ناسخ التواریخ زندگانی امام باقر علیه السلام جلد 4

مشخصات کتاب

جزء چهارم از ناسخ التواریخ

زندگانی امام پنجم حضرت باقر العلوم علیه السلام

تألیف

موّرخ شهیر دانشمند محترم عباسقلیخان سپهر

به تصحیح و حواشی دانشمند محترم

آقای سید ابراهیم میانجی

از انتشارات:

موسسه مطبوعات دینی قم

دی ماه 1351 شمسی

خیراندیش دیجیتالی : انجمن مددکاری امام زمان (عج) اصفهان

ویراستار کتاب : خانم نرگس قمی

ص: 1

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

ذکر وفات ابي سعيد حسن بن أبي الحسن بصری و پاره احوال و اوصاف او

در اینسال ابوسعید حسن بن ابی الحسن يسار بصری راه بدیگر جهان نوشت از بزرگان تابعین و جامع فنون علوم و زهد وورع و عبادت بود ، پدرش یسار مولای زید بن ثابت انصاری ، و مادرش خیره کنیز جناب ام سلمه زوجه رسول خدای صلی الله علیه وآله بود؛ بسیار شدی که مادرش از حسن غیبت گرفتی، وحسن بگریستی ام سلمه پستان مبارك بدهانش نهادی و او را مشغول داشتی تا مادرش باز شدی ، و بکرامت آنحضرت عليا منقبت شیره بخلق حسن جاری شدی ؛ گویند این حکمت و فصاحت از برکت آنست.

ابو عمرو بن العلا می گفت از حسن بصری و حجاج بن یوسف افصح نیافتم، باوی گفتند از ايندو تن كدام يك فصيح ترند ، گفت حسن و از نخست بجمالی دلفریب نیز آراسته بود تا از دا به خویش بزیر افتاده بر بینی او آفتی رسید و از آن رونق بکاست ، و از این پیش در طی این کتاب مستطاب گاهی اشارت بدو شد ، و در ذیل مجلدات مشكوة الادب مفصلا مسطور گردید.

مادرش خيرة نزد زنان شدی و ایشانرا افسانه و داستان راندی ، روزی حسن بروی در آمد و کندنائي بدستش بدید که همی از آن بخورد، گفت ای مادر این بقله خبیثه را از دست بیفکن، گفت ای پسرك من همانا توپير و خرف شدی ، گفت ایمادر كدام يك از من و تو بزرك تريم .

ص: 2

از سخنان اوست که گوید هیچ امری یقین را ندیده ام که هيچ شك در وی نباشد که شبیه تر باشد بشکی که هیچ یقین دروى نرود جز مرك را، یعنی با اینکه در وصول آن هيچ شك و شبهت نیست چنان از وی بغفلت اندرند که گویا هرگز بوصولش معتقد نیستند .

و دیگر میگفت از حضرت فاطمه علیها السلام دختر رسول خدای صلی الله علیه وآله در میان این امت هیچکس اعبد نبود ، چه در هنگام سحرگاهان در عبادت یزدان چندان بر پای بایستادی که قدمهای مبارکش آماس کردی ، یعنی با اینکه آنحضرت دختر رسولخدای و از گناهان کبیره وصغيره آسوده بود اینگونه میگذرانید و رسول خدای صلی الله علیه وآله چندان در عبادت یزدان بایستاد که قدمهای مبارکش ورم کرد با اینکه هیچ گناهی برای آنحضرت در گذشته و آینده نبود ، واشك ديدگان مباركش در مصلای شریفش چون قطره باران ریزان بودی . وابراهيم خليل صلوات الله عليه بارتبت نبوت و خلعت خلت از خوف خداوند بریت چنان بودی که خفقان و قلیان قلب مبارکش را می شنیدند ، این بیم حبیب و خلیل است با آن شرافت مقام و جلالت اکرام که حبیب خدای و خلیل ایز در هنمای صلی الله علیه وآله را بود، پس عجب و شگفتی از این است که چگونه مطمئن میگردد دل کسیکه از هجوم معاصی و آلام آنام از جای برکنده شده است.

در کتاب غرر الخصايص الواضحه مسطور است که حسن بصری میگفت خدایتعالی در کلام خود حدود را مقرر فرمود تا بآن سبب مردمان از ارتکاب فواحش و خبائث انزجار يابند و بقصاص حكم فرمود تا موجب حيات عباد باشد پس شما قصاص کنید وحدود الهی را بجای آورید و در کار خدا از نکوهش نکوهشگر در اندیشه نشوید و هیچکس را روانیست که در اجرای حدودالهی شفاعت کند و هیچکس را نرسد که در این موارد قبول شفاعت شافع را نماید.

چنانکه عبدالله بن عمر روایتکرده است که رسول خدای صلی الله علیه وآله فرمود «من حالت شفاعته دون حد من حدود الله تعالى فقد ضاد الله تعالی »هر کس در حق کسی که حد خدای

ص: 3

بروی فرود گردید شفاعت کند و اسباب تعطیل حدگردد همانا با خدای تعالی مخالفت جسته وضد گردیده است.

در کتاب مستطرف مروی است که حسن بصری گفت رسول خدای صلی الله علیه وآله عبدالرحمن سمره را بخواند تا او را عامل عملی فرماید عرض کرد یارسول الله برای من اختیاری فرمای، یعنی آن چیز که خیر من در آنست باز فرمای، فرمود«اقعد في بيتك در سرای خویش بنشین.

ابن خلکان میگوید وفات حسن بصری در نیمه شهر رجب سال یکصد و دهم روی داد و تولدش دو سال از خلافت عمر بن خطاب بجای مانده در مدینه طیبه بود ، مسعودی در مروج الذهب گوید ابوسعید حسن بصری چون بمرد هشتادونه سال روزگار نهاده بود.

ذکر وفات ابی بکر محمد بن سیرین و پاره از حالات آن

در اینسال محمد بن سيرين بصری بدیگر سرای جامه کشید ، پدرش بنده انس بن مالك بود؛ و از سبایای میسان و بقولی از سبایای عین التمره است و خویشتن را بچهل هزار و بروایتی بیست هزار در هم باز خرید، و مادرش صفیه مولاة ابوبکر است ؛ و محمد مذکور از ابو هريرة وابن عمر و جمعی دیگر روایت داشت؛ و او در شمار فقهاء بصره واهل ورع روزگار خویش است.

در مدائن نزد عبيدة السلمانی درآمد و میگوید باوی نماز نهادم ؛ و چون از نماز فراغت یافت غذای بامداد بخواست، قدری نان و شیر و روغن بیاوردند و ما باوی بخوردیم و بنشستیم تا هنگام نماز عصر برسید؛عبیده بپای شد و اذان و اقامت بگذاشت ، و ما را بنماز امامت کرد، و او هيچيك از آنانکه با ماطعام خوردند در میان در نماز وضو نساختند و ابن سیرین با حسن بصری مصاحب بود و در پایان کار بسببی ازوی برکنار شد و چون حسن بمرد بر جنازه اش حضور نیافت .

ص: 4

مسعودی گوید ایشان پنج برادر بودند محمد وسعيد ويحيى وعلى و خالد وانس و باین شماره شش تن می شوند که فرزندان سیرین هستند و بجمله روایت سنن مینمودند و از ایشان نقل میکردند و محمد بن سیرین ده سال از حسن بصری کمتر روزگار شمرده و يكصد شب پس از مرگ حسن بمرد و شعبی میگوید برشما باد بملازمت این مرد گرچه در گوش او و استماع اوسنگینی بود و در تاویل رؤيا وتعبير خواب يدى طولا و دلی دانا داشت و بشغل بزازی روز میگذاشت .

و بعلت وامی که او را برگردن بود محبوس گردید و چون انس بن مالك وفات مینمود وصیت کرد که محمد بن سیرین او را غسل دهد و بر جسدش نماز گذارد؛ و اینوقت ابن سیرین اسیر زندان بود پس نزد امیر بلد که که مردی از بنی اسد بود بیامدند واينحکایت بگذاشتند امیراجازت داد تا از زندان بیرون شد و انس بن مالك را غسل داد و کفن نمود و در قصر انس که در طف بود بروی نماز بگذاشت و بزندان بازگشت و هیچ بدیدار اهل و عیال خویش نرفت .

و از غرائب اتفاقات اینست که ابن سیرین از يك زن سی پسر و یازده دختر بیافت و از آنجمله جز عبد الله بن محمد هيچيك بجای نماندند و چون محمد بمرد سی هزار درهم دین برگردن داشت پسرش عبدالله آن دین را بگذاشت و چون عبدالله بمرد قیمت اموال او بسیصد هزار درهم پیوست ومفاده «من ذا الذي يقرض الله قرضا حسناً.ومن جاء بالحسنة فله عشر أمثالها» بحقيقت انجاميد .

وفات محمد بن سیرین در روز جمعه نهم شوال سال یکصد و دهم هجری در بصره ،رویداد ولادتش دو سال از خلافت عثمان بن عفان بجای مانده بود.

مسعودی میگوید چون بمرد هشتاد و يك سال و بقولی هشتاد سال از زندگانیش بر گذشته بود؛ اما خود گوید ده سال محمَّد بن سیرین از حسن کوچکتر بود و با اینصورت باید هفتادونه سال عمر کرده باشد، یا حسن بصری نود سال یا نود و یکسال روزگار برده باشد وگرنه این دوقول باهم موافق نیست و از این پیش شرح حال او در ذیل مجلدات مشكوة الادب مسطور گرديد.

ص: 5

در ابن خلکان مسطور استکه از آن پیش که حسن بصری وداع جهان گوید مردی نزد ابن سیرین شد و گفت در خواب چنان دیدم که گویا مرغی بهتر ریگی را که در مسجد مدینه است بر بود، ابن سیرین گفت اگر اینخواب براستی باشد حسن بمیرد و اندکی برگذشت تا حسن بمرد، و پارۀ تعبیرات غریبه او در ذیل احوال او وحسن بصری و حجاج بن یوسف در کتابهای مشکوة الادب چون نگارش یافته با عادت حاجت نیست .

در کتاب مستطرف مسطور است که ابن سیرین گفت جماعتی از کودکان با ألواح خطوط خود نزد عبيدة السلمانی شدند تا بایشان باز نمايد كدام يك بهتر نگاشته اند ، و كدام يك بر دیگری بر علم نگارش سبقت دارند ، عبیده هیچ نظر بألواح نکرد و گفت این تشخیص حکومتی است و من هرگز متولی هیچ حکمی و حکومتی نشوم.

ذکر وفات ابی فراس همام بن غالب معروف بفرزدق شاعر

در این سال ابوفراس همام و بقول ابن قتیبه همیم به تصغیر پسر ابوالاخطل غالب بن صعصعة بن ناجية بن عقال بن محمد بن سفيان بن مجاشع بن دارم و اسمه بحر بن عوف سمى بذلك لجوده ابن حنظلة بن مالك بن زيد مناة بن تميم بن مرة بن اد بن طانجة ابن الياس بن مضر بن نزار بن معد بن عدنان التميمي معروف بفرزدق شاعر که از مشاهیر شعرای نامدار و فصحای بزرگوار و صاحب جریر شاعر مشهور است بدرود جها نگفت.

و چون غلظت و ضخامتی از مرض آبله بر چهره داشت اور افرزدق لقب کردند که بمعنی پارۀ خمیر است، و واحدۀ آن فرزدقه است و معرب پر از ده بفتح اول است که پاره از خمیر را گویند که برای يك گرده نان گلوله و گرد نموده باشند پدرش غالب از بزرگان قوم و مادرش لیلی دختر حابس خواهر اقرع بن حابس است.

و پدرش غالب را مناقب مشهوره ومحامد ماثوره است وقتی چنان افتاد که مردم ،

ص: 6

کوفه بزحمت مجاعه و سختی معیشت و بلای غلا مبتلا شدند و اینوقت غالب در کوفه جای داشت پس بیشتر اهل کوفه روی بیابانها نهادند و غالب در قوم وعشيرت خويش رئيس، وسحيم بن رئیل ریاحی نیز ریاست طایفه و عشیرت خویش داشت و اینجماعت در مکانیکه سوار نام داشت در اطراف سماوه از بلاد کلب که در یک منزلی کوفه بود فراهم شدند .

غالب شتری برای اهل خویش بکشت و طعامی بساخت و برای پاره از بنی تمیم که دارای مقام و منزلتی بودند کاسهای ترید بفرستاد و نیز برای سحیم قدحی از ترید تقدیمکرد سحیم برآشفت و آنقدح را بریخت و فرستاده غالب را بزد و بیازرد و گفت: مگر من در پوزه طعام غالب هستم که چون شتری نحر نماید بمن قسمت فرستد من خود نیز شتری دیگر نحر کنم از اینکارو کردار منافرتی در میان ایشان در افتاد و سحیم شتری برای اهل خود نحر کرد، و چون روز دیگر در رسید غالب دوشتر برای کسان خود بکشت سحیم نیز دوشتر نحر کرد و چون روز چهارم فرارسید غالب یکصد شتر بکشت لکن برای سحیم نحر اینچند شتر در حيز استطاعت نبود لاجرم هیچ نکشت و این کین در دل نهفت .

و چون روزگار مجاعت و زمان ضیق معیشت سپری گردید و مردمان بکوفه اندر شدند بنی ریاح باسحیم گفتند عاری بزرگ تاپان روزگار بر ما استوار ساختی از چه تو نیز آن مقدار شتران که غالب نحر کرد نکشتی تا مادر ازای هر شتر دوشتر بتو بازدهیم سحیم عذربخواست و گفت در آنوقت اشتران من حاضر نبود آنگاه سیصد شتر نحر کرد و با مردمان گفت شمادانید و خوردن این لحم فراوان .

و این داستان در زمان خلافت حضرت امیر المؤمنین علی بن ابیطالب علیه السلام بود مردمان در خدمت آن حضرت از خوردن آن استفتا نمودند و آن حضرت بحرمت آن حکم راند و فرمود اینشترها در غیر مأکل خود ذبح شده و از نحر آن جز مفاخرت و مباهات مقصودی نبوده است لاجرم گوشت آن شترها را در کناسه کوفه بريختند تا خوراك كلاب وعقاب و لاشه خور و ذئاب گشت.

ص: 7

و این قصه مشهور داستانی معروف است و شعرای روزگار را در این حکایت اشعار بسیار است، از آنجمله اینشعر جریر شاعر استکه در هجو فرزدق گوید و جماعت نحاة در كتب نحویه باستشهاد آورند و از جمله قصیده اوست :

تعدون عقر النيب أفضل مجدكم *** بنى ضوطرى لولا الكمى المقنعا

ابن خلکان اینخبر را با ینطور که مسطور شد مذکور داشته ، لكن ابوالفرج در کتاب اغانی بصورتی دیگر نگاشته و گوید: سحیم در آنحال ناقه نکشت، و در خلافت حضرت امير المؤمنین علی بن ابیطالب صلوات الله علیه در کناسه کوفه دویست شتر و ناقه بكشت، و مردمان باز نابیل و اطباق و طنابها برای حمل آن گوشت انجمن کردند چون علی علیه السلام ایشان را بدید فرمود ای مردمان برای شما حلال نیست «انما أهل به لغير الله عز وجل» كنایت از اینکه این شترها خالصاً لوجه الله و از روی رضای طبع کشته نشده .

معلوم باد که از این خبر بر می آید که آنحضرت خوردن آن را مکروه شمرده اند چه میدانسته اند که سحیم محض ملامت دیگران اینکار کرده است نه برضای دل ومیل ،طبیعت و این تحریم از قبیل نهی تنزیهی است یا از حیثیت آن است که بعضی اوقات امام علیه السلام بمقتضای وقت و نظر باطن امر حکمی میفرماید ؛ لکن نه آنستکه باید دیگران نیز با جرای مانند آن احکام مبادرت ورزند ، و«ناب» ماده شتر پیر و جمعش أنياب ونيب و«بنوضوطری »بمعنی گدازاده و نام طایفه ایست .

بالجمله غالب پدر فرزدق اعور وسحیم مذکور پسروئیل عمر بن جوين بن وهيب ابن حمیر شاعر است که این شعر گوید :

أنا ابن جلا وطلاع الثنايا *** متى أضع العمامة تعرفوني

این شعر نیز در کتابهای نحاة ومعانى و بيان باستشهاد مذکور است .

ابوالفرج اصفهانی در کتاب اغاني بشرح حال فرزدق اشارت کرده و رشته نسب اورا چنانکه در اینجا مسطور گشت باندك تفاوتی باز نموده است و از این پیش در ذیل کتاب حضرت سجاد علیه السلام بپاره حالات او اشارت شد ، و نیز در طی این کتاب مستطاب پاره

ص: 8

مكالمات او با ابو برده اشعری و دیگران نگارش یافت.

بالجمله أبو الفرج میگوید فرزدق را برادری بود که او را همیم مینامیدند و به اخطل ملقب بود ، و اور اعقل و نباهتی کامل ،نبود وازوی پسری محمد نام بماند و او بمرد و فرزدق را در حق او مراثی باشد ، و فرزدق را از جمله پسران خبطه ولبطه وسبطه است ، و هم اور دیگر پسران بودند که بمردند و شناخته نیامدند و هم او را پنج دختر یاشش دختر بود و مادر فرزدق بروایت ابی عبیدلینه دختر فرظة ضبیه است.

وجد فرزدق، صعصعه را محیی المؤودات میخواندند و سبب این لقب این بود که وقتی صعصعه بر مردی از عشیرت خویش برگذشت و نگران شد که بکندن چاهی مشغول و زوجه اش بر آن کردار گریان است، صعصعه با آن زن گفت علت این گریستن چیست گفت اینمرد میخواهد ایندختر مرازنده در خاک نماید صعصعه از اینحال در عجب شد و بآن مرد گفت چه چیز تو را بر اینکار باز داشت، گفت شدت فقر و استیصال بر این کردار ناچار داشت صعصعه گفت من ایندختر را از تو بدو ناقه که بچه هایش از دنبال باشد جا نشرا خریدار میشوم تا از شیراش امر معیشت بسازید و این صبیه را زنده در خاک نسازید آن مرد گفت پذیرفتار شدم پس صعصعه آن دو ناقه را با اشتری فحل که در زیر پای داشت بدو عطا داشت و با خود همی گفت همانا بمكرمتى توفيق يافتم هیچکس از مردم عرب بر من سبقت نیافت و بر خود بر نهاد که از آن پس هر وقت دختری را باین حال دچار بیند فدا بخشد ، و بر این نسق بگذرانید و چون زمان اسلام فرارسید سیصد دختر و بروایتی چهارصد دختر را از مال خویش از این خطر برهانیده بود، و فرزدق را در این مفاخرت و مباهات قصاید متعدده است و این شعر از آنجمله است :س

أبی أحمد الغيثين صعصعة الذي *** متى تخلف الجوزاء والد لو يمطر

أجار بنات الوالدين ومن يجر *** على الفقر يعلم أنه غير مخفر

على حين لا تحيا البنات و إذهم *** عطوف على الأصنام حول المدو

أنا ابن الذي رداً المنية فضله *** فما حسب دافعت عنه بمعور

از ربيعة بن مالك بن حنظله حکایت کرده اند که صعصعة بن ناجيه مجاشعي جد

ص: 9

فرزدق گفت: بحضرت پیغمبر صلی الله علیه وآله در آمدم دین اسلام بر من عرض داد پس مسلمانی گرفتم و آیات قرآن کریمه را با من بیاموخت آنگاه عرضکردم یارسول الله همانا در زمان جاهلیت از من کارهای نیکو پدید شد آیا باجر و مزدی نایل باشم؟فرمود:چکار ساختی؟ عرضکردم: وقتی دو ناقه ده ماهه آبستن از من ناپدید شد ، پس بر شتر خویش بر نشسته در طلب آنها بر آمدم ناگاه دو خانه در وسعت گاهی بچشم در آوردم و بآهنگش برفتم و در يکي از آن دو بیت پیری فرتوت بدیدم گفتم آیا دو ناقه بدین نشان دیده باشی گفت: آتش آنها یعنی نشان داغ آنها چیست؟ گفتم میسم بنی دارم گفت هر دو ناقه خود را بانتعاج خود دریافتی اينك بچه های خود را شیر میدهند و خداوند از برکت آنها اهل بیتی از قوم تو از عرب از طایفه مضررا بهره و روزی میرساند .

بالجمله در آنحال که با من اینسخنان میگذاشت ناگاه زنی از بیتی دیگر آن شیخ را ندا کرد و گفت: همانا آنزن بزائید گفت اگر پسر بزاد باما در قوت و روزی ما شيريك است و اگر دختر بزائیده است در خاکش دفن کنید ، آنزن گفت آری جاریه ایست آیا زنده در گورش کنم چومن این سخنان بشنیدم گفتم یا اخابنی تمیم آیا ایندختر خود را بمن میفروشی و تو میدانی که من از مردم عرب و طایفه مضر هستم و من نه آن است که رقبه او را بخرم بلکه خون او را خریدار میشوم تا او را بقتل نرسانی. گفت بچه چیز او را خریداری کنی؟ گفتم: باین دو ناقه و بچهای آنها ، گفت تا این شتر را که بزیر پایداری بر آن نیفزائی بآرزوی خویش دست نیابی ، گفتم : چنین کنم بدانشرط که رسولی با من همراه کنی چون بأهل خویش پیوستم آن بعير را بتوباز آورد ، و چون از شب پاسی برگذشت بخویشتن بیندیشیدم و گفتم : این مکرمت که از من روی داد هیچکس از عرب را تا بحال روی نداده است ، و براین حال بر گذشت تا ظلمتکده جهل جهان بفروز آفتاب دولت اسلام نورانی گردید ، و تا این هنگام سیصد و شصت دختر را هر يك بدو ناقه ده ماهه آبستن و يك شتر از آن بلیه برهانیدم و از هلاکت نجات دادم، و در حضرت رسولخدای عرض کردم یا رسول الله آیا در

ص: 10

اینکار مأجور هستم؟فرمود: این بابی است از نیکی و اجر اینکار برای تو بود که خدای بدین اسلام بر تو منت نهاد، و فرزدق شاعر در اینشعر باینحال اشارت و مفاخرت کند :

وجدى الذى منع الوائدات *** و أحيى الوئيد فلم يوأد

و غالب بن صعصعه در حضرت رسولخدای صلی الله علیه وآله در آمد، و چندان عمر یافت که بشرف خدمت حضرت امیر المؤمنين عليه الصلاة والسلام در بصره مباهی گشت، و فرزدق را نیز بخدمت آنحضرت در آورد .

ابوالفرج اصفهانی میگوید گمان من چنین است که غالب در زمان امارت زیاد و سلطنت معاويه بمرد .

ابوبکر هذلی گوید صعصعة بن ناجيه جد فرزدق در جمله جماعتی از مردم تمیم که بحضرت رسولخدای و فود مینمودند وافد گردید، و او در زمان جاهلیت چهارصد دختر را از چنگ هلاكت فدا داده و رهانیده بود ، پس بآنحضرت عرضکرد مرا وصیتی و نصیحتی فرمای ، فرمود:«اوصيك بأمك وأبيك و أخيك وأختك وإمائك »

یعنی ترا وصیت میکنم که بامادر و پدر و برادر و خواهر و کنیز گانت به نیکی و نکوئی معاشرت نمائی ، عرضکرد بر نصیحت من بیفزای فرمود «احفظ ما بين لحييك و ما بين رجليك»زبان خود و آلت زنای خود را از معاصی محفوظ بدار .

آنگاه با او فرمود چه چیز است که از تو بمن رسید که بجای آورده ای ؟ .

عرض کرد : یا رسول الله مردمان را نگران شدم که بیرون از راه و رویت حرکت کنند و نمیدانستم که راه و رویت صحیح چیست، لکن همینقدر بر من معلوم شد که اینراه و روش که دارند مستقیم نیست ، و نیز دیدم که دختران خود را زنده در خاک نهفته ساختند ، چون بیندیشیدم بدانستم که پروردگار ایشان باین امر ایشانرا مأمور نداشته است ، لاجرم چندانکه نیرو داشتم ایشان را از آن کردار نا خجسته باز داشتم و بقدر استطاعت فدا دادم و هزار شتر بر گردن داشتم و از آن جمله هفتصد شتر ر اعطا کردم .

ص: 11

آنحضرت فرمود: دین اسلام بوفا امر مینماید و از غدر و فریب نهی میکند ،عرض کرد کفایت کرد مرا و بآن شتران که بر گردن داشت وفا کرد ، و بعضی گویند این کلمات را عمر بن خطاب بپای گذاشت و در زمان خلافت او بدو و فود نمود و این صعصعه مردی شاعر بود و اینشعر اور است:

إذا المرء عادى من يودك صدره *** و كان لمن عاداك خدناً مصافياً

فلا تسئلن عما لديه فانه *** هوالداء لا يخفى بذلك خافياً

وقتی تنی چند از قبیلهٔ کلب با هم گرو و پیمان بستند که از تمیم و بکر تنی را اختیار کنند، و ازوی سؤال و مسئلت نمایند ، تا كدام يك بدون اینکه از نسب سائل پرسش کنند بدو عطا نمایند ، و هر يك اين کار کند از دیگران افضل و فزونتر شمارند پس يكتن عمير بن السليك بن قیس بن مسعود شیبانی را اختیار کرد، و دیگری در طلب طلبة بن قيس بن عاصم منقری برآمد ، و دیگری غالب بن صعصعة بن ناجية المجاشعي جد فرزدق را گزیده داشت .

پس ایشان از نخست نزد ابن السليك شدند و صد ناقه از وی بخواستند ، گفت شما چه کسان هستید؟ ایشان او را بگذاشتند و بگذشتند ؛ و نزد طلبة بن قيس آمدند و همان سؤال بکردند وی نیز از نسب ایشان پرسان شد ، از خدمت او نیز منصرف شدند و بآستان غالب بن صعصعه بیامدند و از وی خواستار گردیدند غالب بدون اینکه از نسب ایشان پرسش کند ، صدناقه باراعی آن بایشان بداد ، پس ایشان شب برفتند و آن شتران را بد و بازپس فرستادند، و هرکس که غالب را اختیار کرده بود آنچه گرو بسته بود مأخوذ داشت ، و فرزدق این شعر در این باب گوید :

و إذ ناديت كلب على الناس أيهم *** أحق بتاج الماجد المتكرم

على نفر هم من نزار ذوى *** و أهل الجراثيم التي لم تهدم

فلم يجز عن أحسابهم غير غالب *** جزى لعنان كل أبيض خضرم

بالجمله فرزدق باین علت در تعظیم و تکریم قبر پدرش جهدی موفور داشت،و هر کس را مهمی پیش آمدی و بآن قبر پناهنده شدی فرزدق بی توانی بشتافتی ، و درنت

ص: 12

انجام مرام آنکس مساعدت ورزیدی .

حکایت کرده اند که در آن هنگام که حجاج بن یوسف ثقفى تميم بن زيدرا بر بلاد سند ولایت داد ببصره درآمد، و هر کس را که خواستی از آن جا بیرون آوردی ، پس زنی فرتوت نزد فرزدق شد و گفت: اينك بقبر پدرت پناهنده شده ام وریزه سنگی چند از آن گور بدو بنمود ، فرزدق گفت مهم تو چیست؟ گفت تمیم بن زید پسر مرا با خود از این شهر بیرون میبرد ، و جز این پسر ، مرا روشنائی چشم و نگاهبان معیشت نیست گفت: نام پسرت چیست؟ گفت: خنیس است پس فرزدق این شعر را بگفت و بتميم بفرستاد :

تميم بن زيد لا تكونن حاجتی *** بظهر فلايعيا علي جوابها

فهب لى خنيساً واحتسب فيه منة *** لعبرة أم ما يسوغ شرابها

أنتنى فعاذت يا تميم بغالب *** و بالحفرة السافى عليها ترابها

و قدعلم الأقوام أنك ما جد *** وليث إذا ما الحرب شبت شها بها

چون این مکتوب را تمیم قرائت کرد در آن نام بشبهت افتاد و ندانست خنیس یا جیش است پس با نویسندگان اسامی لشگر گفت بنگرید در میان سپاهیان کیست که نامش باین نام ماند چون نگران شدند شش تن را ما بین خنیس و جیش بنام یافتند و آن جمله را نزد فرزدق فرستادند.

فرزدق وقتی با نصیب شاعر نزد سليمان بن عبدالملك اموی حضور یافتند و این هنگام سلیمان دارای سریر خلافت بود پس با فرزدق فرمود از اشعار خود چیزی برای من انشادکن و سلیمان از این سخن همی خواست که فرزدق از مدایح او قرائت کند لکن او این شعر را در مدیحه پدر خود بخواند :

و ركب كأن الريح تطلب عندهم *** لها ثرة من جذبها بالعصائب

سروا يخبطون الريح وهي تلفهم *** إلى شعب الاكوار ذات الحقائب

إذا أنسوا ناراً يقولون إنها *** وقد حضرت أيديهم نار غالب

سلیمان مانند شخصی غضبان روی از وی بتافت نصیب گفت یا امیر المؤمنين

ص: 13

هیچ رخصت میدهی که بهمین روی اشعاری که بعرض رسانید من در حضرت تو بعرض رسانم شاید از آن فرودتر نباشد ؟ سلیمان گفت: بیار تا چه داری پس این شعر بخواند :

أقول لركب صادرين لقيتهم *** قفا ذات أو ثال و مولاك قارب

قفواخبروني عن سليمان إنني *** لمعروفه من أهل و دان طالب

فاجوا فأثنوا بالذى أنت أهله *** ولو سكتوا أثنت عليك الحقائب

سلیمان روی با فرزدق کرد و گفتهان باز گوی نصیب را چگونه شاعری دیدی گفت از امثال و اقران خود برتر و اشعر است کنایت از این که او را آن مقام نیست که باما همچنان گردد و پس بر خاست و این شعر بخواند :

و خير الشعر أشرفه رجالا *** و شر الشعر ما قال العبيد

و از این سخن روی به آن داشت که نصیب غلامی سیاه از وادی القری بود و خویشتن را بمبلغی از قید رقیت آزاد ساخت، وكنيت او ابو الحجنا ، وبروايتي ابو محجن بود .

بالجمله آنانکه در فنون شعر و مقامات شاعری شناسائی دارند، در تفضیل جریر بر فرزدق یا فرزدق برجریر اختلاف ورزیده اند ، لكن اغلب ایشان جریر را اشعر شمارند، و در میان جریر و فرزدق مهاجات و معادات افتاد ، و از مهاجات یکدیگر کتابی موسوم بنقائص فراهم کردند ، و آنکتاب از کتب مشهوره است و در هر حال فرزدق و جرير واخطل اشعر طبقات اسلامیین هستند، و در طبقه اولای این جماعت بر همه تقدم دارند .

ابو علی حرمازی گوید: نوار دختر اعين بن صعصعة بن ناجية بن عقال مجاشعي راكه دختر عم فرزدق بود، مردی از بنی عبدالله بن دارم خطبه کرد نوار نیز به آن کار خوشنود شد، و چون فرزدق در امور آن مستوره ولایت داشت ، نوار بدو پیام کرد که مرا با این مرد تزویج کن ، فرزدق گفت این کار نکنم تا گواهان نیاوری که بر این عمل رضا داری، و بهرکس تو را تزویج کنم خوشنودي ، و بروایت ابوعبیده مردی از

ص: 14

بنی امیه نوار را خواستار شده بود .

بالجمله نوار فرزدق را مطمئن ساخت، آنگاه با نوار گفت اقوام و عشیرت خویش را بباید فراهم گردانی ، پس بنی عبدالله بن دارم بجمله در مسجد دارم حاضر شدند و صدر و ذیل را فرا گرفتند ، این وقت فرزدق بیامد و خدای را سپاس و درود بگذاشت آنگاه گفت شما بدانسته اید که نوار مرا بر امر خود ولایت داده شما همه گواه باشید که من او را از بهر خود تزویج نمودم ، و صد شتر سرخ موی با حدقه سیاه در صداقش مقرر داشتم همانا من پسرعم او هستم و از دیگران بمواصلت او سزاوار ترم .

چون این خبر بنوار رسید روز گار بروی تیره و تار گردید ، و سخت بر آشفت و نفرت گرفت ، و از فرزدق در حریر و استبرق پرده جست وجزعناك به بنی قیس عاصم منقری پناه برد ، چون فرزدق این خبر بدانست این شعر بگفت :

بنى عاصم لا تلجؤها فانَّكم *** ملاجيء للسوءات دسم العمائم

بني عاصم لو كان حيا أبوكم *** للام بنيه اليوم قيس بن عاصم

چون این شعر به آن جماعت پیوست با فرزدق گفتند سوگند با خدای اگر بر این دو شعر چیزی بیفزائی تو را به يك ناگاه تباه کنیم.

بالجمله نوار را حال اضطراب و اضطرار به آنجا پیوست که ناچار بار سفر بر بست تا بجانب مکه شود ، و این داوری را بخدمت عبدالله بن زبیر که در این وقت رتبت خلافت را با خود می شمرد گذارد، لکن هیچکس از بیم زبان و گزند هجو فرزدق دواب و چارپایان بدو بکریه نمیداد ، و نوار را کار دشوار گردید ، تا مردی از بنو عدی که او را زهیر بن ثعلبه می نامیدند و قومی از آن طایفه که ایشان را بنی ام النسیر میخواندند چارپائی چند بکریه بیاوردند ، و فرزدق این شعر در این باب بگفت :

ولولا أن تقول بنى عدى *** أليست أم حنظلة النوار

أتتكم يا بني ملكان عنى *** من قواف لاتقسمها النجار

ص: 15

و مقصود فرزدق از این نوار دختر حل بن عدی بن عبد مناة ، مادر حنظلة بن مالك بن زيد مناة میباشد که یکی از جدات او بود، و نیز فرزدق این شعر را در باره او انشاد نموده است :

سری بالنوار عوهجي يسوقه *** عبید قصیر السیر نائی الاقارب

تؤم بلاد الأمن دائبة السرى *** إلی خیروال من لوی بن غالب

فدونك أرشاً تبتغى نقض عقدتي *** و إبطال حیِّ بالیمین الکواذب

و این شعر را در حق زهیر گوید :

لبئس العبء يحمله زهير *** علی اعجاز صرمته نوار

لقد أهدت وليدتنا إليكم *** غوائر لاتقسمها النجار

و این اشعار را در حق بنی ام النسير گوید :

لعمرى لقد أردى النوار وساقها *** إلى الغون أحلام خفاف عقولها (1)

اطاعت بنى ام النسير فأصبحت *** على قتب يعلو الفلاة دليلها

وقد سخطت منى النوار الذي ارتضى *** به قبلها الأزاج خاب رحيلها

وإن امرءاً أمسى تحبب زوجتى *** كماش إلى أسد الشرى يستغيلها

و من دون أبوال الأسود بسالة *** وبسطة أيد يمنع الضيم طولها (2)

و إن أمير المؤمنين لعالم *** بتأويل ما وصى العباد رسولها

فدونكها يا ابن الزبير فانها *** مولعة يوهى الحجارة قيلها (3)

و ما جادل الأقوام من ذي خصومة *** كورهاء مشنوء إليها حليلها (4)

ص: 16


1- احلام : جمع حلم بالكسر ، بمعنی خرد و عقل است .
2- بول : بفتح اول : بمعنى فرزند هم آمده است ، ایوال جمع،یسالة : بروزن صباحة : دليرى نمودن .
3- مولع : بروزن معظم بمعنی پیسه است. ایهاء : دریدن و شكستن وما اشبه ذلك. قيل : بكسر بمعنی قول است.
4- ورهاء : بروزن حمراء : زن گول و بیخرد. مشنوع : دشمن داشته شد.

بالجمله چون نوار بمکه درآمد در سرای تماضر دختر منظور بن ریان زوجه عبدالله بن الزبير فروشد .

و از آن سوی چون فرزدق نوار را بجانب مکه رهسپار دید، چاره در آن یافت که خود نیز بدرگاه ابن زبیر شود ، پس بر نشست و بمکه روی نهاد و در سراي حمزة بن عبدالله بن زبیر که مادرش همین تماضر بود در آمد ، و بدو پیوسته شد .

و از آن سوی نوار از زوجه عبدالله خواستار شد تا در اصلاح کار او در خدمت عبدالله زبان بشفاعت برگشاید ، و فرزدق انجام مرام را از حمزه بخواست ، و این شعر در مدح او بیار است :

أمسيت قد نزلت بحمزة حاجتي *** إن المنوء باسمه الموثوق (1)

بأبي عمارة خير من وطى الحصا *** و جرت له فى الصالحين عروق

بين الحوارى الأغر و هاشم *** ثم الخليفة بعد و الصديق

بالجمله حمزة بن عبدالله در حق فرزدق زبان بشفاعت برگشود و عبدالله در انجام مرام او میعاد نهاد .

و از آنسوی تماضر زوجه عبدالله نیز در حق نوار از در شفاعت سخن کرد و فرزدق را رفت که ابن زبیر مقصود او را بجا می آورد، و بشفاعت پسرش حمزه مقضى المرام باز می گرداند.

از آنسوی نوار نیز بشفاعت تماضر امیدوار بود، لكن شفاعت تماضر چون جانب تکاثر داشت ابن زبیر او را مقدم شمرد ، لاجرم امر فرزدق ضعیف و امر نوار استوار همیگشت ، چون فرزدق این بدید و بدانست که ابن زبیر در حق نوار حکم میراند این شعر بگفت :

أما بنوك فلم تقبل شفاعتهم *** وشفعت بنت منظور بن ريانا

ليس الشفيع الذي يأتيك مؤتزراً *** مثل الشفيع الذي يأتيك عريانا

ص: 17


1- تنويه : بلند کردن

و از این شعر باز نمود که اگر شفاعت پسران خویش را در حق من بقبول مقبول نداشتی بعید نیست، چه شفیع نوار تماضر زوجه تو است ، و مبرهن وروشن است که آن شفیعی که مستور و با ازار در حضرت تو بشفاعت راهسپار گردد ، مانند آنکس نیست که با تن عریان در خدمت نمایان میشود .

چون این شعر بابن زبیر رسید نوار را احضار کرد و گفت اگر میخواهی فرزدق را بکشم و در میان تو و او جدائی افکنم تا هیچوقت بهجوما زبان نگشاید واگر خواهی او را از مملکت اسلام بیلاد کفر اخراج نمایم ، نوار گفت هيچيك از این دو کار را خواستار نیستم ، ابن زبیر گفت اگر این نخواهی پس دستوری ده تا اورا بشوهري تو مقرر دارم ، چه پسرعم تو و خواستار تو میباشد ، نوار گفت همین را خواهانم پس نوار را با وی تزویج کرد، و چون باز شدند فرزدق گفت ما هر دوتن با بغض و کین بجانب مکه روان شدیم و دوستار و خواستار یکدیگر مراجعت نمودیم ، و بروایتی چون فرزدق این شعر را در حق ابن زبیر بگفت جعفر بن زبیر این بیت در حق او بگفت :

ألا تلكم عرس الفرزدق جامحا *** ولو رضيت رمح استه لاستقرت

عبدالله بن زبیر با جعفر بر آشفت و گفت آیا با سگی از سگهای بنی تمیم همزبان می شوی اگر از این پس بچنین کردار بازگردی هرگز يك سخن با تونرانم و این راوی گوید تماضری را که فرزدق قصد کرده مادر حبیب و ثابت پسرهای عبدالله بن زبیر است ، و او در سرای عبدالله بمرد ، وعبدالله خواهر تماضر ام هاشم را در تحت نکاح در آورد ، و هاشم و حمزه و عباد از وی پدید شد، و فرزدق این شعر در حق ام هاشم گوید ، و او را در کار خویش بمعاونت طلبد ، و از طول مقام شکایت کند .

تروحت الركبان با ام هاشم *** وهن مناخات لهن حنين

و خيسن حتى ليس فيهن نافق *** لبيع ولامر كوبهن سمين

و از این شعر بر می آید که نوار بام هاشم استعانت برده است نه بتماضر ،عثمان ابن سلیمان گوید در آنروز که فرزدق و نوار در خدمت ابن زبیر منازعه کردند ، من

ص: 18

حاضر بودم چون حکومت بر خلاف طبع فرزدق جاری شدن گرفت ، بر فرزدق دشوار شد و سخنی براند که ابن زبیر را خشمگین ساخت .

و چون ابن زبیر مردی تند خوی بود بر آشفت و گفت ای لئیم ترین تمامت مردمان آیا تو و قوم تو و عشیرت توغیر از آن مردم هستند که عرب ایشانرا از میان خود دور و مهجور داشتند ؛ آنگاه بفرمود تا فرزدق را بپای کردند ، و رو باما آورد و گفت همانا بنی تمیم یکصد و پنجاه سال قبل از زمان اسلام بخانه کعبه می تاختند، و پرده بیت را سلب می کردند، و چون مردم عرب این کردار نابکار را از آن مردم غدار بدیدند که از هیچکس ندیدند ، ایشان را از زمین تهامه براندند ، و بیرون تاختند ، می گوید چون چندی از آنروز بگذشت ، فرزدق مرا بدید و گفت آیا ابن زبیر ما را بدور شدن از بیت کعبه نکوهش نماید اکنون بشنو پس این شعر بخواند :

فان تغضب قريش ثم تغضب *** فان الأرض ترضاها تميم

عدد النجوم و كل حى*** سواهم لا تعد لهم نجوم

فلو لا نبت مر من نزار *** لما صح المنابت والأديم

ببها كثر العديد و طلب منكم *** و غير كم أخيذ الريش هيم

فمهلا عن تذلّل من غررتم *** بجولته و غربه الحميم

أعبدالله مهلا عن اذاتي *** فانى لا الضعيف ولا السوم

أنا ابن العاقر الخور الصفايا ***بضو احين فتحت العكوم

بالجمله چون فرزدق از مجلس ابن زبیر بیرو نشد ، گفت ابن زبیر مرا بطلاق او فرمان میدهد تا خود با او در آمیزد ، و این خبر با بن زبیر رسید و اینوقت هلال شهر ذى الحجة الحرام چهره بنمود، و ابن زبیر جامۀ احرام بر تن بیاراست و آهنك بيت الحرام نمود ، و فرزدق را در باب مسجد بدید و چنان گردن اور افرو کشید و در هم مالید که همیخو است در هم شکست ، و سرش در میان دوزانویش پیوست ؛ آنگاه ابن زبیر این شعر بخواند:

ص: 19

لقد أصبحت عرس الفرزدق ناشزاً *** ولو رضيت رمح استه لاستقرت

و چنانکه اشارت رفت این شعر از جعفر بن زبیر است و باندك اختلافی مذکور شد .

و چون ابن زبیر فرزدق را بتزویج نوار اختیار داد گفت بیاید بمقدار صداقی که برای او بود دیگر باره بدو تسلیم نماید ، وگرنه در میان ایشان جدائی افکنم ، وصداق نوارده هزار درهم بود ، فرزدق گفت اکنون من در بلاد غربت هستم چگونه این مبلغ بهم پیوندم ، مردم او را بسلم بن زیاد دلالت کردند و گفتند در این شهر او نورا کفالت کند ، و اکنون سلم در زندان ابن زبیر است ، و از وی مطالبه مالی میکند ؛ پس فرزدق داستان خود را در زندان بد و بفرستاد و سلم آن مبلغ را بداد ، و نیز دو هزار درهم برای نفقه او بر افزود پس فرزدق این شعر بگفت:

دعى مغلق الأبواب دون فعالهم *** و مري تمشى بي هبلت إلى سلم

إلى من يرى المعروف سهلا سبيله *** و يفعل أفعال الكرام التى تنمى

و بقولی این شعر بگفت و در زندان شده بر سلم بخواند ، سلم بیست هزار درهم بدو داد ، و گفت يك نيمه برای نوار است و يك نيمه برای نفقه تو است ، فرزدق آن مبلغرا مأخوذ داشت، ام عثمان دختر عبد الله بن عثمان بن ابی العاص ثقيفه زوجه مسلم چون اینکار را نگرانشد ، آشفته خاطر گشت و با شوهر گفت آیا در اینحال محبوس بودن بیست هزار درهم عطا میکنی، سلم این شعر را انشاد کرد :

ألا بکرت عرسی تلوم سفاهتی *** على ما مضى منى وتأمر بالبخل

فقلت لها والجود مني سجية *** وهل يمنع المعروف سوءاً له مثلى

ذرینی فانى غير تارك شيمتي *** ولا مقصر عنى السماحة والبذل

ولا طارد ضيفي إذا جاء طارقاً *** فقد طرق الأضياف شيخي من قبلي

بالجمله از آن پس در میان نوار و فرزدق کار بصلح و صفا پیوست ، و فرزدق مهر اورا بدو فرستاد و بروی درآمد، و با او در آمیخت و از آن پیش که نوار و فرزدق از مکه بیرون شوند باردار شد ، پس از آن فرزدق محملی بر بست و بازوجه اش دريك

ص: 20

محمل بنشست و از مکه بیرون شدند.

و نوار در سرای فرزدق بود، لکن چون زنی صالحه بود و پاره افعال فرزدق ناخجسته بود گاهی باشوهر در آشتی، و گاهی در جنگ ،و گاهی از وی خوشنود و گاهی افسرده خاطر میگذرانید، واظهار اشمیز از مینمود ، و می گفت و يحك نيك ميداني که تو مرا بخدعه وفریب تزویج نمودی و سوگندها بدروغ راندی تا مرا در نکاح آوردی پس از فرزدق و فراش او دوری گرفت و کناری همی جست .

چون فرزدق اینحال بدید حدراء دختر زيق بن بسطام بن قيس بن مسعود بن قيس بن خالد بن عبدالله بن عمرو بن الحارث بن همام بن مرة بن ذهل بن شيبان را تزویج نمود ، و یکصد شتر در صداق او بداد .

چون نوار اینحال بدید زبان بنکوهش فرزدق برگشود و گفت دختر اعرابیه را با ساقهاي باريك وكمر ست بیکصد شتر صداق می بندی ، فرزدق اینشعر در حق حدراء بگفت و او را بر نوار تفضیل نهاد ، و نوار را ملامت کرد که او را کنیزکی تربیت کرده است :

لجارية بين السليل عروقها *** و بين أبي الصهباء من آل خالد

أحق باغلاء المهور من التى *** ربت وهي تنزو فى حجور الولائد

و هم این شعر را در مدح حدراء و تعرض بنوار انشاء نمود :

لعمرى الأعرابية في مظلة *** تظل بأعلى بينها الريح تخفق

ت كام غزال أو كدرة غائص *** إذا ما أنت مثل الغمامة تشرق

أحب إلينا من ضناك ضفتة *** إذا وضعت عنها المراوح تعرق (1)

چون این اشعار انتشار یافت بعضی از مردم باهله این شعر را در جواب فرزدق بگفت :

أعوذ بالله من غول مغولة ***كأن حافرها في الحد طنبوب

ص: 21


1- ضناك بروزن كتاب: استوار خلقت و توانا، وزن سنگین سرین ضفن، بكسرتين و تشديدنون : کوتاه بالای و کم خرد کلان جثه و درشت خلقت

تستروح الشاة من ميل إذاذ بحت *** حب اللحام كما تستروح الذئب

و از آنطرف نوار را از کردار فرزدق و مدح نمودن حدراء خشم و کین فرو گرفت و با فرزدق گفت ای فاسق سوگند با خدای ترامفتضح و رسوا گردانم، پس یكیرا بفرستاد جریر شاعر را حاضر ساخته و گفت آیا نمی بینی اینفاسق درباره من چگوید و باجریر از فرزدق شکایت راند جریر این شعر در هجای فرزدق بگفت :

فلاتاً معطى الحكم عن شف منصب *** ولا عن بنات الحنظليين راغب

وهن كماء المزن يشفى به الصدى *** وكانت ملاحا بينهن المشارب(1)

لقد كنت أهلا أن تسوق دياتكم *** إلى آل زيق أو يعيبك عائب

وما عدلت ذات الصليب ظعينة *** عتيبة والرد فان منها و حاجب

ألا ربما لم تعط زيقاً بحكمه *** وأدى الينا الحكم والنعل لازب

حوينا أبازيق و زيقاً وعمه *** وجدة زيق قدحوتها المعاتب

فرزدق چون این اشعار بشنید قصیده در جواب بگفت و این شعر از جمله آن قصیده است :

ألست اذ القعساء انحل ظهرها *** الى آل بسطام بن قيس بخاطب

فنل مثلها من مثلهم ثم لمهم *** بملكك من مال مراح و عازب

فلوكنت من أكفاء حدراء لم تلم *** علی دارمی بین لیلی و غالب

واني لأخشي إن خطبت اليهم *** عليك التي لافي يسار الكواعب

و این یسار عبدی از بنی غدانه بود، وقتی شیفته روی و موی مشکبیز خاتون خویش گردید ،و از وی خواستار گردید تا از کنارش شاد خوار گردد ، خاتون چون در پرده عفت و عصمت بود او را از این اندیشه نهی همیکرد لکن آن شیفته را که بند بگسسته بود این اندرز و پند سودمند نگشت، و بر الحاح وابرام برافزود.

ناچار آنماه رخسار بدو وعده نهاد تا او را از خود کامروا گرداند ، و چون غلام در موعد معين باندیشه راندن کام بیامد،خاتون گفت من همی من همی خواهم تاتو را در

ص: 22


1- صدی : بروزن علی بمعنی تشنگی است.

این مجمر تبخیر دهم، چه بوی تو ناخوش است، پس او را بیرون از شلوار و ازار بر مجمری بنشاند ، و تیغی تند و تیز مهیا داشته بود، آنگاه دست یمین را دراز کرد و حمدان سیاه غلام را بگرفت ، غلام شادان شد و امیدوار انجام مرام گردید و از همه حال بیخبر ، ناگاه قضیبش بتیغ آن ستمگر بریده شد ، غلام گفت صبراً علي مجامرالکرام، و این سخن در عرب مثل گردید بالجمله جریر این شعر در حق فرزدق بگفت :

يازيق أنكحت لينا باسته حمم *** يازيق و يحك من أنكحت يازيق

غاب المثنى فلم يشهد بحيكما *** و الحوفزان ولم يشهدك مفروق (1)

أين الاولى انزلوا النعمان مقتسراً *** أم أبن أبناء شيبان الغرانيق (2)

يارب قائلة بعد البناء به *** لا الصهر راض ولا ابن القين معشوق

و هم جریر در این قصیده در حق فرزدق گوید :

إنكان انفك قد أعياك محمله *** فاركب انانك ثم اخطب إلى زيق

چون حجاج این خبر بدانست فرزدق را بنگوهید؛ و گفت آیا دختر نصرانیه را به یکصد شتر نکاح می بندی ، فرزدق گفت اینمقدار در برابر جود و بخشش امیر بچیزی شمرده نمیشود ، پس آنشترها را بخرید و براند و جانب راه گرفت تا بعشیرت عروس شود، و چون در بعضی طرق در آمد و اوفی بن خنزیر بر یکتن از بنی تميم بن شیبان بن ثعلبه برای دلالت راه با او بود، ناگاه فرزدق قوچی مذبوح را بدید گفت ای اوفی سوگند با خدای که حدراء هلاك شده است اوفی گفت تو را باینحال چه علم و دانش است .

بالجمله چون بآنمکان رسیدند پاره از اقوام حدراء با او گفت اينك خانه

ص: 23


1- حوفزان :بفتح حاء مهمله وواو: لقب حارث بن شريك شيبانی است که قيس بن عاصم تميمى يا بسطام بن قیس او را به نیزه بزد.
2- غرانيق : بروزن :قنادیل جوانهای سفید خوش روی

حدراء است فرود آی اما حدراء بر هلاکت پیوست و آن قانون که در دین شما مقرر است از بابت میراث او بر ما روشن است و نیمه میراث حق تو است و برای تو حاضر است فرزدق گفت سوگند با خدای يك قطمیر از این را مأخوذ ندارم و اینک این شتران است که صداق اوست مقبوض بدارید چون آنجماعت آن بزرگی و فتوت بدیدند گفتند یا بني دارم قسم بخداوند هیجکس با ما مصاهرت ننموده است که از شما اکرم باشد و فرزدق در این شعر اشارت کند و گوید :

عجبت لحادينا المقحم سيره *** بنا موجفات من كلال وظلعا

ليد نينا ممن إلينا لقاؤه *** حبیب و من دار أردنا لنجمعا

و لو يعلم الغيب الذي من أمامنا *** لكر بنا حادى المطى فأسرعا

يقولون زر حدراء و الترب دونها *** و كيف بشيء وصله قد تقطعا

و مامات عندا بن المراغة مثلها *** ولا تبعته ظاعناً حيث و دعا

ولكن ابن سلام گوید حدراء وفات نکرده بود و چون فرزدق بآن اندیشه بود که او را با خود بیاورد قوم و عشیرتش بدانستند که ناموس و اعراض ایشان از زیان زبان جریر آسوده نخواهد ماند از این روی بطفره و تعلل و تسامح در آمدند و گفتند حدراء وفات نمود و جریر باینشعر خود باین مطلب اشارت کرده است :

و اقسم مامانت ولكنه التوى *** بحدراء قوم لم يروك لها أهلا

رأوا أن صهر القين عار عليهم *** و إن لبسطام على غالب فضلا

إذا هي حلت مسحلان و حاربت *** بشیبان لافي القوم من دونها شغلا(1)

ابراهيم بن محمد بن سعد بن ابی وقاص زهری گوید : فرزدق در زمان امارت ابان بن عثمان بمدينه درآمد ، و من و كثير و فرزدق روزها بمسجد در آمدیم و بمنی شده اشعار بپای میبردیم ، و یکی روز که با هم نشسته و از نشسته و از هر راه سخن بهم پیوسته بودیم، ناگاه پسری باريك و گندم گون در جامه زرد رنك پديد شد ، و بآهنك ما بیامد

ص: 24


1- مسحلان : بضم ميم وحاء مهمله : وادئی یا موضعی است .

و بدون اینکه ما را سلام فرستد گفت از شما كداميك فرزدق باشید ؟ من از آن بیم و هراس که مبادا این پسر از جماعت قریش باشد، و هدف سهام هجای فرزدق را دچار گردند ، گفتم : آیا اینگونه بیرون از ادب و فرهنك نام سید عرب و شاعر عرب را برزبان بگذرانی ، گفت : اگر فرزدق را این مکانت و منزلت بودی بدینگونه اش نام نبردمی .

فرزدق بر آشفت و گفت ما در تورا مبادا بازگوی تو کیستی.

گفت مردی از بنی انصار هستم و اکنون در شمار بني النجار میروم ، و پسر ابو بکر بن حزم هستم ، و با من گفتند که تو چنان گمان میکنی که اشعر عرب هستی ، و هم مردم مضر در این عقیدت با تو مشاركت دارند ، و اينك صاحب ماحسان شعرى بفرموده است من خواستم بر تو عرضه دهم ، و یکسال تو را مهلت بدهم اگر در این مدت مانند آن شعر بگوئی تواشعر عرب باشی و اگر نه مردی دروغگو و مهمل هستی و بدروغ این آوازه در اندازی، آنگاه اینشعر حسان را بدو بر خواند :

لنا الجفنات الغر يلمعن بالضحى *** و أسيافنا يقطرن من نجدة دما

متى ما تزر نا من معد عصابة *** و غسان نمنع حوضنا أن يهد ما

بعضی گفته اند غسان را که در اینشعر یاد کرده بدو سوگند خورده ، چه غسان با ایشان در جماعت معد غزو ننموده بود .

بالجمله آنجوان قصیده حسان بن ثابت انصاری را تا بآخر بایشان برخواند ، و با فرزدق گفت یکسال تو را مهلت نهادم ، آنگاه برفت ، و فرزدق نیز دامن کشان و خشمگین روانشد ، و از شدت خشم ندانست بکدام سوی راه می سپارد ، تا از مسجد بیرو نشد ، این وقت کثیر روی با من کرد و گفت خدای این انصاری را بکشد که تا چند لهجه فصیح و حجتی واضح داشت ، و قصیده نیکو قرائت کرد ، و تمامت آن روز را در حدیث انصاري و فرزدق بپای بردیم؛ و چون شب بپای رفت ، و روشنی روز

ص: 25

جهان را فروز بخشید ، از سرای خود بمجلس معهود در آمدم، کثیر نیز بیامد و باهم بنشستیم ، و حدیث گذشته را بپیوستیم و همیگفتیم کاش میدانستیم فرزدق در چه اندیشه است .

در اینسخن بودیم که ناگاه فرزدق باحله لطيف و مخطط از حریر و دو گیسوی آویخته پدیدار شد ، و در آن مکان که روز گذشته بنشسته بود جلوس نمود ، آنگاه گفت جوان انصاری چه کرد، او را بد گفتیم و بد شمردیم و بجسارت و خلاف قانون ادب نکوهش کردیم .

فرزدق گفت خدای او را بکشد هرگز دچار مانند او کسی نشده ام، و مانند شعرش نشنیده ام ، چون از شما مفارقت گرفتم ، و بمنزل خویش در آمدم یکباره اندیشه خود فراهم ساختم ، و در میدان شعر و شاعری مرکب خیال بفراز و نشیب بتاختم گفتی زبان من بر بسته اند، یا هیچوقت شعری بر زبان فرانده ام ، و بهمان حال ببودم تا هنگام فجرندای منادی برخاست ، پس ناقه خود را بار بر بستم ، و زمامش بدست گرفتم ، و برا ، و برفتم تا بذباب پیوستم ، آنگاه ببانك بلند آواز بركشيدم يا أبالبني وبقولى أباليلي اينك برادر شماست .

این هنگام سینه ام چون ديك پر آتش جوشیدن گرفت ، پس ناقه خود را عقال کردم و از جای برنخاستم تا یکصد و سه شعر بگفتم ، پس شروع بقرائت اشعار نمود، ناگاه غلام انصاری نمودار شد و بیامد و نزد ما نشست،و سلام بگذاشت و با فرزدق گفت برای آن نیامده ام که از آن مدت که با تو مقرر داشتم بکاهم ، لكن دوست همی داشتم که هر وقت ترا بنگرم از تو بپرسم تا در آنمسئله درچه کار و کرداری ، فرزدق گفت بنشین و اینشعر بخواند :

غرفت بأعشاش وماكدت تغرف *** و أنكرت من حدراء ماكنت تعرف

و لج بك الهجران حتى كأنما *** ترى الموت في البيت الذي كنت تألف

چون فرزدق از انشاد آن قصیده بپرداخت ، جوان انصاری افسرده و پژمرده بپای شد ، و پس از آنکه ناپدید گشت پدرش ابو بکر بن محمد بن حزم با گروهی از

ص: 26

مشایخ انصار نمودار شدند ، و برما سلام فرستادند ، و زبان بمعذرت برگشودند و گفتند یا ابا فراس تو بمکانت و حالت ما در حضرت رسول خدای صلی الله علیه وآله آگاهی و از وصیت و سفارش آنحضرت در حق ما دانائی ، همانا بما پیوست که جوانی از سفهاء ما در خدمت تو بجسارت متعرض گردید، و خاطر ترا رنجور ساخت ، اکنون تو را بخدای مسئلت مینمائیم که وصیت رسول خدای را در باره ما محفوظ بدار ، و برای خوشنودی آن حضرت زبان از فضیحت ما بربند .

ابراهيم بن محمد میگوید این هنگام من و کثیر در خدمت فرزدق سخن بشفاعت در افکندیم و فراوان بگفتیم تا او را از آن خیال منصرف داشتیم ، و گفت باز شوید چه من بسبب شفاعت این قرشی از جریرت وی و فضیحت شما بگذشتم .

از ابن قتیبه حکایت کرده اند که نابغه ذبیانی در بازار عکاظ درآمدی و از بهر او قبه از پوست برافراختند ، و شاعران در آنجا انجمن شدند، روزی حسان بن ثابت نزد اوشد ، و این وقت اعشی شاعر نزد او حاضر بود، و شعر خویش بدو قرائت کرده بود و خنساء قصیده راثیه خویش را در خدمت نابغه قرائت کرد تا باین شعر رسانید :

و إن صخراً لتأتم الهداة به *** كأنه علم في رأسه نار

وإن صخراً لمولانا وسيدنا ***وإن صخراً إذا نشتو لنحار

نابغه گفت اگر نه آن بود که ابو نصیر پیش از تو اشعار خویش را برای من انشاد نمود ،میگفتم تو از تمامت مردمان شاعر تری ، سوگند با خدای تو از هر ذات مثانه یعنی از هر زنی نیکتر شعر میگوئی، خنساء گفت سوگند با خدای چنین است بلکه از هر صاحب خصیتین یعنی از تمامت مردان شاعر وزنهای شعر گوی اشعر هستم، حسان چون این سخن بشنید آشفته خاطر شد و گفت قسم بخدای من از تو و خنساء اشعر هستم نابغه گفت در چه شعر خود گفت در این شعر که گفته ام :

لنا الجفنات الغر يلمعن بالضحى *** و أسيافنا يقطرن من نجدة دما

ولدنا بني العنقاء وابنى محرق *** فأكرم بنا خالاً و اكرم بنا ابنما (1)

ص: 27


1- قوله : ابنما ، يعنى ابنا ، وميم ابنما ، زایده است ، وهمزه او همزة وصل است.

نابغه گفت تو شاعر بودی اگر نه آن بود که عدد جفان را اندک نمی آوردی، و افتخار میورزیدی به آنکس که از وی پدید شدی نه بآن کس که از تو پدید شد و بروایتی دیگر گفت تو در این شعر جفنات استعمال کرده و این جمع دلالت بر قلت کند ، و اگر جفان میگفتی که بر کثرت دلالت دارد بهتر بود ، و گفتی «یلمین بالضحی» و اگر گفتی«یبرقن بالدجی» در مدح ابلغ بود ، چه میهمان در شب بیشتر ورود نماید و گفتی «یقطرن من نجدة دما»و يقطرن دلالت بر قلت قتل مینماید و اگر گفتی «یجرین»اکثر بود و بر ریختن دم بیشتر دلالت بر کثرت داشت ، و فخر کردی بأولاد خود و اگر افتخار می نمودی به آباء خود شرافتش بیشتر بود ، حسان چون این کلمات بشنید منكسراً و منقطعا بپای شد .

و دیگر حکایت کرده اند که وقتی فرزدق ،شاعر، کثیر شاعر را بدید و گفت ای کثیر در این شعر که گوشی نیکو شاعر باشی :

أريدلاً نسى ذكرها فكأنما *** تمثل لي ليلى بكل سبيل

و از این پیش باین شعر اشارت رفت، و از این کارهمی خواست که او را بیاگاهاند که این شعر را از این شعر جمیل سرقت کرده :

اريد لأنسى ذكرها فكأنما *** تمثل لى ليلى بكل سبيل

این شعر نیز در ذیل حال جميل بثنیه مذکور شد، کثیر مقصود فرزدق را بدانست و گفت ای فرزدق همانا تو در این شعر خود که میگوئی از من اشعر هستی :

ترى الناس ما سر نايسيرون خلفنا *** وإن نحن أومأنا إلى الناس وقفوا

و این مضمون از جمیل بود و فرزدق سرقت کرده بود و کثیر خواست بفرزدق باز نماید که او نیز از مضامین جمیل سرقت کرده است، فرزدق با کثیر گفت آیا مادر تو در بصره می آمد ؟ کنایت از اینکه نزد پدر من می شد و باهم در آمیختند و تو از وی پدید شدی که اینگونه با من در اندیشه و خیال یکسان شدی ، کثیر گفت مادر من ببصره نمی آمد لکن پدرم بر مادرت نازل میشد ، یعنی آنچه تو گوئی بعکس آن باشد، مردمان از این جواب کثیر با آن احمق که در وی بود در عجب شدند.

ص: 28

خالدبن کلثوم کلبی گوید: وقتی بر فرزدق بگذشتم و چنان بود که از اشعار فرزدق و جریر دیوانی مرتب داشته بودم، و فرزدق این خبر دریافته بود ؛ پس مرا با خود بنشاند ، و من از شر زبان او بخداوند دیان پناه میبردم ؛ پس از احادیث پدرش از بهرش داستان کردم ، و او را بعجب همی آوردم تا مگر بر من ببخشد ، آنگاه با او گفتم من نيك بياد دارم آنروز که تو را فرزدق لقب نهادند ، گفت این روز کدام روز بود؟ گفتم روزی در خدمت پدرت شدم و تو این هنگام خورد سال بودی ، پاره از مجالسین با پدرت گفتند گویا این پسر تو فرزدق دهقان حیره است در این کبر و ابهت که اور است، از اینروی پدرت باین لقب نام کرد.

فرزدق از این سخن شگفتی افتاد همی این حکایت را مکرر خواست آنگاه با من گفت از اشعار ابن المراغه یعنی جریر چیزی برای من انشاد کن ، من از اشعار او قرائت کردم ، آنگاه گفت از اشعار نقایض او که من جواب بگفته ام انشاد کن، گفتم هیچ از برندارم ، گفت ای خالد آیا آنچه درباره من گفته است محفوظ نموده باشی لكن نقائض او را محفوظ نداری، یعنی از مهاجاة او سوگند با خدای جماعت کلب را چنان هجو کنم که عارش تا پایان روزگار در اعقاب و اخلاف ایشان یادگار بماند ، مگر اینکه بپای شوی و نقایض آنرا برنگاری ، یا بخاطر در سپاری و بر من فروخوانی من از بیم و خوف گفتم چنان کنم که تو فرمائی ، پس یکماه نزد جریر بپای بردم تا نقایض او را حفظ کرده برای فرزدق انشاد نمودم ، تا از گزند زبان او بر آسایم .

محمد بن سلام و محمد بن جعفر گویند وقتی فرزدق نزد حسن بصری شد و گفت: ابلیس را هجو کرده ام بشنو تا انشاد نمایم، حسن گفت ما را بشعر تو حاجتی نیست ، فرزدق گفت البته باید گوش فرا دهی و بشنوی ، وگرنه بیرون میشوم و با مردمان میگویم که حسن از هجای ابلیس نهی نماید ، حسن گفت خاموش باش چه تو بزبان ابلیس نطق می کنی .

ابن سلام گوید فرزدق در انشاد شعر مقلد بر تمامت شعراء پیشی و بیشی دارد

ص: 29

و شعر مقلد آن شعر است که مغنى ومشهور و مضروب المثل باشد و از آن جمله این شعر اوست :

فيا عجبا حتى كليب تسبني *** كأن أباها نيشل أو مجاشع

و این شعر اوست :

و كنا إذا الجبار سعر خده *** ضر بناء حتى تستقيم الأخادع (1)

و این بیت اوست :

وكنت كذئب السوء لمارأى دماً *** بصاحبه يوماً أحال على الدم

و این شعر اوست :

ترجى ربيع أن تجيء صغارها *** بخير و قد أعيى ربيعاً كبارها

و این بیت اوست

أكلت دوابرها الاكام فمشيها *** مما و جئن كمشية الأعياء

و این شعر اوست :

قوارص تأتيني و تحتقرونها *** وقد يملاء القطر الاناء فيفعم (2)

و این بیت اوست :

أحلامنا نزل الجبال رزانة *** و تخالنا خباً إذا ما نجهل من

و این شعر اوست :

فان تبخ مني تبخ منذى عظيمة *** و إلا فاني لا أخالك ناجياً

و این بیت اوست :

ترى كل مظلوم إلينا فراره *** و يهرب منا جهده كل ظالم

ص: 30


1- صفر خده: کج کرد رخسار را از کبر، ومنه قوله تعالى: ولا تصمر خدك للناس. أخدع : رگیست در جای حجامت عنق و آن شعبه ای از ورید باشد ، أخادع : جمع .
2- قوارص از کلام:بروزن قوافل : آن چیزی است که بدرد می آورد و خشمگین میگرداند. فعم الاناء از باب کرم یعنی پرشد ظرف .

و این شعر اوست :

ترى الناس ما سرنا يسيرون حولنا *** و إن نحن أومأنا إلى الناس وقفوا

و باین شعر از این پیش باندك تفاوتي اشارت رفت و دیگر این شعر فرزدق است :

فسيف بنى عيس و قد ضربوا به *** بنا بيدى و رقاء عن رأس خالد

كذاك سيوف الهند تنبوظباتها *** و يقطعن أحياناً مناط القلائد

و نیز فرزدق در ترتیب کلام آنگونه میپیچید و معقد می آورد که مایه استعجاب نحاة میشد، از آن جمله این شعر اوست که در مدح ابراهيم بن هشام بن اسماعيل مخزومي خال هشام بن عبدالملك گويد :

و أصبح ما في الناس إلا مملكا *** أبو أمه حي أبوه يقاربه

و علمای معانی و بیان این شعر را در باب تعقید مذکور دارند ، چه بر معنى مقصود ظاهر الدلاله نیست، و در بعضی نسخ ديگر : و ما مثله في الناس ، مذکور است ، و لفظ حی در اینجا بمعنی زنده است ، ای و مامثله في الناس حیِّ یا اینکه وأصبح ما فى الناس أحد يشابهه إلا مملكا أبوامه أبوه ضمير درابوه راجع بإبراهيم ابن هشام ، ودريقا ر به راجع به حی است ، و دیگر این شعر اوست :

تالله قد سفهت أمية رأيها *** فاستجهلت سفهاؤها علمائها

و این شعر اوست :

ألستم عائجين بنا لعنا *** نرى العرصات أو أثر الخيام

فقالوان فعلت فاغن عنا *** دموعاً غير رافتة السجام

و این شعر اوست: فهل أنت ان فانت اتنانك راحل *** الى آل بسطام بن قيس فحاطب

و این بیت اوست: فنل مثلها من مثلهم ثم دلهم *** على دارمی بين ليلى وغالب

و این شعر اوست: تعال فان عاهدتني لا تخونني *** تكن مثل من باذئب يصطبحان

و اين بيت اوست: إنا واياك ان بلغن أرحلنا *** كمن بواديه بعد المحل ممطور

و این شعر اوست: بنى الفاروق امك و ابن أروى *** به عثمان مروان المصابا

ص: 31

و این بیت اوست: اليك أمير المؤمنين رمت بنا *** هموم المناوالهوجل المتعسف (1)

وعص زمان يا ابن مروان لم يدع *** من المال الا مسحناً أو مجلف (2)

و این شعر اوست : ولقددنت لك بالتخلف اذدنت *** منها بلا بخل و لا مبذول

وكان لون رضاب فيها اذبدا *** برد بفرع بشامة مصقول (3)

و این شعر اوست در این قصیده درباره مالك بن منذر:

ان ابن ضبارى ربيعة مالكاً *** الله سيف ضبيعة مسلول

مانال من آل المعلى قبلة *** سيف لكل خليفة و رسول

و این بیت اوست: والشيب ينهض فى السواد كأنه *** ليل يسير بجانبيه نهار

ابن سلام حدیث کرده است که سلامة بن عياش با من گفت چنان افتاد که مرا بزندان بردند و محبوس داشتند، چون در زندان شدم فرزدق را نیز در آنجا محبوس دیدم واورا مالك بن منذر بن جارود حبس کرده بود .

بالجمله سلامه میگوید فرزدق همیخواست شعر بگوید و از آشفتگی خیال گاهی از صدر بقافيه و گاهي از قافیه بصدر رفتی ، چون مرا بدید گفت کیستی گفتم از جماعت قریش هستم گفت هر ایر نرخری از قریش است تو از کدام طایفه قریش هستی ، گفتم از بنی عامر بن لوی هستم، گفت سوگند باخدای همه لئیم هستند و هر کس با ایشان مجاورت جوید جززیان و خسران نیابد ، گفتم میخواهی تو را بلئیم تروذلیلتر از ایشان خبر گویم گفت تا که باشد ، گفتم بنی مجاشع ،گفت وای بر تو از چه روی؟ گفتم همانا توسید ایشان و شاعر ايشان و پسر بزرگ ایشان هستی و يكتن شرطى مالك ميآيد و تو را بی مانع ودافعی بجانب زندان روان میدارد و از مردم تو و خویشاوندان تو یکتن بحمایت و رعایت تو نفس نمیکشد، فرزدق چون بشنید راه جواب نیافت و گفت خدایت بکشد.

ص: 32


1- هوجل: بروزن :جعفر مرد گول بیخود است.
2- مال مسحت :بروزن مكرم بر بتاء مفعل یعنی مالیست برده شده. مجلف: بروزن معظم: مال گرفته شد. یا مالی است که از اومانده است بقیه ای.
3- رضاب :بروزن غراب آب دهان است بشام بروزن سحاب : درختی است.

وقتی با عمر بن هبيره والی عراق گفتند سید عراق کیست گفت فرزدق است که در زمانیکه من بأمارت نامدار بودم پرهیز نکرد و در هجای من انشاد ابیات و انتشار اشعار نمود و چون مانند بازاریان بى برك و سامان و عدم نفوذ فرمان شدم بی طمع و طلب قصاید فرايد وغرر مدایح در حقم انشاد نمود.

مداینی حکایت کرده است که وقتی فرزدق را با جاریه از بنی نهشل ملاقات افتاد، و از روی و مویش بشگفتی اندر شد، و همي به تيزي و تندی دروی بنظاره رفت ، آنزن چون آنگونه دیدن بدید گفت چیست تو را که چنین در من مینگری، سوگند با خدای اگر مرا هزار فرج باشد در هيچيك بهره و نصیبی نداری، گفت ای لخناء اینسخن از چه گوئی، گفت از اینروی که تو را منظری نکوهیده و مخبری ناستوده است، گفت سوگند با خدای اگر مرا آزمایش کنی مخبر مرا بر منظرم ترجيح ميدهي.

آنگاه حمدان خود را چون ذراع اشتر بدو بنمود، آنجاریه نیز مخزن خود را که چون کوهان شتر موی بر آویخته بود بدو نمایش داد، لکن فرزدق را بروی فزونی بود .

جاریه گفت علاج اینکار بدست نکاح و قضیبی شرانگیز است ، فرزدق گفت ويحك جزاینکه دیدی چیزی با من نیست، اگر میخواهی بخواه، جاریه را از آن قضیب پر آسیب دل بشیفت ، و تن بزحمت و حمل کلفت در داد و فرزدق این شعر بگفت:

أو لجت فيها كذراع البكر *** مد ملك الرأس شديد الأسر

زاد على شبر و نصف شبر *** كأنني أولجته في جمر

يطير عنه نقيان الشعر *** نقى شعور الناس يوم النحر

و آنجاریه از وی بارور شد و از پس چندی از زحمت بارگران و داع جهان گفت و فرزدق در مرك يار نازنین بگریست و این شعر بگفت :

وغمد سلاح قد رزئت فلم أنح *** عليه و لم أبعث عليه البواكيا

وفى جوفه من دارم ذو حفيظة *** لو أن المنايا أنسأنه لياليا

ولكن ريب الدهر هر يعبر بالفتى *** فلم يستطع رداً لما كان جائياً

وكم مثله في مثلها قد وضعته *** ومازلت وثاباً أجرِّ المخازيا

ص: 33

بالجمله چون اینداستان و این اشعار گوشزد جریر شد، این شعر در نکوهش فرزدق بگفت :

وكم لك يا ابن القين إن جاء سائل *** من ابن قصير الباع مثلك حامله

و آخر لم تشعر به قد أضعته *** و اوردته جماً كثيراً غوائله

و فرزدق را دختری بود که او را مکیه مینامیدند و آندختر زنگی بود ، و چنان بودی که چون تنور مهاجاة تابش فزودی ،فرزدق بنام او خود را مکنی ساختی و این شعر گفتی:

ذاكم إذا ما كنت ذا محمية *** بدارمى أمه ضبية

صمحمح يكنى أبا مكينة

صمحمح سخت و درشت و کوتاه را گویند و فرزدق از این کلام خود را اراده کرده است ، چه بر این صفت و شمایل بود و اینشعر در حق ما در آن دختر گوید :

يارب خود من بنات الزنج *** تحمل تنوراً شديد الوهج (1)

أقعب مثل القدح الخلنج *** یزداد طيباً عند طول الهرج (2)

مخجتها بالا يرأى مخج (3)

نوار زوجه فرزدق چون اینشعر بشنید با فرزدق گفت بوی توچون بوی اوست،وقتی فرزدق بر سعید بن العاص در آمد و اینوقت سعید والی مدینه بود از جانب معاویه پس فرزدق این شعر بدو قرائت کرد :

ترى الغر الحجاحج من قريش *** إذا ما الخطب في الحدثان غالا

وقوفاً ينظرون إلى سعيد *** كأنهم يرون به هلا لا

و این هنگام کعب بن جعیل در خدمت سعید بود چون فرزدق از انشاد اشعارش

ص: 34


1- خود بفتح اول : زن نیکخوی جوان .
2- خلنج ، بر وزن سمند : درختی است . والهرج : الكثرة في الشيء، والمراد هنا : الوطاً
3- مخج ، بخاء و جیم معجمتين : جماع کردن

پرداخت کعب گفت سوگند با خدای این همان خوابیست که شب گذشته دیده ام همانا چنان در خواب دیدم که مارهای خرد زبون و بد در حوالی مدینه است و من از بیم آن خویشتنرا فراهم همی کنم.

بالجمله چون فرزدق از مجلس سعید بیرونشد مروان در اثر او رفت و گفت رضا نمیداری که ما نزد سعید نشسته باشیم و ما را بیای داشتی در اینشعر که گوئی «قیاماً ينظرون إلى سعيد» فرزدق گفت یا اباعبدالملک تو در میان ایشان بیکپای ایستاده بودی، مروان از اینسخن کینه ور شد .

و از آنطرف روزگاری بر نگذشت تا سعید بن عاص معزول و مروان بجای او منصوب گردید، فرزدق از همه راه بیچاره و پریشان گردید ،و هیچ شفیعی جز انشاد قصیده که این اشعار از آنجمله است نیافت، و بعرض مروان رسانید :

هما دلياني من ثمانين قامة *** كما انقض باز أقتم الريش كاسره

فلما استوت رجلاى في الارض قالتا*** أحي يرجى أم قتيل نحاذره

فقلت ارفعوا الاسباب لا يشعرو ننا *** و أقبلت في اعجاز ليل أبادره

أبادر بوابين لا يشعروننا *** و أحمر من ساج تلوح مسامره

از این پیش در ذیل احوال عمر بن عبدالعزيز باين شعر اشارت رفت ، بالجمله مروان برآشفت و گفت آیا این جسارت بازواج رسول خدای صلی الله علیه وآله نسبت کنی ، از مدینه بیرونشو ، و جریر در این باب گوید

تدليت تزنى من ثمانين قامة *** و قصرت عن باع الندى و المكارم

از ابوعثمان مازنی حکایت کرده اند که وقتی فرزدق بابن میاده بگذشت و او اینشعر انشاد میکرد :

لو أن جميع الناس كانوا بربوة *** و جئت بجدی ظالم و ابن ظالم

لظلت رقاب الناس خاضعة لنا *** سجوداً على أقدامنا بالجماجم

فرزدق این شعر بشنید و آن مضمون و قافیه بپسندید و گفت سوگند با خدای يا ابن الفارسية يا اين شعر را با من گذار یا مادرت را از گور بیرون می کشم ابن میاده

ص: 35

گفت خدای برکت از تو برگیرد و این شعر را بر تو مبارك نگرداند مأخوذ دار پس فرزدق بدینگونه گفت :

لو أن جميع الناس كانوا بربوة *** وجئت بجدی دارم و این دارم

لظات رقاب الناس خاضعة لنا *** يمس سجوداً على أقدامنا بالجماجم

و در اینشعر ظالم را بدارم که جد خود فرزدق است تبدیل کرد.

حکایت کرده اند که وقتی فرزدق را بقبيله بني منقر عبور افتاد ، و در سرای مردی شاعر که او را لعین مینامیدند فرود آمد، از اتفاق خواهر لعین که طمبا نام داشت نزد فرزدق آمد و ماری پیچان در مقنعه و گیسوان پرخم و پیچش در رفته بود ، فرزدق چون این بدید از جای برجست و آن افعی را دفع داد، چنانکه از گیسوی طمیا بیرون جست و برفت، چون فرزدق یار را از مار رستگار کرد او را در بر کشید؛ شاید باوی کامرانی کند، طمیا او را از خود دور همی ساخت ، این کردار بر فرزدق دشوار گردید و طمیا را باینشعر هجا گفت :

و أهون عيب المنقرية أنها *** شدید ببطن الحنظلي لصوقها

رأت منقر أسود أفصار أو أبصرت *** فتی دارمياً كالهلال بروقها

فما أنا هجت المنقرية للصبا *** ولكنها استغصت عليها عروقها

چون این خبر در میان قبایل ثمر گشت ، صنادید منقر و بنی نهشل و فقیم نزد زیاد بن ابیه بشکایت شدند ، و از فرزدق بنالیدند، زیاد در طلب فرزدق فرمان داد ،چون فرزدق بشنید سخت بترسید،و روی بفرار نهاده نیم شبی بر عیسی بن خضیله وارد شد ، و گفت زیاد بن ابیه مرابیم داده است، و آنانکه مناص ومآب من بودند از من دست باز داشتند ، لاجرم در خدمت تو پناه آورده ام ، عیسی او را تکریم و ترحيب نمود و فرزدق سه روز در سرای او بماند ، آنگاه گفت چنان بصواب دیده ام که جانب شام سپارم ، عیسی گفت آنچه خواهی بخواه، و اگر بر این کار يكجهت واستوارى اينك ناقه ارحبيه من حاضر است ،بر نشین و بهر کجا که خواهی روی کن ، فرزدق آن ناقه را بگرفت و برنشست،و روی براه نهاد و این اشعار را انشاد نمود :

ص: 36

حبانی بها البهزي حملان من أتى *** من الناس صو ال تخاف جرائمه

و من كان يا عيسى يؤتب ضيفه *** فضيفك محبور مهنى مطاعمه

و قال تعلم أنها أرحبية ***و أن لها الليل الذي أنت جاشمه

آنگاه کوچ بر کوچ بتعجيل و تقریب برفت تا بمدینه رسید و نزد سعید ابن العاص که این هنگام از جانب معاویه والی مدینه بود در آمد و بایستاد و گفت اينك بدون اینکه خون و مال کسی مرا بر گردن باشد باین درگاه پناه آورده ام.

سعید گفت اگر بخون و مال آلوده نباشی تراجای دادم ، اکنون باز گوی تاچه کسی باشی .

فرزدق گفت همام بن غالب بن صعصعه ام و امیر را بشعری چند مدح آورده ام ، اگر اجازت رود بعرض رسانم، سعید اجازت داد و فرزدق قرائت کرد ، و این شعر از آن جمله است :

و كوم لاترى الأصياف عيناً *** و تصبح في مباركها ثقالا (1)

این هنگام مردی که حطینه نام داشت نزد فرزدق شد و گفت آنچه خواهی بگوی همانا درمراتب شعر و فصاحت و شاعری و بلاغت مقام و منزلت پیشینیان را دریافتی ، و برای آیندگان جای نگذاشتی، و روی با سعید بن عاص کرد و از روی مبالغه گفت سوگند با خدای که فرزدق نفس شعر است .

بالجمله از آن پس فرزدق گاهی در مکه و زمانی در مدینه روزگار سپرد واین شعر بزیاد بن ابيه فرستاد:

الامن مبلغ عنى زياداً *** مغلغلة يحب بها البريد (2)

بأني قد فررت إلى سعيد *** ولا يسطاع ما يحمي سعيد

فررت إليه من ليث هزبر *** و عادت عن فریسته الاسود

ص: 37


1- كوم، بضم اول : گله از شتر است .
2- مغلفلة ، بر بناء مفعول : پیغام است

فان شئت انتسبت إلى النصارى *** و إن شئت انتسبت إلى اليهود

چون زیاد بن ابیه اینشعر بشنید گفت اندیشه من در ضرر و زیان فرزدق نبود و اگر نزد من آمدي او را ببذل مال و تکریم مقام خرسند داشتمی ، چون فرزدق این خبر بشنید باین قصیده مبادرت جست :

تذكر هذا القلب من شوقه ذكراً *** تذكر شوقاً ليس ناسيه عصرا

تذكر طمياء التي ليس ناسياً *** و ان كان أدنى عهدها حجباً عشرا

و ما معزل بالغور غور تهامة *** ترعى اراكاً من مكارمها نضراً

و بروایتی چون زیاد خبر فرار فرزدق را بدانست علی بن زهدم فقیم را که يکتن از بنی مؤله است از دنبال فرزدق بفرستاد لكن با و دست نیافت و فرزدق این شعر بگفت :

فانك لولا فيتنى يا ابن زهدم *** لأ بت شعاعياً على غير تمثال

آنگاه فرزدق بقبیله بکر بن وائل شد و با ایشان پناه برد و ایمن گردید پس این شعر بگفت :

و قد مثلت أين المسير فلم تجد *** لعوذتها كالحي بكر بن وائل

وسارت الى الأجفان خمساً فأصبحت *** مكان الثريا من يد المتناول

و ماضرها إذ جاورت في بلادها *** بنى الحصن ما كان اختلاف القبائل

و مقصود از حصن حصن ثعلبة بن عكاية بن صعب بن علی بن بكر بن وائل است بالجمله فرزدق همچنان از زیاد فرارنده بود تا نز د سعید بن العاص بن امیه که از جانب معاوية بن ابي سفيان امیر مدینه بود بیامد و در پناه او بر آسود و با جواری و سرودگران آنجا الفت یافت و اینشعر بگفت :

إذاشت غناني من العاج قاصف *** على معصم ريان لم يتخدد

لبيضاء من أهل المدينة لم تعش *** ببوس و لم تتبع حمولة مجحد

و قامت تخشينى زياداً و أجفلت *** حوالي في بردي يمان ومجسد

فقلت دعيني من زياد فانني *** أرى الموت وقاعاً على كل مرصد

ص: 38

از ابوعبیده حکایت کرده اند که در آن حال که فرزدق در زمان امارت زیاد ابن ابیه در کوچه بصره که گریزگاهی نداشت بنشسته بود، ناگاه دو تن از مردم قوم او که در شرطه زیاد انسلاک داشتند ، بروی عبور همی دادند؛ چون فرزدق بترس و جبن معروف بود ، یکی از آن دو تن با دیگری گفت هیچ مایل باشی که فرزدق را بخوف و هراس در افکنم ، پس بناگاه هر دو تن مرکب بجانب او بر جهاندند ، و شتابان بسوی او گرایان شدند ، فرزدق چون این حال بدید، نیروی درنك و استطاعت و استقامت از وی برفت ، و چنان شتابنده فرارنده گشت که جامه اش بر شکافت و بنده موزه اش از هم بر گسیخت ، آنگاه از وی روی تافتند و فرزدق بدانست که ایشان اینکار و کردار را از در استهزاء باوی بنمودند، پس این شعر بگفت :

لقد حار إذ يجرى على حماره *** ضرار الخنا و العنبرى بن أخوقا

و ماكنت اوخو فتمانی کلاکما *** بأتيكما عن بائنين لأفرقا

ولكنكما خو فتمانی بخادر *** شتيم إذا ما صادف القرن مزقا

ابن زالان مازنی گوید: که فرزدق مرا حدیث نمود که چون زیاد بن ابیه مرا مطرود نمود ، بمدینه روی آوردم و این هنگام مروان بن الحكم والی مدینه بود ، و بدو عرض کردند که من از سراي ابن صیاد که مردمان گمان می بردند که وی دجال است ، بیرون آمده ام، و با ابن صیاد هیچکس بمجالست و مکالمت مبادرت نمی جست ، و من نیز او را بهیچوجه نمیشناختم، پس فرمان مروان در طلب من باز رسید ، و چون در خدمتش حاضر شدم گفت : هیچ میدانی که آن حدیث که عرب می نمایند ضرب المثل تست .

همانا عرب داستان کند که صنعا بجانب قومی روی نهاد ، و چون در آنجا در آمد آن قوم بکوچیده بودند ، در آنحال آینه دریافت و چهره خویشتن را در آن نگران شد ، و چون قباحت منظر خویشتن را بدید آئینه را بر زمین بیفکند «وقالت من شر ما أطرحك أهلك»و از روی انزجار خاطر با خویش گفت ، بدتر چیزی هستی

ص: 39

که تورا اهل تو بیرون افکند ، لکن تو بدتر و شریر تر کسی هستی که تو را امیر تو مطروح ساخت ، و بیش از سه روز رخصت نداری که در مدینه اقامت کنی .

فرزدق میئگوید ناچار از مدینه بر نشستم و آهنك يمن كردم ، و همي برفتم تا بأعلای ذی قسی که طریق یمن است از بصره فرارسید، ناگاه مردی را بسوی خود روان دیدم گفتم از کدام سوی میآئی ؟ گفت: از بصره ، گفتم : چه خبرداری؟ گفت : مرا از مرك زیاد خبر دادند که در کوفه بمرد، چون این خبر بشنیدم از راحله خویش فرود شدم ، و در این بشارت سپاس حضرت احدیت بگذاشتم و گفتم بهتر است که مراجعت گیرم ، و عبیدالله بن زیاد را مدح ،و مروان بن الحكم را هجو گویم ، پس این شعر بگفتم :

وقفت بأعلى ذى قسى مطيتي *** أمثل في مروان و ابن زیاد

فقلت عبيد الله خيرهما لنا *** و أدنا هما من رأفة وسداد

و همچنان راه می سپردم تا بلاد بنی عقیل را در نوشتم و در میان چشمه سار های ایشان وارد شدم، ناگاه بیتی عظیم را نگران شدم که زنی در آن جای داشت ، و سفر می ساخت، و هرگز زني بآن صباحت رخسار و ملاحت دیدار و حلاوت گفتار ندیده بودم.

پس بدو نزديك شدم و گفتم هیچ رخصت می فرمائی که در این ظل ظلیل ، وسایۀ مبارك چندی بآسایش بگذرانم گفت فرود شو و بیاسای و در میهمانی ما تن آسائي جوی ، پس شتر خویش فرو خوابانیدم و در حضورش جلوس ورزیدم ، آنگاه آنماه روی کنیز سیاه خود را بخواند گفتی گوسفند چران بود ، و با او گفت نزدراعی شو و گوسفندی برای من بیاور و ذبح کن ، و نیز مقداری خرما و کره برای من بیاورد و با هم بحدیث مشغول شدیم ، سوگند بخداوند هرگز بفضل و ادب در فرهنگ و دانش اوکسی را ندیدم و هیچ شعر از بهرش نخواندم جز آنکه برتر و بهتر از آن را برای من اتشاد نمود، آنمجلس و حدیث مرادر عجب و شگفتی همیداشت .

بناگاه مردیکه دو برد بر تن داشت پدید شد، چون آفتاب روی آن مرد را

ص: 40

بدید چهره درخشان را در زیر برقع پنهان داشت ، آنمرد بیامد بنشست و آنماه رخ زهره جبین روی بدو کرد، و همی با او حدیث راند ، من از اینحال خشمگین و افسرده خاطر شدم ، و في الحال با آن مرد گفتم هیچ طالب مصارعت و کشتی باشی ، گفت بدا بر این سخن آیا مرد با میهمان خود مصارعت ورزد ، من بسی الحاح و ابرام نمودم ، آنماه دیدار گفت اگر با پسر عمم مصارعت ورزی بحثی برتو وارد نیست .

پس آن مرد برخاست من نیز بپای شدم ، و چون بردخویش را بیفکندخلقتي عجیب دیدم ، و با خود گفتم سوگند به پروردگار کعبه هلاك شدم ، پس دست مرا بگرفت و مرا بخویش برد ، چنانکه در سینه اش جای کردم ، آن گاه مرا از زمین برکند و سوگند گند با خدای چنانم بر زمین بکوفت که نیروی تمالك نيافتم ، ضرطه از پی ضرطه بیفکندم ، و صدا از دنبال صدا در انداختم ، و بطرف شتر خویش بر جستم آن جوان گفت ترا بخدای سوگند میدهم اینکار مکن ، و آنزن گفت این میهمانی و تن آسائی را خدای برتو بعافیت بدارد ، گفتم خدای ظل شما و ميزباني شما را رسوا و خوار نماید؛ این بگفتم و برفتم .

و در آنحال که روی براه داشتم، ناگاه آن جوان بر مرکبی آزاده فرا رسید ، و جنيبتى بارحل و جهاز را زمام در کف داشت، و آن رحل بهترین رحال بود ، پس با من گفت ایفلان سوگند به ایزد سبحان که مرا در آن کار که روی داد سروری نیست .

و من ترا مردی دانشمند دیدم و تو خود در آن کار اصرار ورزیدی ، اکنون این ناقه نجییب بگیر و بپرهیز که تو را فریب دهند، و بقیمتی نازل خریدار شوند ، زیرا که قسم بخدای دویست دینار در بهای آن بداده ام .

گفتم این شتر را می پذیرم لیکن با من بازگوی که تو کیستی و این زن کیست؟

گفت : من توبة بن الحميرم ، و این زن لیلای اخیلیه است ، و من از تو معذرت خواهم، و بتو پناه میبرم ، سوگند باخداي هرگز باین کار که پدیدار شد ، آهنگ

ص: 41

نداشتم

فرزدق گفت مرا از این حال کلالی در خاطر ، و ملالی در خیال نیست ، لکن ای گور خرزاده از آن همی ترسم و می نگرم که این خبر گوش زد جریر گردد و او در هجومن گوید :

جلست إلى ليلى لتحظى بقربها *** فخانك دبر لا يزال يخون

فلو كنت ذاحزم شددت و كائها *** كما شد خرتا للد لاص قيون

میگوید سوگند بخداوند که روزی چند بر نگذشت که این خبر بجریر پیوست و همین دو شعر مذکور را بعینها در هجو فرزدق انشاد کرد.

عبدالله بن زالان تمیمی راویه فرزدق گوید که فرزدق گفت وقتی در بصره بارانی شدید مارا دریافت ، و ما در بیابان بهر سوی شتابان بودیم ، ناگاه در همان تاریکی شب اثر دوایی را نگران شدم که از یکسوی بیابان نمایان شد ، گمان بردم جماعتی برای تفرج و نزهت در این مکان فرود شده اند، با خود گفتم بی گمان با این مردم سفره طعام و شرابی بکام حاضر است.

پس از اثر ایشان برفتم تا اشتری چند بدیدم که همه در زیر رحال در کنار آب گاهی بایستاده اند ، پس بسوی آبگاه شتاب گرفتم، ناگاه جمعی از زنان را در میان آب نگران شدم و گفتم مثل امروز و مانند روز دار تجلجل ندیده ام و شرمساراز ایشان باز شدم آن جماعت آواز بر کشیدند که ای قاطر سوار ترا بخدای سوگند همی دهیم که باز شوی تا از چیزی از تو پرسش کنیم .

پس نزد ایشان بازشدم و بجمله تا گردن در آب ایستاده بودند و گفتند ترا بخداوند سوگند میدهیم که ما را از حدیث دار تجلجل خبر گوی گفتم این داستان چنان است که امرء القیس عاشق دختر عمش عنیزه بود مدتی در طلب معشوقه کوشش همی کرد و هم از اهل او در طلب زیارتش هر چند برآمد بشاهد مقصود دست نیافت تا يوم الغدير فرارسید و این روز همان یوم دارة جلجل است .

ص: 42

و این داستان چنان بود که امرء القیس بدانسته بود که طایفه معشوقه را قانون چنان بود که در هنگام سیر و گشت مردان ایشان از نخست راه بر سپرده و زنان را با خدام و احمال بجای گذاشتند امرء القیس چون از این کار آگهی داشت چندان در نك ورزید تاقوم و عشیرت عنیزه از جای بکوچیدند پس امرء القیس در زمینی در میان درختان پنهان شد تا زنان قبیله از عقب مردان از وی عبور همیدادند چون نگران شد جمعی دختران سیمتن و گلرخان سیمین بدن بودند و عنیزه نیز چون سر و سیمین و ماه نسرین در میان ایشان چون آفتاب در میان ستارگان میگذشت چون بآن آبنگاه فرا رسیدند گفتند نيك تر چنان است که برهنه شویم و در این آب بدن شوئیم و از رنج راه بر آسائیم پس غلامان خویش را بفرمودند تا از آن مکان دور شدند و هر يك چون شاخۀ بلور و چشمه هور عریان گردیده در آن آب شناور و بازیگر شدند و چنانکه شما در این ساعت باین آب در آمده اید ببودند امرء القیس که در کمین ایشان بود نخل مقصود بیار و میوه امید بیکار دید و آن دختران ماه پیکر از همه در بیخبر ناگاه امرء القيس بتاخت و جامه های ایشان را فراهم ساخته بجائی بگذاشت .

چون فرزدق حکایت را باینجا رسانید خود را از استر بزیر افکنده بعضی از آن جامه را بر گرفت و بر سینه خود بنهاد و گفت امرء القیس با ایشان گفت سوگند با خدای هيچيك از شما را جامه اش را نمیدهم اگر چند تا پایان روز در آب بماند مگر اینکه برهنه از آب بیرون شود.

فرزدق میگوید اینوقت یکی از آن زنان که در آب بودند و بشوخی و ظرافت امتیاز داشت گفت امرءالقیس که آن کار میکرد عاشق دختر عمش عنيزه بود آیا تو نیز عاشق یکی از ما شده باشی؟ گفتم : لا والله عاشق هيچيك نيستم امامايل وخواهان شما باشم .

فرزدق میگوید چون این سخن بشنیدند کف برکف همیزدند و نعره بر آوردند و گفتند حدیث خویش را بپایان رسان و دانسته باش که تا بمقصودیکه داری نایل

ص: 43

نگردی باز نخواهی شد .

فرزدق گفت امرء القیس گفت: آن لؤلؤهای آبگاهی از قبول مسئول امرءالقیس امتناع ورزیدند و همی باوی بجنگ و جدال و عشوه و دلال بگذرانیدند تا آفتاب بلندی گرفت و ایشان بیمناک شدندکه آن منزل که آهنك كرده اند نرسند پس از میانه ایشان یکی بیرونشد امرء القیس جامه او را در کناری بگذاشت تا بپوشید چون دیگران بدیدند تن بتن چون نهال نسترن بیرون شدند و امرء القیس هر يك را عریان نگران شد و جامه اش بازداد تا بپوشید .

و از میانه عنیزه در آب چون آفتاب بماند و امرء القیس را همی سوگند بداد که جامه اش را بدو بازدهد امرء القیس گفت ای دوشیزه کرام اقوام ، و نو رسیده بهارستان ایام این سخنان فروگذار که بر من حرام است که جز بدست لطیفت جامه شریفت را باز دهم.

عنيزه ناچار چون سروسیمین و لولوریان و چشمه خورشید و گوهر غلطان از آب بیرون شد ، امرء القيس بطور دلخواه در یار دلجوی نگران شد و از پیش و پس بچشم شوق و طمع و عشق وطلب دروی نظاره کرد ، و آن اندام گلفام را بیوئید و ببوسید، پس از آن جامه اش را بدو بداد تا بتن ،بیار است اینوقت دو شیزگان مه جبین بملامت امرء القیس زبان برگشودند ، و باغنجی خاص و دلالی مخصوص او را بنکوهیدند ، و گفتند ما را برهنه بگذاشتی و در این چشمه محبوس داشتی و گرسنه گردانیدی .

امرءالقیس را از آن ستیزه و پرخاش بیشتر دل از دست بشد ، و عشق در روان او جای گرفت و گفت اگر این شتر خود را برای شما نحر نمایم آیا تناول میکنید ؟ گفتند :آری، پس شمشیر از نیام برکشید و شتر را نحر کرد و پوست از گوشت باز گرفت و خدام را بانك برزد تا هیزم فراهم کردند ، و آتشی عظیم برافروختند، و از گوشت و کبد و اعضای مطبوعه اش بر آتش کباب کرده بایشان بداد تا بجمله سیر شدند ، و خود نیز با ایشان بخورد ، و نیز از مشکی که با خود داشت شرابی خوشگوار با آنمه رخان گل رخسار بخوردند، و نیز عبید وخدم را از سیاه و سفید سیرو سیراب فرمود و جملگی

ص: 44

در طرب وسرور وشغب و سرود در آمدند.

و چون خواستند سوار شده روی براه گذارند، امرءالقیس گفت من شتر خویش از بهر شما بکشتم، و اينك بار من بزمین میماند، پس یکی از ایشان گفت طنفسه او را بردارم و دیگر گفت نمد او را برگیرم ، و دیگری گفت رحل او را بردارم .

بالجمله متاع راحله او را در میان خود قسمت کردند و برگرفتند ، لكن عنيزه بجای ماند ، و از آن جمله چیزی را بر نداشت اینوقت امرء القیس گفت هان ایدختر کرام، و دوشیزه گلندام ، بناچار باید مرا تو حمل کنی ، چه من توانائی پیاده رفتن ندارم، و هرگز باین کار عادت نکرده ام .

عنیزه او را در میان کوهان و گردن شتر خویش بنشاند ، وروی براه نهادند ، امرءا التمیس وقت را غنیمت شمرده بی مانع و دافعی سر در پرده او در بردی ، و همی اورا بیوسیدی و بیوئیدی و چون عنیزه سر باز کشیدی و بعشوه و ناز در آمدی محفه او بدیگر سوی مایل گشتی ، و عنیزه گفتی ای امرءالقیس شتر مرا کشتی آخر فرود آی وامرء القیس این سخنان نمکین بشنید و در این شعر خود که از جمله قصیده لامیه معروفه اوست باینحال اشارت کند :

تقول وقد مال الغبيط بنامعاً *** عقرت بعیری یا امرء القيس فانزل

چون فرزدق از داستان خویش فراغت یافت، آنزن شوخ گفت خدای بکشد تو را ای جوان که چه قصه نیکوبپای بردی ، بازگوی کیستی که بس ظریف هستی ؟ گفتم:از مردم مضر باشم ، گفت: از کدام طایفه مضر؟ گفتم: از تمیم، گفت: از کدام عشایر تمیم؟ گفتم در اینجا سخن بپایان میرسد ، گفت : سوگند با خدای گمان میبرم که فرزدق باشی، گفتم فرزدق مردی شاعر است و من روایت اشعار کنم ، گفت این توریة که در نسب خویش میکنی فروگذار ، تو را بخدای مسئلت میکنم که فرزدق هستی ؟ گفتم : سوگند با خدای فرزدق منم ، گفت : اگر تو فرزدق هستی گمان نمیبرم که جامهای مارا بما بازگذاری مگر اینکه بکام دل باز رسی ، گفتم آری چنین است گفت : پس ساعتی روی از ما بگردان .

ص: 45

آنگاه روی بدیگر دختران آورد و آهسته چیزی بگفت که من ندانستم آنگاه در آب فرورفتند ، و سر بر آوردند و از آب بیرونشدند و هر يك را مشتی از گل در کف بود و بسوی من بشتافتند ، و از گل ولای بر چهره ام بیفشاندند ، چنانکه گل و لای چشم مرا ،بیاکند و جامهای مرا فرو گرفت ، ناچار بر چهره برزمین آمدم ، و بچاره چشم مشغول شدم ، آنگاه جامهای خویش را بسختی و دشواری از من بازر بودند ، و آنشوخ زن بر استرم برنشست و مرا در بدترین حال و رسواتر روزگار بگذاشتند ، و جانب راه گرفتند، و آنشوخ زن همی گفت این جوان چنان گمان برده بود که البته باید بمادر سپوزد ، و کام براند.

و من همچنان در آنمکان ببودم تا چهره خویش بشستم ، و لباس خویش را بخشگانیدم ، و هنگام ظلمت شب بمنزل خود بازشدم و پیاده و خسته جای کردم و دیدم قاطر مرا باز آورده اند و رسولی بمن فرستاده اند، و پیام کرده اند که خواهران تو با تو همی گویند ، همانا از ما خواستار چیزی نفیس بودی که ادای آن مارا امكان نداشت ، اينك زوجه تو را یعنی قاطرت را برای تو بفرستادیم ، تا از آغاز شب تا در آمدن روز باوی در سپوزی و اینک این پارۀ در هم را نیز برای مخارج گرما به صبح تو بتو تقدیم کردیم.

بالجمله از آن پس فرزدق هر وقت باینداستان افسانه راندی گفتی هرگز مانند ایشان هیچکس را نیافتم.

علاء بن اسلم گوید: چون مهلب بن ابی صفره تصمیم عزم داد که بجانب از ارقه رهسپار گردد، جریر شاعر فرزدق را بدید و گفت یا ابا فراس هیچ توانی با مهلب سخن کنی تا مرا از این مسائل معاف دارد ، و من در ازای این کار هزار در هم تو را عطا کنم.

فرزدق در خدمت مهلب تكلم نمود،و مهلب اجابت فرمود، جذیع که یکتن از عشیرت مهلب بود بملامتش زبان برآورد،و نزد خیره زوجه مهلب شکایت برد ، و گفت این مرد یعنی مهلب یکسره فرونشسته و بهرروز و ساعتی یکی بیاید و در عشيرت و دوستان خویش خواهشگر شود ، خیره دختر ضمره قیشریه مهلب را نکوهش

ص: 46

نمود ، مهلب گفت من عرض و ناموس خویش را از فرزدق خریدار شدم ، چون اینداستان بفرزدق رسید، بر آشفت و جذیع را باین شعر هجو گفت :

إن تبن دارك يا جذيع فما بني *** لك يا جذيع أبوك من بنيان

و أبوك ملتزم السفينة قاعداً *** خصييه فوق بنائق النبان (1)

ويظل يدفع في استه متقاعساً *** في البحر معتمداً على السكان

ة لا تحسبن دراهما جمعتها *** تمحو مخازيك التي بعمان

و نیز این شعر را در هجای خیره بگفت :

ألا قشر الاله بنو قشير *** كقشر عسا الملقح من معال

أرى رهطاً لخيرة لم يؤبوا *** بسهم فى اليمين و لا الشمال

إذا زهدت رأيت بنى قشير *** وشمال من الخيلاء منتفشى السبال

چون بني المهلب از هجای جدیع وحيرة باخبر شدند در غضب رفتند و فرزدق را بد گفتند و بد شمردند چون فرزدق بشنید ایشان را باین شعر هجو کرد :

و كائن للمهلب من نسيب *** يرى بلبانه أثر الديار

نجارك لم يقد فرساً و لكن *** يقود الساج بالمسد المغار

عمِّی بالتنائف حين يضحى *** دليل الليل في اللجج الغمار

و ما والله يسجد إذ يصلي *** و لكن يسجدون لكل نار

و چون يزيد بن مهلب بعد از پدرش از جانب سليمان بن عبدالملك امير خراسان و عراق شد فرزدق از گزند بنی المهلب بيمناك شد و این قصیده در مدح ایشان بگفت :

فلا مدحن بني المهلب مدحة *** غراء قاهرة على الأشعار

تلموا مثل النجوم أمامها قمراؤها *** تجلو العمى و تضيء ليل السار

ورثوا الطعان عن المهلب والقرى *** و خلائقاً كتدفق الأنهار

ص: 47


1- بنيقه ، بتقديم باء موحده برنون بروزن سفینه : خشك پيراهن ، بنائق جمع او است.

كان المهلب للعراق وقاية *** و حيا الربيع ومعقل الفرار (1)

وإذا الرجال رأوا يزيد رأيتهم *** خضع الرقاب نواكس الأبصار

مازال من شد الازار بكفه *** و دنا ودنا فأدرك خمسة الأشبار

أيزيد إنك للمهلب أدركت *** كفاك خير خلائق الأخيار

اصمعی گوید چون یزید بن مهلب بواسط بیامد با امية بن جعد كه صديق فرزدق بود گفت دوست می دارم که فرزدق را بنزد من بیاوری، امیة نزد فرزدق شد و گفت چه چیز تورا از آستان یزید بازداشته است، با اینکه عفو و سخای او از تمامت مردمان بزرگتر است.

گفت اینسخن براستی گذاری ، لكن من همی بیم دارم که بدرگاه اوروی گذارم ، و جماعت عمانیه را بر در سرایش حاضر بینم آنگاه یکتن از ایشان بپای شود و گوید این همان فرزدق است که ما را هجو کرده است ، وگردن مرا بزند ، و چون يزيد بشنود یكیرا بفرستد و گردن قاتل مرا بزند و هم دیه مراباهل من بفرستد، و در اینحال یزید در تمامت عرب بوفا و بزرگی نامدار گردد ، و لکن فرزدق در این میانه ناچیز و تباه گردد ، و از میان رفته باشد ، سوگند باخداي اینکار نکنم ، و بدربار یزید رهسپار نشوم .

امیه این سخن در خدمت يزيد بعرض رسانید گفت اگر این قضیه را در حق خود می داند ، اورا بحال خود بگذار ، خدايش لعنت کند.

از محمد زهری حکایت کرده اند که وقتی که باپارۀ از جوانان بنی المهلب در آبگاهی در آمدند تا خویشتن را از سورت گرما آسایش بخشند و ابن ابی علقمه که مردی شوخ و ماجن بود نیز با ایشان در آب در آمد ، و گاه بگاه بناگاه بجانب فرزدق میتاخت و همی گفت مرا بگذارید تا فرزدق را در سپوزم، تا از این پس هرگز بهجوما لب نگشاید .

چون فرزدق از تمامت مردمان جبانتر بود، بهريك التماس واستعانت بردى

ص: 48


1- حيا ، بروزن علی بمعنی باران است

و میگفت وای بر شما مبادا جلد اوجلد مرا مس نماید ؛ و آنچه گوید چنان کند و این داستان بجریر پیوست ، جریر همی گفت که ابن ابی علقمه آنکار که گفت با وی بپای برد ، و فرزدق چندان به آن جماعت استغاثت برد و سوگند داد تا از وی دست باز داشتند.

اصعمی گوید: عبدالله بن عطیه راویه اشعار فرزدق و جریر بود ، میگویدروزی فرزدق مرا طلب کرد و گفت همانا يك بيت شعر گفته ام ، و زوجه ام نوار مطلقه باد اگر ابن المراغه یعنی جریر بتواند نقضی بر آن بیاورد ، گفتم آن شعر کدام است ؟ گفت این است :

فاني أنا الموت الذي هو نازل *** بنفسك فانظر كيف أنت تحاوله

هم اکنون برنشین و بدو برخوان ، پس بر نشستم و بجانب یمامه راه گرفتم، و جزیر را در پیشگاه سرایش نگران شدم که ریکبازی همی کند ، پس داستان فرزدق و کلمات او را بدو باز گفتم ،گفت و یلک گمان همی کنم که همانطور که گفتی باید نوار را مطلقه نماید ، پس آن شعر را برایش انشاد کردم .

جریر باندیشه در آمد و آن ریگها را همی برسر و سینه خود میریخت تا نزديك غروب آفتاب شد آنگاه گفت من ابو خرزه ام و زن این مرد فاسق را طلاق گفتم ، پس این شعر را قرائت کرد :

ce

أنا الدهر يفنى الموت والدهر خالد *** فجئنى بمثل الدهر شيئاً يطاوله

هم اکنون برنشین و نزد آن فاسق روی گذار ، من نزد فرزدق شدم و آن شعر را بدو برخواندم ، و سخنان جریر را بدو بگذاشتم فرزدق گفت تورا سوگند میدهم که از این حدیث پرده بر مگیر.

ابوزید انصاری گوید وقتی فرزدق براستر خود بر نشست و بجماعتی از نسوان برگذشت، چون بایشان برابر شد استرش ضرطه در انداخت ، وایشان خندان شدند.

فرزدق روی به آن جماعت کرد و گفت هیچ خندان نباشید که هیچ ماده مرا حمل نکرده است، جز آنکه گوزیده است ، از میانه یکی از ایشان گفت هیچ ماده افزون از مادرت تو را حمل ننموده است ، و ما نگران بودیم که همیشه از حمل تو

ص: 49

ضرطه می افکند ،چون فرزدق این جواب بشنید جای درنك نيافت ، و چون با دوزان گریزان گشت .

و دیگر وقتی فرزدق نزد حسن بصری شد و گفت شیطان را هجو کرده ام ، گفت چگونه ابلیس را هجو کنی با اینکه از زبان او تنطق میکنی .

و دیگر وقتی حمزة بن البيض خواست با فرزدق مزاحی بیفکند او را از این کار منع کردند ، لکن پذیرفتار نشد ، و با فرزدق گفت کدام يك از اين دو تورا محبوب تر است ، آیا فرج بتو پیشی گیرد یا تو بدو سبقت جوئی؟ گفت : اگر سبقت گیرد یا من بدو سبقت جویم کار خود بکام گذارم ، لکن از تو مسئله پرسش کنم، ابن بیض گفت سئوال کن گفت كدام يك از این دو فقره تو را محبوب تر است که بمنزل خویش بازشوی و زوجه خویش را نگران گردی که آلت مردی را در دست دارد، یا آن مرد را نگران شوی که دست بر فرج زفت نهاده است؟ .

ابن بیض چنان متحیر و پریشان گردید که ندانست چگونه جواب گوید و سخت پشیمان شد گاهی که سودی نداشت .

و دیگر ابن سلام گوید که عبد القاهر مرا حدیث کرد که فرزدق در مجلس ما در مجلس بنی حرام مرور نمود ، وعنبسة مولای عثمان بن عفان با ما بود پس با فرزدق گفت ای ابوالفراس چه وقت بجانب آخرت می شوی ، گفت حاجت چیست گفت : میخواهم با تو مکتوبی بجانب پدرم ارسال دارم ، فرزدق گفت من به آنجا که پدرت در آتش دوزخ جای دارد نمیشوم ، تو این مکتوب را بدستیاری ریالو و اصطفانوس نصرانی بدو فرست .

اصعمی گوید وقتی فرزدق در کوی که آب داشت بگذشت و استر خویش را بآب درآورد،مردی دیوانه در بصره بود که او را حربیش میخواندند گفت:استرت را از این آب دور دار که خدایت هر دو پایت قطع نماید فرزدق گفت وای بر تو این سخن از چه گوشی گفت«لا نك كذوب الحنجرة زاني الكمرة »زیرا که دروغگوئی و زناکاری .

فرزدق استر خود را براند و در آنجا نماند تا مبادا مردمان کلام آن دیوانه

ص: 50

فرزانه را بشنوند.

