ناسخ التواریخ زندگانی امام باقر علیه السلام جلد 1

مشخصات کتاب

جزء اول از ناسخ التواریخ زندگانی امام پنجم حضرت باقر العلوم علیه السلام

تالیف

مورخ شهیر دانشمند محترم عباسقلیخان سپهر

به تصحیح و حواشی دانشمند محترم

آقای سید ابراهیم میانجی

از انتشارات:

موسسه مطبوعات دینی قم

تیرماه 1352 شمسی

خیراندیش دیجیتالی : انجمن مددکاری امام زمان (عج) اصفهان

ویراستار کتاب : خانم نرگس قمی

ص: 1

اشاره

دیباچه الکتاب

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد لله خالق الارض والسماء ، وفالق الحب والنوى، والصلوة والسلام على نبيه محمد المصطفى ، ووليه على المرتضى ، و اوصيائه ائمة الهدى ، مادامت الارضون والسموات العلى .

و بعد کمتر پرستنده خداوند ماه و مهر ، کهتر ستاینده شاهنشاه فرخنده چهر، عباسقلی سپهر، مستوفی اول دیوان اعلی، ووزیر مجلس شورای کبری، معروض می دارد که: چون کتاب مستطاب شرح احوال سعادت منوال حضرت سيد الراكعين والساجدين زين العابدين والزاهدين صلوات الله عليه وعلى آبائه وابنائه اجمعین را از عرض حضور لامع النور شاهنشاه اسلام پناه، گردون پیشگاه ، ملك الملوك عجم ، يادگار كاوس وجم، ظل الله في العالم، شهریار دارا دربار ، سکندر پیشکار، فريدون آهنك ، هوشنك فرهنك ، جمشید آیت، خورشید رایت، نوشیروان عدل، قاءان بذل ، سايس عباد ، معاذ امم ، حارس بلاد ، ملاذ حكم ، قهرمان ماء وطين، وديعة الله في العالمین، فرمانگذار اعظم، صاحب قرآن افخم، السلطان بن السلطان بن السلطان ين السلطان والخاقان ابن الخاقان من الخاقان من الخاقان الناصر الدین شاه قاجار که بختش فيروز و تختش دلفروز و کشورش دلفریب و لشکرش با شکیب ورزمش منصور و بزمش معمور باد بگذرانید.

در آن پیشگاه رد و قبول مطبوع و مقبول و در نظر آفتاب اثر مرغوب و مفتخرو كراراً بلفظ درربار گوهر آثار بتمجيدات خاص اختصاص و فرق مباهات این کمتر خانه زاد و چاکر فدویت بنیاد را از اوج این کریاس بلند اساس بگذرانید و مکرر فرمودند: هیچ کس در مدت ده سال نتواند چنین کتابی تالیف نمود و پس از چندی عطوفت و نوازش بنگارش کتاب مستطاب شرافتمنوال حضرت ولی الله الخاضع الصابر ذى المفاخر والمناقب والمآثر

ص: 2

امام محمد باقر صلوات الله وسلامه عليه في الماضى والحال والغابر امر فرمود و این بنده آستان آشیان اطاعت فرمان واجب الاذعان را کمر برمیان بست و بتحرير بنشست و بتوفيق خدا و توجه ائمه هدی و اقبال اقدس اعلی در مدت ده ماه که يک نيمه اش بدیگر امور اشتغال داشت جلد اول آن کتاب را بسبکی خاص و وضعی جدید و ترتیبی مخصوص محتوی بر شصت هزار بیت بدون معاونت یاران و معاضدت همکاران از دویست کتاب بلکه بر افزون انتقاد و اختیار نمود و جمله را با چشم خود بدید و با دست خود برگزید.

بر ناقدان اخبار و واقفان آثار روشن و مبرهن است که تصنیف چنین کتاب با این سبك و اين روش این ترتیب و این گذارش در چنین مدت قلیل از چنین بنده حقیر وذلیل جز بخواست خداوند متعال و توجه ائمه بیهمال و اقبال بی زوال پادشاه آفتاب تمثال صورت پذیر نیست وهو نعم المولى ونعم النصير «وین همه آوازه ها ازشه بود . »

اگر نعمتش که مخلد باد قوی را بفزایش نیاوردی و دولتش که مؤبد باد بنانرا بگذارش نسپردی و آفتاب اقبالش که بیزوال باد پر تو تربیت نیفکندی کجا از امثال این بنده حقیر چنین اثری خطیر عالم گیر شدی پس اجرو ثواب آثار حسنه پاینده نماینده که از خانه زادان و تربیت یافتگان این دولت جاوید آیت نمودار گردد ، آجلا و عاجلا همه بوجود مسعود مبارکش اختصاص می پذیرد، خصوصا آنچه از این کمتر خانه زاد و این دودمان فدویت بنیاد نمایش گیرد که يك صد و بیست سال است پدر در پدر و اثر دراثر پرورده نعمت و تربیت یافته این سلطنت جاوید آیت بوده ایم.

گر بجوئی درون و بیرونم *** بوی خوان وی آید از خونم

از خداوند پاینده خواهنده است که این بنده قلیل البضاعة را در ظل ظليل وسايه جلیل اقدس همایون اعلی روحنا فداه به اتمام و انجام این کتاب و ساير مجلدات مشكوة الادب ناصری واحوال ائمه هدی صلوات الله علیهم اجمعین و ابقای نام نيك اين دولت ابدمدت موفق و ثواب و اجرش را بدوام اقبال و قوام سلطنت این شاهنشاه بيهمال مقرر فرمايد وهو بالاجابه حقیق وجدير.

ص: 3

بسم الله الرحمن الرحیم

ذكر ولادت حضرت امام محمد باقر عليه الصلوة والسلام در سال پنجاه و هفتم هجری

اشاره

مورخین اخبار و محدثین آثار را در زمان ولادت با سعادت حضرت امام بادی و حاضر جناب ابی جعفر محمد بن على الباقر صلوات الله عليهما اختلاف بسیار است : محمد بن يعقوب كليني در اصول كافي ولادت آنحضرت را در سال پنجاه و هفتم وعلى بن عيسي اربلی در کتاب کشف الغمه در سیم شهر صفر بسال مذکور دانسته نورالدین علی بن محمد بن احمد مالکی مشهور با بن الصباغ که از اکابر علمای سنت و فحول فقهای جماعت است در کتاب فصول المهمة درسيم شهر صفر بسال پنجاه و هفتم سه سال قبل از شهادت جدش حسین بن على علیهما السلام مسطور نموده.

ابن خلکان از فحول مورخین و ادبای متعصبین در روز سه شنبه سیم شهر صفر المظفر بسال پنجاه و هفتم در مدینه طیبه قم کرده، صاحب جنات الخلود نوشته است که ولادت آنحضرت در اول شهر رجب و بقولی بیست و دویم این ماه و بروایتی سیم شهر صفر بسال پنجاه و هفتم و بقولی پنجاه و هشتم در ایام سلطنت معاویه و بروایتی در زمان یزید بن معاویه روی داد و از اینجا می رسد که مختار صاحب جنات الخلود روز اول شهر رجب سال پنجاه و هفتم است و عبدالله بن محمد رضای حسینی در کتاب جلاء العیون می نویسد طبرسی در کتاب اعلام الوری ولادت با سعادت آنحضرت علیه السلام را در روز جمعه غره شهر رجب نوشته وابن شهر آشوب عليه الرحمة دركتاب مناقب می گوید ولادت آنحضرت در روز سه شنبه روی داد و بروایتی در سیم شهر صفر بسال مذكور .

ص: 4

و علامه مجلسی اعلی الله مقامه در کتاب جلاء العیون می فرماید شیخ طوسی وابن شهر آشوب و دیگران روایت کرده اند که ولادت آنحضرت در روز جمعه یا سه شنبه غره شهر رجب و بروایت بعضی در سیم شهر صفر نیز گفته اند در مدینه مشرفه در سال پنجاه و هفتم روی نمود.

محمد بن طلحه شافعی در کتاب مطالب السئول فى مناقب آل الرسول نوشته است ولادت آنحضرت در مدینه در سیم شهر صفر بسال پنجاه و هفتم هجری سه سال قبل از شهادت جدش امام حسین علیه السلام بود و بعضی جز این گفته اند ابن شهر آشوب در کتاب مناقب می گوید صاحب كتاب البدع وصاحب كتاب شرح الاخبار نوشته اند که نسل امام حسین از پسرش علی اکبر که بعد از پدرش بجای بود بماند و علي بن الحسین اصغر در خدمت پدرش در يوم الطف شهید گردید و مقتول کوچکتر از این دو علی است، و علی بن الحسین که زنده بماند در واقعه کربلا سی ساله بود و پسرش محمد باقر در آن زمان پانزده سال داشت .

بالجمله از این خبر چنان می رسد که ولادت امام محمد باقر در سال چهل و پنجم یا ششم بوده و سخت بعید می نماید و کمتر کسی با این خبر همداستان است مگر بآن روایت برویم که ابن جوزی در تذکره نوشته است که پارۀ از نویسندگان سن مبارکش را هفتاد وسه سال نوشته اند و در ذکر وفات آن حضرت از سال یکصد و هیجدهم بر تر سخن نیاورده است و اگر نه از تصریح ابن جوزی نیز ولادت آنحضرت در سال پنجاه و هفتم است .

در كتاب تذكرة الأئمة مسطور است که ولادت با سعادت آنحضرت در روز جمعه یا سه شنبه پنجم ماه رجب و بعضی روز دوشنبه ماه صفر سال پنجاه و هفتم در مدینه طیبه دانسته اند، صاحب تاریخ سلطانی در ولادت آنحضرت بطریق مسطوره اشارت نموده است وحمد الله بن ابى بكر بن نصر مستوفی قزوینی در تاریخ گزیده می نویسد حضرت باقر محمد بن علی بن حسین بن علی مرتضی علیهم السلام پنجم امام است روز ششم شهر صفر سال شصت و پنجم هجری در مدینه طیبه متولد شد و چون هیجده سال از سن مبارکش برگذشت جعفر صادق علیه السلام بوجود آمد و در روز دوشنبه یازدهم شهر رجب سال یکصد و هفدهم هجری بمدینه در گذشت و اینوقت از سن مبارك حضرت صادق سی و چهار سال بر گذشته

ص: 5

بود و آن حضرت را در بقیع دفن کردند و مدت عمر شریفش پنجاه و دو سال و پنج ماه و دوازده روز بود .

معلوم باد که این تشخیص و تبیین صاحب تاریخ گزیده در مقدار عمر شریف و مدت امامت وسال تولدو وفات با سایر روایات كثيره متعدده منافات دارد و صاحب تاریخ مسطور در ذیل احوال حضرت سجاد نیز بولادت پسرش حضرت باقر علیهما السلام با ین تاریخ اشارت کند و در کتاب نور الابصار في مناقب آل بيت النبي المختار شیخ مؤمن شبلنجی ولادت آن حضرت را در سیم شهر صفر سال پنجاه و هفتم هجری سه سال قبل از شهادت جدش حضرت امام حسين علیهما السلام مرقوم داشته است، صاحب عمدة الطالب ولادت آنحضرت را در سال پنجاه و نهم در زمان سعادت اقتران جدش حضرت امام حسين علیهما السلام در مدینه طیبه رقم کرده است. علی بن حسین مسعودی در کتاب اثبات الوصية گوید « وكان لابنه ابى جعفر في مجلس یزیدسنتان و شهر » يعني حضرت ابی جعفر پسر جناب امام زین العابدين علیهما السلام در آنحال که بعد از شهادت سیدالشهداء سلام الله عليه بمجلس یزید در آمدند دو سال و يك ماه از سن مبارکش بپای رفته بود ، می گوید آنگاه یزید به علی بن الحسین علیهما السلام روی کرد و گفت دیدی خداوند چه کرد، فرمود ندیدم مگر آنچه را که قضای الهی پیش از خلق آسمان ها و زمین بر آن جاری شد، این وقت یزید با حاضران در کار آن حضرت مشورت کرد گفتند بیاید او را کشت و گفتند: «لا نتخذ كلب سوء جرواً» .

حضرت باقر علیه السلام مبادرت کرده فرمود ای یزید حاضرین مجلس تو بخلاف جالسين حضور فرعون سخن کردند در وقتیکه در قتل حضرت موسی مشورت کرد و ایشان حاضر نشدند كما قال الله تعالى «قالوا ارجه واخاه وابعث فى المدائن حاشرین» و در این باب سبب و جهتی است یزید گفت کدامست فرمود انبیاء و اولاد انبیاء را نمی کشند مگر کسانی که اولادزنا باشند آنها بفرعون تأسی کردند و اینها بتو، یزید خاموش شد و فرمان کرد ایشان را بیرون ببرند.

راقم حروف گوید: اگرچه اینگونه اخبار در انظار بعید می نماید که طفل

ص: 6

دو ساله چنین سخن کند وانگهی با حضور امام علیه السلام و نیز یزید را می رسد که گویا مصاحبین فرعون که او را از قتل موسی باز داشتند اسباب انقراض دولت و هلاکت او شدند اما حال ذریه امام بادیگر کسان یکسان نیست چنانکه داستان حضرت سیدالشهدا علیه السلام در سن کودکی با جناب سلمان مؤید اینگونه اخبار است والله اعلم .

و در خرایج از جابر جعفی مسطور است که امام محمد باقر علیه السلام روز جمعه غره شهر رجب بسال پنجاه و هفتم متولد گردید شیخ مفید علیه الرحمه در کتاب ارشاد نوشته است ولادت آنحضرت در سال پنجاه و هفتم هجری در مدینه بود و در کافی سال ولادتش را در پنجاه و هفتم نگاشته و علامه مجلسی در بحار الانوار می فرماید در کشف الغمه ولادت آنحضر ترا روز دوشنبه سیم صفر سال پنجاه و نهم نگاشته و نیز مجلسی می فرماید در تاریخ غفاری مسطور است ولادت با سعادتش در جمعه غره شهر رجب بود و در شواهد النبوه ولادت آنحضرت را در جمعه سیم شهر صفر پنجاه و هفتم دانسته.

شهید قدس الله روحه در کتاب الدروس می فرماید ولادت آنحضرت روز دوشنبه سیم شهر صفر سال پنجاه و هفتم بود در مدینه و هم در بحار الانوار مسطور است که بعضی روایت کرده اند که آنحضرت در سال پنجاه و ششم متولد گردید، صاحب روضة الصفا می گوید ولادت آنحضرت در مدینه در سال پنجاه و هفتم هجری در روز جمعه غره شهر و بعضی در سیم صفر گفته اند روی داد .

صاحب حبیب السیر می گوید ولادت با سعادت آنحضرت در روز جمعه سیم شهر صفر سال پنجاه و هفتم هجری در مدینه طیبه و بقولی در غره رجب سال مذکور اتفاق افتاد و نیز در بیست و دویم شهر رجب ولادت آنحضرت بنظر رسیده است و از جمله این اخبار آنچه مختار می شود این است که ولادت با سعادتش در سال پنجاه و هفتم در غره شهر رجب واگرنه شهر صفر المظفر باشد چنانکه از تاریخ خمیس و کتب علمای خبر و تاریخ مستفاد می گردد والله اعلم بحقايق الامور.

ص: 7

بیان حال والدہ ماجدہ حضرت امام محمد باقر علیهما السلام

باتفاق علمای اخبار و نقله آثار حضرت امام محمد باقر علیه السلام از بطن مطهر جناب ام عبدالله فاطمه دختر ستوده اختر جناب امام ممتحن حضرت امام حسن علیه السلام بوجود و عرصه شهود خرامید و چنانکه در شرح حال اولاد و ازواج حضرت امام زین العابدین رقم گردید حضرت باقر و عبدالله باهر ، هر دو تن از يك مادر پدیدار شدند، صاحب جنات الخلود می گوید بقول ضعیف مادر فاطمه ام فروه دختر قاسم بن محمد بن ابی بکر بوده است لكن بقول اصح مادرش اسماء بنت عبدالرحمن بن ابی بکر است و ام فروه بنت قاسم بن محمد بن ابي بكر زوجه نكاحی آنحضرت و مادر امام جعفر صادق و عبدالله است چنانکه در ذیل احوال زوجات مطهرات آنحضرت انشاء الله مذکور شود .

بالجمله امام محمد باقر نخست کسی است که جمع گردیده است دروی نسل حسنین بامامت و نیز متفق شده است دروی قبیله بنی تیم که قبیله ابی بکر است به بنی هاشم و آنحضرت هاشمی است که از دو هاشم متولد شد یعنی از دوسوی نسب بهاشم می رساند و علویست که از دو علی متولد شده و فاطمی است که از دو فاطمه پدید گردیده یعنی از طرف پدر و مادر بایشان نسبت می رساند و اول کسی است که ولادت او بحسن و حسین علیهما السلام پیوسته می گردد مادرش دختر حسن و پدرش پسر حسین سلام الله علیهم است و در مناقب ابن شهر آشوب نوشته است که بعضی کنیت ما در آنحضرت را ام عبده و بنت حسن

گفته اند .

در دعوات راوندی مسطور است که امام محمد باقر علیه السلام فرمود مادرم در کنار دیواری نشسته بود و آن دیوار متمایل گردیده تا خراب شود و صدای سختی از آن بشنیدم مادرم با دستش بدیوار اشارت کرد و فرمود « لا وحق المصطفى » خداوند اذن نداده است که فرود آئی پس دیوار معلق بماند تا مادرم از آن بگذشت و پدرم یکصد دینار برای مادرم بتصدق عطا فرمود و اينحكايت باندك تفاوتی در کتاب احوال امام زین العابدين علیه السلام در ذیل حالات اولاد امجادش مذکور گردید و باز نموده شد که امام

ص: 8

زین العابدین را از ام عبدالله فاطمه چهار پسر بود.

بالجمله در دعوات راوندی مذکور است که یکی روز حضرت امام جعفر صادق از فاطمه یاد می نمود و فرموده «كانت صديقة لم يدرك في آل الحسن مثلها» یعنی فاطمه دختر امام حسن عليهما السلام صديقه و راست گوی و درست سخن بود که در آل و اهل بیت امام حسن مانند او ادراک نشده بود در کتاب جلاء العیون مجلسی اعلی الله مقامه نوشته که آنحضرت سلام الله علیه نجیب الطرفین بود چه از جانب پدر بامام حسین و از سوی مادر بامام حسن می رسید.

در احادیث معتبره از حضرت امام جعفر صادق علیه السلام ماثور است که هر وقت تنی از والدات ائمه اطهار بیکی از ائمه ابرار حامله می شود در تمامت آنروز سستی و فتوری مانند غشی بروی چیره می گردد پس مردی را در خواب می نگرد که او را بفرزندی دانا و بردبار بشارت می دهد چون از خواب سر بر می گیرد ، از جانب راست خود از کنار سرای صدائی می شنود و گوینده را نمی بیند که همیگوید که بارور گشتی به بهترین اهل زمین و بازگشت تو بخیر و سعادتست و بشارت باد ترا بفرزند بردبار دانا و از آن پس آنزن در خویشتن ثقل و سنگینی نمی بیند تا گاهی که نه ماه از مدت حمل او می گذرد و این هنگام صوت فراوان از فریشتگان از خانه خود می شنود.

چون شب ولادت فرا میرسد نوری از خانه خود مشاهدت می نماید که دیگری آن امام آن فروغ را نمی بیند پس امام مربع نشسته از مادر پدید می گردد سرش بزیر نمی آید چون بزمین می رسد روی بسوی قبله می گرداند و سه دفعه عطسه می راند و از آن خدای را حمد و ثنا می گذارد و ختنه کرده و ناف بریده متولد می شود و آلوده بخون و کثافت نمی باشد و دندان های پیشش بجمله روئیده و تمام آن روز و شب از هر دو دستش نوری زرد مانند طلا لامع و فروزنده می باشد و در کافي در دنباله این خبر مذکور است که که انبیاء چون متولد گردند بدین صفت باشند و اوصیاء اعلاق از انبیاء باشند و در کتاب کشف الغمه مسطور است که بعضی کنیت والده آنحضرت را ام الحسن نوشته اند.

ص: 9

ذکر اسامی مبارکه حضرت امام محمد باقر علیه السلام در ارض و سماء والسنه مختلفه

در جنات الخلود مسطور است که فرزند را باید بنام نیکو موسوم ساخت و او را در روز هفتم و اگر نه در ماه ولادت نام نهادن ضرور است و بهترین نام ها آن نامست که بعبودیت حضرت احدیت دلالت کند و بعد از آن نام انبیاء عظام چنانکه از خود آنحضرت مرویست «اصدق الأسماء ما سمى بالعبودية وافضلها اسماء الانبياء» واز حضرت رسول خدای صلى الله علیه و آله مرویست «من ولد اربعة اولاد فلم يسم احداً باسمي فقد جفانی» هر کس چهار تن فرزند یا بد و هيچ يك را بنام من نام نکند با من ستم ورزیده است.

اما راقم حروف را عجب همی آید که با این فرمایش مرحمت آیت که از صادر اول و علت غائی موجودات رسیده است بعضی از متکبرین و جبابره را یکی از آداب قبیحه اینست که اگر کسانی که در ظاهر حال دنیوی از ایشان پست تر بشمار می روند خود را یا فرزندان خود را بنام ایشان و فرزندان ایشان بنامند سخت خشمناك وغضب آلود می شوند تا آن چند که دشمن جان و نان و نام و نشان آن بیچارگان می گردند و بسا اتفاق افتاده است که بعد از سال های دراز نام يك بيچاره را دیگرگون کرده اند تا با نام خودشان یکسان نباشد .

بالجمله حضرت باقر سلام الله علیه را محمد نام است مبنی از باب تفعیل و تکثیر آن با تفضیل احمد از آن است که چون خدای بندگان خود را ستایش کند چنانکه حمید است هر آینه آنحضرت حمد کرده شده تر از همه کس و چون خلایق ستایش خدای را نمایند یعنی در مقام ستایش بر آیند آنحضرت حمد کننده تر از جمله مخلوق باشد چه اورب النوع بنی آدم است و این اسم را فضل بسیار است، مرویست که در روز قیامت خدای تعالی شانه امر فرماید هر کس را متحد نام باشد بیحساب داخل بهشت نمایند برای کرامت این نام و نیز مرویست «ليس في الارض دار فيها اسم محمد الا وهى تقدس» یعنی نیست در زمین خانه که در آن نام محمد باشد مگر اینکه از برکت و میمنت این نام اقدس آن خانه مقدس است .

ص: 10

نام مبارك آنحضرت در صحیفه آسمانی ناشر است و بروایت دیگر قانت الله وساجد لله و بروایت دیگر شافع و در توراة انفور و در انجیل فرنگان با گر بکاف عجمی و در کتاب زند ایزددان و در انجیل ارامنه در ددرو در کتاب هندوان ساحب و در کتاب انگلیون وارث و در کتاب کندر الملاذ و در کتاب تو مرزه نما و در کتاب پر لیپومی و عادل و در کتاب هياكل نور الله و در كتاب بليناس العالم بسر الله و در کتاب ترقیم افضل.

بالجمله این اسامی مبارکه ایست که در تذكرة الائمه مسطور است.

ذكر القاب ذكر القاب شریفه حضرت امام محمد باقر صلوات الله وسلامه علیه و آله

در اغلب کتب صحیحه برای آنحضرت افزون از سه اتمب ننوشته اند نخست شاکر دوم باقر و دیگر هادی و از همه مشهورتر باقر العلم است اما صاحب جنات الخلود براي آنحضرت هشت لقب مذکور داشته اول باقرالعلوم دوم شاهد العلوم سیم ذاکر چهارم شاکر پنجم هادی ششم صابر هفتم جامع هشتم حاضر و بقول صاحب مناقب آل ابیطالب که در ذیل القاب مبارکه اش مذکور می دارد از جمله القاب آن حضرت الشاكر الله و دیگر امين و دیگر شبیه است چه برسول خدای صلی الله علیه وآله وسلم شبیه بود و جمله این القاب بر کثرت علم و کمال آن حضرت دلالت دارد و بهترین این القاب لقب اول است یعنی باقر و از برکت این اسم هر کس ملقب آن باشد خالی از فضل وکرامت نیست باعتبار تأثیر این لفظ شريف وحدیث «الأسماء تنزل من السماء» مؤيد این کلام است و شاهد العلوم از اینروی لقب دادند که بمعنی بیرون آورنده علمها از پس پردۀ خفاو مشهود کننده آن است و آن حضرت باین صفت جلیل ممتاز بود .

و اینکه این امام عالی مقام را باقر العلوم لقب دادند از آنست که ماخوذ از بقر بسكون بمعنی شخم کردن و شکافتن است و باقر یعنی شکافنده علم ها و نیز در اغلب كتب اخبار مسطور است که آنحضرت را باقر لقب كردند لتبقره في العلم و هو تفجره و توسعه چه آنحضرت شکافنده علوم اولین و آخرین و دلش بحر پهناور و چشمه

ص: 11

جوشنده علم و دانش بود.

در تذکره ابن جوزی مسطور است که آن حضرت را باقر می نامند «من كثرة سجوده بقر السجود جبهتهای فتحها و وسعها وقيل الغزارة علمه» یعنی از کثرت سجود آن حضرت، گفته می شود بقر السجود جبهته یعنی گشاده گشت چبین او برای سجده و بعضی گفته اند آن حضرت را بسبب غزارت علمش باقر لقب کردند جوهری در صحاح اللغه گوید تبقر بمعنی توسع در علم است و گوید محمد بن علی بن الحسين بن على بن ابيطالب علیه السلام را بعلت تبقر در علم باقر خواندند در قاموس اللغه مسطور است «بقره کمنعه شقه ووسعه» و محمد بن على بن الحسین علیه السلام را بواسطه تبحر در علم باقر خواندند و در مجمع البحرین گوید «تبقر فى العلم توسع ومنه سمى ابو جعفر علیه السلام لانه بقرالعلم بقرا وشقه و فتحه».

بالجمله معنی صحیح و صریح همین است که آن حضرت را بسبب تبحر و توسع در علم باقر لقب کردند چنانکه در کتاب فصول المهمه و دیگر کتب اخبار مسطور است که جابر بن عبدالله انصاری می گوید رسول خدای صلی الله علیه وآله وسلم فرمود : « ياجابر يوشك ان تلتحق بولدلى من ولد الحسين اسمه كاسمى يبقر العلم بقر أفاذارأيته فاقرأه منى السلام » ای جابر درخواهی یافت فرزند مرا که از فرزندان حسین است و با من همنام است و او می شکافد علم را شکافتنی چون او را ملاقات کردی از من سلامش برسان جناب جابر رضی الله تعالى عنه می فرماید خداوند مرگ را بتاخیر افکند تا باقر علیه السلام را دریافتم و از جدش محمد مصطفی صلی الله عليه و آله و سلام بگذاشتم چنانکه در ذیل حدیث جابر مذکور می شود.

ذكر كنیه مبارك حضرت ابی جعفر امام محمد باقر صلوات الله وسلامه عليه

موقع باتفاق ائمه محدثین اخبار و مورخین آثار كنيت مبارك اين امام عالی مقام علیه السلام ابو جعفر می باشد و جز این کنیتی مذکور نداشته اند در کتاب جنات الخلود مسطور است

ص: 12

که از ظاهر بعضی اخبار مفهوم می شود که از آن پیش که حضرت امام جعفر صادق هويدا گردد ، آن حضرت مکنی با این کنیت بوده یعنی در طفولیت این کنیت داشته و سنت نیز چنین است که در روز هفتم که طفل را نام می گذارند اگر پسر باشد مکنی با بی فلان و اگر دختر باشد بام فلان نمایند و از آن حضرت منقولست که ما اطفال خود را در کودکی مکنی بکنیتی می گردانیم از بیم آنکه مبادا بنام های زشت و ناشایست نامیده شوند .

ذکر شمایل امامت دلایل حضرت امام محمد باقر صلوات الله وسلامه عليه

چنانکه در ضمن حديث جابر رضی الله عنه انشاء الله تعالی مذکور گردد رسول خدای صلی الله علیه وآله وسلم در خصوص صفت این حضرت با و فرمود اسم اواسم من و شمائل او شمائل من است ، در فصول المهمه در صفت و شمائل آن حضرت می گوید گندم گون و معتدل القامه بود صاحب جنات الخلود در صفت شمائل این امام فردوس مخائل نوشته است گندم گون و متوسط القامه و مرطوب و قوی هیکل باروی مدور و ریش سیاه و ابروی پیوسته و چشم های بزرگ و بینی کشیده و صفای چهره مبارکش بدرجه بود که گفتی روغن مالیده اند و باقی احوال و اشکال مانند رسول خداوند متعال صلی الله علیه وآله وسلم بود و دندان های مبارکش درشت بود و چون خندان شدی چون در خوشاب یا دانه تگرگ نمایان گردیدی اما خنده آن حضرت بحد قهقهه نرسیدی و چوی فارغ شدی عرض کردی اللهم لا تمقتني خداوندا بر من خشمگین مشو.

در کتاب بحار الانوار از مناقب ابن شهر آشوب علیه الرحمه در صفت آن حضرت مرقومست «كان علیه السلام أصدق الناس لهجة واحسنهم بهجة و ابذلهم مهجة» يعنى حضرت باقر علیه السلام از تمامت مردم روزگار در گفتار صادق تر و در طراوت دیدار نیکوتر و در بذل جان در راه خدای از همه کس بخشنده تر بود و در مناقب ابن شهر آشوب می گوید آن حضرت مربوع و باريك و لطیف بشره و با موی مجعد و گندم گون و بر چهره مبارکش خالی و بر جسد مبارکش خالی و نشانی احمر و ميان باريك و نيكو صوت و

ص: 13

مطرق الرأس بود و چون به رسول خدای صلى الله عليه وآله شبيه و همانند بود شبیه لقب داشت .

ذکر اخلاق حمیده حضرت ابی جعفر محمد باقر صلوات الله و سلامه عليه

در کتاب جنات الخلود در صفت اخلاق حمیده این امام والا مقام که پهناورتر از جنات خلود و ریاض موعود است مرقوم است که اکثر اوقات از خوف الهی بگریستی و صدا بگریه برکشیدی و از تمامت آفریدگان تواضعش افزون بودی و مزارع واملاك و مواشی و مراعی و غلامان بسیار داشتی و خویشتن بنظم و نسق املاک خود رفتی و کار کردی و در روزهای گرم غلامانش زیر بغل مبارکش را گرفته بردندی و آنچه فراهم ساختی در راه خدای بپرداختی از تمامت آفریدگان سخی تر بودی و هر کس در حضرتش در آمدی علمش در جنب علمش چون قطره نسبت بدریا نمودی و چون جد امجد خود امیرالمؤمنین علیه السلام چشمه های حکمت از اطرافش جوشیدن داشتی و در جنبه جلالتش هر جلیلی صغیر بودی.

اخلاقه الغررياض فما اا *** روض غداة الصيب الماطر

قد قصر المدح على مجده *** و ليس في ذلك بالقاصر

قوم هم الغاية في فضلهم *** فالاول السابق كالاخر

شیخ مفید علیه الرحمه در کتاب ارشاد می فرماید حضرت باقر محمد بن على بن الحسين علیهم السلام بعد از پدرش از میان برادرانش خلیفه و وصی پدر بزرگوار و قائم بامر امامت و بر حسب فضل و فضیلت در مراتب علم و زهد و سیادت بر همه برادران بلکه برجهانیان برتر ورفيع تر وفائق تر و بر حسب نام و آوازه در میان عامه و خاصه از همه بزرگ تر و در عظمت قدر و رفعت پایه بر تمامت همگنان مقدم بود و از هيچيك از فرزندان حسین علیه السلام آن مقدار علم و دین و آثار سنت و علم قرآن و سیرت و فنون آداب در پیشگاه وجود جلوه ورود نکرد بقایای صحابه و وجوه اعیان تابعین و رؤسای فقهای مسلمین همگی معالم

ص: 14

دین را از آن پیشوای مسلمین باز گفته اند و در میان اهل فضل بمرتبه اعلم بود که وجود مبارکش ضرب المثل و آثار و اشعار در اکناف و اقطار عالم در وصف آن وجود مسعود سایر و دایر بود چنانکه قرطی در وصفش گوید:

یا باقر العلم لأهل التقى *** و خير من لبى على الأجبل

و مالك بن اعین جهنى گويد :

اذا طلب الناس علم القرآن *** كانت قريش عليه عيالا

و ان قیل این ابن بنت النبي *** نلت بذاك فروعاً طوالا

نجوم تهلل للمدلجين *** جبال تورث علماً جبالا

ذكر نقش نگين مبارك حضرت امام محمد باقر صلوات الله وسلامه علیه

در فصول المهمه مسطور است نقش نگین امامت مکین حضرت مقتدای متقین امام محمد باقر سلام الله عليه «رب لا تذرنی فرداً» بوده است و ثعلبی در تفسیر خودش می گوید نقش خاتم مبارکش این کلمات بوده است «ظنی بالله حسن و بالنبي المؤتمن وبالوصى ذوالمنن و بالحسين و الحسن» در کشف الغمه نیز این روایت را مسطور داشته و گوید ثعلبی سند این روایت را بحضرت امام جعفر صادق فرزند گرامی گوهرش متصل ساخته.

مجلسی علیه الرحمه در جلاء العيون و بحار الانوار باسانید معتبره ، از ثعلبی این روایت را بحضرت امام جعفر صادق متصل داشته و در کتاب عیون اخبار نیز از حضرت امام رضا علیه السلام بدینگونه که مذکور افتاد مسطور داشته صاحب جنات الخلود نیز باین روایت اشارت کرده و گوید نقش این کلمات مبارکه در نگین موجب خلاصی از عقوبات دنیا و آخرت است در بحار الانوار و کتب آثار مسطور است که نقش خاتم امام حسین علیه السلام «ان الله بالغ امره» بود.

على ابن الحسين علیه السلام نیز همین نقش بر نگین داشت چنانکه در کتاب احوال آن حضرت اشارت شد و محمد بن علی بن الحسین سلام الله علیهم نیز این نقش بر خاتم

ص: 15

مبارك داشت و نیز در کتب اخبار و بحار الانوار از کتاب مکارم الاخلاق مسطور است که حضرت امام جعفر صادق فرمود نقش خاتم پدرم «العزة لله» بود و در روایتی العزة لله جميعاً، بود و در جلاء العیون مسطور است که بروایتی آن حضرت انگشتری جد خود امام حسین علیه السلام را در انگشت مبارك مي نمود در جنات الخلود مسطور است که انگشتری آن حضرت عقیق بود و نقش آن «املي بالله» یعنی امید من بخداست بود و بقولی العزة لله و بروایتی «ان الله بالغ امره» بود و نقش کردن هر يك از این کلمات اندر نگین باعث قوت و توسعه معیشت است.

از آن حضرت مرویست «من نقش في خاتمه آية من كتاب الله غفر له» و رأيت نقش خاتم أبي القاسم «ور بك فكبر» بالجمله در نقش نگین آن حضرت روایات مختلف رسیده است و همچنین در نقش خوانیم سایر ائمه علیهم السلام چنانکه در کتاب احوال امام زین العابدین علیه السلام نیز مذکور شد ممکن است تمام روایات نیز صحیح باشد و انگشتری متعدد بوده است.

بیان ظهور امامت حضرت امام محمد باقر علیه السلام در سال نود و پنجم هجری

اشاره

در کتاب احوال حضرت زین العابدين عليه الصلوة و السلام در ذیل بیان زمان وفات و ذکر اختلاف روات و تقریر اصح اقوال مذکور گردید که آن حضرت در دوازدهم شهر محرم الحرام سال نود و چهارم و ابتدای سال نود و پنجم از این جهان پر ملال برحمت خدای لایزال پیوست و در حال مرض صندوق اسلحه وكتب رسول خدای صلی الله علیه وآله وسلم را که مملو از علوم بود بفرزندش امام محمد باقر تسلیم کرد و در غسل و کفن جسد مبارکش آن حضرت را وصیت نهاد و در اخبار یکه از زهری و قاسم بن عوف مذکور گردید تنصيص آن حضرت بر امامت فرزندش حضرت باقر مشروح گردید.

پس معلوم می گردد که ظهور امامت حضرت باقر علوم نبيين سلام الله عليهم اجمعین در روز دوازدهم شهر محرم پایان سال نود و چهارم و آغاز سال نود و پنجم

ص: 16

است و در آنروز طاعت این امام ذی منقبت بر تمام بریت از جن وانس و مرد و زن و سیاه و سفید و احرار و عبید فرض و واجب گردید چه در آن ساعت که پدر گرامی گوهرش دم فرو بست و برضوان خدای پیوست وی لب برگشود و در کارگاه آفرینش امین و مختار و مشیرو مشار گشت ، چون پدر نامورم مرحوم بهشت آشیان لسان الملك میرزا محمد تقی اعلی الله مقامه را قانون چنان بود که در شرح حال هريك از ائمه اطهار سلام الله علیهم که در طی مجلدات ناسخ التواریخ موفق می گردید در آنجا که از ظهور امامت رقم می فرمود شعری چند از کتاب اسرار الانوار في مناقب ائمة الاطهار که از منشآت طبع وقاد وخاطر نقاد آنمرحوم است مسطور می داشت هم اکنون این بنده که بنگارش احوال این امام عالی مقام موفق گردیده برای شادی روح و مزید درجات عالیه ایشان از کتاب اسرار الانوار این چند شعر را که در منقبت امام محمد باقر بعرض رسانیده مسطور نمود.

فى منقبة باقر علوم النبيين محمد بن على بن الحسين عليهم الصلوة والسلام

پور پاکش محمد باقر *** باقر علم اول و آخر

احمد از بهر مژده جابر را *** باقر علم گفت باقر را

از حسین و حسن بود نسبش *** وز حسین و حسن بود حسبش

علم را جوی سلسبیل بود *** سلسبیلش همه سبیل بود

سلسبیلی است در بهشت نعیم *** سلسبیلی زکوثر و تسنیم

علم الله اوست علم الله *** عالم از جنبش سفید و سیاه

عیلم او ناظر همه اشیاست *** ناضر و حاضر همه اشیاست

بلکه اشیاء مگر که علمش نیست *** جملگی اوست لختی اینجا ایست

چون از این جلوه خواست روی نهفت *** علی بن حسینش آمد و گفت

بزن این جام و راه حضرت جو *** هیچ هستای تا بحضرت هو

ص: 17

از پدر چون مثال رفتن یافت *** جام بگرفت و سوی جم بشتافت را

یزدان تعالی جمله رفته گان شیعه شاه مردان را از فرادیس جنان و روضه رضوان مسکن و مکان فرماید .

ذكر حجت ولایت و نصوص امامت حضرت ابی جعفر سلام الله علیه

در جلد پنجم از کتاب دوم ناسخ التواریخ در ذیل احوال امام حسن مجتبی علیه السلام و بیان خلافت آن حضرت در ضمن حديثي بروايت صدوق و کلینی و شیخ مفید و شیخ طوسی و جزایشان مسنداً از سلیم بن قیس در وصیت نهادن امیرالمؤمنین علی بن ابیطالب با فرزندش امام حسن علیهما السلام مسطور است «ثم اقبل على ابنه الحسين فقال و آمرك ان تدفع وصيتك الى على بن الحسين و آمر على بن الحسين ان يدفع الوصية الى ولد، محمد بن على فاقرئه عن رسول الله وعنى السلام» یعنی آنگاه امیر - المؤمنين روى با فرزندش حسین کرد و فرمود امر می کنم ترا که با فرزندت علی بن الحسين وصیت کنی و او را مأمور سازی که فرزندش محمد را وصی سازد پس محمد را از رسول خدای و از من سلام باز رسان و از حجت های بزرگ و اعلام عالیه امامت آن حضرت همان لقب باقر است چه این لقب را قبل از آنکه آن حضرت متولد گرد درسول خدای

بروی نهاده بود.

و حجت دیگر قصه جابر انصاری و خبر خيط ومعجزه سید الساجدين و مأمور فرمودن امام محمد باقر و دادن خیط است بآ نحضرت، چنانکه مشروحاً در کتاب احوال آنحضرت مذکور داشتیم و حجت دیگر در ضمن آن خبریست که در کتاب احوال آنحضرت از بحار الانوار مسطور گردید که چون حضرت فاطمه دختر امیر المؤمنین حالت کوشش امام زین العابدین را در مراتب امامت و آنگونه رنج و عنارا ملاحظه نمود باجابر انصاری فرمود تا مگر بآن حضرت در این مسئله سخنی کند و از تحمل اینگونه مشقت که اسباب

ص: 18

هلاکت است خاطر مبارکش را بیاگاهاند و ملاقات جابر در بیرون سرای آنحضرت با امام محمد باقر بدان شیمت بود که تحریر شد.

در کتاب بحار الانوار از بصائر الدرجات از عیسی بن عبدالله از پدرش از جدش مسطور است که گفت حضرت امام زین العابدین در مرض موت گاهی که فرزندانش در پیرامونش حضور داشتند بایشان نظر کرد آنگاه به محمد بن علی پسرش التفات نمود و فرمود «يا محمد هذا الصندوق فاذهب به الى بيتك، ثم قال اما انه لم يكن فيه دينار ولا درهم ولكنه كان مملواً علماً» يعنى اى محمد این صندوق را بمنزل خویش حمل فرمای ، آنگاه فرمود دانسته باشید که در این صندوق از دینار و در هم چیزی نیست لکن گنجینه آکنده از جواهر گرانبهای علم و دانش است .

و در اعلام الوری از حضرت ابی جعفر باین نوع مذکور است و این حدیث با حدیث دیگر در کتاب امام زین العابدین مسطور شد ، و نیز در کتاب مزبور مذکور است که حضرت امام جعفر فرمود چون حضرت علي بن الحسين را زمان وفات فرا رسید سبد و صندوقی که در خدمتش بود در آورد «فقال يا محمد احمل هذا الصندوق قال فحمل بين اربعة رجال فلما توفى جاء اخوته يدعون فى الصندوق فقالوا اعطنا نصيبنا من الصندوق فقال والله مالكم فيه شيء ولو كان لكم فيه شيء ما دفعه الى وكان في الصندوق سلاح رسول الله و كتبه» و فرمود ای محمد حمل کن این صندوق را امام جعفر می فرماید بسبب ثقل و سنگینی و گرانباری آن صندوق و آکندگی از کتب و آثار چهار تن مرد حمل همی می کردند.

و چون امام زین العابدین بدرود زندگانی فرمود برادران امام باقر در خدمتش شده و آنچه در صندوق بود ادعا کردند و نصیبۀ خویش را خواستار شدند امام علیه السلام فرمود سوگند با خدای شما را در این صندوق بهره نیست و اگر بودي بمن عطا نفرمودی و در آن صندوق سلاح وكتب رسول خداى صلی الله علیه وآله وسلم بود و این حدیث شریف باندك تفاوتی از اصول کافی در کتاب امام زین العابدین و ترجمه اش مسطور شد.

و دیگر در بحار الانوار از ابوخالد مرویست که گفت بحضرت علی بن الحسين علیه السلام عرض کردم بعد از تو امامت با کیست؟ فرمود «محمد ابنى يبقر العلم بقرآ» یعنی پسرم محمد امام

ص: 19

است که می شکافد و ظاهر می گرداند علم را شکافتنی و دیگر در کتاب بحار الانوار از کتاب اعلام الورى سند با بی عبدالله علیه السلام می رساند که فرمود «ان عمر بن عبدالعزيز كتب الى ابن حزم ان يرسل اليه بصدقة على وعمر وعثمان وان ابن حزم بعث الى زيد بن الحسن و وكان اكبرهم فسأله الصدقة فقال زيد ان الولى كان بعد على الحسن وبعد الحسن الحسين و بعد الحسين على بن الحسين و بعد على بن الحسين محمد بن على علیه السلام فابعث اليه قيمت ابن حزم الى ابي علیه السلام ارسلني ابي بالكتاب فدفعته الى ابن حزم. فقال له بعضنا يعرف هذا ولد الحسن؟ قال نعم كما تعرفون ان هذاليل ولكن يحملهم الحسد ولوطلبوا الحق بالحق لكان خيراً لهم ولكنهم يطلبون الدنيا».

یعنی عمر بن عبدالعزيز ابن حزم نامه کرد و دفتر صدقات على علیه السلام وعمر و عثمان را بخواست و ابن حزم بزيد بن الحسن که از دیگر بنی اعمام بزرگ تر بود پیام کرد تا دفتر صدقات را بدو فرستند زید گفت ولایت صدقات بعد از علی با فرزندش حسن و بعد از حسن با حسين و بعد از حسین با علی بن الحسين و بعد از علي بن الحسین با محمد بن علی علیهم السلام بود این پیام بدو بگذار ابن حزم بسوی پدرم پیام و پدرم علیه السلام مرا با دفتر صدقات روان داشت و من با بن حزم دادم. پس تنی از ما با بن حزم (1) گفت وی را فرزندان امام حسن علیهما السلام می شناسند گفت آری می شناسند چنانکه شما می دانید و می شناسید که این شب است لکن راجح ایشان را بر این کار گرانبار می سازد و اگر حق را بحق جویند برای ایشان بهتر است لکن در طلب دنیا گام می زنند و از راه حق بعید افتاده اند.

و دیگر در بحار الانوار از امالی صدوق علیه الرحمه از ابان بن عثمان از حضرت امام جعفر صادق علیه السلام مرویست «قال ان رسول الله صلى الله عليه وسلم قال ذات يوم لجابر بن عبدالله الانصاري يا جابر انك ستبقى حتى تلقى ولدى محمد بن على بن الحسين بن على بن ابيطالب علیهم السلام المعروف في التورية بالباقر فإذا رأيته فاقرئه مني السلام فدخل جابر الى على بن الحسين علیهما السلام فوجد محمد بن على علیهما السلام عنده غلاماً فقال له يا غلام اقبل فاقبل ثم قال له ادبر فادير فقال جابر شمائل رسول الله صلی الله علیه وآله وسلم ورب الكعبة ثم اقبل على على بن الحسين علیهما السلام فقال له من هذا ؟ قال هذا ابنى وصاحب الامر بعدى محمد الباقر فقام جابر

ص: 20


1- بلکه بحضرت صادق گفت.

رضی الله عنه فوقع على قدميه يقبلهما و يقول نفسى لنفسك الفداء اقبل سلام ابيك ان رسول الله صلی الله علیه وآله وسلم يقرء عليك السلام قال فدمعت عينا ابى جعفر علیه السلام ثم قال يا جابر علي ابی رسول الله السلام مادامت السموات والارض وعليك يا جابر بما بلغت السلام .

فرمود همانا رسول خدای صلی الله علیه وآله وسلم یکی روز با جابر بن عبدالله انصاری فرمود ای جابر همانا زود است که زنده بمانی تا فرزندم محمد بن على بن الحسين بن على بن ابيطالب را که در توریة معروفست بباقر ملاقات کنی، چونش دیدار نمودی از منش سلام برسان پس از زمانی جابر در خدمت علي بن الحسين شد و محمد بن علی علیهما السلام که این وقت غلامی بود در خدمتش نگران گردید با او گفت ای پسر روی با من کن چنان کرد گفت روی بازگردان چنان کرد، اینوقت جابر گفت سوگند با پروردگار کعبه این شمائل و خصال رسول خدای است آنگاه روی به علی بن الحسین نمود و عرض کرد این کیست فرمود این پسر من و صاحب امر امامت و ولایت است بعد از من پس جابر بر پای شد و بر دو پای مبارکش بیفتاد و همی بوسه نهاد و گفت جان من فدای جان تو باد پدرت رسول خدای صلی الله علیه وآله وسلم توراسلام فرستاد پس هر دو چشم ابی جعفر علیه السلام را اشک فرو گرفت آنگاه فرمود ای جابر تا آسمان و زمین باقی است بر پدرم رسول خدای سلام باد و بر تو سلام باد که سلام آن حضرت را بمن تبلیغ نمودی .

و دیگر در بحار الانوار از امالی شیخ از ابان بن تغلب از حضرت امام محمد باقر سلام الله علیه مسطور است که فرمود «دخل علی جابر بن عبدالله وانا في الكتاب فقال اكشف عن بطنك قال فكشفت له فالصق بطنه ببطنى فقال امرني رسول الله صلی الله علیه وآله وسلم ان اقرئك السلام» یعنی گاهی که در دبیرستان جای داشتم جابر بن عبد الله در آمد و با من گفت شکم خویش را بنمای من چنان کردم پس شکم خود را بشکم من ملصق ساخت و گفت رسول - خدای صلی الله علیه وآله وسلم مرا فرمان کرد تا تو را از آنحضرت سلام برسانم.

نامه ونیز و نیز در آن کتاب از آن کتاب مسطور است که حاتم بن اسمعیل از حضرت امام جعفر صادق از جناب امام محمد باقر روایت کرده است و گوید بر جابر بن عبدالله در آمدیم و چون بدو پیوستیم از همهگان پرسش کردن گرفت تا بمن رسید گفتم منم محمد بن علی بن

ص: 21

الحسين «فاهوى بيده الى رأسي فنزع زرى الاعلى وزرى الاسفل ثم وضع كفه بين ثديي وقال مرحبا بك واهلا يا بن اخي سل ماشئت فسئلته وهو اعمى فجاء وقت الصلوة فقام في نساجة فالتحف بها فلما وضعها على منكبه رجع طرفاها اليه من صغرها ورداؤه على جنبه على المشجب فصلى بنا فقلت : اخبر لى عن حجة رسول الله صلی الله علیه وآله وسلم فقال بيده فعقد تسعاً الخبر» پس دست بسر من آورد و گوي زبرین وزیرین گریبانم را برگشود آنگاه کف دست بر سینه مر نهاد و گفت ای برادرزاده من مرحباً واهلا بك هر چه میخواهی پرس پس از وی پرسش کردم و در این هنگام هر دو چشمش را فروغ برفته بود و این وقت زمان نماز فرارسید پس با نساجه بپای خواست .

مجلسی می فرماید ممکن است مقصود از نساجه ملحفه منسوجه باشد.

پس خویشتن را در آن نساجه باز پیچید و چون بر منکب خویش باز داشت هر دو طرف دامنش بسبب صغر آن بد و بازگشت و ردای او از یکسویش در مشجب بود (1) یعنی بر چوبی که جامه بر آن نهاده بودند و با ما نماز بگذاشت پس بدو گفتم خبر گوی مرا از حجه رسول خدای صلی الله علیه وآله وسلم پس با انگشت خویش باز شمرد و نه عقد باز نمود الى آخر الخبر . علامه مجلسی می فرماید مشجب بكسرجيم خشبات منصو به ایست که جامه بر آن آویخته می شود و تواند بود که مراد این باشد که با بودن ردا در جنب او دو که نکرده باشد و بهمان نساجه ضیقه کفایت ورزیده باشد و مقصود جواز اكتفاء بهمان باشد و از ظاهر قول امام علیه السلام «صلی بنا» این است که امامت نماز کرده باشد و در این مسئله اشکال است و ممکن است که جابر محض اینکه بروی بیمناک بود و می خواست که بروی تقیه کرده باشد یا اینکه ممکن است که تأویل نموده باشد که آنحضرت علیه السلام امام میباشد.

در کتاب مجمع البحرین مسطور است مشجب بکسر میم که در حدیث وارد است چو بهائی است که سرهای آن با هم مضموم و قوایمش بر گشاده است و جامه بر آن آویزان کنند و از باب تشاجب الأمر اذا اختلط است و از اینجاست حديث جابر و او به علی المشجب ، ونیز میگوید ملحفه بکسر میم و فتح حاء مهمله واحده ملاحفی است که التحاف

ص: 22


1- یعنی چون نابینا شده بود، آنرا ندید که بردارد و با آن نماز بگذارد

جویند بآن و از این است حدیث تصلى المرئة بدرع وملحفة».

و نیز در بحار الانوار از کتاب علل الشرایع از عمرو بن شمر مسطور است که گفت از جابر بن یزید جعفی سئوال کردم از چه روی امام محمد باقر علیه السلام را باقر نامیدند؟ گفت بعلت اینکه «بقر العلم بقراً اى شقه شقاً واظهره اظهاراً» شکافت علم را شکافتنی و آشکارا فرمود آشکارا فرمودنی و بتحقیق که حدیث راند از بهر من جابر انصاری رضی الله عنه که از رسول خدای صلی الله علیه وآله وسلم شنیدم که فرمود «يا جابر انك ستبقى حتى تلقى ولدى محمد بن علي بن الحسين بن على بن ابيطالب علیه السلام المعروف في التورية بباقر فاذا رأيته فاقرئه منى السلام».

پس جابر بن عبدالله آنحضرت را در یکی از کوچهای مدینه بدید و گفت ای پسر توکیستی فرمود محمد بن على بن الحسين بن علی بن ابی طالب هستم جابر گفت اي پسرك من با من روی کن آنحضرت بدو روی کرد فرمود روی واپس کن چنان کرد عرض کرد سوگند بپروردگار کعبه که این شمایل و خصال رسول خدای صلی الله علیه وآله وسلم است ای فرزند رسولخدایت سلام رسانید، فرمود مادامیکه آسمان و زمین بر جای باشد سلام بر رسول خدای باد و بر تو باد ای جابر که تبلیغ سلام آنحضرت را نمودی آنگاه جابر بآ نحضرت عرض کرد و یا باقر انت الباقر حقاً انت الذى تبقر العلم بقرأ» .

و از آن پس جابر بخدمت آنحضرت میشد و در حضور مبارکش می نشست و بآن حضرت آموزگاری میکرد و بسا بود که جابر در مطلبی بغلط میرفت در آنچه از رسول خدای حدیث میراند و آن حضرت بر وی باز میراند و تذکره میفرمود و جابر پذیرفتار میگشت و بآنچه فرموده بود باز میگشت و همی گفتی و یا باقر یا باقر اشهد بالله انك قد اوتيت الحكمة صبياً، خدای را بشهادت میدهم که در کودکی از معادن حکمت

بهره ور شدی .

و دیگر در کتاب خرایج و جرايح قطب الدین راوندی مسطور است که جابر بن عبدالله انصاری در خدمت آنحضرت شد و هر دو پای مبارکش را ببوسید و عرض کر در سول خدای صلی الله علیه وآله وسلم روزی با من گفت لعلك تبقى حتى تلقى رجلا من ولدى يقال له محمد بن على

ص: 23

بن الحسين يهب الله له النور والحكمة فاقرئه منى السلام تواند بود که تو زنده بمانی تا گاهی که مردی از فرزندان مرا که او را محمد بن علی بن الحسین گویند ملاقات کنی و خدای نور و حکمت با و بخشد پس از منش درود بفرست. پس حضرت باقر فرمود و علی رسول الله السلام ورحمة الله وبركاته ورسول خدای آن حضرت را باقرالعلم نامید.

هنشان ان و دیگر در بحار الانوار از حضرت امام جعفر صادق علیه السلام مرویست «ان جابر بن عيد الله كان آخر من بقى من اصحاب رسول الله صلی الله علیه وآله وسلم وكان رجلا منقطعاً الينا أهل البيت فكان يقعد فى مسجد الرسول معتجراً بعمامة و كان يقول يا باقر يا باقر فكان اهل المدينة يقولون : جابر يهجر فكان يقول لا والله لا اهجر ولكني سمعت رسول الله صلی الله علیه وآله وسلم يقول انك ستدرك رجلا منى اسمه اسمی وشمائله شمائلى يبقر العلم بقراً فذلك الذي دعانى الى ما اقول قال فبينما جابر ذات يوم يتردد فى بعض طرق المدينة اذمر بكتاب فيه محمد بن على علیهما السلام فلما نظر اليه قال يا غلام اقبل فاقبل فقال ادبر فاد بر فقال شمائل رسول الله والذي نفس جابر بيده ما اسمك يا غلام قال محمد بن على بن الحسين بن علي بن ابيطالب فقبل راسه ثم قال بابی انت و امی ابوك رسول الله صلی الله علیه وآله وسلم يقرئك السلام فقال: وعلى رسول الله السلام .

فرجع محمد الى ابيه علیه السلام وهو ذعر فاخبره الخبر فقال يا بني قد فعلها جابر قال نعم قال يا بني الزم يبتك فكان جابرياتيه طرفي النهار فكان اهل المدينة يقولون واعجباً لجابر ياتي هذا الغلام طرفي النهار وهو آخر من بقى من اصحاب رسول الله صلی الله علیه وآله وسلم فلم يلبث ان مضى على بن الحسين علیهما السلام فكان محمد بن على يأتيه على الكرامة لصحبته الرسول الله صلی الله علیه وآله وسلم قال فجلس الباقر علیه السلام يحدثهم عن الله فقال اهل المدينة ما رأيت احداً قط اجرأ من هذا فلما رأى ما يقولون حدثهم عن رسول الله صلی الله علیه وآله وسلم فقال اهل المدينة مارا يناقط احداً اكذب من هذا يحدث عن من لم يره فلما رأى ما يقولون حدثهم عن جابر بن عبدالله فصدقوه وكان والله جابرياتيه فيتعلم منه».

و در کتاب الاختصاص از ابان بن تغلب از حضرت امام جعفر صادق علیه السلام این حدیث را بهمین طور که مسطور گشت مذکور داشته است .

بالجمله میفرماید جابر بن عبدالله انصاری آخر کسی بود که از اصحاب رسول

ص: 24

خدای صلی الله علیه وآله وسلم بر جای مانده بود و او مردی بود که بما اهل بیت انقطاع یافته و در مسجد رسول خدای مینشست و عمامه بر سر پیچیده و پاره از آن بر روی هشته بود لکن چیزی از آنرا بتحت الحنك نمی افکند و همیگفت یا باقر یا باقر و مردم مدینه همی گفتند جابر پریشان سخن کند جابر رضی الله تعالى عنه میفرمود سوگند باخدای بیهوده و پریشیده سخن نكنم لكن از رسولخدای شنیدم همی فرمود ای جابر زود است که دریابی مردی از مرا که در نام و شمایل بامن یکسان باشد و بشکافد علم را شکافتنی چونش این سخن بشنیدم بآنچه می گویم گوینده ام میفرماید در آنحال که جا بر روزی در پارۀ طرق مدینه راه می سپرد بناگاه بدبیرستانی که محمد بن علی علیهما السلام در آنجا بود بگذشت و چون نگران آنحضرت گردید گفتش ای غلام روی بمن گیر وی روی بدو کرد گفت بازگردان روی را محمد بن علی روی بازگردانید جابر گفت سوگند بدان کس که جان جابر در چنگ نیروی اوست این شمائل رسول خدای است، چیست نام تو ای غلام ؟ فرمود محمد بن على بن الحسين بن على بن ابيطالب علیهم السلام بس جابر سر مبارکش ببوسید و عرض کرد پدر و مادرم فدای تو باد پدرت رسولخدای صلی الله علیه وآله وسلم تو را سلام فرستاد فرمود بر رسول خدای سلام باد.

آنگاه امام محمد باقر مذعور و دهشت زده بحضرت پدرش باز شده خبر باز گفت علی بن الحسين علیهما السلام فرمود ای پسرك من جابر براینگونه رفتار نمود؟ عرض کرد آری فرمود ای پسرك من، ملازم سرای باش و از این خبر چنان میرسد که امام زین العابدین محض اینکه اهل مدینه از روي بغض و حسد آسیبی بآنحضرت برسانند بملازمت سرایش فرمان داد و دهشت امام محمد باقر نیز از آن بوده است که مردمان از این سخن جابر بکین و حسد روند و بر وی آسیبی رسانند.

بالجمله میفرماید از آن پس جابر در آغاز و پایان روزها بخدمت آنحضرت میرسید و اهل مدینه میگفتند سخت عجیب است که جابر با این شیخوخیت که آخر کسی است که از اصحاب رسول خدای مانده روزها نزد این غلام شود پس چندی نگذشت که علي بن الحسين علیهما السلام در گذشت و محمد بن علي علیهما السلام جابر را محض پاس صحبت رسول خدای

ص: 25

تکریم مینمود و میفرماید، پس از آن حضرت امام محمد باقر جلوس میفرمود و آنمردم را از خدای حدیث میراند اهل مدینه میگفتند هیچ کسی را ندیده ایم که از وی جري تر باشد چون آنحضرت سخن آنجماعت را بشنید از رسول خدای صلی الله علیه وآله وسلم ایشان را حدیث میراند اهل مدینه گفتند هرگز کسی را ندیده ایم که از وی دروغگوی تر باشد چه از آنکس که او را ندیده حدیث میراند چون امام محمد باقر علیه السلام این کلمات را از آنجماعت بشنید ایشان را از جابر بن عبدالله حدیث میراند و مردم مدینه اش تصدیق میکردند با اینکه سوگند با خدای جابر بحدیث آنحضرت می آمد و از آنحضرت میآموخت.

راقم حروف گوید : در این خبر بی تامل نشاید بود چه اولا جابر بن عبدالله انصاری آخر کس نیست که از اصحاب رسول خدای بدرود جهان گفت مگر اینکه در معنی اصحاب قائل بتأويل وتخصيص شویم دیگر اینکه جابر بن عبدالله در سال هفتاد و چهارم یا هفتم یا هشتم وفات کرده از زمان وفات او تا وفات حضرت امام زین العابدین علیه السلام بیست سال بلکه گذشته است ، چگونه بعد از حضرت امام زین العابدین ادراك خدمت امام محمد باقر و تکریم آنحضرت را نموده است و تواند بود که مقصود از عبارت حديث «فكان محمد بن علي ياتيه بالكرامه» که بعد از «فلم يلبث ان مضى على بن الحسین» مرقوم است نه آن است که این تکریم امام محمد باقر علیه السلام بعد از فوت امام زین العابدین بوده بلکه مقصود بیان جلالت قدر جابر و نایل شدن بعنایت و کرامت امام محمد باقر باشد و از اینکه فرموده اند آخر کسی است که از اصحاب پیغمبر بجای مانده مقصود آن اصحاب هستند که در مدینه بوده اند چنانکه در مجالس المؤمنین اشارت شده یا آخر کسی است که از اهل عقبه وفات کرده چنانکه در تاریخ یافعی اشارت شده است نه مطلق اصحاب.

و اين حديث مبارك در اصول کافی نیز مسطور است و با آنچه در اینجا نگارش رفت اختلافي اندك دارد ، و احوال جابر بن عبدالله چندی در ذیل احوال حضرت امام زین العابدین علیه السلام اشارت رفت و ازین پس نیز انشاء الله تعالی در ذیل اصحاب امام محمد باقر سلام الله علیه مسطور خواهد شد، خواجه نصیرالدین طوسی قدس الله مرقده در کتاب اوصاف الاشراف مرقوم فرموده است که جابر بن عبدالله انصاری که یکی از بزرگان اصحاب

ص: 26

جناب ختمی مآب بود در پایان زندگانی بناتوانی پیری وعجز مبتلا شده بود و محمد بن على بن الحسين معروف بباقر علیهم السلام بعيادتش شرف قدوم ارزانی و از چگونگی حالش سئوال فرمود عرض کرد در حالتی هستم که پیری را از جوانی و بیماری را از تندرستی و مرگ را از زندگانی دوست تر دارم .

امام علیه السلام فرمود من در حضرت خداوند علی اعلی چنانم که اگر مرا پیر دارد پیری را دوست تر دارم و اگر جوان دارد جوانی را دوست تر دارم و اگر بیمار دارد بیماری را دوستی دارم و اگر تندرست دارد تندرستی و اگر مرگ دهد مرگ و اگر زندگانی دهد زندگانی را دوستر دارم، جابر چون این سخن بشنید بر دیدار مبارکش بوسه نهاد و گفت رسول خدای براستی فرمود با من «ستدرك ولدا من اولادى اسمه اسمى يبقر العلم بقراً كما يبقر الثور الارض» زود است که دریابی یکی از فرزندان مراکه هم نام من باشد و علوم دینیه را چنان بشکافد که میشکافد و شیار میکند گاوزمین را باین سبب آنحضرت را باقر علوم اولین و آخرین گفتند و از اینجا معلوم میشود که جابر در مرتبه اهل صبر و امام علیه السلام در مقام رضا بوده و محض تنبیه و ارشاد جابر رضی الله تعالى عنه این کلمات بفرموده.

و دیگر در بحار الانوار از کتاب ارشاد شیخ مفید علیه الرحمه از میمون القداح از جعفر بن محمد از پدرش امام محمد باقر علیه السلام مسطور است که فرمود بر جابر بن عبدالله در آمدم و سلام کردم و پاسخ داد قال لى من انت وذلك بعد ما كف بصره فقلت محمد بن على بن الحسين ، فقال يا بنى ادن منى فدنوت منه فقبل يدى ثم اهوى الى رجلى يقبلها فتنحيت عنه ثم قال لى رسول الله صلی الله علیه وآله وسلم يقرئك السلام فقلت وعلى رسول الله السلام وعليك ورحمة الله وبركاته وكيف ذاك يا جابر فقال كنت معه ذات يوم فقال لى يا جابر لعلك تبقى حتى تلقى رجلا من ولدى يقال له محمد بن على بن الحسين عليهم السلام والصلوة يهب له النور والحكمة» با من گفت کیستی؟ و این داستان بعد از آن بود که چشمش نابینا شده بود گفتم محمد بن علی بن الحسین علیهم السلام گفت ای پسرك من با من نزديك شو پس بدو نزديك شدم پس دست مرا ببوسید و خواست پایم را بوسه نهد از وی دوری گرفتم آنگاه گفت رسول خدایت سلام میرساند گفتم بر رسول خدای و بر تو باد سلام ورحمت و برکات خدای

ص: 27

این داستان چگونه است ای جابر .

گفت روزی در حضرت رسول خدای بودم با من فرمود ای جا بر تواند بود که باقی بمانی تا مردی از فرزندان مرا که محمد بن على بن الحسین علیه السلامش گویند دریابی خدای نور و حکمت بد و بخشد از منش سلام بازرسان ، و نیز در بحار الانوار وكشف الغمه از ابوالزبير محمد بن مسلم مکی مسطور است که گفت با جابر بن عبدالله بودیم حضرت

على بن الحسين علیهما السلام بدو آمد و پسرش محمد بن علی علیه السلام در خدمت آنحضرت بود و كودك بود امام زین العابدین با فرزندش محمد فرمود سرعم خود را ببوس و محمد بجابر نزديك شد و سرش را ببوسید جابر گفت وی کیست و این هنگام نور از دیدگان جابر برفته بود حضرت امام زین العابدين علیه السلام فرمود وی پسرم محمد است پس جابر آنحضرت را در بر گرفت و گفت ای محمد همانا رسول خدای صلی الله علیه وآله وسلم تو را سلام فرستاد حاضران با جابر گفتند این کیفیت چگونه است ای ابوعبدالله ؟

گفت در حضرت رسول خدای بودم و امام حسین علیه السلام در دامن مبارکش بود و آن حضرت با امام حسین مشغول ملاعبه بود «فقال يا جابر يولد لا بني الحسين ابن يقال له على اذا كان يوم القيمة نادى مناد ليقم سيد العابدين فيقوم على بن الحسين و يولد لعلى ابن يقال له محمد ياجابر ان رأيته فاقرئه منى السلام واعلم أن بقائك بعد رؤيته يسير» رسول خدای صلی الله علیه وآله وسلم فرمود ای جابر از فرزندم حسین پسری پدید آید که او را علی نامند چون روز قیامت فرارسید منادی نداکند بباید سید و مولای عبادت کنندگان بر پای شود بس علي بن الحسین بر پای شود و علی را پسری متولد شود که محمدش نامند ای جابر اگر او را بدیدی سلام مرا بدو فرست و دانسته باش که زندگانی تو بعد از دیدن او اندکست و جابر رضی الله عنه بعد از این بیش اندکی در جهان نماند.

راقم حروف گوید: در این خبر بی نظر نشاید بود زیراکه حضرت امام محمد باقر در زمان فوت جابر افزون از بیست سال از عمر مبارکش بر گذشته بود و با این حال اگر آن حضرت را در زمانیکه در جمله صبیان و بسال کودکان بوده دریافته باشد ناچار سالیان چند بعد از آن داستان روزگار سپرده است و از ده سال کمتر نتواند بود و این مدت را قلیل

ص: 28

نشاید شمرد و اگر با خبری که در فصول المهمه مسطور است که جابر بعد از آن قصه بیش از سه روز زندگانی نکرد عنایت رود صریح دلالت بر آن دارد که آن حضرت را در سن کودکی ملاقات نکرده است بلکه در زمان شباب بوده است والعلم عند الله تعالى ، ودیگر در بحار الانوار از حضرت امام محمد باقر علیه السلام مرویست که فرموده از جابر بن عبدالله شنیدم می گفت «انت ابن خير البرية وجدك سيد شباب اهل الجنة وجدتك سيدة نساء العالمين» توئی پسر بهتر آفریدگان و جد توحسین بزرگ جوانان اهل بهشت وجدۀ تو حضرت فاطمه بزرگ زن های جهانیانست .

و دیگر در بحار الانوار از کتاب الاختصاص از هشام بن سالم روایتست که گفت : «قال لى ابو عبدالله ان لى مناقب ليست لاحد من آبائی ان رسول الله صلی الله علیه وآله وسلم قال الجابر بن عبدالله انك تدرك محمداً ابنى فاقرئه مني السلام فانى جابر على بن الحسين علیهما السلام فطلبه منه فقال ترسل اليه فندعوه لك من الكتاب فقال اذهب اليه فاتاه فاقرأد السلام من رسول الله صلی الله علیه وآله وسلم فقبل رأسه و التزمه فقال وعلى جدى السلام وعليك ياجابر قال فسئله جابران يضمن له الشفاعة يوم القيمة فقال له افعل ذلك ياجابر» ابو عبد الله علیه السلام با من گفت همانا مرامناقبي است که برای هيچيك از پدران من نبود، چه رسولخدای صلی الله علیه وآله وسلم با جابر بن عبدالله فرمود همانا دریابی پسرم عمل را پس از منش سلام بفرست و از آن پس جابر بخدمت علی بن الحسين علیهما السلام شد و پسرش محمد را ، از آنحضرت بخواست فرمود میفرستم تا اورا از دبستان نزد تو بیاورند عرض کرد من خود بسوی او شوم پس بحضرت باقر علیه السلام شد و از رسول خدایش درود بفرستاد و سر مبارکش را ببوسید و در آستان مبارکش ملازمت جست و آنحضرت در جواب جابر فرمود بر جدم سلام باد و بر تو ای جابر. میفرماید جابر از آنحضرت خواستار شد که در روز قیامت ضامن شفاعتش باشد با جابر فرمود ایجابر چنین میکنم .

راقم حروف گوید: ظاهر این حدیث این است که از این خبر چیزی ساقط شده یا چنین باشد «ان لابی مناقب» الی آخره عجب اینست که بعد از نگارش این ایضاح در کتاب رجال ابو علی بر طبق همینکه در نظر راقم رسیده، میگوید از محمد بن مسلم مرویست

ص: 29

«قال لى ابو عبدالله ان لابی مناقب ماهی لابائی» تا آنجا که فرمود «فاقرأه منى السلام» آنگاه میفرماید پس جابر در منزل على بن الحسين علیهما السلام شد و محمد بن علی را بخواست و فرمود در دبیرستان است برای تو بدنبال او میفرستم عرض کرد این کار نشاید لکن به خدمتش روان میشوم پس در طلب آنحضرت برفت و با معلم گفت محمد بن علی کجاست گفت در این مقام رفیع یعنی مرتبه اعلی جای دارد میفرستم تو را ملاقات نماید گفت سزاوار نیست پس در خدمتش حاضر شد و ملازمت اختیار کرد و سر مبارکش را ببوسید و عرض کرد همانا رسول خداى صلی الله علیه وآله وسلم مرا بسوی تو رسالت داد تا از طرف آن حضرت تبلیغ سلام نمایم، فرمود بر رسول خدای و توسلام باد، آنگاه جابر عرض کرد پدر و مادرم فدای تو باد در روز قیامت بر شفاعت من ضمانت فرمای فرمود چنین کنم ای جابر.

ابن جوزی در تذکرة الائمه بعد از نگارش خبر جابر از رسول خدای گاهی که امام حسین در دامان مبارکش بود چنانکه بدان اشارت شد و خبر دیگر از مداینی که جابر در ستان بخدمت آنحضرت شد و از رسول خدایش سلام بفرستاد میگوید روایت کرده اند که حضرت ابی جعفر علیه السلام بر جابر در آمد گاهی که دیدگانش از بینش بیفتاده بود و سلام باز داد جابر گفت کیستی ؟ فرمود محمد بن علی بن الحسین هستم عرض كرد با من نزديك شو چون نزديك شد جابر هر دو دست و هر دو پای مبارکش را ببوسید آنگاه گفت رسولخدای بر تو سلام فرستاد و آن خبر بگذاشت و میگوید جابر بن عبدالله در سال هفتاد و هشتم وفات کرد و آخر کسی است که از اهل عقبه وفات نمود.

علي بن عیسی اربلی در کتاب کشف الغمه بعد از نگارش خبر جابر رضی الله عنه میگوید در وصیت امیرالمؤمنین بفرزندانش از محمد بن علی و وصایت او نام برده و رسول خدایش بیاقر العلم نام کرده و مردم شیعی گویند در خبر اوحی که جبرئیل علیه السلام از بهشت بحضرت رسول خدای آورد و آنحضرت بفاطمه سلام الله عليها عطا کرد و در آن لوح اسامی ائمه بعد از رسول خدای صلی الله علیه وآله وسلم مرقوم بود در آنجا هست «محمد بن على الامام بعد ابيه».

و نیز گوید روایت کرده اند که خدای تعالی کتابی مختوم بدوازده خاتم بر رسول

ص: 30

خدای فرو فرستاد و آنحضرت را فرمان کرد تا آن کتاب را بامیرالمؤمنین باز دهد و امیرالمؤمنین را فرمان دهد تا خاتم نخستین را برگشاید و بآنچه در زیر آن مقرر است کار کند و چون وفاتش فرارسد با پسرش حسن علیه السلام گذارد و بشکستن مهردوم و عمل کردن بآنچه در تحت آنست مأمور دارد و چون حس را زمان وفات سر آید با برادرش حسین علیه السلام گذارد و او را بغض خاتم ثالث و رفتار کردن بآنچه در تحت آنست امر فرماید و چون حسین را زمان وفات پیش آید با پسرش علی بن الحسین گذارد و بآن طریقش حکم فرماید و چون علی بن الحسین را هنگام رحلت از این سرای در رسد با پسرش محمد بن علی الاکبر گذارد و بر آن رفتارش فرمان دهد و بر این شیمت و طریقت محمد با پسرش سپارد تا بامام وأيسين سلام الله علیهم اجمعین ،برسد بالجمله صاحب کشف الغمه میگوید در امامت آنحضرت بعد از پدر گرامی گوهرش نصوص کثیره از رسول خدای وامير المؤمنين حسن وحسين وعلى بن الحسين صلوات الله عليهم روایت کرده اند .

سید جلیل سید هاشم بحرانی در کتاب مدينة المعاجز در ضمن معجزات آن حضرت به خبر جابر بن عبدالله اشارت کرده و از ابو جعفر طبری نیز روایت کرده و با آنچه مذکور گردید اختلافی اندک دارد و دیگر در کتاب مدينة المعاجز در ذيل معجزه چهار صد و بيست و پنجم امير المؤمنين علیه السلام سند بانس بن مالك ميرسد كه رسول خدای صلی الله علیه وآله وسلم فرمود که در شب معراج برساق عرش نوشته دیدم «لا اله الا لله محمد رسول الله ايدته بعلى و نصرته به» و دوازده اسم دیدم که با قلم نور مسطور بود علی بن ابیطالب و دو سبط من در آنجمله بوده بعد از حسن وحسین نه اسم مرقوم بود سه علی ودو محمد و جعفر و موسی و حسن وحجه که در میانه درخشیدن داشت عرض کردم ای پروردگار من این اسامی کدام مردم است پروردگار من جل جلاله با من ندا فرمود دهم الاوصياء من ذريتك بهم اسيب واعاقب ».

و نیز در آن کتاب از کتاب النصوص ابن بابویه در ذیل حدیثی که بحضرت امام حسین سلام الله علیه سند میرساند میگوید رسول خدای فرمود بدانید که اهل بیت من

ص: 31

برای شما امان هستند دوستی با ایشان مانند دوستی با من است بايشان تمسك جوئيد تاگمراه نشوید عرض کردند یا نبی الله اهل بیت تو کیستند فرمود علی و دو فرزندش و نه تن از فرزندان حسین که ائمه ابرار معصومین میباشند دانسته باشید که ایشان اهل بیت من و عترت من و از گوشت و خون من هستند.

و هم در آن کتاب از جناب ام سلمه رضی الله عنها از رسول خداى صلی الله علیه وآله وسلم مسطور است که فرمود چون مرا بآسمان بردند نظاره کردم و بر عرش مكتوب بود «لا اله الا الله محمد رسول الله ايدته بعلى و نصرته بعلى وانوار على وفاطمة وحسن وحسين وانوار على بن الحسين وحمد بن على وجعفر بن محمد وموسى بن جعفر وعلى بن موسى ومحمد بن على و على بن محمد وحسن بن علی را بدیدم و نور حجت را نگران شدم که در میانه مانند کوکب درخشان فروزنده است عرض کردم ای پروردگار این کیست و این جماعت کیستند؟ پس ندا آمد ای محمد این نور علی و فاطمه و این نور دو فروند زاده های تو حسن و حسین و این نور ائمه از فرزند تو حسین میباشند همه مطهر ومعصوم و این نور حجت است که زمین را از عدل و داد برمیگرداند چنانکه از جور و عناد آکنده بود.

و نیز در آن کتاب بهمین تقریب از ابو امامه از رسول خدای صلی الله علیه وآله وسلم مروی و مرقوم است که پیغمبر عرض کرد ای پروردگار من این اسامی کدام جماعت است که با من قرین داشته؟ پس ندا آمد که ای محمد ایشان امامان هستند بعد از تو و برگزیدگان از ذریه تو هستند و نیز در آن کتاب سند بحذيفة بن اليمان ميرسد که در ضمن سئوال اواز حضرت رسول خدای و پرسش از عددائمه و فرمایش آنحضرت که بعدد نقباء بنی اسرائیل اند و نه تن از ایشان از صلب حسین علیه السلام هستند و امامت در عقب حسین است و این است معنى قول خداى «وجعلها كلمة باقية في عقبه لعلهم يرجعون» و پرسش او از پیغمبر که آیا با نام ایشان را نمیفرمائی فرمود آری .

فرمود: همانا مرا چون بآسمان عروج دادند بساق عرش نظر کردم و دیدم با قلم نوررقم کرده اند «لا اله الا الله محمد رسول الله ايدته بعلی و نصرته به» انوار حسن و حسین و فاطمه را دیدم و درسه موضع على ودو محمد وجعفر وموسى وحسن و حجه را نگران شدم که

ص: 32

از میان ایشان مانند ستاره درخشان میدرخشید عرض کردم ای پروردگار کیستند ایشان که اسماء ایشان را باسم جلیل خودت مقارن فرمودي، فرمود ای محمد ایشان همان اوصیاء و ائمه بعد از تو هستند که ایشان را از طینت تو آفریده ام خوشا وخنكا بحال دوستان و بدا وويلا بحال دشمنان ایشان همانا بسبب ایشان باران میفرستم و بایشان ثواب میدهم و بسبب ایشان عقوبت میفرمایم آنگاه رسول خدای صلی الله علیه وآله وسلم سر مبارك بجانب آسمان بلند کرد و بدعواتی دعا کرد شنیدم میفرمود خداوندا علم وفقه را در عقب من و عقب عقب من و در زرع من و زرع زرع من مقرر فرمای .

و در همان کتاب از علقمة بن قیس در ذیل بیان خطبه امیرالمؤمنین بر منبر کوفه که خطبة اللؤلؤه نامند و در آن خطبه از سوانح آتیه وفتنه بنی امیه و بنای شهر بغداد و جز آن اشارت میفرماید و از علامات ظهور حضرت حجة و وقايع آخر الزمان مذكور میدارد و در آنحال مردیکه او را عامر بن کثیر مینامیدند عرض کرد یا امیرالمؤمنین ما را از ائمه كفر و خلفاء باطل حديث راندی هم اکنون از ائمه بحق و السنة صدق که بعد از تو خواهند بود باز فرمای، فرمود بلی همانا این عهدی است که رسول خدای با من معهود ساخته و فرموده است که این امر را دوازده تن امام مالك ميشوند که نه تن از صلب حسین هستند.

و بتحقیق که این چیزی است که رسول خدای صلی الله علیه وآله وسلم فرموده که چون مرا به آسمان عروج دادند بر ساق عرش نگران شدم و نوشته بودند «لا اله الا الله محمد رسول الله ايدته بعلی و نصرته بعلى» و دوازده نوردیدم عرض کردم ای پروردگار من این انوار کیستند پس ندا آمد یا محمد این انوار ائمه از ذریه تست عرض کردم یارسول الله آیا نام ایشان را برای من نمیفرمائی فرمود آری توئی امام و خلیفه بعد از من که دین مرا اداكني ووعدة مراوفا نمائی و بعد از تو دو پسر توحسن وحسين علیهما السلام و بعد از حسین پسرش علی بن الحسین زین العابدین و بعد از علی پسرش محمد بن علی مدعو به باقر و بعد از محمد پسرش جعفر و بعد از جعفر پسرش موسی مدعو به کاظم و بعد از موسی پسرش مدعو به رضا و بعد از

ص: 33

علی پسرش محمد مدعو به زکی و بعد از محمد پسرش علی مدعو به نقی و بعد از علی پسرش حسن مدعو به امین دیگر قائم از فرزندان حسین که همنام و همانند من است و او پر گرداند زمین را از عدل و داد چنانکه آکنده بود از ظلم و عنادالی آخر الخبر

و هم در آن کتاب از آن کتاب در ضمن روایتی که از عبد قیس مسطور است و از داستان جنگ جمل حكایت میشود و از حمله امیرالمؤمنين بر بنی ضبه وقصرابی خلف حدیث میرود میگوید علی و حسن و حسین و عمار وزید و ابو ایوب جابر بن زید انصاری در آمدند و ابوایوب بسرای یکی از بنی هاشم نزول نمود و با سی نفر از شیوخ بصره بروی در آمدیم و سلام دادیم و گفتیم همانا در رکاب رسول خدای با مشرکین بدر واحد قتال دادی و اينك به حرب مسلمانان عنان گردانی گفت سوگند به خدای از رسول خدای شنیدم میفرمود تو در خدمت علی بن ابیطالب با ناكثين وقاسطين و مارقین مقاتلت بخواهی نمود گفتیم خدای را بنگر آیا تو خود خویشتن این سخن از رسول خدای صلی الله علیه وآله وسلم بشنیدی ؟

گفت : بخدای سوگند که بهمین نوع از رسول خدای بشنیدم گفتیم پس ما را حدیث کن به خبری از رسول خدای که در حق علی علیه السلام فرموده است گفت از آنحضرت شنیدم ميفرمود «على مع الحق والحق مع على هو الامام و الخليفة بعدى يقاتل بعدى على التاويل كما قاتلت على التنزيل و ابناه الحسن و الحسين سبطاى من هذه الامة امامان قاما اوقعدا و ابوهما خير منهما و الائمة بعد الحسين تسعة من صلبه و منهم القائم الذى يقوم في آخر الزمان كماقمت في اوله يفتح حصون الضلال» یعنی علی است با حق وحق با علی است و اوست امام و خلیفه بعد از من و او بعد از من بر تاویل قرآن مقاتلت نماید چنانکه من بر تنزیل میکردم و دو پسر او حسن و حسین دو فرزند زاده پیغمبر این امت هستند و بهر حال که هستند امام باشند و پدر ایشان از ایشان بهتر است و ائمه بعد از حسین نه تن از صلب او باشند و از جمله ایشان قائم است که در آخر الزمان قیام نماید چنانکه من در ابتدایش قیام و رزیدم و حصون ضلالت را بخواهد گشود .

ص: 34

گفتیم این نه تن کیان هستند گفت ایشان ائمه بعد از حسین خلف بعد از خلف باشند گفتیم رسول خداي با شما عهد کرده است که بعد از وی ائمه چندتن میباشند؟ گفت دوازده تن گفتیم رسول خدای آیا برای تو نام ایشان را نفرموده گفت آری رسول خدای فرمود چون مرا بآسمان بردند بر ساق عرش نگران شدم که از نور نوشته بودند «لا اله الا الله محمد رسول الله ايدته بعلى ونصرته بعلى» و بعد از علی یازده اسم دیدم که از نور نوشته اند و از ایشان بودند حسن و حسین و علی و علی و محمد و محمد و جعفر و موسی و حسن و حجة عرض کردم ای خدای من و سید من کیستند ایشان که مکرم داشته ایشان را و اسامی ایشان را به اسم خودت مقرون فرمودۀ پس ندا آمد که ای محمد ایشان اوصیای بعد از تو هستند پس خوشا بحال دوستان ایشان و بدا بروزگار دشمنان ایشان.

دیگر در کتاب تذکرة الائمه و كتاب بحر الجواهر مسطور است که در کتب عیسویان حبش و زنك مسطور است که خلیفه پنجم از فرزندان بتريك دریای علم است و علوم نهانی پیغمبران و احوالات پیغمبران و حوادث آینده دوران را خداوند منان با و سپرده است مسیح و مادر او وصیت کرده اند که هرگاه زمان سعادت اقترانش را ادراك كنيد سلام مرا با و بازرسانید و بگوئید گوارا باد بر تو دریاهای آب حیات علم که از گذشته و آینده بتو داده اند و آنچه خواهید از غوامض مشکلات از او

پرسش کنید.

