ناسخ التواریخ زندگانی امام باقر علیه السلام جلد 3

مشخصات کتاب

جزء سوم از

ناسخ التواریخ زندگانی امام پنجم حضرت باقر العلوم علیه السلام

تأليف

مورخ شیر دانشمند محترم عباسقلیخان سپهر

به تصحیح و حواشی دانشمند محترم

آقای سید ابراهیم میانجی

از انتشارات:

موسسه مطبوعات دینی قم

مهر ماه 1351 شمسی

خیراندیش دیجیتالی : انجمن مددکاری امام زمان (عج) اصفهان

ویراستار کتاب : خانم نرگس قمی

ص: 1

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

ذکر خلافت يزيد بن عبد الملك بن مروان در سال یکصد و یکم هجری نبوی صلی الله علیه و آله

اشاره

چون عمر بن عبدالعزیز را زمان مرگ فرارسید ، با وی گفتند در کار امت به یزید كتابتي برنگار ، گفت بچه چیز اور اوصیت گذارم که او از فرزندان عبدالملك است .

آنگاه بروایت ابن اثیر این مکتوب نمود «أما بعد فاتق يا يزيد الصرعة بعد حين لاتقال العثرة، ولا تقدر على الرجعة ، إنك تترك ما تترك لمن لا يحمدك ، وتصير إلى من لا يعذرك ، والسلام».

میگوید ای یزید درکار سلطنت و امارت و حکومت در میان بریت بپرهیز که كار تجهلت ونقلت سپاری و در چاه تباهی و بوار فرود افتی گاهیکه لغزشی از تو پذیرفتار نشود، و بازگشت قادر نباشی ، همانا تو هر چه بذخیره گذاری بانکس گذاری که برای تو فایده و سپاس ندارد و بسوی آنکس میروی که معاذیر ناروای تو در حضرتش مقبول نیاید.

در کتاب الحبار الدول مسطور است که عمر بن عبدالعزیز در حالت احتضار این کلمات را بسوی یزید بن عبدالملك نگار داد «سلام عليك أما بعد فاني" لا أراني إلا لما بي فالله الله في امة محمد صلی الله علیه وآله وسلم فانك تدع الدنيا لمن لا يحمدك ، وتفضي إلى من لا يعذرك ، والسلام».

در کتاب تاريخ الخلفاء جلال الدین سیوطی مسطور است که عمر بن عبدالعزیز این کلمات را بیزید بن عبدالملك مكتوب نمود :

ص: 2

«بسم الله الرحمن الرحيم ، من عبدالله عمر إلى يزيد بن عبدالملك ، سلام عليك فاني أحمد إليك الله الذي لا إله إلا هو ، فاني كتبت وأنا دنف من وجعي ، وقد علمت أني مسؤول عماً وليت يحاسبني عليه مليك الدنيا والآخرة ، ولست أستطيع أن أخفي عليه من عملي شيئاً ، فان رضي عني فقد أفلحت و نجوت من الهوان الطويل ، وإن سخط علي فياويح نفسي إلى ما أصير ، أسأل الله الذي لا إله إلا هو أن يجيرني من النار برحمته ، وأن يمن على برضوانه والجنة ، فعليك بتقوى الله، والرعية الرعية فانك لن تبقى بعدي إلا قليلا ، والسلام».

میگوید من سپاس میگذارم خداوندی را که جز او خدائی نیست ، ومن این مکتوبرا مینگارم در حالتی که از شدت درد بیمارم ، ونيك ميدانم که از آنچه بتولیت آن بودم در حضرت پادشاه دنیا و آخرت مسئول و محاسب هستم، و آن قدرت ندارم که از اعمال خویش چیزیرا در حضرتش پوشیده دارم، اگر از من راضی باشد همانا از هوان بیکران و عذاب بی پایان رسته ام و اگر بر من خشمناك باشد پس وای بر من و بآنجا که میروم از خداوند یکه جز او خدائی نیست ، مسئلت مینمایم که مرا از آتش دوزخ نجات و پناه دهد ، و برضوان و بهشت جاویدان ممنون بگرداند ، بر تو باد به پرهیزکاری حضرت باری و حفظ رعیت چه بعد از من جز زمانی اندک نمانی.

بالجمله يزيد بن عبدالملك بموجب عهد برادرش سلیمان در همان روز جمعه پنجروز از شهر رجب المرجب سال یکصد و یکم بجای مانده، موافق روز موت پسر عمش عمر بن عبدالعزیز برسرير سلطنت و خلافت برنشست ، کنیتش ابوخالد ، و نقش نگینش فنى السيئات ياعزيز ، و مادرش عاتکه دختر یزید بن معاوية بن ابي سفيان لعنه الله تعالى ، ولادتش در سال هفتاد و یکم بود.

اما صاحب حبيب السیر میگوید جد پدری یزید مروان بن حکم است، وجد ما دریش یزید بن معاویه است، از این روی شرارت موروثی در او موجود بود.

و در طبری مسطور است که مادرش عاتكة بنت مسعود است ، لكن روایت نخست اصح است، و او را چهره سفید ، و اندامی درشت و دیداری ملیح بود ، و تولدش در

ص: 3

دمشق روی داد و بقول حمدالله مستوفى لقبش القادر بصنع الله بود ، و بقول صاحب دستور الوزراء اسامة بن زيد بوزارت يزيد بن عبدالملك وانتظام امور دولت و مملکت او قیام میورزید .

و بروايت صاحب عقد الفريد يزيد بن عبدالملك پنجروز از شهر رجب سال یکصد و یکم بجای مانده خلافت یافت ، وكعب بن مالك عبسى ریاست شرطه او ، و مولایش ابوسعيد غيلان امارت حارسان ،او و مولای دیگرش مطر خازن مهر خلافت و او مردی فاسق بود و بكير ابو الحجاج حافظ خاتم صغیر بود و صالح بن جبیر همدانی کاتب رسائل و سپاهیان و خراج بود ، ولید او را معزول ساخت و اسامة بن زید مولای کلب را بجایش منصوب نمود ، و هشام بن مصادر متولی خزاین و بیوت اموال بود و مولایش خالد حاجب او بود.

بالجمله چون بخلافت بنشست باعمال و حکام امر کرد که بسیرت عمر بن عبد العزیز بروید و آنجماعت تا چهل روز بآنروش رفتند و چون آن سیرت و روش بر مردمان دنیا طلب دشوار بود چهل تن از مشایخ دمشق که بیگانه از دین سنین برده بودند بروی در آمدند و برایش سوگند خوردند که در آخرت برای خلفاء حساب وعقابي نيست ، و باین تدلیس و نمویه او را فریب همیدادند، و او بآن سخنان فریب خورد و طایفه از جهال اهل شام را عقیدت بر آن بود که خلفاء را حساب و عقاب

نیست.

دمیری در حیات الحیوان میگوید بعضی از مورخین را عقیدت چنان است که این یزید همان است که معروف است بفاسق لکن این سخن بصواب نیست بلکه فاسق ولید است چنانکه انشاء الله تعالی در مقام خود معروض گردد .

بالجمله چون کار خلافت بریزید استوار گشت بتغيير عمال عمر اقدام نمود ، وابو بكر بن محمد بن عمرو بن حزم را از امارت مدینه طیبه معزول . وعبدالرحمن بن ضحاك ابن قيس فهری را بجای او منصوب نمود و عبدالرحمن سلمة عبدالله بن عبد الأسد بن مخزومی را بقضاوت برکشید، و خواست با ابن حزم معارضه نماید لکن بروی راه اینکار

ص: 4

نیافت، تاگاهی که عثمان بن حیان بسوى يزيد بن عبدالملك از ابن حزم شکایت کرد که بروی دو حد فرود آورده و او را بدو مضروب داشته و خواستار شد که او را از چنك وى نجات ،بخشد يزيد بعبد الرحمن بن ضحاك نوشت که در کار ابن حزم با ابن حیان رسیدگی کن اگر ابن حزم او را بدو گناه یا امریکه در آن اختلاف افتاده مضروب داشته بدو التفات مکن ، چون این نامه با بن ضحاک رسیدا بن حزم را حاضر ساخت و در یکمقام واحد دو حد بروی بزد و از هیچ چیز از وی پرسش نکرد.

بالجمله يزيد بن عبدالملك در افعال عمر هر چه نه بر وفق میل و هوای نفس او بود تغییر بداد ، نه از شناعت خلق و نه از عقوبت خالق در ترس بود.

و از آنجمله این بود که محمد بن یوسف برادر حجاج بن یوسف در آن هنگام که عامل یمن بودخراجی مجدد بر رعیت بر نهاده بود ، چون عمر بن عبدالعزيز خلافت یافت بعاملش مکتوب کرد که در اخذ خراج بيك عشر ونيم اقتصار نماید و آنچه محمد بن يوسف بر افزوده است متروك دارد و گفت اگر از خراج یمن افزون از حصه ذره مرا نرسد از تقریر این خراج مجدد مراخوشتر است.

و چون یزید بعد از عمر بخلافت بنشست فرمان کرد که آن خراج را بازگیرند و با عامل خود گفت این مبلغ را از رعیت بستان اگر چند بلیتی عظیم و روزگاری درشت و حالی ناساز انبازشوند و از این زحمت و شدت بهزاران فقر و فاقت مبتلا گردند والسلام.

چنانکه صاحب عقد الفرید گوید چون یزید بخلافت بنشست بعمال عمر بنوشت :

أما بعد فأن عمر كان مغرور أغرر تموه أنتم وأصحابكم ، وقد رأيت كتبكم إليه في إنكسار الخراج والضريبة ، فاذا أتاكم كتابي هذا فدعوا ماكنتم تعرفون من عهده ، وأعيدوا الناس إلى طبقتهم الأولى أخصبوا أم أجدبوا ، أحبوا أم كرهوا ، حيوا أم ماتوا ، والسلام».

راقم حروف گوید سخت غریب است که باینکه میدانند آبادی مملکت و توقیر خراج و منال در آسایش رعیت و رجال است تا بفراغت بزراعت و تجارت پردازند و بر آبادی بر افزایند تا موجب ازدیاد باج و خراج گردد ، معذلك بمنفعت حال ، قايل

ص: 5

وقانع گردند و نقصان مال را بگذارند و چنانکه فرمودند « كل حريص محروم » از کمال حرص و وبال آز دچار خسارت و زیان عاقبت گردند، و بدست خویش سود خویشرا بزیان و کمال را بنقصان مبدل نمایند . و بهمین سبب بخسارت و خسران سرای جاویدان نیز دچار شوند .

ذكر مقتل شوذب خارجی که در زمان عمر بن عبدالعزیز بن مروان خروج کرده بود

از این پیش بخروج شوذب خارجی و مراسله عمر بن عبدالعزيز باو برای مناظرت با او اشارت رفت .

چون عمر بن عبدالعزیز از این سرای روی بپرداخت عبدالحميد بن عبدالرحمن ابن زید بن الخطاب که این هنگام امیر کوفه بود دوست همی داشت که در خدمت بزید ابن عبدالملك مقام ومنزلتي خاص يابد، لاجرم بمحمد بن جریر مکتوب کرد و اورا بمناجزت شوذب که بسطام نام داشت فرمانکرد.

و هنوز آن دو تن رسولان شوذب که بدرگاه عمر فرستاده بود چنانکه از این پیش مذکور گردید مراجعت نکرده بودند و از موت عمر آگاهی نرسیده بود، چون را بآهنك جنك تيز چنك ،یافتند شوذب بدو پیام کرد که این عجله و شتاب قبل از انقضاء مدت چیست ، مگر نه آنستکه با هم میعاد نهادیم که تا مراجعت رسولان درنك نمائيم .

محمد در پاسخ ایشان پیام کرد که ما را دستوری آن نیست که شمارا بر اینحال بجای بگذاریم، خوارج گفتند از این کردار و رفتار ایشان بیقین می پیوندد که آنمرد صالح یعنی عمر بن عبدالعزیز بدیگر جهان روی نهاده است ، پس ایشان نیز آماده جنك شدند و كار بقتال بيار استند و تنی چند از خوارج و جمعی کثیر از مردم کوفه طعمه شمشیر شدند ، واهل کوفه فرار کردند وأليه (1) محمد بن جریر را زخمی

ص: 6


1- أليه بفتح اول: دو طرف سرين.

برسید پس بکوفه اندر شد و جماعت خوارج از دنبال ایشان بتاختند ، و دیگر باره بمكان خود بازشتافتند ، و شوذب بانتظار آن دو تن که بجانب عمر به سپرده داشته ببود ، پس هر دو تن بیامدند و از مرك عمر بدو خبر دادند.

چون خبر انهزام محمد بن جرير را يزيد بن عبدالملك بشنيد تميم بن حباب را با دو هزار و بروایتی دوازده هزار سوار بمقاتلت آنجماعت روا نداشت، چون تمیم با خوارج روي در روی شدند و قتالی در میانه برفت تمیم منهزم گشت و بروایت ابن اثیر تمیم با خوارج پیام کرد که یزید بن عبدالملك را با ایشان نه آن معاملت خواهد بود که عمر معمول میداشت .

چون خوارج اینسخن بشنیدند تميم ويزيد را لعنت کردند و او را و اصحابش را بکشتند و هر کس نجات یافت بکوفه شتافت ، و بعضی از ایشان بدرگاه یزید شد چون يزيد اينحال بديد نجدة بن الحكم الازدى را باجماعتي بمقاتلت ایشان مسارعت داد . پس فریقین قتالی سخت بدادند و جماعت خوارج پای مردانگی استوار ساختند ونجدة بن الحكم را بكشتند و اصحابش فرار کردند.

چون اینخبر بعرض یزید رسید شجاع بن وداع را با دو هزار تن بدفع و قتل ایشان روان داشت دیگر باره آتش حرب زبانه زدن گرفت و دلیران کارزار چون شعله نار پیکار نمودند ، خوارج چون پلنگان کوهسار و نهنگان در یا بار بتاختند و همی باخون بر آغشتند ، و شجاع را در میدان شجاعت بکشتند و اصحابش را نیز منهزم ساختند، از خوارج نیز تنی چند بقتل رسید و از جمله هد به پسرعم شوذب خارجي نيز شربت مرك بنوشید و ایوب بن خولی این شعر در مرثیه ایشان بگفت:

تركنا تميماً في الغبار ملحباً *** تبكي عليه عرسه و قرائبه

وقد أسلمت قيس تميماً ومالكاً *** كما أسلم الشجاع أمس أقاربه

وأقبل من حران يحمل راية *** يغالب أمر الله والله غاليه

فيا هدب للهيجا و يا هدب للنجا *** و يا هدب للخصم الألد يحاربه (1)

ص: 7


1- هدب مرخم هدبه بروزن غرفه است.

و يا هدب كم من ملجم قد أجبته *** وقد أسلمته للرماح حواليه (1)

وكان ابوشيبان خير مقاتل *** يرجى ويخشى حر به من يحاربه

ففاز ولاقى الله في الخير كله *** و جذبه بالسيف في الله ضاربه .

تزود من دنیاه درعاً و مغفراً *** وعضباً حساماً لم تخنه مضاربه (2)

واجرد محبوك السراة كأنه *** اذا انقض وافي الريش حجن مخالبه

بالجمله خوارج با هرکس بدیشان نامور شد پرخاشگر شدند و منصور ومظفر گردیدند و بر آنحال در مکان خویش بپائیدند تا گاهی که مسلمة بن عبدالملك بکوفه اندر شد

مردم کوفه از جلادت و شجاعت شوذب و اصحاب او باو داستان ها کردند و او را دادند مسلمه فرمانکرد تا سعید بن عمر والحرشی با ده هزار از مردم کارزار بدو راه گیرند وسعید نبرده سواری دلیر و خنجر گذاری شیر گیر بود ، و اینوقت شوذب در مکان خویش جای داشت

چون آن مردم کارزار و نبرد سواران عرصه پیکار را بدید بدانست اینان جز آنان باشند و کاردگرگونست ، پس بایاران خویش خطاب کرد و گفت هر کس بارادت شهادت است همانا ایندولت بدو روی کرده و هر کس خواهان دنیا و زندگی دنیاست همانا بباید دست از آن برشوید

چون خوارج این سخنان بشنیدند دل بر شهادت بر نهادند، و با دلی سخت و آهنگی استوار نیام تیغها در هم شکستند و یکباره آماده میدان و نبرد گردان، وترك جان و بدرود روان شدند و چون نهنگی پر آهنك ، و پلنگی شیر چنك كار جنك بساختند ، و حمله از پس حمله بیاوردند و مردانه بکوشیدند، چندانکه کرتی چند سعید و اصحابش را بیچاره ساختند

ص: 8


1- ملجم ، بروزن ،مکرم کنایه از گرفتار و مغلوب است .
2- عضب ، بعين مهمله بروزن فلس : بمعنی شمشیر برنده است.

سعید سخت بترسید و از لباس عار وفضيحت بيمناك شد و یارانش را بنکوهش بر گرفت و گفت، پدر شما را مباد این اندك مردم زبون کیستند که اینگونه از ایشان فرار گیرید ، و هر روز چون دیگر روزان و هر وقت چون دیگر اوقات بجامة عمار وننك تن بپوشيد

چون اصحاب او این خطاب باعتاب و کلمات غیرت انگیز را بشنیدند آتش غیرت از درون ایشان زبانه ،برکشید و خون عصبیت در عروق ایشان بر دوید، وحملهای متواتر کردند و سخت بکوشیدند و جنگی گران بپایان بردند ، و زمین را از خون لعلگون ساختند و شوذب و اصحابش را بکشتند و از فتنه ایشان بر آسودند.

ذکر مرگ محمد ابن مروان بن الحکم در سال یکصد و یکم هجری نبوی صلی الله علیه و آله

در اینسال محمد بن مروان بن الحكم برادر عبدالملك بديگر جهان روی نهاد در ولایت جزیره وارمینیه و آذربایجان والی فرمان گشت ، بارها با مردم روم و اهل ارمینیه غزو کرد ، مردی شجاع و دلیرو نیرومند و با تدبیر بود از این روی عبدالملك باوی حسد همی برد ، و اینحال در مکنون خاطرش مسطور بود، تاكار ملك بروی راست گشت و امور مملکت بنظام افتاد اینوقت آنچه در باطن داشت ظاهر ساخت ، ومحمد ساخنه سفر ارمینیه شد و چون با عبدالملك از سبب مسیر او پرسيد محمد این شعر در جواب بخواند:

وانك لا ترى طرداً لحر *** کا لصاق به بعض الهوان

فلوكنا بمنزلة جميعاً *** جريت وأنت مضطرب العنان

و از اینشعر باز نمود که رفتار نابهنجار تووکینه نهفته تو مرا باین کار باز همیدارد، چون عبدالملك اینسخن بشنید گفت سوگند میدهم تو را که میدهم تو را که هم در این مقام اقامت چوئی ، سوگند با خدای هرگز از من چیزی مکروه ننگری ، و آنچه پسند نداری مشهود نكني ، وباوي بصلح وصفا پرداخت و چون وليد بن عبدالملك محمد بن مروان را

ص: 9

معزول ساخت ، خواست تاکسی را در مقام او جای دهد جز مسلمة بن عبد الملك هیچکس شایسته نبود .

ذکر در آمدن یزید بن مهلب در بصره و خلع نمودن او يزيد بن عبد الملك بن مروان را و چگونگی آن

چنانکه در ذیل احوال عمر بن عبدالعزیز اشارت رفت یزید بن مهلب در زمان بیماری و مرض موت عمر از زندان او فرار کرد

و چون عمر بدیگر جهان رهسپرد يزيد بن عبدالملك بر مسند خلافت مستقر شد ، هیچ آهنگی جز قمع وقلع يزيد بن مهلب نداشت ، وبعبدالحميد بن عبدالرحمن وعدى ابن ارطاة هر دو تن بر نگاشت که در کار یزید بیدار و هشیار ، و از مکیدت او پرهیز کار باشند و هم فرار او را از حبس عمر بایشان باز نمود ، و عدی بن ارطاة را فرمان کرد تا هر کس از آل مهلب را در بصره بنگرد مأخوذ دارد .

چون این فرمان بعدی رسید مفضل و حبيب و مروان و برادران یزید بن مهلب را با هر کس با ایشان بسته بود مأخوذ و دربند و زندان محبوس داشت . آنگاه جانب راه گرفت ، و همی برفت تا در قطقطانه که در یک منزلى كوفه است فرود آمد، و عبدالحمید لشگری را بسر داری هشام بن مساحق عامری از بنی لوی بایشان برانگیخت ، و هشام و لشکریان راه سپردند تا بعذیب فرود آمدند ، و یزید نیز بر ایشان نزديك شد ، لكن بروی روی نکردند ، ویزید جانب بصره گرفت .

و چنان بود که عدی بن ارطاة والى بصره اهل بصره را فراهم ساخته و خندقی بر آورده بود ، و مغيرة بن عبد الله بن ابی عقیل را بر لشكر بصره برگماشته بود ، و از آنسوي يزيد با اصحاب خوبش بیامد ، و برادرش محمد بن مهلب با جماعتی از یاران وکسان و موالی خویش باوی ملاقات نمود.

در تاریخ طبری مسطور است که چون یزید بن مهلب در قطقطانه فرود شد ، يزيد بن عبدالملك باميركوفه عبدالحمید نامه کرد و او هشام بن مساحق را با گروهی

ص: 10

از مردمان کوفه بفرستاد، و گفت بنگر تایزید بن مهلب از عذیب نگذرد و تو راه عذیب گیر، هشام گفت یزید را اسیر نزد تو آورم یا سرش برگیرم ، عبدالحمید گفت هر چه توانی چنان کن ، هشام راه بر گرفت و بعذیب اندر آمد ، و یزید همان ساعت از عذیب گذشته و روی ببصره نهاده بود، لکن در میان ایشان مسافتی بسیار نبود ، و هشام و یارانش را آن زهره نبود که بسوی یزید روی نهند، پس یزید برفت و ببصره شد و امیر بصره عدي بن ارطاة در گرد بصره خندقی بر آورد .

ابن اثیر میگوید عدی بن ارطاة بر هر خمسی از اخماس بصره مردی را روان داشت مغيرة بن زياد بن عمرو العتکی را بر مردم ازد، و محرز بن حمران السعدی را برخمس تميم ، ومفرج بن شيبان بن مالك بن مسمع را بر خمس بكر، ومالك بن منذر بن جارو د را بر عبد القيس ، و عبد الاعلى بن عبد الله بن عامر را بر اهل عالیه مقرر داشت ، و این مهتران قبایل را بفرمود تا آماده پیکار باشند .

و بروایت طبری عبدالملك از زندان بعدی پیام فرستاد که پسر من حمید را بجای من بنشان تا من بشوم و چنان کنم که یزید از بصره برود و بناحیه فارس شود ، وخوداز يزيد بن عبدالملك زنهار خواهد عدی اجابت نکرد .

و از آن طرف یزید فراز آمد و بهیچ خیلی از خیلها و قبیله ای از قبیلها نگذشت آنکه از وی برکنار شدند و او را براه خود گذاشتند و مغيرة بن عبدالله الثقفى با گروهی بمحاربت یزید روی نهاد ، محمد بن مهلب بر وی حمله کرده ، او را هزیمت داد ، و یزید ببصره اندر شد و بسرای خویش جاي کرد ، و مردم از هر سوی بخدمتش روی نهادند .

اینوقت يزيد بعدی رسولی بفرستاد که برادران و اهل بيت من بمن باز فرست و من با تو صلح کنم و عهد نمایم و بصره را با تو گذارم تا از يزيد بن عبدالملك زنهار ستانم ، عدی پذیرفتار نشد پس حمید بن عبدالملك بن مهلب را برای اخذزینهار بدرگاه یزید بن عبد الملك فرستاد ، ويزيد بن عبد الملك خالد قسری و عمر بن يزيد حکمی را با حمید بیزید فرستاد، و اورا و اهل او را زنهار داد.

ص: 11

و از آنطرف نزد یزید بن مهلب میشد و در هم و دینار میخواست، چون درم و دينار نداشت پارهای زر و سیم از مسجدها می شکست و بمردم سپاهی میداد از این روی دل مردمان بدو شد ، و همی روی بدو کردند ، و گروهی از بنی تمیم و بنی قیس و ربیعه بجانب او پیوستند ، لکن از سپاهیان عدی هر کس در طلب روزی بدو میشد جز دو درم نمیداد و میگفت برای من حلال نیست که بدون فرمان یزید در همی ، شما با این مبلغ بگذرانید تا از وی فرمان رسد ، و فرزدق اینشعر در این معنی گوید :

أظن رجال الدر همین تقودهم *** إلى الموت آجال لهم ومصارع

و أكيسهم من قرفي قعر بيته *** و أيقن أن الموت لابد واقع

پس مردم عدی بن ارطاة بنو عمرو بن تميم بحرب یزید آماده شدند ، و در مربد در برابر یزید فرود آمدند، یزید یکتن از موالی خود را که دارس نام داشت بدفع ایشان فرستاد، دارس با آن جماعت جنگ در افکند و ایشان را منهزم ساخت

و از آنطرف چون مردم بصره در خدمت یزید انجمن شدند از بصره بیرون شد تا به جبانه بنی یشکر در آمد ، و از آنجا تاقصر مسافتی اندک بود، پس از مردم قیس و تمیم و اهل شام لشگری بحرب او روی آوردند ، و جنگی بپای بردند ، و اصحاب یزید بر ایشان حمله بردند ، و آن گروه را هزیمت نمودند ، و ابن مهلب از دنبال ایشان تا نزديك قصر بتاخت ، و عدی بن ارطاة بنفس خویش بمدافعت و مقاتلت بشتافت ، و حربي سخت بگذاشت ، و از یاران عدی موسی بن الوجيه الحميوى وحارث بن المصرف الاودی که از جمله فرسان حجاج بن یوسف و اشراف اهل شام بودند کشته شدند ، و اصحاب عدی منهزم گردیدند .

و از آنسوی چون عدی فرار کرد و در قصر بشد و در برخود بر بست ، برادران يزيد بن مهلب که این هنگام در زندان عدی بودند صدای آشنا همی بشنیدند ،ونعره یاران و چکاچک تیغ و سنان استماع کردند ، و هیاهوی مردم قصر را بدانستند

ص: 12

عبدالملك بن مهلب با ایشان گفت همیدانم که یزید نصرت یافته و بر دشمن نیرومند شده، لكن هیچ ایمن نیستم که آنانکه از مردم مصر و شام باعدی هستند بزندان بتازند و از آن پیش که یزید ما را در یابد سر از ما برگیرند ، بهتر آن است که باب زندان مسدود دارید، و در استواریش هر تدبیر که توانید بجای آورید ، ایشان چنان کردند.

و چیزی بر نیامد که عبدالله بن دينار مولاى بني عامر که رئیس پاسبانان عدی بود باندیشه تباهی ایشان بیامد ، و آن در را بسته یافت ، و هر چند با اصحاب خود تدبیر کردند قلع باب را امکان نیافتند، و نیز مردمان برایشان بتاختند و ایشان از آنجا دوري گرفتند ، و یزید بن مهلب همچنان بیامد تا برای سلیمان بن زیاد بن ابیه در کنار قصر نزول نمود ، و نردبان ها بیاوردند و بر دیوار قصر نصب کردند و ساعتی بر نیامد که قصر را در برگشادند ، و عدی بن ارطاة را بگرفتند و نزد یزید بیاوردند.

عدی نزد یزید بایستاد و همی بخندید.

یزید گفت سوگند با خدای که واجب چنان بود که دو چیز تورا از این خنده بازداشتی یکی فرار از کارزار ، و دیگر دست دادنت چون زنان نکوهیده کردار ، و اینکه تو را چون بنده که از خداوند گریخته باشد هم اکنون نزد من حاضر کرده اند و بعهد و پیمان از من بامان اطمینان نداری.

عدي گفت اگرچه بر من دست یافتی لکن همیدانیم که زندگانی من بازندگانی تو بهم پیوسته ، و تورا به تباه ساختن من بگیرند ، و تو آن جند خدائی که در مغرب دیده و دانسته که چگونه یزدان ایشانرا بر آنانکه با ایشان غدر کردند چگونه بهر کجا مظفر و منصور ساخت، و هم اکنون بر تو واجب است که از آن پیش که دریاهای بلا بر تو موج زدن گیرد، و هیچ راه نجات نیابی و پشیمان شوی گاهی که سود نیاوری ، تدارک این فتنه انگیخته را بنمائی.

یزید بن مهلب بر آشفت و گفت خدای آن چند که مرغی سر از آب بر

ص: 13

کشد ، مرا زندگانی ندهد اگر زندگانی من بروز تو باز بسته باشد ، واما اینکه گفتی مرا بخون تو بگیرند قسم بخدای اگر ده هزار مرد از شامیان بدست من بودی جمله را بیکروز سر از تن بر داشتمی .

آنگاه فرمان داد تا عدی را بزندان جای دهند، چون او را از حضور یزید بیرون بردند بفرمود تا دیگر باره اش باز آورند ، و گفت یا عدی بازداشتن من تورا از آن بهتر است که برادران مرا بازداشتی و کاربر ایشان دشوار گرفتی ، و من از تو خواستار شدم که بر ایشان چنین سخت مگیر، پذیرفتار نشدی ، پسر عدی را بزندان بردند و او از این سخن بر جان خویش ایمن شد

و چون یزید بن مهلب بر بصره مستولی شد سران مردم بصره از تمیم و قیس ومالك بن المنذر بگریختند ، و پاره ای بکوفه و جماعتی بشام شدند ، ومغيرة بن زياد ابن عمرو العتکی بسوی شام گریز گرفت، و در عرض راه با خالد قسری و عمرو بن یزید حکمی ملاقات کرد ، و حمید بن عبدالملك بن مهلاب نیز با ایشان بود که بازینهار يزيد بن عبد الملك بجانب يزيد بن مهلب میشدند، و هر چه یزید خواستار شده بود

بالجمله در آن نوشته بدرجه قبول رسیده بود .

خالد و عمرو از گذارش احوال یزید از مغیره پرسش گرفتند و او پوشیده از حميد بن عبدالملك با ایشان خلوت کرد، و داستان طغیان یزید بگذاشت ، و گفت شما بکجا میشوید ایشان از امان نامۀ یزید باز گفتند، گفت یزید بر بصره استیلا یافت ، و گروهی را از تیغ بگذرانید و عدی را بزندان افکند ، و و هیچ از جانب عصیان فرو نگذاشت ، سزاوار آنستکه طریق مراجعت بر گیرید ، پس ایشان باز شدند و حمید را با خود ببردند، هر چند حمید با ایشان گفت که مغیره و اهل بیتش همیشه با ما دشمن بوده اند بسخن او گوش نیاورید و زینهار نامه را برای یزید بیاورید ، چه من یقین دارم که از شما پذیرفتار میشود ، و سر از اطاعت بر نمی پیچد بسخن او اعتنا نکردند و او را باز گردانیدند، و بعبد الرحمن بن الکلابی دادند.

و عبد الحميد بن عبد الرحمن که امارت کوفه داشت خالد بن يزيد بن مهلب

ص: 14

و حمال بن زاجر را بگرفت با اینکه دخیل هیچ کار و منشاء هیچ امری نبودند هر دو را بند بر نهاد و بسوی شام فرستاد، ويزيد بن عبد الملك هر دو را بزندان در افکند و هر دو تن در زندان بماندند تا هلاک شدند.

بالجمله چون مردم بصره در آستان خلافت لوای مخالفت بر افراختند ، و با یزید دست به بیعت بدادند ، يزيد بن مهلب بخلع يزيد بن عبد الملك سخن كرد ، و خویشتن را بر مسند خلافت جالس نگریست .

این وقت یکی از خطایای او که یزید را بروی دلاویز و موی مشکیزش دلی آشفته و خاطری گرفتار بود بروی در آمد و گفت السلام عليك يا امير المؤمنين و زمین را در حضورش ببوسید پس بزید این شعر بدو بخواند : رويدك حتى تنظري عم تنجلي *** غمامة هذا العارض المتألق

کنایت از اینکه هنوز هنگام آن نیست که مرا بخلافت تهنیت و بآداب سلطنت تحیت فرستی .

ابن خلکان میگوید این شعر از جمله اشعار بشر بن قنطة الأسدى است.

مع الحديث چون این داستان باستان یزید بن عبدالملك بن مروان معروض گشت برادرش مسلمة بن عبدالملك و برادر زاده اش عباس بن وليد بن عبدالملك را بمحاربت و مدافعت يزيد ،تجهیز و با هفتاد هزار و بروایتی هشتاد هزار تن مبارزان شام و جزیره مأمور فرمود ، پس ایشان بجانب عراق روان شدند ، و چنان افتاد که مسلمة بن عبدالملك عباس بن الوليد را نکوهش همی کرد و مذمت همی نمود از اینروی غبار خلاف در میانه نموداری ،گرفت پس عباس این شعر بمسلمه بر نگاشت :

ألا نفسي فداك أبا سعيد *** و تقصر عن ملاحاتي و عذلي (1)

فلو لا أن أصلك حين ينمي *** وفرعك منتهى فرعي و أصلي

و إني إن رميتك حضت عظمي *** و نالتني إذا نا لتك نبلي (2)

ص: 15


1- ملاحات : پیکار . عذل : بفتح اول : سر زنش کردن
2- قاض العظم از باب ضرب یعنی شکست استخوانرا .

لقد أنكرتني إنكار خوف *** يقصر منك عن شتمى وأكلى

كقول المرء عمر و في القوافي *** أريد حياته و يريد قتلي

و از این اشعار باز میرساند که اگر به آن بود که علقه خویشاوندى وجهت يك جهتی وسبب يك نسبى مانع شدى و ما و تو از يك اصل و فرع بشمار نبوديم من نيز بتدارك و تلافی کردار و رفتار تو میپرداختم.

بالجمله بعضی این اشعار را از عباس ،دانند و پاره گفته اند از دیگری است ، و عباس در این مقام بآن تمثل جسته است

و چون حکایت نقار و کدورت ایشان بعرض يزيد بن عبدالملك رسيد کسی را بایشان بفرستاد تا در میانه صلح افکند، وزلال صدق وصفا را از غبار بغض و عنا مصفى ساخت، و آن دو سردار سرافراز با آن لشگرگران بکوفه شدند و در نخیله نزول نمودند مسلمه گفت کش این مزونی یعنی ابن مهلب در این فصل سرما ما را بدنبال خود ناچار نمی ساخت

حيان نبطی مولای بنی شیبان که در ادای حروف مخرجی صحیح نداشت گفت « أنا أضمن لك أنه لا يبرح الارضنة ، ومقصودش این بود که بگوید «أضمن أنه لا يبرح العرضة »

عباس گفت مادر تو را مبادا همانا تو به نبطیه بیناتری تا باین کار و گفتار حیان گفت «أنبط الله وجهك أستقر أهمر ليس إليه طابي الخلافة» و مقصودش آن بود که بگوید «اشقر احمر ليس طابع الخلافة».

مسلمه بدو گفت سخنان عباس تو را بهول نیفکند ای ابوسفیان حیان گفت وی اهمق است و مرادش احمق بود.

و از آن طرف چون اصحاب یزید از وصول مسلمه و عباس و لشگر شام با خبر شدند بيمناك وخائف گردیدند ، و این حکایت به یزید بن مهلب پیوست ، مردمان را خطبه براند، و گفت مرا رسید گفت مرا رسید که شما از وصول مسلمه و سپاه شام بیمناک شده اید اهل شام کدام جماعت باشند مگر جز آنست که ایشان نه طبقه و نه شمشیر باشند که

ص: 16

هفت شمشیر ایشان روی با من دارد و دو شمشیر ایشان بر من است ، یعنی از نه قسمت ایشان هفت قسمت با من و دو قسمت بر من باشند ، مگر مسلمه در پیش من جز ملخی زرد باشد که باجماعت برابره و جرامقه و جراجمه خویش ، یعنی آن مردم عجم که در شام و جزیره جای کردهاند، و با انباط و ابناء کدیوران و اوباش و اخلاط مردم بشما روی نهاده ، آیا ایشان بشر نیستند آیا از آنچه شمار ارنجه دارد رنجه نمیشوند آیا آنچه شما از خدای امیدوار باشید امیدوار نیستند ، یعنی ایشان نیز آدمی زاد باشند نه دیو و دد ، از چه این گونه گفتار نهید و خویشتن را به ننگ و عار دچار آورید .

بالجمله از این گونه سخنان بگذاشت و اهل بصره قوی دل شدند و در بیعت واطاعت او در مقاتلت دشمن پیمان استوار کردند، و برخلع يزيد بن عبدالملك متفق الکلمه گردیدند پس یزید بن مهلب بیت المال بصره را بر گشود و در آنجا بیست کرور درم موجود بود ، همه را بر سپاهیان پراکنده ساخت و بفارس و کرمان و مکران و سند و ناحیه اهواز عمال بفرستاد، و جمله را فرو گرفت .

ابن اثیر میگوید: مدرك بن مهلب را بخراسان فرستاد، و این هنگام عبدالرحمن ابن نعيم والی خراسان بود ، چون وصول مدرك را بدانست با رؤسای خراسان گفت اينك مدرک است که شما را ادراک مینماید تا آتش حرب در میان شما بر افروزد ، و شما در مهد امن وامان و طاعت خلیفه زمان آرمیده اید، مردم بنی تمیم بممانعت او بیرون شدند ، و نیز چون قبیله از دخبر اور و نیز چون قبیله از دخبر او را بدانستند دو هزار سوار بدیدار او بیرون شدند و مدرك را در بدایت بیابانی در یافتند، با او گفتند همانا از تمامت مردمان نزد ما محبوب تری اينك برادر تويزيد بريزيد خروج کرده اگر پیروز شد کار بدل خواه ما خواهد بود، و ما از تمامت مردمان بخدمت تو زود تر شتاب گیریم و اگر چنان که ما خواهیم نشود ویزید بریزید ظفر نیابد تو را چه واجب کرده است که ما را از این راحت به بلیت در افکنی.

چون مدرك این سخنان بشنید روی از آن جماعت برتافت و چون مردمان بصره باطاعت یزید گردن نهادند و اعلی و ادنی بفرمان او سر در آوردند، بفرمود تا منادی ندا

ص: 17

کرد و مردمان را بجامع بصره انجمن ساخت.

ویزید بر منبر برشد و خطبه براند و یزدان را سپاس بگذاشت و رسول را درود بگفت آنگاه با مردم باز نمود که ایشان را بکتاب خدای و سنت رسول رهنمای میخواند و ایشان را برجهاد انگیزش داد و گفت جهاد با مردم شام مأجورتر است تا جهاد باترك و دیلم ، چه مردم شام همان گروه نکوهیده فرجام هستند که حسین بن على علیهما السلام و ذریه رسول ایزد علام را از تیغ خون آشام بگذرانیدند و فرزندان رسول خدای صلی الله علیه وآله وسلم از گزند ایشان بهندوستان و ترکستان گریزان ،شدند و نیز باز نمود که سیرت حجاج فاسق را بر خواهد افکند.

حسن بصری حاضر بود و این کلمات بشنید پس صدای خویش را بلند کرد و گفت سوگند باخدای ما حالت ولایت تو را نشناخته ایم این کارنه اندر خور تو باشد .

چون حسن این گونه سخن کرد اصحابش دست بردهانش نهادند و او را بنشانیدند و یزید این سخنان بشنید اما نشنیده گرفت آنگاه از در مسجد بیرون شدند .

و نضر بن انس بن مالك را ایستاده نگریستند که همی گفت ای مردمان از چه روی بر می تابید و دشمن می شمارید، که باشما بکتاب خدای و سنت رسول رهنمای کار کنند سوگند باخدای از آن وقت که بنی امیه بخلافت بنشستند جز اندک مدتی در ایام عمر بن عبدالعزیز هیچ یك این معاملت با ما بجای نگذاشتند.

چون حسن بصری این سخنان بشنید و مردمان را نگران شد که علمها برافراشته منتظر خروج یزید هستند و همیگویند ما را بسنت عمرین یعنی عمر بن خطاب وعمر ابن عبدالعزیز میخواند گفت این یزید همان کس باشد که دیروز گردن این جماعت را میزد و برای خوشنودی بنی مروان سرهای ایشان بایشان میفرستاد و اکنون که با ایشان بر آشفته علمی برافراخته و مندیلی بیاویخته و همیگوید من با ایشان مخالفت مینمایم ، شما نیز مخالفت ،جوئید، و شما گوئید چنان کنیم، آنگاه میگوید : من ایشان را بسنت عمرین میخوانم همانا سنت عمرین این است که بندی بر پای او نهند و او را بهمان زندان که اندر بود بازگردانند.

ص: 18

چون حسن بصری اینکلمات بگذاشت جماعتی از اصحابش بدو گفتند از این سخنان تو چنان مشهود میگردد که از مردم شام خاطری خوشنود داری.

گفت آیا من از مردم شام راضی هستم خدای ایشان را قبیح و برکنده دارد ، مگر ایشان همان کسان نیستند که در حرم رسول خدای صلی الله علیه وآله وسلم بتاختند و حرمت حرم را دست باز داشتند و سه روز مدینه را بقتل و غارت فرو گرفتند و پرده ناموس ایشان راچاک نمودند، و حرمت زنان ایشان را نادیده انگاشتند ، و برجان و مال و ناموس مردمان رحم نیاوردند ، و باین قناعت نکردند و در بیت الله الحرام بتاختند و هرچه بود منهوب و کعبه را مخروب و در احجار و استارش آتش در افکندند ، و اولاد رسول خدای را شهید ساختند، لعنت خدای و آتش آن سرای برایشان و بر متعصبین ایشان باد .

بالجمله چون یزید کار خود را محتشم و منتظم بداشت برادرش مروان بن مهلب را از جانب خود بامارت بصره بنشاند و خویشتن باگردان لشکر شکن بواسط اندر آمد.

و محمد بن جریر طبری میگوید چون پزید از بصره بیرون شد و خبر عصیان او به يزيد بن عبدالملك پيوست این وقت مسلمة بن عبد الملك و عباس را با سپاه شام بدفع او بفرستاد.

بالجمله چون یزید بن مهلب روی بواسط نهاد با اصحاب خود در تکلیف خویش بمشورت سخن کرد برادرش خبیب و جز او گفتند رأی ما چنان است که با این سپاه گران جانب فارس شوى وشعاب وعقابرا فروگیری و بخراسان نزديك باشي و مردم شامرا بدست تطاول درآوری و چون قلاع وحصون تو را باشد مردم کوهپایه بسایه تو اندر شوند ، وکار تو نيك استوار گردد.

یزید گفت این اندیشه بصواب نیست، چه شما همیخواهید مرا چون مرغان برکوهستان پرواز دهید.

خبیب گفت از این پیش نیز تو را اندیشه استوار بیاوردم لکن نپذیرفتی وفوتشد ، چه تو را گفتم اکنون که بر بصره دست یافتی بهتر آنست که یکپاره از سپاه را بسرداری یکتن از کسان خود بکوفه فرستی و در کوفه همان عبدالحمید است که تو

ص: 19

با هفتاد تن بدو بر گذشتی و او را بیچاره داشتی، و چنین کس از خیل و سپاه تو زودتر زبون گردد و کوفه را فرو میگرفتی و شامیان را راه نگذاشتی تا بر تو سبقت کنند ، چه مهتران ایشان تو را خواهان بودند و بمتابعت توروی می آوردند ، و تو این سخنان قبول نکردی ، هم اکنون نیز تو را میگویم که لشگری گران با تنی از مهتران را بولایت جزیره روان کن ، تادر حصنی استوار و قلعه پایدار منزل کنند و تو از اثر ایشان شوی وچون اهل شام بمدافعت توروی کنند آنمرد سپاهی که از تو در جزیره هستند ایشانرا از مقابلت با تو مانع وحاجز گردند ، تا تو بدون دافع و مانعی نزد ایشان شوی و چون در در آنجا نزول كردى قوم وعشيرت تو از موصل بت و روی نهند و چون مال و خواسته تو را بدست باشد اهل عراق و جزیره و مردم سرحدات و ثغور بطاعت تو اندر آیند و این هنگام در زمینی پر رزق و روزی و پهناور با مردم شام جنك در افكني ، و عراق از پس پشت داری.

چون خبیب این کلمات بپای برد یزید نپذیرفت و گفت مکروه میدانم که سپاه خود را از هم جدا گردانم و چون یزید روزی معدود در واسط اقامت کرد آنسال بآخر پیوست.

ذکر پاره سوانح و حوادث سال یکصد و یکم هجری نبوی صلی الله علیه و آله

اشاره

در اینسال عبدالرحمن بن الضحاك عامل مدينه مسلمانانرا حج بگذاشت .

و در اینسال عبدالعزيز بن عبدالله بن خالد بن اسید عامل مکه بود و عبد الحميد امارت كوفه و شعبی قضاوت کوفه را داشتند، و در بصره یزید بن مهلب غلبه یافت ، و عبدالرحمن بن نعیم در مملکت خراسان نافذ امر و فرمان بود.

و در این سال اسماعیل بن عبید الله از ولایت مملکت آفریقیه معزول گردید و بجای اويزيد بن ابي مسلم كانب حجاج والی آفریقیه و در آنجا ببود تا مقتول گردید چنانکه انشاء الله تعالی در مقام خود مذکور شود .

ص: 20

و در اینسال ابو الحجاج مجاهد بن جبير مكى وفات کرد و پاره وفات او را در سال یکصد و سیم و بعضی چهارم و پاره هفتم دانسته اند، یافعی در مرآة الجنان وفات او را در سال یکصد و سیم هجری مسطور داشته ، و گوید روزگارش از هشتاد سال بر گذشته بود و در علم تفسیر بر تمامت معاصرين بعلم و دانش فزونی داشت ، و مجاهد میگفت سی دفعه قرآن مجید را برا بن عباس قرائت کردم و ابن عمر گفت دوست میدارم که نافع حافظ حفظ تو باشد ، مسلمه گفته است که هیچکس را ندیدم که خالصاً لوجه الله تعالى بتعليم وتعلم علم تفسیر را راغب باشد مگر عطا و طاوس ومجاهد ، ابن اثیر میگوید چون مجاهد وفات کرد هشتاد و سه سال از روزگارش بیای رفته بود .

و هم در اینسال عمار بن جیال بدیگر سرای انتقال داد ، و نیز بروایتی ابو صالح ذکوان در این سال بدیگر جهان باربست ، و هم در اینسال عامر بن اكمة الليثى روى بدیگر سرای نهاد ، و نیز در اینسال ابو صالح السمان صاحب ابي هريره رخت بدیگر جهان کشید و نیز او را زیات میخواندند چه او روغن وزیت هر دو را میفروخت

و نیز در اینسال سعید بن ایاس الشیبانی از پس آنکه یکصدو بیست و هفت سال در این سرای آمال و امانی زندگانی نمود بسرای جاودانی شتافت ، لکن او را در حضرت رسول خدای صلی الله علیه وآله وسلم شرافت صحبت دست نداد، و نیز در اینسال ابو القاسم عبيدة بن ابی لبابه عامری وفات کرد اما وفات او در پایان روزگار عمر بن عبدالعزیز بود .

ذکر پاره کلمات حضرت امام محمد باقر علیه السلام در ازلیت خدای و عموم علم خدایتعالی باشیاء وصفت عرش ایزد تعالی

در جلد سماء وعالم بحار الانوار از جابر از حضرت امام محمد باقر علیه السلام مرویست «قال إن الله تبارك وتعالى كان وليس شيء غيره نوراً لاظلام فيه ، وصدقاً لاكذب فيه ، وعلماً لا جهل فيه، وحياناً لاموت فيه ، وكذلك لا يزال أبداً»

میفرماید خدای تبارك و تعالى بود و هیچ چیز غیر از ذات مقدس لايزالش نبود

ص: 21

نوری بود که از ظلمت ظلام تار نبود و صدقی بود که از آلایش کذب دست خوش نکوهش و ملام ،نبود و علمی بود که جنود جهل را در حضرتش راه نبود، و حیاتی بود که از گزند ممات آسیب نداشت و چنین بود و همیشه چنین خواهد بود .

در توحید صدوق عليه الرحمه از ابو حمزه ثمالی مسطور است که نافع بن الأزرق از حضرت امام محمد باقر سلام الله علیه سئوال کرد که مرا خبر فرمای از خدای کجا وچه قت بود فرمود :

«ويلك أخبرني أنت أنه متى لم يكن حتى أخبرك متى كان سبحان من لم يزل ولا يزال فرداً صمداً لم يتخذ صاحبة ولا ولدا»

وای بر تو اخبار کن تو مرا کدام وقت بود که او نبود تا من خبر بدهم تو را که کدام زمان بود یعنی تعیین وقت برای آن موجودیست که یکهنگامی نبوده است و بعد بوجود وعرصه بود در آمده است بزرك و منزه است آنخداوند یکه همیشه بوده و همیشه خواهد بود در حالتی که تنها و بی همتا ومحتاج اليه تمامت اشیاء نه او را رفیقی است که با . وی انباز شود نه فرزندی که از وی در آنچه اوراست وارث باشد .

و نیز در کتاب مزبور از ابو بصیر مسطور است که مردی بحضرت ابی جعفر علیه السلام آمد و عرضکرد یا ابا جعفر خبرگوی مرا از پروردگارت که چه وقت بود ؟

«فقال : ياويلك إنما يقال لشيء لم يكن فكان متى كان، إن ربي تبارك وتعالى كان لم يزل حياً بلا كيف ، ولم يكن له كان ولا كان لكونه كيف ولا كان له أين ولا كان في شيء ولا كان على شيء ولا ابتدع لكونه مكاناً ولا قوى بعد ماكون شيئاً، ولا كان ضعيفاً قبل أن يكون شيئاً، ولا كان مستوحشاً قبل أن يبتدع شيئاً ، ولا يشبه شيئاً مكوناً ولا كان خلوا من القدرة على الملك قبل إنشائه ولا يكون منه خلواً بعدذها به ، لم يزل حياً بلاحياة وملكا قادراً قبل أن ينشي شيئاً ، وملكاً جباراً بعد انشائه للكون، فليس لكونه كيف ، ولاله أين ، ولاله حد ولا يعرف بشيء يشبهه ، ولا يهرم لطول البقاء ، ولا يصعق لشيء ولا يخوفه شيء تصعق الأشياء كلها من خيفته كان حياً بلاحياة عارية، ولاكون موصوف ، ولا كيف محدود ، ولا أثر مفقود ولا مكان جاوز شيئاً ، بل حى يعرف ، وملك لم يزل، له القدرة والملك، إنشاء ماشاء

ص: 22

كيف شاء بمشيئة لا يحد" ولا يبعض ولا يفنى ، كان أولاً بلاكيف ، و يكون آخراً بلا این ، و كلشيء هالك إلا وجهه ، له الخلق والأمر تبارك الله رب العالمين .

ويلك أيها السائل إن ربي لا تغشاه الأوهام، ولا تنزل به الشبهات ، ولا يحاذر من شيء ، ولا يجاوره شيء، ولاننزل به الأحداث ، ولا يسأل عن شيء يفعله ، ولا يقع على شيء ، ولا تأخذ . سنة ولا نوم ، له مافي السموات وما في الأرض وما بينهما وما مال السمان تحت الثرى».

فرمود وای بر تو باد همانا چیزیرا که نبوده است و پس از نبودن حلیه بود گرفته است میتوان گفت کدام وقت بود، اما پروردگار سبحان همیشه بود بدون اینکه اطلاق کیفیت در ذات اقدسش راه یابد یا بهیچ صفتی از اوصاف مکان و زمان متصف گردد، یا بظرف ومظروف و تحت وفوق موصوف شود هرگز باوصاف ممکن الوجود او را نتوان توصیف و اوصاف او را زاید برذات كامل الصفاتش نتوان شمرد ، ضعیف نبود که بعد از خلق اشیاء قوی گردد، و هیچوقت متوحش نبود که بعد از آفریدن آفریدگان آرام جوید ، بهیچ چیز همانند نیست و نیروی او تابع انشاء اشیاء نباشد ، همیشه زنده بوده است ، نه چون زندگانی ممکنات ، و همه گاه پادشاهی قادر بود قبل از آنکه چیزیرا پدید فرماید ، وملکی جبار بود بعد از آنکه بایجاد موجودات مشیت نهاد نه او را حدیست و نه همانند چیزیست ، نه از طول بقاء فرسوده گردد ، و نه از هیبت چیزی از خویش بیگانه و بيمناك شود ، بلکه تمامت اشیاء از هیبتش ناچیز شوند هر چه خواهد بنیروی مشیتش موجود فرماید، نه رنج فنا بیند ، نه چون مخلوقات درخور تحدید و تبعیض باشد ، أولى است بلاکيف و آخریست بلا این ، و جز ذات مقدسش هر چه هست تباه و هلاك شود، و خلق و امر اوراست.

دست خود از دامن کبریایش دور ، ونظر اوهام از ادراك انوار ذاتش مستور ، و دور باش اشعه ایوان بقایش از نزول احداث وحوادث مهجور و نه در افعالش مسئول . و نه از رنج نوم وسنه ملول و از تحت الثرى تاما فوق سماوات علی هر چه هست او راست.

ص: 23

و نیز از جابر بن یزید جعفی مرویست که امام محمد باقر سلام الله عليه فرمود : ديا جابر ما أعظم فرية الشام على الله عز وجل ، يزعمون أن الله تبارك و تعالى حيث صعد إلى السماء وضع قدمه على صخرة بيت المقدس، ولقد وضع عبد من عبادالله قدمه على حجرة فأمرنا الله تبارك و تعالى أن نتخذه مصلى.

ياجابر إن الله تبارك وتعالى لا نظير له ولا شبيه تعالى عن صفة الواصفين، وجل عن أوهام المتوهمين ، و احتجب عن أعين الناظرين ، لا يزول مع الزائلين ، و لا يأفل مع الأفلين، ليس كمثله شيء ، و هو السميع العليم».

ای جابر همانا جسارت و فریت و كذب و جرئت مردم شام در حضرت یزدان کریم سخت عظیم است چه گمان همی برند که حضرت معبود بجانب آسمان صعود فرمود وقدم برسنك بيت المقدس نهاد با اینکه بنده از بندگان خدای که قدم مبارکش را برسنگی بگذاشت خدای تبارك و تعالى بسبب شرافت آن قدم مكرمت توأم مارا فرمانداد که قبله گاه نماز گردانیم.

هیم ایجا بر همانا یزدان پاکرا نظیر و شبیه نیست و برتر است از صفت هر واصف و اوهام ،متوهمین و پوشیده است از دیدار بینندگان باهیچ زايلي زوال نگیرد و باهیچ آفلي افول نجوید و هیچ چیز مانند او نباشد و همیشه شنوا و داناست.

در کتاب سماء وعالم بحار الأنوار از محمد بن مسلم از حضرت ابی جعفر علیه السلام مرویست که فرمود :

«كان الله تبارك وتعالى كما وصف نفسه، وكان عرشه على الماء ، والماء على الهواء، والهواء لا يجري » يعني خداى تعالی چنان است که خود خویشتن را توصیف فرماید وعرش خدای برفراز آب و آب بر هوا بود و هوا جاری نبود .

و نیز در در آنکتاب از محمد بن مسلم مرویست که حضرت ابي جعفر علیه السلام در قول خدا يتعالى :

«الذين يحملون العرش ومن حوله میفرمود؛ یعنی محمد و على وحسن وحسين

ص: 24

و نوح و ابراهيم وموسى وعيسى صلوات الله عليهم اجمعين ، يعنى حاملين عرش الهی ایشان هستند .

و از این پیش در کتاب احوال حضرت سجاد علیه سلام الله بعظمت عرش إلهى اشارت رفته است .

و هم در آنکتاب از محمد بن الفضیل از حضرت ابی جعفر سلام الله علیه مرویست

«قال: إن الله عز وجل ديكاً رجلاه في الأرض السابعة، وعنقه مثنية تحت العرش وجناحاه في الهواء ، إذا كان في نصف الليل أو الثلث الثاني من آخر الليل، ضرب بجناحيه وصاح سبوح قدوس ربنا الله الملك الحق المبين فلا إله غيره رب الملائكة والروح فتضرب الديكة (1) بأجنحتها وتصيح».

میفرماید: خدای عزوجل را خروسی است بآن عظمت و جلالت که دو پایش در طبقه هفتم زمین و گردنش در زیر عرش الهي مثنى است و دو بالش اندر هوا چون نیمه شب يا ثلث ثانی از پایان شب فرارسد بال برزند وصیحه برکشد و خدايرا بكلمات مذكوره شريفه تسبيح وتقديس وتهليل و تجلیل و توحید نماید ، چون خروس عرش اینکار بکند خروس های زمین همه بال بر بال زنند و صیحه کشند.

ذکر وقایع سال یکصد و دوم هجری نبوی صلى الله عليه وسلم ومقتل يزيد بن المهلب

اشاره

یزید بن المهلب پسرش معاویه را درواسط بجای خود بنشاند و بیت المال وخزاين واسیران که بدست او بود همه را بدو سپر دو خویشتن راه برگرفت تا بعقر فرودگشت و «عقر» بفتح عين مهمله وسکون قاف نام چهار مکان است یکی از آنجمله همین عقر است بالجمله برادرش عبدالملك بن مهلب را بجانب كوفه روانداشت و از آنسوی بن عبدالملك از حیره از کنار فرات راه می سپرد تا بأنبار رسید ، آنگاه بفرمود

ص: 25


1- جمع ديك بكسر اول معروف است که خروس باشد.

تاجر بر بستند و با تمامت سپاهیان از جسر عبور داد و در برابر یزید فرود گشت.

و از آنسوی چون عبدالملك بن مهلب در مقدمة الجيش برفت عباس بن الوليد بمقاتلت او بیرون تاخت ، و هر دو سپاه بازار پیکار بر آراستند ، و حرب در پیوستند ، اصحاب عبدالملك بر مردم شام حمله سخت بکردند و شامیان را از جای برکندند، ولختی بازپس بردند .

جماعتی از بنی تمیم و بنی قیس و هریم بن طحمه که با شامیان بودند و از یزید بن مهلب هزیمت شده بودند چون هزیمت مردم شامرا نگران شدند بانك برآوردند : ایمردم شام از خدای بترسید و در میدان کارزار با قدم استوار بشتابید و ما را بدست دشمن نگذارید .

ایشان در جواب گفتند هیچ بیم و خوف در خود راه ندهید، چه شامیان را در آغاز حرب جولانی است، آنگاه چالاک بازگشتند و حرب در پیوستند و مردانه خروش برآوردند و سخت بجنگیدند، ولشکر بصره را در هم شکستند ، عبدالملك هزيمت کنان روی بیزید نهاد .

و از آنسوی مسلمه نیز بایزید بن مهلب روی در روی شد ، و عباس بن الوليد نيز با مسلمه پیوست و از آن طرف از مردم کوفه و از حدود ثغور جماعتي بسيار بلشگريزيد پیوستند، ویزید عبدالله بن سفيان بن يزيد بن المغفل الازدی را بر آنجماعت وربع اهل مدینه مهتر ساخت، و نعمان بن ابراهيم بن الاشتر را بر ربع مذحج واسدأمير گردانيد، ومحمد بن الاسحاق بن الاشعث را برکنده وربيعة امارت داد، وحنظلة بن عتاب بن ورقاء تمیمی را بر مردم همدان و تميم سرهنك ساخت، و سپاه سالارى كل لشگر را با برادرش مفضل بن مهلب گذاشت.

و اینوقت چون سپاهیان را بشمار آوردند یکصد و بیست هزار تن بر آمد. یزید گفت دوست همیداشتم که در عوض این جماعت عشیرت من بودند که در خراسان هستند، آنگاه در میان یاران و اصحاب خویش برپاي خاست و ایشانرا بجهاد وقتال تحريص همیداد، و چنان بود که عبدالحمید بن عبدالرحمن در نخیله لشگرگاه

ص: 26

کرده بود و نهرها بر شکافته و در کمین مردم کوفه جماعتی باز داشته بود ، تا از كوفيان بمعاونت یزید بیرون نشوند، و جماعتى قليل با سبرة بن عبد الرحمن بن مخنف بیاری مسلمه بفرستاد، چون مسلمه او را کافی ندید از امارت کوفه معزول ساخت و محمد بن عمرو بن الوليد بن عقبه را بجایش نصب کرد.

و از آنسوی یزید اصحاب خویش را فراهم کرد و گفت چنان بصواب می نگرم که دوازده هزار تن از یلان این سپاه گزیده سازیم و با برادرم محمد بن مهلب روان دارم تا بر مسلمه و لشگر اوشب تاخت برند و از خاك و خاشاك و دیگر اشیاء چند که توانند با خود حمل دهند ، و آن خندق را که ایشان برگرد خود بر آورده اند انباشته دارند، و تا روشنی بامداد با ایشان جنك نمایند، من نیز ایشان را بمردم جنگجوی مدد کنم ، و چون روشنی روز دامن بگسترد خویشتن با این لشکر کشن بمناجزت و مقاتلت مسارعت گیرم، همانا گمان بیقین میپیوندد همانا گمان بیقین میپیوندد که با این حسن تدبیر و این مردم دلیر خدای ما را نصرت دهد .

از میان رؤسای جماعت سمیدغ بپاسخ لب گشود و گفت : تو اینجماعت را بکتاب خدای و سنت رسول صلی الله علیه وآله وسلم دعوت همی نمودی و ایشان چنان دانند که این سخن از ما پذیرفتار شدند، اکنون ما را نمیشاید که با ایشان بغدر و مکیدت رویم ، ومورد نکوهش و ملامت شویم، و ایشان نیز با ما یکدل و یکزبان نشوند ، و روی بر تابند .

ابو روبه که رئیس طایفه مرحبه و با اصحابش حاضر بود گفت سمیدغ براستی سخن همیکند ، و شایسته همانست که وی گوید .

یزید گفت و يحكم آیا شما باور کنید که بنی امیه بکتاب و سنت معاملت ورزند ، با اینکه از نخست دست باز داشتند و با شما خدعه نمودند ، تا بحبایل مکر و فریب دچار سازند، هم اکنون بپرهیزید تا در چنگال مکاید ایشان گرفتار نشوید ، همانا من مردم مکار غدار بسیار بدیده ام ، لكن چون بنی مروان ندیده ام ، و مانند این ملخ زرد یعنی مسلمه مزو رو منافقی نیافته ام .

ص: 27

گفتند هر چه گوئی بصواب باشد، لکن مادر این معاملت بر ایشان مسابقت نجوئیم تا گاهیکه این کردار نا بهنجار خود از ایشان نمودار گردد.

یزید گفت اگر اینکار نمیکنید باری دست پیش با ایشان نگذارید ، گفتند هم اینکار نکنیم تا راه عذر و بهانه بر ایشان مفتوح نسازیم.

بالجمله مروان بن مهلب که در بصره بود مرد مرا با عانت برادرش یزید و محاربت مردم شام تحریص همی کرد .

لكن حسن بصری ایشان را باز همیداشت، و گفت ای مردمان در خانهای خویش آسوده بنشینید، و از این محاربت مباعدت گیرید، و از خدای عزوجل بترسید، و بدانید که هیچ فتنه بر نخاست جز اینکه بیشتر فتنه جویان بر شاعران و خطیبان و متکبران و سفیهان بودند، و از آن خطر جز مردمی مجهول و نا معروف و نا پارسا کس فرست ، اگر کار بحزم و عقل و احتیاط کنید ، بزرگی و شرف یابید ، و هر کس گرد فتنه بگردد بهر دو جهان بدبخت وشقي باشد ، لکن اگر برکنار نشست بدان جهان با چشم روشن وروان خرسند باشد برای دو روزه اینجهان فانی بر هم نیاشو بید و یکدیگر را مکشید ، تا خدای را از خود خوشنود گردانید .

چون سخنان حسن بمهروان بن مهلب رسید در میان مردم بر خاست و ایشان را بکوشش و انگیزش جهاد تحریص داد ، آنگاه گفت بمن رسید که این پیر گمراه مرائي يعني حسن، مردم را از جنگ بازهمی دارد ، سوگند با خدای اگر همسایه او پاره کاهی از دیوار سرایش برگیرد چنان آشفته شود که همیخواهد بینی او را در هم شکند، قسم بخدای اگر این سخنان فرونگذارد و نام ما از زبان نیفکند از من آن بیند که نخواهد لكن نام حسن را بر زبان نمیراند .

چون این کلمات در خدمت حسن معروض گردید گفت سوگند با خدای اگر او مرا خوار بخواهد خدای مرا عزیز گرداند .

اصحاب حسن در خدمتش انجمن شدند و گفتند اگر مروان بآهنگ تو برآید

ص: 28

و تومارا اجازت دهي شر او را از تو بگردانیم.

حسن گفت اگر من شما را بچنین امری فرمان کنم همانا در آنچه شما را از آن باز داشته ام با شما مخالفت کرده باشم چه من شما را فرمایم که شما در رکاب دیگران مقاتلت نکنید، چگونه گویم برای من بقتال پردازید.

چون این خبر بمروان رسید در طلب ایشان بر آمد و آن مردم متفرق شدند و از آن پس زبان از حسن بر گرفت.

بالجمله اجتماع يزيد بن مهلب و مسلمة بن عبد الملك بن مروان هشت روز امتداد یافت ، چون روز جمعه چهاردهم شهر صفر چهره بر گشود مسلمه بوضاح پیام کرد که بدستیاری سفینه آن جسر چوبین را که بر روی آب بر کشیده بودند بسوزد.

چون جسر را بسوختند مردم شام بدانستند اگر در محاربت سستی کنند هیچ گریز گاهی نیابند و در چنگ دشمن ناچیز گردند، پس دل بر مرك بر نهادند وصفوف گریزگاهی کارزار بر آراستند ، و بلشگرگاه پسر مهلب نزديك شدند .

مسلمة بن عبدالملك صفها راست کرد و جبلة بن مخزمه الکندی را بر میمنه سپاه ، و هذيل بن زفر کلابی را بر میسرۀ سپاه باز داشت ، و عباس بن الولید نیز کار سپاه بنظام آورد ، و سيف بن هانی همدانی را بر میمنه لشگر ، و سويد بن القعقاع التمیمی را بر میسره لشگر بداشت ، و مسلمه بر جمله سپاه نگران شد .

از آنسوی یزید بن مهلب نیز رایت قتال بر افراشت و حبیب بن مهلب را

در میمنه ، ومفضل بن مهلب را در میسره لشگر جای داد ، و سپاه کینه خواه جنگ را كمر تنك نمودند .

این هنگام مردی از مبارزان شام در طلب مبارز بیرون تاخت و آواز در انداخت، محمد بن مهلب چون شیر شميده و بلنك رميده بروي بتاخت و چنان شمشیری بروی براند که از سیر آهنین بگذشت و برگردن مرکبش برنشست ، آنمرد شامی روی بفرار نهاد، و بعضى گفته اند وی حیان نبطي بود .

ص: 29

و از آنسوی چون وضاح بر حسب فرمان مسلمه آتش در جسر درافکند ، دود و دخان آن بر آسمان برشد ، و این هنگام مردمان روى بميدان جنك كرده لكن هنوز سخت نشده بود ، چون آن دو دو دخان بدیدند و با ایشان گفتند جسر را بسوختند سخت بهراسیدند، و مردم بصره منهزم شدند، پس بایزید گفتند مردمان فرار کردند آیا هرگز هیچکس از چنین مقاتلتی فرار کرده ،باشد گفتند میگویند اينك جسر را بسوختند از اینروی هیچکس پای اصطبار استوار ننمود، یزید گفت خدای ایشانرا نکوهیده بدارد که چون پشه از دود در پرواز شدند.

مسعودی میگوید : چون از دوسوی صف برکشیدند یزید کلماتی چند براند گفت : مرك وزيستن یکسان باشد و اینجهان جز خواب و خیال وروز و شبی از دنبال تا خدای در میان ما و ستمکاران بعدالت فرمان کند ، هم اکنون اسب مرا حاضر کنید .

پس اسبی ابلق بیاوردند و او بدون لباس حرب سوارشد و آن دو سپاه رزمخواه جنگی سخت و نبردی درشت بپای بردند و در آن حر بگاه بیشتر اولاد یزید بن مهلب ازوی روی برتافتند.

در تاریخ طبری مسطور است که یزید بن مهلب در آن روز بتن خویش حربی سخت بکرد، و جمعی کثیر بکشت آنگاه بصف شامیان نزديك شد و مسلمه را آواز داد و گفت این کشتن سپاه و اتلاف نفوس از چیست خویشتن بیرون آی تامن و توجنك سازيم ، وهر دو سپاه را از جنگ باز داریم .

مسلمه روی بمردمان کرد و گفت در اینکه یزید گوید چه بینید؟ از میانه فحل بن عياش كلبی گفت راستست که فرار از جنك عار است لكن بمرك شتافتن نيز ننك است مسلمه خاموش شد ، چه میدانست با یزید هم سنك نيست و از میدان او جان بدر نبرد.

بالجمله چون مردم بصره از معرکه روی بر تافتند یزید با یاران خویش بیرون تاخت و گفت بر چهره هزیمتیان بزنید تا بازشوند ایشان چنان کردند، پس لشگر مانند

ص: 30

کوه بدو روی کردند و بروی انجمن شدند، یزید چون خاطرش از آنجماعت ملالت داشت گفت ایشان را بخویش گذارید، سوگند با خدای امید همی برم که هرگز با ایشان در يك مكان فراهم نشوم، اينجماعترا برحمت یزدان گذارید ، همانا گوسفندانیرا مانند که در اطراف خودگرگهای خونخوار دیده باشند.

ویزید را از کمال شجاعت و مناعت هیچوقت اندیشه فرار پیشنهاد خاطر نمیشد ويزيد بن الحكم بن ابی العاص ثقفی برادر زاده عثمان بن ابی العاص صاحب رسول خدای صلی الله علیه وآله وسلم یزید را گفت : بنی مروان مملکت خویش را از دست باز دادند اگر باین مطلب آگاهی نداری من دانا هستم گفت : دانش تو چیست؟ گفت :

فعش ملكاً أومتكريم فان تمت *** وسيفك مشهور بكفك تغدر

کنایت از اینکه اگردم از مردی و فتوت میزنی باید بکوشی تا برباره سلطنت بنشینی یا در میدان شجاعت نام بکرامت بگذاری و جان بجلالت سپاری و پس از خود از فتوت و شجاعت و مناعت خویش یادگار بروزگار بر نهی .

یزید گفت سخني بصواب است، در اینحال کسی بیامد و یزید را گفت برادرت حبیب را مقتول ساختند، یزید گفت پس از وی خیری در زندگانی نیست ، سوگند با خدای من آن زندگیرا که پس از هزیمت باشد سخت مبغوض داشتمی ، اکنون بیشتر نكوهیده شمارم كمر تنك سازيد و جنگرا ساخته شوید .

اینوقت اصحاب او ندانستند که یزید خویشتنرا آماده کشته شدن دارد ، پس گروهی که از جنك گراني داشتند کناری گرفتند و گروهی که در فتوت و شجاعت با وی مجانست داشتند بجای ماندند

این هنگام یزید بن مهلب یکباره دل بر مرك نهاد و چون اژدهای دمنده و پلنك خروشنده شمشیر بر آمیخت و آهنگ میدان کرد، و چون شعله جواله و کرزه قتاله بر سپاه شام خون آشام گشت بهر سوی روی نهاد از نهیبش روی بر تافتند و بهر کس بتاخت از آسیبش جای نهی ساختند ابورؤبة المرجى نزد او شد و گفت کسی نزد تو بجای نمانده و همه تو را تنها گذاشتند، هیچ شایسته میشماری که بواسط روی نهی و در آنجا دارای حسنی استوار

ص: 31

باشی ، و مردمان بصره بمدد تو انجمن شوند و هم از عمان و بحرین بدستیاری سفاین حمایت توروی نهند ، وخندقی در پیرامون خویش بمحافظت خود بر آوری؟

یزید گفت خدای رأی و اندیشه تو را نکوهیده بدارد آیا مرا بفرار راهنمائی کنی، همانا مرك بر من آسانتر است تا احتمال بارفرار

ابوروبه گفت من بر جان تو بيمناك هستم ، مگر نه نگران این جبال آهنین باشی؟!

گفت آیا مثل من کسی از این چیزها باك دارد، گوئی جبال آهنین و خواهی کوههای آتشین باد هم اکنون که مرد میدان نبرد نیستی از ما برکنارشو.

بالجمله یزید مردم شام را چون قطیعه اغنام بر هم همی بشکافت ، وجز مبارزت مسلمه آهنگی نساخت ، و یکسره بتاخت تاراه بدو نزديك ساخت و آواز در انداخت ومسلمه را بمقاتلت بخواست

مسلمه مرکب بخواست تامگر بروی پرخاشگر شود لشگر شام بدانستند که او را با آن پلنك خون آشام نیروی مجادلت ومقاتلت نیست ، یکباره چون کوه آهن وسیل بنیان کن از جای بر آمدند و با تیغهای آخته و سنانهای سرافراخته بریزید و اصحابش بتاختند و گرد و غبار میدان نبرد از گنبد لاجورد بر تر بردند و از دخان عرصه کارزار چشم ستاره و خورشید را تار ساختند ، وخاك وخون درهم آغشتند

بروایت ابن اثیر در اوان اینحال و انهزام اصحاب یزید بن مهلب یزید روی با سمیدن کرد و گفت اکنون بازگوی آیا رأى وتدبير من بصواب بود یا اندیشه تو ، آیا تورا بمكيدت و ارادت مردم بصره نیا گاهانیدم و از خدیعت اهل شام داستان نکردم، گفت آری و یزید را از این سخن اشارت بآنوقت بود که خواست بر مردم شام شبیخون برد وسمیدغ پذیرفتار نشد، چنانکه باینداستان اشارت رفت .

بالجمله چون بازار جنك گرم گردید وزمین و زمان در زير سنابك مراكب

بجنبید و از جنبش گرد و غبار هیچکس دیگر را دیدار نتوانست ،نمود یزید و سمید و محمد بن المهلب کشته شدند

ص: 32

و چنان بود که مردی از بنی کلب که او را تحل بن عیاش کلبی بفتح قاف میخواندنده چنانکه بنامش اشارت رفت، چون یزید را بدید گفت قسم بخداى اينك يزيد استه سوگند بخداوند یا من او را خواهم کشت با اومرا ، اکنون بازگوئید از شماها کدامیکس دلیری کند و مرا یاری نماید و از نهیب اصحابش باز دارد، ناخویشتن را به یزید بازرسانم .

پس جماعتی از مردمان باوی همچنان شدند و ساعتی مبارزت و مقاتلت ورزیدند. و چون دو فرقه از جنك فرونشستند و گرد و غبار بجای نشست ، يزيد را مقتول وفحل را در سکرات مرك بیافتند، فحل باصحاب خویش مكان يزيد را باز نمود و هم باشارت نمودار کرد که او یزید را ویزید او را بخون در کشیده ، و سریزید را مولائی از بنی مره از تن جدا کرده بیاورد، باوی گفتند آیا تو او را بکشتی گفت من نکشتم.

و در اثنای جنك حواري بن زیاد را نظر بر مرکبی بیسوار افتاد گفت سوگند با خدای این برذون پسر مهلب فاسق است که انشاء الله تعالی خدایش بکشته است ، پس در طلبش برآمدند و سرش را نزد مسلمه حاضر ساختند ، لكن مردمان آنرا نمی شناختند.

حیان نبطی گفت بهرچه گمان خواهی کرد بکنید اما آن گمان نکنید که یزید ابن مهلب عار فرار بر خویش نهد و از میدان جنك روی بگرداند.

مسلمه گفت بر این سخنچه دلیل داری گفت در فتنه ابن اشعث از وی می شنیدم میگفت خدای نکوهیده دارد او را بازگذارید او را تا بر کار خود بپاید آیا جز بکرم وکرامت بخواهد مرد.

بالجمله چون مسلمه در شناختن سریزید در تردید بود، یکی بدو گفت بفرمای تاسرش را بشویند و عمامه بر سر نهند، چون چنان کردند همه بشناختند، آنگاه مسلمه سریزید را بتوسط خالد بن عقبة بن ابی معیط بدرگاه يزيد بن عبدالملك فرستاد و بعضی گویند هذيل بن زفر بن حارث کلابی قاتل یزید بن مهلب بود.

بالجمله چون یزید مقتول گردید برادرش مفضل بن مهلب با مردم شام جنك

ص: 33

همیکرد و از قتل یزید و هزیمت مردمان با خبر نبود و چنان آثار جلادت و شجاعت نمودار میکرد که بر هر دسته از لشگر شام حمله آوردی چون گوسفند از گرگ میر میدند و راه بروي میگشادند و همچنان حمله از پس جمله ببرد تا در میان ایشان مخلوط گردید واينوقت عامر بن العميثل ازدی با مفضل بود و با شمشیر آتشبار جنگ همیکرد و این شعر همی برخواند :

قد علمت ام الصبي المولود *** أنى بنصل السيف غير رعديد (1)

پس ساعتی همچنان قتال دادند و جماعت ربیعه منهزم شدند مفضل بسوی ایشان روی کرد و گفت ای معشرر بیعه كمر تنك سازيد و در میدان جنك آهنك كنيد و خویشتن را بعار وننك نامدار نکنید که شما را هرگز این شیمت در عادت نبوده جان من برخی شما باد این زنك عار بر آینه فتوت و جلالت خویش برقرار ندارید.

از اینکلمات خون در عروق مردم ربیعه بجوشید و دیگر باره بمیدان مقاتلت مسابقت گرفتند و در اینوقت یکی نزد مفضل شد و گفت از این پس اینجا چه کنی زيراً يزيد وحبيب ومحمد هر سه تن مقتول و اعوان و انصار ایشان منهزم شدند.

چون مردمان اینخبر بشنیدند از اطراف مفضل متفرق شدند ، و مفضل ناچار روی بواسط نهاد ، ومورخین اخبار میگویند در تمامت عرب هیچ سرداری بشجاعت و جلالت و تعبیه حرب و آراستن جنگ و مردم کارزار مانند مفضل بن مهلب نیامده است.

و بعضی گفته اند در آنحال که مفضل و مردم او در غلواى جنك بودند برادرش عبد الملك بدوشد و مکروه دانست که از قتیل یزید او را خبر گوید، و مفضل نیز خودرا بکشتن در اندازد ، با او گفت امیر بواسط برفت پس مفضل نیز با هر کس از فرزندان مهلب بجای مانده بود بواسط رفتند، چون مهلب از قتل یزید و فریب عبدالملك آگاه شد سوگند خورد که ابداً باعبدالملك متكلم نشود تا گاهی که در قند اویل قتیل گردید باوی سخن نکرد .

ص: 34


1- بعديد : بالكسر ، ترسنده شد.

و چنان بود که در یکی از معارك يکچشم مفضل تباه شده بود از این روی میگفت عبدالملك مرا رسوا ساخت همانا عذر من چه خواهد بود که مردمان مرا زنده بنگرند و گویند پیری یک چشم فراری است از چه روی از مرك يزيد بامن براستي سخن نکرد تا من نیز کشته شوم آنگاه این شعر بخواند :

ولاخير في طعن الصناديد بالقنا *** ولا في لقاء الحرب بعد يزيد

بالجمله چون مفضل از میدان جنك بواسط روی نهاد مردم شام بلشگر یزید بتاختند وابورؤبة المرجى ساعتی با آنجماعت مقاتلت نمود و سیصد تن از مردم یزید را مسلمه اسیر کرد و ایشان را بکوفه فرستاد تا در آنجا محبوس نمودند.

در اینوقت نامه یزید بن عبدالملك بمحمد بن عمرو بن الوليد رسید که اسیران را گردن بزن محمد بن عمر و عربان بن هشیم را که صاحب شرطه او بود بفرمود که اسیران را بیست بیست و سی سی از زندان بیرون بیاورد و سر برگیرد.

چون مردم زندان اینحال بدیدند سیمرد از بنی تمیم بپای شدند و مردمان را ما بفرار اشارت کردیم از نخست ما را بکشید پس عریان ایشانرا از زندان بیرون آورد و همی گردن بزد و ایشان همی گفتند سزای ما همین است.

چون از کشتن چون از کشتن آن سی نفر بپرداختند، از مسلمة بن عبدالملك نامه برسید که اسیرانرا از کشتن دست بازدارند و مسلمه از آنجا روی بحیره نهاد و از آنسوی چون هزیمتیان یزید بواسط رسیدند پسرش معاوية بن یزید سی و دو تن اسیر كه در چنگ داشت بکشت و از جمله ایشان عدي بن ارطاة ومحمد بن عدى ارطاة ومالك وعبد الملك دو پسر مسمع و جز ایشان بودند.

آنگاه معاویه با مال و خزاين روي ببصره نهاد و مفضل بن مهلب نیز بیامد و آل مهلب در بصره فراهم گشتند ، ومعاوية بن يزيد همیخواست بر آن انجمن مهتر باشد لکن مردمان گرد آمدند و گفتند مهتر ما مفضل بن مهلب است چه او بسال و خرد از تو بر تر است.

پس مفضل را امیر خویش ساختند و کشتیها را ساز دادند و عبور از بحر را ساخته شدند تا بگرمان اندر شوند.

ص: 35

و چنان بود که یزید بن مهلب مردی را که وداع بن حميد الأزدی نام داشت برقند اویل که شهریست از نواحی هندوستان امیر ساخته و او را گفته بود اينك بحرب دشمن میشوم و باز نشوم تا مظفر گردم یا ایشان بر من ظفر یابند ، اگر نصرت مرا افتاد تو را باکرام و اعزاز سرافراز دارم ، و یا از تمامت مردم خود برتر نمایم ، و اگر بر من چیره شد تو در قند اویل هستی تا اهل بیت من بتو ،آیند و در اینجا متحصن شوند تا برای ایشان زنهار برسد ، همانا من تو را از میان قوم وعشيرت خویش اختیار کردم ، و همیخواهم ظن مرا در حق خود ،نیکو گردانی و او را سوگندهای سخت بداد و پیمانها استوار داشت که هر وقت اهل و عشیرتش بدو شوند در محافظت و نصیحت ایشان کوتاهی نکند.

بالجمله چون آل مهلب در بصره فراهم شدند عیال و اطفال و اموال و اثقال خویش را در کشتیها جای داده، از دریا عبور همي کردند تا بجبال کرمان رسیدند .

و این هنگام از هزیمتیان مردم یزید بن مهلب جمعی کثیر انجمن بودند ، پس آل مهلب از کشتیها بیرون شدند و عیال و اموال خویش را بر چار پایان حمل کرده روا نشدند ، و مقدم ایشان مفضل بود، و آنجماعت که بکرمان گریزان بودند نزد مهلب فراهم گشتند .

و از آنطرف چون مسلمة بن عبدالملك خبر ايشان را بدانست مدرك بن ضب کلبی را در طلب ایشان و هزیمتیان روا نداشت ، و مدرك كلبي مفضل و هزيمتيان را در یکی از عقبه های فارس دریافت و با ایشان جنگ در انداخت ، و قتالی سخت و نبردی شدید برفت ، و از اصحاب مفضل نعمان بن ابراهيم بن الأشتر النخعي و محمد بن اسحاق بن محمد بن الاشعث مقتول ، و پسر صول ملك قهستان اسیر و مأخوذ ، و عثمان بن اسحاق بن احمد بن الاشعث مجروح ، و مفضل منهزم وهارب گشت تا بحلوان رسید و در آنجا نشان او باز گفتند و او را بکشتند و سرش را نزد مسلمه آوردند.

و این وقت مسلمه در حیره جای داشت و جمعی از اصحاب مهلب باز شدند و زینهار

ص: 36

خواستند ، و امان یافتند ، مالك بن ابراهيم الاشتر وورد بن عبدالله بن حبيب التمیمی از آنجمله بودند .

و چون آل مهلب آنروزگار آشفته را بدیدند با هر کس که با ایشان بود بسوی قند اویل روی نهادند، و چون مسلمه این خبر بدانست مدرك بن ضب را باز خواند ، و هلال بن اخور التمیمی را در اثر آل مهلب روا نداشت ، و او در قنداویل بایشان ملحق شد.

و از آنطرف آل مهلب خواستند بقنداویل اندر شوند وداع بن حميد آن عهد و میثاق نادیده انگاشت و احسان یزید را از پس پشت انداخت ، و آن بیچارگان را راه نگذاشت ناچار در ظاهر قلعه بماندند و ناگاه مردم شام ایشان را در یافتند و چون التقاء فریقین شد وداع در میمنه ، وعبد الملك بن هلال در میسره جای داشتند و هر دو تن از طایفه ازد بودند .

وداع پوشیده بهلال در طلب امان پیام کرده بود پس هلال بن اخور رایتی تابان برافراشت وداع بن حميد و عبدالملك بن هلال هر دو بدانو شدند.

چون مردم یزید این حال بدیدند از پیرامون آل مهلب پراکنده گشتند. چون مروان بن مهلب این حال بدید روی بخیام زنان نهاد تا ایشان را بقتل رساند و بدست بیگانه اسیر نشوند ، مفضل گفت تا چه خواهی کرد گفت نزد این سر پوشیدگان شوم و جمله را بکشم تا این فاسقان بر ایشان دست نیابند ، گفت و يحك خواهران و دختران و اهل بیت خویش را بکشی، همانا گزند تو بر ایشان سخت گران است و او را از این کار بر کنار داشت ، و گفت من از آنجماعت بر این جماعت بيمناك نيستم.

بالجمله چون شیران در آهنك و پلنك تيز چنك شمشیرها بر آمیختند ، و با دشمن بر آویختند و از ایشان میکشتند تا خود نیز بقتل رسیدند ، و از آل مهلب مفضل و عبدالملك و زیاد و مروان پسرهای ،مهلب و معاوية بن يزيد بن مهلب

ص: 37

و منهال بن ابى عيينة بن المهلب و عمرو و مغیره پسرهای قبيصة بن مهلب کشته شدند .

آنگاه نام هر يك را بر رقعه بر نوشته بر گوشش بر آویخته سرهای ایشان را از تن جدا کرده حمل کردند، و از آن معر که جز ابو عيينة بن مهلب وعمر بن يزيد بن مهلب و عثمان بن مفضل بن مهلب هیچ کس جان بدر نبرد ، و ایشان بسوی خاقان و رتبیل پناه بردند.

و هلال بن اخور رؤس کشتگان و زنان آل مهلب و سایر اشیران را که از آن دودمان بودند بجانب حیره نزد مسلمة بن عبد الملك فرستاد و مسلمه ایشانرا بدرگاه يزيد بن عبدالملك كسيل داشت، ويزيد بجانب عباس بن الولید که امیر حلب بود بفرستاد و اوسرهای جماعت را بر نیزه برافراشت.

و چنان بود که مسلمه سوگند خورده بود که زنان و ذریه آل مهلب را بفروشند در اینوقت خواست سوگند خویش راست کند، جراح بن عبدالله الحكمى ايشانرا بصد هزار درهم بخرید ، و جمله را براه خود بگذاشت ، لنکن مسلمه از آن دراهم چیزی از وی نخواست .

و چون يُريد بن عبدالملك از قتل يزيد بن مهلب مستحضر گشت سخت مسرور شد چه او را باوی عداوتی بزرگ بود ، و پیش از خلافت سخت از وی بکدورت بود ، چنانکه از این پیش اشارت رفت.

و از جمله اسباب عداوتش این بود که یزید بن مهلب در زمان سلیمان بن عبدالملك روزی از گرما به بیرون شده و خویشتن را در غالیه خوشبوی داشته و بر يزيد بن عبدالملك بگذشت ، و یزید از یکسوی عمر بن عبدالعزیز جلوس کرده بود پزید گفت خدای دنیا را زشت و نکوهیده فرماید ، همانا دوست میداشتم که غالیه هر مثقالش بهزار دینار بها یابد و جز مردم شریف را در خور نباشد.

یزید بن مهلب این سخن بشنید ، و با یزید بن عبدالملك گفت اما

دوست همیداشتم که اگر غالیه در پیشانی شیر شرزه باشد جز مانند من كسي بأن

ص: 38

دست نیابد .

یزید با او گفت سوگند با خدای اگر روزی بر مسند خلافت جای کنم تو را

مقتول نمایم :

يزيد بن مهلب گفت بخدای قسم اگر آنروز در آید که تو والی این مملکت شوی و من زنده باشم پنجاه هزار شمشیرزن بر روی تو بر کشم ، و از آنروز در میان ایشان کین و عداوت جای گیر شد .

بالجمله اسیران آل مهلب از جماعت ذکور سیزده تن بودند و چون ایشان را در پیشگاه یزید در آوردند کثیر غره شاعر حاضر بود و این شعر انشاد کرد:

حليم إذا ما نال عاقب مجملا *** أشد العقاب أو عفالم يشرب

فعفواً أمير المؤمنين و حسبة *** فما يتأته من صالح لك مكتب

أساؤا فان تصفح فانك قادر *** و أفضل حلم حسبة حلم مغضب

يزيد بن عبدالملك گفت هيهات اى ابو صخر همانا علقه خویشاوندی تو را بهیجان آورده ، چه ایشان یمانی بودند هیچ راهی برای رستگاری ایشان نیست وخدايتعالى ايشانرا با فعال خبیثه خودشان تباه ساخت ، آنگاه بقتل آنجماعت فرمان کرد و ایشانرا بکشتند، و پسری خورد سال بجای ماند گفت مرا بکشید چه من صغیر نیستم ، گفتند بنگرید ناموی برزهار بر آورده گفت من بر خویشتن داناترم چه حالت حلم دریافته و با زنان در آمیخته ام ، یزید بفرمود او را نیز بکشتند.

مسعودی در مروج الذهب گوید چون یزید بن مهلب بقتل رسید شعرا بخوش آمد ولید آل مهلب راهجا راندند مگر کثیر غره که از این کار انکار ورزید و بهجوایشان زبان برنگشود و جریر شاعر این شعر در مدح يزيد بن عبدالملك وهجو آل مهلب گفت :

يارب قوم وقوم قد تراثهم *** ما فيهم بدل منكم ولا خلف

آل المهلب جاز الله دابرهم *** أمسوا رماداً فلا أصل ولا طرف

مازالت الأزد من دعوى مظالفهم *** إلا المعاصم والأعناق تختطف

ص: 39

والأزدقد جعلوا المنتوق قائدهم *** فقتلتهم جنود الله وانتسفوا

و این قصیده طویله ایست ، مسعودی گوید یزید بن عبدالملك هلال بن اعور ابن خوز المازني را در طلب آل مهلب بفرستاد ، و او را فرمان کرد که از آن جماعت هر کس را زمان بلوغ دریافته بقتل رساند ، و او از آن جای که بود از دنبال ایشان برفت تا بقذاویل از اراضی سند فرا رسید .

و دو پسر از آل مهلب را نزد هلال آوردند ، با یکی از ایشان گفت روزگار بلوغ در یافته باشی از کمال غیرت و عصبیت ، گفت آری و گردن بکشید ، آندیگر بروی بيمناك شد اين يك لب بدندان گزید و او را اشارت کرد که هیچ اظهار جزع مکن ، پس گردنش را بزدند و آل مهلت را چنان بشمشیر فرو گرفتند که هیچ نمانده بود که یکباره ریشه ایشان از صفحه جهان افکنده شود

بعضی گفته اند که بعد از این وقعه و واقعه که از هلال در آل مهلب روی داد تا چهل سال زنان ایشان جز پسر نزادند، و جریر شاعر این شعر در مدح هلال وافعال او بال مهلب انشاد کرده است :

أقول له من ليلة ليس طولها *** كطول الليالى ليت صبحها غدراً (1)

فلم يبق منهم راية يرفعونها *** ولم يبق من آل المهلب عسكرا

ابن خلکان میگوید چون مسلمة به عبد الملك رؤس آل مهلب را نزدیزید برادرش فرستاد و این وقت یزید در حلب بود پس سرها را بنیزها نصب کردند، ویزید بیامد تا نگران ،شود با اصحاب خود گفت اينك سر مفضل است سوگند با خدای گویا با من نشسته و حدیث میراند

و چون سریزید بن مهلب را نزدیزید بن عبدالملك آوردند ، پاره از جالسين اورا بزشتی یاد کردند یزید گفت خاموش باش «إن يزيد طلب جسيماً ، وركب عظيماً ، ومات كريماً» همانا يزيد باطبعي بلند و مقامی ارجمند ، و نظری رفیع، وخاطری منیع بود، و همواره کارهای بزرگ جستی و برامور سترك برآمدی و چون بمردکریم و بزرگوار بمرد

ص: 40


1- غدر : باغین معجمه بروزن كتف بمعنى تاريك است.

ابن اثیر میگوید اسامی آن کسانیکه از آل مهلب در جنگ کشته شدند چنین است : معارك و عبدالله ومغيره ومفضل و منجاب پسران یزید بن مهلب ، ودريد وحجاج وغسان وشبيب وفضل اولاد مفضل بن المهلب بود و دیگر مفضل بن قبيصة بن المهلب بود وچون يزيد بن مهلب در عرصه جنك مقتول شد، ثابت قطنه که شاعر او بود او را مرثیه های سخت نیکو بگفت از آنجمله این شعر است :

أياطول هذا الليل أن يتصرما *** وهاج لك الهم الفؤاد المتيما

أرقت ولم تأرق معى ام خالد *** وقد أرقت عيناي حولا محر ما

على هالك هد العشيرة فقده *** دعته المنايا فاستجاب و سلما

على ملك بالعقر يا صاح جنبت *** كتائبه واستورد الموت معلما

اصيب ولم أشهد ولو كنت شاهدا *** لسلبت ان لم يجمع الحى ماتما (1)

وفي غير الأيام ياهند فاعلمي *** لطالب وتر نظرة إن تلوما (2)

فعلي إن مالت بي الربح ميلة *** علی ابن ابي ذيان أن يتند ما

أمسلم إن تقدر عليك رماحنا *** نذقك بها فيء الأساور مسلما

وإن تلق المعباس في الدهر عثرة *** نكافئه باليوم الذي كان قد ما

قصاصاً ولم نعد الذي كان قد أتى *** إلينا و إن كان ابن مروان أظلما

ستعلم أنزلت بك النعل زلة *** وأظهر أقوام حياء مجمجما

من الظالم الجاني على أهل بيته *** إذا احضرت اسباب امر وأبهما

وإنا لعطافون بالحلم بعدما *** ترى الجهل من فرط اللثيم تكر ما

وإنا الحلالون بالثغر لاترى *** به ساكنا الا الخميس العرمرما (3)

ترى أن للجيران حقاً وذمة *** إذا الناس لم يرعوا لذي الجار محرما

ص: 41


1- سلب از باب ،فرح یعنی پوشید جامهای سیاه ماتم را.
2- تلوم : از باب تفعل ، انتظار ودرنك.
3- خمیس کامیر : لشکر بدانجهت که پنج رکن دارد: مقدمه ، قلب، میمنه، میسره ، ساقه وعرمرم كسفرجل : هر چه سخت باشد ولشکر بسیار.

وإنا لنقري الضيف من قمع الذرى *** إذا كان و فدا لوافدين تجشما

و نیز از اشعاری که ثابت در مرثیه یزید گفته است:

كل القبائل با يعوك على الذي *** تدعو إليه وتابعوك وساروا

حتى اذا اشتجر القنا وتركتهم *** رهن الأسنة أسلموك وطاروا

إن يقتلوك فان قتلك لم يكن *** عاراً عليك و رب قتل عار

و این ثابت قطعه از شعراء خراسان و فرسان آنسامان بود و چشمش تباه گشته با قطنه انباشته نمود و یزید بن مهلب او را بر پاره از شهرهای خراسان امارت داد چون بر فراز منبر برشد منبر جنبش گرفت لاجرم ثابت سخن نکرد تا از منبر بریر شد و مردمان بروی در آمدند پس اینشعر بگفت :

فان لا أقم فيكم خطيباً فانني *** بسيفي إذا جد الوغى لخطيب

مردمان گفتند اگر این شعر را بر فراز منبر خوانده بودی اخطب ناس بودی

ابن الكلبى در کتاب جمهرة النسب نسب او را بدینگونه برشمرد : ثابت بن کعب ابن جابر بن كعب بن كرمان بن طرفة بن وهب بن مازن بن تميم بنا بن تميم بن الاسد بن الحارث بن العتيك بن الأسد بن عمران بن عمر وتمزيقيا بن عامر ماء السماء، وصاحب الفيل الحنفي و ثابت قطنه بهجو یکدیگر انشاد شعر همی کردند و این شعر ر ا صاحب الفیل در حق ثابت قطنه گوید :

أبا العلاء لقد لاقيت مغلطة *** يوم العروبة من كرب وتحنيق (1)

تلوى اللسان إذا رمت الكلام به *** كماهوی زلق من شاهق النيق (2)

المار منك عيون الناس ضاحية *** أنشأت تخرص لما قمت بالريق

ابن الکلبی گوید من بالیدن همی گرفتم و مردمان همی گفتند بنوامیه در کربلا دین و آئین را تباه ساختند ، و در یوم العقرجود و کرم را از میان بردند، مقصود ایشان از حضرت سیدالشهداء سلام الله عليه وقتل ذریه رسولخدای صلی الله علیه وآله وسلم در کربلا و کشتن

ص: 42


1- عروبه : بفتح عين وضم راء مهملتين: روز جمعه است و حنق : شدة خشم.
2- نيق ، بالكسر : بلندترین جای از کوه.

آل مهلب در عقر بود.

عباد بن عباد گوید بیست و چند سال در نك كرديم بعد از قتل آل مهلب و در میان ما جاريه متولد نشد و غلامي نمرد، خليفة بن خياط در سوانح سال یکصد و دوم هجری گوید، در اینسال در روز جمعه دوازده شب از شهر صفر برگذشته یزید بن مهلب مقتول شد و اینوقت چهل و نه سال از روزگارش بر گذشته بود .

ابن اثیر گوید بعد از قتل آل مهلب ابوعيينة بن مهلب بشفاعت هند دختر مهلب از یزید بن عبدالملك امان یافت و عمر و عثمان بماندند تا اسد بن عبدالله قشری والی خراسان شد و در امان ایشان مکتوب کرد و هر دو تن بخراسان بیامدند و در ظل رافت وسایه امن و عطوفت او بیار میدند.

در عقد الفرید مسطور است که چون اسرای آل مهلب را نزدیزید بیاوردند و کثیر غره آن شعرهای مذکور را بخواند و آن جواب مسطور را بشنید یزید گفت هر کس را با آن مهلب خونخواهی است بهای خیزد پس آل مهلب را با آنان بگذاشت چندانکه نزديك بهشتاد تن از آنجماعت بدست آن مردم بقتل رسیدند.

ذکر پاره از او صاف و محامد گرم و اخلاق و مجاری احوال یزید بن مهلب بن ابی صفره

ابو طالب يزيد بن ابی سعید مهلب بن أبي صفره ظالم بن سراق بن صبح من کندی ابن عمر بن عدى بن السماء بن حارثة بن امرء القيس بن ثعلبة بن مازن بن الأزد الازدى العتكى البصری چون پدرش ابو سعید مهلب در شهر ذی الحجه سال هشتاد و سیم هجری در قریه زاغول (بازاء وغین معجمه از قرای مرو الرود از اعمال خراسان ) بدیگر جهان رخت کشید و اینوقت والی خراسان بود پس یزید پسرش جای پدر بر گرفت و اینوقت سی سال از روزگار یزید بپای رفته بود و قریب شش سال بر آنحال نبود تا

ص: 43

بسعایت حجاج بن يوسف ثقفى عبدالملك بن مروان او را معزول ساخت ، و يزيد بجنك حجاج در افتاد چنانکه از این پیش اشارت رفت و سبب خصومت حجاج با او مذکور شد.

و یزید بصفت شجاعت و اصالت و نجابت وکرم وفروسيت نامدار بود، و خواهرش هندرا حجاج بن یوسف در تحت نکاح داشت ، و یزید از انس بن مالك و عمر بن عبدالعزیز و پدرش مهلب حکایت میکرد ، وعبدالرحمن و ابوعيينة بن مهلب از وی زاوی بودند ، و نیز ابو اسحاق سبیعی و دیگران از اوروایت داشتند.

و چون حجاج او را مأخوذ و محبوس داشت بعذابهای سخت معذب مینمود پس در خدمت حجاج خواستار شدند که عذاب از وی برگیرد و روزی صد هزار درهم بستاند و اگر نرساند از بامداد تا شامگاه برنجه و شکنجه دچار باشد ، و حجاج از وی پذیرفتار شد .

تا چنان افتاد که یکروز صدهزار در هم برایش آماده شد تا خویشتن را بآن دراهم از عذاب آنروز از خرد و در اینوقت اخطل شاعر بروی درآمد و اینشعر در مدحش قرائت نمود :

أبا خالد بادت خراسان بعدكم *** وصاح ذووا الحاجات أين يزيد

فلامطر المروان بعدك مطرة *** ولا اخضر بالمروين بعدك عود

فما لسرير الملك بعدك بهجة *** ولا لجواد بعد جودك جود

و از این شعر معلوم میشود که یزید را ابو خالد نیز کنیت است یا ابوطالب بوده وكاتب چون بيك وزن است ابو خالد رقم کرده والله اعلم و «مروان ومروین» در این شعر تثنیه مرواست یکی مروشاهجان است که بزرگتر است ، و آن دیگر مرو الرون که اصغر است .

بالجمله یزید در صله این اشعار آن صدهزار در هم را عطا کرد ، وشاعر نپذیرفت و گفت من نه از بهر صله گفته ام ، یزید باصرار بد و بداد و عذاب آنروز را بر جان خویش خریدار شد.

ص: 44

چون اینداستان گوشزد حجاج شد در عجب رفت و یزید را احضار نمود و گفت انى مروزی آیا ترا باین پایه کرم و کرامت است با اینکه در چنین حالتی سخت و عذابی دشوار دچار باشی ، من عذاب امروز و روزهای بعد رانیز با تو بخشیدم ، و ابن عساكر اینداستان را باین نهج مذکور داشته، لکن مشهور این است که صاحب این اشعار و داستان فرزدق است و نیز پارۀ این اشعار را در دیوان زیاد اعجم بدیده اند ، خداوند بحقیقت حال داناتر است .

در خبر است که در آنزمان که یزید بن مهلب از زندان حجاج فرار کرد و بخدمت سليمان بن عبدالملك بجانب رمله روی نهاد چنانکه از این پیش مسطور شد در عرض راه شام بر منازل عرب میگذشت با غلامش گفت از اینجماعت شربتی از شیر از برای من بخواه ، غلام، برفت و بگرفت و بیاوردو یزید بیاشامید و گفت هزار درهم بایشان بده ، غلام، گفت این جماعت ترا نمی ،شناسند گفت من خود خویشتنرا میشناسم هزار درهم بده ، واو بداد

وهم وقتی یزید بسفر حج شد پس مردی حلاق را بخواست تا موی از سرش بسترد ، و بفرمود هزار در هم با و بدادند ، آنمرد از آن جود و کرم متحیر و مدهوش گشت و گفت با این هزار در هم نزد فلانه مادرم میشوم و او را خریداری کنم ، یزید گفت هزار درهم دیگر بدو عطا کردند ، حلاق گفت زنش مطلقه باداگر بعد از این موی از سراحدی بتراشم ، یزید گفت دو هزار درهم دیگر بدوعطا کردند .

مداینی گوید سعید بن عمرو بن العاص را بایزید بن مهلب عقد دوستى ومواخاة ،استوار بود چون عمر بن عبدالعزیز یزید را بزندان حلب در افکند مردمان را بدیدار یزید بار نمیدادند ، لاجرم، سعید تدبیری بیندیشید و نزد عمر شد و گفت یا امیرالمؤمنین پنجاه هزار در هم از یزید طلبكارم ، واينك مرا بدو راه نگذارند ، خواستار چنانم اجازت کنی بدو شوم وطلب خویشرا باز خواهم، عمر او را اجازت بداد

چون نزد یزید شد سخت مسرور گردید و گفت بچه حیلت نزد من شدی ، سعید آن داستان براند ، یزید گفت سوگند بخداوند از اینجا بیرون نشوی تا این

ص: 45

دراهم را با تو بیاورند ، سعید امتناع ورزید و یزید سوگند خورد که بیاید بازستاند پس بمنزل شد و آن پنجاه هزار درهم را باوي حمل کردند . ابن عساکر میگوید پاره از شعراء این شعر را در این باب گفته اند :

فلم أر محبوساً من الناس ما جداً *** حبا زائراً في السجن غير يزيد

سعيد بن عمرو إذ أناه أجازه *** بخمسين ألفا عجلت لسعيد

ابوالحسن مدائنی گوید وقتی وكيل املاك يزيد خربزهائی که از حاصل ملك او رسیده بود بچهل هزار در هم بفروش رسانید چون این خبر بیزید پیوست سخت بر آشفت و با وکیل گفت همانا مارا در شمار بقالها در آوردی مگر در فرتوتهای طایفه از کسی یافت نمیشد تا در میان ایشان تقسیم کنی ، وقتى عمر بن لجا ابیاتی در مدح یزید انشاء کرد که این شعر از آن است :

آل المهلب قوم إن نسبتهم *** كانوا المكارم آباء وأجدادا

کم حاسد لهم يعيا بفضلهم *** وما دنا من مساعيهم ولا كادا

إن العرانين تلقاها محسدة *** ولا ترى للعام الناس حسادا

لوقيل للمجد حد عنهم وخلهم *** بما احتكمت من الدنيا لما حادا

إن المكارم أرواح يكون لها *** آل المهلب دون الناس أجسادا

اصعمی گوید وقتی جماعتی از قضاعه بر یزید بن مهلب در آمدند يکي از

ایشان این شعر در خدمت یزید انشاد کرد :

والله ماندري إذا ما فاتنا *** طلب لديك من الذي نتطلب

ولقد ضربنا في البلاد فلم نجد *** أحد أسواك إلى المكارم ينسب

فاصبر لعادتك التي عودتنا *** أولا فأرشدنا إلى من نذهب

يزيد بفرمود تا ده هزار در هم بدو عطا کردند ، و چون سال دیگر در رسید همچنان بخدمت يزيد وفود نمود و این شعر بخواند :

مالي أرى أبوابهم مهجورة *** وكأن بابك مجمع الأسواق

حا بوك أمها بوك أم تأموا الندى *** بيديك فانتجعوا من الأفاق

ص: 46

إني رأيتك للمكارم عاشقا *** والمكرمات قليلة العشاق

یزید بفرمود تا ده هزار درهم بدو دادند

علمای تاریخ اتفاق کرده اند که در دولت بنی امیه از آل مهلب کریمتری نبود چنانکه در زمان خلفای بنی عباس هیچ طایفه بجود و کرم آل برمك نبود ، و بعلاوه آل مهلب را در شجاعت و فروسیت نیز بهره وافلی و مقامی بلند است .

ابن جوزی در كتاب الاذكيا نوشته است وقتی ماری کرزه بر دامن یزید بیفتاد یزید از کمال دلیری و شجاعت و کبر ومناعت از خویش دفع نداد، پدرش مهلب حاضر و ناظر بود گفت در حفظ مقام شجاعت عقل را از دست بازداد.

چون عبدالرحمن بن محمد بن اشعث کندی بن حجاج خروج کرد شوشتر آمد، جماعتی در مجلسش انجمن شدند و زبان بقدح آل مهلب باز کردند، ابو قدامه حریش ابن هلال قریعی در آنمجلس حاضر و خاموش بود ، عبدالرحمن گفت یا اباقدامه از چه روی لب بسخن بر نمی گشائی ، گفت سوگند با خدای هیچکس را نیافته ام که در زمان رخاء و سلامت روزگار چون ایشان خود را نگاهبان باشد یا در زمان سختی و شدت چون ایشان ببذل وجود از جان و مال خویش بگذرد.

وقتی عبد الرحمن بن سلیم کلبی نزد مهلب شد و بگران گردید که فرزندان او بتمامت بر مرکبها سوار شده اند چون ایشان را بآن ساز و سامان نگریست گفت خدای دین اسلام را بتوافق و تلاحق شما نیرومند فرماید ، همانا اگر اسباط نبوت نیستید لکن اسباط عرصه سماحت و شجاعت هستید .

چون پسر حبیب بن مهلب بن ابی صفره از جهان بگذشت یزید بنماز او قدم پیش نهاد ، حبیب را گفتند آیا یزید را بر خود مقدم میداری با اینکه بستن از وی مهین تر باشی، و نیز این مرده پسر نست ، گفت همانا برادرم یزید را در میان مردمان شرافتي بزرك وصيتي بلند است و مردم غرب از هر سو چشمها بدو دوخته اند و او را بچشم بزرگی بنگرند مرا ناخوش باشد که آنکس را که خدای بلند خواسته پست بخواهم .

ص: 47

وقتی مطرف بن عبدالله بن الشخير را برفتار يزيد نظر افتاد که حله بر تن دارد ، و چون گام میسپارد دامن بر زمین میکشاند ، گفت این چه راه نوشتنی است ، که خدای و رسولش دشمن همی دارند، یزید گفت مرا نمى شناسي «فقال بلى أو لك نطفة مذرة و آخرك جيفة قذرة (1) و أنت بين ذلك تحمل العذرة» گفت تو را نيكو میدانم و خوب میشناسم همانا (اول) قطره آب گندیده و در انجام مرداری بد بو وزشت روی، و اکنون انبار پلیدی ها و نجاست باشی .

ابو محمد عبدالله البسامي خوارزمی این مضمون را در اینشعر مندرج ساخته است و میگوید :

عجبت من معجب بصورته *** و كان من قبل نطفة مذرة

و في غد بعد حسن صورته *** يصير في الأرض جيفة قذرة

و هو على عجبه و نخوته *** ما بين جنبيه يحمل العذرة

و اصل این کلام از حضرت والا منقبت شاه ولایت مآب امير المؤمنين علي بن ابي طالب صلوات الله عليه است

ابن خلکان میگوید در آن اوقات که یزید در زندان عمر بن عبدالعزیز بود

فرزدق شاعر بروی درآمد و او رادر بند و زنجیر بدید ، پس این شعر بخواند :

أصبح في قيدك السماحة والجود *** و حمل الديات و الحسب

لا بطر إن ترادفت نعم *** و صابر في البلاء محتسب

کنایت از اینکه چون ترا مقید و محبوس داشتند تمامت آثار جوانمردی و فتوت وجود و شرافت را بزندان در افکندند

یزید چون اینشعر بشنید گفت و يحك این چه کار است که بیای آوردی ، همانا با من بد کردی فرزدق گفت این سخن از چه فرمائی، گفت مرا در این تنگحالی و تنگدستی مدح کردی ، فرزدق گفت من گروگان خوان نعمت و بار احسان تو هستم ، همی

ص: 48


1- مذرة ، يعنى خبيثه قذرة، يعنى نجس .

خواستم از بضاعت خویش در خدمت تو یادگار جاوید گذارم ، یزید انگشتری خویش بدو افکند و گفت هزار دینار بهای این خاتم است اکنون بدار تارأس المال را نیز دریابی .

در كتاب غرر الخصايص الواضحه مسطور است که یزید بن مهلب می گفت «استكثروا الحمد فان الذم قدما ينجو منه أحد ، ومن رغب في المكارم صبر على المكاره واجتنب المحارم» تا توانید بر محمدت بیفزائید چه از نمایم اوصاف کسی را رستگاری نتواند بود ، و هرکس خواهد در عرصه مکارم قدم سپارد بیاید برمکاره شکیبائی جوید و از دیدار ناملایمات ملول نگردد ، و از محارم اجتناب ورزد .

وقتی در خدمت یزید بن مهلب معروض داشتند که حمزة بن بيض شاعر او را هجو کرده ، یزید بفرمود حاضرش کردند و فرمان کرد تا او را برهنه ساخته بضرب تازیانه تأدیبش کنند ، و اینوقت جامه از دیبا بر تن داشت که از مهلب خلعت یافته بود هرچند خواستند از تنش بیرون کشند ممکن نشد ، یزید فرمود تا آنجامه را پاره کنند چون خواستند چنان کنند یزید نگران شد که حمزه همهمه کند ولب بر هم زند گفت و يحك چگوئی گفت گفتم :

لعمرك ما الديباج خرقت وحده *** ولكنما خرقت جلد المهلب

قسم بجان تو نه همان جامه دیبا را به تنهائی پاره کنی بلکه جامه و پوست پدرت مهلب را در هم شکافی یزید بفرمود او را رها کردند و از وی معذرت بخواست وصله و جایزه بخشید .

و چون یزید از جانب سليمان بن عبدالملك والي مملکت عراق شد كوثر بن زفر کلابی بروی در آمد و گفت «أنت أكبر قدراً من أن يستعان عليك إلا بك ، ولست تصنع من المعروف شيئاً إلا وهو أصغر منك ، وليس العجب منك أن تفعل ، ولكن العجب منك من أن لا تفعل»

تو از آن بزرگتری که از تو جز بتو استعانت جویند و هر احسانی بورزی اگر چند بسیار بزرك باشد از مقام جود و طبیعت بخشایشگر تو کوچکتر است، و از تو عجب

ص: 49

نیست که کارهای بزرك واحسانهاى بزرك بنمائی ، بلکه اگر بپای نبری از مانند چون توئی عجیبست

یزید گفت حاجت خود بگوی ، حمزه گفت ادای ده دیه بر من وارد است که مرا در هم شکسته و روزگارم را تار ساخته، گفت، فرمان کردم تا با تو عطا کنند

حمزه گفت اما آنچه را که بسبب ملاقات من با تو خواستار شدم از تو میپذیرم لکن در آنچه تو با من هدایت کردی همی گفتی حاجت خویش بجوی و گفتی در حق تو فرما نکردم بآنم حاجتی نیست ، یزید گفت این سخن از چیست با اینکه من ذلت سؤال را از تو بازداشتم حمزه، گفت از اینکه سؤال کردن خود را از تو و بذل آبروی خود را در خدمت تو از احسان تو بزرگتر شمارم از اینروی، مکروه شمردم که ترابر من فضيلت باشد.