سعدان بن مبارك گوید با فرزدق گفتند از چیست اشعار قصار اختیار کردی گفت از آنکه دیدم در صدور أثبت و در محافل اجول است .

میگوید با خطیئه شاعر گفتند از چیست که اشعار قصار نواز طوال بیشتر است ،گفت از آنکه در گوشها بیشتر ولوج نماید ،و در افواه ناس بیشتر علاقه جوید .

و با عقيل بن علفه گفتند از چه روی اشعار هجای تو قصار است گفت « حسبك من القلادة ما أحاط بالرقبة »يعني قلاده بهمان اندازه که گردن را فراگیرد کافی است.

وقتى جهم بن سويد بن المنذر الجرمی با فرزدق گفت آیا مادرت اسمی جز فرزدق برای تو نیافت که زنانش در سویق در هم شکستند چه فرزدق چنانکه اشارت رفت باین معنی است، چون فرزدق این سخن بشنید روی باحضار کرد و گفت بازگوئید نام این شخص چیست ، ایشان باز ننمودند ، گفت سوگند باخدای اگر نام او را باز نگوئید ، جمله شما را هدف سهام هجا گردانم، گفتند او را جهم بن منذر بن سويد گویند فرزدق روی بدو کرد و گفت سزاوارترین مردمان توئی که بباید در این مسائل سخن نکنی ، زیرا که اسم تو نام متاع زن و اسم پدرت اسم حمار و اسم جدت نام سگست.

اصمعی روایت کند که فرزدق گفت هرگز از جواب هیچکس بیچاره نماندم ، چنانکه از پاسخ مردی دهقان عاجز شدم و اینداستان چنان است که وقتی دهقانی بمن گفت که :فرزدق شاعر تو باشی؟گفتم: آری، گفت: آیا اگر مرا هجو کنی من بخواهم مرد؟ گفتم: نی ،گفت: آیا عیشونه دخترم بخواهد مرد؟ گفتم : نخواهد مرد، گفت : پس پای من تا گردنم در فرج مادرت باشد، گفتم: ويلك از چه روی سر خودرا بجاي گذاشتی ، گفت: برای اینکه نگران باشم توجه خواهی کرد.

محمد بن سلام حکایت کند که وقتی فرزدق نزد عبدالله بن مسلم باهلی شد تا بعطائی ازوی شادخوار گردد، عبدالله نگران شد که اگر عطائي بزرك نمايد بروی گران است واگر اندك باشد بگزند زبان فرزدق در ضرر و زیان است ، و این هنگام عمرو بن عفراء الضبی راویه فرزدق نزد او حاضر بود ، و چنان بود که فرزدق حرم و پسرش را در

ص: 51

این شعر خود هجو رانده بود :

و نبئت جواباً وسلماً يسبني *** وعمرو بن عفرا لاسلام على عمرو

بالجمله ابن عفراء باهلی با عبدالله بن سلم گفت در کار فرزدق چندین بهول وهيبت مباش من او را بچیزی قلیل از تو خوشنود گردانم بدون اینکه خاطرش از تو رنجور گردد یا در خیال ناسزا گفتن برآید،پس سیصد درهم بفرزدق بداد و فرزدق پذیرفتار و خوشنود گردید و از آن پس حیلت عمر و بد و مکشوف شد و این شعر بگفت :

ستعلم يا عمرو بن عفرا من الذي *** يلام إذا ما الأمر غبت عواقبه

فلو كنت ضبياً سفحت ولو سرت *** على قدمي حياته و عقاربه

ولكن ديافى أبوه وامه *** بحوران يعصون السليط قرائبه (1)

ولما رأى الدهنا رمته جبالها *** وقالت ديافي مع الشام جانبه (2)

فان تغضب الدهنا عليك فما بها *** طريق لمرتاد تقاد ركائبه

تضن بمال الباهلي كأنما *** تضن على المال الذي أنت كاسبه

چون این اشعار گوشزد ابن عفراء شد نزد فرزدق شد و در میان قوم وعشيرتش بانك برداشت که هر چه توانی کوشش کن و خویشتنرا بجهد و مشقت در افکن ، جز آن نخواهد بود که مرا دشنام گوئی سوگند با خداوند هر چه با من بپای بری من نیز با تو بپایان رسانم، و از هر چه مرا بازداری آن کار اقدام نمایم .

فرزدق روی بحاضران کرد و گفت بجمله شاهد باشید که من عمرو بن عفراء را نهی میکنم که با مادرش در سپوزد، یعنی با آن عهد که نمود که از هر چه او را منهی دارم بمخالفت من مرتکب شود، البته در این امر قبیح که نیز اور انهی کرده ام مرتکب میشود و با مادرش زنا مینماید.

از یکی از قرویین حکایت کنند که گفت فرزدق شاعر نزد ما شد ، با او گفتم

ص: 52


1- حوران: بروزن سكران : شهری است بدمشق ، و آبی است در نجد. سلیط :بروزن امیر زیت و هر روغنی است که فشرده شده از دانه .
2- دیاف: بروزن کتاب دهی است در شام

جریر بر ما درآمد و قصیده که در مدح این قوم گفته بود انشاد نمود و بآهنگ ایشان روانشد آنگاه قصیده کثیر شاعر را که در آن قصیده این شعر را گفته است بدو قرائت کردیم :

وما زالت رقاك تسل ضغنى *** و تخرج من مكامنها ضباب

ويرقينى لك الحاوون حتى *** أجابك حية تحت الحجاب(1)

میگوید چون فرزدق این شعر بشنید رنك او همی بگشت و خاطرش بر آشفت و چهره اش از آتش کانون درونش برافروخت، و اینوقت فصل زمستان بوده کانونی از آتش تافته نزدما بنهاده بودند ، چون این چند فرزدق را آشفته و خشمناک دیدم ، گفتم آسوده باش ای ابوفراس همانا این قصیده از اشعار ابن ابی جمعه است ، یعنی از کثیر است، فرزدق چون بدانست بتعجيل هر چه تمامتر خواست سر بسجده آورد ، وسرش بگوشه منقل آتش رسید و شکست و خون روان گشت .

از محمد بن موسی مرویست که گفت : مخذمی مرا خبر داد که فرزدق حضرت امام حسين بن علي علیه السلام را گاهی که آنحضرت از مکه بیرون و بجانب كوفه توجه فرموده بود ، در روز ششم ذی الحجه ملاقات کرد ، آنحضرت باو فرمود «ماورائك؟»از حالت مردم کوفه خبر چه داری؟ عرضكرد يا ابن رسول الله اينك دل مردم با تست و شمشیر ایشان بر تو، فرمود« ويحك معى وقر بعير من كتبهم يدعونني فينا شد و نبى الله»اينك يكبار شتر از مکاتیب مردم کوفه نزد من حاضر است که مرا دعوت کرده اند و بخدای سوگند داده اند که بایشان شوم ، میگوید چون امام حسین علیه السلام بعز شهادت فایز گردید ، فرزدق گفت اگر مردم عرب در شهادت پسر سید خودشان و بهترین خودشان غضبناک گردند و خون او را از دشمنان بخواهند بدانید که عزت ایشان دوام گیرد و هیبت ایشان قوام ،پذیرد اگر شکیبائی کنند و بجای بنشینند ، و این کین از دشمنان نجویند، خدا یتعالی تازمان بازپسین جز ذلت و خواری برای ایشان نیاورد ، و همواره ذلیل و زبون باشند ، و این شعر در اینباب بخواند :

فإن أنتم لم تثأروا لابن خيركم *** فألقوا السلاح واغزلوا بالمغازل

ص: 53


1- حاوی:بروزن کامل: مردیست که کرد میکند مارها را

یعنی اگر شما معاشر عرب در طلب خون پسر خیر البشر ، چون شیر شرزه ومار کرزه بیرون نتازید، پس بهتر این است که نام از میدان جدال و قتال با ابطال نبرید و چون زنان فرتوت کار به پنبه و دوك سازید، و از این پیش در کتاب احوال امام زین العابدین علیه السلام از ملاقات امام حسین علیه السلام با فرزدق نموده شد .

اصمعی گوید وقتی راعی چهار قصیده در خدمت فرزدق فرو خوانده بود ، پس از آن فرزدق با او گفت با اینکه زمانی بر من بپایان رفته است ، این اشعار را بجمله برای تواز بر میخوانم، و اگر شعری را بشنوم در آنحال که بچاهی همی فرو افتم از خاطرم فراموش نمیشود .

و دیگر از مخذمی مسطور است که وقتی فرزدق شاعر بازنیکه بجلالت و شرافت امتیاز داشت دچار شد و همیخواست از وی کامگار شود، آنزن ابا و امتناع نمود، فرزدق گفت اگر مسئول او را با جابت مقبول ندارد او را هجو گوید و رسوا و بدنام گرداند ، چون آنزن دارای عفت و شرافت بود برخود بترسید و نزدنوار زوجه فرزدق شد ، و آن قصه را سراسر براند، نوار گفت فرزدق را وعده گذار که در فلان شب او را کامگار کنی ، و این خبر بمن گذار، پس آنزن بدستور العمل نوارشبی را معین کرده فرزدق را میعاد نهاد و خبر بانوار بسپرد، نوار با آنزن در آن حجله که مشخص کرده بود در آمد ، فرزدق نیز نازان بجانب حجله شتابان شد ، چون بدرون حجله در آمد نوار بآن شمع دلفروز فرمان کرد تا چراغ را خاموش ساخت ، و خوداز جانبی بیرون شد و نوار در حجله بجای ماند ، و فرزدق را یقین بود که این حجله بنور جمال آنزن روشن است ، پس بخیال دلدار گلعذار با نوار در آویخت و در آمیخت ، و بهوای آن نوگل سیمین رخسار باخار در بوس و کنار شد ، و چون از کار خویش فراغت یافت نوار گفت ای دشمن خدای ای فاسق نکوهیده رأی ، فرزدق صدای او را بشناخت و بدانست که فریب خورده است و با نوار گفت سبحان الله آیا تو خود نوار باشی ، عجب در حال حرمت خوب و مطبوعی و در عالم حليت نکوهیده و غير مرغوب .

ص: 54

و دیگر ابو عبیده حکایت کند که فرزدق در خدمت بلال بن ابی برده شد و او را بقصیده مشهورۀ خود که از آن جمله این شعر است مدح و انشاد نمود:

فان أبا موسى خليل محمد *** و كفاه يمنى للهدى وشمالها

ابن ابی ابن ابی برده گفت سوگند با خداى اى ابو فراس هلاك شدى ، فرزدق بترسید و گفت از چه روی هلاک شدم؟ گفت زیرا که مراتب و مقامات شعر تو پذیرفته است ، کجاست مثل شعر تو که در حق سعید و درباره عباس بن الولید گفتی ، و از این گونه جمعی را برشمرد و فرزدق در پاسخ گفت حسبی مانند احساب این جماعت را برای من بازنمای تا در حق تو نیز آنگونه مدح نمایم که در حق ایشان نموده ام، بلال از این سخن چندان در غضب و ملال رفت که برای اطفاء نایره خشم بفرمود تا طشتی از آب سرد نزد او حاضر ساختند و دست خویش در آن بنهاد و با آن آب سرد آن آتش گرم را ساکن ساخت، اینوقت حاضران مجلس در کار فرزدق در خدمتش زبان بشفاعت برگشودند و گفتند این شیخ را همان فرتوتی و سالخوردگی کافی است و چیزی بر نباید که بمیرد .

بالجمله آنسال بآخر نرسیده بود که فرزدق وفات نمود

و دیگر از سعید بن همام یمامی مسطور است که وقتی فرزدق در یمامه شرابی بنوشید و اینوقت آهنگ عراق داشت، چون از می ناب سرمست و خراب شد با رفیق خود گفت خلوت و شهوت مرا اذیت کند، زنی فاحشه برای من حاضر کن ، گفت از کجا چنین زن برای تو حاضر کنم ، گفت بناچار باید حیلتی بسازی و مرا بوصلتی بنوازی، پس آنمرد فرزدق را در گوشه بیفکند و خود بقریه در شد و گفت آیا زنی باشد که قابله گردد ، چه زوجه من که با من است بدرد زادن دچار گشته است ، مردم قریه زنی قابله را با او بفرستادند و او آنزن را بر فرزدق در آورد ، و این هنگام فرزدق را روی و موی مستور داشته بود تا کسی او را نشناسد ، چون آن زن نزديك فرزدق رسید بروی در آویخت و کار خود بساخت و هم در ساعت از آنجا بکو چید

ص: 55

و گفت گویا من نگران این فرزند خبیثه یعنی جریر هستم که این خبر را بشنیده است و این شعر را انشاد نموده :

و كنت إذا حللت بدار قوم ***رحلت بخزية و تركت عاراً

راوی میگوید از آن پس این داستان گوشزد جرير شد و بهمان شعر بعينه فرزدق را هجو نمود ، و معنی این بیت چنان است که میگوید: تو هر وقت بسرای قومی نزول نمودی با خواری و رسوائی بیرو نشدی و ننگ عار بیادگار گذاردی .

اصمعی گوید وقتی فرزدق بر یکی از دوستانش بگذشت ، با فرزدق گفت یا ابا فراس بچه چیز مایل باشی ، گفت «شواءاً رشراسا ، و نبيذاً سعبراً ، و غناء يفتق السمع »(1)یعنی کبابی تازه و مطلوب ، و شرابی ناب و روان و مرغوب و آوازی که گوش را لذت رساند .

از ابو مالك زيدى مسطور است که بر در سرای فرزدق انجمن کردیم تا از اشعارش چیزی بشنویم و بانتظارش بنشستیم ، ناگاه در میان ملحفه بیرون آمد و با ما گفت ایدشمنان خدای این اجتماع شما بر در سرای من از بهر چیست ، سوگند با خدای اگر خواهم زناهم کنم قادر نیستم و از این سخن معلوم میشود که زنا نزد فرزدق از هر کاری سهل تر بوده است .

و از سخنان فرزدق است که مردمان مرا از فحول شعرا میدانند ، معذلك ساعتی بر من میگذرد که اگر در آن ساعت یکی از دندانهای مرا از بن برکنند بر من آسانتر است از گفتن يك شعر .

مدائنی گوید حباب عم فرزدق با جماعتى بر معاوية بن ابي سفيان وفود نمودند و هر يك بجایزه خویش نایل گردیده مراجعت کردند و از میانه حباب مریض شد و در آستان معاویه بماند تا بدیگر جهان مرکب براند، معاویه بفرمود تا اموال او را ببيت المال در آوردند ، از آنطرف چون فرزدق این خبر بدانست براي اخذ ميراث رو

ص: 56


1- رشراس: بر وزن سلسال : فربه از بریان. سعبر بر وزن جعفر بمعنى بسیار است .

بدرگاه معاوية نهاد ، و اینوقت فرزدق جوانی نورسیده بود ، بالجمله چون معاویه مردمان را رخصت داد تا بخدمتش در آیند فرزدق نیز با ایشان برفت و در میان دوصف در حضور معاویه بایستاد و اینشعر بخواند :

طتيبك عمى یا معاوی ورثا*** تراثا فيختار التراث أقاربه

فما بال ميراث الحباب أكلته *** و میراث حرب جامد لی ذائبه

فلو كان هذا الأمر في جاهلية *** علمت من المولى القليل حلائبه

و لو كان هذا الأمر فى ملك غيركم *** لأداء لى أوغص بالماء شاربه

چون معاویه آن اشعار را از آن غلام بشنید گفت بازگوی تاکیستی گفت فرزدق هستم معاویه گفت میراث عمش حباب را بدو گذارید ، و آنجمله هزار دینار میشد پس آن مال را بفرزدق تسلیم نمودند .

محمد بن موسی حکایت کرده است که خالد قشرى بمالك بن منذر مكتوب كرد که فرزدق را دستگیر نماید ، چه بخالد پیوسته بود که فرزدق او را هجو کرده است ، پس مالك فرزدق را بگرفت و او را بزندان در انداخت ، و در میان بنی مجاشع گفت : بجمله گواه باشید که مرا انگشتری بانگشت نیست.

و این اشارت بحكايت عمر بن يزيد بن عمر بن یزید بن اسید بود، چه عمر بن يزيد را مالك مأخوذ داشت و بفرمود تا چنان گردنش را در هم پیچ دادند، و شامگاهش بز ندان روان دادند که سر عمر از آن صدمه همی بزیر افتاد، و مردمان بدو گفتند که سر خویش راست بدار ، و چون بجانب زندان بردند زندانبان گفت من این مرده را از شما تسلیم نمی گیرم ، پس کلید زندان را از وی بگرفتند و او را بزندان در افکندند، و بامدادانش مرده یافتند و از گوشه و کنار همی بشنیدند که عمر انگشتری خویش را که زهری جانگزای در آن جای داشت بمزید و بمرد، و مردمان را در مرك او سخنان همیرفت و مقصودشان این بود که عمر را همان زحمت بکشت و این شهرت بعمد دادند که او خویشتن را بمزیدن زهر بکشت تا محل ایراد نباشند.

بالجمله در آن اوقات بسطة بن فرزدق نزد پدرش در آمد فرزدق گفت ای پسر

ص: 57

آیا خبری تازه هست گفت آری عمر بن یزید در زندان انگشتری خویش را بمکید و بمرد ، چه زهری در انگشتریش بنهاده بود ، فرزدق گفت ای پسرك من سوگند با خداي اگر بواسط نشوی پدرت نیز خانمش را بخواهد مکید ، یعنی اگر بواسط نشوی و پیش گیری ننمائی پدرت را نیز در زندان می کشند ، و همی در دهانها می افکنند که او خود را بکشت ، آنگاه این شعر را فرزدق قرائت کرد :

ألم يك قتل عبدالله ظلماً *** أبا حفص من الجرم العظام

قتيل عداوة لم يجن ذنباً *** يقطع وهو يهتف للامام

و داستان عمر بن یزید و دشمنی خالد با او چنان بود که وقتی خالد در خدمت هشام از اطاعت مردم یمن و حسن موالات و نصیحت ایشان سخن می کرد ، و عمر بن که حضور داشت چون این سخن بشنید چنان از در شگفتی دست بر دست زد که در ایوان آن عمارت صدائي چون زنك برخاست، آنگاه از روی معارضه با خالد گفت سوگند با خدای که خالد دروغ میگوید؛ و اهل يمن نه اهل طاعت و نه نصيحت باشند، مگر ایشان دشمنان تو نیستند و با یزید بن مهلب و ابن اشعث یار و یاور نشدند ، و از هر کجا صدائی برخاست بهوایش برنخاستند، یا امیر المؤمنین از ایشان بپرهیز .

این هنگام یکتن از بنی امیه از جای برجست و با عمر بن یزید گفت خدای رحم ترا وصل نماید، و تورا پاداش نیکو فرماید ، چه وقت را از دست ندادی وقوم و عشیرت خود را از خطرها بیاگاهانیدی ، لکن از خالد آسوده منشین ، چه روزی چند برنیاید که بولایت عراق منصوب گردد ، و او مردی کینه ورز و حسود است ، و اگر ولایت یا بد نباید از خویش مطمئن خاطر باشی .

عمر از این سخنان مؤثر نگشت و گمان همی نمود که هرگز خالد بعمارت عراق نایل نمیشود ، و از آن پس چون خالد والی عراق گردید ، جز عمر اندیشه در خاطر نداشت تا او را بقتل رسانید .

بالجمله محمد بن موسی میگوید : پس از آن فرزدق را مالك بن منذر بسوی

ص: 58

خالد روان ساخت ، چون او را بدرگاه خالد بیاوردند خالد بسفر حج شده بود ، و برادرش اسد بن عبدالله در جای او جلوس داشت، پس بفرمود تا فرزدق را بزندان بردند ،از اتفاق نیز جریر حضور داشت، چون اینحال بدید بپای جست و بشفاعت فرزدق سخن پیوست ، و گفت اگر امیر صلاح بداند فرزدق را بمن ببخشد ، اسد گفت ای جریر آیا تو اورا شفاعت کنی یا با آن خصومت و مهاجات که در میانه دارید شفیع او میشوی ، جریر گفت اصلحك الله این کردار برای او ذلتش بیشتر است ، و نیز پسر اسد منذر لب بشفاعت فرزدق گشود ، و اسد او را رها ساخت ، آنگاه این شعر را در این مقام انشاد نمود :

ولا فضل الأفضل أم على ابنها *** كفضل أبى الأشبال عند الفرزدق

ای تداركني من هوة دون قعرها *** ثمانون باعاً للطوال العشق (1)

جریر نیز در این شعر از شفاعت خود در حق فرزدق میگوید :

وهل لك فى عان وليس بشاكر *** فتطلق عنه عض مص الحدائد

يعود وكان الخبث منه سجية *** و إن قال إني منته غير عائد

در آن حال که فرزدق از بیم زیاد شهر به شهر و دیار بدیار فرار میکرد تا بمدينه آمد و نزد سعد بن العاص آسوده خاطر بعيش وطرب بماند ، مروان بن الحكم او را خواند و او را تهدید کرد و سه روز مهلت داد تا از مدینه بیرون شود چنانکه اشارت رفت ، پس فرزدق این شعر بگفت :

دعا نائم أجلنا ثلاثا *** كما وعدت لمهلكها ثمود

مروان چون بشنید گفت از من بفرزدق بگوئید که من باین شعر او را جواب گفته ام:

قل للفرزدق والسفاهة كاسمها *** إن كنت تارك ما أمرتك فاجلس

ودع المدينة إنها محظورة *** والحق بمكة أو ببيت المقدس

فرزدق تصمیم عزم داد که بجانب مکه رهسپار شود ، پس مروان برای فرزدق

ص: 59


1- عشق: بروزن عملس بمعنی در از باريك .

نامه بپاره از عمال خود که ما بین مکه و مدینه بودند بنوشت ، که دویست دینار به فرزدق عطا کنند ، و آن مکتوب را خاتم بر نهاد و بدو فرستاد ، چون فرزدق بدید بشك و شبهت اندر شد تا مبادا در زبان او چیزی نگار داده باشد، پس آن نامه را نزد مروان آورد و گفت :

مروان إن مطيتى معقولة *** ترجو الحياء وربتها لم ييأس

آنيتني بصحيفة مختومة *** يخشى على بها حباء النقرس

ألق الصحيفة يا فرزدق لا تكن *** نكداً كمثل صحيفة المتلمس

و در این شعر اشارت بداستان متلمس نمود که پروانه قتل خود را خویشتن حامل گردید.

بالجمله آن مکتوب را بسوی مروان افکند ، مروان بخندید و گفت و يحك توا منی هستی و خواندن و نگاشتن نتوانی، این نامه را نزدکسی بر تا برای توقرائت کند ، آنگاه بازآر تا دیگر باره خاتم بر نهم، فرزدق آن مکتوب را ببرد و چون از مضمونش با خبر شد شاد و مسرور بازگشت و مروان آن نامه را مهر بر نهاد، و نیز حضرت امام حسين علیه السلام بفرمود تا دویست دینار بدو عطا کردند، و چون جریر شنید که او بجانب مدینه روی نهاده این شعر بگفت:

إذا حل المدينة فارجموه *** ولا تدنوه من جدث الرسول

فلاتبقى إذا ماغاب عنها *** عطية غير نعيك من خليل

ابو عبیده گوید از یونس شنیدم میگفت اگر اشعار فرزدق نبودي يك ثلث از لغت عرب برفتی .

ابوالبيداء یونس گوید که فرزدق میگفت من در زمان کودکی در خلافت عثمان ابن عفان شعرای قوم خود را هجومی نمودم ، و خویشاوندان من از آن روز از سرکشی زبان من بيمناك بودند و پدرم در سال جنك جمل مرا در حضرت امیرالمؤمنین علی ابن ابی طالب صلوات الله عليه وفود داد ، و عرض کرد این پسر من شعر میگوید ، فرمود قرآن بدو بیاموز ، چه برای او نیکوتر است .

ص: 60

و چون فرزدق بمرد از نود سال بیشتر روزگار سپرده بود ، و از این جمله 75 سال با شعرای بزرگ روزگار مشاعره و زبان آوری داشت ، واشراف را همچنان هجو بگذاشت ، و از هیچکس جز از جریر شکست نیافت .

خالد بن کلثوم گوید وقتی با فرزدق گفتند ترا بشعر و شاعری چکار باشد ، سوگند با خدای نه پدرت غالب و نه جدت نه جدت صعصعه شاعر بودند، و باین حرفت روزگار می نهادند، این شعر و شاعری از کجا تو را بميراث رسیده است؟ گفت از طرف خالوی من ، گفتند کدام از اخوال تو ؟ گفت علاء بن قرظه که این شعر گفته است :

إذا ما الدهر جر على أناس *** بكلكله أناخ بآخرينا

فقل للشامتين بنا أفيقوا *** سيلقى الشامتون كما لقينا

ابو عبیده حکایت کند که وقتی جماعتی از بنی ضبه بر فرزدق در آمدند و گفتند خدای نکوهیده بدارد خواهر زاده گی تو را برای ما ، زیرا که تو ما را در معرض هجای این کلب سفید در افکندی، مقصود ایشان جریر بود ، که بسبب مهاجاة فرزدق و او دیگران نیز ضمیمه شدند ، و عرض و ناموس ایشان و زنان ایشان هدف سنان هجا میگردیدند.

فرزدق از سخن ایشان بر آشفت و گفت بلکه خدای تعالی شما خالو های مرا نکوهیده بدارد ، سوگند با خدای که آن شرافت که شما را در افتخار بمن حاصل از آن است که از هجای جریر کاهش بیند ، وای بر شما آیا من شمارادر معرض این هجو سويد بن ابی کاهل در آورده ام :

لقد زرقت عيناك يا ابن مكعبر *** كما كل ضبى من اللوم أزرق

ترى اللؤم فيهم لائح فى وجوههم *** كما لاح فى خيل الخلائب أبلق

آیا من شما را در معرض هجای ابلق عجلی در آورده ام که گفته است :

لن تجد الضبى إلا فلا *** عبداً إذا ناوء قوماً ذلا (1)

مثل قفا المدية أو أدلا ***حتى يكون الألأم الأقلا

آيا من شما را در معرض هجو او درآورده ام در آنجا که میگوید :

ص: 61


1- المناوعة : المفاخرة

إذا رأيت رجلا من ضبة *** فنكه عمداً في سواد السبة

إن اليماني عفاص الدبة(1)

آیا من شما را عرضه هجاى مالك بن نويره ساخته ام ، در این شعر که گوید :

ولو يذبح الطبي بالسيف لن تجد *** من اللوم للضبى لحماً ولادماً

سوگند با خدای آن شرف و شرافت و نمایش ایام و گذارش اعوام شما را که در صفحه روزگار بیادگار گذارده ام ، از همه چیز افزونست ، آیا گوینده اینشعر من نیستم؟ :

و أنا ابن حنظلة الاغر وإنني *** في آل ضبة للمعم المخول

فرعان قد بلغ السماء ذراهما *** و إليهما من كل خوف يعقل

ابو بكر محمد بن واسع گوید: جوانی در بني حرام بن سماک بود که شاعرگی می نمود ، و فرزدق را هجو کرده بود، پس ما او را بگرفتیم و نزد فرزدق آوردیم ، و گفتیم اینك این جوان جسور در حضور تو حاضر است ، اگر خواهی او را مضروب دار و اگر خواهی موی از سر و صورتش بتراش ، چه تو را در کردار نه خصومتی و نه قصاصی است، فرزدق از وی در گذشت و این شعر بگفت :

فمن يك خائفاً لأ ذاة قولى *** فقد أمن الهجاء بنو حرام

هم قادوا سفيههم و و خافوا *** قلائد مثل أطواق الحمام

ابو یحیح ضبی حکایت کرده است که غلامی از بنی مقر خواست خویشتن را از مولای خود بمبلغي معين خریدار شود، او نیز رضا داد ، پس غلام برفت و خیمه بر فراز قبر غالب پدر فرزدق بیفراخت ، مردمان نزد فرزدق شدند و او را خبر دادند که بنائی بر فراز قبر پدرش بدیدند ، فرزدق روبدان سوی نهاد و آن غلام را نگران شد که این شعر بخواند:

بقبر ابن ليلى غالب عذت بعد ما *** خشيت الردى أوأن أرد على قبر

ص: 62


1- عفاس : بروزن کتاب: آن چیزیست که میبندند بر سر شیشه و غیر آن.

فخاطبني قبر ابن لیلی و قال لى *** فكاكك أن تلقى الفرزدق بالمصر

فرزدق گفت پدرم راست و درست بفرمود؛ آسوده و فارغ البال باش ، آنگاه در میان مردمان طواف همی داد ، چندانکه آن مبلغ را بر افزون از آنچه باید فراهم کرده آن غلام را آسوده ساخت .

اصمعي حکایت کرده است که وقتی فرزدق نزد ایاس بن معاویه شهادتی بگذاشت ایاس گفت شهادت ابی فراس فرزدق را پذیرفتم، بر شهود خود بیفزائید ، فرزدق خرسند و مسرور از آن مجلس بیرون شد ، با او گفتند سوگند با خدای ایاس شهادت تو را نپذیرفته است، گفت چنین نیست که شما گوئید ، چه من خود میشنیدم که ایاس میگفت شهادت فرزدق را پذیرفتار شدم، گفتند: مگر نشنیدی که گفت بر شهود خود بیفزائید ، فرزدق گفت چه چیز او را قبول از شهادت من بازداشت ، با اینکه هزار زنای محصنه کرده ام .

از حسن بن دینار حکایت کرده اند که فرزنق گفت هیچ روزی بر من بسختی آن روزیکه بر ابو عيينة بن المهلب در آمدم و روزی سخت گرم بود نگذشت ، و هر يك از ما در سایه بنشستیم و با ابو عیینه گفتیم، اگر میخواهی مارا سودی باز رسانی ابن ابی علقمه را باینجا بخوان ، گفت باندیشه او نباشید چه اگر حاضر شود مجلس مارا بر ما مکدر سازد گفتم ناچار باید او را حاضر فرمائی، ابو عیینه در طلب او فرمان داد و چون در آمد گفت فرزدق است سوگند بخدای و بجانب من بر جست و نعوظ کرد و همی فریاد بر می کشید که بخدای سوگند فرزدق را در خواهم سپوخت .

من روی با ابو عیینه کردم همی گفتم خدای را در من بنگر اينك من در پناه تو می باشم سوگند با خدای اگر بمن نزديك شود هیچ چیز برای من باقی نمی گذارد و جریر را چنان بر من جرى و جسور میگرداند که من دیگر نیروی جواب او را نداشته باشم و بهر چه مرا بر شمارد روی پاسخ نیابم .

ابو عيينه هیچ سخن نکرد و مراچاره در آن انحصار یافت که شتابان بر روی بام

ص: 63

گریزان شدم .

ابو عکرمه گوید که از لبطه پسر فرزدق حکایت کرده اند که گفت : پدرم فرزدق بمرض ذات الجنب دچار شد و بهمان مرض وفات کرد و اطباء نفط سفید تجویز کردند و ما او را بیاشامانیدیم گفت ای پسرك من آب جهنم را زود بمن دادید ، گفتم ای بدر لا إله إلا الله را بخوان و همی بروی مکرر ساختم ، پس نظر بسوی من گشود و شروع بخواندن این بیت نمود :

فظلت تعالى باليفاع كأنها *** رماح نحاها وجهة الريح راكز(1)

و بر این حال ببود تا بمرد و از آن پیش که فرزدق بمیرد پسر خورد سال از وی بمرد ، فرزدق بروی نماز کرد، آنگاه روی بمردمان نمود و این شعر بخواند :

و ما نحن نحن إلا مثلهم غير أننا *** أقمنا قليلا بعدهم وتقدموا

و از آن پس روزی چند بماند و بمرد ، لبطه گوید پدرم از هوش بشد و ما بروی گریان بودیم ، پس چشم خویش برگشود و گفت آیا بر من گریستن کنید ، گفتیم آری بر تو گریه می کنیم آیا باید بر ابن مراغه یعنی جریر گریستن گیریم ، گفت آیا در چنین مقام نام او را یاد می کنید ، و این شعر بخواند :

إذا ماديت الافياء فوقى *** و صاح صدى علي مع الظلام

فقد شتمت أعاديكم وقالت *** أدانيكم من أين لنا المحامي

چون از مرك فرزدق بجریر خبر دادند و این هنگام جریر در یمامه نزد مهاجر بن عبدالله بود ، پس این شعر بگفت :

مات الفرزدق بعد ماجرعته *** ليت الفرزدق كان عاش قليلا

مهاجر گفت نکوهیده گفتی، آیا پسر هم خود را بعد از مرگش هجو کنی اگر او را مرثیه گفتی برای تو نیکتر بود ، جریر گفت سوگند با خدای میدانم زندگي من بعد از وی اندك است، چه ستاره من با ستارۀ او در يك افق و میزان

ص: 64


1- يفاع: زمین بلند.

توافق داشت چگونه او را مرثیه نمیکنم و شعری چند در مرثیه او بگفت که از آنجمله است :

فلا ولدت بعد الفرزدق حامل *** ولا ذات بعل من نفاس تبلت

هو الوافد المأمون والواثق الذي *** إذ النعل يوما بالعشيرة زلت

و بعضی روایات وفیات فرزدق را در سال یکصد و چهاردهم تصحیح کرده اند :

ابواليقظان گوید فرزدق چندان سال شمردكه نزديك بصد سال رسید و او را دبیله و زخمی سخت دچار شد و از بادیه ببصره اش در آوردند .

ابن عایشه گوید فرزدق و جریر در سال یکصد و دهم بمردند ، جریر ششماه بعد از فرزدق وفات کرد ، و هم حسن بصری و ابن سیرین در اینسال بمردند ، زنی از اهل بصره گفت چگونه نجات و فلاح یا بند مردم شهری که در یکسال دو فقیه ایشان و دو شاعر ایشان هلاك شوند و چون جریر بسیار از یمامه ببصره میشد از این روی ببصره منسوب گردید و جریر در یمامه بمرد و قبرش در آنجاست و قبراعشی بن قيس بن ثعلبه نیز در يمامه است و قبر فرزدق در بصره در مقام و مقابر بنی تمیم است و شعر ادر مرثیه ایشان شعرها انشاد کردند.

از اصمعی حکایت کرده اند که فرزدق و جریر را بعد از موت ایشان در خواب بدیدند و فرزدق را بحال خویش و جریر را معلق دیدند و فرزدق گفت بسبب يك تکبیر که در مقبره نزد قبر غالب گفته بود او را بیامرزیدند .

لبطه پسر فرزدق گوید پدرم را در خواب بدیدم گفتم خدای با تو چه معاملت فرمود ؟ گفت آن کلمه که آن کلمه که حسن با من بر فراز قبر منازعت کرد مرا سود بخشید.

و اینحکایت چنان است که چون نوار زوجه فرزدق را زمان مرك فرارسید ، با پسر عمش فرزدق وصیت کرد که حسن بصری را در نماز او حاضر کند ، فرزدق اینخبر بحسن بگذاشت حسن گفت چون از کار او فراغت یافتید مرا خبر دهید ، چون جنازه

ص: 65

نوار را بیرون آوردند ، حسن بیامد و مردمان بنظاره حسن و فرزدق فراهم شدند ، حسن گفت مردمان را این نظاره از چیست؟ گفتند بهترین کسان و شریرترین کسانرا نگران هستند، فرزدق گفت نه بهتر ایشانم و نه شریر ترین کسان، حسن با فرزدق بر فراز قبر نوار گفت بازگوی از بهر چنین خوابگاه چه مهیا کرده باشی ؟ گفت : شهادت بوحدانیت خدای متعال که هفتاد سال است بر زبان میگذرانم.

و بروایتی فرزدق بدفن نوار اشتغال داشت و حسن بموعظه مردمان بنشست چون فرزدق فراغت یافت در حلقه مردمان بایستاد و گفت:

لقد خاب من أولاد آدم من مشى *** إلى النار مغلول القلادة أزرقاً

أخاف وراء القبر إن لم يعافني *** أشد من القبر التهاباً وأضيقا

إذا جائنى يوم القيامة قائد *** عنيف وسواق يقود الفرزدقا

فضیل الرقاشی گوید : شبی بس سرد بیرون شدم و بمسجد در آمدم و ناله وگریستنی شدید بدیدم و ندانستم صاحبش کیست، تاروشنی روز نمودار شد، وفرزدق را در آنحال دریافتم، گفتم : يا أبافراس همانا از کنار نوار با آن لطافت اندام و نرمی بدن و سیمینی ذقن برکنار ماندی، گفت سوگند باخدای معاصی و گناهان خویش را بیاد آوردم و سخت مضطرب و پریشان حالشدم و بخدای پناه آوردم.

ابوالفرج اصفهانی در کتاب اغانی فرزدق را بر تمامت شعرای اسلام ترجیح میدهد ، و میگوید محل و مقام او در فنون شعرا از آن برتر است که دروی سخن رود یاکسی با او برا بر گردد.

بالجمله از این پیش در کتاب امام زین العابدین علیه السلام باحوال فرزدق و داستان فرزدق در خانه کعبه باهشام و عرض قصيده مدیحه در منقبت امام علیه السلام اشارت رفت و نیز در طی این کتاب مستطاب بیاره حالات او بر حسب اقتضای مقامات رقم شد .

سید مرتضی علم الهدی در کتاب غرر الفواید و درر القلايد بحال او اشارت فرموده و او از اعیان شیعیان امیرالمؤمنین و مداح خاندان سید المرسلين صلى الله عليه وعليهم

ص: 66

اجمعین است .

و بعضی بر آن عقیدت رفته اند که شرف صحبت حضرت رسول خدای صلی الله علیه وآله را دریافت ، و آيه «فمن يعمل مثقال ذرة خيراً يره و من يعمل مثقال ذرة شراً يره»را از زبان مبارکش بشنید و گفت همین آیت وافی هدایت مرا کافی است ، واینروايت با مقدار عمر یکه از فرزدق مذکور داشته اند درست نمی آید ، مگر بآن روایت که یکصد و سی سال عمر او را مذکور داشته اند اعتنا جوئيم ، چون ادراك خدمت امیرالمؤمنین علیه السلام را بنمود؛ و آن فرمایش را درباره قرآن مجید بشنید ، برخود حتم کرد که من بعد بهیچ چیز نپردازد تا قرآن را محفوظ نگرداند .

در هر صورت عموم مورخین شیعی و سنی کیفیت قصیده مدیحه او را در خانه کعبه ومكالمه او را با هشام بیان کرده اند ، و از مناقب بزرك او شمرده اند ، حتی ابن خلکان که از متعصبین اهل سنت و جماعت است میگوید: مکرمتی بدو منسوب است که در این کردارا و بهشت را از بهر او امیدوارند آنگاه داستان حضرت علی بن الحسين صلوات الله عليه وهشام وفرزدق وقصيده مدیحه فرزدق را مذکور میدارد .

راقم حروف گوید این عقیدت ابن خلکان از براي او مکرمتی است .

ص: 67

ذكر وفات جرير بن عطية بن خطفي شاعر مشهور مکنی بابی حرزه و پاره حالات او

جرير بن عطية بن خطفى، وخطفى لقب اوست و اسمش حذيفة بن بدر بن سلمة بن عوف بن كليب بن يربوع بن حنظلة بن مالك بن زيد مناة ابن تميم بن مر بن اد بن طانجة ابن الیاس بن مضر بن نزار در این سال بدیگر سرای رهسپار گردید ، و او از شعرای نامدار روزگار و فصحای بلاغت آثار می باشد ، کنیتش ابو حرزه ، و لقبش خطفی است و بسبب این شعر او را خطفی لقب کردند :

يرفعن لليل إذا ما أسدقا *** أعناق خبان و هاماً رجعاً

وعنقاً بعد الكلال خيطفاً (1)

وبعضی خطفا روایت کرده اند و در قاموس گوید خطفى بفتحتين و مقصور است.

بالجمله چنانکه اشارت رفت جرير وفرزدق واخطل اشعر شعرای اسلام هستند و هيچيك زمان جاهلیت در نیافته اند و اختلاف کرده اند که از این سه تن كدام يك تقدم دارند ، و سخن بر این نهاده اند که ایندو تن بر اخطل تقدم و تفوق دارند ، لكن یونس فرزدق را بر جرير مقدم میشمارد .

مادر جريرام قیس دختر سعد بن عمير بن مسعود بن حارث بن عوف بن كليب بن يربوع،و مادر عطيه نوار دختر یزید بن عبدالله العزى بن مسعود بن حارثة بن عوف بن کلیب است، ابن داب گوید فرزدق اشعر عامه وجرير اشعر خاصه است و ابو عمرو جریر را بأعشى وفرزدق را بزهیر و اخطل را بنابغه تشبیه مینمود، ابن کلثوم میگوید از جرير وفرزدق اشعر ندیده ام چه فرزدق در این شعر دو قبیله را مدح و دو قبیله را هجا گوید :

عجبت لعجل إنتهاجي عبيدها *** كما آل بربوع هجا آل دارم

ص: 68


1- خيطف بروزن حیدر شتر شتابنده

یعنی از طایفه عجل با آن جلالت بمنزلت در عجب هستم که چگونه بندگان خود را یعنی بنی حنیفه را هجو گویند چنان که در شگفت هستم که چگونه آل یربوع با آن پستی رتبت آل دارم را با آن بلندی مقام هجو کنند و در اين يك بيت طایفه عجل و دارم را می ستاید و بنی حنیفه و آل یربوع را هجومينمايد، ويك شعر جرير انشاد کرده و در این شعر چهار کس را هجو کرده است و آن شعر این است :

إن الفرزدق والبعيث وامه *** وأبا البعيث لشر ما أستار

میگوید جریر گوید که تمیم را بسه کلمه هجو کرده ام که قبل از من هیچ شاعر در هجو شاعری نگفته و آن این است :

من الأصلاب ينزل لؤم تيم *** وفي الأرحام يخلق والمشيم

محمد بن سلام گوید مردی اعرابی از بنی اسد را دیدم که ظرافت و روایت او مرا بشگفتی در آورد با او گفتم فرزدق در نزد شما اشعر است یا جریر؟ گفت : بيوت شعر چهار چیز است: فخر و مدیح و هجاء و نسیب، و جریر در هر چهار غالب است چنان که در مقام فخر گوید:

إذا غضبت عليك بنو تميم *** حسبت الناس كلهم غضاباً

و در حال مدح گوید :

ألستم خير من ركب المطايا *** و أندی العالمین بطون راح

در مقام هجو گوید :

فغض الطرف إنك من نمير *** فلا کعبا بلغت ولا کلابا

و در نسیب میگوید :

إن العيون التي في طرفها حور *** قتلننا ثم لم تحیین قتلانا

یصر عن ذا اللب حتی لا حراک به *** وهن أضعف خلق الله أرکانا

ابو عبدالله محمد بن سلام میگوید بیتی که در نسیب ممتاز میدانم این است:

فلما التقى الحيان ألقيت العصا *** و مات الهوى لما أصيبت مقاتله

چون کیسان این سخن بشنید گفت سوگند با خدای جریر شمارا از گزند هجو

ص: 69

آزرده و دردناک ساخته است محمد بن سلام گفت ای احمق اگر ما را هجو رانده باشد باید گفت وی شاعر نیست.

ابان بن عثمان بلخی گوید دو تن از مردم سپاهی مهلب درباره جریر و فرزدق و تفاضل ایشان باهم بمنازعه شدند و این حکومت را نزد مهلب بردند و از وی پرسش نمودند ، مهلب گفت من در میان ایندو تن هیچ سخن نمیکنم، بلکه شما را نزد کسی دلالت کنم که از گزند زبان ایشان بيمناك نيست ، واوعبيدة بن هلال يشكرى است و او در این هنگام با قطری در برابر مهلب صف بر کشیده و رودخانه در میانه فاصله بود.

بالجمله گفت من عرض و ناموس خود را در زبان ایشان در نمی افکنم، ایشان باین حکومت راضی شدند و یکتن از آن دو تن از صف بیرون شد ، و دیگر باره بجانب عبيدة بن هلال در طلب مبارزت بتاخت، عبیده نیز بد و بیرونشد ، آنمرد گفت از تو پرسشی میکنم و ماهر دو تن بتصدیق و حکومت تو گردن نهاده ایم ، عبیده گفت: لعنت خدای بر شما باد مطلب چیست، گفت از این دو تن که جریر و فرزدق باشند کدام بكرا تو اشعر میشماری؟ گفت: خدای شما را و جریر و فرزدق را لعنت کناد آیا از مثل من کسی از این دوسك سؤال مینمایند ، گفتند چاره از حکومت تو نیست ، عبيده گفت من از نخست از سه چیز از شما سؤال میکنم ، گفتند بفرمای گفت در حق امام خود چگوئید اگر فاجر باشد گفتند عطا میکنیم او را اگر چه خدای را عصیان ورزیده باشد، گفت خدای نکوهیده بدارد شما را ، درباره کتاب خدا و احکام آن چگوئید ، گفتند کتاب خداي را از پس پشت می افکنیم و احکامش را در چنبر تعطیل میاندازیم، گفت خدای شما را در اینحال لعنت فرماید، در حق يتيم برچۀ عقیدت و رویت هستید ، گفتند اموالش را میخوریم و مادرش را میگائیم، گفت سوگند با خدای خداوند شما را با اینحال و کردار رسوا میگرداند ، همانا بصیرت مرا در حق خود زیاد کردید ، این بگفت و روی براه نهاد تا باز شود ، گفتند وفای بعهد ملازم تو شد ، چه تو از ما پرسش کردی

ص: 70

وما پاسخ رانديم ، و اينك تو ما را خبر نگوئی عبیده باز شد و گفت گوینده اینشعر کیست:

إنا لنذعر يا فقير عدونا *** بالخيل لاحقه الأباطل قوداً

ونحوط حوز تناو تحمى سحنا *** جرد ترى لمعارها اخدوداً

أجرى قلائدها وقد د لحمها *** أن لا يذقن مع الشكائم عوداً

وطوى القياد مع الطراد متونها *** طي التجار بحضرموت بروداً (1).

گفتند جریر گفته است ، گفت پس او افضل است، آنگاه آن دو مرد باز شدند.

وقتی در خدمت اصمعی از جریر سخن میرفت گفت چهل و سه تن شاعر چون مار اورا میگزید و او ایشان را از پس پشت افکند و يك بيك را ذليل ودور ساخت و از ميانه فرزدق واخطل در میدان مهاجاة او مقاومت جستند، و جریر گفت سوگند با خدای اخطل يك تنه مرا هجو نکرد، بلكه هر وقت آهنك هجو مرا می نمود شرابی، مهنا مهیا میداشت ، و شعرا را بشراب دعوت مینمود ، و مجلسی از آنجماعت آراسته میساخت آنگاه هر يك شعر همی گفتند و چون بسیاری گفتند ، و چون بسیاری گفته میشد اخطل قصیده ترتیب میداد.

یکی از موالی بنی هاشمی گوید در مجلسی از جریر و فرزدق سخن میرفت که اشعر کدام هستند ، من بمنزل فرزدق شدم و از آن پیش که از من سؤال کند بازوجه اش نوار گفت برینه یعنى ديك گلین خود را دریاب ، گفت چنا نکردم ، گفت در همی بفرست و گوشت بخر چون گوشت را بیاوردند بر هم پاره کرد و بر آتش کباب نموده بخورد آنگاه گفت برینه را بیاور، پس چندی از آن بخورد و مرا نیز بخورانید ، و اینکار مکرد کرد .

پس از آن گفت ای برادر زاده حاجت خود را باز نمای من آن داستان باو

ص: 71


1- تجار ، بزوزن رجال جمع تاجر است.

باز راندم .

فرزدق گفت آیا از ابن الخطفي از من میپرسی ، پس از آن چنان آهی سرد برکشید که سینه اش همی خواست بر هم شکافت ، آنگاه گفت خدای او را بکشد که تا چند ناحیه خشن و قافیه پراکنده و صعب دارد، سوگند با خدای اگر او را بگذارند ، پیر را بر جوانی خویش و جوان را بر احباب خود میگریاند ، لکن او را ببازی و بیهوده باز داشتند از اینروی زبان بهجو برگشود و مانند سگ مردمان را بگزید، و سینه های ایشان را از سهام هجا مجروح ساخت ، و او يك شعر گفته است که اگر من گفته بودم از هر چه بر آفتاب بتابد خوشتر و محبوب تر است:

إذا غضبت عليك بنو تميم *** حسبت الناس كلهم غضاباً

ابن سلام گوید از بشار مرعث پرسیدم این سه تن کدام اشعر باشند ، گفت : اخطل هم سنك ايشان نیست، لكن ربیعه در کار او متعصب است، و در تمجید او افراط کند ، گفتم این دو تن كدام يك اشعر هستند ، گفت جریر را ضروبی از شعر میباشد که فرزدق نتواند آنگونه نیکو بگوید، چنانکه چون نوار بمرد با اینکه زوجه فرزدق بود در نوحه گری و ماتم او اشعار مرثیه جریر را میخواندند ، گفتم جریر را جز آن مراثی که زوجه خویش را مرثیه کرده است چه مرثیه است، گفت جریر را پسری سواده نام بود و آن پسر در شام بمرد و جریر اینشعر در مرثیه او بگفت:

قالوا نصيبك من أجر فقلت لهم *** كيف العزاء و قد فارقت أشبالي

فارقتنى حين كف الدهر من بصرى *** و حين صرت كعظم الرمة البالي

أمسى سوادة يجلو مقلتي لحم *** باز بصر صر فوق المرء بالعالى

قد كنت أعرفه منى إذا علقت *** رهن الجياد و مد الغاية الغالى

إن الثوى بذى الزيتون فاحتسبي *** قد أسرع الموت في عقل وفي حال

إن لا تكن لك بالديرين معولة *** قرب باكية بالز مل مجوال

ص: 72

کام بو عجول عند معهده *** حنت إلى جلد منه و أوصال

حتى اذا عرفت أن لا حياة به *** ردت همام حرى الجوف منكال

زادت على وجدها و جداً فلو رجعت *** فی الصدر منها خطوباً ذات بلبال

ابو عبیده گوید که وقتی فرزدق بر احوص در آمد گاهیکه از مدینه بیامده بود احوص گفت بچه چیز مایلی گفت بکباب و روئی آفتاب احتساب و غنائي نیکوتر از رباب، گفت بجمله از برای تو حاضر است و او را نزد جاریه سرودگوی که در مدینه بود در آورد و آنجاریه این شعر بسرود :

الاحى الديار يسعداني *** أحب لحب فاطمة الديا را

إذا ما حل أهلك ياسليمي *** بدارة صلصل شحطوا مزاراً

أراد الطاعنون ليحزنوني *** فها جوا صدع قلبي فاستطارا

فرزدق را طرب فرو گرفت و گفت ای اهل حجاز تا چند اشعار شما رقیق و دلنواز و نمكين و طرب انباز است، احوص گفت آیا ندانی این شعر از کیست ؟ گفت لا والله ، گفت سوگند با خدای از اشعار جریر است، گفت وای بر این مراغه باد که تا چند با عفت خود بصلابت اشعار من محتاج است ، و من با شهوات خود برقت اشعار او نیازمندم .

اسحاق بن يحيى بن طلحه میگوید چنان افتاد که جریر بمدینه نزد ما بیامد پس ما از بهر او انجمنی بساختیم و مجلسی فراهم داشتیم، و در آنحال كه يك روز با هم بنشسته بودیم .

جریر از بهر حاجتی از مجلس بیرونشد، و احوص در آمد و گفت جریر بکجا رفت ، گفتیم همین ساعت بپای شد ، بازگو با وی چه مطلب داری ، گفت او را خوار میگردانم ، سوگند باخدای فرزدق از وی اشعر واشرف است ، در اینحال که باین سخن اندر بود ، جریر بر ما در آمد ، گفت اینمرد کیست ، گفتیم احوص بن محمد ابن عاصم بن ثابت بن افلح است ، گفت وی خبیث پسر طیب است ، آنگاه روی با احوص کرد و گفت همانا تو این شعر انشاد نمودی:

ص: 73

يقر بعيني ما يقر بعينها *** و أحسن شيء ما به العين قرت

و از این پیش باین شعر اشارت رفت ، و معنی شعر این است که روشن و خنك می گرداند چشم مرا چیزی که روشن و خنک میگرداند چشم محبوبه را، و بهترین چیزها آن چیزیست که چشم بآن سرد و روشن گردد .

بالجمله جریر گفت چشم آنزن را چیزیکه روشن می دارد این است که ایری دروی در سپوزند که با ندازه پاچه شتر باشد ، آیا چشم تو را نیز همین روشن میدارد و از اتفاق احوص را بمرض ابنه دچار میشمردند ، چون احوص این داهیه را در خود نگران شد از مجلس برفت و خرما و میوه برای جریر بفرستاد، و ما روى بجرير آوردیم و او در پایان بیت بود ، و اشعب نیز بر در سرای جای داشت ، و روی باجریر آورد و از وی خواستار همی شد ، جریر با او گفت سوگند با خدای تو از تمامت ایشان قبیح الوجه تر باشی ، لکن چنانکه مینگرم حسب تو از ایشان شمرده تر است ، و با من بسیار ابرام ،ورزیدی اشعب گفت سوگند با خدای من از تمامت این جماعت برای تو سودمندترم جریر بخویش آمد و گفت این سخن از چه راه گوئی ، گفت از اینکه اشعار تو را نمك میبخشم آنگاه این شعر جرير را تغني نمود :

يا اخت ناجية السلام عليكم *** قبل الفراق و قبل يوم العذل

لو كنت أعلم أن آخر عهدكم *** يوم الفراق فعلت ما لم أفعل

چون جریر این تغنی دلنواز را در شعر خود از اشعب بشنید ، سخت مسرور شد ؛ و او را چندان بخویشتن نزديك نشاند که زانو برانو شدند ، و گفت همان است که گوئی ، قسم بخدای تو از جمله ایشان را انفع هستی ، و شعر مرا نيكو ترتیب دهی ، هم ، هم اکنون اعادت جوی ، و اشعب دیگر باره تغنی نمود و جریر همی بگریست چندانکه ریش او از آب دیده ترشد ، آنگاه در همی چند با شعب بداد ،و نیز حله از حلل ملوك بدو بپوشید ، و تا گاهیکه در مدینه می بگذرانید اشغب را دعوت میکرد ، و اشعار خود بدو می سپرد و اشعب تغنی مینمود ، و اشعب از تمامت مردمان

ص: 74

نیکتر سرودی و تغني فرمودی.

ابو الفرج اصفهانی در کتاب اغانی از مسحل بن كسيب بن عمران بن عطاء ابن الخطفي که مادرش ربداء دختر جریر است حکایت کند که وقتی جریر بخدمت حكم بن أيوب بن يحيى بن الحكم بن ابی عقیل که در آن ایام از جانب حجاج ابن یوسف خلیفتی داشت ، روی نهاد و این شعر در مدح او بگفت :

أقبلت من شهلان أو جنبى خيم *** على قلاص مثل خيطان السلم

قد طويت بطونها طي الادم *** يبحثن بحثا كمضلات الخدم (1)

خليفة الحجاج غير المتهم *** فی مقعد العز و بؤبؤ الكرم

بعد انفضاح البدن واللحم زيم (2)

بالجمله چون جریر نزد حکم بن ایوب در آمد ، حکم باوی تکلم نمود و از ظرافت و شعر او بعجب اندر شد، و بحجاج مکتوب کرد که اعرابی نزد من آمده است که شیطانی از شیاطین است، حجاج در جواب نوشت که او را نزد من فرست .

چون جریر را بدرگاه حجاج حاضر ساختند ، حجاج او را اکرام و احسان نمود ، و بتشريف جبه بنواخت و منزلی مخصوص از بهرش مقرر ساخت ، و چون جریر از رنج راه و زحمت سفر بیا سود، جریر را احضار کرد ، پس فرستاده حجاج بیامد و گفت فرمان امیر را اجابت کن گفت در نک نمائید تا جامه خویش بر تن کنم ، و اینوقت تازه سر از خواب برگرفته بود و از شب پاسی بر گذشته بود، گفتند سوگند با خدای ما را فرمان کرده است که تو را بهر حالت که نگران شويم بدو بريم ، جرير بيمناك شد و اینوقت جریر را پیراهنی بر تن و پوششی

ص: 75


1- خدم، بتحريك : جمع خدمة بمعنى دوال وتسمه استوار و سطبر تافته شده که بسته میشود بر بند دست شتر .
2- زیم بروزن عنب : پراکنده از گوشت .

زرد بر روی بود، چون یکی از فرستادگان حجاج این حال خوف و بیم را در وی مشاهدت کرد بدو نزديك شد و آهسته گفت بیمی بر تو نیست چه حجاج تورا خواسته است که از بهرش حدیث برانی.

جرير میگوید چون بر حجاج در آمدم گفت ایدشمن خدای باز گوی از چه روی مردمانرا دشنام گوئی و شتم کنی ، گفتم خدای مرا فدای امیر گرداند سوگند بخداوند من ایشان را ستم نکنم ، لکن ایشان بر من ستم نمایند ، و من در طلب نصرت برآیم. چکار است مرا با ابن ام غسان و چیست مرا با بعیت مرا با فرزدق، و چیست مرا با اخطل، و چکار است مرا با تمیمی ،بالجمله جماعتی را يك بيك نام برد، حجاج گفت من چه دانم که تو را با ایشان چکار افتاده است .

گفت من امیر را که خدایش عزیز بدارد خبر میدهم، أماغسان بن ذهيل همانا يکتن از قوم من است و مراو عشیرت مرا هجا گفت و مردی شاعر است ، حجاج گفت در حق توچه گفت ، جریر گفت در باره من گوید:

لعمرى لئن كانت بحينة زانها *** جرير لقد أخزى كليباً جريرها

رميت نضالا عن كليب فقصرت *** مراميك حتى عاد صفراً جفيرها (1)

ولا يذبحون الشاة إلا بميسر *** طويل تناجيها صغار قدورها

حجاج گفت در حق او چه گفتی گفت گفتم :

ألا ليت شعرى عن سليط ألم تجد *** سلیط سوى غسان جاراً يجبرها

فقد ضمنوا الاحساب صاحب سوءة *** يناجي بها نفساً خبيثا ضميرها

كأن سليطا في جواشنها الحصى *** إذا حل بين الأملحين وقيرها

أضحوا الروايا بالمزاد فانكم *** ستكفون ركض الخيل تدمى نحورها

كأن السليطيات مخباة *** لأول جان بالعصا يستشيرها

ص: 76


1- جفیر بروزن امیر :تیردان.

عضاريط يشوون الفراسن بالضحى *** إذا ما السرايا حث ركضا مغيرها

فما في سليط فارس ذو حفيظة *** و معقلها يوم الهياج جعورها (1)

عجبت من الداعى حجيشا و صائداً *** و عيساء يدعى بالفلاة نصيرها

حجاج گفت دیگر با تو از چه کس ستم رسیده است گفت از بعیث گفت تورا با او چه کار است گفت ابن غسان را بر من تفضیل میدهد و بر من دلیر میگرداند حجاج گفت برای توچه گفته است گفت میگوید :

كليب لثام الناس قد يعلمونه *** و أنت إذا عدت كليب لئيمها

أترجو كليب أن يجيء حديثها *** بخير وقد أعيا كليباً قديمها

حجاج گفت تو در حق او چه گفتی گفت گفتم :

ألم تر أني قد رميت ابن فرتنا *** بصماء لا يرجو الحياة أميمها

له أم سوء بئس ما قدمت له *** إذا فرط الأحساب عد قديمها

حجاج گفت جز او با تو ستم از که رفته است گفتم فرزدق مرا ستم رانده گفت تو را با او چیست گفتم بعیث را بر من دلیر نماید و اعانت کند گفت تو در حق اوچه گفتی عرضکرد گفته ام:

تمنى رجال من تميم لى الردى *** وما زاد عن أحسابهم زائد مثلى

كأنهم لا يعلمون مواطنى *** وقد جر بوا أنى أنا السابق المجلى

فلو شاء قومي كان حملى فيهم *** وكان على جهال أعدائهم جهلي

و قد زعموا أن الفرزدق حية *** و ما قتل الحيات من أحد قبلى

حجاج گفت دیگر از کدام کس بر تو ظلم رفته است گفتم از اخطل گفت تو را با اخطل چکار افتاده گفت محمد بن عمير بن عطارد مشکی از خمر وجامه بدو بر شوه فرستاد تا فرزدق را بر من تفضیل نهد و مراهجو گوید گفت در حق تو اخطل چه گفت

ص: 77


1- جعر ، بالفتح : پليدى خشك چسبيده بر كون يا فضله مرغ شکاری و جمود جمع است .

گفت میگوید :

اخساء اليك كليب إن مجاشعاً *** و أبا الفوارس نهشلا أخوان

و إذا وردت الماء كان لدارم *** جماته وسهولة الاعطان

و إذا قذفت أباك في ميزانهم *** رجحوا و شال أبوک فی المیزان

حجاج گفت تو درازای آنچه گفتی گفت گفتم:

ياذا الغباوة إن بشراً قد قضى *** أن لا تجوز حكومة النسوان

فد عوا الحكومة لستم من أهلها *** إن الحكومة في بني شيبان

قتلوا كليبكم بلفحة جارهم *** یا خرز تغلب لستم بهجان

حجاج گفت دیگر از که ستم دیدی گفت از عمرو بن لجاء تمیمی گفت تو را با او چه بود جریر گفت من شعری گفته بودم و عمرو بن لجاء بر خلاف آنچه من گفته بودم حمل نمود چه من آن شعر را اینگونه انشاد نموده ام :

لقومي أحمى للحقيقة منكم *** و أضرب للجبار والنقع ساطع

و أوثق عند المرهفات عشية *** لحاقاً إذا ماجر دالسيف لامع

و اورا گمان چنان رفت که «و اوثق عند المروفات» گفته ام و من شامگاه ایشان را دریافتم و ایشان با مداد همان روز این سخن کرده و بملامت و تقبیح شعر من رفته بودند سوگند بخداوند هنوز شب نکرده بودند که مفتضح شدند گفت تو چه گفتی گفت گفتم :

يا تيم تيم عدى لا أبا لكم *** لا يو قعنكم في سوءة عمر

خل الطريق لمن يبنى المنار به *** و ابرز بيرزة حيث اضطر ك القدر

و آن قصیده را تا بپایان فرو خواند، آنگاه گفت باز گوی دیگر کیست؟

گفتم سراقة بن مرداس بارقی ، گفت تو را با او چه روی داد ، گفتم مرا با او کاری نبود لكن بشر بن مروان او را بهجو من اکراه نمود ، آنگاه رسولی بمن فرستاد فرمان داد تا اور اجواب گویم گفت سراقه در حق تو چه گفته بود گفت گفته است:

ص: 78

إن الفرزدق برزت أعراقه *** عفواً وغودد في الغبار جرير(1)

ما كنت أول محمر قعدت به *** مسمائة ان اللئام عثور (2)

هذا قضاء البارقي وانه *** بالميل في ميزانكم لبصير

حجاج گفت تو دربارۀ اوچه گفتی گفت گفتم :

یا بشر حق لوجهك التبشير *** هلا غضبت لنا و أنت أمير

بشر أبو مروان إن عاسرته *** عسر و عند یساره میسور

إن الكريمة ينصر الكريم ابنها ***وابن اللئیمة للئام نصور

قد كان حقك أن تقول لبارق *** یا آل بارق فيم سب جرير

وكسخت باستك للفخار وبارق ***شيخان أعمى مقعد و كسير

حجاج گفت دیگر کیست ، گفتم بلتع و اومستنير بن سبرة العنبری است ، گفت تورا با او چیست ، گفتم ابن لجاء را بر من دلیری داد گفت در حق او چه گفتی ، جریر در حق من گوید:

ان التي زينت لما طلقت *** قعدت على جحش المراغة تمرع (3)

أتعيب من رضيت قريش صهره *** و أبوك عبد بالخورنق أولع

حجاج گفت در ازای این شعر تو در حق مستنیر چه گفتی ، جریر گفت این شعر را گفتم :

فما مستنير الخبث إلا فراشة *** هوت بين مونج الحريقين ساطع

نهيت بنات المستنير عن الرقي *** و عن سيهن الليل بين المزارع

گفت دیگر از کدام کس ستم یافته ای گفت از راعي الابل، گفت تو را با او چه خصومت

ص: 79


1- برز : از باب تفعل یعنی گذشت از یاران و افزون شد بر اقران، در فضل و شجاعت اعراق جمع عرق بكسر اول بمعنی اصل و نژاد است غادره از باب مفاعله یعنی واگذاشت او را .
2- محمر: بروزن منبر بمعنى لئیم و ناکس است ، سعاة : بفتح اول: بلندی و بزرگواری.
3- جحش : بفتح اول کره خر مراغة : بروزن سحابة : جاى غلطیدن ستور وخر ماده و لقب مادر جریر است. رجل مرع: ككتف : مرد چراگاه جو .

و عداوت است ؟ گفت ببصره درآمدم و شنیدم در حق من گفته است :

يا صاحبى دنا الرواح فسيرا *** غلب الفرزدق في الهجاء جريراً

و نیز گفته است:

رأيت الجحش جحش بني كليب *** تميم حوض دجلة ثم هابا

من بدو گفتم: یا ابا جندل همانا توشيخ قبيله مضرو شاعر ایشان باشی و بمن رسید که فرزدق را بمن تفضیل و ترجیح داده و توخود میدانی که فرزدق پسر عم من است نه پسر عم تو و اگر باید بناچار در میانه تفضیل قایل شد من از وی سزاوارترم ، چه من قوم وعشيرت تو را مدح کرده ام و نام ایشانرا مذکور همیدارم .

جریر میگوید این هنگام پسرش جندل بر اسب خود نشسته بود، پس بمن روی آورد و همی مرکب خویش را بگردش در آورد تا بدم دا به من باز خورد و من ایستاده بودم نزديك بود از آن حرکت انگشت من قطع شود ، و همی گفت نباید من تو را براین کلب از بنی کلیب واقف بینم، و من او را ندا کردم ای ابويربوع همانا اهل تو برانگیخته اند تو را از هبود که جائی است از بلاد بنی نمیر که نشانه و اثری نامدار از ایشان باشی ، لكن نکوهیده اثری هستی و مرا اهل من برانگیخته اند تا بر قارعه این مربد بنشینم ،و هرکس ایشانرا بدگوید او را بدشماریم و بر خود عهد کرده ام که اگر چند چشم خویشرا از چشم خانه در آورم تا تو را رسوا و خوار گردانم و هنوز بامداد نکرده بودم که او را هجو کردم و گفتم :

فغض الطرف إنك من نمير *** فلا كعباً بلغت ولا كلاباً

وچون بامداد چهره بر گشاد، چون بلای ناگهان بروی بتاختم و عنانش را بدست برگرفتم ، واز وی جدانشدم تا آن قصیده را برای او تا بپایان انشاد نمودم، و چون بر این بیت خود بگذشتم :

أجندل ما تقول بنو نمير *** إذاما الاير فى است أبيك غابا

اینوقت دست مرا بر تافت و گفت سوگند با خدای جز شر و بد نمیگویند ، نمیگویند ، حجاج

گفت دیگر از کدامکس رنجیده شدی؟ گفتم از عباس بن یزید کندی گفت ترا با او چه بود؟

ص: 80

گفتم آنگاه که این شعر گفتم :

إذا غضبت عليك بنو تميم *** حسبت الناس كلهم غضابا

او این شعر را بگفت :

ألا رغمت أنوف بني تميم *** قساة التمر إن كانوا غضابا

لقد غضبت عليك بنو تميم *** فما نكات بغضبتها ذبابا

لو اطلع الغراب على تميم *** و مافيها من السوءات شابا

میگوید من بیخیال او را بحال خویش گذاشتم ، و بهجو او زبان بر نگشودم آنگاه بکوفه اندر شدم و بمجلس مردم کنده در آمدم، و از ایشان خواستار شدم که زبان اورا از هجای من بر تابند؛ گفتند ما اینکار نکنیم، چه او شاعر است و مرا بیم و تهدید نمودند چون چنین دیدم اینشعر بگفتم:

ألا أبلغ بنى حجر بن وهب *** بأن التمر حلو في الشتاء

فعودوا للنخيل فأبروها *** و عيشوا بالمشقر فالصفاء

و مدتی قلیل بر نیامد که ایشان سواری بمن فرستادند ، و از مثالب او و مجاورت او با قبیله طی عتاب، و آبستن شدن خواهر او مضیبه از آنجا که خود دانست خبر دادند حجاج گفت در آنحال تو چه گفتی؟ جریر گفت این شعر را بگفتم :

إذا جهل الشقي ولم يقدر*** لبعض الأمر أوشك أن يصابا

أعبداً حل في شعثى غريبا *** ألو ما لا أبا لك و اغترابا

فما تخفى هضيبة حيث تمسي *** ولا إطعام سخلتها الكلابا

تحرق بالمشاقص حالبيها *** و قد بلت مشيمتها الترابا

فقد حملت ثمانية وأوفت *** بتاسعها و تحسبها كلابا

حجاج گفت دیگر از کدام کس مظلوم شده ای؟ گفتم از جفنة الهزان ابن جعفر ابن عباية بن شكس ، از مردم عنزه، گفت داستان تو با او چیست ؟ گفتم: چنان اوفتاد وقتی برای سؤال نزد من شد، و این هنگام حوض سرای خویش را با کلوخ می ساختم ، پس با من گفت ای جریر بفلان مکان راه بسیار گفتم چنین کنم ، پس

ص: 81

بدو شدم و گفتم ترا حاجت چیست ، گفت تو را مدحی بنموده ام ، گوش بامن دار ، گفتم بخوان ، و او بخواند گفتم سوگند بخدای نیکو گفتی ، و کاری جمیل ظاهر ساختی بازگوی چه حاجت داری؟ گفت همیخواهم که آنجامه که ولید بن عبدالملك در اینسال بتو پوشید بمن بپوشی ، گفتم من هنوز در موسم این جامه را بر تن نیاراسته ام و بناچار بباید در این سال در موسم بآ نجامه بایستم ، لكن من حله از آن بهتر که در سال گذشته ولید بمن بپوشانید بنو میدهم ، گفت جز همین حله که امسال بتو داده نمیخواهم گفتم اینکار برای من ممکن نیست، همان حله را از من پذیرفتار شو و هم دیناری چند برای نفقه و مخارج تو بتوعطا می کنم ، گفت من اینکار نمی کنم و برفت و نزد مرار بن منقذ که یکتن از بنی عدویه بود برفت و مرار ابن منقذ او را بر ناقه خود که قصوا نام داشت بر نشاند، و جفنه این شعر در هجو من بگفت:

لعمرك للمراريوم لقيته *** على الشخط خير من الجرير وأكرم

ت حجاج گفت تو در حق او چه گفتی؟ گفتم من اینشعر گفتم :

لقد بعثت هر ان جفنة مائرا *** فآب و أجدى قومه شر مغنم (1)

فياراكب القصواء ما أنت قائل *** لهزان إذ أسلمتها شر مسلم

أظن نحاف اللبس هزان طالبا *** علالة سباق الاضاميم مرحم (2)

كأن بنى هز أن حين رديتهم *** و بار اتضاعت تحت غار مهدم

حجاج گفت جز او کدام کس ترا بیازرده است؟ گفتم : مراد بن منقد گفت ترا با مرارچه کار است ، گفتم فرزدق را بر من جری و دلیر ساخت حجاج گفت برای او چه گفتی؟ جریر عرضکرد گفتم :

بنى منقذ لا صلح حتى تضملكم *** من الحرب صماء القناة زبون

وحتى تذوقوا كأس من كان قبلكم *** و يسلح منكم في الجبال قرين

ص: 82


1- هزان ، بكسرهاء وتشديد زاء معجمه : نام پدر قبیله ایست .
2- قرس سباق الاضاليم، اى الجماعات .

فان کنتم کلبی فعندى شفاؤكم *** و للجن إن كان اعتراك جنون

گفت دیگر از کدامکس آشفته خاطری ؟ گفت از حکیم بن معية از بنی ربيعة بن مالك بن زيد مناة بن تمیم ، گفت تو را با حکیم چه روی داده است ؟ جریر گفت : بمن پیوست که وی غسان سلیطی را بر من چیره میگرداند حجاج، گفت درباره او چه گفتی؟ گفت گفتم :

إذا طلع الركبان نجداً و أغوروا *** بها فاز جرا يا بنى معية أودعا (1)

حجاج گفت دیگر کیست ؟ گفتم اشهب بن رميلة النهشلی گفت تورا با او سابقه ولاحقه چیست ؟ گفتم فرزدق را بر من بر آغالید ، حجاج گفت در باره او چه گفتی ؟ جریر گفت اینشعر گفتم :

سیخزى إذا ضمت جلابيب مالك *** نویر و يخزى عاصم وجميع

و قبلك ما أعيا الرماة إذا رموا *** صفاً ليس في قاراتهن صدوع

حجاج گفت : دیگر با كدامكس بجنك و ستيز باشي ؟ گفت : بادلهمس که يكنن از بني ربيعة بن مالك بن زيد مناة است جریر گفت فرزدق را بر من چیره ساخت گفت در حق او چه گفتی ؟ گفت گفتم :

لقد نفخت منك الوريد بن عجلة *** خبيثة ريح المنكبين قبوع

و لو أنجبت ام الد لهمس لم تعب *** فوارسنا لا مات و هو جميع

أليس ابن حمراء العجان كأنما *** ثلاثة غربان عليه وقوع

فلا تدنيا رجل الدلهمس إنه *** بصير بما ياتي اللئام سميع

هو النخبة الخوار مادون قلبه *** حجاب ولا حول الحجاب ضلوع

میگوید بعد از آن بمجلس خاصی که از بهر ایشان بود بگذشتم ، و از ایشان معذرت بخواستم ، عذر مرا پذیرفتار نشدند و شعری از بهر من انشاد کردند ؛ و قائل آنرا ننمودند و آن شعر اینست :

ص: 83


1- معية بروزن سميه : مصغر معاويه بمعنى سك ماده تر طلب آزمند کشن و بچه روباه و ابو معاویه کنیت یوز است

غضبت علينا إن علاك ابن غالب *** فهلا على جد يك فى ذاك تغضب

هما إذ علا بالمرء مسعاة قومه *** أنا خا فشداك العقال المورب

جریر می گوید: چون این شعر بشنیدم بدانستم از قبضة الكلب است ،پس جملگی ایشان را در اینشعر هجو کردم:

أكثر ما كانت ربيعة أنها *** حيان شتى لا أنيس ولا قفر

محالفهم فقر شدید و ذلة *** و بئس الحليفان المذلة والفقر

فصبراً على ذل ربيع بن مالك *** و كل ذليل خير عادته الصبر

حجاج گفت دیگر کدامکس بر توستم رانده است ؟ گفتم : هبيرة بن الصلت الربعي و او نیز از قبیله ربيعة بن مالك است که راوی شعر فرزدق بود ، ، گفت در حق او چه گفتی گفت: اینشعر گفتم :

يمشى هبيرة بعد مقتل شیخه ***مشى المراسل اوذنت بطلاق(1)

ماذا أردت إلى حين تحرفت ***ناری و شمر مثزرى عن ساقی

إن القراف بمنخريك لبين ***و سواد وجهك يا ابن ام عفاق

سیروا فرب مسبحين و قائل *** هذا شفاً لبنى ربيعة باق

أبنى ربيعة قد أخس بحظكم*** لوم الجدود ورقة الأخلاق

حجاج گفت دیگر از کدام کس رنجیده خاطری ؟ گفتم : از علفه وسرندی که از قبیله بنی رباب هستند، و هر دو تن ابن الجاء را بر من دلیر و زبان آور میساختند ، گفت در حق ایشان چه گفتی؟ گفت گفتم :

عض السرند على تعليم ناجده *** من ام علفة بظراً عمَّه الشعر

وعض علفة لا يعلو بعر عرة *** من بظرام السرندى وهو منتصر

حجاج گفت دیگر از کدام کس خاطری آشوفته داری ؟ گفتم از طهوی که اشعار فرزدق را راوی است ، گفت در حق او چه گفتی؟ گفت این شعر گفتم :

أتنسون وهباً يا بني زيد استها *** و قد كنتم جيران وهب بن أبجرا

فما تتقون الشرحتى يصيبكم *** ولا تعرفون الأمر إلا تد برا(2)

ص: 84


1-
2- مراسل بروزن مقاتل آنز نیست که دریافته است طلاق دادن شوهر او را

الارب أعشى ظالم متحمط *** جعلت لعينيه جلاء فأبصرا

حجاج گفت : دیگر از که مظلومی؟ گفت: از عقبة بن سمیع طهوی که همی خواست خون من بریزد، گفت: در حق اوچه گفتی؟گفت اینشعر گفتم :

یا عقب يا ابن سميع ليس عندكم *** ماوى الرقاق ولا ذو الراية العادى

یا عقب يا ابن سميع بعض قولكم *** إن الوثاب لكم عندى بمرصاد

ما ظلكم ببني ميناء إن فزعوا *** لیلا و شد عليهم حية الوادى

يغدو على و ارضوا بي صديقكم *** و استسمعوا يا بني ميثاء إنشادى

و این میثاء دختر زهیر بن شداد طهوی مادر عوف بن ابی سود بن مالك بن حنظله است ، حجاج گفت دیگر با کدام کس بجوش و خروش اندری ؟گفت: شحمة الاعور النبهاني ، همانا اور ازنی از قبیله طی بود که در بنی سلیط تولد یافته بود ، پس او را عطا کردند و بمن حمل نمودند ، و شحمة از من در مقام سؤال برآمد و در آن طلب بسیار بکوشید ، و مراچون چیزی حاضر نبود او را محروم داشتم ، پس اینشعر در حق من گفت :

أقول لأصحابي النجاء فانه *** كفى الذم أن يأتي الضيوف جرير

جرير بن ذات البظر هل أنت زائل *** لقد زل دون النازلين ستور

وهل يكرم الأضياف كلب لكلبة *** لها عند أطناب البيوت هرير

فلو عند غسان السليطي عرست *** لعا قرن منها وهى كأس عقير

فتى هو خير منك نفسا و والداً *** عليك إذا كان الجوار يجير

پس جریر این شعر را در برابر انشاد نمود:

وجدنا بني نبهان أذناب طيء *** و للناس أذناب ترى وصدور (1)

تعنى بن نبهانية طال بظرها *** و باع ابنها عند الهياج قصير

ستانی بنی نبهان منی قصائد *** تطلّع من سلمى وهن وعور

ص: 85


1- نبهان ينون و باء موحده بروزن سکران پدر قبیله ايست

ترى قدم المعزی مهور نسائكم *** و في قدم المعزى لهن مهور

جریر میگوید: این صحبت و مکالمت چندان بدراز کشید که روشنی روز چهره باز گشود ، اینوقت حجاج بپای شد و برفت و من نيز بمنزل خويش روى آوردم ، و از آنانکه در آن دل شب باوی نشسته بودند با من خبر دادند که حجاج گفته بود خدای بکشد او را که این اعرابی مانند بچه درندگان بر هر کس بر می آغالد.

از اصمعی حکایت کرده اند که چنان بود که : راعی الابل که از شعرای معروفست و چون در توصیف شتر فراوان شعر میگفت او را راعی الابل لقب کرده بودند و مقامی عظیم در یافته بود ، فرزدق را بر جریر فضیلت مینهاد ، چون اینکار بسیار شد جریر نزد جماعتی از عشیرتش برفت و بایشان گفت آیا بشگفتی نمیروید از این شخص که فرزدق را بر من ترجیح میدهد، با اینکه فرزدق قوم او را هجو نمود و من ایشانرا مدح همی راندم .

بالجمله جریر میگوید اندیشه در این کار بساختم و از آن پس روزی جریر بیرون شد و بدون اینکه بر دا به خویش بر آید روان گردید و گفت نمی خواهم هیچکس از حال من با خبر شود، و چنان بود که راعی الابل و فرزدق و جلسای ایشانرا حلقه و مجمعی در بالای جایگاه شتران در بصره آماده بود ، و ایشان در آنمجلس می نشستند و از هر در بصحبت مشغول میشدند پس جریر برفت و در مکانی که محاذی آن مجلس بود جای گرفت ، تاراعى الابل را هنگام انصراف از آن مجلس ملاقات نماید ، و هیچکس بر آنحال واقف نشود .

بالجمله چون چندی بر آمد راعى الابل بر استر خویش نمودار شد ، پسرش جندل نیز از دنبالش بر کره سوار رهسپار بود و در رکاب او مردی راه می سپرد ،چون راعى الابل را بدیدم گفتم یا ابا جندل آفرین بر تو باد ، همانا قول تو مسموع است و اينك تو فرزد قرا بر من تفضیل مینهی به تفضیل نکوهیده ای ، چه من قوم تو را مدح میکنم و فرزدق بهجو ایشان زبان میراند ، و او پسرعم من است ،

ص: 86

و برای تو همین قدر شایسته است که هر وقت از ما دو تن در خدمت تو سخن برود گوئی

هر دو دو شاعری کریم هستند ، و هیچکس را از ملامت و نکوهش ماسخن نکنی .

و در اینحال که من و او در این سخن بودیم و او جوابی نمیراند ، پسرش جندل بدو اتصال یافت و بغله او را ضربتی بنواخت و گفت هیچ شایسته نیست که تو را نزد کلبی از بنی کلیب واقف بینم ، گویا تو از وی در بیم شری یا امید خیری ،باشی آنگاه بغله را ضربتی دیگر بزد، و نیز لطمه بر من فرود آورد چنانکه قلنسوه من از سرم بیفتاد ، و اگر اینکار را راعی با من برده بود او را تسفیه میکردم لکن از وی کرداری ناشایست روی نداد ، پس قلنسوه خویش را بر گرفتم و خاك از آن بستردم و بر سر بنهادم ، آنگاه اینشعر را خطاب به جندل بخواندم

أجندل ما تقول بنی نمیر*** إذا ما الاير في است أبيك غابا

اینوقت همی شنیدم که راعی با پسرش گفت سوگند با خدای قلنسوه او را بیفکندی ، اما کاری شوم طرح نمودی، و جریر گفت سوگند با خدای افکندن قلنسوه من از دیگر کارهای او درشت تر نبود ، وجریر خشمناك برفت و در منزل خویش شد و در مکانی عالی نماز بگذاشت ، آنگاه گفت باطیه از شراب از بهر من نوع بیاورید و چراغ بر افروزید ، پس چندی نبیذ بیاشامید و همی بهمهمه و غریدن در آمد چندانکه همهمه او را عجوز یکه در سرای جای داشت بشنید و نظر بدانسوی افکند ، وجرير را نگران شد که عریان در فراش خویش جنبش همی کند ، عجوز فرود شد و گفت همانا میهمان شما دیوانه است چه از وی مشاهدت فلان حال وفلان کردار نمودم گفتند بکار خویش باز شو چه ما به حال اواز تو داناتریم، جریر بر آنحال بود تا سحرگاهان نمایانشد اينوقت بانك او بتكبير بلند شد و در آن شب هشتاد شعر در هجو بنی نمیر بگفته بود و چون آن قصیده را با ينشعر بپایان آورد .

فغض الطرف إنك من نمير *** فلا كعباً بلغت ولا كلابا

تکبیری براند آنگاه گفت قسم به پروردگار کعبه او را خوار و رسوا نمودم ، وچون بامداد شد با غلام خویش گفت تا مرکبی نژاده از بهرش زین بر نهاد ، و این

ص: 87

هنگام مردمان در مجلس راعی الابل و فرزدق حضور داشتند، جریر به آهنگ مجلس ایشان برفت و بدون اینکه برایشان سلام فرستد گفت ای غلام با عبید بگوی زنهای خود را برای کسب مال عراق برانگیز، قسم به آنکس که نفس جریر بدست اوست تمامت رسوائی ها و زشتی ها بایشان باز شود، پس آن قصیده را بخواند و فرزدق وراعى الابل همچنان منکوس و مغلوب بماندند تا آن قصیده را بجمله فرو خواند و برفت .

راعى الابل ساعتی بزیست و با حالتی ناخوش بغله خویش را بر نشست و برفت بمنزل خویش در آمد ، و با اصحاب خود گفت ، دیگر جای درنگ نیست و شمارا در اینجا مقامی نماند ، سوگند با خداوند که جریر شما را فضیحت نمود، آنجماعت گفتند این جمله از شومی تو و پسرت افتاد ، پس در همان ساعت بکوچیدند و در كمال شتاب برفتند .

راعی الابل میگوید با خدای سوگند که چون برفتیم از اهل وعشیرت شنیدیم «فغض الطرف انك من نمير»و قسم بخداوند که این شعر از زبان آدمیزاد بایشان نرسیده بود ، و جریر را اشیاعی از جنیان بود و ایشان بایشان رسانیده بودند و چون بنی نمیر آن شعر را بشنیدند راعی الابل و پسرش را بشآمت و دشنام برشمردند و از آن هنگام تاکنون بایشان تشام نمایند.

یکی از موالی بنی کلیب بن يربوع که در بصره خرما میفروخت میگوید :

اشعار جریر را جمع کردم و سخت بحفظ و روایت آن مایل بودم شبي جرير نزد من بیامد و گفت راعی الابل نمیری مرا هجو کرده است و من این شب نزد تو می آیم کبابی خوب و تازه با شرابی خوشگوار برای من مهیا دار من آن جمله از بهرش مرتب کردم و چون نماز عتمه بپای بردم جریر نیز نزد من حاضر شد و گفت طعام شام را بیاور پس بخورد و از آن پس چندی نبیذ بیاشامید آنگاه گفت دوات و کتفی حاضر ساز چون حاضر نمودم و او اشعار خویش بر من املاء می کرد و من این شعر او را می نوشتم .

ص: 88

أقلى اللوم عاذل والعتابا *** وقولي إن أصبت لقد أصابا

همچنان بنوشتم تا باین شعر رسيد«فغض الطرف انك من نمیر» و این شعر راهمی از پی هم مکرر میخواند ، و شعری بر آن نمی افزود تا چشم مرا خواب بگرفت ، و آن حال خواب چانه ام بر سینه اش خورد و چشم برگشودم و ناگاه دیدم چنان از جای جستن نمود که سرش بسقف رسید و تکبیر بگفت ، آنگاه بانگی سخت برکشید و گفت سوگند با خدای او را خوار ساختم بعد گفت بنویس پس این شعر را « فلاكعباً بلغت ولا كلاباً »بأو نوشتم و آن اشعار را ترتیب کرد و گفت سوگند با خدای بعد از آن رستگاری نیابد ، و بخدای سوگند چنان بود که جریر گفت چه از آن پس نه راعی الابل و نه هیچکس از مردم نمیر از گزند آن شعر آسوده بماندند.

از ابوعبیده مسطور است که وقتی سواری از یمامه پدیدار شد و بفرزدق بگذشت و این هنگام فرزدق در مرید جای داشت ، باسوار گفت از کدام سوی روی می آوری گفت از یمامه ،گفت ابن المراغه یعنی جریر را هیچ بدیدی؟ گفت آری گفت از آن پس که از وی جدا شدی هیچ شعری انشاد کرده است؟

یس این مصراع را بخواند«هاج الهوى لفؤادك المحتاج »فرزدق گفت «فانظر بتوضح باكر الاحداج»آن سوار انشاد کرد «هذا هوى شغف الفؤاد مبرج »فرزدق گفت «ونوى تقاذف غیر ذات خلاج » آن سوار گفت « ان الغراب بما كرهت لمولع»فرزدق گفت «بنوى الاحبة دائم التشحاج »آن مرد گفت سوگند باخدای جریر این ابیات را بهمین طور گفته است آیا جز از من از دیگری بشنیدی فرزدق گفت :

نشنيده ام لكن سزاوار این است که اینگونه گفته شود ،آیا نمیدانی شیطان من و جریر یکی است آنگاه گفت آیا این اشعار را در مدح حجاج گفته است ؟ گفت آری گفت من نیز او را اراده کرده ام ابو عبیده گوید که جریر و فرزدق درمنی در حالت اقامت حج یکدیگر را ملاقات کردند فرزدق با جریر گفت :

فانك لاق بالمنازل من منى *** فخاراً فخبرني بمن أنت فاخر

جریر در جواب گفت «بلبيك اللهم لبيك»يعنی فخر من بهمین کافی است

ص: 89

که مورد خطاب ایزد وهاب شوم و پاسخ عرض کنم ، حاضران از این پاسخ جریر در عجب شدند و او را تحسین نمودند .

از جحنان بن جریر مذکور است که با پدرم گفتم تو هرگز هیچ قومی را هجو نکردی جز اینکه روزگار را برایشان تباه ساختی، مگر طایفه تمیم را ، پدرم گفت از آن است که نه حسبی دارند که فرود آورم و نه از معالی مفاخر بنیانی هستند که ویران گردانم .

از عكرمة بن جریر مسطور است که گفت با پدرم گفتم اشعر مردمان کیست ؟ گفت شعرای اسلام را میخواهی یا جاهلیت را؟ گفتم از شعرای ایام جاهلیت بگو ، گفت: شاعر روزگار جاهلیت زهیر است . گفتم از اسلام بفرمای گفت : منبع شعر فرزدق است گفتم اخطل چگونه است؟ گفت مدایح و اوصاف سلاطین را نیکو گوید و در نعت خمر با صابت رود ، گفتم از بهر خود چه باقی گذاشتی گفت مرا بگذارچه من بحری کران و دریای بی کنار اشعار آبدار هستم.

از عمارة بن عقیل از جدش حکایت کرده اند که فرزدق در مرید بصره نزد پدرم وقوف نمود ، آنگاه جریر قصیده خود را که در هجاي راعی انشاد کرده بود همی بخواند تا باین شعر رسید :

فغض الطرف انك من نمير *** فلاكعباً بلغت ولا كلا با

فرزدق روی براویه اش کرد و گفت حلق او را بفشرد ، سوگند با خدای هرگز راعي نتواند او را پاسخ بدهد و هیچوقت روی رستگاری نیابد .

و چون جریر باین شعر رسید « بها برص بجانب اسكتيها »(1)فرزدق دست خود را بردهن خود بگذاشت و بر موی زنخ چنگ بیفکند این وقت پدرم گفت :

«كعنفقة الفرزدق حين شابا »(2)عنفقه همان مویهای زیر لب اسفل و چانه

ص: 90


1- اسكتان : بكسر اول دولب فرج است.
2- عنفقة ؛ بروزن دحرجة : موی های خورد میانه لب پائین و زنخ است .

است ، آنگاه فرزدق باز شد و همی گفت بار خدایا او رارسواگردان، سوگند باخدای نيك بدانستم گاهی که ابتدا باین شعر نمود جز این نخواهد گفت ، لیکن در طمع تصریح شدم و روی خود را بپوشیدم و از این کار سودی بمن نرسید ، اما یونس را عقیدت این است که همان کردار فرزدق و پوشیدن موی زنخ خویش جریر را متنبه کرد تا آن شعر بگفت .

ابو بکر هذلی گوید وقتی مردی از بنی دارم با فرزدق در آنزمانکه فرزدق در بصره جای داشت گفت یا ابا فراس هیچکس را امروز می شناسی که با تو همعنان و یکن بان تازد، و در میدان تو استقامت تواند؟ گفت لا والله هر سگی خروشنده بود خاموش شد و هر سبعی غریونده بود از خروش بنشست ، یعنی همه از میدان من گریز گرفتند، مگر گوینده این شعر:

فان لم أجد في القرب والبعد حاجتي *** تشأمت أو حولت وجهي يمانيا

فردی حمال الحى ثم تحملى *** فما لك فيهم من مقام ولا ليا

فاني لمغرور أعلل بالمنى *** ليالى أرجو أن مالك ماليا

وقائلة والدمع يحدر كحلها *** أبعد جرير تكرمون المواليا

بأي نجاد تحمل السيف بعدما *** قطعت القرى من محمل كان باقيا

بأى سنان تطعن القوم بعدما *** نزعت سناناً من فتاتك ماضيا

لساني و سیفی صارمان کلاهما *** و للسيف أشوى وقعة من لسانيا

و این اشعار از جمله ابیات جریر است .

و دیگر ابوالفرج اصفهانی در اغانی گوید که از جریر حکایت کرده اند که گفت بدربار یزید بن معاويه عليه اللعنه شدم و این هنگام بسن شباب کامیاب بودم ، و خواستار شدم تا در جمله شعراء بدر بارش باریابم ، حاجب برفت و باز آمد و گفت یزید می گوید شاعری که او را نشناسیم و از اشعارش نشنیده باشیم بما راه نیابد ، و اينك مانه تو را می شناسیم و نه از اشعارت در خدمت ما بعرض رسیده است؛ و باید از روی بصیرت تو را احضار کنم، گفتم بدوشو و بگومن قائل این شعرم :

وإني لعف الفقر مشترك الغنى *** سريع إذالم أرض دارى انتقالیا

ص: 91

جرى الجنان لا أهاب من الردى *** إذا ما جعلت السيف قبض بنانيا

و ليس لسيفي فى العظام بقية *** وللسيف أشوى وقعة من لسانيا

حاجب بارنز دیزید شد و آن اشعار را بد و برخواند، آنوقت نزد من بیامد و رخصت حضور داد،و من بریزید در آمدم و قرائت شعر نمودم ، و بادیگر شعرا بجایزه نایل گردیدم ، و نخست جایزه که من از خلیفه روزگار بگرفتم از یزید ملعون بود؛ و بامن گفت همانا پدرم از دنیا مفارقت کرد و این اشعار تو را جز در شمار اشعار من نمیدانست.

ابو عمران بن عبدالملك بن عمير از پدرش حکایت کرده است که وقتی عبد الملك بن مروان طعامي بسیار و سخت گوارا بساخت و مردمانرا دعوت کرد و ایشان مشغول اكل طعام شدند، یکی از خوارندگان گفت این طعام بسیار نیکو وطيب است ، هیچ ندیده و نشنیده ام که هیچکس طعامی باین فراوانی و گوارائی دیده باشد ، مردی اعرابی از ناحیه مجلس گفت اما از حیثیت کثرت چنین است که گوئید ، واما از این خوشتر سوگند باخدای من خود خورده ام، حاضران از سخن اعرابی در خنده شدند.

عبدالملك اعرابی را نزد خود طلبید و گفت تا مرا از داستان خود خبر ندهی سخن تو مقرون بصدق نیست.

گفت چنین است ، همانا در آن هنگام که در هجر در ترب احمر در اقصی هجر جای داشتم ناگاه پدرم بدرود زندگانی کرد ، و ازوی عیال وورثه بسیار بماند ، واورا درخت چند از خرما بود، و در جمله آن نخلستان يك درخت خرما بود که چشم بینندگان مانند آن ندیده بود، ثمر آن بسیار درشت و خستویش بسيار كوچك و هیچکس هرگز خرمائی بآن درشتی و شیرینی ندیده بود، اما چنان بود که گورخری وحشى شبها بآن جا الفت یافته در زیر آن درخت می غنود، و هر دو پای خود را در پای درخت می نهاد، و هر دو دستش را بر ساقه درخت می افکند ، و هر چه خرمای خوب ولطیف بود میخورد ، این کار بر من عظیم افتاد و خاطرم سخت برآشفت ،پس تیرو کمان خود برگرفتم و گمان همی بردم که هم در آن ساعت کارش بسازم ، لكن يك روز

ص: 92

و شب در نك نمودم و آنحیوانرا ندیدم، تا سحرگاهان پدیدشد، پس تیری برناف آن بزدم و بکشتم و هیزمی بسیار فراهم ساختم و شکمش را بر شکافتم، و سنگی چند بیاوردم ، و بر روی آن بیفکندم و آنچه خوب و مطبوع بود جدا ساختم، و آتش در هیزم در زدم، و در این حال خواب بر من چنك درزد و همچنان بخواب بودم تا آفتاب بر پشت من بتابید ، و از حرارت شمس سر از خواب برگرفتم، و آن حیوان را که سخت فربی ،و لطیف بود بر آتش بیفکندم ، و از خرمای آن درخت نیز بیاوردم ، و آن کباب را بآن رطب در میان نهاده و بدهان بردم هم اکنون بچه قسم یاد کنم که هرگز طعامی بآن خوشی و خوبی نخورده ام .

چون عبدالملك حكايت او را بشنید گفت همانا طعامی نیکو بخوردی بازگوی کیستی ، گفت مردی هستم که از عنعنه تمیم و اسد و کسکسه ربیعه و هوش اهل یمن دور شده ام ، اگر چند من خود از ایشان هستم عبد الملك گفت از كدام يك هستی ؟ گفت : از خالوهای تو از مردم عذره، گفت ایشان فصحای مرد مردم جهان هستند، آیا بعلم شعرا آگاهی؟گفت:یا امیرالمؤمنین از هر چه بخاطرت در آید بپرس، گفت از اشعار یکه عرب در مدیحه گفته اند کدام امدح و برتر است ؟ گفت: شعر جریر است:

ألستم خير من ركب المطايا*** وأندى العالمين بطون راح

از اتفاق جزیر نیز در میان آن مرم حاضر بود، پس سر برآورد و بجانب او بركشيد ، عبدالملك گفت کدام شعر عرب از دیگر اشعار افخر است، گفت: قول جریر:

إذا غضبت عليك بنو تميم *** حسبت الناس كلهم غضابا

جریر از این حال در اهتز از آمد آنگاه عبدالملك گفت کدام شعر عرب اهجی است گفت قول جریر :

فغض الطرف إنك من نمير *** فلا كعباً بلغت ولا كلاباً

جریر چون این کلام بشنید بدو مشرف شد عبدالملك گفت کدام شعر عرب اغزل است گفت شعر جرير :

ص: 93

إن العيون التي في طرفها مرض *** قتلننا ثم لم يحيين قتلانا

این وقت جریر بطرب و اهتزاز درآمد عبدالملك گفت کدام شعر عرب احسن است گفت این شعر جرير:

سری نحوهم ليل كأن نجومه *** قناديل فيهن الذهبال المقتل (1)

جریر سخت مسرور و مفتخر شد و گفت یا امیرالمؤمنین جایزه من خاص از بهر ،عذری ،است، عبدالملك گفت او را از بیت المال مقدار همان جایزه است و جایزه تونیز مخصوص تو باشد چیزی از آن کسر نمی کنم و جایزه جریر چهار هزار درهم و پاره البسه واقمشه بود، و عذری از آن مجلس بیرون شد گاهیکه هشت هزار درهم در دست راست او و يك رزمه ثیاب در دست چپ او بود .

از ابومالك راويه حکایت کرده اند که گفت: فرزدق با من گفت که وقتی دو غلام از مردی از قبیله ما که او را خضر می خواندند فرار کردند و خضر در طلب غلامان خود برناقه بزرك كوهان وسفید و سرخ موی بر نشست و بجانب يمامه روی نهاد ، و چون در صرصران که نام آبگاهی از بنو حنیفه است فرارسید، ابری برخاست و رعدی و برقی نمودار ساخت و یاران دامن بگسترد، خضر ببعضی خانهای مردم آن قبیله روی آورد و گفت کیست تا مرا میزبانی کند، ایشان اجابت کردند و او بخانه در رفت و ناقه خود را فروخوابانید و خودش در کنار درخت خرمائی بسایه بنشست ، و در آن هنگام کنیز بچه سیاه روی در سرای بود بناگاه جاریه چون شمس نقره نمودار شد که گفتی دو چشمش چون دوستاره رخشنده است، آنگاه پرسید این ناقه از آن کیست آن کنیز بچه گفت از این شخص است که میهمان شماست پس روی بدو آورد و گفت السلام عليكم ، خضر جواب سلام او را داد ، آنگاه با خضر گفت تو از کدام مردمی گفت از بنی حنظله گفت از کدام جماعت بنی حنظله گفت از بنی نهشل، پس تبسمی نمود و گفت تو در اینوقت از آنکسان هستی که فرزدق ایشان را پاین شعر خود قصد کرده است :

ص: 94


1- ذباله، فتیله چراغ و جمع آن ذبال باسقاط ها است .

إن الذي سمك السماء بنى لنا *** بيتاً دعائمه أعز و أطول

بيتاً بناء لنا المليك و ما بنى ***ملك السماء فانه لا ينقل

بيتاً زرارة محتب بفنائه ***ومجاشع وأبو الفوارس نهشل

خضر گفت آری خدای مرا فدای تو گرداند و از آنچه از آن جاریه بشنید در عجب شد آنجاریه بخندید و گفت، اما ابن الخطفی یعنی جریر این خانه را که بدان افتخار می نمائید بر سر شما خراب نمود در این شعر که گوید :

أخزى الذي رفع السماء مجاشعا *** وبنى بناء بالحضيض الاسفل

بيتا يحمم فينكم بفنائه *** دنساً مقاعده خبيث المدخل

خضر چون این کلام بشنید اندوهناك خاموش گردید، چون آن ماه روی این حالت حزن در چهره او بدید گفت : کسالت و ملالتی در تو نشاید ، چه تمامت مردمان را این کارها باشد، هم در حق ایشان گویند ، و همه ایشان درحق آنها گویند، آنگاه گفت آهنگ کجا داری ؟ گفت اينك بيمامه میشوم چون نام یمامه را بشنید آهی سرد بر آورد و گفت اينك يمامه در پیش روی تست ، و شروع بخواندن این شعر نمود :

تذكرني بلاداً خير أهلي *** بها أهل المروة والكرامة

ألا فسقى الاله أجش صوبا *** يسح بدرة بلد اليمامة

وحيا بالسلام أبا نجيد *** فأهل للتحیة و السلامة

خضر میگوید: این هنگام باوی انس گرفتم و گفتم آیا دارای شوی باشی یا بکوی دوستی روی داری ؟ آن جاریه این شعر را انشاد نمود :

إذا رقد النيام فان عمراً *** تؤرقه الهموم إلى الصباح

تقطع قلبه الذكرى وقلبى *** فلاهو بالخلي ولا بصاح

سقی الله الیمامة دار قوم *** بها عمرو يحن إلى الرواح

چون این اشعار محبت شعار بشنیدم گفتم بازگوی این عمر و کیست ؟ پس این شعر انشاد نمود :

ص: 95

سألت ولو علمت كففت عنه *** و من لك بالجواب سوى الخبير

فان تك ذاقبول إن عمراً *** هو القمر المضىء المستنير

و مالى بالتبعل مستراح *** و لورد التبعل لى اسيري

و از این اشعار بنمود که معشوق او عمرو چون ماهی تابان و قمری در خشان است،و وصال هیچکس او را از خیال او باز ندارد ، و از مزاوجت بشوی دیگر از کوی او رو بر نتابد ، و آرام و آسایش نیابد ، و چون جاریه این شعر را بخواند خاموشی گرفت چنانکه گویاشنوای کلامی است ، پس از آن بیفتاد و این شعر را انشاء نمود :

يخيل لى هيا عمرو بن كعب *** كأنك قد حملت على سرير

يسير بك الهوينا القوم لما *** وماك الحب بالعلق العسير(1)

فان تك هكذا يا عمرو إنى *** مبكرة عليك إلى القبور

و از اینشعر باز نمود که شاطر عشق و رسول هوای عمر و بدو آگهی آورد که در این ساعت عمر و وفات کرد، من نیز در هوای او جان می سپارم و بامدادان در خانه گور منزل میگیرم ، پس ناله از دل برکشید و مرده بیفتاد ، خضر با آنجماعت گفت این جاریه کیست؟ گفتند عقیله دختر ضحاك بن عمر بن محرق بن النعمان بن المنذر بن ماء السماء است. گفتم باز گوئید این عمرو که در هوای او بود نوگل کدام بوستان است ؟ گفتند پسر عمش عمرو بن كعب بن محرق بن النعمان بن المنذر است ، بالجمله خضر از آنجا بکوچید و چون بیمامه در آمد از حال عمرو پرسش گرفت و معلوم شد در همان حال که آن عقیله آن شعر در حق او میخواند در خاک مدفون گردید .

از ابو عبیده حکایت کرده اند که در آنحال که مادر جریر بجریر آبستن بود،چنان در خواب نگران شد که گویا ریسمانی از موی سیاه بزاد ، و چون برزمین آمد و ساقط گردید همی از جای بر جهید و بگردن این و آن پیچید تا بخپانید

ص: 96


1- علق بالتحريك : عشق است.

و مردمی بسیار را بر اینحال نگونسار کرد، آن زن سراسیمه از خواب بر جست و تعبير خواب بجست، گفتند چنان مینماید که تو پسر شاعر پدید آوري که سخت شریر و فتنه انگیز و بلای جان جهانیا نگردد، از اینروی چون جریر متولد گردید.

او را باسم همان ریسمانی که مادرش در خواب دیده بود که از وی شد جریر نامیدند چه جرير بمعنی ریسمانست .

اصمعی گوید : بلال بن جریر حدیث کرده است که مردی از جریر پرسید اشعر ناس کیست ؟ گفت : بپای شو تا ترا باز نمایم، پس دست آن مرد را گرفت و نزد پدرش عطیه آورد، و اینوقت عطیه بزی را بگرفته و دست بر بسته و همی از پستانش شیرش را میمکید ، جرير بانك بر كشيدای پدر بیرون آی، پس پیری نکوهیده روی و کهن دیدار پدیدار گردید ، و شیر و لبن بزبر ریشش سیلان داشت ، آنگاه جریر با آنمرد گفت این شیخ را می بینی گفت : آری گفت او را می شناسی گفت نمی شناسم گفت هیچ میدانی از چه روی از پستان بز شیر می مزد ؟ گفتم: ندانم گفت : از بیم اینکه اگر شیر بدو شد شاید کسی دوشیدن شیر را بشنود و از وی طلب کند از پستان بز میمزد، آنگاه گفت اشعر ناس کسی است که با این چنین پدر بر هشتاد شاعر افتخار می جوید ، و در میدان مفاخرت بر تمامت ایشان نیرومند میشود .

از مغيرة بن جحنا از پدرش مرویست که جریر هفت ماهه از مادر متولد گردید از این روی فرزدق او را نکوهش و ملامت میکرد و در حق او گفت «وأنت ابن صغرى لم تتم شهورها »

و نیز جریر را دو برادر بود که ایشان را عمر و ابوالورد می خواندند ، و ایشان با جرير برشك و حسد بودند .

از ابو عمر بن العلاء حکایت کرده اند که وقتی جریر در مکانی نشسته و این شعر خود را بر مردی املا مینمود:

ودع أمامة حان منك رحيل *** إن الوداع لمن تحب قليل

در اینحال جنازه را بروی مرور دادند، جریر از انشاد شعر دست باز کشید

ص: 97

و همی بگریست و گفت این جنازه مرا پیر نمود، ابو عمر و گفت اگر چنین هستی از چه روی سالیان دراز و زمان های دیر باز است که از زنای محصنه خودداری نمیکنی گفت این مردم بمن خود نمائی کنند ، لاجرم برد باری نتوانم .

از ابوعبیده حکایت کرده اند که وقتی جریر بر مهاجر بن عبدالله که در این هنگام والی یمامه بود در آمد ، و اینوقت ذوالرمه شاعر نیز در خدمتش حاضر بود، مهاجر از جریر پرسید اشعار ذو الرمه را که انشاد نمود چگونه دیدی گفت گفته است لکن نه آن چند نیکوست،ذوالرمه در خشم شد و از جای برخاست و همیگفت : أنا أبو الحارث و اسمى غیلان ، پس جریر نیز بپای شد و این شعر بخواند :

إني امرؤ خلقت شكساً أشوسا *** إن تضر سانى تضرسا مضر سا (1)

قد لبس الدهر و أبقى مليسا *** من شاء من نار الجحيم اقتبسا

ذوالرمه در حال فرو نشست و از وی در خوف و هراس رفت و در پاسخ او مبادرت نجست از محمد بن سلام حکایت کرده اند که حاجب بن زید بن شیبان گفت وقتی جریر درکوفه اینشعر بخواند :

لقد قادنى من حب ماوية الهوى ***و ماكنت ألقى للجنيبة أقودا

أحب ثرى نجد وبالغور حاجة *** فغار الهوى يا عبد قيس وأنجدا

أقول له يا عبد قيس صبابة *** بأى ترى مستوقد النار أوقدا

فقال أرى ناراً يشب وقودها *** بحيث استفاض الجذع شيحا وغرقدا

مردمان از این اشعار بلاغت آثار در عجب شدند و همی بخواندند جریر با ایشان گفت آیا شما را این اشعار بشگفتی در افکند گفتند آری گفت گویا شما نگران ابن القین باشید که اینشعر میگوید:

ص: 98


1- شكس ، ككتف : مرد بخیل و مرد دشوار خوی . أشوس : بگوشه چشم یا پلکهای را فرو خوابانیده و چشم را تنگ گرداننده نگرنده مضرس كمعظم : مرد مهذب و آزموده و کمحدث شیریکه بخاید شکار را و فرو نبرد

أعد نظراً يا عبد قيس لعلما *** أضائت لك النار الحمار المقيدا

راوی میگوید هنوز در نگی نکرده بودند که همین بیت از جانب فرزدق بایشان رسید و بعدش این بود :

حمار بمروات السحامة قاربت *** وظيفيه حول البيت حتى ترددا

كليبية لم يجعل الله وجهها *** كريما ولم يسنح بها الطير أسعدا

مردمان این اشعار را میخواندند فرزدق با ایشان گفت گویا شما را نگران ابن المراغه ببینم که گفته است :

و ما عبت من نار أضاء وقودها *** فراس و بسطام بن قيس مقيدا

میگوید در همین حال همین شعر جریر بآنجا رسید و نیز اینشعر را با آنشعر انشاد کردند :

و أوقدت بالسيدان ناراً دليلة *** وأشهدت من سوآة جعين مشهدا(1)

از عمارة بن عقیل از پدرش حکایت کرده اند که وقتی جریر بر در پیشگاه عبدالملك بن مروان توقف داشت ، و اخطل در خدمت عبدالملك حاضر بود ، و چنان بود که جریر و اخطل با اینکه هيچيك آن دیگر را ندیده بودند،بهجای همدیگر سخنور شدند،چون از عبدالملك رخصت خواستند تاجریر بروی در آید ، و او رخصت بداد و جریر در آمد و سلام بداد و نشست،اخطل که نام او را بشنید و دانست جریر است ، همی چشم بدو افکند و سخت در او نگریست ، جریر چون اینگونه نظاره را بدید با اخطل گفت باز گوی کیستی ، گفت من همان کس باشم که خواب از تو باز داشتم ، و قوم و عشیرت تو را در هم شکستم جریر گفت اگر کردار تو چنین است بدبختی بزرگ دامنگیر تست، هر کس خواهی باش ، آنگاه روی بعبد الملك آورد و گفت یا امیرالمؤمنین خدای مرا بفدای تو گرداند این مرد کیست؟عبدالملك بخندید و گفت: یا ابا حرزه.

ص: 99


1- جعثن ، بر وزن زبرج: اسم خواهر فرزدق است

جریر بدو بسختی در نگریست و گفت ای پسر نصرانیه خدایت زنده ندارد و بسلامت و عافیت مرزوق نفرماید، اما اینکه گفتی تو خواب از من باز کردی دانسته باش اگر من از تو بخواب باشم و اندیشه در تو نیفکنم تو را نیکتر باشد ، و اما اینکه گفتی قوم مرا در هم شکنی و خوار و ذلیل بداری ، تو چگونه توانی اینکار را بپای برد با اینکه تو از آنان هستی که دست قدرت گرد ذلت بر چهره ایشان بر افشانده ، و در عرضه غضب یزدان و خشم ایزد سبحان در افکنده است،و از روز ازل بار جزیت بر ایشان رقم رفته تا بکمال ذلت و حقارت تسلیم نمایند ، مادر تو را مباد چگونه تو ایشان را بهوان و خواری تو امان توانی ساخت با اینکه نبوت و خلافت را حضرت احدیت در این جماعت بودیعت نهاده، و تو بنده مامور و محکوم ایشانی ، و هر گزت بر ایشان حکومت نبوده و نباشد .

آنگاه روی بعبد الملك آورد و گفت یا امیر المؤمنين مرا دستورى بده تا سزای این نصرانیه را در کنارش نهم ، گفت اینکار در حضور من سزاوار نیست جریر خشمناك از جای برخاست، عبدالملك گفت ای اخطل تو نیز بر خیز و با صاحب خود متابعت جوی ، چه بسبب تو بر ما غضبان برخاست ، اخطل نیز برفت و عبدالملک با غلامی گفت بنگر چون اخطل نزد جریر شود با هم چه کنند ، پس جریر بیرون شد و غلام خود را آواز داد و او مرکبی آزاده و ادهم از بهرش ، بیاورد ، جریر سوار شده چون شیر شرزه همهمه بنمود ، و اسبش در زیر پایش پرواز همی نمود و از آنسوی اخطل بیامد و در پشت در پنهان شد و ببود تا جریر برفت و فرستاده عبدالملك بیامد ، و تفصیل را بعرض رسانید عبدالملك بخندید و گفت خداوند بکشد جریر را که تا چند فحل و نر است سوگند با خدای اگر نصرانی بدو آشکار آمده مده بود جریر اورا می خورد .

