفَاكَ

فَائِيبِي بِالْوَصْلِ صَبّاً عَمِيداً *** وَ شَفِيقاً شِجَاهُ مَا قَدْ شَجَاك

بالجمله اشعار ولید بن یزید در خمریّات و اوصاف سلمی و جز آن بسیار و اغلب آن در جمله اصوات ماه مختاره مندرج و مضامین بدیعه اش مأخوذ شعرای نامدار است.

بیان پاره ای اخبار و اشعار ولید بن یزید با سلامة القس و ام حکیم و دیگران

در جلد سیم اغانی این شعر را از ولید بن یزید مذکور داشته است و ابو الفرج می گوید : بعضی از عمر بن ابی ربیعه و پاره ای از عرجّی نوشته اند لکن صحیح این است که از ولید بن یزید است.

ص: 115

بعضی از اشعار ولید

عِوَجاً خَلِيلِي عَلَى اَلْمَحْضَرِ *** وَ اَلرُّبُعِ مِنْ سَلاَمَةِ المَقفَر

عِوْجَابَهُ فَاسْتَنْطَقَاهُ فَقَدْ *** ذَكَرَنِي مَا كُنْتُ لَمْ اُذْكُرْ

ذَكَرَنِي سَلْمَى وَ اَيامها *** اذ جاوَرتنَا بَلَوِيٍ عُسْجَرٍ

بِالرُّبُعِ مِن ودان مُبْدى لَنَا *** وَ مُحَوَّراً نَاهِيكَ مِنْ مُحَوَّرٍ

فِي مَحْضَرِ كِتَابِهِ تَلْتَقى *** يَا حَبَّذَا ذَلِكَ مِن مَحْضَرٍ

اَذْ نَحنُ وَ الحَيُّ بهِ جيرَةٌ *** فيما مَضى مِن سالِفِ الاعصِر

و این اشعار از اصوات مأة مختار است .

از مدائنی مذکور است که زید بن عمرو بن عثمان حضرت سکینه دختر جناب عرش نصاب امام حسین روح من سواه فداه را تزویج کرده روزی کدورتی در میانه روی داد و زید بن عمرو بمکانی که بدو اختصاص داشت روی نهاد .

اشعب می گوید: آن حضرت عصمت آیت مرا احضار کرد و فرمود همانا پسر عثمان در حالی که با من عتاب داشت بیرون شد از حال او مرا بیاگاهان عرض کردم در این ساعت استطاعت رفتن بسوی او را ندارم فرمود سی دینار بتو می دهم و عطا فرمود و من شب هنگام بسوی زید برفتم و بسرای اندر شدم زید گفت بنگرید تا در میان سرای چه کسی باشد عرض كردند اينک اشعب است زید فوراً از فراز فرش آمد و فرمود آیا تو اشعبک باشی گفتم آری گفت چه چیزت باین جای آورد گفتم حضرت سکینه برای استعلام حال او مرا بفرستاد آیا همان طور که او تو را بخاطر مبارک آورد او نیز بیاد او هستی و من دانستم که آن هنگام که از فرش خویش بزیر آمدی و بزمین جای کردی این حال در تو نیز پدید شده است.

گفت این سخن و این حکایت بگذار و این شعر راه عوجا به تغنی کن پس از بهرش تغنی کردم و او را حالت وجد و طرب پدید شد و گفت شعری دیگر

ص: 116

بخوان اگر به آن چه مرا در خاطر است اصابة کردی این حلّه که بر تن دارم و در این نزدیکی سی صد دینار ابتیاع نموده ام بتو می دهم پس این شعر را که از عمر بن ابی ربیعه است از بهرش بسرودم :

عَلَّقَ اَلْقَلْبُ بَعْضَ مَا قَدْ شَجَاهُ *** مِنْ حَبِيبٍ اِمْسَى هَوَاناً هَوَاهُ

مَا ضَرَارَى نَفْسَى بِهِجْرَانِ مَنْ لَيْ *** سَ مُسِيئاً ولا بَعِيداً نَواهُ

وَ اجْتِنَابِي بَيْتَ اَلْحَبِيبِ وَ مَا اَلْخَلِ *** يدُ با شهى الىّ مِنْ أَنْ أَرَاهُ

گفت : از آن چه در نفس من بود تجاوز نکردی بگیر این حله را پس حلّه را بگرفتم و بحضرت سکینه باز شدم و آن حکایت را معروض داشتم فرمود : آن حله کجاست عرض کردم با من است فرمود تو اکنون به آن اراده باشی که حله ابن عثمان را بر تن بپوشی لا وَ الله و لا كرامة عرض کردم این حله را او مرا عطا کرده است تو از من چه می خواهی فرمود از تو خریداری می کنم پس سی صد دینار از من بخرید.

حکایت سلامة الفس با وليد

در جلد ششم اغانی مسطور است که جمحی گوید از آن کس که در محضر ولید ابن یزید حضور داشت شنیدم می گفت ولید از سلامة القس معشوقه پدرش یزید که شرح حال او در ذیل کتاب احوال حضرت باقر علیه السلام مسطور شد خواستار همی شد که شعر خود را که در حق یزید همی گفته بود برای ولید تغنی نماید و سلامه ازین کردار اظهار کوفتگی و انزجار می نمود و هر دو چشم نرگس گونش آبدار و اشکبار می گشت ولید او را سوگند بداد سلامه ناچار از بهرش بسرود و من هرگز آوازی به آن خوشی نشنیده بودم .

ولید سخت در طرب شد و گفت خداوند پدرم را بیامرزد و روز مرا دیر باز گرداند و از حسن غناء تو اى سلامة بهره یاب فرماید بچه سبب پدرم حبابه را بر تو مقدم می داشت گفت سوگند با خدای نمی دانم ولید گفت لكن من سوگند با خدای علت آن را می دانم همانا سبب آن همان قسمتی بود که خدای از بهر حبابه بر نهاده بو سلامه گفت : آری یا سیّدی.

ص: 117

حکایت ولید با ابن عایشه

و نیز در همان کتاب از ابو مسکین مسطور است که روزی ولید بن یزید برای جماعت مغنیان که جمعی کثیر حاضر بودند جلوس فرمود و معبد و ابن عایشه نیز حضور داشتند ولید با ابن عایشه گفت : يا محمّد گفت : لبيك يا امير المؤمنين گفت من شعری گفته ام تو ببایست سرودن گیری ابن عایشه عرض کرد کدام شعر است ولید از بهرش انشاد و محمد ترنم نمود پس سرودن گرفت و نيک تغنی کرد و آن شعر این است:

عَلِّلاَنِي وَ اِسْقِيَانِي *** مِنْ شَرَابٍ اِصْبهَانِي

مِنْ شَرَابِ اَلشَّيْخِ كَسرى *** او شَرَاب اَلْقيروانِيُّ

إِنَّ فِي الْكَأْسِ لَمِسْكاً *** اَوْ يَكْفِي مَنْ سَقانِي

اَوْ لَقَدْ غُودِرَ فِيهَا *** حِينَ صَبَبْتُ فِي اَلدِّنَانِ

كلّاني تُوجَّانِي *** وَ بِشِعْرِي عُنْيَّانِي

اُطْلُقَانِي بِوَثَاقِي *** وَ اُشْدُ دَانِي بِعِنَانِي

اِنَّمَا اَلْكَأْسُ رَبِيعٌ *** يَتَعَاطَى اِلاّ بالبنان

و حَمِيّا اَلْكَاسُ دَبَّتْ *** بَيْنَ رِجْلَيَّ وَ لِسَانِي

ابن عایشه چنان سرودن نمود که تمام حاضران تحسین و تمجید کردند آن گاه روی با معبد کرد و گفت: یا ابا عباد این صوت را چگونه دیدی گفت آواز خود را در این لافزدن دست خوش نکوهش و عيب کردی ابن عایشه بر آشفت و گفت ای احول سوگند با خدای اگر نه ملاحظه پیری و شیخوخت تو بودی و در مجلس امير المؤمنین حضور داری با تو می نمودم که سزاوار سرزنش کیست و غناء کدام کسی در خود عیب و عوار است آیا من بواسطة لاف زدن من با تو بسبب قبح روی تو .

ص: 118

ولید از کردار ایشان بفطانت آگاه شد و گفت: این حال و کردار چیست ؟ ابن عايشه گفت یا امیر المؤمنین خیر و خوبی است همانا معبد از لحن و صوتی مرا آگاه ساخته و من فراموش کرده بودم و از وی پرسش نمودم تا در خدمت امیر المؤمنين تغنی نمایم گفت کدام است گفت این شعر است :

اِمْنُ آلِ لَيْلَى بِالْمَلاَ مُتَرَبِّعٌ *** كَمَا لاَحَ وَ شَمَّ فِي اَلذِّرَاعِ مَرْجِعٌ

ولید گفت : ای معبد به آن صوت که می دانی بخوان معبد برای ولید تغنی نمود ولید او را بس تحسین کرد و گفت سوگند ،با خدای بزرگ مغنیان توئی .

معلوم باد که چون احمد بن ابى العلاء مغنی شعر مذكور وليده ﴿كَمَلاَنِي تَوِّجَّانِي﴾ را برای معتضد عباسی قرائت و تغنی کرد او را نيک پسندیده آمد و کلماتی باز گفت که انشاء الله تعالی در مقام خود مذکور خواهد شد.

احوال ام حكيم

در جلد پانزدهم اغانی در ذیل احوال ام حکیم زوجه هشام که از این پیش بشرح حال او اشارت رفت مسطور است که یزید بن هشام که مادرش ام حکیم است در شمار رجال بنی امیه است و از جمله آن کسان است که ولید بن یزید را مورد طعن و دق می داشت و مردمان را بر وی شوریدن و آشوفتن می داد و این ام حکیم چنان که مسطور است در خوردن شراب ناب بی طاقت و تاب بود و هیچ گاه از نوشیدن آن نمی آسود و جامی که در آن می آشامید نزد مردمان تا مدت ها مشهور و در خزاین خلفاء مخزون بود و ولید بن یزید در آن باب گوید :

عَلاَّنِي بِعَاتِقَاتِ اَلْكُرُومِ *** وَ اِسْقِيَالَى بِكَأْسِ اَمِّ حَكِيمٍ

اِنَّهَا تَشْرَبُ الْمَلاَمَةَ صَرْفاً *** فِي اَنَاءٍ مِنَ اَلزُّجَاجِ عَظِيمٍ

جنّبونِى اذَاةُ كُلِّ لَئِيمٍ *** اِنَّه ما عَلِمْتَ شَرَّ نَدِيمٍ

ثُمَّ انْ كَانَ فِي اَلنَّداى كَرِيمٌ *** فَاذيقُومُ بَعْضَ مَسِّ اَلنَّعِيم

ص: 119

لَيْتَ حَظّى مِنَ اَلنِّسَاءِ سَلِيمي *** اِنَّ سُلْمِي جَنِينَتِي وَ نَعِيمِي

فَدَعَوْنِى مِنَ الْمَلامَةِ فِيها *** اَنَّ مَن لامِنًى لِغَيْرِ رَحِيمٍ

گویند این خبر بهشام پیوست هشام با ام حکیم گفت: آیا آن چه را ولید گفته است تو بجای آورده باشی؟ ام حکیم گفت آیا در هیچ چیز تصدیق این فاسق را نموده باشی که در این امر بنمائی گفت ننموده ام گفت این نیز مثل پاره ای دروغ های اوست .

عمر بن شبة گويد : زيد بن هشام این شعر را در مورد هجو ولید بن یزید بگفت :

فَحَسْبُ أَبِي اَلْعَبَّاسِ كَأْسٌ وَ قَنِيَّةٌ *** وزَقَ اذا دَارَتْ بِهِ فِي الذَّوَائِبِ

وَ مِن جُلَسَاءِ النَّاسِ مِثْلُ ابنِ مالِكٍ *** وَ مَثَلُ ابنِ جَزءٍ وَ الغُلامِ بنِ غَالِبٍ

ولید چون بشنید این شعر را در هجای او و نکوهش مادر او ام حکیم در شرب شراب بگفت:

ان كَأْسَ اَلْعَجُوزِ كَأْسٌ رِوَاءٌ *** لَيْسَ كأسٌ كَكَأْسِ اَمِّ حَكِيمٍ

انَّها تَشْرَبُ الرَّساطُونَ صَرْفاً *** فِي انَاءٍ مِنَ الزُّجَاجِ عَظِيمٍ

لَوْبُهُ يَشْرَبُ الْبَعِيرَ او الْفِي *** لَ لِظِلاً فِي مُسْكِرَةٍ وَ غُمُومٍ

وَلَدَتْهُ سُكَّرى فَلَمْ تُحْسِنِ اَلطَّلْ *** قَ فَوَا فِي لِدَاكَ وَ غَيْرُ حَكِيمٍ

و از این پیش شعر ولید در حق ابی شاکر بن هشام که از ام حکیم داشت مذکور شد .

حکایت وليد با عمر الوادى

در جلد ششم اغانی در ذیل احوال عمر الوادی که از مشاهیر نوازندگان است و در زمان سلطنت وليد بن يزيد بخدمت او اتصال داشت مسطور است که ولید ابن یزید او را جامع لذاتی و محیی طربی نام نهاده بود و چندان ملازمت خدمت ولید را داشت که در آن هنگام که ولید بقتل رسید در آن نفس آخر نیز از بهرش

ص: 120

تغنی می نمود و هیچ کس جز او در خدمت ولید حاضر نبود و ولید این شعر را در

حق او گفت :

اِنَني فَكَّرتُ في عُمَرَ *** حينَ قَالَ اَلْقَوْلَ فَاختَلجا

اِنه لِلْمُسْتَنِيرِ بِهِ *** قَمَرٌ قَد طُمِسَ السَّرْجَا

وَ يُغْنَى اَلشَّعْرُ يَنْظُمُهُ *** سَيِّدُ اَلْقَوْمِ الَّذِى فلجا

اكْمُلِ اَلْوَادِي صَنِيعَتَهُ *** فِي لُبَابِ اَلشَّعْرِ فَانْدَمَجَا

و هر وقت اساتید نوازندگان مثل معبد و مالک و امثال ایشان در خدمت ولید حاضر شدند همچنان عمر الوادى تقدم داشتی و ولید گوش بدو بگذاشتی.

عبد السلام بن الربیع می گوید که روزی ولید بن یزید جلوس کرده عمر الوادی و ابو رقية در خدمتش حضور داشتند و این ابو رقية مردى ضعيف العقل و سبک روح بود و مصحف را برای مادر ولید نگاه می داشت . روزی عمر الوادی از بهر وليد تغنى نمود و نيک بخواند و بسرود ، ولید گفت احسنت همانا سوگند با خدای توئی جامع لذت من و ابو رقیه بیفتاده بود و ایشان گمان می بردند که بخواب اندر است چون این سخن بشنید سر بجانب ولید بر کشید و گفت منهم جامع لذات مادرت هستم ولید از این گونه سخن خشمناک شد و باندیشه گزند او بر آمد عمر الوادی چون ابو رقية را در معرض هلاکت نگریست گفت خداوند مرا فدای تو گرداند ابو رقية در حالت صحت چیزی را تعقّل نمی نماید و سخنی را بمیزان خرد نمی سنجد پس چگونه از روی دانش و عقل سخن می کند گاهی مست طافح نیز باشد ولید را از این کلمات سکوتی حاصل شد و از گزند او چشم بر گرفت.

از ایوب بن عبایه مسطور است که عمر الوادی گفت: روزی ولید بن یزید بنزديک من بیرون آمد و انگشتری در انگشت داشت و نگین آن از یاقوتی سرخ بود که همی خواست آن سرای را از فروغ و لمعانش فروزان گرداند، آن گاه با من گفت ای جامع لذت من آیا دوست می داری که این خانم را بتو بخشم گفتم ای مولای من سوگند با خدای دوست می دارم گفت در این اشعار که تو را انشاد

ص: 121

می نمایم تغنی کن و آن چند که توانی بر جدّ و جهد بیفزای اگر آن چه را اراده کرده ام اصابت نمودی بتو موهوب می دارم گفتم آن چند که توانم کوشش می نمایم و آرزومند توفیق هستم :

الاّ يُسَلّيكَ عَن سَلمى *** تَيَسَّرَ الشَّيْبُ وَ الْحَلَمُ

و انَّ الشَّكَّ مُلتَبِسٌ *** فَلا وَصَلَ وَ لاَصَرَمَ

فَلا وَ اللَّهِ رَبَّ اَلنَّا *** سِ مَالِكٌ عِنْدَنَا ظُلْمٌ

وَ كَيْفَ بِظُلْمِ جَارِيَةٍ *** وَ مِنْهَا اَلْبَيْنُ وَ اَلرَّحْم

عمر الوادی می گوید : در پاره ای مجالس خلوتی بر گزیدم و این صوت را همچنان مکرر ساختم تا مستقیم گشت آن گاه بخدمت ولید بیرون آمدم و این وقت و صیفه بر فراز سرش ایستاده و جامی شراب در دست داشت و ولید می خواست بیاشامد لکن از شدت خمار قدرت نداشت در آن حالت با من گفت چه صنعت بکار بستی گفتم از آن چه امر کردی فراغت یافتم پس از بهرش بسرودم ولید فریاد بر آورد و گفت سوگند با خدای نیکو خواندی و از جای بر خاست و بر دو پای بایستاد و آن جام را بگرفت و مرا نزديک طلبید و دست چپ خود را بر متکائی بگذاشت و جام را بدست راست بگرفت آن گاه با من گفت : پدر و مادرم فدای تو باد دیگر باره آن صوت را اعادت کن پس اعادت نمودم و او نبیذ نوشید و جام دوم و سیم و چهارم را نیز بهمان حال که بود طلب کرد و ایستاده بیاشامید چندان که از زحمت و تعب همى خواست بیفتد پس از آن بنشست و انگشتری را از انگشت در آورد و آن حله را که بر تن داشت نیز بیرون کرد و گفت و الله العظيم باید همچنان در این جا بیائی تا من سر مست و خراب بادۀ ناب گردم و من همچنان سرود نمودم و مکرر ساختم و ادهمی بیاشامید تا این که مست طافح بر يک پهلوی بیفتاده بخفت .

ص: 122

حکایت ولید با ابو كامل

و نیز در همان کتاب در ذیل احوال ابی کامل مولای ولید بن یزید مسطور است که مداینی حدیث کرده است که روزی ابو کامل این شعر را برای ولید بن يزيد بن عبد الملک تغنى نمود :

نَامَ مَنْ كَانَ خَلِيّاً مِنَ اَلْمَ *** وَ بِدائِي بِتُّ لَيْلى لَمْ اَنَم

اُرْقُبِ الصُّبْحَ كانِي مُسْنِدٌ *** فِي اكْفِ القَوْمِ تَغْشَانِي اَلظُّلَمُ

ان سَلْمَى وَ لِنَا مِنْ حُبِّهَا *** دِيدَنٌ فِي اَلْقَلْبِ مَا اِخْضَرَّ اَلسَّلَمُ

قَدْ سَبَتْنِى بشتيت بِنْتِهِ *** وَ ثَنَايَا لَمْ يَعِبْهُنَّ قَضَمَ

ولید بسی شاد و خرم گشت و آن چه بر تن داشت حتی کلاه وش مذهب که او را بر سر بود بدو داد و ابو كامل آن كلاه را نيک عزيز می داشت و جز در اعیاد بر سر نمی گذاشت و با آستین خود مسح می کرد و بر می افراخت و می گفت و می گریست که این قلنسیه را از آن روی بر می افرازم که بوی سیّد خویش یعنی ولید را از آن می شنوم !

از صفوان بن الوليد المعيطى مسطور است که یکی روز ابو کامل در این شعر برای ولید در لحن ابن عايشه تغنى نمود :

جُنْبَانِى اَذَاةٌ كُلُّ لَئِيمٍ *** انه ما عَلِمْتَ شَرَّ نَدِيمٍ

ولید تمام البسه خود را حتی فلنسیه خویش را بدو بخشید و ابو کامل وصیت کرد آن البسه یا این که آن قلنسیه را در اکفانش نهند و ولید را در حق ابی کامل اشعار کثیره است و از آن جمله این شعر است :

سَقَيْتُ اِبّاً كَامِلَ *** مِنَ اَلاِصْفَرِ البابِلِيُّ

وَ سَقَيْتُها مَعبداً *** وَ كُلُّ فَتًى فَاضِلٍ

و نیز در حق او گوید :

ص: 123

وَزَقَ وَافِرِ اَلْجَنْبَيْنِ *** مِثْلُ اَلْجَمَلِ اَلْبَازِلِ

بِهِ رحت الى صُحْبَى *** وَ نَدَمَانِي اَبِي كَامِلٌ

شَرِبْنَاهُ وَ قَدْ تُبنَا *** باعِلِي اَلدَّيْرَ بِالسَّاحِلِ

وَ لَمْ تَقْبَلْ مِنَ اَلْوَاشَى *** اَلْقَبُولُ اَلْجَاهِلُ اَلْخَاطِلِ

و از آن جمله است:

لِيَ الْمَحْضُ مِنْ و دَّهْمٍ *** وَ يَغْمُرُهُمْ نَائِلِي

وَ مَالاً مُنَّى فِيهِمْ *** سَوِيٌ حَاسِدٍ جَاهِلٌ

و باین ابیات اخیره اشارت شد.

حکایت وليد با يزيد بن ضبة

و هم در آن کتاب در ذیل احوال يزيد بن ضبة كه بوليد بن يزيد اختصاص داشت مسطور است که عبد العظیم می گفت جدّم یزید بن ضبة بوليد بن يريد در زمان پدرش یزید انقطاع و اتصال داشت و هیچ ساعتی از وی مفارقت نمی جست چون خلافت به هشام پیوست جدم يزيد بن ضبة به مجلس او شد و او را به خلافت تهنیت گفت و چون مجلس به جلوس هشام استقرار گرفت و واقدین انجمن شدند و خطبا و شعراء بمدح و ثنا بر خاستند جدم در میان دو صف بایستاد و برای عرض شعر اجازت خواست ، هشام رخصت نداد و گفت بر تو باد که از ولید کناری نجوئی و بمدح او انشاد اشعار نمائی آن گاه بفرمود تا جدم را بیرون کردند و این داستان بولید پیوست پانصد دینار برای جدم بفرستاد و بدو گفت اگر از گزند هشام بر تو ایمن بودم هرگز از من جدا نمی شدی لکن چون از وی بر تو بیمناکم نیک تر چنان است که بسوی طایف بیرون شوی و من آن چه غله در طایف دارم با تو وا گذار می کنم و اگر بعلاوه این جمله تو را حاجتی افتد از من بخواه يزيد بن ضبة بطايف روی کرد و از کردار هشام در این اشعار تذکره نمود :

ص: 124

اَرَى سَلْمَى تَصْدُرُ مَا صَدَدْنَا *** وَ غَيْرَ صُدُودِهَا كُنَّا ارَدْنَا

لَقَدْ بَخِلَتُ بِنَائِلِهَا عَلَيْنَا *** وَ لَوْ جَادَتْ بِنَائِلِهَا حَمِدْنَا

الى آخر الابيات و یزید همچنان در طایف اقامت ورزید تا گاهی که هشام رخت بدیگر جهان بربست و ولید بن یزید بر چار بالش خلافت بنشست این هنگام يزيد بن ضبة بدرگاه وليد روی نهاد و چون به مجلس او در آمد و این هنگام از تمامت طبقات مردمان حاضر و بعضی بر حسب درجات خود نشسته و برخی ایستاده بودند ولید را بخلافت تهنیت گفت ولید او را نزديک خواست و به خویشتن مضموم ساخت و يزيد بن ضبة هر دو پای ولید را ببوسید و هم در حضورش برزمین بوسه نهاد ولید روی با اصحاب خویش کرد و گفت وی مطرود هشام احول می باشد تا چرا با من مصاحبت و از دیگران بمن انقطاع داشت آن گاه اجازت طلبید تا اشعار خویش را بخواند و گفت یا امیر المؤمنین این همان روزی است که هم تو هشام مرا از انشاد اشعار و مدایح و تهنیت در چنین روز باز داشتن می خواست خدای را بر این حال سپاس می گذارم آن گاه ولید اجازت داد و او این شعر بخواند :

سَلِيمِي تُلَفُّ فِي الْعِيرِ *** قَفى اَسْأَلُكَ اَوْ سَيَرى

اذا مَا ثَبَتَ لَم تَأْوى *** لِصَبِّ الْقَلْبِ مَغْمُورَةٌ

وَ قَدْ بَانَتْ وَ لَمْ تَعْهَدْ *** مَهَاةً فِي مَهَى حُور

الى آخرها ، وليد را سخت پسندیده آمد و فرمان داد تا اشعار را به شمار آوردند و چنان که ازین پیش بدان اشارت شد در ازای هر بینی هزار درهم بدو دهند پس اشعار آن قصیده را بشمار آورده پنجاه بیت بر آمد و پنجاه هزار درهم به یزید بن ضبة صله دادند و اول خلیفه که ابیات شعر را به شمار آورده و بعدد هر شعری هزار درهم جایزه بداد ولید بن یزید است و پس از وی هیچ کس از خلفا این کار را نکرد مگر هارون الرشید که خبر جدم يزيد بن ضبة با وليد بدو رسید و او مروان بن ابي حفصه و منصور نمری را در ازای مدح او و قدح آل ابی طالب در ازای هر شعری هزار در هم عطا کرد

ص: 125

حکایت نابغه با ولید

و دیگر در آن کتاب در ذیل احوال عبد الله بن مخارق معروف به نابغه بنی شیبان که از شعرای دولت بنی امیه است مسطور است که چون یزید بن عبد الملك بن مروان از فتحی نمایان باز گشت نابغه شیبانی در تهنیت او این شعر بگفت :

اِلاّ طَالَ اَلتَّنَظُّرُ وَ اَلثَّوَاءُ *** وَ جَاءَ اَلصَّيْفُ وَ اِنْكَشَفَ اَلْغِطَاءُ

تا باین شعر رسید :

هِشَامُ وَ اَلْوَلِيدُ وَ كُلُّ نَفْسٍ *** تُرِيدُ لَكَ اَلْفَنَاءُ لَكَ اَلْفِدَاءُ

یعنی هشام و وليد و هر کسی که فنای تو را طلبد فدای تو باد و یک صد ناقه که از گندم و زبیب گران بار بود با جامه و دیگر اشیاء صله یافت این حکایت را هشام بدانست و چون خلافت بهرۀ هشام گشت نابغه به خدمت او شد چون هشام او را بدید بزشتی و نکوهیدگی بر شمرد و دشنام و نا سزا براند و گفت چه چیز برای ما باقی گذاشته ای مگر نه تو گوینده این شعر ﴿هِشَامُ وَ اَلْوَلِيدُ وَ كُلُّ نَفْسٍ﴾ آن گاه گفت او را از حضور من بیرون برید سوگند با خدای هرگز بهره ای از من نمی بری و نابغه در تمامت ایام هشام مطرود و محروم بزیست تا ولید بن یزید به خلافت رسید این وقت نابغه بدرگاه او روی نهاد و مدایح کثیره در خدمتش معروض داشت و بصلات وافره بهره یاب گشت

حکایت ابی کامل با ولید

ابن ابی الازهر که محمّد بن سلام باشد روایت کند که روزي ابو کامل مولی ولید بن یزید در خدمت ولید این شعر را به تغنی و سرود گرفت:

اِمْدَحِ اَلْكَأْسَ وَ مَنِ اِعْمَلْهَا *** وَاهِجٌ قَوْماً قَتَلُونَا بِالْعَطَشِ

ولید از گوینده این شعر بپرسید عرض کردند نابغة بني شيبان است ولید

ص: 126

با حضارش فرمان کرد نابغه به خدمت ولید در آمد ولید بفرمود تا آن قصیده را بعرض رساند نابغه معروض داشت و ولید گمان همی داشت که در این قصیده بمدح وليد اشارتی است لکن تمامت آن اشعار در افتخار بقوم و عشيرت خود نابغه و مدح ایشان انشاء شده بود ولید گفت اگر بخت و طالع تو بیدار بودی این اشعار در مدیحه ما معروض شدی نه در بنى شيبان معذالک ما تو را از احسان و انعام بی بهره نمی گذاریم پس او را صله بداد و نابغه انصراف جست و برفت .

بیان غناء وليد بن يزيد بن عبد الملک بن مروان و اصوات او

در جلد هشتم اغانی در ضمن احوال آنان که از میان خلفای بنی امیه و اولاد و نبایر ایشان در فن غناء و نوازندگی و صنعت سرود و اختراع اصوات قوی دست بوده اند مسطور است که ولید بن یزید را انواع اصوات و آواز های مشهور است و او بعود می نواخت و به طبل می کوبید و به دف بر طریقت اهل حجاز مشى می نمود.

از خالد صامّه مذکور است که گفت : روزی نزد ولید بن یزید بودم و از بهرش تغنی می نمودم و این شعر می سرودم: ﴿اَرَانِيَ اَللَّهُ يَا سُلْمِي حَيَاتِي﴾ چنان که از این پیش به آن اشارت شد و ولید خمر همی آشامید تا مست کردید؟ آن گاه با من گفت عود را بیاور پس بدو دادم و او در کمال نیکوئی تغنی کرد و من بر این احسان او شاد خاطر شدم و طبل را حاضر کرده همی طبل بزدم و او نیز عود می نواخت تا عود را بگذاشت و طبل را بگرفت و در نهایت خوبی بنواخت و از آن دفی را بفرمود بیاوردند بگرفت و به آن گام زدن گرفت و بر طريق اهراج طويس مغنی دف زنان بود چندان که من با خود گفتم همانا طويس زنده است پس از آن در کمال اقتدار بنشست و آثار حذاقت و قاهریّت

ص: 127

را بنمود.

گفتم یا سیدی چگونه است که از ما در طلب سرود و غناء هستی با این که ما اکنون در اخذ غناء بتو نیازمندیم گفت و يلک خاموش باش سوگند با خدای اگر از این کار و کردار با احدی تا من زنده ام راز گشائی البته تو را بقتل می رسانم.

خالد می گوید : به خداوند قسم است که تا ولید بقتل نرسید از آن داستان با هیچ کس در میان نیاوردم .

از ابو الحسن مداینی مذکور است که یحیی مولی عبلات معروف به فیل که معنی این صوت است ﴿اِزْرِي بِنَا اِنْنَا شَالَتْ نَعَامَتُنَا﴾ در مکه اقامت داشت چون وليد بن يزيد بمکه معظمه آمد پرسید که بهترین سرود گران که از سرود این سریج حکایت کند کیست؟ گفتند فیل است ولید او را بخواند و گفت با نوازش دف برای من مشی کن پس از آن ولید فرمود دف را برای من بیاور تا به آن مشی کنم و اگر خطا کردم مستقیم بدار و ولید در نهایت خوبی و خوشی بنواخت چنان که از نوارش فیل نیک تر شد یحیی که معروف بفیل است چون آن مهارت بدید گفت فدای تو گردم آیا رخصت می دهی که بخدمت تو آمدن و شدن گیرم تا از تو بیاموزم. و از اصوات مشهوره مصنوعه ولید در اشعار خویش این شعر است :

وَ صَفْرَاءُ فِي اَلْكَأْسِ كَالزَّعْفَرَانِ *** سَبَاهَا اَلْجَنِيْبِيُّ مِنْ عسقلان

تَرَاكُ اَلْقَذَاةِ وَ عُرْضُ اَلاِنَا *** ءِ سَتَرِلُهَا دُونَ لَمْسِ اَلْبَنَانِ

و از این پیش در ضمن مجلس مكالمات و محاورات ولید با ادبا و ظرفا باین دو شعر اشارت شد.

و در مجلدات اغانی در اغلب مقامات که باصوات مأة مختاره اشارت می شود از اشعار ولید مذکور است .

ص: 128

بیان احوال ولید بن يزيد بن عبد الملک در محبت با اسب وخيل و مسابقه

مسعودی در مروج الذهب نوشته است که ولید بن یزید در کار خيل و مركوب و فراهم کردن و محبت ورزیدن به آن بسیار حریص و در اقامت جلبه یعنی پیش تاختن اسب سخت مایل بود و اسب نامدار او که بسندی معروف بود چنان که ازین پیش مذکور شد که ولید چگونه بدست آورد در آن زمان بر تمامت اسب ها پیشی می جست و برتری داشت و در زمان خلافت هشام در میدان مسابقت می آوردند و با اسب مشهور هشام که زائد نام داشت می تاختند و اسب ولید در تاختن از آن اسب قصور می جست و گاهی نزدیک و گاهی از پی آن در می رسید.

بالجمله مسعودی می گوید: مراتب سوابق از خیل یعنی اسامی اسب های پیش تاز ده گانه عرب باین نوع است که هنگام دویدن هر يک را نامی است: اسب اول را سابق می گویند پس از آن مصلی است و ازین روی مصلی گویند که در حالت دویدن سر این اسب بدنباله اسب سابق می رسد پس از آن ثالث و بعد از آن رابع تا اسب است و اسب دهم را سکیت گویند و نیز سکیت با تشدید کاف گفته می شود و هر که از این ده اسب بیاید محل اعتنا نیست و فسکل آن اسب را گویند که در حال اسب تازی واپسین همه باشد.

و ولید در رصافه خیل خود را می آورد و اسباب مسابقت آماده میکرد و در این وقت هزار مرکوب حاضر می ساختند و در آن جا بانتظار زائد که اسب هشام بود مي نشست و سعيد بن عمرو بن سعید بن العاص با وی بود و در جمله آن خیل ها اسبی بود بس جواد و اصیل که مصباح نام داشت و چون اسب ها نمایان می شدند ولید این شعر را می خواند :

خَيْلَى وَ رَبِّ اَلْكَعْبَةِ اَلْمُحَرَّمَةِ *** سَبَقْنَ اِفْرَاسَ اَلرِّجَالِ اَللُّؤْمَةُ

ص: 129

كَمَا سَبَقَنَا هَمٌ وَ خَرَّنَا اَلْمَكْرُمَةَ

پس در این حال اسب پسر ولید که و ضاحش نام بود در پیش روی اسب ها پدیدار آمد و چون نزديک رسيد سوارش از فرازش بزیر افتاد و مصباح اسب سعید نمایان شد چنان که با آن اسب گوش بگوش می آمد و سوارش بر پشتش جای داشت و این اسب را سعید چنان می پنداشت که سابق است و بر همه سبقت گرفته و این شعر بگفت :

نَحْنُ سَبَقْنَا اَلْيَوْمَ خَيْلُ اَللُّؤْمَةِ *** وَ صَرَفَ اَللَّهُ الينا اَلْمُكَرَّمَةَ

كَذَاكَ كُنَّا فِي الدُّهُورِ الْمُقَدَّمَةِ *** اهْلِ الْعُلَى وَ الرُّتبِ اَلْمُعَظَّمَةِ

ولید چون این شعر را می شنید می خندید و بیمناک بود تا مبادا اسب سعید پیشی گیرد لاجرم اسب خویش را بر می انگیخت چندان که با وضاح برابر می شد و خویشتن را بر او می زد لاجرم بحالت سبقت داخل می شد ولید اول کسی بود بگذاشت و در جلبه سنت نهاد و از آن پس مهدی در ایام منصور و هادی در ایام مهدی این کار را معمول کردند.

بالجمله در جلبه ثانیه خیل را برولید عرض می دادند و اسبی از سعید بر وی می گذشت ولید می گفت : ای ابو عنبسه با تو بمسابقت نمی پردازم چه تو می گوئی: ﴿نَحْنُ سَبَقْنَا اَلْيَوْمَ خَيْلُ اَللُّؤْمَةِ﴾ سعيد مي گفت : یا امیر المؤمنين من من چنین نگفتم بلکه گفتم ﴿نَحْنُ سَبَقْنَا اَلْيَوْمَ خَيْلُ اَللُّؤْمَةِ﴾ يعني نسبت پستی و فرودی را بخیل دادم نه بصاحب خیل ولید بخندید و او را در بغل کشید و گفت : هرگز قریش را از مانند تو برادری از بهر من معدوم مباد بالجمله ولید را در این امر میل و رغبتی بسیار بود و زائد و سندی و اشقر مروان از اسب های نامدار روزگارند و در زمان خود بر همه اسب ها پیشی و بیشی می جستند.

و ولید در میدان اسب تازی و جلبه هزار مرکب تيز تم فراهم می ساخت و عيش ها و عشرت ها می نمود و مردمان را عطا ها و احسان ها می فرمود و لذت ها می برد.

ص: 130

اسامی اسب های ده گانه عرب

معلوم باد که نام اسب های ده گانه عرب در این شعر صاحب نصاب است.

ده اسبند در تاختن هر یکی را *** بترتيب نامی است آسان نه مشکل

مجلّی مصلّی مسلّی و تالی *** چه مرتاح و عاطف و حظي مؤمل

لطيم و سكيت ارب حاجت عرق خوی *** فؤاد است و قلب و جنان و حشادل

همانا عرب از آن ده اسب که در میدان مسابقت می دوانند بترتیب نامی نهاده اند چنان که در این قطعه مسطوره مذکور شد نخست مجلى بضمّ ميم و فتح الله جيم و تشديد لام اسم اسبی است از تمامت اسب هائی که در دویدن گروگان بر آن بسته اند پیش تر برسد و این لفظ بصيغة فاعل از باب تفعيل است و این اسب باید جميع صفات و حدود سبقت باشد.

اسب دوم که برای مسابقت بمعرض امتحان و گروگان در آورند مصلّی باصاد مهمله است اسم فاعل از تصلية یعنی نماز کردن و درود فرستادن و سوختن و راست کردن چوب بآتش و مصلی آمدن اسب و گرم شدن بآتش است.

و اسم سیم را مسلّی بضم میم و فتح سین مهمله از تسلیة یعنی بخورسندی فرمودن و خرسندی دادن و مسلّی بمعنی آمدن اسب است.

اسب چهارم را تالی با تاء فوقانیه گویند اسم فاعل از تلواز باب نصر یعنی از پی فرا شدن و فرو گذاشتن.

اسب پنجم را مرتاح با راء و حاء مهملتين گویند ، اسم فاعل از ارتياح است یعنی شاد شدن .

اسم اسب ششم عاطف باعين و طاء مهملتين و فاء است اسم فاعل از عطف از باب ضرب یعنی میل کردن و کج شدن و مهربانی کردن و بدرود آوردن و عطف سخن کردن و حمله بردن گفته می شود ﴿تَعْرُجُ اَلْفَرَسُ فِي عِطْفِهِ﴾ يعنى ميل مي كند

ص: 131

است براست و چپ.

و اسب هشتم را حظّی گویند بفتح حاء مهمله و ظاء معجمة مكسوره و ياء مشدّده و کسی را که دوستی و منزلتی باشد نیز حظّی خوانند فعیل از حظو و حظّ از باب علم یعنی دوستدار شدن زن از شوهر و به معنی ظفر یافتن به چیزی.

و اسم هفتم را مؤمل گویند با میم مشدّد از امل و این لفظ اسم فاعل است و باید پیش از حظی که نام اسم اسب هشتم است مذکور شود تواند بود صاحب نصاب بملاحظه رعایت قافیه و شعر این لفظ را مؤخر داشته است و حظّی را مقدّم. اسم فاعل از تأمیل است یعنی پیوستن،

اسب نهم را لطیم گویند بفتح لام و كسر طاء مهمله بر وزن امیر و آن اسبی است که جای طپانچه زدن بر آن سفید است و جمع آن لطم بر وزن كتب می آید و نیز معانی متعدده دارد و نیز آن اسب را گویند كه يک نيمه رویش سفید باشد و سفیدی به چشمش نرسیده است و آن که نه پدر و نه مادر دارد و لطایم جمع آن است.

و اسب دهم را سكيت بضم سين مهمله و فتح كاف و سكون ياء تحتانی و تاء فوقانی گویند و صاحب قاموس می گوید سکیت بتشدید کاف باز پسین از اسب های سباق و رهان است .

و در منهاج الادب نام اسب پیشی را سابق و دوم را مصلّی و سوّم را مسلّی و چهارم را تالی و پنجم و ششم مرتاح و عاطف و هفتم حظي و هشتم مؤمل و لطيم نهم و دهم سکیت نگاشته است و دو اسب دیگر را که بعد از آنده اسب می دوانند و در شعر بعد آورده یکی قاشور باقاف و ضم شين معجمه وراء مهمله است و این اسب یازدهم است و اسب دوازدهم رافسكل بكسر فاء و سكون سين مهمله و كسر كاف گویند.

معلوم باد که چنان که مرحوم ملا محمد حسین طالقانی عليه الرحمة در شرح نصاب اشارت کرده و جوهری در صحاح اللغه و فیروز آبادی در قاموس اشارت کرده اند

ص: 132

قاشور و فسكل اسم همان اسب دهمی می باشد که سکیت نام دارد و این اسب را سه نام است و معنی بدین ده دو دیگر الحاق میکن یکی هست قاشور و دیگر چه ،فسکل این است که بنام این اسب دهم که سکیت است دو نام دیگر ملحق بدار نه باین اسب دهم دو اسب ديگر الحاق كن و جهت اشتباه پاره ای شراح ازین است که ملتفت معنی و ارتباط لفظ شعر نبوده اند و اگر غیر از این ده اسب را نیز نامی بود اهل لغت متعرض می شدند چنان که آن اسب را قاشر بر وزن کامل نیز می گویند و با این صورت اسب دهم دارای چهار نام می شود .

در جلد ششم اغاني مسطور است که یکی روز ولید به تنهائی بعزم شکار سوار شد یکی از موالی هشام چون این حال را بدانست آهنگ او نمود تا مگر آسیبی بدو باز رساند و به معرض هلاک و دمارش در آورد چون ولید او را از دور بدید اندیشه او را بدانست و با وی روی در روی شد و به نیروی اسب سندی خویش که بزیر پای اندر داشت بر وی بتاخت و او را بقتل رسانیده این شعر در این باب بگفت:

الم تَرَانَى بَيْنَ مَا انَا آمن *** يَخِبُّ بِيَ اَلسَّنْدَى قَفْراً فَيَافِياً

تَطَلَّعْتُ مِنْ غورفا بَصَّرْتُ فَارِساً *** فَاوْجَسْتُ مِنْهُ خِيفَةً انْ يَرانِيا

وَ لَمَّا ابْدالِي انما هُوَ فَارِسٌ *** وَقَفْتُ لَهُ حَتَّى اتى فرمانيا

رَمَانِي ثَلاَثاً ثُمَّ اِنِّي طَعَنْتُهُ *** فَرَوَيْتُ مِنْهُ صَعَدتى وَ سَتانيا

و نيز ولید بن یزید این شعر را در صفت سندی اسب خود گوید :

قَدِ اغتدَى بِذِى سَبِيبٍ هَيكل *** مُشْرَبٌ مِثْلُ الْغُرَابِ ارْجُلُ

اعْدَدْتُهُ لِحَلَبَاتِ الاحْوَلِ *** وَ كُلُّ نَفْعٍ ثاثِرٍ لِجَحْفَلٍ

وَ كُلُّ خُطْبٍ ذى شُئُونٍ مُعْضِلٍ .

هشام چون این کنایت و اشارت بشنيد كفت ﴿لَكِنَّا اِعْدَدْنَا لَهُ مَا يَسُوءُ نَخْلَعْهُ وَ نَقْصِيهِ فَيَكُونَ مُهَاناً مَدْحُوراً مُطَرَّحاً﴾ يعنى اما ما از بهر او اعداد اسباب گزند و زیان او را می نمائیم او را از ولایت خلع معزول و از شهر و دیار خود مهجور می داریم

ص: 133

تا همچنان رانده و دور و محروم و محسور بگذراند.

و نیز در همان مجلد اغانی در ذیل احوال يزيد بن ضبة که بیاره ای حالات او اشارت رفت نوشته اند که روزی ولید بن یزید با جماعتی از یاران خود بصید افکندن و شکار کردن بیرون شد عبد العظیم راوی این حکایت می گوید جدم يزيد بن ضبة نيز با او بود و وليد بر اسب خود که سندی نام داشت سوار بود و در آن روز شكارى نيک و مطبوع بنمود و در آن حال حماری بدو ملحق گشت و سندی آن حمار را نگون سار ساخت ولید خرم شد و با جدّم گفت در صفت این اسب و این شكار من شعری بگوی و او این شعر بگفت :

وَ اَحوَى سَلْسَ اَلْمُرْسَنِ مِثْلُ اَلصَّدْعِ اَلشِّعْبِ

سَمّاً فَوْقَ مُنِيفَاتٍ *** طوال كَالْقَنَا سَلِبٌ

طَوِيلُ اَلسَّاقِ عُنْجُوجٌ *** مِنِ اِشْق اِصْمَعِ اَلْكَعْبَ

الى آخر الابيات. ولید گفت ای یزید در این صفت که بنمودی نیکو رفتی وجودت بکار بردی نیک تر چنان است که برای این قصیده تشبیبی نیز بکار بندی و بغزيل و عمر الوادى بدهی تا در آن تغنی نمایند لا جرم یزید این تشبیب را بگفت:

الى هِنْدٍ صَبَا قَلْبِي *** وَ هِنْدٌ مِثْلُهَا يُصْبَى

وَ هِنْدَةٌ غَادَةٌ غَيَدَاءَ *** مِنْ جُرْثُومَةٍ غَلَبَ

الى آخرها ولید چون این اشعار را بشنید به جماعت نوازندگان بداد تا در آن سرود نمایند.

بیان احوال شعراء و مغنيان عصر ولید بن یزید و شرح حال ابی کامل موای ولید

ازین پیش بیاره ای حالات ابی کامل مغنی در ذیل احوال وليد بن يزيد اشارت شد.

در جلد ششم اغانی مسطور است که اسم ابی کامل غزیل است و او مولای ولید

ص: 134

ابن يزيد و بقولي مولی پدرش یزید و بروایتی پدر او مولی عبد الملک بود مردی خوش نواز و خوش مشرب و مضحك بود و بعد از ایام بنی امیه خبری از وی باز ننموده اند شاید در ایام ایشان وفات نموده یا با ایشان بقتل رسیده است و نیز سوای آن چه در احوال ولید مسطور شد در حال او چيزي مذکور نیست.

بيان حال يزيد بن ضبة که از شعرای زمان ولید بن یزید است

در ضمن حالات ولید بن یزید بیاره ای احوال وی اشارت شد. در جلد ششم اغانی مسطور است که عبد العظیم بن عبد الله بن يزيد بن ضبة ثقفی حکایت کرده است که که جدم يزيد بن ضبه از موالی ثقیف بود و اسم پدرش مقسم وضبه نام مادر اوست که بر نام پدر غلبه کرده چه پدرش مقسم بمود و یزید پسرش صغیر بود و مادرش فرزندان مغيرة بن شعبه را و از آن پس اولاد پسرش عروة بن مغيره را حضانت و دایگی می نمود و شهرتی تمام حاصل نمود لاجرم پسرش يزيد بن مقسم بنام مادر منسوب و به یزید بن ضبة مشهور شد و ولای او از نخست برای بني مالک بن حطيط و از آن پس برای عامر بن یسار بود.

از اصمعی مسطور است که يزيد بن ضبة مولاى ثقیف بود اما بفصاحت بیان امتیاز داشت و من او را در طایف ادراک نمودم و او همیشه در طلب قوافی سخت دشوار و دور از ذهن و ناهموار بود. ابو حاتم و غسان بن عبد الله بن عبد الوهاب ثقفى از جماعتی از مشایخ طائفیین و علمای ایشان روایت کرده اند که يزيد بن ضبة هزار قصيده بگفت و شعراي عرب آن قصاید را قسمت کرده، از معانی و الفاظ آن سرقت نموده در اشعار خود در آوردند.

ص: 135

بیان احوال مالک بن أبي السمح با وليد بن يزيد بن عبد الملک

مالك بن ابی السمح و اسم أبي السمح جابر بن ثعلبة الطائي احد بني ثعل ثم احد بنی عمرو بن در ماه است كنيتش ابو الوليد و مادرش زنی قرشیه از بنی مخزوم و بقولى بل ام ابيه منهم و هو الصحيح و ابن الكلبي گويد هو مالک بن أبي السمح بن سليمان بن اوس بن سماک بن سعد بن بن عمرو بن در ماء احد بني ثعل و ام ابیه بنت مدرک بن عوف بن عبید بن عمرو بن مخزوم پدرش بخدمت عبد الله بن جعفر بن ابی طالب علیه السلام نقطاع و در آستان مکرمت بنیانش اتصال داشت. پدرش در حق او به جعفر وصیت نهاده بود ازین روی آن جناب بكفالت او اقدام فرمود و او را و سایر برادرانش را در دعوت بنی هاشم در آورد و باین سبب این جماعت روزگار ها با آن جماعت بگذرانیدند و بایشان خوانده شدند .

بالجمله مالک مردى طویل و احول بود چندان که ولید بن یزید در معارضه این شعر حسین بن عبد الله بن عبيد الله بن العباس بن عبد المطلب : ﴿اِبْيَضَّ كَالْبَدْرِ اَوْ كَمَا يَلْمَعُ اَلْبَارِقُ فِي حَالِكَ مِنَ اَلظُّلْمِ﴾ كه درباره مالك بن أبي السمح و اوصاف او گفته است این شعر را انشاء نمود :

﴿اَحول كَالْفَرْدِ اَو كَما يَرْقُبُ اَلسَّارِقُ فِي حَالِكَ مِنَ اَلظُّلْمِ﴾

حسين بن يحيى گوید سبب انقطاع ابى السمح بخدمت عبد الله جعفر این شد که سختی روزگار و قحطی سال بر جماعت طی چنگ در افكند و تعليه جد مالک يک تن از آن مردم بود و ابو السمح ازین روی در مدینه متولد شد .

بكار بن النبال كويد : وقتى وليد بن يزيد با مالك گفت ﴿هَلْ تَصْنَعُ اَلْغِنَاءُ﴾ آیا صوتی و غنائی و سرودی صنعت کرده باشی گفت: چنین نکرده ام لكن بحسب سلیقه از مقامی کاسته و بر مقامی دیگر افزوده ام. یزید گفت اگر این گونه باشد

ص: 136

تو اسباب زیب و زینت غنائی یعنی مقنن نیستی.

ابن عایشه گوید در آن روز که ولید بقتل می رسید در خدمتش حاضر بودم و مالک بن أبي السمح که از تمامت مردمان گول تر بود با ما بود چون وليد مقتول گشت گفت ما را بجائی بگریزان گفتم مگر از ما چه می خواهند گفت از چه روی ایمن هستی از این که سر از تن ما دو تن بر گیرند و سر ولید را در میان سر های ما گذارند تا کردار خود را نیکو گردانند یعنی با مردمان باز نهند که معاشرت ولید با چون ما مردمی بوده است. ابن عایشه می گوید تا آن روز هرگز کار و کردار و قول و گفتاری که بر عقل شهادت دهد از وی مشهود نساخته بودم و باین حکایت ازین پیش اشارت شد و نیز در ذيل احوال وليد بن يزید بیاره ای حالات او با مالک اشارت رفت و انشاء الله تعالی ازین پس در مقام خود پاره ای حالات و اشعار و حكايات مالک گزارش می رود .

بیان احوال عمر بن داود معروف بعمر الوادی که بولید اتصال داشت

هو عمر بن داود بن زاذان جدش زاذان مولى عمرو بن عثمان بن عفان است و عمر مردی مهندس بود و حکم و ذووه که از اهل وادی القری بودند از وی اخذ غناء نمودند و عمر بجانب حرم بیامد و از سرود و غناء سرود گران آن جا بیاموخت و نيک حاذق و ماهر گشت و صنعت غناء نمود وجودت و اتقان بکار و آوازى نيک داشت و مردم را بطرب افکندی و اول کسی است که از اهل وادی القرى تغنى نمود و در ایام امارت وليد بن يزيد بخدمت او اتصال جست و در آستانش تقدم گرفت چنان که ازین پیش بپاره ای حالات او و کلمات ولید در حق او در ذیل احوال ولید گزارش رفت .

در جلد ششم اغانی از عمر الوادی مسطور است که گفت یکی شب در آن هنگام که در میان عرج و سقيا راه می سپردم بنا گاه از انسانی شنیدم که در این شعر

ص: 137

تغنّى همي کرد و هرگز بآن نیکوئی نشنیده بودم .

وَ كَنْتُ اذا ماجئت سعْدَى بِارضِهَا *** ارى اَلْأَرْضَ تُطْوَى لِى ويَدْنُو بَعِيدَهَا

مِنَ الْخَفَرَاتِ الْبِيضِ ودَّ جَلِيسَهَا *** اِذّاً مَا اِنْقَضَتْ أُحْدُوثَةٌ لَوْ تُعِيدُهَا

چون این صوت و آوای دلربا بشنیدم همی خواستم از نهایت وجد و سرور از راحله خود فرود افتم و با خود گفتم سوگند با خدای بباید بصاحب این صوت وصول جویم هر چند در طی این راه یکی از اعضای من ناچیز گردد پس برفتم تا از فراز بلندی ها فرود آمدم ناگاه مردی شبان را نگران شدم که دسته اي از گوسفند را می چرانید و این صوت روح پرور از حنجر او بیرون می آمد پس بدو باز نمودم که بآهنگ آن آهنگ سخت و هموار و سهل و دشوار ها پیموده ام و خواستار تا دیگر باره بآن ساز و سوز اعادت جوید گفت سوگند با خدای اگر با من طعام و شرابی بود که ترا بدان میزبانی می نمودم اعادت همی کردم لکن ترا به این آواز دلنواز میهمانی می نمایم همانا بسیار افتادی که باین صوت ترنم نمودم اگر گرسنه بودم سیر شدم و اگر کسلان بودم بنشاط آمدم و اگر بوحشت اندر بودم مأنوس شدم پس چند دفعه آن آواز را بر خواند تا مأخوذ داشتم سوگند با خدای چندان شیفته و فریفته آن صوت شدم که تا گاهی که بمدینه رسیدم جز آن به هیچ آوازی و کلامی لب بر نگشودم و همان خاصیت که از وی شنیدم دریافتم و این شعر مذکور از کثیر و آن غناء از ابن محرز است.

از ابو الحكم عبد الملک بن عبد الله بن يزيد بن عبد الملک مسطور است كه گفت سوگند با خدای که در عقیق در قصر قاسم بن عبد الله بن عمر و بن عثمان بن عفان جای داشتم و در این وقت اشعب و عمر الوادى و ابو رقيه نزد من حضور داشتند نا گاه دیناری بخواستم و در حضور خود بگذاشتم و در قرائت رجزی بر ایشان پیشی گرفتم پس اول کسی که پیشی جست و سخن بر جای بگذاشت عمر الوادی بود و گفت :

اَنَا اِبْنُ دَاوُدَ اَنَا اِبْنُ زَاذَانَ *** اَنَا اِبْنُ مَوْلًى عَمْرُو بْنُ عُثْمَانَ

پس از آن ابو رقيه تير سخن بر هدف نشاند و گفت :

ص: 138

اَنَا اِبْنُ عَامِرٍ اَلْقَارَى *** اَنَا ابْنُ اَوَّلِ اِعْجَمِيٍ هَا

تَقَدَمَ في مسجد رسول الله صلی الله علیه و آله و سلّم.

پس از آن اشعب زبان به سخن بر گشود و گفت : ﴿اَنَا اِبْنُ اَمِّ اَلْخَلَنْدَاجِ اَنَا اَلْمُحَرَّشَةُ بَيْنَ اِزْوَاجِ اَلنَّبِيِّ صلی الله علیه و آله و سلّم﴾ منم پسر أم الخلنداج منم پسر آن زنی که در میان زن های رسول خدای آشوب می افکند و ایشان را بر هم بر آغالید.

ابو الحکم می گوید با اشعب گفتم خدایت رسوا کند هرگز شنیده باشی که کسی باین صفت افتخار جوید گفت آیا هیچ کس می تواند بدین گونه مفاخرت جوید چه اگر مادر من در خدمت ازواج رسول خدای صلی الله علیه و آله و سلّم محل اعتنا و وثوق نبودی چگونه سخنان او در خدمت ایشان محل قبول یافتی تا آن چه گوید بپذیرند بعضی بر بعضی خشمگین گردند و ازین سخن عظمت مادر خود را می نمود .

بیان احوال نابغه بنی شیبان که بولید بن یزید اتصال داشت

در جلد ششم اغانی مسطور است که اسم نابغه عبد الله بن المخارق بن سليم بن حضيرة بن قيس بن سنان بن حماد بن جارية بن عمر بن ابي ربيعة بن ذهل بن شيبان بن ثعلبة بن عطاية بن صعب بن علي بن بكر بن وائل بن قاسط بن هنب بن اقصى بن دعمي بن جديلة بن اسد بن ربيعة بن نزار شاعری است بدوی از شعرای دولت بنی امیه و از بادیه بشام بدرگاه خلفای بني اميه وفود می داد و ایشان را مدح و ثنا می راند و بعطيات وافره ايشان کامروا می گشت و از و جنات حال او چنان معلوم می شد که بدین نصاری بوده است چه در اشعار خویش بانجیل و برهبان و آن گونه سوگند ها که مردم نصرانی می خورند سوگند خورده است و در حق عبد الملک بن مروان و فرزندان اومدحها نمود و ولید را مدایح کثیره بیادگار نهاد.

و چون عبد الملک اراده خلع عبد العزیز برادر خود را از ولایت عهد و نصب پسرش ولید را فرمود و این هنگام نابغه بنی شیبان بعبد الملک انقطاع و به مدح

ص: 139

او استدامت داشت روزی که عبد الملک جلوس كرد مردمان از هر طبقه در خدمتش انجمن داشتند و فرزندانش در حضور حاضر بودند نابغه به مجلس در آمد و در حضورش بایستاد و این شعر بخواند:

اشتَقتَ وانهَل دَمعَ عَينِكَ انَّ *** اِضْحَى قَفَاً رَامَنَ اَهْلَهُ طَلْحَ

و هم چنان بخواند تا باین شعر رسید :

ازحتَ عَنّا آلَ الزُّبَيْرِ *** وَ لَو كَانُوا هُمُ الْمَالِكِينَ مَا صَلَحُوا

لاِبْنِكَ اَوْلَى بِمُلْكِ وَالِدِهِ *** وَ نَجْمُ مَنْ قَدْ عَصَاكَ مَطْرَحٌ

الى آخرها ، عبد الملک تبسم کرد و سخنی از لا و نعم نیاورد و مردمان بدانستند که او میل بخلع عبد العزیز دارد و این داستان بعبد العزیز پیوست و اشعار نابغه را بشنید و گفت همانا پسر نصرانیه خود را در مدخلي تنگ در آورد و به مقامی خطر ناک در افکنده قسم بخدای اگر بروی دست یابم قدمش را به دمش رنگین می دارم .

ابو عمرو شیبانی گوید چون یزید بن مهلب بقتل رسید نابغه شیبانی بر يزيد بن عبد الملک بن مروان در آمد و این اشعار خود را که در تهنیت فتح او گفته معروض داشت :

الاطال التَّنَظُّرَ وَ الثَّوَاءَ *** وَ جَاءَ الصَّيْفِ وَ انْكَشَفَ الغِطاءُ

وَ لَيسَ يُقِيمُ ذو شَجَنٍ مُقِيمٍ *** وَ لا يُمْضِى اِذاً ابْتَغَى المَضاءُ

طِوَالَ الدَّهْرِ اِلاّ فى كِتَابٍ *** وَ مِقْدَارٍ يُوَافِقُهُ اَلْقَضَاءُ

فَمَا يُعْطِي الْحَرِيصَ غِنًى لِحِرْصٍ *** وَ قَدْ يُنْمِي لِذَى اَلْجُودِ اَلثَّرَاءِ

وَ كُلُّ شَدِيدَةٍ نَزَلَتْ مَحَى *** سَيَتْبَعُهَا اِذّا اِنْتَهَتِ اَلرَّخَاءُ

الى آخر ها . يزيد بفرمود یک صد شتر از چار پایان کلب که از گندم و زبیب گران بار بود بد و بدادند و هم او را به جامه و صله شاد خوار نمود و ازین پیش حکایت او با هشام و ولید بن یزید مذکور شد.

از هيثم بن عدى مذكور است که حماد را و به این شهر را از نابغه بدو بر خواند:

ص: 140

اَيُّهَا السَّاقِي سَفَتُكَ مُزْنَةٌ *** مِن رَبِيعٍ ذِى اهاضيبِ وَطِشَ

امدَحِ الكَأسَ وَ مَنِ اِعْمَلْهَا *** وَاهَجَ قَوْماً قَتَلُونَا بِالْعَطَشِ

اِنمَا اَلْكَأْسُ رَبِيعٌ باكِرٌ *** فَاِذا ماغابَ فَاِذا مَاغَابَ عَنَّا لَمْ تَعْشْ

الى آخر الابيات . و نیز از اشعار نابغه بنی شیبان است که سرود گران در آن تغنی نموده اند :

ذَرَفَتْ عَيْنِي دُمُوعاً *** مِنْ رُسُومٍ بِحَفِيرٍ

مُوحِشَاتٍ طامِساتٍ *** مِثْلِ اَيَّامِ اَلزَّبُورِ

وَ زُقَاقٍ مُتْرَعَاتٍ *** مِنْ سُلاَفَاتِ اَلْعَصِيرِ

مُلْحَداتٌ وَ مِلاَءُ *** طينُوهن بقير

فَاِذا صَارَتْ اِلَيْهِمْ *** صَيَّرْتَ خَيْرَ مَصِيرٍ

مِنْ شَبَابٍ وَ كهُول *** حَكَمُوا كَأْسَ اَلْمُدِيرِ

كَمْ تُرِي فِيهِمْ نَدِيماً *** مِنْ رَئِيسٍ وَ اَمِيرَ

بیان حال محمد بن عایشه که از مغنیان نامدار روزگار و معاصر ولید بن یزید است

در جلد دوم اغانی مسطور است که محمد بن عايشه مکنّی بابی جعفر است و او را پدری معروف نیست ازین روی بمادر منسوب است و آنان که با وی خصومت و عداوتی دارند یا خواهند او را سب و شتمی نمایند ابن عامة الّدارش لقب دهند و ابن عایشه چنان می دانست که نام پدرش جعفر است لکن باین نام شناخته نیست و عايشه مادر او مولاة كثير بن صلت كندى حليف قريش و بقولى مولاة آل مطلب بن ابي وداعة السهمى و بعضی گفته اند که ابن عايشه مولی مطلب بن ابی وداعة السهمی است و از نخست خدمت اساتید قوم و اساتید نوازندگان را ادراک ننموده بود تا گاهی که مشایخ جماعت را دریافت و آن قوم هر وقت آوازی نیکو

ص: 141

از وی می شنیدند می گفتند ابن المرأة نيکو خواند و بعضی او را از موالی کثیر بن صلت دانسته اند .

عبيد الله بن محمّد بن عایشه گوید ولید بن یزید با ابن عایشه گفت ای محمّد مگر تو را از جائی بدست کرده اند یا مادرت پدری شناخته از بهرت ننمود گفت مادرم ماشطه و من پسری خورد سال بودم و چون مادرم بجائی شدی می گفتند فلان چیز را برای این عایشه بر گیرید از این روی این نام بر نسب من غلبه یافت .

اسحق می گوید ابن عایشه را آن صوت دلربا و آوای جان فزا بود که هر کس آهنگ او بشنیدی از وی درنگ نتوانستی و گروهی از جوانان مدینه به محادثت و مجالست او به فتنه و فساد در افتادند و با این که ابن عايشه از معبد و مالک بیاموخت ایشان نمردند تا تقدیم او را بر خویش اعتراف ورزیدند و او به فضل ایشان اقرار کرد.

و بعضی گفته اند: ابن عایشه دست ضرب نیز داشت لیکن نیکو نمی نواخت و بعضی گفته اند : مرتجل بود و هرگز بدست نمی زد و مضروب المثل گردید چنان که کسی در قرائت قرآن و انشاد شعر یا غنائی خوش بخواندی و بسرودی می گفتند كأنه ابتداء ابن عايشه.

اسحاق می گوید : از علمای قدیم و جدید خویش شنیدم می گفتند ابن عایشه از تمامت مردمان بدايتش نیک تر بود و من می گویم که ابن عایشه بعد از ابو عباد معبد از جمله مردمان ابتدائاً و توسطاً و قطعاً خوب تر بود و از پاره ای اساتید شنیده ام که می گفت: ابن عايشه مثل معبد بود لكن من بر چنین سخن جسارت نمی کنم اما در کار ضرب چندان نيک نبود و از همه مردمان آوازش خوش تر بود. بعضی گفته اند : سه تن از مغنیان از حیثیت صوت و حنجر از جمله جهانیان خوش ترند : ابن عایشه و ابن بیزون و ابن ابی الكنات .

مصعب زبیری حکایت کند که ابن ابی عتیق در گلوی ابن عایشه خدشه و جراحتی بدید گفت: کدام کس این کار با تو به جاي آورد ؟ گفت فلان شخص

ص: 142

ابن ابی عتیق سخت آشفته شد و جامه از آن بر آورد و آماده ستیز و آویز گردیده بر در سرای آن مرد به کمین بنشست چون آن مرد از سرای بیرون آمد ابن ابی عتیق اطراف جامه او را به چنگ آورده و هر چه سخت تر او را همی بزد، و آن مرد می گفت ترا چیست که مرا می زنی ؟ مگر من چه کار کرده ام؟ و ابن ابی عتیق پاسخ نمی داد تا آن چند که آبی بر آتش خشمش بیفشاند و دست از وی باز داشت. آن گاه روی با حاضران آورد و گفت این مرد همی خواست مزامیر داود را در هم بشکند و بر ابن عایشه در آویخت و نایش را بفشر دو گلویش را مجروح نمود.

یونس کاتب گوید: هیچ کس را از ابن عایشه در مدینه در حال غناء نیکو بدایت تر ندیده ام و اگر آخر غناء او مثل آغاز آواز او بود او را بر ابن سریج مقدم می شمرم.

مداینی گوید: ابن عایشه مردی خود بین و متکبر و زشت خوی بود ، وقتی شخصی بدو گفت : تغنی کن ، گفت آیا با چون منی چنین سخنی آورند ؟ و نیز وقتی تغنی نمود یکی از حاضران گفت احسنت گفت با چون منی احسنت گویند ؟! و از آن پس لب از خواندن فرو بست و از این روی و این کبروتیه مردمان از وی کمتر بهایاب و سودمند می شدند.