یزید گفت من نیز از تو سؤال مینمایم چنانکه تو از من سؤال کردی ، سؤال میکنم بحق تو که هر وقت مرا حاجتی افتد قبول کنی و اکنون این عطای مرا بپذیری و این حاجت را رواکنی ،حمزه پذیرفتار شد

در کتاب ثمرات الاوراق مسطور است گاهی که یزید بن مهلب میخواست بجانب واسط شود ، عقیل بن ابی طالب بدو شد و گفت ایها الامیر اگر رخصت کنی در صحبت تو باشم گفت، چون بواسط شدم بخواست خدای نزدمن آی

یزید برفت و عقیل بجای خود بماند ، یکی از دوستانش با او گفت بسوی یزید راه برگیر، عقیل، گفت در پاسخی که مرا داد نگران ضعف شدم ، آنشخص گفت آیا از یزید از این بیشتر خواهی شنید

عقیل راه برگرفت و نزد یزید فرود شد ، شب هنگام عقیل را بمجلس یزید بخواندند، و مردمان در خدمت او از هر در افسانه میراندند تا از جواري سخن درمیان آمد، یزید روی بعقیل کرد و گفت ای عقیل از چه لب بحدیثی برنمیگشائی ،عقیل این شعر قرائت کرد :

أفاض القوم في ذكر الجواري *** فأما الأغربون فلن يقولوا

ص: 50

کنایت از اینکه اگر این جماعت سخن از جواری تاتاری و گلرخان فرخاری گذارند انیس و جلیس هستند میشاید، اما مرا که بستر از خار پار دارم

چون با ایشان چگونه خبر از کنار میباید

یزید گفت عزب نمیمانی چون بمنزلم بازشدم دیدم خادمي با جاریه مه سیما و اثاث البيت ده هزار در هم نزد من شد؛ و در شب دوم نیز با چنین نعمت و دولت برخوردار شدم وده شب در آنجا ببودم و هر شب بهمان صورت با من معاملت شد و در هر شب از آن لیالی خادمی و جاریه و ده هزار درهم واثاث البيتی برای من بفرستاد

و چون آنحال بر آن منوال دیدم روز دهم در خدمت یزید شدم و گفتم ايها الامير سوگند با خدای بی نیاز و صاحب مال و دولت سرافراز شدم ، اگر رخصت دهی بوطن خویش باز شوم و دوستان را مسرور، و دشمنان را کور دارم بجا باشد

یزید گفت ترا بدو کار اختیار دادم یا نزد ما بمان و از خوان نوال ما برخوردار شو، یا کوس کوچ بر نواز و باحسان ما بی نیاز شو ؛ گفتم ایها الامیر آیا هنوز مرا توانگر نفرموده باشی گفت آنچه تاکنون یافتی اثاث منزل و در بایست قدوم بود ، آنگاه آنچند مرا بفضل و احسان بنواخت که از وصفش بیچاره هستم.

و نیز در آن کتاب مرویست که یزید بن مهلب گاهی که از زندان عمر بیرو نشد و راه بیابان در مینوشت ، به زنی فرتوت بر گذشت ، آن زن بزغاله برای او ذبح کرد ، یزید با پسر خود روی کرد و گفت برای مخارج و نفقه خود چه داریم ، گفت یکصد دینار ، گفت این جمله را باین عجوزه بازده، گفت این عجوز بوجهی اندك راضی و خوشنود میشود و نیز تورا نمی شناسد ، یزید گفت اگر این عجوز باندك خشنود است من جز به بسیار خشنود نباشم و اگر او مرا نمی شناسد باری من خویشتن را می شناسم

بالجمله در متون تواریخ و بطون كتب از محاسن اخلاق ومحامد اوصاف و مراسم جو دو سماحت و مراتب حلم و شجاعت يزيد بن مهلب و اغلب اهل وعشيرتش شرح وتفصيل داده اند و در این کتاب نیز از این پیش بیاره حالات او اشارت رفت و در طی مجلدات مشكوة الادب ناصرى نيز برخي در مواقع خود مسطور است .

ص: 51

ابن عساکر در تاریخ کبیر خود در ترجمه ابی خراش مخلد بن يزيد بن مهلب گوید : مخلد يك تن از اسخیاء است که آثار وجودش در صفحه روزگار مخلد است ، در آن هنگام که برای اصلاح امر پدرش یزید بآستان عمر بن عبدالعزیز روی نهاد چنانکه بان اشارت رفت ، و اینوقت از جانب پدرش والی گرگان بود ، در طی راه بکوفه گذشت حمزة بن بيض حنفى شاعر مشهور باجماعتی از اهل کوفه بدیدارش بیامدند ، واو بایستاد و اینشعر در حضورش بخواند :

أتيناك في حاجة فاقضها *** وقل مرحباً يجب المرحب

ألا لا تكلنا إلى معشر *** متى يعدوا عدة يكذبوا

فانك في الفرع من أسوة *** لهم خضع الشرق والمغرب

وفى أدب فيهم ما نشأت *** فنعم لعمرك ما أدبوا

بلغت لعشر مضت من سني *** تك ما بلغ السيد الأشنب

فهمك فيها جسام الأمور *** و هم لداتك أن يلعبوا

وجدت فقلت ألا سائل *** فيسأل أو راغب يرغب

فمنك العطية للسائلين *** و ممن ببابك أن يطلبوا

چون مخلد اشعار او وحسن طلب او را بدانست حاجات او را برآورد و بعضی گفته اند صدهزار درهم با وعطا کرد.

وقتی چنان افتاد که مردیکه از پیش بزیارت مخلد بیامده بود در آن ایام نیز بدرگاه او بیامد، مخلد او را بصنوف جوایز وعطا بنواخت وحقشرا بگذاشت و او برفت، و دیگرباره بخدمتش بازگشت ، مخلد گفت مگر توهمان مرد نیستی که نزد ما بیامدی و باحسان ماشادخوار شدی گفت آری همانم مخلد گفت از چه روی دیگرباره بحضرت ماروی نهادی ، گفت بسبب این شعر کمیت که دربارۀ تو گوید

فأعطى ثم أعطى ثم عدنا *** فأعطى ثم عدت له فعادا

مراراً ما أعود إليه إلا *** تبسم ضاحكاً وثنى الوسادا

یعنی هر وقت بحضرتش شدیم ما را بشمول احسان توأمان داشت ، و چون به ثنایش

ص: 52

معاودت گرفتیم بعطایش مراجعت فرمود و با چهره خندان و دیداری روشن و روئی شگفته و خاطری آزاده بماروی کرد و ما را مسرور فرمود پس مخلد آنچه او را عطا میداد دو چنان عنایت فرمود.

قبيصة بن عمر مهلبی گوید از آن هنگام که مخلد از مرو الشاهجان بیرونشد تا گاهیکه وارد دمشق گردید دو گرور در هم عطا کرده بود و چون خواست به پیشگاه عمر بن عبدالعزیز در آید جامهای خشن و متنكر و قلنسوة مهیب بر سر نهاد، چون بر عمر درآمد عمر گفت همانا برای جنگ و آشوب مشمر شده باشی گفت هر وقت شما مشمر شوید ما نیز مشمر شویم و هر وقت از آن فرو گذارید ما نیز فرو گذاریم :

بالجمله چون مخلد از بلای طاعون بمرد بیست و هفت سال روزگار نهاده بود، عمر گفت اگر خدای درباره این شیخ یعنی یزید اراده خیری فرموده بود اینجوانرا برجای میگذاشت ، وحمزة بن بيض حنفی این شعر در مرثیه وی گوید:

وعطلت الأسرة منك إلا *** سريرك يوم تحجب بالثياب

و آخر عهدنا بك يوم يخشى *** عليك بدابق سهل التراب

و فرزدق نیز او را باین شعر مرثیه گفت :

و ما حملت أيديهم من جنازة *** ولا ألبست أثوابها مثل مخلد

أبوك الذى تستهزم الخيل باسمه *** و إن كان فيها قيد شبر مطرد

و قد عملوا إنشد حقويه أنه *** هو الليث ليث الغاب لا بالمعربد

در کتاب ابن خلکان مسطور است که از آن پس که یزید بن مهلب یزید بن عبدالملك را خلع نمود روزی مسلمه بريزيد بن عبدالملك برادر خویش در آمد يزيد او را در جامه رنگین و مصبوغ نگریست و گفت آیا تو اینگونه جامه بر تن کنی با اینکه از آن کسان باشی که در حقش گفته اند :

قوم إذا حاربوا شد را آزرهم *** دون النساء ولو باتت باطهار

کنایت از اینکه ما را همیشه باید جامه از خون خصم رنگین باشد نه چون جامه زنان گلگون ، و همه گاه باید آماده پیکار دشمن باشیم و جامه استوار نمائیم اگر چند

ص: 53

در کنار نگار خفته باشیم .

مسلمه در جواب گفت این سخن صحیح است لکن برای ما که با امثال و اکفاء خود از مردم قریش در ستیز و آویزیم همین جامه کافی است ، لکن اگر روز کارزار و آثار پیکار نمودار گردد برکنار مانیم ، مرادش این است که مطاردت و مقابلت یزید با اقوام و عشیرت خود افتاده است او را با بیگانگان کاری و سخنی نیست .

و بشر بن مغيرة بن مهلب برادر زاده یزید که پدرش مغیرة از جانب مهلب در مرو نایب بود و در زمان مهلب بمرد و مهلب پس از مرك اويزيد را بجایش بفرستاد، از عمش یزید آزرده خاطر شد ، و اینشعر بگفت :

جفاني يزيد والمغيرة قدجفا *** و أمسا يزيدلي قدار ورجانيه

و كلهم قد نال شبعاً لبطنه *** و شبع الفتى لوم إذا جاع صاحبه

فياعم مهلا واتخذ في لنوبة *** تنوب فان الدهر جم نوائبة

أنا السيف إلا أن للسيف نبوة *** و مثلي لا تنبو عليك مضاربه

على أي باب أبتغى الاذن بعدما *** حجبت عن الباب الذى أنا حاجبه

و این اشعار را ابو تمام طائی در کتاب حماسه در باب اول در ذیل حال او مسطور داشته است .

روزی یکی از جلسا و مصاحبین یزید بدو گفت از چه روی برای خویشتن سرائی از بهر نشیمن اختیار نمیفرمائی ، یزید در پاسخ گفت از چه روی اختیار دار کنم اینکه سرائی آماده و مزین و بساطی محتشم همیشه برای من موجود است ، آن شخص گفت این سرای کدام است «فقال إن كنت متولياً فدار الامارة، و إن كنت معزولا فالسجن» گفت تا هنگامیکه امیر قوم و رئیس جماعت هستم در دار الامارة منزل دارم ، وچون معزول شوم در زندان مکان یابم، یعنی بلندی طبع و علو نفس من شق ثالثی را اختیار نمیکند، یا باید مردمان اسیر امر و فرمان و دو چار بند و زندان من باشند ، یا من بر این حال تو امان باشم هرگز نخواهد شد که ذلیل و سنگین در سرای عزلت و ذلت

ص: 54

مکین گردم .

و از جمله کلمات يزيد بن مهلب است «ما يسر لي إن كفي اي أمور دنياى كلها ولي الدنيا بحذافيرها ، فقيل له و لم ذلك فقال إني أكره عادة العجزة»

میگوید مرا خرسند نمیدارد که کار دنیای مرا دیگران از بهر من کفایت کنند اگرچه مالك جميع جهان باشم ، گفتند این سخن از چه روی فرمائی ، گفت از اینکه این حال عجزه است و من این عادت بکراهت دارم .

تفویض امارت عراق و خراسان بمسلمة بن عبد الملك بن مروان

چون مسلمة بن عبدالملك از حرب يزيد بن مهلب وقلع و قمع آل مهلب فراغت یافت ، برادرش يزيد بن عبدالملك در ازای این رنج و زحمت ولایت کوفه و بصره و مملکت خراسان را بمسلمه ارزانی داشت مسلمه شادان و خرم محمد بن عمرو بن الوليدرا بامارت ولايت کوفه مامور ساخت.

و چنان بود که بعد از آل مهلب شبیب بن حارث تمیمی در امور بصره قیام جسته بود ، بفرمان مسلمه عبدالرحمن بن سليمان بن الكلبي بجای او منصوب شد، و عمرو ابن یزید تمیمی امیر شرطه و احداث کوفه شد ، و چون عبدالرحمن ببصره اندر شد بآن اندیشه رفت که در مردم بصره آشوری بیفکند ، و فتنه در اندازد ، و ایشان را در معرض قتل در آورد.

عمرو بن یزید او را از این اندیشه نهی کرد و ده روزاز وي مهلت بخواست

وا ينخبر بآستان مسلمه بر نگاشت.

مسلمه چون اینخبر بشنید عبدالرحمن را از ولایت بصره معزول ، و عبدالملك ابن بشر بن مروان را منصوب ، وعمرو بن يزيد را بر شغل خود باقی گذاشت .

ص: 55

ذکر امارت سعيد بن عبدالعزيز معروف بسعید خذینه از جانب مسلمه در مملکت خراسان

چون مسلمة بن عبدالملك بولایت خراسان و دیگر امصار وبلدان نامدار شد ، ملك وشهر نایبی برگماشت ، سعید بن عبدالعزیز بن حارث بن حكم بن أبي العاص ابن امیه را با مارت خراسان برگزید .

و این سعید را سعید خذینه گفتندی و از این روی باین لقب نام دار شد که مردی لین العریکه و ناز پرور و متنعم بود، وقتى ملك ابغر بروی در آمد و او را در جامه رنگین و و در اطرافش مرافق و وساید رنگین ،دید چون بیرون آمد گفتند امیر را چگونه دیدی گفت خذينه ، وخذینه دختر بزرگزاده خانه پرورده را گویند ، پس این لقب بروی بماند.

و چون سعید دختر مسلمه را در تحت نکاح داشت و بمصاهرت اوروز میگذاشت از اين روي مسلمه مصاهرت او را با مارت خراسان مظاهرت داد ، و چون سعید بمحل فرمانفرمائي رسيد ، شعبة بن ظهیر نهشلی را از جانب خود بولایت سمرقند بركشيد ، شعبة بن ظهیر خیمه بیرون نهاد و بجانب سمرقند راه بر نوشت ، و بصغد سمرقند در آمد .

و چنان بود که مردم صغد در زمان امارت عبدالرحمن بن نعيم بكفر و طغيان سر بر افراخته بودند ، و از آن پس بصلح و اطاعت فرمان در آمدند ، این هنگام شعبة ابن ظهیر مردم صغد را خطبه براند و سکان آن سامان را از عرب و دیگران بترس وجبن نکوهش کرد و گفت در میان شما نه کسی را ز خمدار و نه از اثر کارزار در ناله و زمین بنگرم، ایشان زبان بمعذرت برگشودند و گفتند علت اين بيم وجبن أمير ما علباء بن حبيب عبدی بود .

آنگاه سعید خذینه والی خراسان فرمان داد که عمال عبدالرحمن بن عبدالله را

ص: 56

که در ایام عمر بن عبدالعزیز والی امور بودند مأخوذ و محبوس ساختند ، و پس از چندی رها نمودند .

بعد از آن در خدمت سعید بعرض رسید که جهم بن زحر الجعفى ، وعبد العزيز ابن عمرو بن الحجاج الزبيدي ، و منتجع بن عبدالرحمن ازری ، با هشت تن دیگر از جانب یزید بن مهلب متولی امور شدند و از نزديك و دور اموالی بسیار بیندوخته و پنهان گردانیدند.

سعید بفرمود تا آنجمله را در قهندز مرو محبوس ساخت ، و جهم بن زحر را بر خری بر نشاند و در میان مردم بگردانید و دویست تازیانه بزد و بفرمود تا او را با آن هشت تن که بزندان اندر بود بورقاء بن نصر باهلی تسلیم نمایند، و رقاع از این کار استعفا نمود ، سعید نیز ازوي بپذیرفت و ایشان را بعبدالحمید بن دثار و عبد الملك بن دنار و زبیر بن نشیط مولاي باهله سپرد تا بشکنجه وعذاب و اموال مخفیه را باز گیرند .

و آن جماعت جهم بن زحر را با عبدالعزیز و منتجع چندان از شکنجه رنجه داشتند که در آن حال هلا کشدند ، و نیز قعقع و جماعتی را چندان بعذاب و عقاب دستخوش رنج و نکال نمودند که مشرف بر مرك شدند ، و ایشان همچنان در زندان بپائیدند تا مردم ترك و صغد با ایشان بجنك در آمدند ، اینوقت با خراج ایشان از زندان فرمان کرد ، و همیگفت خدای زشت و نکوهیده دارد زبیر را که قاتل تهم بن زحر اوست .

ص: 57

ذکر بیعت گرفتن يزيد بن عبد الملك عبد المالكي از مردمان بولایت عهد هشام بن عبدالملك ووليد بن يزيد

در آن هنگام که یزید بن عبدالملك لشگر بساخت و بحرب يزيد بن مهلب روان داشت ، و برادرش مسلمة بن عبد الملك و برادر زاده اش عباس بن وليد بن عبدالملك را چنان که از این پیش اشارت یافت بامارت سپاه بر کشیده ساخت .

عباس بن ولید با پارۀ از اعیان در خدمت یزید شدند و گفتند یا امیرالمؤمنین همانا از غدر وکید اهل عراق آگاهی ، و أراجيف ايشانرا میدانی ، و اکنون ما بحرب اهل عراق میشویم و جهان دار حوادث و حدثان است و هیچ ایمن نیستم که چون بمحاربت روی نهیم هر روز مردم عراق آشوبی در آورند ، و همی در دهان مردم در افکند تا بر هر کسی گویند امیرالمؤمنین بمرد ، از اینروی ما ضعیف و بازوی ماسست گردد ، اگر عبدالعزیز بن ولید را بولایت عهد بر کشی از قانون مملکت داری بعید نخواهد بود، و بعضی از مورخین را عقیدت چنان است که عباس بن ولید این تدبیر بیندیشید تا کار خلافت بر عبدالعزیز بایستد.

چون مسلمة بن عبدالملك اينخبر بشنید نزد برادرش یزید شد و گفت یا امیر المؤمنین بفرمای آیا برادر را بیشتر دوست داری یا برادر زاده را؟ گفت البته برادر را گفت اگر چنین است برادرت هشام بخلافت سزاوارتر است .

یزید گفت این سخن گاهی پذیرفته است که مرا پسری نباشد و این وقت برادر برپسر برادر ترجیح یابد .

مسلمه گفت پسرت هنوز خوردسال است بهتر این است که اکنون ولایت عهد هشام را تقریر دهی و بعد از وی ولایت عهد را با پسرت ولید مقرر داری ، و در این وقت ولید ابن یزید را یازده سال روزگار بپای رفته بود .

چون این سخن بپای رفت یزید بن عبدالملك بصلاح ديد مسلمة بن عبدالملك با هشام بن عبدالملك بولايت عهد بيعت ،نمود و بعد از هشام برای پسرش ولید بن یزید

ص: 58

بیعت گرفت ، و چون اینکار برای رفت يزيد بن عبدالملك چندان زمان یافت تا پسرش ولید روزگار بلوغ دریافت.

از اینروی هر وقت یزید را بر دیدار پسرش ولید نظر افتادی گفتی خدای در میان من و آنکس که هشام را در میان من و تو واسطه انداخت حکومت فرماید ، ومقصودش مسلمة بن عبدالملك بود تا چرا بولایت عهد هشام اشارت کرد .

ذكر محاربت مردم ترکستان با مر خاقان باسعید خذينه والی مملکت خراسان

چون سعید با مارت خراسان بنشست مردمان خراسان او را وقعی نمینهادند و سست و زبون میشمردند و چنانکه اشارت شد خذینه اش میخواندند.

و سعید چون امیر خراسان شد شعبة بن ظهیر نهشلی را چنانکه مذکور گشت بولایت سمرقند برکشید و چندی بر نیامد که شعبه را معزول ساخت ، از اینروی ترکان در مسلمانان طمع بستند و خاقان ایشانرا انجمن ساخت و کور صول را بر ایشان امارت داد و بطرف صفد روان داشت، و مردم ترك راه بسپردند تا بقصر الباهلي نزول کردند.

و بعضی گفته اند یکی از بزرگان دهاقین باندیشه تزویج زنی از باهله که در آن ها قصر جای داشت برآمد آنزن از مزاوجت او سر باز کشید از اینروی بزرگ دهقانان بر آشفت و بر آن اندیشه شدند که هر کس در آن قصر باشد اسیر نمایند و کورصول با . سپاه ترك قصر را بحصار گرفت و اینوقت اندر قصر صد خانوار با ذراری و نتایج خویش مسکن داشتند.

و نیز در این هنگام عثمان بن عبدالله بن مطرف بن الشخير والى سمر قند بود چه سعید خذينه شعبة بن ظهير را از ولایت سمرقند معزول و عثمان را بجای او منصوب داشته بود .

ص: 59

مردم قصر آن حال را بعثمان بنوشتند و چون بيمناك شدند که در وصول امداد اعمال شود و پایمال مردم ترك شوند ناچار با مردم ترك كار بصلح افکندند بدان شرط که چهل هزار درم بدهند پس هفده تن از مردم خویش را برای ادای مبلغ نزد ترکان بگروگان نهادند.

و از آنسوی چون عثمان خبر طغیان ترکان را بدانست مردم سمرقند را بدفع گزند ایشان بخواند مسيب بن بشر الرياحى دعوت او را اجابت کرد و از شجعان قبایل چهار هزار تن باوی انجمن كردند و شعبة بن ظهير وثابت قطنه و جز ایشان از فرسان در ایشان بودند.

معلوم باد که «قطنه» باقاف و نون است، و این ثابت از شعرا و فرسان خراسانست چنانکه از این پیش احوال و مرثيه او در حق يزيد بن مهلب مذکور شد ، و چون چشم او در يکي از رزمهای خراسان ناچیز گشته و از پنبه تعبیه کرده بود او را ثابت قطنه گفتند و او خزاعی است و غیر از ثابت بن قطبه عتکی با باء موحده است.

بالجمله چون این فرسان لشگرگاه ساختند مسیب روی با ایشان کرد و گفت نگران هستید که شما بر انجمن گاه مردم ترک روی کرده اید و چون خاقان بر ایشان پشتبان و دیدبان است اگر پای در دامن صبوری و شکیبائی در آورید و مردانه بکوشید و دلیرانه رزم دهید بهشت جاویدان یا بید ، و اگر روزی بفرار نهید و در حفظ دین یزدان تقاعد ورزید نصیب شما آتش نیرانست .

هم اکنون درست بیندیشید و پشت و روی اینکار بنگرید تاهر يك درخویشتن توانائی با اینچنین دشمن نشستن و خاستن دارید بعرصۀ کارزار دلیرانه بتازید .

چون مسیب این سخنان بگذاشت و اتمام حجت بنمود ، از آن جماعت يك هزار و سیصد تن آسایش را بر فرسایش اختیار کرده، از وی روی برکاشتند ، و چون فرسنگی دیگر راه به پیمود همان سخنان را اعادت فرمود، و از آن مردم هزار تن از وی کناری گرفت ، و از آن پس که فرسنگی دیگر راه نوشت همان مقاتلت اعادت گرفت و هزار نفر از وی دوری جست ، و چون در دو فرسخی مردم ترك برسید .

ص: 60

فرود گردید.

ترك خاقان ملك في نزد ایشان شد و گفت هیچ دهقانی در این سامان نمانده جز آنکه با مردم ترك بيعت كرده است مگر من و من با سیصد نفر مرد جنگی بجای مانده ام و ایشان با تو هستند، و نیز مراخبری است .

همانا اهل قصر باهلی با مردم ترك مصالحت کردند و هفده تن از مردم خود را نزد ایشان بگروگان نهادند تا نزدایشان بمانند تا زمانیکه وجه صلح را باز گیرند اما چون مردم ترك از مسیر شما خبر یافتند آنجمله را بقتل رسانیدند، و نیز پیمان استوار کردند که بامدادان بگاه کار حربگاه بیارایند، و بقتال دست بازند ، و قصر را بر گشایند .

چون مسیب اینخبر بشنید تنی از عرب و تنی از عجم را بفرمود تا بدانسوی روی کنند و از حال آن مردم خبر آورند، پس آن دو تن در شبی تاريك و تار رهسپار را نیافتند شدند و مردم ترك آب در پیرامون قصر جاری کرده بودند تا کسی بآنجا راه نیابد و خودشان اطراف قصر را احاطه کرده بودند.

و چون آن دو تن نزديك شدند دیدبان برایشان بانك برزد گفتند خاموش باش و عبدالملك بن دثار را بخوان تا او را سخنی گوئیم.

چون عبدالملك بیامد او را از نزديك شدن مسیب خبر گفتند ، و نیز گفتند آیا شمارا آن استعداد و توانائی باشد که امشب و فردا دفع دشمن کنید و خودداری نمائید گفتند همه آهنگ شده ایم که از نخست زنان خود را بهلاك در آوریم ، و خویشتن بتمامت بامدادان بشهادت رسیم . آن دو تن نزد مسیب باز شدند و خبر باز راندند، مسیب یاران خویش را گفت بدانید که من اکنون باین دشمنان راه برگیرم هر کس میخواهد با من باشد خود داند ، تمامت پارانش باوى بمرك بيعت كردند و هيچ يك از وی مفارقت نجستند .

چون روشنی روز دامن برافکند مسیب با اعوان و انصار خویش چون شیر شرزه و شراره نار راهسپار شد.

ص: 61

و از آن طرف از آن آب که در پیرامون قصر جاری ساخته بودند بر حصانت و حفاظت قصر بر افزوده بود چون مسیب و یاران در نیم فرسنگي مردم ترك رسيدند فرود آمدند و خویشتن را بشبخون آماده ساختند .

و چون ظلمت شب خیمه برافراشت مسیب یاران خویش را بصبر و شکیبائی راهنمائی و بجنك وقتال تحريص و ترغیب کرد و گفت چون بازار مقاتلت و مکاوحت گردش گیرد شعار و نشان شما یا محمد باشد، و از دنبال فراریان متازید، و هر چه توانید چارپایان دشمنانرا پی کنید، چه از این کردار بر ضعف ایشان و شدت - شما. بیفزاید، و از قلت خویش وکثرت خصم بيمناك نباشید ، چه شما صاحب هفتصد شمشیر هستید و بر هر سپاهی که هفتصد تیغ آخته شود بیگمان دچار انکسار و هوان گردد ، اگر چند لشگری بسیار باشند.

چون این سخنان بگذاشت کثیر الدبوسی را بر میمنه سپاه، و ثابت قطنه از دی را بر میسره سپاه مقرر داشت، و چون نزديك بسپاه خصم رسیدند يكباره بانك تكبير بر کشیدند ، این وقت هنگام سحرگاهان بود .

ترکان چون هیاهوی گردان را بشنیدند آشفته و سرگردان از جای بجنبیدند و مسلمانان مانند گرگ در رمه گوسفندان در ایشان در افتادند، و چارپایان ایشانرا عقر کرده مسیب با جماعتی از دلاوران کینه خواه پیاده برزمگاه تاختند ، و جنگی سخت بپای بردند ، و بر جان و تن نترسیدند، چنانکه در میان جنگ دست راست بختری مرائی مقطوع شد و با دست چپ تیغ بر گرفت ، و دست چپش جدا شد همچنان بدفع دشمن بتاخت تا سعادت شهادت دریافت ، و ثابت قطنه یکی از بزرگان رؤسای ترك را بقتل رسانید.

چون مردم ترک این حال و آن گردان آهنین چنگال را بدیدند ، نیروی

در نک نیافتند ، و از میدان جنگ روی بر تافتند و سر از پای نشناخته بهر سوی بشتافتند .

این هنگام منادی مسیب ندا بر کشید که از دنبال گریختگان متازید ، چه

ص: 62

ایشان از شدت رعب و بیم هیچ نمیدانند که آیا شما از دنبال ایشان شتابان هستید یا نيستيد ، هم اكنون آهنك قصر كنيد، و هر چه توانید آب را از یکسوی بگردانید ، و بقدر لزوم آب با خود حمل نمائید ، و از مردم قصر جز آنانکه نیروی گام سپردن دارند بر نگیرید، و هر کس زنی یا کودکی یا ضعیفی را محض خوشنودی خدای حمل نماید اجرش با خدای باشد ، و هر کس با خود بیاورد چهل در هم باو عطا میشود ، و نیز اگر در مردم قصر از کسانی باشند که شما را با ایشان عهد و پیمانی باشد او را با خود حمل دهید .

پس ایشان هر کس را که در قصر بود بیاوردند و ترك خاقان بیامد و ایشان را بقصر خود در آورد و طعامی از بهرشان حاضر ساخت ، آنگاه مسیب با یاران خویش مظفر و منصور و خرم و مسرور جانب سمرقند گرفتند.

و چون بامدادان چهره برگشود مردم ترک بیامدند و در قصر هیچ کس را نیافتند و بیابان را از خون کشتگان خویشتن لعلكون دیدند ، و از كمال تحير وتعجب و تحسر گفتند همانا این جماعت که بر ما بتاختند و اين جنك و آشوب بجان ما در انداختند، از نوع بشر نبودند ، و ثابت قطنه این اشعار بگفت :

فدت نفسي فوارس من تميم *** غداة الروع في ضنك المقام

فدت نفسي فوارس اكتفونی *** على الأعداء في رهج القتام (1)

بقصر الباهلي وقد رأونى *** أحامي حيث ضر به المحامى

بسيفى بعد حطم الرمح قدماً *** أذودهم بذي شطب حسام

أكر عليهم اليحموم كر *** ككر الشرب آنية المدام (2)

أكر به لدى الغمرات حتى *** تجلت لا يضيق به مقامی

فلو لا الله ليس له شريك *** وضربي قونس الملك الهمام (3)

ص: 63


1- قنام بفتح اول بمعنی گرداست
2- يحموم ، بروزن يعقوب : سیاه از هر چیز است.
3- قونس ، بروزن جوهر: بالای سر است

إذا لسعت نساء بني دثار *** أمام الترك بادية الخدام (1)

فمن مثل المسيب في تميم *** أبي بشر كقادمة الحمام

و در این شب معاوية بن الحجاج اعور دستش شل گردید ، و چنان بود که از جانب سعید متولی ولایتی گشت ، آن گاه سعید او را بسبب مالی که نزدش باقی بود بگرفت ، و بشداد بن خلید باهلی بسپرد تا از وی مأخوذ دارد ، شداد بروی تنگ گرفت.

معاویه گفت ای معشر قیس همانا بقصر الباهلی شدم گاهی که حدید البصر و در کمال نيرو و بطش بودم اينك امور گردیدم و دستم شل شد و چندان در آن حربگاه قتال دادم که اینجماعت را از چنگال قتل و اسرنجات دادم ، اکنون صاحب شما سعيد این گونه معاملت با من میورزد ، و شر او را از من باز دارید ، و ایشان او را رهائی بخشیدند .

از پاره آن کسان که در قصر جای داشتند حکایت کرده اند که گفت چون در آن هنگام که فریقین روی در روی شدند، و صدای همهمه سپاه وویله گردان کینه خواه و اوای چكاكاك تيغ آتش فشان ، و چخاچاخ گرز وسنان ، وصهيل خيل و مركب ، بلند گردید گمان بردیم که بیگمان قیامت برپای شده است ، و ویله گردان ، و حملهٔ مردان و جنبش عرصۀ آوردگاه ، و آن آشوب و خطر یقین نمودیم که آثار محشر بر خاست .

ذکر گذشتن سعید خذینه از نهر جيحون و محاربت و مقاتلت او با مردم صغد سمر قند و انقیاد ایشان

در این سال سعید خذینه سپاه از جیحون بگذرانید و با مردم صغد قتال در انداخت. و سبب آن بود که در آنزمان که ترکان بمحاربت مسلمانان روی آوردند ، اهل

ص: 64


1- خدمه ، بتحريك : خلخال است و جمعش خدام است و جمعش خدام است بروزن رجال.

با ایشان یار و معین و در قتال با مسلمین همدست و همچنان شدند ، و عهد و پیمان بشکستند .

لاجرم مردم خراسان زبان بملامت سعید برکشیدند و گفتند ، همانا ایوان مسالمت را بر میدان منازلت برگزیدی و حرب اعدا و دفع عدوانرا فروگذاشتی ، چندان که مردم ترك دست بقتل و غارت مسلمانان برکشیدند ، واهل صغد نیز با ایشان یار و یاور شدند .

سعید را عرق غيرت بجنبيد ، و بآهنك مردم صغد لشگر برکشید ، جماعت ترك و گروهی از مردم صغد با ایشان روی در روی ،شدند و مسلمانان باول حمله ایشان را منهزم ساختند ، سعید بالشگریان گفت از دنبال مردم صغدمتازید و اراضی ایشان را در زیر پی مسپارید، همانا صغد بوستان امیرالمؤمنین است، اينك ايشانرا منهزم و مغلوب نمودید دیگر بقلع آثار وهلاك و بوار ایتشان بپردازید، مگرنه آنست که شما مردم عراق كراراً بمخالفت خلفاء برخاستید ، و با ایشان جنك در انداختيد ، و بمقاتلت جسارت جستید بازگوئید هیچ بقلع و قمع شما و برکندن اصول و فروع شما قیام ورزیدند. ن وسورة بن الحربا حيان نبطي گفت: ای حیان از این کین و عدوان روی بگردان و این مردم را این چند دست خوش تیغ و سنان مگردان .

حیان گفت خدای مرا ناچیز گرداند اگر ایشانرا دست بازدارم ، بالجمله هر چند سورة او را بازداشتن خواست پذیرفتار نشد و مسلمانان بجانب ایشان راه سپردند تا بوادی رسیدند که در میان ایشان و مرج بود و پاره از مسلمانان آن بیابانرا باز پیمودند ، و مردم ترک در کمین ایشان مکین بودند ، بناگاه کمین برگشادند و بر مسلمانان تاختند و ایشانرا چنان منهزم ساختند که تا همان وادی فرار کردند.

شعبه بآهنك ايشان برنشست لكن مردم ترك او را مجال نگذاشتند و با پنجاه مرد بقتل رسانیدند

چون مسلمانان این داستان بشنیدند خلیل بن اوس العبشمى كه يك تن از بنی ظالم بود دلیرانه بر مرکب بر آمد و آواز برکشید ، ای مردم تميم اينك خليل هستم ، پس

ص: 65

جماعتی بگردش انجمن شدند، خلیل با ایشان بردشمنان حمله برد ، و شر ایشانرا بازداشت تا امیر و مردمان فرارسیدند، و دشمنان فرار برقرار اختیار کردند .

از آن پس خلیل را ابهت و شوکت دست داد و درا بنی تمیم نافذ قرمان بود تا گاهی که نصر بن سیار بولایت و امارت بنشست ؛ و ریاست آنجماعت باحكم بن اوس برادر خلیل بن اوس تقریر یافت.

بالجمله چون سال دیگر نمودارشد خلیل جماعتی از مردم تمیم را بوزغیش برانگیخت ، ایشان همی گفتند چه بودی که دشمنی را دریافتیم و از این زمین روی بر کاشتیم.

و چنان بود که هر وقت سعید سریه برانگیختی و ایشان براعداچنك در افکندند ، و غنیمت و اسیر بیاوردند اسیرانرا بازگردانیدی و سریه را معاقب داشتی ، از اینروی هجری شاعر این شعر در حق او بگفت:

سريت إلى الأعداء تلهو بلعبة *** وايرك مسلول و سيفك مغمد

وأنت لمن عاديت عرس خفية *** وأنت علينا كالحسام المهند

کنایت از اینکه تو عروس ايواني نه کاموس ،میدان در معاشرت زنان چون سنان آهار داده بخونی، و در معاقرت مردان و مناجزت گردان مانند عجوزی زار و زبون بالجمله از اینروی و اینحال سعید بر مردمان ثقیل افتاد و او را ضعیف و بیچاره همی شمردند.

و چنان بود که مردی از بنی اسد که او را اسماعیل مینامیدند بمروان بن محمد انقطاع یافته بود یکی روز نزد سعید خذینه از اسماعیل و مودت او با مروان سخن میرفت سعید از روی تخفیف گفت این سلط کیست و این پیکر بیهنر چیست چون اسماعیل بشنید این شعر بگفت :

زعمت خذينة أننى سلط *** لخذينة المرآة والمشط

و مجامر و مكاحل جعلت *** و معارف و بخدها نقط

افذاك أم ضعف مضاعفة *** و مهند من شأنه القط

ص: 66

لمقر من ذكر أخى ثقة *** لم يقذه التأنيث واللقط

کنایت از اینکه خذینه را با سخن مردمان با برزویال و گرز و کوپال چکار اورا خط و خال بیاید و سرمه وغازه میشاید و مجمر و عودش سودمند است و بازینت و زیورش پیوند و عیش و عشرترا آرزومند .

ذكر هلاکت حیان نبطی بسعايت سورة بن الحر نزد سعید خذينه

در این سال بروایتی حیان نبطی رحل اقامت بدیگر جهان کشید ، و از این پیش در ذیل احوال قتیبه و بیان قتل او از شجاعت وفروسيت حیان سخن رفت ، و چون قتیبه بقتل رسید حیان در خراسان صاحب برك وسامان و در شمار وجوه و ارکان گردید و چون اشارت رفت گاهی که حیان بقتل و نهب مردم صغد آهنك داشت وسورة ابن الحر او را باز داشتن میخواست، و در میانه برخی سخنان برفت که سوره را رنجیده خاطر گردانید.

لاجرم این کین در نهاد سوره صورت همي بست تا روزی با سعید خذینه گفت همانا این بنده نبطی از تمامت مردمان با مردم عرب و هر كس والي ولایت است دشمن تر است و او همان کسی باشد که خراسانرا بر قتیبه آشفته و تباه ،ساخت، و نیز با تو آنکند که با دیگران نمود ، و چون خراسانرا بر تو بر آشفت در یکی از قلاع متحصن خواهد شد.

سعید گفت این سخنرا با هیچکس در میان مگذار آنگاه فرمانداد تا درخوان اوشیر بنهادند و چندی طلا را مسحوق کرده و در آن شیر که در ظرف حیان بود بیفکندند و حیان نبطی از آن شیر بیاشامید و از آنپس سعید با مردمان از جای بجنبید و چهار فرسنك راه بر نوشت و بازگشت ، وحیان چهار روز روزگار نهاد و بمرد، و بعضی گفته اند مرگ او در اینسال نبود چنانکه از این پس انشاء الله تعالی در جای خود مذکور شود .

ص: 67

ذكر عزل مسلمة از خراسان و عراق و امارت عمر بن هبيرة الفزاري بفرمان يزيدبن عبدالملك

در این سال مسلمة بن عبدالملك از ولایت خراسان و عراق معزول گردید، وسبب این بود که چون مسلمه والی ایند و مملکت فصیح الملک شد از خراج عراق و خراسان در هم و دیناری بدرگاه یزید بن عبد الملك نمیفرستاد، و یزید نیز بسبب خدمات نمایان و سمت برادری آزرم همیداشت کد رقم عزل او را بر نگارد

لا جرم بدو نامه کرد که یکیرا بجای خویش بخلافت بنشان و بدار الخلافه راه گیر

و بعضی و بعضی گفته اند که مسلمه باعبدالعزيز بن حاتم بن النعمان برای زیارت برادرش یزید بدرگاه او مشورت نمود ، گفت آیا سبب این زیارت چیست اگر اشتیاق تو را بجانب اوگرایان داشته ، همانا باوی قریب العهدی و از دیدار او زمانی در از بر نگذشته، گفت چاره از اینکار نیست ، گفت اگر چنین است دانسته باش که هنوز از حدود امارت و حکومت خود بیرون نشده باشی که دیگریرا بولایت هر دو ایالت ملاقات نمائی.

بالجمله مسلمة بن عبد الملك ساز سفر بدید و بدر بار یزید خیمه برکشید و چون چندی راه بسپرد، عمر بن هبيرة الفزاري را در عراق براسب چاپاری بدید ، وازوی پرسش کرد که تا بکجا میشود ، عمر گفت امیر المؤمنين مرا بضبط و حيازت اموال بنی مهلب مأمور ساخته است.

چون عمر بیرونشد مسلمه عبدالعزیز بن حاتم را بخواند و داستان ابن هبیره را براند ، عبدالعزیز گفت سخن همانست که با تو گفتم ، مسلمه گفت ابن هبیره بگردآوری اموال بنی مهلب مامور است، عبد العزیز گفت اینسخن تو از سخن اول شگفت تر است آیا تواند بود که مثل ابن هبیره کسی را که والی جزیره است از امارت عزل کنند ، آنگاه بخیازت اموال بنی مهلب مأمور کنند ، و در اینباب مکتوبی بسوی تو در دست او نباشد.

بالجمله هنوز در نگی نکرده بودند که بمسلمه خبر آوردند که ابن هبیره بولایت

ص: 68

هر دو ایالت بنشست ، و عمال اورا معزول ومأخوذ داشته در کمال غلظت و خشونت با ایشان معاملت میورزد ، و فرزدق اینشعر بگفت :

راحت بمسلمة البغال عشية *** فارعى فزارة لا هناك المرتع

عزل ابن بشر و ابن عمر و قبله *** و أخو هرات لمثلها يتوقع

و مقصود فرزدق از ابن بشر عبدالملك بن بشر بن مروان، و از ابن عمر و محمد است که او را ذوالشامه میخواندند، و ازاخی هرات سعید خذینه است و اشارت بآن مینماید که اونیز حالت دیگران دریابد.

ذکر هدایت حال عمر بن هبيرة الفزاري تا امارت او در خراسان و عراق

ابن هبیره در آغاز امر از بادیه بنی فزاره بیرون آمد و با پاره ولات بحر بی روی نهاد و همی گفت امیدوارم که روزگار پایان نگیرد تا بایالت عراق نایل شوم ، و باعمرو ابن معاوية بن العقيلى بغزو مردم روم روی نهاد ، پس اسبی خوش پال و کوپال برای عمرو بیاوردند ، لکن چون رام نبود او را نیروی بر نشستن بر آن نیفتاد، و گفت هر کس بتواند بر این اسب برآید مخصوص او باشد .

عمر بن هبیره بپای خواست و از اسب دور شد، آنگاه چندان بر اسب نزديك شد که اگر بخواستی او را با ضربت پاهای خود و زحمت لگد بیازردی ، و از همان مکان برجست و دلیرانه برکوهه زین بر نشست و اسبرا بگرفت ، و بر اینحال ببود تاگاهیکه مطرف بن مغيرة بن شعبه حجاج را معزول ساخت، و بخلع اوزبان بطغیان برکشید.

عمر بن هبیره با آن سپاهی که از ری باوی در حرب بودند بیامد ، و چون سپاه او و لشگر مطرف تلاقی ،نمودند ابن هبیره با مطرف ملحق شد و چنان بنمود که وی با اوست و چون مردمان بجولان در آمدند ابن هبیره از آنان بود که مطر فرا بکشتند پس سر اورا بر گرفت نبوی ایت الله مال حاليا كلاما لعبه را

ص: 69

و بعضی گویند قاتل مطرف دیگری است لکن سرش را ابن هبیره برگرفت و نزد آورد ، وعدی او را مالی عطا کرد ، و با سر مطرف بدرگاه حجاج فرستاد ، وحجاج او را بدربار عبدالملك كسيل ساخت، وعبدالملك در ازای این خدمت برزه را که یکی از قرای دمشق است باقطاع او مقرر ساخت .

آنگاه ابن هبیره بجانب حجاج مراجعت کرد حجاج او را بسوی کردم بن مرثد فزاری مأمور نمود تا از وی مالیرا مأخوذ دارد ابن هبیره آنمال از وی دریافت کرده ، و بدرگاه عبد الملك فرار کرد و گفت از گزند حجاج بخدا و امیرالمؤمنین پناهنده ام که پسر عمش مطرف بن المغیره را بکشته ام و سر شرا بآستان امیرالمؤمنین بیاورده ام و چون نزد حجاج بازشدم بآهنك قتل من بر آمد اکنون هیچ ایمن نیستم که مرا بجریرتی متهم دارد که موجب هلاکت من گردد، عبدالملك گفت آسوده باش که در پناه من هستی از آنسوی چون حجاج خیانت ابن هبیره را با خود باز دانست از مجاری حال واخذ

مال و فرار او بعبد الملك معروض داشت، عبدالملک در پاسخ نوشت از وی دست بازدار تا چنا نشد که پاره از فرزندان عبدالملك دختر حجاج را بحباله نکاح در آورد : و ابن هبیره همواره از اهدای تحف و مهدی خاطر دختر حجاج را خرسند میداشت ، و باوی از شرایط احسان و اکرام فرو نمی گذاشت .

چون آندختر اینحال بدید از مراتب احسان او بسوی پدرش حجاج بر نگاشت ، و اورا تمجید نمود ، حجاج نیز مسرور شد، و با ابن هبیره نامه کرد که هر حاجت که دارد اظهار نماید ، و این هنگام مقام ابن هبیره در شام قوام گرفت و منزلتش رفیع شد .

و چون عمر بن عبدالعزیز بخلافت بنشست او را بولایت و حکومت جزیره برکشید و از آن پس که یزید بن عبدالملك بر مسند خلافت جای کرد و ابن هبیره حالت عشق و عاشقی او را با جاریه اش حبابه بدانست، یکسره از نفایس اشیاء بحضرت حبابه ارسال هدایا مینمود ، و نیز خاطر یزید را از تقدیم بدایع تحف خرسند میداشت ، و حبابه که برجان يزيد حکومت و برروانش امارت داشت و در امارت ابن هبیره در مملکت عراق سخن کرد تا گاهیکه یزید بن عبدالملك ايالت عراق بكفايت ابن هبيره تفويض

ص: 70

فرمود و چنان بود که این خبيرة و قعقاع بن خلید عیسی را با هم نخاسدی بود، قعقاع میگفت کیست که در میدان ابن هبیره جولان کند چه او در شب کار حبابه را بسازد و در روز خاطرش را بايصال هدایا بنوازد، چون حبابه برد قعقاع این شعر بگفت :

هلم فقد ماتت الحيابة سامني *** بنفسك يقدمك الذرى والكواهل

أغرك إن كانت حبابة مرة *** تميحك فانظر كيف ما أنت فاعل

و این شعر از جمله ابیاتی چند است . بالجمله چنان افتاد که یکی روز در میان ابن هبيره و قعقاع سخنی در افتاد و قعقاع گفت یا ابن اللخناء كدامکس تو را مقدم داشته است ، ابن هبیره گفت تو را اعجاز غوانی تقدم داده ، و مرا صدور عوالی ، قعقاع خاموش شد .

و مقصودش این بود که عبدالملک گاهی که از ایشان دختری را تزویج نمود ایشانرا مقدم فرمود چه مادر ولیدو سلیمان پسران عبدالملك بن مروان عيينه بود.

مسعودی در مروج در مروج الذهب و ابن خلکان در وفيات الأعيان نوشته اندچون يزيد بن عبدالملك عمر بن هبيرة الفزاريرا بأيالت عراق وخراسان نامدار کرد ، و امر او نيك استوار گردید، حسن بصری و عامر شعبی و محمد بن سیرین را احضار کرد ، و اینداستان در سال یکصد و سیم هجری بود.

آنگاه روی بآن جماعت کرد و گفت همانا یزید بن عبد الملك خليفه خداوند است و او را خدای تعالی برخلیقه خلیفه ساخته است، و عهد و میثاق ایشانرا در اطاعت او مأخوذ داشته و عهد و پیمان او را در سمع و طاعت او باز گرفته است ، اکنون چنانکه میبینید مرا در این ایالت ولایت داده و بسیار میشود که مرا در انجام مهام خویش فرمان میکند، و من ناچار پذیرای فرمان میشوم اکنون در اینکار متحیرم، چه اگر فرمانش را اجابت نمایم بردین خود ترسناک هستم ، اگر اطاعت ننمایم برجان خود میترسم ، بازگوئید تا رأی ورویت شما چیست؟

ابن سیرین و شعبی کلماتی چند براندند که بیرون از تقیه نبود، عمر روی باحسن کرد و گفت یا حسن توجه فرمائی؟ حسن گفت :

ص: 71

«یا ابن هبيرة خف الله فى يزيد و لا تخف يزيد في الله إن الله يمنعك من يزيد و إن يزيد لا يمنعك من الله ، و أوشك أن يبعث إليك ملكاً فيزيلك عن سريرك ، و يخرجك من سعة قصرك إلى ضيق قبرك ثم لا ينجيك إلا عملك

يا ابن هبيرة أعذرك أن تعصى الله فيما جعل الله هذا السلطان ناصراً لدين الله وعباده بسلطان الله ، ولا طاعة لمخلوق في معصية الخالق»

ای پسر هبیره از خدای در امر یزید بترس و از یزید در اطاعت اوامر و نواهی یزدان بيمناك مباش چه خدای تو را از شر یزید باز میدارد ، أما يزيد از غضب خداوندت باز نمیدارد ، و زود باشد که فرشته مرك بر تو بتازد و از قصرت بقبرت کشاند و جزکردار خوب و عمل صالح هیچت رستگار نگرداند.

اي پسر هبیره خدای این سلطنت را برای نصرت دین و آئین خود خواسته ، بپرهیز که در این سلطنت خدائی بمعصیت خدای گرائی ، و بخر سندی بنده: ذلیل ، معصیت خالق جلیل نمائی، چه معصیت خدای را برضا و اطاعت هیچ بنده نتوان بر دوش نهاد.

چون حسن این سخن بگذاشت این هبیره هر يك را جایزه بداد و جایزه حسن را دو چندان کرد ، شعبی گفت «سفسفناله فسفسف لنا» یعنی از نصیحت او بكاستيم او از عطيت ما بکاست و چون حسن سخن بحق گذاشت ، و پاس خاطر او نداشت، خدای اجرشرا مضاعف ساخت .

ص: 72

ذکر پاره از دعاة بنى عباس در مملکت خراسان

در این سال میسره رسل خود را از عراق بخراسان روان داشت لاجرم امر

دعاة در خراسان ظاهر شد و مردمانرا بدولت و سلطنت و اطاعت بني العباس دعوت همیکردند.

پس عمرو بن بحير بن و رقاء سعدی بخدمت سعید خذینه شد و گفت در این ولایت جماعتی پدید شدهاند و سخنان نکوهیده رانند ، و از تفصیل حال ایشان او را بیاگاهانید .

سعید کسی را بفرستاد و ایشان را بخواند و گفت باز گوئید تاچه مردمید، گفتند گروهی از سودا گرانیم، گفت این سخنان که از شما بازگویند چیست ؟ گفتند هیچ نمیدانیم ، گفت همانا شما داعیان هستید و بعنوان دعوت آمده اید ، گفتند امور تجارت و کارهای شخصیه آن چند باشد که ما را از چنین کار مشغول میدارد ، سعید گفت این جماعت را کدامیکس میشناسد؟

پس جماعتی از مردم خراسان بیامدند و بیشتر ایشان از قبیله ربیعه و یمن بودند ، و گفتند ما ایشانرا میشناسیم و بر گردن میگیریم که اگر چیزی مکروه از ایشان نمودار گردد، از عهده بر آئیم پس آنجماعت را بحال خود بگذاشت.

ذکر کشتن مردم افریقیه والی خود یزید بن ابی مسلم را و نصب محمد بن یزید

حکایت کرده اند که یزید بن عبدالملك بن مروان یزید بن ابی مسلم را بولایت افریقیه در سال یکصد و یکم ، و بقولی در اینسال یکصد و دوم برکشید ، و مردم آنسامان بروی برآشفتند و او را بکشتند.

ص: 73

و سبب اینکار این بود که چون یزید بولایت استقامت یافت بر آن اندیشه رفت که در میان ایشان بسیره و سلوك حجاج رفتار نماید ، چه حجاج با آن مردم مسلمان که در بلاد و امصار سکون ،داشتند و اصل ایشان از سواد و از جمله اهل ذمه عراق اسلام آورده بودند، قانون چنان داشت که ایشانرا بقرای خودشان باز میگردانید ، و همان جزیه که در حال کفر از ایشان میگرفت بر گردن ایشان حمل میکرد .

نها چون یزید بن ابی مسلم در اجرای این قانون عزیمت بر بست ، جملگیرا اندیشه بقتل او متفق گشت ، پس او را بکشتند و محمد بن یزید را که قبل از یزید بن ابی مسلم والی ایشان بود بر خویشتن والی ساختند ، و تمد بن یزید پس از آنکه معزول شده بود والی انصار بود و در میان ایشان روز مینهاد.

بالجمله چون اورا بولایت خود برکشیدند نامه بیزید بن عبدالملك برنگاشتند که مانه آنستکه دست از بیعت و طاعت برکشیده باشیم ، لکن چون یزید بن ابی مسلم در میان ما بامری که بیرون از رضای خدای و مسلمانان است عزیمت نهاد ، ناچار او را بکشتیم ، و همان عامل تورا بعمل عود دادیم .

یزيد بن عبد الملك در پاسخ نوشت که من بکردار افعال یزید بن ابی مسلم راضی نبودم، ومحمد بن یزید را بر امارت آنجا مقرر داشت .

ذکر برخی از سوانح و حوادث سال یکصد و دوم هجری نبوی صلی الله علیه و آله

در اینسال از آن بیش که عمرین میره بولایت عراق و خراسان نایل کردد

هبيرة در آنجال که بولایت جزیره روز میگذاشت با مردم روم از نواحی ارمنیه جنگ در اند الخث ، و سياه رؤمرا هزیمت داد، و جمعی بسیار را اسیر ساخت ، و از اسیران هفتصد تن را بکشت .

ص: 74

و نیز در این سال عباس بن الوليد بن عبد الملك با رومیان غزو كرد، و دلسته را مفتوح ساخت و در این سال عبد الرحمن بن الضحاك عامل مدينه مردمان را حج اسلام بگذاشت.

و در اینسال عبد العزيز بن عبدالله بن خالد عامل مكه بود و حمد بن عمرو که او را ذ والشامة ميخواندند امارت مکه داشت و قاسم بن عبدالرحمن بن عبدالله بن مسعود بقضاوت کوفه روزمینهاد ، و عبد الله بن بشر بن مروان عامل بصره بود ، و در آن عمل برجای بود تاگاهی که عمر بن هبيره او را معزول ساخت .

و در اینسال سعید خذینه والی خراسان و اسامة بن زيد والى مصر بود.

و هم در اینسال بروايت يافعى ضحاك بن مزاحم الهلالى که صاحب تفسير وفقيه خراسان بود ، بدیگر جهان روی نمود ، و او را دبیرستانی بزرگ و مکتبی عظیم بود که سه هزار کودک در آن جای داشت ، و چون ضحاک خواستی ایشانرا املاء و تعلم نماید بر حماری برآمدی و برگرد ایشان گردش داده و املاء فرمودی .

و نیز در اینسال بروایت صاحب كتاب حبيب السير زید بن ابی مسلم ثقفی که منشی و نویسندۀ حجاج بن یوسف و بكمال فصاحت و کیاست و عقل و بلاغت وامانت امتیاز داشت ، بدیگر جهان رایت برافراشت و از این پیش مکالمه سليمان بن عبد الملك با او مسطور گشت.

یافعی میگوید چون سلیمان آن کلمات باوی بپای برد و از حسن حقوق او آگاه گردید، پارۀ از حاضران گفتندای امیر او را بکش، سلیمان گفت این گوینده کیست ، گفتند فلان بن فلان است ، زید گفت سوگند با خدای مرا گفته اند که ما در این شخص را گیسویش ساتر عورت نبوده، چون سلیمان اینسخن بشنيد نيروى تمالك ازوى برفت و سخت بخندید و گفت او را براه خویش گذارند .

و چون در امر او تحقیق کردند معلوم شد در یکدينار و يك درهم خيانت

نورزیده است .

چون سلیمان این امانت و درایت در وی بدید بر آن اندیشه شد که او را

ص: 75

نویسنده خود نماید ، عمر بن عبدالعزیز گفت یا امیرالمؤمنین تو را بخدای سوگند میدهم که در این کار نام حجاج را زنده بگردانی ، سلیمان گفت همانا این مرد در يك دينار و در هم خیانت نورزیده است ، عمر گفت شیطان هم در هيچيك خيانت نكرده است لكن تمامت جهانیان را بضلالت و هلاکت دچار ساخته است .

و هم در اینسال و بروایتی در سال یکصد و یکم عايشه دختر طلحة بن عبيدالله که یکنفر از دو عقیله قریش است که مصعب بن زبیر در خانه مکه تمنی مزاوجت ایشانرا کرد و خدای او را بآرزوی خود برسانید بمرد.

و این عایشه از جمله زبان قریش خوش روی تر بود، و مصعب بن زبیر یکصد هزار دینار در کابین او مقرر داشت. و آن دیگر حضرت سکینه خاتون دختر جناب امام حسین صلوات الله عليهما بود چنانکه در ذیل احوال عروة بن زبیر درضمن مجلدات مشكوة الادب ، و نیز در ذیل احوال مصعب و حضرت سكينه سلام الله عليها در آنکتاب اشارت رفت .

و هم در اینسال سپاه عرب بسرداری زما نامی بخاک فرانسه ورود گرده در حوالی شهر تولوز فرود آمدند ، اود نامی از نجبای آن مملکت بر ایشان بتاخت و آن جماعت را سخت در هم شکست و سردار غرب را بکشت همانا اود مردی آزاده بود و بفضلا و ادباء عنایت داشت از اینروی در زمان او جمعی کثیر از فضلا در شهرکرد و از بلاد اسپانیا انجمن کردند.

ص: 76

ذکر پاره کلمات و اخبار حضرت باقر علوم انبیاء و مرسلين صلى الله على نبينا وعليهم اجمعین در خلق سماوات

در کتاب سماء وعالم از کتاب کافی از محمد بن مسلم مرویست که گفت حضرت ابی جعفر علیه السلام با من فرمود :

«كان كلشيء ماء ، و كان عرشه على الماء ، فأمر الله جل و عن الماء . فاضطرم ناراً ، ثم أمر النار فخمدت فارتفع من خمودها دخان ، فخلق الله السماوات من ذلك الدخان ، و خلق الأرض من الرماد ، ثم اختصم الفاء والنار و الريح ، فقال الماء: أنا جند الله الأكبر ، وقال الريح: أنا جند الله الأكبر، و قالت النار : أنا جند الله الأكبر، فأوحى الله إلى الربح أنت جندى الأكبر»

یعنی همه چیز آب بود و عرش یزدان بر فراز آب بود ، پس از آن خدای جل و عز آب را فرمان کرد تا آتشی بر افروخت و شعله برآورد ، آنگاه آتش را فرمان کرد تا خمود گیرد و از خمود نار دود ود خانی برخاست آنگاه خدایتعالی بقدرت کامله خود آسمانها را از آن دخان بیافرید و زمین را از آن خاکستر بگسترید، و چون این حال بیای رفت، و اینجمله پدیدار شد، آب و آتش و باد بخصومت آغاز کردند ، آب گفت : لشگر خداى بزرك منم ، باد گفت : جند بزرك خدای منم ، آتش گفت : سپاه بزرك خداي منم ، پس خدای با درا وحی فرمود که لشگر بزرك من توئی .

راقم حروف گوید: ممکن است که مراد از خلق زمین از خاکستر بقیه ارضی است که از گستردن پس از گستردن نور و فروز یافته است ، و نیز ممکن است که زبد مذکور در اخبار دیگر رماده بعیده مرزمین را باشد و تکون زمین از رماد باشد و ممکن است که رماد که یکی از اجزاء زمین باشد که باز بد ممزوج شده و صلب و سخت گردیده باشد .

ص: 77

و نیز در آن کتاب مسطور است که حمران از ابو جعفر علیه السلام سئوال کرد از معني قول خدا يتعالى «بديع السموات والأرض» فرمود :

«إن الله ابتدع الأشياء كلها على غير مثال كان ، و ابتدع السماوات والأرض و لم يكن قبلهن سماوات ولا أرضون أما تسمع لقوله تعالى «كان عرشه على الماء».

خدای تعالی تمامت اشیاء را بدون اینکه از نخست چیزی باشد که بدان همانند گردد بیافرید و بدست صنعت و قدرت پدیدار فرمود ، و آسمانها و زمین را بیافرید گاهی که پیش از آن آسمانها و زمین های دیگر موجود نبود ، مگر قول خدای را نشنیده باشی که میفرماید عرش یزدان بر فراز آب بود ، یعنی چیزی دیگر نبود.

و هم در آن کتاب از ابو خالد الصیقل از ابو جعفر علیه السلام مرویست

«قال: إن الله عز وجل فوض الأمر إلى ملك من الملائكة ، فخلق سبع وسبع أرضين و أشياء ، فلما رأى الأشياء قد انقادت لمقال: من مثلي فأرسل الله عز وجل: نويرة من نار قلت: وما نويرة من نارقال : نار بمثل أنملة قال فاستقبلها بجميع ما خلق فتخللت لذلك حتى وصلت إليه لما أن أدخله العجب».

فرمود خدای عزوجل امر را با فریشته تفویض کرد یعنی او را قدرت داد از میان هفت آسمان و هفت زمین و دیگر اشیاء را بیافرید ، چون آن ملك

فریشتگان ، پس نگران گردید که اشیاء مطیع و منقاد او هستند از روی ناز و افتخار گفت کیست مانند من ، پس خدای تعالی نویرۀ از آتش بفرستاد، عرض کردم نويرة از نارچیست، فرمود آتش باندازه سر انگشت، چون آن ملك آتش را بدید با تمامت آفریدگان بدفع او پذیرا شد ، و تمامت اشیاء او را حاجز و مانع نتوانستند گردید ، و او را راه نهادند تا آن فرشته را دریافت ، و این از بهر آن عجب و خویشتن ستائی بود که او را فرارسیده بود .

از این خبر میرسد که فرشتگان قبل از آسمان و زمین بوده اند ، معلوم باشد که در اختلاف این اخبار دستخوش شک و شبهه نباید بود تا چرا وقتی خلقت چیزی را

ص: 78

بر چیزی مقدم ، و در خبر دیگر مؤخر میخوانند، یا در کیفیت آن باختلاف حدیث میرانند چه کلمات انبیاء واولياء را افهام نارسا و عقول ناروای لما استدراك نتواند نمود ، چه دانیم سماوات چند است و طبقات زمین چون است و مقصود از تقدم و تأخر چیست ، و روی سخن با کیست ، ایشان میبینند و میدانند و با قتضای وقت میگویند می بینیم و نمیدانیم و از اقتضاي وقت بیخبریم، اعمی را از نرگس شهلا تخبر نیست ها و آنچه او را مستدرك باشد در وی اثر چیست، چیزی می شنود اما چون نمیتواند دید چه میداند چه شنید «هل يستوی الذین یعلمون والذين لا يعلمون هل تستوى الظلمات و النور»

و نیز در آن کتاب از کتاب کافی از جابر از حضرت ابی جعفر علیه السلام مسطور است

«قال: إن الله عز ذكره إذا أراد فناء دولة قوم أمر الفلك فأسرع السير فكانت على مقدار ما يريد».

فرمود چون خدای تعالی فناء دولت و زوال سلطنت قومی را بخواهد فلك را فرمان کند تا در سیر سرعت گیرد تا آن مدت آن مقدار که ایزد دادار خواسته است امتداد یابد .

این خبر نیز مؤید مطالب معروضه است ، و ممکن است که مراد از فرمان دادن بفلك كنايه از تسبيب اسباب زوال ایشان برسبيل استعاره تمثيلية باشد ، و ممکن است که برای هر دولتی فلکی سواى افلاك معروفة الحركات باشد ، و خدایتعالی برای امتداد دولت ایشان مقدار مدت دوران عددی از دورات را مقدر میفرماید، و چون طول مدت دولت ایشان را خواسته باشد فرمان کند تا آن فلک را در حركت در يك رود ،

و چون خواهد زود فانی شوند بفرماید تا در حرکت سرعت نماید.

و نیز از آنحضرت در خبریکه در مدت سلطنت هشام وارد است بهمین تقریب حدیثی مأثور است چنانکه انشاء الله تعالی در جای خود اشارت رود و از این پیش در کتاب احوال حضرت سیدالساجدین سلام الله علیه در ذیل حال زيد شهيد عليه الرحمه

ص: 79

مذکور شده است .

و نیز در اخبار آن حضرت از ظهور حضرت قائم عجل الله فرجه چنانکه مذکور شود مأثور است .

ذکر کلمات و اخبار یکه از حضرت وارث علوم جليله انبیاء و مرسلین سلام الله عليهم در باب ملائکه و لوح و قلم و امثال آن رسیده

در کتاب سماء وعالم بحار الأنوار از حضرت ابى جعفر علیه السلام مرويست «إن الله خلق الملائكة روحانيين لهم أجنحة يطيرون بها حيث يشاء الله ، فأسكنهم فيما بين أطباق السماوات ، يقدسونه الليل والنهار ، و اصطفى منهم اسرافيل وميكائيل و جبرئیل»

خدا یتعالی فرشتگان را روحانی مقرر و مخلوق فرمود یعنی چون حیوانات دارای جسم نیستند بلکه روح مجسم باشند و برای فرشتگان بالهاست که بهر کجا که خدا خواهد پرواز گیرند و در میان طبقات آسمانها مسکن دارند ، و تمامت روز و شب بتقديس و تسبیح خداى مشغول باشند و از میان فریشتگان اسرافیل و میکائیل و جبرائیل را برگزید.

و هم در آن کتاب از آنحضرت مرويست « إن الله خلق اسرافيل و جبرئيل و ميكائيل من سجية واحدة خدای جلیل اسرافیل و جبرائيل وميكائيل را بيك طبیعت بیافرید.

«وجعل لهم السمع والبصر و موجود العقل و سرعة الفهم» و برای این ملائکه مقرب گوش و چشم و گوهر خرد و سرعت فهم مقرر ساخت.

و نیز در آن کتاب از آنحضرت سلام الله علیه مرویستکه جبرئیل علیه السلام در حضرت رسول خداى صلی الله علیه وآله وسلم عرض كرد «إنا لا ندخل بيناً فيه صورة انسان ، ولا بيتاً يبال فيه ، ولا بيتاً فيه كلب»

ص: 80

ما بخانه که صورت انسانی را وضع کرده باشند ، یا در آن کمیز رانده باشند ، یا سك جای نموده باشد در نمي آئيم .

و هم در آن کتاب از حضرت ابی جعفر سلام الله علیه مرویست که رسول خدای صلی الله علیه وآله وسلم فرمود :

«حدثني جبرئيل أن الله عز وجل أهبط إلى الأرض ملكاً فأقبل ذلك الملك يمشي حتى وقع إلى باب عليه رجل يستأذن على باب الدار ، فقال له الملك: ما حاجتك إلى رب هذا الدار قال: أخ لى مسلم زرته فى الله تبارك و تعالى ، قال له الملك: ما جاء بك إلا ذاك، فقال ماجائني إلا ذاك، فقال: إني رسول الله إليك و هو يقرؤك السلام و يقول: و جبت لك الجنة ، وقال الملك: إن الله عز وجل يقول: أيما مسلم زار مسلماً فليس إيَّاه زار، إياي زار ثوابه على الجنة»

یعنی جبرئيل علیه السلام مرا حدیث راند که خدای عزوجل فریشته را بزمین فرو فرستاد و آن ملك همچنان در زمین راه در میسپرد تا بر در سرائی رسید که مردی را که از صاحب سرای اجازت در آمدن سرای خواهد پس آن ملك باوی گفت تو را با خداوند این سرای چه نیازمندیست؟ گفت همانا با من برادر ایمانی و دینی است محض خرسندی خدای بزیارت وی آمده ام ، آن فرشته گفت آیا بجز این مقصود ام، بر این در نیامدی گفت نیامدم ، گفت بدانکه من از جانب خدای تعالی بتو رسول هستم و خدای ترا سلام میفرستد و میفرماید بهشت بر تو واجب افتاد ، و خدای جل جلا له :فرمود که هر مسلمی که بزیارت مسلمی شود همانا بزیارت او نرفته و مرا زیارت کرده است و اجر و مزد او نزد من بهشت عنبر سرشت است .

و هم در آن کتاب از آنحضرت مرویست :

«إن المؤمن ليخرج إلى أخيه يزوره فيوكل الله عز وجل به ملكاً فيضع جناحين جناحا في الأرض وجناحا في السماء يطلبه ، فاذا دخل على منزله نادى الجبار تبارك . تعالى أيها المعظم لحقي المتبع لأثارى ، حق علي إعظامك سلني أعطك ، ادعنى اجبك ، اسكت أبتدئك ، فاذا انصرف شيعه الملك يظله بجناحه حتى يدخل إلى

ص: 81

منزله، ثم يناديه تبارك وتعالى أيها العبد المعظم لحقي حق" على إكرامك قد أوجبت لك جنتي وشفعتك في عبادى».

چون بنده مومن بزیارت برادر دینی خویش بیرون شود خدای تعالی فرشته را بروی موکل فرماید تا یکبال خود در زمین بگسترد و یکبال را در آسمان برافرازد و او را در دو بال عنایت فرو سپارد، و چون بمنزل برادر ایمانی در آید ، پروردگار جبار ندافرماید ای بنده که حق مرا بزرگ انگاشتی و بآثار پیغمبر حق متابعت ورزیدی همانا اعظام تو بر من است اکنون سؤال کن تا عطا کنم ، و مرا بخوان تا دعوتت را اجابت کنم ، و اگر سکوت کنی من با تو آغاز جویم، و چون ان مؤمن از سرای برادر خویش انصراف نماید آن فرشته او را مشایعت کند ، و در جناح رحمت بسایه سپارد و تا بسرای خویش اندر شود ، آنگاه خداوند تبارك و تعالی او را نداکند و فرماید آی بنده که حق مرا بزرگ شمردی اکرام تو بر من است بهشت را بر تو واجب گردانیدم، وشفاعت تو را درباره بندگانم مقبول نمودم .

و نیز در آنکتاب از حضرت ابی جعفر علیه السلام مرویست که رسولخدا صلی الله علیه وآله وسلم فرمود :

«لقى ملك رجلا على باب دار كان ربها غائباً ، فقال له الملك : يا عبدالله ما جاء بك إلى هذه الدار ؟ فقال : أخ لي أردت زيارته ، قال : ألرحم ماسة بينك و بينه أم نزعتك إليه حاجة؟ قال: ما رحم أقرب من رحم الاسلام ، و ما نزعتنى إليه حاجة ، ولكن زرته فى الله رب العالمين قال : فابشر فاني رسول الله إليك و هو يقرؤك السلام ويقول لك: إياي قصدت وما عندى أردت بصنعك فقد أوجبت لك الجنة ، وعافيتك من غضبى و من النار حيث أتيته».

میفرماید فریشته مردی را بر در سرائی که خداوند سرای حاضر نبود بدید گفت ای بنده یزدان بچه حاجت بر در این سرائی؟ گفت برادری دارم به زیارت او آمده ام گفت آیا علقه خویشاوندی یا علاقه حاجتمندی اسباب آمدن تو شده است ؟ گفت خویشاوندی در میان ما از رحم اسلام نزدیکتر نیست ، و حاجتی مرا بر دیدارش بر

ص: 82

بینگیخته است ، بلکه برای رضای یزدان پسرایش گرایان شده ام این هنگام آن فرشته گوید: بشارت و مژده باد تو را که من فرستاده خدای باشم بسوی تو از خدایت سلام میفرستد و میفرماید همانا بزیارت من و آن مثوبات که در حضرت من است آهنگ كرده باشی، بهشت را بر تو واجب ، و از ایران غضب خود ترا مصون ومأمون گردانیدم .

و هم در آن کتاب از حضرت ابی جعفر علیه السلام مسطور است که :

«قال: كان فيما ناجى الله عز وجل به موسى علیه السلام قال : يا موسى أكرم السائل ببذل بسير أو برد جميل ، إنه يأتيك من ليس بانس و لاجان" ، ملائكة من ملائكة الرحمن ، يبلونك فيه اخو لتك ، و يسئلونك مما ناولتك ، فانظر كيف أنت صانع يا ابن عمران».

میفرماید: از جمله مناجات خدای عزوجل با حضرت موسی علیه السلام این بود که ای موسى سائل را بمال اندك يا بكلامی جمیل بازگردان ، هماناگاهی کسی بسؤال میآید که از جنس انس و جن نیست ، فرشته ایست از فرشتگان رحمان تا تو را بیازماید در آنچه من در ملك تو نهاده ام و سؤال کند از آنچه تو را بآن نایل ساخته و نوال بخشیده ام ، پس ای پسر عمران بنگر تا با فرشته رحمان بر چگونه معاملت میورزی.

و دیگر در آن کتاب از آن حضرت علیه السلام مرویست :

«قال: إن الله عز وجل وكل ملائكة بنبات الأرض من الشجر أو النخل فليس من شجرة ولا نخلة إلا ومعها من الله عز وجل" ملك يحفظها ، وما كان فيها ، ولولا أن معها من يمنعها لأكلها السباع وهوام الأرض إذا كان فيها ثمرها ، الخبر».

فرمود: خدای عزوجل را فرشتگانی باشد که بر روئیدنیهای زمین از درخت یا خرما موکل فرموده، هیچ درختی و نخله نباشد جز آنکه از جانب خدای ملکی بحفظ آن و آنچه در آنست موکل است، و اگر با آن درخت مانعی نباشد سباع و هوام الأرض میوه آن را میخورد .

و دیگر در آن کتاب از کتاب النوادر علي بن اسباط از یعقوب بن سالم احمراز حضرت ابی جعفر سلام الله عليه مرویست :

ص: 83

«قال : المناقبض رسول الله صلی الله علیه وآله وسلم بات آل محمد صلوات الله عليهم بليلة أطول ليلة ، ظنوا أنهم لاسماء تظلهم ولا أرض تقلهم ، مخافة، لأن رسول الله وتر الأقربين والأ بعدين في الله . فبيناهم كذلك إذ أتاهم آت لا يرونه و يسمعون كلامه فقال:

السلام عليكم يا أهل البيت و رحمة الله و بركاته في الله عزاء من كل مصيبة ونجاة من كل ملكة ، ودرك لمافات إن الله اختاركم وفضلكم وطهركم وجعلكم أهل بيت نبیه صلی الله علیه وآله وسلم و استودعكم علمه، وأورثكم كتابه، وجعلكم تابوت علمه، وعصاعزه، وضرب لكم مثلا من نوره ، و عصمكم من الزلل ، و آمنكم من الفتن ، وتعزوا بعزاء الله فان الله لم ينزع منكم رحمته ، ولم يدل منكم عدوه، فأنتم أهل الله الذين بكم تمنت النعمة و اجتمعت الفرقة والتلفت الكلمة ، و أنتم أولياء الله من تولا كم نجا ، ومن ظلمكم يزهق مودتكم من الله في كتابه واجبة على عباده المؤمنين ، والله على نصركم إذا يشاء قدير فاصبروا لعواقب الامور فاتها إلى الله نصير، فقد قبلكم الله من نبيه صلی الله علیه وآله وسلم وديعة ، واستودعكم أوليائه المؤمنين في الأرض ، فمن أدى أمانته أتاه الله صدقا ، فأنتم الأمانة المستودعة و المودة الواجبة ، ولكم الطاعة المفترضة ، وبكم تمت النعمة ، وقد قبض الله نبيه صلی الله علیه وآله وسلم و قد أكمل الله به الدين ، و بين لكم سبيل المخرج ، فلم يترك للجاهل حجة ، فمن تجاهل أوجهل أو أنكر أو نسى أو تناسى ، فعلى الله حسابه ، و الله من وراء حوائجكم، فاستعينوا بالله على من ظلمكم ، واسئلوا الله حوائجكم . و السلام عليكم و رحمة الله و بركاته ».

یکی از حاضران عرض کرد فدای تو شوم اهل بیت نبوت را این تعزیت از کجا بود؟ فرمود از جانب خدای عزوجل

بالجمله خلاصۀ معنی حدیث شریف اینست که چون رسول خدای صلی الله علیه وآله وسلم بدیگر سرای خرامید اهل بیت آن حضرت را چنان شبی بر سر گذشت که از بیم و دهشت گمان همی بردند که نه آسمانی برایشان سایه افکن و نه زمینی نگاهبان، و شورش محشر و آشوب قیامت نمایان است ، چه رسولخدای دور و نزديك و خویش و بیگانه را چنان در جناح رحمت و لباس عطوفت فرا گرفتی که هیچکس آنگونه نتوانستی .

ص: 84

در اینحال که در آنحال بودند ناگاه صدائی برخاست و گوینده را هیچ کس نشناخت و اهل بیت نبوترا بسلام و رحمت و برکات خدای مبادرت گرفت و بقای جمال کبریا را برای تسلیت و تعزیت هر مصیبت و ادراك هر مافاتی کافی شمرد، و باز نمود که خدای شما را برگزیده و برتر و مطهر و گنجوران علم و وارث کتاب خود و نشان عزت و مظهر نور و از هر لغزشی مصون و از هر فتنه مأمون ، و نعمت را بوجود شما تمام و تفرقه را بنمود شما مجتمع ، و اختلاف کلمه را بشما ائتلاف ، و شما را از همه کس برگزیده و اولیای خود گردانید هر کس دوستی شما را اختیار کرد رستگار شد و هر کس در حق شما ستم راند باطل و ناچیز گردید، دوستی شمارا در کتاب خود بر عباد خود واجب نمود ، و شمار انصرت میفرماید ، پس بشکیبائی باشید و پایان امور را نگران باشید ، همانا شما ودیعه مقبول رسول خدای هستید ، خدای شما را از رسولش بپذیرفت و شما را نزد اولیای مؤمنین خود بودیعت سپرد ، شما امانت خدای در خلق خدای هستید ، طاعت و مودت شما واجب است ؛ همانا خدای تعالی دین خود را پیغمبر خود با کمال آورد، و طریق حق را برای شما روشن ساخت، و برای جاهل حجتی بر جای نگذاشت ، پس هر کس نداند یا بندانستن و انکار فراموشی رود، حساب او با خداي است ، پس هر کس با شما ظلم کند از خدای در دفع شر او یاری طلبید، از خدا حاجت بخواهید

و دیگر در کتاب مسطور از حضرت ابی جعفر علیه السلام مذکور است :

«إن في الجنة نهراً يغتمس فيه جبرئيل كل غداة، ثم يخرج منه فينتفض فيخلق الله عزو جل من كل قطرة تقطر منه ملكا»

در بهشت نهری است که بهر بامداد جبرئیل در آن فرو رود، و چون بر آید بال بیفشاند، و خدای عزوجل از هر قطره که از جبرئیل فرو چکد فرشته

بیافریند .

در کتاب امالی صدوق از هارون بن خارجه مسطور است که از حضرت ابی جعفر علیه السلام شنیدم میفرمود:

ص: 85

«وكل الله عز وجل" بقبر الحسين علیه السلام أربعة آلاف ملك شعثا غبراً يبكونه إلى يوم القيامة ، فمن زاره عارفاً بحقه شيعوه حتى يبلغوه مأمنه، وإن مرض عادو، غدوة وعشيا و إن مات شهدوا جنازته و استغفر واله إلى يوم القيامة».

یعنی خدای عزوجل چهار هزار فریشته با چهرۀ خاک آلود و موی ژولیده بقبر مطهر حسين علیه السلام موكل ساخته است که تا قیامت در آن مرقد مقدس باشند و هرکس زیارت نماید آن قبر شریف را در حالتی که عارف بحق آنحضرت باشد ، این فرشتگان او را مشایعت نمایند تا بمأمنش برسانند و اگر رنجور گردد بعیادتش بروند و بهر بامداد و شامگاهش عیادت کنند، و اگر بمیرد بر جنازه اش حاضر شوند و تاقیامت برایش استغفار نمایند.

و نیز در آنکتاب از حضرت ابی جعفر علیه السلام مروی است میفرمود:

«إن لله تبارك و تعالى ملائكة موكلين بالصائمين، يستغفرون لهم في كل يوم من شهر رمضان إلى آخره ، و ينادون الصائمين كل ليلة عند إفطارهم : ابشروا عباد الله وقد جعتم قليلاً وستشبعون كثيراً، بوركتم و بورك فيكم، حتى إذا كان آخر ليلة من شهر رمضان نادوهم ابشروا عباد الله فقد غفر الله لكم ذنوبكم و قبل توبتكم ، فانظروا كيف تكونون فيما تستأنفون»

یعنی خداوند تبارك و تعالى را فرشتگانی است موکل بر روزه داران که در هر روز از شهر رمضان تا پایان آنماه برای ایشان طلب آمرزش نمایند ، و چون هنگام افطار فرارسد، روزه داران را ندا کنندای بندگان بزدان بشارت بادشما را ، همانا اندکی گرسنه ماندید زود است که فراوان سیری بیابید ، مبارکباد شما را و برکت در و بر اینحال بگذرانند تا شهر رمضان بپایان رود ، این هنگام با روزه داران ندا نمایند مژده باد شما را ای بندگان یزدان ، همانا خدای گناهان شما را بیامرزید و بازگشت شما را پذیرفتار گردید ، پس نيك نگران باشید که کار بر چگونه میگذارید، وحاصل چه بر میدارید .

ص: 86

در کتاب سماء و عالم وتفسير منهج الصادقین از حضرت امام محمد باقر علیه السلام از رسول خدای صلی الله علیه وآله وسلم مرویست که اون نهریست در بهشت

«قال الله له : كن مداداً فجمد ، وكان أبيض من اللبن وأحلى من الشهد، ثم قال للقلم : اكتب، فكتب القلم ماكان وما هو كائن إلى يوم القيامة»

خدایتعالی با نون فرمود مداد شو فی الحال منجمد گردید، و آن از شیر سفیدتر و از شهد شیرین تر بود ، و بعد از آن با قلم فرمود بنویس و قلم هر چه را که بود و تاقیامت خواهد بود بنوشت.

و نیز از آن حضرت روایت کرده اند که اول چیزیکه خدای سبحان از نور محمد صلی الله علیه وآله وسلم ایجاد فرمود قلم بود ، بعد از آن لوح «فجرى القلم بما هو كائن».

پس قلم بر لوح جاری شد و آنچه تا روز قیامت بخواهد بود بر آن مرقوم گردید، و بعد از آن بخاری از آب بر آمد و از آن آسمان مخلوق شد ، آنگاه

نون را بیافرید و زمین را برپشت نون نهاد و چون نون میجنبید زمین بحرکت در میآمد پس کوهها را بیافرید و میخ زمین فرمود تا قرار گرفت ، آنگاه این آیت تلاوت فرمود دن و القلم وما يسطرون» .

يعني قسم بآنچه حفظه مینویسند از احکام وحی با آنچه بآن مامورشوند ، و در پاره اخبار رسیده است که لوح و قلم دو ملك هستند.

معلوم باد که ملائکه جمع ملاك با همزه است بنابر اصل ، و بعد بسبب كثرت استعمال همزه را ساقط و ملك گفته اند ، مثل شمائل كه جمع شمال است و بعد از تخفیف همزه شمال گفته اند چنانکه در این شعر امرء القيس «لما نسجتها من جنوب و شمال» بدون حذف همزه رسیده و تا برای تأنيث جمع است و ملاك مقلوب مالك و مأخوذ از الوکه است که بمعنی رسالت است، زیرا که ملائکه واسطه اند میان حق ایشان رسولهای خدای هستند نسبت با نبياء ، و در حكم رسل الله نسبت

و مردمان ، پس بباقی مردمان .

و عقلا را در حقیقت ایشان اختلافست یعنی بعد از اتفاق علما بر آنکه ذوات

ص: 87

موجوده اند قائم بأنفسها

أكثر أهل اسلام بر آن عقیدت هستند که ملائکه اجسام لطیفه باشند که تشکل بأشكال مختلفه را قادرند ، واستدلال ایشان در این عقیدت این است که انبیاء مرسل ايشانرا بأشكال مختلفه میدیده اند.

و طایفه از نصاری بر آن عقیدت باشند که ملائکه نفوس فاضله بشریه اند که از ابدان مفارق باشد.

و حکما را گمان چنان است که جواهر مجردهاند که در حقیقت مخالف نفوس ناطقه اند.

و اينها منقسم بدو قسم هستند شأن يك قسم استغراق در معرفت حق و تنزه از اشتغال بغیر حق است، چنانکه خدایتعالی در کتاب خود در این آیت باین مسئله اشارت فرمايده يسبحون الليل والنهار لا يفترون وايشانرا علیون گویند ، و ملائکه مقربون خوانند .

قسم دیگر تدبیر امر انسان کنند، و باینجهت از آسمان بزمین نزول گیرند تا بر آن نهج که قضا بر آن سبقت گرفته و قلم قدرت الهی جاری گردیده رفتار نمایند ، و بهیچ وجه در امر خدای عصیان نمی ورزند و بهرچه مامور باشند بلاتاخیر اقدام کنند چنانکه خدایتعالی میفرماید «لا يعصون الله ما أمرهم و يفعلون ما يؤمرون» ونیز قول خدای «والمدبرات أمراً» و بعضى از ايشان سماوی، و بعضی ارضی هستند ، هر صنف را شغلی معین و خدمتی مخصوص است، چنانکه در کتب اخبار و تفاسیر مذکور است.

و در کتاب سماء وعالم از محمد بن مروان اسناد خودش از حضرت ابي جعفر علیه السلام مسطور است.

«قال: لما اتخذ الله عز وجل ابراهيم خليلا أتاه بشراه بالخلة ، فجائه ملك الموت في صورتشاب أبيض، عليه ثوبان أبيضان يقطر رأسه ماء و دهناً، فدخل إبراهيم صلوات الله عليه الدار فاستقبله خارجاً من الدار، وكان إبراهيم رجلا غيوراً، وكان إذا خرج في حاجة

ص: 88

أغلق بابه و أخذ مفتاحه معه، ثم رجع ففتح ، فاذا هو برجل أحسن ما يكون من الرجال فأخذ بيده وقال يا عبدالله من أدخلك داري؟ فقال: ربتها أدخلنيها ، فقال : ربها أحق بها مني فمن أنت ؟ قال : أناملك الموت ففزع إبراهيم وقال: جئتني لتسلبني روحي ؟ قال : لا و لكن اتخذ الله عبداً خليلا فجئت لبشارته ، فقال : من هو لعلي أخدمه حتى أموت ؟ قال : أنت هو ، فدخل على سارة فقال لها : إن الله تبارك و تعالى اتخذني خلیلا».

چون حضرت احدیت جناب ابراهیم را برتبت خلت مزیت داد بشارت خدای بانحضرت در این منزلت باز آمد پس ملك الموت در صورت جوانی سفید روی که جامه سفید بر تن داشت و از سرش آب و روغن میچکید بر ابراهیم صلوات الله علیه در آمد و حضرت ابراهیم بسرای خویش در آمد و نگران شد که از سرای کسی باستقبال او بیرون آمد ، و آن حضرت سخت غیور بود و هر وقت از بی مطلبی از سرای بیرون میشد در سرای را قفل بر نهاده کلید را باخود میداشت و چون باز میشد خویشتن در را فراز میکرد .

بالجمله چون ابراهیم آن جوان را در کمال حسن و جمال بدید دستش را بگرفت و فرمودای بنده خدای کدامیکس تو را بسرای در آورد؟ گفت : پروردگار خانه مرا بخانه درآورد فرمود : البته پروردگارش از من سزاوارتر بآن است بازگوی تو کیستی؟ عرض كرد : ملك الموت، ابراهیم بترسید و فرمود آیا برای اخذ و قبض روح من بیامدی؟ عرض کرد : از پی آن نیامده ام لكن خدایتعالی بنده را بمنصب خلت بر كشيده اينك بیامده ام تا او را باین رتبت بشارت گویم، فرمود آن شخص کیست شاید من نیز تا بمیرم بخدمت او بگذرانم ؟ گفت : تو باشی ، پس ابراهیم علیه السلام نزدساره شد و گفت خدایتعالی مرا خلیل خود گردانید.

و نیز در آن کتاب از کتاب کافی از حیان بن سدیر مسطور است که گفت در خدمت حضرت ابی جعفر علیه السلام عرض کردم که با من باز فرمای از این سخن حضرت یعقوب علیه السلام با فرزندان خود «إذهبوا فتحسسوا من يوسف و أخيه» .

ص: 89

بروید و از حال یوسف و برادرش خبر گیرید ، آیا میدانست یوسف علیه السلام زنده است با اینکه بیست سال بود که از وی مفارقت کرده بود؟ فرمود: آری میدانست ، عرض کردم چگونه میدانست؟ فرمود :

«إنه دعا في السحر وسأل الله أن يهبط عليه ملك الموت فهبط عليه بريال وهو ملك الموت ، فقال له بريال : ما حاجتك يا يعقوب؟ قال له: أخبر عن الأرواح التي تقبضها مجتمعة أو متفرقة ؟ قال : بل أقبضها متفرقة روحا روحاً ، قال له: أخبرني فهل مر بك روح يوسف فيما مر بك ؟ قال : لا ، فعلم يعقوب أنه حي ، فعند ذلك، قال لولده : اذهبوا فتحسسوا من يوسف وأخيه».

يعقوب علیه السلام يزدان را در سحرگاهان بخواند و خواستار شد تاملك الموت بروي فرود شود، بريال كه ملك الموت است بآ نحضرت فرود شد و عرض کرد ای یعقوب حاجت تو چیست ؟ فرمود: با من بازگوي که جان کسان را مجتمعاً قبض میکنی یا متفرق عرض كرد : يك بيك قبض میکنم ، فرمود: خبر ده روح یوسف در جمله ارواحی بر تو بگذشته گذشته است؟ عرض کرد: نگذشته ، اینوقت يعقوب علیه السلام بدانست فرزندش زنده است و با برادرانش فرمود : بتفحص و تجسس يوسف و برادرش شوید و از روح و رحمت خدای مایوس نباشید.

ص: 90

ذکر حکایت فرمودن حضرت ابی جعفر علیه السلام در مکه معظمه برای عطا داستان هاروت و ماروت را

در کتاب سماء و عالم از محمد بن قیس مسطور است که ما در مکه معظمه عطا از حضرت امام محمد باقر سلام الله علیه از داستان هاروت و ماروت پرسش نمود فرمود:

«إن الملائكة كانوا ينزلون من السماء إلى الأرض في كل يوم وليلة ، يحفظون أعمال أوساط أهل الأرض من ولد آدم و الجن"، فيكتبون أعمالهم و يعرجون بهنا إلى السماء, قال : فضح أهل السماء من معاصى أوساط أهل الأرض فتوا مروا فيما بينهم مما يسمعون ويريدون من افترائهم الكذب على الله تبارك وجرأتهم عليه ،وتر هوا الله مما يقول فيه خلقه ويصفون .

فقالت طائفة من الملائكة: يار بنا ما تغضب مما يعمل خلقك في أرضك ومما يصفون فيك الكذب ويقولون الزور ويرتكبون المعاصي وقد نهيتهم عنها، ثم أنت تعلم عنهم وهم في قبضتك و قدرتك و خلال عافيتك» چنان بود که فریشتگان در هر روز و شب برای حفظ اعمال اوساط اهل زمین از بنی آدم و بنی الجان از آسمان بزمین ازول مینمودند ، و اعمال ایشان را مینگاشتند نامه اعمال ایشانرا بآسمان عروج میدادند ، سكان سماوات از معاصى أوساط اهل زمین در خروش آمدند ، و از جرئت وافتراء دروغ ایشان در حضرت احدیث غریو بر آوردند ، و خدای را از آنچه مخلوقش توصیف میکردند تنزیه نمودند .

پس یکطبقه از فرشتگان عرض کردند ای پروردگار ما از اعمال بندگان خود در زمین خود و از آنچه بدروغ تو را توصیف مینمایند و بمعاصي جرئت میورزند غضب نمی فرمائی با اینکه ایشان را از آنجمله نهی فرمودی و با ایشان حلم ،میورزی با اینکه همه در پنجه اختیار وقبضه اقتدار تو هستند و در لباس عافیت تو روزگار برند.

«قال أبو جعفر علیه السلام : فأحب الله أن يرى الملائكة القدرة ونافذ أمره في جميع خلقه

ص: 91

ويعرف الملائكة مامن به عليهم مما عدله عنهم من صنع خلقه ، و ما طبعهم عليه من الطاعة و عصمهم به من الذنوب.

قال: فأوحى الله إلى الملائكة أن أندبوا منكم ملكين حتى أعبطهما إلى الأرض ، ثم أجعل فيهما من طبايع المطعم والمشرب والشهوة والحرص والأمل مثل ما جعلته في ولد آدم ، ثم أختبر هما في الطاعة لي ».

فرمود: چون ضجه فریشتگان از اعمال اهل زمین و جرئت در حضرت یزدان در آسمان بلند گشت ، کردگار قهار خواست تا از مراتب قدرت و نفوذ امر و فرمان خود در جمله آفرینش با فرشتگان نمایان گرداند، و از آنچه طبیعت ایشانرا بطاعت و حفظ از معصیت و عدم مانع بیافرید، برایشان منت خود را باز نماید .

پس بملائکه وحی فرمود که از میان خود دو فرشته را انتخاب و اختیار نمائید تا هر دو را بزمین ،فرستم و طبیعت بشر را در مطعم و مشرب وشهوت و حرص و آرزو وامید دراز با ایشان گذارم، چنانکه در سرشت بنی آدم نهاده ام ، آنگاه این دو ملك را در طاعت خود اختبار و امتحان فرمایم .

«قال: فندبوا لذلك هاروت وماروت وكانا أشد الملائكة قولاً فى العيب لولد آدم واستيثار غضب الله عليهم، قال: فأوحى الله إليهما أن أهبطا إلى الأرض فقد جعلت فيكما من طبايع المطعم والمشرب والشهوة والحرص والأمل مثل ما جعلت في ولد آدم ثم قال: أوحى الله إليهما: انظرا أن لا نشركا بي شيئاً ولا تقتلا النفس التي حرم الله ولا نزنيا ولا نشر با الخمر، قال : ثم كشط عن السموات السبع ليريهما قدرته».

میفرماید: ملائکه هاروت و ماروت را از میان خود برای این امر دعوت کردند و ایشان اجابت نمودند و ایندوملك از تمامت ملائکه در نکوهش بنی آدم سخت تر سخن میراندند و غضب خدایرا برایشان خواهان میشدند پس خدای بهاروت و ماروت وحی فرمود که بزمین فرود شوید همانا از طبیعت مطعم ومشرب و شهوت و آزو آرزوی دیر باز در شما قرار دادم مانند همان که در بنی آدم نهاده ام ، پس از آن خداوند ایشان را وحی فرستاد كه نيك بنگرید و پاس دارید که در هيچ چيز با من شرك نياوريد،

ص: 92

وقتل نفس را که خدای حرام کرده مرتکب نشوید و زنا نکنید و بخوردن لبید نپردازید آنگاه طبقات آسمان را از بهر ایشان برافراشت و منکشف ساخت ، تا قدرت خود را با ایشان نمایان گرداند.

«ثم أهبطا إلى الأرض فى صورة البشر و لباسهم ، فهبطا ناحية بابل ، فرفع لهما بناء مشرف ، فأقبلا نحوه ، فاذاً بحضرته امرأة جميلة حسناء مزينة معطرة مسفرة مقبلة قال: فلما نظرا إليها وناطقاها وتأملاها وقعت في قلوبهما موقعاً شديداً لموضع الشهوة التي فيهما ، فرجعا إليها رجوع فتنة وخذلان ، و راوداها عن نفسها .

فقالت لهما : إن لي ديناً أدين به ، وليس أقدر في ديني على أن أجيبكما إلى ما تريدان، إلا أن تدخلا في ديني الذي أودين به ، فقالا لها وما دينك؟ قالت لي إله من عبده وسجد له كان لي السبيل إلى أن أجيبه إلى كل ما سألني ، فقال لها : وما إلهك ؟ قالت: إلهى هذا الصنم .

قال: فنظر أحدهما إلى صاحبه فقال هاتان خصلتان مما نهينا عنهما : الشرك والزنا ، لأنا إن سجدنا لهذا الصنم وعبدناه أشركنا بالله وإنما نشرك بالله لنصل إلى الزنا وهوذا نحن نطلب الزنا ، فليس يعطى إلا بالشرك ، فقال : فأتمرا بينهما فغلبتهما الشهوة التى جعلت فيهما فقالا لها : نجيبك إلى ما سألت، فقالت: فدونكما ، فاشرباً هذا الخمر فانه قربان لكما و به تصلان إلى ما تريدان فأتمرا بينهما فقالا : هذه ثلاث خصال مما نهانا ربنا عنها : الشرك والز نا وشرب الخمر ، وإنما ندخل في شرب الخمر والشرك حتى نصل إلى الزنا ، فأتمرا بينهما فقالا: ما أعظم البلية بك قد أجبناك إلى ما سألت قالت : فدونكما ، فاشر با من هذا الخمر واعبدا هذا الصنم واسجدا له ، فشربا الخمر و عبدا الصنم .

ثم راوداها عن نفسها فلما تهيأت لهما وتهيئا لها دخل عليها سائل يسأل هذه، فلما أن رآها ورأياه ذعرا منه، فقال لهما : إنكما لمرتابان ذاعران قد خلوتما بهذه المرأة المعطرة الحسناء، إنكما لرجلا سوء ، وخرج عنهما . فقالت لهما : لا وإلهى ما تصلان الان إلى وقد اطلع هذا الرجل على حالكما

ص: 93

وعرف مكاننا ، ويخرج الآن ويخبر بخبر كما ، ولكن بادرا إلى هذا الرجل فاقتلاه قبل أن يفضحكما ويفضحنى ، ثم دونكما فاقتضي حاجتكما وأنتما مطمئنان آمنان.

فقاما إلى الرجل فأدركاه فقتلاه، ثم رجعا إليها فلم يرياها وبدت لهما سوآتهما ونزع عنهما رياشهما واسقطا في أيديهما » .

آنگاه ایندوملك بصورت و سیرت بشر بزمین بابل نازل شدند ، و قصری از دور بدیدند بسویش روی نهادند، و زنی خوبروی مشگموی چون مهر بهاری و ماه ده چاری با خویشتن روی باروی نگریستند ، چون رویش بدیدند و سخن شکرینش بشنیدند دل بدو یازیدند، و از آن نوگل بهاری در طلب کامکاری شدند.

آن زهره جبین گفت من بدین و آئینی اندرم اگر این ذقن سیمین خواهید بیایست بدین من اندر شوید ، گفتند دین تو چیست ، و آئین توجه ؟ گفت خدای من این بت است اگر خواهید بدو سجده برید تا از من کامیاب شوید.

یکی از آن دوملك نظر بصاحبش کرد و گفت اگر باین بت سجده کنیم با خدای مشرك شويم و از اين شرك بز ناو کردار ناروا دچار شویم و از هر دو ممنوع باشیم ، پس چندی سخن بکردند لکن.

چون زند شهوت در این وادی دهل *** چیست عقل تو فجل ابن الفجل

باره حرون شهوت زمام از دست ایشان بازگرفت و بعرصه ضلالت و معصیت بتاخت وعقلرا مغلوب شهوت ساخت ، گفتند تا در هوای روی و موی تو از دین و آئین برگذشتیم هر چه فرمائی بجان و دل اطاعت کنیم.

که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکلها.

چون آنماه روی عنان اختیار از ایشان بدست آورد گفت بهتر آنست که جامی از نبید در کشید تا در کامرانی بیشتر لذت ،یا بید ایشان گفتند اينك بخصلت سيم مارا دعوت کند که حضرت احدیت نهی فرموده ، و ما بایست بشرب نبیذ و سجده بت اقدام کنیم تا بزنا کام یا بیم، پس چندی ازلا ونعم ونكوهيده وحسن سخن در افکندند ،

ص: 94

ودیو سرکش شهوت را چاره نیارستند و بآن فرشته روی مشگین موی گفتند ای فتنه دل و بلای ایمان همانا در بند زلف تو بیلائی عظیم گرفتاریم، و از هر چه فرمایی روی نتابیم ، پس خمر بیاشامیدند و بعبادت بت بگرائیدند، و در هوای آنصنم باین صنم سجده بردند ، و از شاهد دلارام در طلب کام بر آمدند او نیز ساخته کامکاری گردید.

در آنحال که مهیای زلال وصال بودند ناگاه مردی سائل از در مردی سائل از در پدید شد چون آنزن را بدید و هاروت و ماروت او را بدیدند خوفناک شدند، آنمرد گفت همانا بیگانه اید و ناروا در طلب جانانه اید که چون مرا بدیدید بترسیدید، شما را با این آفتاب سرو اندام چه آشنائی و سلام است ، همانا مردمی بدکار نکوهیده رفتازید، این بگفت و برفت.

آن زن سیم چون این سخن بشنید گفت سوگند بخداوندم تا وی را بخون

در نکشید از کنارم شادخوار بر نشوید ، چه هم اکنون بکوی و برزن شود و این حدیث را با مرد و زن روشن و مارا رسوا گرداند.

آن دو ملك ناچار بروی بتاختند و بخاک و خونش در انداختند ، و چون خواهان شتابان شدند دار را از یار گلعذار خالی ، و آثار غضب پروردگار جبار را نمودار یافتند بساعت لباس عزت از اندام ایشان فروریخت و بال رفعت از پیکر بگذاشتند ، و بیچاره و سرگشته بماندند.

«قال: فأوحى الله إليهما أن اهبطنكما إلى الأرض مع خلقي ساعة من النهار فعصيتماني بأربع من معاصي كلها قد نهيتكما عنها ، وتقدمت إليكما فيها فلم تراقباني ولم تستحييامني، وقد كنتما أشد من نقم على أهل الأرض المعاصي واستجر أسفى وغضبى عليهم لما جعلت فيكما من طبع خلقي وعصمتى اياكما من المعاصى فكيف رأيتما موضع خذلاني فيكما .

اختارا عذاب الدنيا أو عذاب الآخرة، فقال أحدهما لصاحبه: فنمنع من شهواتنا في الدنيا إنصرنا إليها إلى أن نصير إلى عذاب الآخرة، فقال الآخر: إن عذاب الدنياله مدة وانقطاع ، وعذاب الآخرة لا انقطاع له ، فلسنا نختار عذاب الآخرة الدائم الشديد

ص: 95

على عذاب الدنيا المنقطع الفاني.

قال : فاختار اعذاب الدنيا فكانا يعلمان الناس السحر في أرض بابل، ثم لما علما الناس السحر رفعا من الأرض إلى الهواء فهما معذ بان منكسان معلقان في الهواء إلى يوم القيامة ».

این وقت از دادار قهار بهاروت و ماروت خطاب رسید که شما را بزمین فرستادم و طبیعت بشر دادم و در يك ساعت چهار معصیت بزرگ را مرتکب شدید، و از من آزرم نگرفتید و با اینکه از تمامت ملائکه بنی آدم را بیشتر نکوهش میکردید ، و در مورد عذاب من میخواستید، اکنون دیدید آنچه دیدید.

ومن شمارا در قبول عذاب دنیا و نکال آخرت مختار ساختم ایشان گفتند عذاب دنیارا انقطاع است، و نکال آخرت را امتداد .

پس عذاب دنیا را اختیار کردند و از آن پس در زمین بابل مردمان را بعلم سحر آموزگار شدند لهذا از زمین بلند شدند و در میان آسمان وزمین معذب و سرنگون ومنكس ناروز رستاخیز خواهند بود.

راقم حروف گوید : در حکایت هاروت و ماروت علمای تاریخ و نقله اخبار

میشود ملائکه و مفسرین کتاب مبین را اختلاف است ، و آنچه از اخبار و احادیث صحیحه مستفاد معصوم و از معاصی مصون میباشند ، و این گونه اخبار را از طریق عامه شمارند که بعصمت انبیاء و ملائکه معتقد نیستند ، و ممکن است که این خبر شریف بر طریق تقیه باشد ، و چون سائل از علمای عامه است قرینه بر تقیه موجود است.

و این مطلب معین است که طبع ملك غير از طبع بشر است ، اگر خوی بشر گیرد ملك نيست بشر است اگر بشر خوى ملك گيرد بشر نيست ملك است ، همانطور كه بشر ادراك عوالم را در حال بشریت نتواند ، ملك نيز ادراك معالم بشر در حال ملكي نتواند هر يك بهوا وخوى آن يك شود اوست نه او

در تفسير منهج الصادقین میگوید در زمان ادریس علیه السلام سحر در میان مردمان فاش گردید ، و بآن اقدام می کردند ، از این روی انواع فسق وفجور شایع شد ، و بر

ص: 96

اینحال تا بعد از نوح علیه السلام بیائیدند، و از دین روی بر کاشتند، خدای تعالی این دو فرشته را بر صورت بشر بفرستاد تا ایشانرا بوعید تهدید کردند و از آن کار بازداشتند ، و حقیقت سحررا با ایشان باز نمودند، تا بطلان آنرا دانسته اجتناب ورزند.

و آن روایات دیگر که از طریق عامه رسیده است بسیار سخیف است ، نه آن زن زهره آسمان شد، نه عشار یمن ستاره سهیل گردید، چنانکه از حضرت امام رضا در كتاب عيون اخبار در بطلان این عقیدت حديثي مبسوط مذکور است، و انشاء الله تعالی در مقام خود مرقوم میشود ، و در کتاب سما و عالم در بیان سحر و حقیقت آن و عصمت ملائکه و حکایت هاروت وماروت اخبار كثيره وبيانات جامعه است که در این مقام شایسته اشارت نیست .

ذکر اخبار و كلمات حضرت امام محمد باقر علیه السلام در طلوع و غروب شمس و اشديت حرارتش از حرارت قمر

در کتاب سماء و عالم بحار الأنوار از کتاب کافی از جابر از حضرت باقر علیه السلام مرویست :

«قال إن الشمس تطلع ومعها أربعة أملاك ملك ينادي يا صاحب الخير أتم وابشر، وملك ينادى يا صاحب الشر انزع واقصر ، و ملك ينادى أعط منفقا خلفاً و آت ممسكاً تلقا، وملك ينضحها بالماء ولولا ذلك اشتعلت الأرض»

فرمود: آفتاب سر بر می کشد و چهار فرشته بروی موكل هستند : يك ملك ندا میکند ای کسیکه فاعل خیر هستی و پاکسان نیکی میورزي بخیر و نیکی و زمان در از بیای و و برحمت و عطیت یزدان مژده یاب ، و ملکی ندا میکند ای کسیکه با کسان زیان رسانی و از گزند تو در امان نیستند از جهان برکنده باش و از این کردار نابهنجار دست بازدار ، و فرشته دیگر نداکند بارخدایا هر کس انفاق کنداز بهرش خلفی مقرر فرمای و هر کس امساک می نماید مال او را بوبال تلف دچار کن ، و فرشته دیگر برچشمه خورشید آب بیفشاند و اگر نه این کار کند زمین بسوزد .

ص: 97

معلوم باد ممکن است که نفخ با آب کنایه از بث اجزاء مائیه باشد در هوا بسبب أنهار و آباد و بحار و جز آن، چه اگر اینها نمیبود تأثیر حرارت در هوا و زمین و ابدان و اشجار و نباتات بیشتر بود، و این مطلب مبرهن است که نور را بالاصاله حرارت نیست.

و این حرارت که از تابش شمس محسوس میشود بسبب انعکاس اشعه او بر اجزاء غلیظه است، چنانکه هر کجا بیشتر باشد بیشتر است ، مثلا در کوهستان بسبب غلظ کوه حرارت بیشتر است، اما هر چه از زمین صعود گیرند حرارت کمتر شود و برودت ظاهر گردد، و اگر بسبب شمس بودی بیایست هر چه بآسمان برتر شوند برتر بینند.

و اخبار معصوم چنانکه فرموده اند صعب و مستصعب است همه کس ادراك نتواند گاهی بر طبق فهم مخاطب فرمایند ، گاهی بملاحظه تقیه است ، گاهی مبهم و پوشیده باشد ، ممکن است از این حرارت بحرارت فلك اثیر اشارت باشد، و چون نور ونار از حیثیت ضوء و فروغ مجانست دارند ، برای ادراک نظر مردم کوتاه نظر بش مس تعبیر فرموده باشد «والله اعلم بحقايق الأحوال»

و نیز در آن کتاب از محمد بن مسلم مرویست که بحضرت ابی جعفر علیه السلام عرض کردم فدای توشوم از چیست که حرارت شمس از قمر افزون است ؟

«فقال: إن الله خلق الشمس من نور النار وصفو الماء، طبقاً من هذا وطبقاً من هذا، حتى إذا كانت سبعة أطباق ألبسها لباساً من نار، فمن ثم صارت أشد حرارة من القمر».

فرمود: خدای تعالی آفتاب را از فروغ آتش و ویژه آب بیافرید ، يك طبقه از آن و يك طبقه از این تا هفت طبقه گردید، آنگاهش بجامه از آتش پوشش ساخت از این روی حرارتش از حرارت ماه بیشتر و شدیدتر است.

عرض کرد فدای تو گردم حال قمر چیست فرمود «إن الله تعالى ذكره خلق القمر من نور النار» و بروایتی «من ضوء النار وصفو الماء طبقاً من هذا وطبقاً من هذا حتى إذا كانت سبعة أطباق ألبسها لباساً من ماء فمن ثم صار القمر أبرد من الشمس »

ص: 98

خدای تعالی ماه را از نور ، و بروایتی از ضوء آتش و خالص آب بيافريد ، يك طبقه از آن و يك طبقه از این تا هفت طبقه شد ، و از آبش جامه کرد از این روی ماه از خورشید سرد تر است.

معلوم باد که در نور وضوء از حیثیت فروغ تفاوت است و این خبر چون خبر پیش شامل تاويل ومتضمن تفسير است.

و نیز در آن کتاب از جابر از حضرت باقر علیه السلام مرویست كه أمير المؤمنين علیه السلام فرمود « تغرب الشمس في عين حامية فى بحردون المدينة التي تلى المغرب يعنى جا بلقا »

یعنی آفتاب در چشمه گرم یعنی آبش گرم است در دریائی که نزديك بشهری است پهلوی مغرب زمين يعني شهر جابلقا فرو میرود و غروب مینماید .

و علمای تفسیر را در این آیه شریفه تغرب في عين حمئة يا حامية در قرائت و معنی آن بیانات است ، و شعبی را در این باب شعری است هر کس خواهد بنگرد تا بداند .

و دیگر در آن کتاب از زراره از آن حضرت مرویست « قال: كان قد علم نبوة نوح علیه السلام بالنجوم».

و از این خبر معلوم میشود که امام علیه السلام میخواهد بفرماید که فلان شخص نبوت نوح علیه السلام را بعلم نجوم میدانست، و این در صورتیست که علم بصیغه معلوم باشد، و اگر بنا بر مجهول باشد معنی چنان است که نبوت آن حضرت بعلم نجوم معلوم شد، یعنی اختر شناسان بعلم نجوم میدانستند که نوح علیه السلام رتبت نبوت خواهد یافت، یا پیغمبر می باشد.

ص: 99

ذكر وقایع سال یکصد و سیم هجری و عزل سعید از خراسان و نصب سعيد الجرشی بجای او

اشاره

در این سال عمر بن هبیره سعید خذینه را از امارت خراسان معزول ساخت.

و سبب عزل او این بود که عمر بن هبیره نگران گردید که نگران گردید که محشر بن مزاحم السلمى و عبدالله بن عمیر اللیثی بدرگاه او حاضر شدند و از رفتار و کردار سعید خذینه شکایت کردند ، پس سعید را معزول ساخت و سعيد بن عمرو الحرشى (باحاء مهمله و شین مجمعه از بنى الحريش بن كعب بن ربيعة بن عامر بن صعصعه) را بجای او منصوب ساخت ، و سعید خذینه بر در سمرقند نشسته بود ، چون عزل خویش را بدانست هزار مرد در آنجا بگذاشت .

و بعضی گفته اند که عمر بن هبيره به يزيد بن عبدالملك مكتوبى معروض داشت، و اسامی آن کسان را که در یوم العقر دچار رنج و تعب گردیده جانفشانی نموده بودند برنگاشت ، و از سعید الحرشی نام نبرد ، یزید گفت از چه از نام سعید حرشي باز نگفته و بعمر بن هبیره نوشت که ولایت خراسان را بسعید حرشي ارزانی دارد ، وعمر بن هبيره بر حسب فرمان خراسان را بدو گذاشت اینوقت محشر بن مزاحم السلمي شاد و خرم در پیش رویش روان شد پس نهار بن توسعه اینشعر بگفت :

فهل من مبلغ فتيان قومی *** بأن النبل ريشت كل ريش شد

و أن الله أبدل من سعيد *** سعيداً لا المخنث من قريش

چون سعید حرشی بارض خراسان در آمد باعمال سعید خذينه متعرض نگشت و و چون نامه و فرمان حکومتش را قرائت کردند آن مرد قاری غلط میخواند سعید گفت خاموش باش و با حاضران گفت اگر غلطی بشنوید همانا از نویسنده است امیر را نکوهشی نباشد .

بالجمله چون در امارت خراسان بنشست مردمان در برابر دشمنان بودند و از آن حال در کلال و ملال شدند سعید ایشان را خطبه براند و بر جهاد بر انگیخت و گفت

ص: 100

دانسته باشيد كه جنك شما بكثرت وعدت نیست بلکه بنصرت حضرت احدیت و عز و شوکت دین خداوند بریت است بگوئید لاحول ولاقوة الا بالله العلى العظيم همه نيروها و توانائیها با خداوند علی اعلی و عظیم تواناست و این شعر بخواند :

فلست لعامر إن لم ترونى *** أمام الخيل نطعن بالعوالى

وأضرب هامة الجبار منهم *** بعضب الحد حودث بالصقال

فما أنا بالحروب بمستكين *** ولا أخشى مصاولة الرجال

أبي لي والدي من كل نم *** وخالى في الحوادث خير خال

چون مردم صغد از امارت حرشی بخراسان و ورود او بآن سامان آگاه شدند برجان خويش بيمناك آمدند، چه ایشان در آن زمان که سعید خذينه با مردم ترك در جنك وستیز بود با نجماعت چنانکه اشارت شد معاونت ورزیدند از اینروی در این وقت بر خویش بیندیشیدند و عظمای ایشان بر آن رأی و اندیشه شدند که از بلاد و امصار خویش رخت بیرون کشند.