عمارة بن عقیل گوید که حجاج بن یوسف پسرش محمد را بدربار عبدالملك ابن مروان رهسپار ،نمود و جریر شاعر را نیز باوی روا نداشت و با او گفت چند که توانی در خدمت عبدالملك در كار جریر سخن کن و خواستار شوند تا او را

ص: 100

رخصت انشاد اشعار بدهد و از وی استماع فرماید، چون به پیشگاه عبدالملک در آمدند ، محمد بن الحجاج رخصت دخول جریر را بخواست ، و دستوری نیافت چه عبدالملك از شعرای قبیله مضر استماع شعر نمیفرمود ، و ایشان را زبیری میشمرد

و چون عبدالملك جرير را بار نداد محمد بن الحجاج عرضکرد پدرم حجاج با من فراوان سفارش کرده است که در کار جریر در این حضرت مسئلت نمایم و جریر در شمار آنکسان نیست که با ابن زبیر موالات جسته باشد و او را بدست و زبان نصرت کرده باشد ، و اينك مردم عرب در محافل و مجالس همی سخن کنند و گویند بنده تو و شمشیر تو حجاج درباره شاعریکه بدو رو آورده و او را وسیله خویش گردانیده، در آستان تو لب بشفاعت بر گشوده ، و تو شفاعت او را پذیر فتار نشدی ،و مقام و منزلتی از بهرش مقرر نداشتی

عبدالملك رخصت داد تا جریر را در آوردند، چون جریر حاضر شد اجازت طلبید تا انشاد اشعار نماید ، عبدالملك گفت بعد از آنچه در مدح حجاج گفته ای ، دیگر در بارۀ ما چه توانی گفت، آیا تو گویندۀ این شعر نیستی؟

من سد مطلع النفاق عليكم *** أو من يصول كصولة الحجاج

همانا خدای مرا بحجاج نصرت نفرمود ، بلکه دین خود و خلیفه خود را نصرت نمود آیا تو نه این شعر گوئی؟

من يغار على النساء حفى *** إذ لا يثقن بصولة الأ زواج

ای مکنده فلان و فلان مادرش سوگند باخدای همی اندیشه بر آن بندم که تو را چنان پران کنم که باز شدن نه بینی و روی نجات و حیات نیابی ، بیرون شو از حضور من ، پس جریر در کمال بیم و خشیت و خوف و ذلت برفت ، و چون سه روز از اینحال بر گذشت ، دیگرباره محمد بن حجاج در خدمت عبدالملك بشفاعت سخن کرد و گفت یا امیرالمؤمنین همانا رسالت و شفاعت بنده تو حجاج را در حق جریر بگذاشتم ،چون او را رخصت حضور دادی آنگونه خطاب و عتاب فرمودی

ص: 101

که عقل از کله اش بیرون تاخت و دشمن او بشماتت پرداخت، و اگر او را احضار نمیفرمودی با این روزگار که بر وی بر گذشت برای او نیکتر بود، اگر بصواب بینی که هر گناهی که او را باشد برای سرافرازی بنده ات حجاج و این بنده خود ببخشی چنان فرمای .

عبدالملك جرير را رخصت حضور داد ، چون جریر در آمد اجازت انشاد اشعار خواست ، گفت : جز از آن اشعار که در باره حجاج گفتی برای من مخوان چه تو مخصوص بحجاجی ، جریر خواستار شد تا اجازت دهد تا مدایحی که در حق عبدالملك انشاد كرده بعرض رساند قبول نکرد و سوگند یاد کرد که جز از مدایح حجاج معروض ندارد، جریر شعری چند بخواند و بدون جایزه بیرو نشد .

و چون هنگام رحيل شد،جریر با محمد بن حجاج گفت اگر من با چنین حال و روزگار از دربار عبدالملك رهسپار شوم ، و او نه شعری از من استماع فرماید ،و نه بجایزه از وی افتخار جویم، تا پایان جهان در ذلت و هوان باشم ، من از دربار او بر نخیزم تا گاهیکه دستور انشاد عنایت فرماید ، و عبدالملك همچنان از اجازت مسامحت میورزید ، جریر با محمد گفت تو کوچ گیر من در اینجا اقامت کنم .

محمد بخدمت عبدالملك شد و از سخنان جریر بعرض رسانید ، و زبان بشفاعت و مسئلت بر گشود ،و دست و پای عبدالملك را ببوسید ، عبدالملك رخصت داد تا جرير حاضر شد واجازت انشاد خواست ، عبدالملك خاموش شد اینوقت محمد با او گفت مدیحه خود بعرض رسان ، و جریر قصیده را که در آن این شعر گوید بخواند

ألستم خير من ركب المطايا *** و أندى العالمين بطون راح

عبدالملك تبسم کرد و گفت ما چنین هستیم و همیشه چنین بودیم ، ، آنگاه باین زبیر پرداخت گفت :

دعوت الملحدين أبا جنيب *** جماحاً هل شفيت من الجماح (1)

ص: 102


1- جمح الرجل: خودرای گردید

و قدو جدوا الخليفة هبرزياً *** ألف العيص ليس من النواحي (1)

و ما شجرات عيصك في قريش *** بعشات الفروع ولاضواحي

و همچنان این قصیده را بخواند تا بنام زن خود ام حرزه رسید که در باره او در آن قصیده گوید :

تعزت أم حرزة ثم قالت *** رأيت الموردين ذوي القاح

تعلل و هى ساغبة بنيها ***بأنفاس من الشبم القراح

کنایت از اینکه ام حرزه اطفال گرسنه خود را بشترهای شیردار امیدوار میساخت عبدالملك گفت آیا ام حرزه را صد شتر شیر دهنده سیراب میگرداند ؟ گفت اگر او را اینجمله سیراب نگرداند ، خداوندش هرگز سیراب نگرداند ، خداوند مرا فدای تو گرداند ای امیر المؤمنین آیا راهی باین شترها باشد ؟ عبدالملك بفرمود تا آن شترها را با هشت نفر ساربان بدو دادند.

و اینوقت جامی چند زرین در حضور عبدالملك بود، جریر عرض کرد یا امیر المؤمنین بفرمای تا یکی از این جام های طلا را با من گذارند تا برای شیر دوشیدن بدارم ، عبدالملك بخندید و با چوبی که در دست داشت یکی از آنجمله را بدو برگرفت و گفت :بر گیر تا از آن سودمند نباشی، جریر برگرفت و گفت یا امیرالمؤمنین سوگند با خدای هر چه بمن عطا فرمائی مرا سودمند باشد و شاد خوار و سرافراز از خدمتش بیرونشد ، در این قصیده که در مدح يزيد بن عبدالملك گفته باینحال اشارت کند :

أعطوا هنيدة يحدوها ثمانية *** ما في عطائهم من و لاسرف

هنیده به تصغیر صد شتر و مانند آن باشد ابو عبیده گوید هنیده اسم است برای هر چه صد عدد باشد عدد باشد .

از ابو عبیده حکایت کرده اند که محمد بن عمر بن عطارد بن حاجب بن زراره چهار هزار درهم و يك اسب بذل مینمود، در حق آن شاعریکه فرزدق را بر جریر

ص: 103


1- هبرزی، بالکسر و شد الیاء دینار نو و هر چیزی خوب و با دیدار .

تفضیل دهد ، از تمامت شعراء هیچکس جز سراقه بارقی باین مبادرت جسارت ننمود و او در این شعر فرزدق را بر جریر فضیلت نهاد :

أبلغ تميماً غثها و سمينها *** و الحكم يقصد مرة و يجور

إن الفرزدق برزت أعراقه *** سبقاً وخلف في الغبار جرير

ذهب الفرزدق بالفضائل والعلا ***و ابن المراغ مخلف محسور

چون بارقی این شعر بگفت جریر و کمیت در مکانی جلوس داشتند ، ناگاه رسول بشر بن مروان نزد جریر آمد و مکتوبی بدو آورد و گفت بشر با من فرمان کرده است که این مکتوب بتو آورم، و تا در این روز که تو را ملاقات کنم ، یا شبی که تو را بنگرم جواب این شعر بپای نیاوری باز نشوم ، چون مکتوبرا بر گشود اشعار بارقی را در آن نوشته دید و هم او را فرمان کرده بود که پاسخ آنرا بگوید .

جریر در آنشب بسیار سعی و اجتهاد نمود که شعری انشاد نماید طبعش مساعدت نمیکرد و او را صاحبه از جنیان بود که از گوشه بیت او را آواز داد و گفت آیا گمان میکنی که تو شعر میگوئی، چنین نیست که میدانی چنانکه یکشب از تو غایب ماندم تا بدانیکه ندانی، از چه روی نمیگوئی :

یا بشر حق لوجهك التبشير *** هلا قضيت لنا و أنت أمير

جریر گفت دیگر مفرمای مرا کفایت کرد ، آنگاه از گوینده شنید که با دیگری گوید روشنی صبح نمودار شد پس جریر این شعر بگفت :

يا صاحبي هل الصباح منير *** أم هل اللوم عواذل تقتير

یا و این قصیده را بر خواند تا فراغت یافت ، و در این قصیده میگوید :

قد كان حقك أن تقول لبارق *** يا آل بارق فيم سب جرير

يعطي النساء مهورهن كرامة *** و نساء بارق مالهن مهور

پس رسول آن اشعار را بگرفت و نزد بشر برد ، و آن قصیده در میان اهل عراق قرائت شد ، و سزاقه را چنان مهر خاموشی بر دهان افتاد که از آن پس هرکزبمناقضت جرير لب نگشود .

ص: 104

مداینی حکایت کرده است که جریر از تمامت مردمان پدرش را بیشتر آزار کردی ،و در خدمتش بجسارت رفتی، و همچنین بلال پسر جریر نیز با جریر آن معاملت کردی که جریر با پدرش نمودی تا روزی در میان جریر و بلال صحبتی بخشونت برفت و هر يك دیگریرا تکذیب نمود بلال گفت هر يك از من و تو دروغ گفته باشیم مادرش زناکار باشد ، اینوقت مادر بلال روی با پسر کرد و گفت ای دشمن خدای آیا با پدرت اینچنین میگوئی، جریر گفت او را بخود بگذار گویا او این سخنرا از من بشنیده است که با پدرم میگفتم .

از لقیط مسطور است که چنان بود که عمر بن یزید بن عمیر عمیر اسدی فرزدق را پر جریر ترجیح می داد ، و در کار او تعصب می ورزید ، وقتی چنان اتفاق افتاد که عمر بن یزید زنی از مردم بنی عدس بن زید بن عبدالله دارم را تزویج نمود، پس جریر این شعر بگفت :

نكحت إلى بنى عدس بن زيد *** فقد هجنت خيلهم العرابا

أتنسى يوم مسكن إذ تنادى *** و قد أخطأت بالقدم الركابا

چون جماعت بنی عدس این قصیده را بشنیدند آشفته شدند و نزد عمر بن یزید انجمن کردند ، و چندان با برام و اصرار و الحاح بکوشیدند تا آنزنرا از تحت نکاح او در آوردند، و خود را از شر زبان جریر بر آسودند .

از ودقة بن معروف حکایت کرده اند که گفت وقتى جرير بر عنبسة بن سعید که اینوقت در شهر واسط جای داشت در آمد، و چنان بود که بدون اجازت حجاج هیچکس در واسط نمی شد ، چون جریر نزد عنبسه شد گفت و يحك همانا بر جان خویش غرور گرفتی، باز گوی چه تو را بر اینکردار بداشت ؟ گفت : اشعاری که انشاد کرده ام و اينك در سینه من جوش زدن گرفته و جان مرا آشفته ساخته ، و دوست همیدارم که امیر از من بشنود.

عنبسه او را آزرده ساخت و در یکی از بیوت سرای خود او را در آورد و گفت بپرهیز که از اینجا سر بیرون نکنی تا به بینم تدبیر کار تو چیست و در همان حال

ص: 105

رسول بیامد و اورا طلب ساخت عنبسه، راه برگرفت و این وقت روزی سخت گرم از ایام تابستان بود و حجاج در مکانی سبز و خرم جای داشت ، و آب در آن جاری ساخته واسفل خضراء را فرو گرفته و تخت و کرسی در گوشه بنهاده، وحجاج بر فراز آن بنشسته.

عنبسه میگوید بر روی کرسی بنشستم و با حجاج از هر طرف حدیث در پیوستم و چون او را خرم و خرسند دیدم گفتم اصلح الله الامير همانا مردی از شعرای عرب قصیده در مدیحه تو انشاد کرده و چندان نیکو سروده که دروی تعجب رفته و از کمال عجب و شگفتی شهر بشهر و دیار بدیار بخدمت تو رهسپار گشته ، و بدون تحصیل رخصت بشهر تو درآمده ، حجاج گفت این شاعر کیست گفتم ابن الخطفي است گفت اکنون در کجاست ؟ گفتم در آن منزل ، حجاج گفت یا غلام فوراً غلامی چند شتابان بیامدند آنگاه با عنبسه گفت آن منزل را برای ایشان بازگوی و باز نمای که در سرای تو در کدام موضع است ، پس من آن خانه را که جریر در آنجا منزل داشت باغلامان باز نمودم غلامان بشتافتند : وجرير را حاضر ساختند ، و او را در آن سبززار بیفکندند چنانکه بر روی به آب افتاد و مانند جوجه در هم کفید .

حجاج بدو گفت: باز گوی چه چیز تو را بر آن داشت که آن داشت که بدون اجازت ما بر ما در آیی ، مادر تورا مباد .

گفت اصلح الله الامیر در مدح امیر شعری چند گفته بودم که هیچکس مانندش نگفته است از اینروی دیگدان خاطرم جوشیدن و سینه ام خروشیدن گرفت و همی دوست داشتم که امیر از من بشنود از اینروی بدو روی کردم .

میگوید اینوقت حجاج آرام گرفت و گفت آن مدیحه را بخوان جریر قرائت کرد ، آنگاه حجاج گفت ای غلام پس جماعتی از غلمان بخدمتش شتابان شدند گفت فلان جاریه را که عامل بمامه برای من فرستاده بود بیاورید، پس جاریه سفیدروی و کشیده قامت حاضر ساختند ، حجاج گفت اگر در توصیف این جاریه بصواب رفتی از آن تو باشد ، جریر گفت: نامش چیست؟ گفتند: امامه ، جریر این شعر را انشاد و قرائت نمود :

ص: 106

ودع أمامة حان منك رحيل *** إن الوداع لمن تحب قليل

مثل الكتيب تهيلت أعطافه ***فالريح تجبر متنه و تهیل

تلك القلوب صوادياً يتمثها *** و أرى الشفاء وما إليه سبيل

حجاج گفت دست این جاریه را بگیر، جاریه چون این حال بدید بگریست و ناله برآورد ، حجاج گفت این جاریه را با متاع آن و استر ورحال آن با وی گذارید .

محمد بن سلام گوید: وقتی حجاج در وسعت گاه بصره جای داشت با جریر و فرزدق گفت با همان جامه که پدران شما در زمان جاهلیت بر تن داشتند نزد من حاضر شوید، فرزدق از خز و دیبا جامه برتن بیاراست و در قبه قعود نمود ، از آن طرف جریر با خردمندان بنی یربوع مشورت کرده تا چه جامه برتن بیاراید ، گفتند: لباس پدران ما جز آهنین نبوده است، پس جریر زرهی بر تن کرده و شمشیری بیاویخت و نیزه بدست گرفت و اسب عباد بن حصین را که منجار می نامیدند برنشست و با چهل تن از فرسان بنی یربوع روی به آن میدان کرد ، و فرزدق در لباس خویش بود ، پسر جریر این شعر بخواند :

لبست سلاحى والفرزدق لعبة *** عليه وشاحاكرج وخلاخله (1)

أعدوا مع الخز الملاء فانما *** جرير لكم بعل وأنتم حلائله

آنگاه باز شدند و جریر در مقبرۀ بنی حصین و فرزدق در مربد توقف نمودند محمد بن زیاد گوید:من همیشه با جریر و فرزدق آمد و شد داشتم ، لکن در این روز جریر از فرزدق در دیدار من کوچکتر می نمود .

ابوالیقظان حکایت کند که وقتی جزیر با مردی از بنی ظهیر گفت من اشعرم یا فرزدق، آن مرد گفت نزد عامه مردمان تو اشعر باشى لكن نزد علما فرزدق اشعر است ، پس جریر صیحه سخت برکشید و گفت من ابو حرزه ام و سوگند بپروردگار

ص: 107


1- وشاح : گردن بند . کرج: کره که بچه اسب و ستور باشد معربست کرجى منسوباً : مخنث.

کعبه بروی غالب هستم ، قسم بخداوند که در صد تن یکتن مرد عالم پدیدار نمیشود.

از علی بن عبدالملك كعبی مرقوم است که جریر گفت هیچوقت از هجو نمودن قبیله بنی نمیر پشیمانی نیافتم مگر یکدفعه ، او این حکایت چنان است که وقتی بجانب شام روی نهادم و بر قومی در آمدم و ایشان در قصر خود که در ضیعتی از ضیاع بود نزول نموده بودند ، و آن قصر را از دیگر قصور استوارتر و نیکوتر دیدم، پرسیدم صاحب این قصر کیست؟ گفتند مردی از بنی نمیر است.

با خویش گفتم اينك زمين شام است و من مردی بدوی هستم و این شخص مرا نمی شناسد ،پس بدو شدم و خواستار گردیدم تا میهمان او باشم ، مرا رخصت داد ،و چون بمنزلش در آمدم مرا بشناخت ونيكو بنواخت و هر چه نیکتر پذیرائی کرد ، و چون بامداد شد بنشستم و او دخترک خود را بخواند و در بغل گرفت و همی اورا ببوسید و ببوئید و بمزید،چون دروی نگران شدم هیچ زنی را بصباحت دیدار و ملاحت رخسار و رفتار و بوی خوش و موی دلکش آن نیافتم ، پس همین در دیده او پدیدم و گفتم سوگند با خدای هرگز هیچ چشمی را چون دو چشم سیاه این جاریه ندیده ام ، پس دعا بروی بخواندم و بدو بر دمیدم .

آنگاه با من گفت یا ابا حرزه آیا چنین دختری را نکوهیده میشمارند ، و موی وروی و گیسوی و چشم جادوی او را ناستوده می خوانند، کنایت از اینکه تو در مذمت ما جماعت اینگونه هجا نمائي گفتم خدای تو را رحمت کنادهما نا شعراء هرچه در دل بیارند برزبانگذارند،سوگند بخداوند از آنچه گفته ام رنجور هستم، لكن صاحب شما یعنی راعی الابل در هجای من و رنجش خاطر من بدایت نمود و من در صدد انتصار برآمدم ، و همی خواستم زبان بمعذرت برگشایم ، گفت یا ابا حرزه اینکار فرو گذار،چه جز آنچه تو را پسندیده افتد از من نيابي .

آنگاه مرا زاد و توشه و جامه بداد و احسان فراوان فرمود و من از تمامت مردمان بر آنچه از من صدور یافته بود بیشتر پشیمان بودم و از هجای قوم و عشیرت

ص: 108

او سخت ندامت گرفتم .

بالجمله جریر بعد از موت فرزدق بفاصله چهلروز و بقولی ششماه و بروایتی یکسال وفات کرد ، و از این است که بعضی وفات او را در سال یکصد و یازدهم نوشته اند، و چون بمرد هشتاد و چند سال از عمرش برگذشته بود.

على بن عبدالله بن محمد بن مهاجر از پدرش از جدش حکایت کند که ما با تنی چند از مردم قریش در مرض موت جرير بعيادتش برفتیم ، پس روی با ما کرد و این شعر بخواند:

أهلا وسهلا بقوم زينوا حسبى *** وإن مرضت فهم أهلى وعوادي

إن تجر طير بأمر فيه عاقبة *** أو بالفراق فقد أحسنتم زادي

لو أن ليناً أبا شيلين أو عدني *** لم يسلمونى لليث الغابة العادي

و چون فرزدق وفات کرد و جریر بمرگش آگهی یافت ، او را مرثیه کرد و بگریست و گفت زندگی من نیز بآخر رسیده ، چه کم اتفاق افتد که ضدی یا صدیقی بميرد و صاحبش از دنبالش نرود، و در سبب اتصال هجو در میان جریر واخطل در کتاب اغانی با بی معین و معنون است، و از این پیش در ذیل مجلدات مشکوة الادب و هم در دامنه این کتاب پاره احوال جریر مسطور گردید.

ص: 109

ذكر احوال ابی العلا ثابت بن كعب بن كعب که به ثابت بن قطنه معروف است

ثابت بن كعب بن كعب و بقولي كعب بن عبدالرحمن مکنی بابى العلاء اخوبني اسد بن الحارث بن الفتيك، و بعضی گفته اند از موالی بنی اسد است و اوراچنانکه مذکور شد قطنه لقب کردند ، بالجمله پاره از حالات او در ذیل اینكتاب مسطور افتاد .

و هم در سوانح و وقایع سال یکصد و دهم هجری بقتل او در میدان قتال اشارت رفت .

وی شاعری فارس ، و فارسی شجاع وشجاعى كاتب ، و کاتبی کافی ، و در شمار شعرای دولت امویه ، و در جمله اصحاب يزيد بن مهلب است ، وقتی در مقابلت با اتراك تيری يکچشم او را ببرد و در جای آن پنبه تعبیه کرد از اینروی قطنه لقب یافت، یزید بن مهلب او را با مارت سرحدات وثغور مأمور میفرمود و ثابت باقدم ثابت ، واندیشه راسخ، ورأى رزين، وعقلي دوربين، وکفایت تام ، در انتظام امور أنام ، اهتمام میورزید.

وقتی در یکی از بلاد خراسان امارت یافت چون روز جمعه برفراز منبر برفت و خواست بخطبه زبان بگشاید، بروی دشوار افتاد و گفت «سيجعل الله بعد عسر يسراً وبعدعي بياناً»و شما بامیری که صاحب کردار باشد نیازمند ترید تا دارای گفتار ، واينشعر بخواند :

والا أكن فيكم خطيباً فانني *** بسيفى إذجد الوغى لخطيب

چون این کلمات بخالد بن صفوان رسید گفت سوگند با خدای هیچکس بر فراز این منبر نشده که از ثابت قطنه در این کلمات او خطیب تر باشد و اگر کلامی دلاویز و دلکش باشد که مرا از جای برآرد تا بجانب گوینده آن از شهر و دیار خویش رهسپار شوم ، همین کلمات خواهد بود که مرا بجانب قائلش میکشاند.

دعبل بن علی گوید یزید بن مهلب بثابت قطنه پیام کرد که در روز آدینه بمسجد شود و نماز را امامت نماید، چون بمنبر شد،و از خطبه عاجز ماند، حاجب الفيل اين

ص: 110

چند شعر را در هجو ثابت بگفت :

أبا العلاء لقد لقيت معضلة *** يوم العروبة من كرب وتخنيق (1)

أما القرآن فلم يخلق لمحكمة *** ولم يسدد من الدنيا لتوفيق

لمارمتك عيون الناس هبتهم *** فكدت تشرق لما قمت بالريق(2)

تلوى اللسان و قدرمت الكلام به *** کماهوی زلق من شاهق النيق

وسبب هجو کردن حاجب بن ذبیان مازنی که او را حاجب الفیل گویند،و این لقب را ثابت قطنه وكعب الاشقری می خواندند ثابت قطنه را ، این بود که وقتی حاجب بریزید بن مهلب درآمد و چون در حضورش بایستاد این شعر را انشاد نمود:

إليك امتطيت العيس تسعين ليلة *** ارجي ندى كفيك يا ابن المهلب

وأنت امرء جادت سماء يمينه *** على كل حي بين شرق و مغرب

فجدلي بطرف أعوجي مسهر *** سليم الشظا عبل الغوائم سلهب

سبوح طموح الطرف يستر مرجم *** أمر كامرار الرشاء المشذب

طوى الضمر منه البطن حتى كأنه *** عقاب تدلّت من شماريخ كبكب

تبادر جنح الليل فرخين أقويا *** من الز ادفى قفر من الأرض مجدب

فلما رأت صيداً تدلت كأنها *** دلاة نهاوی مرقبا بعد مرقب

فشكت سواد القلب من دئب قفرة *** طويل القرا عاري العظام معصب

وسابغة قد أتقن الفين صنعها *** و أسمر خطى طويل محرب

وأبيض من ماء الحديد كأنه *** شهاب متي يلق الضريبة يقضب

وقل إذا ما شئت في حومة الوغى *** تقدم أو اركب حومة الموت أركب

فانى امرء من عصبة مازنية *** نمانى أب ضخم كريم المركب

یزید بفرمود بدور تازرهی و شمشیری و نیزه و اسبی بدو بدادند و با او فرمود تا آنچه را که برای خویشتن شرط نهاده بودی که از ما مأخوذ داری شناخته داشتم ، حاجب گفت

ص: 111


1- يوم العروبة ، بفتح اول : روز جمعه است.
2- شرق بريقه، از باب علم یعنی گلو گیر شد بآب دهن

أصلح الله الامير همانا حجت من آشکار است ، و آن قول خدای عزوجل است می فرماید «والشعراء يتبعهم الغاون * ألم تر أنهم في كل واد يهيمون * وأنهم يقولون مالا يفعلون»کنایت از اینکه شعرا سرگشته و پریشان اکاذیب اقاویل واباطیل عناوین را بار کرده بهرزمین و بیابان شتابان شوند ، و چیزها گویند و گفتارها گفتارها آرند که آرند که هرگز انباز کردار نیارند .

ثابت قطنه در اینحال حضور داشت ، چون اینکلمات بشنید گفت بسیار عجیب است که تو از نود منزل راه بخدمت امیر روی نهاده و دو شعر در مدح او انشاد کرده و حاجات خود را درده شعر باز نموده ، و قصیده خود را بشعری ختم کرده که همه از مفاخرت خود باز نموده ، و چون آنچه از امیر خواسته با تو عطا فرمود ، آنجمله را تکذیب کنی ، گوئی امیر را خدعه و فریب همی دهی.

یزید روی با ثابت آورد و همیگفت ساکت باش چه ما فریب نمیخوریم ، لكن فریب خوردن را برخود باز بندیم، آنگاه هر چه حاجب خواسته بود بعلاوه دو هزار در هم بدو عطا کرد و حاجب این شعر در هجای ثابت بگفت:

لا يعرف الناس غير قطنته *** وماسواها من الأنساب مجهول

همانا ثابت قطنه وكعب الأشقری هیچوقت از ملازمت مجلس یزید برکنار نماندند چنان شد که یکی روز حاجب بن ذبیان در محضریزید درآمد، و در حضورش ایستاد یزید گفت ای حاجب تكلم نمای،گفت امیر رخصت فرماید تا شعری چند در مدحش بعرض رسانم یزید گفت تا حاجت خود را بعرض نرسانی رخصت انشاد شعر نیابی ، عرضکرد هیچکس در مدح اوصاف حمیده و شرح اخلاق سعیده تو ادای حق ترا نتواند اگر چند سخن بدر از کشاند لکن چون بقدر استطاعت و نیروی بضاعت انشاء نثر و نظمی نماید نیکوست اکنون در منع انشاد ،خاطر مرا ناشاد مفرمای، و مرا پژمرده و افسرده مدار، و اجازت عنایت فرمای تا بعرض رسانم و چون بشنیدی آنوقت جود و کرامت تو از تمنی و مسئلت من فزون تر وواسع است یزید گفت بیار تاچه داری همانا تو همیشه مجید و محسن و مجمل هستی پس حاجب اینشعر قرائت کرد:

ص: 112

كم من كمي في الهياج تركنه *** يهوى لفيه مجد لا مقتولا

جللت مفرق رأسه ذارونق *** عضب المهرة صارماً مصقولا (1)

قدت الجياد و أنت غر يافع *** حتى اكتهلت و لم تنزل مأمولا

كم قدحربت وقد جبرت معاشراً *** و كم امتننت وكم شفيت غليلا (2)

یزید گفت اکنون حاجت خویش بخواه گفت حاجت من در نزد امیر مخفي نیست ؛ دیگرباره یزید فرمود بازگوی ، گفت اگر این حوالت بمن رود با عظمت قدر وسعت صدر امير أعز الله تعالی نه چیزی از عطایای او را كوچك و نه بزرك توانم شمرد ؛ گفت بگوی آنچه خواهی بجای آورم ؛ و هرچه خواهی در نظر همت مقبول خواهد شد گفت همی خواهم مرا بر مرکبی بر نشانی و کسی را بخدمتگذاری من مقرر داری ، و جایزه نیکو عنایت فرمائی .

یزید فرمود تا پنج تخت از جامه و دو غلام و دو جاریه و يك اسب و يك استر ويك برذون و پنجهزار در هم بحاجب عطا کردند ، چون حاجب اینجمله را دریافت اینشعر بخواند :

شم الغيث وانظرويك اين تبعجت *** کلاه تجدها في يد ابن المهلب (3)

يداه يد يخزى بها الله من عصى *** و في يده الأخرى حياة المعصب (4)

ثابت قطنه که نگران این حال بود سخت بروی حسد برد و گفت سوگند با خدای اگر امیر بمقدار شعر تو با تو عطا فرمودی حق تو بیش از يك مشت خرما نیفتادی لكن او بقدر و مقام خودش بتوعطا کرد، آنگاه خشمناک بپای شد و با دربان یزید

ص: 113


1- عضب بفتح اول : شمشیربران است و مرد تیز سخن چرب زبان .
2- امتنان : نعمت دادن
3- شام البرق ، ازباب ضرب یعنی نگریست برقرا که کجا رود و کجا بارد .تبعج السحاب ، یعنی و اشد ابر و بازماند باران. كلية السحاب بضم اول فرود وی و پائین او جمع كلى .
4- معصب ، بروزن مكرم :هلاك شده و کمحدث : مرد نیازمند

گفت که امیر این کار از آن کند ، و این جایزه بزرك بچنین مردم فرومایه از آن بخشد که از مقدار ما بکاهد و گرنه اگر ما هر چند در مدح او رنج بریم ، و کوشش نمائیم از این جایزه که او را عطا کرد افزون نیابیم، و از آن پس حاجب بن ذبیان را باین شعر هجو نمود :

أحاجب لولا أن أصلك زيف *** و أنك مطبوع على اللوم و الكفر

و إني لو أكثرت فيك مقصر ***رميتك رميا لا يبيد يد الدهر

فقل لى ولا تكذب فاني عالم *** بمثلك هل في مازن لك من ظهر

فانک منهم غيرشك و لم يكن ***أبوك من الغر الجحاجحة الزهر

أبوك ذبابى و أمك حرة *** ولكنها لاشك وافية البظر

فلست بهاج ابن ذبيان إنني *** سأکرم نفسى من سباب ذوى الهجر

چون حاجب بن ذبیان این هجو را بشنید گفت سوگند باخدای ثابت را به تنهائی و قبیله از درا بجمله لایق هجو نمی بینم ، و از این کار خوشنود نشوم مگر تمامت مردم يمن راهجا گویم، پس این شعر در هجای ایشان بگفت:

دعونی و قحطانا وقولوا لثابت *** تنح ولا تقرب مصاولة البذل

فللزنج خير حين تنسب والداً *** من أبناء قحطان العفاشلة العزل (1)

اناس إذا الهيجاء شبت رأيتهم *** أذل على وطي الهوان من النعل

نساؤهم فوضى لمن كان عاهراً *** وجيرانهم نهب الفوارس والرجل (2)

دعبل گوید بمن رسید که ثابت قطنه این شعر را در حق خود گفت و روزی در خاطر خود فرا رسید .

لا يعرف الناس غير قطنته *** و ما سواها من الأنساب مجهول

ص: 114


1- عفشل: بروزن جعفر: مرد گران ناگوار. اعزل: مرد بی سلاح ، جمع آن عزل بضم اول است .
2- عاهر، بمعنی زانی است .فوضی، بروزن سکری ،یعنی پراکنده رجل بفتح اول، جمع راجل، یعنی پیادگان

و از این پیش باین شعر اشارت شد و چون این شعر بگفت برای اصحاب خود واهل روایت قرائت کرد و گفت زود است که باین شعر و مضمون آن هجو کرده شوم ، شما بجمله گواه باشید که من خود این شعر را گفته ام ، ایشان با او گفتند و يحك بچه اندیشه خویشتن را بچنین شعر و مضمون هجو نمودی، و اگر دشمن تو بخواهد در هجو تو بسی مبالغت ورزد از این برتر ،نتواند :گفت لابد این مضمون بخاطر دیگری جز من خطور می نمود بهتر آن بود که من خود بروی پیشی گیرم گفتند همانا خویشتن را بعجله باین شر در افکندی ، و ممکن بود که این مضمون بخاطر دیگری جای نگیرد ، و از آن پس چون حاجب الفیل چنانکه نگارش یافت او را باین شعر هجو کرد ثابت قطنه با آنجماعت گفت همه شاهد و گواه می باشید که من خوداین شعر بگفته ام گفتند آری، آنگاه بر حاجب الفیل باز گردانید و گفت :

هيهات ذلك بيت قد سبقت به *** فاطلب به ثانياً يا حاجب الفيل

ابو عبیده گوید چنان بود که گروهی از خوارج و جماعت مرجئه در خراسان جلوس می کردند، و در مذهب مجادله می نمودند، و ثابت قطنه نیز با ایشان مي نشست لكن بقول مرجئه مایل شد و آن مذهب را ستوده می شمرد ، و چون آن جماعت در مجلس خود انجمن کردند این قصیده را که در تمجیدار جاء گفته برایشان بخواند :

ياهند إنى أظن العيش قد نفدا *** ولا أرى العيش الأمدبراً تكداً

إنى رهينة يوم لست سابقه *** الا يكن يومنا هذا فقد أفدا

با یعت ربي بيعاً إن وقيت به *** جاورت قتلى كراماً جاوروا أحداً

ياهند فاستمعى لى إن سيرتنا *** أن نعبدالله لم نشرك به أحداً

نرجی الأمور إذا كانت مشبهة *** و نصدق القول فيمن جار أو عندا

المسلمون على الاسلام كلهم ***و المشركون استووا في دينهم قددا

ولا أرى أن ذنباً بالغ أحداً *** م الناس شركا إذا ما وحدوا أحداً (1)

لانسفك الدم إلا أن يراد بنا *** سفك الدماء طريقا واحداً جددا

ص: 115


1- م الناس : يعنى من الناس .

من يتق الله فى الدنيا فان له *** أجر التقى إذا وفى الحساب غدا

و ما قضى الله من أمر فليس له *** رد وما يقض من شيء يكن رشدا

كل الخوارج مخط في مقالته *** ولو تعبد فيما قال و اجتهدا

أما على و عثمان فانهما *** عبدان لم يشركا بالله من عبدا

و كان بينهما شغب و قد شهدا *** شق العصا و بعين الله ما شهدا

يجزى على و عثمان بسعيهما *** ولست أدرى بحق آية وردا

الله يعلم ماذا يحضران به *** وكل عبد سيلقى الله منفردا

چون عبدالرحمن بن نعیم از ولایت خراسان معزول ، و سعيد بن عبدالعزى بن الحارث بن الحكم بن ابی العاص بن امیه بجای او منصوب گردید ، سعید بعرض لشگر بنشست ، و حمید الرواسي و عبادة المحاربی در خدمتش حضور داشتند و چون نام ثابت قطنه را بخواندند ، تام السلاح و بر اسبی نژاده عبور ، سعید گفت این سوار کیست؟ گفت : ثابت قطنه است، و او یکتن از فرسان ثغور است ، سعید بفرمود تا نامش را در جریده فرسان ثبت کردند، و از آن پس که سعید منصرف شد حمید و عباده در خدمت سعید بعرض رسانیدند که این ثابت همانکس باشد که این شعر را میگوید :

إنا لضر ابون في حمس الوغى (1) ***رأس الخليفة إن أراد صدوداً

سعید بفرمود تا ثابت را بازگردانیدند و همی خواست او را بقتل رساند، پس با ثابت گفت تو این شعر گوئی و این مفاخرت و مباهات جوئی ؟ ثابت گفت : آری من این شعر گفته ام :

إنا لضر ابون في حمس الوغى *** رأس المتوج إن أراد صدودا

عن طاعة الرحمن أو خلفائه *** إن رام افساداً و کرِّ عنودا

بالجمله ثابت در این شعر راس الخليفه را براس المتوج تبدیل داد ، و سعید با

ص: 116


1- حمس :مرد دلیر در حرب و دلاور وغی: جنگ و کارزار

او گفت سزادار آن بودی که اگر از این مضمون بیرون نتاختی سر از تنت برگیرم ، واز آن سوی چون ثابت قطنه از سخنان حمید و عباده آگاه شد ، آشفته شد و عباده در خدمت او بمعذرت بیامد ، ثابت گفت معذرت تو را پذیرفتارم لكن حميد بعذر خواهی نیامد و ثابت او را باین شعر هجو نمود :

و ماكان الجنيد ولا أخوه ***حميد من رؤس في المعالى

فان يك دعبل أمسى رهيناً *** وزید و المقيم إلى زوال

فعندكم ابن بشر فاسئلوه ***بمرو الروذ يصدق في المقال

و يخبر إنه عبد زنيم *** لئيم الجد من عم و خال

چنان افتاد که وقتی ثابت قطنه درباره اسفار خویش بشهريكه محمد بن مالك بن بدر همدانی امارت داشت بگذشت ، و چنان بود که محمد بن مالك را در نسبش غمز میکردند و او دختری از قومی از کنده را خطبه راند، ایشان، اورارد کردند و مسؤلش را با جابت مقبول نداشتند، و از آنسوی چون محمد بن مالك خبر ورود ثابت را بدانست ، بجانب او التفات ننمود ، و قدوم او را گرامی نداشت ، و بمیزبانی و تقرير نزل ومنزل تشريف نداد ، لاجرم چون ثابت از آنشهر رحل اقامت بر کند ، اورا هجو کرد ، و بآن کردار مردم کنده او را سرزنش نمود :

لو أن بكيلا هم قومه ***و كان أبوه أبا العاقب (1)

لأكر منا إذ مررنا به *** كرامة ذى الحسب الثاقب

ولكن حيوان هم قومه *** فبئس هم القوم للصاحب

و أنت سنيد بهم ملصق*** كما ألصقت رقعة الشاعب

وحسبك حسبك عند الشباب *** بأفعال كندة من غائب

خطيت فجاز وك لما خطبت *** جزاء یسار من الکاعب

كذبت فريفت عند النكاح ***لمتك بالنسب الكاذب

فلا تخطين بعدها حرة *** فتثنى بوسم على الشارب

ص: 117


1- بكيل بروزن فعیل قومی است از همدان

چون مفضل بن مهلب چنانکه از این پیش اشارت رفت بقتل رسید ثابت قطنه نزد هند دختر مهلب درآمد و این هنگام مردمان در خدمتش بتعزيت جلوس داشتند پس اینشعر بدو برخواند:

یا هند كيف بنصب بات يبكيني ***وعائر في سواد الليل يؤذيني

كأن ليلى والأصداء هاجرة *** ليل السليم و أعيا من يداويني

لما حنى الدهر من قوس وعذرني *** قاسيت منه أمر الغلظ واللين

إذا ذكرت أبا غسان أرقني *** هم إذا عريس السارون يشجيني

كان المفضّل عزاً فى ذوى يمن *** و عصمة و ثمالا في المساكين

مازلت بعدك في هم تجيش به *** نفسي و في نصب قدكان يسليني

إلى تذكرت فعلى لوشهدتهم *** في حومة الموت لم يصلوا بهادوني

لا خير في العيش إن لم أجن بعدهم *** حرباً تبيء بهم قتلى فيشفوني

هند گفت ای ثابت بجای بنشین همانا حق خویش فرو گذاشتی و از بلیت روزگار ورزیت لیل و نهار گریزی نیست، و چه بسیار مرك و مردنی است که آن مرده اشرف از زنده است ، و درباره آنکس که در راه دین و دفع اعدای آئین و اطاعت پروردگار عالمين شهید شده باشد مصیبت و ندبتی نیست، بلکه مصیبت درخور آنکس باشد که با عدم بصيرت و خمول ذکر و ذهاب نام از میان برود، و من همی امید برم که مفضل در حضرت یزدان عزوجل خامل نباشد.

بالجمله گفته اند در آنروز هیچ تعزیتی بپای نبردند که از کلام هند ارجمندتر باشد، و نیز ثابت قطنه این اشعار را در تحريص وتحريض يزيد بن مهلب بجانب يزيد مکتوب نمود :

إن امرء حدبت ربيعة حوله *** والحى من يمن وهاب كوداً

فضعيف ماضمت جوانح صدره *** إن لم يلف إلى الجنود جنوداً

أيزيدكن في الحرب إذ هيجتها *** كأبيك لا رعشا ولا رعديداً

شاورت أكرم من تناول جاحداً *** فرأيت همك في الهموم بعيداً

ص: 118

ماكان في أبويك قادح هجنة *** فيكون زندك في الزناد صلودا

إنا لضر ابون في حمس الوغى ***رأس المتوج إذ أراد صدوداً

و این بیت اخیر مسطور گردید،چون یزید این اشعار بدید گفت همانا ثابت از آنچه ما در آن ثابت هستیم بغفلت اندر است ، سوگند با خداي در آنچه گفت همراهی کنم ، وزود است که بنگرد چه روی خواهد داد ، همینطور بدو برنگارید ، و چون یزید بن مهلب بقتل رسید این شعر ثابت قطنه را در خدمت مسلمة بن عبدالملك بعرض رسانیدند :

ياليت اسرتك الذين تغيبوا *** كانوا ليومك يا يزيد شهوداً

کنایت از اینکه اگر قوم و عشایر و اعوان و انصار تو که در روز قتل تو غایب بودند، حاضر میبودند ، مسلمة بن عبد الملك نتوانستی بر تو چیره گشت ، و روزگار عمر را بر تو خیره ساخت مسلمه گفت من نیز سوگند با خدای دوست همیداشتم که آن جماعت در روزقتل یزید حاضر بودند تا از آن جام که او را سقایت کردم ایشان را نیز بیاشامانیدم ، ومسلمه یکتن از آنکسان باشد که شعر را بکلام منثور پاسخ دادند و نثر ایشان بر شعر غلبه یافت.

سلیمان بن ناصح اسدی گوید وقتی ثابت قطنه زنی را که دل بهوایش گروگان داشت خطبه کرد و آن سفیر که در میان ثابت و آنزن گام زن بود جویر بن سعيد محدث نام داشت و آن محدث بصیر بآن زن راغب وخطبه او را طالب گشت و بدون اطلاع ثابت از بهر خویش تزویج نمود و ثابت را از وی باز داشت چون امر روشن شدن ثابت اینشعر بگفت :

أفشى على مقالة ماقلتها *** و سعى بأمر كان غير سديد

إنى دعوت الله حين ظلمتنی *** ربي وليس لمن دعا ببعید

أن لا تزال متيماً بخريدة *** تسبى الرجال بمقلتين وحيد

حتى إذا وجب الصداق تلعبت ***لك جلد أغضف بارز بصعيد

ص: 119

تدعو عليك الجازيات بنكية ***وترى الطلاق و أنت غير حميد

و چنان شد که جویر تمامت آنچه ثابت بروی نفرین کرده بود نگران شد و از آنزن بسی زیان و خسران بدید تا بناچار بعد از مشقت بسیار و پرداختن صداق او را طلاق داد.

ابوبکر مخذمی میگوید ثابت قطنه بر پاره از امراء خراسان و بگمان من قتيبة بن مسلمه بود، درآمد و او را مدحی براند ، و حاجت خویش را بعرض رساند، امیر خراسان مسؤل ثابت باجابت مقرون نداشت ثابت از حضور او بیرون شد؛ و با اصحاب او گفت ، لکن اگر عرض این حاجت از این برافزون را در خدمت یزید مهلب میگذاشتم مرا محروم و مردود نمیداشت ، و اینشعر بخواند :

أبا خالد لم يبق بعدك سوقة *** ولا ملك ممن يعين على الرفد

ولا فاعل يرجو المقلون فضله *** ولا قائل نبكى العدو على حقد

لو أن المنايا سامحت ذا حفيظة ***لأكرمنه أو عجن عنه على عمد

مسعود بن بشر گوید در آنحال که امیة بن عبدالله بن خالد بن اسد از جانب عبدالملك بن مروان امارت خراسان یافت، ثابت قطنه نیز در خراسان روز مینهاد ، امية بن عبدالله مدتی در خراسان ببود ،و بحمق معروف بود، پس نامه بجانب عبدالملك معروض داشت که خراج خراسان درخور مطبخ من نتواند بود، پس ثابت قطنه نیز رقعه بقاصد بداد و گفت :چون بخدمت عبدالملك شدى بعرض برسان چون آن مکتوب بعبد الملك رسيد قرائت نمود در جمله مکانیب رقعه ثابت قطنه را نیز بخواند وامیه را از امارت خراسان عزل کرد.

ص: 120

ذکر اخباریکه از حضرت امام محمد باقر علیه السلام در ارواح شریفه انبیای عظام و ائمه فخام عليهم السلام و تفاوت معنی رسول و نبی و محدث رسیده

از این پیش در بیان خلقت ائمه صلوات الله عليهم از ارواح مبارکه ائمه هدى علیهم السلام بپاره اخبار ماثوره اشارت شد بالجمله .

در اصول کافی از ابو حمزه مسطور است که گفت از حضرت ابی جعفر علیه السلام شنیدم میفرمود :

«أوحى الله إلى محمد صلی الله علیه وآله يا محمد إني خلقتك ولم تك شيئاً، ونفخت فيك من روحى كرامة منى أكرمتك بها حين أوجبت لك الطاعة على خلقي جميعاً ، فمن أطاعك فقد أطاعنى ، و من عصاك فقد عصاني ، و أوجبت ذلك في على وفى نسله ممن اختصصته منهم لنفسى »

یعنی خداوند تعالی بمحمد صلی الله علیه وآله وحی فرستاد اى محمد همانا من تورا بيافريدم با اینکه از نخست هیچ نبودی ، و از روح برگزیده خود محض کرامتی که تو را بدان مکرم ساختم در تو دمیدم ، در آن هنگام که اطاعت و فرمان برداری تو را بر جمله آفریدگان خود واجب نمودم، پس هر کس تورا فرمان برده مرا فرمان برده است، وهر کس از فرمان تو سر برکشد با من نافرمانی کرده است، و نیز این اطاعت و انقیاد خلق را در علی علیه السلام و آنانکه از ذریت او بخود اختصاص دادم واجب گردانیدم .

و دیگر در کتاب مسطور از جابر بن یزید مذکور است که حضرت ابی جعفر علیه السلام فرمود :

«يا جابر إن الله أول ما خلق خلق محمداً و عترته الهداة المهتدين ، فكانوا أشباح نور بين يدى الله، قلت : وما الأشباح ؟ قال : ظل النور أبدان نورانية بلاأرواح ، وكان مؤيداً بروح واحد وهي روح القدس ، فيه كان يعبد الله وعترته ، و لذلك خلقهم حلماء علماء بررة أصفياء يعبدون الله بالصلاة والصوم والسجود والتسبيح والتهليل ويصلون

ص: 121

الصلاة و يحجون ويصومون».

یعنی ایجابر اول چیزیکه خدایتعالی بیافرید محمد و عترت محمدند که راه یافته و راه نماینده اند ،پس ایشان در حضرت یزدان اشباح نور بودند ، عرضکردم اشباح چیست؟ فرمود : ظل نور است، و ایشان بدنهای نورانیه بدون ارواح بودند و بيك روح كه روح القدس باشد مؤید بودند ، و با همین روح محمد صلی الله علیه وآله و عترت طاهرینش خدای را پرستش میکردند، و باین واسطه خدای ایشان را بردباران و دانایان و نیکویان و برگزیدگان بیافرید، و خدای را بادای نماز و روزه و تسبیح و تهلیل عبادت میکردند ،و نمازهائی مقرر بپای میبردند ، و اقامت حج و روزه میفرمودند .

در جلد اول حیات القلوب بسند معتبر از حضرت امام محمد باقر علیه السلام مرويست که خداوند تعالی پیغمبران و امامان را بر پنج روح بیافرید «روح الايمان ، وروح القوة، و روح الشهوة ، و روح الحيات ، و روح القدس ».

و أما روح القدس از جانب خداست و سایر ارواح دستخوش آفات مي شوند،وروح القدس غافل نشود و تغییر نپذیرد ، و ببازی نشود ، و بقوه روح القدس میدانندهر چه هست از مادون عرش تا زیر زمین .

معلوم باد که مراد از روح الحیاه در اینجا روح المدرج است .

و در حدیث دیگر فرمود که جبرئیل بر انبیا نازل میشد و روح القدس با ایشان و اوصياي ايشان ميبود، و از ایشان جدائی نمیگرفت ، و ایشان را علم آموخت و درست میداشت ازجانب خدا .

و دیگر در آن کتاب از آن حضرت مرویست که رسول خدا صلی الله علیه وآله فرمود :

ارواح ما و ارواح پیغمبران نزد عرش حاضر می شوند پس صبح مینمایند باوصياي ايشان .

و در حدیث دیگر فرمود که رسول خدای صلی الله علیه وآله فرمود سه خصلت است که خدای رحمن جز به پیمبران عطا نفرموده و آنها را بامت من عنایت کرده است .

چه:خدای تعالی چون پیغمبری میفرستاد بدووحی میفرمود که در دین خود سعي كن و بر تو حرج نیست و خدا این خصلت را بامت من عطا کرده است ، در آنجا که

ص: 122

میفرماید: نگردانیده است خدا بر شما در دین هیچ حرج یعنی تنگی.

و چون پیغمبری را میفرستاد با او میفرمود هر امری که تو را پدید آید که از آن در کراهت باشی مرا بخوان تا دعای تو را مستجاب گردانم ، و خدای این مقام را بامت من نیز عطا کرده است در آنجا که فرموده است در قرآن مجید :مرا بخوانید تا دعای شما را مستجاب گردانم .

و چون پیغمبری را میفرستاد او را بر قومش گواه می گردانید و خدای تعالی امت مرا بر خلق گواهان نموده است در آنجا که فرموده است: برای اینکه پیغمبر برشما گواه باشد و شما بر مردمان گواه باشید .

در اصول کافی بسند صحیح از زراره مسطور است که گفت از حضرت ابی جعفر علیه السلام سؤال کردم از قول خدای عزوجل«وكان رسولا نبیا»رسول چیست و نبی چیست؟

«قال : النبي الذي يرى فى منامه ويسمع الصوت ولا يعاين الملك ، والرسول يسمع الصوت ويرى فى المنام و يعاين الملك »

فرمود : نبی آنکس باشد که در خواب خود می بیند و صدای فریشته را میشنود لكن ملك را نمی نگرد و رسول آنکس باشد که هم صدای ملک را می شنود وهم در خواب می نگرد و هم ملک را می بیند.

عرض کردم مقام و منزلت امام چیست«قال:يسمع الصوت ولا يرى ولا يعاين الملك »فرمود امام صوت ملک را می شنود اما ملك را نمی بیند،آنگاه این آیه شريفه را تلاوت فرمود : و ما أرسلنا من الملك قبلك من رسول ولانبي ولا محدث .

و نیز در آن کتاب و كتاب حيوة القلوب از احول بسند صحیح مسطور است که گفت از حضرت ابی جعفر علیه السلام پرسیدم که معنی رسول و نبی و محدث چیست .

« قال : الرسول الذى يأتيه جبرئيل قبلافيراه فيكلمه فهذا الرسول، وأما النبي وهو الذي يرى في منامه نحورؤيا ابراهيم و نحوما كان رأى رسول الله صلی الله علیه وآله من أسباب النبوة قبل الوحى حتى اتاه جبريل علیه السلام من عند الله بالرسالة وكان محمد صلی الله علیه وآله حين جمع له النبوة وجائته الرسالة من عند الله يجيئه جبرئيل و يكلمه بها قبلا ، و من

ص: 123

الأنبياء من جمع له النبوة و يرى في منامه و يأتيه الروح و يكلمه و يحدثه من غير أن يكون يرى فى اليقظة، وأما المحدث فهو الذى يحدث فيسمع ولا يعاين ولا يرى في منامه »

فرمود : رسول آنکس باشد که جبرئیل بمعاینه نزد او بیاید و جبرئیل را بنگرد و با او تکلم فرماید ، و چنین کس رسول است ، و نبی آنکس باشد که خواب خویش بنگرد چنانچه ابراهیم ذبح فرزند خود را در خواب بدید ، رسول خدای صلی الله علیه وآله پاره اسباب نبوت را قبل از نزول وحی میدید، تا گاهی که جبرئیل علیه السلام از جانب ملك جليل به آن حضرت رسالت یافت، بعد از آنکه نبوت ورسالت هر دو از جانب خدای در آن حضرت جمع شد، جبرئیل بخدمت آن حضرت می آمد و معاینه با آن حضرت سخن میراندند ،و برخی از پیغمبران هستند که شرایط نبوت در ایشان فراهم شده است ، و در خواب می بینند و روح نزد ایشان می آید ، و با ایشان سخن میگوید و حدیث میراند ، بدون اینکه در بیداری او را بنگرد ، اما محدث آنکس باشد كه ملك با او حديث ميراند ، و او می شنود لكن ملك را نمی بیند و در خواب نیز نمی نگرد.

و دیگر در آن کتای از یزید از حضرت ابی جعفر وابی عبدالله عليهما السلام در قول خدای عزوجل «وما أرسلنا من قبلك من رسول ولانبي ولا محدث »مروی است عرض کردم فدای توشوم قرائت ما بر این صورت نیست ، پس معنی رسول و نبی ومحدث چیست ؟

«قال: الرسول الذي يظهر له الملك فيكلمه، والنبي هو الذي يرى في منامه وربما اجتمعت النبوة والرسالة لواحد ، والمحدث الذي يسمع الصوت ولا يرى الصورة»

فرمود رسول کسی است که فرشته بروی آشکار شود و با او تکلم نماید، و نبی آنکسی است که در خواب می بیند، و بسا باشد که رسالت و نبوت در یکتن جمع گردد .

ص: 124

عرض کردم أصلحك الله چگونه میداند آنچه را در خواب دیده است حق است و از جانب فرشته است«قال : يوفق لذلك حتى يعرفه لقد ختم الله بكتابكم الكتب و ختم بنبيكم الأنبياء».

فرمود از جانب خدا موفق گردد تا آن ملک را بشناسد یعنی بداند که فرشته را بحقیقت دیده است و آن خواب بحق است ، همانا خداوند تعالی بکتابی که برای شما فرستاد یعنی به قرآن مجید تمامت کتب آسمان را ختم فرمود؛ و به پیغمبر شما محمد بن عبدالله صلی الله علیه وآله دیگر پیغمبران را ختم نمود ، یعنی قرآن را خاتم کتب ، و پیغمبر را خاتم رسل گردانید .

و دیگر و دیگر در کتاب حيوة القلوب مسطور است که بسند صحیح از حضرت امام محمد باقر علیه السلام مرویست که پیغمبران بر پنج نوع باشند ، بعضی صدائی بشنوند چون صدای زنجیر و مقصود وحی را از آن صدا باز دانند و بعضی در خواب برایشان وحی نازل شود چنانکه حضرت یوسف و ابراهیم علیهما السلام در خواب دیدند ، و بعضی فرشته را بنگرند ، و برخی را اندر دل منتقش گردد، و بعضی صدائی بکوششان اندر آید و ملک را ننگرند.

معلوم باد که در میان علماء اختلاف است در تفسیر نبی ورسول و فرق در میان این دو معنی ، بعضی را عقیدت چنان است که فرق ما بین این دو معنی نیست و بعضی گویند فرق میان این دو لفظ نباشد ، و پارۀ بر آن رفته اند که رسول آنست که معجزه و کتاب آورده باشد و نبی غیر رسول آنست که بروی کتاب نازل نشده باشد و مردمان را بکتاب پیغمبر دیگر دعوت نماید و برخی گفته اند که رسول آنست که شرعش ناسخ شریعت های گذشته باشد، و نبی از آن اعم است .

و از احادیث سابقه و جز آن چنان بر می آید که رسول آنست که در هنگام نزول و القای وحى ملك را در بیداری ببیند و با او سخن گوید و نبی اعم از این است پس نبی غیر رسول آنست که ملکر ا در هنگام وحی ببیند بلکه در خواب ببیند یا در قلبش الهام شود تا صدای فرشته بگوشش اندر آید و در وقت های دیگر غیر از وقت القای

ص: 125

حكم ملك را ببیند چنان که جمعی از محققین علما بر این فرق اتفاق کرده اند .

و در حديث وارد است «إن أوصياء محمد صلی الله علیه وآله محدثون»یعنی ملائکه بایشان حدیث میرانند و جبرئیل نیز در میان ایشان است بدون آنکه معاینه شوند و از این قبیل است قول رسول خدای صلی الله علیه وآله«إن في كل امة محد ثين من غير نبوة»ودروصف حضرت فاطمه صلوات الله عليها وارد است «أيتها المحدثة العليلة »

در مجمع البحرین مسطور است که نبی آن انسانی است که بدون واسطه بشر از خداوند اکبر خبر دهد اعم از اینکه او را شریعتی باشد مثل محمد صلی الله علیه وآله یا دارای شریعتی نباشد مثل حضرت یحیی علیه السلام و اینکه نبی را نبی گویند برای اینست که :«أنبأ من الله يعنى أخبر من الله »و بعضی گفته اند از نبوه و نبا وتست که بمعنی چیزیست که از زمین مرتفع است ، و معنی این است که نبی مرتفع و مشرف است بر سایر آفریدگان ، و فرق میان نبی ورسول اینست که رسول آن کس باشدکه از خدای خبر میدهد بدون اینکه احدی از بشر واسطه باشد، و اورا شریعت مبتدأة باشد مثل آدم علیه السلام یا شریعت ناسخه مثل محمد صلی الله علیه وآله ، و باینکه نبی در خواب ببیند و صوت ملك را بشنود و او را ننگرد و رسول صدای ملک را بشنود و در خواب ببیند و ملك را بنگرد، و باینکه رسول گاهی می تواند از ملائکه باشد لكن نبی از ملك نتوان بود وملك را معاینه نفرماید .

و عدد انبیاء چنانکه در حدیث وارد است یکصد و بیست و چهار هزار است و از این جمله سیصد و سیزده تن پیغمبر مرسل باشند، و از جمله انبیاء چهار تن عرب باشند و از جمله ایشان هود وصالح وشعيب علیهم السلام هستند .

و اینکه از حضرت صادق علیه السلام مرویست که با صفوان بن جمال فرمودند ای صفوان آیا میدانی که خداوند چند پیغمبر فرستاده است ؟ عرض کرد نمیدانم فرمود: که یکصد و چهل و چهار هزار پیغمبر ، و مثل ایشان از اوصیا فرستاده است با راستی گفتار و ادای امانت و ترك دنيا ، و هیچ پیغمبری نفرستاده است بهتر از محمد مصطفی و هیچ

ص: 126

وصی پیغمبری نفرستاده است بهتر از وصی او امیر المؤمنين صلوات الله عليهم.

ممکن است تصحیفی در آن شده باشد چه این عدد خلاف مشهور و خلاف احادیث معتبره دیگر است ، و ممکن است در آن احادیث بعضی از انبیاء و اوصیا محسوب نشده باشند والله اعلم .

و نیزدر حدیث دیگر که از حضرت صادق علیه السلام مروی است عدد انبیاء عظام علیهم السلام تا بسیصد و بیستهزار تن روایت دارد .

و در حدیث معتبر از ائمه سلام الله عليهم وارد است که پنج نفر از پیغمبران عبرانی بودند که زبان ایشان عبرانی بود و ایشان: حضرت اسحاق و یعقوب و موسی و داود و عیسی ، و پنج تن از ایشان از عرب بودند: هود و صالح و شعیب و اسمعیل و محمد صلوات الله عليهم .

در حیات القلوب بسند معتبر از حضرت امام محمد باقر علیه السلام منقول است که رسول خدای صلی الله علیه وآله فرمود خدای تعالی بر انگیخت هر پیغمبری را که پیش از من بوده است برامتش بزبان قومش ، و مرا مبعوث فرمود بر هر سیاه و سرخ و بر زبان عربی .

وهم بسند معتبر از آن حضرت مرویستکه خدای تعالی بهیچ کتاب وحی نفرستاده است مگر بلغت عرب، پس بگوشهاي پيغمبران میرسد بزبانهاي قوم ايشان و بگوش پیغمبر ما بزبان عربی رسید .

در اصول کافی و حیات القلوب از جابر رضی الله عنه از حضرت باقر علیه السلام در قول خداى عزوجل «ولقد عهدنا إلى آدم من قبل فنسى ولم نجدله عزماً» یعنى بتحقیق که عهد و پیمان کردیم که بسوي آدم از پيشين زمان پس فراموش کرد و نیافتیم برای او عزمی .

«قال : عهدنا اليه في محمد والأئمة من بعده فترك ولم يكن له عزم أنهم هكذا » فرمود یعنی عهد نمودیم بسوی آدم در باب محمد صلی الله علیه وآله و ائمه بعد از او، پس ترك كرد و او را در باب ایشان عزمی نبود که ایشان چنین اند.

ص: 127

«وإنما سمى اولو العزم اولى العزم إنه عهد إليهم في حمد و الأوصياء من بعده والمهدى و سيرته وأجمع عزمهم على أن ذلك كذلك والاقرار به».

یعنی پیغمبران اولی العزم را از اینروی اولی العزم گفتند که خدای تعالی در حق پیغمبر آخرالزمان و اوصیای بعد از او و حضرت صاحب الامر و سیرت او بسوی ایشان پیمان نهاد و عزیمت ایشان بجمله بر این فراهم شد که آنچه عهد گرفته اند چنان است و بآن اقرار کردند.

و دیگر در کتاب حیات القلوب بسند معتبر از حضرت امام محمد باقر علیه السلام مرویستکه در مسجد کوفه هزار و هفتاد تن پیغمبر نماز کرده است، و در آن جاست عصای موسی و درخت کدو و انگشتری سلیمان ، و از آن جاجوشید تنور نوح و در آن جا تراشیده شد کشتی نوح ، و آن مکان بهترین جایهای بابل است و مجمع پیغمبران عظام است.

و نیز در آنکتاب بسند معتبر از حضرت امام محمد باقر علیه السلام مرویست که در مسجد خیف که در منی واقع است هفتصد تن پیغمبر نماز کرده است ، و در میان رکن و حجر الاسود و مقام ابراهیم آکنده است از قبور انبیاء عظام ، و قبر آدم علیه السلام در حرم خداوند تعالی است .

و هم در آنکتاب از حضرت امام محمد باقرعلیه السلام بسند معتبر منقول است که رسول خداى صلی الله علیه وآله فرمود : اول وصی که بر زمین آمد هبة الله پسر حضرت آدم علیه السلام بود ، و هیچ پیغمبری از پیغمبران گذشته نبوده است جز آنکه اورا وصی بوده است ، و پیغمبران یکصد و بیست و چهار هزار تن بوده اند ، پنج تن از ایشان اولوالعزم بوده اند : نوح و ابراهیم و موسی و عیسی و محمد صلوات الله عليهم ، و على بن ابيطالب سلام الله علیه نسبت به پیغمبر بمنزله هبة الله با آدم است که وصی او بود ووارث جميع اوصیاء و گذشتگان، محمد صلى الله عليه و آله وارث علم جميع پیغمبران و مرسلان عليهم السلام بود .

ص: 128

بسم الله الرحمن الرحیم(1)

ذکر اخبار و احادیثی که از حضرت باقر صلوات الله علیه در حق حضرت آدم علیه السلام مخصوصا مأثور است

در کتاب حيوة القلوب و بحار و کتب احادیث و اخبار مسطور است که شخصی در حضرت امام رضا علیه السلام عرض کرد یا ابن رسول الله همانا مردمان روایت کنند که رسول خدای صلی الله علیه وآله فرمود«إن الله خلق آدم على صورته»خدا خلق کرد آدم را بر صورت او .

فرمود خدا بکشد ایشانرا همانا اول حدیت را ساقط کرده اند ، بدرستیکه رسول خدای گذشت بر دو شخص که یکدیگر را دشنام میراندند و شنید که آن يك با آن يك گفت : خدای نکوهیده دارد چهره ترا و چهرۀ آنکس را که با تو میماند ، آنحضرت فرمودای بنده خدای چنین مگوی با برادرت ، همانا خدایتعالی آدم را بصورت وی آفریده است .

و با این تاویل ضمیر صورته بآن شخص میشود که دشنام داده شد ، و بعضی گفته اند راجع بخداست و مراد از صورت صفت است یعنی آدم را مظهر صفات کمالیه خود گردانیده است ، یا مراد همان صورت ظاهر باشد و اضافه برای تشریف است،یعنی صورتیکه پسندیده و برگزیده بود برای او، و بعضی بر آن رفته اند که ضمیر بآدم علیه السلام راجع است یعنی صورتی مناسب ولایق این بود، یا او را از آغاز آفرینش او بآنصورتی بیافرید که دیگران در آخر خلقت خودشان ظاهر میشوند ، و دیگران بتدریج بزرگی و نمایش نگرفت و بتفاریق در صورت و احوال او تغییر بهم نرسید .

ص: 129


1- اینجا اول مجلد دویم است بحسب تجزیه مصنف .

130-

چنانکه از حضرت امام محمد باقرعلیه السلام بطریقیکه از این پیش اشارت رفت پرسیدند که معنی این حدیث چیست فرمود اینصورت محدثه آفریده شده است که خدایتعالی برگزیده و اختیار کرده بود بر سایر صور مختلفه ، پس انرا بخود نسبت داد چنانکه کعبه را بخود منسوب داشت ،و فرمودخانه من ، و روح را بخود نسبت داد و فرمود بدهم دروی از روح خود .

در كتاب حيوة القلوب بسند موثق از امام محمد باقر علیه السلام منقول است که خدای تعالی از آن پیش که خلایق را بیافریند فرمود آب شیرین باش تا از تو خلق کنم بهشت و اهل طاعت خود را ، و آب شور و تلخ باش تا از تو خلق کنم جهنم و اهل معصیت خودرا ، آنگاه بفرمود تا آن دو آب بهم در آمیختند پس با این علت کافر از مؤمن ومؤمن از کافر بهم میرسد ، پس از آن خاکی از زمین بر گرفت و بر هم بمالیده و بیفشاند پس مانند مورچگان بجنبش آمدند، آنگاه با اصحاب دست راست فرمود: بسلامت بسوی بهشت شوید، و با اصحاب دست چپ فرمود : بسوی آتش بروید و پرواندارم .

و در روایت حسن فرمود قبضه از خاک تربت آدم علیه السلام بر گرفت پس آب شیرین بر آن ریخت و چهل صباح بر این بر گذشت ، و چون آن طینت خمیر گردید جبرئیل آنرا برهم بمالید مالیدنی سخت ، پس بیرون رفتند مانند مورچهای ریزه از دست راست و دست چپش ، پس امر کرد تا آتشی بر افروختند و با آن جمله فرمان کرد تا بآتش اندر شوند ، و آتش بر ایشان سرد و سلامت باشد ، و اصحاب دست چپ ترسیدند و بآتش اندر نرفتند و از آنروز اطاعت و معصیت ایشان ظاهر گردید، پس از آن فرمود باز خاك شويد باذن من ، و از آن پس آدم را از آن خاك بيافريد .

و هم در آن کتاب در حدیث حسن از آنحضرت مسطور است که چون یزدان تعالی ذریت آدم را از پشت او بیرون آورد تا بپروردگاری خود و نبوت هر پیغمبری از ایشان پیمان بگیرد ، نخست پیغمبر براکه پیمانش را اخذ فرمود محمد بن عبد الله الله صلی الله علیه وآله

ص: 130

بود، آنگاه خدای عزوجل بحضرت آدم وحی فرستاد که نظر کن چه می بینی ، پس آدم علیه السلام بذریت خود نظر افکند و ایشان ذرات بودند و آسمانرا پر کرده بودند آدم عرض کرد چه بسیار است فرزندان من و برای امر بزرك ايشانرا خلق کرده پس بچه سبب از ایشان پیمان گرفتی فرمود تا مرا عبادت کنند و هیچ چیز را با من انباز ندارند ، و با پیمبران من ایمان بیاورند و با ایشان پیروی نمایند، عرض کرد پروردگارا از چیست که بعضی از این ذرات را از برخی بزرگتر بینم ،و بعضی بالاصاله بی نورند ، فرمود از اینروی ایشانرا چنین بیافریدم تا در تمامت حالات امتحان فرمایم ایشان را .

آدم عرض کرد پروردگارا مرا رخصت تكلم عطا میفرمائی ؟ فرمود سخن کن عرض کرد پروردگارا اگر ایشان را بر يك مثال و یکمقدار و يك طبيعت و يك خلقت و يك رنك و يك عمر و یکروزی خلق میفرمودی هر آینه بعضی با بعضی بظلم و ستم نمیرفتند ، و حسد و دشمني و اختلاف در میان ایشان در هیچ چیز پدید نمیگشت .

خدا يتعالي فرمود به نیروی روح بر گزیده من سخن کردی و بضعف طبیعت خود تکلم نمودی چیزیرا که تو را بآن علمی نیست ، منم خالق عليم وبعلم خود اختلاف قرار دادم میان خلقت ایشان ، و بمشيت من جاری میشود در میان ایشان امر من ، و بازگشت همه بسوی تقدیر و تدبير من است ، و خلق مرا تبدیلی نیست،و نیافریدم جن و انس را مگر برای آنکه مرا عبادت کنند، و بیافریدم بهشت را برای کسی که مرا عبادت و اطاعت کند، و رسولان مرا پیروی نماید، و پروا ندارم و آفریده ام آتش جهنم را برای کسیکه با من کافر گردد و معصیت نماید، و با فرستادگان من متابعت نورزد ، و پرواندارم .

آفریده ام تو را و فرزندان تو را بدون اینکه مرا بتو یا بایشان احتیاجی باشد ، و تورا و ایشان را نیافریدم مگر اینکه بیازمایم شما را تا كدام يك نيكو كار تريد در زندگی دنیا و آخرت و مردن و طاعت و معصیت و بهشت و دوزخ را ، و چنین اراده

ص: 131

کرده ام در تقدیر و تدبیر خود ، و بعلم من که بر تمامت احوال ایشان احاطه کرده است مختلف گردانیدم صورتها و بدنها و رنگها و عمرها و روزیها و طاعتها ومعصيت ایشانرا ، پس قرار دادم در میان ایشان شقی و سعادتمند و بینا و نابینا و کوتاه و بلند و خوش روی و نکوهیده ،روی و دانا و نادان ، و مالدار و پریشان و مطیع و عاصی ، و تندرست و بیمار ، و صاحبان دردهای مزمن و کسانیکه هیچ درد ندارند .

تا نظر کند صحیح به بیمار و مراسپاس گذارد که او را عافیت دادم و بیمار بصحیح بنگرد و در پیشگاه من زبان بدعا بر گشاید و مسئلت نماید تا لباس عافیت بر اندامش بیارایم و بر بلای من صبوری نماید تا او را بعطاى بزرك خود اجر و مزد بخشم ، و دولتمند به نیازمند بنگرد و مرا حمد و سپاس گذارد و پریشان روزگار بدولت یار بنگرد و مرا بخواند و در حضرت من بمسئلت گراید ، ومؤمن نگران کافر گردد و مرا شکر و سپاس گذارد که او را هدایت کرده ام.

پس برای این بیافریدم که آزمایش فرمایم ایشانرا در خوشی حال و سختي روزگار ، و در آن عافیت که با ایشان عنایت کنم و در آن بلا که ایشانرا بآن مبتلا میگردانم ، و در آنچه بایشان عطا میکنم و از آنچه از ایشان باز میدارم و منم خداوند سلطان قادر ، و مراست که جاری فرمایم آنچه را که مقدر فرموده ام بهر نحو که تدبیر نموده ام ، و مرا باشد که دیگرسان کنم از آنجمله آنچه را خواهم بسوی آنچه خواهم ، و مقدم دارم آنچه را واپس افکنده ام ، وواپس افکنم آنچه را مقدم داشته ام در تقدیر خود ، و منم خداوندیکه هرچه خواهم میتوانم کرد ، و هیچکس را نرسد و نتواند از کرده من پرسش کند ، و من از آنچه مخلوق نمایند سئوال مینمایم .

راقم حروف گوید شرح و بیان و تأویل این احادیث مشکله بانبساط کلامی.

ص: 132

مفصل نیازمند است که در این مقام مناسب نیست ، در بحار الانوار اشارت بآن شده است ، معذالك جز اینکه بیاید در پارۀ این مسائل فهم وادراك نارسای خود را قابل دریافت آن گونه مطالب ندانست ، راهی دیگر ندارد، همانقدر که خداوند تعالی را حكيم وعادل وعزيز و بي نياز وعطوف ورؤف و عالم و قادر میدانیم، برای اینکه تعبداً هر چه فرموده اند قبول نمائیم کافی است و السلام على من اتبع الهدي .

و نیز در کتاب مذکور بسند معتبر از حضرت امام محمد باقر علیه السلام منقول است که اگر آدم گناه نورزیدی هیچ مؤمن هرگز گناه نمیکرد ، و اگر خدای تعالی توبه آدم را نمی پذیرفت تو به هیچ گناهکاری را هرگز قبول نمیفرمود .

و هم در آن کتاب بسند معتبر از حضرت امام محمد باقر علیه السلام منقول است که حضرت رسول خدای صلی الله علیه وآله فرمود که در نك آدم و حوا در بهشت تا گاهی که بیرون کردند ایشان را هفت ساعت از روزهای دنیا بود، تا خدا در همانروز ایشان را بزمین فرستاد.

و نیز در آن کتاب بسند معتبر از حضرت امام محمد باقر علیه السلام مسطور است که گفت : آدم و حوا در بهشت تا بیرون آمدن هفت ساعت بود از ساعت روزگار ، و چون از آن درخت خوردند خدای تعالی در همان روز ایشانرا بزمين فرستاد ، آدم علیه السلام عرض کرد پروردگارا پیش از آنکه مرا خلق کنی این گناه و هرچه مرا واقع گردد مقدر فرمودی؟یا بر من مقدر نکرده بودی و شقاوت بر من چیره گشت و این گناه از من صادر شد؟

خدای تعالی فرمود ای آدم ترا بیافریدم و تعلیم کردم که تر او جفت ترا در بهشت ساکن میگردانم ، و بنعمت آن قوت وجوارحی که من بتو داده ام بر معصیت من نیرو یافتی و از دیده من پنهان نبودی ، و علم من بفعل تو احاطه داشت .

گفت : پروردگارا ترا بر من حجت است .

خداى فرمود ترا بیافریدم و صورت ترا درست کردم و ملائکه را بسجدة توامر فرمودم ،و نام ترا در آسمانهای خود بلند ساختم و درباره تو بکرامت هدایت نمودم

ص: 133

و ترا در بهشت خود سکون دادم،و این جمله را جز برای خوشنودی من از تو و برای آزمایش تو بدون اینکه عملی نموده باشید و مستوجب آن در حضرت من بشوید نکردم.

آدم عرض کرد پروردگارا خیر و خوبی از تست و شر و بدی از من است .

خدای فرمود : ای آدم منم خداوند کریم بیافریدم خیر را از آن پیش که شر بیافریدم ، و خلق فرمودم رحمت خود را قبل از غضب خود و گرامی داشتن را بر خوار گردانیدن ، و اتمام حجت را قبل از عذاب و عقوبت مقدم نمودم ، ای آدم آیا نهی نفرمودم ترا از آن درخت ، و نگفتم که شیطان دشمن تو وزوجه تو است و از آن پیش که به بهشت اندر شوید شما را خبر نفر مودم و نگفتم اگر از آندرخت بخورید از ستمکاران بر نفس خود و عاصی من خواهید بود ای آدم عاصی و ظالم در بهشت مجاور من نمیباشد .

عرض کرد بلی ای پروردگار همانا حجت تو بر ما تمام است ، ستم کردیم برنفس خود و نا فرمانی کردیم و اگر نیامرزی ما را و رحم نفرمایی از زیانکاران خواهیم بود.

چون در حضرت یزدان بعصیان خود اعتراف ورزیدند و با تمام حجت پروردگار عزت اقرار آوردند و رحمت خداوند رحیم ایشانرا دریافت و تو به ایشان در پیشگاه یزدان کریم درجه قبول پذیرفت فرمود ای آدم با جفت خود بزمین فرود شواگر کار خود با صلاح آورید شما را با صلاح آورم و اگر برای من عملی بپای آورید شمارا نیرو دهم ، واگر خویشتن را در معرض رضای من در آورید بخشنودی و مسرت شما مسارعت جویم ، و اگر از من خائف باشید، شما را از عذاب خود ایمن گردانم .

پس آدم وحوا بگریستند و گفتند پروردگارا با ما یاری فرمای تاخویشتن را با صلاح آوریم، و به آنچه ترا خوشنود گرداند عمل نمائیم .

خدای رؤف فرمود اگر بدی کنید بسوی من تائب گردید تا توبت شمارا قبول فرمایم چه من بسیار تو به قبول کننده و مهربان هستم .

ص: 134

آدم عرضکرد پروردگارا پس ما را غرقه رحمت خود گردان و بآن بقعه که از تمامت بقاع در حضرت تو محبوب تر است در آور.

پس خداوند تعالی با جبرئیل وحی فرمود که ایشان را بسوی شهر با برکت مکه پائین بر، جبرئیل ایشانرا بیاورد و آدم را در صفا و حوا را بر مروه فرود آورد ، و هر دو بر پای بایستادند و سر بآسمان برکشیدند و در درگاه خدا صدا بگریه بلند کردند و گردنهای خود را بخضوع کج نمودند ، پس از جانب خدا ندا بایشان رسید که از چه روی گریه کنید ، بعد از آنکه من از شما راضی شدم ، عرضکردند پروردگارا همانا گناهان ما بگریه در آورده است ما را ، و از جوار پروردگار ما بیرون و دور ساخت ما را و از ما مخفی شد تسبيح و تقدیس ملئكه خدا ، و عورتهای ما برما ظاهر شد و معاصی ما ناچار ساخت ما را بزراعت دنیا و خوردن و آشامیدن دنیا، و از این جدائی که در میان ما انداخته بوحشتی شدید دچار شدیم.

پس یزدان رحیم رحمان ایشان را رحم کرد و با جبرئیل وحی فرمود که منم خداوند رحمن ورحيم ، و چون آدم وحوا بحضرت من شکایت آوردند ایشان رارحم کردم ، خیمه از خیمه های بهشت بسوی ایشان ببرو ایشان را در مفارقت بهشت تعزیت گوی و بشکیبائی راهنمائی کن ؛ و جمع کن در میان آدم و حوا در آن خیمه که رحم کردم ایشان را برای گریه ایشان و وحشت و تنهائی ایشان و نصب کن خیمه برای ایشان بر آن بلندی که در میان جبال مکه است، یعنی جای خانه کعبه و پیهای آن که از آن پیشتر ملائکه بلند کرده بودند .

پس جبرائیل خیمه را بیاورد و آنخیمه مساوی ارکان و پیهای کعبه بود ، و در آنجا بر پای کرد و آدم را از صفا و حوا را از مروه فرود آورد و هر دو را در میان خیمه جای داد ، و عمود خیمه از یاقوت سرخ بود،چون نور و فروز آن عمود تمامت جبال مکه و حوالی آنها را روشن ساخت و آنروشنائی از هر طرف باندازه حرم امتداد یافت بسبب حرمت آن عمود و خیمه که از بهشت بود حرم محترم گشت ، و باین سبب خدای تعالي حسنات را در حرم مضاعف گردانید، و گناهانرا نیز در آنجا مضاعف ساخت ،

ص: 135

و طنابهای آنخیمه را که از اطراف کشیدند بقدر مسجد الحرام بود ، و میخهایش از شاخهای بهشت ، و بروایت دیگر از طلای خالص بهشت ، وطنابش از شاخهای ارغوانی بهشت بود .

پس خداوند با جبرئیل وحی فرستاد که هفتاد هزار ملك در خیمه فرو فرست تا از متمردان جن خراب نکنند آنرا،و این ملائکه مونس آدم و حوا باشند و برای تعظیم خیمه و كعبه بردور خیمه طواف دهند .

پس آن فریشتگان در آنخیمه نازل شدند و از گزند شیطان و سرکشان حراست نمودند ، و در پیرامون ارکان خانه و خیمه طواف میکردند و چون هر روز و هر شب چنانکه در آسمان در پیرامون بیت المعمور طواف می کردند و ارکان خانه کعبه در زمین برابر بیت المعمور است که در آسمان است.

خدای تعالی وحی فرستاد از آن پس بسوي جبرئیل که بسوی آدم و حوا شو و ایشانرا از مواضع پیهای خانه من دورکن ، میخواهم گروهی بی شمار از ملائکه خود را بزمین خود فرودگردانم، پس برافر از پایهای خانه مرا برای ملائکه من وسایر آفریدگان من از فرزندان آدم .

پس جبرئيل بآدم و حوا نازل شد و ایشانرا از خیمه بیرون نمود ، آدم وحوا علیهما السلام با جبرائیل گفتند آیا بغضب خداي ما را از این مکان دور کردی و در میان ما جدائی افکندی ، یا از روی خوشنودی خدا و آن مصلحت که برای ما دانسته و مقدر ساخته است؟ جبرئیل گفت از روی خشم و غضب نبود ، لکن در حضرت یزدان تعالی از آنچه کند کسی سئوال نمیتواند کرد ای آدم بدرستی که هفتاد هزار ملك بزمين فرستاد كه مونس تو باشند و طواف نمایند در پیهای کعبه و خیمه .

ملائکه خواستار شدند که بجای خیمه خانه برای ایشان بناکنند محاذی بیت المعمور تا در پیرامون آن طواف دهند چنانکه در آسمان و در دور بیت المعمور طواف را می کردند پس خدای با من وحی فرستاد که تورا و حوا را از آنجا دور کنم و خیمه را به آسمان برم.

ص: 136

آدم گفت بتقدیر و امر خدای خوشنود شدم و از آن بعد آدم در صفا و حوادر روز می نهادند.

و آدم را از جدائي حوا وحشتی عظیم و اندوهى بزرك روى داد و از صفافرود گردید و از شوق خواروی بمروه نهاد تا بر او سلام کند ، در میان صفا و مروه وادی بود که کوه داشت در آن حال که آدم بر فراز صفا بود حوا را نگران مي گشت ، چون به آن وادی اندر رسید، مروه و حوا از نظرش ناپدید گردید پس در آن وادی همی میدوید تا مبادا راه را یاوه کرده باشد ، چون از وادی بالا آمد و مروه را بدید آن دویدن و شتاب را فروگذاشت و بمروه برسید و حوارا سلام داد و هر دو تن بخانه کعبه روی نهادند و نظر کردند پایهای خانه بلند شده بود ، از خدا يتعالي مسئلت نمودند که ایشانرا بمکان خویش بازگرداند .

چون آدم از مروه بزیر آمد و نظر نمود و روی بصفا نهاد و برصفا بايستاد و بجانب كعبه توجه نمود و بدعا زبان برگشود مشتاق دیدار حوا شد و از صفا بزیر آمد و بهمان طریق سابق بمروه روی آورد و بر این نهج سه دفعه برفت و سه دفعه باز آمد و چون بصفا بازگشت زبان بدعا بر گشود تا خدا او را با زوجه اش قرین بگرداند حوا نیز همین دعا بنمود.

و یزدان تعالی در هما نساعت دعای ایشانرا مستجاب گردانید ، و این هنگام زوال آفتاب بود، پس جبرئیل بآدم فرود شد و اینوقت آدم بر صفا روی بجانب کعبه ایستاده بدعا مشغول بود، جبرئیل گفت ای آدم از صفا فرود آی و باحوا ملحق شو ،آدم از صفا فرودگشت و بسوی مروه چون دیگر دفعات روی نهاد و بکوه مروه بر شد و حوا را از آنچه جبرئیل گفته بود خبر داد هر دو تن بسیار مسرور و شادخوار شدند و سپاس پروردگار را بگذاشتند، از این روی مقرر گردید که شش شوط میان صفا و مروه بنحویکه آدم علیه السلام بجای آورد سعی کنند .

آنگاه جبرئیل بیامد و بایشان خبر داد که خداوند تعالی فریشتگان را بفرستاده است که پیهای خانه محترم خدا را بسنگی از صفا و سنگی از مروه وسنگی

ص: 137

از طور سینا و سنگی از جبل السلام که در نجف اشرف است برکشند .

پس خدایتعالی با جبرئیل وحی فرستاد که این خانه را بناکن و با تمام رسان جبرئيل بفرمان یزدان جلیل آن چهار سنگ را از آنجای که بودند بر بال خود بگرفت و در آنجا که خدا فرمان کرده بود در ارکان خانه در این پیهای خانه که خداوند جبار مقدر فرموده بود بگذاشت ، و علاماتش را نصب نمود .

آنگاه خداوند با جبرئیل وحی فرستاد که این خانه را بآن سنگی که در کوه ابو قبیس سپرده شده يعني حجر الاسود تمام کن و دو درگاه از بهرش یکی از طرف مشرق و دیگری از جانب مغرب مقرر بدار،و چون فارغ شدند ملائکه برگرد آن طواف همی دادند،چون آدم و حوافرشتگانرا در پیرامون خانه بطواف بدیدند برفتند و هفت شوط دورخانه طواف کردند ، آنگاه بیرون شدند تا در طلب مأکولی بر آیند و این هما نروز بود که بزمین بودند .

و هم بسند صحیح در آن کتاب از حضرت امام محمد باقر علیه السلام مسطور است که چون حضرت آدم کعبه را بنا کرد و بر دور کعبه طواف داد گفت هر عمل را مزدی باشد و من عمل بپای آورده ام بد و وحی رسید که ای آدم سؤال کن ، عرض کرد خداوندا گناه مرا بیامرز ، وحی رسید که آمرزیده شدی ای آدم ، عرض کرد ذریه مرا بیامرز ، بدو وحی رسید که ای آدم هر کس از ایشان چنانکه تو بگناه خود اقرار نمودی بگناه خویش اعتراف نماید او را هم می آمرزم .

و هم بسند صحیح در آن کتاب از حضرت باقر سلام الله عليه مسطور است که آن کلماتیکه حضرت آدم آن تکلم نمود تو به اش مقبول افتاد این کلمات باشد :

«اللهم لا إله إلا أنت سبحانك وبحمدك إني عملت سوءاً وظلمت نفسی فاغفرلي إنك أنت التواب الرحيم، لا إله إلا أنت وبحمدك إنى عملت سوءاً وظلمت نفسي فاغفر لي إنك أنت خير الغافرين».

و نیز در آن کتاب در حدیث معتبر از حضرت امام محمد باقر علیه السلام منقول است که

ص: 138

از آن حضرت از تفسیر این آیه شریفه «ولا تقربا هذه الشجرة»اى آدم و حوا باین درخت نزديك نشوید، پرسش کردند، فرمود: یعنی مخورید از این درخت .

و هم در آن کتاب بسند موثق از حضرت باقر سلام الله عليه منقول است همانا خدای عزوجل بسوی حضرت آدم عهد فرمود که نزديك آندرخت نرود،چون آدم در آنوقت که خدای میدانست که در آن هنگام خواهد خورد و فرارسید وترك نمود آن وصیت را و از آن درخت بخورد چنانکه خدای میفرماید .

«و لقد عهدنا إلى آدم من قبل فنسى و لم نجد له عزماً »او را بر زمین فرستاده و هابیل و خواهرش برای او در يك شكم و قابیل و خواهرش در يك شكم متولد شدند.

پس حضرت آدم علیه السلام با هابیل و قابیل فرمان کرد که قربانی در حضرت یزدان بگذرانند و هابیل صاحب گوسفندان خوب بود ،و قابیل صاحب زراعت ، پس هابیل گوسفند نیکوئی را قربانی کرد، و قابیل از زراعتش آنچه پاک نشده بود قربان نمود ، گوسفندها بیل بهترین گوسفندهایش بود و زراعت قابیل پاک نکرده بود ، پس قربانی هابیل در پیشگاه کردگار جلیل درجه قبول یافت ، و قربانی قابیل مقبول نگشت .

چنانکه خدای میفرماید «واتل عليهم نبأ ابنی آدم بالحق إذقربا قرباناً فتقبل من أحدهما و لم يتقبل من الآخر»تا آخر از آیات شریفه .

و در آنزمان هرگاه قربانی کسی در حضرت اله پذیرفته میگشت آتشی فرود میشد و آنرا پاک میسوخت ، پس قابیل بنیان آتشکده نهاده او نخستین کسی بود که از بهر خود آتش خانه بساخت ، و گفت من آتش را می پرستم تا قربان مرا قبول کند، و دشمن یزدان شیطان با قابیل گفت که قربانها بیل قبول شد و از آن تو نشد ، و اگر او را زنده بجای گذاری فرزندان از وی پدید گردد که بر فرزندان تو افتخار جویند ،پس قابیل ها بیل را بکشت،و چون بخدمت حضرت آدم باز شد پرسیدها بیل کجاست عرض کرد ندانم ، مرا نفرستاده بودیکه حافظ و راعی او باشم ، چون حضرت آدم

ص: 139

برفت و هابیل را کشته یافت گفت ای زمین لعنت خدای بر تو باد که خون هابیل را پذیرفتار شدی ، و آنحضرت چهل شب برها بیل بگریست ، و از پروردگار خود مسئلت نمود که پسری بدو عطا فرماید ، پس پسرش بوجود آمد و او را هبة الله نام کرد، چه خدایتعالی او را بدو بخشیده بود، و حضرت آدم آن پسر را سخت دوست میداشت .

و چون پیغمبری آدم تمام شد و ایام عمر او بآخر پیوست خداى بدو وحي فرستاد ای آدم همانا پیامبری تو تمام شد و روزهای عمر تو بپایان رسید ، پس آن علمی که نزد تو است و آن ایمان و نام بزرك يزدان و علم و آثار پیغمبری را در عقب از فرزندان خود نزد پسرت هبة الله بگذار ، بدرستيكه من قطع نمیفرمایم علم و ایمان و اسم اکبر و میراث و علم و آثار پیغمبری را از عقب آن ذریت تو تا روز قیامت ، و هرگز زمین را بدون عالمی که بوجود آن دین من و طاعت مرا بشناسد نمیگذارم پس او اسباب نجات و رستگاری خواهد بود برای هر کس که متولد شود میان تو و میان نوح

و حضرت آدم نوح علیه السلام را یاد کرد و فرمود خدایتعالی پیغمبری خواهد فرستاد که نامش نوح است ، و او مردم را بحضرت کردگار خواهد خواند ، و او را بدروغ نسبت خواهند داد ، و خداوند قوم او را بطوفان بخواهد کشت ، و در میان آدم و نوح ده تن پدر فاصله بود که بجمله پیغمبران یزدان بودند، و حضرت آدم با هبة الله وصيت نهاد که هر کس نوح را دریابد، بدو ایمان بیاورد و او را پیروی نماید و تصدیق کند تا از بلای غرق نجات یابد .

«ثم إن آدم مرض المرضة التي مات فيها ، فأرسل هبة الله ، فقال له إن لقيت جبرئيل أو من لقيت من الملائكة فاقرئه منى السلام وقل له:يا جبربيل إن أبى يستهديك من ثمار الجنة فقال جبرئيل : ياهبة الله إن أباك قد قبض صلوات الله عليه ؛ و ما نزلنا إلا للصلاة عليه ، فارجع ، فرجع فوجد آدم علیه السلام قد قبض .

فأراء جبرئيل عليه السلام كيف يغسله فغسله حتى إذا بلغ الصلاة عليه قال هبة الله يا جبرئيل تقدم فصل على آدم ، فقال له جبرئيل : إن الله أمرنا أن نسجدلا بيك

ص: 140

آدم و هو فى الجنة فليس لنا أن نوم شيئاً من ولده ، فتقدم هبة الله فضلى على أبيه آدم و جبرئيل خلفه ، و جنود الملائكة ، وكبر عليه ثلاثين تكبيرة فأمر جبرئيل، فرفع من ذلك خمساً وعشرين تكبيرة ، والسنة اليوم فينا خمس تكبيرات وقد كان صلی الله علیه وآله يكبر على أهل بدر تسعاً و سبعاً »

چون آدم بمرض موت دچار گشت هبة الله را طلب ساخت و فرمود : اگر جبرئیل یا دیگری از ملائکه را بنگری سلام مرا بدو برسان ، و بگو پدرم از میوه های بهشت از تو هدیه میطلبد ، هبة الله جبرئیل را دریافت و آن پیام بگذاشت ، جبرئیل گفت اى هبة الله همانا پدرت بعالم قدس ارتحال فرمود ، و ما نازل نشدیم مگر برای نماز نهادن براو ، چون هبة الله باز شد نگران گردید که حضرت آدم دار فانی را وداع کرده است .

پس جبرئیل بآنحضرت بنمود و تعلیم کرد که چگونه او را غسل دهند و او را غسل داد ، و چون وقت نماز شد هبة الله گفت ای جبرئیل مقدم بایست و بر آدم نماز بگذار ، جبرئیل گفت اى هبة الله خدای ما را فرمان کرد که در بهشت پدرت را سجده ، ما را نشاید كه هيچيك از فرزندان او را امامت کنیم ، پس هبة الله پیش بایستاد با گروهی از فرشتگان و سی تكبير بروي بگفت ، خداوند با جبرئیل فرمان کرد که بیست و پنج تکبیر را از فرزندان آدم بردار، از این روی امروز در میان ما پنج تکبیر است ، و رسول خدای صلی الله علیه وآله بر اهل بدر هفت تکبیر و نه تکبیر هم بفرمود .

و لفيلم

چون هبة الله آدم علیه السلام را دفن کرد قابیل نزد هبة الله شد و گفت ای هبة الله من نگران شدم که پدرم تو را از علم بچیزی اختصاص داد که مرا بآن مخصوص نداشت ، و آن همان علم است که برادرت ها بیل خدای را بآن بخواند و قربانیش مقبول شد .

«وإنما قتلته لكيلا يكون له عقب فيفتخرون على عقبي فيقولون نحن أبناء الذى

ص: 141

تقبل منه قربانه و أنتم أبناء الذى ترك قربانه»و من از این روی او را بکشتم که از وی نسلی بجای نماند تا بر اعقاب من مفاخرت و فزونی جویند و گویند ما پسران آن پدر هستیم که قربانی وی از او پذیرفته شد ، و شما فرزندان آنکس هستید که قربانیش مقبول نشد .

و تو اگر از آن علم که پدرت تو را بآن مخصوص داشت اظهار کنی چیزیرا تورا میکشم چنانکه برادرت ها بیل را کشتم، از این روی هبة الله و فرزندانش آنچه نزد ایشان بود از علم و ایمان و اسم اکبر و میراث و آثار علم پیغمبری پنهان کردند تا حضرت نوح علیه السلام مبعوث شد و ظاهر گشت وصیت هبة الله ، چون در وصیت آدم نظر کردند معلوم ساختند که پدر ایشان آدم علیه السلام بشارت داده است بوجود نوح پس آ نحضرت ایمان آوردند و او را پیروی و تصدیق نمودند .

و چنان بود که حضرت آدم با هبة الله وصیت نهاده بود که در هر سالی این وصیت را تعاهد و ملاحظه نماید ، و آنروز در هر سالی برای ایشان عیدی باشد ، و ایشان بر حسب وصیت تعاهد و ملاحظه همی نموده تا زمان بعثت نوح علیه السلام

و همین سنت با وصیت هر پیغمبری تا زمان سعادت توأمان بعثت محمد صلی الله علیه وآله جارى بود ، و نوح را نشناختند مگر بواسطه آن علمی که نزد ایشان بود و این است معنی آيه مباركه «ولقد أرسلنا نوحاً إلى قومه » تا آخر آيه .

و در میان آدم و نوح پیغمبران بودند که بعضی خود را پنهان و پاره خود را آشکار میساختند و باینجهت ذکر ایشان در قرآن مخفی شده است و نام برده نشده، چنانکه آن انبیاء که آشکار بودند ذکر ایشان و نام ایشان در قرآن آشکار است چنانکه خدایتعالی میفرماید. « ورسلا قد قصصناهم عليك و رسلا لم نقصصهم عليك»یعنی ورسولی چند که داستان ایشانرا بر تو خوانده ایم و فرستادگانی چند که قصه ایشان را نخوانده ایم ،برتو حضرت فرمود یعنی نام آنها را که پنهان بوده اند نبرده است چنانکه نام آنها را که آشکار بوده اند برده است.

پس حضرت نوح نهصد و پنجاه سال در میان قوم خود درنك فرمود و هيچكس

ص: 142

در پیغمبری با آن حضرت شريك نبود ،لكن آنحضرت مبعوث شده بود بر آن گروه که تکذیب کرده بودند آن پیغمبرانیرا که در میان نوح و آدم بودند ، ، چنانکه خدایتعالی میفرماید «تکذیب کردند قوم نوح مرسلان را »یعنی آنها را که در میان او و آدم بودند .

و چون زمان نبوت و ایام زندگانی نوح بپایان رسید خداوند تعالي بآنحضرت وحی فرستاد که ای نوح نبوت تو را زمان بپایان رفت و روزگار زندگانی تورا هنگام بانجام رسید ، پس آن علمیرا که نزد تو است و ایمان و نام بزرك خدا و میراث علم و آثار علم پیغمبر یرا در عقب ذریت خود سام قرار بده ، چنانکه قطع نفرموده ام اینجمله را از خانواده های پیغمبرانی که در میان تو و آدم بودند و هرگز زمین را بدون عالمی که با و دین و طاعت من شناخته شود و سبب نجات آن گردد که در ایام فترت و ما بین نبوت پیغمبری تا مبعوث شدن پیغمبری که آشکارا دعوت کند نگذارم .

و بعد از سام نبود مگر هود علیه السلام پس در میان نوح و هود پیغمبران بودند بعضی پنهان و برخی آشکارا ، و نوح فرمود که خدایتعالی پیغمبری میفرستد که او را هود نامند ، و اوقوم خود را بحضرت خدای دعوت کند ، و آنحضرت را تکذیب نمایند لاجرم خداوند قادر قوم او را هلاک خواهد کرد ، پس هرکس از شما او را در یابید البته با و ایمان بیاورید و پیروی او را بنمائید، چه هرکس جز این کند از عذاب خدای رستگاری نیابد .

و نوح با پسر خود سام فرمان کرد که این وصیت را در هرسال ملاحظه و تعاهد نماید و آنروز برای ایشان عید باشد،پس پیوسته تعاهد میکردند آنروز مبعوث شدن حضرت هود را و زمانیرا که در آنزمان بیرون خواهد آمد.

و چون خداوند هود را مبعوث گردانید نظر کردند در آنچه نزد ایشان بود از علم و ایمان و میراث علم و اسم اکبر و آثار علم نبوت ، و هود را همان پیغمبر دیدند که پدر ایشان نوح بظهور او بشارت داده بود، پس باوی ایمان

ص: 143

آوردند و او را تصدیق و پیروی کردند، و بسبب او از عذاب نجات یافتند چنانکه خدایتعالی ميفرمايد:«وإلى عاد أخاهم هوداً »و میفرماید «كذب عاد المرسلين» تا آخر آیه و فرموده است «ووصى بها إبراهيم بنيه و يعقوب » .

فرموده است که بخشیدیم ما با براهيم اسحق ويعقوب را و هر يك را هدایت کرده ایم، یعنی برای آنکه پیغمبریرا در اهل بیت او قرار دهیم؛ و نوح را هدایت کردیم پیشتر یعنی برای آنکه هر پیغمبری را در اهل بیت او قرار دهیم .

پس مأمور شدند عقب از ذریت پیغمبران که پیش از ابراهیم بودند که خبر دهند بآمدن حضرت ابراهیم و تعاهد وصیت آنحضرت نمایند، و میان هود و ابراهیم ده پشت بودند از پیغمبران و سنت خداوندی چنان بود که میان هر پیغمبری از مشاهیر انبیاء علیهم السلام و میان پیغمبر دیگر از مشاهیر ایشان ده پشت یا هشت پدر یا نه پدر فاصله بود که بجمله پیغمبر بودند.

و هر پیغمبری بمبعوث شدن پیغمبر بعد از خود وصیت میکرد، و امر میفرمود اوصیای خود را که تعاهد آن وصیت را بنمایند چنانکه آدم و نوح و هود و صالح و شعیب و ابراهیم علیهم السلام کردند، تا منتهی گردید بیوسف بن يعقوب بن اسحاق بن ابراهيم سلام الله عليهم .

و بعد از یوسف در فرزندان برادرش جاری شد، و ایشان اسباط بودند تا بحضرت موسی بن عمران علیه السلام منتهی شد و میان یوسف و موسی ده نفر بودند از پیغمبران پس یزدان تعالي موسى وهارون را بسوی فرعون و هامان و قارون فرستاد.

پس خدایتعالی پیاپی پیغمبران فرستاد و هر امتی که پیغمبر ایشان بایشان میآمد او را تکذیب میکردند و خدای تعالی هر يك از ایشان را بعد از دیگری عذاب میکرد ، و از ایشان بغیر از قصه و حکایتی برجای نماند ، و گروه بنی اسرائیل را کار بر آن رفت که یکروز چهار پیغمبر را بکشتند، تا بدانجا رسید که در یکروز هفتاد پیغمبر کشته میشد ، و هیچ پروائی نداشتند ، و بازار سبزی فروشی ایشان تا آخر روز برقرار بود یعنی با این جسارت عظیم و گناه بزرگ هیچ تنبه نداشتند ، و در

ص: 144

اوضاع ایشان تغییری نمیرفت حتی بازار سبزی فروشی ایشان از گردش نمی افتاد گوئی هیچ خیانت و جسارتی نکرده اند .

چون توراة بموسى علیه السلام نازل گردید بشارت داد بمحمد صلی الله علیه وآله و در میان يوسف وموسى علیهما السلام ده تن پیغمبر بودند ، ووصی حضرت موسی بن عمران یوشع بن نون علیه السلام بود و اوست فتائی که خدایتعالی در قرآن میفرمايد «وإذ قال موسى لفتيه».

پس پیوسته پیغمبران بشارت میدادند بمحمد صلی الله علیه وآله چنانکه خدایتعالی فرموده است «يجدونه» يعني مييابند یهود و نصاری صفت و نام محمد صلی الله علیه وآله را «مكتوباً عندهم في التورية والانجيل » تا آخر .آیه یعنی نوشته شده است نزد ایشان در توراة و انجیل که امر میکند ایشان را به نیکیها و نهی میکند ایشان را از بدیها و حکایت کرده است از عیسی بن مريم«ومبشراً برسول يأتي من بعدى اسمه أحمد»

یعنی و حال آنکه بشارت دهنده است بر سولی که میآید بعد از او که نامش احمد است ، پس بشارت دادند پیغمبران بعضی بعضی تا رسید بمحمد صلی الله علیه وآله.

و چون زمان نبوت بمحمد صلی الله علیه وآله تمام شد ، و عمر مبارکش بپایان رسید خدایتعالی بآنحضرت وحی فرستاد که ای محمد همانا پیغمبری خود را تمام کردی وأيام بانجام رسید، پس آنعلم که نزد توست و ایمان و اسم اكبر وميراث علم و آثار پیغمبری ، بعلی بن ابیطالب علیه السلام بازگردان ، چه اینجمله را از فرزندان تو قطع نخواهم کرد ، مثل آنکه قطع نشد از خانهای پیغمبر انیکه میان تو و میان پدرت آدم بودند چنانکه در قرآن مجید میفرماید :

«إن الله اصطفى آدم ونوحاً وآل إبراهيم وآل عمران على العالمين ذرية بعضها من بعض والله سميع علیم »یعنی خدای برگزید آدم و نوح و آل ابراهیم و آل عمران را بر عالمیان در آنحال که در یت چندند که بعضی از ایشان از بعضی هستند و خداوند شنوا و داناست .

و محمد و آل محمد صلی الله علیه وآله داخل آل ابراهیم علیه السلام هستند ، پس وحي فرمود که خدایتعالی علم را جهل نگردانیده یعنی امر علمائی را که صاحب علم الهی هستند مجهول نگذاشته

ص: 145

است ، بلکه بر هر عالمی و پیغمبری و امامی نص کرده است ، و ایشان را بمردم شناسانده، تا آنکه کسی را بر خلق بخلافت تعیین نکند که ببعضی از احکام و مصالح خلق جاهل باشد.

پس فرمود که واگذار نکرده است امر دین خود را بملك مقربی و نه پيغمبر مرسلي ، ولكن فرستاده است رسولی از ملائکه را بسوی پیغمبر خود و امر فرموده است او را بآنچه میخواهد و نهی فرموده است از آنچه نمیخواهد و خبر میدهد او را بعلم گذشته و آینده .

پس بدانستند این علم را پیامبران یزدان و برگزیدگان ایزد منان ، از پدران و برادران و ذریتی که بعضی از ایشان از بعضی هستند چنانکه در قرآن فرموده است بتحقيق عطا کردیم بآل ابراهیم کتاب و حکمت را و دادیم بایشان پادشاهی بزرگ.

و اما کتاب همانا پیغمبری است، و اما حکمت همانا ایشان حکیمان و دانایان هستند از جماعت پیغمبران و برگزیدگان و همه از آن ذریت باشند که بعضی از بعضی دیگرند که خدایتعالی در ایشان نبوت را مقرر داشته ، و در ایشان عاقبت نیکو و نگاهداری پیمان قرار داده تاگاهی که جهان پایان بگیرد.

پس ایشان هستند دانایان و والیان امر یزدان ، و اثبات کنندگان علم خداوند دیان ، و هدایت کنندگان جهانیان پس این است بیان فضیلتی که حضرت احدیت اهر کرده است در جماعت پیمبران و رسولان و حکما و پیشوایان هدایت و خلیفه های يزدان ، كه ولات أمر او هستند و استنباط کنندگان علم او ، و اهل آثار علم او میباشند از ذریتی که پاره از پاره بهم رسیده از برگزیدگان بعد از آل پیمبران و برادران ذریت از خانواده های پیغمبران .

پس کسیکه عمل کند بعلم ایشان نجات یا بدبیاری ایشان، و کسیکه والیان امر خلافت یزدان و اهل استنباط علم حضرت سبحان را در غیر آنکسان که برگزیدگان از خاندان پیغمبران هستند مقرر دارد، همانا بر خلاف امر خداوند کار کرده و جهال را در امر ایزد متعال ولایت عهد داده است .

ص: 146

و هر کس گمان کند که آنکسان که خویشتن را عالم میشمارند و علم برخود می بندند بدون اینکه از جانب خدا هدایت یافته باشند، چنین مردم اهل استنباط علم خدائی هستند ، پس بر خدای دروغ بسته اند، و از وصیت و اطاعت فرمان خالق بریت کناری گرفته اند، و فضل خدایرا در آنجا که نهاده نگذاشته اند، و ایشان گمراه شده اند و اتباع خویش را در ورطه ضلالت در افکنده اند ، و ایشان را در قیامت حجتی نخواهد بود .

و نیست حجت مگر در آل ابراهیم چه خدای فرموده است «و لقد آنینا آل ابراهيم الكتاب» تا آخر آیه، پس حجت برای پیغمبران و اهل خاندان ایشان است تا هنگام قیامت ، زیراکه کتاب خدای باین وصیت خدای ناطق است خبر داده است که این خلافت کبری در فرزندان انبیاء در خاندان چند است که خدایتعالی ایشان را رفعت و برتری داده است بر سایر مردم فرموده است فى بيوت أذن الله أن ترفع ويذكر فيها اسمه» كه مطالبينة محمد ود بعد از آیه نور که در شأن اهل بیت رسول خدای نازل شده این آیه را فرو فرستاده ، فرموده است: در آن خانهای کدر خصت داده است خدا و مقدر ومقرر فرموده است که بلند گردانیده شوند در آنها نام خدا یاد کرده شود ، حضرت فرمود که این خانه آیا خانه آبادهای پیغمبران و رسولان دانایان و پیشوایان هدایتی است ، این است بیان عروه ایمان که پیشینیان شما باعتصام بآن نجات یافته ، و بعد از شما نیز هر کس متابعت هدایت کننده نماید رستگار شود. برا ه همانا خدایتعالی در کتاب خود میفرماید که نوح را هدایت کردیم پیشتر از ذریت او داود وسليمان وایوب و یوسف و موسی و هارون را و نیکو کاران را چنین پاداش میفرمائيم ، وزكريا ويحيى وعيسى و الیاس را هر يك از ایشان از شایستگان باشند ، واسمعيل واليسع ولوط هر يك را فضیلت دادیم بر عالمیان، و از پدران وذریتهای ایشان و برادران ،ایشان و برگزیدیم ایشان را و هدایت کردیم ایشان را براه ،راست ایشان هستند آنکسان که دادیم بایشان کتاب و حکم پیغمبر یرا، پس اگر کافر

ص: 147

شوند بآنها این گروه پس موکل کرده ایم باینها قومی را که کافر نیستند باینها .

حضرت میفرماید یعنی اگر کافر شوند امت پس موکل کرده ایم اهل بیت تو را بان ایمان که تو را بآن فرستادیم ، پس کافر نمیشوند آن هرگز ، و من ضایع نمیگردانم ایمان را که تو را آن فرستادیم و اهل بیت تورا بعد از تو نشانه راه هدایت در میان امت تو و والیان امر خلافت بعد از تو واهل استنباط علم خود نمودیم و در آن دروغی و گناهی ووزری و طغیان و ریائی نیست.

این است بیان آنچه خدایتعالی آشکارا فرموده است از امر این امت بعد از پیغمبر ایشان .

همانا یزدان تعالی مطهر و معصوم گردانیده است اهل بیت تورا و مودت ایشان را در ازای اجر رسالت آنحضرت گردانیده و برای ایشان ولایت و امامت را مجری داشته وایشان را اوصيا واولیاء و امامان قرار داده است در میان امت آنحضرت بعد از او پس بعبرت اندر شوید ایمردمان و در آنچه گفتیم از روی تفکر شوید که خدایتعالی امامت واطاعت و مودت و استنباط علم و حجت خود را در کجا بگذاشته ، پس آنرا قبول کنید و بآن تمسك جوئید تا رستگار شوید ، و شما را در آن حجتی در روزگار باشد و بفلاح و نجات اندر شوید .

چه ایشان وسیله و واسطه هستند در میان شما و پروردگار شما، و جز بواسطه ایشان ولایت شما بخدا نمیرسد، پس هرکس اینکار را بجای آورد برخدایتعالی لازم است که او را گرامی دارد و بعذاب دچار نگرداند ، و هر کس بغیر از آنچه خدای او را فرمان کرده اتیان نماید برخدای لازم افتد که او را ذلیل وخوار و معذب وزار گرداند .

جمعی از پیغمبران رسالت ایشان مخصوص بجمعی بوده ، و رسالت بعضی عام بوده است.

اما نوح علیه السلام همانا بسوی هر که در زمین بود به پیغمبری عام رسالت یافت ورسالت او شامل بود ، واما هو د بقوم عاد به پیامبری مخصوص فرستاده شد و اما صالح

ص: 148

بجماعت نمود که اهل یکده كوچك بودند در کنار دریا که چهل خانه تمام نمیشدند مبعوث گردید، و اما شعيب علیه السلام فرستاده شد باهل مدین که چهل خانه تمام نمیشد.

واما ابراهيم علیه السلام همانا پیغمبری آنحضرت در کوهسار بود که دهی است از دهات عراق و اول پیغمبری آن حضرت در آنجا بود و از آن پس از آنجا براي قتال مهاجرت کردند چنانکه خدایتعالی میفرماید که ابراهيم گفت «إني مهاجر إلى ربى سیهدین »یعنی من هجرت کننده ام بسوی پروردگار خود بزودی مرا هدایت فرماید ، و هجرت ابراهیم برای قتال بود.

واما اسحاق سلام الله علیه نبوتش بعد از ابراهیم بود .

و اما یعقوب نبوتش در زمین کنعان بود و از کنعان بمصر رفت و در مصر بعالم بقا ارتحال فرمود، پس بدن مبارکش را برداشتند و بزمین کنعان آوردند و در آنجا دفن کردند، و خوابی که حضرت یوسف علیه السلام دیده بود که یازده کوکب و آفتاب و ماه اور اسجده کردند همانا ابتدای نبوتش در زمین مصر بود .

دیگر اسباط دوازده نفر بودند بعد از حضرت یوسف پس فرستاد موسی و هارون را بزمين مصر ، پس خدایتعالی فرستاد یوشع بن نون را بسوی بنی اسرائیل بعد از موسى ، و ابتدای نبوت آنحضرت در آن صحرا بود که بنی اسرائیل حیران شده بودند ، و از آن پس پیغمبران بسیار بودند که حکایت بعضی ایشانرا خدایتعالی براي محمد صلی الله علیه وآله مذکور فرموده است و بعضی را مذکور نفرموده است.

آنگاه خدا یتعالی عیسی بن مریم علیهما السلام را بسوی بنى اسرائيل بفرستاد خاصة و پیامبری او در بیت المقدس بود، بعد از آنحضرت دوازده تن حواریون بودند و پیوسته ایمان پنهان بود در بقیه اهل او از آنروز که خدایتعالی عیسی را بآسمان برد .

و خداوند دیان محمد صلی الله علیه وآله را بجنیان و آدمیان مبعوث فرمود و آنحضرت آخر پیغمبران است و بعد از وی دوازده وصی مقرر فرمود بعضی را ما در یافتیم و بعضی از پیش بگذشتند ، و پاره از این پس بیایند، پس این است امر پیغمبری و رسالت ، و هر پیغمبری که بسوی بنی اسرائیل مبعوث شد خواه خاص و خواه عام او را وصی

ص: 149

بوده است ، وسنت، بر این نهج جاری شده و اوصیائی که بعد از محمد صلی الله علیه وآله اند بر سنت اوصیای عیسی هستند ، و امیر المؤمنین برسنت عیسی مسیح است این است بیان سنت و امثال اوصیای بعد از پیغمبران صلوات الله عليهم اجمعين .

در کتاب حیات القلوب مسطور است که بسند معتبرا بو المقدام از حضرت امام محمد باقرعلیه السلام سئوال کرد خدایتعالی حوا علیها السلام را از چه چیز بیافرید؟ فرمود مردم چه میگویند؟ عرض کرد مردمان همیگویند که حوا را خدا بیافرید از دنده از دنده های آدم ، فرمود دروغ میگویند خدا مگر عاجز بود که جز از ضلع او بیافریند، عرض کرد فدای توشوم از چه چیز خلق نمود اورا ، فرمود خبر داد مرا پدرم از پدرانش که رسول خدای صلی الله علیه وآله فرمود: خدا يتعالي قبضه از خاک را بدست قدرت خود بر گرفت ، و آدم را از آن بیافرید و از آن خاک چندی فزون آمد و حوارا از آن بیافرید .

و نیز در آن کتاب بسند حسن از حضرت امام محمد باقر علیه السلام منقول است که چون حضرت حوا از حضرت آدم علیهما السلام بارور گردید و فرزندش بجنبش در آمد، بحضرت آدم عرض کرد چیزی در شکم من جنبش کند ، آدم فرمود آنچه در شکم تو بجنبش اندر است نطفه است که از من در رحم تو قرار گرفته است و خدایتعالی از این نطفه خلقی بخواهد آفرید که ما را در وی بیازماید .