هنگامی در عقیق سیل افتاد و آب در عرصه سعید بن العاص جريان نمود چندان که آن عرصه را مملو ساخت و مردمان بدان سوی بیرون شدند ابن عایشه نیز با ایشان برفت و بر قرن چاه بنشست و در این حال که آن مردمان بر آن حال بودند ، نا گاه حسن بن الحسن بن علي بن ابي طالب علیهم السلام بر استری سوار پدیدار آمد و دو غلام سیاه از دنبال او نمایان بودند که گفتی از جماعت شیاطین هستند، حسن با آن دو غلام فرمود نيک بشتابید نادر اصل آن قرن که ابن عایشه بر آن نشسته بایستاده باشید پس بر حسب فرمان برفتند و در آن جا بایستادند ، آن گاه حسن او را آواز داد و فرمود یا ابن عایشه چگونه بامداد کردی ؟ عرض کرد پدرم و مادرم فدای تو باد بخیر و خوبی صبح نمودم فرمود: بنگر در پهلوی تو کیست نا گاه آن دو

ص: 143

غلام را بدید ، حسن گفت آیا ایشان را بشناسی ؟ عرض کرد آری: فرمود هر دو تن از قید بندگی آزاد شوند اگر تو یک راه صوت تغنی نکنی البته با ایشان امر می کنم تا تو را بچاه در اندازند و ایشان آزاد باشند اگر چنین نکنند البته دست های ایشان را از تن جدا می کنم. ابن عایشه چون این سخن را بشنید راه چاره را مسدود دید و چاره جز اطاعت ندید و اول صوتي که بدان بدایت نمود این بود:

الاّ لِلَّهِ دَرُّكَ مِنْ *** فَتَى قَوْمٌ اِذَا رَهِبُوا

و از آن پس خاموش ننشست و همی بسرود تا یک راه نوا تغنی کرد و مردمان را هیچ وقت بیشتر از آن اصوات که در آن روز از ابن عایشه مسموع شد هرگز شنیده نشده بود و آخر صوتی که تغنی نمود این صوت بود:

وَ قُلْ لِلْمُنَازِلِ بِالظَّهْرَانِ قَدْ حَانَا *** ن تَنْطَقِى فَتَبِينَى اَلْقَوْلُ تِبْيَاناً

جریر گوید: هیچ روزی نیک تر از آن روز دیده نشده و مردمان آوازی بشنیدند که مانندش نشنیده بودند و هرگز به من نرسیده است که چون ابن عایشه آواز بر کشیدی هیچ کس به کاری دیگر اشتغال ورزیده و یا به قضاء حوائج لازمه خویش یا بکاری دیگر انصراف جستی بلکه دل و جان و تن و روان به آن صوت جان پرور گروگان ماندی و چون مردمان بشنیدند که به مدینه نزديک آمده بجملگی بدیدارش برفتند چنان که هرگز آن گونه جمعیت در آن مکان نمایان نشده بود و همی بانگ احسنت و الله احسنت و الله او ایشان بر می خاست .آن گاه در اطراف او فراهم شده با حشمتی کامل به سوی مدینه اش رهسپار می داشتند .

على بن الجهم گوید: مردی با من گفت : ابن عایشه در موسم واقف و متحیر بود در این حال یکی از یارانش بدو گرایان شد و گفت چه چیزت در این جای باز داشته؟ گفت: همانا مردی را شناسا هستم که اگر لب برگشاید تمامت مردمان را در این جا باز می دارد چنان که نه کسی می رود و به کسی می آید یعنی جملگی را از رفتار باز می دارد آن مرد گفت این مرد کیست گفت منم و به تغنی پرداخت :

ص: 144

جَرَتْ سَخّاً فَقُلْتُ لَهَا اِجِيزِي *** نَوِيٌ مَشْمُولَةٌ فَمَتَى اَللِّقَاءُ

می گوید: از آن آواز با سوز و ساز مردمان از کار بماندند و محمل ها را اضطراب فرو گرفت و شتر ها گردن ها بر کشیدند و نزديک شد که فتنه بر خیزد و او را بخدمت هشام بن عبد الملک آوردند هشام گفت ای دشمن خدای همی خواهی مردمان را مفتون سازی و فتنه بر انگیزی آن گاه دست از او باز داشت و چون ابن عايشه سخت با کبروتيه بود هشام گفت: به این تیه و خود بینی مدارا کن ، گفت: سزاوار است برای آن کس که این گونه بر قلوب قدرت و غلبه دارد تبّاه باشد. هشام بخندید و او را براه خود گذاشت.

از جریر حکایت کرده اند که وقتی یکی از ولاة و حكام مدينه طيبه فرمان کرد تا جماعت سرود گران و مخنثين و سفهاء قوم در مسجد رسول خدای صلی الله علیه و آله و سلّم به عبادت و اطاعت ملازمت جویند و در آن مسجد مردی ناسک و زاهد بود كه ابو جعفر کنیت داشت و از موالی ابن عیاش مخزومی بود و مردمان را قرائت قرآن می آموخت روزی ابن عایشه را با ابو جعفر خلوتی روی داد و ابن عایشه قرائتی بنمود و او را بطرب افکنده مراجعت کرد و آن شیخ چنان آوازی روح نواز بشنید که هرگز از هیچ کس نشنیده بود و با ابن عایشه گفت ای برادر زاده نفس خویش را فاسد و ضایع ساختی اگر در این مسجد ملازمت جوئی و قرآن کریم را بیاموزی همانا در مسجد رسول یزدان پیشوای مردمان می شوی و در این شهر رمضان امامت کسان یابی و به این سبب از ولاة و حکام شاد کام گردی سوگند با خدای هرگز بخوشی آواز تو صوتی بگوش نسپرده ام.

ابن عایشه گفت : پس چگونه خواهد بود اگر صوت مرا در آن چه برای آن وضع شده گوش کنی ؟ گفت چگونه است گفت: با من بیا تا بتو بشنوانم آن گاه با وی بیرون شد و در بقیع غرقد پهلوی سرای مغيرة بن شعبه در مکانی که ابو جعفر همه روزه در آن جا شدی و کار وضوء بساختی در آمد و ابن عایشه این شعر را تغنی نمود:

اَلاَّنِّ اِبْصَرْتُ اَلْهُدَى *** وَ عَلاَ اَلْمَشِيبُ مُفَارِقَى

ص: 145

شیخ را از استماع این صوت دلفریب شکیب برفت و حالت بگشت و گفت يا ابن اخی این صوت احسن است و من بسی مایلم که بشنوم لکن در طلب آن بر نمی آیم و گام نمی زنم ابن عایشه گفت بر من است که ترا بشنوانم و از آن پس در کمین او بود و هر وقت ابو جعفر برای وضوء بیرون می آمد ابن عایشه در اثر او بیرون می شد تا پشت دیوار مکان وضوء توقف می کرد و بچند گونه آواز تغنی می کرد و او را محظوظ و کامروا می ساخت تا گاهی که از کار وضوء فراغت می جست و بر همین حال ببود تا جماعت سرود گران از ملازمت مسجد معفو شدند و این شعر مذکور از جمله این اشعار ولید بن یزید است :

طُرُقُ اَلْخَيَالِ اَلْمُعْتَرَى *** وَ هُنَا فُؤَادُ اَلْعَاشِقِ

طِيفُ اَلَم فَهَا جَنَى *** لِلْبَيِّنِ اَمْ مَسَاحِقُ

اِلاِنْ اَبْصَرْتُ اَلْهُدَى *** وَ عَلاَ اَلْمَشِيبُ مُفَارِقَى

وَ تَرَكْتُ اَمْرَ غِوَايَتِي *** وَ سَلَكْتُ قَصْدَ طَرَائِقَى

وَ لَقَدْ رَضِيتُ بِعَيْشِنَا *** اذ نَحْنُ بَيْنَ حَدَايِقَ

وَ رَكَائِبَ تَهْوَى بِنَا *** بَيْنَ اَلدُّرُوبِ فَدَائِقٌ

و بعضی این اشعار را از این رهیمه دانسته اند.

از محمّد بن سلام مسطور است که حسن بن الحسن علیه السلام ابن عایشه را باحسان و اکرام می نواخت و ابن عایشه بآن جناب انقطاع داشت و چنان که مذکور است کبرویت و خود بینی بسیار او را بود و هر چه گفتی همان خواستی روزی حسن از وی خواستار شد تا در خدمت حسن به بغيبغة بیرون شود، ابن عایشه امتناع ورزید حسن او را سوگند داد همچنان پذیرفتار نشد حسن آشفته شد و غلامان حبشی خود را بخواند و فرمود از پدر خویشتن نباشم که اگر با من از روی طوع و رغبت سفر نكنى البته كار ها سير خواهی نمود و از پدر خود منفی باشم که اگر این غلام ها فرمان مرا در کار تو جاری نسازند دست های ایشان را مقطوع نمایم چون ابن عایشه این حالت را نگران شد بدانست که از رفتن در خدمت حسن چاره نیست و عرض کرد فدای تو باد پدرم

ص: 146

و مادرم من در کمال میل و طوع بدون کره و عنف در خدمت تو رهسپار می شوم حسن بفرمود تا آن چه محتاج اليه بود فراهم کرده سوار شد و هم بفرمود استری برای ابن عایشه حاضر ساختند او نیز بر نشست و راه در سپردند تا در بغیبغه رسیدند و در شعبی فرود شدند و طعام بخوردند آن گاه حسن گفت یا محمّد گفت لبيک یا سیدی گفت این شعر را بخوان:

يَدْعُو اَلنَّبِيَّ بِعَمِّهِ فَيُجِيبُهُ *** يَا خَيْرَ مَنْ يَدْعُو اَلنَّبِيُّ جَلاَلاً

ذَهَبَ اَلرِّجَالُ فَلاَ اِحْسُ رِجَالاً *** وَارَى الاقامَةُ بِالْعِرَاقِ ضَلاَلاً

الى آخرها.

معلوم باد این اشعار از ابن المولی از جمله قصیده طویله است و ابن المولی از پی پاره ای مهام خویش بعراق آمد و توقف او در آن جا بطول انجامید و از طول اقامت ملول گردید و بشهر و دیار و اصحاب و یار خویش مشتاق همی شد لاجرم این قصیده را انشاد نمود.

بالجمله چون ابن عایشه در این ابیات سرودن گرفت حسن گفت سوگند با خدای ای پسر عایشه نیکو خواندی. ابن عایشه از این گونه تمجید رنجیده خاطر شد و گفت سوگند با خدای در این روز از بهر تو سرود نکنم حسن گفت سوگند با خدای تا سه روز دیگر از بغیبغه حرکت ننمایم. ابن عایشه بر آن گونه کند سخت اندوه گرفت و بر کردار خود ندامت آورد و بدانست که جز مقام نمودن در آن جا چاره از بهر او نیست پس در آن جا اقامت جستند و چون روز دوم فرار سید حسن فرمود آن چه داری بیار چه از سوگند خود برستی یعنی سوگند خوردی که در روز گذشته تغنی نکنی و چنان کردی که گفتی و این وقت بر فراز چیزی بلند بنشسته بودند ناگاه ناقه ای را بدیدند که بر دیگر شتر ها تقدم جسته ابن عایشه ابن شعر را تغنی نمود :

تَمْرٌ (1) كَحَبْذَلَةِ اَلْمَنْجَنِيقِ *** يُرْمَى بِهَا اَلسُّوريَومَ اَلْقَتَّالُ

ص: 147


1- شاعر پسر با یاه حطی گفته چه در صفت حمار وحشی گوید. قَوْلُهُ تَخْطَرِفُ یعنی انَّه يَمُرُّ بِالْمَوْضِعِ المُرْتَفِعِ فَيُظْفِرُهُ وَ الْعُنُقُ الْمُسَيطِرُ المُسْتَرْسِلُ السَّهلِ وَ الْعَجْرَفِيَّةِ اَلتَّعَسُّفَ وَ اَلاِسراع و اين اشعار از امية بْنَ عَائِذٍ هَذَلِي است.

فَمَاذَا تَخْطَرِفُ مِنْ قِلَّةٍ *** وَ مِنْ حَدَبٍ وَ اكامُ تَوَالَى

وَ مَنْ سَيَّرَهَا اَلْعُنُقُ اَلْمُسَيْطِرُ *** وَ اَلْعُجْرُ فِيَّةٌ بَعْدَ اَلْكَلاَلِ

گفت وای بر تو ای ابن عایشه همانا این صفت را نیکو آوردي ابن عایشه خاموش شد پس از آن حسن گفت مرا تغنی نمای و او در این شعر تغنی نمود:

اِذَا مَا اِنْتَشَيْتَ طَرَحْتِ اَللِّجَامَ فِي شِدْقٍ مُنْجَرِدٍ سَلْهَبٍ

يَبُذُّ اَلْجِيَادَ بِتَقْرِيبِهِ *** وَ يَأْوى الى حَضَرَ مَلْهَبُ

كُمَيْتٍ كَأَنَّ عَلَى مَتْنِهِ *** سَبَائِكُ مَنْ قَطَعَ اَلْمَذْهَبَ

كَأَنَّ القَرَنقلَ وَ الزَّنجَبيلَ *** يَقِلْ عَلَى رِيقِهَا اَلْأَطْيَبُ

حسن فرمود احسنت يا محمّد ابن عایشه از کمال کبر و خشم گفت لكن تو بفدای تو باد پدرم و مادرم مرا بحجری لگام کردی که طاقت كلام ندارم بالجمله بقیه روز را همچنان بحدیث و حکایت اقامت کردند و چون روز حسن سیم در رسید فرمود اي محمد همانا این آخر سه روز تو است ابن عايشه گفت عليه و عليه یعنی بر ابن عایشه لعنت باد اگر جز یک صوت از بهر تو تغنی نماید تا گاهی که انصراف جوئى و عليه و علیه که اگر تو قسم بخوری سوگند ترا بجای نیاورد، اگر چند جان بر سر آن گذارد حسن چون این آشفتگی و آشوب را در وی بدید فرمود ترا محض محبت تو امان دادم پس این عایشه این شعر را تغنی نمود:

اِنْعَمَ اَللَّهُ لى بَدَا اَلْوَجْهِ عَيْناً *** وَ بِهِ مَرْحَباً وَ اَهْلاً وَ سَهْلاَ

حِينَ قَالَتْ لَاتَذْكُرَنَّ حَدِيثَى *** يَا اِبْنُ عَمَّى اِقْسَمْتَ قُلْتُ اَجَلٌ لاَ

لاَ اخْونُ اَلصَّدِيقُ فِي اَلسِّرِّ حَتَّى *** يُنْقُلَ اَلْجَرُّ بِالْغَرَابِيلِ تَقُلاً

راوی می گوید پس آن جماعت منصرف شدند و حسن بن حسن از آن ببعد ابن عایشه را ندید.

از یکی از مشایخ تنوخ مسطور است که گفت من پرده دار ولید بن یزید بودم

ص: 148

ابن عایشه را نزد او بدیدم که این شعر از بهرش تغنی نمود :

انى رَايَتْ صَبِيحَةَ اَلنُّقَرِ *** حُورٌ اِنْفِينَ عَزِيمَةَ اَلصَّبْرِ

مَثَلُ اَلْكَوَاكِبِ فِي مَطَالِعِهَا *** بَعْدَ اَلْعِشَاءِ اِطْفَنْ بِالْبَدْرِ

وَ خَرَجْتُ اِبْغِي اَلاِجْرَ مُحْتَسِباً *** فَرَجَعْتُ مَوْفُوراً مِنَ اَلْوِزْرِ

و این اشعار از مردی از جماعت قریش است ولید از شنیدن این سرود چندان طرب فزود که بكفر و الحاد پیوست و گفت ﴿يَا غُلاَمُ اِسْقِنَا بِالسَّمَاءِ اَلرَّابِعَةِ﴾ و آن سرود و غناء آن گونه در مزاج او اثری نمود که بگمراهی می افتاد پس از آن گفت احسنت و الله یا امیری ترا بحق عبد شمس سوگند می دهم اعادت کن ابن عایشه اعادت نمود پس از آن گفت احسنت و الله يا امیری ترا بحق اميّه سوگند می دهم اعادت نمای پس دیگر باره در آن آواز آغاز نمود و از آن پس گفت بحقّ فلان اعادت جوى و بحق فلان اعادت کن و همی نام سلاطین و خلفاء را بر شمرد تا بخودش رسید و گفت بجان من اعادت جوی و ابن عایشه اعادت نمود و چون این جمله بپای رفت ولید بسوی او بپای شد و خویشتن را بر ابن عایشه بیفکند و هیچ عضوی از اعضای او بجاي نماند جز این که بوسه بر نهاد و از کمال میل و شعف آهنگ بوسیدن حشفه ابن عایشه را بنمود و ابن عایشه از نهایت خجلت حمدان خویش را در میان ران خود مضموم نمود و چنان که از این پیش اشارت رفت ولید گفت و الله العظیم از این مکان جنبش نجویم تا سرش را نبوسم ابن عایشه چاره نیافت و از اطاعت فرمان خلیفه زمان که واجب الادغان می دانستند سر بر تافتن نمی توانست ناچار ران برگشود و سر حمدان بنمود تا ولید از دل و جان ببوسید پس از آن از نهایت وجد و طرب و عيش و شغب هر جامه که بر تن داشت از بدن بگذاشت و چنان که از مادر متولد گردید مجرد و برهنه شد و آن البسه را همی بر ابن عایشه افکند تا برفتند و یک دست لباس دیگر آورده خلیفه روزگار و فرمان فرمای امت رسول مختار صلی الله علیه و آله و سلّم را بپوشانیدند آن گاه هزار دینار نیز به ابن عایشه عطا کرد و او را بر استری سوار ساخت و گفت پدرم فدای تو باد بر نشین

ص: 149

و باز شو چه از گرمی غناء و حرارت آوای خودت مرا مانند کسی که در دیگی جوشان بگذارند بگذاشتی ابن عایشه بر آن حال سوار شد و بر بساط خلافت بگذشت و برفت.

محمد بن حارث بن كلب بن زيد الربعي حکایت کرده است که ابن عایشه از درگاه یزید مراجعت نمود و این شعر از بهرش تغنی کرده بود :

اُبْعُدْكَ مَعْقِلاً اُرْجُو وَ حَصِّنَّا *** قَدْ اَعْيَتْنِى اَلْمَعَاقِلُ وَ اَلْحُصُونُ

ولید سخت در طرب شد و سی هزار درهم بدو عطا کرد و هم چندان جامه و کوه بدو داد که مانند پشتواره گازری می نمود و در آن حال که ابن عایشه می گذشت مردی از اهل وادی القری که بسی بسرود و غناء مایل و شرب نبیذ را راغب بود او را بدید و بغلام او نزديک شد و گفت این سوار کیست گفت ابن عایشه مغنی است آن مرد بابن عايشه نزديک شد و گفت فدای تو شوم توئی ابن عايشه ام المؤمنين يعنى پسر عایشه دختر ابوبکر بن ابی قحافه هستی گفت من پسر ام المؤمنين نيستم بلکه از موالی قریش هستم و عایشه نام مادر من است و همین قدر که گفتم ترا کافی است و هیچ نشاید که پیش ازین پرسش نمائی گفت این چند مال و جامه که در حضور تو می نگرم چیست گفت از بهر امیر المؤمنین آوازی را تغنی نمودم و او را چنان بطرب آوردم که کافر شد و نماز را بگذاشت و بفرمود تا این مال و این کسوه را بمن دادند گفت فدای تو گردم هیچ تواند بود که بر من منت گذاری و همان صوت که او را بشنوانیدی مرا بشنوانی ابن عایشه با آن کبر و خود ستائی که داشت قیامت را بر پا انگاشت و گفت وای بر تو آیا مانند من کسی را در طی راه بدین گونه بر تو تکلم می نماید آن بینوا گفت پس چسازم گفت در باب سرای با من ملحق شو آن گاه ابن عایشه استر شقراء خود را که در زیر پای داشت بجنبش آورد تا از آن مرد جدائی گیرد لکن آن مرد که تشنه و طالب بود پای از طلب بر نداشت و با وی بدوید تا مانند دو اسبی که در میدان رهان شتابان گردند بدرب سرای رسیدند ابن عایشه بدرون سرای شد و مدتی مکث نمود بطمع آن که آن مرد کوفته خاطر شود و باز

ص: 150

گردد لکن آن مرد چون خواهان بود از جای نرفت و چون ابن عایشه بیچاره ماند با غلام خود گفت این مرد را اندر آر چون نزد ابن عایشه آمد گفت خدای از کدام سوی ترا بر من فرو بارید گفت من مردی از مردم وادی القری هستم و باین صوت جان پرور مایلم ابن عایشه گفت هیچ می خواهی بچیزی نایل شوی که ازین صوت بیشترت سود رساند گفت آن چیست؟ گفت دویست دینار و ده جامه بستانی و باهل و عیال خویش باز شوی آن مرد گفت فدای تو شوم سوگند با خدای مرا دختری است که خدای می داند از عدم بضاعت در گوش او حلقه از نقره نیست تاچه رسد بطلا وزنی است که خدای گواه می باشد که پیراهن بر تن ندارد و با این عدم بضاعت و استطاعت و فقر و فاقت اگر تمامت آن چه امیر المؤمنين بتو عنایت کرده بمن دهی بلکه مضاعف گردانی آن آواز بیشتر مرا بعجب و سرور در افکند و چون ابن عایشه سخت متکبّر بود جز از بهر خلیفه تغنّی نمی نمود و گاهی از روی نا چاری برای مردمان جلیل القدر از برادران خلیفه می سرود از سخن آن مرد شگفتی گرفت و بروی ترحم نمود و دواة را بخواست و قانون او آن بود که مرتجلا تغنی می نمود پس آن صوت را برای آن مرد بسر و دو آن مرد سخت در طرب شد و چندان سر خویش را جنبش داد که گمان همی رفت که گردنش در هم شکند از آن از خدمت ابن عایشه بیرون شد و هیچ چیز خواستار نشد و این خبر بولید بن یزید پیوست و از ابن عایشه بپرسید و ابن عایشه همی خواست آن حکایت را پوشیده دارد لكن وليد بر جد و جهد بکوشید تا ابن عایشه از حقیقت داستان بنمود ولید در طلب آن مرد چندان بکوشید تا حاضر شد و او را بسیاری صله و جایزه بداد و در جمله ندیمان خویش منسلک و به سقایت مأمور ساخت و آن مرد با وی ببود تا بمرد .

عمر بن ابى خليفه حکایت کند که وقتی شعبی با پدرم در مرکبه فوقانی سرای جای داشتند نا گاه از طبقه زیرین آوازی خوش بشنیدیم پدرم گفت آیا چیزی را می بینی گفتم نمی بینم پس خوب نظر کردیم و پسری نیکو روی و خورد سال

ص: 151

بدیدیم که این شعر را تغنی می نمود:

قَالَتْ عُبَيْدٌ تَجَرُّمَا *** فِى اَلْقَوْلِ فِعْلُ اَلْمَازِحِ

در تمامت عمر خویش آوازی از آن خوش تر نشنیده بودم و چون معلوم ساختیم وی ابن عایشه بود و شعبی از آن گونه آواز دلنواز در عجب می رفت و می گفت ﴿یُؤتِی الْحِکْمَهَ مَن یَشَاء﴾

مردی از اهل مدینه حدیث کرده است که مردی که ابن عایشه را در حالت حج بدیده و جماعتی از جوانان بنی هاشم او را دعوت کرده و ابن عایشه ایشان را اجابت نموده با من حکایت کرد و گفت من در میان ایشان بودم و چون بآن سرای اندر شدیم صدر مجلس را بجلوس ابن عايشه مخصوص داشتند پس بیامد و بنشست و از هر در حدیث براندند تا بساط طعام بگستردند و چون از طعام فراغت یافتند شراب خواستند و بنوشیدند و چنان بود که اگر با ابن عایشه از در خواهش بیرون می شدند و به تغنی مستدعی می آمدند ابا و امتناع می نمود و در غضب می رفت لكن اگر جماعت حاضران بحدیثی و حکایتی راز می گشودند و در آن حکایت از شعری که در آن تغنی شده آغاز می فرمودند ابن عایشه بميل و رغبت خویشتن به تغنی بدایت می نمود و هر کسی این حال را بقطانت دریافته بود ازین در بیرون می آمد و بمقصود خویش نایل می شد پس یک تن از حاضران که بر این روش دانش داشت گفت امروز مردی از اعراب مرا حدیث بگذاشت و آن مرد از یاران و مصاحبان جمیل شاعر بود و به این حدیث غریب لب گشود حاضران گفتند آن حکایت چه بود گفت با من گفت که روزی جمیل چنان که او را قانون بود و حدیث می نمود در آن حال که باین حال مشغول بود ناگاه حالتی منکر در وی محسوس گشت و حالتي غير معهود مشهود آمد پس از جای بر جست و متنفر گشت چنان که موی بر اندامش بر خاست و رنگ از رویش بگشت و بسوی ناقۀ کوتاه بالا و خوش خوی بیامد و بارش را بر فرازش استوار بر بست پس از آن مطلبی را که در آن شیر بود بیاورد و آن ناقه را سیراب ساخته بعد از آن با من گفت اسباب رحل خود را

ص: 152

استوار کن و خود را مشروب و شترت را سیراب نمای چه من ترا بپاره ای مقامات که خود می دانم می برم من بموجب فرمان اطاعت نمودم و جمیل بر پشت ناقه خود نشست من نیز بر شتر خود بنشستم و تمام آن روز و آن شب را راه سپردیم و جز برای ادای نماز توقف نکردیم و بامداد دیگر همچنان ره سپر بودیم و چون روز سیّم در رسید جماعتی از نسوان را دریافتیم و جمیل که آن گونه در هوای معشوقه بآن احوال اندر شده بسوي ايشان روی نهاد و در این وقت مردان را در کناری دور از ایشان نگران آمدیم و هم در این حال دیگی را بر بار دیدیم و چنان بزحمت جوع و عطش دچار بودم خویشتن را از شتر بزیر انداخته و ایشان را از یک سوی باز گذاشته سر بدیگ اندر بردم و هیچ از گرمی دیگ خبر نمی شدم چندان که سیر شدم و خواستم سر از ديگ در آورم چون تنگ بود بر سرم بماند و مانند قلنسوه گردید زن ها از آن حال خندان شدند و سر و رویم را بشستند و از بهر جمیل طعام و شراب بیاوردند و میزبانی کردند سوگند با خدای بآن جمله روی نیاوردم و در آن حال که جمیل از بهر ایشان حکایت می راند نا گاه شتر چرانان نمایان شدند و چنان که سلطان خون او را از بهر ایشان حلال کرده بود و فرمان داده بود که هر وقت او را در بلاد خود بنگرند و دریابند خونش را بریزند پس مردمان از هر سوی بیامدند و گفتند ويحك خويشتن را نجات ده و جان خود را بسلامت بر و پیشی جوی لکن سوگند با خدای ازین گونه سخنان هیچ اثری مشهود نگشت و چون این حال را بدیدند و این گونه نصایح خود را بی قیمت نگریستند از هر سوی او را سنگ باران نمودند و مطرود ساختند و چون بروی احاطه می کردند با ایشان مقاتلت می ورزید و بآن ها تیر و سنگ می افکند شتر من که بر آن نشسته بودم از آن گونه انقلاب اضطراب گرفت و مرا از جای بر آورد جمیل گفت برای خود در خلف من مکانی آراسته کن پس مرا با خود ردیف ساخت سوگند با خدای با این گونه وحشت و دهشت و انقلاب بهیچ وجه منکسر نشد و فرصت خویش از دست نداد و با کمال وقار باهل خویش رهسپار شد و شش روز و شش شب راه بسپرد و در تمام این مدت

ص: 153

بطعامی التفات ننمود و این شعر در این باب بگفت :

انَّ اَلْمَنَازِلَ هَيَّجْتِ اَلطَّرَابِيَّ *** وَ اِسْتَعْجَمَتْ آيَاتُهَا بِجَوَابِي

و این قصیده طویله است و نیز این شعر در این حکایت انشاء نمود :

وَ اَحْسِنْ اَيامى وَ ابْهَجْ عِيشَتِي *** اِذا هَيَّجَ بِي يَوْماً وَ مِنْ قُعُودٍ

چون ابن عایشه این داستان لطیف و حکایت ظریف بشنید گفت آیا از بهر شما در این شعر تغنی نکنم حاضران که همه خواهان این حالت بودند گفتند آری و الله تغنى فرمای ابن عایشه باميل طبع و توجه قلب آواز بر کشید چنان که در وحش و طير اثر بخشید و چنان بخواند که هرگز شنوندگان را چنان آهنگی روان پرور بگوش اندر نرسیده بود و یاران ما از آن حدیث و حسن صوت و خوشی غناء در عجب شدند و با ابن عایشه گفتند یا ابا جعفر ما در کمال ضراعت و مسکنت در حضرت تو مسئلتی می نمائیم هم اکنون از تو اجازت می طلبیم اگر دستوری می دهی پرسش می نمائیم و اگر مکروه می دانی ساکت می شویم گفت سؤال کنید گفتند همی دوست داریم که در این مجلسی که بدان اندریم همین آواز را بشنویم و بر شادی روح و روان بیفزائیم ابن عایشه گفت نعم و نعمة عين و كرامة و ما در آن روز تا انقضای مجلس در نهایت و جد و سرور بپایان بردیم.

يونس كاتب حکایت کند که روزی با جماعتی از مردم قریش در عقیق به تنزه و تفرج مشغول بودیم در اثنای آن حال نا گاه ابن عایشه روی بنمود که تکیه بر دست غلامی از بنی لیث کرده می آمد و چون جماعت حضار از حالت سوء خلق او با خبر بودند و می دانستند که چون از وی خواستار تغنی شوند خشمگین می شود الا جرم روی با یک دیگر آورده حکایات بسیار در میان نهادند و جميل و سایر شعراء رشته داستان را می کشیدند شاید ابن عايشه طربناک شود و تغنی نماید لکن در وی اثری مشهود نشد من چون این حال و عدم تأثیر آن جمله مقال را بدیدم با ایشان گفتم همانا امروز پاره ای از اعراب حکایتی با من بگذاشت که این حکایات را نا چیز می گرداند اگر خواهید با شما بگذارم گفتند باز گوی گفتم مرد اعرابی

ص: 154

چنین داستان آورد که بناحية ربذه مرور نموده بنا گاه کودکانی را نگران شد که در آب گیری سر بآب همی بردند و نیز جوانی خوب روی با حالت نزار و کوفته خاطر و شکسته بال که در وی اثر رنجوری پدید بود نشسته بر ایشان نگران بود من بروی سلام فرستادم پاسخ بداد و گفت این سوار از کدام سوی پدیدار آمد گفتم از حمّی گفت چه وقت از حمّی بیامدی گفتم دیشب گفت خوابگاه تو در کدام جای بود گفتم در بنی فلان چون این سخن بشنید گفت اوه و خویشتن را بر پشت خود بیفکند و نفسی سرد بر آورد و چنان آهی دلسوز بر کشید که من همی گفتم پرده قلبش پاره شد آن گاه بخواندن این شعر پرداخت:

سَقَى بَلَداً اِمْسَتْ سَلِيمِي تَحِلُّهُ *** مِنَ اَلْمُزْنِ مَايَرُوِيٌ بِهِ وَيَسِيمُ

وَ اَنْ لَمْ اَكُنْ مِنْ قَاطِنِيهِ فَاِنَّهُ *** يَحُلُّ بِهِ شَخْصٌ عَلَى كَرِيمٍ

اِلاّ حَبَّذَا مَنْ لَيْسَ يَعْدِلُ قُرْبُهُ *** لَدَى وَانٍ شَطُّ اَلْمَزَارِ نَعِيمٌ

وَ مَنْ لاَمَنَى فِيهِ حَمِيمٌ وَ صَاحِبُ *** فَرْدٍ بِغَيْظٍ صَاحِبٌ وَ حَمِيمٌ

چون این ابیات را بخواند مانند کسی که او را غش در رباید آرام گرفت من آن کودکان را بانگ زدم تا برفتند و مقداری آب بیاورده بر چهره اش بیفشاندند و او بخویش آمد و این شعر بخواند :

اِذَا اَلصَّبَّ اَلْغَرِيبَ رَأَى خُشُوعَى *** وَ اِنْفَاسِيٌ تَزَيَّنَ بِالْخُشُوعِ

وَلَّى عَيْنٌ اِضْرِبْهَا التفاتِي الى *** اَلاِجْرَاعُ مُطْلَقَةُ اَلدُّمُوعِ

الى اَلْخَلَوَاتِ يَأْنَسُ فِيكَ قَلْبِي *** كَمَا انْسَى اَلْغَرِيبَ الى اَلْجَمِيعِ

چون این حال و مقال را بدیدم بروی بر حمت شدم و گفتم آیا فرود نیائی تا ترا مساعدت کنم یا برای حاجت تو اگر حاجتی داشته باشی دیگر باره به حمی اعادت جویم گفت خدایت پاداش نيک كند و همیشه بسلامت و عافیت بهره ور گرداند بسلامتي براه خویش شو چه اگر من بدانستمی که در رنج تو راحتی است از بهر من میسر البته از تو برای عرض حاجت بهتری نبود لکن تو گاهی مرا دریافتی که اندکی از زندگانیم بیشتر بجای نمانده است چون این سخن

ص: 155

بشنیدم ملول و افسرده باز شدم و یقین دارم در این شب بمرده است.

حاضران ازین حدیث انگشت بدندان گزیدند و گفتند سخت حکایتی پر شگفت است و ابن عایشه بی اختیار آهنگ بر کشید و در هر دو فقره اشعار تغنى نمود و بطرب اندر شد و بقیه آن روز شراب نوشید و یک سره از بهر ما تغنی کرد تا گاهی که منصرف شدیم.

وفات ابن عایشه در ایام ولید بن یزید بود و بعضی در زمان هشام دانسته اند لكن ابو الفرج در اغانی گوید صحیح این است که در روزگار ولید بدیگر سرای رهسپار گردید چه ولید او را بخدمت خود حاضر ساخت و آنان که وفات او را در عهد هشام دانند می گویند در زمان ولایت عهد ولید بخدمت او وفود می نمود.

عمران بن هند حکایت کند که عمر بن یزید بسوی شام بیرون شد چون بقصر ذی خشب رسید بر فراز بام قصر بشرب نبیذ کام همی گرفت و ابن عایشه آوازی طرب انگیز بخواند و غمر را بوجد و سرور در آورد و گفت دیگر باره این صوت دل فریب را بخوان و از آن جا که ابن عایشه بد خوی و درشت خصال بود هر صوتی را می خواند دیگر باره باز گشت نمی کرد از این روی غمر بن یزید که از خوردن نبیذ خوی نمر داشت خشمگین گردید و بفرمود تا ابن عایشه را از فراز بام بزیر افکندند تن بزمین رسیدن همان و جان از آن بیرون شدن همان.

و بعضی گفته اند شبی در حالت مستی بیرون آمد تا کمیز راند از بام بزیر افتاد و بمرد و از پاره ای مردم مدینه حکایت کرده اند که ابن عایشه را از خدمت وليد بن يزيد آمد و و چندان از جوایز سنیّه و عطایای بهیه ولید بیاورده بود که هرگز هیچ کس از خدمت ولید با آن بضاعت مراجعت ننموده بود چون بمدينه نزديک شد درذی خشب كه در چهار فرسنگی مدینه است فرود آمد و در این وقت ابراهيم بن هشام بن اسماعيل مخزومی خالوی هشام بن عبد الملک در آن جا از جانب هشام ولایت داشت و این وقت درذی خشب در قصری منزل ساخته بود با وی گفتند اصلح الله الامير اينك ابن عايشه است که از خدمت ولید بن یزید باز می رسد

ص: 156

چه باشد که او را بخوانی تا این روز و شب تغنی نماید و ما را طربناک سازد و بامداد براه خویش اندر شود ابراهیم او را احضار کرد و خواستار شد که نزد او اقامت جوید ابن عایشه پذیرفتار شد و چون بشراب بنشستند ابراهیم مخزومی كنيزكان خویش را که چون ماه و آفتاب بودند بیرون آورد ناگاه ابن عایشه را نگران شد که یکی از آن کنیزکان را غمز نمود سخت در خشم شد و با یکی از خدام گفت چون ابن عایشه بآهنگ حاجتی بیرون گردید او را از فراز قصر بزیر افکن و این هنگام در فراز قصر که هیچ حاجز و حایلی در اطراف بامش نبود بخوردن شراب اشتغال داشتند و آن قصر بر بوستانی نگران بود و چون ابن عایشه بیرون شد تابول افکند خادم او را از فراز بام قصر بزیر انداخت و ابن عایشه بمرد و قبرش در آن جا معروف است.

و بقول پاره ای مشایخ مدینه ابن عایشه از شام بیامد نادر ذی خشب قرود شد و مال و طيب و جامه بسیار با خود داشت و در قصر ذی خشب بنوشیدن شراب پرداخت آن گاه نگران بام قصر شدند و بآن جا صعود دادند و بهر سوی نظر کردند جماعتی زنان ماهر وی را در گوشه بیابان خرامان دیدند ابن عایشه گفت شما را راهی بایشان باشد گفتند چگونه دست ما بدامان ایشان می رسد ابن عایشه از جای بر جست و چادری خوش رنگ و روی بر تن بر آورد آن گاه بر یکی از شرف قصر بایستاد و در این شعر ابن اذينه تغنی نمود :

وَ قَدْ قَالَتْ لَاتُرَابَ *** لَهَا زُهْرٌ تُلاَقِينَا

تَعَالَيْنَ فَقَدْ طَابَ *** لَنَا اَلْعَيْشُ تَعَالَيْنَا

چون آن زنان آواز بیابیای او را بشنیدند چون آهن بجانب مغناطیس شتابان شدند ابن عایشه از آن گونه حالت و اطاعت بوجد و طرب اندر شد و از خرمی و نشاط همی بگردید و بچرخید و از فراز بام بیفتاد و بمرد .

و برخی گفته اند بمدینه آمد و بمرد و چون وفات نمود اشعب با نهایت افسوس و دریغ روی به حاضران کرد و گفت همانا مکرر با شما گفتم لکن چه سود

ص: 157

که حذر از قدر سودمند نیست ربیحه شماسیه را با این عایشه تزویج نمائید نامز امیر داود را در تناسل و توالد ایشان در یابید و شما چنین نکردید و اشعب این کلمات همی گفت و چون زن فرزند مرده می گریست و مردمان از کار و کردار او خندان بودند و از جمله ابیاتی که ابن عایشه در آن تغنی نمود این شعر عروة بن اذينه است :

سَلیمی أَزُّ مَعَت بَیِنا *** فَاَينَ بِقُولِها أَيُّنَا

و از جمله این ابیات است:

تَمَنَّينَ مَناهِنَّ *** فَكُنّا مَا تَمَنّينَا

کنایت از آن که آن زنان آرزو های خود را در مباشرت تمنی می کردند و ما بمناعت طبع می رفتیم ابن عایشه ازین شعر می خندید و با ابن آذینه می گفت ﴿یا أَبَا عَامِرٍ تمنينك لِمَا اقْبَلْ نجرك وَ أَدْبَرَ ذفرك وَ ذُبُلَ ذَكَرِكَ﴾ کنایت از این که وقتی که لمعان نور جوانی تو برفت و رنگ و بوی شباب بشکستگی و زشتی و پلشتی پیری مبدل شد و آلت رجولیت و حمدان کار زار از کار بایستاد ایشان تمنای معاشرت و مباشرت از تو می کردند ابن اذینه ازین سخنان آشفته می شد و او را ناسزا می گفت:

از حماد خشبی حکایت کرده اند که گفت وقتی در خدمت عمر بن عبد العزیز نیز از ابن اذينه مذکور همی شد گفت نیکو مردی است آن ابو عامر یعنی ابن اذینه که این شعر می گفت:

وَ قَدْ قَالَتْ لَا تُرَابٍ *** لَهَا زُهْرٍ تَلاقينَا

و از این پیش باز نموده شد که در ذیل حالات ولید بن یزید و پاره ای مقامات این مجلدات همایون بیاره ای احوال ابن عایشه و مجاری اوقات بعضی از خلفا با او اشارت شد ﴿وَ اللَّهُ تَعَالَى اعْلَمْ بِحَقايِقِ الاُمور﴾ .

ص: 158

بیان مناظرات حضرت صادق صلوات الله عليه با ابو حنيفه و سفيان و غير همادر مسائل مذهبیه (مکالمه آن حضرت با ابو حنیفه)

در بحار الانوار وكتاب احتجاج طبرسى عليه الرحمه و دیگر کتب اخبار از حسین بن محبوب از سماعه مسطور است که در حضرت ابی عبد الله علیه السلام ابو حنيفه عرض كرد ﴿كَمْ بَيْنَ اَلْمَشْرِقِ وَ اَلْمَغْرِبِ﴾ فاصله میان مشرق و مغرب چیست؟ فرمود و مَسِيرَةَ يَومَ أَو أَقَلّ مِنْ ذَلِكَ مقدار يک روز راه یا کمتر ازین ابو حنیفه این کلام را سخت عظیم گرفت ﴿قَالَ علیه السلام يَا عَاجِزُ لِمَ تُنْكِرُ هَذَا إِنَّ اَلشَّمْسَ تَطْلُعُ مِنَ اَلْمَشْرِقِ وَ تَغْرُبُ فِي اَلْمَغْرِبِ فِي أَقَلَّ مِنْ يَوْمٍ﴾ آن حضرت فرمود ای عاجز بیچاره از چه روی این جواب را منکر شمردی بدرستی که آفتاب از مشرق طالع و از مغرب غارب می شود در مدت کمتر از يک روز و تمام خبر در محل خود مسطور است.

راقم حروف گوید چون تعيين مقدار ما بين مشرق و مغرب چیزی محسوس و اندازه ای مشهود نیست که مدعی بتواند قانع گردد و آن حضرت حالت احتجاج سائل را می دانست و اگر فرمایشی می فرمود و میزان و مقداری معین می گردانید که مطابق واقع هم بود برای شخص سائل راه انکار بجای می ماند از این روی آن حضرت بدین گونه پاسخ اقناعی آورد و فرمایشی فرمود که مقام انکار باقی نماند.

ايضا مكالمه ابو حنیفه با آن حضرت

و هم در بحار الانوار مسطور است که ابو حنیفه ازین آیه شریفه ﴿رَبِّنَا مَا كُنَّا مُشْرِكِينَ﴾ پروردگارا نبودیم ما شرک آورندگان پرسش نمود فرمود ای ابو حنیفه تو در این آیه چه گوئی عرض کرد می گویم نبودند ایشان مشركان ابو عبد الله علیه السلام فرمود خدای می فرماید ﴿انْظُرْ كَيْفَ كَذَبُوا عَلَى أَنْفُسِهِمْ﴾ بنگر چگونه بر نفوس خود

ص: 159

دروغ می بندند یعنی مشرک هستند و گويند مشرک نيستيم ابو حنیفه عرض کرد يا ابن رسول الله تو چه فرمائی :﴿فَقَالَ هَؤُلاَءِ قَوْمٌ مِنْ أَهْلِ اَلْقِبْلَةِ أَشْرَكُوا مِنْ حَيْثُ لاَ يَعْلَمُونَ﴾ این جماعت مردمی از اهل قبله و نماز بودند که از آن حیثیت که خود ندانستند شرک آوردند .

أيضاً مكالمة ابو حنيفه

و دیگر در بحار الانوار و کافی از حسین بن یزید مروی است که گفت ابوحنیفه بحضرت ابی عبد الله عرض كرد ﴿عَجِبَ اَلنَّاسُ مِنْكَ أَمْسِ وَ أَنْتَ بِعَرَفَةَ تُمَاكِسُ بِبُدْنِكَ أَشَدَّ مِكَاسٍ يَكون﴾ یعنی مردمان در حال تو بشگفتی اندرند و تو در عرفه بر خویشتن و معامله و خریداری فرمودن نهایت تشویش و سختی را می فرمائی و من از آن حضرت شنیدم در پاسخ ابو حنیفه فرمود ﴿وَ مَا لِلَّهِ مِنَ اَلرِّضَا أَنْ أُغْبَنَ فِي مَالِي﴾ چه خوشنودی است برای خدای تعالی اگر من در مال خود مغبون شوم و نقصان یابم ابو حنیفه گفت ﴿لاَ وَ اَللَّهِ مَا لِلَّهِ فِي هَذَا مِنَ اَلرِّضَا قَلِيلٌ وَ لاَ كَثِيرٌ وَ مَا نَجِيئُكَ بِشَيْءٍ إِلاَّ جِئْتَنَا بِمَا لاَ مَخْرَجَ لَنَا مِنْهُ﴾ هیچ در این امر خواه اندک يا بسیار رضا و خوشنودی برای خالق نیست و ما هرگز چیزی از تو نپرسیدیم و در حضرت تو عرض ندادیم مگر این که جوابی از بهر ما بیاراستی که گریز گاهی از برای ما از آن نماند.

و دیگر در کافي و بحار الانوار از محمّد بن مسلم مسطور است که بحضرت ابی عبد الله در آمدم و ابو حنیفه را در حضور مبارکش حاضر دیدم عرض کردم فدایت گردم خوابی عجیب دیده ام فرمود ای پسر مسلم باز نمای ﴿فَإِنَّ اَلْعَالِمَ بِهَا جَالِسٌ﴾ همانا دانای آن حاضر است و با دست مبارک بابی حنیفه اشارت فرمود عید بن مسلم می گوید عرض کردم چنان در خواب دیدم گویا بسرای خویش اندر شدم و اهل من بر من بیرون تاخت و گرد کاری بسیار بشکست و بر من اثار کرد و ازین خواب سخت بشگفتی اندرم ابو حنیفه گفت تو مردی هستی که در مواریث اهل خودت مخاصمت

ص: 160

و مجادلت می نمائی و بعد از مقاسات سختی و رنج بی شمار بخواست خداوند تعالی بحاجت خود می رسی .

حضرت ابی عبد الله علیه السلام فرمود : ﴿أَجَّلْتَ وَ اللَّهِ يَا أَبَا حنیفه﴾ سوگند با خدای بصواب رفتی ، بعد از آن ابو حنیفه از خدمت آن حضرت بیرون شد پس عرض کردم فدای تو شوم از تعبیری که این ناصب نمود بکراهت اندرم فرمود ای پسر مسلم ﴿لاَ يَسُؤْكَ اَللَّهُ فَمَا يُوَاطِئُ تَعْبِيرُهُمْ تَعْبِيرَنَا وَ لاَ تَعْبِيرُنَا تَعْبِيرَهُمْ وَ لَيْسَ اَلتَّعْبِيرُ كَمَا عَبَّرَهُ﴾ خدایت بد ندهد همانا تعبیر ایشان با تعبير ما و تعبير ما با تعبیر ایشان برابر نیست و تعبیر ابن خواب چنان نیست که ابو حنیفه نمود عرض کردم فدایت شوم این که با او فرمودی بصواب رفتی ؟ و سوگند خوردی با این که بخطا رفته است چگونه است ﴿قَالَ نَعَمْ حَلَفْتُ عَلَيْهِ أَنَّهُ أَصَابَ اَلْخَطَاءَ﴾ فرمود آری سوگند خوردم که ابو حنیفه اصابة خطا نمود ، عرض کردم تأویل خواب چیست ؟ ﴿قَالَ يَا اِبْنَ مُسْلِمٍ إِنَّكَ تَتَمَتَّعُ بِامْرَأَةٍ فَتَعْلَمُ بِهَا أَهْلُكَ فَتَخْرِقُ عَلَيْكَ ثِيَاباً جُدُداً فَإِنَّ اَلْقِشْرَ كِسْوَةُ اَللُّبِّ﴾ فرمود ای پسر مسلم تعبیر خواب تو این است که تو بزنی کامیاب می شوی و زوجه تو بر این حال با خبر می شود و با تو بجنگ و جوش می تازد و آن جامه های نو که بر تن داری پاره می کند چه پوست جامه مغز است

ابن مسلم می گوید سوگند بخداوند در میان تأويل و تصحیح فرمود آن حضرت آن خواب را جز بامداد جمعه مدت نبود و چون صبحگاه آدینه در آمد بر در سرای نشسته بودم نا گاه جاریه ای خوش روی بر گذشت که مرا از جمال دل فریبش شکیب برفت با غلام خود فرمان کردم تا او را باز گردانید آن گاه او را بسرای خویش در آوردم و از وی متمتع شدم زوجه ام از حال من و او احساسی نمود و در آن خانه بر ما بتاخت و جاريه بجانب باب سرای مبادرت گرفت و شتابان بشتافت و من تنها و بی یار بماندم و آن زن از کمال خشم و ستیز بر من بیاویخت و آن جامه های نو که در عید ها می پوشیدم بجمله بر درید.

ص: 161

أيضا مکالمه در باب قیاس

و دیگر در بحار الانوار و احتجاج و کافی از عیسی بن عبد الله قرشی مسطور است که ابو حنيفة بحضرت ابی عبد الله علیه السلام در آمد فرمود ای ابو حنیفه ﴿قَدْ بَلَغَنِي أَنَّكَ تَقِيسُ﴾ بمن رسيد که تو کار بقیاس می رانی عرض کرد آری فرمود ﴿لاَ تَقِسْ فَإِنَّ أَوَّلَ مَنْ قَاسَ إِبْلِيسُ لَعَنَهُ اَللَّهُ حِينَ قَالَ: خَلَقْتَنِي مِنْ نٰارٍ وَ خَلَقْتَهُ مِنْ طِينٍ فَقَاسَ مَا بَيْنَ اَلنَّارِ وَ اَلطِّينِ وَ لَوْ قَاسَ نُورِيَّةَ آدَمَ بِنُورِيَّةِ اَلنَّارِ عَرَفَ مَا بَيْنَ اَلنُّورَيْنِ وَ ضِيَاءَ أَحَدِهِمَا عَلَى اَلْآخَرِ﴾ كار بقیاس مگذار چه اول کسی که قیاس کرد ابلیس ملعون بود گاهی که در حضرت یزدان در سجده آدم طريق عصيان ورزید و برهان بروز عصیان را در آن نمود که تو مرا از آتش و آدم را از گل بیافریدی و در میان نار و طین قیاس نمود یعنی چنان که نار برطین فضیلت دارد من نیز که از نارم بر آدم که از طین است افضل باشم لکن اگر قیاس می کرد نوریة آدم را بنورية نار فضل ما بين دو نور و صفاء آن يک را بر دیگری می شناخت.

معلوم باد که ازین حدیث مبارک معلوم شد که مطلق قیاس را نهی نفرموده اند بلکه اگر عالمی از روی علم قیاس نماید تمجید دارد لکن اگر از روی جهل قیاس نماید باطل است پس اگر ابلیس از روی علم قياس مي نمود نورية آدم را بنورية نار و باين قياس فضل و فزونی نور آدم را بر اور نار معلوم می کرد فرمان یزدان را اطاعت می نمود و طوعاً سجده می برد صحیح بود اما چون قیاسش از روی حقیقت و علم نبود باطل شد پس آنان که بیرون ائمة هدى و راسخون در علم علیهم السلام در امور دین و احکام شریعت از روی جهل و سلیقه خویش قیاس کنند و حکومت نمایند چون بر اذمه علوم قادر نیستند و از حقایق مسائل و احکام بی خبرند همان نتیجه یابند که ابلیس یافت .

ص: 162

ایضا در نهی از قیاس

و دیگر در مناقب ابن شهر آشوب و احتجاج و امالی طوسی از محمّد صيرفي و عبد الرحمن بن سالم مروي است که روزی ابن شبرمه و ابو حنیفه بر حضرت صادق علیه السلام در آمدند امام علیه السلام ابو حنيفه فرمود ﴿اِتَّقِ اَللَّهَ وَ لاَ تَقِسِ اَلدِّينَ بِرَأْيِكَ فَإِنَّ أَوَّلَ مَنْ قَاسَ إِبْلِيسُ إِذْ أَمَرَهُ اَللَّهُ بِالسُّجُودِ فَقَالَ أَنَا خَيْرٌ مِنْهُ خَلَقْتَنِي مِنْ نٰارٍ وَ خَلَقْتَهُ مِنْ طِينٍ﴾ بترس از خدای و در امر دین برای و سلیقه خود قياس مكن بدرستي كه اول کسی که قیاس ورزید شیطان بود گاهی که خداوندش فرمان داد تا بآدم سجده برد و او برای خود قیاس نمود و در حضرت ودود عرض کرد من از آدم بهترم مرا از آتش بیافریدی و او را از گل و از نوریت آدم علیه السلام و فضیلت او بی خبر بود و ندانسته که خداوندی که او را بیافریده از حقیقت وجود او آگاه است و اگر آدم را بر وی فضیلت نبود این امر نمی فرمود و ترجیح مرجوح بر راجح و مفضول بر فاضل خلاف حکمت و عدل می باشد.

پاره ای سوالات آن حضرت

پس از آن با ابو حنیفه فرمود ﴿هَلْ تُحْسِنُ أَنْ تَقِيسَ رَأْسَكَ مِنْ جَسَدِكَ﴾ آيا نيكو می شماری و نيك مي توانى که سر خود را باندام خود قیاس نمائی ؟ عرض کرد نی ﴿فَأَخْبِرْنِي عَنْ اَلْمُلُوحَةِ فِي اَلْعَيْنَيْنِ وَ اَلْمَرَارَةِ فِي اَلْأُذُنَيْنِ وَ اَلْبُرُودَةِ فِي اَلْمَنْخِرَيْنِ وَ اَلْعُذُوبَةِ فِي اَلشَّفَتَيْنِ لِأَيِّ شَيْءٍ جُعِلَ ذَلِكَ﴾ فرمود مرا خبر گوی از نمکین گردیدن دیدگان و تلخی در هر دو گوش و برودت در هر دو سوراخ بینی و عذوبت در هر دو لب را از چه قرار داده اند؟ ابو حنيفه عرض کرد ندانم.

فرمود ﴿إِنَّ اَللَّهَ تَعَالَى خَلَقَ اَلْعَيْنَيْنِ فَجَعَلَهُمَا شَحْمَتْيِن وَ جَعَلَ اَلْمُلُوحَةَ فِيهِمَا مِنَّا عَلَى بَنِي آدَمَ وَ لَوْ لاَ ذَلِكَ لَذَابَتَا وَ جَعَلَ اَلْمَرَارَةَ فِي اَلْأُذُنَيْنِ مَنّاً مِنْهُ عَلَى بَنِي آدَمَ

ص: 163

وَ لَوْ لاَ ذَلِكَ لَقَحَمَتِ اَلدَّوَابُّ فَأَكَلَتْ دِمَاغَهُ وَ جَعَلَ اَلْمَاءَ فِي اَلْمَنْخِرَيْنِ لِيَصْعَدَ اَلنَّفَسُ وَ يَنْزِلَ وَ يَجِدَ مِنْهُ اَلرِّيحَ اَلطَّيِّبَةَ وَ اَلرَّدِيَّةَ وَ جَعَلَ اَلْعُذُوبَةَ فِي اَلشَّفَتَيْنِ لِيَجِدَ اِبْنُ آدَمَ لَذَّةَ مَطْعَمِهِ وَ مَشْرَبِهِ﴾ بدرستی که یزدان تعالی هر دو دیده را بیافرید و از پیه مقرر ساخت و از آتش شور گردانید که بر بنی آدم منت نهد چه اگر این پیه را شور نمی ساخت از حرارت هوا و ادراك گرمی ها آب می گشت و این که در هر دو گوش تلخی افکند از آن است که منتی بر بنی آدم گذارد چه اگر این مرارت منفذ گوش را حجابت نمی داشت حشرات الارض بگوش اندر می شدند و مغز آدمی را می خوردند و او را آشفته و تباه می ساختند و این که هر دو سوراخ بینی را برودت و رطوبت داد برای آن است که نفس بخوشی و آسانی بر آید و فرود آيد و استشمام روایح طیبه و ردیه را بتواند و این که در هر دولب عذوبت نهاد برای آن است که بنی آدم بدستیاری و معاونت این عذوبت لذت خوردنی و آشامیدنی را ادراک نماید.

پس از آن با ابو حنیفه فرمود مرا خبر گوی از کلمتی که اولش شرک و آخرش ایمان است عرض کرد ندانم فرمود كلمة ﴿لَا إِلَهَ إِلَّا اللَّهُ﴾ است که در کلمه اول نفی کل است و در ثانی استثناء و اختصاص بخداوند تعالی است پس از آن فرمود ﴿قَالَ أَيُّمَا أَعْظَمُ عِنْدَ اَللَّهِ تَعَالَى اَلْقَتْلُ أَوِ اَلزِّنَاءُ﴾ در حضرت یزدان ازین دو معصیت کدام يک بزرگ تر است قتل است یا زنا نمودن ابو حنيفه عرض کرد بلکه قتل عظیم تر است فرمود: ﴿فَإِنَّ اَللَّهَ تَعَالَى قَدْ رَضِيَ فِي اَلْقَتْلِ شَاهِدَيْنِ وَ لَمْ يَرْضَ فِي اَلزِّنَاءِ إِلاَّ أَرْبَعَةً﴾ خدای تعالی در قتل نفس بدو شاهد راضی است لکن در زنا جز بشهادت چهار شاهد راضی نیست پس از آن فرمود ﴿إِنَّ اَلشَّاهِدَ عَلَى اَلزِّنَاءِ شَهِدَ عَلَى اِثْنَيْنِ وَ فِي اَلْقَتْلِ عَلَى وَاحِدٍ لِأَنَّ اَلْقَتْلَ فِعْلٌ وَاحِدٌ وَ اَلزِّنَاءُ فِعْلَيْنِ﴾ آن کس شاهد بر زنا می شود شاهد بر معصیت دو تن می باشد و در قتل شاهد بر عصیان یک تن است زیرا که قتل را يک تن مرتکب می شود و زنا از دو آن باشد یعنی در قتل همان قاتل عاصی و مقصر است و بر مقتول عصیانی نیست لکن زنا بمیل و رضای طرفین است و هر دو تن عاصی و در آن فعل شنیع شريک هستند پس هر يک دو شاهد لازم دارد.

ص: 164

آن گاه فرمود ﴿أَيُّمَا أَعْظَمُ عِنْدَ اَللَّهِ اَلصَّوْمُ أَوِ اَلصَّلاَةُ﴾ ازین دو عبادت کدام يک در حضرت احدیت بیشتر عظمت دارد روزه داشتن یا نماز گذاشتن؟ ابو حنیفه عرض کرد نماز اعظم است ﴿قَالَ فَمَا بَالُ اَلْمَرْأَةِ إِذَا حَاضَتْ تَقْضِي اَلصَّوْمَ وَ لاَ تَقْضِي اَلصَّلاَةَ﴾ اگر چنین است از چه روی چون زن خون حیض بیند و در ایام حیض روزه و نماز را فرو گذارد بعد از ظهر روزه را بجای می گذارد اما قضای نماز نمی کند ﴿ثُمَّ قَالَ لِأَنَّهَا تَخْرُجُ إِلَى صَلاَةٍ فَتُدَاوِمُهَا وَ لاَ تَخْرُجُ إِلَى صَوْمٍ﴾ پس از آن در علت این کار فرمود هر وقت زن از آن مانع فراغت یافت بنماز اندر شود و آغاز کند لكن بروزه اندر نشود یعنی نماز در تمامت سال واجب است لكن روزه منحصر به شهر رمضان است باین سبب قضای روزه را بباید نمود اما بنماز از دست رفته نیازی نیست چه بمحض رفع مانع در تمامت اوقات خمس ادای نماز را می نماید پس از آن فرمود ﴿اَلْمَرْأَةُ أَضْعَفُ أَمِ اَلرَّجُلُ﴾ زن ضعيف الحال تر است یا مرد فرمود ﴿فَمَا بَالُ اَلْمَرْأَةِ وَ هِيَ ضَعِيفَةٌ لَهَا سَهْمٌ وَاحِدٌ وَ اَلرَّجُلُ قَوِيٌّ لَهُ سَهْمَانِ﴾ از چه روی زن با این که ضعیف و مست حال است برای او در میراث يک سهم است لکن مرد که قوی است و در کسب رزق و روزی نیرومند تر است دو سهم مي برد ﴿ثُمَّ قَالَ لِأَنَّ اَلرَّجُلَ يُجْبَرُ عَلَى اَلْإِنْفَاقِ عَلَى اَلْمَرْأَةِ وَ لاَ تُجْبَرُ اَلْمَرْأَةُ عَلَى اَلْإِنْفَاقِ عَلَى اَلرَّجُلِ﴾ فرمود براي آن است که زن واجب النفقه مرد است لكن نفقه مرد برزن واجب نیست .

پس از آن فرمود ﴿اَلْبَوْلُ أَقْذَرُ أَمِ اَلْمَنِيُّ﴾ بول پلید تر است یا منی ؟ ابو حنیفه عرض كرد بول قال ﴿قَالَ يَجِبُ عَلَى قِيَاسِكَ أَنْ يَجِبَ اَلْغُسْلُ مِنَ اَلْبَوْلِ دُونَ اَلْمَنِيِّ﴾ فرمود چون کار تو بقیاس است و می گوئی بول پلید تر است از منی واجب می شود که در پیش آب راندن غسل فرمایند نه در منی جهاندن ﴿وَ قَدْ أَوْجَبَ اَللَّهُ اَلْغُسْلَ مِنَ اَلْمَنِيِّ دُونَ اَلْبَوْلِ﴾ و حال آن که خداوند در منی غسل واجب کرد نه در بول آن گاه فرمود ﴿لِأَنَّ اَلْمَنِيَّ اِخْتِيَارٌ وَ يَخْرُجُ مِنْ جَمِيعِ اَلْجَسَدِ وَ يَكُونُ فِي اَلْأَيَّامِ وَ اَلْبَوْلُ ضَرُورَةٌ وَ يَكُونُ فِي اَلْيَوْمِ مَرَّاتٍ وَ هُوَ مُخْتَارٌ وَ اَلْآخَرُ مُتَوَلِّجٌ﴾ زیرا که منی باختیار

ص: 165

شخص بیرون می آید یعنی جز در حال احتلام که باختیار نیست در سایر اوقات خواه در مباشرت يا استمناء باختيار شخص از بدن خارج می شود و از تمامت جسد بیرون می آید و این حال بهر چند روزی واقع شود یعنی غالباً این صورت را دارد لكن كميز راندن ضروری باشد و باختیار نیست و در هر روزی چند دفعه واقع می شود و آمدن منی باختیار و بول بدون اختیار است و بنا گاه و لوج و خروج می گیرد یعنی با این حال اگر بخواهند در بول غسل نمایند بهر روزی چند دفعه بیاید غسل کرد و این تکلیفی شاق است پس غسل کردن در منی و تطهیر در بول را دلیل بر پلید تر بودن منی از بول نمی توان شمرد و بقیاس کار کرد.

ابو حنیفه عرض کرد چگونه منی از تمام جسد بیرون می آید با این که خداوند تعالی می فرماید ﴿يَخْرُجُ مِنْ بَيْنِ الصُّلْبِ وَ التَّرَائِبِ﴾ یعنی بیرون می آید از میان صلب و استخوان های سینه حضرت صادق علیه السلام فرمود ﴿فَهَلْ قَالَ لاَ يَخْرُجُ مِنْ غَيْرِ هَذَيْنِ اَلْمَوْضِعَيْنِ﴾ خداوند آیا فرمود که منی جز از این دو موضع بیرون نمی آید یعنی اثبات شیء نفی ما عداه را نمی کند پس از آن فرمود ﴿لِمَ لاَ تَحِيضُ اَلْمَرْأَةُ إِذَا حَبِلَتْ﴾ از چه روی زن چون آبستن گردد حیض نمی بیند؟ ابو حنیفه عرض کرد نمی دانم حضرت صادق صلوات الله عليه فرمود ﴿حَبَسَ اَللَّهُ اَلدَّمَ فَجَعَلَهُ غِذَاءً لِلْوَلَدِ﴾ یعنی خدای تعالی آن خون باز داشت و غذای فرزند گردانید.

آن گاه فرمود ﴿أَيْنَ مَقْعَدُ اَلْكَاتِبَيْنِ﴾ محل قعود و نشستنگاه ملکين كاتبين یعنی رقيب و عتيد كه دو ملک موكل بر ثبت اعمال حسنه و سینه بندگان یزدان هستند در کجاست ؟ ابو حنیفه عرض کرد نمی دانم فرمود ﴿مَقْعَدُهُمَا عَلَى اَلنَّاجِذَيْنِ وَ اَلْفَمُ اَلدَّوَاةُ وَ اَللِّسَانُ اَلْقَلَمُ وَ اَلرِّيقُ اَلْمِدَادُ﴾ نشستنگاه ایشان بر ناجدین است و دهان بمنزله دوات و زبان قلم است و آب دهان مداد است.

آن گاه فرموده ﴿لِمَ يَضَعُ اَلرَّجُلُ يَدَهُ عَلَى مُقَدَّمِ رَأْسِهِ عِنْدَ اَلْمُصِيبَةِ وَ اَلْمَرْأَةُ تَضَعُهَا عَلَى خَدِّهَا﴾ از چه روی چون مصیبتی بر مردی فرود آید دست بر پیش سر می گذارد لکن زن بر گونه خود می نهد ابو حنیفه گفت نمی دانم فرمود ﴿اِقْتِدَاءً بِآدَمَ

ص: 166

وَ حَوَّاءَ حَيْثُ أُهْبِطَا مِنَ اَلْجَنَّةِ أَ مَا تَرَى أَنَّ مِنْ شَأْنِ اَلرَّجُلِ اَلاِكْتِبَابُ عِنْدَ اَلْمُصِيبَةِ وَ مِنْ شَأْنِ اَلْمَرْأَةِ رَفْعُهَا رَأْسَهَا إِلَى اَلسَّمَاءِ إِذَا بَكَتْ﴾ یعنی این کار بحضرت آدم و حوا علیهما السلام است که در آن هنگام که از بهشت فرود آمدند و در هجرت بهشت دچار مصیبت شدند بدین گونه سوگواری داشتند آیا نگران نیستی که شأن مرد در حال مصیبت اظهار حزن و اندوه است لکن شأن زن در حال گریستن این است که سر بجانب آسمان کند.

آن گاه فرمود: ﴿مَا تَرَى فِي رَجُلٍ كَانَ لَهُ عَبْدٌ فَتَزَوَّجَ وَ زَوَّجَ عَبْدَهُ فِي لَيْلَةٍ وَاحِدَةٍ ثُمَّ سَافَرَا وَ جَعَلاَ اِمْرَأَتَيْهِمَا فِي بَيْتٍ وَاحِدٍ فَسَقَطَ اَلْبَيْتُ عَلَيْهِمْ فَقَتَلَ اَلْمَرْأَتَيْنِ وَ بَقَّى اَلْغُلاَمَيْنِ أَيُّهُمَا فِي رَأْيِكَ اَلْمَالِكُ وَ أَيُّهُمَا اَلْمَمْلُوكُ وَ أَيُّهُمَا اَلْوَارِثُ وَ أَيُّهُمَا اَلْمَوْرُوثُ﴾ چه می بینی و چه حکم می کنی در حق مردی که او را بنده ای بود و آن مرد زنی را تزویج کرد غلام او نیز در همان شب زنی را تزویج نمود پس از آن آقا و بنده بسفری برفتند و زن های خود را در يک خانه بگذاشتند پس سقف اطاق بر ایشان فرود آمد و هر دو زن کشته شدند و دو پسر از آن دو زن بماند اکنون رأی تو چیست از این دو پسر كدام مالک و كدام مملوک و كدام وارث و كدام موروث هستند.

پس از آن فرمود ﴿فَمَا تَرَى فِي رَجُلٍ أَعْمَى فَقَأَ عَيْنَ صَحِيحٍ وَ أَقْطَعَ قَطَعَ يَدَ رَجُلٍ كَيْفَ يُقَامُ عَلَيْهِمَا اَلْحَدُّ﴾ چگوئی در حق مردی نا بینا که چشمی بینا را کور کند و مردی شل که دست مردی را قطع نماید چگونه حد بر ایشان بباید اقامت داد؟ آن گاه فرمود ﴿فَأَخْبِرْنِي عَنْ قَوْلِ اَللَّهِ تَعَالَى لِمُوسَى وَ هَارُونَ حِينَ بَعَثَهُمَا إِلَى فِرْعَوْنَ لَعَلَّهُ يَتَذَكَّرُ أَوْ يَخْشىٰ﴾ خبر گوی مرا از قول خدای تعالی که با موسی و هارون می فرماید گاهی که ایشان را بسوی فرعون مبعوث می دارد شاید فرعون متذکر شود او بيمناک گردد ﴿لَعَلَّ مِنْكَ شَكٌّ﴾، يعني چون لعل از جانب تو که ابو حنیفه ای و امثال تو گفته شود افاده شک نمايد عرض كرد آرى ﴿قَالَ وَ كَذَلِكَ مِنَ اَللَّهِ شَكٌّ إِذْ قَالَ لَعَلَّهُ﴾ فرمود و هم چنین از جانب خدای هم افادۀ شک می نماید

ص: 167

گاهی که فرمود لعله کنایت از اینکه اگر بقیاس کار کنی و قیاس بنفس نمائی بیاید همان طور که چون تو در مقامی لعل گوئی و افاده شک نمايد خدای هم که لعل فرمايد مفيد شک باشد و حال این كه شک برای کسی است که علم بحقیقت امر نداشته باشد و خدای ازین گونه صفت منزه است و هر کس این گونه نسبت بخدای دهد کافر است.