ملک ایشان با ایشان گفت اینکار مسازید بلکه خراج و منال سال گذشته را بدو حمل کنید و نیز ضمانت کنید که خراج آینده را بپردازید و زمین را معمور دارید و چون بآهنگ جنگی بر آید باوی همراه باشید و از گذشته معذرت بخواهید ، و نیز از خویشتن نزد او گروگان گذارید تا از شما مطمئن باشد و شما ایمن شوید.

در جواب گفتند ما همی بیمناک هستیم که این جمله را از ما نپذیرد، لکن ما بخجند شویم و بملك خجند مستجير گردیم تا در کار ما با میر خراسان مراسلت کند و خواستار شود تا از جرایم ما در گذرد، و گذشته را نادیده انگارد ، و اورا مطمئن گرداند که از این پس از ما امریکه نه بر وفق میل او باشد ظاهر نشود .

گفت من نيز يکي از شما باشم و در آنچه با شما اشارت کردم خیر شما در آنست.

آن جماعت از قبول نصیحت امتناع ورزیدند و به خجنده شدند و بملك فرغانه پیام فرستادند و خواستار شدند که ایشان را از گزند والی خراسان نگاهبان شود، و در شهر خود جای دهد.

ص: 101

ملك فرغانه خواست ایشان رالانه و آشیانه مقرر دارد مادرش که دوربین و دانا بود گفت این شیاطینرا بشهر خویش راه مگذار ، لکن رستاقی از بهر ایشان پرداخته کن تا در آنجا منزل کنند .

ملك فرغانه بایشان پیام داد كه هر يك از این رساتیق را خواهید نام برید تا برای شما آماده و خالی سازم ، و چهل روز و بقولی بیست روز مرا مهلت دهید .

ایشان شعب عصام بن عبدالله با هلی را اختیار کردند، چه قتیبه در زمان امارت خود او را در میان ایشان بازگذاشته بود ، ملك فرغانه گفت چنین کنم که خواهید لكن تا هنگامیکه در آنجا در نیائید در عقد وجوار من نیستید ، و اگر از آن پیش که در آنجا در آئید از مردم خراسان کسى بآهنگ شما بیاید از شما باز نمیدارم ، ایشان رضا دادند ، پس شعب را براي ايشان مهیا ساخت.

ذکر پاره از سوانح و حوادث سال یکصد و سیم هجری نبوی صلى الله عليه و آله

در اینسال مردم ترك برلان غارت بردند، و هم در اینسال عباس بن الوليد با رومیان حرب و مدینه را که وسله نام داشت بگشود ، و هم در اینسال مکه و مدینه را در امارت عبدالرحمن بن ضحاك مقرر داشتند ، و در اینسال عبدالواحد بن عبدالله النصری در طایف امارت یافت وعبد العزيز بن عبدالله بن خالد را از طایف و مکه معظمه معزول ساخت.

و در اینسال عبدالرحمن بن ضحاك امیر مکه و مدینه مردمانرا مردمانرا حج اسلام بگذاشت ، و در اینسال عمر بن هبيره والی کوفه و عراق و خراسان بود وسعید بن عمرو حرشی از جانب او بامارت خراسان روز مینهاد، وقاسم بن عبدالرحمن قاضی كوفه ، و عبدالملك بن یعلی قاضی بصره بود.

و در اینسال بروایت ابن اثیر و بروایتی در سال یکصد و چهارم یزید بن الاسم

ص: 102

خواهر زاده میمونه زوجه رسول خدای صلی الله علیه وآله وسلم را در سن هفتاد و سه سالگی وفات کرد، اما مسعودی در مروج الذهب میگوید جابر بن زید مولای ازد از اهل بصره که او را ابن الأصم میخواندند و از مردم رقه و خواهرزاده میمونه زوجه رسول خدای صلی الله علیه وآله وسلم است وفات کرد .

یافعی در مرآة الجنان میگوید: در اینسال یکصد و سیم یزید بن اصم عامری پسر خاله ابن عباس وفات کرد ، از خاله اش میمونه و طایفه دیگر روایت داشت ، و در اینسال عمره بنت عبدالرحمن بن سعد بن زراره انصاریه بدیگر جهان رخت کشید و هفتاد و هفت سال از روزگارش بیایان رفته بود .

و هم در اینسال مصعب بن سعید بن ابی وقاص که مردی فاضل و كثير الحديث بود بمرد ، و در اینسال یحیی بن وثاب الأسدى المقرى رخت بدیگر سرای کشید ، مسعودی گوید یحیی بن وثاب کوفی از دی مولای بنی کامل بود یافعی گوید اسدی و مولای ایشان بود ، از ابن عباس و جماعتی اخذ کرده است، اعمش میگوید هر وقت بروی نگر انشدم گفتی او را در پای میزان حساب در آورده گناهانش را بروی شماره کنند .

و در این سال بروایت یافعی موسی بن طلحة بن عبيدالله التمیمی رخت بدیگر جهان بر بست ، وی از عثمان و پدرش روایت داشت؛ و ابوحاتم گوید موسی از برادرش محمد افضل بود و در زمان خویش مهدیش میخواندند .

و نيز در اينسال عبدالعزيز بن حاتم بن نعمان الباهلی که از جانب عمر بن عبد العزیز والی جزیره بود بمرد .

ص: 103

ذکر فوت ابی عمر و عامر بن شراحيل شعبی کوفی تابعی و بیان پاره از مجاری احوال او

در اینسال و بروایتی در سال یکصد و چهارم و بقولی یکصد و هفتم و بخبری یکصد و ششم و بحدیثی یکصد و پنجم هجری ابو عمرو عامر بن شراحيل بن عبد ذی كبار شعبی وذوكبار قیلی است از اقبال یمن - از اینسرای محن بحضرت ذى المنن شتافت ، و او از حمیر است لکن در شمار همدان است کوفی تابعی جلیل القدر وافر العلم بود.

روزی ابن عمر بروی میگذشت و شعبی از مغازی سخن میکرد ، ابن عمر گفت تمامت قوم شاهد باشند که شعبی در علم و آگاهی از مغازی از من اعلم است .

زهری گوید: علما چهار تن باشند: ابن مسیب است در مدینه ، شعبی است در کوفه ، و حسن است در بصره ، و مکحول است در شام.

بعضی گفته اند شعبی پانصد تن از اصحاب رسول خدای صلی الله علیه وآله وسلم را دریافت ، و او نزار و لاغر بود گفتند : از چیست که ترا باینحال بینیم ؟ گفت در رحم مادر زحمت دیدم .

ابن خلکان گوید شعبی با برادری دیگر توأمان بزادند ، و دو سال در شکم مادر بودند ، روزی حجاج بن یوسف با او گفت «کم عطاءك في السنة» گفت «ألفين» حجاج ملتفت شد و گفت «كم عطاؤك في السنة» كفت «ألفان» حجاج گفت ازچه در اول ملحون آوردی ، گفت امیر لحن نمود ، من نیز غلط خواندم ، و چون معرب وصحيح خواند من نیز صحیح خواندم، چه مرا سزاوار نیست که امیر غلط بخواند و من صحيح بخوانم ، حجاج این عذر را نيکو شمرد و او را جایزه بداد.

بالجمله شعبی شوخ و مزاح بود ، حکایت کرده اند که وقتی مردی بروی در آمد و اینوقت زنی با شعبی در خانه بود ، آنمرد کول بود گفت كدام يك از شما شعبی هستید، شعبی اشارت بآنزن کرد و گفت این است در مدت عمرش اختلاف

ص: 104

کرده اند. ابن اثیر گوید هفتاد و هفت سال روزگار شمرد .

در رجال ابی علی مسطور استکه ابو عمرو عامر بن شراحیل شعبی فقیه نزد ماجداً مذموم است، چه از ابو عمرو بزاز مروی است که گفت از شعبی شنیدم گفت از حارث اعور شنیدم میگفت که شبی در حضرت امیرالمؤمنین علی علیه السلام شدم فرمود یا اعور چه چیز تو را باینجا آورد، عرض کردم یا امیرالمؤمنین سوگند با خدای دوستی تو مرا بحضرت تو بیاورد ، آنحضرت فرمود حدیثی از بهر تو برانم تاسپاس آنرا بگذاری ، همانا هیچ بنده ای نمیرد که مرا دوست داشته باشد و جان از تنش بیرون شود جز آنکه مرا در آنجا بیند که دوست میدارد ، و هیچ بنده ای نمیمیرد که مرادشمن بدارد تا گاهی که مرا در آنجا بیند که مکروه شمارد، یعنی با خودش بطوری بیند که اورا ناگوار افتد.

ابو عمرو میگوید: پس از این حدیث شعبی با من گفت دانسته باش که دوستی او ترا منود نرساند، و دشمنیش ضرر نکند، و پارۀ بر آن رفته اند که شعبی در حضرت امير المؤمنين علیه السلام عرضكرد من دوستدار توأم .

ابن خلکان گوید : عامر شعبی این شعر را فراوان انشاد کردی :

ليست الأحلام في حال الرضا *** إنما الأحلام في حال الغضب

در مستطرف مسطور است که وقتی شخصی از شعبی از مسئله ای پرسش کرد ، شعبی گفت مراعلمی باین مسئله نیست ، یکی از حاضران گفت آیا آزرم نمیگیری که چنین پاسخ گوئی ، گفت از چه بیایست حیا کنم، از آنچه ملائکه حیا از آن نکردند آنوقتی که گفتند ما را علمی نیست بآن.

مقصود آنست که حیا وقتی شرط است که آدمی چیزی را نداند و گوید میدانم وگرنه جز عالم السر والخفيات برهمه چیز عالم نیست .

وقتی شعبی در حق جماعتی که در حبس عمر بن هبيره والی عراقین بودند زبان بشفاعت بر گشود، عمر پذیرفتار نشد شعبی گفت :

ص: 105

«أيها الأمير إن حبستهم بالباطل فالحق يخرجهم ، وإن حبستهم بالحق فالعفو يخرجهم ».

ای امیر اگر ایشان را از روی باطل بزندان افکنده باشی حق ایشان را بیرون میآورد، و اگر بحق محبوس داشته ای عفو و گذشت بیرون میآورد، چون ابن هبیره این سخن بشنید ایشان را رها گردانید.

و از شعبی مرویست که گفت هیچ چیزی را از شعر کمتر از بر نیاورده ام معذلك اگر بخواهم يك ماه قرائت اشعار نمایم با عادت هیچ بیت حاجت نیابم.

و نیز میگفت هرگز چیزی را در قلب نسپرده ام که فراموش کرده باشم . و از کلمات شعبی است «إنما الفقيه من ورع عن محارم الله تعالى ، والعالم من خاف الله عز وجل» یعنی فقیه آن کس باشد که از ارتکاب محارم بيمناك باشد وعالم کسی است که از خدای عزوجل خايف باشد و گرنه عالم نباشد چه اگر بر معالی امور وعواقب احوال و عظمت و نقمت حضرت ذی الجلال عالم باشد ناچار از خدای بيمناك باشد و گرد معاصی و مناهی نگردد ، و اگر جز این باشد لابد عالم نخواهد بود .

وگويد «اتقوا الفاجر من العلماء والجاهل من المتعبدين» از عالم فاجر بترسید واز کسی که از روی جهل اظهار عبودیت نماید بیندیشید چه زیان این دو بسیار است یکی در لباس میش کار گرگ بد اندیش کند ، یکی در عرصه جهالت خود را وکیل هدایت شمارد .

وقتی شعبی در خدمت عبدالملك در آمد عبد الملك فرمود: احكم واوجز، اشعار عرب را برای من انشادکن پس این شعر امرء القیس را بخواند:

صبت عليه وما ينصب عن امم *** إن الشفا على الأسفين مكتوب

و این شعر زهیر را قرائت کرد :

ومن يجعل المعروف من دون عرضه *** يعز ومن لا يتق الشتم يشتم

و این بیت نابغه را :

ص: 106

ولست بمستبق أخاً لا تلمه *** على شعث أى الرجال المهذب الية

و این شعر عدي بن زيدرا :

عن المرء لا تسأل وأبصر قرينه *** فان" قريناً بالمقارن مقتد

واينشعر طرفة بن عبد يشكريرا :

ستبدى لك الأيام ماكنت جاهلا *** ويأتيك بالأخبار من لم تزرد

و این شعر حطيئه ابوملیکه شاعر را :

من يفعل الخير لا يعدم جوائزه *** لا يذهب الخير بين الله والناس

و نیز از دیگر شعراء قرائت کرد وقتی شعبی نزد حجاج شد چون حجاج اورا بدید او را بعقل و ادب بستود ، شعبی گفت ای امیر چنین است که فرمائی همانا که عقل غریزه و ادب تكلف است، و اگر شما معشر پادشاهان نبودید ما ادیب نمیشدیم حجاج گفت اگر چنین است پس منت با ما باشد نه با شما گفت امیر بصدق سخن کند .

وقتی شعبی با مغیره سوار شدند و در ظاهر کوفه راه سپردند با مغیره گفتند اينك هند دختر نعمان است ، پس بدیر در آمدیم و هند را در لباسی از پشم سیاه نگران شدم که هرگز بأن حسن و جمال هیچکس را ندیده بودم ، مغیره رو آن آفتاب روی کرد و گفت هیچ مایل باشی که بآنچه خدای از بهر تو روا شمرده اقدام فرمائي ، هند بفراست از اندیشه او با خبر شد و گفت گویا بآن اراده باشی که مردمان گویند مغیره دختر نعمان هند را تزویج نمود ، هرگز اینکار نخواهد شد ، هم اکنون از اینجا بیرون شوید .

شعبی میگوید از آن پس وقتي بازياد بظاهر کوفه راه برگرفتم چون بر دیرهند عبور افتاد گفتند اينك دير هند است ، پس بدیر در آمدیم و هند را با خواهرش در جامه پشمینه سیاه بدیدیم و من هرگز جمال او را فراموش نمیکنم ، زیاد روی با هند کرد و گفت با من از ملك و مملكت و اوضاع و احوال خود بازگوی گفت مجمل گویم یا مفصل گفت مختصر گوی هند گفت :

«أصبحنا وكل من رأيت لنا عبيد ، وأمسينا وعدونا يرحمنا» یعنی چون روز

ص: 107

اقبال و زمان دولت ما بود صبح نمودیم گاهی که هر کس را که مینگری بندگان ما بودند و چون شام ادبار نمودار شد چنان روزگار با ما نابهنجار گردید که دشمن ما را بر شدت حالما ترحم افتاد.

و این کلام در نهایت ایجاز و بلاغت است وضمناً مینماید که تمامت مدت اقبال ما وسنين دولت ها و طلوع شمس پادشاهی ما تا غروب كوكب بخت ما افزون از يك روز در نظر نمیآید و مدار روزگار هر چند بطول انجامد سرانجام از روز و شبی بیشتر در نظر نمیآید و نیز نهایت اقبال اینست که مردم روزگار در مراتب انقیاد حكم عبید و زرخرید بافند، و غایت اضمحلال اینست که دشمن که زوال دشمن خودخواهد و در تباهی و هلاك او کوشد چنان او را در شدت و فاقه و نقمت بیند که بروی ترحم فرماید .

در مرآت الجنان یافعی مسطور است که وقتی در زمان عمر بن عبدالعزیز، شعبی و حسن قضاوت یافتند از هر دو تن در آستان عمر شکایت بردند و معزول شدند ، لكن این حکایت بیرون از غرابت نیست.

مسعودی در مروج الذهب میگوید: شعبی گفت چون مرا بابند و زنجیر آهنین بدرگاه حجاج در آوردند یزید بن ابی مسلم بشتافت و مرا دریافت و گفت هیچ بفضل و دانش خویش فریفته مباش، و نیز بدانکه امروز روز شفاعت نیست در خدمت امیر بشرك و نفاق اقرار كن تاجان خود را از خطر برهانی ، چون بروی در آمدم محمد بن الحجاج مرا استقبال کرد و بر آنگونه سخن بگذاشت، چون در حضور حجاج بایستادم گفت ای شعبی تو نیز در شمار آنان بودی که بر ما خروج کردی و چند که توانستی فروگذار نکردی.

«قلت : نعم أصلح الله الأمير أحزن بنا المنزل، وأجدب بنا الجناب، وضاق المسلك، واكتحلت السهر ، واستحلنا الخوف ، و وقعنا في حزبة لم يكن فيها بررة أنقياء ، ولا فجرة أقوياء».

گفتم: آرى أيها الأمير منزل بر ما درشتی گرفت و دستگاه تنگی گزید و کار تعیش سخت گشت ، ومسلك دشوار گردید و آسایش از چشم برفت، و بيم وخشيت برما چنك در انداخت ، و در جماعتی در افتادیم که نه مردم نیکویى اتقیاء بودند ، و نه اهل

ص: 108

فجور أقويا.

حجاج چون این سخنان شنید گفت براستی سخن کند او را براه خود گذارید، شعبی میگوید از آن پس چنان شد که حجاج او را در مسئله از احکام میراث حاجت به تبیان افتاد ، با من گفت چگوئی در حق آن کس که بمیرد و مادر و خواهر و جدگذارد گفتم پنج تن از اصحاب رسول خدای صلی الله علیه وآله وسلم در آن اختلاف کرده اند : عبدالله ، وزید وعلى، وعثمان، وابن عباس.

حجاج گفت ابن عباس که متفق علیه ما میباشد در این باب چه حکم کند ؟ گفتم: جد را بمنزله پدر میداند، و برای مادر يك ثلث مقرر کند، و خواهر را چیزی عطا نکند .

گفت: عبدالله چه گوید؟ گفتم قرار برشش نهد خواهر رايك نيمه ومادر را شش يك و جد را ثلث میدهد .

حجاج گفت: زید را در این مسئله فتوی چیست؟ گفتم تقسیم را بر نه قسمت تقریر میدهد ، يك ثلث بمادر و دو سهم با خواهر ، و چهار سهم برای جد مقرر نماید.

گفت: عثمان حکمش چیست؟ گفتم أثلاثا تقسیم کند ، یعنی برسه قسم مقرر دارد وهر يك را بالمساواة يك سهم دهد.

حجاج گفت: ابوتراب يعني علي علیه السلام چگونه کار کند ؟ گفتم برشش قسم تقریر دهد يك نيمه با خواهر گذارد و مادر رائلك دهد وجد را سدس عطافرماید ، حجاج انگشت خود بربینی خود بزد و گفت همانا از این قول کناره میشود.

در کتاب لواقح الانوار مسطور است که عامر بن شراحیل میگفت: بپرهیز از قیاس ورزیدن در دین ، چه هر کس قیاس کند بردین برافزاید، و گفت اگر در حمامی باشم مرا خوشتر از آنستکه در مکه معظمه بمانم ، سفیان گفت مراد او از این سخن اعظام مکه و بیم از وقوع گناهی است در آن

و میگفت در وقعه جمل جز چهار نفر از اصحاب پیغمبر صلی الله علیه وآله وسلم نبودند: عمار ، و علي بن ابيطالب علیه السلام ، وطلحه و زبیر و اگر پنجمی برای ایشان بشمرند من دروغ

ص: 109

زن باشم .

و میگفت مردمان زمانی در از بادین و آئین زندگانی کردند تا دین از میان برفت ، و زمانی دیر باز با مروت روزگار سپردند تا مروت از میان بر خاست ، و مدتی متمادی با شرم و حیا زندگی نمودند تا حیا و آزرم از میان برخاست و مدتی است بترس و زاری زندگانی کرده اند و زود است که زمانی بیاید که شدیدتر و بدتر از این زمان دریابند .

و میگفت کاش هیچ علمی را نیاخته بودم ، و دوست همیدارم که از دنیا بیرون شوم در آن حال که از همه چیز برکنار باشم ، نه از برای سود من و نه از برای زبان من .

در کتاب خصال صدوق عليه الرحمة از عامر شعبی مسطور است :

«قال: تكلّم أمير المؤمنين علیه السلام بتسع كلمات ارتجلهن ارتجالا فقأن عيون البلاغة ، و أيتمن جواهر الحكمة ، و قطعن جميع الأنام عن اللحاق بواحدة منهن»

یعنی امیر المؤمنين على علیه السلام مرتجلا و بديهه به نه کلمه تکلم فر. ودكه عيون بلاغترا در بحار فصاحت مستغرق ، و جواهر حکمت را در ازهار فصاحت منطبق گردانید ، و اگر تمامت فصحای جهان ، و بلغای کیهان ، و حکمای روزگار دست در دست بدهند از اتيان يك كلمه اش بیچاره مانند .

و این کلمات نه گانه بر سه منوال است سه کلمهاش سفاین حکمت را در بحار معرفت بگردش آورد ، و سه کلمه اش حلاوت مناجات با حضرت قاضي الحاجات را گذارش دهد ، و سه کلمه اش میدان ادب و فرهنگ را فرسنگها بفرسنگ نمایش افزاید .

اما آن سه کلمه که در مناجات فرموده اند این است «إلهي كفى بى عزاً أن أكون لك عبداً ، وكفى بى فخراً أن تكون لى رباً ، أنت كما أحب فاجعلني كما تحب» پروردگارا برای عزت من کافی است که بنده تو هستم، و برای مفاخرت من کافی است که تو پروردگار من باشي ، بار إلها توچنانی که من همان را دوست همیدارم پس مرا نیز چنان بگردان

ص: 110

که تو خود دوست میداری .

و آن سه کلمه حکمت این است «قیمت کل امرىء ما يحسنه ، و ما هلك امرؤ عرف قدره ، و المرء مخبوء تحت لسانه وبقولى مختبر تحت لسانه» بهای هر کس آن چیزیست که آنکس او را دوست میدارد یعنی هر کس هر صفتي و هر صنعتی و هر فعلی را که طالب و صانع آن و موصوف آن است قدر و بهای او از آن مشهود است ، و هلاك نمیشود کسی که اندازه و مقدار خود را بداند ، و مرد در زیر زبان خود پوشیده است . یعنی :

تا مرد سخن نگفته باشد *** عیب و هنرش نهفته باشد

و آن سه کلمه که در ادب است این است «امنن على من شئت تكن أميره ، واحتج إلى من شئت تكن أسيره، و استغن عمن شئت تكن نظیره» بر هر کس که خواهد باشد بفضل و احسان منت گذار تا امیر او باشی ، و بسوی هر کس که خواهد باشد نیازمند باشی اسیر او گردی ، و بی نیازی جوی از هر کس که باشد تا نظیر او گردی.

بالجمله اخبار شعبی بسیار است و راقم حروف در ذیل مجلدات مشكوة الادب در حرف عین مذکور داشته و در این کتاب نیز چندي مسطور گردید. و از این پس نیز انشاء الله تعالی در مقام خود مذکور میگردد، یافعی میگوید: عمرش از هشتاد سال برگذشت و اعراب شراحيل وشعبی نیز در ذیل احوال او مرقوم گردید .

ص: 111

ذکر وفات ابی برده عامر بن أبي موسى الاشعری و مجاری احوال او

در این سال ابو برده عامر بن ابی موسی عبدالله بن قیس اشعری بدیگر سرای انتقال داد ، پدرش ابو موسی در شمار اصحاب رسول خدای صلی الله علیه وآله وسلم بود ، لغزش او در وقعه حکمین مشهور است ، از یمن باجماعت اشعريين بآستان رسالت بنیان تشرف و بحليه اسلام افتخار یافتند .

در آن هنگام که ابوموسی والی بصره بود طینه دختر دمون را کابین بست و او یکتن از مردم طایف بود، و از طینه ابو برده بزاد، و در بني فقیم از جماعت غرق مرضعه از بهرش مقرر داشتند و پدرش عامرش نامید چون عامر روزگار جوانی دریافت ابو شيخ بن الفرق دو برد بر تنش بیار است و نزد پدر آورد، ابو موسی ابو برده اش کنیت نهاد و پسر ابو برده بلال قاضی بصره بود و ذوالرمه در مدح او گوید:

إذا ابن أبي موسى بلال بلغته *** فقام بفاس بين وصليك جاذر

ابن خلکان روایت کند که روزی ابو برده در مجلسی جلوس کرده از پدر خویش بمفاخرت محاورت مینمود و از فضایل وصحبت او در حضرت رسول خدای صلی الله علیه وآله وسلم باز می شمرد، فرزدق شاعر در جمله حضار حاضر و بر آن مفاخر ناظر بود ، چون حدیث ابی برده بدر از انجامید ، و تفاخر او دیر باز گردید ، فرزدق خواست تا دهانش بر بندد ، و زبانش در کام کشد گفت اگر ابوموسی راجز حجامی رسول خدای منقبتی نبودی

او را کافی بودی .

ابو برده سخت بر آشفت و گفت براستی سخن کردی ، ابو موسی هیچکس را پیش از آنحضرت و بعد از آنحضرت حجامی نکرده است ، فرزدق گفت سوگند بخداوند ابو موسی از آن افضل بود که حجامت گری را در حضرت رسول خدای بتجربت آورد ، کنایت از اینکه دیگران را نیز حجامی نمودی ، ابو برده خشمناك خاموش گشت .

ص: 112

شين بالجمله شرح حال ابي برده و اختلاف اقوالی که در زمان وفات او میباشد در ذیل مجلدات مشكوة الادب مسطور است.

و هم در این سال یکصد وسیم با تفاق علمای اخبار ابو عمد عطاء بن یسار مدنی فقیه مولای میمونه ام المؤمنین که از کبار صحابه روایت داشت و در جمله ائمه روات بود جامه حیات بگذاشت و بدیگر جهان راه بر داشت، و بروایت مسعودی هشتادو چهار سال روزگار نهاده بود ، و او برادر ابوایوب سلیمان بن یسار است .

اما ابن خلکان در کتاب وفیات الاعیان میگوید ابوایوب سلیمان بن یسار که از فقهاء سبعه مدینه است مولای ام المؤمنین میمونه زوجه رسول خدای صلی الله علیه وآله وسلم برادر عطاء ابن يسار بود والله تعالى اعلم

و هم در این سال یزید بن الحصين بن نمیر سکونی از سرای فنا بدار بقا رحل اقامت افکند .

کلمات معجز سمات و روایات صداقت آیات من حضرت ولی الله الخاشع الصابر ، امام محمد باقر صلوات الله عليه در مراتب خلقت

در کتاب سماء و عالم از کتاب کافی از سلام بن مستنیر از حضرت ابی جعفر علیه السلام مرویست.

«قال: إن الله عز وجل خلق الجنة قبل أن يخلق النار، وخلق الطاعة قبل أن يخلق المعصية، وخلق الرحمة قبل الغضب، وخلق الخير قبل الشر، وخلق الأرض قبل السماء وخلق الحياة، قبل الموت، وخلق الشمس قبل القمر ، وخلق النور، قبل أن يخلق الظلمة»

فرمود: خدای عزوجل بیافرید بهشت را از آن پیش که دوزخ را خلق کند ، وطاعت و فرمان برداری را بیافرید از آن پیش که معصیت و نافرمانی را بیافریند، و رحمت و مهربانی را بیافرید از آن پیش که خشم و ستیزندگی را بیافریند ، وخیر

ص: 113

ونیکی را بیافرید از آن پیش که شر و بدی را بیافریند و زمین را خلق نمود از آن پیش که آسمان را بیافریند، و زندگی را بیافرید از آن پیش که مرگرا خلق فرماید ، و آفتاب را بیافرید از آن پیش که ماه را نمودار کند ، وفروغ را بیافرید از آن پیش که تاریکی را خلق نماید .

معلوم باد که مراد بخلق طاعت تقدیر آنست چنانکه ظاهر میشود که در اغلب موارد که خلق ذکر میشود بمعنی تقدیر است، و باین معنی شایع است و مراد بخلق شر آن چیزی است که ظاهراً ترتیب شری بر آن میشود اگرچه خیرش غالب ووجودش عين صلاح است، منتها در انظار ما ها شر مینماید.

و دیگر در کتاب مسطور و کتاب خصال از محمد بن مسلم از حضرت ابی جعفر مرویست که میفرمود :

«لقد خلق الله عز وجل في الأرض منذ خلقها سبعة عالمين ليس هم من ولد بنى آدم ، خلقهم من أديم الأرض فأسكنهم فيها واحداً بعد واحد مع عالمه، ثم خلق الله عز وجل آدم أبا هذا البشر ، وخلق ذريته منه ، ولا والله ماخلت الجنة من أرواح المؤمنين منذ خلقها، ولا خلت النار من أرواح الكفار والعصاة منذ خلقها عزوجل لعلكم ترون أنه إذا كان يوم القيامة وصير الله أبدان أهل الجنة مع أرواحهم فى الجنة و صير أبدان أهل النار مع أرواحهم في النار ، أن الله تعالى لا يعبد في بلاده ، ولا يخلق خلقاً يعبدونه و يوحدونه .

بلى والله ليخلقن الله خلقاً من غير فحولة ولا أناث يعبدونه ويوحدونه ويعظمونه ، ويخلق لهم أرضاً تحملهم ، وسماء تظلهم .

أليس الله عز وجل يقول : «يوم تبدل الأرض غير الأرض والسموات» وقال الله عز وجل" « أفعيينا بالخلق الأول بل هم في لبس من خلق جديد ».

خدای عز وجل از آن هنگام که صفحۀ زمین را بگسترید هفت عالم در آن بیافرید، یعنی هفت گونه خلقت در هفت زمان بیافرید که ایشان از بنی آدم نبودند ایشان را از ادیم زمین بیافرید، و هر یكی را بعد از آن يك باعالم خود در زمین مسکن

ص: 114

داد ، و از پس ایشان و این عوالم سبعه حضرت آدم پدر این بشر را خلق نمود وذریه او را از وی بیافرید ، سوگند با خدای از آن هنگام که بهشت آفریده شده است هیچوقت از ارواح مؤمنان خالی نبوده و از آنهنگام که یزدان آتش نیران را بیافریده است هرگز از ارواح کافران و گناهکاران خالی نبوده است.

شاید گمان شما چنان است که چون زمان رستاخیز فراز آید و خدای تعالی ابدان اهل بهشت را با ارواح ایشان در بهشت جای دهد، و ابدان اهل آتش را با ارواح ایشان در دوزخ درآورد، دیگر نه خدای را در بلادش عبادت کنند ، و نه مخلوقی بیافریند تا بعبادت و توحیدش گرایند.

چنین نیست سوگند با خدای که خداوند عزوجل خلق خواهد فرمود مخلوقی را بدون اینکه از نر و ماده باشند، و این مخلوق او را عبادت کنند و توحید نمایند و بزرگ شمارند، و برای ایشان زمینی بیافریند که ایشانرا حمل کند ، و آسمانی خلق نماید که ایشانرا در سایه سپارد.

مگر نه آنست که خدای عزوجل در کتاب کریم میفرماید : روزی که تبدیل کرده شود این زمین بزمینی دیگر و آسمان ها بآسمانی دیگر ، و نیز فرماید : آیا عاجز شدیم آفرینش اول و راه نیافتیم بوجود آن بلکه ایشان بسبب وساوس شیطانی و تسویلات نفسانی درشك و شبهه اند از خلق جدید و آفرینش ثانی.

و دیگر در آن کتاب و توحید، وخصال از جابر بن یزید مرویست که از حضرت ابی جعفر علیه السلام از این آیه شريفه « أفعيينا بالخلق الأول لهم في لبس من خلق جديد » سئوال کردم.

«فقال: يا جابر تأويل ذلك أن الله عز وجل إذا أفنى هذا الخلق وهذا العالم وسكن أهل الجنة الجنة وأهل النار النار ، جدد عز وجل عالماً غير هذا العالم ، وجدد عالماً من غير فحولة ولا أناث يعبدونه و يوحدونه ، وخلق لهم أرضاً غير هذه الأرض تحملهم ، وسماء غير هذه السماء تظلّهم .

ص: 115

لعلك ترى أن الله عز وجل إنما خلق هذا العالم الواحد، أو ترى أن الله عز وجل لم يخلق بشراً غيركم ، بلى والله لقد خلق الله تبارك وتعالى ألف ألف عالم ، و ألف ألف آدم و أنت في آخر تلك العوالم وأولئك الأدميين »

فرمود: ای جابر تأویل این آیت مبارک این است که خدای عز وجل چون این خلق و این عالم را فانی نمود ، و مردم بهشتی را در بهشت و دوزخی را در دوزخ جاي فرمود ، عالم دیگر را بجز این عالم از نو بیافریند که نه از نر و نه از ماده باشند یعنی از این جنس که اکنون هستند نباشند، و او را عبادت کنند و توحید نمایند ، و برای ایشان زمینی جز این زمین خلق کند تا حامل ایشان باشد ، و آسمانی جز این آسمان برکشد تا در سایه اش باشند .

شاید تو چنان میدانی که خدای تعالی همین يك عالم را بیافرید، یا چنان بدانیکه جز شما بشری را خلق نفرمود چنین نیست که گمان برید ، سوگند باخدای که خدای تبارك و تعالى هزار بار هزار عالم ، وهزار بار هزار آدم بیافریده است و تو در آخر این عوالم و این آدمها زادگان باشی .

معلوم باد که این آیت شريفه « أفعيينا بالخلق الأول» مشهور آنست که برای اثبات معاد روز برانگیزش است، و مراد بخلق جدید همان است که مجدداً زنده و انگیخته شوند ، و معنی چنین است که آیا در خلق اول که چیزی نبودند و از هیچ موجود نمودیم عاجز و بیچاره شدیم که از انگیزش و اعادت ایشان عاجز شویم .

ممکن است که تأویلی که در این خبر شریف در این آیه مبارکه شده باشد از بطون آیه است ، و جمع میان هر دو تفسیر نیز ممکن است، باینکه معنی اول محمول بر اجناس باشد و معنی ثانی که در این خبر وارد است محمول بر انواع عوالم باشد . و در هر صورت این اخبار بر حدوث عالم دلالت کند نه بر قدم عالم چه زمان را هر قدر بکثرت معدود آورند غیر متناهی نخواهد بود .

مکشوف باد که در معني تبديل زمین بزمین دیگر و آسمان بآسمان دیگر

اخبار مختلفه رسیده .

ص: 116

ابوهريره از حضرت ختمی مآب صلی الله علیه وآله وسلم روایت کند که تبدیل ارض بغیر ارض ببسط آن و مد آن است مانند ادیم اکاظی که در آن اعوجاجی نباشد .

و نیز روایت کرده اند که تبدیل ارض بتسوية جبال و انهار و اشجار است و تبدیل آسمان بتكوير شمس و تناشر ستارگان است .

و در روایت دیگر استکه آسمانها را بهشت سازند و زمینها را دوزخ.

و در تفسیر اهلبیت صلی الله علیه وآله وسلم باسناد از زراره و محمد بن مسلم و حمران بن اعین از ابي جعفر و ابی عبدالله صلوات الله عليهما وارد استکه فرمودند : « تبدل الأرض خبزة نقية يأكل الناس منها حتى تفرغ من الحساب ، قال الله تعالى « ما جعلناهم جسداً لا يأكلون الطعام » يعنى بدل میشود زمین بناني پاك و پاكيزه ، و مردمان از آن مي خورند تا از حساب فراغت یا بند خدای تعالی میفرماید نگرداندیم ایشان را یعنی پیغمبران را خداوندان بدنیکه نخوردند خوردنی را .

وسهل ساعدی از پیغمبر خدای روایت کرده استکه مردمان در روز قیامت محشور شوند برزمینی سفید که بهیچ رنگ دیگر مخلوط نباشد.

بالجمله در کتاب احوال حضرت امام زین العابدین علیه السلام در بیان وقایع محشر وکیفیت بهشت و دوزخ باین معنی اشارت کرده ام .

علامه مجلسی در سماء و عالم میفرماید : که امام فخر رازی در تفسیر خود نوشته استکه روایت کرده اند بنی آدم ده يك جن است ، و جن و بنی آدم ده يك حيوانات صحرائی است، و این جمله بتمامت ده يك پرندگان باشند ، و جمله اینها ده يك حيوانات دریائی باشند، و تمامت این مخلوق ده يك فريشتگان زمین هستند که بر زمین موکل میباشند، و این جمله بجمله ده يك ملائكه آسمان دنیا باشند و جمله اين آفريدگان ده يك فريشتگان آسمان دوم هستند ، و بهمین نسق و ترتيب وميزان است تا آسمان هفتمین .

آنگاه کل این آفریدگان در برابر فریشتگان کرسي مقدارى قليل و معدودی

ص: 117

اندک هستند ، وجمله فریشتگان کرسی و تمامت آفریدگان ده يك فريشتگان يك سرادق از سرادقات عرش که عددش ششصد هزار است طول و عرض و ارتفاع هريك از این سرا پرده ها را چون با تمامت آسمانها و زمینها و آنچه در آنها و مابین آنهاست بسنجند و آن جمله را با يك سرادق برابر نهند چیزی اندك و قدرى صغير نماید ، و در اینها باندازه یکقدم نباشد مگر اینکه در آنجا فرشته ساجد و راکع و قائم است و بتسبيح و تقدیس خدای آوازی دارند.

و تمامت این فریشتگان و این آفریدگان در برابر آن فریشتگانیکه در پیرامون عرش خدای میگردند چون قطره نسبت بدریا باشند ، و شمار ایشان را جز خداوند سبحان هیچکس نداند و با این جمله ملائکه فریشتگان لوح که تابع اسرافیل علیه السلام و فریشتگانی که جنود جبرئیل علیه السلام هستند میباشند ، و بتمامت سامع و مطیع و بدون انفصال در عبادت یزدان ذو الجلال اشتغال دارند ، و بذکر او و تعظیم او رطب اللسان میباشند.

و از آن هنگام که در حیز خلقت در آمده اند در این کار مسابقت جویند و در آناء لیل و اطراف نهار در عبادت آفریدگار استکبار نجویند و ملال نگیرند، و اجناس ومدت اعمار و عبادات و کیفیت پرستش ایشان از حیز احصاء بیرون است و این است تحقیق ملکوت خدای عزوجل چنانکه خود فرماید « وما يعلم جنود ربك هو » یعنی مقدار و عدد و کیفیت لشگریان پروردگار تو را جز پروردگار تو هیچکس نمیداند .

و دیگر در کتاب مذکور از کتاب کافي مسطور است که ابوحسان از حضرت ابی جعفر علیه السلام روایت کرده است که فرمود :

«لما أراد الله عز وجل أن يخلق الأرض أمر الرياح نضر بن وجه الأرض حتى صار موجاً ثم أزيد فصار زبداً واحداً، فجمعه في موضع البيت ثم جعله جيلا من زيد ، ثم دحى الأرض من تحته ، وهو قول الله عز وجل « إن أول بيت وضع للناس للذى ببكة مباركاً »

ص: 118

یعنی چون خدای عزوجل بر خلقت زمین مشیت نهاد بادها را فرمان کرد تا بر روی زمین ،وزیدند تا چون موج گردید و کف برآورد و جمله يك كف شد ، آن کف را در موضع خانه کعبه فراهم ساخت ، آنگاه کوهی از کف برکشید وزمین را در زیرش بگسترید ، و این است معنی قول خدای تعالی : نخست خانه که برای مردمان بر پای شد همان است که در مکه است و مبارك است .

و دیگر در آن کتاب از راوندی رضی الله عنه مرویست که حضرت باقر علیه السلام فرمود:

«إن الله وضع تحت العرش أربعة أساطين وسماه الضراح، ثم بعث ملائكة فأمرهم الملك ببناء بيت فى الارض بمثاله وقدره، فلما كان الطوفان يرفع فكانت الانبياء يحجونه ولا يعلمون مكانه ، حتى بو أما الله لا براهيم فأعلمه مكانه ، فبناه من خمسة أجبل من حراء ، و بثير، ولبنان، وجبل الطور ، وجبل الخمر»

در مجمع البحرين مسطور است که در حدیث وارد است که ملکی را خدای در مجمع تعالی فرمان کرد از جمله ملائکه تا خانه برای خدای برآورد که نامش ضراح باشد وضراح بضم ضاد معجمه وراء مهمله و الف وحاء مهمله است ، و این خانه در آسمان چهارم برابر بیت المعمور است و ماده آن از مضارعه است که ن از مضارعه است که بمعني مقابله و مضارعه است چنانکه از این پیش در کتاب احوال حضرت سید الساجدين مفصلا مسطور گردید .

بالجمله حضرت ابی جعفر علیه السلام میفرماید: خدای تعالی در زیر عرش چهار ستون برآورد و ضراح نامید ، آنگاه گروهی از فرشتگان را برانگیخت و فرمان کرد تا مانند آن و باندازه آنخانه در زمین بر آوردند، و چون سانحه طوفان دامن بر افکند آن خانه را برافراخت و پیغمبران آن خانه حج مینهادند و مکانش را مردمان نمیدانستند تا خدای تعالی برای ابراهيم علیه السلام منزلگاه فرمود ، ومکانش را بدو باز نمود و ابراهیم آن خانه را از مایه پنج کوه بناکرد: یکی کوه حرا ، و دیگر کوه بشیر ، سیم کوه لبنان ، چهارم کوه طور ، پنجم کوه خمر.

ص: 119

خدا يتعالي ايشانرا در ما بين طبقهای زمینهای هفتگانه و مافوق آنها مسکن داد ، و این فرشتگان در تمامت اوقات روز و شب بدون انفصال بعبادت و تقدیس حضرت مهیمن متعال اشتغال ورزیدند .

آنگاه مخلوقی فروتر از این گروه اجنه بیافرید که صاحب بدن و روح و بدون بال هستند میخورند و می آشامند و آنها نسناس باشند که اشباه و همانند جنیان باشند و از جنس انس نباشند و این گروهرا در اوساط زمین بر پشت زمین با جنیان مسکن ساخت و بدون طفره وانفصال روز و شب بتقديس خدای اشتغال دارند .

«قال: وكان الجن" تطير في السماء فتلقى الملائكة في السماوات فيسلمون عليهم ويزورونهم و يستريحون إليهم ويتعلمون منهم الخبر.

ثم إن طائفة من الجن والنسناس الذين خلقهم الله وأسكنهم أوساط الأرض مع الجن ، تمردوا وعتوا عن أمر الله ، فمرحوا و بغوا فى الأرض بغير الحق" ، وعلا بعضهم على بعض في العتو على الله تعالى، حتى سفكوا الدماء فيما بينهم، وأظهروا الفساد، وجحدوا ربوبية الله تعالى.

قال: وأقامت الطائفة المطيعون من الجن على رضوان الله وطاعته ، وباينوا الطائفتين من الجن والنسناس الذين عتوا عن أمر الله تعالى».

میفرماید: جماعت جن در آسمان پرواز میکردند و فریشتگان آسمان را نگران میشدند ، و برایشان سلام میفرستادند و بزیارت ملائکه میشدند و نزد ایشان آرام میجستند ، و اخبار آسمانی را از فریشتگان یزدانی می آموختند.

تا چنان افتاد که طایفه از اجنه از فرمان یزدان سر بر کشیدند ، و آغاز نافرمانی کردند ، و در زمین بسرکشی و فساد بنیاد ورزیدند و پاره بر پاره در طی طرق عصیان پیشی گرفتند ، تا آنجا که خونها ،بریختند و بنیان فتنه و فساد را استوار ساختند، و خدای آفریدگار را انکار نمودند.

وطایفه دیگر از جنیان برضوان و طاعت یزدان پائیدند ، و از آن دو طایفه جن و نسناس که از اطاعت فرمان پروردگار ناس روي بر کاشته بودند، بريكسوي شدند.

ص: 120

«قال: فحط الله أجنحة الطائفة من الجن الذين عتوا عن أمر الله وتمر دوا ، فكانوا لا يقدرون على الطيران إلى السماء و إلى ملاقات الملائكة لما ارتكبوا من الذنوب والمعاصي .

قال: وكانت الطائفة المطيعة لأمر الله من الجن تطير إلى السماء الليل والنهار على ما كانت عليه ، وكان ابليس واسمه الحارث يظهر للملائكة أنه من الطائفة المطيعة .

ثم خلق الله تعالى خلقاً على خلاف خلق الملائكة وعلى خلاف خلق الجن ، وعلى خلاف خلق النسناس ، يدبون كما يدب الهوام في الأرض، يأكلون ويشربون كما تأكل الأنعام من مراعى الأرض كلهم ذكران ليس فيهم اناث ، لم يجعل الله فيهم شهوة النساء ولاحب الأولاد ولا الحرث ولا طول الأمل ولا لذة عيش لا يلبسهم الليل ولا يغشاهم النهار ليسوا ببهائم ولاهو ام ، لباسهم ورق الشجر، وشربهم من العيون الغزار والأودية الكبار.

ثم أراد الله أن يفرقهم فرقتين، فجعل فرقة خلف مطلع الشمس من وراء البحر فكون لهم مدينة أنشأها تسمى جابرسا طولها اثنى عشر ألف فرسخ في اثنى عشر ألف فرسخ ، وكون عليها سوراً من جديد يقطع الأرض إلى السماء ، ثم أسكنهم فيها .

وأسكن الفرقة الأخرى خلف مغرب الشمس من وراء البحر، وكون لهم مدينة أنشأها تسمى جابلقا طولها اثنى عشر ألف فرسخ في اثنى عشر ألف فرسخ، وكون لهم سوراً من حديد يقطع إلى السماء فأسكن الفرقة الأخرى فيها لا يعلم أهل جابرشا بموضع أهل جابلقا، ولا يعلم أهل جابلقا بموضع أهل جابرسا، ولا يعلم بهم أهل أوساط الأرض من الجن والنسناس .

فكانت الشمس تطلع على أهل أوساط الأرضين من الجن والنسناس، فينتفعون ويستضيئون بنورها، ثم تغرب في عين حمئة فلا يعلم بها أهل جابلقا اذا غربت، ولا يعلم بها أهل جابرسا إذا طلعت لأنها تطلع من دون جابرسا وتغرب من دون جابلقا».

میفرماید: چون کار طغیان و عصیان ایشان با نمقام ارتسام جست ، خدای بال وپر آن جنیا نرا که از امر خدای تمرد و سرکشی کردند فرو ریخت، از اینروی نیروی

ص: 121

«قال: فحط الله أجنحة الطائفة من الجن الذين عتوا عن أمر الله وتمر دوا ، فكانوا لا يقدرون على الطيران إلى السماء و إلى ملاقات الملائكة لما ارتكبوا من الذنوب والمعاصي .

قال: وكانت الطائفة المطيعة لأمر الله من الجن تطير إلى السماء الليل والنهار على ما كانت عليه ، وكان ابليس واسمه الحارث يظهر للملائكة أنه من الطائفة المطيعة .

ثم خلق الله تعالى خلقاً على خلاف خلق الملائكة وعلى خلاف خلق الجن ، وعلى خلاف خلق النسناس ، يدبون كما يدب الهوام في الأرض، يأكلون ويشربون كما تأكل الأنعام من مراعى الأرض كلهم ذكران ليس فيهم اناث ، لم يجعل الله فيهم شهوة النساء ولاحب الأولاد ولا الحرث ولا طول الأمل ولا لذة عيش لا يلبسهم الليل ولا يغشاهم النهار ليسوا ببهائم ولاهو ام ، لباسهم ورق الشجر، وشربهم من العيون الغزار والأودية الكبار.

ثم أراد الله أن يفرقهم فرقتين، فجعل فرقة خلف مطلع الشمس من وراء البحر فكون لهم مدينة أنشأها تسمى جابرسا طولها اثنى عشر ألف فرسخ في اثنى عشر ألف فرسخ ، وكون عليها سوراً من جديد يقطع الأرض إلى السماء ، ثم أسكنهم فيها .

وأسكن الفرقة الأخرى خلف مغرب الشمس من وراء البحر، وكون لهم مدينة أنشأها تسمى جابلقا طولها اثنى عشر ألف فرسخ في اثنى عشر ألف فرسخ، وكون لهم سوراً من حديد يقطع إلى السماء فأسكن الفرقة الأخرى فيها لا يعلم أهل جابرشا بموضع أهل جابلقا، ولا يعلم أهل جابلقا بموضع أهل جابرسا، ولا يعلم بهم أهل أوساط الأرض من الجن والنسناس .

فكانت الشمس تطلع على أهل أوساط الأرضين من الجن والنسناس، فينتفعون ويستضيئون بنورها، ثم تغرب في عين حمئة فلا يعلم بها أهل جابلقا اذا غربت، ولا يعلم بها أهل جابرسا إذا طلعت لأنها تطلع من دون جابرسا وتغرب من دون جابلقا».

میفرماید: چون کار طغیان و عصیان ایشان با نمقام ارتسام جست ، خدای بال وپر آن جنیا نرا که از امر خدای تمرد و سرکشی کردند فرو ریخت، از اینروی نیروی

ص: 122

پریدن بآسمان و دیدار فریشتگان را نیافتند و بسبب معصیت و نافرمانی از تقرب به پیشگاه یزدانی مهجور شدند شدند .

و آن طایفه که از جنیان باطاعت یزدان بجای ماندند بر آنحال که بودند روز و شب بآسمان پرواز کردند ، و ابلیس که نامش حارث بود با فریشتگان چنان مینمود که از جمله طایفه مطیعه است.

آنگاه خدای تعالی خلقیرا برخلاف خلق ملائکه و برخلاف خلق جن و برخلاف خلق نسناس بیافرید که چون هوام الأرض در زمین جنبش میکردند و بتمامت مانند چارپایان از مراعی و چراگاه زمین اکل و شرب مینمودند، و همه نر بودند و هیچ ماده نداشتند ، و مایل بزن و دوستدار اولاد وزراعت و صاحب آرزوی دراز و امید دیر باز و لذت زندگانی نبودند نه از سیاهی شب و نه از نمایش روز بهره باب بودند بودند، و نه در و نه در شمار بهایم و و نه در زمرۀ هوام الأرض بودند از برگ درخت رخت بر گرفتند ، و از آبهای گوارا و چشمهای دلارا و رودخانه ای پهناور بهره ور بودند.

آنگاه مشیت یزدانی و اراده سبحانی بر تفرقه این گروه علاقه گرفت و ایشان را بر دو فرقه نهاد یکفرقه را در خلف مطلع خورشید از پس دریای محیط جایداد و شهری برای ایشان ایجاد فرمود که نامش جا برساست طولش دوازده هزار فرسخ در دوازده هزار فرسخ بود ، آنگاه باره آهنین برگردش برکشید که ریشه اندر زمین و سر بر آسمان داشت و آن یکفرقه را در آن مسکن داد.

و فرقه دیگر را در خلف مغرب آفتاب از وراء دریا سکون داد ، و شهر دیگر موسوم بجابلقا برای سکون ایشان مقرر فرمود که طولش دوازده هزار فرسنگ در دوازده هزار فرسنك بود ، و هم باروی آهنین برگردش برآورد که از زمین سر بآسمان برافروخته بود و آنفرقه را در آنجا مسکن فرمود ، و مردم ایندو شهر را از حال یکدیگر خبر نبود و اهل اوساط زمین را از جماعت جن و نسناس از حال سكان جابر ساوجابلقا اثر نبود .

ص: 123

و آفتاب براهل اوساط ارضین از طبقۀ جن و نسناس بتافتی و ایشان را از حرارت وضوء شمس بهره افتادی آنگاه خورشید در چشمۀ گرم فرو شدی و غروب کردی واهل جابلقا را از آن خبر نبودی چون غروب کردی، و مردم جابر سا را از آن آگاهی نیفتادی چون طلوع نمودی، چه آفتاب از یکطرف جابرسا طلوع مینمود و از يكطرف جابلقا غروب میکرد .

عرض کردند یا امیرالمؤمنین اگر اینحال چنین بود و آفتاب بر این مردم طلوع نمیکرد چگونه مردم جا برسا و جابلقا میدیدند و زندگانی میکردند ، و چگونه بأكل و شرب میپرداختند؟

«فقال علیه السلام : إنهم يستضيئون بنور الله، فهم في أشد ضوء من نور الشمس، ولا يرون أن الله تعالى خلق شمساً ولا قمراً ولا نجوماً ولا كواكب لا يعرفون شيئاً غيره »

فرمود: این جماعت بنور خداوند احدیت روشن بودند ، و بسي فروز آن نور از فروغ شمس افزون بود و هیچ نمیدانستند که خدای تعالی آفتاب و ماه و ستارگان بيافريده ، وجز خدای هیچکس و هیچ چیز را شناخته نمیداشتند .

عرض کردند یا امیرالمؤمنین ابلیس از ایشان چگونه برکنار بود؟

فرمود : « لا يعرفون إبليس ولا سمعوا بذكره، لا يعرفون إلا الله وحده لا شريك له ، لم يكتسب أحد منهم قط خطيئة ، ولم يقترف إنما ، لايقسمون ولا يهرمون ، ولا یموتون الی يوم القيامة ، يعبدون الله لا يفترون، الليل والنهار عندهم سواء .

قال : إن الله أحب أن يخلق خلقاً ، وذلك بعد ما مضى للجن والنسناس سبعة آلاف سنة ، فلما كان من خلق الله أن يخلق آدم للذى أراد من التدبير و التقدير فيما هو مكونه في السماوات والأرضين، كشط عن أطبق السماوات، ثم قال للملائكة: انظروا إلى أهل الأرض من خلقي من الجن و النسناس ، هل ترضون أعمالهم وطاعتهم لي؟.

فاطلعت ورأوا ما يعملون فيها من المعاصى وسفك الدماء و الفساد في الأرض بغير الحق أعظموا ذلك وغضبوا الله وأسفوا على أهل الأرض ولم يملكوا غضبهم، وقالوا:

ص: 124

يا ربنا أنت العزيز الجبار القاهر العظيم الشأن و هؤلاء كلهم خلقك الضعيف الذليل في أرضك كلهم يتقلبون في قبضتك و يعيشون برزقك ويتمتعون بعافيتك، وهم يعصونك بمثل هذه الذنوب العظام، لا تغضب ولا تنتقم منهم لنفسك ، بما تسمع منهم وترى ، وقد عظم ذلك علينا وأكبر ناه فيك »

ایشان نه شیطان را میشناختند نه بحال او آگاهی داشتند جزیزدان بی شريك و انباز با هیچکس راز و نیاز نداشتند و هرگز قدمی بخطا و معصیت بر نداشتند ، نه رنج بیماری دیدند ، نه زحمت پیری یافتند و نه تا قیامت به آسیب مرك دچار شوند اوقات خود را بتمامت بعبادت حضرت احدیت سپارند، و روز و شب نزد ایشان یکسان بود.

و چون هفت هزار سال از زمان جن و نسناس بپایان رفت ، یزدان تعالی همیخواست که خلقی دیگر بیافریند، و بخلقت آدم مشیت نهاد و اطباق آسمان را گشوده داشت و با فریشتگان فرمود بآفریدگان من از جن و نسناس در زمین نظاره کنید آیا بعبادت واطاعت ایشان خوشنود باشید. چون ملائکه نگران شدند و از معاصی این مخلوق و سفك دماء و فساد در زمین بدون حق وصواب آگاه شدند ، سخت عظیم شمردند و در راه یزدان غضبان گردیدند ، و بر مردم زمین خشمگین شدند چندانکه خشم خود را نتوانستند فرو برد و عرض کردند ای پروردگار ما همانا تو عزیز جبار قاهر عظيم الشأن باشى ، وايشان بتمامت مخلوق ضعیف و ذلیل تو در زمین تو باشند، و همه در قبضه اقتدار تو روزي خوار هستند ، و به آرامش تو آسایش دارند ، با اینحال این گونه در حضرت تو بمعصیت های بزرگ اقدام کنند ، و تو بر کردار ایشان خشم نگیری ، و انتقام نکشی ، لکن کردار ایشان برما سخت دشوار وگران و بزرك افتاد .

«قال: فلما سمع الله تعالى مقالة الملائكة قال: إني جاعل في الأرض خليفة، فيكون حجتى على خلقي في أرضى.

فقالت الملائكة: سبحانك ربنا أتجعل فيها من يفسد فيها ويسفك الدماء ونحن

ص: 125

نسبح بحمدك ونقدس لك

فقال الله تعالى: يا ملائكتي إني أعلم مالا تعلمون إلى أخلق خلقاً بيدى و أجعل من ذريته أنبياء ومرسلين ، وعباداً صالحين ، و أئمة مهتدين ، و أجعلهم خلفائى في أرضي ، ينهونهم عن معصيتى ، و ينذر و نهم من عذابى ، و يهدونهم إلى طاعتي ، ويسلكون بهم طريق سبيلي ، أجعلهم حجة إلى عذراً أو نذراً، وأنفى الشياطين من أرضى وأطهرها منهم ، فأسكنهم فى الهواء وأقطار الأرض وفى الفيافي ، فلا يراهم خلقي ولا یرون شخصهم ، ولا يجالسونهم ولا يخالطونهم ، ولا يواكلونهم ولا يشار بونهم ، و أنفر مردة الجن العصاة من نسل بریتى وخلقی وخيرتى ، فلا يجاورون خلقي ، وأجعل بين خلقى وبين الجان حجاباً فلايرى خلقي شخص الجن ولا يجالسونهم ولا يشار بونهم ولا يتهجمون تهجمهم، ومن عصاني من نسل خلقى الذى عظمته واصطفيته لنفسى أسكنهم مساكن العصاة، واوردهم موردهم ، ولا أبالى .

فقالت الملائكة: لا علم لنا إلا ما علمتنا إنك أنت العليم الحكيم.

فقال للملائكة : إني خالق بشراً من صلصال من حماء مسنون ، فاذا سويته و نفخت فيه من روحي فقعوا له ساجدين .

قال : وكان ذلك من الله تقدمة للملائكة قبل أن يخلقه احتجاجاً منه عليهم، وما كان الله ليغير ما بقوم إلا بعد الحجة عذراً أو نذراً.

فأمر تبارك وتعالى ملكاً من الملائكة فاغترف غرفة بيمينه فصلصلها بكفه، فجمدت فقال الله عز وجل : منك أخلق»

میفرماید : چون یزدان تعالی بر عرایض ملائکه بشنید فرمود همانا من در زمین خلیفه مقدر و مقرر میفرمایم که در زمین من و مخلوق من حجت من باشد.

فریشتگان عرض کردند ای پروردگار ما آیا خلقی را در زمین مقرر میداری که در زمین فتنه انگیزی و خونریزی کند، با اینکه ما بحمد تو تسبیح نمائيم وترا تقدیس کنیم.

خدای فرمود: ای فریشتگان من میدانم چیزی را که شما نمیدانید ، همانا من بدویست قدرت خود خلقی میفرمایم و از ذریت او پیغمبران و فرستادگان و بندگان

ص: 126

نیکوکار و پیشوایان راست رفتار پدیدار میکنم و این جماعت را در زمین بر آفریدگان خود خلیفتی میدهم، تا ایشان را از معصیت با من باز دارند ، و از عذاب من بيمناك ،كنند و بطاعت من راهنمائی ،نمایند و در طریقت من راه برند ، در عذر و نذر حجت من باشند ، وشیاطین را از زمین خود بیرون کنم ، وزمین را از ارجاس وجود ایشان مطهر دارم ، و در هوا و اقطار زمین و بیابان های پهناور منزل دهم تا مخلوق من ایشان را و ایشان شخصی آنان را نه بینند، و با ایشان مجالست و مخالطت نکنند ، و با ایشان در اکل و شرب شريك نشوند ، و جماعت جن مارد عاصی را از نسل آفریدگان خود دور نمایم، تا با ایشان و نیکوان بریت مجاورت نجویند ، و در میان ایشان و جماعت جان حجابی برآورم ، تا ایشان جنیان را نه بینند و با ایشان مجالست ، و نیاشامند ، و در هر کار که ایشان اندر شوند آنها اندر نیایند، و هر کس که عصیان ورزد با من از نسل خلق من که ایشان را بزرك و برگزیده داشتم در مسکن عاصیان و مسکن ایشان در آورم ، و در اینکار هیچ گردی براذيال عظمت وإلهيت من بر نخواهد نشست .

ملائکه عرض کردند ما را هیچ علمی نیست مگر آنچه تو ما را بیاموختی ، توئي عليم حكيم .

پس خدای با ملائکه فرمود که من می آفرینم آدمی را از گل خشک که کاین است از لای گندیده یا مصور ، و چون راست کنم صورت و هیئت اورا بر وجهی مستعد نفخ روح باشد ، و از روحی که آفریده من است و او بدان زنده گردد در آن دمیدم ، همه به تعظیم و تفخیم او سجده برید.

میفرماید: این فرمان یزدان تقدمه بود برای فرشتگان از آن پیش که آدم را خلق بفرماید، تا حجت برایشان تمام باشد ، و خدای تعالی هیچ چیزی را بر قومی دیگرگون نکند مگر بعد از اتمام حجت خواه از روی بیم باشد یا از در امید.

آنگاه خدای تعالی فرشته ای از فرشتگان را فرمان کرد تا يك كف آب بدست راست برگرفت، و در دست خود صلصال نمود تا جامد گشت، آنگاه خدای با آن

ص: 127

کل فرمود: از تو می آفرینم .

در کتاب مجمع البحرين مسطور است که در حدیث علی علیه السلام وارد است :

«اغترف ربنا عز وجل "غرفة بيمينه من الماء العذب الفرات فصلصلها فجمدت ، فقال لها: منك أخلق النبيين والمرسلين وعبادي الصالحين والأئمة المهتدين والدعاة إلى الجنة وأتباعهم إلى يوم القيامة ولا أبالى ولا أسال عما أفعل و هم يسئلون.

ثم اغترف غرفة اخرى من الماء المالح الاجاج فصلصلها فجمدت ، ثم قال لها : منك أخلق الجبارين والفراعنة والعتاة و إخوان الشياطين والدعاة إلى النار إلى يوم القيامة وأتباعهم ولاا بالى ولا أسال عما أفعل وهم يسئلون.

قال: وشرط في ذلك البداء فيهم ولم يشترط في أصحاب اليمين البداء .

ثم خلط المائين جميعا فصلصلها، ثم كفاها قدام عرشه وهى سلالة من طين .

ثم أمر الله الملائكة الأربعة : الشمال والجنوب والصبا والدبور أن يجولوا على هذه السلالة الطين ، فابدؤها وأنشاؤها و جز وها و فصلوها وأمروا فيها الطبايع الأربع: الريح والدم والمرحة والبلغم.

فجائت الملائكة عليها و أجروا فيها الطبايع الأربع: الريح من ناحية الشمال والبلغم من ناحية الصبا، والمرة من ناحية الدبور ، والدم من ناحية الجنوب، فأسلقت النسمة وكمل البدن .

فلزمه من ناحية الريح حب النساء وطول الأمل والحرص، ولزمه من ناحية البلغم حب الطعام والشراب والعلم والرفق ولزمه من ناحية المرة الغضب والسفه والشيطنة والتبختر والتمرد والعجلة ، ولزمه من ناحية الدم حب العناد واللذات وركوب المحارم والشهوات .

میفرماید: يك كف خدای تعالی از طرف راست خود از آب عذب گوارای شیرین صاف برگرفت و او را گل غریزی فرمود و جامد گردید، پس خدای با آن صلصال خطاب کرد و فرمود پیغمبران و فرستادگان و بندگان نیکوکار خود و پیشوایان راست رفتار و دعوت نمایندگان بسوی بهشت و اتباع ایشانرا تا روز قیامت از تو بیافرینم ، و در عرصه

ص: 128

قدرت و خلاقیت خود هيچ باك ندارم و از آنچه کنم پرسیده نشوم و از آنچه کنند پرسیده شوند.

آنگاه يك كف دیگر را از آب شور تلخ برگرفت و با دست متعال صلصال نمود ، آنگاه جامد شد پس بآن خطاب کرد و فرمود: از تو جباران و فراعنه کشان و برادران شیاطین و خوانندگان بسوی نار را با اتباع ایشان تاقیامت خلق فرمایم و هیچ پروا ندارم و از آنچه کنم هیچکس قدرت پرسیدن ندارد، و ایشان هر چه کنند پرسیده شوند .

میفرماید در این يك محض شمول مرحمت و کمال عطوفت و رأفت بدارا شرط نهاد لکن در اصحاب یمین که برای دریافت بهشت برین و اعلی علیین هستند این شرط نفرمود، یعنی چون خدای متعال رحمت محض و عین مکرمت است ، در اين يك بدا نیاورد و دیگر گون نمیفرماید.

پس از آن هر دو آب را با هم بیامیخت و صلصال گردانید و در پیشگاه عرش عظمت و کبریای خود بگذاشت ، و این صلصال خلاصه و خالص از گل و پاکیزه از کدورات بود .

آنگاه یزدان تعالی با فریشتگان چهار گانه موکل بر شمال و جنوب وصبا و دبور فرمان کرد، تا بر اینگل جولان آورند ، پس اینملائکه بر حسب امر پروردگار تا آن گل را ابداء و انشاء کردند، و از هم مجزا و منفصل گردانیدند و چهار طبیعت را که با دو خون و صفرا و بلغم است در آن جای دادند .

پس بر حسب فرمان یزدان فریشتگان ریح را از طرف شمال ؛ و بلغم را از طرف صبا ، و صفرا را از ناحیه دبور ، ودم را از ناحیه جنوب در آن هیکل جای دادند ، و آن مخلوق مقام بلوغ گرفت ، و آن بدن جانب اکمال سپرد.

و از جهت ریح دوستی نسوان و طول امل و حرص ملازم او شد ، و از جهت بلغم میل بطعام و شراب و علم و مرافقت را دارا گردید و از جهت صفرا صفت غضب و سفاهت و شیطنت و تبختر و سرکشی و شتاب را حاوی شد ، و از جهت دم دوستدار

ص: 129

دشمنی و عناد و لذات و فساد و ارتکاب محارم و شهوات گردید .

قال ابو جعفر علیه السلام : وجدنا هذا في كتاب علي علیه السلام فخلق الله آدم فبقى أربعين سنة مصوراً فكان يمر به إبليس اللعين فيقول لأمر عظيم خلقت ، لئن أمرنى الله بالسجود لهذا عصيته.

قال : ثم نفخ فيه فلما بلغت فيه الروح إلى دماغه عطس فقال : الحمد لله ، فقال الله : يرحمك الله ، قال الصادق علیه السلام فسبقت له من الله الرحمة ، و عن أبي جعفر علیه السلام قال: كان عمر آدم منذيوم خلق إلى أن قبض تسعمائة وثلاثين سنة، ودفن بمكة و نفخ فيه يوم الجمعة بعد الزوال».

حضرت ابی جعفر علیه السلام میفرماید اینحدیث را در کتاب على صلوات الله عليه یافتم ، پس خدایتعالی آدم علیه السلام را بیافرید و چهلروز همچنان در صورت صلصال بر جای بود ، و در این مدت شیطان ملعون بر آن پیکر مبارك عبور و مرور میداد و میگفت : همانا برای امری بزرگ آفریده شدی اگر خدایتعالی مرا بسجده این پیکر فرمان کند در حضرت داور نا فرمانی کنم .

میفرماید پس از آن در پیکر آدم روح بردمید و چون روح بدماغ آدم رسید عطسه برآورد و گفت : سپاس مخصوص خداوند است ، خدای فرمود : رحمت میکند ترا خدای ، حضرت صادق علیه السلام میفرماید که مدت زندگی حضرت ابی البشر در اینسرای وروز جمعه بعد از زوال شمس در قالب شریفش روح بر دمیدند.

بالجمله اینکه در حدیث شریف مذکور گردید اشباه خلقهم ، یعنی اشباه بالانس يا اشباه بعضهم ببعض یا بنا بر اضافه است ای اشباه خلق الجن و اینکه فرمود «لا يلبسهم الليل» ممکن است که معنی این باشد که اینجماعت در شب محتاج بستر وروز بغشاء وستر نبودند و چون آفتاب برایشان نمیدرخشید و طالع نمیگردید روز و شبی نزد ایشان ظاهر نبود، و نیز از اینخبر معلوم میشود که جابلقاو جا برسا از این عالم دنیا خارج هستند و در خلف آسمان چهارم بلکه موافق مشهور در خلف آسمان

ص: 130

هفتم میباشند ، و مردمش صنفی از ملائکه یا شبیه با ملائکه هستند.

و دیگر در کتاب مذکور از کتاب بصائر از جابر مسطور است که گفت از حضرت باقر علیه السلام سؤال نمودم از این قولخدای «وكذلك نرى ابراهيم ملكوت السموات والأرض» یعنی مقصود از ملکوت سموات وارض که با براهیم علیه السلام نمودند چیست .

جابر میگوید من در اینحال سر بسوی زمین داشتم آنحضرت دست مبارك بفوق برافراخت و فرمود ، سربرافراز. چون سر بلند کردم سقف را نگران شدم که برش چندانکه چشم مرا فروزی فروغان دریافت و خیره ساخت، آنگاه با من فرمودا براهیم علیه السلام اینگونه ملکوت زمین و آسمان را بدید و فرمود سر فرود آر، فرود آوردم پس از آن فرمود سر بلند کن ، چون سر بر کشیدم سقف را بحالت خود یافتم.

آنگاه دست مرا بگرفت و از جای بپای شد و از آن خانه که بآن اندر اندر بودیم بیرون برد و بخانه دیگر در آورد، و جامه که بر تن مبارک داشت از تن بگذاشت ، و بدیگر جامه تن بیاراست و با من فرمود ، چشم فروخوابان، پس دیده فرو بستم ، و فرمود چشم برنگشای من ساعتی بر آن حال بودم آنگاه فرمود هیچ میدانی بکجا اندری؟ گفتم ندانم فدای تو شوم .

«فقال لي: أنت فى الظلمة التي سلكها ذوالقرنين» فرمود هم اکنون در آن ظلمت باشی که ذوالقرنین در سپرد.

عرض کردم فدای تو شوم رخصت میفرمائی تا چشم خویش برگشایم فرمود چشم برگشای چه هیچ چیز نخواهی دید ، چون چشم برگشودم خویشتن را در چنان تاریکی وظلمتی بدیدم که جای پای خویش ندیدم آنگاه الدکی سیر فرمود و توقف نمود و گفت میدانی در کجائی عرض کردم ندانم، فرمود که من بر چشمه حیات که خضر علیه السلام از آن بیاشامید واقف هستم و از این عالم عالمی دیگر برفتیم و در آنجا راه سپردیم و آن عالم را بهیئت همین عالم که در آن اندریم از حیثيت بنيان وساكنان و مردمش نگران شدیم، آنگاه بعالم سیم بیرو نشدیم مانند هیئت عالم اول و دوم تا پنج عالم را در نوشتیم آنگاه فرمود ؛

ص: 131

«هذه ملكوت الأرض ولم يرها ابراهيم وإسمارأى ملكوت السماوات ، وهي اثني عشر عالماً كل عالم كهيئة مارأيت كلما مضى منا إمام سكن أحد هذه العوالم حتى يكون آخرهم القائم في عالمنا الذي نحن ساكنوه .

قال: ثم قال: غض بصرك فغضضت بصري، ثم أخذ بیدی فاذا نحن في البيت الذي خرجنا منه ، فنزع تلك الثياب ولبس الثياب التي كانت عليه، و عدنا إلى مجلسنا فقلت: جعلت فداك كم مضى من النهار ؟ قال علیه السلام : ثلاث ساعات».

اینست ملکوت زمین و ابراهیم علیه السلام اینرا نديد ، وملكوت آسمان را بدید، و اینها دوازده عالم است هر عالمی بهیئت و صورت همان باشد که دیدی، هر وقت امامی از ما بگذرد در یکی از این عوالم مسکن یا بد ، و آخر ایشان قائم مادر عالم ما باشد که در آن ساکن هستیم.

پس از آن با من فرمود چشم بربند ، پس چشم فرو نهادم و دست مرا بگرفت ناگاه خود را در همان بیت که از آن بیرو نشده بودیم بدیدیم و آنحضرت آن جامها که بر تن مبارک داشت بگذاشت و آنجامه ها که از نخست بر بدن داشت بر تن برداشت و بهمان مجلسکه از نخست بودیم باز شدیم، پس عرض کردم فدای تو گردم چه مقدار از روز برگذشته است؟ فرمود سه ساعت.

معلوم باد که این کلام « ولم يرها ابراهیم » یعنی تمامت آن راندید یا در هنگام احتجاج ابراهیم با قوم خود ندیده و بعد از آن بدید یا بنا بر آن باشد که «والأرض» را منصوب قرائت کند چنانکه در قرائت ائمه علیهم السلام رسیده، وگرنه با ظاهر آیه شريفه وبكسر والأرض و عطف بر «السموات» موافق نخواهد بود.

معلوم باد ملكوت از ملك اعظم است و تاي در آن برای مبالغه است و معنی آنست که نمودیم ابراهیم را ربوبیت وملك خودرا ، يا عجايب و بدایع آسمانها را از ذروه عرش تا تحت الثرى بروى منكشف گشت تا بآن وسیله و قدرت کامله ایز دسبحان برهان نماید، و بر توانائی خداوند ذوالجمال استدلال فرماید .

از حضرت ابی جعفر علیه السلام در معنی این آیت وافی دلالت مرويست «كشط الله له

ص: 132

عن الأرضين حتى رآهن وما تحتهن ، وعن السماوات حتى رآهن ومافيهن من الملائكة وحملة العرش».

یعنی خداوند طبقات زمین را بر هم شکافته داشت تا ابراهیم نگران آن و آنچه در زیر آن بود بشد، و حجاب از سماوات منکشف ساخت تا آسمان ها و آنچه در میان آنهاست از ملائکه و حمله عرش را بدید.

من الشبت به على فيتوان خامه ای آسمان و دیگر در کتاب سماء و عالم و کافی از ابو حمزه از حضرت ابی جعفر علیه السلام مرویست که گفت شبی در خدمت آن حضرت بودم پس چشم مبارك بآسمان گشود و فرمود

«يا با حمزة هذا قبة أبينا آدم علیه السلام وإن الله عز وجل سواها تسعة وثلاثين قبة فيها خلق ماعصوا الله طرفة عين» ای ابو حمزه این است قبه پدر ما آدم علیه السلام و خدای عزوجل را بیرون از این قبه سی و نه قبه دیگر است که در آنها آفریدگانی باشند که در طرفة العيني بمعصیت خدای نرفته اند.

در توحید صدوق از ابو جعفر اصم مسطور است که گفت از حضرت ابی جعفر علیه السلام از آن روح که در پیکر آدم علیه السلام و از آن روح که در قالب عیسی علیه السلام بود پرسش کردم که این دو روح چیست ، یعنی این که خدای نسبت این دو روح را بخود میدهد چه معنی دارد فرمود:

«روحان مخلوقان اختارهما و اصطفاهما روح آدم و روح عيسى عليهما السلام» یعنی دو روح بودند آفریده شده که خدای اختیار فرمود و برگزیده داشت این دو روح را که روح آدم و عیسی علیهما السلام باشد.

و هم در آن کتاب از ابو بصیر از حضرت ابی جعفر علیه السلام از قول خدای عزوجل «ونفخت فيه من روحي» مرویست که فرمود من قدرتی» یعنی دمیدم در قالب او از قدرت خود .

و هم در آن کتاب از محمد بن مسلم مسطور است که از حضرت ابی جعفر علیه السلام پرسش کردم که از قول خدای عزوجل ونفخت فيه من روحی» که این نفخ چگونه است؟ فرمود:

ص: 133

«إن الروح متحرك كالريح وإنما سمى روحاً لأنه اشتق اسمه من الريح وإنما أخرجه على لفظ الروح، لأن الروح مجانس للريح، وإنما أضافه إلى نفسه لأنه اصطفاء على سائر الأرواح كما اصطفى بيتاً من البيوت فقال : بيتى ، و قال الرسول من الرسل : خليلى، وأشباه ذلك، وكل ذلك مخلوق مصنوع محدث مربوب مدبر».

یعنی روح مانند باد در جنبش و حرکت است، و چون اسمش از ریح مشتق است روحش نام کردند ، و چون مجانس باریخ است بلفظ روح باز نمودند ، و این که خدای این روح را بنفس خود مضاف و منسوب داشته برای این باشد که خدای این روح را بر سایر ارواح برگزیده فرمود ، چنانکه خانه مکه را از سایر انتخاب فرمود و بخود نسبت داد و بیتی فرمود ، و بارسولی از رسولان خلیلی فرمود ، و همچنین است سخن در اشباه و امثال آن و کل اینها همه آفریده شده و ساخته شده و از نو پدید آمده و تدبیر کرده شده است.

و هم در کتاب مسطور از محمد بن مسلم مذکور است که از حضرت ابی جعفر علیه السلام از قول خدای عزوجل و نفخت فيه من روحي پرسيدم.

قال : روح اختاره الله و اصطفاه و خلقه و أضافه إلى نفسه وفضله على جميع الأرواح فأمر فنفخ منه في آدم» فرمود روحی بود که خدای برگزیده و بیافرید و بخود مضاف داشت و برجميع ارواح فضیلت داد ، و فرمان کرد تا از آن روح در پیکر آدم علیه السلام بر دمیدند ، و این نسبت محض تشریف و تکریم آنست.

ص: 134

ذکر پاره کلمات معجز آیات حضرت امام محمد باقر علیه السلام و اخبار آنحضرت که متعلق بارض و ما یتعلق بهاست

در کتاب ابو الجارود از حضرت ابی جعفر علیه السلام در معنی آیه شريفه «و أنزلنا من السماء ماء بقدر فأسكناه في الأرض» یعنی فروفرستادیم از آسمان آبی به اندازه که صلاح حال بندگان در آن است و نفعش بسیار و زیانش اندك باشد و ثابت و مستقر گردانیدیم در زمین ، مرویست که فرمود:

«فهی الانهار والعيون والا بار» یعنی مقصود از این آب که خدای تعالی می فرماید در زمین ساکن و مستقر گردانیدیم جویها و چشمه سارها و چاه ها باشد تا بتدریج از چشمه و کاریز بیرون آید، و از این جا معلوم میشود که جمیع آبهای زمین از عیون و انهار و قنوات از آسمان است.

و دیگر در کتاب مذکور از کامل مسطور است که گفت در خدمت حضرت أبي جعفر علیه السلام در عریض بودم ناگاه بادی سخت وزیدن گرفت آن حضرت همی تکبیر نمود و فرمود تکبیر باد را بر می گرداند ، و فرمود هرگز خدای بادی را انگیزش آنکه دلیل رحمت یا علامت عذاب میباشد ، چون شما این باد را و زان دیدید بگوئید.

«اللهم إنا نسألك خيرها وخير ما أرسلت له ، ونعوذ بك من شرها وشر ما أرسلت له» آنگاه تکبیر نمائید و آوازهای خود را بتکبیر بلند کنید چه تکبیر باد را در هم شکند.

و هم در آن کتاب از آن حضرت علیه السلام مرویست كه فرمود «إن الصواعق تصيب المسلم وغير المسلم، و لا تصيب الذاكر».

یعنی صاعقه آسمان مسلمان و غیر از مسلمان را زیان میرساند ، اما آن کس که دلش بیاد یزدان شادان و همواره بتوحيد و تقدیس حضرت دیان رطب اللسان است دست خوش گزند صاعقه نگردد.

ص: 135

و دیگر در کتاب مذکور و کتاب خصال از محمد بن قیس از حضرت ابي جعفر علیه السلام مرویست .

«قال : بينا أمير المؤمنين علیه السلام فى الرحبة و الناس عليه متراكمون ، فمن بين مستفت و من بين مستعد إذ قام إليه رجل فقال : السلام عليك يا أمير المؤمنين و رحمة الله و بركاته ، فنظر إليه أمير المؤمنين بعينيه تينك العظيمتين، ثم قال : وعليك السلام و رحمة الله و بر رحمة الله و بركاته من أنت ؟ فقال أنا رجل من رعيتك وأهل بلادك قال : ما أنت من رعيتي و أهل بلادى و لو سلمت على يوماً واحداً ما خفيت على. فقال : الأمان يا امير المؤمنين ، فقال أمير المؤمنين علیه السلام : هل أحدثت فى مصرى هذا حدثاً منذ دخلته؟ قال: لا، قال فلعلك من رجال الحرب؟ قال: نعم، قال: إذا وضعت الحرب أوزارها فلا بأس».

می فرماید در آنحال که امیرالمؤمنین در رحبه کوفه جای داشت و مردمان در خدمتش از دحام کرده از مسائل خویش استفتا مینمودند و از کلمات كلمات معجز آیاتش بهره یاب میشدند، ناگاه مردی برای خاست سلام بداد و جواب شنید و فرمود باز گوی تاکیستی ، عرض کرد رعیت تو و از مردم بلاد توأم ، فرمود : نه رعیت من و نه از اهل مملکت من هستی ، و ، و اگر در تمامت عمر يك روز مرا سلام گفته بودی هرگز بر من پوشیده نمیماندی چون آن مرد این حال بدید برخود بترسید و در طلب زنهار عجز و انکسار ،نمود، فرمود: آیا از آن هنگام که باین شهر اندر شدی انگیزش هیچ حادثه کرده باشی؟ عرض کرد: نکردم فرمود : تواند بود که از مردم کار زار باشی ؟ عرض کرد: آری ، فرمودچون عرصه پيكار از جنك و كارزار بیکار شود و دلیران جنگجوی کار نبرد را بر يك سوى نهند باسی نخواهد بود.

عرض کرد: مرا معاوية بن ابی سفیان پوشیده و غافل از تو بسوی تو فرستاد که از آن مسائل كه ملك روم از وی پرسش گرفته و با او پیام کرده بود اگر تو بعد از محمد صلی الله علیه وآله وسلم بامر امامت و خلافت از همه کس سزاوارتری باری مرا پاسخ گذار تا من متابعت توگرایم ، و در حضرت تو تقدیم نحف و هدایا فرمایم ، و معاویه را جوابی در دست نبود و از این حال سخت مضطرب و پریشیده احوال گردید و مرا بتو فرستاد تا از تو

ص: 136

سؤال نمایم .

«فقال أمير المؤمنين علیه السلام : قاتل الله ابن آكلة الأكباد ما أضله و أعماه و من معه، و الله لقد أعتق جارية فما أحسن أن يتزوج بها ، حكم الله بيني و بين هذه الأمة قطعوا رحمي، و أضاعوا أيامى، ودفعوا حقي ، وصغرا وا عظيم منزلتى .

على منازعتى شمالة على بالحسن والحسين و محمد ، فاحضروا فقال : ياشامي هذان ابنارسول الله وهذا ابني فاسأل أيهم أحببت، فقال: أسئل ذا الوفرة، يعنى الحسن علیه السلام و كان صبيا فقال له الحسن علیه السلام : سلني عما بدالك».

امیرالمؤمنین علیه السلام فرمود خداوند بكشدا بن آكلة الأكباد يعنى معاويه فرزند هند جگر خواره را تا چند گمراه است و کور باطن و همچنین آنانکه با او هستند همانا کنیزیرا آزاد کرد و بطوریکه نیکو بود بتزويج او کار نکرد ، يعني باين درجه ومیزان از قوانین و احکام یزدان بیخبر بود ، خدای در میان من و این امت حاکم است که رحم مرا قطع کردند و رشته خویشاوندی مرا بر گسیختند ، و روزگار مرا ضایع گذاشتند ، و حق مرا دست باز داشتند ، و منزلت عظیم و مقام رفيع مراكوچك شمردند، و بر منازعت من انجمن ساختند .

آنگاه فرمود: حسن و حسین و محمد را حاضر سازید، چون حاضر شدند فرمود : ای شامی این دو پسران رسول خدای و من و اين يك فرزند من است از هر يك خواهی از مسائل خود پرسش گیر ، شامی گفت از این صاحب وفره يعني امام حسن علیه السلام که موی تانرمه گوش دارد میپرسم ، و امام حسن كودك بود باشامی فرمود بپرس از من ازهر چه خواهی و بخاطر اندرت میرسد .

راقم حروف گوید : در لفظ صبي در اين حديث مبارك «وكان صبياً» بي تأمل نشاید بود .

شامی عرض کرد : درمیان حق و باطل و آسمان و زمین و مشرق و مغرب فاصله چیست ، و قوس و قزح و آن چشمه که ارواح مشرکین بآنجا منزل گیرند و آن چشمه

ص: 137

که ارواح مؤمنین بآن جای کنند چیست و مؤنث و آن ده چیز که بعضی از آن سخت تر از بعضی است چیست؟

«فقال الحسن بن على علیهما السلام : بين الحق و الباطل أربع أصابع ، فمار أيته بعينك فهو الحق و ماسمع بعد ذلك باطل كثيراً ، قال الشامي صدقت ، قال : و بین السماء والأرض دعوة المظلوم ومد البصر، فمن قال لك غير هذا فكذ به قال صدقت يا ابن رسول الله صلی الله علیه وآله وسلم قال : و بين المشرق و المغرب مسيرة يوم للشمس تنظر إليها حين تطلع من مشرقها و حين تغيب من مغربها ، قال الشامي صدقت فما قوس قزح ؟ قال : ويحك لا تقل قوس قزح فان قزح اسم شيطان و هوقوس الله و علامة الخصب وأمان لأهل الأرض من الفرق ، و أما العين التى تأوى إليها أرواح المشركين فهى عين يقال لها برهوت ، و أما العين التي تأوى إليها أرواح المؤمنين و هي عين يقال لها سلمى ، و أما المؤنث فهو الذي لا يدرى أذكر هو أم انثى فانه ينتظر به فان كان ذكراً احتلم ، و ان كانت انثى

امة حاضت و بدائديها والأقيل له : بل على الحائط فان أصاب بوله الحائط فهو ذكر وان انتكص بوله كما انتكص بول البعير فهي امرأة»

حسن بن على علیه السلام فرمود در میان حق و باطل چهار انگشت فاصله است يعني از گوش تا بچشم پس هر چه را بچشم دیدی راست و درست بدان ، اما آنچه بگوش بشنوی فراوان باطل و ناصواب افتد. مردشامی عرض کرد یا ابن رسول الله براستی سخن آراستي ، فرمود فاصله میان آسمان و زمین باندازه تیردعای مظلوم و مد نظر است و هر کس جز این با تو گوید دروغگویش بدان ، عرض کرد ای فرزند رسول خدای بدرستی سخن کردی ، فرمود فاصله میان مشرق و مغرب يکروز است برای طی کردن خورشید ، چه نگران هستی از آنوقت که طلوع نماید تا غروب کند مدت یکروز باشد؛ مردشاهی عرض کردیا ابن رسول الله راست فرمودی بفرمای قوس قزح چیست ؟ فرمود : ويحك قوس قزح مگوی چه قزح نام شیطان است و این قوس کمان خدا إله است ، و چون این نشان در آسمان نمایان گردد علامت خصب نعمت و وفور و گشایش روزي و ايمني جهانيان است از غرق شدن ، و اما آن چشمه که ارواح مشرکان

ص: 138

از آن ماوی گیرد چشمه ایست که بر هوت نام دارد ، و آن چشمه که ارواح مؤمنان بدان مأوی جوید چشمه ایست که سلمایش نام است ، و أما خنثی آنکس باشد که ندانند مرد است یازن و بباید انتظار برد تا اگر محتلم شود مذکر خواهد بود و اگر زن باشد حایض گردد و هر دو پستانش نمایش گیرد و اگر این علامت ممکن نشود بیایدش فرمان داد تا بر دیواری کمیز افکند اگر پیشابش بدیوار رسید مرد است و اگر واپس و پراکنده مانند پیشاب کردن شتر جهید زن است .

«وأما عشرة أشياء بعضها أشد من بعض فأشد شيء خلقه الله عز وجل الحجر . وأشد من الحجر الحديد يقطع به الحجر ، و أشد من الحديد النار تذيب الحديد ، وأشد من النار الماء يطفي النار ، وأشد من الماء السحاب يحمل الماء ، وأشد من السحاب الريح تحمل السحاب، وأشد من الريح الملك الذي يرسلها ، وأشد من الملك ملك الموت الذي يميت الملك ، وأشد من ملك الموت الموت الذي يميت ملك الموت و أشد من الموت أمر الله رب العالمين يميت الموت».

فرمود و اما آن ده چیز که پارۀ از پارۀ سخت تر است ، همانا سخت تر چیزیکه خدای عزوجل بیافرید سنگست ، و سخت تر از سنگ آهن ، و سخت تر از سنگ آهن است که سنگ را بآن میبرند ، و سخت تر از آن آتش است که آهن با آن آب میگردد ، و سخت تر از آتش آب است که آتش بآن افسرده و خاموش میشود ، و سخت تر از آب ابر است که آب را بهر سوی میکشاند و سخت تر از ابر یاد است که ابر را بهر جانب میدواند ، و سخت تر از باد آن فرشته ایست که باد را بهر کجا باید روان میگرداند ، و سخت تر از اين ملك فرشته مرك است كه او را میمیراند ، و سخت تر از ملك الموت مرك است كه ملك الموت را میکشد ، و سخت تر از مرك فرمان یزدان عالمیان است که چنین مرگ را تباه و ناچیز مینماید.

چون مرد شامی این جمله بشنید عرض کرد گواهی میدهم که تو پسر رسول خدای صلی الله علیه وآله وسلم باشی ، و علی علیه السلام بامر امامت و خلافت سزاوار است نه معاویه .

ص: 139

آنگاه آنمرد آن جوابها را بر نگاشت و نزد معاویه برد و معاویه نزد ابن اصفر فرستاد.

«فكتب الميه ابن الأصفر : يا معاوية لم تكلمنى بغير كلامك ، وتجيبنى بغير جوابك اقسم بالمسيح ما هذا جوابك ، و ما هو إلا من معدن النبوة وموضع الرسالة ، وأما أنت فلو سألتني در هماً ما أعطيتك».

ابن اصفر که در سماء و عالم بملك روم تعبیر شده بمعاویه نوشت ای معاویه از چه بکلام دیگری با من سخن کنی و با جواب دیگری که نه در مقدار تو است مرا پاسخ ،کوئی قسم میخورم بمسیح علیه السلام که این جواب از تونیست و تورا را نیروی راندن اینگونه جواب نباشد ، و چنین جواب جز ازکان نبوت و مکان رسالت بیرون نیاید و اما تو اگر یکدرهم از من در ازای این جواب بخواهی عطایت نکنم.

و دیگر در کتاب مسطور از حضرت ابی جعفر علیه السلام مذکور است.

«قال علیه السلام : إن الله خلق جبلا محيطاً بالدنيا من زبرجد أخضر ، وإنما خضرة السماء من خضرة ذلك الجبل، وخلق خلقاً و لم يفترض عليهم شيئاً مما افترض على خلقه من صلاة و زكاة ، وكلهم يلعن رجلين من هذه الأمة ، وسماهما» .

فرمود خدای تبارك و تعالی بیافریدکوهی بر گرداگرد جهان از زبر جد سبز و حضرت آسمان از حضرت این کوه است و آفریدگانی بیافرید و برایشان از آن طاعت و عبادت که بر دیگر مخلوق از اقامت نماز و ادای زکاة فرض ساخته واجب نگردانید، و جمله ایشان بلعن دو تن از مردم این امت روزگار برند ، و نام هر دو را باز فرمود .

و دیگر در سماء و عالم از حضرت امام جعفر صادق علیه السلام مرویست که فرمود در خدمت پدرم محمد بن علی سلام الله علیه بودم مردی در خدمتش عرض کرد ابتدای این رکن چه بود؟

«فقال: إن الله لما خلق الخلق قال لبنى آدم: ألست بربكم قالوا: بلى فأقروا ، وأجرى نهراً أحلى من العسل وألين من الزبد ، ثم أمر القلم فاستمد من ذلك النهر

ص: 140

فكتب إقرارهم و ماهو كائن إلى يوم القيامة ، ثم القم ذلك الكتاب هذا الحجر فهذا الاستلام الذى ترى إنما هو بيعة علي إقرارهم الذى كانوا أقر وابه».

فرمود: چون ایزد متعال مخلوق را بیافرید با بني آدم فرمود آیا نیستم پروردگار شما عرض کردند توئی پروردگار ما بربوبیت و خلاقیت خداوند قادر اقرار کردند و خدای نهری جاری ساخت که از انگبین شیرین تر و از زبد نرم تر بود ، آنگاه با قلم فرمان کرد تا از آن نهر مداد گرفت و اقرار بنی آدم و آنچه تاروز رستاخیز روی بخواهد داد بنوشت، پس بفرمود این سنك اين نوشته را فرو برد ، و این استلام که اکنون نگران هستی که با این سنگ بپای میبرندهما تا بیعتی باشد از ایشان بر آن اقرار یکه در روز الست از ایشان صادر شد.

و دیگر در کتاب مسطور از امام محمد باقر علیه السلام ماثور است :

«قال: خلق الله أرض كربلاء قبل أن يخلق أرض الكعبة بأربعة وعشرين ألف عام ، و قدسها و بارك عليها، فما زالت قبل خلق الله الخلق مقدسة مباركة و لاتزال كذلك حتى يجعلها الله أفضل أرض فى الجنة و افضل منزل ومسكن يسكن الله فيه أوليائه في الجنة»

فرمود: خدای تعالی بیافرید زمین کربلا را از آن پیش که خلق فرماید زمین کعبه را به بیست و چهار هزار سال مدت و این زمین را مقدس و مبارك گردانید و همچنان مقدس و مبارك بود از آن پیش که خدای آفریدگانرا خلق فرماید، و همچنین مقدس و مبارك خواهد بود و تا خداوندش برترین اراضی و مساکن بهشت که مسکن اولیای خدای است بگرداند، و از این پیش در کتاب احوال حضرت امام زین العابدين علیه السلام بر این منوال حديثي مذکور گردید .

و دیگر در کتاب مسطور از نوادر راوندی از حضرت ابی جعفر از آباء عظامش از رسولخدای صلی الله علیه وآله وسلم مرویست که فرمود :

«شر اليهود يهود بيسان ، و شر النصارى نصاری نجران ، وخير ماء وجه الأرض ماء زمزم ، وشر ماء نبع على وجه الأرض ماء برهوت واد بحضرموت يرد

ص: 141

عليه هام الكفار و صداهم».

یعنی بدترین جهودان یهود بیسان، و بدترین نصرانیان نصارای نجران ، و بهترین آبها که بر روی زمین جوشیدن دارد آب زمزم ، و بدترین آبها که بر روی زمین میجوشد آب برهوت است که بیابانی است در حضرموت و مرغ جان و مردار کفار را در آنجا منزل دهند .

صاحب قاموس میگوید بیسان قریه ایست در شام و قریه ایست در مرووموضعی است در یمامه . و در حدیث شریف گویا شام مقصود است ، و نجران موضعی است در یمن ، و هامه بمعنی سراست و اسم طایریست و مراد در حدیث همین ایشان باین طایر تشأم مینمایند و این مرغی است که شب گرد است، و بعضی است ، و برخی گویند عرب را گمان چنان است که روح آن مقتولی که در طلب خونش بر نیایند کله گردد و همیگوید بیاشامانید مرا بیاشامانید مرا از خون قاتل من ، و چون خونش را دریافتند پرواز کند، و پاره گویند که ایشانرا گمان میرود که استخوانهای مرده و بقولی روح اوهامه میشود و او را صدی نام کرده اند ، و در اسلام از این سخن نهی کردند ، و صدی بمعنی جسد آدمی است بعد از مرك او و پرنده ایست که از سر مقتول بعد از پوسیدنش بیرون شود ، و این بزعم جاهلیت است .

و دیگر در کتاب مسطور و کافی از جابر از حضرت باقر علیه السلام مرویست که رسول خدای صلی الله علیه وآله وسلم برای عرض خیل بیرو نشدند و حدیث را میرساند باین مقام که فرمود :

«فمر بفرس فقال عيينة بن حصين إن من أمر هذا الفرس كيت وكيت ، فقال رسول الله صلی الله علیه وآله وسلم فأنا أعلم بالخيل منك ، فقال عيينة وأنا أعلم بالرجال منك ، فغضب رسول الله حتى ظهر الدم فى وجهه ، فقال له ، فأى الرجال أفضل ؟ فقال عيينة بن حصين : رجال يكونون بنجد يضعون سيوفهم على عواتقهم ورماحهم على كواتب خيلهم ثم يضربون بها قدماً .

ص: 142

فقال رسول الله صلی الله علیه وآله وسلم : كذبت بل رجال أهل اليمن، أفضل الايمان يماني

و الحكمة يمانية .

و لولا الهجرة لكنت امرءاً من أهل اليمن ، الجفاء و القسوة في الفدادين أصحاب الوبر ربيعة و مضر من حيث يطلع قرن الشمس و مذحج أكثر قبيل يدخلون الجنة و حضر موت خير من عامر بن صعصعة و روى بعضهم اند خير من الحارث بن معاوية وبجيلة خير من رعل ، وذكوان، و إن يهلك لحيان فلا أبالى

ثم قال: لعن الله الملوك الأربعة : جمداً و مخوصاً و مشرحاً وأبضعة و اختهم العمردة ».

و این حدیث را مذکور میفرماید تا این مقام میرساند که فرمود .

«لعن الله وعلا وذكوان و لحيان والمجد مين من أسد و غطفان و أبا سفيان بن حرب وشهيلا ذا الاسنان و ابني ملكة بن حزيم و هوذة و هونة»

یعنی رسول خدای صلی الله علیه وآله وسلم را در حال عرض خیل اسبی از حضور مبارکش

بگذرانیدند ، عيينة بن حصين در مر بن حصین در مراتب آن فرس بعضي بيانات بعرض رسانید ، آنحضرت فرمود من از تو در اوصاف خیل بینا نرم ، عیینه از روی جسارت عرضکرد یا رسول الله من در شناخت مردان از تو بصیر ترم ، رسولخدای را چنان خشم فرو گرفت که در گونه مبارکش نشان از خون نمود ، و فرمود کدام مردم افضل باشند ؟

عیینه عرضکرد: آنمردمانی که در نجد هستند و شمشیرهای خود را از دوش حمایل کنند و نیزها بر کوهه زین استوار دارند و با خوى شير و آهنك پلنك نخجير گیر در میدان پیکار بتازند و پیاده و سوار خاکسار کنند.

رسول خدای صلی الله علیه وآله وسلم فرمود: دروغ گفتی بلکه مردان اهل يمن افضل هستند و ایمان یمانی است و حکمت یمانیه است.

و این سخن از آن فرمود که ابتدای طلوع و ظهور ایمان از مکه بود ، و مکه از زمین تهامه و تهامه از ارض یمن است، و از این است که گویند کعبة اليمانية و ممکن است که این فرمایش محض تکریم جماعت انصار باشد که اهل یمن هستند،

ص: 143

وایمان و مؤمنان را نصرت کردند و پناه و مأوای دادند از اینروی ایمان بایشان نسبت یافت .

جوهری گوید : یمن بلاد عرب است و نسبت بأن يمنى و يمان بتخفيف وألف عوض ياء نسبت است و ألف وياء نسبت هر دو جمع نمیشوند ، لکن سیبویه گوید پارۀ گويند يماني بتشديد است .

بالجمله میفرماید اگر نه هجرت علت بودی من مردي از مردم یمن بودم .

ممكن است که مراد آنحضرت از این کلام این باشد که اگر نه بودی که از مکه هجرت گزیدم امروز از مردم یمن بودم ، چه مکه از یمن محسوب است ، یا مراد این است که اگر نه بودی که مدینه بدار هجرت من مقرر شدی و از نخست بأمر خدای آنجا را بدار هجرت اختیار کردم ، يمنرا وطن میساختم ، یا اینکه اگر نبودی که هجرت اشرف بودی خویشتن را در شمار مردم انصار در آوردم .

آنگاه میفرماید: جفاء وقسوت در فدادین است وفد ادون با تشدید همان کسان باشند که در زراعتگاه و مواشی خود بانگها بر کشند واحد ایشان فداد باشد ، و بعضی گویند آنان هستند که شتر بسیار دارند، باشتربان و گاو و خر چران و چراننده چارپایان باشند .

و مقصود از اصحاب و براهل بوادی هستند که در بادیه خانه گیرند از مردم ربیعه و مضر از آنجا که ابتدای طلوع خورشید است ، و میشود مراد این باشد که این دو قبیله در مطلع شمس یعنی در شرقی مدینه منزل دارند و میشود که قرن الشیطان بوده و بتصحيف قرن الشمس شده، چنانکه از خبر یکه از شرح السنه مرویست و از فتنه دجال باز فرموده قرن الشيطان مذکور است.

و میفرماید: قبیلهٔ مذحج از دیگر قبایل بیشتر بمینو جای کنند و مذحج بروزن مسجد پدر قبیله ایست از یمن .

و میفرماید: حضرموت بهتر است از عامر بن صعصعه ، و بروایتی از حارث بن معاويه ، وحضرموت اسم شهر و اسم قبیله ایست و این دو اسم را يك اسم گردانیده اند

ص: 144

و تو مختار باشی اگر خواهی اسم اول را مبني برفتح بداری و دوم را با عراب غیر منصرف معرب سازی و گوئی هذا حضرموت ، و اگر خواهی اول را برثانی اضافه کنی و گوئی هذا حضرموت باعراب حضر و تخفیف موت چنانکه در سام ابرص ورام هرمز مجاز باشی . ا وعامر بن صعصعه پدر قبیله ایست ، و هو عامر بن صعصعة بن معاوية بن بكر بن هوازن ، وبجیله بهتر است از رعل وذكوان ، بجيله بروزن سفینه طایفه ایست از معد ور عل و ذکوان دو قبیله اند از بنی سلیم و میفرماید اگر لحیان تباه شوند باکی ندارم .

در قاموس میگوید لحیان پدر قبیله ایست .

آنگاه میفرماید خداوند لعنت کند ملوك چهارگانه : حمد و مخوص أو مشرح وابضعه و خواهر ایشان عمرده را.

مخوس بروزن منبر ومشرح وجمد وا بضعه بنو معد يكرب ملوك اربعه هستند که رسول خداى صلی الله علیه وآله وسلم ايشانرا لعن فرموده ، و اخت ایشان عمرده را نیز لعن کرده است و ایشان آن کسان باشند که با اشعت وفود نمودند و اسلام آوردند آنگاه مرتد شدند، ودر يوم البخير بقتل رسیدند، و نوحه گر ایشان در مصیبت ایشان گفت :

ياعين بكى للملوك الأربعة .

وگوید عمرد بروزن عملس طویل از هر چیز است و ممکن است که مراد از مجدمین منسوب های بجذیمه را خواهند ، و هم تواند بود که اسدو غطفان هر دو منسوب بان باشند ، وغطفان محركة طایفه از فیس ،است و شاید که شهیلا باشین معجمه وياء حطی و در پاره نسخ باسین مهمله وياء حطي اسمي باشد ، و همچنین است سایر اسماء رجال که در این خبر مندرج هستند.

و نیز صاحب قاموس گوید هوذة بمعنى قطاة و نام طایری و مردی معروف است .

و دیگر در کتاب سماء وعالم از ابو بصیر از حضرت ابی جعفر علیه السلام مرویست

«قال : إن علياً علیه السلام ملك ما في الأرض وما تحتها ، فعرضعت له السحابان الصعب والذلول فاختار الصعب ، فكان في الصعب ملك ماتحت الأرض و في الذلول ملك ما فوق الأرض ، و اختار الصعب على الذلول، فدارت به سبع أرضين فوجد ثلاث

ص: 145

خراب و أربع عوامر».

فرمود : علي علیه السلام مالك آنچه در زمین و زیر زمین است گردید، و دو ابر یکی صعب و دیگری رام در خدمتش عرضه افتاد و در صعب ملك ما تحت الأرض ودر ذلول ملك ما فوق الأرض بود، و آنحضرت ابری که صعب بود اختیار فرمود ، و ذلول را بگذاشت ، و آن ابر آنحضر ترا در هفت زمین بگردانید، و علی علیه السلام زمین هفتگانه را سه قسمت خراب و چهار قسمت آبادیافت.

و نیز در آنکتاب از سورة از حضرت امام محمد باقر علیه السلام مرویست که فرمود :

«أما ان ذا القرنين قد خير السحابين فاختار الذلول ، وذخر لصاحبكم الصعب».

ذوالقرنين ابر ذلول را اختیار کرد و صعب را برای صاحب شما ذخیره نهاد ، عرض کردم ابر صعب کدام است؟ فرمود آن ابریست که در آن رعد و صاعقه یا برق باشد، وصاحب شما بر آن سوار گردد.

«أما أنه سيركب السحاب ويرقى في الأسباب أسباب السماوات السبع والأرضين السبع خمس عوامر و اثنتان خرابان».

زود است که بر مرکب ابر سوار شود و در هفت آسمان و هفت زمین برآید که پنج قسمت آباد و دو قسمت ویران است.

معلوم باد ممکن است که قسمت پنجم قليل العمارة باشد و با خیر سابق موافق گردد، چه در آن خبر سه قسمت خراب و چهار قسمت آباد است.

ص: 146

بیان اخبار یکه از حضرت باقر علوم اولین و آخرین ابی جعفر علیه السلام در خلق انسان و حالات او رسیده است

در کتاب سماء و عالم از کتاب بصائر از جابر از حضرت باقر علیه السلام مرویست که فرمود

«قال أمير المؤمنين علیه السلام : إن الله تبارك و تعالى خلق الأرواح قبل الأبدان بألفى عام ، فلمار كتب الأرواح فى أبدا نها كتب بين أعينهم مؤمن أو كافر ، وماهم به مبتلون وماهم عليه من سيتيء أعمالهم وحسنها في قدر اذن الغارة ، ثم أنزل بذلك قرآناً على نبيه فقال : إن في ذلك لآيات للمتوسمين، وكان رسول الله صلی الله علیه وآله وسلم هو المتوسم وأنا بعده والأئمة من ذريتي هم المتوسمون ».

أمير المؤمنين علیه السلام : فرمود: خدای تبارك و تعالى ارواح را دو هزار سال قبل از ابدان بیافرید و چون روح در بدن جای گرفت در میان دو چشم هر کسی نوشته شدمؤمن است یا کافر و بچه مبتلا خواهد بود وسيئات وحسنات أعمال هرکس باندازه گوش موش ثبت شد ، آنگاه این آیت مبارك را در این باب بر پیغمبر خود نازل ساخت که میفرماید همانا در این نشانه است برای خداوندان توسم و فراست و نشان و علامت و رسولخدای صلی الله علیه وآله وسلم متوسم بود، ومن بعد از آنحضرت وإمام هائی که ذريه من هستند متوسمین باشیم.

و نیز در آن کتاب از بکیر بن اعین از حضرت ابی جعفر علیه السلام مرویست :

«إن الله أخذ ميثاق شيعتنا بالولاية لنا و هم ذر يوم أخذ الميثاق على الذر بالاقرار بالربوبية و لمحمد صلی الله علیه وآله وسلم بالنبوة ، وعرض الله عز وجل على محمد امته في الطين وهم أظلة، وخلقهم من الطينة التي خلق منها آدم ، وخلق الله أرواح شيعتنا قبل أبدانهم بألفي عام ، وعرضهم عليه وعرفهم رسول الله وعرفهم علينا ونحن نعرفهم في لحن القول».

میفرماید خدای تعالی از شیعیان ما در آن حال که در عالم ذر بودند در اقرار بر بوبیت خدای و نبوت پیغمبر رهنمای علیه السلام عهد و میثاق بگرفت و ایشان را در آن حال که در عالم گل بودند بر پیغمبر خود عرض داد ، و اینوقت ایشان باشد و اولیای او صلوات الله عليهم سایهای أنوار إلهى بودند، وخداى ايشان را از همان طین که آدم علیه السلام را

ص: 147

خلق کرد بیافرید و ارواح شیعیان ما را دو هزار سال قبل از خلقت ابد ان ایشان خلق نمود، و بر پیغمبر عرض داد، و پیغمبر صلی الله علیه وآله وسلم ایشان را بشناخت، و ما ایشان را بشناختیم در لحن قول.

و اين كلام اشارت بقول خداى است «و لتعرفتهم في لحن القول» بيضاوى در تفسیر خود میگوید: لحن قول ، اسلوب وإماله اوست بسوى جهت تعريض وتورية، يعنى شیعیان خود را در هر حال و هر زبان و هر لغت و بیان می شناسیم، کنایت از اینکه شیعیان ما در هر وضع و هر لباس برما پوشیده نمی مانند ، و نیز گفته اند که از لحن قول بغض على علیه السلام را منظور داشته اند یعنی هر کس بغض آنحضرت ندارد لحن قول

و شیعه است.

و دیگر در کتاب مذکور از جابر از حضرت ابی جعفر باقر علیه السلام مرویست که در این قول خدای «وفضلناهم على كثير ممن خلقنا تفضيلاً» یعنی و افزونی دادیم بنی آدم را بر بسیاری از آنچه آفریده ایم فزونی دادنی بغلبه و استیلا یا بشرف و کرامت میفرمود : خلق كل شي منكبا غير الانسان فانه خلق منتصباً، یعنی تمامت حيوانات منكب و سربزیر آفریده گردیده مگر انسان که راست و مستوى خلق شده است.

کاشفی در تفسیر خود گوید که علما را در تکریم انسان سخن بسیار است.

صاحب بحر الحقایق می فرماید کرامت انسان بر دو قسم است جسدانی و روحانی.

جسدانی تمام انسانرا باشد از مؤمن و کافرو آن تخمیر طینت ایشان است بیدن و تطوير در رحم ، وحسن صورت ومزاج قريب باعتدال و راستی قامت ، و گرفتن با دو دست و خوردن با انگشتان و زینت بموی ریش و گیسوا و تميز بعقل وافهام بنطق واشارت و خط و راه رفتن با دو پای و راه یافتن باسباب معیشت و تمکن در حرف و صنعت.

روحانی دو قسم است عامه و خاصه.

اما آنچه عام است مؤمن و کافر در آن شريك باشند چون نفخ روح و بیرون شدن از صلب آدم علیه السلام و شنیدن قول « ألست بربكم » وإنطق بجواب «بلی» وعهد بر عبودیت و ایلاد بر فطرت ، و فرو فرستاده شدن پیغمبران بر ایشان، و انزال کتب برای ایشان ،

ص: 148

وترغيب بمثوبات جناني ، وتخويف از عقوبات نافرمانی و اظهار آثار قدرت و دلایل معجزات برای ایشان .

أما كرامت روحانیت خاصه آن است که أنبياء وأولياء ومؤمنان را بآن گرامی ساخته از نبوت و رسالت و ولایت و هدایت و ایمان و اسلام و ارشاد و اکمال و اخلاق حسنه و آداب مرضيه و سير إلى الله وفى الله و بالله ، وعبودیت بر مقامات و ترقي از تنگنای ناسوت بجذبات لاهوتی ، وفنای از انانیت ، وبقاي بهویت و کرامت های دیگر نسبت باواز حد وحصر خارج است.

محمد بن کعب میگوید کرامت آدمیان بآن است که حضرت خاتم الأنبياء صلی الله علیه وآله وسلم از ایشان است و نيز تفضيل بزرك انسان اینست که بتوحید و معرفت گرامی شده اند . و در تفضیل انسان و مراتب فزونی و تکریم او بر دیگر انواع حتی بر نوع ملائکه اخبار وأحاديث و تحقيق عرفا و علما بسیار است که نگارش آن جمله خود کتابی مخصوص خواهد خلاصه این است که اگر شهوتش تابع عقل شده برتر از ملك است، و اگر عقلش مغلوب شهوت گردید زبون تر از هر چه در تحت فلك است و از این پیش در کتاب احوال حضرت سجاد سلام الله علیه با این مطلب اشارت شد.

و دیگر در کتاب مسطور و کتاب کافی از زراره از حضرت ابی جعفر علیه السلام مرویست

«قال: إن الله عز وجل إذا أراد أن يخلق النطفة التي أخذ عليها الميثاق في صلب آدم أو ما يبدوله فيه ويجعلها في المرحم حرك الرجل للجماع، وأوحى إلى الرحم أن. افتحى بابك حتى يلج فيك خلقي وقضائى النافذ وقدري ، فتفتح الرحم ، بابها ، فتصل النطقة إلى الرحم فتردد فيه أربعين يوماً، ثم تصير علقة أربعين يوماً ، ثم تصير مضغة. أربعين يوماً ، ثم تضير لحماً تجري فيه عروق مشتبكة.

ثم يبعث الله ملكين خلافين يخلقان في الأرحام ما يشاء، يقتحمان في بطن المرأة من فم المرأتباء فيصلان إلى الرحم وفيها الروح القديمة المنقولة في أصلاب الرجال وأرحام النساء ، فينفخان فيها روح الحياة والبقاء، ويشقان له السمع والبصر وجميع الجوارح وجميع ما في البطن باذن الله تعالى.

ص: 149

ثم يوحى الله إلى الملكين: اكتبا عليه قضائى وقدري و نافذ أمري و اشترطا لي البداء فيما تكتبان، فيقولان يارب ما نكتب ؟ قال : فيوحى الله عز وجل إليهما أن ارفعا رؤسكما إلى رأس امه ، فيرفعان رؤسهما ، فاذا اللوح يقرع جبهةامه، فينظران فيه فيجدان في اللوح صورته و رويته وأجله وميثاقه، شفياً أوسعيداً و جميع شأنه، قال: فيملي أحدهما على صاحبه ، فيكتبان جميع ما في اللوح و يشترطان البداء فيما يكتبان، ثم يختمان الكتاب ويجعلانه بين عينيه، ثم يقيمانه قائماً في بطن امه ، قال: فربما عنا فانقلب ولا يكون ذلك إلا في كل عات أو مارد .

فاذا بلغ أوان خروج الولد تاماً أو غير تام أوحى الله عز وجل إلى الرحم أن افتحى بابك حتى يخرج خلقى إلى أرضى وينفذ فيه أمري فقد بلغ أو أن خروجه ، قال: فيفتح الرحم باب الولد فيبعث الله عز وجل إليه ملكاً يقال له: زاجر ، فيزجره زجرة فيفزع منها الولد ، فينقلب فيصير رجلاه فوق رأسه و رأسه في أسفل البطن ليسهل الله على المرأة وعلى الولد الخروج ، قال : فاذا احتبس زجره الملك زجرة أخرى فيفزع منها فيسقط الولد إلى الأرض باكياً فزعاً من الزجرة ».