و در همان کتاب مسطور است که کتابی از پادریان و رهبانان بما رسیده است که پسر راهب بن عبد يشوع بن نافوذ ابن فاهث سی هزار مسئله از امام پنجم مسلمانان پرسیده از مسائل مشكلة تورية و انجیل و صحف و همه را جواب شافی شنیده است و گفته است كه يك نيمۀ این مسائل را بحق مسیح و حواریین سوگند بغیر از پیغمبران یا اوصیای ایشان هیچکس نمیداند در کتاب فصول المهمه مذکور است گاهی که جابر بن عبدالله انصاری در حضرت امام محمد باقر در آمد از جابر پرسش فرمود که چگونه بود ما جرى بين عایشه و علی علیه السلام جابر عرض کرد روزی نزد عایشه شدم و گفتم در حق علی بن ابیطالب علیه السلام چگوئی عایشه چندی سر بزیر افکند آنگاه سر بر آورد و این

ص: 35

شعر بخواند :

اذا ما التبرحك على محك *** تبين غشه من غير شك

وفينا الغش و الذهب المصفى *** علي بيننا شبه المحك

خوش بود گرمحك تجربه آید بمیان *** تا سیه روی شود هر که در اوغش باشد

بالجمله عایشه پرده از راز برگرفت و باز نمود که علی علیه السلام که گوهری پاکتر از آب زلال وزرى خالص بود باسنك و سفال چه مشابهت داشت هرگز نور با ظلمت مشابهت نجوید و حق با باطل مشارکت ندارد.

بالجمله از این پیش باز نموده شد که حدیثی چند در حجت ولایت و برهان امامت این امام انام در ذیل کتاب امام زین العابدين عليه السلام مسطور گردید و در کتب اخبار و مجلدات بحار از اینگونه خبر بسیار است شیخ مفید در ارشاد میفرماید علماء اخبار و ائمه محدثین را در باب نصوص بر امامت آن بزرگوار روایات کثیره است که اگر بجمله نگارش رود کتاب با طناب رود ابو العباس احمد بن يوسف بن احمد دمشقی مشهور به قرمانی در تاریخ موسوم به اخبار الدول و آثار الاول بعد از نگارش خبر جابر رضی الله عنه میگوید حضرت امام محمد باقر از میان برادران خود خلیفه و وصی پدر ارجمندش و بعد از وی قائم بامر امامت بود .

راقم حروف گوید : اقرار بوجود صانع مستلزم اقرار بوجود انبیاء عظام

و افرار بوجود انبیاء عظام مستلزم اقرار بوجود اوصیاء است و بعد از آنکه به نبوت خاتم الانبیاء بادله و براهین نقلیه و عقليه وحسيه قائل شدیم وجود و صدق ولایت هر يك از اوصیاء او برهان ولایت و امامت آندیگر لازم است مثلا ولایت و امامت امیرالمؤمنین دلیل است که بعد از آنحضرت امامی و ولیسی است و علم وفضل و نباهت و فقاهت و کرامت و جلالت حسنین دلالت میکند که از میان فرزندان آنحضرت ایشان قائم باین امر هستند و جلالت قدر و رفعت مقام و عبادت و عبودیت حضرت سجاد دلالت دارد که در میان اولاد امام حسین اگر چه شهیدهم نمیشدند ریاست و امامت با اوست و مراتب علم و تبحر و نهایت دانش و وسعت و پهناوری عرصه علوم امام محمد باقر برهان است که بعد از پدر و الاگهرش امامت با اوست چه اگر غیر از

ص: 36

این باشد تفضیل جاهل بعالم و تقدیمدانی بعالی است و بحكم عقل و تجربه صحيح نیست و لزوماً باطل است چه اسباب فساد و ضلالت عباد و انقلاب امر عالم و اضطراب حال امم و تحیر خلایق و پریشانی امور دین و دنیا و عقبی و انقطاع رشته بنی آدم و انتظام مهام عالم بلکه تمام موجودات است.

بیان پاره مناقب و مفاخر حضرت ابی جعفر امام محمد باقر عليه وعلى آبائه و ابنائه آلاف التحية والسلام

شيخ مفيد عليه رحمة الله المجيد در کتاب ارشاد میفرماید حضرت باقر محمد بن علي بن الحسين علیه السلام بر همه برادران بلکه بر جمله جهانیان در تمامت اوصاف و مراتب و مقامات برتری و بزرگتری و مزیت داشت و نزد خاصه و عامه در عظمت قدر ورفعت پایه بر همگان پیشی و بیشی بودش و بآن میزان و مقدار علم دین و آثار و سنت وعلم قرآن و سیرت و فنون و آداب که از آنحضرت جلوه ظهور گرفت از احدی از آحاد ناس بروز ننمود و علم وفضل او به درجه بر جمله جهانیان برتری داشت که وجود مبارکش ضرب المثل تمامت دانایان روزگار بود و شعرای بلاغت آثار و بلغای فصاحت شعار نام مبارکش را زینت دفاتر و اشعار میساختند.

محمد بن طلحه شافعی در کتاب مطالب السئول في مناقب آل الرسول میگوید «هو باقر العلم و جامعه و شاهر علمه ورافعه ومتفوق دره و راضعه و منمق دره و راضعه صفا قلبه وزكا عمله و طهرت نفسه و شرفت اخلاقه و عمرت بطاعة الله اوقاته ورسخت في مقام التقوى قدمه وظهر عليه سمات الازدلاف و طهارة الاحتباء فالمناقب تسبق اليه والصفات تشرف به یعنی اوست شکافنده علوم و جامع آن و نماینده علم و رافع آن از بحار علوم الهی نوشنده و دیگران را از غمام علوم خویش نوشانیده بنای علوم از او افراخته و نمایان ، دیبای دانش بوجود مبارکش به زواهر جواهر و دراری درخشنده

ص: 37

مرصع وفروزان، باقلب پاك و عمل تابناك و طهارت نفس و شرافت اخلاق و قدم ثابت بطاعت خدای روزگار سپرد و در مقام تقرب از تمامت جهانیان نمایان شد، بزرگی و بزرگواری بدوزینت یافت و مناقب در وی مقام گزیده و محاسن صفات ومحامد اوصاف بوجود مسعودش شرافت گرفت.

و در کتاب اخبار الدول و آثار الاول مسطور است که حضرت باقر از میان برادرها وصی پدر بزرگوار و خلیفه و قائم با مرامامت بعد از رحلت پدر جلالت آیت بود و از هيچيك از فرزندان حسن و حسین علم دین و سنن وعلم قرآن و سير وفنون آداب باین درجه و مقدار که از این امام بلند آثار بروز و ظهور نموده پدیدار نگشت وجوه تابعین و بقایای صحابه سید المرسلین از آن حضرت روایت و استفاضت داشتند صاحب فصول المهمه نیز براین نمط سخن رانده. اخبار و آثار در مدایح آنحضرت در صفحهٔ روزگار انتشار یافت و صاحب جنات الخلود و سایر کتب در ذکر محامد و مناقب آنحضرت این اشعار را از قرطبی در حق آنحضرت نوشته اند .

يا باقر العلم لأهل التقى *** و خير من لبى على الاجبل

و درجنات الخلود بجای علی الاجبل بالخاطر و بعد از آن این دو شعر نوشته است:

امام حق فاق في فضله *** العالم من باد ومن حاضر

كم لي مديح فيهم شايع *** و هذه تختص بالباقر

قطب الدین ابوالحسن سعید بن هبة الله راوندی در کتاب خرایج و جرایج بعد از بیان چندی از مناقب آنحضرت میگوید مردمان چندان از محاسن شیم و معالی مناقب آنحضرت روایت کرده اند که از حیز تحریر بیرون است .

علي بن عیسی اربلی در کشف الغمه بعد از شرح نبدی از مناقب آن حضرت میگوید «مناقبه علیه السلام اكثر من أن ياتى الحصر عليها ، ومزاياه اعلى من ان تتوجه الاحاطة بها اليها ، و مفاخره اذا عددت جرت المفاخر والمحامد لديها لأن شرفه علیه السلام تجاوز الحد و بلغ النهاية ، و جلال قدره استولى على الامد و ادراك الغاية ، ومحله من العلم و العمل رفع له الف راية ، وكم له علیه السلام من علامات سؤدد ، وسيماء رياسة ، و

ص: 38

آية سماحة ، و حماسة ، و شرف منصب ، وعلو نسب ، و فخر حسب ، و طهار قام واب ، و الاخذ من الكرم والطهارة بأقوى سبب لو طاول السماء لطالها ، أورام الكواكب فى أوجها لنالها ، أو حاكمت سيادته عند موفق لقضى لها.

إذا اقسمت قداح المجدكان له معلاها ، أو قسمت غنايم السمو والرفعة كان له مرباعها و صفاياها، أو أجريت جياد السيادة كان له سابقها . أو جوريت مناقبه قصر طالبها و ونى لا حتها .

يقصر لسان البليغ في مضمار مآثره ، ويظهر عجز الجليد عن عد مفاخره ، الاصل طاهر كما عرفت ، والفرع زاهر كما وصفت، وفوق ما وصفت ، وولده من بعده عليه و عليهم السلام مشكاة الانوار و مصابيح الظلام و عصر الانام و منتجع العافين اذا اجدب ، و العروة الوثقى لدوى الاعتصام ، و الملجأ إذا نبذ العهد وخفر الدمام ، و الموئل الذين بولايتهم و مودتهم يصح الاسلام ، و الملاذ إذا عرم الزمان و تشكر الاقوام و الوزر الذين تحط بهم الاوزار ، وتغفر الانام.

اللهم صل عليهم صلوة تزيدهم بها شرفاً و مجداً و توليهم بها فوق رفدك رفداً و تثبت لهم في كل قلب وداً ، و على كل مكلف عهدا ، فانهم عليهم السلام عبادك الذين اقتفوا آثار نبيك وانتهجوا وسلكو اسبيلك الذى امرتهم به فماعر جوا ، و طاب لهم السرى في ليل طاعتك و عبادتك ، فأدلجوا.

لا ياخذهم فيما أمرتهم به فتور، ولا يعتريهم كلال ولاقصور ، نهارهم صيام و ليلهم قيام ، وجودهم وافر كثير ، و بر هم زايد غزير ، و فضلهم شایع شهير ، لا يجاريهم علي اليد التولين مجار ولا يلحق عفو سعيهم سار، ولا يمارى في سوددهم ممار.

اللهم الا من سلبه الله هداية التوفيق ، وأضله عن سواء الطريق ، اللهم فانفعنا بجبهم واجعلنا من صحبهم صحبهم ، واحسبنا من حزبهم ، واجعل كسبنا في الدنيا والآخرة من كسبهم، و نعمنا بسلمهم كما اشقيت آخرين بحربهم ، ولا تخلنا في الدنيا من موالاتهم ، و في الاخرة من قربهم ، فيهم عليهم السلام اهتدينا اليك ، وهم ادلتنا و بحبك احببناهم و بارشادك عرفناهم، انك عظيم الالاء سميع الدعاء ، سميع الدعاء»

ص: 39

مختصر معنی اینکه مفاخر ومراتب و مآثر ومناقب و مزایا و فواضل و محاسن و فضایل و مکارم ومحامد این امام و الامقام از آن برتر است که در بیانی از زبانی بگذرد بلکه از خیالی و لسانی بگنجد بلکه عرض و طولش از طول و عرض آسمان و زمین پهناورتر و فرود و فرازش از تحت الثرى و عرش اعلی آنسوی تر، تمامت مفاخر روزگار در عرصه اش افتخار جوید و جمله شرافت های لیل و نهار در حضرتش اعتبار خواهد شرف و شرافتش بیرون از حدمکان و زمان و جلال قدرش با رشته ابد توامان... بحار علم و جبال حلمش هزاران هزار رأیت بآسمان برکشیده و علامت سؤدد و سیادنش بر عرش رحمن پایه بر نهاده و سیماء ریاست و آیت سماحت و حماست و شرف منصب و علو نسب و فخر حسب وطهارت ام واب و مقامات کرم و طهارتش زمین و آسمان را در هم نوشته و کواکب درخشان را در ذیل عصمت و جلالت فروزنده و درخشان گردانیده.

در میدان جلالت قصب السباق شرافت اور است و در عرصه شرافت اعلی ذروه جلالت با اوست لسان مادح از مدح او قاصر است و زبان واصف در وصف او عاجز از هر چه او را بستایند برتر است و از هر چه مدح و ثنا فرستند بزرگتر اولاد امجاد و فرزندان شرافت نهادش شمع شبستان شرافت و مشعل فروزنده محنتکده ظلمتند و در زمان سختی

و روزگار تنگدستی در دنیا و آخرت دستگیر بریت و نجات بخش خلیقت هستند .

بدوستی ایشان اسلام صحت پذیرد و بمودت ایشان ایمان قوت گیرد پناه پناهندگان و دریابنده فروماندگانند بسبب ایشان گناه آمرزیده شود و بعنایت ایشان اوزار معاصی سبك گردد، درود خدای برایشان باد تا ابدالاباد و ما را موفق کند بدوستی و مودت ایشان تا زمین و آسمان بر جای است .

همانا در مراتب سؤدد و جلالت هیچکس را در حق ایشان قدرت انکار نیست مگر کسی که از شاهراه هدایت دور و از طریق نجات مهجور است از خداوند پاینده خواهنده ایم که دنیا و آخرت مارا بمحبت ایشان معمور وقلب ما را بمتابعت و مطاوعت ایشان مأمور فرماید و ما را در زمرۀ احزاب و اصحاب ایشان محسوب دارد، کوکب دوستی

ص: 40

و ارادت ما را در حضرت بلند آیتشان بر آسمان اخلاص فروزنده و علامات مباینت مارا با مبغضين ایشان بر سموات دوام نماینده گرداند.

بالجمله صاحب کشف الغمه در پایان این کلمات این اشعار را در مدح و ثنای ذات والا سمات آن امام شرافت آیات معروض نموده است :

يا راكباً يقطع جوز الفلا *** على امون جسرة ضاهر

كالحرف الا انها في السرى *** تسبق رجع النظر الباصر

اسرع في الارقال من حاصب *** أعجله الركصة من طایر

آنسة بالوخد لكنها *** في سيرها كالنقنق الناقر

عرج على طيبة و انزل بها *** وقف مقام الضارع الصاغر

و قبل الارض وسف تربها *** واسجد على ذاك الثرى الطاهر

وعج على أرض البقيع الذي *** ترابه يجلو قذى الناظر

وبلغا على سكانه *** تحية كالمثل الساير

ابلغ رسول الله خير الورى *** عنى في الماضي وفي الغابر

سلام عبد خالص حبسه *** باطنه في الصدق كالظاهر

قوم هم الغاية في فضلهم *** فالاول السابق كالاخر

تيق : هم الاولى شادوا بناء العلى *** بالاسمر الزابل و الباتر

وأشرقت في المجد أحسابهم *** إشراق نور القمر الباهر

وبخلوا الغيث ويوم الوغى *** راعوا جنان الاسد الخادر

بدا بهم نور الهدى مشرقاً *** و ميز البر من الفاجر

فحبهم وقف على مؤمن *** و بعضهم حتم على كافر

كم لي مديح فيهم شايع *** و هذه تختص بالباقر

امام حق فاق في فضله *** العالم من باد ومن حاضر

أخلاقه الغر رياض فما *** الروض غداة الصيب الماطر

ما ضر قوماً غصبوا حقه *** والظلم من شنشنة الجائر

ص: 41

لو حكموه لقضى بينهم *** أبلج مثل القمر الزاهر

فرع زکی اصلا واصل سما *** فرعاً علاء الفلك الداير

جرى على سنة آبائه *** جرى السواد السابق الضامر

و جاء من بعد بنوه على *** آثاره الواردات كالصادر

فخاره ينقله منجد *** مصدق في النقل عن غابر

قد كثرت في الفضل اوصافه *** و انما العزة للكاثر

لو صافحت راحته ميتاً *** عاش و لم ينقل الى قابر

حتى يقول الناس مما راوا *** يا عجباً للميت الناشر

محمد الخير استمع شاعراً *** اولاكم ما كان بالشاعر

قد قصر المدح على مجدكم *** وليس في ذلك بالقاصر

بود لو ساعده دهره *** تقبيل ذاك المقبر الفاخر

بالجمله السنه آفرینش و اجزای ممکنات باطنا و بالطبیعه بمدایح این امام خجسته فرجام وسایر ائمه هدى سلام الله علیهم اجمعین گویا و در ظاهر نیز مخالف و مؤالف در مراتب فضل و تقدم این حضرت عالی منقبت بر تمام ابناء معاصرین و جمله معاهدین از اصناف اهم و طبقات عالم متفق و متحد است و ذلك فضل الله يؤتيه من يشاء، صاحب حبيب السير که از مورخین معتبر اهل سنت و جماعت است در منقبت آنحضرت بعرض رسانیده :

سپهر عز و جلالت محمد باقر *** که بود نورمحمد زطلعتش ظاهر

باسم و رسم موافق باحمد مرسل *** باصل و نسل معادل بطيب وطاهر

بجودو حلم بسان حسن عدیم المثل *** بفضل و علم چو حیدر بعهد خود نادر

غبار مقدم او كحل دیده خورشید *** فروغ عارض اورشك زهرة زاهر

خود از نخست رسانیده از در اعزاز *** سلام مصطفوی را بحضرتش جابر

معلوم باد که در حدود سال یکهزار و دویست و نود و پنجم نبوی علی هاجرها آلاف التحية والثناء مرحوم حاجی کلبعلی خان بهادر مشیر قیصر هند فرزند دلپذیر دولت

ص: 42

انگلیس رئیس دلاور اعظم طبقه اعلای ستاره هند پسر مرحوم محمد یوسفعلیخان بهادر که پدر در پدر از رایان بزرگ هندوستان و فرمانفرمای دار الرياسة مصطفی آباد مملکت رامپور هند و دارای مقامات و شئونات سلطنتی بودند چون نواب کلب علی خان بهادر مردی هنرمند و هنر دوست و صاحب طبع و زبان گویا و همیشه ادباء وشعراء در آستانش معتکف و از بذل و احسانش بهره یاب بودند دیوان اشعار خود را که مشحون بقصاید و غزلیات موسوم بتاج فرخیست در صحابت فصاحت بناه ميرزا محمد شیرازی متخلص به نثار که شاعری قادر و ذلیق البیان و پسر میرزا بابای شیرازیست و سالهای دراز است در زمرۀ ندما و چاکران پیشگاه آنمرحوم مندرج است از دارالریاسه مصطفی آباد بملك ايران صانها الله تعالى عن طوارق الحدثان فرستاد تا در دارالخلافه طهران بنظر دقایق اثر پدرم میرزا محمد تقى لسان الملك اعلى الله مقامه برساند و بتصدیق آنمرحوم مزین گرداند.

مشارالیه آن دیوان را آورده و مرحوم لسان الملك ملاحظه فرموده آنچه لوازم اصلاح بود معمول فرموده باز فرستاد و مجدداً میرزای مشارالیه از طرف نواب مستطاب کامیاب با مبلغها از هدایای هندوستان از قلمدان طلای خالص و شمشیر فولاد هندوستان و شالهای بافته کشمیر و پارچهای زرتار و تمثال نواب کامیاب که از یکهزار تومان برافزون بود برای آنمرحوم مبرور بیاورد و در ضمن کتاب دیوان اشعار آنمرحوم را که بعد از تصديق لسان الملك بمعرض انطباع در آورده بودند تسلیم نمود و بعد از آنکه پدر نامورم در بیست و ششم ربیع الثانی بسال یکهزار و دویست و نود و هفتم بروز چهارشنبه رحلت فرمود نواب معزی الیه نامه ای تعزیت آمیز مرقوم وارسال فرمودند.

و چون کتاب اوصاف ناصری که جزو اول تذکره ناصری و از منشآت و تالیفات این بنده قليل البضاعه حسب الامر الاقدس الاعلى بحليه انطباع محلی گرديد و يك نسخه برای نواب معزی الیه تقدیم شد رقمی مرحمت توام با مبلغی از هدایای هندوستان از قبيل ساعت و شال پارچهای زری و تمثال خودشان که از پانصد تومان بیشتر بمیزان رفت برای این عبد ضعیف فرستاده و نیز بصحابت چاپار کتب دیوان اشعار خود را که بتاج فرخی

ص: 43

موسوم است ارسال نمود و تا زمان حیات خودشان این بنده را فراموش نمیفرمودند و نیز میرزای مشارالیه را بایران فرستادند و بعد از فوت آنمرحوم و همچنین فوت پسر ایشان مرحوم محمد مشتاق علیخان که بعد از آنمرحوم بر مسند فرمانفرمائی جلوس نموده با این بنده

مراسلات داشتند .

ها با میرزا محمد نثار نیز از آن سامان ترك علاقه کرده و از طهران در حدود یکهزار و سیصد و هشتم هجری گاهی که نواب مستطاب کامیاب شاهزاده محمد تقی میرزای رکن الدوله برادر والا اختر اعلیحضرت سلطان السلاطين وخاقان الخوافين ظل الله في الارضين قهرمان الماء والطين شاهنشاه صاحب قرآن السلطان ناصر الدین شاه قاجار که دولتش با قوام و نعمتش مستدام باد بفرمانفرمائی مملکت فارس از طرف پادشاه گردون کریاس مأمور و منصوب گردید در خدمت ذی جلالت شاهزادۀ معظم بوطن مألوف روانه شد و تاکنون که شهر ربیع الثانی سال یکهزاروسیصد و دهم هجري است در آنجا متوقف است. بالجمله نواب کامیاب حاجی کلبعلی خان بهادر با اینکه در مذهب تسنن و در مرکز تسنن است در مدح و ثنای ائمه اثنا عشر علیهم السلام بقدر وسع وطاقت و فهم و بضاعت و علم واستطاعت خودداری نفرموده است و بفهم و سلیقه مستقیم دانسته است که آفتاب را بگل نشاید اندود و نور را بظلمت نشاید پیمود.

این بنده چون در ملاحظه دیوان اشعارش بر اینحال واقف گردید محض پاس احسان و رعایت حقوق فتوت و لحاظ مروت چنان بصواب نگریست که از اشعار او که در مدح این حضرت والامنقبت سروده است چند بیتی بیادگار مرقوم دارد و احسان اورا تلافی نموده باشد شاید در نشر این مدیحه او اسباب و وسیلهٔ آمرزشی برای آنمرحوم فراهم گردد و از توجه امام والامقام راه نجاتی برای او مفتوح گردد انه نعم المولى و نعم النصير وبالاجابة حقيق وجدير، از جمله قصیده مدیحه است :

گذشت چون ز کمرگاه زاف لیلی شب * سرود بادف و چنگ و رباب بیتی چند

بمدح سرور دین شاه انقیا باقر * که هست سده او سلم سپهر بلند

شعیب معجز وموسى كليم وخضر خصال * خلیل خلت و ادریس خو مسیح افرند

ص: 44

خديوكون ومكان قهرمان كن فيكون * که هست علم و عمل را وجودش آذین بند

هم از عدالت داود خلق را ناصر * هم از شکوه سلیمان زمانه را خاوند

هزار قرن مگرد زمین بگشت و ندید * فلك بعرصه گیتی چنو سعادت مند

چمه بهار نوالش اگر بروضۀ دهر * سهیل و زهره دمد جای غنچه و تروند

همان نشاط ز مدحش شهان گیتی را * که هر گدارا از جود شاه با اورند

فرات جود اگر خوانمش غلط گویم * که پیش همت او هست بحر چون فرکند

ایاشهی که به انجاح همت عالیت * بلب نیامده گاهی سئوال حاجتمند

همال عجل سخن گوشزد بمعجز تو * چوخاک پای تو ریزند در دهان نوند

اگر زنهی تو منکر بتافت سرچه شگفت * که از کلام خدا گیر می نگیرد پند

پیامهای قصور تو از سپهر رواق * بصحن های ریاض تو از مجره خرند

شود مثابه تنزیل واجب التعظيم * اگر نگار دهند اسم تو سر پازند

چسان نظیر تو باشد بعالم امکان * که مام دهر نزاد است چون توئی فرزند

برون زقلب تو حق را نداده اند نشان * فزون زحب تو امري نکرده اند پسند

بعنف تست عذاب أبود هم پیمان * به نول تست نشاط خلود هم سوگند

چرا بدرگه دیگر روم بروز جزا * که بهر بخشش عصیان ولای تست بسند

برس بداد الا جان سید الثقلين * که چرخ میکند از مدح خوانت صد آفند

چنانکه مدح تو فرمش نمیکنم گاهی * توهم تغافلی از حال من گهی مپسند

مرارسان بحریم نشاط عیش و سرور * مرا رمان زهزاران جفای چرخ درند

هماره تاکه بنان افکنان علم و عمل * پی حصول قصور جنان بجان کوشند

زبان خامۀ نواب تو ثنا گوید * بصد خلوص و دوصد حسن تا هزاران اند

از مضامین این اشعار اخلاص شعار چنان مینماید که آنمرحوم بتولای اهل بیت اطهار و مذهب تشیع بسرای آخرت رحل اقامت کشیده است و انشاء الله تعالی با ایمان کامل و قلب صافی و دین روشن در خلد برین مسکن گرفته است.

در کتاب کشف الغمه مسطور است که حافظ ابو نعیم در کتاب حلیة الاولیاء گفته است

ص: 45

«ومنهم الامام الحاضر الذاكر الخاشع الصابر ابو جعفر محمد بن على الباقر وكان من سلالة النبوة وجمع حسب الدين و الابوة وتكلم في العوارض و الخطرات و سفح الدموع و العبرات ونهى عن المراء والخصومات یعنی از جمله اولیای خداامام حاضر ذاکر خاشع صابرا بوجعفر محمد بن علی باقر است که از سلاله نبوت و جامع بزرگی دین وا بوت بود و همواره مردمان را در کارهای بزرگ و اموریکه اسباب فلاح و نجاتست سخن میفرمود و بخشوع وزاری و دل بریان و چشم گریان و دوری از کینه وری و عدوان وصیت مینهاد عليه الصلوة والسلام .

بیان فضایل و مناقب و مکارم اخلاق حضرت امام خاشع صابر امام محمد باقر سلام الله تعالی علیه

فضایل و مناقب این امام ستوده سیر زینت هر نامه و دفتر و نمونه مناقب و مفاخر پیغمبر خداوند اکبر است از عرصه آفرینش بهناورتر و از حدود مکان و زمان افزونتر است نه بیانیش می گنجد نه میزانیش می سنجد در بحر فضایلش بحر محیط شهری است و در بوستان فواضلش ریاض رضوان شجری و اصول باغستان جنان از فروغ از ها را نوارش ثمری روضه وجود برویش روشن است و حوزه نمود ببویش گلشن مخالف ومؤالف در تصديق بمراتب عاليه وعلوم سامیه این بحر بیکران يك زبان هستند و دوست و دشمن در جلالت قدر و رفعت مقام این امام انام متحد العقيدة واللسان در فصول المهمه این شعر مذکور است :

قال فيه البليغ ما قال ذو *** العى وكل بفضله منطيق

وكذاك العدو لم يعد ان قال *** جميلا فما يقول الصديق عليه

در كتاب بحار الانوار وفصول المهمه وكشف الغمه و مطالب السئول وتذكرة الائمه سبط ابن جوزی و دیگر کتب اخبار و آثار از شیعی و سنی مسطور است که عبدالله عطاء مکی گفت که هیچوقت علما را نزد هیچکس صغیر تر از آن نیافتم که در خدمت ابی جعفر محمد بن على بن الحسين علیهم السلام ديدم همانا حكم بن عیینه را با آن جلالت قدر و غزارت علم که در میان علما داشت در حضرتش چون کودکی ابجد خوان

ص: 46

و بقولی چون گنجشکی ناتوان نگران شدم گوئی چون کودکی در خدمت معلم خود مینمود و چون جابر بن یزید جعفی از آنحضرت خبری روایت کردی گفتی حدثنی وصی الاوصياء و وارث علم الانبياء محمد بن على بن الحسين علیهم السلام.

در بحار الانوار و ارشاد شیخ مفید از مخول بن ابراهیم از قیس بن ربیع مسطور است که گفت سئوال کردم از ابو اسحق در باب مسح برد و موزه گفتم مردمانرا نگران همی شدم که بر خفین مسح میکردند تاگاهی که ملاقات کردم مردی از بنی هاشم را که هرگز مانندش ندیده ام که محمد بن علی بن الحسین علیهم السلام است از وی از مسح بر خفین پرسش نمودم پس مرا از این کار منع و نهی نمود و فرمود لم يكن امير المؤمنين علیه السلام بمسح عليهما وكان يقول سبق الكتاب المسح على الخفين يعنى امير المؤمنين مسح برخفين نمیفرمود و فرمود که سابق است کتاب بر مسح خفین یعنی قبل از آنکه مسح بر خفین شایع گردد کتاب خدای برخلاف آن ناطق و نازل گردیده است ابواسحق میگوید از آنروز که آنحضرت مرا نهی فرمود من مسح برخفین نکردم و قیس بن ربیع گوید از آنروز که من این خبر را از ابو اسحق بشنیدم برخفین مسح نکشیدم .

و دیگر در بحار الانوار وارشاد شیخ و دیگر کتب اخبار مسطور است که حضرت امام جعفر صادق علیه السلام فرمود که محمد بن منکدر میگفت که گمان نمیکردم که مثل علی بن الحسين بزرگواری خلفی چون خود بیادگار گذارد تاگاهیکه محمد بن علی را ملاقات کردم که همیخواستم او را موعظتی نمایم لکن او مرا موعظت فرمود اصحابش بدو گفتند بچه چیز تورا پند و موعظت کرد گفت در ساعتی بس گرم بیکی از نواحی مدینه بیرون شدم و محمد بن علی را که غربی و قوی جثه بود ملاقات کردم او آنحضرت بر دوش دو غلام سیاه خود تکیه کرده می آمد، با خویشتن گفتم نيك بنگر شیخی از شیوخ بنی هاشم در این ساعت و چنین حالت در طلب دنیا بیرون شده است گواه باش که من او را موعظت بخواهم راند.

پس بآ نحضرت سلام کردم نفس زنان و عرق ریزان سلام مرا پاسخ راند گفتم اصلحك الله خوبست شیخی از اشیاخ قریش در اینحالت در طلب دنیا باشد اگر مرگ

ص: 47

بیاید و تو در اینحال باشی کار چگونه کنی؟ آنحضرت دست از دوش غلامان برداشت و فرمود ولو جاء لي والله الموت وأنا فى هذا الحال جاءني وأنا في طاعة من طاعات الله أكف بها نفسى عنك وعن الناس و انما كنت اخاف الموت لو جاءنى و انا في معصية من معاصى الله.

یعنی اگر بیاید سوگند با خدای مرگ من و من در اینحال باشم همانا گاهی رسیده است که در طاعتی از طاعات الهی باشم و باین سبب از تو و دیگران کف نفس نموده باشم و من وقتي از مرگ بیمناک هستم که فرارسد مرا در حالتی که در معصیتی از معاصی الهی بوده باشم محمد بن منکدر میگوید برحمك الله من میخواستم تو رابند گویم تو مرا موعظت فرمودي و ديگر در کشف الغمه و ارشاد مفید از معوية بن عمار الدهني مسطور است که سئوال کردم از راهنمای ثقلین محمد بن علی بن الحسين علیه السلام از تفسیر قول خدای تعالی «فاسئلوا اهل الذكر ان كنتم لا تعلمون» یعنی پرسش کنید از اهل ذکر اگر شما دانا نباشید فرمود مائیم اهل ذکر.

شیخ رازی گوید از محمد بن مقاتل پرسیدم اهل ذکر کدام طایفه اند او تفسیر برأی خود نمود و گفت کافه علما می باشند چون این معنی را از برای ابو ذرعه بیان کردم از سخن او در عجب رفت و بعد از آنکه خبر عمار را برای او بگذاشتم گفت محمد بن علي بدرستی سخن رانده است چه ایشانند اهل ذکر و بزندگانی خودم سوگند که ابو جعفر بزرگترین علماست و بتحقیق که روایت کرده است حضرت ابی جعفر اخبار مبتدا و اخبار انبیاء علیهم السلام را و مردمان مناقب جهاد را از آنحضرت نوشته اند و در اخبار سیروسنن از او روایت کرده اند و در آن مناسك حج که آنحضرت از رسول خدای علیه السلام روایت کرده بر آنحضرت اعتماد ورزیده اند و تفسیر قرآن کریم را از وی مسطور داشته اند و خاصه و عامه روایت اخبار را از آن امام و الاتبار باز گفته اند و با جماعتی از اهل آراء که در حضرتش ورود میکردند مناظره فرموده و بسیاری از علم کلام را مردمان از آن حضرت حفظ و ضبط نمودند و دیگر در بحار الانوار از محمد بن مسلم مرویست که از حضرت ابی جعفر علیه السلام شنیدم میفرمود انا علمنا منطق الطير و او تينا من كل شيء» یعنی ما بزبان پرندگان دانا هستیم و هر چیز و علم هر چیزی را بماداده اند.

ص: 48

و دیگر در مناقب ابن شهر آشوب از مسندابی حنیفه از رازی مسطور است که هرگز سئوالی از جابر جعفی نکردم جز آنکه آن مسئله را بحدیثی مشحون نمود و گفت «حد ثنى وصى الاوصياء ووارث علم الانبياء» در بحار الانوار مسطور است که گفته اند الكريم بن الكريم بن الكريم بن الكريم يوسف بن يعقوب بن اسحق بن ابراهيم «السيد بن

ن الا السيد بن السيد بن السيد محمد بن على بن الحسين بن علي» علیهم السلام و نیز در بحار مسطور است که وقتی مردی از ابن عمر مسئله پرسش کرد ابن عمر از پاسخ بیچاره ماند با آنمرد گفت نزد این غلام شو و از وی پرسش کن و مرا از آنچه جواب داد خبر بازرسان و به محمد بن علي بن الحسين اشارت کرد پس آن مرد بخدمت امام محمد باقر شد و از مسئله خود سؤال کرد جواب بشنید و با بن عمر شده خبر باز گفت ابن عمر گفت ایشان اهل بیتی هستند که از جانب خدای بفهم و علم ممتازند.

و دیگر در بحار الانوار از کتاب کافی از عبدالله بن عطا مروی است که گفت حضرت ابی جعفر علیه السلام فرمود برخیز و دودا به دراز گوش و استررا زین برنه، پس من حمار رازین بر نهادم و قاطر را جلو بردم چه همچو دانستم که از آن دو را به استر در نظر مبارکش خوشتر است ، فرمود کدام کس ترا فرمان کرد که استر را نزديك آوری عرض کردم من خود از

بهر تو اختیار کردم فرمود من نیز تو را امر فرمودم که برای من اختیار کنی؟ همانا بهترین بارکشها نزد من در از گوشان باشند میگوید حمار را نزديك كردم وركاب بگرفتم و آن حضرت بر نشست و فرمود :

«الحمد لله الذي هدانا للاسلام وعلمنا القرآن ومن علينا بمحمد صلی الله علیه وآله وسلم والحمد لله الذي سخر لنا هذا وما كنا له مقرنين وان الى ربنا لمنقلبون و الحمد لله رب العالمين، آن گاه حضرت روی براه نهاد و من در خدمتش راه سپردم تا بموضعی رسیدیم عرض کردم فدای تو شوم هنگام نماز است فرمود اینجاوادی النمل است نماز در اینجا گذارده نمیشود ، و همچنان برفتیم تا بمکانی دیگر رسیدیم و همان عرض بگذاشتم فرمود

این زمین شوره زاری است در اینجا ادای نماز نمیشود یعنی مکروه است .

ص: 49

بالجمله میگوید برفتیم تا در مکانی خود آنحضرت به میل مبارک فرود آمد و با من فرمود صلیت یا اینکه فرمود تصالی سبحتك يعنی نماز نافله را میگذاری عرض کردم این نمازی میباشد که اهل عراق صلوة زوال یعنی هنگام زوال نام میگذارند فقال اما هؤلاء الذين يصلون هم شيعة علي بن ابيطالب علیه السلام وهى صلوة الاوابين» فرمود اما این جماعتی که این نماز را میگذارند ایشان شیعیان علی بن ابیطالب علیه السلام هستند و این نماز توبه کاران است کنایت از اینکه اگر اهل عراق این نماز را در این وقت خفیف میشمارند چنین نیست بلکه این نماز از چنین کسان باشد پس من رکاب بگرفتم و آن حضرت بر نشست و همان کلمات که در اول امر بفرمود دیگر باره باز فرمود آنگاه فرمود «اللهم العن المرجئة فانهم اعداؤنا في الدنيا و الآخرة» یعنی بار خدايا جماعت مرجئه را لعن فرمای چه ایشان در دنیا و آخرت دشمن ما هستند.

عرض کردم فدای تو گردم چه چیز مرجئه را در خاطر مبارك يادآور شد فرمود «خطروا بیالی» یعنی در ذهن من در آمدند.

علامه مجلسی میفرماید شاید آن سخن را در استخفاف نافله آن هنگام عرض کرده است و آنحضرت بزرگ داشته و فضیلتش را بیان فرموده است یا اینکه مراد این بوده که این نماز یکه اهل عراق نزديك بروال قبل از صلوة ضحی میگذارند و مراداز جواب آنحضرت که آن کسان که این نماز را چنانکه تو میگوئی بعد از زوال بجامی آورند ایشان شیعیان علی علیه السلام هستند تواند بود که مراد به مرجئه هر کس باشد که علي بن ابي طالب را خلیفه بلا فصل نداند و خلیفه چهارم شمارد.

در مجمع البحرين مسطور است که در جماعت مرجئه اختلاف شده است بعضی بر آن رفته اند که ایشان فرقه از فرق اسلام هستند که گویند با وجود ایمان هیچ معصیتی زیان ندارد چنانکه با وجود کفر هیچ طاعتی سود نرساند و از این روی مرجئه نام یافتند که گویند و اعتقاد نمایند که خدای تعالی «ارجأ تعذيبهم عن المعاصى» يعنى مؤخر نمود عذاب را از ایشان و از ابن قتیبه روایت است که گوید مرجئه آن جماعتی هستند که میگویند ایمان قولی است بلا عمل چه این جماعت قول را مقدم و عمل را مؤخر میدارند و پاره آنان که به ملل و ادیان معرفت

ص: 50

دارند گفته اند که مرجئه همان گروه جبریه اند که میگویند بندگان را عملی نیست یعنی اختیاری نیست و اضافه فعل بسوی بنده از قبیل اضافه فعل است بمجازات مثل جرى نهرو گردش آسیا یعنی میگویند آسیا میگردد یا نهر جاریست و حال اینکه آسیا نمیگردد بلکه آبش میگرداند و نهر جاری نیست بلکه آب نهر جاریست و از این روی گروه جبریه را مرجئه گویند که این جماعت امر و فرمان خدای را بتاخیر می افکنند و مرتکب کبائر میشوند یا بسبب اینکه حکم اهل کبائر را تا روز قیامت مؤخر میدانند.

و در احادیث وارد است که مرجی کسی است که نماز نگذار دو روزه نسپارد و از جنابت غسل نکند و کعبه را خراب کند و با مادرش زنا نماید و گویند ایمان چنین کسی بر ایمان جبرائیل و میکائیل علیهما السلام است و در حدیث وارد است که بشیعه خطاب فرموده اند «انتم اشد تقليداً ام المرجئه» بعضی گویند مراد باین جماعت بیرون از گروه شیعیان انداز جماعت عامه که از جانب خویشتن و میل طبیعت و نفس خود بعد از رسول خدای صلی الله علیه وآله وسلم مردی را اختیار کردند و او را رئیس قرار داده اند و معصوم بودن از خطاها را دروی شرط ندانستند و اطاعت او را در هر چه گوید واجب شمردند.

و معذلك در هر چه گفت مقلدوی شدند لكن شما شيعيان منصوب داشتید مردی را بعنى على علیه السلام را و بعصمت او از تمامت خطاها معتقد هستید و با این عقیدت در بیشتر امور با آنحضرت مخالفت نمودید و هم آن جماعت را مرجئه نامیدند زیرا که ایشان چنان دانستند که خدای تعالی نصب نمودن امام را مؤخر نمود تا اینکه بعد از پیغمبر خدای نصب امام باختیار امت باشد و در حدیث دیگر است که قرآن با جماعت مرجی و قدری وزندیق که بقرآن ایمان ندارند مخاصمت مینماید و تفسیر شده است مرجی به جماعت اشعری و قدری بگروه معتزلی.

و در حدیث دیگر است که از جماعت مرجئه و قدریه و حروریه مذکور شد فرمودند خدای لعنت کند این ملل کافرد مشرکه را بر هیچ نهجی وشیئی خدای را عبادت نمی کنند.

ص: 51

در كتاب تبصرة العوام علم الهدى سيد مرتضى اعلی الله مقامه مسطور است که مرجئان پنج فرقه اند اول یونسیان و ایشان اصحاب یونس سمری هستند گویند ایمان معرفت خدا و خضوع او است و خضوع ترك خود بزرگ شمردن و خدای را دوست داشتن است چون این خصال در کسی فراهم گردد مؤمن است و گویند ابلیس خدای را میدانست و

شناخت لكن باستكبار كافر شد .

دوم غسانیه اند و نسبت ایشان برئيس ایشان غسان است و این مرجیان کوفه اند مثل ابو حنيفه و ابویوسف و محمد بن الحسن وجهيم و غيلان و ابن مهران و ابن سمر و فضل فارسی و جز ایشان از اصحاب رای و ایشان گویند ایمان قول است نه فعل و گویند خداوند قادر اصحاب کباير را بیامرزد و هیچ عذاب نفرماید و گویند اگر کسی گوید میدانم که خدای تعالی خنزیر را حرام کرده است اما نمیدانم که این خنزیر گوسفند است یا حیوان دیگر مؤمن است همچنین اگر گوید که میدانم خدا اقامت حج را بر مردم واجب کرده است و بخانۀ خدا بباید رفت اما نمیدانم که خانه کعبه است یا مدینه یا یمن و میدانم که خدا محمدا برسالت بخلق فرستاده است اما نمیدانم آن محمد زنگی بود یا هندی یا رومی یا عربی مؤمن است و غسان این داستان را از ابوحنیفه روایت کرده است.

سیم ثوبانیه اند و ایشان اصحاب ثوبان هستند گویند ایمان شناختن یزدان است و شناختن رسول یزدان و هر چه نشاید در عقل نشاید خدا ترک آن کند و آنچه ترك آن روا بود معرفت آن نه ایمان بود .

چهارم نومنیه اند و ایشان اصحاب معاذ بن تومن هستند و این جماعت بر آن عقیدت باشند که ایمان آن باشد که تو را از کفر نگاه دارد و آن خصلتی چند است که هر کس یکی از آنها را ترک نماید مؤمن بود و صاحب هر کبیره که مسلمانان اجماع کرده باشند بترك آن کافر شود اگر کسی مسلمانی را بکشد و یا لطمه برروی افکند کافر شود نه بعلت لطمه باقتل بلكه بجهة استخفاف و بغض وعدوان مسلمانان.

پنجم مرثیه اند و ایشان اصحاب مرثیه و ابن راوندی موافق ایشان است گویند

ص: 52

ایمان تصدیق بدل و زبان باشد و گویند سجود بآفتاب و ماه نه کفر باشد اما علامت کفر باشد و گویند صفات خداوند تعالى بجمله مخلوق است مگر چهار صفت قادری و عالمی و مشیت و تخلیق و صالح که از این جماعت است گوید ایمان معرفت خدای است و اگر کسی گوید خدا سه است کافر نیست اما این قولی است که کافر اظهار آنرا کند و گوید معرفت خدای دوستی اوست و فروتنی در حضرت اوست و چون خدای را شناخت اگر منکر رسول باشد ایمانش درستست و گوید نماز و جمله مامورات نه عبادت خداست بلکه عبادت خدای معرفت خدای است.

ابو شهر مرجی گوید ایمان معرفت خداست و معرفت خدا دوستی خدایست و خضوع بدل و اقرار کردن بزبان باینکه خدای یکی است و بیمثل و مانند است اگر حجت انبیا ظاهر شده باشد و اگر نه نیابن شبیب از ابو شهر حکایت نموده است که ایمان معرفت خدا ورسول است و هر چه او را بخدا رساند وهر كه در اين شك نمايد کافر است و هر کس در کفر چنین کس شك نمايد كافر است و معرفت بی ایمان نه اقرار است و غیلانیه از مرجئه گویند معرفت اول ضروری بود و ایمان معرفت دوم است بخدا و دوستی و خضوع و اقرار بآنچه رسولان از جانب یزدان آورده اند.

و محمد بن شبیب ازین جماعت گوید ایمان معرفت یزدان و اقرار بوحدانیت حضرت قادر سبحان و بی مثلی و همانندی کریم دیان است و معرفت رسول و آنچه از خدا آورده و چيزي که مسلمانان را در آن خلاف نباشد ترك استكبار و دوستی خدا وخضوع وهر خصلتی از ایمان طاعت است و بعضی از ایمان است و هر خصلتی که از ایمان ترك نمایند کافر شوند و مرجیان بعضی جبری و گروهی عدلی و بروایت بعضی مشبهی نیز هستند و السلام على من اتبع الهدى.

و دیگر در بحار الانوار از محمد بن مسلم مرويست که گفت هیچ چیزی هرگز در بوستان خیالم سر بر نیاورد جز آنکه از حضرت ابی جعفر علیه السلام سؤال نمودم چندانکه از سی هزار حدیث از آنحضرت پرسش نمودم و از حضرت ابی عبدالله علیه السلام شانزده هزار

ص: 53

حدیث سئوال نمودم و نیز در کتاب محاسن از محمد بن مسلم همین خبر نوشته است که گفته اند از هیچکس از فرزندان حسن و حسین علیهما السلام ظاهر نگردید آنچه ظاهر شد از آنحضرت از تفسیر و کلام و فتاوي و احکام حلال و حرام و حدیث جابر رضی الله عنه دربارۀ آنحضرت مشهور است و معروف و مردم مدینه و عراق بتمامت مذکور داشته اند و خبر داده است مراجدم شهر آشوب ومنتهى بن كيابكي الحسيني بطرق كثيره از سعید بن مسیب و سلیمان اعمش و ابان بن تغلب ومحمد بن مسلم وزرارة بن اعين و ابو خالد کابلی که جابر بن عبدالله انصاری در مسجد رسولخدای صلی الله علیه وآله وسلم می نشست و همیگفت یا باقر العلم چنانکه تمام حدیث در باب نصوص ولایت آنحضرت مذکور شد باختلافي اندك.

و ابو السعادات در کتاب فضایل صحابه گوید که جابر انصاری گوید سلام رسول خدای را به محمد باقر سلام الله علیه تبلیغ نمودم آنحضرت فرمود وصیت خویش بگذارچه تو بسوی پروردگار خویش میشوی جابر بگریست و عرض کرد یا سیدی تو این از کجا دانستی چه این عهدیست که از رسول خدای با من معهود است فرمود: والله يا جابر لقد اعطانى الله علم ما كان وما هو كائن الى يوم القيمة سوگند باخدای ای جابر همانا عطا فرموده است مرا خدای تعالی علم آنچه بوده و علم آنچه خواهد بود تا روز قیامت .

راقم حروف گوید بنظر این بنده «الی» در این مواقع بمعنی «حتی» است یعنی علم وقایع قیامت نیز با ماست والله تعالى اعلم .

بالجمله میگوید جابر وصیت خویش بگذاشت و بدیگر سرای راه برداشت و جز او روایت کرده است که رسولخداى فرمود« يا جابر يوشك أن تبقى حتى تلقى ولداً لى من الحسين علیه السلام يقال له محمد يبقر علم النبيين بقراً فاذا لقيته فأقرئه منى السلام ای جابر نزديك است که بمانی تا بیا بی فرزند مرا از حسین که او را عید نامندو او میشکافدعلم پیغمبران را شکافتنی چون با وی ملاقات کردی از منش سلام برسان .

و دیگر در بحار الانوار مسطور است که قتیبی در عیون الاخبار مذكور نموده است که هشام با زید بن علی علیه السلام گفت ما فعل اخوك البقرة ؟ زيد عليه الرحمه گفت رسول خدای صلی الله علیه وآله وسلم او را باقرالعلم نامید و تو بقره مینامی در اینصورت شما دو نفر با هم

ص: 54

اختلاف ورزیده اند، یعنی رسولخدای که صادر اول و تمام ممکنات بوجود او موجود است چنین فرموده است و تو که هیچ در هیچی چنین گوئی و با چنان کس که همه چیز در همه چیز است مخالف شوی؟ پس حال تو معلوم است چه خواهد بود و تصدیق و تکذیب تو مشهود است بچه مقامست و این شعر را قرائت کرد :

تام ترى باقر العلم في ملحد *** امام الورى طيب المولد

فمن لی سوی جعفر بعده *** امام الورى الاوحد الامجد

أبا جعفر الخير أنت الامام *** و انت المرجى لبلوى غد

و دیگر در بحار الانوار و کشف الغمه و كتب آثار مسطور است که وقتی از آنحضرت سئوال کردند که در بیان احادیث چگونه است که حدیثرا مرسل میدارد اما مسند نمیدارد یعنی سندرا مذکور نمیفرماید فرموده اذا حدثتكم بالحديث فلم اسنده فسندى فيه ابى عن جدى عن ابيه عن جده رسول الله صلی الله علیه وآله وسلم عن جبرئيل عن الله تعالى » همه استاد و براهین بنی آدم هنگامی مقرون بصحت است که باین مروی عنهم صلوات الله عليهم منتهی شود گفته ایشان گفته پیغمبر یزدان و روایت پیغمبر از جبرائیل و خبر جبرائیل از پروردگار جلیل است کدام فضیلت بر تر و کدام فخر و مباهات از این تفاخر رفیعتر.

و دیگر در بحار الانوار و کشف الغمه مسطور استکه حضرت باقر علیه السلام میفرمود « بلية الناس علينا عظيمة ان دعوناهم لم يستجيبوا لنا و ان تركناهم لم يهتدوا بغيرنا » يعني بلية و سختی مردمان بر ما بزرگست چه اگر ایشان را بخوانیم ما را اجابت نکنند واگر فروگذار نمائیم ایشان جز بماراه راست نیابند و میفرمود « ما ينقم الناس منا نحن اهل بيت الرحمة وشجرة النبوة ومعدن الحكمة وموضع الملائكة ومهبط الوحى» يعنى مردمان از چه ما را مکروه میشمارند و نکوهش مینمایند ما خانواده رحمت و همایون درخت نبوت و معدن حکمت و فرودگاه فریشتگان حضرت احدیت و مهبط وحی خالق بریت میباشیم.

در کتاب زبدة التصانيف از ابو بصیر ر وایتست که حضرت امام محمد باقر میفرمود

ص: 55

حبیب خدای مائیم صفوت الله مائیم برگزیدگان اله مائيم كه ميراث انبیا را بما بودیمت رسانیده اند و بماداده اندوما بفرزندان خودمان بهر که خواهیم بامر خدا و رسول بسپاریم مائیم امنای خدا مائيم حجتان خدا مائيم رحمة الله على الخلائق مائيم منهاج خالق مائیم چراغ راه هدى مائیم ائمه امت بامر خدا وقول محمد مصطفی مائیم نشان راه راست مائیم علم برداشته و افراشته برای دنیا بی کم و کاست که هر که تمسك بما جست نجات یافت و بهشت جاویدانرا دست مزد آن حسنات یافت و هر که تخلف ورزيد بدرك اسفل راه برداشت مائیم پیشرو سفید دستان و پایان یعنی اهل وضو و عبادت مائیم راهنمای اهل ایمان مائیم صراط مستقیم مائیم رساننده عدوان بنار جحیم مائيم معدن نبوت مائيم موضع رسالت .

در كتاب روضة الصفا مسطور است که آنحضرت میفرمود ما گنجوران علم خدا و و الیان امر حقیم و خدای اسلام را بما فتح کرد و بماختم خواهد فرمود پس بیاموزید از ما که بدان خدای که گیاه از دانه برویاند و آدمی بیافریند که علم خدا هیچکسرا جز ما سزاوار نیست و نیز گوید سخن ما دشوار است و مردمان آسان در نیابند و احتمال آن نتوانند مگر فریشته مقرب یا نبی مرسل یا بنده که خدای تعالی دل او را امتحان فرموده باشد بایمان و اخلاص باوی و نیز فرماید سوگند بخدای ما خازنان خدائیم در آسمان و زمین نه به زرو نقره بلکه بر علم او گنجوریم چه علم حقرا ما میدانیم.

و دیگر در بحار الانوار از ابو مریم مسطور است که حضرت ابی جعفر سلام الله علیه باسلمة بن كهيل وحكم بن عيينه فرمود در شرق و غرب عالم علمی نخواهید یافت مگر چیزیکه از حضرت ما بیرون شده باشد و از این پس انشاء الله نیز برخی از فضایل آنحضرت در مقامات عدیده مذکور خواهد شد.

و در این مقام این چند شعر که از منشآت خاطر قاصر این بنده ضعیف است در اینجا مذکور و مسطور میگردد اگر چند حدیث ران ملخ و سلیمان است « لكن ان الهدايا على مقدار مهدیها » امید که در آن آستان که قلیل و کثیر پذیرفته میشود مقبول گردد و اين قليل البضاعة از رشحات سحاب مكارم وقطرات غمام مراحم آن بحر بیکران و آن

ص: 56

سحاب ریزان و آن بخشنده بی منت بهره ور وماجور آید و هي هذه :

پنجمین مقتدای بزدانی *** که از او اول و بدوثانی

ازلش بر ازل تقدم یافت *** ابدش در ابد تعلم یافت

نور پاك محمد مرسل *** سند هر خبر بدو مرسل

بعلی از دو سو نسب رانده *** زین سبب فخر بر حسب رانده

عالم علمهای صمدانی *** ناشر رمزهای قرآنی

علم اسماء بسينه اش مرسوم *** کنه اشیاء بحضرتش معلوم

صفوة الله ولی ربانی *** ولی الله صفی سبحانی

حارس اولیا بجاه و محل *** وارث انبيا بعلم و عمل

خرم از وی روان جبرائیل *** شاد از وی نشان میکائیل

ولی الله خاشع صابر *** ذو المفاخر محمد باقر

باقر علم اولین است او *** حامل علم آخرین است او

پیش از آن کز ظهور گیرد کام *** داد پیغمبرش پیام و سلام

باقرش گفت زین سبب جابر *** که شد اندر علوم دین باقر

چونکه بشکافت معضلات حکم *** باقر آمد بنام او توام

حامل دین احمدی باشد *** عالم شرع سرمدی باشد

دین حق کز خلاصه بشر است *** از وجودش بدهر منتشر است

شرع احمد از او قوی گردید *** حکمتش نظم و از وی گردید

منبع علمش از احد باشد *** منشاء حکمش از صمد باشد

عيبة العلم والعلوم است او *** محيى الشرع والرسوم است او

دین یزدان چنانکه میدانی *** زو بیفزود رونق ثانی

حلم او پایه برفلك رانده *** علم اوسایه برملك رانده

آیتش برترین آیات است *** رایتش برتر از سموات است

کاخ علمش پر از ستاره بود *** عقل ده گانه زو گذاره بود.

ص: 57

دین و دنیا بدو بود گلشن *** ره عقبی از و بود روشن

فلك از نور اوست نورانی *** ملك از روح اوست روحانی

آفتاب از نمایشش روشن *** کاینات از گذارشش گلشن

رافع الويه هدایت اوست *** مفلق السنه در ایت اوست

حلم او لنگر سفاین هست *** جودا و دافع ضغاین هست

اختر تابناك عالم اوست *** گوهر پاك نسل آدم اوست

سيد الارض والبريه بود *** واهب البر والعطيه بود

هم بدو قائم است عرش عظیم *** هم از او قائل است شخص کلیم

ذو النسب ذو الحسب امام حليم *** شرف خاندان ابراهیم

ز خلیل ارچه اوسلیل بود *** متمسك بدو خلیل بود

زو بیفسرد آتش نمرود *** زو بیفسارد آتش موعود

ای بسا نوح از بحار ظلام *** از سلامش شده براه سلام

ای بسا یوسفش زچاه محن *** متوسل بگوشه دامن

ای بسا یونس از دل ماهی *** زو شد از بحر برتر از ماهی

ای بسا عیسی از سر دارش *** زو بر از چرخ رفته پرگارش

هشت جنت زمهر او بابی *** هفت دوزخ زقهر او تابی

جنت از گلشنش یکی باغ است *** باغ در باغ و راغ در راغ است

هشت بستان زباغ او شجری است *** هفت در یاز بحر او شمری است

اصل طوبی زفرع او شاخی است *** قصر رضوان ز قصر او کاخی است

نور از ورایت افکند بر عرش *** شمس از او سایه بر کشد بر فرش

نورها تابشی ز انوارش *** گلستانها اسیر از هارش

مهر از روی او درخشان است *** ماه از کوی او درفشان است

آفتابش براز هزاران نور *** آستانش بر از هزاران طور

روز روشن زتابشش نوری *** تل خاك از نمایشش طوری

ص: 58

الدافع الذئب والخطيات اوست *** شافع الاثم والعقوبات اوست

ار هست افزون زسنج هر میزان *** هست بیرون زحیز امکان

برترین زادهای آدم اوست *** بهترین مایه های عالم اوست

اوست در شهر علم و دین و اب *** انه كان مخلصاً اواب

ای ولی خدا چراغ هدی *** ای نماینده ره تقوی

ای فرازنده درفش علوم *** ای فروزنده درخش رسوم

ای پناه نقم معان کرم *** ای امام امم سپهر نعم

من سپهرم تو آفتاب وجود *** بر سپهرت فروغ بخش از جود

گر نیابد سپهر نور از مهر *** کی نماید نمایشی زسپهر

از توام آرزو که در دو سرای *** بر من آئی همی تو فضل گرای

بر شماری مرا زغلمانت *** جان من باد برخی جانت

ذکر پاره آداب حضرت امام محمد باقر در مراسم عبادت و زهد و ادای فرایض و سنن و آداب دعوات در پیشگاه قاضی الحاجات

در کتاب بحار الانوار و کافی از اسحق بن عمار از حضرت ابی عبدالله جعفر صادق علیه السلام مرویست که فرمود من برای پدرم فراش مبارکش ممهد میساختم و بانتظارش میبودم تا میآمد و در فراش خود می خفت آنوقت من بپای شده بجامۀ خواب میشدم تا چنان شد که یکی شب تشریف فرمائی آنحضرت بطول انجامید پس در طلب آنحضرت بمسجد اندر شدم و این داستان بعد از آرمیدن مردمان بود پس آنحضرت را در مسجد دیدم که سر بسجده نهاده گاهی که جز او هیچکس در مسجد نبود و حنین و ناله او را می شنیدم و همی عرضکردی :

«سبحانك اللهم أنت ربي حقاً حقاً سجدت لك يارب تعبداً ورقا اللهم ان عملى

ص: 59

ضعيف فضاعفه لي اللهم قني عذابك يوم تبعث عبادك وتب على انك انت التواب الرحيم، بزرگی و رفیعی ای خداوند من و بحقیقت پروردگار منی و من از روی تعبد و بندگی تو را عبادت میکنم بارخدا یا کردار من ضعیف است پس تو برای من دو چندان فرمای بار خدایا مرا از عذاب خود بازدار در آنروز که بندگان خود را بر می انگیزی و برمن بپذیر چه توئی پذیرنده و بخشنده .

و دیگر در بحار الانوار از حنان از پدرش مرویست که بحضرت ابی جعفر سلام الله عليه عرض کردم آیا نماز نوافل را ادا میفرمائی با اینکه در حالت قعود هستی «فقال ما اصليها الا وانا قاعد منذ حملت هذا اللحم و بلغت هذا السن فرمود این نماز برای نبرده ام در حال قعود مگر از آن هنگام که این گوشت بر تن دارم و باین سن و سال اتصال یافته ام و دیگر در آن کتاب از کتاب کافی از زراره مرویست که حضرت ابی جعفر بیرون شد تا بر پاره اطفالشان نماز گذارد و بر تن مبارکش جبه خز صفراء ومطرف خز اصفر بود و مطرف بر وزن مکرم ردائی از خزاست که ذو اعلام باشد.

و دیگر در بحار الانوار وكشف الغمه و مطالب السئول و غیرها از افلح مولای حضرت باقر علیه السلام مرویست که در خدمت آنحضرت بسفر حج بیرون شدیم چون درون مسجد شد نظر بخانه کعبه افکند و چندان بگریست که صدای مبارکش بگریه بلند شد عرض کردم پدر و مادرم فدای تو باد همانا مردمان بتو در نظاره اند چه بودی صوت مبارك اندك برشدى « فقال لى ويحك يا افلح ولم لا ابكى لعل الله تعالى ان ينظر الى منه برحمة فافوز بها عنده غداً » فرمود ويحك اى افلح از چه روی نگریم شاید خدایتعالی باین واسطه از نظر رحمت بر من بنگرد و با این سبب در بامداد قیامت در پیشگاه حضرت احدیت رستگار شوم افلح میگوید بعد از آن در بیت طواف داد آنگاه بیامد تا نزد مقام رکوعی چند بجای گذاشت پس از آن از آن سر از سجده اش برداشت و چون نگران شدم موضع سجودش از کثرت سرشك دیدگان مبارکش تر گردیده بود.

و در فصول المهمه در ذکر این خبر بجای «لم لا ابکی: لم لا ارفع صوتي بالبكاء» است و مرقوم است که آنحضرت چنانکه از این پیش در ذیل بیان شمایل مبارکش اشاره شد

ص: 60

هر وقت خندان شدی عرض کردی « اللهم لا تمقتنی » و در کتاب احوال حضرت امام زین العابدین علیه السلام نیز اشارت رفت و نیز در کتب مسطوره از حضرت امام جعفر صادق مرقوم است که فرمود چنان بود که پدرم علیه السلام در جوف لیل در حالت تضرع خود میگفت «امر تنی فلم انتمر و نهيتني فلم انز جرفها انا ذا بين يديك ولا اعتذر» يعنى مرا امر فرمودی فرمان پذیر نشدم و بازداشتن خواستی منزجر نگشتم اينك منم بنده تو در حضور تو و هیچ معذرت نجویم و از این کلمات در کتاب احوال امام زین العابدين سلام الله عليه مسطور افتاد.

و دیگر در بحار و کتاب کافی از حضرت ابی عبدالله علیه السلام مرویست که چنان بود که چون پدرم علیه السلام را امری باندوه می افکند زنان و کودکان را انجمن میساخت آنگاه دعا میکرد و آنها آمین میگفتند و دیگر در هر دو کتاب مزبور مرقوم است که ابوالقداح از حضرت ابی عبدالله روایت کرده است که فرمود پدرم علیه السلام كثير الذکر بود و من در حضرتش راه میسپردم و او بیاد خدای مشغول بود و در خدمتش طعام میخوردم همچنان بذکر خدای اشتغال داشت و با مردمان حدیث میراند و این کار او را از ذکر خدای باز نمیداشت و من میدیدم که زبان مباركش بحنك چسبيده بود و میگفت لا اله الا الله و آنحضرت ما را فراهم میآورد و بذکر خدای مأمور میساخت تا آفتاب سر بر میکشید و هر کس از ما قرائت توانستی بقرائت فرمان دادی و هر کس از ما قرائت نتوانستی او را بذکر کردن مأمور میساخت.

و دیگر در بحار الانوار و دیگر کتب اخبار از سماعة بن مهران مروی است که شیخی از اصحاب ما گفت ما بیامدیم تا بخدمت ابی جعفر علیه السلام در آئیم چون بدهلیز سرای شدیم قرائت بزبان سریانی شنیدم که بآوازی حزین قرائت میکند و میگرید چنانکه پاره از ما از آنحالت و آن گریستن بگریست .

و نیز در آن کتاب از موسی بن اکیل نمیری مرویست که گفت بر در سرای ابو جعفر علیه السلام بیامدیم تا رخصت شرف اندوزی حاصل کنیم پس آوازی اندوهناك بشنیدم که بلسان عبری قرائت همیکرد پس در خدمتش در آمدیم و از آن قاری و قرائت پرسش

ص: 61

کردیم فرمود مناجات ایلیا را مذکور همینمودم «فبکیت من ذلك» و از این حال و آن مقال بگریستم.

و دیگر در کتاب بحار الانوار از کتاب کافی از ابوالجارود مرویست : «قال ابو جعفر علیه السلام اذا حدثتكم بشيء فاسئلوني عن كتاب الله ثم قال في حديثه انَّ الله نهی عن القيل والقال و فساد المال وكثرة السئوال» فرمود ابو جعفر علیه السلام هر وقت شما را بچیزی حدیث میرانم مرا از کتاب خدای پرسش کنید ، یعنی برهانش را از کتاب خدای از من طلب کنید آنگاه در ضمن حدیثی که مینمود فرمود بدرستیکه خدایتعالی نهی فرمود از قيل وقال وفساد مال و بسیاری سئوال عرض کردند یا بن رسول الله این جمله در کتاب خدای درچه جای است؟ فرمود خدای عزوجل در کتاب خود میفرماید «لاخير في كثير من نجويهم الايه» و میفرماید « ولاتؤتوا السفهاء اموالكم التي جعل الله لكم قياما» و ميفرمايد «و لاتسئلوا عن اشياء ان تبدلكم تسؤكم»

و دیگر در بحار الانوار وكشف الغمه ومطالب السئول و فصول المهمه و تذکره سبط ابن جوزی و دیگر کتب آثار از عبدالله بن عمر از ابوالربیع از شريك از جابر جعفی مسطور است که گفت محمد بن علی علیه السلام با من فرمود «یا جابر انى لمحزون و انی المشتغل القلب قلت وما حزنك وما شغل قلبك؟ قال يا جابرانه من دخل قلبه صافی خالص دین الله شغله عما سواه يا جابر ما الدنيا وما عسى ان يكون هل هو الا مركب ركبته او ثوب لبسته او امرأة اصبتها ياجابر ان المؤمنين لم يطمئنوا الى الدنيا بالبقاء فيها ولم يامنوا قدوم الاخرة عليهم و لم يصمتهم عن ذكر الله ما سمعوا بآذانهم من الفتنة و لم يعمهم عن نور الله ما را وا باعينهم من الزينة ففازوا بثواب الابرار وان اهل التقوى ايسر اهل الدنيا مؤنة واكثرهم لك مؤنة ان نسيت ذكروك وان ذكرت اعانوك قوالين بحق الله عز وجل قوامين بامر الله».

قطعوا حجتهم لمحبة ربهم ونظروا الى الله والى محبته بقلوبهم وتوحشوا من الدنيا بطاعة مليكهم وعلموا ان ذلك منظور اليه من شأنهم فانزل الدنيا كمنزل نزلت به وارتحلت عند او كمال اصبته في منامك و استيقظت وليس معك منه شيء واحفظ الله ما استرعاك

ص: 62

من دينه وحكمته» و در اکثر نسخ از کلمه «قطعوا حجتهم تا نزل الدنيا» مذکور نیست و در پاره نسخ بجای بحق الله لحق الله و بجای بامر الله لامر الله و بجاى فانزل الدنيا فاجعل الدنيا ودر فصول المهمه مسطور است «لم يطمئنوا الى الدنيا لزوالها و لم يأملوا الآخرة لاهوالها وان اهل التقوى ايسر اهل الدنيا مؤنة واكثرهم معونة» ودر كتاب مطالب السؤل لفظ اني لمحزون مسطور نیست.

بالجمله میفرماید ای جابر همانا اندوهناك ميباشم و دلم اشتغال دارد عرض کردم این اشتغال و اندوه از چیست؟ فرمود هر کس را دین خالص خدای بدل اندرشد او را از هر چه جز خدای است بازدارد ایجا بر چیست دنیا و چه باید باشد مگر مرکبی که بر او بر نشسته باشی و دیری بر نگذرد که از فرازش فرود شوی یا مانند جامه که تن بدو آرایش دهی و ساعتی بر نگذرد که اندام از وی پیرایش کنی یا زنی که باوی آمیزش جوئی و بساعت اندر از وی آسایش خواهی.

ای جابر همانا آنانکه دل خویشتن بفروغ ایمان روشنی داده اند هرگز بزیستن در این سرای ایرمان (1) اطمینان نیابند و هرگز از مردن و بدیگر سرای پیوستن و بشداید روزگار باز پسین دچار گشتن ایمن نیستند و بغفلت نگذرانند و هرگز فتن روزگار و فریب سرای غدار گوش هوش ایشانرا از یاد پروردگار قهار باز ندارد وزینت نا پایدار این دهر ختار (2) دیدار ایشان را از نگریدن با نوار ایزد دادار کورنگرداند از این روی بثواب ابرار و مزد مردم نیکوکار برخوردار شدند.

همانا مردمان پرهیز کار را از تمامت مردم روزگار تکالیف سبکتر و مخارج کمتر است لکن در اعانت برادران و رعایت یاران از تمامت اقران فزونتر اگر ایشان را فراموش نمائی تو را یاد کنند و اگر یادکنی باعانت و رعایتت دلشاد دارند ، در ادای حق پروردگار سخن بسیار کنند و در اقامت امر حضرت دادار فراوان قیام نمایند در مقام پروردگار از هر حجتی بر کنار شوند و با دیده دل بحضرت خدای دیدار نمایند و در اطاعت خدای از زخارف این سرای فرار جویند و جز این شأن و رتبت تکلیف و منزلت از بهر خود نشمارند .

ص: 63


1- یعنی سرای آرزو.
2- یعنی مکار.

پس دنیارا چون فرودگاهی بازشمار که در آنجا فرود آمدن و از آنجا کوچیدن گیری یا چون مال و خواسته که بخواباندر کامیاب شوی و چون بیدار گردی از آتش آثار نیا بی پس خدای را در آنچه از تو خواسته از دین و حکمتش نگاهبان باش یعنی جز این از بهر تو چیزی نماند و دیگر چیزها از تو بماند.

و دیگر در کتاب کشف الغمه از احمد بن بجير مسطور است که محمد بن علی علیهما السلام فرمود «كان لي اخ فى عينى عظيم وكان الذى عظمه فى عينى صغر الدنيا في عينه» يعنى مرا برادری بود در نظرم بزرگ بود و چیزی که او را در نظرم عظیم داشته بود كوچك بودن دنیا بود در نظرش ، صاحب کشف الغمه میگوید این کلامی طویل و منسوب به امير المؤمنين على علیه السلام و از محاسن کلمات و مختار آنست وسید رضی شریف موسوی رضی الله عنه در نهج البلاغه مذکور داشته است.

و دیگر در کتاب کشف الغمه از حضرت امام جعفر صادق علیه السلام مرویست: «قال علیه السلام فقد ابى بغلة له فقال لئن ردها الله تعالى لاحمد نه بمحامد برضاها فما لبث ان اتي بها بسرجها ولجامها فركبها فلما استوى عليها وضم اليه ثيابه رفع رأسه الى السماء فقال الحمد لله فلم يزد ثم قال ما تركت ولا بقيت شيئا جعلت كل انواع المحامد لله عز وجل فما من حمد الا وهو داخل فيما قلت فرمود استری از پدرم مفقود شد فرمود اگر خدای تعالی این استر را بازگرداند او را بسپاسی ستایش فرستم که خوشنود گردد چیزی بر نگذشت که آن استر را بازین و لجام بیاوردند چون سوار گردیدور است بنشست و جامهای مبارك را بخود فراهم کرد سر بآسمان برکشید و عرض کرد الحمدلله سپاس مخصوص خداوند است و از این بر افزون چیزی نفرمود.

آنگاه فرمود هیچ چیز از مراسم حمد و مراتب محمدت فروگذار نکردم و بجای نگذاشتم و تمام محامد را مخصوص خدای عزوجل نمودم و همانا هیچ حمد و سپاسی نیست جز اینکه داخل این حمدیست که بجای آوردم و چنین است که آنحضرت فرمود چه الف ولام در الحمد لله از برای استغراق جنس است یعنی تمامت جنس خود را فرا میگیرد و متفرد میگرداند خدایتعالی را بحمد و سپاس و پس .

ص: 64

و در كتاب احوال امام زین العابدین علیه السلام باین خبر اشارت شد و نیز در کتاب كشف الغمه از حکم بن عیینه در این آیه مبارکه « ان في ذلك لآيات للمتوسمين » یعنی بدرستی که که در هلاك نمودن ما قوم لوط را هر آینه نشانهاست برای عبرت هر خداوندان فراست را که بزیرکی در نگرند و حقیقت اشیاء را بسمات آن در یابند میگفت سوگند با خدای محمد بن علی علیهما السلام از جمله این مردم است یعنی از آنان است که از روی دانش وزیرکی و فراست در هر چیز مینگرد، در تفسیر حسینی کاشفی موسوم بمواهب عليه در تفسیر این آیت واقی هدایت مسطور است که این صفت مؤمنان است چنانکه در حدیث وارد است «اتقوا فراسة المؤمن فانه ينظر بنور الله» يعنى پرهيز گیرید از فراست وزیرکی شخص مؤمن کی شخص مؤمن چه او بنور خدای نگران است یعنی بچشم حق بین مینگرد و بفروغ نور یزدان تعالی آشکار و پنهان و ظاهر و باطن هر چیز در ديدة بصيرتش یکسان است.

ذکر نبذی از مراتب جود و کرم و فتوت و مروت وحلم و تسلیم و صبر حضرت ولی الله خاشع ذاکر صابر امام محمد باقر سلام الله عليه

در کتاب بحار الانوار از کتاب کافی از ابو محمد وابشی و ابن بکیر و غیره از حضرت ابی عبدالله علیه السلام مرویست که فرمود پدرم سلام الله علیه از اهل بیت خود بمال و دولت بی بهره تر لکن در مخارج و ورود تکالیف عظیمتر بود و آن حضرت بيك دينار تصدق مینمود و ميفرمود : «و الصدقة يوم الجمعة يضاعف لفضل يوم الجمعة على غيره من الايام» يعني صدقه دادن روز جمعه ثواب و اجرش دو چندان است که در سایر ایام داده شود سبب فضیلت روز جمعه برسایر ایام.

و دیگر در ثواب الاعمال از ابن فضال از علا از حضرت ابی جعفر علیه السلام مرویست

ص: 65

که فرمود صدقه روز جمعه مضاعف است و آن حضرت يکدينار تصدق میفرمود .

در کتاب کشف الغمه و فصول المهمه ودیگر کتب آثار مسطور است که محمد بن علي بن الحسين علیه السلام با آن مراتب فضل و علم و سؤدد و ریاست و بزرگی و رتبت امامت که وصف نمودیم در میان خاصه و عامه ظاهر الجود و در کافه مردمان مشهور الكرم و بفضل و احسان معروف بود با اینکه عیال بسیار و حالتی متوسط داشت در کتب مذکور و بحار الانوار از سلمی مولاة آن حضرت مرویست که چنان بود که اخوان آنحضرت در خدمتش حضور نمی یافتند و از حضرتش بیرون نمیشدند تا ایشان را برخوان نوال و بساط نعمت و احسان مینشاند و از اطعمه طیبه و ثیاب حسنه و دراهم كثيره بهره ور میگردانید و من در حضرتش در این بخشایش و بخشندگی و فزایش سخن میکردم مگر کمتر فرماید میفرمود « ياسلمى ماحسنة الدنيا الاصلة الاخوان و المعارف » (1) اى سلمی نیکی و خوشی دنیا جز صله اخوان و معارف و احسان هیچ نیست.

و آن حضرت از پانصد و ششصد تا هزار بجایزه و عطا میبخشید و هیچوقت از مجالست اخوانش ملول و خسته نمیشد و میفرمود « اعرف المودة لك في قلب اخيك بما له في قلبك ، یعنی اگر بخواهی دوستی خودت را بدانی در قلب برادرت بچه مقدار است دوستی او را در قلب خود بنگر بچه میزان است یعنی القلب يهدى الى القلب و هرگز از سرای آن حضرت جواب سائل شنیده نمیشد که بگویند « ياسائل بورك فيك» یا اینکه « یا سائل خذ هذا » یعنی از روی خفت و حقارت نام سائل نمیبردند و باوی معاملت نمیکردند و آن حضرت میفرمود « سموهم باحسن اسمائهم » یعنی سائلین را بهترین اسامی ایشان نام بردار کنید یعنی نام ایشان را بحرمت و حشمت برزبان جاری سازید.

و دیگر در بحار الانوار وفصول المهمه و دیگر کتب آثار مسطور است که حسن بن كثير وبقولی اسود بن کثیر گفت از جور زمان و جفای اخوان بحضرت ابی جعفر محمد بن علي علیه السلام شكايت بردم « فقال بئس الاخ اخ يرعاك غنياً ويقطعك فقيراً » يعنى نکوهیده بر ادریست آن برادر که در زمان توانگری و غنای تو با تو بدوستی و

ص: 66


1- یعنی دوستان و احباب.

معاشرت باشد و در حالت فقر و فاقه قطع رشته مودت و آشنائی کند، آنگاه غلام خویش را فرمان کرد تا کیسه که هفتصد در هم داشت بیاورد « فقال استنفق هذه فاذا نفدت فاعلمنى » و بروايتي « استعن بهذه على الوقت فاذا فرغت فاعلمنی» یعنی این جمله را در مخارج خویش بکار بند و چوت بمصرف رسانیدی مرا آگاه کن.

و دیگر در بحار الانوار و کشف الغمه از عمرو بن دينار وعبيد الله بن عبيد بن عمير مرویست که گفتند ملاقات نکردیم ابو جعفر محمد بن علي علیه السلام را جز آنکه نفقه و صله وكسوه بما حمل مینمود و میفرمود « هذه معدة لكم قبل ان تلقونی یعنی این جمله را از آن پیش که مرا دریابید و ملاقات نمائید برای شما مهیا و مقرر داشته اند .

و دیگر در بحار الانوار از کتاب کافی از ابو خالد کابلی مرویست که گفت در خدمت ابی جعفر علیه السلام شدم پس بفرمود تا غذای غداة بیاوردند و من در حضرتش طعامي تناول کردم که هیچوقت نظیف تر از آن نخورده بودم و از آن نیکتر ندیده بودم چون از اکل طعام فراغت یافتیم فرمود « یا ابا خالد كيف رأيت طعامك » یا اینکه فرمود « طعامنا » ای ابوخالد طعام خود را یا طعام ما را چگونه یافتی؟ عرض کردم فدای تو شوم هیچوقت طعامی از این اطیب و انظف نیافته ام، لكن بیاد این آیت مبارك در کتاب خدای عزوجل افتادم « ولتسئلن يومئذ عن النعيم » يعنی در روز قیامت از نعمت ها و خوشی روزگار پرسش مینمایند کنایت از اینکه شاید از این اطعمه طیبه نظیفه نیز سئوال کنند فرمود « انما تسئلون عما انتم عليه من الحق » کنایت از اینکه در روز قیامت کار بعدل وحق میگذرد بسا باشد که از طعام های لذیذ وطیب که از روی حلال و حق باشد نمیپرسند و بسا باشد که از طعامی ناگوار و قلیل و نازل که نه از روی حق و حلال باشد میپرسند و معاتب میدارند، چنانکه در قرآن کریم نیز اشارت رفته است که کدام کس حرام کرده است طیبات از رزق را که خدای از بهربندگان خود از زمین نمودار فرموده است.

و دیگر از حضرت ابی عبد الله علیه السلام در کتاب بحار الانوار مرویست که فرمود روزی در خدمت پدرم علیه السلام شدم گاهی که بر فقرا و اهل مدینه هشتهزار دینار تصدق فرموده

ص: 67

بود و هم جمعیت يك خانه را كه بازده من مملوك بشمار میرفتند آزاد گردانیده بود الى آخر الخبر.

و دیگر در کتاب کشف الغمه وتذكرة خواص الامه از حجاج بن ارطاة وعبد الله ابن الوليد مرویست که ابو جعفر علیه السلام فرمود « يا حجاج كيف تواسيكم » يعنى حالت مواسات شما چگونه است؟ عرض کردم خوب و نیکوست فرمود « يدخل احدكم يدة كم صاحبه فيأخذ منه ما يريد » يعنى يك تن از شما دست میکند در آستین صاح و بروايتي في كيس الحيه در گیشه برادرش تا هرچه میخواهد برگیرد؛ یعنى مواسان شما که کیسه خود و مال خود را از هم بشمارید عرض کردم با آنان باین مقام نيستيم فرمود « اذهبوا فلستم اخوانا كما تزعمون » يعنى بحال خويش برؤيدهمانا شما برادران همدیگر نیستید چنانکه گمان برده اید یعنی شرط اخوت مواسات و مروت است.

و در کتاب امام زین العابدين علیه السلام باين خبر اشارت رفت و بروایتی که در كشف الغمة مطور است فرموداما لو فعلتم ما احتجتم یعنی دانسته باشید که اگر بمساوات و مواسات رفتار نمائید هرگز گزند حاجت و روی نیاز نبینید و در نظر راقم حروف این خبر دوم بکلام امام اشبه است چه متضمن موعظت و نمایندۀ دلیل و حکمت است.

و دیگر در بحار الانوار از سلیمان مرویست که حضرت ابی جعفر علیه السلام از پانصد درهم و ششصد در هم تا بهزار در هم ما را جایزه عطا میفرمود ، وقتی مردی نصرانی از روی بخسارت در حضرتش عرض کرد انت بقرفر مود بقر نيستم من باقر میباشم عرض كرد تو بشر طباخة ميباشی فرمود : ذاك حرفتها ، آشپزی حرفه او بود عرض کرد تو پسر کنیز سیاه زنگی بدیه بد زبان هستی فرمود « ان كنت صدقت غفر الله لها و ان كنت كذبت غفر الله لك » اگر آنچه گفتی بحقیقت و راستی آراستی خدای از وی در گذرد و او را بیامرزد و اگر در آنچه گوئی بدروغ فروغ یا بی خدای از معصیت تو در گذرد و آمرزیده ای دارد.

بالجمله راوی میگوید چون مرد نصرانی این حلم و بردباری و بزرگی و

ص: 68

بزرگواری را که از طاقت بشر بیرون است نگران شد مسلمانی گرفت و دیگر در بحار الانوار کتاب کافی از زراره مروی است که حضرت ابی جعفر علیه السلام در جنازه مردی از قریش حضور یافت من نیز در خدمتش بودم و از جمله عطار نیز با آن جماعت حضور داشت.

در این حال ناله و فریادی از زنی بلند گشت عطا با او گفت یاد خاموش باش یا ما باز میشویم و آن زن خاموش نشد و عطاء بازگشت من به حضرت ابی جعفر عرض کردم عطا بازگشت فرمود از چه روی عرض کردم این زن صارخه که فریاد برا کشید عطا باوکفت یا ناله و زاری و فریاد و بیقراری ممکن یا ماه باز میگردیم و آن زن از آن خاله وصراخ بن کنار نشد. لاجرم عطه باز گردید و فقال امشن بنا فلو الا اذار اينه شيئاً. من الباطل مع التحق تركنا له الحق لم نقض حق مسلم فرمود ربا ما باش و راه سپار چه ماه اگر وقتی چیزی از باطل را با حق نگران شویم و حق را بسبب آن باطل فروگذار بنهائيم حق مسلم را ادا نكرده باشیم این مرد نمانم که حق اوست بسبب صراخ صارخه فروگذاشت نمیشود.

زواره میگوید چون از ادای نماز بشه گوید چون از ادای نماز بر هیت فراغت یافت ولی او با بی جعفر علیه السلام عرض کرد ماجوراً مراجعت فرمای خدایت رحمت کند چه قادر نیستی که این چند پیاده راه بسیاری آن حضرت قبول این مسئول نفر مود عرض کردم این مرد اجازت داد که مراجعت فرمائی و مرا نيز حاجتی است که همیخواهم از تو پرسش کنم ، فقال علیه السلام : «امض فليس باذنه جئنا ولا باذنه ترجع انما هو فضل واجر طلبناه فبقدر ما يتبع الجنازة الرجل يوجر على ذلك » فرمود بیا چه ما باذن این شخص نیامده ایم و باجازت او نیز مراجعت نمیکنیم بلکه این کار برای فضل و اجری است که میطلبیم چه به آن مقدار که شخص تشییع جنازه مینماید ماجور میشود.

ودیگر در بحار الانوار از کتاب کافی از یونس بن و دیگر در یعقوب مسطور است جماعتي بحضرت ابی جعفر سلام الله علیه شدند و این هنگامی بود که طفلی از آن حضرت به دشواری بیمار بود و از چهره مبارکش آثار هم وغم نمودار میگشت چندانکه آسودن

ص: 69

نداشت، آن جماعت از مشاهدت آن حالت همی با هم گفتند سوگند با خدای اگر این کودک را آسیبی در رسد بیمناک هستیم که از این حضرت حالتی مشاهدت نمائیم که خوش نداشته باشیم میگوید چیزی بر نیامد که آن كودك بمرد صدای ناله بلند گشت و آن حضرت گشاده روی در غیر آن حالتی که از نخست دیدیم بیرون شد.