پس شیطان نزد خوا آمد و گفت در چه حال باشید گفت فرزندی از آدم در شکم من حرکت همی کند،شیطان گفت اگر نیت کنی که او را عبدالحارث نام سازی پسر خواهد بود و زنده بخواهد ماند و اگر نیت نکنی از پس زائیدن بشش روز خواهد مرد.

حوا از سخن شیطان چیزی بدل اندر افتاد و بآدم باز گفت ، آدم فرمود آن خبيث نزد تو بیامد تا تو را فریب دهد سخن اور اقبول مکن ،و من امیدوارم که این فرزند برای ما بجای بماند، و خلاف گفته او بعمل بیاید و در نفس آدم نیز از سخن آن ملعون چیزی بهم رسید،پس از حو ا فرزندی متولد گردید الی آخر الخبر .

ص: 150

راقم حروف گویدگمان همی رود که پاره کسان نازک خیال را در قرائت اینگونه اخبار که در انظار بیرون از غرابت نیست وسوسه بخاطر اندر افتد و چنان دانند مردمان بصیر را بقرائت پارۀ اخبار غرابت آثار عنايتي نبایستی رفت و ما نمی گوئیم که این خبر را از دهان مبارك معصوم بشنیدیم که البته بایست بهرچه فرمودند آمنا و صدقنا گفت، و نیز بضمانت نمیگیریم که حتماً این خبر و نظایر آن جزء بجزء مقرون بصحت است اما میگوئیم که مورخین معتبر که بعضی با امام علیه السلام قريب العهد بوده اند اغلب این اخبار را مستند بمعصوم داشته و مذکور ساخته اند تا در تواریخ خود بسی حکایات وقصص عجیبه را یاد کرده اند و متون کتب خویشرا بآن بیاراسته اند ، و در حکایات حضرت آدم و حواو اولاد وذراری ایشان و حور العین یا جان سخن کرده اند و در مسئله شجرة منهيه بيانات آورده اند و هيچيك را نفی نکرده اند ، بلکه قبول ایشان بر نکول تقدم دارد .

چنانکه ابوالفرج غريغوريوس برامرون طبيب ملطى معروف بابن العبری در تاریخ مختصر الدول در باب ثمره منهيه ومدت مكث آدم و حوا علیهما السلام در بهشت دنیا و حکایت قابيل وهابیل و قربانی ایشان در پیشگاه سبحانی بیاناتی دارد که با اخباز مأثوره بسی موافق و مقارن است.

و ابن اثیر در تاریخ الکامل و مسعودی در مروج الذهب و دیگر مورخین و محدثين وحكماى متألهین و عرفای موحدین باین مسائل اشارت کنند ، وجز بكتب آسمانی و صحف پیغمبران سبحانی و اخبار ائمه یزدانی متمسك نتوانند شد چنانکه خطب مبارکه امیر المؤمنين و كلمات ائمه معصومین صلوات الله وسلامه عليهم اجمعين بر این جمله دلالت نماید،راقم حروف در طی کتب احوال ائمه علیهم السلام در اکثر مواضع مذکور داشته است .

و این معنی معین است که بعد از طوفان و غرقه اهل جهان موافق عقاید اغلب اهل ملل و ادیان جز آن زمره معدود که از کشتی فرود شدند کسی نبود که تاریخ نگار و حکایت سپار و از اخبار پیشینیان مستحضر باشد، ناچار هر خبری که از پیش دارند

ص: 151

همه از انبیاء عظام و اوصیای فخام خواهد بود .

و این بیان برای آن است که پاره اشخاص کوتاه نظر ، کوتاه دانش ، چنان همی دانند که هر خبری که بیرون از معیار سلیقت و میزان مدرکات ناقصه ایشان وعقول نارسای این مردم است و با تمام تواریخ عالم متحد نیست ،چندان محل اعتماد نشاید شمرد، و پاره که چندان سست عقیدت نیستند بر عدم صحت روات حديث حمل کنند، و آنانکه عقیدت استوار ندارند بدیگر مطالب محمول دارند که از رکاکت و فصاحتش قابل اشارت نیست.

بدانند که تواریخ در چنین مطالب و مآثر که انتهائی برای آن و اتصال سندی در آن ممکن نیست، آخر الامر باخبار و احادیث تمسك و استناد جوید ، و اگر جز این باشد یا باید مورخ مدعی علم غیب و مستورات باشد، یا از روی کذب و دروغ داستانی را بهم پیوسته دارد ، و هر دو بیرون از عادت و رسم مورخین معتبر روزگار است ، پس بهتر آنست که چون برخبری موثق که بائمه اطهار منسوب است بگذریم بر صحت موکول داریم.

و نیز در آن کتاب از حضرت باقر علیه السلام مرویست که حضرت آدم سلام الله علیه هزار مرتبه پیاده بزیارت کعبه آمد، هفتصد مرتبه برای حج و سیصد مرتبه برای عمره بود .

و هم در آن کتاب بسند معتبر از حضرت امام محمد باقر صلوات الله علیه منقول است که رسول خداى صلی الله علیه وآله فرمود چون خدایتعالی آدم را بزمین فرستاد باوی فرمان کرد که بدست خود زراعت نماید،و بعد از بهشت و نعمتهای بهشتی به تعب و کوشش خود بخورد آدم دویست سال در مفارقت بهشت ناله و زاری و افعان نمود ، و خدای را سجده برد و سه روز و سه شب سر از سجده برنداشت آنگاه عرض کردای پروردگار من آیا مرا خلق نفرمودی؟ فرمود: خلق کردم عرض کرد: آیا از روح خود در من ندمیدی ؟ فرمود:دمیدم عرض کرد: آیا مرا در بهشت خودساکن نکردی؟فرمود کردم گفت:آیا رحمت توبر غضب تو در من پیشی نجست؟ فرمود ،آری .

ص: 152

ص: 153

نفر از حورالعین بسوی ایشان بفرستاد، پس هر يك از ایشان را بیکی از پسران خود داد ، و چون فرزندان از ایشان پدید شدند، خداوند آن خوریان را بآسمان برد ، و باین چهار نفر چهار تن از جن تزویج کرد ، و از ایشان نسل بهم رسید ، پس هر علم و بردباری که در مردم است از آدم است، و هر حسن و جمالی که هست از جهت حور العین است ، و هر زشتی صورت و نکوهیدگی سریرت و خوی که در بنی آدم موجود است از جن است.

این حدیث بتقریبی در ذیل احادیث و اخبار سابقه مذکور گشت.

و نیز در آن کتاب از امام محمد باقر علیه السلام منقول است که چون قابیل را در باره لوزا باها بيل نزاع افتاد ، آدم علیه السلام با ایشان امر کرد که هر يك تقديم قربانی نمایند ایشان رضا دادند، پس پس ها بیل که صاحب گوسفندان بود از بهترین گوسفندان کره و شیری بگرفت ، و قابیل که صاحب زراعت بود مقداری از پست تر زراعت خود برگرفت ، و هر دو تن بر کوه بر شدند ، و هر يك قربانی خود را بر فراز کوه بگذاشتند ، پس آتشی فرود گشت و قربانی هابیل را فروخورد ، و قربانی قابیل بحال خود بماند .

و آدم علیه السلام در اینوقت نزد ایشان نبود، و بفرمان یزدان بمکه رفته بود تا کعبه را زیارت کند ، پس قابیل گفت بعد از آنکه قربانی تو در حضرت یزدانی مقبول و از آن من مردود گردد زندگانی من در سرای امانی نشاید ، و تو میخواهی خواهر نیکوی مرا بگیری ، و من خواهر زشت تو را بگیرم ، پس هابیل آن جواب بگفت که خدایتعالی در قرآن فرموده ، و قابیل سنگی بر سر هابیل بزد و او را بکشت .

و هم بسند معتبر از آن حضرت مسطور است که چون دو پس آدم علیه السلام قربانی کردند و از هابیل مقبول شد و از قابیل نشد ؛ قابل رارشك و حسد بسیار عارض شد ، و پیوسته در کمین او روز می نهاد ، و در خلوتها از پی او میرفت تا روزی او را از آدم تنها یافت و بقتل رسانید .

ص: 154

و دیگر در کتاب مسطور از حضرت امام محمد باقر علیه السلام بسند معتبر مرویست که چون آدم علیه السلام از کشته شدن هابیل اطلاع یافت، بسی جزع نمود و بحضرت احدیت شکایت برد ، خداوند بآنحضرت وحی فرستاد که من عطا میفرمایم بتو پسریکه خلف وعوض ها بیل باشد ،پس شیت علیه السلام از حوا متولد گردید ، و چون از تولد او هفت روز بر گذشت شیث نام یافت،و خدای بآدم وحی فرستاد که من تو را از دارد نیا بجوار رحمت خویش میبرم و تو وصیت خویش را با بهترین فرزندانت که او بخششی است که با تو بخشیدم بگذار ، و او را وصی خود گردان ، و آنچه از اسامی بتو تعلیم کرده ام بد و تسلیم کن ، چه من دوست میدارم که زمین خالی نباشد از عالمی که علم مرا بداند، و بحكم من حکم براند ، و او را بر خلق خود حجت گردانم.

اینوقت آدم علیه السلام جمله فرزندان خود را از زن و مردانجمن فرمود و بایشان گفت ای فرزندان من همانا یزدان تعالی مراوحی فرمود که تو را از این جهان میبرم و مرا فرمان کرد تا وصیت خویش را با بهترین فرزندانم هبة الله که خدایش پسندیده و اختیار فرموده است برای من و شما بعد از من بگذارم ، سخن او را بگوش سپارید ، و امر اورا اطاعت نمائید که او وصی و خلیفه من است بر شما .

فرزندان آدم همه گفتند می شنویم و اطاعت می نمائیم و فرمان او را مخالفت نمی کنیم.

آدم بفرمود تابوتی بساختند و علم خود را واسماء و وصیت را در آن بگذاشت، و بهبة الله پسر خود فرمود اى هبة الله نگران باش چون من بمردم مراغسل بده و كفن کن و بر من نماز بگذار ، و مرا در قبر جای بده و چون هنگام وفات تو نزديك شود و آنحالت در خود بیابی از فرزندان خود هر کس نیکوتر و مصاحبتش با تو بیشتر وفاضلتر باشد طلب کن و همانگونه وصیت که من با تو گذاشتم ، با او بگذار و زمین را بی عالمی از ما اهل بیت مگذار ، ای فرزند همانا خدایتعالی مرا بزمین فرستاد و خلیفه خود گردانید در زمین و حجت خود فرمود بر خلق خود ، و من توراحجت خود

ص: 155

گردانیدم بعد از خود در زمین ، و تو نباید بدون اینکه حجتی از خدا بر خلق و وصی بعد از خود مقرر داری از جهان بیرون شوی ، و بوصی خود تابوت را و آنچه در آن هست بدو تسلیم کن ، چنانکه من با تو تسلیم کردم و او را اعلام کن که بزودی از فرزندان من پیغمبری پدید گردد که نامش نوح باشد، و قوم او بطوفان غرق شوند«فمن ركب في فلكه نجا ومن تخلف فلکه غرق»هر کس در کشتی نوح بنشیند از بلای طوفان نجات یابد و هر کس تخلف جوید در بحر هلاکت غرقه گردد ، و با وصی خود وصیت کن که تابوت را و آنچه در آن است حفظ نماید ، و امر کن او را که چون هنگام وفات او در رسد بهترین فرزندان خود را وصی خود گرداند ،وهر وصی وصیت خود را در تابوت گذارد ، و هر یکی با دیگری باین امور وصیت نماید ، و هر يك از ایشان که نوح علیه السلام را دریابند با او بکشتی سوار شوند و بیاید که تابوت را با هر چه در آن است بکشتی برند ، و هیچکس از وی تخلف نورزد.

آنگاه فرموده ای هبة الله وای سایر فرزندان من از قابیل ملعون و اولادش حذر کنید .

«فقد رأيتم ما فعل بأخيكم هابيل فاحذروه وولده لا تناكحوهم ولاتخا لطوهم وكن أنت يا هبة الله و اخوتك فى أعلى الجبل و اعزله وولده ودع الملعون قابيل في أسفل الجبل ».

همانا نگران شدید که چگونه برادر شما ها بیل را بکشت پس از وی و فرزندان او بر حذر باشید و با ایشان مواصلت و مخالطت نجوئید و تو با برادران خود در بالای کوه جای گیرید و آن ملعون و فرزندانش را در اسفل جبل گذارید و از وی بر کنار شوید.

و چون روز وفات آدم که خدای او را از بیرون شدن از این سرای فنا خبر داده بود فرارسید حضرت آدم برای بیرون شدن از این عالم آماده گشت و برخویش مقرر ساخت، و چون ملك الموت نازل شد آدم علیه السلام گفت شهادت میدهم بوحدانیت خداوندیکه اورا شريك و انبازی نیست و گواهی میدهم که من بنده خدا و خلیفه او هستم در زمین

ص: 156

با من بأحسان بدایت گرفت .

«و خلقنى بيده لم يخلق خلقاً بيده سواى و نفخ في من روحه ثم أجمل صورتى ولم يخلق على خلقى أحداً قبلى»

و مرا بدست قدرت خود بیافرید و جز من هیچ مخلوقی را بدست خود نیافرید و چهرۀ مرا جمیل گردانید و هیچکس را پیش از من بمانند خلقت من خلق نفرمود وملائکه را بسجد من فرمان کرد اسماء را بجمله بامن تعلیم فرمود پس مرا در بهشت خود ساکن گردانید و بهشت را دار قرار من و خانه و توطن من نگردانیده بود و مرا خلق نفرمود مگر برای سکون ورزیدن در زمین برای آنچه خود خواسته بود و اراده نموده بود از تقدیر و تدبیر .

و کفن آدم علیه السلام را با حنوط و بیل جبرئیل از بهشت آورده بود و هفتاد هزار ملك با جبرئیل نازل شده بود که در جنازه آدم حاضر شوند پس هبة الله با معاونت جبرئيل آدم را غسل داد و کفن و حنوط کرد آنگاه جبرئیل با هبة الله گفت پیش بایست و بر پدرت نماز بگذار و بیست و پنج تکبیر بروی بگوى ، وملائکه قبر آدم را حفر کردند و آدم را بقیر در آوردند .

و هبة الله در میان سایر فرزندان آدم بطاعت الهی قیام نموده و چون هنگام وفات هبة الله فرا رسید با پسرش قینان وصیت نهاد و تابوت را باو تسلیم کرد ، پس قینان در میان برادرانش فرزندان آدم بطاعت یزدان قیام ورزیدند ، و چون زمان وفات او نزديك شد با پسرش مهلائيل وصیت نهاده و تابوت و آنچه در آن بود و وصیت و عظام آدم علیه السلام را بدو سپرد.

و مهلائيل بوصیت اوکار کرد، و در مقام اوقیام ورزید ، و بسیرت او برفت ، و چون مهلائیل را هنگام وفات فرارسید، برادر را وصی خویش گردانید و تابوت و آنچه در تابوت بود بدو تسلیم نمود و از نبوت نوح بدو باز گفت ، و چون هنگام جای سپردن بر او نزديك رسيد پسرش اخنوخ را که ادریس باشد وصي گردانید ، و تابوت و هر چه در آن بود بدو سپرد .

ص: 157

و اخنوخ بدان امر قيام ورزید، و چون پایان روزگار اخنوخ نزدیکی گرفت خدا يتعالی بدو وحی فرستاد که من تو را بآسمان بر میبرم تو با پسرت خرقائیل وصیت بگذار ،اخنوخ بفرمان حق رفتار کرد .

و خرقائيل بوصيت اخنوخ قيام ورزید و چون زمان وفات خرقائیل فرا رسید با پسر خود نوح وصیت نهاد و تابوت را بدو تسلیم فرمود، آن تابوت پیوسته در خدمت نوح علیه السلام بود تا با خود بکشتی برد، و چون هنگام وفات نوح باز آمد با پسرش سام وصیت کرد و تابوت را با آنچه در آن بود بسام تسلیم فرمود.

و دیگر در آن کتاب بسند معتبر از حضرت امام محمد باقر علیه السلام منقول است که حضرت آدم علیه السلام پسرش را نزد جبرئیل فرستاد و پیام کرد که مرا از زیت آن درخت زیتون که در فلان موضع است در بهشت طعام بده، جبرئیل فرزند آدم را ملاقات کرد و گفت بسوی پدرت بازشو ، همانا وفات یافته است و ما بکارسازی او مأموریم و باید بروی نماز ،گذاریم و چون از غسل آدم بپرداختند جبرئیل گفت ای هبة الله پیش بایست و بر پدرت نماز بگذار ، پس هبة الله پیش بایستاد و هفتاد و پنج تکبیر بگذاشت ، هفتاد تکبیر برای تفضیل آدم ، و پنج تکبیر برای سنت .

و فرمود که آدم پیوسته مکه بعبادت خدای مشغول بود ، و چون مشیت خدای بقبض روح او علاقه گرفت فریشتگان را بفرستاد تا تختی و حنوطی و کفنی از بهشت بیاوردند ، چون حواملائکه را بدید برفت تا در میان ملائکه و فریشتگان حایل شود آدم گفت مرا با رسولان پروردگارم بگذار ، پس ملائکه روح پاکش را قبض کردند ، و جسدش را بسدر و آب غسل دادند، و برای قبرش لحد مقرر ساختند ؛ و گفتند این سنت فرزندان اوست بعد از او .

و عمر آدم نهصد و سی و شش سال بود و در مکه مدفون شد و فاصله میان آدم و نوح علیه السلام هزار و پانصد سال بود .

و نیز در کتاب مذکور باسانید صحیحه از حضرت امام محمد باقر و امام جعفر صادق علیهما السلام منقول است که خدا یتعالی اسامی پیغمبران و عمرهای ایشان را بحضرت

ص: 158

آدم عرض داد ، چون بنام حضرت داود علیه السلام رسید مدت عمرش را چهل سال یافت عرض کرد پروردگارا چه بسیار کم است عمر داود و چه بسیار است عمر من پروردگاراگر من از عمر خود سی سال و بروایتی شصت سال بر عمر او بیفزایم آیا ثبت میفرمائی؟ وحی رسید که می افزایم، آدم گفت پس من از عمر خود سی سال یا شصت سال بر عمر داود بیفزودم، پس بر عمر او بیفزای و از عمر من بیفکن خدایتعالی چنان کرد .

و چون زمان زندگانی آدم بیای رسيد ملك الموت برای قبض روحش بیامد، آدم گفت اى ملك الموت سی سال یا شصت سال از عمر من بجای مانده ، ملك الموت گفت ای آدم آیا برای فرزند خود داود قرار ندادی، در آن هنگام که تو در وادی و حنا بودی و نامهای پیغمبران و عمرهای ایشان از ذریت تو را بر تو عرض میدادند از عمر خود نینداختی ، آدم گفت بخاطر ندارم ، ملك الموت گفت ای آدم انکار مکن آیا تو سؤال

انکارمکن نکردی از خدا که از عمر تو بیرون کند و بر عمر داود ثبت نماید و خداثبت نمود در زبور و محو نمود از ذکر آدم گفت تا بیادم بیاید .

حضرت باقر علیه السلام میفرماید آدم راست میگفت که در خاطر نداشت و فراموش کرده بود ، پس آنروز خدا مقرر فرمود که هر گاه بکسی قرض دهند با معامله کنند و مدتی مقرر دارند نامه ای در این باب بنویسند تا انکار نکنند .

معلوم باد مجلسی میفرماید که چون موافق عقیدت حقه شیعه سهو و نسیان برانبیا جایز نیست، لهذا چنین احادیث و اخبار را بر تقیه باید حمل نمود.

ونیز از این پیش مذکور شد که سی تکبیر بر آدم بگذاشتند ، و در دو حدیث دیگر هفتاد و پنج تکبیر مذکور شد، شاید سی تکبیر محمول بر تقیه و پنج تکبیر محمول بر واجبات و هفتاد تکبیر برای فضیلت حضرت آدم مستحب باشد، چنانکه در ذیل حدیث اشارت رفت .

اری و نیز در آن کتاب بسند معتبر چنانکه از این پیش مذکور شد از حضرت

ص: 159

امام محمد باقر علیه السلام منقول است که قبر حضرت آدم علیه السلام در حرم خداوند تعالی

است .

و دیگر در کتاب مزبور در حدیث موثق از حضرت امام محمد باقر علیه السلام المسطور است که در آن سوی بلاد هند شخصی هست که او را بر پای باز داشته اند و پلاسی بر تن دارد، و ده تن بروی موکل هستند، و چون تنی از آن موکلان بمیرند اهل آن قریه بدل او را بیرون فرستند و مردمان میمیرند و آن ده تن کم نمیشوند،و چون آفتاب طلوع مینماید روی او را بروی آفتاب باز میگردانند ، و همچنین پیوسته روی او را مقابل آفتاب میگردانند، تا آفتاب غروب مینماید ، و در هوای سرد آب سرد برروی او میزنند ، و در هوای گرم آب گرم بر روی او میزنند وقتی مردی بدو برگذشت و گفت ای بنده خدای تو کیستی ؟ آن شخص بآن مرد نظر کرد و گفت یا از تمامت مردم گول ،تری یا از همه داناتری، همانا از آغاز جهان تاکنون من اینجا ایستاده ام ، و جز تو هیچکس از من نپرسیده است که تو کیستی .

امام علیه السلام فرمود: میگویند او پسر آدم است که برادرش را کشت .

و در حدیث معتبر دیگر از آن حضرت همین مضمون منقول است و در آنجا اشعار فرموده است که خود در آنجا تشریف قدوم داده و اورادیده بودند و از وی سؤال نموده ، و در آنجا مذکور است که فصل تابستان در پیرامونش آتش بر افروزند ، و در سرمای زمستان آب سر بروی ریزند.

و نیز بسند معتبر از آن حضرت منقول است که شخصی بحضرت رسول خدای صل یالله علیه وآله آمد و عرض کرد یا رسول الله امری عظیم مشاهدت کرده ام ، فرمود چه چیز دیدی؟ عرض کرد: مریضی داشتم و برای او آبی نشان دادند از چاه احقاف که مردمان از آن شفا می طلبند ، و آن آب در وادی برهوت است ، پس مهیای آن کار شدم و مشکی و قدحی برداشتم ، چون خواستم از آن آب برگيرم و در مشك ناگاه از آسمان چیزی مانند زنجیر ظاهر شد، و میگفت مرا آب بده که در همین ساعت میمیرم ، پس سر فراز کردم و قدح آب را بسوی او داشتم تا او را آب دهم ، ناگاه مردی را

ص: 160

بدیدم که زنجیر در گردن داشت، چون برفتم تا قدح را باودهم کشیده شد تا چشمه آفتاب رسید ، و چون دیگر باره خواستم آب بردارم فرود آمد و همی گفت: العطش العطش مرا آب بده که میمیرم ، چون قدح را بلند کردم کشیده شد تا بچشمه آفتاب آویخته شد ، و سه مرتبه چنین کرد و من مشك را برداشتم و بستم و او را آب ندادم .

رسولخدای صلی الله علیه وآله فرمود: وی قابیل پسر آدم است که برادرش را کشت و این است معني قول خداى تعالى «والذين يدعون من دونه لا يستجيبون لهم بشيء إلا كباسط كفيه إلى الماء ليبلغ فاه وماهو ببالغه و ما دعاء الكافرين إلا في ضلال »

یعنی آنانکه میخوانند بیرون از خدای تعالی خدایان دیگر را ، آن خدایان ایشان را بچیزی استجابت نمی نمایند مگر مانند کسیکه در از کننده باشد دستهایش را بسوی آب برای آنکه بدهان خود برساند و نتواند رسید و نیست خواندن کافران مگر در گمراهی .

و هم بسند معتبر از آن حضرت منقول است که چون قابیل پسر آدم را بموی سرش آویخته و او را در چشمه آفتاب میگردانند، هر کجا که می گردد در سرما و گرمای خود تا روز قیامت چون روز قیامت در آید خدا او را بآتش برد.

و بروایت دیگر از آنحضرت پرسیدند که فرزند آدم حالتش در جهنم چگونه خواهد بود ،فرمود: سبحان الله خدای تعالی از آن عادلتر است که عقوبت دنیا و آخرت را از بهر او فراهم کند.

معلوم باد که این حدیث مخالف سایر احادیث است و ممکن است که مراد این باشد عذاب دنیا برای او سبب تخفیف عذاب آخرت میگردد ، و از این پس مکالمه طاوس یمانی با حضرت باقر علیه السلام در باب قابیل و هابیل در جای خود مذکور میشود .

و دیگر در معالم العبر از حضرت ابی جعفر علیه السلام مرویست که خدای تعالی بحضرت آدم علیه السلام وحی فرمود که من تمامت خیر و خوبی ها را بچهار کلمه برای تو

ص: 161

فراهم میفرمایم :

«واحدة منهن لي ، وواحدة لك ، وواحدة فيما بيني و بينك، وواحدة فيما بينك وبين الناس ، فأما التى لى فتعبدنى ولا تشرك بي شيئاً ،وأما التي لك فأجازيك بعملك أحوج ما تكون إليه ، و أما التى بيني وبينك فعليك الدعاء و علي الاجابة ، وأما التي بينك وبين الناس فترضى للناس ما ترضى لنفسك »

از آن چهار کلمه یکی از بهرمن و یکی از بهر تو و یکی میان من و تو ،ويكى ما بين تو و مردمان است، اما آن يك كه برای من است این است که مرا پرستش کنی و هیچ چیز را با من انباز نداری، و آنکه برای تست این است که در پاداش عمل تو بآنچه از همه چیز آن نیازمندتری تو را پاداش کنم، و اما آنکه در میان من و توست بر تو است خواندن و بر من است اجابت فرمودن ، و آنکه در میان تو و مردمان است این است که برای مردمان رضا دهی، آنچه را که برای خود رضا میدهی .

در کتاب حيوة القلوب باسناد صحیحه از حضرت باقر علیه السلام مرویست که فرمود علمی که به آدم نازل شد بالا نرفت و هیچ عالمی نمیرد که علم او برطرف شود، وعلم بمیراث میرسد ، و زمین هرگز بی عالمی نمیباشد ، و هر دانائی که بمیرد البته بعد از او عالمی هست که بداند مثل علم او را با برافزون .

مقصود آن است که آن علم که مخصوص به نبی وولی بود و خدای تعالی به آدم علیه السلام فرستاد دیگرباره بعد از آدم بآسمان برنگشت ، چه آن علم راجع باحکام و اسرار الهی و حفظ و بقا و دوام اهل جهان بود ، و حافظ آن علم انبیاء عظام واولياء فخام هستند ، و بعد از آن حضرت نوبت نبوت به پیغمبری و وصی وولی انتقال یافت تا اکنون که آن امانت نزد ما اهل بیت که اولیای یزدان و خلفای پیغمبر آخر زمانیم رسیده است ، و ما به آن کار کنیم و نزد ما وقائم ما تا قیامت باقی خواهد بود .

و از این پیش در ذیل احاديث سابقه باين خبر بتقریبی اشارت رفت - والسلام على من اتبع الهدى - و در کتاب احوال امام زین العابدين علیه السلام راقم حروف پارۀ حالات آدم علیه السلام و اولادش را مذکور نمود .

ص: 162

ذكر بعضی احادیث و اخباری که از حضرت امام محمد باقر در احوال حضرت ادریس عليهما السلام مأثور است

در کتاب حیات القلوب و بحار از جناب امام محمد باقر علیه السلام مأثور است که بدایت نبوت حضرت ادریس سلام الله علیه چنان بود که در زمان آن جناب شهریاری جبار بود ، روزی بعزم سیر و گشت سوار شد و بزمینی سبز و خرم و خوش آيند كه ملك يك تن از رافضیان بود یعنی مؤمنان خالص كه ترك دين باطل کرده و از اهل آن بیزاری می جستند ، بگذشت ، و آن زمین در نظر پادشاه خوش افتاد ، از وزرای پیشگاه پرسش گرفت که این زمین از آن کیست، گفتند از آن بنده ای از بندگان پادشاه که فلان شخص رافضی است پادشاه او را بطلبید و زمین را از وی بخواست ، در جواب گفت عیال من از تو باین زمین نیازمند ترند ، پادشاه گفت بمن بفروش قیمتش را میدهم گفت نه می بخشم و نه میفروشم، نام این زمین را فروگذار ، شهریار در خشم شد و دیگرگون و غمناك و اندیشه مند گشت و با اهل خود باز شد.

و اورا زنی از از ارقه بود که سخت آن زن را دوست میداشت ، و در کارها با وی بمشورت میرفت، چون پادشاه در مجلس خود استقرار گرفت ، زن را بخواست ؛تا بمشورت سخن کند، چون زن پادشاه را در نهایت غضب دید پرسش نمود ای پادشاه تورا داعیه چیست که اینگونه خشم و غضب در تو می نگرم .

شهریار داستان زمین را بدو بگذاشت و آنچه بصاحبان زمین گفته و آنچه از ایشان بپاسخ بشنیده بود بدو بازگفت .

زن گفت ای پادشاه اندوه مخور چه غم و غضب برای کسی است که نیروی تغییر و انتقام نداشته باشد، و اگر نمیخواهی بدون حجتی او را بقتل برسانی من در قتل او تدبیری از بهر تو بیندیشم تا زمین بدست تو در آید و در نزد اهالی مملکت خویش معذور باشی ، پادشاه گفت آن تدبیر کدام است، گفت جماعتی از از ارقه را که اصحاب من هستند میفرستم او را بیاورند و در خدمت تو گواهی دهند که وی از دین تو

ص: 163

بیزاری جسته است ، لاجرم، برای تو کشتن او و گرفتن زمین او جایز می شود ، پادشاه گفت چنین کن و آن زن را یارانی چند از ازارقه بودند که برکیش آن زن بودند ، و کشتن رافضیان از مؤمنان را جایز می شمردند ، پس آن زن ایشان را طلب کرد و نزد پادشاه بیامدند وگواهی دادند که آنمرد رافضی است و از دین و آئین سلطان تبری جسته است ، پادشاه باین دست آویز او را بکشت و زمینش را ببرد .

و خدای تعالی بر اینکار خشمناك شد و ادریس را وحی فرمود که نزد آن جبار شو و با او بگوی بهمان راضی نشدی که بنده مرا بدون جهت بکشتی تا زمین او را نیز برای خود گرفتی ، و عیال او را نیازمند و گرسنه گذاشتی ، سوگند بعزت خودم که در قیامت انتقام اورا از تو باز کشم ، و در این جهان سلطنت را از تو سلب کنم و شهر تو را ویران گردانم ، وعزت تو را به ذلت برگردانم ، و گوشت زن تو را بخورد سگان دهم ، آیا حلم من تو را ای آزمایش یافته مغرور ساخت .

پس حضرت ادریس بر پادشاه درآمد، و این هنگام پادشاه در مجلس خود نشسته و اصحابش در اطرافش جلوس کرده بودند، با پادشاه گفت اي جبار همانامن رسول پروردگارم بسوی تو و رسالت خود بتمامت بگذاشت .

آن جبار بر آن حضرت گفت از مجلس من بیرون شو که جان از دست من بیرون نخواهی برد ، آنگاه زنش را طلب کرد و رسالت ادریس را با او بیان نمود زن گفت از رسالت خدای ادریس مترس همانا من کسی را بفرستم تا ادریس را بقتل رساند و رسالت خدای و آنچه بتو پیام آورده باطل شود ، پادشاه گفت این کار به پای گذار.

و حضرت ادریس را اصحابی چند از رافضیان مؤمنان بودند که در مجلسش انجمن می شدند و در خدمتش مأنوس بودند و آنحضرت نیز با ایشان مؤانست میورزید ، پس ایشان را از وحی خدای تعالی و رسالتی که بآن جبار کرده بود بیاگاهانید، ایشان از ادریس و کشته شدن او بترسیدند .

و آن زن چهل تن از از ارقه را بفرستاد تا ادریس را شهید نمایند ، چون

ص: 164

آن جماعت به آن مکان که ادریس با یاران خود می نشست بیامدند و آن حضرت را نیافتند و بازگشتند، و از آنطرف اصحاب بدانستند که آن گروه به آهنك قتل آن حضرت بیامده بودند متفرق شدند و ادریس را در یافتند و عرض کردند بر حذر باش که این جبار نابكار آهنك كشتن تو را دارد، و امروز چهل تن از از ارقه را برای قتل تو بفرستاده بود از این شهر بیرون شو .

و آنحضرت در همانروز با جماعتی از یاران خود از آن شهر بیرون شد، و چون هنگام سحرگاهان در آمد در پیشگاه قاضی الحاجات مناجات کرد و عرضکرد پروردگارا مرا بسوی جباری بفرستادی و من رسالت تو را بگذاشتم و مرا بكشتن تهدید نمود و اينك به آهنك قتل من بر آمده اگر بر من دست یابد مرا بکشد .

خدای تعالی با ادریس وحی فرستاد که از شهر بیرون شو و بکناری برو و مرا با او بگذار که بعزت خودم سوگند که امر خود را دروی جاری گردانم ، و گفته تو ورسالت تو را در حق اوراست بیاورم .

ادریس عرض کرد پروردگارا حاجتی دارم، فرمود سؤال كن تا عطا کنم ادریس عرض کرد مسئلت من آن است که باران بآن شهر و نواحی و حوالی آنشهر نباری ، تا من خواستار شوم که بیاری ، خدایتعالی فرمود ای ادریس شهر ایشان خراب میشود و مردمش بگرسنگی و مشقت مبتلا میشوند، ادریس عرض کرد هرچه میشود مسئلت من اینست ، خدا فرمود هر چه مسئلت کردی بتو عنایت فرمودم و باران با ایشان نمیفرستم تا از من سئوال کنی و من در وفای بعهد از همه کس سزاوارترم.

این هنگام حضرت ادریس یاران خود را بآنچه از خدای مسئلت کرده بود.

در منع باران از ایشان و از آنچه خداي بدو وحی فرمود خبر داد و گفت ایگروه مؤمنان از این شهر بشهرهای دیگر بیرون روید، پس ایشان بیرون رفتند و شماره ایشان بیست نفر بود، و در شهرها پراکنده شدند ، و در بلدان و امصار خبر ادریس و مسئلت او در حضرت یزدان شایع گردید ، و ادریس علیه السلام بغاریکه در کوهی رفیع بود برفت و پنهان گشت، و خدایتعالی فرشته ای را بفرستاد و بروی موکل ساخت

ص: 165

و بهر شب برای او طعام میآورد و روزها بروزه بود.

و خدا يتعالى سلطنت آن جبار را سلب کرد و او را بکشت و شهرش را ویران و گوشت زنش را خوراك سگان فرمود و این جمله بسبب غضب خدا یتعالی برای آن مومن بود.

و در آن شهر جباری دیگر بمعصیت برخاست پس بیست سال بعد از بیرن رفتن ادریس علیه السلام بزیستند و يكقطره باران برایشان نبارید ،و آن جماعت سخت در مشقت افتادند و حالت ایشان بد شد، و از شهرهای دور آذوقه همی آوردند.

و چون کار برایشان بسیار دشوار گشت با یکدیگر گفتند که این بلا که ما را فرو گرفته است بسبب آن باشد که ادریس از خدای خواسته است که تا او سئوال نکند باران از آسمان نبارد، و از ما پنهان شده و حالش را نمیدانیم و خدا بما رحیم تر است از او پس جملگی اندیشه بر آن نهادند که بحضرت احدیت بتوبت و انابت روند ، وبدعا و تضرع و استغاثه پردازند و مسئلت نمایند که باران آسمان برایشان و حوالی آن شهر ببارد ؛ پس پلاسها برتن بیار استند ،و بر روی خاکستر بايستادند، وخاك برسر همیریختند ، و بحضرت خدای بتوبه و استغفار وزاری و تضرع بازگشت نمودند .

تا خدا يتعالي بادريس وحی فرستاد که ای ادریس اهل شهر تو بسوی من صدا بگریه و توبه و استغفار و تضرع بلند کردند ، و منم خداوند رحمن و رحیم تو به را قبول میفرمایم و از گناه عفو مینمایم و برایشان ترحم نمودم ، و اکنون جز آن مسئلت که تو نموده بودی که تا از من خواستار نشوی باران برایشان نبارم هیچ چیز مانع اجابت مسئول ایشان نیست ، پس ای ادریس از من بخواه تا باران بفرستم ادریس عرض کرد خداوندا سئوال نمیکنم ،خدایتعالی فرمود ای ادریس سئوال کن ، عرض کرد نمیکنم.

پس خدایتعالی بآن فرشته که مأمور بود هر شب برای ادریس طعام ببرد وحی فرمود که طعام را از ادریس حبس کن و برای اومبر چون شام شد طعام نرسید ، ادریس محزون و گرسنه ماند و شکیبائی نمود ، چون روز دوم طعام نرسید گرسنگی و اندوهش عظیم و صبرش اندك شد ، و مناجات کرد پروردگارا روزی مرا از آن پیش

ص: 166

که جانم را بگیری بازداشتی .

خداوند بدو وحی کرد ای ادریس سه شبانه روز طعام تورا حبس کردم بجزع ،آمدی و جزع نمیکنی و پروا نداری از گرسنگی و مشقت اهل شهر خود درمدت بیست سال ؛ و من از تو خواستم که ایشان در مشقت هستند و من برایشان رحم کرده ام از من بخواه تا باران برایشان بفرستم، مسئلت نکردی ، و بر ایشان بخل ورزیدی که سئوال نمائی ، و من گرسنگی را بتو بچشانیدم و شکیبائی تو اندك شد و جزعت ظاهر گردید از این غار بزیر آی و برای خود طلب معاش کن چه من تو را بخود گذاشتم تاچاره روزی خود را بنمائی و طلب کنی.

ادریس از غار بزیر آمد تادفع جوعرا در طلب خوردنی برآید، چون نزديك بشهر رسید نگران دخانی گردید که از پاره سراها بالا میرود ، بدانسوی روی نهاد و درون خانه رفت و نظر کرد پیرزالی دو گرده نان را تنك گرفته بر روی آتش افکنده است گفت ایزن مرا طعام بده که از زحمت جوع بیطاقت شده ام ، آنزن گفت ای بنده خدای همانا نفرین ادریس نانی برای ما بجای نگذاشته است که دیگر کس را بخورانیم ، و سوگند بخورد که بیرون از این دو گرده نان مالک هیچ نیستم و گفت براه خویش رو، و از غیر از مردم این شهر طلب طعام کن .

ادریس گفت آنقدر طعام بمن بده که جان خود را بآن نگاه بدارم و پایم را نیروی رفتار پدیدار گردد تا در طلب معاش بروم.

زن گفت این دو گرده نان بیش نیست یکی از آن من باشد و آن يك از آن پسرم، اگر قوت خویش با تو گذارم جان از تن فروسپارم ، و اگر قوت پسر خویش با تو سپارم جان از کالبد فرو گذارد، و از این برافزون چیزی در اینجا نیست که ترا دهم .

ادریس گفت پسر تو كوچك است و نيمي از يك گرده نانش کافی است،و نیمی دیگر نیز مرا کافی است که بآن زنده بمانم و من و او هر دو بيك گرده نان اكتفا میتوانیم نمود ، پس آنزن گرده نان خود را بخورد و گرده نان پسر را در میان او

ص: 167

و ادریس قسمت کرد و چون آن پسر نگران شد که ادریس از قسمت او میخورد چندان اضطراب نمود تا بمرد، مادرش گفت ای بنده خدا فرزند مراکشتی، ادریس علیه السلام گفت این جزع بگذار که من باذن حضرت پروردگار هم اکنون او را زنده میکنم پس دو بازوی پسر را بدو دست مبارك بگرفت و فرمود ای روحی که از بدن این پسر بیرون شده باذن خدا بتن او بازگرد ، منم ادریس پیغمبر ، وروح آن طفل باذن یزدان بدو برگشت .

چون آنزن سخن ادریس را بشنید و پسرش را بعد از مردن زنده دید گفت گواهی میدهم که تو ادریس پیغمبری ، آنگاه از خانه بیرون شد و در میان شهر بصدای بلند فریاد کرد بشارت باد شمارا بگشایش همانا ادریس بشهر شما آمده است.

و ادریس برفت و در موضعی که شهر آن جبار اول بود بر فراز تلی فرونشست و گروهی از مردم شهر نزد او فراهم شدند و گفتند ای ادریس آیا بر مارحم نکردی، در این بیست سال که ما بمشقت و تعب و گرسنگی روز میگذاشتیم اکنون خدایرا بخوان تا بر ما باران ببارد .

ادریس فرمود: تا این پادشاه جبار و تمامت اهل شهر شما پیاده با پایهای برهنه نیائید و از من سئوال نکنید تا دعا کنم دعا نمیکنم ،چون آن جبار آن سخن را بشنید ، چهل آن را بفرستاد تا ادریس را نزد او حاضر نمایند ، چون بخدمت ادریس بیامدند گفتند ما را جبار بفرستاد تاتو را بنزد او بریم ، ادریس بر آنها نفرین کرد تا بجمله بمردند ، چون این خبر به جبار رسید پانصد نفر را به احضار او رهسپار داشت ، چون بیامدند و کیفیت را با ادریس باز گفتند ادریس گفت با این چهل تن بنگرید که چگونه بجمله بمردند اگر باز نشوید شما را نیز چنین کنم .

گفتند ای ادریس در مدت بیست سال ما را از گرسنگی بکشتی و اکنون نفرین بمرك میکنی ، آیا بتو رحم نباشد.

گفت من بنزد آن جبار نمیروم و دعای باران نمیکنم تا جبار شما با جميع اهل شهر شما پیاده و پای برهنه نزد من بیایند، پس آنگروه نزد آن جبار بیامدند.

ص: 168

و سخن ادریس را بگفتند و از وی التماس کردند که با مردم شهر پیاده و برهنه پای بنزد ادریس برود تا آنحضرت دعا نماید.

پس بجمله بیامدند و با خضوع و شکستگی نزد ادریس بایستادند و خواستار شدند که ادریس خدایرا بخواند تا بایشان باران ببارد ادریس پذیرفتار شد و از خداوند بخواست که بر آن شهر و نواحی آن باران بفرستد ، این هنگام ابری بر فراز سر ایشان غران شد و رعد و برق نمودار گشت، و در هما نساعت چنان باران شدید بیارید که گمان بردند غرق خواهند شد ، و هرچه زودتر خود را بخانهای خود رسانیدند .

معلوم باد که چون عصمت انبياء علیهم السلام بدلایل عدیده صحيحه معتبره مبرهن و معین است ، لاجرم گوئیم امر خدایتعالی ادریس را بدعای باران باید نه برسبیل حتم و وجوب باشد، بلکه برسبیل تخییر و استحباب بوده باشد ، و غرض آنحضرت از تأخیر دعا نمودن و طلب کردن قوم را بر آنحالت تذلل نه از برای طلب رفعت دنیوی و انتقام کشیدن، نه بدلالت غضب نفسانی است، بلکه غضب مقربان درگاه الهی برار باب معاصی برای خدایتعالی است، و بسا باشد که ایشان از شدت محبت الهی با آنان که از اوامر و نواهی الهی تمرد ورزند بیشتر از حضرت احدیت در غضب شوند و چون وسعت رحمت و عظمت و حلم خدائی را ندارند تاب مشاهده مخالفت پروردگار خود را نمی توانند با اینکه اینها نيز عين شفقت و عطوفت بود که نسبت بآنقوم ظاهر میشد ، تا متنبه شوند ، و دیگر در مقام طغیان و عصیان و فساد کفران بر نیایند ، و مستحق عذاب و عقوبت خداوند نگردند .

و دیگر در کتاب حیات القلوب بسند معتبر از حضرت امام محمد باقر صلوات الله عليه مسطور است که رسول خدای صلی الله علیه وآله فرمود که فریشته ای از فرشتگان را در حضرت یزدان منزلتی بود و خدا یتعالی او را بسبب تقصیری بزمین فرستاد آن ملك بحضرت ادریس آمد و عرض کرد در حضرت پروردگار خویش در حق من شفاعت کن حضرت ادریس سه روز بدون اینکه افطار نماید روزه بداشت و سه شب عبادت کرد بدون اینکه مانده شود وسستی بورزد، آنگاه در سحرگاهان در حضرت خداوند سبحان بشفاعت آن ملك زبان

ص: 169

گشود ، خدایتعالی آن فرشته را رخصت داد تا بآسمان بر شود .

چون آنملك خواست بآسمان برود با ادریس گفت همیخواهم در ازای این نعمت که از تو بمن رسید ترا مکافات نمایم، حاجتی از من بجوی تا بتقديم رسانم ، فرمود حاجت من این است که ملك الموت را با من بنمائی شاید با اومأنوس شوم ، چه بایاد او هیچ نعمت بر من گوارا نگردد.

پس آن ملك بالهای خود را برگشود و گفت سوار شو و ادریس را بآسمان بالا برد وملك الموت را در آسمان اول طلب کرد، گفتند بالارفته است ، پس ادریس را بالا برد تا در میان آسمان چهارم و پنجم ملك الموت را بدید و با عزرائیل گفت از چه روی ترش کرده اي؟ گفت : بتعجب اندرم، زیرا که در زیر عرش بودم و خدایتعالی مرا امر فرمود که روح ادریس را در میان آسمان چهارم و پنجم قبض نمایم، چون ادریس این سخن را بشنید برخود بلرزید و از بال ملك بیفتاد، وملك الموت در همانجا روح او را قبض نمود،چنانکه خدایتعالی میفرماید«و اذكر في الكتاب إدريس إنه كان صديقاً نبياً * و رفعناه مكاناً علياً».

سید ابن طاوس در کتاب سعد السعود مذکور فرموده است که در صحف ادریس علیه السلام یافتم که نزديك است مرك بر تو نزول گيرد ،و بلا وانین تو شدید شود ، وجبين تو خوي گیرد ، و لبهایت کشیده گردد و زبانت شکسته شود و آب دهانت خشك آيد، و سفیدی جبینت بسیاهی غالب گردد، و دهانت کف کند ، و تمامت اندامت بلرزه اندر آید، وشدتها و تلخیها ودشواریهای مرگ بر تو فرود آید ، و هر چند تورا آواز کنند نشنوی و در میان خود و اهل خود مرداری افتاده گردی ، و مردیگران را عبرت باشی ، پس عبرت بگیر از معانی مرك كه البته بتو نازل خواهد شد ، وهر زندگی و روزگاری هر چند در از گردد بزودی فنا گیرد، زیرا که آنچه آمدنی است.

نزديك است و بدانكه مرك از اهوال روز قیامت که بعد از مرگ در آید آسان تر است.

و در جای دیگر از صحف نوشته است که بیقین بدانید که پرهیزکاری از معاصي خدا حكمت کبری و نعمت عظمی و سببی است خواننده بسوی خیر و گشاینده

ص: 170

ابواب خير وفهم وعقل ،زیرا که چون یزدان تعالی بندگانش را دوست داشت عقل را بایشان بخشید و مخصوص فرمود پیغمبران و دوستانش را بروح القدس ، پس گشودند از برای مردمان پردها از اسرار دیانت و حقایق حکمت تاترک نمایند گمراهی را و متابعت نمایند رشد و صلاح را ، تا در نفس ایشان قرار گیرد، چه خداوند ایشان از آن بزرگتر است که افکار بر او احاطه کند، یا ابصار او را در یابد ، یا حقیقت حال او را تحصیل نماید اوهام، یا تحدید کند او را احوال، همانا خدای تعالی بعلم و قدرت خود بر همه چیز احاطه کرده است ، و همه چیز را چنانکه خواهد تدبیر فرماید، و بکارهای او پی نمیتوان برد و غرضهای او را نمیتوان دریافت ، واندازه و اعتبار بروی واقع نشود ، وفطانت و تفسیر و توانائی آفریدگان بشناخت ذات او منتهي نگردد .

و در جای دیگر فرموده است در اکثر اوقات پروردگار را بخوانید ، و در خواندن خدای با یکدیگر یاری کنید، چه خدای چون شمارا مددکار و یاور یکدیگر بداند،دعای شمارا مستجاب میکند ،و حاجات شما را بر میآورد ، و شما را بآرزوهای خویشتن نایل میگرداند و ازخزینهای خود که هرگز فانی نمیشوند عطای خود را برشما میریزد.

و در جای دیگر فرموده است که چون بروزه اندر شوید نفوس خویشتن را از هر چرکی و نجاستی پاک دارید و با دلهای خالص صاف و منزه از افکار ناخوب وخیالات ناستوده برای خدا روزه بدارید بدرستیکه خداوند حبس میفرماید دلهای آلوده ، ونیتهای مشوب را ، و باید چنانکه دهانهای شما از خوردن بروزه اندر است ، اعضا وجوارح شما از گناهان بروزه باشد، چه خدایتعالی بهمان راضی نمیشود از شما که فقط از خوردن بروزه اندر باشید بلکه باید از تمامت قبایح و معاصی و بدیها روزه باشید .

و چون در نماز اندر شوید خاطرها و فکرهای خود را بنماز بگردانید ، و در حضرت خدای متعال با تضرع و توسل تمام و دعای خوش باشید ، و حاجات و منافع و مصالح خود را با خضوع و خشوع و شکستگی و خاکساری طلب کنید.

ص: 171

و چون بسجده روید افکار دنيائي و خيالات ناخوب را و کردهای ناشایسته را از خود دور داريد ، ومكر ونيرنك وخوردن حرام و تعدی و ستمرانی وکینه را در خاطر مسپارید ، و این صفات نکوهیده را از خود بیفکنید .

ودر و در هر روز سه وقت نماز واجبی را بجاي آوريد، در بامداد و عددش هشت سوره است و در هر سوره سه سجده باید کرد بسه تسبیح و در نیمه روز پنج سوره ، وهنگام فروکشیدن آفتاب پنج سوره با سجودهای آن اینها است آن نمازها که برشما واجب است و هر که از این برافزون بنافله گذارد ثوابش با خداست .

معلوم باد که اگر اختلافی در پاره احادیث با احادیث دیگر پدید گردد یا بآنچه مورخین نگاشته اند بینونتی مشهود آید ، باراقم حروف سخنی نیست چه وظیفه او در این موارد نقل اخبار معصوم علیه السلام است نه اجتهاد در آن ، و تطابق با دیگر احادیث و اخبار مأثوره.

ذکر اخبار و احادیثی که از حضرت امام محمد باقر در باب حضرت نوح علیهما السلام مأثور است

درحیات القلوب و بحار بسند معتبر از حضرت امام محمد باقر علیه السلام منقول است که شریعت نوح علیه السلام آن بود که خدایرا به یگانگی و اخلاص عبادت کنند ، و ترك کنند آنچه شريك و همانند پروردگار نموده اند، و این فطرتی است که خدایتعالی همه را بر این خلق کرده است، و پیمان گرفت از نوح و دیگر پیغمبران که خدایرا بپرستند ، و با او شرک نیاورند ، و امر فرمود او را بنماز و امرونهی و حلال و حرام و در شریعت و احکام حدود و میراث نبود، پس نهصد و پنجاه سال درمیان ایشان بماند که ایشان را پنهان و آشکارا دعوت میفرمود .

پس چون از قبول دعوت ابا و امتناع و طغیان ورزیدند ، نوح عرض کرد پروردگارا من مغلوب هستم انتقام مرا بكش،خداى بدو وحی کرد که از قوم تو جز آنها که ایمان آورده اند کسی با تو نمیگرود، از کردهای ایشان اندوهگین مباش

ص: 172

از اینروی چون حضرت نوح برایشان نفرین میفرمود گفت : فرزند نمی آورند مگر فاجران و کافران یعنی این علم نوح بر اولاد و اعقاب ایشان از آن بود که خدایتعالی بدو از آن پیش خبر داده بود ، چنانکه در خبر دیگر از حضرت امام محمد باقر علیه السلام در سبب این امر حدیثی مسطور شده است .

و دیگر در کتاب مسطور از حضرت امام محمد باقر صلوات الله علیه مذکور است که نوح علیه السلام از کشتي فرود آمد درختها در زمین بکاشت ،درخت خرما نیز در میان آنها بكاشت ، و بأهل خود برگشت،شیطان ملعون بیامد و درخت خرما را بکند،چون نوح بازگشت درخت خرما را نیافت، وشیطان را نزد اشجار ایستاده دید ، در اینحال جبرئیل بیامد و با نوح خبر داد که شیطان درخت خرما راکنده است ، نوح بشيطان فرمود از چه روی درخت خرما را بکندی ، چه از این درختها که بکاشته ام هيچيك را از درخت خرما بیشتر دوست نمیدارم، سوگند باخدای ترک نمیکنم آنرا تا بکارم ، ابلیس گفت هر گاه بکاری من میکنم، برای من نصیبی در آن مقرر دار تا نکنم .

نوح علیه السلام ثلث از بهرش قرار داد شيطان راضي نشد، نوح نصف از برایش قرارداد و او راضی نشد ، ونوح نیز بر آن بیفزود جبرئیل بنوح علیه السلام گفت ای پیغمبر خدای احسان کن چه نیکی کردن از تو است نوح بدانست که خدایتعالی او را در اینجا سلطنتی قرار داده است پس دو ثلث از برای او قرار داد و باین سبب مقرر شد که عصیر را بگیرند و بجوشانند و تا دو ثلث آن که بهره شیطان میباشد نرود حلال نشود .

و نیز در آن کتاب بسند معتبر از حضرت باقر صلوات الله وسلامه عليه مرويستكه چون حضرت نوح علیه السلام بر قوم خود نفرین فرمود ایشان غرق شدند ، شیطان بخدمت آنحضرت آمد و عرض کرد ترا بر من نعمتی است که همیخواهم تو را بر آن نعمت پاداش ،نمایم فرمود بگوی آن نعمت چیست؟ گفت آن است که بر قوم خود نفرین کردی و ایشان را غرق ساختی و کسی نماند که من او را گمراه کنم؛ از اینروی براحت اندرم تا قرن دیگر بهم رسند و آنها را گمراه نمایم فرمود : مکافات تو چیست؟

ص: 173

عرض کرد:در سه موطن مرا یاد کن چه نزدیکترین احوال من بسوی بندگان وقتی است که در یکی از این سه حال باشد :چون در حال غضب و خشم باشی مرا یاد کن و چون در میان دو تن حکومت فرمائی بیاد من اندر آی، و چون بازنی در مکانی خلوت باشی که ثالثی باشما نباشد مرا از خاطر فرومگذار یعنی در چنین مواقع از شر وسوسه من بخداوند پناهنده باش چه نفس سرکش چنان مستولی شود که وسوسه مرا پذیره گردند و از خدای نپرهیزند و از این پیش باین تقریب حدیثی مذکور شد .

و دیگر در آن کتاب بسند معتبر از حضرت امام محمد باقر سلام الله عليه منقول است در تفسیر قول خدایتعالی که ایمان نیاورند با نوح مگر اندکی که :هشت نفر بودند.

راقم حروف گوید شاید فرزند و فرزند زادگان خودش از بیگانگان همین قدر ایمان آورده باشند و با آنها هشتاد تن میشده اند.

و دیگر در کتاب مزبور از آن حضرت ذی منقبت مسطور است که حیض نجاستی است که خدایتعالی زنان را بآن مبتلا گردانیده است، و در زمان نوح علیه السلام زنها در سالي يك مره حایض میشدند، تا گاهیکه در آن هنگام هفتصدتن از زنان از پردهای خویش بیرون شدند و جامه های معصفر برتن بیار استند، و خود را بزیورها آرایش دادند و در شهرها پراکنده شدند ، و در مجلس رجال حاضر می گشتند و با ایشان در اعیاد جمع میشدند، و در صفوف ایشان می نشستند .

پس خداوند مبتلا فرمود خصوصاً زنان بدکردار را با آنکه در هر ماه يك حيض میدیدند، از آن پس ایشان را از میان مردم بیرون کردند ، و آنجماعت بحيض خود مشغول شدند،و بسبب زیادتی خون حیض شهوت ایشان شکسته شد ، و دیگر زنها بعادت مقرره بهر سال یکمرتبه خون میدیدند تا چنان شد که بهمدیگر ممزوج شدند و چون آنها که در هر ماه حیض میدیدند حیضشان صافی تر و مستقیم تر بود ، و از ایشان بیشتر فرزند بهم میرسید، و از غیر ایشان کمتر مولود پدید میآمد از اینروی آنها که هر ماه يك حيض میدیدند بسیار شدند ، و آنها که هر سال حایض میشدند

ص: 174

کمتر شدند.

و دیگر در کتاب مسطور از آن حضرت علیه السلام و حضرت صادق صلوات الله عليه منقول است که در تفسیر این آیه شریفه که خدایتعالی در صفت نوح فرموده است «إنه كان عبداً شكوراً»يعنى بتحقیق که نوح بود بنده بسیار شکر کننده ، فرمودند :که آن حضرت را باین علت عبد شکور نامیدند که در هر صبح و شام این دعا را قرائت میفرمود .

«اللهم إني أشهدك أنه ما أصبح وأمسى بي من نعمة أو عافية في دين أودنياً فمنك ، وحدك لاشريك لك ، لك الحمد بها على ولك الشكر بها على حتى ترضى و بعد الرضا» .

و در لفظ این دعا اختلاف قلیلی در روایات وارد است که علامه مجلسی علیه الرحمه درکتاب مستطاب بحار الانوار بیان فرموده است .

ذکر احادیث و اخباریکه از حضرت باقر در احوال هود و صالح عليهم السلام وارد است

در کتاب حیات القلوب از حضرت امام محمد باقر علیه السلام منقول است که خدای را خانه بادی میباشد که بر آن قفل برزده اند، اگر آن قفل را بر گشایند آنچه در میان آسمان و زمین است بهوا برود و نابود گردد، و از آن باد بر قوم عاد فرستاده نشده است مگر بقدر انگشتري ، وهود و صالح و شعیب و اسماعيل و محمد صلی الله علیه وآله و عليهم بعر بی سخن میکردند .

و در حدیث دیگر از آن حضرت منقول است که قوم هود چندان بلند بالا بودند که مانند درخت خرمای بسیار بلند بودند ، یکی از آن مردم دست برکوهی می انداخت و قطعه ای از آن را میکند .

و دیگر در کتاب مسطور بسند حسن از حضرت امام محمد باقر علیه السلام مذكور است که رسول خدای صلی الله علیه وآله از جبرئیل از کیفیت هلاکت قوم صالح سلام الله عليه سؤال فرمود، جبرئیل عرض کرد با محمد هما نا صالح علیه السلام در سن شانزده سالگی مبعوث

ص: 175

شد و چندان در میان قوم خود بماند تا عمرش بصد سال پیوست ، و آن جماعت در هیچ چیز آن حضرت را اجابت نمیکردند ، و هفتاد بت داشتند که بیرون از حضرت احدیت عبادت میکردند .

چون حضرت صالح اینحال از ایشان مشاهدت فرمود گفت ای قوم من از شانزده سالگی بشما مبعوث شدم و اکنون یکصد و بیست ساله ام دو چیز را بر شما عرض میدهم اگرخواهید سئوال کنید از من تا سئول کنم از خدا تا آنچه سئوال کرده اید خداوند مستجاب فرماید ، و اگر خواهید من سئوال کنم از خدایان شما اگر آنچه سئوال کردم اجابت نمودند از میان شما بیرون و بدیگر سوی میروم ، چه من از شما بملال آمده ام و شما از من دلتنگ شدید ، گفتند ای صالح بانصاف آمدی .

پس روزیرا میعاد نهادند که بصحرا بیرون شوند ، و در روز موعود آن قوم گمراه بتهای خود را بصحرا بیرون بردند ،و طعام و شراب خود را کشیدند و خوردند و آشامیدند ، چون فراغت یافتند حضرت صالح را طلب ساختند و گفتند: ای صالح سئوال کن ، آنحضرت نزد بت بزرگ ایشان آمد و پرسید نام این بت چیست ایشان نامش را معروض داشتند ، صالح بآن نام آن بت را بخواند و از بت جوابی نرسید، صالح فرمود از چه روی جواب نمیگوید ، گفتند دیگریرا بخوان از آن هم جوابی نرسید ، و بر اینگونه تمامت اصنام را بنامهای ایشان بخواند و هيچيك جواب نگفتند .

این هنگام آنحضرت با نجماعت فرمود ای قوم نگران شدید که من جمله خدایان شما را بخواندم و از هيچيك با من پاسخ نرسید، اکنون شما از من خواستار شوید تا من از خدای خود بخواهم تا در ساعت شمارا اجابت فرماید.

آن جماعت روی باصنام آوردند و گفتند از چه روی جواب صالح را نگفتید هیچ پاسخی از آنها ظاهر نشد ، گفتند ای صالح از مادور شو و ما را بخدایان خود بگذار ، چون آنحضرت دور شد آنجماعت فرشها و ظرفها را بیفکندند و در پیش آن بتها در خاك بغلطیدند و گفتند اگر امروز جواب صالح را نمیگوئید ما رسوا میشویم .

ص: 176

آنگاه گفتند ای صالح بیا و سئوال کن تا جواب بگویند ، آن حضرت يك بيك را ندا کرد و از هيچيك جوابی نرسید .

صالح فرمود ای قوم روز برفت و از ایشان بمن جواب نرسید اکنون از من سئوال کنید و مستدعی گردید تا از خدای خود مسئلت نمایم تا در همین ساعت شمارا اجابت فرماید .

آنجماعت از میان خود هفتاد کس از برگزیدگان و سرکردگان و بزرگان خویش را انتخاب کردند ، ایشان گفتندای صالح ما از تو سئوال می کنیم، فرمود این قوم بجمله بشما راضی باشند ؟ گفتند آری ، قوم گفتند اگر این جماعت تو را اجابت کنند مانیز تو را پذیرفتار شویم.

آن هفتاد تن گفتند ای صالح ما از تو سئوال مینمائیم اگر پروردگار تو اجابت نمود مارا ، مانورا اجابت و اطاعت کنیم و تمامت اهل شهرها بمتابعت تو روند ، صالح فرمود آنچه میخواهید از من سئوال کنید ایشان بکوهی که در نزدیکی ایشان بود اشارت کردند و گفتند ای صالح بیا تا بنزدیك این کوه شویم ، تا در آنجا سئوال نمائیم .

چون نزديك كوه شدند عرض کردند ای صالح از پروردگار خویش بخواه که هم در این ساعت از این کوه شتر سرخ موئی ماده که بسیار سرخ و پركرك و ده ماهه آبستن باشد و از پهلوی تا پهلوی دیگرش يك ميل یعنی ثلث فرسخ باشد بیرون بیاورد .

صالح فرمود از من چیزی بخواستید که بر پروردگار من بسیار سهل و آسان است پس از خدای مسئلت کرد و در همان ساعت کوه بر شکافت و بانكي عظيم ظاهر شد که نزديك بود از شدت آن عقلها پرواز گیرد،و آن کوه مانند زنی که در هنگام وضع حمل اضطراب نماید مضطرب گردید ، و بناگاه ناقه سر از شکاف کوه بنمود، و هنوز گرداش بتمامت از کوه بدر نشده بود که شروع

ص: 177

به نشخوار نمود و جمله بدنش بیرون آمد، و بر روی زمین درست بایستاد.

چون آن جماعت اینحالت غریب را مشاهدت کردند گفتند ای صالح چه بسیار زود اجابت فرمود پروردگار تو ، از پروردگار خود بخواه که فرزندش را نیز بیرون آورد ، آنحضرت از خداوند مسئلت نمود و در همان ساعت فرزند از ناقه جدا شد و بر گرد ناقه میگردید ، صالح فرمود ای قوم دیگر چیزی ماند گفتند نی بیانزد قوم خود تا ایشان را بآنچه دیدیم خبر دهیم تا با نوایمان بیاورند پس ایشان باز شدند .

و از آن هفتاد تن پیش از آنکه بقوم برسند شصت و چهار تن مرتد شدند ، گفتند سحر نمود و شش تن ثابت بماندند و گفتند آنچه دیدیم بحق بود و در میان ایشان سخن فراوان شد و آنجماعت بیرون از شش تن به تکذیب صالح برگشتند ، پس از آن شش نفر نيز يكنفر سنك ( شك ظ) آورد و در آخر کار در میان ایشان بود که ناقه را پی کردند .

راوی گفت که من در شام دیدم آن کوه را که شکاف آن يك ميل است و جای پهلوی ناقه از دو طرف کوه پدید است که در کوه اثر کرده است ، و الصلاة و السلام علي نبینا و آله و عليهم اجمعين .

ص: 178

ذكر اخبار و احادیثی که از حضرت امام محمد باقر در بعضی حالات حضرت خلیل الرحمن عليهما السلام وارد است

در کتاب حیات القلوب و بحار بسند معتبر از حضرت امام محمد باقر علیه السلام منقول است که چون خدایتعالی ابراهیم را خلیل خود فرمود ملك الموت بشارت خلت را در صورت جوانی سفید که دو جامه سفید پوشیده و از سرش آب و روغن میریخت بیاورد چون خواست درون سرای شود نگران شد که آن حضرت بیرون می آید و ابراهيم علیه السلام سخت غیور بود و چون از پی مهمی بیرون میرفت در را می بست و کلید را با خود بر میداشت.

پس روزی از پی کاری برفت و در را بست چون بازشد در را گشوده یافت ناگاه مردی را در نهایت حسن و جمال بدید و آن حضرت بغیرت اندر شد و گفت ای بنده خدای کدام کس ترا درون سرای من کرده است، گفت: پروردگار خانه مرا بسرای در آورده است ، ابراهیم گفت پروردگار سرای از من سزاوارتر است توکیستی؟ گفت: من ملك الموت هستم، آن حضرت خائف شد و گفت: برای قبض روح من بیامدی؟ گفت نی لکن خدای تعالی بنده ای را خلیل خود گردانیده است بیامده ام تا این بشارت به او گذارم ، ابراهیم علیه السلام فرمود : آن بنده کیست شاید خدمت او را بکنم تا بمیرم گفت توئی آن بنده ، پس آن حضرت نزد ساره بیامد و گفت خداوند مرا خلیل خود گردانیده است و از این پیش بتقربی باین حدیث اشارت شد .

و نیز در آن کتاب بسند معتبر از حضرت باقر صلوات الله عليه مسطور است که ابراهیم علیه السلام يك روزی صبح نمود در ریش خویش موئی سفید بدید گفت:«الحمد لله رب العالمين »که مرا باین سن رسانید و در يك چشم بهم برزدن معصیت خدای را نکردم .

و هم در آن کتاب از آنحضرت علیه السلام مرویست که مردمان در پیشین زمان بی خبر میمردند، چون زمان ابراهیم علیه السلام درآمد عرض کرد پروردگارا برای مرك علتی

ص: 179

مقرر فرمای که میت به آن سبب ثواب یا بد و باعث تسلی صاحبان مصیبت گردد ، پس خداوند تعالی از نخست مرض ذات الجنب و سرسام را فرستاد و از آن پس امراض دیگر را.

و دیگر در کتاب مذکور از حضرت امام محمد باقر سلام الله عليه مسطور است که روزی ابراهیم علیه السلام بیرون میرفت و در شهرها میگشت تا از مخلوقات عبرت بگیرد پس در بیابانی بگذشت ناگاه شخصی را نگران شد که ایستاده است و نماز میگذارد و صدایش بلند گشته و جامه هایش از مو است .

ابراهیم نزد او بایستاد و از نماز او در عجب همی شد پس بنشست و انتظار همی برد تا از نماز فارغ شود و نماز او بطول انجامید و آن حضرت با دست خود اورا حرکت داد و فرمود مرا با تو حاجتی است نمازت را سبك كن ، آن شخص چنان کرد و با ابراهیم بنشست ، ابراهیم بدو گفت: برای که نماز میکنی؟ گفت براي خدای ابراهیم فرمود خدا کیست؟ گفت آنکه ترا و مرا بیافریده است .

ابراهیم فرمود طریق تو مرا خوش آمد و من دوست میدارم که با تو برادری کنم برای خدا، اکنون بازگوی تو را منزل بکجاست که اگر خواهم بملاقات وزیارت تو شوم بتوانم .

عابد گفت تو به آنجا آمدن نتوانی چه در میان دریائی است که از آن عبور کردن نمی توانی ، ابراهیم فرمود توچگونه عبور میکنی؟ گفت من برروی آب میروم ابراهیم علیه السلام گفت شاید آن کس که آبرا برای تو مسخر کرده است برای من نیز مسخر گرداند ، برخیز تا برویم و امشب با تو در يك وثاق باشيم.

چون بکنار آب رسیدند آن مرد بسم الله گفت و برروی آب روان برفت ، ابراهیم نیز بسم الله گفت و برفراز آب روان شد، آن مرد در عجب رفت و چون بمنزل رسیدند ابراهیم علیه السلام فرمود معیشت تو از کجاست ؟ عرض کرد میوه این درخت را فراهم کنم و در تمامت سال به آن زندگی نمایم، ابراهیم فرمود کدام روز از جمله روزها عظیمتر است؟ گفت آنروز که خدای تعالی آفریدگان را برای افعال ایشان

ص: 180

جزا میدهد، ابراهیم علیه السلام گفت بیا تا دست بدعا برداریم تا خدای تعالی ما را از شر آن روز نگاه بدارد .

و در روایات دیگر آنست که ابراهیم علیه السلام گفت یا تو دعا کن تا من آمين گویم، یا من دعا می کنم تو آمین بگوی، عابد گفت دعا برچه کنم؟ گفت برای گناهکار مؤمنان، عابد گفت نکنم ابراهیم علیه السلام فرمود چرا ؟ گفت برای اینکه سه سال است دعا می کنم و هنوز مستجاب نشده است و دیگر شرم دارم که از خدا حاجتی بطلبم ومسئول من باجابت مقرون نشود .

ابراهیم علیه السلام فرمود چون خداوند بنده ای را دوست میدارد دعایش را حبس میفرماید تا بمناجات و سئوال پردازد و از خداوند طلب نماید، و چون بنده را دشمن میدارد دعوتش را زود اجابت میفرماید یا بدلش اندر نومیدی می افکند که لب از دعا بربندد .

آنگاه ابراهیم علیه السلام فرمود آن مطلب چیست که در این مدت از خداوند طلب کرده ای؟

عابد گفت یکی روز در مصلای خویش بنماز بودم ناگاه کودکی سخت نیکو جمال بگذشت که از جبینش نور ساطع و کاکل از قفا افکنده بود ،و گاوی چند را میچرانید که گوئی روغن بر آنها مالیده بودند ، و گوسفندی چند در نهایت فربهی و خوش آیندگی همراه داشت من از آنچه دیدم بسیار را خوش افتاد .

گفتم ای کودک زیبا از کیست این گاوها و گوسفند ها ؟ گفت از من است ، گفتم تو کیستی؟ گفت من اسماعیل پسر ابراهیم خلیل خدا هستم ، من دست بدعا برآوردم و از خداوند مسئلت کردم که خلیل خود را با من باز نماید .

ابراهيم علیه السلام فرمود: منم ابراهيم خليل الرحمن و آن طفل پسر من است،عابد گفت الحمد لله رب العالمین که دعای مرا مستجاب فرمود ، آنگاه عابد هر دوکونه مبارك ابراهیم را ببوسید و دست بگردن آن حضرت در آورد ، و عرض کرد هم اکنون دعا فرمای تا من آمین بگویم بردعای تو.

ص: 181

پس ابراهیم صلوات الله وسلامه عليه و على نبينا و آله برای مؤمنین و مؤمنات دعا کرد که خداوند گناهان ایشان را از آن هنگام تا روز قیامت بیامرزد و از ایشان راضی باشد و عابد بردعای آنحضرت آمین گفت .

امام محمد باقر سلام الله علیه میفرماید که دعای ابراهیم سلام الله تعالی علیه تاروز قیامت کامل وشامل شیعیان ما هست .

و در بعضی روایات وارد است که نام آن عابد ماریا پسر اسن بود و ششصد و شصت سال در این سرای پر ملال بزیست .

و دیگر در کتاب مذکور از حضرت امام محمد باقر و امام جعفر صادق علیهما السلام مسطور است که آن دعای ابراهیم که در آنروز آن حضرت را در آتش می انداختند این بود:«يا أحد يا صمد يا من لم يلد ولم يولد ولم يكن له كفواً أحد توكلت على الله »پس خداوند تعالى بآتش وحی فرمود که برا براهیم سرد و سلامت باش و سه روز در روی زمین کسی از آتش منتفع نمیشد ، و آب گرم نگشت .

و عمارتی رفیع برای نمرود بنیان کرده بودند بعد از سه روز با آذر بر آن عمارت برآمد و بر آتش مشرف شد و ابراهیم را بدید که در میان باغ سبزی نشسته با مرد پیری سخن میفرماید، نمرود بآذر گفت چه بسیار گرامی است پسرتو و پروردگارش آن گاه با ابراهیم علیه السلام گفت از ملك من بیرون رو و با من در يك ديار مباش.

و دیگر در کتاب مسطور از حضرت امام محمد باقر سلام الله علیه مذکور است که ابراهیم علیه السلام گرفت شتر مرغ و طاوس و مرغابی و خروس و پرهای آنها را بکند ، و بعد از کشتن در هاون نهاد و بکوبید و اجزای آنها را در جبال اردن پراکنده ساخت، و در آنروز ده کوه بود و بر هر کوهی جزوی از آنها را بگذاشت ، آنگاه آن طیور را بنامهای آنها بخواند و بسرعت نزد آنحضرت بیامدند .

معلوم باد که در تعیین مرغها اختلافي واقع است شاید بعضی محمول بر تقیه باشد ، و بطریق عامه واقع شده باشد و هم احتمال دارد که چند مرتبه واقع شده باشد وليكن بعيد است.

ص: 182

و دیگر در کتاب مذکور از امام محمد باقر و امام جعفر صادق علیهما السلام در احادیث معتبره بسیار منقول است که چون ابراهیم و اسماعیل سلام الله عليهما بناي كعبه را بپای بردند و خدای تعالی ابراهیم را فرمان کرد که مردم را بحج ندا کند ، آنحضرت بررکنی از ارکان و بروایتی بر مقام بایستاد و مقام چندان بلند گشت که برا بوقبیس مشرف شد و مردم را به حج طلبید، خدای تعالی صدای آن حضرت را با آنکه در پشت پدران و شکم مادران بودند و تا روزقیامت متولد می شوند بازرسانید ، پس مردمان در اصلاب آباء و ارحام امهات لبيك داعي الله لبيك داعي الله گفتند، پس هر كس بيكبار لبيك گفت يكبار بحج ،میرود و هر که دو دفعه گفت دومره حج می نماید، و هر که پنج کرت گفت پنج حج میگذارد ، و هر كس لبيك نگفت نمیگذارد .

و دیگر در آن کتاب از حضرت باقر علیه السلام ماثور است که دختران پیغمبران حایض می شوند و حیض عقوبتی است و اول دختری که از دختران پیغمبران حایض گردید ساره بود .

و دیگر در کتاب مسطور بسند موثق عالی از امام محمد باقر و امام جعفر صادق صلوات الله وسلامه عليهما منقول است که چون حضرت ابراهيم علیه السلام مناسك حج را بجای آورد ، بشام بازگشت و روح مقدسش بعالم قدس ارتحال فرمود .

و سبب این بود که ملك الموت به قبض روح آن حضرت بیامده بود و ابراهیم مرك را نخواست ، پس ملك الموت به حضرت پروردگارش بازشد و عرض کرد ابراهیم از مرك كراهت دارد ، خدای تعالی فرمود ابراهیم را بگذار چه او میخواهد مرا عبادت کند .

تاگاهی که ابراهیم مردی بسیار پیر را بدید که آنچه میخورد در ساعت از طرف دیگرش بیرون میرفت ، این هنگام زندگی را نخواست و مرك را دوست داشت .

پس یکی روز آنحضرت بخانه خود آمد و در آنجا صورتی بس نیکو نگریست که هرگز ندیده بود ، فرمود تو كيستي؟ گفت ملك الموت هستم گفت سبحان الله

ص: 183

کیست که قرب تو و زیارت ترا نخواهد و تو با این صورت نيكو باشي ملك الموت گفت ای خلیل الرحمن هر وقت خدای تعالی خیر بنده ای را خواهد مرا نزد او با ینصورت میفرستد و اگر به بندهای بد خواهد مرا در غیر این صورت بدو میفرستد .

پس آنحضرت در شام برحمت الهی واصل گردید و اسماعیل بعد از آن حضرت بلقای خداوندی فایز شد و عمر مبارك اسماعيل يكصد و سی سال بود و در حجر اسماعیل مدفون گردید نزد مادرش .

معلوم باد که طلب زندگانی دنیا اگر برای تمتعات و لذات فانيه دنيا باشد مذموم است لکن اگر برای عبادت یزدان و تحصیل سرای جاویدان باشد محبت آخرت است نه دوستی بدنیا و دوستی خدا باشد نه محبت بماسوی و از این رویست که در ادعیه كثيره وارد است که در طلب عمر دعا شده است و مرتبه کمال آنست که آدمی بقضاي إلهى راضی باشد و هر چه خدا خواهد همان را خواهد .

ذكر اخبار و احادیثی که از حضرت امام محمد باقر در پاره حالات لوط وقوم آنحضرت عليهما السلام وارداست

در کتاب حیات القلوب در حدیث صحیح از حضرت امام محمد باقر علیه السلام منقول است که رسول خدایتعالی صلی الله علیه وآله از جبرئیل از هلاکت و کیفیت قوم لوط علیهما السلام سئوال کرد .

جبرئيل عرض كرد قوم لوط مردم شهری بودند که خود را از غایط پاکیزه نمی داشتند ، و در جنابت خویشتن را نمی شستند، و در طعام خود بخل میورزیدند ، و حضرت لوط سی سال در میان ایشان بماند و غریب بود و از ایشان نبود ، و در میان آنجماعت قوم و عشیرت نداشت، و ایشان را بخدا و ایمان با خدا و متابعت خود مي خواند، و از اعمال قبیحه نهی مینمود و با طاعت خدای ترغیب میفرمود ، و ایشان آنحضرت را اجابت و اطاعت ننمودند .

ص: 184

چون مشيت إلهى بعذاب آن گروه علاقه یافت، رسولی چند بایشان بفرستاد تا آنجماعت را خائف گردانند ، و حجت بر ایشان تمام فرمایند ، طغیان ایشان بر افزون گردید، لاجرم ملکی چند بفرستاد تا مؤمنان را از شهر ایشان بیرون کنند ، و ایشان در آنشهر جز يك خانه از مسلمانان نیافتند ، پس ایشانرا خارج کردند، و با لوط گفتند که امشب اهل خود را بغیر از زنت از این شهر بیرون بر .

چون شب به نیمه رسید لوط با دخترانش راه برگرفت ، و زنش بازگشت و بسوی قوم خود شتابان برفت تا ایشان را از بیرون رفتن لوط خبر دهد .

چون صبح درآمد از عرش الهی با من ندا رسید که ای جبرئیل قول خدا لازم و امرش متحتم شده است در عذاب قوم لوط ، پس بشهر قوم لوط فرود شو با آنچه احاطه کرده است با آن و آنجمله را از طبقه هفتم زمین برکن و بآسمان بر آور و نگاهدار تا فرمان پروردگار جبار در گردانیدن آن با تو باز رسد ، وسرای لوط را تا نشانی روشن و آیتی هویدا باشد بجای بگذار که برای عبور کنندگان عبرتي گردد .

پس من بسوی آن گروه ستمگر فرود شدم و بال راست خود را بر طرف شرقی آنشهر برزدم ، و بال شرقی خود را بر طرف غربی آن بزدم ، و کندم ای محمد از زیر طبقه هفتم زمین بغیر از منزل آل لوط را که آن را برای راه گذریان علامتی گذاشتم و آنجمله را در میان بال خود بالا بردم ، و در جائیکه اهل آسمان صدای خروس ایشان را می شنیدند باز داشتم.

چون آفتاب سر برکشید ، از پیشگاه عرش کبریا ندا رسید که ای جبرئیل شهر را بر این قوم برگردان ، پس شهر را بر گردانیدم چنانکه زیرش زیر گردید، و خدا یتعالی سنگها از سجیل که بجمله دارای علامت یا منقط بودند بر ایشان ببارید و این عذاب از ستمکاران امت تو یا محمد که بکردار ایشان بروند بعید نیست .

یه رسول خدای صلی الله علیه وآله فرمود ای جبرئیل شهر ایشان در کجا بود ؟ عرض کرد آنجا

ص: 185

که امروز بحيرة طبرية است در نواحی ،شام ، آنحضرت پرسید که چون شهر را برایشان بر گرادنیدی آنشهر بکجا افتاد؟ عرض کرد یا محمد در میان دریای شام تا مصر بیفتاد و در میان دریا تلها گردید .

و در حدیث موثق دیگر از آنحضرت منقول است که چون ملائکه برای هلاك نمودن قوم لوط بیامدند گفتند ما اهل این شهر را هلاک کننده باشیم ، چون ساره این سخن را بشنید از قلت ملائکه و کثرت آن گروه در عجب شد ، و گفت کی میتواند با این قوم با این قوت و کثرت ایشان برابری کنند .

پس آنحضرت را با سحاق و یعقوب بشارت دادند ، ساره چون بشنید برروی خود بزد و گفت پیره زالی که هرگز فرزند نیاورده چگونه فرزند از او پدید شود ، و در این وقت ساره نود ساله بود ، و از عمر شریف حضرت ابراهیم علیه السلام یکصد و بیست سال بپای رفته بود ، آنگاه ابراهیم علیه السلام در باب لوط شفاعت کرد لكن مؤثر نگشت .

پس جبرئیل با دیگر ملائکه بنزد لوط علیه السلام آمدند و چون قومش بدانستند که لوط مهمان دارد بجانب سرایش روان و شتابان شدند ، لوط بیامد و دست بر روی نهاد و ایشان را سوگند داد و گفت از خدا بترسید و مرادر کار میهمانان من رسوا مکنید ، گفتند ما نگفتیم میهمان بسرای اندر میار ، لوط فرمود اينك دختران من اند ایشان را بنکاح حلال شما میدهم تا از میهمانان من دست بر دارید گفتند ما را در دختران توحقی نیست و تو خود دانی که ما چه خواهی چه خواهیم ، لوط گفت چه بودی اگر قوتی یا پناه محکمی میداشتم ، جبرئیل میگوید کاش میدانست که او را قوتی هست .

پس لوط را بنزد خود طلبید و آنجماعت در را گشودند و اندر شدند ، جبرئیل با دست خود بآ نجماعت اشارت کرده همه کور شدند، و دست بر دیوار می گرفتند و قسم میخوردند که چون بامداد شود احدي از آل لوط را باقی نگذاریم ، جبرئیل گفت همانا ما رسولهای پروردگار توئیم ، لوط گفت زود باش ، گفت بلی ، باز گفت

ص: 186

ای جبرئیل زود باش ، جبرئیل گفت موعد ایشان بامداد است آیا با مداد نزديك نیست .

آنگاه جبرئیل با لوط گفت تو با فرزندان خود از این شهر بیرون روید تا بفلان موضع برسید ، گفت ای جبرئيل الاغهاى من ضعیف هستند ، گفت با رکن واز این شهر بیرون رو، لوط بار بر نهاد، و چون هنگام سحرگاهان در رسید جبرئیل فرود شد و بال خود را در زیر آن شهر بیفکند و چون بسیار بلند گردانید بر آنقوم بر گردانید و دیوارهای شهر را نکونسار ساخت ، و زن لوط بانگی عظیم بشنید چنانکه از هیبتش هلاک شد .

و نیز در آنکتاب بسند معتبر از حضرت باقر علیه السلام منقول است که فرمود ، رسول خدای صلی الله علیه وآله بهر صبح و شام از بخل ورزیدن بخدای تعالی پناه میبرد ، و ما نیز از بخل بخدا پناه میبریم، باریتعالی میفرماید هر کس نگاه داشته شود نفسش از بخل چنین کس از رستگاران باشد و ترا از فرجام نکوهیده بخل خبر میدهم .

همانا قوم لوط مردم شهری بودند که بر طعام خود بخل میورزیدند ، و این صفت ایشان را بدردی مبتلا گردانید در فرجهای ایشان که دوا نداشت ، آنگاه فرمود که :

شهر قوم لوط در سر گذرگاه قافله هائی که بشام و مصر میرفتند واقع بود ، و اهل قوافل نزد ایشان فرود آمدندی ، و ایشان را ضیافت کردندی ، چون کار ضیافت بسیار شد سینهای آنجماعت بسبب بخل و زبونی نفس تنگی گرفت ، از اینروی چون میهمانی بر ایشان فرود شدی بفضیحتش سر بر آوردند، و بدون اینکه میل و خواهشی بلواط و آن کردار شنیع داشته باشند باوی در می سپوختند ، و قصد ایشان از این کردار قبیح جز آن نبود که قوافل بشهر ایشان اندر نشوند، و بضیافت ایشان ناچار نگردند.

و این عمل شنیع از ایشان در امصار و بلدان شهرت یافت و قوافل از آنقوم

ص: 187

حذر مینمودند و صفت بخل بلائی بر آنجماعت وارد ساخت و مسلط گردانید که از خویشتن باز داشتن نتوانستند، تا اینکه میل نفس ایشان بآن عمل قبیح بآنجا پیوست که مردان را از شهرها با جرتها طلب می نمودند، تا این عمل نکوهیده را بپای گذارند، پس کدام درد از بخل بدتر و در حضرت خدای از بخیل بودن رسواتر و قبیح تر است .

راوی سئوال کرد که آیا مردم شهر لوط بجمله گرد اینکار میگشتند فرمود بلی مگريك سرای از مسلمانان مگر نشنیده ای که خدای فرموده است که بیرون کردیم در آن شهر هر که از مؤمنان بود و نیافتیم مگر يك خانه از مسلمانان .

آنگاه آنحضرت فرمود :لوط سی سال در میان آنقوم بماند ، و ایشان را بحضرت یزدان بخواند و از عذاب الهی حذر می داد ، و ایشان قومی بودند که از غایط پاکیزه نبودند ،و از جنابت غسل نمیکردند.

ولوط پسر خاله ابراهیم علیه السلام بود و ساه زوجه ابراهیم خواهر لوط بود، ولوط و ابراهیم دو پیغمبر مرسل بودند که مردم را از عذاب خدا تخویف میدادند ، ولوط مردی سخی و کریم بود، و هر میهمانی بروی فرود شد او را ضیافت میفرمود ، و ایشان را از شر قوم خود تحذیر مینمود .

چون قوم لوط این حال را از وی مشاهدت کردند گفتند آیا ترا از جمله عالمیان نهی نکردیم که میهمانی که بر تو وارد شود او را ضیافت مکن ، و اگر چنین کنی ضیافت ترا مفتضح سازیم، و ترا نزد ایشان خوار و ذلیل میگردانیم ، از این روی چون میهمانی برلوط وارد شدی از آن بیم که مبادا قوم او میهمان را فضیحت رسانند، پنهان میفرمود .

چه لوط را در میان ایشان قبیله و عشیرتی نبود ، و لوط و ابراهیم پیوسته متوقع بودند که عذاب بر آنقوم نازل شود ، و ابراهیم ولوط علیهما السلام را در حضرت یزدان منزلتی شریف بود و هر وقت خدا يتعالى بعذاب قوم لوط اراده میفرمود مودت و خلت ابراهیم و محبت لوط را ملاحظه فرموده عذاب ایشان را بتأخير

ص: 188

می افکند .

چون غضب خدای برایشان شدید گردید، و عذاب آنجماعت را مقدر فرمود ، مقرر گردانید که ابراهیم را در ازای عذاب قوم لوط به پسری دانا که در مصیبتی که در هلاك قوم لوط بآنحضرت میرسد اسباب تسلّی باشد ، عوض دهد .

پس فرستادگان خدای آنحضرت را باسماعيل بشارت بیاوردند و در شب در آمدند و آنحضرت بیمناک گردید و از ایشان بترسید که دزد ،باشند چون ملائکه او را هراسان و ترسان دیدند، سلام کردند آنحضرت جواب سلام بازداد و فرمود من از شما ترسانم ، گفتند ترسان مباش چه ما رسولان پروردگار توئیم بشارت میدهیم ترا به پسری دانا .

امام محمد باقر علیه السلام فرمود پسر دانا اسماعیل بود از هاجر .

پس ابراهیم با رسولان فرمود آیا بشارت میدهید مرا که در اینحال پیری فرزندی از من پدید شود ، همانا بعجيب امری با من بشارت میدهید ، گفتند بشارت میدهیم ترا بحق و راستی از نو میدان مباش، آنگاه فرمود بعد از بشارت بچه کار دیگر آمده اید، گفتند باین مجرمان قوم لوط فرستاده شدیم که ایشان گروهی از فاسقان بوده اند تا بترسانیم ایشان را از عذاب پروردگار عالمیان ابراهیم فرمود همانا لوط در میان ایشان است، گفتند ما بهتر دانیم که در اینجا کیست البته او را و اهل او را مگر زن او را نجات میدهیم، چه او از باقی ماندگان در عذاب است .

چون رسولان نزد آل لوط آمدند لوط گفت شمارا نمي شناسم ، گفتند بلکه بسوی تو آمده ایم برای آنچه قوم تو در عذاب خدا شك می نمودند و براستی بسوی با تو آمده ایم که قوم تورا از عذاب بترسانیم و ما از راستگویانیم ، چون هفت روز و هفت شب دیگر بگذرد در نیمه شب اهل خود را از این قوم بیرون بر ، وهيچيك از شما نگاه بعقب نکنید مگرزن ترکه میرسد با و آنچه بقوم میرسد ، و بروید در آن شهریکه مأمور خواهید شد و بالوط :گفتند چون صبح شود همۀ قوم

ص: 189

هلاك شوند .

و چون صبح روز هشتم طالع شد دیگر باره خدایتعالی رسولها بسوی ابراهیم بفرستاد که آنحضرت را باسحاق بشارت دهند و او را تعزیت و تسلی فرمایند بهلاك شدن قوم لوط .

چنانکه در جای دیگر فرموده است بتحقیق که آمدند رسولان ما بسوی ابراهیم با بشارت ، و سلام کردند و ابراهیم جواب ایشان را باز داد و در نگی نکرد که عجلی حنید آورد، فرمود یعنی ذبح شده و بریان و نیکو پخته شده ، چون ابراهیم علیه السلام نگران گردید که ایشان بآن بریان دست دراز نکنند، از آنها بترسید چه در آنزمان جمعی که از طعام یکدیگر میخوردند از شر همدیگر ایمن بودند، و طعام نخوردن نشان دشمنی بود گفتند مترس همانا ما بسوی قوم لوط فرستاده شده ایم وزنش ایستاده پس او را با سحاق و از عقب اسحاق يعقوب بشارت دادند ساره از شگفتی سخن ایشان بخندید و گفت یا ویلنا از من فرزندی بهم خواهد رسید و من پیرزالم واينك شوهرم پیر است همانا امریست عجیب گفتند آیا از امر خدا در عجب ميروى و بركات خدا بر شما اهل بیت لازم و نازل است که او حمید و مجید است .

چون ابراهیم بشارت اسحاق را بشنید و خوف از دلش زایل شد در حضرت خدای شروع بمناجات کرد و بشفاعت قوم لوط پرداخت که خدا بلارا از ایشان بگرداند پس یزدان تعالی بآنحضرت وحی فرستاد ای ابراهیم از این امر در گذر چه فرمان پروردگار تو آمده و عذاب من بایشان میرسد بعد از طلوع آفتاب همین روز و این حتم است و بازگشتن ندارد.

و دیگر در آن کتاب بسند معتبر از حضرت باقر صلوات الله عليه منقول است که قوم لوط بهترین قومی بودند که خدای تعالی ایشانرا خلق فرموده است و ابلیس در گمراه ساختن ایشان بسیار میکوشید.

واز نیکی و خوبی ایشان آن بود که چون از پی مهمی میرفتند مردان بجمله

ص: 190

میرفتند وزنهارا تنها میگذاشتند ، شیطان چاره ای که در کار ایشان کرد این بود چون آنجماعت از مزارع و اموال و امتعه خود باز میشدند شیطان بیامدی و آنچه ایشان بساخته بودند ویران کردی ایشان با هم گفتند باید کمین سازیم تا این شخص که متاع ما را خراب میکند بدانیم پس در کمین بنشستند ، او را بگرفتند ناگاه پسری را در نهایت حسن و جمال دیدند.

گفتند توئی که امتعه ما را خراب میکردی؟ گفت آری منم که همه دفعه متاعهای شما راخراب میکردم ایشان دارای بر آن قرار گرفت که او را بکشند پس او را بشخصی بسپردند چون شب در رسید شیطان فریاد بر کشید آن شخص گفت ترا چیست گفت : پدرم مرا در شب بر روی شکم خود میخوابانید گفت بیا بر روی شکم من بخواب شیطان بخوابید و حرکتی چند بنمود که آنمرد را بر آن داشت و با او تعلیم نمود که با او لواطه ای کند پس باشیطان بسپوخت و لذت دریافت آنگاه شیطان از ایشان بگریخت .

و چون صبح شد آنمرد در میان قوم آمد و ایشان را از کردار دوش باخبر ساخت و آنجماعت را خوش افتاد چه از آن پیش بآ نعمل با خبر نبودند پس بآن عمل قبیح مشغول شدند تا بجائیکه مردان مردان اکتفا ورزیدند و کمین بر می نهادند و هر کس را که از بهر ایشان گذر افتادی میگرفتند و باوی در می سپوختند تا گاهیکه مردم شهر ایشان را ترك نمودند و ایشان زنان را بگذاشتند و با پسران پرداختند .

چون شیطان بدانست که نيرنك خود را در کار مردان استوار ساخت بصورت زنی بر آمده نزدز نها شده و گفت همانا مردان شما بیکدیگر مشغول شده اند شما نیز با یکدیگر مساحقه نمائید پس زنان نیز بیکدیگر اشتغال یافتند و هر چند لوط علیه السلام ایشانرا پند میداد سود نمیداد تا وقتی که حجت یزدان برایشان تمام گردید

پس خداوند تعالی جبرئیل و میکائیل و اسرافیل را بصورت پسر ساده روی باقباها بر تن و عمامها بر سر برایشان بفرستاد و ایشان بر لوط بگذشتند و این وقت لوط مشغول زراعت بود با ایشان گفت بکجا میروید همانا هرگز از شما بهتر ندیده ام گفتند آقای ما ما را باین شهر فرستاده است .

ص: 191

لوط گفت مگر خبر مردم این شهر بآقای شما نرسیده است که چه میکنند سوگند با خدای مردان را میگیرند و آن چند باوی کردار نکوهیده میورزند که خون بیرون میآید ، گفتند آقای ما با ما فرمان کرده است که در میان این شهر راه برویم، لوط گفت پس مرا باشما حاجتی است، گفتند کدام است؟ گفت در نك نمائید تا هوا تاريك گردد.

پس ایشان نزد لوط بنشستند و آنحضرت دختر خویشرا بفرستاد تا از بهر ایشان نانی بیاورد و آبی در کدو کند و عبائی بیاورد تا بر خود بپوشند و سرما نخورند، چون دختر روانه شد و باران بیارید و وادی مملو گردید ، لوط بترسید که سیلاب ایشان را غرق نماید گفت بپای شوید تا برویم ، و لوط نزديك ديوار ميرفت و ایشان در میان راه عبور میکردند،لوط با ایشان میگفت ای فرزندان من بکنار راه بیائید ، و ایشان میگفتند آقای ما فرموده است که در میان مردم راه سپاریم ولوط غنیمت همی شمرد که تاريك گردد و ایشانرا قوم او ننگرند .

پس، ابلیس طفل لوط را در چاه بیفکند از این روی مردم شهر همه در خانه لوط فراهم شدند چون آن پسران را در خانه لوط بدیدند گفتند ای لوط نو نیز در عمل داخل شدی ، گفت اینها میهمان من باشند این فضیحت و رسوائی را در کنار نهید، گفتند ایشان سه تن باشند یکی را خود نگاه بدار و آن دو تن را با ماگذار ، لوط ایشان را بحجره در آورد ، و گفت ای کاش اهل بیتی و عشیرتی میداشتم که مرا از شرشما نگاه میداشتند، ایشان خود را بزور در آوردند و در را بشکستند و اوطرًا انداختند و بخانه اندر آمدند .

اینوقت جبرئیل بلوط گفت مار سولان پروردگار توایم و ایشان نتوانند بتو ضرری آورند، پس جبرئیل کفی از ریک بر گرفت و بر روی آنجماعت زدو گفت شاهت الوجوه یعنی قبیح باد رویهای شما پس اهل شهر بجمله کور شدند ، پس از آن لوط از ایشان پرسید که ای رسولان، پروردگار من شما را بچه چیز امر فرموده است ؟ گفتند ما را فرمان کرده است که در سحرگاهان ایشان را بگیریم گفت مرا حاجتی ،است گفتند چیست؟

ص: 192

گفت این است که هم در این ساعت ایشان را بگیرید ، گفتند ای لو لوط موعد ایشان صبح برای آن کس که بخواهیم او را بگيريم نزديك نيست ، پس تو دختران خود را بگیر و برو و زن خود را بگذار .

امام علیه السلام میفرماید خدای رحمت کند لوط را اگر میدانست که با او در حجره کیست هر آینه میدانست که یاری کرده شده است در آن هنگام که میگفت کاش بر شما نیروئی میداشتم تا برکنی شدید پناه میبردم، چه کدام رکن از جبرئیل که با او در حجره بود شدید تر است ، پس خدای تعالی فرمود این عذاب از امت تو که ستمکار باشند دور نیست اگر عمل قوم لوط را مرتکب بشوند .

راقم حروف گوید مکرر در طی این کتب مسطور گشته است که اخباری که بائمه سلام الله عليهم منسوب است در صورتی که بسندی موثق وصحيح مستند ومحل استعجاب وغرائب باشد نبایست در مقام انکار برآمد، زیرا که اخبار و کلمات ایشان معانی و رموزات دارد که توضیحش برای همه کس و هر فهم و ادراکی آسان نیست ، وتكليف مورخ نقل اقوال از کتب معتبره است نه اجتهاد در آن خواه نسبتش محل غرابت نباشد یا باشد ، چه عوالم قدرت الهی از آن برتر است که عقول وافهام نارسای خود را در قبول آن شرط بدانیم .

و چون از برکت وجود مرحمت نمود حضرت خاتم الانبياء صلی الله علیه وآله اغلب آن عذابها و نکالهای سخت که بر تمام اهم سالفه نازل می شد از امت ناجیه این حضرت ختمی مرتبت مرتفع گردید، میفرماید چون این عمل قبیح بسیار نکوهیده و گناهی سخت عظیم است دور نیست که با اینکه در این امت آنگونه عذابهای اهم سالفه نازل نمی شود این عذاب از ستمکاران این است در صورت ارتكاب عمل قوم لوط مرتفع نگردد .

همانا در میان علما در عرض نمودن لوط دخترهای خود را بر آن قوم اختلاف بر چند وجه بعضی گفته اند که مراد از دخترها جنس زنهای ایشان بود، زیرا که هر پیغمبری پدر امت خود میباشد پس غرض لوط آن بوده است که زنهای شما

ص: 193

پاکیزه تر و بهتر باشند از پسران چرا به آنها که بر شما حلال هستند رغبت نجوئید ،و بعضی گفته اند که ایشان از نخست خواستگاری دخترهای آن حضرت می نمودند و باعتبار کفر ایشان قبول نمیفرمود در این هنگام از روی اضطرار راضی شد و ایشان قبول نکردند و این نیز برد و وجه می تواند بود .

اول آنکه در آن شریعت دختر بکافران حلال بوده باشد.

دوم اینکه بشرط ایمان آوردن تکلیف کرده باشد و گفته اند دو تن در میان ایشان بودند که سرکرده آن جماعت بودند و تمامت آن مردم باین دو تن مطیع بودند ، لوط همی خواست که دو دختر خود را به آن دو تن بدهد شاید آن قوم باین سبب از اذیت و آزار آن حضرت دست باز دارند والله تعالى أعلم .

ذکر اخباریکه از حضرت امام محمد باقر امام محمد باقر علیه السلام درباره ذو القرنین وارد شده است

در كتاب حيوة القلوب وبحار باسانید صحیحه از حضرت امام محمد باقر علیه السلام منقول است که ذوالقرنین پیغمبر نبود لکن بنده شایسته خدا بود ، و خدای را دوست میداشت و اطاعت و فرمانبرداری حضرت یزدان را می نمود و خداوند او را اعانت و یاری فرمود ، و او را در میان ابر صعب و ابر نرم و هموار مختار ساخت ، ذوالقرنین ابر نرم را اختیار نمود و بر آن سوار شد و بهرگروهی که میرسید رسالت خویش را خودش بایشان میرسانید که مبادا رسولان او دروغ بگویند .

و در حدیث معتبر دیگر فرمودند ذوالقرنین را میان دو ابر مخیر ساختند و او ابر نرم و ملایم را اختیار کرد و ابر صعب را برای حضرت صاحب الامر گذاشت سئوال کردند صلب کدام است؟ فرمودند ابریست که در آن رعد وصاعقه و برق بوده باشد ، وحضرت قائم صلوات الله علیه بر چنان ابری برنشیند و باسباب آسمانهای هفت گانه بالا خواهد رفت و هفت زمین را خواهد گردید ، که پنج زمین آباد است و دوزمین خراب.

ص: 194

و نیز در آن کتاب بسند معتبر از حضرت امام محمد باقر علیه السلام منقول است که خدای تعالی مبعوث نفرمود پیغمبری را در زمین که پادشاه باشد مگر چهار نفر بعد از نوح علیه السلام: ذوالقرنین که نام او عیاش بود ، و داود وسليمان و یوسف علیهم السلام.

اما عياش پس مالك شد ما بين مشرق و مغرب را ، و اما داود مالك شد ما بين شامات و اصطخر فارس را ، و این چنین بود ملك سليمان ، و اما يوسف ما لکشد مصر و صحراهای آنرا و بدیگر جای تجاوز نکرد.

راقم حروف گوید پیغمبری ذوالقرنین شاید برسبیل تغلیب و مجاز باشد ، چه مقام او نزديك برتبت پیغمبری بود ، و در عداد ایشان مذکور شد .

و نیز در آن کتاب بسند معتبر از حضرت باقر سلام الله علیه منقول است که حضرت امير المؤمنين علیه السلام فرمود: آن موضعی که ذوالقرنین نگران گردید که آفتاب درچشمه گرم فرو میرود شهر جابلقا بود .

وهم بسند معتبر از حضرت باقر علیه السلام مرویست که ذوالقرنین با ششصد هزار سوار بحج برفت ، چون داخل حرم گردید بعضی از اصحاب او تا خانه کعبه مشایعت کردند ، و چون برگشت گفت شخصی را دیدم که از او نورانی تر و خوشتر ندیده ام گفتند وی ابراهیم خلیل الرحمن است .

چون این سخن بشنید فرمود چهار پایان را زین بر نهید ، پس زین بر نهادند آن ششصد هزار اسب را در آن مقدار از زمان كه يك اسب را زین نهند ذوالقرنین فرمود سوار نمی شوم بلکه بسوی خلیل خدا پیاده میروم ذوالقرنين و اصحابش پیاده بیامدند تا حضرت ابراهیم علیه السلام را ملاقات کرد ابراهیم از وی پرسید بچه چیز عمر خود را قطع کردی تا دنیا را طی نمودی؟ گفت بیازده کلمه .

«سبحان من هو باق لا يفنى ، سبحان من هو عالم لا ينسى، سبحان من هو حافظ لا يسقط ، سبحان من هو بصير لا يرتاب ،سبحان من هو قيوم لا ينام ، سبحان من هو ملك لا يرام ، سبحان من هو عزيز لايضام، سبحان من هو محتجب لا يرى ؛ سبحان من هو واسع لا يتكلف ؛ سبحان من هو قائم لا يلهو ، سبحان من هو دائم لا يسهو »

ص: 195

و از این پیش در ذیل مجلدات مشكوة الادب برحسب مناسبت مقام باحوال ذى القرنين واینکه وی غیر از اسکندر رومی است اشارت رفته است و چنانکه در قرآن مجید رسیده است که ذوالقرنین پیروی کرد سببی را تا رسید بمحل طلوع کردن آفتاب ، دید که آفتاب طلوع می نماید بر گروهی که نگردانیده ایم برای آن بجز آفتاب ستری را که ایشان را از آن بپوشاند، در حدیث معتبر در کتاب مذکور از حضرت امام محمد باقر علیه السلام منقول است که فرمودند که ندانسته بودند خانه ساختن را ، یعنی معنی نداشتن ستر که خدای فرموده این میباشد .

ذکر بعضی اخبار یکه از حضرت امام محمد باقر در باره حضرت یعقوب و يوسف عليهم السلام مأثور است

در كتاب حيوة القلوب بسند حسن مرویست که از حضرت امام محمد باقر علیه السلام پرسیدند که حضرت یعقوب علیه السلام در آنحال که با فرزندان خود فرمود بروید و تفحص ، کنید از یوسف و برادرش ، آیا میدانست که اوزنده است و حال اینکه بیست سال بود که از وی مفارقت کرده و از بسیاری گریستن بر یوسف چشمهایش نابینا شده بود؟

فرمود: بلی میدانست وی زنده میباشد چه در سحرگاهان در حضرت یزدان دعا کرد تا ملك الموت را نزد او فرستد، ملك الموت با روئی بس نیکو و ہوئی بس خوش بروی نازل شد ، یعقوب گفت تو کیستی ؟ گفت ملك الموت هستم که از خدای خواستی مرابتو فرستد با من چه حاجت داری ای یعقوب ؟ گفت مرا خبرده که ارواح را از اعوان خود مجتمعة قبض میکنی یا بتفاریق میگیری؟

گفت متفرق میگیرم گفت قسم میدهم ترا بخدای ابراهیم و اسحاق و یعقوب که خبر دهی مرا آیا روح يوسف بتورسیده است ؟ گفت : نی .

اینوقت یعقوب بدانست که یوسف زنده است و با فرزندان خود گفت: اي فرزندان من بروید و از یوسف و برادرش تفحص نمائید و از رحمت خدا نا امید مشوید چه جز گروه کافران از رحمت یزدان نا امید نمی شوند.

ص: 196

که و از این پیش در کتاب احوال امام زین العابدین علیه السلام حدیثی باین تقریب مذکور شد.

و دیگر در آنکتاب بسند معتبر از حضرت باقر صلوات الله علیه مسطور است که تأویل خوابیکه حضرت یوسف دیده بود که یازده ستاره با آفتاب و ماه او را سجده کردند آن بود که پادشاه مصر خواهد شد، و پدرومادر و برادرانش نزد وی خواهند رفت ، پس آفتاب مادر یوسف بود که راحیل نام داشت، و ماه حضرت یعقوب بود، و یازده ستاره برادران او بودند، چون بر آنحضرت در آمدند خدای را همگی سجده کردند که یوسف را زنده دیدند، و این سجده برای خدا بود نه از براي وسف.

و بسند معتبر از آنحضرت روایت است که یوسف علیه السلام یازده برادر داشت ؟ و بنیامین از آنها بود که با وی از يك مادر بودند ، و یعقوب را اسرائیل الله میگفتند ، یعنی خالص از برای خدا، یا برگزیده خدا بود ، و او پسر اسحاق پیغمبر خداوند، و اسحاق پسر ابراهیم خلیل خدا بود، و چون یوسف آن خواب را بدید در سن نه سالگی بود ، و چون آنخواب را در خدمت یعقوب معروض داشت ، یعقوب فرمود ای فرزند عزیز من خواب خود را با برادران خود مگوی ، چه اگر بگوئی درکار تو مکر نمایند ، بدرستی که شیطان برای انسان دشمنی است که دشمنی خود را ظاهر کننده است ، یعنی برای دفع تو حیلتی خواهند نمود .

پس یعقوب بايوسف فرمود چنانکه این خواب رادیدی بر خواهد گزید ترا پروردگار تو و بتو تعلیم خواهد فرمود از تأویل احادیث ، یعنی تعبیر خوابها، يا اعم از آن و از سایر علوم الهی ، و تمام خواهد فرمود نعمت خود را برای تو بپیغمبری ، چنانکه تمام فرمود نعمت خود را بر دو پدر تو پیش از تو که ایشان ابراهیم و اسحاق بودند، بدرستیکه پروردگار تو دانا و حکیم است.

و يوسف در حسن و جمال بر تمامت مردم روزگار خویش فزونی داشت، و یعقوب بسیارش دوست ،میداشت و بر سایر فرزندان اختیار ،میفرمود از این روی برادرانش را حسد مستولی شد، و بایکدیگر گفتند چنانکه خداي ميفرماید که : یوسف

ص: 197

و برادرش محبوب تر هستند بسوی پدر ما از ما و حال آنکه ما عصبه ایم فرمود،یعنی جماعتی هستیم بدرستیکه پدر ما در اینباب در گمراهی هویداست.

پس تدبیر همی ساختند که یوسف را بکشند تا بشفقت پدر اختصاص یابند ، لاوي از ميانه گفت کشتن او جایز نیست بلکه او را از دیدۀ پدر خود پنهان میکنیم تا پدر او را نه بیند و با ما مهربان گردد.

پس بخدمت پدر آمدند و عرض کردند ای پدر چرا مارا بریوسف امین نمیگردانی با اینکه خیر خواه او هستیم بفرست او را تا بچرد فرمود یعنی گوسفند بچراند و بازی کند همانا ما او را محافظت و نگاهبانی کنیم ، پس خداوند بر زبان یعقوب جاری کرد که گفت مرا باندوه می آورد بردن شما او را میترسم كه كرك اورا بخورد وشما از وی غافل باشید ، عرض كردند اگر گرك اورا بخورد با آنکه ما عصبه ايم و با او همراه هر آینه از زیانکاران خواهیم بود، فرمود ده نفر تا سیزده نفر را عصبه میگویند .

چون یوسف را بردند و اتفاق کردند که او را در ته چاه بیندازند و ماوحی گردیم بسوی یوسف در چاه که او خبر خواهی داد ایشان را باین امر در وقتیکه ندانند و نشناسند .

حضرت امام محمد باقر علیه السلام ميفرمايد : يعني جبرئيل نازل شد در چاه و با او گفت ترا عزیز مصر و جلالت خواهیم گردانید و برادران تو را محتاج می نمائیم که بسوی تو بیایند، و تو ایشان را خبر دهی بآنچه امروز نسبت با تو کردند ، و ایشان نشناسند ترا که یوسفی .

و دیگر در کتاب مسطور از حضرت امام محمد باقر علیه السلام منقول است که یعقوب به يوسف علیه السلام فرمود ای فرزند زنا مکن که اگر مرغی زنا میکند پرهایش می ریزد.

راقم حروف گوید میتوان گفت که چون حضرت يعقوبحالت يوسف وزليخارا بعلم نبوت میدانست از نخست این نصیحت باوی گذاشت

و دیگر در کتاب مسطور از حضرت امام محمد باقر علیه السلام بسند معتبر مذکور است

ص: 198

که چون زلیخا پریشان و نیازمند گردید بعضی با او گفتند بنزديك يوسف بيا كه اكنون عزیز مصر است تاثرا اعانت فرماید و برخی با او گفتند از آن میترسم که اگر نزديك او شوى بسبب آن آزارها که با و رسانیدی ترا آسیبی رساند، زلیخا گفت از آنکس که از خدای میترسد نمی ترسم چون بخدمت یوسف رفت يوسف را بر تخت سلطنت گفت سپاس خداوندی را سزاست که بندگان را بطاعت خود پادشاه گردانید و پادشاهانرا بمعصیت خود بنده گردانید .

پس یوسف علیه السلام او را بعقد خود درآورد و زلیخا را دوشیزه یافت و با او فرمود آیا این بهتر و نیکوتر نیست از آنچه تو بحرام طلب میکردی

زلیخا گفت من در کار تو بچهار چیز مبتلا شده بودم :من مقبول ترین اهل زمان خود بودم و تو از اهل زمان خود در حسن و جمال ممتاز بودی ، و من باکره بودم و شوهر من عنين بود

بالجمله چون یوسف بنیامین را در خدمت خویش نگاه می داشت ، یعقوب بآ نحضرت نامه ای بنوشت و نمیدانست که وی یوسف است و ترجمه نامه این است :

بسم الله الرحمن الرحیم این نامه ایست از یعقوب بن اسحاق بن ابراهيم خليل بسوی عزیز آل فرعون ، سلام بر تو باد ، بدرستیکه مذکور میدارم خداوندیرا که جز او خداوندی نیست ، اما بعد بدرستیکه ما اهل بیتی هستیم که اسباب بلا بسوی ما متوجه است ، جدم ابراهیم را در اطاعت پروردگارش بآتش در انداختند و خدا آتش را بروی سرد و سلامت فرمود ، و خداوند با جدم امر ،فرمود که پدرم را بدست خود ذبح کند خداوند ندا داد بآنچه ندا داد ، و مرا پسری بود و عزیزترین مردم بود نزد من و او از پیش من ناپدید شد و اندوه او نور دیده مرا تباه ساخت ، و برادری داشت که از مادر وی بود هر گاه آن گمشده را یاد میکردم برادرش را بسینه خود میچسبانیدم و شدت اندوه مرا تسکین میداد و او نیز بتهمت دزدی محبوس گردیده است ، و من تو را گواه میگیرم که من هرگز دزدی نکرده ام و فرزند دزد از من بهم نرسیده است.

ص: 199

چون یوسف این نامه را بخواند بگریست و فریاد کرد و گفت این پیراهن مرا ببرید و برروي او بیفکنید تا بینا شود ،و او با اهل خویش نزد من بیایند .