پس از آن فرمود ﴿أَخْبِرْنِی عَنْ قَوْلِ اَللَّهِ وَ قَدَّرْنا فِیهَا اَلسَّیْرَ سِیرُوا فِیها لَیالِیَ وَ أَیّاماً آمِنِینَ﴾ خبر ده مرا از معنی این قول خدای تعالی که می فرماید و مقدر فرمودیم در آن سیر کردن را سیر کنید در آن شب ها و روز ها در حالی که ایمن باشید ﴿أَیُّ مَوْضِعٍ هُوَ﴾ کدام موضع است این مکان عرض کرد ما بین مکه و مدینه است حضرت صادق صلوات الله علیه روی با حاضران کرد و فرمود شما را بخدای سوگند می دهم که آیا در میان مکه و مدینه سیر ننموده اید و حال این که بر خون خویش از کشته شدن و بر اموال خود از راه زنان ایمن نبوده اید.

پس از آن فرمود خبرده مرا از قول خدای تعالی ﴿وَ مَنْ دَخَلَهُ كانَ آمِناً﴾ هر کسی درون آن شد ایمن است کدام موضع است ؟ ابو حنیفه گفت این مکان بیت الله الحرام است آن حضرت با حاضران فرمود سوگند می دهم شما را بخداوند آیا می دانید که عبد الله بن زبير و سعيد بن جبير داخل بیت الله شدند و از کشته شدن ایمن نشدند و ازین پیش بمعنی این آیه و تأویل آن در مجلدات سابقه حضرت سجاد و باقر سلام الله عليهما اشارت شد .

این وقت ابو حنیفه چنان بیچاره و از پاسخ عاجز ماند که عرض کرد یا ابن رسول الله مرا معفو بدار فرمود ﴿فَأَنْتَ الَّذِى نَقُولُ سَأُنْزِلُ مِثْلَ ما أَنْزَلَ اللَّهُ﴾ پس تو آن کسی هستی که می گوئی زود باشد که نازل نمایم مثل آن چه خدای نازل فرموده عرض کرد پناه می برم بخداوند از این سخن فرمود اگر از تو سؤالی کنند پس چه می کنی عرض کرد جواب می دهم بقانون كتاب يا سنت یا اجتهاد فرمود چون برأى خودت اجتهاد کنی قبول آن بر مسلمانان واجب است عرض کرد آری فرمود

ص: 168

و هم چنین قبول ما انزل الله واجب است پس آیا تومی گوئی زود است که نازل کنم مثل آن چه خدای نازل نموده است.

حکایت آن حضرت با ابو حنیفه

اما در مناقب ابن شهر آشوب باین صورت مسطور است که از بشیر بن يحيى عامری از ابن ابی لیلی مروی است که گفت من و نعمان مکنی بابی حنیفه بحضرت جعفر بن محمّد صلوات الله عليهما تشرف جستیم و آن حضرت ما را ترحيب و فرمود این مرد کیست عرض کردم فدای تو شوم از اهل کوفه و دارای رأی و بصیرت و نفاذ است فرمود شاید وي همان کسی باشد که ﴿یَقِیسُ اَلْأَشْیَاءَ بِرَأْیِهِ﴾ قياس می نماید اشیاء را برای و سلیقه خود بعد از آن بقیه خبر را باندک اختلافی مذکور می دارد و در آخر خبر می نویسد ﴿یَا نُعْمَانُ إِیَّاکَ وَ اَلْقِیَاسَ فَإِنَّ أَبِی حَدَّثَنِی عَنْ آبَائِهِ علیهم السلام أَنَّ رَسُولَ اَللَّهِ صَلَّی اَللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ قَالَ مَنْ قَاسَ شَیْئاً فِی اَلدِّینِ بِرَأْیِهِ قَرَنَهُ اَللَّهُ مَعَ إِبْلِیسَ فِی اَلنَّارِ، فَإِنَّهُ أَوَّلُ مَنْ قَاسَ حِینَ قَالَ خَلَقْتَنِی مِنْ نارٍ وَ خَلَقْتَهُ مِنْ طِینٍ فَدَعُوا الرَّأْيَ وَ الْقِيَاسَ؛ فَإِنَّ دِينَ اللهِ لَمْ يُوضَعْ عَلَى الْقِيَاسِ﴾ چنان که مذکور شداول کسی که قیاس کرد ابلیس بود و هر کس قیاس نماید با شیطان اقتران جوید پس کار دين مرا برأى و قياس خود جاری نکنید چه دین خدای برقیاس موضوع نیست.

و در کشف الغمه مرقوم است که از عبد الله بن شبرمه مسطور است که گفت من و ابو حنيفه بحضرت جعفر بن محمّد علیهما السلامدر آمدیم با ابن ابی لیلی فرمود این مرد کیست که با توست عرض کرد مردی است که او را در امر دین بصیرت و نفاذی است فرمود شاید همان کسی باشد که قیاس می کند دین را برای خود عرض کرد آری الی آخرها

صاحب كشف الغمه می گوید این که این خبر را مذکور نداشتم برای آن است که حضرت علیه السلام ﴿أَعْلَى شَأْناً وَ اشْرَفَ مَكَاناً و اعظم بَيَاناً وَ أَقْوَى دَلِيلًا وَ بُرْهَاناً﴾

ص: 169

بود از این که سؤال بفرماید از مثل ابی حنیفه کسی با آن دقت نظر و فرط ذكاء و قوت عارضه و شدت استخراجی که او را بود از این گونه مسائل واضحه بعلاوه مسائل اولی از آن جمله مسائلی است که علم بآن و تحلیل در آن مناسب طبیب است و از فقها نیست ﴿وَ الْعُهْدَةُ عَلَى النَّاقِلَ وَ انا اسْتَغْفَرَ اللَّهَ﴾.

و دیگر در مناقب ابن شهر آشوب مذکور است که در حدیث محمّد بن مسلم است که حضرت صادق علیه السلام با ابو حنیفه فرمود ﴿أَخْبِرْنِی عَنْ هَاتَیْنِ اَلرُّکْبَتَیْنِ اَللَّتَیْنِ فِی یَدَیِ حِمَارِکَ لَیْسَ یَنْبُتُ عَلَیْهَا شَعْرٌ﴾ مرا ازین دور کبه و زانو که در دو دست حمار توست خبر گوی که موئی بر آن نمی روید ابو حنیفه گفت ﴿خَلْقٌ کَخَلْقِ أُذُنَیْکَ فِی جَسَدِکَ وَ عَیْنَیْکَ﴾ مانند دو گوش و دو چشم است که موی ندارد ﴿فَقَالَ لَهُ تَرَی هَذَا قِیَاساً﴾ دو گوش و دو چشم آدمی را بدو زانوی حمار قیاس می کنی ﴿إِنَّ اَللَّهَ تَعَالَی خَلَقَ أُذُنَیَّ لِأَسْمَعَ بِهِمَا وَ خَلَقَ عَیْنَیَّ لِأَبْصُرَ بِهِمَا﴾ همانا خدای تعالی گوش مرا خلق فرمود تا بدستیاری آن بشنوم و چشم مرا بیافرید تا به نیروی آن بنگرم ﴿فَهَذَا لِمَا خَلَقَهُ فِی جَمِیعِ اَلدَّوَابِّ وَ مَا یُنْتَفَعُ بِهِ﴾ اين گوش و چشم را در تمامت جنبندگان خلق کرد و چیزی است که بدان سودمند شوند. ابوحنيفه معتباً و منكسراً بیرون شد.

آن گاه من عرض کردم بفرمای چیست این قال ﴿إِنَّ اَللَّهَ تَعَالَی یَقُولُ فِی کِتَابِهِ لَقَدْ خَلَقْنَا اَلْإِنْسانَ فِی کَبَدٍ یَعْنِی مُنْتَصِباً فِی بَطْنِ أُمِّهِ غِذَاؤُهُ مِنْ غِذَائِهَا مِمَّا تَأْکُلُ وَ تَشْرَبُ - اِسْمُهُ سِیَّمَا مِیثَاقٌ بَیْنَ عَیْنَیْهِ فَإِذَا أَذِنَ اَللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ فِی وِلاَدَتِهِ أَتَاهُ مَلَکٌ یُقَالُ لَهُ حَیَوَانٌ فَزَجَرَهُ زَجْرَهً اِنْقَلَبَ وَ نَسِیَ اَلْمِیثَاقَ وَ خَلَقَ جَمِیعَ اَلْبَهَائِمِ فِی بُطُونِ أُمَّهَاتِهِنَّ مَنْکُوسَهً مُؤَخَّرُهُ إِلَی مُقَدَّمِ أُمِّهِ کَمَا یَأْخُذُ اَلْإِنْسَانُ فِی بَطْنِ أُمِّهِ فَهَاتَانِ اَلنُّکْتَتَانِ اَلسَّوْدَاوَتَانِ اَللَّتَانِ تَرَی مَا بَیْنَ اَلدَّوَابِّ هُوَ مَوْضِعُ عُیُونِهِا فِی بَطْنِ أُمَّهَاتِهَا فَلَیْسَ یُنْبِتُ عَلَیْهَا اَلشَّعْرُ وَ هُوَ لِجَمِیعِ اَلْبَهَائِمِ مَا خَلاَ اَلْبَعِیرَ فَإِنْ عُنُقَ اَلْبَعِیرِ طَالَ فَتَقَدَّمَ رَأْسُهُ بَیْنَ یَدَیْهِ وَ رِجْلَیْهِ﴾ فرمود خدای تعالی در کتاب کریم خویش می فرماید بتحقیق که خلق فرمودیم انسان را در کبد یعنی در سختی یعنی در شکم مادرش منتصب خلق نمودیم غذای

ص: 170

آن کودک مادامی که در بطن مادرش می باشد از غذای مادر است می خورد و می آشامد و چون خدای تعالی اذن و اجازت در ولادت او داد فرشته ای که او راحیوان نامند می آید و او را نهیب و زجره ای می دهد که منقلب می شود و عهد و میثاق را از هیبت آن زجره فراموش می نماید و دیگر حیوانات را منکوس و باز گونه بیافرید چنان که در شکم مادر های خود که هستند بمقدم و پیش روی مادرش مؤخر باشد.

پس این دو نقطه سیاه که ما بین دواب می نگری موضع چشم های آن دواب است در شکم های مادر آن ها، پس موی بر آن ها نمی روید و این حال برای تمامت بهایم حاصل است مگر شتر چه گردن شتر دراز است لاجرم سر او ما بین دو دست و دو پای او تقدم جوید.

کلمات ابی حنیفه در فضل وفقه آن حضرت

و نیز در آن کتاب مسطور است که ابو القاسم البغار در مسند ابی حنیفه گوید از حسن بن زیاد مذکور است که گاهی که از ابو حنیفه پرسیدند فقیه ترین مردمان که در جهان دیدی کیست شنیدم گفت جعفر بن محمد علیهما السلام است که چون منصور آن حضرت را نزد خود طلبید بمن پیام فرستاد ای ابو حنیفه هما نا مردمان بجعفر بن محمد مفتون شده اند باید از آن مسائل سخت مشکل و معضل خود برای پرسش از او آماده داری و من چهل مسئله حاضر کردم پس از آن ابو جعفر منصور که در این هنگام در حیره جای داشت مرا احضار نمود پس بدو راه سپردم و بروی در آمدم و در این وقت حضرت جعفر علیه السلام از جانب راستش نشسته بود چون چشم من بر جمال آن حضرت افتاد آن چند هیبت و حشمت مرا فرا گرفت که از ابو جعفر نیافته بودم سپس سلام فرستادم و پاسخ یافتم و بنشستم.

ص: 171

آن گاه ابو جعفر روی آن حضرت کرد و گفت یا ابا عبد الله این مرد ابو حنیفه است فرمود آری می شناسم او را آن گاه ابو جعفر منصور روی با من کرد و گفت یا ابا حنیفه از مسائلی که داری حضرت ابی عبد الله عرضه دار پس شروع بآن کار نمودم و همی از مسائل خود باز نمود و آن حضرت پاسخ می داد و می فرمود شما در این مسئله چنین گوئید و اهل مسئله چنان گویند و ما چنین گوئیم و بسا باشد که در پاره ای مسائل با شما همراهی و بسا شود که با ایشان متابعت کنیم و بسا باشد که در بعضی با همه مخالفت جوئیم و همچنان فرمایش می فرمود تا تمامت چهل مسئله را بعرض رسانیدم و هیچ چیز را فرو گذاشت ننمودم بعد از آن ابو حنیفه گفت آیا دانا ترین مردمان آن عالم نیست که باختلاف ناس اعلم باشد.

سؤال از لا شیء

در بحار الانوار مسطور است که مردی از ابو حنیفه از لا شیء و از آن چه خدای تعالی غیر از آن را قبول نمی فرماید سؤال کرد و ابو حنیفه از لا شیء عاجز ماند و گفت این استر را برای امام و پیشوای جماعت رافضه یعنی حضرت صادق علیه السلام برده و بآن حضرت بلا شیء بفروش و بهایش را بستان پس افسار قاطر را بگرفت و بحضرت ابی عبد الله علیه السلام آورد آن حضرت فرمود در بیع این دابه از ابو حنیفه امری حاصل باید کرد عرض کرد مرا بفروش آن امر کرده است فرمود بچه قیمت عرض کرد بلا شیء یعنی هیچ فرمود چه می گوئی عرض کرد براستی می گویم فرمود ﴿قَدِ اِشْتَرَیْتُهَا مِنْکَ بِلاَ شَیْءَ﴾ خریدم این قاطر را از تو بهیچ چیز آن گاه با غلام خود فرمود آن استر را در مربط برد می گوید ساعتی محمّد بن حسن بانتظارش بزیست و چون در ادای بها طول کشید عرض کرد فدای تو شوم بهای استرچه شد فرمود میعاد بامداد فردا است پس بخدمت ابي حنيفه باز گشت و آن خبر بنمود و

ص: 172

ابو حنیفه شادمان شد.

ابو حنيفه بحضرت ابی عبد الله علیه السلام آمد آن حضرت فرمود برای قبض ثمن آمدی که لا شیء باشد عرض کرد آری فرمود بهایش لا شیء است عرض کرد آری این وقت ابو عبد الله علیه السلام سوار آن استر شد و ابو حنیفه نیز بر مرکبی برآمد و بجمله روی به بیابان نهادند و از هر سوی برفتند چون روز بلندی گرفت ابو عبد الله علیه السلام را نظر بسرایی افتاد که بر خاسته گویا آبی در جریان است ابو عبد الله با ابو حنیفه فرمود در این یک میلی چیست که گویا جاری است عرض کرد یا ابن رسول الله آب است چون بآن میل راه سپردند آن درخش را همچنان در پیش روی خود نگران شدند که همی دوری گرفت آن حضرت فرمود بهای قاطر را بگیر خدای تعالی مي فرمايد ﴿كَسَرَابٍ بِقِيعَةٍ يَحْسَبُهُ الظَّمْآنُ مَاءً حَتَّى إِذَا جَاءَهُ لَمْ يَجِدْهُ شَيْئًا وَ وَجَدَ اللَّهَ عِنْدَهُ﴾ یعنی مانند سرابی است در بیابانی که چون شخص تشنه از دور می نگرد گمان می کند آب است و بهوای آن می رود و چون بآن مکان می رسد آن چه را می دید نمی یابد آن را چیزی و خدای را نزد آن می بیند یعنی لا شیء را که ندانستی چیست سراب است که هیچ نیست و از دور چیزی بنظر می آید و اکنون که قاطر خود را بلاشی فروختی سراب لا شیء است و کلام الله ناطق بر آن است .

می گوید ابو حنیفه در کمال اندوه و دریغ باز گشت چون اصحابش او را بر آن حال نگران شدند گفتند یا ابا حنیفه ترا چه می شود گفت استر بهدر رفت و ده هزار درهم در بهای آن داده بود.

و هم در آن کتاب مذکور است که وقتی ابو حنیفه در خدمت حضرت صادق عليه السلام طعامی صرف نمود و چون خوان طعام را بر گرفتند و امام عليه السلام دست از تناول بر گرفت فرمود حمد و سپاس بپروردگار عالمیان اختصاص دارد بار خدایا بدرستی که این اعمت از او و از رسول تو صلی الله علیه و آله و سلّم است.

ابو حنیفه چون این کلام بشنید عرض کرد یا ابا عبد الله همانا با خدای تعالی

ص: 173

شریکی قرار دادی فرمود وای بر تو همانا خدای تعالی در کتاب خود می فرماید: ﴿وَ مَا نَقَمُوا إِلَّا أَنْ أَغْنَاهُمُ اللَّهُ وَ رَسُولُهُ مِنْ فَضْلِهِ﴾ و در موضع دیگر می فرماید:﴿وَ لَو أَنَّهُمْ رَضُوا ما آتیهُمُ اللّهُ وَ رَسُولُهُ﴾ و می فرماید ﴿حَسْبُنَا اللَّهُ سَيُؤْتِينَا اللَّهُ مِنْ فَضْلِهِ وَ رَسُولُهُ﴾ یعنی در این آیات شریفه همه جا خدای تعالی رسول خود را با خود مذکور داشته .

ابو حنیفه از کمال حیرت و ضجرت گفت سوگند با خدای گویا من هیچ وقت این آیات را از کتاب خدای قرائت نکرده ام و جز در این هنگام نشنیده ام حضرت ابا عبد الله علیه السلام فرمود هم خوانده ای و هم شنیده ای لکن خدای تعالی در حق تو و دربارۀ اشتباه تو نازل فرموده است ﴿أَمْ عَلَی قُلوُبٍ أَقْفَالُهَا﴾ و فرموده است ﴿کَلاّ بَلْ رانَ عَلی قُلُوبِهِمْ ما کانُوا یَکْسِبُونَ﴾ کنایت از این که آن حالت شقاق و نفاق که در دل تو و امثال تو است دیده قلب را تاريک ساخته است و آن اعمال و افعال شما آئینه دل شما را زنگ دار نموده است

مکالمات آن حضرت با ابو حنیفه

در کتاب احتجاج مروی است که چون ابو حنیفه بحضرت صادق علیه السلام در آمد فرمود کیستی عرض کرد ابو حنیفه هستم فرمود مفتی اهل عراق عرض کرد آری فرمود بچه چیز ایشان را فتوی می رانی عرض کرد بكتاب خداي ﴿قَالَ وَ إِنَّكَ لَعَالِمٌ بِكِتَابِ اللهِ، نَاسِخِهِ وَ مَنْسُوخِهِ، وَ مُحْكَمِهِ وَ مُتَشَابِهِهِ﴾ تو عالمی بناسخ و منسوخ و محکم و متشابه کتاب خدای عرض کرد آری فرمود پس خبر ده مرا از قول خدای عز وجل :﴿وَ قَدَّرْنَا فِیهَا السَّیْرَ سِیرُوا فِیهَا لَیَالِی وَ أیَّاماً آمِنِینَ﴾ و بقيه خبر را چنان که منظور شد با اندک تفاوتی مذکور می دارد و در هر سؤالی که حضرت از ابو حنيفه مي فرمايد ابو حنیفه براه دیگر متوسل می شود و در بعضی مسائل می گوید

ص: 174

مرا علمی نیست آن گاه امام صلوات الله علیه می فرمایده ﴿تَزْعُمُ أَنَّكَ تُفْتِی بِكِتَابِ اللَّهِ وَ لَسْتَ مِمَّنْ وَرِثَهُ وَ تَزْعُمُ أَنَّكَ صَاحِبُ قِیَاسٍ وَ أَوَّلُ مَنْ قَاسَ إِبْلِیسُ وَ لَمْ یُبْنَ دَیْنُ الْإِسْلَامِ عَلَی الْقِیَاسِ وَ تَزْعُمُ أَنَّكَ صَاحِبُ رَأْیٍ وَ كَانَ الرَّأْیُ مِنْ رَسُولِ اللَّهِ صلی اللّٰه علیه و آله صَوَاباً وَ مِنْ دُونِهِ خَطَأً لِأَنَّ اللَّهَ تَعَالَی قَالَ احْكُمْ بَیْنَهُمْ بِما أَراكَ اللَّهُ وَ لَمْ یَقُلْ ذَلِكَ لِغَیْرِهِ وَ تَزْعُمُ أَنَّكَ صَاحِبُ حُدُودٍ وَ مَنْ أُنْزِلَتْ عَلَیْهِ أَوْلَی بِعِلْمِهَا مِنْكَ وَ تَزْعُمُ أَنَّكَ عَالِمٌ بِمَبَاعِثِ الْأَنْبِیَاءِ وَ لَخَاتَمُ الْأَنْبِیَاءِ أَعْلَمُ بِمَبَاعِثِهِمْ مِنْكَ لَوْ لَا أَنْ یُقَالَ دَخَلَ عَلَی ابْنِ رَسُولِ اللَّهِ فَلَمْ یَسْأَلْهُ عَنْ شَیْ ءٍ مَا سَأَلْتُكَ عَنْ شَیْ ءٍ فَقِسْ إِنْ كُنْتَ مُقِیساً﴾ یعنی گمان می بری که تو بکتاب خدای فتوی می دهی یعنی موافق آیات و احکام خدای حکم می رانی و حال این که از آن کسان که وارث آن هستند نیستی و گمان می بری که تو صاحب قیاس می باشی و حال این که اول کسی که قیاس کرد ابلیس بود و بنای دین اسلام بر قیاس نیست و گمان می بری که تو صاحب رأی هستی و حال این که رأی اگر از جانب رسول خدای صلی الله علیه و آله و سلّم تراوش جويد بصواب مقرون است و اگر دیگری بخواهد برای خود کار کند خطاست چه خدای تعالی بآن حضرت می فرماید در میان ایشان حکم بفرمای بآن چه خدای تو را می نماید و خدای این کلام را با دیگری جز آن حضرت نفرموده و گمان می کنی که تو صاحب حدودی یعنی حدود الهی را می دانی و بآن حکم می رانی و حال آن که آن کس که حدود بروی نزول یافته از تو بدانش آن سزاوار تر است و گمان می بری که بمباعث انبیای عظام صلی الله علیه و آله و سلّم عالم دانائی و البته خاتم انبیاء صلى الله علیه و آله و علیهم از تو بمباعث ایشان اعلم است اگر نه آن بود که مردمان می گفتند بر فرزند رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلّم در آمد و از وی از چیزی پرسش نکرد از چیزی از تو پرسش نمی کردم پس قیاس کن اگر تو قیاس کننده هستی یعنی بعد ازین مکالمات و این که بدانستی هیچ ندانستی و هیچ نشاید امثال تو در احکام دین برأی و قیاس کار کند باز بر حالت جهالت و غوايت خود پاینده می باشى و قياس مي كنى بكن.

ص: 175

ابو حنيفه عرض کرد: بعد ازین مجلس در دین خدای برای و قیاس سخن نمي كنم فرمود ﴿كَلاَّ إِنَّ حُبَّ الرِّيَاسَةِ غَيْرِ تَارِكُ كَمَا لَمْ يَتْرُكْ مَنْ كَانَ قَبْلَكَ الَىَّ آخِرِ الْخَبَرِ﴾ هرگز نخواهد شد که تو برأى و قياس کار نکنی بدرستی که حب ریاست و دوستی جاه و حشمت دنیا از تو دست بر نمی دارد چنان که آن کس را که پیش از تو بود متروک ننمود.

معلوم باد که این کلام معجز نظام ﴿كَلاَّ اَن حُبَّ اَلرِّئَاسَةِ﴾ معجزه بزرگی است و خبر از غیب می دهد و آن حضرت صلوات الله عليه بدين گونه تأكيد می فرماید که تو هرگز از این کار بر کنار نمی شوی چنان که ابو حنيفة نیز در این امر با کمال استبداد و ثبات بزیست تا از جهان بگذشت

بیانات علامه حلی در باب قیاس

و اکنون از آیت الله تعالى علامه حلى اعلى الله مقامه در این امر بر حسب مناسبت مقام شرحی مسطور می داریم تا شاهد بر مطلب معهود باشد همانا علامه حلی نور ضریحه در کتاب کشف الحق و نهج الصدق در مبحث هشتم از فصل ادله می فرماید بحث هشتم در قیاس است جماعت امامیه و گروهی که در این مسئله با ایشان متابعت ورزیده اند بر آن رفته اند که عمل کردن بقياس بدلیل عقل و سمع ممتنع است.

اما دلیل عقل این است که ارتکاب طریقی که از خطاه ایمن نباشد قبیح است و نیز مبنای شریعت ما بر فرق نهادن بين متماثلات است مثل ایجاب غسل بینی بیرون از پول و کلاهما خارج من احد السبيلين و غسل بول صبيّه و نفح بول صبّی و قطع کردن دست دزد اگر چه مالی اندک سرقت کرده باشد لکن اگر کسی مالی بسیار غصب نموده باشد این حکم بروی جاري نيست و حد جاری نمودن

ص: 176

بآن كس که قاذف بزنا باشد بیرون از کفر و تحریم روزه اول ماه شوال و ایجاب رمضان و همچنین بر جمع بين مختلفات مثل ایجاب وضوء از احداث مختلفة و ایجاب کفّاره در ظهار و افطار و تساوى العمد و الخطاء في وجوبها و وجوب قتل در زنا و ردّه و چون حال بر این منوال باشد ممتنع است عمل نمودن بر قیاس که ﴿يَنْبَئِى عَلَى اِشْتِرَاكِ اَلشَّيْئَيْنِ فِى اَلْحُكْمِ لاِشْتِرَاكِهِمَا فِي اَلْوَصْفِ﴾ و هم بواسطه این که مودی بسوی اختلاف آراء می شود چه هر یکی از مجتهدین استنباط می نماید علمش غیر از علم آن دیگر و اگر امر بقیاس بگذرد احکام خدای تعالی مختلف و مضطرب می شود و ضابطی برای آن باقی نمی ماند و حال آن که خدای تعالی می فرماید « ﴿وَ لَوْ كَانَ مِنْ عِنْدِ غَيْرِ اللَّهِ لَوَجَدُوا فِيهِ اخْتِلَافًا كَثِيرًا﴾

و اما دلیل سمع و شنیده شده این است که خدای عز وجل می فرماید ﴿إِنْ يَتَّبِعُونَ إِلَّا الظَّنَّ وَ إِنَّ الظَّنَّ لَا يُغْنِي مِنَ الْحَقِّ شَيْئًا وَ ذَلِكُمْ ظَنُّكُمُ الَّذِي ظَنَنْتُمْ بِرَبِّكُمْ أَرْدَاكُمْ فَأَصْبَحْتُمْ مِنَ الْخَاسِرِينَ وَ لَا تَقْفُ مَا لَيْسَ لَكَ بِهِ عِلم وَ لَا تَقُولُوا عَلَى اللَّهِ مَا لَا تَعْلَمُونَ﴾ و حضرات اهل بيت سلام الله عليهم اجماع فرموده اند که نبایست بقياس عمل کرد و عامل آن را مذمت فرموده اند و جماعتی از صحابه نیز موافق فرمایش ایشان رفته اند امیر المؤمنين علیه السلام مي فرمايد ﴿لَوْ كَانَ الدِّينُ بِالْقِيَاسِ لَكَانَ الْمَسْحُ عَلَى بَاطِنِ الْخُفِّ أَوْلَى مِنْ ظَاهِرِهِ﴾ اگر کار دین و مذهب بقياس و رأى ديگران بود هر آینه مسح بر باطن موزه اولی بود از ظاهر آن.

و ابو بکر می گوید ﴿أَیُّ سَمَاءٍ تُظِلُّنِی وَ أَیُّ أَرْضٍ تُقِلُّنِی إِذَا قُلْتُ فِی کِتَابِ اَللَّهِ بِرَأْیِی﴾ کدام آسمان بر من سایه می افکند و کدام زمین مرا بر خود بر می گیرد گاهی که در کتاب خدای برای خود سخن کنم .

و عمر بن خطاب مي فرمايد ﴿إِیَّاکُمْ وَ أَصْحَابَ اَلرَّأْیِ فَإِنَّهُمْ أَعْدَاءُ اَلسُّنَنِ أَعْیَتْهُمُ اَلْأَحَادِیثُ أَنْ یَحْفَظُوهَا فَقَالُوا بِالرَّأْیِ فَضَلُّوا وَ أَضَلُّوا﴾ پرهیز کار باشید از آنان که صاحب رأى و قائل بقياس هستند چه این جماعت دشمنان دین مبین می باشند و احادیث و اخبار كثيره ایشان را کند و زبون ساخته است که محفوظ و معمول دارند

ص: 177

لاجرم محض این که کار را برخود سهل و هموار و بر مسلمانان سخت و دشوار گردانند قائل برأي می شوند و خود گمراه می گردند و خلق را گمراه می سازند.

و ابن عباس عليه التحيه می فرماید خدای تعالی با پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلّم خود و می فرماید ﴿أَنِ احْكُمْ بِما أَنْزَلَ اللّهُ﴾ بآن طور و آن چه خدای نازل کرده حکومت بفرمای و نمی فرماید ﴿بِمَا رَأَیْتَ﴾ بآن چه خود بینی و دانی حکم کن و اگر برای یکی از شما قرار داده بود که برای خود حکم نماید این منصب را برای رسول خود صلی الله علیه و آله و سلّم مقرر می داشت و فرماید ﴿اِيَّاكُمْ وَ اَلْمَقَائِيسَ فَانَّمَا عَبَدْتَ الشَّمسُ وَ القَمَرُ بِالمَقائيسِ﴾ پرهیز کنید از عمل کردن بقیاس چه مردمان بحسب قياس پرستش آفتاب و ماه را می نمایند

در خبر است که رسول خدای صلی الله علیه و آله و سلّم فرمود ﴿سَتَفْرِقُ اُمَّتِی عَلَی بِضْعٍ وَ سَبْعِینَ فِرْقَهً، أَعْظَمُهَا فِتْنَهً عَلَی اُمَّتِی قَوْمٌ یقِیسُونَ الْاُمُورَ بِرَأیهِمْ، فَیحَرِّمُونَ الْحَلَالَ وَ یحَلَّلُونَ الْحَراَمَ﴾ زود باشد که امت هفتاد و چند فرقه گردند و بزرگ ترین این اقوام مختلفه از یثیت فتنه افکندن در میان امت من آن قوم باشند که امور دينيه و احکام شرعيه را بآراء ضعیفه خود قیاس نمایند و بدین واسطه بسی حلال ها را حرام و بسی محرمات را حلال گردانند.

عمر بن الخطاب بشريح قاضی که نایب عمر بود نوشت ﴿قْضِ بِمَا فِی کِتَابِ اَللَّهِ فَإِنْ جَاءَکَ مَا لَیْسَ فِی کِتَابِ اَللَّهِ فَاقْضِ بِمَا فِی سُنَّهِ رَسُولِ اَللَّهِ فَإِنْ جَاءَکَ مَا لَیْسَ فِی سُنَّهِ رَسُولِ اَللَّهِ صَلَّی اَللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ فَاقْضِ بِمَا أَجْمَعَ عَلَیْهِ أَهْلُ اَلْعِلْمِ فَإِنْ لَمْ تَجِدْ فَلاَ عَلَیْکَ أَنْ لاَ تَقْضِیَ﴾ بآن چه در کتاب خدای است یعنی حکمش در کتاب خداى بالصراحة وارد است حکومت کن و اگر امری پیش آید که نتوانی از کتاب خدای استنباط و ادراک نمائی رجوع بسنت رسول خدای صلی الله علیه و آله و سلّم که مبین احکام خدای است بنمای و اگر مسئله پیش که حکمش را در سنّت نیابی بآن چه اهل علم بر آن اجماع کرده اند قضاوت بران و اگر در آن جا نیز نیابی بر تو ایرادی وارد نیست که چرا حکم نکردی .

ص: 178

و عبد الله بن مسعود و عبد الله بن عمرو مسروق بن سيرين و ابو سلمة بن عبد الرحمن جملگی از عمل نمودن بقیاس نهی کرده اند و اگر عمل کردن بقیاس امری مشروع بود بر چنین مردم عالم فقيه بصیر خبیر مخفی نمی ماند چه از اصول عظیمه ﴿مِمّا يَعمُّ بِهِ البَلوى﴾ می باشد.

بنده نگارنده گوید پذیرفتن عمل کردن برأی و قیاس همان حالت دارد که بگویند عصمت شرط امامت و خلافت نیست و آن معایبی که در عدم معصوم بودن امام وارد است اغلبش در عمل کردن بقياس حاصل است و قائلش بخطرات و مفاسد عظيمه و اصل و معاصی کبیره و صغيره را حامل.

اختلاف اماميه و أبو حنیفه در بعضی مسائل

چنان که در باب استحسان نیز در کتاب مزبور مذکور است که جماعت امامیه و گروهی دیگر که بمتابعت ایشان رفته اند عمل باستحسان را منع نموده اند لكن ابو حنیفه با ایشان مخالفت کرده و صحیح دانسته و بخطا رفته است چه احکام بر عقلاء و دانایان مخفی است و نیز مصالحی که در آن مترتب است پوشیده است و بسیار باشد كه یک چیزی را خدای مصلحت می داند لكن وجه مصلحت بر ما مستور است مثل عدد رکعات نماز و مقادير حدود ﴿وَ غَيْرِ ذَلِكَ مَعَ اِنَ القَول بِذالِك بَیْنَ یَدَیِ اللَّهِ وَ رَسُولِهِ﴾ و خدای تعالی می فرماید ﴿لَا تُقَدِّمُوا بَيْنَ يَدَيِ اللَّهِ وَ رَسُولِهِ﴾ و حكم بغير ما انزل الله تعالى است و حال این که خدای عز وجل می فرماید : ﴿مَنْ لَمْ يَحْكُمْ بِمَا أَنْزَلَ اللَّهُ فَأُولَئِكَ هُمُ الْكَافِرُونَ﴾ و در اين آيه شريفه ﴿وَ مَنْ لَمْ يَحْكُمْ بِمَا أَنْزَلَ اللَّهُ فَأُولَئِكَ هُمُ الْفَاسِقُونَ﴾ بيشتر تأكید شده و تمامت این جمله برای آن است که خدای تعالی عالم است که اگر به جز این عمل شود بندگانش از جاده اطاعتش بیرون می شوند و اوامرش را امتثال نمی نمایند و هم چنین جماعت امامیه گویند وضوء ساختن به نبیذ تمر جایز نیست و ابو حنيفه گويد اگر مطبوخ باشد جایز است و این سخن با آیه شریفه ﴿وَ أَنْزَلْنَا مِنَ السَّمَاءِ ماءً لِيُطَهِّرَكُمْ بِهِ وَ

ص: 179

وَ أَنْزَلْنَا مِنَ السَّمَاءِ مَاءً طَهُورًا﴾ مخالف است.

و نیز جماعت امامیه گویند در تمامت طهارات از حدث نیّت کردن واجب است و ابو حنیفه گوید در مائیت واجب نیست و اوزاعی گوید مطلقاً واجب نیست و هر دو تن با قرآن مخالفت کرده اند چنان که خدای می فرماید ﴿إِذَا قُمْتُمْ إِلَى الصَّلَاةِ فَاغْسِلُوا وُجُوهَكُمْ﴾ یعنی برای نماز بپای شدید وجوه خود را بشوئید یعنی برای نماز و نیز با سنت متواتره مخالفت کرده اند چنان که رسول خدای صلی الله علیه و آله و سلّم می فرماید ﴿اِنَّما الأَعمالُ بِالنِّیّاتِ و اِنَّما لِکُلِّ اِمرِیءٍ مانَوی﴾ پس تابع نیت است و بر ایشان وارد می شود که اگر کسی جنب و در خواب باشد یا مغمى عليه و غافل باشد یا محدث نائم باشد و ایشان را در آب بیندازند طاهر و پاک باشند و بهمان حال بنماز بایستند و نماز ایشان صحت داشته باشد و این امر غیر معقول می باشد بلکه نیست که تابع سلامت ذهنی و حضور قلب است شرط است .

و نيز جماعت امامیه استنجاء از بول و غایط را واجب می دانند و ابو حنیفه می گوید واجب نیست و با اخبار متواتره که دلالت بر آن دارد که پیغمبر معمول می داشته و بر آن کار دوام داشته و هرگز متروک نداشته و همچنین قبل از این که آن حضرت یا تمامت اصحاب آن حضرت مخرج حدث بول و غایط را غسل می دادند نماز نمی گذاشتند مخالفت ورزیده است و هم چنین جماعت امامیه گویند اگر مرد بعد از غسل کردن انزال نمود هم چنان غسل بر وی واجب است خواه قبل از بول یا بعد از بول باشد لکن مالک گويد برزی عسلی نیست و ابو حنیفه گوید اگر قبل از بول باشد غسل بر وی واجب است و اگر بعد از بول باشد غسل بر وی واجب نیست و این هر دو با نصّ قرآن مجید مخالفت کرده اند در آن جا که می فرماید ﴿وَ إِنْ كُنْتُمْ جُنُبًا فَاطَّهَّرُوا﴾ و نيز با این خبر متواتر ﴿إِنَّمَا اَلْمَاءُ مِنَ اَلْمَاءِ﴾ مخالف شده اند

و هم چنین جماعت امامیّه بر آن رفته اند که اگر بدون شهوت هم انزال منی شود غسل بروی واجب است و ابو حنيفه واجب نمی داند و در این باب با عموم

ص: 180

كتاب و سنت بمخالفت رفته است و نیز جماعت امامیه گویند بوضوء و غسل کافر در حالت کفرش اعتباری نیست و ابو حنیفه گوید هر دو معتبر است و در این مسئله با نص کتاب و سنت مخالفت جسته چه خدای تعالی می فرماید ﴿وَ مَا أُمِرُوا إِلَّا لِيَعْبُدُوا اللَّهَ مُخْلِصِينَ لَهُ الدِّينَ﴾ اين حال در حقّ کافر متحقق نیست و رسول خدای صلی الله علیه و آله و سلّم می فرماید ﴿إِنَّمَا الْأَعْمَالُ بِالنِّيَّةِ﴾ و این مطلب نیز درباره کافر تحقق نمی گیرد.

و نیز جماعت امامیه گویند تیمم بخاک صحيح است و بمعادن و کحل و به قولی به برف و نمک و درخت جايز نيست و ابو حنيفه تیمم ورزیدن بتمام این جمله را جایز می شمارد و مالک نیز با او موافق است و هر دو تن در این مسئله با قرآن کریم مخالف هستند ﴿فَتَيَمَّمُوا صَعِيدًا طَيِّبًا﴾ و صعيد خاکی است که بر روی زمین مساعد و بلند شده باشد.

و نیز جماعت امامیه بر آن رفته اند که آب کثیر جز به تغییر نجس نمی شود و مقصود ایشان بکثیر آن آبی است که مقدارش بیک هزار و دویست من عراقی برسد و ابو حنیفه گوید حد کثیر آن است که اگر در ظرفی باشد و يک طرفش را جنبش دهند طرف دیگر حرکت نکند و در این مسئله با مقتضی شرع مخالفت ورزیده است زیرا که احکام شرع متین منوط است بامور مضبوطه معروفه متعاهده و حركت نسبت بحركت سخت و سست تفاوت می کند و با این حالت و عدم انضباط جایز نیست احکام در طهارت و نجاست را بسوی این رأی مستند داشت و ازين كار تكليف مالا يطاق لازم می آید چه شناختن آن چه نجس باشد از آن چه نجس نباشد بحسب نظر بسوی حرکت مختلفه غير ممكن است و با این صورت لازم می آید که ماء واحد نجس باشد و قبول تنجیس را ننماید بحسب اختلاف وضعش و این معلوم البطلان است.

و هم چنین امامیّه گویند چون بر زمینی بولی رسد و بحرارت آفتاب خشک گردد پاک می شود و تیمم بر آن خاک و نماز کردن بر آن زمین جایز است و ابو حنیفه

ص: 181

گوید آن زمین بتابش آفتاب پاک می گردد و نماز بر آن جایز است لکن تیمم از آن خاک جایز نیست و در این عنوان با قرآن یزدان مخالف است که می فرمایده ﴿فَتَيَمَّمُوا صَعِيدًا طَيِّبًا﴾ صعيد بمعنى خاک و طيب بمعنی پاک است و حال این که ابو حنیفه در طهارت آن زمین موافقت کرده است.

و نیز جماعت امامیّه بر آن رفته اند که مباشرت با حایض از ناف تا زانوی او سوای فرج او مباح است و شافعی و ابو حنیفه حرام دانسته اند و هر دو در این امر با کتاب خداي مخالفت ورزیده اند چه خدای می فرماید : «﴿نِسَاؤُكُمْ حَرْثٌ لَكُمْ فَأْتُوا حَرْثَكُمْ أَنَّى شِئْتُمْ﴾ زنان شما زراعت گاه شما هستند بس از هر کجا خواهید بزراعت خود اندر شوید و تحریم مباشرت را در حال حیض بفرج اختصاص داده چنان که می فرمايد : ﴿وَ يَسْأَلُونَكَ عَنِ الْمَحِيضِ﴾ یعی در حال حیض از موضع حیض که فرج باشد از زنان عزلت گیرید.

و هم جماعت امامیّه را مذهب چنان است که در حال نماز واجب است پاک بودن بدن و جامه تن مگر از خونی که بیرون از این سه خون باشد خون حیض و نفاس و استحاضه چه جایز است که اگر غیر از این سه خون باندازه درهم بغلی کمتر باشد و بر بدن یا جامه باشد نماز گذارند اما اگر نجاستی غیر از خون بر تن یا لباس باشد جایز نیست نماز بسپارند و ابو حنیفه گفته است تمامت نجاسات در اعتبار در هم مساوی است یعنی تخصیص بخون ندارد بلکه هر نوع نجاستی بر بدن یا جامه باشد و از درهم بغلی کمتر باشد می توان با آن حال نماز نماید و در این قول با عموم این قول خداى تعالى ﴿وَ ثِيَابَكَ فَطَهِّرْ﴾ خلاف ورزیده است.

و نیز عقیدت امامیه آن است که ﴿بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ﴾ در هر سوره يک آيتي است و ابو حنيفه و مالک در این امر خلاف کرده اند حتی مالک قرائت آن را در نماز مکروه می داند و هر دو آن در این سخن با علم ضروری حاصل بتواتر که بِسْمِ اللَّه يک آيه است مخالفت کرده اند و نیز رسول خدای صلی الله علیه و آله و سلّم بِسْمِ اللَّه را تا كلمة نَسْتَعِينُ (5)» پنج آیه شمرده است.

ص: 182

مع الجمله اگر بخواهیم مخالفات ابی حنیفه را در مسائل و احکام شرعیه و فقهیه با گروه امامیه باز نمائیم کتابی مبسوط و مشروح آید و بیشتر این مخالفت ها که راجع بمخالفت با قرآن و سنت حضرت خاتم پیغمبران است بجهة عمل برأى و قیاس است و عیب بزرگ این است که چون این امر شایع گردد هر کسی که خود را در شمار علما در آورد می خواهد برأی و سلیقه خویش در امر دین کار کند بناچار احکام دین یک باره ضایع ماند چه بیشتر مردم از برای دکان داری و کسب مال و منال و جاه و اقبال می خواهند خود را حاکم شرع مبین خوانند و تحصیل علم فقه و اخذ مآخذ صحیحه چون بیرون از اشکال نیست و اغلب این کسان را این استعداد و قبول زحمت تحصیل علم در نهاد نباشد ازین طرق فاسده بیرون آیند و مردمان دنیا طلب نیز در پیرامون این گونه مردم بیشتر انجمن کنند و چون چنین باشد مقصود خود را حاصل و امر دین و آخرت خود و دیگران را فاسد گردانند.

مناظره آن حضرت با ابو حنیفه

ابن خلکان در وفیات الاعیان و دمیری در حيوة الحيوان و یافعی در مرآة الجنان و جز ایشان بعضی دیگر در کتب مسطور داشته اند که در کتاب المصائد و المطارد مسطور است که حضرت امام جعفر صادق سلام الله علیه از ابو حنیفه پرسش کرد و فرمود ﴿مَا تَقُولُ فِی مُحْرِمٍ کَسَرَ رَبَاعِیَهَ ظَبْیٍ اَ یَکُونُ لَهُ رَبَاعِیَهٌ وَ هُوَ ثَنِیٌّ أَبَداً﴾ چگوئی درباره کسی که در حالت احرام دندان رباعیه آهوئی را بشکند؟ عرض کرد یا ابن رسول نمی دانم در این باب چه حکم است فرمود : ﴿انتَ تَتَداهى وَ لا تَعلَمُ اُنَّ اَلظَّبْيُ لاَ يَكُونُ لَهُ رَبَاعِيَةٌ وَ هُوَ ثَنًى أَبَداً﴾ تو اظهار فهم و دها و هوش و ذکا می نمائی و هنوز ندانسته ای که برای آهو دندان رباعیه نیست بلکه همیشه تنی است رباعيه بفتح اوّل آند ندانی است که در میان ثنیّه و ناب از هر طرف واقع است و جمع آن رباعیات به تخفیف یاء تحتانی است و آدمی را چهار رباعیه است. در حیات الحیوان مسطور

ص: 183

است که شاعر در وصف اهل این شعر گوید:

فَجَائَتْ كَسِنَ اَلظَّبْيِ لَمْ اِرْمَثَلْهَا *** شِفَاءٌ عَلِيلٌ اَوْ حَلُوبَةٌ جَائِعٌ

ای هی ثنّیات چه ثنی آن است که ثنیه خود را افکنده باشد و برای آهو هرگز رباعيه ثابت نیست و همیشه ثنی است.

آن گاه بحديث ابن شبرمه اشارت کند و گوید ابن شبرمه گفت من و ابو حنیفه بخدمت جعفر بن محمّد صادق سلام الله عليهما در آمدیم و عرض کردم وی مردی فقیه از مردم عراق می باشد فرمود شاید وی همان کسی باشد که دین را برای خویش قیاس می کند آیا همان نعمان بن ثابت است؟ عرض کردم جز امروز باسم او آگاه نبودم . آن گاه به بقیه حدیث باندک تفاوتی اشاره می نماید و در پایان آن می گوید آن حضرت را بسبب صدقی که در مقال داشت صادق لقب دادند و آن امام والامقام علیه السلام را در صنعت کیمیاء و زجر و فال مقالی است.

و ابن قتیبه در کتاب خود مسمی به ادب الكاتب می گوید: کتاب الجفر جلد جفره ایست که امام جعفر صادق در این جلد برای اهل بیت هر چه بعلم آن حاجت دارند و هر چه تا روز قیامت بخواهد بود مرقوم فرموده است و ابن خلکان نیز باین روایت اشارت نموده است و راقم حروف نیز در ضمن مجلدات مشكوة الادب که در ترجمه و شرح تاریخ ابن خلكان مرقوم نموده مذکور داشته است و هم ابن قتيبه گويد ولد ظبية را در سال اوّل طلا بفتح طاء و خشف بكسر خاء معجمه و در سال دوم جذع نامند و در سال سوم ثنی گویند و از آن پس همیشه ثنی گویند تا بمیرد .

مناظره ابي حنيفه و مؤمن الطاق

در جلد سيم رياض الشهادة درذيل احوال حضرت صادق سلام الله عليه مسطور است که روزی ابو حنیفه با مؤمن الطاق محمّد بن نعمان احول گفت شما جماعت شیعیان به رجعت آخر الزمان قائل هستید گفت آری ابو حنیفه گفت اگر چنین

ص: 184

است ده هزار درهم بمن بازده و در زمان رجعت باز گیر گفت تو بمن ضامنی بسیار که در آن روز بصورت انسان باشی نه گراز.

و نیز روزی با ابو حنیفه در یکی از کوچه های مدینه می گذشت منادی ندا کرد کیست سراغ دهد از طفلی ضال یعنی گم شده فوراً مؤمن الطاق دست ابو حنیفه را بگرفت و گفت ای مرد همانا از طفل ضال خبر ندارم لكن پير ضال يعني گمراه و گم شده را می خواهی اینک بگير و بعد از وفات حضرت صادق علیه السلام ابو حنيفه مؤمن الطاق را شماتت کرد و گفت امام تو بمرد در پاسخ گفت ﴿لَکِنَّ إِمَامَکَ مِنَ اَلْمُنْظَرِینَ﴾ و این اشاره بايه شريفه ﴿إِنَّكَ مِنَ الْمُنْظَرِينَ﴾ است که خطاب بابلیس است گاهی که از خدای تعالی مسئلت کرد تا او را مهلت دهد و تا قیامت نمی راند و مؤمن الطاق می خواهد بگوید پیشوا و امام تو شیطان است که تا زمان باز پسین بنوایت و گمراهی جهانیان زنده است.

مناظره فضل بن حسن با ابو حنیفه

و نيز فضل بن حسن بن فضال روزى بحلقة عظيمى و مجمع کثیری باز خورد معلوم شد ابو حنیفه مردمی بسیار را در گردا گرد خود انجمن کرده فتوی می راند . فضال چون این حال بدید با رفیق خود گفت تا او را ملزم نگردانم از این جا نمی روم رفیقش گفت این سخن چیست که تو می گوئی همانا امام اعظم با این همه طمطراق که پرتو او را علمش عالمی را فرو گرفته چگونه توانی از عهده اش بر آئی و او را ملزم و شرمسار گردانی گفت ساکت باش که خدای تعالی حجت گمراه را بر حجت مؤمن فایق نگرداند پس سلام براند و بنشست و گفت یا شیخ مرا برادری است که می گوید بعد از پیغمبر علی علیه السلام از همه مردمان بهتر است و من گفتم اول ابو بکر و بعد از او عمر و بعد از عثمان و پس از عثمان علي است اکنون تو چه فرمائی ؟

ص: 185

ابو حنيفه ساعتى نيک تأمل کرد آن گاه گفت این فخر از بهر ایشان کافی است که در قبر با رسول خدای هم خوابه هستند چه هیچ حجتی ازین واضح تر نمی شود فضال گفت من این سخن با برادرم بگذاشتم در جواب گفت اگر مکان قبر از پیغمبر بود پس ایشان را از روی چه حق در این جا دفن کردند و با این حال ایشان ظالم و غاصب هستند و در غصب حقّ پیغمبر فخری نیست بلکه ننگی ثابت است و اگر آن مکان از خود ایشان بود پس بعد از بخشیدن به پیغمبر دیگر باره مغالطه کردند و مخالطه ورزیدند و ستیز و جسارت ورزیدند و فراموش ساختند و در حضرت پیغمبر وقاحت کردند ابو حنیفه چون این کلمات بشنید ساعتی بیندیشید آن گاه گفت آن مکان نه به تنها از پیغمبر و نه به تنها از ایشان بود لکن در حقوق عایشه و حفصه نظر کردند و بواسطه حق ایشان در ارث صاحب حق شدند فضال گفت این را هم با برادر باز گفتم و او پاسخ داد که تو نيک می دانی پیغمبر نه زن داشت و هر زنی ازین نه تن را از يک هشت يک قسمت می رسد و چون این مکان را در میان این زنان قسمت نمایند و هر يک را هشت يک بدهند افزون از یک وجب در یک وجب نمی رسد چگونه این دو زن مستحق زیاده شدند دیگر این که اگر پیغمبر وارث داشت پس از چه روی فاطمه را از میراث منع نمودند و اگر نداشت ﴿نَحْنُ مَعَاشِرَ اَلْأَنْبِیَاءِ لاَ نُوَرِّثُ﴾ را سند قرار دادند چگونه ایشان حق بهم رسانیدند ابو حنیفه چون این سخنان را بشنید بانگ بر کشید و گفت ای یاران او را بیرون کنید که رافضی است بسی خبیث

مکالمه ابي حنيفه و مؤمن الطاق

و نيز ابو حنيفه بامؤمن الطاق گفت چگوئی در متعه گفت حلال است گفت کدام چیز مانع تو گشت از این که دختران خود را بمتعه روی باز داري تا از

ص: 186

بهر تو کسب حلال کنند در پاسخ گفت هر حلالی را نباید متعرض شد وانگهی مراتب و قدر و منازل مردمان مختلف است، آن گاه با ابو حنیفه گفت در نبیذ که شراب خرما باشد چگوئی گفت حلال است گفت چرا زنان خویش را بیازار نمی فرستی تا شراب فروشی نمایند و از بهر تو کسب حلال فرمایند ابو حنیفه گفت این تیر برابر آن تیر است لكن تیر تو بیشتر فرو رفت بعد از آن ابو حنیفه گفت که در سوره مبارکه سأل سائل در تحریم متعه تصریح شده و از پیغمبر نیز حدیثی در فسخ آن آیه وارد گردیده در جواب گفت سأل سائل سورۀ مکیه است و آیت حليت متعه مدنی است و روایت تو شاذ و سخیف است ابو حنیفه گفت آیه میراث بتحريم متعه ناطق است جواب داد مگر نکاح بی میراث نشده گفت کجاست گفت هر گاه مردی مسلمان زنی از اهل کتاب را بگیرد و بمیرد آن زن کتابی از مرد مسلم ارث می برد گفت نی گفت پس نکاح می میراث نیز پدیدار شده است ابو حنیفه بشنید ساکت شد و برفت .

مكالمه آن حضرت با سفیان

و دیگر در فصول المهمه و كشف الغمه و مطالب السئول و غير ها از مالک انس مذکور است که روزی حضرت امام جعفر صادق علیه السلام با سفیان ثوری فرمود : يا سفيان ﴿إِذَا أَنْعَمَ اَللَّهُ عَلَیْکَ بِنِعْمَهٍ فَأَحْبَبْتُ بَقَاءَهَا وَ دَوَامَهَا فَأَکْثِرْ مِنَ اَلْحَمْدِ وَ اَلشُّکْرِ عَلَیْهَا فَإِنَّ اَللَّهَ عَزَّ وَ جَلَّ قَالَ فِی کِتَابِهِ اَلْعَزِیزِ لَئِنْ شَکَرْتُمْ لَأَزِیدَنَّکُمْ وَ إِذَا اِسْتَبْطَأْتَ اَلرِّزْقَ فَأَکْثِرْ مِنَ اَلاِسْتِغْفَارِ فَإِنَّ اَللَّهَ عَزَّ وَ جَلَّ یَقُولُ فِی کِتَابِهِ اِسْتَغْفِرُوا رَبَّکُمْ إِنَّهُ کانَ غَفّاراً یُرْسِلِ اَلسَّماءَ عَلَیْکُمْ مِدْراراً وَ یُمْدِدْکُمْ بِأَمْوالٍ وَ بَنِینَ یَعْنِی فِی اَلدُّنْیَا وَ یَجْعَلْ لَکُمْ جَنّاتٍ فِی اَلْآخِرَهِ﴾ اى سفيان چون خدایت بنعمتی انعام فرمود که بقای آن را خواستار باشی حمد و شکر خدای را بر آن نعمت بسیار گردان چه خدای

ص: 187

عز وجل در کتاب عزیز خود می فرماید اگر پاس نعمت گذارید بر شما فزون گردانیم و اگر رزق و روزی شما تنگی و کندی گرفت باستغفار بکوشید چه خداوند عز وجل در کتاب خود می فرماید استغفار نمائید در حضرت پروردگار چه پروردگار سبحان می آمرزد و شما را لباس غفران می پوشاند و برکات آسمان را بر شما بسیار می گرداند و شما را بمال و فرزند امداد می فرماید یعنی در دار دنیا و مقرر می فرماید از بهر شما باغ ها و بوستان ها یعنی در آخرت .

در مجمع البحرين مسطور است ﴿يُرْسِلِ السَّمَاءَ عَلَيْكمُ مِّدْرَارًا بعنى دَارَةٌ عِنْدَ اَلْحَاجَةِ لِأَنَّ اَلْمَطَرَ يَدرِ لَيْلاً وَ نَهاراً﴾ و مدرار بمعنى كثير الدرور است و صیغه مفعال می باشد و مذکر و مؤنث دروی مساوی است و در دعاء است ﴿وَاجْعَلْ رِزْقِی دَارّاً﴾ یعنی ﴿يُجَدِّدْ شَيْئاً فَشَيْئاً﴾ از ﴿دَرُّ اَللَّبَنِ إِذَا زَادَ وَ كَثُرَ جَرَيَانُهُ فِي اَلضَّرْعِ﴾ ودر خبر است که از ذبح ذوات الدر یعنی حیوانات شیر دار نهی فرموده اند و در مقام ذم گفته می شود ﴿لَاذَرْدَ رَهْ﴾ یعنی ﴿لَاكَثَرَ خَيْرُهُ﴾ و در مدح گفته می شود ﴿لله دَرُّهُ أي عَمَلُه﴾.

بالجمله فرمود یا سفیان ﴿إذا احْزَنَّكَ أَمْرٌ مِن سُلْطَانٍ أو غَيرِهِ فَأَكْثِرْ مِن قَوْلِ لَا حَولَ وَ لَا قُوَّهِ إِلاَّ بِاللَّهِ فَإِنَّهَا مِفْتَاحُ الْفَرَجِ وَ كَنْزٌ مِن كُنُوزِ الجَنْه﴾ اى سفيان چون بسبب مهمی از طرف سلطان یا غیر از سلطان دست خوش غم و اندهان شوی کلمه طيبه ﴿لَا حَولَ وَ لَا قُوَّهِ إِلاَّ بِاللَّهِ﴾ را بسیار بر زبان بسپار چه این کلمه مبارکه کلید در های فیروزی و بهروزی و گنجی از گنج های بهشت است.

مکالمه آن حضرت با سفیان ثوری

ابن حازم گوید در خدمت حضرت صادق علیه السلام مشرف بودم بنا گاه از بهر سفیان ثوری که بر در سرای بود اجازت خواستند فرمود او را اذن دهید پس بخدمت آن حضرت تشرف جست امام علیه السلام بدو فرموده ﴿یَا سُفْیَانُ إِنَّکَ رَجُلٌ یَطْلُبُکَ

ص: 188

اَلسُّلْطَانُ فِي بَعْضِ اَلْأَوْقَاتِ وَ نَحْضَرُ عِندَه وَ أَنَا أَتَّقِی اَلسُّلْطَانَ قُمْ فَاخْرُجْ غَیْرَ مَطْرُودٍ﴾.

ای سفیان تو مردی هستی که سلطان و فرمان گذار زمان در بعضی اوقات تو را طلب می کند و نزد او حاضر می شوی کنایت از این که با سلطان عهد و ظلمه زمان مخالطت و مجالست می ورزی و من از سلطان پرهیز می کنم یعنی با مصاحبت این گونه امرا و حکام مایل نیستم اکنون از آن پیش که ترا مطرود دارند از حضرت ما بیرون شو . سفیان چون این حال و مقال را نگران شد و چاره ای اطاعت نیافته عرض کرد پس حدیثی بفرمای تا از تو بشنوم و بپای شوم فرمود حدیث کرد مرا پدرم از جدم از پدرش صلوات الله عليهم که رسول خداى صلی الله علیه و آله و سلّم فرمود ﴿مَنْ أَنْعَمَ اَللَّهُ عَلَیْهِ نِعْمَهً فَلْیَحْمَدِ اَللَّهَ تَعَالَی، وَ مَنِ اِسْتَبْطَأَ اَلرِّزْقَ فَلْیَسْتَغْفِرِ اَللَّهَ وَ مَنْ حَزَنَهُ أَمْرٌ فَلْیَقُلْ لاَ حَوْلَ وَ لاَ قُوَّهَ إِلاَّ بِاللَّهِ﴾ و چون سفیان بپای شد آن حضرت فرمود ﴿خُذْهَا یَا سُفْیَانُ ثَلَاثاً وَ أَیُّ ثَلَاثٍ﴾ بگیر ای سفیان این سه کلمه را و چگونه سه کلمه ایست یعنی اگر باین کلمات از روی قلب و صدق نیست و باطن کار کنند هر چه خواهند در آن یابند یا این که این سه کلمه میزان امتیاز موافق و منافق يا غير ذالك است ﴿وَ اَللَّهُ أَعْلَمُ بِحَقِيقَةِ﴾

ايضاً مکالمه آن حضرت با سفیان

و نیز در کشف الغمه مسطور است که نصر بن كثیر گفت من و سفيان بخدمت جعفر بن محمّد علیهما السلام در آمدیم من عرض کردم آهنگ اقامت حج دارم همی خواهم چیزی با من بیاموزی که آن دعا کنم فرمود چون بحرم رسی دست خود را بر حابط بگذار و بگو ﴿یَا سَابِقَ اَلْفَوْتِ وَ یَا سَامِعَ اَلصَّوْتِ وَ یَا کَاسِیَ اَلْعِظَامِ لَحْماً بَعْدَ اَلْمَوْتِ﴾ پس بهر چه خواهی دعا کن آن گاه سفیان چیزی با آن حضرت بگفت که من نفهمیدم فرمود: اى سفيان : ﴿إِذَا جَاءَکَ مَا تُحِبُّ فَأَکْثِرْ مِنَ اَلْحَمْدُ لِلَّهِ وَ إِذَا

ص: 189

جَاءَکَ مَا تَکْرَهُ فَأَکْثِرْ مِنْ لاَ حَوْلَ وَ لاَ قُوَّهَ إِلاَّ بِاللَّهِ وَ إِذَا اِسْتَبْطَأْتَ اَلرِّزْقَ فَأَکْثِرْ مِنَ اَلاِسْتِغْفَارِ﴾ جون چیزی بتو رسد که محبوب شماری حمد خدای را بسیار گذار و چون چیزی مکروه یابی کلمه ﴿لاَ حَوْلَ وَ لاَ قُوَّهَ إِلاَّ بِاللَّهِ﴾ را بسیار گذار و چون روزی تو درنگ کرد استغفار در حضرت پروردگار را فراوان بیار .

در مناقب ابن شهر آشوب مسطور است که وقتي سفيان ثورى بحضرت صادق علیه السلام در آمد آن حضرت فرمود ﴿أَنْتَ رَجُلٌ مَطْلُوبٌ وَ لِلسُّلْطَانِ عَلَیْنَا عُیُونٌ فَاخْرُجْ عَنَّا غَیْرَ مَطْرُودٍ﴾ تو مردی هستی که تو را می طلبند و از جانب سلطان و حکمران زمان جواسيس و عيون بر ما موکّل اند پس بدون این که تو را از آستان خود بیرون کنیم و مطرود و رانده گردانیم بیرون شو و ازین پیش باین کلام و بقیه آن باندم اختلافی گذارش نمود.

بیان مناظره حضرت صادق صلوات الله و سلامه عليه با عمرو بن عبید و اشباه او

در کتاب احتجاج و بحار الانوار از عبد الکریم بن عتبة الهاشمي مسطور است که گفت در خدمت حضرت صادق علیه السلام بمکه بودم در این حال جماعتی از معتزله بحضرتش تشرف جستند و از جمله ایشان عمر و بن عبیدو و اصل بن عطا و حفص ابن سالم و گروهی از رؤسای آن گره بودند و این حکایت در آن وقت بود که ولید را بقتل رسانیده بودند و در میان اهل شام اختلاف بسیار روی داده و سخنان بر زبان بگذرانیده و خطبه ها رانده و بطول افکنده بودند بودند.

در کتاب احتاج و بحار الانوار از عبد الکریم بن عتبة الهاشمی مسطور است که گفت در خدمت حضرت صادق علیه السلام بمکه بودم در این حال جماعتی از معتزله به حضرتش تشرف جستند و از جمله ایشان عمرو بن عبیدو واصل بن عطا و حفص ابن سالم و گروهی از روسا آن گره بودند و این حکایت در آن وقت بود که ولید را بقتل رسانیده بودند و در میان اهل شام اختلاف بسیاری روی داده و سخنان بر زبان بگذرانیده و خطبه ها رانده و بطول افکنده بودند.

حضرت ابی عبد الله جعفر بن محمّد علیهما السلام با ایشان فرموده ﴿قَدْ أَكْثَرْتُمْ عَلَیَّ وَ أَطَلْتُمْ فَأَسْنِدُوا أَمْرَكُمْ إِلَی رَجُلٍ مِنْكُمْ فَلْیَتَكَلَّمْ بِحُجَّتِكُمْ وَ لْیُوجِزْ فَأَسْنَدُوا أَمْرَهُمْ إِلَی عَمْرِو بْنِ عُبَیْدٍ فَأَبْلَغَ وَ أَطَالَ﴾ شما ها در حضرت من بسیار سخن کردید و سخن را بدر از آوردید بهتر آن است که یک تن از میان خود بر گزیده دارید

ص: 190

تا بحجت شما سخن کند و مختصر و موجز گوید پس آن جماعت عمرو بن عبید را انتخاب و اختیار کرده و عمر و بن عبید ببلاغت سخن نمود و مطول گردانید. و از جمله کلماتی که بیان کرد این بود که گفت ﴿قَتَلَ أَهْلُ الشَّامِ خَلِيفَتَهُمْ وَ ضَرَبَ اللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ بَعْضَهُمْ بِبَعْضٍ وَ شَتَّتَ اللَّهُ أَمْرَهُمْ فَنَظَرْنَا فَوَجَدْنَا رَجُلًا لَهُ دِينٌ وَ عَقْلٌ وَ مُرُوَّةٌ وَ مَوْضِعٌ وَ مَعْدِنٌ لِلْخِلَافَةِ وَ هُوَ مُحَمَّدُ بْنُ عَبْدِ اللَّهِ بْنِ الْحَسَنِ فَأَرَدْنَا أَنْ نَجْتَمِعَ عَلَيْهِ فَنُبَايِعَهُ ثُمَّ نَظْهَرَم أَمْرَنَا مَعَهُ وَ نَدْعُوَ النَّاسَ إِلَیْهِ فَمَنْ بَایَعَهُ كُنَّا مَعَهُ وَ كَانَ مَعَنَا وَ مَنِ اعْتَزَلَنَا كَفَفْنَا عَنْهُ وَ مَنْ نَصَبَ لَنَا جَاهَدْنَاهُ وَ نَصَبْنَا لَهُ عَلَی بَغْیِهِ وَ رَدِّهِ إِلَی الْحَقِّ وَ أَهْلِهِ وَ قَدْ أَحْبَبْنَا أَنْ نَعْرِضَ ذَلِكَ عَلَیْكَ فَإِنَّهُ لَا غِنَی بِنَا مِثْلِكَ لِفَضْلِكَ وَ كَثْرَةِ شِیعَتِكَ﴾ مردم شام خلیفه خود ولید بن یزید را بکشتند و خدای تعالی ایشان را در هم افکنده امر ایشان را پراکنده و پریشان داشت و ما در زیر و روی این کار نگران شدیم و بنظر دانش و بینش بسنجیدیم و چون معلوم ساختیم تا کدام کس شایسته این محل منیع و مقام رفیع تواند بود مردی را دریافتیم که دارای دین و عقل و مروت و معدن خلافت و ریاست است و او محمد بن عبد الله بن حسن علیه السلام می باشد لاجرم بر آن اراده و آهنگ هستیم که بخلافت او اجتماع ورزیم و پوشیده بیعت کنیم و از آن پس بیعت او را آشکار داریم و مردمان را بخلافت او دعوت نمائیم هر کس با وی بیعت کرد ما با او باشیم و او از ماست و هر کس جانب مخالفت و مباعدت گرفت از وی روی بر تابیم و هر کس با ما بخصومت بر خاست با وي جهاد ورزیم و برای بر تافتن او را از راه بغی و فساد و باز داشتن بجاده حق و اهل حق با وی بکوشیم و از آن اندیشه و کردار چشم نپوشیم و همی دوست داشتیم که این امر را در حضرت تو عرضه داریم زیرا که ما را در چنین مهمی خطیر از مانند تو بی مانندی بی نیازی نباشد چه فضل و فضیلت و کثرت شیعیان و پیروان توما را در این امر داعی و هادی است.