آن جماعت عرض کردند فدای تو شویم همانا از آن حالیکه در تو مشاهده كرديم بيمناك بودیم که اگر واقعۀ روی دهد در تو آن به بینیم که باندوه اندر شویم « فقال لهم انا النحب ان نعافى فيما نحب فاذا جاء امر الله سلمنا فيما يحب » يعنى اگر حالت جزعی در ما مشاهدت رود ما مشاهدت رود برای آنست که به آنچه دوست میداریم برخوردار شویم اما چون فرمان خدا در رسد آنچه او دوست میدارد تسلیم نمائیم یعنی همیشه رضای دوست حقیقی را بررضای خود ترجیح میدهیم و به آنچه او خوش دارد خرسندیم .

و دیگر در آن کتاب از آن کتاب سند بهمان راوی میرسد که پسری از امام جعفر را سنگینی و ثقل جان کندن فرو گرفت و حضرت ابی جعفر علیه السلام در گوشه نشسته بود و هر وقت کسی به آن طفل نزديك ميشد میفرمود « لا تمسه فانه انما يزداد ضعفا واضعف ما يكون في هذه الحال ومن مسه في هذه الحال اعان عليه » يعني دست باو میاورید چه این کردار بر ضعف و سستی و رنج او میافزاید و هر چه کار با عانت رود (1) بر نیروی ضعف افزوده میشود ، چون آن كودك بمرد بفرمود چشم و چانه اش را بر بستند ، آنگاه با ما فرمود « لنا ان نجزع مالم ينزل امر الله فاذا نزل امر الله فليس لنا الا التسليم » يعني تا آنزمان که امر خدای فرود نگشته واجل حتم دامن نگسترده بر ما است که در حضرت احدیت جزع نمائیم اما چون امر خدای نازل و فرمان خدای فرود گشت جز تسليم تكليف نداریم .

آنگاه بفرمود دهن بیاوردند و تدهین فرمود و سرمه کشید و طعام بخواست و با هر کس در خدمتش بود تناول فرمود و گفت صبر جمیل همین است پس از آن فرمان کرد آن كودك را غسل دادند وجبه خز ومطرف خز و عمامه خز بر تن بیار است و بیرون

ص: 70


1- بلکه : هر کس در اینحالت با و دست بزند بضرر جان او اقدام کرده است.

شد و بر وی نماز بگذاشت.

و دیگر در آن کتاب از آن کتاب از ابوعبیده مروی است که گفت من با حضرت ابی جعفر ردیف شدم و در سوار شدن نخست من سوار میشدم آنگاه آن حضرت سوار میگشت و چون راست بر می نشستیم آنحضرت سلام میداد و آنگونه مکالمت مینمود و پرسش ها میفرمود که مردی که با رفیقش عهدی نداشته بنماید و مصافحه میکرد و چون بنای فرود آمدن میشد پیش از من فرود میآمد و چون من و او بر روی زمین قرار میگرفتیم همچنان سلام میداد و پرسشها مثل پرسش کسی که با رفیقش بعهدی معهود نبوده میفرمود .

من عرض کردم یا بن رسول الله توکاری کردی که قبل از ماهیچکس نکرده و اگر يك دفعه هم بجای بیاورد بسیار است فقال اما علمت مافي المصافحة ان المؤمنين يلتقيان فيصافح احدهما صاحبه فما تزال الذنوب تتحات عنهما كما يتحات الورق عن الشجر والله ينظر اليهما حتى يفترقا فرهود آیا ثواب وفوائد مصافحه را ندانستی همانا دو تن مرد مؤمن یکدیگر را ملاقات مینمایند و آن يك با رفیق خود مصافحه مینماید پس همچنان گناهان از ایشان میریزد چنانکه برگ از درخت وخداوند بنظر رحمت در ایشان مینگرد تا از هم جدا شوند.

و دیگر در بحار الانوار از ابن فرقد مرویست که حضرت ابی عبدالله علیه السلام فرمود در کتاب رسول خدای صلی الله علیه وآله وسلم است که هر وقت مماليك خود را در کاری مأمور ساختید که بر ایشان دشوار گردد شما نیز در آن کار با ایشان کار کنید ، امام جعفر میفرماید پدرم چون مملوکان خود را بکاری فرمان میداد خویشتن میآمد و نظاره مینمود اگر آن کار سنگین ودشوار بود میفرمود بسم الله و خود با ایشان در آن کار اشتغال میورزید و اگر آن مهم سبك و هموار بود از ایشان برکنار میشد .

راقم حروف گوید: امیدواریم که در دیگر سرای نیز اگر مماليك خود را گرفتار مهمی دشوار بینند اعانت فرمایند .

ص: 71

ذکر پاره از آداب و رسوم حضرت امام محمد باقر صلوات الله و سلامه علیه در پاره امور

در بحار الانوار از عبدالله بن عطا مرویست که بر حضرت ابی جعفر علیه السلام در آمدم پس آنحضرت را بدیدم و در منزل مبارکش رختهای برهم بسته و بساطها و نمطها و ناز بالشها نگران شدم عرض کردم اینها چیست فرمود متاع فلان زنست یعنی متعلق به جماعت نسوان است.

و دیگر در بحار الانوار از کتاب کافی از حکم بن عتيبه مرویست که گفت در خدمت ابی جعفر علیه السلام شدم و آنحضرت را در خانه مزین و آراسته دیدم و پیرهنی تازه و ملحفه رنگ شده بر تن مبارکش دیدم چنانکه کتف مبارکش را از اثر آن جامه رنگین نشان رسیده بود و من بآن بیت و آنحضرت همی نظاره میکردم «فقال لى يا حكم ! ما تقول : في هذا» فرمود اى حکم در اینجال و حالت چه میگوئی؟ عرض کردم مرا چگونه یارای سخن کردنست گاهی که تو بر اینحال باشی اما در پیش ما این کار را باید جوانی مرهق یعنی جوانی که بی باک از محارم باشد بکند «فقال يا حكم من حرم زينة الله التي اخرج . لعباده باین آیت مبارك جواب میفرماید کیست که حرام کند آن زینتی را که خدا از بهر بندگانش بیرون آورده است.

و اما این سرای و بیت را که باین صفت نگران هستی بیت زنی است که من با وی قريب العهد بعرس هستم و خانه و بیت من همانست که تو میشناسی و دیگر در آن کتاب از آن کتاب از مالك بن اعین مرویست که گوید بحضرت ابی جعفر علیه السلام در آمدم و بر تن مبارکش ملحقه حمراء شديد الحمرة نگران شدم و در آنوقتی که من در آمدم تبسم نمودم

«فقال كاني اعلم لم ضحكت ضحكت من هذا الثوب الذى هو على أن التقنية كرهتني عليه وانا احبتها فاكرهتني على لبسها ثم قال انا لا تصلى في هذا ولا تصلوا فى المقيع المخرج» گویا میدانم از چه خندانی همانا از این جامه که بر تن دارم خندان علی و مرا تقضیه بر پوشش آن را داشت و چون من او را دوست میدارم بر پوشیدن این جامه ناچارم ساخت

ص: 72

آنگاه فرمود ما در این جامه نماز نمیگذاریم و شما هم در جامه که سخت بسرخی رنگین باشد نماز نسپارید.

بالجمله راوی میگوید پس از آن بخدمت آنحضرت شدم و بخدمت آنحضرت شدم و آنحضرت ثقفیه را مطلقه ساخته بود: «و قال سمعتها عبر أمن على علیه السلام فلم يسعنى ان امسكها وهى تبرأ منه» فرمود از نفقیه شیدم که از علی علیه السلام بیزاری میجست و من طاقت و تاب نیاوردم که او را نگاه بدارم و حال آنکه از وی تبرا جوید و دیگر در آن کتاب از آن کتاب از حسن زیات بعزی مسطور است که گفت من با رفیق خود بحضرت ابی جعفر علیه السلام در آمدیم و آنحضرت را در بیتی منجمد و مزین برتن مبارکش ملحق وردیه (1) بازیافتیم و آنحضرت ریش مبارك را معطر و چشم مبارك را مکحول ساخته بود پس مسئلتی چند سوال کردیم و چون ساکت شدیم فرمود یا حسن عرض کردم لبيك فرمود چون با مداد شود با رفیق خود نزد من آی عرض کردم فدای توشوم بدیده منت دارم.

به او بامدادان هردوان در خدمتش در آمدیم و آنحضرت را در سراتی دیدیم که جز حصیری نداشت و و پیراهنی درشت بر بدن مبارک داشت آنگاه روى مبارك برفيق من نمود و فرمود «يا أخا أهل البصرة انك دخلت على أمس وانا فى بيت المَرَاةَ وَ كان أمس يومها والبيت بينها والمتاح متاعها فتزينت لى على أن أتزين لها كما تزينت لي فلا يدخل قلبك شیء» فرمود ای برادر بصری دیروز بر من در آمدی و من در سرای آنزن بودم و دیروز نوبت او بود و آن خانه خانه او و آن متاع و زینت از آن او بود و او برای من زینت داده بود تا من برای او زینت نمایم چنانکه او برای من زینت کرده بود پس چیزی در قلب تو در نیاید، یعنی گمان نکنی که من این زینت را از بهر خویش کرده ام و بر اینحالت عادت دارم رفيق من عرض کرد فدای تو گردم همانا سوگند با خدای در دل من چیزی بود اما اکنون قسم بخدای بیرون برد خداوند آنچه بود و دانستم حق در آن آن است که تو میفرمایی

و دیگر در آن کتاب از آن کتاب از بزیع مرویست که گوید بحضرت ابی جعفر علیه السلام

ص: 73


1- گلی رنگ

در آمدم و آنحضرت در قدحی چوبین سیاه که در وسطش بزردی نوشته بودند «قل هو الله احد مشغول اکل سرکه وزیت یعنی از این دو خورش طعامش بود پس با من فرمود نزديك بيا اى بزيع من نزديك شدم و با آنحضرت بخوردم چون نان در قدح نماند از آن آب که در قدح مانده بود سه دفعه بیاشامید آنگاه بمن داد تا بقیه را بیاشامیدم .

و دیگر در آن کتاب از آن کتاب از کنانی مذکور است که گفت از حضرت ابی عبدالله سلام الله علیه از کیفیت گوشت های قربانی پرسش کردم فرمود علی بن الحسین و ابو جعفر علیهما السلام يك ثلث را بهمسایگان و يك ثلث دیگر را بسئوال کنندگان تصدق میکردند و يك ثلث دیگر را برای اهل بیت خود نگاه میداشتند.

و دیگر در آن کتاب از آن کتاب از عبیده مسطور است که گفت در خدمت حضرت ابی جعفر علیه السلام در مکه و مدینه ردیف شدم چون بحرم رسید غسل نمود و نعلین مبارك را بهر دو دست شریف بگرفت آنگاه در حرم محترم ساعتی مشی فرمود .

و دیگر در آن کتاب از آن کتاب از ابوالحسن علیه السلام مروی است فرمود «دخل قوم على ابى جعفر علیه السلام فرأوه مختضباً فسالوه فقال انى رجل احب النساء فانا اتصبغ لهن» یعنی جماعتی بر حضرت ابی جعفر علیه السلام در آمدند و آنحضرت خضاب فرموده بود از این حال پرسش کردند فرمود زنان را دوست میدارم از اینروی خویشتن را از بهر ایشان رنگین میگردانم .

و دیگر در کتاب مذکور از کتاب مذکور از حلبی از حضرت ابی عبدالله علیه السلام مرویست که فرمود حضرت ابی جعفر سلام الله علیه با کتم خضاب میفرمودند، کتم وسمه را که برگ نیل است گویند و نیز گیاهی باشد شبیه بوسمه که داخل و سمه کنند و دیگر در کتاب مذکور از کتاب مزبور از ابوشیبه اسدی مسطور است که گفت از حضرت ابی عبدالله علیه السلام از رنگین کردن سؤال کردم «فقال خضب الحسين وابوجعفر صلوات الله عليهما بالحناء و الكتم» فرمود حضرت امام حسین و ابو جعفر صلوات الله وسلامه عليهما با حنا وكنم خضاب میفرمودند ، در مجمع البحرین مرقوم است که در حدیث وارد است «کان النبى صلی الله علیه وآله وسلم و على بن الحسين و ابو جعفر محمد بن على علیه السلام اليختضبون بالكتم» يعنى

ص: 74

پيغمبر وعلى بن الحسين و ابو جعفر محمد بن على صلوات الله وسلامه عليهم باكتم خضاب میفرمودند.

وكتم بتحريك وكتمان با ضم اول گیاهی است که با حنا مخلوط مینمایند و موی را بدان خضاب مینمایند و رنگش باقی میماند و ریشه آن را چون با آب طبخ نمایند مداد کتابت شود ، و از زهری رسیده است که کتم گیاهی است که در آن حمرتی است و بعضی گفته اندکتم از درخت کوهستان است و برگش مانند برگ آس است و بدان خضاب میشود و باری دارد با ندازه فلفل و چون نضج شود سیاه میگردد ، و بعضی گفته اند کتم همان است و ابوعبیده میگوید کتم با تشدید تاء است و مشهور تخفیف تاء است.

و دیگر در بحار الانوار از کتاب کافی از ابوبکر حضر می مرویست که گفت با ابو علقمه وحارث بن مغیره و ابوحسان در خدمت حضرت ابی عبدالله علیه السلام بودیم و با حنا وحارث با وسمه خضاب کرده بودند لکن ابو حسان خضاب نکرده بود و هر يك از ایشان عرض میکرد رحمك الله در این چه میفرمائی و اشارت بریش خود میکرد و آنحضرت علیه السلام فرمود سخت نیکوست آنگاه عرض کردند ابوجعفر علیه السلام با وسمه خضاب میفرمود؟ فرمود آری این کار در آنحال بود که آنحضرت ثقفیه را تزویج فرمود وجواری تقفيه آنحضرت را خضاب نمودند.

و دیگر در آن کتاب از آن کتاب از محمد بن مسلم مرویست که نگران شدم که حضرت ابی جعفر علیه السلام عیلکی را مضغ مينمود وعلك بكسر اول وسکون لام صمغی را گویند که توان خائید و بهترین آن علك رومی است که مصطکی باشد.

بالجمله میگوید میفرمود « يا محمد نقضت الوسمة اضراسى فمضعت هذا الملك لاشدها» یعنی ای محمد دندانهاي مرا و سمه یعنی خضاب بوسمه برتافته و سست گردانیده است از این روی این صمغ را میخایم تا استوار گردانم میگوید وقتی دندانهای مبارکش سست شد با طلا استوار داشت.

و دیگر در آن کتاب از آن کتاب از معاوية بن عمار مسطور است که گفت حضرت ابی جعفر علیه السلام را نگران شدم که با حناخضاب فرموده بود ، و دیگر در آن کتاب از آن

ص: 75

کتاب از سد پیر صیرفی مرویشت که گفت «رایت ابا جعفر علیه السلام يأخذ عارضيه و يبطن لحبته» در مجمع البحرين مسطور است که عارض ارلحیه آن مویهائی است که بر عرض ریش در بالای ذقن میروید و در خبر است «من سعادة المرء خفيه عارضیه» و مقصود از خفت عارضین خفت لحیه است و صاحب نهایه رد می نماید و خلاصه معنی اینست که آن حضرت صفحه صورت مبارك و زیر ذقن شریف را از موی می سترده و بمقدار لحبه باز میگذاشته است.

و دیگر در آن کتاب از آن کتاب از حسن زیات مرویست گفت «رأيت ابا جعفر وقد خفت لحیته» و این عبارت اگر با خاء معجمه باشد میشود باین معنی باشد که آن حضرت را در حالتی نگران شدم که ریش مبارك را اصلاح فرموده بود یعنی فزونی آنرا کاسته بود و اگر موافق حدیثی دیگر که در بحار الانوار مرويست «حف لحيته» با حاء مهمله باشد. معنی چنان است که صاحب قاموس میگوید «حف راسه يحف حفوفا بعد عهده بالدهن وحفه شار به وراسه احفاهما» مجلسی میفرماید من همی گویم معنی اخیر شاید در اینجا مناسب تر باشد یعنی اخفاهما یعنی سترد موی سر و شارب را .

و نیز در بحار الانوار از کافی از محمد بن مسلم مروست که حضرت ابی جعفر علیه السلام را نگران شدم که حجام موی ریش مبارکش را اصلاح میکردم «فقال دوارها» با حجام فرمود مدور و چرخی گردان.

و دیگر در آن کتاب از حکم بن عتیبه مسطور است که گفت حضرت ابی جعفر علیه السلام را نگران شدم که حنا گرفته و برناخنهای مبارک گذاشته بود و فرمود یا حکم درین چه میگونی عرض کردم من چگونه میتوانم سخن بر زبان آورم با اینکه تو اینکار را نموده باشی لکن نزد ما این عمل را جوانان باید بجای آورند «فقال يا حكم ان الاظافير انا اصابتها النورة غير تها حتى تشبه اظافير الموتى فغيرها بالحناء » فرمود اى حكم همانا چون نوره بناخنها میرسد دیگر گونش میگرداند چندانکه بناخن مردگان همانند میشود پس برنگ از حنا از آن حالتش بازگردان.

دیگر در آن کتاب از آن کتاب از احمد بن عبدوس بن ابراهیم مذکور میباشد

ص: 76

كه حضرت أبي جعفر علیه السلام گاهی که از گرما به بیرون شده بود نگران شدم که از سر تا قدم مبارکش از اثر خنه چون گل گلگون بود.

ودیگر در بحار الانوار از کتاب کافی از عبدالله بن سلیمان مردیست که گفت از حضرت ابن عبدالله علیه السلام پرسیدم از عاج یعنی استعمال شافه عاج «فقال لا باس به و ان لى منه المشطا» فرمودباکی در این یعنی در استعمال آن نیست و مراد ازعاج شانه ایست.

و دیگر در آن کتاب از آن کتاب از حفص بن البخترای از مردی از حضرت ابی عبد الله علیه السلام مرویست که فرمود در سرای حضرت ابی جعفر سلام الله علیه فاخته بود روزی آن حضرت صیحه از آن مرغ شنید، فرمود هیچ میدانید چه میگوید این فاخته عرض کردند ندانيم « قال تقول فقدتكم فقدتكم ثم قال لتفقدتها قبل ان تفقدنا ثم امر ابها فذ بحت » فرمود میگوید مفقود نمودم شما را مفقود کردم شما را آنگاه فرمود مفقود میکنیم پیش از آنکه او ما را مفقود نماید پس به رمود تا آن فاخته را ذبح کردند .

در كتاب حياة الحيوان مسطور است فاخته یعنی کبوتر «واحدة فواخت» و از ذوات الاطواق وبفتح فا وكسر خاء معجمه است و نیز صلصلش نامند و چنان گمان میکنند که مار از صدایش گریزان گردد، چنانکه حدیث کرده اند که وقتی در زمینی مار بسیار شد مردم آنجا از آنحال بیکی از حکما شکایت بردند بفرمود تا کبوتران آن زمین نقل کردند هر چه مار بود از آنجا بر طرف شد و این حیوان بحسن فصاحت و صوت موصوف است و با آدمیزاد مأنوس گردد و در خانها معیشت کند و مردم عرب این حیوان را بكذب موصوف دارند چه عقیدت ایشان چنین است که در صوت خود میگوید «هذا أوان الرطب» یا اینکه هنوز درخت خرما شکوفه بر نیاورده و در امثال خود گویند «فلان أكذب من فاخته» چنانکه شاعری در این باب گفته است :

أكذب من فاختة *** تقول وسط الكرب

و الطلع لم يطلع *** هذا أوان الرطب

تابت و ممكن است که این حیوان را از اینروی بکذب موصوف دانسته اند که غزالی در کتاب احیاء العلوم در آخر باب صبر وشکر میگوید کلام مردم عاشق که در مرتبه عشق افراط نموده اند شنیدنش لذت دارد و اعتماد بر آن نشاید چنانکه حکایت کرده اند که

ص: 77

فاخته در طلب زوجه خود بر آمد فاخته ماده او را از کامرانی بازداشت فاخته نر بدو گفت از چه روی از من کناره کنی اگر میخواهی ملک سلیمان را در آرزوی تو زیر وروی روی کنم باد این سخن را گوشزد سلیمان علیه السلام کرد آنحضرت فاخته را طلب کرده فرمود چه چیز تو را بر این سخن بازداشت؟ عرضكرد يا نبي الله من عاشقم و عاشق را نکوهش نکنند و بر کلام عشاق نه پیچند همانا من در طلب وصال او هستم و او ترك من گوید و در عصفور نیز این داستان مذکور است.

در مجمع البحرین مسطور است که فاخته واحدة فواخت واز ذوات الاطواق است و در حدیث وارد است الفاخته طير مشئوم بعضی گفته اند فاخته اسم فاعل از فخت است «اذا مشت مشية فيها تبختر و تمايل» واز كعب الاحبار مرویست که فاخته میگوید «یالیت هذا الخلق لم يخلقوا وليتهم اذ خلقوا علموا لماذا خلقوا وليتهم اذعلموا لماذا خلقوا عملوا» یعنی ایکاش این خلق آفریده نشدند یا چون خلق شدند کاش میدانستند برای چکار آفریده شدند و کاش بعد از آنکه دانستند برای چکار خلق شده اند عمل میکردند.

ذکر برخی از وقایع و سوانح سال نود و پنجم هجری نبوی صلی الله علیه و آله وسلم

در این سال بروایت ابی محمد عبدالله بن اسعد یافعی در تاریخ مرآت الجنان سلمة بن عبدالرحمن بن عوف الزهری که یکتن از ائمه کبار بود رخت بدیگر جهان کشید صاحب حبیب السیر نیز وفات او را در اینسال اشارت کرده .

و در شهر شعبان المعظم اينسال بروایت ابن خلكان ابو عبدالله و بروایتی ابو محمد سعيد بن جبير بن هشام الاسدى بالولاء مولى بنى والبة ابن الحارث بطن من بني اسد بن خزیمه کوفی که از اعلام تابعین و بصفت علم وفضل وزهد و عبادت و اظهار کرامات و خوارق عادات نام بردار بود بفرمان حجاج بن یوسف ثقفى لعنه الله تعالى شربت شهادت نوشید و آن جناب از عبدالله بن عباس و ابن عمر تحصیل علم قرائت و تفسير و استماع حدیث فرمود و در جمع علوم مذكور خصوصاً در فن قرائت مهارت داشت چنانکه از اسمعیل بن

ص: 78

عبدالملك مرويست كه سعید بن جبیر رحمة الله علیه در شهر رمضان مارا امامت کردی و در لیالی مبارکه آنماه یکشب بقرائت عبدالله بن مسعود و يكشب بقرائت زيد بن ثابت و یکشب بقرائت دیگری از اکابر قراء قرائت مینمود و تمامت آنماه را بر این منوال بپایان برد.

در حبیب السیر مسطور است که روایت کردهاند سعید بن جبیر در مسجد الحرام در يك ركعت نماز قرآن را ختم نمود وقتی مردی در خدمتش عرض کرد قرآن را از بهر او تفسیر برنگارد سعید از این سخن بر آشفت و گفت اگر يك نيمه بدن من بیفتد ازین کار مرا محبوب تر است و در ابن خلكان از وفاءا بن إياس مرویست که سعید بن جبیر در شهر رمضان با من فرمود قرآن را بدار پس از مجلس خویش برنخاست تا ختم نمود و هم گوید سعید فرمود قرآن را در مسجد الحرام در يك ركعت قرائت کردم و نیز گوید احمد بن حنبل گفته است که حجاج سعید بن جبیر را بکشت گاهی که در روی زمین هیچکس نبود جز آنکه بعلمش محتاج بود و هم گوید حضیف گفته است که داناترین تابعین با مرطلاق سعید بن مسیب و باعمال حج عطا و بحلال وحرام طاوس و بعلم تفسير ابو الحجاج مجاهد بن جبیر و جامع همه این علوم سعید بن جبیر بود .

در کتاب رجال ابو علي مذکور است که سبب قتل سعید بن جبير وكينه حجاج با او اتصال آن جناب بحضرت علي بن الحسین و تمجید آنحضرت از وی بود در خبر است که در زمان علي بن الحسين و بدایت امر آنحضرت در تمام روی زمین بیشتر از پنج تن مؤمن نبودند و اول ایشان سعید بن جبیر بود.

بالجمله در سال شهادت او اختلاف و رزیده اند لكن اصح اخبار همین سال و وقت مذکور است در تاریخ الکامل ومسعودى ووفيات الاعيان و دیگر کتب اخبار مسطور است که چون حجاج بن یوسف آن جناب را شهید ساخت عقلش پریشان و خردش تباه گردید و همیگفت «قیودنا قیودنا» اعوان او گمان همیکردند که مقصودش این است که قیود را از پاى مبارك سعيد بیرون بیاورند لهذا هر دو پای مبارکش را از ساق قطع کردند

ص: 79

و قیود را بیرون آوردند و از آن پس هر وقت حجاج بخواب شدی در خواب دیدیکه سعيد بن جبير اطراف جامه او را بگرفته و همی گفت ای دشمن خدای از چه روی مرا نكشتى و حجاج یکسره همیگفت مرا چکار بود باقتل سعيد بن جبير؟ حدیث کرده اند که بعد از هلاکت حجاج او را در خواب بدیدند با او گفتند خدای با توجه کرد گفت در عوض هر کس که من او را بکشتم یکدفعه مرا بکشتند و در ازای خون سعید بن جبیر هفتاد دفعه المرا سر بریدند؟

مسعودی گوید چون خواستند سعید بن جبیر را بکشند عرض کرد خداوندا مسلط نگردان حجاج را بعد از قتل من بقتل هیچکس و چون سعید شهید گردید حجاج بعد از وی افزون از پانزده شب نپائید و مرض آکله در اندرونش در افتاد و از همان آفت بهلاکت رسید و همیگفت چه بود مرا که سعید بن جبیر را بکشتم و اينك هر وقت اراده خواب میکنیم حلقوم مرا میگیرد .

بالجمله چون در ذیل مجلدات مشكوة الادب ناصری احوال سعيد بن جبير را مفصلا در حرف سین مهمله در مقام خود مسطور داشته ام در این مقام بهمین قدر کفایت رفت عليه الرحمة والرضوان .

و نیز در این سال سعيد بن المسيب مكنى بابي محمد قرشی مدنی که یکتن از فقهاء سبعه مدینه است بعد از فوت حضرت علي بن الحسين علیهم السلام رخت بدیگر سرای کشید از سعید بن ابی وقاص و ابوهریره روایت داشت.

در تاریخ وفیات الاعیان مسطور است که مردی از عبد الله عمر از مسئله سؤال کرد گفت از دسعید شو و بپرس و هر چه گفت باز آی و مرا بگوی چون برفت و بپرسید و باز شد و بگفت، ابن عمر گفت نه آنست که با شما گفتم وی یکتن از علمای سبعه است.

وقتی عبد الملك بن مروان در عالم خواب نگران شد که چهار مره در محراب پیش آب راند سخت غمناک گردید و کسی را فرمان کرد تا بند سعید شده از تعبیر این خواب پرستش کند سعید گفت چهار تن از فرزندان صلبی او در جهان سلطنت نمایند چنین شد که گفت زیرا که ولید و سلیمان و یزید و هشام که هر چهار تن پسران عبدالملك بودند بی و ساده سلطنت روزگار نهادند ولادت سعید دو سال از زمان خلافت عمر بن الخطاب

ص: 80

الخطاب بپای رفته روی داد و در حال او باختلاف رفته اند بعضی موافق و برخی منافق شمرده اند چون احوال وی در طی مجلدات مشكوة الادب و نیز در ذیل احوال، حضرت امام زین العابدين بتفصيل مرقوم است در اینجا بتطویل نپرداخت

و نیز در اینسال ابو بکر بن عبدالرحمن بن الحارث بن هشام بن المغيرة بن عبد الله بن عمر بن مخزوم قرشی مخزومی یکتن از فقهاء سبعه مدینه وفات یافت و اسم او کنیت اوست وی از سادات تابعین موسوم براهب قریش و پدرش حارث برادرا بوجهل باشداز جمله صحابه است میلادش در زمان خلافت عمر بن خطاب بود و این سال راسنة الفقها نامیدند چه در این سال نود پنجم و پایان نود و چهارم جماعتی از فقهاء بدرود جهان کردند و اول ایشان علي بن الحسين علیهما السلام بود چنانکه در ذیل احوال آنحضرت اشارت شد در تاریخ یافعی مسطور است که ابو بکر مذکور از نور بصر بی اثر بود بالجمله احوال او نیز در حرف باء موحده در ذیل مجلدات مشکوة الادب مسطور گردیده و نیز در اینسال بروایت صاحب تاريخ الكامل بعد از وفات حضرت امام زین العابدین علیه السلام عروة بن الزبير بن العوام بدرود زندگانی گفت.

در خبر است که چون مرد در حالت صیام بود و او در شمار فقهاء سبعه مدینه است ولادت او در سال بیست و دویم و بروایتی بیست و ششم رویداد و عروه همان کس باشد که چاه در مدینه بکند که عروه نام دارد و چون احوال او در حرف عین مهمله از کتاب مشكوه الادب مشروحاً مسطور است در این مقام بهمین قدر کفایت جست.

ذکر وفات حجاج بن یوسف ثقفی علیه اللعنه و شطری از احوال نا محمود او

در تاریخ الکامل در شرح نسب حجاج مینویسد هو الحجاج بن يوسف بن الحكم بن ابي عقيل بن عامر بن مسعود بن معتب بن مالك بن كعب بن عمرو بن عوف بن ثقيف مكنى بابي محمد ثقفي خباثت فطرت و شراست خلقت و درشتی خوی و

ص: 81

نکوهیدگی روی و شقاوت جبلى وقساوت قلب حجاج را هیچکس نداشت، شافعی گوید مرا رسید که عبدالملك بن مروان با حجاج گفت هیچکس نباشد که بمعایب نفس خویشتن دانا نباشد از نکوهش نفس خویش بازگوی و از من مستور مدار ، گفت اى امير المؤمنين « انا لجوج حقود حسود » عبدالملك گفت در این هنگام با شیطان نسب میرسانی حجاج گفت شیطان چون مرا بیند در طلب امن و سلامت باشد.

در کتاب غرر الخصايص الواضحه مسطور است که اوم و خبث حجاج از قبل رضاعة ومكاسب آباء ،اوست ومالك بن حریث در هجو اوگوید :

فلولا بنو مروان كان ابن يوسف *** كماكان عبداً من عبيد زياد

زمان هو العبد المقر بذله *** يراوح صبيان القرى و يغادي

و نیز دیگری در هجای او و آموزگاری او کودکان را گوید :

اینسی کلیب زمان الهزال *** و تعليمه سورة الكوثر

رغیب له فلکة فاتری *** و آخر كالقمر الأزهر

أما حموى گويد كوثر نام قریه ایست در طایف و باین شعر استشهاد كند وصبية - الكوثر خواند و براین تقدیر نام حجاج نیز از نخست کلیب بوده است و اولی همین است وقتي حسن بصری در توصیف حجاج گفت مردی اخیمش و اعمیش ما را بیامد و با این دیدار نکوهیده بکبر و غرور گام سپرد و بر منبر میرفت و چندان جلوس میکرد تا نماز از وی فوت میشد نه از خدای بیمی نه از بندگانش آزرمی داشت و با اینکه دو هزار تن بلکه افزون حاضر بودند هیچکس را آن قدرت نبود که بگوید ای مرد نماز از دست بشد چه اگر از این فرودتر سخنی میکردند مضروب ومقتول میشدند، احمر بن سالم در حق او گوید :

ثقيف بقايا من نمود و مالهم *** أب ماجد من قيس عيلان ينسب

وأنت دعى يا بن يوسف فيهم *** زنيم اذا ما حصلوا متذبذب

و امیر المؤمنین علی بن ابی طالب علیه السلام از ظهور او و احکام او بحکم جاهلیت و اوصاف ناستوده خبر داده بود چنانکه از حسن بصری روایت است که گفت از علی علیه السلام

ص: 82

بر فراز منبر شنیدم فرمود « اللهم ائتمنتهم فخانونی و نصحتهم فغشونى اللهم فسلط عليهم غلام ثقيف يحكم في دمائهم وأموالهم بحكم الجاهلية الى آخره .

و دیگر حبیب بن ابی ثابت گوید علی سلام الله علیه با مردی فرمود نخواهی مرد تا باز یا بی جوانی از ثقیف را عرض کردند یا امیرالمؤمنين جوان ثقفی کیست فرمود « ليقالن له القيمة اكفنازاوية من زوايا جهنم رجل يملك عشرين أو بضعاً وعشرين سنة لا يدع الله معصية الاارتكبها حتى أولم تبق الا معصية واحدة و بينه و بينها باب مغلق لكسره حتى يرتكبها يقتل بمن عصا » گویند آن جماعتی راکه حجاج از روی یقین به تیغ ظلم وکین کشته برآورد کردند یکصد و بیست هزار تن بودند.

و نیز گفته اند وقتی حجاج بخالد بن يزيد بن معویه برگذشت در حالتی که با کبر ووقار راه میسپرد پس یکتن از خالد پرسید این شخص کیست خالد گفت بخ بخ این شخص عمرو بن العاص است حجاج این سخن را بشنید و بازگشت و با خالد گفت سوگند با خدای مرا مسرور نمیدارد که پسر عاص باشم من پسر اشیاخ ثقیف و صنادید قریش هستم و من همان کس هستم که با این شمشیر خود یکصد هزار تن را بکشتم که بجمله بشرب خمر وکفر و نفاق پدرت شهادت میدادند، آنگاه روي برتافت و همی از روی خشم و سخره گفت بخ بخ عمرو بن العاص و از اینجا معلوم شد که حجاج خودش اعتراف نموده است که یکصد هزار تن را بی جريرتي بمعرض هلاكت در آورده است

و در کتاب غرر الخصايص الواضحه مسطور است که وقتی جماعتی را از آنانکه بر حجاج خروج کرده بودند حاضر ساختند و بفرمان او سر از تن همی بر گرفتند تا مغرب فرا رسید و حجاج بنماز برخاست و اینوقت از تمامت آن جماعت يك تن بجای مانده بود حجاج با قتیبه گفت این مرد را با خود بدار و بامداد بمن آر قتیبه میگوید آن مرد را با خود ببردم در عرض راه با من گفت آیا تواند بود که چیزی از تو با من برسد گفتم چیست؟ گفت: سوگند با خدای نه بر مسلمانان خروج کردم

ص: 83

و نه قتال ایشان را روا دانستم چنانکه بینی اکنون در بلیت در افتادم و نزد من ودایع و اموالی است آیا میتوانی مرا اجازت دهی نزد اهل خود بروم و حقوق مردم را باز گذارم و وصیت بنمایم و باز شوم و دست خود را بدست تو نهم ؟

من از این سخن در عجب شدم و بخندیدم و چندی راه سپردم آن مرد دیگر باره اعادت کرد و گفت من با خدای پیمان میبندم که نزد تو باز شوم قتیبه میگوید عنان اختیار از دستم بشد و او را رها کردم چون از نظر غایب شد بخود آمدم و بر آن کار پشیمانی گرفتم و با هموم و غموم بسرای خود رفتم از حالم بپرسیدند داستان بگفتم گفتند همانا بر حجاج جرئت ورزیدی و آن شب را با حالتی ناخوب بروز آوردم .

چون هنگام اذان صبح در رسید ناگاه در سرای را بکوفتند بیرون شدم و آن مرد را بدیدم تعجب کردم و گفتم آیا باز شدی گفت : سبحان الله آیا من با تو با خدای عهد بندم و خیانت و رزم گفتم سوگند با خدای اگر توانم تو را سودمندگردانم پس اورا ببردم و بر باب حجاج جلوس دادم و نزد حجاج شدم گفت اسیرت کجاست گفتم اصلح الله الامير مرا باوي داستانى عجیب روی داده است و آن قصه را باز گفتم حجاج بفرمود اورا

در آوردند آنگاه با من گفت دوست میداری ویرا با تو ببخشم گفتم آری اورا بمن گذاشت پس او را بیرون آوردم و گفتم بهر کجا خواهی روی کن آنمرد روی باسمان کرد و گفت « لك الحمد يارب » و با من يك كلمه سخن ننمود و نگفت احسان کردی یا اساءت ،نمودی من با خود گفتم همانا مردی دیوانه است.

چون سه روز برگذشت نزد من آمد و گفت خدایت جزای نیک دهاد و سوگند با خدای قدر احسان تورا مجهول ندارم لكن مكروه میداشتم که دیگری را در حمد خدای شريك دارم .

وقتى عبدالملك بن مروان از اخلاق حجاج بن یوسف سؤال کرد ، حجاج در اندیشه شد و از بیاز حال خود امتناع ورزید، عبدالملك اور اسوگند داد و مجبور ساخت که اوصاف خود را بازگوید گفت حسود و کنود و لجوج وحقود هستم، عبدالملك گفت در ابلیس ازین خصال بدتر نیست و اینداستان بخالد بن صفوان رسید گفت « لقدا نتحل الشر بحذافيره و مرق من جميع خلال الخير بأسره وتأثق في ذم نفسه وتجر دفى الدلالة على اوم طبعه و أفرط في

ص: 84

اقامة الحجة على كفره و خرج من الخلال الموجبة لرضا ربه»

یعنی جمله اخلاق نکوهیده و ناخجسته را بجمله جامع و تمامت خلال خیر و ستوده را فاقد و در مذمت نفس خویش از روی تأنق قائل و در بیان ادله بر لامت طبع خودش منفرد و در اقامت حجة بركفر خودش مفرط و از آن خلال که موجب رضای پروردگار است خارج است.

جناب الحالية وقتى حجاج بروليد بن عبدالملك وفود كرد و چون روزی چند بر آمد و یکی روز بمصاحبت و مذاکرت مشغول شدند ولید گفت شراب مینوشی گفت از مداخله با امیر المؤمنین محظوری نیست لکن چون عمال خود را ازین کار ممنوع میدارم مکروه میدانم که باقول عبد صالح که با قوم خود فرمود «و ما اريد ان اخالفكم الى ما انهيكم عنه» یعنی در آنچه شما را نهی میکنم با شما اراده ندارم مخالفت ورزم ، وليدا ينجوا برا مستحسن شمرد و او را از ارتکاب آن امر معفو بداشت ، وقتی حجاج در شبی تار در کوی و بازار میگشت و دو مرد را مست طافح دریافت گفت شما کیستید یکی گفت:

انا ابن الذي لا ينزل الدهر قدره *** وان نزلت يوماً فسوف تعود

ترى الناس افواجاً الى ضوء ناره *** فمنهم قيام حولها و قعود

من پسر آنکس هستم که هرگز روزگار دیگ او را فرود نیاورده و اگر فرود آرد بزودی بازگرداند و مردمان ایستاده و نشسته بروشنائی آن آتش افروخته انجمن کنند آنگاه حجاج از آن دیگر پرسید تو کیستی ؟ گفت :

انا ابن من ذلت الرقاب له *** ما بين مخزومها و هاشمها

تأتيه بالرغم و هي صاغرة *** يأخذ من مالها و من دمها

گفت من پسر آنکس هستم که تمامت مردم در خدمتش گردن فرو افکنند و او از خون و مال ایشان برگیرد حجاج گفت پدر انشان کیستند؟ معلوم شد پدر مرد نخستین با قلائی است که همیشه ديك باقلا بر سر دارد و مردمان بنمایش آتش ديك فراهم هستند و پدر شخص دوم حجامت گرست که خون مردم را در شیشه کند و مال ایشانرا بدست مزد ببرد حجاج گفت هر دو را بسبب ادب ایشان نه پدرشان رها کنید چه اگر در نسب

ص: 85

خطا کردند در ادب خطا ننمودند.

وقتی حجاج با مردی از خوارج گفت آیا قرآن را جمع کرده باشی؟ گفت متفرق نبود تا جمع بکنم گفت محفوظ نموده باشی گفت از فرارش بیم نداشتم نا محفوظ دارم گفت در حق امیرالمؤمنین چگوئی یعنی عبدالملک مرد خارجی گفت خدای اور العنت کناد و تورا با او لعنت فرماید حجاج گفت کشته میشوی خدایرا چگونه ملاقات خواهی کرد

گفت خدایرا با عمل خود ملاقات کنم و تو خدایرا باخون من ملاقات نمائی.

وقتی حجاج را در حال نماز و قرائت اذکار فراموشی دست داده درنگ نمود و هیچکس را آن قدرت نبود که آنچه از یاد داده بیاد آورد، حجاج این کلام خدای را بخواند «ردوها علی» پس بروي باز نمودند صاحب غرر الخصایص میگوید بسیار فکری نیکو نمود که اینکلام براند و چیزی نگفت که اسباب بطلان نمازش باشد و از کلمات گفته است « لا يمل احدكم المعروف فان صاحبه يعوض خيراً منه اما شكراً فى الدنيا و اما ثواباً في الاخرة» هرگز از كار نيك و احسان با کسان ملول نشوید چه آنچه از آنکس که بدو احسان کرده اید بشما عوض میرسد از احسانشما برتر است زیرا که یا در دنیا مشکور میشوید یا در آخرت مثاب و مسرور .

وقتی حجاج این کلمات را در صفت هزیمتی بر زبان میراند «کالابل الشوارد الى أوطانها النوازع الى اعطانها لا يلوى الشيخ على بنيه ولا يسال المرء عن اخيه» يعني آن مردم چنان از میدان پراکنده و شتابان شدند که شترهای پراکنده شده باوطان واعطان و خوابگاه خودوچنان بوحشت هزیمت گرفتند که پیران کهنسال از یاد نوجوانان بایال و کوپال و برادران از برادران یاد نمیکردند.

وقتی حمید بن الارقط بر حجاج درآمد و قصیده مختاره خود را در صف حروب بخواند حجاج گفت در توصیف حروب خوب سخن کنی آیا با ابطال رجال و اقبال با گرزو کو پال مقاتلت کرده باشی؟ گفت ایها الامير جز در خواب مقاتلت نکرده ام گفت وقعه : تو چگونه بود حمید گفت از خواب بیدار شدم و فرار همی کردم حجاج بخندید و او را . صله بداد در کتاب غرز الخصايص مسطور است وقتی در میان حجاج و تنی از خوارج

ص: 86

مشاجرتی برفت خارجی گفت اگر پدر ترا جز همینکه مانند تو فرزندی پدید آورده خباثت و نکوهشی نبودی او را کافي بود حجاج بفرمود او را بکشتند.

در زينة المجالس مسطور است که مردی بطلاق زوجه خود سوگند خورد که حجاج در آتش است بعد از آن متفکر شد که حال این سوگند چگونه باشد و صورت حال را با ابو ایوب سجستانی بنمود گفت مغفرت و عذاب عباد باراده خالق عباد است و بر آنچه مشیت خدای علاقه یافته باشد مرا علمی نیست و خدای میفرماید «يغفر ما دون ذلك لمن يشاء» آن شخص نزد عمر بن عبدالعزیز رفته از این معنی بپرسید گفت بروزن خود را نگاه دار اگر خدای عزوجل حجاج را با چندین ظلم وسوء رفتار بیامرزد تورانیز بسبب ارتکاب این حرام مأخوذ ندارد.

در کتاب اعلام الناس مسطور است که حجاج بن یوسف را شبی خواب از چشم برفت و جماعتی نزد او بودند و از جمله ایشان خالد بن عرفطه بود حجاج گفت ای خالد يكتن محدث از مسجد بمن آورد و در آنزمان مردمان در مسجد انجمن میکردند. خالد برفت و جوانی دریافت که بنماز ایستاده خوان فراغت یافت گفت فرمان امیر را اجابت کن گفت امیر باستحضار من فرمان کرده گفت آری پس با هم رفتند تا بیاب سرای حجاج رسیدند خالد گفت هیچ توانی از بهر امیر حدیث برانی گفت بخواست خدای چنانکه پسندیده تو است میشود .

چون بر حجاج در آمدند بآن جوان گفت آیا قرائت قرآن نموده باشی گفت بجمله را از بر کرده ام گفت از اشعار راوی باشی گفت هیچ شاعری نباشد جز اینکه از وی روایت کنم گفت بر انساب عرب علم داری و بر وقایع ایشان باخبری گفت هیچ چیز از این جمله از من فوت نشده پس از هر مقوله و داستانی از بهر حجاج براند تا گاهی که با خواست بازشود حجاج با خالد گفت فرمان کن تا مرکوبی و غلامی و جاریه و چهار هزاره در هم باین جوان بدهند.

آن جوان گفت ایها الامیر از احادیث من حدیثی که اعجب و اطرف آنجمله است باقیماند حجاج دیگر باره بمجلس خود باز شد و آنجوان بحدیث خود آغاز

ص: 87

گرفت و گفت اصلح الله الامیر چون پدرم بمرد صغیر بودم و خدمت عمم بالیدن همی گرفتم و او را دختری همسال من بود که از آغاز جوانی دلربائی داشتی و چون من و او بالغ شدیم از آن حسن و جمال که ایزد ذوالجلالش بهره ساخته بود از هر سوی بخطبۀ او زبان بر می گشودند .

چون اینحال را بدیدم رنجور و دچار بستر ناتوانی شدم آنگاه تدبیری بنمودم و خمره را از ريك و سنك بيا کندم و سرش را با گل بر بستم و در زیر قراش خود دفن کردم و چون روزی چند بر اینحال بر آمد عم خود را بخواندم و گفتم آهنگ سفر آخرت دارم و دولتی عظیم از بهرم پدید شده بود هم اکنون بیندیشیدم که بمیرم و هیچکس نداند، اگر مرا مرگ در رسد این جمله را بیرون آورده بنده از جانب من بخر و آزاد کن و دو حج از بهرم خریداری فرمای و ده مرد با مرکب ها و اسلحه کار زار آماده آزادکن دوحج کرده بجهاد بفرست و هزار دینار از جانب من بصدقه بگذار و بر این جمله هیچ باك مدار چه اینمال بسیار است .

چون عمم این سخنان بشنید نزدزوجه خودشد و بدو باز گفت در ساعت با کنیزکان خود بر بالین من در آمد و دست عنایت بر سرم بگذاشت و گفت ای برادرزاده سوگند با خدای از رنجوری و گذشت روزگار تو باخبر نبودم اکنون فلان شخص مرا خبر داد پس به پرستاری و معالجه من پرداخت و صحبتهای دلپذیر در میان آورد و آنان را که بخطبه دخترش آمده بودند بازگردانید.

چون این کار را بدیدم بعمم پیغام دادم که خدای عز وجل مرا از گزند مرگ برهانید و بنعمت عافیت برخوردار ساخت اکنون دوشیزه که دارای چنین و چنان اوصاف باشد از بهر من بخواه و هر چه از تو بخواهند پذیرفتار شو در جواب گفت ای برادر زاده من، تو را چه چیز از دختر عمت باز میدارد؟ گفتم وی از تمامت خلق خدای نزد من گرامیتر است جز اینکه از این پیش چون او را خطبه کردم و او امتناع ورزید لب فرو بستم گفت هرگز چنین نبوده و این امتناع از جانب مادرش بوده وی نیز اکنون باین وصلت خوشنود است ، گفتم بهرطور خواهی چنان کن عمم نزدزوجه خودشد و سخن من بدو

ص: 88

بگذاشت آنزن عشیرت خویش را انجمن ساخت و دخترش را با من تزویج نمود.

گفتم هر چه زودتر دختر عم مرا بهر طور که میدانید بمن آورید آنگاه آن خمره را بشما بنمایم پس آن دختر را با جهازی که در خوار از نان بزرگ روزگار بود مهیا کرده با من زفاف دادند و چنان افتاد که عمم متاعی بده هزار در هم از تاجری بخرید و مدتي بهر بامداد از جانب پدر و مادر آن سر و سیم بر همه نوع تحفه و هديه بس الطيف و بديع می آوردند و چون چندی بر این برگذشت عمم نزد من آمد و گفت ای برادر زادا متاعی از تاجری بده هزار در هم خریده ام و ایشان مهلت نمیدهند گفتم خمره حاضر است هر چه خواهی چنان کن .

پس بسرعت برفت و حمالی چند با ریسمان بیاورد و آن خمره را بیرون آورده شتابان بمنزل خود برد چون سرش را باز کردند همان یافتند که معروض گردید ساعتی بر نیامد که ما در آن دختر با کنیزکان خود بیامدند و آنچه در منزل من ببود ببردند و من در کمال خواری و ذلت برجای بماندم ، اصلح الله الامير ، حال من اینیست و اکنون از کمال شرمساری و تنگی سینه روی بمسجد آورم و منزل نمایم .

چون حجاج این داستان بشنید گفت ای خالد فرمان کن تا چند جامه دیبا و اسبی ارمنیه و جاریه و مرکوبی و غلامی و ده هزار در هم باین جوان بدهند و بعد از آن فرمود ایجوان چون بامداد شود نزد خالد بیا تا این جمله را از وی مأخوذ بداری ، جوان از خدمت حجاج بیرون شد میگوید چون بدر سرایم رسیدم ناله دختر عمم را بشنیدم گفت ندانم پسر عمم را چه بسر رسیده که این چند در نگ نمود، آیا بمرد یا او را بکشتند یا بچنگ درنده گرفتار شد، پس بر وی در آمدم و گفتم ای دختر عم گرامی بشارت باد تو را و چشمت روشن که امشب بخدمت حجاج شدم و داستان من چنین و چنان بود.

چون آن ماه آسمان دلبری این سخنوری را بدید بر صورت نازنین لطمه همیزد و ناله برکشید پدرش و مادرش و خواهرانش فریادش را بشنیدند و بر وی در آمدند و گفتند. چیست تو را با پدرش گفت خدایت از من و برادر زاده ات جزای خیر مرساند چندان باوی

ص: 89

جفا راندی و او را بیهوده افکندی تا در خرد او نقصان افتاد اکنونش گوش کن و داستانش بشنو ، گفت ای برادرزاده من حدیث تو چیست؟ گفتم سوگند با خدا هیچ باکی ندارم مگر اینکه بخدمت حجاج رفتم و حکایت با او گذاشتم و او بفرمود تا مالی بسیار بمن عطا نمایند عمم گفت سودا و صفرا در وی طغیان کرده و دماغش را آشفته ساخته .

پس در آنشب بحر است وی پرداخته و بامداد طبیب آورده بمعالجه او پرداخته گاهی دوای سعوط و گاهی داروی اسهال بکار میبردند و آن جوان همی سوگند یاد مینمود که مرا باکی نیست و داستان من با حجاج چنین و چنان است و چون نگران شد که از نام بردن حجاج جز فزایش رنج و بلا نیا بد زبان بر بست و از آن پس چون پرسیدند از از حجاج جدگوئی گفت او را ندیده ام و طبیب بیرون رفت و گفت این مرض از وی برخاست اما در گشودن قید و بند او عجله نکنید و آن جوان مقید و مغلول بجای ماند.

و چون روزی چند بر گذشت حجاج بیاد او افتاد با خالد گفت با آن جوان چه بجای آوردی گفت اصلح الله الامیر از آنوقت که از حضور امیر بیرون رفته است او را ندیده ام حجاج گفت او را حاضر کنید خالد کسی را در طلبش بفرستاد و آنمرد هم او را بدید و گفت برادر زاده ات چه کرده است همانا حجاج او را طلب نموده است گفت برادر زاده ام مریض است و خردش تباه شده و از ادراك خدمت حجاج محروم است آنمرد گفت نمیدانم چه میگوئی بناچار باید در همین ساعت او را بخدمت حجاج حاضر کنی پس. عم او بروی در آمد و گفت ای برادر زاده حجاج تو را طلب کرده است آیا این بندها را از تو برگشایم گفت جز در حضور حجاج نباید برگشائی پس او را بهمان حال برپشت رجال حمل کرده تا بخدمت حجاج در آوردند.

چون حجاج او را از دور بدید صدق او را بدانست و همی او را ترحيب و تحسین نمود تا بخدمتش حاضر شد این وقت بند و غل از وی گشودند ، آنجوان گفت اصلح الله الامير همانا آخر کار من از اول آن عجیبتر است و آن داستان را بعرض رسانید حجاج در عجب شد و گفت ای خالد آنچه در حق این جوان فرمان کرده بودم مضاعف کن و آنجوان تمامت آن اموال را بگرفت و خالش نيك و روزگارش نیکو گشت و تا پایان

ص: 90

زندگانی ندیم و جلیس حجاج بود.

و هم در آن کتاب مرویست که مردی اعرابی نزد حجاج حضور یافت و در این وقت طعام بیاوردند و مردمان همی بخوردند پس از آن حلوا بياوردند حجاج تأمل نمود تا اعرابی لقمه از آن بخورد، پس از آن گفت هر کس از این حلوا بخورد گردنش را میزنم مردمان از خوردن آن دست بداشتند و اعرابی متفکر گردید گاهی نظری بحجاج و گاهی بحلوا مینمود تا آخر الامر از جان عزیز چشم بر گرفت و گفت ای امیر تورا وصیت میکنم که با فرزندان من نیکوئی کنی، آنگاه خویشتن را برخوان حلوا بیفکند و همی بخورد حجاج چندان بخندید که بر پشت افتاد و بفرمود تا صله بدو عطا کردند .

و نیز در آن کتاب مسطور است که روزی حجاج از لشگرش جدا مانده اعرابی را بدید و گفت ای بزرگ عرب حجاج چگونه آدمی است، گفت ستمکار نکوهیده هنجاری است ، گفت از چه روی شکایت او را بعبد الملک نمیگذاری گفت عبدالملك از وی ظالم تر و نکوهیده تر است لعنت خدای بر هر دو باد در این اثنا لشکر حجاج برسیدند و اعرابی بدانست وی حجاج است، گفت ای امیر آن سر که در میان من و تست باید جز خداوند هیچکس نداند حجاج بخندید و با وی احسان نموده بزفت .

و دیگر در کتاب حديقة الافراح مسطور است که شبی حجاج عبور میداد ناگاه بمکانی بگذشت که شیر فروشی جای داشت و شیشه بزرگ پر از شیر در پیش روی نهاده و عرصه خیال را وسعت داده همی با خود گفت زود است که این شیر را بفروشم و فلان قیمت دریابم و نیز دیگر باره بفروش برسانم و فلان مبلغ را در یابم و مالی فراوان فراهم کرده روزگاری نیکو و معیشتی نامدار بیابم و دختر حجاج را تزویج کنم و پسری از او در یابم و روزی بر آنزن در آیم و او با من خصومت نماید و من با پای خود بدینگونه بروی بزنم و در اینحال که جنگ موهوم مینمود پای بر کشید و بزوجه موهوم بیفکند برشيشه شير رسيد و در هم شکست و شیرها بر زمین ریخت و از آنحال بخویش آمد و حجاج در سرایش را بکوفت و او را بگرفت و پنجاه تازیانه بزد و گفت اگر دختر مرا چنین لگد میزدی مرادر مصیبتش دردناک مینمودى قبحك الله تعالى .

ص: 91

و هم در آن کتاب مسطور است که در آنحال که حجاج در یکی از مناظر خود نشسته و جمعی از وجوه عراق نزدش حضور داشتند ناگاه کودکی از خارجیان را نزد او بیاوردند که هنوزش بیست سال از عمر نگذشته بود و گیسوئی آویزان داشت که به پهلوی او رسیده چون حجاج را بدید اعتنائی نکرد و همی آن عمارت و اشیاء عجیبه آن نگران و به یمین و یسار بنظاره بود آنگاه بدون پروا گفت «اتبنون بكل ريع آية تعبثون وتتخدون مصانع لعلكم تخلدون».

چون این آیه سراسر کنایه را قرائت کر دو بازیچه سرای دورنگ را بنمود حجاج که تکیه نهاده بود راست بنشست و گفت ایغلام چنان میبینم که تو را عقل و ذهنی است آیا قر آنرا حفظ نموده باشی گفت آیا برضیاع آن بيمناك هستی که من حفظ نمایم و حال اینکه خدای تعالی محفوظش داشته حجاج گفت آیا قرآنرا جمع نموده باشی گفت میگو پراکنده بود که من جمع نمایم گفت آیا قرآنرا استوار و محکم نموده باشي گفت مگر خداوندش محکم نفرستاده است گفت آیا بقرآن استظهار جستی آن پسر گفت معاذ الله که من قرآن را در پس پشت افکنم حجاج برآشفت و گفت وای بر تو خدایت بکشد گفت ویل برای تو وقوم تو باد بگو آیا قرآنرا در سینه خود نگاهداشتی حجاج گفت چیزی از قرآن بخوان .

آنجوان گفت «اعوذ بالله من الشيطان الرجيم بسم الله الرحمن الرحيم اذا جاء نصر الله والفتح ورايت الناس يخرجون من دين الله افواجا» حجاج گفت و يحك « يدخلون افواجا» میباشد غلام گفت آنانکه از این پیش بودند داخل در دین میشدند اما امروز از دین بیرون میشوند ، گفت از چه روی ؟ گفت از سوء افعال تو ، گفت ويلك هيچ میدانی با کدام کس خطاب مینمائی؟ گفت آری باشیطان ثقیف حجاج مخاطبه مینمایم گفت و يلك كدام كس تو را تربیت نموده است گفت همانکس که تو را بکاشته و در ویده گفت مادرت کیست؟ گفت آنکس که ترا بزائیده است گفت در کجا متولد شدی گفت در پاره بیابانها گفت در کجا ببالیدی گفت در پاره صحراها .

گفت وای بر تو آیا دیوانه هستی گفت اگر دیوانه بودم مرا نزد تو نمی آوردند و در

ص: 92

حضور تو نمي ايستادم که گوئی امیدوار بفضل يا بيمناك از عقاب تو هستم حجاج گفت در حق أمير المؤمنین چه گوئی گفت خداوند ابوالحسن یعنی علی علیه السلام را رحمت نمود حجاج گفت و یرا اراده نكردم بلكه عبدالملك بن مروان را خواستم گفت براین فاسق فاجر لعنت خدای باد، حجاج گفت و يحك بچه چیز مستحق لعنت گردید گفت خطائی نمود که ما بین آسمان و زمین را بیاکند گفت آن خطیئت و گناه چیست گفت همانکه تو را بر رعیتش امیر ساخت تا تو مال و جان ایشان را مباح گردانی.

اینوقت حجاج با حاضران روی کرد و گفت در حق این پسر چگوئید گفتند خونش را بریز چه از اطاعت خلیفه روزگار بیرون شده و از جماعت مفارقت کرده غلام گفت ای حجاج همانا مجالسين برادرت فرعون از همنشینان تو بهتر بودند چه ایشان گفتند موسی و برادرش را بیرون کن اما ایشان بخون من فتوی میدهند حجاج گفت ای پسر الفاظ خود را پسندیده بگذار و زبانت کوتاه دارچه من از این بیمناکم که بقتل رسى واينك چهار هزار در هم در حق تو فرمان کردم آن پسر گفت مراحاجتي نيست بأن «بيض الله وجهك و اعلى كعبك» خداوند رويترا سفيد و کعبت را بلند گرداند.

حجاج بحاضران روی کرد و گفت هیچ میدانید باین سخن چه اراده نمود گفتند امیر بهتر میداند گفت مقصودش از سفیدی روی کوری و برص است و از علو کعب سرازیر آویختن از دار است آنگاه بجانب آن پسر روی آورده گفت در اینکه گفتی چگوئی گفت خدایت بکشد که تا چند منافق و خوش فهمی این وقت حجاج را خشم فرو گرفت و گفت گردنشرا بزنند رقاشی حضور داشت گفت «اصلح الله الامیر» اورا بمن ببخش حجاج گفت ترا باشد خدایت دروی برکت ندهد.

غلام گفت سوگند با خدای نمیدانم شما دو نفر کدام يك از آن يك احمق تر باشند آیا آنکس که مدتی را که سر رفته می بخشد یا آنکس که اجلی را که بر پای نرفته در طلب بخشیدن است؟ رقاشی گفت ای پسر من تو را از آسیب قتل میرهانم تو این مکافات مینمائی غلام گفت اگر سعادت من رسیده باشد شهادت بهر من گواراتر است سوگند با خداوند که کشته شدن برای من خوشتر از آنست که بی مال و بی چیز بسوی اهل خویش باز شوم حجاج

ص: 93

بفرمود تا او را جایزه بدادند و گفت ایغلام فرمان دادم که صدهزار درهم بتو بدهند و بسبب کودکی تو از جرم تو بگذشتم اما از جرئت ورزیدن بر امرای روزگار بپرهیز چه تواند بود باکسی دچار شوی که از تو نگذرد غلام گفت عفو بدست خداوند است نه بدست تو و شکر در خور اوست نه در خور تو خداوند در میان من و تو جمع نفرماید پس برخواست و برفت. اینوقت غلامها بدو بتاختند حجاج گفت او را دست بازدارید، سوگند باخدای هرگز کسی را باین بردلی و فصاحت زبان ندیده ام، قسم بجان خود هیچوقت مانند او ندیده ام و تواند بود که او نیز مانند من کسی را نیابد .

در جلد ششم اغانی مسطور است که حجاج بن یوسف بعامل خویش که در فارس بود نوشت «ابحث الی بعسل من عسل خلار من النحل الابكار من الدستفشار الذي لم تمسه النار » مقصود شراب خلر است ، عمر بن عبدالعزیز گفته است اگر هر امتی بخواهد خبیث خود را بیاورد ما حجاج را بیاوریم بر تمامت ایشان غلبه کنیم منصور گفته است از ابراهيم الشجاعی از صفت حجاج پرسیدیم گفت آیا خدای نفرموده است «الالعنة الله على القوم الظالمين.

ابن خلکان در وفیات الاعیان نوشته است که حجاج از طبیعت خود خبر میداد که بهترین لذات او خونریزی و فتنه انگیزی و امور شنیعه ایست که هیچکس جز وی مرتکب آن نمیشود و هیچکس در قتل و خونریزی بپایه او نرسید.

يافعي در مرآت الجنان نوشته است که در این سال نود و پنجم در شبی بس مبارك یعنی شب بیست و هفتم شهر رمضان خداوند عالمیان مردم جهان را از زبان حجاج بن یوسف آسایش داد و او مردی دلیر و در حروب پیش گیر و با مهابت و فصاحت و بلاغت و خون ریز بود دو سال از جانب عبدالملك بن مروان در حجاز و بیست سال در عراق و خراسان ولایت داشت و چون عبد الملك روی از جهان برتافت و پسرش ولید بسلطنت بنشست حجاج را بامارت و ولایتی که داشت باز گذاشت.

در خبر است که مردی نزد ابن سیرین آمد و گفت در خواب چنان دیدم که بر کنگره های مسجد مدینه کبوتر سفید است پس بازشکاری بیامد و آن کبوتر بگرفت

ص: 94

ابن سیرین گفت اگر این خواب تو صدق باشد حجاج دختر عبدالله بن جعفر طیار را تزویج نماید و چیزی اندک بر نگذشت که حجاجش بکابین بست با ابن سیرین گفتند یا اباعبدالله چگونه تعبیر آن خواب را چنین فرمودی گفت کبوتر در خواب از زن تعبیر میشود و بیاض آن نفاست آن است و شرافات از شرف و شرافت او باز مینماید و من در مدینه هیچ زنیر ابنفاست جمال و شرافت نسب دختر عبد الله بن جعفر ندیدم از باز شکاری بسلطان جابر ظالم تعبير ميرود و من در سلاطین عالم ظالمتر و شریرتر از حجاج بن یوسف نمیشناسم.

مسعودی در مروج الذهب میگوید پنجاه هزار تن مرد و سی هزار زن در زندان حجاج جان بدادند و از آنجمله شانزده هزار تن برهنه و عریان بودند و آنملعون را قانون چنان بود که مردان و زنان را در یک مکان بزندان کردی و محبسش را سقف نبودی از این روی محبوسین را در تابستان از زحمت سورت گرما و تابش خورشید آسایش نبودی و در زمستان از شدت سرما و کثرت برف و بارش آرامش نماندی و چون بعداز مرگ حجاج از زندان بیرون شدند از یکی از زندانیان پرسیدند چند سال است بزندانی اعرابی گفت دوازده سال گفتند بکدام گناه گفت در ربض واسط بول کردم آنگاه بدوید و بخواند :

اذا نحن جاوز نا مدينة واسط *** خرئنا و بلنا لا نخاف عقاباً

کنایت از اینکه اگر از اینجاریش بیرون کشم بدون واهمه باندازه اشتها بشاشم و برینم و چنان شد وقتی برای نماز جمعه بیرون شد و ضجه بشنید گفت این ناله و فریاد از کیست گفتند زندانیان از صدمت زندان و زحمت بلا و عذاب نالان و گریان باشند حجاج بناحیه ایشان نگران شد و این آیت بخواند «اخسوا فيها ولا تكلمون» و این کلامی است که چون اهل جهنم از عذاب جحيم بنالند بپاسخ شنوند، گویند در همان جمعه حجاج بدوزخ شتافت و دیگر مجال بر نشستن نیافت.

در تاریخ یافعی و ابن خلکان مسطور است که یکی روز حجاج برفراز منبر در اثناء خطبه خویش گفت ايها الناس ان الصبر عن محارم الله اهون من الصبر عن عذاب الله یعنی خویشتنداری از محرمات الهی آسان تر است از شکیبائی بر عقوبات

ص: 95

آنجهانی پس مردی بدو برخاست و گفت سخت بیشرم و بی آزرم هستی فرمان داد او را حبس کردند چون از منبر فرود آمد او را حاضر ساخت و گفت سخت بر من دلیر شدی گفت تو در حضرت یزدان جرئت و جسارت جوئی و نکوهیده نشماری اما چون من بر تو جری شوم نکوهش کنی حجاج او را براه خود بگذاشت.

مسعودی گوید در آن اوقات که حجاج با گروه خوارج حرب میساخت کار بروی دشوار گردید و از سختی آن حال بسوى عبدالملك بن مروان برنگاشت عبدالمك در پاسخ نوشت : « اما بعد فانى احمداليك السيف و اوصيك بما اوصى به البكرى زيداً » چون این نامه راحجاج بخواند ، از مقصود عبدالملك دانا نشد و گفت هر کس بآن چیزی که بکری بازید وصیت نهاده مرا خبر گوید ده هزار درهم بدو عطا کنم در آن اثنا یکتن از مردم شام بدرگاه حجاج بتظلم بیامد و از یکی از عمال حجاج شکایت داشت بدو گفتند آیا میدانی که وصیت بکری بازید چه بود گفت میدانم گفت بنزد حجاج رو تا ده هزار درهم صله یابی آن مرد بیامد و گفت وصیت بکری بازید این شعر بود که بدو گفت :

اقول لزيد لا تثرثر فانهم *** يرون المنايا دون قتلك أوقتلى

فان وضعوا قتلا فضعها وإن أبوا *** فشب وقود الحرب بالحطب الجزل

فان عضت الحرب الضروس نيا بها *** فعرصة حد الحرب مثلك أو مثلى

کنایت از اینکه از سختی نبرد و دلیری مرد وحدت کارزار و شدت روز گیرودار برکنار نباش و اگر مرگ دهان گشاید و حرب دندان نماید مردان میدان و سواران کارزار چون توئی یا من کسی باید بود حجاج گفت امیرالمؤمنین راست گفت و بکری راست گفت و بسوی مهلب نامه کرد که امیرالمؤمنین وصیت نهاده است. تو را به آنچه وصیت نموده است بکری زید را و مین تو را وصیت میکنم به آنچه حارث بن كعب فرزندانش را وصیت نهاد چون مهلب در وصیت نامه حارث بن كعب نگران شد نوشته بود : « یا بنی کونوا جميعاً ولا تكونوا شيعاً فتفرقوا وبزوا قبل ان تبز وافموت فى قوة وعز" خير من حيوة في ذل وعجز».

ص: 96

میگوید ای فرزندان من چندکه توانید با هم متفق ويكدل ويكزبان ومتحد وهم عنان باشید و هرگز از همدیگر متفرق نشوید و طبقه طبقه و هر دسته برای ورویتی نروید تا پر تا پراکنده شوید و از آن پیش که مردمان بر شما ساختگی نمایند شما ساخته ایشان شوید همانا مردن در حالت قوت و عزت بهتر است از زندگي در عجز وذلت. مهلب گفت بکری بصداقت گفت و حارث براستی گفت.

مسعودی روایت نموده است که ایلیاخیلیه بر حجاج در آمد و گفت « اصلح الله الامير انيت لا خلاف النجوم وقلة الغيوم وكلب البرد وشدة الجهد » يعنى بسبب قلت باران و تیره بودن روزگاران و گردش نابهنجار ستارگان وحدت سرما و شدت مشقت حاضر حضرت شدم حجاج گفت از حالت زمین با من بازگوی « قالت الارض مقعشرة والفجاج مغبرة والغنى مختل والفقير مقل والبائس معتل والناس مسنتون ورحمة الله يرجون » یعنی زمین از یبوست هوا در قشعريره و چشمه سارها ورود بارها از خشکی و نباریدن سحاب و تابش آفتاب غبار آلود و مردمانی که توانگر بودند از سختی سال اختلال حال و دریوزگان از شدت سختی روزگار بزجر و زحمت ناداری و تنگدستی گرفتار و آنانکه بشدت نیازمندی و صدمت حاجت در رنج و شکنج هستند دستخوش آفات و بلیات عيال مندى و بنهایت فقر و فاقت دچار و مردمان از بلای قحط بروزگاری ناهموار منتظر وصول رحمت پروردگارند.

حجاج گفت: كدام يك از زنان مرا اختیار میکنی گفت برای من نام بردار کن گفت دختر مهلب یا دختر اسماء بن خارجه، لیلی دختر اسماء را اختیار کرد پس لیلی را بروی در آوردند اسماء بسبب اختیار کردن و برگزیدن لیلی او را چندان از حلی وزیور خویش بروی نثار کرد که لیلی را گرانبار ساخت مسعودی میگوید : حجاج بن یوسف دختر عبدالله بن جعفر بن ابیطالب را که از مشاهیر اجواد عالم است تزویج کرد و این تزویج بعد از آن بود که عبدالله سخت بیچیز و درویش بود و حجاج این مواصلت را محض ذلت آل ابی طالب بجای آورد چه شرف و شرافت و مقام و منزلت آل ابی طالب از تمام مردم روزگار برتر بود و نیز پستی و سستی نسب ولآمت

ص: 97

خاندان و خساست دودمان حجاج از تمام اهل زمین بیشتر از این روی محض خباثت نهاد باین مواصلت مبادرت جست تا از شرف ایشان بکاهد غافل از اینکه بحر بیکران را اگر سگی زبان زند از قدر و حشمت نکاهد و سحاب را اگر بر مغاکی ریزش رود از رفعت نیندازد.

و از جمله اشخاصیکه در جهان عدیل و نظیر نداشتند و بشمشیر ظلم حجاج بقتل رسیدندا بوسلیمان ایوب بن زید بن قیس بن زراره معروف بابن القرية الهلالي است ابن خلکان میگوید قریه نام جده اوست راقم حروف شرح حال او را در حرف همزه در ذیل مجلدات مشكوة الادب مذکور داشته بالجمله با اینکه ابن القريه از جمله خطباء نامدار وفصاحت و بلاغت آثار عرب بود از علم بی بهره و اعرابی امی بود نه خواندن توانست نه نگاشتن چنان شد که به بلای قحط وغلا مبتلا گردیده بعین التمر اندر شد و در آنجا از جانب حجاج بن یوسف مردی عامل بود و او بامدادان و شامگاهان بساط برکشیدی و سماط برگشادی و جماعتی را برخوان نعمت دعوت نمودی چون ابن القریه بر در سرای او بایستاد برجماعتی نگران شد که درون سرای میشوند پرسید اینان کیان باشند گفتند از برای خوردن طعام امیر میروند ابن القريه با آنها برفت و طعام بامداد بخورد و از یکی پرسید آیا همه روز قانون امیر بر این منوال است گفتند آری لاجرم ابن القريه دامان همت بر میان زده در هر بامداد و شبانگاه حاضر حضرت و ناظر نعمت شد تا چنان افتاد که مکتوبی از طرف حجاج بعنوان عامل عين النمر بیامد و چون آن نامه بزبان عربی غریب بود فهم نکرد از این روی از طعام برکنار ماند و ابن القريه چون بیامد و دید امیر طعام تناول نمیکند گفت از چیست امير لب بطعام وشراب نمی آلاید گفتند چون نامه از حجاج بلسان عربی غیر متداول رسیده و از فهمش عاجز مانده ، سخت اندوهناك و غمین گردیده از این روی از تناول طعام لب بربسته.

گفت امیر آن کتاب را بر من بخواند تا بخواست خدای از بهرش تفسیر کنم چوانا بروی بخواند بجمله را تفسیر کرده والی را از مضمونش مطلع ساخت والی گفت

ص: 98

آیا توانی پاسخش برنگاری گفت خواندن و نگاشتن نتوانم لكن با نویسنده إملاكنم تا برنگارد چون حجاج جواب عامل را بدید کلامی عربی غریب شنید و بدانست که نویسندگان خراج را اینگونه نوشتن نشاید و بفرمود تا رسائل عامل عين التمر را حاضر کردند هيچيك با جواب ابن القريه همانند نبود پس بعامل عین التمر نوشت که این جواب تو از منطق تو دور است بمحض رسیدن این نامه باید از دست ننهاده کاتب آن کتاب را بر من فرستی.

چون ابن القريه از حکم حجاج مستحضر شد گفت این مهم از من بر گیر گفت تو را باکی نیست و نفقه وكسوه او را بساخت و بجانب حجاجش گسیل ساخت، حجاج گفت نامت چیست گفت ایوب گفت نام پیغمبری است و گمان من اینست که توامی باشی وبطبیعت صاحب بلاغت هستی آنگاه بفرمود تا از بهرش نزل و منزل معین کرده همیشه از گفتار او و مراتب فصاحت و بلاغتش در عجب میرفت تا او را نزد عبدالملك بن مروان فرستاد و چون عبد الرحمن بن محمد بن الاشعث بن قيس كندى در سجستان از اطاعت برکنار شد بفرمان حجاج بر سالت نزد او شد چون برعبدالرحمن درآمد عبدالرحمن بدو گفت باید بر پای شوی وخطبه برانی و عبدالملك را خلع و حجاج را سب کنی وگرنه سر از بدنت برگیرم ابن القريه گفت ايها الامير من برسالت آمده ام گفت جز آن نیست که گفتم .

ابن القريه ناچار برخواست و خطبه بیار است و عبدالملك را خلع وحجاج راشتم و سب کرده در آنجا اقامت نمود چون ابن الاشعث بهزیمت رفت حجاج بعمال خود که در مملکت ری و اصفهان و اطراف آنها بودند حکمی بر نگاشت که هر کس از طرف ابن اشعث از ایشان عبور نماید اسیر کرده نزد وی فرستند لاجرم در جمله مأخوذین ابن القريه مأخوذ گردید .

چون بر حجاجش در آوردند گفت از آنچه از تو میپرسم مرا بازگوی گفت بپرس از آنچه خواهی گفت از مردم عراق بازگوی گفت : « اعظم الناس بحق و باطل »گفت اهل حجاز را بازگوی گفت : « اسرع الناس الى الفتنة واعجزهم فيها » از تمامت

ص: 99

« مردمان فتنه انگیزتر و از تمامت ایشان در چاره آن بیچاره تر ، گفت اهل شام را صفت کن گفت : « اطوع الناس لخلفائهم » از تمامت جهانیان خلفا و امرای خویش را فرمان بردارترند گفت مردم مصر چگونه اند گفت مردم مصر چگونه اند گفت : « عبيد من غلب » بندگان ظفر یافتگان یعنی ابن الوقت و از رعایت غیرت و حقوق بی بهره اند، گفت مردم بحرین را چیست گفت : « نبط استعربوا » گفت مردمی کوهی هستند که خواسته اند عرب باشند گفت از مردمان عمان سخن کن گفت : « عرب استنبطوا » یعنی ایشان برخلاف مردم بحرین و بعکس آن جماعت هستند گفت اهل موصل را صفت چیست گفت اشجع فرسان واقتل الاقران از تمامت فارسان دلیر تر و مبارزان و اقران را کشنده ترند گفت اهل یمن را شیمت و حالت چیست گفت : « اهل سمع و طاعة ولزوم للجماعة » جز اطاعت فرمان و عبادت یزدان کاری ندارند گفت، مردم یمامه را چه گوئی گفت : « اهل جفاء واختلاف اهواء والصبر عند اللقاء » مردمی جفاپیشه و رنگارنگ اندیشه و در میدان مقاتلت در نهایت شکیبائی و صبوری هستند گفت مردم فارس را چگونه یافتی؟ گفت « اهل بؤس شدید وشر عتيد وزيف كبير وقرى يسير » مردمی کینه ورز و دلیر و سخت کوش و شرانگیز و با تبختر و پرستیز و صاحب مال و مکنت و قری و زراعت.

گفت مرا از طوایف عرب بازگوی گفت باز پرس گفت طایفه قریش چگونه اند گفت «اعظمها احلاما واكرمها مقاماً» در عقل و خرد و بردباری و سؤدد از تمامت طوایف عرب بزرگتر و در رفعت مقام و مناعت منزلت از جمله ایشان کریم تر گفت از بنو عامر خبرده گفت «اطولها رماحاً و اكرمها صباحاً» در میدان مبارزت گردان از تمامت عرب سنانها را بخون آهار دهنده تر و در ایوان موانست از تمامت آنجماعت و افدین و اضیاف را نیکتر ناهار بشکنند گفت از بنو سلیم حدیث کن گفت «اعظمها مجالس واكرمها مجالس » از تمامت عرب مجلس ایشان عظیمتر و مجالست ایشان کریمتر است.

گفت از طایفه ثقیف داستان کن گفت «اكرمها جدوداً واكثرها وفودا» اجداد ایشان از همه کریمتر و مهمان نوازی ایشان از همه طوایف بیشتر است گفت از مردم

ص: 100

زبید خبرگوی گفت «الزمها للرئات و ادركها للتراث» كنایت از اینکه در حفظ ظاهر چندان نکوشند لکن از حقوق خویشتن نا بتوانند چشم نپوشند و در نسخه نوشته اند که درباره مردم زبید گفت «الزمها للرايات و ادركها للثارات» یعنی از تمامت عرب در میدان جنگ رایت آهنگ برتر کشند و خون جوئی بهتر نمایند.

گفت قبیله قضاعه را صفت کن گفت «اعظمها اخطاراً واكرمها فخاراً و ابعدها آثاراً» یعنی از تمامت عرب در بزرگی و خطر عظیم تر و در مفاخرت اصل و گوهر کریمتر و در رفعت اثر بعید ترند گفت از جماعت انصار خبر بازگوی گفت «اثبتها مقاماً و احسنها اسلاماً واكرمها ایاماً» یعنی در مقام ثابت و اسلام راسخ و ایام کریم و انعام از تمامت مردم عرب پیش و بیش باشند ، گفت مردم تمیم را چگونه شناختی گفت «اظهرها جلداً و اثراها عددا» گفت جلادت و شجاعت ایشان از مردم عرب بر ترو شمار ایشان افزون تر است.

گفت قبیله بكر بن وائل برچه صفت و مخائل هستند گفت «اثبتها صفوفاً واحدها سيوفاً» در میدان جنگ از همه کس پاینده تر و شمشیر ایشان برنده تر است گفت عشیرت عبدالقیس را باز گوی گفت «اسبقها الى الغايات و اضربها تحت الرايات» یعنی در ادراك مقاصد و آمال و دریافت نهایت آرزومندی و خیال و ضرب و طعن در میدان قتال وجدال از تمامت شجعان عرب برتر هستند گفت از حی بنی اسد حدیث کن گفت « اهل عدد و جلد و عسر و نکد» مردمی بسیار و جلادت آثار و پذیرنده سختی و محنت روزگار باشند.

گفت از جماعت لخم بازگوی گفت «ملوك وفيهم نوك» يعنى صاحب بخت وستاره سلطنت و دچار بلیت حماقت هستند گفت از مردم جذام سخن کن گفت « يوقدون الحرب و يسعرونها ويلقحونها ثم يمرونها» یعنی آتش حرب و فتنه و فساد را افروخته وساخته تافته نمایند و بگذارند و بگذرند گفت از مردم بني الحارث باز گوی گفت «رعاة للقديم وحماة عن الحريم» گفت بزرگان قدیم (1) و نگاهبان حریم هستند گفت از طایفه عك برگوی گفت ليوث جاهدة فى قلوب فاسدة یعنی با قلبهای فاسد شیرهای مجاهدند

ص: 101


1- بلکه: پاسداران دوستی قدیم.

گفت جماعت تغلب چگونه اند گفت «يصدقون اذا لقوا ضرباً و يسعرون الاعداء حرباً» در میدان مبارزت از روی اتحاد و مصادقت بدفع اعادی بکوشند و آتش جنگ بر افروزند ، گفت از مردمان غسان حدیث بران گفت «اكرم العرب احساناً و اثبتها انساباً» در کرامت حسب و سلامت نسب از نمامت عرب برتر هستند.

حجاج گفت کدام طایفه از طوایف عرب بیشتر ظلم و جور را از خود دفع میدادند یعنی غیور تر بودند و فزونی دیگرانرا گردن نمی نهادند ابن القريه گفت «قریش كانوا اهل رهوة لا يستطاع ارتقاؤها و هضبة لايرام انتزاؤها في بلدة حمى الله ذمارها و منع جارها» یعنی دارای مقام و رتبت و شأن و منزلتی هستند که هیچکس را آرزوی آن مکانت در خور استطاعت نیست و بر شوامخ جلالت و عزتی جای دارند که هیچکس را امید فرود آوردن ایشان در خیز بضاعت نباشد خصوصاً در بلده که خدای تعالی هر گونه آفت و زحمتی را از آن باز داشته و پناهندگانش را از هر گونه ظلم و تعدی محفوظ خواسته .

حجاج گفت مرا از مآثر عرب در زمان جاهلیت برگوی گفت مردم عرب میگفتند جماعت حمميزار باب ملك هستند و مردم کنده نویسندگان ملوك و مردم مذحج اهل سنان آتش نشان و قبیله همدان رذل صفت و فتنه انگیز و یکسره برخیل مهمیز زنند و جماعت از دشیران عرصه میدان باشند گفت از قطعات زمین با من داستان کن گفت پرسش گیر گفت زمین هند چگونه است گفت «بحرها در وجبلها ياقوت وشجرها عود وورقها عطر واهلها طغام كقطع الحمام» یعنی دریایش گوهر خیز وکوههایش یاقوت بیز و اشجارش عود آمیز و اوراقش عطر انگیز و مردمش در حمق و بیچارگی و سلامت و عزلت مانند کبوترهای خانگی هستند.

گفت از مردم خراسان بازگوی گفت «ماؤها جامد و عدوها جاهد» آبهایش بسته و جامد و دشمنان در کیندوری مستبد و جاهد گفت زمین عمان چگونه است گفت «حرها شدید و صیدها عتيد» حرارتش بسیار و شکارش بیشمار است گفت ارض بحرین چگونه است گفت كناسة بين المصرین خاکرو به دان میان دو شهر است گفت حالت یمن

ص: 102

بر چسان است گفت «اصل العرب و اهل البيوتات و الحسب» اصل و خلاصه عرب و صاحب خانواده و حسب باشند گفت از مکه بازگوی گفت «رجالها علماء جفاة ونساؤها كساة عراة» مردمش دانا و جفاکار و زنانش از کسوت عزت و غفلت برکنار.

گفت از حالت مدینه بازگوي گفت «رسخ العلم فيها وظهر منها» علم و دانش در آنجا رسوخ و گذارش و از آنجا ظهور و نمایش گرفت گفت حالت بصره چیست گفت «شتاؤها جلید و حرها شدید و ماؤها ملح و حربها صلح» سورت سرمای زمستاش پوست اندام برآورد گرمای تابستانش گوشت در بدن بیسفرد آبش نمکین و جنگش با صلح همنشین است گفت از زمین کوفه خبر گوی گفت «ارتفعت عن حر" البحر و سفلت عن برد الشام فطاب ليلها وكثر خيرها» یعنی در مکانی واقع شده است که نه دچار بخار دریا ونه از برودت شام اسیر سرماست ازین روی شبهایش خوش هواست و خیرانش از ارض تا بسما گفت از حالت واسط بازگوی گفت «جنة بين حماة و كنة» بهشتی است در میان حماة وكنه گفت حماة وكنه آن کدام است گفت: بصره و کوفه است که بر آن رشك میورزند و زیان و ضررش فرسانند و از آب دجله و فرات افاضت خیر در آن میشود گفت حالت شام چگونه است گفت «عروس بين نسوة جلوس» یعنی عروس شهرهاست.

حجاج گفت عرب را چنان گمان میرود که هر چیزی را آفتی است گفت اصلح الله الامير عرب براستی سخن کرده است گفت آفت بردباری چیست گفت خشمناکی گفت آفت خرد چیست گفت خویشتن ستائی گفت آفت دانائی چیست گفت فراموشی گفت آفت بخشایش چیست گفت منت نهادن در رفع بالای مردم مبتلا گفت آفت مردم کرام چیست گفت مجاورت با گروه لئام گفت آفت دلیری چیست گفت سرکشی گفت آفت بندگی چیست گفت فروماندگی گفت آفت ذهن چیست گفت حدیث نفس، گفت آفت حدیث چیست گفت دروغ گفت آفت خواسته چیست گفت کردار نشایسته گفت آفت مردم کامل چیست گفت نادارائی.