میفرماید خدای عزوجل چون خواهد آن نطفه را خلق فرماید که اخذ میثاق بر آن نهاده در صلب آدم علیه السلام یا آنچه خدای را در آن بدا افتد و در رحم قرار شهوت را در مرد در افکند تا خواهان مباشرت گردد ، و چون بمباشرت پردازد رحم را وحی فرستد که دهان برگشای تا مخلوق من وقضاى نافذ وقدر من در تو ولوج نماید ، و چون نطفه در رحم بیفتد تا چهل روز همی از حالی بحالی بگردد ، آنگاه آن نطفه سفید پاره خون بسته گردد ، و چهل روز بر آن گونه باشد آنگاه مضغه شود ، یعنی آن مقدار گوشتی که یکبار بخایند و چهل روز بماند آنگاه گوشتی بگردد که رگها و عروق مشتبکه در آن جاری شود .

و چون باینحال پیوست خدای با دو ملکی که تقدیر و تصویر و تخطیط نمایند فرمان کند تا بآنچه خود خواسته است در جلوه گاه ارحام نقش بندی و چهره نمایی کنند پس آن دو فریشته از راه دهان آنزن بدون اجازت و رخصت او برحم اندر شوند ،

ص: 150

در حالتی که روحی که قبل از خلق جسد آنمولود در رحم آفریده شده موجود است ، و این روحی است که در اصلاب رجال و ارحام نساء انتقال همی نمود پس آن دو ملك روح حیات و بقا را در رحم در او بردمند و راه گوش و چشم و سایر جوارح را برگشایند و باذن خدای آنچه در بطن است بچهره بشر صورت گری نمایند.

و چون این کار بپایان رفت ایزد تعالى بأن دوملك وحى فرستد که آن چه در مشيت لم يزل و قضایای ازلی بروی قضا راند، و مقرر ومقدر فرموده بر چهره حالش مكتوب کنند ، و در آنچه می نگارند شرط بدا را نیز مقرر دارند آن دو فرشته عرض کنند پروردگارا چه بر نگاریم خدای فرماید سرهای خود را برکشید و برسر مادرش بنگرید ، چون بنگرند آنچه سرگذشت اوست در لوح تقدیر برجبین مادرش به بینند و صورت و رویت و مدت و میثاق او را شقياً وسعيداً و تمامت شئونات و سرنوشت او را در لوح بیابند، پس یکی از آن دو بادیگر املاء ،نماید و جمله آنچه در لوح است برنگارند و بدارا شرط نمایند و آن نوشته را خاتم بر نهند، و در میان دو چشم آنمولود بازگذارند ، پس از آنش در شکم مادر بپای دارند بسامی شود که بعتو و استکبار رود منقلب گردد ، و این کردار جز در آن کس که سرکش و نافرمان است روی ندهد .

و چون تولد طفل را نوبت برسد خواه تام یا غیر تام خدای تعالی رحم را وحی فرستد که در برکشائی نا مخلوق من بزمین من بیرون آید و آنچه دروی امر فرموده ام نفوذ یا بد چه زمان خروج او فرا رسیده است، پس زهدان در از زندان برگشاید و خدای ملکی را که زاجر نام دارد ، بدو برانگیزد تا او را بسختی و نهیب براند ، و آن مولود از آن انزجار چنان در فزع و بیم آید که هر دو پایش بالای سرش و سرش در پائین شکم بگردد تا تولد او بر مادرش و خودش آسان گردد، و چوان از بیرون خودداری کند نهیبی دیگر بروی رود چنانکه از شدت فزع گریه کنان بزمین اندر افتد، و این گریه از آن زجره است.

معلوم باد اینکه در این حدیث مبارک میفرماید «أوما يبدوله فيه» از بداء است و معنی این است که اولاً در صلب آدم علیه السلام اخذ میثاق از وی نشده بود ، لكن ثانياً

ص: 151

برای او بدا افتاد بعد از آنکه از صلب آدم بیرون آمد که بروی اخذ میثاق نمایند، یا معنی دیگر مراد باشد چنان که در خبر بعد مذکور شود ، و نیز محتمل است که مراد بأول آن باشد که بحد تکلیف رسیده باشد و اخذ میثاق از وی شده باشد ، و مراد بثانی آن باشد که قبل از بلوغ بحد تكليف بمیرد.

و این که میفرماید «حرك الرجل» يعني القاء شهوت بروی میشود و این مسئله گویا برسبیل امر تکوینی است نه تکلیفی یعنی حرکت میدهد باراده و قدرت یزدانی و مقصود از روح قدیمه روح مخلوق در زمان متقادم است قبل از خلق جسدش ، و در لغت و عرف این معنی بر قدیم بسیار اطلاق میشود ، و مراد باين روح نفس نباتية ياروح حیوانیه یا انسانیه است و این که میفرماید صورته وروسته یعنی ما یری منه و ممکن است که رویته با تشدید باشد که بمعنی تفکر و تفهم است.

همانا علمای اعلام را در امثال اين خبر مسالك ومناهج مختلفه است برخی بظاهر آن مؤمن و مقر" هستند و چگونگی آنرا برای امام که از وی ماثور است باز گذارند و این طریقه علمای پرهیز کار و دانایان ایران است .

و پاره گویند هر چه از ظاهر این گونه اخبار مفهوم میشود حق است، و اگر اوهام را در اخبار و کلمات ائمه انام علیهم السلام استبعادی رود محل عبرت نیست ، یعنی کلمات ایشان صعب و مستصعب است و ما را نشاید که همه را بفهمیم ، هر چه را فهمیدیم باید شکر گذاریم هر چه را بفهم نیاوریم بر قصور فهم گذاریم.

و بعضی گویند این کلمات برسبیل تمثیل است، گویا امام علیه السلام تشبیه فرموده است آنچه را که خدای تعالی در این مولود بودیعت نهاده و سر نوشت او گردانیده است بآمدن دوملك و نگارش بر جبین او.

و پاره گویند مراد از قرع لوح جبهۀ مادر را گویا کنایت از ظهور احوال ما در آن مولود و صفات و اخلاق آن مادر از پیشانیش و صورتش که بر آن مخلوق شده گویا اینها بتمامت بروی نگاشته گشته و آن احوالی که میشاید که مولود بر آن باشد از ناصیه مادرش استنباط میگردد، و بجهت مناسبتی که در میان مادر و فرزند است.

ص: 152

در آنجا ثابت میشود ،

و این از آن است که جوهر روح افاضه میشود بر بدن بحسب استعداد و قبول بدن آنرا ، و استعداد بدن تابع استعداد نفس ابوین و صفات اخلاق ایشان است ، خصوصاً از طرف مادر که مربیه اوست بر وفق همانکه از پشت پدرش برحم اواندر شده و با این حال مادر دارای حالات ابویت وامیت هر دو خواهد بود ، و مراد از قرار دادن کتاب مختوم را در میان دو چشم مولود کنایت از ظهور صفات و اخلاق مولود است از ناصیه چهره او .

اما بهتر و سالم ترین شقوق همان است که در ملاقات این اخبار از امثال این تأویلات واهیه کناری گیرند، و به آن چه از ائمه هاديد رسيده است تسليم نمایند.

و دیگر در هر دو کتاب مسطور از حسن بن جهم مرویست که گفت از حضرت امام رضا علیه السلام شنیدم که میفرمود حضرت ابی جعفر علیه السلام فرموده است:

«إن النطفة تكون في الرحم أربعين يوماً، ثم نصير علقة أربعين يوماً ، ثم تصير مضغة أربعين يوماً ، فاذا كمل أربعة أشهر بعث الله عز وجل ملكين خلافين فيقولان يارب ما تخلق ذكراً أو أنثى ؟ فيؤمران ، فيقولان: يارب شفياً أوسعيداً؟ فيؤمران ، فيقولان ما أجله و ما رزقه و ما كلشيء من حاله ؟ و عدد من ذلك أشياء ، ويكتبان عينيه ، فاذا أكمل الله الأجل بعث الله ملكاً فزجره زجرة فيخرج و قد نسي الميثاق

و قال الحسن بن الجهم : فقلت له : أفيجوز أن يدعى الله عز وجل فيحول الأنثى ذكراً أوالذكر أنثى ؟ فقال : إن الله يفعل ما يشاء».

یعنی نطفه چهل روز در رحم استقرار جوید آنگاه چهل روز علقه گردد ، و پس از آن چهل روز مضغه شود، و چون چهار ماه بکمال برد خدای دو ملك كه تقدير و تصویر و تخطيط نمایند بفرستد عرض کنند ای پروردگارها چه خلق می فرمائی آیا نر است یا ماده ؟ و ایشان بآنچه خدای خواهد فرمان یا بند ، آن گاه عرض کنند ای

ص: 153

پروردگار ما آیا این مولودشقی است و بدبخت یا سعادتمند و نیکو حال ؟ و بآنچه خدای خواهد چنان کنند ، عرض کنند مدت او و روزی او و تمام حال او و گذشت روزگارش چگونه است؟ و بسیاری از این گونه بر شمارند و عهد و میثاق را بر جبینش برنگارند ، و چون مدت حمل بپای رود خدای ملکي را بفرستد و آن مولود را چنان نهیب بر زند که از شکم مادر بیرون شود ، و میثاق را فراموش نماید .

حسن بن جهم گفت: از امام رضا علیه السلام سؤال کردم هیچ شایسته است که از خدای خواستار شوند و دعا نمایند که ماده نر و نر ماده شود؟ فرمود: خدای هر چه خواهد میکند .

معلوم باد که پاره از محققین گفته اند کتابت میثاق کنایت از مفطوریت اوست بر خلق او و قابلیت او برای توحید و سایر معارف ، و نسیان میثاق کنایت از در آمدن اوست در عالم اسباب که مشتمل است بر موانع تعقل در آن چه آدمی بر آن مفطور است یا مراد بآن همان است که در خبر دیگر در غیر مخلقه تفسیر شده است ، و مراد بخاق منسوب بملك تقدير و تصوير و تخطیط می باشد چنانکه معنی معروف خلق در اصل لغت همین است چنانکه از این پیش نیز اشارت شد.

و نیز در هر دو کتاب مستطاب از سلام بن مستنیر مرویست که از حضرت ابی جعفر علیه السلام پرسیدم از قول خدای عزوجل «مخلفة وغير مخلفة» فرمود :

«المخلفة هم الذر الذين خلقهم الله في صلب آدم علیه السلام أخذ عليهم الميثاق ثم أجراهم في أصلاب الرجال و أرحام النساء ، وهم الذين يخرجون إلى الدنيا حتى يسألوا عن الميثاق

و أما قوله: و غير مخلّفة ، فهم كل نسمة لم يخلقهم الله في صلب آدم علیه السلام حين خلق الذر وأخذ عليهم الميثاق ، وهم النطف من العزل والسقط قبل أن ينفخ فيه الروح و الحياة و البقاء» .

یعنی مخلقه همان ذری باشند که خدای تعالی ایشانرا در صلب حضرت آدم علیه السلام بیافرید ، و از ایشان در آن عالم اخذ میثاق فرمود ، آنگاه ایشان را در اصلاب رجال

ص: 154

و ارحام نساء در آورد ، و ایشان همان کسان هستند که بدار دنیا در آیند و در مقام مسؤلیت از عهد و میثاق اندر شوند.

و غیر مخلفه آن نسمه و انسانی است که خدای در صلب آدم علیه السلام در هنگام خلق ذر و اخذ میثاق از ایشان بیافرید ، و ایشان آن نطفها باشند که از عزل یعنی نیفکندن مرد در رحم و از سقط از رحم قبل از آنکه در آن روح وحیات و بقاء بردمند پدید شود.

معلوم باد که بنا بر این تأویل که امام علیه السلام می فرماید ، محتمل است که خلق بمعنی تقدیر باشد ، یعنی آنچه مقدر شده است در ذر که در آن نفخ روح بشود، و آن چه مقدر نشده است .

و نیز در هر دو کتاب از حضرت باقر یا حضرت صادق عليهما سلام در این قول خداى تعالى « يعلم ما تحمل كل أنثى و ما تغيض الأرحام و ما تزداد » يعنى می داند خدای آنچه را بر میدارد هرزنی و آنچه بکاهد رحمها و آنچه بیفزاید از ضعف میفرمود:

غیض هر حملی است که از نه ماه کمتر باشد ، و ما يزداد آن چیزیست که برنه ماه افزوده گردد فكلما رأت المرأة الدم الخالص في حملها فانها تزداد بعد الأيام التي رأت فى حملها من الدم، پس هر چه به بیند در خود خون خالص را در ایام حمل خویش عدد همان ایام دیدار خون خالص بر مدتش افزوده میشود .

و نیز در هر دو کتاب از محمد بن اسماعیل مرویست که گفت در حضرت ابی جعفر علیه السلام عرض کردم فدای تو کردم آیا برای مرد رواست که برای زن حامله دعا کند که خدای تعالی آنچه در شکم اوست نرینۀ مستوى القامه بگرداند ؟ فرمود از زمان حمل تا چهارماه دعا بکند - الى آخر الخبر

و دیگر در هر دو کتاب از ابو حمزه مسطور است که گفت از حضرت امی جعفر علیه السلام از چگونگی خلق سؤال نمودم .

«فقال: إن الله تعالى لما خلق الخلق من طين أفاض بهاكا فاضة القداح ، فأخرج

ص: 155

الإسلم فجعله سعيداً ، وجعل الكافر شقياً ، فاذا وقعت النطفة تلقتها الملائكة فصوروهائم قالوا: يارب أذكر أوا نثى؟ فيقول الرب جل جلاله أي ذلك شاء، فيقولان : تبارك الله أحسن الخالفين، ثم يوضع في بطنها فترد دتسعة أيام وفي كل عرق و مفصل منها، وللرحم ثلاثة أقفال : قفل في أعلاها مما يلي أعلى السرة من الجانب الأيمن ، والقفل لأخر في وسطها ، و القفل الأخر أسفل من الرجم ، فيوضع بعد تسعة أيام في القفل الأعلى ، فيمكث فيه ثلاثة أشهر ، فعند ذلك يصيب المرأة خبث النفس و التهوع، ثم ينزل إلى القفل الأوسط فيكمت فيه ثلاثه أشهر و سر الصبي فيها مجمع العروق وعروق المرأة كلها منها يدخل طعامه وشرابه من تلك العروق، ثم ينزل إلى القفل الأسفل فيكمث فيه ثلاثة أشهر ، فذلك تسعة أشهر ، ثم تطلق المرأة فكلما طلقت انقطع عرق من سرة الصبى فأصابها ذلك الوجع ويده على سرته حتى يقع على الأرض ويده مبسوطة، فيكون رزقه حينئذ من فيه»

فرمود : چون خدای تعالی خلق را از گل بیافرید چون افاضه قداح يعنى رسیدن تیر در آن افاضه فرمود ، و از جمله مخلوق هر کس قبول اسلام کرد او را سعید و فرخ روزگار بگردانید ، و هر کس کفران ورزید بشقاوت و بدبختی تو أمان گردید، و چون نطفه افکنده شود فرشتگانش برگیرند و چهره گری فرمایند ، آنگاه غرض کنند ای پروردگار ما آیا مذکر است یا مؤنث ؟ و خدای جل جلاله بهر چه خواهد . بفرماید ، پس گویند : تبارك الله احسن الخالقين، بزرك و بلند عظمت و قدرت و حكمت است خدائی که نیکوترین تقدیر کنندگان است .

و خلق در اینجا بمعنی تقدیر و اندازه گرفتن است مثل قول خداى «وإن تخلق من الطين كهيئة الطير»

بالجمله میفرماید آنگاه نطفه را در شکم زن میگذارند و نه روز در آن و در هر غرق و مفصل او از حالی بحالی میشود و برای رحم سه قفل است : یکی در اعلای رحم از آنسوی که باعلای ناف از طرف یمین است ، و قفل دیگر در وسط رحم ، وقفل دیگر در اسفل وهم است ، و چون آن به روز سپری گردد و نطفه را در قتل اعلا

ص: 156

بگذارند و سه ماه در قفل اعلای رحم بماند ، و در این مدت باشد که زن همیشه بدی مزاج و حالت تهوع يابد ، آنگاه نطفه را از آن مقام بقفل اوسط که در میان رحم است در آورند و نیز سه ماه در آنجا بیاید، او ناف گاه كودك مجمع عروق است و عروق زن نیز مجمعش در نافگاه آن طفل است که در رحم اوست و از این عروق طعام وشراب آنزن بشکم آنطفل اندر میشود، یعنی طعامش و شرابش از آن عروق و رگها باز رسد ، پس از آن بقفل سیم که در اسفل رحم است در آورند و همچنان مدت سه ماه در آنجا مکث نماید و مدت به ماه بپایان برد، این وقت زن را حالت وضع حمل و درد زادن فراگیرد؛ و بهر دردی يك رك از ناف كودك بريده شود و این درد بزن باز رسد و دست طفل برناف خودش باشد تا بزمین بیاید، و دستش گشاده باشد و اینوقت رزق او از راه دهانش بدو میرسد.

جوهری در صراح میگوید «قداح» جمع قدح است بکر که بمعنی تیر تمام ناتراشیده و پیکان نانهاده ، و افاضة القداح زدن بآن است ، و عرب را در جاهلیت قانون آن بود که اسامی خود را بر آن چوبه های تیر می نوشتند و مخلوط می کردند و قرعه میزدند و ممکن است که در این حدیث شریف قداح بتشديد مهمله قرائت شود که تیر تراش و صانع آن باشد ، و معنی چنین میشود که خدای تعالی در ساختن و تراشیدن و آفریدن سهام وجود بنی آدم افاضه و شروع نمود مانند قداح و ایشان را مختلف مانند قداح دیدند.

و اینکه میفرماید «فترد دتسعة أيام» شاید تردد آن کنایت از آن چیز باشد که از مزاج مادر در آن اثر کند ، یا کنایت از اختلاط نطفه مادر باشد با آن نطفه که آن نطفه مادر از تمامت عروق زن بیرون میآید ، و نیز محتمل است که نزول آن نطفه از اعلا بأوسط واسفل مقصود بعضی از آن باشد بجهت عظمت جثه، نه جمله آن، و اینکه میفرمايد «أسفل من الرحم» یعنى فروتر محلی از رحم ، والله تعالى أعلم.

و دیگر در سماء و عالم در روایت ابي الجارود از حضرت ابی جعفر علیه السلام مرویست که در این آیت مبارك «ثم أنشأناه خلقاً آخر» میفرمود : « فهو نفخ

ص: 157

الروح فيه».

یعنی اینکه میفرماید پس از آن نطفه را بعد از طی درجات و مراتب مذکوره خلقی دیگر انشاء کردیم ، مراد از این خلق دمیدن روح است در آن

و نیز در آن کتاب از روایت ابی الجارود از آنحضرت در قول خدای «یهب

لمن يشاء اناثاً» یعنی میبخشد خدای یعنی میبخشد خدای بهر کس میخواهد فرزند مادینه میفرمود :

يعنى «إنه ليس معهن ذكر یعنی خداي فرزند هر کس را خواهد بتمامت مادینه بخشد و هیچ فرزند ذکور بآنها نمی آورد و يهب لمن يشاء الذكور» و مي بخشد خداى بهرکس میخواهد فرزند نرینه، میفرمود «یعنی ليس معهم انتی» هیچ فرزند مادینه با فرزندان نرینه نیست .

و دیگر در کتاب مسطور از ابو عبدالله قزوینی مسطور است که از حضرت ابی جعفر محمد بن على علیهما السلام سؤال کردم بچه دلیل انسان در مکانی متولد میشود و در مکانی دیگر وفات مینماید؟

«قال : إن الله تبارك وتعالى لما خلق خلقهم من أديم الأرض فمرجع كل إنسان إلى تربته» فرمود: چون خدای خلقت بفرمود ایشان را از ادیم ارض وخاك روی زمین بیافرید از این روی مرجع و باز گشت هر انسانی بسوی تربت او میباشد .

و دیگر در کتاب مسطور از تفسیر علی بن ابراهیم از کثیر بن عیاش از حضرت ابی جعفر صلوات الله علیه در این قول خدای «ولقد خلقنا كم ثم صور ناكم» مرویست که فرمود:

«أما خلقنا كم فنطفة ، ثم علقة، ثم مضغة ، ثم عظاماً ، ثم لحماً ، يعنى معنى آفریدیم شما را اینست که از نخست نطفه بودید، بعد از آن نطفه را علقه ، و از آن پس علقه را مضغه ، و از آن پس استخوان ، و بعد از آن استخوان را در لباس گوشت زینت بخشیدیم.

وأما معنى «صورناكم فاالعين والأنف والأذن والفم واليدين والرجلين صور هذا

ص: 158

ونحوه ثم جعل الذميم و الوسيم والجسيم والطويل والقصير و أشباء هذاء .

میفرماید و اما معنی اینکه خدای میفرماید چهره گری فرمودیم شما را اینست که اندام شما را چشم برای دیدن ، و بینی برای بوئیدن ، و گوش برای شنیدن ، ودهان از برای بدل ما يتحلل بدرون بردن و از مطعومات و مشروبات متنعم ومتلذ ذكر ديدن و دودست برای خدمات بدن و رفع حاجت و دفع مضرت ، و دو پای برای گام سپردن و کام برگرفتن بخشیدیم ، و همچنان سایر جوارح و اعضا که عنایت فرمودیم و در هر يك خاصیتی مقرر داشتیم ، و آنگاه این هیاکل و ابدان را پاره ذمیم و بعضي نيکو اندام و وسیم ، و برخی را جسيم و گروهی را در از بالا ، و انبوهي راكوتاه قامت فرمودیم و همچنین اشباه و امثال این نقش بندیها و چهره گریها .

معلوم باد که عجایب و غرایب آثار و علاماتی که در خلقت انسان از حضرت یزدان ظهور نموده در حیز هیچ تفسیر و گنجایش هیچ بیان در نیاید، و غرابت این خلقت و عجایبی که در نهاد اوست در هيچيك از انواع مخلوق نیست ، چه آنچه از وی خواسته اند نیز از هیچ مخلوقی نخواسته اند، و سایر انواع را برای او موجود داشته اند ، و او را بر آنجمله مطاع فرموده اند، از این است که خدای تعالی خلقت او خود را تمجید فرماید و گوید : تبارك الله أحسن الخالقين» و در خلقت سماوات و ارضين و سایر مخلوقات سماوی و ارضی با آن عظمت و غلظت اجسام این کلام نفرموده است .

در کتاب در المنثور ومحمد بن كعب قرطى مسطور است که میگوید در توراة یا اینکه گفته است در صحف ابراهیم علیه السلام نظر میکردم در آنجا دیدم که خدای تعالی میفرماید:

«يا ابن آدم ما أنصفتني خلقتك و لم تك شيئاً ، وجعلتك بشر أسوياً ، خلقتك من سلالة من طين ، ثم جعلتك نطفة في قرار مكين ، ثم خلقت النطفة علقة فخلقت العلقة مضغة ، فخلقت المضغة عظاما فكسوت العظام لحما ، ثم أنشأتك خلقا آخر» .

ای فرزند آدم با من بانصاف نروی همانا بیافریدم ترا و حال اینکه هیچ نبودی

ص: 159

و تورا انسانی مستوی القامه گردانیدم ، آفریدم تو را از خلاصه و نقاوه بیرون کشیده از گل ، آنگاه این سلاله را بنطفه انتقال داده و تو را نطفه نمودم و در گنجینۀ رحم مستقر ساختم، آنگاه قرار دادم آن نطفۀ سفید را پاره خون بسته ، پس از آن ساختم آن خون بسته را مضغة یعنی آن مقدار گوشتی که یکباره بجایند ، آنگاه گردانیدم آن گوشت را استخوان با آنکه محکم ساختم او را بعد از چهار ماه ، پس از آن استخوان را از آن گوشت که از مضغه باقی بود پوشش آوردم پس از آن تو را در شکم

تورا مادر بیا فریدم آفریدنی دیگر یعنی روح در تو دمیدم تا زنده شدی بعد از آنکه جماد بودي يا صورت انساني را بر تو فایض گردانیدم یا قوی رادر تو ایجاد کردم و میتواند که این جمله هر سه مراد باشد .

«يا ابن آدم هل يقدر على ذلك غيرى ، ثم خففت تقلك على امك حتى لا تتبرم بك ولا تتأذى، ثم أوحيت إلى الامعاء أن اتسعى، وإلى الجوارح أن تفرقي ، فاتسعت الأمعاء من بعد ضيقها، و تفرقت الجوارح بعد تشبيكها ، ثم أوحيت إلى الملك الموكل بالأرحام أن يخرجك من بطن امك، فاستخلصك على ريشة من جناحه فاطلعت عليك فاذا أنت خلق ضعيف ليس لك من يقطع، ولا ضرس يطحن، فاستخلصت لك في صدر امك ثدياً يدر لك لبناً بارداً فى الصيف، حاراً في الشتاء ، واستخلصته من جلد ولحم و دم وعروق ، وقذفت لك في قلب والدتك الرحمة ، وفي قلب أبيك التحنن ، فهما يكد ان ويجهدان ويربيانك ويغذيانك ولم يناما حتى ينومان».

ای فرزند آدم آیا هیچکس جز من بر چنین کار اقتدار دارد پس از آنکه در تو روح در دمیدم ، و جامۀ زندگی بپوشیدم و در شکم مادرت بدست قدرت بر گرفتم تا ثقل و سنگینی تو مادرت را بستوه نیاورد ، و به آزار نیفکند.

و این سخن از آنست که خدای جنین را در شکم مادر بدون اینکه برچیزی حمل بیابد بدون محمول نگاه میدارد، چنانکه آسمانها را بیستون بلند ساختند.

بالجمله میفرماید آنگاه امعار اوحی فرستم تا گشادگی گیرند، وجوارح را وحی کنم که از هم تفرق پذیرند، پس رودها گشاده گردد بعد از آنکه بطبيعت تنك بود،

ص: 160

و جوارح تفرق بیابد بعد از آنکه بر حسب خلقت با هم اشتباك داشت ، و از پس این جمله بآن فرشته که موکل بر ارحام است وحی فرستادم که ترا از شکم مادرت بیرون فرستد، و آن فرشته تو را با يك پرخویش خلاص گردانید، و از زندان زهدان به نزهتگاه کیهان روان داشت، اینوقت محض کمال رحمت با نظر عنایت در تونگران شدم ، و توطفلی ضعیف و خورد و بیچاره بودی ، نه ترا دندان قطع کردن و نه دندان خورد کردن و نرم ساختن مأكولات بود ، پس روزی تو را در پستان مادر مقرر داشتم و این مهمان نورسید را از شیر سفید پذیرائی نمودم ، پس پستان مادرت شیر از بهر تو بجوشيد ، و بر حسب طبیعت در تابستان شیر سرد، و در زمستان شیر گرم دهانت بمکید ، و این شیر سفید را بقدرت کامله از میان پوست و گوشت وخون ورك و عروق مادرت جاری ساختم ، یعنی از آنها موجود ساختم و خون سرخ را شیر سفید گردانیدم آنگاه دل مادرت را از مهر تو بیا کندم و دل پدرت را بر تو مهربان و عطوف گردانیدم تا هر دو تن آنچند که توانند کوشش نمایند و بسختی و صعوبت و تکدی و زحمت ترا تربیت نمایند ، وغذا رسانند و خواب از چشم خود دور گردانند تا تورا بر بستر راحت بخوابانند ، و در مهد استراحت بغنوانند .

«ابن آدم أنا فعلت ذلك لا بشيء استأهلته به مني أو لحاجة استعنت على قضائها، ابن آدم فلما قطع سنك ، وطلع ضرسك، أطعمتك فاكهة الصيف و فاكهة الشتاء في أوانهما ، فلما عرفت أني ربك عصيتني، فالأن إذعصيتنى فادعني، فاني قريب مجيب وادعنى فانى غفور رحيم».

ایفرزند آدم اینهمه مهربانی و عطوفت و عنایترا من که ارحم الراحمین و اکرم الأكرمين هستم بدون اینکه تو سزاوار باشی یا اینکه حاجتی مرا باشد که بر آن مددکار گردی با تو مبذول داشتم، ایفرزند آدم همانقدر که دندان برآوردی و نیروی جائیدن و کوفتن بیافتی میوه تابستانی و زمستانی را در فصل خود و أوان خود با تو اطعام کردم ، و چون بآنمقام رسیدی که بدانستی من پروردگار توام بدون پروا بگناه من پرداختی و آغاز و انجام کار خود را نشناختی ، هم اکنون با اینکه در حضرت من

ص: 161

بمعصیت گردیدی ، مرادر حاجات خود و آمرزش گناهان خود بخوانچه من با تو نزدیکم و از روی رحمت مسئلت تو را اجابت فرمایم و گناهان تو را بیامرزم .

و دیگر در کتاب مذکور از محمد بن مسلم مرویست که از حضرت ابی جعفر علیه السلام پرسیدم که شرکت شیطان چیست که خدای در این آیت مبارك وشاركهم فى الأموال والأولاد، یعنی شرکت کن با ایشان در اموال ایشان و در فرزندان ایشان؟

فرمود : «ماكان من مال حرام فهو شرك الشيطان ، قال : ويكون مع الرجل حتى يجامع ، فيكون من نطفته ونطفة الرجل إذا كان حراماً».

فرمود: هر چه از مال حرام برای شخص فراهم شود شیطان در آن شريك است چه بوسوسه او این مال را کسب و ذخیره کرده ، و فرمود شیطان همه جا و همه وقت با آدمی میباشد حتی گاهی که بمجامعت ،پردازد و چون آنجماع بحرام باشد نطفه شیطان با نطفه آنمرد با هم باشد و فرزند حرام زاده پدید گردد.

و دیگر در کتاب سماء وعالم وكتاب كافي از محمد بن مسلم مسطور است که گفت از حضرت ابی جعفر علیه السلام سؤال کردم که اگر مرد زن را بزند چنانکه نطفه از رحم او بیفتد بروی چیست؟ فرمود: بیست دینار بروی فرود آید، عرض کردم اگر او را بزند وازرحم او علقه ساقط گردد؟ فرمود: چهل دینار است، عرض کردم اگر بزند زنرا ومضغه بیفکند؟ فرمود بر او شصت دینار ،است عرض کردم اگر بزند زنرا و در حالی سقط نماید که برای آن استخوان پدید شده باشد ؟ فقال علیه السلام : عليه الدية كاملة بهذا قضى أمير المؤمنين علیه السلام» فرمود بر آنمرد دیه کامله وارد است یعنی اگر سقط مذکر باشد باید هزار دینار که دیه کامله است بدهد امیر المؤمنين علیه السلام باينطور حكم رانده است.

عرض کردم صفت نطفه که بآن صفت شناخته شود چیست ؟

«فقال : النطفة تكون بيضاء مثل النخامة الغليظة ، فتمكث في الرحم إذا صارت فيه أربعين يوماً ، ثم تصير إلى علقة فرمود حالت این نطفه و شناسائی آن این است

ص: 162

که سفید مانند آب بینی غلیظ و میپاید در رحم ، چون در رحم بپاید چهلروز آنگاه از آن حال بعلقه انتقال گیرد.

عرض کردم صفت خلقت علقه که بآن شناخته شود چیست ؟

«فقال: هي علقة كعلقة دم المحجمة الجامدة تمكث في الرحم بعد تحويلها عن النطفة أربعين يوماً ثم تصير مضغة ، فرمود این خون بسته ایست مانند خونیکه در محجمه جامد باشد و چون از حالت نطفه تحویل یافت چهل روز در رحم مکث نماید از آنگاه از آنحال بمضغه شود.

عرض کردم صفت مضغه و صفت آن و خلقت آن که بآن شناخته آید چیست ؟

«قال : هي مضغة لحم حمراء فيها عروق خضر مشبكة » فرمود پاره گوشتی است سرخ که در آن عروق و رگهای سبز مشبك است «ثم تصير إلى عظم» آنوقت یعنی پس از آنمدت استخوان میگردد، یعنی سخت و استوار مانند استخوان شود.

عرض کردم صفت خلقت آن چون بحال استخوان در آید چیست؟

«فقال: إذا كان عظماً شق له السمع والبصر ، ورتبت جوارحه ، فاذا كان كذلك فان فيه الدية كاملة ، فرمود چون استخوان یا بد گوش و چشم بر او شکافته شود وجوارحش را ترتیب دهند ، و چون باین مقام و رتبت در آید اگر کسی اور اسقط نماید باید دیه کامله بدهد .

و از این پیش در ذیل کتاب احوال حضرت امام زین العابدین علیه السلام حدیثی که در باب دیه جنین سعید بن مسیب از آنحضرت سؤال کرده و از حد نطفه تا مقام دیه کامله را باز فرموده اند مذکور گردید .

در تفسیر منهج الصادقین در ذیل تفسیر سوره مؤمنین و آیه شریفه « ولقد خلقنا الانسان -إلى- وتبارك الله أحسن الخالقين » ميگويد : که معظم فقها استدلال نموده اند باین آیه شریفه بر توزیع دیه بر حالات و انتقالات مذکوره ، باين وجه که واجب گردانیده اند بیست دینار در اتلاف نطفه ، بعد از آنکه در رحم استقرار یافت .

ص: 163

زیرا که دیه نطفه قبل از وقوع آن در رحم ده دینار است بدلیل اینکه فرموده اند : «لو أنه أفرغ مجامعاً فعزل ضمن المفرغ عشرة وكذالو عزل الزوج عن حرة بعقد الدوام كان عليه عشر دنانير».

و از این کلام که این نطفه را در حال عزل ده دینار دیه باشد مستفید میگردد که بعد از وقوع آن در رحم حالتی زاید بر آنحال خواهد یافت پس دیتی زاید بر آن دیه لازم میشود.

و از این است که امام علیه السلام فرمود نطفه که در رحم مستقر گردد دیه اش

بیست دینار است ، و چون علقه شود چهل دینار ، و چون مضغه شود شصت دینار و چون استخوان گیرد هشتاد دینار و چون از گوشت جامه گیرد قبل از ولوج روح یکصد دینار ، و بعد از ولوج روح اگر مذکر باشد هزار دینار دیه کامله است یا آنچه بآن میزان مقرر شمرده اند و اگر مجهول الحال باشد نصف دیه مذکر و مؤنث باشد نصف دیه کامله است.

و نیز گفته اند که میان حالت سابقه و ما بعدش بیست روز است و برای روز یکدینار است ، و این هنگام اگر نطفه در رحم بیست روز درنگ کرده باشد بیست دینار دیه دارد، و اگر بیست و یکروز باشد بیست و یکدینار ، و اگر لبنش سی روز باشد سی دینار ، و بر این قیاس حکم میشود ، و این حکم مشهور میان فقهاست لكن مستند آن معلوم نیست.

و بعضی گفته اند در دیه جنین قبل از ولوج روح غره است و غره در اصل لغت بمعنی غلام زر خرید و کنیز زر خرید است، چنانکه در مجلدات مشکوة الأدب اشارت شد .

ص: 164

ذكر وقایع سال یکصد و چهارم هجری نبوی صلی الله علیه وآله وسلم و وقعه میان سعید حرشی و مردم صغد

اشاره

چون سعید بن عمرو خرشی والی مملکت خراسان گردید ، و ایالت ماوراء النهر از بخارا تا سمرقند و فرغانه در فرمان او قرار پذیرفت، راه بر نوشت ورود جیحون را در سپرد و در قصر الریح که در دو فرسنگی دبوسیه واقعست نزول نمود با این که لشگریانش هنوز انجمن نشده بودند ، کوس رحيل بكوفت ، هلال بن نعیم حنظلی از کمال عجب و شگفتی گفت با این عقل و دانش که تر است چه خوش بودی که وزارت کردی نه امارت ، هنوز لشگریانت فراهم نشده اند و تو فرمان رحیل دهی ، سعید باز شد و بفرمود تا مردم او بجای خود نزول کردند .

و از آنسوی پسر عم ملك فرغانه بدو بیامد و گفت مردم صغد در خجنده باشند و داستان پیمان ایشان را بگذاشت، و گفت زودتر بر سر ایشان شتاب گیر ، و از آن پیش که بشعب عصام اندر شوند ، و در جوار ما اعتصام جویند، کار خود با ایشان بكام سپار .

سعید فرمان کرد تا عبد الرحمن فرشی و زیاد بن عبدالرحمن با جملتی از فرسان و شجعان با او بایشان روی گذاردند، و چون آنجماعت ، برفتند سعید را سعیدرا پشیمانی افتاد و گفت بسخن گبری که ندانم صادق است یا کاذب فریب خوردم ، و جمعی لشگریان مسلمانان را بمکر او روان داشتم ، پس از دنبال ایشان کوچ نمود ، و در اشر و سنه نزول فرمود ، وبمقداري قليل با ایشان صلح نمود.

در تاریخ طبری مسطور است که چون یزید بن عبد الملك ولايت ماوراء النهر را از بخارا تا سمرقند و فرغانه با سعید حوشی و ارمنیه و آذربایجان را بثابت النهرانی گذاشت ، سعید برفت و از رود جیحون بگذشت و بخارا شد ، و روزی چند در بخارا در نك نمود ، آنگاه بسمرقند و ، آنگاه بسمرقند و بحرب ملك فرغانه روی نهاد ، و بر در حصار او فرود آمد، ملك فرغانه برای مصالحت مسئلت نمود و در میانه کار بصلح

ص: 165

انجامید و یکصد هزار درهم و پنجاه غلام و پنجاه كنيزك از ملك فرغانه بگرفت و باز شد.

بالجمله ابن اثیر میگوید : چون سعید مصالحه کرد در آنحال که طعام شامگاه میشکست ناگاه او را گفتند اينك عطاء دبوسی است که فرا میرسد ، و با عبدالرحمن برفته بود ، چون سعید بشنید لقمه از دستش بیفتاد ، و عطا را بخواند و گفت ويلك آیا با هيچكس بقتال رفته باشید ، گفت نی ، گفت خدای را سپاس ، آنگاه طعام بخورد و او را از آنچه بگذشته بود باز گفت و از آن پس شتابان راه نوشت و پس از سه روز عبدالرحمن قشیری را دریافت، همچنان راه سپردند تا در خجنده فرا رسیدند.

اینوقت یکی از یارانش گفت چه چیز بصلاح و صواب میدانی ؟ گفت : تندی و شتاب ، گفت : من این بصواب ،نمینگرم ، همی بینم که اگر در اینجا مردی از مادر عرصه کارزار زخمدار گردد یکجا زخم خویش هموار کند ، یا اگر در پهنه قتال یکی قتیل گردد بکجایش حمل کنند، بهتر آن است که در این مکان فرود شویم و بتانی بتأنى و درنك كار جنك بسازيم ، و رزم دشمن را آماده شویم ، پس نزول نمودند و جنگرا ساختگی کردند .

محمد بن جریر طبری گوید: چون سعید با ملك فرغانه خلیج صلح کرد و باز شد و شب اندر آمد و مسلمانان سر بخواب نهادند ، خلیج با پنجاه هزار مرد در لشگر مسلمانان بتاخت ، و خلقی را بکشت مسلمانان با جگر شیر بانك نفير از فلك اثير بگذرانیدند ، و شمشیر بر کشیدند و بر نشستند و روی بکفار نهادند، و بیکاری سخت بپای بردند، و از پروردگار نصرت یافتند وخليج ملك فرغانه باهزار مرد کشته شد ، مسلمانانرا غنیمتی وافر حاصل شد .

بالجمله ابن اثیر گوید چون سعید نزول نمود و کار جنك بدرنك افكند از مردم خصم هیچکس با ایشان روی نکرد و مردمان در بارۀ سعیدزبان برگشودند و او را بترس وجبن بنکوهیدند، و گفتند بشجاعت و دیانت نامدار بود لکن چون

ص: 166

بعراق در آمد گوش و چشمش کر و کور و از هوش و فطانت مستور است .

و مردی از عرب حمله برد و گرزی بر دروازه خجنده بنواخت ، چنان که

درش بر گشود، لکن از فریب و کید دشمن بیخبر بود، چه ایشان در پشت دیوار باره در عقب دروازه شهر خندقی بکنده و رویش را بانی و خاك پوشیده داشته بودند؛ بآن اندیشه که در آن هنگام که با دشمن روی در روی شوند اگر از ایشان منهزم گردند خود از خندق با خبر بگذرند ، و مسلمانان که در اثر ایشان شتابان گردند بخندق در افتند .

بالجمله چون مردم خجند از شهر بیرون شدند، و با مسلمانان جنگ در انداختند ، و از میدان کارزار فرار کردند چنان مضطرب و بی اختیار شدند که خویشتن را فراموش کرده خود در آن چاه و چاله که از بهر دیگران کنده در افتادند ، و مسلمانان حمل مرد از آنان را از خندق در آوردند.

آنگاه سعید حرشی آن شهر را بحصار در انداخت ، و مجانيق منصوب ساخت نيك آنجماعت با ملك فرغانه پیام کردند که با ما بغدر و مکیدت کارکردی ، اکنون ما را نصرت کن ، ملك فرغانه در پاسخ گفت ، این مردم از آن پیش که مدت معهود بپایان رود شما را دریافتند ، و شمادر پناه وجوار من نبودید .

چون ایشان این پاسخ بشنیدند بیچاره ماندند ، و ناچار خواستار شدند ، و امان طلبیدند که ایشان را بسند بازگرداند.

سعید برایشان شرط نهاد که زنان و ذراری عرب که در اسیری دارند باز دهند؛ و کسر خراج را بپردازند، و با هیچکس بد نکنند ، و یکتن از ایشان در خجنده نماند و اگر احدوثه و فتنه از ایشان روی نماید خونشان مباح باشد.

پس ملوك و تجار از صغد بایشان بیرو نشدند و اهل خجنده را بحال خود بر جا گذاشتند ، و بزرگان صغدرا بهرکجا که شناسا بودند نزول افتاد ، و کازرنج نزد ابو ایوب بن ابی حسان فرود شد.

ص: 167

این هنگام در خدمت سعید حرشی بصحت پیوست که مردم خجنده زنی از آنان را که در دست ایشان گرفتار بود بکشته اند و گفت مرا رسید که ثابت زنی را بکشت و در خاک مدفون ساخت ، ثابت انکار کرد، و چون معلوم کردند چنان بود و او ثابت را بسرا پرده خود بخواندوخون او بریخت .

چون کازرنج از قتل ثابت خبر یافت بيمناك شد که خود نیز کشته گردد ، و با برادر زاده اش در طلب سراویل پیام کرد ، و این نشان در میان ایشان بود که آماده قتال باید بود ، پس سراویل را بفرستاد و بیرو نشد و مردمان را متعرض گردید ، و تنی چند را بکشت و مردم سپاهی آشفته شدند ، و از شر او بیندیشیدند ، و او همچنان میرفت تا بثابت ابن مسعود پیوست ، و بدست ثابت کشته گشت.

و از آنسوی مردم صغد یکصد و پنجاه تن از مسلمانان را که در اسیری ایشا نبود بکشتند ، و چون این واقعه هایله در خدمت سعید بحقیقت افتاد ، بقتل ايشان و عزل مردم سودا گر از ایشان فرمان داد، مردم صغد را چون اسلحه جنك در دست نبود با چوب بجنك ايشان در آمدند، و مدتی بر نیامد که بتمامت بقتل رسیدند و ایشان سه هزار تن و بقولی هفت هزار نفر بودند .

آنگاه اموال و ذراری اهل صغدرا مأخوذ داشتند ، و سعید هر چه را می پسندید بر گرفت.

پس از آن مسلم بن بدیل عدوی را بخواند و گفت تو را متولی مقسم گردانیدم گفت از آن پس که کارکنان تو یکشب در آنجمله بمیل خود رفتند ، با من گذاری بدیگری بگذار ، سعید چنان کرد .

و آن داستان را بدرگاه يزيد بن عبد الملك مكتوب كرد ؛ و بعمر بن هبيره چيزي در قلم در نیاورد، از این روی عمر باوی کینه و رشد ، و ثابت قطنه در این شعر بآنچه عظماء و بزرگان ایشانرا رسیده اشارت کرده است:

أقر العين مصرع كاز رنج *** و کشكير و مالا في يباد

و دیوشتی و مالاقی خلنج *** بحصن خجند اندمروا فبادوا

ص: 168

گفته اند: دیوشتی نام دهقان سمرقند است و اسمش ديواشنج است يا ديواشنك و معرب کرده اند گویند و گردآوری مثال خجنده با قلباء بن احمدی شکری بود، چنان افتاد که یکی روز یکتن از مردم خجنده خمی بدو در هم بخرید و چون بیاورد چند سکه و پاره طلا در آن بدید و بازگردید و دست بر چشم بداشت گفتی مگر چشمش را عارضه ایست ، و آن جونه را بازپس داده و دو در هم خود را باز پس گرفته باز پس شد ، چون این حال بدیدند هر چند در طلبش بکوشیدند نیافتند.

بالجمله سعيد حرشي سليمان بن ابى السرى را بحصن فرستاد تا در آنجا بگردش درآید ، و مردم صغد را جز از یکراه نگذارد، و خوارزم شاه و صاحب احرون و شومان نيز باوي بودند ، وسليمان مسیب بن بشر ریاحی را در مقدمه لشگر خود بفرستاد ، و او را در يك فرسنگی در یافتند و جنگ در انداختند.

مسیب ایشانرا چنان منهزم کرد که بحصن خود فرار کردند، پس ایشان را بحصار گرفت ، و دیوشتی از وی خواستار شد که او را بخدمت حرشی فرستد ، تا بدانچه خواهد در حق وی حکم کند چون او را نزد سعید فرستاد ، سعید او را اکرام و احسان نمود.

و از آن طرف مردم قلعه در طلب صلح بر آمدند بآن شرط که متعرض زنان و فرزندان ایشان نشوند، و قلعه را تسلیم کردند، سلیمان بحرشی پیام کرد که از امنای خود تنی چند را برای قبض ما فی القلعه بفرستد ، سعید کسی را برای انجام اینکار بفرستاد و مردم قلعه با وی بدرستی بپای بردند.

آنگاه حرشی بمدینه کش روی نهاد ، و اهل کش موافق روايتي بده هزار و بقولی ششهزار سرباوي مصالحه ،کردند آنگاه از کش بسوی زرنج راه سپرد ، اینوقت از ابن هبیره نامه بدو رسید که دیو شنج را براه خود گذارد ، سعید او را بکشت و بردارزد ، و نصر بن سيار را فرمان کرد تا آنچه اهل کش در مصالحت گردن نهاده اند مقبوض دارد ، و سليمان بن ابی السری را متولی حرب و خراج کش و نسف نمود ، و در آنجا خزائن منیعه بود .

ص: 169

محشر با حرشي گفت هیچ میخواهی تو را دلالت کنم که بدون قتال و زحمت رجال این جای را مفتوح داری ؟ گفت آری گفت مسربل بن خریت بن راشد ناجی را که با ملك آنجا دوست و صدیق است بفرست ، تا اینکار بکام کند ، سعید او را بدو روانداشت.

مسربل پادشاه آنجاسبغری را بدید ، و او را از کردار حرشی با اهل خجنده باز نمود ، و بيمناك ساخت ، سبغري گفت رأی چیست گفت از وی زینهار طلبی ، گفت با آنانکه با من بستگی دارند چسازم ، گفت بأمان خویش در آور

پس سبغری نیز با ایشان مصالحه کرد ، و او را و بلاد او را امان داد ، آنگاه حرشی جانب بلاد خویش گرفت، سیفری نیز با او بود ، اما حرشى بأمان و زنهار او لنگریست و او را بکشت و از دار بیاویخت.

ذكر قتال مسلمانان با مردم خزر و ظفر یافتن ترکان بر مسلمانان

در این سال سپاهی از مسلمانان بیلاد خزر از زمین ارمنیه در آمدند ، و ثبیت النهرانی سردار و فرمانگذار ایشان بود مردم خزر خویشتن آرائی کرده جمعی کثیر انجمن شدند ، و نیز ترکان قبچاق و جاهای دیگر باعانت ایشان فراهم گردیده در مكانى معروف بمرج الحجارة با مسلمانان روی در روی شدند ، و در میانه چنان نبردی برفت که گردان کارزار را تذکره روزگار شد ، و از مسلمانان گروهی بزرگ شربت شهادت نوشیدند .

ترکان خزر لشگرگاه ایشانرا در پرده گرفتند و هر چه بود بغنیمت بردند و هزیمت شدگان روی بشام نهادند و بدرگاه یزید بن عبدالملک در آمدند ، ثبيت النهرانی نیز با ایشان بود .

یزید ایشان را در آن هزیمت ملامت کرد ، ثبیت گفت یا امیرالمؤمنین نه در پهنه کار ترسان شدم ، و نه در ملاقات فرسان ارزان گردیدم، مرد با مرد پیوست

ص: 170

و مرکب در مرکب افتاد ، و در میدان نبرد چند که نیزه کارگر بود کار فرمودم ، و چون نیزه از کار بشد با شمشیر آتشبار دمار از کفار بر آوردم، چندانکه شمشیر زبون و کند گشت جز اینکه خداي تبارك و تعالی همان کند که خود میخواهد.

ذكر ولایت دادن جراح بن عبدالله حکمی را در ارمنیه و جنگ او با مردم خزر وفتح بلنجر و جز آن

چون مسلمانان بدانگونه از ترکان بهزیمت شدند مردم خرز جسور و جری گشتند و در بلاد اسلام طمع بستند جمعیتی بزرك و احتشادی عظیم ظاهر ساختند، و بکینه وری و جنگ آوری پرداختند.

لاجرم يزيد بن عبدالملك جراح بن عبدالله حکمی را بولایت ارمنیه برکشید و بلشگری گران و سپاهی بیکران مدد بخشید، و او را بحرب خزریان و دیگر دشمنان و آهنك بلاد ایشان فرمانداد .

جراح با آن لشکر کشن راه سپردن گرفت، چون مردم خزر از آن رهگذر با خبر شدند سخت بترسیدند و بگریختند، و در شارستان باب الأبواب جاي گزیدند، و جراح همچنان براند تا به بردعه رسید، و آسایش از فرمایش راه را روزی چند بیارمید ، آنگاه با عزیمت درست و قوای تندرست روی بمردم خزر نهاد ، و از نهر الکریر برگذشت.

در آنجا بعرض اورسید که یکتن از مردم جبال که در لشگر اوراه می سپارند با ملك خزر مكتوب كرده ، و او را از جنبش جراح بجانب خزر با خبر ساخته.

پس تدبیری بساخت و با منادی فرمانداد تا میان لشگریان ندا برکشد که امیر روزی چند در این زمین اقامت کند چند که توانید آذوقه فراهم کنید ، و نیز ملكان جبالرا بخواند تا همه بروی گرد آمدند ، چون این ندا برکشیدند آنمرد که پوشیده ملک خزر را بمکاتبت آگاهی میداد ، اینخبر نیز بدو نوشت که جراح روزی

ص: 171

چند اقامت مینماید ، تونیز از جای خویش مگرد تا مسلمانان در وی طمع نه بندند.

از آنسوی چون سیاهی شب دامن بیفکند جراح فرمان کوچ بداد و بسرعت سحاب شتاب گرفت ، و زمین در نوشت تا بشارستان باب الابواب دشمنرا بخواب گرفت و بیخبر بشهر اندر شد، و پیشروان سپاه را بنهب و غارت فرمانداد، چه مردم خزر شهر را بگذاشته و بگذشته بودند.

طبری گوید: چون جراح بیاب الأبواب رسید از خزریان کسرا ندیدند ، مسلمانان بشارستان در آمدند ، و جراخ سپاه خود را در نیم فرسنگی باب الأبواب در کنار چشمه آب فرود آورد و یکتن از سرهنگان لشگر را بخواند و سه هزار مرد بدو گذاشت ، و اورا بقتل و غارت يكطرف مأمور ،ساخت و گفت باید چنان بشوید و باز شوید که پیش از سر برکشیدن خورشید بر من انجمن شوید، و دلیری دیگر را با دو هزار مرد بدینگو سوی بنهب وغارت مسارعت داد، و خویشتن با بقیه سپاه بزمینی که نهروان گویند برفت.

و چون دیگر روز شد ایشان باده هزار گاو و گوسفند و سه هزار مرد بیامدند وبارجيك پسر خاقان ملك خزر را خبر رسید که جراح با بیست و پنجهزار لشگر عرب بنهروان آمد، و چنین بکشت و غارت کرد و غنیمت برد ، لاجرم بارجيك بر آشفت و از مردم ترك چهل هزار تن دلیران جنك فراهم ساخت و بامدادان در نهروان با مسلمانان روی در روی شد.

جراح بادلیران سپاه گردان کینه خواه گفت بدانید شما را هیچ پناهی جزیاری خداوند مهر و ماه نیست ، يك امروز كمر تنك سازيد ، و در پهنه جنك هم آهنك شويد، و آب رفته بجوی آورید، اگر کشته شوید جای در بهشت کنید ، اگر فیروز گردید غنیمت یابید و بهروز شوید، و به نیکی نام گذارید و بخوشی کام سپارید.

از این سخنان خون غیرت در پینکر گردان لشگر جنبش گرفت و همه باروی برآزنك و خوى پلنك، جنگرا كمر تنک ساختند، و در میدان جدال قتالی سخت بهای بردند ، و از گردوغبار عرصه آوردگاه چشم خورشید و ماه را تیره و دیده بداندیش

ص: 172

بدخواه را خیره ساختند ، دلیرانه بکوشیدند و مردانه بتوفیدند و گردانه بجنگیدند و تركان خزر را از پیش برداشتند، و بهزیمت در افکندند و از دنبال ایشان بتاختند ، وهمى بکشتند و اسیر گرفتند ، و هرچه ایشان را بود بتمامت بغنیمت بردند.

و همچنان شتابان و تازان برفتند تا به حصنی که حصینش نام حصینش نام بود درآمدند مردم حصین کس بجراح بفرستادند و مالی برگردن نهادند که بدو حمل نمایند و امان طلبیدند ؛ جراح ایشانرا امان داد و از آنجا برخاست و راه در سپرد تا بشهری که برغو نام داشت درآمد ، وشش روز در آنجا رحل اقامت افکند و در مقاتلت ایشان مجاهدت میورزید ، لكن مردم شهر در طلب صلح و امان بر آمدند، جراح نیز ایشان را امان داده و شهر ایشان را بگرفت ، و مردمش را از آنجا انتقال داد و بروستای ایشان که قبله اش گویند رفتند، و بحصنی اندر شدند که بلنجر نام دارد. مردمان خزر که در بلنجر جای داشتند سیصد گردون فراهم کرده با هم پیوسته بودند، و بگرداگرد حصار برآورده تا بدستیاری آنها مسلمانان را از خویشتن دور دارند ، لاجرم این کردار برای مدافعت دشمنان سخت بکار بود و مسلمانانرا در قتال دشوار افتاد، چون مسلمانان آن آسیب را بدیدند بقدر سی تن همدست و همزبان گردیده ، و بر مرك دل نهادند ، و برموت میعاد بر بستند ، و نیام شمشیرها را درهم شکستند.

وبقول طبرى يكصد تن انجمن شدند و چون یکتن حمله ور گشتند و روی بگردونها آوردند ، کفار چون این دلیری بدیدند در مقاتلت و مدافعت ایشان سخت بکوشیدند ، چنان تیرباران کردند که بر آسمان مانند سحاب چشمه آفتا برا بپوشید.

لکن گردان اسلام باین کردار نگران نشدند و چون شیران کوردیده بتاختند تا بگردونها رسیدند ، و یکی از ایشان قدم جلادت پیش نهاد و آن ریسمان که نگاهبان گردونها بود ببرید و بکشید و گردون سرازیر شد، و دیگر گردونها نیز منحدر شدند ، چه پاره بیاره بسته بودند.

این هنگام بازار پیکار گردش؛ و آتش کارزار تابش گرفت، ابر بلا باریدن

ص: 173

و پلنگ دغا خروشيدن نمود ، دوسپاه رزمخواه کینه خواه شدند، وغبار عرصه آوردگاه را از مرکز ماه برتر بردند ، پيك اجل تندی ،نمود شمشیر هندی کندی فزود ، کمان چاچی از کار بشد ، و نیزه خطی نزار ،گردید و کار پیکار بر مردم جنك سيار دشوار گشت ، چندانکه دلها جای در نای جست ، و آوای از نای بیرون نجست .

مسلمانان پای اصطبار استوار ساختند ، و از پروردگار قهار یاری خواستند

و مردم خزر را از پیش برداشتند، و بازور و بازو و پنجه قوی شهر را فرو گرفتند ، و در شهر ربيع الأول بشهر در آمدند ، و از تلید و طریف در همودینار هرچه یافتند ببردند، چندانکه با اینکه سیهزار سوار بر افزون بودند ، هر سواری را سیصد دینار بهره افتاد.

طبری گوید: مهتر بلنجر با پنجاه هزار مرد برست و بسمرقند پیوست ، وزنان و فرزندان ایشان بدست مسلمانان افتاد.

اما ابن اثیر گوید جراح اولاد صاحب بلنجر را با اهل او بگرفت و کس بفرستاد و او را حاضر ساخت ، و اموال و اولاد و شهر او را بد و بازگذاشت و او را در آن شهر بمهتری بگذاشت ، واز کردار کفار باخبر ساخت.

آنگاه از بلنجر راه برگرفت و همی برفت تا بحصن و بندر رسید، و در آنوقت بقدر چهل هزار خانوار ترك در آنجا سکون داشتند، و با جراح صلح کردند و مالي بدو حمل نمودند.

اما از آنسوی دیگر باره ترکان بر آشوفتند ، و از تمامت بلاد و امصار خویش انجمن کردند ، تا مسلمانان را ناچیز کنند ، ناگاه نامه مهتر بلنجر بجراح رسید ، و در آن نامه نوشته بود ، ایها الامیر چون تو با من نیکی کردی وزن و فرزند و خواسته و شهر من بمن بازگذاشتي ، همی بدانکه خلقی بی اندازه گرد آمدند، ملکان جبال و خزریان از تو بازگشتند ، وصلح بشکستند ، چون این نامه و بخوانی ببایست درنك نكني ، و بازپس آئی .

چون جراح این خبر بشنید با منادی فرمان کرد تا مسلمانان را باز خواند ، پس بروستائی که شکی گویند بیامد، این هنگام سرمای زمستان نمایان شد، لاجرم در مدت

ص: 174

زمستان با مسلمانان در آنجا بماندند ابليس .

و جراح این اخبار را در ذیل مکتوبی بخدمت یزید بن عبدالملك برنگاشت و از فتوحات خود و انجمن کفار باز نمود ، و مدد بخواست ، يزيد بن عبدالملك او را بفرستادن سپاه میعاد نهاد، لکن پیش از فرستادن لشگر بدیگر جهان رهسپر گشت ، و هشام بن عبدالملك والى سرير و منبر شد ، و جراح را برعمل خود مستقر داشت ، و با مداد میعاد نهاد.

طبری گوید: در این اوقات از مردم عراق بدرگاه یزید بن عبدالملك از عبدالملك بن بشر شکایت کردند ، لاجرم یزید او را معزول و ابن هبیره را با مارت عراق و بصره فرستاد.

ذکر عزل کردن يزيد بن عبد الملك عبدالرحمن بن ضحاک را از مدینه و مکه معظمه و نصب عبد الواحد

در اینسال يزيد بن عبدالملك عبدالرحمن بن ضحاك را از امارت مدينه طيبه و مکه معظمه معزول ساخت ، و او سه سال امیر مکه و مدینه بود ، و بجای او عبد الواحد النضری را بر نشاند و سبب اینکار این بود که عبدالرحمن فاطمه دختر حسین ابن علی علیه السلام را خطبه کرد، فاطمه فرمود من در اراده شوی نیستم و بکار فرزندان خویش باشم . عبدالرحمن با برام و اصرار خواستار شد ، و گفت اگر قبول این امر نکنی بزرگترین فرزندانت را بتهمت شرب خمر بتازیانه گیرم ، ومقصودش عبدالله بن الحسن بن الحسن بن علي بود .

و چنان بود که در مدینه مردی ابن هرمز نام از اهل شام متولی دیوان بود و همیخواست برای عرض حساب بدرگاه يزيد بن عبدالملك شود ، و برای وداع بحضرت فاطمه شد، فاطمه فرمود از رفتار و گفتار و تعرض ابن ضحاك با من با یزید باز گوي ، و نیز مکتوبی بجانب یزید و با رسولي بدو فرستاد، و این خبر بدو بگذاشت.

ص: 175

چون ابن هرمز بدرگاه یزید رسید از وضع مدینه از وی باز پرسید و گفت خبر تازه و داستان غریبی باشد ابن هرمز از خبر فاطمه چيزي نگفت ، در این حال حاجب گفت اينك رسول فاطمه دختر حسین بر در است، اینوقت این هرمز عرض کرد از فاطمه مرا رسالتی است و آن داستان بگذاشت.

چون یزید بشنید آشفته از سریر فرود شد و گفت : مادر تورا مباد آیا چنین خبری بزرگ با تو باشد و مرانیاگاهانی ابن هرمز عذر نسیان بخواست .

یزید رسول آنحضرت را بخواست و نامه آنحضرت را بگرفت و قرائت کرد و همی با خیزرانیکه در دست داشت بر زمین زد و همی گفت: همانا پسر ضحاك سخت جسور و بی باک است، آیا کسی باشد که صدای ناله و زاری او را در عذاب و نکال بمن بشنواند گفتند این مرد عبدالواحد بن عبدالله النضري باشد .

پس یزید بدست و قلم خود بعبد الواحد رقم کرد « قد ولينك المدينة فاهبط إليها واعزل عنها ابن الضحاك وعزمه أربعين ألف دينار، وعد به حتى أسمع صوته وأنا على فراشي »

تو را امیری مدینه دادم بمدینه در آی و ضحاك را از امارت باز کن ، و چهل هزار دینار بغرامت و حریمت از وی ،بستان و چنانش بشکنجه بیازار که ناله اش بگوش من در فراش من باز رسد.

پس این حکم را برید بمدينه برد و با بن ضحاك نبرد ، و اينخير بابن ضحاك نهادند آن پیکرا بخوانده هزار دینارش عطا کرد و آنخبر بدانست و سخت بيمناك شده و شتابان کوه و بیابان نوشت و نزد مسلمة بن عبد الملك شد ، و ازوی پناه جست.

مسلمه بخدمت یزید شد و خواستار قبول حاجتی ،گردید، یزید گفت هر حاجت که بخواهی پذیرفته است جز شفاعت پسر ضحاك ، مسلمه گفت سوگند بخدای حاجت من همان شفاعت ابن ضحاک است یزید گفت سوگند با خداوند که هرگز او را معفو ندارم و بفرمود او را بمدینه باز بردند و بعبد الواحد سپردند .

عبدالواحد او را بعذابی دشوار دچار و بشري ناهنجار گرفتار ساخت، چندانکه

ص: 176

سختی روزگار و درشتی حال او بدانجا کشید که جبه پشمین میپوشید و از مردمان سائل بکف گردید ، و قدوم نضری در شهر شوال سال یکصد و چهارم بود.

و چنان بود که ابن الضحاك در ایام امارت خود تمامت انصار را اذیت و آزار نمود از اینروی شعرا او را هجوها کردند ، وصلحا مذمت ها فرمودند، و چون نفری برایشان ولایت یافت آن خوی و رفتار نابهنجار را بگذاشت ، و با ایشان نيك رفتار شد از اینروی او را دوستار شدند ، و او مردی نیکو بود و در هر کار با قاسم بن محمد وسالم بن عبدالله بن عمر مشورت کرد.

ذکر ولادت ابى العباس عبدالله بن محمد معروف بسفاح

بروایتی در اینسال ابو العباس عبدالله بن محمد بن علي بن محمد بن علی در شهر ربيع الأخر متولد گردید وی سفاح باشد ، و او را از خراسان بجانب پدرش محمد بن علي ابو محمد صادق آوردند و جمعی از اصحابش با او بودند و اوابوالعباس را در میان خرقه نزد ایشان آورد و اینوقت پانزده روزه بود، و با آن جماعت گفت اينك صاحب شماست که امر خلافت و انجام سلطنت بنی امیه بدست او مقدر است، آن جماعت دستها و پایهای او را ببوسیدند ، محمد بن علی با ایشان گفت سوگند با خدای که خدای این امر را بدست او چنان فیروز و بهروز نماید که شما خون خود را از دشمن بخواهید .

ذکر عزل کردن عمر بن هبیره سعید حرشی را از مملکت خراسان و نصب مسلم

در این سال عمر بن هبیره سعید بن عمر و حرشي را از امارت خراسان معزول ، ومسلم بن سعيد بن اسلم بن زرعة الكلابيرا بجای او منصوب نمود .

ص: 177

و سبب عزل او تخلف نمودن حرشي از اطلاق دیوشتی و کشتن او را ابن هبیره برهائی او بدو مکتوب کرده بود، چنانکه از این پیش اشارت شد ، و نیز حرشي ابن هبیره را خفیف میشمرد و ابن المثنی میخواند و همی

گوید و ابن المثنی چنین گوید و ابن والمثنی چنین کند.

و این اخبار گوشزد ابن هبیره گشت و او جمیل بن عمرانرا به تفتیش احوال حرشي بفرستاد و در ظاهر چنان نمود که برای نظر کردن بدواوین می آید ، چون جمیل نزد حرشی آمد حرشی گفت ابوالمثنی در چه حال است، پاره باو گفتند جمیل نیامده است مگر برای اینکه از مکنون خاطر تو باخبر شود ، حرشی کیدی بکرد و خربزه را زهر ناك ساخت و برای جمیل بفرستاد جمیل از آن بطیخ مسموم بخورد و رنجور شد و موی از اندامش بریخت ، و نزد ابن هبیره بازگشت و این هنگام بمعالجه صحت یافته بود با ابن هبیره گفت امر از آن بزرگتر است که با تو گفت امر از آن بزرگتر است که با تو گذاشته ، همانا حرشي ترا افزون از عاملی از خود نمیشمارد، ابن هبیره از وی خشمگین و او را معزول نمود و بعذاب در افکند و در شکمش بردمید و چندانش شکنجه نمود که تمامت اموالش را باز گرفت.

و چنان افتاد که یکی شب ابن هبیره با یاران خویش از هر سوی داستان همی راندند ، ابن هبیره گفت باز گوئید سیدقیس کیست ؟ گفتند: امیر است. یعنی ابن هبیره گفت این سخن بگذارید همانا سید طايفه فيس كوثر بن زفر است که اگر در دل شب نفیر برآورد بیست هزار تن برگردش انجمن شوند، و نگویند ما را در چه کار احضار فرمودی ، و فارس طایفه قیس این خری است که بزندان من اندر و بقتل او فرمان کرده ام و مقصود او سعید حرشي بود ، اما تواند بود که نیکوترین مردم قيس برای ایشان من باشم .

اعرابی از مردم بنی فزاره گفت اگر چنین هستی که خود فرمائی بکشتن فارس ایشان فرمان نمیراندی .

ابن هبیره چون این سخن بشنید بسوی معقل بن عروه که او را بقتل حرشی مامور

ص: 178

کرده بود پیام نمود که از قتلش دست باز کشد.

و چنان بود که چون ابن هبيره مسلم بن سعيد را با مارت خراسان برکشید ، با او گفت حرشی را گرفته مقیداً نزد او روان دارد ، چون مسلم بدار الاماره آمد در را بسته دید و حرشی را خبر رسيد كه اينك مسلم بن سعید بیامده است ، حرشی با او پیام کرد که بامارت یا وزارت یا زیارت بیامدی ، مسلم گفت مانند من بزیارت و وزارت نمی آید ، اینوقت نزد اوشد ، مسلم او را ناسزا گفت و بند برنهاد و بزندان فرستاد و از آن پس بازندانبان پیام کرد که بربند و قید او بیفزاید.

این خبر به حرشی پیوست حرشی با نویسنده خود گفت بمسلم بنویس که زندانبان تو همیگوید که تو فرمان کرده برقید من بیفزاید، اگر این فرمان از کسی است که برتر از تست سمعاً و طاعة ، و اگر رأی و رویت تو تصویب نموده ، همانا راهی بلند پیش گرفته باشی، و سخت ترین راه سپردن واشد سیر است و باین شعر تمثل ورزيد:

فاما تثقفونى فاقتلوني *** و من ینلف فلیس له خلود

هم الأعداء إن شهد و اوغابوا *** أولو الأحقاد والأكباد سود

و چون ابن هبیره از عراق فرار کرد خالد قسري در طلب حرشی بفرستاد، و در فرات او را بیافت و با او گفت بازگوی گمان تو درباره من چیست ؟ گفت گمانم اینست که از قوم خود کسی را بمردی از قیس نیفکنی ، گفت چنین است .

ص: 179

ذکر پاره از سوانح و حوادث دانایی سال یکصد و چهارم هجری نبوی صلى الله علیه و آله

در این سال عبدالواحد بن عبدالله النضری مردمان را حج اسلام بگذاشت و ولایت عراق و مشرق در تحت ریاست عمر بن هبيره ، و قضاوت کوفه با حسین ابن حسن کندی ، و قضاوت بصره با عبدالملك بن يعلى بن يعلى بود ، و در این سال و بروايتي سال يکصد و هفتم ابو قلابة الجرمي عبدالله بن زید الامام البصری رخت بدیگر سرای کشید.

یافعی گوید او را برای قضاوت بخواندند چون قضارا رضا نداشت بشام فرار کرده در سرائي فرود گشت ، و در علم و عمل رأس و رئیس بود.

و نیز در این سال عبدالرحمن بن حسان بن ثابت انصاری از سرای ملال ، بجهان لا يزال اتصال یافت ، و هم بدین سال يحيى بن عبدالرحمن بن حاطب بن ابی بلتعه از این جهان ناپایدار ، بدار قرار استقرار گرفت، و نیز در این سال عامر بن سعد ابن ابي وقاص از این سراي سست أساس بجهان جاوید مناص رخت برد.

و هم در این سال موسی بن طلحة روزگار خود بود بدار القرار رهسپار شد، صاحب حبیب السیر گوید در تصحيح المصابيح مسطور است که موسی بن طلحه تابعی جلیل القدر بود.

و نیز در این سال عمیر مولای ابن عباس که ابو عبدالله کنیت داشت رایت اقامت بدیگر جهان بر افراشت .

و هم در این سال خالد بن معدان بن ابى كرب الكلاعی فقیه که بزهد و عبادت اتصاف داشت درفش علم بدیگر سرای بر افراخت. صاحب حبیب السیر گویدکه بعضی گفته اند که وی بهر روز چهل هزار بار تسبیح میراند ، و هفتاد کس از صحابه را در یافته بود ، و در شام مسکن داشت.

ص: 180

در بیان کلمات معجز آیات حضرت امام محمد باقر علیه السلام در خلق مؤمن و كافر وان القلوب جنود مجندة

در کتاب سماء و عالم و کتاب کافی از ابو حمزه مسطور است که گفت از حضرت ابن جعفر علیه السلام از کیفیت خلق پرسش کردم فرمود :

«إن الله تعالى لما خلق الخلق من طين، أفاض بها كافاضة القداح ، فأخرج المسلم فجعله سعيداً ، و جعل الكافر شقياً» و این حدیث از این پیش تا بآخر مرقوم گردید

و دیگر در کتاب مزبور از جابر جعفی مسطور است که گفت در حضرت ابی جعفر علیه السلام نفسی سرد بر آوردم آنگاه عرض کردم یا ابن رسول الله بسیار میشود که بدون وصول مصيبتى و نزول بليتى يا حصول حادثه یا ورود نازله چنان اندوهناك میشوم که نشان اندوه را اهل من در چهرۀ من و دوستان من در صورت من مینگرند .

«قال : نعم يا جابر» فرمود آری ای جابر، عرض کردم یا ابن رسول الله این اندوه از چیست ؟ فرمود: خواهی تاچه سازی ؟ عرض کردم: دوست میدارم علتش را بدانم.

فقال : يا جابر إن الله خلق المؤمنين من طينة الجنان وأجرى فيهم من ريح روحه، فلذلك المؤمن أخو المؤمن لأبيه وأمه، فاذا أصاب تلك الأرواح في بلد من البلدان شيء حزنت عليه الأرواح لأنها».

فرمود ای جابر همانا خدای تعالی بیافرید مؤمنین را از گل بهشت و جاری گردانید در پیکر ایشان از اسیم عنبر شمیم ذات کامل الصفات خود ، یا از نسیم رحمت خود اگر بفتح روحه باشد، از اینروی شخص مؤمن برادر پدری و مادری مؤمن دیگر است ، چه طینت بمنزله مادر ، و روح بمنزله پدر است ، پس بهر هنگام یکی از این ارواح را در بلدی از بلدان اندوهی رسد سایر ارواح اندوهگین شوند ، چه از آن روح باشند «متحد جانهای شیران خداست ».

ص: 181

و دیگر در کتاب مسطور از جابر بن یزید از حضرت ابی جعفر علیه السلام مسطور است که فرمود:

«لما احتضر أمير المؤمنين علیه السلام جمع بنيه فأوصا هم ، ثم قال : يا بني إن القلوب جنود مجندة تتلاحظ بالمودة و تتناجى بها ، وكذلك هي البغض فاذا أحببتم الرجل من غير خير سبق منه إليكم فارجوه ، وإذا أبغضتم الرجل من غير سوء سبق منه إليكم فاحذروه».

چون زمان انتقال حضرت امیرالمؤمنین علیه السلام از این سرای پر ملال برحمت حضرت ذی الجمال در رسید ، فرزندان خویش را فراهم کرد ، و ایشان را وصیت بگذاشت آنگاه فرمود: ای فرزندان من همانا دلها جنود مجنده وأعوان مجتمعه اند بنظر مودت با هم دیده باز کنند ، و بمحبت راز گویند ، و در حالت بغض وکین نیز باین ملاحظت و معاملت باشند، پس هر وقت مردي را بدون سابقۀ نیکی که او را با شما باشد دوستار باشید با و امیدوار گردید ، و هر وقت بدون سابقه زیانی که او را با شما باشد دشمن گردید ، از وی دوری گیرید.

راقم حروف گوید: «جنود مجندة أى مجموعة» و اینکه گویند «الأرواح جنود مجندة» دليل بر سبقت روح برجسم است ، يعني ارواح پیش از اجسام آماده و متحد میباشند، و از این خبر معلوم میشود که مرکز روح قلب است ، چه مقصود روح است که در قلب است.

و دیگر در کتاب مسطور از مسعدة بن زياد مذکور است که از حضرت ابی جعفر علیه السلام شنیدم که در پاسخ شخصی که پرسید آیا تواند بود شخص چیزی را که ندیده دوستدارش باشد ؟ فرمود آری ، عرض کردند مانند چه چیز؟

«فقال : مثل اللون من الطعام ، يوصف للانسان ولم يأكله فيحبه وما أشبه ذلك مثل الرجل يحب الشيء يذكر لأصحابه ومالك أكثر مما تدع» فرمودند: مثل آنكه يك قسم ويكرنك از طعام را برای انسان توصیف میکنند و او با اینکه هرگز از آن نخورده دوستدارش میشود ، و آنچه باین همانند باشد،

ص: 182

چنانکه مرد بسیار افتد چیزی را که برای اصحابش مذکور دارد ، دوستدار آن میشود و اگر در این امثله تفکر کنی بسیار بدست آری ، و آنچه نورا حاصل افتد از آنچه متروك شده بیشتر است، و این کنایه از کثرت امثله و ظهور آن است .

و دیگر در کتاب مسطور و کتاب کافی از ابو حمزه مذکور است که از حضرت ابن جعفر سلام الله عليه شنیدم می فرمود:

«إن آية المؤمن إذا حضره الموت ببياض وجهه أشد من بياض لونه ، ويرشح جبينه ، و يسيل من عينيه كهيئة الدموع ، فيكون ذلك خروج نفسه، وإن الكافر تخرج نفسه من شدقه كزبد البعير كما تخرج نفس البعير».

نشان شخص مؤمن در حال مرگ این است که بیاض چهره اش از بیاض لونش وسفیدی سایر اندامش برتر شود، یعنی نوری در چهره او پدیدار گردد و جبینش را خوی فرو گیرد و چون سرشك و هیئت دموع از دو چشمش سیلان گیرد ، و همین است بیرون شدن جان او ، و نشان کافر این است که در هنگام مرگ جانش مانند کف دهان شتر از کنج دهانش بیرون آید، چنانکه شتر نیز بدینگونه جان از تن بیرون کند.

در کتاب خصال از جابر از حضرت ابی جعفر علیه السلام مرویست که فرمود:

«قال رسول الله صلى الله عليه وسلم : الناس اثنان : واحد أراح و آخر استراح ، فأما الذى استراح فالمؤمن إذامات استراح من الدنيا و بلائها، وأما الذى أراح فالكافر إذا مات أراح الشجر والدواب وكثير من الناس».

رسول خدای صلى الله عليه وسلم فرمود: مردمان بر دو گونه باشند : يك صنف دیگر را بآسایش گذارند ، وصنف دیگر خود را اسوده دارند، اما آن کس که خود آسوده شود مؤمن است که چون بدیگر جهان روی گذارد ، از مصیبات و بلیات اینجهان برهد ، و أما آنکس که مردمان را آسوده کند کافر است که چون جان از تن بگذارد درخت و دواب و بیشتر مردمان از شرش آسوده مانند

ص: 183

و دیگر در کتاب مزبور از جابر از حضرت ابی جعفر صلوات الله عليه مذکور است .

«قال : إذا أحب الله عبداً نظر إليه، فاذا نظر إليه أتحفه من ثلاثة بواحدة : إما صداع ، وإما حمى، وإما رمداً».

فرمود: چون خدای بنده را دوست بدارد او را از سه چیز بیکی تحفه فرستد یا در دسر ، یا تب ، یا درد چشم

راقم حروف گوید: ممکن است که علت این عنایت ایزدی برای آن باشد که چون آدمي بصحت تن و عافیت بدن باشد ، لا بد نفس انساني و روح حیوانی از بی مشتهيات نفسانی بر آید و موجب عصیان در حضرت یزدانی و غفلت از یاد حضرت احدیت باشد، و این سه مرض هر يك رفيق انسان گردد او را از این خطرات و اشتغال بامور دنیویه نگاهبان گردد ، و بیاد خدای و ناله و زاری او خضوع در حضرت یزدان که موجب مزید درجات و غفران است بیاورد و از این است که فرموده اند «البلاء للولاء»

و دیگر در کتاب مزبور از ابو حمزه ثمالی از حضرت ابی جعفر عليه الصلاة و السلام مذکور است «قال : الناس رجلان مؤمن ، وجاهل ، فلاتون المؤمن ، ولا تجهل الجاهل فتكون مثله »

فرمود: مردمان بر دو حال باشند یا مؤمن هستند یا جاهل نه مؤمن را بیازار و نه جاهل را بغفلت بسیار تا مانند او شوی .

راقم حروف گوید : ممکن است «فتكون مثله» را بمؤمن وجاهل ، هر دو باز گردانیم ، یعنی چون مؤمن را بشناختی و آزار نکردی لا بد درجه مقام او را بدانسته و اورا گرامی داشته و خود نیز چون او را بدانی و دین اور او طریقت او را برگزیده و شریف شماری مانند او توانی بود ، و اینکه در این حدیث مبارک مؤمن را با جاهل مقابل فرموده برای این است که اعلا درجه علم ایمان بیزدانست، و اگر کسی هزار گونه علم را دارا و براه حق جاهل باشد در شمار جهال ضلال است.

ص: 184

و دیگر در همان کتاب از جابر از آن حضرت سلام الله علیه مرویست که فرمود:

«قال رسول الله صلی الله علیه وآله وسلم : إن الجنة ليوجد ريحها من مسيرة خمسمائة عام، ولا يجدها عاق ، ولا ديوث ، قيل : يا رسول الله و ما الديوث ؟ قال : الذي تزنى امرأته و هو يعلم» .

رسول خدای صلی الله علیه وآله وسلم فرمود بوی بهشت را از پانصد سال راه میشنوند معهذا آن کس که عاق و دیوث باشد از شمیم نسیمش بی بهره است ، عرض کردند یا رسول الله ديوث کیست ؟ فرمود: آن مردیکه زنای زنشرا بداند و خاموش بماند .

راقم حروف گوید : پس چیست حال پاره کسان که خویشتن زنای زن خود را برگردن سپارند و بدست خود با بیگانه گذارند .

و دیگر در کتاب خصال از ابوعبیدة الحذاء از حضرت ابی جعفر علیه السلام مرویست «قال علیه السلام : إن المؤمن إذا رضي لم يدخله رضاه فى إثم و لا باطل ، وإذا سخط لم يخرجه سخطه من قول الحق والمؤمن الذى إذا قدر لم تخرجه قدرته إلى التعدی وإلى ماليس له بحق».

فرمود : مؤمن کسی است که بسبب رضا و خشنودی خویش بگناه و امری باطل داخل نشود. یعنی چون از کسی خوشنود شود بسبب خوش آمد خود بامری که موجب عصیان یا عنوان بطلان است نیامیزد، و چون خشمناك شود بسبب حصول غضب از قول حق روی بر نتابد ، و مؤمن کسی است که در حالت قدرت و توانائی از اندازه بیرون نتازد و بآنچه نه حق اوست نپردازد .

ص: 185

ذکر کلمات و اخبار آن حضرت در باب خواب و در آمد شیطان در عالم خواب و خروج روح در خواب

در کتاب سماء و عالم از معاوية بن عمار از حضرت ابی جعفر علیه السلام مرویست قال:

«إن العباد إذا ناموا خرجت أرواحهم إلى السماء ، فمارأت الروح في السماء فهو الحق"، ومارأت في الهواء فهو الأضغاث ، ألا وإن الأرواح جنود مجندة فما تعارف منها ائتلف، و ما تناكر منها اختلف ، فاذا كانت الروح في السماء تعارفت و تباغضت و إذا تعارفت في السماء تعارفت في الأرض ، وإذا تباغضت في السماء تباغضت في الأرض»

فرمود: چون بخواب اندر شوند أرواح ایشان بآسمان طیران گیرد ، هر چه روح در آسمان بیند صحیح است و آن رؤیاء صادق باشد، و هر چه در هوا بيند أضغاث احلام است و از صحت و مقام اعتناء بیرون همانا ارواح جنود مجنده و اعوان مجموعه باشند، هر يك باديگری شناسا شوند، ائتلاف جویند، و چون شناسا نباشند مختلف گردند ، و چون روح در آسمان باشد تعارف یا تباغض گیرد ، پس اگر در آسمان تعارف گیرد در زمین تعارف جوید، و اگر در آسمان تباغض یابند باری در زمین نیز بآن حال باشند.

و دیگر در آن کتاب در ضمن حديثي که از ابو عبيدة الحذاء از حضرت أبي جعفر علیه السلام مسطور است، مروی است در این قول خدای تعالی « تتجافى جنوبهم عن المضاجع » یعنی دور میگردد پهلوهای ایشان از خوابگاه ، میفرمود :

«لعلك ترى أن القوم لم يكونوا ينامون، فقلت: الله ورسوله أعلم، فقال: لابد لهذا البدن أن تريحه حتى تخرج نفسه فاذا خرج النفس استراح البدن و رجعت الروح فيه ، وفيه قوة على العمل».

شاید تو چنان میدانی که این قوم بخواب نمیشوند، عرض کردم خدای ورسول او بهتر دانند، فرمود: برای این بدن عنصری بناچار راحتی لازم است و بیاید او را آسوده داری یعنی از پاره حرکات و اعمال مقرره اش آسوده داری تا نفس او بیرون شود ، وچون روح بیرون شد بدن آسایش گیرد و بعد از آنکه مراجعت کرد دیگر باره

ص: 186

بدنرا توانائی کار و کردار پدیدار گردد .

معلوم باد که پاره از محققین بر آن عقیدت رفته اند و گفته اند که فرق میان مرك و خواب اینست که در حال مرك تعلّق نفس ناطقه بالمره از این قالب عنصری قطع میشود ، و در حالت خواب علاقه اش قطع نمیگردد بلکه تصرفش باطل میشود، پس مراد از خروج نفس : دربارۀ احادیث مبارکه همان بطلان تصرف اوست در بدن ، و مراد از روح در این موارد جسم بخاری لطیفی است که از لطافت اغذیه و بخارات آن حاصل گردد ، و این روح را در نظام بدن مدخلیت عظیمی است.

و دیگر در کتاب مسطور از ابو بصیر مذکور است که گفت از حضرت ابی جعفر علیه السلام شنیدم میفرمود:

«إن لا بليس شيطاناً يقال له : هزع، يملاء المشرق والمغرب في كل ليلة يأتي الناس في المنام»

یعنی ابلیس را شیطانی است که هزع نام دارد و بزرگی او مشرق و مغرب را آگنده دارد و هر شب در خواب مردمان در آيد ولهذا يرى الأضغاث » از این روی خوابهای بیهوده برای آدمی دست میدهد.

و دیگر در کتاب كافي وسماء وعالم از زراره مسطور است که حضرت ابی جعفر علیه السلام فرمود :

«رأيت كأني على رأس جبل والناس يصعدون إليه من كل جانب ، حتى إذا كثروا عليه تطاول بهم في السماء و جعل الناس يتساقطون عنه من كل جانب، حتى لم يبق منهم إلا عصابة بسيرة، ففعل ذلك خمس مرات في كل ذلك يتساقط عنه الناس وتبقى تلك العصابة ، أما إن قيس بن عبد الله بن عجلان في تلك العصابة».

فرمود چنان در خواب دیدم که گویا برفراز کوهی هستم و مردمان از هر جانب بأن كوه صعود گیرند چندان که چون بر آن کثرت مینمودند ایشان را بآسمان بر میکشید و سر بآسمان دراز میکرد، و این هنگام مردمان از آن از هر جانب فرو میریختند تاجز عصابة يسيره و گروهی اندک نماندند، و آن کوه پنج کرت این تطاول

ص: 187

بنمود و در هر مره مردمان از آن فروریختند و همان عصابه اندك بجای ماندند بدانید که قیس بن عجلان در این عصا به بود.

«فما مكث بعد ذلك إلا نحواً من خمس حتى هلك» و از پس این خواب بمقدار پنج روز یاماه یا سال نماند تا بدیگر جهان شد.

علامه مجلسى عليه الرحمه میفرماید تأویل این خواب آن فتنه ها بود که بعد از آن حضرت علیه السلام در میان شیعه روی نمود و مرتد شدند.

أماكشي از حمدویه بن نصیر این روایت را باز گفته و در آن روایت اینگونه مرقوم است « أما إن ميسر بن عبد العزيز وعبد الله بن عجلان في تلك ، فما مكث بعد ذلك إلا نحوا من سنتين حتى هلك» ودر كتب رجال قیس را مذکور نداشته اند .

ودر مدينة المعاجزو جلاء العیون این خواب را مذکور داشته اند و گفته اند که از این خواب که آن حضرت دید بوفات خود اخبار کرد و چون بحساب گرفتند در همان روز وفات فرمود والله اعلم.

و دیگر در سماء و عالم و کتاب کافی از جابر رضی الله عنه از حضرت ابی جعفر علیه السلام مرویست که فرمود: مردی در حضرت رسول خدای صلی الله علیه وآله وسلم از قول خدای عزوجل «لهم البشرى فى الحيوة الدنيا» یعنی مرایشان راست بشارت در زمان زندگی در این جهان سؤال کرد « قال : هى الرؤيا الحسنة يرى المؤمن فيبشر بها في دنياء».

فرمود: این بشری که در دنیاست آنخواب نیکوئی است که مؤمن میبیند و در دنیای خود بآن بشارت می یابد.

معلوم باد که این خبر با آن خبر که فرموده اند مراد از بشرای در دنیا بشارت مؤمن است در هنگام مردنش منافی نیست، چه احتمال دارد که این بشارت شامل هر دو حال باشد .

ص: 188

ذكر وقایع سال یکصد و پنجم هجری یکصد و پنجم هجری نبوی صلی الله علیه و آله و خروج عقفان

اشاره

در ایام سلطنت يزيد بن عبد الملك حروری که نامش عقفان است با هشتاد مرد خروج نمود ، چون این خبر در آستان یزید سمر گشت اندیشه بر آن نهاد که لشگر بمقاتلت و مبارزت آنها گسیل دارد ، پاره از بزرگان پیشگاه عرض کردند اگر او در این بلاد بهلاك و دمار پیوندد دار الهجره خوارج گردد، بصواب چنان نماید که بهريك از اصحاب او مردی از قوم او را بفرستی ناوی را از هر در سخن کند از آنراه که بان اندر است بازگرداند.

یزید این رای را ستوده داشت و آن کار تقریر داد و بایشان گفت با ایشان راه گیرند ، چون برفتند اهل و عشیرت ایشان با ایشان گفتند که بیمناک هستیم که ما بواسطه شما امان یا بیم و عقفان تنها بماند، پس یزید برادر خویش را نزد عقفان فرستاد تا او را بعطوفت و مهربانی از راه خود بازگردانید .

و چون هشام را کار خلافت بکام و أمر ملك بنظام افتاد امر عاصیان را با عقفان گذاشت، و چنان افتاد که پسر عقفان از خراسان بیامد و عصیان ورزیده بود عقفان او را بگرفت و بند سخت بر نهاد و بدرگاه هشام بفرستاد، هشام محض صدق رویت پدرش عقفان او را رها ساخت و گفت اگر عقفان خواستی در عمل خود با ما خیانت ورزیدی عصیان پسرش را پنهان ساختی ، پس عقفانرا متولی صدقه گردانید و عقفان بر آن شغل و کار بر جای بود تا هشام بدیگر جهان رخت کشید.

ص: 189

ذکر خروج مسعود بن ابی زینب عبدی در بحرین بر اشعث بن عبد الله من لسان

مسعود بن ابی زینب العبدی در بحرین بر اشعث بن عبدالله بن الجارود خروج نمود و اشعث از بحرین کناری گرفت و مسعود روی بسوى يمامه نهاد ، وسفيان بن عمر و عقیلی از جانب عمر بن هبیره امیر یمامه بود ، چون سفیان از وصول مسه و دو طغیان او آگاه شد بمبارزت و مطاردت او بیرون آمد و در میانه جنك صعب برفت و مسعود بقتل رسید و هلال بن مدلج بجای او فرمانگذار خوارج گشت ، و آنروز را تا پایان با آن جماعت مقاتلت كرد ، و در این جنك جماعتی از خارجیان بدمار وهلاک رسیدند، وزينب خواهر مسعود نیز کشته شد ، چون هلال آنروز را بآنگونه بشام اتصال داد اصحابش از گردش پراکنده شدند و او با معدودی اندك بجای ماند و در قصر در آمد و در آنجا متحصن گردید ، لاجرم مردم سفیان بدستیاری نردبان بقصر صعود دادند و هلال را بکشتند و اصحابش را امان دادند فرزدق شاعر این شعر را در وقعه این یوم گوید :

لعمري لقد سلّت حنيفة سلّة *** سيوفاً أبت يوم الوغى أن تغييرا

تركن المسعود و زينب اخته *** رداء وسر بالأمن الموت أحمرا

ارین الحروريين يوم لقائهم *** ببرقان يوماً نجعل الموت أشقرا (1)

و بعضی گفته اند که مسعود نوزده سال بر بحرین و تمامه غلبه داشت تا بدست سفیان عقیلی بقتل رسید.

ص: 190


1- برقان بكسر باء موحده و سکون راء مهمله دهی است در خوارزم و گرگان.

ذکر مجاری حال مصعب بن محمد الوالبی و کیفیت خروج و مآل حال او

مصعب بن محمد والبى يكتن از رؤسای خوارج ،بود عمر بن هبیره او را طلب کرد و نيز مالك بن الصعب وجابر بن سعد را با او طلب نمود، پس ایشان خروج کردند و در خور نق انجمن نمودند و مصعب را بر خویشتن امیر ساختند ، خواهر مصعب آمنه نیز با او بود آنگاه از خورنق راه برگرفتند.

و چون هشام بن عبدالملك براريكه خلافت جای گزید و خالد قشریرا در مملکت عراق ایالت داد، خالد لشگری بسوی ایشان روانداشت، و این وقت خارجیان در حزة که از أعمال موصل بود جای داشتند، پس لشگر خالد باخوارج جنگ در افکندند و نبردی سخت بپای بردند ، و خوارج را از تیغ بگذرانیدند و بعضی گفته اند قتل خوارج در پایان روزگار یزيد بن عبدالملك بود ، بعضی از شعرا این شعر در بارۀ ایشان گوید:

فتية تعرف التخشع فيهم *** كلهم أحكم القرآن إماماً

قديرى لحمه التهجد حتى *** عاد جلداً مصفراً وعظاماً

غادروهم بقاع حزة صرعى *** فسقى الغيث أرضهم يا إماماً

و در این شعر مراسم عبادت و خشوع و خضوع ایشان و زردی و نزاری ایشان را از کثرت عبادت در حضرت احدیت ، ستایش مینماید ، و از غدر وکید دشمن با ایشان و کشته شدن ایشان در حزه خبر میدهد.

ذكر مرك يزيد بن عبد الملك بن مروان در شهر شعبان المعظم سال یکصد و پنجم هجری

در این سال پنج روز از شهر شعبان بجای مانده یزید بن عبدالملك بن مروان رخت بدیگر جهان کشید ، مدت عمرش چهل سال و بقولی سی و پنج سال بود، واوقات خلافتش چهار سال و یکماه و چندروز بود یافعی در تاریخ مرآت الجنان گوید : مدت

ص: 191

عمرش سی و چهار سال بود.

طبری در تاریخ خود گوید: یزید بن عبدالملك در چهارم شهر شعبان سال یکصد و پنجم بمرد و چهل سال روزگار سپرد. و از این مدت چهار سال بخلافت براند، و بروايت صاحب حبيب السير بمرض سل بمرد .

و بروایت مسعودی در روز جمعه پنج روز از شوال یکصد و پنجم سال هجری در سن سی و هشت سالگی و بقولی چهل سالگی وفات نمود . اما در ذکر خلافت او میگوید که يزيد بن عبدالملك در اربل از ارض بلقاء از اعمال دمشق در روز جمعه پنج روز از شعبان سال یکصد و پنجم بجای مانده در سن سی و هفت سالگی وفات کرد، و مدت ولایتش چهار سال و یکماه و دوروز بود، و در ذیل تعیین زمان خلافت خلفاء بنی امیه گوید : مدت امارت یزید بن عبدالملك چهار سال و یکروز بود . و این سه قول با هم منافی است.

و در تاریخ اخبار الدول مسطور است که یزید بن عبدالملك در شهر شعبان سال مذکور در مدینه اربل از زمین بلقاء و بقولی در جولان بمرد و جسدش را مردمان بر دوش کشیده بدمشق بیاوردند و در میان باب الباجیه و ب-اب الصغير دفن ،کردند و بعضی گفته اند در اذرعات وفات کرد و هم در آنجا بخاك رفت ، ومدت عمرش بیست و نه سال بود ، دمیری در کتاب حیوة الحیوان در این روایت با صاحب اخبار الدول اتفاق دارد .

ابن اثیر گوید سبب مرگش فوت حبابه محبوبه او بود ، چه حبابه چون بمرد جزع و فزع يزيد در مرك او بسیار شد چنانکه از این پس انشاء الله تعالی مذکور گردد یزید به تشییع جنازه حبابه بیرون شد برادرش مسلمة بن عبد الماك تلت او با او راه می سپرد ، و یزید از کمال جزع و اندوه وزاری بهیچ کلمتي او را پاسخ نراند، و بعضی گویند یزید از شدت جزع نه نیروی بر نشستن و نه توانائي گام سپردن داشت ، لاجرم

برادرش مسلمه را فرمان کرد تا بروی نماز گذاشت.

و پاره گویند چون یزید را این حال پدیدگشت مسلمه او را از مشایعت ممانعت

ص: 192

کرد تا مردمان از وی پاره احوال را مشاهدت ننمایند و بعیب و نکوهش او زبان بر نگشایند و پس از دفن اویزید پانزده روز زنده بماند و بمرد و پهلوی او بخاک شد . و بعضی گویند بعد از حبابه تا چهل روز بزیست و هیچکس به روی در نیامد و عرض هیچ مطلب در خدمتش نشد و در آن اندوه و غم و جزع و زاری بزیست تا بمرد، و پس از مرگش برادرش مسلمه و بقولی پسرش ولید بروی نماز گذاشت و هشام در حمص جای داشت.

بیان اسامی اولاد یزید بن عبد الملك بن مروان

در كتاب عقد الفرید مسطور است که فرزندان يزيد بن عبدالملك باين اسامي بودند : نخست ولید ، و دیگری یحیی ، و دیگر عبدالله ، و دیگر فهر ، و دیگر عبد الجبار ، و دیگر سلیمان ، و دیگر ابو سفیان ، و دیگر هاشم ، و دیگر داود که از وی عقب نماند ، و دیگر عوام که از اونیز فرزندی بیادگار نزیست.

ذکر پاره از سیره و اخلاق يزيد بن عبدالملك بن مروان

يزيد بن عبد الملك بن مروان از فتیان و جوانمردان ولات بنی امیه و خلفاي آل ابی سفیان بود.

یافعی در مرآة الجنان گوید: حافظ بن عساکر در ذیل تاریخ دمشق گوید : در آنزمان كه يزيد بن عبدالملك حج نهاد حلاقی برای ستردن موی بخواست ، چون موی از سرش بسترد هزار درهم بعطای او مقرر داشت ، سر تراش از این عطیت بزرگ در ازای چنان خدمت اندك متحیر و مدهوش شد و گفت با این دراهم نزد مادرم شوم و او را خریداری کنم، یزید گفت هزار در هم بر عطایش بیفزائید ، حلاق گفت زنم درا طلاق باد اگر بعد از تو سر هیچکس را تراشیدن گیرم، یزید چون این سخن بشنید گفت دو هزار در هم دیگر باوعطا کنید .

ص: 193

و این حکایت از این پیش در ذیل احوال یزید بن مهلب (1) مسطور گردید . یافعی گوید در اصل این داستان را از یزید بن عبدالملك نقل كرده اند لكن در اثناء حكايات يزيد بن مهلب مینگارند ، و من ندانم که از غلط کتاب است یا حکایتی از حكايات ابن عبدالملك را با حكايات يزيد بن مهلب مخلوط ساخته اند .

در کتاب مستطرف مسطور است یکی روز یزید بن عبدالملک از یکی از مقصوره های خویش بیرون شد و زرهی بر تن داشت، و این حکایت در زمان طغیان و مقاتلت یزید ابن مهلب بود برادرش مسلمه این شعر حطیئه را در خدمتش تذکره نمود:

قوم إذا حاربوا شدوا مازرهم *** دون النساء و لوبانت بأطهار

و از این شعر خواست اور ادر جلادت و شجاعت ستایش کند یزید گفت اینسخن وقتی مناسب باشد که ما با امثال و اقران خویش محاربت ورزیم و خویشتنرا بمحاربت و مطارات ایشان آماده بداریم، اما یزید و اشباه او را این مقام و منزلت نباشد، چون مسلمه اینسخن بشنید ؛ جبین او را ببوسید.

در تاریخ مروج الذهب مسعودی و کامل ابن اثیر مسطور است که یزید را جاریه که سلامة القس نام داشت ، ویزید در عشق او بیقرار و بهوای او گرفتار بود و این جاریه از سهيل بن عبدالرحمن بن عوف زهری بود، یزید آن نوگل نورسید را بسیصد هزار دینار بخرید و چون بمصاحبتش نایل گردید در روی و مويش واله و يکباره حبش در قلبش جای کرد و دلش اسیر کمندش گرداند و عبدالله بن قيس الرقیات درباره این جاریه گوید:

لقدفتنت ريا وسلامة الفسا *** فلم تتركا للقس عقلا و لا نفساً

ابن اثیر گوید از این روی او را سلامة القس بتشديد لام گفتند که عبدالرحمن ابن عبدالله بن ابی عمار که یکتن از بنی جشم بن معاوية بن بكير بود بعبادت و فقاهت روز مینهاد و در کار عبادت مجاهدت داشت و از کثرت عبادت قس نام یافت چه قس و قسیس

ص: 194


1- صفحه 45 - همین مجلد.

مهتر ترسایان را گویند.

چنان افتاد که عبدالرحمن را روزی از سرای مولای سلامة عبور شد و سرود و غنای سلامه را بشنید و چنان آنصوت و سرود خوش نوا بود که زاهد ترسا و عابد دنیارا پای بند گردید و او بایستاد و آن سرود گوش فراداد ، مولای سلامه عبد الرحمن را بدید و با او گفت اگر خواهی در آی و این آفتا برا بنگر و آوازش بشنو ، عبد الرحمن انکار کرد ، مولایش گفت او را در جایی می نشانم که صورتش ننگري وصوتش بشنوی، با مولای او بسرای اندر شد و از آن سرودن بیخویشتن گردید چون مولایش حال

پس عبدالرحمن را دیگرگون بدید، سلامه را بد و در آورد، عبدالرحمن را دل از دست بشد و دلدار نیز دل بدو سپرد، چه عبدالرحمن جوانی جمیل و تازه نهالی بیعدیل بود .

و یکی روز که هر دو تن باهم بودند و در میانه ثالثی نبود ، سلامه با او گفت سوگند باخدای ترا دوست میدارم عبدالرحمن گفت قسم بخدای من نیز بدوستی تو از خویش بیخبرم سلامه گفت سخت دوست میدارم که لب بر لب و گذارم و از بوسه کام دل برگیرم ، عبدالرحمن گفت سوگند با خدای من نیز همان خواهم که تو خواهانی ، سلامه گفت من دوست میدارم که شکم خویش برشکم تو گذارم، عبدالرحمن گفت والله من نیز چنین خواهم سلامه گفت پس سبب تعطیل چیست؟ عبدالرحمن گفت این کلام حضرت ديان الأخلاء يومئذ بعضهم لبعض عدو».

یعنی دوستان اینجهانی که بسبب مشتهيات نفسانی با هم دوست شوند و بعصیان روند در آنسرای که نوبت مکافات و تلافی ایام گذشته است پاره باپارۀ دشمن گردند تا چرا بسبب آن دوستی بآن رنج و بلا مبتلا میگردند الا المتقين، مگر آنانکه پرهیزکار باشند و دوستی ایشان در هوای نفس و اسباب ظهور معاصی نباشد، و من مکروه میشمارم که ایندوستی امروز مورث تولید معصیت گردد و با مداد قیامت به عداوت مبادلت گیرد و این سخنان بپایان برد و از جای برخاست و دل از وی برکند و بعادت خویش اعادت و بعبادت خود معاودت نمود.

و او را در حق سلامه اشعار عاشقانه است این شعر از آن جمله است .

ص: 195

ألم ترها لا يبعد الله دارها *** إذا طربت في صوتها كيف تصنع

تمد نظام القول ثم ترده *** إلى صلصل من صوتها يترجع

و هم از اشعار عبدالرحمن عابد است در حق سلامه :

الاقل لهذا القلب هل أنت مبصر *** وهل أنت عن سلامة اليوم مقصر

ألا ليت أني حيث صارت بها النوى *** جليس لسلمى كلما عج مزهر (1)

إذا أخذت في الصوت كاد جليسها *** يطير إليها قلبه حين ينظر

بالجمله سلامه را باین سبب سلامة القس گفتند.

مسعودی گوید چون ام سعيد عثمانيه جده يزید اینحالت آشفته یزید و گرفتاری دل او را بدید حیلتی بساخت و جاریه حبابه نام بتخفيف باء ابجد برای او بخرید، از اتفاق یزید را از دیرین مهرش در دل مکین بود، و از دیر باز با مهرش همراز بود، چون او را بدید عشق او تازه گشت و یکباره در کمند مویش دل بداد و بگل رویش بوستان خاطر را در بر گشاد و سلامه را بام سعید بخشید و يكبار دل بدلدار تازه سپرد.

مسلمة بن عبدالملك چون این حال را بدید او را بنکوهش گرفت چه یزید در دیدار دلدار چنان آشفته و با بویش چنان مست و از ملک و مملکت وغافل ماند که هر کس هر چه خواستی کردی، و بر هر کس دست داشتی فرو نگذاشتی ، جهان را ظلم و ستم فرو گرفت و مردمان را روز روشن چون شب گشت و یزید را از فروغ دیدار دلدار و تأثیر بادۀ گلنار شب تار چون روز پر نور نمود ، او بچهره دلبری مست و بیچارگان در پنجه ظالمان پست.

بالجمله مسلمه گفت دیروز عمر بن عبد العزيز بمرد و عدل و دادش جهان آباد کرد ، و تو میدانی چه بود سزاوار همین است که مردمان را بشمول عدل

ص: 196


1- عج، از باب ضرب یعنی صدا را بلند کرد مزهر بکسر میم وزاء وزاء هوز وهاء هوز عودی است که زده میشود.

وانصاف خرسندی بداری، و این لهو و لعب را که با شریعت ملکداری موافق نیست دست باز داری ، چه عمال تو با عمال تو با تو همال گردند، و به سیرت تو متابعت جویند

یزید چون این کلمات بشنید از آنخواب غفلت بیدار شد، و از گذشته اظهار ندامت نمود و آن افعال را بجمله ترك فرمود ، ومدتى بانحال بكار رعايا و برا یا روی آورد ، و این کردار بریار دلدار ناگوار افتاد ، وبأحوص شاعر و معبد مغنى پیام کرد که بنگرید تا در انشاد شعر و ایجاد سرود چه میسازید ، احوص این شعر بگفت :

ألا لا تلمه اليوم أن يتبلدا *** فقد غلب المحزون أن يتجلدا

إذا كنت عزهاة عن اللهو والصبا *** فكن حجر أمن يا بس الصخر جلمدا (1)

فما العيش إلا ما تلذ وتشتهي *** وإن لام فيه ذو الشنان وفندا

کنایت از اینکه: هر کرادر سر نباشد عشق یار بهر او پالان و افساری بیار

يكساعت دیدار جانان باملك جهان برابر و يك نوش لب ماه رویان بیجاده لب از چشمه خضر خوشتر ، و یکروز کنار دلدار از ملك دارا و اسکندر برتر، خوشی جهان در راندن کام ، و برداشتن جام است نه ترسیدن از نام و ملام ملامت گران.

بالجمله معبد در این اشعار بسرودی مخصوص تغنی کرد و حبابه آن سرو سرود را ازوی بیاموخت ، و چون یزید نزد او شد گفت یا امیرالمؤمنين از من يكسرود بشنو آنگاه هرچه خواهی چنان کن.

پس آن سرود بیای برد و یزید را حالت بگشت و این مصراع را دو ما العيش إلا ما تلد و تشتهى یعنی زندگانی من در کامرانی و لذت بردن از مشتهيات نفسانی است مکرر کرد و دیگرباره بلهو و لعب وعيش وطرب و معاشرت آن سیم اندام گوهرین غبغب شب بروز وروز بشب همي آورد ، و از رسوم ملکداری روی برتافت و بخوردن

ص: 197


1- عزهاة بكسرعين مهمله وسكون زاء معجمه وهاه هود مردیست که از ساز و نواز وعيش و سرور ، روی بر می تابد.

رحیق گلناری و کامرانی با آن ماهروي فرخاری پرداخت از هر چه بود دل بر گرفت و کنار دلبر گرفت

اسحاق بن ابراهيم موصلی گوید که ابن سلام با من حدیث راند که یزید وقتی این شعر را بخاطر گذرانید :

صفحنا عن بني ذهل *** و قلنا القوم إخوان

عسى الأيام أن يرجعن *** قوماً كالذي كانوا

فلما صرح الشر و *** امسی و هو عریان

مشينا مشة الليث غداً *** و الليث غضبان

بضرب فيه توهین *** و ترصيع و إقران

و طعن كفم الزق *** غداً والزق ملان

وفى الشر نجاة حين *** لا ينجيك إنسان

واينشعر قديمست و بعضی گفته اند از فندزمانی است که در حرب البسوس گوید.

راقم حروف گوید این اشعار از قصیده فندالزمانی است که شهل بن شیبان نام دارد و اولش اینست:

أفيدونا فان الظلم لأيرضاء ديان *** وإن النار قد تصبح يوماً وهى نيران

وفي العدوان في العدوان توهين وإقران *** وفي القوم معاً للقوم عند اليأس إقران

و این شعر از اشعار نامدار حماسه است ، و بآنچه از مسعودی نگارش یافت قدری اختلاف دارد.

بالجملة يزيد بن عبد الملك با محبوبه اش حبابه گفت : بزندگانی من تراقسم میدهم این اثبات را برای من بنواز ، حبابه گفت یا امیر المؤمنین هیچ کس را نمی شناسم که این شعر را جز احوال نفنی نموده باشد، یزید گفت من از ابن عایشه شنیدم که صنعتی در آن بنمود وترك فرمود ، حبابه گفت این عایشه اینصوت را از فلان بن ابی لهب که ادای نیکو داود فرا گرفت.

چون یزید بشنید بامیر مکه نامه کرد که چون این مکتوب را بخوانی بیتوانی

ص: 198

هزار دینار بفلان بن ابي لهب بده نادر نفقه راه و مخارج سفر بکار بندد و با دواب برید بمن شود.

چون آشخص نزد یزید رسید گفت از اشعار فند برای من بسرای آنجوان بطرزی خوب و نوائی مطلوب بسرود ، زیز ید را حالت طرب فرو گرفت و گفت دیگر باره اعادت کن و اونیکتر از اول تغنی ،نمود و یزید را بر طرب بیفزود و گفت اینصوت را از که آموختی گفت یا امیرالمؤمنین از پدرم و پدرم از پدرش یزید گفت اگر اینصوت را بوراثت بیافتی همانا ابولهب خیری بسیار برای وراثت شما بیادگار بگذاشته، گفت یا امیرالمؤمنین همانا ابولهب کافر بمرد و با رسول خدای صلی الله علیه وآله وسلم آزار می رسانید، یزید گفت آنچه کوئی میدانم لكن چون اجازه غنا نموده است مرا بروی رفتی بیفتاد، آنگاه آنجوان را بجایزه و کسوه بنواخت و مكرما بوطن خود گسیل ساخت.

بالجمله چون روزی چند برگذشت حبابه رنجور وروان يزيد درجنك غم واندوه مزدور گشت، و چند روز در کنار یاد بردست و با مردمان روی نمود ، و روز تاروز رنج او بسیار و شکنج یزید بیشمار شد، و در آن بیماری تیر قامتش چون کمان ابروانش خمیده، و در آن نزاری که از نزاری میانش پیشی گزیده جان از کالبد فرو گذاشت و رایت اقامت بدیگر سرای بیفراشت.

یزید چندان از مفارقت یار نازنین اندوهگین گردید که رودخون از چهره روان گردانید، و از کمال عشق و شوق که بدیدار آن اختر تابناك داشت رخصت سپردن بخاک نمیداد، چندانکه بدن دلدار بوی مردار گرفت و آنچهرم گلگون و پیکر روشن زرد و تاز گردید و با او گفتند همانا مردمان در این جزع و فزع و کردار و رفتار تو گفتارها دارند و داستانها رانند، و تو را بپاره حالات نسبت کنند و مقام خلافت ورتبت سلطنت از اینگونه اوصاف باید منزه باشد ، یزید بناچار دل از آن پردار برگرفت و او را دفن کرده و بر قبرش ایستاد و اینشعر بخواند:

فان تسيل عنك النفس أو تدع الصبا *** فباليأس تدعو النفس لا بالتجلد

ص: 199

وروزی چند بعد از حبابه باندوه و غم بزیست و بمرد.

ابن اثیر ودميرى وصاحب اخبار الدول و صاحب روضة الصفا و حبيب السير این خبر را باندك تفاوتی مذکور داشته و نوشته اند که یزید بن عبدالملک در زمان برادرش سلیمان حج گذاشت و از عثمان بن سهل بن حنیف حبابه را بچهار هزار دینار خریدارشد ، و نام او عالیه بود و بعشق و دوستی او سخت گرفتار شد، و این خبر در پیشگاه سلیمان بن عبدالملك روشن شد گفت ببایست یزید را برنج و آزار در سپارم تا از اینکار برکنار شود.

چون یزید بشنید بترسید و ناچار روی از یار بر گرفت و دل بجانان بگروگان نهاد، و اورا بصاحبش بازگذاشت و مردی از اهل مصر آن یوسف بازار صباحت را مشتری گردید ، و یزید بر اینحال نبود تا بر مسند خلافت جای کرد .

روزی زوجه اش سعده با او گفت یا امیر المؤمنین آیا از نعمت های دنیا چیزی باقی مانده است که بآرزوی آن باشی گفت : آری مطلوب من حبابة بجای مانده ، سعده پوشیده کسی را بفرستاد و حبابه را بخرید و بیاورد و بهر گونه زینت و زیور بیار است و در پس برده بداشت، و با یزید گفت یا امیرالمؤمنین آیا چیزی خواسته باشی که از دنیا نیافته باشی ، گفت نه آن است که گفتم آرزوی من حبابه حبابه است، اینوقت سحاب حجاب را از آن آفتاب عالمتاب بیکسوی کشید و یزید بناگاه آن ماه خرگهی را بدید سعده گفت اينك محبوبه توحبابه است و خود بپا خاست و او را بدو گذاشت.

از این روی سعده را در حرم سرای یزید مقام و منزلتى بزرك و تقربی پدید گردید ، و باکرام و الطاف یزید سرافراز شد ، و این سعده دختر عبدالله بن عمرو ابن عثمان است.

و چون یزید بمرد از مرگ او آگاه نشدند تا گاهی که سلامه ناله بر کشید و این شعر بخواند :

لا تلمنا إن خشعنا *** أو هممنا بخشوع

ص: 200

قد لعمرى بت ليلي *** كأخى الداء الوجيع

ثم بات الهم منى *** دون من لي بضجيع

للذي حل بنا اليوم *** من الأمر الفظيع

كلما أبصرت ربعاً *** خالياً فاضت دموعي

قد خلامن سيد كا *** ن لنا غير مضيع

آنگاه سلامه ، ندا کرد وا امیرالمؤمنیناه اینوقت از مرك يزيد باخبر شدند.

و اخبار يزيد باسلامة و حبابة بسیار است چون یزید با حبابه پیوست یکباره بمعاشرت و مجالست او بنشست عقل و دین بدو بسپرد، و هیچکس از خلافت او وسلطنت او بهره نبرد.