و دیگر در آن کتاب از حضرت امام محمد باقر علیه السلام منقول است که بزغاله ای را بکشتند پیراهن یوسف را بخون بیالودند ، چون اینکار بپای بردند لاوی بایشان گفت ايقوم ما فرزندان یعقوبیم ، اسرائیل فرزند اسحاق پیغمبر خدا فرزند ابراهیم خلیل خدا صلواة الله عليهم ، آیا گمان می کنید که خداوند این خبر را از پیغمبر خودمخفی خواهد داشت ؟! گفتند پس چه چاره سازیم؟ گفت برمیخیزیم وغسل مینمائیم و نماز بجماعت میگذاریم و بحضرت خدایتعالی تضرع میبریم تا این خبر را از پدر ما پنهان بدارد همانا خدایتعالی بخشنده و مهربان و کریم است .

پس برخاستند و غسل کردند و در سنت ابراهیم و اسحاق و یعقوب چنان بود که تا یازده تن انجمن نمیکردند نمیتوانستند نماز بجماعت گذاشت و ایشان ده تن بودند که پیشوای نماز نداریم لاری گفت خدا یرا امام نماز گردانیم پس نماز بگذاشتند و بگریستند و بدرگاه ایزد دادار تضرع نمودند که این خبر را از پدر ایشان پنهان فرماید .

و هنگام خفتن بخدمت پدر خویش بادیده گریان بیامدند و پیراهان بخون آلوده یوسف را بیاوردند ، و عرض کردند ای پدر همانا ما برفتیم تا بگرو دویدن کنیم ويوسف را با متاع خویش بگذاشتیم، پس گرك بیامد و اورا بدرید ، و تو سخن مارا باور نداری هر چند مار است گویان باشیم و پیراهن یوسف که بخون دروغ بیالوده بودند بیاوردند .

يعقوب علیه السلام فرمود بلکه زینت داده است نفوس شما برای شما امریرا پس من بصبوری و شکیبائی جمیل کار کنم و از خدای بر شکیبائی بر آنچه شما در امر یوسف گوئید یاری میجویم .

آنگاه فرمود چه بسیار شدید بوده است خشم و ستيز اين كرك با يوسف ،

ص: 200

وچه بسیار مهربان بوده است با پیراهان او که یوسف را بخورده و پیراهنش را ندریده است .

پس اهل قافله یوسف را بمصر بردند و بعزیز مصر بفروختند ، چون عزیز را آن حسن و جمال و نور و عظمت و جلال مشاهدت رفت با زوجه خویش زلیخا سفارش نمود که منزل وی را گرامی بدار ، یعنی منزلت او را بزرك شمار شاید از وی بما سودی برسد یا او را بفرزندی خویشتن برگیریم ، و عزیز را فرزند نبود .

پس یوسف را گرامی بداشتند و تربیت نمودند و چون بحد بلوغ رسید زن عزیز بوی عاشق ،شد و هیچ زنی را بچهر یوسف نظر نیفتادي جز آنکه از درد عشقش بیتاب شدی ، و هیچ مردی دروی نگران نگردیدی مگر آنکه در محبت او از قرار برکنار افتادی، و نور جمال منیرش مانند شب چهارده لمعان داشتی .

پس زلیخا همی در آن سعی و کوشش بود که یوسف را بخویشتن مایل گرداند، و با او همخوابه شود تاروزی درهای سرای بر روی او فراز کرد و گفت بشتاب ومرا كامياب کن، یوسف فرمود از این کردار نکوهیده و عمل ناستوده که مرا بآن دعوت کنی بخدا پناه میبرم ، همانا عزیز مرا تربیت کرده و محل مرا نيکو مقرر داشته ، بدرستیکه ایزد داد ستمکاران را رستگار نمیفرماید .

زلیخا در یوسف در آویخت و در آنحال یوسف چهره یعقوب را در کنار خانه که انگشت خود را بدندان میگزد و میفرماید ای یوسف در آسمان ترا از پیغمبران نوشته اند آن کار مکن که ترا در زمین از زیانکاران بنویسند.

و دیگر در کتاب مسطور بسند معتبر از ابو بصیر منقول است که حضرت امام محمد باقرعلیه السلام فرمود که یعقوب علیه السلام در مفارقت یوسف اندوهش سخت و شدید گردید و آن چند بگریست که دیده اش سفید شد و برافزون پریشانی و نیازمندی نیز باوی دست یافت و بهر سال دو دفعه از مصر برای عیال خود در زمستان و تابستان گندم می طلبید.

پس جمعی از فرزندان خود را با قلیل مایه ای با جمعی از رفقا که روانه مصر بودند بمصر فرستاد ، چون بخدمت یوسف رسیدند و این در آن هنگام بود که عزیز

ص: 201

حکومت مصر را بآنحضرت گذاشته بود، ایشانرا بشناخت لكن ايشان بسبب آن هیبت پادشاهی و عزت او را نشناختند ، پس با ایشان فرمود مایه خویش را پیش از رفقای خویش بیاورید، و با ملازمان فرمان کرد کیل ایشانرا زود و تمام بدهید ، و چون فارغ شوید مایه ایشان را در میان بار ایشان بگذارید بطوریکه ایشان مطلع نشوند .

آنگاه یوسف با برادران فرمود شنیده ام شما دو برادر پدری داشتید ایشان چه شدند؟ گفتند بزرگ را گرگ خورد و كوچك را با پدرش گذاشته ایم، چه او را از خود جدا نمی فرماید و بسیار بروی ترسان است، یوسف فرمود همیخواهم چون مرتبه دیگر برای خریدن طعام بیائید او را با خود بیاورید، و اگر نیاورید شمارا طعام ندهم و بنزد خود طلب نکنم .

چون بنزد پدر خود باز شدند و متاع خود را بر گشودند سرمایه خود در میان طعام خود دیدند ، گفتند همانا این سرمایه ماست کنیم باز پس داده اند ، و يك شتر بار زیاده از دیگران بما باز گذاشته اند، از این پس برادر ما را با ما بفرست تا بآنجا شویم ، وطعام بگیریم و او را محافظت می نمائیم .

چون شش ماه بر ده گذشت و بآذوقه نیاز یافتند یعقوب علیه السلام ایشان را با سرمایه اندکی بفرستاد و بنیامین را همراه کرد و پیمان خدایرا از ایشان بگرفت که تا اختیار از دست ایشان بیرون نشود البته او را باز گردانند.

چون بمجلس يوسف علیه السلام در آمدند پرسید بنیامین با شماست عرض کردند آری برسر بارهاي ماست، فرمود او را بیاورید چون آوردند یوسف برمسند پادشاهی جلوس کرده بود فرمود بنیامین تنها بیاید و برادران او با او نیایند ، چون نزد یوسف رسید آنحضرت او را در برکشید و بگریست و گفت من برادر تو یوسفم آزرده مباش از آنچه برای مصلحت با تو روا میدارم و از آنچه تراخبر دادم با برادران داستان مران و اندوه مبر.

آنگاه او را بنزد برادران فرستاد و با ملازمان فرمان کرد که آنچه اولاد یعقوب

ص: 202

آورده اند بگیرید و بزودی طعام برای ایشان کیل کنید و چون فارغ شوید مکیل خود را در میان بار بنیامین بیندازید .

چون ملازمان آن فرمان بپایان بردند ایشانرا مرخص کرد و با رفقا روانه شدند ، یوسف با ملازمان از پی ایشان برفتند و با ایشان ملحق گشتند ، و در میان ایشان ندا برکشیدند ای مردم قافله همانا شما دزدان باشید ، گفتند چه چیز شما پیدا نیست؟ ملازمان یوسف گفتند صاع پادشاه پیدا نیست و هر كه او را بیاورد باريك شتر گندم با و میدهیم، چون بارهای ایشان را بجستند صاع در میان بار بنیامین پدید شد و یوسف فرمود تا او را بگرفتند و محبوس نمودند چندانکه برادران در خلاص او کوشش کردند سود نیافتند .

چون مأیوس شدند بحضرت یعقوب باز گشتند یعقوب از شنیدن آن قضیه گفت «إنا لله و إنا إليه راجعون»و بگریست و حزنش بسیار شد چندانکه پشت مبارکش بخمید و جهان بر يعقوب و اولاد یعقوب ادبار ورزید، تا بدانجا که سخت نیازمند شدند و آذوقه بر ایشان قلت گرفت، این وقت با فرزندانش فرمود بروید و از یوسف و برادرش تفحص کنید و از رحمت الهی مأیوس نباشید ، پس جمعی از ایشان با قلیل مایه روانه مصر شدند .

و يعقوب علیه السلام بعزيز مصر نامه بنوشت تا اورا برخود و فرزندان خودش مهربان فرماید و فرمود از آن پیش که مایۀ خویش را آشکار دارید این نامه را بعزیز بدهید و در آن نامه نوشت.

بسم الله الرحمن الرحیم این نامه ایست بعزیز مصر و ظاهر کننده عدل و تمام دهنده کیل از جانب یعقوب بن اسحاق بن ابراهيم خليل خداکه نمرود براي سوختن او هیزم و آتش فراهم کرد و خداوند بروی سرد و سلامت ساخت و او را نجات داد، ای عزیز خبر میدهم، ترا که ما خانه آباده قدیمیم که بلا از جانب خدا پیوسته بماتند میرسد تا ما را در هنگام درد و بلا ووفور فرسایش آزمایش نماید ، بیست سال است که مصائب پیاپی بمن فرا میرسد.

ص: 203

نخستین آن بود که پسری بنام یوسف داشتم که از میان فرزندان من مایه شادی و سرور من و نور دیده و میوه دل من بود و برادران پدری وی از من خواستار شدند تا او را ببازی و شادی با ایشان بفرستم و او را بامدادان با ایشان روان ساختم و هنگام خفتن بگریستن باز آمدند و پیراهنی بخون دروغ آغاز کردند و گفتند گرك او را بخورد در امر او حزن و فراق من سخت گردید و در مفارقتش چندان از دیده اشک بگذاشتم که دیده های من از اندوه سپید گردید.

و یوسف را برادری از خاله او بود که سخت او را دوست میداشتم و او مونس من بود هرگاه یوسف را بیاد آوردم او را بر سینه خود بچسبانیدم و از آن اندوه من قدری سکون میگرفتم برادرانش با من نقل کردند ای عزیز که تو اورا حال به پرسیدی و گفتی که اگر او را بنزد تو نیاورند گندم بایشان ندهی ، من او را با ایشان روان داشتم که برای ما گندم بیاورند و برگشتند و او را نیاوردند و گفتند مکیال پادشاه را بدزدیده است، و ما خوانواده ای نیستیم که دزدی کنیم ، اينك او را حبس کرده و دل مرا بدرد آورده و اندوه من در مفارقت او چنان سخت گردید که پشتم بخمید و با آن مصیبتهای پیا پی که بر من فرود گردید مصیبتم عظیم شد ، اکنون در گشودن راه او و رها کردن او را از حبس بر من منت گذار و برای ما گندم نيکو بفرست، و در نرخ آن جوانمردی کن و ارزان بده و آل یعقوب را زود روانه کن.

چون فرزندان روان شدند و نامه را ببردند جبرئیل بر يعقوب عليهما السلام نازل شد و گفت ای یعقوب پروردگار تو میفرماید کدام کس ترا بمصیبتها مبتلا نمود که بعزیز مصر نوشتی ؟ یعقوب عرض کرد پروردگارا تو مرا براي عقوبت و تأديب من مبتلا فرمودی ، یزدان تعالي فرمود آیا غیر از من کسی قادر است که آن بلاها را از تو دفع نماید؟ عرض کرد پروردگارا هیچکس قادر نیست ، فرمود پس شرم نیاوردی که شکایت مصیبت مرا از من بغير من آوردی و بمن استغاثت نیاوردی و شکایت بلای خود را بمن ننمودی؟! یعقوب عرض کرد ای خداوند من از تو طلب

ص: 204

آمرزش میکنم و بحضرت تو بتو بت میگرایم و از حزن و اندوه خود بتو شکایت مینمایم .

خدای تعالی فرمود تأدیب تو و فرزندان خطاکاران تورا بنهايت رسانیدم ، ای یعقوب اگر از مصیبتهای خود در آن هنگام که بر تو نازل شد بمن شکایت میکردی و بحضرت من از گناه خود استغفار و توبت میورزیدی، هر آینه آن بلاها را از آن پس که بر تو مقدر فرموده بودم از تو دفع میکردم، لکن شیطان یاد مرا از خاطر تو فراموش کرد ، نومید شدی از رحمت من و منم خداوند بخشنده کریم و دوست میدارم بندگان استغفار کننده و تو به نماینده را که بحضرت من رغبت مینمایند.

ای یعقوب آنچه از رحمت و آمرزش من در حضرت من است بر میگردانم بسوی تو،یوسف و برادرانش را باز میگردانم بسوی تو آنچه از مال و گوشت وخون تو رفته است و دیده تو را بینا می کنم و پشت کمانی ترا مانند تیر راست میسازم پس خاطرت شاد و دیده ات روشن باد و آنچه کرده ام با تو تادیبی از بهر تو بود پس تأدیب مرا قبول كن .

اما از آنسوی چون فرزندان یعقوب بخدمت یوسف رسیدند ، و این هنگام آنحضرت بر سریر سلطنت جای داشت عرض کردند ای عزیز همانا ما را و اهل مارا پریشانی دریافته است، و بد حالی چنك در زده است و اندک مایه ای بیاورده ایم کیل ما را تمام بده و بر ما تصدق کن بنیامین را ، و این نامه پدر ما یعقوب است که بتو بنوشته و در امر برادر ما خواستار شده است که بروی منت گذاری و فرزندش را بدو باز فرستی .

يوسف نامه یعقوب را بگرفت و ببوسید و بر هر دو چشم نهاد و بگریست و آواز گریستنش بلند گشت چندانکه آن پیراهن که بر تن داشت از آب دیده اش تر شد .

آنگاه خود را با برادران بشناخت، گفتند همانا حضرت کردگار ترا بر ما

ص: 205

اختیار کرده است امروز ما را عقوبت و رسوا مگردان و از گناهان مادر گذر ، یوسف گفت امروز شما را ملامت و سرزنشی نیست خداوند شما را می آمرزد ، اکنون این پیراهن مرا كه بأشك ديده ام تر گردید ببرید و بر روی پدرم بیندازید تاچون بوی مرا بشنود بینا گردد ، و تمامت اهل خود را بجانب من بیاورید .

آنگاه در همان روز کار ایشانرا بساخت و هر چه بدان حاجت داشتند بداد ، و بحضرت یعقوب فرستاد، چون قافله از مصر بیرون شدند یعقوب بوی پیراهن یوسف را بشنید و با آن فرزندان که در خدمتش حاضر بودند فرمود بوی یوسف را میشنوم.

و فرزندانش همه جا بسرعت با فرح و شادی راه میسپردند و بآنچه از حالت سلطنت و عزتی که حضرت احدیت بیوسف عنایت فرموده و ایشان بآن سبب معزز شده بودند مسرور بودند ، و از مصر تا بادیه ای که یعقوب در آنجا بود در مدت نه روز بیامدند ، چون بشیر وارد شد پیراهن را بر چهره یعقوب بیفکند و آنحضرت بینا گردید ، و سئوال فرمود بنیامین چه شد؟ عرض کردند نزد برادرش گذاشتیم به نیکو ترین حالی .

آنحضرت سپاس یزدان بگذاشت و سجده شکر بتقدیم آورد و دیده اش بینش یافت و پشتش راست گردید و با فرزندانش فرمود که هم در این روز کار سفر بسازید و جانب راه گیرید پس ایشان در کمال سرعت و شتاب با حضرت یعقوب و ياميل خاله يوسف بجانب مصر روی نهادند و پس از مدت نه روز بمصر اندر شدند .

چون بمجلس یوسف در آمدند دست بگردن پدر در آورد وروی اورا ببوسید و بگريست و يعقوب را با خاله خویش بر تخت سلطنت بالا برد و بدرون خانه شد و روغن خوشبو بر خود بمالید و به چشم اندر سرمه کشید و جامهای پادشاها نه پوشید و بخدمت ایشان بیرون آمد ، و

آمد، و چون او را دیدند ایشان از پی تعظیم او و شکر خداوند عالمیان همه بسجده در آمدند.

یوسف در این هنگام گفت همانا این است تأویل خواب من که از این پیش

ص: 206

بدیدم و پروردگار من براستی و حق بازگردانید گاهی که مرا از زندان بیرون آورد و شما را از بادیه بمن رسانید از آن پس که شیطان در میان من و برادران من فساد در افکنده بود .

و چنان بود که یوسف در آن بیست سال روغن نمی مالید ، و سرمه نمیکشید و خود را خوشبو نمیفرمود ، و نمی خندید، و نزديك زنان نمیرفت تا خداوند تعالی شمل یعقوب را انجمن کرد و پراکندگانش را فراهم فرمود و یعقوب و يوسف و برادرانش را بیکدیگر باز رسانید .

معلوم باد که از این حدیث و بسیاری از احادیث دیگر چنان معلوم میشود که مدت مفارقت یوسف از یعقوب بیست سال بوده است و مفسران و مورخان در این باب بخلاف سخن کرده اند پاره ای بر آن رفته اند که فاصله ما بين خواب حضرت یوسف و اجتماع او با پدر فرخنده سیرش هشتاد سال بود و بعضی هفتاد سال دانسته اند و برخی چهل سال و گروهی هیجده سال گفته اند .

و از حسن بصری روایت کرده اند که آن حال که یوسف علیه السلام را بچاه افکندند هفده ساله بود ؛ و در بندگی و زندان و پادشاهی هشتاد سال بماند ، و از آن پس که پدر و خویشاوندان خود را دریافت بیست و سه سال روزگار شمرد ، و تمامت عمر آن حضرت یکصد و بیست سال بود ، و از پارۀ روایات شیعه نیز مفهوم میشود که مدت مفارقت از بیست سال بر افزون است .

و نیز از این حدیث معلوم گردید بنیامین از مادر یوسف نبوده، بلکه از خاله آن حضرت است، و جمعی کثیر از مفسران براین عقیدت همزبان باشند و گویند در آنچه روایت رسیده است که ابوین خود را بر تخت بالا برد برسبیل مجاز است ، و مراد از ابوین در اینجا پدر و خاله است و خاله را مادر گویند چنانکه عم را پدر خوانند ، و راحیل مادر یوسف فوت شده بود و گویند خداوند راحیل را زنده ساخت تا خواب او درست گردد، و بعضی گفته اند که مادرش در آنوقت هنوز زنده بود .

و قول اول اقوی است چنانکه در حدیث معتبر از حضرت امام رضا علیه السلام

ص: 207

پرسیدند که در آن هنگام که یعقوب نزد یوسف آمد چند پسر همراه او بودند ؟ فرمود: یازده پسر و پرسش کردند که بنیامین فرزند ما در یوسف بود یا فرزند خاله او؟ :فرمود: فرزند خاله او .

و دیگر در کتاب مسطور از محمد بن مسلم بسند معتبر منقول است که وی از حضرت امام محمد باقر صلوات الله علیه سئوال نمود که یعقوب از آن پس که بمصر رسید چند سال زندگانی کرد؟ فرمود : دو سال ، عرض کرد در آنحال یعقوب در زمین حجت خدا بود يا يوسف ؟ فرمود يعقوب حجت خدا بود و پادشاهی از یوسف بود و چون بعالم قدس ارتحال نمود یوسف جسد مبارکش را در تابوت گذاشت بزمین شام برد و در بیت المقدس مدفون ساخت و یوسف پس از یعقوب حجت خدا بود.

و محمد بن مسلم سئوال کرد که یوسف رسول و پیغمبر بود؟ فرمود: بلی مگر در قرآن نشنیده ای که خدا میفرماید مؤمن آل فرعون گفت که آمد یوسف بسوی شما با بینات و معجزات و پیوسته در اوشك میكردید تاچون وی هلاک شد گفتند بعد از وی خدا رسولان نخواهد فرستاد .

معلوم باد که در مدت توقف حضرت یعقوب نیز باختلاف سخن کرده اند .

و دیگر در کتاب مسطور بسند موثق منقول است که از حضرت امام محمد باقرعلیه السلام پرسیدند آیا فرزندان یعقوب پیغمبران بودند؟ فرمود: نبودند لكن اسباط و اولاد پیغمبران بودند و از دنیا بیرون نشدند مگر سعادتمندان، بدی احوال خود را متذکر شدند و توبه نمودند .

و دیگر در آن کتاب باسانید معتبره از حضرت امام محمد باقر و امام جعفر صادق صلوات الله عليهما منقول است که صبر جمیل آن است هیچگونه شکایت بسوی مردم با او نباشد ، بدرستیکه خدای تعالی یعقوب را نزد راهبی از راهبان و عابدی از عباد برسالتی فرستاد ، چون راهب را نظر بر آنحضرت افتاد گمان کرد ابراهیم است، بر جست و دست بگردنش در آورد و گفت مرحبا به خلیل ، يعقوب فرمود : من ابراهيم نيستم من يعقوب بن اسحاق بن ابراهیم باشم، راهب گفت پس از چه این چنین

ص: 208

پیر شده ای ؟ فرمود: غم و اندوه مرا پیر کرده است، چون بازگشت هنوز از عتبه خانه راهب بیرون نشده بود که از حضرت پروردگار بدووحی رسیدای یعقوب شکایت مرا بسوی بندگان من بردی ، پس در همانجا بسجده افتاد و عرض کرد پروردگارا دیگر به چنین کاری اعادت نمیجویم ، پس وحی خداوند بدو رسید که تورا آمرزیدم دیگر چنین کاری مکن ، و آن حضرت از آن ببعد از هر چه بدو از مصائب دنيا رسيد بأحدى شکایت نکرد ، مگر اینکه روزی گفت شکایت نمی کنم حزن و اندوه خود را مگر بخداوند و میدانم از خدا آنچه نمیدانید شما .

مکشوف باد که در قصص حضرت یعقوب از علما پاره ای اشکالات وارد شده است و علامه مجلسی به آن اشکالات و جواب آن در حیات القلوب اشارت فرموده است ، هر کس خواهد از آنجا بازداند .

ذكر اخباریکه از حضرت امام محمد باقر علیه السلام دربارۀ ایوب علیه السلام وارد است

در کتاب حياة القلوب و بحار از ابن بابویه علیه الرحمة بسند معتبر از حضرت امام محمد باقر علیه السلام مروی است که ایوب علیه السلام هفت سال بدون اینکه گناهی از وی سرزده باشد مبتلا گردید، زیرا که پیغمبران معصوم و مطهرند و گناهی نمی ورزند و بباطل مایل نمی شوند و مرتکب معاصی صغیره و کبیره نمی گردند .

و فرمود: حضرت ایوب بسبب آن بلاهای عظیم که به آن جمله ابتلا یافته بود بویش ناخوش و چهره اش نامطلوب نگردید ، و چرك و خون از آن بیرون نمی آمد و چنان نگشت که هر کس او را بیند متنفر گردد یا هر کس آن حضرت را مشاهدت نماید و حشت کند ، و در بدنش کرم نیفتاد و همچنین یزدان تعالی هر کس را از پیغمبران و دوستان که در حضرتش گرامی هستند مبتلا می گرداند ، و مردم بسبب فقر و پریشانی و بی چیزی از آن حضرت اجتناب میورزیدند.

و علت دیگر آنکه در نظر ایشان بی قدر شده بود زیرا که بقدر و منزلتي كه

ص: 209

آن حضرت را در پیشگاه اله بود جاهل بودند و گمان می بردند که امتداد بلیه آن حضرت از بی قدری او در حضرت خداوند است، و حال آنکه رسول خدای صلی الله علیه وآله فرمود که بلای پیغمبران از همه کس عظیم تر است و بعد از ایشان هر که نیکوتر است بلایش بیشتر است، وخدا مبتلا فرمود بچنین بلایی که در نظر مردم سهل باشد تا چون معجزات عظیم از وی مشاهدت نمایند برای او دعوى خدائي نکنند ، و حق تعالى نعمت هاى بزرك با وكرامت فرماید و برای آنکه استدلال کنند بر اینکه ثواب خداوند بر دو قسم است یکی از روی استحقاق بعمل میباشد ، و دیگر از روی اختصاص ببلا میشود ، و برای اینکه حقیر نشمارند ضعیفی را بسبب ضعف او ، و نه فقیری را بعلت فقر او ، و نه بیماری را بجهت بیماری او ، و بدانند که خدا هر کرا میخواهد بیمار می کند ، و هر کرا خواهد شفا عطا میفرماید، و بهرهنگام که میخواهد اراده فرماید می گرداند این بلایا را عبرتی برای هر که خواهد ، و شقاوتی برای هر کس که خواهد و سعادتی برای هر که خواهد ، و در جمیع امور عادل است در قضایای خود ، وحکیم است در افعال خود ، و جز آنچه را که صلاح حال بندگان او به آن و توانائی ایشان باوست نسبت به آنها نمیفرماید .

معلوم باد چنانکه مجلسی اعلی الله مقامه اشارت میفرماید بلائی که بر اکثر ناس وارد می شود ، برای آن است که کفاره ذنوب ایشان باشد ، لکن در انبیای عظام که از معاصی کبیره وصغيره معصوم میباشند برای علو درجات است مثل استغفار بالنسبه به معصوم وغیر معصوم که در غیر معصوم موجب انحطاط گناهان و در معصوم اسباب علو درجات است.

ص: 210

ذکر اخباری که از امام محمد باقر علیه السلام در پاره ای حالات حضرت موسی و هارون سلام الله عليهما وارد است

در کتاب حیات القلوب بسند حسن از حضرت امام محمد باقر علیه السلام مرویست که چون مادر موسی به موسی حمل یافت تا زمانی که وضع حمل نمود حماش ظاهر نشد و چون با فرعون خبر کرده بودند که بنی اسرائیل میگویند در میان ما مردی بهم خواهد رسید که نام او موسی بن عمران است و هلاك فرعون و اصحابش بدست اوست فرعون زنی چند از قبطیان را به زنان بنی اسرائیل موکیل ساخته تا محافظت ایشان کنند، یعنی برایشان نگران باشند و گفت البته مردان و فرزندان ایشان را بخواهم کشت تا آنچه خواهند نشود و در میان مردان و زنان جدائی افکند و مردان را در زندانها محبوس ساخت .

چون موسی علیه السلام متولد گردید و مادرش را با ونظر افتاد غمگین و اندوهناك و بگریست و گفت : در همین ساعت او را میکشند ، خدایتعالی دل آنزن را که بمادر موسی موکل ساخته بودند بروی مهربان فرمود ، و بمادر موسی گفت از چه روی رنگت زرد شده؟ گفت از آنکه همی ترسم که فرزندم را بکشند ، گفت بیم ندار و چنان بود که هر کس را نظر بر روی موسی افتاد از محبتش بیتاب میشد چنانکه خدایتعالی بآنحضرت خطاب فرمود که: افکندم بر تو محبتی از جانب خود .

و آنزن قبطیه که موکل آنحضرت بود وی را دوست بداشت، و خداوند تا بوتی از آسمان

برای مادر موسی بفرستاد ، و بدو ندارسید که فرزند خود را در تابوت بگذار و بدریا افکن و بیم ندار و اندوهناك مباش همانا ما او را بسوی تو باز میگردانیم و او را از جمله پیغمبران مرسل میفرمائیم .

پس موسی را در تابوت بگذاشت و در تابوت را بست و برود نیل درانداخت و فرعون را در کنار رود نیل قصرها بود که از بهر تنزه و سیربنیان ساخته و با آسیه

ص: 211

در یکی از آن قصرها بنشسته بود ناگاه نظرش در میان رود نیل بر سیاهی افتاد که موج آبش بلند همی کند و باد بر آن میزند تا بدر قصر فرعون رسید ، فرعون بفرمود آن تابوت را گرفته نزد او بیاوردند ، چون درش را برگشودند پسری در میانش بدیدند، فرعون گفت این از بنی اسرائیل است .

و خداوند از موسی محبت شدیدی در دل فرعون افکند ، و آسیه نیز در محبت او بیتاب شد ، و چون فرعون بآهنك كشتنش در آمد آسیه گفت او را مکش شاید بما سود بخشيديا بفرزندش برداریم لکن نمیدانستند که آن فرزند موعود که از وی میترسند همین فرزند است.

و فرعون اولاد نداشت پس فرمان کرد تا از بهرش دایه طلب کند تا او را تربیت نماید، پس زنان بسیاری بیاوردند که فرزندهای ایشان را کشته بود و موسی شیر هيچيك را نمی خورد، چنانکه خدایتعالی فرمود :از نخست و پیشتر زنان شیرده را بروی حرام کردیم .

و چون بمادر موسی خبر رسید که فرعون او را گرفته است ، سخت اندوهناك شد چنانکه خدای تعالی فرموده است که :دل مادر موسی از بسياري اندوه از عقل و شعور خالی گردید ، و نزديك بود که در در پنهان خود را اظهار بنماید یا بمیرد اگر نه آن بود که ما دل او را محکم ساختیم تا بوعدهای خدا از ایمان آورد گان باشد .

پس بتأييد الهی خود را ضبط کرد و صبر نمود و بخواهر موسی گفت از پی برادر خویش برو و از وی خبر بازگیر، پس خواهرش در سرای فرعون بنزد وی شد و از دور بر وی نگران گردید و ایشان نمیدانستند که وی خواهر موسی است و موسی هيچيك از آنجماعت را قبول نمیکرد فرعون سخت بيمناك شد ، خواهر گفت میخواهید شما را باهل بیتی دلالت کنم که او را محافظت نمایند .

و نیکخواه وي باشند گفتند: آری پس مادرش را بسراي فرعون بیاورد ، چون مادرش موسی را بدید بدامن گرفت و پستان بدهانش بگذاشت موسی به پستان بچسبید و بشوق

ص: 212

تمام تناول نمود، فرعون و اهلش شادی کردند و مادر را گرامی داشتند و گفتند این طفلرا براي ما تربیت کن که با تو چنان و چنین کنیم و وعده بسیار با و بدادند.

چنانکه یزدان تعالي فرموده است: باز آوردیم موسی را بسوی مادرش تا دیده اش روشن شود و اندوهناك نباشد و تا بداند وعده ما حق است ، لکن بیشتر مردم نمیدانند .

و فرعون هر فرزندی از بنی اسرائیل متولد می گشت می کشت و موسی را تربیت مینمود و گرامی میداشت، نمیدانست هلاکش بدست او خواهد بود .

چون موسی براه افتاد روزی نزد فرعون بود فرعون عطر های بزد موسی گفت الحمد لله رب العالمین فرعون این سخن را بروی انکار ورزید و لطمه ای بر چهره اش بزد و گفت این چیست که گوئی موسی بر جست و بر ریش فرعون بچسبید و قدری از آن برکند و فرعون را ریشی دراز بود پس بقصد قتل موسى بر آمد ، آسیه گفت طفلی است خورد سال چه داند و چه میکند و چه میگوید . فرعون گفت چنین نیست بلکه دانسته میگوید و میکند، آسیه گفت اگر خواهی او را بیازمائی طبقی از خرما وطبقی از آتش نزد موسی بگذار، اگر در میان خرما و آتش تمیز بگذارد چنان باشد که تو گوئی ، چون هر دو طبق را نزد موسی نهادند و خواست بجانب خرما دست دراز کند جبرئیل نازل شد و دستش را بآتش برگردانید اخگری برداشت و بر دهان نهاد و زبانش بسوخت و فریاد بزد و بگریست آسیه با فرعون گفت نگفتم او نمی فهمد فرعون از وی بگذشت .

راوی با مام علیه السلام عرض کرد چندگاه موسی از مادرش غایب بود تا بازگردید؟

فرمود : سه روز . پرسید که هارون با موسى از يك پدر و مادر بود ؟ فرمود : بلی پرسید بهر دو وحی نازل میشد ؟ فرمود: وحی بموسی نازل میشد و موسی بهارون وحی میکرد ، عرض کرد حکمراندن و قضا فرمودن و امر و نهی کردن با هر دو تن بود؟ فرمود : موسی با پروردگار خود مناجات میکرد هارون خلیفه موسی بود در میان قوم موسى عرض كرد كداميك پیشتر فوت شدند؟ فرمود : هارون قبل از موسی وفات

ص: 213

کرد و هر دو تن در تیه فوت شدند سؤال کرد حضرت موسی فرزند داشت؟ فرمود : او فرزند نداشت و اولاد از هارون بود.

آنگاه فرمود موسی در خدمت فرعون بكمال عزت و کرامت بود تا بحد مردان رسید و موسی از مراتب توحید سخن میکرد فرعون بروی انکار مینمود تا بآهنگ کشتن آنحضرت برآمد موسی از پیش فرعون بیرون شد و بشهر اندر آمد و دو مرد را بديد كه با هم بجنك وجدال اندر ندیکی قائل بقول موسی علیه السلام و آندیگری بقول فرعون قائل بود موسی بایشان نزديك شد و مشتی بسینه آنکه بقول فرعون قائل بود بزد چنانکه در ساعت هلاک شد موسی از آن بیم در شهر پنهان گردید.

چون روز دیگر در آمد دیگری بیامد و با شخصیکه بقول موسى علیه السلام قول داشت در آویخت و آنمرد همچنان از موسی یاری خواست آن فرعونی بموسی گفت آیا میخواهی مرا بکشی چنانکه دیروز کسی را بکشتی، موسی دست از او برداشت و روی بفرار نهاد ، وكنجور فرعون با موسی ایمان آورده بود ، و ششصد سال ایمان خود را پنهان داشته بود، چنانکه خدای تعالی فرموده است:و گفت مرد مؤمنی از آل فرعون که ایمان خود را مکتوم میداشت آیا میکشید مردی را بسبب آنکه می گوید پروردگار من پروردگار عالمیان است .

و چون فرعون از کشتن موسی آنمرد را باخبر شد در جستجوی موسی بر برآمد تا او را بکشد مؤمن آل فرعون بموسی پیام فرستاد که اشراف قوم فرعون مشورت همي کنند تا ترا بقتل رسانند از این شهر بیرون شو همانا من ترا از نيك خواهانم .

پس آنحضرت چنانکه خدای میفرماید ترسان و منتظر آنکه رسولان فرعون او را دریابند بیرون رفت ، و بجانب راست و چپ نظر همیکرد ، و عرض میکرد پروردگارا از گروه ستمکاران مرا نجات بخش و روانه شهر مدین شد ،و در میان او و مدين سه روز راه فاصله بود .

چون بدروازه مدین رسید چاهی بدید که مردم برای خود و چهار پایان خود آب همی کشند پس در کناری بنشست و اینوقت سه روز برگذشته که چیزی تناول نفرموده

ص: 214

بود پس او را بر دو دختر نظر افتاد که در کنار ایستاده و گوسفندی چند همراه داشتند و بچاه نزديك نمیشدند ، موسی بایشان فرمود از چه آب نمی کشید گفتند انتظار بازگشتن راعیان را همی کشیم و پدر ما مردیست پیر از اینروی ما بآب دادن گوسفندان بیامده ایم .

موسی را برایشان ترحم رفت و نزديك شد و بآن شخصی که بچاه نزديك ايستاده بود فرمود بگذار تا آب بکشم و یکدلو آب از برای خود بر آورم و چنان بود که هر دلوایشان را ده تن میکشیدند موسي علیه السلام يك تنه يكدلو از بهر دختران شعیب آب برکشید تا گوسفندان ایشان را آب داد آنگاه بسایه ای برفت و گفت:«رب إني لما أنزلت إلى من خير فقیر»و سخت گرسنه بود.

وحضرت امير المؤمنين علیه السلام فرمود چون موسی کلیم خدا این دعا کرد از خدا سؤال ننمود مگر نانی که بخورد، چه در آنمدت سبزه زمین خوردی و خضرت گیاهها از پشت آنحضرت از کمال نزاری وی دیده میشد .

بالجمله چون دختران شعیب بخدمت پدر خویش باز شدند، فرمود امروز زود باز شدید، ایشان داستان موسی را با پدر خود باز گفتند ، حضرت شعیب علیه السلام با یکی از آن دو دختر فرمود برو آنمرد را که از بهر شما آب کشید با خود بیاور تا اجرت آب کشی او را بدهم، آندختر با کمال شرم و آزرم بخدمت موسی بیامد و گفت پدرم ترا خواسته است که در ازای آب کشیدن برای ما مزد دهد .

موسی بر خاست و با او بجانب خانه شعیب روی نهاد ، و چون باد بر جامهای آندختر میوزید و حجم بدنش نمودار میگردید ، موسي با او فرمود از دنبال من بیا و مرا راه بنمای ، من از آن مردم هستم که از پی زنان نظر نمی کنند .

چون موسی با شعیب ملاقات نمود و داستانهای خود را بآنحضرت باز نمود ، شعیب فرمود مترس نجات یافتی از ستمکاران ، آنگاه یکی از دختران شعیب گفت ای پدر او را اجیر کن که بهتر کسی است که او را اجاره کنی ، و نیرومند و امین است ، شعیب فرمود توانائی و قوت او را بآنکه دلو را به تنهائی کشید بدانستی ،

ص: 215

امانت او را از کجا معلوم ساختی؟ گفت بآنکه راضی نشد من از پیش روی او راه سپارم تا مبادا نظرش بر عقب من بيفتد .

پس شعیب با موسی علیه السلام گفت همی خواهم که یکی از دوشیزگان خود را در نكاح تو آورم بصداق اینکه در مدت هشت سال اجیر من باشی واگر مدت را به ده سال تمام کنی اختیار تر است و نمی خواهم کار بر تو دشوار کنم، و اگر خدای بخواهد بزودی مرا از شایستگان خواهی یافت ، موسی گفت این است شرط میان من و تو و هريك از دو وعده را بانجام رسانم بر من تعدی نیست اگر خواهم ده سال بکنم و اگر خواهم هشت سال ، و خدای بر آنچه گویم وکیل و گواه است .

از حضرت صادق علیه السلام پرسیدند موسی کدام وعده را بپای آورد؟ فرمود ده سال را ، پرسیدند قبل از اتمام وعده زفاف شد یا بعد از آن ؟ فرمود: پیشتر سؤال کردند اگر شخصی زنیرا خواستگاری کند و برای پدرش اجاره دو ماه را شرط نماید آیا جائز است؟ فرمود: موسی میدانست شرط را اتمام خواهد کرد، اینمرد چگونه میداند شرط را تمام می نماید؟ پرسید شعیب کدام دختر را بعقد او در آورد ؟ فرمود : آن دختر را که رفت موسی را طلبیده با پدر خود گفت که او را باجاره بگیر که توانا و امین است .

مع الحديث چون موسى مدت ده سال را بپایان برد ، با شعیب گفت ناچار باید بوطن خود بازشوم ، و مادر و اهل خود را در یابم، چه چیز بمن میدهی؟ شعیب گفت هر گوسفند ابلقی که امسال از گوسفندان من پدید شود از آن تست ، چون موسی خواست گوسفندانرا بر ماده برجهاند عصای خود را ابلق کرد ، و از پوست آن چیزی را بکند و برخی را بجای گذاشت و عصارا در میان گله گوسفند نصب فرمود و عبائی ابلق بر آن بیفکند ، آنگاه گوسفندان را بر ماده بر جهانید و در آنسال هر بره که از گوسفندان پدید گردید ابلق بود .

چون سال بپایان رفت موسی زن خود را با گوسفندان بر گرفت و بیرون آمد و شعیب بایشان نوشته بداد ، موسی گفت عصائی از تو خواهم که با من باشد ،

ص: 216

و عصاهای پیغمبران همه بشعیب بميراث رسیده و در خانه نهاده بود ، با موسی گفت باین خانه در آی و يك عصا بردار چون داخل خانه شد عصای نوح و ابراهیم علیهما السلام برجست و بدست موسی آمد ، چون آن عصا را بخدمت شعیب آورد گفت این را باز گردان و دیگر عصاها را برگیر، و باز همان عصا حرکت کرد و بدست او آمد ، و بر اینگونه سه دفعه بگذشت .

شعیب علیه السلام چون این حالت مشاهدت فرمود گفت این عصا را ببر که خداوند ترا باین عصا مخصوص داشته است.

پس موسی روی بمصر نهاد، و در اثنای راه در شبی تار به بیابانی رسید و باد و سرمائی عظیم او را و اهلش را فرا گرفت موسی نظر افکند و از دور آتشی بدید چنانکه خدایتعالی در قرآن میفرماید که:چون موسی مدت اجاره را تمام نمود و با اهل خویش روانه شد از جانب کوه طور آتشی بدید ، بأهل خود گفت در نك نمائيد همانا آتشی بدیدم شاید برای شما از آتش خبر یا پاره ای از آنرا بیاورم تا گرم شوید پس بجانب آن آتش روانشد .

ناگاه درختی را بدید که آتش در آن فرو زیدن گرفته چون نزديك شد تا آتش برگیرد آتش بدو گرائیدن گرفت ، موسی بترسید و بگریخت و آتش سوی درخت باز شد .

چون موسی نگران گردید دید آتش برگشت دیگر باره روی بدرخت نهاد و همچنان آتش بدو شعله ور گشت و موسی بگریخت تا سه کرت کار بدینگونه بگذشت و در مرتبه سوم بگریخت و روی باز پس نکرد .

پس خدایتعالی او را ندا فرمود ای موسی منم خداوندیکه پروردگار عالمیانم ، موسی گفت دلیل بر این چیست؟ فرمود چیست آنکه بدست راست تو است ای موسی؟ عرضکرد این عصای منست ، فرمود بینداز ، چون عصارا بیفکند ماری گردید موسی بترسید و بگریخت خداوند ندا کرد که بگیر آنرا و مترس بدرستیکه

ص: 217

از ایمنانی و دست خود را بگریبان خود اندر آر که چون بیرون بیاوری سفید و نورانی خواهد بود بدون علت و مرضی ، چه موسی سیاه چرده بود، چون دست را از گریبان بیرون آورد عالم را نورانی دید.

خدایتعالی فرمود این دو معجزه و دلیل است بر حقیت تو باید بسوی فرعون و قوم او بروی بدرستیکه ایشان گروهی فاسق هستند .

موسی عرض کرد پروردگارا من از ایشان آدمی بکشته ام و میترسم که ایشان مرا بکشند برادر من هارون زبانش از من افصح است او را با من بفرست که معین و یاور من باشد، و مرا در ادای رسالت تصدیق نماید ، همانا می ترسم که مرا تکذیب کنند.

خداي تعالى فرمود قوی مینمایم بازوی تو را به برادر وهارون و قرار میدهم برای شما قوت و برهانی و ضرر ایشان بشما نمیرسد بسبب آن آیات و معجزاتی که بشما داده ام و هر که متابعت شما را نماید غالب خواهد بود .

و دیگر در آنکتاب بسند معتبر از حضرت باقر علیه السلام مرویست که چون موسی علیه السلام مدت اجاره را بپایان برد و با اهل خود بجانب بيت المقدس روی نهاد ، راه را بغلط در شد ، پس آتشی از دور بدید و از پی آتش برفت .

و هم در آن کتاب در حدیث معتبر از آنحضرت منقول است که فرمود عصاي موسی از حضرت آدم بشعیب رسیده بود ، و از شعیب بموسی علیه السلام رسید، و اکنون نزد ماست ، و در این نزدیکی آن عصا را بدیده ام و مانند روزی که از درختش جدا کردند سبز است ، و چون با او سخن کنی حرف میزند و برای قائم آل محمد صلی الله علیه وآله مهیا شده است ، و با آن عصا آن کند که موسی علیه السلام میکرد، و هر وقت بخواهیم بحركت میآید و آنچه فرمان کنیم فرو میبرد، چون امر نمایند که چیزی را فرو برد کام خود را میگشاید یکطرف را بر زمین و یکطرف را بسقف ودهانش بقدر چهل ذرع گشوده میشود و بزبان خود هر چه نزدش حاضر است میر باید .

و بروایت دیگر فرمود آن عصارا حضرت آدم از بهشت آورد بزمین ، و از درخت

ص: 218

عوسج بهشت بود .

و دیگر در کتاب مذکور از حضرت باقر علیه السلام مسطور است که موسی سلام الله علیه خروج نکرد تا گاهی که پیش از آن حضرت چهل تن کذاب از بنی اسرائیل بیرون آمدند و هر يك دعوی همی کردند که منم آن موسی بن عمران که یوسف خبر داده است ، و از این خبر بفرعون پیوست که بنی اسرائیل چنین کسی را وصف کنند که ذهاب ملك تو بدست وی خواهد بود ، فرعون کاهنان و ساحران را خبر کرد ایشان گفتند هلاك تو و دین و قوم تو بر دست پسری خواهد بود که امسال در میان بنی اسرائیل متولد میشود .

فرعون قابلها نزد زنان بنی اسرائیل بفرستاد و فرمان کرد هر پسری که در اینسال متولد گردد بقتل رسانند ، و یکتن قابله بر مادر موسی موکل ساخت .

چون بنی اسرائیل این واقعه را بدیدند گفتند اگر پسرها را بکشند و دختران را باقی بگذارند ما بجمله هلاک میشویم و نسل ما باقی نخواهد ماند ، باید با زنان نزدیکی نکنیم .

عمران پدر موسی گفت بازنان خود مباشرت کنید چه هر چه فرمان خدای باشد واقع میشود و آن فرزند موعود متولد میگردد هر چند مشرکان نخواهند ، و هرکس مقاربت بازنان را بر خود حرام کند من حرام نمی کنم و هر كه ترك كند من نخواهم کرد و با مادر موسی مباشرت نمود و او حامله گردید .

پس قابله ای را که بر مادر موسی موکل کردند که او را حراست حراست همی کرد ، و هرگاه مادر موسی بر میخواست او نیز بر میخواست و هر وقت می نشست او نیز مینشست و چون بموسی حامله گردید محبتی از وی در دلها جای گزید ، و حجتهای خداهمه چنین میباشند پس قابله با وی گفت چیست ترا که اینگونه زرد و گداخته همیشوی گفت مرا بر اینحال ملامت مکن چگونه چنین نشوم با اینکه چون فرزندم متولد گردد مقتول خواهد شد ، قابله گفت اندوهناك مباش که فرزند تو را از ایشان پوشیده خواهم داشت، مادر موسی اینسخن را از وی باور نداشت .

ص: 219

چون موسی متولد و قابله نمودار شد مادر موسی شروع باضطراب نهاد ، قابله گفت: من نگفتم فرزند ترا پوشیده می دارم، پس قابله موسی را بر داشت و بمخزن برد ، و او را در جامها در پیچید و بنزد پاسبانان فرعون که در سراي او انجمن کرده بودند بیامد ، و گفت باز شوید که از وی قطعه خونی ساقط شد و فرزندی در شکم نداشت .

پس مادر موسی او را ترسان شیر می داد تا مبادا صدائی از وی آشکار شود و قوم فرعون مطلع گردند، خدایتعالی بدو وحی کرد که تابوتي بسازد و موسی را آن تابوت گذاشته سرش را به بندد و شب هنگام او را بکنار رود نیل مصر برده در آب مصر بیندازد .

مادر موسی چنان گرد ، و چون تابوت را در آب انداخت بسوی او برگشت ، و هر چند با دست دور میساخت بسوی او باز میگشت، تا آن تابوت را در میان آب انداخت ، و باد آنرا بر روی آب روان کرد، و چون دید آب آنرا میبرد بی تاب شد و خواست که فریاد برآورد ، خدای تعالی شکیبائی در دلش بیفکند و سکون گرفت .

و آسیه زن فرعون که از صلحای زنان بنی اسرائیل بود با فرعون گفت اينك ایام بهار است بفرمای تا قبه ای در کنار رود نیل برزنند و مرا بآنجا بیرون بر تا در این ایام به سیر و تنزه شوم ، فرعون بفرمود قبه ای از بهر او در کنار رود نیل بپای کردند ، روزی در آن قبه نشسته بود ناگاه تابوتی را نگران گردید که روی بدو می آید ، با کنیزان خود گفت آیا آنچه من بر روی آب مینگرم شما نمی بینید ، گفتند آری سوگند با خدای ای سیده و خاتون ما چیزی چون تابوت می بینیم .

چون تابوت بنزد او رسید برجست و بسوی آب رفت و دست بسویش دراز کرد و نزديك به آن شد که آب او را فرو گیرد، خدمه او فریاد برآوردند و بهر تدبیر که بود او را از آب بیرون آورده در کنار خود گذاشت .

و چون تابوت را در برگشود پسری در نهایت حسن و جمال و دلربائی بدید ، و محبتی عظیم از وی در دلش جای گیر شد و او را در دامن خود بنشاند و گفت این پسر

ص: 220

من است ، ملازمانش گفتند بله ای خاتون تو فرزندی نداری و پادشاه را فرزندی نباشد این پسر زیبا را بفرزندی خود بردار .

پس آسیه برخاست و نزد فرعون رفت و گفت فرزندی طیب و نیکو بیافتم ک بفرزندی برداریم و چشم من و تو به آن روشن گردد تو او را مکش، فرعون گفت تو از کجا این پسر بیاوردی، گفت: دانم فرزند کیست ویرا آب بیاورد و از روی آب بگرفتم و چندان التماس و سعی و درخواست نمود تا فرعون راضی گردید.

چون مردمان بشنیدند فرعون پسری را بفرزندی خود برداشته است از امرای پیشگاه فرعون و اشراف مصر زنان خود را بفرستادند تا موسی را شیر دهند و نگه داری نمایند، و پستان هيچيك را نمی گرفت تا شیر بنوشد ، زن فرعون گفت دایه ای بهر پسر من طلب کنید و هیچکس را حقیر مشمارید هر که باشد بیاورید ، و هركرا میآوردند موسی شیرش را نمی گرفت .

پس ما در موسی بخواهر موسی گفت برو و تفحص کن باشد که اثری از موسی ظاهر شود.

خواهر موسی تا بدر سرای فرعون بیامد و گفت شنیده ام که شما از بهر فرزند خود در طلب دایه میباشید ، در اینجا زنی صالحه میباشد که فرزند شما را میگیرد که شیر دهد و نگاهداری کند، چون این خبر با زن فرعون گذاشتند گفت او را بیاورید چون خواهر موسی را بنزد آسیه بردند پرسید از کدام طایفه باشی گفت از بنی اسرائیل .

گفت ای دختر بازشو که ما را با توکاری نیست، آنزنها با آسیه گفتند خدای ترا عاقبت دهد بیا و بنگر آیا پستان او را قبول میکند یا نمیکند ، آسیه گفت اگر قبول کند آیا فرعون راضی میشود که طفل از بنی اسرائیل و دایه از بنی اسرائیل باشد هرگز با این کار راضی نخواهد شد ، گفتند چه باشد ما او را امتحان کنیم آیا شیر او را می پذیرد یا نمیپذیرد ، آسیه گفت او را بیاورید .

خواهر موسی نزد مادرش شد و گفت زن پادشاه ترا میطلبد ، چون بنزد آسیه آمد موسی را در دامنش بگذاشتند برپستان او بچسبید و شیر در گلویش میریخت و بشادی

ص: 221

میخورد ، چون آسیه نگران شد که پسر شیر او را پذیرفتار گردید بیتاب شد ، و رو بسوی فرعون کرد و گفت برای پسرم دایه بیافتم و شیر او را قبول کرد پرسید دایه از کدام طایفه است گفت از بنی اسرائیل فرعون گفت هرگز نمی شاید که این طفل از بنی اسرائیل و دایه نیز از بنی اسرائیل باشد آسیه گفت از این طفل که در دامن تو بزرگ می شود و پسر تو است چه بیم داری ، و چندان وجوه برشمرد و التماس نمود که فرعون راضی گردید و از اندیشه خود باز شد .

و موسی در میان آل فرعون نشو و نما گرفت و مادرش و خواهرش و قابله اش امر او را مخفی داشتند تاگاهی که مادرش و قابله اش وفات کردند ، وموسى بزرك شد و بنی اسرائیل از وی خبر نداشتند و در طلب او بودند ، و خبر او را میپرسیدند ، و برایشان پنهان بود ، چون ایشان بشنیدند که آن جماعت در تفحص و تجسس آن فرزند هستند، سختی و عذاب را برایشان شدید تر کرد و در میان ایشان جدائی افکند و آنانرا از خبر دادن به آمدن او و پرسش از حال أو نهی فرمود.

از آن پس بنی اسرائیل در شبی مهتاب روشن بیرون رفتند و نزد مرد پیر عالمی که در میان ایشان در صحرا بود انجمن شدند و گفتند: ما آن را حتی که از این شدتها و محنت ها می یافتیم بخر ها ووعده ها بود ، پس تاکی و تا چند باین بلا اندر باشیم؟

گفت: سوگند با خدای پیوسته در این بلا باشید تا خداوند بفرستد پسری از فرزندان لاوی پسر یعقوب را که نام او موسی بن عمران است ، و او پسری بلند پیچیده موی خواهد بود.

در این سخن بودند که ناگاه موسی علیه السلام براستری سوار نزد ایشان بیامد و بایستاد ، چون آن پیر به آن حضرت نگاه کرد اوصاف که خوانده و شنیده بود آن حضرت را بشناخت و از وی پرسید نام تو چیست خداوند ترا رحمت کند؟ فرمود : موسی، پرسید پسر کیستی؟ فرمود: پسر عمران ؛ آن پیر بپای جست و بر دستش بچسبید و ببوسید .

ص: 222

بنی اسرائیل برگرد آن حضرت هجوم آورده و پای مبارکش را ببوسیدند ، موسی ایشان را بشناخت و ایشان او را بشناختند و آنجماعت را شیعه خودگردانید .

و بعد از آن مدتی چند که برگذشت روزی موسی بیرون آمد و داخل یکی از شهرهای فرعون شد ، ناگاه نگران گردید که مردی از شیعیانش با مردی از قبطیان از آل فرعون جنك ميكنند شیعۀ او به آنحضرت استغاثه بردی که او را بر آن قبطی که دشمن موسی بود یاری فرماید؛ موسی دستی بر سینه قبطی بزد تا او را دور کند آن قبطی بیفتاد و بمرد .

و خدای تعالی در جسم و بدن موسی گشادگی و شدت وقوت عظیمی عطا کرده بود ،و مردمان این واقعه را همي مذکور داشتند و این امر شیوع یافت ، و همی گفتند موسی مردی از آل فرعون را بکشت ، موسی علیه السلام در آنشهر ترسان با مداد کرد و مترقب اخبار بود .

چون روز دیگر شد ناگاه آنشخص که بروز گذشته از موسی در طلب یاری بر آمده بود همچنان از آنحضرت بردیگری طلب یاری نمود موسی علیه السلام باو گفت همانا تو گمراهی ظاهر کننده گمراهی دیروز با مردی منازعه کردی و امروز با مردی منازعه میکنی و چون خواست با آنکه دشمن هر دو بود بخشم و ستیز رود آنمرد گفت: ای موسی میخواهی مرا بکشی چنانکه دیگری را دیروز کشتی همانا هیچ اراده نداری مگر آنکه در زمین جباری باشی و هیچ نمیخواهی از مصلحان باشی و مردی از اقصای شهر بسرعت و شتاب می آمد گفت ای موسی اشراف قوم فرعون با یکدیگر در قتل تو مشورت می نمایند از این شهر بیرون رو همانا من تورا از ناصحان باشم.

پس موسی علیه السلام از شهر مصر بیرون از پشت و پناهی و چهارپائی و خادمی خارج شد و همه جا بیابانها در مینوشت تا بشهر مدین رسید، و در زیر درختی جای کرد ، ناگاه در آنجا چاهی بدید که گروهی از مردمان فراهم شده آب می کشند و از يك سوی دو دختر ضعیف بدید که گوسفندی چند بیاورده اند که آب بدهند و از دور

ص: 223

بایستاده اند، از ایشان پرسید که شما بچه کار آمده اید گفتند پدر ما مردیست پیر و ما دو دختر ضعیفیم توانائی مزاحمت با مردان نداریم در نك همي کنیم تا مردمان از آب کشیدن فراغت یابند، از آن پس گوسفندان خود را آب میدهیم، موسی را برایشان ترحم افتاد دلو ایشانرا بگرفت و فرمود گوسفندان خویش را پیش بیاورید و آب بکشید و گوسفندان را سیراب ساخت، و ایشان پیش از دیگر مردم ببامداد اندر بازگشتند و موسی بازگشت و در زیر آندرخت قرار گرفت و عرضکرد پروردگارا برای آنچه از خیر بمن بفرستي فقير ومحتاجم.

در روایت است که در آنحال که موسی علیه السلام این دعا میکرد به نیمۀ يك خرما نیازمند بود .

چون آندخترها بخدمت پدرخود شعیب بازگشتند گفت چگونه باین زودی باز شدید ، گفتند مرد صالح رحیم مهربانی را در یافتیم که برای ما آب کشید شعیب علیه السلام با یکی از دختران فرمود برو و آنمرد را برای من طلب کن پس آندختر با نهایت آزرم وحیا نزد موسی شد و گفت پدرم تو را میخواهد تا در ازای آب کشیدن مزد بدهد.

روایت رسیده است که موسی با و فرمود که راه بنمای و از عقب من راه بسپار که ما از فرزندان یعقوبیم نظر در عقب زنان نمیافکنیم .

چون موسی بنزد شعیب علیهما السلام بیامد و حکایات خود را برای آنحضرت نقل کرد شعیب گفت بیم مدار همانا از گروه ستمکاران نجات یافتی ، پس یکی از آن دختران گفت او را باجاره بگیر چه بهتر کسی است که باجاره بگیری او را وقوی وامین باشد شعیب بموسی گفت میخواهم یکی از این دو دختر را بنکاح تو درآورم و تو خود را در مدت هشت سال اجیر من گردانی و اگر به ده سال به اتمام آوری باختیار تو است .

در روایت رسیده است که موسی آنعمل را به ده سال که تمامتر بود برای برد زیرا که پیغمبران اخذ نمیفرمایند مگر به آنچه بهتر و تمامتر است .

چون موسی و عده را با نجام برد و زنش را برداشت و بجانب بيت المقدس

ص: 224

روان گردید در شبی تار راه را یاوه کرد ، پس آتشی از دور بدید و با اهل خویش فرمود : در اینجا در نك نمائيد كه من آتشى همي بينم ، شاید پاره ای از آن آتش یا خبری از بهر شما باز باز آورم ، چون بآتش فرا رسید درختی سبز و خرم را نگران شد که از تمامت آن آتشی برافروخته چون بآن نزديك شد از وی دوری گرفت ، موسی بازشد و در خویشتن احساس خوفی فرمود ، پس آتش بدو نزديك گرفت .

و از طرف یمین وادی در بقعه مبارکه از آندرخت ندائی باورسید ای موسی همانا منم خداوندی که پروردگار عالمیانم وندا رسید که عصای خود را بیفکن موسی علیه السلام آنعصا را اژدهائی بدید که جنبش همیکرد و همی برجست و بمثابۀ درخت خرمائی بگردید ، و از دندانهایش صدائی عظیم برخاست ، و از دهانش زبانه آتشی شعله ور گشت .

چون موسی این حال بدید بترسید و روی بر تافت و گریزان گردید پس ندائی باورسید بازگرد، موسی بازگشت در حالتی که اندامش بلرزید و زانوهایش بر یکدیگر همیخورد ، عرضکرد خداوندا این سخن که من میشنوم کلام تو باشد؟ فرمود بلی مترس چون باین خطاب مستطاب نایل گردید ایمن شد و پای خود را بردم اژدها بر نهاد و دست بدهانش اندر برد پس بر گشت و همین عصای نخستین شد ، خطاب بدو رسید که نعلین خود را بکن همانا تو در وادی مقدس و مطهر یکه آنطور است .

روایت شده است که از این روی خدایتعالی فرمان کرد که نعلین خود را بکند که از پوست مردار حماری بود و در روایت دیگر وارد است که مراد از افکندن نعلین دوخوف بود که او را بدل اندر بود یکی ترس ضایع ماندن عیالش دوم بیم از توده فرعون.

پس خداوند او را بسوی فرعون و اشراف قوم او با دو معجزه بزرك يكى عصا و آندیگر ید بیضا برسالت فرستاد .

و دیگر در کتاب مسطور از حضرت امام محمد باقر علیه السلام منقول است که چون موسی علیه السلام باهل خویش بازگشت ، زنش پرسید از کجا می آئی؟ فرمود از حضرت

ص: 225

پروردگار این آتش که دیدی ، پس صبحگاهی بنزد فرعون آمد ، سوگند با خدای گویا در نظر منست که دست های بلند داشت و براندامش موی بسیار داشت و گندم گون بود وجبه موئین بر تن وعصا بدستش اندر وليف خرمائی ئى برکمر بسته و تعلينش از پوست در ازگوش و بندهایش از لیف خرما بود .

پس بفرعون عرضکردند که بر در قصر جوانی ایستاده و میگوید من فرستاده پروردگار عالم هستم، فرعون به آنکس که شیربان بود گفت زنجیر از شیرها برگشاید و اورا عادت چنین بود که هرگاه بر کسی خشم میگرفت شیرها را رها میکردند تا او را بر دریدند .

این هنگام موسی علیه السلام عصای خود را بر در اول بکوفت ، و بمحض اینکه آن عصا بدر اول آشنائی گرفت نه دروازه ای که فرعون از بهر حراست خویش بر روی خود در بسته بود همه بیکدفعه گشوده گشت ، چون شیرها بخدمت آن حضرت آمدند سرهای خود را بپای مبارک آن حضرت میستودند و با تضرع وتذلل برگرد آنحضرت میگردیدند .

چون فرعون آن حالت عجیب بدید با مجلسیان گفت چنین چیزی هرگز دیده بودید ، چون موسی علیه السلام به مجلس فرعون وارد شد در میان ایشان سخنان بگذشت که خدای تعالی در قرآن یاد فرموده .

فرعون با یکی از اصحابش گفت برخیز و دستهای موسی را بگیر ، و با دیگری گفت گردنش را بزن هر کس بحضرت موسي آمد،جبرئیل او را با شمشیر بکشت تا شش تن از یارانش کشته شدند ، فرعون گفت دست از وی بردارید و موسی دست خود را از گریبان خود بیرون آورد و مانند آفتاب نورانی دیدارها را نیروی دیدار آن نبود، چون عصا را انداخت اژدهائی شد که ایوان فرعون را در میان دهان خود خواست فرو برد ، پس فرعون بموسی استغاثت نمود که مرا مهلت بده تا فردا و بعد از آن در میان ایشان گذشت آنچه گذشت .

و دیگر در کتاب مسطور از آنحضرت سلام الله علیه منقول است که خدای تعالی با

ص: 226

موسی علیه السلام فرمان کرد که بنی اسرائیل را بارض مقدس بر که کفار از آنجا بیرون شوند ، و خود در آنجا سکون گیرند و در آنهنگام جمعیت بنی اسرائیل بششصد هزار تن می پیوست .

موسی علیه السلام با ایشان فرمود ايقوم من بارض مقدس اندر آئید که خدای برای شما نوشته و مقدر فرموده است مبادا مرتد شوید و واپس باز گردید و زیان کار شوید و گفتند ای موسی در ارض مقدس گروهی چند هستند که جباران باشند و ما را توان مقاومت با ایشان نیست تا آنها از شهر بیرون نروند ما هرگز بشهر در نیائیم .

دو تن از میان ایشان که از خدای ترسان بودند، و بطاعت و فرمان برداری موثق ، یعنی یوشع بن نون و کالیب بن يوقنا که دو پسر عم موسی علیه السلام بودند گفتند ای بنی اسرائیل بر جباران یعنی عمالقمه از دروازه شهر ایشان در آئید ، چه اگر چنین کنید، بر ایشان غالب شوید و با خدای توکل جوئید اگر با او ایمان دارید .

گفتند ای موسی ما هرگز باین شهر که این جباران در آنجا هستند اندر نمی شویم ، تو و پروردگارت بروید و جنگ نمائید مادر همین مکان نشسته ایم .

موسی گفت پروردگارا من مالك نیستم جز جان خود و برادر خود را ، پس جدائی بیفگن در میان ما و گروه فاسقان ،خدای تعالی فرمود: چون قبول نکردند که بارض مقدس اندر شوند پس در آمدن در آنزمین بر ایشان تا چهل سال حرام است ، و در زمین حیران خواهند بود ، و تو بر کردار فاسقان اندوهناك مباش و اينجمله ترجمه آیات بود .

حضرت باقر علیه السلام فرمود که در چهار فرسنگ از زمین تا چهل سال حیران بماندند بسبب اینکه فرمان خدایرا رد کردند، و بدر آمدن در شهر رضا ندادند چون شب در میرسید منادی ایشان ندا همیکرد که شام شد بارها را بر بندید، وایشان بار میکردند و روانه می شدند ، و تا هنگام سحر گاهان حدی و رجز همی

ص: 227

خواندند ، و خدایتعالی زمین را فرمان می کرد تا ایشانرا بهمان منزل که از آنجا بار کرده بودند باز میگردانید، و چون روشنی روز دامن در می افکند خود را در همان منزل سابق میدیدند و میگفتند همانا خوش بخطا راه سپردیم و شب دیگر بارها را حمل کرده روانه میشدند و بامدادان در مکانهای خود بودند .

و چهل سال بر این حال بماندند و خدای تعالی من و سلوی برای ایشان میفرستاد و بهرجا که فرود می آمدند سنگی با ایشان بود و موسی علیه السلام عصای خود را بر آن سنك ميزد و دوازده چشمه برای اسباط دوازده گانه از آن جریان میگرفت و بهر سبطی چشمه ای جاری میشد چون میخواستند بموضع دیگر نقل کنند آبها باز میگردید و به سنگ اندر میشد و آن سنك را بر روی چهارپایان حمل کرده روانه میشدند .

و آنجمله در آن بیابان طی(تیه) بمردند مگر یوشع بن نون و كاليب بن يوقنا كه از در آمدن بارض مقدس اباو امتناع نورزیدند و موسی و هارون نیز در طی(تیه) برحمت الهی پیوستند.

و در احادیث بسیار از امام محمد باقر و امام جعفر صادق صلوات الله عليهما منقول است که خدای تعالی برای ایشان مکتوب و مقدر فرموده بود که بارض مقدس داخل شوند، و چون اجابت فرمان نکردند برخود ایشان حرام فرمود و مقدر نمود که فرزندان ایشان بآن زمین اندر شوند، لاجرم آن گروه بجمله در صحرای طی(تیه) بمردند و فرزندان ایشان داخل شهر شدند با يوشع بن نون وكاليب بن يوقنا وخداى تعالي هر چه را میخواهد اثبات مینماید و نزد اوست ام الکتاب.

و در روایت دیگر وارد است که فرزندان ایشان نیز بانزمین مقدس در نیامدند بلکه فرزند زادگان ایشان در آمدند.

و نیز ور آنکتاب از امام محمد باقر علیه السلام منقول است که نیکو زمینی است زمین شام ، و بد مردمی هستند مردم آن ،و بدترین شهرها است شهر مصر ، و این شهر زندان آن کسان است که یزدانرا برایشان غضب افتد ، و در آمدن بنی اسرائیل

ص: 228

بآن شهر هیچ علت نداشت مگر بسبب غضب خدای برایشان به علت گناه ایشان، چه خدای تعالی با ایشان فرمان کرد که (داخل شوید) بارض مقدس یعنی شام که خدای از بهر شما مكتوب فرموده و ایشان ابا و امتناع ورزیدند، و چهل سال در مصر و بیابانهای مصر حيران بماندند ، و بعد از چهل سال داخل شدند ،و بیرون شدن ایشان از مصر و در آمدن در شام جز پس از توبت و انابت ایشان و خوشنودی یزدان از ایشان روی نداد .

و آنحضرت علیه السلام فرمود من مکروه می شمارم که از طعامی که در سفال مصر پخته شده باشد تناول نمایم و دوست نمیدارم سرخود را از گل مصر بشویم ، از آن بیم که مبادا خاکش باعث مذلت من گردد و غیرت مرا بر طرف نماید .

و هم در آنکتاب از حضرت امام محمد باقر علیه السلام در تفسیر قول خدای تعالی « وادخلوا الباب سجداً »منقول است که فرمود در هنگامی بود که موسی از زمین تیه بیرون آمد و داخل معموره شدند، بنی اسرائیل و گناهی کرده بودند خدای تعالی خواست ایشانرا اگر توبه کنند از آنگناه نجات بخشد و از ایشان در گذرد ، پس با ایشان گفت که چون بدر شهر برسید سجده کنید و بگوئید حطة تا گناه شما حط و زایل گردد ، آنگروه که نیکوکاران بودند چنان کردند و توبت ایشان مقبول گردید و آنانکه ستمکاران بودند بجای حطة حنطة حمراء یعنی گندم سرخ طلبیدند لاجرم عذاب برایشان نزول یافت.

و نیز در آن کتاب از حضرت امام جعفر صادق وامام محمد باقر صلوات الله عليهما منقول است که چون قائم آل محمد صلی الله علیه وآله از مکه ظاهر شود و اراده کوفه فرماید ، منادی آنحضرت در میان اصحاب آنحضرت نداکند که هیچکس توشه و آب با خود بر ندارد، و سنك حضرت موسی را با خود بردارد، و آن سنك باريكشتر است بهر منزل که فرود آید چشمه ای از آن سنگ جاری گردد، و هر گرسنه و تشنه که بخورد سیر و سیراب گردد، و توشه ایشان همین باشد تا گاهی که آنحضرت با اصحاب خود در نجف اشرف نزول اجلال فرمایند .

ص: 229

معلوم باد که مفسران اختلاف و رزیده اند که ارض مقدسه کدام است، بعضی بیت المقدس و برخی دمشق ، و پاره ای ،فلسطین، و جماعتی شام و گروهی طور و حوالی آنرا دانسته اند.

و نیز خلاف کرده اند که آیا موسی علیه السلام بأرض مقدس درآمد یا در نیامد ، از ظاهر احادیث معتبره چنان نمودار میشود که آنحضرت درتيه بعالم قدس ارتحال فرمود ، و يوشع بن نون وصى آنحضرت بنی اسرائیل را از تیه بارض مقدس برد.

و نیز خلاف کرده اند که آیا حطه در تیه بود یا بعد از بیرون شدن از تیه اکثر ایشان بر آن عقیدت رفته اند که بنی اسرائیل بعد از بیرون رفتن مامور شدند .

که این چنین داخل درگاه بیت المقدس ، یا دروازه شهر اریحا بشوند، و بنابراین صورت باید موسی علیه السلام در آنهنکام با ایشان نباشد و بعضی گفته اند که موسی علیه السلام در تیه قبه ای بساخته بود که روی به آن نماز میکردند ،و آنحضرت با ایشان فرمان کرد که از درگاه آن قبه از روی تواضع خم گردیده داخل شوند ، و در طلب آمرزش گناهان خود برآیند و با این حالت مراد از سجود رکوع خواهد بود و بعضی بر آن رفته اند که مراد از سجود خضوع وشکستگی و تواضع است ، و بعضي گفته اندکه مراد آن است که بعد از داخل شدن به سجده روند و طلب آمرزش نمایند .

و دیگر در کتاب مسطور از حضرت امام محمد باقر و امام جعفر صادق علیهماالسلام و از مفسران خاصه و عامه نیز منقول است که چون معجزه عصا ظهور گرفت ، ساحران بحضرت موسی ایمان آوردند و فرعون مغلوب گردید ، لکن باز ایمان نیاورد و بر کفر خود باقی ماند.

و دیگر در کتاب مسطور از حضرت امام محمد باقر علیه السلام مذکور است که بنی اسرائيل بحضرت موسی علیه السلام استغاثه کردند که دعا فرمای خدای تعالی ما را از بلیه فرعون نجات بخشد، پس خداوند تعالى وحی فرمود اي موسى ایشانرا شب از مصر بیرون بر موسی عرضکرد پروردگارا در یا در پیش روی ایشان است چگونه این جماعت را از دریا عبور باشد ، خدای تعالی فرمود دریا را فرمان میکنم که باطاعت تو باشد

ص: 230

و برای تو شکافته میشود .

پس حضرت موسی بنی اسرائیل را شب هنگام برداشت و روانه ساحل دریا شد ، چون فرعون از رفتن ایشان با خبر شد بالشکر خویش بتعاقب ایشان برفت چون بکنار دریا رسیدند موسی علیه السلام بدر یا خطاب فرمود که از بهر من برشکاف ، گفت: بی فرمان یزدان شکافته نمی شوم ، در اینحال طلیعه لشکر فرعون نمایان شدند ، بنی اسرائیل گفتند ما را فریب دادی و هلاک ساختی اگر میگذاشتی که آل فرعون ما را در بندگی میداشتند از آن بهتر بودکه اکنون بدست ایشان پایمال وهلاك و دمار شویم موسى علیه السلام فرمود: نه چنین است همانا پروردگار من با من است و مرا براه نجات هدایت میفرماید ، و سفاهت آنجماعت بر آنحضرت دشوار گردید و همی گفتند تو با ما وعده نهادی که دریا از بهر ما بر میشکافد اينك فرعون و لشکرش مارا در یابند موسی علیه السلام دعا کرد و خدای تعالی و حی فرمود که عصا را بدریا بزن، چون عصا را بدریا زد شکافته شد موسی و قوم موسی بدر یا در آمدند.

در آنحال فرعون بکنار دریا رسید چون دریا را بر اینحال مشاهدت کردند با فرعون گفتند آیا از اینحال در شگفت نیستی گفت من چنین کرده ام و بفرموده من دریا شکافته شد بدریا اندر شوید و از پی ایشان راه برگیرید ، چون فرعون و آنانکه با وی بودند همه بدریا در آمدند و بمیان دریا رسیدند یزدان تعالی بدر یا امر فرمود تا ایشانرا فرو گرفت و به جمله غرق شدند.

و چون فرعون را غرق در یا فرو گرفت گفت ایمان آوردم نیست خدائی بجز خدائیکه بنی اسرائیل با و ایمان آورده اند و من از مسلمانانم ، پس خدای تعالی فرمود اکنون ایمان میآوری و پیشتر عاصی بودی و در زمین فساد میراندی ، پس امروز بدن تو را نجات میدهم .

میفرماید قوم فرعون همه بدریا فرو رفتند و احدی از ایشان دیده نشد و از دریا به جهنم شدند و خدای تعالی بدن فرعون را بتنهائی بساحل بیفکند تا او را بنگرند و بشناسند تا برای آنانکه بعد از او ماندند آیتی باشد و در هلاکت او هیچکس را

ص: 231

شك و شبهت نرود، و چون او را پروردگاد خود میشمردند مردار او را در ساحل با ایشان نمودار ساخت که مردم را عبرت و موعظتی باشد .

و دیگر در کتاب مسطور از حضرت امام محمد باقر صلوات الله عليه منقول است که در آنهنگام که فرعون طغیان کرده بود جبرئیل در حضرت پروردگار مناجات کرد؛ پروردگارا فرعون را مهلت میدهی و میگذاری او دعوی خدائی میکند و میگوید «أنار بكم الأعلى»خدای تعالی فرمود که این سخن را بنده ای مثل تو میگوید که میترسد چیزی از او فوت شود بعد از آن بعمل نتواند آورد .

یعنی این مطالب در دستگاه قادر مختار و خالق لایزال که نه بدایت دارد و نه نهایت بچیزی شمرده نیست و وجود و عدمش مساوی است و در مقام قدرت بيك اشارت کن فیکون میگردد و اگر جمله كاينات كافر و مشرك بگردند بردا من الهیت و قدرت تامه و مشیت کامله ما گردی نمی نشیند .

و دیگر در کتاب مسطور بسند موثق از حضرت امام محمد باقر علیه السلام منقول است که موسی بن عمران با هفتاد پیغمبر بر دره های روحا بگذشتند و همه را عباهای قطوائی یعنی کوفی بر تن بود و لبيك عبدك وابن عبدك ميگفتند .

و هم از آنحضرت مسطور است که موسی علیه السلام از رمله مصر احرام احرام بست و بر سنگستان روحا بود و میگفت لبيك ياكريم لبيك .

و دیگر در آنکتاب از آنحضرت علیه السلام نوشته است که وقتی از آنحضرت سئوال کردند کدام مرغ است که خدای تعالی در قرآن یاد کرده است که یکمرتبه پرواز نمود و نخواهد نمود فرمود طور سینا است که خدای تعالی پاره ای از آنرا برسر بنی اسرائیل بازداشت با انواع عذاب ها که در آنکوه بود تا قبول کردند توراة را چنانکه خدای تعالی میفرماید: یادکن آنوقتی را که کوه را برکندیم و برفراز سر بنی اسرائیل مانند سقفی بازداشتیم و ایشان گمان همی بردند که بر سر ایشان فرو خواهد آمد.

ص: 232

و دیگر در آنکتاب از حضرت باقر علیه السلام مرویست که چون موسی علیه السلام الواح را بینداخت برسنگی بخورد و بشکست آنچه شکسته شد و آن سنگ فرو برد و در میان سنگ نبود تا حضرت رسول خدای صلی الهه علیه وآله مبعوث گردید و آن سنگ به آنحضرت رسانید .

و دیگر در کتاب مذکور در حدیث معتبر از حضرت امام محمد باقر علیه السلام مسطوراست حضرت موسی در میان اشراف بني اسرائيل جلوس کرد ل جلوس کرده بود ناگاه شخصی به آنحضرت گفت گمان ندارم کسی بخدا از تو اعلم باشد موسى فرمود من نیز گمان ندارم، پس خدای تعالی بموسی وحی فرستاد بلکه خضر از تو اعلم است برو و او را پیدا کن هر جا که ماهی نا پیدا شد خضر را در آنجا بازخواهی دید .

و هم در آنکتاب از آن حضرت مرویست که چون موسی از خضر سئوالها کرد و پاسخ شنید نگران شدند پرستوکی در میان دریا صدا میکند و پرواز مینماید و پست و بلند میگردد حضرت خضر با موسی گفت هیچ میدانی این پرستك چه میگوید همانا میگوید: به حق آسمانها و زمین و پروردگار دریا که علم شما در مقام علم خدا نیست مگر بمقدار آنچه من بمنقار خود از این دریا برگیرم بلکه کمتر .

در جلد هفتم بحار الانوار از حضرت ابی جعفر علیه السلام مروست که چون موسی و خضر از هم مفارقت کردند موسی به خضر گفت مرا وصیتی بگذار خضر گفت :

«ألزم مالا يضر ك معه شيء كما لا ينفعك من غيره شيء ، إياك واللجاجة، والمشى إلى غير حاجة ، والضحك في غير تعجب يا ابن عمران لا تعيرن أحداً بخطيئته وابك على خطيئتك »

یعنی همیشه با خداوند باش چه اگر با او باشی از هیچ چیز زیان نیابی چنانکه جز او از هیچ چیز سود نبینی از لجاجت و دوندگی بسوی غیر حاجت و خندیدن بدون تعجب بپرهیز ای پسر عمران هرگز کسی را بخطای او نکوهش مکن بلکه که برخطای خود گریستن کن .

ص: 233

و دیگر در کتاب مسطور از آنحضرت علیه السلام مرویست که ملک الموت بر موسی علیه السلام در آمد و به آن حضرت سلام فرستاد موسی گفت بچه کار آمدی گفت به قبض روح تو آمدم اما مأمور شده ام که هر وقت تو خود اراده فرمائی روح تو را قبض نمایم پس از آن ملك الموت بیرون رفت .

و بعد از مدتی موسی یوشع را طلب کرد و او را وصی خویش فرمود و از قوم خود غایب شد و در مدت غیبت روزی بملکی چند برسید که قبری میکندند پرسید این گور از بهر کدامکس میکنید؟ گفتند سوگند با خدای تعالی برای بنده ای میکنیم که در حضرت یزدان بسیار گرامی است موسی فرمود که باید این بنده را نزد پروردگار منزلتی بزرگوار باشد زیرا که هرگز قبری باین نیکوئی ندیده بودم فرشتگان عرض کردند اي برگزيده خدا میخواهی تو آن بنده باشی؟ فرمود میخواهم عرض کردند پس باین گور در آی و بخواب و بحضرت کردگار خود متوجه شو، موسى علیه السلام بقبر اندر شد تا بنگرد چگونه است اینوقت جای خود را در بهشت جاوید بدید و از خدا مرك طلبید و در همانجا روح شریفش را قبض کرده فرشتگان جسد مبارکش را دفن کردند و هم در آن کتاب مسطور بسند معتبر از حضرت امام محمد باقر سلام الله عليه مذكور است که حضرت موسی سلام الله علیه مناجات کرد پروردگارا مرا بآنچه قضا رانده ای رضا دادم و خوشنودم آیا بزرگ را ميميراني وكودك خرد سال را میگذاری خدایتعالی وحی فرستاده ای موسی آیا خوشنود نیستی که من روزی دهنده و متکفل ایشان باشم موسی عرض کرد خوشنودم تو نیکو وکیل و نیكو كفيلی.

و دیگر در کتاب مسطور مرقوم است که بنی اسرائیل بحضرت موسی علیه السلام شکایت کردند که پیسی در میان ما بسیار شده است شده است پس خدا يتعالى بحضرت موسي وحی فرستاد امر کن بخوردن گوشت گاو و چغندر.

و دیگر در کتاب مسطور است که حضرت امام محمد باقر علیه السلام فرمود که موسی سلام الله علیه از خدا یتعالی سئوال نمود که اول زوال شمس را که اول هنگام ظهر است باو بشناساند ، پس خدایتعالی فرشته ای را موکل ساخت که چون هنگام زوال فرارسد

ص: 234

آنحضرت را اعلام نماید، پس روزی آن ملك گفت ای موسی زوال شد فرمود چه وقت گفت همانوقت که گفتم و تا این احوال را پرسش کردی آفتاب پانصد سال راهرا در نوشت ، یعنی آنچند شديد الحرکت و سریع السیر است که در این اندک زمان پانصد سال راه نوشت .

مخالف ذکر پاره ای اخبار که از حضرت امام محمد باقر علیه السلام در بعضی مناجات و مواعظ و حکم حضرت موسی علیه السلام مأثور است

در کتاب کافی از ابوحمزه ثمالی از حضرت ابی جعفر علیه السلام مسطور است که فرمود:

«مكتوب في التوراة التي لم تغيير أن موسى علیه السلام سأل ربه فقال: يارب أقريب أنت فأناجيك ؟ أم بعيد فأناديك ؟ فأوحى الله عز وجل إليه يا موسى أنا جليس من ذکرنی ، فقال موسی : فمن في سترك يوم لاستر إلا سترك؟ قال : الذين يذكرونني فأذكرهم ويتحابون في فأحبهم، فاولئك الذين إذا أردت أن أصيب أهل الأرض بسوء ذكرتهم ، فدفعت عنهم بهم». یعنی نوشته شده است در توراتی که تغییر نیافته است که موسی از پروردگار خود سؤال نمود آیا نزدیکی با من تا با تو آهسته رازگویم ؟ آهسته رازگویم ؟ یادوری تا ترا بلند بخوانم وندا نمایم ؟ پس خداوند بآنحضرت وحی فرستادای موسی من همنشین آنکس هستم که مرا یاد

عالم موسی عرض کرد : پروردگارا در آنروز که جز سایه عرش تو و پرده جلال توسایه نباشد کدامکس در سایه تو است؟ فرمود : آنانکه بیاد من باشند و من ایشانرا ياد میکنم و در رضای من با هم بمحبت میروند، پس ایشان را دوست میدارم و ایشان آن گروه باشند که هر وقت خواهم مردم زمین را بعذابی پای کوب دمار وعقاب فرمایم از برکت وجود ایشان باز میدارم .

و در كتاب حياة القلوب در دنباله این حدیث مسطور است که موسی عرض کرد پروردگارا مرا حالی چند می افتد که ترا از آن بزرگتر میدانم که در آنحال یاد

ص: 235

کنم، فرمود: ای موسی در همه حال مرا یاد کن که یاد من در همه حال نیکوست .

و از این پیش در کتاب احوال حضرت امام زین العابدين علیه السلام باين حديث اشارت رفت.

معلوم باد شاید مراد حضرت موسی علیه السلام این باشد که آیا آداب خواندن تو این است که بروش نزدیکان ترا بخوانم و آهسته دعا نمایم یا بروش دعوت دوران فریاد کنم فرمود :مرا همنشین خود دانید و آهسته بخوانید چه موسی علیه السلام میدانست که خدایتعالی بعلم و علمیت بهمه چیز نزديك است و از همه چیز بهمه چیز قریب تر ، و ممکن است که این سؤال را مانند سؤال رؤیت از جانب خود کرده باشد .

در كتاب حياة القلوب در حدیث حسن از حضرت امام محمد باقر علیه السلام منقول است که در توراة مسطور است ای موسی من ترا از بهر پیغمبری خود بیافریدم و برگزیدم و برای طاعت خود نیرو بخشیدم، وترا بطاعت فرمان دادم و از معصیت خود نهی فرمودم ، اگر مرا اطاعت کنی ترا بر طاعت خود یاری نمایم، و اگر با من معصیت بورزی ترا بر معصیت خود یاری نمی فرمایم، ای موسی مراست منت بر تو در طاعت تو و مزد مراست، و در معصیت ورزیدن تو حجت مراست ، ای موسی از من در پوشیده امر خود بترس تا عیوب تورا از عیون بپوشانم ، و در خلوتهای خود بیاد من باش ، و هنگام طلوع خواهشهای نفسانی و لذت های خود، جلالت و انتقام مرا در خاطر سپار تاتو را در غفلتهای تو یاد کنم، و از لغزشها محفوظ دارم و خشم خویش را از آنانکه من ترا برایشان مسلط داشته ام نگاه ،بدار تاغضب خود را از تو بازدارم و رازهای پوشیده مرا در دل خود پوشیده بدار و مدارای با دشمن من و دشمن خود را در علانیه ظاهر نمای ،و سر مرا نزد ایشان افشا مکن که ایشان مرا ناسزا گویند و تو در آن حال و ناسزا و گناه با ایشان شريك باشی .

موسی عرض کرد : پروردگارا کدام کس در حظیره قدس ساکن میشود ؟ فرمود و آنانکه دیده ایشان نگران زنا نشده، و اموال ایشان بار باوسود مخلوط نگردیده ، و در امر حق رشوه نگرفته اند.

ص: 236

و دیگر در ثواب الأعمال و حياة القلوب از حضرت ابی جعفر علیه السلام منقو است :

«قال : كان في ما ناجى الله موسى على الطور أن يا موسى أبلغ قومك أنه ما يتقرب إلى المتقر بون بمثل البكاء من خشيتي وما تعبدلي المتعبدون بمثل الورع عن محارمي، وما تزين لى المتزينون بمثل الزهد في الدنيا عما بهم الغنى عنه قال: فقال موسى :يا أكرم الأكرمين فماذا آتيتهم على ذلك؟ فقال: يا موسى أما المنقر بون بالبكاء من خشيتى فهم فى الرفيق الأعلى لا يشركهم فيه أحد، وأما المتعبدون لى بالورع عن محارمي فاني أفتش الناس عن أعمالهم و لا أفتشهم حياءاً منهم، وأما المتقربون إلى بالزهد فانى أبيحهم الجنة بحذافيرها يتبوؤن منها حيث يشاؤن».

فرمود: از جمله کلماتیکه خدایتعالی در کوه طور با موسي علیه السلام مناجات نمود این بود: ای موسی قوم خود را تبلیغ کن تقرب نیابند تقرب جویندگان بحضرت من بمانند گریستن از ترس من ، و عبادت نکنند عبادت کنندگان بمانند پرهیزکاری از آنچه من حرام فرموده ام ، یعنی معنی عبادت اطاعت فرمانست ، و زینت نمییابند زینت کنندگان بمانند ترك نمودن ایشان آنچه را که در دار دنیا نیازمند آن نباشند موسی عرضکرد ای بخشنده ترین بخشندگان این جماعت را بر این اعمال چه مزد و ثواب میدهی؟ فرمود : ایموسی اما آنانکه بگریستن از بيم من بمن تقرب جویند مقام ایشان در برترین منازل بهشت خواهد بود و هیچکس در این رتبت با این جماعت شراكت نجويد ، أما آنكسان كه بترك محرمات من بمن تقرب خواهند همانا من در قیامت از اعمال مردم تفتیش میفرمایم لکن از تفتیش احوال ایشان شرم میگیرم ،و أما آنانكه بترك دنيا بحضرت من تقرب خواهند تمامت بهشت را برای ایشان مباح میگردانم تا بهر جا که خواهند سکون گیرند .

و دیگر در کتاب معالم العبر از ابو حمزه ثمالی از حضرت ابیجعفر سلام الله عليه مرویست.

«قال : قال موسى بن عمران علیه السلام: إلهى من أصفياؤك من خلقك ؟ قال : الري

ص: 237

الكفين الرى القدمين ، يقول صادقاً و يمشي هوناً فاولئك يزول الجبال ولا يزولون،قال: إلهى فمن ينزل دار القدس عندك ؟ قال الذين لا ينظر أعينهم إلى الدنيا ، ولا يذيعون أسرارهم في الدين، ولا ياخذون على الحكومة الرشا ، الحق في قلوبهم، والصدق على ألسنتهم ، فاولئك في سترى فى الدنيا وفي دار القدس عندى في الآخرة».

فرمود: موسى بن عمران علیه السلام عرضكرد : إلهى برگزیدگان از آفریدگان تو کیست؟ فرمود آن کسان باشند که دست و قدم ایشان برای مردمان با ثمر باشد و بصدق و راستی سخن کنند ،و برفق و ملایمت قدم برگیرند، و این مردم چنان ثابت و بردوام هستند که اگر جبال را زوال افتد در ارکان ثبات و دوام ایشان تزلزل راه نکند ، موسی عرضکرد : الهی کدام مردم در سرای قدس و بهشت جاوید در حضرت تو نزول یابند؟ فرمود: آنانکه بدنیا ننگرند و اسرار دینی خود را فاش نگردانند و در حکومت و احقاق حق اخذ رشوت نفرمایند دلهای ایشان آکنده بحق ،و زبانهای ایشان آراسته بصدق باشد، و چنین مردمی در دار دنیا در پرده حفظ و حراست ، و در ظل عنایت و عطوفت محفوظ ، و در آخرت در بهشت قدس در حضرت من محفوظ هستند.

و دیگر در حیات القلوب در حدیث معتبر از حضرت امام محمد باقر علیه السلام منقولست که خدای تعالی بموسي علیه السلام وحی فرستاد که مرا دوست بدار ، و نزد خلق من دوست بگردان ، موسی عرضکرد پروردگارا تو خود میدانی که هیچکس نزد من از تو محبوب تر نیست ، اما دلهای بندگان را چکنم ، خدایتعالی بدو وحی فرستاد که نعمتهاي مرا بیاد ایشان بیاور نا مرا دوست بدارند، و از این پیش در کتاب احوال امام زین العابدين علیه السلام باین حدیث اشارت رفت.

و دیگر در کتاب مسطور و بخار از حضرت امام باقر صلوات الله عليه منقولست که خدای تعالی به موسی علیه السلام وحی نمود، هرگاه یکی از بندگان من بيك حسنه بمن تقرب جويید او را در بهشت حکم دهم تا هر کجا را خواهد باو بدهند ،عرضکرد آن حسنه کدام است؟ فرمود: آنست که در حاجت برادر مؤمن خود راهسپارد .

ص: 238

و دیگر در کتاب مزبور در حدیث معتبر از آنحضرت مسطور است که موسی علیه السلام مناجات کرد : پروردگارا كدام يك از بندگان را بیشتر دشمن میداری ؟

فرمود آنکسکه در شب مانند مردار در فراش خواب بیفتد و روز خود را ببطالت بپای گذارد، عرضکرد : پروردگارا چه ثواب دارد کسیکه بیمار را عیادت کند؟ فرمود : فرشته ای را بروی موکل فرمایم که او را در قبر عیادت کند تا محشور گردد ، عرضکرد: پروردگارا چه ثواب دارد کسیکه مرده را بشوید؟ فرمود: او را از گناهان بیرون می آورم مانند آنروز که از مادر زاده باشد، پرسید : پروردگارا چه ثواب دارد آنکسکه جنازه مؤمنی را تشییع نماید؟ فرمود: فرشته ای چند را بروی موکل سازم که ایشان را علمها باشد که از محشر او را مشایعت نمایند و پرسید چه ثواب دارد کسیکه فرزند مرده را تعزیت گوید؟ فرمود: او را در سایه عرش جای می دهم در آنروز که سایه بجز سایه عرش نباشد .

و دیگر در کتاب مسطور بسند معتبر از حضرت باقرعلیه السلام منقولست که حضرت موسی علیه السلام با پروردگار خود مناجات کرد و عرض نمود : پروردگارا كداميك از آفریدگان را دشمن تر داری؟ فرمود: آن کسکه مرا متهم دارد ، فرمود : موسی عرض کرد: پروردگارا از مخلوق تو کسی باشد که او را متهم دارد ؟ فرمود : آری آنکس که از من طلب خیر می کند و من آنچه خیر او در آنست از بهرش مقدر می گردانم و بآن خوشنود نمیگردد و مرا متهم میدارد و باین حدیث از این بیش اشارت رفت .

و دیگر در کتاب مذکور بسند معتبر از حضرت باقر صلوات الله عليه مذكور است است که موسی علیه السلام مناجات کرد:پروردگارا مراوصیت کن ، فرمود : وصیت میکنم ترا بمن و برعايت حق من و عدم نافرمانی من ، و آنحضرت سه دفعه این سؤال کرد خدایتعالی چنین جواب فرمود ، چون در مرتبه چهارم عرض کرد پروردگارا مرا وصیت کن فرمود : وصیت میکنم ترا برعایت حق مادر ، بار دیگر سؤال کرد باز جواب شنید، و در مرتبه ششم پرسید، فرمود : وصیت میکنم ترا برعایت حق پدر تو .

ص: 239

امام علیه السلام میفرماید: باین سبب گفته اند دو ثلاث نيكي براى مادر و يك ثلث برای پدر است .

و دیگر در معالم العبر وحياة القلوب بسند معتبر از حضرت ابی جعفر سلام الله علیه مروی است که فرمود :

«إن موسى بن عمران حبس عنه الوحى ثلاثين صباحاً ، فصعد على جبل بالشام يقال له: اريحا ، فقال : يارب لم حبست عنى وحيك وكلامك؟ ألذنب أذنبته فها أنا بين يديك فاقتص لنفسك رضاها ، و إن كنت حبست عنى وحيك وكلامك لذنوب بني إسرائيل ؟ فعفوك القديم ، فأوحى الله إليه ياموسى تدرى لم خصصتك بوحيى و كلامى بين خلقى؟ فقال : لا أعلمه يارب قال : يا موسى إني اطلعت إلى خلقي اطلاعة فلم أرفى خلقى أشد تواضعاً منك فمن ثم خصصتك بوحيى وكلامي من بين خلفى قال : فکان موسی علیه السلام إذا صلى لم ينقتل حتى يلصق خده الأيمن بالأرض و خده الأيسر بالأرض».

یعنی سي صباح وحی از موسی بن عمران حبس شد و آنحضرت برفراز کوهی در شام که اریحا نام داشت برشد و عرض کرد پروردگارا از چه روی وحی و کلام خود را از من حبس کردی؟ آیا سبب گناهی است که از من روی داده ، پس هم اکنون من در حضور تو ایستاده ام چندان مرا عقاب فرمای که خوشنود گردی، و اگر برای گناهان بنی اسرائیل حبس فرمودی؟ عفو و بخشش قدیم ترا در حق ایشان مسئلت مینمایم ، خدایتعالي بآنحضرت وحی فرستاده ای موسی میدانی چرا ترا از میان تمامت آفریدگان خود بوحی و سخن کردن اختصاص داده ام؟ عرض کرد: پروردگارا نمیدانم فرمود: ای موسی علم من بجمله آفریدگان احاطه کرده است و در میان ایشان هیچکس را ندیدم که شکستگی و تواضع و خاکساری او در حضرت من از تو بیشتر باشد لهذا ترا بوحى وكلام خود مخصوص نمودم ، و چنان بود که موسی علیه السلام هر وقت نماز بگذاشتی از جای نماز خویش برنخاستی تاگونه راست و گونه چپ خود را

بر زمین گذاشتی .

ص: 240

بنده نگارنده گوید: خضوع و خشوع مطلقاً اسباب ترقی ظاهری و باطنی مخلوق است چنانکه اگر درست بنگرند هر کس خاضع تر است بلندتر است، در تمام آفرینش، هیچکس بخضوع حضرت ختمی مرتبت و اوصیای او نیست و مالك دنيا و آخرت هستند، در عالم ظاهر نیز هر کس خاضع تر است رفعتش بیشتر است مثلا سلاطين جهان بالنسبه بمقامات عالیه خودشان از تمامت آنمردم که در تحت سلطنت و حکومت ایشان هستند خاضع تر و رؤف تراند ، و از این مقام که فرود آئیم ابنای ملوك و اجله وزراء و امراء بحسب درجات خودشان بهمین حالت و رویت ، و در طبقه علما بلکه تمامت اصناف عالم چون بنگریم بالنسبه با آنکه از ایشان فروترند در این صفت مزیت دارند.

محققاً علمای اعلام که صاحب مسند سلطنت حقیقی هستند هر يك در علم وزهد وفضل و قدس برترند، در فروتنی شکستگی و تواضع مسلم ترند ، و سلاطين كه مالك الرقاب هستند از وزراء و امراء متواضع تر و رؤف ترند ، و همچنین تمامت حکام و امراء و رؤسا از محکومین و مأمورین و مرؤسين متواضع ترند ، حتی هر معماری از بنا و استادی از شاگرد و مزدوری متواضع تر است ، و اگر وقتی بدون مقدمه تابعی متبوع و مأموری آمر گردد البته مفاسد بزرگ روی نماید چنانکه این نموده شد بارها .

ذکر بعضی اخبار که از حضرت باقر علیه السلام درباره پاره ای حالات خضر و يوشع وحزقيل عليهم السلام و ارداست

در کتاب حیات القلوب باسانید موثقه حسنه معتبره از حضرت امام محمد باقر علیه السلام منقول است که چون ذوالقرنین شنید که در دنیا چشمه ایست که هر کس از آن چشمه

بیاشامد تا گاهی که صور را بردهند زنده میماند،در طلب آن چشمه روی براه نهاد، خضر سپهسالار لشکروی بود ، و او را از جمله لشکر خود بیشتر دوست میداشت

ص: 241

پس همچنان برفتند تا بجائی رسیدند که سیصد و شصت چشمه در آنجا بود ، پس ذوالقرنین سیصد و شصت تن از یاران خود را طلب کرد ، و خضر علیه السلام در شمار ایشان بود ، و هر يك را ماهي نمك سودى بداد و گفت هر يك ماهی خود را در یکی از این چشمها بشوئید و برای من بیاورید .

خضر چون ماهی خود را بآنچشمه فرو برد زنده شد و از دست وی رها گردیده بمیان آب برفت ، خضر جامه خود را از تن بینداخت و خویشتن در طلب ماهی بآب در افکند و مکرر سر بآب فرو برد و از آن آب بخورد و ماهی بدستش در نیامد و بیرون آمد ، چون بخدمت ذی القرنین باز گردیدند و ماهیان را جمع نمود يکي کم است تفحص کنید تا نزدکیست ، گفتند خضر ماهی خود را باز نیاورده است چون خضر را طلب کرد و از آن حضرت پرسش نمود ، حضرت قصه ماهی را باز راند ذوالقرنین فرمود توچه کردی ؟ گفت : من از پی آن ماهی بآب فرو رفتم و ماهی را نیافته بیرون آمدم ، پرسید از آن آب بیاشامیدی ؟ گفت : آری ، و از آن پس هر چند ذوالقرنین در طلب آن چشمه برآمد نیافت و با خضر گفت همانا تو از بهر آنچشمه خلق شده بودی و برای تو مقدر شده بود .

و دیگر در کتاب مزبور باسانید بسیار معتبر از حضرت امیرالمؤمنین و امام زین العابدین و امام محمد باقر و امام جعفر صادق و امام رضا صلوات الله و سلامه عليهم منقول است که گنج آن دو پسر که در زیر دیوار بود ، لوحی از طلا بود که این مواعظ را در آن نقش کرده بود .

لا إله إلا الله محمد رسول الله عجب دارم از کسیکه بداند مرك حق است چگونه مسرور میباشد ، و عجب دارم از آنکسکه بقضا و قدر خدا ایمان دارد چگونه نمیترسد ، و بروایت دیگر چگونه اندوهناک میشود از بلا و عجب دارم از کسي که جهنم را بیاد میآورد چگونه میخندد و عجب دارم از کسیکه به بیند دنیا را و گردیدن دنیا را از حالی بحالی چگونه دل بدنیا می بندد ، و دیگر عجب دارم از کسیکه بحساب آخرت یقین دارد چگونه گناه میکند و آنکس را که عقل ربانی

ص: 242

و خرد یزدانی روزی شده است سزاوار است که متهم نگرداند خدا را در آنچه مقدر فرموده است، یعنی تصدیق کند که البته خیر او در آن است و در دیر رسیدن روزی خود برخداوند اعتراض نکند، و از این پیش در کتاب احوال حضرت سجاد سلام الله علیه بهمین تقریب باین حدیث اشارت شد .

و در کتاب مسطور بسند صحیح از حضرت امام محمد باقر علیه السلام منقول است سوگند با خدای که آن گنج از طلا و نقره نبود ، و جز لوحی که این چهار کلمه در آن بود نبود: منم خداوندی که بجز من خداوندی نیست محمد رسول من است ، عجب دارم از کسیکه بمرك يقين داشته باشد چرا دندانش بخنده نماینده میگردد ، و عجب دارم از آنکس که بقدر یقین داشته باشد از چه روی غم روزي ميخورد یا چرا گمان میکند که خدا روزی او را دیر خواهد فرستاد ، و عجب دارم از آنکس که نشأه دنیا را میبیند چگونه منکر نشأه آخرت میشود .

معلوم باد که در باب خضر و موسی در میان مورخین و مفسرین اختلاف رفته است،مورخین میگویند آن موسی که باخضر علیهما السلام ملاقات کرد موسي اول بود نه موسی بن عمران، زیرا که موسی بن عمران از خضر علیهما السلام اعلم بود ، و مفصل این خبر و اخبار حضرت موسی و بنی اسرائیل در مجلدات ناسخ التواريخ تأليف پدر نامورم مرحوم مبرورلسان الملك اعلى الله مقامه مسطور است .

و دیگر در کتاب مسطور از حضرت باقر سلام الله علیه در حدیث معتبر منقول است که زن موسی علیه السلام بريوشع بن نون سلام الله عليه خروج نمود و بزرافه سوار شد که جانوری است که بشتر و گاو و پلنك شبيه است ، و در اول روز زن موسی غالب ، و در آخر روز وصی موسی بروی فیروز شد ، آنگاه پاره ای از حاضران بیوشع عرض کردند او را سیاست فرمای ، یوشع گفت چون موسی در کنار او خفته است من حرمت موسی را در حق او رعایت میکنم و انتقام او را باخدا میگذارم .

راقم حروف گوید: سخت شبیه است این داستان با وقعه جمل وعايشه وامير المؤمنين صلوات الله عليه .

ص: 243

و دیگر در کتاب مسطور از حضرت باقر علیه السلام منقول است که شبی که امیر المؤمنين علیه السلام شهید شد هر سنگی را که از روی زمین بر میداشتند از زیرش خون تازه میجوشید تا طلوع صبح ، و همچنین بود شبی که یوشع بن نون در آنشب شهید گردید .

راقم حروف عرضه میدارد :در باب وفات و شهادت یوشع بی تأمل نشاید بود والعلم عند الله .

و دیگر در کتاب مسطور بسند حسن منقول است که حمران از حضرت امام محمد باقر علیه السلام پرسید آیا چیزی در بنی اسرائیل بوده است که در این است مانندش نباشد ، آنگاه از تفسیر این آیت وافی دلالت سئوال کرد :

«ألم تر إلى الذين خرجوا من ديارهم وهم ألوف حذر الموت فقال لهم الله موتوائم أحياهم إن الله لذو فضل على الناس ولكن أكثر الناس لا يشكرون، آیا نظر نمیکنی بداستان آنجماعت که بیرون شدند از خانهای خود از بیم مرگ و ایشان چند هزارتن بودند پس یزدان بایشان فرمان کرد بمیرند و از آن پس ایشانرا زنده گردانید بدرستی که خدای تعالی برجمله مردمان صاحب فضل و احسان است لکن اکثر مردم شکر او را نمیگذارند.

بالجمله حمران پرسید بعد از آنکه زنده شدند همان مقدار بزیستند که مردمان در همانروز ایشانرا دیدند و تا به خانه های برگشتند بمردند؟ فرمود : بلکه زنده شدند و بخانه های خود باز شدند و سکون گرفتند وزنها بنکاح در آوردند و مدت ها زنده بماندند و از آن پس با جلهای خود بمردند و آنانکه در این است در هنگام رجعت زنده خواهند شد چنین خواهند بود .

راقم حروف گوید: این حکایت نیز بر حقیقت رجعت شاهدى بزرك ومخالفين را طاردی استوار است چه احادیث مکرره وارد است که هر چه در بنی اسرائیل روی داده در این امت واقع میشود.

ص: 244

و نیز در کتاب مسطور در حدیث معتبر از حضرت امام محمد باقر و امام جعفر صادق عليهما السلام مأثور است که چون تفسیر آیه مذکوره را از ایشان پرسیدند فرمودند که ایشان مردم شهری از شهرهای شام و هفتاد هزار خانه بودند ، و طاعون درمیان ایشان نمایان شد ، و هر وقت اثر طاعون ظاهر میگشت توانگران که نیروی حرکت داشتند بیرون می رفتند و مردم پریشان از ناتوانی در شهر میماندند ، و آنانکه می ماندند ، بسیار میمردند ، و آنکسانکه بیرون میرفتند کمتر میمردند ، لاجرم آنانکه بیرون میشدند میگفتند اگر در شهر بجای میماندیم بسیار بهلاك و دمار ميرسيديم ، و آنها که در شهر میماندند میگفتند اگر از شهر بیرون میشدیم این چند از ما نمیمردند .

پس رأی ایشان بر این قرار یافت که چون نشان طاعون نمایان گردد همه از شهر گریزان گردند ، و چون مرتی دیگر نشان طاعون نمودار شد از شهر خویش همه بیرون شدند و در بلدان و امصار همی بگشتند تا بشهری ویران رسیدند که مردمش همه از بلای طاعون تباه شده بودند، و خانهای ایشان از صاحبانش خالی مانده بود پس بارهای خود را در آنشهر فرود آوردند، و بجمله در آنشهر سکون ورزیدند آنگاه خدای تعالی فرمود همه بمیرند در یکساعت بمردند و مرده ها بماندند تا استخوان شدند ، و آنشهر در سر راه کاروانیان بود و مردم قافله استخوانهای ایشانرا از جلو راه دور کرده بيك موضع جمع نمودند .

پس از آن یکی از پیغمبران بنی اسرائیل که حزقیلش نام بود از آنمکان عبور فرمود ، چون آن استخوانهای فرسوده را نگران شد فراوان بگریست ، و عرض کرد پروردگارا اگر خواهی در این ساعت ایشانرا زنده میتوانی فرمود چنانکه ایشانرا در یکساعت بمیراندی تا شهرهای ترا آباد کنند، و بندگان تو از ایشان بوجود آیند ند ، و با دیگر عبادت کنندگان بپرستش تو قیام ورزند.

پس خدای تعالی بدو وحی نمود که آیا میخواهی ایشانرا زنده فرمایم؟ عرض کرد: آری ای پروردگار من ، پس خداوند اسم اعظم را بدو وحی فرمود که مرا باین

ص: 245

نام بخوان تا ایشانرا زنده فرمایم، چون حزقیل اسم اعظم الهی را بخواند استخوانهارا همی بدید که بسوی یکدیگر پرواز میکردند تا بدنهای ایشان درست شد وهمه بهمدیگر نظر میکردند، و تسبیح و تهلیل میگفتند ، حزقیل علیه السلام گفت :گواهی میدهم که خدای تعالی بهمه چیز قادر است.

ذکر اخباریکه از حضرت امام محمد باقر علیه السلام در پاره ئی حالات حضرت الیاس و لقمان و اشموئیل وارد است

در كتاب حياة القلوب در حدیث معتبر از موسی بن اکیل از حضرت امام محمد باقرعلیه السلام منقول میباشد که روزی بدر سرای آنحضرت رفتم و خواستم رخصت حاصل کرده بحضرتش تشرف جویم، ناگاه صداي مبارك آنحضرت را بشنیدم که بکلامی جز عربی تکلم میفرمود ، ما را گمان رفت که لغت سریانی است پس آنحضرت بسیار بگريست ، وما نیز بدان گریستن بگرییدیم.

پس غلامی بیرون آمد و ما را بار داد ، چون در آمدیم من عرضکردم فداي توشوم ما بر در سرای آمدیم که بسخنی تکلم میفرمودید که عربي نبود ، و ما نیز بگریه تو بگریستیم ، فرمود آری بخاطر آوردم الیای پیغمبر علیه السلام را که از عباد پیغمبران بنی اسرائیل بود ، و دعائیکه آنحضرت در سجده میخواند، من خواندم و شروع فرمود بخواندن آندها بزبان سریانی، سوگند با خدای که هيچيك از علمای یهود و نصاری را ندیدم که بآن فصاحت قرائت نمایند، پس بعربی برای ما ترجمه نمود و فرمود که در سجده میفرمود :

«أتر اك معذ بي وقد أظمأت لك هو اجرى ، أتراك معذ بي وقد وضعت لك في التراب وجهي، أتراك معذ بي و قد اجتنبت لك المعاصى ، أتراك معذ بي وقد استغفرت لك ليلى »يعنى آیا می بینی خود را که مرا عذاب فرمائی با اینکه در روزه داشتن برای تو در هواهای گرم عطشان بپایان بردم آیا خود را عذاب کننده من می بینی با اینکه در پیشگاه تو روی نیاز برخاك

ص: 246

مالیده ام ، آیا می بینی خود را که مرا معذب داری با اینکه محض رضا و خشنودی تو از ارتکاب معاصی و لذت آن دوری گرفته ام ، آیا ميبيني خود را که مرا بعذاب گیری با اینکه شبهای خود را برای تو به بیداری گذرانیده ام .

پس خدای تعالی باووحی فرستاد که سر بردار که من تورا عذاب نمیکنم، پس الیا مناجات کرد که پروردگارا اگر بگوئی من تو را عذاب نمیکنم و از آن پس عذاب کنی چه خواهد شد ، آیا نیستم من بنده تو و تو پروردگار من پس خدایتعالی وحی فرمود که سر بردار که وعده ایکه نهادم البته وفا میکنم .

و بروایت دیگر این حدیث بعینه از حضرت صادق علیه السلام مرویست و در آن روایت بجاى اليا، الياس مسطور است .

و دیگر در کتاب مسطور و کتاب اصول کافی و دیگر کتب اخبار از حضرت ابی جعفر ثانى امام محمد تقى صلوات الله علیه مرویست که فرمود :

«قال أبو عبد الله علیه السلام: بينا أبى علیه السلام يطوف بالكعبة إذا رجل معتجر قد اقيض له، فقطع عليه اسبوعه حتى أدخله إلى دار جنب الصفا ، فأرسل إلى فكنا ثلاثة فقال: مرحباً يا ابن رسول الله صلی الله علیه وآله ثم وضع يده على رأسي و قال : بارك الله فيك يا أمين الله بعد آبائه يا أبا جعفر إن شئت فأخبرني ، وإن شئت فأخبرتك ، وإن شئت سلني، وإن شئت سألنك ، و إن شئت فاصدقني، وإن شئت صدقتك .

قال: كل ذلك أشآء ، قال : فاياك أن ينطق لسانك عند مسئلتى بامر يضمر لي غيره ، قال : قال : إنما يفعل ذلك من فى قلبه علمان يخالف أحدهما صاحبه ، و أن الله عز وجل أبي أن يكون له علم فيه اختلاف ، قال : هذه مسئلتى وقد فسرت طرفاً منها أخبرني عن هذا العلم الذي ليس فيه اختلاف من يعلمه ؟ قال : أما جملة العلم فعند الله جل ذكره وأماما لابد للعباد منه فعند الأوصياء .

قال: ففتح الرجل عجرته واستوى جالساً وتهلل وجهه وقال : هذه أردت ولها أتيت زعمت أن (لاعلم ظز ) مالا اختلاف فيه من العلم عند الأوصياء فكيف يعلمونه؟ قال: كما كان رسول الله صلی الله علیه وآله يعلمه إلا أنهم لا يرون ما كان رسول الله صلی الله علیه وآله يرى لأنه كان نبياً وهم

ص: 247

محدثون ، وأنه كان يفد إلى الله جل جلاله فيسمع الوحى وهم لا يسمعون» .

حضرت ابی عبدالله علیه السلام فرمود روزی پدرم امام محمد باقر علیه السلام در طواف ناگاه مردیکه عمامه بر بسته و ذقن را در پیچیده با آنحضرت بازخورد و طواف آنحضرت را قطع کرد و آنحضرت را بخانه ای که پهلوی صفا بود ببرد و بمن فرستادند و مرا طلبیدند و بیرون از ما سه تن هیچکس نبود پس دست خود بر سر من بر نهاد و گفت مرحبا ای فرزند رسول خدای ای کسیکه بعد از پدران خودش امین خداوند است خداوند برکت دهد در علوم وکمالات تو بعد از پدرانت آنگاه با پدرم روی کرد و گفت اگر میخواهی تو مرا خبرگوی و اگر میخواهی من ترا خبر میدهم، واگر میخواهی تو از من سئوال کن و اگر میخواهی من از تو سئوال میکنم و اگر میخواهی تو بصدق من سخن بگوی و اگر میخواهی من بصدق تو سخن کنم.

پدرم فرمود همه را میخواهم گفت :پس زنهار در آن هنگام که من از تو سؤال نمایم چیزیرا بزبان نیاوري که در دلت غیر از آنرا احتمال دهی ، کنایت از اینکه عدم توافق زبان و جنان بسبب عدم بصیرت وعلم بحقیقت است ، واينحال از شئونات علمای حقه خارج است، پدرم فرمود اینکار را آنکس کند که در دلش دوعلم مخالف یکدیگر باشد و علمش از روی اجتهادو گمان باشد ، شأن علمای ظاهر چنین است ، و در علم خدائی اختلاف نمیباشد ، گفت سئوال من همین بود و پاره ای از آنرا از بهر من تفسیر نمودی اکنون مرا خبرده آن علمی که در آن اختلافی نیست کدام کس میداند؟ پدرم فرمود تمامت آن علم در حضرت خداوند است، و آنچه برای امر معاش و معاد مردمان ضرورت دارد، در خدمت اوصیای پیغمبران است .