گفت آفت حجاج بن یوسف چیست گفت اصلح الله الامیر برای کسی که حسبی کریم و نسبی پاکست آفت و آن نباشد گفت درونت از شقاق و نفاق آکنده است و باسیاف

ص: 103

گفت سرش را بر گیرد، ابن القریه گفت سه کلمه است که مانند کشتی ایستاده و بعد از من در میان مردم مثل میشود گفت بگوی گفت «لكل جواد كبوة ولكل صارم نبوة و لکل حکیم هفوة» برای هر اسبی نجیب و دونده افتادنی و برای هر تیغ برنده کند شدنی و برای هر دانشمندی لغزشی اندر سخنی است ، کنایت از اینکه اگر بر من جریرتی باشد چنین اتفاق رفته نه مرا اینکار مداومت و وفاق است حجاج گفت وقت فسوس ومزاح نیست و او را بقتل رسانید و هم در ساعت پشیمان شد.

مسعودی گوید بعضی گفته اند حجاج باحر به برگلوگاه او بزد و او را بکشت و از سخنان ابن القریه است که مردمان بر سه طبقه باشند عاقل وفاجر و احمق «فاما العاقل فان الدین شریعته و الحلم والراى الحسن سجيته ان نطق اصاب وان كلم اجاب و ان سمع العلم وعى وان سمع الفقه روی» یعنی داناکسی است که دین شریعت او ، و بردباری طبيعت ورأى نيكوسجیت اوست ، اگر سخن کند بصواب رود واگر پرسیده شود بدرستی جواب گوید واگر استماع فقه نماید بخوبی روایت نماید «واما الاحمق فان تكلم عجل و ان حمل علي القبيح حمل» نادان و گول اگر سخن کند در سخن شتاب گیرد و راه خطا از صواب تمیز نگذارد و اگر بر کاری نابهنجارش دعوت نمایند بدون تأمل و تعقل اجابت کند .

«واما الفاجر فان ائتمنته خانك وان صاحبته شانك و ان استكتم لم يكتم و ان علم لم يعلم وان حدث لم يصدق وان فقه لم يفقه» یعنی آدمی که فاجر و تبه کار وسیه کاسه وسیه روزگار است اگر او را در امری امین گردانی خیانت ورزد و اگر باوی همنشین شوی سرزنش و ملامت نماید و اگر رازی پوشیده باوی در میان آوری نپوشد و اگر تحصیل علم کند بشرایط دانش نکوشد و اگر بداستانی حدیث راند راست نگوید و اگر بفقه و دانش رود بلوازمش نگرود .

و در کتاب مستطرف از عبدالملك بن عمير مرویست چون خبر اضطراب مردم عراق گوشزد عبدالملك بن مروان شد اهل بیت و خواص امرای لشگر را بخواند و گفت :

ص: 104

«ايها الناس ان العراق كدر ماؤها وكثر غوغائها واملولح عذبها وعظم خطبها وظهر ضرامها وعسر اخماد نيرانها فهل من ممهدلهم بسيف قاطع وذهن جامع وقلب زكي وانف حمى فيخمد نيرانها و يردع غيلانها وينصف مظلومها ويداوى الجرح حتى يندمل فتصفوا البلاد وتامن العباد» ای مردمان همانا مملکت عراق را آب و رنك بگردیده و آشوب وغوغا برخاسته و گوارا آب نظم و اقتصاد از غبار آلود چشمه جور و فساد دیگرگون و ناگوار گردیده کارش بزرگ و آتش فتنه و فسادش آشکارا و شعله کش خمود و خموشی آن دشوار افتاده .

آیا از میان شما کسی باشد که با عزمی ثابت و حزمی راسخ و اندیشه استوار و خاطری غیور و خیال و تدبیری بی فتور و شمشیری برنده بدانسوی روی نهد و آتش فساد را خاموش و مردم غول صفت و دیر آئینش را بترساند و داد مظلوم از ظالم بستاند و بر دماميل وجراحات نورسیده اش دار و نید تا بهبود شود و بلاد را از گزند فتنه و فساد صافی و عباد را از زحمت رنج و عناد ایمن گرداند؟ آنجماعت بتمامت مهر خاموشی بردهان برزدند و از هیچکس جواب نشنید از میانه حجاج برخاست و گفت ای امیر المؤمنين منم مرد عراق گفت الله ابوك تو که باشی گفت منم شیر خشمناك و هر بر بيباك منم حجاج بن یوسف گفت بجای بنشین مادر مباد تورا تو شایسته این مهم نیستی آنگاه عبدالملك گفت از چیست که سرها بزیر افتاده و زبانها را بسته شده مینگرم ؟ هیچکس او را پاسخ نداد حجاج برخاست و گفت «انا مجندل الفساق ومطفىء نار النفاق» منم برافکننده فاسقان و خاموش کننده آتش فتنه و فساد مردم دو زبان ، عبدالملك گفت تو کیستی گفت «انا قاسم الظلمة ومعدن الحكمة» منم در هم شکننده ستمكاران ومعدن حکمت منم حجاج بن يوسف معدن عفو و عقوبت و آفت کفر و ریبت گفت مرا بخویش مشغول مدار چه تو نیستی شایسته آن کار آنگاه گفت کیست که آماده سفر عراق شود از آنجماعت هیچکس جواب نداد و همچنان حجاج بپای خاست و گفت منم در خور عراق .

عبدالملك گفت اکنون ترا صاحب عراق میدانم و بغنیمتهای آن ظاهر میشمارم همانا

ص: 105

ای پسر یوسف برای هر چیزی آیت و علامتی است ، بازگوی آیت و علامت و طریقت و رویت توچيست ؟ «قال العقوبة والعفو والاقتدار والبسط والازوار و الادناء و الابعاد والجفاء والبر والتاهب والحزم وخوض غمرات الحروب بجنان غير هيوب فمن جادلني قطعته ومن نازعنى قصمته ومن خالفنى نزعته و من دنى منى اكرمته و من طلب الامان اعطيته ومن سارع الى الطاعة بجلته».

گفت علامت و آیت و صفت وشيمت ومخايل وطريقت من اینست که بزه کار را شکنجه کنم و از نادم و پشیمان بعفو و اغماض روم و در مقامش به بسط و گشاد نمایش گیرم خائن را دور و خادم را نزديك ومسرور و جابر را دور ومهجور و با بدکار ستمکار باشم و با نیکویان نیکی کنم و همیشه ساخته کار و در میدان کارزار با قلب قوی و بازوی پهلوی و قدم استوار و نهایت حزم و احتیاط روزگار سپارم، هر کس با من بمجادلت رود با وی بمقاطعت شوم و هر کس با من ساز منازعت طرازد او را در هم شکنم و هر کس مخالفت کند از بیخ و بنیادش بر باددهم و هر كس بامن نزديك شود اكرام کنم و هر کس در طلب امان شود امانش بخشم ، و هر کس بطاعت من مسارعت گیرد گرامی و بزرگش دارم.

آنگاه گفت: یا امیر المؤمنين علامت و نشان من این است «و ما عليك يا امير المؤمنين ان تبلوني فان كنت للأعناق قطاعا وللاموال جماعا وللارواح نزاعا ولك فى الاشياء نفاعا والأفاستبدل بی امیرالمؤمنين فان الناس كثير ولكن من يقوم بهذا الامر قلیل» و آنچه در تست اینست که مرا آزمایش کنی اگر دیدی قطاع اعناق مخالفان وجماع اموال دیوان و نزاع ارواح معاندان و نفاع خليفه دوران در سبك و گران هستم در مقام و مکانت خود بر جای گذاری و گرنه مرا برکنار و دیگری را برقرار بداری همانا مردمان بسیارند لکن مرد اینگونه کار و کردار اندك است .

عبدالملك گفت تو شایسته این امر خطیری اکنون هر چه حاجت داری بخواه گفت قلیلی از مردم سپاهی و خواسته و مال ، عبد الملك سالار سپاه را بخواند و گفت «هیتی له من الجند شهوته والزمهم طاعته وحذرهم مخالفته» هر چند از مردم سپاهی میخواهد برای

ص: 106

او آماده کن و ایشان را در اطاعت او مأمور و از مخالفت او خایف گردان ، آنگاه گنجور را بخواند و با وی نیز بدانگونه سخن براند و حجاج چنانکه میخواست کار خویش بساخت و سفر عراق بیاراست و بعراق شد و کرد آنچه کرد.

و هم در آن کتاب مسطور است که از شعبی سئوال کردند آیا حجاج مؤمن بود گفت آری بطاغوت یعنی ایمان داشت اما بطاغوت ، در كتاب عقد الفرید مسطور است که روزی حجاج بن يوسف خطبه براند گفت «اللهم ارنى الغى غيا فأجتنبه وارنى الهدى هدى فأتبعه ولا تكلنى الى نفسى فاضل ضلالا بعيداً والله ما احب ان ما مضى من الدنيا لي بعمامتي هذه ولما بقى منها اشبه بما مضى من الماء بالماء » بار خدا یا گمراهی را بعینه بمن بنمای تا از آن دوری کنم و هدایت و راستی را بمن بعینه بازنمای تا متابعت نمایم و مرا بخودم باز مگذار تا بگمراهی دور دچار شوم دو گند باخدای دوست نمیدارم که هر چه از دنیا بهای رفته مرا باشد و سند و قباله تمامت دفاین و خزاین سلاطین گذشته در گوشه عمامه ام باشد (1) و هر چه از آن باقی است شبیه تر است بآنچه گذشته از آب بآب چه آب چون بسیط است اجزایش شباهت تام بهمدیگر دارد.

ونیز در آن کتاب مسطور است که جامع محاربی که شیخی صالح وخطیب و لبیب بود و این همان کس باشد که گاهی که حجاج شهر واسط را بساخت بحجاج گفت «بنیتهافی غير بلدك و اورثتها غير ولدك » بالجمله حجاج از سوء طاعت اهل عراق و عدم صحت مذهب ایشان و زشتی طریقت ایشان شکایت کرد جامع گفت «اما انهم لو احبوك لأطاعوك على انهم ما شنئوك لنسبك ولا لبلدك ولا لذات نفسك فدع عنك ما يبعدهم منك الى ما يقر بهم اليك والتمس العافية دونك تعطها ممن فوقك وليكن ايقاعك بعدو عیدك و وعيدك بعد وعدك».

یعنی نیک دانسته باش که اگر اهل عراق تو را دوست بدارند باطاعت تو میروند و بعلاوه بر این ایشان تو را در نسب تو و بلد تو و شخص تو نکوهش نمیکنند پس آنچه را که اسباب دوری ایشان از تو میباشد فرو گذار تا بتو نزدیکی گیرند و برای آنانکه از تو فروترند خواهان عافیت باش تا آنکس که بر تو برتر است بتوعافیت بدهد و نیز ترتیب

ص: 107


1- بلکه : تمام دنیا را در برابر عمامه ام ناچیز میدانم.

امور را چنان بده که زدن و کشتن تو بعد از بیم دادن و وعید تو باشد و بیم دادن تو بعد از آن باشد که وعده داده باشی حجاج گفت سوگند با خدای من چنین میدانم که بنی لکیعه جز بضربت شمشیر باطاعت من اندر نشوند .

جامع گفت ايها الامير همانا شمشیر چون با شمشیر دچار شد خیار از میان میرود حجاج گفت خیار در آنروز برای خداوند است گفت چنین است اما نمیدانی که خدای برای کدامیک از فریقین قرار بدهد، حجاج خشمناك شد و گفت اي فلان همانا از محارب هستی، جامع این شعر بخواند :

و للحرب سمينا وكنا محاربا *** و اذا ما الفتى امسى من الطعن احمرا

این شعر از خدري است حجاج گفت سوگند با خدای همی خواهم زبانت را ببرم و بر رویت برزنم جامع گفت «ان صدقناك اغضبناك وإن غششناك اغضبنا الله فغضب الامير اهون علينا من غضب الله» اگر سخن راست گوئیم تو را خشمناك ميسازيم و اگر بدروغ بیاوریم خدای را بغضب آوریم ، اما خشم امیر برما از خشم خدای برما آسانتر است ، حجاج گفت آری و این وقت حجاج پاره امور مشغول شد و جامع بیرون تاخت و در میان صفوف لشکر شام مرور داد تا از ایشان بخیل عراق بگذشت و چنان بود که حجاج با ایشان آمیزش نمی نمود ، و کتیبه را بدید که از طایفه بکر عراق وقيس عراق وتميم عراق وازد عراق در آن بودند .

چون جامع را بدیدند و خروج او را بشنیدند گفتند نزد تو چه خبر است؟ گفت: «و يحكم غموه بالخلع كما يغمكم بالعداوة ودعوا الثعالبي ما عاداكم فاذا ظفر تم تراجعتم وتعاقبتم انما التميمي هو اعدى لك من الازدى وانما القيسي هو اعدى لك من الثعالبي وليس يظفر بمن ناواه منكم الا بمن بقى معده چون جامع این کلمات بگذاشت فوراً بجانب شام فرار کرده بزفر بن الحارث پناه برد.

بالجمله معنی این کلمات این است که میگوید حجاج را خلع کنید و از گزندش بر آسائید و دلش را از اندوه آکنده دارید چنانکه شما را همیشه بعداوت خویش باندوه دارد و جماعت ثعالبی را بخود گذارید تا با شما بگین و عداوت هستند و هر وقت ظفر

ص: 108

یابید سزای آنها را بدهید همانا تمیمی با تو از مردم از دشمن تر است و قیسی از ثعالبی با تو خصومتش بیشتر است و چون از حجاج کناره گرفتید جز با آنانکه از شما نزد او برجای مانده اند دشمنی نتواند ورزید. و هم در آنکتاب مسطور است كه مالك بن دينار گفت بامدادی بنماز جماعت برفتم و نزديك بمنبر بنشستم حجاج بر منبر برآمد و گفت امرؤ حاسب نفسه امرء راقب ربه امرؤ زو رعمله امرؤ فكر فيما يقرءه غدا في صحيفته ورآه في ميزانه امروكان عند همه آمرا وعند هواه زاجراً امرؤ آخذ بعنان قلبه كما ياخذ الرجل بخطام جمله فان قاده الى حق تبعه و ان قاده الى معصية الله كفه».

خوشا و خنکا بحال آن مردیکه بمحاسبه نفس خویش بپردازد و مردی که مراقب عبادت و اطاعت و اوامر و نواهی پروردگار خویش باشد، و مردی که عمل خود را اصلاح نماید و بآنچه بامداد قیامت در صحیفه عملش خواهد بود تفکر نماید و بداند در میزان اعمال او حالش چگونه است و مردی که چون آهنگی کند آمر باشد و هوای نفس خویش را زاجر گردد و مردی که عنان قلب خود را بگیرد و بر نفس خود مختار شود چنانکه زمام شتر راگیرند و باختیار خود بهر کجا که خواهند بکشند و در اینوقت اگر نفسش بجانب حق رود باوی متابعت کند و اگر بمعاصی خدای شتابیدن خواهد او را باز دارد.

و نیز در آن کتاب مسطور است که حجاج بعد از وقعه دير الجماجم مردمان عراق را خطبه بگفت «یا اهل العراق ان الشيطان قد استبطنكم فخالط اللحم والدم والعصب والمسامع والاطراف والاعضاء والشغاف ثم امضى الى الأمخاخ و الاصماخ ثم ارتفع فعشش ثم باض وفرخ فحشاكم شقاقا ونفاقا وان اشعر كم خلافا اتخذتموه دليلا تتبعونه و قائدا تطيعونه و مؤامرا تستأمرونه وكيف ينفعكم تجربة او تعظكم وقعة او يحجزكم اسلام اویر دکم ایمان الستم اصحابى بالاهواز حيث رمتم المكر وسعيتم بالغدر واستجمعتم للكفر وظننتم ان الله يخذل دينه وخلافته وانا اراكم بطرفي وانتم تتسللون لواذا وتنهزمون سراعا يوم الزاوية و ما يوم الزاوية بها كان فشلكم وتنازعكم وتخاذلكم وبراءة الله منكم و نكوص وليه عنكم ان وليتم كالابل الشوارد الى أوطانها النوازغ الى اعطائها

ص: 109

لا يسال المرء منكم عن اخيه ولا يلوى الشيخ على بنيه حتى عضكم السلاح و قصمتكم الرماح .

و يوم دير الجماجم و ما دير الجماجم بها كانت المعارك والملاحم :

ضرب يزيل الهام عن مقيله *** ويذهل الخليل عن خليله

يا اهل العراق والغدرات والكفرات والفجرات ولاى شىء ادخركم للخترة بعد الختران و الثورة بعد الثورات ان ابعثكم الى ثغوركم عللتم وجبنتم وان امنتم ارجفتم و آن خفتم نافقتم لا تذكرون خشية و لا تشكرون نعمة يا اهل العراق هل استخفنكم ناکث و استغواكم غاو واستفزكم عاص واستنصركم ظالم واستعصاكم خالع الا وثقتموه وآويتموه وعزرتموه و نصر تموه و رضيتموه يا اهل العراق هل شغب شاغب او نعب ناعب او نق ناعق او زفرزافر الاكنتم اتباعه و انصاره يا اهل العراق الم تنهكم المواعظ الم تزجركم الوقايع.

پس از آن جانب مردم شام ملتفت شد و گفت «یا اهل الشام انما انا لكم كالظليم الذاب عن فراخه ينفى عنها المدر ويباعد عنها الحجر ويكفها عن المطر و يحميها من الضباب و يحرسها من الذباب يا اهل الشام انتم الجبة و الرداء وانتم العدة والحذاء».

میگوید ای مردم عراق همانا شیطان چنان با شما در آمیخت و با اندرون شما در آویخت که با گوشت و پوست و خون و اعصاب و مسامع واطراف واعضاء حتی پرده دل و در گوش و هوش و ظاهر و باطن شما آمیزش جست و چون در اعضاء واندام ومغز وروح شما آشیان گرفت تخم نهاد و جوجه بپرورد و شما را از شقاق و نفاق آکنده ساخت و هر کس در میان شما بصفت خلاف آراسته تر باشد او را راهنمای خود کنید و باطاعت او روی نهید و باشارت او رفتار نمائید همانا من شما را آزمایش کرده ام و میدانم بهیچ تجربه و موعظه و قانون اسلام و آداب ایمان مؤدب و سودمند نگردید.

مگر شما اصحاب و یاران من در اهواز نبودید و از مراتب غدر و مکیدت و تقویت کفر سعی و کوشش نمیور زیدید و چنان گمان میبردید که خدای دین و خلافت و آئین خود را مخذول میگرداند و من شما را چگونه دستخوش ذلت و هوان نمودم تا بجمله در وقعه زاویه جانب فرار گرفتید همانا یوم الزاویه همان روز بود که دل در درون

ص: 110

شما طپیدن گرفت و مخذول شدید و خدای از شما بیزاری جست وولی خدای از شما بازگشت مانند شتر رمنده بسوی اوطان خود راه گرفتید و بخوابگاه خود تاختن آوردید نه بیاد برادر و نه غمخوار پدر و پسر بودید تا دستخوش اسلحه کارزار و تیغ و تیر شرر بار شدید و در هم شکسته و زبون آمدید.

چنانکه در وقعه دیر الجماجم نیز بدینگونه بکارزار و ملاحم پرداختید و در آن جنگ گاه سخت که سرها از بدنها دور و دوستها از یاد دوستها مهجور ماندند نیز جزبار ننگ و عار بکار نداشتید و جز بكفر و فجور و غدر و قصور نمایش نجستید و حرکتی بهنگام نمودار نساختید اگر شما را بسرحدات و ثغور خودتان مامور دارم به تعلیل و خیانت روید و اگر در جای خودایمن باشید باراجيف و مفاسد پردازید و اگر خائف گردید منافق شوید و اتحاد نورزید نه بیاد خشیت روید و نه شاکر نعمت شوید ای مردم عراق کدام روز بود که با مردم ناکث عهد شکن سرکش عاصی ظالم خالع وخائن یار و معین نبودید و باعزاز و نصرت و پناه دادن و خوشنودی این جماعت نپرداختید و کدام وقت بر آمد که مردم فتنه جوی شرانگیز مفسد عاصی سر بعصیان و طغیان برآوردند و شما اتباع و انصار او نشدید.

ای مردم عراق آیا از هیچ موعظه سودمند نشوید و از دیدار وقایع و سوانح روزگار بیدار نگردید؟ آنگاه با اهل شام گفت ای مردم شام هما نادر حق شما و حفظ حراست شمامانند شتر مرغی باشم که جوجگان خود را از گزند سنك و كلوخ و باد و باران و مگس و سوسمار نگاهبانی نماید همانا شماچون جامه تن و جبه ورداء بدن و در موقع حاجت اسباب نصرت و شایسته عدت وعدت باشید .

و نیز در آن کتاب مسطور است که حجاج در بصره خطبه راند و گفت «ان كفانا مؤنة الدنيا وأمرنا بطلب الآخرة فليته كفانا مؤنة الآخرة و أمرنا بطلب الدنيا مالیاری علمائكم يذهبون وجه الكم لا يتعلمون وشراركم لايتوبون مالی اراکم تحرصون على ما كفيتم و تضيعون ما به امر تم ان العلم يوشك ان يرفع ورفعه ذهاب العلماء الأوانى اعلم بشراركم من البيطار بالفرس الذين لا يقرؤن القرآن الاهجراً و لا ياتون

ص: 111

الصلوة الأدبرا الاوان الدنيا عرض حاضر ياكل منها البر و الفاجر الاوان الاخرةاجل مستأخر يحكم فيه ملك قادر» الافاعملوا و انتم من الله على حذر و اعلموا انكم ملاقوه ليجزى الذين أساءوا بما عملوا و يجزى الذين احسنوا بالحسنى الاوان الخير كله بحذا فيره فى الجنة الاوان الشركله بحذافيره فى النار ، الاوان. من يعمل مثقال ذرة خيرا يره ومن يعمل مثقال ذرة شرايره وأستغفر الله لى لكم».

ای مردمان خداوند مؤنه دنیا را که مزرعه آخر تست برای ما کفایت نمود و ما را بطلب آخرت امر فرمود کاش مؤنه آخرت را کفایت کردی و بطلب دنیا مامور داشتی چیست مرا که علمای شما را در ذهاب و جهال شمارا مستغرق بحر جهل و نادانی و اشرار شما را مستعد ازدیاد شرارت و عدم توبت و انابت میبینم از چه روی در آنچه از بهر شما کفایت رفته حرص میورزید و آنچه را که بآن امر یافته اید بیهوده میگذارید همانا نزديك است که علم از میان برخیزد چه هر وقت علما برفتند علم نیز از میان میرود ، دانسته باشید که من بمعالجه اشرار شما از بیطار باسب داناترم چه اشرار شما قرآن را جز بحال هجر و بیهوده قرائت نکنند و نماز را جز از روی کسالت و عدم توجه ورعایت بجای نگذارند.

دانسته باشید که این دنیا عرضی است حاضر که میخورد از آن بر وفاجر و آخرت اجلی است که البته بخواهد رسید و ملکی قادر بعدل حکم خواهد فرمود پس باعمال شایسته بپردازید و از عقاب خداي بپرهیزید و بدانید که زود است که در پیشگاه عدل خدای حاضر شوید هر کس بد کرده باشد سزای بدی بیند و هر کس نیکوئی ورزیده باشد پاداش خوبی یا بدهمانا تمامت خیر در بهشت و تمامت شر در دوزخ است بدانید هر کس باندازه ذره کار خیر نماید عوضش را در یابد و هرکس بمیزان ذره شرگذارد عوض آن را در یابد و از خداوند برای خود و شما آمرزش میطلبم.

و نیز در آن کتاب مذکور است که حجاج مردم عراق را خطبه راند و گفت «یا اهل العراق انى لم اجد لكم دواء ادوء لدائكم من هذه المغازى و البعوث لولا طيب ليلة الاياب وفرحة القفل فانها تعقب راحة واني لا اريدان أرى الفرج عندكم ولا الراحة بكم

ص: 112

وما اريكم الاكارمين لمقالتي انا و الله لرؤيتكم اكره ولولا ما اريد من تنفيذ طاعة امير المؤمنين فيكم ما حملت نفسى مقاسا تكم والصبر على النظر اليكم والله اسال حسن العيون عليكم»

لمای ای اهل عراق همانا هیچ دوائی برای درد نفاق و شقاق شما از رفتن بجهاد و مجاورت سرحدات و دوری از اوطان بهتر نیست اما افسوس دارم که بشادی و فرح شب مراجعت بوطن و خرسندی قفول نائل میشوید چه دنباله فعل راحتست و من هرگز طالب فرح و شادی شما نیستم و هیچوقت شما را ندیده ام که سخنان مرا مکروه ندارید و ناگوار نشمارید، اما سوگند با خدای که من دیدار شما را بیشتر کریه و ناخجسته میدانم و اگرنه آن بود که بیایست طاعت امر امیرالمؤمنین را درباره شما نافذ بدانم هرگز خویشتن را دچار گفتار و شکیبائی بردیدار شما نمیداشتم و از خدای مسئلت مینمایم که مرا بر شما معین گردد، چون این کلمات برای برد از منبر فرود شد.

و نیز وقتی حجاج زبان بخطبه برگشود و این کلمات را در جمله خطبه باز نمود « سوطی سیفی و نجاده في عنقى وقائمه في يدى وذنابه قلادة لمن اغتر بی » این تازیانه که به دست من اندر است شمشیر من است ، بند آن در گردن من است و قائمۀ آن در دست من است و رشته و دنباله آن طوقی است در گردن آنکس که بمن مغرور گردد حسن بصری چون بشنید گفت «بؤساً لهذا ما اغر بالله» بدباد این مرد را که تا چند در حضرت یزدان غرور میورزد و هم در آن کتاب مسطور است که چون پسرش محمد بن حجاج و برادرش محمد بن يوسف در يك روز تباه شدند زبان بخطبه برگشود و گفت :

«ايها الناس محمدان في يوم واحد اما و الله لقد كنت احب انهما معى فللدنيا مع ما ارجو لهما من ثواب الله في الآخرة و ايم الله ليوشكن الباقي منا ومنكم ان يفنى والجديد منا و منكم ان يبلى والحى منا ومنكم ان يموت وان تدال الارض مناكما ادلنا منها فتأكل من لحومنا وتشرب من دماء ناكما مشينا على ظهرها واكلنا من ثمارها وشر بنا من مائها ثم يكون كما قال الله و نفخ في الصور فاذاهم من الاحداث الى ربهم ينسلون، ثم تمثل بهذين البيتين .

عزائی نبی الله الله من كل ميت *** و حسبى ثواب الله من كل هالك

اذا ما لقيت الله عنى راضياً *** فان سرور النفس فيما هنالك

ایمردمان همانا در يك روز دو محمد یکی پسرم و آن دیگر برادرم براه تباهی دچار

ص: 113

شدند سوگند با خداى نيك دوست میداشتم که ایشان در دار دنیا با من رفیق وجليس باشند با اینکه درباره ایشان امیدوار ثواب سرای آخرت هستم سوگند با خدای چندی برنیاید که آنانکه از ماوشما برجای هستند دستخوش فنا شوند و آنچه از ماوشما تازه و نو است کهنه و فرسوده آید و هر کس از ما و شما زنده است پای کوب قوارع مرك شود و زمین ما را بهرۀ خویش سازد چنانکه مدنی زمین بهره ما بود و از گوشت ما میخورد و از خون ما می آشامید چنانکه بر پشت آن بسی گامها سپردیم و کامها یافتیم و از میوه های آن بخوردیم و از آبهای گوارایش بیاشامیدیم و چون ما را بخورد و نشانی از ما و آثار ما بجای نگذاشت آنگاه چنان میشود که خدای میفرماید که در هنگام پسین در صور انگیزش میدهند و مردگان از گورهای خود بحضرت پروردگار خویش شتابان میگردند.

و از پس این کلمات باین دو شعر مذکور تمثل جست که میگوید برای تعزیت و تسلیت من همان وفات رسول خدای که دنیا و آخرت بطفیل وجودش آفریده شده کافی است و ثواب و اجر خدای برای هر کس که از من هلاك شود تلافی است چون خدای را ملاقات کنم در آنحال که از من خشنود باشد سرور و شادی روح در آنوقت خواهد بود .

در كتاب عقد الفريد مسطور است که حجاج با ابن الفر به گفت همه وقت حکما از مزاح را ندان کراهت میورزیدند و نهی میکردند گفت از آنستکه یا موجب استخفاف يا مورث حقد وکینه میشود.

و نیز در کتاب مستطرف است که هند دختر نعمان از تمامت زنهای جهان بصباحت رخسار و ملاحت دیدار و فصاحت گفتار و ستودگی خوی و زدودگی موی برتر بود و از حسن و جمال او حجاج را داستان کردند حجاج را عنان اختیار از دست برفت و بخواستگاری و خطبه او پیام کرد و بسی مال و خواسته در تزویج آن نوگل آراسته بکار برد و هم مهریه وصداق دویست هزار در هم برگردن نهاد و بروی در آمد و باوی در آمیخت ناچنان افتاد که هند با شوهرش حجاج بشهر پدرش معره شد و این هند

ص: 114

زبانی فصیح و بیانی ملیح و ادبی و افرو فضلی فاخر داشت و با حجاج مدتی دراز در معره بماندند آنگاه جانب عراق سپردند و چندانکه خدای خواست با حجاج روزگار گذاشت تا چنان شد که یکی روز حجاج بروی در آمد و نگران گردید که هند جمال دلفریب خود را در آئینه مینگرد و این شعر میخواند :

وما هند الا مهرة عربية *** سليلة افراس تحللها بغل

فان ولدت فعلا فلله درها *** وان ولدت بغلا فجاء به البغل

میگوید هند کره عربی است که از اسبهای نجیب پدید شده و از گردش روزگار با استری هم بستر است با اینحال و این روزگار نکوهیده منوال اگر ولدی نجيب وفحل از وی پدید گردد از اصالت و نجابت او است و اگر کره قاطری بزاید از آن قاطر خواهد بود چون حجاج این حال و این سخن بشنید بازگشت و آن دویست هزار درهم را که از وی برگردن داشت فرو گذاشت و هند از این جمله خبر نداشت و حجاج بر طلاق او عزیمت نهاد و عبدالله بن طاهر را با آن دراهم بدو فرستاد و با عبدالله گفت باید او را بدو کلمه طلاق بگوئی و بیشتر نگوئی عبدالله بن طاهر بروی درآمد و گفت ابو عمّد حجاج ترا گفت «كنت فبنت» کنایت از اینکه مدتی با من بودی حالا جدائی افتاد و این آن دویست هزار درهم است که از تو نزد وی بود.

هند گفت یا بن طاهر «والله كنا فما حمدنا، وبنا فماندمنا» ای پسر طاهر سوگند با خدای از مقارنت با هم شادمانی نداشتیم و از جدائی پشیمانی نداریم و این دویست هزار در هم را بتو واگذار نمودم در عوض بشارت خلاصی من از كلب بنی ثقیف.

بالجمله چون این مباینت شهرت گرفت و بگوش عبدالملك پيوست و بدانستكه آنماه چهارده از وبال خسوف برست و آنخورشید چاشتکه از آفت کسوف برکنار نشست کسی را بدو فرستاد و از بهر خویش خواستگار شد هند در پاسخ عبدالملك نامه نگاشت و بعد از ثنا و ستایش نوشته بود «اعلم یا امیرالمؤمنين ان الاناء ولغ فيه الكلب» دانسته باش ای امیرالمؤمنین که از آن ظرف نوشین که دلت در هوایش خونین است

سك بياشاميده است و حجاج باوی در آمیخته است .

ص: 115

چون عبدالملك آن کلمات را بدید بسیار بخندید و در جواب نوشت که هر وقت سك در ظرف یکی از شما آبخورد و دهان آلاید هفت کرت آن ظرف را بشوئید و یکدفعه باخاك پاك باشد تو نیز ظرف خویش را بشوی تا استعمال در آن روا باشد .

چون مكتوب عبدالملك را هند قرائت کرد نیروی مخالفت نیافت پس مکتوبی بعبد الملك نوشته بعد از تحیت و ثنا اشارت نمود که این عقد جزبيك شرط حلال نشود واگر بفرمائی آنشرط کدام است گویم این است که فرمان کنی حجاج زمام محمل مرا از دره بر دوش کشیده تا آنمکان که تو هستی با پای برهنه و پیاده در همان لباس و جامه نکبت قبل از امارت و ولایت که بر تن داشت بیاورد چون عبدالملك این نامه را بخواند سخت بخنديد و يكيرا بسوى حجاج بفرستاد و در اجابت این فرمان بدو بر نگاشت چون حجاج نامه عبد الملك را بخواند جز امتثال امر تکلیفی نیافت و بهند پیام فرستاد که ساخته حضرت عبدالملك شود .

هند در معرة کار سفر بساخت و حجاج در موکب خویش بدانسوی شتافت و هند در هودج زرنگار بنشست و در محمل زفاف روی براه نهاد و کنیزکان او در خدمتش راه بسپردند و حجاج زمام شتر را بر دوش گرفته میکشیدو راه مینوشت و هند روی بدو همی کردی و بخندیدی و با دایه خود هیفاء میگفت ای دایه گوشه پرده محمل را بر کنار کن و او چنان میکرد و هند با حجاج رو باروی میشد وهمی میخندید حجاج چون این مضحکه بدید این شعر فرو خواند و این شعر از عبد بنی الحسحاس است :

فان تضحكي منى فماطول ليلة *** تركنك فيها كالقباء المفرج

کنایت از اینکه اگر اکنون بر من خندان هستی بخاطر آر آن روزگاران را که از ضربت مهمیز من چون پارچه چاکدار خونریز بودی، چون هند از حجاج این شعر را بشنید در پاسخ او این شعر را قرائت فرمود :

و ما نبالي اذا ارواحنا سلمت *** بما فقدناه من مال و من نشب

فالمال مكتسب والعز مرتجع *** اذا النفوس وفاها الله من عطب

کنایت از اینکه اگر مال یا منال ما بهدرفت جان ما بسلامت جست و چون جان

ص: 116

باشد مال و دولت مراجعت میکند .

بالجمله هند بر آن صفت و شمایل و شیمت و مخائل خندان روان بود و گاهی ملاعبه مینمود تا نزديك بشهر خلیفه شدند اینوقت دیناری بر زمین بیفکند و با حجاج بانك زدای ساربان همانا در همی از ما بیفتاد برگير و بمارسان، حجاج زمین نظر کرد وجز دیناری چیزی ندید و گفت این دینار است هند گفت بلکه در هم باشد حجاج گفت دینار است هند گفت سپاس خدایرا در همی اگر از ما بیفتاد دیناری در عوض داد کنایت از اینکه اگر حجاج مرا طلاق گفت با خلیفه روی زمین وفاق افتاد حجاج از این کردار سخت شر مسار شد و هیچ سخن نکرد و هند را بر عبدالملك بن مروان در آورده عبدالملك او را از بهر خود تزویج نمود و از وی صاحب بنين و بنات گردید .

در مستطرف مسطور است که چون حجاج بن يوسف ام كلثوم دختر عبدالله جعفر را خطبه کرد شرط بر آن نهاد دو هزار بار هزار درهم پوشیده و پانصد هزار در آشکارا بدهد عبدالله از وی پذیرفتار شد و دختر خویش را بعراق برد و هشت ماه دخترش در عراق بماند و چون عبدالله بن جعفر بجانب عبدالملك بن مروان راه گرفت و بدمشق در آمد ولید بن عبدالملك او را بدیدن روی نهاد و بر بغله سوار و گروهی در خدمتش انجمن بودند عبدالله او را استقبال و ترحيب و ترجیب نمود ولید گفت لكن تورا نه ترحيب و نه ترجیب باد .

عبدالله گفت ای برادر زاده از اینگونه سخن مکن چه سزاوار این مقابلت تو نیستم گفت سوگند بخدای سزاوار اینگونه سخن و بدتر از این باشی گفت سبب چیست گفت از این روی که تو عقیله زنان عرب و خاتون زنان بنی عبد مناف را بربنده ثقیف معروض ساختی تا با وی آمیزش کند عبدالله گفت یا بناخی آیا عتاب تو با من در همین مطلب است گفت آری .

عبدالله گفت والله در اینکار هیچکس از تو و پدرت سزاوارتر بملامت نیست زیرا که آنانکه پیش از شما بر مسند ولایت و امارت جای داشتند صله رحم مرا بجای میگذاشتند و حق مرا میشناختند و تو و پدرت مرا محروم و ممنوع داشتید تا بیلای

ص: 117

وام گرفتار و دیون كثيره بر من سوارشد سوگند با خدای اگر غلامي حبشی بی نام و نشانی آنچه این عبد ثقیف یعنی حجاج با من عطا كرد بذل ،مینمود دخترم را بدو تزویج مینمودم چه این دختر را فدای جان خویش و آسایش خود نمودم.

ولید دیگر سخن نراند تاعنان خویش بدیگر سوی راند و بحضرت عبدالملك شد عبدالملك گفت یا ابا العباس ترا چیست گفت تو عبد ثقیف را چندان تسلط و مالکیت بخشیدی که اکنون بازنان عبد مناف آمیزش خواهد و بزیر عقد مزاوجت و مناكحت درآورد عبدالملك را ازین سخن غيرت بجنبيد و نامه بحجاج نوشت و او را سوگند داد که مکتوب او را از دست فرو نگذاشته، دختر عبدالله را طلاق گوید حجاج فرمان را اطاعت کرد لکن تازنده بود آنچه در حق دختر عبدالله مقرر کرده بود میرسانید و همچنین در خدمت عبدالله بن جعفر نیز تا در جهان باقی بود در عرض صلات و جوایز غفلت نمی جست و هیچ سالی بر عبدالله نمیگذشت جز اینکه کاروان حجاج با اموال و کسوه و تحف كثيره فرا میرسید .

و دیگر در کتاب مستطرف از محمد بن واسع مرویست. كه عبدالملك بن مروان بجانب حجاج نوشت اما بعد چون باین مکتوب واقف شدی سه تن دوشیزه که در نهایت حسن و جمال باشند بسوی من بفرست وصفت هر يكرا با قیمت او بنویس چون حجاج این نامه را بخواند کنیز فروشان را بخواست و از فرمان عبدالملك آگاه ساخت و ایشان را که به اقصی بلاد سفر کرده تا مقصود بدست آرند و اموال بسیار بایشان بداد و نیز بهر جانبی مکتوب کرد تا باشارت ایشان کار کنند.

بالجمله این جماعت برفتند و از شهر بشهر و دیار بدیار چندانکه نیرو داشتند تفحص کردند و از اقلیمی باقلیمی گذر کردند و شرایط تجسس مرعی داشتند تا بمطلوب دست یازیدند و باسه تن جاریه باکره که در حسن و ملاحت ورشاقت و فصاحت بدل و نظیر نداشتند بخدمت حجاج مراجعت نمودند و حجاج بهر يك از ایشان بدقت نگران شد و قیمتش را بسنجید و معلوم ساخت که ایشان از هرچه گویند بیشتر قیمت دارند آنچه در بهای هر سه تن رفته قیمت یکتن نیست.

ص: 118

آنگاه نامه بعبد الملك بن مروان بر نگاشت و بعد از ثنا و تحیت نوشت امير المؤمنین با من فرمان کرده بود که سه تن جواری مولدات ابكار بحضرتش روان دارم وصفتش برنگارم فاما الجارية الاولى اطال الله تعالى بقاء امير المؤمنين فانها جارية عيطاء السوالف عظيمة الروادف كحلاء العينين حمراء الوجنتين قد نهدت نهدها والتفت فخذاها كانها ذهب شيب بفضة وهى كما قيل :

بيضاء فيها اذا استقبلتها دعج *** كانها فضة قد شابها ذهب

وثمنهما يا أمير المؤمنين ثلثون الف درهم و اما الثانية فانها جارية فائقة في الجمال معتدلة القدو الكمال تشفى السقيم بكلامها الرحيم و ثمنها يا امير المؤمنين ستون الف درهم و اما الثالثة فانها جارية فاترة الطرف لطيفة الكف عميمة الردف شاكرة للقليل مساعدة للحليل بديعة الجمال كانها خشف الغزال و ثمنها يا امير المؤمنين ثمانون الف درهم».

میگوید اماكنيزك نخستین همانا جاریه ایست کشیده گردن و بزرگ سرین و سیاه چشم و سرخ روی با دو پستان نورسته و رانهای غربی در هم پیوسته گویا طلائی است که باسیم سفید در هم آمیخته و بدان صفت است که شاعر گفته سفیداندا میست که چون او را در یابی با سیاهی چشمش سفیدی را آمیخته بینی گویا طلائی سرخ است که با سیم سفید آمیزش دارد و بهای این جاریه بسی هزار درهم رسیده .

و اماكنيزك دوم جاریه ایست که در حسن و کمال و اعتدال قامت و نهایت جمال شفای هر بیمار را حلاوت گفتارش دوائی شافی و چاره هر گرفتار را ملاحت مقالش درمانی وافی است و بهای آنگوهر بیهمتا شصت هزار درهم است.

واماكنيزك سوم جاريه ايست با اندامی دلار او لطیف و دیداری دلاویز و ملیح و بدنی نرم و خوئی گرم و خلقی خوش و جمالی مطبوع اگر اندك يا بد سپاس گذارد و با شوی خود در مجاری ایام بمساعدت روزگار سپارد و در میدان حسن و جمال از ماه آسمان خراج ستاند و دو چشم دار بایش از آهوی ختاباج رباید بهای این غزال بیمثال هشتاد

ص: 119

هزار در هم باشد و بعد از این کلمات در ثنا و تحیت و تهنیت عبدالملك بن مروان فراوان برنگاشت و نامه را در هم پیچیده خاتم بر نهادو کنیز فروشان را بخواند و گفت با این جواری ساخته درگاه امیرالمؤمنين شوید.

یکنفر از ایشان گفت ایدالله الامیر مردی سالخورده هستم و نیروی سفر کردن ندارم مرا پسری است که از طرف من نیابت میکند اگر اجازت فرمائی با وی همراه کنم ، حجاج قبول کرد و آن جماعت ساخته سفر شدند و روی براه نهادند.

چون در یکی از منازل فرود آمدند تا چندی بیاسایند و آن سه ماه پاره از جانبی چشمهای آشوب خیز فروبسته بخواب شدند ناگاه بادی وزیدن گرفت و جامه از شکم یکی از کنیزکان که از مردم کوفه بود برگرفت و چون شکمش نمودار شد درخششی پدیدار گشت و پسر نخاس را که جمالی دلفریب داشت بروی نظر افتاد و بساعت تير عشقش را بردیده و دیدار خریدار و بلای هوایش را بر دل و جان پذیرفتار گردید و بی خبر از یاران جانب یار گرفت و در طلب تیمار بکوی دلدار شد و آن جاریه را مکتوم نام بود آن جوان بخواندن این شعر شروع نمود :

امكتوم عينى لاتمل لاتمل من البكا *** و قلبي باسهام الأسى يترشق

امكتوم كم من عاشق قتل الهوى*** و قلبي رهين كيف لا اتعشق

و از این دو شعر بی تابی خویش را در عشق آن گوهر نایاب باز نمود و هلاك خود را از تیر و سهام عاشقی اشارت فرمود چون مکتوم این حال را معلوم ساخت این شعر در جواب پرداخت :

لو كان حقا ما تقول لزرتنا *** ليلا اذا هجعت عيون الحسد

کنایت از اینکه اگر در طریقت عشق موافق و در سخن خویش صادقی شب هنگام چون چشم حاسدان و دیدۀ رقیبان را خواب فرو گیرد بزیارت ما بشتاب و معشوقه خویش را بکامیابی دریاب چون سیاهی شب دامن بگسترد آن جوان در هوای تیر دلدوز آن آفتاب درخشان تیغ سرافشان در کشید و بجانب معشوقه روی

ص: 120

نمود و او را بانتظار قدوم خویش بر پای دید پس او را در بغل کشید و همیخواست با آن نگار بجانبی فرار گیرد اصحاب و یاران بفطانت آن حالت بدانستند و بدو پرداختند و بند آهنینش بر نهادند و اسیرش با خود مسیر دادند تا بعید الملك بن مروان پیوستند.

چون عبدالملك را نظر بر جواری افتاد و کتاب را برگشاد و اوصاف ایشان را بخواند دو تن را با آن صفت و شمایل مماثل ديد لكن جاریه سیمین را تن سیمین و چهره نمکین دیگر گونه یافت و با اوصاف حجاج یکسان نشناخت و با کنیز فروشان گفت این جارید را که با آن صفت که حجاج کرده یکسان نیست و رخسارۀ گلگونش زردی گرفته و آن بدن سیم گونش نزار و دیگر گون گردیده گفتند یا امیرالمؤمنین ما را زینهار بخش تا از حقیقت حکایت روایت کنیم گفت اگر براستی سخن کنید بسلامت و امنیت باشید و اگر بدروغ پردازید جان ببازید اینوقت یکتن از کنیز فروشان بیرون شد و آن جوان را بازنجیر گران اندر آورد چون او را در حضور عبدالملک در آوردند از بینم سؤال و عذاب و نکال بگریست و این شعر قرائت نمود :

امير المؤمنين أتيت رغماً *** و قد شدت إلى عنقى بدياً

مقراً بالقبيح وسوء فعلى *** و لست بما رميت به برياً

فان تقتل ففوق القتل ذنبي *** و ان تعفو فمن جود علينا

در این اشعار از عجز و بیچارگی و گرفتاری بعشق و خیانت در امانت اشارت کرد و باز نمود که اگر مرا بهزار عقوبت بقتل رسانی مستوجب این و بیش از اینم و اگر بگذشت و اغماض بگذری محض بخشایش وجودی است که بر ما فرموده باشی ، عبدالملك گفت ای جوان چه چیز تو را بر این مبادرت جرأت داد آیا ما را خفیف شمردی یا در عشق جاریه این بادیه - پردی؟ گفت بسر وقد رفیع توای امیر المؤمنين جز عشق جاریه چیزی دیگر ره سپر نبود، عبد الملك گفت این جارید را با آنچه در تجهیز و تهیه او آماده کرده ام بتو بخشیدم.

آنجوان آن جاریه را با تمامت اسباب و اشیائیکه از حلی و حلل برای او معین

ص: 121

کرده بودند برگرفت و شادکام بجانب اهل خویش راه گرفت و چون در عرض راه منزلی فرود آمد و با هم معانقه کردند و بخفتند و بامدادان چهره برگشود و مردمان خواستند روی براه نهند هر دو تن را مرده یافتند و بر ایشان گریان و نالان شده هر دو تن را در طریق بخاک سپردند و این خبر بعبدالملك پيوست و سخت بگريست ونيك در عجب شد.

در کتاب اعلام الناس بعد از اینکه باین حکایت اشارت میکند میگوید این داستان باین داستان نيك همانند است همانا از عبدالله بن معمر قیسی حکایت کرده اند که گفت سالی حج بیت الحرام نهادم چون از مراسم حج پرداختم و در مدینه طیبه بزیارت قبر منور پیغمبر صلی الله علیه وآله وسلم بیامدم شبی در آنحال که ما بین قبر منور و روضه مطهر جای داشتم ناگاه ناله بلند و زاری سخت بشنیدم و بآن ناله و نوا گوش بسپردم دیدم این شعر میخواند :

أشجاك نوح حمائم السدر *** فأهجن منك بلابل الصدر

ام عز نومك ذكر غائبة *** أهدت اليك وساوس الفكر

إلى آخرها

عبدالله میگوید چون این اشعار بپای رفت آن صدا فرو نشست و ندانستم از کدام کس و کدام سوی بوده و متحیر بماندم بناگاه دیگر باره صدا بناله و گریه برخاست و این شعر بخواند :

أشجاك من ريا خيال زائر *** و الليل مسعود الذنائب عاكرة

الى آخرها

پس براثر این ناله جانسوز برفتم و هنوز این اشعار بپایان نرسیده بود که او را در یافتم پسری سیم بر را بدیدم که هنوز عذارش موی مشکبار برندميده لكن اشك خونین دیدارش بردیدارش جراحت رسانیده و هر دو گونه گلگونش را رنك طبرخون بخشیده او را تهنیت و تحیت نهادم و گفتم ای پسر از کدام جائی گفت ای مرد تو کیستی

ص: 122

و آیا ترا حاجتی است؟ گفتم در این روضه منوره جای داشتم ناگاه صوت جان سوز تو مرا بیجان ساخت جان من فدای تو باد بازگوی اینحال از چیست گفت بنشین پس بنشستم.

گفت من عتبة بن جناب بن منذر بن جموح انصاری هستم روزی بامدادان بمسجد احزاب شدم و بنماز بایستادم و چون از نماز کناری گرفتم ناگاه جماعتی زنان چون ماه فروزان نمایان شدند و در میان ایشان دختركي بديعة الجمال با ملاحت دیدار نمودار شد و نزد من بایستاد و گفت ای عتبه چگوئی در وصال آنکس که خواهان وصال تو است این بگفت و برفت از آن پس از وی خبری نشنیدم و اثری ندیدم ، باکمال پریشانی حواس و اندوه دل و انقلاب خاطر از هر مکانی بمکانی انتقال میدهم و یاد از آن حسن و جمال میکنم ، چون این کلمات را بگذاشت فریاد بر کشید و بیهوش بر زمین بیفتاد و از آن پس بخویش آمد و هر دو گونه اش صفرت زعفران گرفته بود و شروع بخواندن این شعر نمود :

أراكم بقلبي من بلاد بعيدة *** تراکم تروني بالقلوب على بعد

فؤادى و طرفي بأسفيان عليكم *** و عندكم روحی و ذکر کم عندی

ولست الذ العيش حتى أراكم *** ولو كنت فى الفردوس او جنة الخلد

عبدالله میگوید با و گفتم ای برادر زاده من بحضرت پرورد گارت توبه آور و از معاصی خود در طلب گذشت بر آی چه هول مطلع و پرسش قبر در پیش روی است گفت هیهات هرگز از اینکار روی برنتابم و ازین اندیشه برکنار نشوم .

بالجمله من ناگاهی که روشنی روز دامن بگسترد باوی بپای بردم آنگاه گفتم بپای شوتا بمسجد احزاب شویم و در آن تا نماز ظهر را بگذاشتیم در این مسجد ببودیم وقت جماعتی زنان را نمایان دیدیم لکن آن جاریه با ایشان نبود آنزنان گفتند ای عتبة گمان تو در حق آن جاریه که خواهان وصال تو بود و در هوای تو بی اختیار گشت چیست؟ گفت او را چیست گفتند پدرش او را بگرفت و بسماوه کوچ نمودمن از آنزنان

ص: 123

از نام آن جاریه بپرسیدم گفتند ریا دختر غطریف سلمی است این وقت عتبه از کمال غم و اندوه سر بر آورده گفت :

خليلى رياً قد أجد بكورها *** و سار الى أرض السماوة عيرها

خليلى انى قدعييت عن البكا *** فهل عند غيرى عبرة أستعيرها

گفتم ای عتبه نيك بدان که من مالی فراوان برای پاره اعمال خیریه حمل کرده ام سوگند باخدای در کار تو بذل نمایم تارضای تو را حاصل نمایم برخیز تا بمسجد انصار بمسجدانصار شویم چون نزد ایشان شدیم سلام براندیم و نيك پاسخ بیافتیم آنگاه گفتم ای گروه در حق عتبه و پدرش چگوئید گفتند از بزرگان عرب هستند گفت همانا بر تیر عشق بلای هوا دچار شده از شما خواهان هستم که با من بسماوه بیائید گفتند چنین کنیم.

پس بجملگی سوار شدیم تا بمنازل بنی سلیم رسیدیم غطریف از وصول ما خبر یافت و باستقبال بشتافت و شرط تحیت بگذاشت گفتیم همانا مهمان تو هستیم ترحيب و ترجیب نمود و بندگان خود را بفرمود تا فرشها و بالشها بگستردند و شترها و گوسفندها بکشتند گفتیم از طعام و شراب تو نخورده نیاشامیم تا حاجت ما را بر آورده داری گفت حاجت شما چیست گفتیم دوشیزه گرامی تو را برای عتبة بن جناب بن منذر که با نسبي عالی و عنصری کریم ممتاز است خطبه بنمائیم گفت ای برادر همانا آنکس را که خطبه مینمائید اختیار شوی با خود اوست من بدو شوم و بدو خبر دهم پس با خشم و ستیز برخاست و نزدریا شد ریشازبان شیرین برگشود و جهانیرا بقند و شکر بیالود و گفت ای پدر این شراره خشم که در چهره ات نمودار است از چیست؟ گفت قومی از انصار آمدهاند و تو را خطبه میکنند.

آن سرو بوستان دلربائی گفت مردم انصار ساداتنی کرام هستند رسول خدا صلی الله علیه وآله وسلم از بهر ایشان استغفار فرمود بازگوی در میان ایشان كداميك خواهان خطبه شده اند گفت جوانی که معروف بعتبة بن جناب است گفت شنیده ام که عتبه بآنچه وعده گذارد وفا مینماید و هر چه طلب کند ادراك فرماید غطریف چون این گفتار لطیف بشنید از باطن امر باخبر شد و گفت قسم خورده ام که هرگز تو را با او تزویج انما یم دریا گفت با ایشان نیکی کن

ص: 124

چه مردم انصار را نتوان پاسخی ناخوش داد وردی ناستوده نمود بلکه باید ایشان را بطور مطبوع باز گردانید گفت پارۀ اخبار تو با من پیوسته ریا گفت هیچ سخنی در میان نبوده است.

غطریف گفت اما من سوگند خورده ام که ابداً تو را باوی تزویج نکنم گفت مبلغ کابین را گران گردان چه ایشان چون اینحال بدانند از مطلوب چشم بر گیرند و باز گردند و آن نوگل بوستان ملاحت میدانست که هر قدر مهر خواهند آنجماعت از در مهر بگذارند و مقصود او حاصل شود.

پدرش این کلام را پسندیده داشت و نزد انصار آمد و گفت همانا نو جوان زن طايفه، مسئول شمارا اجابت نمود لكن مهری طلبید که شایستۀ مانند اوئی باشد کدام کس بانجام این امر کمر فتوت استوار میدارد عبدالله میگوید من گفتم اینکار بپای آورم غطريف گفت هزار دست اور نجن طلای سرخ و پنجهزار در هم از سکه هجر و یکصد جامه و برد یمانی و پنج ظرف از عنبر باید تسلیم شود گفتیم این جمله بتو تقدیم میشود آیا اجابت نمودی گفت آری.

پس عبدالله گوید چند تن از انصار را بمدینه منوره بفرستادم تا آنچه ضمانت کرده بودم بیاورند آنگاه گوسفندها و چارپایان بکشتم و مردمان بخوردن طعام انجمن شدند و چهل روز بر اینحال بسور و سرور مشغول بودیم آنگاه غطریف گفت دوشیزه خود را بازگیرید پس او را در هودجی جای دادیم و غطریف سي شتر را در جهاز او گرانبار ساخت آنگاه با وی وداع کردیم و او بازگشت و همچنان راه سپردیم تا بيك منزلی مدینه طیبه رسیدیم.

این وقت گروهی سوار از بهرغارت اموال ما بتاختند و من گمان همیبردم که از مردم بنی سلیم یعنی طایفه عروس بودند پس عتبة بن جناب برایشان حمله کرد چند مرد را بکشت و مراجعت نمود اینوقت نیزۀ بروی زده بودند و از زحمت آن جراحت برزمین بیفتاد و در اینحال گروهی از حوالی آن منزلگاه بتصرف من بیامدند و آن خیل را از ما برتافتند و عتبه را مرگ فرا رسید و جان بجان آفرین سپرد ما از

ص: 125

اینحال پر ملال شدیم و ناله و اعتبتاه برکشیدیم و ناله آن جاریه را به باعتبتاه بشنیدیم پس خویشتن را از فراز شتر بر زمین و خود را بر نعش عتبه بیفکند و همی فریاد بر کشید و با سوز دل و اندوه خاطر این شعر بخواند :

تصبرت لا أني صبرت وانما *** أعلل نفسى إنها بك لاحقه

ولوا نصفت روحي لكانت الى الردى *** أمامك من دون البرية سابقه

فما احد بعدی و بعدك منصف *** خليلا ولا نفس لنفس موافقه

آنگاه فریادی سخت برکشید و جان بسپرد پس برای هر دو تن گوری بکندیم و آن دو اندام نازنین را در شکم زمین جای دادیم پس بدیار قوم خود باز شدیم و هفت سال بپای بردم و دیگر باره بحجاز بازشدم و بمدینه منوره در آمدم و چون از مراسم زیارت فراغت یافتم با خود گفتم بتربت عتبه گذری و به آن کوی نظری میباید چون بقبر او در آمدم و درختی سبز بدیدم که پارچه های سرخ و زرد و سبز بر آن آویخته بود از اهل آن منزل پرسیدم این درخت را چه نام است گفت شجرة العروسين بس يك روز و شب در کنار آن قبر بماندم و بازشدم و از آن پس دیگر به آن سوی ره سپر نشدم .

در جلد دوم اغانی مسطور است که یونس نحوي حديث نماید که وقتی بکنن از بزرگان سپاه شام که در میان ایشان عظیم القدر بود وفات نمود و حجاج در جنازه او حاضر شد و نماز بروی بگذاشت و بنشست برگور آن تازه میت و گفت پاره از برادرانش بیایند و او را بگورش اندر آرند، پس تنی چند بیامدند و یکی از ایشان كه خاك بر قبرش میریخت همی گفت خدای تو را رحمت کند ابوقنان همانا اگر میدانستی كه بيك ناگاه از جهان بیرون میشوی باری در استماع نوای نای و رباب و گاریدن باده ناب شتاب میورزیدی و کامیاب میرفتی هم اکنون در مکانی بد و ناخوش در آمدی که سوگند با خدای تا روزگار قیامت از این منزل نا خجسته بیرون نیائی.

چون حجاج این کلمات را بشنید با اینکه در حال جد وهزل چندان خندان

ص: 126

نمیشد خودداری نتوانست کرد بسیار بخندید و گفت ما در تورا مباد آیا در چنین حال و چنین مقام اینگونه کلمات گوئی گفت اصلح الله الامیر اسبش در راه خدای حبیس باد اگر امیر میشنید از وی گاهی که این شعر تغنی می نمود .

يا لبينى اوقدى النارا *** ان من تهوين قد حارا

البته امیر برسعنه انتشار میفرمود و آن مرده سعنه لقب داشت حجاج گفت :

« انا الله » این مرده را که اینگونه آتش در دلها افکنده از قبر در آورید، ای مردم شام تا چند حجت و برهان مردم عراق در جهل شما روشن است و این مرده که سعنه لقب داشت از تمامت آفریدگان خدای در صورت موحش تر و در قامت نکوهیده تر بود و چون این مکالمات در میانه برفت تمامت آنانکه به آن گور حضور یافته بودنددر بحر خنده غرق شدند .

بالجمله حجاج با این خباثت نهاد وحقد و لجاج بخشنده وجواد بود ، و هر وقت فراوان خندان شدی بسیار استغفار کردی و در محضر خویش هزارخوان طعام فرونهادی و خویشتن براطراف مواید گردش نمودی و همی گفتی ای مردم شام نانها را در هم شکنید شایدگردش ستاره دیگرباره بشما گذاره ندهد و بر هر خوانی ده مردمی نشاند و همه روز بر اینگونه روزگار میراند و گاهی میگفت همیبینم که مردمان از حضور بر خوان تخلف میورزند با وی گفتند از آن است که بدون دعوت کراهت دارند گفت فرستاده من بایشان در هر روز طلوع آفتاب و در هر شب غروب آفتا بست .

آفتابست در کتاب تاریخ الکامل و کتاب مستطرف مسطور است که عبدالملك بن مروان بحجاج مکتوب کرد که سر عباد بن اسلم بکری را از تن جدا کرده بدرگاه او بفرستد حجاج او را احضار و آن داستان باز گفت عباد سخت بگریست و گفت : ايها الاميراگر امیرالمؤمنین غایبست تو حاضری و خداوند تعالی میفرماید « يا ايها الذين آمنوا ان جاءكم فاسق بنبأ فتبينوا » ای کسانیکه بخدای و دین خدای گرویده اید هر وقت یکی از فاسقان در خدمت شما از خبری داستان کند روشن کنید ، یعنی بسخن ایشان اعتماد نورزید تاگاهی که از صدق و کذب آن مستحضر شوید سوگند باخدای آنچه از من در

ص: 127

حضرتش معروض داشته اند باطل است و من مردی معیل هستم و بیست و چهار تن زن را نگاهداری و پرستاری نمایم و جز من هیچکس را ندارند و اينك بردر سرای حاضرند ایشان را احضار فرمای.

حجاج را بر حال او رقت افتاد و آنانرا بخواست و آن جمله زوجه او و عمه و مادر او و دختران او بودند و از میانه یکتن از دخترهای او مانند ماه شب چهارده پدیدار شد حجاج با وی گفت تو را با وی چه نسبت است گفت دختر او هستم و بمن گوش دار تا چه میگویم آنگاه این شعر قرائت کرد :

احجاج لم تشهد مقام بناته *** و عماته يندبنه الليل اجمعا

احجاج لم تقتل به ان قتلته *** ثمانا وعشرا و اثنتين و اربعا

احجاج من هذا يقوم مقامه *** علينا فمهلا ان تزدنا تضعضعاً

احجاج إما أن تجود بنعمة *** علينا و اما أن تقتلنا معا

چون حجاج ایشان را آنگونه خوار نگریست زار بگریست و گفت سوگند با خدای با آشوب روزگار برحال شما معاونت نکنم و بر ضعف شما نیفزایم و اینحال به عبدالملك برنگاشت و داستان عباد بن عباس و آن جاریه بگذاشت عبدالملک در پاسخ نوشت اگر این حکایت چنین است که بر نگاشتی او را بصله و جایزه بنواز و جاریه را نوازشی نیکوکن و حجاج ایشان را شاد کام و شادخوار گردانید .

عاصم بن بهدله که از قراء نامدار است میگوید از حجاج شنیدم در این آیه شریفه میگفت « فاتقوا الله ما استطعتم » سوگند با خدای این آیه از قرآن است و در دنباله آیه مبارکه «و اسمعوا و اطيعوا و انفقوا خير الانفسكم» (1) میگفت در این آیت مثنویت نیست یعنی از سبع المثاني که مقصود قرآن باشد بشمار نمیرود سوگند با خدای اگر با شما گویم از این باب بیرون شوید و شما بیرون آئید ، یعنی اگرچه منهم این حکومت فرمایم و شما اجابت نمائید شما را میکشم و هر کس را بنگرم که قرآن را بطریقت ابن ام عبد یعنی ابن مسعود قرائت نماید سرش را از تن دور میکنم و اگر این آیت را در مصحف بنگرم هرچند با استخوان خنزیری هم باشد سترده نمایم.

ص: 128


1- سوره تغابن آیه 16.

بالجمله صاحب تاريخ الکامل در پایان این حکایت مینویسد که چون این كلمات حجاج گوشزد اعمش افتاد ، گفت من نیز این سخن از وی بشنیدم با خود گفتم من بر رغم انف تو قرائت میکنم و نیز در این کتاب مسطور است که ابن عوف میگفت هر وقت از حجاج قرائت قرآن شنیدم مرا يقين افتادی که مدتها تدریس قرآن نموده است .

ابو عمرو بن العلاء گفته است از حجاج و حسن بصری فصیحتر نیافته ام اما حسن ازوی افصح بود قتيبة بن مسلم گوید حجاج روزی ما را خطبه میراند و از گور یاد مینمود و چندان گفت دانه بیت الوحده انه بيت الغربة و بيت كذا و كذا، تا بگریست و بگریانید ، آنگاه گفت از عبدالملك شنیدم که گفت از مروان شنیدم که در خطبه خویش گفت عثمان ما را خطبه راند و در خطبه خویش گفت هرگز رسول خدای صلی الله علیه وآله وسلم بر قبری نظر نکرد و یاد از قبر ننمود جز آنکه بگریست .

عبدالملك بن عمير بن عمیر گفته است که روزی حجاج گفت هر کس را بلائی رسیده بر پای شود تا بتلافی عطائی بیند مردی از میانه برخاست و گفت مرا در عوض بلائی که بر من رسیده عطا کن گفت بلای تو چه بود «قال قتلت الحسين» حجاج گفت چگونه حسین علیه السلام راکشتی گفت «دسرته بالرمح دسراً و هبرته بالسيف هبراً وما اشركت معى في قتله احداً» با سنان و تیغ بران آنحضرت را بکشتم و هیچکس را در این کردار نابساز انباز نگرفتم حجاج گفت «فانك لا تجتمع انت و هو في مكان واحد» هرگز ترا در آنحضرت منزل ندهند کنایت از اینکه در دوزخ جای داری آنگاه او را بذلت از پیشگاه خود براند و هیچ چیزش نداد.

مسعودی در مروج الذهب نوشته است وقتی حجاج بر بستر بیماری تن در افکند و مردم کوفه بر مرگش داستان همی کردند چون از آن مرض برست باکمال ضعف و نقاهت براعواد منبر بر نشست و گفتان اهل الشقاق والنفاق والمشراق نفخ الشيطان في مناخرهم فقالوامات الحجاج ومات الحجاج والله ما ارجوا الخير كله الا بعد الموت وما رضى الله الخلود لاحد من خلقه في الدنيا الالأ هو نهم عليه ابليس والله لقد قال العبد الصالح سليمان

ص: 129

بن داود رب اغفر لي وهب لى ملكاً لا ينبغى الحد من بعدى فكان ذلك ثم اضمحل فكأن لم يكن يا ايها الرجل وكلكم ذلك الرجل كانى بكل حى ميت وبكل رطب يابس و قد نقل كل امرء بثياب ظهره الى حفرته فحد له فى الارض ثلثة اذرع طولا في ذراعين عرضا فاكلت الأرض لحمه و مصت من صديده ودمه وانقلب الحبيبان يقتسم احدهما صاحبه حبيبته من ولده يقتسم حبيبته من ماله اما الذين لا يعلمون فسيعلمون ما اقول والسلام»

یعنی اهل شقاق و نفاق و مخالفت را شیطان از باد وساوس خود در بینی ایشان بدمید تا بسبب بغض و کینه خویش همی گفتند حجاج بمرد و حجاج هلاك شد و در این کار سرور سرور قلب و خرمی خاطر خواستند و مزخرفی بیار استند با اینکه سوگند باخدای که من خیر و خوبی و راحت را پس از مرك میدانم و خدای تعالی دوام در این سرای ایرمان را جز از بهرا بلیس که زبون ترین آفریدگان است برای هیچکس از آفریدگان خود مرضی ندانست سوگند باخدای عبدصالح سليمان بن داود علیه السلام در حضرت یزدان عرض کرد پروردگارا مرا در بحر غفران مستغرق بدار وملك و پادشاهی مرا بخش که بعد از من هیچکس را بهره نشود.

دعای آنحضرت در پیشگاه احدیت مقبول گردید و بر جن و انس سلطنت یافت و ابر و باد و طیور و وحوش اطاعت فرمانش کردند و با اینحال روزی چند بر نیامد که همان سریر که با باد رفت بر بادشد و آن هیکل نازنین خاك و خاکش دستخوش غبار و بادگردید گویا آن کس که مطمح انظار و منظر ابصار است هرگز نبوده و نیامده و شما بتمامت بر اینگونه هستید و نام برده و خوانده شوید و باندک زمانی چنان نابود شوید که گوئی هرگز بهره وجود نیافته اید .

گویا مینگرم که هر زنده مرده است و هر ترى خشك گردیده و نابود شده است و سرانجام این اشخاص و این کله های پرباد که اکنون آسمان را کریاس نشمارند و این پهناور زمین را مکان و مکین نخوانند در سه ذرع و دو ذرع کم و بیش از زمین جای کنند و زمین گوشت ایشان را بخورد و خون بدن و زرداب گندیده ایشان را بمکد و دوستان و فرزندان دلبند ایشان از وی چشم برگیرند و بمرده ريك او نظر دوزند و جامه

ص: 130

گورش خشك شده هر باره از لباسش را بر تن کنند و یاد از آن اندام و بدن نکنند و آنان که این سخن ندانند و چشم عبرت نگشایند زود است که بخواهند دانست.

و دیگر مسعودی از صلت بن دینار مسطور داشته است که گفت از حجاج شنیدم میگفت : «قال الله تعالى فاتقوا الله ما استطعتم فهذه الله و فيها مثوبة ثم قال و اسمعوا واطيعوا فهذه لعبدالله و خليفة الله و نجيب الله عبدالملك اما و الله لوا مر الناس ان يدخلوا فى هذا الشعب فدخلوا فى غيره لكانت دماؤهم لى حلالا، عذیری (1) مناهل هذا الحمراء يلقى احدهم الحجر الى الارض ويقول الى ان يبلغها يكون فرجاً والله لاجعلنهم كالرسم الدائر و كالامس الغابر، عذيرى من عبد هذيل يقرء القرآن كانه رجز الاعراب اما والله لو ادركته لضربت عنقه یعنی عبدالله بن مسعود، عذيرى من سليمان بن داود يقول لربه رب اغفر لي و هب لى ملكالا ينبغي لاحد كان و الله ما علمت عبداً حسوداً بخيلا»

خدایتعالی فرموده است که بقدر توانائی بتقوای خدای بکوشید و این تقوی از برای خداوند است و راجع بمثوبات اوست و اینکه گفته اند بشنوید و اطاعت کنیداین سمع و طاعت مخصوص به بنده خدا وخليفة او عبدالملك است دانسته باشید قسم به خدای که اگر مردمان را فرمان دهد که بتمامت در شعب اندر شوند و خلاف فرمان او را بجائی دیگر اندر آیند خون ایشان برای من مباحست کیست عذرخواه من از این مردم کوفه دنیا خواه مال طلب که همیشه در امر جهاد و اطاعت اوامر بمسامحه و تعلل میروند و از ستون بستونی فرج میجویند سوگند با خدای ایشان را مانند بنیان فرسوده و دیروز در هم پیموده مینمایم یعنی اثری از ایشان برجای و خبری از چنین مردم بر پای نمیگذارم.

معذور دارید در اینحالتی که در من نگران هستید از این بنده هذیل یعنی عبدالله

ص: 131


1- عذیری منه : اى من يعذرني و يلومنی ؟ یعنی اگر من اور املامت کنم و یا دستخوش دمار وهلاک سازم چه کسی مرا ملامت میکند و چه کسی باید از جانب من عذرخواهی کند او سزاوار هر گونه عقوبت و هلاکت است.

ابن مسعود که قرآن را چنان قرائت مینماید که اعراب اراجیز خود را بخوانند سوگند بخدای اگرش در یا بم سر از تنش بردارم معذور بدارید مرا در اینحال که در من میبینید از سلیمان بن داود که با پروردگار خویش عرض میکند پروردگارا مرا در بحر غفران غریقدار و پادشاهی بمن عطا فرمای که بعد از من برای هیچکس شایسته نباشد سوگند با خدای چنانکه من دانسته ام حسد و بخل ورزیده است.

در كتاب اخبار الدول و آثار الاول مرقوم است که در کامل مبرد مسطور است که بعد از آن که حجاج در پاسخ اهل زندان این آیت مبارك بخواند اخسئوا فيها ولا تكلمون علماء روزگار او را بسبب این کلام تکفیر کردند صاحب کتاب کامل میگوید و از کلماتی بسبب آن حجاج را تکفیر کردند این بود که آن خبیث وقتی مردمان را نگران کردید که در اطراف حجره رسول خدا صلی الله علیه وآله وسلم طواف میدادند گفت «انما یطوفون با عواد ورمة» یعنی در پیرامون چوبها و استخوان های پوسیده میگردند با اینکه ابو داود در کتاب خود باین خبر تصریح نموده است که رسول خداي صلی الله علیه وآله وسلم فرمود «ان الله حرم على الارض ان تاكل اجساد الانبياء» خداوند حرام گردانیده است بر زمین که جسد پیغمبران را تباه گرداند.

و نیز در آن کتاب مسطور است که چون حجاج بمرد سی و سه هزار تن در زندانش محبوس بودند و به روایتی پنجاه هزار تن که هیچکس را جنایت قطع و صلب نبود و آنجمله را ولید بن عبدالملك رها گردانید در کتاب مستطرف مسطور است که وقتى حجاج بن یوسف با حضار یکی از زندانیان فرمانداد چون حاضر شد گفت تا گردنش را بزنند گفت ایها الامیر مرا تا با مداد مهلت ده گفت از مهلت يك روز چه گشایش میرسد آنگاه بفرمود تا جانب زندانش روان داشتند و حجاج همی بشنید که در مراجعت بزندان این شعر بر خواند:

عسى فرج يأتى به الله انه *** له كل يوم في خليقته امر

کنایت از اینکه خداوند را در هر روزی در باره بندگانش امری است ممکن است برای من گشایشی برسد چون حجاج بشنید گفت سوگند با خدای این شعر را

ص: 132

اخذ ننموده مگر از کتاب خدای که فرموده است کل یوم هو فیشان، آنگاه بفرمود تا آنمرد را رها کردند.

و نیز در آن کتاب مسطور است که وقتی حجاج عاملی برای اصفهان مشخص میکرد باوي گفت وقد وليتك على بلدة حجرها الكحل وذبابها النحل وحشيشها الزعفران ترا والی شهری نمودم که سنگش توتیای دیده و مگسش مایه انگبین وشهد و برك وخارش زعفران است.

در کتاب ثمرات الاوراق مسطور است که حجاج بن یوسف مردی اعرابی را در پاره نواحی حکومت داد و اعرابی مدتی در از در آنجا بماند تا در یکی از روزها مردی اعرابی از ناحیت وی بروی در آمد و خوان طعام نیز بنهادند و اعرابی سخت گرسنه بود پس حاکم ناحیت او را بپرسش گرفت و از اهل و عیال و خاندان خویش همی بپرسید و گفت پسرم عمیر در چه حال است میگوید گفتم چنان است که دوست میداری و زمین را از مرد وزن یعنی از فرزندان و متعلقان بیا کنده است گفت ام عمیر در چه روزگار است گفتم در صلاح و صواب و سلامتی و عافیت گفت حالت خانه و آشیانه چیست گفتم باهل و کسان خود آباد است گفت سك ما ايقاع در چه حال است گفتم از نباح وفریاد زمین را فرو گرفته گفت از شترم زریق بازگوی گفتم مستوفر بیچنانکه میخواهی.

میگوید چون این پرسش ها را بنمود با خادمش اشارت کرد تا خوان را برگرفت و من گرسنه فروماندم آنگاه خودش سیر و خرم روی با من کرد و گفت همانا ناصیه مبارك و چهره میمون داری دیگر باره آنچه گفتی بازگوی گفتم هر چه خواهی بازپرس باکمال فراغت بال ولينت خاطر گفت حالت سگم ایقاع چگونه است گفتم بمرد گفت سبب مرگش چه بود گفتم از استخوان شترتزریق چندان بخورد که خناق گرفت و بمرد گفت مگر شترم زریق بمرد؟ گفتم آری گفت علت چه بود گفتم از کثرت حمل شير ولبن بقبرام عمير.

ص: 133

سخت برآشفت و گفت مگر ام عمیر بمرد گفتم آری گفت سبب چه بود گفتم از بر عمير بگریست این هنگام اندوهناك و آشفته گفت مگر عمیر بمرد گفتم آری گفت سبب مرگش چه بود گفتم خانه بروی سرنگون شد گفت آیا خراب شد گفتم آری پس از جای برخاست و عصا بركشيد تا مرا نيك بنوازد من از پیش رویش فرار کردم.

و نیز در این کتاب مسطور است که وقتی حجاج ولیمه ترتیب کرد و در انواع اغذيه واشر به و زینت بساط وسماط زحمتها بر خود نهاد آنگاه بازاذان گفت : آیا کسری چنین سماطی بگسترده است گفت مرا از این سخن معاف دار حجاج اورا سوگند داد گفت وقتی یکی از خدام را از زحمت بساط و مهمان نوازی رنج افتاد کسری بفرمود تا هزار نفر خادم خوش روی با جامه های ممتاز هر يك ابریقی از طلا در دست گرفته بر فراز سر مردمان حاضر بایستادند حجاج گفت اف سوگند با خدای پادشاهان فارس برای سلاطینی که بعد از ایشان بیایند شرف و شرافتی برجای نگذاشتند.

در کتاب مستطرف از شعبی مرویست گفت در آن روزگار که حجاج بعراق در آمد بروی در آمدم پس نام من بپرسید با وی گفتم گفت با شعبی علم و دانش تو بر چه پایه است در کتاب خدای؟ گفتم فنون قرائت و تفسیر را از من فرا میگیرند گفت علم تو بفرایض چگونه است گفتم آخر درجه آن نزد من است گفت علم تو در انساب مردمان برچه میزان است گفتم فیصل این امر من هستم یعنی از آبا و اجداد همه کس آگاهی دارم گفت علم تو بفنون شعر و شاعری برچه پایه است گفتم دیوان اشعار منم ! گفت لله ابوك آنگاه اموال كثيره برای من مقرر ساخت و مرا بر قوم من بزرگی داد و من گاهی که بروی در آمدم صعلوکی از صعاليك همدان بودم و چون بیرون آمدم بزرگ ایشان گردیدم .

در كتاب غرر الخصايص الواضحه مسطور است که شعبی گوید از آن کسان بودم که حجاج را بر منبر بدیدم و هیچکس را به آن فصاحت بیان ندیدم چه او بر فراز منبر میشد و از احسان خود بمردم عراق و گذشت از عصیان ایشان و اسائت آن جماعت

ص: 134

نسبت بخود چنان سخن میراند که او را صادق و آن جماعت را کاذب میشمردم.

در کتاب مستطرف مسطور است که حجاج با مردی خارجی گفت سوگند با خدای من تو را دشمن هستم خارجی گفت خداوند هر يك از ما را که بآن دیگری دشمن تر هستیم داخل بهشت کند کنایت از اینکه اگر تو با من دشمنی من با تو دشمن ترم.

و نیز در آن کتاب از حسن بصری روایت نموده که گفت در واسط بودم مردی را بدیدم که گوئی هم اکنون گورش شکافته و از قبر بیرون شده گفتم ای مرد اینحال نزار چیست گفت امر مرا بر من پوشیده بدار همانا حجاج مرا محبوس بداشت و سه سال در زندان او با حالی نا خوب و زندگانی ناخوش بگذرانیدم و با این حال شکیبا بودم ولب بسخنی بر نگشودم چون دیروز برآمد آن جماعتی را که با من بزندان بودند بیرون آوردند يك بيكرا گردن بزدند و زندان بانها همی گفتند چون با مداد شود ترا نیز گردن میزنند، از این روی اندوهی عظیم و گریستنی شدید بر من چیره شد در اینحال بحر رحمت الهی بجوش آمده این کلمات بر زبان من جاری گشت : «الهی اشتد الضر وفقد الصبر وانت المستعان» بار خدايا اندوه و آسیب سخت و شکیبائی اندك شد و توئی مستعان.

پس از آن بیشتر شب را بهمان حال نژند بگذرانیدم در اینوقت حالت غشیه بر من دست داد و درمیان خواب و بیداری شخصی نزد من بیامد و گفت بپای شو و دو رکعت نماز بگذار و بگو: « يا من لا يشغله شيء عن شي و يا من احاط علمه بماذر أو برء انت عالم بخفيات الامور ومحصى وساوس الصدور وانت بالمنزل الاعلى وعلمك محيط بالمنزل الادنى تعاليت علوا كبيراً يا مغيث اغثنى وفك اسرى واكشف ضری فقد فقد به صبری» پس بپای شدم و وضو بساختم و این کلمات را بعد از اقامت دو رکعت نماز بگذاشتم و هیچ کلمه را دیگرگون نیاوردم و هنوز این کلمات تمام نشده بود که زنجیر از پایم فروریخت و درهای زندان گشوده گشت برخاستم و بیرون آمدم و هیچکس متعرض من

ص: 135

نگشت سوگند با خدای من رها کرده خداوند رحمن هستم خداوند در ازای شکیبائی من گشایش بمن داد.

و هم در آن کتاب مسطور است که لیلیاخیلیه حجاج را مدح کرد حجاج گفت ای غلام بسوی فلان شو و بگو زبان لیلی را قطع نماید میگوید آن شخص حجامی را بخواست تا زبان مرا قطع نماید گفتم مادرت بعزایت بنشیند همانا حجاج فرمان کرده است که زبان مرا بصله و جایزه کوتاه داری.

راقم حروف گوید: چنین حکایت با عمر بن الخطاب نیز افتاد و امير المؤمنين علیه السلام او را بیاگاهانید و گفت «لولاعلى لهلك عمر» و نیز در آن کتاب مسطور است که وقتی زنی از خوارج را نزد حجاج بیاوردند حجاج با اصحاب خود گفت در حق وی چه گوئید گفتند ایها الامير زودش بتمثل رسان خارجیه گفت همانا و زرای صاحب و رفیق تو از وزرای تو بهتر بودند گفت صاحب من کیست؟ گفت فرعون است و او در کار موسی علیه السلام استشارت نمود «فقالوا ارجه واخاه» گفتند موسی و برادرش هارون را بازدار کنایت از اینکه تعجیل در قتل از جاده حزم و تدبیر دور است بلکه باید درصدد تحقیق برآمد و بعد از كشف حقیقت به تکلیف عمل کرد.

و نیز در آن کتاب از حسن بصری روایت است که گفت به حجاج گفتم از ابن عباس شنیدم گفت رسول خدای صلی الله علیه وآله وسلم فرموده و قروا السلاطين وبجلوهم فانهم عز الله وظله في الأرض اذا كانوا عدولا، يعنى سلاطین و پادشاهان را توقیر و تبجیل و بزرگ و مطاع و تعظیم کنید چه این جماعت عزت و سایه خدای در زمین هستند چندانکه بعدل وانصاف کار نمایند حجاج گفت آیا ما در جمله ایشان نیستیم گفت آری هستی اگر در شمار عدول باشی و هم در آن کتاب مسطور است که هر وقت حجاج عمامه بر سر نهادی هیچکس از بندگان خدای را آن قدرت نبود که با چنان عمامه بر وی در آید ، در عقد الفرید مسطور است وقتی حجاج بن یوسف مردی اعرابی دزد را در مدینه بگرفت و بضرب او فرمان داد و هر تازیانه بروی فرود شدی گفتی یارب شكراً ناگاهی که هفتصد تازیانه بخورد .

پس از آن اشعب او را بدید و گفت هیچ میدانی از چه روی حجاج هفتصد تازیانه

ص: 136

بتو بزد گفت بچه جهت بود؟ گفت بسبب کثرت شکر تو چه خدای تعالی میفرماید «لئن شکرتم لازیدنکم» اگر سپاس گذارید بر نعمت شما می افزایم اعرابی گفت این مسئله در قرآن است گفت آری پس اعرابی این شعر بخواند :

اسات في شكرى فاعف عنى *** باعد ثواب الشاكرين منى

و هم در آن کتاب مسطور است که حجاج با زنی از خوارج گفت سوگند باخدای گیاه وجود شما را از زمین میدروم آن زن گفت خدای تعالی می کارد و تو میدروی پس قدرت مخلوق نسبت بقدرت خالق کجاست .

و هم در آن کتاب مرقوم است که زنی از خوارج را نزد حجاج آوردند حجاج با آن زن سخن همی کرد و آنزن بدو نگران نمیشد یکی از حاضران گفت امیر با تو تکلم مینماید و تو بدو نگران نمیشوی گفت شرم دارم که بآنکس که خدایتعالی بزوی نظر رحمت نمیفرماید نظر نمایم حجاج برآشفت و بفرمود اورا بقتل رسانیدند.