روزی یزید گفت همانا پارۀ مردمان گویند که این روزگار ناسازگار ، و این جهان غداريك روز با شهر یاران کامکار از بامداد تا شامگاه بسرور بیای نبرده ، و هيچيك را از روزگارش عيش و عشرت يكروز كامل بي غصه واندوه ، نصيب نيفتاده است ، من بر آنم که آن کسان را که این سخن کرده اند تکذیب نمایم، و این چنین روز دلفروز را در یابم .

آنگاه مجلس عیش و طرب بساخت و یکباره بساط سرور و انبساط بگسترده با محبوبه خویش حبابه که سرورش با او کامل و شادیش با حضورش تمام بود خلوت کرد ، و فرمان کرد که در آنروز چیزیکه میکروه باشد نه بگوشش بشنوانند و نه از چشمش بگذرانند.

پس در مجلس عشرت بفراغت بنشست و بلذت برخاست ، و غافل از شعبده این چرخ بازیگر و دنیای پر خطر خاطری خوش و دلی خرم داشت که امروز با دیدار یار و کنار دلدار بخوشی و خرمی میگذراند ، و دادسرور از سرای غرور میگیرد ، به و در عرصه روزگار چنین روزگار را بیادگار می سپارد.

أما ندانست «إن الحوادث قديطر من أسحاراً» اواگر از بامداد آغاز کرده جهان مکار از سحرگاهان بنقض آن راز گشاده است ، و در آن حال که در کمال عیش

ص: 201

و نهایت سرور وكثرت فرح و شدت شادی بود، بناگاه حبابه حبه اناری خندان در دهان برد ، در حال گلویش بگرفت و آن روی گلنار زردتر از زعفران ، و آن چهره آراسته تر از بهار مانند گل همیشه بهار شد و خندان، جان بجانان سپرد .

چون یزید اینحال بدید در خودش اختلال افتاد عيشش منغص و بازار سرورش در هم شکست و روزش تیره تر از شب تار گشت ، و در مرك او حالتش بگشت ، و در عشقش بیچاره و از عقل و دانش آواره گشت، بجزع و فزع درآمد، و بشدت بر آن محنت زاری و بیقراری کرد، و آنمرده را چند روز بداشت و از دفنش باز گذاشت و همی او را ببوئید و ببوسید و بر چالش بزارید و بموئید، تا آنروی مهر انگیز و بوی مشکبیز را از آفت مرك حالت بگردید ، و بعفونت گرائید ، وشکم آمایش کرد ناچار بدفنش فرمان داد.

و چون آن چهره تابناک را در خاک دید دیگر باره بی اختیار شد و بفرمود گورش بر شکافتند و مردارش بیرون آوردند و در آن کربت و مصیبت مسلول شد و پس از پانزده روز باوی در خاك شد؛ و این شعر در حق او گفت:

فان تسل عنك النفس أو تدع الهوى *** فباليأس تسلو عنك لا بالتجلد

و كل خليل زارني فهو قائل *** من أجلك هذا ها لك اليوم أوعد

بيت اول از این دو شعر از این پیش مسطور گردید .

اما صاحب روضة الصفاء و حبیب السیر گویند که سبب مرك يزيد چنين بود كه باجاریه که محبوبه او بود در ولایت اردن ببوستانی اندر شدند، یزید محض اظهار و مهر و عطوفت دانهای انگور آن رشك ماه و حور می افکند و او بدهان میگرفت ، ناگاه دانه در خلق او مانده سخت بسرفيد و برنج مرك گرفتار شده از یکدانه انگور خانه گور گرفت .

یزید از کمال تأسف و تعلق و تعشق یکهفته از نهفتن آن پیکر نازنین در شکم زمین تنفر داشت و در آن هفته با آنماه دو هفته چندین نوبت بمباشرت رفت ، و از آن پس که از دیگان در گام بملامتش زبان بر گشادند ناچار بدفتش اشارت کرد ، و خوداز

ص: 202

سر خاک آن گوهر تابناك اندوهناك مراجعت كرده هفت روز با هیچکس سخن نکرد ، و از نهایت غم و هم رنجور گردیده باوی در گور شد.

در كتاب عقدالفرید مسطور است که هفده روز پس از مرك حبابه او را در خاك نهفتند.

ابن اثیر و مسعودی گویند یکی روز یزید در مجلس طرب جای کرد و حبابه و سلامة القس، با او بودند و برای او تغنی همیکردند ، یزید را از دیدن آن دو نگار بی انباز و شنیدن آن صوت دلنواز چنان حالت و جدو طرب فرو گرفت که همیگفت: مرا بگذارید تا از این عرصه پرواز کنم و بعالم دیگر انباز شوم ، حبابه گفت ای مولای من پس این است را با که گذاری و مارا با کدام کس سیاری یزید گفت با تو میگذارم و میگذرم.

و نیز روزی حبابه این شعر را برای یزید بن عبدالملك تغنى نمود :

و بين التراقي و اللهاة حرارة *** و ما ظمئت ماء يسوع فتبردا

یزید را چنان حال و حالت بگردید که همی خواست ببرید و گفت هم اکنون پرواز کنم ، حبا به گفت یا امیرالمؤمنین همانا ما را در تو حاجتها باشد ، گفت سوگند با خدای پرواز بخواهم کرد ، گفت امرامت را با کدام کس میگذاری و کار سلطنت را با کدامکس میسپاری؟ گفت: سوگند با خدای جمله را با تو میگذارم و میگذرم و دست حبابه را ببوسید ، یکی از خدامش چون اینحال بدید بیرون شد و در ملامت یزید همی گفت چنان چشم تو را پسر داشته که از هیچ کار ناهنجار خود داری نتوانی کرد.

مسعودی گوید چون حبابه بمرد او را کنیز کی خورد سال بود كه بخدمت او اختصاص داشت ، یزید از کمال جزع و فزع او را بخویش مخصوص نمود و آن بچه کنیز بخدمات یزید میپرداخت ، يكى روز كنيزك باين شعر تمثل نمود :

كفى حزناً للهائم الصب أن يرى *** منازل من يهوى معطلة قفراً

کنایت از اینکه :

ص: 203

از روي يار خرگهی ایوان همی بینم تهی و خالی همی بینم چمن چون یزید بشنید چندان بگریست که از سر شك ديده جوی خون روانداشت و هفت روز از دیدار مردمان کناری گرفت تا مسلمه بدو گفت اگر بر این کار و کردار باشی مردمانت دیوانه خوانند ، و او چندان بگریست که جانش از کالبد نزديك بود بیرون شود ، و آن کنیز بچه همچنان با او بود و از دیدار او از حبابه یاد همیکرد تا بمرد.

از اینروی ابو حمزه خارجی هر وقت از بنی مروان و معایب ایشان سخن میراند چون بنام يزيد بن عبدالملك ميرسيد و از او صافش شمردن میگرفت میگفت حبابه را از طرف راست و سلامه را از جانب پسار خود می نشاند آنگاه میگفت میخواهم پرواز کنم ، پس ابو حمزه میگفت بلعنت خدای پرواز گیر.

مسعودی گوید : در عهدیکه بسوی بزید شده بود نوشته بودند « إذا أمكنتك القدرة بالعزة فاذكر قدرة الله عليك بما تأتى عليهم ؛ و اعلم أنك لا تأتى إليهم أمراً إلا كان زائلا عنهم باقياً عليك ، وأن الله يأخذ للمظلوم من الظالم ، ومهما ظلمت من أحد فلا تظلمن من لا ينتصر عليك إلا بالله»

چون دارای قدرت و عزت و توانائي و رفعت شدی قدرت حضرت احدیت را برخویش بنگر و در رفتار و اعمال خود با زیردستان از توانائی یزدان بیاد آور، چه هر چه با ایشان بیایان بری از ایشان میگذرد لکن نتيجه نيك و بدش بر تو پاینده و جاوید میماند ، و خدای حق مظلوم را ازظالم میگیرد ، و بهر کس ظلمی رواداری باری آنکس که جز خدایش را در کار خود بر تو ناصر و حاکم نشمارد ستم مران ، یعنی بر آنکس که از همه جاوهمه کس مقطوع الطمع باشد و جز خداوند کسیرا یار و یاور نیابد ظلم مکن ، چه خدای داد بیکسانرا زودتر میگیرد.

راقم حروف گوید : این وصیت چنان مینماید که از پدرش عبدالملك با او شده باشد ، و این کلام اخیر مأخوذ از کلام معصوم علیه السلام است « إياك وظلم من لا يجد ناصراً إلا الله» چنانکه در کتاب أحوال حضرت سجاد علیه السلام رقم شد.

ص: 204

مسعودی گوید: وقتی در خدمت یزید بعرض رسید که برادرش هشام بن عبد الملك او را ناستوده شمارد، و هر کس را بخواهد، و در اصرار و ابرام و دوام او با جواری فرخاری و شراب گلناری و مجالس عیش و طرب نکوهش کند.

يزيد بهشام نوشت « أما بعد فقد بلغنى استثقالك حياتي و استبطؤك موتى و لعمرى أنسك بعدى لواهى الجناح أجذم الكف ، و ما استوجبت منك ما بلغنى عنك ».

میگوید: مرا رسید که تو زندگانی مرا سنگین میشماری ، و مرك مرا زود می طلبی، و تاکنون دیر شماری با اینکه سوگند بجان من اگر من نباشم و تو تنها و بی برادر و یاور بمانی بی بال و پر و سست پرواز و بیدست شوی ؛ و من مستوجب این گفتار و رفتار تو نبودم.

چون این مکتوب بهشام رسید در جواب نوشت «أما بعد فان أمير المؤمنين متى فرغ سمعه بقول أهل الشنآن وإغطاء النعمة يوشك أن يقدح في فسادذات البين وقطع الأرحام، و أمير المؤمنين بفضله وما جعله الله أهلاله أن لا يتعمد ذنوب أهل الذنوب فأما أنا فمعاذ الله أن أستثقل حياتك وأستبطىء و فاتك».

یعنی اگر امیرالمؤمنین گوش بمردم مفسد و کافران نعمت و بدخواهان دولت بدهد تواند بود که در فساد ذات البين و قطع رشته ارحام قدرت یابند ، و با اینحال اگر امیرالمؤمنین بفضل و فضیلتی و اهل بودن بآنچه خدای او را عطا فرموده ، بر گناه گناهکاران نگیرد روا باشد ، و اما من بخدای پناه میبرم که زندگانی تو را سنگین شمارم و روز تو را فراوان نخواهم و از حیات تو ملول باشم.

چون این جواب را یزید بشنید دیگر باره در پاسخ هشام نوشت «نحن منت نحن مغتفرون ما كان منك ، ومكذبون ما بلغنا عنك، فاحفظ وصية عبد الملك إيانا و قوله لنا في ترك التباغى و التجادل و ما أمر به وحض عليه من صلاح ذات البين واجتماع الاهواء فهو خير لك و أملك بك ، وإلى لأكتب إليك و أنا أعلم أنك كما قال الأول»

ص: 205

یعنی از گذشته تو میگذریم ، و هر چه از تو بعرض ما رسیده است دروغ میشماریم ، تو وصیت عبدالملك را محفوظ دار ، و آنچه در باب ترك بغى و عصیان و مجادلت نصیحت و باصلاح ذات البین و اجتماع آراء وصیت نهاد ، در خاطر سپار ، چه برای تونیکتر و سزاوارتر است، و من بتو مینویسم و میدانی که تو چنانی که شاعر گفته است :

وإنى على أشياء منك تريبنى *** قديماً لذو صفح على ذاك مجملي

ستقطع في الدنيا إذاما قطعتني *** يميني" فانظر أى كف تبدل

کنایت از اینکه اکنون قدر و قیمت و بها و منزلت من بر تو پوشیده است چون از میان بروم آنوقت افسوس مرا بخواهی داشت اکنون بنگر تا آن وقت بچه حال و روزگار بخواهی زیست .

چون این مکتوب بهشام پیوست از آنجا که بود بکوچید و از بیم فتنه اهل بغی وفساد و سعایت در جوار یزید بماند تایزید بمرد و بر سرپر خلافت بنشست و از آن فتنه و مخافت آسوده گشت.

ذکر پارۀ مجالس و مجاری اوقات يزيد بن عبدالملك با جواری و ظرفا و شعرا و برخی اتفاقات عجیبه

در کتاب مستطرف مسطور است که در آن هنگام که سلیمان بن عبد الملك محمد ابن یزید را بجانب عراق فرستاد تا زندانیان رارها کند و اموال را تقسیم نماید ، بر یزید بن ابی مسلم کار را سخت گرفت ، چون یزید بن عبدالملك برسرير خلافت جای کرد یزید بن ابی مسلم را والی افریقیه گردانید و محمد بن پزید از آن پیش والی آنجا بود ، یزید بن ابی مسلم در طلب او بر آمد و سخت بکوشید تا اورا بدست آوردند و در شهر رمضان المبارك هنگام مغرب در خدمت یزید حاضر کردند ، و اینوقت خوشه انگوری در حضور او بود .

ص: 206

چون محمد بن یزید را بدید گفت یا عمد بن یزید ، گفت بفرمای گفت مدتهاس که از خدایتعالی مسئلت کرده ام که مرا بر تو نیرومند کند ، محمد گفت سوگند با خدای من نیز مدتهاست که از یزدان خواهانم که مرا از شر تو نگاه دارد ، یزید گفت قسم بخدای نه ترا پناهی و نه مهلت و مجالی و ملجاء و مآبی است، و اگر ملك الموت خواهد در قبض روح تو بر من پیشی گیرد ، من برا و سبقت جویم، قسم بخداوند این دانه انگور را نخورم تا تو را بکشم.

آنگاه بفرمود آنگاه بفرمود تا سر از تنش برگیرند ، پس هر دو کتف او را بر بستند و او را بر نطع بر نشاندند ، و شمشیر دار با شمشیر کشیده بر خاست ، اینوقت نماز بپای شد و یزید خوشه انگور از دست بگذاشت و بنماز بر خواست ، و چون خواست مرد ما نرا نماز بگذارد مردم افریقیه که از پیش بقتل او یکدل و یکجهت شده بودند ، بمحض اینکه سر از سجده بر گرفت مردی گرزی بر سرش بکوفت و در حال او را بکشت.

و یکی باعد بن یزید گفت بهر کجا که میخواهی راه بر گیر بزرگ است آنکسی که امیر را میکشد و اسیر را نجات میرساند.

در کتاب ثمرات الأوراق مسطور است که دانکه دختر يزيد بن معاوية بن ابي سفیان مادر يزيد بن عبدالملك بن مروان ، بر دوازده تن از خلفای بنی امیه حرام بود، یعنی در زوجیت آنها نتوانست در آمد، و چون زوجه عبدالملك بود در آن حال باوی محرم بود يكي جدش معاویه ، و یزید پدرش ، و مروان پدر زوجش ، ، ووليد و سلیمان وهشام پسرهای ، عبد الملك فرزندان شوهرش ، ووليد بن یزید پسر یزید ما ولید بن یزید پسر یزید و پسرش یزید بن الولید پسر شوهرش ، و ابراهیم بن مروان بن الوليد پسر شوهرش نیز، و يزيد بن عبدالملك پسر خودش ، ومعاوية بن يزيد بن معاويه برادرش ، وعبدالملك ابن مروان شوهرش ، و چنین اتفاق برای هیچ زنی جز او روی روی نداده است.

در جلد هشتم اغاني مسطور است که از جمله آنکسان که در شعرش صنعت تغنی نمودند يزيد بن عبدالملك است و چون يزيد بن عبدالملك را عشق حبابه در سر در

ص: 207

افتاد و از بیم برادرش سلیمان از ابتیاع آن گوهر نفیس محروم بود این دو شعر را در حال حرکت از حجاز بگفت :

أبلغ حبابة اسقى ربعها المطر *** ما للفؤاد سوى ذكراكم وطر

إن سار صحبى لم أملل بذكر كم *** اوغرسوا فهموم النفس و الفكر

و ابن الملکی این دو شعر را از حبابه دانسته است ، و در ذیل احوال سلامة القس میگوید که سلامه از مولدات مدینه است و یزید بن عبدالملك در زمان خلافت برادرش سلیمان او را بخرید، و سلامه بعد از یزید بزیست ، و یکتن از آن کنیزکان است که گویند ولید بن یزید بعد از پدرش در اومتهم است ، چه آنگاه که یزید وفات کرد باولید گفتند تو او را کشتی و ببایست از تو انتقام کشید ، چه تو جواری او را در آمیختی .

و حبابه و سلامة القس از نوازندگان و خوانندگان و سرود گران اهل مدینه و هر دو در کمال ظرافت و حذاقت بودند، لکن در سرود و تغنی سلامه بر حبابه پیشی ، و در حسن و جمال حبابه بر سلامه فزونی داشت و سلامه شعر میگفت و حبابه نیز میخواست با او معارضت و مقابلت جوید، لکن نیکو نتوانست گفت.

جمحي حکایت کرده است که ریا و سلامه دو خواهر بودند و از تمامت زنهای عالم در حسن و جمال و سرود و غذا برتری داشتند، چنان افتاد که روزی احوص وابن قيس الرقيات نزد ایشان حاضر شده ابن قیس گفت من همیخواهم که شما را بشعری چند مدح گویم و هر چه گویم از روی صدق و راستی باشد و آلایش کذب نداشته باشد ، اگر شما باین ابیات از بهر من تغنی کردید خوب ، و گرنه باسنان هجا و لسان هجو شما را بیازارم و هرگز با شما تقرب نجویم ، گفتند چه گفتی؟ گفت گفته ام

لقد فتنت ريا وسلامة الفسا *** فلم تتركا للقس عقلا ولا نفساً

فتاتان أما منهما فشبيهة ال *** هلال ، وأخرى منهما تشبه الشمسا

سلامه این اشعار را برای او تغني کرد و هر دو آن ، ابن قیس را تحسین کردند

ص: 208

و از این ابیات بیت اول مذکور گردید آنگاه با احوص شاعر گفتند يا أخا الانصار تو چه گفتی؟ گفت این شعر گفته ام :

أسلام هل المتيم تنويل *** أم هل صرمت وغال ودك غول

لا تصر في عني دلالك إنه *** حسن لدى وان بخلت جميل

أزعمت أن صبابتي اكذوبة *** يوماً و أن زيارتي تعليل

سلامه این اشعار را نیز تغنی نمود، ابن قیس الرقیات گفت ای سلامه سوگند با خدای سخت نیکو بسرودی و گمان میبرم که به احوص عشق داری، احوص گفت چه چیز تو را باین سخن باز آورد ، گفت حسن غنای او در شعر تو اگر در قلب او دوستی مفرطي از توجای نداشتی چنین غنائی باین حسن و زیبائی بداهه در شعر تو نیاوردی ، احوص گفت چون شعر من از شعر تو نیکوتر است بهمان مقدار غناي اونیز نیکتر افتاد ، و آنچه گفتی جز از در حسد نبود، سلامه گفت اگر نه بودی که در میان شما کین و عداوت کمین ساختی دربارۀ شما حکومتی میراندم که هیچکس بر نگرداند ، احوص با سلامه گفت تو از این خیال آسوده خاطر باش ، ابن قیس با او گفت چون دانستی که این حکومت بر تو میرود از نخست امان از بهرش خواستي ، احوص گفت این علم ورأى تو دلالت بر آن میکند که تو خود را محکوم علیه شمردی پس از آن متفرق شدند ، چون احوص بمنزل خویش رفت ابن قيس الرقیات بر در سرایش بیامد و در بکوفت احوص او را رخصت دخول بداد ، ابن قیس در آمد و سلام بگفت و معذرت بخواست و از جمله اشعارا بن قيس در حق آن دو خواهر است

اختان إحداهما كالشمس طالعة *** في يوم دجن وأخرى تشبه القمرا

و چون يزيد بن عبدالملك بمكه بيامد و آهنك خريداری سلامه را نمود و اورا در خدمتش عرض دادند یزیدفرمان کرد تا تغنی نماید و اول صوتی که سلامه از بهرش تغنی کرد این آواز بود :

إن التي طرقتك بين ركائب *** تمشي بمزهرها وأنت حرام

ص: 209

والبيض تمشي كالبدور و کالدمي *** ونواعم يمشين في الأرقام (1)

لتصيد قلبك أو جزاء مودة *** إن الرفيق له عليك دمام

یزید او را تحسین و تمجید کرده آنگاهش بخرید و اول نمائی که بعد از

خریداری برای او تغني کرد در این شعر بود :

ألا قل لهذا القلب هل أنت مبصر *** وهل أنت عن سلامة اليوم مقصر

و این شعر با دو شعر دیگر مذکور شد، یزید گفت اي حبيبه من این شعر از کیست سلامه داستان مولای خود عبدالرحمن قس را برای او معروض داشت ، یزید را رقت افتاد گفت او و تو هر دو نیکو آوردید.

ایوب بن عبايه حکایت کرده است که سلامه و ریا از یکمرد و حبابه از مردی دیگر بود، و در میانه سلامه برای دو تن پیشی داشت چون حبابه و سلامه بسرای یزید بن عبد الملك در آمدند حبابه بهمان چشم جلالت که از قدیم با او نگران بود نظر همی کرد و او را بر خویش برتر میشمرد و چون میدانست که مکان و منزلت و معشوقيتش در خدمت یزید بر سلامه بر افزون ،است سلامه را بنظر خفت و حقارت مینگریست . سلامه گفت ای خواهرك من فراموش کردی فضل مرا بر خودت ، وای برتو آموزگاری غنارا از یاد بستردی و حق تعلیم را از خاطر بسپردی ، آیا فراموش کردی قول جمیله مغنیه را در آنروز که من و تو در خدمتش طرح صوت وغنا مینمودیم با تو گفت هر چه خواهرت سلامه طرح کند از وی بیاموز و تو همیشه از من جز نیکی ندیدی ! تا اکنون که باین مقام دست یافتی.

حبا به گفت ای دوست من براستی سخن آراستی با خدای از این پس بچیزی که تو را مکروه افتد باز نشوم و چنانکرد که گفت و حبابه در جوانی و غرور کامرانی بمرد لكن سلامه بعد از وی روزگاری در از بسلامتی و عیش بپایان برد.

و حکایت کرده اند که چون عثمان بن حیان مری بولایت و امارت مدینه طیبه درآمد جماعتی از بزرگان مدینه و وجوه ناس در خدمتش غرض کردند: همانا گاهی

ص: 210


1- دمیه یعنی بت و بروزن غرفه است و دمی، جمع آنست.

باینشهر والی شدی که فسق و فساد از هر جهتش موجود است، اگر خواهی این زمین طهارت قرین را از این بلا نجات بخشی از آلایش غنا وزنا بشوی ، عثمان سخت بر آشفت و ندا برکشید که اهل غنا وزنا افزون از سه روز مهلت ندارند ، و البته بایست از این شهر بیرو نشوند.

و اینوقت ابن ابی عتیق غایب و در شمار اهل فضل و عفاف و صلاح میرفت چون روز سیم که مدت ایشان بسر میرفت فرارسید وارد مدینه شد و گفت بمنزل نمیشوم تا از نخست بسرای سلامة القس اندر نروم.

پس نزد او رفت و گفت هنوز بسرای خویش نرفته بسلام شما آمدم، گفتند گویا از کار ما غافل باشی و آن خبر بد و باز راندند ، گفت تا شامگاه در نک نمائید ، گفتند: بيمناك هستیم که تو کاری نتوانی ساخت و سرشکسته مانی گفت اگر از این امر بيمناك باشی باری سحرگاهان کوس رحیل بکوبید آنگاه بدار الاماره شد و در خدمت عثمان ابن حیان درآمد و سلام براند و از غیبت خود بگفت و نمود که اکنون به تهنیت و تحیت تو شده ام ، و در اخراج اهل غنا و زنا او را ستودن گرفت و گفت گمان دارم هیچ کرداری باین صلاح تا بحال از تو نمودار نشده باشد ؛ عثمان گفت آری باشارت و تصویب اصحاب تو چنین کردم .

ابن ابی عتیق گفت سخت بجاي بود خدای تو را بهره یاب و کامیاب گرداند اما چه میفرمائی در حق زنی که غنا صفت و حرفت او باشد معذالك اين كار را مكروه شمارد و متروك دارد و بنماز و روزه و خیرات و مبرات پردازد ورسول او نزد تو آید و گوید بتو پناه میبرم و بدرگاه تو روی می آورم از اینکه مرا از جوار رسول خدای ومسجد رسول خداى صلی الله علیه وآله وسلم دور داری .

عثمان گفت چنین زن را برای تو و این کلام تو دست باز میدارم و بجای خود باز میگذارم .

ابن ابی عتیق گفت مردمان از تو فروگذار نخواهند کرد تا او را بجای گذاری لكن رخصت فرمای تا بخدمت تو بیامده سخن او بشنو ، وحالت او بنگر، اگر

ص: 211

سزاوار دیدی که چنین کس را باید بجای گذاری بگذار.

پس سلامه را نزد او حاضر کردند و ابن ابی عتیق گفت سبحه با خویش بدار و بخضوع و خشوع باش ، او نیز چنان کرد.

چون نزد عثمان درآمد از هر در حدیث براند، در معرفت احوال ناس از تمامت مردمان داناتر بود ، و عثمان را کردار او بعجب در افکند .

آنگاه از پدران عثمان و امور ایشان داستان کرد و او را خرسند ساخت ، آنگاه ابن ابی عتیق با او گفت برای امیر قرائت قرآن کن وی چنان کرد گفت صوت حدی بخوان، بخواند، عثمان را بر شگفتی بیفزود .

ابن ابی عتیق گفت چگونه باشد اگر تغنی وصناعت او را بشنوی و همچنان بترتیب او را از مقامی بمقامی در آورد تا عثمان به تغني وسرود فرمان کرد ، ابن ابی عتیق با سلامة القس گفت تغنی کن و او بسرود.

سددن خصاص الخيم لمادخلنه *** بكل لبان واضح وجبين

چون این اشعار را بسرود گرفت، عثمان را روزگار دیگر سانشد و عقل از سرش پرواز گرفت و عنان تمالك از دست بشد ، بي اختيار از جای خویش برخواست و در حضورش بنشست و گفت سوگند با خدای هرگز سزاوار نیست که چنین گوهری بی بدیل و اختری بر عدیل از این شهر بیرون شود .

ابن ابی عتیق گفت چنان نشود که مردمان همه گویند سلامه را بجای گذاشتی و دیگران را اخراج کردی .

عثمان گفت : جمله را بحال خود بگذار و باین تدبیر ابن ابی عتیق ایشان بسلامت رستند و اهل مدینه بعشرت پیوستند.

چون فرستادگان یزید بن عبدالملك از پی خریدارى سلامة القس بمدينه در آمدند و او را از آل رمانه به بیست هزار دینار خریدار شدند ، و آنگاهش از يد تمليك صاحبانش در آوردند ، ایشان از فرستادگان یزید خواستار شدند که روزی چند سلامه را نزد آنها بگذارند تا تهیه و تجهیز او را در خور او ببینند، و آن حلی

ص: 212

و زیور و ثیاب که بیایست از بهرش آماده نمایند .

فرستادگان یزید گفتند آنچه گوئید با ما موجود است و ما را بهیچ چیز حاجت نمیرود ، و او را فرمان رحیل دادند.

سلامه بیرون شد و راه سپرد تا به سقایۀ سلیمان بن عبدالملك رسيد، ومردمان در مشایعتش شتابان بودند ، چون مردم مدینه و سلامه بسقایه رسیدند سلامه با فرستادگان گفت این جماعت مرا تربیت کردند و در جناح عطوفت بسپردند و با من سلام دادند ، هم اکنون بر من واجب است که ایشان را سلام فرستم و وداع گویم ، ایشان مردمان را بدو راه دادند چندانکه پیشگاه قصر و اطرافش از مرد وزن آکنده شد، این وقت سلامه در برابر ایشان بایستاد و عودی در دست داشت پس در این اشعار ایشان را تغني نمود:

فار قونى و قد علمت يقيناً *** ما لمن ذاق ميتة من إياب

إن أهل الخضاب قد تركوني *** مولعاً موزعاً بأهل الخضاب

أهل بيت تتابعوا للمنايا *** ما على الدهر بعدهم من عتاب

سكنوا الجزع جزع بيت أبى مو *** سى إلى النخل من صفى السياب

كم بذاك الحجون من حي صدق *** و كهول أعفة و شباب

و این صوت را همی مکرر کرد چندانکه سکون گرفت و مردمان ناله وصدا بگریه در آوردند، و در حال رکوب چنان بزاری بگریستند كه يك تن بی گریستن نماند .

حماد از پدرش حکایت کرده است که یزید بن عبدالملك احوص شاعر را بدر بار خویش احضار کرد این وقت غریض مغنی با احوص بود ، احوص باو گفت تو نیز با من متابعت کن تا جایزه امیر المؤمنین را از بهرت بگیرم و در خدمتش تغنی نمائي چه من میدانم هیچ ساوغات و راه آوردی بخدمتش حمل نکنم که از تو او را محبوب ترا فتد.

چون احوص در پیشگاه یزید حاضر گردید یزید از پی تشریف او جلوس

ص: 213

کرده او را بخواند، و مدایح او را بشنید و تحسین فرمود ، و چون یزید از را رخصت داد تا بمحل آسایش خویش رود ، سلامه جاریه یزید کنیزکی بملاطفت و تفقد نزد احوص بفرستاد ، احوص بدو پیام كرد اينك غريض مغنی را برای هدیه تو همراه آورده ام ، چون سلامه بشنید بدیدار غریض و شنیدن سرودش اشتیاق یافت و چون یزید سلامه را احضار کرد خویشتن را رنجور شمرد ، و نیز پوشیده باحوص پیام نمود که چون یزید تو را احضار کرد بهر تدبیر که توانی از غریض در خدمتش اسمی مذکور دار.

و از آنسوی یزید از رنجوری سلامه سخت افسرده شد و احوص را بخواند و گفت ويحك آیا در این راه که در سپردی چیزی بشنیدی که خود را بآن مشغول و خاطر را شگفته داریم گفت آری یا امیرالمؤمنین در بعضی از طرق راه میسپردم ناگاه آوازی شنیدم که از حسن و نیکی آن در شگفت ماندم ، و از جودت شعرش در عجب رفتم ، لاجرم توقف کردم تا از گوینده و خواننده با خبر شوم ، معلوم شد غریض مغنی است که با صوتی دلکش و نوائی سوزناک این شعر را می خواند :

الاهاج التذكر لي سقاماً *** و نكس الداء والوجع الغراما

سلامة إنما همي و دائى *** و شر الداء ما بطن العظاما

فقلت له ودمع العين يجرى *** على الخد بن أربعة سجا ما

عليك لها السلام فمن لصب *** يبيت الليل يهدى مستها ما

یزید چون این شعر و نام معشوقه خود و این بیان که زبان حال او بود بشنید گفت وای بر تو ای احوص اتفاقی عجیب و مقارنتی بدیع افتاده ، چه من در هوای محبوبه خویش در طلب صحبتی بودم که داروی دل ریش باشد گمان نمیکنم مثل این اتفاق برای کسی روی داده باشد ، و از این حال محبت او و مقام او در دل من افزون گردید باز گوی چون این شعر و صوت را بشنیدی چه ساختي؟ .

گفت یا امیرالمؤمنین صوتی بشنیدم که هرگز باین خوشی نشنیدم و شکیبائی از من برفت و صبوری نیاوردم تا غریض را با خود بیاوردم و امر او را پوشیده داشتم ،

ص: 214

چه میدانستم که امیرالمؤمنین از مجاری ایام سفر سؤال بخواهد فرمود ، یزید را اختیار از دست بشد و گفت هم اکنون بازشو و شبانگاه غریض را نزد من حاضر کن ، و این راز را مستور دار .

احوص از پیشگاه یزید بمنزل خود بازشد و این خبر بسلامه پیام کرد ، سلامه نيك شاد گشت و او را تمجید و سپاس گذاشت، چون ظلمت شب جهان را در نوشت یزید به احوص پیام داد که هر چه زودتر با میهمان خویش بآستان ماروی گذار.

چون احوص و غریض حاضر پیشگاه شدند یزید باغریض گفت آن صوت را که احوص مرا گفت از توشنیده تغنی کن ، و چنان بود که احوص غریض را از ماجری مطلع ساخته بود و این شعر از اشعار احوص بود ، و این تدبیر از آن کرده بود که غریض را در آستان یزید در آورد ، و سلامه را بهره ور گرداند.

چون غریض آن اشعار را بتغنی گرفت هر دو چشم يزيد را اشك در افتاد ، آنگاه گفت و يحك آیا میتوانی بمجلس من در آئی ، چه از صلاح غریض در خدمتش معروض داشته بودند ، و هم بدلدار بیمار پیام کرد و قدوم او را خواستار شد مژده و رود دلبر را در حضرتش معروض داشتند ، بفرمود تا حجاب بر کشیدند و آن آفتاب بی حجاب را از پس حجاب جای داد و غریض آن شعر و صوت را بروی اعاده کرد.

سلامه گفت یا امیرالمؤمنین سوگند با خدای سخت نیکو خواند هم اکنون از من بشنو ، پس عود را برگرفت و بنواخت و آن آواز را چنان سرودن گرفت که یزید همی خواست از شدت فرح و سرور پرواز نماید ، و گفت ای احوص همانا مردى مبارك پی و میمون باشی .

ای غریض تو نیز این صوت را تا پایان این شب از بهر من بسرای غریض همچنان میسرود تا یزید از مجلس بیای شد، و هر دو را با عطای مال و انعام بنواخت و گفت باید غریض بامداد این شب در دمشق نیاید آنگاه بدو ملحق شد سلامه نيز براي

ص: 215

هر دو تن مال و کسوتی جلیل بفرستاد.

اسماعیل بن ابی اویس از پدرش داستان کند که گفت یزید بن عبدالملك ميگفت از مراتب خلافت و آیات سلطنت چشم من روشن نخواهد شد تا سلامه جاریه مصعب بن سهیل زهری و حبابه جاریه آل لاحق مکیه را خریداری نکنم ، چون هر دو را بخرید و هر دو تن در حضرتش فراهم شدند گفت اکنون چنان است که شاعر گوید :

فألقت عصاها و استقرت بها النوى *** كماقر عيناً بالاياب المسافر

مداینی گوید این چهار صفت را در هیچ زن فراهم ندیدم مگر در سلامه : خوبی روی و جمال ، و حسن صوت و نوای ، و نیکی اشعار خودش ، و خوبی اشعاری که بآن تغنی مینمود و چون یزید بمرد سلامه او را باین اشعار مرثیه و تذکره نمود و چون تغنی می کرد هیچ کس باین خوشی و سوزناکی یاد نداشت هر رکس مي شنيد ، ديدگانش اشک میریخت و داش میگداخت و خاطر بدو می باخت و از هرچه روی می پرداخت .

يا صاحب القبر الغريب *** بالشام في طرف الكثيب

بالشام بین صفائح *** ثم ترصف بالجنوب

لَمَا سمعت أنينه *** و بكائه عند المغيب

في أقبلت أطلب طبه *** والداء يعضل بالطبيب

و این اشعار از مردی عرب است که با پسر خود از حجاز بشام آمده و پسرش را بسبب زنیکه فرزندش بعشق او د چار گشته با خود همراه ساخته بود تا از حب او دیگرگون نشود چون آن پسر از دلبر دور ماند در شام مریض شد و از مرض عشق کاهش کاهش همی گرفت و در شام بمرد و هم در شامش بخاک سپرد و این اشعار در رثای فرزند خود انشاد کرد .

و چون ولید بن یزید پس از پدر صاحب مسند و منبر گشت از سلامه خواستار شد که این اشعار را از بهرش تغنی کند سلامه از شنیدن این شعر دو چشم اشکبار و خاطر نزار میگشت، ولید اور اسوگندهای سخت بداد، چون از بهرش تغنی نمود هرگز

ص: 216

بان خوش آوازی بگوش او نگذشته بود ، و با او گفت خدای پدرم را رحمت کند و برزندگانی من بیفزاید و از حسن غناء تو کامیاب گرداند .

ای سلامه بچه سبب پدرم ، حبابه را بر تو تقدم میداد گفت والله نمیدانم ، ولید گفت اما من بخدا سوگند میدانم این تقدم برای این بود که خدای حبابه را بهره او ساخته بود ، یعنی با هم بمردند ، سلامه گفت یا سیدی چنین است که می فرمائی .

اسحاق بن ابراهیم موصلی گوید وقتی از نائحه مدینه شنیدم که باین شعر نوحه گری نمودی :

قد لعمرى بت ليلى *** كأخي الداء الوجيع

با بقیه اشعار که از این پیش مذکور شد ، و این اشعار از احوص و نوحه از صنایع معبد معنی است که برای سلامه بساخته بود ، و سلامه این اشعار را در مرك يزيد بنوحه می خواند.

اسحاق می گوید چون این نوحه را بشنیدم بر آن زن تحسین کردم و سخت باین اشعار و این نوحه مایل شدم ، و گاه بگاه بر زبان میراندم و فراوان ترنم مینمودم ، و قسمتی پدرم ابراهیم از من بشنید و گفت باین اشعار و صوت چه بپای میبری ، گفتم شعری است که احوص شاعر گوینده آن ، و معبد معنی نوازنده آن ، و سلامة القس نوحه گربان است.

و از آن پس روزگار همی بگشت تا اختر اقبال و ستاره روزگار عمر هارون الرشید تیره گشت ، و هارون از اینسرای بگذشت ، در آن حال رسولی از ام جعفر نزد من آمد و احضار کرد چون حاضر شدم بمن پیام کرد که دخترهای خلفاء و دخترهای هاشم را فراهم کرده ام تا در این شب بر رشید نوحه گری کنند ، هم در این ساعت ابیات رقت آیاتی بگوی و صنعتی نیکو در آن بکار برتا بآن سوگواری و نوجه گذاری کنیم.

من خاطر فراهم آوردم تا مگر شعری انشاد نمایم مضمونی فرا یاد نیاوردم ،

ص: 217

و از آنسوی ام جعفر در طلب مسئول ارسال رسول همي نمود ، در اینحال این نوحدرا بیاد آوردم و صوتی که در آن صنعت کرده بودم بخاطر آوردم ، و پیام کردم این ،شعر مرا حاضر شد و چنان که امر فرمودی صنعتی در آن بکار بردم، پس زنی خواننده را بمن فرستاد و گفت با او بیاموز تا ما را بیاموزد، من بروی همی فروخواندم و تعلیم کردم تا نيك دریافت و ایشان را باز نمود ، وام جعفر در ازای اینکار یکصد هزار درهم

یکصد جامه بمن فرستاد، و سخت او را نیکو افتاد.

ذکر احوال و اخبار حبابه مدنيه معشوقه و مغنيه يزيد بن عبدالملك

چنانکه اشارت رفت حبابه از مولدات مدینه از مردی از مدینه معروف بابن رمانه و بقولي ابن مینا بود وی او را تأدیب کرد و گوهر وجودش را بصنوف کمال جلوه گر ساخت، و این دوشیزه سخت شیرین و نمکین و خورشید روی و مشکین هوی و ناهید سرود ، و خوش آواز و ظرافت انباز، و خوش نواز وعود پرواز بود، از ابن سريج و ابن محرز ومالك و معبد و جميله و غرة الميلاء که از سرود گران و خوانندگان نامدار روزگار بودند همه شوخی و دلبری آموخت ، حسن سرود را با حسن چهره انباز ، و ملاحت صوت را با صباحت صورت و ظرافت سیرت همراز ساخت.

و اینوقت که ایوان حسن و جمال و صوت و کمال را سلطان گردید در میدان دلربائی و جانفزائی بلند آواز شد ، و دلهای نزار را بردیدۀ بیمار گرفتار و جانهای پر شر از را بر چشمهای پرخمار دچار خواست، از نخست عالیهاش نام بود ، چونش یزید بدل وجان بخريد ، وحبش در روان یزید بگزید ، حبابه اش نام نهاد .

يکي از مشایخ مردم ذی خشب حکایت کرده است كه بآهنك ذي خشب بیرون شدیم و پیاده راه میسپردیم، ناگاه در قبه جاریه را بدیدند که با این شعر تغنی همیکرد :

ص: 218

سلكوا بطن مخيض *** ثم ولوا راجعينا

أورثوني حين ، ولوا *** طول حزن و أنينا

میگوید همچنان برفتیم تا بذیخشب ،پیوستیم مردی با او بیرون آمد از آن جاریه پرسش کردیم معلوم شد این همان حبابه است که جاریه یزید گردید ، و چون بیزید پیوست او را از حال ما باخبر گردانید، یزید محض احتشام كلام معشوقه بوالی مدینه نوشت كه بهريك از ما هزار درهم عطا نماید ، و از آن پس یزید بخالد پیام کرد و دختر برادر او را خطبه نمود ، خالد گفت آیا یزید راسعده زوجه اش کفایت نکند که اینک دختر برادر مرا خواستار میشود .

چون این خبر بیزید پیوست خشمگین گشت خالد برای ترضیه خاطرش ببارگاه یزید بیامد و زبان بمعذرت برگشود ، در آنحال که خالد در خیمه خویش جای داشت ناگاه یکتن از کنیزکان حبابه نزد او بیامد و با او گفت ام داود تو را سلام میفرستد و میفرماید در کار تو خدمت امیرالمؤمنین سخن راندم و خاطرش را از تو خوشنود ساختم.

خالد روی با حاضران کرد و گفت ام داود کیست گفتند وی حبابه و از مقام و منزلتش در خدمت یزید باز نمود ، خالد سر بلند کرد و باجاریه گفت باحبابه بگوی خوشنودی امیرالمؤمنین از من نه بسبب تست، چون حبابه این سخن بشنید نزد یزید شکایت ورزید، یزید از اینکار بخشم اندر شد، وخالد از هیچ راه آگاه نبود که بيك ناگاه رسول حبابه با جمعی از عوانان آستان خلافت بنیان فرارسیدند ، و چادر اورا برکندند ، و طناب هایش ببریدند و آن خیمه را بر سر او و اصحابش فرود آوردند.

خالد دهشت زده و متحیر گفت وای بر شما اینحال چیست گفتند اينك فرستادگان خبابه بودند که اینکار با تونیای بردند و این آسیبی است که خویشتن برخویشتن فرود آوردی، خالد گفت او را چه بود و با من چه رفت خداوندش رسوا گرداند تا چند رضای او بغضبش همانند است .

على بن قاسم بن بشیر حکایت کند که چون يزيد بن عبدالملك يكباره روى بعيش وعشرت نهاد ، و از امور خلافت و سلطنت روی بپرداخت ، و اهل و اقربا

ص: 219

و نزدیکان خود را قدغن کرد که در اینباب در حضرتش سخن فرانند و برخویشتن بر نهاد که بسخن هيچيك گوش باز ندهد آن جماعت از هر رهگذر بیچاره ماندند.

و یزید را مولائی خراسانی بود که در خدمتش بقدر و منزلت نامدار بود، ناچار نزد او شدند و در این کار با وی سخن راندند ، و این غلام خراسانی را لکنتی در لسان بود پس نزد یزید بیامد ، و او را نصیحت و موعظت کرد و از آن کردار منع نمود و در آن ابرام و اصرار که در سماع و شراب میورزید ملامت فرمود .

یزید گفت تو این مجلس بنگر و این سماع بشنو آنوقت اگر مرا نهی کنی از تو میپذیرم ، لكن من با ایشان گویم تو یکی از عموهای من باشی اما بپرهیز از اینکه سخنی بر زبان آوری و ایشان بدانند من دروغ گفته ام و توعم من نیستی.

آنگاه او را در مجلس جواری فرخاری و تغنی برآورد ، و آن شیخ هم

همی بشنید و هیچ سخن بر زبان ،نمیراند تا این شعر را تغنی کردند : وقد كنت آتيكم بعلة غيركم *** فأفنيت علاتي فكيف أقول (1)

شیخ را چنان طرب فرو گرفت که نیروی سکوت نیافت و بازبان لکنت آميز گفت خدای مرا فدای شماها گرداند لاقيف و مقصودش لاکیف بود یعنی بکیف اندر شدم.

اینوقت جواری بدانستند که وی هم یزید نیست وعودهای خویش برگرفته روی با و آوردند تا مضروبش دارند ، یزید ایشان را بازداشت و چون آنمجلس بانجام رسید با او گفت اکنون چگوئی آیا از اینکار برکنار شوم یا نشوم؟ گفت هرگز از دست مگذار.

حمادر اویه حکایت کرده است که حبابه در مراتب حسن و جمال و دلبری و دلفریبی بی شبه و نظیر و یزید بروی و موی و قامت دلجوی وحدیث شیرین و تغنی او عاشق و گرفتار بود، چون یکباره دلش بکمند مویش اسیر ، و سویدای قلبش بخط و خالش دستگیر شد از هر چه جز او روی برگرفت و امر سلطنت و خلافت را باری ثقيل شمرد.

ص: 220


1- عله يفتح اول و تشدیدلام بمعنی نیاز و حاجت است. و بنو العلات: فرزندان يك مرد از مادرهای متعدده اند.

تا یکی روز در حضرت معشوقه با کمال عجز و انکسار گفت من امور خلافت را بجمله با تو حوالت کردم ، وفلان مولای خویش را برای تو منصوب نمودم تاتو نیز از جانب خود مهام ،امور و زمام کار نزديك و دور را بدو گذاری ، تامن و تو روزی چند بفراغت بگذرانیم ، و از بوستان جمال تو کام روا باشم.

حبابه گفت من این مولای تو را معزول ،ساختم یزید از اینسخن برآشفت و بروی خشمناك گرديد ، و گفت من او را منصوب کردم و تو معزول ،داری و همچنان خشمگین از منزل او بیرون شد ، چون ساعتی از روز برگذشت در هجران آفتاب درخشان بیتاب و توان شد ، و تنی از خواجه سرایان را بخواند و گفت برو و بنگر حبابه بچه حال وکاراندر است ، خادم برفت و باز آمد و گفت او را در ازاری خلوقی نگران شدم که چین در چین فروهشته ، و بلعب بازی خود اشتغال دارد ، يزيد گفت و يحك حيله بکار بند ، تا مگر نگار دلبند را باین صورت و سیرت برمن مرور دهی ، خادم برفت و ساعتی با حبابه بملاعبه پرداخته و از لعبهای اولعبی بیاموخت و بیرون شد ، حبابه چون سرو خرامان در اثرش روان گشت ، ناگاه بریزید بگذشت، یزید از جای برجست و همی گفت من آن مولی را عزل کردم ، و حبابه میگفت من او را نصب کردم ، ویزید چنان آشفته

وواله بود که در یکساعت مولای خود را عزل و نصب میکرد و نمیدانست چیست و چکند و بر اینحال روزي چند بفراغت خیال و خواهش دل بادلدار بپای برد ، و بیرون از اغیار کامکار همی شد.

تا برادرش مسلمه بروی درآمد و او را بملامت گرفت و گفت حوایج و مطالب و عرایض کسان را باطل وضایع گذاشتی ، و از ایشان خویشتن را پوشیده داشتی، با اینحال چنان میبینی که امر خلافت و کار سلطنت بر تو باستقامت بخواهد رفت .

حبابه این سخنان می شنید، چون مسلمه بیرون شد بروایتی یزید عهد و پیمان استوار نمود که از آن پس آن کار و کردار فروگذارد ، و يك جمعه برآمد و يزيد بدیدار حبابه روی نیاورد، و این کردار بروی ناگوار افتاد، چون جمعه دیگر فرارسید با یکی از جواری خود گفت چون امیرالمؤمنین برای نماز بیرون شود مرا

ص: 221

خبر گوی.

چون يزيد آهنك بيرو نشدن کرد او را خبر گفت ، حبابه بایزید روی در روی شد وعود در دست داشت و شعر اول را که از اشعار احوص مذکور شد بتغني گرفت ، یزید روی برتافت و بدانست که هم اکنون آهوی دلش بچنك آنغزال كعبه مقصود اسير میگردد و گفت خاموش باش و از جان من دست بدار ، آن مه رخ دلفریب اینشعر را: «وما العيش إلا ما تلذ و تشتهى » بسرود

یزید را یکباره شکیب از دست بشد و از سلطنت و خلافت روی بپرداخت ، و بدلدار ماه رخسار روی آورد و گفت ای جان جانان ای بلای دین و ایمان آنچه گوئی راست و درست همانست خدای آنانکه مرا در تو و عشق تو ملامت کنند بلعنت و نکوهش دچار سازد.

آنگاه گفت ای غلام مسلمه را فرمان کن تا مردمان را نماز بگذارد و خود یکباره بشرب و تغني روی نمود ، و نزد آن آفتاب روی اقامت گزيد ، و يكساعتش را بر ملك جهان برتر شمرد و گفت اینشعر از نتایج طبع کدام شاعر است ، حبابه گفت احوص گفته است ، یزید او را احضار کرد و قصیده اش بشنید و چهل هزار درهم بدو عطا کرد.

و نيز حبابه او را از آن قصیده تغنی نمود و او را طرب فرو گرفت و همی بچرخید وصیحه برگ برکشید «الدخن بالنوى والسمك في بيطار جنان» آنگاه بچرخید و جامه بر تن بردرید و با حبا به گفت آیا مرا رخصت میکنی که پرواز گیرم ، گفت مردمان را با که گذاری؟ گفت بتو میسپارم ، وقتی چنا نشد که حبابه و سلامه در صوت معبد مغنی در این شعر

اختلاف ورزیدند.

ألا حى الديار بسعد أنّى *** احب لحب" فاطمة الديارا

و اینشعر از اشعار جریر است، یزید گفت این اختلاف از چیست با اینکه

صوت از معبد است ، حبابه گفت من اینصوت را باین طریق اخذ کرده ام اخذ کرده ام ، و سلامه گفت بفلان طریق بیاموخته ام ، یزید گفت همانا معبد زنده است و شما این اختلاف میورزید، و بعامل مدينه نوشت نامعید را بدرگاه او بفرستد، چون معبد بیامد از محارم

ص: 222

یزید پرسید که احضار او برای چیست ، آنخبر بد و باز دادند گفت مقام این دو جاریه در خدمت یزید چگونه است گفتند علاقه یزید بحبا به افزون است ، چون معبد در خدمت یزید در آمد از نخست او را از ماجرای پرسش نکرد و بتغنی فرمانداد ، ومعبد این شعر را تغنی نمود:

فياعز إن واش وشى بي عندكم *** فلا تكرميه أن تقولي له أهلا

یزید طربناکشد و او را تحسین کرد، آنگاه گفت حبابه و سلامه در اینصوت تو اختلاف کرده اند در میان ایشان حکومت کن معبد با حبا به گفت ،بخوان چون تغنی کرد با سلامه گفت تو تغنی نمای ، او نیز بسرود معبد گفت حبابه بصواب گوید سلامه گفت با ابن الفاعله سوگند باخدای میدانی صواب همانست که من خواندم ، لكن تو از نخست از دیگران پرسیدی از ما دو تن كدام يك در خدمت امیرالمؤمنین برگزیده تریم و با تو گفتند حبابه را تقرب بیشتر است ، لاجرم بميل امير المؤمنین سخن راندی یزید چون بشنید در طر بشد و و ساده را برگرفت و بر سرش پیچید و بیای خاست و در سرای رقص کنان روانشد و همي صيحه برگشید «السمك الطرى أربعة أرطال عند بیطار جنان» و بر اینحال و این هیئت و این کلمات در تمامت سرای بگشت ، و بمجلس خود بازگشت و شعری انشاد کرد و معبد را در این شعر که گفت بتغنی امر نمود :

أبلغ حبابة اسقى ربعها المطر *** ما للفؤاد سوى ذكراكم وطر

إن صار صحبي لم أملك تذكركم *** أو عرسوا فهموم النفس والشهر

معبد تغنی کرد یزید سخت در طرب رفت و او را تحسین نمود و بعطا و جامه بنواخت ، معبد گوید چون مجلس در هم شکست و بمنزل خویش شدم و الطاف و عطایای سلامه بر دیگران سبقت گرفت ؛ و گفت در آنچه گفتی ترا معذور داشتم ، و حق ترا فراموش نکنم ، و همچنان بعطیات ایشان برخوردار بودم تا از درگاه یزید رخصت مراجعت یافتم.

حکایت کرده اند که یکی روز یزید با حبابه و سلامه گفت هر يك از شما موافق

ص: 223

طبع من برای من تغنی کرد ، هرچه خواهد حکم اور است ، سلامه برای او چیزی بخواند لكن تیر بر نشان نراند ، وحبابه اینشعر را تغنی کرد :

حلق من بني كنانة حولي *** بفلسطين يسرعون الركوبايات

این شعر و تغنی با مذاق یزید موافق گردید و گفت هر چه خواهی بگوی، گفت سلامه را به آنچه اوراست بمن بخش گفت، جز این بخواه حبابه نپذیرفت ، یزید گفت تو باو و آنچه اور است اولی هستی، سلامه از این حال روزگارش تاريك، ورشته امیدش باريك ، و ستاره بچشمش خیره ، و جهان در دیده اش تیره گشت حبابه گفت آسوده باش جز خیر و خوبی ،نیابی آنگاه نزد یزید شد و از وی خواستار شد که او را بحکم خویش بفروشد ، پس از آن گفت تو را شاهد میگیرم که حبابه سلامه را آزاد کرد ، و هم اکنون او را از من خطبه کن تا كنيزك خويشرا بتو تزويج نمايم .

ایوب بن عبایه حکایت کند که بیذق انصاری قاری حبابه را میشناخت ، و گاهی که حبابه هنوز در عراق جای داشت با او مجالست و مصاحبت میورزید، چون حبابه در خدمت يزيد بن عبدالملك اتصال یافت وصاحب مقام و منزلتی رفیع شد ، بیذق به آستان يزيد روي نهاد تا در آستان حبابه بمکرمتی نایل گردد، حبابه در خدمت یزید او را نام برد، و از حسن صوتش بعرض رسانید.

بیذق میگوید شبی یزید مرا احضار کرد ، چون در مجلسش در آمدم او را بروساده سرافراز نگران شدم که با کمال زینت و زیور آرایش داشت ، و ازسوی ديگر نزديك باو حبابه بوساده دیگر بنشسته بود ، سلام بکردم یزید پاسخ بداد، حبابه گفت يا أمير المؤمنين اين مرد پدر من است و اشارت کرد تا بنشستم آنگاه گفت ای پدر برای امیر المؤمنين قرائت کن ، و من آیتی چند قرائت کردم ، و نگران گردیدم سرشك ديدگان یزید جاری گردید ، پس از آن گفت ای پدر برای امیرالمؤمنین حدیث نمای و اشارت به تغنی نمود پس این شعر سعيد بن عبدالرحمن بن حسان

تغنی کردم :

ص: 224

من لصب مصيد *** هائم القلب مقصد (1)

یزید را طرب وسرور فرو گرفت و مدهنی را که نگین های یاقوت و زبرجد را افکند وبسينه من بزد، حبابه با من اشارت کرد تا بر گرفتم و در آستین خود در آوردم ، یزید گفت ای حبابه آیا نمیبینی که پدرت با ما چه میکند مدهن را برگرفت و در آستینش جای داد، حبابه گفت یا امیرالمؤمنین سوگند با خدای سخت محتاج به آنست ، آنگاه از خدمتش برخاستم و بفرمود یکصد دینار بمن عطا کردند .

مخلد بن خداش حکایت کند که وقتی حبابه این شعر را برای بزید تغنی نمود:

ما أحسن الجيد من مليكة *** واللبات إذ زانها ترائبها (2)

يزيد بسیار طربناك گرديد ، و با حبابه گفت آیا هیچکس را از من مسرورتر و طربناکتر دیده باشی ؛ گفت آری، ابن الطيار معاوية بن عبدالله بن جعفر را ، يزيد به عبد الرحمن بن ضحاك برنگاشت تا ابن الطيار را بدو بفرستاد ، و حبابه پوشیده آن خبر بدو بگذاشت و گفت چون نزد یزید در آمدی هیچ اظهار طرب مکن تا آن صورت را که برای او تغنی نمودم بسرایم ، ابن الطيار گفت بدا بر من و این کبر سن وفرتوتى من .

بالجمله یزید او را احضار کرد ، و اینوقت برطنفسه از خز جای داشت پس برای معاویه نیز از آنگونه فرش بگستردند، و دو جام بیاوردند که از مشك آكنده بود، یکی را در حضور یزید و آن يك را نزد معاویه نهادند.

معاویه میگوید : ندانستم این جام مشك از بهر چه و چه کار باشد ، و با خویش گفتم یزید را نگران شوم تا آنچه کند چنان کنم، یزید آن مشک را همی زیر و

ص: 225


1- صب بفتح اول و تشدید باء بمعنى آرزومند و عاشق است. اقصد فلاناً ، یعنی نیزه زد او را .
2- لبه ، بفتح اول : زن لطیف را گویند. ترائب : جای قلاده است از گردن.

روی کردی و بویش بردمیدی ، من نیز چنان کردم.

آنگاه حبابه را بخواند و او از بهرش سرودن گرفت ، و چون آنصوت را تغنى نمود ابن طیّار را طيران افتاد ، و ساده را برگرفت و بر سر نهاد و برای خواست و همی بگردید و گفت : « الدخن بالنوى ، يعنى اللوبيا ، يريد در عجب شد و همی بجایزه وصله در حقش فرمان کرد ، تا بهشت هزار دینار پیوست .

و نیز حکایت کرده اند که یکی روز حبابه در خدمت یزید تغنی همی نمود : یزید را از هر سوی طرب و شعب فرو گرفت و با حبا به گفت هیچ از من طربناکتری دیده باشی ، گفت آری آن مولای من که مرا از وی خریدار شدی ، یزید را از این سخن خشم فرو گرفت و بنوشت تا اورا مقيداً بدو روانه دارند ، چون بدر بارش حاضر کردند فرمان کرد تا در مجلسش در آوردند، پس آن مرد را بیاوردند و در بند و زنجیر باز داشتند یزید با حبا به گفت تا بی خبر تغنی کرد :

نشط غداً دار جيراننا *** وللدار بعد غد أبعد (1)

ما چون آن سرود را آن مرد بشنید با بند و زنجیر بر جست چنانکه خویشتن را بر شمع افروخته بیفکند و ریش او بسوخت و همی برکشید ای فرزندان زنا آتش مرا فرو گرفت از این حال یزید بخندید و گفت بجان خودم این مرد از تمامت مردمان طربناک تر باشد، آنگاه بفرمود تا بند و زنجیر از وی برگرفتند و هزار دینارش عطا کردند و نیز حبابه او را بصله و جایزه بنواخت و بمدينه مراجعت داد .

بالجمله چون حبابه بمرد یزید از شدت فزع نه نیروی سواری نه توانائی پیاده راه سپاری داشت، پس او را بر منبری بر نهاده بر دوش مردمان از دنبال جنازه روان داشتند چون بخاکش سپردند گفت نماز بروی نگذارم تا قبرش را بشکافند مسلمه گفت با أمير المؤمنین تو را بخدای سوگند میدهم از این کار برکنار باش حبابه کنیزکی بیش نیست هم اکنون خاك و گل او را در برکشید.

و یزید پس از حبابه جزيك مره روی بمردمان ننمود و در آن دفعه نیز هنوز

ص: 226


1- شط ، بفتح اول : دور شدن.

بمردمان دیدار نكشوده و جمله بحضر تشن در نیامده حاجب بار مراجعت ایشان را خواستار شد .

و چون سه روز از دفن حبابه برگذشت سخت بد و مشتاق شد و به نیش گورش فرمان داد هر چند منعش کردند مفید نیفتاد و گفت ناگزیر باید گورش بر شکافند چون قبرش را نبش کردند و رویش برگشودند از ضربت مرك وسيلي اجل و نگش دیگر گون و بهیئتی بس قبیح ووقیح در آمده بود .

گفتند یا امیرالمؤمنین از خداي بترس نمی بینی این نگار فرخ چهر ، باندك زمانی بچه صورت و نشانی است، گفت هرگز او را بنکوئی امروز ندیده ام ، هم اکنون او را از قبر بیرون بیاورید ، پس مسلمه و وجوه اقارب و نزدیکانش بیامدند و از هر در چندان بکوشیدند تا از آن اندیشه باز گشت و او را بخاك پنهان ساختند.

و یزید با دلی غمگین و خاطري اندوهناك وسينه چاك از آن خاک بازگشت و چندان بغم وهم و درد والم دچار شد که در اندک روزی روزگار بگذاشت، و در کنار دلدار جوار یافت.

در جلد یازدهم اغانی مسطور است که یزید بن عبدالملك بعقيل بن علقه پيام کرد و دوشیزه او را خواستار شد ، عقیل گفت او را بزناشوئی تو میدهم بدان شرط که اعلاج و گورخران تو حامل او بجانب تو نباشند ، و من خود او را نزد تو زفاف دهم، یزید گفت این اختیار با تو گذاشتم ، پس صیغه نکاح جاری گشت و مدتی برگذشت و یکی روز دربان بیامد و گفت اينك مردی اعرابی برشتری سوارو بر در پیشگاه حاضر : وزنی در هودجی با او میباشد ، یزید گفت سوگند با خدای این مرد جز عقیل

نباشد.

بالجمله عقیل همچنان بیامد تا شتر خویش را بر در سرای یزید فرو خوابانید. و دوشیزه خود را از هودج بیرون آورده نزد یزید حاضر ساخت و گفت اگر او را میپسندی خدای شما را افزونی دهد و بر هم مبارك كند ، و اگر از وی چیزیرا مکروه

ص: 227

می شماری همچنانکه من دست او را بدست تو نهادم دستش بدست من گذار تاذمه تو بری شود این بگفت و برفت .

و یزید با جربا بزیست و پسری از وی پدید گردید ، یزید سخت بآن كودك شادان بود و اورا احسان همی کرد تا چنان افتاد که آن كودك بمرد وثلث او با مادرش بهره شد ، و از آن پس مادرش نیز بدرود زندگانی گفت ، و شوهرش و پدرش وارث او شدند .

یزید بعقیل نوشت که پستر تو و دختر تو بمردند و چون میراث تو از ایشان بحساب گرفتم ده هزار دینار بر آمد، هم اکنون شتاب گیر و میزان خود را بازستان .

عقیل گفت آن غم و اندوه که مرا در مرك پسرم و دخترم باز رسیده است ، مرا از مال جهان و طلب آن مشغول داشته و بمیراث ایشان حاجتمند نگذاشته ، لکن در ،اصطبل تو اسبی دیده ام که مردمان باوی مسابقه میخواستند آن اسب بمن بفرست تا فحل خیل خودگردانم ، و از آنمال دیناری و در همی نخواهم پذیرفت.

یزید آن اسب را برای عقیل بفرستاد، و این جربا از آن پیش که با یزید ابن عبدالملك هم آغوش شود در تحت نکاح مطيع بن قطعة بن حارث بن معاويه پسرعم عقیل بود .

معلوم باد که این زن را از آن روی جر با گفتند که از کمال حسن و ملاحت و نهایت جمال و صباحت که او را بود هر زنی نیکو روئی باوی روی بروی شدی از پرتو دیدارش زبون و خوار گرديدي ، و از وی چنان دوری کردی که از ناقه جربا فرار کنند .

ابو الفرج اصفهانی در کتاب اغانی میگوید: روزي يزيد بن عبدالملك با معبد مغنی گفت یا ابا عباد همیخواهم از عقیدت خویشتن و توچیز بازگویم ، اما اگر برخلاف آنچه تو میدانی بگویم باید بدون تحاشى بر خلاف تصدیق من سخن کنی ؟ چه تو را در اینکار رخصت دادم.

ص: 228

معبد گفت یا امیرالمؤمنین همانا خدایتعالی تو را در این مقام و منزلت بر نهاده که جز کسیکه گمراه باشد و خطا کار با تو عصیان نمیورزد.

یزید گفت آنحالت و کیفیت که در تو نگران هستم در غناء ابن سریج نمی بینم چه در غنا و سرود تو متانتی است، و در سرود او انحناء و نرمي است.

معبد گفت سوگند با آنکس که امیرالمؤمنین را برتبت خلافت و امانت امت مکرم و برگزیده ساخت ، صفت من و صفت ابن سریج همین است ، او بطریقی و من بطریقی سرود نمائیم ، لکن اگر امیرالمؤمنین میخواهد که مرا باز نماید که او را بر من برتری است چنان کند.

یزید گفت لا والله ، أما من شادى وطرب را بر همه چیز برتر میدارم. معبد گفت ای سید من اگر ابن سریج در غناء بخفیف رود ومن بكامل تام ومن در آواز فرورفتن گیرم و او بلند آورد ، و یکسره غناء ما در نشیب و فراز باشد ، پس کدام وقت اخوت گيريم و هم آهنك شويم .

یزید گفت اگر چنین است بازگوی میتوانی چون غناء رفيق و آوای نازك ابن سریج سرود گیری ، گفت آری میتوانم این بگفت و در هما نوقت در این اشعار لحنی خفیف صفت کرده بسرود پرداخت.

ألا الله قوم ولدت اخت بنى بسهم *** هشام وابو عبد مناف مدره الخصم

و ذو الرمحين اشبال على القوة والحزم *** فهذان يزودان و ذا من كتب يرمى الله

چون یزید این سرود بشنید فریاد بر کشید و گفت ای مولای من سوگند با خدای خوب خواندی پدر و مادرم فدای تو باد دیگر باره بسرای ، معبد بهمان صوت دیگر باره تغنی نمود ، یزید گفت فدای تو باد پدر و مادرم دیگر باره اعادت کن . و او دیگر باره بسرود ، و اینوقت چنان حالت طرب بروی چیره شد که بی اختیار از جای برجست و با کنیزکان خویش گفت همان کنید که من کنم آنگاه گرد سرای همی بگشت و كنيز كان همي بگشتند شتند و یزید همی بخواند.

یا دار دو رینی یا فرقرا مسکینی *** آليت منذ حين حقاً لنصر مينى

ص: 229

ولا تواصلينى بالله فار حمینی لم تذكرى يميني

یزید مانند کودکان همی بگردید و بچرخید و بغرید ، آن جواری فرخاری نیز مستان باوی شتابان بودند تا گاهی که یزید را هوش برفت و از خویشتن بگشت و مغشى علیه برزمین افتاد ، و آن کنیزکان نیز بر زبرش بیفتادند نه یزید را هوش و خرد و نه ایشانرا شعور و دانش بود.

چون خدام این حال را نگران شدند زود بشتافتند و هر کش بر روی او افتاده بر گرفتند و یزید را از جای برداشتند گاهی که چون مردگان نفسش انقطاع گرفته بود و اگر اندکی میگذشت از جهان میگذشت.

نصیب بن وباخ که مولای عبدالعزیز بن مروان بود، وقتی در آستان یزید بن عبد الملك حضور یافت، یزید گفت ای نصیب بپاره چیزها که در گذر روزگار تو را ،نمودار گشته مرا حدیث گذار .

گفت یا امیر المؤمنين وقتي دلم بدیدار جاریه سرخ روی سیاه موی آشفته ، و عشق آن پری چهر در قلبم نهفته گشت، زمانی در از در عشقش در گداز ، و در صحبتش دمساز بودم ؛ و اگر وصال او جستم مرا به امیدهای دراز دلنواز میگشت ، و بأباطيل فریب میداد تا عشقش بر من چیره ، و ستاره بچشم اندرم خیره شد ، و صحبت آن سرو عدار را بالحاح و اسرار خواستار شدم گفت از من چه خواهی ، سوگند باخدای همانا از طوارق لیل باشی . گفتم سوگند با خداوند گویا تو از طوارق نهاری ، گفت ای اسود تا چند ظریفی و بظرافت محاورت جوئی ، من از این سخن خشمگین شدم گفتم هیچ میدانی ظرافت چیست ، هما ناظرافت عقل است ، پس از آن با من گفت اکنون انصراف جوی تا در کار تو نظری کنم، پس برفتم و این اشعار باو فرستادم.

فان أك حالكاً فالمسك أحوى *** و ما لسواد جلدى من دواء (1)

ولى كرم عن الفحشاء ناب *** كبعد الأرض من جو السماء

و مثلى في رجا لكم قليل و مثلك ليس يعدم فى النشاء

ص: 230


1- حالك بروزن کامل: سخت سياه . احوى بزوزن أحمر بمعنی سیاه است .

فان ترضی فردی قول راض *** فان تأتي فنحن على السواء

چون آن جار په این اشعار را بشنید گفت مال و شعر در غیرایند و بخرج میروند بامن بزوجیت در آمد.

اصمعی گوید وقتى نصيب خدمت يزيد بن عبد الملك شد و قصیده که در مدیجه اش انشاء کرده بود معروض داشت، از ید را طرب فرو گرفت و نيك خرسند گشت ، واورا بسي تحسين نمود ، و گفت هر چه خواهی بخواه، گفت ای امیر المؤمنین دست تو بعطاء از زبان من مبسوط تر است یزید فرمود تا دهان او را از جواهر آبدار گرانبار ساختند ، و او تا پایان روزگار خویش بهمان بذل وعطاء توانگر و کامروا بگذرانید.

در جلد اول اغانی مسطور است که یزید بن عبدالملك يكى سال مردمان را گذاشت ، و عمر بن ابی ربیعه نیز در مکه معظمه حاضر و ابن سریج مغنی نیز با او بود و هر دو آن برد و راحله بر نشسته و از دیبا برد و راحله بر نشسته و از دیبا پوشش ساخته و هر دو را رنگین کرده و خودشان نیز لباس های نیکو برتن بیاراسته با آن صورت و سیرت دلفریبو صوت و سرود و شعر و آزیب شکیب از مردم حاج میبردند ، و با زنان نيك مهر میورزیدند تا گاهی که سیاهی شب دامن بر کشیدی ، از آن آفتاب رویان روی تافتند و بر ریگزاری مشرف و سرافراز باز شده بفروغ ماه بیاد آفتاب رویان عذار می نشستند.

و عمر با این سریج میگفت صوت جدید خود را برای من تغنی کن، چون ابن سریج باین تغنی شروع کرد ناگاه مردی را بر اسبی آزاده نگران شدند که برایشان در آمد و سلام براند و گفت أعزك الله هیچ ممکن است که این صوت را دیگر باره فروخوانی گفتم آری بچشم و جان منت و نعمت است ، لکن بآن شرط که فرود آئی و با ما جلوس نمائی ، گفت عجله من از این کار بیشتر است که فرود شوم و جلوس نمایم . اگر خواهی نیکی ورزی و نعمت بخشی اعادت میفرمائی ، چه از وقوف من حاصلی برای شما نیست ، پس آنصوت را دیگر باره تغنی کرد

ص: 231

آن شخص گفت ترا قسم بخدای میدهم آیا ابن سریج نیستی ، گفت آری گفت خدایت زندگانی در از عنایت کند، آیا این شخص عمر بن ابی ربیعه نباشد ، گفت اوست ، گفت یا ابا الخطاب خدایت زنده بدارد ، عمر گفت خدای ترا نیز زندگانی دیر بازدهد ، ما را بدانستی و بشناختی اکنون بازگوی تو خود کیستی ، گفت مرا ممکن نیست که خویشتن را بشما باز شناسم ، این وقت ابن سریج بر آشفت و گفت سوگند با خدای اگر تویزید بن عبدالملك بودی از این برافزون نگفتی.

چون یزید این حال بدید گفت من يزيد بن عبدالملك هستم ، چون این سخن بشنیدند عمر برجست و در خدمتش بتعظیم و تکریم رفت ، و ابن سریج نیز بشتافت و رکابش ببوسید ، یزید حله و خاتم خود را در آورد و بایشان داد ، و شتابان بازگشت تا بموكب خویش پیوست .

ابن سريج آن حله و خاتم را نزد عمر بن ابی ربیعه آورد و گفت این دو نزد تو باشد ، عمر سیصد دینار با بن سریج بداد و بامدادان بگاه هر دو را بجانب مسجد آورد، و مردمان آن حله و خانم را بشناختند، و همی در عجب شدند و گفتند سوگند با خدای گویا حله يزيد بن عبدالملك و انگشتری اوست ، و چون از عمر خبر جستند گفت يزيد بن عبدالملك او را باین جامه مفتخر داشت.

و دیگر از ابن الکلبی مرویستکه عمر بن ابی ربیعه در سالی از سالها اقامت حج نمود ، و بر اسبی نجیب که با خیالش رنگین و ستام و لگام وزین و قربوس زرین و سیمین ساخته بر نشسته ، و عبید بن سریج با او بود ، او نیز بربغله صفراء بر آمده وغلامش جناد اسبى أدهم و آغر و محجل و نژاد از بهرش به جنیبت میکشید و عمر بن ابی ربیعه آن اسب را کوکب مینامید ، و طوقی از طلا بر گردن داشت، و جماعتی از حشم و غلمان و موالی عمر در خدمتش رهسپر بودند ، وحلة موشيه بمانیه او را بر تن بود و ابن سریج را نیز دو جامه هروی براندام بود.

و چون عمر چهره نیکو و اندامی مطلوب داشت و خویشتن را همیشه معطر میساخت هر کس بر ایشان میگذشت از آن حسن و جمال و هیئت و جلال در

ص: 232

عجب میشد.

و چون عصر يوم الترويه فرا رسید از مکه بیرون شدند و آهنگ منی داشتند، و در طی راه بمنزل يکي از بنی عبد مناف در آمدند ، و آن مرد در منی خیمه ها بر افراشته و فساطیط بر افراخته بود از اتفاق عمر را بر چهره دختری پری منظر و دوشیزه خورشید پیکر نظر افتاد که چون ماه خرگاهی سر از خیمه بیرون کشید ، و کنیز گانش او را در پرده داشتند که از چشم بیگانه پوشیده دارند ، اما عمر بر فراز اسب اورا بدید و دل بدو یا زید.

کنیز گانش بآن پریروی آدمی پیکر گفتند اينك عمر است که بر تواش نظر است ، آن ما هروی سر بر کشید و او را بدید، و آنگاه جواری و پرستارانش اورا مستور داشته اطراف خیمه را فرو هشتند ، عمر با خون جگر بمنزل خود و خیام خود که در منی بود بازشد ، و همی در حال آنماء مثال بتفكر و تحیر بود واین شعر بگفت :

نظرت إليها بالمحصب من منى *** ولی نظر اولا التحرج عارم (1)

فقلت أشمس أم مصابيح بيعة ؟ *** بدت لك خلف السجف أم أنت حالم

بعيدة مهوى القرط إما لنوفل *** أبوها و إما عبد شمس وهاشم

و مد عليها السجف يوم لقيتها *** على عجل أتباعها و الخوادم

فلم استطعها غير أن قد بدا لنا *** على الرغم منها كفها والمعاصم

معاصم لم تضرب على اليهم بالضحى *** عصاها و وجه لم تلحه السمائم

نضير ترى فيه أساريع مسائه *** لنا صبيح تغاديه الأكف النواعم

إذا ما دعت أنرا بها فاكتنفتها *** تمايلن أومالت بهن المآكم (2)

طلبن الصباحتى إذا ما أصبنه *** ترعن ومن المسلمات الظوالم

آنگاه عمر بن ابی ربیعه با عبید بن سریج ،گفت یا ابا يحيي من نيك بينديشيدم

ص: 233


1- محصب : جای انداختن جمار است در منی.
2- ماکمه : گوشتی است که بر سرین است جمعش ما کم است.

که اگر با این از دحام و کثرت غبار و هیاهوی مردم حاج بخواهیم شامگاه بمکه معظمه مراجعت گیریم، کار بر ما دشوار میشود ، هیچ توانی که یکشب بخوشی وخرمي خارج از این مردم راه سپاریم و بخرسندی و شادی بگذرانیم ، و آنانکه بمدینه میشوند بنگریم، و مردم شام و عراق را نظاره کنیم ، و این شبرا به تعلل و شادی بپایان بریم ، و براحت بگذرانیم .

گفت یا ابا الخطاب در کجا این حال بگذرانی ، گفت بر ریگزار ابی بحره که بربطن يأجج (1) درمیان منی و سرف (2) مشرف است بازشویم ، و چون مردم حاج از ما بگذرند ایشانرا بنگریم و ایشان ما را ننگرند.

ابن سریج گفت سوگند با خدای خوب و خوش فرمودی ، آنگاه عمر پاره از خدام خویش را بخواند و گفت بسرای من بمنگه شوید ، و سفره از طعام بسازید ، و شراب بر گیرید و بان ریگزار حاضر کنید ، تاما نیز بشما پیوسته شویم.

بالجمله آن ریگزار در دو فرسنگی مکه و مشرف بر طریق مدینه و بر برطریق شام و طریق عراق بود ، و از جمله ریگزارها برتر و استوارتر بود ، پس ایشان بان مکان شدند و بخوردند و شرب نمودند و چون از باده ناب سرمست شدند ، ابن سریج دف بر گرفت و همی بنواخت و تغنی کرد ، و مردم حاج را نظاره مینمودند.

و چون ظلمت شب جهان را در پرده قیرگون در سپرد ، ابن سریج آواز بر کشید و اشعار ابن ربیع را همی بخواند، سواران آن آواز بشنیدند ، و صیحه بر کشیدند ، ای صاحب صوت آیا از خدای نترسیدی که مردمانرا از ادای مناسك باز همیداری.

ابن سریج اندکی سکوت میکرد تا آنجماعت میرفتند ، پس آواز بر آوردی و این وقت شراب دروی اثر کرده و بحالتی خوش تغنی همیکرد ، و جماعتی دیگر باستماع آن صوت می نشستند می نشستند، تا پاسی از شب بر گذشت ، اینوقت مردی بر اسبی نژاده و عربی و رشید پدید شد، و در پایان کتیب و ریگزار بایستاد و يك پای

ص: 234


1- يأجج : بروزن يسمع وينصر ويضرب : جایگاهی است در مکه.
2- سرف : بروزن کتف : جایگاهی است نزديك تنعيم.

خویش بر قربوس زین بر آورد، پس از آن صدا بر کشید ای صاحب آواز ، ای خوش صوت نغمه پرداز، هیچ ممکن است که از آنچه من بشنیدم چیزی را اعادت دهی، ابن سریج گفت بر دیده منت دارم کدام يك راخواهی ؟ گفت بر اینشعر اعادت کن :

ألا يا غراب البين مالك كلما *** نعيت بفقدان على تحوم (1)

أبالبين من عفراء أنت مخبرى *** عدمتك من طير فأنت مشوم

پس ابن سریج این شعر را تغنی کرد و گفت اگر خواهی بر افزون کنم ، گفت در این شعر اعادت جوی :

أمسلم الى يا ابن كل خليفة *** و يا فارس الهيجا وياقمر الأرض

شكرتك إن الشكر جزء من النقى *** وما كل من أفرسته نعمة يقضى

و نوهت لي باسمى وما كان خاملا *** ولكن بعض الذكر أنبه من بعض

این شعر را نیز نقشی کرد گفت آواز سیم را نیز خواهانم ، و از آن

افزون نگویم ، گفت هر چه خواهی بگوی گفت این شعر را از بهر من تغدی نمای:

یا داراقوت بالجزع فالكتب *** بين مسيل العذيب قالو حبل

لم تنفع يفصل متورها *** دعد ولم تسق دعد فى الغلب

ابن سريج این شعر را نیز برای او بسرود ، و گفت باز گوی تورا حاجتي باقی است ، گفت آری از این فراز روی به شیب کن تا شفاهاً با تو سخنی گویم، عمر بن أبي ربيعه گفت فرود آی تا چه گوید ، چون این تشریح بزیر آمد آن مرد گفت اگر به آن بودی که آهنك وداع با کعبه دارم ، و احمال و اثقالم روانه شده نه و غلامانم برفته اند، مدنی با تو مصاحبت میسپردم و نزد شما منزل مینگریدم ، اما بیمناکم که روشنائی صبح مرا رسوا نماید، و اگر احمال و انقالم با من بودی تورا عطیتی بزرگ می نمودم، هم اکنون این حله و خاتم مرا برگیر و در فروش آن فریب نخور ، چه يك هزار و پانصد دینار بهای آن است ایشان از حالش استسفار کردند

ص: 235


1- حام الطير على الشيء از باب نصر، یعنی چرخ زد پرنده برگرد آن چیز.

معلوم شد يزيد بن عبدالملك است .

و بقیه داستان همان است که قبل از این حکایت اشارت رفت.

راقم حروف گوید: در تواریخ و اخبار از سفرحج يزيد بن عبدالملك در ایام خلافت روایت نکرده اند، مگر این که این حکایت در زمان ولایت عهد او روی داده باشد .

در جلد دوم اغانی مسطور است که یزید بن عبدالملك بمکه معظمه شد و پوشیده غریض را بخواند تا برایش تغنی نماید ، پس غریض در این شعر کثیر او را تغنی نمود :

وإني لأرعى قومها من جلالها *** وإن أظهروا غشاً نصحت لهم جهدى

و لوحاربوا قومي لكنت لقومها *** صديقاً و لم أحمل على قومها حقدى

یزید چون این شعر را بشنید بفطانت دریافت و بسکوت اشارت کرد بعد از آن نیز او را احضار نموده گفت بآنچه خواهد تغنی نماید غریض آن صوت را همی اعادت نمود آنگاه یزید گفت از آن چه داری مرا تغنی کن و بر سرور من بیفزای پس غريض در این شعر عمرو بن شاس اسدی او را سرود نمود :

فواندمى على الشباب وواندم *** ندمت و بان اليوم منى بغيردم

أرادت عراراً بالهوان ومن يرد *** عراراً لعمرى بالهوان فقد ظلم

يزيد از اين تغني وسرود شادی و سرور گرفت ، وجايزه بزرك بدوعطا كرد

اسحاق میگوید این حکایت را با ابو عبدالله در میان نهادم گاهی که از احادیث خلفا سخن میرفت ، و از آنانکه گوش بغناء میگشودند داستان همی گذشت ، ابوعبدالله گفت این حکایت یزید با ابویزید غریض پیش از زمان خلافتش بود ، گفتم از روی در آنوقت که غریض این شعر كثير را «وإني لأرعى قومها من جلالها » برای یزید تغنی نمود یزید او را بسكوت اشارت فرمود.

ابو عبدالله گفت پدرم از بهر من حدیث کرده که عبدالملك بن مروان چند زوجه خود عاتکه را دوست میداشت که از آن فزون بتصور نمیگنجد ، و عاتکه دختر

ص: 236

یزید بن معاویه بود ، و مادرش ام كلثوم دختر عبدالله بن عامر بن کریز است ، ويزيد بن عبدالملك را عانكه بزاد .

چنان افتاد که وقتی عاتکه بر عبدالملك خشمناك گردید و آن در که بسرای یکدیگر باز بود فراز کرد ، و از عبدالملک خود را پوشیده بداشت ، و این حال بر عبد الملك سخت دشوار گشت ، و با یکی از خاصان پیشگاه که او را عمر بن بلال اسدی میخواندند از جراحت سینه و آتش دل شکایت کرد ، عمر گفت اگر او را خشنود گردانیم در ازای این خدمت چه نعمت برم، گفت هر چه خود خواهی حکومت تر است .

عمر از خدمت عبدالملك بر در سرای عاتکه بیامد و همی اظهار زاری وگریه و اندوه نمود، و سلام بدو بفرستاد و دایه و کنیزگان و موالی عانکه نزد وی آمدند و گفتند اینحال چیست وزاری از کیست ، گفت بانکه شکایت و فزع بیاورده ام و و بدو امیدوارم چه او از مکانت من در خدمت معاویه و پدرش یزید آگاه است آگاه است، گفتند: شکایت از تو چیست.

گفت مرا دو پسر بود و جزایشان ثمری در بوستان جان ندارم چنان افتاد که یکی از ایشان دیگر را بکشت و داغ او بر جگرم بنهفت ، اينك امير المؤمنين میفرماید من خون آن یکرا در ازای خون اين يك میریزم ، هر چه گفتم ولی دم من هستم و از خوش بگذشتم ، میگوید من هرگز از قتل او نگذرم ، ومردمان را بر این عادت جسارت ندهم، اکنون از همه جا مأیوس هستم و بر در این سرای پناه آورده ام و امید همی برم که بدست عاتکه این پسرم خلاص بشود .

آن جماعت در خدمت عائکه شدند و آنحکایت روایت کردند عاتکه گفت : من با خلیفه بخشم و ستیز اندرم، با این حالت چه سازم و چگونه لب بشفاعت برگشایم گفتند اگر عنایت نفرمائی سوگند با خدای پسرش گشته میشود ، و همچنان با وی سخن کردند تا پریچهر را بر سر مهر بیاوردند ، و لباس خود را بخواست و خویشتن را چون طاوس بهشت بیار است ، وراه برداشت.

ص: 237

و چون آن سرونوان خرامان گشت حدیج خصی شتابان برفت، و با عبدالملك بشارت برد و گفت یا امیرالمؤمنين اينك عاتکه است که بدین سوی روی کرده است ، عبدالملك گفت ويلك چگوئی ، گفت سوگند با خدای چون آفتاب درخشان با چهره درفشان طلوع کرده است . بالجمله عاتكه نزد عبد الملك شد و سلام بكرد عبدالملك پاسخ قراند ، عاتكه گفت سوگند با خدای اگر نه برای خاطر عمر بودی نزد تو نمیشدم ، همانا یکی از دو پسرش بر آن دیگری تعدی و ستم کرده و او را بکشته ، و توهمی خواهی او را به قصاص برادر بکشی با اینکه عمر ولی دم است و از وی بگذشته .

عبد الملك با كمال ناز و استغنا گفت من مکروه میشمارم که مردمان با چنین امور عادت گیرند.

عاتکه گفت یا امیرالمؤمنین ترا بخدای سوگند دهم که از وی در گذیری؛ چه مکان و مقام اور ادر آستان امير المؤمنين معاويه و امیر المؤمنين يزيد نيك ميدانى . و بر افزون از این جمله بآستان من پناهنده شده است .

عبدالملك این سخنان که با شهد جانش آمیزش داشت میشنید و همی خودداری وسكوت مینمود، چندانکه عاتکه پایش را بگرفت و بیوشید اینوقت عبدالملك با كمال متانت و مناعت گفت او را با تو گذاشتم و از آنجا بر نخواستند تا به صلح وصفا پیوستند :

و از آنسوی عمر بن بلال نزد عبدالملك شد و گفت یا امیر المؤمنين حيات من چگونه دیدی گفت ترا با نهایت تدبیر و کفایت دیدم ، اکنون حاجت خویش معروض دار ، گفت مزرعه با لوازم و لواحق آن و یکهزار دینار و فرایض و مواجب برای فرزندم و اهل بیت و عیالم خواهانم گفت این جمله را در حق تو مقرر فرمودم.

آنگاه عبد الملك باين شعر كثير « واني الأرعى قومها من جلالها » تا آخر

دوبيت مذكور تمثل جست ، و عاتکه بدانست که عبدالملك را اراده چیست.

و چون این شعر را غریض از بهر يزيد بن عبدالملك تغنی نمود، جواری یزید را ناخوش افتاد ، چه عبدالملك این شعر را در حق مادر يزيد بتمثل خوانده بود ،

ص: 238

لكن يزيد را مکروه نمیگشت، چه میگفت اگر این شعر را در حق خود عائکه گفته بودند و از پس او در این شعر تغنی میکردند عیب و نقصی بروي فرود نمی آمد ، چه جای آنکه مثلی است که امیرالمؤمنین درباره اجمل عالمين تمثل جسته است و باین داستان اشارت شده، و در اینجا برای اقتضای مقام تکرار شد.

و اما خبر او در تغنى بشعر عمر و بن شاس چنین است که چون ابن اشعث بقتل رسید حجاج بن یوسف سر او را بتوسط عزار بن عمرو بن شاس بدرگاه عبدالملك بن مروان گسیل داشت، چون عراز بدرگاه عبدالملك بیامد ، و سريسر اشعث و نامه حجاج را تقدیم کرد ، عبدالملك آن نامه را قرائت همی کرد ، و در هر چه اورا شك و شبهتی رفت از عرار پرسش نمود، عرار آن خبر بدو معلوم ساخت ، عبدالملك طلاقت لسان و فصاحت بیان عرار و سوادلون او شگفتی و باین شعرتمثل جست :

وإن غراراً إن يكن غير واضح *** فاني احب الجون ذا المنكب العمم

عراد از این تمثل خندان گشت ، وعبدالملك از خندیدن او خشمناك شد ، و گفت ويلك از چه روی خندان شدی ، گفت يا أمير المؤمنین آیا عرار را میشناسی که این شعر در حقش در حقش گفته اند ، گفت نمی شناسم ، گفت سوگند باخدای من همان عرار باشم، عبدالملك بخندید و گفت همانا در این خط در این کلمه توافق رفته است آنگاه او را بجایزه بزرك بنواخت و مراجعت داد .

ابو عبدالله میگوید چون غریض بر آن اندیشه بود که از آن متمثلات عبد المالك ابن مروان که در امور عظام باز گفته یزید را تغنی نماید و کراهت جواری او را در آنچه عبدالملک در حق عاتکه تمثل جسته و غریض برای یزید تغنی نمود بدید ، خواست تا پایان آنرا در آن متمثلات عبدالملك بن مروان که در فتوحات بزرك بر زبان رانده ، بانجام آورد ، لاجرم بشعر عمرو بن شاس که در حق عرار گفته بود تغني نمود.

در جلد هفدهم اغانی از حماد راویه حکایت کرده اند که وقتی جریر و فرزدق بر یزید بن عبدالملك در آمدند و اینوقت یزید دخترکی از خود را در کنار گرفته

ص: 239

همی اورا ببوئید ، جریر گفت یا امیرالمؤمنین این دخترک در خدمت تو كيست ، گفت دخترك من است ، گفت خدای أمیرالمؤمنین را در وی مبارکی دهد ، فرزدق گفت اگر نه جریر در حقش سخنی میراند این دختر اکرم عرب است.

آنگاه یزید روی با جریر آورد و گفت چیست تو را با فرزدق جریر :گفت : فرزدق با من ستم میکند و بر من می آشوبد ، فرزدق گفت چون پدران خود را نگران شدم که با پدران او بظلم و عدوان میرفتند ، لاجرم من نيز بسيرت ايشان با وی بپایان همیبرم جریر گفت بدانید بخدای سوگند که از این سیرت و روش این نتیجه کبائر بأسافل خود باز میشوند، فرزدق گفت ای عیار بنی کلیپ اما برای تو این بازگشت نگیرند، لکن اگر صاحب سریر خواهد چنین بشود ، سوگند با او مرا کفوی نیست، یزید چون این سخن بشنید همی بخندید.

در جلد پانزدهم اغانی مسطور است که وقتی کمیت بن زيد بريزيد بن عبدالملك وفود نمود ، و روزی در خدمتش در آمد، و اينوقت سلامة القس را برای يزيد خریداری کرده بودند ، و در خدمتش در آوردند ، کمیت نیز حاضر بود ، یزید با کمیت گفت یا ابا المستهل اینجاریه را میفروشند آیا بصواب میشماری که خریداری بنمایم ، گفت آری والله يا أمير المؤمنين من در تمام دنیا چنین جاریۀ سراغ ندارم، مبادا او را از دست بدهي ، یزید گفت پس او را در شعر خود توصیف کن تا رأی تورا

بپذیرم، کمیت این شعر بخواند:

هي شمس النهار في الحس إلا *** أنها فضلت بقتل الظراف

غضة بضة رخيم لعوب *** وعثة المتن شختة الأطراف (1)

زانها دلها و ثغر نقی *** وحدیث مرتل غير جاف

ص: 240


1- غض ، بفتح اول : تازه ، مؤنث آن غضة ، بض ، بفتح اول : نرم تن تنك پوست فربه ، مؤنث آن بضه . رخيمه بروزن سفینه، و رخیم باسقاط هاء : كنيزك آسان سخن . لعوب بروزن صبور : نيكوناز . وعثه ، بفتح اول : زن فربه . شخته ، بفتح اول : زن باريك نه از لاغری.

خلقت فوق منية المتمني *** فاقبل النصح يا ابن عبدمناف

یزید چون این توصیف را بشنید و نصیحت او را در خریداری آن ماه ده چهاری بدید ، بخندید و گفت یا ابا المستهل این نصیحت تو را قبول کردیم ، آنگاه بفرمود : تا جایزه بزرك بكميت عطا کردند.

در جلد هشتم اغانی از یحیی بن حمزه قاضی دمشق حکایت کرده اند که گفت حفص اموی مرا داستان نمود و گفت با کثیر غره آمد و شد می نمودم تا از اشعارش روایت کنم، سوگند با خدای یکی روز نزد او بودم ناگاه کسی بیامد و نزد او بایستاد و گفت آل مهلب را در عقر بکشتند .

کثیر گفت همانا خطبى بزرك و داهيه عظیم است ، چه آل ابی سفیان در یوم الطف خون اولاد رسالترا بریختند ، و آل مروان در یوم العقر ریشه جود و کرم را از بیخ و بن برافکندند ، آنگاه بگریست و از هر دو چشم اشك فرو ریخت ، و این حکایت بعرض يزيد بن عبدالملك رسيد، یزید او را بخواند، چون بروی درآمد گفت عليك بهلة الله يعنى لعنت خدای بر تو باد در این تعصب ورزیدن تو و همی بخندید.

و نیز در آن کتاب از ابوعبیده مرویست که چون احوص شاعر در خدمت یزید بن عبدالملك درآمد و مدایح خویش عرضه داشت ، یزید صد هزار درهم بجایزه اوعطا کرد؛ چون کثیر غره این جود و کرم بشنید بآستان اوروی نهاد امید همی برد که یزید عطای او را فزون از کثیر مقرر دارد.

و چنان بود که آن خلفاء که قبل از یزید بودند چون کثیر بحضرت ایشان شدی باوی قرار نهاده بودند که پاره اشعار را برایشان قرائت ،کند و از معانی اشعار از ایشان پرسش کند، از اینروی چون بخدمت یزید در آمد این شعر شماخ را بر او بر خواند و گفت یا امیرالمؤمنین بفرمای معنی این شعر شماخ چیست :

فما أروى وإن كرمت علينا *** بأدنى من مفواقة حرون

تظيف على الرماة فتتقيهم *** بأو عالى معطفة القرون

ابن خلکان نیز حکایتی باین تقریب یاد کرده است، چنانکه در ذیل مجلدات مشکوة الأدب مسطور است و خدای بهتر داند كدام يك اصح است.

ص: 241

یزید سخت بر آشفت و گفت ای مکنده فلان مادرش چه زیان دارد امیرالمؤمنین را اگر معنی این شعر را نداند ، و اگر بعلمش محتاج باشد از بنده مانند تو سئوال میکند ، کثیر بر کردار خویش پشیمان شد و پاره از اقارب یزید در خمود آتش خشمش بکوشیدند و گفتند این کار و کردار او بسبب رویت و عادتی است که خلفای قبل از تو او را داده اند که اشباه این اشعار و مسائل را در خدمت ایشان بعرض رساند ، واز این معنی پرسش کند، و ایشان باین عمل مایل بودند و از وی اینکار را خواستار میشدند.

بالجمله خشم يزيد را از وی بگردانیدند و سی هزار درهم بجایزه او مقرر شد با اینکه کثیر در آن طمع بود که از آنچه احوص را عطا کردند او را بیشتر مبذول دارند. قلال و نیز در جلد هشتم اغانی ابوالفرج اصفهانی از مصعب بن عثمان مسطور است که چون ايام خلافت عمر بن عبدالعزیز فرا رسید و عمر بروساده سلطنت بر نشست یکباره همت خویش را بگرفتاری و بلیت عمر بن ابی ربیعه و احوص شاعر منحصر داشت و بعامل مدینه بر نگاشت که تو خود از خباثت فطرت و شرارت طبیعت عمر واحوص آگاهی، چون این کتاب فروخوانی بیتوانی هر دو را در بند کرده روانه پیشگاه خلافت پناه کن ، چون نامۀ عمر بعامل مدينه وصول یافت اطاعت فرمان کرده هر دورا روانداشت عمر روی با عمر کرد و گفت هان تو گوئی:

فلم أر كالتجمير منظر ناظر *** ولا كليالي الحج أفلتن ذاهوى (1)

و كم مالتي عينيه من شيء غيره *** إذا راح نحو الجمرة کالد می

اگر چنان باشد که مردمان در چنین ایام محرمه و اوقات مکرمه از تو نرهند پس بکدام زمان از زیان و طغیان تو بر آسایند ، سوگند باخداي که اگر همت تو بامور اقامت حج خودت انحصار داشت جز بخویشتن نمیدیدی، وجز در کار خویشتن نمی اندیشیدی آنگاه بنفی و اخراج او فرمان داد.

عمر بن ابی ربیعه گفت یا امیرالمؤمنین هیچ تواند بود که از این بهتر کار فرمائی، گفت آن کدام است ، عرضکرد در حضرت یزدان عهد و پیمان میکنم که هرگز با مثال این اشعار اعادت نجویم و هیچوقت نام زنان بر زبان نگذرانم، و در شعر و نسیب بنام معشوقه

ص: 242


1- تجمير : جمع کردن زن موی خود را در پس سر.

وحبيب تشبيب نكنم ، و بدو دست تو بتجدید توبت و تشیید انابت پردازم ، عمر گفت آیا همین کنی که گوئی ، گفت، آری ، پس با خدای عهد کرد و تو به نمود و بحال خویش برفت ، آنگاه عمر بن عبدالعزیز احوص را بخواند و گفت هان این شعر توگوئی:

الله بيني و بين قيمها *** يهرب عني بها و أتبع

بلی خدای در میان قیم آنزن و تو حاکم است پس از آن فرمان کرد تا احوص را بسوی بيش وبقولي بجانب دهلك نفي بلد كردند ، و احوص همچنان در دهلك بماند تا جماعتی از مردم انصار در خدمت عمر حاضر شدند و در کار احوص سخن کردند. و خواستار شدند که او را باز گردانند و گفتند تو از شرافت نسب و جلالت حسب و قدمت حشمت ومكانت او باخبری اکنون او را در بلاد شرك منزل ساخته اند از تو خواستاریم تا شفاعت ما را در پذیری و او را بحرم رسول خدای صلی الله علیه وآله وسلم باز گردانی، و با قوم وعشيرتش مارا در مقرون بداری عمر با ایشان گفت که آن کیست که این شعر گوید:

فماهو إلا أن أراها فجاءة *** فأبيت حتى ما أكاد أخير

عرضکردند احوص گفته است ، عمر گفت پس کیست گوینده این شعر :

أدور و لولا أن أرى أم جعفر *** بأبياتكم مادرت حيث أدور

وما كنت زوار أو لكن ذا الهوى *** إذا لم يزر لا بد أن سيزور

کنایت از اینکه اگر نه بسبب دیدار ام جعفر و هوای آن ماه سیمبر بودی من این زحمت برخویش نمی نهادم و رنج سفر را متحمل نمیشدم و این طی طریق و سپردن راه نه در هوای مکه و منی است، بلکه برای زیارت جمال آن دلبر رعنا است عرضکردند گوینده این شعر احوص است عمر گفت پس کدام کس این شعر انشاد کرده :

كان لبنى صبير غادية *** أودمية زينت بها البيع

الله بینی و بين فيمهات ***يهرب مني بها وأتبع

شعر دوم مسطور شد .

بالجمله گفتند احوص گفته است عمر گفت همانا این فاسق اکنون از این اعمال باز داشته شده است سوگند با خدای تا مرا سلطنت و قدرت باشد او را باز نمیگردانم و احوص همچنان در دهلك بماند تا عمر بمرد و یزید بن عبدالملك بجايش بنشست

ص: 243

و نیز روزی چند در آنجا ببود تا حبا به معشوقه یزید در اشعار او در خدمت یزید تغنی کرد و او رستگار شد .

و بقول هشام بن حسان کلبی سبب باز آوردن یزید بن عبدالملك او را این بود که یکی روز جمیله مغنیه در این شعر برای یزید تغنی و سرود نمود :

كريم قريش حين ينسب والذى *** أقرت له بالملك كهلا وأمرداً

يزيد نيك شاد و طربناك شد و گفت و يحك اين كریم قریش کیست ؟ گفت تو باشی یا امیرالمؤمنین و جز تو که تواند بود ، یزید گفت کیست که این شعر در حق من گفته است ، گفت احوص شاعر که اکنون نفی بلد شده است و از وطن دور افتاده يزيد مکتوبی برد او و حمل او بسوی او بر نگاشت ، و صلات سنیه از بهرش گسیل داشت ، و چون احوص بآستانش در آمد او را بخویشتن نزديك ساخت و مكرم و محترم بداشت .

و یکی روز در مجلسی که جماعتي حضور داشتند با احوص گفت سوگند با خدای اگر تو را بهیچوجه در حضرت ما حقوق سابقه خدمت و مصاهرت و خویشاوندی نبود مگر همین دو شعر که گوئی :

وإني لأستحييكم إذ يقودني *** إلى غيركم من سائر الناس مطمع

در خدمت ما تورا کافی بود ، و از آن پس همچنان بمنادمت و مصاحبت یزیدروز میگذاشت تا یزید روز بگذاشت.

در جلد هیجدهم جلد هیجدهم اغانی مسطور است که یزید بن عبدالملك در زمان خلافت خود بامیر مدینه عبدالواحد بن عبد النصری مکتوب کرد که احوص شاعر ومعبد مغنی مولای ابی قطن را بآستان او روان دارد ، امیر مدینه ایشانرا تجهیز کرده روانه ساخت ، چون بعمان رسیدند آبگاهی را با کوشکی چند نگران شدند ، و در کنار آب گاه فرود شدند و بنشستند ، ناگاه جاریه را بدیدند که بدستش کوزی برای آب بود و همیخواست از آن چشمه آب بر گیرد.

احوص میگوید در این شعر خود که در مدح عمر بن عبدالعزیز گفته بودم «یا بیت عائكة الذى أتغزل» سرود نمودم. آن جاریه چون بشنید چنان آواز بسرود بر کشید

ص: 244

که هرگز چنان آوائی جان فرا از هیچکس نشنیده بودم، آنگاه بوجد و طرب وشادی و شغب در آمد . و آنجره را از دست بیفکند و بشکست ، از مشاهدت این حال شگفتی گرفتیم و معبد گفت سوگند با خدای از اثر سرود من این جاریه را حال بگشت ، و من گفتم بخدای سوگند تاثیر شعر من او را از شعور باز آورد.

پس بانجاریه گفتیم بازگوی از آل کیستی ؟

گفت از آل سعید بن العاصی بودم و از آن پس مردی از آل وحید مرا به پنجاه هزار در هم بخرید، و در هوای من روز بشب گذرانید ، تا چنان شدکه دلش کمند زلف دختر عمش ،اسیر و خاطرش بخیال خالش دستگیر شد ، و او را تزویج نموده چندی با هم بپای بردیم و از آن پس مکانت و منزلت او بر منزلت و مقام من رفعت گرفت ، و همچنان روز تا روز بر ارتفاع مقام و تفوق مکان او افزوده گشت ، و از علو رتبت وسمو منزلت من کاسته شد که هم اکنون خوشنودی از من جزء بخدمتگذاری دختر عمش میسر نمیشود ، و اکنون دختر عمش مرا بآب کشیدن موکل داشته چنانکه حالا مینگرید آمده ام تاسبوی را آب کرده بدو برم ، چون این قصور و غدیر را بدیدم در طرب شدم و از مدینه یاد کردم و از کمال طرب سبو را بشکستم، و چون بازشوم بنکوهش و ملامت اهل خویش دچار شوم .

احوص گفت دانسته باش من احوص شاعرم و این يك معبد معنی است ، و این شعر که شنیدی از آن من و آن آواز از آن اوست ، و ما بآستان امیرالمؤمنین راه میسپاریم، و زود است که بآن زبان و بیان که توانم از اوصاف تو در خدمتش بعرض رسانم ، چون جاریه بشنید این شعر بخواند:

إن ترونى الغداة أسعى بجر *** أستقى الماء نحو هذا الغدير

فلقد كنت فى رخاء من العيش *** و فى كل نعمة و سرور

ثم قد تبصران مافيه أمسيت *** و ما ذا إليه صار مطيرى

فالى الله أشتكى ما الاقى *** من هوان وما يجن ضميري

ص: 245

أبلغا عنى الامام و ما يعرف *** صدق الحديث غير الخبير

إننى أضرب الخلائق بالعو *** دو أحكاهم بیم وزير

فلعل الاله ينقذ مما *** أنا فيه فانني كالا سیر

ليتني مت يوم فارقت أهلى *** و بلادي فزرت أهل القبور

فاسمعا ما أقول لقاكم *** الله نجاحاً في أحسن التيسير

احوص در زمان این شعر بگفت :

إن زين الغدير من كسر الجر *** و غنى غناء فحل مجيد

قلت من أنت ياطعين فقالت *** كنت فيما مضى لأل الوليد

و اینکه در این شعر خود را بآل ولید نسبت دهد موافق خبر جرير مفنیست که گوید این جاریه از آل ولید بن عقبه بود ، و اما در روایت دمشقی است «كنت فيما معنى الأل سعيد»

ثم أصبحت بعد حي قريش *** في بني خالد لأل الوحيد

فغنائی لمعبد و نشیدی *** لفتى الناس الأحوص الصنديد

فتياكيت ثم قلت أنا الأحو *** ص و الشيخ معبد فأعيدي

فأعادت فأحسنت ثم ولت *** تتهادى فقلت قول عميد

يعجز المال عن شراك ولكن *** أنت في ذمة الهمام يزيد

بالجمله میگوید چون بخدمت یزید رسیدیم گفت یا معبد از آن صوت که بتازه صنعت کرده باشی برای من تغنی کن ، پس در آن شعر «إن زين الغديره من كسر جر، راز گشودم و به تغني پرداز نمودم ، یزید گفت البته این شعر را داستانی است با من باز گوی .

چون این حکایت بشنید بعامل خود مکتوب کرد که فلان جاریه را بچنین و چنان صفت خریداری کرده بهر قیمت که خواهند برای من بفرست.

پس آن كنيزك را عامل آن ناحیه بیکصد هزار در هم خریداری کرده با جهاز و ساختگی کامل بدرگاه یزید هدیه کرد، چون یزید او را بدید کنیزکی با فضل

ص: 246

وفضیلت و هنر و قابلیت یافت ، و بدو شگفت ماند و جایزه بزرك بداد ، و در خدمتگذاری خود مخصوص گردانید ، و او را در کوشکی خاص جای داد.

احوص میگوید سوگند با خدای از آنجا بیرون نشدیم تا گاهیکه جوایز و البسه نفیسه و اشیاء بدیعه از آن جاریه ما را باز رسید.

معلوم باد که پاره ادبا این شعر را از سیاق اشعار احوص خارج و این حکایت را موضوع شمرده اند و الله اعلم.

در جلد چهارم اغانی از مصعب بن عثمان مسطور است که وقتی یزید بن عبدالملك از آن پیش که خلافت یا بد بزیارت خانه خدای شد، و دختر عون بن محمد بن علي بن ابيطالب علیه السلام را تزویج کرد، و خواسته بی پایان در صداق آن گوهر دریای عصمت و طهارت بداد.

چون این خبر بولید بن عبدالملك رسيد ، نامۀ بجانب ابو بكر محمد بن عمرو ابن حزم کرد که چنان بعرض امیرالمؤمنین پیوست که يزيد بن عبدالملك دختر عون بن محمد بن على بن ابيطالب را در صداقی گران تزویج نموده است ، و من هرچه بیندیشیدم جز آن ندیدم که یزید این دختر را از خود بهتر و برتر شمرده است ، خدای رأی و اندیشه او را نکوهیده گرداند ، چون این نامه را قرائت کردی بساعت عون را طلب کن و آنمال را از وی بگیر ، و اگر در رد مال تسامح ورزد بضرب تازیانه تا دینار آخر را ماخوذ دار ، آنگاه صیغه نکاح را فسخ نمای.

چون ابوبکر از فرمان ولید آگاه شد ، عون را طلب کرد و آن مال را از وی را بخواست ، عون گفت آن مال را بتمامت پراکنده کردم و اکنون چیزی در دست ندارم ابوبکر گفت امیرالمؤمنین مرا بفرموده است که اگر این مال را با من نگذاری و در اطاعت امر پذیرا نباشی تازیانه از تو باز نگیرم تا باز بتمامت از توگیرم.

چون یزید این حال بدید صیحه برکشید و با عون گفت نزد من بشتاب ، چون بیامد در میان خود سخنی که داشتند بگذاشتند و گفت گویا بیم کردی که من ترا بدو میگذارم این مال بدو تسلیم کن و خویشتن را در معرض سخط وی میفکن،

ص: 247

چه این کار از دو حال بیرون نباشد یا این است که مجددا این مال را بمن میدهند من بتورد مینمایم و اگر بمن باز نگردانید من از بهر تو کفایت کنم پس عون آن مال را بداد .

و روزگار بگشت تا یزید بن عبدالملك بتخت سلطنت بر نشست و فرمان

کرد تا ابو بکر بن محمد بی عمرو بن حزم و احوص شاعر را بآستان او روان داشتند چه از عداوت احوص با ابو بکر با خبر بود، زیراکه ابوبکر احوص را مضروب و بدهلك منفی داشته بود.

بالجمله چون بدر بار یزید رسیدند احوص را بار داد ابوبکر پریشان خاطر شد و هر دو دست بدعا بر داشت، و همچنان بر کشیده بداشت تا غلامان یزید احوص را با بینی شکسته و خاطر کوفته و حال آشفته از خدمت یزید بیرون کشیدند.

و سبب این بود که چون احوص بخدمت یزید رسید گفت اصلحك الله اينك ابن حزمي است که رأی تو را ناچیز و خوار ساخت و نکاح تو را بازگردانید.

یزید از این سخن در خشم شد و گفت دروغ گفتی بر تو و بر کسیکه این سخن گوید لعنت خدای باد، آنگاه گفت بینی او را در هم شکستند و او را بیرون كشيدند.

و نیز در کتاب مذکور از منذر بن عبدالله حزامی مسطور است که .. مالك از تمامت اصحاب عمر بن عبدالعزیز در انتزاع اموالیکه بنی مروان از فیء و مظالم فراهم ساخته بودند شدیدتر بود، چون یزید بن عبدالملك خلافت یافت. عبد الواحد بن عبدالله بصری راوالي مدينه ساخت ، عبدالواحد عراك را با خويش تقرب داد و گفت تو یار وصاحب مرد صالح یعنی عمر بن عبدالعزیز باشی، و او را بر سریر خود می نشاند، و هیچ امری را بی مشورت او تمشیت نمیداد.

یکی روز در آن حال که بر آن حال بودند ناگاه مکتوبی از یزید بن عبدالملك بعبد الواحد رسید که تنی از پاسبانان را با عراك بن مالك برگمار تا اورا بارض دهلك

ص: 248

برساند ، و آنچه او راست ماخوذ نمای .

چون این نامه رسید عراك باوی بر تخت بود حرسی نیز حضور داشت ، عبدالواحد روی آن حرسی کرد و گفت دست عراك را بگیر و از اموال او راحله بستان و او را در زمین دهلك برده در آنجا مسکن بده.

حرسي بموجب فرمان او را بدهلك برد، احوص نیز در آنجا بود نزد او بیامد و او را مدح گفت و باکرام و اعطایش بهره ور گشت ، و از آن پس مردم دهلك در شعر و شاعری از احوص یادگار می نهادند و در فقاهت از عراك بن مالك اثر میگذاشتند.

و نیز در آن کتاب از ابوالعوام منطور است که چون يزيد بن عبدالملك يزيد ابن المهلب را بقتل آورد بجماعت شعرا که از جمله ایشان فرزدق و کثیر و احوص بودند، پیام فرستاد که باید در هجویزیدا نشاد اشعار نمایند .

فرزدق گفت من در مدح اولاد مهلب قصایدی بعرض رسانیده ام که هیچکس را آنگونه مدح ننموده ام ، و اکنون با این سالیان درازم که برسر خمیده از من قبیح مینماید که خود را تکذیب نمایم، بهتر آن است که امیرالمؤمنین مرا از این کار معاف دارد ، یزید او را معاف داشت.

كثير غره نیز گفت من مکروه میشمارم که خویشتن را در زبان شعرای عراق در افکنم ، و بسهام هجای ایشان هدف گردم ، و بني المهلب را هجا گویم .

لكن احوص بهجای آل مهلب زبان برکشید و پس از چندی یزید بن عبدالملك احوص را بجانب جراح بن عبدالله حکمی والی آذربایجان فرستاد ، چه از هجای اخوص درباره آل مهلب بعرض جراح رسیده بود ، چون احوص را آنجا بردند جراح بفرمود تا مشکی از خمر بمنزل احوص بردند ، آنگاه خیلی را بد و برانگیخت تا بجایگاه او در آمدند و آن مشك خمر را بر سر احوص بریختند ، آنگاه در میان مردمان و رؤس اشهاد بیرونش آورده ، نزد جراح حاضر ساختند ، جراح بفرمود تا موی از سر و صورتش بتراشیدند ، و در حضور مردمانش حد بزد ، واحوص همیگفت.

ص: 249

این گونه حد نمیزنند ، جراح میگفت چنین است که میگوئی لکن سبب را نمیدانی و چون جراح این کین از احوص بخواست نامۀ از در معذرت به يزيد بن عبدالملك نگاشت ، یزید نیز از کردار او چشم فرو پوشید.

و نیز در جلد چهارم اغانی از مصعب بن عثمان مسطور است كه مالك بن ابی السمح حکایت کرده است که با معبد و ابن عایشه مغنی باستان يزيد بن عبدالملك در آمدیم و این اول قدوم ما بروی بود ، و یکی شب در خدمتش به تغني و سرود پرداختیم و او را نيك و مسرور و طربناک ساختیم ، يزيد در باره هر يك از ما هزار دينار بعطيت مقرر فرمود ، و بکاتبش در اعطای آن مال بنوشت.

چون روشنی روز دامن برکشید نوشته بزید را نزد کانبش بردیم، چون کاتب آن نوشته را بدید از آن کار انکار ورزید و گفت آیا یزید در حق امثال شما بهريك هزار دینار امر میفرماید لا والله ، هیچ نشاید ، و شما را نمی زیبد.

