ناسخ التواریخ زندگانی امام باقر علیه السلام جلد 2

مشخصات کتاب

جزء دوم از ناسخ التواریخ

زندگانی امام نهم حضرت باقرالعلوم علیه السلام

تأليف

مورخ شهیر دانشمند محترم عباسقلیخان سپهر

از انتشارات:

موسسه مطبوعات دینی قم

مرداد ماه - 1351 شمسی

خیراندیش دیجیتالی : انجمن مددکاری امام زمان (عج) اصفهان

ویراستار کتاب : خانم نرگس قمی

ص: 1

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

( پرسش محمد بن مسلم از امام باقر علیه السلام از سبب رکود شمس )

اما پوشیده نیست که حمل کردن رکود را بر این وجه سخت بعید است با اینکه نسبت حرکت بسوی ظل از راه مجاز است بلکه ازین ظهور و بروز بعضی اجزاء ظل را خواهند که گاهی پدید و گاهی ناپدید می شود و بر فرض اینکه از روی حقیقت بشماریم حرکت مستقیمه نخواهد بود.

دوم این است که چون ایام راحت و آسایش نزد مردمان سريعة الانقضاء و زود گذر و روزگار سختی در نظر خیلی طویل و دیرگذر است از اینروی روز جمعه چون روز راحت مشرکان است و در آنروز عذاب نمی شوند بسیار نزد ایشان کوتاه است در هنگام زوال شمس و شایر ایام چون هنگام زوال شمس معذب میشوند برایشان در از مینماید پس مراد بقول سائل یعنی محمد بن مسلم که عرض کرد چگونه آفتاب راکد میشود وجواب امام علیه السلام بر طریق مجاز است .

و بسا می شود که ضیق و قصر روز جمعه را بر آن حمل کنند که چون اعمال حسنه مؤمنان در آنروز بسیار است و آنروز را توسعه آن اعمال نیست پس گویا در آنروز آفتاب را رکود و سکون نمی باشد .

و بهر تقدیر بعد این وجوه و تاویلات مخفی نیست و بهتر اینست که در امثال این اخبار خوض و غور نشود و بهر صورت که باشد همینقدر که از ائمه هدی سلام الله علیهم رسیده است و همه صادق و مصدق هستند باید تسلیم نمود و بصحت حمل فرمود چه این

ص: 2

خبر و این مطالب از متشابهات اخبار و معضلات آثار است جز خداوند دانا و راسخون در علم بتاويل و حقایق آن دانا نیستند .

و بالجمله در این مسئله اخبار مختلفه از ائمه اطهار سلام الله عليهم مسطور ومأثور است و مضامین همه با هم نزدیکست.

و دیگر در همین جلد چهاردهم بحار الانوار از کتاب کافی از محمد بن مسلم مسطور است که گفت در حضرت امام محمد باقر سلام الله علیه معروض نمودم که از چیست که حرارت آفتاب از حرارت ماه بر افزون است.

«فقال إن الله خلق الشمس من نور النار و صف و الماء طبقاً من هذا وطبقاً من حتى اذا كانت سبعة أطباق ألبسها لباساً من نار فمن ثم صارت أشد حرارة من القمر قلت جعلت فداك والقمر؟ قال ان الله تعالى ذكره خلق القمر من ضوء نور النار وصفوالماء طبقاً من هذا وطبقاً من هذا حتى إذا كانت سبعة أطباق البسها لباساً من ماء فمن ثم صار القمر أبرد من الشمس ».

فرمود خدایتعالی بیافرید آفتاب را از نور و فروز آتش و آبی صافی خالص طبقی ازین و طبقی از آن تا اینکه هفت طبقه شد آنگاه جامه از آتش بر آن پوشید ازین روی گرمی آفتاب از حرارت قمر بیشتر است عرض کردم فدای توشوم حالت ماه چه بود یعنی خلقت آن برچه سان است فرمود خدای تعالی ذکره ماه را از روشنائی نور نار و فروز آتش و آب خالص طبقی ازین و طبقی از آن بیافرید تا بهفت طبقه پیوست آنگاه لباسی از آب بروی بیار است ازین روی مهشید از خورشید خنک تر و سردتر است.

معلوم بادكه قول امام علیه السلام تا گاهیکه هفت طبقه شد محتمل است که معنایش این باشد که طبقه هفتم آن از آتش گشت پس حرارتش از دوجهه است چه بر این تقدیر طبقه اولی و اخری که از آتش شد چهار طبقه اش آتش و سه طبقه اش آب خواهد بود و طبقات آتش افزون از طبقات آب می شود.

و ممکن است که مقصود از لباس آتش طبقه هشتم باشد و حرارت شمس باين سبب باشد فقط و همچنین در قمر نیز هر دووجه احتمال میرود که مذکور گردید .

ص: 3

و نیز ممکن است که خلقت شمس و قمر از آتش و آب حقیقی از خالص و لطیف آن باشد.

و ممکن است که مراد دو جوهر لطیف باشد که در کیفیت با آتش و آب مشابهت داشته باشند و اگر گویند که وجود عنصریات در فلکیات ممتنع است بدلیل براهين متعدده پاسخ دهیم که چون اخبار و احکام شرع بر خلاف آن وارد است و در مواضع شتی رسیده است برهان حکما را سند امتناع ندانیم.

و دیگر در کتاب مسطور از کتاب مزبور از جابر از حضرت امام محمد باقر علیه السلام مذکور است که فرمود :

ان الشمس تطلع ومعها أربعة أملاك ملك ينادى يا صاحب الخير أتم وابشر ، و ملك ينادي ياصاحب الشر انزع واقصر، وملك ينادى أعط منفقاً خلفاً و آت ممسكاً تلفاً ، وملك ينضجها بالماء ولولا ذلك اشتعلت الأرض ».

یعنی هر وقت آفتاب سر بر میکشد چهار فرشته با آفتاب باشند یکی ندا کند ایصاحب خیر روزگار بخیر و سعادت بپایان رسان و تو را بشارت باد و فرشته دیگر ندا کند ای صاحب شر از روی زمین برکنده باش و روزگارت کوتاه باد و ازین شر و زیان چندی فروکشیدن گیر و از زیان کسان دست فروگیر و فرشته دیگر ندا کند هر کس انفاق کند هرگز دستش تهی و خالی نماند و برکت وعوض بيند و هر کس امساک نماید آنچه دارد تباه و تلف شود و فرشته دیگر بر آفتاب آب بریزد و اگر جز این بودی زمین را بسوختی.

معلوم باد که ممکن است که مقصود از نضج ماء کنایه از اجزاء مائیه باشد در هوا بسبب أنهار و آبار و بحار و جز آن چه اگر بسبب اینها نبود تأثیر حرارت در هوا وزمین و ابدان واشجارو نباتات بیشتر بودى والله تعالى اعلم.

ص: 4

ذکر سوانح سال نود و هشتم هجری : و محاصره نمودن مسلمة بن عبد الملك شهر قسطنطنیه را بفرمان سلیمان

اشاره

در این سال سلیمان بن عبدالملك بسوى دابق شد و در آنجا لشکری تجهیز کرده با برادرش مسلمة بن عبد الملك بجانب قسطنطنیه گسیل ساخت و در اینحال پادشاه روم ارض و بوم بگذاشت و بدیگر جهان راه برداشت و چون مردم روم را از آن محاربتها که مسلمه را با ایشان رفته از وی مهابتی بدل اندر جای داده بودند و از فتوحات او سخت بيمناك بودند اليون ملك ارمن با مسلمه پیام کرد که یکیرا با من فرست تا بدو سخنی گویم مسلمه هبیره را بفرستاد چون نزد الیون شد گفت شما مردمانی احمق باشید گفت از چه روی گفت هر چه بینید شکم پرکنید و روی این سخن با سلیمان داشت چه او سخت شکمباره و پرخواره بود.

هبير گفت مامردمی هستیم که در راه دین حرب كنیم وامير المؤمنين را اطاعت ورزیم گفت راست میگوئی لیکن اگر این مسلمانانرا از اینز مین بازگردانی از هر سری یکدینار بدهم هبیره باز گشت و در خدمت سلیمان بگفت و او پذیرفتار نشد.

هبیره نزد الیون بازگردید و گفت قبول نمی کنند و چون نزد او شدم سیر بخورده وشکم پر کرده و بخفته بود چون برخاست بلغم بروی غلبه کرده بود و ندانست که من چه گفته ام اينوقت بطريقان روم بالیون پیام کردند که اگر سلیمان را بازگردانی ماتو را بپادشاهی برداریم و باین سخن با وی پیمان نهادند.

اليون كس بسلیمان فرستاد و گفت بدانکه این مردمان چنان دانند که تو تا این طعام ها را بینی حرب نکنی چه او بسیاری طعام با خود حمل کرده بود، اگر فرمان میدادی تا این طعام ها را بسوختند من این شهر با تو گذاشتم سلیمان بفرمود تا هر چه خوردنی بود بسوختند رومیان از اینکار قوی حال شدند و کار بر مسلمانان سخت گشت چندانکه نزديك بود بتمامت بهلاکت رسند و بر اینگونه روز بگذاشتند تا روز سلیمان

ص: 5

بیایان رسید .

لكن ابن اثير ومحمد بن جریر گویند چون سلیمان بآهنك غزو روم راه برگرفت و بدابق فرود آمد سوگند خورد که از آنجا بر نخیزد تا آن سپاه که بروم فرستاده بقسطنطنیه اندر شوند و در این اثنا ملك روم بمرد والیون از آذربایجان بخدمت سلیمان شد و بر خویشتن نهاد که روم را برای او مسخر گرداند.

پس سلیمان مسلمه را با الیون بشهر قسطنطنیه بفرستاد چون نزديك بآنجا شدند مسلمه فرمانداد تا هر سواری دومد طعام براست خود بر نهادند تا بدر قسطنطنيه حمل کردند و در آنجا چون کومی بر فراز هم بریختند.

آنگاه با مسلمانان فرمان کرد که ازین طعام هیچ نخورید و خوردنی خویش را از همین اماکن بغارت آورید و هم کار زراعت بسازید و بفرمود تا خانهای چوبین بساختند و آن زمستانرا در آنجا بپایان بردند و نیز در فصل تابستان بزراعت و فلاحت روزگار سپردند و آن خوردنیها که با خود حمل کرده بودند در بیابان بماند و لشکریان همی بغارت بتاختند و خوردنی را فراهم ساختند و از زراعت رومیان ببردند و کار معیشت

بساختند.

بالجمله مسلمه در آنزمین بقهر و ستیز بنشست و از اعیان ناس خالد بن معدان و مجاهد بن جبر وعبدالله بن ابی زکریای خزاعی و گروهی جرایشان باوی بودند چون مردم روم از طول اقامت مسلمه ملالت گرفتند بد و فرستادند که هر سری یکدینار باز دهند تا از کنار قسطنطنیه برکنار شود مسلمه پذیرفتار نگشت .

پس رومیان با الیون گفتند اگر گزند مسلمانانرا از ما دور کنی تو را بسلطنت برداریم الیون با ایشان پیمان خویش را استوار ساخت و نزد مسلمه شد و گفت دانسته باش که مردم روم از این انبارها که از طعام بیاکنده یقین دارند که با ایشان نیروی حرب و مصاف نداری و تا این طعام هست با ایشان بمماطلت بگذرانى لكن اگر در این انبارها آتش در اندازی بدانند که تو بادل قوی و نهایت صلابت و استقامت بمحاربت ایشان مبادرت گیری و چون آن تاب و توانائی ندارند که با تو در میدان

ص: 6

مقاتلت برستیزند ناچار باطاعت و انقیاد در آیند.

مسلمة بسبب سلامت نفس فریب اینگونه سخنان بخورد و بفرمود تا جمله انبارهای طعام را بسوزانیدند و از این کردار مردم روم قویحال شدند و مسلمانانرا کار خوردنی چنان سخت گردید که بیرون از خاک هر چه از حیوانات وریشه و بر و اشجار بیافتند بخوردند و نزديك بود بجمله هلاك شوند و مسلمه رانه رای ماندن وی در رفتن بود و پریشان بماند تا سلیمان بن عبدالملك بمرد وعمر بن عبدالعزيز ایشانرا باز خواند .

و پارۀ گویند که الیون مسلمه را بفریفت . بدو پیام کرد که از این خوردنیها که بانبارها بیا کنده آن چند بما بازگذار که بمقدار خوراك يكشب اینمردم باشد تا بدانند که امر من و تو یکی است و این جماعت از اسیر شدن و بیرون رفتن از خانمان فارغ هستند مسلمه رخصت داد والیون از آن پیش کشتیها و مردم کارزار آماده ساخته بود پس در همان شب آنچه توانستند از خوردنی ها بارکرد. ببردند و جز مقداری که قابل بار نبود برجای بگذاشتند.

و چون بامداد چهره برگشود الیون بمحاربت برخاست و مسلمه را چنان فریب داده بودکه اگر زنی چنین فریب خوردی بروی گرفتندی و مسلمانان چنان بيمناك بودند که هیچ مردی سپاهی جرئت نداشت که به تنهائی از لشگرگاه بیرون شود .

این هنگام سلیمان بن عبدالملك در دابق که از اعمال قنسرین است مقیم بود و زمستان سر بر کشید و سلیمان را آن نیرو نبود که ایشانرا بمردومال مددکند تا وفات کرد .

و نیز در این سال سليمان بن عبدالملک با پسرش ایوب بولایت عهد بیعت کرد لكن ایوب پای کوب باره اجل گردیده پیش از پدر بدیگر جهان رهسپار گردید .

و در اینسال مدینه صقالبه مفتوح گردید و چنان بود که برجان مسلمة بن عبدالملك غارت برد و مسلمه را مال و مرد اندك بود پس بود پس از پی امداد بسلیمان بنوشت و سلیمان او را مدد کرد و مردم صقالبه باوی مکر و خدیعت و محاربت کردند

ص: 7

لكن هزیمت گرفتند .

و هم در اینسال ولید بن هشام و عمرو بن قيس بغزو رفتند و گروهی از مردم انطاکیه را بقتل و اسر آوردند و ولید بر جماعتی از ضواحی و نواحی روم بتاخت و جنگ در انداخت و برایشان دست یافت و جمعی بیشمار را اسیر ساخت.

در تاريخ حبيب السير مسطور است که مسلمة بن عبد الملك را از شدت صفرت لون و نزاری بدن جراد اصفر یعنی ملخ زرد لقب داده بودند ابوالبقاء كمال الدين محمد بن موسى دمیری در کتاب حيوة الحيوان نوشته است مسلمة بن عبدالملك بن مروان را جرادة الصفراء لقب کرده بودند و او بکمال شجاعت و رزانت رای و حصافت عقل نامدار بود در ارمینیه و آذربایجان کراراً ولایت یافت و در عراقین امارت جست و با یکصد و بیست هزار تن در زمان خلافت برادرش سلیمان بغزو قسطنطنیه برفت و از عمر بن عبدالعزیز روایت داشت و در سنن ابی داود مذکور است و در سال یکصد و بیست و یکم و بروایت ابن اثیر یکصدو بیستم وفات کرد چنانکه انشاء الله تعالی در مقام خود مذکور شود.

چون بعمورية درآمد او را صداعی عارض شد و از این روی بمحاربت سوار نشد مردم عمورية با مسلمانان گفتند امیر شما را چیست که امروز بحرب برننشست گفتند صداعي بروی عارض شده ایشان برنسی بیاوردند جوهری گوید برنس بضم اول آن کلاهی است که در صدر اسلام برسر میپوشیدند.

بالجمله گفتند برنس را بد و در پوشید تا درد از سرش برخیزدچون مسلمه نهاد بساعت شفا یافت و آن کلاه را در هم شکافت و هیچ در آن نیافت آنگاه کویهایش را بشکافتند و در آنجا درباره این آیات را مکتوب دیدند.

«بسم الله الرحمن الرحيم ذلك تخفيف من ربكم و رحمة بسم الله الرحمن الرحيم الان خفف الله عنكم و علم أنَّ فيكم ضعفاً ، يريد الله أن يخفف عنكم وخلق الانسان ضعیفا بسم الله الرحمن الرحيم حمعسق بسم الله الرحمن الرحيم فاذ اسئلك عبادي عني فاني قريب أجيب دعوة الداع اذا دعان بسم الله الرحمن الرحيم ألم تر إلى ربك كيف من الظل ولو شاء لجعله ساكناً بسم الله الرحمن الرحيم وله ما سكن فى الليل والنهار وهو السميع العليم.

ص: 8

بالجمله مسلمانان گفتند شما باین آیات مبارکه چگونه علم یافتید با اینکه بر پیغمبر ما صلی الله علیه وآله وسلم نازل شده است گفتند ما این جمله را بر حجری در کنیسه منقوش دیدیم که هفتصد سال پیش از بعثت پیغمبر شما نگار یافته بود و نیز پاره چیزها برای رفع صداع نگاشته که از تصدیعش روی برتافت .

ذکر مجاری حالات یزید بن مهلب در خراسان و فتح مملکت جرجان و طبرستان در سال نود و هشتم هجری

ازین پیش از حکومت یزید بن مهلب بخراسان حکایت رفت محمد بن جریر طبری گوید چون عبدالله بن الاهتم عهدنامه خراسان در عراق بيزيد آورد يزيد نيك شادمان گردید و پسرش مخلد را بر مقدمه بفرستاد و دیگر روز جراح بن عبدالله الحکمی را بر واسط خلیفتی داد و عبدالله بن بلال را در بصره نشاند و مروان بن مهلب را بر خواسته و خزینه خویش در بصره جای داد و بخراسان روی نهاد.

و از آنطرف چون مخلد بخراسان نزديك شد خلیفۀ خویش عمر بن عبدالله عسگری را از پیش بفرستاد و عمرو بمروشد و وکیع در آنروز در آنجا بود کس بدو فرستاد که سوی من بیاید آمدن عسگری جواب داد مردی احمق باشی من از راه آمده ام تو مرا بخویش خوانی بر خیز و پذیرائی امیر را آماده باش و مهتران و بزرگان مرو همه به پذیرۀ مخلد برفتند لکن وکیع بگرانی و سنگینی کار همیکرد تا عمر اورا خواهی نخواهی ببرد .

چون مردمان مخلد را بدیدند همه پیاده شدند و بدوراه گرفتند مگر سه کس وكيع و محمد بن همدان السفدى و عباد بن لقيط اما ایشانرا نیز فرود آوردند و مخلد بمرو اندر آمد و از آن پیش که پدرش یزید فرارسد چنانکه از پیش اشارت رفت وکیع و یارانش را مأخوذ داشته برنج و شکنج بداشت .

و چون یزید بخراسان در آمد دست بحرب برگشود و در اطراف خراسان جنك در افکند و آنجایها که قتیبه نگشوده بود بر گشود و پی در پی فتوحات نمود تا بسیار

ص: 9

حصارها بگشاد و خواستهای گرانمایه بیافت و عمال قتیبه را بگرفت و بزندان اندر انداخت .

و از آنجمله مردی بود که ابوالحسن غنوی نام داشت از زندان بیتی چند انشاد کرده بدو فرستاد و در آن اشارت کرد که با ما آن مکن که کراهت داشتی و در زمان اسیری با توکردند و نیکوئی و عفو پیشه ساز چنانکه پدرت با مردمان بپای برد .

چون یزید این سخنان بشنید از این کردار دست باز کشید و عزیمت گرگان پیشنهاد خاطر ساخت و از آن پیش که بگرگان اندر شود عمرو بن مسلم برادر قتیبه را بگرفت و غل بر گردن نهاد و برادرش مدرك بن مهلب را بدو گماشت تا هر چه داشت بگرفت آنگاه عمرو را بخواست و گفت خواسته از بهر سه کار آراسته کنند یکی وسعت و فراخی بر تن خویشتن دیگر نیکی ورزیدن با اقربا و خویشاوندان سیم باز داشتن رنج و بلا را از خود.

عمرو بمدرك اشارت کرد و گفت این مرد هیچ با من نگذاشت ، مدرك ازین سخن برآشفت و دوات برروی عمرو بیفکند چنانکه بینی او را خون آلود کرد و او را دشنام داد لکن از پس آنحال آسوده و ایمن گردید.

و چون یزید ازین مهام آسوده گشت در آبادی بلاد و آسایش عباد چندان بکوشید که برتر از آن متصور نیست و پس از اینکار خاطر بفتح گرگان و طبرستان بست .

و گرگان شهری عظیم و مشهور است در میان خراسان و طبرستان و معرب آن جرجان است و این اراضی دو قطعه است یکی همان مدینه گرگان و دیگر بکرآباد و میان دو شهر رودی عظیم میگذرد و طبرستان بلاد جامعه و مدن در هم پیوسته ایست که این اسم شامل جمله آنها میباشد و بر این بلاد جبال عظیمه احاطه کرده و اینجمله را مازندران گویند و با گیلان و دیلمان وری و قومس مجاور است.

در تاریخ طبری و روضة الصفا مسطور است که گرگان را در زمان پادشاهان

ص: 10

عجم دیواری از خشت پخته بر گرداگردش بر نهاده بسختی هر چه تمام تر و از یکسو تالب دریای خوارزم کشیده بودند و از آنسو استوار داشته بودند.

و اینکار از آن کردند که چون مردم ترك از طریق خوارزم بر ایشان تاختن آورند کامروا نگردند و شاپور ذو الاكتاف و خسرو و هرمز و قباد و فیروز و دیگر شهریاران بسى بآهنگ گرگان لشکر کشیدند و از ایشان جز نوشیروان هیچکس آنجا را نگرفت و این ولایت پیش از انوشیروان بدست هيچيك از پادشاهان و سپهبدان گشوده نشد چه بسیار استوار است و بر دورش بیشه ایست که اطرافش بهم پیوسته است.

و چون مردم ترك با ایشان بسی بحرب و آشتی مراوده کردندی و آمیزش نمودندی و يك چند با ایشان بپای بردندی ده هزار کس از آنجماعت در آنجا انجمن شدند و در زمستان در آن حدود و سامان بپایان بردند و سرانجام همان ترکان برگرگانیان دست بقتل و غارت دراز کردند و بزحمت و رنج بیازردند.

و چون دولت اسلام سر بر کشید و عثمان بر سریر خلافت نشست يك نوبت سعید بن ابی العاص بی امینه لشگر بگرگان کشید و چون بآنجا نزديك رسيد مردم آنجا با وی مصالحه کردند و دویست هزار دینار و بروایتی چهار صد هزار دینار بدو بدادند و او مراجعت نمود و از آن پس هیچکس بحرب ایشان روی نکرد و از بیم و خوف ازری و دامغان بخراسان نرفتند و از جانب فارس و کرمان بخراسان میشدند .

و چون قتيبة بن مسلم در زمان حکومت خود در خراسان آن راه را گشاده ساخت هر وقت به حجاج نامه کرد که بفتح گرگان و طبرستان روی نهاده حجاج اجازت ندادی و گفتی بپرهیز که از بی این اندیشه روان شوی چه طبرستان سخت است مبادا از پیش نرود و مردم تلف شوند لاجرم قتیبه از راه قومس بخراسان میشد و متعرض گرگان نمیگردید.

مع الحكايه چون یزید ولایت خراسان یافت اندیشه فتح گرگان و طبرستان

ص: 11

کرد و جز این هیچ در خاطر نداشت و سبب این بود که در آن ایام که در شام نزد سلیمان بن عبدالملك روزمینهاد هر وقت از فتوحات قتيبة بن مسلم باوی باز میگفتند سلیمان بتوصیف و تمجید قتیبه زبان میگشود و با یزید و مردمان همی گفتی بنگرید که خدایتعالی چگونه فتوحات بدست قتیبه باز گذاشته است.

یزید میگفت پس از چه روی گرگان را نمی گشاید که راه خراسان را مسدود ساخته و امر قومس و نیشابور را تباه نموده و این فتوحات که او مینماید چندان جلالت ندارد شان و شوکت در فتح گرگان است كه هيچيك از پادشاهان عظيم الشأن نگشاده اند .

از این روی چون نوبت خلافت با سلیمان افتاد و یزید بن مهلب را بولايت خراسان منصوب نمود یزید را جز فتح گرگان اندیشه نماند و چون سه چهار ماهی کار خراسان را بنظام آورد باحضار مردم کارزار مثال داد و بروایتی که طبری آورده سیهزار و بروایت ابن اثیر و صاحب روضة الصفا يكصد هزار تن از مردم شام و عراق و خراسان سوای موالی و متطوعه انجمن و آماده گردانید.

و در آن روزگار گرگان را شهرستانی نبود بلکه بتمامت کوه و دره و ابواب بود و مردمان در جبال مسکن داشتند و در شوامخ کوه منزل مینمودند و در دامنه کوه زراعت و فلاحت داشتند و چنان بود که اگر مردی بر دهنه دره و جاده با استادی هیچکس را نیروی آن نبود که بروی در آید .

بالجمله یزید پسرش مخلد را از جانب خود در خراسان بگذاشت و خود با آن لشکرگران بدهستان و گرگان راه برداشت و چون بنزديك گرگان رسید بوئی ناخوش بدماغش آمد آمد پرسید این پرسید این کند و بوی چیست گفتند صول ترکی در این زمین با قتیبه رزم در افکنده و جماعتی را از ایشان بکشت و غارت نمود و این بوی ناخوش از آن کشتگان و لاشه ایشان است.

یزید گفت خدای قتیبه را پیروزی داد کنایت از اینکه من این تلافی بخواهم کرد و گفت اکنون آن صول ترك كجاست گفتند بگرگان اندر است و لشگر در دهستان

ص: 12

جای دارند يزيد بآهنگ گرگان بر نشست .

و از آنسوی چون صول از وصول یزید دانا گردید بیرون شد و بدهستان در رفت و دویست هزار مرد بگرگان گرد آمدند و یزید روی بایشان کرد و از نخست بمحاصره قهستان پرداخت و مردم دهستان طایفه از ترکان بودند پس یزید بر در قهستان بنشست و مردمش بیرون میشدند و قتال میدادند و در هر جنك از مسلمانان شکست میخوردند و چون بهزیمت میشدند بحصن اندر پناه میبردند.

تا یکی روز بقانون دیگر روزان بیرون آمدند و در میانه جنگی برفت و محمد بن ابي سبرة بر مردى ترك كه سخت دلاور بود و مردمان از محاربتش بيمناك بودند حمله برد، مرد ترك شمشیری بر مغفر ابن ابي سبرة فرود آورد و آن تیغ در مغفر بنشست هر چه نیرو کرد بیرون نیاورد و محمد نیز شمشیری بروی بزد و و بآن ضربتش بکشت و بلشگرگاه مراجعت کرد گاهی که از تیغش خون همی چکید و شمشیر آن ترك در کلاه خودش بر نشسته بود و مردمانرا در وی نظاره نیکو همی رفت .

از آن پس یکی روز یزید بیرون شد و جماعتی از بنی اعمام و برادران و چهار صد تن از مبارزان با وی بودند و از هر سوی نظر میکرد تا مگر راهی انتخاب کند که بر آنجماعت جنگ در افکند بناگاه چهار هزار تن از مبارزان ترکان بر ایشان بتاختند و پسر ابو سبره و پسر زجر و حجاج بن حارثه حضور داشتند پس یزید با آن چهار صدتن با دلیران ترك حرب کردند و چندان بکوشیدند و دلیری کردند که ترکان را در هم شکستند

از آن پس یزید بر کشش و کوشش بر افزود و سپاه خویش را برگرداگرد دهستان فرود آورد و بر ترکان کار سخت افتاد و چنان لشکر یزید ایشان را به پره در افکندند که مرغ را راه گذر کردن نمیگذاشت لاجرم ترکان را در آن در بندان ستوه افتاد و آذوغه ایشان سپری شد .

وصول که دهقان دهستان بود کس بیزید فرستاد و در طلب مصالحه بر آمد و پیمان نهاد که اگر یزید برجان و مال او و کسانش طمع نبندد و ایشانرا ایمنی دهد مدینه را با آنچه در آنست بدو گذارد یزید قبول کرد و صلحنامه بنوشت و با پیمان

ص: 13

خویش وفا نمود و بشهر اندر شد و هر چه در آنشهر بود از اموال و کنوز برگرفت و گروهی را اسیر کرده و چهارده هزار تن مردم ترك را سر بسر سر برگرفت و فتح نامه را با خمس غنایم بدرگاه سلیمان بن عبد الملك روان داشت. آنگاه بسوی گرگان راه نوشت.

و چنان بود که مردم گرگان را با سعید بن العاص کار بم صالحت بگذشته بود و آنجماعت گاهی صد هزار و گاهی دویست هزار و گاهی سیصد هزار در هم باج مینهادند و گاهی میدادند و گاهی نمیدادند و بعد از سعید بن ابی العاص هیچکس بدیشان راه نداشت و هم راه خراسان را آشفته بودند و جز از طرف فارس و کرمان از راهی دیگر بخراسان نمیشدند و اول کسی که از راه قومس بخراسان شد قتيبة بن مسلم بود.

لکن امر گرگان بهمان صعوبت ببود تایزید بن مهلب والی خراسان گردید و بایشان روی نهاد و اهل گرگان باوی از طریق مصالحه بیرون شدند و بر آنچه مقرر بود افزودند و یزید قانون مصالحت بپای برد .

و چون کار قهستان و جرجان را بنظام آورد طمع در طبرستان افکند و از مردم جرجان سیصد هزار درهم بگرفت و اسد بن عبدالله الازدی را در آنجا خلیفه ساخت و گروهی از مسلمانان را در آنجا بازداشت و جانب طبرستان بسپرد.

و ابن اثیر میگوید عبدالله بن معمر بشکری را برساسان و قهستان بگذاشت و چهار هزار تن از مردم سپاهی با وی بداشت و به ادانی جرجان که پهلوی طبرستان باشد روی نهاد و راشد بن عمرو را با چهار هزار نفر در ایزوسا بگذاشت و ببلاد طبرستان در آمد.

والی طبرستان اسپهبد نام با وی پیام کرد که کار بمصالحت بگذراند وازحدود طبرستان بیرون راه برگیرد یزید پذیرفتار نشد و امیدوار فتح بود و برادرش ابو عیینه را از یکطرف و پسرش خالدین یزید را از یکسوی و ابوالجهم کلبی را از یکسوی

ص: 14

بفرستاد و گفت چون در یکجای فراهم باشید ریاست و حکومت با ابو عیینه است آنگاه یزید نیز لشگر گاهی بپای کرد و از آنسوی اسپهبد مردم گیلان و دیلم را بجوش و غیرت بر انگیخت.

در تاریخ طبری نوشته است كه ملك طبرستان در آنزمان وکیل گیلان بود و لشگری گران داشت و یزید کارگران را از پیش فرستاد تا از جنگل درخت ببریدند و راه سپاه هموار ساختند و برادر خویش مدرک را با چهار هزار مرد بر مقدمه بفرستاد .

و اسپهبد از نخست با ندیشه آن بود که بدیلمان فرار کند لکن دیگر باره بر حرب رأی نهاد و از ملك ديلمان مدد خواست و اوده هزار تن بیاری بفرستاد و سپهبد نیز مستظهر گردیده کار حرب بیار است .

چون این خبر بیزید پیوست خداش پسر خود را با بیست هزار مرد بیاری مدرك گسیل ساخت و از آنسوي سالار سپاه اسپهبد بیامد و هر دو گروه با هم روی در روی شدند و جنگ در افکندند از دیلمان مهتری بیامد و مبارز طلب کرد پسرا بو سبره بدو تاخت و جنك در انداخت و دیلمیها از سرهای کوه تیر وزوبين و سنك روان داشتند مسلمانان را نيروي برشدن بر کوه نبود بازشدند و نزد یزید آمدند و لشگر اسپهبد راه ها و درها را بر مسلمانان بر بستند.

ابن اثیر میگوید لشگریزید و طبرستان در دامنه کوه با هم تلاقی کردند و مشرکان بکوه فرار کردند و مسلمانان از دنبال ایشان بتاختند تا بدهنه دره رسیدند و بشعب اندر شدند و آنجماعت بر کوه صعود دادند و مسلمان نیز آهنگ فرار کردند و دشمنان با تیروسنگ ایشان را فرو گرفتند و ابو عیینه و مسلمانان چنان انهزام گرفتند که بعضی بر فراز بعضی بر آمدند و از کوه فرو ریختند تا بلشگر گاه یزید در آمدند.

لكن مردم اسپهبد بتعاقب ایشان جرأت نیافتند اما با مرزبان که رئیس مردم جرجان بود مکتوب کردند که مسلمانان را در هر کجا یا بند بقتل رسانند و راه را بیزید

ص: 15

و مسلمانان مسدود سازند و اگر چنین کنند بهره کافی یا بند پس آنجماعت بر مسلمانان بتاختند و بتمامت را بکشتند و هر کس نجات یافت بموضعی حصین پناهنده شد تا یزید از طبرستان بیرون آمد.

و در آن وقعه عبدالله بن المعمر و هر کس با وی بود به قتل رسید و مردم جرجان این داستان را با سپهبد بنوشتند و چون خبر مخالفت مردم جرجان و کشته شدن مسلمانان بیزید رسید سخت بروی گران گردید و به بیم و دهشت در افتاد.

حيان نبطی را بخواست و او را از اینروی نبطی گفتند که زبانش بسخن نمیگشت و درست سخن نمیراند لکن مردی چست و چالاك بود و چنان بود که وقتی حيان مكتوبى بمخلد بن یزید کرد و نام خویش را بروی مقدم نگاشت پسرش بدو گفت بمانند مخلد بن یزید نامه کنی و نام خویش بروی مقدم داری گفت آری و اگر خوشنود نباشد همان بیند که قتیبه دیدچون مخلد آن نامه را بدید بسوی پدرش یزید فرستاد و یزید دویست هزار در هم از وی بغرامت گرفت .

بالجمله اینوقت که یزیدحیان را طلب کرد با وی گفت اگر چه از من زبان دیدی لکن نباید از تیمار مسلمانان روي بر تابی نگران هستی که ما را از مردمان جرجان چه اندوه رسيد اينك در اصلاح این کار بهر تدبیر که دانی قدم بگذار حیان گفت چنین کنم.

پس بسوي اسپهبد شد و با او گفت میدانی من مردی از شما باشم هر چند بر دین شما نیستم لكن مهر شما و خیر شمارا از دست نگذارم و تو را بسی از یزید دوست تر دارم اگر چه مسلمانان را ضعفی افتاده و جماعتی کشته شده اند لکن بر این حال غره نشاید بود چه یزید از پادشاه شام سليمان بن عبدالملك مدد خواسته و دیری بر نیاید که لشکری بیاید که زمینش بر نتابد و تورا با ایشان نیرو نماند هم اکنون که وقت از دست نشده و یزید را مدد نرسیده و مغرور نگشته و از صلح بر نگذشته باوي کار بمصالحه بیفکن و اگر چنین کنی من این کید وکین را از دلش بیرون کنم و این جریرت با اهل جرجان دهم و جمله تقصیر و گناه بر ایشان فرود کنم .

ص: 16

اسپهبد گفت و يحك چنان شنیدم که یزید تو را آزار کرد و دویست هزار درهم از تو بگرفت اکنون که این آتش فتنه شعله ور گشته همیخواهی بزلال نصایح خاموش سازی حیان گفت چنان است که فرمائی لکن من آنچه گویم بدوستی گویم و خیر تو جویم.

بالجمله چندان از این سخنان بگذاشت که اسپهبد را بفریفت و او را بر قبول مصالحه بداشت ووجه مصالحه را بر آن مقرر داشت که هفتصد هزار درهم و چهارصدمن زعفران یا بهاء آن و چهارصد غلام که برسر هر يك طبقی سیمین بر سر هر طبقی طیلسانی و اشقه حریر و انگشتری زرین و سیمین باشد و بقول ابن اثیر چهار صد مرد و با هر مردی سپری و طیلسانی و هر یک را جامی از سیم و شقه حریر جامه باشد.

آنگاه حیان بسوی یزید باز شد و گفت کسی را بفرست که مال المصالحة ایشانرا حمل کند گفت اینمال را از ما بایشان برد یا از ایشان بما آورد؟ گفت از آنها بستاند یزید سخت شاد شد چه خوشنود بود که هر چه ایشان خواهند بدهد و از چنك ایشان برهد و بجرجان جای آورد.

پس کسی را بفرستاد و آنمال را بگرفت و بجانب جرجان عنان برتافت و چون مردم جرجان بروی عصیان ورزیده بودند سوگند یاد کرد که اگر برایشان دست یابد چندان از ایشان بکشد که از خون ایشان آسیا بگردد و از آنچه طحن شده طعامی ترتیب دهند تا وی از آن طعام تناول نماید.

بعضی گفته اند که سبب رفتن یزید بگرگان این بود که صول ترکی در دهستان نازل گردید و بحيره. که جزیره ایست در بحر و تاقهستان پنجفرسخ را هست و هر دواز جرجان شمرده میشوند و پهلوی خوارزم میباشند و چنان بود که مرزبان جرجان بر فیروز غارت میبرد و از بلاد او غنیمت میساخت.

فیروز از وی بترسید و بخراسان نزد یزید شدیزید سبب قدوم او را باز پرسید گفت از صول ترکی بترسیدم و فرار کردم وصول گرگان را مأخوذ داشته بود یزید گفت هیچ حیلتی در مقاتلت او بخاطر داری گفت آرى يك تدبير توانم که اگر بر آن دست یابی او را

ص: 17

بقتل رسانی و آنچه او راست ترا باشد گفت آن تدبیر چیست فیروز گفت نامه با سپهبد برنگاری و از وی خواستار شوی که حیلتی در کار کند وصول را در گرگان اقامت دهد و در ازای این خدمتی که با نجام رساند احسانی بزرگ بردمت گذار که با او سپاری.

و چون این مکتوب با سپهبد نمائی او محض اینکه حسن خدمتی نماید و بخدمت صول تقرب يا بد مكتوب ترا بدو فرستد و چون صول را از آهنگ تو آگاهی رسد از جرجان برخیزد و بجانب بحیره سپارد و چون از جرجان برخیزد و بدیگر سوی جای گیرد و تو او را بمحاصرت در افکنی بروی ظفر جوئی.

پس یزید بدانگونه مکتوبی باسپهبد بر نگاشت و در انجام آنخدمت پنجاه هزار دینار برذمت گرفت تا اگر صول را از بحیره باز دارد تا یزیدش بجرجان بمحاصره اندازد این مبلغ بدو سپارد.

چون این نامه با سپهبد رسید بخدمت صول روا نداشت و چون صول از اندیشه یزید آگاه شد از جرجان بجانب بحیره شد تا در آنجا متحصن گردد و چون یزید از مسیروی آگاه گردید بجانب گرگان راه بر گرفت فیروز نیز در ملازمت خدمتش روی نهاد و یزید پسرش مخلد را از جانب خود در خراسان بگذاشت و دیگر پسرش معاویه را بر سمرقند و کش و نسف و بخارا فرمان گذار ساخت و طخارستان را با حاتم بن قبيصة بن المهلب سپرد و روی بجرجان نهاد.

و بدون هیچ مانعی و دافعی بگرگان اندر شدو از گرگان بسوی بحیره رفت وصول را حصاری کرد وصول بیرون میشد و باوی جنگ در می افکند و بحصار باز میشد وشش روز بر اینحال بپای بردند و در مردم صول مرك و مرض در افتاد ناچار در طلب صلح در آمد بدان شرط که جان و مال او و سیصد تن از کسان و خاصگانش ایمن باشند و او بحیره را بدو تسلیم نماید.

یزید این جمله را پذیرفتار گشت وصول با سیصد کس از یاران و اموال خود و ایشان از بحیره بیرون آمد و یزید از اتراك چهارده هزار تن را تن بتن سر بر گرفت و دیگران دارها گردانید .

ص: 18

آنگاه لشکریان از یزید طلب رزق و روزی نمودند یزید با ادریس بن ره است از بهر ما معین کن تا بلشگریان عطا کنیم ادریس در بحیره

گفتی آنچه در بحیره در آمد و از احصای آنچه در بحیره بود عاجز شد و یزید را گفت من چگونه احصای آن توانم کرد و این اشیاء در ظرفهاست بیایست اندر جوالها ریخت و از آنها باز دانست و لشگریان را اجازت داد تا باطلاع ما بازگیرند تا معلوم شود چه مقدار گندم و جو و برنج و کنجد و عسل برگرفته اند و ایشان چنانکردند و چیزی بسیار برگرفتند.

و چنان بود که شهر بن حوشب گنجور خزاین یزید بن مهلب بود پاره کسان در خدمت یزید معروض داشتند که شهر بن حوشب رشته گوهر آمودی برگرفته یزید از آن خریطه از ابن حوشب پرسش نمود پسر حوشب آن خریطه را نزد یزید بیاورد و یزید بدو بخشید و شاعری در این باب گفت :

لقد باع شهر دينه بخريطة *** فمن يأمن القراء بعدك ياشهر

ومرة الحنفى این شعر بگفت :

يا ابن المهلب ما أردت إلى امرء *** لولاك كان كصالح القراء اتنا

و در غارت جرجان یزید را تاجی بدست آمد که گوهری در آن نصب بود گفت آیا کسی را می بینید که بچنین تحفه نفیس رغبت نیفکند گفتند ندانیم، پس حمد بن واسع از دی را بخواند و با او گفت این تاج را برگیر گفت هیچ حاجتی بآنم نیست گفت جز قبول تاج علاجی نیست محمد بن واسع ناچار بر گرفت و برفت.

یزید یكیرا بفرمود تا از قفایش برود و بنگرد تا با آن تاج چکند و مدرا سائلی دچار شدوی آن تاج را بشخص سائل بداد پس آنمرد را نزد یزید بیاوردند و از آنحال خبر دادند یزید آن تاج را که بهای خراجی داشت از آن مرد فقیر بگرفت و در عوضش مالی فراوان عطا فرمود.

ص: 19

ذکر فتح نمودن یزید بن مهلب گرگان را در دفعه دویم وقتل و نهب مردم آن شهر و دیار

فتح گرگان و قهستان و غدر و خلاف مردم با آن سامان و بیرون شدن از فرمان و تاختن بر مسلمانان و تباه ساختن گروهی از ایشان مسطور گردید. چون یزید بن المهلب با مردم طبرستان و اسپهبد آنجماعت کار بمصالحت افکند جانب جرجان سپرد و سوگند یاد کرد که اگر برایشان دست یابد تیغ از ایشان بر نگیرد تا بخون آنان آسیاگردان کند و از طحين و طبیخ آن طعامی ترتیب دهند تا تناول نماید. بالجمله یزید راه سپر دو بناگاه برایشان در آمد مرزبان که حکمران ایشان بود طاقت مقاومت در خود ندیده بقلعۀ که در آن نواحی برفراز کوه بود پناهنده شد و آن قلعه بس رفیع و استوار بود که از سرکوب حوادث آسمان و تندباد دواهی زمان مصون و محفوظ بود و اطرافش را بیشه فرو گرفته جزیکراه نداشت و اهل گرگان با مرزبان در آن قلعه جای کردند و بآب و آذوقه هیچ حاجتمند نبودند.

یزید ایشانرا بمحاصره در افکند و اهل قلعه هر روز بیرون میشدند و نایره قتال را مشتعل ساخته دیگرباره بقلعه معاودت مینمودند و هیچکس را برایشان راه نبود زاید آنجماعت را هفت ماه بحصار در انداخت و حزب همیکرد و منجنيقها راست کرد و هیچ کار نتوانست نمود و در کار خویش سخت سرگردان گردید.

تا یکی روز مردی از عجم خراسان و بقولی مردی از طایفه طی که هیاج نام داشت از بی شکار در گرد حصار میگشت و سگی شکاری با خود داشت و آنسك در كمر كوه بدنبال آهوئی بتاخت و بر آنکوه که قلعه بر آن بود برفت هیاج نیز بدنبالش رفت چون راهی بسیار سخت و درختی با نبوه بود جامه خویش بر هم پاره کرد بر هر شاخه چیزی بر بست تا راه را یاوه نکند پس همچنان برفت و ناگاه بقلعه و مرزبان و مردم گرگان باز خورد و هر چه زودتر بازگشت و نزد یزید آمد و گفت هیچ میخواهی که براین قلعه استوار بدون کارزار دست یا بی؟ گفت چگونه نخواهم گفت اگر تورا راهنمائی کنم مرا چه دهی؟

ص: 20

گفت آنچه بخواهی گفت چهار هزار در هم میدهم گفت این چهار هزار در هم را نقد بیار اگر ازین پس نیکوئی کنی خود دانی یزید بفرمود تا چهار هزار درهم بدو بدادند.

این وقت هياج داستان من و آهو براند یزید شاد گردید و بفرمود تا هزار و چهار صدتن از دلیران شیر افکن باوی راه برگیرند. هیاج گفت ايها الأمير آنراه این چند مرد را بر نتابد گفت آنچند که خود دانی بگزین هیاج از آنجمله سیصد تن برگزید آنگاه یزید جهم بن زجر را با ایشان بفرستاد و باهیاج گفت چه وقت بایشان رسی گفت فردا نماز دیگر پس ایشان راه بر گرفتند.

و دیگر روز یزید فرما نکرد تا در لشگرگاه آتشنى بزرك برسان کوه برافروختند چون مردمان حصار آن آتش شعله دار بدیدند نيك بیندیشیدند و سخت بترسیدند و بحرب بتاختند ورزم بساختند و هیاج و آنجماعت آنروز و شب برافتند و روز دیگر بقلغه در آمدند.

و یزید از این سوی رزم میداد و اهل گرگان از پش سرایمن بودند و هیچ خبر نداشتند ما بتاگاه تکبیر مسلمانان از گنبد گردان برگذشت و زمانه از نار خویش برمیان بر بست و طومار زندگی مردم گرگان در نوشت و از مردم گرگان آوای الامان از پیشگاه كيوان برتر شد و بنجمله باطاعت و انقیاد یزید گردن کشیدند و چنان متحیر و سرگردان شدند که ندانستند در آتکون و هامون بكدام سوی روی نهند.

و در آنحال که اهل گرگان بر آنحال بودند. یزید با جماعتی بقلعه اندر شد و هیچ مانعی و دافعی ندید پس ذراری ایشانرا اسیر و مقاتلان را دستخوش شمشیر و مرزبان را با مردمان نابکار بهلاك ودمار در آورده دیوار قلعه را که بر ستبهر دوار سر بر کشیده بود هموار نموده بجرجان در آمده مجانیق نصب کرده قهراً قسراً برايشان جنك انداختند و برایشان غلبه کرده بقتل ایشان فرمانداد.

به مردم تباهی آن گروه را بقتلگاه در آورده و هر مردی و با چهار تن و پنج تن اسیر قسمت گردیده چون ایشانرا بفرمان یزید، چون گوسفندان در کنار نهری بیاورده خون بریختند و آب برخون ایشان جاری ساخته آسیابها بآن خوناب گردان ساختند و گندم بآن

ص: 21

آرد کرده نان بپختند و برای یزید بیاوردند تا بخورد و از سوگندش برست .

گویند چهل هزار تن از ایشان را بکشتند و نیز یزید را بر این مقدار قناعت نرفت و بفرمود تا از یمین و یسار طریق از هر طرف تا دو فرسنك دارها بیار استند و دوازده هزار تن را از دار بیاویختند و مردمش را اسیر کرده و هر چه بود بغنیمت برگرفتند و نیز شهر جرجان را بنا نهادند و از آن پیش در آنجا شهر و مدینه نبود.

آنگاه جهم بن زحر الجعفی را برگرگان بگذاشت و خود با آن غنایم بی پایان و نفایس اقمشه و بدایع امتعه و ذخایر جلیله و لطایف بدیعه روی بخراسان نهاد و با مغيرة بن ابي قرة مولاى بنى سدوس بفرمود تا از این فتح و فیروزی و آندولت و بهروزی و آن غنايم كثيره بخدمت سلطان بر نگارد و باز نماید که آنچند غنیمت برده اند که پنج يك آن ششصد هزار بار است.

كاتبش مغيره گفت هیچ بصواب نیست که از مقدار مال اشارت کنی چه اینکار از دو حال بیرون نیست یا اینجمله در نظر فراوان نماید لا بد فرمان کند تا بدرگاه او گسیل داري يا بكرامت طبع و جنبش جود با تو گذارد و تو ناچاری در برابر تقدیم هدایا نمائی و هر چه بحضرتش پیشکش کنی ازین پس در نظرش اندك بيايد همانا كوئى من نگران هستم که سلیمان این مال را وقع ووقر نگذارد و با تو سپارد لکن این مقدار که نامبر دار کنید دواوین بنی امیه همیشه مضبوط خواهد ماند و اگر بعد از وی خلیفتی بروساده خلافت جای گیرد تورا با این مال مأخوذ ومسئول دارد و اگر کسی را بجای خود بنشاند آنکس با ضعاف اینمال از تو خوشنود نگردد.

صواب چنان است که از این فتح و فیروزی بدو برنگاری و خواستار شوی که بدرگاه اوراه سیارگردی و چنان که شایسته بینی شفاهاً سخن رانی و اینکار بسلامت نزدیکتر است .

بالجمله مغیره هر چند از این دلایل برشمرد در خدمت یزید مقبول نگشت وكتاب فتحنامه را بآن دستور بنوشت و بعضی گفته اند که آن مبلغ چهار هزار بار هزار بار بود.

ص: 22

چون نامه یزید بدرگاه سلیمان معروض افتاد که خداوند تو را فتح و فیروزی داد که هیچ پادشاه وخلیفه را میسر نگردیده و غنایمی بخشید که هیچ چشم ندید شادمان گردید و بتمجيد يزيد فرمان نوشت و او را ستودن گرفت .

و از آنسوی چون یزید بخراسان آمد غرور بروی راه کرد و با مردمان خراسان بستم پرداخت و اموال ایشان بستند و خواسته بی پایان کرد ساخت و دل ایشانرا باخود تیره نمود.

پس گروهی از مردم خراسان بدرگاه سلیمان نامه کردند که یزید را حالت طغیان و عصیان است و خراسان را فرو خواهد گرفت.

چون این مکاتبت بعرض سلیمان رسید سخت تافته گردید و ندانست تا چه بایدش کردن پس با نزدیکان پیشگاه سخن بشور در انداخت یکی از اهل بیت او باوی گفت یا امیرالمؤمنین آن خواسته که یزید را فراهم گشته و مزیدی بر آن متصور نیست خوار مایه نتوان شمرد و هر کس را اینچند مال و دولت مرزوق گردد جمله جهان را تواند بچنك آورد تدبیر آن است که یکتن از اهل بیت خویشتن بدو بفرستی تا آن خواسته که دارد باز ستاند تا سپس پروبال نگشاید و بعصیان و طغیان راه نتواند .

سلیمان این رأی بستود و بآن تدبیر ایستاد تاکرا فرستد که بناگاه از تند باد حوادث آسمانی بساط سلیمانی نوردیده گشت و سلیمان بیمار شد و در همان بیماری بدیگر جهان رهسپار گردید چنانکه در جای خود بیاید.

در تاریخ طبری مسطور است که چون یزید بن المهلب از کارگرگان و طبرستان پرداخت بشهرری درآمد روزی چند درری بماند و در آنجا از مرك ايوب بن سليمان که ولایت عهد داشت بدو خبر دادند چنانکه بدان اشارت رفت و در آن هنگام که آنخبر فرارسیدیزید در باغ ابوصالح همی آمد بگردید و زاجر در پیش وی همي و همی گفت:

إن يك أيوب مضى لسانه *** فان داود کفی مکانه

و هم در این سال سلیمان بن عبدالملك لشکری از مردم شام بیار است و پسرش داود را

ص: 23

بر آنجمله امیر ساخت و بارض روم فرستاد داود با دلاوزان غرب و سپهبدان عجم برفتند وحصن المرأة راكه در كنار مليطه است برگشودند و نیز در اینسال جهانرا زلزله گرفت و آن بومهن تا مدت ششماه بر مرد وزن لهنبن بود.

و نیز در اینسنال عبد الله بن عبد الله بن عتبة بن مسعود هولی مکنی بابی عبدالله که از جمله فقیهان سبعه مدینه است بدیگر جهان رویکرد وی جمعی کثیر از صحابه را ملاقات کرد و از ابن عباس و ابو هریره و عایشه سماع داشت و ابوالزناد وزهری و جز ایشان ازوی روایت میکردند زهری گفته است چهار بحر علم و دریای دانش را دریافتم و از ایشان عبیدالله مذکور است وفات او در مدینه طیبه بود و در سال وفات او از نودو هفتم هجرت تا یکصد و دوم مذکور داشته اند لکن خبر صحیح در نود و هشتم است واحوال او در حرف عين مهمله در ذيل مجلدات مشكوة الادب مسطور است.

ونیز در اینسال ابو عبيد مولاي عبد الرحمن بن عوف معروف بمولی ابن از هر بدیگر سرای سفر کرد و دیگر عبد الرحمن من يزيد بن الحارثه انصاری روی بدیگر سرای نهاده.

و دیگر سعید بن مرجانه مولای قریش از این سرای پر ملال بسرای آخرت انتقال داد و مرجانه نام مادر اوست و پدرش عبدالله است و او بنام مادر مشهور است .

و هم در اینسال عمره فقیه دختر عبدالرحمن انصاريه وفات یافت و او در حجره عایشه میزیست و فراوان از وی روایت داشت چنانکه یافعی اشارت کرده است.

ص: 24

ذکر سئوال زراره و ابو الجارود از معنی اسلام و دین از حضرت عالم بعلم اول و آخر امام محمد باقر صلوات الله عليه

در اصول کافی از فضل بن پسار از حضرت ابی جعفر علیه السلام مرویست که فرمود «ینی الاسلام على خمس : على الصلاة والزكاة والحج و الصوم والولاية ولم يناد بشيء كما نودي بالولاية فأخذ الناس بأربع وتركوا هذه يعني الولاية».

یعنی مبنای اسلام بر پنج چیز است: بر نماز پنجگانه و ادای زکاة و اقامت اسلام و روزۀ شهر رمضان و قبول ولایت اوصیای رسول یزدان و از اینجمله در اقامت ورعايت هيچيك چون حفظ ولایت مردمان را تأکید و تکلیف نکردند ای عجب که مردمان آنچهار را پذیرفتار شدند و اين يك را كه بر همه مقدم است بلکه اصل همه است فروگذاشتند.

و نیز در آن کتاب از زراره از حضرت ابی جعفر علیه السلام مرویست :

«قال: بني الاسلام على خمسة أشياء: على الصلاة والزكاة والحج والصوم والولاية»

فرمود بنای اسلام بر این پنج چیز است که مذکور شد.

زراره میگوید عرض کردم كدام يك از این اشیاء پنجگانه از آنچهار افضل است «فقال : الولاية أفضل لأنها مفتاحهن والوالى هو الدليل عليهن».

فرمود ولایت بر آن چهار فزونی و برتری دارد چدولایت مفتاح آنچهار است و والمی بر آنجماعت راهنمایی کند. ...

عرض کردم از میان این چهار كدام يك در فضل و فضیلت با ولایت اتصال جوید فرمود: «الصلاة إن رسول الله صلى الله عليه وسلم قال: الصلاة عمود دينكم».

نماز بر آن سه دیگر فزونتر است چه رسول خدا صلی الله علیه وآله وسلم فرمود نماز عمود وستون دین شماست.

زراره عرضکرد بعد از ولایت و نماز كدام يك در فضیلت بآنها مواصلت جوید :

ص: 25

«الزكاة لأنه قرنها بها وبدء بالصلاة قبلها وقال رسول الله صلی الله علیه وآله وسلم الزكاة تذهب الذنوب».

یعنی زکاة بعد از صلاة است و در فضیلت از حج و صوم برتر فضیلت از حج و صوم برتر است چه باصلاة مقرون گردیده و پیش از وی صلاه را مذکور داشته و رسولخدا صلی الله علیه وآله وسلم میفرماید ادای زکاة گناهان را زایل میگرداند.

زراره عرض کرد آن يك از آن دو که بازگاه در فضیلت مجاورت دارد کدامست؟

«قال: الحج قال الله والله على الناس حج البيت من استطاع اليه سبيلاً ومن كفر فان الله غنى عن العالمين»

فرمود بعد از زکات حج است خدای عزوجل میفرماید که «خدای راست بر مردمان که هر کس را نیرو و استطاعت باشد بخانه او اقامت حج نماید و هر کس از این عمل کناری جوید و کفران ورزد همانا خدایتعالی از تمامت عالمیان بی نیاز است» خدایتعالی در این آیه شریفه ترك حج را كفر نامیده است.

« قال رسول الله صلی الله علیه وآله وسلم : الحجة مقبولة خير من عشرين صلاة نافلة» و رسولخدا صلی الله علیه وآله وسلم فرمود كه يك حجی که پذیرفته گردد از بیست نماز نافله بهتر است. «و من طاف بهذا البيت طوافاً أحصى فيه اسبوعة و أحسن ركعتيه غفرله و قال في يوم عرفة ويوم المزد لفة ما قال»

و هر کس در خانه کعبه هفت طواف بتمامی بدهد و آندو رکعت نماز مقرر را بخوبی و درستی پای گذارد آمرزیده گردد و در شأن و مقام و ثواب روز عرفه و روز مزد لفه فرمود آنچه فرمود.

زراره عرض کرد بعد از حج كدام يك آن مجاور و متابع است فرم و دروزه است عرض گرداز چیست که رتبه و فضیلت صوم از آن چهار مؤخر است :

«قال قال رسول الله صلی الله علیه وآله وسلم : الصوم جنة من النار قال: ثم إن أفضل الأشياء ما إذا فاتك لم يكن فيه توبة دون أن ترجع اليه فتؤديه بعينه إن الصلاة والزكاة والحج و الولاية ليس ينفع شيء مكانها دون أدائها و ان الصوم اذا فاتك أو قصرت أوسافرت فيه أديت مكانه أياماً غيرها وجزيت ذلك الذنب بصدقة و لا قضاء عليك وليس من تلك

ص: 26

الأربعة شيء يجزيك مكانه غيره»

فرمود رسول خدا میفرماید روزه سپری است که از آتش دوزخ نگاهبان است زراره می گوید آنگاه آن حضرت فرمود افضل و برتر آن چیزی است که چونش از دست بازنهی و تورا فوت شود جز اینکه همانرا بعینه بازگذاری از بهر تو بازگشتی نباشد چنانکه در نماز و زکاة و حج و ولایت اگر از دست بشود جز ادای خود آنها چیزی جای آنرا نگیرد لکن اگر روزه را از دست بازگذاری یا در ادایش تقصیر کنی یا بسفر شوی میتوانی بیرون از شهر رمضان در ایام دیگر تدارك و تلافي کنی و این گناه را بصدقه از خود دور کنی و بر تو قضائی دیگر وارد نیاید لکن آن چهار را هیچ چیز قائم مقام و نایب مناب نتواند بود و جز خودش نازل منزله اش نشود .

زراره میگوید بعد از آن فرمود :

«و ذروة الآمر و سنامه و مفتاحه وباب الأشياء و رضا الرحمن الطاعة للامام بعد معرفته، إن الله عز وجل يقول: من يطع الرسول فقد أطاع الله و من تولى فما أرسلناك عليهم حفيظاً، أما لو أنَّ رجلا قام ليله وصام نهاره و تصدق بجميع ماله وحج جميع دهره و لم يعرف ولاية ولي الله فيو اليه و يكون جميع أعماله بدلالته إليه ما كان له على الله حق فى ثوابه ولا كان من أهل الايمان ثم قال اولئك المحسن منهم يدخله الله الجنة بفضل رحمته»

یعنی بالاترین و برترین تمامت امور و باب همۀ چیزها وخوشنودی خداوند ارض وسماء این است که امام و پیشوای زمان را بشناسند و بطاعت اوروند چنانکه خدای عزوجل میفرماید «هر کس پیغمبر را اطاعت کند همانا خدای را اطاعت نموده است و هر کس از اطاعت خدای و رسول روی بر تابد ما تو را بروی حفیظ نفرستاده ایم» همانا اگر مردی شبها را بنماز بروز سپارد و روزها را بصیام بشب بیارد و هرچه دارد تصدق نماید و تمامت روزگار خویش را در اقامت حج بیای آورد لکن بولایت ولی خدای عارف نباشد و بآن تولی نجوید و اعمال و افعال خویش را بدلالت و هدایت او

ص: 27

بانجام نرساند از خدای حق اجر و مزد نیابد و در شمار اهل ایمان نباشد. آن گاه فرمود چنین مردم محسین و نیکو کار هستند و خدای تعالی چنین کس را بفضل و رحمت خودش بمینو در آورد.

ودیگر در اصول کافی از ابو الجارود مرویست که بحضرت ابو جعفر علیه السلام عرض کردم با ابن رسول الله آیا مودت و موالات مرا در حضرت خودتان و انقطاع باستان مقدس خودتان میدانی فرمود آری عرض کردم همیخواهم که از مسئله چند از تو پرسش کنم و پاسخ یا بیم چه من نابینا هستم و راه اندک میسپارم و همه گاه بزیارت شما نیرومند نیستم فرمود حاجت خویش بازگوی.

عرض کردم مرا از آن دین و آئین خودت که تو و اهلبیت تو خدای عزوجل را بان عبادت و اطاعت میورزید بفرمای تامن نیز بهمان دین و آئین خدایی را اطاعت و عبادت بورزم.

«قال إن كنت أقرت الخطبة قد أعظمت المسئلة و اله لأعطيتك ديني و دين آبائي الذي نذيقن الله عز وجل به: شهادة أن لا إله إلا الله وأن عبداً رسول الله صلى الله عليه وسلم والاقرار بما جاء من عند الله والولاية لوليتنا والبرائة من عدونا والتسليم لأمرنا وانتظار قائمنا و الاجتهاد و الورع »

فرمود اگر خطبه و مقدمات مطلب را موجز و مختصر در آوردی مساله را عظیم نمودی سوگند با خدای عطا میکنم تو را آن دین و کیشی را که من و پدران مدن خدای عزوجل را بآن دین و آئین عبادت میگذاریم و آن شهادت به یگانگی و بی انبازی خدای و رسالت رسول راهنمای و اقرار کردن بآنچه از جانب خدای آورده است و دوستی با دوستان و بیزاری از دشمنان ما و تسلیم با مرو حكم و انتظار بظهور قائم ما و اجتهاد و کوشش در عبادات و ورع و بیم داشتن و پرهیز و دوری کردن از محرمات و منهيات خداوند ارضين وسماوات است.

و دیگر در همان کتاب از محمد بن مسلم مرویست که از حضرت ابی جعفر علیه السلام می شنیدم میفرمود :

ص: 28

«كل من دان الله بعبادة بجهد فيها نفسه ولا إمام له من الله فسعيه غير مقبول وهو ضال متحير والله شانى لأعماله، ومثله كمثل شاة ضلت عن راجينها و قطيعها فهجمت ذاهبتاً و جائية يومها فلما جنبها الليل بصرت بقطيع من غير راعيها فحنت إليها واغترت لها فباتت معها فى ربضتها فلما أن ساق الراعى قطيعه أنكرت راعيها وقطيعها فهجمت متحيرة نطلب راعيها وقطيعها فبصرت بغنم مع راعيها فجنت اليها واغترت لها فصالح لها الراعى ألحقى براعيك وقطيعك فأنت تائهة متحيرة عن راعيك و قطيعك فهجمت ذعرة متحيرة تائهة لا راعى لها ير شدها إلى مرعاها أو يردها فبينا هي كذلك إن اغتنم الذئب رضيعتها فأكلها، وكذلك والله يا عمل من أصبح من هذه الامة لا إمام له من الله جل واعز ظاهراً عادلا أصبح ضالاً تائها وان مات على هذه الحال مات ميتة کفر و نفاق ، وإعلم يا محمد أن الجورة و أتبا عهم المعزولون عن دين لمعزولون عن دين الله قد ضلوا وأضلوا ، فأعمالهم التي يعملونها كرماد اشتدت به الريح في يوم عاصف لا يقدرون مما كسبوا على شيء ذلك هو الضلال البعيد».

هر کس پرستش کند خدا را بعبادتی و خویشتن را در مراقبت و مواظبت بان عبادت بمشقت و زحمت در افکند لکن او را امامی و پیشروی از جانب خدای نباشد یعنی در کار خویش بمتابعت امام بحق نرفته باشد مساعی او در حضرت خدای پذیرفته نشود گمراه و سرگردان بماند و خداوند اعمال و کردار اور انکوهیده و مبغوض شمارد .

و حالت و مثل او چون گوسفندی است که از شبان خود و دسته گوسفندان خود گمگشته گردد و همی از هر سوی روز خود را به پریشانی و بیخبری با یاپ وذهاب بشتاب بسپارد و چون شبش در پردۀ ظلمت در گذارد دسته گوسفندی را بدون شبان آن بنگرد و در میان آنها پوشیده گردد و فریب خورد و در آغل آنها با آنها شب بروز آورد و چون روز دامن برکشد و شبان دسته گوسفندان چرا براندا گوسفندان و اشبان را نشناسد و در طلب شبان و دستۀ گوسفندان خود بهر کناره و کنار شتابان گردد و از دور دسته گوسفندی را با چراننده اش تگران شود خود را در میان آنها

ص: 29

در اندازد و فریفته شود اینوقت شبان چون آن گوسفند بیگانه را نگران آید صیحه بر آن بر زند و از قطیعه خود مقطوع و دورش گرداند و بانك برزند که نزد چراننده و چرا کنندگان خودشو همانا تو از شبان خود و گوسفندان خود متحیر و بعید افتاده باشی .

این هنگام آن گوسفند ترسناک و سرگردان فرو ماند نه شبانی که بچراگاهش ارشاد نماید یا بجای خودش باز گرداند و در آن اثنا که آن حیوان بآنگونه سرگردان است گرگ آن حال و آن بیصاحبی او را غنیمت شمارد و بی مانع و دافعی آن گوسفند را بر هم بدرد و در هم بخورد و بر همین حال است سوگند با خدایای عمدهر کس که از این امت او را امامی از جانب خدای جل و عز ظاهر و عادل نباشد و چنین کس روزگار را بتحیر و ضلالت و فروماندگی و بطالت بسپرد و اگر با این حال از این سرای بگذرد بحالت کفر و نفاق مرده باشد .

و بدان ای محمد که آنانکه از راه حق روی برتافته و بدیگر سوی مایل گشته و آنانکه متابعت چنین کسان را کنند از دین خدای زول هستند و خود آنها از ضلالت و گمراهی باشند و دیگران را نیز بگمراهی و ضلالت در افکند و اعمال و افعال ایشان چون خاکستری است که در روزیکه بادي تند وزان باشد بر باد رود و این جماعت در اعمال و افعال خود بهیچوجه بثواب وفائدتی نیرومند و بهره یاب نشوند و ضلال بعید و گمراهی دور همین است.

مقصود از این فرمایش اینست که عقل بشر کافی مهمات او نیست و بتدبیر و تمهید او مبانی امور دنیوی و اخروی او صورت نمیبندد چه خفایای امور بروی مستور است و از علم ربانی و حوادث آسمانی بیخبر است و اگر چنین مردم بخواهند بمیل و سلیقه خویشتن بترتیب مهام بپردازند همان حالت گوسفند بی شبان دارند که سر انجام بهره گرك تیز چنگال گردند.

آدمیزاد نیز چون بدون پیشوا و امام و هادي و دلیل از طرف خداوند علام روزگار با نجام برد و بفرجام از گزند و ساوس شیطانی که گرگ رباینده جنس شریف

ص: 30

انسانی است رانده درگاه حضرت سبحانی ،گردد و بهره او در هر دو جهان جز ضلالت و خسران نباشد .

پس بدا بر حال آنجماعت که بیرون از راه شریعت بطریقتی اندر شوند و برای ریاست و جلب منفعت خویش پاره مردمان را چون دسته گوسفندان بخود خوانند و بعصای اندیشه ناروای خود رانند و آنجماعت چون در اقوال و اعمال او سهولتی نگرند و در مشتهيات نفسانی ممانعت نه بینند پسندیده دارند و باوي بگروند و بهوای طبیعت خویش روز گذارند و از دین خدای و شریعت رسول رهنمای که متضمن سعادت دنیا و آخرت و منافع عموم خلقت و نهایت حکمت و درایت و رشادت و هدایت است باز شوند.

همانا دین یزدان یکی و صراط مستقیم یکی است شریعت پیغمبر که خاتم انبياء خداوند اکبر است یکی است ائمه هدی و اولیای خدا همه بر آن طریقت رفته اند و بتقویت و ترویج آن کوشیدند و با اینکه همگی دارای علوم یزدانی و حکم سبحانی بودند بهیچوجه از آن نهج انحراف نجستند و طابق النعل بالنعل کام سپردند .

ای عجب که از آن پس پاره کسان که از علوم ظاهره نیز بی بهره و از درمان یکی از هزاران امراض کامنه مزمنه خویش بیچاره اند چون مرد هیچ راه و عالم عمل نتوانند شد و از فهم و ادراك خويش و دریافت مطالب عالیه علوم ظاهره ما يوس ند آنوقت از نهج شرع مطاع بیرون میروند و بفسوس و فسون براهی ناصواب رهنمون میگردند و خود را مولی و مقتدا و کار فرمای ملکوت خدا میشمارند و گویند چون نفوس بشري را قابل تربیت نمیبینم بترتیب عوالم ملکوت پرداخته ایم و از این در مهر سکوت بر دهان زدیم و از تکمیل عالم ناسوت بينیاز شدیم.

و آنمردم کول و نادان هیچ ندانند که این جمله همه از درد نادانی و رنج حمق است و این سکوت از عدم علم و دانش است و از کمال بلادت بر نهایت بینش و دانش ایشان حمل کرده بمتابعت ایشان اسیر شقاوت و ضلالت گردند و در دنیا و آخرت

ص: 31

از رحمت و مغفرت حضرت احدیت محروم و در هر دو سرای کور و محسور و جاهل و ذاهل باشند .

یزدان تعالی گمشدگان و ادی ضلالت را هدایت فرماید و از گزند و ساوس شیاطین آدمی روی محفوظ فرماید و ریشه اعدای دین و دشمنان شریعت سید المرسلین را از بیخ و بن برکند و علمای ملت و مروجین شریعت را بمظاهرت و محافظت نیرومند گرداند و بر قوت و قدرت دین اسلام و شوکت و صولت پادشاه اسلام پناه خلد الله آیات سلطانه و روایات قهرمانه بیفزاید و عقاید کسان را در دین بهی و آئین فرمی استوار نماید و اختلاف کلمه و تباین رویه را از میانه بر گیرد و پیراوان شریعت و پیشوایان طریقت و حقیقت را بر شوامخ اقتدار نامدار و مخالفان طریقت و معاندان شریعت و مغیران نهج حضرت احدیت را در مرامه انکار نگونسار گرداند انه نعم المجيب.

ذكر شهادت ابی هاشم گر عبدالله بن محمد بن علی بن ابیطالب صلوات الله وسلامه علیه بفرمان سلیمان ابن عبد الملك بزهر جفا

ابو هاشم عبدالله بن محمد بن على بن ابيطالب علیه السلام مادرش ام ولد و نامش نائله بود.

ابوالفرج اصفهانی در مقاتل الطالبيين و ابن اثیر در کامل و یافعی در مرآة الجنان و جماعت مورخان بحال او اشارت کرده اند و نوشته اند مردی سخنگوی وكينه جوي و حراف و وصاف بود و پدرش محمد حنیفه او را بوصایت خود بر کشیده داشت وی همان کس باشد که جماعت شیعه از مردم خراسان را گمان چنان بود که وارث وصیت پدرش اوست و امام اوسیت و محمد بن علی بن عبد الله بن العباس وصى اوست و حمد بن علی با ابراهیم امام وصیت نهاد و از همین راه وصیت در بنی العباس فرود گردید .

و از این رو سلیمان بن عبدالملك كين او بدل بيار است و در کمین او بنشست

ص: 32

تا هنگامی ابوهاشم از پی عرض حوایج بدرگاه سلیمان راه برداشت و سلیمان مطالب و حوایج اورا قرین قبول و انجاح بداشت و ابو هاشم ساخته شد ساخته سپردن راه مدینه شد و احمال و اثقال خود را از پیش بفرستاد و نزد سلیمان شد تا وداع گوید سلیمان او را نزد خویش باز داشت تا باوی تغذی کند و چاشت و آنروز بسیار گرم بود.

چون از طعام فراغت رفت ابو هاشم در نیمه روز از پیشگاه سلیمان بیرونشد وراه بر گرفت تا بباروبنه خویش ملحق گردد و در عرض راه سخت عطشان گردید وسلیمان تدبیری کرده و در آب او زهر افکنده بود و بروایتی کسی را برد بروی گماشته بود تا زهرش خوراند چون ابو هاشم آب سموم را بخورد زهر در او کارگر شد و سست گردید از باره بزیر افتاد و رسولی بسوی محمد بن علی بن عبدالله بن عباس و عبدالله بن حارث بن نوفل بفرستاد و از حالت خویش آگهی داد و هر دو تن بر بالینش بپرستاری در آمدند و او در آنحال بدیگر سرای انتقال داد .

ابن اثیر گوید چون سليمان بن عبدالملك ابوهاشم را زهر خورانید بفراست بدانست و اینوقت از شام باز میگشت پس بسوی محمد بن علی بن عبدالله بن عباس باز شد واودر اینوقت در حمیمه بود و ابوهاشم از حالت خویش بد و بازراند و هم او را بگفت که خلافت بفرزندان او منتهی میشود و نیز او را باز نمود که برچه رویت حرکت نماید و چون وفات کرد او را در حمیمه که در ارض راه شام واقع است مدفون ساختند.

و نیز در این سال بروایت صاحب حبيب السير ابو عمر و شیبانی کوفی که در حضرت ولایت رتبت امير المؤمنين على بن ابى طالب صلوات الله عليه بادراك شرف صحبت نايل گردیده و عبدالله بن مسعود را نیز مصاحبت نموده و یکصد و بیست سال روزگار شمرده بود بدیگر جهان رخت کشید ، یافعی میگوید از علی علیه السلام و ابن مسعود روایت داشت و در مسجد کوفه مردمان را قرائت میکرد.

و نیز در ایام سلیمان بروایت ابن اثیر ابوالخطاب عبدالرحمن بن كعب بن مالك بمرد.

ص: 33

ذكر وقایع سال نود و نهم هجری و موت سليمان بن عبدالملك بن مروان در مرز دابق

اشاره

سليمان بن عبدالملك بن مروان چنانکه اشارت رفت در قریه دابق که نزدیک بحلب و از اعمال اغرار و تا خلب چهار فرسنك مسافت است جای داشت و در چمنی باصفا و با نزهت كه نزديك آن و فرودگاه بنی مروان بود منزل داشت چه سلاطین و امرائی بني امية همه وقت باطایفه که سرحد مصیصه است حرب میکردند و در آنجا اقامت میورزیدند.

و چنانکه سبقت نگارش یافت سلیمان در آنجا لشگرگاه ساخت و سوگند خورد تاقسطنطنیه را مفتوح نسازد یا جزیه نگیرد از آنمکان بر نخیزد و توقف او در آنجا بطول انجامید و زمستان از بی زمستان بگذرانید.

مسعودی در مروج الذهب گوید اسحاق بن ابراهیم بن مروان که از موالی بنی امیه است گفته است یکی روز سلیمان در زمان خلافتش جبه نامدار برتن بیار است و بدن را بعطر و گلاب خوشبوی ساخت ، آنگاه بفرمود عمائم متعدده حاضر کردند و آئینه در پیش روی و عمامه بر سر نهاد و هم بر گرفت و دیگری بگذاشت چندانکه موافق طبع و میلش گردید چون خویشتن را خوش بیار است و اطراف عمامه فروهشت و عصای خویش برگرفت و ساخته و آراسته بر منبر شد و همی بخویشتن در نگرید و برخود ببالید و تمامت حشم و خدامش حاضر بودند.

پس خطبه که خواست بفصاحت بیار است و از خویشتن و آرایش و گذار خویشتن نازیدن گرفته و گفت « أنا الملك الشاب السيد الجبجاب الكريم الوهاب » يعنى منم پادشاه جوان و سید بزرك و بزرگوار و كريم بخشنده .

در اینحال یکی از جواری خاصه او که با وی معاشرت و مباشرت داشت در حضورش پدیدار شد سلیمان با او گفت بازگوی امیرالمؤمنین را بچه جمال و خصال می بینی؟ گفت او را بطوریکه نفس آرزو میکند و چشم فروغ میرسد نگران هستم اما اگر این قول

ص: 34

شاعر نبود گفت شاعر چگوید؟ گفت میگوید:

انت نعم المتاع لوكنت تبقى *** غير أن لابقاء للانسان

ليس فيما بدا لنا منك شيء *** علم الله غير أنك فان

کنایت از اینکه تو با این جمال دلار او دیدار ماه سیما و طراوت دیدار و حلاوت گفتار اگر بدست اجل گرفتار و بیای حوادث بهلاك و دمار نمیرسیدی متاعی خوب و لقمه مطلوب بودی و ماجز خوبی و خوشی از تونیافته ایم اما افسوس که این چهره گلگون از تند باد حوادث سندروس و این بدن نازنین بزیر زمین خواهد شد چنانکه از این پیش نگارش یافت چون سلیمان این شعر بشنید دیدگانشرا اشك فرو گرفت و گریان جانب مردمان شد و چون از نماز فراغت یافت آن كنيزك را بخواند و گفت چه تو را به آن باز داشت که با امیرالمؤمنین آنگونه سخن گذاری؟ گفت سوگند با خدای من امروز در هیچ وقت و ساعت امیرالمؤمنین را ملاقات نکرده ام و بخدمتش اندر نیامده ام.

سلیمان را این امر بس بزرگ افتاد و دیگر کنیزانش را بخواست و آن داستان بیار است بتمامت عرضکردند این کنيزك سخن بصداقت گويد.

سلیمان از این حال در بیم ملال شد و گفت همانا مارا خبر بمرگه دادند، و از آن پس آرام و آرامش و سرور و آسایش از وی برفت و روزی بسیار نسپرد که آن جمال ماه تمثال را بگور در برد.

حموی در معجم البلدان مینویسد که سلیمان اندر دابق یکی روز هنگام شامگاه جمعه بر نشست و بتفرج بر فراز تلی که اکنون تل سلیمانش گوینده راه نوشت درد آنجا قبری دید پرسید صاحب قبر کیست گفتند قبر عبدالله بن منافع بن عبدالله بن الاكبر بن شيبة بن عثمان بن ابى طلحة بن عبد الله بن عبدالعزيز بن عثمان بن عبد الدار بن قصي بن كلاب القرشي است.

سلیمان از روی شگفتی و ملال گفت همانا شب کرد در حالیکه قبرش در دار غریب واقع شد چون این بگفت مریض گردید از آن مرض بمرد و در روز جمعه دیگر یا

ص: 35

دو جمعه دیگر در پهلوی قبر عبدالله بن منافع بخاك رفت.

از غرایب اتفاقات اینست که سلیمان در دابق در مشایعت جنازه یکی از امرای شام میرفت و او را در زمین خوش و همواره بخاک سپردند سلیمان از خاک آن قبر کفی برگرفت و همی ببوئید و گفت خاکی خوشبو و نیکوست از آن پس بیش از يك هفته نگذشت که در جمعه دیگر پهلوی همان قبر بخاک رفت و این خبر را ابن اثیر و پاره مورخین ذکر نموده اند لكن باخبر حموی منافات دارد.

و در حيوة الحيوان مسطور است که سلیمان بر فراز منبر چنان بفصاحت و بلاغت و آهنگ خطبه براند که آنانکه در پایان مسجد بودند صدایش بشنیدند و در همان حال تب بروی چیره گشت و صدای او فروکشیدن گرفت تا بدانجا که آنانکه در پای منبرش بودند نمی شنیدند آنگاه بزیر آمد و بسرای خوداندر شدو پای کشان به نیروی دو تن روان بود و چون جمعه دیگر فرا رسید بمرد.

و بروایت ابن خلکان تب کرد و همان شب بمرد و بعضی گویند بمرض ذات الجنب هلاك شد اما اصح اقوال این است که برنج تخمه مبتلا شد و بمرد چنانکه از این پیش بدان اشارت رفت.

و در زمان مرگ او باختلاف رفته اندا بن خلکان در ذیل احوال یزید بن مهلب میگوید فوت سليمان عبدالملك بن عبد الملك در روز جمعه ده شب از شهر صفر المظفر سال نودو نهم هجری بجای مانده در قریه دابق در شمالی حلب روی داد و بر این تقدیر مدت خلافتش دو سال و پنجاه و پنج روز باشد و بعضی گفته اند و فاتش در دهم شهر صفر بود و مدت عمرش چهل و پنج سال بود.

مسعودی گوید مدت خلافتش دو سال و هشت ماه و پنجروز بود و از مدت زندگانیش بر گذشته بود و بر وایتی مدت ملكش دو سال و نه ماه و هجده روز و بعضی مدت ایام زندگانیش را پنجاه و سه سال دانسته اند.

وصاحب غرر الخصايص الواضحه وفاتشر ا در سال نود و هشتم و عمرش را چهل و پنجسال و آغاز امار تشرا در نودوششم نگاشته است .

ص: 36

راقم حروف گوید: اصح سی و نه سال است چه اگر جز این بود خود را پادشاه جوان نمیخواند چندانکه مسعودی نیز این قول را صحیح شمارد و گوید اکثر شیوخ بنی مروان را از فرزندان او و دیگران را در دمشق و دیگر جای بدیدم و ایشان می گفتند سلیمان سی و نه ساله بمرد.

و او را چهره بزرگ و گلگون و ابروانی پیوسته و دیداری ملیح و اندامی سفید وهيبتي مهيب وموئى دلاویز و گیسوئی مشکیز بود که از دو منکب فرو هشتی لکن در رفتن لنگیدن گرفتی و مادرش باولید یکی بود و تولدش در سال شصتم هجری روی نمود و نقش نگینش آمنت بالله وحده بود و چون بمرد عمر بن عبدالعزیز که در اوقات خلافتش وزارت او داشت و این هنگام ولیعهدش بود بر وی نماز نهاد .

وسلیمان در اوصاف واخلاق بر تمامت ملوك بنی امیه تفوق داشت و از همه نیکتر بود و چنانکه از پیش گفته شد او را مفتاح الخیر گفتند چه گاهیکه سلیمان خلیفه شد مردمان از گزند حجاج با زرهیده بودند و او با مردمان نیکی و احسان ورزید وزندان را از زندانیان خالی کرد.

دمیری در حیوة الحیوان میگوید سلیمان بن عبد الملك سيصد هزار تن مردزن را سلیمان در دابق از زندان حجاج بیرون ساخت و عمر بن عبدالعزیز را وزیر و مشیر خویش نمود.

لیکن در این سخن بی تامل نتوان بود چه اولا این مقدار محبوس شنیده نشده است دیگر اینکه زندانیان را چنانکه اشاره رفت ولید بن عبدالملك رها ساخت چه چه مرگ حجاج در زمان ولید روی داد والله أعلم بهر حال چون شکمباره وزن دوست و جامه جوی و عشرت خواه بود در عهدش با مردمان خوش بگذشت.

مسعودی در مروج الذهب گوید: وقتی در خدمت هارون الرشید از نهایت پر خوردن و سیر نیامدن سلیمان بن عبد الملك و كمال شرد و حرص او بر طعام چندانکه گوسفند بریان را مجال نگذاشتی از سیخ بر آورند و او با آستین میگرفت و بدهان میبرد تا دستش از حرارت آسیب نیابد سخن میرفت و اصمعی از اینداستان فرومیگذاشت.

ص: 37

هارون گفت خدای تو را بکشد که تا چند باخبار بنی امیه آگاه میباشی دانسته باش که جبههای ملوک بنی امیه را در حضرت من عرضه میدادند چون بجبه های سلیمان نگران شدم در آستین جملگی اثر چربی دیدم و هیچ ندانستم که این اثر از چیست تا اکنون که حدیث شره او را بکباب باز نمودی علت چربی آستینهای جباب را بدانستم یش آنگاه گفت جبه های سلیمان را نزد من حاضر کنید چون بیاوردند و نظر کردم آن آثار را در آن آشکار یافتم و از آن جبه ها يكيرا هارون بر من پوشید. و چنان بود که اصمعی بسیار آن جبه را بر تن بیاراستی و گفتی که این جبه سلیمان است که هارون الرشید مرا پوشانید.

مسعودی میگوید چون سلیمان را در خاک مدفون ساختند یکی از نویسندگانش شعری چند در مرگ او بگفت از آنجمله است شعر:

و ما سالم عما قليل بسالم *** وإن كثرت حراسه و كتائية

و من يك ذابأس شديد و صنعة *** فعما قليل يهجر الباب حاجبه

و يصبح بعد الحجب للناس مغضباً *** رهينة بيت لم تستر جوانبه

فما كان إلا الدفن حتى تفرقت *** إلى غيره أخباره و مواكبة

وأصبح مسروراً به كل كاشح *** وأسلمه، أحبابه و أقاربه

بنفسك فاكسبها السعادة جاهداً *** فكل امرىء رهن لما هو كاسبه

ونيز مسعودي ميگويد وفات سلیمان در روز جمعه ده روز از شهر صفر سال نود ونهم بجای مانده روی داد و بهر تقدیر مدت خلافتش از دو سال و هشت ماه یا چند روز کم یا افزون بوده است و آن روایت دو سال و پنجماه و پنجروز از درجه صحت خارج است و آن مدت خلافت عمر عبد العزیز است چه ولید بن عبد الملك در نيمه جمادى الاخرى سال نود وششم بمرد و در همان روز سلیمان خلیفه شد و تا بیستم صفر یادهم صفر على اختلاف الروايتين مدت خلافتش همان میزان میشود که مذکور شد چنانکه مسعودی در پایان مروج الذهب که مدت خلافت خلفا را بحساب زیج و از روی تحقیق بر نگاشته تقریباً بهمین مقدار مشخص گردانیده است.

ص: 38

حموی در معجم البلدان این اشعار را از حارث بن الدئلى مسطور داشته است :

أقول وما شأنی و سعد بن نوفلل *** وشأن بکائی تو فلا ابن ماحق

ألا إنما كانت سوابق عبرة *** على نوفل من كاذب غير صادق

فهلا على قبر الوليد وبقعة *** وقبر سليمان الذي عند دابق

وقبر أبي عمرو أخى وأخيهما *** بكيت الحزن في الجوامع لاصق

در كتاب عقد الفريد مرقوم استکه چون سلیمان را سنگینی مرگ دریافت گفت پیراهن کودکان مرا بیاورید تا نظاره کنم چون بیاوردند بر گشود و سخت کوتاه دید یعنی معلوم کرد که اطفال او صغیر و یتیم هستند پس این شعر فرو خواند:

إن بني صبية صغار *** أفلح من كان له كبار

از روی اندوه و حسرت باز نمود که من در این جوانی و اوان کامرانی و آغاز لذائذ سلطانی بمرگ ناگهانی دچار شدم و بار حسرت وامانی بسرای جاودانی کشیدم و از من کودکی چند بشدائد زمانه پای بند شدند عمر بن عبدالعزيز گفت «أفلح من تزكى وذكر اسم ربه فصلی» میگوید ید سبب مرگ سلیمان این شد که مرد نصرانی گاهیکه سلیمان در دابق جای داشت دو زنبیل که یکی مملو از بیضه مرغ و آندیگر پر از انجیر بود بدو آورد سلیمان گفت مقشر کردند و تمامت آن تخمهای مرغ و انجیرها را بخورد پس از آن يك قدح بزرگ از مخ شکرین حاضر ساختند آن جمله را نیز با آن جمله منزل داد و بمرض تخمه دچار و بدیگر جهان رهسپار شد. در کتاب تاریخ اخبار الدول و آثار الاول مسطور استکه چون سليمان بن عبد الملك بمرد چهارده تن فرزند از وی بماند و در ایام خلافتش در دارالاماره باب الخضراء مسکن نفرمود و سرای او در موضع سقایه جیرون بود.

صاحب حبیب السیر میگوید از تاریخ گزیده چنان مستفاد می شود که جعفر نامی از آباء وزراء برامکه بوزارت سلیمان اشتغال داشت و زر جعفری بدو منسوب است که

ص: 39

زر تمام عیار باشد.

لکن در کتاب دستور الوزراء مسطور است که لیث بن ابی رقیه بوزارت سلیمان روز مینهاد و در حبیب السیر نیز اشارت شده است.

ذکر احوال جعفر برمکی پدر خالد برمکی

در کتاب دستور الوزراء وروضة الانوار مسطور است که جعفر بن خالد ملقب به برمك بملوك فارس می پیوندد و از نخست بر دین مجوس بود و در نوبهار بلخ که بود بعبادت اصنام و پرستش آتش میگذرانید تا بخواست خداوند نور اسلام در دلش درخشیدن گرفت و مسلمان شد.

راقم حروف گوید: در حرف جیم در ذیل مجلدات مشكوة الادب شرحى مبسوط از برا مکه و آغاز و انجام حال ایشان مذکور داشته ام اکنون بآنچه مقصود است اشارت میرود.

صاحب روضة الانوار میگوید: يك روز سليمان بن عبدالملك در انجمن وزراء وامراء و ندمای پیشگاه گفت اگر مملکت و پادشاهی من از حضرت سلیمان بن داود علیهما السلام فزونتر نباشد کمتر نیست الا آنکه او را باد و دیو و پری و وحوش و طیور در فرمان بودند و مرا آن نیست و آن گنج و تجمل و زینت و مملکت و سپاه و روائی فرمان که امروز مراست در همه جهان کز است یا پیشینیا ترا کی بوده و از لوازم سلطنت چیست که مرا نیست.

چون سلیمان این سخنان بگذاشت یکتن از دانایان زبان بگشاد گفت بهترین چیزی که در مملکت میباید و پادشاهان را میشاید تو نداری گفت آن چیست؟ گفت وزیری که در خور باشد گفت چگونه؟ گفت از آنکه ترا وزیری با پدر و بلند گوهر و کار آگاه ومبارك بی اندر پیشگاه نیست .

سلیمان گفت آیا این چنین وزیری با این اوصاف که یاد کردی در تمامت جهان

ص: 40

بدست میآید گفت آید گفت کجاست ؟

گفت ببلخ اندر جعفر برمك است كه تا اردشیر بابکان پدرانش بوزارت نامدار بوده اند و نوبهار بلخ که آتشکده باستانیانست وقف برایشان است و چون اسلام نیرو گرفت و از خاندان ملوك عجم سلطنت برفت پدران او بلخ مقام گرفتند بماندند وزارت ایشان را موروثی است و در آداب وزارت و سیر امارت کتاب ها دارند و چون فرزندان ایشان از علوم خط و انشاء و دبیری و ادب بیاموختند این نامه بدیشان سپردند تا قرائت کردند و کارنامه افعال و اعمال خویش ساختند و سیرت پدران خود را سرمشق گردانیدند اکنون در همه مراتب و معانی هیچکس جز جعفر در خور وزارت تونیست اکنون تو خود بهتر دانی.

سلیمان دل در آن بست که جعفر را از بلخ بخواند و بر مسند وزارت بنشاند لکن بیندیشید که مبادا برکیش گیر باشد و تحقیق نمود و معلوم شد مسلمان زاده است پس بفرمود تا بوالی ابوالی بلخ مرقوم نمودند که جعفر را بدمشق فرستد و اگر صد هزار دینار سرخ در برك راه و تجمل بکار باشد دریغ نکند و باختشامی بزرك بآن پيشگاه سترك روانه دارد.

حاکم بلخ بر حسب فرمان ، جعفر را با حشمتی لایق بطرف دمشق بفرستاد و او بیر شهر که می رسید بزرگانش پذیره و احترام کردند تا بدار الخلافه دمشق رسید .

در آنجا بیرون از خود سليمان بن عبدالملك تمامت اعیان و ارکان دولت بدیدار او مسابقت گرفتند و باعظمت و شكوهى بزرك بدار الخلافه اش در آوردند و چون سه زوز بگذشت و از رنج راه آسایش گرفت بدرگاه سلیمان روی نهاد و سلیمان چون او را از دور بدید مسرور گردید و پدیدار و منظرش خرسند شد و چون بایوان خلافت بنیان آمد حاجبان او را در پیش تخت سلیمان بنشاندند و باز پس آمدند.

چون سلیمان وی را بدید تیز تیز در او نگریست و روی ترش کرد و بخشم گفت از حضور من برخيز حاجبان بسرعت او را برگرفته باز گردانیدند و هیچکس ندانستکه سبب چیست و نیارست پرسید.

ص: 41

چونشب درآمد و مجلس انس و صحبت بهم پیوست یکی از خواص گفت ملك جعفر برمك را باحترام و احتشام بزرك از بلخ باستان خویش بیاورد و امروز او را براند و ما بندگان همه بشگفت اندریم.سلیمان گفت اگر نه بزرگزاده و از راهی دور آمده بودی گردنش بزد می چه زهر کشنده با خویش داشت و از نخست مرا تحفه آورد.

یکی گفت اگر رخصترود از وی پرسش گیرم گفت چنین کن فی الحال برخاست و نزد جعفر شد و گفت تو امروز در آستان سلیمان زهر با خود داشتی؟

گفت آری اينك بزير نگینم اندر است و پدران من داشته اند و من این انگشتری را از ایشان بمیراث دارم و من و پدران من هرگز مورچه را نیاز رده ایم تا بهلاکت آدمیان چه رسد لکن چون پدران مراحکام روزگار بسبب خواسته و مال آزار کرده اند و بیرون از نیروی صبوری بشکنجه در افکنده اند و مرا که در اینحال احضار کردند ندانستم از چه خواهند توان بود که طلب گنج نامه کند یا چیزی خواهد که وفا بان نتوانم باراجی رساند که تاب نیارم این انگشتری بانگشت در آوردم تا اگر چنین شود آن زهر برکنم و برمکم ازین مذلت برهم .

چون این سخن بسلیمان پیوست اورا از هوشیاری و پیش نگری جعفر خوش افتاد و دل دروی بر بست و بفرمود تا مرکب خاص بدر سرایش بردند و بزرگان در گاه اورا اعزاز و اکرام به پیشگاه در آوردند.

و چون جعفر دیگر روز باستان سلیمان درآمد مورد الطاف پادشاه زمان شد و بخلعت وزارت تن بیاراست ودوات و قلم پیش او بنهادند و او توقیعی چند بر نگاشت و سلیمان شادان شد چنانکه هرگز او را بآن بشاشت ندیده بودند.

جعفر از سلیمان پرسید که در میان چندین هزار نفر ملك چه دانست كه زهر بامنست

سلیمان گفت چیزی بامنستکه از هرچه مراست گرامی تراست و هرگز از خویشتن دور نکنم و آن دو مهره است مانند جزع و جزع نیست و از خزانه ملوك بدست : من بيفتاده و مرا بر بازوست و خاصیتش آنستکه هر کجا زهری باشد یا با کسی در طعام

ص: 42

یا شرابی باشد چون بوی زهر باین دو مهره رسد فوراً بجنبش آیند و بر یکدیگر زدن گیرند و آسایش نگیرند و مرا معلوم افتد که زهر در آن مجلس در آورده اند و شرایط احتیاط بجای آورم چون تو بر من درآمدی شروع در جنبیدن نهادند و هر چه بیشتر آمدی جنبش آنها بیشتر شدی و چون بنشستی خویشتن را بر یکدیگر و مرا شك نماند که این زهر با تست و اگر دیگری جز تو بودی زنده اش نگذاشتمی و چون تو را باز گردانیدند مهره ها سکون گرفتند و تا از سرای بیرون نرفتی قرار نیافتند.

پس آن مهره ها را از بازو بیرون آورده بجعفر بنمود گفت تو هرگز در جهان چنین شگفت چیزی دیدی و همه بزرگان در آن مهره بتعجب نظر می کردند .

جعفر گفت من در جهان جواهر عجیب دیده ام که بمانند آن ندیده ام یکی اینکه باملك مي بينم و يكى باملك طبرستان. سلیمان گفت چه بود؟

گفت در اینحال که جانب طبرستان راه میسپردم از نیشابور آهنگ طبرستان کردم چه در آنجا بضاعتی داشتم ملك طبرستان مرا استقبال کرده در شهر آمل در سرای خویش فرود آورد و نزول و علوفه فرستاد و همه روز بر سر يك خوان بودیم و بجانبي بتماشا میرفتیم روزی گفت هرگز تماشای دریا رفته باشی گفتم نی پس روز دیگر بتماشای دریا برفتیم و بکشتی بر نشستیم مطربان آواز برکشیدند و ملاحان کشتی براندند.

ملك طبرستان را انگشتری از یاقوت سرخ و رنگین در انگشت بود که از آن بهتر ندیده بودم و همی بروی نگران بودم چون اینحال بدید از انگشت در آور دو مرا بخشید من ببوسیدم و نزدش بنهادم او مرا داد و گفت این انگشتری دیگر با نگشت من باز نیاید گفتم این انگشتری ملک را شاید دیگر باره با من داد من گفتم از سر مستی است و در هشیاری پشیمان گردد و دیگر باره نزد او نهادم بر گرفت و بدریا در افکند.

من بافسوس و دریغ اندر شدم و گفتم اگر دانستمی بحقیقت در انگشت نیاوردی بپذیرفتمی گفت دیدم تو در آن فراوان مینگری بتو دادم و اگر چند نیکو بود اما

ص: 43

اگر هر چه از آن نیکوتر نبود و تو چشم بر او داشتی تو را بخشیدمی و گناه از تو بود که قبول نکردی و اکنونکه بدریا افکندم دریغ همیخوری لکن چاره بیندیشم تا بتو باز آورم.

پس غلامی را گفت برزورقی بر آی و از دریا بیرونشو و برفراز اسبی برای اندر رو و از کنجور فلان صندوقچه را گرفته بیاور و با ملاح گفت لنگرهای کشتی را فروهل و کشتی را برجای بدار.

و چون آن غلام صندوقچه را بیاورد برگشود و ماهی زرین درآورد رو بدریا در افکند ماهی زیر آب اندر شد و غوطه بخورد و بقعر در با برفت و از چشم ناپدید گشت و بعد از ساعتی بر روی آب آمد و آن انگشتری بدهان اندر داشت ملك باكشتيبان فرمان داد تا برزورقی برفت و ماهی و انگشتری بیاورد و ملك انگشتریرا از دهان ماهی بگرفت و بمن داد و من با نگشت در آوردم و ماهی را دیگر باره در صندوقچه باز جای فرستاد.

آنگاه جعفر آن انگشتری را در خدمت سلیمان نهاد و او برداشت و بدید و بجعفر سپرد و گفت یادگار ویرا ضایع نتوانکرد .

بالجمله صاحب دستور الوزراء این نسبت را بوالی نخشب داده و گوید جعفر از وی باز گفت و سلیمان از والی نخشب بخواست و او آن ماهی را با طبل قولنج بفرستاد و چون سلیمان بدید هم در ساعت امتحان کرده صدق سخن برمك مشهود شد و در آن اثنا یکی از حاضران دست بر روی طبل نهاده بادی از زیرش صدا برآورد حاضران خندان شدند برمك گفت این طبل علاج قولنج است .

لکن با این تفصیل وزارت جعفر در خدمت سلیمان محل نظر است و همچنین نسبت زر جعفری با او محقق نیست بلکه مردی کیمیاگر که جعفر نام داشته و زر تمام عیار ظاهر میساخته بدو منسوب است میتواند بود که جعفر بعد از آنکه مسلمان شده است با اهل و عشیرت از شهر بلخ بدمشق آمده است و چون پدر در پدر بزرگزاده و دانشمند بوده اند در آستان سلیمان معزز و ارجمند بوده اند چنانکه نظر تواریخ نیز

ص: 44

بر اینست و او را در عنوان وزرای سلیمان در هیچ کتابی و در تاریخی مستقلا یاد نکرده اند.

و در کتاب اخبار الدول بدینگونه اشارت رفته است که اصمعی حکایت کند که برمك جد يحيى بن خالد بحضرت ملك هندوستان در آمد سلطان هند او راگرامی بداشت و خوان بیار است برمک میگوید از آن طعام بخوردم تا سیر شدم سلطان فرمود بخور گفتم قدرت تناول نمانده گفت ایغلام فلان قضیب را بیاور و سلطان آن قضیب برسینه من بسود گفتی هیچ طعامی تناول نکرده ام و دیگر باره طعامی فره وغذائي وافر بخوردم تا نيك سیر شدم و سلطان گفت تناول نمای عرض کردم جای خوردن ندارم آن قضیب را برداشت و دیگر باره بر صدر من بسود و من چنان دیدم که گویا هیچ نخورده ام و دیگر باره فراوان بخوردم تاسیر شدم گفت بخور عرضکردم از این بر افزون نتوانم خواست دیگر باره قضیب را بر من استعمال نماید عرض کردم معفودار و پرسیدم این قضیب چیست فرمود تحفه از تحف ملوك است .

و یکی روز در خدمت سلطان در کوشکی مشرف بر دریا نشسته وسلطان را خاتمی از یاقوت سرخ بر انگشت بود که فروغش برفروز آفتاب گردون تابشی داشت و مجلس را منور ساخته بود من در آن خاتم نگران بودم چون مرا بنظاره دید از انگشت در آورد و بدریا در افکند من سخت بآزرم شدم و گفتم همان جنایتی است که از من روی داد چون مرا بانحال دید بخندید و سبدی را حاضر ساختند و از آن سبد ماهی از نقره که رشته در از برگردن داشت در آوردند و در بحر در افکندند آنماهی در آب فرو رفت و بیرون آمد و انگشتری در دهان داشت پادشاه خاتم را بگرفت و بانگشت در آورد من در عجب شدم و سبب آنرا ندانستم

و از هندوستان بجانب دمشق آمدم و هشام بن عبد الملك را ملاقات نمودم هشام با من اکرام ورزید و از خبر من باز پرسید و در خدمتش آن خبر را عرض کردم هشام فرمان کرد تا معجونی از بهرش ترتیب دهم و من در سرای خویش مشغول بودم.

یکی روز غلامان هشام شتابان بیامدند و مرا بدر بار خلافت مدار رهسپار

ص: 45

کردند چون هشام مرا بدید گفت او را بگذارید باز شود و با من نزديك نشود چه زهری با خود دارد پس من متحير بمنزل خود باز شدم و دست بشستم و جامه بر تن بیاراستم و بحضرت هشام شدم و از آنحال سؤال کردم گفت همانا تو راسمی همراه بود یا بزهری دست بیالودی غرض کردم یا امیرالمؤمنین چنین نیست لکن افیونی که از جمله اجزاء آن معجون است همی بکوفتم و آن زهر است

آنگاه گفتم چگونه اینحال در خدمت امیرالمؤمنين مكشوف شد گفت دو بازوی من دو فوج از یاقوت سرخ است که هر وقت کسی نزد من بیاید که زهری با او باشد ایندو قوچ شاخ در شاخ شوند چون چشم من بر تو افتاد هر دو آن شاخ زنان شدند لاجرم بدانستم زهر با خود داری.

ذکر پاره سیره و اوصاف و حالات سليمان بن عبدالملك بن مروان

چنانکه اشارت رفت سلیمان بن عبدالملك از تمامت ملوك بني اميه بعظمت شان و نهایت احتشام وكمال تجمل تفوق داشت و بجمال فضل و دانش و سلامت نفس و ترویج دین و علمای آئین ممتاز و در آراستن کشور و لشکر وغزوه کفار و گشودن امصار ساعی و جاهد بود و بفصاحت بیان و طلاقت لسان و طراوت دیدار و لطافت اندام امتیاز داشت، در زمان او بمردم خوش گذشت و او را مفتاح الخير لقب کردند چنانکه بدان اشارت رفت.

و این لقب از آن بود که افتتاح خلافتش بخير واختتامش بخیر بود چنانکه ابن سیرین و دیگران گفته اند که خلفای پیشین نماز را از اوقات خود بگردانیده بودند و سلیمان بمیقات نخست باز آورد و در پایان خلافتش با اینکه فرزندان از وی باقی ماندند هيچيك را بخلافت و ولایت عهد امتیاز نداد و عمر بن عبدالعزيزرا وليعهد گردانید

و از اینروی در پاره روایات است که در آن هنگام که در دولت بنی العباس

ص: 46

قبور بنی امید را نبش میکردند و عبدالله بن علی گور خلفا را میشکافت متعرض نشد .

و در مروج الذهب مینویسد که استخوانهایش را در آورده بسوختند و این داستان در کتاب احوال امام زین العابدین علیه السلام در ذیل احوال زید شهید علیه الرحمه مسطور گردیده است.

مع الجمله مسعودی میگوید سلیمان میگفت « قد أكلنا الطيب ولبسنا اللين وركبنا الفاره ولم يبق لى لذة الاصديق أطرح معه فيما بيني وبينه مؤنة التحفظ».

یعنی لذت روز کار را دریافتیم غذاهای خوب و مطبوع بخوردیم و لباسهای نرم و لطیف بر تن کردیم و مرکوبهای مرغوب از دو پا و چهار پابزیرران در آوردیم و هیچ لذتی برجای نمانده است مگر اینکه دوستی برگزینم که حافظ اسرار و محرم اخبار باشد.

یافعی نوشته است حکایت کرده اند که وقتی حکیمی از بلاد هندوستان در خدمت سلیمان آمد سلیمان گفت از چه باین مکان آمدی گفت آمده ام تا تو را سه کلمه گویم گفت بگوی گفت : چندانکه بخوری سیر نشوی ، و چندانکه بازنان در آمیزی قوارا بکاهش در نیاوری و موی خویش را سیاه گردانی و سفید مگذاری.

سلیمان گفت از هر سه شخص خردمند بیزاری دارد اما حاصل وزیان آن کمتر چیزیش دخول در مکان تخلیه و بوئیدن روایح خبیثه است و اماکثرت نکاح کمتر زیابش آن است که مانند من پادشاهی را اسیر زنی گرداند و اما سیاه کردن مویرا همانا قبیح است که انسان سیاه گرداند و تاريك دارد آن نورو فروزی را که خداي تعالی با او کرامت کرده است و سلیمان در این سخن باین حدیث شریف اشارت کرده است «من شاب شيبته في الاسلام كانت له نور يوم القيامة»

راقم حروف گوید: اینداستان را چنانکه در نظر میآید نسبت باردشیر بابکان یا یکی از سلاطین عجم دهند وگرنه آرزوی سلیمان جز این جمله نبود. در عقد الفرید نوشته است که ولایت سلیمان موجب یمن و برکت بود چه

ص: 47

افتتاح آن بخیر و اختتام آن بخیر گردیده أما افتتاح آن برد مظالم و بیرون آوردن زندانیان حجاج و دیگران و جنگهاي مسلمة بن عبدالملک در اراضی روم تا گاهی که بدار الملك آن مملکت یعنی قسطنطنیه پیوست ، و اما اختتام آن بسبب خلافت دادن بعمر بن عبدالعزیز بود.

روزی فرزندان عمر بن عبدالعزيز واولاد سليمان بن عبدالملك زبان بتفاخر برگشودند و هريك از پدر خویش سخن همی راندند آخر الامر پسر سلیمان گفت اگر خواهی کم گوی و اگر خواهی بسیار بر شمار در هر صورت پدر تو عمر جز حسنه ای از حسنات پدر من نبوده است .

محمد بن سلیمان گوید کاریکه یکروز سلیمان کرد عمر عبدالعزیز در تمامت عمر خود ننمود چه سلیمان در یکروز هفتاد هزار تن مرد مملوك وزن مملوك را آزاد کرده و جمله را نعمت و جامه بداد

و نیز در کتاب مسطور مذکور است که فرزدق شاعر این شعر را در مدح سلیمان بن عبدالملك انشاد نمود :

سلیمان غيث الممحلين و من به *** عن البائس المسكين حلت سلاسله

وما قام من بعد النبي محمد *** و عثمان فوق الأرض راع يماثله

جعلت مكان الجور فى الارض مثله *** إلى العدل إذ صارت إليك محامله

وقد علموا أن لن يميل بك الهوى *** وماقلت من شيء فانك فاعله

در حيوة الحيوان و اخبار الدول مسطور است که از جمله محاسن سلیمان این است که روزی مردي بروی درآمد و گفت انشدك الله والأذان، سلیمان گفت سوگند را بدانستم و لکن اذان را ندانستم بازگوی اذان چیست گفت قول خدایتعالی است «فأذن مؤذن بينهم أن لعنة الله علی الظالمین» کنایت از اینکه من مظلوم هستم و خدای ظالمان را لعن فرستاده است سلیمان گفت چه ظلم بر تو فرود گشته؟ گفت فلان عامل تو برفلان ضيعة من تعدی ورزیده است.

چون سلیمان این سخن بشنید از تخت خویش بزیر شد و فرش را برچید و صورت

ص: 48

خویش را بر زمین نهاد و گفت سوگند با خدای چهره خویش از خاک بر نگیرم تا دررد ضیعۀ وی رقم نشود پس آن حکمرا بنوشتند و او همچنان چهره برخاك داشت تا نبادا بغضب و لعن خدای دچار شود و نعمت و دولت از وی زائل گردد .

مسعودی و دمیری نوشته اند چون سلیمان بر سرير خلافت بنشست و عمر بن عبدالعزیز را وزیر و مشیر نمود خواست یزید بن ابی مسلم وزیر حجاج را نویسنده ودبیر گیرد عمر بن عبدالعزیز گفت یا امیرالمؤمنین تو را بخدای مسئلت می نمایم که در این کار نام حجاج را زنده نفرمائی سلیمان گفت ای عمر من یزید را در یکدینار و در هم بخیانت ندیده ام گفت شیطان در دینار و در هم از یزید عفیف تر است با اینکه تمامت خلق را غوایت کند، چون سلیمان این سخن بشنید از آن اندیشه باز نشست.

و بروایت مبرد در کامل و مسعودی و دیگران همين يزيد بن ابي مسلم كاتب حجاج را در زیر زنجیر نزد سلیمان بیاوردند و این یزید مردى قبيح المنظر ووقيح المخبر بود چون سلیمان او را بدید بخواری بیازرد و گفت هرگز چنین روزی ندیده خدای لعنت کند آنمردی را که رشته امور بدست تو نهاد و در مهام مردمان اختیار بداد

یزید گفت یا امیرالمؤمنین چنین مگوی چه تو در حالتی مرا می بینی که اقبال از من روی بر تافته و روزگار از من جانب ادبار سپرده است و با توروی کرده است اما اگر مرا در آنروزی دیدی که زمانه با من روی داشت و ستاره اقبال با من چهره میگشود آنچه امروز در من كوچك شماری بزرگ میشمردي، و آنچه حقیر مینگری خطیر میخواندی و هر چه در من نکوهیده میدانی ستوده میشمردی

سلیمان گفت راست گفتی مادر بمرگت بنشیند بنشین چون فرو نشست و مجلس استقرار یافت سلیمان گفت بر تو حتم میفرمائیم که مرا خبر دهی که حجاج را در آتش دوزخ نگونسار می بینی آیا در قعر جهنم جای گرفته است یا هنوز در فرود شد نست؟

گفت ای امیرالمؤمنین در حق حجاج چنین مفرمای چه او در مراتب دولتخواهی و خير خواهي خاندان شما هیچ فرونگذاشت و از خون خود دریغ نداشت دشمنان را

ص: 49

خايف ساخت دوستان شما را ایمن داشت و او اندر قیامت از جانب راست پدرت عبدالملك ويسار برادرت ولید است هم اکنون بهر جای خواهی او را جای ده.

چون سلیمان این پاسخ بشنید بانك بر کشید و گفت از من دور شو و بلعنت خداي دچار ،باش آنگاه روی با جلسای مجلس کرد و گفت خدای نکوهیده دارد او را که چه نیکو داشت خودش و صاحبشرا ، و در تلافی و مکافات در نهایت خوبی و احسان کار کرد او را رها کنید و برراه خود گذارید.

دمیری و دیگران نوشته اند که سلیمان از خونریزی اجتناب ورزیدی و در عدل و متابعت شرع و قرآن و شعائر اسلام و رواج عربیت و ادبیت میکوشید ابن اثیر گويد سليمان بن عبدالملك باقامت حج رفت شعراء نيز حج و چون بمدینه طیبه آمد چهارصدتن از اسرای روم از حضورش بگذرانیدند پس سلیمان مجلسی بزرگ بیار است و جلوس فرمود و عبدالله بن الحسن بن الحسن بن علی بن ابی طالب علیه السلام در آن مجلس حاضر و به سلیمان از دیگران نزدیکتر جلوس فرمود

پس بطریق رومیان را که رئیس و سردار ایشان بود بحضور سلیمان بیاوردند سلیمان با عبدالله گفت گردنش را بزن عبدالله شمشیری از دربانی بگرفت وزد چنانکه سرو ساعدش را ببرد و از زنجیر لختی بزد و دو دیگر اسیران را با اعیان سپردند تا از تیغ بگذرانند، از جمله مردیرا با جریر شاعر گذاشتند و بنوعبس تیغی برنده ،باو دادند جریر شمشیر براند و سر از تنش دور ساخت و اسیری بفرزدق شاعر دادند و شمشیری کند نیز بدو سپردند فرزدق چندین ضربت بر اسیر فرود آورد و هیچکاری نساخت

سلیمان از اینحال بخندید و حاضران نیز خندان شدند و بنو عبس اخوال سلیمان او را بزشتی بر شمردند فرزدق خشمگین شمشیر را بیفکند و این شعر بخواند:

و إن يك سيف خان أو قدراء نى *** بتأخير نفس حقنها غير شاهد فسيف بني عبس وقد ضربوا به *** فما بيدى ورقاء عن رأس خالد

ص: 50

كذاك سيوف الهند تبنو ظبا تنها *** وتقطع أحياناً مناط القلائد

و در این شعر مقصود از ورقاء همان اورقاء بن زهیر بن جذيمة العبسى است که خالدبن جعفر بن کلاب بر زهیر بتاخت و او را بضرب شمشیر در انداخت

ورقاء چون اینحال بدید بروی بشتافت و ضربتی چند بروی بنواخت و هیچ يك كارگر نشد و چون این روزگار بدید این شعر بخواند:

رأيت رهيراً تحت كلكل خالد *** فأقبلت أسعى كالعجول أبادر

فشلت يميني يوم أضرب خالداً *** ويمنعه منى الحديد المظاهر

کنایت از اینکه چون تیغ کارگر نباشد گناه تیغزن چیست

مسعودی گوید وقتی در مجلس سلیمان از معاوية بن ابي سفيان نام بردند سلیمان بر او و پدران بگذشته اش درود فرستاد و گفت سوگند با خدای هزل معاویه از روی جد بود و جدش از روی علم سوگند با خدای مانند معاویه دیده نشود، سوگند باخدای خشمش برد باری و حلمش حکمت بود و بعضی این کلام را بعبد الملك نسبت داده اند .