اینوقت آنمرد نقاب از صورت برگشود و راست بنشست و از شادی و سرور چهره اش درخشان و دهانش خندان گردیده گفت: من همین را میخواستم و برای این بیامده ام، همانا چنان میدانی که آن علمی که در آن اختلافی نیست و برای مردم ضرورت دارد نزد اوصیا میباشد ، بازگو اوصیا چگونه میدانند ؟ فرمود :

ص: 248

بآ نظریقیکه پیغمبر صلی الله علیه وآله از جانب خدا میدانست ایشان نیز میدانند ، و بایشان الهام ميرسد وصدای ملک را میشنوند ،مگر اینکه ایشان ملک را نمی بینند چنانکه رسول خدای میدید، چه او پیغمبر بود و ایشان محدث یعنی از ملك سخن گفته شده اند پیغمبر بمعراج میرفت و بدان واسطه کلام حق را می شنید و ایشانرا آن معنی حاصل نمی گردید.

«فقال: صدقت يا ابن رسول الله سآتيك بمسئلة صعبة، أخبرني عن هذا العلم ماله لا يظهر كماكان يظهر مع رسول الله صلی الله علیه وآله؟ قال : فضحك أبى علیه السلام وقال : أبى الله أن يطلع على علمه إلا ممتحناً للايمان به كما قضى على رسول الله أن يصبر على أذى

قومه ولا يجاهدهم إلا بأمره، فكم من اكتتام به قداكتتم به حتى قيل له : اصدع بما تؤمر و أعرض عن المشركين .

وأيم الله لو صدع قبل ذلك لكان آمنا ، ولكنه إنما نظر في الطاعة و خاف الخلاف ، فلذلك كف فوددت أن عينيك تكون مع مهدى هذه الأمة والملائكة بسيوف آل داود بين السماء والأرض تعذب أرواح الكفرة من الأموات، وتلحق بهم أرواح أشباههم من الأحياء .

ثم أخرج سيفاً قال: ما إن هذا منها ، قال : فقال أبي : اى والذي اصطفى محمداً على البشر، قال: فرد الرجل اعتجاره وقال: أنا إلياس ماسألتك عن أمرك و و بی منه جهالة غير أنى أحببت أن يكون هذا الحديث قوة لأصحابك ».

یعنی آنشخص گفت یا ابن رسول الله براستی سخن بیاراستی هم اکنون از مسئله ای دشوار پرسش می کنم بازگوی از چه روی اکنون علم اوصیاء پنهان و چرا تقیه مینمایند و بهمه کس چنانکه پیغمبر اظهار میفرمود نمیفرمایند ؟ پدرم بخندید و فرمود: خدایتعالی نخواسته است که بر علم خود آگاه گرداند مگر کسی را که دلش را بایمان امتحان فرموده باشد ، چنانکه سالها پیغمبر اسلام صلی الله علیه وآله بأمر إلهي در مكه بر آزار قوم خود شکیبائی فرمود ، و رخصت نیافت که با ایشان جهاد فرماید ، و مدتی دین خود و پیغمبری خود را از قوم خود پوشیده میداشت ، تا خدایتعالی بآنحضرت

ص: 249

وحی فرمود که ظاهر و آشکار بدار آنچه را بدان امر کرده ایم و از مشرکان اعراض کن .

و حال آنکه سوگند با خدای اگر پیشتر هم می گفت از گزند آنها ایمن بود، برای این نگفت که می خواست وقتی بفرماید که بامر او اطاعت کنند و از مخالفت مردمان ترسان بود و باین سبب از اظهار فرمودن کناره گرفت ، ما نیز اظهار نمیکنیم که میدانیم اطاعت ما را نمیکنند و از جانب خداوند مأمور بجهاد با ایشان نیستیم دوست همیدارم که بچشم خود به بینی آنزمان را که مهدی این امت ظاهر میشود و فرشتگان شمشیرهای آل داود را در میان آسمان و زمین برکشند، و ارواح کافران گذشته را در میان هوا عذاب کنند ، وارواح اشباه ایشان را از زنده ها بآنها ملحق دارند.

پس آن شخص شمشیر بیرون آورد و گفت این شمشیر از آن شمشیرها ، ومن نیز از انصار آنحضرت خواهم بود ، پدرم فرمود بلی :بحق آن خداوندی که محمدرا از همه آفریدگان برگزیده است چنین است که میگوئی، این هنگام آنمرد دیگر باره نقاب را بر چهره خود بربست و گفت : منم الیاس آنچه از تو در کار تو پرسیدم نه آن بود که مرا در آن جهلی باشد ، و شما را نشناخته باشم ، لكن ميخواستم قوت ایمان اصحاب تو بشود .

«وسأخبر بآية أنت تعرفها إن خاصموا فيها فلجوا ، قال : فقال له أبى علیه السلام : إن شئت أخبرتك بها قال: قدشئت قال: إن شيعتنا إن قالوا لاهل الخلاف لنا : إن الله عز وجل يقول لرسول الله صلی الله علیه وآله : إنا أنزلناه في ليلة القدر - الى آخرها - فهل كان رسول الله صلی الله علیه وآله يعلم من العلم شيئاً لا يعلمه في تلك الليلة أو يأتيه به جبرئيل علیه السلام في غيرها ؟ فانهم سيقولون : لا ، فقل لهم : قهل كان لما علم بد من أن يظهر ؟ فيقولون : لا ، فقل لهم: فهل كان فيما أظهر رسول الله صلی الله علیه وآله من علم الله عز وجل ذكره اختلاف ؟ فان قالوا : لا ، فقل لهم : فمن حكم بحكم الله فيه اختلاف فهل خالف رسول الله صلی الله علیه وآله ؟ فيقولون : نعم فان قالوا: لا، فقد نقضوا أول كلامهم فقل لهم : ما يعلم تأويله إلا الله والراسخون فى العلم فان قالوا : من الراسخون في العلم ؟ فقل : من لا يختلف

ص: 250

في علمه فان قالوا : فمن هو ذاك؟ فقل: كان رسول الله صلی الله علیه وآله صاحب ذلك فهل بلغ أولا؟ فان قالوا : قد بلغ فقل: فهل مات صلوات الله عليه وآله يعلم علما ليس فيه اختلاف ؟ فان قالوا: لا، فقل إن خليفة رسول الله مؤيد ولا يستخلف رسول الله إلا من يحكم بحكمه وإلا من يكون مثله إلا النبوة فان كان رسول الله صلی الله علیه وآله لم يستخلف في علمه أحداً فقد ضيع من في أصلاب الرجال ممن يكون بعده ».

وزود است که خبر دهم ترا بآیتی که خود میشناسی و میدانی آن آیت را اگر در آن آیت با مخالفین مخاصمت نمایند فیروز گردند پدرم فرمود: اگر میخواهی ترا بآن آیه خبر دهم الیاس علیه السلام گفت: البته خواهانم فرمود : همانا شیعیان ما اگر با مخالفین ماگویند که خدای عزوجل با رسول خود صلی الله علیه وآله میفرماید بدرستیکه ما فرو فرستادیم قرآن را در شب قدر تا آخر سوره مبارکه آیا رسول خدای صلی الله علیه وآله دانست از آنعلم چیزیرا که نمیدانست در این شب ؟ یا جبرئیل علیه السلام در غیر آنشب بحضرت میرساند؟ مخالفین خواهند گفت چنین نیست یعنی رسول خدای بر همه آن عالم بود ، پس با ایشان بگوی آیا برای آنچه میدانست چاره و گزیری از اظهار آن بود ؟ خواهند گفت : نبود ، پس با ایشان بگوي آیا در آنچه رسول خدای از علم خدای عزوجل ظاهر فرمود اختلافی است؟ اگر گویند: اختلافی نیست با ایشان بازگوی پس هر کس حکم نماید بحکم خدای که در آن اختلاف باشد آیا بارسولخدای مخالفت ورزیده است ؟ خواهند گفت: آری مخالفت کرده چه اگر گویند مخالفت نکرده اول کلام خود را که گفته اند در حکم خدا اختلافی نیست نقض کرده اند پس با ایشان بگو تأویل آن راجر خدای تعالی و آنانکه در علم راسخ باشند نمی دانند اگر گویند رسوخ کنندگان در علم کدام مردم باشند؟ بگو کسیکه در علم او اختلاف نباشد اگر گویند چنین کس با این صفت در کجاست ؟ بگو : رسول خدای صاحب این علم بود آیا این علم را بدیگری رسانید یا نرسانید ؟ اگر گویند : تبلیغ فرمود بگوی آیا رسول خدای صلی الله علیه وآله چون وفات نمود و بعد از آن حضرت خلیفه بود آن خلیفه بعلمی که در آن اختلاف نباشد عالم بود ؟ اگر

ص: 251

گویند: نبود بگوهما نا خليفه رسول الله مؤید است و رسول خدای جز آنکس که بحکم او حکم نماید خلیفه نمیفرماید ،و الاكدامکس جز در رتبت نبوت همانند آنحضرت خواهد بود و اگر رسولخدای صلی الله علیه وآله هیچکس را در علم خود خلیفه نفرمود پس تکلیف آنانکه در پشت پدران خود هستند و بعد از آن حضرت بجهان می آیند و امر دین و دنیای ایشان را ضایع گذاشته چه خواهد بود؟

«فان قالوالك : فان علم رسول الله صلی الله علیه وآله كان من القرآن ، فقل : حم و الكتاب المبين إنا أنزلناه فى ليلة مباركة - الى قوله - إنا كنا مرسلين فان قالوالك : لا يرسل الله عز وجل إلا إلى نبي فقل : هذا الأمر الحكيم الذي يفرق فيه هو من الملائكة والروح التي تنزل من سماء إلى سماء أومن سماء إلى الأرض فان قالوا : من سماء إلى سماء فقل : فليس في السماء أحد يرجع من طاعة إلى معصية، فان قالوا : من سماء إلى أرض وأهل الأرض أحوج الخلق إلى ذلك ، فقل : فهل لهم بد من سيد يتحاكمون إليه ؟ فان قالوا : فأن الخليفة هو حكمهم، فقل: الله ولى الذين آمنوا يخرجهم من الظلمات إلى النور إلى قوله - خالدون.

لعمري ما فى الأرض ولا فى السماء ولى الله عز وجل ذكره إلا وهو مؤيد، ومن ايدلم يخط ، ومافي الأرض عدو الله عز ذكره إلا وهو مخذول ، ومن خذل لم يصب كما أن الأمر لابد من تنزيله من السماء يحكم به أهل الأرض، كذلك لابد من وال فان قالوا : لا نعرف هذا فقل لهم : قولواما أحببتم أبى الله بعد محمد أن يترك العباد ولا حجة عليهم ».

پس اگر در جواب تو بگویند همانا علم رسول خدای صلی الله علیه وآله از قرآن بود، یعنی دانائی آنحضرت و منشأ علم و آگاهی آنحضرت فقط بقرآن منوط بود ، و قرآن بر آنحضرت نازل گردیده بود ، پس بگوی در قرآن میفرماید «حم و الكتاب المبين إنا أنزلناه في ليلة مباركة إنا كنا منذرين فيها يفرق كل أمر حكيم أمراً من عندنا إنا كنا مرسلين ».

یعنی سوگند بحم و منت بیحد باین کتاب روشن و هویدای بر تمامت أنام

ص: 252

یعنی قرآن که محض مکرمت است و انعام ، بدرستیکه فرو فرستادیم آنرا در شبی با برکت و عظمت و از بزرگی و مبارکی این فیروز شب است که قرآن کریم رب قدیم که واسطۀ منافع دینیه و دنیویه است در این شب از لوح محفوظ بآسمان دنيا عز نزول و شرف وصول ارزانی داشت ، و چنانکه از حضرت باقر و حضرت صادق علیهما السلام رسیده مراد از این شب مبارك ليلة القدر است.

بالجمله حقتعالی میفرماید بدرستیکه ما هستیم از بیم کنندگان با نزال قرآن در شبی که از جمله برکات آن شب این است که در آن شب بیان کرده و فیصل داده شود هر کاری که حکم کرده شده است در تمامت سال از قسمت ارزاق و جميع منافع و مضار عباد در دنیا ، چون بلندی و پستی و خشم و خوشنودی و پذیرفتن ورد کردن و پیوستن و جدائی افتادن و بدبختی و نيك بختی و امید و نومیدی و تعیین عمرها ومدتها و جز آن از دیگر احوال بر آن وجه که در هیچ حال قابل زیاده و نقصان و پذیرای فزونی و کمی نباشد،و این امری بود که از جانب ما حاصل شد بدرستیکه ما بدرستیکه ما هستیم فرستنده قرآن .

امام محمد باقر علیه السلام فرمود اگر با تو گویند خداوند جز بسوی پیغمبری ارسال نمیفرماید ، بگو این امر حکمی است که در آن تفریق میشود از ملائکه ، و روحی است که از آسمانی بآسمانی بگو هما نا در آسمان هیچکس نیست که از طاعت بمعصیت رجوع نماید و اگر گویند باید از آسمان بزمین آید زیرا که حاجت مردم ارض بآن بیشتر است ، بگو آیا برای مردم زمین هیچ چاره و گزیری هست از سید و آقائی که بدو محاکمه برند؟ اگر گویند : همان خلیفه خود در میان ایشان حکم باشد پس بگوی خداوند است ولی آنانکه ایمان آوردند ، بیرون میآورد ایشانرا از تاریکیهای جهل و ضلالت بروشنائی علم و هدایت - تا بآخر خالدون - یعنی آیه آخر آیه الكرسي.

سوگند بزندگانی من در زمین و آسمان ولی از برای خدای عزوجل نیست

ص: 253

مگر اینکه از جانب خدای معلم و رشادت مؤید باشد ، و آنکس که از جانب حق مؤید است هرگز کار بخطا نکند، و هیچ دشمنی برای خدای عز ذکره در زمین نیست مگر اینکه مخذول و بحال خود گذاشته شده باشد، و هرکس مخذول و بی تأیید باشد در هیچکار بصواب نرود، چنانکه این امر ناچار باید از آسمان برسد ، و اهل زمین بوسیله آن حکم بکند ، و همچنین ولی و والی لازم دارد، پس اگر گویند نمی شناسیم او را بگو هر چه دوست دارید و خوب میشمارید بخوشی دل خود بگوئید ، اما خداوند تعالی امتناع دارد که بعد از محمد صلی الله علیه وآله بندگان خود را بدون حجت گذارد و حجتی برایشان نباشد.

«قال أبو عبدالله علیه السلام : ثم وقف فقال : ههنا يا ابن رسول الله باب غامض أرأيت إن قالوا: حجة الله القرآن قال : إذن أقول لهم : إن القرآن ليس بناطق يأمروينهي، ولكن للقرآن أهل يأمرون و ينهون ، و أقول عرضت لبعض أهل الأرض مصيبة ماهي فى السنة و المحكم الذى ليس فيه اختلاف و ليست في القرآن أبى الله لعلمه بتلك الفتنة أن يظهر فى الأرض وليس فى حكمه راد لها مفرج عن أهلها .

فقال:ههنا تفلجون يا ابن رسول الله أشهد أن الله عز ذكره قد علم بما يصيب الخلق من مصيبة في الأرض أوفى أنفسهم من الدين أوغيره ، فوضع القرآن دليلا قال: فقال الرجل : هل تدرى يا ابن رسول الله دليل ما هو قال أبو جعفر : نعم فيه جمل الحدود و تفسير ما عند المحكم ، فقد أبى الله أن يصيب عبداً بمصيبة في دينه أو فى نفسه أوفى ماله ليس فى أرضه من حكم قاض بالصواب في تلك المصيبة .

فقال الرجل : أما فى هذا الباب فقد فلجتم بحجة إلا أن يفترى خصمكم على الله فيقول : ليس لله جل ذكره حجة و لكن أخبرني عن تفسير «لكيلا نأسوا على ما فاتكم ولا تفرحوا بما آتيكم »قال : في فلان وأصحابه واحدة مقدمة وواحدة مؤخرة لا تأسوا على ما فاتكم مماخص به على علیه السلام ولا تفرحوا بما آتيكم من الفتنة التي عرضت لكم بعد رسول الله صلی الله علیه وآله، فقال الرجل : أشهد أنكم أصحاب الحكم الذى لا اختلاف

ص: 254

فيه، ثم قام الرجل وذهب فلم أره»

حضرت ابی عبدالله علیه السلام میفرماید : چون سخن بدین مقام پیوست آنمرد توقف کرد و گفت یا ابن رسول الله در این جابابی غامض و مسئله ای دشوار پدید آید چه بینی اگر گویند حجت خدای قرآن است؟ یعنی اگر مخالفان بگویند حجت خدای در میان خلیقت همان قرآن است که بر پیغمبر رحمت بفرستاد و او در میان خلق گذاشت ، و خلق را همان کافی است و به حجت دیگر حاجت نیست ، پاسخ چیست؟ فرمود: در این هنگام با ایشان میگوئیم که قرآن ناطق و گویا نیست که بمعارف امر و از مناهی نهی فرماید ، ولكن برای قرآن اهلی است که بر ظاهر و باطن و محکم و متشابه وتأويل و تفسير وتعبير آن عالم هستند، و امر و نهی فرمایند و میگویم چنان می افتد که برای مردم زمین مصیبتی و قضیتی روی میدهد که حکم و تکلیف آن در سنت و حکمی که در آن اختلافی نمیرود نیست، و در قرآن نیز حکمش ظاهر نیست ، و خدایتعالی ابا دارد که چنین فتنه برای اهل زمین روی دهد و در حکم الهی رادی برای آن نباشد ، و برای آنکسان که آن دچار شده اند مفرجی نیاید و چاره ای نه بیند.

کنایت از اینکه اگر چه همۀ احکام و تکالیف در قرآن هست ، لکن قرآن را ظاهر پست و بواطن کثیره دارد که استنباط و استدراك و تأویل و تفسیرش را جزاهلش که راسخون در علم هستند ندانند ، لاجرم اگر ایشان نباشند اهل زمین در اغلب تکالیف و احکام دینی و دنیوی خود معطل بمانند، و بیچاره و گمراه گردند ، پس بر خدایتعالی لازم است که در میان اهل ارض همیشه حجتی خواه ظاهر مشهور ، یا غایب مستور بجای بگذارد تا نماینده حدود و احکام یزدانی و گشاینده رازها و بواطن آیات قرآن باشد و امور دین و دنیای انام را در تحت قاعده و انتظام بدارد و مشکل ایشان را در هر حال برگشاید چه خداوند عالم چون قرآن را بفرستاد تمامت

ص: 255

ما يحتاج بنی آدم را تا پایان روزگار در آن بنهاد، لکن عملش را با اهلش گذاشت اگر قرآن شامل نبود ناقص بود اگر حجت خدای در خلق نبود که که مبین احکام الهی باشد بر خلق مجهول میماند و خلق در اغلب تكاليف متحير ومعطل میماندند و چگونه تواند شد که خدای تعالی مصیبتی و فتنه باهل ارض بفرستد لكن كاشف و مفر جي نباشد و اگر بهمان ظاهر قرآن حکم نمایند کافی نخواهد بود و اغلب مسائل مبهم بخواهد ماند .

آتشخص گفت در اینجا شما فیروزو غالب میشوید یعنی برای مخالفین راه سخن نماند یا ابن رسول الله گواهی میدهم که خدای تعالی میدانست که مردم زمین را اصابة مصیبتی در زمین یا در نفوس ایشان یا در دین و جز آن می شود ، لاجرم قرآن را دلیل و راهنمای فرمود آنگاه گفت یا ابن رسول الله آیا میدانی دلیل کدام است؟ فرمود:آری جمل حدود و تفسیر آن عند الحکم در آن است و خدای تعالی ابا دارد که بنده را در دین او یا نفس او یا مال او مهمی و مصیبتی روی دهد و در زمین خدای حاکمی که در آن مصیبت بصواب حکم براند نباشد.

آنمرد گفت: اما در این باب همانا فیروزی و غلبه با شما است و بحجت غالب شدید و هیچ راهی برای خصم نمیماند مگر اینکه برخدای افترا بندد و بگوید برای تعالى حجتی نیست، یعنی برجهل وضلالت و خصومت خود محض شقاوت بپاید وگرنه راهی دیگر از بهر او باقی نیست .

ولکن مرا از تفسیر آیه شریفه «لكيلا تأسوا على ما فاتكم ولا تفرحوا بما آتیکم »یعنی برای اینکه نومید نشوید بر آنچه از شما فوت شده و شادان نگردید به آنچه بشما روی آورده خبر فرماي ، فرمود : این آیه در حق فلان و اصحاب اوست يكي مقدم ، ويكى مؤخر میفرماید : دریغ و افسوس نخورید بر آنچه از شمافوت شده از آن مراتب و مقامات و خصایصی که علی علیه السلام بدان اختصاص یافت ، و خرسند مشوید به آن فتنه که بعد از رسول خدای صلی الله علیه وآله شما را معروض گردید ، این هنگام آن شخص گفت : شهادت میدهم که شمائید اصحاب آن حکمی که اختلاف در آن نیست

ص: 256

شده پس از آن آنمرد برخاست و ناپدید گردید .

معلوم باد که از این حدیث و دیگر احادیث معلوم میگردد که حضرت الیاس نیز مانند حضرت خضر علیهما السلام در زمین است و زنده است و تا زمان حضرت قائم آل محمد صلى الله علیه و آله بخواهد بود ، و از طرق عامه نیز پاره ای روایات رسیده است که مؤید آن است، چنانکه ابن شهر آشوب عليه الرحمه بدان اشارت فرموده است ، و ممکن است که الیاس والیا هر دو نام يك تن باشد ، و چون قصه ها وحكايات و نام ایشان با هم شبیه است از باب تفسیر و تاریخ الیا را مذکور نداشته باشند.

وشيخ طبرسی میفرماید: علما در الیاس خلاف کرده اند بعضی او را ادریس دانسته اند ، و بعضی از انبیای بنی اسرائیل از نسل هارون بن عمران وبسرعم اليسع دانسته اند، و مشهور این است که آنحضرت بعد از حزقیل علیه السلام بعثت يافت ، وبعد از آنکه بآسمان برشد الیسع نبوت یافت، و بعضی گویند الیاس در بیابانها گمشدگان را هدایت و در ماندگان را اعانت فرماید، و خضر در جزایر دریاها ، و بهر روز عرفه در عرفات یکدیگر را ملاقات فرمایند و بعضی بر آن عقیدت رفته اند که الیاس ذوالکفل است ، و بعضی خضر و الیاس را يك تن دانسته اند و گویند يسع پسر اخطوب است و او را ابن العجوز میگفتند.

اما اصح اقوال این است که ادریس علیه السلام غیر از الیاس است و از رفع ادریس تا رفع الیاس قریب سه هزار سال فاصله است ، ولفظ الیاس که در قرآن رسیده معرب اليا باشد ، والیا در زبان عبری یعنی بزرگوار من خداست و نیز آن اخبار را الياهو گویند و نام دیگرش در توراة مینحاس است که آنرا فینحاس نیز گویند که در لغت عبری شفقت کرده باشد و نام دیگر آنحضرت ابتیای است که بمعنی راست گواست ، و خضر نيز يك نام آنحضرت است ، لكن غیر از خضر اول است و نیز ذو الكفل لقب حضرت حزقیل میباشد ، وحزقیل معرب يحزقئل است، و هم آنحضرت را ابن العجوز گویند چه مادرش در کبر سن با و حامله شد ، واليسع که معرب الیشع است است پسر شافاط است ، و بعد از حضرت الیاس نبوت یافت ، و تشریح و توضیح این مسائل در کتاب

ص: 257

مستطاب ناسخ التواريخ مشروح و مبسوط است و در اینجا به آن چند که حاجت دعوت میکرد اشارت رفت .

در كتاب حياة القلوب بسند معتبر از حضرت امام محمد باقر علیه السلام منقول است که از لقمان علیه السلام پرسیدند کدام حکمت از حکمتهای تو است که به آن معتقدی و هرگز متروك نميداري ؟ فرمود :مرتکب نمیشوم امری را که خدای برای من متکفل شده است، و آنچه را که بمن باز گذاشته است که بجای آورم بیهوده نمیگذارم .

و دیگر در قصص الأنبياء و حیات القلوب در حدیث معتبر از حضرت ابی جعفر صلوات الله عليه مرویست :

« قال: كان في ما وعظ به لقمان علیه السلام ابنه أن قال : يا بني إن تك في شك من الموت فارفع عن نفسك النوم ولن تستطيع ذلك و إن تك في شك من البعث فادفع عن نفسك الانتباه ولن تستطيع ذلك، فانك إذا فكرت في هذان علمت أن نفسك بيد غيرك ، وإنما النوم بمنزلة الموت ، وإنما اليقظة بعد النوم بمنزلة البعث بعد الموت .

و قال : قال لقمان علیه السلام : يا بني لا تقترب فيكون أبعدلك ولا تبعد فتهان ، كل دابة محب مثلها ، و ابن آدم لا يحب مثله ، لا تنشر بزك إلا عند باغيه ،وكماليس بين الكبش والذئب خلة كذلك ليس بين البار والفاجر خلة ، من تقرب من الزفت تعلق به بعضه ، كذلك من يشارك الفاجر يتعلم من طرقه ، من يحب المرآء يشتم ، و من يدخل مدخل السوء يتهم، ومن يقارن قرين السوء لا يسلم، ومن لا يملك لسانه يندم.

و قال : يا بنى صاحب مأة ولا تعاد واحداً إنما هو خلاقك وخلقك ، فخلاقك دينك ، و خلقك بينك وبين الناس ، فلا تبغض إليه وتعلم محاسن الأخلاق ، يا بني كن عبداً للأخيار ، ولا تكن ولداً للأشرار، يا بني أد الأمانة تسلم دنياك وآخرتك ، وكن أميناً فان الله تعالى جل وعلا لا يحب الخآئنين ، يا بني لاتر الناس أنك تخشى الله و قلبك فاجر».

ص: 258

میفرماید از جمله مواعظ لقمان علیه السلام با پسرش این بود که ای فرزند اگر در مرك شك داری مخواب و این نتوانی، و اگر در زنده شدن بعد از مرک بگمان اندری بیدار مشو و این نتوانی، و چون در این دو حال بنظر بینش و دیده دانش بنگری باز دانی که جان تو بدست دیگری است ، و خواب بمنزلة مرك ، و بيداري بمنزله مبعوث شدن پس از مرك است .

ای فرزند با مردم بسیار میامیز که از تو گریز گیرند، و نه چندان بپرهیز که خوار و ذلیل گردی، تمامت حیوانات همال و همانند خود را دوست میدارند،و فرزندان آدم یکدیگر را دوست نمیدارند، نیکی و احسان و سرمایه و بضاعت خویش را جز در خدمت آنکس که طالب و راغب آن باشد پهن و گسترده و نموده میار ، چندانکه در میان گرگ و میش دوستی و خویشی نیست ، در میان نیکوکار و بدکردار دوستی و یکرنگی نباشد ،چنانکه هر کس با قیر نزديك باري بعضی از آن با وی بچسبد، همچنین هر کس با فاجر مجاور گردد لا بد از شیمت و سیرت او بیاموزد هر کس مجادلت و مخاصمت با مردمان را نیکوشمارد لابد دشنام شنود ، هر کس به مجالس ناستوده اندر شود متهم گردد،و هر کس با بدان همنشین شود از بدیهای ایشان بسلامت فرود ، و هرکس بر سخن خویش مختار نباشد و عنان زبان بدست ندارد

پشیمان گردد .

ای فرزند با صد تن بمودت و مصاحبت باش، و با يك تن بمخاصمت وعداوت روز مسپار، ای فرزند برای آدمی بیرون از خلاق و خلقی نیست ، خلاق تو دین تست و خلق تو میان تو و میان مردمانست ، پس به بغض و کین مرو و محاسن اخلاق را دریاب، اي فرزند بندۀ اخیار باش و فرزند اشرار مباش ، ای فرزند چند که توانی در ادای امانت بکوش تا در هر دو جهانت سالم بمانی و امین باش و کار بامانت گذار که پروردگار جل و علا خیانتکاران را دوست نمیدارد، ای فرزند مردمان را چنین منمای که از خدای می ترسى لكن بدل اندر فاجر و بدکار باشی.

در كتاب حياة القلوب باسانید حسنه و صحیحه از حضرت امام محمد باقر علیه السلام

ص: 259

روایت کرده اند که بنی اسرائیل بعد از موسی بسی گناه ورزیدند، و دین یزدان را دیگر سان کردند ، امر بمعروف و نهی از منکر فرمود او را اطاعت نکردند ، پس یزدان تعالی جالوت را که از پادشاهان قبط بود، برایشان مسلط فرمود ، و جالوت ایشان را خوار و ذلیل نمود، مردان ایشانرا بکشت و آنجماعت را از ملك و مال ومسکن و دیار خود بیرون کرد ، و زنان ایشانرا بکنیزی برد ، آنگروه به پیغمبر خود پناهنده شدند و استعانت نمودند که از خدای تعالی مسئلت کن که پادشاهی از بهر ما برانگیزد تا در راه خداوند با کافران مقاتلت جوئیم .

و در بنی اسرائیل چنین بود که نبوت در خاندانی و سلطنت در دو:مانی دیگر بود و خدای تعالی سلطنت و نبوت برای آنجماعت در يك خاندان فراهم نداشته بود از این روی گفتند برانگیز از برای ما پادشاهی که با او جهاد کنیم «قال هل عسيتم أن كتب عليكم القتال أن لا تقاتلوا »پیغمبر ایشان با ایشان گفت : آیا حالت شما به آن نزديك شده است که اگر بر شما فرمان قتال بنویسند و خدایتعالی مقاتلت را بر شما واجب گرداند اينك جنك نكنيد «قالوا مالنا ألا نقاتل في سبيل الله وقد أخرجنا من ديارنا و أبنائنا»گفتند چیست ما را قتال نکنیم در راه خدا با اینکه بیرون کرده اند ما را از خانه هاي ما و پسران ما «فلما كتب عليهم القتال تولوا إلا قليلاً منهم والله عليم بالظالمین»پس چون قتال بر ایشان رقم گردید پشت کردند و جز اندکی از آنجماعت اطاعت ننمودند ، و خدایتعالی بر ستمکاران داناست «و قال لهم نبيهم إن الله قد لكم طالوت ملکا»و پیغمبر ایشان با ایشان فرمود همانا خداوند تعالی طالوت را بسلطنت شما بر انگیخته «قالوا أنى يكون له الملك علينا و نحن أحق بالملك منه ولم يؤت سعة من المال» گفتند او را از کجا پادشاهن بر ما باشد با اینکه ما از وی بسلطنت سزاوار تریم و اورا در مال و دولت گشادگی و وسعت نیست .

امام محمد باقر علیه السلام میفرماید نبوت در فرزندان لاوی، و سلطنت در اولاد یوسف بود ، و طالوت از فرزندان بنیامین برادر اعیانی یوسف بود نه از خانواده نبوت و نه از دودمان سلطنت بود « قال إن الله اصطفيه عليكم و زاده بسطة

ص: 260

فى العلم و الجسم والله يؤتى ملكه من يشاء والله واسع علیم» پیغمبر ایشان با ایشان فرمود همانا خدایتعالی طالوت را بر گزیده و اختیار فرموده است او را بر شما و گشادگی در علم و جسم او را زیاد فرموده ، و خدایتعالي عطا میفرماید سلطنت را بهر کسیکه میخواهد و بخشش او گشاده است و بمصلحت بندگان خود داناست .

امام علیه السلام میفرماید: طالوت بحسب بدن از همه بزرگتر و شجاع و قوی ، واز تمامت آن جماعت داناتر بود، اما فقیر بود ، پس ایشان او را بفقر بنکو هیدند و گفتند خداوند او را وسعت و مکنت نداده است «وقال لهم إن آية ملكه أن يأتيكم التابوت فيه سكينة من ربكم وبقية مما ترك آل موسى و آل هارون تحمله الملائكة إن في ذلك لاية لكم إن كنتم مؤمنين» پيغمبر ايشان با ایشا نگفت همانا علامت سلطنت او اینست که بیاید بسوی شما تابوت که در آن سکینه هست از جانب پروردگار شما و در آن بقیه از آنچه گذاشتند آل موسی و آل هارون، در حالتیکه بر دارند فرشتگان آن تابوت را بسوی شما بیاورند همانا در این کار برای شما علامتی است اگر باشید ایمان آورندگان .

حضرت باقر علیه السلام میفرماید: آن تا بوتیکه خدایتعالی براي موسي علیه السلام از آسمان فرستاد تا مادرش موسی را در آن گذاشت و به دریا در افکند در میان بنی اسرائیل ببود ، و ایشان بآن تبرك می جستند ، چونهنگام وفات حضرت موسی فرا رسید الواح توراة وزره خود را و آنچه از آثار پیغمبری نزد آنحضرت بود ، همه را در میان تابوت نهاد ، و بوصی خود یوشع سپرد ، و از آن پس پیوسته آن تابوت در میان ایشان بود تا گاهی که احترام تابوت را فرو گذاشتند، و خوار و خفیف انگاشتند تا به آنجا که در میان طرق اطفال بآن تابوت بازی میکردند و تا آن چند تابوت در ميان بني اسرائیل بود بعزت و شرف بر خوردار بودند ،و چون گناه بسیار ورزیدند و بأمر تابوت باستخفاف رفتند ، خدایتعالی تابوت را از میان ایشان بر داشت و در اینوقت برای ایشان باز فرستاد.

و در حدیث صحیح فرمود فرشتگان تابوت را برای بنی اسرائیل آوردند

ص: 261

و بسند معتبر دیگر فرمود که ملائکه بصورت گاو تابوت را بسوی بنی اسرائیل آوردند.

و بسند حسن که مراد از بقیه ذریت پیغمبرانند که تابوت نزد ایشان می بود در تفسير سکینه فرمود که تابوت را بنی اسرائیل در میان صف مسلمانان و کافران میگذاشتند پس از آن باد خوشبوی نیکوئی بیرون میآمد و آنرا صورتی بودمانند صورت و باین کفار فرار میکردند .

پس از آن خدایتعالی بسوی پیغمبر ایشان وحی فرستاد که جالوت را کسی میکشد که زره حضرت موسی بر اندامش درست بیاید ، و او مردیست از فرزندان لاوی که نام او داود پسر ایشان است، و از ایشان مردی شبان بود که ده پسر داشت و از همه کوچکتر داود بود، چون طالوت بنی اسرائیل را برای قتل جالوت انجمن ساخت کس بایشان فرستاد که با فرزندان خود حاضر شوید ، چون حاضر شدند فرزندان او را تن بتن طلب فرموده زره را بر او پوشانیده بر اندام هيچيك راست نیفتاد بر بعضی بلند و بر برخی کوتاه بود ، طالوت با ایشان گفت آیا هیچکس از فرزندان خود را گذاشته باشی که با خود نیاورده باشی گفت: بلي کوچکترین ایشانرا بچراندن گوسفندان گذاشته ام ، طالوت در طلب او بفرستاد و او داود علیه السلام بود ، و چون داود بخدمت طالوت روی نهاد فلاخن و تو بره ای همراه داشت ، و در عرض راه سه سنك اورا بخواندند که ای داود ما را بگیر، داود هر سه را برگرفت و در تو برۀ خود افکند و آنحضرت در نهایت قوت و شجاعت بود، چون نزد طالوت بیامد وزره موسی علیه السلام را بر تن بیار است بر قامت مبارکش موزون بایستاد، پس طالوت بالشكر خود بجانب جالوت روی نهاد چنانکه خدایتعالی میفرماید:

«فلما فصل طالوت بالجنود قال إن الله مبتليكم بنهر فمن شرب منه فليس مني و من لم يطعمه فانه منى إلا من اغترف غرفة بيده فشر بوا منه الا قليلا منهم »چون طالوت با لشگرهای خود روانه شد گفت همانا خدایتعالی شمارا به نهری آزمایش خواهد فرمود پس هر کس از آن نهر بیاشامد از من نیست و هر کس از آب نیاشامد از

ص: 262

من است مگر كسيكه يك كف بدست خود آب بياشامد پس همه از آن آب بخوردند مگراندکی از ایشان .

امام علیه السلام فرمود یعنی نهری در این بیابان برسر راه شما پدیدار خواهد شد ، پس هر کس از آن نهر بیاشامد از خدا نیست و هر که نیاشامد از خدا و فرمان برداران خدا باشد ، و چون بنهر رسیدند ایزد تعالی تجویز فرمود که هر کس خواهد يك كف بیاشامد ، پس از آن نهر جز اندکي از آنجماعت بیاشامیدند ، و آنانکه بخوردند شصت هزار تن بودند ، و این آزمونی بود که خداوند تعالی ایشان را بدان بیازمود .

و بسند صحیح از امام محمد باقرعلیه السلام روایت است که آن قلیلی که نخوردند شصت هزار کس بودند .

و بروایتی که از صادق آل محمد صلی الله علیه وآله باز گفته اند آن مردم قلیل سیصد و سیزده تن بودند .

بالجمله چون از نهر بگذشتند و بلشکرهای جالوت و آن قوت و صولت را مشاهدت کردند آنانکه از آن آب بخورده بودند گفتند امروز تاب مقاومت جالوت و لشکرهای او را نداریم ، چنانکه خدایتعالی فرموده است «فلما جاوزه هو والذين آمنوا معه قالوا لا طاقة لنا اليوم بجالوت و جنوده چون از آب نهر بگذشتند طالوت و آنانکه با او ایمان آورده بودند گفتند امروز تاب مقاومت جالوت و لشگرهای او را نداریم ، چنانکه خدای تعالی فرموده است «و قال الذين يظنون أنهم ملاقوا الله كم من فئة قليلة غلبت فثة كثيرة باذن الله والله مع الصابرين »و گفتند آنانکه یقین بخدا و روز جزا داشتند ، چه بسیار گروهی اندك غالب شدند بر مردم بسیاربتوفيق وياري حضرت پروردگار و خدا با آنکسان باشد که شکیبائی جویند و در شداید صبوری گیرند.

«و لما برزوا لجالوت و جنوده قالوا ربنا أفرغ علينا صبراً وثبت أقدامنا

ص: 263

وانصرنا على القوم الكافرین» و چون در برابر جالوت و سپاه او حاضر شدند عرضکردند ای پروردگار ماصبری عظیم و شكيبائى بزرك بر ما فرود آور و قدمهای مارا استوار گردان تا از جنگ روی برنتابیم و ما را بر گروه کافران یاری ده .

امام علیه السلام فرمود: این سخنان را آن کسان گفتند که از آب نیاشامیده بودند .

پس داود علیه السلام بیامد و در برابر جالوت بایستاد، و اینوقت جالوت بر فیلی سوار و اورا تاجی برسر بود ، و یاقوتی بر پیشانیش بود که فروغش ساطع بود و لشگرش نزد او صف کشیده بودند ، پس حضرت داود یکی از آن سه سنگ را که در عرض راه با خود بر داشته بود بفلاخن گذاشت و بطرف یمین سپاه او بیفکند ، پس آنسنك در هوا بلند شد و بر میمنه لشگر او فرود آمد و بر هر کس میخورد او را میکشت تا همه بگریختند ، و سنگ دیگر را بطرف یسار لشگر بیفکند تا همه بگریختند ، و سنگ سوم را بجانب جالوت بینداختند و آنسنگ بلند گردید و بر آن یاقوت که در پیشانی جالوت منصوب بود بخورد و یاقوت را بسفت و بمغز سرش بنشست و بهمان سنگ جالوت بر زمین افتاده بدوزخ جای گرفت چنانکه خدای تعالی میفرماید :

«فهزموهم باذن الله و قتل داود جالوت و آتیه الله الملك والحكمة وعلمه مما يشآء ولولا دفع الله الناس بعضهم ببعض لفسدت الأرض ولكن الله ذو فضل على العالمين »

پس منهزم ساختند کفار را باذن خداوند دادار وداود بکشت جالوت را و خدای تعالی عطا فرمود بداود حکمت و پادشاهی را و بیاموخت او را از آنچه میخواست و اگر نه خدایتعالی مردمان را بعضی ببعضی دفع بفرماید هر آینه زمین فساد گیرد لکن خداوند صاحب فضل و احسانست بر عالمیان .

معلوم باد که شموئل علیه السلام که معرب اشموئیل است پسر القانا بن يرحوم و از احفاد قارون است ، چون متولد گردید مادرش بحسب نذري که نموده بود او را

ص: 264

بشیلو آورده در خدمت امام علی«بکسر عین مهمله »که از جمله انبیا بود بسپرد تا در تمامت عمر خادم بیت الله باشد ، و سموئل در خدمت امام علی بود تا رتبت نبوت یافت و بعد از فوت علی علیه السلام کار شریعت را تقویت میکرد ، و آل اسرائیل را از گزند اهل فلسطين محفوظ می داشت.

تا گاهیکه مشایخ بنی اسرائیل در خدمت آنحضرت از فرزندانش شکایت بردند ، و خواستار شدند که سلطانی از بهر ایشان منصوب فرماید، و آنحضرت شاول بن قیس بن ابیل را که از اولاد بنیامین بن يعقوب علیه السلام، و مردی تمام خلقت و شجاع و دلیر و از تمامت مردم بنى اسرائيل يك سر و يك گردن بلندتر بود بفرمان یزدان بر ایشان سلطان کرد ، و او را طالوت گویند ،

و طالوت معرب شاؤل است و جلیات معرب کلیات است که هم آنرا جالوت گفته اند ، و او از فرزندان عوج است، و در ارض جات روز می نهاد و درازی قامتش را شش ذراع و يك شبر نوشته اند، و چون جوشن بر تن بیاراستی و جامه حرب بپوشیدی چون پاره کوه آهنین نمودی ، و مردم فلسطین بوسیله او نیرو گرفتند وبجنك بني اسرائيل شتافتند ، وجالوت بدست داود علیه السلام کشته گشت چنانکه مسطور گشت ، و تفصیل آن در کتاب ناسخ التواريخ مرقوم است .

ص: 265

ذكر اخبار یکه از حضرت امام محمد باقر در پاره حالات حضرت داود عليهما السلام مأثور است

در كتاب حیات القلوب بسند معتبر از حضرت امام محمد باقر و امام جعفر صادق علیهما السلام منقولست که خدایتعالی چون بعد از نوح علیه السلام پیغمبریکه پادشاه باشد مبعوث نگردانیده مگر ذوالقرنین و داود و سلیمان و یوسف علیهم السلام ، وسلطنت داوداز بلاد شام تا اصطخر فارس بود .

و دیگر در کتاب مسطور بسند معتبر از آن حضرت منقول است که حضرت داود از پروردگار خود مسئلت که يك قضیه از قضایای آخرت را که در میان بندگان خود خواهد فرمود بدو باز نماید ، خدایتعالی بدو وحی فرستاد که آنچه از من سئوال کردی هیچکس از آفریدگان خود را بر آن آگاه نداشته ام و سزاوار نیست که جزمن هیچکس بدانگونه قضیه براند.

داود دیگر باره استدعا نمود پس جبرئیل علیه السلام بیامد و گفت چیزی از پروردگارت سئوال کردی که قبل از تو هيچيك از پیغمبران چنین سئوالی نکرده اند، و خدایتعالی دعای تو را مستجاب فرمود و در نخست قضیه ای که فردا بر تو وارد میشود حکم آخرت را بر تو معلوم خواهد کرد.

چون بامداد چهره بنمود و داود در مجلس قضا بنشست مرد پیری بیامد در آنحال برجوانی آویخت و آنجوان را خوشه ای از انگور بدست بود، و آنمرد پیر گفت ای پیغمبر خداوند همانا این جوان بباغ من اندر شده و درختهای تاک مرا خراب کرده و بیرخصت من انگور مرا بخورده است ، داود با آنجوان فرمود چگوئی آنجوان اقرار نمود که آنچه دعوی کند کرده ام .

پس خدایتعالی بداود وحی فرستاد که اگر بحکم آخرت در میان ایشان حکومت کنی دلت بر نمیتابد ، و بنی اسرائیل قبول نخواهند کرد، ای داود این باغ از پدر اینجوان بود ، و اینمرد پیر بباغ او برفت و او را بکشت و چهل هزار در هم مال

ص: 266

او را بغصب ببرد و در کنار باغ دفن نمود، اکنون شمشیر بآن جوان بده تا گردن آن مرد پیر را بقصاص پدر بزند، و باغ را بآنجوان تسلیم کن، و فرمانکن که فلان موضع باغ را بکند و مال خود را بیرون بیاورد ، پس داود بترسید و اینحکم را موافق فرمان یزدان بپایان رسانید.

و دیگر در کتاب مسطور بسند معتبر از حضرت امام محمد باقر علیه السلام منقولست که یکی روز حضرت امیرالمؤمنين علیه السلام بمسجد در آمد و جوانی را نگران گردید که بسوی آنحضرت میآید و میگرید ، و جمعی در اطراف او هستند ، و او را تسلیت و تسلی می دهند ، امیرالمؤمنین علیه السلام فرمود این گریستن از چیست ؟عرضکرد: يا امير المؤمنين شريح قاضی حکمی بر من رانده استکه ندانم چون است اینجماعت بدو مزا بسفر با خود ببردند، و اکنون باز گردیده اند و پدرم با ایشان نیست ، چون از حال پدر پرسش کردم گفتند بمرد گفتم مال او چه شد ؟ گفتند مالی نگذاشت من ایشانرا نزد شریح بردم، شریح سوگند بایشان بداد یا امیر المؤمنين من میدانم پدرم مالی فراوان با خود بسفر برده بود .

امير المؤمنين صلوات الله علیه با ایشان فرمود باز گردید .

و چون نزد شریح بیامدند فرمود ای شریح چگونه در میان این گروه حکم راندی ؟ عرضکرد : اینجوان دعوی کرد بر این جماعت که پدرم با ایشان بسفر رفت و بازنگشت ، و از ایشان پرسیدم گفتند بمرد، پرسیدم مالش چه شد؟ گفتند: مالی نداشت ،باجوان گفتم گواهی داری؟ گفت :ندارم، پس ایشان را سوگند بدادم ،امير المؤمنين علیه السلام فرمود هیهات در چنین واقعه باین نحو حکم میرانی ، سوگند با خدای در این واقعه حکمی بفرمایم که جز داود پیغمبر هیچکس پیش از من نکرده باشد .

آنگاه فرمود ای قنبر پهلوان سپاه را بخوان چون حاضر شدند بر هر يك از آن جماعت یکتن را مؤکل ساخت آنگاه با نجماعت نظر فرمود و گفت چکوئید گمان میکنید من نمیدانم شما با پدر این جوان چه گردید ، اگر این را ندانم مردی نادانم

ص: 267

آنگاه فرمود اینها را پراکنده کنيد و هر يك را در پشت ستونی از ستونهای مسجد بازدارید ، و سرهای ایشان را بجامه های خودشان بپوشانید که یکدیگر را ننگرند آنگاه عبدالله بن ابی رافع کاتب خود را طلب کرد و فرمود خامه و دواتی حاضر کن و خود در مجلس قضا متمکن گردید و مردم در اطراف آن حضرت انجمن کردند ، آنگاه فرمود هر وقت الله اکبر بگویم شما نیز همه الله اکبر بگوئید.

پس یکتن از ایشان را تنها طلب کرد و در حضور مبارکش بنشاند و رویش را برگشود و فرمود : ای عبدالله آنچه میگوید بنویس پس شروع بسئوال فرمود ، و گفت: چه روز از خانه های خود بیرون رفتید و پدر اینجوان باشما بود؟ گفت: در فلان روز ، فرمود: در چه ماه؟ عرضکرد: در فلانماه، فرمود: در کدام منزل بازرسیدید بمرد؟ :عرضکرد در فلان منزل، فرمود:در خانه کدام کس بمرد ؟ عرض کرد: در خانه فلان شخص فرمود: مرضش چه بود ؟ عرضکرد: فلان مرض ، فرمود: چند روز رنجور بود؟ عرض کرد : فلان عدد از روز پس آنحضرت تمامت احوال او را سئوال فرمود که چه روز بمرد و کدام کس او را غسل داد و که او را کفن کرد و کفنش چه چیز بود و کدام کس بروی نماز گذاشت و که او را بگور برد ؟ و چون آن حضرت این پرسشها را بتمامت از وی بنمود و او جواب گفت ، فرمود : الله اکبر ، و مردم همه بتكبير صدا بلند کردند و رفقای آنشخص یقین نمودند که او بکشتن آنمرد درحق خود و ایشان اقرار نموده است که اینگونه بانك تكبير مردمان بلند گردیده است.

آنگاه امیر المؤمنین علیه السلام فرمانکرد تا سر و روی آنمرد را بر بستند و بجای خود بازگردانیدند و دیگری را طلب فرمود و در حضور مبارکش بنشاند و رویش را برگشود و فرمود گمان میبردی که من نمی دانم شما چه کرده اید .

آنمرد عرض کرد :یا امیرالمؤمنين من یکتن از ایشان بودم بقتل او راضی نبودم و اقرار نمود پس هر يك را طلب فرمود و بجمله اقرار کردند، و آنمرد را که از نخست طلب فرموده بود حاضر کردند او نیز اقرار کرد که ما پدر این جوان را

ص: 268

بکشتیم و مال او را برداشتیم، پس بخون و مال آنمرد برایشان برای آنجوان حکم فرمود .

آنگاه شریح عرض کرد یا امیرالمؤمنین بیان فرمای حکم داود چگونه بود؟

فرمود که حضرت داود روزی بر جماعتی از کودکان برگذشت که بیازی اندر بودند و در میان خود طفلی را آواز میکردند مات الدین یعنی دین بمرد، داود علیه السلام آن طفل را طلب کرده پرسیدچه نام داری؟ عرض کرد مات الدین فرمود: کدامکس ترا باین نام بنامید؟ گفت : مادرم ، پس داود آن كودك را در خدمت خود بنزد مادرش بیاورد فرمود ایزن کدامکس پسر ترا باین نام بنامیده ؟ عرض کرد : پدرش فرمود: این کیفیت چگونه بود؟ گفت: همانا پدر این پسر با جماعتی بسفر برفت و این طفل در شکم من جای داشت ، و چون آنجماعت باز گشتند وی بازنگشت احوال او را از ایشان بپرسیدم بمرد ، گفتم مالش چه شد ، گفتند مالی نگذاشت ، گفتم وصیتی بنمود ، گفتند آری گفت زن من آبستن میباشد با و بگوئید خواه پسر بزاید خواه دختر نامش را مات الدین بگذارد و از اینروی این کودک را باین نام بخواندم .

داود فرمود: آیا آنگروه را که با شوهر تو بسفر رفتند میشناسی؟ عرض کرد آری، فرمود زنده اند یا مرده؟ عرض کرد: زنده اند فرمود با من بیا وایشان را بنما آنحضرت آن جماعت را از خانه های خود بیرون آورد و بهمین نحو در میان ایشان حکومت براند تا اقرار کردند و مال و خون را برایشان ثابت گردانید آنگاه بآن زن فرمود اکنون فرزند خود را عاش الدین نام کن یعنی زند شده دین .

و دیگر در حیات القلوب بسند معتبر از حضرت باقر علیه السلام مسطور است که حضرت داود بحضرت سلیمان فرمود زنهار بسیار مخند که بسیاری خنده بنده را در روز قیامت فقیر و دست تنك میگرداند، ایفرزند بر تو باد بسیاری خاموشی مگر از چیزیکه دانی که خیر تو در گفتن است همانا يك پشیمانی که در خاموشی است از پشیمانیهای بسیار که در بسیار سخن راندن است ایفرزند اگر سخن گفتن نقره باشد سزاوار است که

ص: 269

خاموشی طلا باشد .

و در حدیث معتبر دیگر فرمود که در حکم آل داود نوشته است ای فرزند آدم چگونه بهدایت دیگران سخن میکنی و خود از خواب غفلت بیدار نیستی ایفرزند آدم دل تو صبح کرده است با قساوت و فراموشی از بزرگی پروردگار خود اگر بعظمت و جلال پروردگار خود عالم بودی هر آینه پیوسته از عذاب او ترسان و بوعده هاي او امیدوار میبودی وای بر توچگونه یاد نمیکنی لحد خود و تنهائی خودرا در آن مکان وحشت نشان .

و دیگر در کتاب مسطور بسند معتبر از حضرت باقر علیه السلام منقول است که حضرت داود یکی روز در محراب عبادت خویش بود ناگاه کرم سرخ ریزه ای از طرف محرابش جنبش کرده تا به وضع سجودش رسید، چون نظر داود بر آن کرم بیفتاد در خاطرش خطور نمود که آیا خدایتعالی از بهر چه این کرم را بیافرید ، پس یزدان تعالی برای تنبیه و تأدیب آنحضرت بآن کرم وحي فرمود که با داود سخن بکن ، پس کرم بفرمان خدایتعالی بسخن آمد و گفت ای داود آیا صدای مرا شنیدی یا بر روی سنك سخت اثر پای مرا دیدی؟ داود گفت : نه کرم گفت : بدرستیکه یزدان جهان صدای پا و آواز نفس مرا میشنود ، و اثر رفتار مرا بر روی سنك سخت می بیند، صدای خود را پست کن و آنقدر در پیشگاه کبریای او فریاد مکن .

و دیگر در کتاب مسطور از آنحضرت روایت کرده اند که فرمود : اور یا کشته نشده بود و بعد از آنکه حضرت داود تو به فرمود در طلب او ریا فرستاد ، و از آن پس که او ریا بیامد هشت روز زنده بزیست ، و از آنپس بمرد ، و بعد از وفات او حضرت داود نامزد او را بخواست .

معلوم باد که چنانکه گاهی اشارت رفت که ضروری دین شیعه است که باید انبیا معصوم باشند ، پس اگر بپاره ای روایات بگذریم که بر خلاف آن باشد باید بر تقیه یا وجه دیگر حمل نمائیم، چنانکه قصه میل داود با نامزد اوریا و فرستادن او ريارا بجنك تا كشته شود، و زن او را خویش در نکاح آورد ، از آنجمله است .

ص: 270

و از افترای عامه است .

و از حضرت صادق علیه السلام مروی است که اگر بآنکس که گوید داود بزن اور یا دست نهاد دست یابم، هر آینه بروی دو حد فرود آورم ، یکی برای فحش ، و یکی برای ناسزا راندن به پیغمبر خدا.

علمای تفسیر را در باب استغفار حضرت داود وجوه و دلایل عدیده است که در این مقام حاجت بنگارش نیست .

چنانکه در کتاب مسطور از حضرت امام محمد باقر علیه السلام منقولست که مراد از گمان یعنی اینکه در آیه شریفه میفرماید «وظن داود» الی آخر - علم است ، یعنی یقین دانست که خداوند او را امتحان فرمود «فغفرنا له ذلك و إن له عندنا لزلفى و حسن مآب »پس آمرزیدیم برای او این و بدرستیکه داود را در خدمت ما قرب و منزلت و بازگشت نیکو است «یاداود إنا جعلناك خليفة في الأرض» ای داود بدرستیکه گردانیدیم ما ترا جای نشین خود در زمین «فاحکم بین الناس بالحق»پس حکم کن در میان مردم براستى «ولا تتبع الهوى فيضلك عن سبيل الله» و پیروی مکن خواهش خود را پس گمراه کند ترا از راه خدا «إن الذين يضلّون عن سبيل الله لهم عذاب شديد بمانسوا يوم الحساب »بدرستیکه آنانکه گمراه میشوند از راه خدا ایشان راست عذابی سخت بفراموش کردن ایشان روز حساب را .

و دیگر در کتاب مسطور بسند معتبر از حضرت امام محمد باقر علیه السلام منقول است که خدایتعالی گروهی از فرشتگان را در وادی روحا که در میان مکه وظایف است بر آدم علیه السلام بفرستاد و بفرمان خداوند جهان ذریت او در عالم ارواح که مانند مورچگان بودند بجمله از پشت آدم علیه السلام بیرون آمده ، مانند مگس نحل در کنار وادى جمع شدند ، پس خدا يتعالى بآدم وحی فرستاد نظر کن چه مینگری ، عرض کرد که : مورچگان ریزهٔ بسیاری در کنار وادی نگرانم ، فرمود اینان فرزندان تواند که از پشت تو بیرون آورده ام که از آنها عهد و پیمان بپروردگاری خود و نبوت محمد صلی الله علیه وآله بستانم ، چنانکه در آسمان از ایشان پیمان گرفتم .

ص: 271

آدم عرض کرد پروردگارا چگونه این جمله را بتمامت در پشت من گنجایش دادی؟ فرمود: ای آدم بصنع لطیف و قدرت نافذ خود همه را در پشت تو جای دادم، عرض کرد پروردگارا در این پیمان از ایشان چه خواهی؟ فرمود : آنرا خواهم که در معبودیت و الهیت هیچ چیز را با من انباز نگردانند ، و همال و همتا نشمارند ، عرض کرد پروردگارا آنکس که ترا اطاعت کند چه پاداش یابد؟ فرمود : او را در بهشت خود مسکن دهم، عرض کرد هر کس ترا معصیت کند کیفر او چیست ؟ فرمود : او را در جهنم مسکن دهم .

عرض کرد پروردگارا در کار ایشان عدالت فرمودي و اگر بایشان توفیق ندهی و نگاهداری نفرمائی اکثر ایشان بمعصیت تو خواهند رفت ، آنگاه خدای تعالی اسامی پیغمبران و مدت زندگانی ایشانرا بآدم علیه السلام عرض داد ، چون آدم بنام داود علیه السلام رسید و عمر او را چهل سال بدید عرض کرد خداوندا چه بسیار اندکست عمر داود و چه بسیار است عمر من ، و بقیه خبر در ذیل احوال آدم علیه السلام مذکور شد حاجت با عادت نیست .

و دیگر در قصص الانبیاء و حیات القلوب بسند معتبر از حضرت ابی جعفر علیه السلام مروی است:

«قال : بينا داود جالس و عنده شاب رث الهيئة يكثر الجلوس عنده ويطيل الصمت، إذ أتاه ملك الموت فسلم عليه و أخذ ملك الموت النظر إلى الشاب فقال داود علیه السلام : نظرت إلى هذا فقال : نعم اني أمرت بقبض روحه إلى سبعة أيام في هذا الموضع ، فرحمه داود فقال : ياشاب هل لك امرأة؟ قال لا وماتز وجت قط قال داود علیه السلام فأت فلاناً رجلا كان عظيم القدر في بني اسرائيل ، فقل له: إن داود يأمرك أن تز وجنى ابنتك وتدخلنيها الليلة وخذ من النفقة ما تحتاج إليه وكن عندها ، فاذا مضت سبعة أيام فوافنى فى هذا الموضع.

فمضى الشاب برسالة داود علیه السلام فزوجه الرجل ابنته وأدخلها عليه و أقام عندها سبعة أيام ، ثم وافى داود علیه السلام يوم الثامن فقال له داود ععلیه السلام: ياشاب كيف رأيت ما

ص: 272

كنت فيه؟ قال: ما كنت في نعمة ولاسر ورقط أعظم مما كنت فيه ، قال داود علیه السلام: اجلس فجلس، و داود ينتظر أن تقبض روحه ، فلما طال قال : انصرف إلى منزلك فكن مع

أهلك فاذا كان يوم الثامن فوافنى ههنا .

فمضى الشاب ثم وافاه يوم الثامن و جلس عنده ثم انصرف اسبوعاً آخر ثم أتاه و جلس فجاء ملك الموت إلى داود علیه السلام فقال داود صلوات الله عليه : ألست حدثتني بأنك أمرت بقبض روح هذا الشاب إلى سبعة أيام قال : بلى فقال : قدمضت ثمانية وثمانية وثمانية قال: ياداود إن الله تعالى رحمه برحمتك له فأخر فى أجله ثلاثين سنة. میفرماید یکی روز حضرت داود جلوس فرموده و جوانی در خدمت آنحضرت در نهایت پریشانی و جامه های فرسوده نشسته و پیوسته در خدمت آنحضرت شدی و فراوان بنشستی و خاموش بودی پس ملك الموت در این روز بخدمت داود بیامد و سلام فرستاد و بآنجوان به تندي نظر همی کرد، داود گفت همانا باین جوان ناظر و نگرانی گفت: فرمان یافته ام که از پس هفت روز دیگر جان و یرا در همین مکان بگیرم داود را بر آنجوان ترحم افتاد و فرمود: آیازن داری؟ آنجوان عرض کرد : ندارم و هرگز زنی تزویج نکرده ام، فرمود بنزد فلان مرد که از عظمای بنی اسرائیل است برو و بگو داود بتو امر فرموده است که دختر خود را بعقد من در آوری و هم امشب باید زفاف و آنچه در بایست تو است برگیر و نزد او میباش و پس از هفت روز در همین مکان

نزد من حاضر شود

دهی

آنجوان پیام حضرت داود را بآنمرد بگذاشت و آنمرد دختر خود را بعقد او در آورد، و بدو فرستاد و چون هفت روز نزد آنزن بماند بروز هشتم بحضرت داود حاضر شد، داود فرمود : ای جوان حالت تو در این ایام چگونه بود ؟ عرض کرد: هرگز نعمت و مسرتی باین عظمت نیافته ام ، داود الا فرمود بنشین و منتظر در آمدن ملك الموت بود که روح او را قبض فرماید ، چون مدتی دراز بگذشت فرمود: بخانه خویش بازشو و نزد زوجه خویش باشوروز هشتم بنزد ما بیا.

مدل پس پس آنجوان برفت و روز هشتم آنحضرت باز شد چون ملك الموت باز نیامد

ص: 273

همچنان او را مرخص فرمود و گفت روز هشتم باز آی، در مرتبه سیم که بیامد ملك الموت نزد داود ،آمد حضرت داود گفت مگرنه آن بود که گفتی مأمور شده ام که هفت روز دیگر روح اینجوان را قبض نمایم ، گفت : بلی ، فرمود : سه هفته برگذشت و اوزنده است ، پس ملك الموت گفت: اى داود خدایتعالى بسبب رحم تو بر او ترحم فرمود او را و سی سال مرك او را واپس افکند .

و دیگر در حیات القلوب ومعالم العبر بسند صحیح از حضرت ابی جعفر علیه السلام مرویست فرمود:

«كان في بنى إسرائيل عابد فأعجب به داود علیه السلام فأوحى الله تبارك و تعالى لا يعجبك شيء من أمره فانه مراء قال: فمات الرجل فأتي داود علیه السلان فقيل له مات الرجل ، فقال : ادفنوا صاحبكم ، قال : فأنكرت ذلك بنو إسرائيل و قالوا : كيف لم يحضره.

قال : فلما غسل قام خمسون رجلاً فشهدوا بالله ما يعلمون منه إلا خيراً ، فلما صلوا عليه و قام خمسون رجلا فشهدوا بالله ما يعلمون منه إلا خيراً .

قال: فأوحى الله عز وجل إلى داود علیه السلام ما منعك أن تشهد فلاناً ، قال : الذي اطلعتني عليه من أمره ، قال : بلى، كان كذلك ، و لكن شهده قوم من الأخيار والرهبان فشهدوا لى ما يعلمون منه إلا خيراً ، فأجزت شهادتهم عليه و غفرت له علمى فيه ».

یعنی در بنی اسرائیل مردی بود که بعبادت خدای روز مینهاد، داود علیه السلام در عبادت او بعجب بود و او را خوش می افتاد یزدان تعالی بداود وحی فرستاد که از کار و کردار او هیچ خوش مباش، چه کار بریا کند ،و برای خوش آمد مردم بعبادت من رود و چون آنمرد وفات کرد در خدمت داود شدند و مرك او را بعرض رسانیدند ، فرمود: او را دفن کنید و بجنازه اش حاضر نشد بنی اسرائیل این حال را پسندیده نداشتند ، و از عدم حضور آنحضرت عجب کردند .

و چون جسدش را غسل دادند پنجاه کس برخاستند و گفتند در حضرت یزدان گواهی میدهیم که جز نیکی چیزی از وی نمیدانیم، و چون بروی نماز گذاشتند

ص: 274

همچنان پنجاه کس بایستادند و بر آنگونه شهادت دادند .

میفرماید: پس خدا یتعالی بداود علیه السلام وحی فرستاد از چه روي بجنازه فلان مرد حاضر

نشدی عرض کرد: بسبب آنچه از حال او مرا بیا گاها نیدی ، خدایتعالی فرمود بلی چنین بود

لكن جمعى از اخیار و رهبان در جنازه او حاضر شدند و گواهی دادند که جزنیکی از او ندانیم ، پس شهادت ایشانرا پذیرفتم، و آنچه در او علم داشتم بیامرزیدم و در گذشتم .

ذکر پاره اخبار یکه از حضرت باقر صلوات الله و سلامه عليه در احوال سبت رسیده است

در حياة القلوب بسند صحیح از حضرت امام محمد باقر علیه السلام منقول است :

در کتاب امير المؤمنين صلوات الله علیه مرقوم است: جمعی از مردم بلده بصره از قوم ثمود بودند و خدای تعالی برای آزمایش ایشان در روز شنبه ماهی فراوان به آنها میفرستاد، چنانکه بدرخانهای ایشان می آمدند و در تمامت آبگیرها و جوی های آنجماعت اندر میشدند ، و روزهای دیگر نمی آمدند پس جماعتی از سفهای ایشان در روز شنبه بشکار ماهي شروع کردند ، و مدتی بر این کردار نابهنجار بپائیدند ، وعلما و عباد ایشان در صدد منع بر نمی آمدند، تا گاهی که شیطان بنزد طایفه ای از ایشان بیامد و گفت خدای تعالی شما را نهی فرموده است که در روز شنبه ماهی نخورید ، لكن از شکار ماهی در روز شنبه منهی نداشته ، شما در روز شنبه شکار کنید ، و بدیگر ایام بخورید .

و ایشان سه شعبه شدند : يك طایفه گفتند ما شکار ماهی میکنیم در شنبه که حلال است، و يك طایفه براه راست رفتند و گفتند ما شما را نهی می کنیم که خلاف أمر إلهي را پيش نهاد مكنيد، و يك طايفه بجانب چپ شدند و شکار نمی کردند و ایشان را نیز نصیحت نمی نمودند ، و با آن کسان که به نصیحت آنجماعت مبادرت میگرفتند میگفتند از چه روی بموعظه گروهی که خدای تعالی ایشان را هلاك يا بعذابي

ص: 275

دردناک دچار خواهد فرمود زبان میگشائید .

پس آنطایفه که به پند و موعظت آنجماعت سخن می کردند گفتند سوگند باخدای ما امشب با شما که بمعصیت خدای پرداخته اید در این شهر نمیمانیم تا مبادا بلائی برشما نازل شود و ما را فرو گیرد، پس از آنشهر بصحرائی نزديك به آنشهر بيرون شدند و در زیر آسمان بخفتند، چون با مداد شد روی به شهر نهادند تا حالت اهل معصیت را بنگرند .

چون بدر شهر رسیدند دروازهٔ شهر را بسته دیدند هر چند در بکوفتند صدا و جوابی از آدمیزاد نشنیدند، بلکه صداها چون صدای چارپایان بگوش ایشان میرسید ، پس نردبانی بر دیوار شهر نهاده و شخصی را بفراز بفرستادند، چون آنمرد آنشهر مشرف و مطلع گردید ؛ نگران شد که بجمله بچهره بوزینه شده اند ، و دمها بهم پیوسته و به آواز میمون فریاد می کشند؛ چون در را بشکستند و بشهر در آمدند و آن میمونها خویشاوندان خود را می شناختند، و نزدیک ایشان می آمدند لكن اینها که بشکل انسان بودند آنها را نمی شناختند و گفتند آیا شمارا از مخالفت خدای تعالی نهی نکردیم .

و هم در کتاب مسطور از حضرت باقر علیه السلام در آیه شریفه «فجعلناها نكالاً لما بين يديها و ما خلفها وموعظة للمتقين »يعني پس گردانیدیم مسخ کردن اصحاب سبت را عقوبتی و زجر کننده هر آنچه پیش روی آنها و پشت سر آنها بود و پندی برای پرهیزکاران، مرقوم هست یعنی که عبرتی گردید برای آنها که در زمان ایشان بودند و بعد از ایشان آمدند، چنانکه از داستان ایشان پند میگیریم .

ص: 276

ذکر پاره اخباریکه از حضرت امام محمد باقر در پارۀ حالات حضرت سلیمان عليهما السلام وارد است

در كتاب حیات القلوب از حضرت باقر علیه السلام مرویست که خدای تعالی سلطنت مشرق و مغرب زمین را بسلیمان علیه السلام عطا فرمود ، و هفتصد سال و هفت ماه در تمام دنیا پادشاهی کرد ، و جن و انس و چهارپایان و مرغان و درندگان همه بفرمان او بودند ، و علم هر چیز و زبان هر چیز را خدا بدو تعلیم کرده بود ، و در زمان صنایع عجیبه پدیدار گردید که مردمان یاد همی کنند.

معلوم باد که این حدیث بدو جهت غرابت دارد: یکی از حیثیت اشتمال بر مقدار عمر و سلطنت آنحضرت، و دیگر سلطنت او در تمام عالم و با دیگر احادیث و اخبار مخالفت دارد چنانکه از این پیش نیز نگارش یافت از حضرت باقر علیه السلام منقول است كه ملك سليمان ما بين بلاد اصطخر تا بلاد شام بود ، و ممکن است که در آغاز سلطنت آنحضرت این مقدار مملکت داشته است .

و دیگر در کتاب مسطور در احادیث صحیحه و معتبره كثيره از حضرت باقر و صادق و امام على نقي صلوات الله عليهم منقول است که خدای را هفتاد و سه اسم اعظم است ، و یکی از آن اسامی نزد آصف زیر حضرت سلیمان بود که بآن تکلم نمود که شکافته یا فرو رفت آن مقدار زمین که ما بین او و تخت بلقیس یس بود تا بدست خود تخت را بگرفت .

و بروایات دیگر دو قطعه زمین بیکدیگر رسید و تخت از آن قطعه باین قطعه در کمتر از چشم بر هم زدن منتقل و زمین بحال خود برگشت، از آن اسمای اعظم خدایتعالی هفتاد و دو اسم را بما داده و یکی مخصوص بخداوند است که بأحدى از آفریدگان خود نداده است .

و دیگر در کتاب مسطور در حدیث معتبر از حضرت امام محمد باقر علیه السلام مرويست که شبی بعد از هنگام خفتن حضرت امیرالمؤمنین علیه السلام از سرای بیرون شد و آهسته

ص: 277

همی فرمود که امام شما بسوی شما بیرون آمده است و پیراهن آدم را بر تن و انگشتری سلیمان و عصای موسی علیهم السلام در دست او ست .

و هم در آن کتاب بسند صحیح از حضرت محمد باقر علیه السلام منقول است که حضرت سلیمان را قلعه ای بود که شیاطین از بهر آن حضرت بنیان نهاده بودند ، و در آن قلعه هزار حجره ، و در هر حجره یکزن از زنان آنحضرت بود که هفتصدتن کنیز قبطی ، وسیصد تن زن نکاحی بودند ، و خدای تعالی نیروی آن حضرت را برای مباشرت با زنان باندازه چهل تن فرموده بود تا در هر شبانه جمله ایشان را بدیدی و بمباشرت خود باز رسانیدی ، و آن حضرت شیاطین را فرمان کرده بود که از موضعی بموضعی دیگر سنك میبردند ، پس ابلیس ایشان را بدید و از حال ایشان بپرسید چنانکه از این پیش مذکور گردید .

و نیز در کتاب مسطور بسند حسن از حضرت باقر علیه السلام منقول است که حضرت سلیمان علیه السلام جنیان را فرمان داد تا از بهرش قبه ای از آبگینه بساختند ، و در میان دریا گذاشتند ، وحضرت سلیمان به آن قبه درآمد و بر عصای خویش تکیه فرموده تلاوت زبور مینمود ، وشیاطین در برابرش بخدمت مشغول بودند ، و آنحضرت ایشان را میدید و ایشان او را میدیدند، و این حدیث نیز از این پیش نگارش یافت .

و دیگر در کتاب مسطور از حضرت باقر علیه السلام منقول است که حضرت سلیمان خانه کعبه برروی هوا برفت و جنیان و آدمیان و مرغان در خدمت آنحضرت بودند، و خانه کعبه را از جامه های قبطی پوشش فرمودند .

و دیگر در کتاب مسطور مذکور است که زراره وفضیل بن یسار از حضرت باقر صلوات الله علیه از تفسیر این آیه شریفه پرسش کردند «إن الصلوة كانت على المؤمنين كتاباً موقوتاً»بدرستی که نماز برمؤمنین واجب گردیده شده و وقت معین شده بود.

فرمود موقوت بمعنى مفروض و واجب است ، و مراد آن نیست که اگر بدون اختیار وقت از دست بدر شود یا مطلقاً وقت فضیلت بگذرد و بعد از آن نماز را بگذارند آن نماز باطل باشد، و اگر چنین بودی بیایست سلیمان بن داود هلاك شود که نماز او

ص: 278

ترك شد ، تاوقت از دست برفت ، لکن هر که نماز را فراموش کند هر وقت اور ابیاد افتد بجای می آورد .

راقم حروف گوید از این خبر چنان بر می آید که آفتاب به غروب نرفته بود تا نماز آن حضرت فوت شده باشد، بلکه در پشت کوه و دیوارها پنهان گشته و فضیلت وقت فوت شده بود، لاجرم آفتاب را برگردانید تا نماز را بوقت و فضیلت بجای گذارد چنانکه اخبار نیز مؤید اینست.

و دیگر در کتاب مزبور در حدیث معتبر از حضرت امام محمد باقر علیه السلام منقولست که حضرت سلیمان علیه السلام فرمود خدای عطا فرموده است بما آنچه را که بمردم عطا کرده ، و آنچه را که بایشان عطا نفرموده و بما تعلیم فرموده است آنچه را که بمردم بیاموخته و آنچه را که نیاموخته پس نیافتیم چیزی را بهتر از خوف خدا در حضور مردم و در غیبت ایشان ، و باقتصاد و میانه روی کار کردن ، و انفاق نمودن در حال توانگری و در زمان پریشانی ، و سخن حق گفتن در حال خوشنودی و در حالت غضب ، و در هر حال بحضرت خدای تضرع نمودن .

و هم در آن کتاب در حدیث معتبر از حضرت امام محمد باقر صلوات الله عليه منقولست هيچيك يعنى داود و سليمان حکم نکردند، بلکه با یکدیگر گفتگو همی کردند و منتظر وصول وحی الهی بودند ، و خدایتعالي حکم آن قضیه را بحضرت سلیمان وحی فرمود تا فضیلت آن حضرت را ظاهر گرداند.

مقصود در باب حکم در میان آنشخصی است که او را باغ انگوری بود و گوسفندان شخصی شب هنگام بآن باغ در افتادند و افساد کردند ، و صاحب باغ صاحب گوسفندان را برای داوري بخدمت داود آورد، و آنحضرت سلیمان رجوع فرمود .

ص: 279

ذکر بعضی از اخبار یکه از حضرت امام محمد باقر در پاره حالات حضرت یحیی بن زکریا علیهم السلام و ارداست

در کتاب حیات القلوب از حضرت باقر صلوات الله عليه منقولستکه چون حضرت زكريا بولادت يحيى علیهما السلام بشارت یافت، از پس پنجسال آنحضرت متولد گردید ، یعنی از آنوقت که آنحضرت مژده یافت تا یحیی متولد شد ، پنجسال بر گذشت «قال رب اجعل لى آية قال آيتك أن لا تكلم الناس ثلاث ليال سوياً» زكريا عرضکرد پروردگارا بگردان برای من یعنی بنمای مرا علامتی که بآن نزديك شدن وقوع این واقعه معلوم گردد ، و برسیدن زمان وجود ولد استدلال نمایم، خدایتعالی فرمود نشانه تو آنست که سه روز و سه شب پیوسته بدون علت و مرض و لال بودن ، نتوانی با مردمان تکلم نمود.

و هم در آن کتاب بسند معتبر از حضرت باقر علیه السلام مرویستکه چون یحیی علیه السلام متولد گردید ، او را بآسمان بردند ، و از جویهای مینویش غذا می دادند و چونش از شیر باز گرفتند ، او را بسوی پدرش باز آوردند ، و در هر خانه ای که بود آن خانه از فروغ دیدار همایونش روشن میگردید .

و دیگر در کتاب مسطور از حضرت امام محمد باقر و امام جعفر صادق باسانید معتبرة صحيحه كثيره منقولست چنانکه پیش از یحیی کسی بنام او نامیده نشده بود همچنین پیش از حضرت امام حسین صلوات الله عليهم اجمعین هیچکس بآن نام مسمی نبود ، و پی کنندۀ ناقه صالح فرزند زنا بود ، و کشنده یحیی حرام زاده است وقاتل امير المؤمنين صلوات الله وسلامه عليه ولدالزناست ، و قاتل امام حسين سلام الله علیه حرام زاده است ، و پیغمبران و فرزندان ایشان را جز حرام زاده نمی کشد، و آسمان و زمین گریستن نکردند مگر بر یحیی وحسین صلوات الله عليهما ، و آفتاب برایشان بگریست که سرخ طلوع می نمود و سرخ غروب میکرد .

و هم در آن کتاب از حضرت امام محمد باقر صلوات الله عليه مرویستکه لطف الهی

ص: 280

نسبت بحضرت يحيى علیه السلام بآن مرتبه ای بود که هر وقت یارب می گفت خدایتعالی میفرمود: لبيك اى يحيى«و براً بوالديه ولم يكن جبار اعصياً»یعنی با پدر و مادر خود نیکو کار بود و نسبت بایشان یا نسبت بپروردگار خود به تجبر و تکبر و عصیان نمی رفت «وسلام عليه يوم ولد ويوم يموت ويوم يبعث حياً» وسلام ما بر یحیی میباشد یا سلامتی ما بر اوست از بلاها روزی که متولد شد و روزیکه بمیرد و روزیکه زنده از قبر بر انگیخته خواهد گشت.

و در جای دیگر فرموده است «وزكريا إذ نادى ربه رب لا تذرني فرداً وأنت خير الوارثین »یاد کن زکریا را در آن وقت که پروردگار خود را بخواند که پروردگارا مگذار مرا تنها و بی فرزند و تو بهترین وارثاني اگر فرزند نباشد پروائی ندارم «فاستجبناله ووهبناله يحيى و أصلحناله زوجه إنهم كانوا يسارعون في الخيرات ويدعوننا رغباً و رهباً و كانوا لنا خاشعین» پس مستجاب گردانیدیم برای او دعای اورا و بخشیدیم یحیی را باو و باصلاح آوردیم برای او جفت او را چه حایض نمیشد و آنوقت حایض شد بدرستیکه ایشان پیشی میگرفتند در نیکیها و اعمال شایسته و میخواندند ما را برای رغبت ثواب ما و بیم از عقاب ما و در حضرت ما خشوع میورزیدند .

راقم حروف گوید ابن عیینه میگوید تخصیص این سه موضع بذکر یعنی روز تولد و روز مرگ و روز انگیزش ، برای آنست که او حش مواطن است، چه مولود چون متولد شد خود را از آن مقام که مطمئن بود خارج می بیند ، و چون بمرد چیزهائی مشاهدت کند که هرگز ندیده، و هنگامیکه مبعوث شد خود را در محشر عظیم برهول بیند.

ص: 281

ذکر بعضی اخباری که از حضرت امام محمد باقر در پاره حالات مریم مادر حضرت عیسی علیهم السلام وارد است

درحیات القلوب باسانید معتبره از حضرت امام محمد باقر علیه السلام مرویست که چون زوجۀ عمران نذر کرد که آنچه او را در شکم است محرر گرداند ، و محرر آن بود که قرار میدادند هرگز از مسجد و معبد خود بیرون نباید بیاید ، يعني آن مولود تا گاهیکه در جهان زنده ماند در مسجد و معبد بعبادت و خدمت بیاید و بیرون نیاید.

«فلما وضعتها أنثى قالت رب إلى وضعتها أنثى و الله أعلم بما وضعت و ليس الذكر كالأنثى وانى سميتها مريم و انى اعيذها وذريتها من الشيطان الرجیم »چون حضرت مریم از حنه بوجود آمد عرض کرد پروردگارا من این مولود را دختر فرو نهادم و خدای بآنچه فرو نهاد داناتر بود و دختر چون پسر نتواند محرر بود و در خدمت بیت المقدس و عباد روز نهاد.

معلوم میدارد که چون قانون محرر آن بود که چون متولد میگردید باید در مسجد بماند و هرگز بیرون نیاید، از این روی جز پسر محرری نمیتوانست شد، چه دختر بناچار در ایامیکه بطهارت نایل نبود اقامت در مسجد نمیتوانست نمود ، از اینروی زوجه عمران چون دختر بزاد نمیتوانست نذر خویش بپای برد ، در حضرت یزدان آنگونه معروض داشت ، و کنایت از این بود که من در طلب پسر مسئلت داشتم و اکنون دختر بزادم، اما نمیدانست این دختر یست که پسرهای روزگارش خدمت گذار خواهند بود ، و بر همه شرافت خواهد یافت، و خدایش بجای پسر زینت مسجد و منبر خواهد ساخت .

و دیگر در کتاب حیات القلوب باسانید معتبره مسطور است که اسماعیل جعفی در خدمت حضرت باقر صلوات الله علیه معروض داشت که مغیره همی گوید :حایض نماز را قضا میکند ، فرمود از چه چنین گوید خداوندش توفیق ندهد ، همانا

ص: 282

زن عمران نذر کرد که آنچه او را در شکم است محرر باشد ، و کسیکه محرر شد هرگز از مسجد بیرون نمیآید، و چون مریم از وی متولد گردید او را بمسجد آورد و پیغمبران برای کفالت او قرعه زدند، و قرعه بنام زکریا بیرون آمد ، وزكريا علیه السلام در مسجد به محافظت مریم پرداخت ، تا بحد حیض زنان رسید ، پس از مسجد بیرون آمد، اگر میبایست نماز را قضا کند در کدام ایام قضا میتوانست کرد و حال آنکه همیشه میبایست در مسجد

باشد.

راقم گوید: حل این حدیث سخت مشکل است ، و در اغلب احادیث و اخبار بلکه کتب تواریخ و آثار وارد است که بنات مطهرات انبیای عظام را آلايش حيض و نفاس نیست، چنانکه در حالات حضرت صدیقه کبری فاطمه زهرا سلام الله عليها بالصراحه مذکور است ، و تواند بود که اینحدیث برسبیل الزام برعامه وارد شده باشد .

اگر چه پارۀ احادیث نیز وارد است که مریم علیها سلام را حیض میبوده وخدا يتعالى ميفرمايد « وإذ قالت الملائكة يا مريم إن الله اصطفيك وطهرك واصطفيك على نساء العالمين »يعني بیاد آور هنگامی را که فریشتگان گفتند ای مریم همانا یزدان پاك ترا بر گزید توفیق عبادت و بندگي باولادت حضرت عیسی علیه السلام و پاکیزه و مطهره گردانید ترا از لوث معاصی و کفر و اخلاق ناستوده و کثافات آلایش حيض و نفاس و استحاضه و ترابر زنهای روزگار برگزید .

و در کتاب مستطاب ناسخ التواریخ مسطور است چون تربیت مریم با حضرت زكريا عليهما السلام قرار گرفت و آنحضرت را در یکی از غرفات مسجد اقصی جای داد هرگاه از نزد مریم بیرون شدی در برویش بر بستی ، و چون باز آمدی در بگشودی ، ناگاهی که مریم علیها السلام نه ساله شد ، از کمال زهد و تقوی و نهایت پرهیزکاری بر تمامت زهاد و عباد پیشی داشتی و پیوسته مطهر بودی که بآلایش زنانگی آلوده نشدی ، چنانکه خدا يتعالى فرمايد «و إذ قالت الملائكة يا مريم »الي آخرها ، و آنحضرت در میان مردم به بزرگواری ذات و طهارت نفس وجمال و تقوی

ص: 283

مشهور بود ، و از بیانات معلوم میشود که آنحضرت از ابتدای ولادت تطهارت نفس ممتاز بود و آیه شریفه بر این مضمون مشعر شمرده اند .

و دیگر در کتاب مسطور بسند معتبر از حضرت امام محمد باقر علیه السلام منقول است که براي کفالت قرعه ها بیفکندند چه پدر و مادرش هر دو فوت شده بودند ، و او يتيم ماند و مخاصمه آخر که خدای اشاره فرموده است برای کفالت عیسی علیه السلام بود گاهی که متولد گردید .

و در حدیث معتبر دیگر فرمود که نخست کسی که از بهرش قرعه بیفکندند مریم دختر عمران بود ، آنگاه امام علیه السلام این آیه شریفه را قرائت فرمود « وماكنت لديهم إذ يلقون أقلامهم أيهم يكفل مريم و ماكنت لديهم إذ يختصمون »حاضر نبودى تو نزد ایشان در آن هنگام که قلمهای خود را برای قرعه زدن می افکندند که کدام يك از ايشان بحكم قرعه کفیل مریم باشند فرمودند حاضر در آنوقت که مخاصمه ومنازعه میکردند .

بالجمله امام فرمود که سهام قرعه شش عدد بود .

معلوم باد از این حدیث معلوم میشود شش تن در کفالت مریم نزاع داشته اند و این بر خلاف مشهور است، در ناسخ التواريخ مسطور است که چون انائی مادر مریم که معربش حنه است و عمران پدر مریم در کار مریم متحیر ماندند ، از پیشگاه كبريا بحضرت زکریا خطاب رسید که ما این دختر را بجای پسر رتبت قبول ارزانی داشته ایم که در مسجد اقصی محرر باشد ، انائی از این بشارت کبریائی مسرت یافت و مریم علیها السلام را در خرقه پیچیده بمسجد آورد نزد خدام بیت الله نهاد ، چون نژاد مریم بانبیاء عظام و سلاطین با احتشام بنی اسرائیل ارتسام می گرفت ، هر يك از خدام بیت الله در طلب پرستاریش بر آمدند و کفالتش را بر دمت همت نهادند، زکریا علیه السلام فرمود من خود این کفالت را بیشتر از دیگران لیاقت دارم ، چه اشباع که در سرای من است خواهر اوست، و من از دیگران نزدیکتر باشم ، گفتند این سخن چندان استوار نباشد، چه مادرش از همه کس بدو نزدیکتر بود، و اينك او را در مسجد

ص: 284

بگذاشته و از تربیتش دست بازداشته.

چون سخن بسیار شد قرار بر قرعه رفت ، و سخن بر آن نهادند که قلم های خود را که از فولاد بود و کتابت توراة بدان میکردند به آب در افکنند ، قلم هرکس بر روی آب بایستد کفالت مریم بدو حوالت باشد، چنانکه در آیه شریفه اشارت شد و چون اقلام را به آب در افکندند بر روی آب جز قلم زکریا کسب آبرو نکرد ، و آن حضرت کفیل مریم گردید.

و دیگر در کتاب حیات القلوب مسطور است که امام محمد باقر علیه السلام فرمود خدا یتعالی دو مرتبه برگزیدگی را از بهر مردم اثبات فرمود نخست آنکه آنحضرت را از نسل پیغمبران برگزیده گردانید تا احتمال زنا در نسب او از جانب پدر و مادر نرود ، و برگزیدگی دوم آنست که او را از زنهای عالمیان امتیاز بخشید باینکه بدون نزدیکی مردی عیسی علیه السلام از وی بوجود آمد، و تأویل برگزیدن دیگر آنست که قصه آن حضرت را برای حضرت ختمی مآب صلی الله علیه وآله بتعظیم یاد فرمودند .

معلوم باد که در احادیث معتبر وارد است که خداوند جهان مریم را بر زنان عالمیان زمان خود برتری و بهتری بخشید و بهترین تمامت زنان جمیع عالمیان حضرت صدیقه کبری فاطمه زهرا سلام الله عليها است .

و دیگر در کتاب مسطور منقول است که از حضرت امام محمد باقر علیه السلام پرسیدند آیا عمران پیغمبر بود؟ فرمود: آری پیغمبر مرسل بود بسوی قوم خود ، حنه زن عمران و حنانه زن زکریا خواهر بودند ، وحنه را از عمران مریم پدید شد چنانکه لسان اغلب کتب تواریخ و اخبار بر این مطلب اشارت دارد، و حنانه را از زکریا یحیی بهم رسید، و از مریم عیسی پدید گردید و عیسی پسر دختر خاله يحيى، ويحيى پسر خاله مریم، و خاله مادر بمنزله خاله است، از این روی عیسی و یحیی راخاله زاده یکدیگر میگفتند .

معلوم باد چنانکه اشارت رفت ایشاع خواهر مریم دختران عمران زوجه حضرت زکریا و مادر حضرت یحیی سلام الله عليها است و عیسی و یحیی پسر خاله یکدیگرند

ص: 285

وجمع احادیثی که دلالت می کند بر آنکه ما در یحیی خواهر مریم بوده ، و احادیثی که دلالت مینماید بر اینکه خاله او بوده است مشکل است ، مگر بتأويلات بسیار بعید ، و ممکن است یکی محمول بر تقیه باشد اگرچه هر دو قول در میانه عامه مذکور است ، بنابر آن كه يك قول در آن اعصار اشهر بوده باشد دیگر خدای بهتر داند.

و دیگر در کتاب مسطور به اسانید معتبره از حضرت امام محمد باقر منقول است که روزی حضرت امیر المؤمنين بحضرت فاطمه صلوات الله علیها فرمود: آیا چیزی داری تا مأکول داریم ؟ عرض کرد : سوگند میخورم بآن خداوندی که حق ترا عظیم گردانیده است سه روز بر می گذرد که در خانه ما چیزی نیست بجز آنچه ترا برخود اختیار کردم و برای تو حاضر نمودم؛ فرمود از چه روی با من خبر نگفتی؟ عرض کرد رسول خدای مرا نهی فرمود که از تو چیزی بطلبم ، امیرالمؤمنین علیه السلام بیرون شدواز شخصي يك دينار بقرض بگرفت و باز شد تا مگر بخانه بیاورد ، در طی راه مقداد رضي الله عنه را ملاقات فرمود و فرمود برای چه بیرون آمده ای؟ عرض کرد : از شدت گرسنگی بیرون شده ام، فرمود: من برای همین بیرون آمده ام و یکدینار بهمرسانیده ام و تو را برخود می گزینم، پس آن دینار را به مقداد عطا فرمود و تهی دست به خانه مراجعت نمود.

و چون بسرای اندر شد رسول خدای را صلی الله علیه وآله از یکسوی نشسته و فاطمه عليها سلام را در نماز و در میان ایشان چیزی بر نهاده دید که رویش پوشیده بود، چون فاطمه علیها سلام از نماز بپرداخت آن ظرف سرپوشیده را نزد ایشان بگذاشت ،و سرش را برگشود و کاسه پرگوشت و در جوش، با نانی گرم بدید امیر المؤمنین علیه السلام فرمود این از کجا آوردی؟ عرض کرد: از جانب خدای آمد، همانا خدای تعالی روزی میدهد هر که را میخواهد بی حساب، آنگاه رسول خدای صلی الله علیه وآله فرمود : میخواهی بیان کنم از برای تو مثل تو و مثل اورا ؟ عرض کرد : بلی ، فرمود مثل تو مثل زکریاست که در محراب بمریم در آمد و نزد او روزی و رزق یافت ، پرسید این روزی برای تو از کجا آمد؟ مریم همین جواب را گفت که فاطمه بگفت پس یکماه

ص: 286

اهل بیت از آن کاسه میخوردند و هیچ از آن کاسته نمی شد ،حضرت باقر علیه السلام فرمود: که آن کاسه نزد ماست و حضرت صاحب الامر صلوات الله علیه آن کاسه را ظاهر خواهد ساخت ، و طعام بهشت را از آن بخواهد خورد.

ذكر اخباریکه از حضرت امام محمد باقر در پاره ای حالات حضرت عیسی بن مریم علیهم السلام وارد است

در کتاب حیات القلوب از حضرت امام محمد باقر سلام الله علیه منقول است که چون خدای تعالی بشارت دادبه عیسی روزی مریم در محراب نشسته ، ناگاه جبرئیل به صورت مردی بروی متمثل شد ، و آب دهان خویش را در گریبان او بیفکند ، مریم در همان ساعت به عیسی علیه السلام حمل گرفت، و بزودی آن حضرت متولد گردید و در آن اوقات در روی زمین هیچ درختی بی میوه و خار نبود تا گاهی که فجار فرزندان آدم نسبت زن و فرزند بحضرت خداوند بدادند لاجرم زمین برخود بلرزید و درختها از میوه بیفتادند ، و خار بر آوردند .

و شیاطین در شب ولادت آن حضرت نزد شیطان ملعون فراهم شدند و گفتند :

همانا امشب فرزندی متولد گردید که هر بتی که بر روی زمین بود بسبب او سرنگون گردید، ابلیس مضطرب گردید و در فحص حال آن مولود در مشرق و مغرب زمین برآمد ، چیزی نیافت تا بسرای دیر رسید و نگران شد که فرشتگان در خانه انجمن کردند، خواست درون سرای شود فرشتگان بروی بانك زدند دورشو ، پرسيد پدر این فرزند کیست ، ملائکه گفتند مثل او مثل آدم است که خدای تعالی او را بی پدر بیافرید، ابلیس گفت چهار خمس این مردم را به سبب این فرزند بگمراهی در افکنم .

و هم در آن کتاب از آن حضرت مروی است که ولادت عیسی علیه السلام در روز عاشوراء بود .

و هم در آن کتاب از آن حضرت منقول است که هفتاد زن از بنی اسرائیل

ص: 287

بودند که مریم را تهمت زدند و افترا بستند و با و خطاب کردند «لقد جئت شيئاً فریاً» همانا آمدی به چیزی عجیب و بدیع که در میان اهل تو مانند این نبوده و نیست و از چون توئی چنین صورت متصور نبود ، یعنی امری نکوهیده و ناستوده نما آوردی خدای تعالی عیسی علیه السلام را بسخن آورد و به آن زنان خطاب فرمود وای بر شما افترا می بندید بر مادر من ، منم بنده ای که خداوند مرا پیغمبر فرموده ، و بمن کتاب داده ، سوگند میخورم بخداوند كه هر يك از شما را حد بخواهم زد بعلت آن فحشاكه بمادر من گفتید ، و آن حضرت بعد از نبوت همه را حد فحش بزد .

«فأشارت إليه قالواكيف نكلم من كان في المهد صبیا »چون این سخنان را بمریم بگفتند با ایشان پاسخ نراند و بعیسی اشاره کرد که بدو سخن گوئید و از وی جواب جوئید آن جماعت گفتند چگونه سخن کنیم با آنکس که در گاهواره و كودك شيرخواره است «قال إنى عبدالله آتاني الكتاب وجعلني نبياً »عيسى بفرمان خدا در روز اول ولادتش بسخن آمد و گفت همانا من بنده یزدانم و مرا کتاب داده است ، یعنی انجیل را برای من خواهد فرستاد و مرا پیغمبر گردانیده است «وجعلنى مباركاً أينما كنت »و مرا با برکت فرموده است بهر کجا که باشم.

و دیگر در کتاب حیات القلوب بسند صحيح منقول است که شخصی از حضرت باقر صلوات الله علیه پرسید که حضرت عیسی علیه السلام گاهی که در گاهواره تکلم نمود آیا بر مردم زمان خود حجت یزدان بود؟ فرمود: در آنوقت پیغمبر خدا و براهل روزگار خود حجت پروردگار بود اما پیغمبر مرسل نبود ، مگر نشنيده اي که خدای تعالی میفرماید: عیسی در گهواره گفت من بنده خدا هستم و خدا مرا کتاب داده و پیغمبر گردانیده است .

راوی پرسید پس در آن وقت که جای در مهد داشت برزکر یا حجت خدا نبود فرمود در آن حال آیتی برای مردم و رحمت خدا برای مریم بود که سخن راند و پاکی مریم را از گمانهای بد مردم ظاهر ساخت، و پیغمبر وحجت خدا بود بر هر کس که در آن حال سخن او را بشنید ، از آن پس خاموش گردید و تاگاهی که دوسال

ص: 288

بروی برگذشت سخن نکرد ، و در آن دو سال که عیسی خاموش بود زکریا علیه السلام بر مردم حجت خدای بود ، آنگاه زکریا برحمت خدای وصول یافت و پسرش يحيي در حال کودکی و صغارت کتاب و حکمت را از وی وارث گردید ، نشنیده ای خدایتعالی میفرماید ای یحیی بگیر کتاب را بقوت وحکمت و نبوت را باو دادیم در کودکی، چون عیسی هفت ساله شد دعوی پیغمبری نمود و رسالت فرمود و از خدا بدو وحی میرسید ، پس عیسی بر یحیی و تمامت مردم دیگر حجت الهی گردید و از آنوقت که خدای آدم را بیافرید تا پایان جهان زمین بدون حجت خدای بر مردم باقی نمیماند.

و هم در کتاب مسطور از حضرت باقر صلوات الله و سلامه علیه منقول است که جبرئیل گریبان پیراهان مریم را بگرفت و در آن بردمید ، بردمید ، و هم در ساعت وجود عیسی در زهدان صورت کمال پذیرفت ، چنانکه دیگر فرزندان در ارحام امهات در مدت نه ماه جمال کمال میپذیرند، چون مریم از جای غسل خود بیرون آمدمانندزن بارور سنگینی بود که هنگام زائیدنش نزديك شده باشد چون خاله او را بروی نظر افتاد در عجب شد ، مریم از آن شرمساری از خاله و زکریا کناري گرفت چنانکه خدایتعالی میفرماید « فحملته فانتبذت به مکاناً قصياً»یعنی پس بعیسی حمل یافت و تنهائی گرفت و از مردم عزلت گزید و در مکانی بسیار دور از مردم مهجور ماند.

و در حدیث معتبر دیگر از آنحضرت منقول است که فرزندیکه شش ماهه متولد گردد زنده نمی ماند مگر عیسی و امام حسین علیهما السلام که هر يك شش ماهه متولد شدند .

راقم حروف گوید :مجلسی فرماید تواند بود که در حدیث شریف یحیی وارد شده باشد و راویان بعیسی اشتباه کرده باشند، یا اینکه گوئیم ابتدای ماه ولادت عيسي شش ماه پیشتر بقدرت خدای قادر در رحم مادر منعقد و مستقر شده باشد و از وقت دمیدن که روح در آن دمیده شد و حمل ظاهر گردید تا هنگام وضع حمل نه ساعت بوده باشد ، و ممکن است که یکی بروجه تقیه وارد شده باشد .

«فأجائها المخاض إلى جذع النخلة قالت ياليتني مت قبل هذا و كنت نسياً منسياً»یعنی رنج زائیدن بیاورد او را بسوی درخت خرما چون عیسی متولد گردید

ص: 289

مریم گفت چه بودی اگر پیش از آنکه اینحالرا مشاهدت نمایم مرده بودم و نام من از خاطرهای مردم برفته بود ، و از این روی آرزوی مرك نمود که مبادا دربارۀ او گمان بد ببرند.

و هم در آن کتاب از آن حضرت منقولست که آن نهریکه برای مریم بجوشید نهری بود که سالها نجوشیده بود و خدایتعالی در آنوقت آب در آن جاری کرد «وهزى إليك بجذع النخلة تساقط عليك رطباً جنياً» وبکش و مایل ساز بخود ساق درخت خرمای خشک را تا فرو ریزد بر تورطبی رسیده و چیده شده .

و هم در کتاب حیات القلوب از آن حضرت منقول است که آنزن که تازه وضع حمل نموده باشد بچیزی بهتر از رطب استشفا نمی کند که خدایتعالی رطب را بعد از آنکه مریم وضع حمل نمود طعام او فرمود و فرمود آندرخت خشك شده و بی بار بود چه اگر میوه میداشت حاجت نمیرفت که مریم را امر کنند که درخت را جنبش دهد، و آنهنگام که وی خواهش کرد فصل زمستان بود و در هیچ درختي رطب نبود ، و خدایتعالی برای ظهور اعجاز او در هما نساعت آندرخت را ببرك سبز و رطب تازه رسیده خرم و بار بر فرمود.

و نیز در کتاب مسطور در حدیث معتبر از حضرت امام محمد باقر علیه السلام مرويست که چون عیسی متولد گردید در یکروز آن چند بالیدن گرفتی و بزرگ شدی که دیگر فرزندان در دوماه بزرگ شدندی چون هفت ماه از مدت ولادتش برگذشت حضرت مریم آن فرزند مکرم را بدبستان آورد و در حضور آموزگار بنشاند ، معلم گفت بگو بسم الله الرحمن الرحيم عيسي بگفت.

معلم گفت بگو «ابجد»عیسی سر برآورد و فرمود معنی ابجد میدانی چیست معلم تازیانه بر کشید تا بروی زند عیسی علیه السلام فرمود ای معلم مرا مزن اگر میدانی بگو اگر نمیدانی از من بپرس تا من بگویم گفت بگو فرمود الف آلا و نعمتهای خداست باحجت و بهجت وصفات کمالیه خداوند است ، جیم جمال الهي استدال دين خداست «هوز»هاهول جهنم است و او اشاره بويل لاهل النار است، یعنی وای براهل جهنم

ص: 290

زا زفیر یعنی فریاد دوزخ و خروشیدن آن است بر گناهکاران «حطی»یعنی کم میشود و بر طرف میگردد معاصی از آنانکه استغفار نمایند.«کلمن»کلام خداست وكلمات ووعده هاي خدا را کسی دیگرگون نتواند کرد «سعفص»در قیامت جزا خواهند داد صاعی را بصاعی وکیلی را بکیلی «فرشت»یعنی همه را در قبرها از هم میباشد و در قیامت زنده میگرداند معلم گفت ای زن دست پسر خود را بگیر چه او عالم ربانی است و بآموزگار نیازمند نیست .

و هم در کتاب مسطور در حدیث معتبر از حضرت امام محمد باقر صلوات الله عليه منقول است که روزی حضرت عیسی علیه السلام ابلیس ملعون را بدید از وی پرسید آیا از دامهای مکر تو چیزی بمن رسیده است گفت چه توانم کرد و حال آنکه جده تو در آن هنگام که ما در تورا بزائید عرضکرد پروردگارا پناه میدهیم اورا و ذریت او را از شر شیطان رجیم و تو از ذریت اوئی .

و دیگر در کتاب مسطور از حضرت امام محمد باقر علیه السلام منقول است که چون حضرت عیسی سلام الله علیه با بنی اسرائیل فرمود که من از جانب خدای بسوی شما رسول هستم از گل مرغ می سازم وزنده اش می گردانم و کورمادرزاد را شفا می بخشم بنی اسرائیل گفتند اینها بجمله سحر و جادو است ، آیتی دیگر بنمای تا ترا تصدیق کنیم، فرمود اگر شما را به آنچه میخورید و به آنچه در خانها ذخیره می کنید خبر گویم صدق سخن مرا خواهید دانست؟ گفتند : آری پس همه روز ایشان را اخبار میکرد که امروز فلان چیز را بیاشامیدید فلان چیز را ذخیره کردید و از آنمردم پاره ای ایمان آوردند و برخی بر کفر خویش بپائیدند .

و دیگر در کتاب مسطور بسند حسن منقول است که از حضرت امام محمد باقرعلیه السلام سئوال کردند آیا شخص مؤمن بمرض خوره و پیسی و امثال این بلاها مبتلا میگردد فرمود آیا بلا جز از برای مؤمن میباشد همانا مؤمن آل یاسین خوره داشت.

و بروایت حسن دیگر فرمود انگشتهایش به پشت دستش بخشگیده بود گویا مینگرم بهمان دست با قوم خود اشارت میکرد و ایشانرا نصیحت مینمود و میگفت

ص: 291

«يا قوم اتبعوا المرسلين »چون دیگر بنصیحت ایشان بیامد او را بکشتند و خدای تعالی در جای دیگر فرموده است «و إذ أوحيت إلى الحواريين أن آمنوا بي و برسولى قالوا آمنا و اشهد بأننا مسلمون»یعنی بیاد آور آنوقت را که بسوی حواریون عیسی که خواص اصحاب آنحضرت بودند و حی فرستادیم که ایمان بیاورید بمن ورسول من يعنى عيسى علیه السلام گفتند ایمان آوردیم گواه باش که مسلمان و منقاد شدیم و گفته اند که وحی بآنجماعت بر زبان پیغمبران بود که از جانب یزدان بایشان گفتند .

و در حدیث معتبر از حضرت باقر صلوات الله علیه منقول است که خدایتعالی ايشانرا الهام فرمود .

و هم در آنکتاب بسند موثق از حضرت امام محمد باقر سلام الله عليه منقول است که یزدان تعالي حضرت عیسی را بر بنی اسرائیل مبعوث گردانیده بود و نبوت آنحضرت در بیت المقدس بود و از آن پس دوازده تن از حواریان انصار و یاوران آن حضرت بودند .

و دیگر در آن کتاب بسند معتبر از حضرت امام محمد باقر صلوات الله عليه منقول است که بر بنی اسرائیل مائده نازل شد بزنجیرهای طلا از آسمان آویخته بود و نه رنك طعام و نه گرده نان بود.

و دیگر در کتاب مسطور از حضرت امام محمد باقر و امام جعفر صادق سلام الله عليهما منقول است که خداوند تعالی این سخنان را یعنی اینکه خدای در قرآن میفرماید ای عیسی بن مریم آیاتو با مردم گفتی که بگیرید مرا و مادر مرا خدا بغیر خداوند عالمیان، هنوز بعیسی خطاب فرموده است، بلکه از این پس در قیامت خطاب خواهد فرمود ، در آن هنگام که نصاری را با آنحضرت حاضر گردانند و از برای اتمام حجت بر نصاری که آنچه میگویند بر عیسی اقتدا کرده اند و عیسی نگفته است، این سؤال را از عیسی خواهند کرد، با اینکه خود بهتر میداند که او نگفته است ، و خدایتعالی هر امر واقع شد نیرا که بیان میفرماید بعنوان امر واقع شده

ص: 292

و گذشته تعبیر میفرماید .

«قال سبحانك ما يكون لي أن أقول ما ليس بحق» یعنی عیسی عرض كرد پاك و منزه میدانم ترا از آنکه ترا در خداوندى شريك و انبازی باشد و نشاید مراکه بگویم چیزیرا که مرا گفتن آن حق و سزاوار نيست «إن كنت قلته فقد علمته تعلم مافي نفسی ولا أعلم مافي نفسك إنك أنت علام الغيوب» اگر من این سخن گفته باشم تو آنرا میدانی و میدانی آنچه در نفس من است ، یعنی در خاطر خود پنهان کرده ام و من نمیدانم آنچه را در خود پنهان فرموده ای از معلومات خود از مردم همانا توئی داننده پوشیدها ، واطلاق نفس در خدایتعالی برسبیل مجاز است .

و بسند معتبر از حضرت باقر علیه السلام در تفسیر این آیه کریمه مذکوره منقول است که اسم اعظم ایزد متعال هفتاد و سه اسم است ، و خدا يتعالى يك اسم را پنهان فرموده و بهیچکس تعلیم نفرموده و هفتاد دو اسم را بآدم علیه السلام تعلیم فرموده و انبیاء علیهم السلام از آنحضرت بمیراث بردند تا بعیسی علیه السلام رسید ، پس معني كلام عيسى که میدانی آنچه در نفس من است یعنی هفتاد و دو اسم را که بمن تعلیم فرمودی ، و من نمیدانم آنچه در نفس تست ، یعنی آن يك نام را که بخود مخصوص فرمودی .

معلوم باد که این حدیث با احادیث کثیرۀ دیگر که فرموده اند آن هفتاد و دو اسم بحضرت ختمي مرتبت و اوصیای معصومین خاتم النبيين صلوات الله عليهم اجمعين اختصاص دارد ، مخالفت می نماید ، مگر اینکه این اسماء غیر آن اسماء بوده باشد، و خدای بهتر داند .

«ما قلت لهم إلا ما أمرتني به أن اعبدوا الله ربي وربكم»نگفتم با ایشان مگر آنچه را که امر فرمودی مرا، بآنکه عبادت کنید خدا برا که پروردگار من و پروردگار شما است «و كنت عليهم شهيداً مادمت فيهم فلما توفيتنى كنت أنت الرقيب عليهم وأنت على كل شيء شهيد »و من بر ایشان گواه بودم تا گاهیکه در میان ایشان بودم ، و چون مرا از میان ایشان بردی ، تو بر احوال ایشان گواه و مطلع بودی ، و تو بر همه

ص: 293

چیز گواه و مطلعى«إن تعذ بهم فانهم عبادك و إن تغفر لهم فانك أنت العزيز الحكيم » اگر عذاب کنی ایشان را همانا بندگان تواند و اختیار ایشان با تو است، و اگر بیامرزی ایشانرا همانا توئی عزیز و غالب بر آنچه اراده فرمائی و دانائی بحکمتها و مصلحتها .

و دیگر در کتاب مسطور از حضرت امام محمد باقر صلوات الله عليه منقول است که عیسی علیه السلام در آنشب که خدایتعالی آنحضرت را بآسمان برد ، با اصحاب خود که همه در خدمتش حاضر بودند و عده فرمود ،و ایشان دوازده تن بودند، پس ایشانرا بخانه اندر برد ، و در آنجا چشمه ای بود و در آن چشمه غسل فرمود و بجانب ایشان بیرون آمد گاهی که آب از سرمبارکش میریخت و فرمود خدایتعالی با من وحی فرموده است که در این ساعت مرا بآسمان برد ، و از لوث يهودپاك فرماید ، اکنون از میان شما کدام يك قبول میکنید که شبح و مثال من بروی افتد و او را بشباهت من بکشند ، و بردار کشند و در قیامت در بهشت با من باشد و در درجه من باشد .

از میان ایشان جوانی گفت ای روح الله من اینکار کنم ، عیسی علیه السلام فرمود تو خواهی کرد ، آنگاه فرمود یکتن از شما پیش از آنکه صبح بر دمد دوازده مرتبه با من کافر خواهد شد، یکی از آنجماعت عرض کرد ، من آن نیستم فرمود اگر در نفس خود چنین حال را می یا بی تو آن خواهی بود ، آنگاه فرمود :بعد از من سه فرقه خواهید شد دو فرقه بر خدا افترا کنید و بجهنم خواهید شد ، و يك فرقه تابع وصى من شمعون خواهند گردید ، و برخدا افترا نخواهند کرد و به بهشت اندر خواهند شد .

پس خدا يتعالى عيسى علیه السلام را از گوشۀ سرای بآسمان برد ، و ایشان نگران بودند ، پس مردم یهود در طلب آنحضرت بیامدند ، و آنکس را که عیسی فرمود کافر خواهد شد مأخوذ داشتند ، و آن جوانی را که شباهت یافتن بعیسی را پذیرفته بود،بکشتند و بر دار زدند، و آندیگر تا بامداد دوازده مرتبه کافر شد چنانکه عیسی علیه السلام خبر داده بود .

ص: 294

و دیگر در کتاب مسطور باسانید کثیره معتبره از حضرت امام محمد باقر و امام جعفر صادق عليهما السلام منقول است که از حضرت صاحب الامر سنت چهار پیغمبر است : یکی سنت عیسی علیه السلام که میگویند مرد یا کشته شد و نمرده و کشته نشده است .

و دیگر در کتاب مسطور باسانید كثيره معتبره منقول است که وقتی حجاج شهر بن حوشب را خطاب کرد و از تفسیر این آیه شريفه و إن من أهل الكتاب إلا ليؤمنن به قبل موته» یعنی نیستند هيچيك از اهل کتاب یعنی یهود و نصاری مگر اینکه پیش از مردن عیسی بعیسی ایمان خواهند آورد، پرسش کرد و گفت از تفسیر این آیه عاجز شده ام ، مکرر از مردم یهود و نصرانی بقتل رسانیده ام و نگران بوده ام که لب خود را جنبش نداده تا بمرده است پس چگونه ایمان میآورد ؟

شهر بن حوشب گفت: ای امیر معنی آیه شریفه نه چنان است که تو فهمیده ای بلکه مراد آن است که عیسی علیه السلام قبل از آنکه قیامت بپای شود از آسمان بر دنیا فرود میآید، و هر صاحب ملتی که باشد از جماعت یهود و جز ایشان بآن حضرت ایمان بخواهند آورد ، و در پشت سرمهدی صلوات الله علیه نماز خواهد کرد ، حجاج گفت این تفسیر را از کدام کس شنیدی؟ گفت: از حضرت امام محمد باقر ، گفت : همانا این زلال علم را از چشمه صافی مأخوذ داشته ای .

و هم در آن کتاب در حدیث معتبر دیگر از آنحضرت منقول است که بر مردم زمانی بیاید که بدانند خدا چیست و توحید الهی بر چه معنی است تا گاهی که دجال بیرون آید ، و عیسی علیه السلام از آسمان فرود شود ، و دجال را بقتل برساند، و در پشت سر حضرت قائم علیه السلام نماز بگذارد ، اگر ما از پیغمبران بهتر نبودیم عیسی در پشت سر ما نماز نمی کرد .

ص: 295

ذکر احوال ارمیا و دانیال و عزیز علیهم السلام موافق اخباریکه از حضرت امام محمد باقر صلوات الله عليه وارد شده است

قوله تعالى «أو كالذى مر على قرية و هى خاوية على عروشها» آیا دیده ای مانند کسی که گذشت بر قریه ای که خالی بود و دیوارش بر سقفهایش افتاده بود و ویران شده بود، چنانکه از این پیش اشارت رفت، بعضی گفته اند آنشخص عزیر بود چنانکه از حضرت صادق منقول است ، و بعضی گفته اند ارمیا بود چنانکه از حضرت باقر صلوات الله عليهم مأثور است .