چون عمرو بن عبید از کلمات خویش بپرداخت حضرت صادق علیه السلام با آن جماعت فرمود آیا جملگی شما بر این گونه اید که عمرو بن عبید است یعنی با سخنان او و عقیدت او یک دل و يک زبان هستید عرض کردند آری این وقت حضرت صادق خدای را حمد و ثنا و مصطفی را درود و تحیت بگذاشت پس از آن فرمود :

ص: 191

مکالمات با عمر و بن عبید

﴿نَسْخَطُ إِذَا عُصِیَ اللَّهُ فَإِذَا أُطِیعَ رَضِینَا أَخْبِرْنِی یَا عَمْرُو لَوْ أَنَّ الْأُمَّةَ قَلَّدَتْكَ أَمْرَهَا فَمَلَكْتَهُ بِغَیْرِ قِتَالٍ وَ لَا مَئُونَةٍ فَقِیلَ لَكَ وَ لِّهَا مَنْ شِئْتَ مَنْ كُنْتَ تُوَلِّی قَالَ كُنْتُ أَجْعَلُهَا شُورَی بَیْنَ الْمُسْلِمِینَ قَالَ بَیْنَ كُلِّهِمْ قَالَ نَعَمْ قَالَ بَیْنَ فُقَهَائِهِمْ وَ خِیَارِهِمْ قَالَ نَعَمْ قَالَ قُرَیْشٍ وَ غَیْرِهِمْ قَالَ الْعَرَبِ وَ الْعَجَمِ قَالَ أَخْبِرْنِی یَا عَمْرُو أَ تَتَوَلَّی أَبَا بَكْرٍ وَ عُمَرَ أَوْ تَتَبَرَّأُ مِنْهُمَا قَالَ أَتَوَلَّاهُمَا قَالَ یَا عَمْرُو إِنْ كُنْتَ رَجُلًا تَتَبَرَّأُ مِنْهُمَا فَإِنَّهُ یَجُوزُ لَكَ الْخِلَافُ عَلَیْهِمَا وَ إِنْ كُنْتَ تَتَوَلَّاهُمَا فَقَدْ خَالَفْتَهُمَا قَدْ عَهِدَ عُمَرُ إِلَی أَبِی بَكْرٍ فَبَایَعَهُ وَ لَمْ یُشَاوِرْ أَحَداً ثُمَّ رَدَّهَا أَبُو بَكْرٍ عَلَیْهِ وَ لَمْ یُشَاوِرْ أَحَداً ثُمَّ جَعَلَهَا عُمَرُ شُورَی بَیْنَ سِتَّةٍ فَأَخْرَجَ مِنْهَا الْأَنْصَارَ غَیْرَ أُولَئِكَ السِّتَّةِ مِنْ قُرَیْشٍ ثُمَّ أَوْصَی فِیهِمُ النَّاسَ بِشَیْ ءٍ مَا أَرَاكَ تَرْضَی بِهِ أَنْتَ وَ لَا أَصْحَابُكَ قَالَ وَ مَا صَنَعَ قَالَ أَمَرَ صُهَیْباً أَنْ یُصَلِّیَ بِالنَّاسِ ثَلَاثَةَ أَیَّامٍ وَ أَنْ یتشاوروا أُولَئِكَ السِّتَّةَ لَیْسَ فِیهِمْ أَحَدٌ سِوَاهُمْ إِلَّا ابْنُ عُمَرَ وَ یُشَاوِرُونَهُ وَ لَیْسَ لَهُ مِنَ الْأَمْرِ شَیْ ءٌ وَ أَوْصَی مَنْ بِحَضْرَتِهِ مِنَ الْمُهَاجِرِینَ وَ الْأَنْصَارِ إِنْ مَضَتْ ثَلَاثَةُ أَیَّامٍ قَبْلَ أَنْ یَفْرُغُوا وَ یُبَایِعُوا أَنْ یُضْرَبَ أَعْنَاقُ السِّتَّةِ جَمِیعاً وَ إِنِ اجْتَمَعَ أَرْبَعَةٌ قَبْلَ أَنْ تَمْضِیَ ثَلَاثَةُ أَیَّامٍ وَ خَالَفَ اثْنَانِ أَنْ یُضْرَبَ أَعْنَاقُ الِاثْنَیْنِ أَ فَتَرْضَوْنَ بِذَا فِیمَا تَجْعَلُونَ مِنَ الشُّورَی فِی الْمُسْلِمِینَ قَالُوا لَا قَالَ یَا عَمْرُو دَعْ ذَا أَ رَأَیْتَ لَوْ بَایَعْتُ صَاحِبَكَ هَذَا الَّذِی تَدْعُو إِلَیْهِ ثُمَّ اجْتَمَعَتْ لَكُمُ الْأُمَّةُ وَ لَمْ یَخْتَلِفْ عَلَیْكُمْ فِیهَا رَجُلَانِ فَأَفْضَیْتُمْ إِلَی الْمُشْرِكِینَ الَّذِینَ لَمْ یُسْلِمُوا وَ لَمْ یُؤَدُّوا الْجِزْیَةَ أَ كَانَ عِنْدَكُمْ وَ عِنْدَ صَاحِبِكُمْ مِنَ الْعِلْمِ مَا تَسِیرُونَ فِیهِمْ بِسِیرَةِ رَسُولِ اللَّهِ صلی اللّٰه علیه و آله فِی الْمُشْرِكِینَ فِی حَرْبِهِ قَالُوا نَعَمْ قَالَ فَتَصْنَعُونَ مَاذَا قَالُوا نَدْعُوهُمْ إِلَی الْإِسْلَامِ فَإِنْ أَبَوْا دَعَوْنَاهُمْ إِلَی الْجِزْیَةِ قَالَ وَ إِنْ كَانُوا مَجُوساً وَ أَهْلَ الْكِتَابِ قَالُوا وَ إِنْ كَانُوا مَجُوساً وَ أَهْلَ الْكِتَابِ قَالَ وَ إِنْ كَانُوا أَهْلَ الْأَوْثَانِ وَ عَبْدَةَ النِّیرَانِ وَ الْبَهَائِمِ وَ لَیْسُوا بِأَهْلِ الْكِتَابِ قَالُوا سَوَاءٌ قَالَ فَأَخْبِرْنِی عَنِ الْقُرْآنِ أَ تَقْرَؤُهُ قَالَ نَعَمْ قَالَ اقْرَأْ قاتِلُوا الَّذِینَ لا یُؤْمِنُونَ بِاللَّهِ وَ لا بِالْیَوْمِ الْآخِرِ

ص: 192

وَ لَا یُحَرِّمُونَ مَا حَرَّمَ اللَّهُ وَ رَسُولُهُ وَ لَا یَدِینُونَ دِینَ الْحَقِّ مِنَ الَّذِینَ أُوتُوا الْکِتَابَ حَتَّی یُعْطُوا الْجِزْیَهَ عَنْ یَدٍ وَ هُمْ صَاغِرُونَ قَالَ فَاسْتَثْنَی اللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ وَ اشْتَرَطَ مِنَ الَّذِینَ أُوتُوا الْكِتَابَ فَهُمْ وَ الَّذِینَ لَمْ یُؤْتَوُا الْكِتَابَ سَوَاءٌ قَالَ نَعَمْ قَالَ علیه السلام عَمَّنْ أَخَذْتَ هَذَا قَالَ سَمِعْتُ النَّاسَ یَقُولُونَهُ قَالَ فَدَعْ ذَا فَإِنَّهُمْ إِنْ أَبَوُا الْجِزْیَةَ فَقَاتَلْتَهُمْ وَ ظَهَرْتَ عَلَیْهِمْ كَیْفَ تَصْنَعُ بِالْغَنِیمَةِ قَالَ أُخْرِجُ الْخُمُسَ وَ أُخْرِجُ أَرْبَعَةَ أَخْمَاسٍ بَیْنَ مَنْ قَاتَلَ عَلَیْهَا قَالَ تَقْسِمُهُ بَیْنَ جَمِیعِ مَنْ قَاتَلَ عَلَیْهَا قَالَ نَعَمْ قَالَ قَدْ خَالَفْتَ رَسُولَ اللَّهِ صلی اللّٰه علیه و آله فِی فِعْلِهِ وَ فِی سِیرَتِهِ وَ بَیْنِی وَ بَیْنَكَ فُقَهَاءُ أَهْلِ الْمَدِینَةِ وَ مَشِیخَتُهُمْ فَسَلْهُمْ فَإِنَّهُمْ لَا یَخْتَلِفُونَ وَ لَا یَتَنَازَعُونَ فِی أَنَّ رَسُولَ اللَّهِ صلی اللّٰه علیه و آله إِنَّمَا صَالَحَ الْأَعْرَابَ عَلَی أَنْ یَدَعَهُمْ فِی دِیَارِهِمْ وَ أَنْ لَا یُهَاجِرُوا عَلَی أَنَّهُ إِنْ دَهِمَهُ مِنْ عَدُوِّهِ دَهْمٌ فَیَسْتَفِزَّهُمْ فَیُقَاتِلَ بِهِمْ وَ لَیْسَ لَهُمْ مِنَ الْغَنِیمَةِ نَصِیبٌ وَ أَنْتَ تَقُولُ بَیْنَ جَمِیعِهِمْ فَقَدْ خَالَفْتَ رَسُولَ اللَّهِ صلی اللّٰه علیه و آله فِی سِیرَتِهِ فِی الْمُشْرِكِینَ دَعْ ذَا مَا تَقُولُ فِی الصَّدَقَةِ قَالَ فَقَرَأَ عَلَیْهِ هَذِهِ الْآیَةَ- إِنَّمَا الصَّدَقاتُ لِلْفُقَراءِ وَ الْمَساكِینِ وَ الْعامِلِینَ عَلَیْها إِلَی آخِرِهَا قَالَ نَعَمْ فَكَیْفَ تَقْسِمُ بَیْنَهُمْ قَالَ أَقْسِمُهَا عَلَی ثَمَانِیَةِ أَجْزَاءٍ فَأُعْطِی كُلَّ جُزْءٍ مِنَ الثَّمَانِیَةِ جُزْءاً قَالَ علیه السلام إِنْ كَانَ صِنْفٌ مِنْهُمْ عَشَرَةَ آلَافٍ وَ صِنْفٌ رَجُلًا وَاحِداً وَ رَجُلَیْنِ وَ ثَلَاثَةً جَعَلْتَ لِهَذَا الْوَاحِدِ مِثْلَ مَا جَعَلْتَ لِلْعَشَرَةِ آلَافٍ قَالَ نَعَمْ قَالَ وَ كَذَا تَصْنَعُ بَیْنَ صَدَقَاتِ أَهْلِ الْحَضَرِ وَ أَهْلِ الْبَوَادِی فَتَجْعَلُهُمْ فِیهَا سَوَاءً قَالَ نَعَمْ قَالَ فَخَالَفْتَ رَسُولَ اللَّهِ صلی اللّٰه علیه و آله فِی كُلِّ مَا بِهِ أَتَی فِی سِیرَتِهِ كَانَ رَسُولُ اللَّهِ صلی الله علیه و آله و سلّم یَقْسِمُ صَدَقَةَ الْبَوَادِی فِی أَهْلِ الْبَوَادِی وَ صَدَقَةَ الْحَضَرِ فِی أَهْلِ الْحَضَرِ لَا یَقْسِمُهُ بَیْنَهُمْ بِالسَّوِیَّةِ إِنَّمَا یَقْسِمُ عَلَی قَدْرِ مَا یَحْضُرُهُ مِنْهُمْ وَ عَلَی مَا یَرَی فَإِنْ كَانَ فِی نَفْسِكَ شَیْ ءٌ مِمَّا قُلْتُ فَإِنَّ فُقَهَاءَ أَهْلِ الْمَدِینَةِ وَ مَشِیخَتَهُمْ كُلَّهُمْ- لَا یَخْتَلِفُونَ فِی أَنَّ رَسُولَ اللَّهِ صلی اللّٰه علیه و آله كَذَا كَانَ یَصْنَعُ ثُمَّ أَقْبَلَ عَلَی عَمْرٍو وَ قَالَ اتَّقِ اللَّهَ یَا عَمْرُو وَ أَنْتُمْ أَیُّهَا الرَّهْطُ فَاتَّقُوا اللَّهَ فَإِنَّ أَبِی حَدَّثَنِی وَ كَانَ خَیْرَ أَهْلِ الْأَرْضِ وَ أَعْلَمَهُمْ بِكِتَابِ اللَّهِ وَ سُنَّةِ رَسُولِهِ إِنَّ رَسُولَ اللَّهِ صلی الله علیه و آله و سلّم قَالَ مَنْ ضَرَبَ النَّاسَ بِسَیْفِهِ وَ دَعَاهُمْ إِلَی نَفْسِهِ وَ فِی الْمُسْلِمِینَ مَنْ هُوَ أَعْلَمُ مِنْهُ فَهُوَ ضَالٌّ مُتَكَلِّفٌ﴾:

بدرستی که ما خشمناک می شویم چون یزدان را عصیان ورزند و هر وقت حضرت

ص: 193

احدیت را اطاعت نمایند خشنود می شویم ای عمر و با من خبر گوی اگر این امت قلاده امر خویش را بر گردن تو گذارند و امارت این کار را با تو سپارند و تو بدون جنگ و نزاع و زحمت و دفاع مالک آن شوی پس با تو گویند هر کسی را خواهی ولایت ده و در کار امت متولی گردان کدام کس را تولیت می دهی؟ عمرو بن عبید گفت این کار را بعهده شورای مسلمانان گذارم فرمود این شوری را در میان همه مسلمانان مقرر می داری عرض کرد آری فرمود در میان فقیهان و دانایان و نیکویان ایشان می گذاری عرض کرد آری در میان جماعت قریش و جز ایشان تقریر می دهم فرمود عرب و عجم را شریک می داری در این جا عجم مقابل عرب مسلمانان خواه از مردم عرب یا غیر از عرب بعد از آن فرمود ای عمر و با من خبر ده آیا دوستدار ابو بكر و عمر هستی؟ یا از هر دو تن بیزاری می جوئی عرض کرد بتولای ایشان هستم فرمود ای عمر و اگر تو مردی باشی که از ایشان تبری جوئی از بهر تو این خلاف ورزیدن بر ایشان جایز است و اگر تو بتولای ایشان باشی همانا با ایشان مخالفت نموده باشی چه عمر عهد و میثاقی در کار خلافت با ابو بکر بر نهاد و چون زمانش در رسید بدون این که با هیچ کس مشاورت نموده باشد با ابو بکر بیعت کرد و چون زمان مرگ ابو بکر در آمد کار خلافت بدو گذاشت و آن بیعت بدو برتافت بدون این که با هيچ يک از مسلمانان بشور و صلاح دید سخن کند یعنی این که تو مي گوئى من با ابو بکر و عمر تولی دارم و می گوئی این امر را بشورای مسلمانان حوالت می نمایم با ایشان مخالفت نموده باشی چه ایشان بدون این که احدی را در این کار و این رأی و اندیشه مشارکت دهند يا بمشاورت آورند بميل و رأی خویشتن کار خلافت و ریاست است را بیک دیگر حوالت کردند.

لیکن عمر چون زمان مرگش اندر رسید این کار را دیگر گون ساخت و طرحی از نو بینداخت نه علي علیه السلام را بوصیت و خلیفتی باز گذاشت به چنان که او با ابو بکر وا بو بكر با وى معاملت کرد جاری گردانید به این مشورت را بعموم مسلمانان

ص: 194

حوالت کرد و نه آن اشخاصی را که منتخب و معیّن گردانید مطلق العنان نمود تا بصلاح دید خود رفتار نمایند و غیر ازین شش آن را که از مردم قریش بودند از مردم انصار کسی را در آن شورا در نیاورد پس از آن مردمان را درباره ایشان بچیزی وصیت کرد که نمی بینم تور او اصحاب تراکه بدان راضی و خوشنود باشید.

در باب وصیت عمر بن خطاب

عمرو بن عبید عرض کرد آن وصیت که عمر بن الخطاب نمود چه بود؟ فرمود صهیب را فرمان کرد که بعد از مرگ عمر تا سه روز مردمان را بامامت نماز گذارد و این شش تن بمشورت سخن کنند و هیچ کس جز عبد الله بن عمر با ایشان نباشد و ایشان با وی مشورت نمایند لکن او را در خلافت بهره نباشد آن گاه با آنان که از مردم مهاجر و انصار در حضرتش حضور داشتند وصیّت نمود که اگر آن سه روز بانجام رسید و ایشان بر کسی بخلافت اتفاق نورزند از آن پیش که متفرق شوند کردن آن شش تن را بزنند و اگر پیش از انجام آن ایام چهار تن بر یکی اتفاق کردند و دو تن اختلاف ورزید سر از تن آن دو تن بر گیرند.

چون حضرت صادق علیه السلام این سخن را بگذاشت با عمرو بن عبید و حاضران فرمود آیا در آن کار که می خواهید بمشورت مسلمانان حوالت کنید بدین ترتیب و قانون که عمر بر نهاد رضا می دهید گفتند رضا نمی دهیم فرمود ای عمر و این حکایت و سخن را بگذار آیا می بینی که اگر با این صاحب خودت يعني محمّد بن عبد الله ابن الحسن که مردمان را بدو می خوانی بیعت نمائی پس از آن تمامت امت با شما موافقت کنند و در این امر دو تن هم با شما مخالفت نورزند و کار شما بآن جماعت شركان افتد که نه اسلام آورده اند و به ادای جزیه نموده اند آیا شما و صاحب شما را آن علم و دانش و بصیرت و خبرت هست که در میان ایشان بهمان سیره و رفتار کار کنید که رسول خدای صلی الله علیه و آله و سلّم در میان جماعت مشرکان در حرب خود

ص: 195

می فرمود عرض کردند آری فرمود چه می کنید عرض کردند ایشان را بمسلمانی می خوانیم اگر امتناع ورزیدند بادای جزیه دعوت می نمائیم فرمود اگر چند آن جماعت از مردم مجوس و اهل کتاب باشند عرض کردند اگر چه بر دین مجوس و اهل کتاب باشند فرمود اگر چه بت پرست و آتش پرست و بهایم پرست باشند مثلا مثل گاو و گوساله و غير هما و اهل کتاب نباشند عرض کردند یکسان می باشند فرمود از قرآن مرا باز گوی آیا قراءت کرده باشی عرض کرد فرمود بخوان این آیه مبارکه را که خدای تعالی می فرماید کار زار کنید ای مؤمنان و بکشید آنان را که ایمان ندارند بخدا یعنی جماعت یهود که به تشبیه قائلند و مردم نصاری که بتثليث اله معتقدند و نمی گروند بروز قیامت یعنی باحوال آن کما ینبغی چه یهود می گویند در بهشت اکل و شرب نمی باشد و نصاری بمعاد جسمانی اعتقاد ندارند و معتقد هر يک این است که بهشت بایشان اختصاص دارد و آتش دوزخ ایشان را مسّ نمی کند و حرام نمی دارند آن چه را خدای حرام فرموده از خمر و خنزیر و و آن چه را رسول خدای حرام کرده است یعنی حرام نمی دارند آن چه را که حرمتش بکتاب و سنّت ثابت شده و نمی پذیرند دین حق را که اسلام باشد از آنان که داده شده اند كتاب ثورية و انجیل این بیان ﴿الَّذِينَ لَا يُؤْمِنُونَ﴾ است یعنی با کفار اهل كتاب مقاتله کنید تا وقتی که بدهند جزیه را از دست خود یعنی هر يک مال جزیه را بدست خود بدهند نه آن که وکیلی در این کار بر قرار دارند تا موجب خواری و ذلت ایشان باشد و حال این که ایشان خوار شدگان باشند چه حکم شرع آن است که جزیه بدست خود بدهند و ننشینند تا وقتی که آن جزیه را تسلیم نمایند و حکمت این کار خواری ایشان و عزت و شوکت مسلمانان و قوت اسلام و میل نمودن ایشان بدین اسلام است.

بالجمله حضرت صادق صلوات الله و سلامه عليه فرمود پس خدای تعالی مستثنی گردانید و اشتراط فرمود از آنان که کتاب دارند پس ایشان که اهل کتاب هستند با آنان که بی کتاب می باشند مساوی باشند عرض کرد آری آن حضرت

ص: 196

فرمود از کدام کس این مطلب را اخذ نمودی عرض کرد از مردم شنیدم که چنان می گفتند فرمود این را بگذار پس اگر این جماعت از ادای جزية امتناع ورزیدند و تو با ایشان قتال ورزيدي و بر ایشان نیرومند شدی بآن غنیمت که بدست آوردی چه می کنی عرض کرد خمس آن را بیرون می کنم و بقیه را بچهار قسم منقسم ساخته بآنان که قتال داده اند می دهم فرمود آن غنیمت را در میان تمامت آنان که بر آن قتال داده اند قسمت می کنی ؟ عرض کرد آری فرمود همانا با رسول خدای صلی الله علیه و آله و سلّم در کار و کردار و سیره و رفتار آن حضرت مخالفت می نمائی و در میان من و تو فقهاء اهل مدینه و مشيخة ايشان حاضرند از ایشان پرسش کن همانا ایشان نه اختلاف می ورزند و نه منازعت دارند در این که رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلّم با جماعت اعراب مصالحت ورزید بر آن قرار و پیمان که ایشان را در دیار و منازل خود باز گذارد و این که ایشان از جای خود هجرت نجویند بعلاوه این که اگر جمعی کثیر بدشمنی آن حضرت مبادرت نمایند از ایشان آن چند که خواهد بیرون آیند و آن حضرت بدستیاری ایشان با دشمن خود قتال دهد و از آن چه بغنیمت بدست آید ایشان را بهره و نصیبه ای نباشد و تو می گوئی من آن غنیمت را در میان جمیع ایشان پخش کنم لهذا با رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلّم در آن سیره و رفتار که با مشرکان داشت مخالفت جسته باشی این را نیز بگذار .

چه می گوئی در باب صدقه؟ عمرو بن عبید این آیه مبارکه را قرائت کرد ﴿إِنَّمَا الصَّدَقَاتُ لِلْفُقَرَاءِ وَ الْمَسَاكِينِ وَ الْعَامِلِينَ عَلَيْهَا وَ الْمُؤَلَّفَةِ قُلُوبُهُمْ وَ فِي الرِّقَابِ وَ الْغَارِمِينَ وَ فِي سَبِيلِ اللَّهِ وَ ابْنِ السَّبِيلِ فَرِيضَةً مِنَ اللَّهِ وَ اللَّهُ عَلِيمٌ حَكِيمٌ﴾بدرستی که صدقات یعنی زکوة مفروضه برای درویشان و بیچارگان است و هر دو شريک هستند در این که قدرت نداشته باشند بر مؤنة ساليانه خود و عيال واجب النفقه خود و اگر چه فقیر پریشان حال تر است نزد بعضی باین معنی که اصلا مال و کسب نداشته باشد و مسکین نیکو حال تر که او را کسبی باشد لکن کافی نباشد در مؤنه سال از حضرت صادق علیه السلام منقول است که مسکین از فقیر بد حال تر است و قول آن

ص: 197

حضرت نصّ است در این باب و قاعده آن خلاف ظاهر نمی شود در باب زکوة بجهت اجرای عطا بهر يک از ایشان بلکه ظهور قاعده آن در افضلیت عطا است.

و دیگر صدقات برای عمل کنندگان بر آن است یعنی جمعی که سعی کنند در تحصیل و جمع آن و قومی که الفت داده شده است قلوب ایشان و آن ها جمعی از اشراف و مطاع كفار بودند که رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلّم سهمي از زکوة را بدیشان می داد بر دین اسلام الفت گیرند و دیگر زکوة برای صرف کردن است یعنی برای گشادن گردن های بندگان از بندگی و دیگر وام دادن بمفلس که قرض گرفته و در غیر معصیت صرف کرده باشند خواه در نفقه واجب یا مندوب یا در معاش مباح و دیگر صرف زکوة است در راه خدا بر این وجه که بر غازیان نفقه کنند تا اسلحه و اسب بخرند و در راه خدای جهاد ورزند خواه غنی باشند خواه فقیر یا در صرف عمارت و پل و رباط و امثال آن ساختن در راه قرب و دیگر برای صرف آن در رهگذری که از مال خود دور مانده و چیزی نداشته باشد که بشهر خود معاودت نماید هر چند در شهر خود غنی باشد. حاصل آن که زکوة فرض کرده شده است برای این جماعت مذکوره از جانب خدای و خدای دانا و حکیم است .

بالجمله چون عمرو بن عبید آیه را قرائت کرد امام علیه السلام فرمود آری و باز گوی چگونه در میان ایشان قسمت می نمائی ؟ عرض کرد بر هشت جزء قسمت می کنم و هر جزئی ازین هشت جزء را جزئی عطا می کنم فرمود اگر يک صنف از ایشان ده هزار و صنفی دیگر يک مرد یا دو مرد یا سه مرد باشد عطای اين يک مرد را بآن طور مقرر می اری که برای ده هزار تقریر می دهی عرض کرد آری فرمود در صدقات اهل حضر و اهل بادیه نیز بر این شیمت می روی و ایشان را در کار تقسیم غنایم بر یکسان می داری عرض کرد آری فرمود پس با رسول خدای صلى الله علیه و آله و سیره آن حضرت مخالفت کرده باشی زیرا که قانون رسول

ص: 198

خداي آن بود که صدقه اهل بادیه را در میان مردم بادیه و صدقه حضر را در میان مردم حضر پخش می نمود و بالسویه در میان ایشان نمی پرداخت بلکه بقدر آن کس که از ایشان در خدمتش حاضر شدند و خود نگران بود قسمت می نمود هم اکنون اگر در آن چه با تو گفتم در نفس تو چیزی خطور می نماید همانا فقهای اهل مدینه و مشيخه ایشان بتمامت اختلاف ندارند در این که رسول خدای باین نهج که باز نمودم رفتار می فرمود

خطاب بعمر و بن عبيد

آن گاه روی با عمر و بن عبید آورد و فرمود ای عمر و از خدای بترس و ای گروه شما نیز از خدای بترسید چه پدرم از بهر من حدیث راند و او بهترین مردم روی زمین بود و بکتاب خدای و سنت رسول خدای از ایشان اعلم بود که رسول خدای صلی الله علیه و آله و سلّم فرمود و هر کسی مردمان را بشمشیر خود بزند و براند و ایشان را بخویشتن بخواند با این که در میان مسلمانان کسی باشد که از وی دانا تر باشد چنین کسی گمراه و متکلف است.

راقم حروف گوید: در این مناظره و بیان صورت مجلس شورى و ترتيبي که عمر بن خطاب مقرر داشت و جواب عمرو بن عبید بیرون از تأمل نباید بود همانا مسئله شوری و شکوای حضرت امیر المؤمنين علي علیه السلام ﴿مَالِي وَ لِلشُّورَى﴾ بسى مبسوط و مفصل و مطرح گفت گوی تمام امت تا قیامت است. همانا چون عمر بن الخطاب از زندگانی خود مأیوس گردید سخت بگوئید و پسرش عبد الله را گفت مردمان را بخوان تا در آیند و با ایشان در امر خلافت مشورت کرد آن گاه گفت چون رسول خدای از این جهان بیرون می شد شش تن از جماعت قریش را دوست می داشت و از ایشان خوشنود بود اول علی بن ابیطالب علیه السلام و ديگر عثمان بن عفان و دیگر

ص: 199

طلحة بن عبد الله و ديگر زبير بن العوام و دیگر سعد بن وقاص و دیگر عبد الرحمن ابن عوف من این کار با ایشان حوالت کنم تا بحكم مشورت یک تن را بر خویشتن اختيار نمايند بن عوف من این کار با ایشان حوالت كنم تا بحكم مشورت يک تن را بر خویشتن اختیار نمایند و کار بر او گذارند و بفرمود تا ایشان را اخبار و حاضر ساختند و این وقت عمر بر پشت افتاده در حالت سکرات موت و غمرات مرگ بود پس بدیشان بنگریست و گفت ﴿اِكْلُكُمْ يَطْمَعُ فِي اَلْخِلاَفَةِ بِعْدَى؟﴾ آیا بعد از من تمامت شما ها در طمع خلافت هستید ایشان را از این سخن ناپسند آمد و جواب ندادند و عمر دیگر باره همان کلمات را بگذاشت این وقت زبیر بن العوام بسخن آمد و گفت چه چیز ما را از کار خلافت دور می گرداند و حال این که تو متولی امر خلیفتی شدی و نسب و حسب ما در جماعت قریش از تو فرود تر و در سابقه اسلام و قرابت با رسول خدای تو بر ما برتر نبودی چه افتاد که ما شایسته این امر نباشیم.

عمر گفت اکنون اگر خواهید آن چه در باطن دارید ظاهر سازم و اخلاق هر يک را باز نمایم گفتند چنین کن و عمر از نخست اوصاف زبیر و مثالب او را يک بيک بر شمرد آن گاه با طلحة بن عبد الله گفت آن چه با توست بگویم یا لب فرو بندم گفت بگو و حال آن که سخن خیر بر دهان نداری گفت رسول خدای چون از جهان برفت بر تو غضبنک بود و در هنگام نزول حجاب آن گونه بجسارت سخن کردی .

و شيخ ابو عثمان جاحظ گوید کاش در آن مجلسی که عمر این سخن باز نمود کسی می گفت تو خود گفتی رسول خدای چون از جهان می رفت ازین شش تن راضی بود و نیز درین مجلس می گوئی که رسول خدای از جهان برفت و بر طلحه غضبناك بود لكن كسی را آن قدرت نبود که در روی عمر چنین گوید.

بعد از آن عمر روی با سعد وقاص آورد و اشتغال باعمال تخجير و شكار او را مانع از التزام بامر خلافت شمرد. آن گاه بجانب عبد الرحمن بن عوف نظر کرد و او را به کمال دین و ایمان بستود لکن به سستی ولین عریکه بر وی عیب گرفت و گفت در خود این کار نیستی پس از آن روی با علی علیه السلام آورد و گفت اگر در تو مزاحی

ص: 200

نبود سوگند اگر این کار را با تو تفویض کردم هر آینه مردم را براه روشن و طریق حق می بردی بعد از آن روی بعثمان آورد و گفت بدان ای عثمان گویا من با تو هستم و می بینم که جماعت قريش بسبب آن مهر که با تو دارند قلاده خلافت را بر گردن تو می افکنند و تو بني امية و آل ابی معیط را که از خویشاوندان تو می باشند بر گردن مردمان سوار کنی و اندوخته بیت المال را بر ایشان نثار گردانی این وقت جماعتی از گرگان عرب بر تو بتازند و تو را عرصه تیغ سازند سوگند با خدای اگر قریش ترا گزیده کنند تو اقوام خود را بر گزینی و اگر تو اقارب خود را اختیار نمائی گرگان عربت دمار از روزگار بر آورند پس دست فرا برد و موی پیشانی او را بگرفت و گفت چون این روز پیش آید سخن مرا بیاد دار زیرا که این کار با تو می افتد !

بعد از این سخنان ابو طلحه انصاری را بخواند و گفت چون از دفن من فراغت یافتید پنجاه مرد از انصار را بر گزیده دار تا با تيغ هاي کشیده حاضر و ناظر باشند و این شش تن را در سرای عایشه باز دارو سه روز مهلت بگذار تا مشورت کنند و یک تن را خلاف بر دارند اگر پنج تن در امری متفق شدند و يک دو تن مخالفت نمود سر از تن آن یک تن بر گیر و اگر چهار تن اتفاق کردند و دو تن بر خلاف رفتند آن دو تن را سر از بدن دور کن و اگر سه نفر براهی و سه دیگر براهی دیگر برفت بنگر تا عبد الرحمن بن عوف بهر طرف باشد رأى صواب بآن طرف است آن سه تن را که براه خلاف رفته اند بقتل رسان و گر سه روز بپایان رفت و این شش تن در امری متفق الرأى نشدند هر شش تن را گردن بزن و مسلمانان را بگذار تا خلیفتی از بهر خود اختیار نمایند و پسر من عبد الله در مجلس شوری حاضر باشد لکن او را ازین کار بهره نیست.

بالجمله چون اهل شوری از نزد عمر بیرون شد بمنزل خود روی نهاد، عباس ابن عبد المطلب با علي علیه السلام راه می نوشت و آن حضرت با عباس فرمود سوگند با خدای این کار از ما بیرون شد عباس عرض کرد از کجا فرمائی ؟ فرمود مگر سخن عمر

ص: 201

ندانستی که گفت از آن سوی روید که عبد الرحمن مي رود و عبد الرحمن بن عوف پسر عم عثمان است و با او سمت مصاهرت دارد چه ام كلثوم دختر عقبة بن ابي محیط که بطریق زناشوئی در سرای عبد الرحمن است با عثمان از جانب مادر خواهر است و اروی دختر کریز مادر عثمان و مادر ام کلثوم است و افزون بر این جمله این است که رسول خدای در میان عثمان و عبد الرحمن عقد مواخاة بست لاجرم هرگز عبد الرحمن چشم از عثمان نپوشد و در کار او بکوشد گرفتم ازین جماعت دو تن جانب ما را گرفتند همچنان سودی نرساند و حال آن که گمان نمی کنم مگر يک تن که دل با ما دارد و نیز عمر خواست تا بنماید عبد الرحمن را نزد او بر ما فضیلتی است سوگند با خداي که از بهر او این اندیشه راست نیاید چنان که متقدمین ایشان را بر پیشینیان ما فضلی نبود خداوند ایشان را بر ما فضیلت ندهد اگر عمر بسلامت می جست او را از سوء رأی او خبر می دادم از آن چه ازین پیش از بهر ما خواست و آن چه اکنون می خواهد همانا این قوم بتمامت بر آن هستند که این امر را از ما بگردانند سوگند با خدای مرا رغبتی در خلافت نیست مگر این که همی خواهم عدل را آشکار کنم و مردم را در خذلان ضلالت نگذارم.

تحقیق در مطلب

همانا چون بنظر دقت و چشم بینش در این خبر بنگرند بیاره ای مسائل راه یابند چه ازین داستان بعضی مطالب استدراک می شود که اسباب تحير عقول دانایان است اولا این که اگر در تمامت اهل اسلام این شش آن منتخب و مرضي خاطر رسول خدای صلى الله علیه و آله بودند پس این معایب و نواقص چه بود که در حق هر يک باز نمود آیا در تمامت مسلمانان بیرون از ایشان کسانی دیگر نبودند که محل تمجید رسول خدای واقع شده باشند و دامنۀ اسلام این چند تنگ و نارسا بود که

ص: 202

ببایست از شش تن رسول خدای خوشنود باشد و ایشان هر يک بعيب و نقصی موصوف باشند اگر چنین بود چه ضعفی از بهر اسلام ازین بیشتر تواند بود اگر نبود چرا باین شش تن انحصار یافت با این که اصحاب کبار از قبیل سلمان و مقداد و ابوذر و از عشایر پیغمبر مثل عباس و دیگران حضور داشتند و اگر دارای این گونه معایب بودند چگونه می شاید در امر مشوت و امر خلافت دخیل باشند مگر ممکن نبود که جماعتی که بر زبیر یا طلحه اتفاق نمایند قوی تر از طرف مخالف باشند و یکی از ایشان را بمنصب خلافت نایل گردانند و با آن معایب که عمر از بهر ایشان بر شمرد قرعه این فال بنام یکی از ایشان بر آید و اگر سزاوار نبودند پس از چه راه در عداد این امر و این جمع اندر شدند.

دیگر این که ازین شش دو آن را عمر بن خطاب تمجید کرد و بصفات حمیده باز شمرد یکی علی علیه السلام بود و دیگر عبد الرحمن بن عوف و از بهر علی جز اندک دعابه و برای عبد الرحمن جز اشتغال بعمل نخجیر را مانع نشمرد و حال این که رسول خدای صلی الله علیه و آله و سلّم نیز گاه بگاه مزاح می فرمود و معین که غلظت خوی و خشونت طبع صفتی ممدوح و مطبوع نیست این نیز مخالف با این حکایت است که ابو بکر انباري در کتاب امالی می نگارد که یکی روز علی علیه السلام در مسجد رسول خدای صلی الله علیه و آله و سلّم نزد عمر بن الخطاب جای داشت چون بر خاست و بیرون شد یکی از مردم مجلس آن حضرت را بكبر و عجب نسبت کرد عمر گفت کبر و کبریا سزاوار مثل او کسی است سوگند با خدای اگر شمشیر او نبود عمود اسلام بر پای نمی شد و او است اقضای امت و صاحب سابقه و شرف اسلام آن مرد گفت اگر چنین است چه مانع داری که امر خلافت را با او تفویض نمی کنی گفت بعلت حداثت سن و دوستی با بنی عبد المطلب این کار را مکروه می دارم .

و در این خبر چون بنگرند معلوم دارند که بر خلافت آن حضرت از جانب رسول خدای تنصیص و تصریح است که اگر نبود آن مرد آن اعتراض نمی کرد و عمر اقامه این گونه برهان نمی فرمود اولا علی علیه السلام را چگونه می باید در زمان عمر اندک سال ها

ص: 203

و حدیث السن خواند زیرا که البته در عرض ایام خلافت عمر آن حضرت را از چهل سال کمتر روزگار نبوده است و رسول خدای در چنین سال و مدت روزگار گردید. دیگر این که هر کاری دشوار پیش آمد عمر جز بمشورت آن حضرت اقدامی نمی فرمود چگونه چنین کس را کم سال و کم تجر به توان شمرد دیگر این که آن حضرت در زمان رسول خدای بوزارت آن حضرت اختصاص داشت و بخطاب دانت وزیری ممتاز بود و چگونه در حق چنین کس را بدین گونه سخن مبادرت توانند نمود . دیگر این که اگر کسی را با بنی عبد المطلب محبتی باشد اسباب مزید جلالت اوست نه مانع خلافت . دیگر این که کسی را که بکبر و عجب نستایند و آن جواب از عمر بشنوند چگونه می توان اگر دعا به در وی باشد او را شایسته خلافت نشمرد. دیگر این که کسی را که گویند اگر تو را خلیفه نمایم سوگند با خدای مردمان را بر راه روشن و طریق می بری چگونه بعنوان مزاح و دعا به می توان از وی صرف نظر نمود با این که دیگران را که برای این امر خوانده بود معایب كثيره موجود بود و خود باز نمود با این که خود مکرر می گفت ﴿لَوْلا عَلِیٌّ لَهَلَکَ عُمَرُ﴾ و همچنين امثال این عبارات را که سنی و شیعی بر آن متفق هستند بر زبان می راند. دیگر این که کسی را که پیغمبر آن گونه بزرگ می داشت و برادر و وزیر و مشیر می خواند و دارای آن گونه فضائل و مناقب بود که دوست و دشمن اقرار داشتند بعد از آن که اهل مجلس شوری را هر يک بمنقصتى بزرگ بر شمرد و از وی افزون از دعابه و مزاحی یاد نکرد چه زیان داشت که بخلافت بر می کشید و این مسئولیت را برسول خدای حوالت می فرمود و خود را مسئول نمی داشت. چه با آن ترتیب که فراهم ساخت و آن کلمات که با عثمان بگذاشت و بنمود که تو بر مسند خلافت جای می کنی و این گونه فساد در امت می افکنی و بدست گرگان عرب تباه می شوی متضمن چند مفسده است: یکی این که موجب آشوب در امت خواهد بود دیگر این که عثمان کار خلافت را بقانون سلطنت جبابره پیش می آورد و در ارکان اسلام و قوانین اسلام ثلمه می اندازد تا خود بقتل می رسد دیگر این که اگر عثمان مردی شایسته

ص: 204

بود موجبات قتل او فراهم می شود و در اجرای این مقصود قتل نفس لازم می افتد و البته این جمله در حضرت یزدان مقام مؤاخذة و مسئولیت خواهد یافت لکن در كار على علیه السلام ازین مخاطر و مهالک آسوده بود فرضاً اگر در کار خلافت آن حضرت فسادی بزرگ تر ازین می دانست از چه روی تذکره ننمود و امت را آگاه نداشت و خود را از مسئولیت نجات نداد چه مبرهن بود بعد از عثمان آن حضرت بخلافت خواهد نشست . از چه روی معایب آن امر را مکتوم نمود تا امت بی خبر مانند و یقین است که هیچ نقصانی در این باب نمی دانست و جز غرض شخصی در میان نبود چنان که در زمان خلافت ظاهری آن حضرت مشهود گردید .

دیگر این که انعقاد مجلس شوری را سابقه چه بود رسول خدای که تقریر این امر را نفرمود بعقیده شیعه و اغلب علمای سنت بر وصایت و خلافت آن حضرت تصریح فرمود مناقب و مفاخر و علوم و فضائل و زهد و قدس و تقوای آن حضرت بر این امر حجت است فرضاً اگر پیغمبر این امر را تخصیص نفرمود و امت اجماع کردند و ابو بکر را بر کشیدند گذشته از این که به بینیم حالت این اجماع چگونه است اگر این اجماع شرط بود چگونه ابو بکر در کار عمر بدان گونه نرفت اگر شرط نبود عمر از چه روی بمجلس شوری حوالت کرد و چگونه در خلافت ابی بکر اجماع امت را شرط دانند و اگر اجماع مشروط است چگونه به شش تن انحصار یافت و اگر در شش تن جایز بود آن ترتیبات چه بود.

عجب تر این است که عمر چون برای هر يک از اهل شوری مناقب و مثالبی بر شمرد چون نوبت بعثمان رسید از این جمله هیچ مذکور نشد و جز مفاسد حال و مآل او بر زبان نگذشت جز این که در تقویت کار او و ترتیب آن امر را بطوری که بهره او شود سعی نمود. عجیب تر این که آن چه عمر در مفاسد امر عثمان و زیان خلافت در کار است و ضعف اسلام باز نمود همه چنان بود که او گفت هیچ کس نداند با این بصیرت نامه تقریر این امر از چه بود و قبول این گونه مسئولیت بزرگ با آن فرط زکاوت و خبرت و اطلاع که عمر بن خطاب را در کار

ص: 205

او و علی علیه السلام و دیگران بود از چه بابت روی نمود في الحقيقة چون کسی بر این جمله بنگرد بر آن گونه زحمات و صدمات و ریاضات و مشقات عمر بن الخطاب که در زمان حیات خویش متحمل گردید و در کار اسلام معاونت و مساعدت فرمود و سر انجام بدین گونه از اجر خود بکاست و خود را در چنین مسئله بزرگ بمسئوليتي عظيم انداخت افسوس می خورد و این نیست مگر از لطمات وساوس شیطانی و صادرات نفس اماره انسانی یزدان تعالی تمام مخلوق را از زلات اقدام و هفوات لسان و وخامت فرجام محفوظ بدارد هیچ ندانیم این چه شوری بود که چون عمرو بن عبید و امثال و اشباه او می شنوند بدان رضا نمی دهند.

معلوم باد که هر کسی باین فقره احتجاج و مناظره منظوره نظر کند از مراتب بی خبری علمای آن روزگار مستحضر و بر زحمات و صدمات حال حضرات ائمه هدى صلوات الله عليهم آگاه می گردد عجب آن است که این گونه مردم که همواره در مسائل دینیه سخن داشته اند و در امثال آن علوم و فنون رنج می کشیده اند بدین گونه از آیات قرآنی و احکام سبحانی و سنن رسول خدای و قوانین شرع بی اطلاع میز بسته اند و از حلال و حرام و آداب و سیره حضرت خير الانام استحضار کامل نداشته اند بلکه بهمان قدر که بتوانند مسئله ای چند در هم آورند و اظهار رأى و و سلیقه و مخالفت با پیشوایان شرع را دست آویز رعوام را فریب و خود را از بضاعت دنیا و ریاست اهل دنیا با نصیب گردانند کافی می شمرده اند.

مناظره با شاهی

دیگر در کتاب احتجاج از يونس بن يعقوب مسطور است که گفت در حضرت امى عبد الله عليه السلام مشرف بودم در این حال مردی از اهل شام بخدمت آن حضرت بیامد و عرض کرد همانا من مردی هستم که بکلام و فقه و فرايض آگاهم و اكنون

ص: 206

برای مناظره و احتجاج با اصحاب تو بیامده ام حضرت صادق علیه السلام فرمود این كلام تو از کلام رسول خدای است یا از خود توست عرض کرد بعضی از کلام رسول خدای و بعضی از خودم باشد حضرت ابی عبد الله فرمود ﴿فَأَنْتَ إِذاً شَرِيكُ رَسُولِ اللَّهِ﴾ پس تو در این صورت با رسول خداى صلی الله علیه و آله و سلّم شريک خواهی بود عرض كرد شريك نیستم فرمود ﴿فَسَمِعْتَ الْوَحْیَ عَنِ اللَّهِ تَعَالَی﴾ پس از جانب خدای وحی شنیده باشی عرض کرد نشنیده ام فرمود ﴿فَتَجِبُ طاعَتُکَ کَما تَجِبُ طاعَةُ رَسولِ اللّهِ﴾ پس اگر نه شريک با رسول خدای هستی و نه وحی بتو می شود و معذلک مي گوئی این کلمات که می گذارم بعضی از کلام رسول خدای و برخی از جانب خود توست پس بیایست واجب باشد طاعت تو چنان که واجب است طاعة رسول خدای (1) عرض کرد چنین نیست .

يونس بن يعقوب که راوی خبر است می گوید پس حضرت ابی عبد الله علیه السلام بجانب من التفات ورزید و فرمود ای یونس ﴿هذا خَصَمَ نَفْسَهُ قَبْلَ أَنْ یَتَکَلَّمَ﴾ این مرد پیش از آن که به تکلم پردازد با خویشتن خصومت ورزید یعنی در آن مکالمات که بنمود و خود را مورد بحث و ایراد در آورد پیش از آن که با دیگری بمناظرت و مخاصمت مکالمت نماید با خودش خصومت نمود پس از آن فرمود یا یونس ! ﴿لَو کُنتَ تُحسِنُ الکَلامَ کَلَّمتَهُ ، قالَ یونُسُ : فَیالَها مِن حَسرَهٍ﴾ اي يونس اگر بعلم کلام عالم بودی و نیکو گفتی با وی تکلم می ورزیدی آن گاه فرمود ای یونس بزرگی حسرتی است که علم کلام را نورزیدی می گوید عرض کردم فدای تو شوم از تو می شنیدم که از طلب کلام نهی می فرمودید ﴿تَقُولُ وَیْلٌ لِأَصْحَابِ اَلْکَلاَمِ یَقُولُونَ هَذَا یَنْقَادُ وَ هَذَا لاَ یَنْقَادُ وَ هَذَا یَنْسَاقُ وَ هَذَا لاَ یَنْسَاقُ وَ هَذَا نَعْقِلُهُ وَ هَذَا لاَ نَعْقِلُهُ﴾ و می فرمائی وای بر اصحاب کلام باد چه ایشان همی گویند ار مسئله ای که اختلاف بی مکابره در آن و در دلیل آن می رود و در محکمات نیست بر این مسئله می توان

ص: 207


1- یعنی دارای برهانی و معجزی هستی که بر اولی الامری و امامت تو دلالت کند.

بآسانی استدلال نمود و بر نقیض آن نمی توان نمود و بر این مسئله بدشواری استدلال می توان کرد و بر نقیض آن نمی توان نمود و این مسئله را تصور می توانیم کرد که چون واقع باشد و نقیض آن را تصور نمی توانیم کرد یعنی بمحض ظنی که حاصل شود بیکی ازین سه شق در آن مسئله حکم می کنند و در این جا الف لام در مثل عند الكلام برای عهد خارجی است اشارت است بكلام مشهور میان اكثر متکلمین چه اگر برای جنس باشد با کلام بعد که ﴿تَعَلَّمَ الْكَلَامَ مِنْ عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ صَلَواتُ اللّه عَلیه﴾ منافات خواهد داشت .

حضرت ابی عبد الله علیه السلام فرمود : ﴿اِنَّما قُلْتُ: وَيْلٌ لِقَوْمٍ تَرَكُوا قَوْلي بِالْكَلامِ، وَ ذَهَبُوا اِلٰى ما يُريدُونَ﴾ بِه من گفتم وای بر آن قومی که قول مرا بسبب آراء خود ترک نمودند و بسوی آن چه که خود خواستند و آن طریقت که خود می جستند برفتند .

پس از آن فرمود: بدر سرای شود هر کسی از جماعت متکلمین را بنگری اندر آر یونس می گوید بیرون شده و حمران بن اعین را که در فن کلام نیکو بود و محمّد بن نعمان احول را که مردى متكلم و هشام بن سالم و قيس ماصر که هر دو تن متکلم بودند لكن من قيس را در این فن از تمامیت ایشان در فن کلام نیکو تر می دانستم دریافتم و قیس ماصر در خدمت على بن الحسين علیهما السلام بتعليم این علم پرداخت و از آن حضرت بیاموخت پس ایشان را بخدمت آن حضرت در آوردم چون مجلس بما استقرار گرفت و این وقت در خیمه که از حضرت ابی عبد الله در دامنه کوه در طریق حرم افراشته بودند حضور داشتیم و این کیفیت چند روز قبل از حج بود.

حضرت ابی عبد الله علیه السلام سر مبارک را از خیمه بیرون آورد و نا گاه شتری شتابنده نمایان شد ﴿قَالَ هِشَامٌ وَ رَبِّ اَلْكَعْبَةِ﴾ فرمود قسم بپروردگار کعبه هشام است یونس می گوید ما گمان که این هشامی است که از فرزندان می بردیم عقیل بود و با او حضرت ابی عبد الله صلوات الله عليه محبتی بکمال داشت بنا گاه

ص: 208

نگران شدیم که هشام بن الحكم وارد شد و او در میان ما اول کسی بود که تبازه عذارش بر دمیده بود. لکن در میان ما بعضی بودند که بسن از وی مهین تر بودند پس آن حضرت از بهر او جای را گشاده ساخت ﴿وَ قَال ناصِرُنا بِقَلْبِهِ وَ لِسانِهِ وَیَدِهِ﴾ فرمود هشام بدل و زبان و دست خود یاور ماست .

آن گاه با حمران فرمود ﴿كَلِّمِ اَلرَّجُلِ﴾ با این مرد یعنی مرد شامی تکلم کن پس حمران با وی به سخن در آمد و بروی چیره شد پس از آن فرمود ﴿يَا طَاقِيُّ كَلِّمْهُ﴾ ای مرد طاقی با وی تکلم کن پس با او بسخن آمد و محمّد بروی چیرگی گرفت پس از آن با هشام بن سالم فرمود با وی تکلم نمای و ایشان یک دیگر گفتند و شنیدند و زود از هم جدائی گرفتند و هيچ يک برهم غالب نشدند پس از آن با قیس ماصر فرمود با وی سخن کن و ایشان بسخن در آمدند و ابو عبد الله عليه السلام از مکالمه ایشان تبسم می فرمود و این وقت مرد شامی در چنگ قیس ماصر ذلیل شده بود آن گاه با شامی فرمود با این پسر یعنى هشام بن الحكم تكلم كن عرض کرد آری تکلم می کنم و با هشام روی نمود و گفت ای غلام در امامت این مرد یعنی حضرت ابی عبد الله با من سخن کن هشام از شنیدن این سخن چنان آشفته شد که بر عده و لرزه اندر آمد آن گاه با شامی گفت ای مرد با من باز گوی آیا پروردگار تو در کار مخلوق خودش بینا تر است یا بندگان او در نفوس خودشان شامی گفت البته پروردگار من در امر مخلوق خود بینا تر است گفت چون چنین است در امور دینیه ایشان با ایشان برجه نظر رفت شامی گفت ایشان را مکلف ساخت و حجتی از بهر ایشان بر پای داشت تا بر آن چه ایشان را بآن مکلف نموده دلیل باشد و باین عنایت آن جماعت را از علت غوایت و جهالت آسایش بخشد.

هشام گفت پس آن دلیل که خدای از بهر ایشان منصوب داشت کدام است؟ شامی گفت آن دلیل و راهنمای ایشان رسول خدای صلی الله علیه و آله و سلّم باشد هشام گفت چون رسول خدای از جهان برفت بعد از او کیست ؟ گفت کتاب خداي و سنت است هشام گفت آیا امروز این کتاب و سنت در آن جا که ما را اختلافی افتد سودمند

ص: 209

می شود تا آن اختلاف را از ما بر گیرد و ما را باتفاق مسائل و احکام ممکن دارد شامی گفت آری هشام گفت پس ما را اختلافی نیست و معذالك تو از شام تا باین مقام راه می نوردی و با ما مخالفت می ورزی و کمان می بری که رأی طریق دین است و حال این که تو اقرار داری به ﴿أَنَّ اَلرَّأْيَ لاَ يَجْمَعُ عَلَى اَلْقَوْلِ اَلْوَاحِدِ اَلْمُخْتَلِفَيْنِ﴾ باین که رأی جمع نمی شود بر گفتار واحد مختلفين .

شامی چون این سخن بشنید مانند کسی که در بحر تفکر فرو رفته باشد خاموش شد حضرت ابی عبد الله علیه السلام فرمود ترا چیست که تکلم نمی کنی گفت اگر گویم ما اختلافی نمی ورزیم مکابره نموده باشم یعنی مکابره دلالت بر عدم انصاف و جواب بصواب دارد و اگر گویم کتاب و سنت این اختلاف را از میان ما مرتفع می دارند ابطال مطلب خود را کرده ام چه کتاب و سنت محتمل وجوه متعدده اند لكن مرا بر هشام بر همین گونه ایراد وارد است (1)

حضرت صادق علیه السلام فرمود: ﴿سَلْهُ تَجِدْهُ مَلِيّاً﴾ از هشام پرسش کن چه او را از علم و دانش آکنده یا بی شامی با هشام گفت آیا مخلوق در امر خود بینا ترند یا پروردگار ایشان؟ هشام گفت البته پروردگار ایشان بکار ایشان بینا تر است شامی گفت آیا این پروردگار کسی را برای ایشان بر پای داشت که جامع کلمه ایشان و رافع اختلاف ایشان باشد و حق را از باطل از بهر ایشان آشکار دارد؟ هشام گفت آری شامی گفت آن کس کیست؟ هشام گفت اما در ابتدای شریعت رسول خدای صلی الله علیه و آله و سلّم بود و اما بعد از پیغمبر دیگری غیر از او از پیغمبر دیگری غیر از او می باشد شامی گفت آن کسی که در خدمت پیغمبر قائم مقام اوست کیست؟ هشام گفت در این وقت را که ما بدان اندریم گوئی یا قبل از آن؟ شامی گفت بلکه در همین وقت که ما در آنیم هشام گفت این شخصی است که در این جا نشسته يعني حضرت ابي عبد الله عليه السلام که از اطراف و جوانب بحضرتش روی آورند و برای کسب مسائل

ص: 210


1- یعنی همین دلیل را بروی بر می گردانم و بهمین دلیل مذهب او را باطل می کنم .

و احكام واخذ علوم طی مراحل وحث او اجل نمایند و ما را از اخبار آسمانی بحسب وراثت از جدش رسول خداي صلی الله علیه و آله و سلّم اخبار می نماید. شامی گفت از کجا بر من معلوم شود؟ هشام گفت بهر چه خواهی و ترا بخاطر افتد از حضرتش سؤال کن. شامی گفت راه عذر را بر من مقطوع کردی هم اکنون پرسیدن بر من است .

حضرت ابی عبد الله علیه السلام فرمود: ﴿أَنَا أَكْفِيكَ اَلْمَسْأَلَةَ يَا شَامِيُّ أُخْبِرُكَ عَنْ مَسِيرِكَ وَ سَفَرِكَ خَرَجْتَ يَوْمَ كَذَا وَ كَانَ طَرِيقُكَ كَذَا وَ مَرَرْتَ عَلَى كَذَا وَ مَرَّ بِكَ كَذَا﴾ اين کار را بر تو سهل و هموار می گردانیم و تو را کفایت می نمائیم ای شامی خبر گویم ترا از مسیرت و سفرت همانا فلان روز بیرون آمدی و طریق و راه تو چنان بود و مرور تو بر فلان بود و فلان بر تو بگذشت و مرد شامی هر چه آن حضرت از اموری که از بهرش روی داده بود توصیف می فرمود عرض می کرد سوگند با خدای به راستی فرمودی آن گاه گفت در این ساعت اسلام آوردم.

حضرت صادق علیه السلام فرمود ﴿بَلْ آمَنْتَ بِاللَّهِ اَلسَّاعَهَ إِنَّ اَلْإِسْلاَمَ قَبْلَ اَلْإِیمَانِ وَ عَلَیْهِ یَتَوَارَثُونَ وَ یَتَنَاکَحُونَ وَ اَلْإِیمَانُ عَلَیْهِ یُثَابُونَ﴾ يعني بلکه تو در این ساعت بخدای ایمان آوردی چه اسلام پیش از ایمان است و چون شخص اسلام بیاورد مستحق میراث می گردد و نکاح می تواند نمود و چون مؤمن گردید ثواب اخروی دارد کنایت از این که ازین پیش نیز تو را مسلمان می خواندند هر چند بائمه اثنی عشر قائل نباشی و فایده اسلام که عبارت از شهادت بوحدت خدا و رسالت مصطفى باشد همان است که خون و مال شخص سالم است و می تواند از پدرش و آنان که می بایست میراث برد و با مسلمان وصلت کند لکن ایمان که باقرار بجنان و اعتقاد قلب راجع است و قبول امامت ائمه هدی صلوات الله عليهم را متضمن موجب رسیدن بمثوبات معنويه اخروية است پس اسلام غیر از ایمان است چنان که خدای تعالی می فرماید :﴿قَالَتِ الْأَعْرَابُ ءَامَنَّا قُل لَّمْ تُؤْمِنُوا وَلَكِن قُولُوا أَسْلَمْنَا وَ لَمَّا يَدْخُلِ الْإِيمَانُ فِي قُلُوبِكُمْ وَ إِن تُطِيعُوا اللَّهَ وَ رَسُولَهُ، لَا يَلِيكُم مِّنْ أَعْمَلِكُمْ شَيْئًا إِنَّ اللَّهَ غَفُورٌ رَّحِيمٌ إِنَّمَا الْمُؤْمِنُونَ الَّذِينَ ءَامَنُواْ بِاللَّهِ وَ رَسُولِهِ ثُمَّ لَمْ يَرْتَابُوا وَجَهَدُوا بِأَمْوَالِهِمْ وَ أَنفُسِهِمْ فِي سَبِيلِ اللَّهِ أُوْلَبِكَ هُمُ

ص: 211

الصَّدِقُونَ قُلْ أَتُعَلِّمُونَ اللَّهَ بِدِينِكُمْ وَ اللَّهُ يَعْلَمُ مَا فِي السَّمَوَاتِ وَ مَا فِي الْأَرْضِ وَ اللَّهُ بِكُلِّ شَيْءٍ عَلِيمٌ يَمُنُونَ عَلَيْكَ أَنْ أَسْلَمُوا قُل لَّا تَمُنُّوا عَلَى إِسْلَامَكُم بَلِ اللَّهُ يَمُنُّ عَلَيْكُمْ أَنْ هَدَنَكُمْ لِلْإِيمَنِ إِن كُنتُمْ صَدِقِينَ﴾ یعنی گفتند مردم اعراب یعنی اهل بادیه و اعراب بیابانی از جماعت بنی اسد که ایمان آوردیم و بخدای و رسول خدای گرویده ایم بگو ای عمل باین جماعت ایمان نیاورده اید زیرا که ایمان عبارت است از اقرار زبان و تصديق بجنان و شما اقرار داريد لكن تصديق نداريد لكن بگوئید اسلام آورده ایم که عبارت از در آمدن در اسلام و اظهار شهادت و انقیاد حکم چه غرض شما ازین دعوی ایمان همان انقیاد و اطاعت است از ترس کشته شدن و اسیر گردیدن و هنوز نیامده است ایمان در دل های شما همانا ایمان از اسلام اخص است زیرا که ایمان تصدیق بجنان است با اقرار بزبان و اسلام اعم است که بآن تصدیق جنانی باشد یا نباشد پس هر مؤمن مسلمان است لکن هر مسلمانی مؤمن نباشد و مراد از قول خدای تعالی ﴿إِنَّ الدِّينَ عِنْدَ اللَّهِ الْإِسْلَامُ﴾ اسلامی است که مقارن تصديق باشد و بعبارة اخرى همان ایمان است که اسلام کامل است. و در حدیث رسول خدای صلی الله علیه و آله و سلّم وارد است ﴿الإِسلامُ عَلانِیَهٌ وَ الإِیمانُ فِی القَلبِ﴾ و چون اظهار شهادت بوحدت و رسالت و اطاعت حکم برای حفظ حدود ظاهری و انتساب بدین حنیف کافی است این است که بقبول این امر در منوبات ظاهريه شريک مي شوند لكن بمئويات اخرويه نايل نیستند و چون ثواب متفرع بر ایمان است و بمجرد دعوی اسلام بدون تصدیق آن مثمر ثمر و ثواب نیست از این است که با بنی اسد خطاب می کند و می فرماید و اگر فرمان برید خدای جل جلاله را و فرستاده او را ظاهراً و باطناً يعنى از نفاق تائب و با خلوص نیت معتقد و مؤمن و بمقتضای آن عمل بیاورید کم نگرداند خدای از پاداش کردار های شما چیزی بلکه اجر و مزد عمل را کاملا بشما برساند چه خدای آمرزنده مهربان است آن گاه در تحقیق ایمان می فرماید جز آن نیست که آنان که از روی حقیقت ایمان آورده اند آنان هستند که ایمان آورند بخدای و رسول خدای و با خلوص جنان و دل تصدیق نمودند و از آن پس بدل اندر شک نیاوردند و جهاد ورزیدند بمال های خود یعنی اموال خود را بر اهل جنگ اتفاق

ص: 212

کردند یا برای خودشان و ایشان اسلحه خریدند و مرتكب قتل اهل حرب گردیدند و نفوس خود را در راه دین تقدیم کردند و رضای خدای خواستند آن گروه مؤمنان مجاهد در ادعای ایمان راست گوی هستند نه آن جماعت اعراب مذکوره که بعلت بیم شمشیر یا طمع در صدقه دعوی ایمان کردند.

در خبر است که چون ایمان نازل شد اعراب سوگند خوردند که در این قول دل ما مطابق زبان است یعنی مؤمنان صادق العقيده ایم خداوند تعالی برای رد قول و توبیخ ایشان آیه فرستاد که بگو ای محمد با جماعت اعراب که دعوی بیرون از واقع می نمایند آیا می آموزید خدای را یعنی خبری می دهید با خدای بکیش خود و چنان گمان می کنید که سر شما در حضرتش پوشیده است و حال این که یزدان تعالی بر آن چه از مکونات علوية است و بر آن چه در زمین است از حادثات سفلية دانا است و بهمه چیز عالم است و هیچ در حضرتش مخفی نیست پس باعلام و اخبار شما حاجت ندارد و چنان بود که پاره ای از اعراب منتی بزرگ بر پیغمبر می نهادند که بیشتر عرب با تو قتال ورزیدند و ما بدون جنگ بتو ایمان آوردیم این است که خدای تعالی می فرماید منت می نهند بر تو به این که اسلام آوردند بگو منت بر من نگذارید با سلام خودتان بلکه خدای تعالی منت می گذارد بر شما بر این که راه راست نموده است شما را برای ایمان و ادله واضحه از بهر شما بر کشیده و رفع علت نموده و شما را آسایش و سعادت بخشیده اگر در دعوی ایمان براستی سخن می کنید .

بالجمله شامی گفت بصداقت فرمودی و من در این ساعت شهادت می دهم که نیست خدائی مگر خدای تعالی و محمد است فرستاده او و توئی وصی پیغمبران.

می گوید در این وقت حضرت صادق علیه السلام روی بجانب حمران آورد و فرمود ای حمران ﴿تُجْرِي اَلْكَلاَمَ عَلَى اَلْأَثَرِ فَتُصِيبُ﴾ جاری می گردانی کلام خود را بنا بر اثر و اصابه می نمائی بعد از آن بسوی هشام بن سالم توجه نمود و فرمود ﴿تُرِيدُ اَلْأَثَرَ وَ لاَ تَعْرِفُ﴾ آهنگ اثر می نمائی لکن نمی شناسی یعنی آن را که سند خود

ص: 213

می گردانی سند تو می شود لکن از محکمات نیست چنان که از حمران از محکمات بود. بعد از آن بمحمد بن نعمان احول روی نمود فرمود ﴿قَيَّاسٌ تَكْسِرُ بَاطِلاً بِبَاطِلٍ إِلاَّ أَنَّ بَاطِلَكَ أَظْهَرُ﴾ یعنی تو بسیار سخت گیر و مضطرب کننده هستی و باطلی را بباطلی در هم می شکنی جز آن که باطل تو ظاهر تر است و تفاوتی نیست میان باطل تو و باطل خصم تو مگر این که باطل تو بر باطل خصم بیشتر غلبه دارد باین معنی که باطل موجب غلبه او بر خصم تو است و در این جا قیاس بفتح قاف و ياء حطی مشدده است که بمعنی سختی و شدت است و در این جا مقصود از آن جدل است و آن استدلال بدلیل الزامی است. و از آن پس بقیس ماصر نظر فرمود ﴿فَقَالَ تَتَکَلَّمُ وَ أقْرَبُ مَا تَکُونُ مِنَ الْخَبَرِ عَنْ رَسُولِ اللهِ صَلَّی اللهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ أبْعَدُ مَا تَکُونُ مِنْهُ، تَمْزُجُ الْحَقَّ مَعَ الْبَاطِلِ، وَ قَلِیلُ الْحَقِّ یَکْفِی عَنْ کَثِیرِ الْبَاطِلِ، أنْتَ وَ الْأحْوَلُ قَفَّازَانِ حَاذِقَانِ﴾ یعنی تکلم می ورزی و از آن چه با خبر رسول خدای توافق جوید دور می شوی و حق را با باطل ممزوج می گردانی یعنی برای قوت کار خویش چنین می کنی و حال این که حق اگر چند اندک باشد بر باطل فزونی دارد و بی نیازی می بخشد هر چند باطل بسیار باشد تو و احول هر دو تن در بر جستن استادید.

در مجمع البحرين مسطور است ﴿قَفْزُ اَلشَّيْءِ يَقْفِزُ از باب ضرب﴾ یعنی برجست و قفاز صیغه مبالغه آن است و از این است حدیث فیس ماصر ﴿أَنْتَ وَ الْأَحْوَلُ قَفَّازَانِ﴾.

بالجمله يونس بن يعقوب می گوید سوگند با خدای گمان همی بردم که آن حضرت با هشام بن حکم نیز بهمان تقریب که با احول و فيس ماصر سخن فرمود می فرماید لكن با وی فرموده ﴿لا اَ تَكَادُ تَقَعُ تَلْوِي رِجْلَيْكَ إِذَا هَمَمْتَ بِالْأَرْضِ طِرْتَ مِثْلُكَ فَلْيُكَلِّمِ اَلنَّاسَ اِتَّقِ اَلزَّلَّةَ وَ اَلشَّفَاعَةُ مِنْ وَرَائِكَ﴾ يعنى نزديک نيست كه تو فروافتی همانا هر دو پای تو بر هم پیچیده می شود و بناگاه که خواهی بزمین افتاد پرواز می کنی یعنی در میدان سخن و تکلم با خصم چون مرغ بلند پروازی و اگر گاهی هر دو پایت بهم در پیچد و بخواهی بزمین آئی به نیروی هوش و ذکاء پرواز می گیری

ص: 214

و از آن لغزش آسایش می جوئی مانند تو کسی باید در این مسائل و مقامات با مردمان تكلم نماید بترس از لغزش و شفاعت ما از دنبال توست.