در جلد بیستم اغانی در ضمن اخبار عدیل بن فرج که از جمله شعرای دولت بنی امیه و بجلادت و فروسیت نامدار است مرقوم است که وقتی حجاج بروی خشمگین گردیده و فرمانداد تا او را به آستانش حاضر نمایند عدیل از بیم حجاج بشهر روم شد و بقيصر روم پناه برد و قیصر او را امان داد پس این شعر را در حق حجاج بن یوسف انشاء کرد :

و دون يد الحجاج من أن تنالنى *** بساط الأيدى الناعجات عريض

مهامه أشباه كان سرابها *** ملاء بایدی الراحضات رحيض

چون این شعر بحجاج رسید نامه بقیصر نمود که عدیل را بسوی من فرست و گرنه بالشگری بآهنگ تو بیرون تازم که اولش در خاك من و دنباله اش در خاک تو باشد ، قیصر عدیل را بسوی حجاج فرستاد چون حجاج او را بدید گفت توئی که گفتی و دون يد الحجاج من ان تنالنی یعنی دست حجاج بمن نمیرسد اکنون خدای را چگونه دیدی که مرا بر تو دست داد؟ عدیل گفت ایها الامير بلکه من گوینده این شعر هستم :

ص: 137

فلو كنت في سلمى أجا وشعابها *** لكان لحجاج على سبيل

خلیل امير المؤمنين و سيفه *** لكل امام مصطفی و خلیل

بنى قبة الاسلام حتى كانما *** هدى الناس من بعد الضلال رسول

حجاج اورارها ساخت و آنچه از وی میخواستند از خود بداد و نیز گوید وقتی عديل بن الفرج از مسکن خود روی بدرگاه حجاج نهاد و حاجب بار او را راه نداد عدیل بر آشفت و گفت سوگند با خدای بعد از رجال قریش هیچکس در خدمت امیر در نیاید که از من بزرگتر باشد و بمحبت او از من سزاوار تر نماید حاجب باوی بمنازعه برآمد و عدیل آن کین در دل گرفت و از دربار حجاج بخدمت يزيد بن مهلب شتافت چون بروی درآمد این شعر را انشاء نمود :

لئن أرتج الحجاج بالبخل بابه *** فباب الفتى الازدى بالعرف يفتح

فتى لا يبالى الدهر ماقل ماله *** اذا جعلت ايدى المكارم تسمح

یداء يد بالعرف تنهب ماحوث *** وأخرى على الاعداء تسطو و تجرح

إذا ما أتاه المرملون تيقنوا *** بأن الفتى فيهم وشيكاً سيسرح

أقام على العافين حراس بابه *** ينادونهم والحر بالحر يفرح

هلموا إلى سيب الأمير وعرفه *** فان عطاياه على الناس تنقح

وليس كعلج من ثمود بكفيه *** من الجود والمعروف حزم مطرح

و در این اشعار از مدایح ابن مهلب و قبايح حجاج و بستن حجاج در را بر روی کسان از بخل و عدوان و گشادگی باب سرای یزید ببذل و احسان باز نمود چون یزید این اشعار بشنید گفت روی با ما آوردی لکن در خون خود پای نهادی اما سوگند با خدای تو در مهد امن و امان ما باشی حجاج نتواند با تو آسیبی برساند آنگاه بفرمود تا پنجاه هزار درهم و چند سراسب با و بدادند و گفت بعلياء نجد ملحق شوو بپرهیز که به حبائل خشم و ستيز ومكيدت حجاج گرفتار نشوی و به تیغ تیزش دچار نگردی و در هر سال يكيرا بسوی من روان کن تا بهمین عطیت که امسال یافتی برخوردار شوی.

عدیل از آنجا کوچ داد و داستانش گوشزد حجاج شد از اینروی کین و بغض اورا

ص: 138

در دل نهفت و عدیل را طلب کرد و نیافت و چون عدیل نجات یافت شعر مذکور را «ودون يد الحجاج الى آخره» بگفت تا چنان شد كه بچنك حجاج در افتاد و گفت شعر خود را و دون یدالحجاج را انشاء کن گفت ايها الامير من آن شعر نگفته ام بلکه گفته ام :

اذا ذكر الحجاج اضمرت خيفة *** لها بين احناء الضلوع نفيض

کنایت از اینکه هر وقت نام حجاج را میبرند من از بیم او چون عروق در اندام پنهان میشوم حجاج بخندید و گفت اینکار از بهر تو سزاوارتر است و او را رها گردانید و از جریرتش برگذشت، ابو عمر و شیبانی گوید حجاج در طلب عدیل کوشش ورزید بهر کجا که فرار کردی اور اراه نگذاشتند و بهرزمین روی نهادی پناه نیافتی پس بنزديك بكر بن وائل شد و این وقت بنوشیبان و بنو عجل و بنوا يشكر بیکجای انجمن بودند پس عدیل از رنج خود از ایشان شکایت نمود و گفت لامحاله من کشته میشوم اما بازگوئید شما مرا باینگونه زارو بیچاره فرومیگذارید با اینکه شماها از تمامت عرب عزیز تر باشید؟ گفتند لا والله لكن باحجاج ستيزه نمیتوان نمود اما ما از وی خواستار میشویم تا تورا با ما بخشد اگر مسئول ما را قرین اجابت داشت تو را کافی است واگر در کار تو به تندی و سختی رفت از امیرالمؤمنین خواستار میشویم تا تو را با ما بخشد.

پس عدیل در میان آنجماعت اقامت کرد ورؤسا ووجوه بكر بن وائل بخدمت حجاج شدند و عرضه داشتند ايها الامير ما جماعت جنایتی ورزیده ایم که هیچ شایسته مغفرت نیست و اینکه ما سر بتسلیم و انقیاد و اعتراف در آورده خویشتن را بچنك تو در افکنده ایم، اگر بر ما بخشایش کنی هیچ از بزرگی و عفو تو دور نیست و اگر عقوبت فرمائی همانا سلطاني مالك وعادلى، حجاج تبسم کرد و گفت از هر جرم و جنایتی بگذشتم مگر از جنایت عدیل فاسق اینوقت بتمامت بر پای شدند و گفتند ایها الامیر مانند تو، کسی را استثنا نمیکند از اهل طاعت و دوستان خودش و ایشان را در هیچ چیز نومید نمیگرداند اگر در این منت که بر ما میگذاری بخواهی مارا مسرود داری وزلال عفو و اغماض را بغبار استثنا مکدر نداری از نخست از جرم و جریرت عدیل در گذر گفت از وی در گذشتم هم اکنون او را حاضر کنید که خدایش قبیح گرداند پس او را

ص: 139

بیاوردند چون در حضور حجاج حاضر گردید این شعر بخواند :

فلو كنت في سلمى أجاً وشعابها *** لكان لحجاج على دليل

اذا جارحكم الناس الجا حكمه *** الى الله قاض بالكتاب عقول

به نصر نصر الله الخليفة ومنهم *** و ثبت ملكا كاد عنه يزول

و آخر آن این شعر است :

ترى الثقلين الانس والجن أصبحا *** على طاعة الحجاج حين يصول

بعلاوه آن دو شعر که از این پیش نوشته شد و در عرض این اشعار از بلیات و اسفار و زحمات خویش برشمرد حجاج گفت برای تو سزاوار بوده هم اکنون نجات یافتی آنگاه مرسومی از بهر او مقرر کرده و آنچه باعطای او باید عطا نمود اینوقت عدیل قبایل وائل را مدح کرد و از نگاهداری ایشان او را و حفظ کردن از گزند حجاج مفاخرت کرد، چنانکه ابوالفرج یاد نموده اولش این است :

الصرم الغوانى واستراح عواذلی *** وصحوت بعد صبابة و تمايل

وذكرت يوم لوى عتيق نسوة *** يخطرن بين اكلة و مراجل

در آن ایام که بفرمان حجاج عدیل را از هر سوی میجستند یکی از موالی حجاج باوی روی در روی شد و عدیل از وی بگریخت و آنمرد نتوانست او را بدست بیاورد پس شترانش را براند و خانه اش را بسوخت و جامه و حلی از تن زن و دخترانش بیرون کرد پس یکی روز عدیل در خدمت حجاج در آمد و آن غلام را در حضورش بر پای دید دامنش را بگرفت و روح بحجاج آورده این شعر بخواند:

سلبت بناني حليهن فلم ندع *** سواراً ولا طوقاً على النحر مذهباً

و ماعز في الأذان حتى كانما *** تعطل بالبيض الاوانس ربرباً

الى آخره، از حماد راو یه مسطور است که چون حجاج بعراق در آمد عدیل بن فرج این شعر بگفت :

دعوا الجبن يا اهل العراق فانما *** يهان ويسبى كل من لا يقاتل

اقدجر والحجاج للحق سيفه *** الافاستقيموا لا يميلن مايل

ص: 140

وخافوه حتى القوم بين ضلوعهم *** كنز والقطاضمت عليه الحبائل

وأصبح كالبازي يقلب طرفه *** على مرقب والطير منه رواحل

میگوید ای مردم عراق بیم و جبن کنار نهید و چون شیر شرزه و پلنك غران آشوب برکشید چه هر کس بر نیا شو بدو در میدان مبارزت گوی مسابقت نر باید خوار و زار کشته تیغ آبدار گردد اينك حجاج میباشد که در راه حق شمشیر بر آهیخته پس همه برادر است باز شرید و کج نگردید همانا از بیم وسطوت او تمامت مردمان در ضلوع خويش بيمناك هستند و مانند مرغیکه دچار حبائل باشد خائف هستند و او مانند باز شکاری بال برگشاید وهريك را بچنك ومنقار برباید و تمامت طيور از وی بکوه و هامون قرار گیرند و در هیچ کجا قرار نگیرند.

چون این اشعار را حجاج بشنید با اصحاب خویش گفت شما چه گوئید گفتند ما را عقیدت چنان است که تو را مدح کرده است گفت هرگز چنین نیست لکن مردم عراق را بر من تحریض و انگیزش داده پس بفرمود تا او را طلب کنند عدیل فرار کرده این شعر انشاء نمود:

اخوف بالحجاج حتى كأنما *** يحرك عظم في الفؤاد مهيض

و پاره از این اشعار مسطور شد، حجاج در طلب او پای فشرد چندانکه زمین بر عديل تنك شد پس بواسط بیامد و خود را پوشیده بداشت و رقعه در دست گرفته در جملۀ اصحاب مظالم بر حجاج در آمد، چون در حضور حجاج بايستاد باين شعر شروع نمود:

وها انا قد ضاقت بي الأرض كلها *** اليك وقد حولت كل مكان

فلو كنت في سهلان او شعبتي أجا *** لخلتك الا أن تصد تراني

کنایت از آنکه چندان از سطوت تو و بیم عقوبت تو بهر سوی فرار کردم و بهیچ مکان قرار نگرفتم که زمین بر من تنگ شد و اگر در شوامخ جبال و درون غارها و دردها منزل گیرم فورا تو را نگران خود میبینم و اینک بپای خود بیامدم، حجاج گفت تو

ص: 141

عدیل هستی گفت آری ایها الامير حجاج چوب خیزران که در دست داشت بر گردنش بتافت و همیگفت بگوی «بساط لا يدى الناعجات عريض» عدیل گفت هیچ بساطی جز بساط عفو و عدل تو نیست حجاج گفت بهر کجا که خواهی روزگار سپار.

در کتاب مستطرف مسطور است که روزی حجاج با مردی اعرابی که بر خوان مائده اش نشسته و مشغول اکل بود گفت ارفق بنفسك برجان خویش ببخش یعنی چندان مخور که جان بر سر خوان نهی اعرابی گفت «و انت یا حجاج اغضض من بصرك» تو نيز ای حجاج جشم بر بند یعنی این چند نگران آکلین مباش چه این کار کردار لئیمان و مردم بیرون از خاندان است.

در كتاب عقد الفرید مرقوم است که طاوس حکایت کرد که در آنحال که در مکه بودم مرا بخدمت حجاج بردند و وسادۀ چند بگستردند و بر آن بنشستیم و حجاج را از هر جا حدیث همیکردم ناگاه صدای مردی اعرابی در وادی تلبیه بلندشد حجاج بفرمود تا او را حاضر کردند و گفت از کدام مردمی گفت از مردم جهول هستم حجاج گفت نه از این پرسیدم بلکه خواستم بدانم از کدام شهر و دیاری گفت از اهل یمن هستم.

گفت محمد بن يوسف یعنی برادر حجاج را بچه حال بگذاشتی چه عامل او در یمن بود گفت اورا مردی عظیم و جسیم و خراج و ولاج بگذاشتم حجاج گفت نه از این پرسش کردم بلکه سیرت و روش او را با مردمان خواستم گفت او را ستمکار و کینه ور و گناهکار در حضرت پروردگار و مطیع مردم نابکار نهادم حجاج ازین سخنان شرمگین خشمناك شد و گفت چگونه بچنین کلمات اقدام کردی با اینکه از مکانت و منزلت تمد در خدمت من آگاهی ؟ اعرابی گفت : آیا چنان میدانی که مکانت او نزد تواز مکانت من در حضرت خدایتعالی که اکنون بخانه او وفود نموده ام و دین او را فرو میگذارم و تصدیق پیغمبر او را صلی الله علیه وآله وسلم مینمایم یعنی در این احوال اشتغال دارم گرامی تر است؟

حجاج کینه او را در دل گرفت و هیچ پاسخ نیاورد تا گاهی که آنمرد بدون اذن و اجازت بیرون شد طاوس میگوید از دنبال او برفتم تا بملتزم در آمد و پرده های کعبه

ص: 142

در آویخت و عرض کرد بك اعوذ واليك الون فاجعل لي في اللهف الى جوارك و الرضا بضمانك مندوحة عن منع الباخلين وغنى عما فى ايدى المستأخرين اللهم عد بفرجك القريب و معروفك القديم و عادتك الحسنة چون این کلمات را بگذاشت در میان مردمان پوشیده اند.

و از آن پس او را در عرفات ملاقات کردم که همی عرض كرده اللهم ان كنت لم تقبل حجتی و نصبی و تعبى فلا تحرمنى اجر المصاب على مصيبته فلا أعلم مصيبة اعظم ممن ورد حوضك و انصرف محروما من وجه رغبتك بار خدایا اگر حج من و تعب سفر مرا پذیرفتار نیستی باری بثواب آنانکه بمصیبتی مصاب شوند مثاب بدار چه هیچ مصیبتی را از آن

عظیمتر ندانم که بحوض رحمت و عنایت توکسی ورود نماید و از وجد رغبت تو تشنه و محروم باز ماند.

و نیز در ر آن کتاب مسطور است که مسلم بن قتیبه گفت حجاج چندان اکول و شره و شکمباره بود که من روزی بر شمردم هشتاد و چهار رغيف كه باهر يك سمكه بود بخورد راقم حروف گوید اینگونه خوردن نیز از حرص و طمع او بود نه همه از نیروی اشتها و توانائی خوردن و نیز نوشته است که وقتی حجاج بقتل مردی فرمان راند گفت سوگند میدهم تو را بآنکس که فردای قیامت از من موقفت در حضرتش خوارتر از آنست که من اکنون در حضور تو چنین خوار هستم که بر من گذشت نمائی حجاج از او در گذشت.

و چون حجاج اصحاب و یاران ابن اشعث را يك بيك حاضر کرده سر بر میگرفت مردی از بنی تمیم را بیاوردند تا بقتل رسانند «فقال والله ياحجاج لئن كنا أسانا في الذنب ما احسنت في العفو» گفت سوگند با خدای ای حجاج اگر مادر ذنوب و گناهان اسائت ورزیدیم تو نیز در مراتب عفو احسان نورزيدي يعنی صفت احسان و عفو وقتی ظاهر میشود که از طرف برابر گناهی بزرگ سر برزند و از وی در گذرند و باین صفت نامدار ممتاز شوند حجاج گفت آیا در این مردارها یکنفر نبود تا چنین نیکو سخن کند اف باد برایشان یعنی اگر یکی از ایشان نخست بدین سیاق سخن میکرد بتمامت رستگار میشدند پس از آن آنمرد تمیمی را معفو و رها نمود .

ص: 143

و دیگر در مستطرف مسطور است که جحدر بن ربيعة العكسی از شجعان جهان و شاعری نامدار و فتاكی خنجر گذار بود مردم یمامه را مقهور و از اماکن خود دور ساخت با پلنگ صحرا و نهنگ دریا و ببر دلیر و شیر نخجیر گیر بر آشوفتى وخدنك از ابر و سنان از بیر بگذرانیدی و این داستان و دستان در خدمت حجاج که لجوجی عنود و غیوری حقود بود معروض ،شد نامه از در ملامت و نکوهش بعاملش بنوشت و از غلبه جحدر بروی سرزنش نمود و او را فرمان کرد که بهر تدبیر که توانی باید جحدر را بقتل یا اسیراً بمن رسانی عامل گروهی از جوانان بنی حنظله را که سخت دلیر و دشمن گیر بودند حاضر ساخت و مالی وافر و دولتی فاخر برگردن گرفت که اگر ایشان جحدر را بکشند یا زنده بدوآرند با یسان عطا نماید .

پس آن جوانان بدو روی نهادند و چون بآن مکان که نزديك وی بود فرارسیدند یکی را بجانب او بر سالت فرستاده پیام کردند که ماهمی خوابیم در خدمت تو روزگار گذاریم و از دیگران انقطاع و باتو ارتفاق جوئیم، جحدر بسخن ایشان وثوق یافته با ایشان روزگار سپرد تا یکی روز كه بيك جاى انجمن بودند و جحدر بغفلت میگذرانید بناگاه بروی بتاختند و او را بابند گران بربسته نزد عامل آوردند و عامل او را در صحبت جوانها بجانب حجاج فرستاد .

چون او را در حضور حجاج در آوردند و بر پای بایستاد حجاج با او گفت توئی جحدر گفت آری اصلح الله الامیر گفت چه چیز تو را بر آن کار بداشت که از تو بمن گفت كلب الزمان و جفوة السلطان و جراة الجبان سختی روزگار و جفای فرمان گزار و جرئت ورزیدن مردم ترسان یعنی گاهی مردمی که جین و ترس دارند از جان کوشش و کشش میورزند حجاج گفت کار تو بکجا میرسد گفت اگر امیر مرا امتحان کند و با فرسان و سواران همچنان دارد شجاعت و دلیری را مشاهدت نماید که بشگفتی اندر آید حجاج را از ثبات عقل و منطق او عجب افتاد و گفت ای جحدر همانا من تو را در محوطه و حصاری دراندازم که شیری عظیم و آدمی خور در آنجاست اگر آن شیر تو را بکشت از شرتو آسوده میشوم اگر آن شیر را تو بکشتی از گناه تو

ص: 144

چشم میپوشم .

گفت اصلح الله الامير انشاء الله تعالى گشایش نزديك شده است ، حجاج گفت تا جحدر را در بند آهنین بر بستند آنگاه بعامل خود نوشت تا شیری شرزه را کمین کرده بگیرد و برای حجاج بفرستد عامل کمین نهاد و شیری خونخواره و آدمی باره و نیز جنك و سخت دندان که بیشتر مواشی را تلف کرده بود بحیله و تدبیر گرفتار کرده و تابوتی از آهن بساختند و شیر را در آن تابوت انداخته برگاو میشی عظیم حمل کرده بدرگاه حجاج روان کردند حجاج بدید و بفرمود تا در حصاری بینداختند و تا سه روز از ماکول و مشروبش محروم داشتند چنانکه سخت گرسنه و گیرنده گشت آنگاه فرمان کرد تا جحدر را از آن حصار سراز بر نمایند پس شمشیری بدو بدادند و او را از دیوار حصار فرو فرستادند چون آن شیر گرسنه خوانخواه جحدر را بدید از جای بر جست و کشید و چنان زعقه و فریادی بر آورد که کوه را بلرزه و اهل آن زمین را بترس و بیم

دم بر در انداخت جحدر خویشتن را استوار و این شعر را انشاء کرده بخواند :

ليث وليث في مجال ضنك *** كلاهما ذوقوة وسفك

وصولة و بطشة و فتك *** ان يكشف الله قناع الشك

فأنت لي في قبضتي و ملكي

آنگاه چون رستم دستان و سام نریمان با شمشیر آخته برشیر بتاخت و مغزش را بر هم بر شکافت مردمان زبان بتكبير برگشودند و حجاج از این شجاعت و جلادت حیرت گرفت و گفت الله درك همانا سخت نژاده و آزاده باشی، آنگاه بفرمود او را از آن مکان در آوردند و آن بندهای آهنین از وی برگشودند و بدو گفت از ايند و هريك را خواهی اختیار کن یا در خدمت ما روز سپار و از نعمت تقرب وحضورها بهره بردار یا نورا اجازت میدهم بسوی بلاد خویش راه برگیر و با اهل و عیال خود روزگار گذار و عهدی با ما بسپار که در آنجا فتنه و فسادی برنینگیزی و هیچ کسی را زیان و آزار نرسانی، گفت یا ایها امیر من خدمت و صحبت تو را برگزیدم حجاج مسرور شد و او را در جمله ندماء ومصاحبین خود مقرر ساخت و از آن پس مدتی بر نیامد که از

ص: 145

جانب حجاج والى يمامه شد و به آنجا شد و امرش رسید به آنجا که رسید.

و دیگر در کتاب انوارالربیع و کتاب مطول از محقق تفتازانی و چلبی مسطور است که قبعثری خارجی که از جمله فحول ادبا و شعرا وازكيا بود با جماعتی از ادباء و ظرفا در بوستانی بداستان نشسته بودند و این هنگام اوان حصرم یعنی غوره انگور بود و آن دوستان در آن بوستان از هر سوی سخن میراندند و بظرافت مطایبتی می کردند بمناسبتی از حجاج نام بردند قبعثری گفت: «اللهم سودوجهه و اقطع عنقه واستنی من دمه» خدایا رویش سیاه و گردنش را جدا و از خونش مرا سیراب فرمای. این خبر به حجاج رسید و بفرمود تا قبعثری را حاضر ساختند و او را تهدید نمود قبعثری گفت مقصود من در این کلمات غوره انگور بود که سیاه و رسیده شود و از آبش مرا نصیب گردد حجاج بروی بر آشفت و گفت «لأ حملتك على الادهم» يعنى تو را در زنجیری گران میکشم قبعثری از کمال فطانت و زکاوت گفت : « مثل الامير حمل على الادهم والاشهب » و در این کلام بیم و وعید حجاج را بوعد وامید برگردانید و گفت : کسی که مانند امیر باشد یعنی بر مسند امارت و اقبال ومطاعيت واجلال جلوس کرده باشد بر اسب ادهم یعنی سیاهرنگ و اشهب یعنی سفید رنگ حمل مینماید و حال آنکه مراد حجاج از لفظ ادهم بند و زنجیر بود و قبعثری باز نمود که برای امیر سزاوارتر است که بر فرس ادهم حمل نماید و بجود و عطیت کارکند حجاج دیگر باره گفت : « انه الحدید » یعنی ادهم بمعنی آهن است یعنی مقصود من آنست نه اینکه توکوئی قبعثری گفت « لأن يكون حديداً خير من أن يكون بليداً » پس همچنان حدید را نیز برخلاف مقصود حجاج باز نمود و گفت البته اگر آن اسب تندرو باشد نیکتر از آن است که کند و بلید باشد.

در جلد پنجم اغانی در ذیل احوال اعشی همدان مسطور است که وقتی اعشی از شجرة بن سليمان عبسی خواستار حاجتی شد شجرة بن سلیمان در انجاح حاجتش مسامحت ورزید و مسئولش باجابت مقبول نداشت و اعشی او را باین شعر هجو نمود:

لقد كنت خياطاً فأصبحت فارساً *** تعد إذا عد الفوارس من مضر

ص: 146

فان كنت قد أنكرت هذا فقل كذا *** وبين لى الجرح الذي كان قدد بر

وأصعبك الوسطى عليه شهيدة *** وما ذاك الأ وخزك الثوب بالابر

میگوید روزگار به خیاطت میگذاشتی اکنون فارس میدان و حارس گردان شدی اگر منکر باشی (1) انگشت وسطی تو که جراحت سوزن یافته و اثرش در آن مانده شاهد حال تو و گواه مقال من است و چنان شد که حجاج پاره از اعمال سواد را با شجرة بن سلیمان تفویض کرده بود چون در خدمت حجاج درآمد با وی گفت ای شجره انگشت وسطی خود را با من بنمای گفت اصلح الله الامير تو را با انگشت من چکار است گفت میخواهم آن توصیف اعشی را بنگرم شجره سخت شرمسار شد حجاج با حاجب خود گفت با خازن بگوی که از عطای شجره فلان وفلان مبلغ بکاهد و باعشی گذارد.

آنگاه گفت یا « شجرة اذا اتاك امرؤذ وحسب و لسان فاشتر عرضك منه » اى شجره هر وقت مردی با حسب وصاحب قبیله و زبان آور نزد تو آمد عرض و ناموس خود را از وی خریدار شو و از این پیش در طی مجلدات مشكات الادب در ذيل حال حجاج بن يوسف بقتل اعشی همدان اشارت ،شد در کتاب مستطرف مسطور است که یکی از جوانان قریش را جاریه نمکین دیدار و شیرین گفتار و نیکو رفتار و دل این جوان بهوای آن سرونوان گرفتار بود تا چنان افتاد که از نکد ایام و ادبار اعوام بیلای فقر وفاقت که برترین مصیبت است دچار شد و چاره آن محن را جز بثمن آن نوگل سیمین ذقن نیافت و با هزاران غم و اندوه آن ماه آفاق را بزمین عراق حمل کرد حجاج بن یوسف که والی عراق بود او را بخرید و دل بدو بیازید.

اتفاقاً روزی جوانی ثقفی از اقارب حجاج بخدمت حجاج درآمد حجاج نزديك بمنزل خود او را فرود آورد و با وی احسان همی ورزید روزی آن جوان که دیداری نیکو و موئى دلجو داشت بخدمت حجاج درآمد و اینوقت این جاریه در خدمت حجاج بخدمتی اشتغال داشت چون آن جوان جمیل وجسیم را بدید دل بدو

ص: 147


1- اگر منکر حرف من باشی پیراهنت را عقب بزن و جراحات شمشیر را که التیام یافته نشان بده تا گواه جنگاوری تو باشد و گرنه انگشت وسطی توالخ

یازید و همی چشم بدو بدوزید و پنهان بدو در نگرید حجاج بفطانت آن حالت را بدانست و جاریه را بدو بخشید، آن جوان جاریه را با خود ببرد و آن شب با وی بخفت و در تاریکی شب فرار کرد و چون با مداد شد آن جوان منزل را از آن خورشید تابان تهی دید و ندانست بکجا رفت و این خبر بحجاج بیوست و بفرمود تا منادی ندا نمود که ذمه ما بر بست از کسی که کنیزکی را باین صفت بنگرد و اورا حاضر نکنند.

پس در نگي نرفت تا او را بخدمت حجاج آوردند حجاج گفت ای دشمن خدای تو در خدمت من از همه کس محبوب تر بودی و چون دیدم که با پسر عمم که جوانی جمیل است نظر همی دوزی تو را بدو بخشیدم و بر عشق تو رحمت آوردم و تو در همان شب فرار کردی؟ جاریه گفت ای سید من داستان من گوش کن آنگاه بهرچه خواهی فرمان ده گفت بگوی و هیچ چیز را مکنوم مدار.

جاریه گفت من از آن جوان قرشی بودم و او بفروختن من حاجتمند شد و مرا بطرف کوفه حمل نمود چون بكوفه نزديك شديم با من نزدیکی گرفت و در آن حال که مشغول سپوختن بود فریاد شیری بشنید و از جای برجست و شمشیر برکشید و برشیر حمله آورده آن جانور را بکشت و سرش را بیاورد و همچنان بمن نزديك شد و همدان او چون سندان بر پای و هیچ در آن حالت گرمی سردی روی نداده بود و با من كام براند و حاجت خود بپرداخت و این پسرعم تو که او را از کردی چون شب در آمد بهای شد و همدان از بهر من بر پای کردوچون بر شکمم برآمدموشي از سقف بزیر افتاد این جوان بگوزید و از بیم بیهوش شد و مدتی بر این حال بماند همی آب بر چهره اش بیفشاندم و او را افاقت نمیشد لاجرم بيمناك شدم که بمیرد ومن بخون او تهمت یا بم ناچار فرار کردم.

چون حجاج این داستان بشنید از شدت خنده نتوانست خویش را نگاهدارد و گفت و يحك اين داستان پوشیده بدار و هیچکس را خبر مگوی جاریه گفت به آن شرط که دیگر باره بدو بازم نگردانی گفت بمیل تست راقم حروف گوید ملای رومی این

ص: 148

داستان را در مثنوی بسته است و بخلیفه موصل منسوب داشته چنانکه در مطلع داستان میفرماید :

مر خليفه مصر را غماز گفت *** که شه موصل بحوری گشته جفت

الى آخره شاید اشاره بهمین حکایت باشد.

و نیز در کتاب اغانی در ذیل اخبار احمد نصیبی مسطور است که حجاج بن يوسف سليم بن صالح بن سعد بن جابر عنبری را بمالی عظیم مصادره کرد و این سلیم از عهده ادای آن نتوانست برآمد ناگاهی که تمام ما يملك خود را بفروخت و قريه او ویران و مردمش متفرق و پریشان گردید و حجاج باین مقدار کفایت نکرد و او را تسعاند بعنوان بندگی بفروخت و از اشراف کوفه یا اسماء خارجه یا یکی از نظراء او سلیم

ولنفع را خریده آزاد ساخت و این سلیم مردی کریم و جوانه رد و در ساباط مداین مسکن داشت وقتی اعشی همدان واحمد النصبی در یکی از جنگها بیرون شدند و بر شدند و برسلیم نزول نمودند سلیم قدوم هر دو شاعر را گرامی وکریم شمرد و در منزل خویش فرو فرود آورد و از بهرایشان طعامی گوارا ترتیب داد و علوفه مرکبهای ایشان را پاکیزه ساخت و ایشان را سوگند داد تا بمنزل و سرای او در آمدند و شراب و کباب در مجلس ایشان حاضر ساخت و هر دو تن بشراب مشغول شدند.

چون نبیذی چند بیاشامیدند احمد نصبی با اعشی گفت در حق این مرد شعری چند بگوی و او را مدح کن تا من در آن شعر تغنی نمایم و اعشی قصیده بگفت از آن جمله است :

يا ايها القلب المطيع الهوى *** انى اعتراك الطرب النازح

تذكر جملا فاذا مانات *** طار شعاعاً قلبك الطامح

هلا تناهيت وكنت امرءاً *** يز جرك المرشد والناصح

مالك لانترك جهل الصبا *** وقد علاك الشمط الواضح

انی توسمت امرءاً ما جداً *** يصدق في مدحته المادح

أبلج بهلولا وظني به *** أن ثنائي عنده رابح

ص: 149

سليم ما أنت بنكس ولا *** ذمك لي غاد ولا رائح

فالضيف معروف له حقه *** له على أبوابكم فاتح

والخيل قد تعلم يوم الوغى *** أنك من جمرتها ناضح

بالجمله چون اعشی این شعر را بگفت احمد نصبی نیز تغنی نمود و جاریه از جواری سلیم در فراز بام این سرود و نوا را بشنید و فرود شد و نزد مولای خود سلیم آمد و بدو گفت همانا از مهمانهای تواشعاری بشنیدم که بهتر از آن نشنیده ام پس مولایش با وی بیرون شد و آن اشعار را استماع نمود تا نيك بفهمید آنگاه از فراز بام بزیر و نزد احمد واعشی آمد و با احمد گفت این شعرها از آن کیست و این تغنی از کدام معنی است و شما کیستید احمد گفت این شعر از این مرد است و او ابو المصبح اعشی همدان است وغناء از من است و من أحمد نصبی همدانی هستم.

چون سلیم ایشان را بشناخت خویشتن را براعشی بیفکند و سرش را ببوسید و گفت شما ها خود را از من پوشیده بداشتید و نزديك بود از من مفارقت جوئید و من شما را نشناخته و خبر شما را ندانسته باشم پس خواهی نخواهی یکماه ایشان را نزد خود بداشت و آنگاه هر يك را اسبی نیکو بداد و گفت دواب خود را نزد من باز گذارید و چون از مهم خویش فراغت یافتید بمن باز شوید پس ایشان از بیمهم خود و جنك خود برفتند و مدتی بماندند و بسوی او باز شدند.

چون بمنزل سلیم مشرف شدند احمد با اعشی گفت همانا چیزی شگفت مینگرم گفت چه میبینی گفت در فراز قصر سلیم روباهی میبینم گفت اگر همه براستی گوئی در این قریه هیچکس باقی نخواهد بود پس به قریه در آمدند و معلوم شد که مرض طاعون برسلیم و اهل قریه جنگ در افکنده و بیشتر ایشان را هلاک ساخته و بقیه بدیگر اماکن متفرق شده اند و بر بانحال همی گفتند :

جائی که بودی دلستان *** در بوستان با دوستان

شد گرگ و روبه را مکان *** شد گور و کرکس را وطن

«فسبحان الذى لا يموت» واين روایت جز آن روایتی است که از نخست در خبر حجاج باسليم و ویرانی و تفرق قريه واهل قريه مسطور گردید والله تعالی اعلم .

ص: 150

مسعودی در مروج الذهب حدیث کند که وقتی حجاج بن يوسف باستان وليد بن عبدالملك روی نهاد و اینوقت ولید در نزهتگاهی بتفرج بود چون حجاج ولید را از دور بدید از بی تعظیم و تکریم اواز مرکب پیاده شد و دست او را ببوسید و همچنان در رکاب اوراه نوشت و اين هنگام زرهي وعمامه برتن وکمانی عربی با خودداشت، ولید گفت با ابا عدسوار شو عرض کرد مرا معاف دار چه جهاد فراوان کرده ام و ابن زبیر و ابن اشعث مرا از تن پروری و اینگونه امور مشغول ساخته اند ولید دیگرباره امر کرد تا سوار شد و در خدمت ولید بیامد تاولید بسرای خویش اندر شد و غلاله بر تن داشت یعنی جامه ای که در زیر زره بر بدن کشند و با این حال حجاج را بخواند و مدتی دراز با وی بنشست در این وقت جاریۀ نزد ولید آمد و سختی بنجوی براند و برفت ، دیگر باره باز آمد و همانگونه بپای برد.

ولید با حجاج ،گفت دانستی این جاریه کیست؟ گفت ندانم گفت ام البنین دختر عبدالعزیز پیام کرده است که مجالست تو با این اعرابی که در جامه جنك واسلحه نبرد مستغرق است از چیست با اینکه ترا جز غلاله بر تن نباشد گفتم وی حجاج است دیگر باره پیام نمود سوگند باخدای دوست نمیدارم که چنین مردی قتال با تو خلوت نماید و این ام البنین زوجه ولید بود و او را آن روی درخشان و موی عنبر افشان وخوی دلپذیر و بوی چون مشك وعبير و اندام دلارا وقامت سرو آسا و بدن سیمین و دیدار نازنین بود که هزاران خورشیدش بنده دیدار و هزاران ناهیدش خریدار بازار بود و از این پس انشاء الله تعالی پاره حالات او باوضاح اليمن وعمر بن ابی ربیعه در این کتاب مسطور میشود .

بالجمله چون حجاج این سخنان را بشنید گفت یا امیر المؤمنين بازنان و مفاكهت و ممازجت ایشان امور دولت ومهام خلافت را ممزوج مدار چه زنان ریحانه و ریحان اند نه قهرمانه و مرد میدان ، هرگز ایشان را باسرار مملکتی و امور دولتي وكيد وكين عدوان مطلع مگردان و نیز در چیزی که بیرون از حد خودشان و مطالب مخصوصه خودشان است اطلاعت مفرمای و ایشان را جز بزیب و زیور خودشان مشغول مدار.

ص: 151

سخت بپرهیز از اینکه در حل وعقد امور با ایشان مشورت کنی چه رأی ایشان رنجور و عزیمت ایشان سست است کار و کردار خویش را از ایشان پوشیده بدار و ایشان را از نظر در امورات مملکتی در حجاب بی خبری باز دار و هيجيك را جز بر نفس خودشان حکومت مده همانا اینگونه کردار و رفتار برای رفاه حال و فراغبال ایشان بهتر است و نیز نمیشاید که او را بر نفس خویش و اعمال خویش آن گونه قدرت باشد که بکرامت و بخشش پردازد و هم نباید او را در آن طمع بیفکنی که جز خویشتن را شفاعت نماید.

و نیز با ایشان بسیار منشین و خلوت مگزین چه بعقل نزدیکتر و فضیلت ترا نماینده تر است و از مصاحبت ایشان البته عقل را زیان افتد و چون حجاج این سخنان بگذاشت و برفت ولید نزد ام البنین شد و او را بیاگاهانید گفت از تو خواستارم که فرمان دهی حجاج بسلام من بامدادان بکاه حاضر پیشگاه شود ولید روز دیگر با حجاج گفت بسلام ام البنین راه برگیر گفت مرا معاف بدار ولید گفت جز اطاعت امر چاره نیست حجاج ناچار به آستان ام البنین روی نهاد ام البنين مدتی او را احضار نکرد بعد از آنش بخواند و رخصت جلوسش نداد و همچنان بر پای ایستاده با خطاب وعتاب با او گفت ای حجاج همانا تو آنکس باشی که امیرالمؤمنین را بوسوسه فريب و در قتل ابن زبیر و ابن اشعث ترغیب دادی و این امر دشوار ناهنجار راسهل و هموار و متین و استوار شمردی سوگند با خدای اگر خدای تعالی ترا از تمامت مخلوق خود پست تر و خوارتر نميدانست بسنك افكندن بكعبه وقتل پسر ذات النطاقين و اول مولود اسلام یعنی ابن زبیر مبتلا نمیفرمود.

واما ابن اشعث همیشه تو را در هم میشکست و بهر سوی گریزان میداشت تاگاهی که با امیر المؤمنين عبدالملک پناه آوردی و او تو را بمردم شام مدد کرد و آنجماعت در زیر سایه سنان و درخش شمشیر آتش فشان تو را نگاهبان شدند اگر جز این بودی از پشم خوارتر بودی .

ص: 152

و اما اینکه در خدمت امیر المؤمنين بعرض رسانیدی که از لذت خویش چشم بپوشد و از زنان خود کامکار نگردد، این سخنی درست باشد اما اگر آن زنان مانند مادر تو که مانند توئی را پس انداخت پس بیندازند البته امیر المؤمنين بجنين نصيحتى پسندیده حاجتمند است لکن اگر این جماعت چون امیرالمؤمنین کسی را بادید آورند البته اوسخن ترا وقعی نمیگذارد و نصایح ترا بهیچ چیز نمیشمارد خدای بکشد شاعر را گویا سنان غزاله حروریه را در میان دو کتفت نظر دوخته و این شعر را گفته است :

أسد على وفي الحروب نعامة *** قرماء تفزع من صفير الصافر

هلا برزت إلى غزالة في الوغى *** بل كان قلبك في جناحي طائر

چون در سرای و ایوان است شیر ژیان و اژدهای دمان است لکن در میدان مردان چون شتر مرغ و رو به کسلان و دلش از صفیر صافری ترسان و ارزان است اگر آنچه گوئی و از شجاعت خویش داستان میرانی بصداقت توأم است از چه روی بحرب غزاله که زنی بیش نبود آهنگ ننمودی و بیمناک و ترسنده کناری گرفتی و از این پیش این شعر در کتاب احوال حضرت سجاد علیه السلام و حکایت شبیب شیبانی مسطور گشت.

مع الحكایت چون ام البنین این کلمات بپای آورد با کنیزکان خود گفت حجاج را از حضور من بیرون کنید حجاج باحالتی ناخوش برولید در آمد ولید گفت یا ابا محمد داستان خود را بگذار حجاج گفت ام البنین خاموش نشد مگر وقتی که درون زمین را از هر چه بر روی آن است دوست تر داشتم ولید چندان بخندید که همی پاهایش را بر زمین بسود ، آنگاه گفت ای ابو محمد ام البنين دختر عبد العزيز است یعنی او را سبك پايه و خوارمایه نمیتوان گرفت و این داستان در مجلدات مشكوة الادب مسطور است.

در جلد ششم اغانی در ذیل احوال محمد بن عبدالله بن نمیر معروف به نمیری ثقفی که شاعری غزل گوی و در جمله شعرای دولت امویه و معاصرین آن طبقه است مسطور است که در هوای زینب دختر يوسف بن الحكم خواهر حجاج بن یوسف سری پر سودا ودلی پرغوغا و در کمند مویش گرفتار و بیلای غمزه اش دچار بود و در وصف شمائل دلفریب و

عشوه پر آسیبش غزلها می سرود و زینب با حجاج از يك مادر و پدر بودند .

ص: 153

مسلم بن جندب هذلی قاضی مدینه گفته است با محمد بن عبدالله بن نمیر در زمین نعمان راه می سپردیم و پسری از دنبال او می آمد و او را دشنامهای قبیح میداد گفتم این کیست گفت حجاج بن یوسف است که خواهر او را در اشعار خود یاد کرده ام و حجاج را با من كين وعداوت افتاده عمر بن شبه گفته است فارعه ما در حجاج از مغيرة بن شعبه دختری بزاد و بمرد حجاج در پیشگاه ابن زیاد با عروة بن مغیره در میراث خواهرش منازعه کرد و درشتی نمود ابن زیاد فرمان کرد تا سر و مغزش را بتازیانه بیازردند از این روی حجاج با آل زیاد کینه ور شد و ایشان را از آل ابی سفیان نفی مینمود چنان شد که یوسف بن الحكم رنجور شد و رنجش بدر از اکشید دخترش زینب نذر کر داگر پدرش صحت یابد بخانه خدا پیاده رود.

چون یوسف بهبودی گرفت زینب و چندتن روی بکعبه نهادند و زمین طایف را با اینکه افزون از سیصد ذراع نبود در يك روز پیمودند و يك منزل شمردند چه زینب را بدني فربه ولطيف و اندامی ثمین و شریف بود و ما بین طایف و مکه را یکماهه در نوردیدند و در آنحال که زینب آنراه را مینوشت ابراهیم برادر محمد نمیری مذکور که از مكه و عمره منصرف گردیده بود آن سیمتن حصاری را در محن براری نگران گردید و چون بطايف آمد برادرش محمد بدو شد و سلام بگفت و تحیت بگذاشت و گفت از زینب با خبری گفت او را در بطن نعمان نگران شدم و با محمد گفت یقین دارم در باره اش انشاد شعری کرد؛ گفت يك بيت گفتم و بر زبان نمیرانم تا مبادا در میان ما و برادران ما آتش عداوت مشتعل شود و محمد این قصیده را گفته بود و اول شعری است که انشاء نموده است :

تضوع مسكاً بطن نعمان اذمشت *** به زینب في نسوة عطرات

فأصبح ما بين الهباء فخزوة *** الى الماء ماء الجزع ذي العثرات

مردن بفخ ثم رحن عشية *** يلبين للرحمن معتمرات

يخيين أطراف البنان من النقى *** و يقتلن بالألحاظ مقتدرات

فكنت اشتياقاً نحوها و صبابة *** تقطع نفسى اثرها حسرات

ص: 154

ابوزید میگوید این قصیده در حضرت عبد الملك بن مروان مشهود افتاد، پس بحجاج مکتوب نمود که شعر این خبیث بعرض ما رسید بهتر آن است که دنبال نکنی و از وی برکنار روی چه او را اگر بخوانی و عتاب کنی در طمع افکنی و اگر عقوبت نمائی تصدیق او را کرده باشی، ابو سلمۀ غفاری گوید نمیری از بیم حجاج فرار کرده بعبد الملك پناه برد عبدالملك گفت آن اشعار که دربارۀ زینب گفته مرا انشاد کن نمیری

بخواند و چون باین شعر پیوست :

ولمارأت ركب النميرى أعرضت *** وكن من أن يلقينه حذرات

عبدالملك گفت يا نميرى ركب توجه بود گفت چهار حمار که از من بود و بر آنها قطران حمل میکردم و سه حمار که رفقای من حمل بشکل مینمودند عبدالملك بسیار بخندید و گفت امرتو و امر رکب تو بسیار بزرگست و بحجاج نوشت که او را بروی حکومتی نیست چون آن مکتوب را بیاورد، حجاج بر زمین نهاد و قرائت نکرد و با یزید بن ابی مسلم روی کرد و گفت من از بیعت امیرالمؤمنین بری باشم که اگر آنچه در حق زینب گفته برای من نخواند او را میکشم و اگر بخواند از وی در میگذرم و او را امان میدهم یزید بن مسلم با نمیری گفت ويلك انشاد كن پس نمیری این شعر بخواند :

تضوع مسكاً بطن نعمان از مشت *** به زينب في نسوة خفرات

حجاج گفت سوگند با خدای دروغ گفتی زیرا که زینب گاهی که از منزل خود بیرون شد استعمال عطر ننمود تا با این شعر رسید.

مرون بفخ رائحات عشية *** يلبين للرحمن معتمرات

گفت راست گفتی چه زینب بسیار حج گذاشتی و روز بروزه سپردی پس بخواند تا باین شعر رسید :

يخمرن أطراف البنان من التقى *** ويخرجن جنح الليل معتجرات

و مصراع ثانی را که مضمون آن بود که با تیر مژگان سینه عاشق پیچان را بر هم میشکافند و بیجانش میکنند باین مصراع که بکمال ستر و غفلت دلالت دارد تغییر داد

ص: 155

حجاج گفت براستی سخن کردی و زینب بر این صفت و شیمت بود و البته زن آزاده مسلمه بر این منوال کار میکند آنگاه با وی گفت و يحك من از خوف و ورع و ترسی که در تو مینگرم چون مردم فریب میباشی لکن سخنان تو بر برائت ذمت تو گواه است و من تو را امان دادم و او را متعرض نگشت متعرضا نگشت.

ابوزید میگوید بعضی گفته اند که حجاج او را از آن کس که عریف و شناسای وی بود بخواست و سوگند خورد که اگر نمیری را نیاورد سرش را از آن برگیرد و آن شخص او را بعد از آنکه مدتها فرار کرده بود بنزد حجاج بیاوردو حجاج با این مخاطبه با وی خطاب نمود و نیز نمیری در بارۀ زینب گوید :

طربت و شاقتك المنازل من جفن *** الا ربما يعتادك الشوق بالحزن

نظرت الى أظعان زينب بالدوى *** فأعولتها لو كان اعوالها يغنى

فوالله لا أنساك زينب ما دعت *** مطوقة ورقاء شجواً على غصن

و مرسلة في السر أن قد فضحتني *** وصرحت باسمى في النسيب فما تكني

و أشمت بي أهلى و جل عشيرتي *** ليهنيك ما تحواء ان كان ذابهني

و قد لامنى فيها ابن عمى ناصحاً *** فقلت له خذلى فؤادى أودعنى

ابوزید میگوید چون این اشعار که دلالت بر عشق و عاشقی نمیری با زینب و پیام زینب با و که از چه روي نام مرا با من وضوح در اشعار خود مذکور میداری و مرا مورد ملامت و سرزنش قوم و عشیرت میسازی گوشزد زینب شد بگریست یکی از خدمتکارانش گفت سبب این گریستن چیست گفت از آن ترسم که آنانکه بر حال من عارف نیستند این اشعار و مغازله را بشنوند و بصدق و راستی شمارند.

بالجمله نمیری را دربارۀ زینب اشعار کثیره است عثمان بن حفص میگوید چون حجاج بن يوسف را عبدالملك بن مروان بحرب ابن زبير مامور گردانید پدرش یوسف در خدمت عبدالملك بپای شد و عرض کرد غلامی از قبیله مادر حق دخترم زینب بعضی اشعار گفته است که همیشه امثال این جوان در حق دختر عم خود میگویند و اکنون پسرم حجاج در آن اندیشه است که بروی گزندی رساند و او را تباه گرداند و اينك

ص: 156

بفرمان تو بآن مکان که این پسر در آنجا است میرود و من هیچ اطمینان ندارم که از وی بروی آسیبی برسد .

عبدالملك حجاج را احضار کرده گفت محمد نمیری در پناه من است و تو را بروی حکومت و سلطنتی نیست بهیچوجه متعرض او مباش مسلم بن جندب هذلی میگوید با نمیری بودم گاهی که حجاج بن یوسف ابن زبیر را بکشته بود و جلوس نمود و مردمان را به بیعت عبدالملك دعوت کرد و نمیری در نك نمود تا مردمان بیعت نمودند حجاج او را بخواند و گفت بیم مکن نزديك آی و بیعت نمای آنگاه گفت آنچه در حق زینب

گفته برای من قرائت کن گفت جز خیر و خوبی بر زبان نرانده ام گفت بیایدت بر من فرو خواند پس قرائت کرد :

تضوع مسكاً بطن نعمان ان مشت *** به زينب في نسوة عطرات

أعان الذي فوق السموات عرشه *** مواشي بالبطحاء مؤتجرات

يحمون أطراف الاكف من التقى *** ويخرجن جنح الليل متجرات

أيها الامير من جز جلالت و عفت او را یاد نکرده ام حجاج گفت تمامت اشعار خود را برای من قرائت کن چه در امان باشی پس بخواند تا باین شعر رسید :

ولمارأت ركب النميرى راعها *** وكن من أن يلقينه حذرات

چون سواران نمیری ورکب او را بدید سخت بترسید و ایشان از دیدار بیگانه پرهیز می کردند، حجاج گفت آن رکب کدام بود گفت سوگند با خدای جز چهار حمار که حمل قطران مینمودند چیزی نبود حجاج بخندید و او را رخصت انصراف داد و با وی متعرض نگشت، عاصم بن حدثان گوید ابن نمیر ثقفی در هوای زینب دختر یوسف بن حکم غزل گفتی و نام او را یاد کردی و حجاج او را تهدید نمودی و گفتی اگر آنچه از وی خبر داده اند بصدق و راستی باشد و بانش را میبرم پس ابن نمير بطرف یمن فرار : کرده و در بحر عدن بنشست و این شعر را در حال فرار بگفت :

انتنى عن الحجاج و البحر بيننا *** عقارب تسرى و العيون مواجع

وفي الأرض ذات العرض عنك بن يوسف *** اذا شئت منأى لا اباً لك واسع

ص: 157

حجاج اندر طلب وی برآمد و او را نتوانست بدست بیاورد و از آنسوی نمیری را روزگار مفارقت از وطن و زمان فرار سخت و بدیدار اقارب و اقوام و عشیرت و دوستان مشتاق گردید پس از جان دل بر گرفت و بیامد و بر فراز سر حجاج بایستاد حجاج گفت ای نمیری توئی که گوئی :

فان تلتني حجاج فاشتف جاهداً *** فان الذي لا يحفظ الله ضائع

نمیری گفت بلکه من آنکس هستم که این شعر را انشاد کرده ام :

اخاف من الحجاج مالست خائفاً *** من الاسد العرباض لم يثنه ذعر

اخاف يديه أن تنالا مقاتلي *** بأبيض عضب ليس من دونه ستر

و من آن کسم که گویم :

و ها أناذا طوقت شرقاً ومغرباً *** و أنت وقد دوخت كل مكان

فلو كانت العنقاء منك تطير بي *** لخلتك الا أن تصد تراني

راقم حروف گوید: این مصراع اخیر بعینه و آن سه مصراع باندك اختلاف ازین پیش در حکایت عدیل بن فرج باحجاج مسطور گردید :

بالجمله حجاج تبسم نمود و او را امان داد و گفت ازین پس بآنچه میدانی لب بگشای و او براه خود برفت.

حماد بن اسحق حدیث کرده است که حجاج بن یوسف بازینب خواهر خود گفت اگر خواهد او را با محمد بن القاسم بن محمد بن الحكم بن ابی عقیل که جوانی هفده ساله و اشرف قبيلة ثقيف بود یا باحكم بن ایوب بن حکم بن ابی عقیل که پیری سالخورده بود تزویج نماید زینب حکم بن ایوب بن ابی عقیل را اختیار کرد و حجاج او را باوی تزویج نمود پس حکم زوجه خود را بسوی شام برد و محمد بن رباط که مردی کریه المنظر بود و مکاری بود ایشان را حمل کرد چون حجاج والی مملکت عراق شد حکم بن ایوب شوهر خواهر خود زینب را عامل بصره گردانید و زینب در خدمت شوهرش شفاعت کرد که عید بن رباط را بشغلی مشغول دارد لاجرم حکم بن ایوب او را متولی شرطه بصره گردانید چون این خبر گوشزد حجاج شد بدو مکتوب کرد که تو مردی اعرابی و

ص: 158

جفاکار را بشرطه خود امارت و ولایت داده اما چون میدانیم کدام کس از تو این خواهش کرده است بتو اجازت دادیم.

و چون چندی بر آمد از آنمرد چاروا دار پاره افعال نابهنجار روی داد که حکم برعزل او ناچار شد و پس از مدتی حجاج بفرمود تا حكم بن سعيد العذري بولايت بصره راه بر گرفت و حکم بن ایوب را معزول ساخته و برای انجام پاره مهام نزديك خواند و دیگر باره از اموال خویش او را ساختگی کرده روانه بصره نمود چون حکم بن ايوب وارد بصره شد زینب از برای او طعامی ترتیب کرده با جماعتی از نسوان بطرف بوستان راه گرفت پس بازینب گفتند که در میان این زنان يك زن میباشد که چون ساق بلورینش هیچ ساقی دیده نشد ، زینب بدو گفت ساق خود بمن بازنمای گفت جز در مکانی بیرون از اغیار پدیدار نکنم پس در مکانی خلوت آن ساق سیمین را با زینب بنمود زینب سی دینار بدو عطا کرد و گفت با این سیم سرخ این ساق سفید را بهای خلخال ده .

بالجمله حماد میگوید چنان شد که حجاج زینب را با حرم خودش بجانب شام کوچ داد تا مبادا از ابن اشعث که در آن اوقات خروج کرده بود بر ایشان آسیبی رسد و پرده ناموس چاک شود چون ابن اشعث مقتول شد فتحنامه بخدمت عبدالملك بفرستاد و نیز با آن رسول مکتوبی بزینب کرد و از آن فتح نمایان بنوشت چون رسول بیامد و نامه زینب را بیاورد در آنحال بود که زینب بر قاطری در هودج خود بر نشسته بود زینب آن نامه را بگرفت و برگشود تا قرائت نماید بغله از صدای کاغذ رم کرده و چنان متنفر شد که زینب را از بالای خود بزیر افکنده برو بازو وسینه و پهلویش در هم شکسته بمرد و همان رسول که نامه فتح حجاج را سپرده بود بجانب حجاج بازشد و از مرك زينب بازگفت و نمیری در مرثید او این شعر گفت :

لزينب طيف تعتريني طوارقه *** هدوا اذا النجم ارجحنت لواحقه

سيبكيك مرنان العشي نجيبه *** لطيف بنان الكف درم مرافقه

اذا ما بساط اللهومد والقيت *** للذاته انماطه و نمارقه

ص: 159

از عبدالله بن مسلم فهری مرویست که عبدالله بن جعفر وقتى بتفرج بیرون شد و با ابن سريج وعزة الميلاء که بتفرج بیرون شده بودند باز خورد و از عزة خواستار شد که از بهروی تغنی نماید پس ایشان به تغنی در آمدند و عبدالله راحله خویش را فرو خوابانید آنگاه با این سریج گفت یا ابا یحیی تو نیز تغنی کن پس این شعر نمیری را تضوع مسكا بطن نعمان از مشت را از بهر او بسرود عبدالله را حالت و جد و سرور دریافت و بفرمود تا راحله او را نحر کردند و نیز حله خود را بر دو نیمه کرده يك نيمش را بعزة ولیم دیگر را با بن سریج بخشید و ابن سریج آن نیمه را بیکصد و پنجاه دینار بفروخت وعزة هروقت خواستی خویشتن را زینت نمود یا اظهار فخر و مباهات فرمود آن نیمه را برای عرض تجمل برخود بیار است.

از ابراهیم بن محمد بن عباس مطلبی روایت کرده اند که وقتی سعید بن مسیب در پاره محلات مکه معظمه گذر مینمود و شنید که اخضر حربی در سرای عاص بن وائل این شعر نمیری را تضوع مسکا میسراید سعید برزمین پای کوفت و گفت سوگند باخدای که این شعر از آن جمله است که استماعش لذت میدهد آنگاه بخواند :

ولیست کاخری اوسعت جیب درعها *** و أبدت بنان الكف للجمرات

و علت بنان المسك وحفاً مرجلا *** على مثل بدر لاح في الظلمات

و قامت ترا آی یوم جمع فأفتنت *** برؤيتها من راح من عرفات

محمد بن عباس میگوید از آن مردمان این اشعار را از سعید بن المسیب روایت همی کردند .

عبدالله بن عمران هروی میگوید چون عایشه دختر طلحه شوهرش بمرده بیوه شد قانون چنان نهاد که یکسال در مدینه اقامت کردی و یکسال در مکه روزگار نهادی و گاهی بتفرج بطایف شدی و در آنجا مال و دولتی عظیم و قصری رفیع داشت و در آن قصر می نشست و بسرور و تفرج می پرداخت و آنانکه در تیراندازی دستی قوی داشتند در حضورش به تیراندازی و مناضلت میپرداختند تا چنان شد که یکی روز ابن نمیر از وی بگذشت و عایشه از اسمش بپرسید و او را در خدمتش توصیف گفتند گفت او را نزد من بیاورید

ص: 160

چون حاضر شد با وی گفت از آنچه در حق زینب انشاد نمودی فرو خوان، ابن نمیر امتناع ورزید و گفت زینب دختر عم من بوده اينك بمرد و استخوانش بپوسید عایشه او را سوگند داد که از بهرش قرائت کند ابن نمیر اشعار خود را تضوع مسكا الى آخرها از برایش بخواند عایشه گفت سوگند با خدای او را بطرزی جمیل یاد کرده جز از کرم و طیب و دین و تقوای او نگفته آنگاه بفرمود تا هزار در هم بدوعطا کردند چون جمعه دیگر بازرسید ابن نمیر بدا نسوی روی نهاد عایشه بفرمود تا او را نزد او بیاوردند و با او گفت از اشعار خویش که دربارۀ زینب سرودی مرا برخوان ، ابن نمیر آشفته شد و گفت بلکه از آن اشعار که حارث بن خالد درباره تو گفته است برایت قرائت میکنم چون این سخن بگفت موالي عایشه بر او برجستند تا آسیبی رسانند عایشه گفت او را دست بازگذارید چه خواست در این کار بر دختر عمش غیرت بورزد و گفت آنچه حارث درباره

من گفته بازگوی پس بخواند :

فلمن الأمير بأحسن الخلق *** و غدوا بلبك مطلع الشرق

عایشه گفت سوگند با خدای مراجز بطوری جمیل یاد نکرده است و گفته است چون زوجی در بامداد روی مرا بنگرد چنانست که بر اختر سعد وكوكب سعد ومبارك نگران شده باشد و من نیز با شوهری با مداد کرده ام که فرمانگذار شرق است و من صاحب خلقی نیکو در خانه با خصال ستوده ام و دارای حسبی رفیع و نسبی منیع میباشم آنگاه گفت هزار در هم با بن نمیر بدادند و هم از دو حله کسوه کردند و گفت یا نمیری دیگر بحضرت ما معاودت مگیر.

از اسحق بن ابراهیم موصلی مسطور است که وقتی هارون الرشید را در شهر رقه بر پدرش ابراهیم غضب رفت و او را مدتی بزندان افکند و روزی از بامداد بشراب بنشست و از باده ناب گرم شد و بناگاه بیاد ابراهیم افتاد و گفت اگر موصلي حضور میداشت سرور ما بکمال می پیوست حاضران گفتند یا امیرالمؤمنین او را گناهی بزرگ نیست هم اکنون حاضرش کنیم چون ابراهیم اندر آمد، رشید سر بزیر افکند و بدون نگریست و آنانکه حاضر بودند با براهیم اشارت کردند تا تغنی نماید، ابراهیم این شعرا بن نمیر را سرود:

تضوع مسكاً بطن نعمان از مشت *** به زینب فى نسوة خفرات

ص: 161

رشید را ازین سرود اختیار از دست بشد و همیسر بجنبانید و از کمال طرب از هر سوی بهر سوی بجنبش آمد آنگاه چشم با براهیم افکند و گفت احسنت والله يا ابرهيم بند و قید از وی برگیرید و او را در خلاع فاخره پوشیده دارید ، چون اینکار بکردند ابرهیم گفت ای سید من همانا رضای تو اولی است هارون گفت اگر خشنود نمیشدم این عنایت مبذول نمیداشتم و هم بفرمود سی هزار در هم با وعطا کردند، وقتی مردی نزد ابن سیرین آمد و سؤال نمود اگر کسی قبل از نماز عصر قرائت شعر نماید چگونه است ابن سیرین دو شعر از اشعار نمیر براکه درباره زینب گفته است:

كان المدامة والزنجبيل *** وربح الخزامى و ذوب العسل

يعل به برد أنيابها *** اذا النجم وسط السماء اعتدل

قرائت کرد و گفت «الله اکبر» وداخل نماز شد.

در کتاب مستطرف مسطور است که حجاج بن یوسف را گفتند منزل خویشرا در عراق چگونه یافتی قال خير منزل ان الله اظافر لى بالاس بلغني الأمل فيهم وأعانني على الانتقام منهم فكنت انقرب اليه بدمائهم گفت عراق بهترین منزل بودچه خداوند مرا در عراق بر مردمی مظفر و منصور گردانید و آرزوی مرا در ایشان آورده ساخت و بانتقام از ایشان اعانت فرمود و من بريختن خون ایشان بحضرت یزدان تقرب جویم. گفتند آنمردم که در ریختن خون ایشان بحضرت حق تقرب جوئی کیستند گفت سعید بن زراره وعبدالله بن زیاد تمیمی و ابن سماك اسدی که مضروب المثل باشند.

آنگاه داستان ایشان را باز گفت و گفت اما سعید بن زراره همانا حکایت کرده اند وقتی زنی از وی بگذشت و با او گفت ای بنده خدای راه فلان مکان از کجاست آن خبیث از کمال کبر و نخوت گفت ایفلان و فلان مانند من کسی از بندگان خدای پرسیده میشود و اما عبدالله بن زیاد تمیمی وقتی مردمان را در بصره خطبه میراند و خطبه خوب و مختصر ادا کرد از نواحی مسجد صدا بلند شد که خدای تعالی امثال تو را در میان ما بسیار گرداند گفت «لقد كلفتم الله شططاً» خدای را بکاری دشوار و بیرون از اندازه تکلیف کردید یعنی مثل من آفریدن برای خداوند دشوار است و اما ابن سماك چنان

ص: 162

شد که راحله خود را مفقود نمود و از هر کجا بیافت نیافت پس سوگند خورد که اگر خدایتعالی این راحله را بمن باز نگرداند هیچوقت او را نماز نبرم تا چنان شد که آن شتر پیداشد و مهارش بر شاخه درختی افتاده بود با وی گفتند خدایتعالی ناقه ترا بتو برگردانید تو نماز خدای را بگذار گفت همانا آن سوگند که من خورده ام از روی قصد و آهنك بود یعنی محض سخن کردن نبود بلکه از روی جدو نیت بود بالجمله میگوید این کردار از جمله محاسن اعمال حجاج بود اگرچه در جنب اعمال سینه او اندك است .

در کتاب مستطرف مسطور است که حجاج وقتی که آهنگ درگاه عبدالملك داشت بکوفه درآمد و بر منبر برشد و در زیر قدمش تخته بشکست و بدانست که مردم کوفه محض نظیر اینکار کرده اند تا بروی مشئوم افتد، پس از آن پیش که زبان محمد خدای برگشاید گفت :

«شاهت الوجوه وتبت الايدى و بؤتم بغضب من الله ان انكسر عود جزع ضعيف تحت قدم اسد شدید تفألتم بالشؤم واني على اعداء الله تعالى لا نكد من الغراب الابقع و أشام من يوم نحس مستمر و انى لأعجب من لوط وقوله لوان لى بكم قوة أو آوى الى ركن شديد، فاى ركن أشد من الله تعالى او ما علمتم ما انا عليه من التوجه الى امير المؤمنين وقد وليت عليكم اخي محمد بن يوسف وأمرته بخلاف ما امر به رسول الله صلی الله علیه وآله وسلم معاذاً في اهل اليمن فانه امره ان يحسن الى محسنهم و يتجاوز عن مسيئهم وقد أمرته ان يسيىء الى محسنكم وان لا يتجاوز عن مسيئكم و انا اعلم انكم تقولون بعدى لا احسن الله له الصحابة وانا معجل لكم الجواب لا احسن الله عليكم الخلافة اقول قولى هذا واستغفر الله العظيم لي ولكم .

یعنی قبیح و نکوهیده باد چهرههای شما و بهلاك و دمار دچار گردید و بخشم وغضب خدای گرفتار شوید که شما را حال وصفت چنان باشد که چون چوب باريك و نزار در زیر قدم شیری شدید و خونخوار در هم شکند از بهر او میمون نگیرید و مشئوم شمارید و حال اینکه من بر دشمنهای خدای سخت ترم از غراب پیسه و مشئوم ترم

ص: 163

از روزی که بتمامت بشآمت بگذرد و من از این کلام لوط علیه السلام در شگفتی هستم که گفت کاش مرا بشما نیروئی بود یا برکنی استوار پناه میبردم کدام رکن است که از خدای تعالی شدیدتر و استوارتر باشد مگر از توجه من بسوی امیر المؤمنين دانا نیستید.

همانا برادرم محمد بن یوسف را برشما والی ساختم و او را برخلاف آنچه رسول خدای صلی الله علیه وآله وسلم امر کرده مأمور ساختم چه آن حضرت معاذ را در حق مردم یمن فرمان داد که با نیکویان آن جماعت نیکی کند و از بدکاران ایشان در گذرد و من برادرم را امر کرده ام که با نیکویان شما بدی کند و از افعال نکوهیده بدهای شما نگذرد و من میدانم که شما بعد از من میگوئید که خدای صحبت اورا نيك نگرداند لكن من در جواب شما تعجیل کنم و گویم که خلافت را بر شما نيك نفرماید یعنی آنکس که بعد از من در میان شما بحکومت بنشیند از بهر شما نيك نگردد و من این سخن گویم و از خداوند دربارۀ خودم و شما آمرزش طلبم .

در مجموعه ورام مسطور است که حجاج در خطبه گفت : « ايها الناس أفزعوا هذه الانفس فانها اشهى شىء اذا اعطيت واعطى شيء اذا منعت فرحم الله امرءاً جعل لنفسه خطاماً وزماماً فقادها بخطامها الى طاعة الله وصرفها بزمامها عن معصية الله فاني رايت الصبر عن محارم الله ايسر من الصبر على عذاب الله » ای مردمان بترسانید این نفوس خود را چه اگر بمتابعت آن بروید خواهش آن و وساوس آن بمعاصی و ملاهی از همه چیز بالاتر است و اگر ممنوع دارید از همه چیز محکوم تر است ، پس رحمت کند آن کس را که برای نفس خود مهار و زمامی مقرر دارد و به نیروی مهارش بطاعت خدای بکشد و بقوت زمامش از معصیت خدای بازگرداند همانامن نگران شده ام و بدیده دانش در یافته ام که شکیبائی ورزیدن از محرمات الهی آسان تر از صبوری نمودن بر عذاب غیر متناهی است.

ابوالفرج اصفهانی در جلد چهارم اغانی در ذیل احوال طريح بن اسمعيل ثقفى گوئید گوید حجاج بن یوسف مردم کوفه را خطبه براند و گفت بما رسید که شما همی گوئید

ص: 164

قبیله ثقیف از بقایای ثمود هستند ويلكم وهل نجى من ثمود الأخيارهم و من آمن بصالح فبقى معه علیه السلام ، وای بر شما آیا جز نیکویان نمود نجات یافتند و جز آنانکه با صالح پیغمبر علیه السلام ایمان آوردند و با آنحضرت بپائیدند رستگار شدند ؟ پس از آن گفت خدایتعالی میفرماید و ثمود فما ابقى یعنی قوم ثمود که ایمان نیاوردند دستخوش عقوبت و تباهی شدند، چون این کلمات حجاج بحسن بصری پیوست بخندید آنگاه گفت «حکم الکع لنفسه» این مرد فرومایه یعنی حجاج از بهر خویشتن حکم رانده است همانا خدایتعالی میفرماید فما ابقی یعنی باقی نگذاشت ایشانرا بلكه هلاك ساخت آن جماعترا و اینخبر بحجاج رسید او را طلب کرد حسن از وی متواری گشت تا حجاج بمرد وسبب تواری وی این بود . در عقد الفرید مسطور است که قتيبة بن مسلم که عامل حجاج بود از صدمت ملخ خوارگی و تباهی غله و زحمت مردمان از شدت قحط به حجاج بنوشت حجاج در جواب او نوشت «اذا ازف خراجك فانظر لرعيتك فى مصالحها فبيت المال اشد اطلاعاً لذلك من الارملة واليتيم وذى العيلة».

و دیگر در کتاب مستطرف مسطور است که یکی روز حجاج بن يوسف خطبه میراند و در ضمن خطبه اش گفت که ابراهیم بن عبدالله بن حسن رضى الله عنه در بصره خطبه براند و گفت «ایها الناس كل كلام فى غير ذكر فهو لغو وكل صمت في غير فكر فهو سهو والدنيا حلم والآخرة يقظة والموت متوسط بينهما و نحن في اضغاث احلام » ایمردمان هر سخن که نه در یاد خدای است بیهوده و سست بنیاد است و هر خاموشی که نه از روی تفکر در امور دین و معارف باشد سهو و برباد است و جهان و حالت جهانیان همه بخواب و بیخبری و آخرت و آخر تیان همه بیداری و باخبریست و مرك میانجی و میانه است و ما آنچه ببینیم و بآن خوشدل باشیم چنان است که بر رویای کاذبه و اضغاث احلام شاد خاطر باشیم .

و نیز در کتاب مستطرف مسطور است که روزی حجاج خطبه میراند و سخن بدر از کشانید مردی برخاست و گفت هنگام نماز است نه زمان در انتظار تست نه پروردگار

ص: 165

پذیرنده اعتذار تو ، حجاج بفرمود تا او را محبوس ساختند اهل و عشیرتش در خدمت حجاج زبان بشفاعت برگشودند و گفتند وی دیوانه است حجاج گفت اگر برجنون خویش اقرار نماید رهایش فرمایم ، بآن مرد گفتند برجنون خویش اعتراف کن گفت معاذ الله هرگز چنین سخن نکنم و نگویم خدای مرا باین مرض مبتلا گردانیده است با اینکه در من نیست چون این سخن گوشزد حجاج شد از صدق او خوشوقت گردید و از زندانش بیرون ساخت .

در کتاب تاریخ الدول مسطور است حجاج مردی شجاع و مهیب و جبار و عنید بود و فصاحتی بکمال داشت و قرآن را خوش قرائت کردی عمر بن عبدالعزیز گوید حجاج را پس از مرگش در خواب بدیدم که مرداری گندیده بود گفتم خدای با توچه کرد ؟ گفت بعدد هر کس که کشته بودم یکدفعه و در عوض سعید بن جبیر هفتاد دفعه ام بکشت گفتم اکنون منتظر چه حالی گفت آنچه متوحدین انتظار میبرند فوت حجاج در واسط در زمان خلافت وليد بن عبدالملك بود .

و بروایت صاحب تاریخ الکامل پنج روز از شهر رمضان بجای مانده در سال نود و پنجم بمرد و چون زمان مرگش فرا رسید پسرش عبدالله ابن الحجاج را بر صلاة و یزید بن ابی کبشه را بر حرب کوفه و بصره و یزید بن ابی مسلم را بر خراج آندو ایالت بر گماشت ولید نیز در عمال او تغییر نداد و مدت زندگانی حجاج پنجاه و چهار سال و بقولی پنجاه و سه سال و مدت امارتش در عراق بیست سال بود .

و صاحب اخبار الدول گوید حجاج را در واسط در خاك كردند و گورش را مستور داشتند و آب بر گورش جاری ساختند و چون بمر دهیچکس بر مرگش مطلع و از خمود آن آتش تافته دانا نگشت تا جنازه اش را بیرون آوردند و مردمان این شعر بخواندند .

اليوم يرحمنا من كان يغبطنا *** و اليوم نتبع من كانوالنا تبعا

در خبر است که چون حجاج در حال احتضار شنید که مردمان گویند خدای او

ص: 166

را نمی آمرزد گفت خداوندا بیامرز مرا چه مردمان چنان میدانند که مرا نمی آمرزی و نیز در مرض موتش باوی گفتند مردمان سوگند همیخورند که تو از اهل آتش هستی سخت بگریست و شعری چند بخواند و اظهار امیدواری برحمت پروردگار نمود چون این داستان بحسن بصری رسید گفت سوگند بخدای از آن میترسم که این خبیث دنیا و آخرت را حایز و بهر دو فایز شده باشد و ایام امارت او را بیست و دو سال و عمرش را هفتاد و سه سال نوشته است والله اعلم بحقایق الاحوال.

راقم حروف شرح احوال حجاج را در باب حاء مهمله در ذیل مجلدات مشکوة الادب مفصلا مسطور داشته است در این مقام نیز بقدر حاجت اشارت شد ، و در همین سال حجاج لشگری از عراق بجانب قتیبه روان کرده بود و قتیبه با آن لشگر بغزو رفت و چون بشهر شاش یا بکشماهان رسید در شهر شوال خبر مرك حجاج را بشنيد و اندوهناك باین شعر تمثل جست :

لعمرى لنعم المرء من آل جعفر *** بحوران أمسى اعلقته الحبائل

فان تحي لى أملك حياتي وان تمت *** فما فى حيوة بعد موتك طائل

پس بجانب مرو مراجعت کرد و مردمان متفرق شدند تا نامه ولید بدو رسید ، و هم در این سال چون حجاج بن یوسف جای پرداخت محمد بن القاسم در ملتان جای داشت و چون خبر مرگ حجاج را بدانست به رور و بغرور بازگشت چه آندو شهر را مفتوح ساخته بود و مردمان را بذل و عطا فرموده و لشگری بطرف بیلمان روان داشت ، اهل بیلمان ایوان مسالمت را بر میدان جادلت ترجیح دادند و سر با طاعت و انقیاد در آوردند .

و نیز در این سال عباس بن الولیدروم را بجنگ در سپرد و هرقله و جز آن را برگشود و هم در این سال اقصى بلاد هند را جز كيرج ومندل مفتوح ساختند و نیز شهر قنسرين را عباس بن الوليد مفتوح نمود ، و هم در این سال وضاحی با هزار تن در زمین کشته شدند و نیز در این سال منصور دوانیق عبدالله بن محمد بن على بن عبدالله بن عباس متولد گردید و كثير بن الوليد بن عبدالملك امارت حجاج یافت و مردمان را بحج برد .

ص: 167

و نیز در این سال ابو عثمان نهدی که نامش عبدالرحمن بن مل بود رخت بدیگر سرای کشید و یکصد و سی ساله بود و در مدت عمرش اقوال دیگر نیز هست و هم در این سال سعید بن ایاس ابو عمرو شیبانی بجهان جاودانی شتافت و یکصد و بیست سال روزگار نهاده بود و در این سال سالم بن ابی الجعد بدرود زندگانی گفت و اندر این سال جعفر بن عمرو بن امیه ضمری بدیگر سرای رخت کشید و او برادر رضاعی عبدالله بن مروان است و بروایت یافعی در مرآة الجنان در این سال ابو اسحق بن ابراهيم بن عبدالرحمن بن عوف رایت اقامت بدیگر سرای افراخت از پدرش و از سعد و جماعتی روایت داشت و در این سال مطرف بن عبدالله بن الشخير بكسر شين و خاء معجمتين و تشدید خاء وسكون ياء مثناة تحتانى و بعد از آن راء مهمله وفات کرد و او عامری بصری بود و از علي علیه السلام وعمار روایت داشت .

و در اینسال فقیه عراق ابو عمران ابراهیم بن زید نخعی وفات کرد از علقمة الاسود و و جز اوروایت داشت و عایشه را ملاقات کرد و در آن هنگام در شمار کودکان بود و چون زمان مرگش فرا رسید جزعی شدید نمود با وی گفتند این جزع از چیست گفت کدام خطر است که از آنکه من در آن افتاده ام بزرگ تر باشد زیرا که من مترصد و متوقع آن هستم که رسولی از جانب پروردگارم میرسد و مرا یا بشارت بهشت میدهد یا از جهنم در هول و نقم می افکند ، سوگند با خدای دوست میدارم که جان من در حلقم تا قیامت متلجلج باشد، یعنی باین حال باشم خوشتر است تا بهول و بیم اینحال دچار شوم شرح حال او در مجلدات مشكوة الادب مسطور است.

و نیز در اینسال حمید بن عبدالرحمن بن عوف زهرى وفات کرد و او از خالوی خود عثمان روایت داشت و بعلم و فضل مشهور بود و در اینسال خالد بن عبدالله در مکه معظمه از جانب وليد بن عبدالملك عامل بود و در مدینه عثمان بن حیان امارت داشت و در مصر قرة بن شريك فرمانگذار بود وقتيبة بن مسلم از جانب حجاج بن يوسف در خراسان صاحب حکم و فرمان بود .

ص: 168

ذکر وقایع سال نود و ششم هجری و فتح کاشغر بدست قتیبه و برخی امور دیگر

چنانکه اشارت شد اهل بیلمان در اطاعت فرمان محمد بن القاسم در آمدند، از آن پس محمدروی بکیرج نهاد و از کیرج دوهر بمدافعت او بیرون تاخت و جنگی در میانه برفت و دوهر بهزیمت شتافت و بعضی گفته اند بقتل رسید و آنشهر در حکومت محمد در آمد و متحد از مردم آنشهر بکشت و اسیر کرد چنانکه شاعر گوید :

نحن قتلنان اهراً ودوهراً *** و الخيل تردى منسراً فمنسراً

و نیز چنانکه اشارت شد چون حجاج بهلاك و دمار رسید قتیبه بسوی مرو باز شد پس مكتوب وليد بن عبد الملك باين مضمون بدو رسید قد عرف اميرالمؤمنين بلاءك وجدك و اجتهادك في جهاد اعداء المسلمين و امیر المؤمنين رافعك وصانع بك الذي يجب لك فاتم مغازيك و انتظر ثواب ربك ولا تغب عن امير المؤمنين كتبك حتى كانى انظر الى بلادك و الثغر الذى انت فيه» یعنی امیر المؤمنین از زحمات و خدمات تو آگاهی دارد و نيك تو را میشناسد و از کوشش تو در مطاردت عدوان و مقاتلت دشمنان مسلمانان باخبر است و مقام و منزلت تو را رفیع میگرداند و با تو آن کند که از بهر تو بکار و بایسته باشد ، پس جنك خود بپایان برو ثواب از یزدان جوی ومکاتیب خویش را در حضرت ما بیوسته دار تا امیرالمؤمنین همیشه از کار و کردار تو آگاه و از آن سرحدی که مکان داری با خبر باشد.

و اندر این سال بروایت عزالدین بن اثیر قبل از موت وليد بن عبدالملك وبقول مد بن جریر طبری بعد از مرك وليد و خبر مرك او بقتيبة بن مسلم قتيبه را آهنك جنك مدینه کاشغر و مملکت چین افتاد و از جیحون بگذشت و سپاه بکشید و عیال لشگریان و مردمان را با ایشان کوچ داد تا در سمرقند مسکن ،دهد چون از نهر جيحون عبور نمود یکی را بر نهر بر گماشت تا هیچکس بدون اجازاتش باز نگردد ، و بسوی فرغانه راه

ص: 169

سپرد و جمعی را فرمان کرد که از شعب عصام تا کاشغر راه عبور لشگر را هموار گردانند و کاشغر نزدیکترین شهرهای چین است.

و نیز لشگری را با سرهنگی کبیر نام تا بشهر کاشغر برانگیخت و او برفت و بسیاری غنیمت گرفت و اسیر بیاورد وقتیبه اسیران را نشان برگردن نهاد و رها ساخت و همچنان راه نوشت تا بچین نزديك شد ، این هنگام نامه از چین بدو رسید که از مردم خویشتن یکتن را که بشرافت و جلالت ممتاز باشد بمن فرست تا از حال شما و دین شما خبر گوید.

قتیبه ده تن و بروایتی دوازده تن مردمى نيك منظر و سخن آور و دانشمند و دلاور و پارسا برگزید و بفرمود تا هرچه بایسته ایشان بود فراهم ساخته و ایشان را با لباس های فاخر از خز و دیبا و مرکب های با زین ولکام ممتاز مأمور گردانید و از جمله ایشان هبيرة بن مشمرج الکلامی برتر و سخنگوی تر بود ، آنگاه به آن جماعت گفت چون خاقان چین را دیدار نمودید او را بگوئید که من سوگند خورده ام که از چین باز نشوم تا مملکت چین را در زیر پی نسپرم و بند بر گردن پادشاهانش نگذارم و خراج نستانم .

پس آن جماعت در مهتری هبیره روانه شدند چون در مرکز سلطنت در آمدند خاقان چین ایشان را احضار فرمود آن جماعت بگرما به شدند و تن بشستند و لباس های سفید که در زیرش شاما کچه وسینه بند بود بپوشیدند و خویشتن را بطيب و عطری خوشبوی داشته و نعلین بر پای و ردا بر دوش بر خاقان در آمدند و این هنگام بزرگان مملکت در بارگاه خاقانی حضور داشتند، پس آن جماعت بنشستند خاقان و بزرگان در گاه از زشت و زیبا با ایشان سخن نراندند و آن جماعت را اجازت دادند نا بمنزل خویش بازشدند آنگاه خاقان با زعمای جماعت و عقلای حضرت گفت این مردم را چگونه دیدید؟ گفتند: این مردم را جز مانند زنان ندانیم و جز کاررنان از ایشان نجوئیم چون روز دیگر آفتاب دامن بگسترانید ایشان را احضار کرد ، پس ایشان با جامهای زرنگار و عمامه های خز و عباهای معلم بحضرتش حضور یافتند و

ص: 170

ایشان را گفتند بازشوید و پادشاه با بزرگان پیشگاه گفت این هیئت را چگونه یافتید؟ گفتند این هیئت و جامه بهیئت مردان شبیه تر است از هیئت دیروز ایشان.

چون آفتاب روز سیم سر بر کشید همچنان ایشان را به آستان خاقان بخواندند پس جامه جنگ در پوشیدند و خود بر سر نهادند و شمشیرها حمایل ساختند و نیزه ها در دست گرفتند و تیروکمان برداشتند و بر اسب های تازی بر نشستند و بدرگاه خاقان روی نهادند ، چون از دور برایشان نگران شد کوهی از آهن و فولاد جنبان دید و چون به خاقان نزديك شدند نیزها به جنبش در آوردند و دامنها بر کمر برزده بتاختندو با این حال و هیبت در آمدند خاقان را از آن مشاهدت هول وهيبت بگرفت واجازت معاودت داد و ایشان بر اسبها بر نشستند و نیزها در دست گرفته زمام مرکب ها از کف نهاده چنان روان شدند که گفتی زمین و آسمان در هم بشکستند ، پادشاه با اصحاب خویش گفت ایشان را چگونه دیدید گفتند هرگز چنین مردمی ندیده ایم .

چون شب در رسید خاقان بایشان پیام فرستاد که مهتر خویش را بمن فرستید وایشان هبیره را بدو فرستادند خاقان با او گفت همانا از عظمت مملکت و بسطت سلطنت ووسعت کشور وعدت لشكر من باخبر شدید و بدانستید که در روی زمین هیچکس نباشد که شمارا از جنگ و آهنگ ما نگاهبان گردد و اينك تو در دست ما مانند خایه ماکیان و بیضه مرغی بیش نیستی و من از تو پرسشی کنم اگر براستی پاسخ نیار استی شما را بجمله مقتول گردانم.

هبیره گفت بفرمای تا چگوئی گفت اینکه در این سه روز هر روز بجامه دیگر گون بر آمدید مقصود چه بود؟ گفت اما جامه روز نخستین ما همان لباسی است که چون با عیال واهل خود بنشینیم بر تن بیارائیم و جامه روز دویم مخصوص بحضور امیران و بزرگان ما باشد و جامه روزسیم وقتی است که بجنك عدوان و آهنك دشمنان بر تن کنیم خاقان گفت: نیکو تدبیری است که در روزگار خود بکار بسته اید . اکنون بشوید و بمهتر خویش گوئید از حدود چین بیرون شود چه من از قلت اصحاب

ص: 171

و یاران او باخبر شدم وگرنه مردي بشما میفرستم تا جمله را بهلاك ودمار در آورد.

گفتند کسیکه يكسر لشگرش در بلاد تو و دنباله اش در منابت زیتون است چگونه قليل الاصحاب است با اینکه چندین شهر از ممالک تو برگشوده و اما اینکه ما را از کشتن بیم دهی همانا ما را وقتی معلوم واجلی محتوم است که چون باز رسد مجال تنفس ندهد و گرامی ترین مرد آنست که در میدان نبرد کشته شود و ما از کشته شدن نه باک داریم نه کرامت و امير ما قتیبه سوگند خورده است که از این مملکت بیرون نشود تا خاک شما در زیر پی نسپرد و سلاطین را رشته اطاعت برگردن نیفکند و خراج نگیرد .

پادشاه گفت : ما او را از این سوگند که بیاراسته بیرون آوریم مشتی خاك مملکت خود را بد و فرستیم تا در پی نوردد و پارۀ از شاهزادگان را بنزدیکش روان داریم تا رشته اطاعت برگردن کشد و جزیتی بدو فرستیم تا خوشنود شود .