ودیگر در کتاب حیات القلوب مسطور است که از حضرت امام محمد باقر سلام الله عليه سؤال کردند آیا صحیح است که حضرت دانیال بتعبیر خواب آگاه بود و این علم را بمردم تعلیم فرموده است؟ فرمود: بلی خدایتعالی بدو وحی میفرمود و او پیغمبر بود و از آنان بود که خداوند علم تعبیر خواب بایشان تعلیم فرموده بود و بسیار راست گفتار و درست کردار و حکیم و دانا بود ، و عبادت خدایتعالی را بمحبت اهل بیت مینمود ، و هیچ پیغمبر و ملکی نبوده است جز آنکه پرستش میکرده است خدا برا بمحبت ما اهلبیت.

و دیگر در کتاب مسطور بسند صحیح از حضرت امام محمد باقر علیه السلام منقول است که چون خدایتعالی بداود علیه السلام وحي نمود بنزد بنده من دانیال شو و باوی بگو همانا مرا نافرمانی کردی و تو را بیامرزیدم، و باز نافرمانی نمودی و بیامرزیدم ، و باز نافرمانی کردی همچنان آمرزیدم، اگر در کرت چهارم بمعصیت روی ترا نخواهم آمرزیدن .

داود بنزد دانیال عليهما السلام شد و رسالت حضرت و دودرا تبلیغ نمود، دانیال گفت آنچه در تبلیغ رسالت تکلیف داشتی بجاي گذاشتی ، و چون هنگام سحرگاهان در رسید دانیال از روی تضرع و ابتهال دست بدرگاه حضرت ذوالجلال بر داشت ،

ص: 296

و بازبان عجز و انکسار در پیشگاه قادر قهار مناجات کرد ، پروردگارا همانا پیغمبر تو داود مرا خبر داده که سه مرتبه در حضرت تو نا فرمانی کرده ام و بآمرزش یزدانی معفو گردیده ام ، و اگر در مرتبه چهارم بنافرمانی روم مرا نخواهی آمرزید بعزت و جلال تو سوگند میخورم که اگر توفیق و عظمت تو نگاهبان نشود همچنان بمعصیت تو خواهم رفت .

معلوم باد که ملاقات داود و دانیال نزديك بپانصد سال فاصله است ، مگر اینکه روزگاری بس در از شمرده باشد، یا این دانیال جز دانیال مشهور باشد که معاصر بخت نصر بوده است ، و چنانکه از این پیش اشارت رفت این داستان سابق را که پاره ای بعزیر و بعضی به ارمیا منسوب شمرده اند ، بحونی همعکال که از صلحای بنی اسرائیل است نسبت کرده اند، و عزیر معرب عزرا علیه السلام پسر ساریا است که ملقب به سوفر میباشد ، و نزديك نام دیگر آن حضرت در توراة نحميا است ، و تواند بود برراویان نحميا ويرميا مشتبه شده باشد ، و ارمیا معرب یر میان علیه السلام است که پسر شلیکو و از جمله انبياى بني اسرائيل سلام الله عليهم است ، و نسبت آنحضرت بخاندان بنيامين بن يعقوب عليهما السلام پیوسته می گردد .

و نیز در کتاب حیات القلوب مسطور است که بعضی بر آن عقیدت هستند که در آن قریه مذکوره که عزیر یا ارمیا بر آن بگذشت ، و ویران و خراب و سقفها را بروی هم فرو خوابیده دید ، بیت المقدس بود که بخت النصر خراب نموده بود ، و بعضی بر آن رفته اند که ارض مقدسه بود ، و هم بعضی را عقیدت چنانست که قریه ای بود چند هزار کس از آنجا از بیم هلاکت و تباهی همه فرار کردند و بجمله مردند ، از این روی آنحضرت چون بدید آن کلمات بگفت .

ص: 297

ذکر اخباریکه از حضرت امام محمد باقر علیه السلام در پاره احوال حضرت یونس علیه السلام ماثور است

در کتاب حیات القلوب بسند معتبر منقول است که حضرت باقر علیه السلام فرمود که در پاره ای از کتابهای امیرالمؤمنین علیه السلام دیدم که حضرت رسول صلی الله علیه وآله از جبرئیل علیه السلام مرا خبر داد که خدایتعالی یونس بن متی علیه السلام را گاهی که سی سال از عمرش بپای رفته بود ، بر قوم او مبعوث فرمود ، و او مردی تندخو بود و صبر و شکیبائی چندان نداشت ، و با قومش اندك مدارا کردی و تاب حمل احمال ثقلیه نبوت را نداشت و به بر داشتن بار نبوت تن نمیافکند، و آن بار را همی فرو می افکند چنانکه شتر جوان از برداشتن بار گران امتناع میورزد، و آنحضرت سی و سه سال در میان قوم خود بماند ، و ایشان را بایمان بخدا و تصدیق نبوت ومتابعت خود دعوت میکرد .

و از تمامت قوم او جز دو تن ایمان نیاوردند و نام دو تن یکی روبیل و دیگری تنوخا بود ، و روبیل از خانواده علم و نبوت و حکمت بود ، و با یونس علیه السلام از آن پیش که به نبوت مبعوث گردد مصاحبت دیرین داشت ، و تنوخا مردى ضعيف العقل و زاهد و عابد بود و در بندگی خدای بسیار سعی و مبالغه داشت ، لکن از علم و حکمت بی بهره بود ، و روبیل گوسفند چرانی کردی و معاش خویش از آن کار بساختی و تنوخا هیزم کشی کردی و بشهر بیاوردی و بفروختی و از کسب خود بخوردی ، و چون روبیل را علم و حکمت و با حضرت یونس از قدیم هم صحبت بود ، منزلت و مقامش در خدمت یونس از تنوخا برتر بود.

چون یونس نگران گردید که قوم او اجابت او را نمی کنند، و بدو ایمان نمی آورند ، دلش تنگی گرفت وقلت صبر و جزع خویش را مشاهدت کرد ، و در جمله شکوای خود از این حالت در حضرت احدیت شکایت برده عرض کرد :

پروردگارا مرا در سن سی سالگی بر قوم خود مبعوث گردانیدی ، و سی و سه

ص: 298

سال در میان ایشان بماندم، و این گروه را بایمان آوردن بتو و تصدیق بر سالت خود دعوت کردم و از عذاب و عقاب و خشم تو تخویف دادم، و ایشان مرا تکذیب کردند، و با من ایمان نیاوردند، و نبوت مرا انکار کردند، و رسالت مرا سبك شمردند ، و مرا تهدید همی کنند ،و من بيمناك هستم که مرا بکشند ، پس عذاب خود را برایشان فروفرست، چه ایشان ایمان پذیر نیستند .

خدایتعالی بآنحضرت وحی فرستاد که در میان این جماعت زنهای بار دار ، واطفال نابالغ و مردان پیر و زنان ضعیف و ضعفای اندک خرد باشند ، و منم خداوندی حاکم و عادل ، و رحمت من بر عذاب من پیشی گرفته و خردان را بگناه بزرگان قوم خود ای یونس عذاب نمیکنم و ایشان بندگان و آفریدگان و مخلوق منند در شهرهای من ، و روزیخواه من هستند ، میخواهم با ایشان تأنی و رفق و مدارا فرمایم و انتظار همی برم شاید تو به نمایند و تو را بر ایشان برانگیخته ام که حافظ و نگاهبان ایشان باشي بسبب خویشاوندی که با ایشان داری ، و بتانی و مدارا باشی برای رأفت پیغمبری، و بر اعمال ناستوده ایشان شکیبائی جوئی جهت بردباری رسالت، و ایشانرا مانند طبیبی با مدارا و دانا نسبت به بیمار باشی ، پس تو به

تندی رفتی و با ایشان مدارا ننمودی، و بر طریقت پیغمبران و شفقتهای ایشان با این جماعت سلوك نكردی ، و اکنون که شکیبائی توقلت گرفته ، و میدان خلق و خویت تنگ شده ، بدون تأمل از بهر ایشان در طلب عذاب بر آمدی ، و بنده من نوح صبرش از تو افزون ، و صحبتش با قومش نیکوتر ، و تأنی و شکیبائیش بیشتر ، و عذرش تمامتر بود ، و من غضب کردم از برای او گاهیکه خشم گرفت از برای من، ومستجاب کردم دعای او را گاهیکه مرا بخواند.

يونس علیه السلام عرض کرد پروردگارا من بر این جماعت غضبان نشوم مگر بسبب مخالفت ورزیدن در حضرت تو ، و ایشان را بنفرین نگرفتم مگر بعلت معصیت نمودن باتو ، بعزت تو سوگند میخورم که هرگز بر ایشان مهربان نخواهم شد ، و ایشان را پند و نصایح مشفقانه نخواهم گفت ، از آن پس که ایشان در این حدیث با تو کافر شدند ،

ص: 299

و مرا تكذيب کردند ، و نبوت مرا انکار نمودند ، عذاب خود را برایشان فرو فرست که هرگز ایمان نمی آورند.

خدایتعالی فرمود :ای یونس ایشان زیاده از صدهزار تن آفریدگان من باشند ، و شهرهای مرا آبادان گردانند ، و بندگان من از ایشان بوجود میآیند . و من دوست میدارم که با ایشان بسبب آنچه از احوال ایشان و احوال تو در علم من پیوسته بوده است تأنی و مدارا فرمایم، و تقدیر و تدبير من جز علم و تقدير تست، تو پیغمبر مرسلی ، و من پروردگار حکیم و عليم بأحوال ایشان ، ای یونس همانا در علومی که نزد من است باطن و مخفی هست ، و کسی منتهای آنرا نمیداند ، و علم تو بظاهر احوال ایشان نظر دارد، و از باطن ایشان و پایان امر ایشان با خبر نیستی ، ای یونس دعای ترا در حق ایشان باجابت مقبول داشتم، و عذاب بر ایشان میفرستم ، و این استجابت دعوت تو موجب مزید ثواب تو از من نخواهد شد ، و برای درجه قربت و منزلت او نيکو نخواهد بود ، و عذاب من در روز چهارشنبه نیمه شهر شوال بعد از سر بر زدن خورشید، برایشان نازل خواهد شد ، و تو از این واهمه ایشان را اعلام کن .

یونس علیه السلام سخت شاد و مسرور گردید ، و هیچ افسرده نگشت ، و ندانست که پایان آن چگونه خواهد بود، پس بنزد تنوخای عا بد شد ، و او را باز نمود که عذاب یزدان در فلان روز برایشان نازل خواهد شد ، تنوخا گفت از چه روی ایشان را خبر میدهی، بگذار در کفر و معصیت خویش بمانند تا بیخبر عذاب بر ایشان نازل گردد ، هم اکنون بنزد روبیل شویم و با او سخن بشوری افکنیم ، چه او مردی دانا و از خاندان پیغمبران است، چون نزد روبیل شدند ، یونس گفت ای روبیل خدایتعالی مرا خبر داده است که در روز چهارشنبه نیمه شهر شوال بعد از طلوع آفتاب بر قوم من عذاب میفرستد ، هم اکنون بگوی صلاح در چیست بایشان شویم و خبر دهیم ؟

روبیل گفت: در کار عذاب ایشان بحضرت پروردگار مراجعت جوی ، و درحق

ص: 300

ایشان شفاعت کن چنانکه پیغمبران بردبار و رسول باکرم بزرگوار نمایند ، تا یزدان تعالی عذاب را از ایشان بگرداند ، چه خداوند جهان از عذاب ایشان بی نیاز است ، و نرمی و مدارای با بندگان خود را دوست میدارد و این از بهر تو سودمندتر و موجب فزونی قرب و منزلت تو است در پیشگاه او ، و ممکن است که قوم تو پس از آنکه کفر و انکار ایشانرا مشاهدت کردی ، روزی ایمان بیاورند ، پس بصبوری و تأنی مدارا باش .

تنوخا گفت: وای بر تو ای روبیل این چه صلاح و بد است که از بهر یونس بکار می بندی که در باره این قوم بعد از آنکه بخدا کافر شدند ، و انکار پیغمبری او را نمودند ، و او را از خانهای خود بیرون کردند ، و همی خواستند اور اسنگسار نمایند شفاعت نماید .

روبیل با تنوخا گفت : خاموش باش که مردی عابد باشی ، و بر این امر عالم نیستی ، و دیگر باره بایونس روی آورد و گفت بازگوی اگر خداوند بر قوم توعذاب بفرستد جمله را هلاک خواهد نمود؟ یونس گفت از خدا چنین طلبیدم و مرا برایشان هیچ ترحم نمیرود تا در حضرت احدیت شفاعت کنم که عذاب را از ایشان برگرداند روبیل گفت ای یونس تواند بود گاهیکه عذاب بر ایشان نازل شود و ایشان نشان عذاب را نگران گردند در حضرت یزدان بتوبت و استغاثت شوند ، و خداوند بر ایشان ترحم فرماید ، چه خدای ارحم الراحمین است و از آن پس که تا بایشان خبر داده باشی که در فلان روز عذاب بر شما نازل میشود ، عذاب را از ایشان بر گرداند ، لاجرم تو را تکذیب نمایند ، و دروغ زن بشمرند .

تنوخا گفت: وای بر تو ای روبیل سخنی بزرگ و ناخوب از تو پدیدار گشت ، همانا پیغمبر مرسل با تو خبر میدهد که خدایتعالی بدو وحی فرستاده است که عذاب برایشان نازل میشود و توچنین سخن میکنی ، ورد قول خدای مینمائی ، و در قول خدای و رسول اوشك نمودى ، برو كه عمل توحیط و باطل گردید .

روبیل گفت :ای تنوخاهمانا رأی تو ضعیف و اندیشه تو نحیف است ، دیگرباره

ص: 301

روی بیونس کرد و گفت هرگاه بر قوم تو عذاب نازل شود و همه هلاک شوند و شهرهای ایشان ویران گردد، آیا نه چنان خواهد بود که خدایتعالی نام ترا از دیوان پیغمبران محو خواهد کرد، و رسالت تو بر طرف میشود ، و مانند پاره ای از ضعفای ناس خواهی بود ، و در دست تو صد هزار تن بهلاکت میرسند .

يونس بوصايا و نصایح روبیل گوش نکرد و با تنو خا از شهر دور شدند و از آن پس یونس بازگشت و قوم خود را باز نمود که خدایتعالی در روز چهارشنبه نیمۀ شهر شوال بعد از طلوع آفتاب برایشان عذاب میفرستد ، آنجماعت قول آن حضرت را مردود ساختند، و او را تکذیب نمودند و از شهر خود باعنف و اهانت بیرون کردند ، پس یونس و تنوخا از شهر دور شدند ، ومنتظر همی بودند که برایشان عذاب نازل شود، روبیل در میان قوم خود بماند.

و چون اول ماه شوال چهره برگشود روبیل برکوه بلندی برشد ، و بآواز بلند قوم خود را ندا کرد و گفت منم روبیل و باشما مشفق و مهربانم اينك ماه شوال در رسید ویونس پیغمبر شما و رسول پروردگار شما باشما خبر داد که خدایتعالی بدو وحی فرستاده است که در چهارشنبۀ نیمۀ اینماه بعد از طلوع آفتاب عذاب برشما نازل میگردد ، خدایتعالی آنچه با رسولان و فرستادگان خود میعاد نهاده خلاف نمیفرماید پس نيك بينديشید که چه خواهید نمود .

از سخنان روبیل بترس و بیم در آمدند ، و بر نزول عذاب یقین کردند، و بجانب روبیل دوان و شتابان شدند و گفتند توچه مصلحت بینی همانا تو مردی دانا وحكيم هستی و ما همیشه ترا با خویشتن مشفق و مهربان دیدیم، و بشنیدیم که در خدمت یونس از ما بسیار شفاعت کردی هر چه بصلاح وصواب دانی بفرمای تا بآن رفتار نمائیم .

روبیل گفت :مرا رأی و اندیشه چنان است که چون بامداد روز چهارشنبه نیمه ماه که روز وعده نزول عذاب است طالع گردد ، زنان و اطفال شیر خواره را از یکدیگر جدا سازید ، و زنان را در دامنه کوه باز دارید و اطفال را در میان دردها و گذرگاه سیلاب بیفکنید ، و اطفال حیوانات دیگر را از مادرها جدا کنید و اینجمله

ص: 302

همه پیش از طلوع آفتاب باشد، آنگاه چون نگران شدید که بادی زرد از طرف مشرق در میرسد ، بزرك و كوچك صدا بگريه و استغاثت برکشید، و در حضرت يزدان بتضرع و توبه و استغفار پردازید ، وسرها بسوی آسمان برافرازید ، و عرض کنید پروردگارا بر خویشتن ستم راندیم و پیغمبر ترا تكذيب نموديم ، اينك از معاصی خود بحضرت تو بتوبت می آییم، اگر نیامرزی ما را وبرما ترحم نفرمائی همانا از زیانکاران و شکنجه و عذاب شدگان باشیم ، پس تو به ما را قبول فرمای ، و برما رحمت آور ای رحم کننده ترین رحم کنندگان ، و نباید شمارا تا غروب آفتاب یا بیشتر از گریه و ناله و تضرع ملال افتد تا عذاب از شما برطرف شود .

بالجمله تمامت آنمردم بفرمان روبیل اتفاق کردند، و چون روز موعود فرارسید روبیل از شهر بموضعیکه صدای ایشانرا می شنید و عذاب را اگر نازل گردد میدید برشد ، چون صبح بردمید آنچه روبیل بفرموده بود جمله را بکار بستند ، و از هنگام طلوع آفتاب بادي زرد و تیره با صدائی عظیم بسختی و تندی وزیدن گرفت ، و چون ایشان بر آن باد نگران شدند یکدفعه صدا بگریه و ناله و تضرع و استغاثه بلند کردند ، و بتوبت و استغفار پرداختند ، و اطفال در طلب شیر گریه و نفیر برآوردند ، و بچه چارپایان وحیوانات برای شیر مادرها ناله برآوردند، و بگریستند و حیوانات در طلب آب و علف فریاد همی بر کشیدند، و یونس و تنوخا بانك ناله و گريستن ایشانرا می شنیدند،و همی نفرین مینمودند که خدایتعالی عذاب را برایشان غلیظ تر فرماید و روبیل صدای ایشانرا می شنید و عذاب را میدید و همی دعا میکرد که خدای جهان عذاب را از آنان بردارد .

چون اول ظهر در رسید ، و درهای آسمان گشوده شد ، وغضب يزدان بر آنان سکون گرفت ، و خداوند بخشنده مهربان برایشان ترحم فرمود ، و دعای ایشان را مستجاب ، و توبت ایشان را پذیرفتار ، و برگناه ایشان بخشایش فرمود ، با اسرافیل وحی نمود که بسوی قوم یونس شو چه ایشان ناله و تضرع نمودند ، و بتوبت و استغفار پرداختند ، و من برایشان رحم نمودم ، و تو به ایشان را قبول فرمودم ، منم خداوند

ص: 303

بسیار پذیرنده تو به ها و مهربان بر بندگان خود و زود قبول میفرمایم تو به بنده ای را که از گناهان خود پشیمان شود، و بنده ورسول من یونس در حضرت من مسئلت نمود که بر قوم او عذاب بفرستم و فرستادم ، و من سزاوار ترم از همه کس بوفا کردن بوعده خود ، و بوعده وفا نمودم ، وعذاب را فرستادم و یونس از من شرط نگرفت که ایشان را هلاك كنم ، بلكه گفت عذاب بر ایشان بفرستم هم اکنون جانب زمین سپار ، وعذاب مرا که بر ایشان نازل گردیده از ایشان بگردان .

اسرافیل عرض کرد پروردگارا عذاب تو بدوشهای ایشان رسیده است و نزديك است ایشان را هلاک نماید ، و تامن میرسم ایشانرا هلاک نموده است .

خدایتعالی فرمود ملائکه را امر کرده ام که عذاب را بر فراز سرهای ایشان بازدارند ، و فرود نیاورند تا امرو فرمان من بایشان برسد، ای اسرافیل برو و عذاب را از ایشان بسوی جبالیکه در ناحیه مجاری چشمها وسیلها است بگردان وذلیل کن باین عذاب کوههای بلند را که بردیگر کوهها سرکشی میکنند ، و آنها را ذلیل و نرم گردان تا آهن شوند .

پس اسرافیل فرود آمد و بال خود را برگشود و عذاب را از آنجماعت باز تافت،و بر آن جبال که ایزد ذوالجلال فرمان کرده بود برگردانید، و این همان جبال است که در ناحیه موصل ،است و آن کوهها تا زمان قیامت همه آهن شدند .

چون قوم یونس نگران شدند که عذاب از ایشان بازگشت از قلل جبال فرود آمدند، و بخانهای خود بازگشتند، وزنان و فرزندان و اموال خویش را بازگردانیدند و سپاس یزدان را بگذاشتند.

و چون روز پنجشنبه رخ بنمود یونس و تنو خاصدای ایشان را نشنیدند ؛ یقین کردند که از نزول عذاب پای کوب عقاب وهلاك شده اند و هنگام طلوع آفتاب بکنار شهر بیامدند بنگرندچه بلایی برایشان نازل گردیده و چگونه دستخوش هلاک شده اند دیدند هیزم کشان و شبانان میآیند و مردم بحال خود باقی هستند.

یونس با تنوخا گفت: همانا آنچه با من رسیده بود تخلف یافته ، وقوم من مرا

ص: 304

دروغزن خواهند دانست ، دیگر مرا نزد ایشان روی عزت نخواهد بود، و از همانجا خشمناك بنحویکه هیچکس او را نشناسد بناحیه دریا بگریخت ، و در حذر بود که احدی از قوم او آنحضرت را ننگرند، و تکذیب ننمایند ، و تنوخا بشهر بازشد.

روبیل گفت ای تنوخا كدام رأى بصوا بتر و بمتابعت سزاوارتر بود، رأى من يا رأى تو ؟ تنوخا گفت : رأی تو بصواب تر بود ، و آنچه تو بآن اشاره کردی رأی حکما وعلما بود ، و من پیوسته گمان همیکردم از تو بهترم چیزهد و عبادت من از تو بیش بود هم اکنون فضل و فزونی تو بر من آشکار گشت ، بسبب فزونی علم تو ، و آنچه خدای بتوعطا کرده؛ همانا حکمت و تقوی از زهدت و عبادت بدون علم کامل بهتر است، پس با هم مصاحب شدند و درمیان قوم خود ببودند .

و یونس در روز پنجشنبه روی بساحل دریا نهاد ،و هفت روز برفت تا بدریا رسید ، و هفت روز در شکم ماهی بود ، و چون از شکم بیرون آمد هفت روز در بیابانها در زیر درخت کدو بزیست ، هفت روز دیگر مراجعت نمود تا بقوم خود رسید ، وایشان بآ نحضرت ایمان آوردند و بتصديق ومتابعتش پرداختند.

و نیز در حدیث معتبر دیگر از آنحضرت مرویست که چون قوم یونس آنحضرت را آزار کردند برایشان نفرین فرمود خدایتعالی وعده نهاد که برایشان عذاب بفرستد پس در روز اول رویهای ایشان زرد شد ، و بروز دوم چهره های ایشان سیاه گردید و عذاب خداوند نزديك بسر ایشان رسید، چنانکه نیزههای ایشان بآن میرسید پس جدا کردند فرزندان را از مادران ایشان و فرزندان حیوانات را از مادرهای آنها و پلاس و جامه های پشمینه بر تن و ریسمانها در گردنها و خاکستر برسرهای خود بریختند وهمه بيك صدا و آهنك بدرگاه پروردگار خویش ناله برکشیدند و گفتند بخدای یونس ایمان آوردیم پس خدایتعالی عذاب را از ایشان بسوی جبال برتافت.

و چون با مداد روز دیگر چهره گشود یونس را گمان چنان میرفت که ایشان هلاك شده اند، و چون ایشان را در عافیت بدید خشمناك گردید ، و بسوی دریا روی نهاد ، و بکشتی در آمد و دو تن دیگر در آن کشتی بودند، چون در وسط دریا فرا

ص: 305

رسید مضطرب گردید، کشتی بان گفت میباید گریخته ای در این کشتی باشد یونس گفت منم آن گریزنده ای که از آقای خود بگریخته ام .

پس برخاست تا خویش را بدریا در افکند ، چون نگران گردید ماهی عظیمی دهان برگشوده بود بترسید ، و آن دو مرد باوی در آویختند و گفتند ما دو تن دیگر باشیم، شاید علت اضطراب کشتی وجود يك تن از ما باشد، پس قرعه بینداخت همچنان بنام یونس برآمد ، پس سنت چنان جاری شد که هرگاه سهام قرعه سه باشد خطا نکند .

پس یونس خود را بدریا در افکند و ماهی او را ببلعید و هفت روز بدریا بگردانید، تاداخل دریای مسجور شد که قارونرا در آنجا عذاب میکردند .

قارون صدای ذکر نمودن یونس علیه السلام را بشنید از آن فرشته که او را عذاب میکرد پرسید صداي کیست؟ گفت: صدای یونس است که خدایتعالی او را در شکم ماهی محبوس فرموده ، قارون گفت فرصت میدهی تا با وی سخن كنم، ملك او را اجازت داد ، قارون سؤال کرده ای یونس موسي چه شد ؟ گفت : بعالم بقارفت، قارون بگریست و پرسید هارون چه شد؟ گفت: او نیز برحمت پروردگار وصول یافت، قارون سخت بگریست و جزعی بس عظیم نمود و پرسید : کلثوم خواهر موسی نامزد من بود چه شد؟ گفت او نیز برحمت الهی باز رسید ، قارون بگریست و فراوان جزع کرد خدایتعالی بآن فرشته ای که بر قارون موکل بود وحی فرمود که سبب آن رفت که قارون بر خویشاوندان خود نمود عذاب را در بقیه ایام جهان

ازوی بردارد.

و هم در آن کتاب از حضرت باقر علیه السلام منقول است که مدت لبث یونس در شکم ماهی سه روز بود و چون در تاریکی شکم ماهی و تاریکی دریا و تاریکی شب ندا کرد« لا إله إلا أنت سبحانك إني كنت من الظالمين »خداى تعالى دعای او را مستجاب فرمود ، و ماهی او را بساحل گذاشت ، و خدای تعالی درخت کدوئی از بهرش برویانیدکه مانند شیر از پستان آن را میمکید، و در سایه اش میگذرانید، و مویهای بدنش بریخته

ص: 306

و پوستش نازک شده بود ، و خدای را تسبیح مینمود و روزوشب بذكر او مشغول بود.

چون نیرو گرفت و اندامش استوار گردید خدایتعالی کرمی را بفرستاد تاریشه درخت کدو را خوردن گرفت و آن درخت بخشگید، اینحال بریونس بسیار گران گردید، و اندوهناك شد ، خدایتعالی بدو وحی فرستاده ای یونس این اندوه از چیست عرض کرد: پروردگارا بر این درخت که مرا از وی سود میرسدکرمی را مسلط فرمودی تا خشگش ساخت،فرمود: ای یونس آیا برای درختی که خود نگاشته و آب نداده و بشأنش اعتنا نداشتی ، اندوهناك میشوی تا چرا خشك بشد، با اینکه از آن مستغنی شدی و برای زیاده از صدهزار تن از مردم نینوی که عذاب میخواهی برایشان نازل گردد اندوهناك نمی شوی ؟! همانا اهل نینوی ایمان بیاوردند و پرهیز کار شدند ، بسوی ایشان باز گرد .

یونس علیه السلام بسوی قوم خود باز شد ، و چون بشهر نينوى نزديك شد شرم همی کرد که بشهر اندر شود، پس بشبانی بازرسید و بد و فرمود برو و مردم نینوا را ندا کن كه اينك يونس بیامده است، شبان گفت دروغ میگوئی آیا از چنین دعوی شرمنده نمیشوی ، همانا یونس بدریا غرق شد ، یونس علیه السلام فرمود این گوسفندان تو گواهی میدهند که من یونسم ، چون گوسفند بسخن آمد و گواهی داد که وی یونس است ،شبان گوسفندان را برداشت و بقوم خود شتافت ، و چون ندا بر کشید که یونس بیامده خواستند او را بزنند، شبان گفت بر آمدن یونس گواه دارم ، گفتند گیست ؟ گفت : این گوسفند گواهی میدهد که یونس بیامده است چون گوسفند بسخن آمد و بر صدق قول او شهادت داد و گفت خدای تعالی یونس را بسوی شما بازگردانیده ، قوم آنحضرت بجانب او شتافتند و یونس را بشهر در آوردند و آن حضرت ایمان آوردند و ایمان ایشان نیکو گردید ، و خدایتعالی ایشان را تا زمان مدت معلوم و اجل محتوم زنده بداشت و از عذاب خود امان بخشید .

و نیز در آنکتاب در حدیث معتبر از حضرت باقر علیه السلام منقول است که نخست

ص: 307

کسیکه برای او قرعه زدند حضرت مریم و بعد از وی برای حضرت یونس علیهما السلام بود گاهی که با آن جماعت در کشتی سوار شد و کشتی در میان دریا بایستاد ، پس سه مرتبه قرعه زدند و بنام یونس بیرون آمد ، پس یونس علیه السلام بطرف پشت کشتی برفت و نگران شد که ماهی بزرگی دهان برگشوده است، پس خویشتن را بدهان ماهی در افکند .

معلوم باد که جمع بین احادیث مختلفه که در مدت مکث آن حضرت در شکم ماهی وارد شده بی اشکال نیست ممکن است بعضی موافق روایات عامه بروجه تقيه وارد شده باشد ، و در کتب تواریخ ابتلای یونس را در شکم ماهی قبل از مأمور شدن به نصیحت و دعوت قوم نوشته اند، و در اینجا حاجت بشرح و بسط نمیرود .

و لفظ يونس معرب یونا میباشد ، و لفظ یونا در زبان عبری بمعنی کبوتر است و يونس علیه السلام فرزند ارجمند الیاس علیه السلام است که یکنام آن حضرت امتیای بود ، و امتیای را معرب کرده متی خواندند از این روی آن حضرت بیونس بن متی مشهور است ، و در کتاب ناسخ التواريخ شرح حال آن حضرت مفصلا مشروح است.

ص: 308

ذکر پاره اخبار که از حضرت باقر صلوات الله عليه در بعضی حکایات اصحاب کهف و رقیم و اخدود وارد است

در کتاب حیات القلوب مسطور است «قال الله تعالى لواطلعت عليهم لوليت منهم فراراً ولملئت منهم رعباً»اگر برایشان یعنی بر اصحاب کهف مطلع شوی و بایشان بنگری هر آینه روی واپس کنی و از ایشان فرار جوئی و از بیم ایشان آکنده گردي بسبب آن هیبتی که خدای در ایشان نهاده، یا بعلت عظمت جثه ایشان و باز بودن دیده های ایشان ، یا بعلت وحشت مكان ايشان .

از حضرت باقر علیه السلام منقول است که مراد باین خطاب حضرت رسول خدای صلی الله علیه وآله نیست ، بلکه خطاب عام است برای بیان حال ایشان و دهشت امر ایشان .

و دیگر در کتاب مسطور باسانید معتبره از حضرت امام محمد باقر سلام الله عليه منقول است ، و عامه نیز باسانید كثيره خصوصاً، ثعلبی در تفسیر خود نقل کرده است که، شبی رسول خدای صلی الله علیه وآله چون از نماز فراغت یافت روی بگورستان بقیع نهاد ، و ابو بكر وعمر وعثمان و امیر المؤمنين صلوات الله علیه را طلب کرد و فرمود بجانب اصحاب کهف شوید، و از من بایشان سلام برسانید، ای ابوبکر اول تو سلام فرست ، چه تو در سن از ایشان بیشتر روزگار شمرده ای، پس از آن تو ای عمر ، پس از آن تو ای عثمان اگر جواب گفتند یکی از شما سلام مرا برسانید، و اگر جواب ایشان را باز نگفتند تو ای علی پیش برو و ایشان را سلام فرست .

آنگاه رسول خدای باد را بفرمود: تا ایشان را برگرفت و در هوا بلند ساخت و بر در غار اصحاب کهف بر زمین نهاد ، و بروایت دیگر ایشان را بر بساطی بر نشانید و باد را فرمان کرد تا ایشان را بغار رسانید .

پس ابوبکر پیش شد و باصحاب کهف سلام فرستاد و پاسخ نیافت ، پس دور شد و عمر پیش رفت و سلام فرستاد وی نیز جواب نشنید، و بر آنگونه عثمان سلام کرد و پاسخ نشنید، پس امیرالمؤمنین علیه السلام پیش رفت و فرمود السلام عليكم و رحمة

ص: 309

الله و برکانه ای اهل کهف که به پروردگار خویش ایمان بیاوردید و خدای تعالی بر هدایت شما بیفزود و دلهای شما را برای ایمان استوار ساخت ، همانا از جانب رسول خدای بسوی شما رسول هستم .

این هنگام اصحاب کهف صدا بر کشیدند و گفتند: مرحبا بر رسول خدا و بفرستاده او و بر تو باد سلام ای وصی رسول خدا و رحمت و برکات خدا امیرالمؤمنین فرمودند چگونه بدانستید من وصی پیغمبرم؟ عرض کردند: زیرا که بر گوشهای ما حجاب بر زده اند که جز با پیغمبر و یا وصی پیغمبری سخن نکنیم، رسول خدای را بچه حال گذاشتی و چگونه است شکر او و حال او و در پرسش احوال آن حضرت مبالغه ورزیدند ،و عرض کردند با رفیقان خود خبر فرمای که ما جز با پیغمبر یا وصی پیغمبری سخن نمی کنیم.

امير المؤمنين علیه السلام بآن جماعت روی کرد و فرمود آنچه اصحاب کهف گفتند شنیدید؟ عرض کردند: بلی شنیدیم فرمود: گواه باشید، آنگاه روی بجانب مدینه آوردند و باد ایشان را برداشت و در حضور حضرت رسول خدای صلی الله علیه وآله بر زمین نهاد و آن حضرت را از آنچه دیده و شنیده بودند خبر دادند ، رسولخدای با ابوبکروعمر و عثمان فرمود: دیدید و شنیدید پس شاهد و گواه باشید عرض کردند: بلی .

پس رسولخدای صلی الله علیه وآله آرزوی دیدار اصحاب کهف را فرمود جبرئیل بیامد و عرض کرد : یا رسول الله نوایشان را در این جهان نخواهی دید ، أما جمعی از اصحاب را بفرست تا ایشان را بدین تو بخوانند ، رسولخد ای فرمود چگونه بفرستم ؟ عرض کرد: مانند سلیمان بر بساط جاي کنند، و باد خارا که مسخر سلیمان بود از خدای تعالى بطلب تا ایشان را برداشته بآنجا برد.

پیغمبر فرمان کرد تا بساطی بگستردند ، أمير المؤمنين علیه السلام و ابوذر و سلمان و ابوبکر و عمر و عثمان در آن بساط بنشستند ، رسولخدای فرمودهر کس را که اصحاب كهف جواب سلامش را بازدهند وصی من است ، پس رسولخدای از خدای بخواست تا باد خارا بفرستاد و بساط را برداشته بآنجا که غار اصحاب کهف است ببرد چون

ص: 310

فرود آورد آمدند سنگی بر در غار بود ، برداشتند سك ايشان روشنائی بدید بانگ در گرفت و حمله در آورد، اما چون چشمش برایشان افتاد دم لا به آغاز نهاد و با سر اشارت کرد در آئید.

پس ایشان در آمدند ، أمير المؤمنين علیه السلام با ابو بکر فرمود : سلام کن وی سلام کرد و جواب نشنید، همچنین عمر وعثمان وسایر یاران سلام کردند پاسخی نیافتند چون أمير المؤمنین سلام کرد جواب دادند و عرض کردند عليك السلام ورحمة الله و بركاته فرمود من رسول رسولخدای هستم از جانب آن حضرت نزد شما آمده ام تا شما را بدین او دعوت کنم ، عرض کردند «مرحباً بك و بك آمنا وصدقنا» أمير المؤمنين علیه السلام فرمود : رسول خدا صلی الله علیه وآله سلام میرساند عرض کردند «و علی محمد رسول الله الصلاة والسلام ما دامت السماوات والأرض وعليك بما بلغت »و چون دین اسلام را بپذیرفتند و به نبوت خاتم النبيين وولایت سیدالوصیین ایمان آوردند و دیگر پاره به مضاجع خود تکیه نهادند.

أمير المؤمنين صلوات الله علیه باد را بفرمود تابساط را برداشت و تا مسجد رسول بیاورد و از آن پیش که بساط برسد جبرئیل با رسول خدای از آنچه در میان اصحاب کهف و أمير المؤمنین بگذشته بود خبر باز داده بود.

رسول خدای با امیرالمؤمنین فرمود : آنچه در میان شما بپای رفته تو میگوئی یا من ؟ عرض کرد : یا رسول الله تو بیان فرمای، پس رسولخدای از آنچه ما بین اصحاب كهف و أمير المؤمنين بگذشته بود باز فرمود ، مروی است که بار دیگر در هنگام خروج مهدی صلوات الله علیه بیدار شوند و آن حضرت برایشان سلام کند وجواب دهند و بمیرند و در قیامت مبعوث شوند .

معلوم باد که در معنی رقیم مفسرانرا اختلاف رفته است ، از ابن عباس و ابن ضحاك مرويست که رقیم نام بیابانیست که کوه بنا قلوس که غار اصحاب کهف که جیرا نام دارد در آن کوه واقع است ، و در حوالی دار الملك دقيانوس

ص: 311

بوده ، و در آن بیابان است و حسن گوید رقیم اسم آن کوه است که غار در آن بوده است .

و بروایت کعب وسدی رقیم نام قریه ایست که اصحاب کهف از آن قریه بیرون آمدند ، و از سعید بن جبیر علیه الرحمه منقول است که رقیم لوحی است از آبگینه یا حجر که اسامی اصحاب کهف و تاریخ ایشان در آن مرقوم است ، و آن لوح از در آن غار بیاویخته اند ، و گویند چون آن لوح از عجایب امور بود همیشه در خزائن ملوك می بود ، و ابن زید بر آن عقیدت رفته که رقیم کتابی بود مشتمل بر اخبار عجیبه که خدایتعالی در قرآن یاد نفرموده .

و نعمان بن بشیر در حدیث مرفوع بحضرت رسول خدای صلی الله علیه وآله روایت کرده است که اصحاب رقیم سه تن بودند که برای پاره حوائج خود از شهر بیرون شدند ، و باران ایشانرا فرو گرفت بغاری پناهنده شدند، چون باندرون غار در آمدند سنگی بر در غار بیفتاده راه بیرون شدن مسدود نمود .

و این حدیث از این پیش در کتاب احوال حضرت امام زين العابدين علیه السلام مسطور شد با عادت حاجت نیست در این موضع بحسب اقتضای مقام اشارت رفت تا ناظرین را بصیرت اندك بدست باشد .

ص: 312

ذکر پاره اخبار که از حضرت امام محمد باقر سلام الله علیه در بعضی حالات اصحاب اخدود ماثور است

در کتاب حیات القلوب بسند معتبر از حضرت باقر سلام الله عليه منقول است که حضرت امیر المؤمنين صلوات الله عليه عالم نصاری را که در نجران جای داشت طلب فرمود ، و داستان اصحاب اخدود را از وی پرسش نمود ، عالم نصاری داستان ایشانرا بعرض رسانید ،امیر المؤمنین علیه السلام فرمود چنان نیست که گفتی و من از قصه ایشان با تو خبر میدهم.

همانا یزدان تعالی پیغمبری را از مردم حبشه بفرستاد پس او را تکذیب کردند و با او جنك و قتال دادند، و بیشتر بارانش را بکشتند، و آن پیغمبر را با بازماندگان یارانش اسیر ساختند ، و نقبها در زمین در زدند، و در آنها آتش در افروختند ، و بر آنان که بر کیش پیغمبر یزدان بودند گفتند که از وی و از دین وی برکنار شوند ، هر کس باز نشود او را در این آتش در افکنیم، پس جمعی کثیر از دین او بر گشتند ، و جمعی غفیر را در نارسعیر در انداختند.

تا زنی را بیاوردند که طفل یکماهه بر دوش داشت ، با آن زن گفتند آیا از این دین بیزاری میجوئی یا تو را در این آتش در اندازیم؟ آنزن همیخواست خود را بآتش در افکند، چون نظرش با پسرش افتاد مهرش بر او بجنبید ، یزدان جهان آن پسر را بسخن در آورد و گفت ای مادر مرا و خود را بآتش در افکن ، سوگند با خدای این سوختن برای رضای خداوند ذوالمنن برای ما اندك است ، پس آنزن خود را با آنطفل بآتش بینداخت .

و نیز در آن کتاب بسند معتبر از حضرت باقر علیه السلام منقول است که عمر شخصی را بسر داری برکشید و او را با لشگری بیکی از شهرهای شام روان داشت چون آنشهر را برگشود و مردمش مسلمانی برگرفتند ، ایشان مسجدی بر پای ساختند و با تمام رسانیدند ، مسجد ویران شد دیگر باره اش آبادان ساختند ، همچنان ویران

ص: 313

شد ؛ تا سه کرت کار بر این برگذشت؛ پس این خبر را بعمر بر داشتند ، عمر اصحاب رسول خدای صلی الله علیه وآله را انجمن ساخت هيچيك سبب آنرا نفهمیدند .

چون در خدمت امیر المؤمنين بعرض رسانیدند فرمود علتش این است که خدای تعالی پیغمبریرا بر گروهی بر انگیخت ، و آنگروه پیغمبر خود را بکشتند ، و در مکان این مسجد مدفون ساختند ، و او هنوز بخون خویشتن آلوده دارد ، هم اکنون بسردار خود بنویس تا آنزمین را بشکافد ، و چون چنین کند جسد مبارکش را تازه در یابند ، بروی نماز کنند و در فلان موضعش بخاك بسپارند ، و مسجد را بنیان نهند که خراب نخواهد شد ، چون بفرمان ولی یزدان عمل کردند و مسجد را بنیان نهادند، ویران نگردید .

و در روایت دیگران است که علی علیه السلام در جواب فرمود : بوالی خود بنویس که جانب یمین مسجد را حفر نمایند در آنجا شخصی خواهند یافت که بنشسته و دست در بینی خود گذاشته است، عمر گفت این شخص کیست ؟ فرمود بد و بنویس که آنچه من گفتم چنان کند ، و بعد از آنکه آنچه من گفتم ظاهر گردد میگویم کیست انشاء الله تعالى .

پس از مدتی مکتوب والی باز رسید که آنچه نوشته بودی بعمل آوردم و مسجد را بنا نهادم و خراب نشد، عمر عرض کرد: یا علی اکنون بفرمای او كيست؟ فرمود: پیغمبر اصحاب اخدود است، و داستان او در قرآن مجید معروف است .

بالجمله تفصيل اصحاب اخدود در ناسخ التواريخ مذکور است.

ص: 314

ذکر پاره اخبار که از حضرت باقر سلام الله علیه در پاره ای حالات خالد بن سنان (ع) منقول است

در کتاب حیات القلوب باسانید معتبره از حضرت امام محمد باقر و امام جعفر صادق عليهما السلام منقول است که رسول خدای صلی الله علیه وآله روزی نشسته بود ، ناگاه زنی بخدمت آنحضرت بیامد ، رسول خدای او را ترحیب فرمود و دستش را بگرفت و در پهلوی خود بر فراز ردای خود بنشاند ، و فرمود این دختر پیغمبریست که قومش او را ضایع نمودند ، و او خالد بن سنان نام داشت ، و عبسی بود و ایشان را بحضرت یزدان میخواند و با او ایمان نیاوردند .

و هر ساله در میان ایشان آتش پدید میگشت و برخی از آن مردم را میسوخت و بروایت دیگر در هر روز بیرون میآمد و هر چه بدو نزديك بود از حیوانات ایشان و جز آن بسوخت و آن آتش را نار الحرقین میگفتند در زمانی معین از غار یکه نزدیک ایشان بود بیرون می آمد.

پس خالد بن سنان با ایشان گفت اگر من آتش را از شما باز گردانم بمن گرویدن میگیرید؟ گفتند: آری چون آتش نمایان شد آنحضرت آتش را پذیرائی کرده بقوت تمام بازگردانید ، و از دنبالش برفت تا با آن آتش بدرون آن غار شد و قومش بردر غار بنشستند و گمان همی بردند که آتش او را بسوخته است ، و از غار بیرون نخواهد شد ، پس بعد از ساعتی بیرون آمد و سخنی میفرمود که مضمونش این است که این کار من و امر من و آنچه میکنم از جانب خدا و قدرت اوست ، و بنو عیسی یعنی قبیله او گمان کردند که من بیرون نخواهم آمد ، اينك بيرون آمدم و از جبینم خوی میریزد .

آنگاه فرمود اکنون بمن میگروید؟ گفتند : نی، همانا آتشى بود بیرون آمد و بازگشت ، پس از آن فرمود: من در فلان روز بخواهم مرد ، چون بمردم مرا دفن کنید، و پس از چند روز گله ای از گور خر بر سر گور من خواهند آمد ، و در پیش

ص: 315

ایشان گورخر دم بریده خواهد بود ، و بر سر قبر من بخواهند ایستاد در اینوقت گور مرا بشكافيد ، و مرا بیرون آورید و هر چه خواهید از من باز پرسید تاشما را از آنچه بود و خواهد بود تا روز قیامت خبر دهم .

چون آنحضرت وفات کرد و او را دفن نمودند ، روز وعده که فرموده بود فرا رسید ، بهمان نحو که خبر داده بود گله وحشیان بهمان نشان بیامدند و بر سر قبرش بایستادند ، ، و قوم او بیامدند و خواستند آنحضرت را از قبر بیرون بیاورند ، بعضی در زمان زندگانیش باو ایمان نیاوردید از پس فوتش چگونه ایمان می آورید و اگر او را از گور بیرون آورید در میان عرب برای شما ننگی بخواهد بود لاجرم اورا بحال خود گذاشتند ، و بازشتافتند .

و خالد بن سنان در ما بین زمان حضرت عیسی و حضرت محمد صلی الله علیه وآله بود و شرح حال این جناب در کتاب مستطاب ناسخ التواريخ تأليف پدرم لسان الملك اعلى الله مقامه چنانکه باید مشروح است .

معلوم باد که در ترتیب ظهور انبیای عظام که بعد از حضرت عیسی علیه السلام بجهان آمده اند موافق آنچه در کتب تواریخ که بترتیب سنین مرقوم است نگاشته اند ، بعد از حضرت عيسى حضرت حنظلة بن صفوان علیه السلام ظهور نمود و آنحضرت باسماعيل بن ابراهيم علیه السلام نسب میرساند و از کمال صدق و راستى حنظلة الصادقش میخواندند ، و اصحاب آنحضرت را اصحاب الرس نامند، و از زمان رفع عیسی علیه السلام تا ظهور آن حضرت قریب سیصد سال است .

و بعد از آنحضرت خالد بن سنان غيث عبسی علیه السلام که نسب باسماعیل ذبیح سلام الله علیه میرساند ظهور فرمود ، و مرد مرا بشريعت عیسی علیه السلام دعوت نمود ، و از زمان رفع حضرت عیسی تا ظهور آنحضرت پانصد سال بر افزون فاصله بود و مجلسی عليه الرحمه نیز باین مطلب اشارتی بفرموده و حکایت اصحاب کهف و اخدود چنانکه اشارت یافت بعد از عیسی علیه السلام است .

ص: 316

ذکر پاره اخبار که از حضرت امام محمد باقر علیه السلامدر بیان احوال بعضی از پیغمبرانی که با سم ایشان تصریح نشده وارد است

در کتاب حیات القلوب از حضرت امام محمد باقر صلوات الله عليه منقول است که یزدان تعالی به پیغمبری از پیامبران خود وحی فرستاد که چون با مداد کنی نخست چیزیکه دربرابر تو بیاید آنرا بخور دوم را پنهان دار سوم را قبول کن چهارم را نومید مگذار و از پنجمین بگریز .

چون صبح پدیدار شد پیغمبر روانه گشت کوهی سیاه و بزرگ در برابرش پدیدار گشت پیغمبر بایستاد و با خویشتن همی گفت که پروردگار من مرا فرمان کرده است این کوه را بخورم وحیران بماند که چگونه این کوه را بخورد پس او را بخاطر افتاد که پروردگار من مرا بچیزی که بیرون از طاقت من باشد فرمان نمیکند، پس روی بکوه نمود و هر چه نزدیکتر شد آنکوه کوچکتر گشت چون نزديك بكوه رسيد كوه را باندازه لقمه ای بدید و تناول فرمود و چندان لذت یافت که از هیچ طعامی آن چند لذت نیافته بود.

و چون چندی دیگر راه بسپرد طشتی از طلا نگریست و گفت پروردگار من با من فرمان کرده است که این را پنهان دارم پس گودی بر آورد و طشت را در گودی بيفكند وخاك برزبرش بريخت و برفت و چون مقداری راه به پیمود و در عقب نگران شد آن طشت را پدیدار بدید گفت آنچه از یزدان فرمان یافتم بپایان بردم از پدیداریش بر من حرجی نیست.

آنگاه چندی دیگر زمین در نوشت مرغی را بدید که بازی در دنبالش میتاخت و آن مرغ میگریخت تا بآن پیغمبر رسید و برگرد آن حضرت میگردید پس گفت همانا پروردگار من با من فرمان کرده است که وی را بپذیرم پس آستین خود برگشود و آن مرغ را بآستین گرفت .

باز گفت شکار مرا بگرفتی و من چند روز است از پیش میگردم ، پیغمبر با خود گفت پروردگار من با من امر کرده است که این را ناامید نکنم پس پاره ای از ران

ص: 317

خود را بکند و بسوی باز افکند و روی براه نهاد

تابمرداری رسید که در آن کرم راه افتاده بود گفت پروردگارم با من بفرموده است از این بگریزم پس از وی بگریخت و برگشت .

چون شب در آمد و بخواب اندر شد در خواب بدید کسی باوی گفت آنچه یزدان بتو فرمان کرده بود بجای آوردی آیا میدانی آنجمله چه بود؟ گفت : ندانم .

آن شخص گفت اما آن کوه غضب و خشم بود زیرا که در حالت خشم و غضب بنده خویشتن را نمیشناسد و قدر خود را از فزونی غضب نمیداند و چون خود را نگاه بدارد قدر خویشتن را بشناسد و خشم خویش را ساکن گرداند عاقبتش مانند لقمه طيب و نیکو میگردد که خوردی.

و آن طشت عمل صالح و كردار نيك است و چون بنده عمل صالح خود را مکتوم دارد و از مردم بپوشد البته خداوند آشکارش میدارد تا او را در دنیا در دیدار مردم زینت بخشد تا آنچه از برای او از اجر و ثواب آخرت ذخیره میفرماید .

و آن مرغ صورت شخصی بود که از بهر نصیحت نزد تو آمد تاترا پند و نصیحت دهد باید نصیحت او را قبول کنی.

و آن باز بصورت شخصی است که از بهر حاجتی بنزد تو بیاید پس او را نومید ومأيوس مگردان.

و آن گوشت گندیده و مردار عفن غیبت راندن است از مرد وزن پس از آن گریزان باش و از این پیش در مجلدات مشكوة الادب باين خبر اشارت رفته است .

ذکر وقایع سال یکصد و یازدهم هجری نبوی صلی الله علیه وآله و عزل اشرس بن عبد الله از ایالت خراسان و نصب جنید بن عبدالرحمن

اشاره

در اینسال هشام بن عبدالملك اشرس بن عبدالله را از ایالت خراسان معزول ساخت و سبب این بود که شداد بن خلید باهلی در آستان هشام بشکایت زبان برگشود لا جرم هشام اشرس را عزل نمود ، وجنيد بن عبدالرحمن بن عمر و بن الحارث بن خارجة

ص: 318

ابن سنان بن ابی حارثة المرى بجای او منصوب فرمود و سبب نصب او این بود که وقتی قلاده ای از جواهر برای ام حکیم دختر يحيى بن الحكم زوجة هشام هدیه فرستاد ، و هشام را از آن گردن بند و بها وسنایش عجب افتاد و چون جنيد بن عبدالرحمن بدانست که این چندا این قلاده در حضور هشام مطبوع بیفتاده ،قلاده دیگر بخدمت هشام هدیه کرد، لا جرم هشام اوراوالی مملکت خراسان و حارس بلاد آن سامان نمود و هشت روزه طی راه نمود و با پانصد تن بخراسان در آمد و از آنجا بماوراءالنهر روی نهاد و خطاب بن محرز السلمی که از جانب اشرس در خراسان خلیفه بود در رکاب اوراه پیمود .

بالجمله جیحون را در سپردند و جنید که در اینوقت با مردم بخار او صغد مقابلت میداد بسوی اشرس پیام کرد که مرا بخیل و مركب مددکن ،چه بیمناک بود که بنزد او راه سپارد ، پس بفرمان اشرس عامر بن مالك الجمالي بجانب جنید راه گرفت ، و چون بپارۀ طرق رسید جماعتی از مردم ترك وصغد باوی دچار شدند ، جنید در حصاری استوار و دیواری پایدار درآمد ، و از معا بر آن حايط با ایشان جنگ در افکند و این هنگام ورد بن زیاد بن ادهم بن كلثوم برادر زاده اسود بن كلثوم و واصل بن عمرو قیسی باوی همراه بودند ، پس واصل و عاصم بن عمیر سمرقندی با بعضی مردم دیگر بیرون شدند ، و از هر جانب گردیدن گرفتند ، تا بدنباله آبیکه در آنجا بود بازرسیدند ، آنگاه چوب و نی فراهم ساخته بدستیاری آن از آب بگذشتند.

و خاقان ترکستان از همه جا بیخبر ناگاه بانك تكبير مسلمانان را از عقب خویش بشنید ، و جنك آوران اسلام چون نهنك دمان و پلنك غران بر مردم ترك حمله بیاوردند ، و بازار پیکار بیار استند و جنگی بزرگ بساختند و بزرگی از بزرگان آنجماعت را در میدان مقاتلت بکشتند.

لاجرم مردم ترك پشت بعزیمت و جنك وروی بهزيمت وننك بدادند ، و عامر بجانب جنید راه گرفت، و او را دریافت و باوی روی براه نهاد، واینوقت عمارة بن حريم در مقدمة الجيش جنید راه مینوشت، چون بدو فرسنگی بیکند رسیدند با مردم ترك باز خوردند، و بازارمکاوحت و مقاتلت فزایش و آسیاب مناطحت و مجادلت

ص: 319

گردش گرفت ، چندانکه بیم آن همی رفت که جنید و هر کس با او هست پای کوب هلاك و دمار شوند .

لكن خداى ایشانرا پیروزی و نصرت داد ، و همچنان برفت تالشکر فرارسید، و جنید را نصرت و ظفر افتاد ، و خاقان و لشکریانش بجانب ایشان شتابان بیامدند و نزديك زرمان که از بلاد سمرقند بود آند و سپاه جنگجوي با همدیگر ملاقات کردند ، و این هنگام قطن بن قتيبة در ساقه لشکر جنید جای داشت ، و جنگها در میانه بگذشت و برادر زاده خاقان ترك بدست جنید اسیر گردید و جنید او را بدرگاه هشام روان نمود.

وچنان بود که جنید در این غزوه ای که بپای برد محشر بن مزاحم سلمی را در مرو بجای خود خلیفه نمود وسورة بن الحر التمیمی را در بلخ ولایت داد و آنچه در اینفتوحات بدست آورده بود بحضرت هشام وفود داد و مظفر و منصور بشهر بلخ مراجعت نمود .

خاقان گفت این غلام یعنی جنید پسری تازه کار و تازه چرخ است در اینسال مرا هزیمت داد لكن من در سال آینده او را پایکوب هلاك و دمار گردانم .

بالجمله جنيد عمال وحكام خویش را در بلدان و امصار منصوب ساخت و جز از مردم مصر هیچکس را امارت و حکومت نداد، قطن بن قتیبه را بولایت بخارا برکشید ووليد بن قعقاع عیسی را بحكومت هراة مفتخر ساخت و حبيب بن مرة العبسي را بر شرطه خود امیر گردانید و مسلم بن عبدالرحمن باهلی را والی بلخ ساخت و از نخست نصر بن سیار در مدینه بلخ فرمانگذار بود و چنان افتاد که در میان نصر بن سيار و باهلیین بسبب آنچه در بروقان در میانه ایشان بپای رفته بود ، تباعد و تنافری روی نمود و مسلم بن عبدالرحمن باحضار نصر فرمانداد او را در جامه خواب در یافتند و بدانگونه اش با قمیصی بدون ازار با حالی ناگوار بیاوردند یکی از مشایخ مضر چون او را بدا نحال نگریست گفت چرا او را بدینحال بیاوردید از این روی جنید مسلم را از بلخ معزول و یحیی بن ضبیعه را بجای او منصوب نمود و شداد بن خلید باهلی را بر خراج سمرقند گذاشت .

ص: 320

ذكر بعضی از حوادث و سوانح سال یکصد و یازدهم هجری نبوی صلی الله علیه و آله

در اینسال معاوية بن هشام با مردم صایفه یسری و سعید بن هشام با اهل صایفه یمنی جنگ در انداختند چندانکه سعید بجانب قیساریه رسید و عبدالله بن ابی مریم در بحر کار حرب بساخت وحكم بن قيس بن مخرمة بن عبد المطلب بن عبد مناف را هشام بن عبدالملك برعموم مردم شام و مصر امارت و حکومت داد.

و نیز در اینسال مردم ترك بسوى آذربایجان بتاختند و حارث بن عمرو با ایشان روی در روی شد و آنجماعت را بهزیمت فرستاد .

و هم در اینسال هشام بن عبد الملك جراح بن عبدالله الحکمی را بولایت ارمینیه برکشید و برادرش مسلمة بن عبدالملك را معزول نمود جراح بن عبدالله از ناحیه تفلیس داخل بلاد خزر گردید و شهر ایشان بیضارا مفتوح ساخت و سلامت باز گشت چون مردم خزر این حال بدیدند بر اجتماع و احتشاد بر افزودند و روی بیلاد مسلمانان آوردند ، و این کار اسباب قتل جراح گردید چنانکه از این پس بخواست یزدان در مقام خود مسطور گردد .

و هم در اینسال عبيدة بن عبدالرحمن که فرمانگذار فریقیه بود عثمان بن سعد را از امارت اندلس معزول نمود و پس از وی هیثم بن عبید کنانی را بجای او بر نشاند وعبیددر محرم سال یکصد و یازدهم باندلس در آمد و در ذی الحجه همان سال بدیگر جهان روی نهاد و مدت ولايتش ده ماه بود .

و در این سال ابراهیم بن هشام مخزومی حج اسلام با مردمان بگذاشت و در این سال عمال ممالك وحكام ولايات همان کسان بودند که در سال گذشته نامبردار شدند مگر مملکت خراسان که جنید فرمانگذار گردید و ارمینیه که جراح بن عبدالله حکومت میفرمود چنانکه اشارت شد.

ص: 321

ذکر وقایع سال یکصد و دوازدهم هجری نبوی صلی الله علیه و آله و سلم و قتل جراح حکمی

اشاره

در آنسال که هشام بن عبدالملك برمسند خلافت جای کرد، جراح بن عبدالله در زمین شکی مقیم بود ، هشام بدو نامه کرد و او را بمحاربت بمردم خزر امر فرمود و بمدد وعده نهاد ، جراح از شکی کوچ گرفت و بحصین و بردعه درآمد و از آنجا ببلقان در شد ، و از آنپس باردبیل راه نوشت و درنك نمود و سپاهیان را بجمله بموقان و جیلان و اردبیل فرستاد، و در قتل و نهب و اسر کوتاهی نکرد.

ملك خزر بخاقان تركستان کس فرستاد ، و از جمله اصناف کفره یاری جست، و بحرب مسلمانان دعوت نمود ، همه اجابت کردند، و بیامدند و خاقان پسر خویش را آنمردم امیری داد و روی براه آورد ، و بارجيك بن خاقان با سیصد هزار مرد برفت ، و روی بآذربایجان نهاد ، و از نخست بورقان آمد و آنجا را بگرفت ، و گروهیرا از تیغ بگذرانید ، و روی بجراح نهاد ، و اینوقت انصار و اعوان جراح در شهرهای آذربایجان پراکنده بودند لاجرم مردمان خزر دلیر شدند و دست بکشتن آوردند و هر کرا از مسلمانان بهر جانب در یافتند بکشتند.

طبری در تاریخ خود میگوید: پس جراح باسپاه روی براه نهاد و بجانبی فرود آمد که سیلان نام دارد و مردی از مردم آذربایجان که مردان شاه نام داشت در خدمت جراح بود با جراح گفت أيها الأمير لشكر تو اندك و دشمن بسیار است و این نه واجب است که لشکر اندك باسپاه بزرك در بیابانی پهناور پرخاشگر شوند اينك كوه سيلان نزديك تست آنجا برو و نزديك شوو كوه را پشت گیر و صبوری پیشه جوی تا مدد شام با تو پیوسته گردد آنگاه با دشمن خدای عزوجل حرب کن، جراح گفت ایمردان شاه اگر چنین کنیم زنان شما از پس ما حدیث کنند و گویند که من در حرب دشمنان خدای بددل شدم .

ص: 322

پس جراح برفت تا بدیهی که شهران نام دارد فرودگشت و سراپرده خویش رادر آنجا برزد و خزریان فراز آمدند جراح سپاه خود را بیار است و هر دو لشکر روی در روی آمدند مردانشاء بجانب جراح فراز آمد و گفت نه شما را دین و آئین بر آنست که هر کس مخالف اسلام باشد و از آن پس شهادت آورد و در روی مشرکان شمشیر زند و کشته شود جای در بهشت گیرد؟ گفت: آری چنین است ای مردانشاه هیچ شک و شبهتی در این نرود، مردانشاه مسلمانی گرفت و هم در ساعت غسل بنمود و روی بکافران آورد و حرب بساخت تا بدیگر سرای رخت کشید .

این هنگام هر دو گروه را جنگ سخت گشت وخزریان بکوشیدند و روزگار بر مسلمانان تیره ساختند و برایشان چیره شدند لشکر اسلام روی بفرار نهادند غلامی از جراح آواز داد و گفت ای مسلمانان روی به بهشت نهید نه بدوزخ، براه خدای اندر شوید نه براه دیو چون غلام این سخنان بگذاشت مسلمانان پیش بایستادند و برصف شدند و جراح بتن خویشتن حرب پیوست و بزد و بکشت تا کشته شد.

خزریان چون اینحال نگران شدند در مسلمانان شمشیر در نهادند، وخلقی انبوه بکشتند و سر جراح را بر گرفتند ، و زنان و فرزندان و پردگیانش را اسیر ساختند پس از هزيمتان گروهي بشام آمدند و اینداستان در آستانهشام بگذاشتند، هشام در اندوه شد و فراوان گریستن نمود مسلمانان بر آنحال سخت بگریستند و خزریان بر در اردبیل فرود آمدند و شهرها بحصار گرفتند، مردم اردبیل یکچند بصبوری و شکیبائی درنك فرمودند، و چون کار در بندان برایشان سخت شد و هیچکس بفریاد و امداد ایشان نمیرسید، ناچار شهر را بدادند و خزریان بشهر در آمدند و مبارزان بجمله بکشتند، وزنان و کودکان را اسیر کردند و اموال ایشان را برداشتند و در روستاها پراکنده شدند و از مسلمانان همی در یافتند و سر برداشتند و بفسق و فجور پرداختند و بازنان مسلمانان در آمیختند.

هشام بن عبدالملك باوزرای پیشگاه و عقلای درگاه مشورت نمود تا کدام کس را

ص: 323

بمحاربت آنجماعت اختیار نمايد بجمله يك سخن سخن شدند که جز سعید بن عمرو الحرشی هیچکس درخور نباشد.

ابن اثیر در کامل التاريخ در وقایع یکصد و دوازدهم میگوید: در اینسال جراح بن عبدالله حكمي شربت شهادت چشید و سبب آن بود که از پیش یاد شد که در بلاد خزر در آمد و مردم خزر را منهزم نمود و چون آنجماعت بهزیمت رفتند دیگر باره ایشان و مردم ترك از ناحیه الان انجمن کردند جراح بن عبد الله با آنانکه از مردم شام با او بودند با آن جماعت مواجهت کردند و جنگی سخت بهای بردند و هر دو گروه پای بردامن صبوري در پيچيدند سرانجام مردم خزر و ترك بر مسلمانان تكاثر وتظاهر فزودند وجراح و آنانکه با او بودند در مرج اردبیل کشته و قتیل افتادند .

و چنان بود که جراح برادر خود حجاج بن عبدالله را در ارمینیه خلیفه ساخته بود و چون جراح بقتل آمد مردم خزر بطمع و طلب در آمدند و در بلاد مسلمانان تاخت و تاز همی آوردند تا بموصل رسیدند لاجرم کار بر مسلمانان بزرگ شد و روزگار دشوار گشت و جراح مردی نیکوکار و فاضل و از عمال عمر بن عبدالعزیز بود و چون شهادت یافت جمعی کثیر از شعراء در مرثیه اوشعرها سرودند و بعضی گفته اند قتل او در بلنجر روی داد و بروایت طبری در شهران شهید گردید.

ص: 324

ذكر مأمور شدن سعید بن عمر والحرشی از جانب هشام بمحاربت مردم خزر

چون امرای پیشگاه در مأمور شدن سعيد بن عمرو يك سخن شدند بروايت طبري سعيد بن عمر و در شهر منج بود هشام بد و نامه کرد و او را بخواند و با او گفت دانسته باش که جراح و مسلمانان را در زمین آذربایجان کاری بس گران پیش افتاده هم اکنون باید ساخته حرب شوی و باسپاه مسلمانان روی براه نهی و کین جراح و مسلمانان را بازکشی پس هشام بدست خویش سعید را لوائی بر بست و سی هزار مرد دلاور برگزید ورزق و روزی بداد و بخواسته آراسته کرد و با سعید سپرد و نیز سعید را صد هزار درهم بداد سعید با آن لشکر پرخاشجوی از جای بجنبید و جانب آذربایجان گرفت .

اما ابن اثیر گوید چون خبر جراح بهشام پیوست سعید خرشی را بخواند و اورا گفت که مرا چنان گفتند که جراح از مشرکان دوری گرفته است سعید گفت یا امیرالمؤمنین هرگز چنین چیزی نبوده است جراح بخداوند تعالی از آن اعرف است که از مشرکان منهزم شود لکن شهید گردیده است هشام گفت بازگوی رأی تو در اینکار چیست گفت م را بر چهل دا بهای ازدواب برید حمل فرمای و از آنپس بهر روز چهل مرد بمن بفرست و بسرداران سپاه نامه کن بجانب من روی نهند و بمن پیوسته شوند هشام همان کرد که او گفت و حرشی جانب راه گرفت و بهیچ شهری وارد نشدی مگر آنکه مردمش را بمحاربت دشمن دعوت کردی و هر كس آهنك جهاد داشتی بازی همچنان شدی و بر اینگونه کار فرمود تا بشهر ارزن رسید .

در اینوقت گروهی از یاران جراح بادل خسته و خاطر آشفته خدمتش را در یافته زار بگریستند، حرشی بر آن گریستن بگریست و ایشان را بخواسته و مال و سلاح ومركب امداد کرده با خویشتن ببرد ، و بر آنگونه هر کس از اصحاب جراح را بدید نوازش فرموده با خود همچنان ساخت تا بدر خلاط رسید که سخت حصین و استوار بود ، و گروهی از کفار در آنجا مسکن داشتند آن شهر را بخصار در افکند ، و روزی چند

ص: 325

در نك فرمود تا بگشود ، و جمعی را بکشت و غنیمتی فراوان دریافت و در میان یاران قسمت نمود .

و از آنجا کوچ کرده در هر قلعه و دژ که در پیش روی آمد مفتوح ساخت ، تا به بردعه رسید مسلمانان بردع شادمان شدند پس در آنجا نزول کرد و مردمان را خطبه ای براند و خدای را حمد و ثنا کرد و گفت ای گروه مسلمانان با یکدیگر مواسات کنید و هر کس از شما توانگر باشد نیازمند و درویشانرا بعطا كامروا کنید که امروز نه روز گرد کردن است و نصرت از خدای بطلبید .

و پسر خاقان در این وقت در مملکت آذربایجان بنهب و قتل و اسر و غارت پرداخته مدینه و رثان را بمحاصره انداخته بود حرشي بيمناك شد که مبادا آنشهر را فرو گیرد، پس پاره ای از یاران خود را پنهان باهل ورثان بفرستاد و از وصول لشكر اسلام آگاهی و بصبر و شکیبائی فرمان کرد ، آن پيك روى براه نهاد و از مردم خزر او را دریافته مأخوذ داشتند ، و از حالش بپرسیدند حدیث خویش را براستی با ایشان بگذاشت ، باوی گفتند اگر آنچه ماتورا گوئیم بجا آوردی با تو نیکی و احسان نمائیم وگرنه بخاک و خونت در افکنیم ، گفت اراده شما چیست گفتند با مردم ورثان بگو شما را یار و مددی نخواهد بود و هیچکس نباشد آشفتگی کار شما را اصلاح نماید ، بهتر این است که شهر خویش را بمردم خزر گذارید و آسوده روز سپارید آن شخص قبول کرد .

و چون بشهر ورثان نزديك شد در جائیکه مردم شهر کلامش را می شنیدند بایستاد و گفت آیا مرا می شناسید گفتند آری فلان شخص باشی گفت دانسته باشید که حرشی در فلان مکان رسیده و لشگری افزون از شما در خدمتش رهسپار هستند و شما را میفرماید که شهر را محفوظ دارید و کار بصبوري گذارید چه در این دو روز با شما پیوسته خواهد شد.

اهل شهر شادمان شدند و بانك تكبير وتهليل بركشیدند و مردم خزر آن مرد را بکشتند و از کنار شهر ورثان بکوچیدند .

ص: 326

طبري گويد چون سعید در بردع خطبه براند و مردمان را بمواسات و مساوات وصیت نهاد از بردع به بیلغان شد و در آنجا فرود گردید .

مردی روستائی بیامد و گفت اصلح الامير همانا مردی محنت زده و اندوه رسیده سخن مرا بشنو بدانکه بادجيك بن خاقان جراح را بکشت و از جانب خود طرخانی باین روستا فرستاده و او یاران خویشرا در این دهات بپراکند و دختران مرا بگرفت و ببرد و اکنون در این روستا ایمن و آسوده بدیهی فرود گردیده بیار میده و از آمدن توهیچ آگاهی ندارد و بامداد و شبانگاه مست و مخمور بیفتاده است از یاران خویش بدو فرست باشد که خدای عزوجل او را گرفتار کند و من این دختران خویش را بازیابم .

چون سعید این خبر بشنید غمناک شد و یکی از خویشاوندان خویشرا که او را عبدالملك بن مسلم المعقلى میخواندند بخواند و گروهی از یاران خود را بدو بسپرد و ایشان برفتند و بآن دیه در آمدند ، و بناگاه بانخانه اندر شدند و آنمرد طرخان را مست و خفته دریافتند ، و دختر آنمرد روستا بر بالینش جای داشت ، پس تیغ در نهادند و اندام طرخان را لخت لخت از هم بریختند و دختر آن مرد را بیاوردند و با پدرش باز سپردند؛ و هر کس از مردم خزر را در آن دیه بدیدند بکشتند ؛ و غنیمت بسیار بیافتند ، و نزد سعید شدند و او را بیاگاهانیدند و این نخستین فتحی بود که سعید را روی نمود .

و از آنسوی چون خزریان قاصد سعید را كه يزدك نام داشت چنانکه اشارت رفت بکشتند، و خویشتن از کنار ورثان برخاستند، و این خبر گوشزد سعید شد بفرمود تا هیزم بسیار بسوختند ، و دخانش بهوا بر شد ، آنمردان و زنان بدانستند که سعید فرا سعید فرا میرسد ، و خزریان چون آن دود بدیدند بدشت بلانجان روی نهادند ، وسعید بیامد و بالشكر خويش بآن شهر رسید، مردم شهر نزل و علوفه بسیار بیاوردند و دو هزار مرد از ایشان بدو پیوست، و در این هنگام یکتن از خزریان در آن مکان برجای نبود ، پس از آنجا بر پی خزریان راه گرفتند و مردم خزر از وی بگریختند

ص: 327

و بناحیت اردبیل شدند و در آنجا مسکن گرفتند ، و سعید در طلب ایشان باردبیل در آمد .

مردم خزر چون اینحال بدیدند از آنجا بکوچیدند و حرشی در باجروان فرود گشت، در اینحال مردی که بر اسبی سفید بر نشسته جامه های سفید بر تن داشت پدید شد ، و سعید را سلام فرستاد ، سعید پاسخ داد و گفت کیستی گفت بنده ای از بندگان یزدان عزوجل هستم ایها الامیر بازگوی آیا در طلب جهاد و غنیمت هستی ؟ گفت اینحال چگونه بدست آید، گفت اينك ده هزار تن از مردم خزر هستند که در فلان مكان فرود گشته اند ، و پنجهزار تن از مسلمانان در سبی و اسرایشان هستند ، و از آن مکان که فرود شده اند تا این زمین چهار فرسنك طول مسافت است ، اگر بآهنك ایشان هستی هم اکنون وقت را از کف مگذار ، این بگفت و برفت .

سعید بفرمود تا منادی بجهاد ندا کرد و شب هنگام بر نشست و در پایان شب ایشان را در خواب دریافت و یاران خویش را بر چهار سوی ایشان پراکنده داشت .

و بروایت طبری مردی را که ابراهیم بن عاصم عقیلی مینامیدند از پیش بجاسوسی بفرستاد ، و ابراهیم زبان خزری نيك ميدانست ، پس جامه خزریان بر تن بیار است و در میان لشکر همی بگشت ، و نگران شد که طرخان کنیزکی از آن جراح باسیری برده و او را رنجه همی کرد ، و همی خواست بناشایست کاری بپاي برد ، آن کنیزک همی بگریستی و گفتی پروردگارا مرا جز تو هیچکس نیست ، نگران هستی که ما بچه بلیت دچار هستیم و وعده تو راست است .

چون پسر عاصم این ناله بشنید چنان بجوش و خروش آمد که میخواست بتازد و طر خانرا بخاك و خون در کشد ، اما بیندیشید که بقتل رسد و سعید بمراد دست نیابد پس بیامد و سعید را آگاه ساخت ، سعید بگریست و شتابان بیامد و ایشانرا چنانکه اشارت رفت دریافت و بناگاه از چهار سوی برخاست و آن اسیران بدانستند که گشایش رسید .

ص: 328

و از این سوی مسلمانان هنگام سپیده دم شمشیر در خزریان بگذاشتند و تا سر زدن خورشید جهانتاب نیامت آن ده هزار تن خزریان مگر معدودی که بخاقان گریختند و خبر بگفتند ، بکشتند و بروایت ابن اثير جز يكتن جان بسلامت نبرد .

آنگاه حرشی اسرای مسلمانانرا رها کرد با غنیمت بیرون از حد و حصر بسوی باجروان بازشتافت ، و هنوز فرود نشده بودند که آنمرد صاحب اسب سفید فرارسید، و سلام بگذاشت و تهنیت بگفت ، سعید پاسخش به نیکو براتد و گفت ای مرد همانا مردی ناصح و راهنمائی ، و تو را خلعتی نیکو میگذارم گفت ای امیر این صله نزد تو بماند که استوارتر باشد ، اما اگر امیر را بغنیمت حاجت باشد دلالت کنم؟ گفت : بگوی گفت اینک سپاهی از خزریان فرا میرسند و اموال مسلمانان و حرم جراح و اولاد ایشان در فلان مکان با ایشان است ، و روی بیلاد خویش دارند، اگر آهنگ ایشان کنی وقت است این نگفت و برفت .

سعید یاران خود را انجمن کرده چون برق جهنده و باد و زنده رونده شدند، و خزریان از هر رهگذر بی خبر بودند که بناگاه سعید چون بلای آسمان و قضای یزدان ایشان را دریافت ، و تیغ در ایشان بگذاشت مردم خزر از بیست هزار تن افزون بودند ، گروهی از مسلمانان را اسیر داشتند ، وسعيد و يارانش بانك تكبير بر کشیدند ، و آنجماعت را بشمشیر فرو گرفتند و همی بکشتند و بخون در کشیدند ، چندانکه از آن گروه بیشمار جز معدودی رستگار نشدند ، و اموال ایشان بتمامت بهرۀ مسلمانان گشت ، و مردان و زنان مسلمانانرا از قید اسیری نجات دادند و فرزندان جراح را رها ساختند، و زنان و کنیزکان جراح را بسلامت باز آوردند.

سعید با ایشان بسی اکرام و احسان ورزید، و برایشان بگریست ، و بسیاری عطا فرمود و جملگی را بباجروان باز آورد، خاقان چون این اخبار دهشت آثار بشنید سخت بر آشوبید ، و جهان فراخ بروى تنك گردید، و لشگریان خود را

ص: 329

بملامت و نکوهش در گرفت ، و بعجز و سستی سرزنش نمود ، آنجماعت نیز بنکوهش یکدیگر زبان برگشودند و همی همدیگر را بر تحریض و ترغیب فزودند ، و جملگی جنك سعيد را برذمت همت واجب شمردند ، و ساخته حرب و آماده طعن و ضرب شدند و از هر سوی سپاهیان خود را انجمن کردند .

چون سعید حرشی این خبر بدانست لشگر خود را از ورثان و بیلقان و بردع و دیگر بلاد ارمینیه و دیگر بلاد و امصار فراهم ساخت .

این هنگام خداوند اسب سفید فرا رسید و گفت السلام عليك أيها الأمير سعيد گفت عليك السلام و رحمة الله و بركاته اى نيك مرد همانا ما را چند بار بغنیمت و شهادت دلالت کردی و ترا در خدمت من صله و جایزه فراوان فراهم گردیده است از چه باز نگیری، گفت نزد امیر باشد تا گاهی که بکار آید ، لكن امیر را بجهاد و غنیمت و فرو گرفتن پسر خاقان رغبتی است دلالت کنم ؟ سعید گفت سخت آرزومندم خداوند باره سفید گفت خاقان با لشگری گران بحرب تو فرا میرسد ، و چهل هزار تن از اسرای مسلمانان با اوست اگر آهنگ ایشان داری هم اکنون وقت آنست این بگفت و برفت .

سعید با جمله سپاهیان بر نشست و زمین در نوشت تا بارض در بند رسیدند و بار جيك پسر خاقان را در آنجا یافتند، و دو لشگر پر خاشگر چون بحر خروشان و کوه آتشفشان با تیغ و سنان خروش برآوردند، و صفها بیار استند ، و هنگام نماز دیگر حرب به پیوستند و خزریان سخت بکوشیدند ، و جنگی عظیم بپای بردند چندانکه مسلمانان را از جای بر آوردند ، و بدامنه کوه بتاختند .

چون سعید آنحال بدید خود از سر برگرفت و با درون تافته و دل پر اندیشه مردمان را بجنك وجهاد تحریص نمود و بصبر و شکیبائی و پایداری وصیت فرمود ، مسلمانان دیگر باره با دل شیر وحدت شمشیر روی بازگردانیدند و خزریان را درهم شکستند، و از آنسوی اسارای اسلام زبان باستغاثت برگشودند و تكبير و تهليل ودعا بگذاشتند و بر غیرت و حمیت مجاهدین برافزودند ، لشگر اسلام بتحریص همدیگر

ص: 330

پرداخته بر حال اسیران گریان و از کردار عدوان درغم و اندوهان شدند.

در این حال خداوند اسب سفید پدید گردید و گفت أيها الأمير برخيز و برنشين و لشگریان را بر نشان که اکنون بارجيك پسر خاقان دشمن یزدان با جمله یارانش که پراکنده بودند فرا میرسند و بتو روی نهاده اند، لكن بيم مدار و کار ایشان را بزرك مشمار که خدای عزوجل بردشمن تو را نصرت دهد ، این بگفت و برفت .

سعید منادی کرد که از بزرك و كوچك بجمله با جامه جنك برنشينند، آنگاه سعید گروهی را بر غنیمت با جروان بگذاشت و خود با پنجاه هزار مبارزشام و عراق وجزيره و بردع وورثان روى بجنك نهاد و بارجيك با صد هزار تن در آنجا بود سپاه مسلمانان در کنار رود ارس با ایشان روی در روی شدند، و هر دو سپاه رزمخواه صف بر کشیدند.

سعید گفت ای مردمان هیچکس از شما هست که مکان خاقان را بداند ، گفتند در آنجا که آن سر می باشد ایستاده، گفت آن سرکیست ، گفتند سر جراح بن عبدالله سعید را چشم پر آب شد و گفت : إنا لله وإنا إليه راجعون آیا برای ما ننگ نیست که در زندگانی ما سرچنان برادر مسلمان در چنك كافران باشد ، پس حمله بر دو مسلمانان نیز حمله ور شدند ور شدند، وسعید چون طوفان بلا و صر صر فنا باره بر جهانید ، و خویشتن را بخاقان رسانید و ضربتی بر تاجش بردوانید و او را از اسب گردانید ، چنانکه برزمین بیفتاد ، خزریان از اسبان فرود آمدند و او را فرو گرفتند و از چنگ مرگش نجات دادند ، اینوقت تنور حرب مشتعل و آتش جنك بلند شد ، حربی سخت برفت وخلقي بی اندازه از کافران تلف شد، و خزریان روی بفرار نهادند، مسلمانان را چندان غنیمت بهره گشت که اندازه نداشت .

آنگاه سعید مظفر و منصور وفيروز و مسرور آن غنایم را فراهم کرده بیاجروان بیامد ، و خمس آن را بیرون کرده با فتح نامه بدرگاه هشام فرستاد ، و دیگر غنایم را بر مسلمانان تقسیم نمود، چنانکه هر مردی را یکهزار و هفتصد دینار رسید ، وسعيد از پس هزیمتیان همی بتاخت تا بزمین شیروان ، و در آنجا بایستاد و چشم همی داشت تا از هشام بن عبدالملك چه فرمان رسد .

ص: 331

ذكر ولايت مسلمة بن عبد المالك در ارمینیه و احضار سعید حرشی بدربار هشام

بروایت ابن اثیر سعید حرشی در با جروان منتظر صدور فرمان بنشست وهشام ابن عبدالملك پاسخ او را بر نگاشت ، و او را بر آن فتوحات وزحمات تمجيد و تحيت گذاشت ، و از آن پس بدو مکتوب نمود که آن ولایت که تو داری بمسلمة بازگذاشتم چون بتورند کار بدو گذار و خویشتن بخدمت ما راه سپار، مسلمة بفرما نگذارى ارمينية و آذر بایجان روان گشت.

و سعید چون از فرمان هشام خبر یافت گفت فرما نبردارم و در اثر ترک در زمستانی بس سخت برفت و در پی ایشان شهرها و دیارها در نوشت و مسلمة بشروان درآمد چون سعید در خدمت او باز رسید گفت ای سعید نه تو را نامه کردم که با خزریان جنك در نیفکنی تا من بیایم، از چه روی خود را در افکندی و مسلمانان را بخطر در انداختی گفت : ايها الامير نامۀ تو گاهی بمن رسید که خدای عزوجل خزریان را هلاك فرمود و مسلمانان را برایشان دست داده بود، و اگر نامۀ تو پیشتر رسیدی از فرمان تو سر برنتافتمی و مسلمه گفت دروغ میگوئی و همیخواستی که همگنان گویند سعید چندین هزارکس بکشت سعید گفت این نخواستم بلکه کار براه خدای بپای بردم و تدبیر همان بود که من کردم و امیر میداند که چنین است ، مسلمه را خشم فرو گرفت و بفرمود تا مشتی چند برگردنش بزدند، و رایت برسرش بشکستند، و به زندان بردع باز داشتند .

چون این خبر بعرض هشام رسید سخت بتوفید و بمسلمه نامه کرد :

اما بعد بمن رسید آن خطاها که از تو پدیدگشت و سعید رادشنام دادی و رایت بسرش بشکستی و بزندانش بازداشتی ، و من میدانم آنچه کردی بجمله از آن حسد بود که خدای عزوجل اور انعمت فیروزی و غنیمت داد، هم اکنون اگر بر کرده پشیمان نشوی و او را ننوازی و از آنچه با وی بپای بردی معذرت نجوئی و داش را بدست

ص: 332

نیاوری ، از تو پسندیده ندارم .

چون این نامه بمسلمه رسید از آنچه با سعید کرده بود سخت پشیمانگشت ، و نامۀ هشام را بدو فرستاد و عذر بخواست و اندوه او را بکاست و خاطر شرا خوشنود ساخت ، و فرستادگان هشام بزندان شدند و سعید را بیرون آوردند مسلمة او را بسیار بنواخت وخلعت وصله بدو وعشيرتش بداد و چند جای را باقطاع ایشان بگذاشت .

طبری گوید هم اکنون آن اقطاع بایشان معروف است آنگاه مسلمة لشگر بکشید و در زمین شروان بر در قلعه فرود آمد و مردمان آنجا را بطاعت بخواند، ایشان اجابت نکردند پس مسلمة ایشانرا در بندان (1) داد تا کار خوردنی برایشان تنگی گرفت ، ناچار از مسلمه در طلب زنهار برآمدند بآن شرط که هیچکس از ایشان را نکشد ، لكن ندانستند که شرط را چگونه باید گذاشت و در قلعه را بر گشادند و همه فرود آمدند، و ایشان هزار تن مردم کارزار بودند، مسلمه نهصد و نود و نه تن را گردن بزد و یکتن را زنده بگذاشت ، و هر کس در آن قلعه بود بتمامت بکشت ، آنگاه بفرمود تا آن قلعه را ویران کردند .

ذكر وقعة جنيد بن عبدالرحمن در شعب و پاره حالات او

در این سال جنید بن عبدالرحمن بآهنك جنك بيرون شد و اراده طخارستان داشت ، پس عمارة بن حریم را با هشت هزار تن مرد کارزار بطخارستان رهسپار نمود و ابراهيم بن بسام ليني را با ده هزار مرد نیز بجانبی دیگر رهسپر ساخت ، از آنسوی مردم ترك بجوش و خروش در آمدند ، و بسمرقند روی کردند و در این هنگام سورة بن الحر در سمرقند ولایت داشت پس بسوی جنید نامه نوشت که خاقان مردم ترك را بجوش در آورده و من بدفع ايشان بیرون شدم و آن نیرو ندارم که با روی سمرقند را محفوظ بدارم ، فالغوث الغوث .

ص: 333


1- در بندان، بر وزن فرزندان بمعنی محاصره کردن است

چون جنید از مضمون نامۀ او مستحضر شد مردمان را فرمان کرد تا از رود جیحون عبور کنند محشر بن مزاحم السلمى و ابن بسطام ازدی و جز ایشان در خدمتش بپای شدند و گفتند مردم ترك چون دیگر مردم نیستند و ایشان نه با توصف برکشند و نه روی با روى جنك در افكنند اينك توسپاهیان خود را پراکنده ساختي مسلم بن عبدالرحمن در فیروزکوه ، و بختری در هراة ، وعمارة بن حريم غايب است در طخارستان ، ووالی مملکت خراسان با کمتر از پنجاه هزار مرد کارزار از رود جیحون عبور نباید بکند .

اکنون بعمارة مكتوب كن تا بخدمت تو بیاید، و چندی درنك فرمای و این عجله و شتاب فروگذار ، جنید گفت پس حال سوره و آن مسلمانان که با وی هستند چگونه است اگر من جز در بنى مرة یا آنانکه از شام با من پدید شوند نباشم همانا رود جیحون را در سپارم و این شعر بخواند :

أليس أحق الناس أن يشهد الوغى *** وأن يقتل الأبطال ضخماً على ضخم

و نیز این بیت بگفت :

ما علتى ما علتى ما علتي *** إن لم أقتلهم فجزوا لمتى

بالجمله جنید از نهر بگذشت و در شهر کش نزول نمود و ساخته مسیر گردید و چون این خبر بمردم ترك رسید آبار و کاریزها و برگهائی را که در طریق کش بود انباشته ساختند، جنید با مردم خود گفت کدام راه بطرف سمرقند اصلح است ؟ گفتند طریق محترقه مجشر گفت کشته شدن بشمشیر شرر بار ننگینتر است از هلاک شدن بنار ، همانا طريق المحترقه با اشجار بسيار وحشیش فراوانست سالها در آنزمین زراعت نشده اگر خاقان ما را بنگرد تمامت آن اشجار برك و خار را آتش در زند ما را از آسیب نار ودخان بهلاك ودمار رساند ، بهتر آنست که طریق العقبه را پیشگیری چه این راه در میان ما و ایشان یکسانست .

جنید طريق العقبه را پیشگرفت و از کوه برشد مجشر زمام دابه اورا بگرفت و با جنید گفت همانا چنان گفته اند که مردی مترف و جنگجوی از مردم قیس را

ص: 334

لشکري از جنود خراسان بدستش ناچیز گردد ، ما پرهیز داریم که آنکس تو باشی جنید گفت همانا روع و بیم تو بچه نهاده است. گفت اما چون مانند توئی در میان ما باشد از هیچ چیز بیم و گزند نه بینیم .

پس آنشب را در اصل عقبه بیتوته کردند، آنگاه با مردمان روی براه نهاد و همی زمین در سپرد تاگاهی که در میان او و سمرقند چهار فرسنك فاصله بماند و بشعب در آمد.

از آنسوی خاقان ترکستان بالشگری گران بامدادان با ایشان دچار گشت و اهل صغد و فرغانه و شاش و طایفه ای از ترك بدو پیوستند ، و خاقان بر مقدمه لشگر مسلمانان که عثمان بن عبدالله بن الشخير برایشان امیر بود حمله آورد ، آنجماعت بلشگر خود روی آوردند ترکان از دنبال ایشان شتابان شدند و از هر سوی راه برایشان بر بستند.

جنید مردم تمیم و از درادر میمنه لشگرگاه و میسره را که پهلوی کوه واقع بود بار بیعه گذاشت و بر مجففه خیل بنی تمیم عبد الله بن زهير بن حيان ، وبر مجرده عمر بن جرقاش منقري ، و برجماعت بنى تميم عامر بن مالك الجماني، وبرطایفه ازد عبدالله ابن بسطام بن مسعود بن عمرو ، وبرمجففه و مجرده فضيل بن هناد و عبدالله بن خودان سر کرده و سردار بودند .

پس این دوسپاه روی در روی شدند و سپاه دشمن آهنگ میمنه نمود چه در میسره بسبب ضيق راه کار دشوار بود، این هنگام حسان بن عبدالله بن زهیر در حضور پدرش پیاده شد پدرش فرمان کرد تا بر مرکب برنشست و لشکر دشمن بر میمنه سپاه اسلام احاطه کردند، جنید چون اینحال بدید نصر بن سيار را بیاری ایشان بفرستاد نصر ابن سیار با آنانکه با وی بودند بر سپاه دشمن بشوریدند و ایشانرا از جای برآوردند و دیگر باره مردم ترك بتاختند ، وجنك در انداختند ، و عبیدالله بن زهير و ابن جرقاش و هذیل هناد را بکشتند .

وسپاه میمنه از جای بجوشیدند و در این هنگام جنید در دل لشکر جای داشت چون آنحال را نگران گردید روی بمیمنه سپاه آورد ، و در زیر علم ازد بایستاد ،

ص: 335

و چنان که بود مردم از درا از جنید آزار رسیده بود و پس صاحب رایت با جنید گفت همانا ما بهلاك ودمار نرسیده ایم که از پی تکریم و احسان با ما بیامده باشی، لکن چون بدانستی که تا از ما یکتن زنده باشد هیچکس با تو دست نیابد ، بدینجا شدی هم اکنون اگر مظفر و منصور شدیم این نصرت و ظفر بنام تو است و اگر کشته و تباه شدیم برما نخواهی گریست، این بگفت و روی بجنك نهاد و کشته گشت .

پس از وی ابن مجاعه رایت برگرفت و قتال داد و بقتل رسید و همچنان و هیجده نفر تن بتن علم بر گرفتند و بدیگر جهان علم برکشیدند و در این روز از طایفه ازد هشتاد نفر مقتول شدند و مردمان بصبوری و شکیبائی همی کار کردند و با ابطال رجال و نبرده سواران آهنین چنگال جدال وقتال همی نمودند ، چندانکه خسته و مانده شدند، و شمشیرها از کثرت کار از کار بیفتاد، و بندگان و ممالك ايشان بدستیاری چوب و خشت بطعن و ضرب پرداختند، تا از آن کار نیز مانده و ملول شدند، و در این هنگام با هشت و دندان همدیگر را بیازردند ، پس از آن از حرب دست باز داشتند.

و در این جنگ از طایفه از د عبدالله بن بسطام و محمد بن عبدالله بن حوذان و حسن بن شيخ و فضیل صاحب خيل و يزيد بن فضل الحدانی راه آن جهانی گرفتند و این یزید حج نهاده بود و در اقامت آن کار یکصد و هشتاد هزار درهم انفاق نمود ، و با مادرش گفت خدایرا بخوان که مرا بشرف شهادت نایل فرماید، مادرش این دعا را بكرد و مغشى عليها بیفتاد، و یزید از پس سیزده روز که از حج باز شده بود بشهادت فایز گشت.

و دیگر نضر بن راشد عبدی از مردم از دشهید گشت و چنان بود که برزنش برآمد و این وقت مردمان در عرصه جدال بقتال اشتغال داشتند و خون ابطال میریختند، نضر بن راشد با زوجهاش گفت چگونه باشی چون جامه مرا بخون من گلگون ببینی آن زن گریبان چاك ساخت و بر سر خاك ريخت و بانك ويل ووای برآورد ، و نضر گفت كافي است تو را همانا اگر تمامت زنهای روزگار بر من ناله و زاری برآورد بسبب آشوق

ص: 336

که با حور العین دارم برخلاف رأی ایشان کار کنم آنگاه بمیدان کارزار مراجعت کرد و همی قتال داد تا بیزدان ذوالجلال پیوست .

و در اینحال که مردمان بکار چنك اشتغال داشتند ناگاه غباری برخاست و سواران کارزار نمودار شدند، آنگاه منادی جنید ندا بر آورد و گفت بجمله برزمین فرود شوید، پس جنید پیاده شد و مردمان نیز پیاده شدند آنگاه ندا بر کشید که هر سرهنگی خندقی در پیرامون خود برآورد ، پس خندقها برآوردند و خویشتن را محفوظ بداشتند ، و در اینوقت یکصدو نود نفر از طایفه ازد شهید شده بودند، و این جنگ در روز جمعه روی داده بود .

و چون روز شنبه چهره گشود خاقان ترکستان هنگام ظهر آهنك ايشان فرمود و هیچ موضعی برای قتل و قتال بهتر از موضع بكر بن وائل نیافت، وزياد بن حارث سردار آنجماعت بود پس بآهنگ ایشان بتاخت ،و چون نزديك شدند مردم بکر برایشان بتاختند و ایشانرا دور ساختند، جنید سجده نهاد و جنگ سخت شد.

ذکر احضار نمودن جنبد بن عبد الرحمن سورة بن الحررا و شهادت سورة بن الحر

چون نایره قتال اشتعال یافت و ابطال رجال یال و کوپال برافراختند و همکنان را در خاک و خون بینداختند جنك بزرگ و مصیبت عظیم سترك و بلیت عمیم گردید پدر از حال پسر بیخبر ، و پسر در کار پدر متحیر ماند ، و جنید را شدت سختی کار پدیدار شد با اصحاب خویش سخت بشور در افکند ، عبیدالله بن حبیب گفت از دو کار یکی را اختیار کن یا خود را بهلاك و دمار در انداز ، ياسورة بن الحررا، جنید گفت هلاكت سورة بر من سهلتر است، عبیدالله گفت بد و نامه کن تا با مردم سمر قند بجانب تو رهسپار شود، زیرا چون مردم ترك عزيمت او را باز دانند بدوروی کنند و بازی قتال دهند، جنید مکتوبی باحضار او بنوشت.

ص: 337

چون این نامه بدورسید ، حليس بن غالب شیبانی با سوره گفت: همانا مردم ترك درمیان تو و جنید هایل هستند، اگر تو از این جا بیرون شوي آنگروه بیشمار برتو بتازند ، و تو را چنانکه مرغ دانه را از میان برچینند ، سورة بسوى جنيد مكتوب نمود که مرا نیروی بیرون شدن نیست ، جنید آشفته شد و در پاسخ او بدشنام زبان برگشود ، و نوشت البته بیایست بیرون شوی وگرنه شداد بن خلید با هلی را بسوی تو بیرون تازم ، و شداد باوی دشمن بود ،بزودی بیرون شو و از آب برکنار مرو.

سورة ناچار کار راه سپردن ساخت و گفت اگر بررود جیحون عبور کنم تادو روز بدو نرسم، لکن از اینراه در میان من و او افزون از یکشب فاصله نباشد چون جنید چندی سکون گیرد راه برگیرم.

واز آنسوی عیون جواسيس اتراك كلمات سورة را با ترکان خبر دادند وسورة از جای جنبش کرد و موسی بن اسود حنظلی را از جانب خود در سمرقند خلیفه ساخت و با دوازده هزارتن راه بر گرفت و بامدادان برسرگوهی بر آمد و اینوقت سه فرسنك راه نوشته بود خاقان ترکستان در همان بامدادان اور ادریافت و در این وقت در میان سورة وجنيد يكفرسنك مسافت بود خاقان با ایشان کار قتال بساخت و جنگی بسیار سخت بپای بردند و بصبوری و شکیبائی کار کردند غوزك باخاقان گفت امروز سخت گرم است با ایشان قتال مده تا جامه جنگ بر اندام ایشان نيك تافته شود آنوقت با ایشان روی در روی شو و آتش در حشیش در افکن و در میان ایشان و آب حایل باش چون سورة بر اینحال نگران شد با عباده گفت یا ابا سلیم در اینکار چه می اندیشی ؟ گفت : چنان میدانم که مردم ترك آهنگ غنیمت دارند هم اکنون چارپایان را عقر کن و در امتعه آتش در افکن و شمشیرها از نیام برکش چه ایشان چون چنین هستند ما را براه خود گذارند و اگر با ما از طریق ممانعت در آیند بدستیاری نیزه و سنان بجنك در آئیم و کار حرب بسازیم چه از اینجا تا لشکرگاه جنيد يكفرسنك بيش نيست.

سورة گفت نه من نیروی اینکار را دارم نه فلان وفلان وجماعتی از رجال را نام برد لکن خیل را فراهم کنم و برایشان بکوبم و بتازم خواه بسلامت پویم یا بهلاکت

ص: 338

شوم پس مردمان را فراهم ساخت و بر مردم ترك حمله ور شدند و ایشان را از جای برآوردند غبار برخاست و ابصار را از دیدار بقیه مردم ترك بازداشت ، و آن آتش که در پس مردم ترك مشتعل بود نمی دیدند لاجرم ایشان و ترکان و مسلمانان بآتش در افتادند، سوره نیز بآتش در افتاد و رانش را از آن آتش سوزان آسیبی بزرگ بازرسید .

لاجرم مردمان از هر سوی پراکنده شدند و مردمان ترکستان ایشان را بهلاك و دمار در آوردند و از تمامت ایشان بیرون از دو هزار تن و بروایتی هزار تن رستگار نرفت، و از جمله آنانکه جان بسلامت بردند عاصم بن عمیر سمرقندی بود ، وحليس ابن غالب شهید گردید و مهلب بن زياد عجلی با هفتصد تن بسوی رستاقی که مرغاب نام داشت برفتند، و در قصر یکه در آن رستاق بود فرود شدند، اشکند صاحب نسف بایشان روی نهاد غوزک نیز باوی بود پس غوزك آنجماعت را زنهارداد ، قریش بن عبدالله عبدی با ایشان گفت بزنهار این جماعت امیدوار نباشید ، بجای خود بمانید تا چون شب در آید برایشان بیرون تازیم، و بسمرقند فرارسيم ، لكن نصيحت او را بچیزی نشمردند ، و بزنهار بیرون شدند غوزک ایشان را بخدمت خاقان براند، خاقان گفت زنهار غوزك را تجویز نمیکنم ناچار وجف بن خالد و مسلمانان بقتال در آمدند ، و سرانجام جرسه تن از مسلمانان بجای نماند .

وسورة بن الحر نيز در آتش تباه شد ، و چون سورة مقتول شد، جنیداز شعب بیرون آمد و بجانب سمرقند مبادرت گرفت خالد بن عبدالله با او گفت راه برگیر و نيك بشتاب، مجشر گفت فرود آی و لگام دا به اش را بگرفت و مردمان نیز با او فرود شدند و هنوز درست نزول نکرده بودند که مردم ترك چون آفتاب بلا طلوع نمودند مجشر باوی گفت اگر اینجماعت با مادچار شده بودند و ما در حال راه سپاری بودیم آیا ما را بهلاك ودمار نیاوردند ، چون هر دو سپاه را فروغ صباح پدیدار گشت از جای بر آمدند و مردمان جولان گرفتند جنید گفت ایمردمان اينك آتش سوزان است که فروزان است ، لاجرم مراجعت گرفتند، و جنید ندا برآورد که هر بنده قتال دهد آزاد

ص: 339

است ، پس جمله بندگان روی بمیدان قتال در آوردند ، و چنان جنگی سخت بیای بردند که مردمان بشگفتی در آمدند و از شکیبائی ایشان مسرور شدند ، و مردمان نیز صبوری کردند تا دشمنان هزیمت شدند و برفتند و موسی بن التعراء گفت بآنچه از جنید نگران شدید شادان ،گشتید همانا شما را از این جماعت روزی ناخوش باشد.

بالجمله جنید روی بسمرقند نهاد و عیال آنان را که با سورة بن حر بودند بمرو بکوچانید ، و خویشتن چهار ماه در سند سمرقند اقامت کرد، و در آن ایام محشر ابن مزاحم وعبدالرحمن بن صبح الخلوقي و عبد الله بن حبیب هجری در کار حرب و نبرد خراسان صاحب رأی و اشارت بودند ، محشر در فرود آوردن و ترتیب مردمان در زیر رايت جنك و اسلحه نبرد از همه کس داناتر بود، و چون در کار حرب امر عظیم روی داد هیچکس چون او نیکو رأی نبود ، و در تعبیه قتال و آراستن صفوف نبرد و جدال هیچکس بعلم و دانش عبیدالله نبود ، و از موالی نیز مردمی چند در رأى و رویت و مشورت و علم بمحاربت مانند این جماعت بودند ، از جمله ایشان فضل بن بسام مولاى ليث و عبد الله بن ابی عبدالله مولای سلیم ، و بختری بن مجاهد مولای شیبان بودند .

بالجمله چون ترکان منصرف شدند جنید بن عبدالرحمن نهار بن توسعه را که یکتن از بنی تمیم آلات بود و زبل بن سوید مری را بخدمت هشام بن عبدالملك روان داشت، و بدو بر نگاشت که سورة در فرمان من عصیان ورزید ، چه من بدو امر کردم از کنار آب کناری نجوید و او مخالفت کرد، و اصحابش از وی پراکنده شدند يك طايفه بنزد من آمدند، و طایفه دیگر بسوی نسف شدند ، و يك طايفه بطرف سمرقند رهسپر شدند، و سورة با بقیۀ اصحابش شدند ، و سوره با بقيه اصحابش بمعرض هلاك و دمار در آمدند .

چون هشام این نامه بدید از نهار بن توسعه از حقیقت خبر باز پرسید ، و نهار آنچه بدیدار آورده بود بعرض رسانید، آنگاه هشام در پاسخ جنید بر نگاشت که ده هزار مردم بصره و ده هزار نفر از لشکر کوفه باسی هزار نیزه و سی هزار سپر بسوی تو

ص: 340

رهسپر داشتم با این جمله کار بفرمای و در میدان قتال و نبرد ابطال استعمال نمای ،همانا به افزون از پانزده هزار ترا حاجت نباشد.

و چون هشام از هلاکت سورة خبر یافت گفت إنا لله وإنا إليه راجعون همانا مصیبت سورة در خراسان و مصیبت جراح در باب الاسود سخت گران گردید ، و نصر ابن سیار را در آنروز بلائی حسن دچار شد ، و جنید شب هنگام مردی را به فرستاد و گفت بنگر تا مردمان چه میگویند و حال این جماعت چون است ، آنمرد برفت و بازگشت و گفت همه را نيك حال و نيك مقال و در انشا وأشعار و قرائت قرآن باشتغال دیدم ، جنید از این خبر مسرور شد .

عبيد بن حاتم بن النعمان میگوید فسطاطی چند در میان آسمان و زمین در خواب نگران شدم، پرسیدم این فساطیط از آن کیست ؟ گفتند : از آن عبدالله بن بسطام و یاران اوست، و چون با مداد شد بجمله بعز شهادت نایل شدند ،مردی گفت بعد از چندی بآن موضع که ایشان بشهادت رسیدند بگذشتم و بوى مشك بمشامم دریافتم.

مع الحدیث جنید در سمرقند بماند و خاقان بسوی بخارای براند ، در اینوقت قطن بن قتيبة بن مسلم اميرى آنجا داشت چون جنید از جنبش خاقان و کوشش ترکان باخبر شد ، بر قطن بن قتيبة بيمناك شد ، و با اصحاب خویش بمشورت سخن راند ، بعضی گفتند در سمرقند میمانیم و بعضی گفتند از سمرقند بار می بندیم و به ربنجن و از ربنجن بکش و از کش بسوی نسف نسف میشویم و از آنجا بارض زم اتصال یافته جیحون را در می سپاریم و در آمل نازل میشویم و بر خاقان و ترکان راه عبور مسدود میداریم .

جنید با عبدالله بن ابی عبدالله مولی بنی سلیم سخن بمشاورت آورد و از رأی و تصویب آنجماعت باز نمود ، عبدالله از نخست با جنید شرط نهاد که آنچه در کار وی بصواب بیند و در ارتحال و نزول و قتال بصلاح مقرون شمارد فرونگذار ، جنید گفت آنچه بصواب بینی بجای آورم .

ص: 341

عبدالله گفت خصلتی چند از تو خواهانم ، جنید گفت آن چیست ؟ گفت بهر کجا فرود آئی در گرد خویش خندقی بر آور و اگر چند در کنار رود فرود آمدی از حمل آب بغفلت مباش، و بهر کجا نزول کردی و از هر کجا بکوچیدی از اطاعت من بیرون مشو ، جنید گفت چنین کنم.

عبدالله گفت اما اینکه ترا در اقامت بسمرقند اشارت کردند تا مدد بتو رسد این مدد بزودی ترا نرسد .

و اما اینکه طایفه دیگر با تو گفته اند که از طریق کش و نسف راه برگیر این نیز بصواب نباشد ، چه اگر چنین کنی از نیروی بازوی ایشان بکاهی و رشته ایشان را در گسلی ، و البته از دشمن خویش شکسته شوند ، و خاقان بر تو جری و جسور و دلیر گردد، و امروز خاقان در فتح بخارا میکوشد و مردم بخارا در خود داری پایداری دارند و با تمامت رنج و مشقت شهر را از دست نمیگذارند و اگر تو بیرون از جاده راه سپاری و این خبر باهل بخارا رسد در ارکان ثبات ایشان تزلزل افتد ، و از تو مأیوس شوند ، و شهر را تسلیم نمایند لکن اگر از طریق اعظم مصمم شوی و از آن راه مرور دهی دشمن از تو براندیشد و بیم تو در دل فروگیرد و هم اندیشه و رأی چنانست که عیال آن کسانرا که باسورة بن حر بقتل آمدند بر گیری ، و برعشایر ایشان تقسیم کنی ، و ایشان را با خود حمل دهی ، اگر چنین کنی امیدوار چنانم که حضرت پروردگارت بردشمن نصرت کند ، و بباید هر کس را که سمرقند بجای میماند هزار درهم و يك اسب عطا فرمائي .

چون عبدالله عقیدت خویش را بتمامت بنمود جنید قبول فرمود و عثمان بن عبدالله بن شخير را با چهار صد تن سواره و چهار صد تن پیاده در سمرقند بگذاشت مردمان چون چنین دیدند زبان بدشنام عبدالله بن ابی عبدالله برگشادند و گفتند جز هلاکت ها را نمیخواهد .

بالجمله جنید بیرون شد و آن عیال و اطفال را با خویش حمل فرمود و اشخب بن عبيد حنظلی را باده تن دیدبان از پیش روان داشت و گفت هر منزلی در سپردی یکتن بمن

ص: 342

فرست تا از چگونگی حال با من خبر دهد آنگاه جنید روی براه نهاد و بشتاب سحاب زمین در نوشت ، عطاء دبوسي باوي گفت بضعیف ترین شیخی از مشایخ عسکر بنگر و او را اسلحه جنك بتمامت و تيغ و نيزه و سپر وكيش بدو گذار آنگاه بآنطور که بتواند با اسلحه خویش را بسپارد تو نیز راه بسپار چه ما را آن نیرو نیست که بشتاب راه سپاريم و بيدرنك جنك نمائيم.

جنید چنان کرد که عطاء دبوسی گفت و بملایمت و سکون راه نوشت و در تمامت منازل هیچ عارضی متعرض مردمان نشد تا از اماکن مخوفه بیرون شدند و بطواويس نزديك رسيدند ، و از آنسوی خاقان در روز اول رمضان در کرمینیه بدیشان روى كرد و بازار جنك و قتال گردش گرفت ، در اینحال عبد الله بن ابی عبدالله خندان بجانب جنید پویان شد ، جنید گفت اکنون روز خنده نیست، عبدالله گفت: سپاس خداند را که این مردم ترك ترا در کوههای بی آب و گیاه بهنگام ظهرا در نیافتند ، وقتی ترا دچار آمدند که خندق برگرد خویش بکندی و ایشان در پایان روز با تو بجنك در آمدند وزاد و نوشۀ ما با تو است .

بالجمله ترکان قتالی قلیل بدادند و بازگشتند، عبدالله باجنيد گفت هم اکنون از اینجا بکوچ زیرا که خاقان نيك خواهان است که در اینجا بمانی ، و هر وقت خواهد با تو جنگ در افکند ، پس جنید کوچ فرمود و این هنگام عبدالله در ساقه سپاه جای داشت پس از آن با جنید فرمان داد تا فرود آید ، جنید نزول نمود مردمان آب بخوردند و شب را بیتوته کرده بامدادان بکوچیدند ، عبدالله گفت من یقین دارم که خاقان امروز بر ساقه لشکر پرخاشگر شود، و ظلامتی فرود آرد يبايست يا ابطال والجال و مردان قوی چنگال مدد و نیرو داد، جنید جمعی از شجعان

سپاه و دلیران رزمخواه را بیاری بفرستاد که در همان روز و ساعت دلیران ترک بیامدند و برساقه لشگر پرخاشگر شدند، و جنگی سخت در میانه برفت، و هشام بن احوز يکتن از عظمای ترك را بکشت ، و مردم ترك اینحال را نامیمون شمردند، و از طواويس انصراف جستند ، ومسلمان همچنان را هشیار شدند تا در رواز مهرگان در بخارا در آمدند

ص: 343

واهل بخارا ايشانرا بدراهم بخاریه ملاقات کردند و ده درم ده درم بدادند .

عبدالمؤمن خالد میگوید : عبدالله بن ابی عبدالله را از آن پس که بمرد خواب بدیدم گفت مردمان بآنچه من در يوم الشعب رأى زدم حدیث می کنند یعنی آنچه رای زدم بصواب وموجب فلاح و نجاح ایشان گردید، و جنید بن عبدالرحمن هر وقت خالد ابن عبدالله را بخاطر آوردی گفتی «زبدة من الزبد ، صنبور من صنبور ، قل من قل، هيفة من الهیف »یعنی وی زبده ای از زبده های روزگار ، و یگانه شرزه ای از شرزهای لیل و نهار ، و یکه شجاعی از یکه شجاعان عرصه کارزار ،و کفتاری از کفتارهای پهنه حیله و پیکار است .

بالجمله از کوفه لشکری به امداد جنید بیامد و جنید حوثرة بن زيد عنبری را با جمعی با ایشان بفرستاد و بعضی بر آن عقیدت هستند که وقعة الشعب در سال یکصد و سیزدهم روی داده است و نصر بن سیار در این اشعار از وقعه يوم الشعب یاد میکند :

إنى نشأت و حسادی ذوواعدد *** ياذا المعارج لا تنقص لهم عدداً

إن تحسدوني على مثل البلاء لكم *** يوماً فمثل بلائي جر لي الحسدا

يأبى الاله الذي أعنى بقدرته *** کعبى عليكم وأعطى فوقكم عدداً

أرمى العداة بأفراس مكلمة *** حتى اتخذت على حسادهن يداً

من ذا الذى منكم في الشعب إذوردوا *** لم يتخذ حومة الأثقال معتمداً

هلا شهدتم دفاعي عن جنيدكم *** وقع القناو شهاب الحرب قدوقدا

و این شعر را ابن عرس در مدح نصر گوید :

یا نصر أنت فتى نزار كلها *** فلك المآثر والفعال الأرفع

فرجت عن كل القبائل كربة *** بالشعب حين تخاضعوا وتضعضعوا

يوم الجنيد إن القنا متشاجر *** والبحر دام والخوافق تلمع

مازلت ترميهم بنفس حرة *** حتى تفرج جمعهم وتصدعوا

فالناس كل بعدها عتقاؤكم *** ولك المكارم والمعالى أجمع

ص: 344

معلوم باد که در تاریخ طبرى باين حكايت باندك اختلافی اشارت شده ، بیم اطالت را بتکرار مبادرت نرفت .

ذکر پاره ای از حوادث و سوانح سال یکصد و دوازدهم هجری نبوی صلی الله علیه و آله

اشاره

در این سال معاوية بن هشام با مردم صايفه جنك در انداخت و خرشنه را مفتوح ساخت و ابراهیم بن هشام مخزومی و بقولی سلیمان بن هشام بن عبد الملك ، مردمان را حج اسلام بگذاشت.