معلوم باد می تواند معنی این کلام این باشد که چون از لغزش استوار ماندی و هرگز در عقاید خود خللی راه ندادي بشفاعت بر خوردار می شوی و می تواند بود که شفاعت در پیش روی داری یعنی با تو همراهی می کنم تا از وساوس شیاطین انس و جن در یاوری با اهل بیت ایمن کردی (1) و الله اعلم .

مناظره هشام و عمر بن عبيد

و دیگر در کتاب احتجاج از يوسف بن يعقوب مروی است که جماعتی از اصحاب حضرت ابی عبد الله علیه السلام در خدمتش حضور داشتند و از جمله ایشان حمران بن اعین و مؤمن الطاق و هشام بن سالم و طیار بودند و هشام بن حکم نیز حضور داشت و در این وقت بروزگار جوانی و شباب بود و آن حضرت فرمود ای هشام عرض كرد لبيک يا ابن رسول الله فرمود آیا با من خبر نمی دهی که با عمرو بن عبید چه کردی و چگونه از وی پرسش نمودي ؟ هشام عرض کرد فدای تو کردم یا بن رسول الله تو را بزرگ تر و جلیل تر از آن دانم و در حضرت تو شرم می دارم و زبان من در حضور مبارکت نیروی تکلم ندارد آن حضرت فرمود ﴿إِذَا أَمَرْتُکُمْ بِشَیْ ءٍ فَافْعَلُوهُ﴾ هر وقت شما را بچیزی فرمان کردیم همان را بجای بیاورید. هشام عرض کرد از آن چه عمرو بن عبید در آن بود و از نشستن او در مسجد بصره خبر

1 - و در بعضی نسخ بجای حاذقان نوشته اند عارفان با حای حطی و رای مهمله که بمعنی کناره او است

ص: 215


1- و در بعضی نسخ بلوی مسطور است که باء حرف جر باشد یعنی خصم نمی تواند ترا به پیچاند زیرا که در طی کلمات خود بقیه را از دست نمی دهی و دچار آفت و بلیت نمی شوی.

یافتم و بر من این حال سخت عظیم گردید پس بجانب او راه گرفتم و در روز جمعه وارد بصره گردیدم و جانب مسجد بصره رفتم و حلقه بزرگ بدیدم و عمرو بن عبید را نگران شدم و کلیمی سیاه کوچک از پشم بدیدم که ازار کرده و نیز گلیمی دیگر را ردا نموده بود و مردمان از وی سؤال همی کردند پس از مردمان خواستم تا مرا راه دهند و ایشان راه بدادند و برفتم و در پایان جماعت بر هر دو زانوی خود بنشستم .

آن گاه گفتم ايها العالم من مردی غریب هستم آیا مرا رخصت می دهی تا از مسئله از تو پرسش کنم گفت بپرس گفتم آیا ترا چشمی می باشد گفت ای پسرک من این چه پرسش و با این حال چگونه سئوال می کنی و از چشم چه می پرسی گفتم سؤال من همین است گفت ای پسرک من سؤال كن اگر چند مسئله تو از روی حمق است گفتم مرا در همین مسئله جواب گوی گفت بپرس گفتم آیا برای تو چشم هست گفت آری گفتم چه می بینی بآن گفت رنگ ها و اشخاص را گفتم آیا تو را بینی می باشد گفت آری گفتم چه می کنی بآن گفت بوی ها را بآن می بویم گفتم آیا ترا زبان هست گفت آری گفتم با زبان چه می کنی گفت سخن می کنم بآن گفتم آیا ترا گوش می باشد گفت آری گفتم با گوش چه می سازی گفت صدا ها را بآنان می شنوم گفتم آیا ترا دو دست هست گفت آری گفتم با آن ها چه می کنی گفت به نیروی آن ها می گیرم و نرم را از درشت باز می شناسم گفتم آیا ترا دوپای می باشد گفت آری گفتم با آن ها چه می کنی گفت بپای مردی آن ها را از مکانی بمکانی انتقال می جویم گفتم آیا ترا دهان باشد گفت آری گفتم با دهان چه کنی گفت مطاعم مختلفه را بآن تمیز می دهم گفتم آیا ترا دل هست گفت آری گفتم با دل چه کنی گفت آن چه بر این جوارح مشروحه وارد می شود بقوت آن در میانه آن ها تمیز می دهم گفتم آیا در این جوارح استغنائی از قلب نیست گفت نیست گفتم این حال چگونه است و حال این که این جوارح صحیح و سالم است گفت ای پسرک من همانا چون وقتی تشکیکی در یکی از مشمومات و مرثیات و مذوقات پدید گردد

ص: 216

بقلب باز می گردانند و آن چه را یقین باشد حاصل می نمایند و شک را باطل می گردانند گفتم پس خداى تعالى قلب را بواسطه شک جوارح بپای داشت گفت آری گفتم از قلب لابد و ناچار باشیم و اگر قلب نباشد جوارح را اسباب یقین موجود نمی شود گفت آری .

گفتم ای ابو مروان خداوند تبارک و تعالى جوارح شما را از تقدیر امامي برای آن ها فرو گذاشت نفرمود و قلب را پیشوای آن جمله ساخت تا صحیح را برای آن ها صحیح نماید و آن چه مشكوک فيه باشد منفی گرداند لکن تمامیت این مخلوق را در حیرت و شک و اختلاف خودشان بجای گذاشت و امامی از بهر ایشان مقرر نداشت تا در آن چه در آن شک دارند و بحيرت اندرند بدو عرض دهند اما برای تو از بهر جوارح تو پیشوائی قرار داد تا در آن چه متحير و مشكوک باشی بدو باز گردانی.

چون عمر و بن عبید این سخنان بشنید خاموش شد و هیچ پاسخ نراند بعد از آن بجانب من روی کرد و گفت تو هشامی گفتم نی گفت با وی مجالست نموده باشی گفتم مجالست نکرده ام گفت پس تو از کدام مرد می گفتم از مردم کوفه هستم گفت پس تو همان هشام هستی آن گاه مرا در بغل کشید و پهلوی خود بنشاند و زبان بسخن بر نگشود تا گاهی که بر پای شدم.

حضرت صادق علیه السلام بخندید پس از آن فرمود ای هشام ﴿مَنْ عَلَّمَكَ هَذَا﴾ این مسائل را کدام کس بتو آموخت عرض کرد یا ابن رسول بر زبان من جاری شد ﴿قَالَ يَا هِشَامُ هَذَا وَ اللَّهِ مَكْتُوبٌ فى صُحُفٍ اِبْرَاهِيمُ وَ مُوسِي﴾ سوگند با خداي اين مطلب در صحف ابراهیم و موسی علیهما السلام مکتوب است و در کافی مسطور است که هشام عرض کرد این چیزی است که از تو اخذ کردم و تألیف نمودم.

ص: 217

مناظره با مرد دیگر

و هم در کتاب احتجاج سند به یوسف بن یعقوب می رسد که حضرت ابی عبد الله در تأویل و معنی این آیه شريفه ﴿اهْدِنَا الصِّرَاطَ الْمُسْتَقِيمَ ﴾، ما را براه راست راهنمائی کن می فرمود ﴿أَرْشِدْنَا لِلُزُومِ اَلطَّرِیقِ اَلْمُؤَدِّی إِلَی مَحَبَّتِکَ وَ اَلْمُبَلِّغِ دِینَکَ وَ اَلْمَانِعِ مِنْ أَنْ نَتَّبِعَ أَهْوَاءَنَا فَنَتَعَطَّبَ (1) أَوْ نَأْخُذَ بِآرَائِنَا فَنَهْلِکَ فَإِنَّ مَنِ اتَّبَعَ هَوَاهُ وَ أُعْجِبَ بِرَأْیِهِ کَانَ کَرَجُلٍ سَمِعْتُ غُثَاءَ الناس تُعَظِّمُهُ وَ تَصِفُهُ فَأَحْبَبْتُ لِقَاءَهُ مِنْ حَیْثُ لَا یَعْرِفُنِی لِأَنْظُرَ مِقْدَارَهُ وَ مَحَلَّهُ فَرَأَیْتُهُ قَدْ أَحْدَقَوا بِهِ جَماعَة مِنْ غُثَاءِ الْعَامَّهِ فَوَقَفْتُ مُنْتَبِذاً عَنْهُمْ مُتَغَشِّیاً بِلِثَامٍ أَنْظُرُ إِلَیْهِ وَ إِلَیْهِمْ فَمَا زَالَ یُرَاوِغُهُمْ حَتَّی خَالَفَ طَرِیقَهُمْ وَ فَارَقَهُمُ وَ لَمْ یَقِرَّ فَتَفَرَّقَتِ الْعَوَامُ عَنْهُ لِحَوَائِجِهِمْ وَ تَبِعْتُهُ أَقْتَفِی أَثَرَهُ﴾ يعني ارشاد فرمای ما را بملازمت آن راه که به محبت تو باز رساند و ببهشت تو تبلیغ نماید و ما را از متابعت هوای نفس خویش که موجب هلاک ما می باشد یا کار کردن ما را برای خودمان که اسباب تباهی ما می گردد آسوده دارد چه هر کسی که تابع هوای نفس تا پروا یا دچار باعجاب برای خود گردید مانند آن مردي است که من همی شنیدم مردمان رند و فرو مایه او را عظیم می شمردند و توصیف می کردند پس ملاقات او را در آن جا که مرا شناسان گردد دوستدار شدم تا مقدار و محل او را بنگرم پس او را در موضعی بدیدم که جماعتی از اراذل عامه بر گردش احاطه کرده بودند من دور از ایشان در حالی که چهره خود را بلئامی پوشانیده بودم بایستادم و همی بدو و آن مردم نظاره می نمودم و آن مرد یک سره ایشان را فریب می داد و از یمین و

ص: 218


1- عَطَبَ اَلْهُدَى عَطِباً مِنْ بَابِ تَعَبٍ هَلَكَ غثاء بِضَمٍ غَيْنٍ مُعجمه وَثَاءٍ مِثْلَثِهِ وَ الف مَمْدُوده در این جا اراذل ناسی را خوانند. انتبذ از باب افتعال يعنى اعتزال و دوری جست قَوْلِهِ تَعَالَى فَرَاغُ الى آلِهَتِهِمْ اى مَالِ اَلْيَهِمِ فى خَفَاءٍ وَرَاغُ اَلثَّعْلَبِ از باب فأل پروغ او غَاوِرُوا غَاناً يعني ذَهَبَ يَمْنَةً وَ يَسَّرَهُ فِي مُسْرِعَةِ خَدِيقَةٍ فَهُوَ لاَ يَسْتَقِرُّ فِى وِجْهَةِ حمْد قوابه واحد قَوابُه یعنى احاطوا وَ الطَّافُوا.

يسار حرکت می کرد و مخفی ازین سوی بدان سوی می شد تا گاهی که از طریق ایشان بگشت و از آن ها جدا شد و مردم عوام از وی متفرق شدند و برای حوایج خویش راه بر گرفتند و من از پی او بر اثر او روان شدم ﴿فَلَم یَلبَث أَن مَرَّ بِخَبَّازٍ، فَتَغَفَّلَهُ فَأَخَذَ مِن دُکَّانِهِ رَغِیفَینِ مُسَارَقَهً، فَتَعَجَّبتُ مِنهُ، ثُمَّ قُلتُ فِی نَفسِی لَعَلَّهُ مُعَامَلَهٌ. ثُمَّ مَرَّ بَعدَهُ بِصَاحِبِ رُمَّانٍ فَمَا زَالَ بِهِ حَتَّی تَغَفَّلَهُ وَ أَخَذَ مِن عِندِهِ رُمَّانَتَینِ مُسَارَقَهً. فَتَعَجَّبتُ مِنهُ ثُمَّ قُلتُ فِی نَفسِی: لَعَلَّهُ مُعَامَلَهٌ، ثُمَّ أَقُولُ: وَ مَا حَاجَتُهُ إِذاً إِلَی المُسَارَقَهِ ثُمَّ لَم أَزَل أَتبَعُهُ حَتَّی مَرَّ بِمَرِیضٍ فَوَضَعَ الرَّغِیفَینِ وَ الرُّمَّانَتَینِ بَینَ یَدَیهِ وَ مَضَی وَ تَبِعْتُهُ حَتَّی اسْتَقَرَّ فِی بُقْعَةٍ مِنْ صَحْرَاءَ﴾ و آن مرد درنگی نورزید تا بنا نوائی بگذشت و در دکان آن میده گر همی او را بتغافل افکند تا دو کرده نان بسرقت بر گرفت و من از کار او در عجب شدم و با خویش گفتم شاید از راه معامله بوده است بعد از آن به شخص انار فروشی بگذشت و همچنان او را بغفلت اندر آورد و دو دانه انار از وی بدزدید از کردارش بشگفتی رفتم و همچنان با خویش گفتم تواند بود از راه معامله من بوده باشد و از آن پس با خود گفتم حاجت او باین سرقت از چیست و بعد از آن همچنان بر اثر او روان بودم تا در بقعه در بیابانی استقرار گرفت.

﴿فَقُلْتُ لَهُ یَا عَبْدَ اللَّهِ لَقَدْ سَمِعْتُ بِكَ وَ أَحْبَبْتُ لِقَاءَكَ فَلَقِیتُكَ لَكِنِّی رَأَیْتُ مِنْكَ مَا شَغَلَ قَلْبِی وَ إِنِّی سَائِلُكَ عَنْهُ لِیَزُولَ بِهِ شُغُلُ قَلْبِی قَالَ مَا هُوَ قُلْتُ رَأَیْتُكَ مَرَرْتَ بِخَبَّازٍ وَ سَرَقْتَ مِنْهُ رَغِیفَیْنِ ثُمَّ بِصَاحِبِ الرُّمَّانِ فَسَرَقْتَ مِنْهُ رُمَّانَتَیْنِ فَقَالَ لِی قَبْلَ كُلِّ شَیْ ءٍ حَدِّثْنِی مَنْ أَنْتَ قُلْتُ رَجُلٌ مِنْ وُلْدِ آدَمَ مِنْ أُمَّةِ مُحَمَّدٍ صلی اللّٰه علیه و آله قَالَ حَدِّثْنِی مِمَّنْ أَنْتَ قُلْتُ رَجُلٌ مِنْ أَهْلِ بَیْتِ رَسُولِ اللَّهِ صلی اللّٰه علیه و آله قَالَ أَیْنَ بَلَدُكَ قُلْتُ الْمَدِینَةُ قَالَ لَعَلَّكَ جَعْفَرُ بْنُ مُحَمَّدِ بْنِ عَلِیِّ بْنِ الْحُسَیْنِ بْنِ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ علیهم السلام قُلْتُ بَلَی﴾.

پس با او گفتم ای بنده خدای همانا آوازه ترا بشنیدم و ملاقات ترا دوستدار شدم و ترا بدیدم لکن چیزی از تو مشاهدت نمودم که دل مرا مشغول ساخت و اكنون از آن امر از تو پرسش می کنم تا بآن واسطه اشتغال قلبم زایل گردد گفت آن چیست گفتم نگران شدم که به مردی نان پز بگذشتی و دو گرده نان از وی بسرقت

ص: 219

بردی بعد از آن بدارای اناری مرور دادی و دو دانه انار از وی بدزدی ربودی آن مرد پیش از آن که چیزی گوید با من گفت با من بگوی از کدام مردمی گفتم مردی از فرزندان آدم هستم از امت محمّد صلی الله علیه و آله و سلّم گفت باز گوی از کدام جماعتی گفتم مردی از اهل بیت رسول خدا هستم گفت از کدام شهری گفتم مدینه گفت شاید جعفر ابن محمّد بن على بن حسين بن على بن ابيطالب سلام الله عليهم هستی گفتم آری.

﴿فَقَالَ لِی فَمَا یَنفَعُکَ شَرَفُ أَصلِکَ مَعَ جَهلِکَ فَقُلتُ: وَ مَا الَّذِی جَهِلتُ مِنهُ قَالَ: قَولُ اللَّهِ عَزَّ وَجَلَّ مَن جاءَ بِالحَسَنَهِ فَلَهُ عَشرُ أَمثالِها وَ مَن جاءَ بِالسَّیِّئَهِ فَلا یُجزی إلاّ مِثلَها وَ إِنِّی لَمَّا سَرَقتُ الرَّغِیفَینِ کَانَت سَیِّئَتَینِ وَ لَمَّا سَرَقتُ الرُّمَّانَتَینِ کَانَت سَیِّئَتَینِ، فَهَذِهِ أَربَعُ سَیِّئَاتٍ. فَلَمَّا تَصَدَّقتُ بِکُلِّ وَاحِدَهٍ مِنهَا کَانَ لِی أَربَعُونَ حَسَنَهً فَانتَقَصَ مِن أَربَعِینَ حَسَنَهً أَربَعُ سَیِّئَاتٍ وَ بَقِیَ لِی سِتٌّ وَ ثَلاثُونَ فَقُلتُ لَهُ ثَکِلَتکَ أُمُّکَ، أَنتَ الجَاهِلُ بِکِتَابِ اللَّهِ أَمَا سَمِعتَ اللَّهَ عَزَّ وَجَلَّ یَقُولُ إِنَّما یَتَقَبَّلُ اللَّهُ مِنَ المُتَّقِینَ إِنَّکَ لَمَّا سَرَقتَ رَغِیفَینِ کَانَت سَیِّئَتَینِ وَ لَمَّا سَرَقتَ رُمَّانَتَینِ کَانَت أَیضاً سَیِّئَتَینِ وَل مَّا دَفَعتَهُمَا إِلَی غَیرِ صَاحِبِهِمَا بِغَیرِ أَمرِ صَاحِبِهِمَا کُنتَ إِنَّمَا أَنتَ أَضَفتَ أَربَعَ سَیِّئَاتٍ إِلَی أَربَعِ سَیِّئَاتٍ وَ لَم تُضِف أَربَعِینَ حَسَنَهً إِلَی أَربَعِ سَیِّئَاتٍ. فَجَعَلَ یُلاحِظُنِی، فَانصَرَفتُ وَ تَرَکتُهُ.﴾

پس با من گفت این شرف اصلی که تراست چون بآن چه شرافت یافته بآن آگاه نیستی و علم جد و پدر خود را که بآن وسیله آن چه را که موجب حصول و مدح است از بهر فاعل متروک نداری از دست بگذاشتی سودمندت نگرداند گفتم آن چیست گفت قرآن امت است که نامه یزدان است گفتم آن چیست که مجهول داشتم گفت قول خدای تعالی است هر کسی حسنه بجای گذارد از بهر اوست ده حسنه و هر كسى مرتكب يک سيئه گردد جزا داده نشود مگر يک سيئه و من چون دو گرده نان بسرقت بردم دوسیئه بود و چون دو انار بدزدیدم دو سیئه دیگر بود و این جمله چهار سینه می باشد و چون این چهار گرده نان و انار را بتصدق دادم در ازای هر يک حسنه ده حسنه يابم و دارای چهل حسنه می شوم و از این چهل حسنه چهار

ص: 220

حسنه آن را در عوض آن چهار سیئه کم کن سی و شش حسنه باقی می ماند گفتم مادرت بعزایت بنشنید همانا توئی که بکتاب خدای تعالی جاهلی آیا نشنیده باشی قول خدای عزوجل را که می فرماید جز این که نیست که خدای تعالی قبول می کند از پرهیز کاران یعنی از غیر از پرهیز کاران قبول نمی شود همانا چون تو دو گرده نان را بدزدی مرتکب دو سیئه شدی و چون دو دانه انار بدزدیدی دو سیئه دیگر آن بر افزودی و چون این نان و انار را بدون اجازت و امر صاحب آن بدیگری گذاشتی چهار سیئه را آن چهار سیئه اضافه کردی نه این که چهل حسنه را بچهار سيئه مضاف داشته باشی چون این کلمات بپای رفت آن مرد از در لجاج و خصومت بیرون آمد چه جوابی بصواب نداشت پس من برفتم و او را بخویش گذاشتم .

تحقیق در مطلب

معلوم باد که این حکایت نیز برأى و قياس و فساد آن اشارت می نماید چه آن مرد در قیاس خود بخطا رفت و از آن جا که در ازای هر حسنه ده حسنه می بخشند و برای هر سيئه يک سیئه می باشد قیاس کار را بر آن چه مذکور شد بر نهاد و بدون این که ملتفت این باشد که این ثواب برای مردم پرهیزگار است بسرقت پرداخت و خود را دارای چندین حسنه پنداشت و اگر از روی علم کار می کرد و بقیاس نمی رفت این ایراد بروی وارد نمی شد و می دانست این بهره برای مردم متقی است نه غیر متقی که سرقت نماید و مال دیگری را بدون اذن صاحبش بدیگری برساند.

مناظره با مخالف

و نیز در کتاب احتجاج از یوسف بن يعقوب مطور است که از حضرت ابی محمد حسن بن علي عسكرى علیهما السلام مروی است که فرمود یک تن از مخالفان در حضرت

ص: 221

صادق صلوات الله علیه با مردی از شیعیان گفت در حق عشره از اصحاب چگوئی گفت در حق ایشان می گویم آن خیر جمیلی که خداى تعالي بواسطه آن سيئات مرا انحطاط دهد و درجات مرا مالی گرداند آن مرد سائل گفت حمد مخصوص خداوندی است که مرا از بغض و کینه تو بیرون آورد چه من گمان می بردم که تو مردی رافضی هستی و صحابه را دشمن می داری آن مرد شیعی گفت آگاه باشید هر کس یکی از صحابه را دشمن بدارد لعنت خدای بر وی باد آن مخالف گفت شاید تو تأویلی در قول خود می نمائی درباره آن کس که دشمن بدارد عشره از صحابه را مرد شیعی گفت هر کس آن ده تن را دشمن داشته باشد پس بر او باد لعنت خدای و تمامت فرشتگان و آدمیان چون آن مرد مخالف این سخن بشنید از جای برجست و سر آن مرد شیعی را ببوسید و گفت از تو همی خواهم از آن چه تو را تا امروز برفض نسبت می دادم مرا معفو بداری گفت تو را بحل کردم و تو برادر منی .

آن گاه آن مرد مخالف برفت و حضرت صادق علیه السلام بآن شیعه فرمود :

﴿جَوَّدْتَ لِلَّهِ دَرُّكَ لَقَدْ عَجِبَتِ الْمَلَائِكَةُ فِي السَّمَاوَاتِ مِنْ حُسْنِ تَوْرِيَتِكَ وَ تَلَطُّفِكَ بِمَا خَلَّصَكَ ثُمَّ لَمْ تَثْلَمْ دِينَكَ وَ زَادَ اللَّهُ فِي مُخَالِفِينَا غَمّاً إِلَى غَمٍّ وَ حَجَبَ عَنْهُمْ مُرَادَ مُنْتَجِلِي مَوَدَّتِنَا فِي تَقِيَّتِهِمْ.﴾

یعنی سخنی بحودت و کرداری تازه آوردی خیر و خوبی تو با خدای باد همانا فرشتگان آسمان از حسن توریه تو و تلفظ بآن چه تو را از گزند مخالف رستگار کرد و ثلمه در دین خود نیفکندی در عجب شدند خدای تعالی در آن جماعت که بمخالفت ما می روند غم برغم آن ها بیفزاید و مراد و مقصود باطنی آن کان را که بعودت ما منسوب هستند در حالت تقية که می ورزند از ایشان محجوب و مستور بدارد یعنی آن گونه مقامات سخن آوری بدوستان ما عطا فرماید که اگر بخواهند بتقيته کار کنند و مراد خود را نیز از دست ندهند مخالفان ما نتوانند از مکنون ضمیر ایشان با خبر شوند.

ص: 222

در این وقت پاره ای از اصحاب حضرت صادق علیه السلام عرض کردند یا ابن رسول الله ما از کلام این مردی که شیعه شما است چیزی تعقل ننمودیم مگر این که موافقت او را با این مرد متعنت ناصبی بفهمیدیم یعنی از کلمات او چنان مشهود می گشت که با آن مرد مخالف موافق است .

آن حضرت فرمود ﴿لَیسَ كُنْتُمْ لَمْ تَفْقَهُوا مَا عَنَى فَقَدْ فَهِمْنَاهُ نَحْنُ وَ قَدْ شَكَرَ اللَّهُ لَهُ إِنَّ وَلِيَّنَا الْمُوَالِيَ لِأَوْلِيَائِنَا الْمُعَادِيَ لِأَعْدَائِنَا إِذَا ابْتَلَاهُ اللَّهُ بِمَنْ يَمْتَحِنُهُ مِنْ مُخَالِفِيهِ وَ فَّقَهُ لِجَوَابٍ يَسْلَمُ مَعَهُ دِينُهُ وَ عِرْضُهُ وَ يُعْظِمُ اللَّهُ بِالتَّقِيَّةِ ثَوَابَهُ إِنَّ صَاحِبَكُمْ هَذَا قَالَ مَنْ عَابَ وَاحِداً مِنْهُمْ فَعَلَيْهِ لَعْنَةُ اللَّهِ أَيْ مَنْ عَابَ وَاحِداً مِنْهُمْ وَ هُوَ أَمِيرُ الْمُؤْمِنِينَ عَلِيُّ بْنُ أَبِي طَالِبٍ علیه السلام وَ قَالَ فِي الثَّانِيَةِ مَنْ عَابَهُمْ أَوْ شَتَمَهُمْ فَعَلَيْهِ لَعْنَةُ اللَّهِ وَ قَدْ صَدَقَ لِأَنَّ مَنْ عَابَهُمْ فَقَدْ عَابَ عَلِيّاً لِأَنَّهُ أَحَدُهُمْ فَإِذَا لَمْ يَعِبْ عَلِيّاً علیه السلام وَ لَمْ يَذُمَّهُمْ فَلَمْ يَعِبْهُمْ وَ إِذَا عَابَ عَابَ بَعْضَهُمْ﴾ اگر مقصود او را نفهمیدید همانا ما بفهمیدیم و خدای او را مشکور داشت بدرستی که دوست ما کسی است که با دوستان ما دوست و با دشمنان ما دشمن باشد و چون خداوند او را مبتلا گرداند که طرف امتحان و آزمایش مخالفین او گردد او را بجوابی موفق فرماید که دین و عرض او در آن جواب سالم بماند و خداوند اجر او را بسبب تقیه عظیم بدارد همانا این صاحب شما گفت هر کسی عیب و نکوهش نماید یکی از آن عشره از صحابه را پس بر او باد لعنت خدای و مقصودش از آن نفر علی بن ابیطالب سلام الله عليه است و در دفعه دوم گفت هر کس عیب نماید ایشان را و دشنام بگوید بایشان پس بر وی باد لعنت خدای و این سخن را بصدق آورد زیرا که هر کس آن ده تن را بجمله عيب كند على علیها السلام را نیز عیب کرده است زیرا که آن حضرت یکی از آن ده نفر است پس اگر عیب نکند علی سلام الله علیه را و ذم آن حضرت را ننماید تمامت ایشان را عیب نکرده است بلکه بعضی را عیب نموده است .

﴿وَ لَقَدْ كَانَ لِخِزْقِيلَ الْمُؤْمِنِ مَعَ قَوْمِ فِرْعَوْنَ الَّذِينَ وَ شَوْا بِهِ إِلَى فِرْعَوْنَ مِثْلُ

ص: 223

هَذِهِ اَلنُّورَيْهِ كَانَ خِرْقِيلُ يَدْعُوهُمْ إِلَی تَوْحِیدِ اللَّهِ وَ نُبُوَّهِ مُوسَی وَ تَفْضِیلِ مُحَمَّدٍ رَسُولِ اللَّهِ صلی الله علیه و آله عَلَی جَمِیعِ رُسُلِ اللَّهِ وَ خَلْقِهِ وَ تَفْضِیلِ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ عَلَیْهِ السَّلَامُ وَ الْخِیَارِ مِنَ الْأَئِمَّهِ عَلَی سَائِرِ أَوْصِیَاءِ النَّبِیِّینَ وَ إِلَی الْبَرَاءَهِ مِنْ رُبُوبِیَّهِ فِرْعَوْنَ فَوَشَی بِهِ الْوَاشُونَ إِلَی فِرْعَوْنَ وَ قَالُوا إِنَّ خِرْقِيلَ یَدْعُو إِلَی مُخَالَفَتِکَ وَ یُعِینُ أَعْدَاءَکَ عَلَی مُضَادَّتِکَ فَقَالَ لَهُمْ فِرْعَوْنُ ابْنُ عَمِّی وَ خَلِیفَتِی عَلَی مُلْکِی وَ وَلِیُّ عَهْدِی إِنْ فَعَلَ مَا قُلْتُمْ فَقَدِ اسْتَحَقَّ أَشَدَّ الْعَذَابِ عَلَی کُفْرِهِ نِعْمَتِی فَإِنْ کُنْتُمْ عَلَیْهِ کَاذِبِینَ فَقَدِ اسْتَحْقَقْتُمْ أَشَدَّ الْعَذَابِ لِإِیثَارِکُمُ الدُّخُولَ فِی مَسَائَتُهُ﴾.

همانا برای خرقيل مؤمن با آن قوم فرعون که از وی نزد فرعون سعایت و دروغ چینی کردند مانند همین تورية روی داد چه خرقيل علیه السلام آن جماعت را بتوحید خدای و نبوت موسی و تفضیل محمد رسول خدای صلی الله علیه و آله و سلّم بر تمام فرشتگان خدای و آفریدگان خدای و تفضیل علی بن ابیطالب و بر گزیدگان پیشوائی را بر سایر اوصیای پیغمبران و به بیزاری از پروردگار فرعون می خواند پس این اخبار را بفرعون بردند و سعایت کردند و گفتند خرقیل مردمان را بمخالفت تو دعوت می کنند دشمنان ترا بر ضدیت تو اعانت می نماید فرعون با ایشان گفت خرقیل که پسر عم من و خلیفه من در مملکت من و ولى عهد من است اگر آن چه شما گوئید کرده باشد بسبب کفران او بر نعمت من مستحق عذاب می گردد و اگر شما آن چه می گوئید بروی دروغ می بندید و بدی و گزند او را فراهم آورده استحقاق عذابی شدید دارید.

﴿فَجَاءَ بِحِزْقِيلَ وَ جَاءَ بِهِمْ وَ كَاشَفوُهُ وَ قَالُوا أَنْتَ تَجْحَدُ رُبُوبِيَّةَ فِرْعَوْنَ الْمَلِكِ وَ تَكْفُرُ نَعْمَاءَهُ فَقَالَ حِزْقِيلُ أَيُّهَا الْمَلِكُ هَلْ جَرَّبْتَ عَلَيَّ كَذِباً قَطُّ قَالَ لَا قَالَ فَسَلْهُمْ مَنْ رَبُّهُمْ قَالُوا فِرْعَوْنُ هَذَا قَالَ لَهُمْ وَ مَنْ خَالِقُكُمْ قَالُوا فِرْعَوْنُ هَذَا قَالَ وَ مَنْ رَازِقُكُمُ الْكَافِلُ لِمَعَايِشِكُمْ وَ الدَّافِعُ عَنْكُمْ مَكَارِهَكُمْ قَالُوا فِرْعَوْنُ هَذَا قَالَ حِزْقِيلُ أَيُّهَا...الْمَلِكُ فَأُشْهِدُكَ وَ مَنْ حَضَرَكَ أَنَّ رَبَّهُمْ هُوَ رَبِّي وَ أَنَّ خَالِقَهُمْ هُوَ خَالِقِي وَ رَازِقَهُمْ هُوَ رَازِقِي وَ مُصْلِحَ مَعَايِشِهِمْ هُوَ مُصْلِحُ مَعَايِشِي لَا رَبَّ لِي وَ لَا خَالِقَ وَ لَا رَازِقَ غَيْرُ رَبِّهِمْ وَ خَالِقِهِمْ وَ رَازِقِهِمْ وَ

ص: 224

أُشْهِدُكَ وَ مَنْ حَضَرَكَ أَنَّ كُلَّ رَبٍّ وَ خَالِقٍ وَ رَازِقٍ سِوَى رَبِّهِمْ وَ خَالِقِهِمْ وَ رَازِقِهِمْ فَأَنَا بَرِي ءٌ مِنْهُ وَ مِنْ رُبُوبِيَّتِهِ وَ كَافِرٌ بِإِلَهِيَّتِهِ﴾

حزقیل را با آن جماعت از پیشگاه فرعون حاضر ساختند و در مقام کشف مطلب بر آمدند و گفتند آیا منکر ربوبیت فرعون پادشاه زمان هستی و نعمت های او را کفران می ورزی حزقیل الله فرمود ای پادشاه آیا هیچ وقت از من سخن بدروغ شنیده باشی گفت نشنیده ام فرمود ازین جماعت بپرس پروردگار ایشان کیست گفتند پروردگار ما فرعون است گفت خالق شما کیست گفتند همین فرعون است گفت رازق شما کیست که معیشت شما را کافل و مکاره را از شما دافع است گفتند اينک فرعون است حزقیل فرمود ايها الملك تو را و آنان را که نزد تو حضور دارند بگواهی می گیرم که پروردگار ایشان پروردگار من است و روزی دهنده ایشان همان روزی دهنده من است و اصلاح نماینده معایش ایشان همان اصلاح کننده امر معیشت من است برای من پروردگاری و آفریننده روزی دهنده ای جز پروردگار ایشان و خالق ایشان و رازق ایشان نیست و هم بگواهی می گیرم تو را و آنان که در خدمت تو حاضرند که هر پروردگاری و آفریننده و روزی دهنده ای سوای پروردگار ایشان و خالق و رازق ایشان باشد من از وی و از پروردگاری او بیزار و بالهيّت او کافرم.

﴿یَقُولُ حِزْقِیلُ هَذَا وَ هُوَ یَعْنِی أَنَّ رَبَّهُمْ هُوَ اللَّهُ رَبِّی وَ لَمْ یَقُلْ إِنَّ الَّذِی قَالُوا إِنَّ رَبَّهُمْ هُوَ رَبِّی وَ خَفِیَ هَذَا الْمَعْنَی عَلَی فِرْعَوْنَ وَ مَنْ حَضَرَهُ وَ تَوَهَّمُوا أَنَّهُ یَقُولُ فِرْعَوْنُ رَبِّی وَ خَالِقِی وَ رَازِقِی فَقَالَ لَهُمْ فِرْعَوْنُ یَا رِجَالَ الشَّرِّ وَ یَا طُلَّابَ الْفَسَادِ فِی مُلْكِی وَ مُرِیدِی الْفِتْنَةِ بَیْنِی وَ بَیْنَ ابْنِ عَمِّی وَ هُوَ عَضُدِی أَنْتُمُ الْمُسْتَحِقُّونَ لِعَذَابِی لِإِرَادَتِكُمْ فَسَادَ أَمْرِی وَ هَلَاكَ ابْنِ عَمِّی وَ الْفَتَّ فِی عَضُدِی ثُمَّ أَمَرَ بِالْأَوْتَادِ فَجُعِلَ فِی سَاقِ كُلِّ وَاحِدٍ مِنْهُمْ وَتِدٌ وَ فِی صَدْرِهِ وَتِدٌ وَ أَمَرَ أَصْحَابَ أَمْشَاطِ الْحَدِیدِ فَشَقُّوا بِهَا لُحُومَهُمْ مِنْ أَبْدَانِهِمْ فَذَلِكَ مَا قَالَ اللَّهُ تَعَالَی فَوَقاهُ اللَّهُ سَیِّئاتِ ما مَكَرُوا لَمَّا وَ شَوْا بِهِ إِلَی فِرْعَوْنَ لِیُهْلِكُوهُ وَ حاقَ بِآلِ فِرْعَوْنَ سُوءُ الْعَذابِ وَ هُمُ الَّذِینَ وَ شَوْا

ص: 225

بِحِزْقِیلَ إِلَیْهِ لَمَّا أَوْتَدَ فِیهِمُ الْأَوْتَادَ وَ مَشَّطَ عَنْ أَبْدَانِهِمْ لُحُومَهَا بِالْأَمْشَاطِ﴾.

حزقیل این سخن می کرد و این پاسخ می راند و مقصود او این بود که پروردگار ایشان همان خداوند معبودی است که پروردگار من است و نفرمود آن کسی را که آن جماعت پروردگار خود می خواندند پروردگار اوست و این بیان و این معنی به فرعون و آنان که در خدمتش حضور داشتند پوشیده ماند و چنان پنداشتند که حزقیل علیه السلام می فرماید فرعون پروردگار و خالق و رازق من است این وقت فرعون با جماعتی که از حزقیل سعایت می نمودند گفت ای مردمان نکوهیده بنیاد ای طالبان فتنه و فساد که همی خواهید در ملک من و ميان من و پسرعم من که بازوي من است فتنه افکنید اکنون شما ها که همی خواستید در کار من فساد اندازید و پسر عم مرا بهلاکت و دمار دچار سازید و بازوی مرا از کار بیفکنید سزاوار عذاب من هستید آن گاه فرمان داد تا میخ های آهنین بیاوردند و در ساق هر یکی میخی و در بازوی هر یکی سیخی و در سینه هر یکی میخی بکوفتند و ایشان را بچهار میخ عذاب با زمین بدوختند آن گاه فرمان داد تا آنان که شانه ای آهنین داشتند بیامدند و آن جماعت را در آن حال که قدرت حرکت نداشتند گوشت های بدن ایشان را با آن شان هها فرو ریختند و این است که خدای تعالی می فرماید پس نگاه داشت خدای تعالی او را یعنی حزقیل را از بدی های آن چه مکر نمودند و اندیشیدند در قتل او و از وی نزد فرعون سعایت کردند برای هلاکت او و فرو گرفت پیرامون کسان فرعون را که در حقّ حزقیل سعایت می کردند و اسباب هلاک او را فراهم می آوردند بدی عذاب که قتل است در آن هنگام که ایشان را با میخ ها بر زمین دوختند و گوشت ابدان ایشان را با شانه ای آهنین فرو بیختند.

مناظره با زیدیه

و در کتاب احتجاج مروی است که مانند این توریه برای حضرت ابی عبد الله

ص: 226

علیه السلام در مواضع كثيره روی داده است از آن جمله آن حدیثی است که معاوية ابن وهب از سعيد بن السّمان روایت کرده و گفته است در خدمت ابی عبد الله علیه السلام بودم ناگاه دو تن از جماعت زیدیه بخدمت آن حضرت در آمدند و عرض کردند آیا در میان شما امامی هست که مفترض الطّاعه باشد آن حضرت فرمود نیست عرض کردند جماعتی از ثفات باین نام و نشان که همه اهل ورع و تشمیر و از کسانی هستند که ایشان را بكذب منسوب نمی توان داشت از تو بما خبر داده اند که تو کوئی چنین امامی می باشد حضرت ابی عبد الله علیه السلام در غضب شد و فرمود من ایشان را باین امر نکرده ام چون آن دو تن نشان خشم را در چهره مبارکش بدیدند بیرون شدند با من فرمود آیا این دو شخص را می شناسی عرض کردم از مردم بازاری ما هستند و از گروه زیدیه می باشند و گمان می برند که شمشیر رسول خدای صلی الله علیه و آله و سلّم نزد عبد الله بن الحسن حاضر است .

﴿فَقَالَ كَذَبَا لَعَنَهُمَا اللَّهُ، وَ الله مَا رَآهُ عَبْدُ الله بْنُ الْحَسَنِ بِعَيْنَيْهِ وَلَا بِوَاحِدَةٍ مِنْ عَيْنَيْهِ وَلَا رَاهُ أَبُوهُ، اللَّهُمَّ إِلَّا أَنْ يَكُونَ رَآهُ عِنْدَ عَلِي بن الحَسَيْنِ علیهما السلام، صَادِقَيْنِ فَمَا عَلَامَةٌ فِي مَقْبِضِهِ وَ مَا أَثَرٌ فِي مَوْضِع مَضْرَبِهِ ؟ وَ إِنَّ عِنْدِي لَسَيْفَ رَسُولِ الله صلی الله علیه و آله و سلم وَ إِنَّ عِنْدِي لَرَايَةَ رَسُولِ الله صلی الله علیه و آله و سلم وَ دِرْعَهُ وَ لَأُمَتَهُ وَ مِغْفَرَهُ، فَإِنْ كَانَا صَادِقَيْنِ فَمَا عَلَامَةٌ فِي دِرْعِ رَسُولِ اللهِ صلی الله علیه و آله و سلم وَ إِنَّ عِنْدِي لَرَايَةَ رَسُولِ الله صلی الله علیه و آله و سلم المِغْلَبَةَ، وَ إِنَّ عِنْدِي أَلْوَاحَ مُوسَى وَ عَصَاهُ ، وَ إِنَّ عِنْدِي خَاتَمَ سُلَيْمانَ بْنِ دَاوَدَ علیه السلام ، وَ إِنَّ عِنْدِي الطَّسْتَ الَّذِي كَانَ مُوسَى يُقَرِّبُ بِهَا الْقُرْبَانَ، وَ إِنَّ عِنْدِيَ الإِسْمَ الَّذِي كَانَ رَسُولُ اللَّهِ صلی الله علیه و آله و سلم إِذَا وَضَعَهُ بَيْنَ الْمُسْلِمِينَ وَ الْمُشْرِكِينَ لَمْ يَصِلْ مِنَ المُشْرِكِينَ إِلَى الْمُسْلِمِينَ نُشَّابَةٌ، وَ إِنَّ عِنْدِي مِثْلَ التَّابُوتِ الَّذِي جَاءَتْ بِهِ الْمَلَائِكَةُ، وَ مَثَلُ اَلسَّلَاح فِينَا كَمَثَلِ اَلتَّابُوتِ فِي بَنِي إِسْرَائِيلَ كَانَتْ بَنُو إِسْرَائِيلَ فِي أَيِّ بَيْتٍ وُجِدَ التَّابُوتُ عَلَى أَبْوَابِهِمْ أُوتُوا النُّبُوَّةَ، وَ مَنْ سَارَ إِلَيْهِ السَّلَاحُ مِنَّا أُوتِيَ اَلْإِمَامَةَ. وَ لَقَدْ لَبِسَ أَبِي دِرْعَ رَسُولِ الله صلی الله علیه و آله و سلم فَخَطَّتْ عَلَى الْأَرْضِ خِطَطاً، وَ لَبِسْتُهَا أَنَا فَكَانَتْ وَ كَانَتْ، وَ قَائِمُنَا مَنَ إِذَا لَبِسَهَا مَلَأَهَا إِنْ شَاءَ اللَّهُ تَعالى﴾

ص: 227

فرمود دروغ گفتند این دو تن خدای لعنت کناد ایشان را سوگند با خدای عبد الله بن الحسن آن شمشیر را نه بهر دو چشم خود و نه بیکی از دو چشم خود دیده است و نه پسرش حسن بن حسن دیده است اللّهم مگر این که پدرش در خدمت علي بن الحسين علیهما السلام دیده باشد پس اگر این دو تن بصدق سخن می کنند و آن شمشیر را دیده اند باز گویند در مقبض آن چه علامت و در موضع مضر بش چه اثر است بدرستی که شمشیر رسول خدای صلی الله علیه و آله و سلّم نزد من است و رایت آن حضرت نزد من الله است و زره آن حضرت نزد من است و لامة رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلّم نزد من است (لأمة بر وزن فعله بمعنی درع است) و مغفر آن حضرت نزد من است پس اگر این دو تن در دعوی خود صادق می باشند پس چه علامتی است در درع رسول خدای یعنی بگویند در درع آن حضرت چه علامت است و نزد من است رایت رسول خدای که مغلبه نام دارد و نزد من است الواح موسی و عصای موسی و نزد من است انگشتری سليمان بن داود علیهما السلام و نزد من می باشد آن طشتی که موسی در آن قربانی می فرمود و نزد من است آن اسمی که چون رسول خدای صلی الله علیه و آله و سلّم و آن را در میان مسلمین و مشرکین می گذاشت هیچ تیری از جماعت مشرکان بمسلمانان نمی رسید و نزد من است مثل تابوت سكينه و ملائكه بیاوردند آن را و مثل سلاح رسول خدای در میان ما مثل تابوت است در بنی اسرائیل چه قانون آن بود که تابوت سکینه را جماعت بنی اسرائیل بر در هر خانواده ای یافتند پیغمبری در آن جا آمدی یعنی منصب نبوت بان خانواده اختصاص گرفتی و همچنین سلاح رسول خداي نزد هر يک از ما بیاید امامت بدو مخصوص شود همانا پدرم درع رسول خدای را بپوشید و بر زمین خطی چند بر کشید یعنی بلندی داشت و بر زمین می کشید و من پوشیدم چون درازی داشت زمین را خط نهاد چنان که بر اندام پدرم بر این گونه بود و قائم ما کسی است که چون آن درع را بپوشد پر نماید آن را بخواست خدای یعنی با اندام مبارکش باندازه باشد.

و هم در آن کتاب مسطور است که آن حضرت می فرمود:﴿لَیْسَ مِنَّا أَحَدٌ إِلَّا وَ لَهُ عَدُوٌّ مِنْ أَهْلِ بَیْتِهِ﴾ هیچ کس از ما نباشد جز او را دشمنی از اهل بیتش

ص: 228

باشد در خدمت آن حضرت عرض کردند بنو الحسن نمی دانند حق با کیست فرمود :﴿بَلى وَلَكِن يَمنَعُهُم وَ بِقَولى يَحْمِلُهُمُ اَلْحَسَدُ﴾ می دانند و می شناسند ذی حق والكن حسد مانع ایشان است یا حمل می کند ایشان را بر این که گویند ما نمی شناسیم آن کس را که حق او راست

(حدیث عمر بن حنظله)

و دیگر در کتاب مزبور از عمر بن حنظله مذکور است که گفت از حضرت ابی عبد الله علیه السلام پرسیدم که اگر دو تن از اصحاب ما را در امری که راجع بدین و ميراث باشد منازعتی افتد و این محاکمه را بسوی سلطانی یا حکمرانی معروض دارند آیا این کار حلال است آن حضرت فرمود :

﴿مَنْ تَحَاکَمَ إِلَیْهِمْ فِی حَقٍّ أَوْ بَاطِلٍ فَإِنَّمَا تَحَاکَمَ إِلَی طَاغُوتٍ وَ مَا یَحْکُمُ لَهُ فَإِنَّمَا یَأْخُذُ سُحْتاً وَ إِنْ کَانَ حَقُّهُ ثَابِتاً لِأَنَّهُ أَخَذَهُ بِحُکْمِ اَلطَّاغُوتِ وَ قَدْ أَمَرَ اَللَّهُ أَنْ یُکْفَرَ بِهِ قَالَ اَللَّهُ تَعَالَی یُرِیدُونَ أَنْ یَتَحاکَمُوا إِلَی اَلطّاغُوتِ وَ قَدْ أُمِرُوا أَنْ یَکْفُرُوا بِهِ﴾ هر کس حکومت و داوری باین جماعت برد خواه در کار حق باشد یا امر باطل همانا این محاکمه را بسوی جبت و طاغوت برده است که از آن است که از آن نهی شده است و آن چه در کار او حکم شود و از ایشان حکمی بدست آرد همانا چیزی را که حلال نیست مأخوذ داشته و کسب حرام و معصیتی نموده اگر چند حقش از بهرش ثابت شده باشد زیرا که آن حق را بحكم طاغوت مأخوذ نموده و بحکم آن کس گرفته است که خدای امر فرموده است بروی کافر شوند چنان که خدای عز وجّل می فرماید : می خواهند با وجود دعوی ایمان که مرافعه نمایند بسوی کسی که بغایت یاغی و طاغی است یعنی بسوی آن کسی که حکم بباطل کند می خواهند حکومت برند و بتحقیق که مأمور شده اند مدعیان ایمان و تمامت مکلفان بآن که بحكم طاغوت نگروند.

ص: 229

عرض کردم پس چسازند با این که در میان ایشان اختلاف افتاده باشد و ﴿قَالَ يَنْظُرَانِ مَنْ كَانَ مِنْکُمْ قَدْ رَوَی حَدِیثَنَا وَ نَظَرَ فِی حَلاَلِنَا وَ حَرَامِنَا وَ عَرَفَ أَحْکَامَنَا فَلْتَرْضَوْا بِهِ حَکَماً فَإِنِّی قَدْ جَعَلْتُهُ عَلَیْکُمْ حَاکِماً فَإِذَا حَکَمَ بِحُکْمِنَا فَلَمْ یُقْبَلْ مِنْهُ فَإِنَّمَا بِحُکْمِ اَللَّهِ اُسْتُخِفَّ وَ عَلَیْنَا رُدَّ وَ اَلرَّادُّ عَلَیْنَا رَادٌّ عَلَی اَللَّهِ وَ هُوَ عَلَی حَدِّ اَلشِّرْکِ بِاللَّه﴾.

فرمود این دو تن که در امر دین یا میراث منازعت دارند و می خواهند نزد حاکمی مرافعه برند نظر نمایند و بدقت معلوم کنند هر کسی از شما ها روایت حدیث نماید از ما و عرفان بحلال و حرام ما داشته باشد و باحكام ما عارف باشد بحکومت او رضا دهند چه من او را بر شما حاکم گردانیدم پس چنین کسی چون بحکومتی حکم دهد و از وی پذیرفته نیاید همانا حکم خدای را خفیف نموده و بر ما رد کرده باشد و هر کس بر ما رد نماید کافر است و بر خدای رد نموده و در حد شرک بخداي است.

عرض كردم اگر هر يک از ایشان مردی از اصحاب ما را اختیار نمایند و رضا دهند که در حق ایشان ناظر باشند و این دو تن در آن حکم باختلاف روند چه می شود که حکمین در حدیث شما اختلاف نمایند تکلیف چیست ؟ فرمود : ﴿إنَ الحُکْمُ ما حَکَمَ به أعدَلُهما وَ أفقَهُهما و أصدَقُهُما فی الحدیثِ وَ أورَعُهما ، ولا یَلْتَفِتْ إلی ما یَحکُمُ به الآخر:﴾ بدرستی که حکم آن است كه هر يک ازين دو تن که عادل تر و فقیه تر و در حدیث صادق و با ورع تر است بنماید نباید بحكم آن ديگر التفات نمود.

عرض کردم این هر دو حاکم عادل و مرضی هستند و بعدل و مرضی بودن شناخته شده اند و هيچ يک بر آن يک فضیلتی ندارد فرمود : ﴿يُنْظَرُ الْآنَ إِلَى مَا كَانَ مِنْ رِوَايَتِهِمَا عَنَّا فِي ذَلِكَ الَّذِي حَكَمَا الْمُجْمَعِ عَلَيْهِ بَيْنَ أَصْحَابِكَ فَيُؤْخَذُ بِهِ مِنْ حُكْمِهِمَا وَ يُتْرَكُ الشَّاذُّ الَّذِي لَيْسَ بِمَشْهُورٍ عِنْدَ أَصْحَابِكَ فَإِنَّ الْمُجْمَعَ عَلَيْهِ لَا رَيْبَ فِيهِ إِنَّمَا اَلْأُمُورُ ثَلاَثَهٌ أَمْرٌ بَیِّنٌ رُشْدُهُ فَیُتَّبَعُ وَ أَمْرٌ بَیِّنٌ غَیُّهُ فَیُجْتَنَبُ وَ أَمْرٌ

ص: 230

مُشْکِلٌ یُرَدُّ حُکْمُهُ إِلَی اَللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ وَ إِلَی رَسُولِهِ صَلَّی اللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ وَ قَدْ قَالَ رَسُولُ اَللَّهِ صَلَّی اَللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ حَلاَلٌ بَیِّنٌ وَ حَرَامٌ بَیِّنٌ وَ شُبُهَاتٌ تَتَرَدَّدُ بَیْنَ ذَلِکَ فَمَنْ تَرَکَ اَلشُّبُهَاتِ نَجَا مِنَ اَلْمُحَرَّمَاتِ وَ مَنْ أَخَذَ بِالشُّبُهَاتِ اِرْتَکَبَ اَلْمُحَرَّمَاتِ وَ هَلَکَ مِنْ حَیْثُ لاَ یَعْلَمُ﴾

در این حال نظر می کند که این روایت که این دو حاکم عادل می نمایند از ماهر يک ازین دو روایت مجمع عليه اصحاب تو باشد و بقولی اصحاب ما باشد آن حکم را جاری کنند و آن را که شان است و نزد اصحاب تو مشهور نیست متروک دارند چه آن حکمی که همه اصحاب بر آن اتفاق كرده باشند محل شک و ریب نیست و امور برسه قسم است يک امری است که رشد آن آشکار است البته بباید متابعت نمود و امری است که گمراهی وغی آن آشکار است البته بباید از آن دوری نمود و امری است که حالت اشکال پیدا می کند یعنی نه رشدش آشکار و نه غیش نمودار است بلکه مقام تردید دارد این امر را ضل الله باید بخدای عز وجل و رسول خدای صلی الله علیه و آله و سلّم حکمش را باز گردانید و رسول خدای صلی الله علیه و آله و سلّم می فرماید : حلالی است آشکارا و حرامی است آشکارا و شبهاتی است که در این میانه متردد است پس هر کس شبهات را ترک نماید از محرمات نجات می یابد یعنی مرتکب حرام نمی شود و هر کس شبهات را مأخوذ دارد مرتکب محرمات می شود و در آن جا که خود نداند دچار هلاک و دمار می گردد .

عرض کردم اگر این هر دو خبر که از شما روایت می کنند مشهور باشد و ثقات رجال از شما راوی باشند تکلیف چه می شود فرمود :﴿فَمَا وَافَقَ حُكْمُهُ حُكْمَ الْكِتَابِ وَ السُّنَّةِ وَ خَالَفَ الْعَامَّةَ فَيُؤْخَذُ بِهِ و يُتْرَكُ مَا خَالَفَ حُكْمُهُ حُكْمَ الْكِتَابِ وَ السُّنَّةِ وَ وَافَقَ الْعَامَّةَ﴾ بايد ديد كدام يک از دو روایت و حكم با حكم كتاب و سنت موافق و باعامه مخالف است بآن کار کنند و آن چه حکمش با حكم كتاب و سنت مخالف و با عامه موافق است متروک دارند.

عرض کردم فدای تو گردم چه می فرمائی اگر این دو فقیه بشناسند حکمش

ص: 231

را از کتاب و سنت پس از آن ما یکی از دو خبر را موافق عامه و آن دیگر را مخالف عامه بنگريم بكدام يک ازین دو خبر عمل نمائیم ؟ ﴿قَالَ يُنْظَرُ إِلَى مَا هُمْ إِلَيْهِ يَمِيلُونَ فَإِنَّ مَا خَالَفَ الْعَامَّةَ فَفِيهِ الرَّشَادُ﴾ فرمود باید نظر کرد و دید که ایشان بچه میل می نمایند چه آن چه مخالف عامه باشد رشد و رشاد در آن است .

عرض کردم فدایت شوم اگر این دو خبر هر دو با ایشان موافق افتد چگونه باشد؟ ﴿قَالَ اُنْظُرُوا إِلَی مَا تَمِیلُ إِلَیْهِ حُکَّامُهُمْ وَ قُضَاتُهُمْ فَاتْرُکُوا جَانِباً وَ خُذُوا بِغَیْرِهِ﴾ نظر کنید بسوی آن يک كه حكام ايشان و قضاة ايشان بکدام طرف در حکومت مایل هستند پس آن چه را مایل باشند بجانبی افکنید و جز آن را مأخوذ و معمول دارید.

عرض کردم اگر حکام ایشان بجمله با هر دو خبر موافق شوند چگونه است ؟ ﴿قَالَ إِذَا کَانَ ذَلِکَ فَأَرْجِهْ حَتَّی تَلْقَی إِمَامَکَ فَإِنَّ الْوُقُوفَ عِنْدَ الشُّبُهَاتِ خَیْرٌ مِنَ الِاقْتِحَامِ فِی الْهَلَکَاتِ وَ اَللَّهُ اَلْمُرْشِدُ﴾ فرمود چون حال برین منوال باشد بر تو است که آن خبر را بجای گذاری و بر آن وقوف گیری تا گاهی که امام و پیشوای خود را ملاقات کنی زیرا که واقف شدن در امور شبهه بهتر است از اقتحام در مقامات هلاکت و خدای تعالی ارشاد می فرماید.

شيخ طبرسي عليه الرحمه می فرماید این خبر بر سبیل تقدیر و فرض وارد شده است زیرا که بسیار کم اتفاق افتد در آثار که در خبر مختلف در حکمی از احكام موافق با کتاب و سنت وارد شوند و این مثل حکمی است که در غسل وجه و هر دو دست در وضوء وارد است چه اخبار بغسل آن مرة مرة و نيز بغسل آن مرتين مرتين رسیده است و ظاهر قرآن مقتضی خلاف این نیست بلکه محتمل هر دو روایت است و مثل همین در احکام شرع مأخوذ می گردد.

و اما قول آن حضرت علیه السلام با سائل دارجه وقف عنده حتى تلقى امامک ، آن خبر را بيک سوى افكن و توقف کن تا امام خود را ملاقات کنی این فرمایش که

ص: 232

می فرماید در آن حال است که آن شخص را امکان وصول بامام باشد اما اگر امام غایب باشد و تمكن وصول بحضرتش را نداشته باشد و اصحاب و علماي وقت بتمامت بر هر دو خبر اجماع کرده باشند و در این مقام بحسب كثرت و عدالت رجحان يک طبقه روات را بر طبقه دیگر نتوان داد حکم نمودن با این دو خبر از باب تخییر است یعنی آن شخص مخیّر است باین كه بهر يک خواهد عمل كند .

و بر آن چه گفتیم دلالت می نماید آن چه روایت شده است از حسن بن جهم از حضرت رضا علیه السلام مروی است که گفت بحضرت رضا عليه الصلوة و السلام عرض کردم ﴿تَجِیئُنَا اَلْأَحَادِیثُ عَنْکُمْ مُخْتَلِفَهً﴾ یعنی احادیث مختلفه از شما بما می رسد که با یک دیگر تباین و اختلاف دارد فرمود : ما جاءك عنه فقسه على كتاب الله ﴿عَزَّ وَ جَلَّ وَ أَحَادِيثِنَا؛ فَإِنْ كَانَ يُشْبِهُهُمَا فَهُوَ مِنَّا وَ إِنْ لَمْ يُشْبِهْهُمَا فَلَيْسَ مِنَّا﴾ ازين احادیث هر چه بتو پیوندد آن را بر کتاب خدای عز وجل و احاديث ما قياس کن اگر با کتاب خدای احادیث همانند باشد آن حدیث از ماست و اگر بآن ها شباهت نداشته باشد از ما نیست.

عرض کردم دو مردمی آیند و هر دو ثقه و راست گوی هستند و دو حدیث مختلف بما مذکور می دارند و ما نمی دانیم كدام يک حق است ﴿فَقَالَ إِذَا لَمْ تَعْلَمْ فَمُوَسَّعٌ عَلَیْکَ بِأَیِّهِمَا أَخَذْتَ﴾ فرمود اگر این علم حاصل و حق و باطل مكشوف نگردد راه تو بر گشاده است بهر يک خواهی می توانی کار کرد.

و نیز آن روایتی است که حارث بن مغیره از ابی عبد الله نموده است که گفت آن حضرت فرمود ﴿إِذَا سَمِعْتَ مِنْ أَصْحَابِکَ اَلْحَدِیثَ وَ کُلُّهُمْ ثِقَهٌ فَمُوَسَّعٌ عَلَیْکَ حَتَّی تَرَی اَلْقَائِمَ عَلَیْهِ اَلسَّلاَمُ فَتَرُدَّ إِلَیْهِ﴾ هر وقت از اصحاب خود حدیثی بشنیدی و بجملگی تقه باشند اختیار با توست که بهر يک خواهی عمل نمائی تا گاهی که حضرت قائم علیه السلام را ملاقات کنی و بآن حضرت عرضه داری.

و هم از ساعة بن مهران روایت شده است که گفت از حضرت ابی عبد الله علیه السلام پرسیدم و عرض کردم دو حدیث بما می رسد که یکی باخذ آن ما را امر می کند

ص: 233

و آن دیگر ما را از آن نهی می کند یعنی این دو حدیث بر این گونه حکم می نماید فرمود ﴿لاَ تَعْمَلْ بِوَاحِدٍ مِنْهُمَا حَتَّی تَلْقَی صَاحِبَکَ فَتَسْأَلَهُ عَنه﴾ يعنى بهيچ يک ازين دو عمل نکن تا گاهی که صاحب خود را ملاقات کنی و از وی پرسش نمائی می گوید عرض کردم ناچار باید بیکی ازین دو عمل نمائیم فرمود ﴿خُذْ بِمَا فِیهِ خِلاَفُ اَلْعَامَّهِ﴾ یعنی در آن چه با عامه مخالف باشد عمل كن. و حضرت صادق علیه السلام سائل را فرمان کرده است که در آن چه موافق با عامه باشد عمل نکند و متروک دارد چه ممکن است که آن حدیث که موافق عامه باشد در مورد تقیه وارد شده باشد لکن آن چه مخالف آن ها باشد این احتمال را نمی برد.

و هم از حضرات ائمه علیهم السلام روایت شده است که فرموده اند ﴿إِذَا اِخْتَلَفَ أَحَادِیثُنَا عَلَیْکُمْ فَخُذُوا بِمَا اِجْتَمَعَتْ عَلَیْهِ شِیعَتُنَا فَإِنَّهُ لاَ رَیْبَ فِیهِ﴾ هر وقت احاديث ما بر شما مختلف گردد شما بآن چه شیعیان ما بر آن اجتماع ورزیده باشند کار کنید چه شک و ريبي در آن نیست و امثال این اخبار بسیار است .

حکایت آن حضرت با عبد المؤمن

و هم در کتاب احتجاج از عبد المؤمن انصاری مروی است که بحضرت ابی عبد الله علیه السلام عرض کردم ﴿یَرْوُونَ أَنَّ رَسُولَ اللَّهِ صلی الله علیه و آله و سلّم قَالَ اخْتِلافُ أُمَّتِی رَحْمَهٌ﴾ روايت کرده که رسول خداي صلی الله علیه و آله و سلّم فرمود اختلاف امت من رحمت است فرمود راست گفته اند عرض کردم اگر اختلاف ایشان رحمت است پس اجتماع ایشان عذاب خواهد بود فرمود نه چنان است که تو رفته ای و ایشان رفته اند بلکه اراده فرموده است باین قول خدای عز وجل ﴿فَلَوْلَا نَفَرَ مِنْ کُلِّ فِرْقَهٍ مِنْهُمْ طَائِفَهٌ لِیَتَفَقَّهُوا فِی الدِّینِ وَ لِیُنْذِرُوا قَوْمَهُمْ إِذَا رَجَعُوا إِلَیْهِمْ لَعَلَّهُمْ یَحْذَرُونَ﴾ یعنی پس چرا بیرون نروند از هر جمع کثیری از ایشان گروهی بجهاد و باقی توقف نمایند تا طلب دانش کنند در دین و فقه بیاموزند در خدمت حضرت رسالت آیت صلی الله علیه و آله و سلّم که بیم دهند

ص: 234

جماعت فقهاء گروه خود را چون باز گردند بسوی اهل خود در این دلیل است بر آن که نفقه در دین و تعلیم از فروض کفائی است و سزاوار آن است که غرض متعلمان در تفقه استقامت خودشان باشد و اقامت غیر نه قصد توقع بر مردمان و اشتهار در بلاد تا شاید که قبیله ایشان حذر کنند از آن چه ترسانیده و بیم داده می شوند بر آن یعنی از معاصی اجتناب کنند.

بالجمله حضرت صادق فرمود ﴿أَمَرَهُمْ أَنْ یَنْفِرُوا إِلَی رَسُولِ اَللَّهِ وَ یَخْتَلِفُوا إِلَیْهِ وَ یَتَعَلَّمُوا ثُمَّ یَرْجِعُوا إِلَی قَوْمِهِمْ فَیُعَلِّمُوهُمْ إِنَّمَا أَرَادَ اِخْتِلاَفَهُمْ فِی اَلْبُلْدَانِ لاَ اِخْتِلاَفاً فِی اَلدِّینِ إِنَّمَا اَلدِّینُ وَاحِدٌ﴾ يعنى خدای آن جماعت را فرمود که بحضرت رسول خدای راه سپارند و بخدمتش آمد و شد کنند و احکام دین خود را از آن حضرت بیاموزند و بقوم خود باز شوند و آن چه آموخته اند بایشان تعلیم نمایند و این که می فرماید اختلاف ایشان رحمت است یعنی آمد و شد ایشان در بلدان و امصار برای اخذ مسائل دینیه نه این که اختلاف در دین را اراده فرموده باشد چه دین بیرون از یکی نیست و در آن چه یکی است اختلافی نیست .

و هم در آن کتاب مذکور است که از آن حضرت روایت کرده اند فرمود رسول خدای صلی الله علیه و آله و سلّم می فرماید ﴿ما وَجَدْتُمْ فی کِتابِ اللّٰهِ عَزَّ وَجَلَّ فَالْعَمَلُ لَکُمْ بِهِ لا عُذْرَ لَکُمْ فی تَرْکِهِ، وَ ما لَمْ یَکُنْ فی کِتابِ اللّٰهِ عَزَّ وَجَلَّ وَ کانَتْ فِیهِ سُنَّهٌ مِنِّی فَلا عُذْرَ لَکُمْ فی تَرْکِ سُنَّتِی، وَ ما لَمْ یَکُنْ فِیهِ سُنَّهٌ مِنِّی فَما قالَ أصْحابِی فَقُولُوا بِهِ؛ فَإنَّما مَثَلُ أصْحابِی فِیکُمْ کَمَثَلِ النُّجُومِ بِأَیِّها أخَذَ اهْتَدیٰ، وَ بِأَیِّ أقاوِیلِ أصْحابِی أخَذْتُمْ اهْتَدَیْتُمْ، وَاخْتِلافُ أصْحابی لَکُمْ رَحْمَهٌ. فَقِیلَ: یا رَسُولَ اللّٰهِ وَ مَنْ أصْحابُکَ قالَ أهْلُ بَیْتِی﴾ هرچه در کتاب خدای عزوجل در یابید عمل کردن آن از برای شما است و در ترك آن معذور نیستید یعنی آن احکامی که موضوعاً در قرآن وارد است و متشابه نیست و از محکمات است بر شما است که بآن عمل کنید و هیچ عذری در ترک آن از بهر شما نیست و آن چه در قرآن نباشد یعنی شما را بر استخراج آن احکام از قرآن كريم استطاعت و علم نباشد و در سنت من باشد یعنی حکم آن و تکلیف آن معلوم

ص: 235

باشد هیچ عذری از بهر شما در ترک آن نیست یعنی البته بباید بآن عمل کنید و در هر چه سنتی از من در آن نباشد پس هر چه اصحاب من گویند بگوئید یعنی بگفتار و کردار ایشان رفتار نمائید همانا مثل اصحاب من در میان شما مانند مثل ستارگان است که بهر يک بنگريد راه نما شوند و شما بهر يک از اقاويل من کار کنید هدایت یابید و اختلاف اصحاب من یا آمد و شد با اصحاب من برای شما رحمت است. عرض کردند ای رسول خدا کیست اصحاب تو فرمود اهل بيت من می باشند.

محمّد بن حسين بن بابویه قمی رضی الله عنه می فرماید که اهل بیت صلوات الله عليهم اختلاف نمي ورزند لكن شيعيان بتلخي سخن حق فتوی می رانند و بسا باشد که فتوی می دهند ایشان بتقیه پس آن چه اختلاف می یابد از اقوال ایشان محض رعایت تقیّه است و تقیّه از برای مردم شیعه رحمت است.