راقم حروف گوید: عجب اینست که این بیان سلیمان همه بر همه برخلاف احادیث و اخباری است که در حق معاویه رسیده است چنانکه پاره در کتاب احوال سید سجاد علیه السلام مسطور افتاد

در آن ایام که خالد بن عبید الله القسرى والي حجاز بود مردی قرشی از وی فرار کرده آستان سلیمان پناهنده شد سلیمان نامه بخالد بنوشت و او را امر فرمود که متعرضوی نباشد و آن مردنامه سلیمان را گرفته نزد خالد شد خالد نامه را نگشوده بفرمود صد تازیانه اش بزدند آنگاه نامه سلیمان را برگشود و قرائت نمود گفت : این نقمتی از خدای بر این مرد بود که باید از وی کشیده شود ، و من قبل از زدن او نامه را نگشایم چه اگر قرائت میکردیم بهرچه فرمان شده بود اطاعت میکردم

مرد قرشی دیگر باره باستان سلیمان راه سپرد فرزدق شاعر و جماعتی از آنان که در بارگاه خلافت حاضر بودند از کردار خالد باوی بپرسیدند آنمرد خبر

ص: 51

خود را با ایشان بگذاشت فرزدق این شعر در این باب بگفت:

سلوا خالداً لاقدس الله خالداً *** متى وليت قسر قريشاً بدينها

أقبل رسول الله أم بعد عهده؟ *** فأضحت قريش قد أغنت سمينها

رجونا هداه لا هدى الله سعيه *** و ما امه بالأم يهدى جنينها

چون سلیمان اینداستان بشنید خشمگین گردید و یکی را بفرمود تا بحجاز شد و خالد را در سزای آن نافرمانی و خدیعت صد تازیانه بزد و فرزدق ابیاتی بگفت از آن جمله است :

لعمرى لقد صبت على ظهر خالد *** شآبيب ليست من سحاب ولا مطر

أتضرب فى العصيان من ليس عاصياً *** و تعصى أمير المؤمنين أخا قسر لعمرى لقد سار ابن مروان سيرة *** أرتك نجوم الليل مظهرة تجرى

در كتاب عقد الفرید باین حکایت اشارت کند و گوید در میان مردی از بنی شیبه که مفتاح کعبه با ایشان بود و اعجم نام داشت با برادر زاده اش در کار زمینی خصومت رفت و بطلحة بن هرم قاضی مکه داوری بردند، قاضی بر صدق اعجم حکم کرد و چون برادر زاده اش با خالد بستگی داشت خالد از اجرای آن حکم مانع شد

قاضی مکتوبی در این شکایت به سلیمان نوشت و با محمد بن طلحه بفرستاد سلیمان بخالد نوشت که تو را بر اعجم و فرزندانش حکومتی نیست محمد بن طلحه آن نامه را نزد خالد آورد و گفت تو را امارتی بر ما نيست اينك مكتوب امير المؤمنين است، خالد بفرمود تا صد تازیانه بدوزدند و این کردار پیش از قرائت مکتوب بود .

قاضی چون این حال را بدید پسر محمد را که مضروب واقع شده با جامهای خونین او را بدرگاه سلیمان فرستاد سلیمان فرما نکرد تا دست خالد را ببرند مهلب آغاز سخن کرد و گفت اگر این ضرب بعد از قرائت نامه امیرالمؤمنین بوده است قطع دستش واجبست و اگر پیش از ضرب بود عفو و گذشت امیرالمؤمنین اولی است.

سليمان بداود بن طلحة بن هرم نوشت اگر خالد این شخص را بعد از قرائت آن مکتوب که بدو کرده ام مضروب ساخته دستش را ببر والأصد تازیانه بزن .

ص: 52

داود خالد را بیاورد و بتازیانه بر بست خالد جزع همی نمود و همی هر دو دست خویشرا برکشید .

فرزدق گفت يا ابن النصرانية این جزع چیست دستهای خویش را بخود مضموم بدار ، خالد گفت فرزدق را گوارا باد و من دستهای خود را بخویش بچسبانم فرزدق اشعار مذکوره را «لعمری لقد» الى آخرها بخواند وزوجه خالد بر فرزدق برگردانید و این شعر بگفت :

لعمرى لقد باع الفرزدق عرضه *** بخسف وصلى وجهه حامى الجمر

فكيف يساوى خالداً أو يشينه *** خميص من التقوى بطين من الخمر

و از آن پس خالد در مکه معظمه محبوس بماند تا سليمان حج نهاد و فضل بن المهلب در حق او شفاعت ،کرد سلیمان گفت ای ابو عثمان همانا علقه خویشاوندی با سلیمان تو را بهیجان آورده است بدرستی که خالد مرا از خشم و غضب فروخورانیده است گفت یا امیرالمؤمنین گناه او را بمن ببخش گفت چنان کرده ام اما ناچار باید پیاده تا شام بیاید خالد پیاده بشام برفت.

وقتی ابو حازم اعرج بر سلیمان در آمد سلیمان گفت یا ابا حازم از چیست که ما از مرك كراهت داريم قال لأنكم عمر تم دنياكم وخربتم آخرتكم فأنتم تكرهون النقلة من العمران إلى الخراب گفت بعلت آنکه شما بتعمیر سرای دنیوی کوشیدید و خانه آخر ترا ویران ساختید و سخت شمارا دشوار باشد که از مسکن آبادان بموطن ویران شوید.

سلیمان گفت بازگوی قدوم بر حضرت یزدان چگونه است « فقال: أما المحسن (فكا الغائب) يأتى أهله مسروراً، وأما المسيء فكا الأبق يأتي مولاه محزوناً ، گفت آنکس که نیکوکار است چون بسوی اهل خویش روی کند شاد و مسرور باشد و آنکس که بزه کار است مانند بنده گناهکار و بدرفتار است که در حالت حزن و اندوه بمولای خویش راه سپارد ومترصد عقوبت و عذاب باشد.

سلیمان گفت از اعمال كدام يك أفضل است «قال: أداء الفرائض مع اجتناب المحارم»

ص: 53

گفت بجای آوردن آنچه خدای فرض و واجب گردانیده و دور بودن از آنچه حرام ساخته است .

گفت کدام سخن اعدل است قال: كلمة حق عند من تخاف وترجو» گفت سخن حق است که بگذاری خواه نزد آنکس باشد که بیمناک باشی یا امیدوار. سلیمان گفت کدام طبقه مردم از دیگران عاقلترند «قال من عمل بطاعة الله» گفت کس بطاعت و فرمان یزدان روزگار بپایان برد.

گفت کدام مردم از دیگر طبقات نادان ترند « قال من باع آخرته بدنيا غيره » گفت کسی که سرای آخرت خود را برای دنیای دیگران بفروشد.

سلیمان گفت مرا پندی موجز مختصری گوی «قال يا امير المؤمنين نزه ريك ، وعظمه أن يراك بحيث نهاك أو يفقدك من حيث أمرك ، گفت پروردگار خویش را از مجانست مخلوقات و آنچه درخور شأن و کبریای او نیست منزه و دور بشمار و او را بزرك بدان که تو را بآن جا آنکار بیند که نهی فرموده یا در آنکارت نبیند که امر فرموده است.

چون سلیمان این سخن بشنید سخت بگریست اینوقت یکی از جلسای مجلس گفت ويحك در زجر امير المؤمنين اسراف نمودي ابو حازم گفت خاموش باش چه خداى باعلماء عهد و میثاق استوار فرموده است که دانش و مواعظ خود را برای مردمان آشکار کنند و پوشیده ندارند آنگاه از مجلس برخاست و بیرو نشد.

و سلیمان بفرمود تا مقداری مال بمنزلش از دنبالش ببردند ابو حازم بازپس داد و بفرستاده سلیمان گفت بد و بگوی سوگند با خدای من اینمال و خواسته سرای زوال را از بهر تو نمی پسندم چگونه و بالشرا برخویشتن خریدار گردم.

در کتاب غرر الخصايص الواضحه مسطور است که وقتی سلیمان بن عبدالملك از شخصی قاری شنید که این آیه مبارکه را قرائت کند « قل لن ينفعكم الفرار إن فررتم من الموت أو القتل وإذاً لا تمتعون إلا قليلا » بگو سود نمیرساند شما را فرار کردن از مرك و كشته شدن و در این هنگام از زندگی جهان جز مقدارى قليل تمتع نجوئيد.

ص: 54

سلیمان گفت ذلك القليل يزيد ما هم با این مدت قلیل در طمع و طلب هستیم.

در كتاب حديقة الافراح مسطور است که روزی سلیمان بن عبدالملك برای شکار بر نشست و بسیار تطیر مینمود در اثنای راه سپاری مردي أعور را بدید و بفرمود تا اورا بند بر نهاده و بچاه خرابه ای رسیدند سلیمان گفت او را در این چاه بیفکنید اگر امروز شکار کردیم او را رها کنیم وگرنه بقتلش رسانیم تا چرا متعرض باشد، با اینکه از حالت تطير ما باخبر بود پس آنمرد را در آنچاه افکنده و سلیمان بکار شکار پرداخته اتفاقاً در تمامت عمر آنهمه شکار نکرده بود.

چون مراجعت نمودند و بآن چاه رسیدند بفرمود تا آن مرد را بیرون آوردند و در حضور سلیمان حاضر کردند سلیمان گفت ای شیخ هیچ دیداری از دیدار تو فرخ تر و همایون تر ندیده ام شیخ گفت براستی گوئی لکن سوگند با خداي من هيچ ديداري را بر خویشتن از تو شوم تر نیافته ام سلیمان از این سخن خندان شد و او را احسان نموده رها ساخت.

و هم در مروج الذهب مسطور است که سلیمان روزي برملك و سلطنت خويش مغرور شد و از بسطت کشور وعدت لشگر و فزایش گنج و منال و نمایش دولت و اقبال خود بالیدن گرفت و با عمر بن عبدالعزیز گفت بازگوي مملکت وسلطنت و حالت ما چگونه است «قال سرور اولا أنه غرور، وحسن لولا أنه عدم وملك لولا أنه هلك وحياة لولا أنه موت ونعيم لولا أنه عذاب أليم».

گفت اگر نه غرورش بدنبال بودی در شمار سرور بودی ، و اگر نه دستخوش فنا وزوال شدی نیکو ،نمودی و اگر نه به تباهی و هلك دچار شدی ملك ومنال بودی و اگر نه گرگ اجلش از دنبال بودی زندگی و حیات شمرده شدی و گرنه عذابی الیم در پایان داشتی نعیمی نمایان بودی پس سلیمان از کلمات او بگریست .

وقتى سليمان بن عبدالملك برخالد بن عبدالله قسرى غضبان گردید چون او را در پیشگاهش حاضر ساختند « قال يا أمير المؤمنين إن القدرة تذهب الحفيظة و إنك تجل

ص: 55

عن العقوبة فان تعف فأهل ذلك أنت، وإن تعاقب فأهل ذلك أنا»

گفت همانا قدرت کین و کید را از دل بیرون میبرد و تو بزرگتر از آن باشی که بندگان عاصی را بعقوبت و فرسایش آزمایش دهی هم اکنون اگر از گناه من در گذری سزاوار عفو و بخشش توئی و اگر عقوبت فرمائی سزاوار عذاب و نکال ،منم پس سلیمان از وی در گذشت .

وقتی در مجلس سلیمان مردی بر ندمت کلام سخن کرد سلیمان گفت «انه لیس من تكلم فأحسن قدر أن يصمت فيحسن، وليس من صمت فأحسن قدر أن يتكلم فيحسن».

گفت شأن آنکس که اب بر سخن برگشاید و نیکوگوید با آنکس که خوش خاموش بنشیند مساوی نیست و هر کس که خاموش بنشیند و در خاموشی مستحسن باشد بتواند که چون مهر از دهان برگشاید ولب بسخن بازگرداندکار باستحسان سپارد.

یعنی اولاسخن کردن بر خاموشی فضیلت دارد و دیگر اینکه برای هر کس ممکن نیست که خوش خاموش بنشیند و لب از سخن بدوزد یا مهر سکوت برگیرد و زبان بسخن بر نگشاید بلکه هر کس را مقداری است که آندیگر را نیست.

وقتی سلیمان بر فراز قبر پسرش ایوب که بنام او مکنی بود و ابوایوبش میخواندند بايستاد و گفت « اللهم انى أرجوك له وأخافك عليه فحقق رجائی و آمن خوفی».

بار خدایا من بفضل تو بروی امیدوار و از سخط تو بروی خوفناکم پس امید مرا بحقیقت و راستی مقرون و بیم مرا بعفو وكرم مأمون فرماى .

اسحاق بن ابراهیم موصلی از اصمعی روایت کند که گفت شیخی از مهالبه با من داستان کرد که وقتی مردی اعرابی بر سلیمان بن عبدالملک در آمد و گفت در آن اندیشه ام که سخنی با تو بگویم گوش فراده و خوش بفهم سپار.

سلیمان گفت ما بسخن آنانکه بنصیحت ایشان امیدوار نیستیم و بمخالطت آنان اطمینان نداریم گوش در سپاریم بدان امیدو حسن ظن که ناصح دوست باشد و از عیب و نفاق محفوظ بازگوی تا چه داری .

ص: 56

«قال يا أمير المؤمنين أما اذا أمنت بادرة غضبك فسأطلق لساني بماخرست به الألسن من عظتك تأدية لحق الله وحق امامتك يا أمير المؤمنين أن قد تكلفك رجال أساؤا الاخيتار لأنفسهم ابتاعوا دنياهم بدينهم ورضاك بسخطر بهم خافوك في الله و لم يخافوا الله فيك، حرب للأخرة سلم للدنيا ، فلا نأ منهم على ما انتمنك الله عليه فاتهم لم يألوا الامانة إلا تضييعا و الامة الأخسفاً و عسفاً ، وأنت مسئول عما اجترمت، فلا تصلح دنياهم بفساد آخرتك، فإنه أعظم الناس غشاً من باع آخرته بدنيا غيره غيره»

اکنون که خشم و ستیز تو ایمن شدم چنان به پند و موعظت تو سخن رانم که هیچ زبان بر چنان بیان گردش نگیرد و هیچ بیان بر آن گونه تبیان تابش نجوید تا حق خدای و حق ترا فرو گذاشته باشم ای امیر دانسته باش که مردمانی گرداگرد تو در آمدند که برای خویشتن اختیاری ناستوده کرده اند و دین خویش را بدنیای خود فروخته اند و رضای ترا بخشم خدای بر گزیده اند و در اطاعت او امر و نواهی یزدان از تو بيمناك شوند لکن از خدای در کار تو بیم نگیرند و از اینکه ترا بسخط یزدان در افکنند پرهیز نجویند همانا با آخرت بجنگ و ستیز باشند و بدنبال دنیا بارها را بمهمیز بتازند تو این چنین مردم را امین مدان و در آنچه خدای با تو گذاشته دخیل مکن، چه ایشان امانت را ضایع گذارند و امت را بهلاك و دمار و ضلالت و بطالت بسپارند و تو در جریرت ایشان مسئول شوی پس دنیای ایشان را بفساد آخرت خودت آراسته مدار چه هر کس آخرت خویش را برای اصلاح دنیای دیگران بفروشد از همه کس روزگارش نکوهیده تر و وخامت عاقبتش از همه کس بزرگتر است سلیمان گفت ای اعرابی همانا تیغ زبان تو از گزند شمشیر بران کارگر تراست.

شراع

گفت آری یا امیرالمؤمنین اما برای تو است نه بر تو

سلیمان گفت اي اعرابی بجان پدرت همیشه عرب در ایام سلطنت ما در بحار نعم مستغرق و از گداز نقم آسوده اند و اگر جز ما شما را سائس عباد و حارس بلاد گردد آنچه امروز از ما نکوهیده می شمار بدستوده خواهید شمرد

ص: 57

اعرابی گفت «أما إذا رجع الأمر إلى ولد العباس عم الرسول وصنوابيه ووارث ما جعله الله له أهلا، فلا چون این سلطنت با فرزندان عباس عم رسول خدای صلی الله علیه وآله وسلم که با وی از يك اصل و فرع هستند باز شود و بآنانکه خدای تعالی ایشان را از روی اهلیت و استحقاق وراثت خلافت داده راجع گردد، چنین نیست

یعنی شما را بر ایشان ترجیح نباشد و افعال و اطوار شما را تمجید نیارند چون اعرابی این سخن بگذاشت سلیمان تغافل نمود چنانکه گوئی سخنی نشنیده و اعرابی بیرون شد و از آن پس سلیمانرا ملاقات ننمود .

مسعودی میگوید اینداستان را یکتن از شیوخ بنی عباس در آن هنگام که در مدينة الاسلام بود با من بحکایت بگذاشت

در کتاب تاریخ الخلفاء جلال الدین سیوطی مسطور است که چنان شد که زمان خلافت سلیمان وقتی او را با برادرش مروان بن عبد الملك سخنی در میانه برفت سلیمان دشنا می زشت بدو براند

مروان دهان بر گشود تا دشنام او را پاسخ دهد عمر بن عبدالعزیز که حاضر و ناظر بود دهان مروان را بگرفت و گفت ترا بخدای سوگند می دهم که از این اندیشه فرو کشیدن گیری چه سلیمان پیشوای تو و برادر تو و مهین تر از توست پس مروان خاموش شد و با عمر گفت سوگند با خدای از این امساك مرا بهلاکت افکندی و از آن آتش تافته که از دشنام سلیمان در دل من افروخته شد بر افزودی .

بالجمله هنوز آن روز بشب نرسیده بود که مروان از آن حالت اندوه و افروختگی بدیگر جهان روانشد

و بروایت صاحب حبیب السیر در این سال که سليمان بن عبدالملك بديگر سرای رحل اقامت کشید نافع بن جبیر و برادرش محمد بن جبیر که هر دو تن در اعیان علمای قریش انتظام داشتند بدیگر جهان انتقال نمودند

میان فرزندان سلیمان بن عبدالملك بن مروان پسران او را نخست ایوب نام بود که سلیمان بنام او کنیت می نهاد مادر او ام ابان دختر حكم العاص است

ص: 58

و ایوب از دیگر فرزندان سلیمان اکبر و ولیعهدش بود و در زمان پدرش چنانکه اشارت رفت بمرد و جریر شاعر در حق او گوید:

«إن الامام الذي تربى فواضله *** بعد الامام ولى العهد أيوب»

و دیگر عبدالواحد و دیگر عبدالعزیز هستند و ما در ایشان ام عامر دختر عبدالله بن خالد بن عبدالله الاسد است و خطامی شاعر در حق عبدالواحد گوید :

أهل المدينة لا يحزنك حالهم *** إذا تخطأ عبد الواحد الأجل

قد يدرك المناني بعض حاجته *** وقد يكون مع المستعجل الزلل

در پاره نسخ ابن خلکان در ذیل ترجمة رجاء بن حياة و در کتاب مستطرف مسطور است که چون ایوب بن سلیمان را زمان وفات فرا رسید و ولایت عهد سلیمان با او بود پدرش بر بالینش حاضر شد و این وقت ایوب در حالت جا نسپردن بود عمر بن عبدالعزيز وسعيد بن عقبه ورجاء بن حياة نيز حضور داشتند سلیمان در چهره آن فرزند دلبند نگران و گریه در گلویش گره شده بود.

آنگاه گفت هیچ بنده نتواند چون مصیبتی بر وی چنگ در اندازد دل خویش را نگاهبان گردد و مردمان در دیدار مصائب و ملاقات نوایب یکسان نیستند، بعضی بشکیبائی روند و پاره را جزع و فزغ بر صبوری غالب شود و پاره بنیروی تحمل بردباری بر وفود غم و جزع غلبه جویند و این صنف بسیار مغلوب و ضعیف هستند و من اکنون در قلب خویش آتشی افروخته بینم که اگر بقطرات گریه سرد نگردانم یقین دارم که دلم بر هم شکافد و قلبم در هم بکافد عمر بن عبدالعزیز گفت یا امیرالمؤمنین اگر صبوری فرمائی برای تو سزاوارتر است و اجر و مزد تو هابط وساقط نگردد .

و سعید بن عقبه می گوید: این هنگام سلیمان بمن ورجاء بن حياة نظر كرد و از نظرش معلوم بود که استغاثت کند و همی خواهد که او را مساعدت کنیم و به گریستن اعانت و رزیم اما من مكروه شمردم که او را امن یا نهی نمایم

لكن رجاء بن حياة گفت یا امیرالمؤمنين من در این گریستن و موئیدن

ص: 59

هیچ بأسى ندانم لکن اگر بحد افراط نرسد چه مارا رسیده است که رسول خدای صلی الله علیه وآله وسلم چون فرزندش ابراهیم بدرود جهان گفت هر دو چشم مباركش را اشك فرو گرفت و فرمود « تدمع العين ويحزن القلب ولا نقول إلا ما يرضى الرب » یعنی قلب محزون میشود و از سوز واندوه واثر قلب چشم را اشک فرو میگیرد لکن در حال مصیبت واندوه ماتم چیزی بر زبان نیاوریم مگر آنچه خداي را خشنود دارد « إنابك يا ابراهيم لمحزونون» و مادر مصیبت تو ای ابراهیم اندوهناك هستیم

سلیمان چنان بگریست که گمان کردیم که رگ دلش پاره شده است عمر بن عبدالعزیز چون بر اینحال نگران شد گفت یا امیرالمؤمنین کاری خوب نیاوردی رجا گفت یا ابا حفص او را بخویش گذار تا چندی از آب چشم آتش سینه را فرو خواباند چه اگر چنین نکند هلاک میشود

آنگاه سلیمان از گریستن فروکشید و آب بخواست و چهره بشست و در اینحال پسرش ایوب بمرد و بفرمود او را برداشتند و بمشایعت جنازه اش راه گرفت و چون بخاکش سپردند بایستاد و بقبرش نظر کرد و گفت :

وقفت على قبر مقيم بقفرة *** متاع قليل من حبيب مفارق

آنگاه گفت : السلام عليك يا أيوب و گفت :

كنت لنا أنساً ففارقتنا *** فالعيش من بعدك من المذاق

آنگاه فرمود : دابه مرا بیاورید پس بنشست و روی بقبر کرد و گفت :

فان صبرت فلم الفظك من شبع *** وان جزعت فعلق منفس ذهبا

عمر گفت: صبر برای نقر بخدای بهتر است گفت راست گفتی و باز شدند

و در کتاب عقد الفرید مسطور است که چون ایوب بن سليمان وفات یافت عبدالاعلی که از جمله خواص او بود این شعر را در مرثیه او بگفت :

و لقد أقول لذى الشمانة إذرأى *** جزعى ومن يذق الحوادث تجزع

ابشر فقد قرع الحوادث مروتى *** و افرح بمروتك التي لم تقرع

إن عشت تقجع بالأحبة كلهم *** أو يفجعوا بك إن بهم لم تفجع

ص: 60

أيوب من يشمت بمونك لم يطق *** عن نفسه دفعاً وهل من مدفع وعبدالرحمن بن ابی بکر این کلمات بگفت و يا أمير المؤمنين انه من طال عمره فقد أحبته ومن قصر عمره كانت مصيبته فى نفسه، فلولم يكن فى ميزانك لكنت في ميزانه »

وحكمى بدو نوشت «إن مثلك لا يوعظ إلا بدون علمه فان رأيت أن نقدم ما أخرت العجزة فترضى ربك و تريح بدنك من حسن العزاء و الصبر على المطيبة فافعل»

ذکر پاره مجالس و مجاری حالات سلیمان بن عبدالملک با پاره شعرا و ظرفای معاصرین

شمر دل وكيل عمرو بن العاص میگوید سلیمان بن عبدالملك بطايف قدوم نمود پس یکی روز با عمر بن عبدالعزیز نزد من بیامدند سلیمان گفت ای شمر دل باز گو از ماکولات چه حاضر داری تا مرا بخورانی گفتم بزغاله بس فربه و بزرگ گفت بتعجيل حاضر کن پس از بهرش بیاوردم گفت مانند شتری است و سلیمان از آن خوردن گرفت و هیچ عمر بن عبدالعزیز را بخوردن نخواند و از آن حیوان یکران بیش نماند آنگاه گفت یا ابا جعفر نزديك آی گفت بروزه هستم سلیمان بتمامت بخورد

و گفت ای شمردل وای بر تو آیا نزد تو از مأکولات چیزی نباشد گفت شش مرغ بزرگ دارم که گوئی هر يك چون ران شتر مرغی است پس جمله را حاضر وسليمان بجمله بخورد

و فرمود ای شمر دل مگر چیزی از نزد تو نیست گفت سویقی است که گوئی از لطافت ریزۀ ذهب است - وسویق آرد را گویند عموماً و آردی که از گندم وجو و نخود بریان و آرد کرده باشند .

بالجمله میگوید سلیمان آنجمله را بخورد آنگاه مثل مردمی که هیچ بشکم نیاورده باشد آواز برکشید و گفت ایغلام برای طعام بامداد چه مهیا کرده باشی گفت

ص: 61

افزون از سی ديك آماده نموده ام گفت يك بيك بمن آور آنفلام تمام آنقدور طعام را بیاورد وسليمان بخورد تا يك ثلث از آن طعامرا با مقداری کثیر از نان تنال کرد. پس دست بشست و استان برفراش خود بیفتاد و مردمانرا رخصت داد تا در آمدند آنگاه خوانهای طعام را ترتیب داده و مردمان برخوان بنشستند و سلیمان نیز باکمال رغبت با ایشان مصاحبت ومرافقت نمود .

صاحب ثمرات الاوراق در پایان این حکایت گوید: وقتی مردی بصومعه راهبی فرود شد راهب بمهمان پذیری در آمد و در ساعت چهار قرص نان در حضورش بگذاشت و برفت تا مقداری عدس نیز در کنار نان گذارد چون عدس را بیاورد میهمان نورسیده آن نانها را بخورده بود، پس عدس بگذاشت و برای نان راه برداشت چون نانرا بیاورد عدس را خورده بود نانرا بگذاشت و از بی عدس برفت چون عدس را بیاورد نان بجای نبود و آن راهب مهمان نواز تاده کرت بر این طریقت برفت .

آنگاه از مهمان نورسیده پرسيد بكجا آهنك داري گفت بسوی اردن میشوم گفت مقصودت چیست گفت شنیده ام در آنجا طبیبی حاذق ودانا وبفنون طبابت ما هر و تواناست چون مدتی بر میآید که معده من از هضم غذا عاجز شده است و اشتهای من تولیت ساقط مانده میخواهم تاند بیری کند و دوائی تجویز نماید که دیگدان معده را بتابش و گردش در آورد و ازین پس با میل و رغبت تناول نمایم .

راهب گفت ایدوست گرامی مرا نیز با تو حاجتی است گفت چیست گفت خواهشمندم که چون برفتی و معده خویش را با صلاح آوردی راه خویش بگردانی و از دیگر سوى بمسكن خویش شوی .

در كتاب عقد الفريد مسطور است که چون سلیمان اقامت حج فرمود از سورت گرمای مکه معظمه سخت ملول گشت و بصوابدید عمر بن عبدالعزيز بطايف آمد و ابن ابی زهیر در آن نواحی او را بدید و خواستار گردید تا بمنزل او فرود آید گفت همه جا منزل منست و خویشتنرا برروى ريك بيفكند گفتند بهتر آنستکه از بهرت فرش بگسترانند گفت ریگ را خوشتر دارم و از سردی و برودت آن ریگ در شگفت

ص: 62

آمد و شکم خود را برریگ بچسبانید.

در این وقت پنجدانه انار بدو آوردند بخورد و گفت آیا جز این نزد شما موجود است پس همچنان پنجدانه از پس پنجدانه بیاوردند تا بهفتاد دانه پیوست آزنگاه بریانی باشش مرغ بریان بیاوردند جملگیرا بخورد پس از آن مقداری کثیر از مویز طایف بیاوردند و در حضورش بر روی هم ریختند آن خلیفه ناکام تمامت آنرا در کام کشید و سر بخواب نهاد و چون بیدار شد غذای او را حاضر ساختند و چون مردمان گرسنه و شکمباره بخورد و آن روز و آن شب را در آنجا بماند.

وروز دیگر با عمر گفت چنان میبینم که توقف مادر اینجا موجب خسارت باین جماعت است و با ابن ابی زهیر گفت با من بمکه بیای اما او نرفت با وی گفتند چه شدی که باوی متابعت نکردی گفت اگر میخواستم بهای ماکولات او را بخواهم و تدارك خرابی این قری را که از شکمبارگی او پدید می آید بجویم چه با او میگفتم .

و نیز در آن کتاب مسطور است که روزی سلیمان بن عبدالملك باعمر بن عبدالعزیز گفت دروغ گفتی گفت سوگند با خدای از آنهنگام که ازار خویشرا استوار کرده ام دروغ نگفته ام و در غیر این مجلس برای من سعه است و خشمگین برخاست و آهنك مصر نمود.

سلیمان بفرستاد و او را حاضر ساخت و گفت سوگند با خدای هرگز در امر دین و دنیای من کاري مرا با ندیشه نیفکنده است مگر اینکه تو اول کسی بوده که با تو بياي گذاشته ام اي پسرعم من اگر چند عتاب بر من دشوار و ناگوار است.از مجموعه ورام مسطور است که سلیمان بن عبدالملك روزي بجامع دمشق درآمد مردي پیر را بحالت لرزه دریافت و گفت اي شيخ آیا شاد میشوی که بمیری گفت نه سلیمان گفت از چه روی گفت «ذهب الشباب وشره وبقى الكبرو خيره اذا أنا قعدت ذكرت الله وإذا قمت حمدت الله فأحب أن تدوم لي هاتان الخصلتان».

جوانی که زاینده هواجس نفسانی و شر وساوس شیطانی است بگذشت و پیری که بعلت کاهش قوای حیوانی از زایش خواهش های نفسانی آسایش دارد برخاست

ص: 63

وموانع عبادت و لوازم معصیت برخاست از این پس بفروغ روح وفروز عقل هر وقت بنشینم بیاد خدای باشم و چون برخیزم بسپاس اوقیام و رزم پس دوست میدارم که با این دو خصلت مدتها دوام و قوام گیرم و این کلام متضمن کنایتی است که تو که سلیمانی و جوانی و اسیر وساوس شیطانی باید آرزوی مرگ نمائی.

و هم در آن کتاب مرقوم است که سلیمان بن عبد الملك با ابوحازم گفت راه نجات و رستگاری از این امر سلطنت چیست گفت چیزی سهل و آسانست گفت کدامست گفت این است که هیچ چیزیرا جز از راه حقش نگیری و هیچ چیزیرا جز در حقش نگذاری گفت کدام کس طاقت این کردار را میآورد گفت هر کس طالب بهشت و فرار کننده از آتش باشد.

و دیگر حصری در کتاب دار المصون فى سر الهوى المکنون میگوید وقتی در خدمت واثق خلیفه از جاحظ و مراتب علم وفضل او سخن رفت، واثق او را برای تعلیم اولاد خود احضار کرد چون بر چهرۀ جاحظ نگران شد کوفته خاطر گردید و گفت ده هزار در هم با و بدادند و باز گردانیدند .

جاحظ میگوید از پیشگاه واثق بیرو نشدم و محمد بن ابراهيم را كه آهنك مدينة السلام داشت ،بدیدم محمد گفت تو نیز با من همسفر شو پس در خدمتش راه گرفتم و در مکانش بآرامش بنشست و کنیزکی بیامد و از بهرش بسرود :

كل يوم قطيعة وعتاب *** ينقضی دهرنا و نحن غضاب

ليت شعرى أنا خصصت هذا *** دون ذا الخلق أم كذا الأحباب

آنگاه آن كميزك خاموش شد و او بفرمود تا كنيزك ديگر این شعر بطنبور بنواخت :

وا رحمة للعاشقينا *** ما ان أرى لهم معينا

كم يهجرون و يصرمون *** و يقطعون فيصبرونا

گفت رحمت کنید بر عشاق زیرا که هیچ معین ندارند و چه بسیار بهجر و حرمان روزگار میگذرانند و صبوری مینمایند.

آن كنيزك عود نواز گفت پس چه میکنند گفت چنین کنند و دست بر پرده زد و چون پاره ماه شب چهارده چهره نمود و خود را در آب بیفکند

ص: 64

جاحظ میگوید بر فراز سرحد غلامی بود که در حسن و جمال مانند آن كنيزك آفتاب تمثال بود و باد بیزنی در دست داشت چون بر کردار آنجاریه نگران شد از دست بیفکند و بهمان موضع که جاریه خود را بآب افکنده بود بیامد و بسوی او نگران شد و این شعر قرائت نمود :

أنت التي غرقتني . *** بعد القضا لو تعلمينا

کنایت از اینکه تو مرا بعشق جمال خویش در بحرفنا غرقه ساختی این بگفت و خود را در اثرش آب انداخت کشتیبان از دنبالش حراقه روان ساخت و هر دو تنرا دست در گردن بدید و از آن پس در آب غرقه شدند

محمد بن ابراهیم از این حالت در حول و دهشت در افتاد و سخت بروی عظیم گردید و با من گفت یا عمر اگر از بهر من حدیثی نیاوری که مرا بر اینحالت تسلیت رود تورا بایشان ملحق گردانم

جاحظ میگوید در اینحال خبر سليمان بن عبدالملك مرا در نظر آمد و باوی گفتم یکی روز سلیمان برای عرض مظالم در ایوان خویش جای داشت و عرایض مرقومه از حضرتش میگذشت از میانه مکتوبی دید اگر امیرالمؤمنين أعز الله روا میدارد که فلانه جاریه اش بیرون آید و برای من به سه آهنگ تغنی نماید انشاء الله تعالی چنین خواهد کرد

سلیمان از این کردار خشمناك شد و يكيرا فرمان داد تا سرش از بهرش بیاورد و چون آنکس برفت دیگریرا بدنبال بفرستاد تا آن نویسنده را بخدمتش حاضر سازد

و چون او را در پیش روی او در آوردند سلیمان بر آشفت و با وی گفت چه چیز تو را بر من دلیر ساخت تا چنین بنویسی گفت وثوق بحلم و انکال بعفو تو.

سلیمان بفرمود تا بنشست و بفرمود تا هیچکس از جماعت بنی امیه برجای نماند و مجلس از بیگانه پرداخته شد آنگاه بفرمود تا آنجاریه باعود خود بیرون آمد و گفت هر چه این جوان گوید از بهرش ،بنو از آنجوان گفت این شعر را بسرای :

تألق البرق نجدياً فقلت له *** يا أيها البرق إني عنك مشغول

ص: 65

پس كنيزك این شعر را بسرود آن جوان با سلیمان گفت آیا فرمان میدهی تار طلی یمن به پیمایند پس رطلی نبیذ حاضر ساختند و آن جوان بیاشامید و مغزش تازه گردید آنگاه با كنيزك گفت این شعر را تغنی کن :

حبذا رجعها إلينا يداها *** في بدى درعها تحل الازارا

آن كنيزك از بهرش بنواخت و آنجوان ریلی دیگر بخواست و بنوشید و با كنيزك گفت این شعر را بنواز :

أفاطم مهلا بعض هذا التدال *** وإن كنت قد أز معتصر مى فأجملى چون آنسرو سیمین عذار این شعر را بنواخت آن جوان با سلیمان گفت بفرمای تار طلی دیگرم به پیمایند چون بیاوردند هنوز تا پایان ننوشیده بود که در ساعت بر فراز قبه عمارت سلیمان برشد و خویش را از مغز بر زمین افکند رو در حال بمرد.

سلیمان از اینحال در ملال شد و گفت «إنا لله وإنا إليه راجعون» بنگريد اين احمق را که چنان گمان میکرد که من جاریه خویش را برای او بیرون آورم و دیگرباره اش در ملك و مال خويش باز جای برم.

آنگاه گفت ایغلامان این جاریه را اگر اهلی دارد با هلش برید و اگر نه بفروشید و بهایش را برای این جوان بتصدق دهید، چون آنجاریه را بیرون بردند در سرای سلیمان برچاهی نگران شد که برای در آمدن آب باران کنده بودند پس خویشتن را از دست غلامان بازکشید و اینشعر بخواند :

من مات عشقاً فليمت هكذا *** لا خير في عشق بلاموت

آنگاه خویشتن را در آن چاه بیفکنده در ساعت بمرد ، چون اینداستان را محمد بن ابراهیم بشنید آن اندوه از دلش برخاست و مسرور گردید و مرا جایزه بزرك بداد.

در کتاب مستطرف منظور است که وقتی سعید بن عمر و بن عثمان بن عفان بخدمت سليمان بن عبدالملك از موسی شهوات شکایت کرد و گفت مرا هجو کرده است

ص: 66

سلیمان او را احضار کرد و گفت مادر تو را مباد آیا سعید را هجو نمودی ؟

گفت یا امیرالمؤمنین از این داستان ترا خبر میدهم همانا بجارية مدنيه عاشق شدم و در هوایش بیچاره ماندم و در خدمت سعید بیامدم و گفتم من بموی و روی این جاریه گرفتارم و مولاة او وی را بدویست دینار خریدار شده است اکنون نزد تو آمدم تا این وجه بدهی و مرا بآن وجه وجیه برسانی گفت: بورك فيك. سلیمان گفت این مقام بورك فيك نبود یعنی باید از تعارف زبانی کم کند و بر مبلغ مطلوب بیفزاید آنگاه گفت یا امیرالمؤمنین نزد سعید بن خالد شدم و از حالت درد خویش حدیث راندم با جاریه اش گفت مطر فی را بیاورد چون حاضر ساخت از زاویۀ آن مطرف خز دویست دینار برای من بیرون آورد من بیرون شدم و این شعر بگفتم :

أبا خالد أعنى ابن عايشة الذي *** أخا العرف لا أعنى ابن بنت سعيد

ولكننى أعنى ابن عايشة الذي *** نسي أبو أبويه خالد بن أسيد

عقيد الندى ماعاش برضی به الندی *** فان مات لم يرض الندى بعقيد

ذروه ذروه إنكم قدرقدتم *** وما هو عن إحسانكم برقود

چون سلیمان این جمله را بشنید گفت هر چه خواهی بگوی.

و دیگر در ثمرات الأوراق از شيبة بن محمد دمشقى مذكور است که گفت در زمان سليمان بن عبدالملك مردی بود از بنی اسد که خزيمة بن بشرش میخواندند و او بکمال مروت و مردانگی و جمال فتوت و فرزانگی و حليه جود و آزادگی مشهور بود و با دوستان بمواسات ومساوات میگذرانید و با نعمتی و افرو دولتی زاخر با غایب و حاضر نیکی و احسان بپایان میبرد و براین منوال سال بماه و ماه سال سپردی.روزگار بروی باژگون و آن عیش و شادخواری دیگرگون شد و زمان حاجت و تنگدستی فراز آمد و او را با آن اخوان و دوستان که مگسانند دور شیرینی حاجت افتاد و روزی چند بر نیامد که همه از وی بيزاري و از نزدیکش کناری گرفتند در مصاحبتش ملالت یافتند و از مجالستش متارکت خواستند.

ص: 67

چون خزیمه بر اینحال وقوف یافت ملول شد و از همه روی برتافت و نزد زوجه اش که دختر عمش بود بیامد و گفت از یاران و دوستان خویش حالت تغیر دیدم اکنون بر ملازمت سرای عزیمت بر نهادم و بسرای اندر بمانم تا بمیرم.

پس بگوشه ای بنشست و در بر روی بر بست و آنچه داشت در بهای معیشت بکار بست تا از نقد وزيف طرید و تالف چیزیش نماند و متحیر و پریش بماند.

از آنسوی عكرمة الفياض والی جزیره که مردی جواد و بخشنده راد بود یکی روز در آنحال که بایاران نشسته بود و از هر در سخن میرفت ، یکی از اهل بلد از خزيمة بن بشر نام برد عکرمه گفت در چه حال است گفتند بحالتی سخت و روزگاری ناهموار دچار است اينك از كمال عسرت از مردمان عزلت اختیار کرده و در بر خویش فراز نمود است.

عکرمه با خویش همی بیندیشید و گفت مرا فیاض لقب کرده اند که در کرم وکرامت بافراط میروم و با این صورت خزیمة باين حالت باشد هیچ سزاوار نباشد چون شب درآمد چهار هزار دینار سرخ در يك كيسه جای کرد و بفرمود تا مرکبش را زین بر نهادند و از همه کس پوشیده با یکتن غلام که آنمال را حمل میداد بردر سرای خزیمه حاضر شد آنگاه غلام را بجانبی فرستاد و خویشتن در سرای بکوفت.

خزیمه بیرون شد عکرمه آن زر بداد و گفت کفایت کار خویش بفرمای خزیمه آن کیسه را سنگین یافت و لگام دایه اش را بگرفت گفت فداي تو شوم بازگوی تاکیستی گفت اگر خواستمی شناخته بشده می نه در دل شب بتاریکی بیامدمی خزیمه گفت اگر معروف من نپائی معروف ترا نپذیرم گفت: مرا جابر عثرات الكرام نام است، گفت براین بیفزای گفت جز این نیست.

آنگاه او برگشت و خزیمه بسرای اندر نشست و بازوجه اش گفت بشارت باد تو را که خدای گشایش رسانید، چه اگر در این کیسه جز فلوس سیاه نباشد بسیار باشد برخیز و چراغ برافروز ، گفت ممکن نیست ، پس در آنحال شب برای آوردند و آن دنانير بدست میسودند و خشونتی میدیدند.

ص: 68

و از آنسوی عکرمه بسرای خود برگشت و نگران گردید که زنش در فقدان او پریشان است ، عکرمه گفت تنها بجانبی رفتم.

چون زوجه اش بشنید بیشتر براندیشید و بگمان اندر شد و پیراهان چاك و بر چهره لطمه زد ، عکرمه گفت ایدختر هم اینحال چیست گفت از کردار ناستوده ات با دختر عمت آیا امیر جزیره در این دل شب پوشیده از اهل بینش بیرون میشود و تنها میرود و میآید جز اینکه بسرای زوجهٔ دیگر یا کنیزکی دیگر.

عکرمه گفت خدای میداند که من نه باین ره راه سپردم گفت بناچار باید با من بازگوئی گفت بآن شرط که از همه کس پوشیده ،داری پس آن حکایت بتمامت بگذاشت و گفت اگر خواهی از پی تسکین قلب تو سوگند نیز یاد کنم گفت آسوده شدم.

و از آنسوی چون با مداد شد خزیمه با آن دنانير امور خویش را باصلاح آورد و قروض و دیون خود را بگذاشت و تجهیز سفر بکرد و آستان سلیمان بن عبدالملك راه بر گرفت و چون در مروت و فتوت شهرت داشت در خدمت خلفا معزز و گرامی بود .

چون در پیشگاه سلیمان حاضر گردید سلیمان از روی کرم بپرسید و گفت از چه از آستان ما دور ماندی؟ گفت سوء حال و سختی ماه و سال از این سعادت مهاجرت داد گفت پس از چه بحضرت ما سفر نساختی تا درمان پریشانیت شود؟ گفت بسبب سستی حالت گفت چگونه اکنون بیامدی؟ گفت هیچ مشعر نبودم که نیمه شبی در سرایم بگوفتند وکیسه زر بمن بسپردند. پس آن داستان بتمامت براند سلیمان گفت هیچ نشناختی او را گفت لا والله روی در هم پیچیده بود و جز جابر عثرات الكرام از وی نشنیدم، سلیمان افسوس خورد تا چرا او را نشناخت و گفت اگرش بدانستم باوی احسان ورزیدم.

آنگاه گفت نیزه بمن بیاورید چون حاضر کردند رایت ولایت جزیره را برای خزیمه بر بست و اوراه برگرفت چون نزديك جزيره شد عكرمه واهل بلد باستقبالش بیرون شتافتند عکرمه بروی سلام فرستاد و بولایت و ایالت تهنیت گفت و در خدمتش : بدار الاماره در آمدند خزیمه گفت تا عکرمه را بگرفتند و بحساب بازداشتند و مبلغی

ص: 69

گزاف بروی فرود آمد .

خزیمه آنمال از وی طلب کرد گفت مرا در ادای آن راهی نیست، خزیمه فرمان داد تا عکرمه را بزندان در بردند و هم در طلب آنمال بدو فرستاد مکرمه گفت من نه آنم که عرض خویش را بمال فروشم هر چه خواهی چنان کن خزیمه بفرمود. بند آهنین بروی نهادند و کار بروی دشوار ساختند تا یکماه بر این برآمد و همچنان در آن رنج و شکنج بماند.

چون دختر عمش بشنید سخت بنالید و بغم واندوه برآمد و کنیزکی را بخواند و گفت بساعت بسرای این امیر راه برگیر و بگوی مرا سخنی است که باید در خلوت باتو سپارم چون تو را در خلوت بخواند باوی بگوی آیا مکافات جابر عثرات الكرام حبس و بندورنج و عذاب بود.

چون خزیمه آن سخن بشنید جهان بروی تاریك شد و گفت: واسوأتاه جابر عثرات الكرام به بند وعذاب من اندر است گفت آری، خزیمه بفرمود بساعت مرکبش : زین بر نهادند و با اعیان و اشراف شهر بر در زندان بیامد و عكرمة الفياض را در حالتي سخت نگران شد که از زحمت زندان رنجور و نزار گردیده است. چون عکرمه خزیمه و مردمان را بدید بر وی گران گردید و سر از شرم بزیر افکند خزیمه خود را بروی بیفکند و سرش ببوسید مکرمه سر بر آورد و گفت چه توراج بر این کار بداشت گفت نیکوئی تو با من و بدی من با تو ، عکرمه گفت بزدان تورا و مازا از لباس مغفرت پوششی کند.

آنگاه خزیمه بفرمود تا آن قیود را از وی برگرفتند و بپای خودش بر نهادند عکرمه گفت خواهی تا چه کنی گفت میخواهم آن رنجه که تو را رسیده مرا نیز همان رسد گفت بخدایت سوگند که چنین نکنی.

ما علينا تفة پس بجمله بیرون شدند و بسرای خزیمه اندر آمدند و عکرمه او را وداع گفت تابسرای خویش شود خزیمه قبول نکرد عکرمه گفت تاچه خواهی گفت میخواهم تورا از اینحال بحالتی خوش در آورم، چه از دختر عمت شرمنده ترم .

ص: 70

پس بفرمود تا گرما به را از مردمان بپرداختند و خوش پاک و شسته داشتند و آنگاه با عکرمه بگرما به در شد و خویشتن بخدمات مکرمه پرداخت آنگاه جامهای نیکو بر تنش بیاراست و مالی بسیار باوی فرستاد و خود ناسرایش بیامد و رخصت خواست تا از دختر عمش معذرت بخواست .

آنگاه از وی خواستار شد که باتفاق بدرگاه سلیمان بن عبدالملك شوند وسلیمان در این هنگام در رمله جای داشت چون برمله درآمد حاجب پیشگاه از قدوم خزيمة بن بشر بعرض رسانید سلیمان سخت باندیشه رفت تا مگر چیست که والی جزیره که دیرگاهی بر گرفته که بمحل ایالت رفته بازگشته است جز این نیست واقعۀ بزرگ روی داده که بی رخصت طی مسافت کرده است .

چون حاضر آستان شد هنوز سلام و تحیت نرانده گفت یا خزیمه بازگوی تا حدیث چه باشد گفت خیر و خوبی گفت سبب آمدن چه بود گفت جابر عثرات الكرام را بدست آوردم و شوق تو را بدیدارش میدانستم خوش داشتم که بدیدارش خوش باشی گفت بازگوی تاکیست گفت عكرمة الفياض است، بفرمود او را در آوردند و عکرمه بخلافت وسلطنت بروی تهنیت بفرستاد سلیمان او را ترحيب وترجيب نمود و بخویشتن نزدیکش نشستن فرمود.

ن گفت ای حکومه همانا نیکی تو با خزیمه بر تو و بال شد آنگاه گفت حاجتهای خویش برنگار عکرمه حوایج خویش بعرض رسانید و او هم در ساعت جمله را قرین انجاح بداشت و هم بفرمود تاده هزار دینار و تحف وظرف بسیار بدو عطا کردند و نیز بفرمود تارایت ایالت جزیره وارمنیه و آذربایجان را از بهرش بربستند و گفت خزيمة نیز باختيار تست خواهی او را بحال خود بگذار خواهی معزول دار گفت البته او را بر عمل او میگذارم.

پس هر دو تن بمحل ایالت خویش شدند و ناسلیمان بر مسند خلافت جای داشت بکار خود باقی بودند.

در کتاب الطايف اخبار الدول اسحاقی مسطور است که در زمان سلیمان بن

ص: 71

عبدالملك وقتی از ابن هبيره مکتوبی رسید که هنگام سحرگاهان در شهر بخارا قعقعه و بانگی عظیم از آسمان برخاست و آوازی چون رعد چنان بگوش رسید که زنهای آبستن بار بگذاشتند.

چون نظر کردند فرجۀ بزرك در آسمان بدیدند و اشخاصیرا نگران شدند که سرهای ایشان در آسمان و پایهای ایشان در زمین بود و گوینده میگفت ای مردم زمین بچشم عبرت بنگرید و از اهل آسمان اعتبار جوئید همانا این صفرائیل فرشته ایست. که در حضرت یزدان جلیل معصیت ورزیده باین عقوبت و تنکیل دچار شد.

و چون روز بلند گردید مردمان بآن موضع بیامدند و مقداری بزرگ از زمین را در حالت خسف بدیدند که هیچ قرار و سکون نداشت و دودی سیاه از آن بیرون همیشد و این حکایت را بروایت چهل تن از عدول بخارا ثبت و ضبط کردند.

و هم در وقتی که سلیمان بن عبد الملك در مسجد الحرام جای داشت حصيري منقوش بدو بیاوردند پس وهب بن منبد را حاضر کردند و چون قرائت نمود بر آن حصیر نقش کرده بودند :

ای فرزند آدم اگر بدانیکه اجلت نزدیکست از آرزوی در از چشم برگیری و در عمل بیفزائی و از حرص و آز ،گاهی و از آن پشیمانی که هنگام لغزش قدم حاصل میشود بر آسائی و از آن ندامت که در آن ساعت که اهل و حشم تو از تو کناری جویند و زن و فرزند خویش و پیوند بیزارى گيرند و بجنك كرك اجل تسلیم نمایند پدید می آسایشگیری ، چه از پس مرگ بدنیا عاید نیستی و در حسنات خود زاید نباشی، پس برای روز قیامت قبل از حسرت و ندامت کارکن و توشه برگیر.

چون سلیمان این کلمات را بشنید سخت بگریست و بروایت امیر ابی الحسین ورام این کلمات را بر سنگی نقش کرده بودند دور نیست صحیح تر نیز همین باشد چه نقش بر حصیر را دوامی نخواهد بود.

در کتاب مستطرف مسطور است که وقتی جریر با فرزدق در پیشگاه سلیمان زبان بمفاخرت برگشودند فرزدق در مقام مفاخرت گفت: من پسر زنده کننده مردگان باشم

ص: 72

سلیمان از این سخن بر آشفت فرزدق گفت یا امیرالمؤمنين خدایتعالی میفرماید «و من أحياها فكأنما أحيى الناس جميعاً، يعنى هر كس احیای یکنفس بکند چنان است که مردمان را بتمامت زنده کرده باشد.

آنگاه گفت جد من موؤدات را فدای داد یعنی آن دخترانرا که در جاهلیت زنده بگور میکردند، پس ایشانرا زندگانی بخشید سلیمان گفت تو بارتبت شاعریت فقیه نیز باشی ، و فرزدق این سخن از آن بگذاشت که جدش صعصعه نخست کسی بود که موؤدات را فداداد و جان ایشان را باز خرید.

در جلد اول اغانی در ذیل احوال نصيب بن رياح مولى عمر بن عبدالعزيز مسطور است که وقتی نصیب بر سلیمان بن عبدالملک در آمد و این وقت فرزدق شاعر نیز در خدمتش حاضر بود و اجازت انشاد شعر طلبید سلیمان گمان همی کرد که فرزدق در مدح او چیزی قرائت مینماید و فرزدق این شعر را در مفاخرت قرائت کرد :

وركب كأن الريح تطلب عندهم *** لها ترة من جذبهم بالعصائب

و فرزدق را عمامه بزرك بر سر بود ، سلیمان سخت بر آشفت وروی در هم کشید و با نصیب گفت ای شو و برای مولای خودت انشادکن پس نصیب اینشعر خود را بدو برخواند :

أقول لركب صادرين اتميتهم *** قفا ذات أو شال ومولاك قارب

ففواخبروني عن سليمان إنني *** لمعروفه من أهل ود ان طالب

سلیمان گفت سوگند با خدای نیکو گفتی و بفرمود تا او را جایزه عطا کردند لکن فرزدق را بهره نداد و فرزدق گاهیکه از خدمتش بیرون میشداین شعر برخواند :

وخير الشعر أكرمه رجالا *** وشر الشعر ما قال العبيد

یعنی بهترین شعر آنستکه از زبان آزادگان رجال بیرون شود و بدترین اشعار آن است که از زبان و طبع بندگان زایش کند.

در جلد هشتم اغانی مسطور است که سلیمان بن عبدالملك در زمان خلافت خویش حج نهاد و بعمر بن ابی ربیعه کس فرستاد که نه تو گوینده این شعر هستی :

ص: 73

فكم من قتيل ما يباء به دم *** ومن غلق رهنا اذا لفه منى

ومن ما لئى عينيه من شيء غيره *** إذا راح نحو الجمرة البيض كالدم

ويسحبن أذيال المروط باسوق *** جذال وأعجاز آكمها روي

أوانس بسلبن الحليم فؤاده *** فياطول ما شوق و ياطول ما اجتلي

گفت آری گفته ام گفت لاجرم سوگند با خدای در اینسال با مردمان حاضر حج نخواهی بود، او را بطائف اخراج فرمود.

در عقد الفرید مسطور است که مردی اعرابی برخوان سلیمان بنشست و بدون تحاشی از حواشی سفره میر بود و بدرون ،میفرستاد حاجب گفت از اطعمه که در کنار تست برگیر و بخور اعرابی گفت من أجدب انتجع يعنى هر کس دچار قحطی گردد طلب آذوقه می نماید این سخن بر سلیمان گران افتاد با حاجب گفت چون بیرون رود دیگر نباید بمجلس عود نماید.

وهم در آن کتاب مسطور است که مردی اعرابی بر سفره سلیمان حاضر شد چون پالوده بیاوردند اعرابی در خوردن آن سرعت میورزید سلیمان گفت ای اعرابی میدانی چه میخوری گفت آری یا امیرالمؤمنين «اني لا جدريقاً هنيئاً ومزدوداً لينا وأظنه الصراط المستقيم الذي ذكره الله تعالى في كتابه»

همانا آب دهانی گوارا و مأکولی شریف و دلارا میبینم که خوب و آسان بگلو اندر میشود گمان میبرم که صراط المستقیمی که خدایتعالی در قرآن خود یاد فرموده همین است.

سلیمان از سخنان او بخندید و گفت ای اعرابی از این ماکول برای تو می افزائیم چه میگویند بر مغز می افزاید اعرابی گفت یا امیر المؤمنين اين سخن را بدروغ رانده اند چه اگر چنین بودی و بر مغز بیفزودی کله تو باید باندازه قاطر شده بودی.

و نیز در آن کتاب مسطور است که مردی اعرابی بر سفره سليمان بخوردن بنشست سلیمان نگران شد که در لقمه او موئی است گفت ای اعرابی موئی در لقمه تو بینم اعرابی گفت آیا تو چندان در لقمه حاضران دقت میکنی که موئی را میبینی سوگند با خدای از این پس هرگز با تو هم خوراک نشوم سلیمان گفت ای اعرابی این امر را مستور

ص: 74

دارچه لغزشی بود که بدید شد از این پس بچنین امر عود نمی کنم .

و نیز در آن کتاب مرقوم است که مردی اعرابی بر سليمان بن عبدالملك درآمد سلیمان گفت :

«أصابتك سماء في وجهك فقال نعم بالأمير المؤمنين غير أنها شحناء طخياء وطفاء كان هواديها الدلاء مرحجنة النواحى موصولة بالأكام تكاد تمس عام الرجال كثير زجلها قاصف رعدها خاطف برقها حثيث ودقها بطىء سيرها شعنجر قطرها مظلم نورها قد لجأت الوحش إلى أوطانها تبحث عن أصوله باظلافها متجمعة بعد شتائها فلولا اعتصامنا يا امير المؤمنين بعضاة الشجر وتعلقنا بقنن الجبال لكنا حفاة في بوض الأودية ولنعم الطريق فأطال الله للأمة بقاء ك ونسا لها في أجلك بيركنك وعادة الله بك على رعيتك وصلى الله على سيدنا محمد»

سلیمان گفت ای اعرابی همانا چهره ات را ابری در سپرده است و چنان مینماید که صورت اعرابی بواسطه پاره امراض جنان مینموده است. اعرابی گفت آری یا امیر المؤمنین چنانست که فرمانی چهره ام را ابری و سمائی فرو گرفته جز اینکه این ابر وسمان انرمی پوست و ظلمت وسستی و پر آبی و دویدن آب و گرانی بلندیها و صداها و نمایش باران چنانکه از دلوها و شتابیدن و روا نشدن و عدم فروزندگی ستارگان و پیوستگی به بلندیها و بسیاری آوازها و سختی بانک اعد است برقش چشمها را میر باید و بارانش پی در پی میرسد سیرش بطىء وقطرانش پیوسته روان وحوش و طیور در اوطان آن بجنك و ناخن اصولش را کاویدن گرفته و پس از پراکندگی ها فراهم گردیده و اگر نه آن بود که بخارها واغصان آن اشجار وقلل و شوامخ آنجبال چنك در افکندیم و تعلق ورزیدیم البته در پاره بیانها و راه های برکشاده و سرگشته آن در افتادیم پس خدایتعالی بقای تورا از بهر این امت طویل گرداند و سرآمدن مدت تو را از بهر این امت در حیز نسیان و فراموشی در آورد و در آنچه در دوام و بقای تو مقدر و مقرر ساخته است برکت تو را بسیار وامت تو را برخوردار گرداند وصلى الله على سيدنا محمد وآله.

ص: 75

سلیمان چون این کلمات را بشنید گفت ای اعرابی بجان خودت اگر این الفاظ را بداهه گفتی سخن نیکوست ، واگر نوشته و محفوظ نموده باشی نیکوست گفت نوشته ایست که بهدر رفته است سلیمان گفت ایغلام بدو عطا کن سوگند باخدای صدق او از توصیف او نزد ما عجیب تر است.

دیگر در مستطرف مسطور است که وقتی سلیمان بن عبدالملك بصحرائى روى نهاد یزید بن مهلب نیز در خدمتش حضور داشت ناگاه در بیابان شام زنی را نگران شدند که بر فراز گوری گریان و نالان است سلیمان میگوید : در آنحال برقع از وی برگرفت گوئی آفتابی درخشان از زیر سحاب نمودار گردید ما در حسن و جمال او متحیر و مبهوت و دروی نگران بودیم یزید بن المهلب گفت یا امة الله هیچ خواهی امیرالمؤمنین را بشوی گیری آنزن باندوه و عجب در ما نظاره و این شهر قرائت کرد :

فان تسلاني عن هواى فانه *** يحول بهذا القبر يافتيان

وإني لأستحبيه والترب بيننا *** كما كنت أستحييه وهو يراني

کنایت از اینکه هوا و میل من اسیر این گور است و هم اکنون که خاک گور اورا از من مستور داشته از وی بشرم و آزرم اندرم چنانکه در زمان زندگانیش که در من نگران بود شرمگین میشدم.

در جلد چهارم اغاني مسطور است که جماعتی از مخنثین را که در مدینه جای داشتند بفرمان سلیمان بن عبدالملك خصی کردند

و اینداستان چنانست که از این جماعت یکتن را که بسبب غنج ودلال و عشوه و جمال، دلال مینامیدند در تمامت مخنثین هیچکس بأن صباحت و ظرافت نبود و آن نظافت لباس نداشت و او را نافذ مینامیدند و ابویزید کنیت می نهادند و او مدنی و مولای بنی فهم بود.

واهل مدینه از این جماعت مخنثين جز سه تن را در شمار ظرفا واصحاب نوادر نمیشمردند و ایشان طویس و دلال و هنب بود و از میانه هنب اقدم و دلال اصغر بود و بعد از طويس هيچيك بملاحت و ظرافت دلال نبودند و چندان با ظرافت و ملاحت بود

ص: 76

که چون لب بحدیث برگشودی زن فرزند مرده بخنده درآمدی و سلوکی خوب و خوش داشتی و هر وقت اهل مدینه از دلال و احادیث او داستان کردند گردن ها برگشیدند و و بدو افتخار ورزیدند.

و دلال را بغنج ودلال زنهای بدیع الجمال میل و عشقی نام بود همواره با ایشان بنشستی و صحبت بیاراستی و باشارت و ظرافت و حسن منطق وحديث ، دل ایشان را برتافتی و از اوصاف و مخائل و شمائل نسوان با مردان باز گفتی .

از اینروی هرکس خواستی زنیرا بحباله نکاح در آورد از دلال سئوال کردی و اوصفت هرزن باز نمودی نادل آنمرد بهريك برفتی در میان آنمرد و آنزن میانجی شدی تا عقد مواصلت را استوار ساختی و چون خود از غناء کراهت داشتی با هر کس بنشستی او را باین احادیث از غناء مشغول ساختی.

مصعب زبیری گوید من از تمامت آفریدگان آن سبب که دلال را خصی کردند داناترم .

و این حکایت چنین بود که بسیار افتادی شخصی که بمدینه در آمدی و از زنان مدینه پرسش گرفتی تا هر يك را خواهد تزویج نماید پس دلال را بدو حاضر کردند و آن شخص از مقصود خویش باز گفت و دلال از اوصاف و شمایل و مقامات و مخايل زنان مدینه يك بيك بدو شمردن گرفت تا از آن گفت که دلش بآن رفت و گفت کابین او چیست و دلال مبلغی برشمرد او بپذیرفت.

آنگاه نزد آن زن شد و او را نوید داد که برای تو چنین و چنین شوئی باجود وجودت و عز و دولت خوش روی و خوشگوی و خوشبوی و خوش موی و جوان و دلارام بدست آورده ام که با عوالم مردی با هیچ زنی در يك بستر نرفته و بر هيچ سفته یا ناسفته معاشرت نکرده و باین نزدیکی بشهر ما در آمده و من چندان از جمال دلفریب و چهره تو بروی بر شمرده ام که او را در هوای تو بیچاره نموده ام و اکنون در هوای دلگشای مواصلت نیروی مصابرت ندارد .

بالجمله چندین از این گونه سخنان بگذاشت تا او را بشوق و بشعف بینداخت

ص: 77

وزمام اختیار از کفش بیرون برد و بتمكين و اطاعت خود بازداشت.

آنگاه نزد آنمرد شد و بشارت بازداد و کار مزاوجت و مناکحت را استوار ساخت.

و چون عقد مزاوجت محکم شد بجانب آنزن راه بر گرفت و گفت دانسته باش که اکنون تو از آن اینمرد و او از آن تست و امشب بر تو در آید و باب مزاوجت بگشاید و میدانم دیرگاهی است تو بمباشرت آرزومندی و چشمه ات در جوش و منبعت در خروش است، از اینروی بمحض اینکه بر تو در آید باول تیر در سیلاب حادثه دچار گردد، از این روی چنان باز شود که دیگر باز نشود و تو بدشواری روزگاری گرفتار شوی. آنزن چون این سخن بشنود گوید پس تدبیر کار من چگونه است گوید تو بدرمان آنچه در پنهان داری داناتری و دردش را بهتر میشناسی و آنچه بلای شهوت تو را چاره میکند بهتر میدانی گوید تو بهتر دانی اینوقت دلال بغنج ودلال در آیا و گوید هیچ دوائی بهتر از آن نیست که با تو در آمیز نداگر بیم رسوائی نداری یکی از زنگیان را بطلب تا با تو در سپوزد و این کاریز را بمهمیز شب خیز منقا و مصفا دارد زن از روی شوق و شعف گوید وای بر تو باد نه بتمامت چنین باشد که تو گوئی.

بالجمله این محاورت و مکالمت چندان بدرازا کشید که گوید اکنون که این کار بر من دشوار گشته من خود با تو در سپوزم و در این شبق که تور است تخفیفی رسانم این وقت آنزن شاد و خرم گردیده گوید این امریست که پوشیده و پنهان ماند و از این ر از هیچکس باخبر نشود. پس دلال باوی بمباشرت پردازد چندانکه حظ و لذت خویشرا از وی - برگیرد و باوی گوید همانا تو آسوده شدی و از عیب و نقص درستی لكن من بحال خويش باقى باشم .

پس از آن بسوی آنمرد شود و گوید همانا با آنزن میعاد نهادم که هم امشب بروی در آئي و بيشك تو مردی عزب وزن نادیده هستی و زنهای مدینه مخصوصاً در طلب آن هستند که در مباشرت بسی در نك رود و در معاشرت مطاولت افتد تا لذت خود دریابند وگویا من با تو حاضر و نگران هستم که تو باول حمله آب خویش با آبرو بریزی و بدون

ص: 78

مطاولت فراغت جوئی و بدون اینکه او را کامکار کنی برکنار روی ، از اینروی با تو خشمگین و از تو بیزار گردد و اگر دنیا را با او گذازی یکشب با تو سر ببالين نسپارد.

و از این نمونه سخن همیگذاشت تا شهوت آنمرد را بجنبش در آورد و آنمرد گفت پس با پست چسازم. گفت بهتر آنست که کنیز کی زنگبار در کنار کشی و مدتی چند پاوی در آمیزی و فضول آب فرو ریزی تا دیگدان شهوتت از این غلیان باز ایستد و چون برزوجه خویش اندر آئی دیر نروی و زود باز نیائی و او را ناکام نگذاری، آنمرد از این سخن منزجر میگشت و میگفت پناه بخدای میبرم آیا کار بزنا را نم آنهم بازنگی کنده لفجه لا والله هرگز این کار نخواهد شد.چون این محاورت و مکالمت بطول می انجامید دلال باوی میگفت: همانا این کاریست که بر من فرو افتاده و این باری است که مرا بر دوش باید کشید برخیز و با من در سپوز تا این طغیان شهوت فرو کشیدن گیرد و این شبق که تور است سکون یابد.

آنمرد از این سخن خرسند میشد و یکدفعه یا دو دفعه باوی در می سپوخت آنگاه دلال میگفت همانا کار خود بیاراستی و مسئوی بداشتی و چون بر اهل خویش در سپوزی ر چنانش از مباشرت لذت رسانی که هرگز این حظ و سرور فراموش نکند و هرگز بیتو آسوده ننشیند.

بالجمله دلال با این لطف فعال و حسن مقال بازن از آن پیش که شوهرش را بیند در آمیخت آنگاه آنمرد نیز از آن پیش که زوجه اش را در یابد باوی در سپوخت و براین حال روزگار بشادخواری و کامکاری می سپرد.

تا این خبر بسليمان بن عبدالملک پیوست و سلیمان سخت غیور بود پس بعامل خویش بر نگاشت تادلال و امثال او را خصی کند و پروبال در هم شکند و گفت همانا این مخنشین بر نسوان قریش در آیند و ایشانرا از راه بیرون کنند و بفساد در افکنند.

از ابوالزناد و محمد بن معن غفاری حکایت کرده اند که سبب خصی نمودن مختتین مدینه این بود که سلیمان بن عبدالملك در بادیه که مخصوص بتفرج او بود شبي

ص: 79

با مجالسین خود نشسته و ایشان در فراز سطحی از بپرش از هر در حکایت و داستانی میسپردند تاگاهی که ایشان متفرق شدند.

سلیمان آب وضو بخواست و جاریه او آب دستان بیاورد و بایستاد تا آب بریزد سلیمان دو دفعه یاسه دفعه بدو اشارت کرد تا آب را فرو ریزد و او نمی ریخت.

سلیمان باندیشه رفت و سر بر آورد و آنجاریه را نگران شد که گوش بیکسمت لشگرگاه بازگشوده و آواز مردی را که تغنی کند بشنود.

پس سلیمان نیز گوش فراداد تا هرچه او تغنی کرد و هر بیت و غزل که بجمله را در گوش گرفت چون با مداد شد مردمان را بارداد و از تغنی سخن کرد و نرم بگفت تا ایشان را گمان رفت که سلیمان خواهان سرود و مریدسر و دگر است، پس ایشان محسنات غناء را بازگفتند و مغنیان را يك بيك شمردن گرفتند.

سلیمان گفت آیا بیرون از این جمله کسی باشد مردی گفت یا امیرالمؤمنین دو تن از مردم ایله هستند که سخت نیکو تغنی کنند و نزد من هستند سلیمان گفت منزل تو کجاست آنمرد بهمان ناحیه که آن تغنی را بشنیده بود اشارت کرد و سلیمان ایشان را بخواست یکتن از ایشان حاضر بود بیامد سلیمان از نامش پرسید گفت سمیر گفت تغنی کنی گفت آری گفت از چه زمان تاکنون سرود نگفتی گفت از شب گذشته گفت یکجا اندر بودی وی بهمان ناحیه که سلیمان استماع سرود را نموده اشارت کرد گفت باز گوي تاچه ،میسرودی وی آن اشعار که سلیمان بشنیده بود باز گفت :

این وقت سلیمان روی با آن جماعت کرد و گفت (هدر الجمل فضبعت الناقة، ونب النيس فشكرت الشاة ، وهدر الحمام فزافت الحمامة (1) وغنى الرجل فطربت المرأة).

چون شتر نر هدیر و آواز برآورد شتر ماده آزمند و بفحل مستمند گردد، و چون میش صدا بلند کند ماده بر استیناس جوید و چون کبوتر نر صفیر برآورد کبوتر ماده در طلب نر آماده شود و چون مرد آواز برکشد زن در طلب و طرب در آید.

ص: 80


1- هدير ، بانك كبوتر وشتر نب یعنی فریاد کرد در حال انگیخته شدن زافت یعنی بازکرد کبوتر بالهارا و کشید دم را بر زمین .

آنگاه بفرمود تا سمیر را خصی کردند پس از آن پرسید که اصل این تغنی از کجا برخواست گفتند جماعتی از مخنثین مدینه که در این فن ماهر و استادند سليمان بعامل مکه حکم فرستاد که از مردم مخنثین هر کس معنی است خصی نماید و او نه تن را چنان کرد و از جمله ایشان دلال وطريف و حبيب نومة الضحىی بودند و چون یکی دو سال برآمد، موي از صورت دلال فروریختن گرفت .

از این جعدیه حکایت است که سبب خصی نمودن جماعت مخنثین این بود سليمان بن عبدالملک شبی در فراش خویش سنان (1) بیفتاده بود و جار یه چون آفتاب فروزان و بدر تابان از یکسوی او جای داشت و ساماکی وسینه بند و ردائی معصفر بر تن و دو حمایل اززر آویخته و بگردنش دو گردن بند از اولو غلطان و زبرجد و یاقوت درخشان بود .

وسلیمان بجمال و دیدار او چنان گرفتار و شاد خوار بود که جز او از هر چه بود بیخبر بود و در لشگرگاهش مردی سرود گوی بود که او را سمیرالایلی می گفتند با اینکه خوش میسرود سلیمان چنان دل بدیدار معشوق سپرده و گوش بسخنان او بگشوده بود که سرود او را نابود می شمرد.

لکن آنخورشید روی گوش آن سرود و روی آن آواز داشت و چنانکه باید با سلیمان نمی پرداخت چندانکه این کار بدر از کشید و سلیمان خشمگین روی از وی بر تافت و چون عنان اختیار از دست داده بود و دیگر باره روی بدلدار آورد لکن در آنحال که دل بر گرفت بشنید که سمیر بآوازی و نوائی دلکش تغنی همی کند:

محجوبة سمعت صوتى فأر فيها *** من آخر الليل حتى شفتها السهر تدنى على جيدها ثنتى معصفرة *** والحلى منها على لبنانها خصر

في ليلة النصف ما يدري مضاجعها *** أوجهها عنده أبهى أم القمر

لو خليت لمشت نحوي على قدم *** نكاد من رقة للمشي تنفطر

سليمان بن عبدالملك را یقین افتاد که این اشعار و سرود که همه از اوصاف آنجاریه و آنحالت که بدان اندر است باز مینماید او را از همه چیز بخود بازداشته

ص: 81


1- سنان ، بضم اول، بر پشت خوابیدن.

و بیگمان او را با سمیر سری وسودائی و میل و هوائی است.

پس در ساعت بفرمود تا سمیر را بیاوردند و محبوس داشتند و هم تیغی و نطعی حاضر ساختند و با آن جاریه گفت سوگند با خدای اگر براستی سخن نیار استی از تیغت بخون در کشم گفت از هر چه خواهی باز پرس گفت مرا بازگوي تاتو را باین مرد چه در میان است گفت قسم بخدای هرگز او را نمی شناخته و ندیده ام چه من در حجاز بالیده ام و از آنجا بحضرت تو رسیده ام و در این بلاد جز توکس را نشناخته ام.

چون سلیمان اینحال بدید بروی رقت آورد و سمیری را حاضر ساخت و نرم ترمك باوی سخن کرد و از وی پرسش گرفت و هیچ از وی سخنی که بر آشنائی نشان ازوی دهد نشنيد لكن نتوانست خود را بهمین مقدار شادخوار گرداند و بفرمود تا او را خصی کردند .

و نیز درباره دیگر مخنثین همین حکم راند و برخی این نسبت را با ولیدبن عبد الملك نمایند چنان که در ذیل حالات او مسطور گردید .

و نیز در همان کتاب از احوص بن محمد بن عبدالله شاعر مشهور داستان که وی در اشعار خویش از زنهای بزرگ و نامدار مدینه نام میبرد و باوصاف و اطوار ایشان اشارت میکرد معبد و مالك باين اشعار تغنی مینمودند و این کار اسباب ملامت و نکوهش کسان آنان میگشت.

پس این شکایت بعامل مدینه بردند و از وی خواستار شدند که از این کیفیت باستان سلیمان داستا نکند.

پس عامل مدينه بسلیمان بر نگاشت و او در پاسخ نوشت که احوص را گرفته صد تازیانه برزند و بروی جوالهای کاه بر نشانده بمردم گذاره دهد و از آن پس از مدينه نفی کرده بسوي دهلك فرستند و عامل مدینه باوی آن کرد که فرمان چنا نبود و احوص در آنجا بود تا سلیمان بدیگر جهان رخت کشید و عمر بن عبدالعزيز بمقام خلافت رسید .

ص: 82

احوص نامه از در پوزش و نیایش بدو بر نگاشت و او را بمدیحه ستایش نمود خواستار شد که او را رخصت دهد تا بآستانش در آید ، و در جمله مکتوبات این شعر نگاشته بود:

أيا راكباً إما عرضت فبلغن *** هديت أمير المؤمنين رسائلي

وقل لأبي حفص إذا مالقيته *** لقد كنت نفاعاً قليل الغوائل

وكيف ترى للعيش طيباً ولذة *** وخالك أمسى موثقاً في الحبائل

عمر عبدالعزيز مسئول او را با جابت مقبول نداشت، پس جماعتی از مردم انصار در خدمتش خواستار شدند که او را بدربار خویش احضار کنند و گفتند تو از جلالت نسب ونبالت مقام وقدمت او با خبری اینك او را در زمینی ناهموار گرفتار کرده اند که جز خار دربار ندارد و جز شوك در سلوك نيارد ، ما از توهمی خواهیم تارخصت فرمائي بحرم رسولخدای صلی الله علیه وآله وسلم و خاندان و عشیرت و اقوامش باز شود عمر گفت پس کیست که این شعر گفته است :

فما هو إلا أن أراها فجاءة *** فابهت حتى ما أكاد أجيب

گفتند احوص گفته است، گفت کیست گوینده این شعر :

أدور و لولا أن أرى ام جعفر *** بأبياتكم مادرت حيث أدور

وما كنت زواراً ولكن ذا الهوى *** إذا لم يزر لا بد أن سيزور

کنایت از اینکه من بهوای ام جعفر بهرکوی رهسپرم گفتند احوص گفته است عمر گفت این شعر از کیست :

كأن لبنى صبير غادية *** أورمية زينت بها البيع

الله بيني و بين قيمها *** يفر مني بها وأتبع

کنایت از اینکه من بعشق وی همی بنازم و قیم و رقیب او از من دور گرداند خداوند در میان من وقيم او حاکم و شاهد است گفتند احوص گفته است ، عمر گفت آری خدای در میان او و قیمش حکم فرماید آنگاه گفت این شعر را کدام کس گوید ؟

ستبقى لها فى مضمر القلب و الحشا *** سريرة حب يوم تبلى السرائر

ص: 83

کنایت از اینکه آتش عشقی که از وی در باطن من كائن است باقی است تا در قیامت آشکار شود گفتند احوص گفته است ، عمر گفت همانا این فاسق اکنون از اینحال و این اندیشه اشتغال دارد سوگند با خدای نامن سلطنت دارم او را معاودت ندهم.

و چون عمر عبدالعزيز بمرد و از زمان یزید بن عبدالملك چندی بر بازگردانید چنانکه انشاء الله تعالی در مقام خود مذکور شود.

در جلد سیزدهم اغانی از شعیب بن جعفر بن الزبير مسطور است که سلیمان ابن عبدالملك چون بخلافت بنشست در حق مردمان تقریر مستمری و عطا ووجيبه مینمود و ایشانرا حاضر کرده هر کسرا بفرا خور حال بر قرار میکرد و این حزم در این کار باحسان میرفت چندانکه با کودکان فرمان میداد تانعل موزۀ خود را بلند برزنند و در شمار کسان اندر آیند.

شعیب بن جعفر گوید سليمان بن عبدالملك با من گفت تو کیستی ؟ گفتم شعیب ابن جعفر بن الزبير گفت جعفر درچه حال است، عمر بن عبدالعزیز که حاضر و ناظر بود گفت بزحمت شیخوخت و کثرت عیال و سختی معیشت دچار است گفت بگو تا بدر بار حاضر ،شود چون جعفر این خبر بدانست منذر بن عبيدة بن الزبير را بخواند و این شعر را در رقمه بعمر بن عبدالعزیز بنوشت و بدست منذر بدو بفرستاد :

یا عمر بن عمر بن الخطاب *** إن وقوفي من وراء الباب

بعدك عندي حطم بعض الأنياب

چون عمر این اشعار را بخواند در خدمت سلیمان از حضور او معذرت بخواست سلیمان فرمان کرد تا هزار دینار برای ادای دین او و هزار دینار برای معونت او با بسیاری از اشیاء دیگر و بسیاری از خوردنیها بدو بفرستاد، و هم دوهزار دینار از صدقه از بهرش مقرر داشتند.

شعیب میگوید چون این جمله را با پدرم آوردند گفت همانا بدون ذلت سؤال باين أموال نایل شدم؟ گفتند آری گفت شکر و سپاس خداوندر است همانا این جوان

ص: 84

یعنی سلیمان بخشنده نیست پدرش نیز در جمله اجواد نبود و این کار چیزی بود که از حال حرب پدیدار شد پس این شعر بخواند:

و ما كنت دياناً فقد دنت إذ بدت *** صكوك أمير المؤمنين تدور (1)

بوصل إلى الأرحام قبل سؤالهم *** و ذلك أمر فى الكرام كثير

پاره که بر این داستان دانا شدند گویند مردمان در عیب خویشتن نگران نمیشوند وگرنه جعفر بن زبیر بن العوام را نمیشاید که هیچکس را ببخل نکوهش کند چه از دودمان خودشان هیچکس بخیلتر نبود خاصه از عبدالله زبیر و در تمامت آل زبیر هیچکس جز مصعب بن زبیر بجود و سخا امتیاز نداشت.

در جلد چهاردهم اغانی در پایان کتاب از عمر بن شبه مذکور است که سلیمان بن عبدالملك با فرزدق گفت برترین شعری که گفته ای برای من قرائت کن پس بخواند :

عرفت بأعشاش و ماكدت تعنف *** و أنكرت من حدراء ما كنت تعرف

سلیمان گفت بر این بیفزای فرزدق این شعر بخواند :

ثلاث و اثنتان فهن خمس *** و سادسه تميل مع السنام

و این شعر از جمله اشعار یست که در حق غلام خود که وقاع نام داشت گفته است .

سلیمان گفت یقین دارم که جان خویش را از دست بدادی چه در حق خود بزنا نزد من اقرار کردی و من امام و خلیفه ایام هستم و ناچارم که حد زنا بر تو جاری کنم.

فرزدق گفت اگر با من بقول خدای تعالی کارکنی این کار نکنی، سلیمان گفت خدای عزوجل چه فرموده است گفت خدای میفرماید «و الشعراء يتبعهم الغاون ألم تر أنهم في كل واديهيمون و أنهم يقولون مالا يفعلون»

کنایت از اینکه شعرا، آنچه گویند بجمله از روی غوایت است و ایشان در هر

ص: 85


1- صك ، بمعنى چك است، یعنی برات .

حال و هر کار و هر مکان سرگشته و حیران هستند و آنچه گویند نکرده اند و آنچه بخود نسبت دهند برای نیاورده اند.

سلیمان بخندید و گفت شاهدی درست بیاوردی و بلای عنا از خویش دور ساختی آنگاه بفرمود تا جایزه بزرگی بدو دادند و پیکرش را بخلعت بیار استند . در کتاب مستطرف مسطور است که ابوزید گفت که در آن هنگام که هنوز سليمان بن عبدالملك بخلافت نایل نشده بود بروی در آمدم و نگران شدم که در ایوانی که باسنگهای أحمر آراسته و با دیبای اخضر مفروش ساخته در میان بوستان سبز و خرم که درختهای انبوه و در هم با انواع میوه رسیده امتیاز داشت نشسته بود .

در مجلسش جواری چند چون ماه ده چهاری و خورشید بهاری كه هر يك در میدان حسن و جمال از دیگری گوی سبقت و کمال ربوده و هزار دلرا در يك سرموی و کمند گیسوان مشکبوی اسیر ساخته بر فرازش ایستاده بودند .

و این هنگام آفتاب جهانتاب سر در نقاب پرده و مرغان خوش آواز بلحن بار بدو نکیسا دمساز و همراز گردیده هر دم نسیمی بوزیدی و درختان سبز و خرم را درهم در آوردی و بوی بهشت و نشان خلد عنبر سرشت هویدا ساختی .

پس در آمدم و گفتم السلام عليك أيها الأمير و رحمة الله و بركاته واينوقت سلیمان سر بزیر افکنده داشت ، پس سر برآورد و گفت یا ابازید در چنین هنگام با ما مصاحبت میورزی گفتم أيها الأمير مگرچه شده است آیا قیامت بر پا گردیده گفت آری بر اهل محبت قیامت است آنگاه چندی باندیشه سر فرو برد و دیگر باره سر بلند کرد و گفت یا ابازید باز گوی در این حال و اینروز که چیز بدان اندریم - نیکوست ؟ گفتم «أصلح الله الأمير قهوة حمراء في زجاجة بيضاء تناولها غادة (1) هيفاء مضموعة لقاء أشر بها من كفها وأمسح فمي بخدها » شرابی خوشگوار برنك گلنار در شیشه بلور و سفید که از دست سیم تنی عاج بدن و گلرخی سیب ذقن که با نزاري ميان چون سرو نوان و بالطافت اندام و تناسب

ص: 86


1- غادة ، زن نازك نرم اندام.

اعضاء و چهره تابنده و دیدار فرخنده و روي نمکین و موی مشکین و خوی آزاد و قامت چون شمشاد تناول نمایم و هر دولب بچهره گلکونش بگذارم و از بوسه اش مست و در پایش پست شوم .

چون سلیمان این سخنان بشنید چندی بتفکر و اندوه سر بزیر افکنده هیچ پاسخ نیار است و بدون اینکه ناله برآورد قطرات اشک از دیده بر چهره روان همیکرد چون آن پریچهره گان آنحال دروی بدیدند از وی دوری گزیدند .

آنگاه سلیمان سر بر کشید گفت ای ابوزید دانسته باش که بروزی حاضر شدی که پایان مدت و انقضاء روزگار و مهلت و قطع رشته عمرو عشرت تو در آن است سوگند با خدای با سرت از تن جدا کنم یا مرا بازگوی که سبب این سخنان عاشقانه دلکش و این وجد و سرور بیغش که تور است از کجاست .

گفتم أصلح الله الأمير گوش بدار و حديث من در جان سپار، همانا وقتى نزديك برای برادرت سعید بن عبدالملك نشسته بودم ناگاه کنیزکی را نگران شدم که از در قصر بیرون شد گفتی آهوئی است که از کمند صیادی بیرون جسته و هزار دل آرزومند اسير يك كمند ساخته و بر اندام بلورین پیرهنی از دیبای اسکندرانی فرو هشته که سپیدی اندام و تدوير ناف مشك فام و نقش و نگار خال زهره مثالش از آن پیرهن نمایان بود و دو نعل لطیف درد و پای شریف بودش و درخش سفیدی پایش بر حمرت کفش لمعان گرفته و دو گیسوی عنبر بویش چون کمند مشکین بر پشت پای بلورین میزد و دو نرمه پشت گوش از لطافت و فربهی مانند دوماهی باد و ابروی کمان برد و چشم آهو نشان که گفتی در کار عشوه و غم گشائی بسحر و ساحری دلربائی کند و با بینی کشیده و لطیف و سفید چون قصبه بلور و بادولب که گفتی بخون آلوده و همی با بیانی نمکین گفتی:

ای بندگان خدای کیست که مرا بدرمان دردی که گفتنی و بعلاج اندوهی که نهفتنی نیست چاره ،کند همانا حجاب بطول کشید و جواب دیر رسید و دل چون مرغ آشفته در طیران و عقل سرگشته و حیران و نفس واله و دل از دست رفته و خواب آرام

ص: 87

از دیده و اندام بیرون تا حشر است ، خدای بیامرزاد آنانرا که بصبوری و شکیبائی زندگانی کردند و با درد عشق و گداز اشتیاق در خاک سیاه جای گزیدند اگر بصبر و شکیبائی راهی و چاره یا بترك اندوه و تباهی تدبیری و حیلتی بود سخت نیکو بود .

چون این سخنان پر اندوه و نصب از دولب فرو گذاشت مرنی در از سر بزیر افکند پس سر برداشت و از این حال شگفتی منوال در عجب شدم و با آن پریروی آدمی پیکر گفتم آیا آدمیزادی یا پری نهاد آیا فرشته آسمان یا ماه زمین و زمانی چه از کلمات دلاویزت بر باره خرد مهمیز زدم و از سخنان حلاوت انگیزت از خود بیگانه شدم.

چون مرا بدید و آن کلمات بشنید چهره درخشان بآستین فتنه نشان بپوشید گفتی مرا هرگز ندید .

آنگاه گفت ای سخن گوی، مرا معذور دار چه بار اندوه انسان را بستوه افکند و آسیب مصبیت و نهیب بلیت از حفظ زیبان و نظر بیگانگان بیخبر گرداند این بگفت و برفت .

سوگند با خدای از آن پس هیچ لقمه بی غصه و اندوه از گلوفرو نگذاشته ام و هیچ دیداری ماه سیما و طلعتی جهان آرا ندیده ام جز اینکه با جمال دلفریبش ناچیز شمرده ام و با چهره گلنارش خار دانسته ام .

سلیمان آهی سرد برآورد با تمام غم و اندوه گفت ای ابو زيد نزديك است خرد از سرم بیگانه شود و بطبع و طبیعت کودکان نادان اندر شوم و نیروی حلم و بردباری یکباره از من ساقط گردد، و بسبب این سخنان جان گداز وکلمات مصیبت انباز که اکنون بشنیدم جان از کالبد فرو گذارم، بدان ای ابو زید این ماه تابان و این گوهر رخشان و این اختر تابنده و این خورشید درخشنده و این گل بیخار و این سروسیمین عذار که بدیدار آوردی ذلفاء مه سیماست که در صفت شمایل و مخائلش

ص: 88

این شعر گفته اند :

إنما الذلفاء ياقوتة *** أخرجت من كيس دهقان

و برادرم سعید هزار بار هزار در هم در بهای این گوهر بی بها داده است لکن این آفتاب تابنده عاشق فروشنده خویش است سوگند با خدای اگر صاحبش بمیرد جز بمهر و بلای محبت او نمرده ، و اگر در گورشود جز باندوه این حور نباشد ، همانا در شکیبائی آسایشی و در انتظار مرک آرامشی است ، یعنی هر کس او را ببیند جز این ، دوای دردش نیست.

آنگاه گفت ای ابوزید در حفظ و حراست خدای بجای خویش رو و هم با غلام خود بفرمود تا يك بدره بمن آورد بگرفتم و از خدمتش بیرون شدم.

میگوید چون خلافت بسلیمان پیوست ذلفاء بدو اتصال یافت سلیمان بفرمود تا خیمه از بهرش در نزهتگاه غوطه در بوستانی خرم و درختانی در هم با باغستان های بی غم و نوگل های شکفته و غنچه های در هم پیوسته و آب های جاری و مرغان خوش آواز و طیور نغمه پرداز بر پای کردند، و جهانی را خرم و دلنواز ساختند.

و سلیمان را نوازنده غمزدائی بود که سنان نام داشت و سلیمان را باسنان انسی با كمال بود و بنغمه او اندوه از دل بازداشتی و بارغم از خاطر فرو گذاشتی.

سلیمان بفرمود تا خیمۀ سنان را نزديك بخرگاه او بردند تا یکبار کار سرور و انبساط و فرح و نشاط جانب کمال گیرد و در معاشرت آن یاد دلارام و راندن کام همه چیز بر وفق مرام باشد و سلیمان با آن یار دلفریب با آن نزهتگاه عشرت آزیب میشد و از کنار یار مه عذار شادخوار میگشت، سنان نیز در خدمت سلیمان حضور یافتی و بازار عیش و سرورش را نیکوتر وجهی بیاراستی و چون خورشید آسمان روی بپرداختی بفسطاط خویش شده با آن خورشید زمان بساط نشاط بگستردی و بهره عمر در دریافتی سنان نیز بخیمه خویش راه گرفتی .

تا چنان افتاد که وقتی جماعتی از دوستان سنان بدو انجمن کردند و گفتند همی

ص: 89

خواهیم که ترا یکی میهمان باشیم و تو مارا میزبان باشی ، گفت آن میزبانی چه باشد؟ گفتند خوردن و آشامیدن و شنیدن

سنان گفت خوردن و آشامیدن روا باشد اما شنیدن نشاید چه شما از شدت غیرت امیر المؤمنین باخبرید و میدانید که مرا نهی فرموده است از اینکه جز در مجلس او بسرود و نواز آغاز نگیرم و بنغمه و ساز راز نجویم .

گفتند ما را بطعام و شراب تو نیازی نیست مگر اینکه بسازی بنوازي

گفت اگر چاره نیست پس از نواها يك نوارا اختیار کنید تاشما را بنوازم گفتند فلان آواز را بساز گیر، پس سنان آواز برکشید و این شعر تغنی نمود : محجوبة سمعت صوتى فأرقها *** من آخر الليل لما نبه السحر

فى ليلة البدر ما يدري مضاجعها *** أوجهها عنده أبهى أم القمر

لم يحجب الصوت أحراس ولاغاق *** قد معها لطروق الصوت منحدر

لو مكنت لمشت نحوي على قدم *** تكاد من لينها فى المشي تنفطر

این صدای آشنا و کلمات آشوب انگیز راذلفاء بشنید و آن تعریف و تمجید و اوصاف محبوبه را بگوش آورد از خود بی خبر از خیمه برون تاخت و تمامت آن اوصاف و مخائل و افسانه و شمائل را در خود متمایل دید و آتش شور و عشق هوای یار دلدار او را دیگر گون همی ساخت، واشك چون مروارید غلطان بر چهره درخشان نمایان کرد ، و ناله از دل و ژاله بر لاله بر آورد .

سلیمان از خواب بیدار و یار خرگهی و سروسهی را از خرگاه بیرون یافت و با دل پرخون و خاطر آشفته سر برداشت و بهر سوی پای گذاشت و آن شمع دلفروز را بیرون بدید گفت ای ذلفاء این حال چیست در جواب گفت :

الا رب صوت رائع من مشوه *** قبيح المحيا واضع الأب والجد (1)

یر و عك منه صوته و لعله *** إلى أمة يعزى معاً و إلى عبد (2)

ص: 90


1- محيا بضم اول و تشديد ياء و قصر آخر، بمعنی روی است.
2- راع فلانا ، یعنی بشکفت آورد اورا.

چون سلیمان این طفره را بدید گفت این سخن بگذار سوگند بخدای از شنیدن این صوت آنچه باید قلب ترا فروگیرد گرفته است ، آنگاه گفت ای غلام هم اکنون سنان را حاضر گردان .

چون ذلفاء این حال بدید برسنان بترسید و یکی از خدام خود را بخواند و گفت اگر زودتر از رسول امیرالمؤمنین سنان را دریابی و او را از زیان جان حذردهی ده هزار درهم بتوعطا کنم و ترا در راه خدایتعالی آزادگردانم.

بالجمله فرستاده سلیمان زودتر سنان را دریافت و فی الحال بخدمت سليمان حاضر ساخت .

چون سنان را سلیمان بدید از روی خشم و ستیز گفت ای سنان آیا ترا نفرموده ام که گرد چنین کار میکرد گفت یا امیرالمؤمنین همانا حلم و عفوتو مرا باین کار بداشت و من بندۀ امیر المؤمنين و پرورش یافته بساط ناز و نعمت و دولت او ،هستم اگر امیرالمؤمنین مرا بر کردار من نگیرد و از این جریرت بعفو و رحمت گراید روا باشد.

سلیمان گفت از تو در گذشتم لكن أما علمت أن الفرس إذا صهل و دقت له الحجر (1) و أن الفحل إذا هدر ضبعت له الناقة، وأن الرجل إذا تغنى أصغت له المرأة إياك إياك و العود إلى ماكان منك فيطول غمك»

یعنی مگر ندانسته باشی که چون اسب صهیل برآورد مادیان بدو گرایا نشود و چون شتر نرصدا بلند کندشتر ماده بجانبش بازان گردد ، و چون مرد بآواز صدا بر کشد زن هوش و گوش بدو سپارد یعنی از این کردار و اثر صوت حالت زن دیگر گون گردد و میل او بدیگر جای کشد چنانکه هم اکنون از اثر آواز تو ذلفاء از خویش بی خبر و بیاد یار و دلدار خویش خونین جگر و دلش بکوی او رهسپر و خاطرش بسوی او پر شرر گردید، و اینگونه زمام اختیار از کف بگذاشت و بیهوشانه از فسطاط بیرون تاخت از این پس پرهیز که باینکار اعادت کنی و دستخوش

ص: 91


1- حجر ، بكسر اول مادیان است، بتقديم حاء برجيم.

تباهی و مصیبت گردی .

در جلد چهارم اغانی مسطور است که یکی از موالى وليد بن عبدالملك ميگفت دلال که سليمان بن عبدالملك او را خصی کرد چنانکه بآن اشارت رفت شخصی ظریف و جميل و نیکوبیان و از تمامت مردمان حاضر جوابتر بود ، و از آن پس که سلیمان او را بغلط و بیگناه خصی کرد بروی رفتگرفت و با یکی از موالی خویش گفت دلال را پوشیده بمن آرچه از نوادر و ظرافت و حسن مجاورت او خبر یافته بود و با غلام گفت: بپرهیز که هیچکس از این کار آگاه شود .

پس آن غلام بدو شد و از احضار خلیفه بیاگاهانید و بکتمان سفارشکرد، دلال نیز پوشیده از مسکن خویش بیرون شد و با آن غلام راه شام گرفت چون بدمشق در آمدند غلام او را در منزل خویش درآورد و خبر او را با سلیمان بگذاشت .

سلیمان شب هنگام او را بخواست و با او گفت و يلك خبر تو چیست گفت یا با امیرالمؤمنين يكدفعه دیگر مرا از قبل خایه کشیدند آیا همیخواهی دفعه دیگر مرا از راه دبر خایه برکشی.

سلیمان از این سخن بخندید گفت دور شو که خدایت رسوا دارد آنگاه گفت تغنمی کن گفت تغنی من در دف نیکوست بفرمود تادف بیاوردند و او در این شعر عرجی تغنی نمود :

أفي رسم دار دمعك المتحدر *** سفاهاً و ما استنطاق ماليس يخبر

تغيير ذاك الربع من بعد حدة *** و كل جديد مرة متغيير

لأسماء إذقلبي بأسماء مغرم *** و ما ذكر أسماء الجميلة مهجر

چون سلیمان این ساز و سوز و این آهنك دلفروز بشنید سخت در طرب رفت و باوی گفت سزاوار هستی که ترا دلال نامند بسیار نیکو زدی و نکوخواندی سوگند با خدای ندانم كداميك از دوکار تو عجیب تر است آیا سرعت جواب و سرعت فهم ، یا حسن غنا و خوشی نواز تو همانا کارهای تو بتمامت عجیب میباشد .

آنگاه بفرمود او را بصله بزرك شاد کام نمودند و يك ماه او را نزد خود بداشت و دلال از بهرش تغنی همیکرد و سلیمان بشرب روز سپرد و از پس آن مدت او را با برك

ص: 92

و ساز روانه حجاز ساخت .

در جلد سیم اغانی از این اعرابی مرقوم است که وقتی سليمان بن عبدالملك در میان حارث بن خالد بن عاص مخزومی و مردی از خالوهای وی از طایفه بنی عبس بمناصلت و تیراندازی فرمان داد مرد عبسی تیر بیافکند و تیرش بخطا رفت ، وحارث تیر بر نشان بنشاند و گفت : « مشيك بين الزرب والمرابد ».

و دیگر باره تیر بیافکند و همچنان عبسی خطا کرد و حارث بر نشان بنشاند و گفت: «و أنك الناقص غير الزائد»

سلیمان از این حال منزجر شد و باحارث گفت تو را سوگند همیدهم که از این تیر افکندن و سخن راندن دست و زبان بر بندي.

و هم در آن کتاب در ذیل احوال موسی شهوات و مجاری اوقاتش از حارث بن سلیمان جهیمی مسطور است که گفت در مجلس سلیمان بن عبدالملك حاضر بودم خالد سعيد بن بن عمرو بن عثمان بن عفان اندر آمد و گفت یا امیرالمؤمنین در حضرت تو بداد خواهی آمده ام گفت از کدام کس با تو تعدی رفته است گفت از موسی شهوات گفت او راچه بود گفت مرا هجو کرده و بعرض من زبان برگشوده.

سلیمان بر آشفت و با غلامی گفت تا او را حاضر ساخت و سلیمان با موسی گفت وای بر تو آیا در حق سعید چنین گفته باشی؟ گفت یا امیرالمؤمنين من باوى بناهنجار نرفته ام لکن پسر عمش را مدح کرده ام از این روی در غضب رفته است.

سلیمان گفت این حال چگونه تواند بود گفت وقتی بعشق نگاری گرفتار و بهوای ماه رخساری بی اختیار شدم و بضاعت خود را باندازه کفایت ندیدم و از هر در بیچاره شدم، چون سعید با من دوست بود بدو شدم تامگر عطوفتی فرماید و از این بلیتم هاند و حکایتم بشنيد لكن بضاعتم نبخشید.

نومید بخدمت پسر عمش سعید بن خالد بن عبدالله بن خالد بن اسید شدم و از آن حالت شکایت بردم و باوی آنچه راندم بدور ساندم، چون آن حالت بدید اعادت طلبید از خدمتش باز شدم و سه روز با سوز بگذرانیدم آنگاه بدو شدم بمطایبت

ص: 93

مصاحبت نمود .

و چون آرام گرفتم با غلام خود گفت بافلان جاریه بگوی ودیعت مرا بیاور پس دو باب از بیت بر گشودند و همان جاریه که مطلوبه ام بود بیاوردند سعید گفت اينك آرزوی تست که با تو روی در روی است گفتم پدر و مادرم برخی تو باد همان است که گرفتار همانم آنگاه گفت ناکیسه که از بهر مخارجش بیاوردند و در پیش من نثار کرد و بجمله یکصد دینار بود و نیز آنچه در جای دیگر ذخیره و برای معیشت خویش آماده ساخته بود بیاوردند و به مامت با من گذاشت و گفت این توو این مطلوبه تو و این معونه تو بر گیر و شاد خوار کام سپار.

سلیمان گفت چون این کار با تو برای برد تو در سپاس او چه گفتی موسی گفت من این شعر انشاد کردم:

«أبا خالد أعنى سعيد بن خالد *** أخا العرف لا أعنى ابن بنت سعيد»

با بقیه این اشعار که از این پیش باختلاف خبر مطور شد، سلیمان در عجب رفت و باحضار سعيد بن خالد فرمان کرد و گفت همانا بآنچه موسی تو را وصف کرده سزاواری گفت یا امیرالمؤمنین حکایت چیست سلیمان بروی اعادت کرد و گفت چنان است که گفته است سلیمان گفت باز گوی با کدام بضاعت و استطاعت بچنین افعال مبادرت جوئی گفت از سی هزار دینار که وام برگردن دارم سلیمان گفت همانا بمثل آن و مثل آن و بثلث مثل آن در حق او عطا فرمودم پس یکصد هزار دینار برای سعید حمل کردند.

راوی میگوید از آن پس سعید بن خالد را ملاقات کردم و گفتم آن مال که سلیمانت عطا کرد چه شد گفت قسم بخدای بامداد نکردم مگر آنکه از تمامت آن دنانير جز پنجاه دینار بجای نمانده بود گفتم چه حادثه بتاراجش داد؟ گفت با در ضرورت دوستان یا در صلۀ خویشاوندان ودفع حاجت آنان و رفع فاقت ایشان بکار رفت و گفت اگر وی را مدح میکردم و بمادر شناخته نمیداشتم چون هر دوتن بيك نام بودند

ص: 94

نیز پدر هر دو بيك نام است مردمان را بشبهه افتادی تا كدام يك مقصود هستند.

و اینکه میگوید « لا أعنى ابن بنت سعيد» یعنی مقصود من آن سعید نیست که پسر دختر سعید است همانا مادر سعید بن خالد بن عمر و بن عثمان دختر سعید بن العاص است .

و چون موسی این سخن را با سلیمان بگفت سلیمان گفت سوگند باخدای سعید را هجو کرده باشی و بر من پوشیده نیست لکن راهی بر تو بدست نیست و او را رها ساخت.

در جلد نوزدهم اغانی مسطور است که وقتی جریر و كثير وعدى بن الرقاع و فرزدق در خدمت سلیمان بن عبدالملك حضور داشتند با ایشان گفت از اشعار سخت نیکوی خود که در مفاخرت انشاد کرده اید مراقرائت کنید فرزدق پیشی جست و این شعر بخواند :

و ما قوم إن العلماء عدت *** عروق الأكرمين إلى التراب

بمختلفين إن فضلتمونا *** عليهم في القديم و الاغضاب

و لو رفع السحاب إليه قوماً *** علونا في السماء إلى السحاب

چون سلیمان این شعر و این مفاخرت بشنید با شعرای دیگر گفت هیچ سخن مسازید و بفخر و فخار لب نگشائید سوگند با خدای که فرزدق جای سخن برای شما نگذاشت .

در جلد نهم اغانی در ذیل احوال ابی النجم عجلی شاعر مسطور است که گفت در خدمت سليمان بن عبدالملك حضور داشتم و جماعتی از شعرا نیز حاضر بودند فرزدق نیز در آنجا بود و جاریه بر فراز سر سلیمان ایستاده و او را بیاد بیزن دفع مگس میکرد.

سلیمان با جماعتی از شعرا روی کرد و گفت کیست که فردا اول صبحگاه قصيده فخریه انشاد کند و در آن افتخار سخن براستی گذاشته باشد تا این جاریه را بدو بخشم .

ص: 95

چون شعرا این سخن بشنیدند همه بر این كاريك جهت شدند و گفتند بیگمان ابو النجم در مقطعات خودش یعنی در رجز بر ما غلبه خواهد کرد ابوالنجم گفت شرط چنان باشد که من جز قصیده چیزی بعرض نرسانم.

پس بمنزل خویش برفت و در همان شب قصیده مشهوره خود را که در آن افتخار نموده و كويد علق الهوى بحبائل الشعثاء ، انشاد کرد و چون روشنی بامداد نمودار د با دیگر شعرا بخدمت سلیمان در آمدند و ابوالنجم قصیده خود را بخواند تا باین شعر رسید :

منا الذي ربع الجيوش لظهره *** عشرون وهو يعد في الأحياء (1)

سلیمان گفت در اینجا بایست اگر تو در این دعوی که در این بیت می نمائی بصداقت باشی دیگر از تو برهان و دلیل نمیجوئیم یعنی در اینکه بیست تن از خود را ادعا نموده که در شمار شجعان و فرسان میدان و راننده لشگر و فرمانگذار عسکر باشند. فرزدق گفت من شانزده تن از پسران او و چهار تن از پسرزادگانش را می شناسم که بجمله بر این صفت هستند.

سلیمان گفت همانا فرزندان فرزند هم اولاد او هستند، پس جاریه را بدو بخشید و در آنروز ابوالنجم بر تمامت شعر اغلبه یافت و ابوالنجم آن جاریه را بمنزل خویش در بادیه برد لكن بسبب نزاع و مجادلت اهل خویش با جاریه دچار محنت و بلیت بود . در جلد ششم اغانی مسطور است که علی بن عبد الله بن عباس بافضل بن عباس لهبي شاعر روی بشام نهادند تا بخدمت عبدالملك نائل شوند و يكي روز عبدالملك بر مرکب خود که شتری راهوار بود بر نشست و بتفرج روی بصحرا نهادند و حادی او با او بود وحدی میخواند و علی بن عبدالله نیز بر شتر خویش بر نشسته با وی صحبت کرد و حادى عبدالملك این شعر بحدی برخواند :

يا أيها البكر الذي أراكا *** عليك سهل الأرض في ممشاكا (2)

ص: 96


1- ربع بفتح اول بمعنی گروه است.
2- بكر، بفتح اول شتر جوان است.

ويحك هل تعلم من علاكا *** إن ابن مروان على ذراكا

خليفة الله الذي امتطاكا *** لم يعل بكراً مثل ما علاكا

این هنگام فضل لهبی باوی معارضه کرد و برای علی بن عبدالله بن عباس حدی راند و گفت :

يا أيها السائل عن على *** سألت عن بدر لنا بدري"

أغلب في العلياء غلابي *** ولين الشيمة هاشمي

جاء على بكرله مهري

عبدالملک از این کردار خشمناک گردید و روی بعلي بن عبدالله کرد و گفت محتور آل ابی لهب همین است؟ گفت آری و از آن پس چون مردم قریش را در خدمتش نام بردند و برای عطا بنوشتند نام فضل را ساقط کرد و گفت علی بن عبدالله بدو عطا خواهد کرد .

علی بن محمد نوفلی میگوید سلیمان بن عبدالملك در زمان خلافت برادرش وليد حج نهاد و در کنار بئر زمزم بیامد و بنشست این وقت فضل لهبی بیامد تا آب برگیرد وشروع برجز نمود و این شعر برخواند:

يا أيها السائل عن على *** سألت عن بدر لنا بدرى

مقدم في الخير أبطحي *** ولين الشيمة هاشمي

زمزمنا بوركت من ركي" *** بوركت للساقي وللمسقي (1)

سليمان غضبناك شد و خواست تا فضلرا گزندي رساند علی بن عباس او را از آن اندیشه بازداشت آنگاه فضل قدحی سرشار از خمر برای علی بن عباس بیاورد و علی آنقدح را بسلیمان بداد و خواستار شد تا بیاشامد سلیمان با حالت عجب از دستش بگرفت و با خشم گفت آری این مستحب است و بر زمین بگذاشت و نیاشامید و چون برمسند خلافت بنشست و با قامت حج راه بر گرفت فضل لهبی در خدمتش حاضر شد لکن سلیمان چیزی بدو عطا نکرد .

ص: 97


1- رکی، چاه است بروزن غنی .

در جلد پانزدهم اغاني در ذیل احوال حمزة بن بیض حنفی شاعر اسلامی از پدرش خالد بن حمزه مسطور است که گفت پدرم حمزة بريزيد بن مهلب در آمد و این وقت یزید در آستان سلیمان بن عبدالملك بود، پس یزید او را در پیشگاه سلیمان حاضر ساخت و حمزه این شعر را در مدح سلیمان بخواند :

ساس الخلافة والداك كلاهما *** من بين سخطة سأخط أوطائع

أبواك ثم أخوك أصبح ثالثاً *** وعلى جبينك نور ملك الرابع

سریت خوف بني المهلب بعدها *** نظروا إليك بسم موت ناقع

ليس الذى ولاك ربك منهم *** عند الاله وعندهم بالضايع

سلیمان فرمان داد تا پنجاه هزار در هم بدو عطا کردند، و دیگر از ابومسکین مسطور است که گفت حمزة بن بيض بر سليمان بن عبد الملك در آمد چون در حضورش بايستاد شروع بقرائت این شعر نمود :

رأيتك فى المنام شتت خزاً *** من بنفسجاً و قضيت ديني

تصدق يافدتك النفس رؤياً *** رأنها في المنام الديك عيني کنایت از اینکه در خواب چنان دیدم که مرا در جامه خز بپوشيدي و از عطای زروسیم دین مرا فروگذاشتی هم اکنون آنچه بخواب دیده ام مراعنایت فرمای تارؤیای من قرين صدق و راستی باشد .

سلیمان گفت ايغلام حمزة بن بيض را در خزانه جامه در آور هرچه لباس خز بنفسجی است بروی پراکنده کن پس او را ببرد و با باری گران از جامه بیرون آورد آنگاه سلیمان گفت وام تو چه مقدار است گفت ده هزار درهم پس بفرمود تا آن درهم نیز بدو بدادند.

در جلد هفتم اغانی مسطور است که وقتی سلیمان بن عبدالملك از عمر بن عبدالعزیز پرسید آیا جریر شاعر تر باشد یا اخطل عمر گفت مرا از این سئوال معفو دار سلیمان گفت قسم بخدای معفو نمیدارم عمر گفت همانا کفر اخطل میدان سخنرا بروي تنك ساخته و جریر را اسلامش عرصۀ سخنوری وسعت داده و رسیده است اخطل در

ص: 98

مراتب شعر و شاعری تا بآنجا که تو میدانی سلیمان گفت سوگند با خداي اخطل را برجرير ترجیح دادی.

در جلد چهارم اغانی مسطور است که سبب ضرب و نفی احوص چنانکه از این پیش اشارت کردیم این بود که جماعتی در خدمت سلیمان بن عبدالملك شهادت دادند که احوص میگوید چون جامه وفراش خویش را برافرازم هیچ باك ندارم که از این سه تن هر يك بوده باشد خواه ناکح يا منكوح یازانی.

و نیز از این جسارت بر افزون اینکه یکی روز حضرت سکینه دختر امام حسين علیهما السلام برسول خدا صلی الله علیه وآله وسلم افتخار مینمود و چون مؤذن گفت « أشهد أن لا إله إلا الله وأشهد أن محمداً رسول الله » آنحضرت با این کلمات مفاخرت فرمود، احوص نیز در برابر این اشعار در مفاخرت بگفت :

فخرت وانتمت فقلت ذرینی *** ليس جهل أتيته ببديع

فأنا ابن الذي حمت لحمه الدبر *** قتيل اللحيان يوم الرجيع (1)

غسلت خالي الملائكة الأبرا *** رمیتا طوبى له من صريع

و در این اشعار اشاره بجدش عاصم بن ثابت کند که از جانب رسولخدای صلی الله علیه وآله وسلم با چندتن از اصحاب برای تعلیم شرایع اسلام بر هطی از عضل وقاره مبعوث و مأمور شدند و مشرکان با ایشان نفاق ورزیده چند تن را بکشتند از جمله عاصم جد احوص بود.

و چون خواستند او را بردار بر آویزند مکس نحل بحمایت فراهم شد و مشرکان قدرت نیافتند آن کار با نجام رسانند تا خدای سیلی بفرستاد و او را ببرد، و مقصود از خال خود حنظله غسیل الملائکه است.

بالجمله سلیمان از این کردار و گفتار بخشم شد و بفرمود تا بتازیانه اش مضروب داشته بجانب یمن نفی کردند و او در این حال اینشعر بگفت :

بدل الدهر من ضبيعة عكا *** جيرة وهو يعقب الأبدالا

ص: 99


1- دبر ، بفتح دال مهمله وسکون باء موحده بمعنی مگس های عسل و زنبورها .

و پاره این نسبت را بولید بن عبدالملك داده و گویند وي او را مضروب داشت اما صحیح آنستکه این ضرب و نفی مکرر بوده است چنان که از این پیش نیز بهمین تقریب اشارت شد و از جسارت او در نام نسوان محترمه مذکور گردید.

در جلد یازدهم اغانی مسطور است که وقتی عمر بن عبدالله سلولی شاعر سلیمان ابن عبدالملك را در حال طواف دریافت و این وقت دو برد بر تن عجیر بود که یکصد و پنجاه دینار بهاداشت و بند نعلش پاره شد و عجیر بر گرفت آنگاه صدا برآورد و با سلیمان گفت :

ودليت دلوي في دلاء كثيرة *** إليك فكان الماء ريان معلماً

سلیمان بایستاد و گفت الله دره که تا چند فصیح است سوگند با خدای با اینکه گفت «ریان» راضی نشد تا گفت «معلما، قسم بخدای بخیال میرسد که وی عجیر است و من هرگز او را جز نزد عبدالملك نديده ا م گفتند آری عجیر است سلیمان بدو پیام کرد چون از حالت احرام در آمدیم نزد ما بیامد عجیر بدو شد سلیمان فرمان کرد تاسی هزار درهم بدو بدادند و نیز صدقات قومش را بدو عطا کنند عجیر آن صدقات را بایشان باز فرستاد و با نجماعت ببخشید .

و از این پیش در کتاب امام زین العابدین علیه السلام باحوال واخبار عجیر سلولی اشارت رفت .

ص: 100

بیان احوال ابی یحیی عبید الله

ابن سریج مغنی مشهور مولای بنی نوفل بن عبد مناف

ابو يحيى عبیدالله بن سریج (1)مولای بنی نوفل بن عبدمناف و بقولی مولای بني حارث بن عبدالمطلب وبقول ابي غسان محمد بن يحيى مولای بنی لیث و ساکن مکه و بقول حسن بن عتبة اللهبی مولای بنی عابد بن عبد الله بن عمر بن مخزوم بود، و سلمة بن نوفل بن عماره گفته است این سریج مولای عبدالرحمن بن ابی حسین بن نوفل بن عبد مناف است ؛ و او را چهره گندم گون بود که میل بحمرت داشت و کوسج واصلع بود و سیاهی چشمش میل به نشیب وروی با انف داشت و هشتاد و پنجسال روزگار شمرد واكثر اوقات مقنعه آویختی و بخواندی و بنواختی و بعبد الله بن جعفر علیه الرحه انقطاع داشتی .

و ابن کلبی میگوید ابن سریج مخنث واحول بود و همیشه از دو چشمش آب فرو چکیدی و او را وجه الباب لقب کرده بودند و مخنث بود و در حسن غنا بر تمامت مردمان پیشی داشت و مرتجلا میسرود و در زمان عثمان بن عفان تغنی می نمود و در زمان وفات او اختلاف شده است .

صاحب تاریخ الکامل در زمان سليمان بن عبدالملك تصريح كرده ابو الفرج اصفهانی در زمان خلافت سليمان بن عبدالملك و نيز بقولی در زمان هشام و بروایتی بعد از قتل وليد بن يزيد نوشته لکن در زمان سلیمان اصح است.

بالجمله چون بسرود می پرداخت چهره اش را پوشیده می داشت و او اول کسی است که در مکه بزبان عربی تغنی نمود و چون عبدالله بن جعفر بدرودجهان فرمود باحكم ابن المطلب بن عبد الله بن المطلب بن خطیب مخزومی که در شمار اعیان و بزرگان قریش بود اتصال یافت و ابن سریج از ابن المسجح (2) بیاموخت چنانکه اشارت شد .