پس بسیاری از تحف و هدایا و چهار تن از شاهزادگان مملکت را با ایشان روا نداشت و آن جماعت را نیز باحسان و انعام پادشاهی خوشنود گردانید چون نزديك قتیبه شدند آن هدیه را قبول کرد و شاهزادگان را رشته اطاعت برگردن در آورد و بازگردانید و بر آن خاک گام نهاد و سوادة بن عبد الملك سلولی این شعر بگفت :

لاعيب في الوفد الذين بعثنهم *** للصين إن سلكوا طريق المنهج

كسروا الجفون على القذى خوف الردى *** حاشى الكريم هبيرة بن مشمرج

أدى رسالتك التي استدعيته *** فأتاك من حنث اليمين بمخرج

بالجمله قتیبه شاد کام از کنار چین برخاست و جانب مرو بسپرد و هبیره را بدرگاه ولید روان داشت تا از این داستان بحضرتش معروض دارد و از این خبر معلوم میشود که این واقعه قبل از موت ولید بوده است، بالجمله هبیره راه برگرفت و در عرض راه در قریه از زمین فارس وفات نمود و سواده این شعر در مرثیه او گفت :

لله در هبيرة بن مشمرج *** ماذا تضمن من ندى و جمال

و بديهة تعنى بها أنباؤها *** عند احتفال مشاهد الاقوال

ص: 172

كان الربيع اذا السنون تتابعت *** والليث عند تكمكع الابطال

فسقى بقرية حيث أمسى قبره *** غر برحن بمسبل مطال

بكت الجياد الصافنات لفقده *** و بكاه كل منقف عسال

بالجمله در اوان این غزوات قتیبه را از مرگ ولید داستان کردند و قتیبه را قانون چنان بود که هر سال که از غزوه بازشدی دوازده اسب و دوازده شتر نيك نژاد باز خریدی و تا زمان غزوۀ دیگر نگاهداری کردی و چاق و فربه بداشتی و چون ساحته نبرد شدی لاغر گردانیدی و از فرسان و اشراف انتخاب کرده بر آن مرکب ها بر نشاندی و ایشان را طلیعه و سپاه و دیدبان لشگر ساختی و از مردم عجم کسی را برایشان برگماشتی تا نصیحت و راهنمائی کند و چون یکی از ایشان را بجانبی روان داشتی تخته بیاوردی و بر آن نقش ،کردی آنگاه آن اوح را دو نیمه ساختي يك نيمه را خود نگاه داشتی و آن نیمه را با طلیعه گذاشتی و با ایشان فرمان کردی تا در مکانی که خود از بهر ایشان مقرر داشته بود از درخت یا مخاضه یا جز آن در خاك پنهان کنند و از آن پس کسی را بفرستاد تا آن پاره لوح را از آنجا که نشان کرده بود بیرون آورد تا از صدق و کذب طلیعه مستحضر گردد .

واندرين سال بشر بن الوليد با اهل شاتيه جنك در افکند و مراجعت کرد و این هنگام ولید بسرای دیگر رخت برکشیده بود و از اینجا معلوم میشود که خبر ابن اثیر در فتح کاشغر و تقریر او که این جنگ وفتح کاشغر قبل از موت ولید بود از روایت طبری اصح است.

ص: 173

ذكر مرك وليد بن عبد الملك بن مروان در سال نود و ششم هجری نبوی صلی الله علیه وآله وسلم

وليد بن عبد الملك جبارى عنيد و قهاری شدید و ستمگاری پلید بود حمد الله مستوفی میگوید : المستقيم لله لقب داشت در تاريخ الدول مسطور است که ولید مردی گندم گون و در از بالا و افطس بود و برروی اثر آبله داشت و صورتی ناخوش و بینی ناهموار و در راه سپردن مختال ونكوهيده اعمال وقليل العلم و بیرون از ادب ولحان و جبار و ظالم پیشه و جفاکار بود ، مادرش ولادة دختر عباس بن حزن العبسى است نقش خانمش ربى الله لا اشرك به شيئاً بود و چون در اغلب صفات وسجايا باحجاج بن يوسف انباز بود حجاج را در خدمتش کار بارادتی مخصوص میرفت، از این روی پیش از آنکه بهلاك و دمار رسد بیمار شد و دیگر روز از هوش بگشت و چون شب درآمد بر آن حال بماند و مردمانگمان بردند که بدیگر جهان شد و بهر جای این داستان بگذاشتند ، از جمله رسولی بسوی حجاج این خبر بگذاشت.

حجاج بسیار جزع کرد و دست خویش بر ستونی بر بست و همیگفت خداوندا بر من کسی را مسلط مکن که بر من رحم نیاورد و همیخواهم که مرك من پیش از امیر المؤمنين بودي وهمى دعا كردى و يك روز عمرو بن يزيد فرا رسید و از عافیت ولید خبر بگذاشت و از آنسوی چون ولید بهبودی گرفت گفت هیچکس بعافیت من شادانتر از حجاج بن يوسف نیست ، وحجاج باعمرو بن یزید گفت چه بزرگ نعمتی است که خدایتعالی از عافیت امیر المؤمنين مارا عنایت فرمود و خدای را سپاس همیگذاشت و هر بنده و پرستاری که او را بود آزاد ساخت و چون روزی چند برگذشت نامه ولید بحجاج رسیدو او پیش از ولید بمرد .

در حبيب السير وروضة الصفا و بعضی کتب اخبار مسطور است که هر مولودی را که ولید نام کردند رسول خدای صلی الله علیه وآله وسلم ناخوش داشتی و نوبتی فرمود که مثل فرعون وليد نامی باشد در امت من که او را فرعون ثانی خوانند و مضمون این حدیث مبارك در حق وليد

ص: 174

بن عبد الملك سمت توضيح يافت .

بالجمله در همان سال که مرگش فرامیرسید اندیشه بر آن نهاد که برادرش سليمان بن عبدالملك را كه عبدالملك اور ا بعد از وى ولا يتعهد داده بود و این وقت در رمله جای داشت از ولایتعهد معزول و پسرش عبدالعزیز را آن امر خطیر منصوب دارد ، پس رسولی بسلیمان بفرستاد و خواسته بی پایان بد و عرضه کرد و سلیمان پذیرفتار نگشت.

ولید در اینکار بهمۀ فرمانگذاران و پادشاهان اسلام نامه کرد و از این جماعت جز حجاج بن يوسف وقتيبة بن مسلم هیچکس اجابت نكرد ، پسر عباد بن زیاد گفت مردمان تو را اجابت نکنند و اگر کنند از غدر و نکت ایشان ایمن نتوان بود ، تدبیر چنانستکه توسلیمان را بدرگاه خود بخوانی و این داستان را باوی برانی اگر سر به فرمان در نیاورد لا بد مردمان بروی بشورند.

پس ولید سلیمان را از رمله که مسکنش بود احضار کردو سلیمان تأخیر همی نمود و اجابت ننمود ناچار ولید مردمانرا فرمان داد تا ساز راه بکردند و خود بنفس خویشتن راه برگرفت و بجانب سلیمان روان گشت و در عرض راه بیمار شد و در دیر مران در پانزدهم جمادی الاخره سال نود و ششم جان از کالبدش بیرون شد و جان جهانیان آسایش گرفت و جسدش را مردمان بر دوش کشیده تا بدمشق حمل دادند و در آنجا عمر بن عبدالعزیز بروی نماز بگذاشت و در باب الصغير مدفون گردید.

در تاریخ اخبار الدول مسطور است که عمر بن عبدالعزیز گفت چون ولید را در لحد بگذاشتیم ناگاه پای برزمین همیزد و هر دو دستش برگردنش مغلول گردید «نعوذ بالله من غضب الجبار» در کامل ابن اثیر مسطور است که چون ولید را در جنازه گذاشتند زانوهایش بر گردنش جمع شد، پسرش گفت آیا پدرم زنده شد؟ عمر بن عبد العزيز که در جنازه حاضر بود گفت سوگند با خدای پدرت چون کمان بر هم پیچید و او را موعظت گفت.

در عقد الفرید مرقوم است که چون ولید بن عبدالملك بمرد يك تن از خصیهای او بر قبرش بایستاد و همی گفت ای مولای من بعد از توجه خواهیم دید عمر بن عبدالعزيز

ص: 175

که این سخن می شنید گفت سوگند با خدای اگر ولید رخصت تكلم داشتی با شما خبر بگذاشتی که آنچه او بعد از مفارقت شما بدید بیشتر از آنست که شما بعد از وی می بینید در عقد الفرید مسطور است که چون ولید بمرد جریر این شعر در مرثیه اش بگفت :

ان الخليفة قدوارت شمائله *** غبراء ملحودة في حولها زور

أضحى بنوه وقد جلّت مصيبتهم *** مثل النجوم هوى من بينها القمر

كانوا جميعاً فلم تدفع منيته *** عبدالعزيز و لاروح ولا عمر

مدت خلافتش نه سال و هشت ماه و نیم بود و ایام زندگانی او چهل و نه سال بود و در کتاب اوراق الاثمار مدت عمرش را چهل و دو سال نوشته است ، دمیری در حیات الحیوان ایام زندگانی ولید را از چهل و شش سال تا پنجاه سال و مدت ملکش را از نه سال و هشت ماه و چند روز تا ده سال رقم کرده است، صاحب حبيب السير و دستور الوزراء نوشته اند قعقاع بن الخليل بوزارت ولید روز میگذاشت و غلامی صور نام بدربانی او اشتغال داشت ، در كتاب عقد الفريد مسطور است که مادر ولید ولادة دختر عباس بن حربى ابن الحارث بن الخزيمة العبسى بود و كعب بن حماد والی شرطه او بود و او معزول و ابو نائل بن رباح بن عبدة الغساني بجايش منصوب شد و موت ولید در روز شنبه نیمه شهر ربیع الاول سال نود و ششم و در این وقت چهل و چهار ساله بود و سليمان بن عبدالملك بر وی نماز گذاشت و ده سال بیرون از چند ماه سلطنت کرد .

در کامل ابن اثیر و دیگر کتب اخبار مرویست که وقتی در خدمت عمر بن عبدالعزیز از ستمکاری حجاج و دیگر والیان دولت وليد بن عبد الملك سخن رفت عمر گفت همانا حجاج در زمین عراق ، وولید در مملکت شام، وقره در خاك مصر ، وعثمان در زمین مدينه ، وخالد در مکه معظمه اند ، خداوندا زمین و زمان از ظلم ایشان وجود ایشان آکنده است، مردمان را آسایش و جهانیان را آرامشی بخش، از اینداستان چیزی بر نگذشت که حجاج بن يوسف وقرة بن شريك در يكماه بمردند و از آن پس ولید از پی ایشان روان شد و عثمان و خالد از حکومت معزول شدند و آن دعا مستجاب گردید .

در كتاب عقد الفريد مسطور است که ولید بن عبدالملک در نیمه شوال سال هشتاد

ص: 176

و ششم بخلافت بنشست و مادرش ولادة دختر عباس بن حربي بن الحارث بن خزيمة العبسى و كعب بن حماد اميرا شرطهٔ او بود و از آن پس که معزول شد ابو نائل بن رباح بن عبدة الغساني را بجای او منصوب ساخت و در روزشنبه نیمه شهر ربیع الاول سال نود و ششم بمرد و اینوقت چهل و چهار سال از عمرش بپای رفته بود و پسرش سلیمان بروی نماز بگذاشت .

بیان فرزندان ولید بن عبد الملك بن مروان

در عقد الفريد گويد عبدالعزيز ومحمد و عنبسه از جمله اولاد وليد و مادرشان ام البنين دختر عبدالعزيز بن مروان بود و دارای نسل نشدند و عباس که ولید بدو مکنی بود و به روایتی از سایر اولاد ولید بزرگتر بود و دیگر عمرو و بشر و روح وتمام ومبشر وحزم وخالد ويزيد ويحيى وابراهيم وابو عبيده و مسرور و محمد وصدقه از کنیزکان خاصه اند و مادر ابو عبيده فزاریه بود و این ابوعبیده مردی ضعیف و بیچاره بود و از جمله فرزندان ولید ابراهیم دوماه بخلافت بنشست آنگاه خلع شد و یزید الکامل یکماه خلافت یافت و از آن پس بمرد و تمام نیز مردی سست و ضعیف بود و مردی این شهر را در هجوش بگفت:

بنو الوليد كرام في أرومتهم *** نالوا المكارم طراً غير تمام

و مسرور پسروليد مردی ناسك و دختر حجاج را در تحت نکاح داشت و بشر از جمله جوانمردان برادران بود و روح از جمله غلمان و عباس در زمرۀ فرسان ایشان بشمار میرفت و فرزدق این شعر در حق او گوید :

ان أبا الحارث العباس نائله *** مثل السماك الذي لا يخلف المطرا

و دختر قطرى بن الفجأة خارجی را که اسیر کرده بود تزویج نمود و مؤمل و حارث از وی پدید شد و عمرو بن الوليد از جمله رجال ایشان شمرده میگشت و او را نود تن فرزند پدید شد و از آنجمله شصت تن با وی سوار میشدند ، مردی از اهل شام گوید هیچکس از فرزندان ولید نباشد که چون کسی او را بیند گمان نکند که وی افضل آن خاندان است، لکن اگر عبدالعزیز بن ولید را با تمامت اولاد وليد بسنجند گران سنگ تر آید چنانکه جریر شاعر در حق او گوید :

ص: 177

وبنو الوليد من الوليد بمنزل *** كالبدر حف بواضحات الأنجم

و ولید همیخواست عبدالعزیز را بعد از سلیمان ولایت عهد دهد لكن سليمان پذیرفتار نشد، حدیث کرده اند چون ولید باندیشه ولایت عهد عبدالعزیز برآمد سلیمان امتناع نمود و بنکوهش اوزبان برگشود ، باولید گفتند بهتر آنست که شعرا را فرمان کنی تا در ولایت عهد او چیزی گویند ، شاید سلیمان سکوت نماید و شاهد بر اینحال شود ، ولید اقبیل عیسی را بخواند و گفت در این مسئلت شعری بارجوزه بخوان آنگاه سلیمان را بخواند و با او همی بسیر و صحبت پرداخت و اقبیل از پس او صدا برکشید و گفت :

ان ولى العهد لا بن أمه *** ثم ابنه ولى عهد عمه

قد رضي الناس به قسمه *** فهو يضم الملك في مضمه

يا ليتها قد خرجت من فمه

سلیمان در همان حالت بدو ملتفت شد و گفت ای پسر خبیثه کدام کس بابن امر راضی است ؟ و صاحب اخبار الدول چهارتن فرزند برای او یادکرده اما در روضة الصفا وطبرى نوزده تن مذکور شده و عبدالرحمن و منصور را در شمار فرزندان او نوشته اند و اما زبان وليد بن عبد الملك چنانکه معلوم میشود او را چندتن زن بوده است اما زوجه محترمه محبوبه او ام البنين دختر عبدالعزیز است که از این پیش در ذیل احوال وضاح اليمن وعمر بن ابی ربیعه اشارت میرود .

ذکر برخی از سیره و اوصاف و اخلاق وليد بن عبدالملك بن مروان

یافعی در مرآت الجنان میگوید : وليد بن عبدالملك با آن ظلم و فساد قرآن را فراوان قرائت کردی و در ثلث ماه رمضان هفده مرد قرآن را ختم کردی .

راقم حروف گوید: این خبر در اغلب کتب سیر مسطور است و در حيواة الحيوان و بعضی دیگر مسطور است که در ایام رمضان المبارك بهرروزي يك قرآن

ص: 178

ختم كردي اما آن جبار را حالات گوناگون و اوقات مختلفه و اوصاف متباينه بروز می نمود ، چنانکه در روضة الصفا مرقوم است که در پیشگاه ولید معروض گردید که هشام بن اسمعیل مخزومی در حضرت ذى منقبت على بن الحسين علیه السلام بجسارت رفته ، ولید برآشفت و بعمر بن عبدالعزیز نوشت که هشام را تأدیبی بلیغ و تنبیهی بسزا نمای .

پسر عبدالعزیز این کیفیت بعرض آستان امامت بنیان رساند فرمود نمیخواهم بسبب من زحمتی بوی رسد ، هشام چون بدانست گفت «الله يعلم حيث يجعل رسالته» یعنی خدا بهتر میداند که منصب رسالت و امامت را در کدام خاندان فرود آورد ، لكن اخلاق ذمیمه و اوصاف رذیله و شدت ظلم و باس او چندان بود که اگر گاهی خصلت محمودی از وی نمودار شدی از قبیل « النادر کالمعدوم » در جمله موهوم شمرده آمدی.

در کامل ابن اثیر میگوید (1) چون ولید بمرد، شاعری در وصف او این شعر بگفت :

فقدت الوليد وأنفاً له *** كمثل الفصيل بدا أن يبولا

در کامل ابن اثير ومروج الذهب واخبار الدول وروضة الصفا و حبيب السير و مرأة الجنان وتاريخ طبری علی اختلاف رواياتهم مسطور است که مردم شام گویند ولید از تمامت خلفای ایشان برتر بود چه مسجد دمشق را که جامع بنی امیه گویند بنیان کرد و مسجد رسول خدای صلی الله علیه وآله وسلم را در مدینه خراب کرده بر افزود و بساخت و در بیت المقدس نیز مسجد اقصی را عمارت کرد.

مسعودی در مروج الذهب میگوید در سال هشتاد و هفتم ولید شروع در بناء مسجد دمشق و مسجد الرسول که در مدینه است نمود و اموال جلیله در اینکار بکار بست و متولی مخارج این بنا عمر بن عبدالعزيز و فرمانفرمای آن عثمان بن مرة - الخولانی بود وكنيسه يوحناء را ضمیمه نمود و چون شروع نمودند در دیوار مسجد لوحی از سنگ دیدند که بزبان یونانی در آن نوشته بودند و هیچکس آن خط را

ص: 179


1- مینویسد: دماغ او بسیار در از بود و لذا این شعر در باره او گفته شده.

خواندن نتوانست پس بسوی و هب ابن منبه فرستادند گفت این لوح را در روزگار سلیمان بن داود علیه السلام نوشته اند و چنین رقم کرده اند :

«بسم الله الرحمن الرحيم يا بن آدم لو عاينت مابقى من يسير أجلك لزهدت فيما بقى من طول أملك ، و قصرت عن رعينك و جيلك ، وانما تلقى ندمك إذا زلت بك قدمك وأسلك أهلك و انصرف عنك الحبيب ، وودعك القريب ، ثم صرت تدعى فلا نجيب فلا أنت إلى أهك عائد، ولا في عملك زائد فاغتنم الحيوة قبل الموت والقوة قبل الفوت وقبل أن يؤخذ منك بالكظم ، ويحال بينك وبين العمل وكتب في زمان سليمان

بن داود».

بنام خداوند بخشاینده مهربان ای فرزند آدم همانا اگر از دیده بصیرت بنگری و از زمان اندک زندگی جهان در آمدن مرگ ناگهان و مفارقت هم کنان بیندیشی آرزوهای دیر باز در کنار نهی و امیدهای دراز را اختیار نکنی و از میل ورکون باین چرخ بوقلمون و سراچه گوناگون و تدبیر این جهان نابساز قصور گیری ، همانا چون روزگارت بلغزش وزات در آورد به پشیمانی و ندامت دچار شوی و چون اهل وعیالت در گور جای دهند و دوستانت از تو دور شوند و نزدیکانت از خود مهجور دارند و تو هر کس را بخوانی جواب نگوید و اگر خواهی بدیشان رهسپار شوی نیرونیابی واگر خواهی بر اعمال خود بیفزائی نا باجر و ثواب رسی امکان نیابی پشیمان گردی و هیچت سود نرساند ، پس این زندگانی را قبل از آنکه با پيك مرگ هم آغوش آئی غنیمت شمار و این نیرومندی را از آن پیش که با ضعف و سستی همدوش روی از کف مگذار و از آن پیش که ناچار بایدت غم و اندوه وخشم و غضب را بحلق فرو بری و در میان تو وعمل حایل و حاجزی پدید گردد بیهوده بینگار.

جوانا ره طاعت امروزگیر *** که فردا نیاید جوانی زبیر

فراغ دلت هست و نیروی تن *** چو میدان فراخست گوئی بزن

چه کوشش کند پیر خر زیر بار *** تو میرو که بر بادپائی سوار

جو از جایکان در دویدن گرو *** نبردی هم افتان و خیزان برو

ص: 180

و در آخر بنام سلیمان بن داود علیه السلام ختم شده بود .

اما در كتاب تحفة الاحباب و بغية الطلاب مسطور است که چون ولید آغاز بنیان این مسجد نهاد در دیوار قبلى لوحى ازسنك بديدند که در آن نقش نموده بودند، ولید آن لوح را بارض روم فرستاد هیچکس قرائت نتوانست ، آنگاه ولید را بوهب بن منبه تنبیه دادند ولید بفرمود او را حاضر کردند و آن لوح بنمودند معلوم شد که از بناهای هود علیه السلام است و چون وهب نگران شد سرخود را همی حرکت داد و این کلمات مذکور را بخواند.

حموی نیز در معجم البلدان اشارت کند و گوید دمشق از بناهای هود علیه السلام است ولید فرمان کرد که این کلمات را با طلا و لاجورد بر دیوار مسجد بنوشتند : «ربنا الله لا نعبد إلا الله أمر ببناء هذا المسجد وهدم الكنيسة التي كانت فيه عبدالله الوليد بن عبدالملك أمير المؤمنين فى ذى الحجة سنة سبع وثمانين » مسعودی میگوید این کلمات تا این زمان که ما بدان اندریم که سال سیصد و سی و دوم است با خط طلا در مسجد دمشق باقی است.

یافعی در مرآة الجنان نوشته است که با کمال جدوجهدي که در بنای این مسجد میشد افزون از ده سال طول مدت داشت و روزی دوازده هزار تن کارگرودیوار گردر اتمام آن بنارنج میبردند ، در تاریخ گزیده مسطور است که ششهزار بار هزار دینار در بنیان آن مسجد سپهرارکان صرف شد در تاریخ اخبار الدول مسطور است که ابن عساکر در تاریخ دمشق گوید که در شهر ذی القعدة الحرام سال هشتاد و ششم بفرمان ولید بن عبدالملك جامع دمشق را بنیان نهادند و کنیسه یوحنا را ویران کرده بر وسعت مسجد بر افزودند و روزی دوازده هزار تن سنگ تراشی میکردند و چون ولید بمرد آن بنا با تمام نرسیده بود و برادرش سلیمان بپایان برد و چهار صد صندوق که در هر صندوق بیست و هشت هزار دینار بود که بیست و دو کرور و دویست هزار دینار میشود در آن بنیان بمصرف رسید و در آن مسجد ششصد زنجیر از طلا آویخته از بهر قنادیل بود و براین حال بود تا زمان خلافت عمر بن عبدالعزیز و او این جمله را در بیت -

ص: 181

المال مسلمانان نقل داده در ازایش از مس و آهن بساخت .

و در كتاب لطايف اخبار الدول محمد عبد المعطى اسحاقی مسطور است که یکصد هزار صندوق که در هر صندوقی بیست و چهار هزار دینار بود در بنای این مسجد صرف شد و بیست و چهار هزار تن سنگتراش مشغول تراشیدن بودند و آن بنارا بانواع سنگهای مرمر برای بردند و آن دو عمودی که در زیر قبه بودند یکهزار و پانصد دینار خریداری بود و بقولی سنگهای رخام جامع معجون بوده و از این روی چون بر آتش می نهادند آب میشده و دوعمود كوچك در محراب بکار برده بودند و چنان میدانستند که هر دو در تخت بلقیس بوده است .

و نیز چنان گمان میبردند که حضرت عیسی علیه السلام در آخر الزمان بر مناره طرف شرقی مسجد نزول میفرماید و نزديك آن مناره سنگ پاره ایست که مرمان را گمان چنانست که این سنگ یکباره از آن سنگی است که موسی علیه السلام با عصای خود بان برزد و دوازده چشمه آب از آن جاری شد و یکی روز ولید بن عبدالملك از در جامع صغير بیرون شد مردی را در کنار دیوار زیر مأذنه شرقیه بدید که نان را با خاک آلوده کرده میخورد ، گفت ای مرد تو را چیست که از مردم کناری گرفتی؟ گفت عزلت را دوست میدارم گفت از چه نان را با خاک میخوری ؟ گفت قناعت مینمایم.

چون ولید بمنزل خویش بازشد او را بخواند و گفت داستان خود را براستی بگذار واگرنه سرت را برگیرم ، گفت مردی شتر چران بودم و سه شتر داشتم و حمل حبوب میکردم روزی بیکی از خرابهای شام آمده بگمیز بنشستم سوراخی پدید شد و حفیره مانند مطموره بدیدم. چون بمیان آن شدم نقدینه بسیار بدیدم و آنچه که توانستم شترهای خود را از زرناب گران بار نموده و آن حفیره را بصورت اول بپوشیدم. چون چندی برفتم جوالی بیافتم با خود گفتم باز شوم و از زرناب و جواهر خوشاب آکنده گردانم و چون بآن مکان خرابه بیامدم آن موضع را نیافتم بسیار دریغ خوردم و سوگند یاد کردم که از آن پس خورش نان را جز از خاك نسازم بالجمله گویند سبب بنای جامع بنی امیه این مال بود.

ص: 182

راقم حروف گوید : در آن مقدار دنانير و صناديق تصدیق نباید داشت زیرا که قریب پنج هزار کرور میشود و چنین مبلغ گزاف را گزافه باید دانست چه برای هیچ مملکتی از ممالك بزرگ جهان مقدور نیست و نیز در بنای این مسجد و هزار چنین مسجد این مبلغ لازم نباشد و آنچه بنظر میرسد لفظ هزار درصد هزار در قلم كاتب زیاد شده است و یکصد صندوق بوده است که قریب به پنج کرور دینار میشود و از عجایب اتفاقات این است که در این سال یکهزار و سیصد و یازدهم هجری در ماه ربیع الاول یا ربیع الثانی این مسجد عالی که از هزار و دویست سال برافزون است که از بنیان آن برگذشته و همیشه دایر و عامر بوده بيك نهیب حوادث روزگار و آسیب دواهي ليل ونهار تماماً سوخته و منهدم گردیده است و آن تفصیل را چنانکه کار پرداز دولت علیه ایران که در شام اقامت دارد و بوزارت جلیله امور خارجه دولت ایران نگاشته است علناً در این مقام مسطور میدارد.

«حادثه بزرگی که در این هفته در شام واقع شده است سوختن جامع اموی است که بفاصله دوسه ساعت بالمره سوخته و خاکستر شده و ستونهای سنگتراش یکپارچه که در وسط جامع و کلا چهل عدد بود تماماً ریخته و شکسته مثل آهك گشته همان چهار ستون بزرك در وسط جامع در زیر قبه باقی مانده است که میگویند قبه راهم اعتباری نیست و احتمال کلی است که بعد از بارندگی خراب و منهدم شود بیرون جامع ایوان مانند اطراف حیاط که از چهار طرف مسقف وزیر آنها حجرات مدرسين وطلاب و انبار و اطاق وغیره بوده که یکطرفش مقام شريف رأس الحسين علیه السلام است دو طرف آنها سوخته ولی مقام مبارك رأس الحسين علیه السلام سالم مانده ، با وجود اینکه ایوان جلو مقام مبارك كه شيخ سليم عطار در ماه مبارك رمضان در آنجا وعظ می کرد سوخته ولکن آتش از پنجره با طاق مطلقاً سرایت نکرده است خادم مقام مبارك را كه در آن اطاق بوده در حالت اشتعال آتش هر چه گفته اند بیرون بیا گوش نداده و گفته است هرگاه این مقام بسوزد منهم خواهم سوخت».

« الحاصل مقام شريف رأس الحسين بهمان حالت باقی مانده حتی به پرده و فرشها و

ص: 183

چراغهای لامپا و سایر اسبابی که در آنجا بوده مطلقاً آسیب و زیانی نرسیده است مقام رأس حضرت یحیی علیه السلام را که میگویند در آنجا مدفون است و در توی جامع نزديك محراب بود که قبه مزینی هم برای آن ساخته بودند بالمره محترق و محو گردیده با خاک یکسان شده است، چنانکه گویا هیچ بنا و آثاری نبوده».

«بالجمله حالا جامع أموى مثل خرابه قلعه بعلبك بنظر می آید » راقم حروف گوید از آن هنگام که این بنده تفصیل بنای مسجد جامع دمشق را مسطور نمود تا این زمان که خبر ویرانی و سوختنش رسید کمتر از چهار ماه مدت بود و اگرچه در خبری متیقن و صحیح مسطور نیست که مقام راس الحسین علیه السلام را در این مسجد مذکور داشته باشند، لکن چون نسبت این ذخیره نفیسه را که حاصل گردش روزگار ومقصود بالاصاله خلقت ليل و نهار است باین مقام داده اند ، محض احترام این نسبت و حفظ جلالت این صحبت از چنین بلیت محفوظ میماند .

و هیچ بعید نیست که آن وجود مقدس مبارك ثارالله که این همه مصیبت را برای حفظ امت از آتش دوزخ برخود میپسندد، اگر در تمام نقاط زمین و آسمان نقطهٔ را بوجود مبارکش منسوب دارند از هر آفتی محفوظ بماند و هماره از آن آثار و علامات معجزات باهرات مشهود گردد، چنانکه آنانکه در ترکستان هستند و مقامی را بحضرت امیر المؤمنين علیه السلام منسوب میدانند، همیشه از آنجا معجزات بزرگ مشاهدت مینمایند و اگر در هندوستان نیز باین عقیدت باشند از آنجا نیز همین مشاهدت کنند و اگر در قعر بحار یا شوامخ جبال این نسبت دهند البته مشاهدت معجزات باهرات خواهند نمود و ما ذلك على الله بعزيز.

ونيز وليد قبة الصخر را در بیت المقدس بساخت و مسجد رسول صلی الله علیه وآله وسلم را چندان وسعت داد که که حجرۀ شریفه داخل آن گردید یاقوت حموی در معجم البلدان نوشته است که بعضی ادبای دمشق در صفت جامع دمشق گوید : « جامعها جامع المحاسن ، كامل الغرايب ، معدود من احدى العجايب ، قد وزر بعد فرشه بالرخام وألف على

ص: 184

أحسن تركيب وانتظام، وفوق ذلك قصر أقداره متفقة وصنعته مؤتلفه، بساطه يقطر ذهباً و يشتعل لهباً ، وهو منزه عن صور الحيوان إلى صنوف النبات ، وفنون الأغصان لكنها لا تجنى إلا بالأبصار، ولا يدخل عليها الفسادكما يدخل على الاشجار والثمار، بل باقية على طول الزمان مدركة بالعيان في كل أوان لا يمسه عطش، مع فقدان القطر ، ولا يعتريها ذبول مع تصاريف الدهر».

یعنی مسجد جامع دمشق جامع محاسن و حاوی غرایب و یکی از عجایب است و این بنیان متین بعد از آنکه با سنگ رخام مفروش شد زرین و استوار گشت و بهترين تركيب وانتظام یافت و در لطف صنایع وحسن تألیف بی عدیل و نظیر گردید ، چندانکه از کثرت تذهیب و کمال زینت و ترتیب گوئی از زمینش طلا خیزد و از بساطش آتش افروخته شعله برکشد و با آنکه از نقش و نگار چهره حیوانات و صور جنبندگان عاری است صنوف نبات و انواع گیاه وفنون اغصان در آن نمایان است لکن از میوه آن جز ابصار را بهره نرسد و هرگز از تابش آفتاب و گردش سحاب و گرمی تابستان و سرمای زمستان درختانش را آسیب نرسد بلکه بر طول زمان و گذشت جهان بیاید و در تمام فصول و اوقات عیان باشد و هر گزش رنج عطش و بلای تشنگی نرسد با اینکه هیچوقت قطره آب بروی نچکد و با گذر روزگاش و نمایش ادوار پژمرده نگردد.

بالجمله گفته اند بناهای عجیب عالم چهار است؛ یکی پل سنجه (1) دوم مناره اسکندریه سیم كنيسة الزهاد و دیگرم كنيسة الزهاد و دیگر مسجد جامع دمشق، و بنای این مسجد از ولید بن عبدالملك بن مروان بود و او را در بنیان مساجد همتی عالی است و ابتدای این بنیان در سال هشتاد و هفتم و بروایتی هشتاد و هشتم روی داد و چون آهنگ این بنیان را بنمود جماعت نصارای دمشق را حاضر ساخت و گفت همیخواهم که بر وسعت مسجد بیفزایم و کنیسه شما يعني كنيسه يوحنا را جزو آن نمایم و دو چندان مخارج بشما عطا کنم تا هر کجا که خواهید بنیاد کنیسه کنید آن جماعت پذیرفتار نشدند و مكتوب خالد بن الوليد وعهدنامه او را بیاوردند و عرض کردند مادر کتب خویش چنان

ص: 185


1- پل فقط بريك طاق بناشده و عرض رودخانه صد قدم است.

یافته ایم که هیچکس این بنا را ویران نکند جز آنکه بمرض خناق گرفتار شود ، ولید گفت من خود اول کس هستم که این بنا را ویران کنم پس بیای شد و اینوقت قبائی زرد رنگ بر تن داشت نخست بدست خویش آنجا را خراب کرد و مردمان با وی متابعت کردند و آن چند که لازم بود برزمین مسجد برافزودند.

و در اینکار آنچند که ولید را وسع و توانائی بود کوشش فرمود و مال و خواسته بی پایان آسان بکار بست و برای آن مسجد چهار در مقرر داشت و هر يك را بنام مخصوصی مثل باب جیرون و باب البريد و باب الفراديس و غیر از آن بنامید و بفرمود تادر بنیان اساس و حفر پی دیوارها بسیار سعی نمایند.

پس در آن حال که مشغول آن کار بودند دیواری ساخته و در برابر آن گودال ایستاده یافتند ولید را خبر کردند و از استواری آن دیوار باز گفتند و اجازت خواستند که بنیان دیوار را بر فراز آن دیوار گذارند گفت دوست همی دارم که از روی علم و یقین این کار در نهایت استحکام بگذرد و من باستوازی این دیوار واثق نیستم مگر اینکه برابرش را بکنید تا به آب برسانید، اگر محکم و شایسته دیدید بر فرازش بنیان کنید و الابر کنید و بنیان نهید. پس کارکنان همچنان زمین را بکندند نادری بزرگ یافتند و بر بالایش تخته از سنك ديدند و در آن سنك كلماتي منقور دیدند و بعد از زحمت فراوان معلوم شد که بخط یونانی نوشته اند و معنی آن براین صورت بود که :

چون عالم را محدث دیدیم بسبب اتصال امارات و علامات حدوث بر آن واجب میشود که عالم راجز از عالم محدث و آفریننده باشد چنانکه ذوالسنين و ذو اللحيين ، گفته اند پس عبادت و پرستش آفریننده آفرینندگان واجبست «حينئذ أمر بعمارة هذا الكيل من صلب ماله محب الخيل» در سال هفت هزار و نهصدم برای مردم اسطوان ، پس اگر آنانکه در اینجا در آیند بانی آنرا در حضرت باری بیاد خیر دلشاد دارند خواهند کرد والسلام.

و اهل اسطوان جماعتی از حکمای طبقه اول بوده اند که در بعلبك مسكن داشته اند ، حموی میگوید این بیان از احمد بن طبیب سرخسی فیلسوف است ، بعضی گفته اند که ولید در بنیان این مسجد باج و خراج هفت ساله دولت و مملکت خویش را

ص: 186

بکار برد و چوب و تیریکه برای انجام بنیان بکار برد بر هشت هزار شتر حمل میشد و چون آن بنا بپایان رفت ولید بر آنجمله نظر کرد و بفرمود تا جمله را بسوختند و گفت این چیزیست که ما از اموال خود بیرون کرده ایم دیگر بآن نمیپردازیم و از عجایب این مسجد این است که اگر کسی صدسال در آن بماند و همه روز در آن بدقت بنگرد از کمال لطفی که در صنایع آن رفته هر روز آن بیند که روز پیش ندیده بود .

گویند کثرت اتفاق در مخارج آن مسجد بجائی رسیده که بهای بقل و سبزی که کارکنان آنجا خورده بودند چون بر آورد نمودند شش هزار دینار شد و چون مسلمانان از کثرت این مخارج که از بیت المال شد بیندیشیدند ولید بر منبر رفت و ایشان را خطبه راند و گفت مرارسید که چنین و چنان گوئید با اینکه در بیت المال عطاي هيجده سال شما موجود است اینوقت مردمان آسایش گرفتند.

و چون خواستند سقف آن بنیان را بر پای دارند، ولید گفت باید از آبگینه برزنید و از هر شهر و دیار حاضر کردند و يك قطعه آن بدون آبگینه بماند و از هر کجا خواستند جز نزدزنی نیافتند و آن زن گفت جز بوزن آن طلای خالص ندهم ولید گفت ازوی بخرید اگرچه دو چندان این خواهد ، پس چنان کردند و آنزن چون آنزر بگرفت باز پس داد و گفت گمانم من چنان بود که صاحب شما در بنای این مسجد بظلم رفته و اکنون دانستم بعدل وانصاف کار کرده و من شما را بگواهی میگیرم که این آینه را در راه خدای دادم ، چون این حکایت بولید رسید فرمان کرد تا برصفحهاي آنزن الله رقم کردند و داخل آنانکه نام و برا رقم کرده بودند در نیاوردند و در موجبات قبله و محرابش هفتاد هزار دينار بمصرف رفت .

موسی بن حماد بربری گفته است که در مسجد دمشق کتابتی باطلا در روی آئینه نگران شدم که سوره مبارکه «الهيكم التكاثر» را تا بآخر نوشته بودند و یکدانه یاقوت سرخ گران شدم که بر قاف زرتم المقابر نصب کرده بودند ، از اینحال پرسش گرفتم گفتند ولید را دختری بود و این جواهر از وی بود، چنان شد که دختر بمرد و مادرش فرمان داد که آن سنك نفيس را باوی در گور نهند، ولید فرمان داد تا بر قاف

ص: 187

مقابر نصب کردند و با مادرش سوگند یاد کرد که آن گوهر را ودیعه مقابر ساخت و او سکون و سکوت گرفت، بعضی از قدما گفته اند شایسته نیست که هیچکس از مردم دمشق یبهشت مشتاق تر باشد، چه ایشان این محاسن در مسجد خود میبینند که برای دیگران میسر نیست.

و برای این مسجد ستون های سنگی بزرگ در طبقه زیر و کوچکتر در طبقه فوقانی است و در خلال آنها صورت هر شهر و درختی که در دنیاست در دو طبقه بر آورده اند و رنگهای مختلف از ذهب و سرخی و سبزی و زردی نمودار کرده اند و برای آنمسجد سه مناره مقرر داشت و یکی از آنها که بلندتر بود دیدبان از برای روم بود و چون عمر بن عبدالعزیز بر مسند خلافت بنشست گفت در این مسجد اموالی بدون استحقاق ولزوم معطل است و من آنچه در خور است به بیت المال حمل کنم و این رخام را بر کنم و این زینتها و سلاسل طلا را بر افکنم و در عوض آن ریسمان کشم این سخن بر مردم دمشق دشوار گشت ناگاهی که ده تن از مردم روم بدمشق در آمدند و از عمر اجازت خواستند تا بتماشای مسجد شوند عمر دستوری داد تا از باب البريد بمسجد روند و یکتن را که از لغت ایشان عارف بود فرمان کرد تا با ایشان باشد و بنگرد تا چه گویند، لکن از آنجا که ایشان او را ندانند.

پس ایشان در صحن مسجد راه سپردند تا برابر قبله شدند و بطرف مسجد سر بر کشیدند و از میانه رئیس ایشان سر فرو آورد و رنگش زردی گرفت دیگران پرسیدند این حال چیست گفت همانا ما مردم روم چون حدیث میرانیم میگوئیم دوام و بقای عرب اندك است و من چون نگران این بنای ایشان شدم دانستم که برای ایشان مدتی دیر باز است که لا محاله بآن مدت بالغ میگردند چون عمر بن عبدالعزیز این سخن بشنید گفت همانا مسجد شمارا ما یه غیظ کافران دیدم پس از آن اندیشه باز نشست و محراب آن مسجد با جواهر گرانبها مرصع بود و قندیلهای طلا و نقره در آن آویزان بود. بالجمله بعضی تفصیلات در بیان بنای مسجد مسطور است که در نگارشش لزومی نبود لا جرم عنان قلم منعطف گردید.

ص: 188

بالجمله مورخین نوشته اند که ولید صدقه بسیار دادی و مجذومين وفقرا را بذل و بخشش فراوان کردی و از سئوال نمودن از مردمان منع فرمودی و برای هر کس زمین گیر بود خادمی و برای هر نابینائی قایدی مقرر داشتی و در مساجد منابر وضع کردی و در ایام دولتش در راه بادیه مصانع ساخت و در دمشق دار الشفا و دار الضيافه طرح انداخت و از آن پیش آن رسم نبود بعضی مورخین گویند وضع منار براى بانك نماز از مخترعات خاطر اوست و او را قانون آن بود که بهترین دراهم را جدا کرده تا بر صلحای روزگار قسمت کند و با قاریان قرآن بسی نیکی کردی ودیون ایشان را ادا کردی.

یکروز مردی از بنی مخزوم نزد ولید شد گفت اگر مستحق باشی عطایت کنم گفت یا امیرالمؤمنین چگونه مستحق نیستم با اینکه مرا با تو خویشاوندیست گفت قرآن خوانده گفت نی گفت بیشتر آی و ولید را چوبی بر دست بود پس عمامه را از سر مخزومی برداشت و سه چوب بر سرش بزد و کسی را فرمان کرد که از وی جدا نشود تا او را قرآن بیاموزد و عبدالله بن عثمان بن یزید بن اسید در خدمت ولید شد و گفت یا امیرالمؤمنين وامی بر گردن دارم ، گفت قرآن خواند؛ گفت خوانده ام گفت ده آیه از سوره انفال بر خوان چون بخواند گفت وامت بگذارم و حقت بشناسم .

و در ایام دولت ولید کارها بیشتر بعمارت میگذشت چه او عمارت دوست داشتی و روزگار بر آنکار بگذاشتی و رباطها و پلها و حصارها برآوردی از این روی در زمان او مردها نرا یکسره از بنا و بنیان بر زبان رفتی و گرد آن امور گردیدندی و در زمان سلیمان یکسره از نکاح و عشرت و ضیافت سخن میرفت و بر آن کار مولع و حریص بودند و چون پسر عبدالعزيز بخلافت بنشست چون مردمان یکدیگر را بدیدند از نماز و قرآن و وظایف عبادت سخن میکردند و گفتند نماز چگونه گذاشتی و قرآنرا چگونه بخواندی و چه از برداری ؟ چه او را در اینکار رغبت میرفت و مصداق «الناس على دين ملوكهم» ظاهر گشت.

و در زمان سلطنت ولید کارهای بزرگ و حوادث عظیم بدید گشت و فتوحات بسیار نمودار شد شهر اندلس در زمان او گشوده گشت و از ناحیه ماوراء النهر بسیار شهرها

ص: 189

بدست قتیبه مفتوح گردید و از زمین هندوستان لختی مسخر گردید، مختصر در زمان او بلاد ماوراءالنهر تا فرغانه و مملکت کابل تا ملتان گشوده شد و قتیبه از خاقان چین باج گرفت، چنانکه بدان اشارت شد در کتاب غرر الخصایص الواضحه مسطور است که اول کسی که از خلفا تکبر ورزید و هرکس او را بنام بخواند چنانکه خلفای پیش را بنام می خواندند آزرده ساخت وی بود .

در تاریخ الدول مسطور است که چون ولید را بلاد اندلس مفتوح گردید مائده سلیمان بن داود علیه السلام را بد و آوردند و آن مانده از دو قطعه طلا و نقره بودوسه طوق از لؤلؤ داشت و آن چند مروارید غلطان و یاقوت درخشان و زمرد سبز حمل کردند که بیرون از آنچه پنهان ساخته بودن بر یکصد و سیزده گردونه بدرگاه ولید حمل نمودند و در زمان او طاعونی سخت بروز نمود که در مدتی قلیل سیصد هزار تن را دستخوش هلاك ساخت.

و هم در زمان او حجاج بن یوسف که از بلاهاى بزرك روزگار بود جانب بئس القرار گرفت و گاهی ولید بر مردی بقال عبور میداد و فرو می ایستاد و یکدسته سبزی بر میداشت آنگاه میگفت بهایش چیست سبزی فروش گفت بيك فلس میگفت بر این بیفزای ابن اثیر میگوید چون عمر بن عبدالعزیز بر سرير خلافت بنشست جماعت نصاری در خدمتش بشکایت شدند و از هدم کنیسه یوحنا بنالیدند ، پسر عبدالعزیز گفت آنچه خارج شهر است مفتوح العنوه است و ما کنیسه شما را بشمارد کنیم و کنیسه تو ما را خراب کنیم چه عنوة مفتوح شده است و در آنجا مسجدی بنیان کنیم گفتند ما آن مسجد را بشما گذاشتیم و شما کنیسه تو ما را با ما گذارید و باین سخن خاموش شدند.

و چنان بود که ولید اعراب را غلط خواندی چه از قوانین نحو بی خبر بود ، وقتی مردی اعرابی بروی درآمد و از داماد خود و یکی از خویشاوندان خویش سخن کرد و حکومت خواست ولید گفت «من ختنك» بفتح نون مرد اعرابی از این اعراب که بر فعل ماضی دلالت داشت گمان کرد که مقصودش ختان است و میگوید کدام کس تو را ختنه کرده است گفت بعضی از اطبا؛ سلیمان گفت مقصود امیرالمؤمنین اینست که «من ختنك»

ص: 190

و نون را مضموم ساخت یعنی داماد تو کیست؟ اعرابی گفت آری و داماد خود را نام برد. و در زمانی که عبدالملک زنده بود ولید را عتاب همیکرد و گفت والی مردم عرب نمیشود مگرکسی مگر کسی که برموز کلام عرب دانا باشد پس نحویین را حاضر ساختند و در خانه در آوردند و تا مدت ششماه بیرون نشدند و از پس این مدت ولید از آن حجره بیرون شد

لکن در آنحال که نادان تر از روز نخست بود، عبدالملك گفت ازین پس معذور است.

در کتاب غرر الخصايص الواضحه مسطور است که وقتی مردی اعرابی نزد ولید در آمد و عمر بن عبدالعزیز نزد او حاضر بود ولید با اعرابی گفت «من أنت» وهمزه را وصل کرد اعرابی گمان برد که میگوید «مننت» و در جواب گفت «المنة لله ولامير المؤمنين» با عرابی گفت امیرالمؤمنین میفرماید «من انت و همزه را منفصل آورد یعنی تو کیستی ؟ اعرابی گفت فلان بن فلان هستم ولید گفت «ماشا نك» بفتح نون، عرب گمان کرد میگوید عیب و نقص تو چیست ؟ گفت آبله در روی و آفتی در قدم دارم ، عمر گفت و يحك أمير المؤمنين ميفرمايد «ما شأنك» بضم نون مطلب تو و کار توچیست؟ اعرابی کلمات مذکوره را در باب ظلم داماد بگذاشت .

در کتاب عقد الفريد مسطور است که ولید از تمامت فرزندان عبدالملك اكبر بود وعبدالملك بسيار او را دوست و عزیز و گرامی میداشت لاجرم از شدت محبت در تأدیب او بتراخی و تسامح میرفت از اینروی ولید در الفاظ و اعراب بغاط و لحن میرفت و عبدالملک عبد الملك میگفت این دوستی که ما باولید داریم ما را در تربیت او زبان رسانید و بدو ضرر آورد و از کثرت محبت که بوی داشت او را ببادیه نفرستاد تا در آنجا مؤدب گردد روزی و لید گفت یا غلام ادع لی صالح واينوقت عمر بن عبدالعزیز نزد او حضور داشت غلام گفت یا صالحاً ولید گفت الف را کم کن، عمر بن عبد العزیز گفت تو نیز ای امير المؤمنين الفى بر افزای یعنی «ادع صالحا» بگوی که مقام مفعول دارد.

وقتی ولید به معلم دبیرستانی بگذشت و دخترکی را نزد او بدید و گفت این دخترك نزد تو چکند؟ گفت او را نوشتن و قرآن خواندن می آموزم ولید گفت «فاجعل الذي يعلمها اصغر منها سنا» یعنی معلم وی باید سنش از وی کوچکتر باشد دمیری در

ص: 191

حیوة الحیوان گوید ولید را قانون آن بود که بر مرکبهای ممتاز برنشستی اما در ایام منهيه اختيار ركوب و سفر و حرب نمینمود چنانکه از رسولخدای صلی الله علیه وآله وسلم مرویست دوازده روز را در هر سال نگاهبان باشید چه اگر در این ایام مرتکب مهمی بشوید مال و دولت را میبرد و پرده حشمت را چاک میزند ، عرض کردیم کدام است؟ فرمود روز دوازدهم محرم و دهم صفر و چهارم ربیع الاول و هیجدهم ربيع الثاني وهيجدهم جمادى الاولى و دوازدهم جمادى الثانيه و دوازدهم رجب و شانزدهم شعبان و چهاردهم رمضان المبارك و دوم شوال وهيجدهم ذی القعده و هشتم ذی الحجه انتهى.

و نیز دمیری گوید: اینکه گویند ولید قبة الصخره را بساخت بی تأمل نیست چه این بناء از عبدالملک است که در زمان فتنه ابن زبیر برای آورد گاهی که مردم شام را از بیم اینکه با ابن زبیر بیعت کنند از نهادن حج منع کرده و مردمان در روز عرفه در آن و به توقف مینمودند تا ابن زبیر ،مقتول شد تواند بود بعد از عبدالملك پسرش ولید تعمیری در آن نموده باشد والله اعلم.

در مروج الذهب از مداینی مسطور است که روح بن زنباع که جلیس و ندیم عبدالملك بود چنان شد که مزاج عبدالملك را بر خود منحرف و خاطرش را برخویش مکدر و آشفته یافت سخت افسرده و خائف گردید و با ولید بن عبدالملك این راز در میان نهاد و گفت ندانم امیرالمؤمنین را باچون من بنده ضعیف خشم و کین افتاده که هر وقت در من نگرد روی بر تابد و چنان ابرو در هم کشد آورد که گوئی شیری زبان و پلنگی غران بگزند و تباهی من چنگ و دندان گشاید ولید گفت تدبیر آنست که حدیثی از بهرش داستان کنی تا خندانش گردانی چنانکه مرزبان ندیم

شاهپور بن شاپور پادشاه فارس چنان کرد.

روح ابن زنباع گفت بفرمای تا حدیث مرزبان با شاپور را عنوان چه بود؟ ولید بن عبدالملك گفت مرزبان از جمله افسانه سرایان و راز خوانان شاپور بود و او را مشهود گشت که شاپور را با وی دل به دیگرگون گردیده است پس رنج بر خود نهاد و آوازسك وصدای گرگ وصوت

ص: 192

حمار واسب و استر و ديگر بهائم و بانك خروس را بیاموخت پس بحیل مختلفه و تدابیر گوناگون خویش را بمکانی که نزديك به خلوتگاه و خوابگاه پادشاه بود فرا رسانید و خود را پنهان بداشت و ببود تا پادشاه خلوت کرد و این وقت بانگی چون نباح سك بركشيد و چنان با بانك سك هم آهنگ بود كه پادشاه را یقین افتاد كه سك فریاد همی کند و فرمود بنگرید این سك را ؟ مرزبان بانگی چون كرك در افکند، چون پادشاه این حال بدید از تخت بزیر آمد ، مرزبان مانند خر نهیقی برکشید ، پادشاه شتابان فرار کرد و غلامان و اعوان بدنبال صدا دوان و شتابان شدند و هر چه با وی نزديك ميشدند آن صدا را فرو گذاشتی و آوازی دیگر چون بهیمۀ دیگر برآوردی ، تا از آن اصوات دهشت آیات غلامان نیز گریزان شده بر جمعیت و آلات قتاله بر افزوده بروی هجوم آوردند و چون نيك نگران شدند مرزبان را بدیدند و داستان او را به آستان سلطان نمایان کردند.

پادشاه بسیار بخندید و گفت به باد تو را چه تو را بر این کردار باز گذاشت ؟ گفت ای پادشاه جهان از آن زمان که بر من غضبان شدی یزدان دادگر مرا بصورت سك وكرك و خر و هرگونه جانوری مسخ فرموده است پادشاه بفرمود تا او را بخلعتی فاخر مفتخر ساخته و به مقام و منزلتی که داشت بازگردانیدند و بصحبت ومنادمت او شادان گردید.

روح بن زنباع با ولید گفت: چون مجلس انس و صحبت امیر المؤمنین گردش گرفت تو از من بپرس که عبدالله بن عمر که عبدالله بن عمر هرگز مزاح میکرد یا گوش بمزاح میداد ولید گفت چنان میکنم با اینکه ابن عمر طبعی سلیم و آسوده داشت و گرد مزاح نمی گشت و گوش بمزاح نمی سپرد ، چون مجلس انس و صحبت عبدالملك داير گرديد ولید بخدمتش روان و روح از دنبالش شتابان شد و چون آرام گرفتند و مقام صحبت و مطایبت نوبت گرفت ولید روی با روح کرد و گفت یا ابازرعه بازگوی عبدالله بن عمر هرگز بفسوس و مزاح سخن راندی با گوش فرادادی؟ گفت ابن عتیق مرا حدیث

ص: 193

راند که وقتی زنش عاتکه دختر عبدالرحمن مخزومینه بروی آشفته گردیده ابن عتیق را باین دو بیت مهجو داشت :

ذهب الاله بما تعيش به *** وقمرت عيشك أيما قمر

انفقت مالك غير محتشم *** في كل زانية و في الخمرة

و ابن عتیق مردی غزل سرای و نادره گوی و هنرمند بود، پس آن دو بیت را در رقعه بنوشت و از سرای بیرون شد و بناگاه با ابن عمر باز خورد و گفت یا ابا عبدالرحمن در این دو شعر که مرا بزنا و نسبت ناروامتهم داشته اند بنگر و بهرچه صواب شماری راه بنمای چون ابن عمر بخواند زبان باستغفار و انابت بگرداند و همی گفت انا لله وانا اليه راجعون ابن عتیق گفت در حق کسی که مرا اینگونه هجا رانده است چه فرمائی گفت بهتر آنست که بعفو و احسان گرائی، ابن عتیق گفت ای عبدالله سوگند با خدای اگر او را ملاقات نمایم با وی در سپوزم و سختش بگایم ، ابن عمر را از این سخن چهره دیگرگون و اندام بلرزه و حالت متغیر و خاطر آشفته گشت و گفت غضب خدای بر تو باد این چه سخن است که گوئی ابن عتیق گفت جز آنکه با تو گفتم نخواهم کرد و از هم جدا شدند.

چون روزی چند برگذشت ابن عتیق را بر ابن عمر نظر افتاد و ابن عمر ازوی روي برتافت ، ابن عتیق گفت ای پسر عمر همانا گوینده آن دو بیت را دریافتم و نیکش بکائیدم ، چون عبدالله بن عمر این خبر بشنید سخت منزجر خاطر گردیده نفیر برآورد و چون ابن عتیق این کسالت و انزجار را در وی مشاهدت كرد بدو نزديك شد و بگوش او گفت گویند؛ آن دو بیت زوجه من بود، ابن عمر پای شد و بر پیشانی او بوسه داد و بخنده در افتاد و گفت کاری نیکوکردی و دیگر باره نیز بکن.

چون اینداستان بپایان رفت عبدالملك بن مروان چندان بخندید که پای برزمین همی کوفت و گفت خدای بکشد تو را ای روح که داستانی سخت نیکو بگذاشتی ، آنگاه دست خویش بسویش برکشید روح بیای جست و خویشتن را بر دستش بیفکند و همی ببوسید و گفت یا امیرالمؤمنین آیا از بی تقصیر زبان بمعذرت

ص: 194

برگشایم یا بر این حالت ناخوش بر ملامت و نکوهش مردمان شکیبائی و رزم و امیدوار سرانجام نيك باشم؟ عبدالملك گفت لا والله از این پس چیزی که تو را مکروه افتد نیابی پس روح را به حسن حالات خود اعادت داد .

مسعودی در مروج الذهب میگوید وقتی ولید را با عبدالله بن يزيد بن معاويه در باب پارۀ اراضی نزاعی برخاست و بروایت ابن خلکان وليد را تحقیر و تخفيف مینمود عبدالله از این حال در ملال شد و این شکایت با ابو هاشم خالد بن یزیداموی برادرش که عالم و در صنعت طب وكيميا آگاه بود بگذاشت ، خالد نزد عبدالملك بن مروان شد ولید نیز حضور داشت گفت یا امیر المؤمنين همانا وليد بن امير المؤمنين باپسر عمش عبدالله بنظر حقارت می نگرد و بر او بتخفیف می گذرد این هنگام عبدالملك سربزیر داشت.

چون خالد این سخن بگذاشت سر برآورد و این آیت مبارك قرائت نمود «ان الملوك اذا دخلوا قرية أفسدوها وجعلوا أعزة أهلها أذلة و كذلك يفعلون» يعنى بدرستی که پادشاهان چون بقریۀ اندر شوند از تحشم و تجشم ایشان در آنقریه فساد و خلل اندازند و مردمان عزیزش را فرومایه ،گردانند کنایت از اینکه ولید پادشاه است والبته با توچون مخالطت جوید زیان میبری و چون در زمین تو پای گذارد خلل میرسد خالد در جواب عبدالملك اين آيت مبارك قرائت نمود « و اذا أردنا أن نهلك قرية أمرنا مترفيها ففسقوا فيها فحق عليها العذاب فدمرناها تدميراً».

کنایت از اینکه هروقت مشیت الهی بر هلاك و دمار مردم زمینی قرار بگیرد بزرگان و طاغیان آنزمین بفسق و فجور و عصیان گرایان گردند و مستوجب عذاب و نکال وخذلان و پای کوب دواهی و بلیات زمان گردند یعنی تو نیز چون سر بفسق و طغیان و غرور و عصیان برآورده باشی مترصد این اهوال باید ببود عبدالملك سخت برآشفت و گفت آیا در حق چون عبدالله کسی با من باینگونه جسارت و بمناظرت مبادرت گیری سوگند با خدای عبدالله آنکس باشد که بر من درآمد و چندان لکنت و لحن در زبان داشت که نیروی بیان نداشت خالد گفت آیا برمانند ولید کسی انکال جوئی یعنی او

ص: 195

نیز عالم نیست و زبانش بلحن وغلط توامان است ، عبدالملك گفت اگر ولید بلحن و غلط سخن میکند باری برادرش با طلاقت لسان وذلاقت بیان و جمال فصاحت و کمال بلاغت نامدار است ، خالد گفت اگر عبدالله را سخن بلحن وغلط ميرود. اينك برادرش خالد بالسانی فصیح و بیانی ملیح حاضر است، اینوقت ولید بر آشفت و گفت ای خالد خاموش باش «فوالله لا تعد في العير ولا في النفير».

سوگند با خدای نه دارای عبری و نه در شمار نفیر ، خالد گفت یا امیر المؤمنين گوش بسپار و سخن من بشن و آنگاه روی باولید کرد و گفت و يحك كدام عير ونفير است که بیرون از جد من ابو سفيان صاحب عير وجد ديكرم عتبة بن ربيعه صاحب نفیر باشد لكن اگر کوئی غنيمات و حبیلات وطائف و رحمت کند خدای عثمان راه تو را تصدیق می نمایم.

شرح این بیان چنان است که حکم بن ابی العاص كه جد عبدالملك بن مروان است آنکس باشد که یکروز از قفای رسول خدا صلی الله علیه وآله وسلم میرفت و به تمسخر حرکات پیغمبر را برخود می بست و خویش را از این سوی بدانسوی متمایل همی ساخت رسولخدای بدو نگران شد و خشمگین فرمود فكذلك فلتكن براينگونه بباش و از آن پس در آن اختلاج و ارتعاش بماند و رسول خدای او را نفی بلد فرمود و او برفت و در طائف بماند و مروان در طایف متولد گردید ، چون عثمان بن عفان ر ا نوبت خلافت رسید ازینروی که حکم بن ابی العاص عم او بود از طایفش بمدينه خواند و صد هزار در هم از بیت المالش عطا کرد، با اینکه ابوبکر و عمر در ایام خلافت خودشان احتشام پیغمبر را بداشتند و او را مدینه راه نگذاشتند .

ابن عبدالبر صاحب کتاب استيعاب در سبب نفى حکم بن ابی العاص نوشته است حکم در گوشه و کنار پنهان میگشت و گوش فرا میداد و آنچه رسولخدای صلی الله علیه وآله وسلم با اصحاب کبار که محرم اسرار بودند بمساره و پوشیده درباره مشرکین قریش و سایر کفار سخن میراند میشنید و آشکار میساخت ، از این است که چون مروان بن حکم در

ص: 196

حق عبدالرحمن بن أبي بکر پاره سخنان براند عایشه با او گفت اما تو ای مروان گواه باش که رسول خداي پدرت را لعن فرمود گاهی که تو هنوز در پشت او بودی و آن سخن که خالد بن یزید با ولید گفت اشارت با پنحکایت است.

و اما سخن وليد اشارت باین روایتست که ابوسفیان با چهل تن از اعیان قریش از شام بمکه معظمه مراجعت میکرد و خبر ایشان در حضرت رسول معروض گشت و آنحضرت با سیصد و سیزده تن که اهل بدر باشند از مدینه طیبه بمقاتله مشركين قريش که جمعی کثیر بودند بیرون شد بارض صفرا که كثير بودند بیرون شد بارض صفرا که دیهی در میان دو کوه است رسید و بر سر چاهی که ذات قرن نام داشت فرود شد و از آنسوی ابوسفیان از میان کاروان بقریش پیام فرستاد که اکنون کاروان بسلامت بگذشت و شما برای حفظ آن بیرون شده بودید چه بایست خویشتنرا بمهلکه در افکنيد و با محمديان جنك كنيد .

چون این پیام برسید ابوجهل سوگند یاد کرد که تا بیدر نشویم و نحر نکنیم وخمر نخوریم و سرود نگوئیم باز نخواهیم شد، از میانه اخنس بن شریق گفت ای بنی زهره اکنون که اموال ما بسلامت است متابعت ابی جهل نخواهیم کرد و باجماعت بنی زهره که یکصد و پنجاه تن مرد جنگی بودند بمکه در آمد و ابوسفیان گفت « يا بني زهرة لا فى العير ولا فى النفير » واين سخن در عرب مثل گردید .

بالجمله در همين جنك عتبة بن ربیعه و برادرش شیبه و پسرش ولید بن عتبه حاضر بودند و ولید با حضرت امیر المؤمنين على بن ابيطالب علیه السلام وشيبه با حمزه سلام الله عليه و عتبه با عبيده دچار و هر سه مقتول شدند و امیرالمؤمنین در خون هر سه تن شريك بود و از این است که پسر عبدالملك اشارت کرد زیرا که ابوسفیان که صاحب غیر بود فرار کرد و عتبه که صاحب نفیر بود مقتول گشت .

در مجمع الامثال در ضمن این مثل مسطور است که رسول خداي صلی الله علیه وآله وسلم حكم بن ابی العاص را بسوی طایف بمکانیکه غنيمات خوانده میشد مطرود ساخت و از این کلام چنان بر می آید که غنیمات اسم مکانی است چنانکه در قاموس نیز اشارت شده

ص: 197

و از قول ابن خلکان چنان مستفاد میشود که حکم در آنجا راعی غنم بوده است و از پنروی غنیمات اشارت بآن است و نیز حبیلات نیز بر این سخن دلیل است و این مثل را از آن پس در حق کسی گفتند که در هیچ چیز و هیچکار نامبردار و در شمار نباشد.

و در جلد ششم اغانی ابوالفرج اصفهانی از ابو عبدالله زبیری مذکور است که وقتى وليد بن عبدالملك مكتوبی بعامل مکه نمود که این سریج مغنی را بمن فرست چون رسول ولید بمکه راه بر گرفت در عرض راه برابن سریج بگذشت که در لب چاهی نشسته و همی تغنی کند «فلم اركالتجمير منظر ناظر» چون رسول وليد اين تغنى و آهنك بشنید هوش از سرش بیرو نشدن گرفت و با ابن سریج گفت سوگند باخدای مانند اینروز ندیده ام و چنين آهنگ دلر با نشنیده ام و نیز گول تر از آنمردم نیافته ام که تو را بگذارند و در طلب دیگر کس روز سپارند ابن سریج گفت سوگند با خدای این بهرها و فواید سبب دوندگی و هنرمندی نیست، بلکه هر کسرا هر چه روزی مقرر است میرسد ، نشاید خوردن الأرزق مقسوم آنگاه رسول ولید راه برید تا منشور ولید را بعامل مكه بازرسانید والی مکه بر حسب فرمان در طلب ابن سریج بفرستاد چون حاضر شد ورسول او را بدید ، گفت در عجب بودم که بیرون از توکسی را طلب نموده باشند.

و هم در آن کتاب مسطور است که معقل بن ضرار که ملقب و معروف بشماخ و در شمار شعرای مخضرمین است که زمان جاهلیت و اسلامرا ادراک نموده است و او را با نابغه و لبيد وابو ذویب هذلی در یکمیزان شمرده اند و او را زبانی گزنده تر از زبان مار و شعری سوزنده تر از شعله نار بود قوم و عشیر نش را و گفتی و میهمانانش را هجا راندی و در میزبانی منت بر آنان نهادی و از جمله مردمان در بداهت اراجیر سخن گوی تر بودی و بر اینجمله بر افزون هیچکس را در توصیف کمان و در از گوشان آن زبان و بیان نبود بیشتر اشعار او در وصف حمير وقوس و تیر بود از ابن کلبی مرویست که وقتی در خدمت ولید بن عبدالملك پاره از اشعار شماخ را که در صفت در از گوش انشاد کرده بود معروض داشتند ولید را با اینکه از مزایای فضایل بهره کامل نبود در تمجید او زبان برگشود و فرموده انى لأحسب أن أحد أبويه كان حماراً ، من چنان میدانم که یکی از

ص: 198

پدر و مادر این شاعر فصاحت شعار حمار بوده است .

و در جلد اول اغانی در ذیل احوال عبیدالله بن سریج مغنی مشهور مذکور است که وليد بن عبدالملك بعامل مکه معظمه نوشت بن سریج را بدرگاه مافرست چون بیامد روزی چند توقف کرد و بدو التفات نرفت تا یکی روز ولید بیاد او افتاد و گفت وایبر شما ابن سریج کجاست گفتند حاضر است او را احضار کرد و ابن سریج جامه بر تن بیار است و بخدمت ولید شد و سلام براند وليد او را نزديك خود بنشاند و گفت و يحك ای عبید چندان از کثرت ادب و حسن سلیقه و ظرافت لسان و حلاوت مجلس تو بمن باز گفته اند که حضور تو را طالب ،شدم گفت یا امیرالمؤمنین فدای توشوم تسمع بالمعيدي خير من أن تراه و این مثل را در حق کسی زنند که آوازه اش از مرتبه اش افزون باشد ولید گفت امیدوارم که تو چنین نباشی پس از آن گفت هنر خویش بنمای پس ابن سریج در این اشعار اخوص به تغنی پرداخت :

أمنزلتي سلمى على القدم أسلما *** فقد جما للشرق قلباً متيماً

الى آخرها، ولید گفت سوگند باخدای نیکوخواندی و احوص نیکو گفت حاضر کنید احوص را بعد از آن فرمود ای عبید بیاور آنچه داری پس در این شعر عدی بن رفاع عاملی که در مدح ولید گوید تغنی نمود :

إن الوليد امير المؤمنين له *** ملك عليه أعان الله فارتفعا

چون این قصیده بسرود ولید گفت درست گفتی ای عبید بازگوی این بهره از کجا آوردی گفت از جانب خداوند میباشد گفت اگر جز این گفتی ترا ادبی نیکو میکردم ابن سريج گفت «ذلك فضل الله يؤتيه من يشاء» ولید گفت «يزيد في الخلق ما يشاء» ابن دریج گفت «هذا من فضل ربیاء شکرام اکفر» این جمله از فضل پروردگار من است آیا باین نعمت شاکر باشم یا کافر ،گردم ولید گفت سوگند باخدای این علم و دانش تو نزد من از غنای تو بزرگتر و عجب تر است هم اکنون نغنی کن پس باین شعر عدی بن رفاع عاملی که در مدح ولید گوید تغنی نمود :

نزل الوليد بها فكان لأهلها *** غينا أغاث أنيسها و بالادها

ص: 199

چون این قصیده را بسرود ولید بفرمود تا چندان جامه بدو دادند که در آنجمله فرورفت و نیز بسیاری دینار و در هم در حضورش بگذاشتند بعد از آن گفت ای مولای بنی نوفل بن حارث همانا امری جلیل بنمودی ابن سریج گفت دیا امیر المؤمنين لقد آناك الله ملكاً عظيماً وشرفاً عالياً وعزاً بسط يدك فيه ولم يقبضه عنك ولا يفعل انشاء الله فأدام الله لك ما ولاك وحفظك فيما استرعاك فانك أهل لما اعطاك ولا تزعه منك ان رآك له ،موضعاً چون ولید این لطف درایت و حسن کیاست بدید ، گفت ای نوفلی همانا خطیب نیز هستی ابن سریج گفت عنك نطقت و بلسانك تكلمت ، و بعزك بينت از يمن توجه توسخن کنم و بزبان عنایت تو تکلم نمایم و بنیروی عزت و جلالت تو بیان نمایم.

و چنان بود که ولید در اینوقت باحضار احوص بن محمد انصارى وعدى بن رفاع عاملی امر کرده بود و چون حاضر شدند بفرمود تا در منزل ابن سریج منزل ساختند ایشان را این حال و مجاورت با ابن سریج ناگوار افتاد و گفتند سوگند با خدای ای مولای بنی نوفل قرب امیرالمؤمنین از قرب تو برای ما محبوب تر است چه نزيك بودن ما با تو و النذاذ بتغنى توما را از آنچه مقصود داریم مشغول میدارد، ابن سریج گفت آیا این سخن که میگذارید بسبب قلت شکر و سپاس این نعمت است؟ عدی گفت یا ابن اللخناء همیخواهی بر ما منت گذاری؟ چنین و چنان بر عهده من باد که اگر در حضور امیرالمؤمنین با تو در زیر سقفی یا صحن داری فراهم شویم ، اما احوص آنگونه سخن نکرد و با عدی گفت اگر لغزشی از ابو یحیی یعنی ابن سریج روی داد بیاید متحمل شد و این سوگند را کفاره داد چه این کار از عدم محبت بهتر است و سودی در لجاج نیست .

اما عدی باین جمله نگران نشد و مکان خویش را بگردانید و احوص بجای خود بماند و اینداستان بولید رسید ، ولید ابن سریج را حاضر و در منزلی جای ساخته برده بروي بیاویخت و او را بفرمود چون احوص و عدی حضور یافتند و از مکالمات خود بپرداختند به تغنی بپردازد.

ص: 200

و چون آن دو شاعر حاضر شدند و مدایح خود را بعرض رسانیدند ، بناگاه ابن سریج سرودن گرفت و عودبنواخت عدی چون آنصوت دلاویز و سرود بهجت انگیزرا بشنید حالتش بگشت و گفت یا امیرالمؤمنین هیچ اجازت میدهی سخنی بعرض رسانم ؟ گفت ای عاملی بگوي ، گفت آیا چنین مغنی در پیشگاه امیرالمؤمنین حاضر است، معذلك باحضار ابن سریج فرمان میکند تا با کمال غرور و تبختر پای بر گردنهای بزرگان شام و صنادید عرب گذارد و گام سپارد و چون ایشان از کمال شگفتی گویند کیست اینمرد گویند عبید بن سریج است که غلام بني نوفل است و امیر المؤمنین او را احضار کرده تا در خدمتش تغنی کند ؟

وليد گفت و يحك این آواز را نشناختی همانا سرود ابن سریج است گفت لا والله هرگز نشنیده ام و هیچ آوازی باین خوشی از گوش نسپرده ام و اگرنه آن بودی که این صورت در مجلس امیرالمؤمنین شنیده آمد میگفتم طایفه ای از جن تغنی کنند ، این وقت ولید با ابن سریج فرمود بدیشان در آی چون نمایان شد ابن سریج را نگران شدند عدی گفت سزاوار است که چنین کسی را از شهری بشهری بیاورند و این سخن را سه دفعه مکرر کرد ، آنگاه ولید فرمان کرد تا همان جایزه که در حق ابن سریج فرمان کرده بود بآن دو شاعر نامدار نیز بدادند و ایشان از خدمت ولید بکوچیدند .

و دیگر در جلد هفتم اغانی مسطور است که ولید بن عبدالملك از جریر پرسید اشعر ناس كیست ؟ گفت ابن العشرين ، گفت درباره دو پسر ابو سلمی چه گوئی ؟ گفت اشعار ایشان در آسمان فصاحت چون ستاره درخشنده است ، گفت در حق امرء القيس برچه عقیدت هستی؟ گفت این خبیث در میدان اشعار یکِّه سوار و بر اریکه فصاحت دارای سلطنت است ، سوگند با خدای اگر او را دریافتمی دور باش حشمت و ابهتش را از پیش برداشتمی ، ولید گفت: در حق ذی الرمه چگوئی ؟ گفت : بر اشعار ظریفه غریبه حسنه آن چند مستولی و قادر است که هیچکس را آن بهره نیست.

گفت: اخطل را بر چه میزان دیدی؟ گفت: آن مضامین بدیعه و افکار رفیعه که در بحر سینۀ این پسر نصرانیه جوش در جوش و خروش در خروش داشت تا

ص: 201

پایان زندگانیش بر زبانش جاري نشد و بماند تا بمرد ، گفت در حق فرزدق برچه عقیدت باشی ؟ گفت سوگند با خدای ای امیرالمؤمنین شاخة از بوستان شعر و شاعری بدست اوست .

ولید گفت از این اوصاف که در حق ایشان کردی هیچ از بهر خود به ذخیره نگذاشتی، گفت قسم بخدای منم شهر شعر و مدينه شاعری که از آن بیرون و بدان اندرون آیند ، چون در ایوان مغازلت و نسیب روم بطرب و سرور در آورم و چون در میدان هجا فرس را نم از نکوهش و گزند چیزی بجای نگذارم و چون ممدوحی را ثناگویم از سما بگذرانم و در عرصه مطایبت بغزارت روم و در پهنه زجر و موعظت بنهایت شوم و من در تمامت ضروب شعر سلطان باشم لکن این جماعت هرکسی در فن مخصوصی زبردست و با توانست ولید گفت سخن براستی آراستی و بعضی این مکالمت را از عبدالله بن مروان با جریر نسبت دهند .

و دیگر از مخارق بن الاخضر القیسی مذکور است که میگفت سوگند سوگند بخدای یکتای بی انباز که من از تمامت مردمان بیشتر بجرير اختصاص داشتم و چنان بود که هر وقت جریر به آستان ولید بن عبدالملک می آمد، نزد سعید بن عبدالله بن خالد بن اسید نزول می نمود و عدی بن الرقاع شاعر مخصوص ولید بود و در حضرتش تقربی خاص داشت و چون جریر بدر بار ولید می شد با هیچکس از جماعت نزاریه مجالست نمیکرد و با مردمی از یمن كه نزديك بمجلس ابن الرقاع بود جلوس می نمود تا ولید اجازت میداد که مردمان باستانش حاضر شوند، اینوقت جریر نیز در می آمد ، من باجریر گفتم ای ابو حزره آیا دشمن خویش را بمجالست خود اختصاص میدهی؟ گفت سوگند با خدای من با او نمی نشینم مگر اینکه برای او اشعاری فرو خوانم که اورا وعشیرت او را خوار نمایم .

بالجمله شامگاهی ولید بفرمود تا مردمان حاضر آستان شوند پس ما بروی در آمدیم و مردم انجمن شدند و هر کس در جای خویش جلوس کرد و جریر چندان بماند تا جمله مردمان برفتند و از دنبال ایشان به آستان ولید در آمد و اور انگران شدند

ص: 202

که حاضر پیشگاه شد و گفت السلام عليك يا امیرالمؤمنین و رحمة الله اگر امیرالمؤمنین رخصت میدهد مرا در حق پسر رفاع متفرقه چیزی بگویم و آن رقاع را پاره بیاره تأليف نمایم . میگوید سوگند با خدای من تشنه بودم و کلمات ولید را بشنیدم که گفت سوگند با خدای همی خواهی او را بر پشت تو سوار کنم و بمردمان بیرون سیر دهم چون جرير خشم و غضب ولید را بدانست همچنان ایستاده این شعر را قرائت کرد :

فان تنهنى عنه فسمعاً وطاعة *** والاَّ فانِّى عرضة للمراجم

کنایت از اینکه چون توه را نهی میفرمائي ابن الرقاع را از گزند زبان آزار نمیکنم وگرنه در میدان ستیز از هیچکس و هیچ چیز گریز ندارم ولید گفت خدای امثال تورادر میان مردمان فراوان گرداند جریر گفت يا امير المؤمنين من يك تن بيش نيستم و در جهان آتش در افکنده ام اگر مانند من بسیار شوند مردمان را فروخورند فرو خوردنی ، چون ولید این کلمات بشنید چنان بخندید و از جلادت جریر در شگفتی شد که ثنا یایش نمایان شد آنگاه بفرمود تا فرونشست .

و چنان بود که در میان جریر و عمر بن لجا کار بهجا میگذشت و هر دو تن با هم بمعاندت روز می سپردند و از اتفاق هر دو تن در مدینه حاضر شدند وليد بن عبدالملك نیز وارد مدینه شد و با ایشان کینه ور شده بود پس بآنها گفت آیا زنان محصنه را بزشتی یاد میکنید و بناشایست نسبت میدهید و بخشم می آورید؟ آنگاه با ابوبکر محمّد بن حزم انصاری را که از جانب او والی مدینه بود بضرب ایشان فرمان داد و ابوبکر هر دو تن را مضروب داشته در يك بند بر بست و چون ابن لجا از جریر خورد سالتر بود با وى سبك خيزى همی کرد پس جریر در آنحال این شعر بگفت :

فلست مفارقاً قرنى حتى *** يطول تصعدى بك و انحدارى

پس ابن لجا این شعر را انشاد کرد :

و لما ان قرنت الى جرير *** أبي ذو بطنة الا انحداراً.

چون قدامة بن ابراهيم جمحی بشنید با ابن لجا گفت شعری نکوهیده گفتی چه

ص: 203

خویشتن را با جرير مقرون ساختی، ابن لجا گفت من چگويم گفت بگو «ولما لزَّفى قرنی جریر»ابن لجا گفت پاداش خیر بینی سوگند با خدای هیچ وقت جز اینکه تو گفتی نگویم .

از عمر بن ابی بکر موئلی مسطور است که وقتی ولید بن عبدالملك بجانبی سفر می کرد و با گروهی راه می سپرد و خویشتن بر باره نژاده سوار بود پس مکین عذری که حاضر حضرت بود این شعر در رجز قرائت نمود.

يا بكر هل تعلم من علاكا *** خليفة الله على ذراكا

جميل بن عبدالله بن معمر شاعر مشهور عاشق بشینه حاضر بود ولید با او گفت از مرکب فرودشو و رجزی فروخوان و ولید را گمان چنان میرفت که جمیل در مدح او چیزی بخواهد خواند پس جمیل فرود شد و این شعر قرائت نمود :

أنا جميل في السنام من معدِّ *** في الذروة العلياء والركن الأشد

و البيت من سعد بن زيد والعدد *** ما يبتغى الاعداء منِّى و لقد

أضرِّ بالشتم لسانی و مرد *** أقود من شئت و صعب لم أقد

چون ولید این اشعار جمیل را بشنید که بجمله در تمجید خودش گفته و از مقام رفيع ومنزل منيع و بلندی دودمان و بزرگي خاندان و گزند زبان خود باز نموده بود سخت بخشم رفت و گفت«اركب لاحملك الله » بردا به خویش برنشین که خدایت بر مرکب آرزو حمل نکند، گویند جمیل هرگز بمدح هیچ کس شعری انشاد نکرده است.

و دیگر در جلد پانزدهم اغانی از محمّد بن الحکم مسطور است که ولید بن عبدالملك در زمان خلافت خویش اقامت حج کرده باز شد، فضل بن عباس بن عتبه لهبی شاعر بنی هاشم بروی در آمد و از کثرت عیال و شدت حال شکایت کرد ولید او را مورد عواطف داشته بمال و شتر و رقیق شاد خوار گردانید و چون ولید بمرد و سلیمان بمسند خلافت بر نشست و اقامت حج نمود فضل بن عباس بخدمتش بیامد و خواستار شد و سلیمان چیزی بدو نداد پس این شعر بگفت :

ص: 204

یا صاحب العيش التي رحلت *** محبوسة لعشيِّة النفر

امرر على قبر الوليد فقل له *** صلى الاله عليك من قبر

با واصل الرحم التي قطعت *** وأصابها الحقرات في الدهر

اني وجدت الخل بعدك كاذباً *** فبرئت من كذب و من غدر

و لقد مررت بنسوة يندبنه *** بيض الصواعد من بنى فهر

تبكي لسيِّدها الأجلِّ وما *** تبكين من ناب و لا بكر

یندبنه و يقلن سيِّدنا *** تاج الخلافة آخر الدهر

ما ذا لقيت جزيت صالحة *** من صفوة الاخوان لو تدرى

عبد العزیز بن ابی ثابت میگوید فضل بن عباس بخدمت وليد بن عبدالملك روى داشت و بدو منقطع شده بود چون ولید رخت بدیگر سرای کشید سلیمان با وی جفا کرد واز عطا و احسان محروم داشت لاجرم فضل بن عباس این اشعار که مذکور گردید انشاد کرد وولید را در صله رحم وجمیل احسان بستود.

در جلداول اغانی مسطور است که عمر بن ابی ربیعه شاعر در سالی از سالها حج بگذاشت، چون از کار حج فراغت یافته بازشد ولید بن عبدالملك را بدید که از بهرش در ظهر کعبه فرشی بگسترده و او بنشسته بود پس عمر بیامد و بروی سلام فرستاد و بنشست ولید گفت از اشعار خود چیزی بخوان گفت یا امیرالمؤمنین من پیری کهن روزگارم و شعر و شاعری را فرو گذاشته ام، مراد و غلام است که بمنزله فرزند من هستند و این دو غلام هر چه من گفته ام روایت کنند و هر دو تن تورا باشند، ولید گفت هر دو تن را حاضر کن چون حاضر شدند این شعر او را «امن آل نعم أنت غاد فمبكر» از بهرش انشاد کردند ، ولید نيك در طرب و هزت و لذت شد و آن دو غلام همچنان از بهرش بخواندند تا از جای بپای شد وصله بزرگ در حق عمر فرمان داد و هم آندو غلام را بدو باز فرستاد.

ابن خلکان در وفیات الاعیان وابوالفرج اصفهانی در جلد شانزدهم اغانی نوشته اند كه عروة بن الزبير بآستان وليد بن عبد الملك فرود شد پسرش محمّد بن عروة نیز با پدرهم سفر بود در آن حال مرض آکله بر پای عروة در افتاد و همی روی به تزاید نهاد ولید

ص: 205

گفت بیایست قطع نمود گفت نیکو نمی دانم که اندام من ديگرگون شود و با يك پاى بمانم و همچنان باوراد و اذکار خویش بر جای بود تا آن مرض فزودن گرفت و با وی گفتند اگر بزانو رسدتو را میکشد پس پایش را با اره قطع کردند و او چین بر جبین نیاورد و با اینکه سالخورده و کهن روزگار بود هیچ کس او را نگاهداری ننمود و از آن پیش که قطع نمایند باوی گفتند تو را دوائی میخورانیم که درد بر بدن نیابی پذیرفتار نشد و نیز پسرش محمّد بن عروة در اصطبل ولید درآمد و یکی از چهار پایان بازحمت لگد او را بکشت و مردی نزد عروه شد تا او را بر این مصیبت تعزیت گوید، عروه گفت اگر آمده تامرا از قطع پای تسلیت گوئی همانا در حضرت خدای محسوب داشته ام گفت بلکه بهلاك پسرت محمّد تو را تعزیت میگویم گفت سبب مرگش چه بود؟ آنمرد آن خبر بدو بگذاشت پس عروة این شعر بخواند :

و كنت اذا الايَّام أحد ثن هالكاً *** أقول شوى مالم يصبن حميمی

«المهمِّ أخذت عضواً وتركت أعضاء ، وأخذت ابناً وتركت أبناء ، فانِّك ان كنت أخذت لقد أبقيت ، وان كنت ابتليت لقد عافيت »بارخدایا اگر يك عضو را باز گرفتی چندین عضو بجای ماندی و اگر يك پسر ببردی چندین پسر باقی بگذاشتی اگر گرفتی باقی نیز نهادی و اگر مبتلا ساختی عافیت هم بخشیدی .

و چون بمدینه اندر آمد و بقصر خود در عقیق جای کرد ابن المنکدر بدو شد و گفت حال تو چگونه است؟ در جواب باین آیت مبارك اشارت كرد«لقد لقينا من سفرنا هذا نصباً »کنایت از اینکه ازین مسافرت حمل مشقت و مصیبت نمودیم و چون عیسی بن طلحه بدیدارش بیامد عروه با یکی از فرزندانش گفت پای مرا برگشای تاعم تو بنگرد چون عیسی آن پای را بدید گفت «انالله واناالیه راجعون» ای ابوعبدالله همانا ماتو را از بهر مصارعت و مسابقت نمیخواستیم که اکنون اندوهناك باشیم چه آنرا که بدان حاجت داشتیم خدای برای ما باقی گذاشته و آن رأی و دانش تو است عروه گفت هیچکس چون تو مرا تعزیت و تسلیت ننموده است.

ص: 206

بالجمله هشام بن عروه گوید که در همین سال جماعتی از بنی عبس برولید بن عبد الملك وفود نمودند و درمیان ایشان مردی کور بود و بر صورتش نشان صدمتی بود ولید از آن کیفیت از وی بپرسید گفت شبی در بطن وادی بخفتم گاهی که در روی زمین هيچيك از مردم عبس را در مال و مکنت با خود برابر نمی شمردم ، در اینحال سیلی بنیان کن ما را فرو گرفت و هر چه مرا بود از مال و عیال وزن و فرزند جزکودکی نورسید و شتری ضعیف ببرد و آن شترحرونی کرد ، من آن كودك را بر زمین نهاده بدنبال شتر شتاب گرفتم و هنوز گامی چند برنداشته بودم که ناله آن كودك بلند شد چون نظر کردم سرش را در دهان گرکی بدیدم که میخورد من چشم از وی برگرفته بدنبال شتر میشتافتم چون نزديك شدم چنان بر پای خود بر چهره ام بزد که صورتم در هم شکست و هر دو چشمم تباه گشت و در حالی با مداد کردم که نه صاحب مال و نه صاحب اهل وعیال و نه دارای فرزند و اثر و نه صاحب دیدار و بصر بودم ، چون ولید این داستان عجیب بشنید گفت او را بسوی عروه برید تا بداند در میان مردمان کسی هست که بلیت و مصیبتش از وی بزرگتر باشد .