و این قول و تأویل صدوق علیه الرحمه را خبر های بسیار مؤید است، از آن جمله این خبری است که محمّد بن سنان از نصر خثعمی روایت می کند که گفت از حضرت ابی عبد الله شنیدم می فرمود ﴿مَنْ عَرَفَ مِنْ أَمْرِنَا أَنْ لاَ نَقُولَ إِلاَّ حَقّاً فَلْیَکْتَفِ بِمَا یَعْلَمُ مِنَّا فَإِنْ سَمِعَ مِنَّا خِلاَفَ مَا یَعْلَمُ فَلْیَعْلَمْ أَنَّ ذَلِکَ مِنَّا دِفَاعٌ وَ اِخْتِیَارٌ لَهُ﴾:

هر کس بامر و مقام و منزلت و احکام ما عارف باشد و بداند که ما جز بحق سخن نکنیم او بیاید کفایت جوید بآن چه از ما می داند پس اگر وقتی خلاف آن چه را که از ما می داند بشنود پس باید بداند که این حکم و آن فتوی مثلا از بهر او دفاعی است و برای او اختیاری است یعنی باید بداند که در مورد تقیّه است تا بتواند جواب مخالف را بدهد و از شر دشمن آسوده ماند و این يک را برای آسایش خود اختیار نماید و گرنه خود از کنه مطلب و حقیقت حکم و فتوای ما آگاه است.

راقم حروف گوید اگر اختلاف را بمعنی آمد و شد بیاوریم البته متضمن رحمت بلکه رحمت ها است چه باین کار رفع شبهات می شود و مسائل حلال و حرام

ص: 236

شریعت سید الانام روشن می گردد و مکلفین بدقايق شرع مبین آگاه می شوند و از چاه ضلالت و گمراهی نجات می یابند و اگر بمعنی دوم نیز بخوانیم نیز متضمن رحمت است چه در موارد تقیه است و شیعیان را از موارد هلاک و زحمات و صدمات براحت می رساند و این عین رحمت است .

مناظره با ابن جريح

و هم در آن کتاب از حسین بن یزید از حضرت جعفر صادق صلوات الله علیه مسطور است که آن حضرت فرمود رسول خدای صلی الله علیه و آله و سلّم با حضرت فاطمه صلوات الله عليها فرمود ﴿یَا فَاطِمَةُ إِنَّ اللَّهَ عَزَّوَجَلَّ یَغْضَبُ لِغَضَبِکِ وَ یَرْضَی لِرِضَاکِ﴾ اى فاطمه خدای عز وجل خشمگین می شود بسبب خشمناکی تو و خوشنود می شود بواسطه خوشنودی تو . می گوید حدیث گذاران باین حدیث لب گشودند و در مجالس و و محافل باز گفتند پس ابن جریح بخدمت آن حضرت آمد و عرض کرد یا ابا عبد الله امروز حدیثی از بهر ما گفتند که مردمان می خواهند آشکارا نمایند فرمود آن حدیث کدام است عرض کرد این حدیث که رسول خدای با فاطمه فرمود خدای غضب می فرماید بغضب تو و راضی می شود برضاي تو آن حضرت فرمود ﴿إِنَّ اللَّهَ لَیَغْضَبُ فِیمَا تَرْوُونَ لِعَبْدِهِ الْمُؤْمِنِ وَ یَرْضَی لِرِضَاهُ﴾ خداوند غضب می فرماید موافق روایتی که شما می نمائید برای بنده مؤمن خودش و خوشنود می شود بعلّت خوشنودی او عرض کرد آری حضرت صادق علیه السلام فرمود ﴿فَمَا تُنْكِرُ أَنْ تَكُونَ اِبْنَةُ رَسُولِ اَللهِ صلی الله علیه و آله مُؤْمِنَةً، يَرْضَىٰ اَللهُ لَهَا، وَ يَغْضَبُ﴾ پس از چه روی منکر می شوی که دختر رسول خدای صلی الله علیه و آله و سلّم مؤمنه باشد که خدای تعالی بواسطه رضای او راضی و بعلت غضب او غضبان گردد. ابن جریح گفت براستی فرمودى ﴿اللَّهُ أَعْلَمُ حَيثُ يجْعَلُ رِسَالَتَهُ﴾ خدای بهتر داند که رسالت های خود را در کجا قرار دهد.

ص: 237

مناظره با ابن ابی لیلی

و هم در آن کتاب از سعد بن ابی الخصيب مروی است که گفت من و ابن ابی لیلی بمدینه در آمدیم و در آن اثنا که در مسجد رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلّم بودیم نا گاه حضرت جعفر بن محمّد بن على علیه السلام اندر آمد و ما بتعظیم و تکریم قدومش بر پای شدیم آن حضرت از حال من پرسش فرمود آن گاه گفت این شخص که با توست کیست عرض کردم ابن ابی لیلی قاضی مسلمانان است فرمود آری پس از آن با این ابی لیلی فرمود ﴿تَأْخُذُ مَالَ هَذَا فَتُعْطِیهِ هَذَا وَ تُفَرِّقُ بَیْنَ اَلْمَرْءِ وَ زَوْجِهِ وَ لاَ تَخَافُ فِی هَذَا أَحَداً﴾ مال این را می گیری و باين يک می دهی و در میان مرد و زن او جدائی می افکنی و در این کار از احدی نمی ترسی یعنی در اوقات قضاوت که بتدافع مشغول هستی بدعاوی مردم و مرافعه ایشان مال کسی را مأخوذ می داری و بدیگری می رسانی و زن مردی را مطلقه می کنی و در این احکام که می رانی از احدی بیمناک نیستی که آیا این احکام تو بخطا یا بصواب باشد عرض کرد آری فرمود ﴿فَبِأَیِّ شَیْءٍ تَقْضِی﴾ این قضاوت تو بچه چیز و بکدام طریق و سند است عرض کرد در آن چه مرا از رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلّم و از ابو بكر و عمر بمن رسیده است یعنی با حکام ایشان کار می کنم فرمود ﴿فَبَلَغَکَ أَنَّ رَسُولَ اللَّهِ صلی الله علیه و آله قَالَ أَقْضَاکُمْ عَلِیٌّ بَعدى﴾ بتو رسیده است که رسول خداى صلی الله علیه و آله و سلّم فرمود اقضای شما علی است بعد از من ابن ابی لیلی عرض کرد آری فرمود ﴿فَکَیْفَ تَقْضِی بِغَیْرِ قَضَاءِ عَلِیٍّ عَلَیْهِ اَلسَّلاَمُ وَ قَدْ بَلَغَکَ هَذَا﴾ پس چگونه بیرون از قضای علی علیه السلام قضاوت می کنی با این که این خبر را شنیده ای و خود می گوئی؟

سعد بن ابى الخصیب می گوید چون آن حضرت این کلام را بفرمود چهره ابن ابی لیلی زرد شد ﴿ثُمَّ قَالَ اِلْتَمِسْ مَثَلاً لِنَفْسِکَ فَوَ اَللَّهِ لاَ أُکَلِّمُکَ مِنْ رَأْسِی کَلِمَهً أَبَداً﴾ پس از آن گفت این را برای نفس خودت مثلی بجوی سوگند با خدای هرگز با این سرم يک كلمه با تو سخن نمی کنم .

ص: 238

تحقیق در امر قاضی

راقم حروف گوید برای قاضی و قضاوت آن شئونات و مقامات که باید مثل تدين و قدس و زهد و عدم طمع و غرض و نهایت علم و فقه و کیاست و فراست و اطلاع بدقایق معانی قرآن و متشابه و محکمات و ناسخ و منسوخ آن و حقایق احکام شریعت مطهره و نهایت درجه عصمت و عفت و طهارت ذیل و باطن و نور ایمان و ایقان و سكينه و طمأنينه و وقار و اعلی درجه اطلاع بر حدود الهی و اوامر و نواهی و غير ذلک چون در کسی جمع شود می تواند قاضی امور مسلمانان و نایب امام و خلیفه رسول خدای باشد و این که رسول خدای صلی الله علیه و آله و سلّم علی علیه السلام را باین مقام بلند و منزلت ارجمند اختصاص می دهد و می فرماید بعد از من علی از همه شما ها بقضاوت عالم تر است برای اثبات مقام ولایت و وصایت و امامت و نیابت آن حضرت و خلافت او کافی است چه این لفظ جامع جميع مراتب مسطوره است.

در معنی آیه شریفه

و هم در آن کتاب مروی است که از حضرت صادق علیه السلام ازین قول خدای عز وجل در قصه حضرت ابراهیم علیه السلام پرسیدند ﴿قَالَ بَلْ فَعَلَهُ کَبیرُهُمْ هذا فَاسْئَلُوهُمْ إنْ کانُوا یَنْطِقُونَ﴾ يعنى گفت ابراهیم بلکه کرده است این عمل بزرگ ایشان که این بت است بجهت خشم بر ایشان که با وجود من چرا ایشان را می پرستند پس بپرسید از ایشان که چه کسی است که شما را شکسته است اگر سخن گویان هستید یعنی این عمل از افعال بت بزرگ است اگر ناطق شوند پس از ایشان سئوال کنید و چون تعلیق کلام بشرط محال است موجب کذب نباشد که منافی عصمت باشد و این مثل آن است که شخصی گوید فلان کس راست گوست در

ص: 239

آن چه می گوید اگر آسمان بر بالای سر ما نباشد پس خلاصه معنی این است که این بت ها را بت بزرگ شکسته است اگر چنان که بسخن در آیند و جواب شما را بدهند لکن جواب گفتن ایشان محال است پس این که بزرگ ایشان شکسته باشد ایشان را محال می باشد .

بالجمله حضرت صادق علیه السلام فرمود :﴿ما فَعَلَهُ کَبیرُهُم،و ما کَذَبَ إبراهیمُ علیه السلام﴾ بزرگ بت ها این کار را نکرد و بتان را در هم شکست و ابراهیم ﴾ نیز که فرمود بت بزرگ این کار را کرد دروغ نفرمود عرض کردند این حال چگونه می شود فرمود ﴿إِنَّمَا قَالَ إِبْرَاهِیمُ علیه السلام فَسْئَلُوهُمْ إِنْ کانُوا یَنْطِقُونَ أَیْ إِنْ نَطَقُوا فَکَبِیرُهُمْ فَعَلَ وَ إِنْ لَمْ یَنْطِقُوا فَلَمْ یَفْعَلْ کَبِیرُهُمْ شَیْئاً ، فَمَا نَطَقُوا وَ مَا کَذَبَ إِبْرَاهِیمُ﴾ همانا ابراهیم علیه السلام فرمود پس پرسید ازین بتان اگر ایشان سخن گویان باشند پس اگر سخن کنند پس این کار بزرگ ایشان است و اگر سخن نکردند و نگفتند کدام کس ما را در هم شکسته است پس بزرگ آن ها هیچ کاری نکرده است پس آن بتان سخن نکردند و ابراهیم علیه السلام دروغ نفرموده.

واصل داستان این است که حضرت ابراهیم علیه السلام در نهان از قوم فرمود سوگند با خدای هر آینه جد و جهد نمایم و تدبیر خفی کنم در شکستن بت های شما از آن پس که روی بگردانید و یکی از آن مردم این سخن را بشنید و با کسی نگفت تا هنگام باز آمدن ایشان از بیابان بجانب بت خانه و چون آن قوم برفتند حضرت خلیل الرحمن علیه السلام تبری بر گرفته به بت خانه آن قوم گمراه در آمد و آن بت ها را خورد خورد در هم شکست مگر بت بزرگ را که نشکست و تبر را در گردن او نهاد بیرون آمد شاید آن قوم مردود بسوی آن بت باز آیند و بپرسند که شکننده آن بتان کیست و غرض آن حضرت ازین کار الزام آن قوم بود چون نمرودیان در پایان روز به بت خانه در آمدند از وقوع آن واقعه متحیر و حیران مانده از روی تعجب گفتند کدام کس این عمل را با خدایان ما معمول داشته است یعنی باین طریق ایشان را در هم شکسته است همانا چنین کسی از ستمکاران

ص: 240

بر خدایان ما می باشد چه آن ها سزاوارند که تعظیم آن ها را بجای آورند و پرستش کنند آن ها را با این که برخود ستم کرده است و خویشتن را بهلاکت در افکنده است.

و چون نمرود این داستان را بشنید جمعی را برای تجسّس و تفحّص این شخص گماشت و چون کلمۀ ﴿لَأَكِيدَنَّ أَصْنَامَكُمْ﴾ را از حضرت ابراهیم سلام الله علیه شنیده بودند بگماشتگان نمرود رسانیدند گفتند از قومی شنیدیم بواسطه، از جوانی که بتان را ببدی یاد می کرد و نام او را ابراهیم می خواندند با ایشان گفتند او را چنان بیاورید که همه مردمان صورت او را بنگرند شاید که گواهی دهند که وی همان است که بتان را نکوهش می کرده یا حاضر شوند و عقوبت او را بنگرند و عبرت گیرند. پس ابراهیم را گرفته نزد نمرود حاضر نمودند با ابراهیم گفتند آیا تو این کار را بابتان ما کردی و آن حضرت جواب مذکور را بفرمود .

تحقیق در مطلب

راقم حروف گوید شاید یکی از معانی این باشد که حضرت ابراهیم علیه و على نبينا السلام می خواهد بفرماید که پرستش این بت ها را می کنید و این بتان را منشأ خیر و شر می دانید و هر يک را بزرگ تر بسازید در افعال و آثار عظیم تر می شمارید البته سایر بت ها را که آن جمله را نیز فاعل ما يشاء می شمارید کسی دیگر نتواند بشکست و اکنون که شکسته شده اند البته بت بزرگ را این کردار موافق پندار شما ممکن است و یکی از افعال و اوصاف که اشرف تمام صفات و دلیل بر کمالیت ذات هر ذی شعوری است نطق است اگر این اشیاء جامده را که پرستش می نمائید صفت نطق و گویائی که برترین امارات و آیات شرف و جلال است موجود است داستان شکستگی آن ها را از خود آن ها بپرسید پس تا بر شما معلوم شود شکننده آن ها کیست و سبب شکستن چیست و اکنون که

ص: 241

می دانید نطق نمودن ایشان محال است پس از چه روی ایشان را منشأ قضای حوائج و آمال خود می شمارید و بعبادت روز می گذارید و حال این که دارای دیگر صفات نیز که در حیوانات غير ناطقه بلکه در نباتات موجود است نیستند پس این فعل راجع به بت بزرگ است یعنی مفاسد که در کار شما و خیالات شما و مقاصد شما حاصل می شود بسبب ارتکاب این فعل قبیح است که عبارت از پرستش اوتام باشد و بت بزرگ که شما او را برتر و خدای بزرگ تر می شمارید بیشتر از بت های كوچم اسباب مفسده کار شما شده و بطور طعنه می فرماید از خود بت ها بپرسید تا اگر توانند سخن نمود شکننده خود را با شما باز نمایند و الله اعلم .

أيضا سؤال از آیه أَيَّتُهَا الْعِيرُ

و نیز در آن کتاب مسطور است که از حضرت صادق علیه السلام ازین قول خدای تعالی در سوره یوسف ﴿أَيَّتُهَا الْعِيرُ إِنَّكُمْ لَسَارِقُونَ﴾ پرسیدند و بقیه آیه شریفه بر این منوال است ﴿فَلَمَّا جَهَّزَهُمْ بِجَهَازِهِمْ جَعَلَ السِّقَايَةَ فِي رَحْلِ أَخِيهِ ثُمَّ أَذَّنَ مُؤَذِّنٌ أَيَّتُهَا الْعِيرُ إِنَّكُمْ لَسَارِقُونَ﴾ یعنی پس در آن هنگام که حضرت يوسف علیه السلام ساز راه برادران را سر انجام داد مشربه ای که از طلا یا نقره یا از زبرجد که پادشاه از آن آب آشامیدی و در هنگام عزت گندم و قحطی اطعمه آن را پیمانه ساخته بودند یوسف بفرمود تا دربار برادر خود یا بار های دیگر مقرر کردند و ایشان را اجازت رفتن داد و چون از شهر بیرون شده قدری راه سپردند جماعتی از ملازمان یوسف علیه السلام از دنبال کاروان رسیدند و از میان ملازمان کسی ندا بر کشید ای کاروانیان بدرستی که شما دزدانید باین معنی که یوسف را از پدر دزدیدید و گفته اند که منادی این سخن را بفرمان یوسف و یا اخفای مشربه پادشاه و ندا کردن برای آن برضای بنیامین بود و گفته اند که یوسف این را بفرمان خدای کرد نه برای خود چه خدای تعالی خواست محنت يعقوب علیه السلام

ص: 242

بنهایت رسد تا از آن گشایش یابد.

بالجمله حضرت صادق علیه السلام در معنی این آیه مبارکه فرمود ﴿أَنَّهُمْ سَرَقُوا یُوسُفَ مِنْ أَبِیهِ أَ لَا تَرَی أَنَّهُمْ حِینَ قَالُوا ما ذا تَفْقِدُونَ قالُوا نَفْقِدُ صُواعَ الْمَلِكِ وَ لَمْ یَقُولُوا سَرَقْتُمْ صَاعَ الْمَلِكِ انما سَرَقُوا مِنْ اَبيهِ﴾ بدرستی که ایشان یعنی برادران یوسف علیه السلام آن حضرت را از پدرش بدزدیدند مگر نمی بینی که چون بملازمان یوسف گفتند چه می جوئید گفتند مي جوئيم مشربه ملک را که پیمانه ملک بود در غله پیمودن و نگفتند که شما پیمانه ملک را دزدیدید .

و هم از حضرت صادق ازین قول حضرت ابراهیم صلوات الله عليهما پرسیدند در این آیه شریفه «فنظر نظرة في النجوم ﴿فَنَظَرَ نَظْرَةً فِي النُّجُومِ فَقَالَ إِنِّي سَقِيمٌ﴾ ، پس در نگریست ابراهیم نگریستنی در ستارگان نه بطريق استخراج احكام نجوم از آن زیرا که منجمین اهل ضلال هستند چنان که در حدیث وارد است ﴿الْمُنَجِّمُ کَالْکَاهِنِ وَ الْکَاهِنُ کَالْکَافِرِ وَ الْکَافِرُ فِی النَّارِ﴾ بلکه منشأ نظاره آن حضرت بستارگان آن بود که تب لرز داشت و چون ستاره هایی که نشان کرده بود بموضع معین رسیدندی او را نوبت تب رسیدی و این هنگام که آن حضرت را بصحرا می خواندند بآن ستارگان نظر كرد نزديک بآن موضع معین رسیده بودند پس فرمود بدرستی که من بیمارم يعني بيمار خواهم شد و نوبة بت مرا خواهد گرفت و مقصود آن حضرت این بود كه من بعلت كفر و عناد شما تنگ دل و پریشان خاطرم و آن جماعت چنان توهم نمودند که آن حضرت در علم نجوم یافته است که بیمار می شود بالجمله حضرت صادق علیه السلام می فرمود ﴿ما کانَ إبراهیمُ سَقیماً و ما کَذَبَ ، إنّما عَنی سَقیماً فی دِینِهِ ، أی مُرتاداً﴾ يعنى ابراهيم سقیم و بیمار نبود و دروغ نیز نفرمود بلکه مقصود آن حضرت این بود که بیمار است در دین خود یعنی مرتاد است

ص: 243

مکالمه با ابن شبرمه

و دیگر در یازدهم بحار الانوار از عبد الله بن سنان مردی است که چون حضرت ابی عبد الله علیه السلام بر ابو العباس در آمد گاهی که ابو العباس در حیره بوده روزی آن حضرت بآهنگ عیسی بن موسی بیرون شد و عیسی بن موسی در میان حيره و کوفه آن حضرت را استقبال کرد و ابن شبرمه قاضی با او بود و با آن حضرت عرض كرد ﴿قَصَّرَ اللّهُ خَطْوَكَ﴾ خدای راه تو را نزديک ساخت و در خدمت آن حضرت رفت. ابن شبرمه عرض نمود یا ابا عبد الله چه می فرمائی در آن چه سؤال کرد از من امیر و مرا در جواب او چیزی در دست نبود فرمود چه بود؟ عرض کرد امیر از من از اول کتابی که در زمین اوشته شد بپرسید ﴿إِنَّ اَللَّهَ عَزَّ وَ جَلَّ عَرَضَ عَلَی آدَمَ علیه السلام ذُرِّیَّتَهُ عَرْضَ اَلْعَیْنِ فِی صُوَرِ اَلذَّرِّ، نَبِیّاً فَنَبِیّاً وَ مَلِکاً فَمَلِکاً وَ مُؤْمِناً فَمُؤْمِناً، وَ کَافِراً فَکَافِراً فَلَمَّا اِنْتَهَی إِلَی دَاوُدَ عَلَیْهِ اَلسَّلاَمُ قَالَ مَنْ هَذَا اَلَّذِی مَکَّنْتَهُ وَ کَرَّمْتَهُ وَ قَصَّرْتَ عُمُرَهُ قَالَ فَأَوْحَی اَللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ إِلَیْهِ هَذَا اِبْنُکَ دَاوُدُ عُمُرُهُ أَرْبَعُونَ سَنَهً، فَإِنِّی قَدْ کَتَبْتُ اَلْآجَالَ وَ قَسَّمْتُ اَلْأَرْزَاقَ وَ أَنَا أَمْحُو مَا أَشَاءُ وَ أُثْبِتُ وَ عِنْدِی أُمُّ اَلْکِتَابِ، فَإِنْ جَعَلْتَ لَهُ شَیْئاً مِنْ عُمُرِکَ أَثْبَتَّهُ لَهُ، قَالَ یَا رَبِّ قَدْ جَعَلْتُ لَهُ مِنْ عُمُرِی سِتِّینَ سَنَهً تَمَامَ اَلْمِأَهِ، قَالَ: فَقَالَ اَللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ لِجَبْرَئِیلَ وَ مِیکَائِیلَ وَ مَلَکِ اَلْمَوْتِ: اُکْتُبُوا عَلَیْهِ کِتَاباً فَإِنَّهُ سَیَنْسَی، فَکَتَبُوا عَلَیْهِ کِتَاباً وَ خَتَمُوهُ بِأَجْنِحَتِهِمْ مِنْ طِینَهِ عِلِّیِّینَ قفَلَمَّا حَضَرَتْ آدَمَ الْوَفَاةُ أتَاهُ مَلَکُ الْمَوْتِ علیه السلام فَقَالَ آدَمُ علیه السلام یَا مَلَکَ الْمَوْتِ مَا جَاءَ بِکَ قَالَ جِئْتُ لِأقْبِضَ رُوحَکَ. قَالَ: قَدْ بَقِیَ مِنْ عُمُرِی سِتُّونَ سَنَةً.فَقَالَ إنَّکَ جَعَلْتَهَا لِابْنِکَ دَاوُدَ».قَالَ وَ نَزَلَ عَلَیْهِ جَبْرَئِیلُ وَ أخْرَجَ لَهُ الْکِتَابَ فَقَالَ أبُو عَبْدِ اللهِ عَلَیْهِ السَّلامُ فَمِنْ أجْلِ ذَلِکَ إذَا خَرَجَ الصَّکُّ عَلَی الْمَدْیُونِ ذَلَّ الْمَدْیُونُ فَقَبَضَ رُوحَهُ فرمود آری همانا خداى عزّ وجل ذرّية آدم علیه السلام را عيناً وَ ذاتاً بر صور مورچگان بآن حضرت عرض داد در مجمع البحرين مسطور است که ذرّه

ص: 244

بتشديد راء مورچه کوچکی است که از نهایت صغارت تواند شد که مرئی نگردد. و گفته اند که یک صد دانه آن بوزن یک دانه جو است و برخی گفته اند ذره عبارت است از يک جزء از اجزاء هباء یعنی آن چیز ها که چون آفتاب از روزنی بتابد با شعاع آفتاب نمودار می شود و بغبار شبیه است و ازین است قول خدای تعالی ﴿وَ مَنْ يَعْمَلْ مِثْقَالَ ذَرَّةٍ شَرًّا يَرَهُ يعنى يَرَهُ فِي كِتَابِهِ فَلْيْسُوهُ﴾ و ذرية اسمی است که جامع نسل انسان است از نر و ماده و اصلش همزه است و تخفیف داده اند و جمعش ذریات و ذراری است بتشدید و بعضی گفته اند اصلش از ذر است بمعنی تفرق و ﴿لأنّ اللّه ذرّهم في الأرض،أي فرّقهم﴾ يعنى متفرق ساخت خدای ایشان در زمین و ذراری مشرکین اولاد ایشان هستند که بالغ نشده باشند.

بالجمله حضرت صادق علیه السلام فرمود خدای تعالی ذریّه آدم علیه السلام را بر گونه صورت های در بدو عرض داد پیغمبری از پی پیغمبری و پادشاهی از پس پادشاهی و مؤمنی از پس مؤمنی و کافری از پس کافری یعنی اولاد او را بترتیب و مراتب ایشان با و بنمود چون حضرت آدم بحضرت داود رسید عرض کرد کیست این شخص که او را بتاج نبوت و کرامت شرافت دادی و عمرش را کوتاه داشتی خدای عز وجل بآدم وحی فرستاد وی پسر تو داود است چهل سال عمر اوست و من مدت ها را می نویسم و ارزاق را قسمت می فرمایم و آن چه را خواهم محو و آن چه را خواهم اثبات می نمایم و نزد من است ام الکتاب اکنون اگر از عمرت چیزی از بهر داود مقرر می داری بر مدت او ملحق می دارم عرض کرد ای پروردگار من شصت سال از عمر خودم را برای او قرار می دهم تا میزان روزگارش یک صد سال باشد خدای تعالی با جبرئیل و میکائیل و عزرائیل علیهم السلام فرمود در این امر چیزی از بهر آدم بنویسید چه زود است که فراموش خواهد کرد پس ایشان مکتوبی برای او بنوشتند و بدستیاری بال های خود از گل علیین خاتم بر نهادند چون زمان وفات آدم علیه السلام در رسيد ملک الموت بخدمت آن حضرت شد فرمود اى ملک الموت بچه کار بیامدی عرض کرد برای

ص: 245

قبض روح او بیامدم فرمود شصت سال از عمر من باقی است عرض کرد این مدت را برای پسرت داود مقرر داشتی پس جبرئیل فرود شد و آن مکتوب را برای آدم بیرون آورد حضرت صادق علیه السلام می فرماید باین علت می باشد که چون برات و سند مهر دار را بر مدیون بیرون آورند مدیون را ذلت فرو می گیرد یعنی راه انکار نمی ماند پس از آن روح آدم را قبض فرمود و از این پیش در کتاب احوال حضرت باقر علیه السلام حدیثی باین تقریب مذکور گشت .

مناظره با پاره ای از خوارج

و دیگر در بحار الانوار از کافی سند بداود رقی می رسد که گفت پاره ای از مردم خوارج ازین آیه شریفه پرسید ﴿مِّنَ الضَّأْنِ اثْنَیْنِ وَ مِنَ الْمَعْزِ اثْنَیْنِ وَ مِنَ الإِبِلِ اثْنَیْنِ وَ مِنَ الْبَقَرِ اثْنَیْنِ﴾ ازین ها را كدام يک را خدای حلال داشته و کدام را حرام فرموده است مرا بپاسخ او جوابی نبود پس بخدمت حضرت ابی عبد الله علیه السلام در آمدم و این وقت در حال اقامت حجّ بودم و بآن تفصیل خبر دادم ﴿فَقَالَ إِنَّ اَللَّهَ تَعَالَی أَحَلَّ فِی اَلْأُضْحِیَّهِ بِمِنًی اَلضَّأْنَ وَ اَلْمَعْزَ اَلْأَهْلِیَّهَ وَ حَرَّمَ أَنْ یُضَحَّی بِالْجَبَلِیَّهِ وَ أَمَّا قَوْلُهُ «وَ مِنَ اَلْإِبِلِ اِثْنَیْنِ وَ مِنَ اَلْبَقَرِ اِثْنَیْنِ» فَانَّ اَللَّهَ تَعَالَی أَحَلَّ فِی اَلْأُضْحِیَّهِ اَلْإِبِلَ اَلْعِرَابَ وَ حَرَّمَ فِیهَا اَلْبَخَاتِیَّ وَ أَحَلَّ اَلْبَقَرَ اَلْأَهْلِیَّهَ أَنْ یُضَحَّی بِهَا وَ حَرَّمَ اَلْجَبَلِیَّهَ﴾

و اصل آیه شریفه را برای توضیح مطلب در این جا مرقوم مي داريم ﴿ثَمَانِيَةَ أَزْوَاجٍ مِنَ الضَّأْنِ اثْنَيْنِ وَ مِنَ الْمَعْزِ اثْنَيْنِ قُلْ آلذَّكَرَيْنِ حَرَّمَ أَمِ الْأُنْثَيَيْنِ أَمَّا اشْتَمَلَتْ عَلَيْهِ أَرْحَامُ الْأُنْثَيَيْنِ نَبِّئُونِي بِعِلْمٍ إِنْ كُنْتُمْ صَادِقِينَ وَ مِنَ الْإِبِلِ اثْنَيْنِ وَ مِنَ الْبَقَرِ اثْنَيْنِ قُلْ آلذَّكَرَيْنِ حَرَّمَ أَمِ الْأُنْثَيَيْنِ أَمَّا اشْتَمَلَتْ عَلَيْهِ أَرْحَامُ الْأُنْثَيَيْنِ أَمْ كُنْتُمْ شُهَدَاءَ إِذْ وَصَّاكُمُ اللَّهُ بِهَذَا فَمَنْ أَظْلَمُ مِمَّنِ افْتَرَى عَلَى اللَّهِ كَذِبًا لِيُضِلَّ النَّاسَ بِغَيْرِ عِلْمٍ إِنَّ اللَّهَ لَا يَهْدِي الْقَوْمَ الظَّالِمِينَ﴾ یعنی آفرید خداوند از چهار پایان هشت زوج را و

ص: 246

زوج آن را گویند که با جنس خود مباشرت کند پس در زوج ماده و ماده زوج تر باشد آفرید از آن چه پشم دارند یعنی می شینه که زوج یکی را فوج و آن يک را جفت آن که میش است و از آن ها که موی دارند یعنی بزینه که زوج یکی نو و آن دیگر ماده بگو ای محمّد بر وجه انکار بکسانی که انعام و چهار پایان را بر خود حرام کرده اند آیا آن دو نر را حرام کرد خدای یا دو ماده آن را از بزینه و می شینه یا حرام کرد آن را که فرا گرفته و احاطه کرده است بآن رحمه ای دو ماده خواه آن چه در رحم ایشان است ماده باشد خواه او باشد خبر دهید مرا بامری معلوم که دلالت کند بر آن که خدای حرام کرده است بعضی از آن ها را اگر راست گوی هستید که تحریم از جانب خدای باری است و آفرید از شتران دو زوج را نر و ماده و از گاو نیز بهمین طریق نر و ماده بگو ای محمّد به ایشان که آیا حرام گردانید خدا هر دو نر را از شتر و گاو و یا هر دو ماده را از آن ها حرام ساخت یا آن را حرام فرمود که فرا گرفته است آن را رحم های هر دو .

خلاصه سخن انکار است از آن که خدای تعالی حرام گردانیده باشد اجناس چهار گانه را از ذکور و اناث یا آن چه اناث حامل آن باشد از بچه ها که در شکم اندرند آیا بودند حاضران و مشاهدت نمایندگان آن هنگام که وصیت کرد خدا شما را بآن یعنی واجب گردانید بر شما این تحریم را چه شما بهیچ پیغمبری نمی گروید پس طریق دیگر نیست شما را بشناختن این مگر بمشاهده پس کیست ستم کار تر بر خود از آن کس که افترا کند بر خدای دروغ را یعنی بدروغ نسبت تحليل و تحريم چیز ها را بخدا دهد تا گمراه گرداند مردمان را بدون علم و حجتی و دلیلی بدرستی که خدای تعالی راه نمی نماید با جبار گروه ظالم ها را که متدین بدین جاهلیت هستند و از دین حق باز مانده اند بالجمله حضرت صادق علیه السلام در جواب ایراد خارجی فرمود که خداوند تعالی در قربانی در منی میش و بز اهلی را حلال و میش و بز کوهی را حرام فرمود و اما قول یزدان تعالی از شتر دو زوج و از گاو دو زوج همانا خداوند تبارک و تعالی در قربانی حلال فرمود شتر

ص: 247

و حلال گردانید گاو اهلی را بآن قربانی نمایند و گاو کوهی را حرام گردانید داود می گوید بسوی آن مرد خارجی انصراف گرفتم و ازین جواب آورد خبر دادم ﴿فَقَالَ هَذَا شَيٌ حَمَلَهُ اَلاِبِلُ مِنَ اَلْحِجَازِ﴾ این جوابی است که شتر از حجاز حمل کرده است یعنی تو را این علم و دانش نبود که جواب این مسئله را باز دهی بلکه در خدمت حضرت صادق علیه السلام شدی و استفاضه نمودی و از حجاز بمن رسانيدی.

مناظره باجمد بن درهم

و دیگر در جلد چهارم بحار الانوار از کتاب الغرر سيد مرتضى رضى الله عنه مسطور است که جمد بن درهم وقتي قدري آب و خاک در شیشه جای داده بعد از مدتی مستحیل گردیده کرم و جانور پدید شد آن گاه با اصحاب خود گفت من این کرم و جانور را خلق کردم چه سبب بود او من شدم این خبر بحضرت جعفر بن محمد عليهما السلام رسيد ﴿فَقَالَ عَلَيْهِ السَّلاَمُ لِيَقُلْ كَمْ هِيَ وَ كُم الذِّكْرُ انَّ مِنهُ وَ الاناثُ انْ كانَ خُلقُهُ وَ كَم وَزْنُ كُلِّ وَاحِدَةٍ مِنْهُنَّ وَلْيَأْمُرِ الَّذِى سَعَى الى هَذَا اَلْوَجْهِ اَنْ يَرْجِعَ الى غَيْرُهُ فَانْقَطَعَ وَ هَرَبَ﴾ فرمود اگر او خلق کرده است پس البته باید بگوید این جانوران چه مقدار است و نر آن چیست و ماده آن چه و وزن هر يک چه اندازه است و البته بیاید امر نماید آن کسی را که باین گونه امور و وجوه سعایت می کند این که باز گردد بسوی غیر آن چون جعد بن در هم این سخن بشنید زبان کوتاه کرده فرار نمود و برفت .

ص: 248

(بیان مناظرات حضرت صادق علیه السلام با ابن ابی العوجاء و ابوشاكر و ابو حنیفه)

مناظره با ابو حنیفه

در جلد چهارم بحار الانوار از محمّد بن مسلم مروي است که وقتی ابو حنیفه بحضرت ابی عبد الله علیه السلام در آمد و عرض کرد ﴿إِنِّی رَأَیْتُ ابْنَکَ مُوسَی یُصَلِّی وَ النَّاسُ یَمُرُّونَ بَیْنَ یَدَیْهِ فَلَا یَنْهَاهُمْ وَ فِیهِ مَا فِیهِ﴾ بدرستی که پسرت موسی را نگران شدم که نماز می نهاد و مردمان در حضورش مرور می کردند و او ایشان را ازین کردار نهی نمی فرماید و در این است آن چه در این است کنایت از این که عبور و مرور مردمان در پیش روی مصلی موجب فساد امر نماز و عدم حضور قلب بحضرت خداوند بی نیاز است آن حضرت فرمود او را یعنی موسی را بخوان چون حضرت کاظم علیه السلام بیامد فرمود ﴿یَا بُنَیَّ إِنَّ أَبَا حَنِیفَهَ یَذْکُرُ أَنَّکَ کُنْتَ صَلَّیْتَ ، وَ اَلنَّاسُ یَمُرُّونَ بَیْنَ یَدَیْکَ فَلَمْ تَنْهَهُمْ﴾ ای پسرک من همانا ابو حنيفه می گوید تو در حال نماز هستی و مردمان در حضور تو عبور و مرور می نمایند و تو ایشان را ازین کار و کردار باز نمی داری ﴿فَقالَ نَعَم يا أبَه،إنَّ الَّذي كُنتُ اصَلّي لَهُ كانَ أقرَبَ إلَيَّ مِنهُم،يَقولُ اللّهُ عز و جل: «وَ نَحْنُ أَقْرَبُ إِلَيْهِ مِنْ حَبْلِ الْوَرِيدِ﴾ عرض کرد ای پدر بلند گوهر چنین است که ابو حنیفه عرض می کند بدرستی که آن کسی که من نماز از بهر او می گذارم از تمامت ما سوا بمن نزديک تر است چنان که خودش می فرماید و ما نزديک تر هستیم باو از رگ گردن یعنی رگ جان و این اقربیت نسبت بعلم است نه بمكان و ورید آن رگی است که بر هر دو طرف گردن احاطه کرده و از دل روئیده و قطع آن عین مرگ است چه حامل روح است و گویند حبل الورید اقرب اجزای نفس انسانی است پس در این کلام اشاره ایست باین که خدای تعالی از آن اقرب نیز نزدیک تر است بانسان.

محققان گویند هر گاه کیفیت قرب جان را که با تن پیوسته است نتوان دریافت قرب حق را که از جمیع کیفیات مقدس و منزه است چگونه ادراک توان کرد راوی می گوید حضرت صادق فرزندش موسی علیه السلام را در بغل کشید و فرمود

ص: 249

﴿بِأَبِی أَنْتَ وَ أُمِّی یَا مُودَعَ اَلْأَسْرَارِ﴾ بفدای تو پدر و مادرم ای کسی که مخزن اسرار الهی هستی پس از آن حضرت ابی عبد الله علیه السلام در مسائل قتل و زنا و نماز و روزه و غايط و مني از ابو حنیفه پرسش کرد و ابو حنیفه عرض کرد ندانم و امام علیه السلام فرمود چگونه این احکام را بقياس ادراک توان کرد چنان که ازین پیش در مناظره آن حضرت با ابو حنیفه سطور شد و در آخر آن حدیث می گوید ابو حنيفه عرض کرد فدای تو کردم حدیثی از بهر من بفرمای تا از تو روایت کنم فرمود پدرم محمّد بن علی از پدرش علی بن الحسین از جدش حسین بن علی از پدرش علی بن ابیطالب صلوات الله عليهم اجمعين حدیث فرمود که رسول خداى صلی الله علیه و آله و سلّم فرمود ﴿إِنَّ اللَّهَ أَخَذَ مِیثَاقَ أَهْلِ الْبَیْتِ مِنْ أَعْلَی عِلِّیِّینَ وَ أَخَذَ طِینَهَ شِیعَتِنَا مِنْهُ وَ لَوْ جَهَدَ أَهْلُ السَّمَاءِ وَ أَهْلُ الْأَرْضِ أَنْ یُغَیِّرُوا مِنْ ذَلِکَ شَیْئاً مَا اسْتَطَاعُوهُ﴾ و در بعضی نسخ بجای طینت أهل البيت ميثاق اهل البيت مسطور است یعنی بدرستی که خدای تعالی گرفت طینت اهل البیت را از برترین مراتب بلند بهشت واخذ فرمود: طینت شیعیان ما را از آن و اگر تمامت اهل آسمان و اهل زمین جد و جهد نمایند که چیزی ازین تغییر بدهند استطاعت نیابند

راوی می گوید ابو حنیفه سخت بگریست و اصحابش نیز بگریستند آن گاه با اصحابش بیرون شدند همانا چون در این حدیث بنگرند معلوم می شود که مراتب تفوق ائمه هدی بر دیگران بچه پایه و مایه است و حضرت کاظم علیه السلام خواست با ابو حنیفه باز نماید که امر ما را با خود قیاس ممکن و کار پاکان را قیاس از خود مگیر اگر نماز تو را آن مقام است که از مرور دیگران از حضور قلب برود با مراتب اتصال ما بحضرت باری تعالی یکسان مدان و حضرت صادق علیه السلام بعد از آن احتجاجی که با ابو حنیفه راند و ابو حنيفه باشاره باطنیه امام علیه السلام در طلب استماع حدیث برآمد این حدیث را بشنید و مراتب شیعیان را بدانست و بر حال اهل نفاق بگريست.

ص: 250

حكايت ابي حنيفه باحجام

علّامه مجلسی اعلی الله مقامه در جلد چهارم بحار الانوار می فرماید بخطّ پاره ای از افاضل که از خط شهید رفع الله درجته نقل کرده بود بدیدم که ابو حنیفه نعمان بن ثابت گفت نزد حجامی در منی آمدم تا سرم را بتراشد فقال ﴿فَقَالَ أَدْنِ مَيَامِنَكَ وَ اسْتَقْبِلِ الْقِبْلَةَ وَ سَمِّ اللَّهَ﴾ طرف راست خود را بمن نزديک آور و روى بقبله آور و نام خدای را بر زبان بگذران ابو حنیفه می گوید سه خصال از حجام بیاموختم که بآن دانا نبودم آن گاه با او گفتم آیا مملوک باشی یا آزاد گفت مملوک هستم گفتم مملوک كيستى گفت غلام جعفر بن محمّد علوی علیهما السلام می باشم گفتم آیا مولای تو حاضر است با غایب گفت حاضر است پس بدر سرای آن حضرت برفتم و اجازت خواستم و آن حضرت مرا رخصت نداد و محجوب شد و این وقت جماعتی از اهل کوفه بیامدند و اذن طلبیدند و آن حضرت ایشان را رخصت داد من نیز با ایشان بخدمت آن حضرت شدم چون در خدمتش رسیدم عرض کردم با بن رسول الله اگر باهل کوفه کسی را می فرستادی و ایشان را نهی می فرمودی از شتم نمودن و ناسزا راندن باصحاب محمّد صلی الله علیه و آله و سلّم چه بودی چه من بیشتر از ده هزار تن را در کوفه بگذاشتم یعنی بدیدم که اصحاب آن حضرت داشتم می نمودند فرمود از من پذیرفتار نمی شوند عرض کردم کیست که از تو مقبول ندارد با این که فرزند رسول خدائی ﴿فَقَالَ أَنْتَ مِمَّنْ لَمْ تَقْبَلْ مِنِّی دَخَلْتَ دَارِی بِغَیْرِ إِذْنِی وَ جَلَسْتَ بِغَیْرِ أَمْرِی وَ تَكَلَّمْتَ بِغَیْرِ رَأْیِی﴾

حضرت صادق علیه السلام فرمود تو از آن جمله هستی که از من نمی پذیری چنان که بدون اجازه من بسرای من در آمدی و بدون امر و حكم من بنشستی و بیرون از رأى من تكلم کردی و بمن رسید که تو قائل بقیاس هستی عرض کردم بقياس سخن می کنم آن گاه آن مسائل مذکوره را بفرمود و در پایان آن فرمود بمن رسید که

ص: 251

تو این آیه شریفه را از کتاب الله ﴿لَتُسْأَلُنَّ يَوْمَئِذٍ عَنِ النَّعِيمِ﴾ تفسير بآن می نمائی که مراد از نعیم طعام خوب و آب سرد است در روز گرم تابستان عرض کردم آری فرمود بخواند و دعوت نماید ترا مردی و بخوراند ترا طعامي طيّب و خوب و سقایت نماید تو را بآب سرد پس از آن بر تو منت بگذارد در این طعام و آب او را بچه نسبت می دهی عرض کردم به بخل فرمود آیا خدای تعالی بخل می ورزد؟ عرض کردم پس معنی این آیه چیست؟ فرمود دوستی ما اهل بیت است و ازین پیش باین آیه نیز اشارت شد و چون باین حدیث بنگرند معجزه و نصّ امامت آن حضرت را معلوم نمایند چه معلوم می شود که اول ملاقات ابی حنیفه با آن حضرت در این مجلس بوده است و باراده باطنیه آن حضرت از نخست بملاقات غلام آن حضرت نایل شده است و با این که خود را فقیه می دانسته سه خصال را از وی بیاموخته است و آن گاه که بر در سرای آن حضرت آمد چون می خواست در بیان شتم اهل کوفه باصحاب رسول خداى صلی الله علیه و آله و سلّم توهینی وارد کند از نخست او را اجازت نداد تا چون بی رخصت در آید و بی اجازت بنشیند و بدون اذن سخن کند آن جواب را بشنود و بعد از آن نیز آن گونه مناظرات در میان بیاید و بآن طور مجاب گردد و ازین پیش در ذیل مجلدات مشكوة الادب ناصری در ضمن حال عطاء بن ابی رباح و ملاقات او در منى باحجام داستانی بهمین تقریب مسطور شد.

مکالمات آن حضرت با ابو حنیفه

و هم در آن کتاب از کتاب دعائم الاسلام از حضرت جعفر بن محمّد صلوات الله عليهما مروی است که آن حضرت گاهی که ابو حنیفه بحضرتش در آمد فرمود ﴿یَا نُعْمَانُ مَا اَلَّذِی تَعْتَمِدُ عَلَیْهِ فِیمَا لَمْ تَجِدْ فِیهِ نَصّاً مِنْ کِتَابِ اَللَّهِ وَ لاَ خَبَراً عَنِ اَلرَّسُولِ صَلَّی اللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ﴾ ای نعمان در آن احکام و مسائل که در کتاب خدای نصی و تصریح و تلویحی در آن و نه خبري از رسول خدای الله نیابی بر چه اعتماد می کنی یعنی بچه سند

ص: 252

و جهت حکومت می رانی عرض کرد ﴿أَقِيسُهُ عَلَى مَا وَجَدْتُ مِنْ ذَلِكَ﴾ بقياس آن چه دیده ام کار می کنم فرمود اول کسی که قیاس کرد ابلیس بود و بخطا رفت گاهی که خدای تعالی او را بسجده آدم امر فرمود و او عرض کرد من از او بهترم مرا از آتش بیافریدی و او را از گل و شیطان چنان دانست که آتش از حیثیت عنصر از گل اشرف است و این قیاس او را در عذاب مهین مخلُّد گردانید.

آن گاه از پاره ای مسائل مسطوره که آن حضرت از ابو حنیفه سئوال کرد مذکور داشته و بعد از آن مرقوم است که آن حضرت فرمود ﴿فَاتَّقِ اللَّهَ يَا نُعْمَانُ وَ لَا تَقِسْ فَإِنَّا نَقِفُ غَداً نَحْنُ وَ أَنْتَ وَ مَنْ خَالَفَنَا بَيْنَ يَدَيِ اللَّهِ فَيَسْأَلُنَا عَنْ قَوْلِنَا وَ يَسْأَلُكُمْ عَنْ قَوْلِكُمْ فَنَقُولُ نَحْنُ قُلْنَا قَالَ اللَّهُ وَ قَالَ رَسُولُهُ وَ تَقُولُ أَنْتَ وَ أَصْحَابُكَ رَأَيْنَا وَ قِسْنَا فَيَفْعَلُ اللَّهُ بِنَا وَ بِكُمْ مَا يَشَاءُ﴾ بترس از خدای ای نعمان و در دین قياس مکن چه ما و تو با مداد قیامت و آنان که با ما مخالفت در افکنند در حضرت یزدان ایستاده شویم و خدای ما و ایشان را در آن چه گفته ایم پرسش فرماید و ما بود گوئیم خدای فرمود و رسول خداى فرمود یعنی مستند بقول خداي و رسول خدای شويم لكن تو و اصحاب تو گوئید چنین رأی زدیم و قیاس نمودیم و در دین خدای برأى و قياس خود کار کردیم این وقت خدای تعالی با ما و شما همان کند که خواهد کنایت از این که ما را که بقول اور رسول او کار کرده ایم پاداش فرمایید و شما را که بمیل و هوای نفس خود رفته اید مکافات نماید.

و چون در این حدیث شریف بنگرند مضمون ﴿أَنَا وَ عَلِیٌّ أَبَوَا هَذِهِ الْأُمَّةِ﴾ را در یابند که چگونه امام علیه السلام نسبت به ابو حنیفه و اصحاب او مهر و شفقت پدری آشکار می فرماید و ایشان را در عین مخالفت و خصومتی که با آن حضرت دارند و آن حضرت می داند آن حالت جبلی ایشان است و در این عادت تغییری نمی رود و بار ها چنان که مسطور شد بر زبان مبارک می گذراند هم چنان از مواعظ و نصایح و ايقاظ و تنبیه و تحذیر ایشان فرو گذاشت نمی فرماید و بجادَّه سلامت و هدایت دلالت می فرماید عجب این که این مردم غافل براي ریاست و امارت چند روزه این

ص: 253

سرای زائل این گونه جاهل و ذاهل مانند و برای حصول مقصود خود حقّ را تابع باطل خواهند با این که ﴿وَ قُلْ جَاءَ الْحَقُّ وَ زَهَقَ الْبَاطِلُ إِنَّ الْبَاطِلَ كَانَ زَهُوقًا﴾ و اگر بدیده دانش بنگرند این جهان را که بجمله اگر چه هزار سال یا یک سال باشد افزون از يک روز نتوان شمرد چنان که لفظ غداً که اشارت ببامداد قیامت است اشارت بآن دارد که تمامت ایام روزگار در حكم يک روز بیش نیست.

مناظره با ابو بصیر

در اصول کافی از ابو بصیر از حضرت ابی عبد الله علیه السلام مسطور است که می گوید بآن حضرت عرض کردم بعضی چیز ها بر ما وارد می شود که در کتاب یعنی قرآن و سنت شناخته نمی داریم آیا می توانیم بسلیقه خود در آن کار کنیم و نظر نمائیم فرمود نمی شاید ﴿أَمَا إِنَّکَ إِنْ أَصَبْتَ لَمْ تُؤْجَرْ وَ إِنْ أَخْطَأْتَ کَذَبْتَ عَلَی اَللَّهِ عَزَّ وَجَل﴾ همانا اگر در آن چه خود اظهار رأی و رویت نمائی بصواب رفته باشی مأجور نیستی اما اگر بخطا رفته باشی بر خدای عزوجل دروغ بسته باشی.

کلمات آن حضرت در باب قیاس

و هم در این کتاب از ابو شیبه مروی است که گفت از حضرت ابی عبد الله علیه السلام شنیدم می فرمود ﴿ضَلَّ عِلْمُ ابْنِ شُبْرُمَةَ عِنْدَ الْجَامِعَةِ إِنَّ الْجَامِعَةَ لَمْ تَدَعْ لِأَحَدٍ كَلَاما فِیهَا عِلْمُ الْحَلَالِ وَ الْحَرَامِ إِنَّ أَصْحَابَ الْقِیَاسِ طَلَبُوا الْعِلْمَ بِالْقِیَاسِ فَلَمْ یَزِدْهُمْ مِنَ الْحَقِّ إِلَّا بُعْداً وَ إِنَّ دِینَ اللَّهِ لَا یُصَابُ بِالْقِیَاسِ﴾ يعني علم و دانش ابن شبرمه گمراه گردید نزد جامعه که به املاء رسول خداي صلی الله علیه و آله و سلّم و خط دست مبارک على علیه السلام است یعنی علم او و امثال او در مقامی که کار بجامعه باین اوصاف رسد و بخواهند بعلم خود کار کنند و قیاس نمایند گمراه و باطل است چه جامعیت جامعه برای هیچ کس کلامی نگذاشت

ص: 254

که در آن حلال و حرام باشد یعنی جامعه بدان گونه بر تمامت احکام شریعت شامل و محیط است و بر حلال و حرام حاوی است که جای سخن برای کسی برجای نگذاشته است همانا اصحاب قیاس علم را بقیاس طلب کردند ازین روی جز دوری ار حق را فزوده نساختند بدرستی که دین خدای را بقیاس نتوان دریافت.

ایضا در باب قیاس

و هم در آن کتاب از ابان بن تغلب از حضرت ابی عبد الله علیه السلام مروی است که كه فرمود :﴿انَّ السُّنَّةَ لاتُقاسُ الاترى اَنَّ الْمَرْأَةَ تُقْضَى صَوْمَهَا وَ لا يُقْضَى صَلَوتُهَا يا ابانُ انَّ السُّنَّةَ اذا قَيَّسْتَ مُحِقَّ الدّينِ﴾ بدرستی که سنت را قیاس نتوان کرد آیا نمی بینی که زن روزه خورده باشد قضا می نماید لگن نماز خود را که در ایام حیض نگذاشته قضا نمی کند یعنی اگر کار بقیاس باشد یا باید همان طور که روزه برای حايض قضا دارد نماز داشته باشد یا همان گونه که نماز را قضا نیست برای روزه قضا نباشد و حال این که در سنت و کتاب برای هر يک حكمي علي حده است بدرستی که چون در امر سنت قیاس نمایند دین را نا بود و تباه سازند یعنی هر كس برای خود حکمی و حکومتی خواهد کرد و حدود و احکام شریعت را باطل خواهد نمود .

ايضاً در باب قیاس

و هم در آن کتاب از حسین بن مياح مروی است که حضرت ابی عبد الله علیه السلام فرمود ﴿إِنَّ إِبْلِیسَ قَاسَ نَفْسَهُ بِآدَمَ فَقَالَ خَلَقْتَنِی مِنْ نارٍ وَ خَلَقْتَهُ مِنْ طِینٍ فَلَوْ قَاسَ اَلْجَوْهَرَ اَلَّذِی خَلَقَ اَللَّهُ مِنْهُ آدَمَ بِالنَّارِ کَانَ ذَلِکَ أَکْثَرَ نُوراً وَ ضِیَاءً مِنَ اَلنَّار﴾ بدرستي كه شیطان قیاس کرد نفس خود را بحضرت آدم علیه السلام و عرض کرد مرا از آتش بیافریدی و آدم را از گل پس اگر قیاس کرده بود آن جوهری را که خدای تعالی آدم را از آن بیافریده است بآتش نور و ضیاء آن جوهر را از آتش بیشتر می نگریست.

ص: 255

ایضا در آن باب

و نیز در آن کتاب از قتیبه مسطور است که مردی از حضرت ابی عبد الله مسئله پرسش کرد و آن حضرت جواب او را در آن مسئله بفرمود آن مرد عرض کرد چه می بینی اگر این مسئله چنین و چنان باشد حکم آن چیست ﴿فَقَالَ لَهُ مَهْ مَا أَجَبْتُکَ فِیهِ مِنْ شَیْءٍ فَهُوَ عَنْ رَسُولِ اَللَّهِ صَلَّی اَللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ لَسْنَا مِنْ أَ رَأَیْتَ فِی شَیْءٍ﴾ فرمود خاموش باش و این گونه سخن مکن هر چه من تو را در مسئله جواب گویم آن جواب از رسول خدای تعالی است و چنان که تو گمان می بری نیستم یعنی آن چه گوئیم بجمله سخن رسول خدای است و از جانب خود نمی گوئیم.

مناظره با ابو شاکر دیصانی

و نیز در کتاب احتجاج و بحار الانوار مسطور است که ابو شاکی دیصانی که در مذهب زنادقه بود بحضرت ابی عبد الله علیه السلام در آمد و عرض کرد ای جعفر بن محمد دلالت کن مرا بر معبود من حضرت صادق صلوات الله و سلامه علیه فرمود بنشین و در این اثنا غلامی صغیر بود که تخم مرغی در دست داشت و بآن بازی میکرد آن حضرت فرمود ای غلام این بیضه را بمن بده آن غلام تخم را بداد پس آن حضرت فرمود ﴿یَا دَیَصَانِیُّ، هذَا حِصْنٌ مَکْنُونٌ، لَهُ جِلْدٌ غَلِیظٌ، وَ تَحْتَ الْجِلْدِ الْغَلِیظِ جِلْدٌ رَقِیقٌ ، وَ تَحْتَ الْجِلْدِ الرَّقِیقِ ذَهَبَهٌ مَائِعَهٌ، وَ فِضَّهٌ ذَائِبَهٌ ؛ فَلَا الذَّهَبَهُ الْمَائِعَهُ تَخْتَلِطُ بِالْفِضَّهِ الذَّائِبَهِ، وَ لَا الفِضَّهُ الذَّائِبَهُ تَخْتَلِطُ بِالذَّهَبَهِ الْمَائِعَهِ، فَهِیَ عَلی حَالِهَا، لَمْ یَخْرُجْ مِنْهَا خَارِجٌ مُصْلِحٌ؛ فَیُخْبَرُ عَنْ صَلَاحِهَا، وَلَا یَدْخُلَ فِیهَا مُفْسِدٌ؛ فَیُخْبَرَ عَنْ فَسَادِهَا، لَا یُدْری لِلذَّکَرِ خُلِقَتْ أَمْ لِلْأُنْثی، تَنْفَلِقُ عَنْ مِثْلِ أَلْوَانِ الطَّوَاوِیسِ، أَتَری لَهَا مُدَبِّراً﴾

معلوم باد در اغلب کتب این حدیث بنهج مسطور مرقوم است لکن در اصول کافی در مقدمه این حدیث مبارک از محمد بن اسحق مروی است که عبد الله الدیصانی

ص: 256

از هشام بن الحکم پرسید آیا از بهر تو پروردگاری هست گفت آری هست گفت قدرت دارد که تمامت دنیا را در خایه ما کیانی جای دهد در حالی که به آن بیضه را بزرگ و نه دنیا را كوچک نمايد هشام گفت مهلتی باید دیصانی گفت یک سال تو را مهلت می دهم آن گاه هشام بیرون آمد و بحضرت ابی عبد الله روی براه نهاد و اجازت طلبید و رخصت یافت و عرض کرد یا بن رسول الله دیصالی مسئله ای از من پرسش کرد که در حل آن مسئله جزیر خدای و برتو تکیه نیست آن حضرت فرمود از چه از تو سئوال نمود عرض کرد چنین و چنان پرسید فرمود ای هشام حواس تو چند است یعنی حس ظاهری تو چند است عرض کرد پنج است فرمود ازين پنج حس كدام يک كوچك تر است عرض کرد حس بینائی فرمود اندازه ناظر یعنی بیننده چیست عرض کرد باندازه یک دانه عدس بلکه کمتر از آن فرمود ای هشام در پیش روی خودت و مافوق خودت را بنگر و خبرده مرا بآن چه می بینی هشام عرض کرد آسمان و زمین و خانه ها و قصر ها و بیابان ها و کوه ها و نهر ها می بینم.

حضرت ابی عبد الله علیه السلام فرمود ﴿إِنَّ الَّذِی قَدَرَ أَنْ یُدْخِلَ الَّذِی تَرَاهُ الْعَدَسَهَ أَوْ أَقَلَّ مِنْهَا قَادِرٌ أَنْ یُدْخِلَ الدُّنْیَا کُلَّهَا الْبَیْضَهَ ، لَا یَصْغُرُ الدُّنْیَا وَلَا یَکْبُرُ الْبَیْضَهُ﴾ آن کسی که قادر است که این جمله اشیائی را که نگران شدی در يک عدسه و مردمک چشم جای دهد و نه آن جمله كوچک و نه عدسه بزرگ گردد بلکه در کوچک تر از عدسه جای دهد قادر است که تمام آن را در تخم مرغی جای دهد نه دنيا كوچک شود و نه بیضه بزرگ . هشام چون این کلام معجز نشان را بشنید خویشتن را بر آن حضرت بیفکند و هر دو دست و سر و پای مبارکش را ببوسید و عرض کرد یا ابن رسول الله مرا کفایت نمود و بمنزل خود باز گشت و بامدادان بکاه عبد الله دیصانی نزد هشام حاضر شد و گفت ای هشام من از بهر عرض تحیت و سلام بحضرت تو آمده ام نه برای تقاضای جواب هشام گفت اگر برای جواب آمده ای بگیر این جواب را چون دیصانی بشنید از منزل هشام بیرون شد و بدر سرای حضرت صادق علیه السلام بیامد و اجازت طلبید چون

ص: 257

اجازت یافت و حاضر حضرت شد و بنشست بآن حضرت عرض کرد ای جعفر بن محمد مرا بر معبود من دلالت فرمای حضرت صادق فرمود نامت چیست عبد الله از خدمت امام علیه السلام بیرون شد و نام خود را معروض نداشت اصحاب دیصانی با او گفتند از چه روی آن حضرت را از نام خود خبر ندادی گفت اگر عرض می کرد نامم عبد الله است می فرمود کیست این کس که تو عبد او هستی گفتند بخدمتش باز شو و عرض کن ترا بر معبودت دلالت نماید و از نام تو پرسش نفرماید دیصانی دیگر باره بآن حضرت باز گشت و عرض کرد ای جعفر بن محمد دلالت كن مرا بر معبود من و از نام من پرسش مكن حضرت ابی عبد الله علیه السلام فرمود بنشین و چنان که مذکور شد تخم مرغ را از آن پسر بگرفت و فرمود ای دیصانی این قلعه ایست پوشیده و مکنون که از بهرش پوستی غلیظ و درشت و در زیر آن پوست غلیظ پوستی است نازک و زير پوست نازک طلائی روان نقره ایست آب شده یعنی سفید و زرده آن و نه این طلای روان مخلوط می شود بآن سیم مذاب و نه آن نقره مذاب بآن طلای روان اختلاط می جوید و این حصار بی رخنه بر این حال خود باقی است نه چیزی بیرون می شود از آن که مصلح آن باشد و از صلاح آن خبر دهد و نه داخل می شود در آن مفسدی تاخیر دهد از فساد آن و هیچ کس نمی داند که این بیضه براي نر آفریده شده یعنی مرغ نر از آن پدید شود یا از برای ماده و امثال طواویس با آن نقش و نگار از آن شکافته و نمودار می شود آیا از برای این مدبّری می بینی یعنی با این کیفیات غریبه سزاوار می دانی که مدیری داشته باشد یا گمان می بری این جمله بدون مدبّر می باشد.

راوی می گوید ابوشا کرد یصانی مدتی در از سر بزیر افکنده متفکر بود آن گاه گفت شهادت می دهم که خدائی جر خدای نیست و شريک و انبازی ندارد و عمال بنده او رسول او و تو امام و حجتی از جانب خدای بر آفریدگان او و من از آن عقیدت و مذهب که در آن بودم بتوبت و انابت گرائیدم .

ص: 258

تحقیق در مطلب

معلوم باد که این خبر مبارک با پاره اي اقوال که در وصول چنین خیالات می گویند مشیت یزدان متعال بر محال علاقه نجوید چنان که مثلا دنیا را بهمین عظمت دنیائی و بیضه را بهمین صغارت آن در میان آن گنجایش باشد که نه دنيا كوچک و نه بیضه بزرگ گردد در جواب همان را گویند که مشیت بر امر محال علاقه تجويد لكن در اين حديث مبارک نظر بفهم مخاطب بطوري كه مذکور شد جواب فرمود حالا به بینیم این جمله مرا یا که چشم بر آن نگران می شود چه حکم دارد و چه مقدار آن را در آن واحد می بیند مطلبی علی حده است همین قدر می دانیم ائمه هدی و پیغمبران خدا بر حسب تقاضای وقت و افهام مخاطب سخن می کنند از این مسئله سخت تر و عظیم تر می توان انشاء نمود مثلا گفت آیا ممکن است زمان گذشته موجود نشده باشد یا تحت و فوق متصور شود یا هيچ يک از نور و ظلمت خلق نشده باشند یا فلان شیء در همان آن که مثلا حالت برودت دارد دارای حرارت باشد یا فلان حیوان در همان حال که گربه است سگ باشد یا این آسمان که بر فراز سرما محسوب است در تحت قدم ما نیز شمرده یا این زمین زیر قدم ما لگد كوب است بر فراز سرما هم گردش دارد و همچنین از این قبیل مسائل که فهم ما و ادراک ما از ادراكش عاجز است و بواسطه عجزی که در خور ماست نعوذ بالله خدای را نیز در انشاء آن قادر نمی شماریم و محض رعایت ادب می گوئیم قدرت و مشیت بر محال تعلق نجويد لكن بهتر آن است که در چنین مسائل فهم و ادراک خود را عاجز بدانیم یعنی مقام مخلوقیت و مقدار حواس باطنیه و ظاهریه خود را آن چند ندانیم که بیایست افزون از حد خود را ادراک نمائيم عظمت دستگاه خالق و افعال خالق بسیار از آن بر تر است که مخلوق او را آن رتبت و مقام برسد که بخواهد بر نکات و حقایق هر چیزی واقف شود.

ص: 259

بلکه یکی از علامات وجود صانع و نهایت قدرت و عظمت او همین است که که همه افهام و عقول در مراتب كبريا و خلقت او عاجز باشند مثلا اگر طفل غیر بالغ را بخواهند ازء و الم بلوغ باز گویند جز این که از ادراکش عاجز ودر قبولش واقف گردد چه خواهد کرد ای بسا مسائل هست که در نظر ما کوتاه نظران از جمله محالات شمرده می آید لکن در نظر اهل نظر محال نمی آید عجب آن است که در صنایع مخلوق بسیار مصنوعات و مخترعات حادث می شود که اگر پیش از بروز و ظهور آن عنوان می کردند همه کس محال می شمرد چنان که در قوه تلگرافیه باقسام ها و از غرایب این که در همین حال که این کلمه نوشته شد تلگرافی برای راقم حروف از کاشان رسید و همچنین کالسکه بخار و صنعت ساعت و انواع صنایعی که از قوه عنصر ناری یا بادی یا مائی بروز می نماید بسیار چیز ها محسوس می گردد که قبل از دیدن آن اگر کسی عنوان می کرد از کیای جماعت حمل بر سفاهت او می کردند و عقلای قوم محال می شمردند و در معراج و معاد جسمانی استبعادات می نمایند و در وجود بهشت بآن عرض در آسمان و جهنم بان تفصیل در زمین تأملات دارند این جمله از قصور ادراک و افهام خودمان است گناهی نیز نداریم زیرا که از عالم بیرون است چگونه می توان تصور نمود که بدن در قبر فشار بیند با این که اگر آن بدن را نشان و علامتی گذارند تغییری در آن نیابند پس ممکن است که چون دارای عالمی دیگر و مقامي لطیف تر شویم آن چه را در این عالم محال می شماریم در آن جا سهل بینگاریم سهل است در هر عالمی که طی نمائیم تواند بود که بعضی محالات را در نظر آوریم که از آن عالم و برزخ چون به برزخ دیگر شویم ممکن شماریم چنان که اگر کسی حالات مدرکات خود را از ابتدای تولد تا سن کمال بنگرد می داند که در همین عالم بسا چیزها است که چون در بدایت روزگار بشنود محال می داند و چون سالی چند بگذراند ممکن شمرد و نظر بهمین قصور افهام و مقدار استعدادات ما می باشد که

ص: 260

معصوم مي فرمايد تعبداً قبول کنید یعنی چون افهام شما نمی تواند دريابد و عقول شما نمی تواند حکمتش را بداند بر شما نیست که چون و چرا کنید یا آن چه را خود نتوانید و قدرت نیایید از حیز قدرت قادر قدیر خارج شمارید و ما للتراب و رب الارباب » .