چون این جواب بشنیدیم بخدمت یزید باز شدیم و كلمات او را بعرض رسانیدیم وهمی مکر کردیم ، یزید گفت گویا این مبلغ را روا ندانسته گفتم آری گفت سوگند با خدای مانند او کسی باید چنین کار را ناگوار شمارد و انکار نماید ، و او را احضار کرد چون حاضر گردید و ما را در خدمت یزید حاضر و ناظر دید، از یزید تکلیف بخواست، یزید از شرم آزرم سر به زیر افکند و گفت من این سخن با ایشان گفته ام و این وعده نهاده ام و نیکو نباشد که از آنچه گفته ام بازشوم ، لکن تو با ایشان چنان که دانی کار کن ، و زبان ایشان کوتاه دار.

مالك ميگويد قسم بخداوند که ما در انتظار آن عطیت و اتمام آن اکرام همچنان بماندیم تا یزید بن عبدالملك از فراز تخت بتخته گورشد، وهنوز از هريك از ما چهارصد دینار باقی بود .

و نیز در آن کتاب مسطور است که چون یزید بن عبدالملك وساده خلافت دریافت احوص را بخواست و او را اکرام کرده سی هزار دینار جایزه بداد ، جداد ، چون احوص بمنزل قباء رسید آندر اهم را بر نطعی بریخت و جماعتی از خویشاوندان خود را

ص: 250

بخواند و گفت طعامی از بهر شما ترتیب داده ام، چون بیامدند آن نطع را بر گشود و آن مال را بنمود و گفت «أفسحر هذا أم أنتم لا تبصرون» کنایت از اینکه چنین مالی از یزید گرفتن جز بسحر و ساحری نشاید بود ، و قصیده در اینحال در مدح یزید بگفت که از آنجمله است:

صرمت حبلك الغداة نوار *** إن صرماً لكل حبل قصار

و این قصیده طویله ایست و از آن جمله است :

من يكن سائلا فان يزيدا *** ملك من عطائه الاكثار

عم معروفه فعز به الدین *** و ذلت لملكه الكفار

و أقام الصراط فابتهج الحق *** منيراً كما أثار النهار

راقم حروف گويد : يزيد وكاتب يزيد واغلب وجوه دولت یزید ، ندانستند که چون سالی چند برگذرد، از خزاین و دفاین و آثار و سلطنت او جز نامی در گذر روزگار یادگار نخواهد ماند و این نام نیز جز در السنة شعراء و فضلاء و ادبای دهر و علمای روزگار بر قرار نمیگردد ، چنانکه بساکسان که در آنزمان با دولت بی پایان و شوکت نمایان بودند، و اينك خبری از هيچيك نيست و آنچه ماند در جهان نام است و بس ، و اگر انجام روزگار خود را میدانستند هر چه داشتند در اینگار بکار بردند ، و اگر از روی دانش و بینش بنگرند بدانند که هیچ چیز چون مال دشمن آدمی و مایه و بال او نیست ، و از مال او دشمن تر کسی است که خواهد او را با دشمن خویش مصاحب و مراقب بدارد، و دوست ترین کسان کسی است که خواهد آن دشمن را از وی دور و او را از وی مهجور گرداند ، و در ازای چیزی فانی نامی باقی برای او بگذارد ، و آن و بال را از وی احتمال کند و نام نیکوی او را بصفحۀ لیالی و ایام اتصال دهد.

اگر بچشم بصیرت بنگریم بدانیم که هیچ طایفه از اهل زبان و بیان و نگارندگان اخبار ، و گذارندگان آثار ، و ادباي نامدار ، و فضلای اخیار ، و علمای ابرار برای مصاحبت سلاطین و امرای حشمت آئین بهتر و برتر نتواند بود ، چه مصاحبت

ص: 251

این جماعت لذت روح رساند، و ابواب فتوح بر گشاید، و تجربتها بياموزد . وخبرها و اثرها و دانشمندی ها و تهذیب اخلاق و تدبیر آفاق بفرماید، و از چاه و راه و سفید و سیاه و سهل و هموار و خجسته و نابهنجار باز نماید و از گذر روزگار و خبر بزرگان بزرك آثار ، و کردار رهروان نیکو رفتار ، اطلاع دهد ، و از حاصل هر کار و نتیجه هر کردار، هشیار گرداند ، و خیر دنیا و سود آخرت بنماید ، و برافزون نام ایشانرا تا قیامت بگذارد.

بیان کلماتی که از حضرت ولی الله الصابر امام محمد باقر علیه السلام در باب جن و روح دواب رسیده

خدای حمید در کلام مجید میفرماید و خلق الجان من مارج من نار يعنى بیافرید پروردگار جان را که پدر جن است که ابلیس باشد ، و بعقیدت بعضی خلق فرمود جنیان را از آتشی که زبانه سرخ و زرد و سبز آن بیگدیگر آمیخته گردد، بعد از بلندی و تیرگی آن

در باب نهم از سفرثانی فتوحات مکیه مسطور است که مارج آتشی است ممتزج بهوا که آنرا هوائی مشتعل ،گویند لاجرم جان از دو عنصر که آتش و هواست آفرید شده ، و آدم از دو عنصر که آب و خاک است مخلوق است ، چون آب و خاک با هم آمیزش گیرند طین .گویند و چون هوا و آتش درهم آمیزش یا بند مارج خوانند ، و چنانکه تناسل در بشر با فکندن آب منی است در زهدان تناسل همچنین تناسل در جن" بالقای هوا باشد در رحم انثی ، و میان آفرینش جان و آدم شصت هزار سال انفصال بوده است.

در جلد سماء وعالم بحار الأنوار از برید از حضرت ابی جعفر علیه السلام مرویست که فرمود :

«إن الله تبارك وتعالى أنزل على آدم خوراء من الجنة فزوجها أحد ابنيه .

ص: 252

وتزوج الأخرابنة الجان ، فما كان في الناس من جمال كثير أو حسن خلق فهو من الحوراء و ماكان من سوء خلق فهو من ابنة الجان»

خدای تبارك و تعالى حوری از بهشت بحضرت آدم علیه السلام فرو فرستاد و آنحضرت آن حوری را با یکی از دو پسر خود تزویج نمود ، و آن پسر دیگر دختر جان را در حباله نکاح آورد ، پس در میان مردمان هر کس بحسن خلق و خلق آراسته باشد از نتایج حوری بهشت است و هر کس نکوهیده اخلاق باشد بدختر جان پایان گیرد.

و نیز در آن کتاب از خالدبن اسماعیل خبر میرسد که در حضرت ابی جعفر سلام الله علیه از مردم مجوس و سخنان ایشان که میگویند « نکاح کنکاح ولد آدم» و احتجاج ایشان باین مسئله مذکور میگشت.

«فقال أما إنكم لا يحاجونكم به، لما أدرك هبة الله قال :آدم يارب زوج هبة الله فأهبط الله له حوراء فولدت أربعة غلمة ثم رفعها الله ، فلما أدرك ولد هبة الله قال : يارب زوج ولدهبة الله ، فأوحى الله إليه أن يخطب إلى رجل من الجن وكان مسلماً أربع بنات له على ولد هبة الله، فزو جهن" فما كان من جمال و حلم فمن قبل الحوراء والنبوة، وماكان من سفه أوحدة فمن الجن»

فرمود أما باشما این احتجاج نشاید ، همانا چون هبة الله زمان بلوغ را دریافت حضرت آدم علیه السلام عرض کرد پروردگارا هبة الله را زوجه عطا فرمای ، خدای سبحان حوریه از آسمان برای او بفرستاد، و هبة الله را از آن حوراء چهار پسر پدید گشت آنگاه خدایتعالی آن حوراء را بآسمان برکشید، و چون پسران هبة الله جانب رشد و بلوغ گرفتند آدم علیه السلام عرض کرد پروردگارا فرزندان هبة را زوجه عنایت کن ، خدای رحمان بآن حضرت وحی فرستاد که بیکی از مردم جن که اسلام داشت بفرستد و چهار دختر خطبه کند ، و با پسران هبة الله تزویج فرماید، پس در آدمیان هر کس بجمال صورت و خجستگی سریرت و حسن علم و سیرت آراسته است ؛ بسبب نسبت بخور و ثبوت است، و هر کس دستخوش سفاهت و سرکوب تندی وحدت از جانب جن

ص: 253

و جنیت است .

و نیز در آن کتاب از ابو بکر حضر می مسطور است که حضرت ابی جعفر صلوات الله علیه فرمود :

«إن آدم ولدله أربعة ذكور فأهبط الله إليهم أربعة من الحور العين، فزوجكل واحد منهم واحدة فتو الدواء ثم إن الله رفعهن وزوج هؤلاء الأربعة أربعة من الجن ، فصار النسل فيهم ، فما كان من حلم فمن آدم ، و ماكان من جمال فمن قبل الحور العين ، وماكان من قبح أوسوء خلق فمن الجن».

یعنی آدم علیه السلام را چهار فرزند ذکور بعرصه ظهور خرامید، و خدایتعالی چهار تن از حور العين بفرستاد، و هر يك از ايشان يكتن از حوریان را تزویج نمود و ایشان فرزندان بزادند، آنگاه خدا یتعالی آن حوریان را بجنان جاویدان بر کشید ، و آن چهار پسر چهار دختر از جن را تزویج کردند ، و نسل در ایشان افتاد و در میان مردمان هر کس آدمیوش و بردبار است از آدم است ، و در هر کس روی دلاویز و موی مشك بیز است از طرف حور العین است ، و هرکس را قباحتی وسوء خلق و رویتی است از جهت جن است است .

و دیگر در آن کتاب از ابو بصیر در ذیل اجوبه طاوس یمانی از حضرت ابی جعفر سلام الله علیه مسطور است که طاوس عرض کرد از چه روی جن را جن نامند فرمود لا نهم استجنوا فلم پرواه یعنی بعلت اینکه جماعت جن مستور شدند و دیده نمیشوند.

گفته میشود : جن علیه الليل ، یعنی تاریکی شب او را پوشید ، و جنون بمعنی پوشیدن است « واستجن بجنه ای استتر بسترة» بهشت را نیز چون از چشم ها پوشیده است جنت ،نامند ، طفل در شکم را نیز چون از انظار پوشیده است جنین گویند ، دیوانه را نیز چون از مردم گریزان و ناپدید میشود یا بعلت اینکه عقلش را مرض جنون پوشیده مجنون مینامند و جمع جن جنة بكسر جيم و زيادتها وأجنه بروزن أحبه جمع جنین است، چنانکه در قرآن است من الجنة والناس وأجنة في

ص: 254

بطون امهاتكم».

و نیز در آن کتاب از زرارة مسطور است که از حضرت ابی جعفر علیه السلام سؤال کردم از این قول خدایتعالى «و إنه كان رجال من الانس يعوذون برجال من الجن فزادوهم رهقاً» میفرماید : بدرستیکه بودند مردانی از آدمیان که در پاره مواضع پناه میبردند بمردانی از جنیان ، پس بیفزودند آدمیان مرجنیان را بسبب این استعاذه لحوق و غشیان گناه بسبب كبر و سرکشی و جهل که هر ایشان را از پناه بردن آدمیان بایشان حاصل میشد .

بالجمله امام علیه السلام بازراره فرمود «كان الرجل ينطلق إلى الكاهن الذي يوحي إليه الشيطان فيقول : قل لشيطانك فلان عاذبك»

یعنی چنان بودی که مردی بشخصی از کهنه که شیطان با ایشان از پاره خبرها اخبار کردی میرفت و میگفت : باشیطان خودت بگوی که فلان شخص بتو پناه میبرد .

و در تفسیر منهج الصادقين مسطور است که چنان بود که چون کسی به بیابانی هولناك رسيدي گفتى « أعوذ بسيد هذا الوادى من سفهاء قومه » پناه میبرم بسید این وادی از شر سفهای قوم او، و او را چنان عقیدت میرفت که به نیروی این استعاذه در آن شب سالم و ایمن بماند .

مقاتل گوید اول کسیکه بجن پناه برد ، قومی از یمن و بعد از ایشان بنی حنیفه بودند ، و از آن پس این تعوذ در میان ایشان فاش گردید ، و همه کس تعوذ مینمود .

و عکرمه از ابوالبشار انصاری روایت کند که در آغاز حال که رسول خداى صلی الله علیه وآله وسلم بمدينه طيبه تشریف قدوم ارزانی داد ، من با پدرم بسفری راه میسپردیم چون تاریکی شب جهان را در نوشت بنزديك شبانی شدیم ، و در نیمه شب گرگی بیامد و بره بر بود، شبان آواز داد «یا عامر الوادى جارك جارك» منادى آواز بر آورد «یا سرحان ارسله» آوازی شنیدم و کسی را ندیدم گرگ بره را رها کرد

ص: 255

و بره بدون گزند بگله اندر شد، و خدای تعالی آن آیت مبارکه مذکوره را در آنوقت نازل فرمود .

و نیز در آن کتاب از فضل بن یسار مسطور است که گفت از حضرت ابی جعفر علیه السلام شنیدم میفرمود :

«إن نفراً من المسلمين خرجوا إلى سفر فضلوا الطريق ، فأصابهم عطش شديد فتكفنوا و لزموا اصول الشجر ، فجائهم شيخ عليه ثياب بيض فقال : قوموا فلا بأس عليكم، فهذا الماء ، فقاموا وشر بوا وارتووا ، فقالوا : من أنت يرحمك الله ؟ فقال : أنا من الجن الذين بايعوا رسول الله صلی الله علیه وآله وسلم إلى سمعت رسول الله يقول : المؤمن أخو المؤمن عينه و دلیله ، فلم تكونوا تضيعونى بحضرته».

یعنی گروهی از مسلمانان بسفری بیرون شدند و راه را یاوه کردند و تشنگی سخت برایشان دست یافت چندانکه از زندگی مأیوس گردیده در زیر درختها لباس های خود را بر خود کفن کرده ملازمت جستند، و در این حال مردی کهن سال که بروی جامه ای سفید بود نزد ایشان شد و گفت : بپای شوید همانا بیم و تشویشی بر شما نیست، اینك آب حاضر است، پس آنجماعت بر خاستند و آب بیاشامیدند و بر گرفتند ، آنگاه گفتند خدای تو را رحمت کناد بازگوی کیستی ؟ گفت از آن مردم جن هستم که با رسول خدای صلی الله علیه وآله وسلم بیعت کردند و من از آن حضرت شنیدم میفرمود: مؤمن برادر مؤمن و چشم او و راه اوست ، پس شما مرا در آن حضرت ضایع مگذارید .

راقم حروف گوید: در بعضی نسخ «فتكنفوا بتقديم نون برفاء نوشته شده است، یعنی هر کس از ایشان بکنفی و جانبی رفت و در پای درختی ملازمت جست.

و نیز در آن کتاب و کتاب کافی از ابو حمزه ثمالی مسطور است که گفت در کنار حوض زمزم بودم مردی نزد من بیامد و گفت یا ابا حمزه از این آب میاشام چه جن وانس در این آب شريك هستند، و در این آب دیگر جز انس شريك نباشند

ص: 256

ابو حمزه میگوید از این سخن در عجب شدم و گفتم از کجا این را بدانستی پس در خدمت ابی جعفر علیه السلام عرض کردم معنی سخن آنمرد با من چه بود فرمود «إن ذلك رجل من الجن أرادار شادك» اينمرد از جماعت جن بود همیخواست تورا ارشاد نماید .

و دیگر در آن کتاب از حضرت ابی جعفر علیه السلام ابو بصیر روایت کرده است فرمود «إذا ضللت في الطریق فناد : یا صالح یا با صالح ارشد ونا إلى الطريق رحمكم الله» هر وقت در راه پاوه شدی ، ندا برکش یا صالح یا ابا صالح راه رابما بنمائید خدای شما را رحمت کند.

عبیدالله بن حسین راوندی راوی حدیث گوید ما در طریق یاوه شدیم و یکی را فرمان کردیم تا از مادوری گرفت و این نداهمی بر کشید ، آنگاه نزد ما باز آمد و گفت شنیدم از دور صدائی باريك برخاست و همی گفت راه راست است ، یا اینکه گفت از طرف چپ است ، و چنانکه گفته بود راه را دریافتیم.

و دیگر در آن کتاب مرویست که مردی در خدمت ابی جعفر علیه السلام آمد و شکایت نمود که جن ما را از منازل خود يعني منازل معموره خود بیرون کرده است فرمود :

«اجعلو اسقوف بيوتكم سبعة أذرع و اجعلوا الحمام في أكناف الدار» يعنى ارتفاع سقفهای اطاق را یا طول آنرا هفت ذرع بگردانید ، و در اکناف سرای کبوتران رها کنید .

آنمرد میگوید چنانکه فرمود بیای بردیم و کبوترها رها کردیم و از آن پس چیزی که ما را مکروه افتد مشاهدت نکردیم .

در خبر است که چون در خانه کبوتر باشد جنیان با کبوتران بازی گیرند و مردمان را دست بازدارند، چه سفهای جن با کودکان سرای بازی میکنند و از بازی با کبوتر از ایشان مشغول شوند .

و دیگر در آنکتاب و کتاب کافی از جابر از حضرت ابی جعفر علیه السلام مرویست که فرمود :

ص: 257

«بينا أمير المؤمنين علیه السلام على المنبر إذ أقبل ثعبان من ناحية باب من أبواب المسجد فهم الناس أن يقتلوه ، فأرسل أمير المؤمنين علیه السلام أن كفوا ، فكفوا ، وأقبل الثعبان يتسالي حتى انتهى إلى المنبر، فتطاول فسلم على أمير المؤمنين علیه السلام فأشار أمير المؤمنين علیه السلام اليه أن يقف حتى يفرغ من خطبته».

در آنحال که امیر المؤمنين علیه السلام بر روی منبر جای داشت و مردمان را خطبه میراند، ناگاه اژدهائی دمان از گوشه دری از درهای مسجد کوفه نمایان شد ، چون مردمان بدیدند بآهنگ قتلش برآمدند، امیرالمؤمنین بایشان فرستاد تا بدو متعرض نشوند و ایشان از آهنك خويش باز شدند، و آن اژدها شتابان خود را بمنبر کشاند ودراز شد و برامير المؤمنين صلوات الله وسلامه علیه درود فرستاد، آنحضرت بدواشارت کرد تا بپاید و آنحضرت از قرائت خطبه خود فراغت یابد.

«ولما فرغ من خطبته أقبل عليه فقال : من أنت ؟ فقال : أنا عمرو بن عثمان خليفتك على الجن" وإن أبي مات وأوصاني أن آتيك فأستطلع رأيك ، و قد أتيتك، فما تأمرني به و ما ترى؟».

چون آنحضرت از قرائت خطبه مبارك فراغت یافت روی بآن اژدها کرد و فرمود کیستی غرضکرد عمرو بن عثمان هستم که خلیفه تو بود برجن، جن، همانا پدرم مرده است و مرا وصیت نهاده است که بحضرت تو آیم و رأى وأمر تو را باز دانم اينك آمدم تا چه فرمائی.

«فقال له: أمير المؤمنين علیه السلام : اوصيك بتقوى الله وأن تتصرف فتقوم مقام أبيك في الجن" ، فانك خليفتي عليهم».

فرمود: تورا بتقوى و پرهیز از مناهی و معاصی خدا وصیت میکنم و بباید بجای خود باز شوی و در مقام پدرت در میان جن بجای بایستی ، چه تو از جانب من برایشان خلیفه هستی .

میفرماید: پس از آن عمر و با امیر المؤمنین علیه السلام وداع کرده و برفت و او خلیفه آنحضرت است بر مردم جن.

ص: 258

جابر گوید؛ بحضرت ابی جعفر علیه السلام عرض کردم فدای تو شوم عمرو بخضرت تو میشود و این کار و کردار بر او واجب است فرمود آری.

و از این پس انشاء الله تعالی پاره اخبار آنحضرت که راجع باین مقام است در مقامات خود مسطور میگردد.

در سماء و عالم از زراره مسطور است که از این آیه شریفه «يسألونك عن الروح قل الروح من أمر ربی» یعنی و میپرسند ترا از کیفیت روح که انسان بدان زنده است، بگو از امر پروردگار من یعنی از مبدعات اوست - سئوال کرد.

«قال : خلق من خلق الله ، والله يزيد في الخلق ما يشاء» فرمود: مخلوقی است از آفریدگان خدای و خداوند می افزاید در خلق خود هرچه میخواهد.

و بروایت ابی بصیر از آنحضرت یا حضرت صادق علیهما السلام در سوال از این آیه شريفه فرمود «التي في الدواب والناس» يعنى آن روحی است که در کالبد چهار پایان و آدمیان اندر است ، عرض کردم آن چیست فرمود « هي الملكوة من القدرة» يعنى چیزی است ملکوتی یا اینکه ملکوتی که از قدرت خداى است.

مجلسى أعلى الله مقامه در بیان خبر اول میگوید: ممکن است که حمل خبر بر روح انسانی باشد اگر چند از ظاهر خبر چنان بر میآید که مراد بان ملک یا خلقی بزرگتر از آن باشد.

در منهج الصادقين مذکور است که روح من امر ربی یعنی از مبدعات پروردگار است که بامر کن کائن گردیده بدون ماده ، و این روح از جمله چیزهائی است که مخصوص بعلم خداوند است ، و جز خداوند هیچکس بدان آگاه نیست.

و مفسران را در آن روح که مسئول عنه است چند قول است:

یکی اینکه مراد ایشان روحی است که در بدن انسان است حقتعالی فرمود که بگو من امر ربي ، و عدول رسول خدای صلی الله علیه وآله وسلم از پاسخ ایشان از آن روی باشد که برای صلاح در دین عیب دارد، چه ایشان در آن پرسش از روی تعنت باشند نه از در

ص: 259

استفاده، واگر آنحضرت جوابی صادر میفرمود عتاب ایشان بیشتر میشد ، و یا بسبب دلالت بر ثبوت نبوت وصدق دعوی آنحضرت است، چنانکه در سبب نزول آن مسطور داشته اند .

دوم اینکه سئوال ایشان از روح از آن راه بود که روح مخلوق وحادث است يا قديم ، لاجرم حقتعالی جواب داد بگو روح از امر پروردگار من است ، یعنی از فعل و خلق اوست تا جواب سئوال ایشان باشد ، و اگر باین معنی اطلاق شود میتواند که غرض ایشان از روح روحی باشد که قوام بدن بر آن است، چنانکه ابن عباس براین قول قائل است یا مراد باين روح نفس جبرئیل علیه السلام است یا فرشته ایست از فریشتگان که او را هفتاد هزار صورت و بهرصورت هفتاد هزار دهن و در هر دهن هفتاد هزار زبان و با هر زبان بهفتاد هزار لغت به تسبیح حضرت احدیت مشغول و خدای تعالی از هر تسبیح او فرشته خلق فرماید که عبادت او کنند و ثواب آن بشیعیان اهل بیت ما عاید شود.

سوم آنکه مشرکان پرسیدند از روحی که قرآن است که چگونه ملك آنرا بتو القا میکند ، و ازچه وجه معجز است ، و چگونه نظم و ترتیبش مخالف انواع کلام ماست از خطب و اشعار ، و حقتعالی آنرا روح نامیده و ميفرمايد « و كذلك أوحينا إليك روحاً من أمرنا » پس خدای سبحان میفرماید ای محمد در جواب بگو که قرآنست که از امر پروردگار منست که برای تصدیق بر نبوت من نازل فرموده ، وفعل مخلوق نیست و از تحت امکان بشر خارج است والله أعلم.

ص: 260

ذکر سلطنت و خلافت هشام بن عبد الملك بن مروان در سال یکصد و پنجم

دمیری در حیات الحیوان گويد عبدالملك بن مروان در خواب چنان نگران شد که چهار کرت در محراب عبادت بول افکند، از این خواب باندیشه رفت و یکیرا فرمان کرد تا پوشیده از سعید بن المسیب که از تعبير رؤيا نيك دانا بود از تعبیر اینخواب پرسش ،نماید سعید بن مسیب گفت تعبیر آن این است که چهار نفر از صلب او بر سریر خلافت جای گیرند و آخر ایشان هشام بود.

ما در هشام عایشه دختر هشام بن اسماعیل بن هشام بن الولید بن مغيرة المخزومی است ولادت او بقولی در سال هفتاد و ششم ، و بقول ابن اثیر و پاره از مورخین در سال هفتاد و دوم بود ، و در آن سال مصعب بن الزبير بقتل رسید، از اینروی عبدالملك او را منصور نام نهاد، لكن مادرش بنام پدر خود هشام نام کرد، و عبدالملك انكار نمود و چون مادرش عایشه زنى كول وحمقاء بود عبدالملك او را طلاق گفت و در فراق او بفراغ خفت.

مردی سفید اندام و نیکوروی و فربه و گاز چشم بود ، باسواد خضاب مینمود ، و بحزم وعقل و وفور فراست وظهور سیاست و رزانت رأی و کیاست امتیاز داشت، در امور بحلم و بردباری رفتی ، و بانگیزش و فساد بر نیامدی ، و چنانکه اشارت رفت بسعي مسلمة بن عبدالملك ولايت عهد برادرش يزيد بدو پیوست و در انجام آن مهم بساط عيش و عشرت گسترده گشت .

و چون بتفصیلی که مذکور شد یزید بدیگر سرای رخت کشید، هشام در رصافه که در فرات واقع است جای داشت، و در آنجا مژده خلافت و بشارت سلطنت بدو پیوست از این خبر سخت مستبشر گردیده با اصحابش سجده شکر بگذاشته ، سه روزه از رصافه بدمشق رسید.

مسعودی گوید هشام بن عبدالملك در روز جمعه پنجروز از شوال بجای مانده که

ص: 261

مطابق روز وفات یزید بود بخلافت بیعت یافت، و در اینوقت سی و هشت ساله بود ، وبقولي چهل ساله بود.

بالجمله مورخین را در سن او و زمان خلافتش اختلاف است، کنیتش ابوالوليد ، ونقش خانمش الحكم الله ، ولقبش بقول صاحب گزيده المنصور بالله میباشد ، و بعضی گفته اند در سن چهل و سه سالگی بر سریر کامرانی بنشست ، و دار الخلافهاش بروایت صاحب اخبار الدول نزديك سوق الخواصين ، مكان تربت نور الدین شهید بوده است.

صاحب روضة الصفا گوید : هشام در سلخ شعبان سال یکصد و پنجم بر سریر سلطنت برآمد وصاحب حبیب السیر گوید هشام سخت بخيل وممسك بود، و با اینحال در جمعکردن اسب حریص بود، چنانکه چهار هزار راس اسب در اصطبلش جوچرا داشتند .

مسعودی گوید: هشام مردی احول و با خشونت و درشت خوی غلیظ بود و در جمع اموال و امارت زمین کوشش داشت چنانکه انشاء الله تعالی در جای خود مذکور گردد .

صاحب دستور الوزرا میگوید عالم غلام سعید بن عبدالملك بوزارت هشام قيام می ورزید

ابن اثیر گوید چون یزید بمرد هشام در رصافه بود برید خاتم و قضیب خلافت بدو برد و بخلافت بروی سلام کرد و هشام از رصافه بر نشست و بدمشق آمد، و از این خبر معلوم میشود که هر کس خلافت یافتی خاتم وقضيب بدو بردند.

ص: 262

ذكر عزل عمر بن هبیره از عراق و نصب خالد بن عبدالله قسری بجای او

در اینسال در شهر شوال هشام بن عبد الملك عمر بن هبيرة را از امارت عرافين وخراسان ،معزول و خالد بن عبدالله بن قسری را بجای او منصوب فرمود ، و بدو گفت برادرش اسید بن عبدالله را با مارت خراسان روان دارد ، وعمر بن يزيد بن هبيرة والي سابق را ماخوذ داشته اموال عراق را از وی مقبوض نماید.

عمر بن يزيد بن عمير الاسيدى بضم همزه و تشدید یاء که منسوب باسید بن عمرو ابن تمیم است. میگوید : بخدمت هشام در آمدم و اینوقت خالد در حضورش حاضر بود و از اطاعت مردم یمن سخن میکرد ، گفتم سوگند با خداوند که هرگز چنین خطا وخطلی ندیده ام ، قسم بخدای هیچ فتنه در اسلام هویدا نشده است مگر بدستیاری مردم یمن ، ایشان عثمان را کشتند ، وعبد الملك را از سلطنت خلع کردند هم اکنون شمشیرهای ما از دماء آل مهلب خون افشان است.

عمر بن یزید میگوید چون از خدمت هشام بپای شدم ، مردی از آل مروان از پی من روانشد و با من گفت یا اخا بنی تمیم آتش تافته قلب مرا پوشیده ساختی ، همانا سخنان تورا بشنيدم و اينك امير المؤمنين خالد را بامارت عراق برکشیده ، اما عراق سرای تو و وطن تو نیست، یعنی تورا از وی بیمی و گزندی نباشد.

بالجمله خالد در همان روز جانب عراق گرفت، و عمر را مأخوذ داشت ، و او را بگونه گونه عذاب باز داشت و مال فراوان دریافت چندانکه بصریان از کردار او بفغان آمدند، چه عمر با ایشان نیکی بسیار کرده بود خالد عمر را بزندان افکند و بصریان تدبیری بساختند و سردابه در زیر زندان برآوردند تا عمر فرار کرد.

چون خالد بن عبدالله از فرار او آگاه شد مالك بن منذر العبدي را از دنبالش بفرستاد

ص: 263

مالك عمر را دریافت و بکشت .

چون هشام بن عبدالملك بشنید از کشتن عمر سخت تافته شد ، و خالد را بر این کردار نابهنجار انکار نمود ، و مالك بن منذر را بخواست ، و چون در پیشگاه هشام حاضر شد بفرمود تا گردنش فرو کوفتند و بینیش در هم شکسته بزندان بردند ، و در زندان چندانش عذا ب کردند تا بمرد و سزای کار و کردار ناصواب خویش را معاینه دریافت.

ذکر پاره از دعاة دولت بني العباس که در اینسال ظهور کردند

ابن اثیر در تاریخ الکامل نوشته است در اینسال بکیر بن ماهان از سند بیامد و در سند با جنید بن عبدالرحمن روز میگذاشت ، چون جنید معزول گردید بگیر بکوفه آمد و چهار خشت از نقره و يك خشت از طلا با خود داشت ، ابو عكرمة الصادق و مغيرة و محمد بن خنيس و سالم الاعين و ابو يحيى مولاى بني سلمة را ملاقات کرد و ایشان امر دعوت بنی هاشم را با و اظهار کردند بکیر بن ماهان این کار را پذیرفتار شد و خوشنود گردید ، و آنچه با خود داشت بر ایشان انفاق کرد ، و بخدمت محمد بن علی در آمد و میسره بمرد عمل اورا بجای او بنشاند.

ذکر برخی از سوانح و حوادث سال اولیه يکصد و پنجم هجری نبوی صلی الله علیه و آله

در اینسال جراح حکمی با مردم لان غزو کرد چندان که بشهرها و کوشکها و دژهای آنسوی بلنجر رسید، و بعضی از آن جمله را برگشود و غنایم فراوان دریافت و در این سال سعيد بن عبدالملك با مردم روم جنك در افكند ، و بقدر هزار تن اهل کارزار از پیش بفرستاد لكن بجمله دستخوش هلاك و دمار آمدند.

ص: 264

و در این سال مسلم بن سعید کلابی که امارت خراسان با او بود در ماوراء النهر با مردم ترك جنك نمود لكن فتحى او را نیفتاد و از آن سفر بازگشتن گرفت ، وترکان از پي او شتابان شدند و او را در یافتند ، و اینهنگام مردمان از جیحون میگذشتند ، و عبیدالله بن زهير بن حیان که بر خیل تمیم بود در ساقه س سپاه جای آنجماعت بحمايت بکوشیدند تا مردمان عبور کردند و مسلم با مردم افشين جنك كرد ، و مردم آنجا باوی بمصالحه بر آمدند بشش هزار سر حیوان و مسلم قلعه را بافشین واگذاشت، و اینجمله وقایع در پایان سال یکصد و پنجم از موت يزيد بن عبدالملك بود.

و در اینسال مروان بن محمد باصائفه يمنى جنك در انداخت وقوينه ه را از اراضی روم و کمخ را بگشود.

و در اینسال ابراهیم بن هشام خال هشام بن عبدالملك مردمان راحج اسلام بگذاشت و بعطاء پیام کرد که چه هنگام باید خطبه برانم ، گفت بعد از ظهر قبل از ترويه بيك روز ، ابراهيم قبل از ظهر خطبه راند و گفت فرستاده من بدینگونه از عطاء خبر آورد ، چون عطاء بشنید گفت من او را نه این فرمان کردم، بلکه گفتم بعد از ظهر خطبه کند، ابراهیم شرمسار گشت .

و در اینسال عبدالواحد نظری امیر مکه و مدینه طیبه و طائف بود ، و عمر بن هبيرة ولایت عراق و خراسان داشت ، و حسین بن حسن کندی در کوفه قضاوت میراند، و موسی بن انس قاضي بصره بود .

وهم در اینسال بروایت مسعودی عبدالله جبیر مولای عباس بن عبدالمطلب رخت بدیگر سرای کشید .

و هم در اینسال حميد بن عبدالرحمن بن عوف بدیگر جهان رخت کشید، و بعضی وفات او را در سال نود و پنجم نوشته اند چنان که از این پیش اشارت رفت و هفتادو سه سال روزگار برده بود.

و نیز در اینسال عکرمه مولای ابن عباس وفات کرد ، و هو عكرمة بن عبدالله

ص: 265

مولای عبدالله بن عباس ، کنیتش ابو عبدالله ، و اصلش از بر بر از مردم مغرب زمین ، و از نخست مولای حصین بن الخير العنبری بود و چون ابن عباس از جانب امیر المؤمنين على بن ابيطالب علیه السلام والی بصره شد حصین او را با بن عباس موهوب داشت ، و ابن عباس در تعلیم قرآن و سنن در حق او کوشش فرمود ، و عکرمه در شمار علمای بزرگ روزگار گردید ، و از مولای خود عبدالله بن عباس و عبدالله بن عمر وعبدالله

ابن عمرو بن العاص و ابو هریره و ابوسعید خدری و حسن بن علي علیهما السلام و عايشه حدیث میراند ، و یکتن از فقهاء مکه و تابعین گردید ، و در طلب علم و حدیث از این شهر بدان شهر انتقال همی داد، گویند : ابن عباس با او گفت برو مردمان را فتوى بران.

یافعی میگوید در اصفهان و یمن و خراسان و مصر و مغرب بگشت ، و امر او أعیان روزگار او را گرامی و بزرگ میداشتند با سعید بن جبیر گفتند هیچکس را از خود داناتر میدانی، فرمود عکرمه و مردمان در حقش سخن داشتند، چه او برای خوارج میرفت و از جماعتی از صحابه حدیث و روایت داشت، و زهری و عمر بن دینار و شعبی وابو اسحاق سبیعی از وی راوی بودند ، و چون مولایش ابن عباس بمرد حکومه در قید بندگی باقی بود ، و علی بن عبدالله بن عباس او را بخالد بن یزید بن معاویه بچهار هزار دینار بفروخت ، عکرمه نزد مولایش علی بن عبدالله شد گفت هیچ تورانیکو نباشد که علم پدرت را بچهار هزار دینار بفروشی، لاجرم علی از این کار چشم برگرفت و او را آزاد ساخت .

عبد الله بن ابي الحارث گوید نزد علی بن عبدالله شدم و دیدم عکرمه را بر در كنيفي بر بسته است گفتم آیا با غلام خود چنین کنند ، گفت بر پدرم دروغ میبندد وعكرمه مادر سعيد بن جبیر را تزویج نموده بود، در سال مرك او به اختلاف رفته اند از سال یکصد و پنجم تا پانزدهم خبر رسیده، لكن صحيح سال یکصد و پنجم است، چه در اینسال كثير غره نیز چنان که اشارت میرود وفات کرد و مردمان همیگفتند افقه ناس وأشعر نام امروز بمردند، و چون عکرمه بمرد هشتاد سال و بروایتی هشتاد و چهار سال

ص: 266

روزگار برده بوده ، و احوال او در ذیل مجلدات مشكوة الادب در مقام خود مسطور است.

و نیز در این سال ضحاك بن مزاحم از قيد زحمت و مزاحمت برست و بدیگر جهان پیوست ، و هم در اینسال عبيد بن حسین که در سرای پرملال هفتاد و پنجسال غدو باسال اتصال داده بود بجهان جاوید انتقال داد .

و نیز در اینسال یکصد و پنجم ابورجاء عطاردی در بصره وفات یافت، وبقول صاحب حبيب السير يكصد و بیست و هشت سال ، و بروایت یافعی یکصد و بیست و یکسال یا کمتر جهان در نوشته بود در زمان سعادت اقتران رسول خدای صلی الله علیه وآله وسلم بحليه اسلام متحلی گردید، و از عمر و طایفه اخذ کرد.

و در اينسال ابو عبدالرحمن عبد الله بن حبيب بن ربيعة السلمی که در جهان گذران نود سال شب بروز و روز بشب نهاده بود در خاک تیره پنهان شد.

و نیز در اینسال دو پسر عبدالله بن عمر بن الخطاب عبدالله بن عبدالله بن عمر كه مادرش صفيه دختر ابوعبیده ثقفی خواهر مختار و پدرش او را وصیت نهاده بود، رخت بدیگر جهان کشید و نیز برادرش عبیدالله بن عبدالله بن عمر که از طرف مادر برادر سالم بن عبدالله است و مادر ایشان ام ولد بود با برادر خود عبد الله بدیگر جهان پیوست و هم در اینسال در پایان روزگار یزید بن عبدالملك، ابان بن عثمان بن عفان جامه بدیگر جهان کشید ، از پدرش روایت داشت و بمرض فالج دچار شد و فقیه مدنی است.

و نیز در اینسال عمارة بن خزيمة بن ثابت انصاری بر باره حیات مهمیز نواخت و از مدت عمرش هفتاد و پنجسال بیایان رفته بود و نیز در انجام روزگار یزید ابن عبد الملك مغيرة بن عبد الرحمن بن حارث بن هشام مخزومی بدرود زندگانی گفت: و دیگر عطاء بن یزید جندعی لینی دچار زليت اجل گردید تولدش در سال بیست و پنجم هجرى ، ومسكنش در مملکت شام بود «جندعى» بضم جيم و دال مهمله مفتواحه ولون است.

وهم در اينستال عراك بن مالك غفارى والد ختيم بن عراك و دیگر مورق العجلي برباره اجل وقريوس امل كوس عجل بكوفت، و برك اقامت بکند

ص: 267

ذكر وفات ابي صخر كثير بن عبد الرحمن بن اسود خزاعی شاعر مشهور عاشق غرة دختر جميل بن حفص

كثير بن عبدالرحمن الأسود بن عامر بن عويمر بن مخارق بن سعيدة بن سبيع من جعثمة ابن سعد بن مليح بن عمرو بن خزاعة بن ربيعة و هو يحيى بن حارثة بن عمرو وهو مزيقيا بن عامر وهو ماء السماء بن حارثة بن الغطريف بن امرء القيس البطريق بن ثعلبة البهلول بن الأزد وهو دری و قیل دراء ممدود بن الغوث بن بنت بن زيد بن كهلان بن سبا بن يشجب بن يعربن ،قحطان و در رشته نسبش بدیگر وجه سخن نیز کرده اند کنیتش ابو صخر است شرح حال او و پاره اجداد او در مجلدات مشكوة الادب در مقام خود مسطور است.

چون عاشق و صاحب غره دختر جميل بن حفص بن ایاس بود او را کثیر غره نامیدند ، و چون حقیر و بسیار کوتاه و صغیر بود او را کثیر بضم كاف و تشديدياء گفتند که مصغر کثیر است، و نير زب الذباب لقب داشت بعضی گفته اند که او را در خانه کعبه بطواف دیدم هر کس با تو گوید بلندی قامتش از سه وجب افزون است ، دروغ گفته باشد.

بالجمله در سال یکصد و پنجم هجری در انجام روزگار یزید بن عبدالملك بدرود جهان گفت ، و او از فحول شعرای اسلام است ، و نیز او را پسری بود که ثواب نام داشت و اشعر اهل زمان خویش بود ، و در سال یکصد و چهل و یکم وفات کرد، و ابن سلام کثیر را در طبقه اولی شعرای اسلام شمرده و جریر و فرزدق واخطل وراعی را در رشته او کشیده است ، و در مذهب تشیع متعصب و غالی بود و در خدمت مردم قریش

، مقام و منزلتی رفیع داشت وقائل برجعت و تناسخ بود.

صاحب مجالس المؤمنین گوید چون عبدالملك بن مروان از عقیدتش مستحض بود هر وقت از وی مطلبی پرسش گرفتی یا شعری خواستی میگفت بحق علی بن ابیطالب مرا از فلان چیز خبرده ، يافلان شعر را بر من برخوان ، و با اینکه بنی امیه از عقیدت

ص: 268

و تشیع او باخبر بودند بسبب علو رتبت و حسن طبع و لطف شعرش باوی مصاحبت میورزیدند، و باوی متعرض نمیشدند.

اگرچه صاحب حبيب السير او را شیعه اثنی عشری میداند اما بروایتی که در کتاب منتقی از سید مرتضی علم الهدی مذکور است و نیز ا بن خلکان و ابوالفرج اصفهانی اشارت گردهاند که بمذهب کیسانیه بوده ، و تا هنگام مرك بامامت و مهدويت محمد بن حنفیه اعتقاد داشته است تا وقت ظهور دین بر تمام روی زمین زنده میداند و این اشعار که بمذهب کیسانیه اشارت دارد از اوست:

ألا إن الأئمة من قريش *** ولاة الحق" أربعة سواء

على والثلاثة من بنيه *** هم الأسباط ليس بهم خفاء

فسبط سبط أيمان و بر *** و سبط غيبته كربلاء

وسبط لا يذوق الموت حتى *** يقود الخيل يقدمها اللواء

تغيب لا يرى فيهم زماناً *** یرضوی عنده عسل و ماء

و از این ابیات دو شعر در ذیل احوال محمد بن حنفیه در کتاب مشكوة الادب مذكور شده، و از عقاید کیسانیه و بدایت حال آنجماعت و عقیدت در حق محمد بن حنفیه حکایت رفته است .

شیخ عبدالجلیل رازی قزوینی در کتاب نقض فرموده که او از جمله محبان و مادحان اهل البيت علیهم السلام است.

در مجالس المؤمنين وبحار الانوار مسطور است که چنان افتاد که عبدالملك بن مروان را بر حسب ضرورت مدیحتی راند، حضرت امام محمد باقر علیه السلام از روی استبعاد با او فرمودند عبدالملك را مدح نمودی؟! يعني چگونه طبع تو باین کار اقدام نمود، عرض کرد او را امام الهدی نخواندم و مدح نکردم ، بلکه در حق او گفتم یا اسد واسد بمعنی کلب است و یا شمس و شمس بمعنى حمار است، و يا بحر و بحر بمعنى موات است ، وياحيه وحيه بمعنی جانور کی بدبو است، و ياجبل وجبل حجری اصم است،

ص: 269

آنحضرت تبسم فرمود ، بعضی این مکالمه را با کمیت شاعر دانسته اند چنانکه انشاء الله مذکور شود .

و نیز در خبر است که روزی امام محمد باقر صلوات الله علیه پیاده میگذشت و کثیر سواره می آمد؛ و آنحضرت را نمیدید، اما در رعایت ادب و پیاده شدن تقیه میورزید، شخصی بدو گفت آیا تو سواره میگذری و امام علیه السلام پیاده طی طریق میفرماید، گفت آنحضرت مرا بسواری امر فرموده و حال من در سواره بودن و اطاعت فرمان کردن افضل است از حال من در مخالفت امراو و پیاده شدن علم الهدی سید مرتضی اعلى الله مقامه اینجواب را در سلك اجوبه حاضره منتظم فرموده است . ابوالفرج اصفهانی در جلد یازدهم اغانی میگوید خندق بن مرة الاسدى باكثير غره صدیق بودند و برجعت عقیدت داشتند، چنان شد که وقتی در موسم باهم فراهم شدند و از تشیع سخن راندند ، خندق گفت : اگر کسی بودی که بعد از من که بعد از من نفقه عیال مرا بضمانت گرفتی در موسم وقوف میجستم ، و از فضل آل محمد صلی الله علیه وآله وسلم و از ظلم مردمان با ایشان وغصب حقوق ایشان باز میگفتم ، و بایشان دعوت میکردم ، و از ابوبکر و عمر تبری میجستم .

کثیر گفت من این ضمانت را متعهد میشوم.

خندق چشم از جان بر گرفت و آنجمله را بپای برد ، و از ابوبکر و عمر تبری جست و بسب ایشان زبان برگشود و گفت ایمردمان همانا شما بر حق نيستيد واهل بیت پیغمبر خود را فرو گذاشتید و حق ایشانرا نادیده انگاشتید ، با اینکه حق با ایشان است و ایشان ائمه شما هستند.

چون این سخنان بگذاشت دشمنان اهل بیت بروی بتاختند و او را چندان الم بردند و بچوب وسنك بيازردند که بعز شهادت فايز ، و در قنونا مدفون گردید ، وكثير غره این اشعار را در آنحال در مرثیه خندق بگفت :

اصادرة حجاج كعب و مالك *** على كل عجل ضامر البطن محنق (1)

ص: 270


1- محقق كمكرم : سخت كينه جو.

بمرثية فيها ثناء مخبر *** لأزهر من أولاد مرة معرق (1)

كأن أخاه في النوائب ملجاء *** إلى علم من ركن قدس المنطق (2)

ابراهیم بن سعد گوید سی قصیده از قصاید کثیر را روایت میکنم که اگر

دیوانه را تعویذ نمایند خردمندی فرزانه شود ، و آنچند که او را از سلاطین و ملوك جایزه رسیده هیچ شاعری را نرسید، و او را با این جودت ذهن و لطف شعر وحسن طبع حماقتی در نهاد بود.

وقتى كثير و حزين دئلی در مدینه در سرای این از هر در مجلسی فراهم شدند و حاضران از هر در سخن میراندند ، کثیر با حزین گفت یا حزین تو شاعر نیستی بلکه چیزی را بچیزی پیوند کنی، حزین گفت آیا اجازت میدهی تا تو راهجا گویم گفت آری، و چنان بود که از آن پیش کثیر این شعر را گفته و خویشتن را بابنى الصلت بن النضر بن کنانه منسوب داشته :

أليس أبي بالنصر أو ليس إخوتى *** بكل هجان من بنى الصلت أزهرا (3)

فان لم تكونوا من بنى الصلت فاتركوا *** اراكا بأذيال ن الحمائل أخضرا

بالجمله چون حزین رخصت هجا یافت این شعر در هجو کثیر بگفت :

لقد علقت زب الذباب كثيرا *** أساود لا يطنينه و أراقم (4)

قصير القميص فاحش عند بيتة *** بعض الفراد باسته وهو قائم (5)

و ما أنتم منا ولكنكم لنا *** عبيد العصاما ابتل في البحر عائم (6)

و قد علم الأقوام أن بني استها *** خزاعة أذناب ، و إنا القوادم

ص: 271


1- معرق ، بصيغة اسم مفعول، بمعنى أصيل و نجیب است.
2- منطق مثل معظم، کوه بلند که ابر در نیمه اش بماند و بر اعلای آن نرسد.
3- هجان بروزن کتاب ، بمعنی گزیده است.
4- حية لاتطنى ؛ یعنی باقی نمی ماند گزیده شده آن.
5- قراد بروزن غراب بمعنی گنه است.
6- عائم، بمعني شناگر است.

و والله لولا الله ثم ضرابنا *** بأسيا فنا دارت عليه المقاسم

و لولا بنو بكر لذات وأهلكت *** بطعن وأفنتها السيوف الصوارم

كثير سخت برآشفت و بروی حمله برد و لگدی بسینه اش بزد ، حزین مردی دراز بالا وقوی دست بود ، با او گفت تو از این کار سخت عاجزی و اورا برگرفت و کثیر در دست او مانند پشکی مینمود ، پس او را بر زمین برزد، و جماعت از هریون کثیر را از دست حزین رها کردند.

چون این داستان بطفیل بن عامر بن وائله که این هنگام در کوفه جای داشت، بازرسید ، قسم یاد نمود که اگر کثیر را بنگرد با شمشیر تیز یا با نیزه اش تباه گرداند، خندف اسدی که دوست كثير بود بشفاعت كثير لب برگشود و طفیل ویرا بوی بخشید تا چنان افتاد که در مکه با هم ملاقات کردند و جملگی در خدمت عمر بن علی بن ابيطالب علیه السلام جلوس داشتند، طفیل با کثیر گفت سوگند با خدای اگر نه آن بود که خندف را عهد و پیمان نمودم آنچه وعده نهاده بودم با تو وفا میکردم ، یعنی تورا میکشتم وکثیر در اینشعر باین مطلب اشارت کند و در رثاي او گوید :

ينال رجالا نفعه وهو منهم *** بعيد لعيوق الثريا المحلق (1)

و از این قصیده سه شعر نیز مذکور ،شد چون كثير بمرض موت دچار گشت عبدالله بن حسن بعيادتش بیامد ، کثیر گفت مژده باد ترا گویا تو مرا مینگری که پس از چهل شب بر روی اسبی نژاده بر تو طلوع مینمایم ، عبدالله بن حسن گفت چیست تورا بر تو باد لعنت خدای ، سوگند با خدای اگر بمیری تو را حاضر نشوم و عیادت نکنم و هرگز با تو سخن نکنم.

در خبر است که وقتي كثير را با فرزندان حسن بن حسن نظر افتاد ، و ایشان كوچك بودند، پس با ایشان گفت پدرم فدای شما باد ، همانا اينان پيغمبران كوچك هستند .

وهم وقتى معاوية بن عبدالله بن جعفر را در دبیرستان نگران شد ، و خود را

ص: 272


1- محلق ، بصيغه اسم مفعول، بمعنی بلند است.

بروی بیفکند و او را ببوسید و گفت سوگند بپروردگار کعبه تو از انبیاء صغار هستي .

چنان بود که ابوهاشم عبدالله بن محمد بن علی برای تعيين ادراك كثير بعضی را در گذرگاه او باز میداشت تا اخبار او را بدو عرضه می داشتند و چون او را میدید میگفت همانا تو در فلان کار و فلان گفتار بودی ، کثیر گفت شهادت میدهم که تو رسول خدا هستی ، و چون کثیر عطای خود را دریافتی نزد فرزندان حسن بن حسن شدی و آن در اهم بایشان دادی و گفتی « بأبي الأنبياء الصغار » پدرم فدای پيغمبران كوچك باد.

محمد بن عبد الله بن عمرو بن عثمان که از طرف مادر با ایشان برادر بود میگفت ای عم بمن نیز عطاكن كثير میگفت، ترا عطا نمیکنم چه از این شجره مبارکه نیستی .

وكثير را عمه بود و هر وقت کثیر نزد او شدی مقدمش را گرامی داشتی و وساده از بهرش بگستردی تا بر آن برنشستی، روزي كثير با عمه گفت سوگند با خدای مرا نمیشناسی، و چنانچه باید حق تکریم مرا بجای نیاوری ، عمه گفت ترا خوب میشناسم، کثیر گفت من کیستم، گفتم تو پسر فلان باشی و مادرت فلانه زن است و همی پدر و مادرش را میستود ، کثیر گفت دانستم که مرا نشناختی عمه گفت پس تو کیستی گفت یونس بن متی هستم .

از ابوعبیده حکایت کرده اند که چون عبدالملك بن مروان خواست بحرب مصعب بیرون شود، زوجهاش عاتکه دختر یزید بن معاویه مادر يزيد بن عبدالملك بدو در آویخت و گفت يا أمير المؤمنین در این سال بحرب مصعب بیرون متاز ، چه آل زبیر از خروج تو آگاهند ، مبادا آسیبی بتو رسانند ، برای مقاتلت و مطاردت او لشگر بفرست .

این بگفت و اشك از دیدگان یاقوت مذاب بر چهره چون آفتاب روان داشت، جواری آن نوگل بهاری نیز مانند ستارگان فروزان اشك ديده چون گوهر غلطان بر چهره روان نمودند ، عبدالملك چون آن زاری و غمگساری گلرخان فرخاری را بدید ، بنشست و گفت خدای بکشد ابن ابی جمعه یعنی کثیر را که گویا در صفت این مجلس گفته است :

ص: 273

إذا ما أراد الغزولم تثن همه *** حصان عليها عقد در يزينها

نهته فلما لم تر النهى عاقه *** بكت فيكي مما شجاها قريتها

سوگند با خدای گویا کثیر مرا و تو را ای عاتکه میدیده است ، آنگاه بیرون شد و کثیر را نگران گردید که در ناحیه لشگر گاهش سر بزير ميرود ، عبدالملك اورا بخواست و گفت ندانم این سکوت تو چیست و خیال خود را درچه کار فراهم کرده ، اگر تو را خبر دهم با من بصدق باشی و تصدیق مینمائی؟ گفت آری ، گفت بگو بحق ابی تراب مرا تصدیق خواهی نمود؟ کثیر گفت سوگند بخدای تو را تصدیق کنم گفت بباید بحق ابی تراب سوگند یادکنی ، کثیر آن سوگند یاد کرد .

گفت تو با خود همیگفتی و بیندیشیدی که اینک دو تن از مردم قریش هستند یکی با دیگری روی در روی شود، و با رفیق خود قتال دهد و از این دو هريك بکشند یا کشته شوند بآتش دوزخ جای دارند، در این میان معنی سیر کردن من در رکاب یکی از این دو بسوی دیگر چیست و از کجا مطمئن باشم که در میانه تیری جانگداز بمن نرسد و مرا نکشد و با ایشان بدوزخ نشوم ، کثير گفت يا أمير المؤمنين سوگند بخدا بخطا نرفتی و بصدق وصواب گفتی، عبد الملك چندی بر نگذشت که باز آمد و او را جایزه بداد ، وقتى كثير با عبدالملك كفت یا امیرالمؤمنین شعر مرا چگونه بینی گفت از سحر وساحری میگذرد و بر شعر و شاعری غلبه جوید .

در خبر است که کثیر در حجر تربیت عم خود که مردی صالح بود پرورش همی یافت و چون زمان رشد و بلوغ دریافت عم از وجنات حال او بروی بیمناک بود که بسفاهت برسد ، چه کثیر را نه رأیی جید و نه حسن نظری در عواقب امور بود ، لاجرم برای او یکدسته شتر بخرید و در چراگاه و دامنه کوه بکار خود مشغول بود ، چنان شد که از بني مالك با وی خشونتی برفت کثیر از مجاورت ایشان انتقال داد و این شعر بگفت :

أبت إبلى ماء الرداة و شفها *** بنو العم يحمون النصيح المبردا (1)

ص: 274


1- رداة ، بروزن فلاة بمعنى سنك بزرك نصيح ، بروزن امیر یعنی خالص.

وما يمنعون الماء الأضنانة *** بأصلاب عسرى شوكها قد تخد دا (1)

فعادت فلم تجهد على فضل مائه *** رياحاً ولاسقيا ابن طلق بن أسعدا

گفته اند اول شعری که کثیر انشاد کرده است همین ابیات مذکوره است

مع الحكاية كثير غره با اینحال و این مقال گرفتار عشق غره ضمیریه بود از اینروی با و معروف و منسوب گشت .

و ابتدای عشق او با غره چنان است که وقتی کثیر بجماعتی از زنان بنی ضمره بگذشت و دستۀ گوسفند با او بود، ایشان غره را بدو فرستادند ، و این هنگام كودك بود با کثیر گفت این جماعت زنان با تو پیغام کرده اند از این گوسفندان قچقاری برای ما بفرست و بهایش را بما مهلت گذار تا بازشویم ، کثیر کبشی بایشان بفرستاد و از دیدار غره در عجب شد ، و چون کثیر بازگردید یکی از آنزنان بیامد و در همیچند برای او بیاورد ، کثیر گفت آندخترک چه شد که آن حیوانرا از من بگرفت ، گفت تورا با وی چکار است اينك دراهم تواست ، كثير گفت من این دراهم مأخوذ ندارم مگر از دست آنکس که قوچ را بدو دادم، این بگفت و بیرون شد و این شعر بخواند :

قضى كل ذى دين فوقي غريمه *** وغرة ممطول معنى غريمها (2)

بالجمله اول ملاقات کثیر با غره در آنحال بود و بروایتی غره درهمی چند بیاورد و کیشی را برای زنان از وی بخواست ، کثیر با غلامی گفت آن حیوان بدو ده و با غره گفت این دراهم بزنان بازگردان و بایشان بگوی که چون نزد شما راه سپار شدم حق خویش را خواستار میشوم ، چون هنگام شامگاه رسید نزد آنجماعت شد گفتند این دراهم حق تو میباشد مأخوذ دار ، گفت غريمه و تاوان من غره است و اینوقت غره دوشیزه خورد سال بود که بتازه پستانش بردمیده بود.

آنزنان گفتند و يحك غره جاریه صغیره است و او را آن مایه نیست که بتواند

ص: 275


1- تخدد ، با خاء معجمه بروزن تمدد لاغر و کم گوشت شدن .
2- ممطول : یعنی دراز کشیده. معنی : دیر مانده و رنج کشیده.

حق تورا وفا نماید و کامیاب بگرداند، این حق بريك تن از ما فروگذار تا ادا كنيم كثير گفت من حق خود را از وی فروگذار نکنم و براه خویش برفت، و چون گوسفندان خود را بفروخت دیگر باره نزد ایشان باز شد و این شعر را در بارۀ غره گفت و برایشان برخواند:

نظرت إليها نظرة وهي عائق *** على حين أن شبت وبان نهودها (1)

من الخافرات البيض ود جليسها *** إذا ما انقضت احدوثة لوتعيدها (2) جماعت نسوان گفتند همانا جز غره هیچ مطلبی نداری و از دیدارش دیده برنگیری ، پس غره را نزد او حاضر ساختند لكن غره از نخست دیدار او نمی جست و او را مکروه میشمرد، اما پس از آن او را چنان دوست میداشت که دوستی او با او بیشتر از دوستی کثیر با وی گشت، و این غره در حسن و جمال و عقل وكمال نظير وهمال نداشت و اغلب اشعار کثیر درباره اوست -

وقتی غره بر عبد الملك بن مروان در آمد و این وقت سالخورده شده بود ، عبدالملك گفت غره كثير توئی؟ گفت من غره بنت جمیل هستم گفت توئی که این شعر را کثیر در حق تو گوید :

لغرة نار ما نبوخ كأنها *** إذا مار مقناها من البعدكوكب (3)

آنچه او را از تو و حسن دیدار تو بشگفتی آورد چه بود یعنی آنروی که چون آتش تافته و ستاره درخشان بود چه شد، گفت یا امیرالمؤمنین چنان نیست که تو گمان میبری ، سوگند با خدای من در زمان او روزگار عشق و عاشقی او بهتر و نیکو تر از آتشی بودم که در شبی سرد بر افزوزند، و بقولی در پاسخ عبدالملك گفت كثير را از من همان خبر بشگفتی آورد که مسلمانانرا از تو بعجب آورد ، در آنحال که تو را خلیفه

ص: 276


1- عاتق: دختر نوجوان ، و زن جوان در خانه پدر مانده . ناهد: زن بر آمده پستان.
2- خافرات: زنان عفیف و شرمگين .
3- باخ النار والغضب : با خاء معجمه یعنی آرام گرفت آتش و خشم.

نمودند ، عبدالملک را دندانی سیاه بود که همیشه از دیدن مردم پنهان میداشت از این پاسخ چنان بخندید که آنچه بروزگاران در از پنهان میداشت نمایان گشت. غره گفت همین بود که خواستی آشکار کنی ، عبدالملك گفت آيا اين شعر كثير راكه درباره تو گفته است روایت میکنی :

وقد زعمت أنى تغيرت بعدها *** و من ذا الذى يا غرلا يتغير

تغير جسمي والخليقة كالتي *** عهدت ولم يخبر بسرك مخبر

غرة گفت لكن من این شعر را روایت کنم :

كأني أنا كأني أنادي صخرة حين أعرضت *** من الصم لو تمشي بها العصم زلت (1)

صفوحاً فما نلقاك إلا بخيلة *** فمن مل عنها ذلك الوصل ملت (2)

کنایت از اینکه چنان نیست که تو اشارت فرمودی بلکه او را در عشق من جز خریداری من بهره نبود و بفسق و فجور آمیزش نداشت ، بالجمله عبدالملك بفرمود تا غرد را بر زوجهاش عاتکه در آوردند و بروایتی دیگر برام البنین زوجه وليد دختر عبدالعزيز ابن مروان درآمد، ام البنین با او گفت آیا این شعر کثیر را بدیدی :

قضى كل ذى دين فوقي غريمه *** وغرة ممطول معنى غريمها

این وعده چیست و این وام چه باشد که او مذکور داشته و میگوید همه کس ادای دین را مینماید و غره در ادای غرامت بمماطلت میگذراند ، غرة گفت بوسه از من خواسته بود و من باو وعده نهاده بودم ، ام البنین گفت آنچه او را میعاد نهادی بده گناهش بگردن من باشد.

گویند کثیر را غلامی تاجر بود پاره اسیاب و کالای سراى بغرة بفروخت ، وغرة در ادای بها چندی باوی بمماطلت رفت ، و این غلام آن مشتری را كه رشك مشتری بود نمی شناخت ، روزي با او گفت سوگند با خدای تو چنان هستی که مولایم گفته است :

ص: 277


1- حجراصم : سنگ سخت. عصم : جمع أعصم بر وزن أحمر: آهو و بز کوهی است وعصماه نيز جمع است.
2- صفوح : بروزن صبور، زن روی گرداننده و دور شونده.

قضي كل ذى دين فوقي غريمه *** و غرة ممطول معنى غريمها

غره چون این شعر بشنید شرمگین برفت ، زنی با نغلام گفت آیا غره را می شناسی ، گفت لا والله گفت قسم بخدای این زن که با او مقال بپای بردی غرة است، غلام گفت اکنون که حال بر این منوال است سوگند بخداوند که از وی هرگز چیزی نگیرم و تقاضائی نکنم ، پس نزد کثیر شد و داستان خود را بگذاشت ، کثیر غلام را آزاد کرد و آنچه از مال التجاره در دست او بود بدو بخشید .

وقتى عبد الملك بن مروان با کثیر گفت مرا از شگفتی داستان خود با غرة حدیث گذار ، کثیر گفت سالی از سالها حج نهادم شوهر غرة نیز در آن سال اقامت نمود ، و غرة را با خود بیاورد ، و هيچ يك از ما دو تن بحال دیگری آگاهی نداشتیم ، و چون در طریقی فرود آمدیم، شوهرش بدو گفت تا مقداری روغن و طعامی برای رفقای شوهرش ترتیب دهد ، آنماه خرگاهی در طلب روغن از خیمه بخیمه اندر همی شد تا بخیمه من درآمد، و هیچ نمیدانست که خیمه من است ؛ و من در آنحال چوبه چند از تیر پیش نهاده میتراشیدم، چون او را بدیدم همچنان تیر میتراشیدم و بدو نظاره بودم ، و از خویشتن چنان بیخبر شدم عوض تیر چندین دفعه استخوان انگشتهای خود را همی بتراشیدم و ندانستم که این استخوان است یا چوب و خون همی از دست فرو می ریخت ، چون اینحال بر آن خورشید تمثال شیرین مقال آشکار شد نزد من بیا مدو دست مرا بگرفت و با جامه خود خون از آن پاک نمود و مشکی روغن نزد من موجود بود و او را سوگند دادم تا برگرفت و نزد شوهرش برد ، چون شوهرش جامه خون آلودش بدید از کیفیت بپرسید ، غره از وی بپوشید، شوهرش سوگندش داد که از حقیقت باز گوید ، غرة بصداقت باز گفت، چون شوهرش بشنید او را بزد و سوگند یاد کرد که باید غرة مرا در روی دشنام گوید، لاجرم غرة بیامد و در حضور شوهرس نزد من بایستاد گریه کنان با من گفت یا ابن الزانيه، آنگاه باز گشتند و من در این شعر باین حکایت اشارت نمودم :

ص: 278

يكلفها الخنزير شتمی و ما بها *** هواني و لكن للمليك استذلت

و از جمله این قصیده است:

خليلي هذا رسم غرة فاعقلا *** قلوصيكمائم ابكيا حيث حلت (1)

و ما كنت أدري قبل غرة ما البكاء *** و لا موجعات القلب حتى تولت

هنيئاً مريئاً غير داء مخامر *** لغرة من إعراضنا ما استحلت

و از این پیش دو شعر دیگر از این قصیده مذکور شد.

از ابو عمرو جهنی مرویست که وقتی غره با جماعتی از خویشاوندانش بما برگذشتند ، و در اطراف ما فرود گشتند، پس روزی کثیر نزد من بیامد و گفت همی خواهم امروز نزد تو بپای برم و غرة را ملاقات نمایم ، پس او را بمنزل خویش بردم و تا شامگاه نزد من ببود ، آنگاه انگشتری خود را بمن داد و مرا بد و فرستاد و گفت چون سلام کردی هر چه زودتر جاریه نزد تو بیرون شود پس این خانم بدوده ، و از مکان منش خبر گوی.

چون بمنزل غرة شدم و سلام بدادم جاریه بسوی من بیرون شد پس آن انگشتری بدو دادم گفت میعاد و موعد در کجاست ، گفتم هم امشب در فلان مکان و سنگستان گفت بآنجا میآیم ، من بازشدم و کثیر را خبر بگذاشتم ، چون تاریکی شب جهان را در سپرد کثیر گفت با ما آن مکان بیا ، پس در آن سنگستان شدیم و همي حديث راندیم تا بناگاه آن ماه شب افروز پدید گشت و گشت و مدت با کم و مدتی با كثير حدیث کردند ، من خواستم بپای شوم کثیر گفت بکجا میشوی ، گفتم ساعتی شما را با خود گذارم شاید رازی پوشیده داشته باشید ، گفت بجای خود بنشین سوگند باخدای هرگز در میان ما کاری و کرداری پوشیده نیست ، پس فرونشستم و ایشان همچنان با هم حدیث میراندند و سنگی بزرگ در میانه حایل بود ، و غره از پس آن بنشسته بود.

و بر اینحال ببودند تا نسیم سحرگاهان وزیدن گرفت ، اینوقت غرة بپای شد

ص: 279


1- قلوص بروزن صبور، شتر ماده جوانه یا شتر ماده ای که نخست سواری آمده باشد ويقال: القلوص من النوق بمنزلة الجارية من النساء.

من و كثير نيز برخاستیم و کثیر تا شامگاه دیگر روز با من ببود آنگاه برفت

ابن سلام میگوید کثیر در عشق و عاشقی خود دروغ زن بود ، اما جمیل در عشق بثنیه صادق بود .

در خبر است که روزی او را برغرة نظر افتاد و این وقت آن رشك آفتاب در ستر نقاب خرامان راه میسپرد، و کثیر او را نشناخت و از دنبالش بشتافت ، و گفت ای خانم من قدم بر جانم بگذار و بسکون بردار تاترا سخنی گویم ، چه هرگز چون تو ماهی دلفریب ندیده ام آفرین خدای بر پدری که تو پرورد و مادری که تو زاد ، باز گوی کیستی ، بشری یا حور جنان ، ستاره سحری یا هور فروزان

این ماه دو هفته در نقاب است *** یا حوری دست در خضاب است

غرة گفت و يحك آيا غرة در شش جهت قلب تو جائی را برای دیگری خالی گذاشته است، کثیر گفت پدر و مادرم فدای تو بادسوگند با خدای اگر غرة كنيزكي من بودی هر آینه بتو ماهروی بخشیدم ، گفت از آن پس که قصاید عاشقانه در حق او گفتی و خویشتن را بعشق او شهره آفاق ساختی ، چگونه با من این سخن کنی ، گفت آن اشعار را دیگرگون و بنام تو باز گردانم.

این وقت غرة نقاب از روی برگرفت و گفت ای فاسق این غدر و مکیدت چیست با اینکه تو خود را از وی شماری و از آن او دانی ، و اينك اينگونه سخن كنى ، كثير از این حال متحیر و نومید بماند و مبهوت گردید ، و هیچ سخن نکرد ، و چون غرة برفت شروع بخواندن این شعر نمود :

فمت و لم تعلم على خيانة *** وكم طالب للربح ليس برابح

ألا ليتنى قبل الذي قلت شيب لي *** من السم حذحاذ بماء الذرارح (1)

أبوء بذنبي إنتى قد ظلمتها *** و إنى بباقي سرها غير بائح

سائب که راویه کثیر است میگوید ، وقتی باكثير بآهنك مصر بیرون شدم و در

ص: 280


1- حذ حاذ ، بادوذال معجمه بروزن سلسال بمعنی سریع و شتاب است.

عرض راه بآبگاهیکه غره در آنجا بود عبور دادیم و او را در پرده پوشیده دیدیم و بجمله سلام فرستادیم ، غره گفت و عليك السلام ياسائب ، آنگاه روی با کثیر آورد و گفت ويحك از خدای نمیترسی آیا این قول خود را ندانی

باية ما أتيتك ام عمرو *** فقمت لحاجتي و البيت خال

آیا من با تو هرگز در خانه یا غیر از خانه خلوت کرده باشم ، گفت من هرگز این نگویم لکن گفته ام:

فاقسم لو أتيت البحر يوماً *** لأشرب ما سقتني من بلال

بل و أقسم إن حبك ام عمرو *** لداء غير منقطع السؤال

غره گفت اگر کوئی چنین آری چنین است پس از آن بخدمت عبدالعزیز امیر مصر شدیم و چون بآنجا بازگشتيم كثير گفت عليك السلام باغزة بس غرة در جواب گفت عليك السلام يا جمل كثیر این اشعار انشاد نمود و خواند:

حيتك غرة بعد الهجر فانصرفت *** فحي ويحك من حيناك يا جمل

لوكنت حييتها ما زلت ذامقة *** عندى و ما مسك الادماج والعمل (1)

ليت التحية كانت لى فأشكرها *** مكان يا جمل حيثيت يا رجل

ابراهيم بن المهدی گوید: وقتی هشام بن محمد الکلبی نزد من بیامد ، از عشاق عرب از وی پرسش کردم ، گفت کثیر بزني از خزاعه که او را ام الحویرث نام بود عاشق گردید ، و در اشعار خود بدو تشبیب ورزید، آن زن مکروه میشمرد که باین سبب نام او مذکور شود ، و مانند غره رسوا گردد ، پس تدبیری بساخت و روزی با کثیر گفت تو مردی فقیر و بی چیز هستی ، بهتر آن است که از پی اخذ و جمع مال بر آئی آنگاه مرا خطبه کنی چنانکه باکرام قوم این معاملت ورزند ، کثیر گفت بیا یست سوگند یادکنی و مرامطمئن خاطر سازی که تا من بتو باز شوم ، شوهر اختیار نکنی، ام الحويرث سوگند بخورد و اورا اطمینان بداد .

و کثیر در مدح عبدالرحمن بن ابریق ازدى مديحة انشاد کرده بجانب اوروی

ص: 281


1- مقة ، بروزن عدة : مصدر ومق يمق بمعنى دوست داشتن.

نهاد، و در طی راه آهوانی ناله کنان و کلاغی با چهره و منقاری خاك كنان بديد و بغال بدگرفت و همی برفت تا بقبیله از لهب درآمد، و گفت كدام يك از شما بعلم زجر آگاه است گفتند ما بجمله عالم هستیم ، تو کدامکس را خواهی گفت آنکس را که اعلم شما باشد ، گفتند این پیرگوژپشت صلب از همه داناتر است ، کثیر نزد آن شیخ شد و داستان بگذاشت شیخ گفت آن زن یا مرده است یا در تحت نکاح مردی از بني عم خود ،افتاده پس کثیر این شعر بخواند :

تيممت لهبا أبتغى العلم عندهم *** و قدرد" علم العائفين إلى لهب (1)

تيممت شيخاً منهم ذا بجالة *** بصيراً بزجر الطير منحني الصلب

فقلت له ما ذا ترى فى سوانح *** وصوت غراب يفحص الوجه بالترب

فقال جرى الطير السنيح ببينها *** و قال غراب جد منهمر السكب (2)

فالاً تكن ما تتفقد حال دونها *** سواك حليل باطن من بني كعب

بالجمله كثير عبد الرحمن ازدی را مدح براند و از وی بهره بزرگ بیافت ، و بسوی ام الحويرث بازگشت و نگران شد که در نکاح مردی از بنی کعب در آمده است ، از اینغم و اندوه مسلول گردید پس هر دو پهلویش را با آتش داغ ، و چون از آن علت برست و دست بر پشت خود نهاد برآمدگی دید ، گفت این چیست ، گفتند تو را مرض سل دریافته بود و اطباء را گمان چنان رفت که معالجه تو جز داغ پهلو نیست، از این روی پهلوهای ترا بآتش داغ نهادند پس کثیر اینشعر بخواند :

عفا الله عن ام الحويرث ذنبها *** علام تعنيني وتكمي دوائيا (3)

فلو لا ذنوبي قبل أن يرقموا بها *** لقلت لهم ام الحويرث دائيا

و اینکار بعد از موت غرة بود وقتی غره با بثنیه معشوقه جمیل گفت همیخواهم.

ص: 282


1- عائف ، بر وزن کامل : کسی است که به پرنده فال میگیرد.
2- سنیح کأمير : صید که از جانب چپ صیاد بر آید .
3- کمی شهادته : نهان داشت گواهیرا .

تو خویشتن را بر کثیر عرض دهی، و بوصال خویش بخوانی تاحال او را بدانم و آزمایش نمایم و پاسخ او را با تو بنگرم ، بثتیه روی بکثیر کرد و غره پوشیده از پی او روان شد، و بثنیه کثیر را بدید و با او بملایمت و ملاطفت و مغازلت سخن کرد ، و بوصال خود دعوت کرد چون کثیر آن ملاطفت بدید بدو نزديك شد واین شعر بخواند:

رمتني على عمد بثنية بعد ما *** تولى شبابي وارجحن شبابها

و از این شعر باز رسانید که بنیه به تعمد مرا بوصال خود تطمیع نماید ، با اینکه روزگار پیری در من چنك در انداخته و او در غرور شباب و عنفوان جوانی است ، اینوقت غرة نقاب از چهره چون آفتاب بر کشید چون کثیر این بدید در کلام پیشی جست و بگفت :

ولكنما ترمين نفساً مريضة *** لغرة منها صفوها و لبابها

غرة از این شعر خندان گشت، آنگاه با کثیر گفت سزاوار تو بثنیه است اما خود را باین تدبیر نجات دادی، این بگفت و با بثنیه مراجعت کردند و همی آن دو ماه تابان از شکر خنده گوهرهای غلطان و اخترهای فروزان نمایان کردند .

در جلد یازدهم اغانى مسطور است كه كثير بغرة خود را نسبت میداد ، و چنان بود که زنان طایفه غرة او را ملاقات میکردند غرة نیز در پوششی از گلیم در میان ایشان میآمد ، و این هنگام سالی سخت بود و مردمان بیلای قحط ابتلا داشتند ، و از تنگی خوردنی تعب میبردند ، و غره از تمامت آن زنان بکمال جمال و حلاوت مقال و عقل و ادب پیشی داشت ، وکثیر را بر دیدار او دیده نیفتاده تا دل از دست باز دهد ، لکن چندان از حسن و جمال و خط و خالش بشنیده بود که نادیده بعشقش دچار و بیادش گوینده ابیات عاشقانه و اشعار والهانه بود.

چون این حکایت بدان طایفه رسید تنی چند از رجال ایشان با و گفتند خویش را و مارا و صاحبه ما را در السنه و أفواه مردمان بیفکندی ، و آن ماهروی زهره جبین را چون خورشید رخشان شهره آفاق گردانیدی. البته از اینکار و کردار

ص: 283

و اظهار و گفتار خویشتن را باز دار و طریق رنج و تعب باز هسپار گفت من او را بطریقی که شما را مکروه افتد مذکور نمیدارم .

پس آن مردم در آن سال که مردمان از بلای قحط بهر سوی گریزان بودند بطرف مصر رهسپار شدند کثیر نیز بر راحله خویش بر آمد و از دنبال ایشان روان شد ، آنجماعت او را زجر و منع نمودند لکن در وی مفید نیفتاد و از آهنگ خویش باز نه ایستاد و گفت ناچار باشما رهسپار شوم .

چون اینچند با برام و اصرارراه سپرد، تنی چند از جوانان قبیله جدی که سخت بیدار دل و غیور و نیز خاطر بودند در کمین او بنشستند ، و چون در سیاهی شب کثیر از ایشان عبور داد، او را بگرفتند و از راهی غیر معتاد عبور دادند ، و نزد مردار حماری که از پیش در مکان معینی معلوم داشته بودند بردند ، و دست و پای کثیر را بر بسته در شکم آن الاغ مرده در افکندند ، آنگاه شکم خر را بر بستند و برفتند .

کثیر همچنان در شکم الاغ اضطراب و استفاثه همیکرد ، از تفاق خندق اسدی بروی بگذشت ، و ناله و استغاثه او را بشنید ، و بأنسوی روی نهاد ، و انسانی را شکم مرداری بدید، از آنحال سؤال کرد و او را رها نموده با خود ببرد ، و ببلاد خودش بازرسانید.

و کثیر آن اشعار مذکوره را « اصادرة حجاج » را در مدح او انشاد نمود ، و نیز هنگامیکه خندق را در عرفه بکشتند در مرثیه او اشعار بلیغه بگفت که این شعر از آنجمله است:

شجا إظعان غاضرة الغوادي *** بغیر مشية عرضاً فؤادي

أغاضر لو شهدت غداة بنتم *** خمو العائدات على وساد

أويت لعاشق لم تشكميه *** نوافده تلذع بالز ناد

فلا تبعد فكل فتى سيأتي *** عليه الموت يطرق أو يغادي

و كل ذخيرة لا بد يوماً *** ولو بقيت تصير إلى نفاد

ص: 284

فلو فوديت من حدث المنايا *** وقيتك بالطرائف والنلاد

راقم حروف گوید از این اشعار در ذیل احوال جعفر بن يحيي برمكى وتغنى ابو زکار مغنی در مجلدات مشكوة الادب مسطور است، و این غاضره که در این شعر مذکور شد جاريه ام البنين زوجة وليد بن عبدالملك بن مروان است که از این پیش در شرح حال وضاح اليمن اشارات رفت.

از سايب بن حکیم سدوسی راوية كثير مسطور است که گوید : سوگند با خدای روزی با کثیر بگردش همی بودیم تا بدامنه کوهی از مدینه که تا مدینه چند ميل مساحت داشت رسیدیم، تا گاهی که بناگاه زنی در نقاب براحله سوار و غلامانش در رکابش شتابان بر ما بگذشت و سلام بداد ، و گفت از کدام مردی ؟ گفتم از رجال حجاز ، گفت از اشعار کثیر چیزی روایت میکنی گفتم آری ، گفت سوگند با خدای هیچ چیز در مدینه از آن دوست تر ندارم که شعر کثیر را بشنوم أمة یا خودش را بنگرم باز گوی این قصیده او را روایت ميكني « أها جك برق آخر الليل واصب» گفتم آری و تا آخر برای او انشاد کردم گفت این شعر اور اروایت می کنی :

كأنك لم تسمع ولم ترقبلها *** تفرق آلاف لهن حنين

گفتم آری و برای او بخواندم ، گفت این قصیده او را روایت میکنی « لغرة من أيام ذي الغصن شاقنی » گفتم آری و تا بآخر برایش قرائت کردم گفت آیا این شعر را نیز از وی روایت مینمائى « أطلال سعدى باللوا تتعهد » گفتم آری و برای او قرائت کردم تا باينشعر کثیر رسیدم.

فلم أر مثل العين ضنت بمائها *** على ولا مثلي على الدمع يحسد

گفت خدای او را بکشد آیا در روی زمین هیچ کس میتواند مانند کثیر انشاد اشعار نماید ، سوگند با خدای اگر از اشعار كثير يك شعر بشنوم با او را يك دفعه بنگرم از صدهزار در هم مرا محبوب تر است.

سائب میگوید اینوقت بآن زن گفتند اينك اينشخص سوار که در پیش من رهسپار است کثیر است و من راویه او سایب هستم، گفت خدایت زندگانی در از بخشد، آنگاه

ص: 285

اشتر خویشرا برجهاند و بشتافت تاکثیر را دریافت و گفت توكثير باشي گفت ويلك چيست ترا گفت تو آنکس باشی که این شعر گوئی :

إذا حسرت عنه العمامة راعها *** جميل المحيا أغفاته الدواهن

سوگند با خدای هیچ وقت شخص عرب از تو نکوهیده تر ودون تروزفت ترندیده ام کثیر گفت قسم بخدای تو از من قبیح ترولئیم تری آنزن گفت آیا تو آنکس نیستی که این شعر گوئی :

تراهن إلا أن يؤدين نظرة *** بمؤخر عين أو يقلبن معصماً

کواظم ما ينطقن إلا محورة *** رجيعة قول بعد أن يتفهما

يحاذون مني غيرة قد عرفتها *** قديماً فما يضحكن إلا تبسما

خدای لعنت کند آن را که از تو تفریق جست کثیر گفت بلکه خدای تو را لعنت نماید گفت آیا تو این شعر انشاد نکردی :

إذا ضمرية عطست فنكها *** فان عطاسها طرف الوداق (1)

کثیر گفت بازگوی تو کیستی ، آنزن گفت اگر مرا نشناسی ترا زیانی نرساند کثیر گفت سوگند بخداوند تو را لئيمة الاصل میبینم، گفت یا ابا صخر خدایت زنده بدارد هیچ مردی در مدینه نیست که در روی و خوی و ملاقات نزد من از تو محبوب تر باشد ، گفت خدایت زنده دارد آیا هیچ کس در روی زمین نیست که دیدار او از چهر تو مرا مبغوض تر باشد ، آنزن گفت آیا مرا میشناسی گفت میدانم لئیمه از لثام هستی این وقت خود را شناسا داشت و معلوم شد غاضره ام ولد بشر بن مروان است. پس باوی راه سپردیم تا چندی از کوه در نوشتیم، این هنگام گفت یا ابا صخر اگر نزد بشر بن مروان آئی صدهزار درهم برای تو بضمانت گیرم ، کثیر گفت آیا با این ستم و تکلم که در میانه من و تو گذشت از بهرمن این ضمانت کنی ، سوگند با خدای

ص: 286


1- ظرف پایان هر چیز است و داق بروزن کتاب خواهش کشن است.

با اینحال بجانب عراق رهسپار نمیشوم.

چون آن زن برخاست تا با کثیر وداع ،گوید پرده از چهرش بیکسوی شد، و چون نظر کردم از تمامت اهل جهان نکوروی تر بود و بفرموده هزار درهم بكثير و پنجهزار درهم بمن عطا کردند .

و چون روي بر تافتند کثیر گفت ای سایب از چه روی باید خویشتن را در تعب افکنیم و بجانب عكرمه راج راه سپاریم ، بهمین دراهم روزگار میگذرانیم تا روزگار بسپاریم ، سایب گوید اینست این شعر کثیر در حالت مفارقت غاضره از ما :

شجا إظعان غاضرة الغوادى *** بغير مشيئة عرضا فؤادي

سلیمان بن عیاش سعدی حکایت کرده است که چنان بود که در هر سال کثیر جماعتی از حاج مدینه را از طایفه قریش در قدید که نام آبگاهیست در حجاز ملاقات مینمود تا چنان شد که سالی از سالها از آنروز که ایشان در قدید نازل میشدند غفلت کرد تاروز بلند گشت ، پس باشتری کندر و بر نشست و در روز سخت گرم تابستان روی بقدید نهاد ، و سخت در کلال و تعب افتاد ، و چون بآنجا رسید باران برفته بودند و یکی از جوانان قریش با راحله خویش بجای مانده بود تا خنك شود.

جوان قرشی میگوید کثیر در پهلوی من بنشست و مرا سلام نفرستاد ، در این حال زنی نیکو جمال و فربی بیامد ، و در یکی از خیام قدید جای گزید و روی با کثیر آورده و گفت کثیر توئی ، گفت آری گفت ابن ابی جمعه تو باشی ، گفت آری گفت توئی که گوئی «لغرة أطلال أبت أن تكلما» گفت آری آنزن گفت توئی که اینشعر در این قصیده گوئی:

و كنت إذا ماجئت أجللن مجلسى *** من و أظهرن منى هيبة لا تجهما (1)

یعنی هر وقت میآمدم آن زنان مجلس مراجليل و بزرگ میشمردند ، و از هیبت من سکوت و سکون میگرفتند ، کثیر گفت آری گفت آیا با این روی نکوهیده که

ص: 287


1- تجهم: ترش روئی کردن.

تو راست ترا هيبتي است ، اگر دروغگوئي بر تو باد لعنت خدای و ملائکه و تمامت مردمان .

کثیر سخت تافته شد ، و گفت تو کیستی او را پاسخ نداد ، و از آنجماعت که در خیام بودند از حال او بپرسید ، اور اخبر نگفتند کثیر بیشتر آشفته و کاکفته شد . و چون چندی آرام گرفت آن زن گفت آیا توئی که اینشعر گوئی :

متى تحسروا عنى العمامة تبصروا *** جميل المحيا أغفلته الدواهن

هر وقت آن زنان عمامه از من بر کشیدند چهرۀ دلاویز و بزرگوار دیدند که معطر و خوشبوی بود. آیا این چهره ناخوش تو جميل المحیا باشد اگر دروغگوئی لعنت خدای و فریشتگان و جملۀ مردمان بر تو باد ، کثیر حالش دیگر گون شد و روزگارش باژگون شد و گفت: سوگند با خدای تو را نمیشناسم اگر بشناسم چنین و چنان کنم، آن زن خاموش گشت تا کثیر آرام گرفت گفت آیا تو این شعر را گوئی :

يروق العيون الناظرات كأنه *** هر قلي وزن أحمر التبر راجحة

آیا اینچهره ناخجسته تو چون زر سرخ هر قلی و طلای احمر رومی چشم

هرقلي بینندگان را خیره میگرداند، اگر دروغ بگوئی لعنت خدای و لعنت لاعنان و فریشتگان و تمامت جهانیان بر تو باد .

کثیر را از استماع این کلمات انقلاب و خشم و انزجار افزون شد و بآن زن

گفت تو را بشناختم ، سوگند با خدای ترا و عشیرت تو را بسنان هجا مبتلا گردانم ، این بگفت و برخاست و برفت و من بدو نگران شدم آنگاه چشم بجانب آن زن افکندم او نیز برفته بود

با یکی از زنان که در قدید بودند گفتم با تو بخداوند عهد میکنم که اگر مرا خبر دهی که این زن کدام کس باشد این جامه را که بر تن دارم چون اقامت حج نمایم و طواف دهم با تو عطا کنم..

گفت: سوگند بخداوند اگر بوزن آن طلای احمر دهی این خبر با تو

ص: 288

نگذارم ، همانا این مرد کثیر است و مولای من است و از من از این زن پرسش کرد این خبر بدو ندادم .

جوان فرشی میگوید سوگند با خدای از آنجا بیرو نشدم و از نشناختن آن زن رنج و تعب من از کثیر افزون بود.

سلیمان بن عياش میگوید کثیر مردی دمیم و خورداندام و سرخ پوست و کله کلان و قبیح منظر بود.

از یزید بن عروه حکایت کرده اند که عكرمة و كثير غره در يك روز بمردند، و جنازه ایشان را بیرون آوردند و در مدینه هیچ مرد و زن نماند جز اینکه به تشییع جنازه ایشان حاضر گشت ، و و همی گفتند اشعر ناس و اعلم ناس امروز بمردند ، و جماعت زنان بر جنازه کثیر انجمن کردند، و همی بگریستند، و در ناله و ندبه از غره نام همی بردند.

پس ابو جعفر محمد بن علی گفت راه گذارید تا جنازه کثیر را بلند کنم و مازنان را همی دور میساختیم ، و محمد بن علي با آستین خویش بایشان میزد ، و میگفت ای صواحبات يوسف از وی دور شوید ، در آن میانه زنی ناله آورد و گفت یا ابن رسول الله براستي سخن ساختی ما صواحبات یوسف هستیم ، لکن برای یوسف از شما بهتر باشیم.

ابو جعفر بخشم شد و با یکی از غلامان خویش گفت بروی نگران باش تا بمنش آوردی ، چون باز شدیم آن زنرا بیاوردند و گفتند مانند شراره آتش بود .

محمد بن علی با او گفت توئی که گفتی ما برای یوسف از شما بهتریم ، گفت آری خشم خود امان ده تا بگویم فرمود در امان هستی ، اکنون باز گوی تاچگوئی گفت يا ابن رسول الله ما يوسف را بلذات دعوت میکردیم تا خوش بخورد و خوش بیاشامد و خوش بخوابد و خوش بگوید و خوش تمتع برگیرد و خوش تنعم جوید .

لکن شماگروه مردان یوسف را در چاه بیفکندید ، و چنان گوهر گرانبها را

بفرودتر قیمت بفروختید، و چنان آفتاب جهان آرا را در حجاب زندان پنهان ساختید ،

ص: 289

بفرمای کدام يك از ما با او مهربانتر و رؤف تر بود.

محمد گفت لله درك هرگز بازنی تغالب نورزی جز اینکه بروی غلبه جوئی ، آنگاه با او گفت آیا تو را شوهری باشد ، گفت مرا از مردان کسی است که من شوی اویم، محمد گفت براستی گفتی چه مانند توزنی مالک و مختار شوهر خویش باشد نه شوهر مختار اوست ، چون آن زن این کلمات بپاي برد و برفت ، مردی از حاضران گفت وی زینب دختر معیقب است.

از عمر الوادی حکایت کرده اند که گفت در آن حال که در میان روجاء و عرج میگذشتم ناگاه از شخصی این تغنی را در این شعر کثیر بشنیدم که هرگز مانندش نشنیدم :

و كنت إذا ما جئت سعدى بأرضها *** أرى الأرض تطوى لى و يدنو بعيدها

من الخافرات البيض ود جليسها *** إذا ما انقضت أحدوثة لو تعيدها

چنان این صوت در من اثر کرد که همیخواستم از مرکب خود بزیرافتم، و با خود گفتم سوگند با خدای اگر باید عضوی از اعضای من در طلب این صوت زایل شود دست از طلب ندارم تاكام من بر آید.

پس بدانسوی روی نهادم و ناگاه گوسفند چرانی را نگران شدم که این صوت فرح بخش اور است ، از وی خواستار شدم که دیگر باره فروخواند ، گفت چنین کنم اگر مرا چیزی دیگر بود که تو را میزبانی و پذیرائی نمایم برای تواعادت نمیکردم هم اکنون این تغنی را در ازای میهمانی تو نمایم ، چه بسیار افتد که سخت گرسنه شوم و باین صوت ترنم نمایم سیر شوم ، و سخت تشنه مانم و باین ترنم سیراب گردم ، و سخت مستوحش مانم و باین ترنم انس گیرم ، و سخت کسلان گردم و باین ترنم بنشاط و شادی اندر آیم .

آنگاه آن دو شعر را بر من تغنی نمود تا فرا گرفتم و چون بمدینه بازشدم جز این آواز توشه نداشتم .

ص: 290

كلمات و اخبار مبارکه حضرت سخه امام محمد باقر علیه السلام در باب ایام هفته و میمنت و نحوست آن و جز آن

در سماء و عالم و کتاب خصال از عقبة بن بشیر از دیمروی است که گفت : روز دوشنبه بحضرت ابی جعفر علیه السلام شدم فرمود بخور ، عرض کردم روزه هستم، فرمود چگونه روزه هستی ؟ عرض کردم: بسبب اینکه رسول خدای صلی الله علیه وآله وسلم در چنین روز متولد گردید.

«فقال : أما ما فيه ولد فلا تعلمون، وأما ما قبض فيه فنعم ، ثم قال: فلا تصم ولا تسافر فيه».

فرمود اما اینکه آنحضرت در روز دوشنبه متولد شده باشد شما درست دانا نیستید ، أماوفات آنحضرت در روز دوشنبه صحیح است آنگاه فرمود در روز دوشنبه نه روزه دار و نه سفر کن.

و نیز در کتاب مذكور وكتاب مشارق الأنوار از عمد بن مسلم مرویست که حضرت ابی جعفر علیه السلام فرمودند:

«عادانا من كل شيء حتى من الطيور الفاختة، ومن الأيام الأربعاء» يعنى دشمن مینماید ما را از هر چیزی حتی از پرندگان فاخته، و از روزها روز چهارشنبه .

و از این پیش در اول این کتاب تفصیل فاخته مسطور شد.

و نیز در آنکتاب از عبدالله بن سلیمان از حضرت امام محمد باقر علیه السلام مسطور است که میفرمودند « كان أبي إذا خرج يوم الأربعاء أوفى يوم يكرهه الناس من محاق أو غيره، تصدق بصدقة ثم خرج»

یعنی پدرم را قانون چنان بود که اگر در روز چهار شنبه یا در روزیکه مردمان آن روز را کاهش ماه یا بعلت دیگر مکروه میشمردند، از سرای بیرون میشد از نخست بصدقه تصدق میفرمود آنگاه بیرون میرفت ، چنانکه در کتاب احوال حضرت

ص: 291

سجاد علیه السلام نیز باین خبر اشارت رفت.

در کتاب مسطور وكتاب خصال از حضرت ابی جعفر علیه السلام مرقوم است که فرمود «إن الله خلق الشهور اثنى عشر شهراً ، وهى ثلاثمأة و ستون يوماً ، فحجر منها سنة أيام خلق فيها السموات والأرضين، فمن ثم تقاصرت الشهور»

خدایتعالی شهور را بدوازده ماه و سیصد و شصت روز مقدر فرمود و آن شش روز را که در آن آسمانها و زمینها را بیافرید پوشیده فرمود، ازین روی در شهور قصور افتاد.

و هم در آن کتاب از آنحضرت در ذیل حدیثی مذکور است که بعد از بیان نزول صلاة وزكاة وصوم وحج ميفرمايد «ثم نزلت الولاية، وإنما أتاه يوم الجمعة بعرفة أنزل الله عز وجل : اليوم أكملت لكم دينكم»

چنانکه انشاء الله تعالی در جای خود مذکور شود ، ومقصود از عرفه در اینجا يوم العرفه نیست چنانکه اشارت خواهد رفت.

و دیگر در سماء وعالم وكتاب كافى از عمر بن عبدالله ثقفی مرویست که چون هشام بن عبدالملك حضرت ابی جعفر علیه السلام را بسوی شام درآورد ، عالمی از علمای نصاری از مسئله چند از آن حضرت پرسش نمود و از جمله سئوالات او این بود که عرض کرد : مرا خبر فرمای از آن ساعتی که نه از شب است و نه از روز کدام ساعت است ؟ آنحضرت فرمود ما بين طلوع فجر است تا طلوع آفتاب، نصرانی عرض کرد اگر این ساعت نه از ساعات لیل و نه از ساعت نهار است پس کدام ساعت است؟ «فقال أبو جعفر علیه السلام : من ساعات الجنة وفيها تفيق مرضانا الخبر فرمود این ساعت از ساعات بهشت است و در این ساعت ناخوشهای ما افاقه ،جویند و از این پیش در کتاب احوال حضرت امام زین العابدين علیه السلام باین حدیث اشارت رفت.

در اصول کافی از جابر از حضرت ابی جعفر سلام الله علیه مسطور میباشد که فرمود « إن إبليس لعنة الله عليه يبث جنوده من حين تغيب الشمس وتطلع ، فأكثروا ذكر الله عز وجل في هاتين الساعتين وتعوذوا بالله من شر إبليس و جنوده ، و ، و عوذوا صغاركم في تلك الساعتين ، فانهما ساعتا غفلة».

ص: 292

یعنی ابلیس که لعنت خدای بروی باد لشگر خود را در هنگام غروب آفتاب وطلوع آفتاب پراکنده میگرداند پس در این دو وقت خدایرا بسیار یاد کنید و از زیان شیطان و لشگریانش به یزدان پناه برید ، و اطفال خود را در این دو ساعت از گزند او بخدای بسپارید، چه این دو ساعت غفلت از خداوند و بیخبری از زبان شیطان موجود است.

و نیز در آن کتاب از حضرت صادق یا جناب باقر سلام الله عليهما مسطور است که فرمود: چون صبح مینمائی بگو :

«أصبحت بالله مؤمناً على دين محمد صلی الله علیه وآله وسلم وسنته، ودين على علیه السلام و سنته ، ودين الأوصياء و سنتهم، آمنت بسر هم و علانيتهم ، وشاهدهم و غائبهم ، وأعوذ بالله مما استعاذ منه رسول الله صلی الله علیه وآله وسلم وعلى علیه السلام والأوصياء ، وأرغب إلى الله فيما رغبوا إليه ، ولاحول ولا قوة إلا بالله ».

در کتاب اختیارات مرحوم مجلسي اعلی الله مقامه از حضرت امام محمد باقر سلام الله علیه مسطور است که هر که در اول ماه دو رکعت نماز بپای برد و در رکعت نخست یکبار الحمد وسی بار توحید ، و در ركعت دوم الحمد يكبار وسورة إنا انزلنا راسي بار قرائت نماید، آنگاه فرمود تصدق بکن و سلامتی آنماه را از خدای بخواه، و چون شب اول ماد را بنگرد روی بقبله آورد و از جای خویش حرکت نکند تاگاهی که هفت مرتبه سوره حمد را بخواند ، تاماه دیگر از درد چشم در امان باشد.

و از این بعد انشاء الله تعالی پاره دعوات که از آن حضرت در ساعات و ایام رسیده در جای خود مذکور میشود.

ص: 293

ذكر وقایع سال یکصد و ششم هجری و وقعه ما بین جماعت مضر و مردم یمن در خراسان

اشاره

در اینسال در میان جماعت مضریه و یمانیه که دو گروه بزرگ از عرب بودند در بروقان که از اراضی بلخ است نزاعی برخاست و بحرب پیوست ، وسبب این بود که : مسلم بن سعيد بن أسلم بن زرعه که از جانب عمر و بن هبيره والي آن سامان بود، و هنوز خالد اورا معزول نساخته بود جنگی بساخت و مردمان در آهنگش درنك نمودند و از جمله آنان که از جنك تقاعد میورزیدند بختری بن در هم بود.

چون مسلم بن سعید اینحال بدید نصر بن سيار و بلعاء بن مجاهد و جز ایشانرا بجانب بلخ روان داشت و ایشانرا فرمان کرد که مردمانرا بسوی او گسیل سازد ، نصر چون بدانسوی شد باب سرای بختری و زیاد بن طریف باهلی را بسوخت ، لكن عمرو بن مسلم برادر قتيبة بن مسلم که والی بلخ بود ایشانرا از در آمدن ببلخ منع نمود و مسلم بن سعید از رود جیحون بگذشت ، ونصر بن سیار در بروقان درآمد و مردم صغانيان و مسلمۀ تمیمی و حسان بن خالد اسدی و جز ایشان نزد وی بیامدند. و مردم ربیعه و ازد در بروقان نيمفرسنك بانصر بفاصله فرود شدند ، وجماعت مضر بسوي نصر بيرون شدند و مردم ربیعه وازد بسوی عمرو بن مسلم بن عمرو خروج نمودند .

و مردم تغلب بعمرو بن مسلم پیام کردند که تو از ماهستی و شعری که مردی از طایفه باهله گفته و با تغلب نسبت آورده برای او انشاد نمودند، چه بنوقتیبه از طایفه باهله بودند لکن عمرو این سخن را نپذیرفت ، و ضحاك بن مزاحم و يزيد بن مفضل حدائی برای مصالحه در میانه سفیر شدند، و با نصر سخن کردند و نصر منصرف شد.

اینوقت اصحاب عمرو بن مسلم و بختری بر نصر حمله آوردند و چون نصر اینحال بدید برایشان بازگشت ، و اول کسیکه در این وقعه بقتل رسید مردی از

ص: 294

باهله از اصحاب عمرو بن مسلم با هیجده مرد بود و عمرو فرار کرد و بسوی نصر در طلب امان پیام داد، نصر او را امان داد .

و بعضی گفته اند که عمرو را در طاحونه بدست آوردند و او را نزد نصر حاضر ساختند ، و اینوقت ریسمانی در گردنش در انداخته بودند نصر اورا از کشتن امان داد لكن او را و بختری و زیاد بن طريف را هر يك صد تازیانه بزد ، وسر و ریش ایشانرا بتراشید ، و بر چارپای برهنه بر نشاند .

و بعضی گویند از نخست نصر را هزیمت افتاد و او و مردم مضر که با او بودند فرار کردند، پس عمر و بن مسلم با مردی از تمیم که با او بود گفت یا اخاتمیم مقعد قوم خود را چگونه یافتی و مقصودش ملامت بود ، چون مردم تمیم جلادت و مراجعت کردند و اصحاب و اصحاب عمرو را هزیمت نمودند، آن مرد تمیمی با عمرو گفت استاء قوم من چنین است.

و بعضی گویند سبب انهزام عمر و این بود که جماعت ربیعه با او بود ، و چنان شد که از ایشان و از مردم از دجماعتي بقتل رسیدند، مردم ربیعه گفتند برچه و از چه با برادران خود و امیر خود قتال دهیم، با اینکه ما بعمرو تقرب خواستیم، و او قرابت مارا منکر گشت ، از اینروی خود را بريك سوى داشتند و مردم ازد و عمر و منهزم شدند.

آنگاه نصر بن سيار ايشانرا امان داد و بفرمود تا به مسلم بن سعید ملحق شوند و خود نیز بخدمت مسلم شد .

ص: 295

ذكر جنك مسلم بن سعيد با مردم ترکستان و رفتن بطرف فرغانه

آنگاه مسلم بن سعید از جیحون بگذشت و از اصحابش هر که توانست بدو پیوست ، چون به بخارا رسید نامه خالد بن عبدالله بد و آمد که از ولایت خود در عراق باز نموده بود ، و او را در انجام آنحرب فرمان کرد، پس مسلم همچنان راه نوشت تا بفرغانه رسید، و در آنجا بدو مکشوف افتاد که خاقان بدوروی کرده ، در فلان موضع فرود گردیده، مسلم از فرغانه کوچ کرد و در يك روزسه منزل راه بسپرد، و خاقان روی بدیشان کرد و با طایفه از مسلمانان باز خورد و دواب مسلم را بگرفت، وجماعتی از مسلمانان را بكشت ، ومسيب بن بشر ریاحی و براء را که از فرسان مهلب بود بقتل رسانید و برادر غورك کشته شد و مردمان بهر سوی شتابان شدند و ایشان را از میان سپاهیان بیرون کردند.

و مسلم با مردمان بکوچید و هشت روز راه نوشت و آنجماعت همچنان در اطراف ایشان بودند، چون روز نهم فرارسید خواستند فرود شوند و با مردمان مشورت کردند گفتند چنین کنید، چون با مداد چهره بر افکند با بگاهی که بما نزديك است در آئیم ، پس فرود شدند و هیچ خیمه و خرگاهی در میان سپاه بر نیفراختند ، و مردمان هر چه از ظروف و امتعه و اشیاء ثقیله بود بسوختند ، و بهای آن جمله هزار بار هزار بار بود .

و چون روشنی صبح نمودار شد راه برگرفتند و در کنار رود در آمدند واهل شاش و فرغانه نزديك ايشان بودند ، مسلم بن سعید گفت هیچ مردی نماند جز اینکه باید شمشیر خود را از نیام بیرون کشد ، سپاهیان بجمله تیغها بیرون کشیدند و جهان یکسره تیغ بران گشت و آن آب را بگذاشتند و بگذشتند ، دیگر روز اقامت کردند و بامداد دیگر همچنان راه نوشتند و یکی از پسرهای خاقان ترکستان از دنبال ایشان شتابان شد.

حمید بن عبدالله که در ساقه لشگر بود مسلم را پیام کرد که چندی درنك كن

ص: 296

چه دویست تن از مردم ترك از بی من باشند تا بایشان قتال دهم و اینوقت حمید را جراحت های عظیم بود، پس مردمان توقف کردند و با تراک روی بر کاشتند ، و اهل صفد و سرهنك ايشان و سرهنك ترك را با هفت تن اسیر ساختند ، و دیگران برفتند و حمید بازگشت ، و تیری بزانوی اورسید و از آن زخم بمرد .

و مردمان سخت عطشان شدند و چنان بود که عبدالرحمن عامرى بيست مشك آب بر شترهای خود حمل کرده بیاورد ، و مردمان هر کس جرعه بیاشامید و مسلم بن سعید آب طلبید ظرفی از آب بدو بیاوردند ، جابر و حارثة بن كثير برادر سليمان بن کثیر آن آب از دهانش بر گرفتند ، مسلم گفت آن آب را بدو گذارید چه در این شربت آب جز بعلت حرارت کبد با من منازعه نکند.

و از آنجا بجنده شدند و اینوقت صدمت راه و زحمت جوع ایشان را در تعب بود، پس مردمان متفرق و منتشر شدند ، در این حال دو تن سوار از عبد الرحمن بن نعیم پرسش میکردند و نزد او شدند و نامه امارت خراسان را از جانب اسد بن عبدالله برادر خالد بدو آوردند، عبدالرحمن آن نوشته را بر مسلم بن سعید قرائت کرد ، مسلم گفت سمعا وطاعة ، وعبد الرحمن اول کسی است که در مغازه آمل خیمها بر افراخت .

خزرج تغلبی میگوید که با مردم ترك قتال دادیم و آن جماعت بر دور ماپره زدند چندانکه بهلاکت یقین کردیم ، پس دوئرة بن يزيد بن حر بن الخنيف با چهار هزار تن از شجعان لشگر چون پلنگ پرخاشگر بر ایشان بتاخت ، و ساعتي بأنجماعت قتال داد و بازگشت ، و نصر بن سیار با سی سوار بآن گروه روی نهاد و با ایشان جنك نمود چندانکه آنها را از مواضع خود بر کند.

اینوقت دیگر مردمان بایشان روی کردند پس مردم ترك و حوثرة كه برادرزاده رقبة بن حرقيل بود بهزیمت رفتند.

و چنان بود که عمر بن هبيرة در آن هنگام که مسلم بن سعید را ولایت میداد با او گفت باید حاجب تو صالح ترین موالی تو باشد ، چه دربان تو بمنزله زبان تو

ص: 297

است ، و بسلیقه و مکنون خاطرو روش اندیشه تو سخن میکند ، و بر تو باد به نصب نمودن عمال عذر ، مسلم گفت عذر کدام است، گفت این است که بمردم هر بلدی امر نمائی که برای خویشتن یکی را اختیار نمایند ، و چون چنین کردی اگر آن مرد نيك باشد برای تست و اگر بد باشد برای ایشان است و تو را از بدی او زیان نرسد ، و هم تو در نصب آن معذوری ، چه ایشان خود او را اختیار کرده اند و از توراه شکایت نیابند .

و در آن اوقات که مسلم بن سعید والی خراسان بود ، توبة بن ابي سعيد امين مهر بود ، و چون اسد بن عبدالله امیر خراسان و والی آن سامان گردید ، همچنان مهرداری خود را بامانت و کفایت توبه باز گذاشت.

ذکر حج نهادن هشام بن عبد الملك بن مروان در سال یکصد و ششم هجری

در اینسال هشام بن عبدالملك باقامت حج اندیشه نهاد ، و ابو الزناد سنن حج و زیارت آباد میمنت بنیاد را از بهرش بر نگاشت ، و در موکب هشام ملتزم رکاب گشت .

ابوالزناد میگوید در خدمت هشام حاضر بودم که سعید بن عبدالله بن ولید بن عثمان بن عفان باستقبال هشام در آمد و از یکسوی او راه میسپرد ، و من بشنیدم که بهشام میگفت یا امیرالمؤمنین خدا یتعالی نعمت خویش را بر اهل بیت تو مستدام بدارد و او را بنصرت خلیفه مظلوم یعنی عثمان بردوام ،گرداند همانا مردمان همیشه در این مواطن ابوتراب را لعنت میکردند ، چه این مواطن صالحه است و امیر المؤمنین را سزاوار است که باینکار اقدام نماید .

هشام از سخن آن ملعون سخت خشمگین گردید و او را آن گفتار دشوار افتاد و گفت ما برای آن نیامده ایم که احدی را ناسزا گوئیم یا لعنت فرستیم ، بلکه با قامت حج راه نوشته ایم، آنگاه سخن در دهان او شکست و از وی روی بر تافت ، و بمن

ص: 298

روی آورد و گفت از مسائل حج بازگوی ، و من آن مسائل که از بهرش بر

بودم بعرض همی رسانیدم .

و سعید بن عبدالله را سخت گران افتاد تا چرا کلمات او را بشنیدم از اینروی بهر زمان مرا ملاقات کردی از کردار و گفتار خویش یاد آوردی ، و منکسر و پژمرده شدی .

ذكر احتجاج هشام بن عبد الملك در مکه معظمه با حضرت باقر علیه السلام

در کتاب بحار الانوار و کتاب احتجاج طبرسي از عبدالرحمن بن عبدالله زهری مسطور است که هشام بن عبد الملك حج نهاد و بمسجد الحرام در آمد و بر دست سالم غلامش تکیه کرده بود ، اینوقت محمد بن علی بن الحسين صلواة الله عليهم . در مسجد جلوس فرموده بود ، سالم بهشام گفت یا امیر المؤمنین این شخص محمد بن على بن الحسین است؛ هشام گفت همانکس باشد که مردم عراق با و فریفته شده اند ،

گفت: آری.

هشام گفت بدو شو و بگو امیرالمؤمنین با تو میگوید مردمان چه میخورند و چه میاشامند تا گاهی که روز قیامت در میان ایشان جدائی افکند ، یعنی در محشر مردمان مترصد و منتظر حساب هستند در این مدت چه میخورند و چه میاشامند تا گاهیکه بسوی بهشت یا بجانب دوزخ شوند ، و از کار قیامت فراغت یابند؟

حضرت ابی جعفر علیه السلامبا او فرمود : «يحشر الناس على مثل قرص النقى» و بروايتي «على مثل قرصة البر النقى فيها أنهار مفجرة يأكلون ويشربون حتى يفرغ من الحساب».

یعنی مردمان بر مانند قرص نقی یعنی خبز و نان خواری سفید یا قرص نان گندم حواری سفید محشور میشوند که در آن چشمه های گذار است ، میخورند و میآشامند تا

ص: 299

از حساب فراغت یابند.

چون هشام این کلام بشنید گمان همی برد که بآ نحضرت نصرت خواهد یافت و گفت الله اکبر بدو شو و بگو : هول و هیبت این روز مردمانرا از خوردن و آشامیدن مشغول نمیدارد ، یعنی چگونه اهل محشر بآن بیم و هیبت اهوال قیامت بیاد خوردن و آشامیدن آیند.

حضرت ابی جعفر علیه السلام فرمود «فى النار أشغل ولم يشغلوا عن أن قالوا أفيضوا علينا من الماء أمما رزقكم الله ».

یعنی اشتغال اهل نار بعذاب نار بیشتر است از اشتغال اهل محشر باهوال محشر ، معذلك در آن گداز و شعله عقاب بیاد شرب واکل میآیند و گویند آبی برما بریزید، یا از آنچه خدای شما را روزی کرده است ما را افاضت نمائید

چون هشام این جواب بشنید خاموش گردید و هیچ راه سخن نیافت و پاسخ تراند . ن

و دیگر در کتاب احتجاج از ابو حمزه ثمالی از ابو الربيع مسطور است که گفت در خدمت ابی جعفر علیه السلام در آنسال که هشام بن عبدالملك اقامت حج نمود بسفر د شدم، و در اینسال نافع مولای عمر بن الخطاب نیز با هشام بود ، پس ما را نظر بحضرت ابی جعفر علیه السلام افتاد که در رکن بیت جای داشت ، و مردمان از هر سوی وکران در خدمتش انجمن بودند، نافع با هشام گفت یا امیر المؤمنین این شخص کیست که مردمان بدینسان در حضرتش فراهم شده اند ؟ گفت : محمد بن علي بن الحسين است ، گفت هم اکنون بدو شوم و از وی مسئله پرسش کنم که جز پیغمبر ياوصي پيغمبری پاسخ نتواند داد ، هشام گفت چنین کن شاید او را شرمسار کنی.

پس نافع نزد ما بیامد و بر مردمان تکیه نهاد و بر آنحضرت مشرف شد و عرض کرد : يا حمد بن على همانا من توراة و انجيل وزبور و قرآن را قرائت کرده ام و حلال و حرام آنرا باز دانسته ام اينك نزد تو آمدم و از مسائلی از تو سؤال میکنم که جز پیغمبری یا وصي پیغمبری یا پسر پیغمبری جواب مرا نتواند داد.

ص: 300

ان این هنگام حضرت ابی جعفر علیه السلام سر مبارك بلند کرد و فرمود از هر چه خواهی بپرس .

عرض کرد خبر ده مراکه ما بين عيسى ومحمد صلی الله علیه وآله وسلم چند سال است . فرمود تو را بقول تو يا بقول خودم جواب گویم ، عرض کرد بهر دو قول پاسخ بفرمای «قال : أما بقولى فخمس مأة سنة ، و أما بقولك فستمأة سنة» فرمود بقول ورأى من از زمان عیسی تا زمان رسول خدای صلی الله علیه وآله وسلم پانصد سال مدت است ، و أما بقول وعقيدت تو ششصد سال فاصله است .

عرض کرد خبر گوی مرا از قول خدای تعالی و اسئل من أرسلنا قبلك من رسلنا أجعلنا من دون الرحمن آلهة یعبدون» و بپرس از آن پیغمبران که قبل از تو بر سالت فرستادیم آیا قرار داده ایم جز خداوند رحمن دیگر خدایان را که عبادت کرده شوند ، پیغمبر صلی الله علیه وآله وسلم از کدام کس باید بپرسد با اینکه در میان آنحضرت و حضرت عیسی علیه السلام پانصد سال فاصله است.