ص: 101


1- بر وزن زبیر
2- بروزن منبر، بتقديم جيم برحاء مهملة

اسحاق بن ابراهیم گوید اصل غناء از چهار تن بود دو نفرمکّی و ايشان ابن سريج و ابن محرز بودند و دو تن مدنی و ایشان معبد و مالك هستند.

اسحاق میگوید از هشام بن المرية پرسیدم احذق مردمان در غنا کیست گفت مختصر آنستکه تابحال مثل ابن سریج آفریده نشده است و باین حسن صوت پدیدار نیامده چنانکه چون معبد خوش بنواختی و از نوازش خویش بنازش در آمدی گفتی امروز سریجی هستم.

يونس بن محمد کاتب گفت گویا ابن سریج با تمام مردم در خلقت ممزوج بوده چه برای هرکس بخواهش دلش تغنی مینمود و نخست روزیکه بسرود مشهور گردید در سورختان پسر مولایش عبدالله بن عبدالرحمن بن ابی حسین بود

و چنان بود که خوانون سرای جماعتی از نسوان را بر خوان طلبیده و برای تهیه و پذیرائی ایشان همی کلفت وزحمت بر خویشتن می نهاد.

ابن سریج گفت ای خاتون این چند بزحمت و مشقت مباش و در تدارك اطعمه و اشر به مکوش سوگند با خدای چنان در این سور سرود نمایم و زنان را از خویش بیگانه گردانم که نه رنج تو را دانند و نه دست از ترنج شناسند و ندانند توچه آوردی و خود چه خوردند و از آن پیش که تغنی نماید نوحه گری کردی تا خبر قتل مردم مدینه بدست مسرف بن عقبه در مکه شیوع یافت ابن سریج از این ماتم دل بغم داشت وبركوه ابوقبیس برشد و باین شعر نوحه گری نمود :

ياعين جودي بالدموع السفاح *** وابكي على قتلى قريش البطاح

مردمان این نوحه را مستحسن شمردند و اول شعریکه بآن ندبه کردند همین شعر بود.

يحيي بن الملكي حکایت کند که عطاء بن ابی رباح وقتی ابن سریج را در ذی طوی بدید که جامه رنگین بر تن کرده ملخی را خیطی برپای بسته و ببازی پرواز همی دهد.

عطاء گفت ای فتان آیا از کار و کردار خویش برکنار نشوی خدای مردمان را

ص: 102

از فتنه تو آسایش دهد .

ابن سريج گفت از رنك جامه ولعب نمودن با جراده چه زیان با مردمان آید.

گفت براغانی خویش مردمان را بهواجس نفسانی گرفتار و مقهور سازی .

ابن سریج گفت بحق آنانکه از اصحاب رسولخدا دریافته و بحقِّ رسولخدا صلى الله علیه و آله که بر تو وارد است از تو خواهش میکنم که گوش فرادهی و یکشعر از من بشنوی اگر درگوش تو منكر افتاد مرا بترك اينکار فرمان دهی و من نیز سوگند میخورم بخدای و بحق آنکس که کعبه را بر پای داشت که اگر بعد از شنیدن بترك آن حکم فرمائی اطاعت کنم .

اینکلام ابن سريج عطا را در وی بطمع افكند و گمان کرد که چون بشنود منکرشمارد و او را بازدارد و گفت بگوی و او باین شعر جریر تغنی نمود:

إن الذين غدوا بلبك غادروا *** وشلا بعينك لا يزال معيناً (1)

غيضن من عبراتهن وقلن لي *** ماذا لقيت من الهوى ولقينا (2)

چون عطا آنصوت خداداد و آن عطای کرامت بنیاد را بشنید حالش بگشت و سخت مضطرب گردید و شور ذوق دروی اثر کرد و سوگند یاد نمود که تمامت آنروز را تا شامگاه جز باین دو شعر با هیچکس تکلم ننماید و بمكان خود در مسجد الحرام برفت و هرکس نزد اوشدی و از مسائل حلال وحرام ياخبر و حدیثی پرسش کردی یکپای خود را برپاي ديگر زدی و این صوترا انشاد نمودی تا نماز مغر برا بپای گذاشت، و از آن پس هیچوقت با ابن سریج بچنین سخنان بازنگشت و باوی متعرض نشد.

از عمر بن سعد از مولای حارث بن هشام مذکور است که ابن زبیر شبی بکوه ابو قبیس شد و صوتی بسرود بشنید چون باز گشت اصحابش رنگشرا دیگرگون دیدند گفتند همانا در چهره ات افروختگی پدید است گفت اینحال از کوه حاصل شد، چه بود گفت آوازی بشنیدم که اگر از جن باشد سخت عجیب است و اگر از آدمیزاد

ص: 103


1- مغادرة ، واگذاشتن وشل، بفتح اول کم از اشگ .
2- تغییض کم کردن اشگ .

باشد هیچ حدی و پایانی برایش متصور نیست .

میگوید چون بتفحص شدند ابن سریج را نگران آمدند که در این شعر یزید بن معاويه تغنمی کند:

أمن رسم دار بوادي غدر*** لجارية من جواري مضر

خداجة الساق ممكورة***سلوس الوشاح كمثل القمر(1)

تزيِّن النساء إذا ما بدت***و يبهت في وجهها من نظر

زبیر بن دحمان حکایت کند که وقتی معبد در این بیت تغنی مینمود:

آب ليلي بهموم و فکر *** من حبيب هاج حزني والسِّهر

يوم أبصرت غراباً واقعا***شر ماطار على شر الشجر

مالك نیز که حاضر بود باین شعر از قصیده باوی معارضه و تغنی نمود:

وجرت لی ظبیة یتبعها *** لين الأظلاف من حور البقر

كلمَّا كفكفت منى عبرة *** فاضت العين بمنهل درر

وایشان با هم سخن در افکندند و هر يك گفتی صنعت من در این صوت نیکتر و با هم منازعت ورزیدند و این داور برا با ابن سریج حوالت کردند و بسوی مکه شدند وازوی پرسش کردند گفتند در پاره بساتین خویش بیرو نشده ایشان از پی او روان شدند و برفراز سرش بایستادند و بر دستش حنادیدند و گفتند ما از مدینه بتوراه سپردیم تا در این دو صوت که صنعت نموده ایم حکومت فرمائی و ترجیح آن یکرا بر دیگری بازنمائی .

ابن سريج گفت هر يك صوت خویشرا تغنى نمائيد.

پس معبد از نخست آواز خویش برکشید و تغنی خود را باز نمود.

ابن سریج گفت سوگند با خدای نیکوتغنی نمودیى لكن شعری ناخوش اختيار کردى ويلك چه چیز تو را بر آن باز داشت که چنین صنعتی جید و پسندیده را در حزن واندوه و بیداری و فکر وهموم که چهار نوع از غم و اندوه است در یکشعر بیاوری و در

ص: 104


1- ممكورة ، زن آکنده ساق گرد اندام

بیت ثانی دو لفظ شر را که در یکمصراع که «شر ماطار على شر الشجر »است آشکار کنی.

آنگاه با مالك گفت تو بياور تاچه داري مالك از بهرش تغنی نمود ابن سریج گفت سوگند با خدای معبد نیکو تغنى نمود مالك برآشفت و گفت آیا چنین گوئی با اینکه معبد طفل یکماهه است پس اگر یکسال بروی بگذرد چه خواهی گفت ابن سریج سخت خشمناك شد و حنا از انگشتش بریخت و گفت تو طفل یکساعته هستی که چنین سخن کنی پس از آن گفت همین قصیده را که در آن تغنی نموده اید باید انشاد نمائید ، پس بخواندند تا با این شعر رسیدند :

تنكر الاثمن ما تعرفه *** غير أن تسمع منه بخبر

آنوقت ابن سريج بآواز بلند صیحه برکشید: هذا خلیلی و هذا صاحبی ، آنگاه تغنی نمود و چنان بخواند که سنگرا بآواز آورد و ما چنانکه آمدیم بدون اینکه یکساعت توقف نمائیم کندو شرمسار و مفتضح از مکه انصراف جستیم.

و این قصیده مسطوره از اشعار عبدالرحمن بن حسان بن ثابت است که در حق رمله دختر معاوية بن ابی سفیان انشاد کرده.

وعبد الرحمن را با رمله و پدرش در تشبیب بنام او اخبار کثیره است ، ابوالحسن مدائنی گوید که معبد گفت بسرای ابوالسائب مخزومی شدم و او در کار عبادت چنان بود که در هر روز و شب هزار رکعت نماز بگذاشتی چون مرا بدید رخصت خواندن بداد و گفت از آن اشعار که گریستن آورد چه داری؟ گفتم این شعر است :

ولهن بالبيت العتيق لبانة *** والبيت يعرفهن لويتكلم

لوكان حيا قبلهنِّ ظعائناً *** حي الحطيم وجوههن وزمزم

متجاورین لغیر دار إقامة *** لوقد أجد تفرق لم يندم

با من گفت این شعر را تغنی نمای من تغنی نمودم آنگاه بنماز برخاست و مدتی بطول انجامید پس گفت از آنچه بطرب و اندوه بیاورد با خویش چه داری؟ پس این شعر بخواندم :

ص: 105

لسنا نبالي حين ندرك حاجة *** ما بات أو ظلِّ المطی معقِّلا

أبو السائب با من گفت این شعر را تغنی کن من از بهرش بسرود آوردم آنگاه بنماز برخاست و گفت آنچه برقص در آورده بازگوی گفتم:

فلم أر كالتجمير منظر ناظر *** ولا كليالي الحج أفتن ذاهوى

گفت بر اینحال بیاش تا من بر اینحال بدو رکعت احرام بندم .

عبدالرحمن بن ابراهیم مخزومی حکایت کنند که مادرم مرا گاهی که بسن پسران بودم نزد عطاء بن ابی رباح فرستاد تا از مسئله از وی پرسش کنم و من او را در سرائی که دار المعلی میگفتند در یافتم که جامه معصفر بر تن برکشیده بود و بر منبر جلوس داشت و پسرش را مختون کرده و طعامی در حضور عطا حاضر کرده بودند و او فرمان همیکرد تا بمردمان پراکنده مینمودند من با کودکان بگردکان ملاعبة نمودم تا مردمان طعام بخوردند و متفرق شدند.

و تنی چند از خواص در خدمت عطا بجای ماندند و گفتند یا ابا محمد اگر رخصت فرمائی غریض و ابن سریج را بخواندن بخوانیم گفت چنانکه خواهید بپای گذارید چون حاضر شدند آنجماعت بجانب ایشان شدند و عطا در جای خود بماند و ایشان آندو تن را در یکی از بیوت سرای در آوردند و به تغنی در آمدند و من بسرود ایشان گوش داشتم و ابن سریج دف برگرفت و باین شعر كثير تغنی نمود :

بليلي وجارات لليلى كأنها *** نعاج الملا تحدى بهن الأ باعر

أمنقطع ياعز ما كان بيننا *** و شاجر نى باعز فيك الشواجر

إذا قيل هذا بيت عزة قادني *** إليه الهوى واستعجلتني البوادر

أصد و بي مثل الجنون لكي يرى *** رواة الخنا أني لبيتك هاجر

از این تغنی مردمانرا گفتی خوابی گران دریافته و بحالت غشی و بیهوشی وسر گشتگی و مبهوتی مانند اموات از خویش بیگانه بودند همه گوشها بصوت او فراز و چشمها بسویش باز و گردنها بجا نبش دراز گردید.

ص: 106

آنگاه غریض بآوازی دیگر تغنی نمود پس از آن ابن سريج باقضيب بنواخت و غریض دف بر گرفت و باین شعر اخطل تغنی نمود:

فقلت اصبحونا لا أباً لأبيكم *** وما وضعوا الأثقال إلا ليفعلوا

وقلت اقتلوها عنكم بمزاجها *** فأكرم بها مقتولة حين تقتل

آنگاه هر تن بيك صوت تغنی نمودند و مرا اندیشه همیرفت که مگر زمین میخواهد زیرو روی شود و هم اینحال در عطا هویدا شد آنگاه غریض در این شعر عمر بن ابي ربيعه آهنگ برآورد و سرود نمود :

كفى حزناً أن تجمع الدار شملنا *** وأمسى قريباً لا أزورك كلثما

دعي القلب لا يزدد خبالا مع الذي *** به منك ارداوى جواه المكتما

ومن كان لا يعدو هواه لسانه *** فقد حل في قلبي هواك وخيما

وليس بتزويق اللسان وصوغه *** ولكنه قد خالط اللحم والدما

و نيز ابن سريج بشعری چند تغنی کرد و پس از وی از غریض بانگ بسرود برخاست سوگند با خدای در آنجماعت آثار حرکت نماند و هیچکس سخن نراند و همه را کوش و هوش بصوت و سرود ایشان بود.

عطا نیز برسریر خویش اسیر بود و بسیار شدی که از وجد وطرب سرش متمایل شدی و لبهایش جنبش گرفتی تا آفتاب بروی دامن برکشید و از جای جانب سرای گرفت و هیچ وقت شنوندگان را مانند تغنی ایشان بگوش نرسیده بود و ایشان آواز برکشیده و تغنی مینمودند .

چون عطاء را آنجماعت روان دیدند گفتند یا ابا محمد از این دو كدام يك نيكتر تغنی نمایند گفت آنکه آوازش باریکتر است و مقصودش ابن سريج بود .

در خبر است که وقتی جماعتی از جوانان از موالی بني اميه بآهنك مكه راه گرفتند و از تغنى معبد ومالك بشگفت اندر بودند آن گاه بمکه معظمه شدند و از ابن سریج پرسش گرفتند گفتند در بستر رنجوری جای دارد از یکی از دوستانش خواستار شدند که ایشانرا از تغنی او کامکار نماید آنشخص با ایشان بسرای ابن سریج در آمدند

ص: 107

و گفتند ما جوانان قریش هستیم اینك بسلام تو راهی بر نوشته و همیخواهیم از صوت دلنواز و نواز بساز تو بهره یاب شویم گفت چنانکه مینگرید مریض هستم گفتند ما بأندك ترانه تو شادمان باشیم و بصوتی دلر با دل برگشائیم .

ابن سریج چون مردي ادیب و آدمی وش و نیکخوی و با مقدار و مقامات مردمان دانا بود ازاین روی ایشانرا آزرده خاطر نساخت و صدا برداشت که ای جاریه جلباب و عود مرا بیاور چون بیاورد پرده از چهرۀ خویش بیاویخت چه او را قانون بود که چون بنواختن و خواندن پرداختی و محظوظ ساختی چهره خویش را که بس قبیح بود بپوشیدی تا مردمان از کراهت صورتش از ملاحت صوتش غافل نشوند و از قباحت منظرش از وجاهت مخبرش ذاهل نگردند و از هر حیثیت نوای خوش بشنوند و روی ناخوش ننگرند.

پس عود برگرفت و چندان بنواخت که ایشانرا دیگرگون ساخت و همه را خوشنود گردانید و گفت اکنون مرا معذور میدارید گفتند آری خدا عذر تو بپذیرد و بتواحسان فرماید و مرض از تو دور کند، پس بجملگی برخاستند و براه خویش شدند و از آن تغنی در عجب رفتند.

و چون از مکه بمدینه آمدند و از معبد ومالك استماع تغنی نمودند آن طرب که در تغنی ابن سریج حاصل کردند از ایشان نیافتند و چون اهل مدینه با ایشان گفتندی از تغنی ابن سریج بشنیدید گفتند آری بشنیدیم و مانندش نشنیدیم و از آن پس هر چه بشنویم رتبت و منزلتی ندارد.

حکایت کرده اند که وقتی قندیل گچکار و ابو الجدير در شعب الصفراء با هم ملاقات کردند قندیل از ابوالجدیر پرسش نمود که از کجا میآئی و بکجا میشوی گفت به رقطاء حبطیه عبور دادم که تر نمی چون رمل ابن سریج در این شعر ابن عماره سلمی مینمود:

سقى مأزمى نجد إلى بشر خالد *** غوادی نطاع فالقرون إلى عمد

منازل هند إذ تواصلني بها *** لألي تشبيبي بمستطرف الود

تثير ظلام الليل من حسن وجهها *** و تهدى بطيب الريح من جاء من نجد

ص: 108

چون این صوت بشنیدم مانند شتر مرغ از دنبالش روان شدم و تا مدتی راه از خویش بیخبر بودم و ناگاه خود را در مشاش در کمال حسرت نگران شدم و دل خویش نزد او گذاشتم بیدل و محسور باز شدم .

قندیل گفت هیچکس بسعادت تو باز نشده چه تو شعر ابن عماره را در غناء ابن سریج از رقطاء حبطیه شنیده باشی چنان است که بهره از نبوت برده باشی .

و ابن رقطاء از تمامت مردمان نیکتر مینواخت وقتی یکی از مردم مدینه بمنزل او در آمد و او بصوتی مخصوص از بهرش تغنی نمود بعضی از حاضران با وی گفتند هرگز باین فصاحت وصوت که امروز از تاروزه رقطاء دیدی شنیده و دیده باشی، مدنی در طرب آمد گفتم گروگان عهدی و پیمانی باشم که اگر این زه و و ترنه از روده بشکست نحوی باشد؟!در اینحال چگونه فصیح نخواهد بود .

و بشکست نحوی در مدینه جای داشت و فصیح و بلیغ بود و با ابوحمزه صاحب عبدالله بن یحیی کندی شارى معروف بطالب الحق که خروج کرده مقتول گردید .

ابراهیم موصلی میگفت تغنی هر مغنی از قلب یکتن مخلوق است اما غناء ابن سريج از قلوب تمامت مردمان مخلوق است .

و غناء برسه قسم است: یکنوع آنست که شنونده را در طرب و حرکت آورد و اورا سبك نمايد ، نوع دیگر اندوه و رقت آورد، سیم حکمت و اتفاق است در صنعت و این جمله بتمامت درغناء ابن سریج موجود است.

ابو دهبل حجی میگوید با ابو السائب مخزومی نزد زنی مغنیه در مدینه بودیم و آن زن زلفاء نام داشت پس ما را در شعر جميل بن معمر ولحن ابن سریج نمود:

لهن الوجا، لم كن عوناً على النوى *** ولازال منها ظالع و كسير

كأنى سقيت السم يوم تحملوا *** و جد بهم حاد،و حان مسیر

ابو السایب را حالت و جد و طرب دیگرگون نمود و روزگار بروی دگر سان افتاد و گفت ای ابو دهبل سوگند با خدای ما از اثر این غناء در خطر هستیم و از خدای

ص: 109

خواستار هستیم که ما را سالم بدارد و از هر محذوری کفایت فرماید چه من از این حال که مرا چیره گشته هیچ ایمن نیستم که حالتی بر ماچنك در افکند که پرده عقل و خرد را چاک زند و از آن پس از کمال وجد و شوق همی بگریست.

اسحاق بن يحيى بن طلحه حکایت کند که جریر بن الخطفي بمدينه در آمد و ما در آنروزگار بسن جوانی و طالب شعر و کامرانی بودیم و اشعب نیز با ما روزو شب میگذاشت و در آنحال که در خدمت جریر بودیم از پی حاجتی بیرون شد و ما در مکان خویش بماندیم .

و احوص بن محمد شاعر از زمین قباء بر حماری بیامد و با ما گفت جریر کجاست گفتم از پی حاجتی برخاست تورا حاجت چیست گفت قسم بخدای اراده کرده ام که او را بیاگاهانم که فرزدق از وی اشعر است و اشرف

گفتيم ويحك باوى متعرض مشو ، و باز شو پس برفت و جریر بیامد و نیز در حال احوص بازگردید و با جریر روی کرد و گفت السلام عليك يا جرير ، جرير اورا پاسخ داد آنگاه احوص گفت یا ابن الخطفی فرزدق از تو اشعر واشرف است.

جریر گفت این شخص کیست که خدایش رسوا و ذلیل بدارد گفتیم احوص بن محمد بن عاصم بن ثابت بن ابي الافلح است جریر گفت آری خبیث پسر طیب است و گفت تو این شعر گوئی:

يتمر بعيني ما يقر بعينها *** و أحسن شيء ما به العين قرت

یعنی روشن میگرداند چشم مرا هر چه روشن نماید چشم آن محبوبه را و بهترین چیز آنست که چشم آن روشن گردد.

احوص گفت آری من گفته ام گفت چشم او را همان روشن کند که بروي چیزی در سپوزند مانند پاچه شتر، پس تو را نیز چنین چیزی خوش آید و چشمت را روشن گرداند .

احوص باز شد و چند خرما و پاره از فوا که برای ایشان بفرستاد و ما روي با جریر آوردیم و از وی پرسش همی کردیم و اشعب پهلوی در نشسته و جریر در پایان بیت

ص: 110

جلوس کرده بود ، و اشعب از وی بالحاح وابرام سؤال همی کرد.

جریر گفت سوگند با خدای تو از تمامت این مردم قبیح تری در صورت و لئيم تری در حسب وسیرت چه در این روز از کثرت ابرام مرا رنجور ساختی .

اشعب گفت قسم بخدای من از جمله ایشان از بهر تو باسودتر و بهترم جریر از این سخن متنبه گردید و گفت و يحك این سخن از چه گوئی گفت من اشعار ترا بملاحت توأم دارم و مقاطع و مبادیش را بجودت وظرافت در هم آورم .

جریر گفت خوشا و خنکا، پس اشعب بسرود و نواز شروع کرده این شعر جریر را بلحن ابن سریج به تغنی و سرود گرفت :

یا اخت ناجية السلام عليكم *** قبل الرحيل وقبل عذل العذل

لو كنت أعلم أن آخر عهدكم *** يوم الرحيل فعلت مالم أفعل

طرب و سرور چنان بر جریر غلبه یافت که زانو بزانو بجانب اشعب روان شد و گفت قسم بجان خودم آنچه گفتي بصداقت گفتی و تو از ایشان از برای من سودمندتری و شعر مرا نیکو و جید آوردی سوگند با خدای نیکو گفتی آنگاه او را باعطای صله و جامه خرسند داشت.

چون ما این اعجاب جریر را در استماع این صوت بدیدیم یکی از اهل مجلس گفت اگر از واضع این صوت اینصوت استماع مینمودی حال توچه بود گفت مگر برای این صوت جز اشعب واضعی است گفتیم آری گفت بکجا باشد گفتیم در مکه است گفت من از حجاز شماروی بر ندارم تا بمکه در آیم.

پسر جریر بدانسوی راه گرفت ،و نیز پاره که در طلب شعر راغب بودند در صحبتش روان شدند و من نیز با ایشان بودم پس بجمله نزدا بن سریج آمدیم و او در اینوقت در میان جوانانی از ظریفان قریش بود که ظرافت و ملاحت چون باران از سحاب از ایشان فرو باریدی.

چون ما را بدیدند با روی گشاده و خوی آزاده نزديك شدند ترحيب وترجيب وسلام و تحیت گفتند و از حاجت ما پرسش گرفتند ما داستان خویش بگذاشتیم ایشان با جریر

ص: 111

تکریم نمودند و بمكانت ومنزلتش مسرت یافتند .

و عبيد بن سریج مقام جریر را عظیم شمرد و گفت فدای توشوم هر چه میخواهی بخواه گفت همی خواهم مرا از این لحن که در مدینه شنیده ام و از این روی بسوی تو راه نوشته ام بشنوانی گفت چیست گفت :

يا اخت ناجية السلام عليكم *** قبل الرحيل وقبل عذل العذل

ابن سریج آن شعر بسرود و با قضیبی که در دست داشت بنواخت سوگند با خدای هرگز چنان صوت و تغنی نشنیده بودیم .

جرير گفت اهل مکه همانا عطيتی بزرگ یافته اند سوگند بخداوند که اگر کسی از جای خویش بدینجا شود و هیچ چیز او را نباشد مگر اینکه بامداد و شبانگاه این صوت بشنود از تمامت جهانیان حظ و بهره اش بزرگتر است و شما این بهره را با زیارت بيت الله الحرام و این صورت های نیکو و زبانهای نازک و لطیف گو و كثرت فوايد وعظمت عواید توأم ساخته آید.

از حماد حکایت کرده اند که وقتی ولید بن عبدالملك بعامل مكه نوشت که ابن سریج را بدرگاه ما بفرست .

چون ابن سریج حاضر دار الخلافه شد روزی چند بزیست و ولید بدو ملتفت نبود تا یکی روز بخاطر آورد گفت ویلکم ابن سریج کجاست گفتند حاضر است ، او را احضار نمود چون در آمد و سلام بگذاشت ولیدش رخصت جلوس بداد و بخود نزديك بنشاند و گفت :

ويحك ياعبيد همانا از كثرت ادب وجودت اختیار و ظرافت لسان و حلاوت مجلس تو، چندان مرا بعرض رسانیده اند که باحضار تو فرمان کردم.

گفت فدای توشوم یا امیرالمؤمنين (تسمع بالمعيدى خير من أن تراه) و اين مثلی است معروف که در حق آنان گویند که شهرت ایشان از رتبت ایشان برتر است، ولید گفت امیدوارم که تو نه چنین باشی آنگاه گفت هر چه داری بیار، پس ابن سریج باین شعر احوص تغنی و سرود نمود:

ص: 112

أمنزلتي سلمى على القدم أسلما *** فقد هجتما للشوق قلباً متيماً

وذكر تما عصر الشباب الذي مضى *** و جدة وصل حبله قد تجذِّ ما

و إنى إذا حلت ببيش مقيمة *** و حل بوج جالساً أو يتهما

يمانية شظت فأصبح نفعها *** رجاء وظناً بالمغيب مرجماً

احب داو الدار منها وقد أبي *** بها صدع شعب الدارأن لا تثلما

فدعها و أخلف للخليفة مدحة *** تزل عنك بوسى أو تفيدك أنعما

ينال الغنى و العز من نال وده *** و يرهب موتا عاجلا من نشأما

ولید گفت سوگند با خدای تو خوش خواندی و احوص نیز خوب گفته است آنگاه باحضار او فرمانداد و گفت یا عبید باز گوی تا چگوئی پس باین شعر عدی بن رفاع عاملی در مدیحه ولید تغنی کرد :

طار الكرى فألم الهم فاكتنعا *** وحيل بيني و بين النوم فامتنعا

كان الشباب قناعا أستكنِّ به *** و أستظل زماناً ثمة انقشعا

فاستبدل الرأس شيباً بعد داجية *** فينانة ماترى فى صد غها نزعا(1)

عذنا بذي العرش أن يحنا و نفقده *** و أن نكون لراع بعده تبعاً

إن الوليد أمير المؤمنين له *** ملك عليه أعان الله فارتفعا

ولید گفت ای عبید براستی گفتی باز گوی این بهره و صنعت از کجاست گفت «هو من عند الله»ولید گفت اگر جز این گفتی تو را بادب نحسین نمیکردم ابن سریج عرض كرد«ذلك فضل الله يؤتيه من يشاء »وليد گفت «يزيد في الخلق ما يشاء»ابن سريج گفت «هذا من فضل ربي ليبلوني، أشكر أم أكفر »وليد گفت قسم بخدای علم و دانش تو نزد من از غناء تو اعجب و اکبر است بازگوی و بسرای

پس ابن سریج در این شعر عدی بن الرقاع عاملی که در مدح ولید گفته تغنی نمود :

عرف الديار تو هما فاعتادها ***من بعد ما شمل البلا أبلادها

ص: 113


1- فینانه: بروزن شيطانه ؛ زن خوش موی بلند گیسوی است

ولرب واضحة العوارض طفلة *** کالز يم قد ضربت به أو تادها

إني إذا مالم تصلني خلتي *** تباعدت منى اغتفرت بعادها

و إذا الربيع تابعت أنواؤه *** فسقى حناصرة الأحص فجادها

نزل الوليد بها فكان لأهلها *** غيثاً أغاث أنيسها و بلادها

چون این غناء بپای و این اشعار بسرود رفت، ولید بفرمود تا او را بخلاع فاخره بپوشیدند و کیسهای دینار و در هم پیش رویش بگذاشتند آنگاه گفت ای مولای من نوفل بن حارث همانا امری جلیل و فعلی جمیل بازنمودى.

ابن سریج گفت یا امیرالمؤمنین همانا خدایتعالی تراملکی عظیم و شرفی عالی و عزی سامی عطا فرمود و تو را در آنجمله مبسوط اليد نمود و انشاء الله تعالی از تو باز نخواهد گرفت و این ملک و سلطنت و حفظ رعیت و ریاست بریت را بر تو بازدیاد واستدامت میدارد چه تو آنچه عطا شدی سزاواری و از تو منتزع نخواهد ساخت چه ترا موضع و لایق آن گردانید .

ولید گفت ای نوفلی همانا تو بعلاوه آنچه داری خطیب هم هستی.

ابن سریج گفت (این همه آوازها از شه بود )آنچه گویم بنیروی نطق تست و در آنچه تکلم نمایم از لطف لسان تست و آنچه بیان کنم از فیروزی عزو بهره تست .

و از آنسوی چون احوص بن محمد انصاری و عدی بن رقاع عاملی بآستان وليد بر حسب فرمان حاضر شدند ولید بفرمود تا در جنب منزل ابن سریج منزلی برای ایشان مرتب داشتند و در آنجا فرود آوردند .

چون ابن سریج را بدیدند گفتند سوگند با خدایتعالی که قرب پیشگاه امیر المؤمنین از مجاورت توای مولای بنی نوفل ما را محبوب تر است چه قرب تو و لذت بغنا و سرود تو ما را از اکثر اموریکه اراده داریم باز میدارد .

ابن سریج گفت آیا این نعمت را خوار مایه انگارید و سپاسش را نمیگذارید.

عدی بن رقاع گفت يا ابن اللخنا از کجا برما منت همیگذاری من بر خویش نهاده ام که جز در حضور امیرالمؤمنین در هیچ کجا با تو در يك سقف نمانم .

ص: 114

احوص باعدی گفت آيا يك لغزش ابویحیی و هفوه لسان او را نباید متحمل باشی و کفاره این یمین بهتر از آن باشد که دوستی و محبترا متارکت نمائی و خواهش نفس را بجا آوردن نیکتر است که در آنچه نه سود آورد ، کار بلجاج افکنی، عدی بن رقاع همچنان از آنخشم و خشونت روی برنتافت و از آنجا روی برتافت و اخوص بتنهائی باوی بماند .

و از آنطرف این محاورت که پایانش بمشاجرت افتاد بعرض وليد رسيد واو ابن سریج را حاضر کرده بفرمود تا او را در بیتی در آورده پرده بروی بیاویختند و با او فرمود نگران باش تاچون احوض و عدی از انشاد اشعار خویش بپرداختند تو بسرود و تغنی آغاز جوى .

و از آنسوی چون احوص وعدی حاضر پیشگاه شدند و مدایح ولید را بعرض رسانیدند ، ابن سریج از آنمکان که جای داشت و ایشان او را نمیدیدند آواز برکشید وعود بنواخت و چنان تغنی نمود که ایشان را از خویش بیگانه ساخت .

عدی گفت با امیرالمؤمنین آیا رخصت میفرمائی تاسخنی بعرض رسانم گفت ای عاملی بازگوی .

گفت آیا چنین سرودگر و صاحب صوتی در خدمت امیر المؤمنين هست و معذلك باحضار ابن سریج فرمان کند و او از زمین تهامه پست و بلند زمین در نوردد ، و هر کس پرسد این مرد کیست گویند ابن سریج مولای بني نوفل است که بفرمان ولید بدرگاه او روی آورده و چون بیاید بر رقاب قریش و عرب پای گذارد و مردمان بزرگ را در زیر پی سپارد.

وليد گفت و يحك يا عدی تو این صوت را شناسا نیستی همانا وی ابن سریج است عدی گفت سوگند با خدای نه اینصوت شنیده ام و نه باین خوبی استماع نموده ام و اگر نه این بودی که این آواز از مجلس امیرالمؤمنین برخاسته میگفتم گروهی از جنیان بتغنی و سرود در آمده اند.

ولید با ابن سریج گفت برایشان در آی چون در آمدند و ایشان بدیدند عدی گفت چنین کسی سزاوار استکه او را از شهر بشهر و از دیار بدیار احضار نمایند و هرگونه

ص: 115

تکریم و احسان کنند و این سخن ناسه کرت بگذاشت.

آنگاه ولید بفرمود تا همان عطیت و عنایتیکه در حق ابن سریج مبذول افتاد و با ایشان نیز بجای آوردند و ایشان از درگاه او بمکان خویش کوس رحيل بكوفتند و آنشعر که این سریج برای ایشان تغنی نموده بود این اشعار عمر بن ابی ربیعه بود:

بالله ياظبي بني الحارث *** هل من وفي بالعهد كالناكث

لا تخذ عيني بالمنى باطلا *** و أنت بي تلعب كالعابث

هذا متى أنت لنا هكذا *** نفسى فداء لك يا حارثی

يا منتهي همي و يا منيتي *** و يا هوا نفسی و یا وارثی

و از این پیش در ذیل نگارش احوال عدی بن رفاع باین خبر باختلاف و اختصار اشارت شد.

حکایت کرده اند که وقتی یکی از اشراف قریش که از موالی و سادات ابن سریج بود او را در مورد عتاب در آورد و بر آن صنعت ملامت کرد و گفت اگر در کاری جز غناء بآداب دیگر رنج میبردی برای تو و موالی نوازین و اشرف بود ابن سریج گفت فدای تو شوم زنش مطلقه باد اگر تو درون سرای نشوی آتشیخ گفت و يحك توراچه بر این سخن بداشت ؟ گفت جعلت فداك جز این نیست که گفتم .

آنشيخ نوفلی با كمال عجب و شگفتی روی با همکنان کرد ایشان باوی گفتند اگر تو بسرای اندر نشوی زن خویشرا بطلاق بخواهد گفت پس ناچار درون سرای شد و آنجماعت نیز با وی در آمدند .

چون بوسط سرای رسیدندا بن سریج گفت اگر گوش بغناء من باز ندهی زن خود را طلاق گویم شیخ بر آشفت و گفت ای ناستوده نکوهیده دورشو و خواست از سرای بیرون شود اصحابش بدو گفتند آیا می پسندی وی زنشرا طلاق گوید و این وزر برگردن تو بار گردد گفت وزرغناء از این کار شدیدتر است و از این سخن معلوم میشود که در آنزمان نیز وزر و وبال و معصیت غناء مجهول نبوده است.

بالجمله ایشان گفتند هرگز چنین نیست که تو فرمائی و این دو وزر را یکسان

ص: 116

نباید شمرد ناچار شیخ در مکان خویش بایستاد و این سریج شروع بتغنی نمود و این شعر عمر بن ابی ربیعه را دربارۀ زینب بسرود :

أليست بالتي قالت *** لمولاة لها ظهرا

اشيري بالسلام له *** إذا هو نحونا خطرا

و قولي في ملاطفة *** لزینب نولی عمرا

وهذا سحرك النسوان *** قد خبرتنى الخبرا

معلوم باد که این اشعار بدو نوع مرقوم شده گاهی بجای الف آخر کاف نوشته اند و عمرك نوشته اند چنانکه در اخبار عمر بن ابی ربیعه مسطور شد و گاهی بجای کاف الف رقم کرده اند چنانکه در اینجا نگارش یافت .

بالجمله چون ابن سریج این تغنی بپای برد آتشیخ با آنجماعت گفت سوگند با خداوند چنین صوتی نیکو و نوائی دلنواز نه در حجاز و دیگر جای شنیده شده است آنگاه آنجا نشدند.

و هم از اصمعی مذکور داشته اند که وقتی عبدالله بن عمیر لیثی با ابن سریج گفت از چه از غناء روی برنتابی و اور ا بر این کردار عتاب همیکرد ، ابن سریج گفت فدای تو شوم اگر بشنوی ترک نکنی، آنگاه گفت زنش مطلقه است بسه طلاق اگر بسرای در نیائی و استماع نفرمائی.

عبدالله با آن رفیق که باوی همراه بود روی آورد و گفت بازگوی تو در این کار چه میبینی آیا باوی بسرای اندر شویم بازن اینمرد مطلقه شود یعنی ما را چاره نیست پس بسرای اندر شدند و ابن سریج در این شعر احوص برای ایشان تغنی نمود :

لقد ساقك الحيِّ إذ ودعوا *** فعينك فى إثرهم تدمع

و ناداك للبين ، غربانة *** فظلت كانك لا تسمع

آنگاه ابن سریج گفت زنش مطلقه باد که اگر تو اینکار را نیکو نشماری البته فرومیگذارم، عبدالله تبسم نمود و بیرونشد.

و دیگر حکایت کرده اند که ابن سریج گفت وقتی بپارۀ اراضی مکه عبور دادم

ص: 117

وكسل و رنجور بودم و جماعتی را انجمن یافتم و با خود همی گفتم چگونه با ایشان مجالست کنم با اینحال که بدان اندرم و از ایشان شنیدم که همی گفتند اينك ابن سريج فرا میرسد .

یکی از میانه گفت ابن سریج کیست و از کجاست چه بحال من آگاهی نداشت و یکی از ایشان این شعر تغنی کرد :

الاهل هاجك الأظعان *** إن جاوزن مطلحاً

ابن سریج گفت چون اینحال بدیدم قویدل شدم و با لباسهای رنگین که برتن داشتم با کمال مناعت و فخامت برایشان بگذشتم چون با ایشان روی در روي شدم حشمت مرا بپای شدند و بجمله مرا سلام گفتند و با جوانان خود گفتند در خدمت ابی یحیی راه سپارید.

و بروایتی دیگر این سریج میگوید گروهی از فتیان بنی مروان مرا دعوت کردند و من جامه درشت حجازی بر تن داشتم و برایشان در آمدم و آنجوانان در لباسهای حریر و دیبا تن بیاراسته بودند و چنان در البسه خویش جنبش میکردند که چون دنانير هر قلیه نمودی و من ایشانرا در این شعر تغنی کردم و خود را در پیش ایشان حقیر میدیدم :

أبا الفرع لم تظمن مع الحي زينب *** بنفسي على الناي الحبيب المغيب

بوجهك عن مس التراب مضنة *** فلا تبعدي إذكل حي سيعطب

چون این تغنی نمودم ایشان در چشم من همی ضعیف شدند تا با خودم مساوی دیدم چه میدیدم که مرا بزرگ همی شمردند آنگاه تغنی کردم :

ودع لبانة قبل أن تترحلا *** واسأل فان قلالة أن تسألا

ایشان در طرب شدند و مراسخت عظیم نگریستند و بتواضع و تکریم پرداختند چندانکه در ایشان آنطور بحقارت نگران شدم که از نخست در خود میدیدم و خود را چنان بزرگ دیدم که از نخست در ایشان می نگریستم آنگاه این شعر برای ایشان بسرود آوردم :

الاهل ماجك الأظعان *** إذ جاوزن مطلحا

ص: 118

چنان در طرب رفتند که بجمله در حضور من متحير بايستادند و حلي و حلل خویشرا بجمله از تن در آوردند و همی بر تن من بیاراستند چندانکه من در زیر آن البسه نفیسه پدید نبودم و خویشتن را چنان همیدیدم که پادشاهی در میان رعیتی و از کمال کبر و مناعت هیچوقت چشم بایشان نمی افکندم .

از حسن بن عمر و فقیمی حکایت است که گفت بر عامر شعبی در آمدم و در آن حال که باوی در غرفه نشسته بودم ناگاه آوازی بتغنی بشنیدم گفتم آیا این تغنی در مجاورت تو باشد ، شعبی مرا بر منزل او مشرف ساخت ، چون نگران شدم پسریرا چون پاره قمر بدیدم که این شعر تغنی می نمود :

و قمير بدا ابن خمس وعشرين *** له قالت الفتاتان قوما

آنگاه شعبی با من گفت آیا این پسر را میشناسی گفتم نشناسم گفت این همانکس باشد که در روزگار کودکی بدانش و حکمت نایل شده است ، وی ابن سریج است از اسحاق موصلی حکایت است که ابن سریج در شعر عمر بن ابی ربیعه هر وقت تغنی و سرود نمودی :

خانك من نهوى فلا تخنه *** وكن وفياً إن سلوت عنه

و اسلك سبيل وصله وصنه *** إن كان غداراً فلا تكنه

عسى تباريح تجيء منه *** فرجع الوصل ولم يشنه

چنان خویشتن را بزرگ و دانا و با شأن و مقام میدیدم که با خلیفه روزگار همدوش و همچنان میشمردم .

مالك بن ابى السمح گوید از ابن سریج پرسیدم که مقصود از این کلام مردمان که در حق مغنیان میگویند ( فلان يصيب و فلان يخطى و فلان يحسن و فلان یسیء) چیست ؟

گفت مصیب و محسن در جماعت سرود گویان کسی است که«یسمع الألحان ويملاء الأنفاس ، ويعدل الأوزان ويفخم الألفاظ ، ويعرف الصواب ويقيم الاعراب ،

ص: 119

و يستوفى النغم الطوال و يحسن مقاطيع النغم القصار ، و يصيب أجناس الايقاع ويحتبس مواقع النبرات ، ويستوفي ما يشاء كلها في الضرب من النقرات »

میگوید چون این کلام را بر معبد عرض دادم گفت اگر در باب غناء آیتی از سما میرسید جز این نبود .

و دیگر حکایت کرده اند که وقتی این سریج در مکانی جلوس داشت در این حال عطاء وابن جریح که دو عالم فقیه بودند بر وی میگذشتند این سریج با ایشان عهد و پیمان استوار نمود که از بهر ایشان تغنی نماید و ایشان بعد از استماع او را نهی نمایند فرو گذارد پسر ایشان بایستادند و او تغنی کرد:

اخوتي لا تبعدوا أبداً *** و بلى والله قد بعدوا

از اثر این تغنی و صوت ابن جریح منشی علیه بیفتاد ، وعطا از کمال وجد و طرب برقص بایستاد .

و دیگر اسحاق حکایت میکند که وقتی ابن سریج در بوستان این عامر این ابیات را تغنی مینمود :

لمن نار بأعلى الخيف *** دون البشر ما تخبو

أرقت لذكر موقعها *** فحن لذكرها القلب

إذا ما اخمدت ألقي *** عليها المندل الرطب

چون مردم حاج ابن صوت بشنيدند برروي هم بر آمدند تا لذت یابند و براین گونه ازدحام همیکردند تا مردی از پایان جماعت بیامد و با ابن سريج بانك بر آورد و گفت ای مرد از این کردار مردمان را از اعمال حج بازداشتی و بخویش مشغول ساختی وقت تنگست از خدای بترس و از ایشان بر کنارشو، پس ابن سریج بر خاست و برفت و مردمان بکار خود پرداختند .

از اسحاق موصلی حکایت کرده اند که گفت چون سليمان بن عبد الملك سفر حج نهاد و برای مغنیان بدره از زروسیم بفرستاد این سریج بآستان سلیمان بیامد و حاجب او را راه نگذاشت.

ص: 120

پس ابن سريج در نك نمود تا سرود گران سکوت کردند آنگاه آواز بر کشید و تغنى نمود « سرى همي وهم المرء يسري»

سلیمان گفت این آواز و سرود جز از ابن سریج نتواند بود، عرض کردند اوست گفت او را در آورید پس این سریع در حضور سلیمان در آمد و با عادت صوت فرمان یافت پس دیگر باره همان آواز فروخواند سلیمان بفرمود تا بدرۀ خویش بر گرفت و مغنيان را نیز بدرۀ عطا کرد.

ابن معتمد گوید چون ابن سريج بمرض مرك دچار شد بعيادتش برفتم و گفتم یا ابا یحیی چگونه با مداد کردی ؟ گفت سوگند با خدای بر صفتی که شاعر میگوید صبح کردم :

كأني من تذكر ما الاقي *** إذا ما أظلم الليل البهيم

سقیم ملِّ منه أقربوه *** وأسلمه المداري والحميم

کنایت از این که از گرانی مرض و بانك رحيل و فراغ از قال و قبل و یأس دوستان و خویشاوندان بآنحال اندرم که همۀ اهل و عیال از من در کلال و ملال هستند و طبیب و حبیب از من بی نصیب مانده و منتظر مرك من وترك من هستند و چون نوای حدى مرك برخاسته نه از آهنگم یادکنند و نه سرودم را بمعدود آورند و در همان مرض بمرد.

و در حال احتضار بر دخترش نگران شد که با دو چشم گریان اشك ريزان است چون ابن سریج نگریست بگریست و گفت بزرگتر اندوه من توئی چه بیم دارم که بعد از من بیهوده فرومانی گفت ای پدر بيمناك مباش چه هیچ سرودی نیاوردی که من نیاورم گفت تغنی کن تا بنگرم .

پس آوازهای مختلف و تغنیهای گوناگون آشکارا نمود و رخنه در سنگ خارا فرمود.

ابن سریج گوش همیداد و بجمله بشنید و گفت مرا بآسایش و خویش را بآرامش آوردی، آنگاه سعید بن مسعود هذلی را بخواند و دختر خویش را باوی

ص: 121

تزویج نمود و ابن مسعود بیشتر غناهای پدرش را از وی مأخوذ فرمود و پاره را دیگرسان نمود ، و بوی منسوب آمد.

ابو الفرج اصفهانی از ابو ایوب مداینی روایت کند که این ابن سریج در زمان سلیمان عبدالملک در مکه معظمه بمرض جذام در گذشت و در موضعی که دسم نام داشت مدفون شد و پاره وفات او را در پایان روزگار وليد بن عبدالملك نوشته اند.

وكثير السهمی در مرثیه او گوید :

ما اللهو بعد عبيد حين تخبره *** من كان يلهو به منه بمطلب

لله قبر عبيد ما تضمن من *** لذاذة العيش والاحسان و الطرب

لولا الغريض ففيه من مشابهه *** شمائل لم أكن فيها بذي ارب

هشام بن المرية گوید که مردی بمدینه در آمد و پوشیده با معبد سخن براند گفت در حالتی بامداد نمودم که از تمامت مردمان نیکتر تغنی کنم گفتیم مگر تاکنون چنین نبودی گفت مگر نمیدانید این شخص با من چه خبر آورد گفتند ندانیم گفت از مرك عبيد بن سريج با من باز گفت و تا او زنده بود من نتوانستم که بهترین همه مردمان از حیثیت نغنی باشم .

از یعقوب عثمانی مولای آل عثمان حکایت است که گفت در صبح روز پنجم از هشتم یعنی ایام حج در پیشگاه سرای عمر و بن عثمان در ابطح جای داشتم ناگاه مردی را بر راحله ورحلي جميل و اداة و آلات نیکو نگران شدم که رفیقی باوی بر راحله برنشسته و اسب و استری نیز با خویش به جنبیت میآوردند .

چون مرا بدیدند بایستادند و از من بپرسیدند و بشناختند و نزول نمودند و گفتند دو نفر از اهل توایم و حاجتی داریم و دوست میداریم که از آن پیش که بأمر حج بپردازی با نجام رسانی گفتم حاجت چیست گفتند کسی خواهیم که بقبر عبید بن سریج دلالت نماید .

با ایشان نرفتم تا بمحله بنی ابی قاره از بنی خزاعه بمکه رسیدیم و ایشان

ص: 122

موالی عبید بن سریج بودند و ابن ابی دباکل را بدیدم و از وی خواستار شدم که ایشان را در دستم بقبر ابن سریج دلالت کند و از آن پس از وی از حال ایشان پرسش نمودم گفت چون ایشانرا بر فراز قبر او وقوف دادم یکی از ایشان از راحله خود بزیر شد و عمامه از سر بر گرفت و معلوم شد وی عبدالله بن سعید بن عبد الملك بن مروان است پس ناقه خود را عقر نمود و به ند به وزاری پرداخت و با صوتي سوزناك و كليل ونيكو این شعر قرائت کرد :

وقفنا على قبر بدسم فهاجنا *** و ذكرنا بالعيش إذ هو مصحب

فجالت بأرجاء الجفون سوافح *** من الدمع تستبلي الذي يتعقب

فان تسعدا تندب عبيداً بعولة *** وقل له منا البكاء والتنحب

آنگاه رفیقش از راحله اش فرود شد و عقر نمود و قرشی باوی گفت بصوت ابي یحیی تغنی کن ،پس باین شعر سرود نمود :

أسعداني بعبرة أنراني *** من دموع كثيرة التسكاب

إن أهل الحساب قدتر كوني *** مولهاً مولعاً بأهل الحصاب

أهل بيت تتابعوا للمنايا *** ما على الموت بعدهم من عتاب

فلى الويل بعدهم وعليهم *** صرت فرداً و ملني أصحابي

ابن ابی دبا کل میگوید هنوز رفیق فرشی سه شعر بپایان نبرده بود که او منشی علیه بیفتاد گفتم اینمرد کیست گفت مردیست از جزام گفتم بچه نام معرو فست گفت عبدالله من منتشر،و قرشی تا ساعتی همچنان بیهوش بود .

آنگاه افاقت یافت و جذامی آب بچهره اش همی افشاند ، و چون کسی که عتاب کند گفت : تو همه گاه گرفتار خویش هستی و بینی آنچه می بینی آنگاه اسب را بدو نزديك نمود و او بر نشست.

آنگاه جذامی از آن خرجین که بر قاطر بر بسته بود قدحی و مشکی آب بیرون آورد و از خاک قبر ابن سریج چندی در قدح بیفکند و آب بریخت و هر دو تن از آن شربت بخوردند و سوار شده مرا نیز ردیف ساخته بیرون شد سوگند با خدای لب بآن

ص: 123

سخنان بر نگشودند و از آنچه در آن بودیم حدیث نراندند .

و چون نزديك بأبطح رسیدند گفتند ای خزاعی فرود شو ، و آن جوان بجذامی اشارت کرد و چیزی بگفت جذامی چیزی بمن داد چون نظر کردم بیست دینار بود .

پس از آن برفتند و من بجانب قبر باز شدم و آن دو ناقه کشته شده و اسباب و اداتش را بر گرفته بر دوشتر دیگر که با خود برده بودم حمل کرده بیاوردم و سي دينار بفروختم .

ذكر احوال عبد الملك ابي يزيد بربرى

مولی عبلات ، معروف بغریض مغنى

ابويزيد عبدالملك بربری را بسبب طراوت دیدار وحسن منظر و لطف مخبر و شادابی جوابی ملقب بغریض نمودند چه غریض هر چیز طری و تازه را گویند و ابن کلبی گفته است او را با غریض تشبیه مینمودند که بمعنی جمره نار است و از آن پس در مرور ازمنه و قصور السنه الف ساقط شد و او را غریض گفتند، و بعضی کنیت او را ابو مروان دانند و در بر بر متولد شده است و باعود و دف و قضیب میزد و می نواخت .

و از آن پیش که بسرود پردازد خیاط و درزی بود ، از نخست از ابن سریج تغنی بیاموخت چه در خدمت ابن سریج بخدمت میپرداخت و چون ابن سریج حسن طبع و ظرافت و حلاوت منطق او را بدید بیمناک بود که اگر او را سرود بیاموزد بجهت حسن وجه و ملاحت دیداری که او راست بروی غلبه کند و مردمان باوی روی آورند لاجرم ببهانۀ چند او را از خود دور ساخت.

و چون غریض نزد خاتونهای خود شد از درون ابن سریج با ایشان باز گفت و حسد او را با خود باز نمود و ایشان با وی گفتند هیچ میخواهی نوجه ما را بر

ص: 124

کشتگان ما بشنوى ومأخوذ داری و تغنی نمایی گفت آری .

آن زنان مراثی خود را از بهرش بخواندند غریض بر آن جمله تغنی ساخت و مانند مراثی خوانان و نوحه گران در هر کجا ماتمی بود در آمدی و زنان پرده بر کشیدند و او در بیرون پرده نوحه گری کردی و هر کس بشنیدی مفتون گردیدی و مردمان بدو مایل شدند .

و از آن پس هر صوتی را ابن سریج تغنی کردی غریض در لحنی دیگر با وی معارضه نمودی.

و چون ابن سریج این مقام و منزلت دروی بدید بر حسدش بر افزود و بار مال و اهزاج بسرود و مردمان بدو گرایان شدند، غریض با وی گفت یا ابا یحیی از غنا بكاهيدي و حذف کردی گفت ای مخنث گاهی که تو بر پدر و مادرت نوحه گری بیاغازیدی چنین کردم.

در هر صورت بعد از ابن سریج هیچکس مقام او را نداشت و پاره کسان ایشان را یکسان شمارند .

ابو عبدالله الزبیری میگوید پارۀ از کسان من حکایت کردند که ما حج نهادیم و چون در جمع فرود آمدیم آوازی دلکش و صوتی جان پرور شنیدیم که هیچ وقت چنان صوتی نیکو و سوز ناك نشنيده بوديم، مردمان بتمامت گوش بآواز برگشودند من پرسیدم صاحب صوت کیست گفتند غریض است مردمان مکه بمتابعت صوت بر آمدند و متفقاً گفتند امروز از غریض نیکو صوت تری نیست .

و شاهد این مقال این است که چنان شیفته صوت او میشدند که مردم حاج در حالت حج بصوت او دل میسپردند و از عریض پرسش کردند که آیا حالت مردمان در اصفای صوت و بر این منوال است گفت آری ایشان از وی خواستار شدند که برای و آنها تغنی نماید مسئول ایشان را با جابت مقبول داشت و بیرو نشد و در مکانی که هیچکس او را نمی دید بایستاد و آواز برکشید و ترنم نمود و فرود آورد و در این شعر عمر بن

ص: 125

ابی ربیعه تغني کرد

أيها الرائح المجد ابتكاراً *** قد قضى من تهامة الأوطارا

چون مردمان آنصوت را بشنیدند ندانستند کدام کس میخواند و همی گفتند در نوع بشر این اثر نتواند بود شاید گروهی از جنیان حج نهاده باشند و از ایشان آواز برکشیده باشد.

از یونس کاتب مذکور است که وقتی امیری از امراء مکه فرمان داد که مغنیان را از حرم بیرون کنند چون آن شب که بنفی ایشان حکم شده بود ، در رسید ایشان بر فراز ابوقبیس بر آمدند معبد نیز بملاقات ایشان بیامده بود پس او از نخست در این شعر تغنی نمود:

أتربي من أعلى معد هديتما *** أجدا البكا إن التفرق باكر

فما مكثنا دام الجميل عليكما *** بشهلان إلا أن تزم الأباعر

اهل مکه سخت با فسوس و اندوه در آمدند که چگونه از چنین دولتی محروم مانند آنگاه غریض تغني نمود :

أيها الرائح المجد ابتكاراً *** قد قضى من تهامة الأوطارا

این وقت ناله ونفير و زاری اهل مكه از فلك اثیر بر گذشت، پس از آن ابن سریج این شعر بسرود :

جد دي الوصل ياقريب وجودى *** لمحب فراقه قد ألما

ليس بين الحيات والموت إلا *** أن يردوا جمالهم فتزما

این وقت صدا بفریاد و ناله ونحيب وويل واندوه از تمامت خانهای مکه بلند گشت و مردمان بی اختیار و بانفير بسرای امیر اندر و از وی خواستار شدند، که ایشان را از مکه بیرون شدن نفرماید امیر چون آنجمع کثیر و آنغوغا ونفير بدید از آن اندیشه فرو نشست و ایشان را بحال خود بگذاشت .

عبد الرحمن بن محمد سعدی گوید نزد شطباء مغنیه جاریه علی بن جعفر حاضر شدم و اینشعر را تغنی همی نمود و بقولی جعفر بن محمد بن زید را ملاقات کردم و این شعر عمر بن

ص: 126

ابی ربیعه را برایش بخواندند.

ليس بين الرحيل والموت إلا *** أن يردوا جمالهم فتزما

على بن جعفر بطرب اندر شد و از کمال وجد وطرب گفت «سبحان الله العظيم »آیا مشکی برنداشتند آیا محملی بر نبستند آیا بر هیچ همسایه سلام نراندند سوگند با خدای این کرداری با عجلت و شتاب بود ، و همچنان بگفت تا اشك دیدگانش جاری گردید .

اسحاق حکایت کند که اوقص مخزومی قاضی مکه شد و مردمان را بآن زهد و عفت ونبالت کسی بقضاوت نیامده بود شبی در منزل خود در خواب بود ناگاه ناگاه مردی مست بروی بگذشت و این شعر عرجی را تغنی همی نمود :

عوجی علينا ربة الهودج *** إنك إن لا تفعلي تحرجي

قاضی بروی مشرف شد و گفت ایفلان«شربت حراماً ، وأيقظت نياماً ، وغنيت خطاء».

حرامی را بیاشامیدی و در خوابی را بیدار کردی، و در سرود بخطا رفتی.

اکنون از من بفراگیر ، پس آنصوت را برایش اصلاح کرد و اورانیکو بیاموخت و آن سکران براه خود روان شد.

از حمزة بن عتبة اللهبى حکایت کرده اند که وقتی ابجر در حالت مستی برعطا بگذشت عطاء اور انکوهش کرد و گفت خود را بغناء مشهور داشتی و از مقام و منزلت خویش بکاستی با اینکه صاحب عز و کمال هستي .

ابجر گفت زنش بسه طلاق مطلقه باد که اگر از اینجا بازشوی و به تغنی من گوش نیاوری و اگر بعد از شنیدن با من گوئی این کار قبیح است متروك ميدارم عطاء گفت هر چه داری بیاور چه مرا در این کار ناچار ساختی، پس این شعر را تغنی نمود :

في الحج إن حجت و ماذا منى *** واهله إن هي لم تحجج

عطاء گفت سوگند با خدای خیر و خوبی بتمامت در این است خواه حج گذاری یا نگذاري هم اکنون راشداً بازشو چه از سوگند خویش بری شدی.

ص: 127

دیگر حکایت کرده اند که وقتی ابن ابی عتیق از مدینه بر نشست و از اشیاء طرفه مدینه آنچند که توانست با خویش حمل فرمود در عرض راه جوانی از بنی مخزوم را بدید که از پاره ضیاع خویش میآید گفت ای برادر زاده با من مصاحبت میفرمائی گفت آری پس برفتیم تا بمكه نزديك شديم را مرا بگردانیدیم و برفتیم تا بقصری اندر شدیم .

ابن ابی عتیق اجازت بخواست و درون قصر شدیم و مردی را چون پیری بر بری در خضاب بدیدم و چون معلوم نمودم غریض بود و اینوقت کهن سال شده بود.

ابن ابی عتیق باوی گفت که بدیدار تو مشتاق شدیم و تحف و هدایا که با خویش داشت بدو هدیه کرد و گفت دوست همی دارم که استماع نمایم پس یکی از جواری خود را احضار نمود و گفت تغنی نمای چون تغنی کرد غریض گفت کاری نساختی آنگاه خضاب از دست بسترد وبتغني بنواخت«عوجي علينا ربة الهودج »و چنان بسرود که هرگز چنان صوتی آن خوشی نشنیده بودم .

پس روزی چند در خدمتش بپائیدم و او ما را بهمه نوع پذیرائی میزبانی نمود و از آن پس باوی گفتم میخواهم از تصدیع بکاهم پس غریض از نفایس اقمشه و اشیاء مكى و يمنى راحله را گرانبار کرد.

و چون بکوچیدیم و جانب راه گرفتیم دیگر باره ما را بخواند، چون باز شدیم گفت آیا از رسول خدای صلی الله علیه وآله روایت نمی کنید که فرمود «يحشر من بقيعنا هذا سبعون ألفاً على صورة القمر ليلة البدر».

یعنی در روز قیامت هفتاد هزار تن از زمین بقیع انگیخته شوند که مانند ماه شب چهارده زمین محشر را روشن گردانند.

ابن ابی عتیق گفت چنین است گفت اينك دندان من است که بر کشیده ام و دوست میدارم که در بقیع مدفون داری میگوید سوگند باخدای باکمال خسارت بیرون شدیم چه ما دوتن نه عمره نهادیم و نه بمکه در آمدیم و حامل سن غریض بودیم چندانکه در بقیع مدفون کردیم.

ص: 128

از حماد بن اسحاق از پدرش حکایت کرده اند که وقتی غریض باجماعتی از دوستان بطرف بوستان بیرون شد و این شعر تغنی نمود :

جرى ناصح بالود بيني وبينها *** فقر بني يوم الحساب إلى قتلى

آنجماعت سخت بشادی و طرب در آمدند و با ایشان پسری چون پاره قمر بود غریض را از آن روی دلاویز و موی مشکیز دل از دست بشد و از ایشان خواستار شد که از آن پسر خواهشگر شوند که ساعتی باوی بخلوت شود ایشان چنانکه خواست بجای آوردند و غریض آنغلام را چون ماه تمام با خود ببرد تا در پناه صخره متواری گردیده با آن ماه ده چهاری آن کاری که می خواست بساخت و چون از حاجت خود بپرداخت غلام بسوی جماعت باز گردید و غریض همی سنك برگرفت و بر آن صخره بکوفت و مکرر این کار بنمود ایشان با وی گفتند که این چه کار است گفت گویا نگران هستم که در روز قیامت این سنگ دامن کشان بر ما گواهی دهد، از اینروی خواستم امروز شهادتش را جرح نمایم .

از محمد بن سلام حکایت کرده اند که عایشه دختر طلحة بن عبيد الله باقامت حج شد ثريا و خواهران او و زنان اهل مکه از قرشیات و جز ایشان بدیدارش بیامدند غریض نیز از دنبال خاتونهای خود بیامد .

بالجمله جماعت نسوان نزد عایشه شدند و عایشه برای هر يك هر چه از جامه و دیگر اشیاء آماده کرده بایشان بداد و آنجماعت تن بتن بیرون شدند و از دنبال هريك جاریه او با آنچه عایشه عنایت کرده بود بیرون همی شد.

و غریض در بیرون سرای واقف بود تا خاتونهای او بیامدند و با هر يك جاريه اش حمل الطاف عايشه مي نمود، غریض گفت بهره من از عنایت عایشه چیست گفتند همانا از تو غافل ماندیم و فراموش کردیم گفت من از ایندر بدر نشوم تا بهره خویش بدست آرم چه او کریمه دختر کرام است.

پس در آنجا بایستاد و در این شعر جميل شاعر مشهور عاشق بشینه تغنی و سرود نمود:

ص: 129

تذكرت ليلى فالفؤاد عميد ***و شطت نواها فالمزار بعيد

عايشه بانك برداشت و گفت ويلكم همانا مولای عبلات است چه بر در سراي خویشتن را مذکور میدارد و او را در آورید پس غریض در آمد عایشه چون او را بدید بسیار بخندید و گفت هیچ از وقوف ومكان تو باخبر نبودم .

آنگاه بفرمود تاپاره اشیاء که از بهرش مقرر داشته بود بیاوردند و با و بدادند پس از آن با غریض گفت اگر تو از بهر من بآوازی که دلخواه منست تغنی کنی چنین و چنان با تو عطا کنم پس در این شعر کثیر او را تغنی نمود:

ومازلت من لیلی لدن طر شاربی *** إلى اليوم أخفى حبها وا داجن

وأحمل في ليلى لقوم ضغينة *** تجمل في ليلى على الضغاين

عایشه گفت همانکه خواستم تغنی کردی و او را بصله بزرك برخوردار کرد .

اسحاق میگوید خبر ایند و شعر چنان است که از شعبی روایت نموده اند که گفت بمسجد مدینه در آمدم و مصعب بن الزبير را بر سریری نشسته دیدم و مردمان در خدمتش حضور داشتند سلام بفرستادم و خواستم براه خویش روم با من گفت نزديك شو ومن بدو همی رفتم تا باز و بباز و شدیم و دست ببازویش بر نهادم آنگاه گفت هر وقت من بپای شدم با من باش .

و چون اندکی جلوس کرد برخاست و روی بجانب سرای موسی بن طلحه نهاد من با او ببودم چون خواست بدرون سرای شود گفت اندر آی ، باوی برفتم و اوروی بحجره خویش نهاد من باوی برفتم و بمن ملتفت شد و گفت آری.

چون بدرون حجره شدم حجله بزینت نیمه آرایش بدیدم و این اول حجله بود که از امیری بدیدم پس برای بایستادم و او بحجله اندر شد اینوقت حرکتی محسوس شد و من مكروه شمردم که در آنحال در آنجا بمانم و او نیز مرا رخصت بار نداده بود.

بناگاه جاریه پدید شد و گفت ای شعبی امیر بفرمود در اینجا جلوس نمای پس بروساده بنشستم آنگاه حجاب از حجله بر کشیدند و مصعب بن زبیر را بدیدم و پرده دیگر برکشیدند بر عایشه بنت طلحه نگران شدم و در تمامت روزگار خویش مرد

ص: 130

وزنی از ایشان نیکوروی تر و اجمل نیافته بودم.

مصعب گفت یا شعبی این اختر درخشانرا می شناسی گفتم اصلح الله الأمير آری می شناسیم گفت کیست گفتم خاتون زنان مسلمانان عایشه بنت طلحه است گفت او نیست لکن آن لیلی باشد که شاعر در حقش گوید «و مازلت من ليلى لدن طر شاربي »و آن دو بیت را بخواند .

آنگاه با من گفت اگر خواهی بپای شو من برخاستم و برفتم و چون شامگاه فرا رسید جانب مسجد شدم و مصعب را بر سریر خود در آنجا جالس دیدم چون مرا بدید نزديك طلبيد بدو شدم چنانکه دست بر بازویش بنهادم با من گفت آنچه برای من دیدی هرگز برای هیچ کس بدیدی ؟! گفتم لا والله گفت هیچ دانستی از چه تو را برخویش در آوردیم گفتم ندانستم گفت برای اینکه آنچه را دیدی حدیث نمائی .

آنگاه روی با عبدالله بن ابی فروه کرد و گفت ده هزار درهم و سی جامه بشعبی بده، و هیچکس در آنروز چون من انصراف نجست چه باده هزار درهم و يك دكه جامه و نظاره چهره عایشه بنت طلحه باز آمدم.

و عایشه در دوشیزگی در سرای عبدالله بن عبدالرحمن بن ابی بکر بود و بکارت بدوسپرد و چون عبدالله بمرده صعب بن زبیر اورا بحباله نکاح در آورد.

و چون مصعب بقتل رسيد عمر بن عبيد الله بن معمر او را تزویج نمود و برای دلدار آفتاب رخسار در حیره بنائی عالی بگذاشت و در عرس او فرشی برایش ممهد گردانید که مانندش کس ندیده بود هفت ذرع طول و چهار ذرع عرض داشت و در آنشب هفت کرت باوی در آمیخت و چون با مداد شد کنیز عایشه با او گفت یا ابا حفص همانا در هر کار بحد کمال باشی حتی در این کار .

و چون عمر بدیگر جهان سفر کرد عایشه ایستاده بروی نوحه گری نمود و برای هيچيك از شوهرهای مرده خویش ایستاده زاری نمیکرد چه عربرا قانون چنان بود که چون زنی برشوهر خویش در حالت قیام نوحه گری کردی نشان از آن دادی که پس از وی دیگر بشوی نشود .

ص: 131

پس با عایشه گفتند تو با هيچيك از شوهران برگذشته خود اینمعاملت نکردی گفت از این بود که سه چیز دروی موجود است که در آنها نبود یکی اینکه سیدی بنی تمیم بود ، دیگر اینکه از حیثیت خویشاوندی از تمامت مردمان بمن نزديك تر است ، دیگر اینکه بعد از وی اراده شوهر دیگر ندارم.

از یونس کاتب حکایت است که معبد مغنی گفت در طلب ملاقات غریض بمکة معظمه شدم چه از حسن تغنی او در این شعر کثیر شنیده بودم

وما أنس مل أشياء لا أنس شادناً *** بمكة مكحولا أسيلاً مدامعه (1)

و نیز مرا گفتند که اول لحنی است که صنعت کرده بود و جماعت جن از این تغنی او را نهی کرده بودند چه غریض در این تغنی طایفه از ایشان را مفتون ساخته بود چندانکه بسبب حسن صوتش از مکه انتقال داده بودند .

و چون بمکه رسیدم از وی و مکان وی پرسش کردم مرا بمنزلش دلالت کردند چون برفتم و قرع الباب نمودم از هیچکس پاسخ نشنیدم از پاره همسایگانش خبر جستم که آیا در این سرای کسی باشد گفتند آری غریض در این سرای است.

بسیار دق الباب نمودم و از هیچکس جوابی بر نیامد گفتند غریض بسرای اندر است پس بازشدم و همچنان در بکوفتم و هیچکس مرا جواب نگفته با خویش گفتم اگر از سرود خویش سودی یا بم امروز است پس باین شعر جمیل به تغنی پرداختم :

علقت الهوى منها وليداً فلم يزل *** إلى اليوم ينمي حبها ويزيد

سوگند با خدای حرکتی از در نشنیدم و همیگفتم رنج من بهدر شد و زحمت سفرم باطل گشت و در طلب چیزیکه بدشواری نتوان یافت برآمدم و خویشرا كوچك شمردم و همی گفتم اگر در غناء من ضعف نبودی با من اعتنا نمودی .

و در این خیال ببودم که ناگاه صیحه بر خاست که ای معبد معنی بفهم و از

ص: 132


1- مل أشياء ، يعنى من الاشياء ، و جایز است که نون «من»در تلاقی «الف ولام»حذف بشود.

من تلقی نمای شعر جمیلرا که در وی تغنی کردی ای بدبخت، پس تغنی نمود :

وما أنس هل أشياء لا أنس قولها *** و قد قربت نضوى أمصر تريد

ولا قولها لولا العيون التي ترى *** أتيتك فاعذرني فدتك جدود

خليليِّ ما أخفى من الوجد باطن *** و دمعي بما قلت الغداة شهيد

يقولون جاهد يا جميل بغزوة *** و أى جهاد غير من أريد

لكل حديث عند هن بشاشة *** و كل قتيل بينهن شهيد

و مرا صوتی بگوش رسید که هر گز بآن خوشی نشنیده بودم و بدیدم که نتوانم باین مقام باز رسید و فضیلت او را بر خویش بدانستم و گفتم چنین کسی را که این عظمت در وجود است شایسته است که از آمیزش با این مردم در پرده استتار باشد و خود را از مخالطت ایشان منزه دارد .

پس روی بمراجعت نهادم و هنوز قدمی چند بر نداشته بودم که صیحه برخاست ای معبد بنگر تا چه گویم، پس باز شدم و با من گفت غریض تو را میخواند من از شدت فرح مسارعت کردم و بباب سرای نزدیك شدم گفت آیا میخواهی بسرای اندر شوی ؟ گفتم آیا بچنین دولت و نعمت راهی باشد ، پس قرع الباب نمود و در را برگشود و گفت در آي لكن فراوان منشین .

چون در آمدم آفتابی درخشان و مهری درفشان دریافتم و سلام بگذاشتم پاسخ بداد و گفت بنشین بنشستم و او را از تمامت مردمان نبيل تر و جميلتر و نيك خوی تر و نکو موی تر دیدم .

گفت یا معبد چگونه بمکه در آمدی؟ گفتم فدای توشوم چگونه مرا بشناختی؟ گفت بصوت تو گفتم:با اینکه هر گز صوت مرا نشنیدی چگونه بدانستی ؟ گفت چون تغنی تو را بشنیدم گفتم اگر در دنیا معبدي باشد بیگمان همین است .

گفتم فدای تو شوم چگونه با آن شعر پاسخ دادی مرا

گفت از آنکه بدانستم که خواستاری که غناء مرا در آن شعر بدانی اما راهی در آن نیست چه از تغنی باین صوت مرا نهی کرده اند و اینکه تو را بسرودم

ص: 133

برای این بود که تغنی و سئوال ترا جواب رانده باشم .

گفتم سوگند بخدای در آنچه تو خواهی تجاوز نکنم آیا تو را حاجتی باشد؟

گفت یا ابا عباد اگر نه ملالت حدیث و ثقل اطالت جلوس مانع بودی بسیار با تو بنشستم و سخن کردم هم اکنون مرا معذور دار .

پس از خدمتش بیرون شدم گاهی از تمامت مردمانش جلیل تر دیدم و بمدينه طيبه باز شدم و بحدیث او حدیث راندم و از فطانت و قیافت او در عجب بودم و هر کس را بدیدم در چشم من بدانگونه گرامی و جلیل نیامد .

وجميل و بثینه را بخاطر آوردم و همی گفتم چه خوش بودی کسی را شناسا بودم که مرا از قصه جمیل و خبر شعر داستان میکرد تا در غناء و شعر از فضیلت این امر بتمامت باز میراندم .

چون پرسش کردم معلوم شد این حدیثی مشهور است و با من گفتند اگر خواهی مشهود بینی بقبیله بنی حنظله در آی و در آنجا شیخی بینی که فلان نام دارد و او تو را باینداستان خبر گوید.

پس نزد شیخ شدم و از وی پرسش گرفتم گفت آری در آنزمان که در فصل بهاران با شتران خودم بناگاه مردیرا بر راحله خویش روان دیدم که گفتی از جنیان است پس بر من سلام داد و گفت ای بنده خدای از کدام طایفه باشی گفتم مردی از بنی حنظله هستم گفت نسبت با که رسانی پس آباء و اجداد خویش بر شمردم .

آنگاه گفت طایفه بنی عذره در کجا نزول نمودند گفتم از آنسوی این دامنه کوه که نگران باشی نزول کرده اند گفت یا اخابنی حنظله هیچ باشد که با من بکاری نیکو روی کنی و ممنون و شاکر داری گفتم آری بازگوی تو کیستی گفت این سئوال بگذار چه من از خبر خویش با تو نگذارم همینقدر گویم که در میان من و این قوم همان است که در میان بنی عم است اگر مایل باشی که با ایشان شوی همانا آن گروه را در مجلس خویش باز خواهی یافت پس ايشانرا انشاد كن « بكرة

ص: 134

أدماء تجر خفيها عفلاء من السمة »

اگر ایشان چیزی براي تو باز گفتند خوب و اگر نه از ایشان خواستار شو که در بيوت بشوى وبكو زن و کودک گاهی پاره چیزها را توان شناختن دارند که مردان نتوانند پس همین کلمات از بهر ایشان انشادکن و هر کسرا دیدی و بهر بیتی که در آمدی این إنشاد را فرو مگذار.

من نزد آنجماعت شدم ونگران شدم که برشتری انجمن کرده تقسیم مینمایند سلام بدادم و خویشتنرا باز نمودم و از ضاله خویش انشاد کردم و در طلبش سخن راندم ایشان چیزی با من باز نگفتند از ایشان دستوری خواستم تادر طلب گمشده خود در بیوت اندر شوم و گفتم کودکان و زنان از مردان بهتر توانند در طلب این امر برآیند ایشان مرا رخصت دادند.

ومن از هر بیت بسوی بیتی دیگر شدم تا بپایان بیوت رسیدم و در هر بیتی ضاله خود را طلب کردم نشانی باز نیاوردند تا روز نیمه رسید و از گرمی آفتاب در تعب وعطش در آمدم .

و از تفخص بيوت فراغت یافته بودم و همی خواستم باز شوم بناگاه به خانه دیدم گفتم ایشان نیز چون دیگران آگاهی نخواهند داشت آنگاه با خویش گفتم بدا بر تو باد، هما نامزدی با من وثوق جست و چنان دانست که قضای حاجت او با تمامت آنچه مرا باشد برابر است و اکنون بازشوم و گویم از تفحص در سه سرای عاجز ماندم .

پس بدانسوی روی نهادم و بآنسرای که از دیگران بزرگتر بود در آمدم از دو سوی پرده در آویختند پس سلام را ندم و پاسخ بیافتم و از گمشده خویش نشان بگفتم جاریه از ایشان گفت ای بنده خدای همانا ضاله خویش را باز یافتی و مرا گمان چنانست که شدت حرارت آفتاب تو را بیتاب کرده و آب تشته ساخته گفتم آری گفت اندر آی.

چون در آمدم کاسه چوبین پر از تمر هجری و قدحی مملو از شیر پیش نهاد و آن

ص: 135

قدح وصحفه هر دو مفضض و مصري بود و هرگزبان خوبی ندیده بودم جاریه گفت چند که خواهی بخور و بیاشام.

پس چندی آسایش گرفته خستگی بگذاشتم و از شیر بخوردم تاسیراب شدم آنگاه گفتم یا امة الله سوگند با خدای امروز از تو کریمتری ندیده ام همانا سزاوار بزرگی وفضل تو باشي آيا از ضاله من باخبر هستي گفت آیا ایندرخت را در بالای این بلندی نگرانی گفتم آری گفت چون دیروز آفتاب سر بکوه کرد آن شتر در اطراف این درخت میگشت و از آن پس تاریکی شب دامن بگسترد و در میانه حایل گشت .

پس او را دعای خیر بگذاشتم و مدح و ثنا بنمودم و بسوی درخت راه گرفتم و چند که در اطرافش بگردیدم و نظر کردم هیچ اثر ندیدم و بمكان خويش ازد صاحب خود بیامدم و او را در میان شتران خودم بدیدم که عبای بر سر آورده تغنی همیکند ، بروی سلام فرستادم او نیز مرا سلام بداد .

گفت بازگوی تا خبر چه داري گفتم هیچ ندارم گفت چیزی بر تو نیست بازگوی چگونه برفتی و چه گفتی و چه شنیدی .

پس خبر خویش همی باز راندم تا بحدیث آنزن رسیدم و آنچه بپای برده بودم باز نمودم اینوقت نفسی سرد برآورد و گفت و يحك آنچه خواستی دریافتی آنگاه نشان آندرخت باز نمودم و گفتم آنجار به گردش میگشت گفت ترا کافی است پس در نك نمودم تاشتران خویشرا بجای خود در آوردم و او را برای تعشی بخواندم، نزديك نشد و دور بنشست ناگمان برد که من بخواب اندرم.

پس برخاست و از جامه دانی دو جامه از برد در آورد و بکیرا ازار و آندیگر را رداء کرده بسوی آندرخت که باوی نشان رانده بودم راه گرفت من نیز در بطانه وادی باوی برفتم و هر وقت دانستم مرا نگران میشود در مکانی فرو ماندم و بر اینگونه براه بودم تا پیش از وی بدرختستانی نزديك آندرخت برفتم چنانکه سخنان ایشانرا میشنیدم .

پس در گوشه پنهان شدم و ناگاه معشوقه او را نزديك وى زير همان درخت حاضر

ص: 136

یافتم و چون باهم رسیدند معلوم میگشت که با هم بعید العهد نبودند ، معشوقه باوی گفت بنشین سوگند با خدای چون اینسخن بگذاشت گفتی آنمرد بازمین ملصق شده پس سلام بروی بگذاشت و بخوشتر بیانی از حال معشوقه پرسش گرفت چنانکه هرگز بآن خوبی پرسشی بیرون از غل و غش نشنیده بودم ،معشوقه نیز بر آنگونه باوی سخن کرد آنگاه با جاریه که با خود داشت بفرمود تا طعامی نزد وی بیاورد چون بخورد و فراغت یافت محبوبه با او گفت آنچه گفتی مرا انشادکن، پس اینشعر بخواند:

علقت الهوى منها وليداً فلم يزل *** إلى اليوم ينمي حبها ويزيد

پس همچنان بپاکی و صافی با هم صحبت و حدیث کردند و بزشتی و نکوهیدگی سخن نگذاشتند تا معشوقه ملتفت شد و معلوم ساخت که صبح بردمید پس هر يك با آنيك بطوری مستحسن و مطبوع آنگونه وداع کردند که هرگز بآن خوبی نشنیده بودم آنگاه منصرف شدند .

من برخاستم و بسوی شتران خویش آمده سربجامه خواب بردم و هر يك از ايشان خرامان روان بودند و بر یکدیگر نگران و چون بامداد در رسید آنمرد فرارسید و هر دو برد خویش را برگرفت و گفت یا اخا بنی تمیم تا چند بخواهی خفت پس برخاستم و وضو بساختم و نماز بگذاشتم و شتران خود را فرود آوردم او نیز با من اعانت کرد و از تمامت مردمان شادان تر بود .

آنگاه او را بتغذى بخواندم بیامد و با من بخورد و برخواست و صندوق خویشرا برگشود و در صندوقش اسلحه و دو برد از پوشش پادشاهان بود یکی از آن دو برد را با من عطا کرد و گفت سوگند بخداوند اگر چیزی ارجمند داشتم از تو دریغ نفرمودم و از حدیث خویش با من براند و معلوم شد که وی جمیل بن معمر شاعر عاشق مشهور و آنزن بثينه معشوقه اوست.

و با من گفت همانا چون از حضرت معشوقه باز میشدم شعری چند باز گفتم اگر خواهی انشاد کنی برایت قرائت کنم گفتم سخت مشتاقم پس بخواند:

و ما أنس مل أشياء لا أنس قولها *** و قد قربت نضوى أمصر تريد

ص: 137

و تا بقیه اشعار بر خواند پس از آن با من وداع کرد و برفت و من چندان نمودم تا شتران از چریدن آسایش گرفتند آنگاه از آن روغن که با خویش داشتم سر خود را تدهین نمودم و آن برد را که جمیل با من عطا کرده بود بر تن بیاراستم و نزد آن زن شده سلام بگذاشتم بثنیه مرا پاسخ داد.

و گفتم دیروز به طلب آمدم و امروز بزیارت آیا اجازت می فرمائی گفت آری آنگاه از کنیز کانش شنیدم با وی همی گفتند ای بشینه سوگند باخدای که برد جمیل بر تن وی است.

من بمهمان خویش مدح و ثنا فرستادم و از فضیلت او فراوان باز گفتم و گفتم جمیل از جمال دلاویز و چهره مهر انگیز تو شرحی جمیل مرا براند هیچ تواند بود که بر من در آئی و در دولت بگشائی، تا از دیدار تو بر خوردار شوم گفت آری .

پس جامهای خویش بر تن بیاراسته و چون آفتابی تابنده و مهری فروزنده نماینده گشت و بفرمود تا مطرفی نیز برای من بیاوردند و گفت یا اخابنی تمیم سوگند بخداوند این دو جامعه که اکنون تر است هیچ شبهه ناک نباشد پس از آن عيبه خود را بیاورد و ملحفه مرويد سرخ رنك گلگون بیرون آورد و گفت تو را سوگند میدهیم که از پس دیوار خانه شوی و مدرعه خویش از تن بر آوری و این ملحفه بر تن بیارائی چه ببرد تواشیه است.

و من بر حسب فرمان آنماه تابان رفتار کرده مدرعه خود را از یکسوی خویش با دست داشتم آنگاه آن اشعار را برای او فرو خواندم و دیدگانش را اشك فرو گرفت و تا مدتی بسیار از روز را باهم حدیث راندیم آنگاه با ملحفه بثینه و برد جمیل و بر افزون از این جمله با دیدار ماه رخساری مانند بشینه بسوی شترانم باز شدم.

معبد میگوید چون این داستان از آن شیخ بشنیدم با وی پاداش نیکو کردم و از پیش او باز شدم گاهی که سوگند با خدای از تمامت مردمان نيك حال تر بودم

ص: 138

چه بدیدار غریض وشنید غناء و اطلاع بخبر جميل وبثينه برخوردار بودم وصدق غناء غريض را در آن خبر بازدانسته بودم و در تمامت روزگار زوجی را نیکوتر از جميل وبثینه و از غریض و خودم بهتر نیافتم .

حماد بن اسحاق از پدرش حکایت کند که وقتی غریض آوازی از رهبان بشب هنگام از دیر ایشان بشنید و نيکو شمرد یکی از رفقایش با وی گفت یا ابایزید برسبك این صوت آوازی بساز ، پس غریض در این شعر سعید بن عبدالرحمن بن حسان این صوت بساخت :

یا أم بكر حبك البادي *** لاتصر ميني إنني غاد

جد الرحيل وحثني صحبي *** وأريد إمتاعاً من الزاد

از عمر و بن عقبه معروف بابن الماشطه حکایت کرده اند که وقتی با پاره یاران خویش که از جمله ایشان ابراهيم بن ابی الهیثم بود بجانب عقیق راه گرفتیم ، و مردی ناسك و پرهيزكار نيز با ما بود که حشمت او را از دست نمی نهادیم ، و او را تب فرو گرفته و بخواب اندر بود و ما سخت دوست داشتیم که از سرودگران و نوازندگان که با ما بودند چيزي بشنویم لکن از وی در هیبت و احتشام بودیم و جرئت نمیتوانستیم .

روزی بدو گفتم که با ما مردی شاعر است که انشاد ابیات کند و سخت نیکوگوید و ما دوست داریم که بشنويم لكن هيبت و حشمت تو ما را مانع است.

گفت مرا باشما چکار باشد چه در تعب اندر و مقیم بسترم هر چه خواهید چنان کنید .

ابراهيم بن الهيثم این دو بیت مذکور را تغنی نمود وسخت نیکوبخواند و آنمرد ناسك را چنان وجد و طرب فرو گرفت که برقص اندر آمد و همیگفت و صیحه بركشيد «أريد إمتاعاً من الزاد، والله اريد إمتاعاً من الزاد»آنگاه آلت خویشرا مکشوف ساخته و گفت من مادر ترا میگایم.

راوی میگوید ابن الماشطه میگفت هر مملوکي دارم آزاد باد که اگر هیچکس پیش از وی ام الحمی را سپوخته باشد.

از ابوغسان حکایت کرده اند که چون نافع بن علقمه والى مكه شد بيك جهتي

ص: 139

غريض از وى بيمناك گردید و بسیار افتاد که نافع اورا احضار کرد وغريض حاضر نشد و از وی فرار کرده و در پارۀ منازل اخوانش مخفی گردید و مردی از اهل مکه بخدمتش اشتغال داشت .

یکی روز غریض ظرفی بد و بداد گفت بفلان عطار شو و بگو تا از طیب آکنده کرده بازآور، چون آنمرد برفت نافع بن علقمه او را بدید و آن ظرف بشناخت و گفت سوگند بخدای این ظرف از آن غریض است.

وی قدرت کتمان نیافت و گفت آری از اوست گفت قصه اش چیست باز گفت.

نافع بخندید و گفت با من بمنزل من بیاچون بمنزاش در آمدم آنظرف را از طیب مملو ساخت و نیز دیناری چند با من بداد و گفت با و ده و باوی بگو آشکار شود چه او را زیانی نخواهد رسید.

آنمرد خرم و خرسند نزد غریض شد و آنخبر بگذاشت ، غریض جزع نمود و گفت اکنون سزاوار است که فرار نمایم چه او حیلتی بر من بساخته تا بچنگ او اندر آیم و در و در هما نساعت بسوی یمن راه گرفت و روزگارش در آسامان بپایان رفت .

و در آنحال که در یمن اقامت داشت یکی از دوستانش بدو برگذشت ، چون غریض او را نگریست بنگریست گفت این گریستن از چیست گفت پدرم فدای تو باد چرا نگریم و چگونه خوش باشم که در میان جماعتی اندرم که چون مرا نگران میشوند که عود خویش با خود حمل کنم گویند ایفلان این چوب جهاز شتر را میفروشی .

گفتم اگر حال چنین است بمکه باز شو چه اهل تو در آنجا هستند .

گفت ای برادر زاده همانا من وقتی از اقامت مکه لذت داشتم که با پدر تو و امثال او روزگار می سپردم و اینک در این مکان وطن جسته ام ، سوگند باخدای اینجا را ترك نكنم تا بمیرم.

گفتم پس ما را از تغنی خویش لذت بخش ، ابا وامتناع نمود ، او را سوگند دادم ناچار اجابت کرد پس گوسفندی بکشتیم و از روده آن زهی چند بیرون آورده بر عود خویش محکم و استوار بر بست و در این شعر زهير بتغنی شروع نمود :

ص: 140

جرى دمعي فهيج لي شجوناً *** فقلبي يستجن به جنوناً

و ما هرگز روزگار خویش بچنان تغنی برخوردار نشده نشده بودیم، پس باوی گفتیم بجانب مکه باز شو چه هر کس در آنجاست بتو مشتاق است و چندان او را ترغیب نمودیم تا مسئول مارا باجابت مقبول داش تا مسئول مارا باجابت مقبول داشت و ما بکار خویش برفتیم و چون باز شدیم او را رنجور دیدیم گفتیم داستان تو چیست گفت از این پیش یکی شب جماعتی نزد من بیامدند و من در آنشب بتغنی مشغول بودم با من گفتند از بهر ما تغنی کن چون ایشان را نمی شناختم از آنها بترسیدم و به تغنی پرداختم یکی از ایشان گفت این شعر برخوان

«لقد حثوا الجمال ليهر *** بوا منا فلم يثلوا»(1).

یعنی همانا شتران را برانگیختند تا فرار نمایند لکن از ما گریز نتوانستند .

من آن تغنی بکردم پس یکی از ایشان برمن برخاست و گفت سوگند باخدای خوش بسرودی و چندان سر مرا بکوفت که بیفتادم و ندانستم بکجا اندرم و چون روز سیم بهوش آمدم خود را چنانکه بینی علیل و رنجور یافتم و بیگمان بزودی بخواهم مرد .

راوی میگوید ما آنروز را تا پایان باوی بردیم و او نزد ما بمرد و او را دفن کرده باز شدیم اما مكيون ميگويد غريض بسوى بلادعك بيرونشد و شبی اینشعر را تغنى نمود :

هم ركب لقوا ركباً *** كما قد تجمع السبل

پس صیحه زننده صیحه برکشید و گفت یا ابا مروان از این کار لب فروبند چه یا عقلای ما را دیوانه و دیوانگان ما را از خویشتن بیگانه ساختی ، و چون بامداد درآمد غريض بمرده بود .

محمد بن سلام از ابوقبیل مولای آل غریض حکایت کند که گفت در مجلس عرس یاختان آل غریض حاضر شدم با وی گفتند تغنی کن غریض گفت فرزند زانیه است اگر تغنی کند .

یکی از موالیش با و گفت سوگند با خدای تو فرزند زانیه هستی گفت آیا حال

ص: 141


1- وآل اليه، یعنی پناه گرفت باو ورهائی جست و زیست

چنین است گفت آری گفت قسم بخدای تو از من داناتری پس دف را بگرفت و بیفکند و همی گام نهاد چنانکه هیچکس را ندیده بودیم که آنگونه خرام گیرد آنگاه نغنی نمود :

تشرب لون الرازقي بياضه *** أو الزعفران خالط المسك رادع

و این شعر را همچنان مقبلاً و مدبراً تغنی کرد تا گردنش در هم پیچید و برزمین بیفتاد و چونش بلند کردیم مرده یافتیم.

وابی مسکین گوید که چون گروه جنیان او را از تغنی باین صوت نهی کرده بودند بعد از آنکه موالی غریض او را از آن سخنان بخشم اندر آوردند بآن صوت تغنی کرد وگروه جن باين سبب او را بکشتند.

ابوالفرج اصفهانی میگوید وفات غریض در زمان سليمان بن عبدالملك يا عمر بن عبدالعزیز بود و از آن تجاوز ننمود، لکن اشبه آنست که در ایام سلیمان بدرود جهان کرده باشد چه ولید بن عبدالملك نافع بن علقمه را در مكه والی گردانید و غریض چنانکه اشارت رفت از وی فرار کرده بیمن شد و در یمن متوطن گردیده چندی در آنجا بزیست و بمرد ، و با اینحال وفات او در عهد سليمان أصح است .

سؤال کردن ابو بصیر

از کیفیت ریاح اربعه از حضرت باقر علوم اولین و آخرین صلوات الله وسلامه عليه

در جلد چهاردهم بحارالا نوار و کتاب روضهٔ کافی از علی بن رئاب و هشام بن سالم از ابو بصیر مرویست که گفت :

در خدمت ابی جعفر محمد بن علي لباقر علیهما السلام سؤال کردم از بادهای چهارگانه شمال و جنوب وصبا ودبور و عرضکردم مردمان چنان دانند و مذکور مینمایند که باد شمال از جانب جنت وزان است و باد جنوب از دوزخ میرسد .

«فقال: إن الله جنوداً من رياح يعذب بها من يشاء ممن عصاه ، ولكل ريح منها ملك موكل بها، فإذا أراد الله عز وجل أن يعذب قوماً بنوع من العذاب أوحى إلى الملك

ص: 142

الموكل بذالك النوع التي يريد أن يعذ بهم بها، قال : فيأمرها الملك فتهيج كما يهيج الأسد المغضب.

قال: ولكل ريح منهن اسم، أما تسمع قوله عز وجل «كذبت عاد فكيف كان عذابي ونذر إنا أرسلنا عليهم ريحاً صرصراً في يوم نحس مستمر»، وقال: «الريح العقيم»وقال : «ريح فيها عذاب أليم »وقال : «فأصابها إعصار فيه نار فاحترقت»وما ذكر من الرياح التي يعذب الله بها من عصاه

قال : والله عز ذكره رياح رحمة لواقع وغير ذلك ينشرها بين يدي رحمته ، منها ما يهيج السحاب للمطر، ومنها رياح تحبس السحاب بين السماء والارض، ورياح تعصر السحاب فتمطره باذن الله، ومنهارياح تفرق السحاب، ومنهار باح مماعد الله في الكتاب.

فأما الرياح الأربع: الشمال والجنوب والصبا والدبور فانما هي أسماء الملائكة الموكلينبها.

فإذا أراد الله أن يهب شمالاً ، أمر الملك الذي اسمه الشمال فيهبط على البيت الحرام فقام على الركن الشامي فضرب بجناحيه فتفرقت ريح الشمال حيث يريد الله من البر والبحر.

فاذا أراد الله أن يبعث جنوباً ، أمر الملك الذي اسمه الجنوب فهبط على البيت الحرام فقام على الركن الشامي، فضرب بجناحيه فتفرق ريح الجنوب في البر والبحر حيث یريد الله .

وإذا أراد الله أن يبعث الصبا، أمر الملك الذي اسمه الصبا فهبط على البيت الحرام فقام على الركن الشامي فضرب بجناحيه فتفرقت ريح الصبا حيث يريد الله عز وجل في البر والبحر.

وإذا أراد الله أن يبعث دبوراً ، أمر الملك الذي اسمه الدبور فهبط على البيت الحرام فقام على الركن الشامي فضرب بجناحيه فتفرقت ريح الدبور حيث يريد الله من البر والبحر .

ثم قال أبو جعفر علیه السلام: أما تسمع لقوله: ريح الشمال وريح الجنوب وريح الدبور

ص: 143

وريح الصبا إنما تضاف إلى الملائكة الموكلين بها».

و نیز در آن دو کتاب از معروف بن خربوز از آنحضرت ذی منقبت سلام الله علیه مرویست « قال: إن الله عزوجل رياح رحمة ورياح عذاب ، فإن شاء الله أن يجعل الرياح من العذاب رحمة فعل ، قال : ولن يجعل الرحمة من الرياح عذاباً، قال:وذلک انه لم يرحم قوماً فط أطاعوه وكانت طاعتهم ایاه وبالا عليهم الأمن بعد تحو لهم عن طاعته .

قال: وكذلك فعل بقوم يونس لما آمنوارحمهم الله بعد ما كان قدر عليهم العذاب وقضاه، ثم تداركهم برحمته فجعل العذاب المقدر عليهم رحمة فصرفه عنهم ، وقد أنزله عليهم وغشيهم ،و ذلك لما آمنوا به وتضر عوا إليه.

قال: وأما الرِّيح العقيم فانها ريح عذاب لا تلقح شيئاً من الأرحام ولا شيئاً من السبات وهي ريح تخرج من تحت الأرضين السبع.

وما خرجت منها ريح قط إلا على قوم عادحين غضب الله عليهم فأمر الخزان أن يخرجوا منها على مقدار سعة الخاتم ، قال : فعتت على الخزان فخرج منها على مقدار منخر الثور تغيظاً منها على قوم عاد. قال: فضح الخزان إلى الله عز وجل من ذلك فقالوا ربنا إنها قدعتت من أمرنا إنا نخاف أن تهلك من لم يعصك من خلقك وعمار بلادك قال : فبعث الله إليها جبرئيل علیه السلام فاستقبلها بجناحه فردها إلى موضعها ، و قال لها :اخرجي على ما أمرت به قال فخرجت على ما أمرت به و أهلكت قوم عاد و من كان بحضرتهم ».

فرمود: خدایتعالی رالشکرهاست از بادها که گناهکاران را بآن معذب گرداند و برای هر يك از آن بادها فرشته ایستکه موکل آنست ،و چون مشیت حضرت احدیث علاقه یا بد که گروهیرا بقسمی از عذاب معذب فرماید بآن فرشته که موکل بنوعی از باد است وحی کند تا با آن باد که خالق عباد خواسته است ایشان معذب گردند دستخوش عذاب و نکال شوند و آن فرشته باد را فرمان کند و باد مانند شیر خشمگین جنبش و هیجان گیرد.

و این بادها را هر يك اسمی است مگر نشنیده باشی قول خدای را عز وجل كذبت عاد فكيف كان عذابي و نذر یعنی تکذیب کردند قوم عاد هلاکت نهاد هود نبی علیه السلام را پس

ص: 144

چگونه بود عذاب فرمودن من ایشانرا بیاد سخت و مهيب وهولناك ، پس چگونه بود عذا بگردن من ایشان را بپاد صر صر و رسانیدن ایشان را از وعید قیامت بزبان پیغمبر ایشان بدرستیکه فرستادیم ما برایشان بادی سخت بآوازی مهیب و هولناک در روز شوم پیوسته و استحکام یافته شآمت آن و آن روز چهارشنبه آخرین بود از ماه صفر .

و فرمود ریح العقیم یعنی در آیه شريقه «إذ أرسلنا عليهم الريح العقيم ما تذر من شيء أنت عليه إلا جعلته كالرميم ».

یعنی چون فرو فرستادیم بر قوم عاد بادی بی نفع و خیر را یعنی بادیکه آبستن نکند درخت را و بر ندارد ابر را و نگذاشته باشد هیچ چیز را که برو وزیده باشد مگر این که گردانیده باشد آنرا مثل گیاه خشك و استخوان فرسوده از هم ریخته.

وفرمود «ريح فيها عذاب أليم»یعنی در این آیه وافى هدايه «فلما أتوه عارضاً مستقبل أوديتهم قالوا هذا عارض ممطرنا بل هو ما استعجلتم به ریح فيها عذاب أليم تدمر كلشي بأمر ربها فأصبحوا لا يرى إلا مساكنهم كذلك نجزى القوم المجرمين ».

یعنی در آن هنگام که دیدند عادیان آنچیزی را که از عذاب الهی بآن موعود بودند ابری پهن شده از عذاب در آسمان که بوادیهای ایشان روی نهاده بود ،گفتند این ابریستکه ما را باران میرساند حضرت هود علیه السلام فرمود نه این ابر باران دهنده است چنانکه گمان میکنید بلکه آن چیزیستکه تعجیل میکردید بدان این باد دبوریست که دروی غذا بی دردناک است و این بادیستکه از شدت تندی هلاك و نابود میگرداند نفوس و اموال و انعام ایشان را بفرمان پروردگارش ، پس آن باد در نهایت سرکشی و تندی فرارسید و پشتهای ریگ احقاف را بر ایشان فرور یخت و هفت شب و هفتروز در زیرش بماندند، آنگاه ريك را از ایشان دور کرد و تنهای ایشان را بدریا در افکند و بر آنحال در آمدند که اگر کسی بدیار ایشان رسیدی جز مساکن خالی ایشان دیدار نشدی و ما گروه مجرمان و کافران را بر این گونه که ایشان را جزا دادیم جزا می دهیم .

و دیگر بادی است که در این آیه شریفه میفرمايد «أيود أحدكم أن تكون له

ص: 145

جنة من نخيل وأعناب تجرى من تحتها الأنهار له فيها من كل الثمرات و أصابه الكبر وله ذرية ضعفاء فأصابها إعصار فيه نار فاحترقت كذلك يبين الله لكم الأيات لعلکم تتفكرون ».

این تمثیل دیگر است برای صدقه اهل ریا میفرماید : آیا دوست میدارد یکی از شما یعنی دوست نمیدارد - چه همزه انکار است - آنکه مر او را باشد بوستانی از خرماستان و انگورستان یعنی باغیکه در او اشجار باشد که میرود از زیر درختستانش جویهای آب از صاحب باغ و در آن باغستان همه نوع میوه ها باشد و حال اینکه فرارسیده باشد خداوند باغ را پیری و کهنسالی و او را در این سالخوردگی فرزندان خرد سال ناتوان باشد و معیشت ایشان بجمله از حاصل درختستانش میباشد پس باین بوستان بادی گرم یا گرد بادی که در آن باد آتشی باشد که باد آتشین راسموم مینامند و آن بوستان از وزیدن این باد سموم آتش بگیرد و بسوزد و صاحب باغ متحیر و اندوهگین فرو ماند بر این گونه خدایتعالی روشن میگرداند برای شما نشانهای الطاف و احسان خود را شاید متفکر شوید و در عبادت حق ديگري را انباز نگردانید.

و این مثل عمل منافق مراثی است که سموم عدل الهی باغ اعمال ایشان را که بدان امیدوارند بسوزاند و ایشانرا مهجور و محروم گذارد .

«زابر ریا برقی افروخته * همه کشت اعمالشان سوخته»

بالجمله امام علیه السلام فرمود و همچنین آن بادهای دیگر است که خدایتعالی بآن اشارت کرده که عاصیانرا بآن عذاب میفرماید :

و فرمود : خدای عز وجل را ریاح رحمت است که اواقح میباشند یعنی آبستن با بر هستند و آبرا بردارند و درختها را بمیوه آبستن نمایند ،و جز این باد استکه در پیشگاه رحمتش منتشر و پراکنده و وزنده شوند .

از آنجمله بادی است که سحابرا برای مطر جنبش دهند ، و دیگر بادهاست که ابر را در میان آسمان و زمین باز میدارد و دیگر بادهاستکه ابر را در هم میافشارد تا باذن خدا باران ببارد ، و دیگر بادهاست که خدای تعالی در کتاب خود در شمار

ص: 146

آورده است.

و أما بادهای چهارگانه : شمال و جنوب و صبا و دبور همانا این نامهای فرشتگانیستکه بر این چهار باد موکل هستند .

و چون خدای خواهد که باد شمال وزیدن گیرد با فرشته ایکه شمال نام دارد فرمان کند تا در بیت الحرام فرود آید و بر رکن شامی بایستد و هر دو بال بر هم زند و از این حال باد شمال پراکنده شود و بهر کجا که خدای خواسته از بیابان و دریا متفرق شود.

و چون بجنبش باد جنوب اراده فرماید با آن فرشته که جنوب نام دارد امر فرماید تا بر بیت الحرام هبوط نماید و بر رکن شامی قیام کند و هر دو بالش را برهم بر زند و باد جنوب در بر و بحر بهر کجا که خدای خواهد بروزد .

و چون خدای خواهد باد صبا انگیزش گیرد با آن فرشته که صبا نام دارد امر فرماید تا بر بیت الحرام فرود شود و بررکن شامی بایستد و دو بال برهم زند چنانکه باد صبا بهرجا خدا خواهد در بیابان و دریا متفرق گردد.

و چون اراده خدای بانگیختن باد دبور تعلق جوید با آنفرشته که موسوم بدبور است حکم فرماید تا بر بیت الحرام فرود شود و بر رکن شامی مقام گیرد پس هر دو بال برهم زند پس باد دبور در بر و بحر در آنجای که خدای فرماید وزیدن گیرد.

آنگاه حضرت ابی جعفر علیه السلام فرمود و اینکه می شنوی باد شمال و باد جنوب و باد دبور و باد صبا این جمله اضافه شده اند بسوی ملائکه موکلین بآن .

و نیز آنحضرت فرمود : که خدای عز وجل را رياح رحمت و ریاح عذا بست و اگر خدای بخواهد که ریاح عذاب را رحمت بگرداند چنان کند، لکن ریاح رحمت را عذاب نمیگرداند.

و ریح عقیم آن بادی است که هیچ چیز را ازارحام و نبات آبستن نمیگرداند و آن بادیستکه از زیرزمین های هفتگانه بوزد .

ص: 147

و از آنجا هرگز بادی نوزیده است مگر بر قوم عاد گاهی که غضب خدای تعالی بر ایشان بجنبید و با خازنان آن فرمان داد که باندازه حلقه انگشتری بیرون آورند و آن باد سرکشی کرده و زمام از دست خزان بازر بود و باندازه گشادی سوراخ بینی گاوی بیرون آمد، چه بر قوم عادسخت در غضب بود، چون ملائکه خازنان آن باد ، این طغیان را بدیدند بترسیدند، و بحضرت یزدان ضجه برآوردند، و عرض کردند پروردگارا باد سر از فرمان ما بر تافت و همی بیمناک هستیم که آنانرا که از بندگان تو هرگز بمعصیت نرفته اند تباه گرداند و آبادانی از شهرهای تو بر اندازد ، پس خدایتعالی جبرئیل علیه السلام را بر انگیخت و بدو فرستاد، و جبرئیل با هر دو بال خود آنرا پذیره کرد و بجایش باز فرستاد و با او گفت بآن اندازه ات که فرمان کرده اند بیرون شو ، پس بهمان مقدار بیرون شد ، وقوم عاد و آنانکه در حضرت آن جماعت بودند بهلاکت در افکند .

راقم حروف گوید: علامه مجلسی علیه الرحمه میفرماید رازی گفته است که حد ریح و تعریف باد اینست که هوای متحرک است.

و می گوئیم که :بودن این هوا در تحرك نه بحسب ذات آنست و نه از لوازم ذات آنست ، چه اگر از این دو یکی بودی بیاید این حرکت بدوام ذاتش دائم باشد ، پس لابد بتحريك فاعل مختار که خداوند قهار است خواهد بود .

و حکمای فلاسفه در اینجا بسبی دیگر قائل بیاید و آن این است که چون بعلت أدخنة غليظة شديده اجزاء ارضيه لطیفه مرتفع میشوند و از شدت سخونت تصاعد گیرند چون بفلك نزديك شوند هواء ملتصق بقعر فلك متحركت بر استداره فلك بسبب حرکت مستدیره ای که حاصل میشود برای این طبقه از هوا ، و این هوای متحرك این ادخنه را از صعودمانع میشود و بازش میگرداند ، و این هنگام آن ادخنه باز میگردد و در اطراف و جوانب متفرق میشود ، و بسبب این تفرق بادها حاصل میشود .

و هر چند این طبقه از هوا را ادخنه بیشتر باشد و صعودش قوی تر باشد مراجعتش نیزشدیدتر و حرکتش تندتر باشد، و ریاحی که از آن تولید گیر دا تند تر میشود

ص: 148

وقوى تر.

لیکن این سخن باطل است و وجوه متعدده بر بطلانش حکم مینماید .

اول این است که صعود أجزاء أرضيه بسبب شدت تسخین آنست و به نیروی حرارت که بمرکز خویش مایل است صعود جویند و هیچ شك و شبهه نیست که این سخونت عرضی است چه زمین بالطبع سرد و خشك است ، و چون این اجزاء ارضيه در نهایت صغارت هستند لاجرم سریع الانفعال باشند ، از اینروی چون تصاعد گیرند و طبقه بارده از هوا اتصال جویند بقاء حرارت در هوای بارد ممتنع است ، پس بنهایت سردشوند از این روی بلوغ آن در صعود بسوی طبقه هوائيه متحركه بحركت فلك امتناع دارد پس سخن فلاسفه باطل خواهد بود.

وجه دوم این است که این اجزاء دخانیه که بطبقه هوائيه متحركه بحركت فلك صعود گیرد چون مراجعت نماید و اجب میشود که بر حال استقامت فرود شود ، چه زمین جسمی است ثقیل و سنگین ، و هر جسمی ثقیل ناچار حرکنش مستقیم باشد اما حالت رياح چنین نیست چه ثقیل نباشد و باین سبب بیمین و یسار جنبش گیرد ، و اگر ثقیل بود بیایست مستقیم حرکت نماید.

وجه سیم این است که حرکت این اجزاء ارضیه نازله نه حرکت قاهره است چه ریاح چون غباری فراوان بیاورد و آن گرد و غبار باز شود ، و بربامها و سطوح بنشیند هیچکس احساس نزولش را نمی نماید، و از آنسوی نگران این بادها هستی که درختهای کهن را بر میکند و کوهها را در هم میریزد و دریاها را بتموج در می افکند .

وجه چهارم این است که اگر این مسئله چنانست که فلاسفه قائل هستند ناچار باید هر وقت بادها تندتر و سخت تر بوزد ناچار حصول اجزاء ارضية غباريه بیشتر باشد و حال اینکه چنین نیست ، چه بسیار افتد که عصوف و هبوب بادها در روی دریا بزرك و عظیم باشد .

«مع أن الحس يشهد بأنه ليس في ذلك الهواء المتحرك العاصف شيء عن الغبار والكدرة »

ص: 149

محسوس و آشکار است که در این هواء متحرك عاصف و باد و زنده سخت هیچ غباری و کدورتی نیست و باین ادله اربعه بطلان قول حکمای باستان نمایان گشت .

و جماعت منجمین و ستاره شما ران را در مأخذ ریاح عقیدت چنانست که نیرومند ترین اختران همان است که محرك ابن ریاح است و موجب هبوب آن میشود .

این سخن نیز بعید مینماید چه اگر موجب وزیدن بادها ، طبیعت کواکب باشد بیایست ریاح بدوام این طبیعت دوام جوید، و اگر گوئیم که موجب هبوب رياح همان طبیعت کواکب هست بشرط حصول آن در برخی معین و درجه معينه ، واجب میگردد كه هواء تمامت عالم متحرك باشد و حال اینکه چنین نیست .

و نیز مبین گردید که اجسام متماثله است و با این اختصاص كوكب معين و برج معین و آن طبیعت که بسبب این اثر خاص را مقتضی میشود بناچار بفاعل مختار اختصاص خواهد داشت؛ پس ثابت شد که محرك رياح همان خدای سبحان جل ذکره است .

و نیز بدلیل عقلی ثابت میشود صحت قول خدای «و هوالذى أرسل الرياح بشراً بين يدى رحمته »یعنی در پیش روی مطریکه رحمت خدای است .

و اینکه در آیه شریفه میفرماید «فالنا شرات نشراً، یعنی منتشرۀ متفرقه چنانکه جزئی ازاجزاء ریح از طرف یمین وزان گردد و جزء دیگر از جانب یسار، و بر اینگونه است سخن در سایر اجزاء چه هر يك از آن بجانب دیگر میرود .

پس میگوئیم هیچ شك نمیرود که طبیعت هوا طبیعت واحده است و نسبت افلاك و انجم و طبایع بسوى هر يك از این اجزاء این ریح نسبت واحده میباشد ، پس اختصاص بعض اجزاء ريح بذهاب يمين وجزء دیگر بذهاب بطرف يسار واجب میشود که جز بتخصیص فاعل مختار نباشد.

و اگر گویند گاهی می بینیم که باران می آید بدون اینکه در مقدمه اش بادی

ص: 150

وزان شده باشد بيان أقسام رياح

در پاسخ گوئیم که از مدلول آیه شریفه چنان بر نمی آید که این تقدم باد در همه حال متوجه نزول باران است ، پس سؤالی وارد نیاید ، و نیز ممکن است که ریاح بر باران تقدم یافته باشد لكن ما شاعر نشده باشیم .

از ابن عمر در خبر است که اقسام ریاح بر هشت است چهار از آن باد عذاب است و آن:قاصف؛ وعاصف ،و صرصر، و عقیم است، چهار از آن آیت رحمت است:ناشرات و مبشرات ، ومرسلات ، وذاريات

و از عمرو بن شعیب از جدش مروی است که رسول خدای صلی الله علیع وآله فرمود ریاح بر هشت گونه است چهار از آن منذر عذا بست و چهار از آن مبشر رحمت ، و آنچهار که منذر عذا بست: عاصف ، وصرصر ، وعقيم ، وقاصف است و آنچه مبشر رحمت است ناشرات ، ومبشرات ، ومرسلات ، و ذاریات است .

پس خدای مرسلات را میفرستد تا ابر را بر انگیزند، آنگاه مبشرات را میفرستد تاسحاب را آبدار و آبستن کنند، آنگاه ذاریات را باز فرستد تا سحاب را حمل دهد چنانکه شتر شیر دهنده را بدوشند بدوشد، آنگاه باران فرو رسد و اینها لواقع باشند ، آنگاه ناشرات را بفرستد تا بهر کجا که خواهد منتشر گرداند .

از ابن عباس مروست که بادهای چهارگانه عذاب دو بادش بکوه و هامون و صحرا اختصاص دارد ، و آن عقیم و صرصر است و آندو دیگر بدریا و آن عاصف و قاصف است .

و در روایت ابن عباس در مکان ذاریات ربح الرخاء رسیده است .

و در روایت دیگر آمده است که ریاح بر هفت قسم است: صبا، ودبور، وجنوب وشمال ، و خروق ، وبكناء ، وريح القائم، أما جنبش بادصبا از جنوبست و اما دبوراز مغرب برمیخیزد ، وأما جنوب از یسار قبله است و شمال از يمين قبله، وأما بكناء ما بين صبا و جنوب است ، و اما خروق ما بين شمال و دبور است ، و أماريح القائم أنفاس خلق است.

ص: 151

حسن میگوید اگر خواهی ریاحرا هر يك بنام بشناسی از کعبه بشناس باین معنی که پشت خویش را بر باب کعبه بدار و باد شمال را از شمال خودت که پهلوی حجر الاسود است، و باد جنوب را از ظرف یمین خودت که پهلوی حجر الاسود است، و باد صبا را از مقابل خودت که مستقبل باب کعبه است، و دبور را از دبر کعبه شناخته دار.

و از ابن عباس مرویست که باد شمال ما بین جدی و مطلع شمس ، و جنوب ما بين مطلع شمس وسهيل و باد صباما بين مغرب شمس بسوی جدی و دبورما بین مغرب شمس بسوی سهیل است.

از كعب الأحبار رسیده است که اگر سه روز خدای تعالی باد را از مردمان بازدارد ما بین آسمان و زمین بدبوی و گندیده گردد.

صفوان بن سلیم از رسول خدای صلی الله علیه وآله روایت کند که فرمود « لا تسبوا الريح وعوذوا بالله من شرها»باد را بدشنام یاد نکنید و از گزندش بخداوند عباد پناهنده شوید.

از ابی بن از ابی بن کعب مسطور است که در قرآن کریم هر كجا لفظ رياح مذکور است رحمتست ، وهر كجا لفظ ریح است عذاب است و رسول خدای صلی الله علیه وآله هر وقت نگران میشد که بادی جنبیدن گرفته عرض میکرد «اللهم اجعلها رياحاً ولا تجعلها ريحاً» یعنی ایخدای این باد را رحمت و راحت بگردان نه عذاب و نعمت.

و هم از آن حضرت مرویست که فرموده «نصرت با اصبا ، وأهلك عاد بالدبور ، والجنوب من ريح الجنة »ومقصود آنحضرت صلی الله علیه وآله اشارت بوقعۀ احزاب است .

و هم از رسول خدایى مرويست «لا تسبوا الرياح فانها مأمورة، ولا تسبوا الجبال ولا الساعات، ولا الأيام، ولا الليالي، فتأ ثمو او ترجع عليكم منی با دهار ادشنام مگوئید چه از جانب خداي مأمور هستند و کوهها وساعات وروزان و شبانرا دشنام نگوئید چه در این کار گناه کار شوید و آن دشنام بر شما باز شود.

و مقصود این است که ریاح و بقاع و جبال و ایام و ساعات همه در تحت قدرت خدای مقهور وبفرمان يزدان پاك مسخر و مامورند و بهرچه فرمان یا بند به نیروی تقدم و نه توانائی تأخر دارند ، پس سب و لعن آنها که استحقاق لعن و سب ندارند سبب رجوع

ص: 152

بر لا عن است بلکه نشان از کفر و شرک میدهد اگر نه از روی غفلت باشد .