و حال این که آن چه را هم که ما محال نمی دانیم بحسب عادت است و گر نه من حيث الاصالة چون بنگریم هر چه هست نسبت بمقام عجز و بیچارگی مقام مخلوقیت ما محال است چنان که بر مردمان دقیقه یاب پوشیده نیست ﴿وَ اَللَّهُ تَعَالَى اِعْلَمْ بِالصَّوَابِ وَ اليهُ اَلْمَرْجِعُ وَ آلِمَابُ﴾

ايضاً مناظره با ديصاني

در کتاب اعلام الوری و ارشاد شیخ مفید و دیگر کتب اخبار مروی است که ابو شاکر دیصانی روزی در مجلس حضرت ابی عبد الله علیه السلام بايستاد و بآن حضرت عرض كرد ﴿إِنَّکَ لَأَحَدُ اَلنُّجُومِ اَلزَّوَاهِرِ وَ کَانَ آبَاؤُکَ بُدُوراً بَوَاهِرَ وَ أُمَّهَاتُکَ عَقِیلاَتٍ طَوَاهِرَ وَ عُنْصُرُکَ مِنْ أَکْرَمِ اَلْعَنَاصِرِ وَ إِذَا ذُکِرَ اَلْعُلَمَاءُ فَبِکَ تُثْنَی اَلْخَنَاصِرُ خَبِّرْنَا أَیُّهَا اَلْبَحْرُ اَلزَّاخِرُ مَا اَلدَّلِیلُ عَلَی حَدَثِ اَلْعَالَمِ﴾ توئی یکی از ستارگان درخشان و پدران تو بودند بدر های فروزان و مادر های تواند مخدرات گرامی و جامع تمامت اوصاف سامى و عنصر تو است در ترین عنصر های نامی چون از علمای نامدار جهان مذکور و محسوب بخواهند نمود بحضرت تو دوته و خم می شوند انگشتان كوچک كه در وقت شماره از نخست بآن ها گذارده می شود یعنی چون رسم است که ر هنگامی که بخواهند بدستیاری انگشتان چیزی را بشمار آورند از نخست بانگشت كوچک شروع می شود تا بکلان رسد لاجرم سر دفتر و سر حساب علم ای جهان توئی و اول حساب و آخر شمار توئی زیرا که منبع تمامت علوم و منهل جمله معارفی ای دریای جوشان و بحر خروشان علم و دانش خبر ده ما را که

ص: 261

بر حدوث عالم چه دلیلی است ؟

حضرت ابی عبد الله علیه السلام فرمود : ﴿مِنْ أَقْرَبِ اَلدَّلِيلِ عَلَى ذَلِكَ مَا أَذْكُرُهُ لَكَ ثُمَّ دَعَا بِبَيْضَةٍ فَوَضَعَهَا فِي رَاحَتِهِ وَ قَالَ هَذَا حِصْنٌ مَلْمُومٌ دَاخِلُهُ غِرْقِئٌ رَقِيقٌ تُطِيفُ بِهِ كَالْفِضَّةِ اَلسَّائِلَةِ وَ اَلذَّهَبَةِ اَلْمَائِعَةِ أَ تَشُكُّ فِي ذَلِكَ قَالَ أَبُو شَاكِرٍ لاَ شَكَّ فِيهِ قَالَ أَبُو عَبْدِ اَللَّهِ علیه السلام ثُمَّ إِنَّهُ يَنْفَلِقُ عَنْ صُورَةٍ كَالطَّاوُسِ أَ دَخَلَهُ شَيْءٌ غَيْرُ مَا عَرَفْتَ قَالَ لاَ قَالَ فَهَذَا اَلدَّلِيلُ عَلَى حَدَثِ اَلْعَالَمِ﴾ بزرگ ترین دلیل بر این مطلب آن است که از بهر تو مذکور می دارم پس تخم مرغی بخواست و در کف مبارک بگرفت و فرمود این حصاری مجموع است و هیچ و هیچ رخنه و ثقبه در آن نیست در باطنش پوستی لطیف نازک احاطه کرده است که در میان و نزديک بآن مانند نقره سایل و طلای مایع تعبیه شده که عبارت از سفیده و زرده باشد آیا شکی در این داری؟ ابو شاکر گفت هيچ شک در این نیست پس از آن بیرون می آید و شکافته می شود از آن صورتی مانند طاوس یعنی مانند طاوس حیوانی پر نقش و نگار از چنین بیضه ای بیرون آید آیا جز آن چه میدانی چیزی داخل آن شده است یعنی غیر از این که بر شمردم چیزی درون این بیضه بوده است ابو شاکر عرض کرد نیست فرمود پس این دلیل بر حدوث عالم است یعنی چنان که طاوس یا مرغی دیگر که در داخل بیضه نبوده و بعد از آن حادث عالم هم نبوده و بعد حادث شده است .

ابو شاکر از کمال انبساط خاطر و استعجاب از اقامه دليل فورى عرض کرد: ﴿دَلَلْتَ أَبَا عَبْدِ اَللَّهِ فَأَوْضَحْتَ وَ قُلْتَ فَأَحْسَنْتَ وَ ذَكَرْتَ فَأَوْجَزْتَ وَ قَدْ عَلِمْتَ أَنَّا لاَ نَقْبَلُ إِلاَّ مَا أَدْرَكْنَاهُ بِأَبْصَارِنَا أَوْ سَمِعْنَاهُ بِآذَانِنَا أَوْ ذُقْنَاهُ بِأَفْوَاهِنَا أَوْ شَمَمْنَاهُ بِأُنُوفِنَا أَوْ لَمَسْنَاهُ بِبَشَرَتِنَا﴾ یعنی دلیلی روشن و حجتی مبرهن اقامت نمودی و خوب و خوش و مفید سخن کردی و موجز و مختصر بیان نمودى همانا نيک می دانستی که ما قبول نمی کنیم مگر آن چه را که بچشم های خود دریابیم یا بگوش های خود بشنویم یا بدهان خود بچشیم یا بمنافذ بینی خود بوی کنیم یا به بشره و جلد خودمان لمس نمائیم یعنی خواستار ادله حية مي باشيم .

ص: 262

آن حضرت فرمود ﴿ذَکَرتَ الحَواسَّ الخَمسَ ، وَ هِیَ لا تَنفَعُ شَیئا بِغَیرِ دَلیلٍ ، کَما لا یُقطَعُ الظُّلمَهُ بِغَیرِ مِصباحٍ﴾ يعنى حواس پنج گانه را یاد کردی و این حواس خمسه سودی نمی رسانند در استنباط مگر با قامت دلیل و نمودن راه چنان که ظلمت و تاریکی را نمی توان قطع و طی نمود مگر بچراغ و مراد امام علیه السلام ازین کلام معجز ارتسام این است که آلات حواس خمسه ظاهرية جز به نيروى عقل نمی تواند بسوی علم بغایبات راه یابد و بمعرفت به پوشیده ها نمی رسد و آن چه از حدوث مرئی می گردد صورت معقولی است که بنای علم بآن بر محسوس است مقصود این است که بسا می شود که حواس در مدركات خود بغلط می روند آن چه را که حواس ادراک نموده در مقام استدلال به تنهائی و استقلال دلیل نمی توان شمرد بلکه بروشنایی چراغ عقل و رهنمائی دلیل معقول از محسوس استدلال بر غیر محسوس می توان نمود یعنی بهمان دلیل نظری که ممکن الخطا است اکتفا نمی توان نمود بلکه دلیل عقل نیز شرط است چنان که مثلا در اثبات وجود صانع دلیل عقل شرط است منت هاي امر این است که از دیدن صنایع بدلیل عقل بصانع راه می جویند و در حقیقت اثبات صانع بدلیل کامل همین است که در آن ها دلیل عقل شرط است زیرا که از ادراک ابصار و اوهام بیرون است و اگر بابصار و اوهام در آمدی مخلوق بودی نه خالق.

معلوم باد این حدیث نیز با حديث ما قبل نزديک بيک ديگرند و اگر در تقدم و تأخر سفیده بر زرده در حدیث سابق اعتنائی نرفته است برای این است که مقصود حضرت بیان مطلب بوده است نه ترتیب پوست و پرده و سفیده و زرده بیضه و در حدیث دوم این ترتیب نیز مذکور است و منتها درجه کرامت معجزه آن است که برای اسکات مدعی باندازه فهم او و قبول او اظهاری شود و او را قانع نمایند چنان که امام جعفر صادق علیه السلام در این مقام بقدری که مثلا بی شاکری را قانع و شاکر فرماید جواب فرموده است.

ص: 263

مناظره با ابن ابی العوجاء

و دیگر در کتاب اعلام الوری و ارشاد شیخ مفید و اصول کافی و بحار الانوار و بعضى كتب احادیث و اخبار مذکور است که عباس بن عمر و ثقفی و بقولی عمر فقهی گفت که عبد الکریم بن ابى الموجاء وابن طالوت و ابن الاعمى و ابن المقفع با جمعي از زنادقه در مسجد الحرام در موسم انجمن شده بودند و در این وقت حضرت ابی عبد الله جعفر بن محمد صادق علیه السلام نیز در مسجد شرف حضور ارزانی داده مردمان را فتوی می راند و تفسیر قرآن می فرمود و از مسائلی که بعرض می رسانیدند جواب می داد آن جماعت با ابن ابی العوجاء گفتند آیا ترا آن قدرت هست که این مرد را که در این جا جلوس کرده بغلط افکنی و پاره ای مسائل در میان آوری که او را مفتضح گردانی تا نزد این جماعت که بروی احاطه کرده اند او را رسوا کنی نگران هستی که مردمان چگونه با و مفتون شده اند و او یعنی حضرت صادق علامه زمانه است.

ابن ابی العوجاء گفت آری آن گاه پیش شد و مردمان متفرق شدند آن گاه بان حضرت عرض کرد مجالس بامانات است و ناچار هر کس را که سئوال و سرفه ایست بباید بسرفد و بقولی ناچار هر کسی سئوالی دارد باید سئوال کند و بپرسد آیا اجازت می فرمائید که سئوال نمایم آن حضرت فرمود سؤال کن اگر بخواهی این وقت ابن ابی العوجاء اشاره بخانه کعبه نمود و عرض کرد ﴿إِلَي كَمْ تَدُوسُونَ هَذَا الْبَيْدَرَ وَ تَلُوذُونَ بِهَذَا الْحَجَرِ وَ تَعْبُدُونَ هَذَا الْبَيْتَ الْمَرْفُوعَ بِالطُّوبِ وَ الْمَدَرِ وَ تُهَرْوِلُونَ حَوْلَهُ هَرْوَلَةَ الْبَعِيرِ إِذَا نَفَرَ مَنْ فَكَّرَ فِي هَذَا أَوْ قَدَّرَ عَلِمَ أَنَّ هَذَا فِعْلٌ أَسَّسَهُ غَيْرُ حَكِيمٍ وَ لاَ ذِي نَظَرٍ فَقُلْ فَإِنَّكَ رَأْسُ هَذَا الْأَمْرِ وَ سَنَامُهُ وَ أَبُوكَ أُسُّهُ وَ نِظَامُهُ﴾

در مجمع البحرين مسطور است که بیدر بمعنی مجمع طعام است و جوهری گوید بمعنی خرمن گاه است گاهی کوفته شود و صاحب مجمع گويد در حدیث

ص: 264

وارد است که ابن ابی العوجاء گفت ﴿إِلَی کَمْ تَدُوسُونَ هَذَا الْبَیْدَرَ﴾ و مقصودش باين کعبه مشرفه و آنان که طواف بآن می دهند از روی استهزاء و انکار پس تشبیه می نماید ایشان را بآن حیوانات غیر ذوات العقول که می گویند خر من طعام را .بالجمله عرض کرد تا چند می کوبید این خرمن را با پای و پناهنده می گردید باین سنگ دیر پای یعنی حجر الاسود و پرستش می کنید این خانه را که با آجر و کلوخ بالا رفته و هروله می نمائید بر پرامون آن مانند هروله و برجستن شتر رمنده هر کس در این کار بنظر تفکر و تدیر بنگرد می داند این کردار کسی است که حکیم و صاحب نظر نیست سبب این کار را بفرمای چه تو رأس این امر و بذروه و بر ترین معالم آن مشرفی و پدرت اصل آن و نظام آن بود .

حضرت صادق علیه السلام فرمود ﴿إِنَّ مَنْ أَضَلَّهُ اللَّهُ وَ أَعْمَی قَلْبَهُ اسْتَوْخَمَ الْحَقَّ وَ لَمْ یَسْتَعِذْ بِهِ وَ صَارَ الشَّیْطَانُ وَلِیَّهُ وَ رَبَّهُ وَ قَرِینَهُ یُورِدُهُ مَنَاهِلَ الْهَلَکَهِ ثُمَّ لَا یُصْدِرُهُ وَ هَذَا بَیْتٌ اسْتَعْبَدَ اللَّهُ بِهِ خَلْقَهُ لِیَخْتَبِرَ طَاعَتَهُمْ فِی إِتْیَانِهِ فَحَثَّهُمْ عَلَی تَعْظِیمِهِ وَ زِیَارَتِهِ وَ جَعَلَهُ مَحَلَّ أَنْبِیَائِهِ وَ قِبْلَهً لِلْمُصَلِّینَ إِلَیْهِ فَهُوَ شُعْبَهٌ مِنْ رِضْوَانِهِ وَ طَرِیقٌ یُؤَدِّی إِلَی غُفْرَانِهِ مَنْصُوبٌ عَلَی اسْتِوَاءِ الْکَمَالِ وَ مَجْمَعِ الْعَظَمَهِ وَ الْجَلَالِ خَلَقَهُ اللَّهُ قَبْلَ دَحْوِ الْأَرْضِ بِأَلْفَیْ عَامٍ فَأَحَقُّ مَنْ أُطِیعَ فِیمَا أَمَرَ وَ انْتُهِیَ عَمَّا نَهَی عَنْهُ وَ زَجَرَ اللَّهُ الْمُنْشِئُ لِلْأَرْوَاحِ وَ الصُّوَرِ﴾ يعنى بدرستی که آن کس را که خدای گمراه ساخته یعنی بسبب این که طالب کفر و عصیان و کاره هدایت و ایمان گردیده خدای ایشان را بحال خود گذاشته و چشم و دلش را بواسطه این که اختیار باطل را نموده کور ساخته حق را ناگوار دانسته شیرین نمی شمارد و چون از حق روی برتافت البته شيطان چنگ بروی در انداخت و با او دوست می گردد و پروردگارش او را در مناهل و موارد هلاک در می انداز دو این خانه ایست که خدای تعالی برای آزمایش بستگان خویش محل عبادت قرار داده تا خدای را در آن جا پرستش نمایند و اطاعت بندگان را در وصول بآن دانه امتحان كند يعني في الحقيقه دار امتحان و سرای آزمایش بندگان است لاجرم بندگان خود را بتعظیم و زیارت آن تحریص و ترغیب نموده و قبله نماز گزاران گردانید پس این خانه شعبه ایست

ص: 265

از رضوان یزدان و راهی راست است که می رساند بندگان را بادراک غفران بر استواء کمال و مجمع عظمت و جلال منصوب و دو هزار سال از آن پیش که بساط زمین گسترده گردد مخلوق شد و سزاوار تر کسی که باوامر او اطاعت و از نواهی او انزجار جویند خداوندی است که آفریننده ارواح و صور و پدید آرنده اشباح و پیکر است .

چون ابن ابی العوجاء زندیق این کلمات را بشنید عرض کرد یا ابا عبد الله مذکور داشتی لكن حوالت برغایب کردی کنایت از این که این جواب که مرا آوردی و دلیل که بنمودی دلیل حسی نبود حضرت صادق علیه السلام فرمود : ﴿کَیْفَ یَکُونُ غَائِباً مَنْ هُوَ مَعَ خَلْقِهِ شَاهِدٌ، وَ إلَیْهِمْ أقْرَبُ مِنْ حَبْلِ الْوَرِیدِ، یَسْمَعُ کَلَامَهُمْ وَ یَرَی أشْخَاصَهُمْ وَ یَعْلَمُ أسْرَارَهُمْ لَا یَخْلُو مِنْهُ مَكَانٌ وَ لَا یَشْغَلُ بِهِ مَكَانٌ وَ لَا یَكُونُ مِنْ مَكَانٍ أَقْرَبَ مِنْ مَكَانٍ یَشْهَدُ لَهُ بِذَلِكَ آثَارُهُ وَ یَدُلُّ عَلَیْهِ أَفْعَالُهُ وَ الَّذِی بَعَثَهُ بِالْآیَاتِ الْمُحْكَمَةِ وَ الْبَرَاهِینِ الْوَاضِحَةِ مُحَمَّدٌ صلی الله علیه و آله و سلّم جَاءَنَا بِهَذِهِ الْعِبَادَةِ فَإِنْ شَكَكْتَ فِی شَیْ ءٍ مِنْ أَمْرِهِ فَسَلْ عَنْهُ أُوضِحْهُ لَكَ﴾ چگونه امر خداوند متعال و وجود صانع بي همال را غایب توان شمرد وای بر تو چگونه غایب است کسی که با تمامت آفریدگان شاهد و حاضر و ناظر است و از رگ جان بایشان نزديک تر است می شنود کلام ایشان را و می بیند اشخاص ایشان را و می داند اسرار ایشان را هیچ مکانی از وی خالی نیست و هیچ مکانی بآن ذات لا مكان اشتغال نتواند جست بهمه مكان ها نزديک و از همه دور با همه شاهد و از همه مستور و هیچ مکانی از بهرش مشخص نیست تا باین مکان نزدیک تر باشد از مکانی دیگر آثار کبریا و خلقت حضرت احدیت بر وجودش شاهد و علامات افعال و قدرتش بر نمود دلیل است و آن کس را که با آيات محكمه و براهين واضحه یعنی محمد صلی الله علیه و آله و سلّم را بر سالت مبعوث و به نبوت و خاتمیت مخصوص داشته و بما بفرستاده است ما را باین گونه عبادت هدایت و به پرستش خدای تعالی در این بیت و ادای این آداب منصوصه دلالت فرموده است پس اگر

ص: 266

تو را در امر او شکی و ریبی است از وی بترس از بهر تو واضح خواهد کرد و این کلمه در مقام استعجاب و انکار است یعنی اگر بعد ازین شواهد و آثار بیّنه و دلایل و آیات واضحه که هر کس بشنود از بهرش جای تردید و تشكيک نمی ماند چراغ عقل تو و فروز دیده باطن و ظاهر از تأمل در امور معقوله و محسوسه باین مقدار تاريک داشته نباهت و درایت تو باین میزان باريک است پس بیایست دیگر باره مجهولات خود را در حضرتش معروض داری تا از این حالت شک و شبهت بیرون آنی و البته طرق رفع شک و شبهت مفتوح می باشد و ابواب علوم حضرت رسالت مرتبت و ائمه بریت بآن گونه بر گشاده و معادن علوم ربانی ایشان بآن مقدار بیرون از حد و حصر است که هیچ خواهنده ازین در نرود بی مقصود.

راوی می گوید چون پسر ابو العوجاء این کلمات را بشنید متحیر و مبهوت گردید و از آن که بتواند غلبه نماید مأیوس گشت و ندانست چه سخن کند و چه طرح مکالمت نماید و از حضور مبارکش باز گشت و باصحاب خود گفت ﴿سَأَلْتُکُمْ أَنْ تَلْتَمِسُوا لِی جَمْرَهً فَأَلْقَیْتُمُونِی عَلَی جَمْرَهٍ﴾ از شما خواستارم که مشتی ریگ از بهر من بیاورید تا ریگ بازی نمایم و آن جمله را بیفکنم آن گاه مرا بر آتشی افروخته در افکنید که امکان خلاص نیابم و ممکن است مقصود از هر دو جمره آتش باشد یعنی از شما خواستار هستم که آتشی بر افروزید و مرا در آن آتش سوزنده بسوزانید یارانش چون این سخن بشنیدند بر آشفتند و گفتند خاموش باش سوگند با خدای بسبب این حیرت زدگی و انقطاعی که در تو پدید گشت ما بجمله مفتضح و رسوا شدیم هیچ روز ترا در مجلس آن حضرت باین حقارت ندیدیم.

ابن ابو العوجاء از روی کمال مغلوبیت و مقهوریت خود و عظمت و استیلای آن حضرت و خنده و فسوس بر اقوال آن جماعت گفت :﴿الى مَنْ تَقُولُونَ هذا انه اين مَنْ حَلَقَ رُؤُسَ مَنْ تَرَوْنَ وَ اِشارَهُ بِيَدِهِ الى اَهل الْمَوْسِمِ﴾ هیچ می دانید مرا نزد کدام کسی فرستاده اید و مکالمه شما با چه گونه شخصی است این بحر علم و

ص: 267

منبع فضائل پسر آن کس می باشد که سر های این جماعت را که می بینید بتراشیده است و اشارت باهل موسم نمود یعنی جد او کسی است که بحكم او و شرع او چنان مردمان مطیع و منقاد شدید و آداب و احکامش را اطاعت نمودند که در آداب و مناسک حج موی از سر های خود بسترند و از چون و چرا سخن نکنند و بواسطه ظهور علوم و معجزات و تقوی و استیلای او باطناً و ظاهراً سراً و علانية در جزئیات و کلیات قوانین و احکام شریعتش حذو النعل بالنعل متابعت و مطاوعت ورزند .

معلوم باد در جلد دوم بحار الانوار باين حديث مبارک اشارت رفته و نوشته اند عيسى بن يونس گوید ابن ابی العوجاء از شاگرد های حسن بصری بود و چنان افتاد که مذهب زنادقه یافت و از توحید حضرت باری روی بتافت با وی گفتند همانا از مذهب صاحب خودت یعنی حسن بگردیدی و در مذهبی که دارای اصلی نیست و حقیقتی ندارد اندر شدی گفت صاحب من حسن را مذهبی مستقیم نبود و کار خود را مخلوط می نمود گاهی قدری مذهب و گاهی جبری می شد و هیچ ندانستم که او بر مذهبی بیاید و استقامت جوید و بر آن دین دوام گیرد پس جانب مکه گرفت و بحالت تمرد و عصیان در حضرت یزدان و انکار بر حج سپاران بآن مكان مقدس شد و چنان بود که بواسطه آن خیانت در لسان و فسادی که در ضمیر داشت علمای عصر از مجالست و محاورتش کراهت داشتند لاجرم بحضرت صادق علیه السلام تشرف جست و با جماعتی از نظراء و امثال خود جلوس نمود و آن مکالمات مذکوره در میان بگذشت و بعد از کلمه مذكور ﴿يَرَي أَشْخَاصَهُمْ وَ يَعْلَمُ أَسْرَارَهُمْ﴾ ابن ابی العوجاء عرض كرد ﴿إِذا کانَ فی السَّماءِ کَیفَ یَکونُ فِی الأَرضِ ، و إِذا کانَ فِی الأَرضِ کَیفَ یَکونُ فِی السَّماءِ﴾ مقصودش این است که شما را عقیدت و سخن بر این است که خدای تعالی در هر مکانی حاضر است آیا چنین نیست که اگر خدای در آسمان باشد چگونه در زمین خواهد بود و در آن حین که در زمین باشد چگونه در آسمان می باشد یعنی در آن واحد چگونه در آسمان

ص: 268

و زمین خواهد بود؟

حضرت ابی عبد الله علیه السلام فرمود ﴿إِنَّمَا وَ صَفْتَ الْمَخْلُوقَ الَّذِي إِذَا انْتَقَلَ عَنْ مَكَانٍ اشْتَغَلَ بِه مَكَانٌ وَ خَلَا مِنْه مَكَانٌ، فَلَا يَدْرِي فِي الْمَكَانِ الَّذِي صَارَ إِلَيْه مَا يَحْدُثُ فِي الْمَكَانِ الَّذِي كَانَ فِيه، فَأَمَّا الله الْعَظِيمُ الشَّأْنِ الْمَلِكُ الدَّيَّانُ فَلَا يَخْلُو مِنْه مَكَانٌ وَ لَا يَشْتَغِلُ بِه مَكَانٌ ولَا يَكُونُ إِلَى مَكَانٍ أَقْرَبَ مِنْه إِلَى مَكَانٍ﴾ یعنی این که تو گفتی چگونه می شود که چون خدای در آسمان باشد در زمین نیز باشد و اگر در زمین باشد در آسمان نیز باشد و از این که در همه جا باشد عجب نمودی همانا این وصف و این استعجاب براي مخلوق است که صفتش این است که بحسب جسمیت و مرکب بودن بود هر وقت از مکانی انتقال داد لابد در مکانی دیگر باید در آید و آن مکان بدو مشغول گردد و آن مکان نخست که وی در آن جا بود چون منتقل شد از وی خالی بماند و آن وقت که در این مکان دوم اندر آمد نداند که در آن مکان اول که در آن بود بعد از بیرون آمدن از آن مکان در آن مکان چه حادثه روی داده است اما خداوند عظیم الشان پادشاه دیان که اوصافش از آن اعظم و ارفع است که با مخلوق مجالس و مشابه گردد هیچ مکانی از او خالی نیست و با این که در هر مکانی حاضر است هیچ مکانی نیز بدو اشتغال نجوید یعنی اشتغال مکان از آن حیثیت تواند بود که آن چه در او باشد از قبیل حلول اجسام باشد و خدای تعالی نه مرکب بود و نه جسم نه مرئی نه محل و باین واسطه هیچ مکانی را نتوان نسبت بذات كامل الصفاتش از مکانی دیگر نزدیک تر گرفت .

و هم در پاره ای کتب این حدیث شریف را بر همین صورت مسطور و این کلمات را در پایان آن باضافه نوشته اند ﴿الَّذی بَعَثَهُ بِالآیاتِ المُحکَمَهِ،وَ البَراهینِ الواضِحَهِ وَ أَیَّدَهُ بِنَصْرِهِ وَ اِخْتَارَهُ لِتَبْلِیغِ رِسَالَتِهِ صَدَّقْنَا قَوْلَهُ بِأَنَّ رَبَّهُ بَعَثَهُ وَ کَلَّمَهُ﴾ و آن کس را که خداوند تعالی او را بآیات و علامات استوار و براهین و ادّله آشکار بر انگیخته و بفيروزي و نصرت خود مؤید داشته و برای تبلیغ رسالت خود بر گزیده

ص: 269

قول او را تصدیق می کنیم باین که خداوندش بعثت داده و با وی تکلم فرموده است .

مجلسی اعلی الله مقامه می فرماید حاصل کلام امام علیه السلام این است که یزدان تعالی بندگان خود را باین گونه عبادت دعوت فرمود تا ایشان را در مراتب طاعت اختبار و امتحان فرماید و اختبار در آن چه وجه حکمت در آن پوشیده بر اکثر عقول است بیشتر است از آن چه وجه حکمتش مخفی نیست با این که خصوصیت این مکان شریف یعنی مکه معظمه را مزایا و شرایف است چه این مکان مقدس از بدایت زمان محل انبیای عظام و قبله نماز گزاران بوده و از حیثیت خلقت بر تمامت زمین سبقت داشته است چنان که در همین حدیث مبارک نيز فضل و منقبت و عظمت و شرافت و کمال معنویه و اسرار خفیه که برای این زمین عرش قرین است مذکور است و باز نموده اند که خدای تعالی از انوار جبروت یزدانی بر آن افاضه فرموده و از اسرار ملکوت سبحانی در آن پوشیده ساخته.

و نیز مجلسی می فرماید ﴿خَمْرَةٌ بِضَمِّ خَاءٍ مُعْجَمِهِ﴾ که در عبارت اخیر ابن ابی العوجاء بود بمعنى حصيره كوچک است بری خرما ﴿اى طَلَبْتْ مِنْكُمْ اَنْ تَطْلُبُوا لِي خَصْماً اِلْعَبْ بِهِ، كَالْخَمْرَةِ فَالْقَيْتُمُونِي عَلَى جَمْرَةٍ مُلْتَهِبَةٍ﴾

جوهري مي گويد حصيرة جای نهادن خرما می باشد و خمره بضم اول بمعني سجاده که از برگ خرما بافته شده و نیز دعائی است مشهور که در آن خمر یا چیزی دیگر نهند و این معنی با معنی سابق بی منافات نیست.

معلوم باد که امثال ابن ابی العوجاء را که مانند حسن بصری عالمی نامدار را بیهوده و خوار شمارند آسان نمی توان شمرد چه مقامات علمیه امثال حسن مجهول نیست و ازینجا مقام علم و استیلای حضرت صادق علیه السلام را معلوم توان داشت که مثل چنین مردم زيرک لجوج عنود حسود حقود چگونه در حضور مبارکش در شمار موجودی نیایند و بآن درجه حقیر و ذلیل و بیچاره و فقیر نمایند که محل استهزاء و ملامت اصحاب خود شوند و آن گونه جواب بایشان باز دهند.

ص: 270

کلمات آن حضرت با ابن ابی العوجاء

و نیز در بحار الانوار و احتجاج مروی است که حضرت صادق علیه السلام با ابن ابي العوجاء فرمود :﴿إِنْ یَکُنِ اَلْأَمْرُ عَلَی مَا تَقُولُ وَ لَیْسَ کَمَا تَقُولُ نَجَوْنَا وَ نَجَوْتَ وَ إِنْ لَمْ یَکُنِ اَلْأَمْرُ عَلَی مَا تَقُولُ وَ هُوَ کَمَا نَقُولُ نَجَوْنَا وَ هَلَکْتَ﴾ اگر امر معاد و التناد چنان است که تو می گوئی یعنی حشر و نشر و معاد و حسابی نباشد و چنان نیست که ما می گوئیم یعنی ما قائل باین جمله هستیم ما و تو هر دو نجات یافته ایم یعنی بعد از مردن و معدوم شدن حسابی و عقابی و عذابی یا ثوابی نخواهد بود و ما رستگار خواهیم بود و اگر این امر چنان نیست که تو می گوئی یعنی موافق عقیده تو که منکر حشر و نشری نباشد بلکه مطابق قول ما باشد که این جمله خواهد بود ما نجات یابیم و تو هلاک گردی یعنی ما كه ترک شهوات نفسانی و اطاعت امر نفس اماره را نمودیم و از محرمات الهی و لذایذ این جهان فانی چشم پوشیدیم و بعبادت و اطاعت خدای کوشیدیم برستگاری و بر خورداری ابدی نائل می شویم و تو که بلذایذ این جهان تا پایدار پرداختی و بمعاصی ایزد دادار روز بشب بگذاشتی بهلاکت سرمدی و شقاوت جاوید باقی بخواهی ماند و در حقیقت این کلام معجز نظام را حکمتی بزرگ متضمن است بلکه از بحر هر حرفش انهار حکمت جاری است با کمال اختصار برهانی قاطع و دلیل و حجتی ساطع است و بهیچ وجه شائبه لجاج و عناد و مهاجه ندارد و جواب مدعی را بطوری حسی و مسکت می رساند و ازین عباوت نیز در چه فراست و زكاء و فهم مخاطب معلوم و مراتب لجاج و عناد او محسوس می گردد .

ص: 271

در باب حدوث عالم

و نیز در کتاب احتجاج مروی است که ابن ابی العوجاء از حضرت صادق علیه السلام پرسید بچه سبب عالم حادث است فرمود ﴿ما وَجَدتُ شَیئا صَغیراً و لا کَبیراً إِلاّ وَ إِذا ضُمَّ إِلَیهِ مِثلُهُ صارَ أَکبَرَ ، وَ فی ذلِکَ زَوالٌ وَانتِقالٌ عَنِ الحالَهِ الأُولی ، وَ لَو کانَ قَدیما ما زالَ ولا حالَ ؛ لِأَنَّ الَّذی یَزولُ و یَحولُ یَجوزُ أن یوجَدَ و یَبطُلَ ، فَیَکونُ بِوُجودِهِ بَعدَ عَدَمِهِ دُخولٌ فِی الحَدَثِ ، وَ فی کونِهِ فِی الأَزَلِ دُخولُهُ فِی العَدَمِ ، وَ لَن تَجتَمِعَ صِفَهُ الأَزَلِ وَ العَدَمِ وَ الحُدوثِ وَ القِدَمِ فی شَیءٍ واحِدٍ.﴾

یعنی هیچ چیز خواه كوچک يا بزرگ بدست نشود که چون مانند آن شیء را بآن شیء منضم گردانند بزرگ تر از آن چه از نخست بود نگردد و در این حیثیت نسبت بحالت نخستین زوالی و انتقالی است و اگر قدیم بود نه زایل می شد و نه دگرگون می گشت زیرا که زوال گیرد و تغییر پذیرد جایز است که آید و بطلان یا بد و چون بر این منوال باشد و بعد از عدم وجود جوید داخل در حدوث خواهد بود و بواسطه بودن در ازل داخل در قدم خواهد کشت و صفت حدوث و قدم در يک شيء واحد اجتماع نیابد .

ابن ابی العوجاء عرض کرد بعد از آن که بفرمایش خودت این امر را باین دو حالت و دو زمان جاری آوردی بر حدوث استدلال آن توانی کرد لکن اگر تمامت اشياء بر صغارت خود باقی باشد از چه راه بر حدوث استدلال بخواهی فرمود ؟

حضرت صادق فرمود : ﴿إِنَّا نَتَکَلَّمُ عَلَی هَذَا اَلْعَالَمِ اَلْمَوْضُوعِ فَلَوْ رَفَعْنَاهُ وَ وَضَعْنَا عَالَماً آخَرَ کَانَ لاَ شَیْءَ أَدَلَّ عَلَی اَلْحَدَثِ مِنْ رَفْعِنَا إِیَّاهُ وَ وَضْعِنَا غَیْرَهُ لَکِنَّ أُجِیبُکَ مِنْ حَیْثُ قَدَّرْتَ أَنْ تُلْزِمَنَا فَنَقُولُ إِنَّ اَلْأَشْیَاءَ لَوْ دَامَتْ عَلَی صِغَرِهَا لَکَانَ فِی اَلْوَهْمِ أَنَّهُ مَتَی ضُمَّ شَیْءٌ مِنْهُ إِلَی شَیْءٍ مِنْهُ کَانَ أَکْبَرَ وَ فِی جَوَازِ اَلتَّغَیُّرِ عَلَیْهِ خُرُوجُهُ مِنَ اَلْقِدَمِ

ص: 272

کَمَا أَنَّ فِی تَغَیُّرِهِ دُخُولَهُ فِی اَلْحَدَثِ وَ لَیْسَ لَکَ وَ رَاءَهُ شَیْءٌ یَا عَبْدَ اَلْکَرِیمِ﴾ يعنى تكلم ما بر این عالم موضوع است یعنی بر همین عالم که در آن اندریم پس اگر این عالم را بر کشانیم و عالمی دیگر وضع نمائیم البته در این وقت هیچ چیزی از بر افراختن این عالم و وضع کردن عالمی دیگر بر حدوث آن دلالتش بیشتر نخواهد بود لكن من جوابي باتو می دهم که بتوانی از عهده تقدیر و تصور و میزان آن بیرون آئی و از همان عالم که تو می خواهی ما را ملزم گردانی بتو پاسخ می دهم پس می گوئیم که اگر اشیاء عالم بر حسب فرض تو همیشه بر صغارت خود دوام گیرد ناچار در عرصه و هم خواهد بود که هر وقت چیزی از آن بچیزی از آن منضم شود بزرگ تر خواهد بود و چون بناچار خواه در حالت شهود خواه در عالم و هم دیگر گون شدن را تجویز نمائیم البته باید او را از رتبت قدم و قدمت خارج بدانیم چنان که در تغییر و دیگر سان گردیدن آن ناچاریم که دخولش را در حدوث ثابت بدانیم آن گاه از روی تصریح و تنصیص می فرماید ای عبد الکریم سوای این و ورای این چیزی دیگر نیست یعنی ازین عنوان و برین بیان که نمودیم بحکم عقل متین نه کاستن و نه فزودن توان نمود .

معلوم باد که این که ائمه هدى صلوات الله عليهم می فرمایند قدیم نتواند حدیث بود معنی آن این است که آن چه وجودش ازلی است محدث و معلوم نیست چون ازلی باشد و محدث و معلوم نباشد واجب الوجود بذاته خواهد بود و هرگز غبار تغییر و فنا در ساحت دوام و بقایش راه نخواهد یافت و پاره ای از حکما را در این مسئله سخنی است که انشاء الله تعالی ازین پس مذکور خواهد شد .

مجلسی اعلی الله مقامه در کتاب توحيد بحار الانوار می فرماید کلام آن حضرت ﴿وَ فی ذلِکَ زَوالٌ وَانتِقالٌ﴾ حاصل استدلالش این است که یا راجع است بسوی دلیل متکلمین از این که عدم انفكاک از حوادث مستلزم حدوث است یا بسوی این که این حال خالی از آن نیست که یا بعضی ازین احوال زایله متغيره قدیم است یا نیست بلکه کل آن حوادث است و هر يک ازین دو محال است اما اول از آن

ص: 273

روی که نزد حكما مقرر است که آن چه قدم آن ثابت است عدمش ممتنع است و اما محال بودن ثانی از آن روی می باشد که قبول آن موجب حصول تسلسل است على جريان ابطاله في الأمور المتعاقبة و ممکن است که بنای آن بر آن چه از کثیره ظاهر می شود از این که هر قدیمی بحسب ذات واجب است و معلول جز حادث نتواند بود و وجود منافی تغیر است و بحسب براهین قاطعه واجب محل حوادث نمی شود.

و چون کلام آن حضرت بأن مقام رسید ابن ابی العوجاء را طمعی در جواب افتاد و عرض کرد اگر بقای اشیاء را بر حال صغارت آن فرض کنیم برای تو ممکن نمی شود که بر حدوث آن ها بعلت تغیر استدلال نمائی یعنی تغیری در آن ها نخواهد بود که دلیل بر حدوث آن باشد پس آن حضرت اولا بر طریق جدل جواب می فرماید باین که کلام ما در این عالمی است که مشاهده تغییرات را در آن می کنی پس اگر فرض کنی رفع این عالم و وضع عالمی دیگر را در مکان آن تغییر بر آن دست نخواهد افکند پس زوال این عالم بر این که حادث است دلیل است و اگر حادث نبود زایل نمی شد و حدوث عالم دوم اظهر است پس ازین می فرماید ترا پاسخ می دهم از همان چیز که تو فرض نمودی که ما را بآن ملزم داری و آن این است که در اول فرض نمودی مکان این عالم را عالمی که در آن تغییری نیست پس ما می گوئیم بحکم عقل که اجسام را جایز است چیزی بآن مضموم و چیزی از آن مقطوع شود و این جواز تغییر در آن حکم بحدوث آن است .

مناظره با ابن ابی العوجاء

و دیگر در حاشیه احتجاج از هشام بن الحكم مسطور است که گفت ابن ابی العوجاء و ابو شاكر دیسانی زنديق و عبد الملک بصرى و ابن مقفع در كنار بيت الله الحرام فراهم شده حج گذاران را دست خوش استهزاء می داشتند و قرآن

ص: 274

یزدان را طمن می نمودند از میانه ایشان ابن ابی العوجاء گفت بیائید هر يک از ما يک ربع قرآن مورد نقض در آوریم و از امروز تا سال دیگر در این کار مشغول شده آن گاه در همین موضوع انجمن سازیم و تمامت قرآن را در مقام نقض و شکست آورده باشیم چه در نقض قرآن ابطال محمّد و در ابطال محمّد ابطال دین اسلام و اثبات ما نحن فيه موجود است پس جملگی این رأی را پسندیدند و بر آن امر اتفاق ورزیدند و پراکنده شدند و تا مدت یک سال زحمت ها و رنج ها بر خود نهاده و در میعاد معین در بیت الله الحرام جمع شدند آن گاه ابن ابی العوجاء آغاز سخن کرد و گفت اما من همانا از آن روز که از هم جدا شدیم تا اکنون در این آیه شريفه ﴿فَلَمَّا اسْتَيْأَسُوا مِنْهُ خَلَصُوا نَجِيًّا﴾ يک سره بفكر اندر شدم و از هر راه در معانی و الفاظ آن بیندیشیدم و قدرت و توانائی نیافتم که در فصاحت آن چیزی منضم سازم و در معانی آن چیزی بیفزایم و تفکر و تعقل در همين يک آيه در تمامت این مدت مرا از تفکر در آیات دیگر مشغول داشت.

پس از وی عبد الملک لب بسخن بر گشود و گفت من نیز از آن هنگام که از شما مفارقت جستم تا بحال در این آیه مبارکه ﴿يَا أَيُّهَا النَّاسُ ضُرِبَ مَثَلٌ فَاسْتَمِعُوا لَهُ إِنَّ الَّذِينَ تَدْعُونَ مِنْ دُونِ اللَّهِ لَنْ يَخْلُقُوا ذُبَابًا وَ لَوِ اجْتَمَعُوا لَهُ وَ إنْ يَسْلُبْهُمُ الذُّبَابُ شَيْئًا لَا يَسْتَنْقِذُوهُ مِنْهُ ضَعُفَ الطَّالِبُ وَ الْمَطْلُوبُ﴾ در بحر تفکر اندرم وانیان بمثل آن را از حیز قدرت بیرون دیدم.

بعد از او ابو شاكر سخن بیار است و گفت من نیز از آن هنگام که از شما جدائی جستم تا این وقت که در آن اندر هستم در این آیه شریفه ﴿لَوْ كَانَ فِيهِمَا آلِهَةٌ إِلَّا اللَّهُ لَفَسَدَتَا فَسُبْحَانَ اللَّهِ رَبِّ الْعَرْشِ عَمَّا يَصِفُونَ﴾ بدریای اندیشه غرق شده ام و اتیان بمانند آن را بیرون از قدرت یافتم.

این هنگام ابن المقفع زبان در دهان بگردانید و با کمال تحیّر و استعجاب گفت ای قوم همانا این قرآن از جنس کلام بشر نیست و من از آن ساعت که از شما مفارقت گرفتم تا کنون در این آیه مبارکه ﴿وَ قیلَ یا اَرْضُ ابْلَعی ماءَکِ

ص: 275

وَ یا سَماءُ اَقْلِعی وَ غیضَ الْماءُ وَ قُضِیَ الْاَمْرُ وَ اسْتَوَتْ عَلَی الْجُودِیِّ وَ قیلَ بُعْداً لِلْقَوْمِ الظَّالِمینَ﴾ در هزاران جودى تفكر و بحار اندیشه و تحير فرو رفتم و بنهايت معرفت مراتب فصاحت و بلاغت آن نرسیدم و به اتیان مانند آن نیرومند نشدم.

هشام بن الحکم می گوید در آن حال که آن جماعت باین حال اندر بودند حضرت جعفر بن محمد صادق سلام الله عليهما بر ایشان بگذشت و زبان معجز نشان بقرائت این کرامت بنیان بر گشود ﴿قُلْ لَئِنِ اجْتَمَعَتِ الْإِنْسُ وَ الْجِنُّ عَلَى أَنْ يَأْتُوا بِمِثْلِ هَذَا الْقُرْآنِ لَا يَأْتُونَ بِمِثْلِهِ-الايَة﴾ آن جماعت از روی نهایت تعجب به یک دیگر نگران شدند و گفتند ﴿لَئِن كانَ لِلإِسلامِ حَقيقَةٌ لَمَا انتَهَت أمرُ وَصِيَّةِ مُحَمَّدٍ صلى الله عليه و آله إلّاإلى جَعفَرِ بنِ مُحَمَّدٍ صلی الله علیه و آله و سلّم وَ اللّهِ ما رَأَيناهُ قَطُّ إلّا هِبناهُ وَ اقشَعَرَّت جُلودُنا لِهَيبَتِهِ، ثُمَّ تَفَرَّقوا مُقِرّينَ بِالعَجزِ﴾ اگر برای اسلام حقیقتی بودی وصیت محمد صلی الله علیه و آله و سلّم جز بجعفر بن محمد صلی الله علیه و آله و سلّم منتهی نمی گردید یعنی دیگران بر مسند فرستاده یزدان نمی نشستند و دعوی وصایت و خلافت نمی کردند سوگند با خدای هیچ وقت ما این حضرت را ندیدیم جز این که در هیبت و بیم اندر شدیم و پوست های ما از هیبتش بلرزه در آمد.

معلوم باد که این سخن ایشان نیز از روی نهایت استجاب است نه محض نفی حقیقت اسلام بلکه برای انزجار از مسلمانان است که چگونه باید چنین وجودی عالم و فیاض و بصیر و خبیر را بگذارند و چنان مردم نادان گمراه بد کیش بد اندیش را بخلافت بردارند پس با این حال و این منوال برای این دین حقیقی و برای آنان که خود را متدین بآن می دانند طریقی شمرد و از روی طبیعت و میل خاطر با ایشان منسلک گردید و هم چنین تعجب ایشان از قرائت فرمودن حضرت صادق علیه السلام آن آية وافى دلالة را که معجز بزرگ است می باشد.

اکنون برای توضیح پاره ای مسائل بترجمه و بیان این چند آیه مبارکه مذکوره اقدام می رود اما آیه شریفه که ابن ابی العوجاء عنوان کرده در سوره مبارکه یوسف است و تمام آن چنین است ﴿فَلَمَّا اسْتَیْئَسُوا مِنْهُ خَلَصُوا نَجِیّاً قَالَ

ص: 276

کَبِیرُهُمْ ألَمْ تَعْلَمُوا أنَّ أبَاکُمْ قَدْ أخَذَ عَلَیْکُمْ مَوْثِقاً مِنَ اللّهِ وَ مِنْ قَبْلُ مَا فَرَّطتُمْ فِی یُوسُفَ فَلَنْ أبْرَحَ الأرْضَ حَتَّی یَأذَنَ لِی أبِی أوْ یَحْکُمَ اللّهُ لِی وَ هُوَ خَیْرُ الحَاکِمِینَ﴾ یعنی پس آن وقت که نومید شدند از یوسف و دانستند که برادر ایشان بنیامین را بایشان نمی دهد بيک كناره شدند در حالتی که راز گویان بودند و بهر گونه تدبیر می ساختند و از جمله اسرار ایشان در خلوت این بود که بزرگ ترین ایشان در سن یعنی روبیل یا از حیثیت عقل و دانش يعنى يهودا و بقولى لاوى گفت آیا نمی دانید شما این مطلب را که پدر شما عهد و پیمانی محکم از شما گرفته یعنی سوگند بخدای خورده اید و عهد استوار نموده اید که در حفظ و حراست بنيامين بکوشید و بمحمد صلی الله علیه و آله و سلّم که پیغمبر آخر الزمان است قسم یاد کرده اید که در حمدالله که کار او غدری نسازید و عذری نیاورید و اکنون این گونه صورت واقع شده و پیش ازین در کار یوسف نیز تقصیر کردید و چون صورت حال بر این منوال است هرگز جدا نمی شوم و بیرون نمی روم از مصر یعنی ازین شهر به دیگر جای نمی شوم تا گاهی که پدرم رخصت نماید بآمدن من با خدا حکم کند برای من یعنی پدرم را وحی فرستد بباز گشتن من به کنعان و ترک نمودن برادر را یا برادر را از دست پادشاه مصر خلاصی دهد یا مرا بمیراند یا اجازه دهد تا با مصریان جنگ نمایم و برادر را از دست ایشان بگیرم یا کشته شوم و خدای بهترین حکم کنندگان است چه براستی حکم می فرماید و میل و مداهنه در حکمش نیست .

و معنی آن آیه شریفه که عبد الملک عنوان کرد این است: ای مردمان زده شده است مثلی برای پرستش نمودن شما بت ها را پس بشنوید و گوش بدارید مر آن مثل را بگوش هوش و بتأمل و تفکر بیندیشید و مراد بمثل زدن در این جا بیان قصه شگفت است و آن این است که بدرستی که آنان را که شما خدا می خوانید که عبارت از سیصد و شصت بت بودند در اطراف خانه کعبه و جمله را می پرستید بجز خدای تعالی را هرگز نیافرینند یعنی قادر نباشند خلق کنند مگسی را با وجود خوردی آن اگر چند بر آفریدن آن مگس اجتماع و اتفاق نمایند بلکه اگر برباید

ص: 277

مگس چیزی را از ایشان از طیب و عسل و جز آن که بدان ها آلوده باشند نتوانند برهانند آن را یعنی آن چیز را نتوانند بستانند از مگس همانا رسم و قانون مشركان آن بود که بتان را بعسل و بوی خوش می اندودند و در های بت خانه را بروي بت ها می بستند مگس ها از روزن در آمده آن جمله را می خوردند و بعد از چند روزی که نشان طیب و عسل بر آن بتها نمی ماند شادی می کردند که خدایان ما آن ها را خورده اند خداي جل جلاله و عم نواله در این آیه شریفه از عجز وضعف بتان خبر داد که آن ها بر آفرینش مگسی و نه بر دفع مگسی از خود و کسی قادرند و بر افعال آن جماعت و جهالت ایشان که با خدائی بر تمامت مخلوقات قادر و در ایجاد همه موجودات متفرد است صورت هائی را که عاجز ترین جمله اشياء شريک نمایند حکم فرمود و باز نمود که از نهایت عجز بر خلق نمودن کم ترین آفریدگان و خوار ترین ایشان قادر نیستند اگر چه برای این کار اجتماع نمایند بلکه قدرت بر دفع آن ها از خود ندارند و خویشتن را از آسیب مگس نتوانند رهانید سست و عاجز است جوینده یعنی مگس که ربایندۀ طیب و عسل است از بت ها و ضعيف است طلب کرده شده یعنی بت در کمال عجز و یأس است و عاجز است پرستنده و پرستیده شده که مشرک و بت پرست و بت بی حقيقة معبود و مشرک بمراتب اضعف از او و مگس است چه چه بتان از قسم جماد هستند و مشرک و مگس از جنس حيوان .

و آیه شریفه که ابو شاکر باز نمود چنین است ﴿لَوْ كَانَ فِيهِمَا آلِهَةٌ إِلَّا اللَّهُ لَفَسَدَتَا فَسُبْحَانَ اللَّهِ رَبِّ الْعَرْشِ عَمَّا يَصِفُونَ﴾ یعنی اگر بودی در آسمان و زمین خدایانی که تدبیر امور را نمایند مگر خدای بحق که مستحق عبادت است نه غیر او هر آینه آسمان و زمین تباه شدی و نظام کار های آن در هم شکستی لکن چون فاسد و باطل نگردیده پس عبادت کرده شده از روی حق و راستی و سزاواری خدای تعالی است نه غیر او و این برهان تمانع است که بنای برهان توحید بر آن است و بیان آن اینست که اگر دو خدا باشند البته می باید که قدیم باشند زیرا که ایجاد کننده اشياء باید واجب الوجود بالذات باشد و قدم از اشرف و اخص

ص: 278

صفات است پس اشتراک در این موجب تمایل خواهد بود و با این حال واجب می گردد که هر دو قادر و عالم وحی باشند و حق هر يک ازین دو قادر این است که صحیح باشد و هر يک از این دو در می راندن و زنده کردن و حرکت دادن و تسکین و امثال آن اراده نماید آن چه را که ضد آن باشد که آن يک اراده کرده است و این حال ازین بیرون نتواند بود که مراد هر دو حاصل می شود و این محال است زیرا که اجتماع نقیضین لازم می آید مثلا حیوانی هم مرده و هم در همان مردن زنده یا در حال ارکت ساکن باشد و یا این است که مراد یکی ازین دو حاصل گردد و مراد آن دیگر حاصل نشود و این موجب عجز دیگری است که بآنچه ما فرض کرده ایم مستلزم خلاف آن است چه با قادر بودن و عالم و زنده بودن مخالف است و اگر مراد هیچ کدام حاصل نشود ارتفاع نقیضین لازم می آید و این نیز محال است و نشاید مثلا نه شب باشد و نه روز و نه زنده و نه مرده پس باین برهان استوار خدای بحق یکی باشد پس تنزیه کن تنزیه کردنی مر خدای را که او آفریدگار عرش است که محیط است بر تمامت اجسام و محل تدابیر و منشأ تقادیر است از آن چه وصف می کنند او را از شريک و زن و فرزند فرا گرفتن.

و اما معنی آن آیه شریفه که ابن المقفع در آن متحیر و مبهوت بود این است که گفته شد یعنی خدای تعالی فرمود با فرشتگان خدای بامر خدای ای زمین فرو بر آب خود را که در واقعه طوفان نوح علیه السلام بیرون داده ای وای آسمان باز گیر آبی را که فرو می باری و کم کرده شد آب بر روی زمین و گذارده شد کاری که حکم خدای تعالی بدان متعلق بود از هلاک كفار و نجات ابرار و قرار گرفت کشتی بر کوه جودی از موصل پاشام در روز عاشورا دهم محرم و گفته شد دوری و هلاکت باد مرگروه ستمکاران یعنی کافران را.

و اما آن آیه شریفه که حضرت صادق صلوات الله عليه قرائت فرمود تمامش این است ﴿قُلْ لَئِنِ اجْتَمَعَتِ الْإِنْسُ وَ الْجِنُّ عَلَى أَنْ يَأْتُوا بِمِثْلِ هَذَا الْقُرْآنِ

ص: 279

لَا يَأْتُونَ بِمِثْلِهِ وَ لَوْ كَانَ بَعْضُهُمْ لِبَعْضٍ ظَهِيرًا﴾ این آیه شریفه در سوره مبارکه بنی اسرائیل است می فرماید بگو ای محمد اگر تمامت آدمیان و پریان که تو بر ایشان مبعوث هستی فراهم شوند و بجمله اتفاق نمایند بر آن که بیارند مانند این قرآن را در فصاحت و بلاغت و حسن نظم و کمال معنی و اخبار از غیب مانند آن را با این صفت ها نیاورند با این که در میان آن ها فصحا و بلغا می باشند.

این آیه در به در جواب نصر بن حارث فرود آمده که می گفت ما اگر خواهیم مثل آن را می گوئیم خدای تعالی رد قول او را کرده فرمود جن و انس مثل این قرآن را نتوانند گفت.

در تفسیر نیشابوری مسطور است ﴿فَلَمَّا اِسْتَيْأَسُوا مِنْهُ حَيْثُ لَمْ يَقْبَلُ اَلشَّفَاعَةَ يعْنى يَئِسُوا﴾ و این زیادت برای مبالغت است ﴿خَلَّصُوا یعنی اِعْتَزَلُوا عَنِ اَلنَّاسِ خَالِصِينَ لاَ يُخَالِطُهُمْ غَيْرُهُمْ﴾ یعنی ذوی نجوى مصدر است و بخلاف مضاف مذکور است یا صفت است برای موصوف محذوف اى فوجاً نجياً بمعنى ﴿نَجِيّا مُنَاجِياً بَعْضُهُمْ لِبَعْضٍ مَثْلٌ عَشِيرٌ بِمَعْنَى مَعَاشِرَ﴾

در تفسير منهج الصادقین در ذیل معنی آیه شریفه ﴿لَوْ كَانَ فِيهِمَا آلِهَةٌ إِلَّا اللَّهُ لَفَسَدَتَا﴾ و دنباله بیان مذکور که راجع به برهان نمانع بود می فرماید اگر اراده یکی ازین دو یعنی دو خداوند در امري باشد که متضمن حکمت باشد و اراده دیگری نیز مطابق آن باشد پس تمانع نخواهد بود یعنی ممکن است خدا را دیگرى شريك باشد. در پاسخ گوئیم کلام ما در امکان تمانع است نه در وقوع آن و صحت تمانع در اقامت دلیل و برهان کافی است زیرا که دلالت می نماید بر این که ازین دو يكى متناهى المقدور باشد و رتبه الوهیت نداشته باشد ، و بوجهی دیگر اگر مراد هر دو موافق یک دیگر باشد تطارد قدرتین بر مقدور واحد لازم گردد و اگر با هم دیگر مخالفت بورزند در تعویق افتاده نا ساخته بماند چنان که امر رعیت اگر بتدبیر دو پادشاه افتد فاسد گردد چه تغالب و تناکرو اختلافی که ما بین آن ها حاصل هست نمی گذارد اصلاح پذیرد و بر این قیاس می باشد حالت رئیس

ص: 280

بلده و متولی قریه و والی محله و صاحب خانه زیرا که مطلقا شرکت در حکومت مقتضی اختلاف و فساد می شود و هر گاه غیرت صاحب محله و دارای خانه در تعدد شريک موجب اختلاف و فتنه و فساد گردد یزدان تعالی که از همه غیور تر است بطریق اولی باشد پس مدیر عالم یکی است و او جز حضرت باری تعالی نشاید و لفظ الّا در آیه شریفه بمعنی غیر است چرا که اگر جز این باشد مقصود را نمی رساند چنان که شرح این جمله در مقامات خود مشروح است

تحقیق در مراتب توحید

معلوم باد که گذشته از دلایل مذکوره که بر رد مشرکین وارد است می توانیم بگوئیم که بعد از آن که بر اثبات صانع قائل شدیم اگر این صانع قادر و عالم وحى و بصير و خبير و مريد و فعال ما يشاء و ما يريد نباشد چگونه می تواند مصنوعات خود را بعرصه وجود و ظهور در آورد.

و اگر دارای این صفات باشد و متعدد باشد اگر این صاحبان صنعت در مراتب قدرت و سایر صفات خلاقیت با هم دیگر تساوی داشته باشند چگونه از هر يک بروز و ظهوری علی حده نمی باشد و فرستادگانی دیگر مبعوث نمی گردد و تمامت انبیای عظام علیهم السلام که اظهار نبوت و رسالت فرموده اند خود را از حضرت خداوند یگانه قادر بی انباز قدیم علیم مبعوث شمردند و از ابتدای عالم تا زمانی که نوبت بخاتم انبیاء رسيد هيچ يک نگفتند ما از جانب خدای دیگر آمده ایم و هر کتابی آسمانی و صحف یزدانی که عنوان کردند از حضرت خداوند بی شريک باز نمودند و در تمامت این کتاب های آسمانی بتوحید حضرت باری و نفی آلهه اشارت رفته است و تمامت فرستادگانی که خبر از آسمان دادند و خود را پیغمبر یزدان شمردند از بدایت حال تا خاتمت احوال مردمان را بتوحيد دعوت کردند و اولیا و اوصیای ایشان نیز بهمان نهج که ایشان بودند کار کردند و از شرک

ص: 281

با خدای بآن درجه امتناع و اجتناب جستند و تمامت براهين عقليه و نقليه ايشان بر اثبات توحید و نفی تعدد آلهه بود و حکمای بزرگ جهان بر شیمت ایشان رفتند چگونه از خدای دیگر و رسولی دیگر نمایشگر نشد و البته اگر متعدد بودند پاره ای با پاره ای اتحاد می ورزند تا پاره ای دیگر را ضعیف و خود را قوی دارند و بر اقتدار و اختيار و عظمت و حشمت خود بیفزایند تا گاهی که باین طریقت و روش حلقه را ننگ و عدد را اندک نمایند و منحصر بیکی گردد.

و اگر این جماعت در عوالم قدرت و خلاقیت مساوی نبودند بلکه بعضی بر بعضی فزونی داشتند البته آن جمع قوی بر جماعت ضعیف مستولی شده ایشان را از میان بر می گرفتند و از آن پس در تحکیم امر خود می کوشیدند یا یکی بدون شريک مي ماند.

دیگر این که اگر او خدای بود و هر دو در صفات الوهیت مساوی بودند چگونه این ظهورات و بروزات و ارسال رسل و ايفاد كتب منسوب بیکی می شد و آن يک سکوت می نمود و اگر سکوت می نمود بر خلاقیت و قدرت و وجود او دليل چه بود و عظمت و صفات کمالیه او بچه اسباب مشهود می گشت و اگر در امر خلقت دخالت داشت ناچار بینونت حاصل و موجبات فساد و خلل در کارگاه آفرینش محسوس می گشت و اگر ضعیف تر بود البته خداوند قوی چگونه در ملک خود شريک و انباز می طلبید و این حال با صفت غیرت که از اوصاف شریفه عظیم الوهيت است چگونه سازش تواند.

و ازین گذشته این حال با حالت ازلیت و ازل الازال و ابدیت و ابد الاباد و عليم و قدیر وحی و مرید و بصیر و لطیف و خبیر و سمیع و دیگر اوصاف کمالیه منافات دارد زیرا که اگر هر دو دارای صفت ازّلیت هستند و هيچ يک بر هيچ يک از حیثیت وجود تقدم ندارند لابد و ناچار يک خالقی دیگر می خواهند و آن وقت نه ازلیت دارند و نه قدیم هستند و نه ابدیت دارند نه از فنا سالم می باشند و نه به بقای جاوید موصوف و نه در اوصاف مذکوره دیگر بحد کمال خواهند بود بلکه

ص: 282

این اوصاف مخصوص به آن خالق است که این دو را بیافریده و اگر خالق این دو نیز یکی نباشد و متعدد باشد در حکم ایشان خواهد بود تا بجائی که منتهی بیکی گردد و اگر یکی را بر دیگری تقدم باشد و خالق ایشان دیگری است هيچ يک خدای به آن اوصاف مذکوره نخواهد بود بلکه خالقی دیگر خواهد و هر يک بر دیگری مقدم باشد آن دیگر را مضمحل گرداند و اگر نتواند قادر نخواهد بود و صفت بزرگ خداوند تعالی قدرت است چه اگر قدرت نباشد به آفریدن مخلوق نیرو نیابد و چنین کسی خدا نیست بلکه از خدا جداست و همچنین عليم و بصير و سميع و مريد وحى و بصیر و لطیف مطلق نباشد چه دیگری که با وی انباز باشد او نیز دارای این اوصاف خواهد بود و چون موصوف متعدد باشد در اوصاف او رتبت كمال حاصل نشود چه کمال آن وقت حاصل است که دیگری دارای آن گونه صفات نباشد و چون این رتبت نيابد مقام الوهيت نيابد و با مخلوق مساوی گردد و چون مساوی باشد چگونه دارای رتبت خلاقیت گردد و آن وقت خالق و دارای صفات کمالیه دیگری خواهد بود که خداوند یگانه جل جلاله است و چون آن ذات پاک منزه از صفات مخلوقیت و جسم و ترکیب و برتر از آن است که ابصارش ادراک و اوهامش استفهام نماید و بنظر عقل می توان او را شناخت و عبادت کرد و اگر مرئی بودی با منزه بودن از صفت جسم ترکیب مخالف بودی بعد از آن که همه انبیاء و اوصیاء و اولیاء عظام او را یکی می شمارند و در حضرتش بكمال خشوع و اعلي درجه خضوع و نهایت وحشت و خشيت به آن طور بعبادت و اطاعت می پردازند و ما را بیگانگی او دعوت و از شرک دور می کنند این فضولی و بو الهوسی از چیست و این مناقشت و مخالفت کور کورانه با کیست از این که خدای ما یکی باشد و سر و کارما با یکی زبان چه دارد و از این که معبود متعدد فرض نمائیم چه سود آرد :

عَلَى قَضْبِ اَلزَّبَرْجَدِ شَاهِدَاتٌ *** بَانَ اَللَّهُ لَيْسَ لَهُ شَرِيكٌ

کمال بی نیازی دلیل بر بی انبازی و نهایت والائی علامت بی همتائی است و اتصاف بصفات کمالیه دلیل بر تفرد و عدم ضدّ و ندّ است چه اگر دیگری نیز دارای صفات کمال بودی موصوف بكمال نمی شدى تَعَالَى اَللَّهُ تَعَالَى عَمَّا يَصِفُهُ اَلظَّالِمُونَ .

ص: 283

در مراتب بلاغت آیه شریفه

در تفسیر نیشابوری در ضمن معنی آیه شریفه : ﴿یا أَرْضُ اِبْلَعِی ماءَکِ إِلَی آخِرِهَا﴾ که در سوره مبارکه هود واقع است می گوید این آیه مبارکه از آن آیات است که بمزید بلاغت اختصاص دارد حتی این که در میان علمای معانی متداول است و در این آیه شریفه و وجوه محاسن آن تكلّم می نمایند و ما اکنون بعضی از استفادات خود را که از ایشان نموده ایم مذکور می داریم.

و می گوئیم در این آیه شریفه از چهار جهت نظر می رود : یکی از جهت علم بیان و دیگر از جهت علم معانی و دیگر از دو جهت دو فصاحت معنوية و لفظيه . اما آن جهت که بعلم بیان اختصاص دارد که عبارت از نظر در چیزی که مشتمل است بر مجاز و استعاره و کنایه و آن چه متصل است باین فصل . پس می گوئیم که خدای عزّ سلطانه اراده فرمود که در این آیه شریفه مبین و روشن گرداند این معنی را که ما اراده کردیم که آن چه از آب از زمین بسبب انفجار زمین بیرون شده بشکم زمین باز گردد پس باز گشت و این که طوفان آسمان را منقطع گردانیم پس منقطع شد و این که آبی که از آسمان بآن شدت فرو می بارید کم گردانیم پس اندک شد و این که امر نوح را که عبارت از نجات او و غرق شدن قوم بود چنان که بدو وعده فرموده بودیم بجای گذاریم پس جاری شد و این که کشتی نوح بر کوه جودی که نزديک بموصل است باز ایستد پس بایستاد و گروه ظالمان را هم چنان در حالت غرق باقی بداریم و خداوند تعالی تمامت این معانی را در این آیه مبارکه در اعلی درجه نهایت فصاحت و بلاغت مذكور فرمود و در این کلام معجز نظام زمین و آسمان را بمأموری که از کمال هیبت آمر نیروی عصیان ندارد تشبیه نمود .

و نيز اين كلام مبارک متضمن تشبيه تكوين مراد است بسبب امر جزم نافذ در تكون مقصود بعلت نهایت اقتدار ایزد دادار تصویراً یعنی از کمال اقتدار خداوند تعالی آن چه را اراده فرموده است در مقام تصویر می آید و این که آسمان و زمین با

ص: 284

آن عظمت جرم که دارند ايجاداً واعداماً و تغييراً و تصريفاً متابع اراده الهی هستند گویا این دو جرم عظیم ثقیل دارای عقل و تمیز می باشند و بر علم و دانش که موجب امتثال و اذعان فرمان پروردگار ایشان است احاطه دارند .

و در آیه شریفه قيل بدل اريد استعمال شده است مجازاً إطلاقاً للمسبب على السبّب چه صدور قول بعد از اراده خدای تعالی است و قرار داده است قرينه مجازاً و خطابی که با جماد شده است باین که می فرماید : ﴿يَا أَرْضُ ابْلَعِي مَاءَكِ وَ يَا سَمَاءُ أَقْلِعِي﴾ و این دو خطاب مستطاب نیز بر سبيل استعاره است از برای شبه مذکور و این عبارت است از بودن آسمان و زمین در حکم دو مأمور منقاد و نیز استعاره شده است برای غور و فرو رفتن آب در زمین بلعی گه عبارت از قوه جاذبه در طعوم است بسبب بشر بين غور و بلع که عبارت از رفتن بمقری است خفی و نسبت فعل بسوی مفعول را قرینه استعاره گردانید و در قرار دادن آب را بمنزله غذا یعنی در آن جا که فرمود بلع کن آب خود را و بلع نمودن در اغذیه استعمال می شود و این نیز استعاره است چه تشبیه فرموده است آب را بغذا زیرا که تقوی زمین به آب در رویانیدن برای زراعت و اشجار حکم تقوی اکل را دارد بطعام و لفظ ابلعی را که موضوع می باشد برای استعمال نمودن در غذاء بیرون از آب قرینه استعاره گردانیده است و از آن پس جماد را امر کرده است برسبیل استعاره بسبب شباهتی که تقدم ذکر یافت چه امر بذوى العقول و الشعور اختصاص دارد .

و این که خطاب را بصیغه امر آورده و ابلعی فرموده و نفرموده ليبلع ترشحاً لاستعادة النداء است زیرا که مخاطب واقع شدن از صفات زنده است چنان که منادی واقع شدن نیز از صفات زنده است بعد از آن فرمود مالک باضافه لفظ ماء بسوى ارض بر سبیل مجاز بعلت تشبیه اتصال ماء را بسوی ارض باتصال ملک بمالک و اختيار فرمود ضمیر خطاب را و نفرمود ﴿لِيَبْلَعْ مَاؤُهَا﴾ بسبب ترشیح مذکور پس از آن اختیار فرمود از حیثیت استعاره اقبالی مطر را بسوی اقلاع که عبارت از ترک نمودن فاعل است فعل را بسبب مشابهتی که ما بین مشابهتی که ما بین آن ها است در عدم ما کان پس از آن امر فرمود بر سبيل استعاره و مخاطب داشت در امر فرمودن بسبب همان تشبیه که در

ص: 285

لفظ ابلعی از ترشیح استعاره نداء مذکور گشت.