حضرت ابی جعفر علیه السلام این آیت مبارك را تلاوت فرمود سبحان الذي أسرى بعبده ليلا من المسجد الحرام إلى المسجد الأقصى الذي باركنا حوله لنريه من آياتنا، بزرك ورفيع ومنزه است خداوند سیر داد بنده خود محمد صلی الله علیه وآله وسلم را در یکشب از مسجد الحرام تا مسجد اقصی که اطرافش را مبارك نمودیم تا بدو نمائیم از آیات و نشانهای خودمان.

بالجمله امام علیه السلام فرمود «كان من الأيات التي أراها محمدا صلی الله علیه وآله وسلم حيث اسري به إلى بيت المقدس أنه حشر الله الأولين والآخرين من النبيين و المرسلين ، ثم أمر جبرئيل علیه السلام أذن شفعاً وأقام شفعاً وقال في أذانه حي على خير العمل، ثم تقدم محمد صلی الله علیه وآله وسلم بالقوم ، فلما انصرف قال الله عز وجل" واسئل من أرسلنا قبلك من رسلنا أجعلنا من دون الرحمن آلهة يعبدون، فقال رسول الله صلى الله: على ما تشهدون و ما كنتم تعبدون ؟ قالوا: نشهد أن لا إله إلا الله وحده لا شريك له ، و أنك رسول الله اخذت على ذلك عهودنا ومواثيقنا».

یعنی از جمله آیا تیکه رسول خدای را در آنحال که بسوی بیت المقدس سیر

ص: 301

میدادند بنمودند این بود که خدایتعالی جمله پیغمبران و فرستادگان اولین و آخرین را محشور نمود ، آنگاه جبرئیل را امر فرمود تا بنماز شفعاً أذان و اقامت بگذاشت و در أذان گفت حى علي خير العمل آنگاه محمد صلی الله علیه وآله وسلم بر آن جماعت تقدم گرفت و نماز بگذاشت ، و چون از نماز بازگشت خدای عزوجل بآ نحضرت فرمود سؤال کن از آنان که قبل از تو از فرستادگان خود برسالت فرستادیم که آیا قرار دادیم بیرون از خدای رحمن خدایانی که عبادت کرده شوند، یعنی از ابتدای خلقت و ارسال رسل و انزال کتب همه بر توحید یزدان سخن کردند، و جهانیان را بعبادت حضرت ادیان فرد واحد بي شريك بي انباز دعوت نمودند ، پس رسول خدای صلی الله علیه وآله وسلم با ایشان فرمود بر چه شاهدید و عبادت کنید؟ گفتند گواهی میدهیم که نیست خدائي جز خداوند بی انباز و اینکه توئی رسول خدای ، و عهود ومواثيق ما بر این گواهی مأخوذ است .

چون نافع این سخن بشنید عرض کرد یا ابا جعفر بصداقت و درستی فرمودی ، آنگاه عرض کرد خبرده مرا از قول خدای عزوجل «یوم تبدل الأرض غير الأرض والسموات» کدام زمین است که باین زمین در قیامت تبدیل میشود .

فرمود «خبزة بيضاء يأكلونها حتى يفرغ الله من حساب الخلائق» یعنی نانی است سفید که از آن میخورند تا خدایتعالی از حساب خلایق فارغ گردد .

نافع عرض کرد که اهل محشر بسبب اهوال قیامت از کار اکل باز داشته اند فرمود هم حينئذ أشغل أمهم فى النار؟ آیا ایشان یعنی اهل محشر مشغول تر باشند یا گاهیکه در آتش جهنم هستند ؟ عرض کرد البته گاهی که در آتش هستند مشغول ترند فرمود همانا خدا یتعالی میفرمايد « ونادى أصحاب النار أصحاب الجنة أن أفيضوا علينا من الماء أو مما رزقكم الله ».

یعنی اصحاب آتش با آنانکه در بهشت هستند ندا کنند که آبی برما بیفشانید و افاضه کنید یا از آنچه خدای شما را روزی کرده است «ما أشغلهم إذا دعوا بالطعام فاطعموا الزقوم، ودعوا بالشراب فسقوا من الحميم».

ص: 302

آتش جهنم و عذاب دوزخ با آن کیفیت که در آن است ایشان را از خواهش طعام و شراب باز نداشته است که چون طعام خواهند زقوم بخورد ایشان دهند ، و چون شراب خواهند از حمیم جهنم نوشند ، یعنی با اینکه در آن عذاب شدید هستند و از زحمت جوع وعطش طعام و شراب خواهند و زقوم و حميم يابند معذلك خواهش طعام و شراب منصرف نشوند، چگونه اهل محشر که بچنین عذاب و عقاب مبتلا نیستند و اگر خواهند نان و آب گوارا یابند از خواهش آن مشغول باشند . نافع عرض کرد یا ابن رسول الله بصداقت فرمودى و يك مسئله بيش باقی نیست فرمود چیست عرض کرد : «متى كان الله» كدام زمان خداوند تعالی بود ؟ فرمود: وای برتو «خبرني متى لم يكن حتى أخبرك متى كان، سبحان من لم يزل و لايزال فرداً صمداً لم يتخذ صاحبة ولا ولداً» خبرده کدام وقت بود که خدای نبود تامن خبر دهم تو را که کدام وقت بود ، یعنی تعیین وقت برای ممکن الوجود است بزرك و منزه

مقرر دنیا است خداوندی که همیشه بود و خواهد بود فردی است كه شريك ندارد و صمدی است که زن و فرزندش نباشد.

بالجمله چون نافع این جواب ها بشنید نزد هشام بن عبدالملك آمد هشام گفت چه ساختی ، نافع گفت این سخن بگذار سوگند با خدای ابوجعفر علیه السلام بحق و راستی داناترین مردمان و فرزند رسول خدای یزدانست.

در کتاب روضه کافي با ينحدیث شریف اشارت رفته و اندك تفاوتي دارد ، وبعد از سؤال نافع از آیه شریفه «سبحان الذي أسرى و جواب آنحضرت نوشته است :

نافع عرضکرد خبر گوی مرا از قول خدای تعالى «أولم ير الذين كفروا أن السموات والأرض كانتا رتقا ففتقناهما» یعنی آیا نمی بینند آنانکه بآیات و نعمات ما کفران ورزیدند که آسمانها و زمین بسته بودند ، پس گشادیم و شکافتیم آنها را ؟ و مقصود نافع از آن حضرت در این سؤال این بود که معنی و مراد از این رتق و فتق چیست چنانکه از این پیش اشارت شد .

ص: 303

فرمود إن الله تبارك وتعالى لما أهبط آدم إلى الأرض فكانت السموات رتقاً لا تمطر شيئاً ، وكانت الأرض رتقاً لا تنبت شيئاً ، فلما تاب الله عز وجل على آدم أمر السماء فتفطرت بالغمام ، ثم أمرها فأرخت عزاليها (1) ، ثم أمر الأرض فأنبتت الأشجار وأثمرت الثمار و تفقهت بالأنهار ، فكان ذلك رتقها»

چون خدای تعالی حضرت آدم علیه السلام را بزمین فرود آورد، آسمانها بسته بود

گیاه نمي روئيد ، و باران نمی بارید ، و زمین بسته بود بعد از آنکه خداوند غفور تو به آدم را بدرجه قبول مقرون ساخت، آسمان را فرمان کرد تا بر شکافته شد و چون مشك دهان سست گردانید و باران ببارید و بازمین فرمان کرد تا اشجار بردمید و میوها پدید گردانید ، و از شکم خود رودها و چشمه سارها جاری ساخت ، ومعنی رتق و فتق آسمان و زمین این است .

و بعد از سئوالهای نافع مولای عمر و پاسخ امام علیه السلام ، نوشته است ابی جعفر علیه السلام فرمود: ای نافع خبر گوی از آنچه پرسش کنم تو را از آن ، عرضکرد آن کدام است؟

فرمود : « ما تقول في أصحاب النهروان فإن قلت إن أمير المؤمنين قتلهم بالحق فقد ارتددت ، و إن قلت إنه قتلهم باطلا فقد كفرت».

یعنی در حق اصحاب نهروان چگوئی اگر کوئی امیرالمؤمنین آنجماعت را بحق کشت ارتداد یافته و اگر گوئي بباطل کشت کافر باشی.

چون نافع این سخن بشنید از آنحضرت روی برتافت و همی ان گفت حقاحقا که تو داناترین مردمان باشی ، چون نزد هشام آمد هشام گفت چه کار بیای بردی گفت مرا از سخن خود بحال خود بگذار سوگند با خدای محمد بن علی از روی حق و راستی أعلم ناس است و بحق و سزاواری پسر رسول خدای صلی الله علیه وآله وسلم است ، و اصحاب او را شایسته است که او را به پیغمبری برگیرند .

ص: 304


1- عزالی، بروزن صحاری جمع عزلاء بعين مهملة : جای ریختن آب از راویه و مانند آن است .

قتل اصحاب نهروان جز از روی حق نیست شاید امام علیه السلام این فرمایش را بر حسب عقیدت نافع فرموده باشد .

ذکر بیرون آمدن حضرت امام محمد باقر و جناب امام جعفر صادق صلوات الله عليهما بامر هشام بن عبد الملك از مدينه طيبه بدمشق

در جلد یازدهم بحار الانوار از سید بن طاوس رضی الله عنه در کتاب امان الأخطار كه از کتاب دلایل الامامة تصنيف محمد بن جریر طبری امامی منقولست مذکور است که امام جعفر صادق علیه السلام فرمود.

هشام بن عبد الملك بن مروان سالی از سالها اقامت حج نمود ، و هم در اینسال حضرت امام محمد باقر و فرزند ارجمندش امام جعفر صادق علیه السلام بحج شدند .

جعفر بن محمد علیهما السلام فرمود: سپاس خداوندی را که محمد را بحق و ثبوت برانگیخت و ما را بوجود مسعودش گرامی داشت ، پس مائیم صفوت خدای بر بندگان او و بر گزیدگان از عباد او و خلفای او ، پس سعید و خوش بخت کسی است که بمتابعت ها گراید ، و بدبخت و شقی کسی است که با ما بدشمنی و مخالفت رود .

بالجمله امام جعفر علیه السلام میفرماید مسلمه این خبر با برادرش هشام بگذاشت، وهشام متعرض ما نگشت تا بدمشق بازشده و ما بمدینه شدیم ، آنگاه توندی بعامل مدینه بفرستاد و احضار پدر من و من ، فرمان داد .

چون بشهر دمشق در آمدیم سه روز ما را بار نداد ، و در روز چهارم رخصت بداد پس بروي در آمدیم، و این هنگام هشام بر تخت ملك بر نشسته و لشكريان وخواص چاکرانش از دوسوی با جامه حرب بر پای ایستاده، و در برابرش نشانه بر نهاده ه واشياخ قومش بتیر افکندن و نشانه زدن مشغول بودند .

و چون ما در آمدیم پدرم از پیش روی من ، و من از دنبال پدرم بودم ، هشام بانك براكشيد. و گفت ای محمد با اشخاص قوم خود تیر برنشان افکن، پدرم با او فرمود:

ص: 305

«إني قد كبرت عن الرمي فهل رأيت أن تعفینی» من پیر شده ام و تیر افکندن نه کار من است ، اگر خواهی مرا معاف ،بدار هشام گفت بحق آنکس که ما را بدین خود و نبی خود محمد صلی الله علیه وآله وسلم گرامی داشت که تورا معفو نمیدارم .

آنگاه بشیخی از بنی امیه اشارت نمود کمان خود را ،باوده اینوقت پدرم کمان شیخ را بگرفت ، و نیز تیری از وی بستد و برزه بر نهاد و بکشید و بیفکند ، و در میان نشان جای داد آنگاه تیر دیگر بیفکند و تا پیکان بر آن تیر بر نشاند ، و نیز تیری دیگر برتیر دوم بنشاند ، و همی تیر از پی تیر بنشاند تانه تیر را در شکم یکدیگر جای داد.

و هشام در مجلس خویش سخت مضطرب گشت و خویشتن داری از وی برفت ، تاگاهی نیکوتیر که گفت یا ابا جعفر سخت نیکو تیر افکندی و تو از تمامت تیر افکنان عربو عجم برتر و داناتری ، چگونه چنان گمان میبردی که از کشیدن کمان و نشاندن بر نشان پیر شده ای چون اینسخن بگذاشت از کلام خود پشیمانی گرفت.

و تا آنوقت هشام قبل از خلافت و بعد از خلافت خود بخون پدرم اندیشه نساخته بود ، و اینوقت بقتل پدرم آهنگ بست ، و همى سر بر زمین افکند و اندیشه بهم پیوست و من و پدرم در برابرش ایستاده و بدو روی داشتیم.

چون ایستادن ما بطول افتاد پدرم خشمناک شد و با ندیشه او برخواست ، و چنان بود که پدرم علیه و علی آبائه السلام هر وقت غضبناك شدی با نظر خشمگین بآسمان بنگریدی ، چنانکه کسی نگران بود نشان غضب در چهره مبارکش عیان مینمود.

چون هشام این حالت از پدرم مشاهدت کرد، گفت ای محمد بسوی من آی، پدرم بر تخت برآمد من نیز باوی متابعت ،کرده چون بهشام نزديك شدهشام بیای شد و با پدرم معانقه کرد ، و در طرف راست خود جای داد و پس از آن با من معانقه کرد، و در طرف راست پدرم بنشاند .

آنگاه روی با پدرم آورد و عرض کرد همه گاه قریش بر عرب و عجم و سرافرازی دارد مادامیکه مانند توئی درمیان قریش باشد، الله درك این تیر افکنی را

ص: 306

با تو که آموخت و در چندمدت بیاموختی ؟

پدرم فرمود «قد علمت أهل المدينة يتعاطونه فتعاطيته أيام حذاقتى و حداثتي ظ» ثم تركت ، فلما أراد أمير المؤمنين ذلك منى عدت فیه» چون دانستم مردم مدینه باین امر اقدام دارند ، در ایام حذاقت و بدایت خویش باینکار پرداختم ، پس از آن فرو گذاشتم ، و چون امیرالمؤمنین از من خواستار شد دیگر باره عود نمودم.

هشام بآنحضرت عرض کرد از آنوقت که عقل و شعور یافته ام چنین تیر افکنی ندیده ام و یقین دارم که در تمام روی زمین هیچکس این تیر افکندن نتواند آیا جعفر مثل تو تیر می افکند؟

«فقال إنا نحن نتوارث الكمال والتمام الذين أنزلهما الله على نبيه علیه السلام فى قوله «اليوم أكملت لكم دينكم وأتممت عليكم نعمتي ورضيت لكم الاسلام دينا».

فرمود ما بارث میبریم آنکمال و تمام را که خدایتعالی بر پیغمبرش نازل فرموده در آنجا که میفرماید: امروز دین شما را برای شما با کمال و نعمت خود را برشما با تمام آوردم و دین اسلام را برای شما مرضی و پسندیده داشتم.

«والأرض لا تخلو ممن يكمل هذه الأمور التي يقصر غيرنا عنها» مى فرمايد: خالی نمی ماند از کسیکه این اموری را که جز ما از آن قاصر است تکمیل نماید یعنی تکمیل دین یزدانرا و انجام امور عالم بوجود ما مربوط است لاجرم زمین هرگز از وجود امام خالی نباشد چه اگر باشد مقصود باطل و امور عالم و عالمیان عاطل گردد.

چون هشام این کلام از پدرم بشنید از شدت خشم و بغض چشم راست او بگشت وگاز واحول گشت و چهره اش سرخ شد و اینحالت علامت خشم و غضب او بود، و هر وقت غضبناک گشتی بدینسان شدی ، پس از آن چندی سر بزیر افکند آنگاه سر برکشید و با پدرم گفت مگر ما از دودۀ عبدمناف نیستیم ، و نسب ما ونسب شما یکی نیست.

فرمود «نحن كذلك ولكن الله جل ثناؤه اختصنا من مكنون سره وخالص علمه بمالم يخص أحداً به غيرنا» يعني ما چنين باشيم لكن خدای جل ثناؤه اختصاص داده

ص: 307

است مارا بمكنون سر و خالص علم خود بآنچه مخصوص نداشته است جز ما بآن دیگری غير از ما را.

هشام عرض کرد آیا نه آنست که خدای مبعوث گردانید محمد صلی الله علیه وآله وسلم را از شجره عبدمناف بكافه مردمان از سیاه و سفید واحمر و این وراثت شما بیرون از غیر شما از چه روی میباشد ، با اینکه رسول خدای صلی الله علیه وآله وسلم بتمامت مردمان مبعوث میباشد و این است که خدایتعالی می فرماید « والله ميراث السموات والأرض» تا آخر آیه، یعنی میراث آسمانها وزمین مخصوص بخداوند است پس بچه سبب شما وارث اینعلم شدید با اینکه بعد از محمد صلی الله علیه وآله وسلم پیغمبری نیست، و شماها پیغمبران خدا نباشید.

فرمود « من قوله تبارك وتعالى لا تحرك به لسانك لتعجل به » یعنی بسبب این قول خدا یتعالی که می فرماید با پیغمبر خود ، زبان خود را بقرآن جنبش مده تا تعجیل کنی بان.

«الذي لم يحرك به لسانه لغيرنا أمره الله أن يخصنا به من دون غيرنا ، فلذلك كان ناجي أخاه علياً من دون أصحابه ، فأنزل الله بذلك قرآنا في قوله : وتعيها أذن واعية ، فقال رسول الله صلی الله علیه وآله وسلم لأصحابه : سئلت الله أن يجعلها أذنك ياعلى ، فلذلك قال على بن أبيطالب سلام الله عليه بالكوفة : علمنى رسول الله صلی الله علیه وآله وسلم ألف باب من العلم ففتح من كل باب ألف باب ، خصه رسول الله صلی الله علیه وآله وسلم من مكنون سره بما يختص أمير المؤمنين علیه السلام أكرم الخلق عليه ، فكما خص الله نبيه صلی الله علیه وآله وسلم خص نبيه أخاه علياً عليه السلام من مكنون سره بمالم يخص به أحداً من قومه، حتى صار إلينا ، فتوارثناه دون أهلنا».

یعنی فرمود خدایتعالی با پیغمبر خود که زبان خود را مجنبان بآن تا تعجیل کنی بان در آنچه حرکت نداد رسول خدای زبان خود را بآن برای غیر از ما یعنی دیگران دره اند از جرعه کاس الكرام وما بشنيدن آن مخصوص و غیر از ما محروم هستند چه خدای با پیغمبرش امر فرمود که ما را بآن مخصوص و جز از ما هر کس باشد دارد از این بود که رسولخدای صلی الله علیه وآله وسلم با علی علیه السلام نجوی می فرمود ، یعنی کشف اسرار

ص: 308

می نمود ، و جز او هیچکس از اصحاب را این بهره و رتبت نبود ، و خدای در ایشیاب این آیت فرستاد که نگاهدارد اینرا یعنی علوم وبواطن قرآنرا گوشی نگاهدارنده که نفع یابد بآنچه میشنود، پس رسولخدای با اصحاب خود فرمود که از خدای درخواستم که بگرداند گوش تو را ای علی اذن واعیه و از اینروی علی بن ابی طالب علیه السلام در شهر کوفه فرمود که : رسول خدای صلی الله علیه وآله وسلم هزار باب از علم بمن تعلیم فرمود و از هر بابی هزار باب مفتوح گشت، و رسولخدای آنحضرت را باین منزلت و ودیعت اختصاص داد، و چنانکه خدای پیغمبر خود را باین مقام مخصوص گردانید . پیغمبرش صلی الله علیه وآله وسلم برادرش علی علیه السلام را بمکنون سر خویش امتیاز داد و هیچکس از قوم و خویشاوندان خود را این اختصاص و امتیاز نداد و این رتبت و ودیعت با آنحضرت بود تا بما پیوست ، و ما بیرون از دیگران بميراث بردیم .

در تفسیر مواهب علیه کاشفی مسطور است که چون رسول خدای صلی الله علیه وآله وسلم با علی علیه السلام این سخن فرمود ، علی سلام الله علیه از آن بعد فرمود هیچ چیز را فراموش نکردم.

بالجمله هشام بن عبدالملك گفت: علی مدعی بود که بغیب عالم است با اینکه خدای هیچکس را بر غیب خود مطلع نساخته است ، پس علی این ادعا از کجا کرد.

پدرم فرمود «إن الله جل ذكره أنزل على نبيه صلی الله علیه وآله وسلم كتاباً بين فيه ما كان وما يكون إلى يوم القيامة في قوله تعالى : و نزلنا عليك الكتاب بياناً لكل شيءوهدى و موعظة للمتقين ، و في قوله : وكل شيء أحصيناه في إمام مبين ، و في قوله ما فرطنا في الكتاب من شيء ، و أوحى الله إلى نبيه صلی الله علیه وآله وسلم أن لا يبقى في غيبه وسره و مكنون علمه شيئاً إلا يناجي به علياً علیه السلام فأمره أن يؤلف القرآن من بعده ، و يتولى غسله و تحنيطه من دون قومه ، و قال لأصحابه : حرام على أصحابي و أهلى أن ينظروا إلى عورتي غير أخى علي ، فانه منى و أنا منه ، له مالي ، واعليه ماعلي و هو قاضی دینی و منجز و عدى ، ثم قال لأصحابه : علي بن أبيطالب يقاتل على

ص: 309

تأويل القرآن ، كما قاتلت على تنزيله ، و لم يكن عند أحد تأويل القرآن بكماله وتمامه الا عند على علیه السلام ولذلك قال رسول الله صلى الله عليه وسلم : أقضاكم على أى هو قاضيكم ، وقال عمر بن الخطاب : اولا على لهلك عمر، يشهد له عمر و يجحده غيره »

یعنی خدای جل ذکره بر پیغمبر خویش کتابی فرستاد، و در آن کتاب آنچه شده و تاروز رستاخیز خواهد شد روشن ساخت، چنانکه میفرماید : کتابی بر تو فرستادیم که مبین هر چیز است و پرهیزگاران را هدایت و موعظت است ، و نیز در قول خودش که میفرماید: همه چیز را نگاه داشته ایم در دفتر یکه پیشوای روشن است يعني لوح محفوظ ، و نیز در این قول خود که میفرماید: فرونگذاشتیم در آن کتاب هیچ چیز را ، بلکه بر همه چیز بر دلائل امور علوی و سفلی مشتمل است ، و خدای با پیغمبرش وحي فرستاد که باقی نگذارد در غیب خود و سر خود مکنون علم خود چیزیرا مگر اینکه با علی علیه السلام نجوی کند، و باز نماید، از اینروي پيغمبر تألیف قرآن را بعد از خود بعلی علیه السلام فرمان کرد ، و هم علی علیه السلام متولي غسل و کفن و حنوط پیغمبر گردید و اصحاب پیغمبر هيچيك دارای این بهره و شرافت و فضل و جلالت نشدند ، و پیغمبر باصحاب خود فرمود : حرامست بر اصحاب من و کسان من که بعورت من نظر نمایند مگر برادرم علی ، چه او از من و من ازویم، و در سود و زیان یکسانیم ، و اوست قضا کننده وام من ، و بجای گذارنده آنچه و عده کرده ام آنگاه با اصحاب خویش فرمود على بن ابيطالب بر تأویل قرآن قتال میدهد چنانکه من بر تنزیل قرآن قتال میدهم، یعنی قتال دادن من بحسب نزول قرآن و وصول فرمان یزدان بود، و اوچون بر تأویل و تفسیر و باطن قرآن آگاه است قتال دادن او بموجب تأویل قرآن است ، و در امر خود مثاب و بکر دارش صواب است، و تأويل قرآن بحیثیت کمال و تمام آن از دهیچکس جز علی علیه السلام نیست ، از این روی بود که رسولخدای صلی الله علیه وآله وسلم فرمود أقضى، يعنى قاضى و حاکم شما علی است.

و اینکه امام علیه السلام میفرماید: یعنی قاضی شما علی است ، میخواهد باز رساند

ص: 310

که در اینجا افعل تفضيل بمعنى فاعل است نه اینکه معنی این باشد که قاضی تر از شما علی است و شماها را رتبت قضاوت هست ، چه در آنوقت که پیغمبر این خطاب فرمود در میان اصحاب هیچکس رتبت قضاوت نداشت ، تا علی علیه السلام اقضی از او باشد .

و این معنی دقیق و لطیفی است چنانکه در اتصال اینکلام باین قول نیز این لطافت باز میرسد که میفرماید : عمر بن الخطاب گفت اگر علی نبودی عمر دستخوش هلاکت و تباهی شدی ، و عمر درباره علی علیه السلام این شهادت داد لکن غیر از عمر منکر آن شد ، کنایت از اینکه تو که خود را از شجره عبد مناف میشماری منکر میشوی.

این وقت هشام مدتی در از سر بزیر افکند ، آنگاه سر بر آورد و بانحضرت عرض کرد حاجت خویش بخواه فقال خلفت عيالى و أهلى مستوحشين لخروجي ، فرمود عیال و كسان من بسبب بیرون شدن من از مدینه - وحشت اندرند ، هشام گفت خدایتعالى بسبب مراجعت تو بایشان وحشت ایشانرا بانس باز گردانید ، هیچ در اینجا پای و هم امروز روی بمدینه گذار ، پدرم باوی معانقه و دعا فرمود من نيز همان کردم که او کرد.

ذكر مكالمات و سؤالات عالم نصرانی از باقر علوم نبیین صلوات الله عليهم در دمشق

در بحار الانوار در دنبال حدیث مذکور میفرماید که : حضرت صادق علیه السلام

فرمود آنگاه پدرم برخاست و من نیز باوی برخاستم و بباب سرای هشام بیرون شدیم ، و میدانی در باب سرای او بود ، و در پایان میدان جمعی کثیر نشسته بودند ، پدرم فرمود اینان کیان هستند؟ در بانان عرض کردند: ایشان قسيسان و رهبانان هستند ، و این شخص عالمی و دانائی از ایشان است و اوراقانون چنانست که در هر سال یکروز

ص: 311

نزد ایشان جلوس نماید ، و این جماعت در فتاوی و احکام از وی پرسش نمایند و او برای ایشان فتوی براند .

پس پدرم سر مبارك را با فزونی عبای خود در پیچید ، من نیز چنانکردم ، وروی بایشان نهاد ، و نزد ایشان بنشست ، من نیز در عقب پدرم بنشستم و این خبر را بهشام برداشتند هشام باپاره از غلامان خود فرمان داد که ان موضع حاضر گردد و نگران شود ، پدرم چه خواهد کرد ، پس وی روی آورده و جماعتی از مسلمانان نیز روی آوردند ، و بر ما احاطه کردند ، و عالم نصرانی نیز بیامد در حالتیکه ابروان خود را با حریری زرد بر بسته بود ، و در میان ما بنشست ، اینوقت قسيسان و راهبان حشمت او را بر پای شدند و سلام فرستادند ، و در صدر مجلس بنشاندند.

در روضه کافی در بیان این خبر مسطور است که: عمر بن عبدالله ثقفی روایت کند که هشام بن عبدالملك حضرت ابو جعفر علیه السلام را از مدینه بشام طلب کرد ، و در شام منزل داد ، و آنحضرت در مجالس مردمان با مردمان قعود میفرمود ، و در آنحال که آنحضرت جلوس فرموده و جماعتی از مردمان از آنحضرت سؤال میکردند ، ناگاه بمردم نصاری نظر فرمود که در کوهی که در آنجا بود ، در میشدند ، فرمود این جماعت را چیست آیا امروز عیدایشان است؟ عرضکردند یا ابن رسول الله عید ایشان نیست ، ایشانرا عالمی است که در این کوه منزل دارد ، و در هر سال در چنین روز باینجا آیند و او را بیرون آورند و از آنچه خواهند و از آنچه در آن سال ایشانرا روی دهد پرسش نمایند ، فرمود او را علمی است ؟ عرض کردند داناترین مردمان است ، واصحاب حواریین را از اصحاب عیسی علیه السلام ادراك نموده است ، فرمود: آیا بسوی او شویم؟ عرض کردند یا ابن رسول الله بمیل و ارادت تو میباشد.

پس حضرت ابي جعفر علیه السلام سر مبارك را بجامۀ خود فروپوشیده و با اصحاب خود روان شد ، و با مردمان مخلوط شدند تا بکوه رسیدند ، و آن حضرت و اصحابش در میان مردم نصاری بنشستند.

ص: 312

این هنگام جماعت نصاری بساطی بیاوردند و وسادها بر نهادند و برفتند و او را بیرون آوردند و دو چشم او را یعنی مژگانهای او را بر بستند ، آنمرد چشم های خود را بگردش در آورد گوئی مانند دو چشم افعی بود، پس بجانب ابو جعفر علیه السلام نظر کرد.

و بروایت صاحب بحار چشم خویش بهر سوی بیفکند ، و پدرم را گفت آیا تو از ما یعنی نصرانی باشی یا از این امت مرحومه هستی؟ فرمود بلکه از این امت مرحومه ام عرض کرد: از کدام صنف هستی در شمار علمای ایشان؟ یا از جهال ایشان باشی ؟؟ فرمود از جهال این امت نیستم.

از این سخن سخت مضطرب و پریشان گردید و گفت: از تو سؤال خواهم کرد فرمود : بپرس و بروایتی عرض کرد تو از من میپرسی یا من از تو بپوشم ؟ فرمود: از من بپرس ، نصرانی گفت ای معشر نصاری ، همانا مردی از امت محمد صلی الله علیه وآله وسلم میگوید از من سؤال کن ، البته درونش از علم مسائل آکنده است.

آنگاه گفت ای بنده خدای خبر گوی مرا از آنساعت که نه از روز و نه از شب است ؟

فرمود : این ساعتی است که ما بین طلوع فجر تا طلوع شمس است ، يهده فيها المبتلى ، و يرقد فيها الساهر و يفيق المغمی علیه» آرام میجوید در این ساعت هر کس مبتلا به بلیتی است ، و بخواب میرود هر کس شب بخواب نرفته باشد ، و بهوش میگراید هر کس از هوش شده باشد «جعلها الله فی الدنيا رغبة للراغبين ، و في الأخرة للعاملين لها دليلا واضحاً وحجة بالغة على الجاحدين المتكبرين التاركين لها« يعنى قرار داده است خدای این ساعت را در دنیا برای رغبت راغبین ، یعنی آنانکه بچیزی راغب هستند خواه امور دنیویه و خواه اخرویه ، چه این ساعت اسباب فراغت بیشتر فراهم کنند و و آسایش بیشتر دارد و هر که بهر چه مایل باشد زودتر نایل گردد ، و هر کس در امور اخرویه غامل باشد برای او دلیل واضح است ، و برای آنانکه منکر

ص: 313

ومتكبر و تارك آن باشند ، در آخرت حجتی بالغه است.

و بروایتی که از این پیش نیز مذکور شد نصرانی عرض کرد: پس این ساعت از کدام ساعت هاست؟ فرمود: از جمله ساعات بهشت است، و در این ساعت رنجورهای ما افاقه يابند ، نصراني عرضکرد من از تو سؤال کنم یا تو میپرسی ؟ فرمود تو سؤال کن ، نصرانی گفت ای معشر نصاری اینمرد بعلوم مسائل آکنده است.

آنگاه عرض کرد: از چه روی ادعا میکنید که اهل بهشت میخورند و میآشامند و پلیدی و بول ندارند و در اینکه گوئید چه دلیل اقامت کنید که در دنیا شاهد و مانند آن باشد و مجهول نباشد.

پدرم علیه السلام فرمود: کودک در شکم مادرش میخورد از آنچه مادرش مأکول میدارد و برای او خدثی نیست .

چون نصرانی این جواب بشنید باضطرابی شدید در آمد و عرضکرد آیا زعم تو آن نبود که از علمای این امت نیستی، یعنی با این فزونی علم و دانش چگونه چنین فرمودی، فرمود: من گفتم از جهال ایشان نیستم ، و اصحاب و اعوان هشام این سخنان را می شنیدند.

آنگاه با پدرم گفت از مسئله دیگر از تو می پرسم ؟ فرمود: بپرس.

عرض کرد از چه راه ادعا مینمائید که میوه های بهشت همیشه تر و تازه و همه گاه موجود و غیر معدوم است، نزد تمامت اهل جنت و دلیل وحجت براین دعوی و گواه و شاهد یکه مجهول نباشد چیست ؟

« فقال له أبى: دلیل ماند عى أن ترابنا أبداً يكون غضا طرياً موجوداً غير معدوم - عند جميع أهل الدنيا لا ينقطع» پدرم با او فرمود: دلیل بر ادعای ما اینست ما همیشه تازه وطری و حاضر و موجود غیر معدوم است نزد جميع مردم دنیاو منقطع نمیشود.

نصرانی از این پاسخ آماده صیحه بر کشید و گفت نه آن بود که میگفتی از علمای و ایشان نیستم، پدرم فرمود از جهال ایشان نیستم نصرانی عرض کرد : من از تو پرسش کنم

ص: 314

یا تو از من سؤال میفرمائی؟ فرمود: از من بپرس.

نصراني گفت اي معشر نصاری سوگند با خدای از وی مسئله ای پرسش کنم که از پاسخش عاجز بماند ، و بروایتی گفت يك مسئله باقیست قسم بخدای از مسئله ای از تو سؤال کنم که هرگز بجواب آن راه نیابی قال له أبي : سل فانك حانث في يمينك پدرم با او فرمود: هر چه خواهی بپرس همانا تو در این سوگند دروغ زن و گناهکار باشی.

کنایت از اینکه آنچه تو دانی از رشحات غمام علوم ماست و بدون ارادۀ ما علم درسینه تو نگنجد و اندیشه در مغز تو جای نگیرد ، و تا نخواهیم ندانی و بر زبان هیچ نرانی ، پس چگونه توانی پرسشی کنی که ما ندانیم.

نصرانی عرض کرد: خبر گوی مرا از مردیکه بازن خویش نزدیکی نموده

مرا آن زن در یکساعت بدو فرزند حامله شد ، و هر دو را در یکساعت بزاد ، و هر دو در یکساعت بمردند و در یکقبر مدفون شدند و از این دو برادر یکی یکصد و پنجاه سال روزگار نهاد ، و دیگری پنجاه سال ؟

پدرم علیه السلام فرمود : « ذلك عزير وعزيرة ، ولدا في يوم واحد ، فلما بلغا مبلغ الرجال خمسة وعشرين عاماً ؛ مر عزير على حماره راكباً على قریة بانطاکیة وهی خاوية على عروشها ، فقال : أني يحيى هذه الله بعد موتها ، وقد كان اصطفاه و هداه فلما قال ذلك القول ، غضب الله عليه فأماته الله مائة عام سخطاً عليه بما قال، ثم بعثه على حماره بعينه وطعامه وشرابه ، وعاد إلى داره وعزيرة أخوه لا يعرفه، فاستضافه فأضافه، وبعث إليه عزيرة ولده وولد ولده وقد شاخو او عزير شاب" فيسن" خمس و عشرين سنة فلم يزل عزير يذكر أخاه و ولده و قدشاخوا و هم يذكرون ما يذكرهم و يقولون: ما أعلمك بأمر قدمضت عليه السنون والشهور ، ويقول له عزيرة وهو شيخ كبيرا بن مائة وخمس وعشرين سنه: مارأيت شاباً فى سن خمس وعشرين سنة أعلم بما كان بينى وبين أخى عزير أيام شبابي منك، فمن أهل السماء أنت أم من أهل الأرض؟ فقال له عزير : أنا عزير سخط الله على بقول قلته بعد أن اصطفاني و هداني ، فأماتنى مائة سنة ، ثم

ص: 315

بعثنى لتزدادوا بذلك يقيناً إن الله على كل شيء قدير، وها هو هذا حمارى و طعامی وشرابي الذي خرجت به من عندكم ، أعاده الله تعالى كما كان، فعندها أيقنوا فأعاشه الله بينهم خمسة وعشرين سنة ، ثم قبضه الله وأخاه في يوم واحد»

یعنی این دو ان عزير وعزيرة بودند در یکروز متولد گردیدند، و چون بیست و پنجسال روزگار بگذاشتند و بسال رجال اتصال یافتند ، عزیز بر حمار خود سواره برقریه که در انطاکیه بود عبور داد و عمارات آنده را ویران و سقفها خراب و دیوارها برروی سقف افتاده و این نهایت خرابیست بدید، و با خود همیگفت چگونه و برچه وجه زنده نماید این ده را خدای تعالی ، یعنی چگونه آبادان سازد بعد از اینگونه خرابی ، یا مردم او را برچه کیفیت زنده گرداند بعد از مردن ایشان و همی خواست از کیفیت زنده کردن مطلع گردد و چون خدای او را برگزیده ساخته و هدایت فرموده بود ، از این سخن بروی خشمگرفت و محض سخط بر او صد سال او را إند ، آنگاه او را بر آن حمار که سوار بود زنده ساخت و طعام و شرابش بعينه موجود بود و بسرای خویش بازگردید ، و در اینوقت عزیره برادرش او را نمیشناخت و او را بمیهمانی خواند، و پسران عزیره و فرزندان و فرزندان فرزندانش را بدو بفرستاد، و ایشان بجمله پیر شده بودند ، و عزیر جوانی بسن بیست و پنجسالگی بود، و عزیر از برادرش عزیره و فرزندانش که همه پیر شده بودند یاد میکرد، و ایشان هر چه را او یاد کردی بیاد آوردند، و با وی همیگفتند با موریکه سالیان در از وزمان هاي ديرباز بر آن سپری شده از کجا داناشدی ، و عزیره که شیخی کبیر و یکصد و بیست و پنجسال عمر کرده بود میگفت گفت هیچ جوان بیست و پنجساله ندیده ام که داناتر باشد از تو بآنچه درمیان من و برادرم عزیر در ایام شباب من روی داده آیا تو از مردم آسمانی ؟ یا اهل زمین؟ عزیر گفت من عزیر میباشم که خدای تعالی بعلت آنکلامی که گفته بودم بعد از آنکه مرا برگزیده و هدایت کرده بود ، بر من خشم گرفت ، وصدسال مرا بمیراند آنگاه مرا زنده ساخت تا بر یقین شما بیفزاید همانا خدای بر هر کار قادر و تواناست

ص: 316

و اينك اينحمار من و طعام وشراب من است که از نزد شما بیرون بردم ، و خدای تعالی بر آنحال و صورت که بود باز آورد . و چون سخن بدینجا پیوست آنجماعت بر صدق كلام او یقین کردند ، پس از آن خدای قادر عزیر را بیست و پنجسال در میان ایشان زنده بداشت ، آنگاه او را با برادرش در يك روز قبض روح فرمود .

چون عالم نصرانی اینگلام بشنید ، برجست و بپای ایستاد ، جماعت نصاری نیز بپای شدند ، وعالم ایشان با ایشان گفت: هماناکسی را که از من داناتر است نزد من بیاوردید و با خود بنشاندید تا مرار سوا نماید، و پرده حشمتم را چاک زند و مسلمانان را را جالا زند، و مسلمانان را آگاه کند ، که نزد ایشان کسی هست که بعلوم ما احاطه داشته باشد، و او دارای هستکه ما را نیست ، لا والله هرگز نیست ، لا والله هرگز من با این زبان که برسر دارم يك كلمه با شما سخن نکنم ، و اگر زنده بمانم هیچسالی باشما نشینم.

پس از آن جملگی متفرق شدند و پدرم در جای خود نشسته من نیز در خدمتش بودم و اینداستان را بهشام بگذاشتند ، هشام برای ما جایزه بفرستاد و فرمان کرد که ما در همان ساعت بجانب مدینه شویم.

و در روایت قطب راوندی است که نصرانی و یارانش بدست آن حضرت ایمان آوردند .

و چون هشام بشنید جایزه بما فرستاد و فرمان کرد بسوی مدینه رهسپار شویم چه مردمان از آن مشاهدات که در میان ما و عالم نصرانی کرده بودند باندیشه شدند .

و در روایتی دیگر است که هشام بحبس آنحضرت فرمان کرد و با او خبر دادند که زندانیان بدوستی آن حضرت دل سپرده اند لاجرم ما را بجانب مدینه طیبه روانداشت .

در تاریخ روضة الصفا در کتب تواریخ وسیر در ذیل حال عزیر پیغمبر علیه السلام این داستانرا بحضرت امام موسی کاظم صلوات الله علیه باندك اختلاف با راهب مذکور داشته اند.

و در کتاب ناسخ التواریخ این حکایت را به حونی همیکال که از بزرگان بنی اسرائیل است و مردی صالح و مستجاب الدعوه بود منسوب داشته و در پایان آن داستان

ص: 317

مسطور نموده اند که بعضی از مورخین و مفسرین این قصه را بارمیا علیه السلام نسبت داده اند، و بعضى بعزير علیه السلام منسوب شمرده اند و الله تعالى اعلم.

معلوم باد که اینکه امام علیه السلام فرمود : ما بين طلوع فجر تا طلوع شمس از ساعات لیل و نهار نیست با آنچه علامه مذکور داشته و اجماع شیعه بر آن رفته که از ساعات نهار است منافی نمی باشد ، چه ممکن است که حمل نمائیم این کلام را بر اینکه مراد این است که این ساعت را بسایر ساعات روزوشب شبیه نیست ، بلکه بساعات بهشت شبیه است ، و اینکه خدای اینسا عترا در دنیا مقرر داشته برای آنست که بسبب طیب هواء آن جنت و لطافت و اعتدالش را بشناسد.

و بر این علاوه محتمل است که امام علیه السلام جواب داده باشد سائل را بآنچه موافق عرف و اعتقاد او اصطلاح او است ، چه تکلیف انبیاء و ائمه علیهم السلام بر این طریق است .

و قطب راوندی در خرایج باین خبر بنحوی دیگر اشارت کرده است چنانکه انشاء الله تعالی در جای خود مذکور شود.

ص: 318

ذكر مكالمات و سؤال میشن آن زمینه هشام بن عبد الملك با حضرت باقر علیه السلام

در کتاب بحار الانوار از یحیی بن بشیر از حضرت ابی عبدالله علیه السلام مرویست که فرمود :

هشام بن عبدالملك كسيرا نزد پدرم علیه السلام بفرستاد و آن حضرت را بشام طلب ساخت چون پدرم بروی درآمد عرض کریا ابا جعفر از آن روی تو را احضار کردم که سؤال کنم از نومسئله ای که سزاوار نیست که جز من کسی پرسش از توکند، و شایسته نیست که بداند این مسئله را مگر بکنن.

پدرم فرمود أمير المؤمنین بهرچه دوست میدارد از من پرسش نماید اگر بدانم او را پاسخ گویم ، و اگر ندانم میگویم ندانم ، و صدق و راستی برای من سزاوارتر است.

هشام عرض کرد خبرگوی مرا از آن شبی که علی بن ابیطالب علیه السلام در آن شب مقتول گردید ، بچیزی که برای آنانکه از آن شهر که آن حضرت در آن شهید گردید غایب بودند استدلال نمودند ، و آنچه برای مردمان علامت و نشانه آن بود ، و هم مرا خبرده که آیا بوده است برای دیگری غیر از آن حضرت در قتلش علامت و عبرتی؟

«فقال له أبى : إنه لما كانت الليلة التي قتل فيها علي علیه السلام ، لم يرفع عن وجه الأرض حجر إلا وجد تحته دم عبيط حتى طلع الفجر، وكذلك كانت الليلة التي فقد فيها هارون أخوه وسى صلوات الله عليهما، وكذلك كانت الليلة التي قتل فيها يوشع بن نون علیه السلام ، وكذلك كانت الليلة التي رفع فيها عيسى بن مريم علیهما السلام ، وكذلك الليلة التي قتل فيها الحسين علیه السلام».

پدرم علیه السلام با هشام فرمود: در آن شب که علی علیه السلام مقتول گردید هیچ سنگی از روی زمین برنداشتند جز اینکه در زیر آن خون تازه در یافتند تا گاهی که طلوع فجر

ص: 319

بردمید، و همچنین بود آن شبیکه هارون برادر موسی علیه السلام در آنشب مفقود شد، و نیز چنین بود آن شبی که یوشع بن نون علیه السلام در آنشب کشته شد ، و همچنین بود آن شبی که در آنشب عیسی بن مریم علیهما السلام بآسمان برشد ؛ و همچنین بود آنشبی که حضرت امام حسین صلوات الله علیه شهید گشت.

معلوم باد که در کتب تواریخ بقتل حضرت یوشع علیه السلام اشارت نکرده اند مگر اینکه وفاتش مقصود باشد، و در عبارات مصطلح است که اگر کسی در رنج و اندوه و زحمت گروهی یا کسی بمیرد گویند او را کشت و کشتند و یا در قلم کتاب و نساخ سهوی رفته باشد يا يحيي بن زكريا باشد و الله تعالى أعلم.

بالجمله چون امام علیه السلام این کلام بفرمود ، رنك هشام از شدت غضب دیگرگون شد ، و آثار حزن و فزع از رنك رخسارش نمودار گردید ، و در آن اندیشه رفت که پدرم را گزندی رساند .

پدرم با او فرمود: «یا امیر المؤمنين الواجب على الناس الطاعة لامامهم، والصدق له بالنصيحة ، و أن الذي دعاني إلى ما أجبت به أمير المؤمنين فيما سألني عنه ، معرفتى بما يجب له من الطاعة ، فليحسن ظن أمير المؤمنين».

یعنی واجب است بر مردمان طاعت نمودن امام و پیشوای خودشان را و صدق و راستی در نصیحت او ، و آن چه مرا دعوت کرد بآنچه در جواب امیرالمؤمنین باز نمودم در آن چه از من پرسش نمود ، بشبب اطاعت او بود ، پس باید امیر المؤمنين نيكو ظن باشد .

راقم حروف گوید : چنان مینماید که از نخست که آن حضرت فرمود اگر بدانم جواب میگویم و اگر نه گویم نمیدانم، برای همین نتیجه آخر بود و حفظ ظاهر فرمود، وگرنه چیست که ندانند و چگونه دیگران چیزی بدانند که ایشان نندانند چه علم هر کس تابع علم و طفیل علوم ایشان است .

بالجمله میفرماید : هشام عرضکرد با من بعهد و میثاق خدای پیمان بسپار که تا من زنده ام این حدیث را با هیچکس در میان نگذاری ، پدرم چنان کرد

ص: 320

که او خوشنود شد، آنگاه هشام با پدرم گفت: هر وقت خواهی بجانب اهل خود باز شو .

و نیز در بحار الأنوار از کتاب مناقب سند بحضرت صادق علیه السلام میرسد که فرمود: چون پدرم محمد بن علي عليهما السلام را بدمشق بياوردند ، از مردمان شنید که همی گفتند این پسر ابوتراب است، پس آن حضرت پشت مبارك بدیوار روی يقبله نهاد ، آنگاه بحمد و سپاس خدای و درود بر پیغمبر صلی الله علیه وآله وسلم زبان گشاد .

«ثم قال : اجتنبوا أهل الشقاق و ذرية النفاق وحشو النار و حصب جهنم ، عن البدر الزاهر، والبحر الزاخر ، والشهاب الثاقب ، وشهاب المؤمنين، والصراط المستقيم من قبل أن تطمس وجوه فترد على أدبارها أو يلعنوا كما لعن أصحاب السبت وكان أمر الله مفعولا».

آنگاه فرمود : د : دوری و کناری جوئیدای اهل شقاق و ذریه نفاق و آلات آتش و فروزنده جهنم از بد گفتن در حق بدر زاهر و ماه فروزان و بحر زاخر و قلزم خروشان و شهاب ثاقب و اخگر درخشان و شهاب مؤمنین و نور گروندگان و صراط مستقیم و راه راست و نمایان از آن پیش که محو و نابود گردد رویها و برگردد بر پشتهای آن ، یا ملعون گردند چنانکه ملعون شدند یاران روز شنبه و هر آینه امر خدا و فرمان حق جاری میشود .

«ثم قال بعد كلام : أبصنو رسول الله تستهزؤن، أم بيعسوب الدين تلمزون ، وأى سبيل بعده تسلكون، وأى حزن بعده تدفعون ، هيهات هيهات برز والله بالسبق و فاز بالخصل ، واستوى على الغاية ، و أحرز الخطار، فانحسرت عنه الأبصار وخضعت دونه الرقاب ، و فرع ذروة العليا، فكذب من رام من نفسه السعى وأعياء الطلب. فأنى لهم التناوش من مكان بعيد».

آنگاه بعد از کلامی فرمود: آیا بصنو و مانند و مثل رسول خدای صلی الله علیه وآله وسلم یعنی على علیه السلام استهزاء كنيد، آيا بزرك دين را عيب و لمز ،كنيد، آیا بعد از او و طریقت او بکدام راه کام میسپارید و کدام درشتی و سختی را از پیش بر میدارید،

ص: 321

هيهات هيهات سوگند با خدای ، علی علیه السلام در تمامت فضایل و جمله فواضل بر همه بیشی و پيشي و بروز و ظهور گرفت ، و در میدان فضل وفضيلت قصب السباق كمال را فايزو نایل گردید ، و برهمه غالب و قاهر گشت ، و پیش از همه کس بر علامت سبقت و جلالت وفضیلت و شرافت پایان جست ، و گوی سبقت از میدان راهنت باز ربود ، و گاهی که ابصار بینایان از ادراکش عاجز ، و بسبب بعدش از دیدارش قاصر بود ، و تمامت رقاب خاضع گردید ، و آن حضرت بر أعلى درجه کمال صعود داد ، و هر کس بدانسوی شتابان گشت ، و در طمع آن شرف و فضل پویان گردید، نهایت فضل و کمال اجلالش او را تکذیب نمود و پای طلبش خسته و رنجور گردید ، و از دریافت آنمقام بیچاره چگونه این مردم با این پای لنك و همت قاصر و چشم ملول و اندیشه فاتر ، بر چنین مرتبتی رفیع ؛ و در جتی منیع ، و سپهری عالی ، و مهری متعالی راه یابند و بهره بردارند و ذخیره بدست کنند .

شمس راکی کور نابینا بدید *** أعرجا بر کوه نتوانی رسید

در خور هر گوش ناید قول حق *** ديو نتواند کلام حق شنید

«وقال : أفلوا عليهم لا أباً لأبيكم من الكوم، أوسد وا مكان الذي سدوا ، اولئك قوم إن بنوا احسنوا البناء، وإن عاهدوا أوفوا وإن عقد واشد وا، فأنى تسد ثلمة أخى رسول الله إذ شفعوا ، وشقيقه إذ نسبوا ، ونديده (1) إذ فشلوا ، وذي قرني كنزها إنفتحوا، و مصلي القبلتين إذ تحر فوا، والمشهود له بالأيمان إذ كفروا ، والمدعي لنبذ عهد المشركين إذ نكلوا ، والخليفة على المهادليلة الحصار إن جزءوا والمستودع الأسرار ساعة الوداع إلى آخر كلامه».

و از این پیش در ربع اول کتاب مشكوة الادب ، در ذیل احوال جعفر برمکی وانقراض برامکه، بیت اول ایند و شعر مذکور گردید که هارون الرشید در خطاب به بدسگالان آن جماعت قرائت کرد.

بالجمله فرمود : زبان باز دارید از ایشان، یعنی از اهل بیت رسول خدای

صلی الله علیه وآله وسلم

ص: 322


1- ندید : مثل نظیر است لفظاً ومعناً .

و از آنچه نه در خور مقام و منزات ایشان است فرو گذار کنید ، پدر نباد پدر شمارا و از این ملامت و نکوهش دست بازدارید یا اگر میتوانید آن بدعتها و اهواء که ایشان از دین برانداختند بر اندازید ، و آن اندازید، و آن ثلمه ها و رخنه ها که از بنیان دین بر بستند بر بندید، و چنانکه ایشان در جلو باطل سد نهاده سد بندید ، واکنون که علیا که برادر رسول خدای و شقیق و نظیر او بود، و بنای دینرا محکم نهاد و بعهد و پیمان یزدان وفا کرد و رایت دینرا استوار بر بست از میانه برفت ، و از فقدان او ثلمه سخت عظیم در بنیان دین در افتاد، چگونه تلافی آن بغیر آن میشود ، چه او گاهی که دست اخوت میگرفتند برادر رسول خدای بود ، و چون عقد نسبت استوار میساختند شفیق او بود ، و چون دیگران ضعیف و ترسان میگردیدند و از محاربت و مقاتلت کافران و منافقان روی بر میکاشتند در ثبات و نیرو و دوام و پایداری مانند او بود ، و چون فتحی نمایان میکردند و علامات فتوت و جلادت و اصالت و دیانت ظاهر میساختند صاحب هر دو شاخ گنج آن بود .

(واينسخن اشارت بقول نبي صلی الله علیه وآله وسلم است با أمير المؤمنين علیه السلام «لك كنز في الجنة وأنت ذوقر نيها» ومحتمل است که ضمیر بجنت و امت راجع باشد ، یعنی امیر المؤمنين در مقاتلت با کفار و فتح امصار آنگونه ثبات و استقامت ورزید ، و در راه دین مبین و قتال با مشرکین و رفع رایت اسلام و مسلمین چنان از خویش بگذشت که از میان تمامت مجاهدین صاحب این امتیاز و افتخار و دارای این منزلت و اعتبار گردید).

بالجمله میفرماید : چون مردمان از دین و احکام دین منحرف بودند امير المؤمنین در خدمت پیغمبر در دو قبله نماز گذاشت ، یعنی بدایترا بخاتمت آورد و در همه حال بدین خدای متعال بود ، و چون همه کافر بودند آفتاب ایمان از چهره اش فروزان بود، و چون مشرکان از عهد و پیمان خود برگشتند و رسولخدای نبذ عهد ایشان و محاربت ایشانرا پیشنهاد خاطر مبارک ساخت، علی علیه السلام با آنحضرت یار و یاور بود ، با اینکه دیگران از معاونت رسول یزدان کناری گرفته .

ص: 323

(و این اشاره به تبلیغ سوره مبارکه برائة و قرائت آن در موسم و نقض عهو دمشركين و ايذان ایشان بحرب مشرکان و امثال آن است ).

و در آنشب که مشرکان رسول خدایرا در سرای مبارکش حصار دادند علی علیه السلام در جای او بخفت و در منزل آنحضرت بماند گاهیکه دیگران بفزع و جزع بودند و در ساعة وداع مستودع اسرار رسول مختار گشت.

و هم در بحار الأنوار از ثعلبی از حضرت باقر علیه السلام مرویست که فرمود : هشام ابن عبدالملك مرا احضار کرد و بر وی در آمدم، و بنی امیه در اطراف او فراهم بودند ، با من فرمود ای ترا بی نزديك بيا « فقلت : من التراب خلقنا و إليه نصير» گفتم از تراب آفریده شدیم و هم بتراب باز شویم.

هشام همچنان مرا بخویش نزديك طلبید تا با خود فرو نشاند ، آنگاه با من گفت توئی آن أبو جعفر که بنی امیه را میکشید؟ گفتم : من نیستم گفت : پس او كيست؟ فقلت ابن عمنا ابو العباس محمد بن علي بن عبدالله بن العباس، و در این خبر از ظهور ابو العباس سفاح وقتل بنی امیه اخبار فرمود .

چون هشام این کلام بشنید بآ نحضرت نگران گردید گفت سوگند با خدای هرگز تو را دروغگوی نیافته ام پس از آن گفت این قضیه در چه وقت روی خواهد داد؟ «قلت : عن سنيات و الله ماهي ببعيدة » گفتم از پس سالی چند روی میدهد سوگند با خدای طولی ندارد - الى آخر الخبر .

و نیز در بحار الأنوار از ابو بکر حضر مي مسطور است که چون حضرت ابی جعفر علیه السلام را بجانب شام بنزد هشام بن عبدالملك حمل کردند و آنحضرت بیاب سرای هشام رسید ، هشام با اصحاب خود گفت: چون من از توبیخ و نکوهش محمد ابن علی زبان بر بستم شما بنکوهش او گذارش گیرید ، آنگاه فرمان کرد تا آنحضرت را در آوردند

چون امام علیه السلام در مجلس هشام درآمد با دست مبارک با آن جماعت اشارت کرد و بعموم حاضران سلام فرستاد و جلوس فرمود ، هشام چون این حال بدید ، خشم

ص: 324

و کین و بغض او را فرو گرفت ، تاچرا آنحضرت بخلافت بروی سلام نفرستاد و بدون رخصت جلوس فرمود .

پس هشام زبان برگشود و گفت یا تمد بن علی همانا همیشه مردی از شما بشق عصای مسلمین و تفریق جماعت مبادرت گیرد، و مردم را بخود دعوت کند ، و از روی سفاهت خود را امام بریت شمارد ، و بسبب عدم علم بر این امر اقدام جويد.

بالجمله هشام بر این طریق آنحضرت را بملامت سپرد و چون خاموش گشت آنجماعت يك بيك روى بآنحضرت کردند و ملامت همی نمودند.

چون بجمله خاموش شدند آنحضرت بپای شد و فرمود : « أيها الناس أين تذهبون و أين يراد بتكم بناهدى الله أو لكم، وبنا يختم آخر كم ، فان يكن لكم ملك معجل فأن لنا ملكاً مؤجلا وليس بعد ملكنا ملك، لأنا أهل المعاقبة ، يقول الله عز وجل : والمعاقبة للمتقين».

ایمردمان بکجا میروید ، و خویشتن را بکجا می افکنید ، یعنی از چه محض چند روزه روزگار گرد باطل میگردید، و حقرا فرو میگذارید، و از سخن حق میگذرید، و خویشتن را در بوادي ملاك و جهالت و تباهی و ضلالت اسیر میگردانید و بخوش آمد مخلوق رضای خالفرا از دست میدهید، و از آفتاب درخشان روی بر میتابید، و بظلمت غوایت منزل میجوئید، با اینکه میدانید بسبب طفیل وجود ما از آغاز کار هدایت یافتید ، و نیز در انجام بما پیوسته شوید ، و پایان گیرید ، اگر در این دو روزه جهان گذران ملکی معجل و سلطنتی باشتاب و ذهاب دارید ما را ملك و مملکتی است که هر گزش پایان و زوال نیاید چه مائیم اهل عاقبت ، خدای میفرماید عاقبت نيكو و پايان نيك برای متقیان و پرهیز گاران است.

چون کلمات آنحضرت باینجا پیوست ، هشام فرما نکرد تا آنحضرت را بزندان در افکنند چون امام علیه السلام را بحبس در آوردند از وجود مبارك و قدوم میمنت لزومش تنگنای زندان برزندانیان چون روضه رضوان و بوستان جاویدان گردید، و از کلمات مکرمت آیانش هر کس در زندان بود کامیاب و از جان و دل صحبتش را خریدار

ص: 325

گردید و بر آنحضرت مهربان و مرید گشت، چون زندانبان اینحال بدید نزد هشام شد ، و اینخبر بدو برداشت ، هشام فرما نکرد تا آنحضرت و اصحابش را بتوسط برید بجانب مدینه طیبه حمل کند.

شیخ اجل قطب راوندی در کتاب خرایج و جرایح از حضرت صادق صلوات الله عليه حکایت کند که فرمود: عبدالملک مروان بعامل خود که در مدینه بود مکتوب نمود که پدرم را بدو فرستد، و در روایت دیگر است که صادق علیه السلام فرمود كه هشام بن عبدالملك بن مروان بعامل مدینه نوشت که محمد بن علی را بجانب من فرست ، پس پدرم بیرونشد و مرا با خود بیاورد و برفتیم تا بمدین شعیب رسیدیم ، و ناگاه دیرى عظيم البنيان بديديم و بر در آن اقوامی بودند که جامهای پشمین نیکو برتن داشتند ، پدرم جامهاي نيکو بر من و خود بیار است و دست مرا بگرفت و برفتیم و نزد آنجماعت بنشستیم ، و با آن قوم بدير اندر شدیم ، و شیخی را بدیدیم که از فرتوتی ابروانش بردیدگانش فروهشته که از فرتوتی ایروانش بردیدگانش فروهشته بود ، پس بما نظر افکند و با پدرم گفت: تو از مائی یا از این امت مرحومه باشی ؟ فرمود : از شما نیستم بلکه از این امت مرحومه ام ، گفت: از دانایان ایشانی یا از جهال ؟ پدرم فرمود از علمای ایشانم عرض کرد تو را از مسئله پرسش میکنم فرمود بپرس هر چه خواهي.

عرض کرد : خبرگوی مرا از اهل بهشت که چون به بهشت اندر شوند و از نعیمش بخورند آیا از نعیم جنت چیزی کاسته میشود؟ فرمود: نمیشود شیخ گفت: نظیر آن چیست ؟ فرمود: نه آن است که از تورات و انجیل و زبور و قرآن اخذ مسائل و فواید میشود و هیچ از آن کاسته نگردد ، گفت : تو از علمای ایشانی .

آنگاه گفت: آیا اهل بهشت محتاج ببول و غائط راندن هستند؟ فرمود: نیستند ، عرض کرد: نظیر این چیست؟ پدرم فرمود : مگرنه آن است که بچه در شکم مادرش میخورد و می آشامد و بول و غائط نیفکند ، عرض کرد براستی سخن آراستی، و از مسائل بسیار پرسش کرد و پاسخ شنید.

پس از آن عرض کرد مرا از آن دو مولود خبر گوی که در یکساعت بمردند (تولد یافته ظ)

ص: 326

و در یکساعت وفات کردند معذلک یکی از ایشان یکصد و پنجاه سال و آن دیگر پنجاه سال زندگانی کردند کیستند و چگونه اند؟ پدرم فرمودند: ایشان عزیر وعزيره هستند و خدایتعالی عزیر را بیست سال بر تبت نبوت مکرم بداشت ، و صد سال او را بمیراند آنگاه زنده ساخت، و از آن پس سی سال زندگی کرد و هر دو تن در یکساعت بمردند ، اینوقت آن شیخ مغشی علیه بیفتاد و پدرم برخاست و از دیر بیرون شدیم.

پس جماعتی از دیر بسوی ما بیامدند و گفتند شیخ ما تو را میخواند ، پدرم فرمود: ما را بشیخ شما حاجتی نباشد ، اگر او را با ما حاجتی است آهنك ما كند ، آنجماعت برفتند و شیخ را بیاوردند، و در حضور مبارک پدرم بنشاندند.

شیخ عرض کرد: نامت چیست فرمود: محمد، عرض کرد : محمد پیغمبر توئی؟ فرمود : لى أمامن پسر دختر اویم، عرض کرد : نام مادرت چیست؟ فرمود : فاطمه، عرض کرد: نام پدرت چیست؟ فرمود علی، عرض کرد: در زبان عبری علی را الیا گویند؟ فرمود : آری عرض کرد : پسر شیر یا شبیر؟ پدرم فرمود: پسر شبیر ، شیخ عرض کرد : «أشهد أن لا إله إلا الله وأن جدك محمد رسول الله»

آنگاه از آنجا کوچ نمودیم تا بعبد الملك رسيديم و بروی در آمدیم ، عبدالملك از تخت خود بزیر آمد، و پدر مرا استقبال نمود و عرض کرد: مسئله برای من روی نموده است که علماء از دانش آن قاصر هستند، با من خبرگوی که چون این امت امام مفروض الطاعه خود را کشتند کدام عبرتی است که خدایتعالی در چنان روز بایشان مینماید؟ پدرم فرمود چون چنین قضیه روی دهد هیچ سنگی را بر نگیرند جز اینکه در زیرش خون تازه ببینند.

پس عبدالملك سر پدرم را ببوسید و عرض کرد: راست فرمودی همانا در آنروز که پدرت حسین بن علی بن ابیطالب علیه السلام را بکشتند بر در سرای پدرم مروان سنگی بزرك بود بفرمود تا آن سنگ را از جای برداشتند ، و ما در زیرش خون تازه بدیدیم که میجوشید ، و نیز مرا حوضى بزرك بود که اندر باغ من بود ، و در حواشی آن

ص: 327

سنگهای سیاه بکار رفته بود ، من حکم کردم که سنگهای سیاه برگيرند و بجایش سنك سفید نصب نمایند ، و در این روز حسین علیه السلام را شهید ساخته بودند ، و من نگران شدم و خون تازه را در زیرش بجوش بدیدم . آنگاه عبدالملك عرض کرد: آیا نزد ما اقامت می فرمائی و آنچه خواهی تکریم و تعظیم یابی با مراجعت میکنی؟ پدرم فرمود : « بل أرجع إلى قبر جدى ، بلكه بجانب قبر منور جدم صلی الله علیه وآله وسلم باز مي شوم ، عبدالملك رخصت داد تا انصراف جود.

و دیگر در كتاب مدينة المعاجز از ابو جعفر محمد بن جریر طبرى سند بأبي بصير میرساند که گفت : حضرت أبي جعفر علیه السلام فرمود : «مررت بالشام و أنا متوجه إلى بعض خلفاء بني امية فاذا قوم يمرون فقلت: أين تريدون؟ قالوا : إلى عالم لنالم تر مثله يخبرنا بمصلحة شأننا».

یعنی بجانب شام میگذشتم و بسوی بعضی از خلفای بنی امیه توجه داشتم ، ناگاه جماعتي رادیدم مرور میکردند ، گفتم آهنگ کجا را کرده اید؟ گفتند : بسوی عالمی و دانائی از خودمان میشویم که مانند او را ندیده ایم تا آنچه مصلحت حال ما می باشد با ما باز گوید.

و من با ایشان برفتیم تا بمکان عظیم در آمدند، و جماعتی کثیر در آنجا بودند و هنوز درنگی نکرده بودم که شیخی کبیر پدید گشت ، که بر دو مرد متکی وابروانش بر دو چشمش آویزان بود از این روی ابروانش را بر بسته بودند تا دیدگانش پدید گردد پس نظری بیفکند و گفت آیا تو از مائی یا از امت مرحومه؟ گفتم از امت مرحومه هستیم و بقیه خبر چنان میباشد که مذکور شده است .

راقم حروف گوید : از نقل این اخبار و اختلاف در بعضی از آن معلوم میشود که امام محمد باقر علیه السلام افزون از یکسفر بشام تشریف ارزانی داشته اند ، ممکن است در زمان عبدالملك بن مروان سفر بشام فرموده باشد، چنانکه دمیری در حیات الحیوان در ر ابتدای ضرب سکه اسلامی اشارت کرده است و انشاء الله تعالی مذکور میشود ،

ص: 328

و آن حکایت در سال هفتاد و ششم بوده ، و هنوز صادق علیه السلام متولد نشده بود ، و از این است که در بعضی اخبار سفر حضرت باقر علیه السلام میشود که تنها بوده اند، و وقتی دیگر حضرت صادق علیه السلام در خدمت پدر والا گهر همسفر بوده اند، و این ناچار در عهد هشام بوده است، چه تولد حضرت صادق بروایت صحیح در سال هشتادم و بقولی هشتاد وسیم ، و وفات عبد الملك در سال هشتاد و ششم روی داد ، و آنحضرت در آن وقت کودکي سه ساله یا پنج و شش ساله بود ، و سفر کردنش در خدمت پدر معهود نیست.

و نیز اختلاف رواياتي که در مکالمات آن حضرت با عالم نصرانی و شیخ دیرانی وارد است، بر همین دلالت دارد که بعضی در ایام توقف در دمشق، و برخی در حال خروج از دمشق ، و پاره در طی راه ذهاباً و ايابا بوده است ، وحضرت صادق علیه السلام در پاره از مجالسات و محاورات حاضر ، و در بعضی غایب بوده اند والله تعالى أعلم .

ذکر انصراف حضرت امام محمد باقر صلوات الله علیه از دمشق بمدینه طیبه

در ذیل اخبار مذکوره بمراجعت آنحضرت باختلاف اقوال اشارت کرده اند ، قطب راوندی در ذیل خبر مسطور میگوید: حضرت صادق علیه السلام فرمود: عبدالملك پدرم را رخصت انصراف داد.

و از این خبر معلوم میشود که حضرت صادق بر حسب روایت حکایتی فرموده اند والا اگر خود در خدمت پدر همسفر بوده اند در عهد هشام بوده و روایت دوم صحیح است اسم هشام از قلم کتاب ساقط گردیده است.

بالجمله میفرماید: از آن پیش که ما بیرون شدیم پیکی بفرستاد و بهر بلد و مردم هر دیار پیام داد که بهر منزل که مادر آئیم نه ما را طعام بدهند و نه بگذارند

ص: 329

بمنزلی فرود شویم ، تا از گرسنگی بمیریم از این روی بهر منزلی فرود ما را براندند و راه نگذاشتند، و زاد و توشه ما فانی گردید تا بمدین شعیب

رسیدیم.

و در بحارالانوار در ذکر خبرا بوبکر حضر می مسطور است که هشام فرمان کرد تا آنحضرت را از حبس بیرون آورده و اورا و اصحابش را با اسب و مرکب برید حمل نمایند تا بمدینه اندر شوند ، و فرمان کرد تا بازارها را برایشان برنگشایند ، و در میان ایشان و طعام و شراب حایل شوند.

پس ایشان سه منزل بسپردند و طعام و شراب نیافتند تا بمدین رسیدند ، و در ذیل خبر سید بن طاوس مسطور است که فرمود بر چهار پایان خود برنشستیم در حالتي که از دمشق منصرف بودیم و از جانب هشام قاصدی از دمشق بعامل مدینه از همان راه که ما بباید راه بسپاریم بر ما سبقت گرفت ، و هشام باو نوشت که همانا دو پسر ابو تراب که هر دو ساحر هستند محمد بن علي و جعفر بن محمد و هر دو تن در اظهار اسلام خود دروغ زن میباشند، و حضرت میفرماید بلکه هشام لعنه الله خود کاذبست :

بالجمله میگوید هر دو تن بر من ورود کردند و چون ایشانرا بمدينه باز

، گردانیدیم بجماعت قسیسین و رهبان از کفار نصاری مایل شدند ، و از دین اسلام بدین نصاری گرویدند ، و با نجماعت تقرب یافتند ، و من محض پاس قرابت ایشان عذاب و نکال ایشانرا مکروه شمردم ، چون این مکتوب مرا قرائت کردی در میان مردمان ندا برکش که بری الذمه هستم از کسی که با ایشان بیع و شری نماید ، یا بایشان بمصافحه و سلام پردازد، چه ایشان از اسلام برگشتند، و امیرالمؤمنین همی خواست ایشانرا و دواب و غلامان و یاران ایشانرا بسخت تر کشتنی بکشد.

بالجمله میفرماید: برید بشهر مدین رسید، و چون بآن شهر مشرف شدیم پدرم از پیش غلامان خود را بشهر بفرستاد تا برای ما منزل مهیا دارند ، و برای چهارپایان

ص: 330

علف بخرند ، و کار خوردنی بسازند، چون غلامان ما نزديك بدروازه شهر شدند ، مردم شهر دروازه شهر را بر ما بستند، و ما را ناسزا گفتند، و در حضرت علی بن ابیطالب صلوات الله عليه بجسارت سخن کردند و گفتند شما را نزد ما فرود آمدن نشاید، وبیع و شری تزیید ای کافران ای مشرکان ای مرتدان ای دروغزنان ای شریر ترین جمله خلق جهان.

چون غلامان ما این حال بدیدند از پس در بایستادند تا ما بایشان پیوستیم ، پدرم با ایشان سخن فرمود و بنرمی تکلم نمود و با ایشان گفت: از خدای بترسید و بغلط و غلظت نروید ، چه ما آنکسان نیستیم که با شما باز نموده اند ، و چنان نیستیم که شما میگوئید ، و آنجماعت بعقیدت خویش بودند ، و باین سخنان گوش نیاوردند ، پدرم فرمود اگر شما هم این گمان میبرید با ما مدارا کنید و در بر روی ما بر گشائید ، و با ا بیع و شری نمائید چنانکه با یهود و نصاری و مجوس می نمائید ، گفتند شما از یهود و نصاری و مجوس شریر ترید ، چه این جماعت ادای جزیه بکنند و شما نمیکنید ، پدرم با ایشان فرمود پس در برما برگشائید ، و مارا منزل دهید و از ما جزیه بگیرید چنانکه از آن جماعت میگیرید گفتند: در بر نگشائیم و شما را کرامتی نگذاریم تا گاهیکه بر پشت چار پایان خود گرسنه و تشنه بمیرید، یا چارپایان شما در زیر پای شما تباه شوند، پدرم ایشانرا بموعظت گرفت لكن ايشان را عنو و نشوز بر افزود.

حضرت صادق علیه السلام می فرماید: اینوقت پدرم پای مبارک را در خانه زین بگردانید و با من فرمود : ای جعفر در مکان خود بمان و حرکت مکن ، آنگاه بر کوهی که بر شهر افراز بود بر آمده و مردمان نگران بودند تاچه خواهد کرد ، چون بر فراز کوه رسید روى مبارك بشهر مدین کرد، آنگاه هر دو انگشت مبارك را بگوش نهاد ، و بآوازی بلند این آیت وافی دلالت را قرائت فرمود :

«و إلى مدين أخاهم شعيباً قال ياقوم اعبدوا الله مالكم من إله غيره و لا تنقصوا المكيال والميزان إني أريكم بخير و إني أخاف عليكم عذاب يوم محيط * و يا قوم

ص: 331

أوفوا المكيال و الميزان بالقسط ولا تبخسوا الناس أشيائهم ولا تمنوا فى الأرض مفسدين * بقية الله خير لكم إن كنتم مؤمنين».

آنگاه صدای مبارك بركشيد و فرمود «و الله أنا بقية الله خير لكم إن كنتم مؤمنين» سوگند با خدای منم بقیة الله در زمین خدای

پس خدای بادی سیاه و تاريك را فرمان كرد تاوزیدن گرفت و آواز مبارك بدر مرا برگرفت و در گوشهای مردمان و کودکان و زنان بیفکند ، و هیچکس از مردمان و کودکان و زنان بر جای نماند جز آنکه برفراز بامها و دیوارها برآمدند ، و پدرم بر ایشان مشرف بود.

و در جمله آنکسان که صعود دادند پیری سالخورده از مردم مدین بود ، و آن پیر نظر بجانب پدرم بر فراز کوه افکند و بآواز بلند ندا برکشید و گفت : ایمردم مدین از خدای بترسید چه اینمرد در مقامی ایستاده است که شعیب علیه السلام گاهیکه بر قوم خود نفرین فرمود توقف نمود، اگر بروی در نگشائید و او را بمنزلی فرود نکنید عذاب خدای شما را فرو گیرد ، و من برشما بيمناكم «وقد اعذر من أنذر»

آنجماعت بترسیدند و دروازه برگشودند و ما را فرود آوردند ، و تمامت این داستان را بهشام مکتوب کردند ، و مادر روز دوم از آنجا کوچ نمودیم ، و هشام بعامل خود مکتوبی کرد تا آن شیخ را مقتول گرداند، و بروایتی ناپدید گرداند ، و او چنان کرد ، و نيز بعامل مدينة الرسول صلی الله علیه وآله وسلم نوشت که حیلتی کرده پدرم را در طعام یا شرابي مسموم نماید ، و هشام رخت از جهان بر کشید و باین آرزو نرسید.

و در پایان روایتی که از یحیی بن بشير مذكور شد مسطور است که : چون حضرت باقر علیه السلام برفراز کوه آنکلمات بگذاشت ، در میان اهل مدین شیخی سال خورده و روزگار شمرده و بر تجارب جهان بر گذشته و از مکتب باستان خبرها یافته و در اهل مدین بصلاح و صواب معروف بود، چون این ندا بشنید با اهل خود گفت مرا بیرون برید .

پس او را برداشته و در وسط شهر بگذاشتند، و مردمان در پیرامونش انجمن شدند

ص: 332

پس با ایشان گفت این آواز چه بود که مرا بگوش رسید ، گفتند این مردی است که خواهد از بازار ما ما يحتاج خود را خریداری کند، و سلطان او را منع کرده و از منافع خود باز داشته.

آن شیخ با ایشان گفت: آیا مرا اطاعت میکنید گفتند : خدای داناست که فرمان ترا پذیرفتاریم ، گفت: همانا از قوم صالح یکنن ناقه صالح را عقر کرد و خداوند تمامت آن قوم را محض رضای ایشان آن کردار، بعذاب و نکال دچار ساخت ، و اينك این مرد در مقام شعیب بایستاده و مانند نداء شعیب علیه السلام ندا بر کشید، شما سلطان را فرو گذارید و سخن مرا اطاعت کنید ، و آنچه از بازار خواهد برای او بیرون و حاجتش را بر آورید ، و گرنه سوگند با خدای من از هلاکت و هوان شما ایمن نیستم .

آنجماعت در بر گشودند و آنچه پدرم را بکار بود بفروختند و بشهر خود منزل دادند و عامل هشام از کردار ایشان و داستان آن شیخ بهشام بنوشت و هشام بعامل خود که بمدینه بود مکتوب نمود تا آن شیخ را بجانب او حمل کرد و شیخ رضی الله عنه در عرض راه بجنان جاویدان راه گرفت .

و در پایان روایتی که از ابوبکر حضر می مسطور گردیده مذکور است که چون آنحضرت و یارانش بشهر مدین رسیدند دروازه شهر را برایشان فراز نکردند اصحاب آنحضرت از جوع و عطش بخدمتش شکایت بردند و آنحضرت بر کوهی که بر ایشان مشرف بود برشد و بأعلى صوت خود فرمود « يا أهل المدينة الظالم أهلها أنا بقية الله خداى ميفرمايد «بقيه الله خير لكم إن كنتم مؤمنين وما أنا عليكم بحفیظ ».

در میان اهل مدین پیری کهن سال بود نزد اهل مدین شد و با ایشان گفت : ای قوم این دعوت که دیدید سوگند بخدای دعوت شعیب پیغمبر علیه السلام است قسم بخدای اگر بازارها را بر اینمرد برنگشائید عذاب خدای از فراز و نشیب شما برشما فرود آید در این مره مرا تصدیق و اطاعت نمائید و از این بعد تکذیب کنید، چه من بنصيحت

ص: 333

شما سخن میکنم .

ایشان چنانکه وی گفت رفتار کردند و داستان شیخ بهشام پیوست و او کسی را بفرستاد و او را حمل کردند و از آن پس ندانستند باوی چه کردند و بروایتی در طريق بمرد.

و در پایان روایتی که قطب الدین از حضرت صادق علیه السلام نموده است مسطور است که چون آنحضرت در بالای کوه آن کلمات بفرمود مردم مدین آن داستان را با شیخ بگذاشتند و از قدوم ما و احوال ما باز نمودند و او را بخدمت پدرم بیاوردند و طعامی بسیار حاضر کردند و ضیافتی نیکو بنمودند والی مدین فرمان کرد تا شیخ را بر بند نهادند تا بعبد الملك بفرستند، زیرا که بر خلاف امر عبدالملك رفته بود.

حضرت صادق علیه السلام میفرماید: من از اینحال در ملال شدم و بگریستم پدرم فرمود از عبدالملك گزندی باین شیخ نرسد و نه این شیخ بدو خواهد پیوست چه این شیخ در اول منزلی که منزل کند وفات مینماید آنگاه ما از آنجا بکوچیدیم تا بزحمت و مشقت بمدينه مراجعت کردیم .

و از این اخبار متفاوته معلوم میشود که سفر آنحضرت بسوی هشام از یکمره افرون بوده است، موافق روایت ابن خلکان در ذیل احوال سالم بن عبدالله که میگوید در سال یکصد و هشتم هشام بن عبدالملك مردمانرا حج اسلام نهاده و بمدینه در آمد ، تواند بود که با حضرت امام محمد باقر علیه السلام ملاقات و پاره از این مسائل در میانه گذشته باشد و نیز حمل شیخ بسوی عبد الملك خالی از اشکال نیست چنانکه اشارت رفت ممکن است که هشام بن عبد الملك باشد ، و نیز اینکه مذکور شد که هشام بعامل خویش نوشت تا آنحضرت را مسموم دارد و تا هشام هلاک شد اینکار ممکن نشد ، با عامه روایات معتمد عليها درست نمی آید ، چه روایت صحیح آن است که وفات آنحضرت سالها قبل از مرگ هشام بوده است ، چنانکه بخواست خدا مرقوم شود .

ص: 334

ذکر امارت اسد بن عبدالله از جانب برادرش خالد بن عبدالله در مملکت خراسان

چنانکه اشارت رفت در آن اوقات که مسلم بن سعيد بغز و ترکستان رفت و بزمین بخارا رسید، مكتوب خالد بن عبدالله بدورسید که این غزوه که پیشنهاد خاطر دارد بانجام رساند و امارت خراسان را با برادرش اسد بن عبدالله سپارد، چون اسد حکمران خراسان گردید و آن سامان شد ، مسلم بن سعید در فرغانه روز مینهاد، پس اسد بیامد تارود جیحون در سپارد ، اشهب بن عبد تمیمی که متولی کشتی های عامل بود، او را راه نگذاشت و گفت مرا از این کار نهی کرده اند، اسد او را عطاها کرد و ملاطفت ها نمود تا مگر او را راه گذارد ، اشهب قبول نکرد ، ناچار اسد بن عبدالله پرده از راز برگرفت و گفت من بامارت خراسان میروم ، این وقت او را دستوری داد اسد از امانت و کفایت اشهب خوشوقت گشت و گفت: اینمرد را فراموش نکنید تا از دعای شکر او در رعایت امانت ما غفلت نورزیم، آنگاه بصغد روی نهاد و در مرج نزول نمود .

و این هنگام هانی بن هانی والی سمرقند بود، و مردمان سمرقند بدیدار اسد بیرون شدند ، و او را بر فراز سنگی نشسته دیدند ، و بفال میمون نشمردند، و گفتند خیر و خوبی با او نیست، چه اسدی است بر حجری ، آنگاه اسد بسمرقند درآمد و دو مرد را با حکمی که بامارت عبدالرحمن بن نعيم برلشگریان نگارش یافته برانگیخت ، و ایشان برفتند و او را در یافتند، و آن عهدنامه بدو دادند، عبدالرحمن آن نوشته را نزد مسلم بن سعید برد ، مسلم گفت سمعاً وطاعة ، و عبدالرحمن مردمان را بازگردانید و مسلم نیز با ایشان بود ، و ایشان بجمله بسمرقند شدند ، و خدمت اسد بن عبدالله را در یافتند، واسدهانی بنهانی را از امارت سمرقند عزل کرد و حسن بن ابى العمرطة الكندى را بجای او منصوب ساخت.

وقتی با حسن گفتند اينك هفتهزار تن بت و روی نهاده اند گفت ایشان بماروی

ص: 335

نیاورده اند ما برایشان بشتافتیم و بر بلاد و امصار ایشان غلبه جستیم ، و ایشان را بنده و برده گرفتیم معذلك اكنون بعضی از شما با بعضی نزديك شوند و نواحی خیل شما از نواحی خیل ایشان در گذرد، پس از این کلمات ایشان را سب کرد و نفرین نمود وبادرنك بجنك ايشان روی نهاد و غارت ببردند و سالم بازگردیدند ، و ثابت قطنه را که از این پیش بیاره حالاتش اشارت رفت از جانب خود در سمرقند بگذاشت.

ثابت بر منبر برشد تا مردمانرا خطبه ،براند منبر جنبش گرفت و ثابت راثبات نماند و سخن دیگرگون ساخت و گفت: هر کس خدای و رسول را اطاعت نماید گمراه است ، پس خاموش شد و هیچ کلمه نگفت و گفت :

وإن لم أكن فيكم خطيبا فانني *** بسيفي إذا جد الوغى لخطيب

کنایت از اینکه اگر زبان من چون تیغ بران کارگر نباشدوادای خطبه نتواند شمشیر من در روز کارزار و زمان پیکار زبانی آتشبار و دمی گردان گذار دارد، باوی گفتند اگر این شعر را برروی منبر قرائت کردی اخطب ناس بودی ، اینوقت صاحب الفيل لشکر این شعر در نکوهش او در حضورش بخواند:

أبا العلاء لقد لافيت معضلة *** يوم العروبة من كرب و تحنيق

تلوي اللسان إدارمت الكلام به *** كما هوى زلق من شاهق النيق

لمارمتك عيون الناس ضاحية *** أنشأت تحرض لما قمت بالريق

اما القرآن فلاتهدى لمحكمة *** من القرآن ولا تهدى لتوفيق

ص: 336

ذکر امارت حربن يوسف بن يحيى از جانب هشام بن عبد الملك در موصل

در اینسال هشام بن عبدالملك حر بن يوسف بن يحيي بن الحكم بن أبي العاص ابن امیه را عامل موصل گردانید وی همانکس باشد که منقوشه را برای سرای خود و مسکن خود بساخت و از اینروی این دار را منقوشه نام نهادند که با ساج ورخام و نگینهای رنگارنگ و امثال آن نقش کرده بودند ، و این سرای در سوق القتابین و شعارین و سوق الاربعاء واقع بود.

ابن اثیر گوید اما اکنون این سرای منقوشه ویرانه منبوشه و باسوق الاربعاء مجاور است و این حر همانکس باشد که آن نهریکه در موصل است بساخت ، وسبب احداث این نهر آنشد که وقتی حربن یوسف زنی را بدید که جره را قدری آب کرده و حمل مینماید و بسبب دوری آب از پی راحت می نشیند، پس اینداستان را بآستان هشام معروض داشت ، هشام فرمانکرد تا نهری بسوی شهر حفر نماید وی این نهر را بکند و اکثر شرب اهل موصل از این نهر است ، و هم شارع معروف بشارع النهر در کنار این نهر واقع است و سالها بر اینحال بماند و در سال یکصد و سیزدهم حر بمرد .

ذكر سوانح و حوادث راه یافت سال یکصد و ششم هجری نبوی صلی الله عليه و آله

در اینسال گاهی که هشام بن عبدالملك در مکه معظمه وحجر جای داشت ، طلحه در خدمتش زبان بسخن برگشود و گفت تو را سوگند

ابراهيم بن محمد بن میدهم و سئوال میکنم بخدای و بحرمت این خانه که برای تعظیم آن بسوی آن و زیارت آن بیرون آمدی ، جز آنکه داد مرا بازدهی ، و آنظلم که بر من رفته است تلافی کنی.

ص: 337

هشام گفت ظلامه تو چیست ؟ گفت خانه من است ، هشام گفت از چه در عبدالملك دادخواهی نکردی؟ گفت عبدالملك در حق من ستم ورزید گفت ولید وسلیمان با تو چکردند؟ گفت هر دو در حق من ستم کردند گفت عمر بن عبدالعزیز چه کرد؟ گفت خدایش رحمت کناد آن دار را با من باز گردانید گفت یزید بن عبدالملك چه کرد؟ گفت بر من ستم کرد و از من بگرفت بعد از آنکه در تصرف من بود و اکنون در دست تست، هشام گفت اگر در تو اثر ضرب و جای ضربی بودی تو را مضروب میداشتم گفت سوگند با خدای در من از شمشیر و تازیانه نشان ضرب است.

هشام منصرف شد و گفت هرگز مانند این شخص سالخورده و اینز بان ندیده ام همانا السنه قریش است که تاقیامت نشانش باقی است.

و هم در اینسال هشام بن عبدالملك عبد الواحد النضری را از امارت مکه و مدینه و طایف باز کرد و این جمله را با مارت خالش ابراهيم بن هشام بن اسماعيل گذاشت و نیز در اینسال عبدالصمد بن علی بن عبدالله بن عباس در شهر رجب متولد گردید .

و هم در اینسال ابراهیم بن هشام محمد بن صفوان جمعی را بقضاوت مدینه طیبه منصوب و از آن پس او را معزول داشت وصلت کندی را بقضاوت بر نشاند و در اینسال عامل مکه و مدینه و طایف چنانکه اشارت رفت ابراهيم بن هشام مخزومي بود و در اینسال امارت عراق و خراسان در عهده کفایت و کفالت خالد بن عبدالله قسرى بجلى بود وعقبة بن عبد الأعلى از جانب خالد عامل صلات بصره و مالك بن منذر بن جارود والی شرطه بصره و بصره و تمامة بن بن عبدالله بن انس قاضی بصره بود و در اینسال چنانکه مذکور گردید هشام بن عبدالملك مردمان را حج اسلام بگذاشت و در اینسال یوسف بن مالك مولى حضرميتين از پشت زمین در شکم زمین جای گرفت.

و هم در اینسال بكر بن عبدالله مزنی وفات یافت ، یافعی در مرآة الجنان در سوانح سال یکصد و هشتم بوفات او اشارت کند و گوید: در اینسال ابو عبدالله بکر

ص: 338

ابن عبدالله مزنى بصرى فقيه وفات کرد و او از مغيرة بن سعيدروایت داشت و نیز از جماعتی دیگر راوی بود و بقولی وفاتش در سال یکصد و ششم بود، چنانکه در اینجا اشارت یافت .

و در اینسال موافق روایت ابو محمد عبدالله اسعد یافعی ابو عمر ، و بقولی ابو عمر و عبد الملك بن عمير بن سويد بن حارثة بن املاس بن ثقيف بن عبدالشمس بن سعد بن الوسيع بن الحارث بن تلبيع بن أزد بن حجر بن جزيلة بن اللخم اللخمي كوفى قبطى الفرسي ، رخت بدیگر جهان کشید بعد از شعبی بقضاوت کوفه بر نشست ، وی از مشاهیر تابعین و ثقات ایشان و بزرگان مردم کوفه است ، خدمت على بن ابيطالب امير المؤمنين صلوات الله علیه را دریافت ، و از جابر بن عبدالله روایت داشت.

از وی حکایت کرده اند که گفت: در قصر دارالاماره كوفه نزد عبد الملك ابن مروان حاضر بودم و در اینحال سر مصعب بن زبیر را بن زبیر را بیاوردند و در حضورش بنهادند ، از دیدار آن سر لرزه باندامم در افتاد ، چون عبد الملك آنحال مشاهدت کرد از سبب پرسش نمود ، گفتم: یا امیر المؤمنین تو را بخدای میسپارم بودم که سر مبارك حسين بن على بن ابیطالب علیه السلام را نزد عبیدالله بن زیاد بیاوردند ، و در همین موضع که اکنون سر مصعب را نزد تو نهادند نزد او بگذاشتند ، و هم در این قصر و در این موضع مختار بن ابی عبیده ثقفی بودم و رأس منحوس عبیدالله بن زياد لعنة الله علیه را برای او بیاوردند ، و در این مکان در حضورش بگذاشتند ، و از آن پس در این قصر در خدمت مصعب بن زبیر بودم و سر مختار را در حضورش حاضر ديدم ، و اينك سر مصعب بن زبیر را در این قصر در حضور تو میبینم ، چون عبدالملك اینداستان هایل بشنید در حال از جای بر خاست و بویرانی آن طاق که در زیر آن بودیم فرمان داد.

وقتى عبدالملك بن عمیر رنجور گردید ، مردی از تخلف ورزیدن از

ص: 339

عیادت او در خدمتش معذرت خواست گفت: هرگز ملامت نکنم کسی را که اگر مریض شدی و من بعيادتس نمیشدم تا چرا مرا عیادت نکرد ، یعنی تو را آن مقام و رتبت نیست که از عیادت نکردن تو ملول گردم، چه اگر تو خود رنجور میشدی بعیادت تو نمیشدم.

بالجمله ابن خلكان وفات او را در سال یکصد و ششم مسطور داشته وگوید : یکصد و سه سال عمر کرد ، و ابن اثیر نیز باوی موافقت کرده است لکن يافعي در اینسال مذکور داشته است، و در سال یکصد و سی و در سال یکصد و سی ششم اشارت نکرده است با اینکه اغلب نقل او از تاریخ ابن خلکان است ، و از این پیش احوال عبد الملك مذكور در ذیل مجلدات مشكوة الأدب مسطور گشت.

و هم در اینسال ابو عمرو و بقولی ابو عبدالله سالم بن عبدالله بن عمر بن الخطاب العدوى مدنی فقیه که یکتن از فقهای سبعه مدینه و در شمار سادات تابعين و علماء و ثقات ایشان بود ، جهان را بدرود گفت ، از پدرش عبدالله بن عمر و جزا و روایت می کرد و زهری و نافع از وی روایت میکردند ؛ مردی شدید وقوى الخلقه بود ، کارهای خویش را خور متحمل بود ، چون سلیمان بن عبدالملك بکعبه معظمه درآمد ، سالم را نگران شد گفت حاجات خود را عرضه دار، گفت سوگند باخدای در خانه خدای جز از خدای سئوال نکنم ، و این سئوال نکنم ، و این کلام از حضرت سجاد سلام الله علیه است چنانکه در کتاب احوال آنحضرت مذکور شد ، و او را عادت چنان بود که لباس پشمینه بر تن بیاراستی ، و بخدمت خویش برخاستی ، و در روایات متقن و موثق بود، چنانکه محدثین روایات شافعی را از مالك و روایات مالك را از نافع که با بن عمر پیوسته شود ، سلسلة الذهب خوانند ، أما روايت او را اصبح اسانید شمارند.

ابن خلکان گوید : وفات سالم در آخر ذی الحجه سال یکصد و ششم بود گوید : بعضی وفات او را در سال یکصد و هشتم دانسته اند و گفته اند در آنروز هشام بن عبدالملك در مدینه بود وحج نهاده بود ، و در آنسال با مردمان آنگاه بمدینه آمد و قدوم او با موت

ص: 340

سالم موافق شد ، و چون در جنازه اش جماعتی بسیار حضور یافتند در بقیع بروی نماز بگذاشت ، چنانکه از این پیش در ذیل احوال خروج حضرت باقر علیه السلام بسوی شام اشارت رفت ، و از این پیش در ذیل احوال وليد بن عبدالملك وعمر بن عبدالعزيز بعضى مكالمات او مسطور شد .

بالجمله احوال سالم بن عبدالملك در ذيل مجلدات مشكوة الادب مسطور شده است.

و نیز در اینسال بروایت ابن خلکان و یافعی و بعضی دیگر ، ابوعبدالرحمن طاوس بن کیسان خولانی همدانی یمانی که از ابناء فرس و یکتن از اعلام تابعین است وفات نمود ، مردی فقیه و عالم و از ابن عباس و ابوهريره و عایشه سماع داشت ، ومجاهد و عمرو بن دینار از او روایت میکردند و در هشتم ذی الحجه در مکه بمرد، و با قامت حج رفته بود .

و در اینسال نیز هشام بن عبدالملك اقامت حج نهاده بود ، پس هشام بروي نماز بگذاشت ، و از کثرت ازدحام نتوانستند جنازه اش را بیرون آورند، لاجرم ابراهیم بن هشام مخزومی امیر مکه گروهی را بفرستاد تا جنازه اش را حمل کردند .

ابوالفرج بن جوزی گوید اسم وی ذکوان و طاوس لقب اوست ، حکایت کرده اند که ابو جعفر منصور عبدالله بن طاوس مذكور ومالك بن انس را احضار کرد ، چون بروی در آمدند ، ساعتی سر بزیر افکند .

آنگاه با بن طاوس ملتفت شد و گفت از پدرت طاوس ،حدیثی بازگوی گفت پدرم مرا حدیث راند که سخت ترین مردم و بدحال ترین ایشان در روز قیامت مردیست که خدایش در سلطنت خود شريك ساخته باشد و در حکومت جائر باشد.

ابو جعفر ساعتی خاموش شد مالک میگوید جامهای خود را بخودم ضموم ساختم از بیم اینکه خون او بمن برسد یعنی ابو جعفر او را بکشد پس از آن منصور به ابن طاوس گفت: این دوات را بمن بده و سه دفعه بگفت ، و ابن طاوس اطاعت فرمان نکرد ، ابو جعفر بر آشفت و گفت از چه دوات را بمن نمیدهی ، گفت بیم دارم که با این

ص: 341

دوات وقلم بكناه و معصیتی رقم کنی و من در این کار با تو شريك باشم ، چون ابوجعفر این سخن بشنید از کمال خشم و انزجار بانك بركشيد كه از منزل من بیرون شوید ابن طاوس گفت مطلوب ما نیز همین بود، مالک میگوید از آنروز فضل و فزونی طاوس را بدانستم .

بالجمله در کتاب احوال حضرت سجاد سلام الله علیه پارۀ حکایات او با آنحضرت مسطور شد ، و هم شرح احوال او در مشكوة الادب مرقوم گردید .

یافعی گوید وقتی از مسئله از ابن طاوس پرسیدند گفت میترسم تکلم کنم و میترسم خاموش باشم و هم میترسم که بتكلم و سکوت هر دو مأخوذ ومؤاخذ باشم ، و بعضی گفته اند که در صنعا و جند قضاوت یافت .

و هم در این سال بروایت یافعی ابی محل لاحق بن حمید بصری که یکتن از علمای بصره است وفات نمود بزرگان صحابه را ملاقات کرد و مانند ابوموسی و ابن عباس را دریافت ، هشام بن حسان گوید وی قلیل الكلام بود لکن چون تكلم نمودی در شمار رجال بودی، یعنی کم گفتی و چون گفتی نیکو گفتی .

و هم در اینسال اعراب اسپانیا یکی از ایالات فرنگستانرا که (بورگونی) باکاف فارسی نام داشت بقتل عام فرو گرفتند و هر چه یافتند بنهب وغارت ببردند ، و نیز در اینسال (شار مارسل) که در شمار اعیان مردم فرانك بود از رود درن عبور داد و مردم مملکت باویر را با طاعت فرمان در آورد و بعضی از مورخین این قضیه را در سال یکصد و هفتم رقم کرده اند و بصواب نیز چنین است .

ص: 342

ذکر پاره کلمات معجز آیات حضرت ذی منقبت امام محمد باقر علیه السلام که در جبر و قدر و اجل محتوم و غیره رسیده است

در اصول کافی از یونس بن عبدالرحمن از روات متعدده از حضرت ابی جعفر باقر وابی عبدالله صادق صلوات الله عليهما مرویست که فرمودند :

«إن الله أرحم بخلقه من أن يجبر خلقه على الذنوب ثم يعد بهم عليها، والله أعز من أن يريد أمراً فلا يكون».

یعنی خدای از آن رحیم تر است بر بندگان خود که ایشانرا بارتكاب ذنوب و معاصی مجبور دارد و از آن پس که مجبوراً بمعصیت رفتند ایشانرا عذاب فرماید ، یعنی عذاب برای کسی است که ترک اطاعت فرمان کند و اگر ایشان مجبور باشند در حقیقت اطاعت امر کرده اند با اینحال عاصی نیستند که مستحق عذاب باشند و نیز خدای از آن عزیزتر و قادر تر است که چیزیرا بخواهد و اراده فرماید و موجود و مشهود نگردد ، یعنی اگر بگوئیم عباد در افعال خود مختارند و بدون اراده قادر مختار هرچه خواهند کنند ، این نیز با قدرت عزت حضرت احدیت منافی است .

راوی میگوید پس در خدمت ایشان علیهما السلام عرض کردند آیا در میان جبر و قدر منزله ثالثه هست ؟ فرمود: آرى «أوسع مما بين السماء والأرض» يعني منزله ثالثه اش از میانه آسمان و زمین وسیع تر است .

دیگر در اصول کافی از زراره مسطور است که از حضرت ابی جعفر علیه السلام از این آیت مبارك پرسيد « و ماظلمونا ولكن كانوا أنفسهم يظلمون» قال: إن الله أعظم وأعز وأجل و أمنع من أن يظلم، ولكنه خلطنا بنفسه فجعل ظلمنا ظلمه، وولايتنا ولايته، حيث يقول «إنما وليكم الله و رسوله والذين آمنوا» يعنى الأئمة منا ، ثم قال في موضع آخر ، « وماظلمونا ولكن كانوا أنفسهم يظلمون ثم ذكر مثله ».

معنی ظاهر آیه شریفه این است که میفرماید و ستم نکردند بر ما بدین نافرمانی ما لكن بر نفسهای خود ستم راندند.

ص: 343

بالجمله امام علیه السلام فرمود: خدایتعالی بزرگتر و عزیزتر وجليل ترومنیع تر از آن است که مظلوم واقع شود ، لكن محض كمال رأفت و عطوفت مخلوق را با خود دريك شمار آورده ، وظلمیراکه ما در نافرمانی برخویش فرود میآوریم، ظلم برخود خوانده چنانکه در جای دیگر ولایت خود را ولایت ما شمرده ، و فرموده است همانا ولی شما خدای و رسولخدای و آنکسان هستند که ایمان آوردند ، یعنی ائمه از ما در جاي دیگر «وماظلمونا ولكن كانوا أنفسهم يظلمون» فرموده است و مانند آنرا یاد کرده.

در منهج الصادقين مسطور است که در این کلام معجز نظام اختصار است واصل آن این است که «فظلموا بأن كفروا هذه النعم و ماظلمونا» یعنی در کفران نعمت برخود ظلم کردند، نه بر ما چه بسبب عدم اعتماد برزاقي خدا يتعالى بذخاری آن کوشیدند و از شکرش چشم پوشیدند ، و از نعمت و ثواب آخرت محروم ماندند انه پس آن ظلم جز بر نفوس خودشان وارد نیست و نفع طاعت وضرر معصیت جز براهلش راجع نشود.

و دیگر در اصول کافی در باب بدا از حمران مسطور است که گفت از حضرت ابی جعفر علیه السلام از این قول خداى عز وجل «قضى أجلا وأجل مسمى عنده» سؤال کردم ، یعنی این دو اجل چیست؟ فرمود :

«هما أجلان : أجل محتوم ، وأجل موقوف » يعنى دو اجلی که در آیه شریفه مذکور است : یکی اجل حتمی است که « إذا جاء القضاضيق الفضاء» وهیچ دقیقه تأخير نجوید ، و آندیگر اجل موقوفست که ممکن است تغییر پذیر شود.

و نیز در آنکتاب در آن باب از فضیل بن یسار مسطور است که گفت : از حضرت ابی جعفر صلوات الله عليه شنیدم میفرمود :

«العلم علمان : فعلم عند الله مخزون لم يطلع عليه أحد من خلقه ، و علم علمه ملائكته ورسله، فانه سيكون لا يكذب نفسه، ولا ملائكته و لارسله و علم عنده مخزون يقدم منه ما يشاء ويؤخر منه ما يشاء ويثبت ما يشاء»

یعنی علم خدای بردوگونه است یکی آن است که در حضرت خدای مخزون

ص: 344

ومكتوم است و هیچکس از آفریدگانش بر آن آگاه نیست ، و علمی است که فریشتگان و فرستادگان خود را بآن آگاه ساخته، و البته اين يك روی خواهد نمود زیراکه خدای تعالی خود را و فریشتگان و پیغمبران خود را تکذیب نخواهد فرمود ، یعنی چون ایشان مردمان را بظهور آن خبر میدهند اگر جز آن بشود دروغگوی خواهند بود ، ومقام ایشان در انظار آفریدگان پست ،میگردد و سخن ایشان از درجه قبول و اطاعت ساقط میگردد ، و از آن علم که در حضرت خدای مخزون است بدا حاصل میشود ، و هر که را خواهد بآن مقدم ، و هر که را خواهد مؤخر میدارد ، و هرچه خواهد ثابت میگرداند.

و از این پیش در کتاب احوال حضرت سید سجاد در معنی آیه شریفه « يمحو الله ما يشاء » ومسئله بدا تحقیق دقیقی مسطور شد بتجدیدش حاجت نیست.

و نیز در آن کتاب در آن باب از فضیل مسطور است که گفت از حضرت ابی جعفر علیه السلام شنیدم میفرمود:

« من الأمور أمور موقوفة عند الله يقدم منها ما يشاء و يؤخر منها ما يشاء » اين خبر نیز برای اثبات بداء ،است جوهری در صحاح اللغه ميگويد: «بدا له فى هذا الأمر بداء ممدوداً أى نشأ له فيه رأى» يعنى بحسب اقتضاى مقام ووجود بعضی امور در آنچه خواسته بود او را رأی دیگر حاصل شد.

و حکمت اثبات بدا در حضرت خداوند تعالی بسیار است که از آن جمله امیدواری بزهکاران است و احتیاط و عدم غرور و فتور نیکوکاران تا آن يك از شمول رحمت نومید نشود ، و اين يك از وصول نقمت بخویشتن مغرور نگردد، و بآن سبب از هواجس نفس اماره بوساوس شیطان دچار نگردد.

وهم در اصول کافی در باب خیر و شر از حمد بن مسلم مسطور است که گفت از حضرت ابی جعفر علیه السلام شنیدم میفرمود:

«إن في بعض ما أنزل الله من كتبه: إنى أنا الله لا إله إلا أنا ، خلقت الخير وخلقت الشر" فطوبى لمن أجريت على يديه الخير ، وويل لمن أجريت على يديه الشر" ، وويل لمن

ص: 345

يقول كيف ذا و كيف ذا »

یعنی در بعضی از کتب که خدای نازل فرموده است این است که میفرماید منم خدائی که جز من خدائی نیست بیافریدم خیر را و خلق فرمودم شر را پس خوشامر آنکس را که بر دو دست او اجرای خیر نمودم ، و بدا بر آنکس که شر را بر دو دست او روان داشتم ، و وای بر آنکس که گوید چگونه باشد این ، و چگونه باشد آن .

يعني حكمت وعلم بامور و عواقب آن وصلاح وصواب حال همه اشیاء مخصوص بحضرت خدایتعالی است و چنانکه مصلحت است همان میکند و افعال او همه خیر محض است، منتهای امر چون مخلوق بالطبيعه از ادراك معالی امور و مصالح احوال بیخبرند آنچه را که بر خلاف حالت حالیه خود شمارند نکوهیده پندارند ، وحال اینکه شاید برای ایشان بهتر باشد یا نیکو انگارند و شاید برای ایشان پسندیده نباشد پس با اینحال و این مقام سزاوار این است که بالمره خود را بحضرت حق تسلیم ، وامور خود را تفویض ، و راه چون و چرارا فروگذار نمایند.

ذکر وقایع سال یکصد و هفتم هجری ومالك شدن جنید بعضی از بلادسند وقتل حبيشه صاحب آن

اشاره

در اینسال خالد بن عبدالله قیسری جنید بن عبدالرحمن را در مملکت سند امارت داد، جنید راه سپردو در کنار شط مهران نزول نمود ، و خواست از شط بگذرد حبيشة ابن ذاهر اورا از عبور مانع گردید، و گفت همانا مسلمان هستیم و مرا مرد صالح یعنی عمر بن عبدالعزیز در بلاد من عامل گردانید ، و من از تو ایمن نیستم که تو را در بلاد خود راه گذارم ، جنید بن عبدالرحمن بدو گروگان داد و هم از وی گروگان بگرفت که آنچه باج و خراج بلاد اوست بپردازد، اما از آن پس ایشان از دو سوی

گروگانها رد کردند و حبیشه بكفر و طغیان رفت، و باوی حرب نمود.

و بعضی گفته اند در میانه حرب نرفت لكن جنید اور اگناهکار خواند و او بهند آمد.

ص: 346

وكشتيها بدست کرد و مستعد حرب گشت، جنید ناچار بکشتی بر نشست و با او روی در روی شد، و حبیشه را اسیر ساخت، چه کشتی او بشکسته بود و از آن پس او را بکشت چون برادرش صصه اینحال بدید بجانب عراق فرار ،گرفت تا از غدرو خدیعت جنید باز نماید ، چون جنید اندیشه او را بدانست چندان او را بنيرنك و فريب بفريفت كه آسوده خاطر بسوی جنید شد، و جنید او را نیز نزد برادر همسفر ساخت، و با مردم سگرج جنگ در انداخت چه نقض عهد کرده بودند و آن شهر را عنوة بگشاد؛ و نیز ازین وماليه و جز آن از این سرحد را بکشود.

ذكر غزوة عنبسة بن شحيم كلبي در مملکت انداس با مردم فرنك ومصالحه باهم

در اینسال عنبسة بن شحیم کلبی که عامل اندلس بود با جماعتى كثير با مردم فرنك حرب نموده در شهر قرقسونه در آمد، و مردم آنجا را بمحاصره در افکند ، و مردم آن شهر بنصف اعمال آن شهر و جمیع آن چه از اسیران مسلمانان در آن شهر گرفتار بودند با وی مصالحت ، و شرط کردند که اسلاب مسلمانان را نیز رد نمایند ، و ادای جزیه کنند، و هر حکمی که برای اهل ذمه است بر گردن سپارند ، با هر کس مسلمانان بحرب شوند ایشان نیز محاربت نمایند با هر کس که بمصالحت و مسالمت باشند ایشان نیز همان کنند، چون اینکارها بپای رفت عنسبه از آن شهر باز گشت و در شهر شعبان المعظم همین سال یکصد و هفتم راه دیگر سرای نوشت ، مدت ایالتش چهار سال و چهار ماه بود ، و چون بمرد بشر بن صفوان بن يحيى بن سلمة الكلبي در ذیقعده آنسال عامل ایشان شد .

ص: 347

ذکر احوال بعضی از دعاة بني العباس و مامور شدن پاره ای از ایشان بخراسان

در اینسال بکیر بن ماهان ابو عكرمه و ابو محمد صادق و محمد بن خنيس و عمار عبادی و زیاد خالوی ولید ازرق را باجماعتی از شیعیان و پیروان ایشان بدعوت مردمان بخراسان روان داشت، مردی از طایفه کنده نزد اسد بن عبدالله والی خراسان آمد و داستان را بد و مکشوف ساخت، اسد در طلب ایشان بر آمد و ابو عکرمه و محمد بن خنیس را باعامۀ اصحاب او بدست آورد ، و دستهای ایشان را قطع کرده ، و آن جمله را از دار بیاویخت، و از میانه عمار عبادی از آن مهلکه فرار کرده واز د بكير بن ماهان شد؛ و داستان بگذاشت ، و بکیر بن ماهان این جمله را بمحمد ابن علي مكتوب کرد ، محمد در جواب او نوشت سپاس خداوندی را که دعوت شما را ومقاتلت شمارا بصدق و راستی مقرون داشت ، همانا بعضي از قتلای شما بجای هستندکه بزودی مفتول میشوند .

و در اینسال مسلم بن سعید نزد خالد بن عبدالله آمد ، و چنان بود که اسد در خراسان باوی باکرام و نیکی رفت و متعرض او نگشت، لاجرم مسلم روی بخدمت خالد نهاد ، و ابن هبیره در اندیشه فرار بود ، مسلم او را از اینکار نهی کرد و گفت این مردم از بهر ما جز نیکی نجویند، و در حق ما نیکو رای هستند.

و در این سال اسد بن عبدالله والی خراسان در جبال نمرون ملك غرشستان كه پهلوی کوهستان طالقان است جنگ در افكند ، نمرون باوی مصالحه کرد و بدست اسد بحليه مسلمانی تن بیار است

ص: 348

ذکر غزوه اسد بن عبدالله والی مملکت خراسان با مردم غور

در این سال اسد بن عبدالله امیر خراسان با مردم غور که کوهستان هرات است جنك نمود ، مردم غور احمال و اثقال خود را فراهم کرده در غاری که راهی بآن نبود در آوردند ، اسد بفرمود تا صندوقها و آلات چوبین بساختند ، و مردان دلیر ودلاور در آن جای داده ، بدستیاری سلاسل بآن غار بر کشیدند ، پس ایشان در آن غار شده هر چه توانستند بر گرفته بیاوردند .

ذکر سوانح و حوادث سال یکصد و هفتم هجری نبوی صلی الله علیه و آله

در این سال هشام بن عبد الملك جراح بن عبدالله حکمی را از مملکت ارمینیه و آذربایجان معزول ساخت ، و برادرش مسلمة بن عبد الملك را بجای او منصوب نمود ، و مسلمه از جانب خود حارث بن عمر و الطائي را در آن ایالت امارت داد ، حارث برفت و رستاق و قرای کثیره از بلاد ترکستان را مفتوح ساخت ، و آثار حسنه در آن دیار بگذاشت.

و در این سال اسد بن عبدالله آنمردم سپاهی را که در بروقان جای داشتند بزمین بلخ انتقال داد ، و از ایشان هر کس در بروقان منزل و مسکن داشت مسکنی از بهرش مقرر نمود، و هر کس نداشت نیز منزلی از بهرش معین کرد ، و خواست ایشان را در اخماس نزول دهد ، باوی گفتند این جماعت مردمی متعصب هستند لاجرم آنان را بحال خود گذاشت .

و در اينسال برمك پدر خالد بن برمك از جانب اسد بن عبدالله مدینه بلخ را بنیان نهاد ، و از آن جا تا بروقان دو فرسنك مسافت است.

ص: 349

راقم حروف گوید: چنان مینماید که بلخ را ویرانی در یافته و در این

هنگام تعمیر شده است ، چه بلخ از مدینه قدیمه روزگار و پای تخت لهر اسب و پاره سلاطین پیشین است .

و در این سال ابراهیم بن هشام والی مکه و مدینه و طایف مردمان را حج اسلام بگذاشت.

و در این سال عمال و حکام وولات ولايات ممالك همان كسان بودند که در سنة ماضیه بودند.

و در این سال سلیمان بن یسار روزگار بگذاشت و بدیگر جهان بگذشت هفتاد و سه سال از عمرش بپایان رفته بود ، کنیتش ابوایوب ، و بروایتی ابوعبدالرحمن و بقولی ابو عبدالله ، و مولای میمونه زوجه رسول خدای صلی الله علیه وآله وسلم و در شمار فقهای سبعه مدینه است ، و باعطاء بن يسار برادرند ، مردی عالم و عابد وثقه و اقوال ورواياتش حجت بود ، حسن بن محمد گوید سلیمان بن یسار نزد ما از سعید بن مسیب افهم است، اما نگفت اعلم وافقه است، از ابن عباس و ابو هریره وام سلمه روایت داشت ، و زهری و جماعتی از اکابر از وی روایت داشتند، و در وفات اواز سنه نود و هجری تا یکصد و هفتم باختلاف روایت است ، و نیز در ذیل مجلدات مشكوة الادب بشرح حال او اشارت رفت.

و هم در این سال عطاء بن یزید لینی در سن نود و هشت سالگی بدرود جهان گفت ، و از این پیش درسنۀ یکصد و پنجم نیز بوفات او سخن رفت .