چنانکه در خبر وارد است «لا تسبوا الدهر فانه هو الله »يعنى فاعل افعالی که سبب آن دهر را دشنام دهند، همان خدایتعالی است.

طبرسی علیه الرحمه میفرماید قاصف آن بادی است که چون برکشتی بر نشینند و بدر یا بگذرند بادی تند بوزد و آن کشتیرا در هم شکند چه قصف بمعنی خوارد کردن و شکستن است ، و پاره گفته اند حاصب آن بادی است که در بیابان بهلاکت رساند، و قاصف بادی است که در دریا به تباهی در افکند .

و بیضاوی در تفسیر خود میگوید شمال و جنوب وصبا بادهای رحمت ، و دبور باد عذاب و هلاکت است.

و هم از حضرت امام محمد باقر علیه السلام مروی است که :صر صر بادی است سرد ، در ایام نحس و میشوم .

واز وهب مردیست که ریح العقیم در زیر این زمینی است که ما بر آن میباشیم و آن باد را با هفتاد هزار زمام آهنین زمام کرده اند و بر هر زمامی هفتاد هزار ملک است و از اینروی این باد را عقیم گفته اند که بعذاب آیستن و از رحمت نازاد است ، و بهمین بادعاد بهلاکت و دمار رسید.

در کتاب مروج الذهب مسعودی مسطور است که واثق خلیفه از حنین بن اسحاق در جمله سئوالاتی که میکرد پرسید که عدد ریاح چند است حنین گفت چهار است :

شمال ، وجنوب ، وصبا ، ودبور أما قوة شمال سرد و خشك است ، وأما مزاج بادجنوب گرم و تر است، و أما صبا و دبور هر دو معتدل هستند جز اینکه صبا بحرارت و یبوست مایل تر ، و دبور بسردی و رطوبت از صبا امیل است.

و در هر صورت ریاح مذکوره در ألسنه شعرا و غیر شعرا که مذکور میدارند غالباً بادصباو شمال و جنو بست و نسیم صبا و شمال بیشتر تمجید دارد چنانکه قیس بن الملوح که مجنون لیلی عامریه است گوید :

أيا جبلى نعمان بالله خليا *** نسيم الصبا يخلص إلى نسيمها

ص: 153

فان الصباريح إذا ما تنسمت *** على قلب مهموم تجلت همومها

و در فارسی گفته اند :

ای صباگر بگذری بر ساحل رود ارس *** بوسه زن برخاك آنوادي و مشكين كن نفس

ای نفس خرم بادصبا *** از بریار آمده اي مرحبا

وامرء القيس بن حجر کندی در این شعر گوید :

فتوضح فالمقرأة لم يعف رسمها *** لما نسجتها من جنوب و شمال

وقوفا بها صحبي علي مطيِّهم *** يقولون لاتهلك أسا وتجمل

و در این شعر باد شمال و جنوب هر دو مذکور است، و نیز خواجه حافظ فرماید:

خوش خبر باش ای نسیم شمال *** که بما میرسد زمان وصال

و نسيم صبا و بادصبا در ألسنه شعرا وعشاق بیشتر متداول و مذکور است ، و قاصد عاشق بمعشوق وپيك گوى معشوق است و آن باد از ما بین شمال مشرق میوزد و آنرا باد برین نیز گویند ، و بعضی باد دبور را باد برین گویند ، چنانکه شمس فخری در این شعر میگوید :

بزیر چرخ برین بیمثال فرمانت *** ز سوی غرب نیارد وزید باد برین

و در اسامی و کیفیت باد از حکمای زمان و فلاسفه باستان و منجمان و جماعت متشرعه وأئمه اطهار علیهم السلام اقوال كثيره و اخبار متعدده است که از این پس انشاء الله تعالی در مقام خود مذکور میشود والله تعالى أعلم بحقائق الأمور .

ص: 154

ذکر ولایت عهد

عمر بن عبدالعزیر بن مروان در سال نود و نهم هجری نبوی صلی الله علیه و آله

عمر بن عبدالعزيز بن مروان بن الحكم بن ابی العاص بن أمية بن عبد شمس بن عبد مناف را ابو حفص کنیت است و مادرش ام عاصم دختر عاصم بن عمر بن الخطاب میباشد، و اورا أشج قريش وأشج بني اميه وأشج بنى مروان میخواندند، چه او را در جبین نشانی بود که از اثر لگد چارپائی رسیده بود .

ابوالفرج در اغاني از ثروان مولای عمر بن عبدالعزیز حکایت کند که گفت عمر بن عبدالعزیز در زمان کودکی روزی باصطبل پدرش درآمد و از اسبی لگدی بر صورتش رسید پس او را بسوی پدرش حمل کردند و پدرش از چهره اش خون همی بستر دی و گفتی اگر اشج بنی امیه تو باشی همانا سعیدو خوش بختی.

وسالم بن عجلان حکایت کند که عمر بن عبدالعزیز ببازی بیرونشد و از استری صدمتی بر جبین یافت و اینخبر با مادرش ام عاصم پیوست و او با خادمان خود بیرون تاخت وعبدالعزيز بن مروان بدو روی نهاد و گفت پیرا نرا خدمت کنند و کودکانرا پرستاری نمایند و جوانانرا بخویش گذارند از چه روی برای پسرم حاضنه و پرستاری برقرار نداشتی تا با و باز رسید آنچه می بینی، و از چهره عمر خون می سترد ، و عبدالعزیز بام عاصم نظر افکند و گفت و يحك اگر عمر أشج بنى مروان یاأشج بنی امیه است باری سعيد و نيك بخت است.

مصعب زبیری گوید عبیدالله بن عمر بن الخطاب را دختری در تحت نکاح ابراهیم ابن نعيم النحام بود و بمرد ، پس عاصم بن عمر دست ابراهیم را بگرفت و بمنزل خویش در آورد و دو دخترش حفصه وام عاصم را بدو بیاوردو گفت هر يكرا بخواهی اختیار کن و اوحفصه را اختیار کرد و عاصم او را باوی تزویج نمود و با ابراهیم گفتند همانا ام عاصم را که از حفصه نیکو روی تراست بجای گذاشتی و حفصه را اختیار کردی گفت جاریه رابعه بدیدم و مرارسیده بود که آل مروان او را نام برده اند با خویش گفتم شاید ایشان از

ص: 155

اقبال روزگار خود آن دست پازند پس عبدالعزیز بن مروان ام عاصم را بزنی بگرفت وابو بكر و عمر از وی متولد گردیدند .

و چون ابراهيم بن نعيم دروقعه يوم الحرة بقتل رسید و ام عاصم نیز در سرای عبد العزیزرخت بدیگر سرای کشید خواهرش حفصه را بجای خواهر بسرای اندر آورد، و با خويش بجانب مصر کوچ داد.

صاحب تاریخ الدول گوید: عمر بن عبدالعزيز تابعي جليل وعفيف وعابد و زاهد و ناسك و مؤمن و پرهيزكار و نیکوکار بود تولدش در سال شصت و یکم مجری در قریه حلوان از اعمال مصر بود و در اینوقت پدرش والی مصر بود و عمر را از ضربت دا به اثری برروی بود و سفید روی ونمكين وجميل ومهيب ونحيف الجسم و خوش ريش و نقش خاتمش «عمر يؤمن بالله مخلصاً»میباشد.

و میگوید عمر بن الخطاب گفته است که از فرزندان من مردی بیاید که در چهره اش شکستگی باشد و او زمین را از عدل و داد آباد دارد چنانکه بستم وجود آکنده است.

در كتاب عقد الفريد مسطور است که چون عهد نامه عمر را قرائت کردند عمر در ناحیه ای جای داشت، مردی از ثقیف برخاست و او را سالم می نامیدند و از اخوال عمر بود پس هر دو بازویش را بگرفت و او را بپای داشت، عمر گفت سوگند با خدای در اینکار که کردی خدایرا اراده نکردی و بسبب این کردار و خلافت یافتن من به نصیبۀ دنیوی برخوردار نخواهی شد.

و هم در آنکتاب مسطور است چون عمر بخلیفتی بنشست مردی از اهل خراسان نزد او آمد و گفت یا امیرالمؤمنین همانا در خواب چنان دیدم که مردی میگوید هر وقت أشج از بنی امیه خلافت یا بد زمینرا مملو از عدل میکند چنانکه از آن پیش از جوار آگنده بود چون ولید خلیفه شد از اوصافش پرسش کردم گفتند اشج نیست و چون سلیمان خلافت یافت هم چنان پرسش نمودم و همان جواب شنیدم ، و اينك تو خليفه شدى وأنشج هستی .

ص: 156

عمر گفت کتاب خدا را خوانده باشی گفت آری گفت تو را بآن کس که بتو نعمت داده سوگند میدهم آیا آنچه خبر دادی راستست گفت آری ، عمر بفرمود تا آنمرد خراسانی در مهمانخانه اقامت نماید و او نزديك بدو ماه بماند .

پس از آن عمر بدو پیام فرستاد که هیچ دانستی که از چه تو را در اینجا محبوس بداشتیم گفت ندانستم «قال أرسلت إلى بلدك لنسأل عنك ، فاذا ثناء صديقك وعدوك عليك سواء ، فانصرف راشداً »

گفت برای تحقیق حال تو بشهر و دیار تو كسيرا مامور کردم و معلوم داشتم که دوست و دشمن بمدح تو یکدهن هستند هم اکنون با رشد و رشادت بشهر خود بازگرد.

راقم حروف گوید: در این خبر صاحب تاریخ اخبار الدول و غیره نظر است و چنان مینماید که چون عمر عبدالعزیز در میان خلفای بنی امیه باوصاف حميدة ظاهریه امتیاز داشت و بعدل و داد کار میکرد اهل سنت و جماعت همان خبر که از رسول خدای اکبر در باره حضرت صاحب الأمر عجل الله فرجه متواترا بدست دارند از عمر، باین عمر نسبت دادند، چه این عبارت بلفظها همان خبر است که رسول خدای صلی الله علیه وآله در حق امام دوازدهم فرموده و در کتب شیعی و سنی بصحت مسطور است از دیگری در حق دیگری ،نشایده و سایر مورخین باین خبر که در تاریخ الدول مسطور است اشارت ننموده اند .

و نيز از عمر بن الخطاب از إخبار بأخبار آینده چیزی ننوشته اند ، و اگر عمر ابن الخطاب از زمان آینده آگاه بود و جور و ظلم سلاطین بنی امیه را میدانست و از اخبار خمود آن نایره فتنه و فساد بدست عمر عبدالعزیز با خبر وفتن و محن بعد از خودش را تا زمان او مستحضر بود، هرگز رضا نمیداد که خلافت در دودمان مروانیان اندر افتد ، و آنجماعت جهان را بظلم وجور وعدوان وقتل ذرية رسول یزدان تاريك نمايند .

چه اگر بدانستی با آنهمه احتیاط که در امور جزئیه منظور میداشت در چنین امر عظیم بیشتر مراعی میفرمود ، و چگونه شخصی که از مایکون باخبر است بر چنین

ص: 157

مفاسد بزرك بيخبر است .

بالجمله چون بمعصیت خلافت نظر کنیم میدانیم که هیچ عبادت واطاعتی وزهد و معدلتی چارۀ آن نکند ، و اگر در ظاهر مطبوع و ممدوح جهانیان گردد در باطن امر سودمند نخواهد بود.

چنانکه از حدیثی که از حضرت سید سجاد سلام الله عليه و اخبار آنحضرت از امارت و خلافت عمر بن عبدالعزیز و همچنین از حضرت باقر سلام الله عليه بآن نهج مسطور است، حالت او را توان دانست .

و چون این خبر در ذیل احوال آنحضرت علیه السلام مسطور شده است بتکرارش حاجت نمیرود چنانکه ابن ابی الحدید در شرح نهج البلاغه گوید: جاحظ عمر بن عبد العزيز را تکفیر میکرد .

بالجمله يحيى بن سعيد اموی از پدرش حکایت کند که عبدالملك بن مروان عمر بن عبدالعزیز را گرامی داشتی و بروی رقت گرفتی و بخویشتن نزديك ساختی ، و چون بر مجلسش در آمدی بر تمامت فرزندان خود مگر ولید برتر نشاندی.

تا بآنجا که یکی از فرزندانش در اینکار بروی در اینکار بروی عتاب نمود ، عبدالملك گفت مگر نمیدانی که من اینکار از چه کنم گفت ندانم گفت زود باشد که عمر روزی بر مسند خلافت جای کند و او همان أشج بني مروان است که در زمان خود جور و ظلم بر افکند و بعدل و داد جهانرا آباد نماید ، پس از چه روی او را دوست ندارم و بخویشتن نزديك نگردانم .

یافعی نوشته است جدۀ عمر عبدالعزیز زنی بس پارسا بود، و چنان شد که شبي مادرش با او گفت که آب باشیر مخلوط دارد؛ او در جواب ما در گفت مگر از منادی عمر دیروز نشنیدی که از اینکار نهی مینمود ، مادرش کلامی در پاسخ براند که از آن میرسید که عمر چه میداند که تو اینکار میکنی گفت سوگند با خدای ؛ من نه آن کس هستم که در آشکار باوی اطاعت کنم و در پنهان عصیان و رزم و عمر بن الخطاب این سخنان را می شنید و از عقل دیرین او در عجب رفت لهذا او را با پسرش عاصم

ص: 158

تزویج نمود .

بالجمله عمر بن عبدالعزیز در صغر سن قرآن مجید را از بر داشت ، و پدرش عبدالعزیز او را از مصر بمدینه طیبه بفرستاد تافقه بیاموزد ، بعضی گفته اند که عمر مرتبۀ اجتهاد دریافت .

مع الحكايه مورخين اخبار در کیفیت ولایت عهد عمر بن عبدالعزیز چنین داستان کرده اند که:

چون سلیمان بن عبدالملک در مرز دابق چنانکه اشارت رفت رنجور گردید و بدانست که از این مرض نخواهد رست و رجاء بن حياة و محمد بن شهاب زهرى ومكحول و جز ایشان جماعتی از علماء در لشگرگاه او حاضر بودند و بر آن اندیشه شد که ولایت عهد را بنام یکی از فرزندان خود کتابت کند و در این هنگام از فرزندان او تنی چند در سن کودکی حاضر بودند پس کتاب ولایت عهد را بنام یکتن از فرزندان خود که هنوز سن بلوغ را نیافته بود بر نگاشت.

رجاء بن حياة كفت یا امیرالمؤمنین بازگوی تا چه میسازی کس خلافت بگور خویش نبرد و برای خلیفه از همه کس واجب تر است که چون جانب گور گیرد برجماعت مسلمانان مردى نيك رأى و نیکوکردار بخلافت بر کشد تا کار جمهور بنظام آرد از کودکان چه خیزد و از نا آزمودگان چه برآید.

سلیمان گفت پس یکی دو روز در زیر و روی اینکار بیندیشم ، و از خدای در طلب نمایش راه خیر برآیم و بر اینکار که بپای بردم عزیمت استوار بفرمایم .

پس یکروز یا دو روز سلیمان خوش بیندیشید و در اطراف آن امر خطیر بنگرید و آن کتاب بدرید و رجاء بن حياة را بخواند و گفت در کار پسرم داود چه بینی گفت اينك در مملکت روم و ارض قسطنطنیه غایب است و از مرك و حیاتش ما را خبر نیست سلیمان گفت پس بگوی تا تدبیر بصواب چیست گفت آنچه تو بیندیشی گفت عمر بن عبدالعزیز را چگونه بيني گفت سوگند با خدای او را فاضل وسليم النفس و باخير بينم .

ص: 159

سلیمان گفت من نیز او را در این امر خطیر بصیر و بی نظیر دانم، لکن اگر او را بخلیفتی بر کشم و از دیگر کس نام نبرم مورث فتنه شود و هرگز مردمان و مروانیان بولايت او تمکین نکنند جز اینکه یکتن از ایشان را بعد از وی ولایت عهد دهم .

و چنان بود که عبدالملك بن مروان با ولید و سلیمان پیمان نهاده بود که برادر خودشان یزید را ولیعهد گردانند لاجرم سلیمان مقرر فرمود كه يزيد بن عبدالملك بعد از عمر بن عبدالعزيز بامر خلافت قیام گیرد تا مردمان سکون و آرام جوایند و بخلافت عمل پی سپر باشند و این هنگام یزید غایب بود و در موسم روز میگذاشت رجاء گفت رای آنچه نواندیشی حکم آنچه تو فرمائی.

پس سلیمان بر اینگونه بولایت عهد عمر بر نگاشت .

«بسم الله الرحمن الرحيم هذا كتاب من عبد الله سليمان أمير المؤمنين لعمر بن عبد العزيز ،انى قدوليتك الخلافة بعدي، ومن بعدك يزيد بن عبدالملك، فاسمعوا له وأطيعوا واتقوا الله ولا تختلفوا فيطمع فيكم »

میگوید این نوشته ایست از بنده خدای سلیمان فرمان گذار گروندگان یا پسر عبد العزيز بن مروان همانا خلافت خویش از پس خود با تو و پس از تو بایزید بن عبدالملك ،گذاشتم آنگاه با آنجماعت خطاب میکند و عموم مسلمانان را امر میکند که بسخن پسر عبدالعزیز گوش فرا دهید و در اوامر و نواهی او فرمان پذیر باشید و بخلاف و نفاق و اختلاف آراء نشوید تا مخالفان و دشمنان فرصت غنیمت شمارند و در زوال و فنای دولت و سلطنت شما چشم طمع بر گشایند.

پس این نامه را بر بست و خاتم بر نهاد و بدون اینکه جز رجاء بن حياة دیگری از نام ولیعهدی با خبر باشد کعب بن جابر عيسى را که صاحب شرطه اش بود بیخواند و گفت اهلبیت مرا فراهم گردان.

و بروایت صاحب اخبار الدول آن کتاب را بر جا عبداد ،و او را گفت که مردمان را بخوان تا بر آنکس که در این نوشته مهر بر نهاده مقرر شده بیعت نمایند .

ص: 160

رجاء از خدمت سلیمان بیرون شد و مردمان را از فرمان سلیمان آگاه ساخت گفتند تا این کسرا که بولایت عهد نامدار شده نشناسیم بیعت نکنیم رجاء بسليمان باز گفت .

سلیمان گفت بصاحب شرطه و جماعت حارسان ،شو و مردمان را انجمن کن و ایشان را به بیعت امر نمای هر کس سر باززند سرش بازگیر، چون چنین کرد مردمان بجمله بیعت کردند.

و در كامل ابن اثیر و تاریخ محمد بن جریر میگوید چون کعب بن جابر اهلبیت سلیمان را حاضر ساخت و مردمان انجمن کردند سلیمان بارجاء فرمود کتاب مرا بدیشان بر و ایشان را بیاگاهان و فرمان کن تا با آن کس که فرما نکرده ام بخلافت بیعت نمایند.

چون رجاء تبلیغ نمود مردمان گفتند ما را بر سلیمان در آور تا اورا سلام فرستیم چون بر سلیمان در آمدند گفت عهد من در این نامه ایست که بدست رجاء اندر است بشنوید و آنکسرا که در این نامه مقرر داشته ام اطاعت کنید ،پس آنجماعت تن بتن بیعت کردند و متفرق شدند.

اما مسعودی میگوید سلیمان وصیت خویش بر نگاشت و علما و زعمای قوم را بر آن وصیت بشهادت گرفت و گفت چون من بمردم بنماز جماعت بانك اذان بركشيد آنگاه این کتابرا بر مردمان قرائت کنید.

بالجمله ابن اثیر میگوید چون اینکار برای رفت عمر بن عبدالعزیز نزد رجاء بیامد و گفت همی در بیم اندرم که سلیمان مرا در کار خلیفتی نام برده باشد تو را بخدای و حرمت من و مودت من سوگند میدهم که مرا آگاهی ببخش تا اگر چنین شده باشد از آن پیش که حالی دست دهد که از استعفایش چاره نیابم هم اکنون استعفاء کنم .

رجاء گفت من هرگز این خبر باز نگویم و بقولی پاسخی مبهم بداد و عمر عبدالعزیز خشمناك از وی بازشد.

آنگاه هشام بن عبدالملك رجاء را ملاقات كرد و گفت مرا نزد تو حرمت و مودت قدیمی است و تو را مشکور میدارم همی خواهم مرا از ماجرا بیاگاهانی اگر بیرون

ص: 161

از من بادیگری تفویض شده باشد زبان خود بسخن دراز کنم و با عهد درست و پیمان استوار شرط مینهم که این سر از تو باز نگویم.

رجاء گفت سوگند با خدای از این سر باتور از نگشایم و بقولی در پاسخ او بدانگونه سخن راند که او را در طمع بداشت .

و چون هشام از رجاء مایوس شد بازگشت و همی دست بر دست زد و گفت اگر نه با من باشد پس کدام کس راست آیا از فرزندان عبدالملك بیرون خواهد شد و بقولی گفت اگر از بنی مروان بیرون شود فتنهای بزرگ برخیزد.

بالجمله رجاء میگوید آنگاه بر سلیمان در آمدم و او را در حالت جان کندن دیدم و چون سکره از سکرات موت او را در می سپرد بجانب قبله اش منحرف میساختم و چون اقامت میگرفت میگفت هنوز وقت نشده است و دو دفعه یاسه دفعه اینکار بپای بردم و چون دفعه بحالت سكرات مرك در افتاد گفت ای رجاء اکنون چنان کن که خواهی پس شهادتین بر زبان براند پس رویش بقبله بر تافتم و بمرد و چشمش بر بستم و رویش بپوشیدم و در را بستم .

زنش بمن فرستاد و گفت حالتش در این بامداد چگونه است گفتم این ساعت بخواب اندر است و جامه بر سر کشیده چون فرستاده اش سلیمان را پوشیده یافت خبر بزوجه اش بگذاشت و او گمان همیکرد که در خواب است.

آنگاه کسانیکه با ایشان وثوق داشتم بر باب سرای برگماشتم و گفتم از آنجا برکنار نشوند و هیچکس را بدرون سرای راه نگذارند.

و از آنجا بیرون شدم و کعب بن جابر را پیام کردم تا اهلبیت سلیمان را فراهم ساخت و در مسجد دابق انجمن کردند پس با مردمان گفتم بیعت کنید گفتند یکدفعه بیعت کردیم گفتم دفعه دیگر بیعت كنيد اينك عهد امیرالمؤمنین است پس دیگر باره بیعت نمودند.

و چون بیعت ایشان بعد از موت سلیمان نیز صورت گرفت دانستم که اینکار استوار است اینوقت گفتم برخیزید و جانب سرای سلیمان بر سپاریدچه جان بجان آفرین سپرد گفتند إنا لله وإنا إليه راجعون .

ص: 162

و چون آن وصیت نامه را بخواندم و بنام عمر بن عبدالعزیز رسیدم هشام گفت سوگند با خدای هرگز با او بیعت نکنیم گفتم قسم بخدای اگر چنین نکنی گردنت میزنم برخیز و بیعت کن، پس هشام پای کشان برخاست و من دست عمر بن عبدالعزیز را بگرفتم و بر منبر بر نشاندم و او بسبب امریکه در آن افتاده بود استرجاع همی نموده هشام نیز بسبب اینکه خلافت از وی به دیگری پیوسته استرجاع همي نمود.

یکی از هجرتش افسوس خوردی *** یکی در وصلتش بودی در اندوه

پس بجملگی با عمر بن عبدالعزیز بیعت نمودند.

مسعودی میگوید چون مردمان از کار دفن سلیمان بپرداختند بانک نماز بجماعت برخاست ومرد و زن جانب مسجد گرفتند و بنی مروان باندیشه نوشیدن جام خلافت و پوشیدن جامه امارت دامن کشان شتابان و پای کوبان گرایان شدند.

این وقت ابن شهاب زهری در میان جماعت برخاست و سخن بیاراست و گفت ایمردمان آیا در خلافت و حکومت آنکس که امیرالمؤمنین سلیمان در وصیت نامه خویش نامزدکرده خوشنود هستید؟ بجمله گفتند آری پس کتاب را قرائت کردند و بنام عمر بن عبدالعزیز و پس از وی یزید بن عبدالملك بنهايت بردند.

این هنگام مکحول بر پای شد و گفت عمر در کجاست و این وقت عمر در پایان مردمان جای داشت و چون سکه دولت بنام خویش یافت از روی انزجار طبع بكلمه إنا لله وإنا إليه راجعون همی سخن برداشت و دو دفعه یاسه دفعه این کلمه بگذاشت پس بیامدند و دست و بازوانش بگرفتند و برپایش داشته روی بجانب منبر نهادند .

پس عمر بر منبر شد و آن منبر را پنج پله بود او در پله دومین بنشست و نخست کسی که از مردمان باوی بیعت کرد یزید بن عبدالملك بود و این روایت با آن روایت

يزيد که یزید غایب و در موسم بود مباین است و سعید و هشام برخاستند و بیعت ناکرده بیرو نشدند و مردمان جميعاً بیعت نمودند و پس از دو روز سعید و هشام نیز بیعت کردند .

ص: 163

ذکر خلافت

عمر بن عبدالعزیز بن مروان در سال نود و نهم هجری نبوی صلی الله علیه و آله

چون حسب المقرر عمر بن عبدالعزیز چنانکه نگارش رفت بکراهت بر منبر برشد و مردمان باوی بیعت کردند.

اين وقت رجاء بن حياة از مرك سليمان پرده برگرفت و ایشانرا از وفات خلیفه تعزیت راند پس بغسل و کفن او پرداخته جنازه اش را حرکت دادند بنی مروان سواره به تشییع جنازه اش برفتند لکن عمر عبدالعزیز پیاده راه سپرد.

و چون او را در خاک در آوردند و عمر بروی نماز بگذاشت و از دفنش بپرداخت اينوقت ضجه برخاست و هیاهو بلند شد و زمین بجنبش در آمد .

عمر گفت این آشوب چیست گفتند اينك مراكب خلافت است که بتشريف و تکریم تو حاضر کرده اند تا بمبارکی و اقبال بر نشینی، گفت مرا رغبتی در این کار نیست از من دور دارید و دابۀ سواری مرا نزديك آورید پس بر بارکش خود بر نشست آنگاه صاحب شرطه با حربه خویش بیامد تا بر قانون دیگر خلفا در پیش رویش روان شود گفت از من دور باش مراچه کار با تو باشد من نیز مردی از مسلمین بیش نیستم با دیگر مردمان همدوش و همچنان برفت تا بمسجد در آمد پس بر منبر برشد و بخلافت جلوس کرد.

اینروز همان روز جمعه سیم رجب سال نود و نهم است که سلیمان وفات کرد و خلیفتی او در همان مرج دابق بود.

در تاريخ الخلفاء سيوطي مسطور است که چون عمر بن عبدالعزيز خليفه شد بلال بن ابی برده نزد اوشد و او را تهنیت گفت و عرضکرد آنکسی را که خلافت شرافت میدهد شرافت ،داد و آنکسرا که خلافت بایدش زینت بخشد زینت داد، و تو چنانی که مالك بن اسماء گوید :

وتزيدين طيب الطيب طيباً *** إن تمسيه أين مثلك أينا

ص: 164

وإذا الدر زان حسن وجوه *** كان للدرحسن وجهك زيناً

کنایت از اینکه خلافت را توزینت دهی توزیبارو چنان هستی که زیورها بیارائی .

در عقد الفرید سطور است که چون عمر خلافت یافت مردمان را خطبه براند و گفت «أيَّها الناس والله ما سألت الله هذا الأمر قط في سر ولاعلانية ، فمن كان كارها لشيء مما وليته فالان».

ایمردمان سوگند بخداوند که از خداوند خلافت را مسئلت ننمودم نه در ظاهر و نه در پنهان پس هر کس اینکار را مکروه میشمارد هم اکنون فرو میگذارم .

سعيد بن عبدالملك گفت این اندیشه تو در آنچه ما مکروه میشماریم اسرع است آیا میخواهی ما را بآمدوشد و اختلاف بیفکنی و بعضی از ما بعضی را مضروب بدارد.

مردي از ميانه گفت سبحان الله ابوبکر و عمر و عثمان و علی متولی این امر شدند و اینسخن نیاوردند اکنون عمر بن عبدالعزیز چنین میگوید .

مسعودی میگوید اول خطبه که عمر بن عبدالعزیز گاهی که خلیفتی بروی مقرر گشت قرائت نمود این بود :

إنما نحن من قدمضت اصول قد مضت ، وبقيت فروعها، فما فرع بعد أصله ، و إنما الناس في هذه الدنيا أغراض تنتضل فيهم المنايا ، وهم فيها نهب المصائب مع كل جرعة شرق ، وفى كل اكلة غصص، لا ينالون نعمة إلا بفراق أخرى، وما يعمر منكم يوماً من عمره إلا بهدم آخر من أجله .

یعنی ما در کشت زار زمانه و بوستان روزگار فروعی از اصول و شاخها از ریشدها باشیم که اصول ما از دشنه حوادث و دهره دواهی از بیخ و بن برافتاد، و ما که فروع آن اصول هستیم وقوام ما بدوام آن موکول است بجای مانده ایم ، و حالت شاخه بی ریشه معلوم است برچه منوال است،همانا مردمان در این جهنده جهان نشان آفات آسمان و هدف و سهام بلاهای زمان هستند لشگر مصائب بر آنجماعت غارتگر وبارۀ نوائب برایشان پی سپر است، هر جرعه بنوشند در گلوی ایشان بشکند و هر لقمه

ص: 165

برگیرند با غصه و اندوه فرو برند ،هر نعمتی دریابند از نعمتی دیگر جدا شوند ، و هر روزی را در روزگار بعمارت بسر برند روز دیگر بویرانی دیگر دچار مانند .

صاحب حبیب السیر میگوید حمدالله مستوفی نوشته است که از القاب عمر بن عبدالعزيز المعتصم بالله بود .

در تاريخ أخبار الدول و آثار الاول و كتاب حيوة الحيوان مسطور است که عمر بن عبدالعزیز از بزرگترین مردمان و زیر کترین ایشان و باجمال و دانشی بکمال بود از تمامت ایشان جامه نیکتر بر تن بیاراستی و بهتر راه سپردی .

چون پس از دفن سلیمان بمسجد بیامد و بر منبر برشد و خدای را سپاس گذاشت و ستایش بنموده گفت :

أيها الناس و انه لاكتاب بعد القرآن ولا نبي بعد محمد صلى الله عليه وآله إني والله لست بقاض ولكني منفذ ، ولست بمبتدع ولكني متبع ، ولست بخير من أحدكم ولكني أثقلكم حملا و إني ابتليت بهذا الأمر من غير رأي مني فيه ، ولا طلبة ولا منشورة و إنى قد حللت أعنا قكم من بيعتي ، فاختاروا لأنفسكم غيري ».

ای مردمان بعد از قرآن کتابی دیگر برای تقریر احکام شریعت نیست و پس از محمد صلى الله علیه وآله پیغمبری نخواهد آمد، سوگند با خدای که من شما را قاضی و حاکم نیستم بلکه باحکام شریعت اطاعت کنم و در هیچکار بدعت نیاورم بلکه بر گذشتگان تأسی و متابعت جویم و از هيچيك از شماها نیکتر نیستم امکن در حمل اوزار و امارت از همه شماها گرانبار ترم و بدون اینکه در اینکار اندیشه کرده باشم یا در طلب آن بر آمده باشم یا با من مشورت رفته باشد، باین امر مبتلا شدم هم اکنون بیعت خویش از شما بر گرفتم هر کس را خواهید بیرون از من بامارت وحکومت خویشتن برگزینید .

چون سخن پسر عبدالعزیز بآنجا پیوست از تمامت مسلمانان صیحه بر خاست يا امير المؤمنين بالجمله تو را خواهیم و تو را اختیار کردیم و به یمن و برکت در تو

ص: 166

خوشنودیم .

چون خاموش شدند عمر خدای راحمد و نیایش بگفت و رسول را درود بفرستاد آنگاه گفت :

«أوصيكم بتقوى الله فان تقوى الله تعالى خلف من كل شيء و ليس من تقوى الله خلف ،و اعملوا لأخر تكم فانه من عمل لأخر ته كفاء الله أمر دنياه وآخرته، وأصلحوا سرائر كم يصلح الله علانيتكم ، و أكثروا ذكر الموت ، و أحسنو اله الاستعداد قبل أن ينزل بكم،فانه هادم اللذات ، و إني والله لا أعطي أحداً باطلا و لا أضع أحداً حقا، يا أيها الناس ، من أطاع الله وجبت طاعته ، ومن عصى الله فلاطاعة له، أطيعوني ما أطعت الله ، فان عصيته فلاطاعة لي عليكم».

پند و اندز میکنم شما را بپرهیزکاری از محرمات ایزد باری ، چه پرهیزکاری خدای جای گیر هر چیز تواند بود لکن هیچ چیز جای آنرا نگیرد ، و آن چند که توانید در عمارت سرای آخرت کار کنید، چه هر کس برای آخرتش کار کند پروردگار دنیا و آخرتش را ساخته گرداند و تا توانید پنهان خود را بصلاح وصواب بیاورید تا ایزد دادار آشکار شما را اصلاح فرماید و بیاد مرك بسیار باشید و از آن پیش که شما را دریابد ملاقاتش را مستعد شوید و بدید ارش خویشتن را آماده دارید ، و بخوبی توشه بردارید چه مرك شكننده لذتهاست ، سوگند باخدای تامن در میان شما بامارت باشم نه از روی باطل بخشم ، و نه حقی را از ذیحق باز دارم ، ای مردمان هر کس با طاعت خدای رود طاعتش بر همه کس واجب است ، و هر کس بایزدان عصیان ورزد هیچ نباید با طاعت او رفت ، و شما مرا با طاعت باشید تا من باخداي هستم و اگر در پیشگاه إله بنافرمانی شدم مرا بر شما هیچ طاعتی نخواهد بود .

چون این کلمات بپای برد از منبر بزیر شد و بدار الخلافه در آمد بفرمود تا پرده ها بر کشیدند و فرشهای سلطنتی برداشتند و زینتهای امارت و ریاست برگرفتند و بفروش رسانیده در بیت المال مسلمانان در آوردند .

و خود نیز در دارالخلافه سکون نجست هر چه با و گفتند در آنجا منزل گیرد

ص: 167

پذیرفتار نشد و گفت اينك اهل و عیال ابی ایوب سلیمان در این مکان بتغريت اشتغال دارند تا ایشان بمیل خود از آنجا بیرون نیایند من در آنجا سکون نجویم .

و دار الخلافة در باب الخضراء واقع بود و عمر بن عبدالعزیز در شمالی جامع دمشق در مکانی که امروز بخانقاه شمیصانیه معرو فست منزل داشت چون خلافت یافت نیز در همانجا بماند، و گفت مراکافی است و آنجا مسکن صالحان بود و تا اهل و عیال سلیمان از دارالخلافه بیرون نشدند عمر بآنجا انتقال نداد بلکه بروایتی تا پایان زندگی و خلافت بآنسرای جای نکرد.

و چون کار خلافت با او راست گردید بازنان و نزدیکان خویش پیام کرد که هر يك از شما اهل دنیا و در طلب دنیا هستید براه خویش باشد چه عمر را کاری پیش افتاد که از شما مشغول ساخت اگر با درویشی من سازگارید مختارید .

آنجماعت بناله و زاری در آمدند و گفتند ما هرگز از تو جدائی نگیریم و بهر حال باشیم خواهان توئیم .

آنگاه با زوجهاش فاطمه دختر عبدالملك بن مروان گفت اگر خواهی میان من و تو جمع شود باید هر حلی وزیور که تور است به بیت المال فرستی و اگر اینکار نمیکنی مرا رخصت بده تاتو را طلاق و جانب فراق گیرم چه اکراه دارم که من و تو و این اشیاء دريك بيت بيتوته كنيم.

و فاطمه را گوهری سخت گرانبها بود که پدرش عبدالملك از بهرش اختیار کرده بود و چنان گوهر بچشم هیچ کس نرسیده بود و چون این سخن از پسر عبدالعزیز بشنید گفت چنین نخواهم بلکه تو را بر این جمله و اضعاف این جمله بر گزیده تر دانم پس بفرمود تا آنجمله را برگرفته به بیت المال مسلمانان جای دادند .

و چون عمر بمرد و یزید بن عبدالملك بر سرير خلافت بنشست با خواهرش فاطمه گفت اگر خواهی این حلی و زیور بتو باز گردانم گفت سوگند با خدای در زمان زندگی عمر باین اشیاء خوشدل نبودم اکنون چگونه بعد از مرگ او دل برنهم، و در حیات او با او عصیان نورزیدم چگونه بعد از فوتش باوی مخالفت نمایم .

ص: 168

دميرى در كتاب حيوة الحیوان میگوید در طبقات ابن سعد از عمر بن قيس مرقوم است که چون عمر بن عبدالعزیز خلیفه شد از کسی که او را ندیدند این شعر ::

من الأن قد طابت و قرقرارها *** على عمر المهدي قام عمودها

دمیری میگوید چون عمر بن عبدالعزیز تمامت حلي و زيور و اساس البيت دار الخلافة را بفروش رسانیده بهایش را در بیت المال بفرستاد با فراغت بال و آسایش حال روی براه نهاد .

پسرش عبدالملك گفت ای پدر میخواهی چه کار کنی گفت ای پسرك من مرا بحال خود بگذار گفت میخواهی بخویش نباشی یا اینکه رد مظالم ننموده باشي گفت ای پسرك من همانا شب گذشته بجهت امور عمت سلیمان نخفته و آسایش نداشته ام چون نماز ظهر بگذارم رد مظالم بخواهم نمود ،عبدالملك گفت یا امیرالمؤمنین از کجا میدانی که تا ظهر زنده میمانی ، عمر چون این اثر در وی بدید گفت ای پسرك من بمن نزديك شو پس جبینش را ببوسید و گفت سپاس خداوندی را که فرزندی از من پدیدار ساخت که در امور من معين من است.

پس هیچ نیاسوده و بیرون شد و با منادی خود فرمانداد تاصد ابرکشید و گفت هر کس را مظلمه و دادخواهی است باز نماید .

پس مردی ذمی از مردم حمص بیامد و گفت یا امیرالمؤمنین تورا بكتاب خدای خواستار میشوم که داد مرا باز جوئی گفت تظلم تو چیست گفت عباس بن الوليد زمین مرا بغصب برده است و این هنگام عباس نشسته و حاضر بود ، عمر گفت ای عباس در جواب چگوئی گفت یا امیر المؤمنین ولید این زمین را در اقطاع من مقرر داشت و اينك مكتوب او حاضر است ، عمر گفت ای ذمی تو چگوئی گفت من تو را بآنچه خدای در کتاب خود فرمان کرده میخوانم ، عمر گفت متابعت کتاب خدای از کتاب ولید احق است ای عباس زمین را بد و باز پس ده عباس زمین را بدو گذاشت .

ص: 169

آنگاه هر چه از مال مردم بظلم وستم در دست اهل بیتش بود خودش بجمله بصاحبانش بازگردانید تا از رد مظالم بپر داخت .

و چون سیرت عمر ورد مظالم او گوشزد خوارج شد اجتماع نمودند و گفتند هیچ ما را نمی سزد که با چنین کسی مقاتلت ورزیم.

و از آنسوي چون عمر بن الوليد حکومت عمر بن عبدالعزیز را در حق برادرش عباس بدانست و از رد کردن آن ضیعت بذمی باخبر شد بعمر بن عبدالعزيز مكتوب کرد که بر سیرت خلفای پیشین نرفتی و برایشان مصیبت و بلاشدي ومايه نقص وعيب ایشان گردیدی و محض بغض و کین با ایشان و سرزنش و نکوهش اولاد و بازماندگان ایشان طریقت دیگر پیش گرفتی و قطع صله رحم که خدای بوصلش فرمان کرده بنمودی و اموال قریش و مواریث ایشانرا بگرفتي و بجورو عدوان در بیت المال در افکندی و تو بر اینحال بر پای نمانی والسلام .

چون عمر بن عبدالعزیز این نامه بخواند در جواب نوشت.

بسم الله الله الرحمن الرحيم ، من عبد الله عمر بن عبدالعزيز، إلى عمر بن الوليد، السلام على المرسلين و الحمد لله رب العالمين

أما بعد فقد بلغني كتابك أما أول شأنك يا ابن الوليدف مك بنانة أمة السكون تطوف في سوق حمص و تدخل في حوانيتها ، ثم الله أعلم بها ، ثم اشتراها ذبيان من بيت مال المسلمين فأهداها لا بيك ، فحملت بك ، فبئس المولود ثم نشأت فكنت جباراً عنيداً تزعم أني من الظالمين إذ حرمتك و أهل بينك مال الله الذى فيه حق القرابة والمساكين والأرامل

و إن أظلم منى و أترك لعهد الله من استعملك صبياً سفيهاً على جند المسلمين، تحكم فيهم برأيك و لم يكن لد في ذلك نية الوالد لولده ، فويل لا بيك ما أكثر خصماؤه يوم القيامة وكيف ينجو أبوك من خصمائه .

وإن أظلم مني وأترك لعهد الله من استعمل الحجاج يسفك الدم و يأخذ

ص: 170

المال الحرام

و إن أظلم مني وأترك لعهد الله، من استعمل قرة أعرابياً جافياً على مصر ، وأذن له في المعازف و اللهو و الشرب

و إن أظلم مني و أترك لعهد الله، من جعل لغالية البربرية في خمس العرب نصيباً، فرويداً يا ابن بنانه فلو التقت حلقتا البطان ورد الفيء إلى أهله لتفرغت لك ولأهل بيتك فوضعتهم على المحجة البيضاء فطالما تركتم الحق و أخذتم في الباطل ، ومن وراء ذلك ما أرجو أن أكون رأيته من بيع رقبتك و قسم ثمنك بين اليتامى و المساكين والأرامل ، فان لكل فيك حقاً ، والسلام على من اتبع الهدى ، ولا ينال سلام الله القوم الظالمين ».

بعد از سپاس خدای و ستایش فرستادگان رهنمای میگوید این نامه ایست از بنده یزدان جلیل عمر بن عبد العزيز بعمر بن وليد .

همانا مکتوب نکوهش آمیزتو بما رسید و تو خود عین نکوهش باشی ، و اول ملامت و نکوهش و پستی رتبت تو اینست که مادرت بنانه کنیز سکون در بازار حمص میگشت و در میخانه ها مستانه درآمدی ، و خدای داند که با میخارگان در میخانه ها چگونه بپای بردی ، و از آن پس او را ذبیان از خواسته بیت المال مسلمانان بازخرید و برای پدرت بفرستاد و آن فرزند که چنین زن بزاد، سخت زشت نهاد بخواهد افتاد و چون جانب رشد گرفتی عنید و جبار وکینه و رز و ستمکار بیالیدی ، اکنون مرا ظالم خواندی تاچرا تو را از آنمال که خدای از بهر ذو القر باومساکین و در یوزگان و بیوگان مقرر داشته بازداشتم و تورا و اهل تورا در آن راه نگذاشتم.

همانا ستمکارتر و عهد خدا بر افرو گذار تر از من آن کس بود که تو را در کودکی و سفاهت برلشگر مسلمانان امارت داد تا بهوای نفس خویشتن د رایشان حکومت کنی، و در این کردار که ولید با تو آورد هیچ سببی و لیاقتی در توندید جز اینکه مهر پدر بافرزند اوراً بر این خطای بزرگ بازداشت ، پس ویل و وای پدرت را باد که در روز قیامت چه بسیارش دشمن در حضرت ذى المنن دادخواهي کند، و چگونه پدرت ولید از

ص: 171

چنین خطائی شدید جانب نجات بخواهد دید .

و از من ظالم تر و عهد خدا را فرو گذارنده تر جدت عبدالملك و پدرت ولید است که چون حجاجی خبیث و پلید و ذمیم و عنيد را سالهاي در از بر امارت مسلمانان سرفراز ساخت تا بظلم وعناد خون عباد را بریخت و اموال مسلمانان را بحرام بگرفت.

و از من ظالمتر و عهد خدا برا فرو گذارنده تر پدرت ولید است که خبیثی چون قرة بن شريك اعرابی جافی را بر امارت مصر برکشید تا بهوای نفس خود روزگار بکامرانی نهاده و بتسويلات شیطانی و تسویفات نفسانی یکسره جانب آمال و آمانی سپرد بالهو ولعب روز بشب آورد و با سادگان سیمین غبغب شب بروز نهاد و جز بجور وعناد وفتنه و فسادگام نگذاشت و کام نخواست .

و از من ظالم تروعهد خدا را از پس پشت افکنده تر کسی است که در هوای غالیه بر بریه فرمان کرد تا در خمس عرب نصيب برد وكذلك غير ذلك، اينزمان بگذار تاوقت دگرای پسر بنانه اگر دو حلقه تنك مركب بهم برسد و چنانکه باید بر باره امارت بر نشینم و بهره مسلمانان بأهلش برسد برای اصلاح مفاسد تو و أهل بيت تو آماده میشوم و برراه راست و روشن باز می گذارم، همانا مدتهاست که بتغلب و تنمر بر مسند امارت جای کرده و در ریاست مسلمانان بهواجس نفسانی و وساوس شیطاني حقرا فرو گذاشتید ، و باطلرا برداشتید و من نيك اميدوارم که مانند درم خریدان تو را در معرض بیع و شرای بنگرم و بهای تو را در ميان يتامى و مساكين وأرامل بقسمت بینم چه هر يك از ایشانرا در بهای تو وقیمت توحقی است .

راقم حروف گويد «أهل البيت أدرى بما في البيت والقدح ما شهدت به الأنصار».

ابن اثیر در تاریخ کامل میگوید چون عمر بن عبدالعزيز بخلافت بنشست اول خطبه که براند این بود که پس از حمد خدای و درود بر فرستاده رهنمای صلی الله علیه وآله گفت :

أيها الناس من صحبنا فليصحبنا بخمس، وإلا فلا يقربنا : يرفع الينا حاجة من لا يستطيع رفعها ، ويعيننا على الخير بجهده ، ويدلنا من الخير على ما نهتدي اليه ولا يغتابن أحداً ، ولا يتعرض فيما لا يعنيه ».

ص: 172

ای مردمان هر کس با ما مصاحبت جوید باید دارای پنج صفت باشد و گرنه خود را بزحمت نیفکند و باما مصاحبت نورزد : نخست حاجت آنکسانرا که خود نتوانند بعرض رسانند معروض دارد ، دیگر اینکه باندازه بضاعت و استطاعت در اعمال خیر با ما معاونت جوید ، سیم اینکه دلالت نماید ما را بر تقریر امور خیریه که آن آگاهی نیافته ایم چهارم اینکه در خدمت ما هیچکس را بآنچه اورا رنجه دارد و پسندیده نداند سخن نراند، پنجم اینکه بکردار و گفتار یکه عنايتي و منفعتی در آن نیست متعرض نشود.

چون اینکلمات بگفت تمامت شاعران و خطیبان براه خویش شدند وفقها وخطباء در خدمتش تقرب یافتند و گفتند ما را نشاید که از این مردکناری گیریم مگر وقتیکه فعلش با قولش مخالف گردد.

آنگاه عمر کاتبی را بخواند و مکتوبی بدو املاء کرد و گفت بتمامت عمال ولایات همان مکتوب را استنساخ کرده بفرستد و عمال و حکامیکه پیش از وی از جانب بنی امیه در اطراف و اکناف بامارت و حکومت اشتغال داشتند معزول ساخت و هر كسرا که خود پسندیده داشت برگماشت و آنجماعت بشیمت او سلوك ورزیدند .

در اخبار الدول مسطور استکه عمر بن عبدالعزيز بعمال خویش مکتوب کرد:

«إذا دعتكم قدرتكم على الناس إلى ظلمهم، فاذكروا قدرة الله عليكم ونفاذ ما تأمرون إليهم و بقاء ما يأتي لكم من العذاب بسببهم .

چون نیرومندی شما بر مردمان بستمکاری با ایشان شما را خواهان گردد نیروی یزدان را بر خویشتن نگران گردید که چگونه در شما نفوذ خواهد کرد و دست شما را از عمارت برخواهد تافت و شمارا در عذاب و نکال لا يزال بخواهد در انداخت .

در كتاب عقد الفريد مسطور استکه عمر بن عبدالعزیز پاره از عمال خود نوشت:

«الموالي ثلاثة مولى رحم و مولى عتاقة ، ومولى عقد ، فمولى الرحم يرث ويورث ، ومولى العتاقة يورث ولا يرث ؛ومولى العقد لا يرث ولا يورث و میراثه لعصبته ».

یعنی موالي و دوستان برسه قسم باشند: يك دوستی است که با خویشاوندی

ص: 173

مضموم است ، و يك دوستی است که بسبب عتق است و یکدوستی است که در عقد اخوت خیزد ، أمادوستيكه قرابت داشته باشد ارث میبردوارث میدهد و آنکس که دوست باشد بسبب عتق و آزاد کردن ارث می دهد و ارث نمی برد ، و دوست عقد اخوت نه ارث میبرد و نه ارث میدهد و میراث او مخصوص بخویشاوندان اوست.

در کتاب مستطرف مسطور استکه عمر بن عبدالعزيز بعمال خود نوشت که :

بر اعمال و امورما جز اهل قرآن را باز ندارید، در جواب نوشتند ما در این جماعت نگران خیانت شده ایم ، عمر بایشان نوشت اگر در قاریان قرآن و اهل فرقان خیر و خوبی نباشد در دیگران بطریق اولی نخواهد بود.

در اخبار الدول نوشته است که عمر بعمال خود نوشت که هیچ زندانی و مسجونی را مقید بقید ندارند، چه این کار مانع نماز ایشان میشود و بعامل بصره عدي بن ارطاة نوشت:

«عليك بأربع ليال في السنة فان الله تعالى يفرغ فيها الرحمة إفراغاً و هي : أول ليلة من شهر رجب ، وليلة النصف من شعبان ، وليلة العيدين».

یعنی بر تو باد که در ایام ولیالی سال بر چهار شب پاس داری چه خدایتعالی در این چهار شب نظر عنایت و باب رحمت بر خلیقت برگشاید و برایشان برحمت گراید :

یکی شب اول ماه رجب المرجب، و دیگر شب نیمه شعبان المعظم، وسیم و چهارم دوشب عید فطر و اضحی است .

و نیز در مستطرف مسطور است که عمر بن عبدالعزیز بیکی از عمال خود نوشت که:

چون برکسی خشمگین شوی وی را در حال خشم عقوبت مکن، و چون برکسی غضبان شدی از نخست وی را بزندان در افکن و چون خشم تو فرو نشست آنگاهش بیرون بیاور و بانداره گناهش عقاب کن و از پانزده تازیانه تجاوز مفرمای.

راقم حروف گوید این تقریر و تعیین ازحد فقاهت دور است ، چه برای هر جریرتی در شریعت مطهره حدى مقرر ومشخص است، و تعزیر هم عددی معین ندارد موقوف بنظر حاکم و امام است .

ص: 174

و در آنهنگام که عمر بن عبدالعزیز بخلافت بنشست ، عبدالعزيز بن الوليد غايب واز عهد سلیمان با عمر و بیعت آوردن مردمان باوی بی خبر بود.

چونمرك سليمان را بشنید رایتی بربست و مردمانرا بخلافت خود بخواند و از آن پس با وی خبر رسید که عمر بن عبدالعزيز بولا يتعهد سليمان منصو بست ، پس بجانب اوراه گرفت و یکسره بیامد نا بر عمر درآمد.

عمر گفت مرارسیده که تو برای خویش بیعت خواستی و ارادۀ دخول دمشق داشتی.

عبدالعزیز گفت چنین بود و این از آنبود که مرا از مرگ سلیمان آگاه کردند و گفتند کسیرا بولایت عهد بر نکشید از اینروی بیمناک شدم که مال و دولت را بنهب وغارت برند .

عمر گفت اگر مردمان را ببیعت خود در آوردی و بکار خلافت بپرداختی من با تو منازعت نمی جستم و در کنج عزلت بنشستم عبدالعزیز گفت دوست نمیدارم که بیرون از توهیچ کس بخلافت بنشیند، آنگاه با عمر بیعت کرد.

ذكر ترك سب

حضرت یعسوب الدين وقائد الغر المحجلين على بن ابی طالب امیر المؤمنين سلام الله علیه

چون معاوية بن ابی سفیان از آن پس که حضرت شاه ولایت بدرجه شهادت رسید نگران گردید که صفحۀ جهان والسنه جهانیان از مدح و ثنای آن حضرت محمدت آیت آکنده، و ستایش تمجیدش بماد و خورشید پیوسته ، لكن او را نه فضیلتی در نهاد ، ونه مدیحتی در عباد ، ونه منقبتی ظاهر، و نه محمدتی باهر است.

درونش از آتش تافته کافته،و مغزش از پندار نابهنجار انباشته گشت،و اصلاح امر دنیای خویش را جز در افساد کار آخرت ندانست، و جولان در میدان امانی را جز در

ص: 175

عصیان حضرت یزدانی شمرد و بالمرِّه آب حیا از چهره بشست ،و بترك دين و آئین یکباره بگفت ، و مردمان دنیا پرست را بسب شاه دین دین پرست خوانده، و کمر بقتل أحبا وأصحاب ومحبين آنحضرت بر بست نور خدارا خاموش خواست وامر خدا را از پس گوش گذاشت.

غافل از اینکه نورخدا خاموش نشود،و حکم خدا فراموش نگردد ، و چراغ ایزدی را خاموش خواستن ، روزگار خویشتن تاريك داشتن ، و ولی خدا را خوار خواستن ، بدیده اندرخارا نباشتن است و خورشید درخشان را بگل اندودن، راه سفاهت پیمود نست .

هر کسی کو حاسد کیهان بود *** آنحسد خودمرك جاویدان بود

ذم خورشید جهان ذم خود است *** که دو چشمم كورو تاريك و بد است

از همه محروم تر خفاش بود *** که عدوی آفتاب فاش بود

«يريدون ليطفوا نور الله والله متم نوره ولو كره المشركون ».

پارۀ مردمان دنیا طلب که در طلب دنیا بتعب اندر و در طمع منال سريع الزوال بعصیان ایزد بیهمال غدو بآصال سپارند ، در محافل و منابر بسب نور پاك،خداوند آب و خاک،زبان برگشادند و در رضای پسرا بو سفیان و جائرین زمان ، سخط یزدان را باز خریدند .

و گاه بگاه از معجزات با هرات آنحضرت بکیفر کردار گرفتار شدند ، گاهی کور شدند ، گاهی مرده از منبر بزیر افتادند ، گاهی در عالم خواب کشته گشتند ، و گاهی سیاه و مسخ گردیدند و در بلاهای گوناگون در افتادند ، چنانکه در متون تواریخ مسطور و مذکور است.

و با این جمله چنان در میدان حرص و آز از خویشتن بیخبر ، و در طلب خوشنودی مردمی ذلیل و زبون ، و از جاده هدایت دور و سرنگون بی خویشتن بودند که از سخط خداوند اکبر اندیشه نمی کردند و آنکردار ناستوده را پیشه میساختند.

در کتاب ثمرات الأوراق از مغفلين على الاطلاق مذکور نموده استکه مردی در مسجد

ص: 176

جامع دمشق درآمد و جماعتیرا در نشان و نشانه عالمان بدید ، نزد ایشان بنشست و نگران گردید که در کاهش آفتاب آفرینش و نور پاک خداوند آب و آتش ، گذارش کنند، و در این نمایش فزایش خواهند .

پس خشمناك در نزد آنجماعت ناپاك برخواست و شيخي جميلرا در نماز خداوند جلیل دید ، ، ودروی گمان خیرونیکی برد نزد او بنشست و گفت ای بنده خدای هیچ نگران این جماعت باشی که در منقصت حضرت ولایت آیت، محاورت کنند با اینکه شوهر حضرت زهرا و پسرعم سيدما محمد صلی الله علیه وآله است .

گفت ای بنده خدای اگر از بندگان یزدان کسی روی رستگاری بیند همانا ابو محمد رحمة الله عليه است گفتم ابو محمد کیست گفت حجاج بن یوسف است این بگفت و بگریست.

چون اینحال و آن مردم ستوده منوال بدیدم از آنجماعت نابهنجار بیزار برخاستم ، وسوگند بیاراستم که هرگز در آنجا اقامت نورزم .

بالجمله از سال چهل و یکم هجری مردم ناستوده بنی امیه تا اول سال نودونهم آخر سال سلیمان و ابتدای خلافت عمر بن عبدالعزیز، باین کردار ناستوده راه می سپردند و چون عمرعبدالعزیز بسرير خلافت بنشست اینکر دار نکوهیده و عصیان ناستوده را برفکند و بعمال و حکام خویش بر نگاشت تا در بطلان آن امر باطل اهتمام نمایند .

و ابن اثیر و دمیری و دیگر مورخین در سبب بدایت ارادت او در حضرت ولایت مرتبت صلوات الله عليه نگاشته اند که عمر گفت :

در مدینه طیبه مشغول تعلم علم بودم ، و در خدمت عبيد الله بن عبدالله بن عتبة بن مسعود ملازمت میورزیدم و او را از من رسیده بود که در آن حضرت بجسارت سخن می کنم .

پس یکی روز نزد عبیدالله شدم و او نماز می گذاشت، و نماز را بدراز کشید و من بانتظار فراغتش بنشستم ، چون از نماز بپرداخت با من روی کرد و گفت تو از کجا دانستی که خدای تعالى براهل بدر وبيعة الرضوان بعد از خوشنودی از ایشان غضبان گردید گفتم هیچ نشنیده ام گفت پس این چیست که درباره علی علیه السلام از تو می شنوم .

ص: 177

چون این سخن بشنیدم گفتم بسوی خدای تعالی و تو معذرت می طلبم و از آن پس از آن کار باستغفار شدم و يك باره فرو نهادم.

و چنان بودی که پدرم عبدالعزیز هر وقت خطبه میراند و از آنحضرت کاستن میگرفت زبانش بتلجلج در افتادی با او گفتم ای پدر همانا در ادای خطبه زبان چون تیغ بران داری ، و چون از علی سخن کنی فرومیمانی گفت میخواهی سر این حال بدانی گفتم آری گفت از این حال که مر است بفطانت دریافتی گفتم آری گفت ای پسرك من دانسته باش که اینجماعت که در پیرامون ما هستند اگر آن فضائل و مآثر ومناقب ومفاخر كه ما در علی علیه السلام میدانیم بدانند بتمامت از گرد ما پراکنده شوند و بفرزندان او گروند .

ابن اثیر می گوید چون عمر بن عبدالعزیز خلافت یافت و او را رغبتی در دنیا نبود که مرتکب چنین امری عظیم و کرداری ذمیم گردد، بترك آن فرمانکردو گفت در عوض آن این آیه شریفه «إن الله يأمر بالعدل والاحسان و ايتاء ذى القربى و ينهى عن الفحشاء والمنكر والبغي يعظكم لعلكم تذكرون»

و بروایتی فرما نکرد این آیت وافی دلالت اقرائت نمایند «ربنا اغفر لنا ولاخواننا الذين سبقونا بالايمان ولا تجعل في قلوبنا غلا للذين آمنور بنا إنك رؤف رحيم .

و بروایتی امر نمود که این هر دو آیت را بتمامت قرائت نمایند .

در تاریخ روضة الصفا مسطور است که ملوك بنی امیه از زمان حکومت معاوية تا ایام خلافت عمر بن عبدالعزیز در جماعات برؤس منابر حضرت ذى المفاخر على بن ابی طالب امیرالمؤمنین علیه السلام را بنا سزایاد میکردند، خطباء بلاد را نیز بآن فعل شنیع مأمور میداشتند .

ويكي روز معاوية بن ابي سفیان خطیبی را گفت بر منبر برآی و آنحضرت را لعن نمای ، آن مرد بر منبر بر آمده گفت «أمرني معاوية أن ألعن علياً لعنة الله عليه »یعنی معاويه مرا بلعن على فرمان میکند لعنت خدای بروی یعنی بر معاویه باد معاوية از این کردار در خشم شد و خطیب را معزول ساخت.

ص: 178

بالجمله عمر بن عبدالعزیز یکی از اطباء یهود را تعلیم نمود که در محفلی که بزرگان و معارف و اعیان بنی امیه و شناختگان شام حاضر باشند بیاید، و دختر عمر را خواهشگر شود .

چون آن یهود در حضور آنجماعت خواستگاری بنمود عمر فرمود که این مواصلت باشریعت ما مخالفت دارد ، چه ما مسلمانیم و تو از دین ما بیگانه باشی ، طبیب گفت اگر چنین است چگونه پیغمبر شما دختر بعلی بن ابیطالب داد ،عمر گفت علی یکی از بزرگان دین و عظماء آئین محمد صلى الله علیه بود ، طبیب گفت اگر چنین است که میفرمائی از چه روی آن جناب رالعن میکنند ، عمر روی باحضار کرد و گفت جواب او را بازگذارید جملگی مجاب و ملزم شده و عمر نهی صریح و امر بلیغ نمود که دیگر آن کار و گفتار زبان نگشایند.

و چون این کردار مستحسن از عمر باطراف عالم و اکناف جهان منتشر گشت طبقات امم شاد خاطر شدند، و موجب مزید محبت و اعتقاد اهل اسلام گردیده محلی دیگر در قلوب ایشان یافت ، و بمدح و ثنایش زبان برگشودند ، و بروی تمجید و تحسين نمودند ، وكثير غره در تمجید و تحسین او این اشعار بروی قرائت کرد :

ولیت فلم تشتم علياً ولم تخف *** بریا ولم تتبع مقالة مجرم

تكلمت بالحق المبين و إنما *** تبين آيات الهدى بالتكلم

وصدقت معروف الذي قلت بالذي *** فعلت فأضحى راضياً كل مسلم

ألا إنما يكفي الفتى بعد زيغه *** من الأود البادي ثقاف المقوم (1)

فما بين شرق الأرض والغرب كلها *** مناد ينادي من فصيح و أعجم

يقول أمير المؤمنين ظلمتني *** بأخذك دينارى و أخذک درهم

ص: 179


1- زيغ ، بفتح اول و غین معجمه : میل کردن. أود ، بتحريك : كج شدن. ثقاف ، بروزن کتاب: آنچه راست کرده میشود بآن نیزه ها

فأربح بها من صفقة لمبايع *** و أكرم بها من بيعة ثم أكرم

چون عمر این اشعار بشنید با کثیر گفت اگر چنین باشد همانا رستگار شدیم.

بالجمله عمر بن عبد العزیز در این کردار تا پایان روزگار افتخار یافت ، ومباهی و نام دار گشت ، و در حقیقت خلفای بنی امیه را که پس از وی در جهان بیامدند خدمتی نما یا نکرد ، چه از بقای این ننگ و عار و مداومت این کردار ناخجسته آثار ، ایشان و معاصرین ایشان را بازداشت و در ارتکاب این امر عظیم اسباب مزید سیئات ایشان را برافکند .

ابوالفرج اصفهانی در جلد هشتم اغانی از یزید بن عیسی بن مورق مذکور داشته است که در زمان ولایت عمر بن عبدالعزیز در شام بودم و اینوقت در خناصره بود وغربا را هر يك دويست در هم عطا میکرد ، میگوید نزد عمر شدم و با ازار وکسائی پشمین تکیه نهاده بود ، با من گفت از کدام مردم باشی گفتم که از مردم حجاز گفت از کدام طبقه از اهل حجاز هستی گفتم از مدینه گفت از کدام طایفه اهل مدینه میباشی عرض کردم از قریش فرمود از کدام عشیرت قریش گفتم از بنی هاشم گفت از کدام جماعت بنی هاشم هستی گفتم غلام علی میباشم گفت علی کدام کس باشد ، من خاموش گردیدم دیگر باره گفت کیست گفتم پسرا بوطالب.

اینوقت بنشست و کسا را بینداخت و دست بر سینه نهاد و گفت سوگند باخدای من نیز غلام علي هستم پس از آن گفت بعدد آنانکه ادراك حضور مبارك پيغمبر صلی الله علیه وآله را نموده اند و میگفته اند رسول خدا فرمود «من كنت مولاه فعلی مولاه »شهادت میدهم که هر کس را پیغمبرش آقا و مولا میباشد علی نیز آقا و مولا میباشد .

آنگاه گفت مزاحم کجاست چون حاضر شد گفت عطای امثال اینمرد چه مقدار است گفت دویست در هم فرمود او را محض دوستی او با علی علیه السلام پنجاه دينار عطاكن .

آنگاه با من گفت آیا در حق تو فریضه و وجيبه مقرر است گفتم نیست ، با ابن حازم گفت تا وجیبه نیز در حق او تقریر داد ، پس از آن با من گفت بشهر و دیار خویش بازشو

ص: 180

چه زود باشد که بخواست خدای تعالی تو را آن برسد که دیگران را بهره نیست ، یعنی مورد مراحم مخصوصه خواهی بود.

در کتاب کشف الحق علامه حلی قدس الله سره العزيز مسطور است عمر بن عبدالعزیز میگفت :

«ما علمنا أن أحداً كان في هذه الأمة بعد النبي صلی الله علیه و آله أزهد من علي بن أبي طالب

عليه السلام.

یعنی هیچکس بعد از رسول خدای صلی الله علیه وآله در میان این امت از علی علیه السلام زاهدتر یه که نیامده است .

ذکر رد کردن عمر بن عبد العزیز

فدك ومنافع فدك را بحضرت ولی الله الصابر امام محمد باقر صلوات الله وسلامه عليه

فدك دره ایست در حجاز که میان آن و مدینه دوروز و بروایتی سه روز مسافت است.

در کتاب لطایف الطوایف مسطور است که روزی هارون الرشید در خدمت حضرت موسی بن جعفر علیه السلام بعرض رسانید که حدود فدك بازنمای تا با تو گذارم چه میدانم در امر فدك براهلبیت ستم شده است فرمود اگر چنانکه حق آنست محدود نمایم میدانم تو را دل بار ندهد که با من بازگذاری هارون سوگند یاد کرد که باز میگذارم.

امام علیه السلام فرمود حداول عدن است رنك هارون دیگرگون شد گفت دیگر بگوی فرمود حدثانی آن سمرقند است رنگ هارون زرد شد عرضکرد دیگر بفرمای فرمود حدثالث افريقيه مغرب است رنك هارون از زردی بسرخی رفت و نهایت خشم بروی چیره گشت گفت دیگر کدام است فرمود حد چهارم دریای ارمنیه است رنگ هارون از سرخی بسیاهی پیوست و مدتی مدید سر در پیش افکند.

آنگاه سر بر آورد و گفت ای کاظم هما نا حدود مملکت ما را نام بردی، یعنی این ممالک هر چه در حیطه تصرف بنی العباس است بظلم و غصب دارند و حق بنی فاطمه است

ص: 181

امام علیه السلام فرمود ایهارون من از نخست تو را گفتم باین حدود رضا نمیدهی و تواز من نشنیدی .

بالجمله بعد از این قضیه هارون دل با امام علیه السلام بگردانید و باندیشه قتل آنحضرت بنشست و نیز در تعیین حدود فدك از آنحضرت بنوع دیگر حدیث کرده اند.

بالجمله این قریه از کفار خیبر و دارای چشمهٔ آبروان و نخلستان فراوان و اگرچه از خیبر کوچکتر بود لکن نخلستانش برتر بود و منافع فدك سالی بیست و چهار هزار دینار و بعقیدت بعضی سالی هفتاد هزار دینار بود .

و در سال هفتم هجری بعد از فتح خیبر و پاره وقایع دیگر در آن هنگام که رسول خدای صلی الله علیه وآله طریق خیبر می سپرد چون بدان اراضی راه نزديك نمود، محيصة بن مسعود حارثی را بفرمود تا بفدك راه سپرد و جهودان آنجارا يا بجنك يا بجزيه دعوت کند.

ایشان گفتند اينك رؤسای قبایل باده هزار مرد نبرد در قلعه نطاق حاضرند هرگز گمان نمی رود که محمد برایشان چیره شود.

در این اوان خبر قتل اهل حصن ناعم گوشزد جهودان شد سخت بترسیدند و با محیصه گفتند اگر سخنی بیرون از ادب گفتیم بر ما بپوش تا در عوض از ز روز یورت مستغنی داریم گفت من نتوانم چیزی را در حضرت رسولخدا صلی الله علیه وآله پنهان دارم.

لاجرم مردم جهود نون بن یوشع را با تنی چند از صنادید قوم بحضرت رسول فرستادند تا از در مصالحت و مسالمت سخنی بگذارند و خود در قلاع خویش تقدیم حصانت و رزانت همی کردند .

پیغمبر با ایشان فرمود اگر شما را در این قلعه بگذارم و تمامت قلعه ها را بگشایم جزای شما چیست ؟

گفتند مقاتلت با ابطال رجال و گشودن حصن ما نه کاری آسانست ، چه مفاتیح ابوا برا برداشته ایم و حافظان دلاور برگماشته ایم.

فرمود کلیدهای ابواب زد من است و با آن جماعت بنمود .

ص: 182

ایشان از کلید دار و دربان بدگمان شدند و چنان دانستند وی این خیانت کرده و مفاتیح را به آن حضرت تقدیم نموده است .

چون از وی پرسش گرفتند گفت آن کلیدها را در چند صندوق محکم کرده ام وچون این مرد را ساحر میدانم دفع سحر او را از کلمات توراة بر این مفاتیح قرائت نمودم و سرصندوق را بخاتم خویش مضبوط نمودم گفتند حاضر گردان .

چون صندوق را بیاورد و مهر برگرفت و در برگشود مفاتیح را نیافت.

جهودان دیگر باره بخدمت آن حضرت شده عرض کردند این مفاتیح را کدام کس بتوآورد فرمود آنکس که الواح را بموسی علیه السلام آورد همانا جبرئيل بمن آورد.

از این امر عجیب چند تن ایمان آوردند و در حصار برگشودند و کار بمصالحت نهادند ، رسول خدای علی علیه السلام را بفرستاد تا کتاب مصالحت بدست مبارکش تقریر یافت و به آن شرط که حوایط فدك برسول خداى مخصوص باشد و لشكر آهنك فدك ننمایند .

و هرکس که ایمان آورد رسول خدای خمس مالش را برگرفت و هر کس از مسلمانی بکشت تمام مالش مأخوذ شد.

چون فتح فدك را بلشکر سواره و پیاده نبود بتمامت خاص پیغمبر گشت چنانکه این آیت مبارك مفاد این معنی تواند بود.

«وما أفاء الله على رسوله منهم فما أوجفتم عليه من خيل ولاركاب و لكن الله يسلّط رسله على من يشاء والله على كل شيء قدير * و ما أفاء الله على رسوله من أهل القرى فلله وللرسول ولذى القربى واليتامى والمساكين و ابن السبيل كيلا يكون دولة بين الأغنياء منكم و ما آتاكم الرسول فخذوه و ما نهيكم عنه فانتهوا واتقوا الله إن الله شديد العقاب ».

یعنی آنچه از ملك و مال کافران با پیغمبر خویش گذاشتم پس چیزیست که سواران و پیادگان شما تاختن نبردند و زحمت ندیدند که در طلب بهره و نصیبه باشند

ص: 183

لاجرم این غنایم خاص خدا و رسول اوست و از بهر خویشان پیغمبر و مساکین ایشان است تا در میان اغنیاء دست بدست نرود ، پس همانرا که پیغمبر از غنایم بذل فرماید بدست کنید والا دست باز دارید .

این هنگام جبرئیل علیه السلام فرود شد و در حضرت رسول سلام داد ، و عرض کرد خدای میفرماید حق خویشان بده ، و این آیت مبارک بیاورد .

«فآت ذا القربى حقه والمسكين و ابن السبيل ذلك خير للذين يريدون وجه الله وأولئك هم المفلحون »

چون این فرمان برسید که حق خویشان را بازده فرمود این خویشان کدامند جبرئیل عرض کرد فاطمه علیها السلام است حوایط فدکرا با او گذار و حق خویش مطلب چه خداوند نیز حق خود با او گذاشت .

و این فدك حصاری در نشیب خیبر بود اگرچه باستواري خيبر حصار نداشت لکن خواسته و خرماستانهایش افزون بود لاجرم رسول خدای فاطمه سلام الله علیها را طلب نمود و این آیت مبارك را بروی قرائت فرمود ، و اموالی که از فدك بدست آورده بود تسلیم داد و حوایط فدك را بدو گذاشت

فاطمه عرض کرد آنچه بفرمان خدای بهره من گشت با تو گذاشتم .

پیغمبر فرمود بتمامت از بهر خویشتن و فرزندان خود بدار و بدانکه بعد بعد از من این فدک از تو بستانند و با تو منازعت و مناجزت آغازند .

این هنگام بفرمود تا بزرگان اصحاب را انجمن کرده در مجلس ایشان حوایط فدك را با هر مال و ملك كه از آنجا مأخوذ داشت به تسلیم فاطمه داد، و وثیقه برنگاشت که فدک با این خواسته خاص فاطمه و فرزندان او حسن و حسین است.

و آنحضرت دست تصرف فرا داشت، و آن اموال و اثقال بر مسلمین بخش کرد ، و هر سال قوت خویشرا از فدک میگرفت و آنچه بر افزون بود بمساكين ومسلمين بذل میفرمود .

ص: 184

بالجمله کار بر این نسق میگذشت تا رسول خدای صلی الله علیه وآله بدیگر جهان بسیج سفر کرد و ابو بکر در اریکه خلافت جای کرد .

اينوقت عمر بن الخطاب با او گفت اگر خللی در خلافت تو راه کند و ثلمه در مملکت تو درافتد، جز از علی مرتضی نتواند بود و این جماعت را که نگرانی جز در پی دنیا وحطام دنیا نیستند ، و تا گاهي كه فدك در تصرف فاطمه وعلي است اهل حاجت در حضرت ایشان روی دارند،پس تدبیر چنان است که فییء وخمس را از ایشان باز گیری ، وفدك را نیز مأخوذ داری ، تا روی شیعیان ایشان از ایشان بازگردد.

ابوبکر را این سخن در دل جای کرد و بفرمود تا عمال فاطمه سلام الله علیها را از فدك بیرون کردند، و دست تصرف ایشان را کوتاه کردند .

و حضرت زهرا سلام الله علیها با ابوبکر پیامها داد و احتجاجات اکیده فرمود و او را از پاسخ عاجز ساخت ، چندانکه ابو بکر خواست فدك را به آن حضرت بازگذارد عمر بن الخطاب رأی او برتافت چنانکه در کتب اخبار وسير مشروح ومفصل است.

بالجمله فدك از دست بنی فاطمه خارج بود و پس از ابوبکر وعمر وعثمان در تصرف بنی مروان میبود .

وچون امیر المؤمنين على بن ابيطالب علیه السلام خلافت یافت همچنان متصرف نگشت چنانکه از حضرت امام جعفر صادق علیه السلام سؤال کردند که سبب چه شد که علی علیه السلام در زمان خلافت خود در فدك تصرف نکرد ، فرمود : در آن امر بحضرت رسول صلی الله علیه وآله اقتدا فرمود ، چنانکه عقیل بن ابیطالب خانه آن حضرت را قبل از فتح مکه بغصب فروخته بود ، چون مکه را فتح کردند برخی از صحابه با رسول خدای عرض کردند که اینک در خانه خود نزول فرمائی، فرمود مگر عقیل برای ما خانه گذاشته ، همانا ما از آن اهل بیت هستیم که مالی را که از ما بظلم گرفته باشند به آن رجوع نمی کنیم .

دیگر آنکه ایشان ناگوار میشمردند که فاطمه علیها السلام در اندوه و غصه چیزی بحضرت پروردگار شود و اولادش به آن مسرور گردند پس ایشان نیز اقتدا به آن

ص: 185

حضرت کردند .

دیگر اینکه تهمترا از خویش دور بدارند و بر مردمان واضح شود که شهادت أمير المؤمنين علیه السلام نه برای جذب منفعت بوده چنانکه ابوبکر این افترا به آن حضرت بر بست .

دیگر اینکه حضرت امیرالمؤمنین چون در زمان خلافت خود مردمان را بر حسن سیرت ابي بكر وعمر معتقد یافت اگر بمخالفت افعال ایشان اقدام میفرمود دلیل برظلم و عدم لیاقت، ایشان بخلافت بود از اینروی فتنه بر می خواست و مردمان آشوب بر می آوردند چنانکه چون خواست نماز تراویح را که از بدعت های عمر بود ممنوع دارد بابك و نفیر مردمان بصدای و اعمراه و اعمراه بلند گشت ، و آن حضرت نظر بمصلحت وقت ایشان را بحال خویش بگذاشت.

مع الحديث فدك تا در زمان خلافت عمر بن عبد العزیز در تصرف بنی مروان بود.

چون عمر خلافت یافت ، در این امر بیندیشید و جماعت قریش و وجوه ناس را انجمن ساخت و آغاز سخن کرد و گفت :

همانا فدك بدست تصرف رسول خدای صلی الله علیه وآله بود ، و آن حضرت در او آن میکرد که خدای به آن حضرت امر کرده بود ، و پس از رسول خدای ابوبکر متولی آن شد و پس از ابو بکر عمر بن الخطاب بدست تصرف کار همی کرد و از آن پس مروان با قطاع خود درآورد ، و همی دست بدست برفت تا اکنون به من پیوست.

و من نيك میدانم که فدك از جمله اموال من و مخصوص بمن نیست که چون پیشینیان دست تصرف در آن در از کنم، هم اکنون شما را بشهادت میگیرم که من فدك را بهمان حال که در عهد رسول خدای صلی الله علیه وآله بود بازگردانیدم ، اینوقت پشت مردمان درهم شکست و از ظلم راندن و ستمگری کردن مأیوس شدند.

ابن اثیر میگوید : عمر بن عبدالعزیز با مولای خود مزاحم گفت اهل من و برگذشتگان من چیزی را با قطاع من در آورده اند که نه مرا حق نگاهداری آنست و نه ایشان را حق بخشیدن آن بمن ، و اکنون عزیمت بر آن نهاده ام که آنرا با

ص: 186

اربابش بازگذارم.

گفت اگر چنین کنی با فرزندان خود چه میسازی ؟.

اشك عمر از چشم جاری گردید و گفت کار ایشان با خدای سبحان موگول میدارم و ایشان با دیگر مردمان یکسان هستند .

چون مزاحم این سخن بشنید نزد عبدالملك بن عمر شده ، گفت دانسته باش که امیرالمؤمنین بر چنین و چنان کار اقدام دارد و این کار شما را زیان میرساند و من او را نهی کردم .

عبدالملك گفت همانا وزیری ناستوده و بد باشی برای خلیفه ، آنگاه برخاست و در خدمت پدر شد و عرض کرد همانا مزاحم بچنین و چنان با من خبر گفت بفرمای تا اندیشه تو برچیست .

عمر گفت همیخواهم در این شامگاه این کار بپای گذارم.

گفت پس تعجیل بفرمای چه من ایمن نیستم از اینکه حادثه بر تو چنگ در افکند یا در دل تو چیزی خطور کند و از این اندیشه بخواب باز دارد.

چون عمر از پسر این سخن بشنید شادمان شد و دست به آسمان برداشت و گفت سپاس مرآن خداوندی را سزاست که ذریۀ مرامعین دین من بساخت آنگاه در همان ساعت در میان مردم بپای شد و فدک را رد نمود.

قاضی نورالله شوشتری علیه الرحمه در کتاب مجالس المؤمنین نوشته است چون عمر بن عبدالعزیز که صالح بنی امیه بود بخلافت رسید فدك را با غلات رسیده آن بأولاد حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها بازگردانید.

معاندان قریش و منافقان شام که در پیرامونش حضور داشتند عرض کردند که رد کردن فدك را بأولاد فاطمه اعتراضی است از تو بکردار ابوبکر و عمر ومرایشان را طعنی و انتساب یافتن ایشان است بظلم وجور.

گفت همانا مرا و شما را روشن میباشد که فاطمه دختر پیغمبر است و او دعوى فدك نموده و در دست تصرف او بود ، وشأن و مقام او آن نیست که بر پیغمبر صلی الله علیه وآله

ص: 187

دروغ بندد ، با اینکه علي علیه السلام و ام ایمن وام سلمه بر وفق دعوای او گواهی دادند ، و فاطمه را من صادق القول میدانم بهرچه دعوی کند و اگرچه گواهی بردعوی خویشتن اقامت ،نفرماید و اوسیدۀ زنان اهل بهشت است ، و من امروز فدك را بورثه او باز میگردانم و باینوسیله بحضرت پیغمبر صلى الله عليه وآله تقرب میجویم و امیدوارم که فاطمه وحسن وحسين صلوات الله علیهم در روز قیامت مرا شفاعت کنند و اگر من جای ابوبکر بودمی و فاطمه آن دعوی نزد من آوردی او را تصدیق مینمودم .

و چون فدك را بحضرت امام محمد باقر علیه السلام تفویض نمود، مردمان با او گفتند بر شیخین یعنی ابو بكر وعمر طعن بياوردی .

گفت :« هما طعنا على نفسهما » ایشان خویشتن در غصب نمودن فدك ابواب طعن را بر چهرۀ خویشتن بازگشودند .

مع الحديث عمر بن عبدالعزيز فدك را بر رغم انف منافقان بحضرت امام محمد باقر صلوات الله عليه تسلیم نمود ، و در دست ایشان بود تا عمر بدیگر جهان سفر کرد.

و بعد از آن خلفاي بنى عباس نيز هر يك كه در حق اهلبیت سلام الله عليهم معرفت داشتند ، و دارای فضیلت و معدلت بودند، مانند مأمون و معتصم وواثق بأولاد فاطمه صلوات الله علیها بازگردانیدند و چون نوبت بمتوکل رسید از ایشان گرفته بحجام خود بخشید،و بعد از آن معتضد بازگردانید و ممکنفی باز گرفت ، و مقتدر دیگر باره با ایشان رد نمود .

در کتاب بحار الانوار در ذیل احوال حضرت امام محمد باقر علیه السلام مسطور است که عبدالله بن ابی بکر بن عمر و از پدرش روایت کند که چنان افتاد که عمر بن عبدالعزیز را در باب فدك چیزی در خاطر خطور نمود ، و بدانست که حق فاطمه زهرا سلام الله علیها و بعد از وی حق فرزندان آن حضرت است و بدست دیگران از روی ظلم وغصب است ،لاجرم مکتوبی با بوبگر نگاشت و او در این وقت عامل مدینه بود.

«انظر على ستة آلاف دينار فرد عليها غلة فدك أربعة آلاف دينار فاقسمها في ولد فاطمة رضي الله عنهم من بني هاشم ، وكانت فدك للنبي صلی الله علیه وآله خاصة فكانت ممَّالم

ص: 188

توجف عليها بخيل ولا ركاب »

در روایتی رسیده است که بعضی از اراضی فدک را بحكم شرایط مصالحه جهودان متصرف بودند و در فدك نشیمن داشتند ،چون نوبت خلافت بعمر بن الخطاب رسید فرمان کرد که جماعت جهود از اراضي فدك بيرون شوند و بشام کوچ نمایند ، و مزارع ایشان را به پنجاه هزار در هم قیمت نهاد ، و از بیت المال بداد .

مردم جهود گفتند چون است که ابوالقاسم یعنی پیغمبر صلی الله علیه وآله با ما عهد بر بست و اينك تو آن عهد را نادیده انگاری و ما را اخراج میکنی گفت من آن روز حاضر بودم پیغمبر با شما فرمود تا آنگاه که خواستیم شما را در اینجا باز گذاریم اکنون نمیخواهیم و شما را حکم به بیرون شدن میکنیم.

و با این روایت ممکن است که معنی کلمات پسر عبدالعزیز این باشد که حاصل فدك را عامل او سنجیده دارد، و از سه قسمت دو قسمتش را بهر اولاد حضرت فاطمه سلام الله علیها از بنی هاشم نماید چه آن اراضی را که عمر بن الخطاب از جهودان بخرید از خاص پیغمبرصلی الله علیه وآله و خاصه زهرا صلوات الله عليها خارج میدانسته .

و شاید در آنزمان که عمر عبد العزیز این فرمان راند مداخل فدك شش هزار دينار بوده است.

یا اینکه مقصودش تقسیم به تثلیث بوده و ششهزار را عنوان مقسم قرار داده .

و میتواند بود که در آنوقت منافع فدك چهار هزار دینار باو عاید شده و این وقت که فدك را رد کرده است خواسته است آنمبلغ را که در زمان خلافتش از فدك برخاسته وحق بنی فاطمه سلام الله علیها بوده بایشان مستر د دارد و بعاملش نوشته است آن ششهزار دینار را بعلاوه چهار هزار دينار منافع حاليه فدك بايشان تسليم دارد .

و تواند بود که خواسته است بعلاوه منافع فدك ششهزار دینار نیز باضافه بایشان عاید گرداند که جملگی ده هزار دینار بشود چنانکه از خبر یکه مسعودی مرقوم داشته و نگارش خواهد یافت شایبه از مسئله مشهود میشود.

ص: 189

بالجمله میگوید ششهزار دینار بعلاوه چهار هزار دینار منافع فدکر ا در فرزندان فاطمه سلام الله علیها از جماعت بنی هاشم تقسیم کن، چه فدك بجنك و جداك و زحمت پیاده و سواره گشوده نگشت تا مسلمانان را در آن بهره باشد ، و بصلح مفتوح ومخصوص رسول خدای صلی الله علیه وآله است .

در بحار الانوار از هشام بن معاذ مسطور است که گفت نزد عمر بن عبدالعزیز بودم گاهی که بمدینه طیبه در آمده جلوس کرده بود و با منادی خود فرمانداد که در کوی و برزن مدینه ندا بر کشد تا هر کسرا مظلمه و ظلامه باشد بر در سرای او حاضر گردد، پس محمد بن علی باقر علیهما السلام حضور یافت ، مزاحم مولای عمر بروی در آمد و گفت اينك محمد ابن على صلوات الله عليهما حاضر باب است ، عمر گفت یا مزاحم و یرا در آر .

هشام میگوید چون آنحضرت در آمد عمر از هر دو چشمش اشك بستر د امام علیه السلام فرمود ایعمر چه تو را گریان داشته هشام در جواب عرضکرد یا ابن رسول الله از فلان وفلان گریان است .

«فقال محمد بن على : ياعمر إنما الدنيا سوق من الأسواق منها خرج قوم بما ينفعهم ، ومنها خرجوا بما يضرهم،وكم من قوم قدغر تهم بمثل الذي أصبحنا فيه حتى أتاهم الموت، فاستوعبوا فخرجوا من الدنيا ملومين لمالم يأخذوا لما يحبون من الآخرة ولا مماكر هوا جنة قسم ماجمعوا من لا يحمدهم، وصاروا إلى من لا يعذرهم ، فنحن والله محقوقون (1) أن ننظر إلى تلك الأعمال التي كنا نغبطهم بها فتوافقهم فيها، وننظر إلى تلك الأعمال التي كنا نتخوف عليهم منها ، فنكف عنها ، فاتق الله واجعل في قلبك اثنتين تنظر الذي تحب أن يكون معك إذا قدمت على ربك، فقدمه بين يديك، وتنظر الذي تكرهه أن يكون معك إذا قدمت على ربك ، فابتغ به البدل ولا تذهبن إلى سلعة (2) قدبارت (3) على من كان قبلك ترجو أن تجوز عنك، واتق الله يا عمر وافتح الأبواب ،

ص: 190


1- محقوق به، ای خلیق له یعنی سزاوار است باو.
2- سلمة، بكسر اول بمعنی سرمایه و کالای است.
3- بود ، بفتح اول بمعنی کسادی و ناروائی بازار است

وسهل الحجاب، وانصر المظلوم، ورد المظالم.

ثم قال : يلت (1) من كن فيه استكمل الإيمان بالله .

فجثا عمر على ركبتيه وقال : ايه يا أهل بيت النبوة .

فقال نعم يا عمر:من إذا رضي لم يدخله رضاه في الباطل ، وإذا غضب لم يخرجه غضبه من الحق ، ومن إذا قدر لم يتناول ما ليس له» .

امام علیه السلام فرمود ای عمر همانا این جهان بازاری است از بازارها و سوقی است از اسواق که جماعتی در آن بتجارت اندر آیند و چون بیرون شوندپارۀ سودمند شوند و برخی بازیان همچنان روند، هر کس در طلب آخرت رنج بردو توشه سعادت برگرفت از سوداگری خود سودمند رود ، و هر کس در بحار حرص و آرمان این جهان کار ساخت و از آخرت روی بپرداخت چون از این بازار فریب بیرون شود جز زیان و خران بهره نبرد ای بسا کسان که بآنچه ما در آن با مداد کرده ایم بفریب اینجهان غدار دچار ماندند و با خسارت و خسران بیرو نشدند و در آنحال فریب با پيك اجل ملاقات کردند گاهی که در شش در فریب اسیر و از شش جهت غرور در چنگال مرك دستگیر باشند ،و ملامت زده و نکوهش و با حسرت از جهان بیرونشوند تا چرا آنچه بکار ایشان می آید و در آخرت زاد و توشه ایشان تواند بود برنداشتند و بآنچه ایشان را از مکاره و بلایا نگاهبان و سپر تواند بود با خود نبردند ، و آنچه فراهم کرده اند برای ایشان محمود نیست و بجانب کسی میشوند که هیچ عذر و تلبیس در حضرتش ممنوع نباشد ، سوگند باخدای سزاوار باشیم که در آن اعمال که با دیگران بغبطه هستیم خود نیز با ایشان موافقت کنیم ، و بآن اعمال که دیگران را از آن بیمناک میگردانیم بنگریم و خودا خود از آن دور باشیم ، پس از خدای بترس و دوچیز پیشنهاد خاطر کن : یکی اینکه نيك بنگر و آنچه را که دوست همی داری که چون در حضرت یزدان در آئی با خویش بداری در حضرتش پیش داری، و آنچه را مکروه میداری که با خویش بحضرت پروردگار

ص: 191


1- در نسخه «یلت»است، لذا در ترجمه هم مرحوم مؤلف خیلی بزحمت افتاده لکن، اشتباه است، وصحيحش «ثلاث »و معنی هم واضح است: سه چیز است در هر که باشند ایمانش کامل است مصحح .

عرضه داری بآنچه مستحسن میشماری تبدیل کن و معروض دار و بآن بضاعت که مایه هلاکت و بوار و شقاوت و نابکاری پیشینیان بوده راه مسپار، تا همی خواهی از تو پذیرفتار شوند و از تو در گذرند، ای عمر بترس و در برروی کسان بگشای و کار را بر مردمان

از حاجب و در بان دشوار منمای ، وداد مظلوم از ظالم بستان و مظالم را بازگردان .

آنگاه فرمود: هر کس شایبه دروی باشد کردار خویشرا از مستحسن و مکروه با یکدیگر مخلوط گرداند و کردار خویش بنقص و خسران در افکند، پس ایمان خود را در حضرت خدای سبحان کامل و استوار بیار .

نال اینوقت عمر بن عبدالعزیز از جای بجست و خود را برزانوهای مبارکش افکند و عرض کرد ای سلاله خاندات نبوت برپند و موعظت بیفزای .

فرمود :آری ای عمر رستگار و مؤمن بپروردگار کسی است که چون در حالت رضا و خشنودی باشد رضای خویش را با باطل آمیزش ندهد ، و چون خشمگین گردد بسبب خشم و عقوبت از حق روی بر نتابد، و چون قدرت یا بد آن چیز که نه از آن اوست بدست تطاول تناول نجوید .

چون عمر این کلمات بشنید قلم و قرطاس بخواست و نوشت

بسم الله الرحمن الرحيم هذا ماردِّ عمر بن عبدالعزيز ظلامة محمد بن على عليهما السلام فدك » .

یعنی عمر بن عبدالعزیز چون بدید که فدك مخصوص به محمد بن علی باقر علیهما السلام است و بظلم و غصب در دست دیگران بود ، باوی رد کرد.

و اینخبر را چنانکه در اینجا مذکور شد ابن شهر آشوب نیز در مناقب مسطور فرموده است.

ص: 192

ذکر اقرار عمر بن عبد العزیز

بر فضیلت بنی فاطمه علیها السلام بر بنی امیه و احسان او با ایشان و مناظره مردی با او

عمر بن عبدالعزیز در میان خلفای بنی امیه بفضیلت و دانش نامدار و بعقل و فراست کامکار بود ، همه وقت با ذر یه فاطمه سلام الله علیها نیکی میورزید ، و از مراتب و فضایل ایشان آگاه بود ، و اگر نه حب ریاست و وسوسه شیطان و غلبه نفس اماره مانع بودی هرگز بر مسند خلافت جای نساختی ، و آخرت خویشرا تباه نگذاشتی .

در بحار الانوار از مناقب ابن شهر آشوب از ابن طریف از ابن علوان از حضرت امام جعفر صادق از پدر سعادت اثرش محمد باقر علیهما السلام مرویست.

«قال لما ولى عمر بن عبدالعزيز أعطانا عطا يا عظيمة ، قال: فدخل عليه أخوه فقال:إن بني امية لا ترضى منك بأن تفضل بنى فاطمة علیهم السلام فقال أفضلهم لأني سمعت حتى لا ابالي ألا أسمع ولا أسمع أن رسول الله صلی الله علیه وآله كان يقول : إنما فاطمة شجنة (1) منى يسر ني ماسرها، ويسوءني ما أسائها ، فأنا أتبع سرور رسول الله صلی الله علیه وآله وأتقي إسائته»

مقصود عمر از «حتى لا ابالی »این است که چندان این خبر را بشنیده ام که هیچ باك ندارم که بعد از این نشنوم .

بالجمله امام علیه السلام فرمود: چون عمر بن عبدالعزیز بر مسند خلافت جای کرد در حق ما عطاهای بزرگ مبذول میداشت چندانکه برادرانش بروی در در آمدند و گفتند بنی امیه از تو خوشنود نمیشوند که بنی فاطمه علیهم السلام را برایشان برتر و فزونتر داری ، عمر گفت بنی فاطمه بر بنی امیه فضیلت و برتری دارند چه من اینخبر چندان پیوسته شنیده ام که هیچ باک ندارم از این بعد از کسی بشنوم یا نشنوم که رسول خدای صلی الله علیه وآله همی فرمود ، فاطمه شعبه و پاره از من است، مسرور میدارد مرا هرچه او را مسرور بدارد و بد باشد برای من هر چه او را بد باشد و من متابعت سرور رسول خدای را مینمایم و از مسائه

ص: 193


1- شجنة ، بفتح شين معجمه ونون بعد از جیم بمعنی شعبه و شاخه است.

او پرهیز میورزم

و عمر بن عبدالعزیز در این مسئله روشن میگرداند که آنان که فدکرا از حضرت فاطمه صلوات الله عليها مأخوذ داشتند، و آنحضرت را افسرده و اندوهناك ساختند ، همانا رسول خدای تعالی را اندوهناك و افسرده نموده و من از کار و کردار و انتساب بایشان بیزارم

چنانکه در بحار الانوار از امالی شیخ از اصمعی از جابر بن عون مروی است که در آنروز که مردمان با عمر بن عبد العزیز بیعت کردند اسماء بن خارجه فراری بروی در آمد و بانشاء این شعر شروع نمود :

إن أولى الأنام بالحق قدماً *** هو أولى بأن يكون خليفاً

بالأمر والنهي للأولى *** يأتي بغيره أن يكون يليقا

من أبوه عبدالعزيز بن مروان *** و من كان جده الفاروقا

کنایت از اینکه آنکس که پدرش عبدالعزیز بن مروان و جد مادرش عمر بن الخطاب است ، بأمر و نهی سزاوارتر ولایق تر است.

عمر گفت:«إن أمسكت عن هذا المكان أحب لي»یعنی اگر از این مقام وكلام و انتساب من بفاروق امساك مينمودی دوست تر میداشتم .

و دیگر در بحار الانوار مرویست که عمر بن عبدالعزیز مکتوبی بفرمانگذاران خراسان نوشت که یکصد تن از علمای خراسان را بجانب من گسیل دار تا از سیرت وسلوك تو از ایشان پرسش نمایم .

حاکم خراسان ایشان را بخواند و فرمان عمر را باز راند .

آن جماعت از طاعت آن امر معذرت خواستند و گفتند ما را عیال و اشغالی است که نتوانیم از آنها برکنار باشیم،وعدل وانصاف عمر ، با اجبار مقتضی نیست لكن ما يك تن از میان خود انتخاب کنیم که بمنزله ما بتمامت باشد و هر چه گوید سخن ما باشد و هر چه رأی زند رأی ما باشد پس عامل خراسان آن شخص را به آستان عمر روان ساخت .

چون آن مرد بعمر درآمد سلام بداد و گفت مجلس را از بیگانه بپردازد .

ص: 194

عمر گفت این سخن از چه گوئي چه اگر آنچه بصداقت باشد این جماعت تصدیق نمایند و اگر از روی حق و راستی نباشد تکذیب کنند .

آن مرد گفت من این خلوت از بهر خویش نخواهم بلکه برای تو خواهم چه بیم همیدارم که سخنی در میان ما دایر شود که شنیدنش را مکروه میشماری.

اینوقت عمر اشارت کرد تا هر کس در آن مجلس حضور داشت بیرون شد و جز او کسی نماند.

آنگاه با آن مرد گفت بگوی تا چه گوئی .

گفت مرا بازگوی که منصب خلافت از کجا بتو پیوست.

عمر مدتی در از خاموش شد، آنمرد گفت آیا چیزی نفرمائی گفت نی گفت از چه روی .

گفت از اینکه اگر بگویم خلافت از جانب خدای و رسولخدای مرا منصوص گردیده دروغ خواهد بود ، و اگر گویم مسلمانان بر اینکار اجماع و اتفاق نموده اند جواب دیگر رانی و گوئی ماهم که اهل بلاد شرق و مسلمانانیم از اینکار بی خبریم و بر آن اجماع نکرده ایم و اگر گویم خلافت را از پدرم وجدم بميراث برده ام جواب میگوئی اولاد پدرت بسیارند اختصاص وانفراد تو از چیست .

چون خراسانی این سخن بشنید گفت خدای را بر اعتراف تو بر نفس خودت باینکه حق برای غیر از تو میباشد سپاس میگذارم و هم اکنون جانب بلاد خویش میگیرم ، عمر گفت سوگند با خدای این کار نمی شاید.

بالجمله او را گفت باید همیشه با من باشی و از پند و موعظت من زبان بر نبندی .

و آنمرد د نزد عمر ببود و یکی روز با عمر بن عبدالعزیز گفت آنچه داری بگوی یعنی از چه سبب قبول خلافت کردی .

گفت چون من نگران خلفای گذشته شدم که پیش از من بر مسند خلافت بودند بظلم وجور و شقاوت رفتار میکردند وفیء مسلمانان را در کار خود ومیل نفس خود بمصرف میرسانیدند ، و از نفس خود آگاه بودم که این افعال را حلال نمي شمارم

ص: 195

برمؤمنان گرانبار نخواهم بود ، از این روی بر تولیت امر ایشان اقدام کردم.

آن مرد گفت با من بازگوی اگر تو برمسند خلافت جلوس نمیکردی و دیگری جز تو متولی میگشت و همان ظلم وجود که خلفای پیش از تو میورزیدند بکار میبست آیا هیچ از بار وزر و وبال و معاصی و نکال او بر تو چیزی وارد میگردید؟ گفت: هم اکنون تو را مینگرم که راحت خویش را در تعب خود متحمل میشوی و سلامت او را در خطر خود خریدار می گردی، عمر گفت همانا تو همیشه واضح و ناصحی .

راقم حروف گوید: اگر عمر را تزلزل معنوی در باطن نبود جواب حاضر داشت که اگر وزروائم آنكس برمن نبود أما مؤمنين ومسلمين بعذاب وستم او در رنج و آزار بودند ، من زحمت خویش را چون برای راحت جمعي بزرك متحمل شدم ، بي شك وريب مأجور ومثاب خواهم بود، لکن چون عمر میدانست از روی حق بر آن مسند جاي نکرده ، و هیچ ثوابی چارۀ عذاب غصب خلافت را نخواهد کرد ، بر سکوت چاره نیافت، و این ظلم و نفاق و معصیت و شقاق را بر غاصبین پیشین محول داشت.

بالجمله چون آن کلمات بپای رفت برخاست تا بیرون شود ، و با او گفت سوگند با خداى اول ما بأول شما و أوسط ما بأوسط شما بهلاك و بوار رسید ، و زود است که پایان ما به پایان شما بهلاك و تباهی رسد،و خداوند منَّان برشما مستعان است و او ما را کافی و وکیل وافی است.

و دیگر در بحار الانوار از مالك بن عطيه از ابو حمزه روایت کند که سعد بن عبد الملك در خدمت حضرت امام محمد باقر علیه السلام در آمد و آن حضرت اور اسعد الخیر نام فرموده و او از فرزندان عبد العزيز بن مروان بود ، و مانند زنان نالان وگریه کنان بود .

آن حضرت فرمود ای سعد الخیر چه چیز تو را بگریه در افکنده است ؟ .

عرض کرد چگونه نگریم با اینکه از جمله شجره ملعونه هستم که در قرآن مذکورند .

ص: 196

«فقال علیه السلام له لست منهم أنت اموى منا أهل البيت، أما سمعت قول الله عز وجل يحكى عن إبراهيم علیه السلام: فمن تبعنى فهومنى »

فرمود تو در شمار ایشان نیستی تو اموی هستی که از ما اهل بیت باشی آیا نشنیده باشی قول خدای عزوجل را که میفرماید در حکایت از حضرت ابراهیم م عليه وعلى و علی نبینا و آله السلام که فرمود : هر کس با من متابعت کند از من باشد.

مسعودی در مروج الذهب نوشته است که عمر بن عبد العزيز بعامل مدينه نوشته ده هزار دینار در میان فرزندان علی بن ابیطالب علیه السلام قسمت كن .

در جواب نوشت که علی علیه السلام را در چند قبیله قریش فرزندان پدیدار است این دنانير را با كداميك از طبقات اولاد قسمت نمایم.

عمر در پاسخ نوشت که اگر تورا فرمان کنم که گوسفندی را ذبح نمای باید بنویسم که سیاه یا سفید باشد، چون این مکتوب من با تو رسد قسمت کن در میان فرزندان علی از فاطمه صلوات الله عليهما ده هزار دینار ، چه بسیار طول کشیده است که حقوق ایشان را از ایشان باز داشته اند و ایشان را بظلم و ستم مهجور نموده اند والسلام .

بالجمله عمر بن عبدالعزیز چندان پاس رعایت بنی فاطمه را داشتی که موافق روایت بعضی از مورخين فاطمه بنت الحسين بن على صلوات الله عليهم او را تمجيد کردی و فرمودی اگر عمر زنده بودی ما را با هیچکس حاجت نیفتادی .

وهم ابن اثیر و پارۀ از مورخین نوشته اند که حضرت امام محمد باقر علیه السلام فرمود «إن لكل قوم نجيبة ، وان نجيبة بني امية عمر بن عبدالعزيز ، و إنه يبعث يوم القيامة أمة واحدة »

یعنی در هر جماعتی نجيبي است و نحيب بنی امیه عمر بن عبدالعزیز است و او در روز قیامت امت به تنهائی مبعوث خواهد شد.

اما در این حدیث شریف بی تأمل نشاید بود ، و در این کلام حقایق اثر بی نظر

ص: 197

نباید رفت ، و از امة واحدة بی خبر نباید ماند، چنانکه بر از باب دقایق پوشیده نیست .

«اللهم اجعل عواقب أمورنا خيراً ، واحشرنا على ولاية محمد و آل محمد صلوات الله عليهم ، واجعلنا في زمرتهم و زمرة أشياعهم».

سيد أجل سيد رضی رحمه الله تعالی در یکی از قصاید خود میفرماید :

عمر از جمله آنان است که در قیامت نجات خواهد یافت ، چه در دفع ظلم و جور از آل رسول خداي ورد فدك وعوالى ذريه صديقه کبری فاطمه زهرا سلام الله عليها آثار عظیم از وی ظهور نمود ، و محب و دوستدار اهل بیت اطهار است از جمله آن قصیده این چند بیت است :

يا ابن عبدالعزيز لوبكت العين *** فتی من امیة لبیتک

أنت ترهتنا عن الشتم والسب *** فلو كنت مجزياً لجزيتك

غير أني أقول إنك قد طبت *** و إن لم تطب لم يزل بيتك

دیر سمعان الاغذتك الغوادي *** خير ميت من آل مروان ميتك

ابن ابی الحدید در شرح نهج البلاغه میگوید : جماعتی از مردم بنی امیه بر فضيلت أمير المؤمنين على علیه السلام بر دیگران یعنی خلفاء ماضين قائل بودند ، و از جمله ایشان خالد بن سعید بن العاص، و دیگر عمر بن عبدالعزیز است آنگاه بحکایت میمون بن مهران که از عمال عمر بن عبدالعزیز است اشارت کند، چنانکه در شرح شافیه ابی فراس و دیگر کتب مسطور است، و مینویسد که این خبری مشهور و مروی از ابن الکلبی است که :

روزی عمر بن عبدالعزیز در مجلس خویش جای داشت ناگاه در بانش با زنی گندمگون و بلند بالا و نیکو اندام بروی درآمد ، دو مرد به آن زن آویخته و مکتوبی از میمون بن مهران با خود داشتند، عمر چون مکتوب را برگشوده نوشته بود :

«بسم الله الرحمن الرحيم إلى أمير المؤمنين عمر بن عبدالعزيز من ميمون بن مهران ، سلام عليك ورحمة الله و بركاته أما كاته أما بعد فانه ورد علينا أمر ضاقت به الصدور وعجزت عند الأوساع ، وهر بنا بأنفسنا عنه، ووكلناه إلى عالمه ، لقول الله عز وجل

ص: 198

«ولو رد وه إلى الرسول و إلى أولي الأمر منهم لعلمه الذين يستنبطونه منهم»

میگوید این نامه ايست سوى أمير المؤمنين عمر بن عبدالعزیز از جانب میمون ابن مهران ، سلام و رحمت خدای بر تو باد ، همانا مسئله ای ما را پیش افتاد که در حل آن معضل سینه ما تنگی گرفت و میدان علم و اندیشه را با آن وسعت و پهناوری عجز و بیچارگی در سپردم ، لاجرم احتیاط ورزیدیم و از حکومت برأی و سلیقه خویش برخود بترسیدیم ، و به عالم و دانای آن تفویض کردیم چنانکه خدایتعالی نیز میفرماید در معضلات مسائل چون بدرستی دانا نباشند بفرستاده خدای و صاحبان امر بازگردانند چه آنانکه استنباط حقایق مسائل توانند کرد حل معضل را نیز دانا و توانا باشند.

بودند و این زن و این دو مرد که به پیشگاه خلافت دستگاه فرستاده شدند از این دو مرد یکتن شوی او و آن دیگر پدر آن زن است ، یا امیرالمؤمنین پدر اینزن گمان میبرد که این زن مطلقه است چه شوهرش سوگند یاد کرده است که اگر علی بن ابیطالب علیه السلام بهترین این امت و شایسته ترین ایشان برسول خدای صلی الله علیه وآله نباشد زوجه اش مطلقه باشد و پدرش بعقیدت خودش اینزن را مطلقه میداند .

یعنی چون شوهرش طلاق این زن را باین امر معلق داشته و بعقیدت او چون علی امیر المؤمنین علیه السلام دارای این رتبت است زنش مطلقه نیست، اما پدر این زن که باین عقیدت نیست دختر خود را مطلقه میداند و آنمرد را در مذهب خود از مقام دامادی خود بیرون میشمارد و دخترش را بروی حرام میخواند مانند مادر آنمرد بر آنمرد.

اما شوهر اینزن با پدر زنش میگوید که تو دروغ میگوئی و گناه بورزی و قسم من صحيح و راست است و آنچه گفته ام که علی علیه السلام بهترین این امت و سزاوارترین بحضرت رسالت آیت است مقرون بصداقت است و اینزن بررغم انف تو و جوش دل تو زوجه من است.

پس این داوری را نزد من آوردند از شوهر این زن از سوگندش پرسیدم گفت آری و بطلاق او سوگند خوردم که علی بهترین امت و اولای بحضرت ختمی مرتبت است

ص: 199

می شناسد اور ا هر کس میشناسد ، و منکر است او را هر که او را منکر است هر کس خواهد از این سخن خشمناك باشد باشد و هر کس راضی است راضی باشد .

مردمان این سخنان بشنیدند و اگر چه همه یکزبان بودند اما قلوب یکسان نبود.

چون من نگران این حال شدم و بدیدم همی همی خواهند فتنه انگیزش دهند و آشوبی برآورند از این حکومت کناری گرفتم تا تو بآنچه خداوندت بنماید داوری كني، اينك پدر و شوهرش باوی در آویختند ، پدرش سوگند خورده است که شوهر اورا تنها باوی نگذارد ، و شوهرش قسم خورده است که اگر چند سر از تنش برگیرند از زوجه اش دوری نجوید مگر اینکه حاکمی که تخلف از حکمش را جایز نشمارند ، در این امر حکم نماید ، پس این داوری را با حضرت تو حوالت كردیم احسن الله توفيقاته و ارشدك الله .

و در پایان مکتوب این اشعار بنوشت :

إذا ما المشكلات وردن يوماً *** فحارت في تأملها العيون

وضاق القوم ذرعاً من بناها *** فأنت لها أبا حفص لعين

لأنك قد حويت العلم طراً *** وأحكمك التجارب والشئون

وخلفك الاله على الرعايا *** فحظك بينهم الحظ الثمين

عمر بن عبدالعزیز چون اینحال بدید بزرگان بنی هاشم و بنی امیه وزعمای قریش را انجمن کرد آنگاه روی باپدرزن کرد و گفت ای شیخ چه گوئي ؟

گفت یا امیرالمؤمنین دختر خویشرا بجهازی شایسته و بایسته بساختم و با این مرد تزویج کردم و چون بآرزوی خیر و صلاح اینمرد بنشستم بر دعوی دروغ سوگند بخورد و سوگندش را بطلاق او محول داشت و از آن پس که مطلقه اش نمود همیخواهد بشرط زوجیت باوی باشد .

عمر گفت ایشیخ شاید این مرد اور امطلقه نکرده باشد چگونه قسم او درست میآید ؟

شیخ گفت سبحان الله این امر نه چنان روشن باشد که در سینه من شکی و ريبي خلجان

ص: 200

نماید و با این حالت سالخوردگی و علم من مشتبه گردد ،چه او گمان میکند که علی بهترین این امت است و اگر آنچه دعوی میکند برخلاف واقع باشد زنش بسه طلاق مطلقه باشد.

عمرروي باشوهر آنزن کرد و گفت چگوئی بهمین صورت سوگند خورده باشی؟

گفت آری .

چون این جواب بگفت نزديك بود آن مجلس از جای کنده شود و جماعت بنی امیه درخشم وستیز دروی بنظاره بودند لکن نیروی سخن نداشتند و بعمر نگران بودند تا عمر چگوید .

پس عمر ساعتي سر بزیر افکنده بازمین همی بکاوید، واهل مجلس خاموش و نگران بودند تا عمر چگوید آنگاه عمر سر برگرفت و این شعر بخواند :

إذا ولى الحكومة بين قوم *** أصاب الحقَّ والتمس السَّدادا

وماخير الأنام إذا تعدِّى *** خلاف الحقِّ واجتنب الرِّشادا

کنایت از اینکه در حکومت باید جانب حق وسداد و رشاد سپرد .

پس روی با بنی امیه کرد و گفت در سوگند این مرد چگوئید ؟ همه خاموش شدند عمر گفت سبحان الله بگوئید.

مردی از بنی امیه زبان برگشود و گفت این حکومتی است که بأمر فروج راجع میباشد و ما را آن جرئت و جسارت نیست که سخنی برانیم با این که توئی عالم باين امور ومؤتمن جماعت.

عمر گفت هر چه میدانی بگوی چه سخن مادامیکه حقی را باطل یا باطلی را حق نکند در مجلس من رواست .

آن مرد اموی گفت هیچ نخواهم گفت .

اینوقت عمر روی با مردی از بنی هاشم که از اولاد عقیل بن ابیطالب بود نمود گفت یا عقیلی در سوگند اینمرد چگوئی؟

عقیلی این امر را مغتنم شمرده و گفت یا امیرالمؤمنين اگر قول مراحكم ، ياحكم

ص: 201

مرا جایز میگردانی میگویم وگرنه میدانی سکوت گشاده تر و برای حفظ مودت پاینده تر است .

عمر گفت بگوی که قول تو مرتبت حكم ، وحكم تو منزلت امضاء دارد .

چون بنی امیه اینتسخنرا بشنیدند گفتند یا امیرالمؤمنین با ما از روی انصاف نرفتی که حکومترا باغیر ما گذاشتی با اینکه ما گوشت و پوست توهستیم .

عمر گفت بجمله با کمال عجز و نکوهش ساکت شوید چه از نخست این امر را بشما عرض دادم و هيچيك آماده جواب نشدید .

گفتند از آن خاموش شدیم که تو آنچه بعقیلی عطا کردی با ما نکردی و چنانکه اورا مارا حکومت نددای .

«فقال عمر: إن كان أصاب وأخطأتم ، وحزم وعجزتم، وأبصر و عميتم، فماذنب عمر لا أبالكم أتدرون ما مثلكم».

عمر گفت اگر مرد عقیلی بصواب رفت و شما بخطا ، و از روی حزم کارکرد و شما بعجز ، و او از راه بصیرت در آمد و شما کور ماندید گناه عمر چیست پدر مباد شمارا آیا میدانید مثل شما چیست .

گفتند ندانیم گفت لکن عقیلی میداند، آنگاه با عقیلی گفت ای مرد چگوئی گفت آری ای امیر المؤمنين مثل ایشان چنان است که شاعر از پیش گفته است :

دعيتم إلى أمر فلمَّا عجزتم *** تناوله من لا يداخله عجز

فلمَّا رأيتم ذاك أبدت نفوسكم *** نداماً وهل يغني من الحذر الحرز

کنایت از اینکه از نخست شما را باین امر دعوت کردند چون عاجز ماندید بکسی رجوع کردند که هر گزش غبار عجز و انکار برخسار ننشسته ، و چون این حال را بدیدید پشیمان شدید گاهی که سودمند نشدید .

عمر بن عبدالعزیز گفت نیکو گفتی و بصواب رفتی اکنون آنچه از توسئوال کردم بازگوی.

عقیلی گفت یا امیرالمؤمنین این مرد براستی سوگند خورده است و زنشرا طلاق

ص: 202

نگفته است .

عمر گفت من نیز بدانسته ام.