در جلد دهم اغانی در ضمن اخبار عایشه دختر طلحه مسطور است که وقتی بر ولید بن عبدالملك در آمد و اینوقت ولید در مکه بود پس گفت یا امیرالمؤمنین بفرمای تا جماعتی از اعوان با من بیایند ولید بفرمود تا جمعی با وی منضم شدند و عایشه حج نهاد گاهی که شصت قاطر با وی حاضر بود و هوادج و رحائل بر آنها نهاده بودند و عروة بن الزبير با وي باز خورد و این شعر بخواند

عائش یا ذات البغال الستين*** اكلِّ عام هكذا تحجِّين؟

عایشه بدو پیام کرد و گفت : یا عریِّه آری همه سال با این عظمت و اجلال حج میگذارم اگر خواهی قدم جلادت پیش آور و بنگر عروه از وی لب فرو بست و دیگر متعرض نگشت .

و در جلد دوازدهم اغانی در ذیل احوال ابی الاقرع عبدالله بن الحجاج كه فارسي فتّاك وشاعرى هناك و شجاعی چالاک و صعلوکی بیباک بود و در زمان

ص: 207

عبد الملك بن مروان با عمر بن سعید بن العاص تا گاهی که عبدالملك بر عمرو ظفر یافت و عبدالله بابن زبیر پیوست و همی ببود تا ابن زبیر مقتول گردید و کار بر عبدالله دشوار شد و از هر سوی بگرفتاری او روی آوردند چندانکه جهان بروی تنگ گردید و بحیلتی بدرگاه عبدالملک در آمد و بتدبیری چند ایمن شد و بقولی ناچار بسوى احيح بن خالد بن عقبة بن ابی معیط پناه برد و خبر اورا باوليد بن عبدالملك برداشتند ولید جماعتی از اعوان را بفرستاد تا او را از سرای! حیح بگرفتند و نزد او بیاوردند ولید بفرمود تا او را به زندان در بردند و او در حبس این گوید :

أقول و ذاك فرط الشوق منِّى *** لعيني إذنأت ظمياء فيضي

فما للقلب صبريوم بانت *** وما للدّمع يسفح من مقيض

آنگاه احیح نزد ولید بن عبدالملك شد و گفت یا امیر المؤمنين عبد الله بن حجاج تو را هجو کرده گفت بچه چیز مرا هجو نموده؟ پس این شعر را احیح از وی برخواند:

فان يعرض أبو العباس عنِّى *** ويركب بي عروضاً عن عروض

ويجعل عرفه يوماً لغيرى *** و يبغضنى فانِّى من بغيض

ولید گفت چگونه این شعر را در شمار هجاتوان آورد چه عبدالله از اولاد بغیض است خواه من از وی اعراض یا بروی اقبال یا اور ا دوست یا دشمن داشته باشم دیگرچه گفته است احیح این شعر را قرائت کرد :

كانّي إذ فزعت إلى احيح *** فزعت إلى مقوقية بيوض

ولید مقصود احیح را بدانست که از این جمله خویشتن را اراده کرده بودپس بخندید و گفت نمی بینم که عبدالله جز تو دیگری را هجو نموده باشد و چون از پیش ولید بیرون شد فرمان کرد تا عبدالله را از زندان بیرون کردند و براه خویش گذاشتند و از آن پس هر وقت ولید را نظر بر احیح افتادی کلام عبدالله را در حقش بیاد آوردی و خندان شدی.

از عمر بن ابی عمر و شیبانی مسطور است که ما بین قریتین برکة از آب بود و در آنجا مردی از بنی کلب بود که او را دعکنه مینامیدند و هرکس باوی در آن برکه

ص: 208

شدی او را در آب غوطه دادی و زحمت کردی تا یکی روز مردي از جماعت قیس را در حضور وليد بن عبدالملك چندان در آب فرو برد و غوطه داد که فرارکنان بیرون تاخت ابن هبیرة که در آن روز در کنار آن بر که حاضر بود چون اینحال بدید گفت خداوندا ابو الاقيرع عبدالله بن الحجاج را برما فرود آور، و از اتفاق چنان افتاد اول کسیکه در آنجا وارد شد و شتر خویش بخوابانید و نزول نمود عبدالله بود ابن هبيره با ولید گفت یا امیرالمؤمنین سوگند باخداى اينك ابو الافيرع است آزمایش فرمای تا بنگریم از این دو تن كدام يك آن دیگری را مخذول ورسوا نماید .

ولید با عبدالله فرمان کرد که در برکه با کلبی دچار شود و کلبی همچنان در برکه مترصد بود و متعرض مردمان میگشت و ایشان از وی دوری میگرفتند عبدالله گفت یا امیر المؤمنين من بيمناك هستم که مرا بکشد وقوم من در خونخواهی من جز بقتل او رضا ندهند یا من او را بكشم وقوم او جز بقتل من رضا ندهند ، و من مردی بدوی و بیابانی هستم و دارای مال و مکنت نیستم یعنی مرا مالی نیست که بدیت گذارم و خون خویش بخرم ، دعکنه گفت یا امیرالمؤمنین اگر او مراکشت من از خون خویش میگذرم و اگر من او را کشتم خون او برگردنم نیست.

ولید گفت خود دانید، عبدالله چون کسی که این امر را مکروه شمارد ساعتی سر بجنبانید و ساکت بماند چندانکه ولید بروی حتم کرد که با وی ببر که شود ، پس عبدالله به آب اندر شد و دست بگردن کلبی در انداخت و بزیر آب در آورد و چندانش بداشت که حالت مرگ دریافت آنگاه او را رها ساخت و چون سر از آب بیرون آورد دیگر باره اش بزیر آب اندر برد و بروی بایستاد و نیز رهایش نمود تا سر از آب در آورد و نفسی برآورد و دیگر باره اش در آب فرو برد و چندان بداشت که نفس او قطع شد و بمرد ، آنگاه عبدالله از آب درآمد و کلبی در آب بماند ولید از این کردار خشمناک شد و قصد تباهی عبدالله را نمود پسرش یزید لب بشفاعت برگشود و گفت تو خود او را براینکار ناچار ساختی آیا روا بود که او کلبی را برخود مسلط دارد تا بدست او هلاک شود ؟ ولید از آهنك او روی برتافت و عبدالله بن الحجاج این شعر

ص: 209

در این مقام انشاد نمود :

نجاني الله فرداً لا شريك له *** بالقريتين و نفس صلبة العود

وذمة من يزيد حال جانبها *** دونى فأنجيت عفواً غير مجهود

لولا الاله وصبري فی مفاضلتی *** كان السليم وكنت الهالك المؤدى

در جلد چهارم اغانی در ذیل احوال أحوص شاعر از موسی بن عبدالعزیز مسطور است که وقتی احوص به آستان وليد بن عبدالملك روى نهاد و مدیحتی در حضرتش بعرض رسانید ولید بفرمود تا او را در منزلی نیکو فرود کردند و بوجهی احسن کار نزُل وطعام او را از مطبخ اختصاص دادند و نیز شعیب بن عبدالله بن عمرو بن العاص بدرگاه ولید فرا رسید و از آن سوی احوص گرفتار موی وروی دو تن از غلامان ولیدکه خبازی میکردند گردید و با ایشان مراودت ورزید و همی خواست ایشان با وی بعملی زشت معاشرت نمایند و او را از معاشرت خود بهره یاب سازند.

و چنان افتاد که شعیب را بر مولای خویش خشم آمد و او را از خویشتن براند و چون احوص اندیشه ناك و خائف شد که از این مراودت او با غلمان مفتضح شود در پنهان با آن غلام شعیب بساخت و او را بفریفت و گفت بر امیرالمؤمنین در آی و بگوی که شعیب به آن ارادت است که با من بفضیحت رود چون آن غلام آن سخن با ولید بگذاشت ولید روی با شعیب نمود و گفت این غلام چگوید گفت یا امیرالمؤمنین در کلام غلام غوری است بروی سخت بگیر تا بصداقت سخن کند، چون ولید چنان کرد گفت احوص مرا باين سخن مأمور ساخت و نیز پرده از کار احوص با خبازین برگرفت و راز او را مکشوف ساخت.

ولید بر آشفت و احوص را نزدا بن حزم والی مدینه بفرستاد و فرمان داد تا صد تازیانه بروی بزند و او را در میان جماعت مردمان در کوی و برزن بازدارد و روغن زیت بر سرش بریزد و ابن حزم چنانکه فرمان رفت با احوص پای برد و احوص در همانحال که در میان مردمان بود اشعاری انشاد نمود که اولش این است :

ما من مصيبة نكبة امنى بها *** الا تشرِّفنی و ترفع شانی

ص: 210

و تزول حين نزول عن متخمّط *** تخشی بوادره على الاقران

انى اذا خفي اللثام رأيتني *** كالشمس لا تخفى بكلِّ مكان

و هم اشعاری بسیار در هجو ابن حزم بگفت که از آنجمله است :

اقول وأبصرت ابن حزم بن فرتني *** وقوفاً له بالمأزمين القبايل

تری فرتنى كانت بما بلغ ابنها *** مصدِّقه لو قال ذلك قائل

واز عمر بن شبِّه مذکور است که از آن پیش که احوص بضرب ابن حزم گرفتار شود بدرگاه ولید بن عبدالملك روی نهاد و با مردی از بنی مخزوم که او را ابن عتبه نام کرده بودند ملاقات کرد و ابن عتبه با وی میعاد نهاد که معین و یاور او باشد چون احوص در حضرت ولید حاضر شد ولید گفت و يحك اين چيست که مردمان در حق تو گویند؟ گفت سوگند با خدای یا امیرالمؤمنین اگر آنچه ابن حزم بمن بتهمت آورده اگر امر دینی بود البته از آن دوری میکردم تا چه رسد بکاری که بزرگتر معاصی یزدان است ابن عتبه گفت یا امیرالمؤمنين فضل و عدل ابن حزم چنین و چنان است و او را نيك ستودن گرفت چون احوص نفاق او را بدید گفت سوگند با خدای که این حکایت چنان است که شاعر گوید :

وكنت كذئب السوء لما رأى دعاً *** بصاحبه يوماً أحال على الدِّم (1)

در جلد هیجدهم اغانی در ذیل احوال تیمی شاعر مسطور است که رؤبة بن العجاج شاعر مشهور گفت: چون وليد بن عبدالملك بر مسند خلافت جاى كرد حجاج بسوی من و پدرم پیام فرستاد که بملاقات ولید شویم پس ما از جانب شمال راه سپردیم تا بباب الفراديس رسیدیم و خروج ما در فصل بهاری سبز و خرم و پرگیاه و میاه بود و من چون از نماز بامداد فراغت یافتم از بیابان كماة یعنی سماروغ که بسبب شباهت با تخم مرغ خایه دیسش گویند و آنچه بیابانی است ماکول و برای جلای بصر نافع است میچیدم ، و چون قدمی چند برداشتم از آن بهتر یافتم و نخستین را بیفکندم و آن دیگری را بچیدم ، و همچنان برفتیم تا به آبگاهی در آمدیم.

ص: 211


1- عادت گرگها اینست که اگر یکی از آنها بدست آدمی خونین شود همه حمله میکنند و گرك زخمی را میدرند.

اینوقت برِّة جوان و نورسیده و مشکی از شیر خالص و غلیظ و مقداری کره مانند کله میش بیاوردند پس بره را پاره پاره ساخته از آن شیر و کره بر آن همی بریختیم تا آن ظرف آکنده شد و بدون نان از آن گوشت و آبش بخوردیم و از چربی و پرمایگی آن همواره از ما ترشح داشت تا بحجره باز شدیم و اول کسی را که از شعرا ملاقات نمودیم جریربود و اوازما عهد گرفت که بر خلاف میل او سخنی نرانیم و اول کسیکه از شاعران دستوری درآمدن به آستان یافت پدرم ، و پس از وی من بودم ، این هنگام ولیدروی با جریر آورد و گفت ويلك از چیست که مثل ایشان زبان از اعراض مردمان بر نبندی گفت مظلوم واقع شده ام، ولید گفت بصبوری وشکیبائی کارکن .

و از آن پس ما جرين را ملاقات کردیم و او را خشمناك دیدیم و با ما همی یا بنی ام العجاج سوگند با خدای اگر با کلکل خویش بر شما حمله نمایم نیروی احتمال نیاورید و هیچ تدبیری شما را از چنگ من نجات ندهد ، یعنی اگر بهجای شما لب گشایم و او از این سخنان مینمود که شما در خدمت ولید از من چیزی گفته باشید، گفتم سوگند با خدای او را از ما حرفی و حدیثی نرسیده است و جریر این سخن محض حسد میگذاشت تا چرا ما را قبل از وی احضار کردند و پیش از وی انشاد کردیم .

ذکر ابتدای ظهور غناه ونقل سعيد بن مسجح مغنی

از فارسی بلحن عربی و اخذ ابن معبد از او در زمان

وليد بن عبد الملك بن مروان

مطلقا طبیعت انسانی که دچار وساوس شیطانی و هواجس نفسانی است زاینده امانی و خواهنده کامرانی و طالب مناهی یزدانی وراغب بمعاصی سبحانی است و صاحب شریعت و حاکم طریقت که دانای ظاهر و بینای باطن است محض حفظ نظام عام و قوام بنی آدم آنچه را که مخرب نظام و قوام و انقطاع رشته تكميل و اتصال سلسله

ص: 212

توهين وتضييع دنيا و آخرت انام است عصیان ایزد علام نام کند و از آن نهی فرماید ودر هريك بيشتر مادۀ فساد بنگرد صریح تر نهی فرماید چنانکه بعضی را مکروه و بعضی را منهی و پاره را حرام و برخي را رجس و نجس فرماید و در هر يك رعايت اجتناب بیشتر لازم است نکوهیده تر و در مراتب معاصی بزرگتر شمارد.

و چون طبیعت هر موجود در سجیت بشر مایل بسر و دو سرو دگری است و سرود آلت معاصی و اسباب ارتکاب مناهی و ملاهی بزرگ تواند شد از این است که استماعش را حرام فرموده اند یا در شرب مسکرات اسباب ظهور و بروز پارۀ حالات فراهم گردد که فتنه های عظیم و مفاسد بیرون از شمار و عمیم را متضمن است نهی صریح فرموده اند و ارتکابش را از معاصی کبیره شمرده اند و شاربش را حدی قرار داده اند و براینمنوال است سایر منهيات و محرمات وگرنه پروردگار بنده نواز از این جمله بی نیاز است از خوردن شراب مسکر یا شنیدن صدای مستحسن و منکر یا ارتکاب مناهی بر اذيال عظمت والهی او چه خواهد نشست.

گر جمله کاینات کافر گردند *** بر دامن کبریاش ننشیند گرد

هر چه فرموده اند محض مهر و عطوفت با بریت است وگرنه برای صاحب شریعت چه تفاوت کند کسی انگور خورد یا آب انگور ، یا طنبور بشنود یا صدای زنبوریا در محضر عود نوازد یا در مجمر چون عود گدازد یا در لیل و نهار بنماز باشد یا با دوست و بکماز بساز و نواز پردازد « وكذلك غير ذلك »

و چون اقسام اغانی در مزاج انسانی اسباب طلب کامرانی و مشتهيات نفسانی و ارتکاب معاصی یزدانی و غفلت از امور دو جهانی و مولد مفاسد آشکارا و پنهانی و پدید آرنده هزاران خسران و ویرانی و مفتاح بسی فتنه های ناگهانی است .

این است که عقل كل وهادی سیل و مفتاح فلاح و مصباح نجاح از استماع آن نهی فرمود و بطریق صلاح دلالت نمود و از صدر اسلام تا مدتها مسلمانان گرد آن نگشتند و بذرش را در مرتع اندیشه نگشتند و گرنه همیشه در خلق عالم صیت صوت بلند آواز و سرود نواز بنمایش و گذارش انباز بود و در طلوع خلفای بنی امیه که انواع فسق وفجور ظهور

ص: 213

گرفت و در زمان هر يك بسیاری مناهی و محرمات مشهور شد و خلفاً عن سلف بر معمول سابق بر افزودند و راه ملاهی به پیمودند و یادگاری از نوپدیدار کردند.

چون نوبت خلافت بوليد بن عبدالملك بن مروان رسید کارغنا وسرود شایع شد و در عوض بسى مناسك و مسائل ضايع ماند و سعيد بن مِسجِّح مكنِّى بأبي عثمان مولای بنی جمع مکی اسود که از متقدمین و اکابر وفحول مغنیان و اول کسی است که از این جماعت صنعت غنا بنمود و از غناء فرس بغناء عرب درآورد و بمهارت و اوستادی طلوع وظهور نمود آنگاه از مکه بشام رفت و الحان روم و بزنطيه واسطوخوستیه فرا گرفت و بفارس برفت و بسیاری سرو دو غناء اخذ نمود و نیزفن نوازندگی را نيك تكميل کرد آنگاه بحجاز بیامد و از اقسام تغنى هر يك نيكو بود اختیار نمود و بقیه را ترك فرمود و از آن پس دیگر مردمان با او متابعت کردند.

هشام بن المریه گوید: اول کسیکه باین غناء عربی سرودن گرفت این مسجح در مکه بود و این داستان چنان بود که در آن زمان که مردم شام ابن زبیر را محاصره کرده بودند یکی شب از فراز کوه آوازها بشنید و بترسید که اهل شام بدو دست یافته باشند و شبی بس تاريك و بادی سخت و زنده بود و آواز رعد و برق از هر طرف بر میخاست آتشی بر سر ر محی برافروخت تا نگران مردمان شود و باد آن آتش را به استار کعبه معظمه افکند و بسوخت و مردمان هر چند در خمود آن نیران بکوشیدند چاره نساختند و بامداد آن خانه بسوخت وزنی از قریش هلاك شده بود و تمامت مردمان در جنازه حاضر شدند از بیم آنکه عذابی ایشان را در نسپارد و ابن زبیر سر بسجده داشت و همی گفت خدایا من اینکار نه بعمد کردم تو بندگان خود را بگناه من نگیر اينك من در حضرت تو و دست اقتدار و اختیار تو حاضرم چون روز بلند شد ایمن گردید و مردمان بازشدند ابن زبیر گفت ای مردمان خدای را بنگرید همانا اگر از خانه هر يك از شما سنگی از جای بگردد بجای خود آورید آیا تواند بود که من کعبه را ویران گذارم پس بدست خود ابتدا بهدم نمود و آنچه بود خراب کرد تا به پایه و قواعد رسید و گروهی از بنایان و دیوارگران فارس و روم را بخواند و آن خانه محترم

ص: 214

را بساخت و بنایان فارسی بعادت خود در آن حال که مشغول ساختن آن بنا بودند بلحن فارسی میخواندند و به آوازی دلنواز انباز بودند.

چون سعید بن مسجح برایشان عبور داد شیفته آن تغنی و صوت گشت و آن غمارا بشعر عربی نقل کرده بسرود بعضی گفته اند که سعید و ابن سریج هر دو غلام یکتن بودند وصالح ابن حسان گوید سعید بن مسجح با فطانت و ذکاوت وكياست وخوشرنك وخوش آهنگ بود و سید او در کار او بعجب بود و در ایامی که سعید صغیر بود میگفت همانا این غلام را شأنی و مقامی است و اگر نه حسن فراست من در وی سبب بودی او را آزاد میساختم اگر زنده مانم آنچه در وی بودیعت است بظهور آورم و اگر بمردم آزاد است، و یکی روز مولایش از وی بشنید که شعر ابن الرقاع عاملی را نغنی همی کرد او را بخواند و گفت یا بنی آنچه از تو شنیدم دیگر باره اعادت کن چون اعادت کرد بهتر از کرت نخستین بخواند مولای او گفت همانا این هنر و کردار بعضی از آن جمله است که من اعتقاد دارم و میگویم .

آنگاه گفت این تغنی را از کجا آوردی؟ گفت از این مردم عجم بشنیدم که بفارسی خواندند و من همی فرا گرفتم و با این شعر قلب کردم گفت تو را آزاد کردم و او در ملازمت مولایش بزیست و در فنون ادب قاهر شد و در اقسام غناء وسعت داد و در مکه ماهر شد و مردمان از ظرافت و حسن تغنی او در عجب میشدند، آنگاه مولایش عبید بن سریج را با وی سپرد و گفت یا بنی او را تعلیم کن و در تکمیل او کوشش نمای و ابن سریج از تمامت مردمان آوازش نیکتر بود و از سعید بیاموخت و چنان مهارت یافت که نظیری از بهرش نیافتند أحمد بن موسى بن حمزه میگوید چون معاوية بن ابی سفیان خانه های خود را که رقط مینامند بنیان میکرد بنَّاها و دیوارگران فارسی در آن بنا بازداشت و ایشان آن بنا را با گچ و آجر میساختند و در حال دیوارگری می خواندند .

سعید بن مسجح نزد ایشان میشد و از آن صوت دلفروز والحان عشرت اندوز کامگار میگشت و بشعر عربی در می آورد و نیز بر آن منوال انواع دیگر ترتیب میداد

ص: 215

وی همان کس باشد که غریض را تعلیم نمود و چندان بزیست که این معبد او را ملاقات کرد و در زمان ولید بن عبدالملك از وی اخذ نمود و مردمان مغنی از مرد وزن فراگرفتند و آن بازار رواج یافت .

از دحمان الاشقر مذکور است که گفت از جانب عبدالملك بن مروان در مکه عامل بودم وقتی بحضرت او خبر دادند که مردی سیاه روی که او را سعید بن مسجح گویند جوانان قریش را فریب دهد و کار برایشان تباه کند و ایشان اموال خویش در راه او انفاق كنند، وعبد الملك بمن مکتوب نمود که اموال سعید را مأخوذ و او را بدرگاه من روانه دار.

پس ابن مسجح بسوی شام رهسپار شد و در عرض راه مردی که جاریه ای چند مغنیه داشت با وی مصاحب شد و از سعید پرسید بکجا میشوی سعید از سرگذشت خویش باز گفت آن مرد گفت اگر خواهی با من باش گفت آری پس در مصاحبت هم برفتند تا بدمشق رسیدند و دردمشق در آمدند و پرسش نمودند که کدام کس را اختصاصش بآستان عبد الملك بن مروان بیشتر است گفتند این جماعت قریش که بنوعم او هستند ، ابن مسجج نزد ایشان شد و سلام بداد و گفت ای جوان مردان آیا در میان شما هیچکس باشد که مردی غریب از اهل حجاز را میز بانی کند .

آنجماعت با یکدیگر نگران شدند و چنان بود که ایشان میعاد نهاده بودند که نزدیکی جاریة مغنیه که او را برق الافق مینامیدند بشوند لاجرم اینکار برایشان دشوار بود مگر یکی از ایشان فتوت کرد و گفت تو بضیافت من باش و با یاران گفت شما راه بر گیرید و بروید و من و میهمانم براه خود میرویم گفتند تو نیز با میهمانت با ما باش.

پس بجملگی بسرای برق الافق رو نهادند چون طعام بامدادی حاضر ساختند سعید گفت همانا مردی سیاه باشم شاید در میان شما کسیکه نخواهد با من دست درخوان طعام برد من در گوشه به تنهائی بنشینم و بخورم ایشان از وی شرمسار شدند و هر چه میخواست بدو بفرستادند و چون دست بشراب بودند همچنان آن سخن بگذاشت و ایشان همان معاملت با وی بپای بردند آنگاه دوجاریة بیرون آوردند و بر تختی بر نشاندند و تا شامگاه به تغنی پرداختند پس از آن ایشان بدرون سرای شدند و جاریه نیکوروی زدوده موی بیرون شد و آن دو جاریه نیز با وی بودند پس آن جاریه بر تخت

ص: 216

بنشست و آن دو تن در پائین تخت جای کردند و یمین و یسار تخت را فرو گرفتند ابن مسجح میگوید اینوقت باین شعر تمثل نمودم :

فقلت اشمس ام مصابيح بيعة *** بدت لك خلف السجف ام انت حالم

آن جاریه ازین شعر خشمناك شد و گفت آیا چنین مردی سیاه روی در حق من مثل آورد؟ آنجماعت با من از روی خشم و غضب نظر کردند و همی او را تسکین دادند تا از آن التهاب فرونشست و به آوازی تغنی نمود این مسجح گفت احسنت والله سوگند با خدای نیکو خواندی مولای آن جاریه بر آشفت و گفت آیا مانند این سیاهی زبون با جاریه من چنین سخن کند؟ اینوقت آنمرد که مرا نزد خویش جای داده بود گفت برخیز و بمنزل من راه سپار چه بر این جمع ثقیل افتادی ، چون خواستم برخیزم آنجماعت با من بملاطفت رفتند و گفتند بجای خویش باش لکن رعایت ادب از دست مگذار ، پس بنشستم و آن جاریه دهان به تغنی برگشاد گفتم سوگند با خدای بخطا رفتی ای زانیه و نکوهیده خواندی ، آنگاه بنواختم و آنصوت را تغنی نمودم چون جاریه آنصوت را بشنید از جای برجست و با مولایش گفت سوگند با خدای که این مرد ابو عثمان سعید بن مسجح است گفتم قسم بخدای من همانم و هم بخدای قسم که نزد شما اقامت نمیکنم .

اینوقت جوانان قریش از جای برجستند و هر يك ميگفت سعید نزد من باید باشد و دیگری گفت با من بایدش بود و بر اینگونه هر يك سخن ميکردند گفتم قسم بخدای که من جز نزد سید شما یعنی همانکس که مرا نزد خود بداشت نمیمانم آنگاه از وی پرسیدند که سبب آمدن چه بود سعید داستان خویش با ایشان بگذاشت صاحبش با وی گفت من امشب با امیر المؤمنين بمسافرت میشوم هیچ نیکو میشماری که صوتی حدی برآوری؟ گفت این كار نكنم لكن حداء مخصوصی معمول کنم گفت منزل من محاذى منزل عبدالملك است اگر حال او را نیکو دیدم بتو می فرستم و تورا میخوانم این بگفت و نزد عبدالملك شد و اورا بحالتی خوش دریافت و یکی را بسوی ابن

ص: 217

مسجح بفرستاد و او بیامد و سر بسوی قصر برکشید و بحدی صدا برآورد و گفت :

إنك يا معاذ يابن الفضِّل *** إن زلزل الاقدام لم تزلزل

عن دين موسى والكتاب المنزل *** تقيم أصداغ القرون الميّل

للحقِّ حتى ينتحو اللاعدل

عبدالملك با آنجوان قرشی گفت این شخص کیست گفت مردیست حجازی بر من قدوم نموده گفت اورا حاضر گردان چون سعید حاضر شد عبدالملك بفرمود تاچند آواز که میخواست از بهرش تغنی نماید و او چنان تغنی نمود که دلشرا بربود و از شدت طرب بحرکت و جنبش درآمد و با سعید گفت ترا سوگند میدهم که بازگوئی تا چه نامداری گفت منم آن ستم یافته که مالشرا بغارت برده اند و از وطنش دور ساخته اند سعید بن مسجح هما نا عامل حجاز مال مرا بگرفت و نفى بلد نمود عبدالملك تبسم فرمود گفت همانا عذر جوانان قریش در اتفاق نمودن اموال خودشانرا برتو واضح گردید، آنگاه او را امان داد وصله و جایزه عطا نمود وهم بعامل خود نوشت که اموالش را با و بازگرداند و گزندش نرساند بالجمله الغنى وسرود در نمایش و فزایش بود چندانکه بر چند هزار نوع گردش گرفت .

و چون زمان خلافت هارون الرشيد فرا رسید با ابراهیم موصلی و اسماعيل بن جامع وفليح بن العوراء فرمان داد تا از آنجمله یکصد نوارا اختیار کردند بعد از آن بفرمود تا از آن یکصد صوت ده آهنگ را برگزینند آنگاه بفرمود تا از میان آن ده نواسه نوارا اختیار کردند و آن سه یکی لحن معبد است در این شعرا بی قطیفه :

القصر فالنخل فالجمِّاء بينهما *** أشهى الى القلب من أبواب جيرون

الى البلاط فما حازت قرائنه *** دور نزحن عن الفحشاء والهون

قد يكتم الناس أسرار أفأعلمها *** ولا ينالون حتّى الموت مكنونی

و دیگر لحن ابن سریج است در این شعر عمر بن ابی ربیعه :

تشكّي الكميت الجرى لما جهدته *** وبين لويسطيع ان يتكلِّما

و دیگر لحن ابن محرز است در شعر نصیب :

ص: 218

اهاج هواك المنزل المتقادم *** نعم و به ممن شجاك معالم

و آن اساتید ماهر تمامت نواها را در این صوت سه گانه ادا میکردند و هيچيك را فروگذاشت نمی نمودند و چون نوبت خلافت بواثق رسید اسحق بن ابراهیم را بفرمود تا از نو باختیار و اختبار بکوشید پس بر حسب فرمان رفتار کرد و هر يك را بهتر و فزونتر دید برگزید و اغانی و اصوات را که جامع نغم عشره که بر سایر نغم اغانی و ملاهی و تمامت اصوات مختاره و هفت نوای معبد که مدن معبد نام دارد و هفت نوای ابن سریج که در ازای مدن معبد است اشتمال داشت به سلیقت خویش انتخاب و اختیار نمود چنانکه تفصیل این جمله در مقام خود بخواست خدای تبارك و تعالى مسطور گردد.

بیان احوال عيسى بن عبدالله ابو عبد المنعم

معروف بطویس مغنی مخنث مولای بنی مخزوم

ابوالفرج اصفهانی در جلد چهارم اغانى و ابن خلکان در وفیات الاعیان گویند عیسی بن عبدالله مکنی بابی عبد المنعم ومعروف بطويس مغني است و جماعت مخنّثين کنیت او را تغییر داده عبدالنعیم گفتند و او مولای بنی مخزو مست و ابن قتیبه در کتاب المعارف گوید طویس مولای اروی بنت کریز ما در عثمان بن عفان و اسمش عبدالملك بود و جوهری در صحاح اللغه گوید اسمش طاوس است و چون مخنث شد طویس خواندند و هم عبدالنعیمش نامیدند لكن بحسب تطابق وتوافق جماعتی از علما صحیح تر آنست که نام او عیسی باشد.

بهر حال درمیان مخنثین از تمامت مردمان بهتر میسرود و اول کسی است که رمل و هزج را در اسلام صنعت نمود و گفته اند که نیکوترین مغنیان در فن ثقیل ابن محرز است و در رمل ابن سریج و در هرج طویس است چنانکه باومثل زنند و گویندا هزج من طويس، و نیز شاعر او را در این شعر خود که در مدح معبد معنی مشهور انشاد کرده است قصد نموده و گفته است:

ص: 219

تغنِّى طويت والسريجيُّ بعده *** و ما قصبات السبق الألمعيد

از صالح بن کیسان مسطور است که ابان بن عثمان برعبدالملك بن مروان وفود نمود وأمارت حجاز يافته بدان سوی روی نهاد چون بمدينه نزديك شد اهل مدینه باستقبالش بیرون شتافتند طویس نیز با ایشان بود چون ابان را بدید سلام فرستاد و گفت ايها الامير من با خدای عهد کرده ام که چون ترا با مارت بنگرم تا مرفق خضاب نمایم و دف زنان در پیش روی تو در آیم پس دف برگرفت و باین بیت ذی جدن حمیری تغنی نمود :

ما بال أهلك يارباب *** خزراً كانِّهم غضاب

ابان ابن عثمان از استماع ابن صوت چنان طربناک شد که گفتی همی خواست که چون مرغ پرواز نماید و همی گفت یا طاوس تو را کافی است و طویس نگفت چه در دیدارش سخت نبیل افتاد آنگاه گفت بنشین طویس بنشست و با وی گفت همانا پاره گمان میبرند ند که تو کافر هستی گفت فدای تو شوم سوگند با خدای من شهادت میدهم که خدائی جز خداوند بیهمتا نیست و محمّد صلی الله علیه وآله رسول اوست و نماز را به پنج وقت ادا میکنم و روزه شهر رمضان را بوجوب میگذارم و در طواف بیت و اقامت حج غفلت نمی جویم، ابان گفت آیا تومهین تر باشی یا عمرو بن عثمان وعمرو برادر اعیانی ابان بود.

طویس گفت جعلت فداك سوگند با خدای در آنروز که والده مبارکه ترا نزد پدر طیب تو زفاف میدادند من بدامان زنان جلائل قوم وعشيرت خويش متمسك بودم چون ابان این سخن بشنید بشرم و آزرم شد و شرمگین نظر برزمین دوخت و نیز گویند چون ابان او را به آن سیرت و صورت نگران شد گفت میگویند تو مشئوم هستی گفت از این برترم آبان گفت شئامت تو بچه پایه ارتقا جسته ؟

گفت در آنشب که بجهان آمدم رسولخدای صلی الله علیه وآله از جهان بشد و در آنشب که از شیر دهان باز گرفتم ابو بکر بدیگر سرای مسیر گرفت و در آن شب که احتلام دیدم عمر از زندگانی ناکام شد و بقولی در آنشب که مرا مختون کردند عمر را از تیغ

ص: 220

بکشتند و در آنشب که بدیدار عروس سرور گرفتم عثمان راه گور بسپرد و در آن هنگام که مولودی مرا پدیدار شد علی بن ابی طالب علیه السلام برحمت پروردگار رهسپار شد و بروایتی با روز وفات حسن بن على علیهما السلام مطابق شد و این از غرایب اتفاقات است و از اینستکه مثل باو زدند راشأم من طویس گفتند و او را بالائی بس دراز و دیداری نابساز و خَلقی مضطرب و چشمی کاژ بود بالجمله چون ابان بشنید گفت از نزد من بیرون شو خاك عالم بر سر تو باد .

از نوفل بن عماره مسطور است که يحيى بن الحكم وقتی بیرون شد و در اینوقت امیر مدینه بود و از دور شخصی را در زمینی شوره ناك كه بمسجد احزاب نظر داشت بدید و چون آنشخص يحيى بن الحکم را بدید فرونشست یحیی از کردار او بگمان رفت و عوانان خود را در طلبش روان داشت چون او را بیاوردند مانند زنان در خضاب و آرایش و لباسهای رنگارنگ و درخشان نمایش داشت عوانان در خدمت امیر عرض کردند وی این نغاش مخنث است یحیی گفت گمان ندارم از کتاب خدای چیزی قرائت کرده باشی آنگاه گفت ام القرآن را بخوان گفت یا ابانا اگر مادرشان را میدانستم دخترها شانرا میشناختم یحیی سخت در خشم شد و گفت آیا نسبت بقرآن بجسارت سخن کنی و بفرمود تا گردنش را نزدند و گفت هر کس هر يك ازمخنثين را بیاورد سیصد درهم بدو عطا کنم، زرجون مخنث حکایت کند که از آن پس به آهنك عاليه بیرون شدم و صداي دفی همی بشنیدم که مرا بعجب افکند و بدر سرای نزديك شدم و نغمات قومی را بشنیدم که با ایشان بمؤانست بودم پس در سرای برگشودم وداخل شدم و طویس را بر پای ایستاده نگران شدم که دف در دست گرفته تغنی همی کند چون مرا بدید گفت بازگوی ای زرجون يحيى بن الحكم ابن نغاش را بکشت گفتم آری گفت آیا مقرر کرده است كه هر كس يك مخنث بدو برد سیصد درهم عطا کند گفتم آری پس تغنی نمود :

ما بال أهلك يا رباب *** خزرا كأنِّهم غضاب

ان زرت أهلك أو عدوا *** و تهرُّ دونهم کلاب

ص: 221

آنگاه با من گفت و يحك آیا برای من بیشتر مقرر نداشت و مرا بر امثال من فضیلت نگذاشت؟ یعنی مرا با این هنر و مهارت باید بر دیگران برتر شمارد و در حق آنکس که مرا برد بیشتر از سیصد در هم قرار گذارد حسین بن دحمان اشقر گوید در مدینه بودم و یکی روز را هرا از مردمان خالی دیدم و به تغنِّی پرداختم ما بال اهلك با رباب الی آخر و ناگاه دری گشوده شد و چهره نمودار و ریشی احمر پدیدار گشت و گفت «يا فاسق اسأت التأدية وضيعت القائلة واذعت الفاحشه» کنایت از اینکه در اتیان این امر فاحش بناخوب و ناخوش رفتی و بسزا بجا نیاوردی آنگاه خود به تغنی پرداخت و چنان بنواخت که گمان همی بردم طویس مغنی به تغنی در آمده .

گفتم اصلحك الله این غناء ترا از کجاست گفت در حال جوانی با جماعتی از مغنیان روز میگذاشتم و از ایشان فرا میگرفتم مادرم مرا نصیحت کرد و گفت: ای فرزند همانا خواننده و نوازنده چون قبيح المنظر باشد در هیچ محضر جلوه نکند مردمان در دیدارش از گفتارش بیزار شوند و نوایش را با دیدارش خریدار نگردند نیکو چنانست که از غناء وسرود روی برتابی و بدانش فقه وكسب علم، غناء و سود جوئی چه علم و دانش هر صورت نازیبائی را آرایش دهد و با حسن باطن قبح ظاهر را مضمحل گرداند، به نصیحت ما در برفتم و از متابعت مغنیان بمصاحبت فقیهان روی آوردم و خدای عزوجل مرا آن بهره و نصیبه داد که میبینی گفتم جعلت فداك دیگر باره این تغنی را بر من اعادت فرمای گفت کرامت و بهروری تو را مباد همیخواهی که از من در خاطر سپاری و گوئی از مالك بن انس است .

در جلد دوم اغانی مسطور است که طویس مردی ظریف و بامر مدينه و انساب اهل مدینه آگاه بود و هرگز عود نمینواخت و به نقردفِّ میسرود و زبان خود را در سخن نگاه میداشت و میگفت مادرم در میان زنان انصار بنمَّامی و سخن چینی میرفت و اول غنائی که تغنی نمود در این شعر بود :

كيف يأتي من بعيد *** و هو يخفيه القريب

نازحِّ بالشام عنِّا *** و هو مكسال هيوب

ص: 222

قد براني الحبُّ حتَّى *** كدت من وجدى أذوب

و چون آواز برکشیدی و دف بنواختی و تغنی کردی زنهای بچه مرده که آتش داغ جگرشان را برافروخته بودخندان شدند و چون متولد گردید چشم راستش باطل شد و اورا ذائب لقب کرده بودند چه تغنی نموده بود :

قد براني الحبُّ حتَّى *** كدت من وجدى أذوب

ابوالحسن باهلی راویه از جماعتی از مردم مدینه حکایت کند که گفتند عبدالله بن جعفر را در شامگاهی از ایام بهار که با برادران و دوستان جلوس کرده بود قطرات سحاب بهاری کامیاب ساخته با دوستان گفت خوشتر آنستکه در نزهتگاه عقیق شویم پس جمله گی بر نشستند و در کنار نهرش بنشستند که مانند مدِّ نهر فرات کف همی بر آوردی و ایشان نظاره آن بهجت و صفاهمی کردند بناگاه آسمانرا ابری پدیدار و آثار باران نمودار شد .

عبدالله گفت در این بیابان چیزی ما را از باران نگاهبان نیست و ثیاب ما از ریزش سحاب شاداب گردد اگر خواهید بمنزل طویس شویم چه باما نزديك است و در آنجا آرام جوئیم و از صحبت و حدیث او شاد کام شویم و در این هنگام طویس نگران ایشان بود و سخنان عبدالله بن جعفر را می شنید، عبدالرحمن بن حسان بن ثابت گفت فدای تو گردم از طویس چه خواهی غضب خدای بروی باد وی مردی مخنث است و هرکس را بشناسد نکوهش کند عبدالله گفت این سخن مگوی چه او مردی ملیح و ملاقاتش برای ما خفیف و ما را باوی انس است .

چون طویس آن کلمات را بشنید شتابان جانب سرای خود شد و بازوجه اش گفت ويحك اينك عبدالله بن جعفر سيد مردمان بسرای ما اندر آید باز گوی تاچه حاضر داری گفت این بزغاله فربی را بکش و نانی بس لطیف از بهرش میپزم پس طویس بزغاله را بکشت و زوجه اش در طبخ نان پرداخت آنگاه طویس از سرای بیرون و عبدالله را نگران شد که بسوی او گرایان است گفت پدرم و مادرم بقربان تو باد اينك باران فرود همی آید هیچ تواند بود قدم رنجه داری و منزل مرا بفرِّ قدوم زینت بخشی و چندی

ص: 223

آرام جوئی تا آسمان صاف شود عبدالله گفت ما نیز تو را اراده کردیم گفت یا سیدی با برکت خدای راه بسپار و خود در پیش روی اور وانشد تا بمنزل خویش در آورد و از هر سوی حدیث برفت تا هنگام طعام فرارسيد گفت بأبي أنت وامِّى تو مرا سر برافراختی و بمنزل من در آمدی هیچ تواند بود که بر کرم و کرامت بر افزائی و در کلبه بینوائی بغذائی دست برگشائی ؟ گفت هرچه داری بیاور.

پس بزغاله بس فربه با نانهای لطیف و نازک بیاورد و عبدالله و یاران بخوردند و همه سیر شدند و عبدالله از آن غذای گوارا در عجب بود چون دست بشستند گفت پدرم و مادرم فدای تو باد آپاراه می سپاری تا من در پیش روی تو تغنی نمایم؟ گفت چنان کن پس طویس آلات و ادوات تغنی را بساز کرده و همی راه سپرد و در این اشعار به تغنی رفت .

یا خلیلیَّ نابنی سهدی *** لم تنم عينى و لم تكد

كيف تلحوني على رجل *** آنس تلتذُّه کبدی

مثل ضوء البدر طلعته *** ليس بالزِّمِّيلة النكد

آنجماعت بجمله در طرب شدند و گفتند یا طویس سوگند با خدای سخت نیکوتغنی کردی آنگاه طویس با عبدالله گفت یا سیدی میدانی این شعر از کیست گفت لا والله نمیدانم از کیست همیدانم نیکوست گفت از فارعه دختر ثابت خواهر حسان بن ثابت است که بعشق عبدالرحمن بن الحارث بن هشام مخزومی دچار بود و در هوای او اشعار میگفت، چون آنجماعت این سخن بشنیدند سرها بزیر افکندند و عبدالرحمن بن حسان همیخواست زمین دهان برگشاید وجاویدانش در برسپارد.

از ابو مسکین مسطور است که وقتی ابن سریج بمدینه در آمد و برای اهل آن شهر تغنی نمود و ایشانرا سخت نیکو افتاد و او را بر تمامت مغنیان ترجیح میدادند چون طویس در میان ایشان طلوع نمود و این سخن بشنید دف بر گرفت و در این شعر عمارة بن ولید مخزومی که در حق خوله دختر ثابت گفته است تغنی نمود :

ص: 224

فقلبى مسعر حزنا *** بذات الخال في الخدِّ

فما لافي أخو عشق *** عشير العشر من جهدى

ابن سریج حاضر بود و چون آن غناء بشنید روی بآ نجماعت کرد و گفت سوگند با خدای این شخص از تمامت مردمان نیکتر تغنی کند و دیگر حکایت کرده اند که وقتی طويس جاریه را در معبری بدید و بدو دل بازید و از دنبالش روان شد چون جاریه او را از پي خود نگران گشت تند برفت طویس نیز از دنبالش راه گرفت آن جاریه تیز تر بشتافت طویس نیز با وی راه بگذاشت تا گاهیکه آنجاریه بجائی رسید که جمعی نشسته بودند بایستاد و گفت ایمردمان هما نامرار فیقی و شوهری و بنده ایست که هر سه با من در آمیزند از این شخص سؤال کنید از من چه میخواهد طویس گفت تنگی را گشاده کرده اند آنگاه در این شعر به تغنی شروع نمود و بنواخت.

افق يا قلب عن جمل *** و جمل قطِّعت حبلى

أفق عنها فقد عنِّيت *** حولا في هوی جملی

مسلمة بن محارب گوید مردی از اصحاب ما حکایت کرد و گفت وقتی بسفری بیرون شدیم و مردی باما بود پس در بیابانی در آمدیم و از بی طعام فرود آمدیم آنمرد دست بطعام دراز کرد لکن نیروی تناول نداشت و از آن پیش در هر منزلی باما طعام میخورد ما بیرون آمدیم و از حالش پرسش همی کردیم در اینحال مردی در از بالا و احول و مضطرب الخلقه در لباس اعراب بدیدیم با ما گفت شما را چیست از پرسش او منزجر شدیم و از خبر آنمرد باز گفتیم گفت نام رفیق شما چیست گفتیم اسید گفت همانا این بیابانی است که از سباعش بیمناک میشوند از اینجا بکوچید و چون بیرون شدید رفیق شما بحال اول در آید و بخورد و بیاشامد .

ما با خویش همی گفتیم اینمرد باید از جنیان باشد و در وحشت در آمدیم او بفهمید و گفت در وحشت نباشید من طویس هستم یکتن از ما گفت یا عبدالنعیم چیست ای نزیّ و هیئت گفت یکی از دوستان من از مردم عرب مرا دعوت کرده بود بسوی او راه گرفتم و همی خواستم ازتمامت قبایل بگذرم و نخواستم در لباسی باشم که ایشانرا

ص: 225

مطبوع نیفتد .

آنگاه آنمرد خواستار شد که ما را تغنی نماید، پس دفِّی مربع بر گرفت و در این شعر عروة بن الورد كه در حق سلمی غفاریه زوجۀ خویش گفته بود گاهی که او را برای شراب گروگان داده کار شراب برای او درست شده غنی نمود :

سقونى الخمر ثمَّ تكنِّفونی *** عداة الله من كذب و زور

وقالو الست بعد فداء سلمى *** بمفن مالديك ولا فقير

چون این تغنی بنمود ما را چنان نمود که آن بیابان با وی همزبان است و از آن صوت حسن و علم او و خبر دادن ما را از حال آنر فیق ما در عجب شدیم و این شعر را عروه گاهی گفته است که سلمی را در گرو شراب نهاده بود .

و اینداستان چنانست که چون رسول خدای صلی الله علیه وآله باجماعت بنی النضير جنگ كرد و ایشانرا از مدینه اخراج فرمود و ایشان روی بخیبر نهادند و برای اظهار جلادت دفوف و مزامیر مینواختند و زنهای ایشان لباسهای زرد بر تن بیاراسته و بحلى ذهب آرایش داشتند و سلمی زوجة عروة بن الورد نیز با ایشان کوچ میداد و چنان بود که عروة در بنی عمرو بن عوف حلیف بود و سلمی از بنی غفار بود و عروه او را از میان قوم و عشیرتش اسیر ساخت و او را جمالی بکمال بود و عروه را از وی فرزندان پدید آمد و سخت سلمی را دوست میداشت لکن فرزندان او را مردمان نکوهش میکردند و ایشانرا بنو الاُخيذه يعنی اولاد اسیر می خواندند آنزن گفت آیا نگران تغییر فرزندان خود نیستی گفت تدبیر چیست گفت چنان بینم که مرا بقوم من باز گردانی و چنان نمائی که ایشان مرا با تو تزویج کرده اند تا اولاد تو از این ملامت بسلامت روند و عروه پذیرفتار شد .

سلمى بقوم خود پیام کرد که عروة را از شراب ناب سیراب کنید و چون سرمست گردید هر خواهش از وی کنید اجابت نماید بنی النضیر چنان کردند و سلمی را از وی بخواستند و او بداد و از آن پس باوی نکاح بستند و بعضی گویند سلمی او را در بنی النضير در آورد و عروه مردى صعلوك و غارتگر بود چندی نبیذش بیاشامیدند چون طبیعتش

ص: 226

شراب خواره و می باره شد از وی باز گرفتند و او را جز سلمی متاعی گرانبها نبود لابد محبوبه خویش را مرهونه شراب ساخت و همی بخواست و بخورد تا آن آفتاب درخشان را بباخت ازینروی چون با وی گفتی با من بمكان من بازشو گفت مراراهی باینکار نیست چه صاحب شراب مرا از تو در گرو ببرد و باین تدبیر در بنی النضير بماند وعروةشعر مذكور را بگفت وکید و فریب ایشانرا باز نمود.

مدائنی میگوید طویس را در تغنی با شعار یکه قبیله اوس و خزرج در حروب خود انشاد کرده بودند بسی ولع بود و از اینکار اراده اغراء و انگیزش فتنه داشت و کمتر مجلسی فراهم شدی که این دو قبیله فراهم گشتندی و طویس ایشانرا تغنی راندی جز اینکه اسباب فسادی فراهم شدی، او را از اینکار نهی میکردند گفت سوگند با خدای تغنی باشعار انصار را فروگذار نکنم تا مرا در خاك نهفته دارند و اینکار بسبب ولعی بود که آنقوم را با وی بود و او در این کردار کین دیرین را انگیخته ساختی و دشمن کهن را سر از خواب برداشتی از ینروی ایشان او را بشآمت نسبت میکردند و معذلک از سرود و حدیث او شکیبائی نداشتند و بر معرفت او شهادت میدادند تا یکی روز بشعر قيس بن الحطيم که در حرب اوس و خزرج گوید تغنی نمود :

ردَّ الخليط الجمال فانصرفوا *** ماذا عليهم لوانِّهم وقفوا

و چون باین شعر از قصیده رسید و تغنی کرد :

أبلغ بنى حجحبی و قومهم *** خطمة انَّا وراءهم انف

از هر سوی در ایشان سخن برخاست و از آنجا برفتند و خونها در میانه بریخت و طویس با سلامتی و عافیت برفت و هیچکس باوی هیچ نکرد بالجمله زبير بن بكار روایت کند که درخدمت ولید بن عبدالملك مذكور نمودند که جماعت مخنثین که در مدینه جای دارند برزنان قریش درآیند و رسول خدای فرموده است «لا يدخل عليكنَّ هؤلاء »مخنثين نباید بر شماها در آیند و هنب مخنث را از مدینه به حمی نفی فرمود چنانکه حکایتش را ابوالفرج در ذیل حال طويس مسطور داشته است لاجرم ولید با بن حزم انصاری عامل مدینه فرمان نوشت که ایشانراخیصی نمایند و او چنانکه فرمان رفته

ص: 227

بود بپای برد طویس نیز یکی از آن جمله است که خصی شد و این تفصیل در ذیل احوال سليمان بن عبدالملك مشروحاً مسطور میشود انشاء الله تعالى .

مع الحكاية طویس در مدینه جای داشت و در بنی الحارث بن الخزرج روز میگذاشت تاگاهی که مروان بن الحكم و بقولی یحیی ابن الحکم چنانکه نگارش یافت نغاشی مخنث را بکشت و در طلب مخنثين بر آمد طویس از زیان او بيمناك شد و از مدینه بیرون آمد و در سویداء که در دو منزلی مدینه در طریق شام واقع است جای گرفت و همچنان در قید حیات بود تا در زمان وليد بن عبدالملك بديگر جهان راه نوشت ابن خلکان میگوید وفات او در سال نود و دوم در هشتاد و دو سالگی بود و بعضی گویند در مدینه وفات کرد و احوال او در مجلدات مشكوة الادب مذكور است.

یکی روز ولید خطبه میراند و در اثنای خطبه گفت «ياليتها كانت الفاضية »بضم تاءليت عمر بن عبدالعزیز گفت عليك واراحنا منك يعنى كاش قضا بر تو رفتی و مارا از گزند تو آسایش افتادی یافعی گوید ولید میگفت اگر نه آن بودی که خدایتعالی فعل قوم لوط را در قرآن یاد فرموده گمان ندارم که هیچکس این کار را مر تکب بشود .

راقم حروف گوید : اگر در جواب او گفتند که قوم لوط که از قرآن نشنیده بودند از چه چنان کردند چه میگفت ؟

ذکر برخی از مجالسات و محاورات

ولید بن عبدالملك بن مروان و مجاری حالات او

چنانکه اشارت رفت ولید را از فنون فضل و ادبیت و نحو و قانون اعراب بصیرتی کافی نبود و گذشت روزگارش غالباً در بنیان عمارات بدیعه و آثار عجیبه وفتح امصار و بلدان و نظم حدود و ثغور بود و در زمان او وسعت مملکت و بسطت سلطنت نیرو گرفت و از هندو سند و بلاد غرب زمین و حدود چین مفتوح گردید و استخراج باج و خراج فرمود و وقایع عظیمه چنانکه نگارش رفت روی نمود و از طرایف و ظرایف ادباء و فضلا کمتر بهره یاب و ورود ادبا و وفود شعرا در پیشگاه او کمتر روی نمود .

در کتب اخبار و تواریخ وكتاب ثمرة الاوراق مسطور است که حجاج بن یوسف

ص: 228

یزید بن مهلب بن ابی صفرة راکه از امرای بزرگ دولت ولید بن عبدالملك بود بگرفت و بعذاب و نکال گوناگون معذب داشته هر چه توانست از وی بمصادره مأخوذ نمود آنگاه بزندانش در افکند و سبب این کینه و عداوت از آن بود که یزید بن مهلب حکومت خراسان داشت و از جانب حجاج در آن سامان فرمان میراند تا چنان افتاد که حجاج برای عرض مطالب خویش روی بدرگاه عبدالملك نهاد و در عرض راه بمردی از راهبان باز خورد و با حجاج گفتند از کتب سالفه بپاره اخبار آتیه آگاهی دارد.

حجاج او را احضار کرده گفت بازگوی در کتب شما از مجاری حالات ما و شما مذکور شده باشد؟ گفت آری گفت باسم و رسم است یا بصفت گفت هر چه هست موصوفست بدون اسم و مسمى است بغیر بغیر صفت کنایت از اینکه آنچند واضح و آشکار اخبار نکرده اند که از روی علم و یقین حکم توان کرد گفت صفت امیر المؤمنين يعنى عبدالملك را چگونه دیده اید گفت چنان یافته ایم که در زمان پادشاهی زبردست و با قبیله وعشيرت خواهد بود و هرکس باوی دچار گردد نگونسار شود گفت بعد از وی کیست گفت مردی است که او را ولید نام باشد و از آن پس مردی است که با پیغمبری همنام باشد یعنی سلیمان و در زمان او مردمانرا افتتاح و گشایش افتد .

حجاج گفت هیچ میدانی که بعد از من کدام کس والی مملکت و دارای امارت و حکومت خواهد شد گفت آری مردی یزید نام خواهد بود گفت آیا از صفات او چیزی میدانی گفت بحیلت و تزویر کار کند و جز این ندانم حجاج با خود بیندیشید و گفت جزیزید بن مهلب نخواهد بود آنگاه با دهشت و وحشت بحضرت عبدالملك روى نهادو چون از درگاه عبدالملك بمستقر خویش بازگشت شروع بمذمت یزید و آل مهلب نمود و بعبد الملك گاه بگاه نوشت و باز نمود که ایشان زبیریه و خواهان آندولت هستند عبد الملك در جواب نوشت اطاعت ایشانرا با آل زبیر نقصانی برای آل مهلب نمیشمارم زیرا که وفای آل زبیر با ایشان داعی وفای ایشان است با آل زبیر .

حجاج دیگر باره بعبد الملك از مکاید و مكاید یزید بنوشت و او را بيمناك ساخت و داستان راهب بر نگاشت عبدالملك بدو نامه کرد که تو از یزید و آل مهلب و

ص: 229

کید و غدر ایشان فراوان مینگاری پس مردی را که در خور ایالت خراسان است بمن باز نماي، حجاج از قتيبة بن مسلم نام برد و او را در خور این مهم بزرگ شمرد عبدالملك بدو نوشت که او را والی خراسان نماید و از آنسوی یزید را آگهی افتاد که حجاجش از امارت خراسان بازگیرد با اهلبیت خویش گفت شما چه میبینید که حجاج کدام کس را والی خراسان بخواهد کرد.

گفتند مردی از ثقیف را گفت نه چنان است لکن از نخست بمردی از شما مکتوب بخواهد کرد و او را ولایت بخواهد داد نا چون من بدرگاه اوشوم آنگاه او را عزل کرده و مردی از قیس را ایالت میدهد و این امر را برای قتيبة بن مسلم آماده بخواهد ساخت .

بالجمله چون نامه عبدالملك بحجاج بازرسيد و عزل یزید را رخصت یافت از شریعت حکومت و تدبیر حکومت دور دانست که از نخست بعزل او رقم کند پس بدو مکتوب کرد که برادرش مفضل را بنیابت خویش بگذارد و خودراه در گاه حجاج سپارد يزيد بن مهلب با حصين بن المنذر الرقاشي استشارت نمود گفت در اینجا که هستی بباش و خویشتن را بر بستر رنجوری برافکن و در نهان بجانب امير المؤمنين مكتوب كن تا تو را بر امارت و ایالت مستقر گرداند چه او را دربارۀ توحسن ظن است یزید گفت ما اهل خانواده هستیم که اطاعت و فرمانبرداری برای ما مبارکست و من از مخالفت بكراهت هستم آنگاه بتجهیز سفر پرداخت و چندی بدرنگ كار همیكرد .

از آنسوی حجاج نامه بمفضل نگاشت که من ولایت خراسان تو را دادم چون مفضل این منشور قرائت کرد یزید را در سرعت حرکت انگیزش همیداد یزید گفت دانسته باش که از آن پس که ازین مملکت بیرون روم ایالت خراسان با تو نخواهد گذشت و این کردار او از بیم آنستکه من از در منع بر نیایم و زود است که آنچه گفتم با تو معلوم گردد، پس در ربیع الاخر سال هشتاد و پنجم از خراسان خرگاه بیرون زد و حجاج نه ماه برادر یزید مفضل را بر آن مهم باقی بداشت آنگاهش معزول ساخت .

ص: 230

و بعضی گفته اند که سبب عزل یزید آن بود که چون حجاج بن یوسف از کار عبد الرحمن بن الاشعث بپرداخت یکسره در اضمحلال آل مهلب اندیشه می بست و بآن تدبیر برخاست و بنشست چه تمام مردم عراق را مطیع و ذلیل گردانیده بود مگریزید و آل مهلب را که در خراسان جای داشتند و از ایشان بر حکومت عراق بيمناك بودوهر وقت او را احضار میکرد به تعلل و تسامح میپرداخت و به بهانه محاربت اعداء و ممارست حروب روی بر میتافت و حجاج بعبد الملك نامه کرد و بر عزل یزید اشارت همی کرد و باز می نمود که ایشان مطیع آل زبیر هستند و عبدالملك چنانكه مذکور شد پاسخ نوشت بالجمله چون یزید از رای و صوابدید حصین روی بر گاشت حصین این شعر بگفت :

أمرتك أمراً حازماً فعصيتنى *** فأصبحت مسلوب الامارة نادماً

فما أنا بالباكي عليك صبابة *** و ما أنا بالداعي لنرجع سالماً

و چون قتيبة بن مسلم بخراسان در آمد با حضین گفت بایزید چه گفتی حصین گفت این سخن گفتم :

أمرتك أمراً حازماً فعصيتنی *** فنفسك ردِّ اللوم ان كنت لائماً

فان يبلغ الحجاج أن قد عصيته *** فانَّک تلقی أمره متفاقماً

بالجمله شعر را تغيير داد وقتیبه با او گفت یزید راچه امر کرده بودی گفت او را امر کرده بودم که هر چه از زرد و سفید دارد یعنی زر و سیم بتمامت بخدمت امیر حمل نماید و بعضی گفته اند که سبب این بود که حجاج بجانب یزید نامه کرد بحرب مردم خوارزم شود گفت آنجا با سرمای سخت و هنگامه و بی اسباب و جامه است حجاج گفت دیگری را بجای خود بگذار و بسوی من راه سپار! یزید نوشت بغز و خوارزم میشوم حجاج گفت با خوارزمیان رزم مساز چه آنجا چنانست که نوشته، یزید اطاعت نکرد و با مردم خوارزم از در مناضلت در آمد و جماعتی اسیر یافتند و از شدت سرما اسیران را برهنه کرده البسه آنها را بر تن خویش بیاراستند و آن بیچاره ها از شدت سرما بمردند آنگاه حجاج بدو مکتوب کرده احضارش فرمود و یزید روی براه نهاد و بهیچ منزلی و شهری وارد نمی گشت جز اینکه مردمان چندان گل افشان میکردند که زمین را در قدم او از گل فرش مینمودند .

ص: 231

بالجمله چون یزید را در زندان افکندند و بروایت صاحب روضة الصفاحجاج ششهزار بار ده هزار درم از وی و برادرش طلب مینمود و ایشان را بعذاب و نکال رنجه میداشت و یزید بر آن رنجه و شکنجه شکیبائی مینمود و حجاج را از این حلم و صبوری آتش خشم و کین افروخته تر میشد تا در خدمتش معروض داشتند که در یکی از جنگها تیری برساق یزید رسیده و پیکانش در آنجا مانده و بیرون نیامده است از اینروی او را آن توان و طاقت نیست که بر ساقش چیزی برخورد حجاج بدانست که در این عذاب شکیبا نماند فرمان کرد تا بضرب چوب ساق او را بیازردند و او را بنفیر و ناله در آوردند چندانکه صدای ناله اش گوش زدهند خواهرش که در حباله حجاج بود باز رسید و هند از ناله او افغان برکشید و حجاج او را طلاق گفت و چون یزید بسبب جود فطري ومحاسن اخلاق مطبوع آفق بود و مردمان از دل خواهانش بودند زندانبانان را بنهجی فریفته و مستمال ساخته در سال نودم هجری نبوی صلی الله علیه وآله از زندان فرار کرده بشهر فلسطین رونهاد و با زندانبان نزد سليمان بن عبدالملك شد.

سلیمان او را بسی اکرام و نوازش فرمود و احسان فراوان نمود و نزد خود اقامت داد چون حجاج این خبر بدانست مکتوبی بسوی ولید که اینوقت خلیفه روزگار بود بنوشت و باز نموز که یزید از زندان فرار کرده و اکنون در خدمت سليمان بن عبدالملك برادر امیرالمؤمنین و ولی عهد مسلمین است و رای و فرمان امیرالمؤمنین برترین آراء و احکام است ، ولید فرمان کرد تا در این امر مکتوبی بسوی برادرش سلیمان بنوشتند.

سلیمان در جواب نوشت: یا امیرالمؤمنین همانا من پناه ندادم یزید بن مهلب را مگر برای اینکه او و پدرش و برادرانش قديما و حديثاً دست پروردگان و نعمت یافتگان از دولت ما بوده اند و من دشمنی از دشمنان امیرالمؤمنین را پناه نداده ام و حجاج آهنگ تباهی او را داشت و او را عذابها و نکالها نمود و چهار هزار بار هزار در هم بظلم وستم از وی مصادره کرد و هم باین مقدار قناعت ننمود و سه هزار بار هزار در هم مطالبه نمودند ناچار بمن پناه آورد و من او را پناه دادم و این سه هزار بار هزار

ص: 232

در هم را من در ازای او غرامت میکشم اکنون اگر امیر المؤمنین سزاوار میداند که مرا خوار و خفیف نگرداند و مهمان و پناهنده مراما خون نفرماید چنان خواهد کرد چه یزید مردی جواد وكريم وفاضل ونجيب است ولید بن عبدالملك ديگر باره بسليمان مكتوب کرد که ناچار بایدت یزید را در غل و زنجیر بمن فرستاد .

چون این فرمان رسید یزید بسبب آن کرامت طبع و بلندی همت در خدمت سلیمان معروض داشت که هیچ واجب نکند که خاطر ولید را براي من برخود بیاشوئی و از وی و هنی بتورسد چنانکه فرمان کرده است مرا بد و فرست وولید را برخود تباه مكن سليمان بفرمود تا پسرش ایوب را حاضر کردند و از نخست او را قید بر نهادند آنگاه یزید بن المهلب را بخواند و او را نیز مقید ساخت پس از آن هردوان را باهم مشیِّد گردانیده و در يك سلسله و دوغل مغلول و هر دو را با هم مقيد بحضرت ولیدروانه داشت و مکتوبی نیز بر نگاشت که اما بعد یا امیر المؤمنین همانا برحسب فرمان يزيدرا روانه پیشگاه کردم و برادر زاده ات ایوب بن سلیمان را نیز باوی در یکرشته کشیدم و همی خواستم خویشتن نیز سیم ایشان باشم یا امیرالمؤمنین تو را با خدای سوگند همی دهم که اگر باندیشه قتل یزید هستی پیش از وی ایوب را بقتل رسان و پس از وی یزید را واگر خواهی مرا سیمین آن دو تن فرمای والسلام.

چون یزید بن مهلب و ایوب بن سليمان را در يك زنجیر برولید در آوردنداز آنحال سخت در ملال شد و از کمال شرم و آزرم مدتی سر بزیر افكنده نيك بينديشيد و گفت ما را با ابوایوب یعنی سلیمان ابن عبدالملك كارى بسیار ناخوش رفته است که تا باین مقام رسیده است این هنگام یزید خواست بر برائت ذمه خود سخن کند و اقامت برهان و حجت نماید ولید گفت هیچ حاجت باین سخنان نداریم و عذر تورا مقبول شمردیم وظلم وستم حجاج را بدانستیم آنگاه بفرمود تا آهنگری بیاوردند و آن غل وزنجیر را از هر دو تن برگشودند و ایشان را بعواطف والطاف سنیه بنواخت و برادرزاده اش أيوب را سی هزار درهم ویزید بن مهلب را بیست هزار درهم عطا کرده و هر دو تن را بجانب سلیمان باز فرستاد و منشوری بحجاج بنمود که ترا هیچ راهی و اندیشه و

ص: 233

حکومتی بریزید بن مهلب نیست «فاياك ان تعاودني فيه بعد اليوم »سخت به پرهیز که از این پس در کار او با من مکتوب کنی و از زشت و زیبایش سخنرانی، پس یزید بخدمت سليمان بن عبدالملك روی نهاد و در برترین مقامات و رفیع ترین مراتب در خدمتش روزگار سپرد.

و از این پیش در کتاب احوال حضرت امام زین العابدین داستان مکتوب ولید بن عبد الملک بصالح بن عبدالله که در مدینه طیبه از جانب وی امارت داشت و فرمان کرد باینکه حسن بن حسن بن علی علیهما السلام را از زندان بیرون بیاورد و در مسجد رسول خدای در آورده پانصد تازیانه اش بزند مذکور گردید و باز نموده شد که بدعائی که حضرت علي بن الحسين زين العابدين صلوات الله عليهما بد و بیاموخت از آن بلیت رستگار شد دیگر در اینجا بتکرار نپرداخت.

در کتاب وفیات الاعیان از ابو عمر وسالم بن عبدالله بن عمر بن الخطاب که یکتن از فقهای مدینه بود مسطور است که گفت در خدمت ولید بن عبدالملك شدم با من گفت اندامی نیکو و فربه داری بازگوی طعام و غذای تو چیست گفتم نان خشك و روغن زيت گفت باین طعام مایل و خواهانی گفتم میگذارم تا نيك گرسنه شوم چون گرسنه شدم میخورم کنایت از اینکه چون گرسنگی چنگ در زند و بدن محتاج غذا شود هرچه خوردنی است بسیار گوارا و برای حفظ سلامت بدن مطبوع میگردد اما چون نه چندان گرسنه شویم تا غذائی بس لطيف و شریف نباشد مطبوع نشماریم و از آن پس که با عدم رغبت تناول کردیم آن لذت که در حال جوع از غذاهای غلیظ میبریم نخواهیم برد و آن فایده که بدن را در اینوقت در بدل ما يتحلِّل میرسد نخواهد رسید و اگر مردم جهان تا گرسنه نشوند نخورند و تا فراوان وسیر نخورند دست از طعام برکشند هرگز رنجور نشوند چنانکه پیغمبر صلی الله علیه وآله با حارث بن کلده فرمود .

در جلد هفدهم اغاني ابو الفرج اصفهانی از مشیخه قریش در ضمن احوال عويف بن معاویه مسطور است که گفتند هیچ مردی از ولات اولاد عبدالملك بن مروان مانند وليد بن عبدالملك برقوم وعشيرت خويش حسودتر نبود و در کار ایشان بمضايقت و

ص: 234

دریغ و بخل نمیرفت و چنان افتاد که روزی مردمان را بارداد در پیشگاهش در آیند و نیز شعرا را اجازت ورود داد و اول کسیکه از شعراء در حضورش حاضر شد عويف القوافى الفزاری بود و از ولید رخصت طلبید تا در حضرتش با نشاد قصاید و اشعار مبادرت کند ولید گفت چه برای من باقی گذاشته بعد از آنکه در حق اخی بنی زهره آنگونه مدح آوردی عویف گفت درحق او چه مدح آورده ام در وقتی که در حق امیر المؤمنین چنان مدایح غرا بعرض رسانیده ام ولید گفت تو آن نیستی که این شعر را میگوئی:

یا طلح أنت أخو الندى وحليفه *** إنَّ الندى من بعد طلحة ماتا

إنَّ الفعال اليك أطلق رحله *** فيحيث بتِّ من المنازل باتا

آیا تو آن کس نیستی که این شعر گوئی ؟

إذا ما جاء يومك يا بن عوف *** فلا مطرت على الأرض السماء

ولا سار البشير بغنم جيش *** ولا حملت على الطهر النساء

تساقى الناس بعدك يا بن عوف *** ذريع الموت ليس له شفاء

مفاد و معنی این اشعار این است که ای طلحه تو با جود اليف وباكرم حليف و باندي برادری و بعد از طلحه جود و بخشش نماند و نشان از وی نپاید و فعل نيك و خصال ستوده در هر کجا که توئی جای کند و بدیگر جای منزل نکند ای پسر عوف چون روز جوانمردی و روزگار جود و بخشش تو نمایش گیرد هیچ لازم نیست که آسمان بر زمین ببارد و یا مردمان را از غنیمت و منفعت خبر گویند یا از مولودی نشان بینند چه تا تو باشی بیارش آسمان و غنائم نمایان حاجت نیست و اگر تو نباشی هرکس هست یا هر که پدید آید از گزند بیچارگی و درماندگی بمیرد و هیچ دوا نیابد بالجمله ولید گفت تو چنین گفتی آیا ما پس از وی نماندیم و از گذر روزگار بهره یاب نمیباشیم؟ سوگند با خدای نه از شعرت میشنوم و نه هرگزت از ما سودی بخواهد رسید آنگاه بفرمود تا او را از پیشگاهش براندند.

چون او را بیرون کردند مردم قریش و شام با او گفتند بازگوی بعد از آنکه چنین

ص: 235

مدیحه در حق طلحه از زبان تو جاری شد تو را چه صله بخشید؟ عویف گفت سوگند با خدای دیگران بیشتر از وی با من عطاها کردند لكن عطیت هیچکس مانند عطای او كام مرا شيرين نكرد و شکر او را باقی نگذاشت و آنگونه سزاوار نگشت که هرگز فراموش نکنم گفتند عطای او با توچه بود گفت بمدینه در آمدم و مرا بُضیعه بود که به ده دینار بهایش نمیرسید و همی خواستم از بینوائی بفروش رسانم وشتری جوان بخرم و از این مختصر بضاعت چند روزی بقناعت بگذرانم در اینحال در بازار مدینه بر مردي باز خوردم که در سوق طفسة از بهرش گسترده اند و بر روی آن بر نشسته و مردمان در پیرامونش انجمن کرده اند و در برابرش شتران او را بهم مهار کرده اند گمان کردم وی عامل بازار است بروی سلام کردم و او مرا بازداشت و من او را نشناختم و گفتم رحمك الله آیا بدیدۀ شناسائی خودت با من اعانت بفرمائی تا یکی از آن قعدان یعنی اشتران جوان را خریداری کنم گفت آری آیا بهایش را داری؟ گفتم آري دست بسوی من برکشید و من بضيعه خویش بدو دادم و او آن طنفسه را که در زیر پای داشت برگرفت و در زیرش بیفکند و مدتی دراز مکث نمود.

آنگاه من برای خواستم و گفتم خدایت رحمت کناد در حاجت من نظاره فرمای گفت سوگند با خدای جز فراموشی چیزی مرا باز نداشت آیا ریسمانی با خود داری گفتم آری پس با نجماعت گفت راه راگشاده دارید و ایشان راه برگشادند تا بآن شتران که در حضورش بود مقابل گردید گفت این شتر و آن شتر را بر هم بربند و همی برشمرد تا سی شتر بشماره آورد که همه جوان بودند و پست ترین آنها از بضاعت من بهتر بود آنگاه طنفسه خود را بلند کرده گفت با بضاعت خود هر چه خواهی بجای بیار ، من از کمال تحیر گفتم خدایت رحمت کند هیچ میدانی چه میگوئی چون این سخن بگفتم تمامت حاضران مرا بدگفتند و دشنام دادند و بر من بر آشوفتند آنگاه یکی را بفرمود تا با من بیامد و شتران را براند تا آنجا که لازم بود همانا سوگند با خدای تازنده هستم هرگز این گز این احسان و نیکی او را فراموش نکنم و از دیده نسپارم.

و دیگر در جلد بیستم اغانی در ذیل احوال قطامی شاعر که عمیر بن شییم نام دارد

ص: 236

و از نخست نصرانی بود و بعد از آن در شمار شعرای اسلام درآمد مسطور است که ابو عمرو بن العلاء گفته است نخست وقتی که قطامی نام و رونق یافت و شعر و شاعری اختیار کرد آن بود که در زمان خلافت وليد بن عبدالملك روى بدمشق نهاد تا او را مدح کند با وی گفتند ولید مردی بخیل است و شعرا را بصله و جایزه بهرور نمیگرداند و بروایتی در زمان خلافت عمر بن عبدالعزیز آمد با وی گفتند در خدمت وی شعر و شاعری بهائی ندارد و عطائی نیابد اينك عبد الواحد بن سليمان است او را بهرچه خواهی مدح بنماي پس قصیده در مدحش بگفت اولش اینست :

إنَّا محیِوك فاسلم ايها الطلل *** وان بليت و ان طالت بك الطيل

عبدالواحد بن سلیمان گفت چه آرزو داشتی که امیرالمؤمنین با تو عطا کند گفت سی شتر گفت من پنجاه شتر که از گندم و خرما و جامه گرانبار باشد بتو عطا کنم پس بفرمود تا آن جمله را بدو عطا کردند .

ذکر احوال قطامی شاعر

قطامی لقبی است که بروی غلبه کرده و نامش عمیر بن شُییم است و از نخست نصرانی بود و بعد از آن از شعرای اسلام بشمار میرود شعبی میگوید در پیشگاه عبدالملك بن مروان حاضر بودم که با اخطل شاعر فرمود هیچ دوست میداری که شعر شاعری از عرب را بدل از شعر خود نمائی گفت اللهمَّ لا مگر یکی از شعرای ما که گمنام و خامل الذکر و بس جوانیست و اگر در کسی خیری باشد زود است که در وی با دید آید و من همی دوست داشتم که در این شعر که وی گفته بروی سبقت گرفته باشم :

يقتلننا بحديث ليس يعلمه *** من يتّقين ولا مكنونه باد

فهنَّ ينبذن من قول يصبن به *** مواقع الماء من ذى الغلة الصادي

محمّد بن صالح بن النطاح گوید اول کسیکه صريع الغواني لقب یافت قطامی بود بسبب این شعر که گوید :

صريع غوان راقهنَّ ورقنه *** لدن شبِّ حتى شاب سود الذوائب

ص: 237

راقم حروف گوید: از آنخبر عبدالملك با اخطل شاعر معلوم میشود که مقصود از آنکه ابو عمر بن العلا گفت «نخست وقتی که قطامی لب بشعر برگشود و اختیار شاعری نمود در زمان خلافت ولید بن عبدالملك بود »مدح نمودن خلفاء روزگار بود نه مطلق انشاد شعر ، ابو عمر و شیبانی گوید قط می دربارۀ اسفار خود برزنی از قبیله محارب قیس نزول نمودو از نام و نسبش پرسش کرد گفت من از آن قوم و قبیله هستم که از صدمت جوع پوست بزغاله را کباب مینمایند قطامي گفت و يحك ايشان کدام جماعت هستند گفت محارب و برافزون علامتی ننمود پس قطامی باکمال سختی در آنجا بیتوته کرد و با وی شب بپایان برد و در حقش قصیده گفت که اولش اینست :

نأتك بليلى نيِّة لم تقارب *** و ماحبُّ ليلى من فؤادي بذاهب

و هم درباره او گوید :

ولا بدَّ أنَّ الضيف يخبر ما رأى *** مخبِّر أهل أو مخبِّر صاحب

سأخبرك الا بناء عن ام منزل *** تضِّيفتها بين العذيب فراسب

در خبر است که مردی که بیشتر اوقات بسفر شدی وقتی از راه بیابان جانب شام میسپرد و در آنحال باین شعر قطامی تمثل جست :

قد يدرك المتأنِّى بعض حاجته *** وقد يكون مع المستعجل الزلل

و مردی اعرابی که دا به خویش بدو بکریه داده و همراه بود چون این شعر بشنید گفت چنین شعرها است که مردمانرا از جاده حزم و احتیاط و مواظبت در انتظام امور دور میدارد ، از چه روی بعد از آن شعر این شعر را انشاد نکرد :

وربَّما ضرَّ بعض الناس بطوهم *** وكان خيراً لهم لو أنَّهم عجلوا

کنایت از اینکه نه تأنی شرط معیشت وانجاح مقاصد بریت باشد نه تعجیل بلکه گاهی از تأنی زبان و از شتاب سود میبرند و گاهی از عجله خسران و از تانی جبران مینگرند و چنان افتاد که قطامی اسیر گردید و این داستان چنانست که وقتی زفر بن الحارث براهل مصبح غارت برد و جماعتی از مردم حاج و جزایشان با اهل مصبح بودند

ص: 238

و ایشان در اول روز به آب گاهی رسیدند که خصیف نام داشت و مصاد بن المغيرة بن ابي جبله که سید بني الجلاح بود در قید اسیری آمد و او را بقرقیسا در آوردند و بعد از آن رهایش کردند و حسان بن حصین که از مردم بنی الجلاح بود مقتول گردید.

از آن پس زفر بمصبح شتافت و آنانکه در آنجا بودند بجانب عمیر بن حسان بن عمر بن جبله روی آوردند تا از آن بلیت آسایش گیرند زفر با ایشان گفت : من آهنگ خون شما را نکرده ام شما دست اطاعت با من دهید آنجماعت امتناع نمودند و بماندند و جمع کثیری از ایشان کشته شدند و با ایشان دو مرد از بنی تغلب بقتل رسید که یکی را جساس و آندیگری را غنی میخواندند و او پدر جساس بود که در حمایت ایشان بکوشید تا شربت مرگ بنوشید و کشته گان یوم المصبح از مردم کلب هیجده مرد بودند از اینروی در آن آبگاه جز جمعی از زنان هیچکس برجای نماند و چون زفر از آنجا باز شد زنان بر آن اندیشه شدند تا جسد کشتگانرا بطرف چاهی که کوکب نام داشت بکشانند و چون مردی را میخواستند بدانسو کشانند میگفتند کاش هیچکس از زنان در تحت هيچيك از ايشان نبودند پس امَّ عمیر بن حسان که نامش کیِّسه بود بیامد وردای خود را بر پای او بیفکند و گفت دلیری کن ای عمیر همانا پدرت جسور و دلیر بود آنگاه خاک بر آنچاه بریخت تا او را با اصحابش علامتی باشد پس از آنجماعت نسوان هر وقت مردی را بچاه در افکندند خاك وحطب برز برش بریختند تا بجمله در آنجاه پوشیده شدند.

از آنطرف چون حمید بن حریث بن بجدل از واقعه قوم خود مستحضر شد جانب راه گرفت تا بتدمر رسید و همیخواست اصحاب و یاران خویش را فراهم کرده و بر مردم قیس غارت برد و چون چندی خونریزی بشد بنو نمیر که در این هنگام که در بطن جبل بر میاه تمیم جای داشتند از مکان خود نهضت کرده بجانب حميد بن حريث بن بجدل بتاختند و از دنبال او فرا رسیدند و او در این هنگام آماده غارت بود و جماعت کلب در خدمتش انجمن شدند و گفتند اگر ما را رعایت میکنی و جوار ما را شناخته میداری اقامت میکنیم و اگر بچیزی از قوم خودت بر ما بیمناك هستی بایشان ملحق میشویم گفت آیا همی خواهید ایشانرا دلیل گردید تا این فتنه پوشیده آشکارا شود

ص: 239

پس ایشانرا نزد خود بازداشت .

و در اینوقت خلیفه او در تدمر مردی از طایفهٔ کلب بود که مطر بن عوض نام داشت و حمید بن حریث را باندیشه قتل آن جماعت میخواند لكن حميد بن حریث او را بازداشت و خونریزی را مکروه شمرد و چون حمیدی روی براه نهاد و زفر نیز معاودت کرده بود تا او را از آنچه اراده کرده بازدارد حمید در قریه که او را بود فرود آمد و از مسیر زفر نیز خبریافت سخت در خشم شد و در تعبیه مردم خویش کوشش ورزید مطر بن عوض که در مشایعت وی ایعت وی آمده بود نزد اوشد تا دستوری خون ریختن جماعت اسیران نمیریِّین را که نزد وی بودند بازگیرد و گفت با این مردم اسیر که در دست من هستند و اهل مصبح را بکشته اند چه کنم چون حمید را از کثرت وجد وسرور شعور رفته بود بدون رویت گفت بازشو و ایشان را بقتل رسان .

مطر بن عوض که خونریزی خبيث وفتاكي حريص بود چون برق و باد بتاخت تا مبادا حمید را در آن مهم تردیدی رود و بتدمر درآمد و بقتل اسیران پرداخت و هنوز ساعتی بر نیامده که حمید بخویش آمد و گفت مطر در کجا باشد تا اورا وصیتی کنم گفتند بازگردید گفت هر چه زودتر این دشمن خدای را دریابید چه من بيمناك هستم که جماعت اسیران نمیریین را که در دست او است آسیبی رساند و سواری را فرمانکرد تا بشتاب سحاب بتازد و او را از قتل ایشان بازدارد و آن سوار وقتی باز رسید که از آنجماعت اسرا که شصت مرد بودند جز دو تن بجاي نگذاشته و جمله را از تیغ تیز در گذرانیده بود چون سوار رسالت خود را بگذاشت آن دو تن نمیری که بجای مانده بودند با مطر گفتند از قتل ما کناری گیرچه ترا باینگونه فرمان شده است مطر گفت اما بعد از کشتن اها مصبح چنین کاری تواند شد لا والله شما را باقی نمیگذارم که از قتل ایشان خبرگوئید و داستان زنید و آن دو تن را نیز بکشت.

چون این داستان وحشت انگیز گوشزد زفر بن حارث شد مانند پلنگ زخم خورده بر آشفت و خون بنی کلب را حلال شمرد و چنك برایشان در انداخت و در بیابانی که وادی الجیوش نام داشت و مردم کلب از پی صید فراهم بودند روی نهاد و افزون

ص: 240

از پانصد تن بکشت و هیچکس را برجای نگذاشت و حمید او را در نیافت آنگاه زفر با نصرت و ظفر به قرقیا بازگردید یکتن از بنی نمیر گفته است که زفر در یوم حفیر ويوم المصبح ويوم الفرس بركلب غارت برد و افزون از هزار تن از ایشان بکشت ونیز در یوم الاکلیل برایشان غارت برد و جمعی کثیر از ایشان بکشت و چهار پایان آنها را براند و جبير بن ثعلبه وحسان بن حصين ومحمّد بن طفيل بن مطير بن ابی جبله و عمر بن حسان عوف را که از بنی الجلاح بودند با محمّد بن جبلة بن عوف که از برادران مادری بودند بقتل رسانید و زنی از بنی کلب این شعر را در مرثیه ایشان بگفت :

أبعد من وليت في كوكب *** يا نفس ترجين ثواء الرجال

لفیط میگوید : عمرو بن الحباب بر مردم كلب غارت برد و در يوم الغوير ويوم الهيل ويوم كابة برايشان چنگ بیفکند اما در يوم الغویر مردی از بنی نمیر را که کلیب بن سلمه نام داشت از پیش بفرستاد که محل و مکان آنجماعت را بداند و از حال ابن بجدل آگاهی یافته با وی خبر گوید و مادر نمیری چون کلبیه بود بکلام ایشان تکلم می نمود و از آنسوی خشام بن سالم در میان ایشان طرید افتاده پس بروی در آمدند و او را بکشتند و اسبش را بگرفتند و کلیب بن سلمه مردی از بنی کلب را ملاقات نمود و او را بشناخت و گفت از کجا می آئی گفت از جانب امیر حمید بن حریث گفت او را در چه مکان بگذاشتی و بیامدی گفت در فلان وفلان مکان کلیب گفت تو بدروغ سخن راندی و عهد من بدو نزدیکتر از تو میباشد.