و در این سال از آن پس که هیثم امیر اندلس بدرود جهان نمود مردم اندلس محمد بن عبدالملك اشجعی را برخویش با میری برگرفتند، و محمد مدت دو ماه بامارت بزیست ، و از آن پس عبدالرحمن بن عبدالخافقی بایالت اندلس منصوب گردید و عمال امصار و حکام بلدان در این سال همان کسان بودند که در سال گذشته نامبردار شدند .

و در این سال عبدالجبار بن وائل بن حجر حضر می رخت بدیگر جهان کشید و چون پدرش وائل بسرای دیگر واصل گردید مادرش بدو حامل بود از این روی آن احادیث و اخباری که از پدرش وائل روایت میکنند بدو انقطاع گیرد یعنی به عبدالجبار منسوب و متصل نگردد.

ص: 345

ذكر وفات ابي المقدام رجاء بن حيوة مجالس عمر بن عبدالعزیز بن مروان

در این سال ابو المقدام رجاء بن حيوة بن جردل کندی که در شمار علما و با عمر بن عبدالعزيز بود ، روی بدیگر سرای نهاد از این پیش حالات او در این کتاب در ذیل احوال عمر بن عبدالعزيز وسليمان بن عبدالملك مسطور گردید .

و نیز در ذیل مجلدات مشكوة الادب در حرف راء مهمله مسطور شد و او را عمربن عبدالعزيز اخبار و حکایات است ، چنان افتاد که روزی ابو المقدام مذکور در خدمت عبدالملك بن مروان حضور داشت و از مردی در خدمت عبد الملك سخن میرفت و از اطوار تا بهنجارش تذکره میشد ، عبدالملك گفت سوگند با خدای اگر خداوند مرا بروی دست دهد هر آینه با وی چنین و چنان کنم .

و چون خدای تعالی عبدالملك را بروی فیروزی دست داد ، در آن اندیشه رفت تا بدو آسیبی رساند ، رجاء بن حيوة مذکور در خدمتش حضور داشت ، پس روی به عبدالملك آورد و گفت:«يا أمير المؤمنين قد صنع الله لك ما أحببت ، فاصنع ما يحب الله من العفو»خدای با تو همان کرد که دوست میداشتی اکنون با وی بعفو و بخشش گرای که ناخدای دوست میدارد چون عبد الملك بن مروان ابن سخن از رجا بشنید از جزیرت آنمرد در گذشت و با وی احسان ورزید.

ابن خلکان میگوید : رجاء بن حيوة موى سرش سرخ و موی ریشش سفيد وبيضا بود ، یافعی در تاریخ مرآة الجنان میگوید : رجاء بن کندی شامي مردی فقیه و فاضل و نبيل وكامل السودد بود ، بعضی گفته اند : افقه از وی نیافتیم ، مکحول او را نیز در شمار علمای شام می ستاید ، و مسلمه او را تمجید مینماید.

ص: 346

ذکر وفات ابی عبدالله مکحول شامی که از مشاهیر فقها است

در این سال ابی عبدالله مکحول بن عبدالله شامی که از سپایای کابل است وفات کرد ،در سال وفات او باختلاف رفته اند ابن اثیر در سال یکصد و دوازدهم، و یافعی در سال یکصد و سیزدهم ، و برخی در هیجدهم ، و برخی در شانزدهم ، وگروهی در یکصد و چهاردهم ، رقم کرده اند .

بالجمله ابن خلكان نوشته است که ابن عایشه گوید: مکحول مولای زنی از طایفه قیس و از مردم سند و زبانش از فصاحت بی بهره بود واقدی اورا از موالی زنی از مردم هذيل ، و بعضی از مردم سعید بن عاص میداند ، و يقولی مولای یکی از بنی لیث بود ، خطیب گوید : جدش ساول و بقولی شاول از مردم هرات بود ، و دختر و دختر ملکی از ملوك کابل را در تحت نکاح در آورد ، و در حال حمل آن زن، وفات کرد ، و آن زن پس از وفات وی بسوی اهلش بازگشت ، وسهراز و بقولی سهراب را بزاد ، وسهراب در میان اخوال خود در کابل ماه و سال گذرانید تا مکحول از بهرش متولد شد ، و چون ببالید اسیر گردید و به سعید بن عاص رسید، سعید او را بزنی از مردم هذیل ببخشید و آنزن وی را آزاد ساخت و مکحول به تعلیم او زاعی و سعید بن عبد العزيز میپرداخت.

زهری می گوید : علماء چهار تن میباشند: سعید بن مسیب است در مدینه ، و شعبی است در کوفه ، وحسن بصری در بصره است ، و مکحول در شام ، و در زمان مکحول هیچکس در علم و فتاوی بدانش و بینش وی نبود ، و هرگز فتوی نراندی تا نگفتى لا حول ولا قوة إلا بالله العلى العظيم چنين است برأى من ، ورأى خطا وصواب مینماید ، در دمشق مسکن داشت و در زبانش عجمه ظاهر بود و پاره ای حروف را در حالت تكلم بپاره ای مبدل میساخت .

نوح بن قیس میگوید: بعضی از امراء عهد از مسئله قدر از وی پرسش گرفت

ص: 347

گفت آیا من ساهرم یعنی ساحرم ، و از نخست بمذهب قدریه عقیدت داشت ، بعد از آن عقیدت بازگشت ، وقتی با مردی گفت:«ما فعلت تلك الهاجة »ومقصودش حاجت بود ، و مردم سند را این عجمه بر کلام غالب است.

از ابوعطاء سندی شاعر حکایت کرده اند که در زبانش بر اینگونه عجمة بودکه وقتی حماد عجرد وحماد راويه وحماد بن زبرقان نحوى و بکر بن مصعب مزنی شبی گرد هم بنشستند و از هر طرف سخن در پیوستند ، آنگاه گفتند امشب همه نعمتی بر برای صحبت ما فراهم است ،و اگر ابوعطاء سندی را نیز حاضر سازیم بر تکمیل مجلس بیفزاید،پس کس بفرستادند و او را با نجمن خویش بخواندند ، حماد بن زبرقان گفت : كداميك شما توانید تدبیری بکار بندید تا ابوعطاء لفظ جرادة وزج و شیطان را بر زبان بگذراند حماد راویه گفت: من این حیلت بسازم، و این الفاظ را از آن روی اختیار کردند که ابو عطاء در ازای جیم زاء و در عوض شین با نقطه سین بی نقطه میگفت .

بالجمله چیزی بر نگذشت تا ابوعطاء بیامد و با آن جماعت گفت هياكم الله و مقصودش حياكم الله بود و مخرج حاء حطی نداشت آن جماعت نیز بزبان او گفتند مرهباً مرهباً يعنى مرحبا مرحبا ، آنگاه با وی گفتند : تعشی بجای نیاوری گفت : قد تَعسیت یعنی تعشيت آیا نبیذ دارید ؟ گفتند: آری پس چندی نبید از بهرش حاضر کردند و او چندان بخورد تا سست و مست گشت ، حماد راويه بدو گفت : یا ابا عطا معرفت تو در لغز چگونه است؟ گفت: هسن است یعنی حسن است ، پس حماد این شعر را در لغز جرادة انشاد و قرائت کرد :

فما صفراء تكنى ام عوف *** كان سويقتيها منجلان

ابوعطاء گفت : این لغز در زراده است، یعنی جرادة ، حماد گفت : راست گفتی آنگاه این شعر را در لغز زج بخواند که بمعنی آهن دنباله نیزه است.

فما اسم حديدة فى الرمح ترسی *** دوين الصدر ليست بالسنان

ابوعطا گفت : ززاست، یعنی زج است ، آنگاه این شعر را در لغز مسجدی که در جوار بنی شیطان و در بصره واقع است بخواند :

ص: 348

أتعرف مسجداً لبني تميم *** فويق الميل دون بنى أبان

گفت این مسجد در بنی سیطان یعنی بنی شیطان است ،حماد گفت احسنت ، آنگاه تا سحرگاهان در عیش و لذتی نیکو خوش بنشستند و خوش بگفتند و بخوردند و بخفتند .

و این ابو عطاء در جمله شعرای مجیدیین است و عبدی اخرب بود یعنی شکافته گوش، در کتاب حماسه مقاطیع نادره از وی مذکور شده است .

یافعی میگوید ابو عبدالله مكحول مولاى بنى هذيل فقیه در شام از جماعتی از صحابه سماع و از جماعتی روایت داشت ، ابوحاتم گفته است در مملکت شام افقه از مکحول ندیده ام ، و سعید بن عبدالعزیز میگفت مکحول را ده هزار دینار عطا کنید با اینکه با دیگران افزون از پنجاه دینار عطا نمیکرد .

و هم در اینسال بروایت يافعي در مرآة الجنان قاسم بن عبدالرحمن دمشقی که مردی جبار و فاضل بود و خدمت چهل تن از مهاجرین و انصار را دریافت بدیگر جهان راه بر داشت .

و هم در اینسال بروايت يافعي طلحة بن مطرف همدانی کوفی روی بدیگر سرای نهاد و او را سید القراء میخواندند ، ابو معشر گوید بعد از وی هیچکس مانند او نیامد .

ص: 349

ذكر بعضی مناظرات و مکالمات و احتجاجات حضرت باقر العلوم سلام الله علیه با علمای معاصرین

از این پیش در کتاب احوال حضرت سید سجاد پاره ای از احتجاجات و مناظرات حضرت باقر سلام الله عليهما که از امام زین العابدین روایت فرموده یا خود آنحضرت در پاره ای موارد بازید شهید برای برده ، بحسب اقتضای مقام مسطور گردید ، و نیز در این کتاب مستطاب در ذیل کلمات آنحضرت در مراتب توحید و هنگام سفر بشام در مقام خود مذکور شد ، و هم از این به بعد انشاء الله تعالی پاره ای در جای خود مرقوم میگردد، در این مقام نیز آنچه مناسب باشد اشارت میرود بمنه تعالى وحسن تو فیقه .

در کتاب احتجاج از محمد بن مسلم مرویست که حضرت باقر سلام الله علیه در قول خدا يتعالى «و من كان في هذه أعمى فهو في الآخرة أعمى »یعنی هر کس در این جهان کور است در آن جهان نیز دیده بصیرتش بی نور است، میفرمود «من لم ید له خلق السموات والأرض واختلاف الليل والنهار و دوران الفلك بالشمس والقمر والأيات العجيبات ، على أن وراء ذلك أمراً هو أعظم منه ، فهو في الآخرة أعمى قال : فهو عمالم يعاين أعمى ، وأضل سبيلا».

یعنی کسی را که آفریده شدن این آسمانهای بازگون و این زمین با سکون و این گردشهای گوناگون لیل و نهار و دوران فلك بآفتاب و ماه و آیات عجایب آثار دلالت نکند بر اینکه در پس آن امریست که از آن بزرگتر است ، پس چنین کس در آنجهان کوراست ، فرمود : پس چنین شخص از آنچه معاینه نکرده است نابیناتر وازراه راست گمراه تر است.

ظاهر مقصود چنان مینماید که آدمیزاد از ابتدای خلقت تاگاهیکه باین جهان در آید در هر عالمی که هست و انتقال بعالمی دیگر میکند ، عالم بعد از آن عالم که بآن اندر است عظیمتر و کارا و بزرگتر است، چنانکه از پشت پدر بر رحم مادر اندر

ص: 350

آید ، و نیز در رحم عوالم چند ادراک نماید هر عالمی از عالم پیش عظیمتر است ، پس بباید بنظر بصیرت بنگرد که در این عالم تکلف که در آمد ، و این آیات بزرگ خلقت را مشاهدت بنمود ، و نیز بدانست که از این عالم نیز بدر میرود و محل و مسکن او عالم دیگر است ، پس ببايد نيك معلوم و مفهوم بدارد که از پس این جمله نیز عالمی ادراک نماید که نسبت باین عالم چون نسبت این عالم بعالم رحم بلکه برتر و عظیمتر است، و از این انقلابات و ارتحالات نیز در یابد که آنکس که خالق اوست او را برای امری عظیم بیافریده است ، پس بحسب استطاعت و نیروی قوای نفسانی و روحاني ساختگی سفر آن جهانی را مهیا گردد ؛ و بیهوده و بغفلت جهان نسپارد ، و بی زاد و توشه بچنان سفر پرخطر راه نگیرد، و بی فروز توحید و فروغ معرفت خداوند مجید و پیغمبر حمید و امام سعید در دیا جیر ظلمات و ظلمات هلكات کورانه طی راه ننماید و در بوادی ضلالت بهلاکت برسد .

و نیز در آن کتاب از عبدالله بن سنان مرویست که در خدمت حضرت ابی جعفر علیه السلام حضور یافتم و یکتن از خوارج در خدمتش در آمد و عرض کرد یا أبا جعفر چه چیز برا می پرستی؟ فرمود: خدای را عرض کرد : او را دیده باشی؟ «قال: بلى لم تره العيون بمشاهدة الأبصار، ولكن رأته القلوب بحقايق الايمان لا يعرف بالقياس ، و لا يدرك بالحواس ، ولا يشبه بالناس ، موصوف بالأيات ، معروف بالدلالات ، لا يجور في حكمه ذلك الله لا إله إلا الله »

فرمود : پروردگار قهار را با چشم سر نتوان دیدار نمود ، بلکه به نیروی حقایق ایمان بچشم سرتوان دید ، و آن ذات مقدس متعال را بهیچ چیز قیاس نتوان کرد ، و بحواس ادراك نشاید نمود ، و با مردمان همنشان نتوان شمرد، بلکه او را بمخلوقات و مصنوعات و آیات و علامات قدرت توان دانست ، و خدای سبحان را در حکم و فرمان جور و ظلم نباشد ، و جز او خداوندی نیست .

چون مرد خارجی این کلمات بشنید بیرون شد و همی گفت: خدایتعالی بهتر میداند که رسالت خود را در کدام خانواده فرود آورد.

ص: 351

و نیز در آن کتاب از حمران بن اعین مسطور است که گفت از حضرت ابی جعفر صلوات الله علیه از قول خدای عزوجل «وروح منه»سئوال کردم این روح چیست«قال : هي مخلوقة خلق الله بحكمته فى آدم و في عيسى علیهما السلام »فرمود این روحی است آفریده شده که خدایتعالی بحکمت خود در حضرت آدم و در حضرت عيسي علیهما السلام بيافريد.

و نیز در آن کتاب مسطور است که نافع بن الأزرق بخدمت على بن الحسين علیهما السلام در آمد و در حضور مبارکش بنشست و از مسئله چند در حلال و حرام پرسش نمود ، حضرت ابی جعفر علیه السلام در عرض کلام خود فرمود :

«قل لهذه المارقة : بما استحللتم فراق أمير المؤمنين علیه السلام و قد سفكتم دمائكم بين يديه فى طاعته ، والقربة إلى الله تعالى بنصرته، فسيقولون لك: إنه حكم في دين الله فقل لهم : قد حكم الله تعالى في شريعة نبيه رجلين من خلقه ، فقال جل اسمه : فابعثوا حكماً من أهله وحكماً من أهلها إن يريدا إصلاحاً يوفق الله بينهما ، وحكم رسول الله صلی الله علیه وآله سعد بن معاذ في بني قريظة ، فحكم فيهم بما أمضاه الله ، أوما علمتم أن أمير المؤمنين إنما أمر الحكمين أن يحكما بالقرآن ولا يتعد ياه ، واشترط رد ما خالف القرآن من أحكام الرجال ، وقال حين قالوا له : حكمت على نفسك من حكم عليك ، فقال : ما حكمت مخلوقاً إنما حكمت كتاب الله فأين تجد المارقة تضليل من أمر بالحكم بالقرآن و اشترط رد ما خالفه لولا ارتكابهم في بدعتهم البهتان »

یعنی با این جماعت مارقه و کسانیکه از دین خود چون تیر از کمان بیرون شدند و از امیر المؤمنین علیه السلام روی برتافتند بگو: بكدام حجت و برهان کناری گرفتن از امیرالمؤمنین را روا شمردید، با اینکه از نخست در خدمتش جان بر کف داشتید ، وطاعت او را واجب میشمردید ، و نصرت او را بحضرت احدیت اسباب قربت میدانستید ، و از خون خویشتن میگذشتید، و در رکاب او و قتال با مخالفان آن حضرت از خون و جان و مال خود چشم بر می گرفتید ، همانا این مردم در پاسخ تو

ص: 352

خواهند گفت : أمير المؤمنین در دین یزدان بحکومت حکمین رضا داد ، یعنی این کار بصواب نبود و تولید فساد نمود، با ایشان بگو: همانا خداوند تعالی در شریعت پیغمبرش دو تن از مخلوق خویش را حکم فرموده و میفرماید «چون در میان مرد وزوجه اش مناقشتی و مخالفتی رود پس برانگیزید حکمیرا از کسان آن مرد و حکمی را از کسان آنزن اگر آهنگ اصلاح نمایند خداوند در میان ایشان وفق و وفاق میدهد »

و رسول خدای صلی الله علیه وآله سعد بن معاذ را در جماعت بنی قریظه حکم گردانید ، وسعد بن معاذ در ما بین ایشان بآنچه خداوندش ممضی گردانید حکم نمود ، آیا ندانستید که امير المؤمنين علیه السلام با حکمین فرمان کرد که موافق قرآن حکم نمایند ، و از قرآن تجاوز ننمایند .و نیز شرط نهاد که هر چه بر خلاف قرآن حکم برانند مردود باشد و در آنحال که بعضی بآن حضرت عرض کردند که ابو موسی را بر نفس خویش حکم ساختی ، و او برزیان تو حکم خواهد کرد. فرمود : من هیچ آفریده ای را حکم نساختم، بلکه کتاب خدایرا حکم فرمودم، پس این جماعت مارقه چگونه کسی را که امر کرده است که بقرآن حکم نمایند ، و شرط فرموده است که هرچه مخالف قرآن باشد مردود گردد؛ گمراه میشمارند ، اگر نه بدعت بهتانی را مرتکب گردند .

چون نافع بن ازرق این کلام را بشنید گفت سوگند با خدای هرگز چنین کلامی بگوش من نرسیده ، و در خاطر من نگذشته است ، انشاء الله تعالی سخن راست و حق همين است.

و دیگر در کتاب مسطور از ابو الجارود مسطور است که حضرت ابی جعفر علیه السلام فرمود ای ابوالجارود در حق حسن و حسین علیهما السلام چه میگویند ؟ یعنی آنانکه مخالف هستند در باب فرزند بودن ایشان از رسول خدای صلی الله علیه وآله چه سخن میکنند ؟ عرض کردم بر ما انکار میورزند که ایشان پسران رسول خدای باشند ، فرمود : بکدام چیز برایشان احتجاج میورزید؟ یعنی جواب مخالفان را بکدام دلیل و برهان تدارك می نمائید؟ عرض کرد: بقول خدا تعالی که در حق عیسی بن مریم میفرماید:

ص: 353

«ومن ذريته داود- تاقول خداى وكل من الصالحين» که عیسی را از جانب مادر از ذریه ابراهیم شمرده ، و هم بقول خدای برایشان احتجاج کنیم که میفرماید « قل تعالوا ندع أبنائنا وأبنائكم ونسائنا ونسائكم وأنفسنا وأنفسكم» فرمود ایشان چه میگویند؟ عرض کردم میگویند فرزند دختر از ولد است لکن از صلب نیست .

ابو الجارود میگوید «فقال أبو جعفر علیه السلام والله يا أبا الجارود لأعطينكما من كتاب الله آية يسمى لصلب رسول الله لا يردها إلا كافر» ابوجعفر علیه السلام فرمودای ابوالجارود سوگند با خدای آیتی از کتاب خدای برای شما باز نمایم که باز نماید حسنین علیهما السلام از صلب رسول خدای صلی الله علیه وآله هستند و غیر از کسی که کافر باشد او را باز نگرداند.

عرض کردم فدای تو شوم خداوند در کجا فرموده است؟ فرمود : در آنجا که میفرماید «حرمت عليكم امهاتكم وبناتكم و أخواتكم - إلى قوله - وحلائل أبنائكم الذين من أصلابكم »يعنی حرام است برشما نکاح نمودن زنهای پسران شما که از اصلاب شما هستند .

پس ای ابو الجارود از این جماعت بپرس آیا برای رسول خدای صلی الله علیه وآله حلال است که حلیله های حسنین را در نکاح خود در آورد «فان قالوا نعم فكذبوا والله ، فان قالوا لا فهما و الله ابنا رسول الله لصلبه وماحر من عليه إلا للصلب »اگر گویند جایز و حلال است برای رسول خدای سوگند با خدای دروغ گفته باشند و اگر گویند حلال نیست پس حسن و حسین بخداوند سوگند که فرزند صلبی رسول خدای هستند ، و جز بسبب صلب حلیله ایشان بر آن حضرت حرام نشده است ، یعنی در کتاب خدای ميفرمايد «من أصلابكم» و چون حلیله حسنین بررسول خدای حرام است معلوم میشود که ایشان از صلب رسول خدای صلی الله علیه وآله باشند .

و دیگر در کتاب مسطور از ابان بن تغلب مسطور است که طاوس یمانی با رفیق خود بطواف خانه خدای درآمد، ناگاه حضرت ابی جعفر علیه السلام را که در آنوقت جوانی نو رسیده بود بطواف بدید ، با رفیق خود گفت همانا این جوان عالم است .

چون آنحضرت از طواف فراغت یافت دورکعت نماز بگذاشت آنگاه جلوس

ص: 354

فرمود و مردمان بخدمتش روی آوردند ، طاوس با صاحب خود گفت بحضرت ابی جعفر شویم و از مسئله ای پرسش کنیم که نمیدانم دانشی بآن دارد یا ندارد ، پس هر دو تن بآ نحضرت شدند و سلام بدادند، آنگاه طاوس عرض کرد : يا أبا جعفر آیا میدانی کدام روز بود كه يك ثلث مردمان در آنروز بمردند .

«فقال: يا أبا عبدالرحمن لم يمت ثلث الناس قط إنما أردت ربع الناس ، قال : وكيف ذلك ؟ قال : كان آدم وحواء وقابيل وهابيل ، فقتل قابيل هابيل فذلك ربع الناس، قال: صدقت ، قال أبو جعفر علیه السلام هل تدرى ما صنع بقابيل ؟ قال: لا، قال : علق بالشمس ينضج بالماء الحار إلى أن تقوم الساعة ».

فرمود اى ابو عبدالرحمن هركز ثلث مردم ،نمردند همانا اراده ربع مردم را کرده باشی ، طاوس عرض کرد: این کیفیت چگونه است؟ فرمود: آدم و حوا و قابیل و هابیل این چهار تن بودند یعنی در آنوقت ایشان در جهان بودند، پس قابیل ها بیل را بکشت و اینست ربع مردمان ، طاوس عرض کرد : براستی فرمودی ، آنگاه بو جعفر علیه السلام با طاوس فرمود : هیچ میدانی با قابیل چه کردند ؟ عرض کرد : ندانم، فرمود : او را بآفتاب بیاویختند و بآب گرم او را نضج میدهند تا قیامت برپای شود .

راقم حروف گوید در این خبر بی تأمل نشاید بود ، چه مطابق اخبار كثيره سبب کشتن قابیل ها بیل را تزویج خواهر بطنی او را با هابیل و خواهر بطنی او را با قابیل است ، و با اینصورت چگونه است که چهار تن بیش نبودند بلکه کمتر ازشش تن نبوده اند و اگر گوئیم زن را از این شمار خارج شمردند حوا علیها السلام نیز زن است، و اگر گوئیم عداوت و حسد قابیل بهابیل فقط در امر وصایت بوده است و ایشان را حوریه از آسمان بیامد و هم بالین گردید با آن خبرهای بی مدافع که حضرت حوا در هر شكم يك پسر و یکدختر توأم فرو نهادی چسازیم .

و دیگر در کتاب مسطور مرویست که وقتی سالم بحضرت ابی جعفر صلوات الله علیه درآمد عرض کرد باین حضرت شده ام تا در امر این مرد با تو مکالمت نمایم

ص: 355

فرمود: کدام ؟ عرض کرد: علی بن ابیطالب علیه السلام ، فرمود: درچه امر از امور او؟ عرض کرد: در احداث او یعنی بدعتهای او فرمود بنظر در آور آنچه نزد تو است از آنچه رواة از آباء خود باز نموده اند چه استقرار گرفته، سالم نسب رواة را برشمرد، آنگاه فرمود : ای سالم .

«أبلغك أن رسول الله صلی الله علیه وآله بعث سعد بن معاذ براية الأنصار إلى خيبر ، فرجع منهزماً ، ثم بعث عمر بن الخطاب براية المهاجرين والأنصار فأتى بسعد جريحاً ، و جاء عمر يجبن أصحابه و يجبنونه، فقال رسول الله صلی الله علیه وآله : هكذا يفعل المهاجرون والأنصار؟!

حتى قالها ثلاثاً ثم قال: لأعطين الراية غداً رجلاً ليس بفرار يحبه الله ورسوله و يحب الله ورسوله قال : نعم ، وقال القوم جميعاً أيضاً ، فقال أبو جعفر علیه السلام: يا سالم إن قلت إن الله عز وجل أحبه وهو لا يعلم ما هو صانع، فقد كفرت، وإن قلت إن الله عز وجل أحبه و هو يعلم ماهو صانع فأى حديث (حدث ظ ) نرى؟»

یعنی آیا بتو رسیده است که رسول خدای صلی الله علیه وآله سعد بن معاذ را بارايت أنصار بجنك اهل خيبر بفرستاد و او برفت و منهزم بازگشت، آنگاه رسول خدای عمر ابن الخطاب را بالشكر مهاجر و انصار بفرستاد وسعد را مجروح بیاورد و عمر بیامد و اصحاب آنحضرت را بیمناك همی ساخت و ایشان او را دور همی ساختند ، چون رسول خدای بر اینحال نگران شد فرمود: مهاجرین و انصار چنین کنند؟! و این سخن را سه دفعه بفرمود آنگاه فرمود هر آینه درفش جلادت و سعادت را فردا بمردی دهم که فرار کننده نیست و خدای ورسول او را دوست میدارند و او خدای و رسول را دوست میدارد سالم و سایرین که حاضر بودند عرض کردند چنین است پس ابو جعفر علیه السلام فرمود:

ای سالم اگر گوئی خدای عزوجل علی را دوست میداشت و او بر کار و کردار و افعال و اقوال آنحضرت دانائی نداشت همانا کافر شده باشی، و اگر خدای عزوجل او را دوست میداشت و بر افعال او و آنچه بپای برد دانا بود پس چه حدث وبدعتی را در حق او ثابت میبینی ؟ .

چون سالم این کلمات بشنید عرض کرد دیگر باره اعادت فرمای

ص: 356

و آنحضرت اعادت فرمود سالم عرض کرد هفتاد سال است خدایرا بضلالت و گمراهی عبادت کرده ام .

و هم در آن کتاب و کتاب بحارالا نوار از ابو بصیر مسطور است که گفت چنان بودی که مولاى ما أبو جعفر محمد بن علی الباقر علیهما السلام در حرم جلوس فرمود ، جماعتی از دوستانش در حضرتش انجمن بودند ، بناگاه طاوس یمانی با گروهی از یاران او بخدمت آن حضرت بیامدند.

طاوس بآنحضرت عرض کرد آیا رخصت سؤال عنایت میفرمائی؟ فرمود: ترا مأذون فرموديم ، سؤال کن ، عرض کرد مرا خبر گوی کدام روز بود که ثلث مردم هلاک شدند ؟ فرمود : ای شیخ توهم نمودی و خواستی بگوئی کدام روز چهار يك مردم هلاک شدند و این قضیه در روزی بود که قابیل ها بیل را بکشت و ایشان چهار تن بودند : آدم وحوا وقابيل وهابیل پس ربع ایشان هلاك شد ، طاوس عرض كرد من بخطا رفتم و تو بصواب، بفرمای از این دو تن كدام يك پدر مردم هستند آیا قاتل ؟ یعنی قابیل یا مقتول ؟ یعنی هابیل، فرمود :هيچيك از این دو تن نبودند بلکه پدر مردمان شيث بن آدم است .

طاوس عرض کرد آدم را از چه روی آدم نامیدند « قال : لأنه رفعت طينته من أديم الأرض السفلی» فرمود برای اینکه گل او را از ادیم یعنی ظاهر زمین فرودین بیافریدند .

عرض کرد حوا را از چه روی حوا نام کردند «قال: لأنها خلقت من ضلع حى» فرمود زیرا که آفریده شد از ضلع حی وزنده، یعنی از ضلع آدم.

عرض کرد بچه علت ابلیس را ابلیس خواندند «قال: لأنه ابلس من رحمة الله عز وجل فلا يرجوها» فرمود بسبب اینکه از رحمت خدای مأیوس و مهجور است و بآن امیدوار نیست .

عرض کرد بچه جهت جن راجن گوینده «قال: لأنهم استجنوا فلم يروا »فرمود زیرا که اجنه از مردم پوشیده میشوند و دیده نمیشوند و جن را پوشیده میگویند .

ص: 357

طاوس عرض کرد :مرا خبر گوی از نخست دروغی که از دروغزن آن آشکار شده،«قال : إبليس حين قال أنا خير منه خلقتنى من نار وخلقته من طين» فرمود اول دروغزن ابلیس بود که در حضرت خدای عرض کرد من از آدم بهترم چه مرا از آتش بیافریدی و او را از گل.

عرض کرد مرا از آنقوم خبر گوی که شهادت بحق دادند و ایشان دروغگویان بودند « قال: المنافقون حين قالوا لرسول الله صلی الله علیه وآله : نشهد أنك لرسول الله والله يعلم أنك لرسوله والله يشهد إن المنافقين لكاذبون»

فرمود آنگروه که بحق شهادت دادند و دروغگویان هستند جماعت منافقان هستند در آنحال که در حضرت رسول خدای صلی الله علیه وآله عرض کردند که شهادت میدهیم که تو رسول خدای هستی، و این شهادت را از روی نفاق میدادند و خدا میداند که تو رسول خدائي درست میگویند ، اما در آنچه ادعا می کنند که این سخن را از صمیم قلب و جهت و جهت مسلمانی میرانند دروغگویان هستند یعنی از روی قلب تصدیق ندارند واز جنان مسلمان نیستند .

طاوس عرض کرد: مرا از پرنده ای خبرگوی که یکدفعه پرواز کرد و از آن پیش پرواز نکرد و از آن پس پرواز نکند ، و خدایتعالی در قرآن کریم آنرا یاد فرموده است .

«فقال: طور سيناء أطاره الله عز وجل على بنى اسرائيل حين أظلهم بجناج منه فيه ألوان العذاب حتى قبلوا التوراة ، وذلك قوله عز وجل : و إذنتقنا الجبل فوقهم كأنه ظلة وظنوا أنه واقع بهم - الأية »فرمود این طایر که خدای در قرآن یاد فرموده است کوه طور بود که خدایتعالی بر فراز سر بنی اسرائیل پرواز داد گاهیکه ببالی از آن که در آن الوان و انواع عذاب بود ایشان را بسایه افکند ، تا ایشان توراة و احکامش را گردن نهادند و این است که خدای عزوجل میفرماید : که بیاد آور گاهیکه کوه طور را از بیخ و بن برکندیم و بر بالای سر ایشان بداشتیم مانند

ص: 358

سحاب، و ایشان را گمان و بیم همیرفت که آن کوه برایشان فرو می افتد - تا آخر آیه مبارکه.

طاوس عرض کرد: خبر گوی مرا از آن رسولی که خدایتعالی او را بر انگیخت ، و آن رسول از جنس جن و انس و ملائکه نبود ،و خدای در قرآنش یاد فرموده است .

«قال: الغراب حين بعثه الله عز وجل ليرى قابيل كيف يوارى سوأة أخيه هابيل حين قتله ، قال الله عز وجل : فبعث الله غراباً يبحث في الأرض ليريه كيف يوارى سواة اخیه »فرمود آن رسول که از جنس جن و آدمیان و فرشتگان نبود کلاغ بود در آن هنگام که خدایش بر انگیخت تا بقابیل بنماید و تعلیم کند که چگونه جسد برادرش ها بیل را که کشته بود و بردوش داشت و متحیر بودچکند در خاک پوشیده متحیر بود چکند در خاک پوشیده دارد چنانکه خدای عزوجل میفرماید : پس خدایتعالی غرابی را مبعوث داشت تا زمین را بکند و غرابی دیگر را در خاك بنهفت تا قابیل را تعلیم نماید که جسد برادرش هابیل را چسان در خاك پنهان دارد .

عرض کرد: خبر گوی مرا از آنکس که قوم خود را و اندرز نمود و از نوع جنیان و آدمیان و فرشتگان نبود ، و خدایتعالی در کتاب خود مذکور فرموده است .

«قال : النملة حين قالت يا أيها النمل ادخلوا مساكنكم لا يحطمنكم سليمان وجنوده وهم لا يشعرون »فرمود وی مورچه است در آن هنگام که گفت ایجماعت مورچگان بمساكن و اماکن خود اندر شوید تا پایکوب لشکر سلیمان نگردید .

عرض کرد : خبرده مرا از آنکه بروی دروغ بستند و آن از جنس جن و آدمی و ملك نبوده ، و خدای عزوجل در قرآن یاد فرموده است .

«قال: الذئب الذى كذب عليه إخوة يوسف»فرمود كرك دهن آلوده و یوسف ندریده است.

طاوس عرض کرد :مرا از آن چیز خبرگوی که اندکش حلال و بسیارش حرام

ص: 359

و در کتاب خدایتعالی مذکور است .

«قال : نهر طالوت قال الله عز وجل : إلا من اغترف غرفة بيده ، فرمود آن نهر طالوت است که در آن هنگام که بنی اسرائیل بر آن عبور کردند خدایتعالی برای آزمایش ایشان آشامیدن از آنرا نهی فرمود و بعد از آن اجازت داد که باندازه يك کف بیاشامند و آن مقدار قلیل را حلال فرمود .

طاوس عرض کرد : مرا خبر فرمای از آن صلاة فريضه که بدون وضوء ادا میشود و از آن روزه که مانع اکل و شرب نیست .

«قال : أما الصلاة بغير وضوء فالصلاة على النبي وآله عليهم السلام ، وأما الصوم فقول الله عز وجل : إني نذرت للرحمن صوماً فلن أكلم اليوم إنسياً، فرمود أما صلاة بدون وضوء درود بر پیغمبر و آل او صلی الله علیه و آله است ، واما روزه ایکه مانع اکل و شرب نیست آن است که خدایتعالی در قرآن مجید میفرماید که زکریا گفت من در حضرت یزدان نذر گرده ام روزه بدارم پس با هیچ آدمیزادی سخن نمیکنم یعنی مقصود از این روزه دهان بستن از سخن راندن با مردمان است .

معلوم باد صلاة در لغت بمعنی دعا و درود ، و صوم بمعنی حبس کردن و دهان باز بستن است ، و از آن پس صلاة در اصطلاح و معنى ثانوى بمعني أداى ارکان مخصوصه ، و صوم بمعنی روزه داشتن و دهان بر بستن از اکل و شرب است و چون در این آیه شریفه هر دو بمعنی اول است ، این است که امام علیه السلام آنطور بیان فرمود .

مع الحديث طاوس عرض کرد: خبر ده مرا از آنچه فزودن و کاستن گیرد ، و از آن چیزی که افزون شود اما نکاهد ، و از آنچه کاستن گیرد لكن . افزودن نیابد .

«فقال الباقر علیه السلام : أما الشيء الذي يزيد وينقص فهو القمر ، و الشيء الذي يزيد و لا ينقص فهو البحر ، والشيء الذى ينقص ولا يزيد فهو العمر»حضرت امام محمد باقر صلوات الله عليه فرمود : أما آن چیزیکه فزودن و کاستن گیرد همانا ماه است

ص: 360

که گاهی هلال و گاهی بدر میشود و آن چیزیکه زیاد میگردد و نقصان نمی پذیرد دریاست ، و آنچیزیکه نقصان میگیرد و فزودن نمی پذیرد همانا ایام عمر و روزگار زندگانی است.

راقم حروف گوید: شاید مراد از بحر مطلق بحار و آب باشد ، وگرنه گاهی میشود که در بحر بیکران نقصان آید اما مطلق آب را فزایش است ، چه اگر از نقطه ای کاهش گیرد بنقطه دیگر فرایش رود ، بعلاوه از وصول بارش نیز بر جنبش و نمایش بیفزاید، و نیز نقصان و اکمال قمر نیز بحسب گردش آن و نمود از افق است ، و گزنه قمر را فزایش و کاهش نباشد ، چه در آنحال که در افقی هلال نماید در دیگر افق بذر تمام در آید ،و كذلك بالعكس : بالجمله لختى از صدر این خبر از این پیش مسطور شد و چون با دنباله مربوطه بود مکرر گشت.

و دیگر در کتاب احتجاج از عبدالله بن سلیمان مسطور است که گفت در خدمت حضرت ابی جعفر علیه السلام بودم ، مردی از اهل بصره که او را عثمان بن اعمی مینامیدند عرض کرد حسن بصری چنان گمان میکند که آنانکه علم را کتمان مینمایند گند شکم ایشان دوزخیان را رنجه میدارد .

فرمود :«فهلك إذاً مؤمن آل فرعون ، والله مدحه بذلك ، و ما زال العلم مكتوماً منذ بعث الله عز وجل رسوله نوحاً ، فليذهب الحسن يميناً وشمالاً فوالله لا يوجد العلم إلا ههنا »يعني اگر چنین باشد که حسن گفته پس مؤمن آل فرعون که علم خویش و ایمان خود را مکتوم میداشت بایدهالك باشد و حال آنکه یزدان تعالی او را بدین صفت مدح میفرماید و از آن هنگام که خدای عزوجل رسول خود نوح علیه السلام را مبعوث فرمود همه وقت علم پوشیده و مکتوم بود همانا حسن بيمين و شمال دوان و شتابان است یعنی کورانه از این سوی بدانسوی میشود و بعلم ظاهر میپردازد ، سوگند با خدای یافته نمیشود علم مگر در اینجا یعنی علم صحیح و دانش حقیقی جز در خدمت محمد و آل محمد صلی الله علیه وآله بدست نیاید .

و دیگر در کتاب بحار الانوار از عیسی بن عبدالله علوی مروی است که عبدالله

ص: 361

ابن نافع ازرق میگفت که اگر بدانم در تمامت جهان کسی باشد که بدستیاری مطایا بدو راه سپارم و با او مکالمت و مخاصمت نمایم و بتواند بر من ثابت گرداند که علی علیه السلام اهل نهروان را از روی عدل و حق بکشت ، بسوی او راه میسپارم با وی گفتند :بسوی فرزندانش نمی شوی ، گفت : مگر در فرزندان علی عالمی هست ؟ گفتند : این اول جهل و نادانی تواست که چنین سخن کنی ، و حال اینکه ایشان فرزند عالم ووارث علم و دانش هستند ، عبدالله گفت امروز دانای ایشان کیست؟ گفتند:محمد بن علی بن الحسين علیهم السلام است.

پس عبدالله بن نافع با جماعتی از صنادید یارانش باربست و زمین در نوشت تا بمدینه درآمد، و اجازت طلبید تا بخدمت آن حضرت در آید ، پس به حضرت باقر علیه السلام عرض كردند اينك عبدالله نافع است، فرمود: او را با من چه کار است با اینکه در تمامت روز از من و از پدرم بیزاری میجوید .

ابو بصیر کوفی عرض کرد فدای تو گردم این شخص چنان گمان میکند که اگر در تمامت روی زمین و مشرق و مغرب جهان کسی باشد که اشترها او را بوی برسانند و او بروی فایق گردد که علی علیه السلام اهل نهروان را بدون ظلم وستم بکشت بسويش میکوچد ، ابو جعفر علیه السلام فرمود: چنان میبینی که با من مناظرت خواهد نمود ، عرض کرد ،آری فرمود ای غلام بیرون شو و بار او را فرود آور و با وی بگو چون با مداد شود بخدمت ما بیا ، میگوید چون بامداد دیگر در رسید عبدالله بن نافع با صنادید اصحابش بیامدند ، و ابو جعفر علیه السلام ابناء مهاجرین و انصار را احضار فرمود و جمله را فراهم ساخت ، آنگاه آنحضرت در دو جامه ممغر یعنی مصبوغ بطين احمر بیرون آمد و چون فلقه قمر بر مردمان روی آورد .

«فقال: الحمد لله محيث الحيث ومكيف الكيف ومؤين الأين الحمد لله الذى لا تأخذه سنة ولا نوم له مافي السموات والأرض الأية وأشهد أن لا إله إلا الله ، و أشهد أن محمداً عبده ورسوله ، اجتباه وهداه إلى صراط مستقيم، الحمد لله الذي أكرمنا بنبوته، واختصنا بولايته»

فرمود : سپاس خداوندی را که نماینده مکان و آفریننده آن و پدید آورنده

ص: 362

دهر و زمان و اوست علة العلل و گرداننده آن ، و نماینده آنست سپاس خداوندی را که خواب و پینگی را در حضرتش راه نیست و آنچه در آسمانها و زمین است مخصوص اوست ، و شهادت میدهم که جز او خدائی نیست و گواهی میدهم که محمد بنده او و فرستاده اوست، او را برگزید و براه راست هدایت فرمود ، سپاس خداوندی که مارا به نبوت خود تکریم ، و بولایت خود تخصیص داد .

«يا معشر أبناء المهاجرين والأنصار ، من كانت عنده منقبة لعلى بن ابيطالب علیه السلام فليقم ، وليتحدت »

فرمود: ای گروه فرزندان مهاجرین و انصار هرکس بمنقبتی از علی بن ابیطالب علیه السلام عالم است بپای شود و بپای گذارد.

پس مردمان بپای شدند و از مناقب و فضایل امیرالمؤمنین فراوان به رشته بیان آوردند ، عبدالله گفت: من این مناقب را از این مردم روایت خواهم کرد و حال اینکه بعد از تحکیم حکمین حدیث بر کفر رانده ام .

بالجمله آن جماعت از مناقب آن حضرت مذکور همی ساختند تا در جمله مناقب بحدیث خیبر پایان جستند که رسول خدای صلی الله علیه وآله فرمود :«لاعطين الراية غداً رجلا يحب الله و رسوله ويحبه الله و رسوله ، كراراً غير فرار لا يرجع حتى يفتح الله على یدیه» یعنی عطا میکنم رایت جنگ را فردا بمردی که خدا و رسول را دوست میدارد و خدای و رسولش او را دوست میدارند و در عرصه کارزار غیر فرار است بر نمیگردد تا خدای بدست او فتح و نصرت عنایت فرماید .

پس از آن ابو جعفر علیه السلام با عبدالله بن نافع فرمود در این حدیث چگوئی ؟ عرض کرد: این حدیث مقرون به حق است و هيچ شك و شبهتی در آن نمیرود،لکن از آن پس احداث كفر نمود.

«فقال أبو جعفر علیه السلام : ثكلتك أمك أخبرني عن الله عز وجل أحب على بن أبى طالب علیه السلام يوم أحبه و هو يعلم أنه يقتل أهل نهروان أم لم يعلم؟ فان قلت : لا ، كفرت

ص: 363

قال: فقال: قد علم، قال : فأحبه الله على أن يعمل بطاعته أو على أن يعمل بمعصيته ؟ فقال : على أن يعمل بطاعته ، فقال له أبو جعفر علیه السلام : فقم مخصوماً ، فقام و هو يقول حتى يتبين لكم الخيط الأبيض من الخيط الأسود من الفجر، الله أعلم حيث يجعل رسالته »

حضرت باقر علیه السلام فرمود : مادر بعزایت بنشیند با من بازگوی که خدای عزوجل دوست میداشت علی بن ابی طالب سلام الله علیه را در آن روز که دوست میداشت و میدانست که علی اهل نهروان را خواهد کشت یا نمیدانست ؟ اگر بگوئی: خداوند عالم نبود ، همانا کافر شده باشی ، عبدالله بن نافع عرض کرد : خدای عالم بود که علی اهل نهروان را می کشد ، فرمود: خدای تعالی علی را دوست میداشت که بطاعت خدای کارکند یا بمعصیت او عمل نماید؟ عرض کرد: دوست میداشت که بطاعت او عمل کند ، حضرت ابی جعفر علیه السلام با او فرمود: مخصوماً بپای شو ، کنایت از اینکه تو در این مطلب مدعی و در شك و شبهت بودی و هیچکس با تو متفق نبود ، واکنون آن شبهت از تو مرتفع و مغلوب شدی عبدالله نافع بپای شد و همی این آیه مبارکه قرائت کرد که میفرماید : تا روشن گردد و امتیاز یا بد برای شما خیط سفیداز حیط سیاه از فجر، کنایت از اینکه امام علیه السلام در این مسئله آنگونه دقت و موشکافی و اقامت حجت و برهان فرمود که راه شك و شبهت برجای نگذاشت ،و خدای بهتر داند که رسالت خود را در کدام خاندان قرار بدهد .

و حاصل الزام امام علیه السلام این است که خدای تعالی کسی را دوست میدارد که به طاعتش عمل نماید ، و علی علیه السلام را از این روی دوست میداشت که بطاعتش کار میکرد ، و آن کس را که بزعم فاسد تو کافر و تمامت اعمالش باطل و بی ثواب است چگونه دوست میدارد.

و دیگر در کتاب مسطور از زید شحام مذکور است که قتادة بن دعامه بحضرم ابی جعفر علیه السلام درآمد فرمود: ای قتاده توئی فقیه اهل بصره ؟ عرض کرد: چنین میپندارند ، فرمود: بمن پیوست که قرآن را تفسیر مینمائی؟ عرض کرد : بلی.

ص: 364

«فقال له أبو جعفر علیه السلام : يعلم تفسره ؟ أم بجهل ؟ قال: لا، بعلم ، فقال له أبو جعفر علیه السلام: فان كنت تفسره بعلم فأنت أنت وأنا أسئلك ، قال قتادة : سل ، قال : أخبرني عن قول الله عز وجل في سبأ«وقدرنا فيها السير سيروا فيها ليالى و أياماً آمنين »فقال قتادة: ذاك من خرج من بيته بزاد وراحلة وكراء حلال يريد هذا الست كان آمنا حتى يرجع إلى أهله .

فقال أبو جعفر علیه السلام : نشدتك الله ياقتادة هل تعلم أنه قد خرج الرجل من بيته بزاد حلال و كراء حلال يريد هذا البيت ، فيقطع عليه الطريق، فتذهب نفقته، ويضرب مع ذلک ضربة فيها اجتياحه ؟ قال قتادة : اللهم نعم .

فقال : ابو جعفر علیه السلام ؟ ويحك يا قتادة إن كنت إنما فسرت القرآن من تلقاء نفسك فقد هلكت وأهلكت ، وإن كنت أخذته من الرجال فقد هلكت وأهلكت ، ويلك ياقتادة ذلك من خرج من بيته بزاد وراحلة وكراء حلال يروم هذا البيت عارفاً بحقنا يهوانا قلبه ، كما قال الله عز وجل«واجعل أفئدة من الناس تهوى إليهم »ولم يعن البيت فيقول : إليه .

فنحن والله دعوة إبراهيم علیه السلام التي من هوانا قلبه قبلت حجته، وإلا فلا،ياقتادة فاذا كان كذلك كان آمناً من عذاب جهنم يوم القيامة ، قال قتادة : لاجرم والله لا فسرتها إلا هكذا ، فقال أبو جعفر علیه السلام : و يحك ياقتادة إنما يعرف القرآن من خوطب به »

حضرت ابی جعفر علیه السلام فرمود : از روی علم و دانش قرآن را تفسیر کنی ؟ یا بجهل و نادانی ؟ عرض کرد: از روی جهل نیست بدستیاری علم است ، فرمود : اگر از در علم تفسیر می کنی همانا تو توئی، یعنی اگر دارای آن مقام و رتبت باشی که بر تفسیر قرآن از روی علم عالم هستی تو آن عالم متوحد و دانشمند متفردی که بمدح ووصف نیازمند نیستی ، و شایسته چنان باشد که همه کس در مراتب علمیه بتو رجوع نماید ، و من از تو سئوال مینمایم، قتاده عرض کرد بپرس ، فرمود: خبرگوی مرا از قول خداي عز وجل درحق مردم سبا که میفرماید: و تقدیر کردیم در آن دهات

ص: 365

و مزارع و آبادانی و مراتع سیر نمودن و راه سپردن مردم را سیر کنید و طی راه نمائید در آن دهات شبها و روزها در حالتی که ایمن و آسوده باشید ، قتاده عرضکرد این آیت در حق آن کس باشد که از سرای خویش بازاد و توشه حلال بیرون شود و بآهنگ خانه خدای سفر كند ، چنین شخص از هنگامیکه بیرون میشود تا گاهیکه باهل خویش بازگردد ایمن و آسوده باشد .

ابو جعفر علیه السلام فرمود : تورا با خدای میخوانم و سوگند میدهم ای قتاده هیچ دانسته باشی که مرد از سرای خودش بازاد حلال وكرايه حلال بآهنك خانه خداى بیرون شده باشد ، و در طی راه قطاع الطريق و راهزنان بروی تاخته باشند ، و نفقه اورا برده بلکه بعلاوه ضربتی بروی رسیده که موجب هلاك او شده باشد؟! قتاده گفت بار خدایا چنین است .

ابوجعفر علیه السلام فرمود : و يحك اى قتاده اگر قرآن را برأی و نمایش و گذارش نفس خویش تفسیر میکنی همانا خود را و آنکس را که بسخن تورود بهلاکت افکنده باشی ، و اگر از دیگر مردم اخذ نموده باشی همچنان خویشتن را و آنانکه از تو فرا گیرند تباه نموده باشی ، و یحک ای قتاده کسی ایمن است که از سرای خویش بیرون شود و با زاد وراحله و کرایه حلال بآهنگ خانه خدای لایزال راه سپارد ، در حالتیکه بحق ما عارف و دلش بمهرما آکنده باشد ، چنانکه خدای تعالی در قرآن میفرماید که : ابراهیم علیه السلام عرض کرد بگردان دل های مردمان را که بشتابند و مایل بایشان باشند، یعنی مایل و شتابان بسوی ذریه من باشند ، و نه آن است که مقصود میل قلوب بسوی بیت باشد ، چه اگر مقصود ابراهیم علیه السلام در دعای خود میل قلوب بسوی بیت بود عرض میکرد میل بده دل ایشان را که شتابان و مایل بسوی بیت باشند بلکه غرض ابراهیم علیه السلام این بود که خدای تعالی بگرداند آن ذریه آن حضرت که در مکه و نزد بیت الله ساکن هستند یعنی پیغمبران و خلفای پیغمبر که قلوب مردمان بایشان گرایان باشد ، پس حج نهادن وسیله ای باشد برای وصول یافتن بجانب ایشان و خدای تعالی این دعا را در حق خاتم النبيين واهل بيت طاهرين او صلوات الله عليهم

ص: 366

اجمعین مستجاب فرمود ، پس دعوت ابراهیم ایشان میباشند.

بالجمله امام علیه السلام میفرماید: سوگند با خدای مائیم آن دعوت ابراهیم علیه السلام که دلش بماگرائید و حجش پذیرفته شد والا مقبول نمیشد ، ای قتاده چون کسی که حج نهد بر اینحال باشد در روز قیامت از آتش دوزخ آسوده و ایمن بماند ، چون قتاده این کلمات معجز سمات بشنید عرض کرد : سوگند بخداوند البته ولامحاله جز باین طریق این آیت وافی دلالت را تفسیر نمیکنم. ابو جعفر علیه السلام فرمود : و يحك اى قتاده کسی بر تفسیر قرآن عارف است که مخاطب آن باشد ، یعنی کسانی بتفسیر و تأویل قرآن آگاهی دارند که برایشان و خاندان ایشان نازل شده و بایشان در قرآن خطاب شده باشد .

در تفسیر صافی مسطور است که این حدیث را در نسخ کافی بدینگونه مذکور یافتیم، لکن چنان نمودار میشود که چیزی از آن ساقط شده باشد ، زیرا که آنچه قتاده مذکور میدارد بقول خداى تعالى«سيروا فيها ليالى وأياماً آمنين » در اينجا مذکور نیست که «این هی من الأرض» وحال اینکه متعلق است بقول خدای تعالی « فمن دخله كان آمناً »و همچنین آنچه را امام علیه السلام فرموده است و در آن حدیثی که از حضرت صادق علیه السلام رسیده از سؤال کردن آن حضرت از تفسیر دو آیه مبارکه از ابو حنیفه بر این مطلب که اشارت کردیم دلالت کند، و این سقوط را باز نماید .

و آن حدیث در علل الشرایع و تفسیر صافى مسطور است جمله اش اینست که حضرت صادق علیه السلام با ابوحنيفه فرمود «فان كنت تقول ولست كما تقول فأخبرني عن قول الله تعالى : سيروا فيها ليالى و أياماً آمنين ، أين ذلك من الأرض، فقال: أحسبه ما بين مكة و المدينة - الى آخر الحدیث » و از این پیش در کتاب احوال حضرت امام زين العابدین علیه السلام در بیان احوال اصحاب آن حضرت و ابو حمزه ثمالی بهمین تقریب از حضرت باقر علیه السلام حدیثی مذکور گشت .

معلوم باد که قتادة بن دعامه از مشاهیر محدثین و مفسرین عامه است ، جزری در کتاب خود میگوید :و از این باب است حدیث « وسأخبركم بأول أمرى دعوة

ص: 367

إبراهيم و بشارة عيسي »و مراد از دعوت ابراهیم همان است که خدایتعالی میفرماید «وابعث فيهم رسولاً منهم يتلوا عليهم آياتك »و بشارت عیسی علیه السلام این است که یزدان تعالی میفرماید «و مبشراً برسول يأتى من بعدى من بعدى اسمه أحمد»

و دیگر در کتاب بحار الأنوار از زراره مسطور است که در کنار حضرت امام محمد باقر سلام الله عليه نشسته بودم و آن حضرت دستها گرد زانو برآورده نشسته و روی با قبله داشت و فرمود : آگاه باشید که نظر کردن بطرف قبله عبادت است ، در اینحال مردی از مردم بجیله که او را عاصم بن عمر میخواندند بخدمت آن حضرت حضور يافت ، وعرض كرد كعب الأحبار میگفت در هر بامداد کعبه به بیت المقدس سجده می آورد ، ابو جعفر علیه السلام با عاصم فرمود تو در آنچه کعب گوید چگوئی ؟ عرض کرد : سخن صدق همان است که کعب گويد، أبو جعفر علیه السلام فرمود: «كذبت و کذب کعب- الأحبار معك» تو در این کلام خود که مذکور داشتی دروغ گفتی ، یعنی در اینکه گفتی سخن صدق آنست که کعب الأحبار ميگويد، وكعب الأحبار نیز در این کلام خود دروغ گفته است، و آنحضرت خشمناك شد .

زراره میگوید :هرگز ندیده بودم که آنحضرت در روی کسی بفرماید دروغ میگوید مگر در روی عاصم .

«ثم قال : ما خلق الله عز وجل بقعة في الأرض أحب إليه منها ، ثم أومى بيده نحو الكعبة ، ولا أكرم على الله عز وجل منها »آنگاه فرمود خدای عزوجل در روی زمین هیچ بقعه ایرا نیافریده است که در حضرت او از این بقعه مبارکه محبوب تر باشد ، پس از آن با دست مبارك بطرف كعبه اشارت کرد و فرمود و هم چنین در حضرت خدای عزوجل هیچ بقعه ای از آن اکرم نیست .

و دیگر در کتاب مسطور از ابوالقاسم الکانی در شرح حجج اهل السنه مسطور است که حضرت ابی جعفر علیه السلام در مسجد قاعد بود، ابوحنیفه بآنحضرت عرض کرد «أجلس ؟ » يعنى رخصت میدهی تا جلوس نمایم« فقال أبو جعفر علیه السلام: أنت رجل مشهور ولا أحب أن تجلس إلى »امام محمد باقر علیه السلام فرمود تو مردی مشهور یعنی در السنه ناس

ص: 368

بپاره مراتب نامدار باشی و من دوست ندارم با من بنشینی . راوی میگوید :

ابو حنیفه بآنحضرت ملتفت نشد و بنشست ، آنگاه بآ نحضرت عرض کرد توئی امام ؟ فرمود: نی عرض کرد: همانا قومی در کوفه هستند که تو را امام میپندارند فرمود: با ایشان ،چکنم، گفت: بایشان بنویس و خبردار كن «قال لا يطيعوني إنما يستدل على من غاب عنا بمن حضرنا ، قد أمرتك أن لا تجلس فلم تطعنى و كذلك لو كتبت إليهم ما أطاعونى فلم يقدر أبو حنيفة أن يدخل في الكلام»فرمود : مرا اطاعت نمی کنند همانا بر آنانکه از ما غایب هستند بآن کسان که حاضرند استدلال مینمائیم وقول ایشان را برای خود در کار آنانکه حاضر نیستند سند میشماریم، و از حاضر بغائب پی میبریم، همانا من با تو فرمان کردم ننشین، مرا اطاعت نکردی و همچنین است اگر بایشان بنویسم فرمان پذیر نشوند چون ابوحنیفه این جواب بشنید قدرت سخن کردن نیافت .

و دیگر در کتاب مسطور مرویست که عبد الله بن معمر الليثى بحضرت ابی جعفر علیه السلام عرض کرد: مرارسید که در متعه نمودن فتوی میرانی « فقال : أحلها الله في کتابه و سنها رسول الله صلی الله علیه وآله ، و عمل بها أصحابه» فرمود: خدایتعالی متعه را در قرآن حلال فرمود ، و رسول خدای صلی الله علیه وآله سنت نهاد و اصحاب آنحضرت معمول داشتند ، عبدالله عرض کرد عمر متعه را نهی کرده است فرمود فأنت على قول صاحبك، وأنا على قول رسول الله صلی الله علیه وآله» تو با سخن صاحب خود باش، ومن بفرمان رسول خدای کار میکنم آن جسور عرض کرد تو را مسرور میدارد که زنهایت چنین کنند .

«قال أبو جعفر علیه السلام: وما ذكر النساء ههنا يا أنوك إن الذي أحلها في كتابه وأباحها لعباده أغير منك وممن نهى عنها تكلفا بل يسرك أن بعض حرمك تحت حائك من حاکة يثرب نكاحاً ؟ قال : لا ، قال علیه السلام : فلم تحرم ما أحل الله؟ قال: لا أحرم ولكن الحائك ما هولي بكفو، قال: فان الله ارتضى عمله و رغب فيه و زوجه حوراً، أفترغب عمّن رغب الله فيه و تستنكف ممن هو كفو لحور الجنان كبراً وعتواً ؟! قال: فضحك عبدالله ، وقال : ما أحسب صدوركم إلا منابت أشجار العلم ، فصار لكم ثمره

ص: 369

وللناس ورقه ».

حضرت أبي جعفر سلام الله عليهما فرمود : ای احمق در اینجا نام زنان از چیست همانا آنکس که در کتاب خود متعه را حلال ، و برای بندگانش مباح گردانیده ، از تو و از آنکس که از روی تکلف منهی داشته غیور تر است ، بلکه مسرور میدارد ترا که بعضی از حرم تو در زیر بافنده و جولاهی از بافندگان يثرب بنكاح اندر باشد ؟ عرض کرد: مسرور نمی شوم ، فرمود: پس از چه روی حرام میگردانی چیزیرا که خدا يتعالی حلال گردانیده است؟ عرض کرد :حرام نمیشمارم لكن حائك بامن كفو و همال نیست، فرمود: همانا خداوند کار و عمل او را پسندیده میدارد و بدو بنظر رحمت میرود و حوری را باوی تزویج میفرماید، آیا تو از آنچه خدای بدو راغب است بیزار میشوی و محض کبرو سرکشی از آنکس که همال حور جنان است استنکاف و استکبار میورزی؟! چون عبدالله این کلام معجز نظام بشنید بخندید و گفت: سینه های شمارا جز منابت اشجار علم و دانش نمی پندارم همانا بار و ثمر آن اشجار گردید و در دست دیگر مردمان جزبرك وورق نماند.

و دیگر در کتاب مسطور از ابو حمزه ثمالی رضوان الله علیه مرویست که گفت: در مسجد رسول خدای صلی الله علیه وآله نشسته بودم ناگاه مردی بیامد و سلام گفت بعد از آن گفت ای بنده خدای کیستی؟ گفتم :مردی از مردم کوفه هستم بازگوی تاچه حاجت داری؟ گفت : آیا ابو جعفر محمد بن علی علیهما السلام را میشناسی؟ گفتم: آری تو را با اوچه حاجت است گفت: چهل مسئله غامض برای پرسیدن از او مهیا ساخته ام تا هر يك را بحق پاسخی گوید مأخوذ دارم و هر يك را باطل ديدم متروك نمايم .

ابو حمزه میگوید : با او گفتم آیا ما بین حق و باطل را تمیز میگذاری ؟ گفت: آری ، گفتم : اگر عارف ما بین حق و باطل هستی ترا با او چه حاجت است با من گفت :ای مردم کوفه شما قومی هستید که تاب و طاقت ندارید هر وقت ابو جعفر را بدیدی با من خبر گوی ، و هنوز کلام او قطع نشده بود که حضرت ابی جعفر علیه السلام نمودار شد ، و مردم خراسان و جز ایشان در پیرامون آنحضرت از مناسك حج سؤال

ص: 370

میکردند ، پس آنحضرت برفت تا در مجلس خود جلوس فرمود ، و آنمرد نزديك بآن حضرت بنشست .

ابو حمزه میگوید من نیز در جائی بنشستم که سخن ایشان را میشنیدم و جماعتی از مردم در اطراف امام علیه السلام بودند چون از قضای حوائج آنجماعت فراغت یافت و آنها برفتند، با آنمرد التفات نمود و فرمود کیستی؟ عرض کرد من قتادة بن دعامه بصری هستم حضرت ابی جعفر علیه السلام بدو فرمود تو فقیه اهل بصره هستی؟ عرض کرد : آری، فرمود ويحك اى قتادة بن دعامه«إن الله عز وجل خلق خلقاً فجعلهم حججاً على خلقه ، فهم أوتاد في أرضه ، قوام فى أمره ، نجباء فى علمه ، اصطفاهم قبل خلقه ، أظلة عن يمين عرشه ».

بدرستیکه خدای عزوجل خلقی را بیافرید و ایشان را حجتهای خود در میان آفریدگان خود گردانید و ایشان او تادزمین و قوام امر پروردگار عالمین و در علم او نجیب و برگزیده اند و خدایتعالی قبل از همه آفریدگان خود ایشان را برگزید و در يمين عرش خدایتعالی گوهرهاي مجرد و منزه و مقدس بودند.

ابو حمزه میگوید: قتاده مدتی در از خاموش ببود آنگاه عرض كرد: أصلحك الله سوگند با خدای در حضور فقهاء و ابن عباس فراوان بنشستم و در حضور هيچيك از ایشان مضطرب القلب نشدم چنانکه در حضور مبارکت مضطرب القلب گردیدم.

«فقال له أبو جعفر علیه السلام أندرى أين أنت؟ بين يدي بيوت أذن الله أن ترفع و يذكر فيها اسمه ، يسبح له فيها بالغدو والأصال رجال لا تلهيهم تجارة ولا بيع عن ذكر الله وإقام الصلوة وإيتاء الزكوة، فأنت ثم ونحن أولئك».

ابو جعفر علیه السلام فرمود: هیچ میدانی در چه مقام هستی در پیش روی خانهائی هستی که خدایتعالی دستوری داد یعنی فرمان کرد که عظیم القدر وبلندمرتبه شمارند آن را و یاد کرده شود در آن خانها نام خدا و مقصود از این بیوت مساجد است که اشرف اماکن است و تسبیح و تنزیه کرده شود ذات احدیت او از آنچه شایسته او نباشد ، در آن بیوت در بامدادو شبانگاه تسبیح گویند و نماز گذارند در آن مساجد مردانیکه از نهایت

ص: 371

استغراق در عبادت و اجتهاد در اطاعت و انقیاد در اوامر حضرت احدیت ، مشغول نمیسازد و باز نمیدارد ایشان را هیچگونه تجارتی که امید سود بآن رود نه در فروش و نه در خرید از یاد کردن خدایتعالی و بپا داشتن نماز واجب و مندوب و از اداء زكاة مفروضه و مستحبه .

از حضرت ابی جعفر وابي عبدالله علیهما السلام مرويست «إنهم قوم إذا حضرت الصلاة تركوا التجارة وانطلقوا إلى الصلاة ، وهم أعظم أجراً»يعني اينجماعت کسانی هستند که چون هنگام نماز پدید آید بترك تجارت ،گویند و بنماز و نیاز روی کنند، واجر و مزد ایشان در حضرت یزدان عظیمترین اجرها باشد .

بالجمله امام علیه السلام باقتاده فرمود تو در چنین بیوت هستي و ما آن مردمان هستیم که یزدان وصف فرموده است قتاده عرض کرد سوگند با خدای براستی سخن فرمودی خدایتعالی مرا فدای تو گرداند قسم بخداوند این بیوت از سنگ و گل نیست ، یعنی از علم و دانش وفضل و بینش بر پای شده است .

آنگاه قتاده عرض کرد از پنیر یعنی حرمت آن و حلال بودن آن خبر گوی ، امام علیه السلام بخندید و فرمود : «رجعت مسائلك إلى هذا ؟! »آن مسائل که داشتی بهمین راجع شد؟عرض کرد: فراموش نمودم، فرمود: باکی ،نیست قتاده عرض کرد: بسامیشود که مایه و شیردان حیوان مرده را در پنیر بکار میبرند .

«قال علیه السلام: ليس بها بأس إذ الانفحة ليس لها عروق ، ولافيهادم، ولا لها عظم، إنما تخرج من بين فرث ودم، ثم قال وإنما الأنفحة بمنزلة دجاجة ميتة أخرجت منها بيضة ، فهل تأكل تلك البيضة ؟ قال قتادة : لاولا آمر بأكلها، فقال له ابو جعفر علیهما السلام: ولم ؟ قال: لأنها من الميتة ، قال له : فان حضنت تلك البيضة فخرجت منها دجاجة أتأكلها ؟ قال: نعم، قال : فما حرم عليك البيضة وأحل لك الدجاجة ، ثم قال علیه السلام فكذلك الانفحة مثل البيضة فاشتر الجبن من أسواق المسلمين من أيدى المسلمين ولا تسئل عنه إلا أن يأتيك من يخبرك عنه ».

امام علیه السلام فرمود هیچ باکی در آن نیست زیراکه مایه و شیردان را عروقی نیست

ص: 372

و هم خون ندارد و بر آن استخوان نباشد ، یعنی روحی در آن نبوده که از آن خارج شود و حکم میته پیدا کند، بلکه از میان سرگینی که در شکنبه است و خون خارج میشود ، آنگاه فرمود که: انفحه یعنی مایه و شیردان بمنزله دجاجه مرده ایست که تخمی از آن خارج شود، آیا تو آن بیضه را میخوری ؟ قتاده عرض کرد : نمیخورم و نه کسی را بخوردن آن فتوی ،میرانم ابو جعفر علیه السلام فرمود : از چه روی ؟ عرض کرد زیراکه از میته است فرمود : اگر این تخم را مرغی در زیر پر بگیرد و مرغی از آن بیرون آید آیا این دجاجه را میخوری ؟ عرض کرد : بلی ، فرمود : چه چیز بیضه را بر تو حرام و دجاجه را حلال گردانید، آنگاه فرمود: انفحه نیز حکم بیضه را دارد پنیر را از بازار مسلمانان از دست مسلمانان خریدار شو و از آن نپرس وتفتيش مكن ، مگر اینکه کسی بیاید و تو را از کماهی آگاهی دهد.

مكشوف باد انفحه بكسر همزه وفتح باء شكنبه بره و بزغاله را گویند که هنوز علف نخورده باشد ، و همچنین است منفحة باكسر وأنافح جمع آن است،صاحب مجمع البحرين ميفرمايد انفحة مخففة شكنبه شتر و بزغاله را گویند مادامیکه چیزی نخورده باشد ، و چون علف خورد شکنبه اش را کرش گویند، و در لغت مغرب انفحة الجدى بكسر همزه وفتح فاء وتخفيف و تشدید حاء مهمله بهر دو صورت آمده، و گاهی منفحه نیز گویند ، و آن چیزیست که از شکم بزغاله بیرون میآید زرد و در پارچه پشمی که باشیر تر کرده باشند فشرده میشود ، و مانند پنیر غلیظ میگردد و جز در ذی کرش پدید نمیشود و فرث بمعنی سرگین در شکنبه و جمعش فروث است .

و دیگر در کتاب مسطور از احمد بن اسماعیل کاتب از پدرش مرقوم است که حضرت ابى جعفر علیه السلام بمسجدالحرام درآمد جمعی از قریش بآنحضرت نگران شدند و گفتند این شخص کیست؟ با ایشان گفتند: امام و پیشوای مردم عراق میباشد ، یکی گفت: نیکوچنان است که یکی را بدو فرستید تا سؤالی از وی کند، پس جوانی از آنان بخدمت آن حضرت آمد و عرض کرد : یاعم بگوی اکبر کبائر و بزرگترین گناهان کدام است؟ فرمود شرب خمر است ، پس آنجوان نزد آنجماعت شد و آن خبر بگذاشت

ص: 373

با او گفتند دیگر باره بدوشو پس برفت و دیگر باره بپرسید.

«فقال: ألم أقل لك يا ابن أخ شرب الخمر ؟ إن شرب الخمر يدخل صاحبه في الزنا و السرقة وقتل النفس التي حرم الله عز وجل ، و فى الشرك بالله عز وجل وأفاعيل الخمر تعلو على كل ذنب كما تعلو شجرها على كل شجر» .

فرمود ای فرزند برادر آیا با تو نفر مودم که آشامیدن خمر بزرگترین گناهان است همانا شرب خمر مفاسد بزرگ را تولید نماید، و شار بش را بزنا و سرقت و قتل نفسی که خدای حرام فرموده و بشرك آوردن با خدای عزوجل انباز دارد، وافاعیل خمر بر هر معصیتی برتری جوید ، چنانکه درخت انگور بر هر درختی برتری گیرد .

و دیگر در کتاب مسطور از عبدالله مسکان از زراره مسطور است که گفت : در خدمت ابی جعفر علیه السلام بودم مردی نیز از انصار در حضرتش حاضر بود ، در اینحال جنازه ایرا بگذرانیدند، پس آنشخص انصاری بپای ایستاده و ابو جعفر علیه السلام قیام نفرمود من نیز با آنحضرت نشسته بماندم و آنمرد انصاری همچنان بایستاد تا آن جنازه را ببردند آنگاه بنشست.

حضرت باقر علیه السلام فرمود «ما أقامك ؟ چه چیز ترا بپای داشت؟ عرض کرد حسین بن علی علیهما السلام را بدیدم که چنین فرمود «فقال أبو جعفر علیه السلام والله ما فعله الحسين علیه السلام ولا قام لها أحد منا أهل البيت قط»فرمود: سوگند با خدای حسین علیه السلام چنین نکرده است و هيچيك از ما اهل بيت هرگز برای جنازه یعنی وقتی که جنازه را می بردند بپای نشده است.

چون انصاری این کلام بشنيد عرض كرد:«أصلحك الله » همانا مرا بشك در افکندی، یعنی اینکه فرمودی هرگز چنین چیزی نبوده و حسین علیه السلام پای نشده ، مرا در آنچه میدانستم بشك در انداختی چه، من چنان گمان میکردم که اینحال را دیده ام.

و دیگر در کتاب مسطور در باب نوادر اخبار آنحضرت از منهال بن عمر مرقوم است که گفت: در خدمت حضرت ابی جعفر علیه السلام نشسته بودم ناگاه مردی در خدمت آنحضرت شد و سلام بداد و پاسخ بشنید، آنگاه عرض کرد : حال شما چگونه است ؟

ص: 374

حضرت باقر علیه السلام فرمود :

«أو ما آن لكم أن تعلموا كيف نحن ؟! إنما مثلنا في هذه الأمة مثل بني اسرائيل، كان يذبح أبنآئهم ويستحيى نسائهم ألا وإن هؤلاء يذبحون أبنائها و يستحيون نسائنا».

یعنی آیا هنوز وقت آن نرسیده است که شماها بدانید حال ما چگونه است ؟ همانا مثل ما در میان این امت مثل بنی اسرائیل است که فرعون پسرهای ایشان را میکشت و زنان ایشان را زنده میگذاشت این امت نیز با ما همین معاملت کنند، پسران مار امیکشند وزنهای ما را زنده میگذارند .

«زعمت العرب أن لهم فضلا على العجم فقالت العجم: و بما ذلك قال كان محمدمنا عربياً ، فالوالهم صدقتم ، وزعمت قريش أن لها فضلا على غيرها من العرب ، فقالت لهم العرب من غيرهم وبماذاك؟ قالوا: كان محمد قرشياً ، قالوالهم: صدقتم، فان كان القوم صدقوا فلنا فضل على الناس لأنا ذرية رسول الله محمد و أهل بيته خاصة و عترته لا يشركنا في ذلك غيرنا».

یعنی چنان میدانند مردم عرب که ایشان را بر مردم عجم فضل و فزونی است ایشان با عرب گفتند: این فضیلت از چیست؟ گفتند محمد پیغمبر خداوند صمد از ما است ، وعرب است ، عجم گفتند بصداقت سخن کردید. وطایفه قریش چنان میدانند که ایشان را بر تمامت طوایف و طبقات عرب برتری و فزونی است سایر اعراب با ایشان گفتند: این سخن از چیست؟ قریش گفتند: بعلت اینکه محمد صلی الله علیه وآله قرشی است همه گفتند: بصدق و راستی گوئید ، همانا اگر ایشان در آنچه گفتند صادق هستند پس مارا بر تمامت مردمان فضیلت و برتری است چه ما ذریت محمد واهل بيت او هستیم خاصة وعترت او میباشیم ، و هیچکس غیر از مادر این مقام ومرتبت با ما شريك نيست.

آنمرد چون این کلمات بشنید عرض کرد سوگند با خدای شما اهل بیت را دوست میداریم.

«قال علیه السلام : فاتخذ البلاء جلباباً ، فوالله إنه لأسرع إلينا وإلى شيعتنا من السيل فى الوادى، و بنا يبدو البلاء ثم بكم، و بنا يبدو الرخاء ثم بكم »

ص: 375

امام علیه السلام فرمود: چون دوستدار ما هستی پس آماده بلا باش و جلباب بلا بدست گیرو تن را بآن بپوش سوگند با خدای که بلا بسوی ما و بسوی شیعیان ما از آن سیل که در بیابان شتابان گردد سریع تر است و بلا از نخست بما آشکار شود ، پس از آن بشما چنك در اندازد، ورخاء بما بدایت کند آنگاه با شما آشنائی جوید .

و دیگر در کتاب بحارالا نوار مروی است که وقتی مردی بخدمت ابی جعفر اول علیه السلام در آمد و قصیده ای عرضه داشت که مطلعش این بود «عليك السلام يا أبا جعفر»إمام علیه السلام درباره او عطیقی نفرمود، آنمرد عرض کرد: با اینکه در اینحضرت قصیده مدیحت آوردم مرحمتی در حق من مبذول نشد ، فرمود: تو مرا تحیتی که برای اموات شایسته است بگذاشتی مگر نشنیدی قول شاعر را :

الأطرقتنا آخر الليل زينب *** عليك سلام الله مافات مطلب

فقلت لها حييت زينب خدنكم *** تحية ميت وهو في الحي يشرب

با اینکه ترا کافی بود که بگوئی «سلام عليك يا أبا جعفر» .

معلوم باد که جزری در حدیث علی علیه السلام مذکور داشته است « من أحبنا أهل البيت فليعد للفقر جلباباً»یعنی هر کس ما اهل بیت را دوست میدارد باید جلباب فقر و در یوزگی بر تن بیاراید، یعنی باید در دنیا زاهد باشد و بر فقر شکیبائی گیرد غنا و توانگري از احوال اهل دنیاست و در میان حب دنيا وحب اهل بيت امكان اجتماع نیست .

و در خبری دیده ام که شخصی بحضرت رسول خدای صلی الله علیه وآله عرض کرد خدای را دوست میدارم ، فرمود مستعد بلا باش ، عرض کرد ، شمارا دوست میدارم ، فرمود مستعد فقر باش .

و از این پیش در ذیل مجلدات مشکوة الادب با تحقیقی مخصوص و مشروح بنگارش در آورده ام ، وحدیث منهال و احتجاج آنحضرت باحسن بصری در ذیل کتاب امام زین العابدین علیه السلام در باب احوال اصحاب آنحضرت ، و همچنین مکالمه

ص: 376

با شیخی که محب اهل بیت علیهم السلام بود، و همچنین مکالمه حضرت امام زين العابدین با خضر علیهما السلام در فتنه ابن زبیر که بعضی بحضرت باقر علیه السلام منسوب دانند مذکور شد .

ذکر وقایع سال یکصد و سیزدهم هجری نبوی صلی الله علیه وآله و قتل عبد الوهاب بن بخت

اشاره

در اینسال عبدالوهاب بن بخت مقتول گردید ، و سبب قتلش این بود که در ارض روم با عبدالله البطال نايره قتال را اشتعال داد ، و مردمان از بطال انهزام یافتند، عبد الوهاب را خون غیرت در عروق حمیت بجوشید و حمله برآورد و همی گفت فرسی از توجبان تر ندیده ام خدای خون مرا بریزد اگر خون ترا نریزم ، آنگاه خود از سر برگرفت و فریاد بر کشید: منم عبدالله بن بخت، آیا از بهشت گریزان میشوید آنگاه خویشتن را بلشکر دشمن در افکند و بمردی بر گذشت که واعطشا می گفت ، عبدالوهاب گفت پیشی جوی که سیراب شدن پیش روی تو است، پس با آن جماعت مخلوط شد و خودش و اسبش کشته شدند.

ذكر جنك مسلمه در بلاد خان ترکستان و فتح مدائن و حصون و معاودت بجای خود

در اینسال یکصد و سیزدهم بروایت ابن اثیر و طبرى ، مسلمة بن عبدالملك روی بباب الابواب نهاد و لشکریان را ببلاد خاقان متفرق ساخت ، و شهرها و حصنها بدستش گشوده شد ، و جمعی را بکشت و اسیر گرفت ، و بسی جایها را بسوخت ، جا که گذشت مردمان آنشهر باوی صلح کردند و ملکان با سپاه بنزديك او می آمدند و در خدمتش فراهم و اوامر و نواهیش را مسلم میشمردند ، تا تمام ملکان

ص: 377

جبال بلنجر بخدمتش انجمن شدند ، و خراج گذار گردیدند ، و با او بشهر باب الابواب آمدند ، و پسر خاقان ترك مقتول گردید .

لاجرم جماعت خزر و جز ایشان بجمله گردشدند، و چندان مردم انجمن شدند که جز خداوند شمار ایشان را ندانست ، و مسلمه از بلنجر بگذشت و از ایشان خبري نیافت، پس با اصحاب خود فرمان کرد تا آتشها بر افروختند، آنگاه خیام واثقال ايشانرا بجای گذاشت ، و با لشکر خود بطور جریده باز شد ، و ضعیفان را مقدم و شجعان را مؤخر بداشت ، و دو منزل یکی راه سپردند تا نیمه جان بباب الابواب پیوستند .

طبری میگوید چون مسلمه بباب الابواب برسید ، در آنروز در قلعه باب الابواب هزار تن مسکن داشتند ، از طرخانان که خاقان ایشانرا در آنجا بگذاشته بود مسلمه ایشانرا نیازرد و بگذشت و بحصین شد ، و در آنجا دو حصار بود و هیچکس را در آنجا نیافت، و روی بخاقان نهاد و لشکر کفار روی بمسلمه نهادند ، و از کفار چندان لشکر جرار انجمن شده بود که شمارش راکس ندانست ؛ چون مسلمه از آنحال آگاهی یافت یاران خویش را بفرمود ، تا آتشها بر افروختند و خیمه ها بگذاشتند و بگذشتند و بباب الابواب بازشدند بارجيك پسرخان تركستان با مردم خزر با گروهی بیشمار روی بدو آوردند .

چون مسلمه ایشان را بدید فرمانگذاران جبال را بخواند، و با ایشان گفت در این کار چه بینید و با این دشمن چه اندیشید گفتند ما را در این جنك مقدم بدار چه اگر این کافران ما را بکشتند ببهشت جاویدان شویم، و اگر مظفر شویم ، فتح نمائیم ، مسلمه گفت در مشورت نصیحت کردید ، آنگاه از جای بر جست و سپاه خویش را بیار است، و میمنه و میسره بساخت و فرمانگذاران جبال را در جلو بداشت چون خاقان چهره مسلمه را بدید بطرخانان و مبارزان روی کرد ، و گفت اگر امروز بر این مردم دست نیابیم هرگز نیابیم، پس طرخانی و سپاهی گران بیرون آمدند وروى بمسلمانان آوردند ، مروان بن محمد بن عبدالملك اسب برانگیخت و بانك بر زد

ص: 378

و گفت ای مسلمانان پدر و مادرم برخی شما باد ، یکساعت در نك نمائید و سخن مرانيد که در جنگ سخن بسیار راندن از بددلیست ، و بنگرید تاجز در راه خدا شمشیر نزنید پس هر دو سپاه پیش شدند و جنگ بر انگیختند .

این هنگام مروان بن محمد در میمنه لشکر ، و سلیمان بن هشام در میسره ، وعباس بن وليد در قلب ، وهذيل بن زفر در جناح سپاه جاي داشتند ، و هر دو لشکر با هم در آویختند، حرب سخت و جنگ بزرك شد و روز بپایان آمد و از هر دو گروه انبوهي بقتل رسیدند ، اینوقت یکتن از مرد م خزر نزد مسلمه شد و مسلمانی گرفت ، و گفت ايها الامير خاقان ملك خزر را میخواهی ، مسلمه گفت در کجاست گفت در آن گردون که برابر تو است و دیبا بر آن افکنده اند. مسلمه مروان را احضار کرد و گفت آن گردون را که دیبا بر آن افکنده اند میبینی ، گفت : میبینم گفت آن گردون خاقان است، و خاقان در آنجاست ، مروان گفت من این کار را کفایت کنم یکی از مسلمانان گفت ایها الامیر این شتاب نه بجاست چه خاقان بدون حراست گروهی از گردان در آن گردون ننشیند، تدبیر چنان است که یکتن از مبارزان را برگزینی و لشکری بزرك بدو گذاری تا بخاقان حمله ور گردد ، و مسلمه گفت رأی بصواب است .

پس ثابت نهرانی را بخواند و هزار مرد نبرد بدو داد ، و گفت اگر امروز خویشتن را بآن گردون خاقان رسانی از من بسی احسان بینی ، ثابت با آن هزار تن حمله آورد و نبردی مردانه بکرد و خویشتن را بگردون رسانید ، و شمشیر بیفکند چنانکه دیبای قبه را چاک داد ، و بخاقان رسید، خان ترکستان گریزان شد و مسلمانان بیکباره حمله ور شدند ، و مردم خزر یکباره پشت بجنگ دادند ، و مسلمه چندان غنیمت بیافت که اندازه اش در تصور نیامد ، پس خمس آن بیرون کرد و بقیه را بمسلمانان بخشید و لشکر برداشت و بباب الابواب آمد .

و در آن قلعه هزار خانه از خزریان جای داشتند ، مسلمه ایشان را بحصار گرفت و روزی چند بماند و کاری نساخت، و همیخواست تا باز گردد مردی از آن

ص: 379

درها نزد او شد و گفت اصلح الله الامیر اگر من این قلعه با تو سپارم مال و زن و فرزندان من باز گذاری، مسلمه گفت میدهم گفت صدرأس گاو و گوسفند با من گذار تا قلعه را با تو گذارم ، مسلمه بفرمود تا آنجمله بدو دادند، آن مرد در آن چشمه آب که نوشیروان بن قباد بیرون آورده و بدان قلعه گذارا بود بیامد و مسلمانانرا گفت این جایگاه را بکنید ، بکندند و بآب رسیدند، آنگاه گفت این گاو و گوسفند ها را در این مکان خون بریزید ایشان چنان کردند، و خون با آب روان شد و بدان حصنها و اماکن ایشان برفت و چون بدانست بحوضهای آنان درآمد بفرمود تا آب را بر بستند، و بر رود جاری ساختند .

چون خزریان آنروز حوضهای خویش را پرخون بدیدند و یکشب بر نیامد که در حوضها کرم افتاد و تشنگی برایشان مستولی گردید آن مرد نزد مسلمه شد و گفت ايها الامير همانا ایشان از تشنگی ناچیز شدند اکنون تو لختی پیشتر شو تا ایشان گریزان گردند و قلعه را بگذارند مسلمه چنان کرد چون شب در رسید مردم خزر دروازه ها برگشودند و بیرون شدند و بگریختند و مسلمانان بقلعه اندر آمدند مسلمه بفرمود تا آن حوضها را پاك بشستند و آن شهرستان را بر چهار بخش نمود ، يك بخش را با دمشقيان ، و يك بخش را با اهل کوفه ، و بخش سیم را بالشكر جزیره ، و چهارم را با سپاه حمص گذاشت چنانکه تاکنون بنام ایشان باز خوانند .

آنگاه مسلمه مردی را بخواند که او را فرید بن الاسود الثعلبی گفتند ، و ولایت باب الابواب را بدو گذاشت و بفرمود تا بر چهار حد شارستان برای غله و اسلحه جاها بسازند و کنگره ها بر کشند و دری آهنین بگذارند ، پس از آن مسلمه آنکسان را که در آن شارستان جای بداد روزی و وجیبه مقرر نمود ، و از آن پس مروان بن محمد را خلیفه ساخت و خویشتن رو بشام وخدمت هشام نهاد .

و چون خزریان بدانستند که مسلمه بشام مراجعت کرد بشهرهای خویش بازگشتند.

و از اين سوي مروان بن محمد این خبر بدانست مردمان را انجمن ساخت و بیشتر از چهل هزار مرد عرض داد ، و بزمین بلنجر شد ، و از آنجا بارض خزر آمد و جماعتي را

ص: 380

بکشت ، و ستورهای آنها را براند، و بشارستان باز شد و زمستان را در آنجا بماند و این غزو راغز والطین نام کردند ، یعنی کارزار گل ، چه در این غزوه باران فراوان بارید و در این جنگ بود که مروان با لشکریان فرمان کرد تا دمهای اسبها را ببریدند .

چه آنچند گل ولای بود که دردم فرو میگرفت ، زیرا که فصل بهار و باران بسیار و طغیان آبار و انهار بود.

بالجمله هشام بن عبدالملك ، مروان را معزول ساخت وسعيد بن عمر والحرشی را بجای او بفرستاد، و سعید بیامد و در باب الابواب بنشست و همی جنك نمود و هيچ نیاسود چنانکه چشمهای او را آب سیاه فرو گرفت و نابینا شد ، و از حال خود بهشام بن عبدالملك بنوشت ، لاجرم هشام او را بخواند و مروان را مأمور نمودو مروان با یکصد و بیست هزار نفر مرد کارزار از شام بیرون شد و بار مینیه رفت ، و نزديك بردع در مکانی که آنرا کسال نامند فرود آمد و بحرب دست گشاد ، چندانکه فرمانگذاران ارمینیه همه و مطیع و منقاد شدند و تمامت بلاد ارمینیه را مفتوح ساخت آنگاه با آن سپاه که در باب الابواب بودند نامه کرد و ایشانرا احضار فرمود ، پس از آن مروان منادی کرد و سپاه برگرفت و بدره در شد که باب اللانش گویند ، و همی برفت تا بسمندر رسید ، وسمندر یکی از شهرهای خزر است ، و اینوقت لشکریان از باب الابواب با مردی که او را اسید بن السلام میگفتند فرا رسید ، و این هنگام یکصد و پنجاه هزار مرد در رکاب مروان انجمن شدند و مروان از آنجا بگذشت و آنشهر را در پس پشت افکند و در کنار رود سقلاب فرود آمد، و برخیل خانه های کفار بتاخت و غارت کرد و بکشت و بیست هزار خانه را ویران ساخت .

این هنگام بد و خبر آوردند که خان ترکستان مردی را که هزار طرخانش گفتند با چهل هزار مرد جنگی بحرب او بفرستاده است مروان سرهنگی از سپاه خویش را برگزید و چهل هزار مرد بد و بداد و بدان راه که هزار طرخان همی آمد بفرستاد و خود از پس او راه برگرفت و آن دوسپاه کینه خواه با هم دچار شدند و کار زار کردند وهزار طرخان را بکشتند و گروهی از سپاهش را اسیر کردند و غنیمتی بسیار بدست

ص: 381

آوردند ، و مروان از همان مکان بازشد ، و این خبر بخاقان پیوست و سخت در جزع شد و فروتن گردید، وکس بمروان رسید که تا پایان ملك من در رسیدی اکنون چه خواهی تا آن کنم.

مروان گفت آن خواهم که مسلمان شوی و گرنه تو را بکشم، و این سلطنت از تو برگیرم و بدیگری بگذارم، رسول باز شد و این خبر با خاقان بگذاشت جوابداد کسی را بمن فرست تا شرایط اسلام را بگوید ، مروان بن محمد نوح بن السائب که از بنی اسد بود وعبد الرحمن الحولا نيرا بخاقان فرستاد و این هر دو برفتند و مسلمانی بدو عرض دادند ، خاقان گفت می و مردار را بمن حلال کنید ، عبدالرحمن با نوح گفت من چنان بینم که بروي حلال کنی تا مسلمانی گیرد، آنگاه گوئی این هر دو حرام است ، نوح گفت من حلال را حرام و حرام را حلال نکنم و اگر تو مسلمان شوی خون و مردار و گوشت خوک و می و هر چیزی که در مذهب اسلام حرام است خدای حلال نکند و بر تو حرام باشد .

پس خاقان مسلمان شد و مروان او را بشهر خویش بداشت و هدایای او را بپذیرفت و بازگشت و بیابالابواب آمد و بجانب هشام مکتوب نمود ، و او را از آن فتح خبر داد و خمس و غنایم بفرستاد و آن زمستان در آنجای بایستاد، چون زمستانرا بگذاشت عزیمت بر آن بر نهاد که بزمین سرمن شود ،پس راه برگرفت ورود جیحون را در نوشت و بشهري كه شك نام داشت و قلعه ای سخت استوار و پایدار بود در آمد، و یکماه بر در آن قلعه بماند و در فتحش عاجز شد .

پس بفرمود تا عمودها از آهن بساختند و چوبها بیاوردند و میخها بتراشیدند و چون نماز شام بگفت آن عمودها را در پس قلعه فرو بردند و لوحها بر سر آنها بر بستند و بهم پیوستند و چون با مداد شد چهار هزار مرد با اسلحه تمام بر سر قلعه بر شده بودند و بانك تكبير برآوردند و در قلعه را برگشودند ، و مروان با دیگر یاران بقلعه در آمدند و شمشیر در نهادند ، و مبارزان را بجمله دستگیر نمودند و مروان بر در قلعه بنشست و ايشان را يك بيك همی بیاوردند، و جمله را گردن بزدند و زنان و فرزندان و اموال و اثقال ايشانرا بجمله بیاران ببخشید ، وبفرمود با روی قلعه را با زمین

ص: 382

یکسان ساختند .

آنگاه بحصنی دیگر روی نهاد که آنرا حصن عمی گویند، و بردرش فرود شد و حربی سخت در میانه بگذشت و فیروز گردید و آن حصن را ویران کرد ، چون مهتر سرمن این خبر بشنید بگریخت و بقلعه دیگر که استوار تر بود جای کرده ، مروان سوگند خورد که از در قلعه بر نخیزم تا بقلعه در شوم یا بمیرم ، و مردمان را فرمانداد تا قلعه ای در برابر آن بنیان نهادند و یکسال در آنجا در نك نمود، و چون هیچ چاره نیافت برخاست و سروتن بشست و تن بمرك ،اندر داد پس جامه طباخان بتن بیار است و عمامه چرکن بر سر نهاد و از خویشتن نامه بر نوشت :

من مروان بن محمد إلى صاحب سر من أما بعد بدانکه من سوگند خورده ام که تا در این قلعه نیابم و یکنظر در آن نکنم باز نگردم ، باید که سوگند مرا راست کنی و عهد و پیمان بر نهی تا بقلعه در آیم و بیرون شوم ، پس میان بر بست و نامه برگرفت و بدر قلعه شد ، و تنها بایستاد و بارخواست و بقلعه درآمد و نزد ملك بايستاد و نامه بداد ملك نامه را بترجمان بداد تا برخواند، و با ملك باز گفت : ملك گفت دست او را بگیرند و در همه قلعه بگردانند تا بنگرد که بدین جای نتوان آمد ، پس مروان را گرد قلعه بگردانیدند، مروان بهر طرف نظرهمی انداخت تا جائی را بدید که از آنجا بقلعه توان شد، پس بآن مردمان روی کرد و گفت مرانان دهید تا بخورم که گرسنه ام و همی بترسم مروان برود و من بدو نرسم پس دو گرده نان بدو بدادند و نیز پاره گوشتش بدادند و او را از قلعه بیرون آوردند ، و مروان بجایگاه خود باز شد.

و نامه بمهتر سر من برنگاشت : بدانکه من مروان بن محمد بودم که برسولی نزد تو آمدم ، و من آن سوگند که بخوردم راست آوردم و بقلعه در آمدم و همه راه ها را بدانستم و امیدوارم که دیگرباره بنگرم .

چون مکتوب مروان بدو رسید چندی براندیشید، و صلاح در صلح دید و بر پانصد هزار درهم و صد غلام وكنيزك و پانصد خروار طعام مصالحت نمود که مروان آنجمله را دریافت داشت، و بدر حصنی که حمران نام داشت بیامد و با مردمان آنجا حرب نمود و آنجماعت گروهی از مسلمانان را بکشتند ، مروان چون بر این روزگار

ص: 383

نگران شد گفت ای مردمان هر کس از شما بدین قلعه اندر شود او را هزار دینار با کنیزکی ماه دیدار عطا کنم ، مردی از بنی حیان برجست و گفت اصلح الله الامير من اندر میشوم ، پس در جائیکه کاریزی ساخته بودند بحیلت برفت و بقلعه برشد، مردمان ناچار قلعه را بدادند مروان آنمرد را هزار دینار بداد و گفت چنانکه خواهی کنیزکی اختیار کن ، آنمرد کنیز کی سخت زیبا برگزید و دستش را برگرفت و از قلعه بزیر همی آورد، آن كنيزك برجست و آنمرد را ببر در گرفت و خویشتن را با او از قلعه بزیر افکند چنانکه هر دو بر زمین بمردند.

مروان سخت برآشفت و هر کس در قلعه بود بکشت ، و از آن پس پای اصطبار استوار کرد و هر قلعه و حصنی بود برگشود تا تمامت بلاد حمران گشوده گشت، آنگاه بازگشت و بیاب الابواب باز آمد ، و آن زمستان بپای برد چون طلایع بهار نمودار گردید فرمانگذاران جبال را بجمله احضار کرد ، و ایشان بجز اویس بن مضار که با گروهی از یارانش بیرون از آگاهی مروان بگریخت، در خدمتش انجمن شدند ، و اویس بر غلامی شبان بگذشت و با پارانش فرمان کرد، از این غلام گوسفندی بستانید ، ایشان بگرفتند و اویس بیامد و بجائي بنشست و یارانش پراکنده شدند ، و هر يك بکاری پرداختند و آن غلام شبان برفت و تیرو کمان برداشت ، و از پس درختی تیری براویس بیفکند و او را بکشت .

یارانش چون این بدیدند بترسیدند و بگریختند ، و غلام در میان دیه شد و این خبر با پدر خود بگذاشت ، پدرش بمدينة الباب شد و این داستان را با اسید بگذاشت ، اسید بیامد و سراویس را برداشت و سوی مروان فرستاد ، مروان را شگفتی فرو گرفت و گفت ما چنین می پنداشتیم که صاحب این سر در قلعه است ، پس بفرمود تا سر اویس را بر چوبی کرده و در برابر قلعه بداشتند، و ایشان را هیبت و صلابتی فرو گرفت ، و مردمان قلعه زینهار بخواستند مروان همه را زینهار بداد، و بهمان جای که بودند بحال خود گذاشت، و مقرر فرمود که هر سالی ده خروار طعام بمدينة الباب دهند .

ص: 384

و از آن پس مروان برفت و بزمین آذربایجان شد ، و با مردمان موقان جنك در افکند، و خلقی بسیار بکشت و بیشتر از ده هزار سر اسیر بیاورد ، و بمسلمانان ببخشید ، آنگاه بسوی برده روی نهاد و در آنجا فرود شد ، و تمامت بلاد آذربایجان و ارمینیه مفتوح و صافی گردید ؛ و هیچکس را نیروی مخالفت نبود ، وبجمله مطيع و منقاد گردیدند .

مکشوف باد که این حکایت بتمامت از تاریخ طبری نقل شد ، و چون يك رشته بود نخواست انقطاع پذیرد ، و بملاحظۀ ترتیب سنين انفصال جوید .

ذكر قتل عبد الرحمن بن عبد الله امیر اندلس و ولایت عبدالملك بن قطب

در اینسال یکصد و سیزدهم عبدالرحمن بن عبدالله الغافقی که از جانب عبيدة ابن عبد الرحمن السلمی امارت اندلس داشت ، غزو نهاد .

و چنان بود که هشام بن عبدالملك عبيده را در سال یکصد و دهم بر افریقیه و اندلس ولایت داده بود ، چون عبیده با فریقیه آمد نگران شد که مستنیر بن حارث حریشی در صقلیه مشغول غزواست ، و در آنجا بماند تا سورت زمستان نمایان شد پس كوس مراجعت بكوفت ، و هر کس با وی بود متفرق گردید ، و مستنیر بدست او در آمد، و عبیده او را محض عقوبت محبوس نمود و بتازیانه بیازرد ، و او را در قيروان شهره مرد و زن ساخت .

و از آن پس عبیده عبدالرحمن بن عبدالله را بر اندلس عمل داد ، وعبد الرحمن با مردم افرنجه جنگ در انداخت ، و در اراضی ایشان بهر طرف بتاخت و غنایم موفور بدست آورد و از جمله غنایمی که بدست آورد پائی از طلا مرصع ومكلل بدر و زمرد و یا قوت بود ، پس آنرا در هم شکست و در میان مردمان قسمت نمود .

چون این خبر بعبیده رسید سخت تافته شد و نامه ای از در تهدید بدو نوشت

ص: 385

عبدالرحمن مردی صالح بود ، در جواب عبیده نگاشته«أما بعد فان السموات والأرض لو كانتا رتقاً لجعل الله للمتقين منها مخرجاً» كنايت از اینکه خدایتعالی راه و مخرج را بر بندگان متقی خود مسدود نداشته است، و از آن پس خیمه برکشید و بآهنگ جنك روى بديار فرنك نهاد، و بعضی این حکایت را در سال یکصد و چهاردهم نوشته اند و این روایت اصح است .

بالجمله کارزار نمود چندانکه خود و آنانکه با وی بودند بفوز شهادت فایز شد ، و از آنسوی عبیده با هدایا و کنیزان و غلامان و دواب و جز آن اشياء كثيره روی بدرگاه هشام نهاد و از امارت و ولایت استعفا نمود ، هشام استعفایش را اجابت فرمود ، و او را معزول ساخت، و چنان بود که بعد از قتل عبدالرحمن بن عبدالله عبد الملك بن قطن عامل اندلس گردید ، و از آن پس چون عبیده از امارت افریقیه معزول گردید هشام بن عبد الملك عبيد الله بن الحبحاب را ولایت افریقیه داد ، و او در مصر والی بود .

پس در سال یکصد و شانزدهم عبیدالله بسوی افریقیه شد ؛ و مستنیر را از زندان در آورد ووالی تونس گردانید، و از آن پس عبیدالله سپاهی را با خبيب بن ابي عبيده تجهیز نمود و بارض سودان روان داشت ؛ و چنان بر آنجماعت مظفر ومنصور گردید که هیچکس بآنگونه ظفر بهره ور نشده بود و هر چه خواستی بدست آورد آنگاه در بحر حرب در افکنده بجای خود بازگشت .

ص: 386

ذکر سوانح و حوادث سال یکصد و سیزدهم هجری نبوی صلی الله علیه و آله

اشاره

در اینسال عدی بن ثابت انصاری رخت بدیگر جهان کشید ، و هم در اینسال معاوية بن قره بن ایاس مزنی پدر ایاس قاضی بصره که در هوش و ذكاء مضروب المثل بود چنانکه از این پیش مذکور گردید، رحل اقامت بدیگر سراي بر بست ، وقتی با معاوية بن قره گفتند پسرت ایاس از بهر تو چگونه است؟ گفت«نعم الابن كفاني أمر دنياى وفرغنی لاخرتی»پسری خوب است چه امر دنیای مراکفایت کند و برای عبادت و تحصیل سرای آخرت مرا کفایت و فراغت دهد.

و نیز در اینسال ابو سعید حرام بن سعيد بن محيصه بدرود جهان گفت و هفتاد سال ازعمرش سپری شده بود «حرام»بفتح حاء وراء مهملتين و«محيصة»بضم ميم و فتح حاء مهمله و تشدیدیاء حطی و باصاد مهمله است.

و هم در اینسال طلحة بن مصرف ایامی روی بدیگر جهان نهاد ، و دیگر عبدالله ابن عبيد الله بن عمير الليثي بدرود روان و وداع جهان گفت، و نیز در اینسال عبدالرحمن ابن ابی سعید مکنی بابی جعفر بدیگر سرای رهسپر گردید و هفتاد و هفت سال در این سزای پرملال غدو بآصال برده بود .

و نیز در این سال وهب بن منبه الصنعانی روی بسرای جاودانی نهاد ، وی از برادرش همام كوچك تر بود و ایشان پنج برادر بودند: همام و وهب و غيلان ، وعقيل ، و معقل ، و بعضی وفات وهب را در سال یکصد و دهم هجری نوشته اند ، در رجال ابی علی مسطور است که وهب بن منبه صنعانی برادر همام از ابن عباس و ابن عمر راوی بود ، و او مردی قاضی و علامه و صدوق وصاحب كتب بود ، و در سال یکصد و چهاردهم وفات کرد .

در تاریخ ابن خلكان مسطور است ابو عبدالله وهب بن منبه بن كامل يماني صاحب اخبار و قصص و عارف باخبار اوائل و قیام دنیا و احوال انبیای عظام صلوات

ص: 387

الله عليهم و سير ملوك بود و میگفت هفتاد و دو کتاب آسمانی را قرائت کرده ام و اورا در ترجمه ملوك حمير و اخبار و قصص و قبور و اشعار ایشان تصنیفی مفید است و از ابوهریره روایت داشت و او از جمله ابناء معدود است .

و معنی قول عرب که گویند فلان من الأبناء این است که ابو مره سيف بن ذی یزن حمیری صاحب یمن در آنحال که مردم حبشه بر مملکتش مستولی شدند بدرگاه انوشیروان عادل روی نهاد و از ملك الملوك عجم امداد طلبید، چنانکه در تواریخ بتفصيل مذكور است، شاهنشاه ایران هزار و پانصد تن سوار بسرداری و هرز با وی داشت، و ایشان بجانب یمن شدند و لشکر حبشه را منهزم ساخته از بلاد یمن بیرون کردند ، وسيف بن ذي يزن ووهرز در یمن بماندند و چهار سال بگذرانیدند و چنان بود که سیف بن ذی یزن جماعتی از سپاهیان حبشه را برای خدمت خویش بداشته بود، روزی در شکارگاه او را تنها یافته بکشتند،و خود بشوامخ جبال فرار کردند ، یاران سیف چون بدانستند در طلب ایشان بر آمده جملگی بدست آورده بقتل رسانیدند، و از آن پس سلطنت مستقله نماند ، و در هر ناحیه مردی از یمن چون ملوك طوايف حکمران طایفه ای گردید تا زمان اسلام فرا رسید.

بالجمله آن لشکر فرس که در یمن وطن جست در آنجا مزاوجت ومضاجعت نمودند وفرزندان بیافتند و فرزندان ایشان و نتائج ایشان را ابناء نامیدند چه از ابناء اينجماعت فرس ،بودند و طاوس بن کیسان یمانی نیز از این جمله است وفات وهب مذکور بقولی در سال یکصد و دهم و بروایتی چهاردهم ، و بقولی یکصد و شانزدهم ، در صنعاء یمن روی داد و در اینوقت نود سال و بروایتی هشتاد سال روزگار شمرده .

و هم در این سال حربن یوسف امير موصل وفات نمود ، و در گورستان قریش که در موصل است مدفون گردید ، و این قبرستان محاذی سرای او که معروف به منقوشه است بود، وفاتش در شهر ذى الحجه روی داد، وهشام بن عبدالملك وليد بن تلید عبسی را بجای او منصوب ساخت و او را فرمان کرد که در اتمام نهری که در شهر حفر میکردند مجاهدت نماید ولید در آن امر شروع نمود و اهتمامی تام بعمل آورد .

ص: 388

و هم در این سال معاوية بن هشام در ارض روم جنگ در افكند ، و در ناحیه مرغش ساختگی حرب کرد، آنگاه مراجعت نمود ، و هم در این سال جماعتی از داعیان دولت بنی عباس بخراسان روی نهادند ، جنید مردی از ایشان را بگرفت و بکشت و گفت هر کس از ایشان بدست بیاید خونش هدر باشد .

و در این سال سلیمان بن هشام بن عبدالملك وبقولى ابراهيم بن هشام بن اسماعيل مخزومی مردما نراحج اسلام بگذاشت ، و عمال و فرمانگذاران ممالك همانكسان بودند که از این پیش مذکور شدند .

و هم در این سال بروایت یافعی در مرآة الجنان شهر بن حوشب بدیگر جهان شتافت ، و از این پیش بوفات او اشارت شد، و نیز در این سال کر کوار سیم که پاپ بود در اروپا جلوس نمود ، و نیز در این سال مالك بن شعيب وعبدالوهاب در سیواس کشته شد چنانکه بقتل عبدالوهاب بن بخت اشارت رفت ، و چون بشهادت مالك اشارت نشد در اینجا مرقوم افتاد.

ص: 389

فهرست جزء چهارم ناسخ التواريخ دوران امام باقر علیه السلام

عنوان...صفحه

ذکر وفات ابی سعید حسن بن ابی الحسن بصری و پاره احوال و اوصاف او ...2

ذكر وفات ابى بكر محمد بن سیرین و پاره از حالات آن ... 4

ذكر وفات ابی فراس همام بن غالب معروف بفرزدق شاعر و پاره حالات او ...6

ذكر وفات جرير بن عطية بن خطفى شاعر مشهور مکنی با بی حرزه و پاره حالات او ... 68

ذکر اخباریکه از حضرت امام محمد باقر علیه السلام در ارواح شريفة انبياى عظام وأئمه فخام علیهم السلام و تفاوت معنی رسول و نبی و محدث رسیده ... 121

ذکر اخبار و احادیثی که از حضرت باقر صلوات الله علیه در حق حضرت آدم علیه السلام مخصوصاً مأثور است...129

ذكر بعضی احادیث و اخباری که از حضرت امام محمد باقر در احوال حضرت ادریس علیهما السلام مأثور است ...163

ذکر اخبار و احادیثی که از حضرت امام محمد باقر در باب حضرت نوح علیهما السلام مأثور است ...271

ذکر احادیث و اخباری که از حضرت باقر در احوال هودو صالح علیهم السلام وارد است ...175

ذکر اخبار و احادیثی که از آنحضرت در بعضی حالات حضرت خلیل الرحمن علیهماالسلام وارد است ...179

ذکر اخبار و احادیثی که از آنحضرت درباره حالات لوط وقوم آن حضرت علیهما السلام وارد است ...184

ذکر اخباری که از آن حضرت علیه السلام درباره ذوالقرنین وارد شده است ...194

ذکر بعضی اخباری که از آن حضرت در باره حضرت یعقوب و یوسف علیهم السلام مأثور است... 196

ذکر اخباری که از آن حضرت درباره ایوب علیهما السلام موارد است ...209

ص: 390

ذکر اخباری که از آن حضرت در پاره ای حالات حضرت موسی و هارون علیهم السلام وارد است ...211

ذکر پاره ای اخبار که از آن حضرت در بعضی مناجات و مواعظ و حکم حضرت موسى علیهما السلام مأثور است ...235

ذکر بعضی اخبار که از آن حضرت درباره ای حالات خضر و يوشع وحزقيل علیهم السلام وارد است ...241

ذکر اخباری که از آن حضرت علیهم السلام در پاره ای حالات حضرت الیاس و لقمان و اشموئیل علیهم السلام وارد است...246

ذکر اخباری که از آن حضرت در پاره حالات حضرت داود علیهما السلام مأثور است...266

ذکر پاره اخباری که از آن حضرت علیه السلام در احوال سبت رسیده ...275

ذکر پاره اخباری که از آنحضرت در پارۀ حالات حضرت سلیمان علیهما السلام ارد است ... 277

ذکر بعضی از اخباری که از آنحضرت دربارۀ حالات حضرت يحيى بن زکریا علیهم السلام وارد است...280

ذكر بعضی اخباری که از آنحضرت در پاره حالات مریم مادر حضرت عیسی علیهم السلام وارد است ...282

ذکر اخباری که از آنحضرت در پاره ای حالات حضرت عيسي بن مريم علیهم السلام وارد است ...287

ذکر احوال ارمیا و دانیال و عزير علیهم السلام موافق اخباری که از حضرت امام محمد باقر صلوات الله علیه وارد شده است ...296

ذکر اخباریکه از آنحضرت در پاره احوال حضرت یونس علیهما السلام مأثور است ...298

ذکر پارۀ اخبار که از آنحضرت علیه السلام در بعضی حکایات اصحاب کهف و رقيم و اخدود وارد است ...309

ذکر پاره اخبار که از آنحضرت سلام الله علیه در بعضی حالات اصحاب اخدود مأثور است ...313

ص: 391

ذکر پاره اخبار که از آنحضرت سلام الله علیه در پاره حالات خالد بن سنان علیه السلام منقول است ...315

ذکر پاره اخبار که از آنحضرت علیه السلام در بیان احوال بعضی ایزیغمبرانی که باسم ايشان تصریح نشده، وارد است ...317

ذکر وقایع سال یکصد و یازدهم هجری نبوی صلی الله علیه وآله و عزل اشرس بن عبد الله از ایالت خراسان ، ونصب جنید بن عبدالرحمن ...318

ذکر بعضی از حوادث و سوانح سال یکصد و یازدهم هجری نبوی صلی الله علیه وآله...

ذکر وقایع سال یکصد و دوازدهم هجری نبوی صلی الله علیه وآله و قتل جراح حکمی ...322

ذکر مامور شدن سعید بن عمر و الحرشی از جانب هشام بمحاربت مردم خزر... 325

ذکر ولایت مسلمة بن عبدالملك در ارمینیه و احضار سعید حرشی بدر بارهشام... 332

ذکر وقعه جنید بن عبدالرحمن در شعب و پاره حالات او ...333

ذکر احضار نمودن جنيد بن عبدالرحمن سورة بن الحررا وشهادت سورة بن الحر... 337

ذکر پاره ای از حوادث و سوانح سال یکصد و دوازدهم هجری نبوی صلی الله علیه وآله ...345

ذكر وفات ابى المقدام رجاء بن حيوة مجالس عمر بن عبدالعزيز بن مروان ... 346

ذکر وفات ابی عبدالله مکحول شامی که از مشاهیر فقها است ...347

ذکر بعضی مناظرات ومكالمات واحتجاجات حضرت باقر العلوم سلام الله عليه با علماء معاصرين ...350

ذكر وقایع سال یکصد و سیزدهم هجری نبوی صلی الله علیه وآله و قتل عبدالوهاب بن بخت ...377

ذكر جنك مسلمه در بلاد خان تركستان وفتح مداین و حصون ومعاودت بجای خود... 377

ذكر قتل عبدالرحمن بن عبدالله امیر اندلس وولايت عبدالملك بن قطب ...385

ذکر سوانح و حوادث سال یکصد و سیزدهم هجری نبوی صلی الله علیه وآله...387

فهرست کتاب ...390

ص: 392

درباره مركز

بسمه تعالی
جَاهِدُواْ بِأَمْوَالِكُمْ وَأَنفُسِكُمْ فِي سَبِيلِ اللّهِ ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَّكُمْ إِن كُنتُمْ تَعْلَمُونَ
با اموال و جان های خود، در راه خدا جهاد نمایید، این برای شما بهتر است اگر بدانید.
(توبه : 41)
چند سالی است كه مركز تحقيقات رايانه‌ای قائمیه موفق به توليد نرم‌افزارهای تلفن همراه، كتاب‌خانه‌های ديجيتالی و عرضه آن به صورت رایگان شده است. اين مركز كاملا مردمی بوده و با هدايا و نذورات و موقوفات و تخصيص سهم مبارك امام عليه السلام پشتيباني مي‌شود. براي خدمت رسانی بيشتر شما هم می توانيد در هر كجا كه هستيد به جمع افراد خیرانديش مركز بپيونديد.
آیا می‌دانید هر پولی لایق خرج شدن در راه اهلبیت علیهم السلام نیست؟
و هر شخصی این توفیق را نخواهد داشت؟
به شما تبریک میگوییم.
شماره کارت :
6104-3388-0008-7732
شماره حساب بانک ملت :
9586839652
شماره حساب شبا :
IR390120020000009586839652
به نام : ( موسسه تحقیقات رایانه ای قائمیه)
مبالغ هدیه خود را واریز نمایید.
آدرس دفتر مرکزی:
اصفهان -خیابان عبدالرزاق - بازارچه حاج محمد جعفر آباده ای - کوچه شهید محمد حسن توکلی -پلاک 129/34- طبقه اول
وب سایت: www.ghbook.ir
ایمیل: Info@ghbook.ir
تلفن دفتر مرکزی: 03134490125
دفتر تهران: 88318722 ـ 021
بازرگانی و فروش: 09132000109
امور کاربران: 09132000109