آنگاه عقیلی گفت سوگند میدهم شما را بخداوند آیا میدانید که رسول خدای صلی الله علیه و آله گاهی که در سرای فاطمه بعیادت آنحضرت بیامده بود فرمود ایدخترك من علت توچیست، عرضکرد ای پدر دچار تبی شدید هستم و این وقت علی علیه السلام برای انجام پاره حوائج رسول خدای غایب بود پیغمبر با فاطمه فرمود آیا چیزی میل داری، عرضکرد آری بانگور مایل هستم و اکنون کمیا بست و زمان آن نیست ، رسول خدای فرمود خداوند قادر است که انگور برای ما بیاورد، آنگاه عرضکرد «اللهم آتنا به مع أفضل أمتى عندك منزلة»بار خدایا ، انگور بما برسان بدستیاری آنکس که در حضرت تو از تمامت امت من منزلتش بر افزون باشد. در همانحال علی علیه السلام در بکوفت و بسرای اندر شد و زنبیلی با خود داشت و گوشه عبای مبارکش را بر آن بیفکنده بود، رسول خدای فرمود چیست این ای علی، عرض کرد انگور است که از بهر فاطمه بخواسته ام « فقال الله أكبر الله أكبر اللهمَّ كما سررتني بأن خصصت عليَّاً بدعوتي فاجعل فيه شفاء بنيتي»دوکرَّت تكبير براند و عرضکرد با رخدایا همانطور که مرا مسرور ساختی باینکه علی را باین دعای من مخصوص داشتی شفای دختر مرا در این انگور قرار بده ، آنگاه فرمود بخور بنام خداى ايدخترك من ، وحضرت فاطمه سلام الله علیها از آن انگور بخورد و هنوز رسول خدای از سرای بیرون نشده بود که بکمال عافیت و سلامت نائل شد.

عمر چون این خبر بشنید گفت ای عقیلی بصداقت حدیث کردی و نیکو گفتی ؛ گواهی میدهم که این خبر بشنیدم و در خاطر بسپردم .

آنگاه گفت ایمرد زن خویش را بگیر و اگر پدرش با تو متعرض شد بینی او را در هم شکن .

بعد از آن روی با اهل مجلس کرد و گفت «یا بنی عبد مناف والله ما يجهل ما يعلم غيرنا،ولا بنا عمي في ديننا ، ولكنَّا كما قال الأوَّل»

ص: 203

ای فرزندان عبد مناف سوگند با خدای آن فضایل و مناقبی که دیگران در حق علی علیه السلام میدانند ما نیز میدانیم، و در مذهب خویش کور ، و از طریقت مستقیم بی خبر نباشیم، لکن چنانیم که شاعر گوید :

تصيدت الدِّنيا رجالا بفخِّها *** فلم يدركواخيراً بل احتقبواشرَّاً

وأعماهم حبَّ الغنى وأصمَّهم *** فلم يدركوا إلاَّ الخسارة والوزرا

کنایت از اینکه این دنیای غدار بنمایش زیب و زینت ناپایدار خود مردمان دنيا طلب را چنان در حبایل مکر و خديعت و غرور ومكيدت آشکار کرده است که آنچه خیر ایشان در آن میباشد بگذارند و آنچه اسباب شرّ و زیان است بردارند، و دوستی مال و حطام دنیای فانی ایشان را آن چندکور و کر گرداند که جز در وزر و وبال و خسارت خویش نکوشند ، و از راه ثواب چشم بپوشند .

جماعت بنی امیه چون این حال بدیدند گفتی سنك و خاك شدند ، و زبان در کام لال آوردند، و آن مرد زن خویش را با خود ببرد و عمر بمیمون بن مهران مکتوبی نمود که : از مضمون نامه تو آگاه شدم و آن دو مرد و زن بیامدند و خدای سوگند زوج را براستی و درستی توام داشت و بزوجیَّت زوجه اش ثابت ماند ، تو نیز خبر آن بدان و معمول بدار والسلام عليكم ورحمة الله .

در شرح شافیه ابی فراس مسطور است که عمر عبدالعزیز در استشهاد بشعر معهود اعتراف مینماید بر اینکه میداند که بعد از امیرالمؤمنین علی علیه السلام حق با اولاد آن حضرت سلام الله علیهم است که چنان که شما میدانید، و اینکه دیگران برایشان تقدم میجویند و حق را بذی حق نمیگذارند برای آنست که دنیا ایشان را صید کرده است و ایشان بدنیا مایل شده اند و از سرای اخروی روی بر کاشتند ، و بدوستي این حطام بی دوام از مثوبات سرای جاوید چشم بر گرفتند، و دنیا ایشان را کر وكور ، و بدست دیو جهل و غول غرور مزدور ساخت .

و چون مانند عمر عبدالعزیز کسی با آن زهد و شهرت بورع و عبادت و پاره اعمال صالحه و دانستن اینکه دنیا او را صید کرده است و بر آنکه صاحب حق است

ص: 204

مقدم شده و بحبِّ دنیا دچار این و بال گردیده است ، پس چیست گمان شما به آنکس که دارای این زهد وورع وعلم وخبر نباشد .

ذکر طلب گردن عمر بن عبدالعزيز

مسلمة بن عبدالملك و لشگر اسلام را که در محاصره اسلامبول مشغول بودند

از این پیش مسطور گردیده که مسلمة بن عبدالملك برحسب فرمان سليمان بمحاصره قسطنطنیه اشتغال داشتند ، و بمكر وفريب اليون بقحط و غلا دچار و بفقر و بلا گرفتار شدند ، و مقهور و بیچاره فروماندند چندانکه چارپایان خود را بجمله بخوردند، و این خبر بسلیمان پیوست و او سخت اندوهناك شد چنانکه بروایت پاره از مورخین از این اندوه بمرد .

مترجم تاریخ طبری میگوید بیرون از این کتاب چنین خواندم که مسلمة بن عبد الملك در زمان پدرش عبد الملك باراضی آن مملکت شد ، روزگار بحرب میبرد تا پدرش بمرد، وليد بن عبدالملك بر سرير خلافت متکی گردید ، ومسلمه تا پایان روزگار ولید نیز در آنجا بماند تا سلیمان نافذ فرمان گردید و از آن پیش که بمیرد بمسلمه نامه کرد و از کار یزید بن مهلب او را بیا گاها نید و نوشت که وی بخراسان اندر است ، و بضاعتی بزرگ فراهم کرده و من همی ترسم که طریق عصیان پیش گیرد بازآی تا بخراسان شوی و این کار دشوار را آسان کنی .

چون نامۀ سلیمان بمسلمه رسید منادی را فرمانداد که مردمان را ندا کند تا سلاح برگیرند ، و ایشان اطاعت فرمان کردند و مسلمه بر نشست و حرب را بیار است و رومیان آگاه شدند و با ساز و برگی نیکوبیرون آمدند ، و جنگی سخت بپای بردند و در هم شکسته پشت بجنك دادند، مسلمانان از دنبال ایشان بتاختند چندانکه ایشانرا بشهر در انداختند، و غنیمتی بزرك در يافتند و تا مدينة الفهر براندند که از بناهای مسلمه بود .

ص: 205

دیگر روز الیون نامه بمسلمه نوشت که اینکار سخت بطول انجامید ، اکنون بعزم صلح اندرم بدا نشر ط که تو از این جزیره بازگردی ، و بمسحنه شوی و در آنجاهمی باشی ، و من بهر سال ششهزار بار هزار درم بتوفرستم ، و هزار اوقیه زر ، و پنجهزار گاو و گوسفند ،و هزار سرمادیان و از دیبا و سقلاطون و نفایس و اقمشه گوناگون ارسال دارم، و اگر خواهی از مسحنه بشام شوی خود دانی.

مسلمه جواب گفت که من سوگند خورده ام که از این شهر باز نشوم تا در این شهر اندر نشوم ، چون در آیم هر چه خواهی چنان کنم، و الادراينجا بمانیم، و برنشستند و در کنار قسطنطنیه فرود آمدند.

و اینخبر باليون ملك روم پیوست و او با بزرگان و بطریقان بیامد و منادی کرد و گفت امیر شما مسلمه کجاست تا وی را سخنی گویم ، مسلمه با وی مقابل شد، الیون گفت خبر سوگند تو با من باز رسید و من با هم داستانی مردم روم مقصود تو بجای گذارم ، بدان شرط که تنها در آئی، مسلمه گفت من نیز بدین همداستان هستم بدا نشرط که دروازه شهرستان نبندی و بطال بن عمرو با ابطال رجال و مردان قتال بر در شهر بنشینند تا اگر با من کیدی بیفکنید ایشان اندرآیند و شهر از بیخ و بن برآورند، الیون گفت : این کار روا باشد .

پس بفرمود تا در شهرستان برگشودند و آن مهتران و سواران و پیادگان از در شهرستان تاكليساى بزرك كه يك فرسنك مسافت داشت صف برکشیدند و برراه مسلمه سماطین برزدند .

مسلمه با بطال بن عمرو که از تمامت ابطال جهان دلیر تر بود گفت در این شهر بخواهم شدن ، و گرد سرای ترسایان بخواهم گردیدن، تاعز اسلام و ذل کفر بپای دارم شما بر من چشم بدارید اگر تا نماز دیگر باز نشوم بدانید که کشته شدم ، چونشیران شکاری و پلنگان کوهساری بشهر اندر شوید و هر کرا یا بید بکشید ، و هر چه ببینید بغارت بر گیرید و بشهر اندر آتش افکنید و پس از من عم من محمَّد بن مروان شمارا امير نافذ فرمان است باطاعت او باشید، و امر او را بپذیرید.

ص: 206

آنگاه مسلمه صدا بر کشید بتكبير و بشهرستان قسطنطنیه اندر شد، و اورازرهی برتن و خودی بر سر و بزیر زره صدره از خز و برز بر خود عمامه سفید و شمشیری حمایل ونیزه بدست اندر داشت، و یکتنه چونشیر نخجیر گیر و هژ بر دلیر راه می سپرد .

رومیان از هر سو بدو چشم دوخته و از دلیری و نیروی قلب او در شگفت بودند، و مسلمه با کبریائی شیر و آهنك پلنك و نمايش نهنك راه میسپرد و بهیچکس ننگریست تا بكوشك اليون رسيد، اليون برجست و بر دست و پایش بوسه بر نهاد و در خدمتش تا در کلیسیای بزرگ پیاده راه سپرد، و مسلمه چون دریای آتش بار بر مرکب سوار بود و رومیان از این حال و جلال سخت تافته شدند .

پس مسلمة بن عبد الملك بكلیسا اندر آمد و در آنجا صلیب ها از زر و گوهر بدید و کرسی زرین بر نهاده بودند ، مسلمه دست دراز کرد و آنرا برگرفت و پیش خود نهاده ، الیون گفت ای امیر، رومیان بر اینکار همداستان نباشند و من همی ترسم که بغلغله در آیند و فتنه برآورند و این صلیب را بر جای بگذار بهای آن بر من است و تورا دهم ، مسلمه سوگند خورد که جز با این صلیب بیرون نروم ، رومیان بجوش وخروش در آمدند الیون گفت خاموش باشید چه من خود عوض آن از بهر شما بسازم، مسلمه راه برگرفت و آن صلیب را نگونسار کرده با خود ببرد و با صلیب از شهرستان بیرون شد و بر سر نیزه داشت .

و در آنوقت بطال بن عمرو و لشگریان بر آنحال بودند که بشهر اندر بتازند ، چون مسلمه را بدیدند بروی انجمن کردند ، ومسلمه بمدينة الفهر آمد ، و اليون آن مال که پذیرفته بود بمسلمه فرستاد، و نیز مخصوص او از زر و سیم و اسبان واقمشه فراوان ارسال داشت .

آنگاه مسلمه از مدينة الفهرروی بمسحنه نهاد ، چون در آنجا فرود شد مرض و با در مسلمانان چنك و ناخن دراز کرد و جماعتی از مسلمانان بمردند و مردمان مسحنه باندیشه حرب برآمدند ، و مسلمه آهنگ ایشان بدانست و حرب ایشان را بیار است و شمشیر در نهاد و خلقی بسیار از آنان بکشت ، و نیز بفرمود تا مسحنه را ویران

ص: 207

و با زمین یکسان کردند و از آنجا بعموریه اندر آمد و در عموریه از مرگ سلیمان با خبر یافت .

وعمر بن عبدالعزیز بدو نامه کرده بود که مردمان همه مرا بیعت کردند و بطوع و رضا و خرَّ می دل و خرسندی خاطر بفرمان من گردن نهادند، بدان شرط که من چون امام عادل بعدل و داد کار کنم و خوشنودی خدای را توفیق طلبم، چون نامه مرا بخوانی اطاعت فرمان کن و از آنزمین برخیز وسوی من گرای و از مخالفت و عصیان بپرهیز وغزوات و افعال نیکوی خویش را باطل مگردان، وجمله مسلمانان را با خویشتن بکوچ .

چون مسلمه این نامه را بخواند مهتران سپاه را فراهم ساخت و آن داستان براند و از ایشان در طلب شود برآمد .

بجمله گفتند : أيَّها الأمير ما چنان بینیم که بدو روی کنیم و تو با وی بمخالف نشوی،سپاس خدای را که از آن حلم و علم و شجاعت و بزرگواری و شرف که خدایت عنایت فرمود او را با تو رغبت افتاد ، بنگر تا از روی عصیان و مخالفت تباه نکنی .

گفت نیکو گفتید همانا عمر بزیور دین و پارسائی وزهد و عبادت و بزرگواری آراسته ، و بدین مهم خطير شايسته است ، اينك بخدمت او راه می سپارم .

پس با مسلمانان از جای بجنبید و باسی هزار مرد بحدود شام پیوست و بفرمان عمر بدمشق اندر شد، چون از عمر بارخواست تا بدو شود عمر بار نداد، مسلمه بسرای خویش بازشد و دیگر روز با دو هزار مرد بسرای راه گرفت، همچنان بار نیافت، روز سيم با يك غلام بیامد عمر او را بار داد و بفرمود تا بنشست .

آنگاه گفت : ای مسلمه همانا گرد جهان بگشتی و آن کردی که فرمان بود و اگر آنچه کردی از بهر خدای کردی و آوازه و نام نجستی خوشا وخنكا برحال تو ، و اگر برای نام و ریا وصیت و آوازه کردی وای بر تو ، خدای ما را و تو را بیامرزاد و عفو کناد ای ابوسعید، پس مسلمه بخانه خویش بازگشت و همه روز بسلام عمر میشد .

ص: 208

و عمر را بگوش رسیده بود که مسلمه بهر روز هزار درهم در کار طعام مصروف داشتی، عمر تافته شد و او را پیام کرد که فردا شب طعام با من بسپار ، وطباخ خویش را فرمان کرد که از هر گونه طعام فراوان بساز ، وعمر در ایام خلافت از آن طعامها نخورده بود ، و نیز بفرمود تا آشی از عدس و پیاز وزیت ترتیب دهد و عمر را طعام از این آش بیشتر بودی ، و با طباخ گفت چون مسلمه درآمد و خوان بیاری از نخست این آش را بیاور، از آن پس دیگر طعام ها را.

چون دیگر روز مسلمه بیامد عمر با وی از هر سوی سخن در افکند و از حدیث روم پرسیدن گرفت تا از نوبت طعام برگذشت ، و مسلمه سخت گرسنه شد ، اینوقت عمر بفرمود تا طعام حاضر ساختند طباخ بر حسب میعاد آن طعام را از نخست پیشنهاد مسلمه از شدت جوع چندان بخورد که دیگر نیروی خوردن نداشت ، چون دیگر اطعمه الوان بیاوردند ، مسلمه هیچ نتوانست خوردن ، عمر گفت : یا ابا سعید از چه نمیخوری و از خوردن دست بازگیری ؟ گفت يا أمير المؤمنين سير شدم .

عمر گفت : سبحان الله تو از این سیر و پیاز و عدس که از بهر ما بيك درهم پرداخته اند سیر میشوی و برخوان خويش بيك روز هزار درهم بخرج آوری ، یا ابا سعید از خداوند مجید بترس و از مسرفان مباش، و این دراهم که برخوان مینهی بدرویشان تصدق کن ، چه این کردار در حضرت پروردگار بهتر باشد.

مسلمه گفت : يا أمير المؤمنین سپاس میدارم، پس برخاست و بسرای خویش اندر شد ، والله تعالى أعلم .

ذکر قضاوت ابی و اثله

اياس بن معاوية بن قرة بن ایاس بفرمان عمر بن عبدالعزیز بن مروان در بصره

در این سال ابو واثله اياس بن معاویه قضاوت بصره یافت.

و این داستان چنان است که بروایت ابن خلکان عمر بن عبدالعزیز در اوقات خلافت خویش نامه بعدی بن ارطاة که از جانب او نایب عراق بود بر نگاشت ، که اياس بن معاويه و قاسم بن ربيعة الحرشي از بنی عبدالله بن غطفان را بیکجای حاضر گردان،و هر يك را بحليه فراست وکیاست آراسته تر یا بی بقضاوت بصره بازگذار .

ص: 209

چون عدی بن ارطاة هر دو تن را حاضر ساخت ایاس گفت : أيها الامير از دو فقيه مصر حسن بصری و محمَّد بن سیرین پرسش فرمای تامن با قاسم هر یکرا اختیار نمایند بقضاوت بنشان .

و چنان بود که قاسم با ایشان مراوده داشتی و ایاس نداشتی لاجرم قاسم بدانست که اگر عدی از حسن و محمَّد پرسش کند بقاسم اشارت مینماید.

پس باعدی گفت نه از من و نه از ایاس پرسش کن سوگند بآ نخدای که جز او خدائی نیست ایاس بن معاویه از من فقیه تر و بامور قضا داناتر است ، هم اکنون اگر من در این سوگند دروغ زن باشم برای تو سزاوار نیست که چون من کاذبی را قاضی گردانی ، و اگر در تفضیل ایاس برخودم بصداقت رفته باشم تو را میرسد که قول مرا بپذیری .

ایاس باعدی گفت تو مردیرا بیاوردی و بر کرانه دوزخ بداشتی و او بسوگندی دروغ خود را از آن خطر برهانید و از آن پس از سوگند دروغ خود باستغفار رستگار میشود و از آنچه بیایست بیمناک بود نجات مییابد.

عدی بن ارطاة با الیاس گفت اکنون که چنین مطلبی مکتوم را معلوم داشتی باری تو بکار قضاوت اولی و انسب باشی پس ایاس را قاضی بصره ساخت .

ابن اثیر میگوید عدی عامل بصره بود و حسن بن ابی الحسن بصری در بصره قضاوت داشت، و قضاوت را استعفا نمود، عدی استعفای او را بپذیرفت و ایاس بن معاویه را بجای او بگذاشت ، و بروایتی از قضاوت حسن شکایت کردند پس عدی او را معزول و ایاس را منصوب نمود و این خبر نیز منافی روایت ابن خلکان نیست .

بالجمله اياس بن معاویه در بلاغت لسان و حلاوت بیان و نهایت فطانت و بزرگی وکیاست وجودت قریحه و لطف استدراك مشهور ومعروف و مضروب المثل است چنانکه «اذكى من اياس» درمیان عرب مثلی معروفست .

وراقم حروف شرح احوال او را در ذیل مجلَّدات کتاب مشکوة الادب در حرف همزه مسطور داشته و از این پس نیز انشاء الله تعالی در این کتاب در جای خود مذکور مي شود .

ص: 210

ذکر برخی

از سوانح و حوادث سال نود و نهم هجری نبوی صلی الله علیه و آله

ابن اثیر چنانکه اشارت رفت مینویسد در اینسال عمر بن عبدالعزيز بمسلمة بن عبد الملك فرستاد و او را فرمانکرد که با آنانکه با او هستند از مملکت روم باز شود واسب واستر و خيل ومركب و طعام بسیار برای آنها روانه کرد و مردمانرا با عانت ایشان برانگیخت چه در غلائی سخت و بلائی درشت گرفتار بودند .

و هم در اینسال مردم ترك براهل آذربایجان غارت بردند و جمعی از مسلمانان را دستخوش تیرو شمشیر داشتند لاجرم حاتم بن النعمان الباهلی برحسب فرمان عمر ساخته سفرگشت و ترکان را دریافت و با ایشان جنگ در انداخت و تیغ در آنان بگذاشت و جمله را بکشت و جز معدودی قلیل از آن جمع کثیر فرست و با پنجاه تن اسيران ترك بدرگاه عمر باز شد .

و نیز در اینسال عمر بن عبدالعزیز یزید بن مهلب را از امارت عراق معزول ساخت و عدى بن ارطاة فزاريرا بر بصره وعبد الحميد بن عبدالرحمن بن زید بن خطاب عدوی قرشی را عامل کوفه ساخت و کاتب خود ابوالزناد را با عبدالحمید منضم نمود وعدى بن ارطاة موسى بن وجيه حمیریرا از دنبال یزید بن مهلب روانه ساخت چنانکه انشاء الله تعالی در جای خود نگارش رود.

و در اینسال ابو بكر بن محمَّد بن عمرو بن حزم که عامل مدینه بود مردمانرا حج اسلام بگذاشت .

و در اينسال عبدالعزيز بن عبد الله بن خالد در مکه امیر بود عبدالحمید عامل کوفه بود و عامر شعبی بقضاوت کوفه روز مینهاد، و از این خبر چنان میرسد که بعد از عامر شعبی عبدالحميد بقضاوت كوفه نامدار شده باشد،و ابن خلکان در شرح حال عامر بقضاوت اشارت نکرده است .

ص: 211

و در اینسال عدى بن ارطاة عامل بصره بود و هم در اینسال برحسب فرمان عمر بن عبدالعزيز جراح بن عبدالله الحكمى بولایت خراسان نامبردار شد ، و در اینسال نافع بن جبير بن مطعم بن عدی در مدینه وفات کرد .

و محمود بن الربیع که در زمان رسولخدا صلی الله علیه وآله بدینجهان خرامید بدیگر جهان گرائید، و دیگر ابوظبیان بن حصين بن جندب الجبنى والدقا بوس كوس رحيل بكوفت.

يافعي در مرآة الجنان در سال سوانح اودونهم میگوید: محمود بن ربیع انصاری در این سال وفات کرد و رسولخدای صلی الله علیه وآله در حق او نظر مرحمت فرمود و در آنوقت چهار ساله بود ، و از این پیش در سوانح سال نود و ششم بوفات نافع بن جبير، بن مطعم توفلي و برادرش محمَّد اشارت رفت پارۀ از مورخین را عقیدت چنان است که عمر بن عبدالعزیز در اینسال بنفس خویشتن جانب قسطنطنیه سپرد ، و مسلمه و لشگر اسلام را از حدود روم بازگردانید والله اعلم بالصواب.

و در این سال چنانکه اشارت رفت لئون سیم در قسطنطنیه بتخت سلطنت بر نشست.

ص: 212

ذكر وقایع سال یکصدم هجری و خروج شوذب خارجی در جوخی و نامه نوشتن عمر بن عبدالعزيز بسوی او

اشاره

ابن اثیر در تاريخ الكامل ومحمَّد بن جریر در تاریخ طبری و مسعودی در مروج الذهب وسایر مورخین آثار در ذکر سوانح سال یکصدم ،و صاحب تاریخ حبیب السیر در حوادث يكصد و یکم هجری مینویسد که:

در اینسال شوذب خارجی که نامش بسطام و از طایفه بنی یشکر است با هشتاد تن در قریه جوخی که از اعمال واسط است خروج نمود و آنجماعت از طایفه ربیعه و جز آن بودند ، و کار او روز تا روز بزرك و استوار گردید .

چون اینخبر در خدمت عمر مکشوف گردید بعبد الحمید که در کوفه از جانب عمر عامل بود چنانکه آن اشارت رفت نامه کرد و نوشت چنان نکند که ایشان ناچار از جای خویشتن جنبش گیرند و فتنه احداث نمایند و خون مسلمانان بریزند.

و در روضة الصفا میگوید عبدالرحمن بن عبدالله بن يزيد بن خطاب والی کوفه بود وعمر بدو مکتوب کرد، اما عبد الحميد بن عبد الرحمن صحیح است ، تواند شد که عبدالحمید از قلم کتاب ساقط شده باشد.

بالجمله نوشت اگر ایشان بنیان فتنه نمایند مردی دلیر و دانا ودانا و مجرب را با سپاهی آراسته بدفع ایشان روان گردان .

لاجرم محمد بن جرير بن عبدالله البجلی با دو هزار مرد بفرمان عبدالحمید بآن جماعت روی نهادند، وعبد الحميد ايشانرا از وصیت عمر مستحضر ساخت .

محمد بن زبیر حنظلی گوید عمر بن عبدالعزيز بجماعت خوارج که در جزیره خروج کرده بودند نامه نوشت و مرا داد ، و عون بن عبدالله بن عقبة بن مسعود را با من همراه ساخت و بدیشان روان داشت.

بالجمله محمَّد بن جریر با آن سپاه جرار رهسپار گشت و در برابر آنجماعت فرود

ص: 213

گشت ، و از آنطرف نامه عمر و رسولان او نیز فرا رسیدند و رسالت و کتاب او را بگذاشتند ، و در نامه عمر مکتوب بود

« بلغني أنك خرجت غضباً الله و ارسوله و لست أولى بذلك منِّى فهلمَّ إلىَّ اناظرك، فان كان الحقِّ بأيدينا دخلت فيما دخل الناس فيه، وإن كان في يدك نظرنا في أمرك» .

یعنی با من رسید که تو از در غیرت و تعصب در دین خروج نمودی و در این کردار از من که والی امور مسلمانان هستم در این کار سزاوارتر نیستی بهتر آنستکه بجانب ماشتاب گیری تا باهم بمناظرت محاورت گیریم اگر حق با ما باشد تو نیز با مسلمانان همعنان و یکزبان باش، و اگر تور است گوئی با تو بمهلت و مدار ارویم تا پایان کاررا بازدانیم.

بسطام در پاسخ عمر نوشت با نصاف و عدالت رفتی و دو تن با نامه بسوی او روان داشت که یکی از بنی شیبان و دیگری حبشیه که از آن مرد شیبانی در معارضت و مناظرت تند زبان تر بود .

اما ابن اثیر گوید که بسطام بعمر نوشت که دو تن بسوی تو فرستادم تا با تو مدارست و مناظرت نمایند، پس مولای حبشي را از بنی شیبان که عاصم نام داشت با مردی از بنی پشکر را بجانب عمر رهسپار داشت .

بالجمله محمَّد بن زبیر میگوید با آن دو تن بآستان عمر روی نهادیم، و این هنگام عمر در شهر خناصره که شهریست در حوالی دمشق در بالاخانه جای داشت،و پسرش عبدالملك و كاتبش مزاحم در خدمتش حضور داشتند ، و ما از ورود آن دو تن عرض کردیم ، عمر گفت ایشانرا جستجو کنید و بنگرید تا حربه پنهان نکرده باشند ، پس لازمه تفتیش را بجای آورده هر دو را در پیشگاه عمر حاضر ساختیم ، پس سلام بدادند و بنشستند.

عمر گفت ای برادران ما ، چه چیز باعث افتاده است که شما باین مخرج در آمدید و با ما بر آشوفتید ، وراه ستیز و آویز پیش گرفتید .

ص: 214

از میانه عاصم لب بسخن برگشود و گفت سوگند با خدای از سیرت وسلوك تورنجور نیستم، چه توجز بعدل و احسان کار نمیکنی ، لکن در میان ما و تو دو چیز باقی مانده است اگر قبول فرمائی ما از توئیم و تو از ما و در میانه ما بينونت ومناقشتی برجای نماند ، و اگر ما را از آن بازداری نه ما از توئیم و نه تو از ما.

عمر گفت آن چیست ؟

گفت ما را خبر گوی که قیام تو بامر خلافت آیا برضای کسان و اجماع ایشان است يا بتدبير و تزویر بر امور مسلمانان سوار گشتی .

عمر گفت من از ایشان تولیت امر ایشان را نخواستم، بجنگ و ستیز و غلبه و آویز برایشان و امور ایشان مستولی نشدم بلکه آنکس که پیش از من در امور ایشان خلافت داشت ، مرا ولایت عهد داد، و من پس از وی بآن امر قیام و رزیدم، و هیچکس منکر نگشت و مكروه نشمرد مگر شما ، وشما البته كسيرا خواستارید که بعدل و انصاف کار کند، و مرا آنمرد بدانید و بشمارید ، اگر در حکومت و امارت از حق روی برتافتم و مخالفت ورزیدم هیچ طاعتی مرا برشما نیست.

گفتند در میان ماوتو يك سخن دیگر باقی است، عمر گفت چیست ؟

آندو تن گفتند مادر تو نگران هستیم که افعال خلفای بنی امیه را بیهوده میشماری و مظالم نام میگذاری و برطریقت دیگر میروی، اگر آنچه گوئی از در صدق و حقیقت گوئی و خود را برسبیل هدایت و راستی، و ایشانرا برطریق ضلالت و کاستی میدانی ايشانرا لعن فرست و از ایشان برائت و بیزاری جوی، و مطلب ماجز این نیست ، اگر باما موافقت کنی با تو همدست و همداستان وگرنه دیگرسان.

عمر گفت اکنون بدانستم که خروج شما نه در امر دنیاست ، بلکه محض آخرت است ، لکن از راه بیگانه گشته اید .

همانا خدایتعالی رسول خود صلی الله علیه وآله را بلعن کسان مأمور نفرمود و ابراهیم عليه وعلى نبينا و آله السلام فرمود «فمن تبعنى فانَّه منَّى ومن عصاني فائَّك غفور رحيم »

ص: 215

و هم خدای عزوجل میفرماید «اولئك الذين هدى الله فبهديهم اقتده »و من همانقدر که اعمال خلفای بنی امیه و متابعان ایشانرا ظلم نام کردم و ایشانرا ظالم شمردم در نقص وذم ایشان همان کافی است، و لعن مذنبان و عاصیان چیزی نیست که واجب وفرض باشد و از آن گریز و گزیری نباشد، و اگر شما واجب میدانید با من باز نمائید که لعن فرعون که از همه کس گناهش بزرگتر است در کجا رسیده است.

عاصم گفت ندانم لعن او در کجا رسیده باشد.

عمر گفت آیا برای تو امکان و میدان هست که چون فرعونرا که از تمامت مردمان خبیث تر و شریرتر است لعن نکنی ، اما مرا آن مجال نباشد که اهل بیت خود را که نماز گذار و روزه دار بودند لعنت نفرستم.

عاصم گفت آیا ایشان بسبب ظلم وجور در شمار کفار نیستند ؟

گفت نیستند چه رسول خدای صلی الله علیه وآله مردمانرا بایمان بخواند و هر کس برسول خدای و شرایع او اقرار میکرد یعنی اقرار بلسان میکرد از وی پذیرفته میشد ، و اگر از آن پس احدوثه از وی نمودار میشد بروی اقامت حد میفرمود .

خارجی گفت رسول خدای صلی الله علیه وآله مردمانرا بیگانگی خدای واقرار بآنچه از جانب خدای ناز لشده است یعنی شرایع و احکام بخواند، کنایت از اینکه هرکس از اطاعت شریعت من بیرون شود ایمان نیاورده است .

عمر گفت هيچيك از آنانکه خود را مؤمن میخواندند نمی گفتند ما بسنت رسول رفتار نکنیم ، لكن اینجماعت بر نفوس خویشتن با سراف رفتند با اینکه میدانستند برایشان حرام است، یعنی اگر چه اقرار بحرمت داشتند لکن بسبب غلبه شقاوت اسیر هواجس نفسانی وسخط یزدانی شدند.

عاصم گفت اگر چنین است از آنکسان که در عمل تو مخالف هستند برائت جوی و احکام ایشانرا مردود شمار .

عمر گفت شمارا بخدای سوگند میدهم و در امری چند بانصاف میطلبم و تصدیق میخواهم :

ص: 216

بازگوئید آیا ابوبکر و عمر در جمله خلفای گذشته شما نیستند و شما ایشانرا دوست نمیدارید و برستگاری ایشان گواهی نمیدهید ؟ گفتند چنین است .

گفت آیا میدانید که چون رسول خدای صلی الله علیه وآله بدیگر سرای پیوست و ابوبکر بخلافت بنشست و عرب مرتد گشت ابوبکر با مرتدان جنگ در افکند و خون فراوان بریخت و اموال ایشانرا بغارت ببرد و گروهیرا اسیر نمود ؟ گفتند آری .

گفت آیا دانسته اید که چون عمر بن الخطاب بعد از ابوبکر خلیفه شد آن اسیرانرا بعشایر خودشان باز گردانید؟ گفتند چنین است .

گفت آیا عمر در این کردار از ابو بکر بیزاری جسته ؟ گفتند : نی .

گفت آیا شما از یکی از این دو خلیفه تبری جوئید ؟ گفتند نجوئیم.

گفت بازگوئید آیا اهل نهروان را از اسلاف خود نشمارید و ایشان را دوست نمیدارید برستگاری ایشان شهادت نمیدهید، گفتند آنانرا از اسلاف خود میدانیم و دوست میداریم و رستگار میشماریم.

گفت آیا میدانید که چون اهل کوفه برایشان بتاختند دست بخون کس نیالودند و ایمنی را ترسان نداشتند ، ومال کسی را بغارت نبردند ؟گفت چنین است.

گفت پس میدانید که در آن هنگام که مردم بصره با شیبانی و عبدالله بن وهب راسبی و اصحابش بر آنجماعت بتاختند با مردمان متعرض شدند و ایشانرا بکشتند و با عبد الله بن خباب بن الارت که از اصحاب رسول خدای صلی الله علیه وآله بود دچار شدند و او را با جاریه اش بکشتند و بامدادان برطایفه از طوایف عرب بتاختند و جنگ در آویختند و مردان و زنان و کودکان را از شمشیر بگذرانیدند، و در جنگ و جدال آن چند شدت گرفتند که کودکان شیرخواره را در دیگهای پر از دوغ و كشك جوشان تباه و هلاك ساختند ؟ گفتند اینکار چنین افتاد.

گفت آیا اهل کوفه از مردم بصره و مردم کوفه از اهل بصره بیزاری و برائت خواستند ؟ گفتند نخواستند .

عمر گفت آیا شما از یکی از ایندو طایفه بیزاری میجوئید ؟ گفتند نجوئیم .

ص: 217

گفت آیا این دین یکی میشمارید یادو ؟ گفتند یکی است .

گفت آیا در تکالیف دینیه از بهر شما مجال و میدانی باشد که براي من نباشد ؟

گفتند نی .

اید گفت آنوسعت و مجال از کجا برای شما موجود و ممکن شد که شما ابوبکر و عمر را دوست بدارید ، و آن دو تن نیز هر یکرا بتواند دوست بدارد، و اهل بصره را بتوانید دوست بدارید و بتولای اهل کوفه نیز باشید، و ایشان نیز بعضی بتولای بعضی باشند، با اینکه در بزرگترین چیزها که دماء وفروج و اموال است اختلاف دارند، لکن این مجال و وسعت برای من در تولای اهل بیت خودم نباشد، و جز لعن نمودن بأهل بيت خودم و برائت جستن از ایشان هیچ مفرّی و چاره برای من نباشد، پس از خدای بترسید چه مردمی نادان باشید که چون باندیشه امری باز شوید بخطاء روید ، چه شما برمیگردانید بر مردمان آنچه را که رسول خدای صلی الله علیه وآله از شما قبول فرمود ، و ایمن میدارید نزد خودتان کسی را که در حضرت او بیمناک بود ، و بيمناك ميشود آنکس که در خدمت او ایمن بود گفتند ما چنین نباشیم.

گفت زود باشد که بر این سخن اقرار کنید.

بازگوئید آیا دانسته اید که رسول خدای صلی الله علیه و آله گاهی که مردمان بپرستش اوثان روز مینهادند بایشان مبعوث شد، و ایشانرا بخلع اوثان و شهادت بیگانگی خدای ورسالت رسول دعوت فرمود ، پس هر کس این اقرار بزبان آورد خون ومال اومحفوظ ورعایت حرمتش واجب بود و در روش مسلمانان میرفت ؟ گفتند چنین است.

گفت آیاشمانه آن کسان باشید که چون مردمی را که از ستایش بت برکنار شوند و بشهادت و حدانیت خدا ورسالت محمّد صلی الله علیه وآله سخن کنند ، خون و مالش را حلال بخواهید شمرد ، و آنکسرا که اینجمله را متروك دارد مانند یهود و نصاری و سایر ادیان را بحال خویش گذارید و دشمن خویشرا ایمن و خون او را حرام شمارید .

چون سخن باین مقام پیوست حبشی گفت هرگز مانند امروز حجَّتی روشن و برهانی مبرهن نشنیده بودم ، و من گواهی میدهم که تو برحق باشی، و من از آنکس

ص: 218

که از تو بری باشد بیزارم .

عمر باشيباني گفت چه میگوئی ؟

گفت هر چه گفتی خوب گفتی و هر چه صفت کردی نیکو صفت راندى ، لكن من نتوانم چیزی را ملزم شوم تا وقتی که یاران خود را بنگرم ، وسخنان تو را برایشان عرض دهم و باز بینم که حجت ایشان چیست .

عمر گفت خود میدانی، پس شیبانی برفت و حبشی نزد عمر بماند و عمر بفرمود تا اورا بعطائی خرسند داشتند، و او پانزده روز نزد عمر بماند آنگاه عمر بمرد و شیبانی بیاران خویش ملحق شد، و بعد از موت عمر با ایشان مقتول گردید.

ابن اثیر میگوید چون كلمات عمر بن عبدالعزیز در آنمقام اختتام یافت یشکری گفت آیا هیچکس را دیده باشی که در جماعتی متولی خون و مال ایشان باشد و در کمال عدالت و نهایت نصفت روزگار گذارد. لکن آن امر را بعد از خود با مردی غير مأموم گذارد ، آیا تو این کس را چنان می بینی که ادای آن حق که خدای عزوجل بروی لازم داشته نموده است، یا او را رستگار و سالم میشماری ؟

عمر گفت ندانم، گفت آیا این امر را بعد از خودت بايزيد بن عبدالملك موكول میداری با اینکه میدانی در کار امت بحق حکومت نخواهد گذاشت ؟

گفت جز من دیگری او را ولیعهد ساخته و مسلمانان باختیار هر کس که صلاح ایشان در آنست بعد از من از من اولی هستند ، گفت آیا اینکار را حق و درست میدانی؟ اینوقت عمر بگریست و گفت مرا تا سه روز مهلت گذارید ، پس ایشان از خدمت عمر بیرونشدند و دیگر باره باز شدند، عاصم گفت گواهی میدهم که تو برحقی، عمر با یشکری گفت توچه گوئی گفت هر چه گفتی درست گفتی ، لكن من مسلمانانرا بامری ملزم نمیدارم تا گاهیکه سخنان تورا با ایشان در میان گذارم و حجت ایشانرا بدانم، و عاصم نزد عمر بماند و عمر بعد از پانزده روز از آن قضیه کوس رحیل بکوفت و بدیگر جهان برفت .

و در آن ایام همی گفتی :امریزید مرا ناچیز کرد و در کار او مخاصمت افتاد

ص: 219

و از خدای آمرزش طلبم ، از این روی بنی امیه از زوال آن امر از خودشان بیمناک شدند ، و باندیشه قتل او بر آمدند تا بخواست خدا مذکور شود .

ذکر عزل یزید بن مهلب

از خراسان و حبس و بند او بفرمان عمر بن عبدالعزيز و نصب جراح بحکومت خراسان

عمر بن عبدالعزیز همیشه آل مهلب را دشمن داشتی و گفتی مردمی جبار ونا بکارند، و یزید گفتی عمر مرائی و غدار است لاجرم چون عمر نیرومند شد چنانکه اشارت رفت او را معزول ساخت و بر اینگونه بدو نامه بر نگاشت.

من عبد الله عمر بن عبدالعزيز إلى يزيد بن مهلب ، اما بعد بدانکه سليمان بنده خدای عزَّ وجلِّ بود که خدایش نعمت داده بود و او را بحضرت خویش خواند و او پس از خود مرا بخلافت بنشاند ، ويزيد بن عبد الملك را پس از من ولایت عهد بداد ، مردمان مرا بیعت کردند تو نیز با آن سپاه که با تواند مرا بیعت کنید ،و در جای خویش خلیفه در خراسان بنشان ، و تو خود نزد من راه برگیر.

چون یزید آن نامه را بر خواند سوی عیینه افکند، عیینه قرائت کرد و یزید را گفت تو از دست او بولایت نخواهی رسید، گفت از چه روی ؟ گفت از اینکه این سخن که او با تو نوشته است بسخن آنان که پیش از وی بودند یکسان نیست پس یزید از خراسان راه برگرفت و پسرش مخلد را به نیابت خویش باز گذاشت.

از آنسوی عمر بن عبدالعزيز بعدی بن ارطاة که والی واسط بود فرمان کرده بود که یزید بن مهلب را در بند آهنین بدو روان دارد ، وعدی او را بواسط بخوانده بود، چون یزید بواسط رسید و بکشتي بر نشست تا ببصره شود عدي بن ارطاة موسى بن الوجيه الحمیری را از دنبال او بفرستاد، وموسی در نهر معقل نزديك جسر بدو رسید و او را بگرفت و بند بر نهاد و نزد عدی آورد ، و عدی اورا

ص: 220

بخدمت پسر عبدالعزیز فرستاد عمر با او و کسانش دشمن بود و میگفت اینان بروش جباران هستند و من چنین مردم را دوست ندارم و بهتر که امثال این مردم نباشند.

بالجمله چون یزید را نزد عمر آوردند گفت از آن اموال که بسلیمان برنگاشتی بازگوی یزید گفت تو مکان و منزلت مرا در خدمت سلیمان میدانی من این جمله را محض آن می نوشتم که گوشزد بمردمان بشود، و در نظر ایشان عظیم افند ، و من میدانستم که سلیمان باین سخنان در من بطمع نمیرود وازمن چیزی نمی طلبد .

عمر گفت هیچ در کار تو نمی بینم جز آنکه بزندانت درافکنم از خدای بترس و آنچه نزد تست بده چه اینجمله حقوق مسلمانان است و هر آن امکان نیست كه متروك دارم ، پس یزید را در قلعه حلب محبوس فرمود ، آنگاه رایت حکومت خراسان را برای جراح بن عبدالله الحکمی بر بست و او را بامارت آن مملکت بفرستاد چنانکه از این پیش اشارت رفت .

چون مخلد بن یزید اینداستان بشنید مردمان را بمال و عطایای بزرگ خرسند داشت آنگاه از خراسان بخدمت عمر بن عبدالعزیز راه سپرد.

چون در آستانش حاضر گردید گفت یا امیرالمؤمنین همانا خدای عزوجل درولایت تو درباره این امت احسان فرمود ، لكن نه واجب بودی که ما در عهد تو به بلیت دچار شویم ، و اکنون این پیر بیگناه را بزندان افکنی .

عمر گفت از آنروی او را بزندان در افکندم تا آن اموال که مأخوذ داشته و در نامه که بسلیمان نوشته و باز نموده ، باز دهد.

مخلد گفت یا امیرالمؤمنین بر آنچه خواهی با من صلح کن، عمر گفت تا بتمامت آنمال که نزد اوست از عهده برنیاید صلح نکنم ، مخلد گفت اگر تورا براینکه فرمائی گواهی باشد چنین کن که می فرمائی ، و اگر گواهی نداری او را سوگند بده ، اگر سوگند نخورد آن مال از وی طلب فرمای، عمر خاموش شد و مخلد از خدمتش بیرون آمد ، عمر روی با مردمان کرد و گفت وي از پدرش نزد من بهتر است .

ص: 221

بالجمله چون روزی چند برآمد مخلد بسرای مخلد و جهان جاوید راه بر گرفت وعمر بن عبدالعزيز بر وی نماز بگذاشت .

و بروایت طبری چون مخلد بیمار شد و بمرد ، عمر پدرش یزید را فرمانکرد که از زندان بیرونشو و کار پسرت بساز و دیگر باره بزندان باز شو ، یزید گفت امير المؤمنین بروی نماز گذارد چه تا از من خوشنود نشود از زندان بیرون نشوم، چون عمر بروی نماز گذاشت گفت جوانمرد عرب امروز بمرد و این شعر بخواند :

بكَّوا حذيفة لم يبكوا مثله *** حتى تبيد خلائق لم تخلق

بروایت صاحب روضة الصفا چون عمر بن عبدالعزیز از نماز فراغت یافت یزید را رخصت فرمود تا از زندان بیرونشد و بمراسم عزا قیام ورزید، و بعد از فارغ شدن از آن کار ، دیگر باره بزندان بازگشت .

ابن اثیر میگوید چون یزید از ادای اموال ابا و امتناع ورزید، عمر بفرمود تاجبه از پشم بر تنش بیاراستند و او را برشتری بر نشاندند ، و گفت او را بجانب دهلك بر این حال بگردانید چون یزید را بر آن صفت بر مردمان عبور بدادند همی گفت آیا مرا قوم وعشيرتي نباشد، چه مردم فاسق و دزد را در دهلك بگردانند این وقت سلامة بن نعیم خولانی را بر اینحال وقوف افتاد و بخدمت عمر شد، و گفت یا امیرالمؤمنین یزید را بمجلس خودشان بازگردان، چه من بیمناک هستم اگر بر اینحال بگذرانی قوم و عشیرتش او را بگیرند، چه درباره او سخت متعصب هستند لاجرم عمر بن عبدالعزيز بفرمود يزيد را بزندان بردند و باز داشتند و یزید در آنحال در زندان بزیست تا خبر رنجوری عمر را بشنید چنانکه انشاء الله تعالی در جای خود مذکور شود .

ص: 222

ذکر عزل جراح از خراسان

و نصب عبد الرحمن بن نعیم قشیری و عبدالرحمن بن عبدالله در جای او

در اینسال عمر بن عبدالعزيز بن مروان جراح بن عبدالله الحکمی را از حکومت خراسان بازکرد و عبدالرحمن بن نعيم قشيريرا بجايش نصب فرمود ، وعزل جراح در ماه رمضان روینهاد .

و سبب اینکار این بود که چون یزید از ایالت خراسان معزول شد ، عامل عراق از جانب خود کسی را بر جرجان امیر کرده روانداشت، و اینوقت جهم بن زجر الجعفی که از جانب يزيد بن مهلب عامل جرجان بود او را بگرفت و با جماعتی که باوی آمده بودند در حبس و بند در افکندند و خود روي بخراسان نهاد، و مردمان جرجان عامل خود را از زندان بیرون کردند.

چون جهم بن زجر در خدمت جراح والی خراسان بیامد جراح با او گفت اگر نه رعایت حرمت عم زادگی تو با من بود تو را با اینحال باز نمیگذاشتم ، جهم گفت اگر تو پسر من نبودی از تو ایمن نبودم،جراح گفت اکنونکه با امام خود مخالفت ورزیدی نیکوچنانست که غزوه بپای گذاری شاید مظفر شوی و امر تو در خدمتش باصلاح مقرون گردد پس او را بجانب ختل فرستاد ، جهم بدانسوی بتاخت و غنیمت بیافت و مراجعت نمود .

و از آنسوی چنا نشد که جراح دو تن از مردم عرب و یکتن از موالی را که ابو الصید کنیت داشت وافداً بدرگاه عمر بن عبدالعزیز فرستاد ، چون در خدمت عمر در آمدند آن دو تن عربی از هر سوي سخن میراندند و ابوالصید خاموش بود، عمر گفت مگر تو از وافدین نباشی ، گفت از آنگروه میباشم گفت سبب خاموشی چیست.

گفت یا امیر المؤمنين بيست هزار تن از غلامان بدون رزق و روزی و عطا

ص: 223

و عطیت به پیکار روزگار می گذرانند و با اینکه بسبب جزیه اسلام آورده اند از ادای خراج معاف نیستند و ما را امیری متعصب و جافی است و بر منبر ما بر می آید و ید و میگوید من متعصب هستم و سوگند با خدای یکمرد از قوم و عشیرت من از صد نفر بیگانه نزد من محبوبتر است و او شمشیری است از شمشیرهای حجاج که بظلم و عدوان روز مینهد.

عمر چون این سخنان بشنید گفت همانا مانند توئی سزاوار استکه در شمار وافدین باشد ، آنگاه نامه ای بسوی جراح نوشت که نگران شوهر کس از اهل ذمه که نماز گذار شده جزیه از وی برگیر.

چون این نامه بجراح رسید اهل ذمه طریق مسلمانی گرفتند و با جراح گفتند مردمان محض نفرت از جزیت جانب اسلام سپارند تو ایشانرا بسخنان امتحان کن جراح این خبر بعمر برداشت عمر در پاسخ نوشت که خدای تعالی محمد مصطفى صلی الله علیه وآله را مبعوث فرمود که داعی مردمان باشد نه خائن.

آنگاه کفت مردی راستگوی را نزد من بیاورید تا از کار خراسان از وی پرسش کنم ، گفتند ابو مجلز شایسته است پس عمر به جراح نامه کرد که بجانب ماروی گذار وابو مجلز را با خود بیار وعبد الرحمن بن نعيم قشیری را بحرب خراسان و سپهداری سپاه آنسامان بگذار .

جراح خطبه براند و گفت ایمردمان خراسان دانسته باشید که من با این جامه که بر تن و اسبی بزیر پای دارم بملك شما بیامدم و از مال شما جز حلیه این شمشیری که مراست بهره نیست و جراحرا جز اسب و اشتری نبود پس روی بآستان عمر نهاد .

چون خدمت عمر را دریافت عمر گفت کدام وقت بیرو نشدی گفت در شهر رمضان المبارك گفت راست گفته آن کس که ترا جافی خوانده است از چه روی بجای نماندی تا عید فطر بپای گذاري آنگاه راه سپاري .

و از آن پیش جراح بعمر از خراسان نوشته بود که گروهی را در اینجا دریافتم که بفتنه و فساد تشنه کام هستند و همی خواهند مصدر امور باشند و کار با ایشان بازگردد تا آنچه خدای راست برایشان باز دارند و جز بحدود تیغ و زبانه تازیانه هیچ چیز کافی

ص: 224

ایشان نبود ، ومن مكروه میشمارم که بیرون از اجازت تو در این امر اقدام نمایم.

عمر در پاسخ نوشت یا بن ام الجراح تو از ایشان بانگیزش فتنه حریص تر باشی هرگز مؤمن معاهد را يك تازیانه جز در کار حق مزن و از قصاص بپرهیز و خشم خدای برمینگیز چه تو بخطرت آنکس میشوی که ظاهر و پوشیده خیانت و جزئی و کلی رچه در صدور مستور است در خدمتش آشکار است و هر كوچك و بزرك وصغيره وركبيره را احصا می فرماید .

بالجمله چون جراح بر عمر در آمد و ابو مجلز را بیاورد عمر یا ابو مجلز گفت از عبدالرحمن بن عبدالله با من خبرگوی گفت اقران و امثال را کافی ، و دشمنان را عدوى وافي است ، و اگر او را مساعدت نمایند هر چه خواهد چنانکند ، عمر گفت عبد الرحمن بن نعیم چگونه است، گفت خواهان عافیت و تأنی است عمر گفت وی نزد من از او پسندیده تر است .

پس او را بر صلاة وحرب متولی ساخت و عبدالله قشیری را بکار خراج باز گذاشت و بمردم خراسان نگاشت که من عبد الرحمن وعبد الرحمن را بر حرب شما و برخراج شما برگماشتم آنگاه بهر دو تن مکتوب کرد که جز بطریق معروف و احسان راه نسپارید .

وعبد الرحمن بن نعيم والی خراسان بود تا عمر بمرد و همچنان بماند تا یزید بن مهلب، مقتول شد و مسلمة بن عبد العزيز حارث بن حكم را بدانسوی روان کرد و مدت ولایت عبدالرحمن بیشتر از یکسال و نیم بود.

ص: 225

ذكر ابتداء دعوت عباسبه

و فرستادن محمد بن علی بن عبدالله بن عباس ، داعیان خود را در آفاق

ابو حمد بن على بن عبدالله بن العباس بن عبدالمطلب بن هاشم الهاشمي جدِّ سفاح ومنصور دوخليفه بنی عباسی سیدی شریف و بلیغ و اصغر فرزندان پدرش عبدالله بود و در جماعت قریش هیچ کس را آنجمال و کمال نبوده همیشه در پیشگاه خداوند معبود سر بعبادت و سجود داشت ، و بروایت ابن خلکان پانصد اصله زیتون داشت و بهر روز در کنار هر يك دورکعت نماز میگذاشت .

روزی حضرت امیر المؤمنين على بن ابيطالب علیه السلام عبدالله بن عباس را در وقت نماز ظهر نیافت، با اصحاب خود فرمود ابن عباس را چیستکه بنماز حضور ندارد، عرضکردند مولودی او را پدیدار شده ، چون آنحضرت از نماز بپرداخت با اصحاب کباربسرای او روی نهاد و او را بآن فرزند تهنیت گفت و فرمود: شکر ایزد بخشنده را بگذار و این فرزند برتو مبارک باد نامش را چه نهادی عرضکرد آیا شایسته باشد من او را نام بگذارم تا بزبان معجز بیان امامت نامی از بهرش مقرر شود ، امیرالمؤمنین سلام الله علیه فرمود تا آنمو لود را بیاوردند و او را تحنيك فرمود و دعا گفت آنگاه باعبدالله فرمود «خذ إليك أبا الأملاك قد سميته علياً، وكنيته أبا الحسن» بازگیر پدر پادشاهان را همانا نامش را علی وكنيتش ابوالحسن مقرر داشتم .

بالجمله چون معاوية بن ابوسفیان برچار بالش سلطنت جای گرفت، از آن بغض وکین که با امیرالمؤمنین داشت با ابن عباس گفت من تاب و طاقت ندارم که در میان شما کسی باشد که نام و کنیت علی را توأمان داشته باشد از این پس کنیتش ابوعد نهادم.

و حافظ ابو نعیم در کتاب حلية الأولیاء می گوید علی بن عبدالله برعبدالملك بن مروان درآمد ، عبدالملك با او گفت نام و کنیت خود را بگردان ، چه مرا آن توانائی

ص: 226

و شکیبائی نیست که هر دو را بشنوم، علی گفت اسم خود را تغییر نمیدهم لیکن کنیت مرا ابومحمّد فرمای .

ولادت ابو محمد مذکور در زمان سعادت بنیان حضرت امیر المؤمنين علیه السلام و بروایتی در شب شهادت آن حضرت رویداد ، و دو دفعه وليد بن عبدالملك بظلم و جور او را تازیانه بزد

يكمره بسبب تزویج او لبا به دختر عبدالله بن جعفر بن ابیطالب را که از نخست در تحت نکاح عبدالملك بن مروان بود عبدالملك او را مطلقه ساخت .

ودفعه دوم كلثوم بن اياض که بر شرطه ولید والی بود بفرمان ولید او را تازیانه زد و برشتری باژگون بر نشاند و او را بر مردمان عبور همي دادند ، و يكى بانك در انداخت كه اينك على بن عبدالله بن عباس كذاب می باشد ، یکی بدو نزديك شد و گفت این دروغ که تو را بآن نسبت کنند چیست گفت از من با ينجماعت یعنی بنی امیه رسیده است که گفته ام امر خلافت بأولاد من منتقل می شود ، سوگند با خدای بر این نسق نخواهد ماند آنگاه بروایتی که دلالت بر آن داشت اشارت کرد.

حدیث کرده اند که علی بن عبدالله در خدمت هشام بن عبدالملك شد و دو فرزند زاده اش سفاح و منصور خلیفه پسران محمد بن علي باوی بودند ، هشام او رانيك محترم بداشت و بر سریر خویش جای ساخت و از حاجتش بپرسید ، گفت سی هزار در هم مقروض میباشم، هشام قرضش را ادا کرد، آن گاه با هشام گفت سفارش فرمای با این دو فرزند من نیکی کنند ، گفت چنین کنم، علی بن عبدالله شکر احسان او را بگذاشت و بمكان خویش راه برداشت .

و چون علی روی بر کاشت هشام بایاران خود گفت این شیخ را سالخوردگی مختل گردانیده و همیگوید بزودی امر خلافت بخاندان وی منتقل گردد .

على بن عبدالله کلام هشام بشنید و گفت سوگند با خدای نان است و زود است که این دو یعنی سفاح و منصور خلافت یا بند .

بالجمله على بن عبدالله را نزد مردم حجاز محلی رفیع و مقامی منیع بود

ص: 227

و هر وقت برای اقامت حج یا ادای عمره بمکه در آمدی طوایف قریش مجالس خویش را در مسجد الحرام معطل ساختند ، ومحض اعظام و تجلیل وی در خدمتش حاضر شدند اگربنشستی بنشستند و اگر برخاستی برخاستند، و اگر راه سپردی در خدمتش راه سپردند و ابر اینجال روزگار سپردند تاوی از حرم بیرون شدی .

و او گندم گون و تناور و بلند ریش و عظيم القدم بود چندانکه هیچ فعل وموزه در خور استعمال او نبود و هم قامتی بس بلند داشت چندان که چون طواف بگذاشتی مردمان دو پیش او مانند پیادگان در کنار سوار مینمودند و او با این طول قامت خون پهلوی پدرش عبدالله بایستادی سر بمنكب اورسانیدی ، وعبد الله نسبت باپدرش عباس همین حال داشتی، و عباس چون در کنار پدرش عبدالمطلب با ایستادی سر نشانه اش داشتی ، و چون عبد المطلب طواف دادی مانند فسطاطى ابيض وخيمه سفيد نمؤدى .

بالجملة وليد بن عبد الملك علي بن عبد الله بن عباس را در سال نود و پنجم هجری از دمشق اخراج و در حمیمه نازل ساخت و فرزندانش در آنجا ببودند تا سلطنت بني امية زوال یافت و او را در آنجا افزون از بیست فرزند ذکور بود .

بالجمله پسرش أبو عبد الله محمد بن على بن عبد الله بن عباس از تمامت مردمان جميلتر وبقدر و منزلت رفيعتر بود، و سفاح و منصور که هر دو تن خلافت یافتند فرزند او باشند و او ریش را بسواد خضاب کردی و پدرش على بحمرة بیاراستی از اینروی در میانه از یکدیگر امتیاز داشتند و گرنه هر کس ایشانرا عارف نبود محمَّد را علی پنداشتی.

وقتی مردی که علم قیافت داشت نزديك عبد الملك بن مروان حديث ميراند ناگاه علی بن عبدالله بن عباس نمودار شد و پسرش محمد با او بود ، چون عبدالملك او را بدید لبهای خود را حرکت داد و بزیر زبان چیزی میگفت و رنگش دیگرگون شد و سخن خود را قطع کرد.

ص: 228

حجاج بن یوسف که حاضر و بر آنحال ناظر بود، برجست با او را بازگرداند عبدالملك اشارت کرد تا بجای خویش باشد .

على بيامد و سلام بداد وعبدالملك او را در کنار خود بنشاند و پسرش محمد را نیز رخصت جلوس داد و جامه علی را با دست همی بسود و با او سخن همیراند، اينوقت طعام بياوردند و طشت حاضر ساختند عبدالملك دست بشست و با خادم گفت طشت را نزد ابو محمد گذار گفت بروزه هستم پس برخاست و عبدالملك چشم بدو داشت چندانکه از نظرش دور همی شد .

آنگاه باآنکس که از علم قیافه بهره داشت روی کرد و گفت آیا ویرا می شناسی گفت نمی شناسم اما یک چیز دروی نگران هستم گفت چیست گفت اگر این جوان که باوی هست پسرش باشد از صلب او فراعنه پدید شود که مالك روى زمین گردند و هرکس با ایشان دچار شود در چاه هلاکت نگونسار گردد .

چون عبدالملك بشنید رنگش بگردید و گفت راهب ايليا چنان میداند که سیزده پادشاه از صلب وی بیرون شود و صفات هر يك را باز گفت .

بالجمله سبب انتقال امر خلافت بدو آن بود که بعضی از مردم شیعی را عقیدت چنان بود که محمد بن الحنفية بعد از برادرش امام حسین علیه السلام امام است، و چون محمد بن حنفیه وفات یافت امامت با پسرش ابوهاشم پیوست.

و چنانكه از این پیش در ذیل احوال سلیمان بن عبد الملك بن مروان بدان اشارت رفت به محمد بن علی در ارض شراه از اعمال بلقا در شام منزل داشت و چنان شد که ابوهاشم عبدالله بن محمد بن الحنفيه بآستان سليمان بن عبد الملك پيوست سلیمان اورا اکرام نمود و حاجاتش برآورده داشت ، لیکن آن علم و فصاحت که در وی دید حسد برد و در کارش بیمناک شد و کسی را بر کماشت تا در طریق او مترصد باشد و شیر مسموم با و خوراند چون ابوهاشم احساس زهر را بنمود آهنگ حمیمه نمود که از اراضی شراة بود و محمد بن علی در آنجا جایداشت.

ص: 229

و چون ابوهاشم را فرزندی نبود این امر بمحمد انتقال داد و او را آگاه بساخت که خلافت بفرزندان او میرسد و او را بآنچه بیایست نمود تعلیم داد.

و چنان بود که ابوهاشم شیعیان خود را از مردم خراسان و عراق گاهی که بخدمتش میشدند باز نمودی که امر خلافت بفرزندان محمد بن علی پیوسته میشود ، و ایشانرا مأمور ساخت که بعد از وی بخدمت او آهنك نمايند.

چون ابوهاشم وفات کرد و آنجماعت بخدمت محمد شدند و بیعت کردند و باز گردیدند و مردمانرا به بیعت او دعوت کردند و آنجماعت ایشانرا اجابت نمودند .

و آن مرد می را که او برای دعوت بآفاق و اطراف روان کرده بود باین تفصیل است میسره را بعراق، محمد بن خنیس وابو عكرمة السراج راكه ابو محمد صادق است و حیان عطار را که خال ابراهيم بن سلم است بسوی خراسان فرستاد ، و اینوقت جراح حکمی در خراسان ولایت داشت .

بالجمله ایشانرا فرمانکرد تا مردمانرا با و واهل بیت او دعوت نمایند و ایشان برفتند و با مکاتیب آنانکه اجابت دعوت کرده بودند بسوی محمد بن علی بازشدند، و آن مكانيبرا بمیسره بدادند و میسره برای محمد بن عبدالله بن عباس فرستاد .

ابو محمد صادق دوازده تن نقیب برای محمد بن علی برگزید از ایشان: سلیمان بن کثیر خزاعي ، ولاهز بن قريظ التميمي، وقحطبة بن شبيب طائى، و موسی بن کعب تمیمی ، و خالد بن ابراهیم ابی داود از طایفه بنی شیبان بن ذهل، وقاسم بن مجاشع تمیمی، و عمران ابن اسماعیل ابوالسخم مولی آل ابي معيط، ومالك بن الهيثم الخزاعي، وطلحة بن زريق خزاعي، وعمرو بن أعين أبو حمزه مولی خزاعه ،و شبل بن طهمان ابوعلى الهروى مولی بنى حنيفه ، وعيسى بن اعين مولی خزاعه بودند.

آنگاه هفتاد مرد اختیار کرد و محمد بن علی کتابی برای ایشان برنگاشت که برای آنان مثال و سیره باشد که بآ نطریق رفتار نمایند تا بخواست خدا در مقام خود مرقوم گردد .

ص: 230

«شراة » بفتح شين معجمه وراء مهمله و بعد از الف تاء مثناة ناحیه ایست در شام در طريق مدينه از راه دمشق نزديك شويك و از اقليم بلقاء است، و در بعضی نواحی آنقریه معروف به حمیمه بضم حاء مهمله وفتح ميم وسكون ياء تحتاني و فتح ميم دوم وهاء ساکنه است و این قریه از علی بن عبدالله مذکور و فرزندان او بود و در زمان سلطنت بنی امیه و سفاح ومنصور هر دو تن در آنجا متولد شدند، و هم در آنقریه نشوو نمو و تربیت گرفتند، و هم از آن قریه بسوی کوفه انتقال ورزیدند.

ذکر برخی از سوانح

و حوادث سال یکصدم هجری نبوی صلی الله علیه و آله

در اینسال عمر بن عبدالعزیز بفرمود تا آنمردم که در طرمذه مأمور و اقامت داشتند جانب ملطیه گیرند و از طرمذه و اغله در بلاد رومیه تا ملطیه سه منزل مسافت بود .

و چنان بود که عبدالله بن عبدالملك چون در سال هشتاد و سیم هجری با اهل طر هذه غزو کرد مسلمانانرا در آنجا ساکن ساخت ، و ملطیه در آن زمان ویران بود ولشکریان از جزیره بدانجا شدند و نزد ایشان اقامت کردند تا برف از آسمان فرود شد ، این وقت راه بلاد خویش سپردند و بر اینحال بپای همی بردند تاعمر بن عبدالعزیز خلافت یافت اینوقت ایشانرا فرمان کرد تا بملطیه معاودت گیرند و طرمذه را خالی سازند، چه از گزند دشمنان در طرمده بر مسلمانان بيمناك بود و طرمذه را ويران ساخت وجفونة بن الحارث راکه یکتن از بنی عامر بن صعصعه بود در طرمذه عامل فرمود .

و هم در اینسال عمر بن عبدالعزيز بسلاطين وفرمانگذاران سندنامه کرد و بدین اسلام دعوت نمود بدا نشرط که در بلاد خويش مالک باشند و آنچه درباره مسلمانان جاریست برایشان جاری باشد.

ص: 231

چون ایشان از حسن رسیرت و لطف معدلت عمر خبر داشتند حبيثة بن زاهر مسلمانی گرفت و ملوك سند بنشان و نام عرب در آمدند.

و چنان بود که عمر بن عبد العزیز عمرو بن مسلم برادر قتيبة بن مسلم را برآن سر حد عامل ساخته بود او با پاره از هندیان حرب نمواد و مظفر گردید و ملوك هند در ايام عمر عبد العزيز بمسلمانی بپائیدند و نیز در زمان يزيد بن عبد الملك بكيش اسلام بودند و در ایام هشام بن عبد الملك مرتد شدند و از دین برگشتند و سبب این قضیه در مقام خود انشاء الله الرحمن مذکور میشود.

و در اینسال ولید بن هشام المعيطى وعمرو بن قيس كندى بفرمان عمر بن عبدالعزيز با مردم صايفه غزو نمودند.

و در این سال عمر بن عبد العزيز عمر بن هبيرة الفراري را عامل ولايت جزیره ساخت.

و در اینسال ابو بكر بن محمد بن عمر و مردمانرا حج اسلام بگذاشت و عمال و حکام ولايات وممالك چون سنة ماضيه بود مگر عامل خراسان که تغییر پذیرفت چنانکه اشارت یافت که عبد الرحمن بن نعيمى والى حرب ، وعبد الرحمن بن عبد الله عامل حراج خراسان شدند .

و در اینسال اسماعيل بن عبد الله مولای بنی مخزوم بفرمان عمرتچ بن عبد العزيز والیافریقیه گشت و سمح بن مالك الخولانی در مملکت اندلس حکومت یافت چه عمر بن عبد العزیز در زمان ولید بن عبد الملك از وى امانت و دیانت مشاهدت كرد لا لجرم اورا والی اندلس گردانید.

و در اینسال ابو الطفيل عامر بن واثله در مکه وفات یافت و او آخر کسی است که از اصحاب کبار وفات یافت وهو عامر بن واثلة بن عبد الله بن عمير بن جابر بن حجش ابن عدي بن سعد بن لیث بن بكر بن عبد مناف الليثي وكنيت او بر نام او غلبه یافته و در تاریخ یافعی میگوید بروایتی وفات او در یکصد و دهم هجری روی داد و آن آخر کسی است که

ص: 232

رسول خدای صلی الله علیه وآله را در یافتد و از ادراک حضور مبارکش بهر میان بود و این شعر از وی روایت کند :

وما شاب برأسي عن سنين تتابعت *** ولکننی قد شبستنی الوقايع

و در این سال شهر بن حوشبه الاشعري که در خدمت ابن عباس قرائت قرآن آموخته بود. بدینگر جهان انتقال یافت و بعضی اورا در سال يكصد و دوازدهم رقم کرده اند.

و نیز در این سال قاسم بن محیمر وخت اقامت بسرای آخرت کشید و او همدانی بود.

ريعة

و در این سال مسلم بن یسار فقیه بدرود جهان گفت:یافعی میگوید وی از ابن عمر و جز او روایت داشت و در شمار عباد بصره وفقهاء آن سامان میرفت به ابن عون گوید در اینزمان هیچکس بروی فضیلت و برتری نداشت ، و دیگران گفته اند مردی ثقه و درست سخن و فاضل وعابد و خداي ترس بود ،و بعضی وفات اور ادر سال یکصد و یکم نوشته اند.

و نیز در این سال ابوامامه اسعد بن سهل بن حنيف بدیگر جهان خرامید، واو در عهد رسولخدای صلی الله علیه وآله متولد گردید ، ورسول خدای او را بنام و کنیت جد ما دریش ابوامامه اسعد بن زراره نام و کنیت نهاد و جدش قبل از وقعه بدر وفات یافت و هو اسعد بن زرارة بن عدس بن عبيدة بن ثعلبة بن غنم بن مالك بن نجار الأنصاري الخزرجی النجاری و اول کسی است که در عقبه اولی با رسولخدای صلی الله علیه وآله بیعت کرد ، و از جمله نقبای دوازده گانه است.

و در اينسال بسر بن سعد مولی خضر میین روی بدیگر جهان نهاد ، یافعی گوید بشر بن سعید مازنی از زهاد او عباد و دعواتش در پیشگاه خالق عباد مستجاب بود ،واز عثمان وزيد بن ثابت روایت داشت ، وابن اثیر بضم باء موحده و نمین مهمله تصحيح مينمايد.

و در اینسال عيسى بن طلحة بن عبدالله التيمي كه يكتن از اشراف قریش و دانایان و بردباران و عقلای ایشان بود و از پدرش و جماعتی روایت داشت بدیگر جهان روی بر کاشت

ص: 233

و نیز در این سال محمد بن جبير بن مطعم وفات نمود و از این پیش اشارت شد که پاره از مورخین وفات او را در چه سال رقم کرده اند .

و هم در این سال ربعی بن حراش كوفى « بفتح حاء مهمله و با راء مهمله »وفات کرد ، و بروایتی وفات او در سال یکصد و چهارم هجری روی داد .

و نیز در این سال حنش بن عبدالله الصغانی بسرای جاودانی راه گرفت و در شمار اصحاب علی علیه السلام بود، و چون آن حضرت شهادت یافت حنش بجانب مصر انتقال نمود ، و او اول کسی است که مسجد جامع سرقسطه را در اندلس خط نهاد ، «حنش» بفتح حاء مهمله و نون و شین معجمه است.

و هم در این سال بروایت یافعی ابوزيد خارجة بن زید بن ثابت که یکتن از فقهای هفتگانه مدینه است وفات یافت و بقولی وفات او در سال نود و نهم بود و خارجه تابعی و جلیل القدر بود و زمان عثمان بن عفان را دریافته و پدرش زید بن ثابت از بزرگان صحابه است و رسول خدای صلی الله علیه وآله در حق او فرمود: « أفرضكم زيد » یعنی زید در مسائل حلال وحرام و مستحب وواجب برشما تقدم وتفوق دارد ، محمد بن سعد واقدی میگوید خارجه گفت : در خواب چنان دیدم که گویا هفتاد پله را بر شدم و چون از آن جمله فارغ شده روی به نشیب نهادم و در این سال که بدان اندرم هفتاد سال از مدارج زندگانی بر شمرده ام پس در همان سال بمرد، وزهری ازوی روایت داشت.

و نیز در این سال بروایت یافعی ابو عثمان عبدالرحمن بن مل النهدى البصرى در بصره وفات کرد ، و ابو عثمان در زمان سعادت بنیان رسول خدای صلی الله علیه وآله اسلام آورد بعمال آنحضرت ادای زکاة نمود لكن بشرف تقبيل آستان مبارکش نایل نشد.

یافعی میگوید : در زمان جاهلیت اقامت حج نمود و دوازده سال در خدمت سلمان فارسی رضی الله عنه مصاحبت ورزيد.

و صاحب تاریخ گزیده میگوید : ابو عثمان از قبیله قضاعه بود و در کوفه اقامت داشت لكن بعد از واقعه هایله کربلای بر زبان همی راند که در میان جماعتی که بقتل ذريه رسول خدای صلی الله علیه وآله جسارت ورزیدند اقامت شاید ، پس از کوفه باربست

ص: 234

و در بصره نشست و بروایت یافعی و ابن جوزی یکصد و سی سال زندگانی نمود و از این پیش

در سوانح سال نود و پنجم در ذيل حالات وليد بن عبدالملك بوفات وی اشارت شد .

در ذکر پاره کلمات معجز آیات

و بیانات حقایق سمات عالی مقامات حضرت امام محمد باقر سلام الله عليه در مراتب توحید و ازلیت حضرت احدیت

در چهاردهم بحار الانوار از محمد بن مسلم مسطور است که گفت : از حضرت ابی جعفر صلوات الله علیه شنیدم میفرمود :

«كان الله ولا شيء غيره ، ولم يزل الله عالماً بما كون ، فعلمه به قبل كونه کعلمه به بعد ماكو نه »

یعنی ذات اقدس الهی بود گاهی که جز او هیچ نبود ، و همیشه خداوند بآنچه خواهد آفرید دانا بود ، و علم خدای بکاینات پیش از وجود وظهور آن ، مثل علم خدایتعالی است بکاینات بعد از آفریدن و پدیدار فرمودن آن .

و نیز در آن کتاب از جابر جعفی از حضرت باقر صلوات الله عليه مرویست که فرمود یا جابر:

«كان الله ولاشيء غيره ، ولا معلوم ولا مجهول ، فأول ما ابتدء ما خلق خلقه أن خلق محمداً صلی الله علیه وآله وخلقنا أهل البيت معه من نور عظمته ، فاوقفنا أظلة خضراء بين يديه حيث لاسماء ولا أرض ولا مكان ولا ليل ولانهار ولاشمس ولا قمر ، يفصل نورنا من نور ربنا كشعاع الشمس من الشمس ، نسبح الله ونقد سه و نحمده و نعبده حق عبادته ثم بدا لله أن يخلق المكان ، فخلقه ، وكتب على المكان لا إله إلا الله محمد رسول الله على أمير المؤمنين ووصيه ، به أيدته ونصرته ، ثم خلق الله العرش فكتب على سرادقات العرش مثل ذلك ، ثم خلق الله السموات فكتب على أطرافها مثل ذلك ، ثم خلق الجنة والنار فكتب عليهما مثل ذلك ، ثمَّ خلق الملائكة وأسكنهم السماء ، ثم خلق الهواء

ص: 235

فكتب عليه مثل ذلك، ثمَّ خلق الجنِّ وأسكنهم الهواء ، ثمَّ خلق الأرض فكتب على أطرافها مثل ذلك ، فبذلك يا جابر قامت السماوات بغير عمد ، وثبتت الأرض، ثم خلق الله آدم من أديم الأرض ».

یعنی ای جابر بود خدا گاهی که جز او هیچ نبود و از معلوم و مجهول خبر واثر نبود ، و چون مشیَّت قادر لم يزل برخلق ممكنات و نمایش موجودات تعلق پذیرفت نخست گوهری که دست قدرت احدیت بخلقتش بدایت گرفت گوهر وجود مسعود و نورپاك محمود سر آغاز آفریدگان محمَّد صلی الله علیه وآله آفتاب آفرینش و ما اهل بیت گرامی آن ذات کامل الصفات بود ، از نور عظمت خالق الارضين والسماوات، ووجودات مقدسۀ طاهرۀ ما را در سایبانها سبز در پیشگاه عظمت و کبریایش بازداشت ، و در آنوقت که ما را از نور عظمت خود بیافرید آسمان و نه زمین و نه مکان و نه مکین و نه تابش روز و نه گذارش شب و نه جمال خورشید و نه نمایش ماه و نه ناهید بود ، و نور ما از نور پروردگارمانند پرتو آفتاب از شمس نور پاش منفصل گرديد ، وما بتسبيح و تقديس و تحمید خداوند مجید مشغول بودیم ، و چنانکه سزاوار پرستش و عبادت آن ذات مقدس متعال بود عبادت میکردیم، پس از آنکه خدای داند چه مدت است خداوند تعالی بحسب تقاضای مصلحت بخلق و مکان بدایت فرمود مکان را بیافرید، و بر صفحه مکان با قلم قدرت نکاشت نیست خدائی جز خداوند معبود محمد است صلی الله علیه وآله فرستاده او علی است أمير المؤمنين ووصىِّ خاتم النبييِّن و من این رسول محمود را باین وصی مسعود مؤيد و منصور نمودم، و از آن پس خدایتعالی عرش را بیافرید و بر سر ادقات عرش همین کلمات شریفه را بر آنها بر نگاشت، آنگاه آسمانها را خلق فرمود و در اطراف آن همین کلمات شرافت آیات را بنوشت ، بعد از آن دوزخ و بهشت بیافرید و همین کلمات شریفه را بر آنها بر نگاشت ، آنگاه فرشتگان را خلق فرمود و مسکن فرشتگان را در آسمان مقرر داشت ، آنگاه هوا را بیافرید و بر طبقات هوا نیز همان كلمات ميمنت علامات را رقم فرمود ، آنگاه جن را نیافرید و مسکن جن را در هوا مشخص نمود

ص: 236

پس از آن زمین را خلق کرد و بر اطراف زمین همان کلمات شرافت آئین با ثبت فرمود: ای جابر از برکت همین کلمات مبارکه است که آسمانها بی ستون بر پای و زمین بر جای خود ثابت است ، آنگاه خدایتعالی آدم را از ادیم زمین بیافرید.

و این حدیث را که بس طویل بود باینجا رسانید.

«فنحن أول خلق الله و أول خلق عبدالله وسبَّحه ، ونحن سبب الخلق وسبب تسبيحهم وعبادتهم من الملائكة و الأدميين » تمام الخبر.

میفرماید پس اول ما خلق الله مائیم و اول خلقتی که خدا را عبادت و تسبیح نمود مائیم و سبب خلقت دیگر مخلوقات وسبب تسبیح نمودن ایشان و عبادت کردن ایشان پروردگار را از ملائکه و آدمیان مائیم.

در اصول کافی از زراره مرویستکه گفت از حضرت ابی جعفر علیه السلام سؤال کردم که آیا خدای بود و هیچ نبود «قال نعم كان ولاشيء»فرمود آری خدای بود و سوای او هیچ نبود ، عرضکردم اگر هیچ نبود پس خدایتعالی در کجا بود «قال وكان متكئماً فاستوى جالساً وقال أحلت یازرارة وسألت عن المكان إذ لامكان »فرمود بذات كبريای خویش قائم بود ،آنگاه بعظمت و جلال خویش جلوس گرفت (1) و فرمود ای زراره این پرسش تو متفرع وجود مکان است و در آنوقت مکان موجود نبود و تو بچیزیکه محال است سخن میرانی .

و هم در آنکتاب از فضیل سكرة مسطور است که در حضرت ابی جعفر سلام الله عليه بعرض رسانیدم فداي توشوم اگر رأى مبارك علاقه می پذیرد مرا باز فرمای که خدای جلّ وجهه قبل از آنکه آفریدگانرا بیافریند عالم بمخلوق بود، چه موالی و غلامان تو در این مسأله باختلاف رفته اند پاره بر آن عقیدت باشند که خدایتعالی از آن پیش که چیزی را خلق فرموده باشد بمخلوق عالم بود، و بعضی بر آن اندیشه اند که معنی يعلم يفعل است و چون بر این معنی اطلاق شود امروز خداوند عالمست که پیش از

ص: 237


1- ظاهراً در این ترجمه مسامحه شده و صحیحش چنین باشد که ( آن حضرت تکیه کرده بود «و بعد از این سؤال» بلند شد و نشست ) . مصحح

آنکه اشیا را بیافریند جزذات مقدس متعالش هیچ چیزی نبود و میگویند اگر ثابت گردانیم و قائل گردیم که خدای همیشه عالم بود باینکه او بود و جز او نبود بیایست چیزی دیگر را باوی ثابت کرده باشیم یعنی ببایست بیرون از ذات خدایتعالی فرض دیگر بنمائیم و در ازلیت ذات حق با حق ثابت شماریم آنگاه بر آنسخن رویم . همی خواهم مرا از این اندیشه فارغ داری .

پس آنحضرت مكتوب فرمود «ما زال الله عالماً تبارك و تعالى ذكره » همیشه خدا یتعالی عالم بوده است، یعنی قبل از خلق و بعد از خلق .

و نیز در آنکتاب از محمَّد بن مسلم از حضرت ابی جعفر علیه السلام مسطور است که در صفت قدیم بودن خلاق کریم فرمود «إنه واحد صمد أحدي المعنى، ليس بمعان كثيرة مختلفة»

یعنی آن ذات مقدس یکی است ووجودی است بحث و يگانه، ومركب وجسم نیست که شامل معانی کثیره مختلفه باشد .

محمد بن مسلم میگوید عرض کردم فدای توشوم گروهی از مردم عراق را گمان چنان است که خدایتعالی می شنود بغیر از چیزی که آن مینگرد، و مینگرد بغیر آنچه بآن می شنود .

فرمود «كذبوا ، والحدوا ، وشبَّهوا»يعني دروغ گفتند و ملحد گردیدند و خدای جل اسمه را چون گروه مشبه تشبیه نمودند «تعالى الله عن ذلك إنه سميع بصير، يسمع بما يبصر ، ويبصر بما يسمع »برتر و بزرگتر است خدایتعالی از این نسبتها همانا خدای شنونده و بیننده است و او را آلت دیدن و شنیدن نیست که توان امتیاز و اختصاص داد ، بلکه با نیروی شنیدن نیز بیناست و با قدرت دیدن شنو است.

عرضکردم ایشان چنان گمان کنند که خدایتعالی بصیر و بیناست بصورتی که ایشان تعقل وفرض مینمایند.

«فقال تعالى الله إنَّما يعقل ما كان بصفة المخلوق، ليس الله كذلك»یعنی آنچه در

ص: 238

عقل و گمان اندر آید جز مخلوق نتواند بود اما خداوند خالق و محیط است .

و دیگر در آنکتاب از عبدالرحمن بن ابی نجران مسطور است که گفت از حضرت ابی جعفر علیه السلام از مراتب توحید رب مجید پرسیدم و عرضکردم :

«أتوهم شيئاً فقال: نعم غير معقول ولا محدود، فما وقع وهمك عليه من شيء فهو خلافه،لا يشبهه شيء ولا تدركه الأوهام، وكيف تدركه الأوهام و هو خلاف ما يعقل، و خلاف ما يتصور في الأوهام، إنما يتوِّهم شيء غير معقول ولا محدود».

يعني آيا وجود حق تعالی بوهم میگنجد، فرمود : آری بعقل و حيز تحدید نمی گنجد ، وهرچه و هم تو بر او دلالت کند و دست یابد یعنی هر چه را تصور کنی که خدای است خدای برخلاف آنست چه هیچ چیز بدو همانند نیست که توانیش بآن حیثیت در پهنه و هم جای دهی و اوهام بدو راه نیابد و چگونه اوهام بدو دست یابد با این که بر خلاف هر چیزیست که تعقل شود، و بر خلاف آن چیزهاست که در قوه و هم متصور گردد ، پس باید اوهام چیزی غیر معقول و محدود را ادراک نماید ، یعنی ذات مقدس باریتعالي در حیز عقل و حد نیاید چگونه تواند بود که در وهم در آید .

راقم حروف گوید: پدرم بهشت آشیان میرزا محمَّد تقى لسان الملك أعلى الله مقامه در این باب این شعر فرماید :

آن خیالاتی که آید در ضمیر *** وان بخاطر گرددت صورت پذیر

این همانا زاده فهم تو است *** نیست یزدان بنده و هم تو است

بنده خودرا خدای خود شناخت *** هر که زینگونه خدای از خویش ساخت

وهم در آنکتاب از ابوسعید زهری از امام محمَّد باقر علیه السلام مرویست که فرمود :

«كفى لأولي الألباب بخلق الرَّب المسخَّر ، وملك الربِّ القاهر، وجلال الرِّب الظاهر ،ونور الرِّب الباهر، وبرهان الرِّب الصادق ، وما أنطق به ألسن العباد، وما أرسل به الرسل ، و ما أنزل على العباد».

يعني : « ففي كل شيء له آية *** تدلِّ على أنَّه واحد»

اگر جز این بودی از ابتدای آفرینش بوجود مقدسش قائل نبودند، و فرستادگان

ص: 239

و پیغمبران از پیشگاه وحدتش رسول نیامدند ، و در عوالم کون و مکان دیگری نیز دست تصرف میداشت، و سرادق جمال و جلال وكبريا می افراشت، پس معلوم میشود هر چه هست اوست ، و هر چه نیست جز اوست .

و هم در آنکتاب از خثیمه مرویست که حضرت ابی جعفر علیه السلام فرمود

«إن الله خلو من خلفه وخلقه خلو منه ، وكلما وقع عليه اسم شيء ما خلا الله تعالى فهو مخلوق ، والله خالق كلشيء»

یعنی خدای سبحان با هیچ چیز ممزوج و مخلوط نیست ، ومخلوق او بهیچوجه در حضرت غيبوبتش راه ندارند ، و هر چه بیرون از ذات باریتعالی اطلاق شيء بر آن بشود آفریده شده باشد، و خدای سبحانه آفریننده هر چیز است.

و نیز در آنکتاب بهمین تقریب از آنحضرت از ابی المعوا مسطور داشته اند.

و دیگر در آنکتاب از محمَّد بن عیسی مرویست که از حضرت امام محمد باقر سؤال کردند :

«أيجوز أن يقال إن الله شيء ؟ قال : نعم تخرجه من الحدَّين حدِّ التعطيل وحدِّ التَّشبيه »

یعنی آیا جایز است که بر خدایتعالی لفظ شیء اطلاق شود؟ فرمود : آری این هنگام خارج میکنی او را ازحدّ تعطيل وحدّ تشبيه، ومراد بحد تعطيل بيرون نمودن از حیز وجود که ازصفات کمالیه و فعلیه و اضافه است و مراد بخدِّ تشبيه اتصاف بصفات كمال و اشتراك ممکنات است در حقیقت صفات.

و دیگر در آنکتاب مرقوم هست که از حضرت ابی جعفر سلام الله عليه سؤال کردند که آن چیست که در خدای شناسی از آن کمتر توان دانست، فرمود:

«ليس كمثله شيء ، ولا يشبهه شيء لم يزل عالمياً سميعاً بصیراً»

یعنی بباید دانست که نیست مانند خدای تعالی چیزی ، و هیچ چیز با او شباهت نجوید وخدا یتعالی همیشه دانا و شنوا و بینا بوده و هست و خواهد بود.

و دیگر در آنکتاب از ابو بصیر از حضرت عالم علم اول و آخر امام محمد باقر

ص: 240

سلام الله علیه روایت کند که فرمود :

«تكلَّموا في خلق الله ولا تتكلَّموا فى الله فانَّ الكلام في الله لا يزداد صاحبه إلاَّ تحیِّراً»

یعنی هر چند خواهید برای اظهار قدرت و عظمت خدای، در مخلوق خدای سخن کنید تا بر درجه عرفان وایقان و نور قلب و صفای باطن و فروز اندیشه و فروغ پندار بیفزائید، لکن در خداوند یعنی در ذات خداوند سخن مرانید چه در این دریای پهناور و عرصه بی منتها گام نهادن جز حیرت بر حیرت افزودن حاصلی نبخشد .

و در روایت دیگر از حریز رسیده است فرموده تکلموا في كلِّشيء ولا تتكلَّموا فی ذات الله »در هر چه میخواهید برای کسب معارف سخن کنید لکن در ذات خداوند كامل الصفات سخن نكنيد.

و نیز در آنکتاب از ابو عبيدة الحذَّا مسطور است که حضرت ابی جعفر علیه السلام فرمود بازیاد :

«يا زياد إياك والخصومات فانَّها تورث الشَّك وتحبط العمل وتردي صاحبها، وعسى أن يتكلَّم في الشيء فلا يغفر له ، إنه كان فيما مضى قوم تركوا علم ماوكلوا به وطلبواعلم ما كفوه، حتَّى انتهى كلامهم إلى الله فتحيَّروا ، حتى أن كان الرجل ليدعى من بين يديه فيجيب من خلفه ويدعى من خلفه فيجيب من بين يديه، وفي رواية اخرى: حتى تاهوا في الأرض» .

یعنی ای زیاد بپرهیز از خصومت و جدل و چون و چرا ورزیدن چه این کردار مورث شك و حبوط عمل وزيان و هلاك و تباهی خصومت گر وجدل نماینده است و تواند شد که در این نوع مکالمات گاهی سخنی رانده شود که آمرزش نیابد یعنی منجر بکفر گردد، چنانکه در بر گذشته روزگاران جماعتی بدانش آنچه بآن موکل ومكلِّف بودند نپرداختند و فروگذاشتند، یعنی در مسائل دینیه و فرايض ومستحبات که برای مكلفين لازم و واجیست سخن نکردند، و در طلب آنچه ایشان آن مأمور نبودند .

ص: 241

بر آمدند ، و در این ماده از هر دری سخن راندند ، و در بحر اندیشه تعمق گرفتند، چندانکه سخن در ذات یزدان بیمانند افکندند، و در این بیدای نامنتهی چنان سرگشته و حیران ماندند که بسیار شدی مردی را از پیش روی سخن افکندند و او با آنکس که دنبالش بود پاسخ میراند ، و در خلف او با وی سخن میکردند از کمال تحیِّر و بیخبری با آنکه در پیش روی بود جواب میگفت ، و در روایتی فرمود در این کردار کار ایشان بجائی انجرار یافت که در زمین مانند دیوانگان سرگشته و متحیِّر و پریشان ماندند.

و دیگر در آنکتاب از محمَّد بن مسلم از آنحضرت علیه السلام مسطور است که فرمود :«إيّاكم والتفكِّر في الله ولكن إذا أردتم أن تنظروا إلى عظمته فانظروا إلى عظیم خلقه ».

یعنی بپرهیزید که در ذات خدا تفکر جوئید ، لكن هر وقت خواهید برعظمت او بنگرید، نگران خلق عظیم و صنایع بزرك او شويد ، يعني از عظمت صفات و مصنوعات بر عظمت و کبریای ذات کامل الصفاتش راه میبرید .

وهم در آنکتاب از عبدالرحمن بن عتيك القصير مسطور است که گفت از حضرت ابي جعفر علیه السلام از چیزی از صفت پرسش کردم ، پس دست مبارك بر آسمان برکشید وفرمود «تعالى الجبَّار تعالى الجبَّار من تعاطى ماثمَّ هلك» دوكرِّت فرمود بر تر و بلندتر است خداوند جبار از اینکه مخلوق ناقص كه بادراك ناقص است در صفات کمالیه او مداخلت ورزد و هلاکت یا بد .

و دیگر در آنکتاب مستطاب از عبدالله بن سنان از پدرش سنان مرویست که گفت در خدمت حضرت امام محمد باقر علیه السلام حاضر شدم ، پس مردی از خوارج بر آنحضرت در آمد و عرضکرد یا أبا جعفر چه چیزی را عبادت میکنی؟ فرمود: خدای را عرضکرد آیا خدایرا دیده باشی؟ فرمود :

«بل لم تره العيون بمشاهدة الأبصار ولكن رأته القلوب بحقايق الايمان ، لا يعرف بالقياس، ولا يدرك بالحواسِّ، ولا يشبه بالناس ،موصوف بالأيات ، معروف بالعلامات

ص: 242

لا يجور في حكمه ، ذلك الله لا إله إلأهو»

یعنی خدای را بچشم سر نتوان دید لکن به نیروی نور ایمان و فروز تابش دین وايقان باديده دل توان دانست، و خدایرا نه بقیاس کردن با چیزی توان شناخت ونه برقوت حواس ادراك توان نمود و نه با ناس همانند توان شمرد، بلکه خدای را بآيات و آثار عظمت موصوف توان دانست ، و بعلامات و صنایع معروف توان شمرد و او را در امرو فرمان هیچ جور و ظلم نباشد، این است خدائی که خدائی بجز او نیست.

راوی میگوید چون آنمرد خارجی این کلمات معجز سمات بشنید بیرونشد ، و همي گفت : خدای بهتر داند که رسالت خود را در کدام خاندان فرود آورد .

و نیز در در آن کتاب از ابوهاشم جعفری مذکور است که خدمت حضرت ابی جعفر علیه السلام بعرض رسانيدم «لا تدركه الأبصار و هو يدرك الأبصار» یعنى چشم بینندگان او را ادراک نمیکند لکن خدای تعالی ابصار را در یابد .

«فقال لي يا باهاشم أوهام القلوب أدقُّ من أبصار العيون أنت قد تدرك بوهمك السند والهند والبلدان التى لم تدخلها، ولا تدركها ببصرك، وأوهام القلوب لا تدركه فكيف أبصار العيون»

فرمود اى ابوهاشم اوهام قلوب از ابصار عيون ودیده دل از چشم ظاهر دقیق تر است، چنانکه بدیده و هم برسند و هند و شهرها و دیارها که بآنها در نیامده ای مدرک میشوی ، با اینکه بدیده ظاهر ندیده باشی، و اوهام قلوب با آن لطافت و دقت نتواند حضرت یزدان را دریافت ، پس چگونه با چشم سر میتوان دریافت.

و دیگر در آن کتاب از حمزة بن المرتفع المشرفی مسطور است که وقتی عمرو ابن عبید در حضرت ابی جعفر سلام الله علیه در آمد و عرض کرد فدای تو کردم خدای تعالی میفرماید « ومن يحلل عليه غضبي فقد هوی »این غض چیست، کنایت از اینکه غضب وقتی است که از حالی بحالی روند .

فرمود بمعنی عقاب است «يا عمرو إنه من زعم أن الله قدزال من شيء إلى شيء

ص: 243

فقد وصفه صفة مخلوق ، وأن الله عزَّوجلَّ لا يستفزَّه شيء فيغيَّره».

ای عمر و هر کس گمان کند که خدایتعالی از چیزی بچیزی و حالي بحالي شود او را بأوصافیکه در خور مخلوق است صفت کرده است، و خدای عزوجل را هیچ چیز سبك و برانگیخته نتواند داشت تا تغییری بدو راه کند .

و دیگر در آنکتاب از جابر بن یزید جعفی مرویست که گفت از حضرت ابی جعفر علیه السلام چیزی از مراتب توحید پرسیدم

«فقال إن الله تبارك أسماؤه التي يدعى بها وتعالى في علو كنهه ، واحد توحد بالتوحيد في توحده ، ثم أجراء على خلقه، فهو واحد صمد قدوس يعبده كلشيء ويصمد إليه كل شيء ، وسع كلشيء علماً».

فرمود خداوند بلندو رفیع و بزرگست اسامي او که با و خوانده می شود و بزرگ و بلند است در علو و برتري کنه او ، واحدی است که توحد جوید در توحید ، آنگاه جاری ساخت آن را بر مخلوق خود، پس اوست خداوند واحد صمد قدوس که همه چیز او را عبادت کند ، و همه چیز بدو پناه برد و بد و گردد، علم او همه چیز را گنجایش دهد. و از این پیش در کتاب احوال امام زین العابدين صلوات الله عليه معنى لفظ صمد مفصلا مرقوم و مشروح گشت.

در توحید صدوق عليه الرحمه از وهب بن وهب مسطور است که گفت از حضرت صادق علیه السلام شنیدم که فرمود جماعتی از مردم فلسطین برحضرت باقر علیه السلام وفود نمودند و از مسئله چند پرسش کردند و پدرم پاسخ ایشان را بازداد آنگاه از معنی صمد پرسش نمودند .

«فقال تفسيره فيه الصَّمد خمسة أحرف.

فالألف دليل على إنِّيته وهو قوله عزِّ وجلَّ شهد الله أنَّه لا إله إلا هو ، و ذلك تنبيه و إشارة إلى الغائب عن درك الحواس .

واللاَّم دليل على إلهيته بأنه هو الله ، والألف واللام مدغمان لا يظهران على اللِّسان ولا يقعان في السمع و يظهران في الكتابة دليلان على أن الهيته بلطفه

ص: 244

خافية لا تدرك بالحواس ولا يقع في لسان واصف ولا اذن سامع ، لأن تفسير الاله هو الذي أله الخلق عن درك مائيته وكيفيته بحس أو بوهم، لا بل هو مبدع الأوهام، وخالق الحواس ، وإنما يظهر ذلك عند الكتابة دليل على أن الله سبحانه أظهرر بوبيِّته في إبداع الخلق و تركيب أرواحهم اللَّطيفة في أجسادهم الكثيفة، فاذا نظر عبد إلى نفسه ، لم يرروحه كما أنَّ لام الصَّمد لايتبين ولا يدخل في حاسة من حواس الخمس ، فاذا نظر إلى الكتابة ظهر له ما خفي ولطف ، فمتى تفكَّر العبد فيمائيَّة الباري و كيفيته أله فيه وتحيِّر، ولم تحط فكرته بشيء يتصورله لأنه عزَّ وجلِّ خالق الصَّور، فاذا نظر إلى خلقه ثبت عزوجل خالقهم ومركب أرواحهم في أجسادهم.

وأممَّا الصاد فدليل على أنه عزَّوجلِّ صادق ، وقوله صدق، و كلامه صدق ، ودعى عباده إلى اتباع الصدق بالصدق ، ووعد بالصدق دار الصدق .

وأما الميم فدليل على ملكه وأنه الملك الحق ، لم يزل ولا يزال ولا يزول ملكه.وأما الدال فدليل على دوام ملكه وأنه عزوجل دائم تعالى عن الكون والزوال بل هو عزوجل يكون الكائنات الذي كان بتكوينه كل كائن ».

فرمود الصمد پنج حرف است .

الف دلیل است برانِّیت خدای تعالی چنانکه خدایتعالی خود در وصف خود فرماید گواهی میدهد خدای که نیست خدائی جز خدای تبارك و تعالی و این بینه و اشارت بغایب و پوشیده از دریافت حواس است .

ولام دليل است بر إلهيَّت يزدان زمين و آسمان باینکه اوست خدای و بس وألف ولام مدغم هستند نه بر زبان ظاهر گردند و نه در سمع واقع میشوند مگر اینکه در نگارش آشکار میشوند و دلیل میباشند بر اینکه الهیت باری تعالی بلطف او پوشیده است و بحواس ادراک نمی شود و در زبان و اصفی در نیاید و در گوش شنونده نگنجد چه تفسیر اله آنکسی است که آفریدگان از دریافت مائیت و چگونگی آن بحسِّ ووهم بیچاره و متحیر هستند، بلکه او مبدع أوهام و آفریدگار حواس ظاهر و باطن است،

ص: 245

و اینکه الف ولام مدغم در کتابت آشکار میشود دلیل بر آنست که خدای سبحانه ربوبیت و پروردگاری خود را در ابداع آفریدگان و ترکیب ارواح لطیفه ایشان در اجساد كثيفه وغلیظۀ آنها آشکار فرموده است ،پس چون بنده نگران خویشتن میشود روح خود را نمی بیند چنان که لام صمد آشکار نمیگردد و در حاسه از حواس پنجگانه ظاهر در نمی آید و چون بر نوشته مینگرد آنچه بروی پوشیده و لطیف بود ظاهر میشود ، پس هر وقت بنده در مائیت باری تعالی و چگونگی آن ذات والاصفات نکران آید واله و متحیر میگردد ، وفکر و اندیشۀ او بر هیچ چیز از آن حیث احاطه نمیکند تا بتصوِّر در آورد چه خدای عزَّوجلِّ آفریننده صور است و چون بخلقت او در آفریدگان ،او بنگرد برای او عز وجل خلق او و خالق ایشان و ترکیب کننده ارواح ایشان

در اجساد ایشان ثابت میشود .

وأما صاد همانا دليل بر آنست که خدای عزوجل صادق است و قول او و کلام او صدق است و بندگان خود را با تباع صدق بصدق میخواند ، ووعده میگذارد از روی صدق وراستي در دار صدق وراستي .

وأما ميم پس دليل بر سلطنت بيزوال وملك على الاتصال خداوند متعال است ، و اینکه اوست ملك و پادشاه حق هرگز در ملکش نسیم زوال نوزد، و در عرصه کبریایش آیات فنا قرائت نگردد.

و أما دال پس دليل است بر دوام و همیشگی ملک و پادشاهی او و اینکه خدای عزوجل همیشه میباشد و متعالی است از کون و زوال ،بلكه وى تبارك وتعالى تكوين کايناترا فرمايد و هر كائنى بتكوين او و هر بودنی بنمایندگی و آرایش اوست .

و پس از این کلمات آن حضرت علیه السلام فرمود :

«لووجدت لعلمي الَّذي أتاني الله عزَّوجلِّ حملة لنشرت التوحيد والاسلام والايمان والدِّين والشَّرايع من الصَّمد، وكيف لي بذلك ولم يجد جدي امير المؤمنين عليه السلام حملة العلمه، حتى كان يتنفس الصَّعداء ويقول على المنبر :

ص: 246

سلوني قبل أن تفقدوني فانَّ بين الجوانح منِّي علماً جمَّاً ، هاه هاه ألا لا أجد من يحمله ألاو إنّى عليكم من الله الحجة البالغة، فلا تتولوا قوماً غضب الله عليهم قد يئسوا من الأخرة كما يئس الكفار من أصحاب القبور »

یعنی اگر برای آن علمی که خدای عزوجل مرا بهره فرموده حاملی میدیدم ، یعنی کسی بود که لایق و سزاوار بود، توحید و اسلام و ایمان و دین و شرایع را از تفسیر كلمة الصمد منتشر ميساختم و مرا چگونه چنین کسی لایق فراز آید با این که جدم امير المؤمنين علیه السلام برای علوم مخزونه سینه مبارکش حامیان و واعیان و گنجوران گوهرهای گرامی و نفیس علم و دانش نیافت چندانکه آه سرد از دل پر درد بر آورد ، و برفراز منبر فرمود :

بپرسید از من آنچه میخواهیدو نمی دانید و هیچکس نیز نمی داند از آن پیش که مرا مفقود یابید، همانا در برو پهلووسینه من علمی بسیار و دانشی بیشمار است ، افسوس و آه که نمی بینم کسی را که حامل آن باشد، و من بر شما از پروردگار ارض و سماء حجت بالغدام یعنی در اتمام حجت چیزی فروگذاشت نفر مودم و نفرمایم، پس بتولای آن گروه که دستخوش غضب یزدان هستند و از پاداش و ثواب آخرت مأیوس هستند چنانکه کافران از عذاب قبر نباشید.

آنگاه حضرت امام محمد باقر علیه السلام فرمودند« الحمد لله الذي منِّ علينا و وفقنا العبادة الأحد الصمد الذي لم يلد ولم يولد ولم يكن له كفواً أحد، وجنبنا عبادة الأوثان، حمداً سرمداً وشكراً واصباً :

وقوله عزَّوجلِّ لم يلد ولم يولد، يقول لم يلدعز وجل فيكون له ولديرثه ملكه ، ولم يولد فيكون له والد فيشركه في ربوبيته و ملكه ، ولم يكن له كفواً أحد فيعاونه فی سلطانه »

سپاس و ستایش مخصوص بخدا وندیست که بر ما منت نهاد ومارا در پرستش یگانه صمد وسيد مطاع لم يلد ولم يولد كه هيچكس شريك و انباز او نیست موفق گردانید

ص: 247

و از پرستش بتان و عبادت اوثان دور ساخت ، سپاسی که هرگزش پایان نیست، وشکري که واجب و لازم است، يعني بسبب شمول و انعام و احسان و عطیات دائمه اش شکرش واجب و فرض است .

و اینکه خداي عزَّوجلِّ فرمود لم يلد ولم يولد ، اینست که او نزاده است تا اینکه او را فرزندی باشد که وارث ملك او گردد چه او همیشه بود و خواهد بود ، وزائیده نشده است تا اینکه او را پدری باشد و در ربوبيت وملك و سلطنت با اوشريك باشد ، وهیچکس او را همال و انباز نیست تا اینکه در سلطنت وسلطان با او معين و معاون گردد.

و نیز در کتاب توحید صدوق رضوان الله علیه از زیدبن جبیر از جابر جعفی مرویست که گفت مردی از علماء شام بحضرت ابی جعفر علیه السلام آمد و عرضکرد ، در این حضرت مشرف شده ام تا از تو سئوال کنم از مسئله ای که جز تو هیچکس را برای تفسیر آن لایق نمیدانم ، و من این مسئله را از سه طبقه از مردمان پرسیده ام و هر طبقه پاسخی برخلاف آندیگر باز گفته است .

امام علیه السلام فرمود آن سؤال چیست ؟

عرض کرد از تو سؤال همی کنم که اول چیزی که خدای عزَّوجلِّ بیافرید چیست چه بعضی از آنان که این سؤال از ایشان کردم گفت اول مخلوقات قدر تست و بعضی از ایشان گفت علم است ، و بعضی دیگر گفتند روح است.

« فقال أبو جعفر علیه السلام ما قالوا شيئاً أخبرك أن الله علا ذكره كان ولا شيء غيره، وكان عزيزاً ولاعز لأنه كان قبل عزه، وذلك قوله : سبحان ربك رب العزة عما يصفون ، وكان خالقاً ولا مخلوق فأول شيء خلقه من خلقه الشيء الذي جميع الأشياء منه ، و هو الماء .

فقال السائل: فالشيء خلقه من شيء أو من لاشيء ؟ فقال : خلق الشيء لا من شيء كان قبله ، ولو خلق الشيء من شيء إذ لم يكن له انقطاع أبداً، ولم يزل الله إذا ومعه شيء ولكن كان الله ولاشيء معه، فخلق الشيء الذي جميع الأشياء منه، وهو الماء»

ص: 248

حضرت ابی جعفر علیه السلام فرمود چیزی در جواب نگفته اند و من تراخبر میگویم که خدایتعالی بود و نبود چیزی غیر از او ،و عزیز بود گاهی که عزی نبود، چه خدای بود قبل از عزِّ خودش و اینست که می فرماید :بزرك و منزِّه است پروردگار تو که پروردگار عزَّت است از آنچه او را توصیف نمایند، و خدای بصفت خالقیت ممتاز بود گاهی که هیچ مخلوقی نبود ، و اول چیزی که بیافرید آن چیزیست که تمامت اشیاء از آن است و آن آب است.

چون کلام آن حضرت بدین مقام پیوست سائل عرض کرد شیء را از چیز خلق فرمود یا از ناچیز؟ فرمودشیء را بیافرید اما نه از چیز دیگر که قبل از آن بوده باشد، چه اگر شيء را از شیء دیگر پدید آوردی هیچوقت انقطاع نیافتی یعنی آن چیز نیز باید از چیز دیگر آفریده شده باشد وهلم جرا آن چیز نیز از چیز دیگرو برای آنها انتهائی نخواهد بود، و با ازلیت خدای نخواهد ساخت و همیشه با خدای چیزی خواهد بود، لکن خدای بود و هیچ چیز با او نبود ، پس بیافرید چیزی را که منشأ اشیاء دیگر است، و آن آب است .

علامه مجلسی علیه الرحمه در جلد سماء عالم بحار الانوار می فرماید ممکن استکه مقصود آن کس که گفته است اول چیزی که خدای خلق فرمود قدرت بود این بوده است که صفات خدای تعالی زاید است بر ذات او و مخلوق اوست، چنانکه جماعتی از مردم عامه بر این عقیدت رفته اند و همچنین است کلام آنکس که گفت علم اول چیزیست که خدای سبحانه خلق فرمود، و در کافی در جای علم قلم است ، و این باپارۀ اخبار دیگر موافق است .

وقول امام علیه السلام که فرمود «لأنه كان قبل عزه» میشود که مراد این باشد که خدای عزیز و غالب بود پیش از آنکه عز وغلبه او براشیاء ظاهر گردد بخلقت آنها و از این روی فرمود : ربِّ العزة ، زيراكه فعلیت عزَّت و ظهور آن سبب از اوست ،و ممکن است که معنی این باشد که برای جز او عزِّی نیست و مراد در عزِّة مذكوره در آیه شریفه عزِّة مخلوقات است.

ای و این خبر برای حدوث عالم نصِّ صریح است و بهیچوجه پذیرای تأویل نیست،

ص: 249

و دیگر در کتاب توحید صدوق از جابر از حضرت امام محمد باقر علیه السلام مرویست.

«إن الله تبارك وتعالى كان ولاشيء غيره، نوراً لاظلام فيه، وصادقاً لاكذب فيه ، وعالماً لا جهل فيه، وحياً لاموت فيه، وكذلك هو اليوم وكذلك لا يزال أبداً».

بدرستیکه خدایتعالی و تبارك بود گاهی که جز او هیچ نبود نوریست که آسیب ظلمت نیابد ، و راستگوئیکه بدروغ آلایش نبیند و دانائیستکه ذات جهل دروی راه نكند، وزنده ايستكه مرك وفنا دروى چنك ،نيفكند و چنین بود و هست و همیشه خواهد بود.

و نیز در آن کتاب از جابر جعفی مرویست که آنحضرت فرمود «إن الله نور لا ظلمة فيه ، وعلم لاجهل فيه، وحياة لاموت فيه».

و دیگر در آن کتاب از ابوحمزه مرویست که بحضرت امام محمَّد باقر علیه السلام عرضکردم در قول خدای عزَّ وجلِّ «كل شيء هالك إلا وجهه »یعنی جز وجه خدای یعنی ذات خدای همه چیز هلاك و تباه میشود .

«قال فيهلك كلَّشيء ويبقى الوجه ؟! إن الله عز وجل أعظم من أن يوصف بالوجه ولكن معناه كلشيء هالك إلا دينه ، والوجه الذي يؤتى منه».

فرمود همه چیز هلاک میشود و باقی می ماند وجه؟! همانا خدای عزوجل بزرگتر از آن است که بوجه توصیف شود ، يعني وجه از خصایص جسم است ، و در اینجا معنی چنانستکه همه چیز هلاک میشود ، مگر دین خدای ، و آن وجهی است که از دین پدید میگردد .

و نیز در آن کتاب از ابو حمزه مسطور میباشد که گفت از حضرت امام محمد باقر علیه السلام شنیدم میفرمود «ما من شيء أعظم ثواباً من شهادة أن لا إله إلا الله ، لأن الله عز وجل لا يعد له ولا يشركه في الأمر أحد».

یعنی هیچ چیز ثوابش بزرگتر نیست از گواهی بوحدانیت خدای ، چه خدای عز و جل را هیچ چیز معادل نیست، و هیچ کس با او در امر مشارك نباشد.

ص: 250

وهم در آن کتاب از جابر از حضرت باقر سلام الله علیه مرقوم میباشد که فرمود جبرئیل بسوی پیغمبر خدای صلی الله علیه وآله بیامد وعرضکرد یا محمد خوشا بر کسی که از امت تو گوید « لا إله إلا الله وحده وحده »

و هم جابر از آنحضرت روایت کند که فرمود رسول خدا صلی الله علیه وآله فرمود جبرئیل در ما بين صفا و مروه نزد من آمد و گفت یا محمَّد خوشا وخنکا بر آنکس که از امت تو كويد « لا إله إلا الله وحده »از روی خلوص نیت.

و دیگر در کتاب مسطور از محمَّد بن مسلم مسطور است که از حضرت ابی جعفر علیه السلام پرسیدم از اینکه مردمان می گویند خدای عزوجل آدم را بصورت خود بیافرید.

«فقال هي صورة محدثة مخلوقة، واصطفاها الله واختارها على سائر الصور المختلفة فأضافه إلى نفسه كما أضاف الكعبة إلى نفسه، فقال: بيتي، والروح إلى نفسه وقال: ونفخت فيه من روحي ».

فرمود اینصور تیست احداث شده و آفریده گردیده که خدایتعالی آن را برگزید و بر سایر صور مختلفه مختار گردانیدو بنفس خود مضاف نمود، چنانکه کعبه را از دیگر اماکن برگزیده داشت و برای حرمت آن بنفس خویش مضاف داشت و فرمود : خانه من، و از میان ارواح روحی را اختیار کرد و فرمود : دمیدم دروی از روح خود .

یعنی این اضافات و انتسابات برای حرمت مضاف است نه اینکه از روی حقیقت و معنی باشد تا لازم بشود که از اضافه مضاف بمضاف الیه به جسمیت قائل شوند.

و در این حدیث از حضرت امام رضا علیه السلام و ائمه هدی تحقیقات کثیره رسیده است، وراقم حروف پاره را در کتاب احوال امام رضا سلام الله علیه مسطور داشته است.

و نیز در کتاب مزبور از جابر بن یزید جعفی از حضرت ابي جعفر محمد بن على باقر از پدرش از جدش صلوات الله عليهم مسطور است که حضرت امیرالمؤمنین عليه الصلاة والسلام در ضمن خطبه که هفت روز پس از وفات پیغمبر صلی الله علیه وآله أدا فرمود این کلمات را بر زبان معجز بیان مبارک گذرانید، و این در هنگام فراغت از جمع فرمودن قرآن مجید بود .

ص: 251

«فقال الحمد لله الذي أعجز الأوهام أن تنال إلا وجوده ، و حجب العقول عن أن تتخيل ذاته في امتناعها من الشَّبهة والشكل ، بل هو الذي لم يتفاوت في ذانه ، ولم يتبعَّض بتجزية العدد في كماله ، فارق الأشياء على اختلاف الأماكن ، وتمكن منها لا على الممازجة، وعلمها لا بأداة، لا يكون العلم إلا بها ، وليس بينه و بين معلومه علم غيره إن قيل: كان ، فعلى تأويل أزلية الوجود ، وإن قيل : لم يزل ، فعلى تأويل نفي العدم، فسبحانه وتعالى عن قول من عبد سواه ، واتخذ إلهاً غيره علواً كبيراً، نحمده بالحمد الذي ارتضاه لخلقه ، وأوجب قبوله على نفسه .

وأشهد أن لا إله إلا الله وحده لا شريك له، وأشهد أن محمداً عبده ورسوله، شهادتان ترفعان القول ، وتضاعفان العمل ، خف میزان ترفعان منه ، وثقل ميزان توضعان فيه و بهما الفوز بالجنة والنجاة من النار والجواز على الصراط ، و بالشهادتين يدخلون الجنة ، وبالصلاة ينالون الرَّحمة.

فأكثروا من الصلاة على نبيِّكم وآله ، إن الله وملائكته يصلون على النبي يا أيها الذين آمنوا صلوا عليه وسلموا تسليماً .

أيها الناس إنه لا شرف أعلى من الاسلام ، ولاكرم أعز من التقى، ولا معقل أحرز من الورع ، ولا شفيع أنجح من التوبة ، ولاكنز أنفع من العلم ، ولاعزَّ أرفع من الحلم ، ولا حسب أبلغ من الأدب ، ولا نصب أوضع من الغضب، ولا جمال أزين من العقل، ولاسوء أسوء من الكذب، ولا حافظ أحفظ من الصَّمت، ولا لباس أجمل من لافية، ولا غائب أقرب من الموت.

أيها الناس إنه من مشى على وجه الأرض فانه يصير على بطنها ، والليل والنهار مسرعان في هدم الأعمار ، ولكل ذي رمق قوت ، ولكل حبة آكل ، و أنتم قوت الموت ، و أن من عرف الأيام لم يغفل عن الاستعداد ، لم ينجو من الموت غنى بماله ، ولا فقير لاقلاله .

أيَّها الناس من خاف ربِّه كفِّ ظلمه، ومن لم يرع في كلامه أظهر مجرَّه ، ومن لم يعرف الخير من الشر فهو بمنزلة البهم ، ما أصغر المصيبة مع عظم الفاقة غداً .