ص: 350

ذکر پاره کلمات معجز سمات حضرت باقر علیه السلام در باب مریض و حق العلاج

در اصول کافی از حنان بن سدیر از پدرش سدیر مسطور است که حضرت ابی جعفر علیه السلام فرمود : چون بر مردی که دستخوش بلائی گردیده بگذری بگو :

«الحمد لله الذي عافاني ممن ابتلاك به ، وفضلني عليك، وعلى كثير ممن خلق» اما چنان مگوی که او بشنود ، و از این پیش با این تقریب در کتاب احوال حضرت سجاد علیه السلام مسطور گردید

در سماء و عالم بحار الانوار از محمد بن مسلم مسطور است که از حضرت ابی جعفر علیه السلام در باره مرد یازنی که در بینش ایشان تباهی روی کرده باشد و اطباء گویند ما ترا در يك ماه یا چهلروز مستقیما معالجه میکنیم ، پرسیدم فرمود : بر اینحال نماز بگذارند، پس دیگر باره بخدمت آن حضرت شدم فرمود « من اضطر غير باغ ولاعاد» كنایت از اینکه در حالت اضطرار تکلیف دیگر گون و ساقط است .

و نیز در آن کتاب از محمد بن مسلم از حضرت امام محمد باقر سلام الله علیه از مردی که او را طبیب نصرانی و یهودی مداوات نماید و برای او ترتیب ادویه دهد ، مسطور است فرمود: «لا بأس بذلك إنما الشفاء بيد الله تعالى» فرمود باکی در این نیست چه شفا و بهبودی بدست قدرت خدای تعالی است .

معلوم باد که ابن ادریس در سرایر میگوید که : از رسول خدای صلی الله علیه وآله وسلم امر شده و از ائمه هدی علیهم السلام اخبار وارد است که فرمود: مداوات نمائید چه خدای هیچ دردی نفرستاد جز این که برای آن دوائی فرستاده مگر مرض سام که دوائی برای آن نیست ، یعنی مرض موت، و برطبیب و اجبست که در معالجه مریض از خدای بترسد و بنصيحت کار کند، و بمداوات یهودی و نصرانی برای مسلمانان وقت وصول حاجت

ص: 351

باکی نمی باشد ، و چون زن را در جسدش علتی پدید آید و بمعالجه مردان مضطر گردد برای او جایز است، و شهید رضی الله عنه در دروس میفرماید : معالجه نمودن به طبیبی که از اهل کتاب باشد جایز است، و نیز از محمد بن مسلم مرویست که از حضرت ابی جعفر صلوات الله علیه سؤال کردم از مردیکه معالجه و مداوات برای مردمان میکند و اجرتی میگیرد ، فرمود : لا بأس به ، باکی بروی نیست ، یعنی جایز است.

و دیگر در آن کتاب از کتاب العلل ومجالس صدوق از محمد بن عذا فراز پدرش مرویست که در خدمت ابی جعفر علیه السلام عرض کردم: آیا خداوند حرام فرموده گوشت مردار و خون و گوشت خوك و خر را ؟

«فقال : إن الله لم يحرم ذلك على عباده و أحل لهم ما سوى ذلك من رغبة فيما أحل لهم ، ولا زهد فيما حرم عليهم ، ولكنه عز وجل خلق الخلق وعلم ما تقوم به أبدانهم و ما يصلحها ، فأحله لهم و أباحه ، و علم ما يضر هم فنها هم أحله للمضطر في الوقت الذى لا يقوم به بدنه إلا به ، فأحله له بقدر البلغة لاغير ذلك الخبر»

فرمود: خدای تعالی حرام نفرمود این جمله را بر بندگان خود و حلال گردانید سوای این جمله را برای ایشان بعلت رغبتی که در آنچه برای ایشان حلال کرده باشد ، یا عدم رغبتی که در آنچه برایشان حرام فرموده باشد ، لکن خدای عزوجل مخلوق را بیافرید و بعلم خود بدانست که چه چیز مایه بقا وقوام أبدان ایشان و اصلاح آنست ، پس آن چیزها را برای ایشان روا و حلال گردانید، و بدانست که چه چیز اسباب ضرر ابدان ایشانست لاجرم ایشان را از آن نهی فرمود ، پس از آن برای کسی که مضطر و ناچار باشد در وقتی که قوام بدنش جز بآن نباشد حلال فرمود

أما بقدر حاجت نه بیرون از مقام اضطرار و حاجت

مقصود آن است که در هر چه برای دوام و بقای آفریدگان فایدت و ثمری است خدای بر ایشان خلال شمرده، و در هر چه ضرر است حرام فرموده ، و همه محض

ص: 352

رأفت و رحمت و حفظ سلسله بقای مخلوق است، وگرنه در حضرت کردگار غفور انگور را با آب انگور چه تفاوت و مزیت ، همه را خود آفریده و در پیشگاه خلقتش یکسان است ، و آنچه از این اشیاء بیافرید همه برای تعیش حیوان و انسان است و چون خود عالم بحقایق اشیاء است بهرچه مصلحت داند امر واشارت فرماید چنانکه اطبای حاذق و حکمای دانا در تمامت این محرمات چون تجربت کرده اند مضار و مفاسد هر يك را بقدر وسعت فهم خویش در یافته اند، با این که آنچه بدانسته اند عشری از اعشار و اندکی از بسیار نیست، چنانکه بسیار باشد که برای شخص مریض بسیار چیزها که حلال است حرام و پاره چیزها که حرام است حلال میشود ، و برای او امر بعکس میافتد ، در آن يك معاقب ، و در اين يك رستگار است .

پس معلوم میشود که این حرام و حلال و این عقاب و ثواب همه برای سلامت و عافیت دنیا و آخرت او راجع است ، و در سایر او امر و نواهی و قوانین و احکام شرعیه نیز چون بنگرند جز این نیست ، و همه راجع بخود مخلوق است.

اگر خدای فرموده است زكاة بدهيد يا أداى خمس نمائید نه برای آنست که بیایست بر بال جبرائیل یا میکائیل یا ملکی دیگر بر بندیم و بعرش اکبر فرستیم .

یا اگر فرموده است بمساوات و مواسات و عدل و انصاف و اجتناب از جور و اعتساف باشید ، نه برای آن است که این منفعت از زمین بآسمان برده شود ، یا در ملاء اعلا از عدل ما نوری یا از ظلم ما ظلمتی پدید آید.

همه برای اصلاح و عافیت دنیا و عاقبت آخرت خودمان است ، نعمت از اوست و بهره و نصیبه یافتن از ما هست، نعمت او را در یابیم، و چون در حق يك ديگر روا داریم بعلاوه آن بثواب و فواید و عواید بزرگ اخروی نایل گردیم و چنان دانیم که ما را در این اعمال حق بزرگی است ، و این ندانیم که این نیز از پیشگاه رحمت نعمتی مزید بر نعمت، و عطیتی است بر افزون از دیگر عطیت و چون بنواهی او اطاعت کردیم و از زیان خویشتن و دیگران اجتناب ورزیدیم

ص: 353

و ابناء جنس را نیاز ردیم تا روزی خود از آنها آزرده نشویم ، گمان همی بریم که بر انبياء مرسلین و ملائکه مقربین منتی بزرگ داریم ، و بر یزدان پاك حقى ثابت بدست کرده ایم و بباید نعمتهای دنیا و آخرت را با جمله دست مزد یا بیم ، و حور و قصور را مالك شويم، و این ندانیم که در این جمله نیز خدای را بر ما حقی دیگر پدید گردیده و در اطاعت اوامر و نواهی آسایش دیگر و تکمیلی دیگر و تهذیبی دیگر یافته ایم و بباید بر شکر و سپاس بیفزائیم که خداوند رؤف بعلاوه این نعمت و دولت بأجر و ثوابی دیگر که از حسن توفیق و مشیت او در یافته ایم ، و اصل گردانیده است ، و آنچه بیان شد باندازه فهم ناقص است ، و رنه خیالات و وهم کی رسد آنجا .

ذكر وقایع سال یکصدو هشتم هجری نبوی صلی الله علیه و آله و غزوه ختل و غور

اشاره

در این سال اسد بن عبدالله والی خراسان رود جیحون را در سپرد ، و خاقان ترکستان نیز بملاقات او روی نهاد، لکن در این غزوه در میان ایشان قتالی روی نداد ، و بعضی گفته اند که اسد بن عبدالله شکست یافته از ختلان باز گشت.

و چنان بود که اسد از نخست چنان باز نمود که آهنگ پشتو کرده که در سرخ دره واقع است مردمان را فرمان رحیل داد و رايات خویش روانداشت و در شبی بس تاريك بسوی سرخ دره روی نهاد و مردمان بتكبير بانك بركشيدند گفت ایشان را چه حکایت است گفتند چون بسفری شوند بانك تكبير را علامت کنند، این وقت با منادی فرمانداد تا ندا بر کشید که امیر آهنگ مردم غور دارد.

بالجمله بسوی آنجماعت راه نوشت ، يك روز با ایشان قتال داد ، و آنجماعت

ص: 354

بصبوری و شکیبائی مقاومت کردند و یکی از گردان مشرکین اسب بزد و در میان دو صف مبارز طلبید، سالم بن احوز با نصر بن سیار گفت بر این گیر بیدین حمله می برم شاید بخونش در کشم و اسد خشنود گردد ، پس با سنان آب دارچون شعله نار بر وی بتاخت و بطعن نیزه اش از اسب در انداخت و بصف خویش باز شتافت ، و با نصر گفت اينك حمله دیگر برم و چون شیر شمیده و پلنگ صید دیده خروشان شتابان شد، و مردی دیگر را با نخستین همسفر ساخت ، و خود مجروح باز شد.

نصر سیار که در فلك شجاعت و جلادت بهرام نیزه سپار بود گفت بجای

بایست تا من بر این جماعت حمله برم، پس مانند اژدهای دمان و نهنك غران بصف گردان بتاخت و خویشتن را در میان ایشان در انداخت ، و شمشیر بر آخت ، و دو مرد بینداخت و مجروح باز شتافت ، و با سالم گفت آیا با این کار و کردار ما چنان بینی که اسد از ما خشنود گردد، خدایش خشنود ندارد گفت لا و الله و در این حال که ایشان در این مقال بودند فرستاده اسد بیامد و با ایشان گفت امیر می فرماید موقف شما و قلت غناء شما را از مسلمانان بدیدم ، لعنت خدای بر شما باد گفتند آمین اگر بمانند این کار و رفتار باز شویم .

بالجمله این هنگام از مجادلت کناری گرفتند و بأماكن خويش باز شتافتند و بامدادان بگاه بمیدان آوردگاه روی نهادند، و جنگی صعب وقتالی بزرگ در افکندند ، و مشرکانرا از پیش بر گرفتند و لشکر کفار را در پرده در افکندند ، و در بلاد و امصار ایشان دست یافتند و بسی اسیر و برده و غنیمت بردند .

و چنان افتاد که در آن ایام مردم اسلام را در ختلان جوعی سخت فرو گرفت و خورش و خوردنی کمیاب شد ، اسد بن عبدالله دو سر قوچ با یکی از غلامان خود بفرستاد و گفت این دو کبش را بپانصد درهم بفروش چون غلام روانشد ، اسد گفت این دو فوج را باین بها جز ابن الشخير خریدار نگردد ، و او در مخزن اسلحه جای داشت و شامگاه بیامد و آن دو قوچ در بازار بدید و بپانصد درهم بخرید و یکی را

ص: 355

ذبح کرد و آن دیگری برای پاره اخوانش بفرستاد ، چون غلام بیامد و آن داستان بگذاشت اسد هزار در هم برای ابن الشخير بفرستاد ، و این ابن الشخير همان ابو مطرف عثمان بن عبدالله بن الشخير است .

ذکر پارۀ سوانح و حوادث سال یکصد و هشتم هجری نبوی صلی الله علیه و آله

در این سال مسلمة بن عبدالملک با مردم روم در حوالی جزیره که موضعی است در یمامه حرب نمود و شهر قیساریه را که از شهرهای مشهور و نام دار است گشود ، و نیز در این سال ابراهیم بن هشام در اروپا با مردم روم رزم در افکند و قلعه از قلاع ایشان را مفتوح ساخت .

و هم در این سال حریقی در دابق روی داد و چراگاه و چارپایان و بارهای ایشانرا بسوخت .

و نیز در این سال پسر خاقان ملك تركستان بآذربایجان بتاخت و بعضی از حضون آنملك را بحصار گرفت ، پس حارث بن عمرو طائى بمدافعتش بشتافت و هر دو سپاه کینه خواه شدند و غبار پهنه آوردگاه را از تختگاه مهر و ماه بگذرانید لشگر ترک بر باره گریز مهمیز زدند پسر عمر و چون شعله جواله از پی ایشان بناخت چندانکه از رود ارس بگذشت اینوقت پسر خاقان بدو روی بر تافت ، و دیگر باره جنك بيار است و منهزم گردید ، و خلقی کثیر از مردم ترك بقتل رسیدند.

و هم در این سال عباد الرعینی در یمن خروج كرد يوسف بن عمر امير يمن بدفع او بر خاست ، و او را با یارانش که سیصد تن بشمار میرفتند بکشت .

و نیز در این سال معاوية بن هشام بن عبد الملك با میمون بن مهران و مردم شام بحر را در سپرد و غزوه نمود بسوی قبرس در آمد ، و نیز در این سال مسلمة بن عبد الملك بن مروان در بادیه جنك نمود ، و نیز در اینسال طاعونی شدید در شام گشت ، و نیز در اینسال ابراهيم بن هشام والی مکه و مدینه و طایف مردمان را

ص: 356

حج اسلام بگذاشت و عمال و فرمانگذاران بلدان و امصار همان کسان بود در سنه ماضیه بودند .

و در این سال محمد بن كعب القرضى كه مردى كثير القدر ويعلم وورع و صلاح موصوف بود و از کبار صحابه روایت داشت وفات یافت ، و بعضی وفات او را در سال یکصد و هفدهم رقم کرده اند و بعضی گفته اند در عهد رسول خدای صلی الله علیه وآله وسلم متولد گردیده بود.

و نیز در این سال موسي بن محمد بن علي بن عبدالله پدر عیسی که در زمین روم غزو مینمود جهان را وداع نمود و هفتاد و هفت سال جهان پیموده بود .

و نیز در این سال قاسم بن محمد بن ابی بکر صدیق تیمی مدنی که در جمله ائمه بشمار میرفت وفات کرد ، کنیت ابو محمد و از بزرگان تابعین و یکتن از فقهای سبعه مدینه است ، از جماعتی از صحابه روایت داشت و گروهی از بزرگان تابعین از وی راوی بودند ، مادر قاسم بن محمد دختر یزدجرد است و با حضرت امام زین العابدین علیه السلام پسر خاله بودند ، چنانکه در ذیل احوال آنحضرت مذکور شد ، و در سال وفات او از یکصد و یکم تا یکصد و دوازدهم باختلاف رقم کرده اند، و چون بمرد هفتاد سال و بقولی هفتاد و دو سال روز کار نهاده بود ، و شرح حالش در مجلدات مشكوة الادب مذکور است، ابن اثیر گوید در اواخر زندگانی از نور بصر عاری گردید .

و در این سال ابو المتوكل علي بن داود ناجي رام پدیگر سرای گرفت ، و هم در اینسال ابو الصديق الناجي وفات کرد و نام او بكر بن قيس الناجى بانون و جیم است .

و نیز در اینسال ابو نضره منذر بن مالك بن قطعة النضري وفات يافت ، واويكتن از مشایخ بصره است و ادراك خدمتذى شرافت امیر المؤمنين على بن ابيطالب علیه السلام را و جماعتی از کبار را دیدار نمود ، و بعضی وفات او را در سال یکصد و نهم دانسته اند ، و هم در اینسال محارب بن دثار کوفی که قاضی کوفه بود وفات یافت.

ص: 357

ذکر بعضی کلمات حکمت آیات حضرت باقر العلوم صلوات الله وسلامه علیه در معالجه بعضی امراض و خواص پاره ادویه

در کتاب سماء و عالم از جمیل بن صالح از دریج مسطور است که ، مردی در خدمت ابی جعفر باقر علیه السلام از بیاضی که در چشم او بود شکایت کرد .

«فقال: خذ توتیا هندى جزءاً، وإقليميا الذهب جزءاً، والمد جيداً جزءاً، وليجعل معها جزء من الهليلج ،الأصفر، وجزء من ملح ،اندرانى، واسحق كل واحد منهما عليحدة بماء السماء ، ثم اجمعه بعد السحق، فاكتحل به فانه يقطع البياض و يصفى لحم العين و ينقيه من كل علة باذن الله عز وجل».

فرمود يك جزء از توتیای هندی و جزئی از اقلیمیای ذهب وجزئی از اثمد خوب و پاك - و آن حجری است که از آن سرمه کشند - بگیرند و با آنها جزئی از هلیله زرد وملح اندرانی یعنی نمك سنك بلوری مقرر دارند، آنگاه هر يك را با ماء السماء بسایند و سحق نمایند و بعد از سحق کردن فراهم کن و چشمرا سرمه بکش همانا این سرمه بیاض چشم را قطع نماید و گوشت چشم را صافی گرداند، و از هر علت و در دی باذن خدای عزوجل پاك سازد.

و هم در آنکتاب از آنحضرت علیه السلام مرویست که فرمود : « لحم البقر بالسلق يذهب البياض » یعنی گوشت گاو با چقندر برای بیاض چشم نافع است و بیاض را میبرد.

و هم در آنکتاب از آنحضرت سلام الله علیه مسطور است که فرمود: « إن هذا السمك لردى لغشاوة العين ، وإن هذا اللحم الطرى ينبت اللحم» یعنی گوشت ماهی چشم را تار میکند و گوشت تازه گوشت میرویاند.

و دیگر در آن کتاب از سلیم مولاى على بن يقطين مسطور است که از علت چشم آزرده بود ، حضرت ابی الحسن صلوات الله عليه بدون اینکه از وی اظهاری شده باشد بدو مکتوب کرد و فرمود: «ما يمنعك من كحل أبي جعفر علیه السلام» چه چیز تو را از سرمه

ص: 358

ابو جعفر سلام الله علیه باز میدارد که جزئی از کافور ریاحی و جزئی از صبر سقوطری را با هم بکوبند و در حریره بریزند و همانطور که از اینمد سرمه میکشند در ایام ماه سرمه کشند، و باین سبب هر مرضی و در دی که در سر باشد فرود آیدو از بدن بیرون شود.

بالجمله سلیم از آن سرمه بکشید و از آن پس تا زنده بود از زحمت چشم شکایت نداشت .

صاحب قاموس گوید ریاحی جنسی از کافور است لکن کافور صمغ درختی است که در داخل چوب آن است ، چون حرکت دهند منتشر و بیرون آید، در تحفه حکیم مؤمن نوشته است کافور صمغ درختی و چند قسم میباشد و ریاحی آن سفید مایل بسرخي وشبيه بمصطكي باسم پادشاهی ریاح نام است که این کافور را اول او یافته بود ، و صبر سقوطری از اقسام آن بهتر است.

و دیگر در آن کتاب از محمد بن مسلم مرویست که از حضرت ابی جعفر سلام الله علیه سؤال کردم آیا به کی یعنی داغ کردن معالجه میشود «قال: نعم إن الله تعالى جعل فى الدواء بركة وشفاء وخيراً كثيراً ، وما على الرجل أن يتداوى وإن لا بأس به » فرمود آری همانا خدای تعالی در دارو و دواء بركت وشفا وخیر و خوبی بسیار نهاده ، واگر چه کسی بتداوی مضطرهم نباشد، باسی و باکی روی نیست.

مجلسي عليه الرحمه میفرماید: ظاهر این است كه « و إن لا بأس » بكسر همزه باشد و برای وصل باشد اى وان كان غير مضطر الى النداوی ، یا مخففه باشد و اینوقت ضمیر به مصدر يتداوى راجع است ای لا بأس بالتداوی، و یا اینکه و او حالیه باشد وراجع بتوجيه اول گردد، و در پاره نسخ ولا بأس به مذکور است و این اظهر است.

و دیگر در آن کتاب از محمد بن اسماعیل بن ابی زینب مرویست که گفت از حضرت امام محمد باقر علیه السلام شنیدم فرمود : «اخرج الحمى في ثلاثة أشياء : فى القىء وفى العرق ، وفى اسهال البطن» سه چیز اسباب بحران وزوال تب است: یکی قی فرمودن و دیگر خوی کردن سیم شکم راندن.

و دیگر در آن کتاب از حضرت ابی جعفر ابو حمزه ثمالی روایت کند که

ص: 359

فرمود: «من تقياء قبل أن يتقياء كان افضل من سبعين دواء ، ويخرج القيء على هذا السبيل كل داء وعلة» يعنی هر کس در هنگام حصول مرض قی کند از آن پیش که بیرون از اختیار فی ،نماید یا بدستیاری بعضی دواها في کرده باشد، یا اینکه در آنمرض از نخست طبیعت او قی فرماید، از هفتاد دواء برای او افضل است ، و چون بر این نهج فی بیاید هر درد و علتی را بیرون کند.

و نیز در آن کتاب از معاوية بن حكم مرويست که روزی حضرت ابی جعفر علیه السلام طبیبی را احضار فرمود و از رگی از بطن كف مبارك فصد نمود.

و دیگر در این کتاب از ابن مسکان و زیاده مرویست که حضرت ابی جعفر محمد بن على علیهما السلام فرمود : «طب العرب في ثلاث شرط : الحجامة والحقنة وآخر الدواء الكى» یعنی طبابت عرب بسه چیز مربوط است بحجامة خون بیرون کردن و بحقنبه شکم راندن و پایان داروها داغ نهادن است، یعنی بعد از آنکه در پاره امراض از هیچ داروهایی سود نرسد داغ باید نهاد و تا بدوانی دیگر شاید نشاید.

و نیز در آن کتاب از حضرت باقر سلام الله علیه مرويست كه «طب العرب في سبعة شرط : الحجامة، والحقنة ، والحمام ، والسعوط والقيء، وشربة العسل ، و آخر الدواء الكى وربما يزاد فيه النورة » یعنی طب عرب بهفت چیز مشروط است حجامت وحقنه و بگر ما به شدن و دارو ببینی در افکندن و عطسه کردن وفی نمودن و آشامیدن عسل و پایان داروها داغ نهادن است و بسا باشد که تنویر فرمودن نیز اضافه بر این هفت

معالجه است .

و دیگر در آن کتاب از جابر جعفی از حضرت ابی جعفر محمد بن علي علیهما السلام مرویست که فرمود : «من احتجم فنظر إلي أو لمحجمة من دمه أمن الرمد إلى حجامة الأخرى» يعنی هر کس حجامت کند و باول شیشه که از خون او گرفته شود نظر کند تا زمانیکه بحجامت دیگر حاجت یابد از درد چشم ایمن باشد.

و دیگر در آنکتاب از حضرت صادق از پدر حمیده سیرش حضرت باقر علیهما السلام

ص: 360

مرویست که فرمود: «احتجم النبي صلی الله علیه وآله وسلم في رأسه و بين كتفيه وفي قضاء ثلاثاً سمتى واحدة النافعة، والأخرى المغيثة ، والثالثة المنقذة».

یعنی رسول خدای صلی الله علیه وآله وسلم در سر مبارك وما بين دو كتف مبارك و پشت گردن مبارك را حجامت فرمودی و سه شیشه خون بر گرفتی ، و حجامت سر را نافعه وحجامت ما بين دو کتف را مغيثه ، یعنی سود دهنده، وسیم را که از پس گردن باشد منقذه نام فرمودی یعنی آدمی را از امراض نجات میدهد.

معلوم باد که فضل حجامت راش و منافع آن در روایات خاصه و عامه وارد است و بعضی از اطباء گویند حجامت در وسط سر بسیار نافع است.

دیگر در آنکتاب از جابر جعفی مسطور است که حضرت امام محمد باقر صلوات الله علیه با مردی از اصحاب خویش فرمایشی میفرمود تا باين كلام مبارك «من غير مرض» پیوست آنگاه فرمود: «واجمع ذلك عند حجامتك والدم يسيل بهذه العوذة المتقدمة»

و دیگر در کتاب مذکور از احمد بن حماد مسطور است که گفت حضرت باقر علیه السلام برای یکی از ام ولد خود توصیف بخور مریم را میفرمود که برای هر چیزی و هر علتی روحانی از دیوانگی و تباهی عقل و جنون ومصروع ودیو زده و جز آن نافع و مجرب است باذن خدایتعالی .

«قال تأخذ لباناً وسند روساً و بزاق الفم وكورسندی وقشور الحنظل و حزابزی وكبريتاً أبيض وكسرت داخل المقل وسعد يمان ويكثر فيه مر وشعر قنفذ ملتوت بقطران شامی قدر ثلاث قطرات - تجمع ذلك كله و تصنع بخوراً فاته جيد نافع انشاء الله تعالى».

فرمود بگیر کندر و سندروس وبصاق القمر يعنى حجر القمرى که سنگی سفید و شفاف است و کورسندی یعنی مقل سندی و درباره نسخ کوزسندی بازاء هوز است که جوزهندی وجوز بوا و یا نارجیل باشد و پوست حنظل وحزا بری- بفتح اول و قصر آخر و حزاة از جمله سداب بری است و در بعضی نسخ مرا بر یا معروف است و کبریت ابيض و در بعضی نسخ وتكسره داخل المقل است یعنی کبریت با هر يك از آن مذکورات را

يا در وسط مقل میشکنی و این بعید است و سعدیمان که برکي مانند کندنا و از آن

ص: 361

درازتر دارد - و مروموی قنفذ - یعنی خار آن را در آن بسیار میگردانی و بقطران شامی - یعنی عصاره ابهل - عجین میداری و آلوده میکنی ، و بقدر سه قطره آنرا در تبخیر بکار میبری تا بخواست خداوند منفعت کامل حاصل گردد.

مجلسی علیه الرحمه میفرماید: در این خبر تصحیف تحريف بسیار بود ، وما بدستیاری نسخ متعدده تصحيح كرديم ، معذلك تصحيح کامل نشده است .

و دیگر در آنکتاب از حضرت باقر علیه السلام مرویست که شخصی در خدمت آن حضرت از وجع طحال یعنی سپرز بنالید و شکایت نمود که بهر علاجی معالجه کرده وهمه روزه بر شدت درد افزوده میشود چندانکه مشرف بهلاکت است ؛ و این شخص از اولیای آنحضرت بود فرمود :

«اشتر بقطعة فضة كراناً، واقله قلياً جيداً بسمن عربي واطعم من به هذا الوجع ثلاثة أيام ، فانه إذا فعل ذلك بريء إنشاء الله تعالى».

يعني بقطعه نقره كندنا بخر و با روغن عربی بریانی نیکو ترتيب كن ، و تما سه روز بآن کس که درد دارد بخوران ، و چون چنین شود بخواست خدا عافیت حاصل میشود .

و نیز در آن کتاب از امام محمد باقر علیه السلام مسطور است که رسولخدای صلی الله علیه وآله وسلم فرمود «الكماة من المن" والمن من الجنة ، وماؤها شفاء للعين» یعنی سماروغ از جنس من ، و من از بهشت است ، و آبش دوا وشفای چشم است .

و نیز در آن کتاب از جابر جعفی از حضرت باقر علیه السلام این خبر مذکور است ، و در دنبال آن مسطور است که رسولخدا فرمود العجوة من الجنة وماؤها شفاء من السم، یعنی عجوه که خرمائی است نیکو در مدینه از بهشت است و آبش شفای زهر است ، و از این پیش در کتاب احوال حضرت سجاد سلام الله عليه فوايد كماة مذکور شد.

و دیگر در آن کتاب از محمد بن مسلم مروی است که کردم رسول خدای صلی الله علیه وآله وسلم را بگزید رسولخدای فرمود: خدایی تو را لعنت کند که هیچ باک نداری مؤمنی را

ص: 362

بیازاری یا کافری را آنگاه نمك بخواست و بر موضع گزیده با دست بمالید و آسوده شد؛ آنگاه حضرت ابو جعفر علیه السلام میفرماید «لو يعلم الناس مافى الملح ما بخوامنه دریاقاً» یعنی اگر مردمان منافع و خواص نمك را بدانند هیچ تریاقی با آن برابر نکنند.

و در روایت از باقر علیه السلام مروی است که رسولخدای صلی الله علیه وآله وسلم را گاهی که مردمان را نماز میگذاشت عقربی بگزید ، آنحضرت نعل مبارك بر آن بزد ، و چون منصرف شد فرمود خدایت لعنت کند که نیکو و فاجری را بجا نگذاری جز آنکه آزار رسانی میفرماید آنگاه قدری نمك جریش یعنی نیم سوز و زبون بخواست و بموضع دردناك بماليد ، و فرمود اگر مردمان بدانند که چه خاصیت و منفعت در ملح جریش میباشد با وجود آن بهیچ تریاقی و جز آن محتاج نشوند .

و دیگر در آنکتاب از آنحضرت علیه السلام مسطور است که فرمود « كثرة التمشط يذهب بالبلغم ، و تسريح الرأس يقطع الرطوبة ، و يذهب بأصله» یعنی چون موی را بسیار بشانه زنند بلغم را میبرد، و تسریح سر رطوبت فضلیه را قطع میکند ، و ماده آن را زایل میگرداند .

و دیگر در آنکتاب از ابو حمزه ثمالی از حضرت ابی جعفر محمد بن علي باقر علیهما السلام مرویست که مردی از مرض زحیر در خدمتش شکایت برد فرمود : «خذ من الطين الأرمنى واقله بنارلينة واستف منه فانه يسكن عنك» يعنى كل ارمنی را گرفته در آتشی ملایم برشته کرده از آن دارو بکار بر تا تسکین یابد .

و هم از آن حضرت در علاج زحیر مرویست که فرمود : «تأخذ جزءاً من حزيق ابيض ، و جزءاً من بزرقطونا ، وجزءاً من صمغ عربي ، و جزءاً من الطين الارمنى يقلى بنارلينة ويستف منه» یعنی مقداری از حریق ابیض یعنی گزنه و از بزر قطونا که اسپرزه باشد ، و از صمغ عربی ، و از گل ارمنی را در آتش ملایمی نیم برشت کرده از آن دارو بکار برند.

معلوم باد که از این اخبار معلوم میشود که معالجه بطین ارمنی جایز است ،

ص: 363

ومشهور آن است که جز در هنگام ضرورت و انحصار دواء بآن حرام است و در هر حال مسئله خالی از اشکال نیست، و اخبار مختلفه وارد است.

و دیگر در کتاب مسطور از اسماعیل بن محمد بن ابی زیاد از جدش زیاد از حضرت ابی جعفر علیه السلام مسطور است که فرمود :

«إن من عمل الوسوسة وأكثر مصائد الشيطان أكل الطين ، إن أكل الطين يورث السقم في الجسد ، و يهيج الداء ، و من أكل الطين فضعفت قوته التي كانت قبل أن يأكله ، و ضعف عن عمله الذي كان يعمله ، حوسب على ما بين ضعفه و قوته وعذب عليه».

یعنی خوردن گل موجب وسوسه و دچار آمدن بوساوس شیطان و مورث رنجوری تن و مهیج درد والم است همانا هر کس گل بخورد و از آن قوت که اورا پیش از آن بود کاسته و از اعمال و افعال شخصیه خود ضعیف گردد بر کردار خود محاسب و معذب شود.

و دیگر در آنکتاب از محمد بن عمر و بن ابراهیم مسطور است که گفت در خدمت حضرت أبي جعفر علیه السلام از ضعف معده شکایت بردم و از چاره اش سؤال نمودم فرمود «اشرب الحزاءة بالماء البارد» یعنى حزائت را که گیاهی است در بادیه و شبیه است بكرفس جز آنکه برگش از برگ کرفس پهن تر است و در فارسی بیوز ا نام دارد با آب سرد بیاشام من چنان کردم و فایده که دوست داشتم در یافتم.

و دیگر در آنکتاب از محمد بن ابی نصر از پدرش مرویست که عمرو الافرق از تقطیر بول در حضرت باقر علیه السلام شکایت کرد.

«فقال: خذ الحرمل واغسله بالماء البارد ست مرات، وبالماء الحار مرة واحدة ثم يجفف في الظل، ثم يلت بدهن حل خالص ثم يستف على الريق سفيا، فانه يقطع التقطير باذن الله تعالى».

فرمود: حرمل را - که نباتی است حجازی ، و بقول ابن بیطار حرمل دو قسم است : سفید و سرخ ، حرمل أبيض همان حرمل غربي ، و احمر همان حرمل عامی است

ص: 364

که بفارسی اسفند نامند - بگیر و شش دفعه در آب سرد و یکدفعه در آب گرم بشوی، آنگاه در جای سایه بخشکان ، و باروغن کنجد خالص نمناك كن ، و بر حال ناشتائي وریق بکار بند تا بخواست خدای علاج تقطير بشود.

و دیگر در آن کتاب در باب علاج جراحات و قروح و علت جدری از نضر بن سوید از موسی بن جعفر از جدش حضرت باقر علیه السلام مسطور است که برای علاج جراحت فرمود:

«تأخذ قيراً طرياً ومثله شحم مغز طرى ، ثم نأخذ خرقة جديدة أو بستوقة جديدة فتطلى ظاهرها بالقير ثم تضعها على قطع لبن و تجعل تحتها ناراً لينة ما بين الأولى إلى العصر، ثم تأخذ كتاناً بالياً ، و تضعه على يدك و تطلى القير عليه ، و تطليه علي الجرح ، و لوكان الجرح له قمر كبير فاقتل الكتان وصب القير في الجرح صبا ثم دس فيه الفتيلة»

یعنی قیر تازه و باندازه آن پیه مغز تازه را بگیر ، آنگاه خرقه جدیده یا بستوئی تازه و آب ندیده بردار ، و ظاهرش را با قیر طلی کن و آن را بر پاره خشتی بگذار ، و از نماز نخستین تا نماز واپسین آتشی ملایم در زیر آن خشت بر افروز ، پس از آن کنانی کهنه را بردار و برروی دست خود بگذار ، و آن قیر را بر آن بمال و بر جراحت طلی کن ، و اگر آن جراحت را سوراخی گود باشد آن کتان را فتیله کرده و قیر را در جراحت بریز و فتیله را در آن پنهان دار.

و دیگر در آنکتاب از اسحاق جریری مسطور است که حضرت باقر علیه السلام فرمود :

«يا جزيرى أرى لونك قد انتفع أبك بواسير؟ » أي جريزي همانا زنك ترا ديگر گون بینم آیا مرض بواسیر داری؟ عرض کردم آری یا ابن رسول الله و از خدای عزوجل مسئلت مینمایم که مرا در این مرض بی اجر نگذارد، فرمود آیا برای تو دوائی را توصیف نكنم ، عرض کردم یا ابن رسول الله سوگند بخدای افزون از هزار دوا بکار برده ام و از هيچيك سود نیافته ام و همه گاه از بواسیر من خون میچکد .

ص: 365

«قال : ويحك يا جريرى فانى طبيب الأطباء ، ورأس العلماء، ورئيس الحكماء ، ومعدن الفقهاء ، وسيد أولاد الأنبياء على وجه الأرض » فرمود خوشا بحال توای جریر من طبيب طبيبان ، ورأس علما و دانایان و رئیس حکما و دانشمندان ، و معدن فقها و سید فرزندان پیغمبران هستم بر روی زمین، عرض کردم چنین است که میفرمائی ای سید من و مولای من .

«قال : إن بواسيرك اناث تشخب الدماء » فرمود : چون بواسیر تو ماده است خون میچکاند عرض کردم یا ابن رسوالله راست میفرمایی.

«قال : عليك بشمع و دهن زنبق و لبنى عسل و سماق و سرو کتان اجمعه في مغرفة على النار ، فاذا اختلط فخذ منه قدر حمصة فالطخ بها المقعدة تبرء باذن الله تعالى » فرمود : بر تو باد بشمع و روغن زنبق و لبني عسل و سماق و سرو کتان ، این جمله را در مغرفه فراهم کرده بر آتش بگیر و چون مخلوط شد بقدر يك نخود از آن بر گرفته بر مقعد گذار تا پخته گردد و باذن خدایتعالی شفا یابی .

معلوم باد که جوهری گوید لبنی درختی است با شیر چون عسل، و در تحفه حکیم مؤمن گوید لبنی اسم میعه سائله است و بعضی گفته اند لبنی همان میعه وسائله عسل لبنی است، و هم در تحفه گوید میعه سائله اسم عربی صمغ درختی است سخت خوشبو و آنچه از درخت تراوش نماید اشقر مایل بزردی و قوام عسل میباشد و بهترین اقسام است، و هر چه از فشردن اجزای درخت حاصل شود مایل بسرخی و غلیظ تر است ، و آنچه او را بنیروی طبخ غلیظ سازند سیاه و ثقیل و مسمى بميعه یا بسیه است ، و خواص و فوایدش بسیار است، بالجمله سروکتان در کتب طب و لغت مذکور نیست شاید بزرکتان باشد .

جریری می گوید سوگند با خدای که جز او خداوندی نیست ایندوا را جز یکدفعه بکار نبردم و آنمرض رفع شد و از آن پس احساس خون و درد نکردم ، . و سال دیگر بخدمت آنحضرت معاودت کردم فرمود یا أبا إسحاق سپاس خداوند را

ص: 366

که از آنمرض صحت یافتي، عرض کردم فدای تو شوم آری یافتم ، فرمود : همانا شعیب بن اسحاق بواسیرش چون تو نیست و بواسیر او ذکران است یعنی نر است ، آنگاه فرمود :

«قل له : ليأ خذ بلاذراً فيجعلها ثلاثة اجزاء ، و ليحفر حفيرة ، وليحرق أجزائه فيثقب فيها ثقبة ، ثم يجعل تلك البلاذر على النار ، و يجعل الا. و يجعل الأجرة عليها وليقعد على الأجرة ، و ليجعل الثقبة حيال المقعدة، فاذا ارتفع البخار إليه فأصابه حرارة فليكن هو يعد ما يجد ، فأنه ربما كانت خمسة ثاليل إلى سبعة ثاليل فانه وأنته فاليقلعها ويرم بها و إلا فليجعل الثالث من البلاذر عليها يقلعها بأصولها ، ثم ليأخذ المرهم الشمع و دهن الزنبق و لبنى عسل و سرو كتان - هكذا قال ههنا الذكران - فليجمعه على ما وصفت لك ليطلي به المقعدة فانما هي طلبة واحدة »

یا شعیب بگو : مقداری بلادر بگیرد و سه قسمت نمايد ، وحفيرة حفر نماید و اجزای آنرا بسوزاند، و در آن حفیره سوراخی نماید ، آنگاه این بلادر را بر آتش گیرد ، و آجری بر آن بگذارد و بر آن آجر بنشیند ، و آن سوراخی را گاه بدارد ، و چون بخار بر خیزد و بدو رسد آن دانهای بواسیر را بشمارد ، چه بسا میشود که پنجدانه تا هفتدانه میشود ، و از این کردار آند انها کنده و افتاده و افتاده میشود و اگر با اینکار رفع نشد قسم سیم بلادر را بر آن گذارد کند، آنگاه آن شمع و روغن زنبق و میعه سائله و سرو کتان را مرهم گذارد .

بالجمله جریری میگوید این مرهم نیز چون مرهم سابق موافق شد و فرمود : شعیب چنانکه برای تو وصف کردم فراهم نماید تا نشیمنگاه را بآن طلا نماید و افزون از یکدفعه لازم نشود.

پس من بازشدم و با شعیب بگفتم و او چنان کرد و باذن خدایتعالی صحت یافت، و چون سال دیگر در آمد حج نهادم فرمود یا ابا اسحاق از حال شعيب بما خبر گوی ، عرض کردم یا این رسول الله سوگند بآنکس که تو را برگزید بر بشر و تو را در زمین

ص: 367

حجت ساخت ، جزيك مره طلی نکرد یعنی بهمان یکدفعه صحت جست.

معلوم باد که شیخ الرئیس در قانون گوید دخان بلادر برای تخفیف بواسیر نافع است و برص را می برد ، و ظاهراً چنین مینماید که در این حدیث چیزی میبرد ، ساقط شده و چنین بوده است که آجر را سوراخ نمایند، و نیز در قسمت بلا در چیزی افتاده باشد. والله أعلم .

و دیگر در آنکتاب از حضرت ابی جعفر علیه السلام مرویست که فرمود « ما من خلق إلا وفيه عرق من الجذام أذيبوه بالشلجم » یعنی در هیچ مخلوقی از عرق جذام آسایش نیست پس آن را بشلغم آب کنید.

و دیگر در آنکتاب از حضرت ابی جعفر علیه السلام مسطور است که فرمود : رسول خدا صلی الله علیه وآله وسلم فرمودند که: در این حبة السودا شفای از هر دردی است مگر مرض سام ، عرض کردند یا رسول الله سام چیست؟ فرمود: مرک است .

و نیز از زرارة بن اعین مرقومست که گفت از حضرت ابی جعفر علیه السلام شنیدم گاهیکه از آنحضرت از قول رسولخدای صلی الله علیه وآله وسلم درجمة السوداء سؤال کردند فرمود:

«نعم قال ذلك رسول الله صلی الله علیه وآله وسلم واستثنى فيه فقال إلا السام ، رسولخداى صلی الله علیه وآله وسلم فرمود كه حبة السوداء شفاء هر داء است لکن مرگرا از آن مستثنی ساخت.

«ولكن ألا أدلك على ما هو أبلغ منها ولم يستثن النبي صلی الله علیه وآله وسلم فيه ، قلت : بلى يا ابن رسول الله قال الدعاء يرد القضاء وقدأ برم إبراماً، والصدقة تطفي الغضب» .

آیا ترا دلالت نکنم بچیزی که از حبة السوداء ابلغ است ، و پیغمبر صلی الله علیه وآله وسلم چیزیرا از آن مستثنی نداشته ، عرض کردم آری یا ابن رسول الله فرمود دعا کردن قضارا بر می تابد و در رد قضاء ابرامی سخت مینماید ، و تصدق دادن خشم خدایران فرو میخواباند ، آنگاه حضرت باقر علیه السلام انگشت مبارکرا در هم مضموم کرد و از این کردار تأکید فعلی از برای ابرام باز نمود.

و دیگر در آنکتاب مسطور است که حضرت باقر علیه السلام هر وقت وضو ساختی اشنان بدهان مبارك بردی و مضغ و تطاعم کرده بیرون افکندی و می فرمود « الاشنان

ص: 368

ردى يبخر الفم و يصفو ( يصفرظ ) اللون ويضعف الركبتين، وأنا أحبه يعني اشنان ردی و نا خوب هست دهانرا خوشبوی ندارد و رنك را صافی (زردظ) گرداند و هر دوزانو را سست نماید و من دوست میدارم آنرا.

معلوم باد که در اشنان خواص بزرگست و عیب آن همان است که امام علیه السلام تعداد فرموده ، و چون نفعش برزیانش فزونیها دارد آنحضرت محبوب می داشته.

فیروز آبادی در قاموس گوید اشنان بکسر وضم نافع است برای جرب و حکه وجلاء میدهد و پاک میگرداند ، ومدر طمث ومسقط جنين است و ابن بیطار فواید کثیره برای آن بر شمرده ، و در فارسی چوبه گویند و کازران بآن جامه شویند.

و دیگر در آنکتاب از جابر جعفی از حضرت باقر از پدر والا اخترش علیه السلام مرویست که فرمود :

«قال أمير المؤمنين علیه السلام : إذا كان بأحدكم أوجاع في جسده وقد غلبته الحرارة فعليه بالفراش ، أمير المؤمنين علیه السلام فرمود هر يك از شمارا هر وقت اندر تن دردها از غلبه حرارت پدید شود فراش بروی لازم است.

بحضرت باقر علیه السلام عرض کردند یا ابن رسول الله معنی فراش چیست ؟ فرمود: آمیختن با نسوان، چه اینکار او را ساکن و آسوده و از آن طغیان آرام میگرداند، و از این پیش در کتاب احوال حضرت سجاد باين خبر باندك اختلافی اشارت رفت.

وهم در آنکتاب از حضرت باقر از پدرش امیر المؤمنين صلوات الله عليهم مسطور است که فرمود: رسول خدای صلی الله علیه وآله وسلم می فرماید: «داووا مرضاكم بالصدقة» يعنى رنجورها و بیمارهای خود را بتصدق نمودن معالجه کنید.

و هم در آن کتاب مسطور است که حضرت امام محمد باقر صلوات الله علیه می فرماید « عجباً لمن يحتمى من الطعام مخافة الداء كيف لا يحتمى من الذنوب مخافة النار » يعنى عجب است از آنکس که از طعام بسبب ترسیدن از رنجوری پرهیز میکند ، لکن از گناهان بسبب ترس از آتش دوزخ پرهیز نمی نمایند، و از این پیش در کتاب احوال امام زین العابدین علیه السلام باین تقریب خبری مسطور و مرقوم گردید.

ص: 369

ذکر وقایع سال یکصد و نهم هجری نبوی صلی الله علیه و آله وعزل خالد بن عبد الله و برادرش اسد از خراسان و امارت اشرس

در اینسال هشام بن عبدالملك خالد بن عبدالله و برادرش اسد بن عبدالله را از امارت خراسان معزول داشت .

و سبب این بود که اسد چندان سختی و درشتی و تعصب ورزید که مردمانرا بفتنه و فساد در افکند و نصر بن سیار و جماعتی از یاران او را که از جمله ایشان عبدالرحمن ابن نعيم وسورة بن الحر وبختری بنابی در هم و عامر بن مالك الجماني بودند بتازیانه فروگرفت ، و موی سر و صورت ایشان را بسترد ، و جمله را نزد برادرش خالد بفرستاد و بدو نوشت چون این جماعت در اندیشه سرکشی وفتنه افکندن و مخالفت من و بیرون تاختن بودند بخدمت تو فرستادم ، چون آنقوم بخدمت خالد رسیدند وخالد آن مکتوب بدید اسدرا اسدرا سخت بنکوهید و بروی بعنف و سختی رفت تا چرا در عوض ایشان سرهای ایشانرا نفرستاد، پس نصر بن سیار این شعر بگفت :

بعثت بالعتاب في غير ذنب *** فى كتاب تلوم أم تميم

إن أكن موثقاً أسيراً لديهم *** في هموم و كربة و سهوم

رهن نعس فما وجدت بلاء *** كأسارى الكرام عند اللثيم

و فرزدق شاعر این شعر گفت

أخالد لولا الله لم تعط طاعة *** ولولا بنو مروان لم يوثقوا نصراً

إذا للقيتم عند شد و ثاقه *** بنى الحرب لا كشف اللقاء ولا ضجرأ

و یکی روز اسد خطبها براند و در ضمن خطبه گفت «قبح الله هذه الوجوه وجوه أهل الشقاق والنفاق والشغب والفساد» آنگاه گفت خداوندا در میان من و اینجماعت جدائی افکن و ومرا بوطن خویش بازگردان این کردار و گفتار او بآستان هشام معروض گردید و بخالد نوشت که برادرت اسد را معزول کن خالد برادرش را عزل کرد و او در شهر رمضان سال یکصد و نهم بعراق مراجعت نمود ، وخالد حكم بن عوانة الكلبي را در

ص: 370

خراسان بامارت بنشاند و حکم تابستان را در خراسان بیای برد و هیچ غزو ننمود.

آنگاه هشام بن عبدالملك اشرس بن عبدالله سلمی را در خراسان امارت داد و بدو فرمان کرد که در امور آن سامان خالد را کتابت کند و این اشرس مردی فاضل و نیکخواه و نکو رفتار بود و بسبب فضل و فضیلتی که او را بود مردم خراسانش کامل میخواندند لاجرم چون با مارت خراسان بنشست اهل آنسامان بوجودش فرحان و شادان شدند و اوا بوالمنازل کندی را قاضی کرده بعد از آن معزول و بمحمد بن زید داد.

ذکر بعضی از دامیان دولت بني العباس در مملکت خراسان

گفته اند: اول کسی که از دعاه دولت بنی عباس بخراسان آمد ابو محمد زیاد مولای همدان در اوقات امارت اسد بن عبد الله بود ، و اور احمد بن علي بن عبد الله بن عباس برانگیخت و گفت در یمن نزول کن و با طایفه مضر ملاطفت جوی و از غالب که مردی از اهل نیشابور و در احب بنی فاطمه سلام الله عليها مفرط بود برا کنار باشت و بعضی گفته اند اول کسی که مکتوب محمد بن علی را بخراسان آورد، حرب بن عثمان مولاى بنى قيس ابن ثعلیه از مردم بلخ بود.

بالجمله چون زیاد بخراسان آمد مردم را به بیعت و سلطنت بنی عباس خواندن گرفت ، و از سیره نکوهیده بنی امیه و ظلم و جور ایشان شمردن گرفت ، و مردمان را اطعام نمود و غالب نیشابوری نزد وی شد و در تفضيل آل علی و آل عباس باهم مناظره کردند ، آنگاه از هم مفارقت جستند .

و زیاد در مرو بماند و زمستان را بگذرانید و از مردم مرو یحیی بن عقیل خزاعی و دیگران بدو آمد و شد داشتند ، پس این خبر در خدمت اسد والی خراسان نمایان شد، اسد او را بخواند و گفت اینخبرها که مرا از تو رسد چیست ، گفت بجمله پوچ و باطل است، من بسوداگری آمده ام و اکنون مال التجارۀ خویش را در میان مردمان پراکنده ساخته ام ، چون فراهم کنم از این ملك و دیار رهسپار شوم .

ص: 371

اسد گفت از بلاد من بیرون شو ، ابو عمد برفت و همچنان باعمال خود پیوست اسد از کار او بيمناك شد و حاضرش گردانید و او را با دو تن از مردم کوفه بکشت، و از آنجماعت جز دو پسر که کودک شمرده میشدند هیچکس درست .

و بعضی گفته اند که اسد فرمانی کرد تا زیاد را با شمشیر بدو نیم کنند ، پس او را بشمشیر گرفتند و تیغ در وی کارگر نشد و مردمان بانك بتكبير بر آوردند اسد گفت این تکبیر چیست ، گفتند شمشیر از وی کندی گرفت ، پس تیغ دیگر بر وی براندند همچنان کارگر شد ، پس با شمشیر دیگر بدونیم کردند.

آنگاه یاران او را گفتند باید از او و کار او تبری جویند ، پس هر کس برائت جست برست ، و ایشان دو تن بودند و هشت نفر برائت نجستند و بقتل رسیدند ، و چون بامدادان چهره برگشود یکتن از آن دو تن نزد اسد آمد و گفت همی خواهانم که مرا بیارانم ملحق داری، و او را نیز بکشتند ، و اینداستان چهار روز قبل از اضحی بود.

و بعد از قلع و قمع این جماعت مردی از اهل کوفه که او را کثیر نام بود بخراسان آمد و نزد ابوالنجم نزول کرد و آنجماعت که نزد زیاد می آمدند و می شدند و یکسال یا دو سال بر اینحال ببود ، و اوامی بود پس خداش که اسمش عماره بود لکن خداش بر اسم غلبه یافته بر وی در آمد و کثیر در عمل خویش غالب شد و بكار دعوت مردمان فیروز گشت .

ص: 372

ذکر برخی از سوانح سال یکصد و نهم هجری نبوی صلی الله علیه و آله

اشاره

در اینسال عبدالله بن عقبة الفهرى در بحر و معاوية بن هشام در زمین روم حرب کردند، معاویه حصنی از رومیانرا که طیبه نام داشت مفتوح ساخت و در این جنك جماعتی از مردم انطاکیه نابود شدند.

و در اینسال عمر بن یزید اسیدی بدست مالك بن منذر بن جارود بقتل رسید و سبب قتلش این بود که در قتال يزيد بن مهلب دچار زخم و تعب شد ، و یزید بن عبد الملك در تمجید او گفت مرد عراق اوست از اینروی خالد بن عبدالله بر وی کینه ور شد ، و مالك بن منذر را که امیر شرطه بصره بود فرمان کرد که او را بزرگ شمارد و از اوامر و نواهی او تخلف تجوید، و در باطن مترصد آن بود که از وی لغزشی پدید گردد که موجب قتل او باشد ، مالك بن منذر عبد الأعلى بن عبد الله بن عامر را

عبدالله باز داشت تا بر عمر بن یزید افترائی فرود آورد و او چنان کرد ، عمر گفت مانند عبدالا علی کسی نتواند مرا آلوده تهمت ساخت این سخن بر مالك گران گردید و او را بضرب تازیانه تباه ساخت.

و نیز در اینسال مسلمة بن عبدالملک در نواحی آذر بایجان با اتراك قتال داد، و اسیر و غنیمت بسیار بدست کرده سالماً باز گشت.

و در اینسال ابراهيم بن هشام مردمان را حج اسلام بگذاشت و ایشان را خطبه براند و گفت : از من سئوال کنید چه شما از هیچکس سؤال نکنید که از من داناتر باشد ، مردی از مردم عراق از وی سؤال کرد که اضحية واجبست یا نیست ابراهیم ندانست در جواب چگوید و از منبر فرود شد .

و در اینسال عامل مکه و مدینه و طایف همین ابراهیم بن هشام بود و خالد بن عبدالله قسرى والى بصره و کوفه بود و از جانب خود أبان بن صبارة يثربی را بر

ص: 373

صلات بصره ، و بلال بن أبي برده را بر شرطه بصره، وثمامة بي عبدالله انس را بقضاوت بصره باز داشته بود ، و امارت خراسانرا با اشرس نهاده بود .

و در اینسال ابو مجل لا حق بن حمید بصری وفات کرد و از این پیش بوفات او بروایت یافعی اشارت رفت

و در اینسال بشر بن صفوان عامل افریقیه در جزیره صقليه حرب نمود وغنيمتي بسیار در یافت آنگاه بقیروان مراجعت کرد، و در همان سال وفات کرد ، و هشام ابن عبدالملك بعد از مرگ او عبيدة بن عبد الرحمن بن ابی العز السلمی را بجای او نصب کرد و او عبيدة بن يحيي بن سلمه را که از بنی کلب بود از ایالت اندلس عزل کرد و حذيفة بن احوص اشجعی را بجای او نصب کرد و حذیقه در ربیع الاول سال يكصدو دهم بزمین اندلش آمد و شش ماه بولایت آنجا منصوب بود ، آنگاه معزول گرادید و عثمان بن البي اللمعة الخثعمى جاى او بگرفت.

و در اینسال بروایت یافعی بشار مکی مولی ثقیف که از ابوسعید و جمعی روایت داشت رخت بدیگری سرای برداشت.

و نیز در اینسال ابو الحارث بن أسود الدئلي البصری روی بعالم عقبانهاد ، و در تاريخ يافعي و حبيب السير بوفات او اشارت کرده اند ، وی از عبدالله بن عمر و جمعی راوی بود.

ص: 374

ذکر پاره کلمات معجز آیات حضرت امام محمد باقر سلام الله علیه درباره ابلیس و مکاید آن ملعون

در سماء و عالم بحار الانوار از جابر جعفی از حضرت ابی جعفر علیه السلام از جناب امير المؤمنين صلوات الله عليه روایت میکند که فرمود : خدای تعالی خواست تا خلق فرماید خلقی را بدست قدرت خود ، و اینحال بعد از آن بود که هفتهزار سال از زمان جن و نسناس در زمین بپای رفته بود و حدیث را سیاقت میدهد تا باین مقام میرسد که خدای تعالی فرمود :

من اراده کرده ام که خلقی را بدو دست قدرت بیافرینم ، و از ذریه او پیغمبران و فرستادگان و بندگان نیکوکارو امامان راست رفتار پدید گردانم، و بر آفریدگان خودم در زمین خلیفه سازم ، و نسناس را از روی زمین دور گردانم و سرکشان جن نا فرمان را از بریت مخلوق خود و نیکوان آفریدگان خود نقل دهم ، و در هوا واقطار ارض آنها را مسکن فرمایم، تا بانسل مخلوق من مجاور نباشند ، و در میان جن و مخلوق من حجابی حایل گردانم که نسل خلق من جن را ننگرند، و با ایشان مجالست و مخالطت نجويند - وا ينحديث را میفرماید تا باینجا که میفرماید - خداوند آدم علیه السلام را بیافرید و چهلروز مصور بماند، و ابلیس ملعون بروی میگذشت و میگفت برای امری خاص آفریده شدی ، عالم یعنی حضرت امام موسی کاظم علیه السلام میفرماید ابلیس گفت اگر خداوند مرا امر فرماید که باین مخلوق سجده برم اطاعت فرمان نکنم .

پس از آن در قالب آدم روح بر دمیدند ، و خدای فریشتگان را فرمان کرد که بآدم سجده ،برید ملائکه یزدان بر حسب فرمان آدم را سجده بردند ، مگر ابلیس که حسدی که در دل نهفته داشت نمودار کرد و از سجده آدم و اطاعت امر کردگار باستکبار رفت، خدای فرمود: چه چیز ترا از سجده بردن و اطاعت امر کردن باز داشت ؟ عرض کرد من از وی بهترم چه مرا از آتش بیافریدی و آدم را از خاک

ص: 375

خلق فرمودی.

در اینجاست که حضرت صادق علیه السلام می فرماید اول کسیکه قیاس و استکبار ورزید ابلیس بود ، و استکبار و خویشتن بزرك شمردن نخست عصیانی است که خدای را بآن گناه ورزیده اند.

میفرماید: بعد از آن ابلیس عرض کرد پروردگار را از سجده بردن بآدم

معفو دار و من در حضرت تو بندگی و عبادتی میگذارم که هیچ فرشته مقرب و نبی مرسل را چنان عبادت نکرده باشد .

خدای تعالی فرمود : مرا بعبادت تو حاجت نیست ، من همی خواستم که چنان که میخواهم عبادت کرده شوم نه چنانکه تو میخواهی ، شیطان از سجده آدم علیه السلام ابا و امتناع نمود ، و خداي فرمود از بهشت و ملکوت من بیرون شو چه تو رانده حضرت هستی ، و تاقیامت لعنت بر تست، ابلیس عرض کرد: ای پروردگار من اینحال چگونه باشد با اینکه تو عادلی و هیچ ستم نفرمائی ، اينك اجر و ثواب عمل من باطل است؟ فرمود: باطل نیست لکن در امر دنیا بپاداش عمل خود هر چه خواهی بخواه تا بتو عطا عطا کنم.

اول سؤال ابلیس این بود که عرض کرد: مرا تا قیامت باقی بدار ، خدای فرمود : بتو عطا کردم ؛ عرض کرد: مرا بر اولاد آدم مسلط گردان ، فرمود: مسلط ساختم، عرض کرد: مرا چون خون در عروق ایشان جاری گردان ، فرمود : تورا جاری گردانیدم، عرض کرد: هیچ مولودی برای ایشان پدید نشود جز اینکه برای من دو تن متولد گردد و من ایشان را بنگرم و ایشان مرا ننگرند و بهر صورت که خواهم برای ایشان متصور شوم ، فرمود: تو عطا کردم ، عرضکرد : پروردگارا بر من بیفزای، فرمود: برای تو و ذریه تو در صدور ایشان وطن قرار دادم ، عرض کرد: پروردگارا کفایت کرد مرا.

و در اینحال گفت : قسم بعزت تو تمامت ایشان را گمراه گردانم مگر بندگان مخلص تورا ، و از اطراف ایشان و از پیش روی ایشان و از دنبال ایشان و از طرف

ص: 376

راست ایشان و جانب چپ ایشان در آیم، یعنی از همه سوی ایشان را بوسوسه و گمراهی و عصیان و کفر و شقاق در افکنم، چندان که بیشتر ایشان را شاکر و سپاسگذار نیابی.

و دیگر در آنکتاب از جابر از حضرت ابی جعفر علیه السلام مرویست که گفت : بانحضرت عرض کردم تفسیر قول خداى « إن عبادى ليس لك عليهم سلطان » يعنى تو را بر بندگان من سلطنتی نیست چیست؟

فرمود : « قال الله انك لا تملك أن تدخلهم جنة ولا ناراً » خداى فرمود كه تورا آن اختیار و حکومت نیست که ایشان را بجنت یا دوزخ در آوری ، یعنی آن قدرت نداری که ایشان را بکاری که موجب بهشت یا دوزخ باشد مجبور گردانی.

و نیز در آن کتاب از زراره متطور است که گفت بحضرت ابی جعفر علیه السلام عرض کردم خدای میفرماید «لا قعدن لهم صراطك» پس از آن می فرماید که شیطان گفت «لأ تينهم من بين أيديهم و من خلفهم و عن أيمانهم وعن شمائلهم ولا تجد أكثرهم شاکرین».

حضرت ابی جعفر سلام الله عليه فرمود : « يازراره إنما حمدلك ولأصحابك فأما الأخرين فقد فرغ منهم یعنی ای زراره همانا حمد شیطان برای تو و اصحاب نست، اما از دیگران بفراغت ،اندر ،است یعنی شاکرین جماعت شیعیان هستند و بیرون از اینطبقه در شمار شکر کنندگان نیستند ، و شیطان از کار ایشان فارغ است ، و بغوایت ایشان زحمت و تعبی ندارد.

القيام ن و نیز در کتاب مسطور از کتاب مناقب در ذیل حدیثی طویل از علی بن محمد صوفی مسطور است که شیطان را ملاقات کرد و شیطان از وی سؤال کرد که تو کیستی؟ گفت از فرزندان آدم هستم گفت : لا إله الا الله ، تو از آنقوم هستی که خویشتن را دوست خدای میدانند و معذلک در حضرت خدای بعصیان میروند ، و دشمن ابلیس میپندارند لكن اطاعت او را مینمایند ، علی بن محمد گفت : تو کیستی ؟

گفت : منم صاحب ميسم ، ودهل بزرك و نام بلند، منم کشنده هابیل ، منم که

ص: 377

با نوح در کشتی نشستم ، منم که ناقه صالح را بکشتم، منم که نار ابراهیم را برافروختم، منم که در قتل یحیی تدبیر کردم، منم که قوم فرعون را از رود نیل تمكین دادم، منم که ساحران را سحر بیاموختم و بموسی روانداشتم ، منم که گوساله سامری را برای غوایت بنی اسرائیل بساختم ، منم صاحب اره زكريا ، منم سیر کننده با ابرهه بسوی خانه کعبه ،بافيل منم جمع آورنده برای قتال با محمد صلی الله علیه وآله وسلم در روز احد وحنين ، منم افکنده حسد در روز سقیفه بنی ساعده در قلوب منافقین ، منم صاحب هودج در یوم الخریبه که موضعی است در بصره و بصيرة الصغرى نامند و مراد بهودج همانست که عایشه سوار شد . منم صاحب بعیر یعنی جمل عایشه در يوم الجمل، منم واقف در لشگر صفين منم شماتت کننده در واقعه کربلا بمؤمنین، ،منم پیشوای منافقین ، منم هلاك كننده اولین ، منم گمراه نماینده آخرین ، منم شيخ ناكثين ، منم ركن قاسطين ، منم ظل مارقين منم ابومره آفریده شده از نارنه از طین، منم آنکس که غضب کرده است بروی پروردگار عالمین .

این هنگام صوفی گفت سوگند میدهم تورا بحق خداوند بر تو، مرا بکرداری دلالت کن که بسبب آن بحضرت یزدان تقرب جویم و در نوایب دهر باعانت خداوند استعانت طلبم.

«فقال: اقنع من دنياك بالعفاف و الكفاف، واستعن على الأخرة بحب على بن ابيطالب علیه السلام و بغض أعدائه، فانى عبدت الله في سبع سماواته، وعصيته في سبع أرضيه، فلا وجدت ملكاً مقرباً ولا نبيا مرسلا إلا وهو يتقرب بحبه»

یعنی در زندگانی دنیا بعفت و كفاف قناعت جوی و در آخرت بدوستي على بن ابيطالب سلام الله عليه استعانت ،جوی و دشمنان او را مبغوض دار همانا من خدای را در هفت طبقه آسمان عبادت کردم، و در هفت طبقه زمین معصیت ورزیدم و هیچ فرشته مقرب و پیغمبر مرسلی را ندیدم جز آنکه بوسیله محبت آن حضرت بآستان حضرت احدیت تقرب جستی.

بالجمله علی بن محمد میگوید، این وقت ابلیس از دیده ام ناپدید گشت ، و من

ص: 378

در خدمت ابی جعفر علیه السلام شدم و داستان شیطان را بعرض رسانیدم ، فقال علیه السلام آمن الملعون بلسانه ، وكفر بقلبه » فرمود: آنملعون بزبان ایمان آورد و بجنان کافر گردید .

و دیگر در آنکتاب از زراره از حضرت ابی جعفر علیه السلام مسطور است .

«قال: كان ابليس يوم بدر يقلّل المسلمين فى أعين الكفار ، ويكثر الكفار في أعين المسلمين ، فشد عليه جبرئيل بالسيف فهرب منه وهو يقول: يا جبرئيل اني مؤجل حتى وقع في البحر » .

فرمود : شیطان در وقعه بدر مسلمانانرا در دیده کافران اندك ، و کافرانرا در چشمهای مسلمانان بسیار مینمود ، پس جبرئیل شمشیر بروی برآورد و شیطان از جبرئیل فرار کرد و همی گفت، ای جبرئیل مرا خدای مهلت و مدت نهاده ، و جبرئیل بتعاقب او برفت تا آنملعون بدریا فرو رفت.

زراره میگوید در خدمت ابي جعفر علیه السلام عرض کردم شیطان بسبب چه چیز از جبرئیل میترسید با اینکه مدت و مهلت داشت ؟ «قال : على أن يقطع بعض أطرافه» فرمود : از آن می ترسید که جبرئیل پاره از اطراف او را قطع نماید.

و دیگر در کتاب تفسیر فرات از حضرت ابی جعفر علیه السلام مسطور است که فرمود :

«رأى أمير المومنين علیه السلام على بابه شيخاً فعرفه أنه شيطان ، فصارعه و صرعه، قال : قم عنى يا على حتى أبشرك ، فقام عنه، فقال: بم تبشرني يا ملعون ؟ قال: إذا كان يوم القيامة صار الحسن عن يمين العرش، والحسين عن يسار العرش ، يعطيان شيعتهما الجواز من النار.

قال : وتمام اليه وقال أصارعك ، قال : مرة أخرى؟ قال : نعم ،(فصارعه) فصرعه أمير المؤمنين علیه السلام قال : قم عنى حتى أبشرك ، فقام عنه، فقال: لما خلق الله آدم خرج ذريته من ظهره مثل الذر ، فأخذ ميثاقهم فقال : ألست بربكم؟ قالوا : بلى ، قال: فأشهدهم على أنفسهم ، فأخذ ميثاق محمد و ميثاقك ، تعرف وجهك الوجوه ، و روحك

ص: 379

الأرواح ، فلا يقول لك أحد أحبك الأعرفته، ولا يقول لك أحد أبغضك إلا عرفته.

قال: قم صار عنى ، قال : ثالثة؟ قال: نعم، فصارعه وصرعه فقال : يا على لا تبغضنى وقم عني حتى أبشرك ، قال : بلى وأبرء منك وألعنك، قال: والله يا ابن أبي طالب ما أحد يبغضك إلا شركت فى رحم أمه وفى ولده»

یعنی امیر المؤمنين علیه السلام شیخی را بر باب سرای خود نگران شد و بدانست که او شیطانست و با او مصارعت کرد و شیطانرا بر زمین افکند ، شیطان عرض کرد یا علی از روی من برخيز تاترا بشارتی گویم آن حضرت برخاست و فرمود ایملعون بچه چیز مرا بشارت میدهی؟ عرض کرد چون قیامت برپای شود حسن از طرف یمین عرش ، و حسین از جانب پسار عرش در آیند، و خدایتعالی بشیعیان ایشان گذر از سفر را عطا فرماید.

آنگاه شیطان برخاست و عرضگرد با تو مصارعت میکنیم فرمود مرتی دیگر؟ عرض کرد: آری، پس امیرالمؤمنین با او بکشتی در آمد و بر زمینش بیفکند آنگاه شیطان عرضکرد از روی من بپای شو تا بشارتی در حضرتت بعرض رسانم امين المؤمنين صلوات الله عليه از فراز شیطان بر خاست ، شیطان عرض کرد چون خدایتعالی ذریه آدم را مانند مورچه از پشت آدم بیافرید ، و میثاق و پیمان ایشانرا ماخوذ فرمود و با ایشان خطاب نمود که آیا پروردگار شما نیستم؟ عرض کردند هستی ، پس خداوند ایشان را بر نفوس خود گواه ساخت، و پیمان محمد و میثاق تو را مأخوذ داشت از این روی وجه تو وجود را، و روح تو ارواح را بشناخت ، پس هرکس مدعی دوستی تو شود او را میشناسی، و هر کس گوید ترادشمن دارم او را باز دانی .

آنگاه شیطان گفت برخیز با من مصارعت کن ، فرمود: سه دفعه ؟ یعنی این دو دفعه کافی نبود ، عرض کرد: آری پس آنحضرت با ابلیس مصارعت کرده او را بیفکند ، عرضکرد یا علی با من دشمن مشو و از روی من بر خیز تا تو را بشارت دهم فرمود: هم تو را مبغوض میدانم و هم از تو بیزاری می جویم، و هم تورا لعن میفرستم ، عرض کرد : سوگند با خدایای پسر ابو طالب هیچکس تو را مبغوض ندارد

ص: 380

جز آنکه در رحم مادرش و در فرزندانش شرکت نمایم.

در کتاب کافی در تأویل این قول خدای «ولقد صدق عليهم ابلیس ظنه» از حضرت باقر علیه السلام مرویست که فرمود :

«لما قبض رسول الله صلی الله علیه وآله وسلم والظن من ابليس حين قالوا لرسول الله إنه ينطق عن الهوى، فظن بهم إبليس ظناً فصد قواظنه» یعنی این ظن که در قلوب - منافقین افتاد از ابلیس بود گاهیکه رسول خدای صلی الله علیه وآله وسلم وفات فرمود ، و آنجماعت می گفتند آنحضرت بهوای نفس سخن میکند، و ابلیس آن ظن در ایشان افکند و ظن اورا تصدیق کردند.

و دیگر در کتاب شماء و عالم از ابو جعفر علیه السلام مرویست که رسول خدای صلی الله علیه وآله وسلم فرمود :

«إن لا بليس كحلا و لعوقاً وسعوطاً، فكحله النعاس ، و لعوقه الكذب ، وسعوطه الكبر» یعنی شیطان را سرمه و اعوقی یعنی لیسیدنی و سعوطی یعنی داروی دماغی است ، سرمه اش خواب غفلت ، و لعوقش كذب وفريه ، وسعوطش کبر و خود بزرگ خواندن است.

و دیگر در کتاب مسطور از حضرت باقر یا حضرت صادق علیهما السلام مرویست که

فرمود:

«لا تشرب و أنت قائم ، ولا تبل في ماء نقيع ، و لا تطف بقبر ، ولا تخل في بيت وحدك ، ولا نمش بنعل واحدة، فان الشيطان أسرع ما يكون إلى العبد إذا كان على بعض هذه الأحوال، وقال انه ما أصاب أحداً شيء على هذه الحال فكاد أن يفارقه ، إلا أن يشاء الله عز وجل».

یعنی ایستاده آب میاشام، و در آب چاه ایستاده کمیز مران ، و بر قبر غايط ميفكن (طواف مکن) و در بیت و سرای تنها منزل مکن، و با یکپای در موزه کام مسپار، چه شیطان در وقتی که بند بیاره از این احوال باشد زودتر چنگال کید و فریب در وی در افکند، و فرمود هر کس را در این احوال گزندی از ابلیس فرارسد ، از وی کناری نجوید مگر

ص: 381

این که خدای عزوجل بخواهد .

و دیگر در کتاب مسطور از کتاب کافی از ابو حمزه ثمالي مرویست که حضرت ابی جعفر علیه السلام فرمود :

«إن هذا الغضب جمرة من الشيطان توقد في قلب ابن آدم ، و إن أحدكم إذا غضب احمرت عيناه ، و انتفخت أوداجه ، ودخل الشيطان فيه ، فاذا خاف أحدكم ذلك من نفسه فليلزم الأرض، فان رجز الشيطان ليذهب عنه عند ذلك».

یعنی این خشم و غضب جمراه و پاره از آتش است از شیطان که در دل فرزند آدم افروخته میشود ، همانا چون يك تن از شما را خشم فروگیرد از آن آتش خشم ستیزد و چشمش سرخ و رگهاي گردنش درشت گردد و شیطان در آن جای گیرد ، پس اگر یکی از شما از این حالت که در وی نمایش گیرد بيمناك فتنه و فسادی شود چشم بر زمین برد و زد ، چه در این حال از خبث و وسوسه و گزند شیطان دور و آسوده ماند .

و دیگر در کتاب مسطور از زراره مرویست که گفت از حضرت ابی جعفر علیه السلام شنیدم فرمود:

«كان الحجاج ابن الشيطان ، يباضع ذى الردهة ، ثم قال : إن يوسف دخل علىام الحجاج فأراد أن يصيبها فقالت: أليس إنما عهدك بذلك الساعة ؟ فأمسك عنها فولدت الحجاج»

در مجمع البحرین میگوید: ردهة آن مغاکی است خورد در کوه که آب در آن جمع میشود و از این است حدیث علی علیه السلام در حق ذى الندیه که می فرماید شیطان الردهة ، و ابن ابی الحدید گوید جماعتی گویند شیطان الردهه یکی از أبالسه أعوان ابلیس لعنهم الله تعالی هستند ، و در حدیث مذکور ممکن است که ذى الردهة نعت شيطان يا عطف بیان شیطان باشد اگر در کلام تصحیفی نباشد.

بالجمله می فرماید : حجاج پس شیطان بود و شیطان با مادرش مقاربت ورزید ، و می فرماید که یوسف پدر حجاج بر ما در حجاج در آمد تا پاوی در آمیزد،

ص: 382

مادر حجاج گفت مگر نه آن باشد که اکنون مقاربت ورزیدی ، یوسف از وی دست باز کشید و او حجاج را بزاد.

و دیگر در کتاب مسطور از کافی از جابر از حضرت باقر علیه السلام مرویست که فرمود رسولخدای صلی الله علیه وآله وسلم فرمود :

«إذا طلع هلال شهر رمضان غلت مردة الشياطين» چون هلال شهر رمضان چهره نماید شیاطین سرکش مغلول گردند.

و دیگر در آنکتاب از جابر جعفی از محمد بن علی علیهما السلام مرویست که رسول

خدای صلی الله علیه وآله وسلم فرمود :

«إذا تغولت بكم الغيلان فأذنوا بأذان الصلاة» یعنی هر وقت در بیابانها و اماکن هولناك غولها در دیدار شما رنگارنگ نمایش گیرند ، بأذان نماز اذان گوئید.

معلوم باد شهید رضی الله عنه باین حدیث نبوی اشارت کرده ، و عامه روایت نموده اند و هروی چنان تفسیر نموده است که عرب میگویند غولها در بیابانها خود را بآدمیان نمایان کنند و ایشانرا از راه گمراه نمایند و بهلاکت در افکنند ، و در حدیث وارد است لاغول، و این حدیث بر ابطال کلام و عقیدت عرب دلالت کند ، پس ممکن است که اذان گفتن برای دفع خیالی است که در بیابانهای هایل پدید می شود هر چند حقیقتی نداشته باشد .

و دیگر در کتاب سماء و عالم از ابو بصیر از حضرت ابی جعفر علیه السلام مسطور است که فرمود : سلیمان علیه السلام شیاطین را فرمان میکرد ناسنگها را حمل کرده از موضعی بموضعی آوردند ، ابلیس با ایشان گفت حال شما چگونه است؟ گفتند در این زحمت نیرو و طاقت از ما برفته است ابلیس گفت مگر نه آن است که سنگ را میبرید و در مراجعت بفراغت هستید ، گفتند: آری ، گفت پس براحت اندرید.

«فأبلغت الريح سليمان ما قال ابليس للشياطين » باد سخن ابلیس را که با شیاطین بگذاشته بود گوشزد سلیمان کرد و سخن ایشان را با شیطان باز نمود ،

ص: 383

سلیمان شیطان را فرمان کرد که چون میروند حمل احجار نمایند، و چون باز میشوند گل حمل کنند و در موضع احجار گذارند ، شیطان ایشان را بدید و گفت اندرید؟ از آنحالت خود شکایت کردند ، ابلیس گفت آیا در شب بخواب راحت نیستید، گفتند: هستیم پس بآسایش هستید .

پس سخنان ایشان و شیطان را باد بحضرت سلیمان رسانید ، سلیمان فرمان کرد تا در شب و روز مشغول کار کردن باشند و شیاطین جز اندکی در نك نكردند تا سليمان علیه السلام بدرود جهان فرمود .

و دیگر در کتاب مسطور از تفسیر علی بن ابراهیم از ابو بصیر از حضرت ابی جعفر علیه السلام مسطور است که فرمود :

«إن سليمان بن داود أمر الجن فبنوا له بيتاً من قوارير، فبينا هو متكيء على عصاه ينظر إلى الشياطين كيف يعملون و ينظرون اليه، إذ حانت منه التفاتة فاذا هو برجل معه في القبة ، ففز ، ففزع منه ».

یعنی سلیمان بن داود علیهما السلام جماعت جن را فرمان کرده بود تا خانه از آبگینه برای آنحضرت بناکنند پس در آنحال که آنحضرت بر عصای خود تکیه نهاده بکار و کردار شیاطین در نظاره بود تا چگونه بپای میبرند و شیاطین را نیز بآنحضرت نظر میرفت ، ناگاه آنحضرت بیکسوی التفات نمود و مردیرا در آن قبه با خود حاضر دید و از وی بيمناك شد .

و فرمود کیستی عرضکرد من آنکس هستم که رشوه نپذیرم، و از ملوك وسلاطين اندر نشوم ، من ملك موت هستم، پس آنحضرت را بهمان حالت و هیئت که بر عصای خویش تکیه نهاده بود قبض روح نمود و جنیان تا یکسال آنحضرت را بهمان حال ایستاده و بر عصانکیه نهاده میدیدند ، و بخدمات و زحمات آن بنارنج میبردند و نیروی استعلام و استخبار نداشتند ، تا گاهیکه خدایتعالی ارضه را بفرستاد تاعصای سلیمان را بخورد، و چون سلیمان برزمین افتاد بر مردمان معلوم افتاد که اگر جن بعلم غیب دانا بودند یکسال در چنان عذاب و زحمت بخواری و ذلت درنک نمیکردند

ص: 384

و از آن پس جنتیان دیوچه را سپاس میگذاشتند که عصای سلیمان را بخورد و ایشانرا از آن رنج باز رهانید، از اینروي در هیچ مکان ارضه را نیابند مگر اینکه آب وگل با و میرسانند.

و چون سلیمان علیه السلام وفات نمود ابلیس کتابی در سحر و جادو بنوشت و در پشت آن نوشت این چیزیست که آصف پسر بر خیاوضع کرده است برای پادشاه خود سلیمان بن داود از ذخیرهای گنجینه های علم و دانش، هر کس فلان کار و فلان مطلب خواهد باید فلان جادو و فلان سحر را بکار بندد، آنگاه آنکتاب را در زیر تخت آنحضرت دفن کرد، و از آن پس بمردم ظاهر ساخت و قرائت کرد ، چون کافران بدیدند گفتند سلیمان جز باین سحر و ساحری برما غلبه نیافت ، و مؤمنان گفتند سلیمان بنده خداوند و پیغمبر او بود .

در حياة القلوب این خبر را باندك تفاوتی مذکور و در پایانش مسطور فرموده است که مؤمنان گفتند آنچه سلیمان میکرد که باعجاز پیغمبری و نیروی ربانی بود .

و خدایتعالی در این آیت مبارك باين حکایت اشارت کند و فرماید «و اتبعوا ما تتلو الشياطين على ملك سليمان و ماكفر سليمان ولكن الشياطين كفروا يعلمون الناس السحر» یعنی متابعت کردند شیاطین آنچه را خواندند ، با افترا کردند شیاطین در پادشاهی سلیمان ، یا در زمان او ، و کافر نشد سلیمان و این سحر از او نبود لكن شياطين کافر شدند که سحر و جادو بمردمان بیاموختند.

و از این پس انشاء الله تعالی مکایدی که از ابلیس با امم سالفه روی داده است در مقام خود نگارش خواهد یافت .

ص: 385

ذکر وقایع سال یکصد و دهم هجری نبوی صلی الله علیه وآله وسلم و آنچه از اشرس والی خراسان با مردم سمرقند روی داده

اشاره

در اینسال اشرس بمردم سمرقند و ماوراء النهر پیام کرد و بدین اسلام دعوت نمود ، با نشرط که جزیه از ایشان برگیرد و ابو الصيداء صالح بن طريف مولای بنی ضبه و ربیع بن عمران تمیمی را بتبلیغ این رسالت بفرستاد.

ابوالصيداء با اشرس گفت اينك من بآن شرط و عهد بیرون میشوم که هر کس اسلام بیاورد از وی جزیه نگیرد، با اینکه خراج خراسان برروس رجال است یعنی باید سرانه بدهند اشرس گفت آری ابو الصیداء با اصحاب خود گفت من بیرون میروم اگر عمال با من وفا نکردند و کار بپای نیاوردند شما با من در کار ایشان اعانت میکنید؟ گفتند آری ، پس ابوالصيداء روی بسمرقند ،نهاد و این وقت حسن بن العمرطة الكندى والى حرب و خراج سمرقند بود ابوالصيداء مردم سمرقند و حوالی آنرا

بخواند و با سلام دعوت بآن شرط که جزیه از ایشان بردارد .

چون مردم سمرقند اینحال بدانستند بطمع دفع جزیه بدوشتابان گشتند ، چون غوزك اينخبر بدانست با شرس مکتوب کرد که مالیات دیوان بشکست ، اشرس چون اینحال بدید نامه با بن العمرطه کرد که قوت مسلمانان بوصول و ایصال خراج و منال است ، و بمن پیوست که اهل صغد و اشباه ایشان که قبول اسلام کرده اند نه بسبب رغبت با سلام است بلکه محض اینکه از ادای جزیه آسوده مانند اسلام آوردند ، درست بنگر هرکس مختون شده و اقامت فرایض و قرائت سورتی از قرآن مینماید خراج از وی بردار

و از آن پس اشرس حسن بن العمرطه را از دیوان خراج معزول ساخت و آن عمل را بهانی بنهانی باز گردانید و ابوالصيداء عمال خراج را از اخذ کردن خراج از آنانکه اسلام آورده بودند منع نمود ، وهانی باشرس نوشت که مردمان اسلام آورده اند و بنیان مساجد کرده اند ، اشرس بدو و دیگر عمال نوشت که از هر کس خراج میگرفتید

ص: 386

از این پس نیز مأخوذ دارید لاجرم از آنانکه اسلام آوردند دیگر باره جزیه خواستند آنجماعت از ادای جزیه سر باز کشیدند و هفت هزار تن چند فرسنك از سمرقند آنسوی تر برفتند ، و از دیگران کناری گرفتند .

و ابو الصيداء و ربیع بن عمران تمیمی و هیثم شیبانی و ابوفاطمه ازدی و عامر ابن قيشراء و بحیر خجندی و بنان عنبری و اسماعیل بن عقبه بسوی ایشان شدند تا ایشان را نصرت نمایند .

چون اشرس اینخبر بشنید ابن العمرطه را از تولیت حرب نیز معزول ساخت و محشر بن مزاحم سلمی را بجای او در حرب ،برگماشت و عميرة بن سعد شيباني را بدو مضموم نمود.

چون محشر بدانسوی بیامد بابو الصيداء نامه بنوشت و خواستار شد که با اصحابش بدو شوند. ابو الصيداء و ثابت قطنه بدو آمدند و او هر دو تن را بزندان افکند ، ابوالصيداء گفت بغدر و مکیدت رفتید و از سخن خویش باز گشتید ، هانی گفت آن کاریکه از بهر حفظ ریختن خون مسلمانان باشد غداری نتوان شمرد ، واو را نزد اشرس بفرستادند ، چون یاران ابوالصيداء اینحال مشاهدت کردند انجمن نمودند و ابو فاطمه را بولایت خود برکشیدند تا باهانی قتال دهند، ابو فاطمه گفت از اینکار برکنار شوید تاکیفیت حال را با شرس بنویسم، پس مکتوبی بدو بنوشتند و بفرستاند اشرس در پاسخ نوشت که خراج را از اینجماعت بردارید لاجرم اصحاب ابي الصيداء مراجعت کردند و امرایشان سستی گرفت ، و رؤسای ایشان را بگرفتند و بجانب مرو حمل کردند، و ثابت همچنان در حبس بماند.

و از آنطرف هانی در کار خود نیرومند شد و در اخذ خراج سخت گردید و بزرگان عجم را خوار کردند، و دهقانانرا خفیف ساختند ، و جامهای ایشانرا بر دریدند ، و مناطق خود را در گردنهای ایشان در انداختند ، و از آنانکه اسلام آورده بودند جزیه گرفتند.

چون مردم صغد و بخارا اینحال را نگران شدند کافر گشته و ترکان شورش

ص: 387

و غوغا بر آوردند ، و از آنطرف ثابت قطنه در زندان میگذرانید تا نصر بن سیار بجای محشر والی شد ، و بآنجا بیامد و ثابت را بسوی اشرس بفرستاد و اشرس او را در زندان افکند ، و چنان بود که نصر در حق ثابت احسان ورزیده بود ، و ثابت قصیده در مدح او بگفت که این اشعار از آنجمله است :

ما هاج شوقك من نوي و أحجار *** و من رسوم عفاها صوب امطار

إن كان ظنى بنصر صادقاً أبداً *** فما أدبر من نقضی و امراری

لا يصرف الجند حتى يستفى بهم *** نهياً عظيماً و يجرى ملك جبارى

إنى وإن كنت من جذم الذى نظرت *** منه الفروع وزندى الثاقب الوارى

لذاكر منك أمراً قد سبقت به *** من كان قبلك يا نصر بن سيار

ناضلت عنى نضال الحر إن قصرت *** دوني العشيرة واستبطأت أنصارى

و صار كل صديق كنت آمله *** الباً على ورث الحبل من جارى

و ما تلبست بالأمر الذى وقعوا *** به على ولادنست أطماری

ولا عصيت إماماً كان طاعته *** حقا على ولا فارقت من عار

بالجمله اشرس برای اقامت حرب بیرون شد و در آمل نزول کرد ، و سه ماه در آنجا بماند و قطن بن قتيبة بن مسلم بیامد و باده هزار تن از رود جیحون بگذشت از آنطرف مردم صغد و بخارا بیامدند و خاقان و ترکان نیز با ایشان بودند ، و قطن ابن قتیبه را در پشت خندقی که برای حفاظت خود مقرر داشته محاصره کردند ، و خاقان جمعی را بفرستاد تادواب مردمان را بدست کنند.

و چون اشرس این داستان بشنید ثابت قطنه را بکفالت عبدالله بن بسطام بن مسعود بن عمر از حبس در آورد ، و او را با عبدالله بن بسطام و جماعتی از مردم سپاهی بقتال مردم ترک روان داشت ، پس ایشان در آمل با ترکان قتال دادند ، و چندان بکوشیدند تا هر چه را در چنك آنها بود بدست آوردند ، و ترکان باز گشتند .

آنگاه اشرس مردمانرا بجانب قطن بن قتیبه عبور داد ، و هم سریه با مسعود که تنی از بني حيان بود مبعوث داشت ؛ و دشمنان با ایشان روی در روی شدند ؛ وجنك

ص: 388

در افکندند ، و در این قتال جمعی از مسلمانان پایمال هلاك و دمار شدند ، و مسعود هزیمت یافت و بسوی اشرس بازگشت ، و دشمنان نیرومند شده همچنان بیامدند، و مسلمانان ایشانرا ملاقات کردند و جولانی در میانه برفت و جمعی از مسلمانان شهید شدند ، آنگاه مسلمانان مراجعت کردند و در کار جنك شكيبائى گرفتند و چندان بیائیدند تا ترکان را منهزم ساختند.

و از آنسوی اشرس مردمان را همی ببرد تا بشهر بیکند نزول نمود ، دشمنان چون از حال ایشان با خبر شدند آب برایشان بر بستند، و مسلمانان يكروز و شب از زحمت عطش در تعب بودند ، ناچار بآن شهر شدند که دشمنان از آن جا جدا بود ، و این هنگام قطن بن قتیبه در مقدمه سپاه راه میسپرد دشمنان ایشان را در یافتند ، و نایره قتال اشتعال یافت ، و از آنسوی از رنج عطش کاهش گرفتند، چندانکه هفت صد تن از تشنگی بمردند و مردمان از حرب کردن و رزم آوردن بی چاره ماندند.

حارث بن سریج چون اینحال پر ملال بدید، زبان بتحریص مردمان برگشود ، و گفت ای مردمان بدانید که کشته شدن بشمشیر در دار دنیا اجر و مزدش در حضر حضرت یزدان اعظم و اگرم است از مردن بعطش .

پس حارث و قطن با جماعتی از سواران تمیم چون شیران گرسنه دل از جان برگرفته ، بمیدان کارزار بتاختند ، و شمشیر آتشبار بر آمیختند ، و با ترکان در آویختند، و در قتال وجدال چندان بکوشیدند تا آنجماعت را از آب دور ساختند، مردمان چون چنان دیدند شتابان و از آب سیراب و نیرومند شدند .

این وقت ثابت قطنه بعبد الملك بن دثار باهلى بگذشت ، و گفت آیا آماده جهاد و ساخته مقاتلت هستی ، گفت مراچندان مهلت گذار تاغسل و حنوط نمایم ، ثابت ثبات ورزید تا عبدالملك از کار بپرداخت ، آنگاه روان شدند ثابت با یاران خود گفت من بمقاتلت این مردم از شما داناترم، این بگفت و آن جماعت را بجهاد و قتال تحریص نمود ، پس با دلی پر کین و سری پرستیز حمله بیاوردند ، بازار پیکار گردش،

ص: 389

و آفتاب کارزار تابش گرفت ، و نبرد مردانه شد.

ثابت قطنه که دل آهنین داشت گفت بار خدا یا من میهمان پسر بسطام بودم در شب گذشته، امشب مرا مهمان خود بدار ، سوگند با خدای بنی امیه مرا بسته زنجیر آهنین نخواهند دید ، این بگفت و چون شیر در آهنگ و پلنك شير جنك با ياران خود بمیدان جنك حمله گران در افکند ، و قتالی سخت براند، یارانش مراجعت گرفتند و او مقاومت جست .

اینوقت تیری بر مرکب او بیفکندند ، مرکب حرونی گرفت ، و ثابت هرچند آن را برجهانید از جای نرفت، پس ثابت را نیز ضربتی رسید و او مجروح بیفتاد و گفت خداوندا امروز صبح میهمان پسر بسطام بودم ، و امشب میهمان تو هستم و از تو در طلب بهشت باشم.

بالجمله اورا و جماعتی از مسلمانان را بکشتند ، و از جمله ایشان صخر بن مسلم ابن النعمان العبدى و عبدالملك بن دثار الباهلی و جز ایشان بودند ، و از طرف دیگر پسر قتیبه و اسحاق بن محمد بن حیان گروهی از شجعان مسلمانان را که پیمان بر مرك نهاده بودند انجمن ساختند، و بر لشگر دشمن حمله افکندند ، و قتال دادند چندانکه ایشانرا از جاي برآوردند ، و در هم پیچیدند ، تا شب در میانه حایل شد و دشمنان متفرق شدند، و اشرس باسپاه خویش فرارسید، و در کنار بخارا فرود شد و مردم آن شهر را بحصار در گرفت .

ص: 390

ذکر حصار دادن خاقان ترکستان با مردم فرغانه و دیگر دیار شهر کمرجه را از بلاد خراسان

از آن پس خاقان ترکستان شهر كمرجه را که بزرگ تر بلدان خراسان و محل جماعتی از مسلمانان بود محاصره کرد ، و مردم فرغانه و افشینه و نسف و طایفه چند از اهل بخارا در رکاب خاقان ملازمت داشتند، مسلمانان دروازه شهر بر بستند، و آن پل که بر خندق بود قطع نمودند .

این هنگام خسرو بن يزدجرد نزد ایشان شد و گفت ای معشر عرب از چه روی خویشتن را دست خوش تباهی و هلاکت ،کنید همانا من همانکس باشم که بخدمت خاقان شدم تا مملکت مرا بمن بازگرداند، هم اکنون از بهر شما از خاقان امان طلبم ، مسلمانان او را دشنام دادند، و بزشتی بر شمردند.

آنگاه بازغری که داهیه روز کار بود با دویست تن روی بایشان کرد ، و خاقان از سخن او تخلف نمیجست ، پس با مسلمانان نزديك شد و از بهر ایشان امان بیاورد و گفت مردی را بمن بفرستید تا رسالتی که از خاقان دارم بد و بگذارم مسلمانان یزید بن سعید باهلی را که بزبان ترکی آگاهی داشت از باروی شهر فرود کردند ، بازغری بدو گفت همانا خاقان مرا بفرستاده است و میگوید که هر يك از شما را ششصد درهم بعطا مقرر بوده هزار هزار در هم میگردانم ، و هر کسی را سیصد در هم مقرر است ششصد درهم نمایم ، و باشما احسان می ورزم .

یزید گفت چگونه در میان عرب که مانند گرگ درنده اند با مردم ترك که مانند گوسفند چرنده کار بمصالحت رود .

بازغری از این سخن خشمگین شد و دو تن از مردم ترك كه باوی بودند گفتند آیا سرش را از تن بر نمیگیری ، گفت او بشرط امان آمده است.

يزيد سخن آن دو ترك را بشنید و بفهمید و بترسید و گفت آری شما ما را بر دو قسمت كنيد يك قسمت را در حفظ و حراست اثقال و احمال ما بگذاريد ، و يك نيمه را

ص: 391

با خود حرکت دهید ، اگر مظفر و منصور شدید ما بجمله باشما هستیم و اگر جز این روی داد ما نیز مثل سایر مداین صند خواهیم بود.

بازغری باین امر راضی شد ، یزید گفت هم اکنون این عهد را با اصحاب خود معروض دارم، پس برفت و بدستیاری ریسمانی بر فراز باره شهر برشده بانك بركشيد که ای مردم کمرجه همانا جماعتي بسوی شما روی نهاده اند که شمارا بعد از عز ایمان بذل کفر می طلبند ، بازگوئید رأی شما چیست؟ گفتند هرگز این دعوت را اجابت نمی کنیم و مرضی نشماریم گفت شما را طلب میکنند که با مشرکان بقتال مسلمانان روی

گیرید ، گفتند مرك را از این زیستن بهتر دانیم .

پس بازغری بی نیل مرام باز شد ، و خاقان بر آشفت و لشگریان را فرمان کرد تا از خندق بگذرند ، ترکان هیزم تر فراهم همی کردند و بخندق بریختند ، و مسلمانان هیزم خشك بريختند و چون خندقی مستوی شد آتشی در آن بیفکندند ، و بقدرت و مشیت خدای تعالی بادی سخت وزیدن گرفت و آن هیزمها را که در هفت روز فراهم کرده بود در یکساعت بسوخت.

چون خاقان از این کار مایوس گشت گوسفندی بی شمار بمردم ترك قسمت کرد و با ایشان فرمان کرد که گوشت آنها را بخوردند و پوست آنها را از خاک انباشته کرده در خندق بیفکند تا راه عبور میسور ،گردد ترکان آن کار بپای بردند ، یزدان پاك ابری نمناك بفرستاد تا بارانی شدید بیارید و سیلی عظیم برخاست و آنچه در خندق بود براند و در نهر اعظم بریخت.

چون مسلمانان این تاییدات یزدانی و تقديرات سبحاني بديدند ، نیرومند شدند و ترکان را به تیر باران گرفتند ، از میانه تیری بجست و بر ناف بازغری بنشست و در همان شب بدیگر سرای پیوست ، و از مرك او وهنى عظيم و خوفى بزرك در مردم ترك جای کرد .

و چون خورشید آسمان درخشان گشت ، مردم ترك از آن بغض و كين سترك ک صد تن از مسلمانان را که اسیران ایشان بودند و از جمله ایشان ابو العوجاء عنکی

ص: 392

و حجاج بن حمید نظری بودند حاضر ساختند و جمله بر از یکشتند و سر حجاج را بسوی ایشان بران ساختند.

چون مسلمانان این حال بدیدند دو پست تن از فرزندان مشرکان را که نزد دویست ایشان بگروگان بودند بقتل رسانیدند ، و شعله قتال اشتعال گرفت ، و بازار مکاوحت رونق همی فزود ، و مردم کمر و مردم کمرجه بر این حال بقتال بگذرانیدند ، تا سپاهیان عرب چوقه از بی حوقه ، و فوج از پس فوج نیامده و در فرغانه نزول نمودند .

چون خاقان این روز و سامان بدید مردم صفد و فرغانه و شاش و دهاقین را نکوهش گرفت ، و گفت شما آنمردم بودید که همی گفتید ما این شهر را در پنج روز میگشائیم، و اینمرد مرا پایمال گرزو کو پال مینمائیم، اکنون این پنج روز به پنجمام پیوست و این بند و طلسم نشکست، آنگاه ایشان را بدشنام بیازرد و گفت از کنار کمرجه بکوچید.

عرض کردند تا بقدر توانائی و نیروی تن و قوت بدن از رمی سهام و طعن سنان و ضرب سيوف خون آشام و تاختن در میدان و آویختن با گردان کناری نداریم بر بامدادان بگاه برزمگاه در آی و برکار و کردار ما نگران شو .

چون ظلمت شب بکران و خورشید درخشان بر صفحه آسمان در فشان شد ، خاقان از نيكسوی میدان بایستاد و ملک طار بنده روی بمیدان در نبردگردان نهاد و یا مسلمانان جنگ در افکنده هشت تن از ایشان بکشت، و باز شد، و در پناه خانه کهر مریضی از تمیم در آنجا بود بآسایش بایستاد.

رنجور تمیمی آهن پاره بدو بیفکند و برزره او جای گرفت. آنگاه زنان و کودکان را ندا کرد تا بیامدند و او را بکشیدند چنانکه بر روی در افتاد و مردی سنگی بدو بیفکند و آن سنك بر گوش او رسید و او بر زمین بیفتاد و دیگری نیزه بدو بود و او را بکشت و قتل او بر مردم ترك ثقيل و سخت گردید.

خاقان بمسلمانان پیام فرستاد که ما را آن قانون نباشد که از کنار شهری که بحصار در افکنده ایم تا بر نگشائیم کوچ فرمائیم، اشما از این اشهرا بکوچیدم:

ص: 393

مسلمانان گفتند قانون دین و مذهب ما آن نیست که بدست خویشتن شهر را بگذاریم تاکاهی که کشته شویم، هر چه توانید آن کنید مردم ترك چون این جواب بشنیدند ایشانرا امان دادند که خاقان از محاصره ایشان برخیزد ، و ایشان را از آنجا بسمرقند یادبوسیه بکوچاند .

چون اهل کمرجه در آن حصار بزحمت و مشقت دچار بودند ، با این پیمان همعنان شدند ، و از مردم ترك گروگانها بستدند که با ایشان متعرض نشوند و خواستار شدند که کور صول ترکی با جماعتی از ایشان باشد تا ایشان را از گزند دشمن مانع گردد ، تا به دبوسیه در آیند، پس ترکان گروگانها بانها بدادند و نیز از مسلمانان گروگان بگرفتند .

آنگاه خاقان از آنجاطیل رحیل بگوفت ، و از آن پس که برفت مسلمانا ترا از کمرجه بکوچانیدند ، پس از آن اتراکی که با کورصول بودند گفتند در شهر د بوسیه ده هزار مرد جنگی حاضرند و ما هیچ ایمن نیستیم که بر ما بیرون تازند ، مسلمانان گفتند اگر ایشان بقتال شما بیرون شوند ، ما نیز با ایشان در معاونت شما مقاتلت میکنیم، پس روی براه نهادند.

و چون در میان ایشان و دبوسيه يك فرسنك مسافت نماند ، مردم دبوسیه آن سواران و سپاهیان را بدیدند گمان بردند که خاقان کمرجه را بر گشوده و اينك بآهنك ایشان راه پیموده، پس ساخته حرب شدند، از آنسوی مسلمانان کس بایشان فرستادند و خبر خویش بگذاشتند پس با ایشان ملاقات کردند و آنانکه مجروح و از راه سپردن ناتوان بودند، با خود حمل کردند .

و چون مسلمانان بدبوسیه رسیدند بسوی آنانکه دارای گروگانها بودند.

فرستادند ، و از وصول خویش خبر دادند، و باطلاق رهاین امر کردند ، پس عرب تنی از گروگانهای ترك و مردم ترك تنی از گروگانهای عرب را همی رها دادند ، تا سباع ابن نعمان نزد ترکان و مردی از ترك نزد عرب بجای ماند، و هر طایفه از طایفه دیگر در اندیشه بود که اگر اسیر خود دارها نماید غدر و مکری در کار نمایند .

ص: 394

سباع که در میدان پردلي سباعرا بچیزی نشمردی ، گفت رهینه ترکرا رها کنید تا بایشان پیوندد مردم عرب آن تر کرا رها کردند و سباع نزد مردم ترك بجای ماند؛ كور صول با او گفت چه تو را بر این کردار بداشت گفت بتو وثوق داشتم و دانستم که نفس تو از آن برتر است که بغدر و فریب کار کنی .

چون کور صول اینسخن بشنید او را بجایزه وصله و اسب و اسلحه بنواخت ورها ساخت مدت محاصره کمرجه و زحمت اهل آن شهر پنجاه و هشت روز بود بعضی گفته اند که ایشان چنان بسختی و شدت دچار بودند که سی و پنجروز آب بشتران خود ندادند والله أعلم.

ذکرار نداد مردم گردر و فرستادن اشرس لشگر بدفع ورفع غایله ایشان

در اینسال مردم کرد راه ارتداد سپردند اشرس لشگری بایشان بفرستاد و بر ایشان ظفر یافتند؛ و عرفجه این شعر بگفت :

ونحن كفينا اهل مرو وغيرهم *** ونحن نفينا الترك عن أهل كردر

وان تجعلواما قدغنمنا لغيرنا *** فقد يظلم المرء الكريم فيصبر

ص: 395

ذکر سوانح و حوادث سال یکصد و دهم هجری نبوی صلی الله عليه و آله

در اینسال خالد قسری امر صلات واحداث و شرط و قضاوت بصره را بتمامت بعهده کفایت بلال بن ابی بکره حوالت کرد و تمامه را از قضاوت عزلت داد

ودر اينسال مسلمه در باب اللان با تركان جنك در انداخت و خاقان را با سپاهیانش دریافت و نزديك بشهر مقاتلت ورزیدند در اینحال بارانی سخت بیارید و خاقان منهزم و شکسته شد و مسلمه مراجعت نمود و از مسلك ذى القرنين عبور نمود

و در اینسال معاویه در ارض روم جنگ در انداخت وصمله را برگشود.

و هم در این سال عبد الله بن عقبة الفهری در شهر صايفه حرب نمود وعبدالرحمن بن معاوية بن حدیج امیر لشکر بحر بود.

و در اینسال ابراهيم بن اسمعیل مردمان را حج اسلام بگذاشت ، وعمال وحكام وفرمانگذاران امصار و بلدان همان کسان بودند که در سال گذشته بحکومت و فرمان روائی وامارت و ریاست میگذرانیدند و تغییر و تبدیلی در ایشان را نیافت.

ص: 396

فهرست جزء سوم ناسخ التواريخ حالات امام محمد باقر علیه السلام

ذكر خلافت يزيد بن عبدالملك بن مروان در سال یکصد و یکم هجری ...2

ذكر مقتل شوذب خارجی که در زمان عمر بن عبدالعزيز خروج کرده بود ...6

ذکر مرگ محمد بن مروان بن الحكم در سال يكصد ويكم هجري ...9

ذکر در آمدن يزيد بن مهلب در بصره و خلع نمودن او يزيد بن عبدالملك را ...10

ذکر پارۀ سوانح و حوادث سال یکصد و یکم هجرى ...20

ذکر پاره کلمات حضرت امام محمد باقر علیه السلام در ازلیت خدای تعالی ...21

ذکر وقایع سال یکصد و دوم هجری و مقتل يزيد بن مهلب ...25

ذکر پارۀ از اوصاف و محامدکرم و اخلاق و مجاری احوال يزيد بن مهلب ...33

تفویض امارت عراق و خراسان بمسلمة بن عبدالملك ...55

ذکر امارت سعید بن عبدالعزيز ...56

ذکر بیعت گرفتن یزید بن عبدالملك از مردمان بولایت عهد هشام ...58

ذكر محاربت مردم ترکستان بأمر خاقان باسعید خذينه ...59

ذکر گذشتن سعید خذینه از نهر جيحون و محاربت و مقاتلت او با مردم صغد ...64

ذكر هلاکت حیان نبطی ...67

ذكر عزل مسلمه از خراسان و عراق و امارت عمر بن هبيره ...68

ذکر بدایت حال عمر بن هبيره ...69

ذکر پاره از دعاة بنی عباس در مملکت خراسان ...73

ذکر کشتن مردم افریقیه والی خود یزید بن ابی مسلم را ...73

ذکر برخی از سوانح و حوادث سال یکصد و دوم هجری ...74

ذکر پاره کلمات و اخبار حضرت باقر علوم انبیاء و مرسلين صلى الله على نبينا و علیهم اجمعین در خلق سماوات ...77

ذکر کلمات و اخبار آنحضرت در باب ملائکه و لوح و قلم و امثال آن ... 80

ص: 397

ذکر حکایت فرمودن آنحضرت داستان هاروت و ماروترا ...91

ذکر اخبار آنحضرت در طلوع و غروب شمس ...97

ذكر وقایع سال یکصد و سیم هجری و عزل سعید از خراسان ...100

ذکر پاره از سوانح و حوادث سال یکصد و سیم هجری ...102

ذكر فوت ابي عمرو عامر بن شراحیل شعبی کوفی تابعی ...104

ذکر وفات ابی برده عامر بن أبي موسى الاشعری و مجاری احوال او ...112

كلمات معجز سمات و روایات صداقت آیات حضرت ولى الله الخاشع الصابر امام محمد باقر صلوات الله عليه در مراتب خلقت ...113

ذکر پارۀ کلمات معجز آیات آنحضرت که متعلق بأرض و ما يتعلق بها است ...135

بیان اخباریکه از آنحضرت در خلق انسان و حالات او رسیده است ...137

ذکر وقایع سال یکصد و چهارم هجری و وقعه میان سعید حرشی و مردم صغد ...165

ذکر قتال مسلمانان با مردم خزر و ظفر یافتن ترکان بر مسلمانان ...170

ذكر ولايت جراح بن عبدالله و فتح بلنجر و جز آن ...171

ذكر عزل کردن یزید بن عبدالملك عبدالرحمن بن ضحاکرا از مدینه و مکه معظمه و نصب عبد الواحد ...175

ذکر ولادت ابی العباس عبدالله بن محمد معروف بسفاح ...177

ذکر عزل کردن عمر بن هبیره سعید حرشی را از مملکت خراسان و نصب مسلم ...177

ذکر پاره از سوانح و حوادث سال یکصد و چهارم هجری ...180

در بیان کلمات معجز آیات حضرت محمد باقر علیه السلام در خلق مؤمن وكافر ...181

ذکر کلمات و اخبار آن حضرت در باب خواب ...186

ذکر وقایع سال یکصد و پنجم هجری و خروج عقفان ...189

ذكر خروج مسعود بن ابی زینب عبدی در بحرین براشعث بن عبدالله ...190

ذكر مجاری حال مصعب بن محمد الو البي ...191

ذکر مرگ یزید بن عبدالملك بن مروان در شهر شعبان المعظم سال یکصد و پنجم هجری ...191

بیان اسامی اولاد یزید بن عبد الملك ...193

ص: 398

ذکر پاره از سیره و اخلاق یزید بن عبدالملك بن مروان ...193

ذکر پاره مجالس و مجاری اوقات يزيد بن عبد الملك باجواری و ظرفا و شعرا و برخی اتفاقات عجیبه ...206

ذکر احوال و اخبار حبابه مدنيه معشوقه و مغنیه يزيد بن عبدالملك ...218

ذکر پارۀ از سیره یزید با شعرا وظرفا و ... 227

بیان کلماتی که از حضرت ولی الله الصابر امام محمد باقر علیه السلام در باب جن و روح دواب رسیده ...252

ذکر سلطنت و خلافت هشام بن عبدالملك بن مروان در سال یکصد و پنجم ...261

ذكر عزل عمر بن هبیره از عراق و نصب خالد بن عبدالله قسری بجای او ...263

ذکر پاره از دعاة بني العباس که در این سال ظهور کردند ...264

ذکر برخی از سوانح و حوادث سال یکصد و پنجم هجری ...264

ذکر وفات ابي صخر كثير بن عبدالرحمن بن اسود خزاعی شاعر مشهور و پاره از حالات او ...268

کلمات و اخبار مبارکه حضرت امام محمد باقر علیه السلام در باب ایام هفته و میمنت و نحوست آن و جز آن ...291

ذکر وقایع سال یکصد و ششم هجری و وقعه ما بین جماعت مضر و مردم یمن در خراسان ...294

ذكر جنك مسلم بن سعید با مردم ترکستان و رفتن بطرف فرغانه ...296

ذکر حج نهادن هشام بن عبدالملك در سال یکصد و ششم هجری ...298

ذكر احتجاج هشام بن عبد الملك در مکه معظمه با حضرت باقر علیه السلام ...299

ذکر بیرون آمدن حضرت امام محمد باقر و جناب امام جعفر صادق صلوات الله عليهما بأمر هشام از مدینه طیبه بدمشق ...305

ذكر مكالمات وسئوالات عالم نصرانی از باقر علوم نبیین صلوات الله عليهم در دمشق ...311

ذكر مكالمات وسئوال هشام با حضرت باقر علیه السلام ...319

مرور آنحضرت بدیری ...326

ذکر انصراف آن حضرت از دمشق بمدینه طیبه ...329

ص: 399

مرور انحضرت بمدين ...330

ذکر امارت اسد بن عبدالله از جانب برادرش خالد در مملکت خراسان ...335

ذکر امارت حربن یوسف بن یحیی از جانب هشام بن عبدالملك در موصل ...337

ذکر سوانح و حوادث سال یکصد و ششم هجری نبوی صلى الله عليه وسلم ...337

ذکر پارۀ کلمات معجز آیات حضرت امام محمد باقر علیه السلام که در جبر و قدر واجل محتوم و غیره رسیده است ...343

ذكر وقایع سال یکصد و هفتم هجری ...346

ذكر غزوة عنبسة بن شحیم کلبی در مملکت اندلس با مردم فرنگ ...347

ذكر احوال بعضی از دعاة بني العباس ...348

ذكر غزوة اسد بن عبدالله والی مملکت خراسان با مردم غور ...349

ذکر سوانح و حوادث سال یکصد و هفتم هجری نبوی صلی الله علیه وآله وسلم ...349

ذکر پارۀ کلمات معجز سمات حضرت باقر علیه السلام در باب مريض و حق العلاج ...351

ذکر وقایع سال یکصد و هشتم هجرى وغزوة ختل وغور ...354

ذکر پارۀ سوانح و حوادث سال یکصد و هشتم هجری نبوی صلی الله علیه وآله وسلم ...356

ذكر بعضی کلمات حکمت آیات حضرت باقر العلوم صلوات الله و سلامه عليه در معالجه بعضی امراض و خواص بارة أدويه ...358

ذكر وقایع سال يكصد و نهم هجری و عزل خالد بن عبد الله برادرش اسد را از خراسان ...370

ذكر بعضی از داعیان دولت بنی العباس در مملکت خراسان ... 371

ذکر برخی از سوانح و حوادث سال یکید و تهم هجری نبوی صلی الله علیه وآله وسلم ...373

ذکر پاره کلمات معجز آیات حضرت امام محمد باقر سلام الله علیه دربارۀ ابلیس ...375

ذکر وقایع سال یکصد و دهم هجری نبوی صلی الله علیه وآله وسلم و واقعه اشرس ...386

ذکر حصار دادن خاقان ترکستان با مردم فرغانه ...391

ذکر ارتداد مردم کردر ...395

ذكر سوانح وحوادث سال یکصد و دهم هجری نبوی صلی الله علیه وآله وسلم ...396

فهرست .... 397

ص: 400

درباره مركز

بسمه تعالی
جَاهِدُواْ بِأَمْوَالِكُمْ وَأَنفُسِكُمْ فِي سَبِيلِ اللّهِ ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَّكُمْ إِن كُنتُمْ تَعْلَمُونَ
با اموال و جان های خود، در راه خدا جهاد نمایید، این برای شما بهتر است اگر بدانید.
(توبه : 41)
چند سالی است كه مركز تحقيقات رايانه‌ای قائمیه موفق به توليد نرم‌افزارهای تلفن همراه، كتاب‌خانه‌های ديجيتالی و عرضه آن به صورت رایگان شده است. اين مركز كاملا مردمی بوده و با هدايا و نذورات و موقوفات و تخصيص سهم مبارك امام عليه السلام پشتيباني مي‌شود. براي خدمت رسانی بيشتر شما هم می توانيد در هر كجا كه هستيد به جمع افراد خیرانديش مركز بپيونديد.
آیا می‌دانید هر پولی لایق خرج شدن در راه اهلبیت علیهم السلام نیست؟
و هر شخصی این توفیق را نخواهد داشت؟
به شما تبریک میگوییم.
شماره کارت :
6104-3388-0008-7732
شماره حساب بانک ملت :
9586839652
شماره حساب شبا :
IR390120020000009586839652
به نام : ( موسسه تحقیقات رایانه ای قائمیه)
مبالغ هدیه خود را واریز نمایید.
آدرس دفتر مرکزی:
اصفهان -خیابان عبدالرزاق - بازارچه حاج محمد جعفر آباده ای - کوچه شهید محمد حسن توکلی -پلاک 129/34- طبقه اول
وب سایت: www.ghbook.ir
ایمیل: Info@ghbook.ir
تلفن دفتر مرکزی: 03134490125
دفتر تهران: 88318722 ـ 021
بازرگانی و فروش: 09132000109
امور کاربران: 09132000109