پس از آن فرمود: ﴿وَ غِیضَ الْماءُ﴾ یعنی کم شده ﴿وَ قُضِیَ الاْمْرُوَاسْتَوَتْ عَلَی الْجُودِیِّ وَ قیلَ بُعْدا﴾، و در این جا بلفظ مجهول فرمود و تصريح بفاعل نشد برای سلوک در سبيل كناية است چه امثال این امور عظام جز از قدیری قهار که مدبر لیل و نهار است نمودار نتواند گشت و هیچ مجال و گریز گاهی برای ذهاب وهم بسوی غیر نیست یعنی هرگز پيک و هم و پندار نتواند جز بقدرت قادری قهار حمل نماید تا استدلال بشود از ذکر فعل که لازم است بر فاعل که ملزم است و این شأن کنایه است پس از آن ختم می فرماید کلام را بتعریض چه این تعریض خبر می دهد از ظلم مطلق و از علت قیام طوفان و این جمله که بیان شد از حیثیت نظر از جهت علم بیان بود.

و اما نظر در آن از جهت علم معانی که عبارت از نظر نمودن در فایده هر کلمتی از کلمات آن و جهت هر تقدیم و تأخیری که در ما بین آن واقع است چنان که در این آیه شریفه خدای تعالی اختیار فرموده است لفظ یاء را برای ندا نه حروف دیگر را برای این که استعمال آن بیشتر است و نیز دلالت می نماید بر تبعید منادائي که با مقام عزت و هيبت مناسب تر است و بهمین واسطه نفرمود یا ارضی باضافه باء متکلم برای تهاون آن منادی که ارض باشد و نفرمود ﴿يَا ايتهَا اَلاَرْضُ﴾ بسبب اختصار با احتراز از تکلف تنبیه برای آن کسی که تنبیه از شؤونات او نیست و اختیار فرمود لفظ ارض و سماء را بعلت کثرت استعمال آن ها و دوران آن ها است با رعایت مطابقه و اختیار فرمود ابلعی را بر ابتلعی برای این که لفظ ابلعی مختصر تر است و نیز بهره تجانس در میان لفظ ابلعی و اقلعی بیشتر است.

و اين كه مالک بلفظ مفرد مذكور است نه مياهک بصيغة جمع زیرا که در جمع يک نوع استكثاری است که مقام عزت و اقتدار از آن ابا دارد مثل این که پادشاه از کمال عظمت و اقتدار معنوی که دارد بسا می شود که مهمی خطیر را بشخصی حقیر راجع می فرماید و انجامش را از وی می خواهد و هم چنین است افراد ارض و سماء که نفرمود ارضین و سموات و این که مفعول ابلمی محذوف نیامد برای

ص: 286

آن است که اگر مذکور می شد چنان می نمود که بیایست زمین هر چه بر روی دارد فرو برد و چون اختصاص فعل در همان فرو بردن آب معلوم شد و بر آن اقتصاد رفت مفعول اقلعی محذوف گشت تا موجب تطویل نباشد و این که نفرمود ﴿اِبْلَعِي مَانَكِ فَبَلَعَتْ وَ لَفَظَ فَبَلِعَتْ﴾ مذكور نشد زیرا که عدم تخلف مأمور از امر مطاع لازم الاتباع الهی معلوم و معین است و حاجت به بیان آن نیست و این که غیض را بر غیض مشدّد اختیار فرمود بلحاظ اختصار است و بهمین جهت کلمه ماء و امر را در آیه شریفه با حرف تعريف مذكور فرمود و ماء الطوفان و امر نوح نفرمود بسبب استغناء از اضافه بحرف تعریف که الف و لام عهدی است و نفرمود سویت در عوض استوت بجهت تناسب اول قصه که تجری بهم باشد و بنای فعل بر فاعل بود و نیز برای این که استوت مختصر تر است زیرا که همزه وصل در تلفظ ساقط می شود پس از آن می فرماید قیل بعداً همانا گفته می شود بعداً له و این از مصادری است که فعلش ظاهر نمی شود پس از آن ظلم را مطلق ذکر فرمود تا متناول ظلم بنفوس خودشان و ظلم بر غیر ایشان باشد.

و اما ترتیب جمل پس مقدم شده است در این آیه شریفه نداء بر امر تا متمکن گردد امر وارد را بعد از نداء چنان که در نداء حی بر این منوال است و مقدم شد نداء ارض بر سماء زیرا که ابتداء طوفان از زمین روی داد بدلیل قول خدای تعالى ﴿وَ فَارَ التَّنُّورُ﴾ پس از آن مبین گردانید حال استقرار سفینه را بکلمه ﴿اِسْتَوَتْ عَلَی اَلْجُودِیِّ﴾ و این کوهی منخفض بود و ایستادن سفینه بر این کوه پست پایه بر انقطاع مادۀ آب دلالت کند چه باز نماید که بمحض این که از جانب خداوند قادر قهار امر شد که زمین و آسمان آب خود را فرو گیرند در همان حال طغیان طوفان چنان فرو کشیدن گرفت که با این که از کوه های سر کش بلند پانزده ذرع بالا تر رفته بود این کشتی بر روی فرود ترین آن کوه ها بایستاد.

و پس ازین جمله قصه را بآن چه در خور اختتام تعریض است ختم فرمود جماعتی از مفسران گفته اند که چهل سال پیش از واقعه طوفان ارحام زن ها خشک و نازا شد پس جز آنان که چهل ساله شده بودند غرق نشدند یعنی کمتر از

ص: 287

مردم چهل ساله غرق شدند)

اما نظر در آیه مبارکه از جهت فصاحت معنویه هما نا محسوس و مرئی است که چگونه معانی لطیفه را حاوی است و مرا در بابلغ وجهی می رساند و وجهی اتم را باز می نماید.

و اما از جهت فصاحت لفظیه همانا این آیه مبارکه در مذاق اهل عربیت و ادب مانند عمل است در حلاوت و مانند قسیم است در رفت و لطافت در نهایت عذوبت الفاظ و تسلسل کلمات و البته آن چه از لطایف این آیه و دیگر آیات را ما ترک نمودیم بیشتر از آن است که باز نمودیم و الله تعالى اعلم بمراده.

در منهج الصادقين مسطور است که این آیه مبارکه در نهایت بلاغت و فصاحت است و در مفتاح و كشاف و دلائل الاعجاز و اسرار البلاغة و جز آن در وجوه فصاحت و بلاغت آن سخن ها بر زبان ها آورده اند و در بیان نظم غريب و اسلوب عجيب آن نکت ها در ایراد هر کلمه و حسن موقع آن بسلک تحرير در آورده اند و از آن جمله امر بارض و سماء است که از جمادات می باشد تا بر کمال اقتدار خداوند دادار دلالت کند و حسن تقابل و ایتلاف الفاظ و حسن بیان در تصور حال و ایجاز بدون اخلال و ایراد اخبار بر بنای مفعول بجهت تعظیم فاعل و تعیین اوفی نفسه که مستلزم استغناء از ذکر او و عدم توهم غیر اوست و سایر دقایق و نکات آن در کتب معانی بیان مشروح است.

حکایت کرده اند که فصحاء و بلغاء قریش بر معارضه قرآن اجتماع ورزیدند و چهل روز خویشتن را از دیدار زنان و خوردن گندم و گوشت و انواع اطعمه لذيذه باز داشتند و بقوت لایموت قناعت کرده تا اذهان ایشان تصفیه و مشعل ذکای آن ها فروزنده گردد پس از مدت چهل روز چون خواستند در آن کار شروع نمایند این آیه شریفه را بشنیدند از بسکه بحور فصاحت را در بحار بلاغت و معالی بلاغت را در مراتب فصاحتش مستغرق و مندرج دیدند چنان متحیر و سر گردان و مبهوت و پریشان ماندند که از آن چه دل بدان داشتند دل بر گرفتند و

ص: 288

بدان چه خاطر بآن می گماشتند خاطر بر داشتند و گفتند : ﴿هَذَا كَلاَمٌ لاَ يُشْبِهُهُ شَيْءٌ مِنَ الكَلامِ وَ لا يُشبِهُ بِكَلاَمِ اَلْمَخْلُوقِينَ﴾ این کلام را با هیچ کلامی نمی توان همانند گردانید و با کلام مخلوق تشبيه نمود پس ترک معارضه کردند و متفرق شدند .

اکنون گوئیم کار کلام خدای نه کاری سهل و آسان است کتابی که ﴿لَا رَطْبٍ وَ لَا يَابِسٍ إِلَّا فِي كِتَابٍ مُبِينٍ﴾ كتاب مبین در صفت آن وارد است و خدای تعالی معجزه باقیۀ خاتم پیغمبران را در آن مقرر داشته و آن حضرت خود می فرماید : ﴿إِنِّی تَارِکٌ فِیکُمُ اَلثَّقَلَیْنِ کِتَابَ اَللَّهِ وَ عِتْرَتِی﴾ معلوم است دارای چه گونه رتبت است که معجزه باقية حضرت ختمی مرتبت است و در این مختصر کتاب مستطاب چه حکایات و قصص و امثال و مواعظ و اخبار و نصایح و احکام و بیان حدود و احادیث از غیب با این بلاغت و فصاحت مندرج است که فصحای بزرگ روزگار و بلغای طلیق اللسان نامدار در مراتب فصاحت و بلاغتش این گونه متحیر و مبهوت ماندند و معلقات را در استماع سبع المثانيش متروك ساختند و اگر مسئلت کردند که این کلام سبع مبارک نيز تاج تارک معلقات فصاحت سمات گردد جواب شنیدند که قرآن یزدان نه از جنس کلام آدمیان است که ردیف یک دیگر توان داشت بشنیدند و جز سکوت و تصدیق چاره نیافتند و از این است که این کتاب مختصر متضمن محکم و متشابه و مجمل و مبين و منسوخ و ناسخ و مطلق و مقید و امر و نهى و ظاهر و مأول و حقيقة و مجاز و تمثيل و تشبیه و کنایه و تصریح و کلی و جزئی و خبر و طلب با قسامه او احکام باصناف ها می باشد.

و می فرمایند برای قرآن هفتاد باطن است و مقام این کتاب مستطاب بآن جا رسیده است که بعضی مردمانش قدیم دانسته اند و مکالمات بسیار نموده اند و علمای شرع در بطلان این قول زحمت ها کشیده اند لذا غزالی در احياء العلوم بعد از ردّ اقوال آنان که قرآن را قدیم دانند در ابتدای باب ثالث در باب فهم کردن عظمت و علو قرآن و فضل خدای سبحان در باره بندگان خود در نزول این کتاب مستطاب از عرش

ص: 289

عظمت و جلال حضرت كبريا بدرجه افهام مخلوقات خود که بنظر تعقل و بینائی فكران شوند که چگونه خداوند لطیف در ایضاح معانی کلام خود که صفت قدیمه قائمه بذات مقدس اوست بسوي افهام مخلوق خود لطف ورزید و چگونه این صفت را در طی حروف و اصوات که صفات بشر است تجلی داد چه عنصر بشریت از وصول بفهمیدن صفات خدای عز وجل بی چاره است مگر بوسیله صفات نفس خودش و اگر نه بودی که خدای تعالی کنه جلالت کلام خود را بکسوت حروف مستور نمی داشت برای شنیدن کلام سبحانی نه عرش اعلی و نه ثری ثابت می ماند بلکه از سطوت عظمت سلطنت یزدانی و سبحات نور سبحانی هر چه ما بین عرش و فرش بود متلاشی می گردید و اگر نه نگاهداری خدای تعالی عزوجل موسى علیه السلام را ثابت می ساخت طاقت شنیدن كلام ملک علام را نمی آورد چنان که کوه طور مبادی تجلی حق را طاقت نیاورد و از هم بریخت و تباه گشت

تحقیق در عظمت قرآن

و تفهیم عظمت این کلام جز با مثله که با ندازه فهم خلق باشد ممکن نیست و ازین است که پاره ای عرفا ازین معنی تعبیر کرده اند و گفته اند که هر حرفی از کلام خدای عز وجل در لوح محفوظ از کوه قاف عظیم تر است و اگر تمامت ملائکه یزدانی فراهم شوند تا يک حرف به تنهائی را از جای حمل کنند طاقت نیاورند تا گاهی که اسرافیل علیه السلام گه ملک لوح است بیاید و باذن خدای و رحمت خدای نه بقوت و طاقت خودش بلند کند و حمل نماید و خدای عزوجل این طاقت با سرافیل عنایت فرماید پاره ای از حکماء در تعبیر وجه ظهور لطف یزدانی در ایصال معانی کلمات فرقانی بخلوه گاه فهم انسانی با آن علو درجه آن و قصور فهم انسان تأنقی کرده و مثلی زده و در آن مثل بقصور گرفته و آن این است که گفته است:

ص: 290

یکی از ملوک را حکیمی بشریعت انبیاء عظام بخواند پادشاه از اموری چند از وی پرسیدن گرفت و آن حکیم جوابی باز گفت كه فهم ملک را استعداد حمل آن نبود و با آن حکیم فرمود تو همی گوئی آن چه می آورند کلام بشر نیست بلکه کلام خدای عز وجل است اگر چنین است چگونه مردمان طاقت حمل کلام ایزد سبحان را توانند نمود حکیم در جواب گفت ما نگران مردمانیم که چون خواهند پاره ای از دواب و پرندگان را برای رفتن و ماندن و پیش تاختن و واپس شدن و تقدیم و تأخیر آن ها چیزی بفهمانند و نگران هستند که قوه ممیزه دواب از فهم کلامی که از انوار عقول ایشان با آن حسن ترتیب و نظم بدیعی که در آن است قاصر است لاجرم آن عبارات با نظم و ترتیب و خوشی اسلوب مطلوب را بدرجه ای که بهایم بتوانند تمیز دهند نازل گردانیده و لباس دیگر بر آن بپوشانند و بدستیاری اصواتی که لایق بآن باشد از نقر و صفیر و اصواتي كه نزديک بآوای دواب باشد و طاقت حملش را داشته باشند مقاصد خود را در بواطن حیوانات بگنجانند حکم مردمان نیز در حمل کلام خدای عز وجل چنین است چه نمی توانند بکنه آن و کمال صفات آن برسند لاجرم آن حکمت را در نمره آن اصواتی که شنیده اند و عادت کرده اند از کار گذاران ملاء اعلی و انبیاء خدا بشنوند چنان که دواب از مردمان در آن لباس می شنوند و این کار هیچ بمعانی حکمت که پوشیده در این صفات و الاسمات نقصان نمی رساند و مانع نمی گردد که بهر صوتی مشرف گردد کلام را شرافت بخشد بجهت کمال شرف و شرافتی که در آن است یا عظیم گرداند بواسطه عظمتی که در آن است پس صوت برای حکمت در حکم جسد و مسکن است و حکمت برای صوت بمنزله نفس و روح است پس همچنان که اجساد بشر بواسطه مكانت و منزلت روح انسانی مکرم و معزز می گردد همچنان اصوات کلام بسبب حکمتی که در کلام است شرافت یابد و کلام بر منزله رفيع الدرجه جای دارد و سلطنتی قاهر و غالب و در حق و باطل حکمی نافذ دارد و اوامر و نواهی

ص: 291

را قاضی عادل و شاهدی مرتضی است و باطل را آن طاقت نیست که در پیش روی کلام حکمت بایستد چنان که سایه را آن استطاعت نیست که با شعاع آفتاب روی در روی شود و بشر را آن تاب و طاقت نباشد که در بحار عمیق حکمت غور نماید چنان که برای ایشان آن طاقت نیست که در انوار عین شمس نگران کردند لکن از ضوء شمس بآن مقدار که دیدار ایشان برخوردار و ادراک بر محسوسات کام کار گردند و بحاجات خود هدایت و دلالت یابند فقط بهره ور می شوند.

پس گلام در حکم پادشاهی محجوبی است که دیدارش غایب و امرش مشهود و مانند شمس است که غریزه اش ظاهر و عنصرش مکنون و چون ستاره های درخشان است که بسا می شود که آن کس که بر سرش واقف نیست بنورش هدایت می شود پس کلام ملک عالم مفتاح خزاين نفیسه و آب حیاتی است که هر کس از آن بنوشد بوی مرگ نشنود و داروی اسقام و امراض است که هر کس از آن بیاشامد هیچ وقت آسیب رنجوری نیابد بالجمله آن چه این حکیم دانشمند در این مقام مذکور نموده پاره ای از مراتب تفهیم معنى کلام است.

تحقیق در مطلب

راقم گوید چون درست بنگرند انسان نیز که خازن باین گوهر رخشان است و بدستیاری این گوهر نفیس آن چه به نیروی قوت عاقله در مخزن مغز و دل مرتب کرده و منزل داده در سلسله بیان نمایان و فواید عظیمه و عواید کریمه را که مدار گردش جهان بدان است ظاهر نماید با همان ابنای جنس خود نیز چون بخواهد مکالمت فرماید بحسب درجات و مراتب فهم مخاطب بر این گوهر بدیع لباس های گوناگون بپوشاند تا آن چه را که می خواهد بدو بفهماند چنان که انبیای عظام عليهم السلام را با اصحاب خاص نخی در لباس مخصوص می گذشت و با دیگران همان

ص: 292

مطلب را در جامه دیگر پوشانیده باندازه افهام ایشان نمایان می کردند.

چنان که در خبر هست که شخصی در خدمت یکی از ائمه هدی سلام الله عليهم خواستار صوت و تكلم اهل بهشت شد آن حضرت فرمود ترا این طاقت نیست چون ابرام کرد امام با وي کلامی آغاز فرمود و در حال عروق او را بر گشود و حالت مرگ در خود بدید و ائمه هدی صلوات الله عليهم اگر چه در صورت ظاهر با نوع بشر یکسان هستند لکن دارای عالمی دیگر و روح دیگر و کلامی دیگر و بیانی دیگرند اگر بخواهند صورت اصلی و صوت و سیرت اصلی را بنمایند ( تا ابد مدهوش ماند جبرئيل) حالت این طبقات مردمان نیز مختلف است اگر بخواهند بهمان میزان و مقام که با مردمان دانشمند دانا بلطايف كلام و كنايات سخن می کنند و مقاصد خود را در بواطن ایشان می رسانند و همچنین در مکاتیب و مراسلاتی که بمردمان هوشیار و دانشمند بر نگارند هر چه توانند باختصار بکوشند و مطالب عالیه دقیقه را در کلمات رقیقه و کنایات لطیفه پوشش نمایند بلکه غالباً باندک اشارتي شفاهاً و كتباً قناعت جویند.

لکن با دیگر کسان که دارای ادراک نام و شعور کامل جودت قریحه نیستند این گونه کار نکنند بلکه الفاظی که مصطلح کوچه و بازار است و فصیح و صحیح لیست استعمال نمایند تا مخاطب بتواند ادراک نماید و در اغلب مطالب کلمات خشن را با صوت غیر حسن بکار بندند تا مقصود خویش را با انجام رسانند و اگر بخواهند با هر کسی بشمایلی ظریف و مخایلی لطیف و صوتی خفیف و لفظي نحيف مواجهت جویند ابداً مقصود خود را در نیابند مثلا با فلان لر بیابانی شتر چران اگر بخواهند مقاصد خود را بهمان طور که بحکیمی دانشمند بفهمانند در مقام تفهیم در آیند ابداً نخواهد فهمید و از این جا معجزه کلام یزدان و قرآن سبحان معلوم می شود که دارای انواع و اقسام مراتب است هم انبیای عظام و اولیای فخام و اوصیای کرام و علمای اعلام و ادبای فهام را على قدر مراتبهم افادت می رساند هم اوساط جهانیان را على قدر شعور هم فیض یاب می گرداند و هم تمامت احکام دینیه و مسائل حلال

ص: 293

و حرام را تا قیامت باز می نماید و هم جامع حکایات و قصص و مواعظ و نصایح و معالم غريبةً بديعةً فصيحةً بليغة مفيده وهم شامل اخبار غیب و حدود الهی و احکام نا متناهی و عوالم غیبیه و شهود است.

از عكرمة بن ابی جهل مروی است که هر وقت قرآن یزدان را می گشود و مصحف سبحان را منتشر می ساخت بی هوش می گشت و همی گفت این کلام پروردگار من است این سخن پروردگار من است . و چون در حضرت رسول خدای صلی الله علیه و آله و سلّم تقریب عرض کردند این آیه یا این سوره را پهلوی معلقات سبع بیاویز فرمود مگر کلام بشر است که با آن ها علاقه شود و قصاید سبعه را که تمام فصحای عرب بر تفوق و انتخاب آن ها اتفاق داشتند بعد از زیارت این کلام مبارک بر گرفتند و نا دیده انگاشتند و شعرای فصیح و بلیغ نامدار عرب لب از شعر و شاعری بر بستند و بقرائت این کتاب مبارک بنشستند و بر تمامت اشتغالات روزگار برتر شمردند چه آن جماعت لطافت و مزه کلام را می فهمند و دیگران که نه اهل زبان هستند هر چند فصیح و بلیغ باشند آن لطف و ملاحت را در نیابند و مانند خطب حضرت امیر المؤمنين علیه السلام و كلمات رسول خدا و ائمه هدى صلوات الله عليهم را که میزان فصاحت و بحر بلاغت است و جمله فصحای روزگار ورد زبان خود سازند و در مقامات فصاحت و بلاغت آن ها متحیر و سر گردان مانند چون خواهند تمجیدی بسزا نمایند گویند فوق كلام مخلوق و تحت کلام خالق است و خود پیغمبر و ائمه صلى الله عليهم با آن مراتب بلاغت که خود می فرمایند مائیم امرای کلام بهره عمده روزگار خود را در تلاوت کلام الله تعالی می شمردند و از دیگر مردمان بیشتر قرائت می فرمودند و در قرائت این کلام مبارک آن آداب و اطوار و تعظیم و تفخیم بجای می آوردند تا مصداق ﴿لَا يَمَسُّهُ إِلَّا الْمُطَهَّرُونَ﴾ را در ظاهر و معنی و صورت و باطن باسر ها ظاهر فرمایند.

رسول خدای صلی الله علیه و آله و سلّم می فرماید : ﴿مَنْ أَعْطَاهُ اَللَّهُ اَلْقُرْآنَ فَرَأَی أَنَّ أَحَداً أُعْطِیَ

ص: 294

شَیْئاً أَفْضَلَ مِمَّا أُعْطِیَ فَقَدْ صَغَّرَ عَظِیماً وَ عَظَّمَ صَغِیراً﴾ یعنی هر کس را که خدای تعالی قرآن عطا فرماید و چنان بداند که از آن برتر و فزون ترى بديگري عطا شده است همانا بزرگی را کوچک و کوچکی را بزرگ نموده است. و از این خبر مبارک مي رسد که تمامت اشیاء عالم نسبت بقرآن کوچک تر است و از این است رسول خدای می فرماید : ﴿إِنِّی تَارِکٌ فِیکُمُ الثَّقَلَیْنِ کِتَابَ اللَّهِ وَ عِتْرَتِی﴾ و معلوم می شود چون از این دو گوهر نفیس و نور همایون که بگذرند سایر اشیاء را شأن و رتبت و نقل عظیمی نیست و از این است که خدای تعالی می فرماید : ﴿وَ لَوْ أَنْزَلْنَا هَذَا الْقُرْآنَ عَلَى جَبَلٍ لَرَأَيْتَهُ خَاشِعًا مُتَصَدِّعًا مِنْ خَشْيَةِ اللَّهِ﴾ اگر فرو فرستیم این قرآن را بر کوهی هر آینه می دیدی آن کوه را ترسنده از هم ریخته شده از خدا . و بعد از آن می فرماید : ﴿وَ تِلْكَ الْأَمْثَالُ نَضْرِبُهَا لِلنَّاسِ لَعَلَّهُمْ يَتَفَكَّرُونَ﴾ و این امثال را برای مردم می زنیم شاید که باندیشه اندر شوند و ازین می رسد که عظمت قرآن را خداوند دیان می داند چه تعظیم کلام راجع بتعظيم متكلم است.

بالجمله اگر بخواهیم اخبار و احادیثی که در مراتب و مقامات قرآن و اعجاز قرآن وارد است و تحقیقات حكماء و علماء و عرفاى حقه متشرعه را که در این باب تابت است در مقام ایراد بر آئیم ﴿لَنَفِدَ الْبَحْرُ قَبْلَ أَن تَنفَدَ كَلِمَاتُ رَبِّي﴾ همین قدر باز می نمائیم که این چهار تن که عبارت از ابن ابی العوجاء و ابوشا كرد يصاني الملک و ابن المقفع هستند و در عصر خویش در تمامت مراتب علميه و مقامات فصاحت و بلاغت بآن درجه ارتقاء یافته بودند که مانند حسن بصری و امثال او را که از علمای نامدار آن عصر بوده اند بچیزی نمی شمرده اند و در پیشگاه مبارک امام مغارب و مشارق بحر حقایق و دقایق حضرت صادق صلوات الله علیه که ارکان علمای روزگار كودک دبستانش محسوب نمی شدند غالباً حضور یافتند و آن رتبت مرا دارا شدند که لیاقت مجالست با آن حضرت و احتجاج با آن حضرت و مخاطب شدن در آستان مبارکش را ادراک نموده چون خواستند بعقیده خویش مهمی عظیم پیش گیرند و کرداری برومند بنمایند و مقصود خویش را حاصل نمایند و وهنی در

ص: 295

اسلام پدید آرند چنان که مسطور و مشروح كرديد هر يک از ایشان متعهد شد که در يک ربع قرآن مجيد يک سال با دقت نظر وحدت خیال وجودت خاطر بنگرد بلکه بتواند نقضی بر آن فرود آرد و کار خود خویش را بکام خود بیاورد پس برفتند و هر يک در مسكن و منزل خود در بر روي صادر و وارد فراز کرده در کمال دقت وسعی و کوشش بسیار که افزون از مقدار طاقت ایشان بود رنج ها بردند و خیال ها کردند و آن چه در خور تأئید خیال و دریافت مقصود خودشان بود فراهم آوردند و با نظر دقیق و خیال لطیف در چنین مدت متمادی هر يک در يک ربع كلام حضرت باری با نهایت تفکر و تعقل و تدبر تصور کردند و آخر الامر چون از منازل خود بمنزل موعود فراهم شدند و دلی خوشی داشتند که اگر یکی بر مطلب خود فایز نگشتند آن دیگر نایل شده است حاصل زحمت این مدت همان بود که مذکور شد بلکه این آیات مبارکه از بعد هر يک شامل مراتب توحید و سلطنت نامه باری تعالی جل شأنه است که چون بتأمل بنگرند آمدن این آیات شریفه با این مناسبات تامه در بادی نظر عین اعجاز است و این حال از دو حال بیرون نیست یا این است که هر يک از ايشان شروع در ملاحظه آیات کریمه نمودند آیتی که افصح آیات می باشد در نظر ایشان جلوه گر شد و چنان ایشان را در بحور فصاحت و بلاغت مستغرق گردانید که مجال مطالعه آیات دیگر را نیافتند و این خود معجزه بزرگی است و البته کتابی که شامل این اعجاز باشد چون در مقام امتحان بهريک از آیاتش بنگرند همین گونه بعجز خود در انیان مانند آن اعتراف نمایند و کتابی که دارای چنین اعجازی باشد البته تمامت آیاتش در همین حکم است و یا این است که ایشان هر يک در يكربع كلام الله با نهایت غور و دور اندیشی نگران شدند و در هر آیتی آن چند که بیایست تأمل و تدفق و تعمق بكار بردند و در هيچ يک نتوانستند نقض فرود آورند و چون نزديک هم رسیدند هر يک براى استشهاد آیتی قرائت کردند و چون خودشان اهل زبان بودند و مزه و ملاحت کلام را بفهم مي آوردند آن سخنان مذکور را بگذاشتند و بر عدم قدرت خودشان اعتراف نمودند و این حال

ص: 296

نزدیک تر بحال ایشان است چه ایشان در این اقدام و اهتمام که نمودند و همی خواستند نقضي بر فصاحت قرآن فرود آورند البته آیتی را که افصح و ابلغ و املح و اشرف آیات باشد شاهد مدعای خود نمی آوردند بلکه مناسب مقصود ایشان آن بود که هر آیتی که در رتبت فصاحت و بلاغت از دیگر آیات فرود تر باشد انتخاب کنند تا مگر نقضی بر آن فرود آورند و جلب مقصود نمایند فرضاً اگر در تمام قرآن مجید ده آیه یا بیست آیه یا سی آیه در نهایت فصاحت و بلاغت باشد و بقیه آیات شریفه که قریب به ده هزار آیه است آن مقام و منزلت را نداشته باشد رتبتی نمی آید و در برابر آن جمله آیات متوسطه مضمحل می شود چنان است که شخص ده هزار بیت شعر متوسط الحال گفته باشد و در این میانه ده بیت شعرش در کمال امتیاز باشد لكن گويند؛ این دیوان را از شعرای نامدار نخوانند بلکه متوسط می شمارند چه این چند شعر نسبت بآن اشعار کم پایه مایه ای نخواهد یافت و جزو تابع کل است مثلا کسی مدعی شود که فلان دکه بزاز دارای بار های قماش بس نفیس است و دیگری مدعی خلاف آن باشد و آن وقت که برای اثبات مدعی بان دکه بروند و آن مدعی که بر نفاست اجناس آن دکه و جواهر های بدیعه جواهر فروشی بوده و بار های قماش و رشته های گوهر بنمایند که همه غیر مرغوب باشد و در ضمن چند پاره قماش یا چند دانه گوهر نفیس بنماید آیا آن مدعی ساکت می شود.

فرضاً اگر فصحای نامی در این کتاب گرامی بسیاری آیات می دیدند که باعلي درجه فصاحت و بلاغت نبودی و در ضمن آیتی چند فصیح و بلیغ بودی بر ایشان واجب نیفتاده است که آن آیات کثیره را بگذارند و از محل استشهاد و مقصود خود بگذرند و آن چه فصیح است و مخالف خیال ایشان است اختیار نمایند و یک سال در مقامات آن بنگرند و آخر الامر متحیر و بیچاره کردند و آن وقت از حضرت صادق از روی اعجاز آن آیه شریفه را بشنوند که اگر تمامت جن و

ص: 297

انس انجمن نمایند تا مانند این قرآن بیاورند نتوانند مانند آن را بیاورند هر چند بعضی پشتیبان بعضی باشند و آن حضرت این آیه شریفه را که قرائت فرمود مقصود این بود که همه آیات این قرآن در مقامات فصاحت و بلاغت بدرجه ایست که از انیان بمثل آن نمامت مخلوق عاجز هستند و نیز باز می نماید که این کلام الله مجيد بر سایر کتب آسمانی نیز تفوق دارد و از این است که آیتی دیگر را مثل ﴿وَ إِنْ كُنْتُمْ فِي رَيْبٍ مِمَّا نَزَّلْنَا عَلَى عَبْدِنَا فَأْتُوا بِسُورَةٍ مِنْ مِثْلِهِ﴾ و جز آن را قرائت نفرمود تا افادۀ جامعیت نماید و بر دیده ایشان بکوبد که شما ها که خواستید در این کلام معجز نظام نقضی وارد کنید خیالی فاسد و بیهوده است و يک آيه آن را نیز نتوانید نقض کنید و در هر آیتی یا هر سوره ای چون تعقل کنید بر همین منوال است چنان که خدای تعالی نیز بر این حال در بعضی آیات اشارت فرموده است.

و البته این چهار تن در آن مدت در تمامت آیات مبارکه دقت های خود را کرده اند و در هيچ يک راه نقض نیافته اند و جملگی را در اعلی درجۀ فصاحت و بلاغت شناخته اند و هيچ يک را بر هيچ يک ترجيح نتوانسته اند داد چه اگر می توانستند این خود نقض و نقصانی بود و این که بعضی گمان برده اند که مثلا فلان آیه از فلان آیه افصح است از بابت عدم ادراک خودشان است و گر نه اهل زبان می داند که تمامت آیات مبارکه قرآن كريم هر يک در مقام خود و محل نزول خود بر کلام مخلوق تفوق تام و تمام دارد و این تفاوت ها و ترقیات و تنزلات در کلمات مخلوق است که دارای استطاعت نامه نیستند و خدای تعالی را که بحار علوم نا متناهی و قدرت کامل است از اتصاف باوصاف ناقصه تنزّه کامل است.

ص: 298

مناظره با بن ابی العوجاء

و نیز در بحار الانوار و کتاب احتجاج مروی است که حفص بن غیاث گفت : در مسجد الحرام حاضر شدم و در این اثناء ابن ابی العوجاء از حضرت ابی عبد الله سلام الله علیه از معنی این قول خدای تعالی پرسش می نمود ﴿کُلَّمَا نَضِجَتْ جُلُودُهُم بَدَّلْنَاهُمْ جُلُودًا غَیْرَهَا لِیَذُوقُواْ الْعَذَابَ﴾ هر گاه که پخته شود یا بسوزد پوست های ایشان در آتش بدل کنیم ایشان را بپوست های غیر آن چه در آتش پخته و سوخته گردیده به این وجه که پوست هاي سوخته را بر صورت دیگر عود کنیم تا بچشند عذاب را یعنی تا چشیدن عذاب ایشان همیشگی باشد. چنان که در روایت رسیده است که در یک ساعت صد بار پوست ایشان را بدل کنند و هم در روایت است که آتش هزار بار ایشان را بخورد.

بالجمله ابن ابی العوجاء گفت گناه غیر چیست یعنی این که خدای می فرماید هر وقت پوست ایشان بسوزد یعنی از آن که سوخته تبدیل می نمائیم آن پوست را چه گناهی است که باید معذب شود؟ آن حضرت فرمود ﴿وَیْحَکَ هِیَ هِیَ وَ هِیَ غَیْرُهَا﴾ این پوست همان پوست است که بود و حال آن که غیر از آن است یعنی آن صورت سوخته شده نیست عرض کرد برای این مطلب چیزی که از امور دنیائی باشد برای تمثل فرمان یعنی مثلی بیاور که من بتوانم بفهم بیاورم فرمود : ﴿نَعَمْ رَجُلاً أَخَذَ لَبِنَهً فَکَسَرَهَا ثُمَّ رَدَّهَا فِی مَلْبَنِهَا فَهِیَ هِیَ وَ هِیَ غَیْرُهَا﴾ اگر مردی خشتی را بر گیرد و در هم شکند و دیگر باره در قالب خشت زنی باز گرداند این خشت همان خشت است و حال آن که غیر از آن صورت اول است مقصود این است که آن جلد تبدیل بجلدی از خارج نمی شود بلکه همان جلدی که معذب و سوخته و پخته شده دیگر باره از خودش تجدید می شود نه این که آن جلد آتش دوزخ معدوم گردد و از خارج جلدی را بیاورند و محبس روح گردانند و روج

ص: 299

را در آن محبس معذب و متالم گردانند یا عین آن باز گردد و اعاده معدوم لازم آید چنان که در این جهان نیز بسا افتد که آفتی بر این جلد باز رسد و بجراحت و دمامیل نقصانی یابد و هم از خودش روئیده گردد و بهمان صورت نخست باز آید و حاصل مقصود این است که در اصل ذات که عبارت از روح باشد و قابل تألم و تأثر است تغییر و تبدیلی روی نمی دهد منتهاي امر این است که در ظاهر جلد تبدیلی روی می دهد و تجدید صورت از خود آن می شود و از این است که خدای فرمود ﴿نَضَّجَتْ﴾ و نفرمود ﴿عُدِمَتِ﴾ و الله اعلم.

ايضاً مناظره با ابن ابی العوجاء

و نیز در بحار الانوار مروی است که چون ابن ابی العوجاء بحضرت ابی عبد الله علیه السلام مشرف شد فرمود نام تو چیست هیچ جواب نداد و آن حضرت روی به اصحاب خود آورد و ابن ابی العوجاء مغلوب و محجوج و مجاب و ذلیل نزد اصحاب خود شد با او گفتند چه با خود داری گفت دچار شری شدم چه آن حضرت از نخست از نام سؤال فرمود اگر می گفتم نامم عبد الکریم است می فرمود کیست این کریم که تو بنده او هستی و این وقت یا باید بخداوندى كه مالک و مليک است اقرار نمایم یا آن چه مکتوم می داشتم ظاهر گردد یعنی حالت زندقه من آشکار می شد و حجت بر من وارد می گشت اصحابش گفتند از آن حضرت انصراف جوی.

و از آن طرف چون ابن ابی العوجاء از خدمت صادق علیه السلام منصرف گشت آن حضرت علیه السلام فرمود ﴿أَقْبَلَ اِبْنُ أَبِی اَلْعَوْجَاءِ إِلَی أَصْحَابِهِ مَحْجُوجاً قَدْ ظَهَرَ عَلَیْهِ ذِلَّهُ اَلْغَلَبَهِ﴾ يعنى ابن ابی العوجاء با حالت مغلوبیت و فرود آمدن حجت بروی نمایان گشت یعنی این که فوراً باز گشت و پاسخی نیاراست برای همان پرسش من از وی بود چه اگر نام خود را باز می نمود حجت بر وی وارد می گشت پس از آن یکی از آن جماعت گفت این حجتی است

ص: 300

که مغز را در هم می کوبد و آشفته می گرداند و خصم را از روی صدق و راستی بیچاره می گرداند اگر بنا باشد که نه خیری باشد که بآن امیدوار باشند یا که از آن پرهیزگار شوند یعنی ثواب و عقاب و بهشت و دوزخی در کار نباشد مردمان یکسان هستند یعنی نه کسی را نعمتی و نه کسی را زحمتی خواهد بود اما اگر آخرتی و پرستي و ثوابی و عذابی باشد ما در ورطه هلاکت و دمار دچار می شویم یعنی ماها که منکر معاد و عقاب و ثواب هستیم و بهواجس نفسانی بمعاصی یزدانی روزگار می سپاریم بعذاب و نکال ابدی گرفتار خواهیم بود و از افاضات رحمت محروم بخواهیم ماند .

ابن ابی العوجاء گفت آیا حضرت صادق پسر آن کس نیست که مردمان را در لگام انکسار و عجز در آورد و بر ایشان حکمران گشت و عورات ایشان را رسوا گردانید و اموال ایشان را پراکنده و زنان ایشان را بر ایشان حرام ساخت یعنی اگر من از این حضرت با کمال ذلت و مغلوبیت باز شدم شگفتی ندارد چه این حضرت عالی رتبت پسر آن کسی است که از روی علم و دانش و بینش و مدد الهی بر مردمان باین درجه استيلا و حکومت یافت.

ايضاً مناظره با ابن ابی العوجاء

و نیز در بحار الانوار از نوح بن شعيب و محمد بن الحسن مروی است که ابن ابی العوجاء از هشام ابن الحکم پرسید آیا خدای حکیم نیست ؟ هشام گفت آری حكيم است و احكم الحاکمین است گفت مرا ازین قول خدای تعالی خبر گوی ﴿فَانْكِحُوا مَا طَابَ لَكُمْ مِنَ النِّسَاءِ مَثْنَى وَ ثُلَاثَ وَ رُبَاعَ فَإِنْ خِفْتُمْ أَلَّا تَعْدِلُوا فَوَاحِدَةً﴾ و اصل آیه شریفه چنین است ﴿وَ إِنْ خِفْتُمْ أَلَّا تُقْسِطُوا فِي الْيَتَامَى فَانْكِحُوا مَا طَابَ لَكُمْ مِنَ النِّسَاءِ مَثْنَى وَ ثُلَاثَ وَ رُبَاعَ فَإِنْ خِفْتُمْ أَلَّا تَعْدِلُوا فَوَاحِدَةً أَوْ مَا مَلَكَتْ أَيْمَانُكُمْ ذَلِكَ أَدْنَى أَلَّا تَعُولُوا وَ آتُوا النِّسَاءَ صَدُقَاتِهِنَّ نِحْلَةً فَإِنْ طِبْنَ لَكُمْ عَنْ شَيْءٍ مِنْهُ نَفْسًا فَكُلُوهُ هَنِيئًا مَرِيئًا﴾ يعنی و اگر می ترسید ای اولیاء آن که عدل نکنید و راستی

ص: 301

نورزید در اموال یتیمان یعنی اگر می دانید که بعد از تزوج بایشان رعایت حال ایشان را نخواهید کرد بر آن وجه که طریق عدالت است پس نکاح کنید آن چه شمارا خوش آید و با طبع شما موافقت نماید از زنان دیگر غیر یتامی را که حلال باشد مر شما را غير او یعنی آن محرم ها نباشند که در آیه شریفه ﴿حُرِّمَتْ عَلَيْكُمْ أُمَّهَاتُكُمْ﴾ مذکور هستند در حالتی که زن ها دو دو و سه سه و چهار چهار باشند یعنی مختار هستید که ازین اعداد هر کدام را که بخواهید نه زیاده ازین شما را كه بعقد دوام يا سرية گيريد آن چیزی را که مالک آن است دست های شما یعنی زنانی که بملکیت تصرف کرده اید در ایشان چه حقوق كنيز كان كمتر است نسبت بزنان آزاد و بدهید اولیای زنانی را که بنکاح غیر در آورده اید کابین های ایشان را که از شوهران ایشان گرفته اید چه آن حق ایشان است و شما را در آن بهره نیست.

و اکثر مفسرین بر آن رفته اند که خطاب با شوهران است یعنی ای شوهران مهر های زنان خود را که ایشان را بآن عقد کرده اید بدون اهمال و دریغ برسانید در حالتی که آن مهر ها هدیه و عطیه ایست از شما بایشان از روی طیب نفس و میل خاطر.

از رسول خدای صلی الله علیه و آله و سلّم مروی است که هر کسی قرض نماید بقصد آن که بصاحبش رد نکند دزد است و هر کسی زنی بخواهد و مهری مقرر دارد و قصد ندادن کند زانی است.

بالجمله می فرماید پس اگر خوش دل باشند آن زمان یعنی بخشی ببخشند مر شمارا و بگذرند از چیزی از کابین خود از روی طیب نفس پس بخورید آن چیز را خوردنی سازگار و خوش گوار یعنی بر وجه حلال نه این که عقوبتی و رنجی بر ایشان فرود آورید تا ناچار شوند و از مهر خود با شما گذارند.

مع الحديث ابن ابی العوجاء با هشام گفت آیا این حکم که در این آیه شريفه است فرض و واجب نیست ؟ گفت آری هست گفت پس مرا خبر گوی ازین

ص: 302

قول خدای عز وجل ﴿وَ لَنْ تَسْتَطِيعُوا أَنْ تَعْدِلُوا بَيْنَ النِّسَاءِ وَ لَوْ حَرَصْتُمْ فَلَا تَمِيلُوا كُلَّ الْمَيْلِ﴾ و بقیه آیه این شريفه است ﴿فَتَذَرُوهَا كَالْمُعَلَّقَةِ وَ إِنْ تُصْلِحُوا وَ تَتَّقُوا فَإِنَّ اللَّهَ كَانَ غَفُورًا رَحِيمًا﴾ يعنی و هرگز نتوانید ای کسانی که زیاده بر يک زن دارید این که عدل ورزید و در میانه ایشان بالسویه رفتار نمائید زیرا که عدل حقیقی آن است که میل قلبی بزنان متساوی باشد و اصلا میل طبیعت بیکی بیشتر و بدیگری کمتر نباشد و این کاری متعذر است و اگر چه حریص باشید بر ارتکاب عدل و آن چه نهایت جد و جهد شما است در آن بجای بیاورید که بر آن قدرت نخواهید یافت و چون این حال ممكن نيست و عدل حقيقي امكان ندارد پس مکنید تمام میل بترک آن چه بر آن قدرت دارید یعنی میل اختیاری را با غیر اختیاری مضموم نکنید پس بگذارید آن زن را و ازوى بالكلية ميل و رغبت را بگردانید و مانند زنی که معلق باشد میان آن که بیوه باشد یا شوهر دار یعنی نه او را شوهر دار توان گفت بجهت عدم رعایت شوهر او حقوق زوجیت را و نه مطلقه اش توان شمرد بجهت علاقه زوجیت و اگر بصلاح آورید آن چه را فاسد ساخته اید از حقوق زنان در زمان گذشته و بپرهیزید از امثال این اعمال در زمان آینده پس بدرستی که خدای تعالی آمرزنده گناهان است در زمان گذشته و مهربان است بر توفیق طاعت در زمان مستقبل این آیه دلالت می کند بر وجوب قسمت میان زنان و تسویه انفاق و صحبت و جز آن. از حضرت صادق علیه السلام مروی است که در آن هنگام که پیغمبر بیمار بود آن حضرت را در حجره نه زن می گردانیدند بنوبت تا خوش دل سازد ایشان را.

بالجمله ابن ابی العوجاء گفت كدام حكيم باين گونه حکم می کند یعنی مخالف یک دیگر هشام هر چند بیندیشید جوابی نیافت ناچار بجانب مدينه و حضرت ابی عبد الله رهسپار شد آن حضرت فرمود ای هشام ﴿في غَيرِ وَقتِ حَجٍّ ولا عُمرَةٍ﴾ در زمانی که نه هنگام حج و نه عمره است این راه بسپردی ؟ عرض کردم آری فدایت کردم امری پیش

ص: 303

آمد که مرا باین کار باز داشت همانا ابن ابی العوجاء از مسئله ای از من پرسش گرفت که پاسخی در آن نداشتم فرمود آن مسئله چه بود هشام آن حکایت را معروض داشت حضرت صادق علیه السلام فرمود : اما قول خدای عزوجل ﴿فَانْكِحُوا مَا طَابَ لَكُمْ مِنَ النِّسَاءِ اِلى آخِرِها﴾ مقصود در نفقه است و اما قول خدای تعالی ﴿وَ لَنْ تَسْتَطِيعُو اِلى آخِرِها﴾ ، مقصود در مودت است چون هشام با این جواب باز گشت و با ابن ابی العوجاء باز گفت او گفت سوگند با خدای این جواب از جانب تو نیست یعنی ترا این عمل و دانش نبود که چنین جواب باز دهی .

و در جلد چهارم بحار الانوار باين حديث با اندک اختلافی اشارت رفته و نوشته است مردی از زنادقه از این دو آیه شریفه مذکوره از ابو جعفر احول بپرسید و او ندانست تا چه جواب دهد و بحضرت صادق روی نهاد و آن پاسخ بشنید و باز شد و با زندیق باز گفت آن مرد زندیق گفت: این جواب را از حجاز حمل کردی و بیاوردی .

مناظره با ابو عوانه

در جلد یازدهم بحار الانوار از حماد بن عثمان مروی است که در مدینه طیبه که او را ابو عوانه می گفتند و از موالی بنی امیه بود و عبائی بر دوش مردی بود داشت و هر وقت حضرت ابی عبد الله علیه السلام یا یکی از اشیاخ آل محمد صلی الله علیه و آله و سلّم داخل مکه می شدند با وی بمزاح و بازی می رفت و این مرد خبيث يک روز حضرت ابی عبد الله سلام الله علیه را در حالی که آن حضرت مشغول طواف بود دریافت و عرض کرد یا ابا عبد الله در استلام حجر الاسود چه می فرمائی و استلام بمعنی بوسیدن است یا دست سودن ؟ فرمود: رسول خدای صلی الله علیه و آله و سلّم استلام می نمود عرض کرد هیچ نمی نگرم که تو استلام بفرمائي فرمود : ﴿أَکْرَهُ أَنْ أُوذِیَ ضَعِیفاً أَوْ أَتَأَذَّی﴾ مکروه می شمارم که

ص: 304

ضعیف را آزار دهم یا خود آزار بینم یعنی چون ازدحام مردم در این امر بسیار است ناچار هر کس در صدد استلام بر آید باید یا خود آزار بیند یا دیگری از وی آزار بیند عرض کرد چنان می پنداری که رسول خدای استلام می نمود یعنی چگونه از آن کار که رسول خدای ارتکاب می فرمود اجتناب می جوئی فرمود آری ﴿ولکِن کانَ رَسولُ اللّهِ صلی الله علیه و آله إذا رَأَوهُ عَرَفوا لَهُ حَقَّهُ،وَ أنَا فَلا یَعرِفونَ لی حَقّی﴾ چون رسول خدای را می دیدند حق او را مي شناختند و حشمت او را منظور می داشتند و راه را گشاد می ساختند تا آسوده استلام می فرمود لكن حق و حشمت مرا نمی شناسند و بجای نمی آورند کنایت از این که حشمت و مکانت در حضرت احدیت بسی از حجر الاسود برتر است و چون این مردمان بواسطه عمای قلب و شقاوت فطرت بپاس این مقام و منزلت نمی پردازند و البته در پیشگاه خالق مهر و ماه گناه کار گردند ما خود این رعایت را منظور می کنیم و نیز ایشان را در حضرت یزدان مقصر و معاقب نمی خواهیم و نیز در این کردار خود را و ایشان را دچار آزار نمی داریم و از این خبر می رسد که این استلام نه در زمان حج واجب است بلکه در اوقات دیگر می باشد چه فعل واجب را جز در مقام ضرورت و تقیه متروک نمی دارند.

مناظره با حسن بن حسن

در کتاب احتجاج از ابو یعقوب مسطور است که گفت من و معلی بن خنيس حسن بن الحسن بن علي بن ابيطالب عليهما السلام را ملاقات کردیم حسن بامعلی گفت ای یهودی خبر گوی ما را بآن چه جعفر بن محمد عليهما السلام فرمود : ﴿فَقَالَ هُوَ وَ اَللَّهِ أَوْلَی بِالْیَهُودِیَّهِ مِنْکُمَا إِنَّ اَلْیَهُودِیَّ مَنْ شَرِبَ اَلْخَمْرَ﴾ از این عبارت چنان می رسد که این لفظ با یهودی بعرض امام علیه السلام رسیده است و آن حضرت فرموده حسن بن الحسن از شما به یهودیت سزاوار تر است بدرستی که یهودی آن کسی است

ص: 305

که شرب خمر نماید و نیز ازین خبر می رسد که حسن ثالث باشد زیرا که حسن ابن حسن علیه السلام معلوم نیست که با حضرت صادق علیه السلام معاشر باشد و الله تعالى اعلم چنان که این خبر نیز که بهمین اسناد در کتاب احتجاج مسطور است مؤید این مطلب است .

راوی می گوید از حضرت ابی عبد الله علیه السلام شنیدم می فرمود ﴿لَوْ تُوُفِّیَ اَلْحَسَنُ بْنُ اَلْحَسَنِ بِالزِّنَا وَ اَلرِّبَا وَ شُرْبِ اَلْخَمْرِ کَانَ خَیْراً مِمَّا تُوُفِّیَ عَلَیْهِ﴾ اگر حسن بن الحسن در حالی که مرتکب معاصی زنا و ربا و شرب خمر باشد بهتر است برای او از آن حالت که بر آن وفات نمود ممکن است مقصود از این کلام بغض و مخالفت او در آن حضرت باشد.

در معنی آیه شریفه

و دیگر در کتاب احتجاج از ابوبصیر مذکور است که گفت از حضرت ابی عبد الله علیه السلام از این آیه شریفه سؤال کردم و ﴿ثُمَّ أَوْرَثْنَا الْکِتابَ الَّذِینَ اصْطَفَیْنا مِنْ عِبادِنا﴾ یعنی پس میراث دادیم کتاب را بآنان که بر گزیدیم از بندگان خود آن حضرت فرمود : ﴿اَى شَيْءٍ تَقُولُ﴾ تو در این آیه چه گوئی و چه معنی نمائی و مقصود از بر گزیدگان بندگان را چه دانی؟ عرض کردم من می گویم این آیه مخصوص بفرزندان فاطمه عليها السلام است. حضرت صادق علیه السلام فرمود : ﴿أَمَّا مَنْ سَلَّ سَیْفَهُ، وَ دَعَا اَلنَّاسَ إِلَی نَفْسِهِ إِلَی اَلضَّلاَلِ، مِنْ وُلْدِ فَاطِمَهَ وَ غَیْرِهِمْ فَلَیْسَ بِدَاخِلٍ فِی هَذِهِ اَلْآیَهِ﴾ يعنی هر کس شمشیر خود را بر کشد و مردمان را بسوی خویشتن برام ضلالت بخواند خواه از فرزندان فاطمه باشد یا از دیگر طبقات مردمان باشد داخل در این آیه نیست عرض کردم پس داخل این آیه کیست ؟ فرمود : ﴿اَلظَّالِمُ لِنَفْسِهِ اَلَّذِی لاَ یَدْعُو اَلنَّاسَ إِلَی ضَلاَلٍ وَ لاَ هُدًی، وَ اَلْمُقْتَصِدُ مِنَّا أَهْلَ اَلْبَیْتِ : هُوَ اَلْعَارِفُ حَقَّ اَلْإِمَامِ، وَ اَلسَّابِقُ بِالْخَیْرَاتِ هُوَ اَلْإِمَامُ﴾ این کلام معجز نظام اشارت به بقیه آیه شریفه است

ص: 306

﴿فَمِنْهُمْ ظالِمٌ لِنَفْسِهِ وَ مِنْهُمْ مُقْتَصِدٌ وَ مِنْهُمْ سابِقٌ بِالْخَیْراتِ بِإِذْنِ اللّهِ ذلِکَ هُوَ الْفَضْلُ الْکَبِیرُ﴾ یعنی بعد از آن که ما کتاب های متقدمه را بر امم سابقه فرستادیم بميراث دادیم قرآن را بآنان که بر گزیدیم از بندگان خود یعنی بعد از آن که وحی کردیم بتو قرآن را بمیراث دادیم آن را بکسانی که بعد از تو باشند از بندگان صالح که بر گزیدگان ما هستند پس بعضی از بندگان بر گزیده ستم کردند بر نفس خود به تقصیر در عمل کردن بقرآن و برخی از ایشان میانه رو هستند که عمل کنند در آن در اغلب اوقات و جمعی دیگر از ایشان پیشی گیرنده اند به نیکوئی ها که پیوسته به احکام قرآن عمل کنند بتوفيق و فرمان خدای این وراثت یافتن و بر گزیده شدن بخشایشی است بزرگ.

بالجمله حضرت صادق صلوات الله علیه می فرماید ستم کننده بنفس خود آن کس است که مردمان را نه بضلالت و نه بهدایت دعوت نماید یعنی وجودی بی حاصل و مهمل باشد و فیضی از او مشهود نیاید نه این که دعوت بضلالت هم داخل در مقصود باشد و میانه رو از ما اهل بیت آن کس است که بحق امام عارف باشد و سبقت گیرنده به خیرات امام علیه السلام است و ازین پیش در کتاب حضرت امام زین العابدين و حضرت باقر علیهما السلام بمعنی این آیه شریفه اشارت رفت.

در تفسير خلاصة المنهج مسطور است که از حضرت صادق و باقر علیهما السلام مروي است که این آیه مخصوص بما می باشد و خدای تعالی باین ما را خواسته نه از غیر از ما را و شبهتی نیست که ائمه هدی صلوات الله عليهم از تمامت مردمان بوصف اصطفا و اجتبا و ايراث علم انبیاء سزاوار تر هستند زیرا که ایشان متعبد بحفظ قرآن و بیان حقایق فرقان و عارف بحلال و حرام آن و وقایع آن می باشند.

سفیان ثوری نیز سند بحضرت امیر المؤمنين صلوات الله علیه می رساند که فرمود: از رسول خدای صلی الله علیه و آله و سلّم در تفسیر این آیه چنین شنیدم که فرمود : مراد به ﴿اَلَّذِينَ اِصْطَفَيْنَا مِنْ عِبَادِنَا﴾ ذریه تو هستند و چون روز قیامت در آید ذریه تو سر از تو سر قبور در آرند و ایشان سه طایفه باشند یکی آن که بی تو به از دنیا بیرون رفته باشد دوم آنانی که سیئات و حسنات ایشان متساوی باشد ، سیم آنان هستند که حسنات

ص: 307

ایشان بر سیئات ایشان فزونی داشته باشد و هم در معنی این آیه از حضرت صادق علیه السلام مردی است که این آیه در حق اولاد علی بن ابی طالب سلام الله عليهم وارد شده سابق ائمه عليهم السلام هستند و مقتصد صلحای ایشان که رتبت امامت ندارند و ظالم ، گناه کار ایشان.

و اسامه روایت کرده است که از رسول خدای صلی الله علیه و آله و سلّم را از این آیه پرسیدند فرمود: ﴿سَابِقُنَا سَابِقٌ وَ مُقْتَصِدُنَا نَاجٍ وَ ظَالِمُنَا مَغْفُورٌ﴾ و علمای شیعی بعد از تخصیص این آیه موافق روایات مذکوره باهل بيت عليهم السلام از چند وجه بر امامت ائمه هدى سلام الله عليهم استدلال کرده اند یکی این که خدای تعالی فرموده ﴿ثُمَّ أَوْرَثْنَا﴾ و ميراث بسبب است یا به نسب و امیر المؤمنين و سایر ائمه عليهم السلام هم بسبب بودند هم به نسب و آن حضرت از حیثیت نسب بپدر و جد اتصال داشته و از جهت سبب بحضرت فاطمه زهراء سلام الله عليها متصل بود و چون خدای تعالی کتاب را بحضرت رسالت کرامت فرمود بعد از آن حضرت جز باهل استحقاق که امیر المؤمنین و سایر اولاد اطهارش باشند نمی رسد و حدیثی را که ابوبکر :گفته ﴿نَحْنُ مَعاشِرَ الأَنْبِیاء لا نَرِثُ و لا نُورَثُ﴾ مقبول نشمارند حيث قال ﴿وَ وَرِثَ سُلَيْمَانُ دَارِدٌ وَ يَرِثُنِي وَ يَرِثُ مِنْ آلِ يَعْقُوبَ﴾ .

و این که رسول خدای اهل بیت را با قرآن مقرون بهم داشته و فرموده ﴿إِنِّی مُخَلِّفٌ فِیکُمُ اَلثَّقَلَیْنِ اَلثَّقَلُ اَلْأَکْبَرُ اَلْقُرْآنُ وَ اَلثَّقَلُ اَلْأَصْغَرُ عِتْرَتِی وَ أَهْلُ بَیْتِی هُمَا حَبْلُ اَللَّهِ مَمْدُودٌ بَیْنَکُمْ وَ بَیْنَ اَللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ مَا إِنْ تَمَسَّکْتُمْ بِهِ لَمْ تَضِلُّوا سَبَبٌ مِنْهُ بِیَدِ اَللَّهِ وَ سَبَبٌ بِأَیْدِیکُمْ وَ فِی رِوَایَهٍ أُخْرَی طَرَفٌ بِیَدِ اَللَّهِ وَ طَرَفٌ بِأَیْدِیکُمْ إِنَّ اَللَّطِیفَ اَلْخَبِیرَ قَدْ نَبَّأَنِی أَنَّهُمَا لَنْ یَفْتَرِقَا حَتَّی یَرِدَا عَلَیَّ اَلْحَوْضَ﴾ يعنى بدرستي كه می گذارم در میان شما دو چیز بزرگ را که مادامی که بآن هر دو تمسک جوئید هر گز گمراه نشوید و این هر دو کتاب خدای و عترت من است که اهل بیت من باشند همانا خداوند لطیف خبیر خبر داد مرا که این هر دو از هم جدا نشوند تا گاهی که در کنار حوض کوثر بر من وارد شوند مصدق آن مطلب است .

دوم آن که خدای تعالی فرمود: ﴿اِصْطَفَيْنَا﴾ و هر کسی را خدا بر مسند اصطفينا

ص: 308

بر نشاند البته بر گزیده باشد و این شایسته انبیاست و ائمه هدى سلام الله عليهم غیر از ایشان چه آنان که بر گزیده خدای باشند البته از معصیت میری باشند زیرا که شایسته پیشگاه الهی نیست که اهل عصیان را بر گزیند و باسم اصطفا ایشان را نوازش فرماید پس اهل اصطفا اهل عصمت باشند و هر گاه یکی از کسی را که ظاهراً متصف بصلاحيت باشد نه باطناً مقرب خود سازد و انواع نوازش نماید نظر بظاهر حال او دارد و اگر به خبث باطن او علم دارد البته او را از خدمت خود می راند پس کسی که بظاهر عالم است چگونه کسی را برگزیند که مرتکب معاصی شود و از دایره ایمان قدم بیرون نهد.

سیم این که خدای تعالی در این آیه شریفه ایشان را به بهشت بشارت داده و اگر اهل عصیان را بشارت دهند موجب اغراي به قبیح است و خدای تعالی از قبح مّبراست . اگر گویند ظلم مستلزم معصیت است پس منافی قول شما می باشد، جواب گوئیم که مراد باین ظلمی است که پیغمبران بخود نسبت داده اند همچنان که آدم علیه السلام گفت: ﴿رَبَّنَا ظَلَمْنَا اُنْفُسَنَا﴾ و يونس علیه السلام گفت : ﴿سُبْحانَكَ اِنِّي كُنْتُ مِنَ الظَّالِمِينَ﴾ كه مراد ترک ندب است که مستلزم نقص ثواب است و ظلم در اصل لغت بمعنی نقصان است چنان که در آیه کریمه ﴿وَ لَمْ تَظْلِمْ مِنْهُ شَيْئاً﴾ که بمعنی لم ينقص است و مفسران را در مرجع ضمير منهم اختلاف است و از ابن عباس و قتاده مروي است که راجع بعباد است و تقدیر کلام این است ﴿فَمَنِ اَلْعِبَادُ ظَالِمٌ لِنَفْسِهِ﴾ و علم الهدی قدس سره این توجیه را اختیار فرموده و تأویلش را بر این وجه نموده که خدای تعالی چون کتاب تورية را بکسانی که ایشان را از میان بندگان خود بر گزیده معلق ساخته است در عقب آن بیان فرموده که تعلیق وراثت بیاره ای از عباد نه بجمله ایشان برای آن است که در میان ایشان بعضی هستند که بكسب معصيت ظالم بنفس خویش باشند و بعضی دیگر معتقدند که هم معصیت می نمایند و هم طاعت و بعضی دیگر سابق بخیرات باشند که اصلا از ایشان معصیت

ص: 309

صادر نمی شود و باین سبب وراثت بسابق بخيرات معلق کشته نه بتمامت عباد و سایر مفسرین ضمیر را به ﴿اَلَّذِينَ اِصْطَفَيْنَا﴾ راجع دانسته اند و بنا بر این در احوال فرق ثلاثه اختلاف کرده اند بالجمله در معنی این کلمات و سبب تقديم ظالم بر مقتصد و مقتصد بر سابق با این که در ظاهر می باید بعکس آن باشد بیانات مفصله است که در تفاسیر مذکور است و در این مقام حاجت بنگارش آن نمی رود.

مناظره در تقدم امیرالمؤمنین بر انبیای اولوالعزم

و دیگر در کتاب احتجاج از محمد بن ابی عمیر کوفی از عبد الله بن ولید سمّان مسطور است که حضرت ابی عبد الله علیه السلام فرمود :﴿مَا یَقُولُ اَلنَّاسُ فِی أُولِی اَلْعَزْمِ وَ صَاحِبِکُمْ أَمِیرِ اَلْمُؤْمِنِینَ عَلَیْهِ اَلسَّلاَمُ﴾ چه سخن است یعنی مقام ایشان را با آن حضرت چگونه می دانند ؟ عرض کردم هیچ کس را بر پیغمبران اولو العزم مقدم نمی دانند آن حضرت فرمود بدرستی که خدای تعالی در حق حضرت موسی علیه السلام مي فرمايد :﴿وَ كَتَبْنَا لَهُ فِي الْأَلْوَاحِ مِنْ كُلِّ شَيْءٍ مَوْعِظَةً﴾ يعنی و نوشتیم از برای او در الواح از هر چیزی موعظتی و نفرمود :﴿كُلِّ شَيْءٍ مَوْعِظَةً﴾ يعنى افاده عموم نداد و من تبعیضی در کلام آورد و برای عیسی فرمود :﴿وَ

لِأُبَيِّنَ لَكُمْ بَعْضَ الَّذِي تَخْتَلِفُونَ فِيهِ ﴾، هر آینه آشکار می کند از برای شما بعضی از آن چه اختلاف در آن می ورزید و نفرمود همه چیز را و برای صاحب شما امیر المؤمنين علیه السلام فرمود : ﴿قُلْ کَفَی بِاللَّهِ شَهِیدَا بَیْنیِ وَ بَیْنَکُمْ وَ مَنْ عِندَهُ عِلْمُ الْکِتَاب﴾ بگو کافی است خداوند از حیثیت گواهی در میان من و شما و کسی که نزد اوست علم کتاب یعنی گواهی او نیز کافی است و خدای عز وجل می فرماید:﴿وَ لَا رَطْبٍ وَ لَا يَابِسٍ إِلَّا فِي كِتَابٍ مُبِينٍ﴾ هیچ تری و هیچ خشکی نیست جز این که در کتابی مبین است ﴿وَ عِلْمُ هَذَا اَلْكِتَابِ عِنْدَهُ﴾ و علم این کتاب یعنی قرآن که جامع همه چیز و شامل تمامت علوم است

ص: 310

نزد امیر المؤمنین علیه السلام است پس با ترتیب این مقدمات معلوم شد که امیر المؤمنين صلوات الله علیه بر پیغمبران اولو العزم تقدم دارد و ازین پیش در کتاب حضرت سجاد علیه السلام و احوال حجاج بن یوسف در تقدم آن حضرت بر تمامیت انبیای عظام عليهم السلام شرحی مسطور شد .

در حکمت غیبت قائم علیه السلام

و نیز در کتاب احتجاج از عبد الله بن فضل هاشمی مسطور است که گفت از حضرت صادق علیه السلام شنیدم فرمود: ﴿اَنَّ لِصَاحِبِ هَذَا اَلْأَمْرِ غَيْبَةً لَابُدَّ مِنْهَا يَرْتَابُ فِيهَا كُلُّ مُبْطِلٍ﴾ یعنی برای حضرت صاحب الامر عجل الله فرجه غیبتی است که از آن غیبت کردن ناچار است و هر مبطلی در امر آن غیبت بشك و ریب دچار می شود یعنی آنان که ایمان کامل و ثابت ندارند در وجود آن حضرت دست خوش شک و شبهت می گردند عرض کردم فدایت کردم این غیبت از چه روی خواهد بود ﴿قَالَ لاَمْرٍ لاَ يُؤْذَنُ لِى فِي كَشْفِهِ لَكُمْ﴾ فرمود بسبب امری که در کشف آن برای شما مأذون نیستم عرض کردم و جه حکمت در غیبت آن حضرت چیست ﴿قَالَ وَجْهُ اَلْحِکْمَهِ فِی غَیْبَتِهِ وَجْهُ اَلْحِکْمَهِ فِی غَیْبَاتِ مَنْ تَقَدَّمَهُ مِنْ حُجَجِ اَللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ إِنَّ وَجْهَ اَلْحِکْمَهِ فِی ذَلِکَ لاَ یَنْکَشِفُ إِلاَّ بَعْدَ ظُهُورِهِ کَمَا لَمْ یَنْکَشِفْ وَجْهُ اَلْحِکْمَهِ فِیمَا أَتَاهُ اَلْخَضِرُ عَلَیْهِ السَّلاَمُ مِنْ خَرْقِ اَلسَّفِینَهِ وَ قَتْلِ اَلْغُلاَمِ وَ إِقَامَهِ اَلْجِدَارِ لِمُوسَی عَلَیْهِ السَّلاَمُ إِلَی وَقْتِ اِفْتِرَاقِهِمَا یَا اِبْنَ اَلْفَضْلِ إِنَّ هَذَا اَلْأَمْرَ أَمْرٌ مِنَ اَللَّهِ وَ سِرٌّ مِنْ أَسْرَارِ اَللَّهِ وَ غَیْبٌ مِنْ غَیْبِ اَللَّهِ وَ مَتَی عَلِمْنَا أَنَّهُ جَلَّ وَ عَزَّ حَکِیمٌ صَدَّقْنَا أَنَّ أَفْعَالَهُ کُلَّهَا حِکْمَهٌ وَ إِنْ کَانَ وَجْهُهَا غَیْرَ مُنْکَشِف