هيهات هيهات و ما تناكرتم إلا لما فيكم من المعاصي والذنوب ، فما أقرب

ص: 252

الراحة من التعب ، والبؤس من النعيم ، و ما شرِّ بشرِّ بعده الجنة ، و ما خير بخير بعده النار، وكل نعيم دون الجنة محقور ، وكل بلاء دون النار عافية »

میفرماید سپاس و ستایش مخصوص خداوند معبودی است که چشم خیال و دیده پندار و نظر أوهام از ادراك آلاء جود و نعمات وجودش بیچاره و قاصر است ، و بینش عقول از تخیل در ذات والا صفاتش در پردۀ تحیر محجوب است، چه آن ذات مقدس بیمانند با هیچ چیز همانند نیست ، و هرگز تفاوت و تغییری نپذیرد ، و بتجزيه عدد تبعیض نیاید، و معیار کمالش را مجزی نتوان شمرد، برحسب اختلاف اماکن از اشياء مفارقت جوید، و نیز بر آنها نمکن گیرد، لکن نه از در ممازجت و مخالطت و نه علم أو بأدات و آلاتی است که جز به آنها دانش حاصل نشود ، يعني مثل ساير مخلوق نیست که علم ایشان بسبب وجود آلات است، و درمیان او و معلوم او علم دیگری نیست اگر لفظ کان ، بروی اطلاق شود بنا بر تأویل از لیت اوست در وجود ، واگر لم یزل، گویند بر تأویل نفی عدم است یعنی اطلاق كان و لم يزل نیز برخدای لا يزال جزباين تأويل نشاید، پس منزِّه و برتر است خداوند تعالی از قول کسیکه جز او دیگری را عبادت کند، و جز او معبودی دیگر جوید، سپاس میگذاریم او را به سپاسی که مخلوق او را پسنده و در خور است ، و در قبول آن سپاس را بر نفس خود واجب فرموده .

و گواهی میدهم که خدائی بجز خدای لایزال بی انباز نیست ، و شهادت میدهم که محمد صلی الله علیه وآله بنده او و فرستاده اوست به آفریدگان ، آنگونه دوشهادتی که سخن را برافرازد ، و عمل را مضاعف گرداند، همانا آن میزان و ترازویی که دارای این دو شهادت نيست بسیار خفیف و سبك است و آن میزان که از این دو گوهر گرامی رنگین باشد بسیار گرانبار و سنگین است ، و بیرکت و میمنت این دو شهادت از بهشت برخوردار ، و از آتش دوزخ رستگار ، و برپل صراط راه سپار گردند ، و به بهشت اندر آیند ، و بسبب صلاة و درود برحمت خداوند و دود نایل شوند .

پس تا بتوانید بر پیغمبر خود و بر آل او صلوات فرستید، بدرستی که خدای و فرشتگان خدای بر پیغمبر رحمت درود میفرستند، ای کسانی که ایمان آورده اید بروی

ص: 253

درود و سلام فراوان گذارید .

ای مردمان بدانید که هیچ شرفی بر تر از شرف اسلام ، و هیچ کرم و کرامتی برتر گرامی تر از پرهیزکاری ، و هیچ معقل و پناهی استوارتر و نگاه دارنده تر از بیم الهی و هیچ شفیعی نجات بخشنده تر از بازگشت بحضرت كبريائي ، و هیچ گنجینه سودمندتر از دانش ، و هیچ عزِّی برتر از بردباری ، و هیچ حسبی بلیغ تر از أدب ، وهیچ نسبی فرودتر از غضب ، و هیچ جمالی با زینت تر از عقل، و هیچ سوئی بد تر از دروغ ، و هیچ نگاهدارنده أحفظ از خاموشی و هیچ جامۀ بهتر از عافیت، وهیچ دوری نزدیکتر از مرگ نیست.

ای مردمان بدانید که هر کس روزی چند برروی زمین گام سپارد ، ای بسا روزگاران که در شکم زمین جای گیرد، و این تابش روز و نمایش شب در ویران کردن مبانی زندگانی بسیار شتابنده اند ، و برای هر کس که جانی دارد قوتی معین است و هر دانه را خورنده ایست ، و شما خوراك مرگ تن او بارید ، و هرکس بی دوامی روزگار و ناراستی لیل و نهار را باز شناخت، در هیچ حال از استعداد و تدارك اين سفر پر خطر بی خبر نماند،نه توانگران را بسبب دولت و مال از چنگال مرگ تن آغال گریزی است ، و نه فقیر را بسبب اقلال و سختی اقلال و سختی حال گزیری .

هان ای مردمان هر کس از یزدان پاك بيمناك باشد از ظلم و ستم کناری گیرد و هرکس درسخن راندن بحزم واحتياط ومبالات نباشد بهر رطب و یابسي سخن آشکار کند، و هر کس را نیروی تمیز دادن شناختن نیکی از بدی نباشد چون چهار پایان سرگشته و حیران ماند ، همانا با آن فقر وفاقه وعدم بضاعت و استطاعت که در بامداد قیامت دارید نمیتوان چنین معصیت را خرد شمرد .

هيهات هيهات اگر نه بسبب تیرگی معاصی و تاری پرده گناهان بود ، و غشاوة ضلالت بردیده بصیرت شما بر نشسته نبود این جمله را فراموش و از پس گوش نمیافکندید هیچ نمینگرید و بنظر تفکّر نمی بینید که این راحت که خود را در آن میشمارید تا چند بتعب ورنج نزديك است، و این رنج و بلا که در آن مبتلا میباشید تا چند بنعیم

ص: 254

سرای آخرت قریب است ، و هرگز شری را که از دنبالش نعمت بهشت باشد شر نباید شمرد ، و هیچ خیری در آن خیر نیست که بعد از آن بنار دوزخ دچار شوند، چه هر نعیمی در برابر نعیم بهشت بسیار حقیر است ، و هر بلائی اگر چند سخت عظیم نماید چون با بلیت آتش دوزخ بسنجند با عافیت است و مطلوب .

دیگر در آن کتاب از محمَّد بن مسلم مذکور است که از حضرت ابي جعفر علیه السلام سؤال کردم که خدای عزَّوجلِّ میفرماید :

« يا إبليس ما منعك أن تسجد لما خلقت بيدَّى »أى شيطان چه بازداشت تورا از اینکه سجود نمائی به آنچه من بدو دست قدرت خود بیافریدم .

«فقال : اليد في كلام العرب القوَّة والنِّعمة ، قال : واذكر عبدنا داود ذا الأيد وقال: والسماء بنيناها بأيد أى بقوة، وقال : وأيدهم بروح منه أى قو اهم ويقال لفلان عندي أيادي كثيرة أى فواضل و احسان ، وله عندي يد بيضاء ، أى نعمة »

فرمود لفظ ید در کلام عرب بمعنى قوة و نعمت اطلاق میشود ،چنانکه خدای فرمود: یاد آور بنده ما داود را که صاحب دستها بود ، یعنی صاحب قوت و نعمت بود و میفرماید : آسمان را بدست بنیان نهادیم، یعنی به نیروی خدائی و قدرت کبریائی و میفرماید : مؤید داشت ایشانرا بروحی از وی ، یعنی نیروی داد ایشان را ، و گفته میشود: فلانکس را نزد من أیادی کثیره است، يعني فضل و احسان فراوان است و فلان را نزد من يد بيضاء است ، یعنی مرا نعمت بسیار از وی است -چنانکه در فارسی نیز بهمین معانی استعمال میشود.

مخفی نماند که از این حدیث شریف چنان ظاهر میشود که امام علیه السلام اشتقاق ید را از ید فرموده، بخلاف اهل لغت ، و بدیهی است که آنچه از لسان مبارك امام علیه السلام شرف صدور یابد ، عين لغت است ، وسند صحيحهمان است .

ص: 255

ذکر پاره كلمات معجز آیات

حضرت ولی الله الصابر امام محمد باقر سلام الله عليه که در اول ما خلق الله مروی است

در جلد سماء و عالم بحار الأنوار از جابر بن یزید مرویست که گفت حضرت امام محمد باقر صلوات الله وسلامه علیه با من فرمود :

«يا جابر إنَّ الله أول ما خلق ، خلق محمداً وعترتة الهداة المهتدين ، فكانوا أشباح نور بين يدي الله قلت وما الأشباح؟ قال ظلِّ النور أبدان نورانيِّة بلا أرواح، وكان مؤيداً بنور واحد، وهي روح القدس، فيه كان يعبد الله وعترته ، ولذلك خلقهم حلماء علماء بررة أصفياء ، يعبدون الله بالصلاة والصوم والسجود والتسبيح والتهليل و يصلون الصلاة ويحجُّون و يصومون ».

ای جابر أول چیزیکه خدایتعالی بیافرید محمَّد وعترت راه یافته راه نماینده او بود ، وايشان أشباح نور و نمایشهای درخش در حضرت خدای بودند. عرضکردم أشباح کدام است؟ فرمود ظلِّ نور و سایه فروز وفروغ ابدان نورانيه بدون ارواح و ازبك نور واحد که روح القدس باشد مؤید بود ، و از برکت وجود هدایت نموداو و عترت او، خدای را پرستش نمودند یعنی ایشان سبب خلقت خلق شدند، و ایشان مخلوق را بعبادت خالق راه نما گزدیدند، و باین جهت خدایتعالی پیغمبر وآل پیغمبر صلی الله علیه وآله را حليم وعليم ونيكو و برگزیده بیافرید و ایشان خدای را عبادت میکردند بنماز ، و روزه داشتن وسجود ، وتسبيح ، و تهلیل نمودن و نمازها را مینهادند، و حج پای میگذاشتند، و روزه بپای میبردند .

و دیگر در جلد هفتم بحار الأنوار از جابر از حضرت ابی جعفر علیه السلام مرویست ، که فرمود :

«إنَّ الله تعالى خلق أربعة عشر نوراً من نور عظمته قبل خلق آدم علیه السلام بأربعة عشر

ص: 256

ألف عام ، فهي أرواحنا»یعنی خدایتعالی چهارده نور از نور عظمت و بزرگی خود بیافرید چهارده هزار سال پیش از خلقت آدم علیه السلام و این چهارده نور ارواح طیبه ما میباشد.

عرض کردند یا ابن رسول الله اسامی این چهارده نور را برشمار .

فرمود: محمد وعلي وفاطمه و حسن و حسین و نه تن از فرزندان حسین و نهم ایشان قائم ایشان است صلوات الله علیهم ، آنگاه نام هر یکرا باز فرمود آنگاه فرمود :

«نحن والله الأوصياء الخلفاء من بعد رسول الله صلی الله علیه وآله ونحن المثاني التي أعطاها الله بنبينا، ونحن شجرة النَّبوة، ومنبت الرَّحمة ، ومعدن الحكمة ، و مصابيح العلم، وموضع الرسالة ، ومختلف الملائكة ، وموضع سر الله ، ووديعة الله جل اسمه في عباده، وحرم الله الأكبر، وعهده المسئول عنه ، فمن وفى بعهدنا فقدو في بعهد الله ، ومن خفره فقد خفر ذمة الله و عهده، عرفنا من عرفنا ، و جهلنا من جهلنا.

نحن الأسماء الحسنى التي لا يقبل الله من العباد عملا إلا بمعرفتنا ، و نحن والله الكلمات التي تلقَّاها آدم من ربِّه فتاب عليه إن الله تعالى خلقنا وصورنا فأحسن صورنا، وجعلنا عينه على عباده، ولسانه الناطق في خلقه، ويده المبسوطة عليهم بالرَّأفة والرَّحمة ووجهه الذي يؤتى منه، وبابه الذي يدلِّ عليه .و خزَّ ان علمه، وتراجمة وحيه، وأعلام دينه ، والعروة الوثقى، والدَّليل الواضح لمن اهتدى.

وبنا أثمرت الأشجار ، وأينعت الثمار، وجرت الأنهار ، ونزل الغيث من السماء ونبت عشب الأرض، وبعبادتنا عبد الله، ولولا نا ما عرف الله، وأيم الله لولا وصيَّة سبقت وعهد اخذ علينا لقلت قولا يعجب منه أو يذهل منه الأولون والأخرون.

سوگند با خدای مائیم وصی و خلیفه بعد از رسول خداى صلی الله علیه وآله مائيم مثاني يعنى مائیم آنکسان که پیغمبر خدای مقارن ساخته است ما را با قرآن و وصیت کرده است مخلوق را بتمسك جستن بقرآن ، وما وامَّت خویش را خبر داده است که ما و قرآن از یکدیگر جدا نمیشویم تا در کنار حوض کوثر حضرتش را دریابیم بالجمله مائیم مثانی که خدای عطا کرده است او را به نبي ما ، ومائيم شجره نبوَّت ، ومنبت رحمت ، ومعدن حکمت وفروزان مشعل شبستان علم و دانش ، وموضع رسالت ، و گذارش و محل آمد و شد

ص: 257

فریشتگان خداوند آب و آتش ، و موضع سرخدای ، و امانت خدای در میان بندگان او، وحرم خداوند بزرك ، وعهد خدای که آفریدگان را از رعایت واطاعت و پاسداری آن پرسش خواهند کرد، پس هر که بعهد و پیمان ما وفا کرد با عهد و پیمان یزدان وفا نموده است ، و هرکس وفا نکند و بشکند عهد ما را هما نا ذمه خدای وعهد اورا بشکسته است، شناخت ما را هر کس شناخت مارا مجهول داشت ما را هر کس مجهول داشت مارا.

یعنی آنکس که عهد و اطاعت ما را استوار داشت ما را شناخته است ، و هرکس رعایت نکرد نشناخته است.

مائیم آن اسماء حسنی که خدایتعالی هیچ عملیر از بندگان خود قبول نمیفرماید مگر بعد از شناختن ایشان مارا ، و ما میباشیم سوگند بخدای آن کلماتی را که آدم علیه السلام از پروردگارش تلقِّی نمود و از برکت آن توبت او پذیرفته گشت ، همانا خدایتعالی بیافرید مارا در بهترین صورتى ، ومارا برعباد خود عین خود گردانید، و در میان آفریدگان خود زبان ناطق خود نمود ،و بر ایشان دست مبسوط خود برأفت و رحمت گردانید ، ووجه خود نمود که از او آیند، و باب خود فرمود که بروی دلیل است ، مائیم گنجور آن علم خدای ، و ترجمانان ومفسران وحی خدای، و در فشهای با درخش دین و آئین او ، و مائيم عروة الوثقى وحبل متين ودليل واضح برای آنکس که در طلب هدایت باشد .

از طفيل وجود ما باغستان وجود باردار و اثمارش بالغ بحد کمال گردید ، و آبها در نهرها جاری و باران از آسمان نازل ؛ وزمين بحليه نباتات گوناگون محلی گردید و بسبب عبادت ما خدای را عبادت کردند ، چه اگر ما نبودیم ، خدای را هیچکس نمی شناخت ، یعنی چون ذات باریتعالی منزه از شناختن دیگران هست اگر ما مظهر او نمیشدیم هیچکس را بشناسائی او راه نبود و اگر نه بسبب آن وصیت بودی که سبقت گرفته ، و آن عهدیکه خدای بر ما اخذ کرده ، سخنی بر زبان می آوردم که عقول أولین و آخرين در عرصه تحيِّر أبدالا بدین سرگردان ، وحیران بماند.

ص: 258

دیگر در کتاب سماء وعالم بحار الأنوار از محمَّد بن عطیه سطور است که مردی از علمای شام در خدمت امام محمد باقر علیه السلام آمد و عرضكرد يا أبا جعفر بحضرت تو شده ام تا از مسئله ای پرسش نمایم و هر کسرا پرسش کردم ندانست چندانکه خسته و مانده شدم و از این مسئله از سه صنف از اصناف ناس سؤال کردم و هر طایفه پاسخی جز پاسخ آن طایفه دیگر آورد .

امام علیه السلام فرمود آن مسئله چیست ؟

عرض کرد از أول ما خلق الله من خلقه از تو میپرسم ، و از آنانکه پرسیدم بعضی گفتند قدرت است و بعضی گفتند ،قلم و پارۀ گفتند روح است ، فرمود این جماعت پاسخی بصواب نرانده اند.

«أخبرك أن الله تبارك و تعالى كان ولاشيء غيره وكان عزيزاً ولا أحد كان قبل عزِّه ، و ذلك قوله « سبحان ربِّك ربِّ العزِّة عمَّا يصفون ».

وكان الخالق قبل المخلوق ، ولوكان أول ما خلق من خلقه الشيء من الشيء إذاً لم يكن له انقطاع أبداً ولم يزل الله إذا ومعه شيء ليس هو يتقدمه ، ولكنه كان إذا لاشيء غيره ، وخلق الشيء الذي الأشياء منه، وهو الماء الذي خلق الأشياء منه، فجعل نسب كشيء إلى الماء ، ولم يجعل للماء نسباً يضاف إليه، وخلق الريح من الماء ، ثمَّ سلّط الرِّيح على الماء ، فشققت الريح متن الماء حتى صار من الماء زبد على قدر ماشاء أن يثور ، فخلق من ذلك الزبد أرضاً بيضاء نقية ليس فيها صدع ولا نقب ولا صعود ولا هبوط ولاشجرة ثم، فوضعها فوق الماء ، ثم خلق الله النار من الماء فشققت النار متن الماء ، حتى صار من الماء دخان على قدر ماشاء الله أن يثور ، فخلق من ذلك الدِّخان سماء صافية نقيَّة ليس فيها صدع ولا نقب ، و ذلك قوله «أم السماء بنيها رفع سمكها فسوَّيها وأغطش ليلها و أخرج ضحيها »

قال : ولاشمس ولا قمر ولا نجوم ولا سحاب ثمَّ طواها فوضعها فوق الأرض ثمَّ نسب الخليقين، فرفع السماء قبل الأرض فذلك قوله عزَّ ذكره « والأرض بعد ذلك دحيها » يقول بسطها .

ص: 259

قال فقال له الشامي : يا أبا جعفر قول الله عزَّوجل «أولم ير الذين كفروا أن السموات والأرض كانتا رتقا ففتقناهما ».

فقال له أبو جعفر علیه السلام : فلعلك تزعم أنهما كانتا رتقاً ملتزقتان ففتقت إحداهما عن الأخرى؟ فقال : نعم ، فقال أبو جعفر علیه السلام استغفر ربِّك فان قول الله عز وجل «كانتار تقا»يقول كانت السماء رتقاً لا تنزل المطر، وكانت الأرض رتقاً لا تنبت الحب ، فلما خلق الله تبارك وتعالى الخلق وبثَّ فيها من كلِّ دابة ففتق السماء بالمطر ، والأرض بنبات الحب .

فقال الشاَّمي أشهد أنك من ولد الأنبياء ، وأنَّ علمك علمهم.

از این حدیث مبارك لختی بهمين تقريب مسطور شد .

بالجمله میفرماید خدای سبحانه بود گاهی که جز او هیچ نبود،وعزيز بود گاهی که دیگری از مخلوقش عزیز نبود یعنی هیچ آفریده موجود نشده بود تا بنعمت عزَّت از طرف حضرت احدیت برخوردار باشد چنانکه ذات مقدس خود را باین صفت می ستایدو میفرماید: و منزه است پروردگار تو پروردگار عزت از آنچه پارۀ مردمان نادان و از جاده حقیقت دور او را میستایند.

و خدای خالق بود یعنی بقدرت خالقیت ممتاز بود گاهی که هیچ مخلوقی نبود واگر بزعم گروهی از حکماء وعقیدت ایشان اول چیزی که خلق فرمود از چیز دیگر میبود یعنی چیز دیگر میبود یعنی چیزدیگر مایه ومنشاء پدیداری این خبر میشد هرگز انقطاع نیافتی و به تسلسل انجامیدی و بیرون از ذات بيزوال حضرت ازلیت باید بقدیمی دیگر قائل شد ، و این محال است، چه باید همیشه با خدای چیز دیگر موجود باشد و در این وقت قدمت وجود خالق معبود ثابت نبود همانا خدای بوده است گاهی که هیچ چیز جز او نبود و خلق فرمود چیزیرا که همه اشیاء از او پدید شد ، و آن گوهر ماء وعنصر آب است ، و هر چیزی را بدو نسبت داد ، یعنی از آن بیافرید لکن آب را از چیزی دیگر نیافرید ،و نسبت آب را بچیز دیگر نداد و بادرا از آب بیافرید، پس از آن بر آب مسلَّط ساخت ، و بادبه نیروی خود متن آب را برهم شکافت چندانکه کفی از آب پدید شد ، و چندانکه خدای میخواست در هیجان بود، آنگاه خدای از این کف آب زمینی سفید و پاك وصاف و هموار بیافرید

ص: 260

که نه شکاف و نه سوراخ و نه بلندی و نه گودی و نه گیاه و نه درخت داشت ، پس آن زمین را در هم پیچید و بر فراز آب نهاد ، آنگاه خدای تعالی بقدرت بالغه آتش را از آب بیافرید و آتش شکم آب را بر شکافت ، چندانکه از آب در دودخانی چندانکه یزدان تعالی میخواست برخاست، و در طغیان و هیجان بود ، از این دخان آسمان را صاف و پاك بدون شکاف و سوراخ بیافرید، چنانکه خود میفرماید :اي منكران بعث و حشر آیا شما سخت تر و دشوار ترید از حیثیت آفرینش یا آسمان بآن عظمت که خدای قاهر قادر برفراز شما بی ستون و نگاهبان بر افراشت و این سقف عظیم را از زمین مرتفع داشت و بی فتور و قصوری راست گردانید و تاريك گردانید شب آن را بیرون آورد روزش را ، واضافه شب و روز بآسمان بجهت آنست که حدوث شب و روز از گردش آسمان حاصل میشود .

بالجمله امام علیه السلام فرمود نه آفتاب و نه ماه و نه ستارگان و نه ابر ریزان بود آنگاه خدای تعالی بقدرت بالغه خود آسمان را در هم پیچید و بر روی زمین باز داشت ، آنگاه این دو خلقت عظیم را بر حسب وضع ترتیب نهاد و یکی را بر فراز آن دیگر مقرر ساخت ، یا مقصود از فرمایش«ثمَّ نسب الخلیقین»این است که در کتاب خدای دورا با هم منسوب ساخته باینکه فرمود «والأرض بعد ذلك دحيها»يعني زمين را پس از آفرینش آسمان بگسترد و مبسوط گردانید .

و از این آیه شریفه معلوم میشود میشود که دحو زمین بعد از رفع آسمان بوده است، جمهور علمای تفسیر بر آن رفته اند که آفرینش زمین پیش از خلق آسمانهاست و گستردن زمین بعد از آن .

مع الحديث چون کلام امام علیه السلام باین مقام پیوست شامی عرض کرد یا ابا جعفر خدای میفرماید : آیا ندانستند آنها که کافر شدند که آسمانها و زمین بر هم بسته بودند پس گشادیم آنها را .

امام علیه السلام فرمود شاید و گمان میبری که آسمان و زمین رتق بودند ،

ص: 261

یعنی بر هم چسبیده و ملتزق بودند آنگاه یکی از دیگری گشاده کرد ؟ عرض نمود: آری.

فرمود از این عقیدت بحضرت احدیت إنابت و مغفرت جوی ، چه معنی قول خدای عزوجل «كانتا رتقاً»این است که میفرماید آسمان بسته بود و باران نمی بارید ، و زمین بسته بود و گیاه نميرویانید و چون خدای تعالی آفریدگان را بیافرید، و از هر جانداری و جنبنده در زمین پراکنده ساخت ، آسمان را بباران و زمین را بگیاه از دانه بر شکافت .

این وقت مرد شامی عرض کرد شهادت میدهم که تو از فرزندان پیغمبران باشی و علم تو علم ايشانست .

و دیگر در کتاب مسطور از ابوحمزه ثمالی از حضرت ابي جعفر سلام الله عليه مذکور است که امیرالمؤمنين علیه السلام فرمود :

«إن الله تبارك وتعالى أحد واحد تفرَّد في وحدانيَّته ، ثم تكلم بكلمة فصارت نوراً ، ثم خلق من ذلك النور محمَّداً صلی الله علیه وآله وخلقني وذرِّيتي ، ثم تكلم بكلمة فصار روحاً ، فأسكنه الله في ذلك النور ، وأسكنه في أبداننا ، فنحن روح الله وكلماته و بنا احتجب عن خلقه.

فما زلنا في ظلّة خضراء حيث لاشمش ولا قمر ولاليل و لانهار و لاعين تطرف نعبده او نقد سه و نمجنده ونسبحه قبل أن يخلق الخلق»

یعنی خدای تعالی یکی است و او را دوم نیست و متفرد درو حدانیت است ، یعنی در صفت و حدانیت متفرد بود ، و جز او هیچکس این صفت ندارد و خدای در آن حال وحدانيت بكلمه تکلم ،فرمود، پس آن کلمه نوری درخشان گردید ، پس از آن محمَّد صلی الله علیه وآله و من و ذرِّ یه مرا از این نور بیافرید، آنگاه تکلّم کرد بکلمه و از آن کلمه روح پدید شد و خدا آن روح را در این نور مسکن داد ، و در اندام ما جای ساخت ، پس مائیم روح خدا و کلمات تامۀ ایزدیكتا ، و بسب ما از آفریدگان خود در حجاب عظمت و جلال پوشیده ماند، یعنی ما را مظاهر جلال و جمال خود

ص: 262

ساخت ، و در میان خود و مخلوق پیمبر و میانجی گردانید و خود از ایشان محجوب شد.

و میفرماید ما همچنان در سایه و سایبانی سبز بودیم گاهی که نه آفتاب فروزان و نه ماه فروغان ، و نه شب تار و نه روز درخش آثار ، بود ، و نه از هیچ آفریده نشانی ، و نه هیچکس را بر چیزی بینش و دانشی بود ،و ما او را عبادت و تقدیس و تمجید و تسبیح می نمودیم از آن پیش که آفریدگان آفریده شوند؟

در ذکر خلقت انوار مقدسه طاهره

ائمه هدی و شیعه ایشان در پاره اخبار و روایات امام محمد باقرعليه الصلاة و السلام

در اصول کافی از ابو حمزه ثمالی مرویست که گفت از حضرت ابی جعفرعلیه السلام شنیدم میفرمود:

«إنَّ الله خلقنا من أعلى عليين ، و خلق قلوب شيعتنا مما خلقنا ، وخلق ابدانهم من دون ذلك ، فقلوبهم تهوى إلينا لأنها خلقت مما خلقنا، ثم تلا هذه الأية «كلاَّ إن كتاب الأبرار لفي عليين وما أدريك ما عليون كتاب مرقوم يشهده المقربون ».

و خلق عدو نا من سجيل، وخلق قلوب شيعتهم مما خلقهم منه وأبدانهم من دون ذلك، فقلوبهم تهوى إليهم لا نها خلقت مما خلقوا منه ، ثم تلا هذه الأية «كلاَّ إن كتاب الفجار لفى سجين وما أدريك ما سجين كتاب مرقوم »

یعنی خدا یتعالی گوهر وجود و طینت نمود ما را از أعلى عليين و فراز تر فرازین بیافرید، و دلهای شیعیان ما را نیز از خمیر مایه وجود ما بسرشت و ابدان ایشان را از طينتی که از آن فرود تر است خلق فرمود ، از این روی که قلوب ایشان را از آن طینت بیافرید، دلهای ایشان بمهر ما بازان و بجانب ما گرایان است ، آنگاه این آیت وافی دلالت را قرائت فرمود: حقا و درستا كتاب أعمال نيکوکاران در

ص: 263

علیین باشد بر آسمان هفتم در زیر عرش و گویند آن قائمۀ یمنی بود در عرش ، و پاره گویند سدرة المنتهی است ، و چه تو را دانا کرد و چه دانی که علیون چیست یعنی محلی است بلند یا مکانی، و کتاب ابرار کتابی است مسطور و موسوم بعلامتی که هر کس مشاهدت نماید میداند که در او همه خیر و خوبی است ، و حاضر می شوند آن کتاب را ملائکه مقر بین که ساکنین علیین می باشند ، یعنی باستقبال آن می روند و نگاه می دارند و در روز قیامت بآن گواهی خواهند داد .

بالجمله میفرماید و بیافرید خداوند دشمنان ما را از سجین و آن سنگی است مجوف در زیر دوزخ پوشیده که جای کافران و نامه اعمال ایشان در آن بود ، و بیافرید دلهای پیروان دشمنان ما را از آنچه زیان را از آن بیافرید یعنی دلهای آنان را از سجین خلق نمود و بدنهای ایشان را از طینتی پست تر و فرود تر از آن خلق کرد، از این روی دلهای شیعیان دشمنان ما بآنان گرایان است ، آنگاه این آیت و افی دلالت قرائت نمود : حقا و درستا و صحیحا ، که نامه اعمال کافران در سجین است .

از كعب الأحبار مرویست که چون نامه اعمال کافران را بآسمان برند از قبول آن با کند پس بزمین باز آورند، همچنان پذیرفتار نشود پس بزیر هفتم زمین برند و در سجین که موضع شیطان و متابعان اوست بنهند .

معلوم باد که مفسرین را در تفسیر علیِّین اختلاف است بعضی گفته اند مراتب عالیه است که بجلالت محفوفست ، و برخی گویند آسمان هفتم یا سدرة المنتهی یا بهشت یا لوحی است از زبر جد سبز که در زیر عرش یزدان معلق است و اعمال ایشان در آن نوشته شده است ، و فراء میگوید بمعنی ارتفاع است و نهایتی برایش نیست، و سجین زمین هفتم یا فرودتر از آن یا چاهی است در دوزخ .

و اما استشهاد امام علیه السلام بعليين يا بسبب مناسبت بودن نامه اعمال ایشان است در مکانی که طینت ایشان از آن مأخوذ است ، یا مبنی بر آنست که مراد بکتاب ایشان ارواح طیبه ایشان است که محل ارتسام علوم شریفه ایشان است .

ص: 264

و دیگر در جلد هفتم بحار الأنوار از ابو بصیر از حضرت ابی جعفر علیه السلام مرویست که فرمود :

«إنا وشيعتنا خلقنا من طينة واحدة، وخلق عدو نامن طينة خبال، من جماء مسنون»

یعنی ما و شیعیان ما را از يك گل بیافریدند، و آفریده شدند دشمنان ما از گلي تباه و گندیده و بدبوی و سیاه .

و هم در آن کتاب از جابر جعفی مسطور است که گفت در خدمت محمد بن علي علیه السلام بودم :

«فقال ياجابر خلقنا نحن و محبونا من طينة واحدة بيضاء نقية من أعلى عليين فخلقنا نحن من أعلاها و خلق محبِّونا من دونها فاذا كان يوم القيامة التفت العليا بالسفلى و إذا كان يوم القيامة ضربنا بأيدينا إلى حجزة نبينا صلی الله علیه وآله وضرب أشياعنا بأيديهم إلى حجزتنا فأين ترى يصير الله نبيه وذرِّيته؟! وأين يصير محبيها و ذرية محبيها ؟! فضرب جابريده على يده ».

فرمود ای جابر ما و دوستان ما از يك گل سفید پاك تابناك از أعلى عليين و برترین فرازین آفریده شدیم، ما را از اعلا و برتر آن ، و دوستان ما را از فرودتر آن خلق فرمودند ، چون روز قیامت باز آید برتر و فرودتر با هم اتصال جوید ، و ما در آنروز بازار عظمت ورداء كرامت پیغمبر خودمان صلی الله علیه وآله چنگ در اندازیم ، و شیعیان ما دست بعروة الوثقى جلال و جمال ما در اندازند بازگوی ای جا بر چه می بینی و چه می پنداری که خدایتعالی پیغمبر خود و ذریه او را بکجا میبرد ؟! و بکجا مینگری دوستان و ذریه دوستان ایشان را ؟!

اینوقت جابر از کمال وجد و سرور دست بر دست زد سه دفعه گفت «د خلناها وربِّ الكعبة» سوگند بپروردگار کعبه در بهشت در آمدیم.

و نیز در آن کتاب از ائمه هدی سلام الله علیهم اجمعین مروی است که فرمودند خدایتعالی بیافرید ما را قبل از آنکه آفریدگان را خلق فرماید بدو هزار بار هزار سال ، پس خدای را تسبیح نهادیم و فرشتگان به تسبیح ما خدای را تسبیح نمودند .

ص: 265

و هم در آن کتاب از ثمالی مسطور است که حبَّا به و البیِّه در خدمت امام محمد باقر سلام الله علیه در آمد و عرض کرد یا ابن رسول الله مرا باز فرمای که شما در اظله چه چیز بودید؟ فرمود:

«كنَّا نوراً بين يدي الله قبل خلق خلقه ، فلما خلق الخلق سبحنا فسبَّحوا و هلِّلنا فهلِّلوا، و كبِّرنا فكبِّروا ذلك قوله عزُّ وجلِّ «وأن لو استفا موا على الطريقة لا سقینا هم ماء غدقاً» الطريقة حب علي صلوات الله عليه ، و الماء الغدق الماء الفرات، و هو ولاية آل محمد صلى الله عليهم »

یعنی ما در حضرت یزدان نوری فروزان بودیم از آن پیش که خدای خلق را بیافریند، و چون آفریدگان را بیافرید ما خدای را تسبیح راندیم و ایشان تسبیح نمودند و تهلیل آوردیم و ایشان تهلیل کردند و تکبیر گفتیم و ایشان تکبیر کردند و این است معنی کلام خدای عزوجل که میفرماید: اگر مستقیم شوند اهل مکه بر راه راست هر آینه بدهیم ایشان را آبی بسیار ، و مراد از طریقت دوستی على صلوات الله عليه ، و ماء غدق آب فرات و گوارا است ، و آن ولایت آل محمد صلی الله علیه وآله است .

و دیگر در کتاب مسطور از ابوالحجاج مذکور است که گفت حضرت ابی جعفر علیه السلام فرمود :

« يا أبا الحجاج إن الله خلق محمداً وآل محمد صلی الله علیه وآله من طينة عليين ، وخلق قلوبهم من نطينة فوق ذلك، وخلق شيعتنا من طينة دون عليين ، وخلق قلوبهم من طينة عليين فقلوب شيعتنا من أبدان آل محمَّد .

وإن الله خلق عدوُّ آل محمد من طين سجين وخلق قلوبهم من طين أخبث من ذلك، وخلق شيعتهم من طين دون سجين و خلق قلوبهم من طين سجين ، فقلوبهم من أبدان أولئك وكل قلب يحن إلى بدنه»

و دیگر در کتاب مسطور وجلد دوم حيوة القلوب مرقوم است که حضرت امام محمد باقر و امام جعفر صادق صلوات الله عليهما فرمودند که خدایتعالی بیافرید محمد صلی الله علیه وآله را

ص: 266

از طینتی که آن گوهری بود در زیر عرش، و از فزونی آن طینت امير المؤمنين وما اهل - بیت را خلق کرد، و از زیادتی طینت ما دلهای شیعیان ما را خلق کرد ، و از این روی دلهای ایشان بما مشتاق و مایل است و دلهای ما با آنها رؤف و مهربان است مانند مهربانی پدر نسبت بفرزند، و ما بهتریم از برای ایشان ، و ایشان بهترند برای ما ، و رسول خدای صلی الله علیه وآله بهتر است از بهرما از همه کس ، و ما بهتریم برای او از همه کس.

دیگر در جلد هفتم بحار الأنوار سند بحار الأنوار سند بجابر بن یزید جعفی میرسدکه ابوجعفر محمد بن على الباقر سلام الله عليهما فرمود يا جابر :

«كان الله ولاشيء غيره ولا معلوم ولا مجهول ، فأول ما ابتدء من خلق خلقه خلق محمداً صلی الله علیه وآله وخلقنا أهل البيت معه من نوره وعظمته، فأوقفنا أظلة خضراء بين يديه حيث لاسماء ولا أرض ولا مكان ولا ليل ولانهار ولا شمس ولاقمر ، يفصل نورنا من نور ربَّنا كشعاع الشمس من الشمس ، نسبح الله تعالى ونقد سه ونحمده و نعبده حق عبادته.

ثم بدا الله تعالى أن يخلق المكان فخلقه ، وكتب على المكان لا إله إلا الله محمد رسول الله على أمير المؤمنين ووصيه به أيدته ونصرته .

ثم خلق الله العرش ، فكتب على سرادقات العرش مثل ذلك، ثم خلق الله السموات فكتب على أطرافها مثل ذلك ، ثم خلق الجنة والنار فكتب عليهما مثل ذلك.

ثم خلق الملائكة وأسكنهم السماء ثم ترائى لهم الله و أخذ عليهم الميثاق له بالربوبية ولمحمد صلی الله علیه وآله بالنبوة ولعلي علیه السلام بالولاية ، فاضطربت فرائص الملائكة فسخط الله على الملائكة واحتجب عنهم ، فلاذوا بالعرش سبع سنين ، يستجيرون الله من سخطه، ويقرون بما أخذ عليهم ويسئلونه الرضا ، فرضي عنهم بعدما أقروا بذلك ، وأسكنهم بذلك الاقرار السماء واختصهم لنفسه، و اختارهم لعبادته .

ثم أمر الله تعالى أنوارنا أن تسبح فسبحت فسبحوا بتسبيحنا ولولا تسبيح أنوارنا ما دروا كيف يسبحون الله ولا كيف يقدسونه.

ثم إن الله خلق الهواء فكتب عليه لا إله إلا الله محمد رسول الله على أمير المؤمنين وصیه به أيدته ونصرته.

ص: 267

ثمَّ خلق الله الجنَّ والانس و أسكنهم الهواء وأخذ الميثاق منهم له بالربوبية ، ولمحمد صلی الله علیه وآله بالنبوة ، ولعلي علیه السلام بالولاية فأقر منهم بذلك من أقر ، وجحدمنهم من جحد ، فأول من جحد إبليس لعنه الله فختم له بالشقاوة وماصار إليه ثم أمر الله تعالى أنوارنا أن تسبح فسبحت فسبحوا بتسبيحنا ولولا ذلك مادر واكيف يسبحون الله.

ثمَّ خلق الله الأرض فكتب على أطرافها لا إله إلا الله، محمد رسول الله، على أمير المؤمنين وصيَّه به ايدته ونصرته فبذلك ياجابر قامت السموات بغير عمد و ثبتت الأرض .

ثمَّ خلق الله تعالى آدم علیه السلام من أديم الأرض فسواه و نفخ فيه من روحه ، ثم أخرج ذريته من صلبه فأخذ عليهم الميثاق بالربوبية، ولمحمد صلی الله علیه وآله بالنبوة، ولعلي عليه السلام بالولاية أقر منهم من أقر ، و جعد من جحد ، د ، فكنا أول من أقر بذلك.

ثمَّ قال لمحمد صلی الله علیه وآله : و عزَّتی و جلالی و علوِّ شأني لولاك ولولا علیُّ وعتر تكما الهادون المهديُّون الراشدون ما خلقت الجنة والنار ، ولا المكان ولا الأرض ولا السماء ولا الملائكة ولا خلقاً يعبدني.

يا محمد أنت خليلي وحبيبي وصفيِّي وخيرتي من خلقى أحب الخلق إلى و أول من ابتدأت إخراجه من خلقى، ثمَّ من بعدك الصديق علىُّ أمير المؤمنين وصيِّك به أيدتك و نصرتك، و جعلته العروة الوثقى ونور أوليائى و منار الهدى .

ثمَّ هؤلاء الهداة المهتدون من أجلكم ابتدأت خلق ماخلقت ، وأنتم خيار خلفي فیما بینی و بین خلقی ، خلقتكم من نور عظمتى واحتجبت بكم عمن سواكم من خلقي، وجعلتكم استقبل بكم وأسئل بكم فكل شيء هالك إلا وجهى وأنتم وجهى لا تبيدون ولا نهلكون ، ولا يبيد ولا يهلك من تولاكم ، ومن استقبلني بغيركم فقد ضل و هوى ، وأنتم خيار خلقي و حملة سري وخزان علمي وسادة اهل السموات و أهل الأرض.

ثم إن الله تعالى هبط إلى الأرض في ظلل من الغمام والملائكة ، وأهبط أنوارنا أهل البيت معه ، وأوقفنا نوراً صفوفاً بين يديه، سبحه في أرضه كما سبحناء في سمواته ونقدسه في أرضه كما قد سناه في سمائه ، ونعبده في أرضه كما عبدناه في سمائه .

ص: 268

فلما أراد الله إخراج ذرية آدم علیه السلام لأخذ الميثاق سلك ذلك النور فيه ، ثم أخرج ذريته من صلبه ، يلبِّون فسبِّحناه فسبِّحوا بتسبيحنا ، ولولا ذلك لادروا كيف يسبحون الله عز وجل ، ثم ترى لهم بأخذ الميثاق منهم له بالربوبية و كنا أول من قال بلى عند قوله : ألست بربكم ، ثم أخذ الميثاق منهم بالنبوة لمحمد صلی الله علیه وآله و لعلي عليه السلام بالولاية فأقر من أقر، وجحد من جحد.

ثمَّ قال أبو جعفر علیه السلام فنحن أول ما خلق الله وأول خلق عبدالله وسبحه و نحن سبب خلق الخلق ، و سبب تسبيحهم وعبادتهم من الملائكة والأدميتين، فبنا عرف الله ، وبنا وحد الله ، وبنا عبد الله ، و بنا أكرم الله من أكرم من جميع خلقه، وبنا أثاب من أتاب وبنا عاقب من عاقب .

ثمَّ ولا قوله تعالى «وإنا لنحن الصَّافون وإنا لنحن المسبحون» وقوله تعالى « قل إن كان للرحمن ولد فأنا أول العابدين».

فرسول الله صلی الله علیه وآله أول من عبد الله تعالى وأول من أنكر أن يكون له ولد أو شريك،

ثمَّ نحن بعد رسول الله صلی الله علیه وآله .

ثمَّ أودعنا بذلك النور صلب آدم علیه السلام فمازال ذلك النور ينتقل من الأصلاب والأرحام الى صلب ولا استقر في صلب الأتبين عن الذي انتقل منه انتقاله وشرف الذي استقر فيه، حتى صار في صلب عبد المطلب، فوقع بام عبدالله فاطمة، فافترق النور جزئين: جزء في عبدالله ، وجزء في أبيطالب، فذلك قوله تعالى «وتقلبك في الساجدين»يعني في أصلاب النبيين وأرحام نسائهم ، فعلى هذا أجرانا الله تعالى في الأصلاب والأرحام وولدنا الأباء والأمهات من لدن آدم علیه السلام».

از این حدیث مبارك در ضمن احادیثی که در مراتب توحید و ازلیت حضرت احدیت رقم گردید لختی باین تقریب مسطور گردید.

بالجمله میفرماید ای جابر خدای بود گاهی که از هیچ چیز اثر و از معلوم و مجهولی خبر نبود، و چون مشیتش بر آفریدگان و آفریدن ایشان تعلق پذیرفت از نخست نور محمد صلی الله علیه وآله را بیافرید و ما اهل بیت را با او بیافرید ، و مادر عوالم نورانی به تسبیح

ص: 269

و تحمید و تقدیس و عبادت ایز دسبحاني مشغول بودیم .

و چون مکان و عرش و آسمان و بهشت و دوزخ را بیافریدو کلمه توحید و شهادت برسالت محمد و ولايت علي صلوات الله عليهما بر آنها برنگاشت .

و فرشتگان را بیافرید و در آسمان مسکن داد و بأخذ عهد وميثق بربوبيت خود و نبوت محمد و ولايت علی علیه السلام پرداخت ملائکه آسمان پریشانحال شدند ، پس خدای سبحانه بر ملائکه خشمناکشد و ایشان را از خود مهجور داشت فرشتگان سخت بترسیدند و هفت سال در پیرامون عرش پناهنده شدند، و از سخط یزدان بیزدان پناه بردند و بآنچه خدای از آنها خواسته بود اقرار کردند، و خواستار رضا آمدند ، خدای از ایشان خوشنود و راضی گشت و از برکت و میمنت آن اقرار در آسمان منزل داد ،و بعبادت خود اختصاص و افتخار بخشید.

آنگاه خدایتعالی با نوار ما امر فرمود تا او را تسبیح نمایند پس انوار ما تسبيح کردند فرشتگان نیز بسبب تسبیح انوار ما خدای را تسبیح نهادند وگرنه نمیدانستند خدای راچگونه تسبیح کنند و تقدیس نمایند .

آنگاه خدایتعالي هوا را بیافرید و کلمه توحید و شهادت برسالت پیغمبر وامارت على مر مؤمنان را و وصایت و نصرت و تأیید پیغمبر را بعلی مکتوب فرمود .

آنگاه جن و انس را بیافرید و در هوا مسکن داد و هم آن عهد و پیمان را از ایشان بخواست جماعتی ! و برخی انکار کردند و اول کسیکه منکر شد شیطان لعنه الله تعالی بود و او براه شقاوت و لعنت در افتاد آنگاه خدایتعالی انوار ما را به تسبیح فرمان دادایشان نیز بتسبيح ما تسبیح راندند وگرنه نمیدانستند چگونه خدای را تسبیح گذارند.

آن گاه خدای زمین را بیافرید و بر اطرافش همان کلمات رامر قوم داشت ایجابر از برکت همین کلمات است که آسمان بیستون بر پای و زمین بر جای است .

آنگاه خدای آدم علیه السلام را از ادیم زمین بیافرید و پیکرش را مستوی گردانید

ص: 270

و جان در قالبش جای داد، آنگاه ذرِّ یه آدم را از صلب او در آورد و همان عهد و میثاق ازایشان باز گرفت بعضي مقرّ و برخی منکر شدند اول کس ما بودیم که اقرار کردیم .

پس از آن خدای رحمان با محمد صلی الله علیه وآله فرمود سوگند ببزرگی و بزرگواری وشأن و جلال خودم اگر تو و علی و عترت شما دو تن که هادی و مهدی هستند نبودید نه بهشت و نه دوزخ و نه مکان و نه زمین و نه آسمان و نه فرشتگان و نه هیچ مخلوقی که مرا عبادت نماید بیافریدم .

ای محمَّد توئی دوست من و محبوب من و برگزیده من و بهترین آفریدگان من و محبوب ترین مخلوق من نزد من و اول کسیکه او را در مرتبه وجود در آوردم و بعد از تو صدیق اکبر امير المؤمنين علي وصى تست که باو ترا تأیید نمودم و نصرت فرمودم و او را عروة الوثقی و نور اولیای خویش و فروزان مشعل راه هدایت گردانیدم .

و پس از وی این ائمه هداة مهتدون هستند که بسبب شما با فریدن آفریدگان هدایت گرفتم و شمائید برگزیدگان خلق من در میان من و میان مخلوق من و هر کس بواسطه شما و وسیله شما مرا بخواند بدو توجه فرمایم همه چیز تباه می شود مگر وجه من و شمائید وجه من که هرگز دستخوش تباهی و زوال نشوید و هر کس دوست شما باشد هلاك نگردد، و هركس جز بوسيله شما و تمسك بعروة الوثقي ولايت شما را بخواند و بمن روی کند ، سر گشته و گمراه بماند، شمائید بهترین آفریدگان من و گنج وران علم من و بزرك و آقای سکّان آسمانها و زمین

بالجمله میفرماید پس از آن خداوند رحمان پر تو جلال و عظمت بسوی زمین افکند و انوار ما اهلبیت و فرشتگان بزمین در آمدیم و مارانور هاي درخشان باز داشت و در پیشگاه کبریایش صف بر کشیدیم و در زمین چنانکه در آسمان به تسبیح مشغول شدیم و بتقدیس و عبادت او در زمین اشتغال داشتیم چنانکه در آسمان مشغول بودیم .

ص: 271

و چون مشیت قادر لم يزل وخالق لايزال بر اخراج ذریه آدم علیه السلام برای اخذ عهد و میثاق علاقه یافت این نور را در آدم مقرر داشت آنگاه ذریه آدم را از صلب آدم در آورد و ایشان اطاعت و اجابت کردند پس ما بتسبیح خدای پرداختیم و ایشان نیز بتسبيح ما تسبيح نمودند وگرنه ندانستند خدای را چگونه بباید تسبیح گذاشت و چون ایشان را باخذ میثاق بخواست از نخست ما اقرار کردیم و در هنگام الست بربِّکم پروردگاری او و نبوت محمَّد و ولايت علي قائل شدیم و از آن گروه پارۀ اقرار و بعضی انکار ورزیدند.

آنگاه حضرت امام محمد باقر علیه السلام فرمود پس مائیم اول آفریدگان یزدان واول مخلوقی که بعبادت و تسبیح خدای پرداخت و مائیم سبب خلقت خلق و سبب تسبيح و عبادت ایشان از فرشتگان و آدمیزاد پس بسبب ایجاد ما خدا را شناختند و خدایرا یگانه دانستند و بسبب ما خدای را پرستش نمودند و بسبب ما خدایتعالی هر کس را که میخواست از تمامت خلقش تکریم فرمود و بسبب ما مثاب فرمود و بسبب ما عقاب نمود .

آنگاه این کلام خدای سبحانه را قرائت کرد : بدرستیکه مائیم صف برکشیدگان بر عبادت و اطاعت و تسبیح و تقدیس یزدان و مائیم تسبیج گذاران، و قول خدای تعالی: بگو ای محمد اگر خدایتعالی را فرزندی بودی من نخست کسی بودم که عبادت میکردم، یعنی اگر بزعم شما که میگوئید خدای را فرزندی میباشد و این سخن صحیح بود من اول عابد بودم او را چنان که خدای را اول عبادت کننده منم .

پس رسو لخدای صلی الله علیه وآله اول کسی است که خدای را پرستش نمود و اول کسی است که فرزند و انباز را برای خدا انکار فرمود بعد از رسول خدای ما دارای این صفت و رتبت باشیم .

بالجمله میفرماید آنگاه خدایتعالی نورما را در صلب آدم علیه السلام بودیعت نهاد و این نور مبارك از صلبی بصلبی و از رحمی بر حمی انتقال یافت و در صلب هر کس مستقر میگشت در وی آشکار بود و حالت انتقال آن پدیدار میگشت و آن شرافت و شرف نمودار بود تا گاهیکه این نور مبارك در صلب مبارك عبد المطلب باز رسيد و او با فاطمه مادر عبدالله وقاع فرمود اینوقت آن نور دو قسمت شد يك قسم در صلب عبدالله

ص: 272

و يك قسم در صلب ابيطالب علیهما السلام در آمد و اینست معنی قول خدایتعالی که میفرماید:

و میگردانیم تو را در سجده نمایندگان ، یعنی در اصلاب پیغمبران و ارحام مطهره زنهای ایشان و خدا يتعالى بر این نسق نور ما را از اصلاب شامخه و ارحام مطهره از حضرت آدم علیه السلام در پشت آباء و رحم امهات همی انتقال داد صلوات الله عليهم و سلامه اجمعین.

راقم حروف گوید : در اول ما خلق الله ، و خلقت أئمه هدى صلوات الله عليهم اجمعین اخبار كثيره وارد شده و در بیان مدت نیز اخبار مختلفه است، چنانکه در پاره احادیث هزار بار هزار دهر و در بعضی احادیث چهار صد و بیست و چهار هزار سال و بر این نسق بیشتر یا کمتر یا بلسان دیگر مذکور است .

و این تحدید مدت نیز نسبت بعالم میباشد که در تحت زمان و مکان است وگرنه در عوالم دیگر که بیرون از زمان و مکانست چگونه تحدید و تبیین مدت ممکن است ، همین قدر میدانیم خالق باین عظمت و قدرت هیچ وقت عاطل و باطل نبوده ، و همیشه مخلوقی داشته و البته در هر چیزی برگزیده ای است و هر برگزیده لا بد تقدم دارد، و از این انواز طیبه طاهره برتر و گرامی تری در مخلوق خدای نشناخته ایم، و در عبادت خدای و معرفت خدای و آنچه خدای در خلقت مخلوق اراده فرموده هیچکس و هیچ آفریده ای چون ایشان ندانسته ایم .

پس بناچار ایشان بر تمامت آفریدگان تقدم دارند ، و تقدم ایشان در خلقت و ظهور و عالم شهود چیست و چگونه و چه مدت است، از ادراك مخلوق بیرون است هر چه گویند از آن خارج است و هر چه گمان برند تابع گمان خویش شده باشند ، جز خداوند خالق عالم هیچکس دانا و واقف نیست .

و همان اختلاف روایات که در تعیین مدت یا بعضی فقرات دیگر میرسد بر همین مطلب دلیل است ، چه نظر بمراتب خلق و ظهورات ایشان در عوالم مختلفه نظر دارد، زیرا که خلق بمعنی تقدیر و اندازه نهادنست ، و گاهي با روح و اجساد نسبت میشود و اینها را مراتب شتِّی است .

ص: 273

بعلاوه اینکه گاهی اطلاق عدد مینمایند و اراده کثرت میرود نه بخصوص عدد و گاهی در بیان این مراتب عقول مخاطبین و افهام ایشانرارعایت میفرماید، و گاهی این اختلاف پارۀ از عدم ضبط روات جاری میگردد، و در این اخبار مذکوره آنچه از کتاب ریاض الجنان فضل بن محمود فارسی ، و از کتاب برسی در بحارالا نوار منقول است باعتبار سایر اخبار نیست اگر چه اکثرش با سایر اخبار موافق است و خدایتعالی بأسرار ائمه اطهار علیهم السلام داناتر است.

و اگر خواهند بكتاب بحار الأنوار رجوع فرمایند تا بدانند و راوی و راقم هر خبر را معلوم گردانند ، و از این پیش در کتاب أحوال امام زین العابدين علیه السلام پاره اخبار که بر این مسائل دلالت داشت سبقت نگارش یافت، از این پس انشاء الله تعالی برخی دیگر در مقام و موضع خود مسطور خواهد شد.

ذکر اخبار یکه از حضرت

امام محمد باقر سلام الله علیه در موالید و حالات و علامات ولادت ائمه عليهم السلام مسطور است

در کتاب اصول کافی سند بزراره میرسد که حضرت ابى جعفر سلام الله عليه فرمود :

«للامام عشر علامات: يولد مطهراً مختوناً، فاذا وقع على الأرض وقع على راحتيه رافعاً صوته بالشهادتين ؛ ولا يجنب ، و تنام عينه ولا ينام قلبه ، ولا يتثائب ، ولا يتمطى ویری من خلفه كما يرى من أمامه ، و نجوة كرائحة المسك ، و الأرض موكلة لسترة و إذا لبس درع رسول الله صلی الله علیه وآله كانت عليه وفقاً و إذا لبسها غيره من الناس طويلهم و قصير هم زادت عليه شبراً، وهو محدث إلى أن تنقضي أيامه علیه السلام.»

یعنی امام را ده علامت است: مطهر و بی آلایش پلیدی و ختنه شده متولد گردد و چون خواهد برزمین پیوست برد و كف دست مبارك فرود آید و بشهادتین صدا بر کشد

ص: 274

و هرگز از جنابت کثافت نه بیند ، چشم ظاهرش در خواب و دیده حق بینش همیشه بیدار باشد ، و هرگز خامیازه ودهن دره نیاورد ، و بغل نکشد، و از پس سر بنگرد چنانکه از پیش روی می بیند و از مدفوعش بوى مشك برخيزد و زمین موکل است که پنهان گرداند ، و چون زره رسولخدای صلی الله علیه وآله را برتن بیاراید بر اندام مبارکش موافق باشد لکن اگر دیگر کسان خواه بلند بالا یا کوتاه قامت بپوشند بهر حال يك وژه برایشان فزوني جويد ، و امام محدث است یعنی فرشتگان خدای با او عرض اخبار و اسرار نمایند تازمان سعادت فرجامش با نجام رسد.

و نیز در آنکتاب از حنان از پدرش مسطور است که گفت حضرت امام محمد باقرسلام الله عليه فرمود رسول خدای صلی الله علیه وآله فرموده است :

« لا تصلح الامامة إلا لرجل فيه ثلاث خصال: ورع يحجزه عن معاصي الله ، وحلم يملك به غضبه، وحسن الولاية على من يلي حتى يكون لهم كالوالد الرحيم ».

یعنی صلاحیت نجوید امامت مگر برای مردیکه در وی به خصلت باشد :

یکی اینکه ورعی او را باشد که از عصیان یزدانش نگاهبان گردد ، دیگر حلم و بردباری دروی باشد که به نیروی آن از اقتحام سپاه غضب آسوده ماند و دیگر اینکه مهر و عطوفتی بر زیردستان خویش داشته باشد که مرایشانرا چون پدری مهربان گردد.

و دیگر در آنکتاب از محمد بن اسماعيل بن بزيع مرویست که گفت از حضرت ابی جعفر از مسئله ای از امر امام سئوال میکردم ، پس عرض کردم آیا میتواند امام از هفت سال کمتر روزگار نهاده و امام باشد؟ فرمود «نعم وأقل من خمس سنين»آرى از پنج سال هم کمتر روزگار برده باشد.

راقم حروف گوید این کلام اشارت بحضرت حجت عجل الله فرجه است چه اکثر روایات دلالت بر آن دارد که آنحضرت یکماه با یکسال از پنجسال کمتر دارد که برتبت امامت نایل میشود .

و نیز در آنکتاب از معاوية بن وهب مرویست که گفت در حضرت ابی جعفر علیه السلام عرضکردم علامات اما میکه بعد از امام با مامت نایل میشود چیست؟ «فقال: طهارة الولادة

ص: 275

وحسن المنشاء و لا يلهو ولا يلعب» .

فرمود در هر حال ولادت از آلایش هر دنسی مطهر باشد و نشوو نمو و بالیدن او مستحسن باشد و در هیچ زمان و هیچ حال بلهو و لعب روزگار نسپارد.

و دیگر در جلد هفتم بحار الأنوار از محمد بن مروان مرویست که ابو جعفر سلام الله عليه فرمود :

«إذا دخل أحدكم على الأمام فلينظر ما يتكلم به ، فان الامام يسمع الكلام في بطن أمه ، فذا هي وضعته سطع لها نور ساطع إلى السماء وسقط وفي عضده الأيمن مكتوب «وتمت كلمة ربك صدقاً وعدلا لا مبدل لكلماته وهو السميع العليم »فاذا هو تكلم رفع الله له عموداً يشرف به على أهل الأرض يعلم به أعمالهم».

یعنی چون یکی از شما بر امامی اندر آید بر تکلم خود نگران شود و سخنان خود را بسنجد ، چه امام هر سخنی را در شکم مادرش میشنود و چون مادرش او را فرو گذارد نوری رخشان که بجانب آسمان لمعان گیرد او را ساطع شود، و امام از بطن او بزمین اندر آید و در بازوی راستش این آیت مبارك مكتوب باشد: تمام و کمال یافت کلمه پروردگار تو بصدق و عدل و کلمات یزدان را تغییر و تبدیلی نباشد و هیچکس دیگر گونش نتواند ، و اوست شنوای دانا ، و چون امام تکلّم فرمایدخدای از بهرش عمودی از نور برکشد تا بسبب آن روشنائی وفروز بر تمامت اهل زمین مشرف و مطلع گردد و بر اعمال وافعال و حالات ایشان واقف شود .

و نیز در آنکتاب از محمَّد بن مروان بهمین تقریب حدیث رفته جز اینکه میفرماید چون امام از شکم مادر بزمین رسد خدای فرشته را بفرستد تا بر بازوی مبارکش آیه شریفۀ مذکوره را مسطور دارد .

و نیز در آنکتاب از آنحضرت علیه السلام مرویست که فرشته خداي اين آيت مذکوره در جبین مبارکش مگتوب نماید، و چون قائم بامر امامت گرددخدای تعالی در هر بلدی عمودی از نور از بهرش برکشد تا بسبب فروغ آن بر اعمال آفریدگان نگران گردد .

معلوم باد که در اختلاف این اخبار تنافی نیست زیرا که کتابت در جمیع

ص: 276

مواضع و اوقات مذکوره یا از روی حقیقت باشد یا مجازاً کنایت باشد از گردانیدن وجود مبارك امام را مستعد و سزاوار امامت و خلافت و محل افاضت علوم ربانیه و محل استنباط آثار علم و حکمت از جميع جهات وحركات وسكنات او .

و همچنین است عمود نور چه محتمل است که مراد بآن نور حقیقی باشد باین معني که خدایتعالی نوری از بهر او بیافریند که اعمال عباد در آن ظاهر شود یا کنایت از روح القدس باشد چنانکه از پاره اخبار مستفاد میشود، یا مراد بعمود نور فرشته باشد که عرض اخبار در حضرت امام علیه السلام مینماید، یا مقصود این باشد که خداوند وجود مباركش را محل إلهامات ربَّانيه و افاضات سبحانیه میفرماید، در هر صورت در این کلمات تاویلات و تفسیرانی است که خدا و اولیای او دا ناهستند.

ذکر اخبار و کلمات حضرت

امام محمد باقر علیه السلام در ارواحی که در وجود مسعود ائمه میباشد و تأیید ایشان بروح القدس

در اصول کافی و هفتم بحار الأنوار از جابر از حضرت ابی جعفر علیه السلام مرویست که گفت از آنحضرت از علم عالم یعنی امام مطلقا پرسیدم .

«فقال يا جابر إن في الأنبياء والأوصياء خمسة أرواح: روح القدس، وروح الايمان وروح الحياة ، وروح القوة ، وروح الشهوة فبروح القدس ياجابر عرفوا ما تحت العرش إلى ما تحت الثرى ، ثمَّ قال ياجابر إنَّ هذه الأربعة أرواح يصيبها الحدثان إلا روح القدس فانَّه لاتلهو ولا تلعب و بروایتی فرمود «فروح القدس من الله ».

فرمود ای جا بر همانا خدای تعالی در پیغمبران و اوصیای ایشان پنج روح مقرر داشته که از هر يك فعلی ظاهر گردد: یکی روح القدس ، و دیگر روح ایمان، سیم روح زندگانی ، چهارم روح قوت پنجم روح شهوت است و بمدد روح القدس از ما تحت العرش تا تحت الثری را آگاه میباشند، آنگاه فرمود ایجا بر این چهار روح را آسیب

ص: 277

حدثان بازرسد، لكن روح القدس از دست فرسود هر آفت و بليتي آسوده ، وایمن است و هرگز بلهو و لعب نرود .

معلوم باد که مقصود از روح الحياة در اینجا روح المدارج میباشد و مقصود در حدثان در این حدیث مبارک آن چیزیست که باز میدارد روح را از اعمال آن، مثل رفع شهوات در هنگام پیری و ضعف قوی بسبب پیری و هم بعلت امراض، ومفارقت روح الايمان بسبب ارتكاب معاصى كبيره ، و اما آنکس را که روح القدس عنایت فرموده اند هرگز چیزی که بازدارد او را از علم و معرفت فرانمیرسد ، و بغفلت و سهو نرود ، و مرتکب امریکه او را سودمند نباشد نشود.

وروح القوه روحی است که بدستیاری آن بر اعمال مقاومت جویند خواه مسلم خواه کافر، منتهای امر این است که مؤمن در طاعت خدای بکار می بندد ، و همچنین روح الشهوة آن روحی است که بسبب میل کردن بمشتهیات میشود ، و کافران آن قوه را در مشتهيات جسمانیه بکار برند و مؤمنان در لذات روحانیه ، و در كفار روح القدس وروح الایمان نیست و همان سه روح است که در حیوانی موجود است، و از این است که خدایتعالی در صفت آنان میفرماید « إن هم إلا كالأنعام بل هم أضل سبيلا ».

بالجمله در زبان احادیث و اخبار ائمه هدى سلام الله عليهم اسامی مختلفه برای روح مذکور است مثل روح مدرج وروح البدن وروح الانيان و جز آن.

مكشوف باد که روح اطلاق میشود بر نفس ناطقه و بر روح حیوانیه که در بدن ساریست ، و نیز اطلاق میشود بر خلقی بس عظیم و بزرك يا از جنس ملائکه یا عظیمتر چنانکه در اخبار معصوم علیه السلام رسیده است که از ماکسی است که صورتی بزرگتر از جبرائیل و میکائیل او را می آید .

و این ارواح مذکوره ممکن است که ارواح مختلفه متباینه باشد که بعضی از آنها را در بدن مسکن باشد و بعضی از بدن خارج باشد، یا اینکه مراد بجمله آنها نفس ناطقه باشد باعتبار اعمال و احوال و درجات و مراتب آنها یا اطلاق بشود بر این درجات و احوال

ص: 278

چنانکه اطلاق میشود بر آنها نفس اماره ولو امه و ملهمه ومطمئنه بحسب درجات ومراتب در طاعت وعقل هيولاني و ملكه وفعل مستفاد بحسب مراتب آن در علم و معرفت.

و محتمل است که روح قوت و شهوت و مدرج همه روح حيواني باشد و روح الايمان وروح القدس نفس ناطقه باشد بحسب کمالات آن، یا اینکه آن چهار روح سوای روح القدس مراتب نفس باشد و روح قدس خلق اعظم باشد و محتمل است که ارتباط روح القدس نفس ناطقه باشد و روح قدس خلق اعظم باشد، و محتمل است که ارتباط روح القدس بر نفس در این حالت بوده باشد و روح القدس اطلاق شود بر این نفس و بر اینحالت و بر جوهر قدسی که حاصل گردد برای او از تباطي با نفس در اینحالت چنانکه حکمارا در ارتباط نفس بعقل فعال بزعم ایشان همین سخن است .واغلب آيات واخبار را برحسب تقاضای عقول نارسا و افکار ناروای خویش بهمین تأویل مینمایند.

و دیگر در جلد هفتم بحار الأنوار از زراره از حضرت ابي جعفر علیه السلام در قول خداى « و كذلك أوحينا إليك روحاً من أمرنا ما كنت تدرى ما الكتاب ولا الايمان و لكن جعلناه نوراً نهدى به من نشاء من عبادنا» فرمود «منذ أنزل الله ذلك الروح على نبيه صلی الله علیه وآله ما صعد إلى السماء وإنَّه لفينا»

یعنی همچنانکه وحی کردیم با پیغمبران پیش از تو وحی کردیم بسوی تو قرآن را بفرمان ما و در تفسیر قرآن را از روح تفسیر کرده اند زیرا که دلها بدوزنده گردد چنانکه بدنها بروح زندگی یابد ، و پیش از نزول قرآن ندانستی چه چیز است قرآن و دعوت با ایمان یا بشرایع ایمان و بعلم آن عالم نبودی و لکن گردانیدیم ما کتاب یا ایمان را روشنائی که راه نمائیم بآن هر کس را که خواهیم از بندگان ما ، یعنی چون آنرا قبول کنند بطریق دین راه یابند،امام محمد باقر علیه السلام فرمود از آن هنگام که خدای این روح را بر پیغمبر خود صلی الله علیه وآله نازل ساخت بآسمان صعود ننمود ، و ما ملاقات کنیم آنرا

و هم در آن کتاب از سلام بن مستنیر مسطور است که گفت شنیدم از حضرت

ص: 279

ابی جعفر علیه السلام که در جواب سائلی که از این روحی که در آیه شریفه مذکوره است پرسید، فرمود که این روح از آسمان بر محمد صلی الله علیه وآله هبوط یافت و از آن پس بآسمان بر نشد.

و دیگر در آن کتاب از ابو بصیر مرویست که گفت از حضرت ابی جعفر علیه السلام از قول خدا تعالى « ينزل الملائكة بالروح من أمره على من يشاء من عباده»سؤال كردم یعنی مقصود از روح چیست .

«فقال جبرئيل الذي نزل على الأنبياء والروح تكون معهم ومع الأوصياء لا تفارقهم و تسددهم من عند الله وأنه لا إله إلا الله محمد رسول الله ، و بهما عبدالله و استعبد الله على هذا الجن و الانس والملائكة ، و لم يعبد الله ملك ولا نبي و لا إنسان و لاجان إلا بشهادة أن لا إله إلا الله و أن عمداً رسول الله ، وما خلق الله خلفاً إلا للعبادة».

فرمود جبرئیل است که بر انبیاء علیهم السلام نزول مینماید و روح يعني جبرئيل با ایشان و اوصیای ایشان است و هرگز از ایشان جدائی نگیرد و از جانب خدای ايشانرا بلا إله إلا الله محمد رسول الله مسدّد بدارد، و باین دو کلمه عبادت خواهد و هیچ ملکی و پیغمبری و انساني وجنى جز بشهادت دادن بلا إله إلا الله محمد رسول الله خدای را عبادت نکند، یعنی جز با ینصورت بهر صورت دیگر خدای را عبادت کند پذیرفته نیست و خداوند خلق نفرموده است هیچ خلقی را مگر برای عبادت ، چه اصل عبادت راجع بتوحید است چه تا بر توحید عارف و بر وحدانیت حضرت احدیت اقرار نکنند آن عبادت را رتبتی نباشد، و تا برسالت خاتم انبیاء و انبیا قائل نیایند از طرق معرفت و عبادت آگاه نباشند ، و آن عبادت که بیرون از معرفت باشد مقامی و منزلتی ندارد.

ص: 280

ذکر اخباری که از حضرت ابی جعفر علیه السلام در وجوب معرفت و شناسائی ائمه علیهم السلام و عدم فایده عبادت بدون معرفت رسیده است

در اصول کافی از ابو بصیر مرویست که حضرت ابی جعفر علیه السلام با من فرمود «هل عرفت إما مك»آيا امام خویش را می شناسی؟ گفتم آری سوگند با خدای پیش از آنکه از کوفه بیرون آيم «فقال حسبك إذا »فرمود در این حال برای تو کافی است .

و نیز در آن کتاب از برید مسطور است که از ابو جعفر علیه السلام شنیدم در این قول خدای تبارک و تعالى «أو من كان ميتاً فأحييناه وجعلنا له نوراً يمشى به في الناس» .

فرمود «ميت لا يعرف شيئاً ونوراً يمشى به في الناس إماماً يأتم به كمن مثله في الظلمات ليس بخارج منها ».

یعنی آیا آنکس که بود مرده بكفر یا جهل یا ضلالت و ما زنده کردیم او را بدولت اسلام یا علم یا هدایت و دادیم او را نوری که فرق کند و تمیز نهد حق را از باطل میرود با آن نور در میان مردمان برادر است ، پس چنین کس باشد ، یعنی نمیباشد مانند کسی که در تاریکیها ماند و از آن بیرون نیاید .

بالجمله امام علیه السلام میفرمود مرده آن مرده ایست که هیچ چیز را نداند و نشناسد و آن نور که بفروز آن در میان کسان راه سپارند امامی است که بحضرتش گرایند و از افاضاتش بهره مند گردند ، و آنکس که از ظلمات غوایت بیرون نشود کسی است که امام خویش را نشناسد.

و نیز در آن کتاب از زراره از حضرت ابی جعفر علیه السلام مروی است که فرمود «ذروة الأمر و سنامه ومفتاحه وباب الأشياء و رضا الرحمن تبارك و تعالى الطاعة للامام بعد معرفته »

ص: 281

یعنی برتر درجۀ معالی امور و کلید سعادت و مفتاح هر کار و باب هر چیز و خوشنودی خداوند تعالی همه در اطاعت امام است بعد از معرفت یافتن بامام

آنگاه فرمود خدایتعالی میفرماید «من يطع الرسول فقد أطاع الله و من تولى فما أرسلناك عليهم حفيظاً».

هر که فرمان بردرسول را فرمان برده باشد خدای را چه رسول بطاعت خدای میخواند و فرمان برداری او فرمان برداری خدای میباشد و هر که اعراض کند از فرمان تو پس نفرستادیم تورا برایشان نگاهبانی که ایشان را از ارتکاب معاصي محافظت کنی و بعضی از علما این حکم را بآية السيف منسوخ دانند .

و دیگر در آن کتاب از حضرت ابی جعفر علیه السلام در قول خدای عزوجل «وآتيناهم ملكاً عظيماً »يعنى آوردیم ایشانراملكي بزرك ، مرویست که میفرمود ملك عظيم بمعني طاعت مفروضه است .

و هم در آن کتاب از اسماعیل بن جابر مذکور است که گفت در حضرت ابی جعفر علیه السلام عرض کردم آن دین که خدای عزوجل را با آن عبادت و اطاعت میکنم حضور مباركت بعرض میرسانم ، فرمود بیار .

عرض کردم گواهی میدهم که نیست خدائی جز خدای یکتا ، و محمد است بنده ورسول او، و اقرار نمودن بآنچه رسول خدای صلی الله علیه وآله از جانب پروردگار آورده است ، و گواهی میدهم باینکه علی علیه السلام امام مفترض الطاعة ، و بعد از او حسن علیه السلام امام مفترض الطاعة ، و بعد از او حسين علیه السلام امام مفترض الطاعة ، و بعد از ایشان علی ابن الحسين سلام الله عليهما امام ، و بعد از او امر امامت باین حضرت عالی منقبت رسیده است.

«فقال هذا دین الله و دین ملائکته»دین خدای و دین فرشتگان خدای همین است.

ونیز در آن کتاب از ابو حمزه مرویست که حضرت ابی جعفر علیه السلام با من فرمود :«إنما يعبد الله من يعرف الله فأما من لا يعرف الله فانما يعبده هكذا ضلالا»

ص: 282

همانا کسی که عبادت کرده است خدای را که نشناسد خدای را همانا عبادت او از روی گمراهی و ضلالت باشد.

عرض کردم فدای تو گردم معرفت خدای چیست ؟

«قال تصديق الله عز وجل و تصديق رسول الله صلی الله علیه وآله ،و موالاة على والا يتمام به و بأئمة الهدى علیهم السلام و البرائة إلى الله عز وجل من عدو هم ، هكذا يعرف الله عزَّوجل ».

فرمود تصدیق بخدای و رسول خدای و ولایت و امامت علي و ائمه هدى صلوات الله عليهم و برائت بحضرت خدای عزوجل از دشمنان ایشان معرفت و شناسائی خدای تعالی است .

و نیز در آن کتاب سند برواة كثيره میرسد که حضرت امام محمد باقر با حضرت امام جعفر صادق علیهما السلام فرمودند :

«لا يكون العبد مؤمناً حتى يعرف الله ورسوله والأئمة علیهم السلام كلهم و إمام زمانه و يرد إليه ويسلم له ثم قال كيف يعرف الأخر وهو يجهل الأول ».

هیچ بنده بحلیه ایمان آراسته نباشد مگر وقتی که خدای و رسول خدای وأئمه علیهم السلام را بجمله و امام وقت و زمان خود را بشناسد و در حضرتش تسلیم صرف باشد ، و هر چه نداند از ایشان جوید، آنگاه فرمود چگونه آخر را خواهد شناخت و حال آنکه بر اول جاهل باشد ،یعنی شناختن همه و اقرار بهمه شرط ایمان است .

و نیز در آن کتاب از زراره مسطور است که در خدمت حضرت ابی جعفر علیه السلام عرض کردم مرا خبر فرمای از اینکه معرفت داشتن برشماها أئمه بر جميع مردمان واجب است؟

«فقال إن الله عز وجل بعث محمَّداً صلی الله علیه وآله إلى الناس أجمعين رسولاً وحجة الله على جميع خلقه في أرضه، فمن آمن بالله وبمحمد رسول الله واتبعه وصدقه فان معرفة الامام منَّا واجبة عليه ، و من لم يؤمن بالله وبرسوله و لم يتبعه ولم يصدقه و يعرف

ص: 283

حقهما فكيف يجب عليه معرفة الامام ، وهو لا يؤمن بالله ورسوله و يعرف حقهما ؟! قال قلت فما تقول فيمن يؤمن بالله ورسوله ويصدق رسوله في جميع ما أنزل الله أيجب على اولئك حق معرفتك؟ قال نعم أليس هؤلاء يعرفون فلاناً و فلاناً قلت بلى قال أترى إن الله هو الذي أوقع في قلوبهم معرفة هؤلاء والله ما أوقع ذلك في قلوبهم إلا الشيطان لا والله ما ألهم المؤمنين حقنا إلا الله عزِّوجل».

فرمود خدای عزوجل محمد صلی الله علیه وآله را بسوی تمامت جهانیان برسالت و برجمله اهل زمین بحجت بر انگیخت پس هر کس بخدای و محمد رسول خدای ایمان آوردو اورا متابعت و تصدیق نماید معرفت و شناختن ما که ائمه هدی هستیم بر چنین کسی واجب ،است و هرکس بخدای و رسول رهنمای ایمان نیاورد و بمتابعت و تصدیق او نگراید وحق خدای ورسول را شناخته ندارد بر چنین کسی که از این امور بی خبر و بیگانه است شناختن امام نیز چگونه واجب خواهد بود زراره میگوید عرض کردم چه میفرمائی در حق کسی که بخدای و رسول ایمان بیاورد در آنچه خدای بروی فرو فرستاده تصدیق و متابعت نماید آیا حق معرفت و شناسائی تو بر چنین مردم واجب است؟ فرمود آری آیا نبودند این جماعت که فلان وفلان را میشناختند عرضکردم آری فرمود آیا چنان میدانی که خدای تعالی معرفت اینها را در دل های ایشان داده سوگند باخدای جز شیطان دل ایشان را بمعرفت آنها آگاه نداشته سوگند با خدای جز خدای عزوجل مؤمنین را بحقوق ما ملهم نداشته .

و نیز در آن کتاب از جا بر مروی است که گفت از حضرت ابي جعفر علیه السلام شنيدم میفرمود:

«إنما يعرف الله عز وجل ويعبده من عرف الله و عرف إمامه منا أهل البيت ومن لا يعرف الله عزوجل ويعرف الامام منا أهل البيت فانَّما يعرف ويعبد غير الله هكذا والله ضلالا ».

یعنی میشناسد و پرستش می نماید یزدان تعالی را هر کس که بشناسد خدای را و بشناسد امام و پیشوای او را از ما اهل بیت نبوت و هر کس خدای عز وجل را نشناسد

ص: 284

و بشناسد امام را از ما اهل بیت همانا عارف و عابد خواهد بود جز خدای تعالی را سوگند با خدای عین ضلالت و نهایت گمراهی همین است، یعنی معرفت و عبادت خدای با معرفت و اطاعت آن امام که از جانب خداوند علام است توأمان است ، و انفكاك هيچيك از هيچيك نشاید.

و دیگر در آن کتاب از ابو حمزه مروی است « قال أبو جعفر علیه السلام: يا باحمزة يخرج أحدكم فراسخ فيطلب لنفسه دليلا وأنت بطرق السماء أجهل منك بطرق الأرض فاطلب لنفسك دليلاً»

فرمود اى ابو حمزة چون یکتن از شما خواهد بجانبی روی کند و فرسنگی چند بسپارد در طلب راهنمائی از بهر آن چند فرسخ راه برآید، و تو بر راههای آسمانی نادان تری تا براههای زمینی ، پس واجب است که برای خویش دلیلی طلب کنی .

و اینکه فرمود تو بطرق آسمان جاهلتری تا بطرق زمین و نفرمود بطرق زمین عالم تری تا بطرق آسمان ، کنایتی بس لطیف دارد که بر لطیفه یابان مستور نیست. و از این پیش در کلمات آنحضرت در مراتب و مسائل دینیه با مثال این اخبار و احادیث اشارت رفت .

در جلد هفتم بحار الأنوار از فضیل مروی است که از حضرت امام محمد باقر عليه السلام شنیدم فرمود :

«من مات و ليس له إمام فموته ميتة جاهلية ، ولا يعذر الناس حتى يعرفوا إمامهم ، و من مات و هو عارف لامامه لا يضر تقدم هذا الأمر أو تأخرِّه ، ومن ماتعارفاً لامامه كان كمن هو مع القائم بفسطاطه ».

هر کس بمیرد و او را امامی و پیشوائی بحق نباشد چنان است که در زمان جاهلیت و حال جهل مرده باشد و هیچ عذری از مردمان پذیرفته نشود مگر وقتی که امام خود را بشناسد و هر کس بمیرد و امام خود را بشناسد پس و پیش مرك بروی زیان نکند و هرکس با معرفت به امام بمیرد مثل آن کسی باشد که در فسطاط با حضرت قائم

ص: 285

صلوات الله علیه باشد .

و هم در آن کتاب از ابو عبيدة الحذاء مروی است که در خدمت ابي جعفر علیه السلام عرض کردم که سالم بن ابی حفصه میگفت با تو نرسیده است که هر کس بمیرد و اورا امامی و پیشوائی نباشد موت او چون موت جاهلیت است؟ من گفتم شنیده ام ، گفت إمام تو کیست گفتم آل محمد صلی الله علیه و آله پیشوایان من باشند، گفت سوگند با خدای از اینسخن تو ندانستم امام و پیشوائی را شناخته باشی.

«قال أبو جعفر علیه السلام ويح سالم وما يدري سالم ما منزلة الامام منزلة الامام يا زياد أفضل وأعظم مما يذهب إليه سالم والناس أجمعون »

امام علیه السلام فرمود: بخوشی و سلامت باد سالم چه میداند سالم که منزلت و رتبت امام ، چيست اي زياد همانا منزلت و مقام امام بر تر و بزرگتر است از آنچه سالم با تمامت مردمان عقیدت دارند .

و نیز در آن کتاب از ابوسعید همدانی از حضرت ابی جعفر علیه السلام در آیه شریفه «إلا من تاب وآمن وعمل صالحاً » مرویست که فرمود :

«والله لو أنه تاب و آمن وعمل صالحا ولم يهتد إلى ولايتنا ومود تنا ومعرفة فضلنا ، ما أغنى عنه ذلك شيئاً »

سوگند با خدای اگر کسی بتوبت رود و ایمان بیاورد و کردار نیکو کند و بولایت و دوستی ما راه نیابد و بمعرفت فضایل ما موفق نباشد ، هیچ چیز اور سودمند نگردد.

و دیگر در آن کتاب از محمد بن مسلم از ابو جعفر علیه السلام مرویست که گفت بآن حضرت عرض کردم آیا آن کس که منکر گرديد يك تن از امامان شما را حالش چیست ؟

«قال من جحد إماماً من الله وبرىء منه ومن دينه ، فهو كافر مرتد عن الاسلام لأن الأمام من الله ودينه دين الله ومن برىء من دين الله فدمه مباح في تلك الحال إلا أن يرجع أو يتوب إلى الله ممَّا قال ».

فرمود هر کس متکر گردد اما می را که از جانب خدای است و از او و از دین او

ص: 286

بیزاری جوید چنین کس کافر و مرتد است از اسلام زیرا که امام از جانب خدای منصوب و دین او دین خداوند است و هر کس از دین خدا بیرون رود خونش در این حال حلال است مگر اینکه از سخن خود باز شود و از آنچه گفته بخداي انابت و توبت جوید .

راقم حروف گوید: اخبار و احادیث در وجوب معرفت و اطاعت ائمه هدی صلوات الله عليهم بسیار است، و انشاء الله تعالى وحسن توفیقه در مقامات خود مذکور میشود ، و حکمتش این است که خدای تعالی مخلوق را برای معرفت و عبادت بیافرید و بقای خلق و نظام عالم برعایت احکام و شرایع و هدایت خلق بوجود امام عالم مربوط است چه دیگر کسان همه بی خبروکور و در بیدای جهل و عرصه ضلالت مزدور باشند ، از این روی خدای تعالی انبیاء و اولیای خود را که گنجور علوم ربانی هستند از نور خود بیافرید و مظاهر خود گردانید که با جنبه یلی الر بی مستعد ضبط ودایع سبحانی باشند ، و در جنبه يلى الخلقي منشأ إفاضت و نشر علوم یزدانی و مربی بنی نوع آدمی گردند، و حیات و بقا یابند و تسلسل و دوام پذیرند .

این است که میفرمایند: هر کس امام را شناخت خدای را بشناخت و هرکس امام را اطاعت نمود خدای و رسول را اطاعت کرد و هر کس پذیرای دین امام شد پذیرای دین خدا باشد .

وگرنه از شناختن مردمان امام را چه سودی و مفاخر تی برای امام است سودش همان است که ایشان را بکوچه هدایت و رشادت و معرفت دلالت کند و بسعادت ابدی و هدایت سرمدی برخوردار فرماید، وگرنه کدام پیغمبر یا امام فرمود مرا سجود برید یا خراج و مال و دولت بحضرت من پنهان دارید، یا مرا در کاری دستگیری نمائید، یا از علم و دانش و عقل و بینش خویش مرا اعانت کنید ، همه باو نیازمندیم و او از ما بی نیاز.

و اینکه فرموده اند امام زمانش را هر کس نداند چنین و چنان است دلیل بر این است که هیچوقت جهانیان از وجود امام بی نیاز نیستند، و همیشه به آن محتاج هستند ، و امامت تا قیامت باقی است، و این حجتی مبرهن بروجود حضرت صاحب

ص: 287

الأمر والزمان عجل الله فرجه است، و از این است که فرموده اند امام چون انجم آسمان است که چون یکی غروب کند دیگری طلوع نماید ، یعنی همان طور که آسمان بی فروغ اختر نشاید زمین بی وجود امام نظام نیابد .

ذکر وقایع سال یکصد و بگم هجری نبوی صلى الله عليه وآله و فرار کردن یزید بن مهلب از حبس عمر بن عبدالعزیز

اشاره

از این پیش به حبس یزید بن مهلب اشارت گردید ، چون مدتی در زندان روزگار بسپرد عمر بن عبدالعزیز رنجور و بستر ناتوانی را مزدور گشت ، وروز تا روز رنجش افزون و مرضش اشتداد گرفت، چون یزید این حال بدید با خود بیندیشید و در تدبیر فرار بکوشید چه از یزید بن عبد الملك سخت بيمناك بود .

و سبب آن بود که یزید بن مهلب اصهار و اقوام زوجه يزيد بن عبدالملك را بعذاب و نکال بیاورده بود که نسبت بآل عقیل میبردند؛ چه ام الحجاج دختر محمد بن یوسف برادر زاده حجاج بن یوسف در تحت نکاح یزید بن عبدالملك بود، و در آن زمان که سلیمان بن عبدالملك بر مسند خلافت جای کرد در طلب آل عقیل چنانکه به آن اشارت رفت برآمد و آن جماعت را بگرفت و به یزید بن مهلب تسلیم نمود تا ایشان را بانواع عذاب عقاب کند و آنچه دارند مأخوذ دارد و هم ابن مهلب را بسوی بلغا از اعمال دمشق بفرستاد تا خزاین و عیال حجاج را که در آنجا فراهم بود ضبط نماید.

یزید ایشان را با آنچه داشتند از آنجا انتقال داد و از جمله ایشان ام الحجاج زوجه يزيد بن عبدالملك بود و بعضی گویند خواهری از وی بود و یزید او را عذاب همی کرد چون یزید بن عبدالملك بشنيد بمنزل ابن مهلب شد و بشفاعت آن عورت زبان برگشود و گفت هر چه بروی مقرر داشته اید من کار سازی کنم، یزید بن مهلب از وی پذیرفتار نگشت .

لاجرم پسر عبدالملك آشفته خاطر گشت و گفت سوگند با خدای اگر روزی

ص: 288

مسند خلافت جای کنم اندام تو را پاره نمایم ابن مهلب گفت من نیز سوگند باخدای اگر چنین روزی بنگرم با صد هزار شمشیرزن بر تو بتازم ...

بالجمله يزيد بن عبدالملك يكصد هزار دينار یا بیشتر که بر آن زن مقرر رفته بداد و این کین و بغض در وی بماند و این هنگام که مرض عمر بن عبدالعزیز جانب طغیان گرفت پسر مهلب سخت بترسید که یزید بر تخت خلافت برآید و او را با خاک یکسان گرداند .

پس بغلامان خویش پیام نمود که مرا آهنگ فرار است اشتران و مرکبان فراهم کنید و در فلان مکان حاضر باشید تا بشما بیایم، و نیز بعامل حلب و پاسبان های خود مالی فراوان بذل کرد و گفت همانا امیرالمؤمنین از تعب مرض سنگین است و بزندگانی او امید نمیرود و اگر یزید سلطنت یا بد ، خون مرا بریزد.

ایشان او را از آن مکان بیرون کردند و او بمیعادگاه خود بگریخت و با اصحاب و یاران خویش بر چار پایان بر نشستند و به آهنك بصره روی نهاد و بعمر بن عبدالعزیز برنگاشت و در آن مکتوب نوشت سوگند با خدای اگر از زندگانی تو مأیوس نبودم از بند و زندان تو بروضه رضوان بیرون نمي شدم لكن بيم کردم که یزید بر چار بالش خلافت در آید و بسخت تر وجهی مرا بقتل برساند.

چون مکتوب یزید به عمر رسید هنوزش حشاشه از جان در کالبد ناتوان بود چون بر مضمونش واقف شد عرض کرد بار خدایا اگر یزید در آن اندیشه است که بندگان تو را زیانی رساند او را بچنك يزيد بن عبدالملك پاى مال نکال و بوارگردان و او را در هم شکن چنانکه مرا در هم شکست.

بالجمله یزید در طی آن راه بهذيل بن ذفر بن حارث رسید و از وی بيمناك بود و هذیل از هیچ در خبر نداشت مگر اینکه بناگاه یزید بمنزلش درآمد و شربتی از شیر بخواست و بیاشامیدهذیل از وی شرمسار شد و خیل و مرکب خویش و جز آن را بدو عرضه داد یزید بن مهلب هیچ چیزر از وی نپذیرفت.

و بعضی بیم ابن مهلب را از یزید بن عبدالملك چیز دیگر نوشته اند چنانکه

ص: 289

بخواست خدای مذکور گردد محمد بن جریر طبری در تاریخ خود گوید بعضی از مورخین نوشته اند که فرار يزيد بعد از فوت عمر بود والله أعلم .

ذكروفات عمر بن عبد العزيز بن مروان

در سال یکصدویکم هجری نبوی صلى الله عليه و آله

صاحب اخبار الدول وحيوة الحيوان وپارۀ مورخین دیگر در سبب موت عمر نوشته اند :

چون عمر بن عبدالعزيز در کار عدل و نصفت سخت بکوشید ، و براقر با وخویش و بنى مروان تنك گرفت و گفت هر چه در دست ایشان است بظلم و ستم مأخوذ داشته اند و از آنان بگرفت و بصاحبش باز داد و نام نهاد ، و آن جماعت از وی مأیوس و ناامید و آشفته خاطر و پریشان حال شدند .

و نیز از آن احتجاج که رسول شوذب خارجی در باب یزید بن عبد الملك و خلافت او با وی بپای برد و عمر اندیشه ناك و گریان شد و همی گفت من در کار یزید از خدای بیمناکم و در قیامت مسئول میشوم و ندانم جواب چگویم .

بنی مروان بیندیشیدند و خوف نمودند که مبادا عمر خلافت را با دیگری گذارد و از بنی مروان بیرون رود، و از این حالت در فزع و خروش برآمدند .

و چنانکه ابوالفرج در اغانی و برخی از مورخین در کتب خویش اشارت کرده اند نزد فاطمه دختر مروان که عمه عمر بود، بیامدند و بدوشکایت بردند ، فاطمه بعمر پیام کرد که مرا مهمی است که ناچار باید تو را ملاقات کنم، پس شب هنگام در خدمت عمر شد ، و چون آرام گرفت عمر گفت یا عمه تو به سخن اولویت داری چه حاجت با تو است زبان بسخن برگشای ، فاطمه گفت یا أمیر المؤمنین تو بفرمای عمر گفت :

«إن الله تبارك وتعالى بعث محمداً صلی الله علیه وآله رحمة لم يبعثه عذاباً إلى الناس كافة، ثم اختار له ما عنده فقبضه إليه وترك لهم نهراً شربهم فيه سواء، ثم قام أبو بكر فترك النهر على حاله ، ثم ولي عمر فعمل على عمل صاحبه .

ص: 290

فلمَّا ولى عثمان اشتق من ذلك النهر نهراً، ثم ولى معاوية فشق منه الأنهار ثم لم يزل ذلك النهر يشق منه يزيد ومروان وعبد الملك والوليد و سليمان حتى قضي الأمر إلى وقد يبس النهر الأعظم ولن يروى أصحاب النهر حتى يعود إليهم النهر الأعظم إلى ما كان عليه».

یعنی خدای تعالی پیغمبر را بر مردمان آیت رحمت فرستاد نه مایه زحمت و رسول خدای با مردمان ببود چندانکه رضوان خدای تعالی را اختیار کرد و بحضرت پروردگار شد و مردمان را نهری برجای گذاشت تا بمساوات از آن بیاشامند و چون ابوبکر در کار خلافت دست یافت آن نهر را بحال خود باقی گذاشت ، و پس از وی عمر نیز بر طریقت رفیقش ابوبکر رفت .

چون عثمان متولی امور مردمان شد از این نهر بزرك نهری بر شکافت و از آبش بكاست ،و معاوية بن ابی سفیان در ایام سلطنت خود نهرها از این نهر برشکافت و بهر کجا که خود خواست جاری ساخت، و این نهر را همیشه هر کس نهری از آن بر شکافت ، و يزيد ومروان وعبدالملك بن مروان و وليد بن عبدالملک و سلیمان بن عبد الملك نهرها از آن جدا کردند و آبها از آن کاستن گرفتند تا گاهی که خلافت با من پیوست ، نهر أعظم خشك گرديد و ناچارصاحبان آن نهر از آبش کامیاب نشوند تا وقتی که آن نهرها بنهر أعظم بازگردد ، و بر آنحال که بود باز شود .

کنایت از اینکه رسول خدای صلی الله علیه وآله زحمت ها کشید و رنجها برد و برای مسلمانان و راحت ایشان محنت ها بر خود نهاد وقانون ها بگذاشت ، واموال بیت المال را برای مسلمانان بالسویه مقرر داشت، و بعد از آن حضرت تا چندی کار بر آنگونه بگذشت.

آنگاه هر کس به سلطنت بنشست بهوای نفس خویش کار کرد، و قانون جبابره پیشنهاد و بمیل خود برگرفت و ببخشید و کار از عدل بگذشت، و مسلمانان از آن بهر که خدای از بهر ایشان نهاده محروم ماندند ، و اموال ایشان در چنك ظلمه فراهم شد

ص: 291

وبيت المال عموم جانب خصوص گرفت.

و چون نوبت با من افتاد هیچ نام و نشان از آن بر جای نماند و صاحبان و مستحقان همه بیچاره و محروم بنظاره اند و تا اموال ایشان را از چنگ آنان بیرون نیاورم کار بعدل نکرده باشم ، و احقاق حق بمن له الحقّ نمی توانم .

چون عمه اش فاطمه این سخن بشنید گفت مراد تو را بدانستم ،و با این مقصود که تر است جای سخن نیست این بگفت و نزد آن جماعت شد ، و سخنان او بگذاشت و گفت تلافی گردار خود را در تزویج شما با آل عمر بن الخطاب بازیابید و آنچه کاشته اید بدروید .

و آنجماعت یکباره مأیوس و به بغض و کین اندر شدند و به آهنك قتل عمر برآمدند ، وعمر برایشان همی سخت و آنچه بغصب برده بودند همی باز گرفت ، پس ایشان کیدی براندیشیدند ، و یکی از خدامش را بفریفتند تا او را زهر بخورانید.

روایت کرده اند که عمر عمر آن خادم را بخواند و گفت ترا چه بر آن داشت که مرا مسموم ساختی گفت هزار دینار در ازای این کار بمن دادند گفت آن دنانير را حاضر ساز چون بیاورد عمر آنجمله را در بیت المال بیفکند و به آن خادم گفت بجانبی روی کن که هیچکس تو را نه بیند .

ابوالفرج اصفهانی در کتاب اغانی گوید عمر بن عبدالعزیز این خطبه را در خناصره براند ، و از آن پس بادای خطبه دیگر زنده نماند . پس از ستایش یزدان و درود خاتم پیغمبران گفت :

«أيها الناس إنكم لم تخلقوا عبئاً ولم تتركواسدى و إن لكم معاداً يتولى الله فيه الحكم فيكم والفصل بينكم ، فخاب و خسر من خرح من رحمة الله التي وسعت كل شيء ، وحرم الجنة التي عرضها السماوات والأرض.

واعلموا أن الأمان غداً لمن حذر الله وخافه ، و باع قليلا بكثير ، ونافداً بياق، وخوفاً بأمان، ألا ترون أنكم في أصلاب الهالكين، وسيخلفها من بعدكم الباقون، وكذلك

ص: 292

حتى تردوا إلى خير الوارثين .

ثم إنكم في كل ليلة ويوم تشيعون غادياً إلى الله ورائحاً قد قضى نحبه و انقضى أجله ، ثم تضعونه في صدع من الأرض في بطن لحد ، ثمَّ تدعونه غير موسد ، ولا ممهد قد خلع الأسباب ، وفارق الأحباب ووجه للحساب، غنياً عما ترك ، فقيراً إلى ماقدم، وأيم الله إني لأقول لكم هذه المقالة ،ولا أعلم عند أحد منكم أكثر ممَّا عندي وأستغفر الله لي ولكم .

وما يبلغنا أحد منكم حاجته يسعها ما عندنا إلا سددنا من حاجته ماقدرنا عليه ولا أحد يتسع له ماعندنا إلا وددت أنه بدي بي وبلحمتي الذين يلونني حتى يستوي عيشنا وعيشكم ، وأيم الله لو أردت غير هذا من عيش أو غضارة لكان اللسان به مني ناطقاً ذلولا عالماً بأسبابه ، ولكنه من الله عزوجل كتاب ناطق،وسنَّة عادلة دلّ فيهما على طاعته ، ونهى فيهما عن معصيته »

گفت ای مردمان ، خداوند سبحان شما را بیازیچه و بیهوده نیافریده و نیز لغو و بیهوده نگذارد ، و شما را بحضرت یزدان بازگشت باشد ، و در میان شما بعدل و داد حکومت فرماید، پس هر کس بکاری رود که از رحمت خدای محروم ماند و از بهشت جاودان مهجور گردد در پهنۀ ضلالت و هلاکت خائب و خاسر شود .

دانسته باشید که هر کس در محرمات و نواهی و معاصی پرهیز گیرد، و دنیای ناچیز وفاني را در ازای سرای باقی باز فروشد ، در امان یزدان در امان یزدان بر خوردار گردد مگر نمی بینید که جمله شما با ملاکشدگان پیشین در يك جامه و يك زمين باشيد ، و پس آیندگان بیایند و آنچه دارید بهره ایشان باشد ، و بز اینگونه روزگار بگذرد و هر آینده جای گذشته را بسپرد تا بجمله در پیشگاه خیر الوارثین جای گیرند.

مگر نمی نگرید که در هر بامداد و شامگاه بمشایعت جماعتی هستید که از سرای فنا بحضرت کبریا راه برگیرند ، و این جامه عاریت فروگذارند ، و بسرای آخرت منزل گیرند و ایشان را در شکم زمین جای کنید ، وغافل و بی خبر باز شوید ،در حالتی که از اصحاب و أحباب مفارقت يافته ، و از اموال و اسباب بمتارکت گذشته و بحساب ایزد وهاب روی آورده و بسبب اعمال ناشایست با دست تهی و روی سیاه بیرون

ص: 293

شده ، سوکند با خدای من این سخنان با شما میگویم و میدانم که آن وزرو و بال را که من احتمال کرده ام از همه شما بیشتر است ، خدای را از بهر خود و شما در طلب مغفرت مسئلت می نمایم .

و هر کس از شما ها را حاجتی باشد باندازه وسع واستطاعت چاره فقر و فاقتش را به آنچه دارم مبادرت کنم و خواستارم که حق هیچکس را فروگذار نکنم .

و اگر مرا و کسان مرا وسعتی و مکنتی باشد خوشتر همی دارم که با حاجتمندان بمساوات روم ، تا زندگي ما وشما بمساوات بگذرد، و هر چه در دل دارم زبان به آن گردش دهم ، و اگر چند نفس اماره جز آن خواهد و زبان همی خواهد بدیگر سان بگردد ، لکن خدای عزوجل را کتابی ناطق و سنتی عادله است که بر طاعت او دلالت و از معصیتش نهی می کند .

چون این کلمات را بپای بگذاشت بگریست و اشك ديده اش از چهره برجامه رسید و از منبر فرود شد ، و دیگر براعواد منبر نشد تا بحضرت پروردگار شتافت.

اغلب مورخین نوشته اند در دیر سمعان از زمین حمص عمر بن عبدالعزیز دچار بیماری گشت و بیست روز مرض او بطول انجامید، و چون رنجور شد گفتند: مداوا کن گفت اگر دوای من منحصر بمسح گوش من باشد نکنم ، چه بحضرت پروردگار می شوم و بهتر کسی که بدو شوند اوست .

در اغانی از ابو مسلمه مرویست که گفت در آن روز که عمر وفات می نمود من وفاطمه دختر عبدالملك نزد او بودیم گفتیم یا امیرالمؤمنین چنان نگران هستیم که بسبب حضور ما از خواب و استراحت بازمانده باشی ، چه باشد رخصت فرمائی تا ساعتی از این حضرت کناره گیریم مگر خوابی بچشمت اندر شود، گفت این کار باکی نیست.

پس ما هر دو تن از وی دور شدیم و در میان ما و او پرده حایل بود ، پس شنیدیم همی گفت حى الوجوه حي الوجوه پس هر دو تن زود بدو شدیم و او را مرده دیدیم ،و همی از هاتفی که او را ندیدیم بشنیدیم که در سرای این آیت قرائت کرد «تلك الدارالأخرة نجعلها للذين لا يريدون علواً في الأرض ولا فساداً والعاقبة للمتقين»

ص: 294

و نیز در اغانی از عتبی از پدرش روایت کرده است که چون عمر بن عبدالعزیز را زمان وفات فرا رسید، فرزندانش را در پیرامونش انجمن کرد، و چون ایشان را نگران شد گریان گشت و گفت پدر و مادرم بغدای ایشان که بعد از من بحالت فقر و دریوزگی و بیچارگی بازماندند.

مسلمة بن عبدالملك گفت یا امیرالمؤمنین وصیت و کردار خودر او اپس کن و ایشانرا مستغنی گردان کدام کس تواند تا رمقی از تو باقی است ممانعت نماید ، و کدام کس بعد از تو والی شود و تواند امر تو را دیگرگون نماید .

عمر بن عبدالعزیز بدو نگران شد و از روی غضب همی بروي بديد و گفت : ای مسلمه همانا زنده بودیم ایشان را ممنوع داشتم اکنون که بدیگر سرای میشوم این بار شقاوت دو بال را بر دوش کشم، همانا فرزندان من از دو گونه بیرون نباشند یا مطیع خدا هستند و خدای کار او را قرین اصلاح خواهد فرمود و باندازه کفایت رزق وروزي خواهد داد ، یا در حضرت یزدان بنا فرمانی و عصیان خواهند بود چگونه من او را بر معصیت اعانت کنم .

ای مسلمه همانا در آن هنگام که پدرت عبدالملک را در گور می نهادند حاضر بودم، و مرا چشم بر قبرش افتاد و او را نگران شدم که به امری از فرمان خدای دچار گردید که مرا هول و هیبت فرو گرفت ، از آن پس با خدای عهد کردم که اگر والی امور مسلمانان شدم بکردار او کار نکنم و تا زنده بودم بوفای عهد کوشش ورزیدم ، وامیدوارم که بعفو و غفران یزدان برخوردار شوم.

بالجمله بروایت ابن اثيروفات عمر بن عبدالعزیز در شهر رجب و بقول طبری و بعضی دیگر در بیست و پنجم رجب به سال یکصد و یکم هجری ، در دیر سمعان روی داد ، بعضی گفته اند وفات او در خناصره اتفاق افتاد و در دیر سمعان مدفون گردید.

دمیری در حیات الحیوان میگوید : در دیر سمعان از ارض حمص مریض شد و چون بحالت احتضار در آمد گفت مرا بنشانید چون بنشاندند گفت :«إلهي أنا الذي أمرتني فقصرت، ونهيتني فعصيت ، ولكن لا إله إلا الله»وفات او پنج روز و بروایتی شش

ص: 295

روز از شهر رجب سال یکصد و یکم بجای مانده روی نمود ، و قبرش در دیر سمعان ظاهر و مزار است.

و چون او را در قبر نهادند بادی سخت بوزید و صحیفه ای فرو افتاد و باخطی نیکو نوشت بودند : «بسم الله الرحمن الرحيم براءة من العزيز الجبار ، لعمر بن عبد العزيز من النار »پس آن نوشته را برگرفتند و در کفش بگذاشتند.

در اغانی مسطور است که مسلمه میگوید: چون بدفن او حاضر شدم و از کار دفنش فراغت رفت ، ناگاه چشم برا خواب درر بود و او را در بوستانی سبز و خرم بدیدم که آبهای جاري روان ، و او را جامه سفید برتن بود ، پس روی با من آورد و گفت : يا مسلمة «لمثل هذا فليعمل العاملون .»

يحيى بن سعید اموی میگوید:چون عمر بن عبدالعزیز بمرد او را در جامه کفن بنهفتند ، مسلمه بروی بایستاد و گفت رحمت کند خدای تورا اى أمير المؤمنين همانا صلحای ما را بخویش اقتدا دادی ، و بهدایت دلالت کردی، وقلوب ما را بمواعظ خود و یادکردن خدای از بیم و تقوی بیاکندی ، و در دودمان ما فخر وشرف بگذاشتی و نام مارا در صالحانی که بعد از تو بیایند باقی نهادی.

در کتاب اغاني مسطور است که ابراهیم بن میسره گفته است که عمر بن عبدالعزیز موضع قبرش را به ده دینار بخرید و در تاریخ الخلفاء گويد بيك دينار بخرید .

مجاهد گوید چون عمر مسموم شد با من گفت مردمان درباره من چگویند گفت میگویند دیو زده و مسحور است گفت مسحور نیستم و به آن ساعتی که مرا مسموم کردند دانا هستم آنگاه آن غلام را بخواند و آن کلام مذکور را براند.

در مجموعه و رام مسطور است که چون عمر بن عبدالعزیز را زمان مرك فرا رسید گفتند همانا کاری کردی که تاکنون جز تو چنین نکرده است ، فرزندان خود را بدون اینکه دارای يك دینار یا یکدر هم باشد بی نوا بگذاشتی ، و او را بیست وسه تن فرزندان بود، عمر گفت : مرا بنشانید چون بنشاندند با آن شخص گفت : اینکه گفتی دینار و در همی برای ایشان نگذاشتم همانا من ایشان را از حق خود شان

ص: 296

ممنوع ، و نیز حق دیگری را بایشان روا نشمردم ، فرزندان من از دوحال بیرون نیستند یا مطبع خداوند هستند و خداوند کافی مهام ایشان و متولی امور صالحان است یا در حضرت خدای عاصی میباشند و من بر هر چه بر عاصی واقع شود باك ندارم.

و نیز در آن کتاب مسطور است که چون عمر بن عبدالعزیز را ثقل موت دریافت طبیبی بر بالینش حاضر ساخته، طبیب گفت چنان میدانم که این مرد را مسموم کرده اند و از مرك بروي ايمن نیستم ، عمر بدو نظر گرد و گفت بر هر کس نیز که مسموم نیست از مرك ايمن مباش.

میمون بن مهران چنانکه در عقد الفرید مسطور است حدیث کند که نزد عمر بن عبدالعزیز بودم و او فراوان میگریست و خواستاد مرگ میگشت ، گفتم آن چه در طلب مرك باشی با اینکه خدای تعالی بدست تو امور خيريه بساخت، سنَّت ما را بتوزاده کرد ، و هر بدعتی که بود بوجود تو نابود فرمود، گفت آیا چون عبد صالح یعنی حضرت یوسف نباشم که چون خداوند چشم او را بدیدار پدر و برادران روشن کرد، و کارش را فراهم ساخت گفت : « رب قد آتيتني من الملك وعلِّمتني من تأويل الأحاديث فاطر السَّموات والأرض أنت وليِّي في الدِّنيا والأخرة توفني مسلماً، وألحقني بالصالحين »

و چون عمر بمرض مرك دچار شد مسلمة بن عبد الملك بروی در آمد و بر فراز سرش بایستاد و گفت یا امیر المؤمنين خدایت در عوض ما پاداش نیکو کند، همانا قلوب ما را که از ما نفرت گرفته بود بر ما برتافتی و نام ما را در رشته صالحان بنگذاشتی.

و چون مسلمه در زمان رنجوری عمر چنانکه مسطور شد بروی در آمد، و در باب فرزندانش که همه را محروم ساخته بود آن کلمات را بگذاشت و گفت : دهان اولاد خود را از این اموال بازداشتی ، و همه را درویش ساختی و ناچار باید برای اصلاح حال ایشان چیزی مقرر کرد با من وصیت کن تا کار ایشان را کفایت کنم.

عمر پاسخ او را چنانکه اشارت رفت بگفت و گفت در کار ایشان به خداوندی که «نزل الكتاب وهو يتولى الصالحين » در حق ایشان وصیت نمایم .

ص: 297

و بعد از کلماتی چند گفت : فرزندان مرا نزد من بخوانید ، و ایشان در این وقت دوازده تن پسر بودند ، چون عمر ایشان را بدید یکسره چشم بجانب آنان برکشید ،چندانکه دیدگانش را اشک فرو گرفت آنگاه گفت جانم فدای جوانانی بادکه ایشان را بدون مال و بضاعتی بگذاشتم .

ای فرزندان من همانا من شما را از جانب خدای قرین خیر و خوبی گذاشتم چه شما بر هیچ مسلمی و معاهدی نگذرید مگر اینکه انشاء الله تعالی ازبهر شما حقی واجب برایشان است.

ای فرزندان من حالت خود را چنان دیدم که با شما در دنیا فقیر باشید یا بدر شما بأتش جهنم اندر آید ، دیدم اگر أبد الدهر شما فقیر باشید از آن بهتر است که پدر شما يكروز دچار آتش گردد .

ای فرزندان من بپای شوید خداوند شما را در عصمت خویش بدارد ؛ و روزی عنایت فرماید .

راوی گوید هیچوقت اولاد عمر محتاج و فقیر نشدند .

در عقد الفريد مسطور است که عمر بن عبدالعزیز مکان قبرش را از صاحب دیر سمعان بچهل در هم بخرید، و نه روز مریض گردید ، و در روز جمعه پنج روز از شهر رجب بجای مانده سال یکصد و یکم وفات نمود، ويزيد بن عبدالملك بروی نمازبگذاشت ؛ و در جای دیگر گوید شش روز از شهر رجب بجای مانده بمرد .

علی بن زید گوید از عمر بن عبدالعزیز شنیدم میگفت «تمت حجة الله علی ابن الأربعین »یعنی چون کسی چهل سال روزگار بشمارد حجت خدای بروی تمام است ، يعني اين سن کمال است و برای آدمی در ارتکاب معاصی عذر نیست ، و عمر در همان چهل سالگیی بمرد.

در تاریخ الکامل مسطور است که میمون بن مهران گفت عمر بن عبدالعزیز با من گفت که چون ولید را در گور جای دادم صورتش سیاه گردید، همیخواهم بعد

ص: 298

از مرك و دفن من چهره من برگشائی ، من چنان کردم و چهره او را از تمامت ایام زندگانی و تنعم او نیکتر دیدم .

گویند عبدالله بن عمر میگفت : کاش میدانستم کیست این کسی که از فرزندان ما علامتی در صورت خواهد داشت و زمین را از عدل و داد آکنده خواهد ساخت .

دمیری در حیات الحیوان نوشته است عمر بن عبد العزيز باين شعر بسیار تمثل می جست:

نهارك يا مغرور سهو و غفلة *** وليلك نوم و الردى لك لازم

يغرك ما يعنى و تفرح بالمنى *** كماغر باللذات في النوم حالم

و شغلك فيما سوف تلكره غبه *** كذلك في الدنيا تعيش البهائم

مسعودی میگوید که از عمر بن عبدالله حکایت کرده اند که عمر بن عبدالعزیز بدون حق و استحقاق بر مسند خلافت جای کرد، و چون بر مرکب امارت بنشست از اشاعه عدل و داد بخلافت لیاقت یافت و چون عمر وفات کرد فرزدق شعری چند در مرثیه او بگفت از آن جمله است:

أقول لما نعى الناعون في عمر *** لقد نعيتم قوام الحق والدين

قدغيب الراميون اليوم إذر ميوا *** بدير سمعان قسطاس الموازين

لم يلهه عمر عين يفجرها *** ولا النخيل ولا ركض الجوادين

و دیگر شعرا نیز در مرثیه او اشعار بسیار انشاد کرده اند ، و این شعر را كثير غرة در مرثية او گفت :

أقول لما أتاني ثم مهلكه *** لا تبعدن قوام الحق والدين

قد غادروا في ضريح اللحد منجدلا *** بدير سمعان قسطاس الموازين

مدت مدت خلافت عمر بن عبدالعزیز بروایت مسعودی و دیگر مورخین دو سال و پنجاه و پنج روز بود، چنانکه مدت خلافت ابی بکر را بهمین مقدار تقریر برده اند و مدت عمرش بروایتی سی و نه سال و چندماه و بقولی چهل سال و چندماه ، و بروایتی چهل سال بود.

ص: 299

را در کتاب روضة المناظر في اخبار الأوائل والأواخر میگوید ابن واصل گفته است که ظاهر این است که دیر سمعان همانست که اکنون بدير النقره از اعمال معره معروفست .

و کنیت او چنانکه اشارت شد ابو حفص و بروایت طبری، ابو خالد و بروایتی ابو يزيد ، و لقبش چنانکه اشارت شد المعتصم بالله و نيز أشخ بود ، وزوجه اش فاطمه دختر عبدالملك بن مروان است که وضاح الیمن در حقش این شعر گوید:

بنت الخليفة و الخليفة جدها *** أخت الخليفة والخليفة بعلها

چنانکه از این پیش در ذيل أحوال وليد بن عبدالملك در قضه وضاح اليمن اشارت شد .

راقم حروف گوید : در این حکایت بی تأمل نشاید بود ، چه فاطمه را پدر خلیفه و جد خلیفه و برادر خلیفه بود که عبدالملك و مروان و ولید باشد ، اما شوهرش عمر عبدالعزیز در زمان ولید بولایت عهد ممتاز نبود که او را بخلافت بستایند، و نیز معهود بولایت عهد هم نبود ، و وضاح اليمن نیز بدست ولید کشته شد و زمان خلافت عمر را در نیافت، مگر اینکه گوئیم چون پدرش عبدالعزیز نیز والی مصر و اميرى بزرك و از دودمان خلافت بود، شاعر از روی تغلب و تعشق چنین گفته باشد والله أعلم .

در اخبار الدول مسطور است كه مالك بن دينار گفت : چون عمر بن عبد العزيز ولایت یافت، شبانها گفتند این مرد صالح کیست که بر مردمان امارت یافته است و چندان بعدل و انصاف کار میکند که گرگ از گزند گوسفندان ما چنگ و دندان بر بسته ، و چون بمرد شبانها مرك او را بدانستند چه گرگرا بر گشتن گوسفند دلیر دیدند .

در کتاب دستور الوزراء مسطور است که سلیمان بن نعیم در آستان عمر بن عبد العزیز بوزارت و تدبیر مملکت مشغول بود .

ص: 300

در کتاب عقد الفريد مسطور است که یزید بن بشرکنانی امارت شرطه ، وعمرو ابن المهاجر ، وبقولى ابو العباس هلالی امارت حارسان عمر بن عبدالعزیز را داشتند ، و ابن ابی رقیه کاتب رسائل بود، و نیز اسماعیل بن ابی حکیم نویسنده او بوده و نعیم ابن ابی سلامه تولیت خاتم خلافت داشت ، و صالح بن ابی حبر کار خراج و لشگر میساخت و غلام سیاه او ابو عبيده يعقوب حاجب او بود .

و هم در آنکتاب مسطور است که چون عمر بمرد مردی از اهل شام این شعر در مرثية او بگفت :

قد غيِّب الدافنون اللحد إذ دفنوا *** بدیر سمعان قسطاس الموازين

ولم يكن همه عيناً يفجرها *** ولا النخيل ولا ركض البراذين

أقول لما أناني نعي مهلكه *** لا تبعدن قوام الملك و الدين

و این اشعار را بفرزدق و كثير شاعر با اندك اختلافی منسوب داشته اند چنانکه مسطور گردید.

ذکر سیره و اوصاف

و اخلاق و اطوار حسنه عمر بن عبد العزيز بن مروان بن الحكم

عموم نقله اخبار و حملۀ آثار بمحامد اوصاف و محاسن اخلاق عمر بن عبدالعزيز اتفاق دارند ، و او را پنجمین خلفای راشدین شمارند ، و در اینکه وی از تمامت خلفای بنی امیه بمحاسن شیم امتیاز داشت شک و شبهت نمیرود ، چنانکه از غالب اعمال و اطوار او که سبقت نگارش یافت توان بازشناخت ، خصوصاً إخلاص و ارادت و حسن سلوك او نسبت بخاندان نبوت و شاه ولایت.

و راقم حروف را در این مقدار تفحصی که در کتب اخبار رفته هیچ بنظر نیامده است که او را در ارقام و مکاتیب خود را امیر المؤمنین خوانده باشد ، و از رعایت

ص: 301

ادب بیرون تاخته باشد ، و رفتار او نیز با سلاله خاندان نبوت و امامت چندی بشرح رفت .

در کتاب اغانی از سعید بن ابان قرشی مسطور است که عبدالله بن حسن که خورد سال بود و موئی بر نرمه گوش آویخته داشت، بر عمر بن عبدالعزیز در آمد حشمت و مکانت او را از جای برخاست ، و از کار خویش روی بر کاشت ، و بدو پرداخت ، و حاجات او را بتمامت بگذاشت، آنگاه با انگشت خود گوشت تنش را غمز نمود چندانکه او را بدرد آورد و گفت در خدمت جدت بیاد آور تا مرا شفاعت کند .

چون عبدالله بن حسن بیرون شد اقربای عمر با عمر عتاب کردند و او را ملامت نمودند و گفتند آیا با کودکی خورد سال باین عظمت و حشمت مبادرت کنی گفت از موثقين روات چندان بگوش بسپرده ام که گوئی خویشتن از رسول خدای صلی الله علیه وآله بشنیدم که فرمود «إنما فاطمة بضعة مني يسرني ما يسر ها»يعنى فاطمه پاره تن و دل من است مسرور میدارد مرا هر چه مسرور دارد او را ، و من میدانم که اگر فاطمه سلام الله علیها اکنون زنده میبود از این کردار من با پسرش خرسند میگشت.

گفتند پس معنی غمز و فشار شکم او و آن سخنان تو با او چه بود .

گفت هیچکس از بنی هاشم نیست جزاینکه براي او حق شفاعتی است و من امیدوارم که وی مرا شفیع گردد .

موسى بن عبدالله بن حسن از پدرش روایت کند که گفت هر وقت مرا حاجتی فرا رسیدی ، و بدر سراي عمر میشدم ، با من گفتی آیا با تو نگفتم هر وقت تو را حاجتی باشد بدر سرای من راه مسپار ،یعنی بنویس با پیام کن ، زیرا که سوگند باخدای من از خدای شرمگین میشوم که تو را بر باب سرای من بنگرد .

در مجموعه ورام مسطور است که چون عمر بن عبدالعزیز خلافت یافت ، میمون ابن مهران را عامل جزیره ساخت، و میمون مردي را که علائه نام داشت عامل قرقییا نمود، چنان افتاد که در قرقیبا دو نفر با هم منازعت ورزیدند ، یکی

ص: 302

میگفت معاویه از علی افضل وأحقست ، و آن دیگری میگفت علی علیه السلام از معاویه بأمر خلافت اولویت دارد .

عامل قرقییا این داستان را بمیمون و میمون بعمر ، و عمر بن عبدالعزیز در جواب میمون نوشت که بعامل قرقيبا بنویس که :

آن مردی را که معاویه را بر علی سلام الله علیه تقدم داده بر در مسجد جامع بنای دارد ، وصد تازیانه اش بزند ، و نفی نماید .

طلق راوی این حکایت گوید آنکس که آن مرد را بچشم خود دیده بود با من خبر داد که نگران آن مرد بودم که صد تازیانه بخورد و او را در حالتی که سر فرو افکنده بود بیرون همی بردند، تا از دروازه که باب الدین نام داشت بیرون کردند .

در کتاب عقد الفرید مسطور است که مردی گفت با خالد بن يزيد بن معاویه در صحن بیت المقدس بودم ، ناگاه عمر بن عبدالعزیز را بدیدم و من اور انمیشناختم ، عمر دست خالد را بگرفت و گفت ای خالد آیا چشمی بر ما نگران است ، گفتم از خداوند دیده بینا و گوش شنوا بر تو بینا و شنواست ، پس دست خود را از دست خالد بیرون کشید و بلرزید و هر دو چشمش را اشك در سپرد و برفت ، با خالد گفتم کیست این شخص گفت عمر بن عبدالعزیز است و اگر بماند زود باشد که پیشوائی عادل گردد.

و هم در آنکتاب مسطور است كه مسلمة بن عبد الملك برعمر درآمد وریطه یعنی پوششی و چادری از چادرهای سنگین بر تن داشت، عمر گفت ای ابوسعید این جامه را چند مبلغ بها نمودی گفتم بفلان وفلان ، گفت اگر جامه ارزان تر خریده بودی از شرف تو نمی کاست ، مسلمه گفت «إن أفضل الاقتصاد ما كان بعد الجدة ، و أفضل العفو ماكان بعد القدرة ، و أفضل اليدماكان بعد الولاية ».

در عقدالفرید مسطور است روزی عمر بن عبدالعزیز خطبه براندو گفت«أيها الناس لا تستصغروا الذنوب والتمسوا تمحيص ما سلف منها بالتوبة منها ، إن الحسنات يذهبن السيئات ذلك ذكرى للذاکرین»ایمردمان هیچ گناهیرا كوچك مشماريد وزر وجود

ص: 303

خویش را بآتش تو به خالص کنید، چه حسنات میبرد سیئات را، و این پندی و ذکری است برای ذاکرین، خداى عزوجل ميفرمايد «والذين إذا فعلوا فاحشة أوظلموا أنفسهم ذكروا الله فاستغفروا لذنوبهم ومن يغفر الذنوب إلا الله و لم يصر واعلى ما فعلوا وهم يعلمون».

و عمر بن عبدالعزيز بابني مروان گفت از حقوق مردمان آنچه بدست دارید بگذارید و مرا به آنچه مکروه دارم ملجأ مسازید، تا من نیز شما را بر آنچه مکروه شماست بازدارم از آنجماعت هيچيك پاسخ او را نداد ، عمر گفت جواب مرا بازدهید مردی از ایشان گفت سوگند با خدای از آنچه از پدران ما بمارسیده هیچ چیز بهیچکس نمیدهیم تا أولاد خود را فقیر و نعمت پدران خود را کفران نمائیم ، مگر وقتیکه سرهای ما از ابدان ما جدا شود، عمر گفت سوگند با خدای اگر در احقاق حقوق این مردم با من معاونت نجوئید بزودی شما را خوار و ذلیل گردانم ، لکن از فتنه بیمناکم واگر خدای تعالی مرا باقی بدارد انشاء الله تعالی حق هر ذیحقی را بدو باز گردانم.

و چنان بود که هر وقت عمر را به بنی امیه نظر افتادی گفت بدرستيكه من رقابيرا نگرانم که بزودی باربابش باز میگردد، و چون عمر بمرد مسلمه برفراز قبرش بنشست و گفت قسم بخدای تا این قبر را ندیدم از رقیت و آزادی ایمن نبودم .

و هم در آنکتاب مسطور است که چون عمر بن عبدالعزیز از دفن سلیمان بن عبدالملك بازگشت ، جماعت بنی امیه از دنبالش بیامدند و چون عمر بمنزل خود آمد حاجب گفت اينك بنی امیه بر در سرای هستند ، عمر گفت چه مقصود دارند گفت همانکه سایر خلفا بایشان عادت داده اند یعنی در طلب مال و دولت و امارت هستند.

پسرش عبد الملك بن عمر که در این هنگام چهارده ساله بود گفت مرا رخصت بده تا از جانب تو بایشان جواب دهم گفت چه میگوئی؟ گفت : میگویم پدرم بشما سلام میرساند و ميفرمايد: «إني أخاف إن عصيت ربي عذاب یوم عظیم»کنایت از اینکه اگر بخواهم موافق میل شما رفتار کرده کار بکام شما بگذرد بعذاب پروردگار دچار میشوم.

و نیز مرقوم است که روزی همین عبدالملك با پدرش عمر گفت چیست تو را که در امور حکم نمیکنی سوگند باخدای باک ندارم که در اجرای کارحق دیگها بر من و تو

ص: 304

بجوشد ، ، عمر گفت ای پسرك من تعجیل مکن خدایتعالی در قرآن مجید دو دفعه از مذمت خمر مذکور ، و دفعۀ سیم حرام داشت، و من بیمناکم اگر یکدفعه حق را بر مردمان حمل کنم یکدفعه فروگذارند و باین سبب فتنه برخیزد .

و چون عبدالملك بن عمر را زمان مرك فرارسید عمر گفت ای پسرك من حالت چگونه باشد گفت بحالت مرك هستم مرا از بهر خود بحساب گیر چه ثواب خدای برای تو از من بهتر است، گفت اي پسرك من قسم بخدای اگر تو در میزان من باشی خوشتر دارم که من در میزان تو باشم ، گفت سوگند با خدای آنچه تو را محبوب افتد دوستتر دارم از آنچه مرا محبوب ،باشد و از پس این کلمات بمرد.

چون عمر از دفنش بپرداخت بر قبرش بایستاد و گفت ای پسرك من خدایت رحمت کند چه از ابتدای ولادت تا انتهای عمر خوب و ستوده بودی ، و هیچ دوست نمی دارم که تو را بخوانم و تو اجابت کني ، يعني طالب زندگی تو دچار ماندن بنوایب جهان نیستم خدای تمامت بندگانرا از آزاد و بنده و مرد وزن را که از بهر تو دعای رحمت کنند بیامرزد.

مردمان چون این سخن بشنیدند بتمامت در حق در حق عبدالملك طلب رحمت کردند تا بآن دعای عبدالملك اندر شوند، آنگاه عمر باز شد و مردمان بتعزیت او بیامدند .

عمر گفت آنچه بر عبد الملك فرود شد یعنی مردن همیشه آنرا شناسا بودیم و چون وقوع یافت انکار نمیورزم، چنانشد که یکی از خواهرهای عمر بمرد، و چون از دفنش بپرداخت مردی بدو نزديك شد و زبان بتعزیت برگشود عمر پاسخی نراند ، دیگری بیامد و تعزیت راند و جواب نشنید، چون مردمان این حال بدیدند خاموش شدند و با او بمنزلش بیامدند .

چون بدر سرای رسید روی بمردمان آورد و گفت «أدركت المصابين وهم لا يعزون فى المرأة إلا أن تكون أماً»یعنی مردمان بزرك و دانشمند را نگران شدم درباره زن زبان بتعزیت بر نگشایند، مگر وقتیکه آنزن مادر شخص باشد، یعنی هیچکس را جز در حق مادر که شأن مادری دارد در باره زنی دیگر بهر مقام که باشد شایسته غزا

ص: 305

و تعزیت نیست .

در كتاب حيوة الحيوان مسطور است که احمد بن حنبل گويد هيچيك از تابعین جز عمر بن عبد العزيز قولش حجت نیست .

و نیز نوشته است که عمر از انس بن مالك وسايب بن یزید روایت داشت و جمعی از وی راوی ،بودند و میلادش در مصر بود.

در کتاب اغانی از مبشر بن اسماعیل از بشر بن عمر بن عبدالعزیز از پدرش عمر از جدش عبدالعزیز از معاوية بن ابی سفیان روایت کند که رسول خدای صلی الله علیه وآله فرمود «من أحب أن تمثل له الرجال قياماً فليتبوء مقعده من النار»هر کس دوست بدارد که مردمان در حضورش بحشمتش بر پای بایستند خدای جایگاهشرا از آتش پر کند.

و دیگر محمد بن ایوب بن سعید السکری از عمر بن عبدالعزیز از مادرش ام عاصم از پدرش عاصم بن عمر از پدرش عمر بن الخطاب از رسولخداي صلی الله علیه وآله روایت کند که فرمود «نعم الادام الخل» نان خورشی نیکوست سرکه .

دمیری در حیوة الحیوان مینویسد که وقتی در زمان عمر بلای غلا بالا رفت ورنج قحط دامن بگسترد ، چندانکه از آن بلای ظاهر کار بربادی و حاضر دشوار گشت ، و جمعی از اعراب بر باب عمر وافد شدند و از میانۀ خویش مردیرا که بطلاقت لسان وذلاقت بیان امتیاز داشت برگزیده داشتند، تا درخدمت عمر از آن آسیب پر شرر و خون جگر بعرض رساند .

پس آنمرد بعمر نزديك شد و گفت یا امیرالمؤمنین همانا بضرورت باین حضرت شتافته ایم و آسایش ما وچاره کار ما در بیت المال است، و کار از دو حال بیرون نیست ، یا این مال از برای خداوند ذوالجلال است، یا مخصوص بندگان اوست ، اگر برای خداوند بنده نواز است ، همانا خدای از آن بی نیاز است و اگر از بهر بندگان اوست با ایشان گذار ، و اگر از آن تو باشد بر ما تصدق فرمای چه خدای بآنانکه تصدق کنند پاداش فرماید .

ص: 306

چون آن اعرابی این سخنان بپای برد دیدگان عمر را اشك فرو گرفت ، و گفت همانطور است که گفتی آنگاه بفرمود تا حوایج آنجماعت را برآوردند.

چون اعرابی آهنك انصراف یافت عمر گفت ایمرد چنانکه حاجات بندگان خدای را بمن عرضه داشتي حاجت و فقر و فاقت مرا نیز در پیشگاه یزدان بعرض رسان.

اعرابی عرضکرد پروردگارا با عمر بن عبدالعزیز آن کن که او با بندگان تو کرد.

هنوز مناجات او پایان نرفته بود که ابری بزرگ برخاست و بارانی عظیم بیارید و هم تگرگی درشت با باران ممزوج گشت و در میانه دانه بر کوزه پیوست ، و بشکشت و نوشته از کوزه بیرون افتاد و در آن مکتوب بود «هذه برائة من الله العزيز الجبار لعمر بن عبد العزيز من النار»

از فاطمه دختر عبدالملك زوجه عمر بن عبدالعزيز مذکور است که گفت سوگند با خدای از آنزمان که عمر بخلافت بنشسته هرگز غسل جنابت و احتلام، نگذاشته، چه روزها را در کار مسلمانان ورد مظالم بپای برد ، و شب را در عبادت حضرت احدیت بأنجام آوردی .

مسلمة بن عبدالملك میگوید در آن بیماری که عمر بن عبدالعزیز بدان در گذشت بروی در آمدم و پیراهنی سخت چرکن بر تن داشت، با فاطمه دختر عبدالملك گفتم ای فاطمه پیراهن امیر المؤمنین را بشوی گفت بخواست خدای چنین کنم و چون دیگر باره بعيادت اعادت نمودم آن پیراهن چرکن با آن حال بدیدم ، گفتم ای فاطمه مگر تو را نگفتم قمیص امیر را بشوی چه مردمان او را عیادت میکنند و او را چنین پیراهن بر بدن نشاید گفت سوگند با خدای او را بیرون از این قمیص دیگر قمیص نیست .

یافعی و دیگر مورخین نوشته اند که عمر بن عبدالعزیز از آن پیش که خلیفه شود لباسهای نفیس بدو آوردند که هزار درهم بها داشت و عمر میگفت چه خوب بود اگر خشن و زبر نبود ، و چون بخلافت بنشست البسه پست بدو آوردندکه چهار درهم یا پنج در هم بها داشت و عمر میگفت اگر نرمی و نعومت بداشتی نیکو بودی ، و در خلافتش تمام البسه که بر تن داشت از قبا و عمامه و قمیص و ازار ورداء و موزه وقلنسوه

ص: 307

بتمامت بدوازده در هم بها داشت .

از وی پرسش کردند که اینکار از بهر چیست گفت مرا نفسی است ذواقه که هر چه بیند خواهد و بهیچ مقام نایستد و بهیچ چیز قناعت نمیکند، و همي در طلب ازدیاد و علو است و هر وقت بهر چه رسید مافوقش را طلبید .

و بر اینحال بگذرانید تا بمقام خلافت رسید و شربت امامت چشید هم اکنون بمافوق آن گریانست و در این جهان از مقام خلافت هیچ چیز برتر نیست از این روی بآن چیزها که در حضرت یزدان بذخیره جاویدان است یا زانست و در یافت ذخایر اخروی راجز بفرو گذاشت حطام دنیوی ادراك نتوان کرد .

در تاریخ خلفاء جلال الدین سیوطی مذکور است که یونس بن ابی شبیب گوید که عمر بن عبدالعزیز را از آن پیش که بخلافت بنشیند نگران شدم که از نهایت فربهی نیفه ازارش در چین شکمش ناپدید شدی ، و چون خلافت یافت آنگونه آن بدن لاغر شده بود که اگر خواستی اضلاع او را بدون دست سودن بر شمردمی توانستمی .

در مجموعه ورام مسطور است که عمر بن عبدالعزیز بپاره کسان نوشت «أوصيك بتقوى الله فإنَّ قائلها كثير و من يعمل بها قليل »پند و موعظت مینمایم تو را به پرهیز کاری از خدای همانا این لفظ را فراوان بر زبان آورند اما عمل کنندگان بآن اندك باشند .

و نیز در آن کتاب مسطور است که چنان بود که عمر بن عبدالعزیز بنگورستان میرفت ومیگفت این جمله قبور پدران من از جماعت بنی امیه هستند گویا هرگز با اهل دنیا در لذتها و عیش ایشان شريك نبوده اند ، آیا نگران ایشان نیستید که چگونه دچار مثلات و عقوبات و بلیات شدند ، و چنگال بلایا بر ایشان کارگر شدوجانوران زمین بر ابدان نازنین در آمد و آن اندام ناز پرور را بخوردند، و از پس این کلمات سخت بگریست.

ص: 308

و هم در آن کتاب مسطور است که مردی با عمر گفت «نحن بخير ما أبقاك الله »تا خداوند تو را باقی دارد ما بخیر و عافیت مقرون هستیم ، عمر گفت «أنت بخير ما اتقيت الله تو تا از خدای بترسي بخیر و خوشي باشي.

و نیز در آن کتاب مسطور است که عمر بن عبدالعزیز می گفت «أصلح المال ما فرق في حقه وإلا فما بقاؤه مع نزغ الشيطان و دواعي الهوى ونكبات الزمان» بهترین مال آن است که در مقام و حق آن صرف شود و گرنه با اغوای شیطان و دواعی نفس و هوای انسان و مصیبات زمان چگونه باقی بخواهد ماند.

و نیز میگفت پناه می برم بخدای از اینکه مرا در هیچ امری از امور محبتی روی دهد که مخالفت محبت خدای باشد .

در کتاب زهر الأداب وثمر الألباب حصرى مسطور است که مردی از بنی امیه خواهر عمر را خواستار شد و در قرائت خطبه بتطویل رفت ، عمر خطبه بس مختصر باینگونه قرائت کرد « الحمد لله ذي الكبرياء وصلى الله على محمد خاتم الأنبياء، أما بعد فان الرغبة فيك دعتك إلينا ، و الرغبة منافيك أجابت، وقد زو جناك على كتاب الله إمساك بمعروف أو تسريح باحسان»

و در کتاب اغانی از هارون بن صالح مسطور است که گفت با آنانکه جامه می شستند در اهم کثیره میدادیم که ایاب ما را در اثر اثواب عمر بن عبدالعزیز بشوید چه در شستن جامه های او فراوان طیب و معطرات بکار میبردند ، یعنی آب را با مشک خوشبوی میساختند و البسه او را با آن می شستند ، و چون بمنصب خلافت رسید و اثواب او را بدیدم جز آن بود که قبل از خلافت بود.

ابن اثیر در تاریخ الکامل از طفیل بن مروان مرقوم داشته است که عمر بن عبدالعزیز به سلیمان بن ابی السری نوشت که خانات و کاروانسراها در عرض طريق بنيان کن ، و هر کس از مسلمانان برتو عبور دهد او را یکروز و یکشب میزبان باش ، و علوفه دواب ایشان را بازرسان ، و هر کس را علتي و مرضی باشد دو روز و دو شب

ص: 309

پذیرائی کن ، و اگر بضاعت و استطاعت رسیدن بوطن خویش نداشته باشد او را بشهر او برسان .

چون نامۀ عمر بسلیمان رسیداهل سمرقند بدو گفتند همانا قتیبه در زمان امارت خود با ما بظلم و ستم و غدر و فریب کار کرد، و بلاد و امصار ما را فرو گرفت ، اکنون خدای تعالی عدل و انصاف را ظاهر فرمود ، رخصت فرمای تا جماعتی از ما بآستان عمر وقود گیریم.

سلیمان اجازت داد و ایشان خویشتن را آماده ادراك خدمت عمر داشتند و بآستانش در آمدند.

عمر دربارۀ ایشان بسلیمان مکتوب نمود که اهل سمرقند از ظلم و ستم و حمل سنگین که از قتیبه برایشان بود چندانکه از بلد خودشان ایشان را بیرون کرد شکایت کردند، چون این نامه بتورسد قاضی را در مهمات و مطالب ایشان بنشان تا در کار ایشان بنگرد ، اگر در حق ایشان حکم نمود عرب را بمعسکر خودشان بازگردان ، چنانکه از آن پیش که قتیبه بر ایشان نیرومند گردیده بودند.

چون سلیمان از مکتوب عمر آگاهی یافت ایشان را بتمامت در محضر قاضی جلوس داد ، و چون سخن در پیوست حکم داد که عرب سمرقند بمعسکر خود بازشوند، و با ایشان دو معاملت ورزند، یا باج و خراج و جزیه گذارند و صلحی جدید باشد ،یا بقهر و غلبه ایشانرا فروگیرند و حکم مفتوح العنوه داشته باشد .

چون مردم سغد و سمرا سمرقند قند اینحال بدیدند گفتند ما بهمان حال و تکلیف مقرر خوشنودیم ، و گردا گرد حرب نمی گردیم.

عثمان بن عفان می گوید پدرم مرا حدیث نمود که فاطمه دختر عبدالملك زوجه عمر گفت چون عمر در بستر بیماری در افتاد يك شب قلق و اضطرابش بسیار شد و ما آنشب را باوی بیدار بودیم ، چون با مداد شد خدمتکار او مرثد را گفتم نزد او بباش تا اگر او را حاجتی باشد بدو نزديك باشی ، آنگاه سر بخواب نهادیم ، چون آفتاب دامن بگسترد بیدار شدم و روبسوی او نهادم ، مرثد را نگریستم که از بیت بیرون آمده

ص: 310

و ناعی مرک اوست،گفتم از چه بیرون شدی گفت عمر مرا خارج ساخت و با من گفت چیزی را می نگرم که نه آدمی و نه جن و پری است ، چون بدیدار او درآمدم شنیدم همی قرائت کرد «تلك الدار الأخرة نجعلها للذين لا يريدون علو افي الأرض ولا فساداً و العاقبة للمتقين».

فاطمه میگوید بدرون بیت شدم و نگران شدم که روی بقبله بمرده و این حکایت بنهجی دیگر مسطور شد .

نوشته اند عمر بن عبدالعزیز روزی دو در هم برای نفقه خویش از بیت المال نمیگرفت و پدرش عبدالعزیز او را بمدینه فرستاد و بصالح بن کیسان نوشت تا بتأديب و تعلیم او بپردازد، یکی روز چنان افتاد که عمر از حضور بنماز کندی گرفت، صالح گفت تو را چه باز داشت ، گفت موی مرا بشانه میزدند ، صالح به پدرش عبدالعزیز از این داستان بر نگاشت ، عبدالعزیز رسولی را بمدینه فرستاد تا موی از سر عمر بسترد .

مجاهد میگوید ما نزد عمر شدیم تا او را تعلیم نمائیم و از خدمتش بیرون نشدیم تا از وی بیاموختیم .

میمون میگوید علما در خدمت عمر تلامذه و شاگرد دبستان بودند .

در تاریخ الخلفاء مسطور است که عمر بن عبدالعزیز از پدرش عبدالعزیز و از انس و عبدالله بن جعفر بن ابیطالب و ابن قارظ و یوسف بن عبدالله بن سلام و عامر بن سعد و سعيد بن المسيب و عروة بن زبير و ابوبكر بن عبدالرحمن و ربيع بن سمره و جماعتی دیگر روایت داشت ، وزهرى ومحمد بن المنكدر و یحیی بن سعید انصاری ومسلمة بن عبد الملك و رجاء بن حياة و گروهی دیگر از ویراوی بودند و پیش از آنکه بجامۀ خلافت تن بیاراید بصلاح وصواب میرفت و حسادش جز بافراط در تنعم واختيال در راه سپردن نکوهیدن نمیگرفتند .

در کتاب غرر الخصايص الواضحه مسطور است که عمر بن عبدالعزیز در خطبه می گفت «أيها الناس أصلحوا سرائركم تصلح لكم علانيتكم وأصلحوا دنيا كم تصلح

ص: 311

لكم آخر تكم و إن امرءاً ليس بينه و بين آدم أب حي لعريق في الموتى»و در آخر خطبه اش میگفت «اللهم إن ذنوبي عظمت عدها أن تحصى، وهي صغيرة في جنب عفوك فاعف عني ».

ابن ابی الحدید در شرح نهج البلاغه میگوید هروقت سالم مولای بنی مخزوم بمجلس عمر در آمدی و عمر در صدر مجلس خویش جای داشتی برعایت حشمت او صدر را بگذاشتی ، و این سالم مردی صالح بود و عمر همیخواست او را بخرد و آزاد کند اما موالی او آزادش کردند و عمر او دا أخي في الله گفتی .

وقتی با وی گفتند آیا برای مانند سالم غلامی از صدر مجلس کناری گیری «فقال إذا دخل عليك من لا ترى لك عليه فضلا فلا تأخذ عليه شرف المجلس» عمر گفت هر وقت کسی بر تو در آید که ندانی بروی فزونی داری در صدر جوئی مجلس بروی فزونی مجوى.

در مجموعه و رام مسطور است که عمر بن عبدالعزیز در ضمن خطبه میگفت: «إن لكل سفر زاداً لامحالة فتزودوا لسفركم من الدنيا إلى الأخرة التقوى وكونواكمن عاين ما أعد الله له من ثوابه وعقابه ترغبوا و ترهبوا ، ولا يطولن عليكم الأمل فتقسو قلوبكم، وتنقادوا لعدوكم فانه و الله ما بسط أمل من لا يدري لعله لایصبح بعد مسائه، ولا يمسي بعد صباحه، وربما كانت بين ذلك خطفات المنايا ، وكم رأيت ورأيتم من كان بالدنيا معتراً فأهلكنه وإنما تقر عين من وثق بالنجاة من عذاب الله وإنما يفرح من أمن من أهوال يوم القيامة».

برای هر سفری زادی و توشه لازم است پس از دنیا برای سفر آخرت تقوی را توشه کنید ، و چنان رفتار نمائید که گویا عذاب و ثواب خدا را معاینه کرده اید و در میانه امید و بیم باشید ، ونكران گردید که بچنگ آرزوی ناساز گرفتار نشوید تا قلوب شما سخت گردد و ذلیل دشمن گردید .

سوگند با خدای سزاوار نیست برای کسی که نداند این شبرا صبح یا این صبحرا شب می نماید که بساط آرزو را گسترده دارد، چه بسیار افتد که در همان حال گرفتار چنگال

ص: 312

مرك تن آغال گردد ، چه بسیار مردم مغرور که دست خوش تباهی شدند ، همانا هرکس برستگاری از عذاب خدای وثوق داشته باشد رستگار، و هر کس از هول روز قیامت ایمن باشد خرم و شاد خوار تواند بود.

نوشته اند که از عمر پرسیدند ابتدای انابت و سبب ثوبت تو چه بود گفت خواستم غلام خود را مضروب دارم گفت بیادآور شبی را که با مدادش روز قیامت است .

مسعودی در مروج الذهب گوید که بعضی از اخبار بین گفته اند که عمر بن عبدالعزیز در عنفوان شباب از غلامی سیاه جنایتی دید و او را بیفکند تا مضروب دارد، آن غلام گفت از چه روی مرا میزنی گفت بفلان گناه وفلان جنایت، گفت آیا هرگز گناهی کرده باشی که مولای خود را برخود بخشم آورده باشی ، عمر گفت آری ، آن غلام گفت آیا مولای تو در مجازات توهیچ شتاب گرفت ، عمر از این سخن متنبه گشت و گفت برخیز که در راه خدای آزاد باشی، و این کار موجب توبت و بازگشت او شد.

و این کلمات را در دعای خویش فراوان قرائت کردی « يا حليما لاتعجل على من عصاه » .

و از عمر حکایت کرده اند که گفت از آن هنگام که بدانستم دروغ راندن در وغزن را زیان میرساند هرگز زبان بدروغ بر نگشودم .

در تاریخ ابن اثیر مسطور است که ریاح بن عبیده گفت عمر بن عبدالعزيز وقتی بیرون آمد و پیری بر دست او تکیه داشت چون از هم جدا شدند و عمر اندر آمد گفتم اصلح الله الأمير ! این شیخ که بر دست تو متکی بود ،کیست گفت آیا او را بدیدی گفتم آری ، گفت وی برادرم خضر علیه السلام است که با من خبر داد زود است که متولی امر این امت ،میشوی و زود باشد من در کار امت بعدالت خواهم پرداخت.

معلوم باد از لفظ برادرم خضر چنان میرسد که با این خبر اتکال نمیتوان ورزید.

روزی امیر آخوران اصطبل خلافت نزد عمر شدند و در طلب بر آمدند عمر مطلب چیست گفتند مراکب خاص خلافت را علوفه لازم است ، گفت همین استر که میر است برای من کافی است، آنگاه بفرمود تا آن مراکب را بمعرض بيع در آورده

ص: 313

بهایش را در بیت المال فرستاد .

و چون عمر بن عبدالعزیز از تشییع جنازه سلیمان بن عبدالملك بپرداخت و باز شتافت غلام وی او را غمناك ديد و سبب پرسید گفت هیچکس از امت محمد صلی الله علیه وآله در شرق و غرب جهان نیست جز این که همیخواهم حق او را بدون اینکه او خود طلب نماید بدو برسانم.

فاطمه زوجه او میگوید وقتی بعمر در آمدم و او در مصلای خویش بنماز ایستاده واشك ديدگانش برریش اوروان بود، گفتم آیا حادثه روی داده گفت من امر امت محمد صلی الله علیه وآله را بر گردن نهاده ام و همی در فقیر گرسنه و رنجور درمانده و آنان که در سرحدات و ثغور مأمورند و آنان که مظلوم مقهور و غریب اسير وشيخ كبير وصاحبان عيال كثير و مال اندک هستند و مانند ایشان هر کس در زمین باشد بتفکر و اندیشه ام و میدانم که پروردگار من زود باشد که در روز قیامت از من پرسش کند ، و محمد صلی الله علیه وآله در کار امت با من بخصومت رود و بيمناك هستم که در حال خصومت اتیان حجت نتوانم ، از اینروی بر بیچارگی خویشتن بگریستن هستم .

در كتاب عقد الفرید مسطور است که مردی اعرابی نزد عمر بیامد و گفت در جل «رجل من أهل البادية، ساقته الحاجة إليك، وبلغته به الغاية، والله سائلك عن مقامي هذا».

مردی از اعراب بادیه است که او را بلای حاجت با این حضرت کشانیده، و بنهایت سختي وعسرت رسانیده، و خداوند از این آمدن من بخدمت تو پرسش کننده است.

عمر گفت:« ما سمعت أبلغ من قائل ، ولا أوعظ من واعظ، ولا أبلغ من مقول له منك ومنی» هیچ کس را بفصاحت و بلاغت و وعظ و نصیحت تو وقبول وعظ و نصیحت چون خود ندیده ام.

در همان کتاب مسطور است که وقتی یکی از ملوك هند بعمر بن عبدالعزيز نوشت از جانب پادشاه پادشاهانی که پسر هزار پادشاه است یعنی آباء و اجداد او تا هزار پشت سلطنت داشته اند و دختر هزار پادشاه را در تحت نکاح دارد، یعنی زوجه اش نیز هزار پشتش پادشاه بوده اند و هزار فیل در مربط دارد و صاحب دو رودخانه است که عودوفوه

ص: 314

وجوز و کافور از آن میروید و بوی خوش او تا دوازده میل راه در می سپارد ، بسوی آن پادشاه عرب که در هیچ حال و هیچ چیز با خدای شرک نیاورده، مرقوم می شود.

اما بعد همانا من همي خواهم مردی را بمن بفرستی تادین اسلام را بمن بیاموزد ،و بر حدود آن واقف گرداند، والسلام.

معلوم باد «فوه »بروزن سكر اسم داروئی و ریشهائی است که بآن رنك كرده می شود .

و چون پسرش عبد الملك بن عمر بمرض موت دچار گشت و این پسر همیشه پدر را بر اشاعه عدل و داد اعانت کردی ، عمر بروی درآمد و گفت ای پسرك چگونه تو را در یابم، گفت در حق و راستی بازیابی،گفت ای پسرك من اگر در میزان من باشی دوستتر دارم از این که من در میزان تو باشم پسرش گفت ای پدر آنچه تورا محبوب باشد خوش تر باشد مرا از آنچه من او را محبوب می شمارم ، و آن پسر در آن مرض بمرد وهفده سال روزگار نهاده بود.

گفته اند روزی همین پسر با پدرش گفت چون در حضرت پروردگار حاضر شوی و حقی را باقی گذاشته باشی که احیاء ننموده باشی،و باطلی را بجای گذاشته باشی که نمیرانده باشی، جواب چه آری ؟

گفت ای پسرك من اجداد تو مردمان را از حق بخواندند، و چون نوبت خلافت بمن رسید شر امور روی نمود وخیرش روی بگردانید، لکن آیا خوب وجميل نیست که هیچ روزی آفتاب بر من چهره نگشاید مگر این که در آن روز حقی را زنده و باطلی را مرده دارم و ناگاهی که بمیرم بر این حال بگذرانم .

و هم روزی با پدرش گفت یا امیرالمؤمنین فرمان خدای را جاری گردان اگرچه من و تو را در دیگهای محنت وعسرت بجوشانند.

گفت ای پسرك من اگر من بر این نسق که تو گوئی کار کنم و اینگونه بر مردمان کار را دشوار نمایم سرانجام باید با شمشیر نیز مهم خویش را با نجام رسانم و هیچ خیری در آن چیز نیست که جز با حدود شمشیر زنده نگردد و پسرش آن سخن مکرر و پدرش نیز آن پاسخ مکرر ساخت .

ص: 315

نوشته اند چون عمه عمر بن عبد الله زیرا سخنان بني اميه را چنانکه بدان اشارت رفت در خدمت عمر بنگذاشت و عمر آن پاسخ بدو بازواند، عمه اش گفت چون باین نهج سلوك فرمائى واكار را برایشان باین شدت شدید گردانی ، تو را زبان جانی رسانند .

عمر خشمناك شد و گفت مرا جز از روز قیامت که از شرش ایمن نیستم از هیچ روز خوف و بیمی نیست .

در كتاب ثمرات الأوراق مشطور است که چون عمر بن عبدالعزيز وفات کرد یازده پسرازوی بجای ماند هر یکی را یکدینارونیم مرده ريك بهره گشت و در حال وفات با ایشان گفت ای فرزندان من مرا مالی نیست که در آن وصیت گذارم ، و چون هشام بن عبدالملك بمرد یازده پسر پسر از وی بماند و هر يك از پسران را دو کرور دینار میراث رسید .

أما أولاد عمر بن عبدالعزیز را بعد از وی چندان توانگری و مال بهره گشت كه يك تن ازایشان صد هزار سوار را برصد هزار اسب در جهاد في سبيل الله از اموال خود تجهیز نمود ، و فرزندان دیگرش همه توانگر ماندند ، و اولاد هشام بعداز قلیل مدنی چنان فقیر و بی چیز و مسکین شدند که وقتی یکی از ایشان را نگران شدند که بز حمت تافتن تون بروزی خویش رهنمون بود .

مسعودی گوید چون قبور بنی امیه را بشکافتند و با هر يك آنچه دانستند برای بردند، نظر بعدل و انصاف عمر درگور او فتوری نیاوردند ، و حسن سلوك را منظور داشتند .

در جلد سماء وعالم بحار الأنوار مسطور است که بیهقی در کتاب شرح أسماء الحسنى در قول خداى تعالى « وما كانوا ليؤمنوا إلا أن يشاء الله » از عمر بن زرروایت کند که گفت از عمر بن عبدالعزیز شنیدم میگفت اگر خدای خواستی او را عصیان نورزند شیطان را خلق نفرمود ، و این مطلب را در آیتی از کتاب خود روشن داشته

ص: 316

«وفصَّلها علمها من علمها وجهلها من جهلها»و آن آیه این است «ما أنتم عليه بفاتنين إلا من هو صال الجحيم »

پس از آن طریق عمرو بن شعیب از پدرش از جدش روایت کند که پیغمبر صلی الله علیه وآله با ابوبكر فرمود : «لو أراد الله أن لا يعصى ما خلق إبليس »اگر خدای خواستی او را معصیت نورزند شیطان را خلق نمی فرمود :

راقم حروف گوید: علما دانند که اگر شیطان نبود معصیت نبود ، و اگر معصیت نبود معنی رحمت واسعه مشهود نمیشد ، وهو ارحم الراحمين .

در کتاب تاريخ الخلفاء جلال الدین سیوطی مسطور است که با عمر بن عبدالعزیز گفتند اگر در مدینه منزل جوئی هر وقت وفات کنی در حضرت رسول خدای مدفون میشوی و قبر تو قبر چهارمین می شود. یعنی قبر تو وأبوبكر و عمر در یکجای واقع خواهد شد.

عمر گفت :سوگند با خدای اگر خداوند مرا بهر عذابی جز عذاب دوزخ معذب دارد مرا از آن نیکتر است که خدای چنان داند که من خود را سزاوار چنین مکان میدانم .

واز این خبر میرسد که کردار پیشینیان را نیز از قانون ادب بیرون میشمرده است.

در کتاب ابن خلکان در ذیل احوال يزيد بن مفرغ شاعر حمیری مسطور است که عمر بن عبد العزیز میگفت اگر من در زمرۀ کشندگان حسین علیه السلام بودم ، وخدا تعالى این گناه بزرگ را میآمرزید و ببهشت در میآورد ، هرگز بدرون بهشت نمیشدم ، چه از رسول خدای صلی الله علیه وآله شرمسار بودم .

در عقد الفرید مسطور است که چون عبدالملك پسر عمر بمرد حسن بن أبي الحسن این شعر در تعزیه او بنوشت :

وعوضت أجراً من فقيد فلايكن *** فقيدك لا يأتي و أجرك يذهب

ص: 317

ذکر پاره مكاتيب عمر بعمال بلدان

و بعضی کلمات و نصایح او و محاورت و مصاحبت او باعلما و اعیان روزگار خویش

ابن اثیر گوید: چون عمر بن عبدالعزيز بخلافت بنشست بیزید بن مهلب والی خراسان مكتوب کرد .

اما بعد همانا بنده از یزدان بود که خدایش بنعمت دولت و رتبت سلطنت برخوردار ،وسپس بپیشگاه کبریایش رهسپار ساخت ،و سلیمان مرا بخلافت بنشاند و بعد از من ولا يتعهد يزيد بن عبدالملك را داد، و اینکار مرا آسان نیست ، و اگر مرا رغبتی در مصاحبت زنان و فراهم ساختن اموال بودی، آن چند مرا امکان افتاده است که هیچکس از خلفا را بهره نیفتاده ، لكن من باین بلیت که دچار گشته ام از حساب روز عقاب سخت بيمناكم ، و جز عفو و بخشش خدای هیچ چیز دستگیر نتواند بود ، هم اکنون مردمان مرا بیعت کردند ، تو نیز بیعت کن.

چون این نامه بخواند چنانکه از این پیش نیز در ذکر عزل یزید اشارت رفت بسوى عیینه افکند و او بر خواند، و گفت تو از این پس در شمار اعمال او نیستی ، چه سخنان او مانند سخنان کسان برگذشته او نیست، یعنی این روش که او راست باروش پیشینیان یکسان نیست و امثال تو عمال او نتوانند بود ،آنگاه یزید مردمانرا به بیعت او بخواند و ایشان بیعت کردند .

مقاتل بن حیان گفته است که عمر بن عبدالعزیز بعبد الرحمن بن نعيم نوشت «أما بعد، فاعمل عمل من يعلم أن الله لا يصلح عمل المفسدین» یعنی چنان رفتار کن که مانند کسی باشد که بداند خدای تعالی اصلاح نمیفرماید کردار مفسدان را ، یعنی چون کسی این را بداند هرگز فساد نخواهد کرد .

وقتي يكتن از عمال عمر بن عبدالعزیز بعمر بنوشت که شهر ما خرابست، اگر

ص: 318

امير المؤمنين بصواب بداند مالی برای مرَّمتش مقرر دارد.

عمر در جواب نوشت «إذا قرأت كتابي هذا فحصنها بالعدل ، و نق طرقها من الظلم فانه مرمتها ، و السلام» چون این نامۀ من بر خوانی از بنیان عدل و داد محکم و استوار دار و از ظلم و بیداد طرق و شوارعش را پاکیزه کن و مرمت و تعمیرش را منحصر باین بدان ، والسلام .

در کتاب ، مستطرف مسطور است که بر داشت باج و خراج سواد مملکت عراق ، در زمان عمر بن الخطاب دویست و هفتاد و چهار کرور بود ، و پس از وی روى بنقصان همی گذاشت ، و در زمان حجاج از کثرت ظلم و بیداد به سی و شش کرور پیوست .

و چون عمر بن عبدالعزیز به وسادة خلافت نشست از إشاعة عدل و داد در همان سال اول بشصت کرور ، و در سال دوم بیکصد و بیست کرور یا بیشتر رسید و میگفت اگر زنده بماندم بهمان میزان که در زمان عمر بن الخطاب بود باز رسانم ، لكن عمرش كافي نشد و در همان سال بمرد .

و این جمله هم بعلت عدل و نصفت بوداگر چه سطوت و هیبت و دور باش او از همه خلفا بلکه از جملۀ عمال کمتر بود ، حتی اینکه در زمان خلافتش هر چند خواستند برای او و جلوس او و ساده مقرر دارند و گفتند چون بر این جلوس فرمائی هیبتش برای انفاذ حکم بیشتر است قبول نکرد .

در کتاب غرر الخصايص الواضحه مسطور است که وقتی عمر بن عبدالعزیز از رجاء بن حياة از مجاری حال رعیت باعمال سؤال کرد گفت:«رأیت الظالم مقهوراً ،و المظلوم منصوراً ، و الغني موفوراً ، و الفقير مبروراً»گفت ستمکاره را سر افکنده و ستمدیده را سر افراخته ، و توانگری را در رعیت بسیار ، و با نیازمندان نیکو کردار دیدم، گفت سپاس خداوندی را که آن عدل در گذاشت که موجب سكون و آرام دل رعیت من گردید.

ص: 319

و نیز وقتی مردی مظلوم در طی طریق از عمر داد خواهی نمود. عمر بایستاد و داد او بداد ، گفتند از چه روی صبوری نفرمودی تا در منزل خویش استقرار جوئی، گفت گردار خیر زود از دست میشود ، بیمناک شدم که از من فوت شود لاجرم فرصت را غنیمت شمردم و با عزم استوار در کنار آوردم .

وقتی بلال بن ابی برده بر عمر بن عبدالعزیز و فود نمود و بلال نماز همی گذاشت و بسیار طول میداد عمر با علاء گفت اینکار را از روی ساختگی نمیدانی، گفت حقیقت این خبر را بعرض میرسانم، پس ما بین عشائین در سرای بلال در آمد و او را در نماز یافت ، گفت زودتر بیای بر که مرا با تو حاجتی است ، بلال نماز را زود بگذاشت سلام براند ، و گفت حاجت چیست ، علاء گفت تو مقام و منزلت مرادر پیشگاه عمر میدانی اگر با او اشارت کنم که امارت عراق را با تو گذارد با من چه عوض دهي گفت عمل یکسال را که بیست هزار در هم است با تو گذارم ، علاء گفت آنچه شرط نهادی بخط خود بنویس ، بلال نوشت و علاء آن نوشته را بخدمت عمر بیاورد ،عمر گفت او میخواست ما را بعبادت خداي بفریبد و زود بود که فریفته شویم ، وما او را طلائی پاک میدانیم چون سبکه نمودیم جرمی آهن و کثیف بیش نبود .

وقتی عبدالملك با عمر بن عبدالعزیز گفت تعریف عزیمت در امر چیست « قال إصداره إذا ورد بالحزم »گفت معنی عزم در امور آن است که با نیروی حزم در موقع اصدار در آوردند.

و از كلمات عمر است «ما قرن الله شيئاً إلى شيء أفضل من علم إلى حلم، ومن عفو إلى قدرة »هیچ چیزی را خدا با چیزی مقرون نفرموده است که افضل از مقارنت علم بحلم و عفوا بقدرت باشد .

و نیز عمر میگفت خواستار بشوید عفوا و آمرزش را از خدای بوسیله گذشت کردن از لغزش مردمان، و رحمت ورزیدن با ایشان ، و شفقت داشتن برایشان .

و هم از سخنان عمر بن عبدالعزیز است سه چیز اسباب تکمیل ایمان است .

ص: 320

یکی آن است که هر کس غضب نماید خشم او اسباب خروج او بسوی باطل نشود ، دیگر اینکه هر وقت راضی گردد خوشنودی او موجب خروج از رضای حق نباشد ، دیگر اینکه چون مجادلتی پیش آید بآنچه در خور او وحق او نیست دست نيفكند .

و نیز در آن کتاب مرقوم است که عمر بن عبدالعزیز بعدی بن ارطاة نوشت :«إذا أمكنتك القدرة على المخلوق فاذكر قدرة الخالق عليك، و اعلم أن لك عند الله مالرعيتك عندك» .

هر وقت خویشتن را بر مخلوق قادر بدیدی از قدرت خداوند قادر قهار بیاد آور و بدانکه هر معاملتی که بارعیت خویش بورزی خدای نیز با تو همان معاملت بورزد .

در مجموعه ورام این شعر را از عمر بن عبدالعزیز مرقوم داشته است :

من كان حين تصيب الشمس جبهته *** أو الغبار يخال الشين والشعثا

و يألف الظل كي تبقى بشاشته *** فسوف يسكن يوماً راغماً جدثاً

فی قعر مقفرة غبراء مظلمة *** يطول تحت الثرى في غمها اللبثا

تجهزي بجهاز تبلغين به *** يا نفس قبل الردى لم تخلقي عبئاً

و نیز در آن کتاب مسطور مذکور است که عدی بن ارطاة بعمر بن عبد العزيز نوشت «أما بعد، فان قبلنا قوماً لا يؤدون الخراج إلا أن يمسهم العذاب ، فاكتب برأيك»

جماعتی از رعایا هستند که تا بشکنجه و رنج دچار نشوند خراج خویش را نمی پردازند اکنون هر چه فرمانی کنم .

عمر در جواب نوشت «أما بعد، فالعجب كل العجب تكتب إلى تستأذنني في عذاب البشر كأن إذني جنة لك من عذاب الله أو كأن رضاي ينجيك من سخط الله، فمن أعطاك منهم ما عليه عفواً فخذه منه ، و من أبى فاستخلفه وكله إلى الله ، فوالله لئن يلقوا الله بخراجهم أحب إلى من أن ألقاء بغذا بهم والسلام ».

سخت عجب است که بمن مینگاری تا در عذاب نوع بشر اجازت یا بی چنان

ص: 321

میدانی که اجازت من ترا از عذاب خدای و آتش سقر سپر است یا خوشنودی من ترا از خشم خدای نجات میبخشد هر کس خراج خود را میگذارد با خود دار و هر کس نمیدهد او را بخدای بگذار سوگند با خدای اگر ایشان خدای را ملاقات نمایند در حالتي که خراج خود را نهاده باشند دوستتر دارم تا خدای را در حالیکه بعذاب دچار شوند ملاقات کنند.

راقم حروف گوید : تقریر خراج برای حفظ حدود و ثغور و انتظام امور مسلمانان و مجاهدین است ، اگر نرسد بمفاسدی برسد که خون و مال مسلمانان هدر شود ، و این سخن عمر از آنستکه چون خود را امیر و والی مسلمانان نمیدانست از این حکومت اجتناب میورزید، وگرنه اینگونه جواب از نهج شرع و عدل و عقل خارج است، و اگر باین درجه احتیاط را لازم میشمرد کاش این چندروزه نیز متصدی آنچه بیرون از حق او بود نمیشد .

و دیگر در مستطرف مسطور است که وقتی در خدمت عمر بن عبدالعزيز معروض داشتند که پسرش انگشتری بهزار دینار خریده است ، عمر بدو نگاشت تو را امر صریح میفرمایم که این انگشتری خود را بهزار دینار بفروشی و بهایش را برای سیر کردن گرسنگان بکار بندی ، و خاتمی از فلز ترتیب دهی و بر آن نقش کنی «رحم الله امرء عرف نفسه ».

اما عمر را در کار استعمال غاليه امساك نميرفت ، چنانکه نوشته اند در آنشب که فاطمه دختر عبد الملك را برای او میبردند در چراغهای آن شب غالیه بکار بردند .

ابن اثیر نوشته است که عمر بن عبدالعزيز بعبد الحميد مكتوب کرد :

«أما بعد فان أهل الكوفة قد أصابهم بلاء و شدة و جود في أحكام الله وسنة خبيثة سنها عليهم عمال السوء ، وإن قوام الدين العدل والاحسان ، فلاشيء أهم إليك من نفسك ، فلا نحملها قليلا من الاثم ، ولا تحمل خراباً على عامر ، و خذامنه ما أطاق وأصلحه حتى يعمر ولا يؤخذن من العامر إلا وظيفة الخراج في رفق وتسكين لأهل الأرض ولا تأخذن أجور الضر ابين، ولا هدية النوروز والمهرجان ، ولاثمن

ص: 322

الصِّحف ، ولا أجور الفتوح ولا أجور البيوت ، و لادرهم النكاح ، و لاخراج على من أسلم من أهل الأرض ، فاتبع في ذلك أمري فاني قد وليتك من ذلك ما ولأني الله ، ولا تعجل دوني بقطع ولا صلب حتى تراجعني فيه ، و انظر من أراد من الذرية أن یحجِّ فعجل له مائة ليحج و السلام»

یعنی مردمان کوفه را بسبب ظلم و جوری که از حکام زمان با ایشان رفته و بر خلاف فرمان یزدان با ایشان رفتار کرده اند،و بدعتهاي ناروا در کار ایشان مقرر داشته اند، دچار بلاهائی و شدتی عظیم افتادند ، هما نا قوام دین بعدل و احسان توأمان است، و تو را هیچ چیز از مراعات نفس خودت واجب تر نباشد ، چندکه توانی نه از قليل و نه از کثیر معاصی بروی حمل مفرمای، و هرگز ازده ویران خراج مستان ، و از زمین خراب منال مخواه،و بیش ازاستعدادش مجوی ، و باصلاح آن بکوش ، تاعامر و معمور گردد ، و از زمین عامر آباد جز خراج معین مخواه ، و در طلب خراج با اهل آن زمین بآرامی و سکون کارکن، و بأسامی مختلفه از ایشان طلب منمای ، و باسم اجرت مردم زمان و هدیه نوروز و جشن مهرگان و بهای احکام و ارقام و دست مزدفترح و حق خانه و بیوت وطلب دراهم نکاح از مردم چیزی مخواه و بر آنانکه از آن زمین چیزی نمیبرند چیزی مخواه ، و بآنچه تو را مأمور کردم متابعت جوی چه من همان حکومت با تو نهادم که خدایتعالی با من نهاد ، و همان بتو دادم که خداوند مرا داد، وبصلب وقطع شتاب مگیر تا با من خبر دهی ، و هر کس از ذریه با قامت حج شود او را در آن کار فلان مقدار بازده تا حج گذارد .

و نیز ابن اثیر میگوید عمر بن عبدالعزیز این مضمون را بتمامت عمال خود مسطور داشت:

« أما بعد ، فان الله عز وجل أكرم بالا سلام أهله ، و شرفهم وعظمهم و ضرب الذلة و الصغار على من خالفهم ، وجعلهم خيرامة أخرجت للناس ، فلا تولين أمور المسلمين أحداً من أهل ذمتهم وخراجهم ، فتنبسط عليهم أيديهم وألسنتهم فتذلهم بعد أن أعزهم الله، و تهينهم بعد أن أكرمهم الله تعالى ، و تعرضهم لكيد هم

ص: 323

والاستطالة عليهم .

و مع هذا فلا يؤمن غشهم إياهم، فان الله عز وجل يقول«لا نتخذوا بطانة من دونكم لا يألونكم خبالاً ودوا ما عنتم »«ولا تتخذوا اليهود والنصارى أولياء بعضهم أولياء بعض» و السلام»

یعنی خدایتعالی مسلمانان را بعزت اسلام و دولت ایمان گرامی و مشرکان را بذلت كفر و نکبت شرك خوار گردانید و مسلمانان را از تمامت اصناف اهم برتر نمود بپرهیزید که از مخالفان دین کسی را بر امور اهل دین مبین ریاست و حکومت دهید و دست ایشانرا در خراج و منال و مال مسلمانان مبسوط گردانید و زبان آنانرا برایشان دراز سازید چه باین کردار ذلیل کنیم ایشان را بعد از آنکه عزیز فرمود خدای ایشانرا و باز داریم ایشانرا از آن پس که اکرام نمود خدایتعالی ایشانرا، و این جماعت را در چنگال استیلا و مکیدت و دست تطاول و خدیعت مخالفان در اندازیم.

و با این جمله نیز ایمن نباشیم که گزندی هم بر ایشان فرود آورند ، و در رأى و رویت و مذهب و طریقت ایشان خلل اندازند،چه خدای عزوجل از معاضدت مخالفان و دوستی با ایشان و یارو یاور خواندن یهود و نصاری نهی صریح فرموده است.

در کتاب مستطرف از ابن عمر روایت کند که گفت یکسال در حضرت یزدان تضرع نمودم که پدرم را در خواب ببینم، چون او را در خواب بدیدم همی خوی از جبین پاك میکرد از حالش پرسیدم گفت اگر رحمت خدای شامل حال پدرت نباشد هلاک میشود چه از عقال شتریکه برای صدقه بود از من پرسش کنند .

چون داستان این خواب بعمر بن عبدالعزیز پیوست ناله و خروش برآورد بر سر وصورت خود همیزد و گفت چون با عمر پرهیز کار این کار کند با عمر بن عبد العزیز که متعرف و متهم است چه خواهند کرد.

در تاریخ یافعی مسطور است که عمر بن عبدالعزیز میگفت که برای قاضی پنج صفت لازم است ؛ یکی علم داشتن بآنچه بدو تعلق دارد، یعنی آنچه به قضاوت راجع

ص: 324

است بداند ، و بردباری هنگام خصومت ، و نزهت و عدم رغبت در حال طمع، و احتمال نقل کسان و ملامت مردمان ، و مشاورت با دانایان و خردمندان

در مجموعه ورام مسطور است که عمر بن عبدالعزیز با یکی از علما گفت مرا موعظتی بگوی گفت بدرستیکه تو مردۀ یعنی حتماً بخواهی مرد ، گفت بر این بیفزای گفت هيچيك از پدران تو تا بآدم از نوشیدن پیمانه مرك چاره نیافتند تو نیز البته بخواهی نوشید و نوبت تو فرا رسد ،عمر سخت بگریست .

و نیز در آن کتاب مرویست که وقتی جوانی بموعظت عمر بن عبدالعزيز زبان برا گشود و گفت: ای امیرالمؤمنین همانا در میان مردمان که به آرزوهای این جهان ناساز مغرور شده اند ، و امهال این دنیای نکوهیده منوال ایشانرا بفساد افکنده ، وریاء مردمان ایشانرا مشوش ساخته ، ای امیرالمؤمنین بپرهیز از مردیکه در تو مغرور شود و زبان بمدح تو برگشاید، و ترا بخویشتن بیازی افکند ، با اینکه خلاف آن اوصاف را در نفس خود بنگری ، چه مردمان تا از کسی خوشنود نباشند او را مدح نکنند ، و تا خشمناك نگردند مذمت نیاورند ، و از آنچه مدح مینمایند بیشتر بقدح و ذم سخن میکنند ، عمر بگریست و اشکش روان گشت .

در کتاب عقدالفرید مسطور است که عمر بن عبدالعزیز میگفت: «الأمور ثلاثة: أمر استبان رشده فاتبعه، وامر استبان ضره فاجتنبه ، و أمر أشكل أمره عليك فرده إلى الله»

یعنی امور روزگار بر سه گونه است : یکی آن است که رشد آن آشکار است بدون تأمل بدنبالش بپوی ، دوم زیانش روشن است سخن از آن مگوی سیم آنکه سود و زیانش واضح و آسان نیست اینکار را بخدای باز گردان یعنی بتوكل باش .

و هم در آن کتاب مسطور است که عمر بپارۀ عمال خویش مینوشت که با آنانکه بردین اسلام نیستند فرمان کنید که عمامه را فرو گذارند ، و بدن را به اکسیه بپوشند ، و بآنچه مخصوص باهل اسلام است تشبه نجویند ، و نیز مراقب باشیدکه از جماعت کفار

ص: 325

هیچکس مسلمانی را بخدمت گذاری خود نیاورد .

و نیز بعمال خویش مینوشت که با آنانکه از جانب شما هستند فرمان کنید که آزاد و ك و صغير و كبير و مرد وزن را حکم نمایند که صدقه فطر رمضان المبارك را بمقدار دو مد از گندم يا يك صاع خرما یا بهای آنرا که نصف درهم میباشد اداء نمایند (مدِّ بضم اول پیمانه ایست که اهل حجاز يكر طل وثلث دانند و اهل عراق دوز طل میدانند وصاع چهار مد است).

بالجمله عمر نوشت اما آن مردم که اهل عطا هستند این فطر را از عطیات ایشان مأخوذ دارند ، و دو نفر عادل را بر این امر عامل دارند تا هر چه از این صدقه فراهم شد جمع کرده و آنجمله را در فقرای شهر قسمت نمایند ، نه بساكنين باديه .

عبدالحميد بن عبدالرحمن بعمر نوشت مردی تو را دشنام داد خواستم بقتلش رسانم ، عمر نوشت اگر اورا کشته بودی در ازای او مکافات میکردم چه هیچکس را بی تقصیر دشنام نمیکنند ، مگر کسی که پیغمبری را ناسزا گوید .

و نیز در عقد الفرید مسطور است که عمر بن عبدالعزيز بعبد الحميد بن عبدالرحمن که از جانب او عامل مدینه بود در باب مظالم مینگاشت ، واودیگر باره در ایضاح امر و صدور تکلیف مینوشت .

آخر الأمر عمر بدو نوشت مرا چنان بخاطر میرسد که اگر بتو بنویسم گوسفندی بمردی بده بمن مینویسی نر باشد یا ماده ، و اگر بیکی از این دو بتو امر نمایم مینویسی آیا كوچك بدهم يا بزرك ، واگر معین نمایم مینویسی شیر دهنده باشد یا نباشد، بعد از این چون مکتوبی بتوکنم مجری دار ، و این چند با من مكاتبت مورز ، والسلام .

در كتاب ثمرة الأوراق مسطور است که وقتی بعضی از اعراب بدرگاه عمر و فود نمودند از میانه ایشان جوانی کم روزگار قدم پیش نهاد ، و گفت ای امير المؤمنين .

« أصابتنا سنة أذابت الشحم ، وسنة أكلت اللحم ، وسنة أذابت العظم ، و في

ص: 326

أيديكم فضول أموال ، فان كانت لنا فعلام تمنعونا عناء ! و إن كانت الله ففر فوها على عباد الله

و إنكانت لكم فتصد قوابها علينا إن الله يجزى المتصدقين».

سالهای قحط و غلا و محنت و بلا بر ما چنك در انداخته در یکسال پیه و شحم مارا ناچیز ساخته و سال دیگر گوشت ما را بخورده و سال دیگر استخوان ما را آب گردانیده و شمارا از اموال بدست موجود است اگر این مال که فراهم کرده اید ما را قسمت است پس از چه پس از چه بی بهره بهره گذاشته اید اگر از آن یزدان است پس بر بندگانش پراکنده دارید و اگر بشما اختصاص دارد بما بتصدق دهید تا از خدای جزای صدقه گذاران یابید.

چون عمر این کلمات بشنید گفت این جوان در هيچيك و هیچ راه برای ما عذرى بجای نگذاشت.

و هم در آن کتاب مسطور است که وقتی یکتن از عمال عمر از رنج بیداری وسهر بدو شکایت کرد .

عمر در جواب نوشت ای برادر من، بیاد آور اهل آتش را در آتش نیران وخلود ابدان را در آن ، و بدانکه خواه خواب باشی یا بیدار بحضرت پروردگار میشوی ، و بپرهیز که قدم تو از این راه لغزش گیرد ، و آخر عهد تو و قطع امیدتو از تو گردد .

چون آن عامل آن نامه را بدید شهر و دیار در هم نوردید تا بعمر رسید ، عمر گفت چه تو را باینجا آورد گفت همانا تو دل مرا از اثر مکتوب از جای بر کندی از این بعد متولی هیچ ولایتی نشوم تا خدای عزوجل را بنگرم .

و هم در آن کتاب مسطور است که چون عمر بن عبدالعزیز بروساده خلافت جای گرفت سالم بن عبدالله و محمد بن كعب القرظي و رجاء بن حياة را بخواند، و گفت همانا باین بلا مبتلا شده ام شما با شما با من اشارت کنید و از صواب وخطا بیاگاهانید ، و عمر در این کلام خود امر خطیر خلافت و سهم بزرك سلطنت را بلا و بلیت میشمارد .

و نیز در آن کتاب نوشته است که عمر بن عبدالعزیز ميگفت « القلوب أوعية

ص: 327

والشفَّاه أقفالها ، والألسن مفاتيحها، فليحفظ كل إنسان مفتاح سره ، و من عجائب الأمور الأموال كلما كثرت خزَّانها كان أوثق لها ، وأما الأسرار فانها كلما كثرت خزانها كان أضيع لها ، وكم من إظهار سر أراق دم صاحبه ومنعه من بلوغ مآربه ، ولو كتمه أمن من سطواته » .

یعنی دلها چون اوعيه و لبها قفل آن و زبانها کلید است برای آن پس بر هرکس لازمست که مفتاح اسرار خویش را از دست نگذارد و عجیب این است که هر چند اموال فزایش گیرد گنجورانش بیشتر نهفته دارند و ابوا بشرا استوار تر نمایند، لکن اسرار هر چند ازدیاد پذیرد خازنانش بیشتر ضایع گذارند ، با این که چه بسیار افتاده که از گفتن سری سرها بیاد رفته و از دریافت مآرب و آمال باز داشته ، و اگر باز نمی گفت و آشکار نمیساخت از آسیبش آسوده میماند .

در تاریخ الخلفاء سیوطی مسطور است وقتی مردی از دی با عمر گفت مرا نصیحتی فرمای گفت :«اوصيك بتقوى الله و ايثار تخف عنك المؤنة، وتحسن لک من الله المعونة»

حجاج بن عنبسه می گوید وقتی بنی مروان فراهم شدند و گفتند نیکو چنان است که نزد امیرالمؤمنین شویم و از روی مزاح و طیبت قلب او را بخود مایل سازیم ، پس در خدمتش فراهم شدند و يك تن سخنی بمزاح براند ، عمر بدو نگران شد یکی دیگر نیز لب بمزاح برگشود ، عمر گفت برای حدیثی زبون که مورث ضغن و كين است اجتماع ورزیده اید ، از این پس هر وقت بیکجای فراهم شدید از کتاب خدای سخن کنید ، و اگر از آن بگذرید از سنت رسول حدیث برانید ، وگرنه بمعاني حديث إفاضت جوئيد.

عمر بن حفص گوید که عمر بن عبدالعزیز با من گفت هر وقت سخنی از مردی مسلم بشنوی ما دامینکه ممکن است محمل خیری از بهرش بدانی بر شر حمل مكن.

ص: 328

ابو بكر بن الأنباری گوید که عمر بن عبدالعزیز پیش از خلافتش این شعر بگفت :

أنه الفؤاد عن الصبا *** و عن انقياد للهوى

فلعمر ربك إن في *** شب المفارق والجلا

لك واعظاً لو كنت تتعط *** اتعظ ذوي النهي

حتى متى لانر عوي *** وإلی متی وإلی متی

ما بعد أن سمیت كهلا *** واستلبت اسم الفتى

بلي الشباب وأنت إن *** عمرت رهنا للبلا

و كفى بذلك زاجراً *** للمرء عن غيِّ كفى

عدی بن الفضل میگوید از عمر بن عبدالعزیز شنیدم که خطبه میراند و میگفت «اتقو الله أيها الناس و أجملوا في الطلب ، فانه إن كان لأحدكم رزق في رأس جبل أو حضيض أرض یأته».

ای مردمان از یزدان هراسان باشید و در طلب روزی بنکوئی و پارسائی کار کنید چه اگر براي هر کس از شمارزقی در فراز کوهی یا فرودچاهی مقدر و مقسوم باشد خواهد رسید.

از هری گوید عمر بن عبدالعزیز را دیدم که در جماعت در يك خطبه هفت دفعه این کلمات را در افتتاح و ذیل خطبه قرائت میکرد .

«الحمد لله نحمده و نستعينه ونستغفره ونعوذ بالله من شرور أنفسنا ومن سيئآت أعمالنا، من يهده الله فلا مضل له ومن يضلله فلا هادي له، وأشهد أن لا إله إلا الله وحده لاشريك له ، وأشهد أن محمداً عبده ورسوله ، من يطع الله و رسوله فقد رشد ، و من يعص الله ورسوله فقد غوى »

آنگاه به پند و موعظت سخن می کرد و در اختتام خطبه اخیره آیات مبارکه «یا عبادى الذين أسرفوا» را تا بآخر فرو میخواند.

ص: 329

و دیگر از وهب مسطور است که عمر بن عبدالعزیز می گفت «من عد كلامه عمله قل كلامه» هر کس سخن خود را با عمل بیازماید اندک گوی باشد.

ذهبی گوید که غیلان در زمان عمر بمذهب قدری متظاهر شد ، و در خدمت عمر بتوبت پرداخت و با عمر گفت همانا من گمراه بودم و تو مرا راهنما شدی ، عمر گفت خدایا اگربصدق سخن کند خوب وگرنه او را از دار بیاویز و دو دست و دو پای او را قطع فرمای ، و این دعا در وی کارگر شد و در عهد هشام مأخوذ گردید و چهار دست و پایش را قطع کرده و در دمشق مصلوبش ساختند .

و دیگر در کتاب کشف الريبة في احكام الغيبة مسطور است که وقتی مردی نزد عمر بن عبد العزیز شد و از مردی بدو سخن چینی کرد عمر گفت اگر میخواهی در امر تو با تو مناظره میکنم اگر دروغ گوی باشی از اهل این آیت میباشى «إن جائكم فاسق بثباء»و اگر این سخن چینی براستی گذاشته باشی از اهل این آیت باشی«همَّاز مشاء بنمیم »یعنی خواه راستگوی باشی یا دروغگوی سودمند نیستی و مذموم هستی ، و اگر خواهی از این گونه کردار چشم برگیر تا از تو درگذریم، آن مرد گفت عفو بفرمای چه من از این پس گرد چنین امور نمیگردم.

راقم حروف گوید : عمر بن عبدالعزیز در این کلام بمتابعت حضرت امير المؤمنين علي علیه السلام رفته است چه وقتی مردی در خدمت آن حضرت از مردی سعایت کرد.

«فقال يا هذا نسأل عما قلت فان كنت صادقاً مقتناك ، و إن كنت كاذباً عاقبناك وإن شئت أن نقيلك أقلناك» آن مرد عرض كرد «أقلنی یا امیرالمؤمنین».

فرمود آنچه را گفتی در صدد تحقیق بر می آئیم اگر صادق باشی از تو بخشم میرویم تا چرا سعایت کردی، و اگر کاذب باشی بر دروغت عقوبت یا بی واگر خواهی ترا بخود باز میگذاریم عرض کرد یا امیرالمؤمنین از من فرو گذار .

در کتاب مستطرف از میمون بن مهران مروی است که عمر بن عبدالعزیز با من گفت که با من و در روی من آنچه مرا مکروه افتد بگوی چه هیچکس برادرش را

ص: 330

نصیحت نکرده باشد مگر اینکه در رویش گوید آنچه را مکروه دارد، یعنی دوست آنست که معایب دوستش را در رویش بازگوید تا با صلاح آن بکوشد ، وگرنه شرط مودت وانخوت بجای نیاورده است .

در مجموعه و رام مسطور است که مردی با عمر گفت چه هنگام سخن کنم گفت تاهر وقت مایل بسکوت باشی گفت تا چه وقت ساکت باشم گفت هر وقت مایل بسخن کردن باشی .

و نیز در آنکتاب مسطور است که عمر بن عبدالعزیز می گفت«من اكثر من ذكر الموت رضي من الدنيا باليسير ، ومن عد كلامه من عمله قل كلامه فيما لا يعنيه»هر كيس مرك را فراوان یاد کند باندکی از حطام جهان سازگار باشد ، و هرکس سخن خویش را در جمله عمل شمارد در آنچه او را فایده بخشد کمتر سخن بنماید .

و نیز در آنکتاب مسطور است که حسن بعمر نوشت «سلام عليك أما بعد فكأنك بآخر من كتب عليه الموت قدما توا»عمر در جواب نوشت «سلام عليك کأنِّک بالدِّنیا لم تكن و بالأخرة لم تزل» و این جواب عمر از حسن بصری مأخوذ داشت چنانکه بآن اشارت میرود.

و نیز در آنکتاب مسطور است که عمر بن عبدالعزیز با ابن ابی ملیکه گفت عبدالله ابن زبیر را برای من بستای گفت:

«والله مارأيت الله مارأيت جلداً قط ركب على لحم ولا لحماً على عصب ولا عصباً على عظم

مثل جلده ولحمه وعصبه ، ولا رأيت نفساً بين جنبين مثل نفس ركبت بين جنبيه، ولقد قام إلى الصلاة ، فمرِّ حجر من حجارة المنجنيق بين لحييه وصدره ، فوالله ماخشع له بصره، ولاقطع له قرائة ، ولاركع دون الركوع الذي كان يركع، قتله الحجاج بعد أن حوص بمكة وأسلمة أصحابه وعشيرته وصلبه الحجاج ، ألا إلى الله تصير الأمور»

سوگند با خدای هرگز ندیده ام که پوستی بر گوشتی و گوشتی بر عصبی و عصبی براستخوانی برنشسته باشد مثل پوست و گوشت و پی و استخوان ابن زبیر و هرگز دلیرا ندیده ام که در میان دو پهلوی جای کرده باشد به نیروی قلب او، همانا روزی بنماز

ص: 331

برخاست و در آنجال که نماز میگذاشت سنگی از سنگهای منجنیق که بشهر می افکندند در میان سینه ولحيه او فرورسید قسم بخدای نه چشم بدو افکند و نه در قرائتش انقطاعی، و نه در رکعات نمازش اختلافی، و نه در این نماز با نمازهای اوقات دیگر تفاوتی رفت.

و با اینحال چون دست اجل گریبانش بگرفت و در حصار حجاج چندان کار بروی دشوار شد که یارانش از وی برکنار شدند ، و او را با دشمن نابکار باز گذاشتند بدست حجاج کشته شد و از دار آویخته شد .

و دیگر در مستطرف و مروج الذهب مسطور است که جماعتی از اخباریین نوشته اند که چون عمر بن عبدالعزيز بمنصب خلافت گرامی و عزیز گشت ، وافدين غرب بروی و فود همی نمودند و از آنجمله اعراب حجاز نیز بحضرتش در آمدند و کودکی کم روزگار را از میانه اختیار کردند و بر خویشتن مقدم داشتند تا در خدمت عمر بمحاورت مبادرت گیرد ، چون آن كودك بأن صغر من بتكلم آغاز نمود، عمر گفت ای پسر آرام گیر چه از تو در این جماعت کلانتران باشند، و بتكلم از تو سزاوارترند .

«فقال مهلاً يا أمير المؤمنين إنَّما المرء بأصغريه: لسانه وقلبه فاذا منح الله العبد لساناً لافظاً وقلباً حافظاً فقد استخار له الخلة يا أمير المؤمنين ولو أنَّ الأمر إلى السن لكان في هذه الأمة من هو أسن منك».

گفت ای امیر آرام گیر همانا مرد بزبان و قلبش که از سایر جوارح کوچکتر است شناخته میشود و چون خدایتعالی زبانی لافظ و دلی حافظ با بنده اش عنایت کرد او را بهر زیب وزینتی آرایش و بهر نعمت و دولتی فزایش داده باشد، ای امیراگر بشمردگی روزگار بودی و بمهین تر چشم گرفتی از تونیز در این امت سالخورده تر فراوان است پس خلافت را او لیاقت خواهد داشت .

چون عمر اینگونه سخن و بلاغت و درایت بدید گفت ای پسر تکلِّم کن گفت اى امير:

ص: 332

«نحن وفود الشكر لا وفود المزرية ، قدمنا إليك من بلدنا ، الحمد لله الذي من بك علينا ، ولم يخرجنا إليك رغبة ولا رهبة، أما الرغبة فقد آتينا منك إلى بلدنا ، و أما الرهبة فقد آمننا الله تعالى بعدلك من جورك »

یعنی ما کسانی هستیم که برای عرض شکر و سپاس باین کریاس بلند اساس روی آورده ایم نه از برای اظهار شکایت و شکوای جور بلیت و سپاس خدای را سزاست که در تو بر ما منت نهاد و ما از شهر و دیار خویش نه بسبب میل و رغبت باین حضرت شتافته ایم و نه بعلت خوف و رهبت ، اما رغبت همانا احسان و انعام تو چندان ما را در جناح راحت و وسعت در سپرده که در حث رواحل وطی مراحل و رنج راه وزحمت سفر رغبت نميزود ، أما رهبت وخشیت همانا از آن عدالت و انصاف که خدای در وجود معدلت اتصاف تو بودیعت نهاده ما را از جور تو ایمن گردانیده است .

عمر گفت ای پسر ما را موعظتی مختصر بگو گفت: «نعم يا أمير المؤمنين إن أناسا من الناس غرهم حلم الله عنهم وطول أملهم وحسن ثناء الناس عليهم فلا يغر نك حلم الله عنك وطول أملك وحسن ثناء الناس عليك فتزل قدمك »

اى أمير المؤمنين همانا پارۀ از مردمان باشند که حلم خدای از اعمال ایشان و حسن ثنا و تمجید مردمان در افعال ایشان و طول امل و آرزوهای در از ایشان مغرور میگرداند ایشان را ، پس تو را حلم خدای از تو وطول امل تو و تمجید و ثنای مردمان در اوصاف و اخلاق و افعالت فریفته نسازد ، تا قدم تو لغزش گیرد .

عمر از گفتار و کردار آن پسر در عجب رفت و چون معلوم نمود. دوازده سال روزگار برده بود ، پس عمر این شعر بخواند :

تعلّم فليس المرء يولد عالماً *** وليس أخو علم كمن هو جاهل

وإن كبير القوم لاعلم عنده *** صغير إذا التفت عليه المحافل

کنایت از اینکه انسان با علم وفضل از مادر متولد نمیگردد پس بباید علم و دانش را بیاموخت و در گنجینۀ سینه گوهر کمال و هنر بیندوخت چه عالم را با

ص: 333

جاهل و بینا را باکور و ظلمت را با نور بيك ميزان نسنجند، و درمیان قوم وعشيرت اگرچند کسی سالخورده و بزرك باشد ، أما اگر از حلیه دانش بی بهره باشد در محضر دانایان و مجلس خردمندان سخت صغير وبيقدر و ذلیل و بی ارز بماند .

در مجموعه ورام مسطور است که عمر بن عبدالعزیز خطبه براند و گفت :

«أيَّها الناس، إنكم خلفتم لأمر إن كنتم تصدقون به فأنتم حمقى ، و إن كنتم تكذ مون به فأنتم لهلكى، إنما خلقتم للأبد، ولكنكم من دار إلى دار تنقلون، فاعملوا لما أنتم صائرون إليه، وخالدون فيه .

ويجب على أهل العقل والفهم والأدب والمعرفة أن يعلموا أن الدنيا قد أمانها الله ولم يرضهالأ وليائه ، وأنها عنده حقيرة قليلة ، و أن رسول الله صلی الله علیه و آله زهد فيها ، وحذر من فتنتها، فينبغي لأهل هذه الأوصاف أن يأكلوا قصداً، ويقدموا فضلا ويأخذوا منها ما يكفي ، و يتركوا ما يلهي ويلبسوا من الثياب ماستر العورة ، و يأكلوا من الطعام أدناه مما يسد الجوعة .

وينظروا إلى الدنيا بعين أنها فانية، والآخرة أنها باقية ، فيتزودوا من الدنيا كزاد الراكب،و يخربوا الدنيا ويعمروابها الأخرة وينظروا إلى الأخرة بقلوبهم ويعلموا أنهم سينظرون إليها بأعينهم ويرتحلون إليها بقلوبهم، كما يعلمون أنهم سيرحلون إليها بأبدانهم ، ويصبرون قليلا و ينعمون طويلا ».

یعنی ای مردمان خداوند شما را برای کاری آفریده است که اگر به آن تصدیق نمائید همانا گول و احمق هستید ، تا چرا برای آنچه خلق شده اید روزگار نمی سپارید و کسب معارف ومرضات إلهى را نمیکنید و اگر منکر شوید هلاک میشوید تا چرا به آنچه خدای فرموده تکذیب نموده همانا شما برای زندگی جاوید آفریده شده اید منتهای این امر این است که از داری بداری انتقال میدهد، پس برای آن مکان مخلد که به آن میروید کار کنید و زاد و توشه فراهم نمائید .

بر عاقلان وصاحبان فهم و ادب و معرفت واجب است که بدانند خدای تعالی این

ص: 334

جهان را ساخته و برای اولیای خود پسندیده نداشته ، و در حضرت خدای بسی حقیر وقليل است ، ورسول خدای صلی الله علیه وآله به آن رغبت نیاورد ، و مردمان را از فتنه آن پرهیز داد ، پس سزاوار این است که از حطام آن باندك مؤنتی قناعت ورزند ، و برای آن سرای تدارك وافی بینند و از پیش بفرستند، و بقدر کفایت از دنیا بردارند، نه آنچند که ، موجب لهو و لعب گردد ، و باندازه ستر عورت از جامه قناعت کنند ، و از اطعمه آنچه سبکتر است بقدر سد جوع کفایت جویند .

و بنظر عقل بنگرند و بدانند که دنیا فانی و آخرت باقی است ، و از دنیا بقدر زاد راکبی بیشتر بر نگیرند ، و از عمارت دنیا چشم بردارند ، و بعمارت آخرت بپردازند، و با دیده قلب نگران سرای آخرت شوند، و بدانند که زود است که ایشان با همین چشم که بر سر دارند به آن نگران میشوند ، وقلوب ایشان به آنجا کوچیدن میگیرد، چنانکه میدانند که زود باشد که با ابدان خود به آن جهان ارتحال گیرند و گردشي قليل و تنعمی طویل خواهند یافت .

در کتاب مستطرف مذکور است که عمر بن عبدالعزیز با میمون بن مهران فرمود چهار چیز را از من محفوظ بدار :

نخست اینکه با هیچ سلطانی مصاحبت مجوی و اگرچه او را امر بمعروف و نهي از منکر توانی کرد ، یعنی هر چند عالم وفقيه وذى شأن باشي وسلطان از تو پذیرفتار شود لکن چون بر تو مستولی است و کارهای دنیوی او بزرك است آخر الأمر بر توچيره شود، و دین تور اخیره سازد ، چنانکه اگر کسی دیواری را که کج شده اگر بخواهد راست گرداند و بر آن اعتماد جوید آن دیوار بروی فرود آید و او را تباه کند .

دوم اینکه هرگز با هیچ زنی خلوت مکن اگر چند او را قرآن بیاموزی ، چه محل تهمت واقع شوی .

دیگر اینکه از کسی که صله رحم خود را قطع نماید بامید وصلت نباش چه اینگونه مردم از تو زودتر قطع نماید .

ص: 335

دیگر اینکه بکلامی امروز تکلم مکن که فردا باید معذرت آنرا بخواهی يعني هرگز بی تأمل و بی پروا لب بسخن برهگشای تا اسباب ندامت نشود .

مسعودي در مروج الذهب گوید چون عمر بخلافت جلوس کرد سالم السدى که او را از خواص حضرت بشمار میرفت بروی در آمد و گفت ای سالم آیا از این امارت من بسرور اندرى ياتورا خوش و نیکو نیست ، گفت از آنکه کار مردمان را بعدل وراستی بگذرانی مسرورم ، و از اینکه خویشتن را حامل اوزار خلافت نمودی ناخوشم عمر گفت همی بيمناك هستم که بمتابعت نفس خویش موافقت جویم ، گفت : حال تو سخت نیکو است اگر بترسی از آنچه من از آن بر تو ترسان هستم، عمر گفت مرا پندی بگذار گفت پدر ما آدم علیه السلام را بسبب يك خطا از جنة المأوى بیرون کردند یعنی همین حکایت برای نباهت تو کافی است .

طاوس بعمر نوشت اگر خواهی اعمال تو بتمامت بخیر و عافیت باشد اهل خیر را عامل اعمال گردان، عمر گفت همین کلام برای موعظت کافی است .

وقتی عمر با بی حازم اعرج مداینی نوشت که مرا نصیحتی موجز و مفید بگذار در جواب نوشت يا أمير المؤمنين« كن بالدنيا كأنك لم تكن، وبالأخرة كأنك لم تزل ».

در این جهان چنان باختصار کوش که گوئی هرگز نبودی و نباشی و در کار آخرت چنان بکوش که هرگزت زوال وفنا نخواهد بود .

مداینی گوید مطرف بعمر نگاشت «أما بعد ، فان الدنيا دار عقوبة لها يجمع من لا عقل له وبها يغتر من لا علم له ، فكن فيها كالمداوي جرحه، واصبر على شدة الدواء لما تخاف من عاقبة الداء ».

یعنی این جهان سرای رنج و عقوبت و محنت و بلیت باشد ، هر کس را که عقل و خرد در نهاد نباشد بجمع حطامش کوشش کند ،و هر کس علم و دانائی دانائي ندارد بمکاید و نمایشش لغزش گیرد ، پس در دارد دنیا مانند کسی باش که همی خواهد زخم خویش را دارو نهد و بر سوزش درمان و شدت دواء شکیبا باش تا از آسیب آن

ص: 336

درد و زخم تباه نشوی .

و هم مسعودی گوید وقتی عمر با پاره پارانش بیرون شد و بگورستاني بگذشت با ایشان گفت چندی بایستید تا گورستان دوستان را بنگریم و بر ایشان سلام فرستیم .

چون در میان مقبره رسید بایستاد و سلام فرستاد و سخن بر زبان راند و بیاران خود باز شد ،و گفت آیا از من نمی پرسید که چه گفتم و مرا چه گفتند ، گفتند باز گوی تو چه گفتی و با تو چه گفتند .

گفت بگورستان دوستان و قبور أحبه عبور دادم سلام کردم پاسخ نیافتم ، دعوت کردم اجابت ننمودند، و در آن حال که بر این حال بودم ناگاه مرا ندا کردند و گفتند ای عمر از پوست ایشان فرو ریخت و دستهای ایشان از تنهای ایشان جدا شد و کف ایشان از صاعد دورگشت .

آنگاه عمر چندان از جگر بنالید و بگریست که جانش همی خواست از تن بیرون شود ، سوگند با خدای که روزي چند بر این نیامد تا با رفتگان پیوست .

در کتاب حدائق الابرار و حقایق الاخبار مسطور است که عمر بن عبدالعزیز برای نماز روز عید بیرون شد، و چون نماز بپای بردند عرض کرد :

بارخداوندا بر من رحم فرمای چه تو خود فرمودی رحمت من با محسنان نزديك است ، و اگر من در شمار محسنان نیستم از جمله روزه داران باشم و تو فرمودی برای مردان روزه دار و زنان روزه دار خدای تعالی مغفرت و اجر بزرگ مهیا و آماده داشته، و اگر در زمرۀ روزه داران محسوب نباشم از مؤمنان باشم ، و تو فرمائی رحمت خدای با مؤمنان شامل است، و اگر مستوجب این نیستم در جمله أشياء بشمار میروم و تو فرمائی رحمت من همه چیز را فرا می گیرد ، و اگر از شمار اشیاء نیز خارج هستم مصیبت زده ام و در خور شمول رحمت تو می باشم ، چه تو می فرمائی و آن کسان که چون بمصیبتی دچار شوندگویند «إنا لله وإنا إليه راجعون» بر چنین مردم از جانب پروردگار

ص: 337

درود و رحمتست .

راقم حروف گوید : عجب است که در این کلمات مقام ایمان را فرود دیگر مقامات قرار داده است ، و حال آن که آنچه هست در آنست و دیگر صفات فرع و نتیجه آن است .

از محمَّد بن كعب القرضی در تاريخ الخلفاء مسطور است که عمر بن عبد العزیز مرا بخواند و گفت عدل را از بهر من صفت کن ، گفتم مرحبا همانا از امري جسيم پرسش فرمودی .

باید با کودکان خلق مانند پدر مهربان ، و با سالخوردگان ایشان چون فرزند ارادت نشان ، و با آنان که با تو بيك سن و سال هستند مانند برادر اخلاص توأمان، و باجماعت زنان نیز بر این حال باشی، و مردمان را بمقدار عصیان ایشان و توانائی اجساد ایشان عقوبت کنی و محض هوای نفس و چیره شدن غضب بهیچکس تازیانه نزنی تا در شمار عاد بن شمرده نشوی.

و نیز در تاریخ الخلفاء جلال الدین سیوطی مسطور است که عمر بن عبدالعزیز بسالم بن عبد الله نوشت که از سیره عمر بن الخطاب در باب صدقات بدو مرقوم دارد ، سالم آنچه خواسته بود بدو مکتوب نمود .

و نیز مسطور داشت اگر تو آن اعمال که عمر در زمان خود و آن رجال که او را بودند در این زمان خود و این رجال خود معمول داری در حضرت خدایتعالی از عمر برتر و بهتر باشی.

از حماد مسطور است که چون عمر بخلافت بنشست بگریست و با یکتن گفت :آیا بر من ترسانی ، گفت باز گوی در هم را دوست میداری ؟ گفت دوست نمیدارم ، گفت اگر چنین است بيمناك مباش چه خدایتعالی بزودی ترایاری می فرماید .

و نیز در کتاب مسطور مرقوم است که چون عمر بن عبدالعزيز خلافت یافت عنبسة بن سعید بروی درآمد و گفت یا امیرالمؤمنین آن خلفا که پیش از تو بود ندما را بعطایای متواتره نوازش مینمودند ، و ما بهره یاب میشدیم و بوسعت روزگار میشمردیم

ص: 338

و من مردی عیالمند و صاحب ضعیتی هستم هیچ رخصت می فرمائی تا بضیعت خودشوم و کار رزق و روزی عیال را بسامان کنم .

عمر گفت محبوبترین شماها نزد من آن کس باشد که در مونت خویش مارا کفایت کند و آسوده بدارد، بعد از آن با وی گفت چند که توانی یاد مرك را فراوان بکن چه از این کردار هر چند زندگانی تو تنك و دشوار باشد بر تو گوارا گردد ، واگر بوسعت باشد بر تو تنك بگرداند .

قیس بن جبیر گوید عمر در میان بنی امیه چون مؤمن آل فرعون در میان فرعونیان است .

مالك بن دينار میگفت همانا مردمان می گویند مالك زاهد است اما زاهد عمر ابن عبدالعزیز است که دنیا بدوروی کرد و اوروی از وی بر تافت .

از عبدالعزیز پسر عمر مرویست که ابو جعفر منصور از من پرسید که غله املاك پدرت عمر در آن هنگام که خلافت بدورسید بچه میزان بود ، ، گفت چهل هزار دینار گفت در آنحال که وفات میکرد بچه مبلغ بود گفت چهار دینار و اگر مدتی دیگر میزیست از این مبلغ نیز می کاست .

ابوامیه خصی گوید نزد مولاة خويش فاطمه زوجه عمر شدم و این ابو امیه غلام عمر بود فاطمه برای من طعامی از عدس بیاورد گفتم همه روز عدس در طبق نهید گفت ای پسرك من اين طعام مولای تو امیرالمؤمنین است .

سعید بن سعید گوید عمر روز جمعه بر منبر بود و پیراهنی که از پیش و پس پاره بود بر تن داشت، مردی با او گفت خدای تو راعطا کرده است چه میشد اگر قمیص دیگر بر تن راست می کردی ، عمر چندی سر بزیر افکند و آن گاه گفت«أفضل القصد عند الجدة ، وأفضل العفو عند القدرة»بهترین اقتصاد و میانه روی وقتی است که برای شخص امکان و استطاعت باشد، چنانکه بهترین عفو و گذشتها در هنگام قدرت و توانائی است .

ص: 339

و هم در آن کتاب از ابراهیم بن میسره مسطور است که با طاوس گفتم آیا عمر ابن عبدالعزیز مهدی است گفت مهدی باشد نه آن مهدی موعود ، زیرا که تکمیل عدل را بتمامت ننمود.

میمون بن مهران گوید که از عمر شنیدم می گفت که اگر پنجاه سال در میان شما باشم چنان که باید نتوانم قانون عدل را بپای داشت .

اوزاعی گوید وقتي عمر بن عبدالعزیز در سرای خویش نشسته و از جماعت بنی امیه گروهی در خدمتش حاضر بودند، با ایشان گفت آیا دوست میدارید که هر يك از شما را برگروهي توليت دهم، يك تن گفت از چه مارا بچیزی نوید میدهی که بپای نمی بری ، گفت نگران این بساط هستید که با اینکه من میدانم بزودی دست خوش فنا و زوال میشود هیچ راضی نیستم که در زیر پای شما بد ناست و خباثت دچار شود ، پس چگونه شما را بر دین خودم و اعراض و آبشار مسلمانان متولی خواهم نمود ، هيهات لكم هیهات، گفتند آیا ما را با تو قرابت نیست گفت شماها با يك تن از مسلمانان که در اقصی بلاد هستند در پیش من يك سان باشید .

یوسف بن یعقوب کاهلی گوید عمر بن عبدالعزیز پوستینی زبون برتن میکرد و چراغ سرایش بر فراز سه چوبه نی بر روی گل بود .

لاحقة عمرو بن مهاجر گوید وقتي عمر بن عبدالعزیز خواهان سیب شد يك تن از خویشاوندانش سیبی بدو فرستاد عمر گفت نيك خوشبوی و ممتاز است اي غلام این سیب را بآن کس که آورده بازده و از منش سلام برسان آنچه هدیه کرده بودی در خدمت ما محبوب و پسندیده افتاد ، گفتم یا امیر المؤمنین همانا پسرعم تو و مردی از اهل بیت تو سیبی برای تو هدیه نمود و تو میدانی که رسول خدای صلی الله علیه و آله از هدیه مأكول می داشت ، گفت و يحك هدیه برای پیغمبر هدیه بود اما امروز برای ما حكم رشوه دارد .

عطاء خراسانی گوید وقتی عمر با غلامش گفت مقداری آب از بهرش گرم کند

ص: 340

غلام از مطبخ عامه گرم نمود ، عمر بفرمود تا يك درهم هيزم بخریدند و در مطبخ عامه نهادند.

و هم عمرو بن مهاجر گوید: در حوايج مسلمانان شمعي براي عمر می افروختند و چون آن کار بپای بردی ، آن چراغ را خاموش کردی و چراغ خود را بیافر وختی .

راقم حروف گوید : عمر بن عبدالعزیز این کار را از حضرت امیر المؤمنين علي ابن ابی طالب علیه السلام اقتباس نموده است چنان که آن حکایت مشهور است .

از نعیم کاتب عمر مسطور است که عمر میگفت بیم مباهات از کثرت کلام مرا باز میدارد .

عطا میگوید عمر بن عبدالعزیز در هر شب فقها را نزد خود انجمن میکرد و بیاد مرك و روزگار رستاخیز مشغول میشدند و چندان میگریستند که گوئی جنازه عزیزی در پیش روی دارند.

اوزاعی میگوید عمر میگوید برأی و رویتی روید که پیشینیان شما بر آن بودند، و آن قانون که مخالف قوانین ایشان است پیشنهاد نکنید چه ایشان از شما نیکوتر و داناتر هستند .

یحیی غسانی گوید چنان بود که عمر بن عبدالعزیز همیشه سليمان بن عبدالملك را از قتل جماعت حروریه منع میکرد و میگفت این مردم را در زندان بازدار تا بتوبت گرایند .

تا چنان افتاد که روزی يك تن از آن مردم را نزد سلیمان آوردند با او گفت بازگو تا چگوئی حروری گفت ایفاسق ابن فاسق چه بگویم، سلیمان گفت عمر را نزد من حاضر کنید ، چون عمر حاضر شد گفت سخن این حروری را گوش کن، پس حروری دیگر باره اعاده کرده سلیمان گفت اکنون در حق وی چگوئی ، عمر خاموش شد، سلیمان گفت بناچار باید اندیشه خود و رأی خود را با من بازگوئی ، عمر گفت رأی من این است که تو نیز او را دشنام گوئی چنانکه او ترا دشنام گفته است سلیمان گفت چنان نیست

ص: 341

که تو گوئی و بفرمود تا گردن آنمرد را بزدند و عمر بیرون رفت.

و خالد که رئیس حارسان بود او را بدید و گفت چگونه با امیرالمؤمنین آنگونه سخن کردی سوگند با خدای من مترصد بودم که مرا بضرب کردن تو فرمان کند، عمر گفت اگر سلیمان این فرمان کرد بجای می آوردی، گفت سوگند با خدای چنان میکردم.

و چون عمر بن عبدالعزيز خليفه شد خالد بیامد و در مقام صاحب حارسان بایستاد گفت ایخالد این شمشیر از دوش فروگذار ، آنگاه گفت خداوندا من برای تو خالد را فرود آوردم تو او را هرگز بر مکش، آنگاه در حارسان بدید و عمر و بن مهاجر را بخواند، و گفت سوگند با خدای در میان من و تو جز قرابت اسلام هیچ قرابتی نباشد ، لکن چون شنیده ام که تو تلاوت قرآن را فراوان کنی و نگران شده ام که در آن مکانها که گمان نداری هیچ کس ترا بنگرد نماز می گذاری ، و نماز را نیکو بپای میبری ، و تنی از انصار هستی، این شمشیر را برگیر و تولیت حارسان با تو باشد .

از امیة بن زید قرشی مسطور استکه هر زمان عمر بن عبدالعزيز املاء کتابتی بر من نمود ميگفت «اللهم إني أعوذ بك من شر لساني».

از صالح بن جبير مسطور است که گفت بسیار شدی که با عمر بن عبدالعزیز در مهمی سخن میکردم و او را غضب فرو میگذاشت و میگفتم در کتب مسطور استکه از خشم پادشاه جوان براندیش و با او برفق و مدارا باش تاغضبش فرو کشیدن گیرد ، چون این سخن بشنید از آن پس با من میگفت ای صالح اگر در ماحالت خشم و غضب بنگری هیچ میندیش و هر چه بصواب بینی بازگوی .

و دیگر در شرح نهج البلاغه ابن ابي الحديد مسطور است که حسن بصری این کلمات را بعمر بن عبدالعزيز بنوشت .

«أما بعد ، فان الدنيا دارظعن ليست بدار إقامة،وإنما أنزل آدم إليها عقوبة فاحذرها فان الزاد منهار بحها ، والغنى منها فقرها ، لها في كل حين قتيل، تذل من أعز ها وتفقر من جمعها، هي كالسمِّ يأكله من لا يعرفه ، وهو حتفه، فكن فيها كالمداوي جراحة يحمي قليلا مخافة ما يكرهه طويلا ، ويصبر على شدة الدواء مخافة طول البلاء .

ص: 342

فاحذر هذه الدنيا الغدارة المكارة الختالة الخداعة ، قد تزينت بخدعها وفتنت بغرورها ، ونحلت بآمالها ، وتشرقت لخطابها، فأصبحت بينهم كالعروس تجلى على بعلها، العيون إليها ناظرة،و القلوب عليها والهة، والنفوس لها عاشقة، وهي لأزواجها كلهم قاتلة .

فلا الباقي بالماضي معتبر، ولا الأخر بالأول مزدجر، ولا العارف بالله حين أخبره مدكر ،فعاشق لها قد ظفر منها بحاجته، فاغترَّ وطغى ونسي المعاد وشغل بها لبه، حتى زلت عنها قدمه ، فعظمت ندامته ، وكثرت حسرته ، و اجتمعت عليه سكرات الموت بألمه وحسرات الفوت بغصته ، ومن راغب فيه لم يدرك منها ما طلب ، ولم يرح نفسه من التعب خرج منها بغير زاد ، وقدم على غير مهاد .

فاحذرها ثمَّ احذرها ، وكن أسر ما تكون فيها أحذر ما تكون لها ، فان صاحبها كلما اطمأن منها إلى سرور أشخصته إلى مكروه، والسار منها لا علها غار، والنافع في غد ضار، وقد وصل الرخاء منها بالبلاء ،وجعل البقاء فيها للافناء ، فسرورها مشوب بالأحزان ، ونعيمها مكدَّر بالأشجان ، لا يرجع ما ولي منها وأدبر ، ولا يدرى ما هو آت فينتظر.

أمانیها كاذبة، وآمالها باطلة ، وصفوها كدر، وعيشها نكد ، والانسان فيها على خطر، إن عقل و نظر ، وهو من النعماء على غرور ، و من البلاء على حذر.

فلوكان الخالق لها لم يخبر عنها خبراً ، ولم يضرب لها مثلا ، لكانت هي نفسها قد أيقظت النائم ، ونبهت الغافل، فكيف وقد جاء من الله عنها زاجر، وبتصاريفها واعظ، فمالها عند الله قدر ولا نظر إليها منذ خلقها .

ولقد عرضت على نبيك محمد صلی الله علیه وآله بمفاتيحها و خزائنها ، لا ينقصه ذلك عند الله جناح بعوضة ، فأبى أن يقبلها، كره أن يخالف على الله أمره أو يحب ما أبغضه خالقه ، أو يرفع ما وضعه مليكه .

زواها الرَّب سبحانه عن الصالحين اختباراً ، وبسطه لأعدائه اغتراراً ، فيظن المغرور بها المقتدر عليها أنه اكرم بها، وينسي ما صنع الله بمحمد صلی الله علیه وآله من شد الحجر علی بطنه.

ص: 343

وقد جائت الرواية عنه عن ربه سبحانه أنه قال لموسى : إذار أيت الغنى مقبلاً فقل ذنب عجلت عقوبته ، و إذا رأيت الفقر مقبلاً فقل مرحباً بشعار الصالحين .

وإن شئت اقتديت بصاحب الرِّوح والكلمة عيسى ، كان يقول إدامي الجوع ، و شعاري الخوف ، ولباسي الصوف ، وصلائي في الشتاء شارق الشمس ، وسراجي القمر، ووسادي الحجر، و دابنتي رجلاى و فاكهتي وطعامي ما أنبتت الأرض، أبيت وليس لي شيء وأصبح وليس لي شيء ، وليس على الأرض أحد أغنى مني، والسلام» .

میگوید دنیا مقام کوچیدنست نه سرای اقامت گزیدن و حضرت آدم علیه السلام را چون خواستند در معرض عقوبت درآورند باین جهانش اندر آوردند ، پس از چنین سراچه پر آفات و بلیات حذر کن ، همانا سود اینجهان زاد و توشه آن است، یعنی سودمندی و بهره یابی از اینجهان همان مقدار است که در آنجا بعبادت و اطاعت و اعمال خیریه بکوشند ، وزادی برای روز میعاد و معاد برگیرند ، یعنی اینجهان کشتزار آخرت است، پس بیایست کوشش نمود تا حاصلي از بهر آن سرای بیندوخت ، و بهیچوجه در طلب وطمع حطام بی دوام این سرای زشت فرجام برنیامد .

و توانگری این جهان عین فقر و فاقت در آن است ، چه هر کس غنی تر است محتاج تر است و با اینصورت هر کس بیچیزتر است توانگر تر است، چه هر چه علاقه بمال منال این سرای و بال بیشتر باشد حاجتمندی بیشتر گردد و هر چه کمتر باشد حاجت وزحمت کمتر است .

اینعروس زشت نهاد هیچ روزی بر نیامد جز آنکه از شوهران و پسران و دختران و فرزندان خود کشتگان خونین کفن و مردگان پرسوز ومحن را در کنار خویشتن سپارد وخوار گرداند هر کس را عزیز نماید و فقیر سازد آنکس را که در جمع آوری متاع آن بکوشد .

این دنیای مکاره چون زهرجان باره است که هر کس شناسای سم نباشد آنرا میخورد وهلاك وی در آن باشد پس بیایست که تو در دنیا وزندگاني دنيا مانندکسی باشی که جراحتی را دارو جوید ، و در حالت پرهیز باشد تا مدتی طویل بر آنچه او را

ص: 344

مکروه است دچار نیاید و بر شدت دوا شکیبائی ورزد تا بطول بلاء گرفتار نیاید .

پس از این دنیای فریبنده پرفسوس و فسون که خویشتن را بانواع خدیعت زینت کند و نظارگان را بغرور و فتنه و بلیت در اندازد، و دچار آرزوهای دیرباز کند ، وهر ساعتی برای خطاب وطلاب خود آرایشی از تو گیرد وچون نوعروسی جوان که بر شوهر خود جلوه دهد، وچشمها بدو نگران ، ودلها بدو گرايان ، و نفوس بدان عاشق ، و یازان است بر حذر باش.

چه این عروس پرفسوس با این اوصاف مذکوره شوهرهای خود را کشنده و ایشان را به پهنه هلاک کشنده است، با این اوصاف که در این جهان ناپایدار است نه آنانکه برجای مانده از برگذشتگان عبرت گیرند، و نه واپس ماندگان به پیشینیان پندیا بند نه آنانکه بخدای باقی عارفند از آنجمله یادکنند ، و اگر در تمامت عمر بیکی از حوائج خویش کامکار شوند ، در میدان عشق باین جهان نامدار آیند و فریفته و مغرور و بی خبر از معاد و سرای سرور ،گردند و دل و دانش و روان و بینش بدو سپارند، چندانکه بناگاه در پهنه ضلالت لغزش یابد، و دچار ندامت و حسرت شود .

و در اینحال بسكرات موت و غمرات مرك و اندوه برگذشت عمر و بی خبری از خدای و عقاب روز جزا گرفتار آید، همانا هر کس باینجهان رغبت جوید بآنچه خواهد برخورد از نشود، و بامانی این سرای فانی شادخوار نگردد ، و نفس او از رنج و تعب آسایش نیابد ، وسرانجام با هزاران هزار رنج و آلام بدون زاد و توشه بدیگر سرای روی نهد .

پس ناتوانید از فریب این سرای غرور حذر کنید و در آنحال که بیشتر خرسند و مسرور باشید بیشتر پرهیز گیرید و بیمناک باشید، چه هر کس بیشتر بسرورش مطمئن و آسوده خاطر و مغرور باشد بیشتر دچار مکروه گردد و دچار غرور آید ، و بهر چه گمان خود برد زیان اخروی در آن موجود باشد سلامت و وسعت آن برنج و بلیت ،همعنان و بقای آن با فنا يك زبان و سرور آن مشوب بأحزان واندهان ، ونعيم آن مکدر بأشجانست .

ص: 345

هر کس روی از این سرای بر تافت دیگر باره معاودت نکند و امید ببازگشت نیابد.

و خبر برای دیگران نیاورد ، امانی و آرزوهای آن دستخوش کذب و دروغ و آمال وامید آن باطل و بی فروغ زلالش مكدر وعيش وعشرتش منغص، و انسان در این جهان بدو خطر عقل و نظر گرفتار و در نعمت آن دچار غرور، و بربلای آن گرفتار رنج وا بشرور است .

همانا اگر آفریدگار جهان از فنا و زوال آن خبرها نفرموده ومثلها نیاورده بود ، نیز همین جهان و انقلابات آن برای بیداری غافلان ، و آگاهی جاهلان کافی است ، تا چه رسد به آنکه خدای در کتب آسمانی و بدستیاری رسل سبحانی بتصاريف آن خبرها داده، و مواعظ فرستاده است ، از آن هنگام که خدای این جهان را بیافرید مقداری از بهرش نگذاشت و بنظر عنایتی معزز نداشت.

و این همان جهان است که مفاتیح و کنوز آنرا بر پیغمبر تو محمد صلی الله علیه وآله عرض دادند و گفتند اگر پذیرفتار شود بقدر بال پشه از مراتب و مقامات عالیه آن حضرت در پیشگاه احدیت کاسته نگردد، و آنحضرت از قبول آن امتناع ورزید و مکروه دانست که آنچه را که پروردگارش مبغوض داشته محبوب شمارد ، و آنچه را که خالق او پستکرده برافرازد.

همانا خدای تعالی این جهان را اسباب اختیار صالحان و اغترار دشمنان خود ساخت ، و از این است که هر کس باین جهان دست یافت گمان میبرد که باین سبب اکرام و اعزازی یافته، اما نگران نمیشود که رسول خدای تعالی صلی الله علیه وآله چندان گرسنه میزیست که سنك برشکم می بست .

و از پروردگار خود خبر میداد که با موسی علیه السلام میفرمود هر وقت بنگری توانگری و غنا بتو روی کرده، با خود بگوی همانا گناهی حاصل شده که عقوبتش سرعت یافته ، و چون بینی فقر و درویشی روی آورده بگو مرحباً بشعار نیکو کاران .

و اگر خواهی بصاحب روح و کلمه عيسي علیه السلام اقتدا جوی که میفرمود :

ص: 346

خورش من گرسنگی ، و پوشش من جامه پشمین ، و گرم شدن و آتش من در زمستان بحرارت آفتاب ، و چراغ من ماهتاب ، و بالين من سنك ، و مركب من دو پای من و ميوه من و طعام من گیاه و نبات زمین میباشد ، شب بپایان میبرم گاهی که دارای هیچ چیز نیستم ، و بامداد مینمایم در آنحال که صاحب هیچ مال و منال نمیباشم ، و بر روی زمین هیچکس از من توانگرتر نیست.

یعنی چون دارای هیچ چیز نیستم دارای همه چیز باشم ، و چون در عین فقر هستم در عین توانگری میباشم، زیرا که توانگری عین نیازمندی ، و نیازمندی عین توانگری است.

معلوم باد که اغلب اینکلمات و مطالب از کلمات وخطب مباركة امير المؤمنين علي علیه السلام مأخوذ است ، چنانکه بر اهل تتبع مکتوم نیست .

مسعودي گويد وقتی عمر بن عبدالعزیز مرد می چند را برای اصلاح امور مسلمانان و أداى حق ايشان بروم بفرستاد.

چون آن جماعت باستان سلطان روم در آمدند ترجمانی را برای تفسیر کلمات ایشان حاضر دیدند، و سلطان بر تخت سلطنت بر نشسته تاج خسروی برسر و بطارقه از يمين ويسار ، و دیگر مردمان بحسب مراتب و مقامات در خدمتش حضور داشتند ، آن جماعت رسالت خویش بگذاشتند .

سلطان بطوری جمیل با ایشان باز خورد و بطرزی نیکو جواب باز داد ، پس ایشان بأماكن خویش باز شده چون بامداد دیگر روز باز رسید فرستاده سلطان در طلب ایشان برآمد .

چون در پیشگاه ملک روم حاضر شدند دیدند از تخت پادشاهی بزیر آمده و تاج از فرو نهاده و هیئت سلطنت فرو گذاشته ، چنانکه گوئی در مصیبتی بزرگ اندر است .

پس روی بآنجماعت کرد و گفت هیچ میدانید شمارا برای چه امر احضار کردم گفتند ندانستیم، گفت هم اکنون نامۀ والی مغرب بمن رسید که آن مرد صالح که سلطان

ص: 347

عرب بود وفات کرد .

چون ایشان این خبر وحشت اثر بشنیدند عنان اختیار را از دست بنهادند وزار بگریستند .

پادشاه روم گفت آیا برای خودتان میگرئید ، یا برای دین خود ، یا در مصیبت او ، گفتند ما بر خویشتن و دین خود و برای او گریستن کنیم، گفت هیچ از بهر او بگریه نباشید.

بلکه هر چند توانید بر این بلیت که شما را روی نمود بر خویشتن بزارید ، چه او بأن خیر و نیکی و نکوئی که از بهر خود ذخیره کرد پیوست ، و چون بيمناك بود که اطاعت خدای را فرو گذارد خدای نیز مخالفت دنیا و آخرت را برایش تو أمان نگرداند.

همانا از فضل و نیکی و صدقه و احسان او چندان مرا باز گفته اند که اگر بعد از عیسی علیه السلام کسی را مانند او جایز میدانستم گمان میبردم که عمر بن عبدالعزیز مرده را زنده مینماید، و اخبار و افعال او همیشه باطناً و ظاهراً بمن ميرسيد لكن عمل او را در پیشگاه خداوند جز بريك صورت و سیرت ندیدم ، بلکه باطن او گاهی که با مولاي حقیقی خود بخلوت بود استوارتر و سخت تر بود .

و من از این راهب که دنیا را ترك كرده و بر فراز صومعه اش پروردگارش را عبادت میکند در شگفت نباشم بلکه مرا شگفتی از این مرد است که با اینکه جهان در زیر پای داشت از آن روی بر کاشت تا مانند رهبان گردید همانا مردم نیکوکار یا بزه کاران جزاندکي روزگار نسپارند .

در کتاب اغانی از ابن عایشه از پدرش مسطور است که عمر بن عبدالعزیز بآن جماعت که از مسلمانان در قسطنطنیه اسیر و گرفتار بودند نوشت .

أما بعد همانا شما خویشتن را در شمار اساری میدانید و اسیر نیستید ، معاذ الله که شما را اساری باید گفت بلکه شما در راه خدای محبوس شدگان باشید ، و هم بدانید که من چیزی در میان رعایا و مردم خود هرگز تقسیم ننموده ام مگر اینکه بر اهل

ص: 348

و عیال شما بر افزون داده ام، و بهتر و خوشتر پرداخته ام ، و اکنون برای شماهر يك پنج دینار فرستاده ام و اگر نه از آن بیم بود که اگر شما را بیشتر بفرستم ، مردم طاغي و سر کش روم از شما باز خواهند داشت ، هر آینه فزونتر کردمی و اکنون فلان بن فلان را بسوی شما بفرستم تا كوچك و بزرك و آزاد و مملوك شما را دلداری کند، و هر يك حاجتی داشته باشد بر آورده دارد، پس بشارت بادشمارا وهم بشارت باد شما را .

و نیز در آن کتاب مسطور است که حسن بصرى بعمر بن عبدالعزیز نوشت «من الحسن بن أبي الحسن إلى عمر بن عبدالعزيز أما فكأنك بالدنيا لم تكن وكأنك بالأخرة لم تزل»ماندن در این سرای را بمیهمانی وارثان ،شمار و خلود در آن سرای را جاویدان بدان .

و بعضی با حسن گفتند که از آن پس که عمر خلافت یافته حالت پیش فروز نهاده گفت اگر میدانستم جز این او را پسندیده است بمیل او کار میکردم .

بالجمله حسن این نامه را بدست رسولی بدو فرستاد و رسول منتظر جواب بود پس عمر بیرون از روز جمعه و عادت مقرر بمسجد برفت و بر منبر برشد و مردمان بیامدند چندانکه جمعی کثیر انجمن کردند ، آنوقت عمر بایستاد و ثنای خدای و درود مصطفی صلی الله علیه وآله را بگذاشت و گفت :

أيها الناس همانا شمادر اسلاف گذشتگان بیامدید و زود است که بر گذشته آیندگان شوید، و بدرگاه خير الوارثین راه بر سپارید ، الوارثين راه بر سپارید ، هیچ روز افتاب سر بر نزند جز اینکه در مشایعت یکی از اخوان خویش بحضرت یزدان کنید ، و هیچ روز آفتاب سر بزیر کوه پنهان نکند، مگر اینکه در مشایعت یکی از دوستان بگورستان راه سپارید که مدتش بکران ، و اعمالش نمایان، و دقایق حساب را عیان کند ، و اسلاب حیات فروگذارد در تراب سکون جوید ، و شما او را تنها و بی یارو پرستار ، و جامه آرامش و رخت آسایش بگذارید و باز شوید.

و چون عمر این کلمات بگذاشت هر دو دست برد و چشم نهاده سر بزیر افکنده

ص: 349

همی بگریست ، آنگاه هر دو دست بر افراخت و گفت :

ایمردمان هر کس از شما حاجتی بماگذارد بخیر و خوشی برای گذاریم و هر کس از عرض حاجت عاجز باشد سوگند بخداوند دوست میدارم که او و آل عمر در عجز و مسكنت مساوی باشند .

پس از آن از منبر بزیر شد و رسول حسن را بخواند و در پاسخ او نوشت «بسم الله الرحمن الرحيم أما بعد فأنك لست بأول من كتب عليه الموت وقدمات و السلام»یعنی من این مرگ را در حق تو بتنهائی نمیدانم بلکه جمله جهان از شربت مرك بنوشند و در گور جای گیرند .

در کتاب ابن خلکان از رجاء بن حياة که از مجالسين و مصاحبين عمر بن عبدالعزیز بود مسطور است که شبی در خدمت عمر بن عبدالعزیز بودم در این حال چراغ همیخواست خاموش شود، رجاء بر خاست تا اصلاح نماید ، عمر او را سوگند داد که بجای نشیند و گفت تو مهمانی و وظیفۀ تو خدمتگذاری وزحمت سراي ميزبان نیست ، پس خود برخاست و چراغ را بیاراست ، رجاء گفت یا امیرالمؤمنین آیا تو بپای ميشوي گفت «قمت و أنا عمر ورجعت و أنا عمر»برخاستم و من عمرم و باز شدم و همان عمرم .

و هم ابن خلكان نوشته است که عمر بن عبدالعزيز بأبي عمر و سالم بن عبدالله بن عمر بن الخطاب نوشت که از رسائل عمر بن الخطاب از بهرم برنگار، پس بدو نوشت :

«يا عمر اذكر الملوك الذين تفقأت أعينهم التي كانت لا تنقضي لذتهم بها، وانفقات بطونهم التي كانوا لا يشبعون بها ، وصار واجيفاً في الأرض تحت آكامها ، لو كانت إلى جنب مساكن لنا لنأذ بنا بريحهم ».

میگوید ایعمر بیاد آور آن پادشاهان با لشگر و کشور را که سرانجام از نبال مصائب أيام و نصال نوائب اعوام چشمهای ایشان که بهیچ چیز سیر نگشت بخاک گور آکنده وکور گشت ، و آن شکمهای ایشان که بتمامت اموال جهان سیرائی نداشت پوست

ص: 350

بگذاشت ، و بفرجام آن بدنهای نازپرور مرداری گندیده و در زير خاك سياه و شكم گور نهفته گشت ، و اگر پنهان نداشتند و بأماكن ما نزديك بودند از بوی عفونت آن تنهای نعمت پرور كه هماره از مشک و عنبر خوش بوی تر بودند آزرده میشدیم .

گفتی چه شدند آخر آن تاجوران کاکنون زین شکم خاك است آبستن جاویدان

پرویز بهر بزمی زرین تره گستردی *** زرین تره کو کم گو رو «کم ترکوا»برخوان

قد طال ما أكلوا فيها وما شربوا *** فأصبحوا بعد طول الأكل قد اكلوا

و نیز ابن خلکان در ذیل احوال ابی عبدالله عبیدالله بن عبدالله بن عتبة بن مسعود هذلي که یکنن از فقهای سبعه مدینه است چنانکه در این کتاب در ذیل احوال سلیمان بن عبدالملك بحال او اشارت رفت میگوید که :

عمر بن عبدالعزیز میگفت یکمجلس مصاحبت عبیدالله را از دنیا ومافیها دوست تر میدارم و میگفت سوگند با خدای یکشب از لیالی عبیدالله را بهزار دینار از بیت المال خریدارم .

گفتند یا امیرالمؤمنین با آن حفظ و حراست وزهد و دیانتی که در حفظ اموال بیت المال مسلمانان داري چنین میفرمائی ؟

گفت عقل و خرد شما بکجارفته است سوگند بخداوند که من از برکت نصیحت ورأی و رویت و راهنمائی و هدایت هزاران هزارها دینارها بربیت المال مسلمانان باز میگردانم .

«وإن في المحادثة تلقيحاً للعقل، وترويحاً للقلب، وتسريحاً للهم، وتنقيحاً للأدب»

هما نادر محادثه خردمندان و محاورت دانایان عقلرا فزایش و قلبرا آسایش و اندیشه را گذارش و نهال فرهنگ و ادب را پاکیزگی و پیرایش است

دولت جان پرور است صحبت آموزگار

ص: 351

ذکر برخی اخبار و حکایات

عمر بن عبدالعزیز در صنعت اغانی و مکالمات و محاورات او با شعر ای عصر خود

از این پیش در ضمن حالات وليد بن عبدالملك و گذارش ظهور غناء و سرود معلوم شد که اول کسیکه بتکمیل تغنی پرداخت سعید بن مسجح بود، ابوالفرج اصفهانی در جلد هشتم اغاني وذکر اغانی خلفاء میگوید :

ابن خرداد به گفته است که اول کسیکه از خلفاء بتغنی بدایت گرفت عمر بن الخطاب بود که در این شعر سرود «كأن راكبها غصن بمروحة» چنانکه جریر شاعر نیز در این شعر اشارت كند و گويد «إلى الفاروق ينتسب ابن ليلى»

و از آن پس این کار و کردار در میان جماعتی از خلفا واحداً بعد واحد چنان متداول و معمول گردید که گفتی این عمل میراثی از مواریث خلافت و رکنی از ارکان امامت است و بدون آن شرایط امارت و سلطنت قرین منقصت است.

لكن ابوالفرج میگوید این نسبت بعمر بن الخطاب بعید می نماید چه در زمان او تغنی بلسان عرب معروف نبود ، و اول کسی که از خلفاء در اغانی صنعت نمود عمر بن عبدالعزیز بود چه، در زمان امارت خود در مملکت حجاز هفت لحن بساخت و در جمله آنها نام از سعاد برده.

از کرم بن معبد از پدرش معبد حکایت کرده اند که عمر بن عبدالعزیز در این شعر جریر لحنی را که صنعت نموده بود بر من طرح نمود :

علق القلب سعادا *** عادت القلب فعادا

كلما عوتب فيها *** أونهی عنها تمادى

وهو مشغوف بسعدى *** قد عصى فيها وزادا

و عمر بن عبدالعزیز از تمامت مردمان خوش آواز تر بود ، و قرآن مجید را نیکو ، قرائت میکرد .

احمد بن الحسین میگوید عمر بن عبدالعزیز را در خواب بدیدم که عمامه برسر

ص: 352

و نشان شکستگی در صورت داشت که معلوم بود اثر ضربت سم چارپائی است ، و ازوی شنیدم میگفت که عمر بن الخطاب گفته است: زنهای خود را بمزاح و خواندن و سرودن آموزگار نشوید، پس روی بدو کردم و در عالم خواب گفتم یا امیرالمؤمنین آوازی است که مردمان گمان میبرند در این شعر جریر تو صنعت فرمودی :

ألما صاحبيَّ نزر نزر سعادا *** لوشك فراقها و ذر البعادا

لعمرك إن نفع سعاد عنِّي *** لمصروف و نفعي عن سعادا

إلى الفاروق ينتسب ابن ليلى *** ومروان الذي رفع العمادا

عمر تبسم کرد و مرا پاسخ نراند، و این شعر از اشعار ، جرير است که در مدح عمر بن عبدالعزیز بن مروان گفته، و عمر در آن صنعت لحن و موسیقی نموده است.

و دیگر در اغانی مسطور است که حماد را ویه گفت در مدینه شدم تا چیزی معلوم کنم و علم فراگیرم ، و اول کسی را که ملاقات کردم کثیر غره بود ، با او گفتم یا اباصخر از بضاعت من با تو چیست گفت نزد من همان است که نزد احوص و نصیب است، گفتم آن چیست گفت ایشان بخبر دادن تو سزاوارترند، گفتم ماطی مراحل و حث رواحل ننموده ایم و از یکماه مسافت بشهر شما در نیامده ایم که از شما در طلب چیزی برآئیم،مگر اینکه برای شما نامی و ذکری برجای گذاریم ، یعنی اگر از اشعار و معلومات شما چیزی میخواهیم و در طلب آن رنج سفر بر خویش می نهیم برای ابقای نام و اشعار شما میباشد ، و در میان مردمان دارای این حال و این صفت اندکست که رنج خویش را برا ا برای انتشار نام دیگران خواهان گردد، هم اکنون از آنچه از تو میپرسم مرا خبر گوی تا آنچه مرا خبر دهی حدیثی باشد که از تو مأخوذ داشته ام.

گفت در آنحال که امر عمر بن عبدالعزیز رسید بآنجا که رسید من و نصیب و احوص قدم پیش نهادیم، و هر يك از ما سابقه خود را با عبدالعزیز و برادران عمر و دوستی با عمر باز میگفتیم و اول کسی را که ملاقات کردیم مسلمة بن عبد الملك بود و در آن زمان جوانمرد عرب وی بود ، و هر يك از ما باذيال عظمت و حشمت او نگران بودیم و هيچ شك وريب نداشتیم که وی در خلافت شراکت دارد ، پس مارا خوش بگفت و منزل نیکو بداد وضیافت

ص: 353

نيكو بنمود .

آنگاه با ما گفت آیا ندانستید که امام شما یعنی عمر بن عبدالعزيز بشاعران چیزی عطا نکند ، گفتیم اکنون ما بیامده ایم بهرطور توانی از بهرما تدبیری بسازوراهی بنمای ، گفت اگر دین داری از آل مروان خلیفه جهان شده است. از اهل دنیای ایشان کسی باقی هست که حاجات شما را برآورد ، و آنچه سزاوار باشد باشما بپای گذارد .

یعنی اگر عمر بن عبدالعزیز که از خاندان مروان صاحب دین وزهد است واکنون بخلافت بنشسته و بناحق چیزی با کسی عطا نمیکند من از آن دودمان برجای هستم و با شعراء و امثال ایشان از بذل و احسان دریغ نمیفرمایم .

بالجمله میگوید چهار ماه بر در سرای خلافت بنشستم و بعمر راه نیافتم، و هر وقت مسلمه برای ما دستوری خواستی در خدمتش پذیرفته نگشتی، با خود گفتم بهتر آن است بمسجد شوم ، و اول کسی باشم که الفاظ و کلمات او را در خطبه بشنوم و محفوظ دارم پس بروز آدینه در مسجد در آمدم و از وی شنیدم که در خطبه خویش میگفت

«لكل سفر زاد لامحالة، فتز و دوا من الدنيا إلى الأخرة التقوى ، و كونواكمن عاين ما أعد الله له من ثوابه وعقابه، فعمل طلباً لهذا، وخوفاً من هذا ، ولا يطولنَّ عليكم الأمد فتقسو قلوبكم ، وتنقاد والعدوكم، واعلموا أنه إنما يطمئنَّ بالدنيا من وثق بالنجاة من عذاب الله في الآخرة، فأما من لا يداوي جرحاً إلا أصابه جرح من ناحية أخرى فكيف يطمئن بالدُّنيا ، أعوذ بالله أن آمركم بما أنهى نفسى عنه ، فتخسر صفقتي، وتبدو عيلتي، وتظهر مسكنتي يوم لا ينفع فيه إلا الحق والصدق».

یعنی برای هر سفری و مسافری زاد و توشه شرط است و شما توشه راه آخرت را از دنیا بار پرهیز و نقوی برگیرید، و چنان روزگار سپارید که گویا آن ثواب و عقابی که در حضرت خدای از بهر شما موجود و آماده است بعیان مینگرید ، و اعمال خویشرا چنا نکنید که آن یکرا در یابید و از آن يك دور بمانید، و دست تطاول آمال روزگار و مدت زمان ناپایدار را بر خویش در از مسازید تا بآن سبب دلهای شما سخت گردد و سهام

ص: 354

نصایح دروی رخنه نيفکند و شمارا غافل وذاهل بچنك دشمن شما در اندازد ، و بدانید آنکس باید در دار دنیا آسوده و مطمئن روزگار گذارد که بر نجات خود از عذاب و نکال ایزد بیهمال و آسایش آنجهان یقین داشته باشد، و اما آنکسکه هنوز زخمی را مرهم ننهاده بزخمی دیگر گرفتار ، و از لغزشی آرامش نگرفته بلغزشی دیگر دچار ، همیشود چگونه بدنیا و شمر روزگار مطمئن و شاد خوار تواند بود ، و من بخدای پناه میبرم که شمارا بچیزی دعوت کنم که خویشتن از آن دور باشم ، و در آنروز که جز صدق و راستی هیچ چیز سودمند نیست خاسر و خائب و زر دروی و عاجز و بینوا و بیچاره بمانم .

چون کلمات عمر باین مقام رسید صدای گریه از مسجد بلند گشت و حاضران همی بگریستند و عمر چنان بگریست که جامه اش در اشک دیده تر گردید و ماراگمان همی رفت که جان از کالبدش بیرون شد.

آنگاه نزد رفقای خودشدم و گفتم عمر بمطالبی و سیرتی سخن کند و اشعار نماید که ما از بهرش آماده نداشته ایم و این مرد اهل دنیا نیست .

بالجمله پس از آن مسلمه از وی دستوری بخواست که در روز جمعه بعد از آنکه عامه ناس را باردهد بخدمتش تشرف جوئیم .

پس بر وی در آمدیم و بخلافت سلام گفتیم، آنگاه گفتیم یا امیرالمؤمنین دیر گاهی است که در این درگاه انتظار بریم و فایدت نبریم ، و وفود عرب از جفای تو با ما حديث همي کنند .

عمر گفت ای کثیر آیا کلام خدای عزوجل را نشنیده باشی که در کتاب خود ميفرمايد «إنما الصدقات للفقراء والمساكين والعاملين عليها و المؤلفة قلوبهم و في الرقاب و الغارمين و في سبيل الله و ابن السبيل فريضة من الله والله عليم حكيم»

میفرماید صدقات برای این اشخاص است که در این آیه شریفه مذکور شده اند ، و خدای این کار را فرض و واجب گردانیده است و بعلم و حکمت خود در حق چنین مردم مقرر فرموده است ، آیا تو از این مردم بشمار می روی؟.

ص: 355

من در حالتي كه لب بخنده داشتم عرض کردم من ابن سبيل و منقطع بسبيل هستم گفت آیا تو میهمان بو سعید نیستی عرض کردم آری گفت گمان نمیبرم کسی که ميهمان ابو سعيد يعني مسلمه باشد ابن سبيل و منقطع بآن است پس از آن از عمر دستوري خواستم تا در خدمتش با نشاد شعر پردازم گفت بگوی و جزحق مگوی چه خدای از آنچه گوئی از تو بخواهد پرسید پس این اشعار در خدمتش قرائت کردم :

وليت ولم تشتم علياً ولم تخف *** بذياً ولم تتبع مقالة مجرم

و قلت وصدقت الذي قلت بالذى *** فعلت فأضحى راضياً كل مسلم

لقد لبست لبس الملوك ثيابها *** وأبدت لك الدنيا بكف و معصم

و تومض أحياناً بعين مريضة *** و تبسم عن مثل الجمان المنظم

فأعرضت عنها مشمئزاً كأنما *** سقتك مذوقاً من سمام و علقم

و از این قصيده شعری چند از این پیش مذکور گشت .

بالجمله کثیر میگوید عمر با من گفت ای کثیر خدای از هر چه بر زبان آوری از تو بخواهد پرسید آنگاه احوص بحضرتش نزديك شد و اجازت قرائت شعر خواست گفت بگوی و جز بحق مگوی چه خدایت از آنچه گوئی مسئول بدارد پس این شعر بخواند :

و ما الشعر الأخطبة من مؤلف *** بمنطق حق أو بمنطق باطل

فلا تقبلن إلا الذى وافق الرضا *** ولا ترجعنا كالنساء الأرامل

رأيناك لم تعدل عن الحق يمنة *** ولا يسرة فعل الظلوم المجادل

ولكن أخذت القصد جهدك كله *** و تقفو مثال الصالحين الأوائل

فقلنا و لم نكذب بما قد بدا لنا *** و من ذا يرد الحق من قول عاذل

فان لم يكن للشعر عندك موضع *** و إن كان مثل الدر من قول قائل

فإن لنا قربى و محض مودة *** سوى أنه يبنى بناء المنازل

عمر گفت ای احوص خدای از آنچه گوئی از تو بخواهد سؤال فرمود ، آنگاه نصیب برای عرض شعر قدم پیشنهاد عمر از شدت غضب چون آتش از نی برافروخت

ص: 356

و فرمان داد تا بدابق باز شود و در حق من و احوص هر يك يكصد و پنجاه در هم فرمان کرد.

و بروایت ریاشی با ایشان گفت چیزی نزد ما نیست تا شما را عطا فرمایم چشم بدارید تا عطای من بشما در آید و شما را بالسویه بهره دهم ، و ما منتظر بماندیم تا عطایش بیرون شد ، و دربارۀ ماسه نفر چهارصد و پنجاه درهم عطا کرد و بالسویه هر يك را يکصد و پنجاه در هم بهره بهره افتاد ، و من هیچ مالی را ببرکت عطیت او ندیدم چه از دراهم او جاریه را بخریدم و تغنی بیاموختم و هزار دینار بفروختم .

از مداینی مسطور است که وکین را جز با من گفت گاهی که عمر بن عمر بن عبدالعزيز والی مدینه بود او را مدیحتی بردم و او را بفرمود تا پانزده شتر قوى هيكل نيكو بمن بدادند ، و من اکراه شمردم که در کوهستان بچرا بگذارم ، و هم خوش نداشتم بفروشم ، در این حال بعضی از رفقای از رفقای من از مصر بیامدند و از ایشان خواستار شدم تا در صحبت ایشان باشم، گفتند منوط برای و میل تواست ، و مادر این شب راه بر میگیریم .

پس بخدمت عمر شدم تا با او وداع کنم دو تن از شیوخ را نزدش بدیدم وایشانرا نمی شناختم عمر گفت ای وکین نفس من همیشه آرزومند مراتبی است که در یافت آن سخت مشکل است ، تونگران باش اگر مرا بمقامی برتر از این که بدان اندرم ، در یافتی بحضرت من را هسپار تا باحسان و اکرام بر خوردار شوی ، گفتم شاهدی بر این سخن اقامت کنی ، گفت خدای را شاهد نمایم ، گفتم از مخلوق او گفت این دو شیخ .

پس روی با یکی از آن دو تن کردم و گفتم تو کیستی تا تو را بشناسم گفت سالم بن عبدالله بن عمر بن عمر، گفتم شاهدی رفیع و بزرگ باشی ، آنگاه با آن يك گفتم بازگوی تاکه باشی گفت ابو يحيي مولاى أمير المؤمنين ، پس بآن شتران بشهر خویش راه گرفتم و خدای در آن شتران برکتی بسیار عطا کردچندانکه از آبهای آنها شترها قطار کردم، و دارای بندگان وزر خریدان شدم.

ص: 357

و یکی روز در بیابان فلج بودم ناگاه مردی خبر مرك سليمان بن عبدالملك را باز گفت ، گفتم جای او کدامکس گرفت ، گفت عمر بن عبدالعزیز

پس بآهنگ حضرتش روی نهادم و با جریر که از خدمتش باز میشد ملاقات کردم گفتم یا ابا حرزه از کجا میرسی ، گفت از خدمت آنکس که فقرارا بعطيت مسرور وشعرارا از موهبت مهجور میدارد، پس بحضرتش راه سپردم و او را در صحن سرائی دیدم که مردمان چندان بروی انجمن کرده اند که مرا بدوراه نگذاشتند پس صدا بر آوردم و این شعر بخواندم :

یا عمر الخيرات والمكارم *** وعمر الدسائع العظائم (1)

إني امرؤ من قطن بن دارم *** طلبت دينى من أخ مكارم

إذ ننتحي والله خير نائم *** عند أبي يحيى وعند سالم

و در این اشعار داستان آن مجلس و آن میعاد و شهادت سالم و ابویحیی را باز نمودم این هنگام ابویحیی بیای خاست و گفت ای امیرالمؤمنین همانا برای این بدوی نزدمن شهادتی است ،برتو گفت این شهادت صحیح است ای وکین نزديك شو ، و من چنانم که با تو باز گفتم همانا مرا نفسی نواقه است که همه گاه در آرزوی مراتب عالیه روز می سپارد و بهر چه رسید در طلب مافوق آن است هم اکنون بآخرین مرتبه و رفیعترین مقام دنیا نایل شده ،است و در هوای مراتب اخرویه است ، سوگند با خدای از اموال مسلمانان در هم و دیناری بر نمیگیرم و جز دو هزار در هم نزد من موجود نیست ، نیمی از آنرا مأخوذ دار.

بالجمله وکین میگوید سوگند باخدای هرگز هزار در همی را از برکت دراهم او عظیم تر نیافتم و این وکین همان کس باشد که این شعر انشاد گرده است:

إذا المرء لم يدنس من اللوم عرضه *** فكل رداء يرتديه جميل

وإن هو لم يرفع عن اللوم نفسه *** فليس إلى حسن الثناء سبيل

ص: 358


1- دسیمه بروزن سفینه : بخشش بزرگ، دسائع جمع آنست.

در اغانی مسطور است که از جمله اصوات عمر بن عبدالعزیز در این شعر است بنام سعاد :

ألا يادين قلبك من سليمي *** كما قددين قلبك من سعادا

هماسبتا الفؤاد وأصبتاه *** قال ولم يدرك بذلك ما أراد

قفا نعرف منازل من سلیمی *** دوارس بين حومل أو عراد

ذكرت بها الشباب وآل ليلى *** ولم يرد الشباب بها مرادا

فان تشب الذؤابة ام زيد *** فقد لاقيت أياماً شداداً

و این اشعار بروایت ابن اعرابی از اشهب بن رمیله است، و ابو عمرو شیبانی نیز همین طور شمرده است، و بعضی گفته از ابن ابی رمیله ضبی است و غناء از عمر بن عبدالعزیز است.

در اغانی مسطور است که عمر بن عبدالعزیز می گفت صلاح و فساد بنی هاشم از حب و بغض ایشان باكثير غره معلوم میشود، یعنی هر کدام باوی دوستند حالشان فاسد، و هر يك دشمنند صالح ،باشند و در عقیدت و دین بسلامت هستند و اینسخن از آن همی گفت که كثير شاعر عاشق غرِّه بمذهب کیسانیه میرفت و به تناسخ ورجعت اعتقاد داشت .

و نیز در آن کتاب مسطور است که چون عمر بن عبدالعزيز براریکه خلافت وامارت برنشست شعراء باستانش روی کردند لكن بحضرتش بار نیافتند تا یکی روز عون ابن عبدالله بن عتبة بن مسعود پدیدگشت و عمامه بر سر و دو طرفش را فرو هشته بود و جانب سرای عمر می سپرد چون جریر شاعر که مترصد و منتظر دریافت آستان خلافت بود او را بدید فریاد برکشید و گفت :

يا أيها القارئى المرخي عمامته *** هذا زمانك إني قد مضى زمني

أبلغ خليفتنا إن كنت لاقيه *** إني لدى الباب كالمصفود في قرن

کنایت از اینکه روزگار قرائت و عمامه است نه شعر و چکامه اگر در حضرت خلافت تشرف یافتی حالت انتظار مرا در دربار معد لتمدار معروض دار عون بن عبدالله از بهرش اجازت حاصل کرده او را بر عمر در آورد پس جریر این شعر را بعرض رسانید :

ص: 359

إنا لنرجو إذا ما الغيث أخلفنا *** من الخليفة ما نرجو من المطر

نال الخلافة إذ كانت له قدراً *** كما أتى ربه موسى على قدر

ء اذكر الجهد والبلوى التي نزلت *** أم تكتفى بالذي بلغت من خبري

مازلت بعدك فى دار تعرفني *** قد طال بعدك إصعادي ومنحدري

لا ينفع الحاضر المجهود بادينا *** ولا يجود لنا باد على حضر

كم بالمواسم من شعثاء أرملة *** و من يتيم ضعيف الصوت والبصر

يدعوك دعوة ملهوف كأن به *** خبلاً من الجن أو مساً من البشر

ممن يعدك تكفى فقد والده *** كالفرخ في العش لم ينهض ولم يطر

چون عمر این اشعار نگریست بگریست و باجریر گفت يا ابن الخطفی آیا تواز ابناء مهاجرین هستی تا حقی ثابت داشته باشی ، یا از اولاد انصاری تا آنچه ایشانرا سزاوار است درخور باشی ، یا در شمار فقراء مسلمین هستی تا از صدقت بهره يا بي؟

جریر گفت یا امیرالمؤمنین از این جمله که بر شمردی از هيچيك از ايشان نیستم و در میان قوم و عشیرت خویش از تمامت بمال ومكنت برترم ، لكن خلفا همیشه بمال وكسوت مرا مفاخرت داده اند و من از تو نیز همان مسئلت دارم .

عمر گفت هر کسی بکردار خویش پاداش میبیند، اما من برای تو در مال الله حقي ،نمینگرم لکن در انتظار هستم تاعطای من فرارسد و آنچه در بایست یکسال عیال من است ذخیره کنم اگر از مصارف خویش چیزی بر افزون یا بم با تو عطا می کنم .

جریر گفت یقین دارم امير المؤمنين مرا جايزة بزرك بخشد و از درگاهش مادح و خشنود بیرون فرستد، عمر گفت مرا خوشتر چنین است پس جریر بیرونشد ، و چون روی برکاشت عمر گفت باید از شر زبان این مرد پرهیز داشت او را بمن باز گردانید.

چون بیامد عمر گفت چهل دینار و دو خلعت دارم که هر وقت یکی را بشویند آندیگر را برتن کنم ، من از آن دنانير و ایندو خلعت را با تو قسمت کنم ، با اینکه خدای عزوجل عالم و آگاه است که عمر از تو بآن محتاج تر است ،جریر او را سپاس گذاشت و گفت بهمین خشنودم عمر گفت اگر معیشت مرا بر من تنك نمی داشتی مرا از

ص: 360

مدح نمودن خوشتر بودی ، اکنون بآنچه گفتم راه برگیر.

چون جریر برفت اصحابش که از جمله ایشان فرزدق بود با جریر گفتند یا ابا حرزه امیرالمؤمنین با تو چکار بپای برد گفت از خدمت مردی بیرو نشدم که فقرارا بآستان خود نزديك و شعرا را دور میدارد و من با اینحال از وی خشنودم .

آنگاه بر راحله خویش برنشست و بجانب قوم و عشیرت خویش پیوست ، با او گفتند یا ابا حرزه امیرالمؤمنین با توچه معاملت فرمود ،جریر اینشعر بخواند تا آخر اشعار :

تركت لكم بالشام حبل جماعة **** أمين القوى مستحصد العقد باقياً

و بروایت دیگر جریر در جواب عمر گفت من ابن سبیل هستم ، گفت حق تو همانستکه زاد و توشه و نفقه که تو را بمکان خودت برساند بازیابی و این راحله که تر است اگر تو را بمنزل نمی رساند براحله دیگر تبدیل شود، جریر الحاح و ابرام همی نمود بنی امیه بدو گفتند در خدمت امیر المؤمنین چندین چندين الحاح وجسارت مكن ما تورا به اموال خودمان از تو خوشنود داریم پس جریر از خدمتش بیرون شد ، و بنوامیه مالی فراوان برای او حاضر کردند چندانکه از خدمت هیچ خلیفه بهیچ شاعری از آن بیشتر نرسیده بود .

و دیگر در اغانی از ابراهیم بن عبدالله مولای بنی زهره مسطور است که عمر بن لجاو جرير بن الخطفي چون بمهاجات و شتم زبان برگشوده بودند عمر بن عبدالعزیز بفرموده بود تا هر دو را در يك رسن بر بسته و مردمان مدینه را برایشان نگران ساخته بودند ، و من ایشان را بر آنحال بدیدم و عمر بن لجا جوانی تنومند و برجي بلند مینمود وجریر پیری فرسوده و ضعیف بود و ابن رجاء در آنحال و آن روزگار این شعر قرائت میکرد :

رأوا قمراً بساحتهم منيراً *** وكيف يقارن القمر الحمارا

یعنی چگونه رضای دهند که مراکه ماهی تابنده ام باجریر که حماری فرومانده است در يك ریسمان کشند.

آنگاه جنبشی نمود و هر دوتن چنانکه بسته در يك رسن بودند برزمین فرو افتادند ، ابن لجا به نیروی تنومندی و جوانی بر پای ایستاده بود و دچار زحمتی نبود

ص: 361

اما جرير بسبب ضعف شیخوخیت بزانو وصورت فرو میافتاد و چون بپای میشد بگرد وغبار آلوده بود و بغتة سخنی میراند و کلام از بینی بیرون می آورد، و چون تکلم می کرد چنان بود که در هر کلمه نون دارد و این شعر می خواند :

فلست مفارقاً قرني حتى *** يطول تصعدي بك و انحداري

میگوید یکی از جلساء عمر گاهیکه طعام چاشنگاه او را حاضر کردند گفت اگر این دو اسیر را امیر اجازت دهد و با ایشان طعام تناول فرماید از مروت بعید نیست، عمر قبولکرد ، وعمر این معاملت از آن نموده که ایشان باهم بدشنام وقذف رفته بودند و جریر در حق او گفته بود :

تقول والعبد مسكين يجر رها *** ارفق فديتك أنت الناكح الذكر

و این همان قصیده ایست که در آن این شعر را گفته:

ياتيم تيم عدي لا أبالكم *** لا يوقعنكم في سوءة عمر

در کتاب مستطرف و ثمرات الأوراق قصة وفود وورود جریر را بدرگاه عمر بن عبدالعزیز چنین مذکور داشته اند که چون کار خلافت بر عمر ر است گشت شعرا بقانونی که با دیگر خلفا معمول بود بدرگاه او انجمن شدند و روزی چند بر باب خلافت اقامت ورزیدند و بدخول اجازت نیافتند و در آنحال که بر این منوال بودند رجاء بن حياة كه از مجالسين عمر بود برایشان برگذشت چون جریر او را بدید که بخدمت عمر میشود بسویش برخاست و گفت :

يا أيها الرجل المرخى عمامته *** هذا زمانك فاستأذن لنا عمرا

رجاء بآستان عمر شد لکن از ایشان و وقوف ایشان چیزی معروض نداشت بعد از آن عدی بن ارطاة که در خدمت عمر بمكانتي خاص اختصاص داشت برایشان برگذشت جریر اشعاری بدو قرائت کرد که آخرش این بود :

لا تنس حاجتنا لقيت مغفرة *** قد طال مكني عن أهلي وأوطاني

عدی گفت یا ابا عبدالله چنین کنم چون بر عمر در آمد گفت يا امير المؤمنين اينك شعرا

ص: 362

مدتی است در پیشگاه خلافت اقامت دار ندور خصت بار نیافته اند همانا زبان ایشان از سنان

زهر آلود ،کارگرتر و بیان ایشان از صر صر حوادث در پهنه زمین ساری تر است.

عمر گفت و يحك مرا با شعر اچکار است ، گفت خدای عزیز بدارد تو را ، رسولخدا صلی الله علیه وآله بمدح شاعران عنایت و ایشان را مورد عطیت میفرمود، وتورا بآنحضرت اسوه حسنه است.

عمر گفت اینداستان چگونه است گفت عباس بن مرداس السلمی آنحضرت را مدح کرد پیغمبر صلی الله علیه وآله حله بدو عطا کرد، و زبانش را کوتاه بداشت ، عمر گفت آیا از اشعار او چیزی میدانی عرضکرد این شعر از اوست :

رأيتك ياخير البرية كلها *** نشرت كتا بأجاء بالحق معلماً

شرعت لنادين الهدی بعد جورنا *** عن الحق لما أصبح الحق مظلما

ونورت بالبرهان أمر أمدلساً *** و أطفأت بالاسلام ناراً تضر ما

فمن مبلغ عني النبي محمداً ***وكل امرىء يجزى بما كان قد ما

أقمت سبيل الحق بعداء وجاجه *** وكان قديماً ركنه قد تهدما

عمر گفت و يلك یاعدی از جماعت شعراء کدام مردم متوقف باب سرای هستند گفت پسر عمت عمر بن ابی ربیعه قرشی است ، عمر گفت خداي او را با من بقرابت تقرب ندهد و شادخوار نگرداند آیا نه اوست که این شعر گوید :

ثم نبهتها فمدت كعاباً *** طفلة ما تبين رجع الكلام

ساعة ثم إنها بعد قالت *** ويلتا قد عجلت يا ابن الكرام

اگر این دشمن خدای فسق و فجور خویش را مستور داشتی برای کتمان معصیت بهتر بود سوگند با خدای هرگز بمن راه نخواهد یافت و بروایت صاحب مستطرف عمر گفت آیا پسر ربیعه همان کس نیست که این شعر گوید :

ألا ليتنى في يوم تدنو منيتي*** شممت الذي ما بين عينك والفم

وليت طهوري كان ريقك كله *** وليت حنوطي من مشاشك والدم (1)

ص: 363


1- مشاش بر وزن غراب بمعنی زمین نرم و نفس است .

ویالیت سلمى في القبور ضجيعتي *** هنالك أوفي جنة أو جهنم

کاش این دشمن خدای این آرزوی ملاقات او را بدنیا اختصاص میداد و بعد از آن بتلافی گذشته با عمال صالحه میپرداخت قسم بخدای هرگز او را بحضرت خویش بار نمیدهم بازگوی جز او چه کس باشد گفت جمیل بن معمر عذری است گفت آیا جمیل همانکس است که این شعر گوید :

ألا ليتنا نحيا جميعاً فإن نمت *** يوافي لدى الموتى ضريحي ضريحها

فما أنا في طول الحياة براغب *** إذا قيل قدسوي عليها صفيحها(1)

أظل نهاري لا تراها و تلتقي *** مع الليل روحي في المنام و روحها

سوگند با خدای هرگزش باستان خود بار ندهم بازگوی جز او کیست گفتم کثیر غره گفت آیا او گوینده این شعر نیست :

رهبان مدين والذين عهدتهم *** يبكون من حذر العذاب قعوداً

لو يسمعون كما سمعت حديثها *** خروا الغرة ركعاً و سجوداً

خدای دور بدارد او را قسم بخدای که هرگز بر من در نخواهد آمد، جز کیست گفتم احوص انصاری است عمر گفت خداوندش دور گرداند سوگند بحق تعالي هرگز بمن راه نخواهد یافت آیا وی اینشعر نگفته است در آن هنگام که با جاریه و مردی از مردم مدینه کار به تباهی و ناشایست براند و روزگار را بر آنمرد فاسد ساخت و آنمرد از وی بناچار فرار کرد .

الله بيني و بين سيدها *** يفر مني بها و أتبعه

غیر از او متوقف باب کیست گفت همام بن غالب معروف بفرزدق شاعر گفت آیا فرزدق همان کس نیست که اینشعر گوید و بزنا افتخار جويد :

هما دلياني من ثمانين قامة *** كما انقض بازلين الريش كاسره

فلما استوت رجلاء في الأرض قالتا *** أحيِّ فيرجى أم قتيل نحاذره

ص: 364


1- سويت عليه الارض بر بناء جهول از باب تفعیل یعنی هلاك شد . وصفح روی هر چه پهن باشد و در اینجا مراد قبر است .

فقلت ارفعوا الأحراس لا يفطنوا بنا *** و وليت في اعقاب ليل أبادره

سوگند با خدای هرگز او را بحضور خویش نخوانم و او فاجر و نابکار است بازگوی غیر از او متوقف باب خلافت مآب کیست گفت اخطل تغلبی است عمر گفن آیا نه او اینشعر گوید :

ولست بصائم رمضان عمري *** ولست بآكل لحم الأضاحي

و لست بزاجر عيساً بكوراً *** إلى أطلال مكة بالنجاح

ولست بقائم كالعبد یدعو *** قبيل الصبح حي على الفلاح

ولكني سأشربها شمولا *** و أسجد عند منبلج الصباح

خدای دور دارد او را از من سوگند بخدای هرگز بر من در نیاید و پای بر بساط من نگذارد و او کافر است بازگوی جز او از شعرا کدام کس حاضر است عدي گفت جرير است عمر گفت نه او اینشعر گوید :

طرقتك صائدة القلوب وليس ذا *** وقت الزيارة فارجعي بسلام

آنگاه گفت اگر ناچار باید کسی را احضار کرد جریر را در آور عدی بن ارطاة میگوید از خدمت عمر بیرون شدم و از میانه آن جماعت با جریر روی کردم و گفتم اندر آی پس جریر در آمد و این اشعار همی بر زبان داشت :

إن الذي بعث النبي محمداً *** جعل الخلافة في الامام العادل

وسع الخلائق عدله و وقاره *** حتى ارعووا و أقام ميل المائل

إني لا رجومنه نفعاً عاجلا *** و النفس مولعة بحب العاجل

والله أنزل في الكتاب فريضة *** لابن السبيل و للفقير العائل

و بعد از آن چون در حضور عمر بايستاد آن اشعار رائیه را مذکور شد بعرض رسانید ، و عمر گفت مرا افزون از سی دینار نیست و ده دینار را پسرم عبدالله و ده دینار را ام عبدالله بگرفت ، آنگاه با خادمش گفت ده دینار دیگر را بجریر بده ، گفت یا امیرالمؤمنین سوگند با خدای این ده دینار بهترین مالی است که من کسب کرده ام ، آنگاه بیرون شد و با شعراء همان مکالمت که مذکور شد

ص: 365

بگذاشت .

در جلد دهم اغانی مسطور است که چون اعشی بنی تغلب گاهیکه عمر بن عبدالعزیز خلیفه شد بآستانش بیامد و او را باشعار خود مدیحه گفت ، عمر او را بجایزه ننواخت و گفت من در بیت المال مسلمانان حقی برای شاعران نگران نیستم و اگر ایشان را حقی باشد تو را نخواهد بود ، زیرا که تو مردی نصرانی باشی اعشی نومید باز شد

و اینشعر میخواند :

لعمري لقد عاش الوليد حياته *** إمام هدى لامستزاد ولانزر

كأن بنى مروان بعد وفاته *** جلاميد لاتندى وإن بلها القطر

در هفدهم اغانی از ابو بردة بن ابی موسی اشعری مسطور است که گفت ، باعمر ابن عبدالعزیز بخازه حاضر شدیم ، چون عمر بازشد من نیز با او باز شدم ، و این هنگام عمامه برسر داشت و یکطرفش را از پشت سر بیا ویخته بود ، بناگاه مردی را نگران شدم که بر شتری سوار با عمر دچار گشت و بدو صیحه برزد و اینشعر بخواند:

اجبني أبا حفص لقيت محمداً *** على حوضه مستبشراً ورآكا

عمر او را سروش آسمانی و فرشته یزدانی شمرد و در جواب گفت لبيك و بایستاد و مردمان نیز باوی بایستادند آنگاه شتر سوار گفت درنگ نمای و این شعر بخواند :

فأنت امرؤ كلتا يديك مفيدة *** شمالك خير من يمين سواکا

و هم گفت تأمل فرمای و این بیت بخواند:

بلغت مدى المجرين قبلك إذجروا *** ولم يبلغ المجرون بعد مداكا

فجد اك لا جد بن أكرم منهما *** هناك تناهى المجدثم هنا كا

این وقت عمر گفت همانا تو را شاعر میبینم و برای تو نزد من حقی معلوم نیست گفت نیست لكن من سائل و ابن سبیل هستم و مستحق سهم و قسمت میباشم عمر بیکی از اعوان خویش نگران شد و گفت آنچه از نفقه من بر افزون است باوی بسپار .

ص: 366

بالجمله چون معلوم کردند آن شتر سوار عويف بن معاوية بن عقبة القوافي الفزاري

شاعر مشهور ساکن کوفه بود .

در هجدهم اغانی مسطور است که وقتی ابو بکر بن عبدالعزيز بن مروان سفر حج نهاده و بمدینه در آمد ، احوص شاعر نزد او حاضر و خواستار شد در خدمت مصاحبت جوید، ابو بکر پذیرفتار شد، و چون احوص از خدمتش بیرون رفت پاره از آن مردم که نزد ابو بکر حضور داشتند گفتند چه از جان خویش میخواهی از چه بر خویشتن کار به تیره آوری، اينك احوص را در رکاب خود بشام سفر میدهی و میدانی تو را در شام از اقربای خودت دشمن و بد خواه بسیار است ، و حالت سفاهت و معصیت احوص را از پیش دانسته لاجرم چون با تو مصاحبت جوید تو را بنکوهش و سرزنش بیازارند.

بالجمله چون ابوبكر بحج برفت و بمدينه باز شد احوص بر حسب وعده نزد وی آمد تا باوی مصاحبت جوید و سفر شام کند، ابو بکر با او گفت همانا مکروه میشمارم تو را بدون اجازت با خود کوچ دهم، شاید امیرالمؤمنین بخویشتن نخواندت و زبان ملامت دشمنان بر من دراز گردد، اینک این ثیاب و دنانير برگیر و در اینجا بباش و من در خدمت امیر برای تو اجازت حاصل میکنم ، اگر قبول نمود بتو مینگارم تا بمن شوی .

احوص گفت چنین نیست لکن دیگران از من با تو سخن رانده اند و مرا بعطای تو حاجتی نمیرود ، این بگفت و از حضور وی بیرون شد .

چون این خبر بعمر بن عبدالعزیز رسید احوص را بخواند ، چون در خدمتش حاضر شد یکصد دینار با و بداد و هم بدنش را بجامه چند تشریف کرد و با او گفت عرض برادرم ابوبکر را با من ببخش گفت با تو گذاشتم آنگاه از خدمت عمر بیرو نشد وقصیده در عروض قصیده سلیمان بن ابی دبا کل در مدح عمر بن عبدالعزیز بگفت لكن حماد میگوید پدرم اشعار و مضامین قصیده سلیمان را بعینه سرقت کرد و در شعر خویش در آورد و فقط قوافی را تغییر داد و از جمله آن قصیده است :

ص: 367

يا بيت عاتكة الذي أتعزل *** حذر العدى و به الفؤاد موكل

أصبحت أمنحك الصدود وانني *** قسماً إليك مع الصدود لأميل

فصددت عنك وما صددت لبغضه *** أخشى مقالة كاشح لا يعقل

هل عيشنا بك في زمانك راجع *** فلقد تفاحش بعدك المتعلل

إن الشباب وعيشنا الكذا لذى (1) *** كنَّابه زمناً نسر و نجذل

و مطلع قصیده ابن ابی دباکل اینشعر است :

یا بیت خنساء الذى أنجنب *** ذهب الشباب وحبها لا يذهب

أصبحت أمنحك الصدود وإننِّي *** قسماً إليك مع الصدود لا جنب

در جلد اول اغانی مسطور است که ضحاك خزامی گفت وقتی نصیب بن رباح شاعر مولای عبدالعزیز بن مروان بمسجد رسول خدای صلی الله علیه وآله در آمد و او از سیاهان نوبه بود و عمر بن عبدالعزیز که در این وقت امیر مدینه بود در میان قبر مطهر ومنبر مبارك پيغمبر صلی الله علیه وآله نشسته ،بود نصیب گفت أيها الامیر مرا رخصت فرمای تا از مراثی عبدالعزیز چیزی بعرض رسانم، گفت این کار مکن چه حزن و اندوه در دلم بر انگیزی لکن این شعر خود را «قفا اخوی»انشاء نمای چه شیطان تو در این قصیده تو را ناصح است چنان که گوئی تو را باین قصیده تلقین کرده است، پس نصیب این شعر بر او بر خواند:

قفا أخوى إن الدار ليست *** كما كانت بعهدكما تكون

ليا لي تعلمان و آل ليلى *** قطين الدار فاحتمل القطين

فعوجا فا نظرا أتبين عما *** سألناها به أم لا تبين

فظلا واقفين وظل دمعي *** على خدي تجود به الجفون

فلولا أن رأيت اليأس منها *** بدا أن كدت ترشقك العيون(2)

ص: 368


1- لذ، بتشديد ذال معنى لذ داست .
2- ارشاق تیز نگریستن.

ترحت فلم يلمك الناس فيها *** ولم تغلق كما غلق الرهين(1)

ایوب میگوید وقتی نصیب نزد عمر بن عبدالعزیز شد و این وقت عمر بر مسند خلافت جای داشت با وی گفت ای سیاه از چه روی زنان بشعر درآوری و ایشان را مشهور سازی

گفت یا امیرالمؤمنین من این کردار را متروک ساختم و با خدای عهد بر بستم که گرد نسیب نگردم و آن جماعت که حاضر بودند بر صدق نصیب گواهی دادند واورا تمجید و تحسین نمودند

عمر گفت اکنون که کار بر این منوال است حاجت خویش مسئلت نمای ، گفت مرا دختر کی چند است که از سوادلون من در ایشان اثر کرده و بازار مشتری ایشانرا کاسد ساخته از این روی سفید رویان در هوای ایشان بر نیایند، و من نیز از تزویج ایشان با سیاهان بیزارم، عمر گفت پس مقصود چیست، گفت برای گذران ایشان وجیبه و وظیفه مقرر فرمای، عمر چنان کرد گفت برای طی راه من نیز چیزی عطا فرمای، عمر حليه شمشیر خود بدو بداد و باد و جامه خود او راکسوه ساخت،و بهای آنجمله سی در هم بود .

و هم در آن کتاب مسطور است که عبدالله بن عمر بن عمرو بن عثمان بن عفان بن ابی العاص بن امیه شاعر قرشي كه او را بسبب سکون در عرج طایف عرجی می خواندند و مردی با فتوت و سماحت و جوانمردی و شجاعت بود

وقتی در غزوه روز می نهاد و مردمان را مجاعتی دست داد عرجی با جماعت تجار گفت مردمان هر چه خواهند بدهید و بر من نهید، و از من بخواهید، وعرجی بر آن گونه مردمان را عطا میکرد و اطعام مینمود تا بخصب نعمت وسعه معیشت در آمدند ، و آن ، مبلغ به بیستهزار در هم پیوست، و عرجی ملتزم گردید که از مال خود بدهد

این خبر در خدمت عمر بن عبدالعزیز معروض شد گفت بیت المال ما برای این مبلغ سزاوارتر است پس طلب تجار را از بیت المال بپرداخت .

ص: 369


1- ترح ، بتحريك: ضد فرح .

در جلد یازدهم اغانی در ذیل احوال الاسود بن يعفر بن عبدالاسود شاعر جاهلي از سنان بن یزید مسطور است که گفت با مولای خود جریر بن سهم التميمي بودم گاهی که در پیش روی مبارک حضرت امیر المؤمنين علیه السلام میرفت و این شعر می خواند:

یا فرسي سيرى وأمى الشاما *** و خلفي الأخوال والا عماما

و قطعي الأجواز و الأعلاما *** و قاتلي من خالف الا ماما

إني لأرجو إن لقينا العا ما *** جمع بني امية الطغا ما

أن نقتل العاصي و الهماما *** وأن نزيل من رجال هاما

چون علی علیه السلام در طی راه بمدائن عبور داد و ایوان کسری مشهود گشت بایستاد و ما نیز بایستادیم این وقت مولای من جریر باين شعر الاسود بن يعفر متمثل گشت :

جرت الرياح على مكان دیار هم *** فكأنما كانوا على ميعاد

امير المؤمنين علي بن ابيطالب علیه السلام فرمود از چه روی چنان نگفتی که خدای میفرماید (كم تركوا من جنات وعيون *وزروع و مقام كريم *ونعمة كانوا فيها فا كهين* كذلك واورثناها قوما آخرين )

آنگاه فرمود( یا ابن أخي ان هؤلاء كفروا النعمة فحلت بهم النقمه فايا كم وكفر النعمة فتحل بكم النقمة ) یعنی ای برادر زاده هما تا اینجماعت یعنی کسری و مردم روزگارش که چنین عمارات عالیه و ایوان رفیع برافراختند و کنون سر نگون ماند نعمت خدای را کفران نمودند از این روی دچار نقمت و بلیت افتادند ، پس بهراسید از کفران نعمت تا بنقمت گرفتار نشوید

بالجمله مداینی میگوید عمر بن عبدالعزیز وقتی با مزاحم مولای خود بقصری ازقصور آل جفنه عبور داد که خراب و ویران افتاده بود پس مزاحم بهمین شعر الاسود بن یعفر که مسطور گشت متمثل گردید و بعلاوه ایند و شعر قرائت نمود :

ص: 370

و لقد غنوا فيها بأنعم عيشة *** في ظل ملك ثابت الأوتاد

فاذا النعيم وكل ما يلهي به *** مما يصير إلى بلى و نفاد

این بود همان درگه *** کز نقش رخ مردم

دیوار سرایش بود *** ایوان نگارستان

گوئی که نگون کرده *** است ایوان فلك وش را

حكم فلك گردان *** يا حكم فلك گردان

عمر گفت از چه روی این آیت وافی دلالت را قرائت نکردی(كم تركوا) الأيه و نیز در آن کتاب از عمر و بن جبلة الباهلی مذکور است که عبدالرحمن بن سهیل بن عمرو ام هشام دختر عبدالله بن الخطاب را که آفتابی جهانتاب و با موئی چون مشگ ناب و بوئی چون گلاب و از تمامت زنهای قیس خوش روی تر بود در تحت نکاح در آورد ، و از کنار دلدار بر خوردار بود ، و بدیدارش وجد وسروری بی پایان داشت ، تا گاهی بمرضی که از آن مرض در میگذشت دچار شد و يك سره بر دیدار یار نظر همی دوخت ، وام هشام بر فراز سرش جای داشت با شوهر گفت همانا نظاره تو با من چون نظر مردی خواهش گر است گفت آری سوگند با خدای مرا با تو حاجتی است و اگر آن دست یابم مردن بر من آسان گردد، گفت آنحاجت چیست گفت از آن دارم که پس از مرك من با دیگری هم بستر شوی ، گفت :چه تو را از این اندیشه آسوده میدارد و خاطر ترا خرسند میگرداند ، گفت پیمان خود را با ایمان مغلظ مؤکد داری

پس ام هشام قسمهای سخت یاد کرد که بعد از وی هیچکس را یاد نکند ، و بوصال خود دلشاد ندارد شوهرش با دل آسوده در کنار جانان روان بسپرد

و چون مدت عده ام هشام با نجام رسید عمر بن عبدالعزیز که این وقت والی مدینه بود او را خطبه کرد ام هشام بدو پیام کرد با این که خبر از سوگند من داری چگونه مرا خواستار شوی ، عمر بآن سیمبر پیام داد که در کفاره این یمین در عوض يك بنده و يك كنيز دو تن غلام و دو تن كنيز ومكان هر علقي دو علق و در عوض هر چیزی که

ص: 371

تو را بود دو چیز خواهد بود

پس ام هشام را تزویج نمود و با او شادخوار بود تا یکی روزی مردی بطال از اهل مدینه و بروایتی یکی از مشایخ قریش که کول بود بر عمر در آمد، چون آن سیمبر را در کنار عمر نشسته دید این شعر بخواند :

تبدلت بعد الخيزران جريدة *** و بعد ثياب الخز أحلام نائم

کنایت از این که بعد از عبدالرحمن با عمر پیوستی و در ازای خیزران و آن نرمی و نعومت بجريده پرداختی

عمر بر آشفت و گفت و يحك مرا جريده و احلام نائم گردانیدی ام هشام بآن مرد گفت نه چنانست که تو می گوئی بلکه چنان است که ارطاة بن بهیه گفته است :

و كائن ترى من ذات بث وعولة *** بکت شجوها بعد الحنين المرجع(1)

فكانت كذات البو لما تعطفت *** على قطع من شلوه المتمرع

متی لا تجده تنصرف لطیانها *** من الأرض أو تعمد لا إف فتربع (2)

عن الدهر فاصفح إنه غير معتب *** و في غير من قدوارت الأرض فاطمع (3)

و این شعر از جمله قصیده ایست که ارطاة در مرثیه پسرش عمر انشاد کرده است در جلد نوزدهم اغاني از عثمان بن خالد العثماني مسطور است که وقتی فرزدق شاعر در سالی سخت که مردم مدینه بقحط غلا دچار بودند بمدینه طیبه در آمده ،مردم مدینه بخدمت عمر بن عبدالعزیز شدند، و گفتند ايها الامير همانا فرزدق شاعر در چنین سال با چنین سختی روزگار که بیشتر مردمان اموال خود را تباه کرده اند و اکنون بفقر وفاقت افتاده باین شهر در آمده ، و هیچکس را آنمال و منال نیست که دهان شعرا بر بندد، اگر امیر بدو بفرستادی و بطوریکه خود بصواب بشمارد او را خوشنود میفرمود و با او، شرط مینهاد که هیچ کسرا بمدح و هجا یاد نکند ،

ص: 372


1- عولة ، بفتح اول بمعنى ویل است
2- الف بكسر اول، دوست و همنشین
3- اعتاب ، از باب افعال خوشنود کردن

سخت نیکو بود.

عمر بن عبد العزيز كسيرا بدو فرستاد و پیام داد که تو در این قحط سال بشهر مدینه در آمدی و هیچکسرا چیزی در دست نیست که تواند شاعری را بصله و جایزه بنوازد، اينك، فرمان كرده ام چهار هزار در هم تو را عطا کنند ، اینجمله برگیر و عذر ما بپذیر و در مدح وهجاكسيرا تعرض منما

پس فرزدق آندراهم برگرفت و بعبید الله بن عمرو بن عثمان که در کریاس سرای خویش نشسته و مطرفی از خزاحمر وجبه از خز احمر در برداشت برگذشت ، پس نزد او توقف کرد و این شعر را انشاد کرد :

أعبدالله أنت أحق ماش *** وساع بالجماهير الكبار

نما الفاروق امك وابن أروى *** أبوك فأنت منصدع النهار

هما قمر السماء وأنت نجم *** به في الليل يدلج كل سار

عبدالله بن عثمان جبه و عمامه و مطرفی او را خلعت داد و نیز بفرمود ده هزار درهم بدو عطا کردند

اینوقت مردیکه در آنمجلس حاضر بود و کردار عبدالله را با فرزدق نگران شد ، و نیز از نهی فرمودن عمر بن عبدالعزیز فرزدق را از تعرض با مردم مدینه خبر داشت اینداستان باستان عمر بگذاشت عمر، با فرزدق پیام کرد مگر نه آن بود که من از نخست تو را فرموده بودم که هیچکس را بمدح و هجا متعرض مباش ، هم اکنون سه روز تو را مهلت نهادم اگر بعد از سه روز دیگر تو را در این شهر یابم دستخوش عذاب و نکال گردانم چون فرزدق این پیام بشنيد جاي درنك نديد و بیرو نشد و این شعر میخواند :

ءآجلني وواعدني ثلاثا *** كما وعدت لمهلكها ثمود

و جریر شاعر در این شعر خود بهمین حال و نفی فرزدق از مدینه اشارت کند وگوید:

ص: 373

نفاك الأغر ابن عبد العزيز *** و مثلك ينفى من المسجد

وشبهت نفسك أشقى ثمود *** فقالوا ضللت ولم تهتد

و نیز در جلد پنجم اغانی مسطور است که ابو غسان گفت روزی سابق بربری نزد عمر بن عبدالعزیز آمد عمر گفت چیزی از اشعار خود برای من بر خوان تا مرا بياد مرگ و پرسش روز جزای بیاورد، سابق گفت آیا اجازت ندهی که بهتر از اشعار خود شعریرا بعرض برسانم گفت بازگوی گفت اينك اعشی همدان است که گوید :

وبينما المرء أمسى ناعما جذلا *** في اهله معجبا بالعيش ذا أنق (1)

غراً اتيح له من حينه عرض *** فما تلبث حتى مات كالصعق

له يبكى عليه وادنوه لمظلمة *** تعلى جوانبها بالترب والغلق

فما تزود مما كان يجمعه *** إلا حنوطاو ما واراه من خرق

وغير نفحة أعواد تشب له *** وقل ذلك من زاد لمنطلق

کنایت از اینکه در آنحال که شخص بناز و نعمت جهان فریفته و دلش بهوای این حطام بیدوام بر انگیخته و چشمش بز خارف این سرای نکوهیده انجام دو دوخته ناگاه پيك مرك بروی بتازد و دست اجل از فراز قصورش بگور کشاند ، و از اموال جهان جز و بال نبرد و بحسرت بگذارد و بگذرد

عمر بن عبدالعزیز از استماع این اشعار چندان اشك تحسر بر چهره روان داشت که ریش او ترگشت .

در جلد ششم اغانی از محرز بن جعفر الدوسى مسطور است که چون احوص شاعر نام ام جعفر را در اشعار خود همی مذکور داشت ودر السنه مردمان در افتاد برادر ام جعفر ایمن برآشفت واحوص را تهدید و تهویل همیداد و احوص از کردار خود برکنار نشد ، پس در خدمت عمر بن عبدالعزيز كه والی مدینه بود شکایت برد

عمر بن عبدالعزيز بفرمود تا احوص وایمن را در يك رسن بر بستند و دو تازیانه بایشان دادند تا یکدیگر را بتازیانه فروگیرند چون ایمن از روی غیرت بود چندان

ص: 374


1- جذل ، بروزن كتف بمعنى شاد است. أنق، بتحريك بمعنى سرور است .

سختی کرد که احوص جامه خویش را پلید نمود و فرار کرد ، و ایمن از دنبالش بتاخت چندانکه احوص از دیدارش ناپدید شد و این شعر از اشعاری است که احوص درباره ام جعفر گوید :

لقد منعت معروفها ام جعفر *** وإني إلى معروفها لفقير

وقد أنكرت بعد اعتراف زيارتي من *** قد وغرت فيها علي صدور

أدور ولولا أن أرىام جعفر *** بأبياتكم مادرت حيث أدور

أزور البيوت اللاصقات ببيتها *** وقلبي إلى البيت الذي لا ازور

وما كنت زوار أو لكن ذا الهوى *** إذ الم يزر لابد ان سيزور

أزور على أن لست انفك كلما *** أتيت عدواً بالبنان يشير

و چون احوص فرار کرد سائب بن عمرو که یکتن از بنی عمرو بن عوف است او را باین شعر نکوهش نمود

لقد منع المعروف من ام جعفر *** أخو ثقة عند الجلاد صبور

علاك بمتن السوط حتى الفيته *** بأصفر من ماء الصفاق يفور

چون احوص بشنید این شعر در جواب بگفت :

إذا أنا لم أغفر لا يمن ذنبه *** فمن ذا الذي يعفوله ذنبه بعدي

أريد انتقام الذنب ثم ترد ني *** يد لا دانيه مباركة عندي

و اینکه عمر بن عبدالعزيز احوص وایمن را هر يك تازیانه بداد و فرمان كرد تا تجالد نمایند و همدیگر را بزنند در این کار بعثمان بن عفان اقتدا نمود چه در زمان اوگاهي که سالم بن داره و مرة بن واقع الغطفاني الفزارى بمهاجات یکدیگر پرداختند هر دو را بفرمان عثمان بیکریسمان توأمان داشتند و دو تازیانه ایشانرا بدادند تا یکدیگر را بضرب تازیانه تادیب نمایند

مسعودی در کتاب مروج الذهب نوشته است که وقتی در زمان عمر بن عبدالعزیز مردی از عراق در طلب جاریه قواله و قاریه که از بهرش توصیف کرده بودند بمدینه شد و از آنجاريه و منزل و مكان او پرسش گرفت و معلوم شد که آن گوهر پر قیمت

ص: 375

در سرای قضاوت اقامت دارد در خدمت قاضی شد و خواستار گردید که آنجاریه را بروی عرض دهد، قاضی گفت ای بنده خدای همانا در طلب این جاریه خویشتن را برنج و شکنج در افکندی ، بازگوی این میل و رغبت تو در او از چیست که این چند در طلبش کوشش کنی گفت از اینکه این جاریه سخت نیکو تغنی كند ونيك بسراید ، قاضی گفت این اوصاف در وی ندانسته و نشنیده ایم، آنمرد بسی عجز و الحاح نمود که در حضرت قاضی بدیدارش بر خوردار و راضی گردد ، چون او را در خدمت مولایش قاضی حاضر ساختند آنجوان گفت تغنی کن و كنيزك بسرود:

إلى خالد حتى انجمى بخالد *** فنعم الغني يرجى ونعم المؤمل

قاضی از تغنی جاریه خویش سخت مسرور گردید ، و از نعمت خانگی چنان مسرت گرفت که غرقه بحار طرب و سرور شد ، و از کمال و جدو طرب ران خود را مجلس آن آرام روان نمود ، و گفت پدر و مادرم فدای تو باد تغنی فرمای، و آن جاریه در این شعر سرودن گرفت :

أروح إلى القصاص كل عشية *** أرجي ثواب الله في عدد الخطا

از این تغنی و سرود بر طرب و شغب قاضی چندان بر افزود که عقل از سرش پرواز گرفت ، و از نهایت و جد و نشاط ندانست که چکند و چه سازد ، پس موزۀ خود را بر گرفت و از گوش خود بیاویخت و برزانو حرکت کرد و از این سوی بدانسوی شد و آن نعل از گوشش آویخته بود و همی گفت: مرا در کعبه مقصود برید ، چه من شتر و گاو قربانی هستم و بر این حال ببود تا گوشش مجروح و خون چکان شد.

و چون آن حالت تسکین گرفت روی بانجوان آورد و گفت ای حبیب باز شو چه از آن پیش که این صنعت جلیل را با این دلبر جمیل دیده باشم در وی راغب بودم و اکنون هزار درجه بر میل و رغبت ما بر افزود ، و آن جوان با خاطر خسته و دل آشفته و طبع ملول باز گشت.

و این حکایت بعمر بن عبدالعزیز پیوست عمر گفت خدای این قاضی را بکشد که این چند پای کوب عیش و طرب ولهو و لعب گردیده و زمام اختیار از کف فرو نهاده

ص: 376

پس او را از قضاوت باز کرد .

چون قاضی معزول گردید گفت زنهایش مطلقه باد که اگر عمر این صوت دلکش و نوای غمزدا بشنود چنان از خویش نرود که نگوید بر من سوار گردید که من شتری

بارکش هستم ، عمر این خبر بشنید فرمان داد تا قاضی و جاریه را بدر گاهش حاضر ساختند ، عمر باقاضی گفت آن سخن که گفته بودی اعادت کن ، قاضی آنچه گفته بود بگفت ، عمر برای اینکه بقاضی بنماید که من نه چون تو بی پایه وکم مایه ام با جاریه

گفت تغنی کن و او تغنی نمود :

كأن لم يكن بين الحجون إلى الصفا *** سمير و لم يسمر بمكة سامر(1)

بلی نحن كنا أهلها فأ بادنا *** صروف الليالي والجدود العوائر

هنوز جاریه از این تغنی نپرداخته بود که عمر را دیگر گون ساخت ، و قلق و اضطرابی سخت او را فرو گرفت ، چنانکه تغییر حالتش از چهره اش مشهود گشت و تاسه کرت آن صوترا با عادت خواست ، و چنان از گردش حالت بگریست که اشکش بر موی ریش بر دوید آنگاه روی بقاضی آورد و گفت همانا بسوگند و پیمان خود نزدیکی گرفتی بکار خود راشداً باز شو ، و بقضاوت مشغول باش .

و نیز در کتاب مروج الذهب مسطور است که از عبدالله بن احمد مدنی مذکور داشته اند که جوانی از بنی امیه از اولاد عثمان در مدینه بود و بظرافت و حسن منظر و لطف مخبر امتیاز داشت و با یکی از دخترهای قریش مراوده مینمود ، و آن جاریه مهرش در دل گرفته بود .

لکن این جوان از حال او و مهر او با خود خبر نداشت ، وجاریه نیز نمیدانست که آن جوان از حب او با خبر است و خواست بآ نجماعت باز نماید که او را باوی ازروي ریبت و فاحشه حدیثی نیست ، پس با یکی از مجالسین خود گفت بیا تا بنزد آنجاریه شویم ، چون نزد او روی نهادند بزرگان اهل مدینه از قریش و انصار و جز ایشان آنها در یافتند و حالت او را بدانستند که با هيچيك از ایشان آن وجد و سروریکه باجوان

ص: 377


1- سمر ، بفتح اول : بخواب نرفتن ، از باب نصر

اموی دارد ندارد.

بالجمله چون هر کس در مکان خود بنشست جوان اموی روی بجاریه آورد و گفت سخت نیکو است که این شعر بخوانی :

أحبكم حباً بكل جوارحي *** فهل عندكم علماً بمالكم عندى

أنجزون بالود المضاعف مثله *** فان كريماً من جزى الود بالود

جاریه بفراست مکنون خاطر جوان اموی را بدانست که همی خواهد از مهر قلبی خود او را آگاه نماید ، و گفت میدانم و از این بهتر نیز میدانم و این شعر بخواند :

للذى ودنا المودة بالضعف *** و فضل البادی به لایجازی

لو بداما بنا منكم ملأ الأرض *** و أقطار شامها و الحجاز

و در این شعر از محبت خویش باز نمود که دو چندان محبت اوست با او واگر آن محبت که در دل كوچك ما است ظاهر شود و آن راز سر بمهر مکشوف افتد عرصه شام و حجاز بلکه تمامت پهنۀ زمین را آکنده نماید چون جوان اموی این جواب بشنید حسن ذهن و حسن جواب وجودت حفظ آن جاریه در عجب رفت و مهرش بدو بر

افزون گردید آنگاه جاریه این شعر فرو خواند :

أنت عذر الفتى إذا هتك الستر*** وإن كان يوسف المعصوما

و چون داستان این عشق و عاشقی و مهر و محبت بعمر بن عبدالعزیز رسید آن نوگل بوستان حسن و کمال و گلبن بهارستان غنج و دلال را بده باغ بخرید و بآنچه دربایست او بود بآنجوان ببخشید و آن جاریه یکسال نزد آنجوان مهر مثال برای برد و بمرد آنجوان در مرثیه اوشعرها بگفت و هم در رنج و غم او بمردو هر دو را در يك تراب بخواب آوردند تا در جوار هم کامیاب باشند ، و از جمله مراثی جوان اموی دربارهٔ آن جاریه این شعر است :

قد تمنيت جفنة جنة الخلد *** فأدخلتها بلا استیهال

ثم خرجت إذ تطمعت بالنعمة *** و الموت أحمد حال

اشعب طامع مدنی میگفت این جوان بزرگ شهیدان مدینه است هفتاد شتر و گاو

ص: 378

قربانی برروی قبرش سر ببرید کنایت از اینکه چون در راه عشق شهید است بر همه شهدا بزرك و مزید است .

و دیگر در جلد یازدهم اغانی در ذیل احوال ابى العميس عقيل بن علقه شاعر میگوید که وقتی عمر بن عبدالعزیز مردی از قریش را که مادرش خواهر عقيل این علقه بود عتاب کرد و گفت: قبحك الله همانا در جور و جفا همانند خالوی خویش باشی .

و این داستان بعقیل پیوست راه بر گرفت و نزد عمر شد و گفت برای پسر عمت چیزی نیافتی که او را بآن بنکوهش گیری مگر خواهر زادگی من ، پس خدای قبیح فرمایدهر يك از شما را که در خالو بودن شریر تر باشید .

صحير بن ابي الجهم العدوی که در این هنگام حضور داشت و مادر او نیز قرشيه بود با او گفت آمین یا امیر المؤمنين ، خداى قبيح دارد هر يك از شماها را که در خالو گري شرير ترید و من نیز با شما هستم .

عمر باعقیل گفت تو اعرابی جلف جافی بیش نباشی و اگر ملاحظه در کار تو نبود تو را تأدیب مینمودم سوگند با خدای یقین دارم که از کتاب خدای نتوانی آیتی قرائت نمود ، عقیل گفت نیکو توانم خواند ، گفت قرائت كن ، عقيل سوره مباركة«إذا زلزلت الأرض زلزالها »را بخواند تا بپایان سوره شریفه رسید و چنین قرائت نمود «فمن يعمل مثقال ذرة شر أيره ومن يعمل مثقال ذرة خيراًیره»و در این آیه شریفه شر را برخیر مقدم ساخت ، عمر گفت نه آن است که با تو گفتم نتوانی نیکو قرائت کنی عقیل گفت آیا قرائت نکردم ،عمر گفت نی زیرا که خدایتعالی خیر را مقدم داشته و توشر را مقدم نمودی عقیل این شعر بخواند :

خذا بطن هر شي أو قفاها فانه *** كلا جانبي هر شی لهن طريق(1)

کنایت از اینکه مقصود قرائت آیه مبارکه است خواه کلمتی را مقدم یا مؤخر داری ، چون حاضران این عدم مبالات و جسارت و عجله عقیل را نگران شدند خندان گردیدند.

ص: 379


1- هرشی ، بروزن سکری و ادیست در راه مکه معظمه.

و علی بن محمد بن مداینی این خبر را با ینصورت بیان کرده است که در میان عمر ابن عبدالعزيز و يعقوب بن سلمه و برادرش عبدالله سخنی بگذاشت ، و یعقوب در خدمت عمر بدرشتی سخن راند ،عمر بدو گفت خاموش باش چه تو پسر اعرابیه جافیه بیش نباشی ، عقیل که حاضر بود با عمر گفت خدای هر يك از این سه تن شریرتر باشند لعن فرماید ، عمر گفت سوگند با خدای یقین دارم که اگر تو آیتی از کتاب خدای را از وی پرسش کنی نتواند قرائت نماید، یعقوب گفت چنین نیست که تو گوئی بلکه من قاری آیت و آیات هستم ، عمر گفت قرائت کن گفت «إنا بعثنا نوحاً إلى قومه »عمر گفت نه آن بود که با تو نمودم که تو نتوانی آیتی قرائت کنی ، همانا خدای چنین نفرموده است ، یعقوب گفت چگونه فرموده ، عمر گفت ميفرمايد «إنا أرسلنا نوحاً»يعقوب گفت چه فرق است در میان أرسلنا و بعثنا،و آن شعر مذکور را قرائت نمود .

راقم حروف گوید : گمان نمیرود که این مکالمه در زمان عمر بن عبدالعزیز روی داده باشد، چه در آن هنگام کسی را نیروی چنین مکالمات نمیرفت .

ذکر احوال دار می شاعر مغنی

که از جمله معاصرین عمر بن عبدالعزیز بن مروان است

دار می از فرزندان سوید بن زید است و زید همان کس باشد که جدش اسعد بن عمرو بن هند را بکشت لاجرم بمکه فرار کردند و با بنی نوفل بن عبد مناف حليف وأليف شدند و دار می معاصر عمر بن عبدالعزیز بود وی غیر از مسکین دارمی است بالجمله ابوالفرج اصفهانی در جلد دوم اغانی میگوید دار می صاحب اشعار و نوادر است و در شمار ظرفاء اهل مکه است و اصوات و نواهای گوناگون دارد و همان کس باشد که این شعر میگوید :

و لما رأيتك أوليتني القبيح *** و أبعدت عني الجميلا

ترکت و صالك في جانب *** و صادفت في الناس خلا بديلا

اصمعی گوید وقتي تاجری از اهل کوفه بمدينه آمد و چادرهای مختلفة الالوان

ص: 380

که در پوشش زنان بکار بود با خود بیاورد زنهای مدینه آنجمله را بتمامت خریدار شدند و هر چه سیاه رنك بود بجای گذاشتند و این تاجر را با دارمی دوستی دیرین و عهد پیشین بود از این حال شکایت بدو کرد و دارمی در آن اوقات از غنا و سرور لب فرو بسته بود و راه عبادت می پیمود و از انشاد اشعار کناری داشت چون حالت اندوه و بیچارگی دوست قدیم خویش را بدید گفت هیچ اندوه برخود راه مگذار و من چنان بازار تو را رواج دهم که تمامت خمار را خریدار که تمامت خمار را خریدار برد پس این شعر انشاد نمود :

قل للمليحة في الخمار الأسود *** ماذا صنعت براهب متعبد

قدكان شمر للصلاة ثيابه *** حتى وقفت له بباب المسجد

پس در این شعر تغنی نمود و نیز سنان کاتب بسرود و در میان مردمان شایع گشت و گفتند همانا دار می از طریق نسك بیرون آمده و بسرود و تغنی پرداخته و هیچ زنی ظریفه در مدینه نماند جز آنکه خماری اسود بخرید چندانکه با تاجر عراقی یکدانه باقی نماند و چون دار می بدانست که تاجر بمقصود خود واصل گردیده دیگر باره بملازمت مسجد و عبادت باز گشت و از سرود و غناء بازنشست .

از ابن مودود مرویست که دار می مکی شاعری ظریف بود از این روی نو جوان زنهای مکه بر نزهت گاهی که بتفرج میشدند با او بودند وقتی جماعتی از ایشان در بوستانی در آمدند و در میان ایشان زنی بود که دوستدار دارمی بود و آنزنان نیز با صحبت آنزن شیفته بودند پس آنزنان بتفرج برفتند تا به جحفه در آمدند و دارمی با ایشان بود پس یکی از آنزنان با دیگران گفت چه بودی که ما را خلوتی افتادی و مردی با ما نبودی تا بميل خاطر خود بهر کجا خواهیم راه سپاریم آنزن که دوست دارمی بود گفت من کفایت کار او را میکنم گفتند ما میخواهیم نوعی بشود که دارمی بملامت زبان برنگشاید ، گفت بر من است که او را شاکر و حامد باز گردانم ، و این دار می مردی سخت بخیل بود پس آن زن که دوستش بود نزد او شد و گفت ، ما خسته و مانده شده ایم برای ما از چیزهای خوشبوی و معطر بیاور ، گفت آری در بازار جحفه

ص: 381

موجود است برای شما حاضر میکنم، این بگفت و آن وعده را بگذاشت و نزدمکاری شد ، و دراز گوشی بگریه بگرفت و جانب مکه گرفت و این شعر میخواند :

أنا بالله ذى العز *** و بالر كن وبالصخرة

من اللاتي يردن الطيب *** في اليسر و في العسرة

وما أقوى على هذا *** و لو كنت على البصرة

و در این اشعار از گرانی مسئلت ایشان و رنجه شدن خود اشارت کند .

و در بالجمله براه خویش برفت و آن زنان بتفرج و تنزه چندانکه خواستند درنك کردند، و بعد از مدتی دار می از مکه باز گشت. و در آن اوقات آن زن که دوستدار دار می بود یکشب او را در حال طواف بدید و دار میرا بناحية مسجد الحرام بياورد و او را بر آن رفتن و باز نیامدن عتاب کرد، دارمی نیز او را بر آن کردار که باوی بحیلت بپای برده بود عتاب نمود ، و بر اینگونه بمعاتبت سخن میرفت .

سر انجام با دارمی گفت یا دار می تورا بحق این خانه سوگند همی که آیا مرا دوست میداری ، گفت آری ، آنگاه دارمی آن زن را سوگند داد که تو مرا دوست میداری گفت آری ، دارمی گفت بخیر و عافیت برخود داری چه تو مرا و من تو را دوستدار هستیم و هیچ نیازمند در هم و دینار نباشیم یعنی واسطه و میانجی در کار لازم نیست .

زبیر بن بکار میگوید وقتی دار می نزد عبدالصمد بن علي بود و برای او ازهر در حدیث میراند عبدالصمد را خواب در ربود ناگاه دار می عطسه بداد و چنان سخت و هایل بود که عبدالصمد را از آن خفیدن لرزیدن گرفت ، و با نهایت فزع از خواب بر جست ، و با کمال خشم و غضب گفت ای فلان و فلان آیا مرا بفزع در افکنی ، و دارمی سوگند خورد که عطاس من بر این قیاس است نه آنکه خواستم جسارتی کرده باشم ، عبدالصمد گفت اگر بر این سخن شاهدی اقامت نکنی سوگند بخدای ترا بخون خودت رنگین کنم ، دارمی با یکنفر حرسی مبهوت و متحیر از خدمتش بیرون شد و ندانست بکدام سوی راه می سپارد، از اتفاق ابن الریان مکی باوی باز خورد

ص: 382

دار می میگفت آیا تو بر عطسه من گواهی داری ، گفت آری و با او نزد عبدالصمد بیامد ، عبدالصمد گفت تو را در این کار چه شهادت است ، گفت وقتی اور انگران شدم که چنان عطسه براند که از شدتش دندانش فرو افتاد و عبدالصمد بخندید ، و دارمی را رها ساخت .

وقتی دارمی قصیده در مدح عبدالصمد بن علی انشاء نمود و رخصت انشاد طلبید و چون بعرض رسانید یکی از خارجیان را در آستان عبدالصمد در آوردند ، عبدالصمد بیکی گفت وی را یکصد دینار بده ، و وی را سر از تن بر گیر ، دارمی از جای برجست و گفت پدر و مادرم فدای تو باد احسان و عقوبت تو هر دو نقد است ، بهتر این است که بفرمائی اول او را بکشد، بعد از آن امر کن تا عطای مرا برساند و من از این حضرت بیرون نشوم تا این کار بپای رود .

عبدالصمد گفت و يلك این سخن از چه کنی گفت از آن ترسم که این غلام درمیان ما دو تن کار بغلط کند، و غلطی که در این مقامات افتد جای پرسش ندارد ، و بعد از آن چاره پذیر نباشد ، یعنی شاید غلام بغلط رود و مرا بکشد و او را عطا نماید عبد الصمد از سخن او خندان شد و مسئول او را با جابت مقبول داشت .

وقتی ابراهیم امام بادار می گفت اگر جامهای من اندام تو را صلاحیت داشتی تو را پوشش میساختم دار مي گفت فدای تو شوم اگر قامت بی اندام نابساز ما بألبسه شریفه امتیاز نتواند یافت، کیسه ما نگاهبان دنانير شما تواند بود .

يونس بن عبدالله خیاط میگوید یکی روز دارمی بر آب گاهی با جماعتی ملاقات کرد که بعیش و عشرت بنشسته بودند از ایشان خواستار دراهم و دینار شد و آن جماعت در می چند با دار می عطا کردند، و او در جامه خود جای همی در این حال تنی چند دختران اعراب بروی انجمن کردند و بالحاح و اصرار خواستار شدند دارمی ایشانرا از خود دور همی داشت ،از میانه دخترکی او را بشناخت و با دیگر دوشیزگان گفت ای خواهران من آیا میدانید از چه کس مسئلت میکنید ، همانا این شخص دارمی است که از کثرت سؤال ماه و سال را در ملال و کلال افکنده آنگاه

ص: 383

این شعر بخواند :

إذا كنت لابد مستطعماً *** فدع عنك من كان يستطعم

چون دارمی این حال بدید روی برتافت و بفرار بشتافت و آن دخترکان بروی خندان گردیدند .

و دیگر مصعب بن الزبیر گوید وقتی دارمی در مکه برای مهمی نزد اوقص قاضی شد اوقص در آن کار او را معطل بداشت ، و نیز خصمی باوی بحقی مدعی و اوقص بفرمود دار می را چندان در حبس باز داشتند تا حق آن شخص بداد ، و از آن پس چنان شد که یکی روز اوقص در مسجد الحرام بنماز ودعا مشغول بود وعرض میکرد ای پروردگار من رقبه مرا از آتش نجات بخش ، چون دارمی این سخن بشنید در حالتی که مردمان همه می شنیدند گفت آیا تو را رقبه هست که آزاد شود، لا والله حمد خدای را است که برای تونه عنقی و نه رقبتی قرار داده است ، اوقص كفت ، ويلك توكيستى و این سخن چیست گفت من دار می هستم که مرا محبوس و مقتول ساختی، گفت هرگز چنین سخن مکن نزد من بیا تا ترا عوض دهم ، دار می نزد قاضی شد و قاضی او را بآن کردار راضی بداشت .

و دیگر حکایت کرده اند که وقتی دار میرا فرحه در سینه افتاد و یکی از دوستانش بعيادتش برفت و نگران شد که چون نفس از دهان برکشد سبز رنگست گفت بشارت باد ترا هما نا قرحه سینه سبزی گرفته و تو بعافیت شدی، دار می گفت هیهات اگر بتمامت زمردهای عالم را از دم بدهم از این جراحت نرهم بالجمله در زمان وفات دار مي خبری بدست نیست .

ص: 384

بیان پارۀ اخبار و کلمات معجز آيات

حضرت امام محمد باقر صلوات الله علیه در باب عقل و علم و احیای علم+

و لزوم طلب علم از مواضع و مواقع علم

در کتاب اصول كافي از محمد بن مسلم از حضرت محمد باقر علیه السلام مرویست:

«قال : لما خلق الله العقل استنطقه ثم قال له أقبل فأقبل ثم قال أدبر فأدبر ثم قال وعزتي وجلالي ما خلقت خلقاً هو أحب إلى منك ولا أكملتك إلا فيمن أحبِّ أما إني إياك آمر، وإياك أنهى، وإياك أعاقب ، وإياك اثيب».

یعنی چون خدایتعالی عقلرا مقرر فرمود این جوهر جلیل را گویا شمرد و فرمود روی کن پس روی نمود پس از آن فرمود روی بازگردان از آن فرمود روی بازگردان پس چنان کرد چون اطاعت وادب ظاهر نمود خدایتعالی فرمود ، سوگند بعزت و جلال خودم که هیچ مخلوقیرا نیافریدم که نزد من از تو محبوب تر باشد و جهت تکمیل در تو نگذاشتم مگر در آنچه محبوب من است همانا من تو را امر و نورانهی میفرمایم و تو را معاقب و ترامثاب میگردانم.

معلوم باد که عقل از تمامت مخلوق اشر فست و هر چه هست در اوست ، و خلق در این مقام بمعنی تقدیر و تدبیر است، و خلق اعم از تکوین است و در اینجا مراد بعقل نه آن چیزیست که بوجود او تکلیف حاصل شود، یعنی ذیعقل مکلف گردد ومقابل جنون باشد چنانکه مجانین در حیطه تکلیف نیستند ، بلکه عقل در اینجا مقابل آن جهلی است که از آن جهل بهوی تعبیر میرود، چنانکه در قرآن مجید در مقامات مختلفه وارد است « ولا تتبع الهوى فيضلك عن سبيل الله » و نیز میفرماید «ولا تتبعوا الهوى».

و این عقل جوهر ملکوتی نورانی است که خدای تعالی این جوهر شریف نورانی را از نور عظمت خود بیافرید، و آسمانها وزمینها و آنچه ما بین آنهاست بوجود اوقائم است، و مخلوق اول و نمایش نخست اوست ، چنانکه در خبر است :

ص: 385

اول ما خلق الله العقل، وبسبب او تمامت مخلوقات بحليه نور وجود وفروز نمود آراسته ، و بعلت اور وساطت او ابواب کرم وجود واجب الوجود مفتوح گردید ، و اگر نبودی از ظلمت عدم بفروغستان وجود نیامدند .

و این نور مبارك بعينه نور پیغمبر ما صلی الله علیه وآله و روح شریف اوست که نور اوصیای معصومین آنحضرت و ارواح انبیاء مرسلین از آن منشعب است ، و ازشعاع این نورمبارك و روح شریف ارواح شیعیان ایشان از اولین و آخرین مخلوق گردید .

چنانکه از این پیش در اخبار خلفت روح اشارت رفت، و همین است که رسول خدای صلی الله علیه وآله ميفرمايد: أول ما خلق الله نوري .

و اینکه در این حدیث شریف فرمود: خدای عقلرا بگویائی خواست ، يعني ناطقش شمرد يعني هدايت نماینده فرمود او را برای صاحبانش باهل ذكر تا بأهل ذكر میل کنند و مسائل مشکلۀ دینیه را از ایشان پرسش نمایند، وکلمۀ «ثم»از برای تراخی در زمان است در اینجا اشارت بتراخی زمان تکلیف از زمان عقل است و استنطاق عقل آن است که با و فرمود«أقبل»و او اقبال نمود پس از آن فرمود«أدبر»واو ادبار نمود.

واقبال بمعنى توجه است چنانکه خدای میفرماید «فأقبل بعضهم على بعض يتسائلون» وإدبارضد اقبال است، و ثمَّ برای تراخی در رتبت است باعتبار شدت بودن اقبال أهم از إدبار، و این مطلب بودن اقبال متراخي از ادبار در زمان نیست ، چه مراد از اقبال در اینجا توجه بحضرت رب العالمین برای معرفت احکام دین است و مراد بادبار استقلال بحکم است در غیر احکام دین .

پس اقبال واد بار در این کلام هر يك را احتمال دو معنی متغایر است بحسب تغاير معنی عقل:

یکی از آن دو معنی بمعنى اكتساب كمالات وارتقاء بسوی درجات است که از آن بعقل مكتسب تعبیر میشود ، وإدبار عبارت از رجوع بسوی خلق میباشد در صورتیکه مراد بعقل همان روح پیغمبر ما صلی الله علیه وآله است.

و معنی دوم این است که اقبال همان اقبال و توجه بسوی دنیا و نزول بعالم دنیا باشد

ص: 386

وادبار رجوع بحقتعالی است اگر عقل همان مخلوق اول باشد چنانکه جماعتی بزرك از حکما بر این عقیدت و مذهب رفته اند، و گروهی از فضلا در این عقیدت با ایشان متابعت کرده اند.

آنگاه خدای میفرماید بعزت و جلال خودم سوگند که هیچ مخلو قیرا نیافریدم که نزد من محبوب تر از تو باشد ، و اینوقتی است که مراد بعقل مخلوق اول باشد یا بسبب آن باشد که حب خدای تعالی عقلرا بسبب آنحضرت صلى الله عليه و آله است ، چه آنحضرت عقل كل و كل عقل است و چنان که وجود مبارکش نفس عقل است .

و اینکه میفرماید ،«إلا فيمن أحب»مراد بمن أنبياء و مرسلين وأئمة معصومین صلوات وسلامه عليهم اجمعین هستند، ولفظ «أما»بفتح همزه و تخفيف ميم حرف استفتاح و تنبیه است، و «اياك»ضمير منصوب منفصل و در اینجا مفعول به است و تقدمش برای افادت حصر است .

و مراد از «اياك آمر وإياك انهى »در حدیث شریف این است که اگر تو نبودی هیچکس را مکلف نمیداشتم، یعنی لیاقت دریافت درجه تکلیف برای کسی نبود ،پس گویا مأمور ومنهى برحسب حقیقت وواقع همان وجود مبارك است .

و همچنین «إياك أعاقب و إياك أثيب»يعنى مقصود بالاصاله و علَّت غائی ایجاد موجودات توئي، ومربي كل وعارف حقيقی توئی و سایر آفریدگان طفيل وجود تواند ، ولولاك لما خلقت الأفلاك.

بالجمله حكماء و اهل تحقيق و عرفا و متشرعین را در معنی عقل سخن فراوان است و عقل آن جو هریست که مدبر اشیاء است، و درهر فلكي عقلي مدبر است و مقصود از عقول عشره همان مدبرات است و مراد بعقل كل نفس نفيس جناب ختمی مآب صلی الله علیه وآله است ، و بحسب ورود در احادیث و اخبار بهر مقامی بحسب مناسبت معنی دارد .

و آنچه از تتبع اخبار ائمه اطهار سلام الله عليهم اجمعین ظاهر میشود این است که خدای تعالی در هر شخصی برای اشخاص مکلفین قوه و استعداد ادراك امور را

ص: 387

از مضار و منافع و غیر آن باز نهاده، لكن نه هر کس را بيك ميزان است ، و أقل در جانش مناط تکلیف است ، و بآن از دیوانگان امتیاز یابند.

وهم بحسب اختلاف درجات تکالیف را تفاوت پدید گردد، و هر کس را این قوه اكمل است تكليف او أشق وأكثر است، و این قوه در هر شخص بحسب استعداد او بعلم و عمل کمال میپذیرد از این روی هر کس در تحصیل آنچه او را سودمند باشد از علوم حقه رنج برد و بآن علم عمل کند بر نیروی این قوه می افزاید.

و نیز بباید دانست که علوم در مراتب نفس وكمال متفاوتست و در هر کس این قوه افزون باشد آثار آن بسیار گردد و صاحبشرا بدستیاری این قوه بعمل باز دارد وعلم اكثر مردمان بمبدء ومعاد و سایر ارکان ایمان علم تصوریست که تصدیقش نام کنند و در پاره مردمان تصدیق ظنی است و در برخی تصدیق اضطراری و از اینروی باشد که بآنچه دانند عمل نکنند و بآنچه ادعامی نمایند کردار نیاورند و چون علم کمال پذیرفت و بدرجه یقین پیوست در هر هنگامي آثارش بر صاحبش آشکار گردد.

بالجمله بيانات و اخبار كثيره مختلفه که در باب عقل وارداست بسیار است و متکلمین را در اینباب تحقیقات دقیقه است انشاء الله تعالي بتدریج در مقامات خود بپارۀ اشارت میرود ، در این مقام از این برافزون حاجت نیست والعلم عند الله تعالى .

در جلد اول بحار الأنوار از حضرت ابی جعفرعلیه السلام مرویست

«قال: إن الغلظة فى الكبد، والحياء في الريح ، والعقل مسكة القلب» ميفرمايد غلظت در کبد است و حیاء در ریح است ، و عقل مسکه قلب است .

یعنی غلظت از پاره اخلاط متولده از کبد مثل خون و مرة صفراء مثلا ناشي میشود، و چنانکه از پاره اخبار مستفاد میشود و در احوال انسان مذکور نموده اند ، مقصود بريح مرة سوداء است و از پاره اخبار معلوم میشود که روح حیوانی است و از بعضی اخبار دیگر ظاهر میشود که یکی از اجزاء بدن است سوای اخلاط اربعه واجزاء معروفه ، وقلب بر نفس انسانی اطلاق میشود بسبب تعلق آن أولا بروح حیوانی که منبعث از قلب صنوبری است و از اینروی است که تعلق روح حیوانی بقلب بیشتر است

ص: 388

از تعلقش بسایر اعضا، يا بسبب تقلب احوال آن است .

و نیز در آنکتاب از ابوالجارود و از حضرت ابی جعفر علیه السلام مرویست :

«إنما يداق الله العباد في الحساب يوم القيامة على قدر ما آتاهم من العقول في الدنيا»

فرمود چون روز قیامت فرارسد و خداوند منان بندگان را در میزان حساب در آورد با هر کس باندازه عقل و خردی که او را در دنیا بهره افتاده بود بمحاسبت دقت شود .

و هم در آنکتاب از ابن خالد از حضرت ابی جعفر صلوات الله علیه مرویست که رسول خدای صلی الله علیه وآله فرمود :

«لم يعبد الله عز وجل أفضل من العقل، ولا يكون المؤمن عاقلاً حتى تجتمع فيه عشر خصال :

الخير منه مأمول ، والشر منه مأمون ، يستكثر قليل الخير من غيره، ويستقل كثيرالخير من نفسه ، ولا يسأم من طلب العلم طول عمره ، ولا يتبرم بطلاب الحوائج قبله ، الذل أحب إليه من العز ، والفقر أحب إليه من الغنى ، نصيبه من الدنيا القوت ، والعاشرة لا يرى أحداً إلا قال هو خير مني وأنقى.

إنما الناس رجلان فرجل هو خير منه و أنقى ، و آخر هو شرمنه و أدنى فاذا رآى من هو خير منه و أتقى تواضع له ليلحق به ، وإذا لقي الذي هوشر منه وأدنى قال : عسى خير هذا باطن و شره ظاهر وعسى أن يختم له بخير، فاذا فعل ذلك فقد علا مجده ، و سادأهل زمانه ».

یعنی هیچ چیز خدایرا چون عقل ستایش نکرده است یعنی چون آنچه را عقل ادراك ميکند هیچ چیز را ادراك نتواند نمود و از اینروی عبادت او در حضرت آفریدگار از سایر اشیاء افضل است، و مرد مؤمن و شخص گرونده را عاقل نتوان شمر دمگر وقتی که دارای ده خصلت باشد:

نخست اینکه مردمان همیشه از وی در آرزو و طمع دریافت خیر باشند، دیگر اینکه از گزند او آسوده روز گذارند ، دیگر اینکه نیکی مردمانرا نسبت بخود اگرچه اندك باشد بسیار شمارد و نيکي خود را اگرچه بسیار باشد قلیل بداند ،

ص: 389

و در تمامت عمر از طلب علم مانده نشود، و هرگز از حاجتمندان بستوه واظهار كلال نفرماید، وذلت و خواریرا از عزت و برتری دوست تر دارد، یعنی عزت دنیا را که مایۀ ذلت آخر تست دوست ندارد و از حطام جهان و نعم روزگار بقوت لایموت قناعت ورزد ، خصلت دهم آنست که هیچکس را ننگرد، جز آنکه گویدوی از من بهتر و پرهیز کارتر است .

همانا مردم روزگار بر دو صنف هستند :یکی آنست که از آن يك بهتر است و پرهیزگارتر و دیگری است که از آن بدتر و پست تر است چون آن یکرا که از وی نیکتر و پرهیز کارتر است بنگرد لابد در خدمتش فروتن شود تا بدو ملحق گردد و چون آنکسرا که از او شریرتر و پست تر است بنگرد بباید با خود بگوید بیگمان خير و نيکي این مرد در باطنش نهفته است و شرش در ظاهر نمودار شده و بیگمان خاتمه امر او بخیر و نیکی است و چون کسی باین خصال و اوصاف باشد و باین روش با مردمان بپای برد مجد و بزرگی او بلندی گیرد و براهل روزگار خویش برتری و آقائی یابد .

و نیز در آنکتاب از حضرت باقر از رسولخدای صلی الله علیه وآله مرویست که فرمود

«يا معشر قريش إن حسب المرء دينه ، ومروته خلقه، وأصله عقله»و در اینكلام معجز نظام عقلرا اصل شخص میفرماید .

و نیز در آنکتاب از عبدالله بن ولیدر صافی از حضرت ابی جعفر سلام الله علیه مرویست «قال: كان يرى موسى بن عمران رجلا من بنى اسرائيل يطول سجوده و يطول سكوته ، فلا يكاد يذهب إلى موضع إلا وهو معه ، فبينا هو من الأيام في بعض حوائجه إذمر على أرض معشبة يزهو و يهتز قال فتأوه الرجل ، فقال له موسى على ماذا تأوهت ؟ قال تمنيت أن يكون لربى حماراً أرعاه ههنا قال : وأكب موسى علیه السلام طويلاً ببصره على الأرض اغتماماً بما سمع منه قال فانحط عليه الوحي فقال له: ما الذي أكبرت من مقالة عبدي أنا أؤاخذ عبادي على قدر ما أعطيتهم من العقل».

ص: 390

میفرماید موسی بن عمران علیه السلام مردی از بنی اسرائیلرا نگران بود که بیشتر اوقات در پیشگاه خالق ارضین و سماوات سر بسجود داشتی و از فضول کلام لب فرو بستی و آن حضرت از مصاحبت او کناری نداشتی و بهرکجا شدی باوی راه بگذاشتی تاچنان شد که روزی از پي حاجتی بجانبی راه می سپرد ناگاه بزميني خرم و پرگیاه برگذشتند چون آن مرد آن زمین سبز و خرم را بدید آهی سرد برآورد و همی دریغ وافسوس خورد موسی علیه السلام از آن حال از وی پرسش فرمود ، گفت آرزوی همی بردم که پروردگار مرا حماری بود تا در این زمین سبز و پرگیاه بچرانیدم ، چون آن حضرت اینسخن از وی بشنید از کمال عجب مدتی در از سر بزیر افکند و از آن اندوه که از کلام او یافت نظر برزمین بدوخت ، این هنگام از پروردگار علام بآن حضرت وحی رسید که از چه سخن بنده مرا این چندگران شمردی همانا من بندگان خود را بمقدار عقلی که بایشان عطا کرده ام مسؤل ومؤاخذ ميفرمايم.

ودیگر در اصول کافی از حضرت ابي جعفر علیه السلام مرويست :

«قال: إذا قام قائمنا وضع الله يده على رؤوس العباد فجمع بها عقولهم ، و كملت به أحلامهم» .

میفرماید چون قائم آل محمد صلی الله علیه وآله خروج نماید خدای تعالی دست رحمت و عنایت بر رؤوس بندگان خود گذارد از این روی عقول ایشان فراهم شود و دانش و بینش ایشان تکمیل پذیرد .

و نیز در کتاب مسطور از حضرت ابی جعفر سلام الله علیه مرویست که فرمود :«يمضون الثماد ويدعون النهر العظيم قيل له علیه السلام وما النهر العظيم ؟ قال : رسول الله صلى الله عليه وآله والعلم الذي أعطاء الله إن الله عز وجل جمع لمحمد صلى الله عليه وآله سنن النبيين من آدم وهلم جراً إلى محمد صلی الله علیه وآله قيل له علیه السلام وما تلك السنن؟ قال علم النبيين بأسره وإن رسول الله صلی الله علیه وآله صير ذلك كله عند أمير المؤمنين علیه السلام فقال له رجل : يا ابن رسول الله فأمير المؤمنين أعلم أم بعض النبيين؟ فقال أبو جعفر علیه السلام اسمعوا ما يقول إنَّ الله يفتح مسامع من يشاء إني حد ثته إن الله جمع لمحمد صلی الله علیه وآله علم النبيين و أنه جعل ذلك كله عند

ص: 391

أمير المؤمنين و هو يسئلني هو أعلم أم بعض النبيين»

و در پاره نسخ بجای يمضون يمصون بصاد مهمله نوشته اند که بمعنی مکیدن و مضمضه است.

میفرماید پارۀ مردمان بآبی بس قلیل که ماده و منبعی ندارد دهان تر کنند ، اما رودخانه بس بزرگ را فرو گذارند ، عرض کردند نهر عظیم کدام است فرمود :رسول خدای و دریاهای علم اوست که خدایش عطا فرموده است ، همانا خداي عزوجل سنن پیغمبرا نرا از حضرت آدم تا حضرت خانم در رسول خدای فراهم نمود ، عرض کردند این سنن چیست؟ فرمود تمامت علوم پیغمبران صلوات الله عليهم اجمعين ورسول خدای صلی الله علیه وآله آن علوم را بأمير المؤمنین علیه السلام سپرد ، مردی عرض کرد یا ابن رسول الله بفرمای آیا امیرالمؤمنين لا لا لا اعلم است یا پاره پیغمبران حضرت ابی جعفر علیه السلام از روی تعجب فرمود بشنوید تا این مرد چه میگوید ، خدای هر کس را می خواهد گوش شنوا عطا می فرماید همانا من برای این مرد حدیث میرانم که خدای تعالی تمامت علوم پیغمبر ا نرا با محمد صلی الله علیه وآله نهاد، و آن حضرت بتمامت با امیرالمؤمنین گذاشت مع ذلك از من پرسش می کند آیا امیرالمؤمنین داناتر است یا بعضی از پیغمبران .

معلوم باد که این که می فرماید خدای علم پیغمبران را با خاتم النبيين نهاد یعنی علومی که بتمامت انبیا دادند از بحار علوم صادر اول است، نه اینکه علم پیغمبر منحصر بعلومی است که از انبیای سلف بآن حضرت رسیده است ، بلکه بسیار از علوم آن حضرت است که در خور آن حضرت و اوصیای طاهرین آن حضرت بودیعت است و هیچ آفریده را از آن بهره نیست و نخواهد بود ، چه مقام و رتبت هر عالمی باندازه علوم اوست ، پس همان طور که مقام و منزلت صادر اول برجمله کاینات تفوق ها دارد ، وهمه بطفيل وجود مبارکش رتبت نمود یافته اند ، علوم ایشان نیز تابع علم و عقول ایشان تابع عقل اول است.

و نیز در آن کتاب از محمد بن مسلم مسطور است که حضرت امام محمد باقر عليه السلام فرموده «ان العلم يتوارث ولا يموت عالم إلا وترك من يعلم مثل علمه أو ما شاء الله »

ص: 392

یعنی علم بميراث میرود و عالمی نمیرد جز آنکه مثل خود عالمی را بجای گذارد یا آن چند که خدای خواسته است یعنی بر افزون از علم عالم نخست و مقصود از این عالم ائمه اطهار هستند که هرگز کاینات از وجود مبارک ایشان و علم ایشان خالی نتواند بود.

وهم در آن کتاب از زراره از آن حضرت علیه السلام مرویست :

«إن العلم الذي نزل مع آدم عليه السلام لم يرفع والعلم يتوارث ، وكان علي عليه السلام عالم هذه الأمة ، وانه لم يهلك منا عالم قط الا خلفه من أهله من علم مثل علمه أو ما شاء الله».

میفرماید آن علمی که با حضرت آدم علیه السلام نازل گردید دیگر باره بازنگشت یعنی در میان صاحبان آن بماند و علم بوراثت میرود و علی علیه السلام عالم این امت است و هرگز از میان ما ائمه عالمی وفات نکند جز اینکه کسی را از خودش بخلافت خود و وراثت علم بگذارد که در علم مثل او یا با آن درجه باشد که خدای خواسته است.

و نیز در آن کتاب از آن حضرت مرویست که فرمود :

«من علم باب هدى فله مثل أجر من عمل به ولا ينقص أولئك من اجورهم شيئاً ، ومن علم باب ضلال كان عليه مثل أوزار من عمل به ولا ينقص أو انك من أوزارهم شيئاً».

یعنی هر کس را روزگار بتعليم ابواب هدایت و راستی بپای رود برای او اجر و مزد همان کسان باشد که بهدایت عمل نمایند در حالتی که از مزدایشان چیزی کاسته نمیشود و هر کس ابواب گمراهی و ضلالت گشاید و مردمان را بآن راه دلالت کند همان وزر و و بال که بر آنانکه بآن کار عمل نمایند بروی فرود آید در حالتی که از اوزار ایشان نیز چیزی کاستن نیاید

و نیز در آن کتاب از أبو الجارود مرویست که حضرت ابوجعفر علیه السلام فرمود« رحم الله عبداً أحيا العلم »خدای رحمت کند آن بنده را که زنده بدارد علم را ، عرض

کردند زنده داشتن علم کدام است؟ فرموده «أن يذاكر به أهل الدين وأهل الورع»يعنى

ص: 393

زنده نمودن علم آن است که با اهل دین وورع مذاکرۀ علمیه نمایند .

و دیگر در آن کتاب از محمد بن عبدالرحمن بن ابی لیلی از پدرش مرویست که گفت از حضرت ابی جعفر سلام الله علیه شنیدم میفرمود .

«إذا سمعتم العلم فاستعملوه ولتتسع قلوبكم ، فان العلم إذا كثر في قلب رجل لا يحتمله قدر الشيطان عليه ، فإذا خاصمكم الشيطان فأقبلوا عليه بما تعرفون ، فان كيد الشيطان كان ضعيفاً، فقلت وما الذي نعرفه؟ قال: خاصموه بما ظهر لكم من قدرة الله عز وجل » .

چون استماع علم نمودید استعمال نمائید علم را یعنی پراکنده دارید و دیگران را نیز بهره ور سازید تا قلوب شما گنجایش علم را بیشتر فرا یا بدچه هر چه علم در دل آدمی بیشتر شود از کید و فریب شیطان آسوده ماند و شیطان را در خود راه نگذارد، و چون شيطان با شما بمخاصمت شود بعلم و عرفان طغیان اور ادرهم شکند ،زیرا که چنان که می فرماید؛ کید و فریب شیطان ضعیف است،عرض کردم چیست آن چه بآن عارف و شناسا باشم ؟ فرمود بآنچه بدولت علم و معرفت از قدرت خدای عزوجل برای شما ظاهر شده باشيطان خصومت فرمائید .

و نیز در آن کتاب از آن حضرت مسطور است که فرمود :

«من طلب العلم ليباهي به العلماء ، أو يماري به السفهاء، أو يصرف به وجوه الناس اليه ، فليتبوء مقعده من النار، إن الرياسة لا تصلح إلا لأهلها ».

یعنی هر کس در طلب علم بر آید تا بآن سبب با مردمان مباهات و برتری جوید ، یا با سفهاء در نمایش علم بمجادلت رود ، یاروی مردمان را بخویش بازگرداند ، نشیمنگاه او از آتش دوزخ آکنده گردد ،همانا ریاست جز برای اهلش سزاوار نیست.

و نیز در آن کتاب از زرارة بن اعین مذکور است که از حضرت ابی جعفر علیه السلام پرسیدم حق خدای بر بندگان چیست؟

«قال: أن يقولوا ما يعلمون، ويقفواعند مالا يعلمون »فرمود حق خدای بر بندگان

ص: 394

اینست که آن چه میدانند بگویند و در آنچه آگاه نیستند لب نگشایند.

و هم از زیاد بن ابی رجاء در اصول کافی مرویست که از حضرت ابی جعفر سلام الله علیه شنیدم:

«قال: ما علمتم فقولوا ، ومالم تعلموا فقولوا الله أعلم ، إن الرجل لينتزع الأية من القرآن يخر فيها أبعد ما بين السماء والأرض» .

فرمود هر چه میدانید بآن سخن کنید و هر چه را نمیدانید بگوئید خدای بهتر ،داند همانا گاهی مردی که برأی و دانش خویش بمعنی و تفسیر آیتی از قرآن لب گشاید بآن سبب بجائی که ابعد ما بین آسمان و زمین است بروی افتد، یعنی از روی آتش دوزخ در افتد.

و نیز در آن کتاب از حضرت ابی جعفر علیه السلام مسطور است «قال: من أفتى الناس بغير علم ولا هدى لعنته ملائكة الرحمة، وملائكة العذاب ، ولحقه وزر من عمل بفتياه»

میفرماید هر کس بدون علم و دانش و فروز اشعه غيبيه مردمان را فتوی راند و در احکام دینیه حکم نماید فریشتگان رحمت و عذاب بتمامت او را لعنت فرستند ووزر و و بال هر کسی که بفتوی او عمل کرده برگردن او فرود آید.

و نیز از آن حضرت در آنکتاب مسطور است «العلم دراسة، والدراسة صلاة حسنة» یعنی بقاى علم بمذاکره تدریس است و در است صلاة نیکوئی است.

و در مجمع البحرين مسطور است که صلاة را معانی متعدده است از جمله آنهادین و رحمت ودعا و ارکان مخصوصه است.

و نیز در آنکتاب از سورة بن کلیب مرویست که حضرت ابی جعفر علیه السلام با من فرمود «والله إنا لخزان الله في سمائه وأرضه لاعلى ذهب ولا على فضة الأعلى علمه».

سوگند با خدای مائیم گنجوران یزدان در زمین و آسمان ولكن جز بر علم او خازن نیستیم و گنجور طلا و نقره نباشیم .

و دیگر در کتاب مسطور از ابوسعید زهری مرویست که حضرت ابی جعفر علیه السلام میفرمود :

ص: 395

الوقوف عند الشبهة خير من الاقتحام في الهلكة، و تركك حديثاً لم تروه خير من روايتك حديثاً لم تحصه».

مقصود آنستکه در هنگامی که آدمیرا در مسئلتی شبهتی باشد ببایست لب فرو بندد و توقف نماید تا در عرصه تباهی دچار نگردد و اگر بر حدیثی و خبری بصیرت تام ندارد زبان از گذارش بربندد از آن بهتر است که بحدیثی که احصای آنرا من جميع الوجوه نکرده باشد روایت کند مقصود آن است که در حالت يقين وكمال دانش و اطلاع باید از اخبار و احادیث و مسائل و احکام دینیه و شرعیه روایت نمود وگرنه خاموش ماندن اسلم است .

و دیگر در آنکتاب از ابو حمزه مرویست که گفت از حضرت ابوجعفر سلام الله علیه سؤال کردم حق امام بر مردمان چیست؟

«قال: حقه عليهم أن يسمعواله ويطيعوا ، قلت : فما حقهم عليه ؟ قال علیه السلام:يقسم

بينهم بالسوية، ويعدل في الرعية ، فاذا كان ذلك في الناس فلا يبالي من أخذ ههنا وههنا».

فرمود حق امام بر مردمان این است که ایشان بآنچه فرماید گوش دهند و باوامر و نواهی او مطیع و منقاد باشند عرضکردند حق مردمان بر امام چیست؟ فرمود: در میان ایشان اموالرا بالسويه تقسیم فرماید یعنی هر کسرا باندازه حق او عطا فرماید و در میان رعيت بعدالت حکومت فرماید و چون حال مردمان بر اینمنوال باشد و صفت ایشان در خدمت امام و رفتار امام با ایشان بر اینصورت رود ،دیگر باکی نیست بآنجا و آنجا شوند .

مقصود آنستکه چون امام بباطن و ظاهر وماضی و حال و استقبال امور عالم و آگاه است و دیگر کسانرا این علم و بصیرت عنایت نشده و در امورات راجع بمعاش و معاد خود اطلاع وعلم وافي ندارند پس برایشان لازم و واجب است که با آنکه عالم و آگاه است رجوع نمایند وچون تفوق او را در علم و دانش که سرمایه مدار آفرینش است دانستند از جان و دل گوش بدو سپارند و او امر و نواهی او را که علت قوام و نظام و دوام ایشان میباشد اطاعت نمایند.

امام علیه السلام نیز که بر حقایق و دقایق امور آگاه است ایشان را براه راست بدارد

ص: 396

و آنچه شایسته معاش و معاد ایشان است دلالت فرماید و چون هرچه فرماید از روی علم و دانش است لابد بعدالت و اقتصاد باشد لاجرم کار جهانیان بنظام و قوام رود و چون در تحت قاعده و قانونی صحیح و سالم و کافی باشند و آن نهج مستقیم را پیشه نمایند ، بهر کجا و با هر کس باشند نقصانی در امر خویش نیابند زیرا که تابع احکام و علوم قوانین معلم کل هستند و بطریقت او که بفلاح و نجاح اتصال دارد راه می سپارند و بتدلیس و تمويه شياطين الانس والجن از راه نشوند ،و بعرصه ضلالت و هلاکت تباه نگردند.

در همین جا جزء دویم کتاب از این چاپ، بپایان رسید ، وصار ختامه مسكاً

بتصحيح اينجانب :

سید ابراهیم میانجی عفی عنه وعن والديه

ص: 397

فهرست جزء دوم ناسخ التواريخ

دوران حضرت باقر (علیه السلام)

عنوان ... صفحه

پرسش محمد بن مسلم از امام باقر علیه السلام از سبب رکود شمس ... 2

ذکر سوانح سال نود و هشتم هجری و محاصره نمودن مسلمة بن عبدالملك شهر قسطنطنیه را بفرمان سليمان ...5

ذكر مجاری حالات یزید بن مهلب در خراسان و فتح مملکت جرجان و طبرستان ...9

شکست مسلمانان در طبرستان ...15

فتح نمودن یزید بن مهلب گرگانرا در دفعه دوم و قتل و نهب مردم آن شهر و دیار...20

ذکر سئوال زراره و أبو الجارود از معنی اسلام و دین از حضرت عالم بعلم اول و آخر امام محمد باقر صلوات الله اعليه...25

روایت محمد بن مسلم از امام باقر علیه السلام در لزوم معرفت امام ...28

ذکر شهادت ابی هاشم عبدالله بن محمد بن على بن ابيطالب صلوات الله و سلامه علیه...32

ذکر وقایع سال نود و نهم هجری و موت سلیمان بن عبدالملك در مرز دابق ...34

ذکر احوال جعفر برمکي پدر خالد برمکی...40

ذکر پارۀ سیره و اوصاف و حالات سليمان بن عبدالملك...46

ذکر فرزندان سليمان بن عبدالملك و وفات پسرش ايوب...59

ذکر پارۀ مجالس و مجاری حالات سليمان بن عبد الملك با پاره شعراء وظرفاء معاصرين ...61

حکایت خزيمه و عكرمة الفياض ...67

ذکر پارۀ مجالس سليمان بن عبدالملك ...71

ذكر احوال جماعتی از مخنثين در مدینه ...76

ص: 398

ذکر پارۀ مجالس سليمان بن عبد الملك با خواننده ها و نوازنده ها...86

ذکر پارۀ مجالس سلیمان با شعراء...95

بیان احوال ابى يحيى عبیدالله بن سریج مغنی مشهور...101

ذكر أحوال عبدالملك أبي يزيد بربری مولا عبلات معروف بغريض مغنی...124

سئوال کردن ابو بصیر از کیفیت ریاح اربعه از حضرت باقرعلیه السلام ...142

بیان اقسام ریاح اربعه...148

ذكر ولایت عهد عمر بن عبدالعزيز بن مروان ...155

ذكر خلافت عمر بن عبدالعزيز بن مروان در سال نود و نهم هجری...1664

نامۀ عمر بن الوليد و جواب عمر بن عبدالعزيز...170

اولین خطبه که عمر بن عبدالعزیز بعد از خلافت براند...172

ذكر ترك سب حضرت يعسوب الدين امير المؤمنين سلام الله عليه...175

ذکر ردکردن عمر بن عبدالعزيز ، فدك و منافع فدك را بحضرت ولى الله الصابرامام محمد باقر صلوت الله وسلامه عليه...181

ذکر اقرار عمر بن عبدالعزيز بر فضیلت بني فاطمه علیها السلام بر بنی امیه و احسان او با ایشان و مناظره مردی با او ...193

نامۀ میمون بن مهران بعمر بن عبدالعزيز دربارۀ زن و شوهرش...198

ذکر طلب کردن عمر بن عبدالعزيز مسلمة بن عبد الملك و لشکر اسلام را که در محاصره اسلامبول مشغول بودند ...205

ذکر قضاوت أبي وائله بفرمان عمر بن عبدالعزیز در بصره ...209

ذکر برخی از سوانح و حوادث سال نود و نهم هجری ...211

ذكر وقایع سال یکصدم هجری و خروج شوذب خارجی در جوخی ...213

ذكر عزل يزيد بن مهلب از خراسان و بند او بفرمان عمر بن عبدالعزيز و نصب جراح بحکومت خراسان ...220

ذکر عزل جراح از خراسان و نصب عبدالرحمان بن نعيم قشیری ...223

ص: 399

ذكر ابتداء دعوت عباسیه و فرستادن محمد بن علی بن عبد الله بن عباس داعیان خود را در آفاق ...226

ذکر برخی از سوانح و حوادث سال یکصدم هجری نبوی صلی الله علیه وآله ...231

ذکر پاره کلمات معجز آیات و بیانات حقایق سمات حضرت امام محمد باقر سلام الله علیه در مراتب توحید...235

ذکر پاره کلمات معجز آیات حضرت ولی الله الصابر امام محمد باقر سلام الله علیه که در اول ما خلق الله مروی است...256

ذكر خلقت انوار مقدسة طاهرة ائمه هدى و شیعه ایشان ،در پاره اخبار و روایات امام محمد باقر عليه الصلاة والسلام...263

ذکر اخبار یکه از حضرت امام محمد باقر سلام الله علیه در موالید و حالات وعلامات ولادت ائمه علیهم السلام مسطور است...274

ذکر اخبار و کلمات آن حضرت علیه السلام در ارواحی که در وجود مسعود أئمه میباشد و تأیید ایشان بروح القدس ...277

ذکر اخبار وارده از آنحضرت علیه السلام در وجوب معرفت و شناسائی أئمه علیهم السلام، وعدم فایده عبادت بدون معرفت ...281

ذكر وقایع سال یکصدویکم هجرى نبوی صلى الله عليه وآله و فرار کردن یزید بن مهلب از حبس عمر بن عبدالعزيز...288

ذكروفات عمر بن عبدالعزیز در سال یکصدویکم هجری ...290

ذکر سیره و اوصاف و أحلاق و اطوار حسنه عمر بن عبدالعزيز...301

ذکر پاره مکانیب عمر بعمال بلدان و بعضی کلمات و نصایح او ...318

ذکر برخی اخبار و حکایات عمر بن عبدالعزيز در صنعت أغاني ...352

ذکر احوال دارمي شاعر مغنی...380

بیان پارۀ اخبار وكلمات امام محمد باقر صلوات الله علیه در باب عقل و علم...385

فهرست کتاب ...398

ص: 400

درباره مركز

بسمه تعالی
جَاهِدُواْ بِأَمْوَالِكُمْ وَأَنفُسِكُمْ فِي سَبِيلِ اللّهِ ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَّكُمْ إِن كُنتُمْ تَعْلَمُونَ
با اموال و جان های خود، در راه خدا جهاد نمایید، این برای شما بهتر است اگر بدانید.
(توبه : 41)
چند سالی است كه مركز تحقيقات رايانه‌ای قائمیه موفق به توليد نرم‌افزارهای تلفن همراه، كتاب‌خانه‌های ديجيتالی و عرضه آن به صورت رایگان شده است. اين مركز كاملا مردمی بوده و با هدايا و نذورات و موقوفات و تخصيص سهم مبارك امام عليه السلام پشتيباني مي‌شود. براي خدمت رسانی بيشتر شما هم می توانيد در هر كجا كه هستيد به جمع افراد خیرانديش مركز بپيونديد.
آیا می‌دانید هر پولی لایق خرج شدن در راه اهلبیت علیهم السلام نیست؟
و هر شخصی این توفیق را نخواهد داشت؟
به شما تبریک میگوییم.
شماره کارت :
6104-3388-0008-7732
شماره حساب بانک ملت :
9586839652
شماره حساب شبا :
IR390120020000009586839652
به نام : ( موسسه تحقیقات رایانه ای قائمیه)
مبالغ هدیه خود را واریز نمایید.
آدرس دفتر مرکزی:
اصفهان -خیابان عبدالرزاق - بازارچه حاج محمد جعفر آباده ای - کوچه شهید محمد حسن توکلی -پلاک 129/34- طبقه اول
وب سایت: www.ghbook.ir
ایمیل: Info@ghbook.ir
تلفن دفتر مرکزی: 03134490125
دفتر تهران: 88318722 ـ 021
بازرگانی و فروش: 09132000109
امور کاربران: 09132000109