آن مرد گفت تو او را در کجا بازگذاشتی گفت در غوير الضبع گفت آیا من دیروز از وی جدا شدم پس کلیب بن سلمه بیرون شد و آن مرد کلبی را بجانب اصحاب خود همی ببرد تا او را نظر بر آنجماعت افتاد و چون ایشانرا نشناخت گفت سوگند با خدای ایشان اصحاب ما نیستند اینوقت نمیری از یکسوي او درآمد و چنان نیزه برشانه راستش زد که از پستانش سر برآورد و لكن بمقتلش نرسید و کلبی اسب خود را برانگیخت وروی برتافت و هزیمت گرفت و عمير بن بجدل از دنبالش همی تاخت و این شعر را در خطاب بأسب خودگوید:

ص: 241

أقدم صرام انه ابن بجدل *** ولا تدرك الخيل و أنت تدأل

أن لا يمر مثل مر الأجدل

بالجمله حمید بهرطور بود از آن مهلکه برست و از آن کرده بر حمید و شبل بن الخيتار از چنگ عمیر و اصحابش فرست و چون این داستان با بشر بن مروان پیوست با خالد بن یزید بن معویه گفت هان چگونه دیدی که خال من خال تو را مطرود و منكوب ساختند و عمیر این شعر انشاد نمود :

و أفلتنا ركضا حميد بن بجدل *** على سامج غوج اللبَّان مثابر

ونحن جلبنا الخيل قياً شواذباً *** دقاق الهوادي داميات الدوائر

تسائل عن جنبي زبيدة بعد ما *** قضت وطرا من عبد ود وّ عامر

و شبل بن الخيتار این شعر گوید :

نجى الحسامية الكيداء مبترك *** من جريها و حثيث الشدِّ مذعور

ولى حميد و لم ينظر فوارسه *** قبل المغيرة و المغرور مغرور

يخرجن من برض الاكليل طالعة *** كأنهن جواد الحرَّة الزَّور

زياد بن يزيد بن عمير بن الحباب از کهن سالان قوم خود مذکور مینماید که عمير ابن الحباب بر مردم کلب غارت برد و گروهی از آنان را که بششصد یا هفتصد تن می پیوستند در اکلیل بیافت و جمعی کثیر از ایشان را دستخوش شمشیر ساخت و هند جلاحیه در آن حال این شعر را در تحریص و تشجيع مردم بنی کلب انشاد نمود :

الاهل ثائر بدماء قوم *** أصابهم عمير بن الحباب

و هل فى عامر يوماً نكير *** و حيِّى عبدود أو حباب

فان لم يثأروا من قد أصابوا*** فكانوا أعبداً لبنى كلاب

أبعد بني الجلاح ومن تركتم *** بجانب كوكب تحت التراب

از این اشعار خون در عروق آنجماعت بجوشید و عرق حمیت بجنبید و از دور و نزديك فراهم شدند و بجنگ و جدال آهنگ نمودند لكن عمیر برایشان نصرت یافت و هر کس را بدید در خون کشید و نیز در جوف جماعتی از ایشان را دریافت و بقتل و غارت

ص: 242

فرو گرفت و همچنان در سماوه برایشان غارت برد و گروهی را از تیغ بگذرانید و بعد از آن فتح و فیروزی این شعر بگفت :

ألا يا هند هند بنى الجُلاح *** سقيت الغيث من قلل السحاب

ألما تجزئى عنا بأنا *** نرد الكبش أعضب في تباب

ألا يا هند لو عاينت يوما *** لقومك لامتنعت من الشراب

غداة ندوسهم بالخيل حتَّى *** أباد القتل حي بني جناب

ولو عطفت مواساة حميداً *** لغو در شلوة جزر الذِّئاب

بالجمله زياد بن يزيد بن عمير بن الحباب از اشیاخ قوم خود مذکور نموده است که چون عمیر بیرون تاخت همچنان در يوم الغوير بر قوم ایشان غارت برد و چون از بنی نمیر بگردید با یکی گفت هم اکنون راه بسپار تا بحميد بن بجدل بازرسی پس بدو بگوی اجابت نمای اگر گفت کدام کس بگفت بگو صاحب عقلی که دوروز از این پیش از دمشق بیرون آمد پس اگر با تو راه سپرد او را متعرض مباش تا اورا بحسن تدبیر و لطف تقرير بما بیاوری تا مقصود خویش از وی بازجویم و اگر او بر اسب خود حسامیه بر نشیند هیچکس او را در یافتن نتواند.

بالجمله مرد نمیری برفت و او را دریافت و گفت اجابت فرمای گفت کدام کس گفته است گفت فلان بن فلان صاحب العقل پس ابن بجدل برحسامیه سوار شد و دراثر نمیری روان گردید تا گاهی که نمیری بر عمیر آشکار شد و در دل همی گفت اگر ابن بجدل را من بدست خویش بقتل رسانم خوشتر دارم تا بدست عمیر کشته شود چه ابن بجدل حسام بن سالم را بکشته بود پس روی بدو کرد و چون ابن بجدل اینحال بدید روی برتافت و عمیر و اصحابش نیز از دنبالش بتاختند و لشگریان را بجای گذاشت و ایشان را فرمان داد که بطرف غویر روی نهنده دراینحال بود که عمیر باسب خود خطاب کرد و گفت «اقدم صرام انه ابن بجدل»واصحاب خویش را بطرف غویر بفرستاد و ایشان بتاختند و آن جماعت را مستأصل و بیچاره ساختند و باز شدند.

و از آن پس چنانکه عون بن حارثة بن عدی بن جبله که یکتن از بنی زهیر است

ص: 243

میگوید در یوم دهمان برایشان غارت بردند باین تفصیل که عمیر برکلب غارت برد و بنهب اموال و قتل رجال پرداختند و ا بن بجدل بجزیره که مخرج او بود پیوست و جمعی در پیرامونش انجمن شدند و با آنجماعت بمعارضت بیرون شد تا بایشان نزديك گردیده و جاسوسی بفرستاد تا از نشان آنان خبرگیرد پس جاسوس برفت و بازشد و با ابن بجدل گفت که عمیر بدهمان رسیده و در آنجا مردم را بزحمت افکنده و لشگرش را بجای گذاشته و خود در طمع طلب قومی که از نشان ایشان خبر یافته بیرون تاخته چون حمید اینداستان بشنید با اصحاب خویش بفرمود تا آماده شبیخون گردند و این کلمه را شعار و علامت گردانند «نحن عباد الله حقاً حقاً »

بالجمله بر آن جماعت شب تاخت برد و مقاتلتی عظیم در افکند و آنان را برنج و زحمت دچار کرد و از آنطرف چون با مداد چهره برگشود عمیر خود را بجانب لشگر خویش کشانید تا برایشان مشرف گردید و از کثرت سواد و مردم بیگانه ایشانرا نشناخت و با یاران خود گفت همانا مرد می بینم که نمیشناسم و ایشان آنان نباشند که در عقب نهادیم چون ابن بجدل آن مردم را بدید با اصحابش گفت تا بآنها حمله بردند و از فریقین گروهی مقتول شدند و ابن مخلاة این شعر در آنوقت انشاد کرد :

فقد طال في الأفاق أن ابن بجدل *** حميداً شفى كلباً فقرت عيونها

منذر بن حسان این شعر بگفت :

و بادية الحواعر من نمير *** تنادى وهى سافرة النقاب

تنادى بالجزيرة يا لقيس *** وقيس بئس فتيان الضراب

قتلنا منهم مأتين صبراً ***و ألفاً بالتلاع و بالروابي

وأفلتنا هجين بني سليم *** یفدِّی المهر من حبِّ الایاب

فلولا الله والمهر المفدِّى *** لغودر و هو غربال الاهاب

پس از آن عمیر با لشگری بزرگ راه سپرد و برایشان غارت برد و جمعی را بکشت و غنیمت فراوان دریافت و گروهی را اسیر ساخت چون مردم بنی کلب از جنك

ص: 244

وجوش و آهنگ و خروش عمیر خبر یافتند منازل و اماکن خود را تهی کرده فرار کردند و جز ایشان سایر قبایل و احیاء از بلای قتل و غارت عمیر آسوده ننشستند و شهرهای شام را خالی نهادند و بجمله روی بغویر نهادند اینهنگام عمیر این اشعار را در وصف اینحال گوید :

ما زال إمرارى لهم ونسجى *** و عقبتي للكور بعد بعد السرج

حتى القوني بالظهور الفلج *** هل أجزين يوماً بيوم المرج

ويوم دهمان و یوم هرج

و مردی از قبیله بنی نمیر این اشعار بگفت:

أخذت نساء عبدالله قهراً *** و ما أعفيت نسوة آل كلب

صبحناهم بخيل مقربات *** وطعن أن لاكفاء له وضرب

بیکین ابن عمرو و هوتسفی *** عليه الريج ترباً بعد ترب

و سعد قد دنا منه حمام *** بأسمر من رماح الخط صلب

وقد قالت أمامه إذ رأتني *** بلیت و ما لقيت لقاء صحب

وقد فقدت با معانقتى زماناً *** وشدِّ المعصمين فويق حقبی

لقد بدَّلت بعدی وجه سوء *** و آثارا بجلدك يا ابن كعب

فقلت لها كذلك من يلاقی *** عتاق الخيل تحمل كلِّ صعب

و مجير بن اسلم قيشری این شعر بگفت :

أصبحت أمَّ معمر عذلتنی *** في ركوبي إلى منادي الصباح

فدعيني افيد قومك مجداً *** تند بينى به لدى الأنواح

كلَّ حىِّ أذقت نعمي وبوسي *** ببنی عامر الطوال الرماح

و صدمنا كلباً فبين قتيل قتيل *** أوسليب مشرِّد من جراح

وأتونا بكلَّ أجرد صاف *** و رجال معدَّة و سلاح

و نيز مجير بن أسلم گوید:

أبلغ عامراً عننى رسولا *** و أبلغ إن عرضت بني جناب

ص: 245

هلمَّ إلى جياد مضمرات *** و بيض لاتفلِّ من الضراب

و سمر فى المهزَّة ذات لين *** تقيم بهنِّ من صعر الرقاب

إذا حشدت سليم حول بيتى *** و عامرها المركِّب في النصاب

فمن هذا يقارب فخر قومى *** ومن هذا الذی یرجو اغتضابی

و زفر بن الحارث در وقوع این وقایع گوید :

ياكلب قد كلب الزمان عليكم *** و أصابكم منى عذاب مرسل

أيهولها يا كلب أصدق شدة *** يوم اللقاء أم الهويل الأول

إن السماوة لاسماوة فالحقى *** بالغور فالافحاص بئس الموئل

فجنوب عكُّا فا السواحل إنها *** أرض تذوب بها اللقاح وتهزل

أرض المذاة حيث عفِّت أمكم *** و أبوكم أو حيث مرَّغ بجدل

وعمير بن الحباب اشارت کند و گوید :

وردن على الغوير غوير كلب *** كأن عيونها قلب انتزاح

أقرَّ العين مصرع عبدودِّ *** ومالاقت سراة بني الجلاح

و قائمة تنادى يا لكلب *** و كلب بئس فتيان الصباح

وجهم القيشری گوید :

يا كلب مهلا عن بني عامر *** فليس فيها الجدِّ بالعاثر

ولى حميد و هو في كربة *** على طويل متنه ضامر

بالام يفديها و قد شمرت *** کاللبوة الممطولة الکاسر

هلاَّ صبرتم للقنا ساعة *** ولم تکن بالماجد الصابر

و ابن صفار المحاربی گوید :

عظمت مصيبة تغلب ابنة وائل *** حتى رأت كلب مصيبتها سوا

شتموا وكان الله قد أخزاهم *** و تريد كلب أن يكون لها أسى

وبكم أبدنا آل كلب قتلهم *** ولعلنا يوماً نعود لكم عسی

أخنت على كلب صدور رماحنا *** ما بين أقبلة الغوير إلى سوا

ص: 246

وعركن بهراء بن عمر و عركة *** شفت الغليل ومسَّهم منِّا أذى

راعی این ابیات گفت :

متى تفترش يوماً عليماً بغارة *** يكونوا كعوص أواذل وأضرعا

وحى الجلاح قد تركنا بدارهم *** سواعد ملقاة و هاماً مصر عا

و نحن جدعنا أنف كلب ولم ندع *** لبهراء في ذكر من الناس مسمعا

قتلنالوأنَّ القتل يشفى صدورنا *** بتدمر ألفاً قضاعة أفرعا

و بروایت ابی عبیدة این اشعار را عقیل بن علفه گوید :

أقر العيون أنَّ رهط بن جدل *** من أذيقوا هواناً بالذي كان قدَّما

صبحناهم البيض الرقاق ظباتها *** بجانب خبث والوشيج المقوما

وجرداء ملُّتها الغزاة فكُّلها *** ترى قلقا تحت الرجالة أهضما

بكل فتى لم تأبر النخل امَّه *** ولم يدع يوماً للغواير معكما

بالجمله چون عمیر بر بنی کلب فراوان غارت برد آنجماعت از مکان خود بکوچیدند و از هر سوی بهر سوی راه نوشتند تا در زمینهای پست و گودال شام در آمدند و چون مردم کلب بآنم وضعی که مردم قیس بیامده بودند باز رسیدند قبیله قیس با آنانکه از غزو کلب منصرف شده و با عمیر پیوسته بودند انصراف جسته و در پایان اراضی کنار فرات ما بين منازل بنی تغلب فرود شدند و زنی از تمیم که او را ام دویل میخواندند و در بني مالك بر جشم بن بکر شوهر کرده بود در بنی تغلب بود و دویل از فرسان بنی تغلب بشمار میرفت و این زن را بزها و بزغاله ها بود و غلامی از بنی الجریش برخی از بزهایش را ببرد پس این داوری بسوی عمیر بردند عمیر دادخواهی نکرد .

و چون اصحابش بدانستند دادخواهی نمیکند بطمع در آمدند و بقیه بزهای امُّ دویل را بگرفتند و بخوردند و چون دویل نزد مادر شد مادرش این خبر بد و برداشت دویل بر آشفت و جماعتی را برگرد خود فراهم ساخت و بر بنى الحريش غارت برد و با گروهی از آنان روی در روی شدند و ایشان با وی جنگ در انداختند و بازار مقاتلت گردش و آفتاب مجادلت تابش گرفت پس مردی از بنی الحریش بیرون شتافت که بنی تغلب را

ص: 247

گمان چنان بود که از آن پس بمرد و شتری چند را از زنی از ایشان که او را ام الهیثم نام بود ببرد چون این خبر باخطل رسیدندانست این واقعه چیست و اینکار چگونه است پس این شعر بگفت :

أنانى و دونى الرابيان كلاهما *** و داخلت أنباء أمر من الصبر

أتاني بأن ابنى نزار نهاديا *** و تغلب أولى بالوفاء وبالغدر

و چون آن خبر بروی مکشوف شد گفت :

و جاؤا بجمع ناصرى اُمَّ هيثم *** فما رجعوا من ذودها ببعير

و چون این داستان در مردم قیس مکشوف افتاد بر بنی تغلب در برابر خابورغارت بردند و از آنجماعت سه تن را مقتول و سی و پنج شتر براندند پس جماعتی از بنی تغلب بیرون شدند و بخدمت زفر بن الحارث آمدند و ارقرابت خود با او و مجاورت ایشان با او در قرقیا باز گفتند و از وی طلب یاوری کردند و خواستار شدند که آنچه از ایشان برده اند بازستاند ، گفت چهارپایان شما را بشما مستر دگردانم و اگرچه ازاموال خودم باشد جبران نمایم و خون کشتگان شما را با شمادیت رسانم مردم تغلب خواستار شدند که از اراضی اطراف خابور بایشان گذارد تا بآنجا انتقال دهند و مردم قیس را در مجاورت ایشان با ایشان آسیب نرسد .

زفر بن الحارث این مسئول را با جابت مقبول نخواست ایشان نیز گفتند بجز این ازوی خوشنود نمیگردند زفرایشان را سوگند داد و الحاح نمود که از این اندیشه بر گذرند ، اینوقت مردی از نمر که با ایشان بود گفت سوگند با خداوند مسرور نمیدارد مرا که نگاهبان شود مرا از حرب قیس کلبی ابقع که امروز در میان گوسفندان خود باز گذاشته ام، یعنی با چنین دشمنی که مرا دررمه است محفوظ ماندن از محاربت مردم قیس شادم نمیگرداندوز فرهمچنان با ایشان الحاج مینمود و ایشانرا سوگند میداد و آنجماعت پذیرفتار نمیشدند ، عمیر با او گفت این چند اصرار مکن چه سوگند باخدای که من از دیدار این قوم چنان می بینم که جز بمحاربت تو آهنگ ندارد.

ص: 248

بالجمله چون حال بدین منوال افتاد آنجماعت از نزد او بیرون شدند و جمعیتی فراهم کردند و در حوالی فرقیبا چندی از قراء قیسیه را غارت نمودند در اینحال عمیر أبن الحباب با ایشان ملاقات نمود و آن مرد نمیری که با ایشان بود و آن سخن میرانداول کسی بود که بقتل رسید و مردم بنی تغلب منهزم و مغلوب گردیدند و اینکار بر قیس و تغلب بزرگ افتاد و از اینگونه محاربت و شماتت دشمن کراهت یافتند ، سلیمان بن عبد الله بن الأصم گوید که ایاس بن خراز که یکتن از بني عتيبة بن سعد بن زهير وشريفى عيون تغلب شمرده میشد بقرقییا در آمد تا بنگرد و بازفر بن الحارث در آنچه در میانه داشتند مناظرت نماید .

یزید بن نجرن قرشی بروی چنگ در افکند و او را بکشت ، زفراینکار را ناگوار شمرد و چون مردی کریم و طالب جمعیت بود و از تفرقه کراهت داشت اصلاح این امر را متصدی گردید و کسی را بجانب امير بن قرشة بن عمرو بن ربعی بن زفر بن الحارث ابن عتيبة بن بعج بن عتيبة بن سعد بن زهير بن جشم بن الارقم بن بكر بن حبيب بن عمرو بن غنم بن تغلب فرستاد و پیام داد که هیچ میخواهی با مردم بنی نزار بزرگی ورزی و ديه خون پسر عمت را از من پذیرفتار شوی امیر بن قرشه از وی پذیرفتار شد و قرشه از اشراف بنی تغلب بود.

بالجمله زفر در میانه اصلاح نمود لکن کینه ها در سینه ها برجای بماند این هنگام عمیر روی بدرگاه مصعب بن زبیر نهاد و او را آگاهی داد که مردم قضاعه در شهرهای شام داخل شده اند و اینکه جز از قبیله از ربیعه که آنهم بیشترش نصرانی است باقی نمانده است و از مصعب خواستار شد که وی را والی ایشان گرداند مصعب گفت من از نخست بسوی زفر مکتوب میکنم اگر او خواستار باشد حق اوست و گرنه تو را بر آنجماعت ولایت دهم چون زفر این خبر بدانست از ولایت عمیر کراهت یافت تا مبادا ظلم و جوری بر ایشان مرعی دارد پس جماعتی را بسوی ربیعه بفرستاد و فرمان کرد که در مراقبت همدیگر بطوایف مختلفه بنی تغلب که در اراضی مشرقیه خابور جای داشتند این خبر بگذارند .

ص: 249

پس آنجماعت امتناع نمودند و روی بزفر نهادند ، زفر با ایشان گفت که مصعب ابن زبیر این گونه بدو مکتوب کرده است و هیچ چاره نیست که یا پذیرفتار شوند یا با مردم عمير محاربت ورزند و آن جماعت کار بکارزار راندند و پاره از رسولان را بقتل آوردند و ابن الأصم گوید :چون این خبر باز فر پیوست ، بروی گران افتاد ، چه از ولایت عمیر برفساد حال بني تغلب اندیشناك بود ، پس عمير بن الحباب بسوی ایشان شتاب گرفت و نزديك بماكس كه بر شاطی و خابور واقع است و تا قرقییا یکروز راه میباشد با ایشان دو چار شد و کارزاری دشوار برفت و کشتکاری ناهموار بنمود و چنان بود که زفر بن یزید برادر حارث بن جشم را بیست پسر از صلب خودش بود و در این جنگ بیشتر ایشان مقتول شدند .

و هم در این محاربت ومقاتلت قطامی شاعر مذکور اسیر شد و شترانش را بگرفتند و عمیر و اصحابش را غنیمتی و افر حاصل شد و این هنگام عبد الله بن شريح بن مرة بن عبد الله بن عمرو بن كلثوم بن مالك بن عتاب بن سعد بن زهير بن جشم ریاست بنی تغلب داشت و او با برادرش کشته شدند و مجاشع بن الاجاح و عمرو بن معاویه از جماعت بنی خالد بن كعب بن زهير و عبد الحارث بن عبدالمسیح اوسی و سعدان بن عبد يسوع بن حرب وسعد و دبن اوس از بني جشم بن زهیر مقتول گردیدند و عمیر بر ایشان صیحه بر می کشید و همی گفت وای بر شما هیچکس را بر جای نگذارید.

و مردی از بنی قشیر که او را غدار میخواندند آواز بر میکشید و میگفت هر زن حامله که بسوی من بیاید او را پناه میدهم پس زنهای باردار بسوی او روی نهادند و چنان بود که زنان از هول و دهشت و خوف وخشیت قدحهای بزرگ را در زیر لباس خود بر شکم میگرفتند تا خود را چون زنان آبستن نمایند و بدو پناهنده گردند و چون بیچارگان نزد آن شقی شدند شکمهای ایشانرا بر هم شکافت زفر و یارانش این کردار نکوهیده را بسیار ناگوار شمردند و عمیر را بر این کار ملامت و نکوهش کردند، عمیر گفت به من این کار کرده ام و نه بفرموده ام ، و صفار محاربی در این باب میگوید :

ص: 250

بقرنا منكم ألفي بقير *** فلم نترك لحاملة جنينا

و اخطل در اشارت باین داستان گوید :

فليت الخيل قد وطئت قشيراً *** سنابكها و قد سطع الغبار

فنجز يهم ببغیهم علینا *** بنی لبنا بما فعل الغدار

و نیز صفار انشاد کرده است:

تمنيت بالخابور قيساً فصادفت *** منا لأسباب وفاق على قدر

و نیز جریر گفته است:

نبِّئت أنك بالخابور ممتنع *** ثم انفرجت انفراجاً بعد إقدار

و زفر بن الحارث در عتاب عمیر و اعمال ناستوده در خابور گوید :

ألا من مبلغ عنِّى عميراً *** رسالة عاتب و عليك زار

أتترك حىِّ ذى كلع و كلب *** وتجعل حرِّ نابک فی نزار

کمعتمد على إحدى يديه *** فخانته بوهی و انکسار

و چون قطامی را اسیر کردند زفر بن الحارث بقر قیا آمد و قطامی را از قید اسر برهانید و یکصد شتر باورد نمود چنان که ادهم بن عمران عبدی باین حکایت اشارت کرده است و قطامی این شعر در مدح زفر بگفت :

قفي قبل التفرُّق ياضباعا *** فلا يك موقف منك الوداعا

قفى فادى أسيرك أّن قومى *** و قومك لا أرى لهم اجتماعا

ألم يحزنك أنَّ جبال قيس *** و تغلب قد تباينت انقطاعاً

بالجمله قطامی را در مدح او اشعار کثیره است علمای شعر گویند از تمامت مردمان و شاعران در ابتدا و حسن مطلع در زمان جاهلیت امرء الفيس است که میگوید «الا عم صباحاً أيَّها الطال البالي» و هم چنين « قفا نبك من ذكرى حبيب و منزل » ودر شعرای اسلامییّن قطامي است كه ميگويد «إنَّا محيوك فاسلم أيُّها الطلل»و درشعرای محدثین بشَّار بن برد است که این شعر را می گوید :

أبي طلل بالمجزع أن يتكُّلما *** وماذا عليه لو أجاب متيَّما

ص: 251

و بالفرع آثار لهند و باللوى *** ملاعب ما يعرفن إلاَّ توهِّما

عبدالملك بن مسلم میگوید در حضور عبدالملك بن مروان حاضر بودم عامر شعبی و اخطل شاعر نیز حضور داشتند عبدالملك با اخطل گفت که تو را شاعری باشد که باوی در شعر شعرای عرب معارضه و مبادله کنی یا دوست میداری تو خود گفته باشی گفت لا والله يا امير المؤمنين دوست همیدارم که گفته باشم این اشعار را که انشاد کرده است مردی از ما که قليل السماع وقصير الذراع و بارنگی تیرو تار است عبدالملك فرمود چه گفته است اخطل این شعر قطامی را معروض داشت :

إنا محیِّوك فسلم أيَّها الطلل *** وإن بليت وإن طالت بك الطيل

ليس الجديد به تبقى بشاشته *** إلاَّ قليلا ولا ذو خلَّة يصل

والعيش لا عيش إلاَّ ما تقرَّ به *** عين ولا حال إلاَّ سوف تنتقل

إن ترجعی من أبی عثمان منجحة *** فقد يهون على المستنبح العمل

والناس من يلق خيراً قائلون له *** ما يشتهي ولأمَّ المخطىء الهبل

قد يدرك المتأنِّى بعض حاجته *** وقد يكون مع المستعجل الزَّلل

و این اشعار را تا بآخرش قرائت کرد شعبی گفت قطامی از این بهتر نیز دارد عبدالملك گفت کدام است گفت این شعر است :

طرقت جنوب رحالنا من طرق *** ما كنت أحسبها قريب المعنق

قطعت إليك بمثل جيد جداية *** حسن المعلق ترتجيه مطوِّق

ومصرعين من الكلال كأنما *** بكروا الغبوق من الرحيق المعتق

متوسِّدين ذراع كلِّ شمِّلة *** و مفرِّج عذق المقدِّ منوَّق

وجئت على ركب تهدُّ بها الصفا *** وعلى كلاكل كالثقيل المطرق

وإذا سمعن الى هماهم رفقة *** ومن النجوم غوائر لم تلحق

جعلت تميل خدودها آذانها *** طرباً بهنَّ الى حداة السوِّق

كالمنصات إلى زئير سمعنه *** من رائع لقلوبهنَّ مشوِّق

ص: 252

فاذا نظرن الى الطريق رأينه *** لهقاً كشاكلة الحصان الأبلق

واذا تخلف بعدهن لحاجة *** حاد يشعشع نعله لم يلحق

واذا يصيبك والحوادث جمَّة *** حدث حداك إلى أخيك الأوثق

ليت الهموم عن الفؤاد تفرجت *** وحلى التكلَّم للِّسان المطلق

چون این اشعار را عامر شعبی بخواند عبدالملك از كمال وجد و تعجب گفت مادر بعزای قطامی بنشیند سوگند با خدای شعر و معنی شعر این است شعبی میگوید چون اینکار پای رفت ، اخطل برآشفت و روی با من کرد و گفت یا شعبی همانا تورادر اخبار و احادیث فنونی است و مارا جزيك فن واحد نیست، اگر صلاح خود را در آن می بینی که مرا براكناف قوم وعشيرت خودت حمل نکنی پس ایشانرا از میدان ستیز و آویز من بازدار و بگزند تیغ زبان من میازار ، عامر شعبی سخت بترسید و گفت هرگز از این بعد در هیچ شعری با تو معارضه نمیکنم این يك مرَّة را از من در گذر :

آنگاه عبدالملك بن مروان روی با من کرد عرضکردم: یا امیرالمؤمنین از تو خواستار میشوم تاشفاعت فرمائی تا اخطل از من بگذرد چه هرگز بچیزی که او را مکروه افتد معاودت نجويم عبدالملك بخندید و گفت ای اخطل هما ناشعبی در پناه و زینهار من است ، اخطل گفت یا امیر المؤمنين من از نخست او را تحذیر نمودم و چون آنچه را من مکروه شمارم فروگذارد جزبآنچه او را محبوب باشد متعرض نمیشوم، عبدالملك گفت است که شعبی جز بآنچه تو را نیکو باشد تعرض نجوید، اخطل گفت یا امیرالمؤمنین آیا با انکار کفالت می فرمائی؟ عبدالملك گفت : اگر خدایتعالی بخواهد من در اینکار بروی کفیل هستم .

ص: 253

شرح حال عبد الرحمن بن اسماعیل

ملقب بوضاح اليمن و كشته شدن او بدست و لیدبن عبدالملك بن مروان

عبدالرحمن بن اسماعيل بن عبد کلال بن داذ بن ابی جمدرا بسبب صباحت رخسار و ملالت دیدارو روی رخشان و چهره در فشان وضَّاح اليمن لقب کرده بودند و در تحقیق نسب او باختلاف رفته اند برخی از فرزندان آن مردم فرس دانند که بفرمان کسری باد هرز بنصرت سیف بن ذی یزن در حبشه آمدند و گروهی دیگر از اولاد خولان بن عمرو بن قیس ابن معاوية بن جشم بن عبد شمس بن وائل بن الغوث بن قطن بن عريب بن زهير بن ايمن بن الهميسع بن العرنجح و هو حمير بن سبا بن يشخب بن يعرب و هو المرعف بن قحطان شمارند.

بالجمله ابوالفرج اصفهانی در جلد ششم اغانی بحال او اشارت کند و گوید وضَّاح اليمن از تمامت عرب اجمل بود چون پدرش اسمعیل بمردوضاح خوردسال بود مادرش با اهل خودش انتقال داد و در نکاح یکی از مردم فرس در آمد وضاح نیز در حجر تربیت شوهر مادرش ببالید چون چندی برگذشت عم او و جده او که مادر پدرش بود با جماعتی از اهل بیت او از مردم حمیر در طلب او بیامدندشوهر مادرش گفت وی فرزند من است آنجماعت باوی محاکمت نمودند و شهود و بیِّنه اقامت کردند که عبدالرحمن در فراش اسماعیل بن عبد کلال پدر خودش متولد گشته .

حاکم ولایت در حضور مردم حمیر گفت سخن شما بصدق است و دست بر سر عبدالرحمن بکشید و از آن جمال دل آرا و چهرۀ دلفریب در عجب شد و گفت بروهمانا وضَّاح یمن هستی نه از اتباع ذی یزن یعنی آن مردم فرس که بحمایت ذی یزن بیامدند و از آن هنگام این کلمه او را لقب گردید و چون مادر داذ بن ابی جمد جدة وضاح کندبه بود از اینر وی در این شعر که در حق دخترهای عمِّ خود گوید اشارت نماید :

إنَّ قلبي معلِّق بنساء *** واضحات الخدود لسن بهجن

من بنات الكريم داذ وفى *** كندة ينسبن من اباة اللعن

ص: 254

و هم در این شعر در افتخار بجد خود ابی جمد گوید :

بنى لي اسماعيل مجداً مؤثلا *** و عبد كلال بعده و أبو جمد

در خبر است که وضاح اليمن و مقنع کندی و ابوزبید طائی در مواسمی که برای عرب بود حاضر میشدند چون بكمال جمال عدیم المثال بودند مقنعه بر روی می افکندند تا دیدارمهر آثارشان از گزند چشم زخم آسوده ماند و هم زنان شیفته چهره ایشان نشوند عجب اینکه وضَّاح اليمن آشفته چهره روضه دختر عمر و از فرزندان فرعان بن ذی الدروع الكندى و بقولى روضه از نونهالهای ریاض مردم فارس بود، و وضَّاح الیمن در هوای آن نگار فرخاری و بوستان بهاری بهر سوی دست طلب دراز میکرد لکن قوم و عشیرت روضه از این مزاوجت ممانعت میورزیدند، از اینروی اهل و عشیرت و خویشاوندان وضَّاح نیز او را بر این کردار عتاب میکردند وضَّاح در این باب گوید :

يا أيها القلب بعض ما تجد *** قد يعشق المرء ثمَّ يتِّئد

قد يكتم المرء حبه حقباً *** و هو عمید و قلبه کمد

ما ذاتر يدين من فتى غزل *** قد شفِّه السقم فيك و السهد

يهدِّدونی كيما أخافهم *** هيهات أنى يهدِّد الأسد

بالجمله حالت عشق وضَّاح مكشوف افتاد و روضه را دیگری در حباله نکاح کشید و مدتی دراز بر اینحال برگذشت مردی از آن شهر که روضه در آنجا بود نزد وضَّاح شد و پوشیده با وی سخنی براند وضاح بگریست از گریه اش پرسیدند گفت این مرد گوید روضه را مرض جذام افتاده و او را با آنانکه دارای اینمرض هستند در يك مقام افکنده اند .

بالجمله از پس این خبر وضاح را آن عشق و عاشقی از دل برخاست و در تشبیب بام البنين دختر عبدالعزيز بن مروان زوجه ولید بن عبدالملك ابيات عاشقانه بیار است هیثم بن عدی میگوید ام البنین از شوهرش ولید رخصت اقامت حج خواست ولید در این هنگام بر مسند خلافت جای داشت و او را اجازت داد ام البنین با گروهی از جواری ماه سیما که از فروغ دیدار خورشید و ماه را از رفتار باز داشتند جانب کعبه

ص: 255

سپرد ، وليد بن عبدالملك از كمال غيرت وعصبیت مکتوبی بکرد و گروه شعرا را تهویل وتخويف داده كه هيچيك نام آن بوستان جمال را در اشعار خود نیاورند و از جواری او اشعار ننمایند.

بالجمله ام البنين راه بر سپرد و از پی دیدار مردمان چهره گشود واهل شعر و غزل شعرها در وصف او بگفتند از میانه چشمش برچشم وضاح یمن و آن ماه طلعت سیمین بدن افتاد و بهوای رخسارش دچار شد و ام البنین کسی را بفرستاد تا وضاح اليمن وكثير در وصف او غزل و شعر سرایند ، وضاح الیمن در اشعار خود باسم او تصریح نمود، اما کثیر از نام او عدول کرد و بنام جاریه اش غاضره شعر بگفت از آنجمله است :

أغاضر لوشهدت غداة بنتم *** حنوَّ العائدات على وسادی

أويت لعاشق لم تشكميه *** بواقدة العمل تلذِّع كالزناد

بدیح میگوید چون ام البنين بسفر حج آمد هر صورتی نیکو و حسن و جمالی دلارا کسی خواستی باوی همراه بود پس من با عبید الله بن قيس الرقیات گفتم بكدام يك از این جماعت تشبیب کنی این شعر برای من بخواند:

و ما تصنع بالسرِّ إذا لم تك مجنوناً *** إذا عالجت ثقل الحبَّ عالجت الأمرِّينا

و قد بحت بأمركان في قلبي مكنوناً *** و قد هجت بما حاولت أمراً كان مدفوناً

پس از آن با من خلوت کرد و گفت این سر بر من پوشیده دارچه تو امین هستی آنگاه مرا انشاد کرد :

أصحوت عن امَّ البنين وذكرها و عنائها *** و هجرتها هجر امرىء لم يقل صفوصفائها

قرشية كالشمس أشرق نور ها ببهائها *** زادت على البيض الحسان بحسنها ونقائها

ص: 256

لما اسبكرت الشباب وقنَّعت بردائها *** تلتفت للدانها ومضت على غلوائها

لولا هوى أمَّ البنين و حاجتي للقائها *** قد قرِّبت لي بغلة محبوسة لنجائها

و در این اشعار پرده از راز برگرفت و عشق خویش را با آن یار دلنواز باز نمود بدیح میگوید: چون ولید بن عبدالملك وضاح اليمن را بکشت و از آن پس ام البنین حج نهاد و در حجاب بود و با هیچکس سخن نکرد و من همچنان نگران برجای بودم پس ابن قیس الرقیات را ملاقات کرد و گفت یا بدیح و انشاد کرد :

بان الحبيب الذى به تثق *** و اشتدِّ دون الجيبة القلق

يا من لصغري في مفاصلها *** لين وفي بعض بطشها خرق

کثیر میگوید : با ام البنين حج نهادم و اوزوجة وليد بن عبدالملك بود پس بمن ووضاح اليمن پیام فرستاد که نام مرا در شعر بیاورید و از مخائل من ياد کنيد من آشکارا نام او را مذکور نداشتم و بجاريه او غاضریه تشبيب غزل و شعر نمودم اما وضَّاح نام اور اصراحة ياد كرد و گوشزد ولید شد ولید او را طلب کرد و بکشت، ابو عمر العمري روایت کند که وضاح اليمن ولید بن عبدالملک را گاهی که بر مسند خلافت جلوس داشت مدح گفت ، ام البنين دختر عبد العزيز بن مروان وضاح را نوید داد که نزد خودش او را بآرامش و آسایش نگاهدارد و امرش را استوار گرداند، بالجمله وضاح اليمن در پیشگاه ولید درآمد و اینشعر در مدحش بخواند :

صبا قلبی و مال إليك ميلا *** وأرَّقني خيالك يا أثيلا

يمانية تلم بنا فتبدى *** دقيق محاسن و تكنَّ غيلا

إذا سار الوليد بنا و سرنا *** إلى خيل تلفۀُس بهنَّ خيلاهمت

و ندخل بالسرور ديار قوم *** و نعقب آخرين أذى وويلا

ولید او را نيك بنواخت و از منزل و نزل وصله و جایزه خرم ساخت و وضاح قصايد عدیده در مدیحش انشاد کرد تا اینکه در خدمت ولید بعرض رسید که وضاح

ص: 257

شعر و غزل را بنام ام البنين زینت همیدهد ولید بر آشفته شد و او را براند و بفرمود تا از وی دور باشد و در قتل او تدبیر همی نمود و وضاح اليمن همچنان مهجور میزیست تا ولید او را فریب داده یکی را بفرستاد تا غفلتاً او را بازر بود و در خدمتش حاضر ساخت وولید او را بکشت و در سرای خود مدفون ساخت و از آن پس خبری از وی مکشوف نگشت .

و نیز در کیفیت قتل اوحدیثی دیگر کنند و گویند که وضاح باسم ام البنین دختر عبدالعزیز بن مروان که آفتابی درخشان و اختری گوهر نشان وزوجة وليد بن عبدالملك ومادر عبد العزيز بن ولید بود در غزليات واشعار خویش تشبیب نمود چون ولید بشنید در طلب او فرمان کرد و او را در پیشگاه خلافت حاضر کردند، ولید بقتلش حکم کرد.

پسرش عبدالعزیر گفت : یا امیرالمؤمنین چنین مکن چه اینوقت هر چه وضاح گفته است مردمانش محقق شمارند و با او آن کن که معاویه با ابی دهبل نمود چه آن هنگام که ابودهبل بنام دخترش تشبیب نمود یزید بدو شکایت بردو از معاویه خواستار شد که ابی دهیل را بقتل رساند، معاویه گفت اگرش بقتل رسانم سخنش مثبت و محقق میشود ، بهتر آنست که با وی نیکی و احسان کنی تا شرمسار و از این کردار باز شود و خویشتن را بدروغ صفت نماید .

ولید این سخنرا پذیرفتار نشد و وضاح اليمن را در صندوقی جای داده زنده اش در خاك نمود از اینروی چنان شد که در زمان دولت بنی عباس در میانه مردی از زنادقه شعوبیه و مردی از فرزندان ولید سخن آمد و همی بمفاخرت مکالمت رفت تا گاهی که از مفاخرت بمشاتمت افتادند، پس زندیق شعوبی مکتوبی بایشان بنمود و چنان نمود که ام البنین عاشق وضاح شد و او را در صندوقی جای داد و نزد خود میداشت، یکی از خدام ولید بر آنحال وقوف یافت و این حکایت بولید برداشت و صندوق را بدو بنمود ، ولید او را بگرفت و زنده در خاك نمود.

ابن کلبی گوید : چون ام البنین را دل بهوای کمند زلف وضاح پیوند و خیال بجمال او اتصال یافت و از سوز عشق او بدو پیام کرد و او را بخویشتن رام نمود و از

ص: 258

وصالش کام گرفت وضاح در آن حضرت خورشید طلعت اقامت جست و هر وقت بروی بيمناك ميشد او را در صندوقی جای دادی و قفل برزدی و چون كان لعاش محفوظ داشتی .

تا چنان افتاد که وقتی گوهری گرانمایه بخدمت ولید آوردند که از صفا و بهایش در شگفتی رفت و خادمی را بخواند و بسوی ام البنین که گوهری بی بها بود بفرستاد و پیام نمود که اینگوهر مرا در عجب آورد و ترا فرستادم و برگزیده ات داشتم آن خادم بيك ناكاه بر ام البنین در آمد و گوهری گرانمایه تر نزدش بدید و حجره اش را از فروغ دیدار وضاح و رخشنده تر از پیشگاه نگریست .

ام البنین در ساعت آنماه خرگهی را در صندوق جای داد و آن خادم بر آن حال نگران بود پس رسالت ولید را بگذاشت و گفت ای مولاة من از این قطعه يك سنگ بمن بخش امَّ البنین اورا دشنام گفت و آزرده مراجعت داد و او این خبر بولید بگذاشت ؛ گفت یا ابن اللخناء دروغ گفتی و بفرمود گردنش را بزدند و خود نعلین بر پای کرده و برام البنین در آمد و نگران شد که در بیت نشسته است و خویشتن را آرایش همی دهد و گیسوان تابدار را بشانه آزار کند و آن خادم آن صندوق را از بهر ولید باز نموده بود ولید برفراز آن صندوق بنشست .

آنگاه با ام البنین گفت این بیت را از سایر بیوت بیشتر دوست میداری از چیست که از تمام بیوت این بیت را اختیار نمودی؟ گفت از این روی که در اینجا جلوس می کنم و هرچه خواهم در اینجاست و هر چه جویم از اینجا یا بم ولید گفت یکی از این صندوقها را با من ببخش گفت یا امیرالمؤمنین همه تو را باشد گفت من از آنجمله همین صندوق را که بر آنم خواهانم ، گفت دیگری بخواه چه مرا در این صندوق اشیائی است که بدان حاجت دارم ، گفت جز این نخواهم، گفت یا امیرالمؤمنین بردار پس خدام را بخواند و بفرمود تا آنصندوق را برگرفتند و در مجلس او در آوردند و در آنجا بگذاشتند.

آنگاه غلامان خود را بفرمود در همان مجلس چاهی بکندند و بساط را برافراشتند

ص: 259

و آن چاه را چندان بکندند تا بآب رسید، پس بفرمود آن صندوق را بیاوردند و گفت ما را خبری داده اند اگر راستست همانا ما تو را کفایت کردیم و بخاک در افکندیم و نام و نشان تو را بنهفتیم و اثر تو را قطع نمودیم و تا آخر جهان خبری از تو نمایان نشود و اگر باطل باشد مشتی چوب را در زير خاك نموده ايم و كاری سهل و آسان باشد .

بالجمله صندوق را در چاه در آوردند و چندان خاک در فرازش ریختند که بازمین مجلس مساوی شد و بساط و فرش را چنان که بود بگستردند و ولید بر فرازش بنشست و از آن پس تا کنون نام و نشانی از وضاح دیده و شنیده نشد ، و نیز تا ولید زنده بود ام البنین را از وی حالتی نامطبوع پدید نشد، تا گاهی که مرگ در میانشان جدائی افکند.

مصعب بن عبدالله گوید وقتی چنان شد که ام البنین رنجور گردید و ضاح نیز در دمشق اقامت داشت و بروی فرود گشته بود پس این شعر را در رنجوری او بگفت :

حتام نكنم حزننا حتَّاما *** وغلام لستبقی الدّموع علاما

إنَّ الذي بي قد تفاقم و اعتلى *** و نما وزاد و أورث الأسقاما

قد أصبحت أم البنين مريضة *** نخشی و نشفق أن یکون حماما

ياربِّ أمتعنى بطول بقائها *** و اجبربها الأ رمال و الأ یتاما

واجبر بها الرجل الغريب بأرضها *** قد فارق الأخوال و الأ عماما

کم راغبین و راهبین و بوِّس *** عمصموا بقرب جنابها إعصاما

بجناب ظاهرة الثنا محمودة *** لایستطاع کلامها إعظاما

و نیز گویند چون و ناح از ام البنین در اشعار خود نام برد و از مهر خودباوی باز نمود وليد بآهنك قتلش بر آمد پسرش عبدالعزیز در خدمتش زبان بمسئلت بر گشود و گفت اگر او را بقتل رسانی مرا رسوا گردانی و ادعای او را بحقیقت مقرون داری و مردمان یقین کنند که در میانه او و مادرم داستانی است که تو را بگمان افکنده ، ولیداز

ص: 260

آن کار دست باز کشید لکن درونش از کینه او چون آتش تافته بود؛ تا وقتی که در خدمتش بعرض رسانیدند که وضاح بهمان امَّ البنین قناعت نکرده بلکه بخواهرش فاطمه دختر عبد الملك زوجة عمر بن عبدالعزیز نیز بپرداخته و در حقش گوید:

بنت الخليفة و الخليفة جدُّها *** أخت الخليفة والخليفة بعلها

فرحت قوابلها بها و تباشرت *** كل وكذاك كانوا فى المسرَّة أهلها

چون این اشعار گوشزد ولید گردید نفس در سینه اش تنگی گرفت و آتش خشمش افروخته تر گشت و گفت آیا کسی نیست دهان این سگ را بر بندد و از یاد کردن زنان و خواهران ما باز دارد آیا او را جز از نام بردن ما کاری دیگر و راهی دیگر نباشد پس بفرمود وضاح را حاضر کردند و چاهی بکندند و در آن چاهش زنده دفن نمودند.

اما شهاب الدین مغربی در کتاب دیوان الصبابه در بیان این داستان گوید که وضاح اليمن و ام البنين دختر عبدالعزیز بن مروان در زمان کودکی همدیگر را بسی دوست میداشتند و وضاح ساعتی بی دیدار آن نور صباح شکیبائی نداشتی چون آن مهر جهان تا برا حجره وليد بن عبدالملك حجاب گشت وضاح از مفارقتش بیتاب شد و خرد از سرش پرواز همیگرفت و چون این مدت بطول انجامید ناچار از وطن بار بر بست و بدیدار آن صبح روشن بشام برفت و همه روز در تحت قصر وليد بهواى آن رشك ماه و خورشید طواف دادی و چاره بدست نکردی .

تا یکی روز جاریة زرد روی بدید و باوی بمهر و ملایمت مکالمت و مؤانست گرفت و یکی روز گفت آيا ام البنین را بشناسي ؟ جاریه گفت همانا از خاتون من از من میپرسی ؟ وضاح گفت وی دختر عم من است و اگر از مکان من بدو خبر دهی نيك شادمان گردد و آن جاریه برفت و امَّ البنین را خبر بداد ، امَّ البنین گفت وای بر تو آیا وضاح زنده است گفت آری گفت او را بگوی در مکان خود بماند تا فرستاده منش دریابد، پس بفرستاد و او را نزد خود بیاوردند و در صندوقی جای داد و هر وقت

ص: 261

اطمینان داشتی آن گوهر پر بها را بیرون آوردی و بخود برآوردی و چون از رقیبی بر حبیب بیمناک شدی دیگر باره اش بصندوق جای دادی و بقیه حکایت را چنانکه اشارت رفت مذکور میدارد .

و نیز می گوید بعد از آنکه ولید او را در چاه مدفون ساخت ، ام البنین بر سر چاه بیامدی و بگریستی تا یکی روزش نگران شدند که بر روی در افتاده و بمرده بود و معافی بن زکریا گوید که يزيد بن عبدالملك همان خلیفه است که فاعل این کار بود ، لکن در این خبر و نیز در خبر مرگ ام البنین بر آن صورت بی نظر نشاید بود، و الله تعالى اعلم .

يوسف بن الماجشون گوید چون این شعر وضاح را که از جمله شعری چند است برای محمَّد بن المنكدر قرائت نمودم :

فما نوَّلت حتى تضرَّعت عندها *** و أعلمتها ما رخصَّ الله في اللمم

یعنی آن معشوقه تن بوصال در نمی داد و مرا از مواصلت و مناشرتش کامیاب نمیخواست تابسی تضرع و زاری در حضرتش بپای بردم و او را داناگردانیدم که خدای در گناهان صغیر رخصت فرموده است محمَّد بن المنكدر بخندید و گفت وضاح جزدر نفس خودمفتي نبوده است و بقیت ابیات این است :

ترحِّل وضِّاح و أسبل بعدما *** تكهِّل حيناً فی الكهول وما احتلم

و علمَّق بيضاء العوارض طفلة *** مخضَّبة الأطراف طيَّبة النسم

اذا قلت يوماً نوِّ ليني تبسَّمت *** وقالت معاذ الله من فعل ما حرم

ص: 262

ذكر أحوال حكم بن الميمون

معروف به حکم الوادی مولای ولید بن عبدالملك

حکم بن میمون مولای ولید بن عبدالملك و پدرش میمون سر تراش بود و موی از سر ولید میتراشید ولید او را بخرید و آزاد کرد و این حکم مردی در از بالا و کار چشم بودشترها بکرایه گرفتی و از شام بمدینه حمل زيت نمودی و ابو یحیی کنیت داشتی ، مصعب بن عبدالله بن زبیر گوید حکم بن يحيى بن میمون اصلش از فارس است و ساربان بود و ازوادی القرى بمدينه حمل زیت میکرد .

بالجمله در مهارت و حذاقت یگانه روزگار بود مرتجلا تغنِّی کردی و دف بنواختی و چندان خوش و نیکو بردمیدی که مرغ را در هوا و ماهی را در دریا بیچاره و دروا ساختی از بهر ولید بن عبدالملک تغنی میکرد و چندان روزگار شمرد که عهد هارون الرشید در یافت و از بهرش بسرود و بنواخت و در اوقات سلطنتش جای پرداخت و او این هنر از عمر الودای بیاموخت، همانا دروادی القرى جماعتی از سرود گویان و نوازندگان پدیدار شدند، عمر بن زاذان و بقولی داود بن زاذان که ولید بن یزیدش جامع لذتی می خواند و دیگر حکم بن یحیی و سلیمان و خليد بن عتيك ويعقوب الوادى در میان ایشان و همه در این صنعت در کمال استادی و مهارت بودند، اسحق بن ابراهیم گوید پدرم گفت در میان این جماعت سرود گویان هیچکس از حکم الوادی و ابن جامع از وی اطبع و احسن نبود لكن فليح بن العوراء از ایشان اعلم بود .

حکم بن میمون مذکور گوید عمر الوادی مرابر ولید بن یزید در آورد و در این وقت بر حماری سوار وجبه وردا و موزه و کسایش بجمله نگارین و رشته گوهرین در دست و نیز چیزی در آستین داشت که ندانستم چیست ، آنگاه گفت هر کس مرا چنانکه خواهم سرود گوید هر چه در آستین و برتن و بزیر پای دارم اور است ، پس جمله مغنیان از بهرش تغنی کردند و او را بطرب نیاورد ، آنگاه با من گفت ای پسر تو بسرای بأمراو این شعر بخواندم :

ص: 263

أكيلها ألوان *** و وجهها فتَّان

و خالها فريد *** ليس له جيران

إذا مشت تثنَّت *** كأنها ثعبان

و این اشعار از مطیع بن ایاس است ، پس ولید را سرور و طرب فرو گرفت و هر چه در آستین داشت بیفشاند و آن کیسه بود که هزار دینار فرا داشت ، پس آن دنانیر را با آن رشته جواهر بمن افکند و بسرای برفت و در ازگوش را بآنچه بر تن داشت بمن فرستاد .

مردی از قریش در صفت حکم الوادی گوید :

أبو يحيى أخو العزل المغنِّى *** بصير بالثقال و بالخفيف

على العيدان يحسن ما يغنِّى *** ويحسن ما يقول على الدفوف

اسحق میگوید : وقتی حکم الوادى تغنى نمود و من صوتی بشنیدم که سخت بشگفت افتادم پرسیدم این صوت از آن کیست گفت چنین صوت و آهنگی جز از من از که تواند بود ، حکم الوادی وقتی تغنی مینمود مردی سالخورده حضور داشت ، چون نيك بنواخت گفت أحسنت پس دف را بیفکند و بر آشفت و با آن مرد پیر گفت قبحك الله شصت سال است مرا با مغنِّیها می بینی و با من میگوئى أحسنت ؟ یعنی این کلام در خور جوانان و نو آموختگان است .

وقتی چنان افتاد که یحیی بن خالد حكم الوادی و فليح بن العوراء را بخواست ابن جامع نیز با ایشان بود یکی از آن دو تن بادیگری گفت ابن جامع باما میباشد مرا اعانت و تقويت کن تا او را منكسر نمائیم .

چون در مجلس یحیی بغناء پرداختیم و حکم بسرود پرداخت من از روی وجد و حيرت صیحه برکشیدم و گفتم سوگند با خدای تغنی و غناء چنین بباید باشد و چون من تغنی نمودم حکم همان معاملت و تحسین نمود و چون ابن جامع تغنی کرده بهیچوجه لب بتحسین و آفرین باز نکردیم و بر اینحال بگذشت تا شب در آمد، یحیی جاريه خود دنانير را پیام کرد که اصحاب تو نزد ما هستند هیچ خواهی بسوی ما آئی، دنانیر

ص: 264

با جمعی از وصایف و پرستارانش بیرون شد و یحیی روی بدو کرد و از آنجا که گمان میکردما نمی شنویم با او میگفت در این جماعت مغنیها هیچکس از فلیح پاکدامن تر و امین تر نیست .

آنگاه با یکی از غلامان خود گفت برای هر آدمی دوهزار در هم حاضر کن پس دو هزار درهم با بن جامع بداد و او بگرفت و در آستینش بیفکند و حکم الوادی را نیز همان مقدار بداد و او در آستینش جای داد و مرا در هزار درهم بداد من با دنانير گفتم شراب در من اثر کرده و ازنیروی حفظ و حراست باز داشته تو از بهر من نگاه بدار دنانیر آن دراهم را بگرفت و بامدادان دو هزار دیگر بر آن بیفزود و بمن فرستاد و پیغام داد که امانت تو را بتو باز فرستادم و هم بر آن بیفزودم تا بخواهران من یعنی جواری قسمت فرمائی.

ابراهيم بن المهدی گوید حکم الوادى بخدمت هارون الرشید درآمد هارون باوی نیکی و احسان ورزید و سیصد هزار در همش بصله بداد و از وی پرسش کرد که بهرکس خواهد حواله دهد حكم الوادى گفت با براهيم بن المهدی که عامل شام است حواله کن پس حکم الوادی با نامه رشید نزدا براهیم شد و ابراهیم آن در اهمرا بعلاوه دویست و نود و نه هزار در هم بد و بداد و در جواب رشید نوشت من آن سیصد هزار درهم با و عنایت کردم و هم دویست و نود و نه هزار در هم از خود عطا کردم و گفتم این یکهزار در هم را از آن روی بکاستم که عطای من و خلیفه یکسان نباشد و اوسی روز نزدمن بماند و سیصد نوع از وی آواز فرا گرفتم كه هر يك صور تشرا از آن سیصد هزار درهم دوست تر میداشتم در آن زمان که حکم الوادی در مدینه جای داشت شنید که جماعتی می گفتند که باید نزد جاریه ابن شقران شویم که سرودی خوش نوائی دلکش دارد پس از دنبال ایشان برفتم.

صاحب سرای چنان دانست که من با تفاق ایشان هستم و آنجماعت گمان بردند که صاحب منزل مرا دعوت کرده است و مرا نمی شناختند و آنجاریه نوائی چند بسرود من صیحه برآوردم و آواز تحسین و زهازه بلند ساختم صاحبخانه مرا بدشنام برشمرد و

ص: 265

گفت تو چه دانی سرودن و غناء چیست و بر من در آویخت تا مضر و بم دارد گفتم ای بنده

خدای بسلامتی در آمدم و بسلامت بیرون میروم چون خواستم بیرون شوم صاحب سرای گفت جز این نیست که تو را مضروب میسازم .

اینوقت بر آشفتم و گفتم این چند یاوه مسرای و بر میاغال همانا از تو وازین جاریه بسرود و غنا داناترم آنگاه گفتم فلان موضع را محکم کن و فلان جارا اصلاح نمای چون كنيزك چنانکرد بگرفتم و بسرودم و بنواختم جاریه گفت سوگند با خدای این شخص ابویحیی است صاحب منزل گفت فدای تو شوم بخدا و تو معذرت میجویم و تو را نشناختم من برخاستم تا بیرون شوم پذیرفتار نشد گفتم سوگند با خدای بیرون میشوم و دیگر باره بدیدار جاریه میآیم اما بسبب كرامت او نه کرامت تو.

گویند حکم الوادی در پایان زندگانی بهزج تغنِّی نمودی که نوعی از ترانه و سرود است و بمحمد بن ابی المنصور انقطاع یافته بود و منصور را از اهزاج او شگفتی میآمد و او را بر تمامت مغنِّیها ترجیح میداد پسرش او را ملامت کرد و گفت در پیرانه سراین پیرایه برخود بر بستی که در خور غناء مخنثين است حکم گفت خاموش باش چه تو جاهلی چه من بنوای ثقیل شصت سال تغنی نمودم و جز قوت لا يموت بهره نیافتم و سالی چند بیش نیست که باهنگ اهزاج نغنی مینمایم و چندان از بهر تو کسب کرده ام که هرگز مانندش ندیده باشی و چون حکم بشراب نبیذ نمیپرداخت هرگز صورتش از حال خود نمی گشت .

چون خبر حکم الوادی و آن عطاهای گران و جوائز بی پایان که از بنو سلیمان ابن علی باوی مبذول شده بود گوشزد منصور گردید در عجب رفت و گفت اسراف ورزیده اند چه سرودن شعری و بطرب آوردن ساعتی این چند بذل وعطارا نشاید تا چنان افتاد که یکی روز در کوشکی رفیع جای کرده و نگران شد که حکم الوادی بمنزل یکتن از سرهنگان پیشگاه و قواد سپاه برفت و چون بیرونشد بر استران قاید بر نشست و جامهای اوراکه منصور میشناخت بر تن داشت .

چون منصور او را بدید از نامش پرسید گفتند حکم الوادی است پس سرش را بزیر

ص: 266

افکنده همی جنبش داد گفت اکنون دانستم که این شخص مستحق آن عطاهای بزرگ بوده است گفتند یا امیرالمؤمنین تو از نخست آنکار را انکار میفرمودی چگونه اکنون تصویب فرمودی گفت از آنکه میدانم این سرهنك يكدینار از اموالش را در باطل اتفاق نمی کند و جز در مقام استحقاق بمصرف نمیرساند.

اصمعی گوید در آنحال که مهدی خلیفه بسوی بیت المقدس راه مینوشت حکم الوادی در عرض راه دچار شد و دف برگرفت و بنواخت و موئی چند بر سرداشت « ومتی تخرج العروس فقد طال حبسها »و گفت یا امیرالمؤمنین سوگند با خدای گوینده این سخن منم پس حارسان و اعوان بسویش شتابان شدند مهدی گفت او را بحال خود گذارید و از نامش بپرسید گفتند حکم الوادی است پس او را صله دادو احسان نمود .

صالح الاضجم گوید که حکم الوادی گفت چنان بود که هادی خلیفه بغناء متوسط و آهنگ میانه مایل بود که ترجیعش اندك باشد و سخت بلند و با ترجیح نباشد پس شبی سه بدرة بیرون آور دو گفت هر کس مرا بطرب آورد از آن اوست ابن جامع و ابراهیم موصلی وزبير بن دحمان كه هر يك فريد روزگار بودند برایش بسرودند و او را بطرب نیاوردند و من مقصود او را بدانستم و این شعر نابغه ذبیانی را در صنعت ابن سریج تغنِّی نمودم :

غرَّاء كالليلة المباركة القمراء تهدى أوائل الظلم *** اكنى بغير اسمها وقد علم الله خفيات كلِّ مكنتم

هادی را از این سرود و آواز و آهنك ونواز چنان طرب در شغب افکند که از فراش خود بر جست و همی زهازه گفت و شراب بخواست و بیاشامید و یقین کردم آن سه بدره مراست پس برخواستم و بر آن بر نشستم و ابن جامع نیز برحسن محضر بیفزود و گفت سوگند با خدای چنانست که امیرالمؤمنین فرمودنيك بنواخت و خوش بسرود و چون سکون یافت بافرِّ اشها فر مانکرد که آن بدرها را با من حمل نمایند .

با ابن جامع گفتم مانند تو آدمی که شرافت نسب را بجلالت حسب توام دارد چنین کند و چنین گوید اگر خواهی مراقرین شرف و شرافت داری یکی از این سه بدره را

ص: 267

بپذیر گفت لا والله چنین نکنم سوگند با خدای دوست دارم که خدای از این برافزونت برساند و آنچه تو را مرزوق ساخته گوارا دارد آنگاه ابراهیم موصلی نزد من آمد و گفت از این سه بدره چیزی برگیرم گفتم لا والله یکدر هم ندهم چه تو بتحسین و تمجید من سخن نراندی .

بالجمله حكم الوادی در پایان عمرو زندگانی در از قرحه در سینه اش پدید شد و اور اهلاك كرد و قبل از مرگش این شعر را دارمی در حقش گفت :

إنَّ أبا يحيى اشتكى علة *** أصبح منها بين عوُّاد

فقلت والقلب به موجع *** ياربّ عاف الحكم الوادى

فربَّ بيض قادة سادة *** كأنصل سلَّت من اغماد

نادمهم في مجلس لاهياً *** فاصمت المنشد والشادى

چنانکه اشارت رفت وليد بن عبدالملك را بشعر وشاعری و علم عنایت و توجهی نبود چندانکه ابوالفرج اصفهانی در جلد سیزدهم اغانی در ذیل احوال احيحة بن الجلاح مکنَّی با بی عمر و مینویسد که عبدالرحمن بن عبدالله بن عبدالعزیز گفته است روزی ولید ابن عبد الملك بر نشست و بسوی مساجد راه برگرفت و بمسجد قصبة درآمد چون نماز بگذاشت روی با احوص کرد و گفت کدامست آن زوراء که صاحب شما درباره اش گفته است :

إنى أقيم على الزوراء أعمرها *** إن الكريم على الاخوان ذو المال

لها ثلاث بثار في جوانبها *** في كلَّها عقب يسعى باقبال

استغن أومت ولا يغررك ذو نشب *** من ابن عم و لا عمَّ ولا خال

احوص او را بدان اشارت کرد و گفت آن این است «تلك لوطولت لاشقرك هذا الحال عليها» ولید گفت ابو عمرو خود را در آنجا غنی میدانست مردمان چون اینداستان بدیدند از عنایت ولید بعلم و دانش تعجب ورزیدند که او را کار بدانجا انجامیده است که میداند کنیت احیحه ابو عمرو است و از این پس انشاء الله تعالی در ذیل احوال خلفا وشعراء معاصرین و ادبای معاهدین ایشان نیز هر چه راجع باحوال و مكالمات وليد بن عبدالملك

ص: 268

مروان باشد اشارت خواهد شد.

ذكر فوت قرة بن شريك فرمان گذار

مملکت مصر

قرة بن شريك بن مرثد بن الحرث العبسى از جانب وليد بن عبدالملك بن مروان بر صالات وخراج مملکت مصر حکمران و نافذ فرمان بود روز دوشنبه سیزده روز از ربیع الاول سال بودم هجرت نبوی صلی الله علیه وآله بمملکت مصر در آمد و چنان بود که عبدالله بن عبدالملك بن مروان از جانب پدرش عبد الملك ولايت مصريافت و بر صلات و خراج مصر حکومت داشت و روز دوشنبه یازدهم جمادی الآخره سال هشتادوششم وارد مصر شد و این وقت بیست و هفت سال روزگار بر نهاده بود چون عبدالملك بمرد و برادرش وليد بن بر مسند خلافت جلوس کرد برادرش عبدالله بولایت آن مملکت برجای گذاشت و عبدالله فرمان کرد تا دواوین مصریه را که بلغت قبطیه بود بلسان عربی نقل کردند.

و در زمان او قیمت اجناس مصر بالا گرفت و مردم اینحال را از عدم اقبال و شآمت عبدالله شمردند چه تا آنوقت اهل مصر را چنان روزگار نمودار نشده بود و عبدالله کار برشوت میگذرانید از اینروی در تسعیر اجناس تخفیف نمی افتاد و در شهر صفر سال هشتاد و هشتم بار سفر بر بست و بجانب برادر برنشست و عبد الرحمن بن عمرو بن محرم الخولانی را به نیابت خود در مصر بنشاند این وقت مردم مصر روزگاری سخت و دشوار داشتند از این روی از ولایت مصر عزات یافت و شريك بن قره آن مقام و منزلت دریافت و روی بمصر نهاد عبدالله بن عبدالملك چون بر آن حال واقف شد تمامت ما يملك خويش فراهم ساخت و از مصر بیرون تاخت پس او را احاطه کردند و آنچه از نفایس اموالش بود مأخوذ داشته و بجانب برادرش ولید روان داشتند .

بالجمله قرة بن شريك در ولایت مصر استقلال گرفت و در آغاز سال نود و دوم ولید فرمان کرد تا آنچه عبدالعزیز در مسجد مصر بساخته بود خراب کرد و از آن پس قرة

ص: 269

فرمان کرد تا بركة الحبش را پاك و تهی کرده آبش را جاری ساختند و اراضی میته اش را احیا کرده نیزار نمودند از اینروي آنجا را اسطبل قره واسطبل العاش نام کردند و از آن پس روزگاری برگذشت وقرة بن شريك در حال ولایت پنج روز از ربیع الاول سال نود وششم برجای مانده بدیگر سرای رحل اقامت کشید مدت حکومتش در مصرفش سال مگر چند روزی بود

در تاریخ مصر میگوید بعد از وی عبدالملك بن رفاعه ولایت مصریافت و از این خبر معلوم میشود که وفات قرة بن شريك قبل از وفات وليد بوده است و باخبر پاره مورخین مطابق نیفتد چه فوت وليد در جمادى الأخره سال نودوششم رویداد واگر پسر شريك در شهر ربیع الاول وفات کرده باشد ناچار بعد از فوت او نبوده است .

بالجمله قرة بن شريك مردی جبار و ناهموار و بزه کار و تبه روزگار بود چنانکه از این پس در فقره نفرین عمر بن عبدالعزیز اشارت شد .

یافعی در تاریخ مرآة الجنان مرك او را در سال نود وششم قبل از موت ولید نگاشته و نیز ابن اثیر در تاريخ الكامل قبل از مرك وليد رقم کرده است و گوید در شهر صفر وفات نمود یافعی میگوید قرة بن شريك مردى ستمگر و بزه کار بود چون صباغ از بنای جامع مصر انصراف یافت قرة بن شريك اندرآمد و شراب انگور و نای وطنیور بخواست و میگفت شب از آن ما باشد و روز ایشان راست کنایت از اینکه روز ایشان بعبادت پردازند و چون شب در آید اختصاص بمادارد تا بر حسب مشتهيات نفسانی بروزآوریم .

ص: 270

ذكر احوال مدى بن الرقاع شاعر

که بولید بن عبدالملك اختصاص داشت

عدى بن زيد بن مالك بن عدى بن الرقاع بن عصر بن عك بن شغل بن معاوية بن الحارث وهو عاملة ابن عدى بن الحارث بن مرة بن ادد و مادر معاوية بن حارث عامله دختر ودیعه از قبیله قضاعه است و چون رقاع نامدار بود او را بدو منسوب داشتند ابو الفرج اصفهانی در کتاب اغانی میگوید:

عدی بن رفاع شاعری نامدار و در خدمت خلفای بنی امیه مقرب بود و ایشانرا مدح میسرود و بوليد بن عبدالملك اختصاص داشت و او را دختری بود که شعر میگفت و سلمی نام داشت و او در شمار طبقه سیم شعرای اسلام است در دمشق منزل داشت و از شعرای حاضره است نه بادیه وقتی در مجلس ولید بن عبدالملك با جرير شاعر معارضه کرد و از معارضت بمناقضت افتاد لكن بمهاجات نکشید جزاینکه جریر از روی تعریض در یکی از قصاید خویش او را هجو کرد لکن بهجای او تصریح ننمود چه ولید سوگند خورده بود اگر جریر او را هجو گوید او را چون دا به لکام بردهان وزین بر پشت نهد وعدی را بروی بر نشاند ابوالغراف گفته است که جریر در زمان خلافت ولید برو بروی در آمد و اينوقت عدی بن رقاع عاملی در خدمتش حاضر بود ولید با جریر گفت آیا ویرا میشناسی گفت یا امیر المؤمنين نمي شناسم وليد گفت عدی بن الرقاع است جریر جریر گفت بدترین جامها رقاع است یعنی پاره ووصله و در پی زده و از ولید پرسید از کدام قبیله است گفت از عامله میباشد جریر گفت عامله همان باشد که خدای عزوجل در قرآن« عاملة ناصبة تصلى ناراً حامية»آنگاه این شعر بخواند :

يقصر باع العاملي عن الندى *** ولكنَّ اير العاملي طويل

یعنی دست عاملی در جود و بخشندگی کوتاه است لیکن ایراو دراز است عدی این رقاع در جواب جریر گفت :

ءاُمَّك كانت أخبرتك بطوله *** أم أنت امرؤ لم تدركيف تقول

ص: 271

یعنی آیا مادرت از طول ایرعاملی با تو داستان گفته یا تو کسی باشی که نمیدانی چه بر زبان میرانی جریر گفت «لا بل أدرى كيف أقول»مادرم بمن نگفته اما من میدانم چه میگویم اینوقت عاملی برخاست و خود را برای ولید بیفکند و ببوس د و گفت مرا از شر زبان وی پناه ده، ولید با جریر گفت اگر زبان بناسزای او برگشائی تو را چون چهار پایان زین برزنم ولجام بردهان نهم و او را بر تو سوار کنم تا از این پس شعراء در اشعار خویش نکوهش و ملامت توشعرها گویند از اینروی جریر بکنایت او را هجو نمود و گفت :

اني إذا الشاعر المغرور جرِّ بنى *** جار لقبر على مران مرسوس

قدكان أشوس آباء فورثنا *** شعبا على الناس في أبنائه الشوس

أقصر فان نزاراً لن يفاخركم *** فرع لئيم وأصل غير مغروس

وابن اللبون اذاما لزَّ فى قرن *** لم يستطع صولة البزل القناعيس

ابوعبیده گوید چون جریر آن مکالمه را در مجلس ولید بنمود ولید برآشفت و گفت سوگند با خدای شاعر و مادح ما وراثی اموات خود را بر تو بر نشانم آیا باوی اینگونه سخن میگذاری آنگاه بانگ برآورد ای غلام پالان و افساری حاضر کن چون عمر بن الولید این خشم و ستیز را نگران شد برای شد و بشفاعت لب گشود تا ولید از وی در گذشت و با جریر گفت قسم با خدای اگر بهجای اوسخنی بردهان بگذرانی چنین و چنان خواهم کرد و از اینروی جریر را آنقدرت نماند که عدی را بصراحت هجا گوید و بکنایت میگفت چنانکه در این شعر گوید:

قدجر بت عركتي في كل معترك *** غلب الأسود فما بال الضغابيس

سليمان بن عياش السعدى حکایت کند که وقتی در مجلس یکی از خلفای بنی امیه از کثير و عدی بن الرقاع عاملی سخن میرفت و همی گفتند کدام يك از دیگری اشعر است جریر نیز حضور داشت گفت هما ناکثير يك شعر گفته است که در میان مردمان از خود عدی بن الرقاع مشهورتر و معروف تر است و این شعر کثیر را انشاد نمود :

ءإن زمّ اجمال وفارق جيرة *** وصاح غراب البين أنت حزين

ص: 272

چون جریر این شعر بخواند و آن سخن براند خلیفه را خشم فرو گرفت و گفت قسم بخدای اگر عدی بن الرقاع در میان خلق از شعر کثیر اعرف باشد جریر را پالان و افسار کرده عدی را بروی سوارکند آنگاه حکمی بوالی مدینه نگاشت که چون از خطبه خویش در میان جماعت فراغت یافتی از مردمان پرسش گیر که این شعر از آن كيست و شعر مذکور را مرقوم داشت و بعد از آن از نسب عدی سئوال کن بالجمله چون والى مدينه از خطبه خویش بر حسب قانون بپرداخت با مردمان گفت امیرالمؤمنین بمن مکتوب فرموده است از شما پرسش کنم که گوینده این شعر کیست و آن شعر بخواند چون مردم بشنیدند از هر گوشه و کنار گفتند شاعر این شعر کثیر است آنگاه گفت مرا فرمان کرده است تا از نسب عدی بن الرفاع پرسش کنم بجمله گفتند نمیدانیم تا از میانه مردی اعرابی از آخر مسجد گفت از طایفه عامله است .

و دیگر از محمّد بن سلام مرویست که چون ولید بن عبد الملك عبيدة بن عبد الرحمن را از ولایت اردن معزول گردانید و او را مضروب ساخته موی از رویش بسترد و در میان مردمانش بپای داشت و با آنان که بروی گماشته بود فرمان کرد تانگران شوند تا هر کس او را بنگرد و بروی افسوس خورد و بمدح اوزبان برگشاید او را بخدمت ولید حاضر گردانند از اینروی مردمان از بیم ولید هیچکس باوی در آشنائی نمیکوفت و اظهار و داد نمیکرد مگر عدی بن الرقاع که از عبيدة بن عبدالرحمن احسان فراوان دیده و رهین منت و نعمتش بود پس در برابرش بایستاد و این شعر بخواند :

فما عزلوك مسبوقاً ولكن *** إلى الخيرات سبقاً جواداً

وكنت أخي وما ولدتك امّى *** وصولا بازلالى مستزاداً

وقد هيضت لنكبتك القدامى *** كذاك الله يفعل ما أرادا

موکلان بروی بتاختند و بگرفتند و بخدمت ولید حاضر کردند و خبر او بگذاشتند ولید بروی بخشم اندر آمد و گفت مردی را که مغضوب من است و باوی کردم آنچه کردم مدح کنی عدی گفت ای امیر «انه كان الى محسناً ولى مؤثرا و بی براً ففى اى وقت كنت اكافئه بعد هذا اليوم »همانا با من نیکی و احسان مینمود و مرا بر میگزید و نشان

ص: 273

احسانش با من جاویدان است پس کدام وقت بعد از چنین روز پاداش احسانش را توانم نمود گفت راست گفتی و باوی بکرامت رفتی و من از جریرت تو و او هر دوتن برگذشتم اکنون او را از دست اعوان باز گیرو بازشو .

پس عدی بن رقاع عبیده را از چنگ و کلین بیرون آورده بسرای خویشتن برداز ابو عبیده مسطور است که روح بن زنباع جذامی نزدیزید بن معاویه شد و گفت مارا با برادران خودمان از قبیلهٔ معد ملحق فرمای چه ما از جماعت معد هستیم سوگند باخدای نه از مردم شام و نه از طوایف یمن هستیم یزید گفت اگر سایر قوم و عشیرت تو بر این سخن همداستان شدند چنان کنم که میخواهی چون عدی بن الرقاع این حکایت بشنید این شعر را قرائت و انشاد نمود :

إنما رضينا و إن غابت جماعتنا *** ما قال سيدنا روح بن زنباع

يرعى ثمانين ألفا كان مثلهم *** ممَّا يخالف أحياناً على الراعي

و در این شعر باز نمود که روح بن زنباع مطاع و مختار است و ما نیز بآنچه گوید خوشنودیم چون نائل بن قیس جذامی این خبر بشنید بر آشفت و بر نشست و بتاخت و در جمعه دیگر بمقصوره در آمد و چون یزید بر منبر بایستاد از جای برجست و گفت غدار کذاب روح بن زنباع کجاست او را بمکان او دلالت کردند نائل بن قیس روی باو و یزید نمود و گفت یا امیرالمؤمنین مرارسد که این مرد با تو چه گفت و ما اور انمی شناسیم و نه با خود راه میگذاریم لكن ما قومی از قحطان هستیم که در نيك و بدو سهل و هموار همچنان میباشیم چون روح بن زنباع این کلمات بشنید از آن اندیشه که بدان اندر بود باز گردید پس عدی بن الرقاع این شعر در این باب بگفت :

أضلال ليل ساقط أكنافه *** في الناس أعدز أم خلال نهار

قحطان والدنا الذي ندعى له *** و أبو خزيمة خندف بن نزار

أنبيع والدنا الذِّى تدعى له *** بأبي معاشر غائب متوار

تلك التجارة لاز كاء لمثلها *** ذهب يباع بآنك و إبار

و در این اشعار رأی نائل بن قیس را بستود و گفت پدر ما که با و خوانده میشویم

ص: 274

قحطان است و پدر خزیمه خندف بن نزار و تفاوت میان ایند و چون زر احمر است با سرب کبود و سوزن نابسود چون یزید این اشعار را بشنید گفت یا ابن الرقاع همانا از در نکوهش و ملامت روح بن زنباع سخن راندی یعنی از نخست باوی همداستان شدی و او را ببزرگی و مطاعیت بستودی اکنون چنین گفتی عدی گفت سوگند با خدای خشم نائله بر من از غضب روح گران تر و نصیحت او با من و عشیرت من از وی ستوده تر است .

و دیگر چنان افتاد که وقتی احوص و ابن سریج بمدینه در آمدند و برای انجام پاره مهام خویش بکاروان سرائی بار بیفکندند عدی بن الرقاع نیز فرود گشته بود و نزد ایشان در آمد و چون یکی شب از هر در باهم بصحبت در آمدند و از هر سوی بحديث و حکایتی زبان برگشودند عدی بن الرقاع با ابن سریج گفت سوگند باخدا ای بنده بنی نوفل اگر ما بآستان امیرالمؤمنین راه برگیریم سودمندتر از آنستکه با تو مقام بگزینیم گفت از چه روی گفت از اینکه تو بلهو و لعب مارا مشغول داری و از آنچه مقصود داریم باز مانیم.

ابن سریج گفت این نیز از قلَّت شکر و کمال ناسپاسی است یعنی خلفای روزگار و امرای والاتبار آرزو دارند که بسرود من روز سپارند و اينك مانند توئی سخن میگذاری عدی بن الرقاع سخت برآشفت و گفت همانا برمامنت میگذاری که با تو در آمده ایم و من با خدا عهد کردم که ازین پس جز در حضرت امیرالمؤمنین هیچ سقفی بر من و توسایه نیفکند این بگفت و از نزد احوص و ابن سریج بآستان ولید روی نهاد احوص و ابن سریج نیز بیامدند و داستان عدی و ابن سریج در خدمت ولید بعرض رسیده بود پس بفرمود مرا در بیتی علیحده جای دادند آنگاه عدیرا بخواند و او قصیده که در مدح ولید انشاد کرده بود بحضرتش معروض داشت چون از عرض قصیده بپرداخت ولید با یکی از خدام اشارت کرد که ابن سریج را به تغنی بازدارد و ابن سریج اینشعر عدی بن الرقاع را که در مدح ولید گفته بود بسرود :

ص: 275

عرف الديار تو هما فاعتادها *** من بعد ما شمل البلى أبلادها

عدی ازین سرود چنان در طرب رفت که همیخواست از هوش یگانه شود و گفت یا امیرالمؤمنین سوگند با خدای هرگز آوازی چنین و سرودی باین پایه از هیچکس نشنیده ام و گمان ندارم که باین خوبی و خوشی شنیده باشد و اگر نه آن بود که این سرود در مجلس امیرالمؤمنین بود گفتم مگر طایفه از جن این تغنی نمود آیا امیرالمؤمنین اجازت میفرماید تا چیزی بعرض رسانم ولید گفت بگوی گفت چنین سرودگری بیعدیل در آستان خلافت نشان بوده باشد و امیرالمؤمنین در طلب ابن سریج بر آید و او در مجلس امیر بر رقاب بزرگان قبایل و زعمای قریش پای نهد و چون بپرسند گویند ابن سریج مغنی مولای بنی او فل است که امیرالمؤمنین او را احضار فرموده و از راهی دور احضار ساخته است .

چون عدی این سخنان بگذاشت وليد بن عبدالملك بخندید و با خادم گفت تا ابن سریج را بمجلس در آورد چون عدی او را نگران شد از شرمندگی سر بزیر افکند ناگاه با ابن سریج گفت بسوی خدای و توای برادر معذرت گمان نداشتم که تو دارای چنین مقام باشی همانا سزاوار هستی که بر من هر گونه خطا و لغزش فرودکنی پس از آن بفرمود تا هر يك را سواى آنچه مقرر بود عطیتی بگذاشتند و تا شامگان با ایشان بپایان برد .

هيثم بن عدی گوید عدی بن الرقاع زبان بطعن كثیر بر گشوده و اشعارش را نمیستود و میگفت ابیات او حجازی است و خنك و مقرور است و چون سرمای شام بروی بوزد جامد و تباه میشود و این سخن گوشزد کثیر شده بود تا وقتی چنان شد که عدى بن الرقاع در مجلس ولید در آمد و قصیده خود را که اولش این است «عرف الديار تو هما فاعتادها»بعرض رسانید و کثیر نیز حضور داشت و عدی قصیده اش را بخواند تا باین شعر رسید :

و قصيدة قدبتُّ أجمع بينها *** حتى أقوم ميلها و سنادها

کثیر روی باعدی کرد و گفت اگر تو شاعری مطبوع یا فصيح يا بفنون شعر و شاعری

ص: 276

دانا بودی لازم نبود که در شعر خویش از میل وسناد یادکنی تا بتقویم آن نیازمند شوی و چون عدی این شعر را قرائت نمود :

نظر المثقف فى كعوب قناته *** حتَّى يقيم ثقافه ميَّادها

کثیر گفت لاجرم و لا بد روزگار چون بر آن بطوا، انجامد عوجاء میگردد و اگر مستقیم باشد محتاج به ثقاف نمیشد که نیکویش گرداند و چون عدي باين شعر رسید.

وعلمت حتَّى ما ا مائل واحداً *** عن علم واحدة لكي أز دادها

کثیر گفت قسم پروردگار کعبه در این دعوی که نمودی دروغگو باشی و این کار سهل است و اگر امیرالمؤمنین تو را امتحان کند از صغار امور نه از کبار آن بروی جهل تو و نهایت حماقت تو آشکار میشود که تو در حق خود چنین گمان کنی و خود را دارای چنین رتبه و مقام خوانی ولید از کلمات کثیر بخندید و حاضران خندان شدند و عدی بن الرقاع چنان افسرده و شرمنده گردید که نیروی نفس بر کشیدن نداشت و زبان بر بست .

ذكر اخبار عمر بن عبد الله بن ابی ربیعه

شاعر مخزومی مشهور، مکنی بابی الخطاب

عمر بن عبد الله بن ابی ربيعه واسم ربيعه حذيفة بن المغيرة بن عبد الله بن عمرو بن مخزوم ابن يقظة بن مرة بن كعب بن لوی بن غالب بن فهر است و عمر بن ابی ربیعه مکنی بابی الخطاب است و جدش ابو ربیعه را بسبب طول قامت ذوالرمحین میخواندند چنانکه عبدالله ابن الزبعری در این شعر اشارت کند :

و ذو الرمحين أشبال *** على القوة والحزم

و بعضی این شعر و بقیه اشعار را از عمر بن ابی ربیعه دانسته اند .

بالجمله ابو الفرج اصفهانی در جلد اول اغانی میگوید عبدالله بن ابی ربیعه را

ص: 277

در زمان جاهلیت بجیرا میخواندند رسول خدای صلی الله علیه وآله او را عبدالله نام نهادو جماعت قریش او را عدل لقب داده بودند چه مردم قریش در زمان جاهلیت خانه کعبه را از اموال خودشان بتمامت جامه میکردند و در سال دیگر ابن ربیعه بتنهائی از مال خود این خدمت بپای میبرد ازین روی او را عدل خواندند کنایت از اینکه او یکتنه با آن جماعت برابر و معادل است چنانکه ابن زبعری گوید :

بجير بن ذى الرَّمحين قرَّب مجلسى *** وراح علىَّ خيره غير عاتم

و بعضی گویند عدل لقب وليد بن المغيره است بالجمله عمر بن ابی ربیعه در آن شب که عمر بن الخطاب بقتل رسید متولد گردید و چون بمرد هفتاد سال افزون روزگا بر شمرده بود و با این خبر معين ميكرد كه مرك ابن ابی ربیعه در زمان خلافت وليد بن عبدالملك است و او تاجرى متمول و نامدار بود و بتجارت بسوی یمن میشد و از اغلب سوداگران مایه ورتر بود مادرش اسماء بنت محربة و بقولى محرمة عطاره بود و از یمن حمل عطر بدو میشد و هشام بن المغیره نیز او را تزویج کرد و ابو جهل و حارث دو پسر هشام از وی متولد شدند و عبدالله مذکور وعیاش پسرهای ابو ربیعه نیز از وی متولد شدند و عمر بن ابی ربیعه را پسری صالح و نیکوکردار بود که جوان نام داشت و عرجي شاعر در حق وی گوید :

شهيدي جوان على حبِّها *** أليس بعدل عليها جوان

چون جوان این شعر بشنید نزد عرجی شد و گفت مرا با تو چکار باشد که مرا در شعر خود گواه میخوانی کدام وقت مرا نزد صاحب خود بشهادت بردی و کدام زمان من در چنین امور شاهد و حاضر بودم در خبر است که در آن زمان که زیاد بن عبدالله الحارثی امارت حجاز داشت جوان بدوشد و شهادتی در امری بگذاشت زیاد باین شعر که مذکور شد متمثل گردید و گفت شهادت ترا پذیرفته گردانیدیم وقتی ابن عباس در مسجد الحرام جای داشت و نافع بن ازرق و گروهی از خوارج در خدمتش پرسش مسائل میکردند در آنحال عمر بن ابی ربیعه باد و جامه رنگین و گلگون که بر تن داشت پدید شد و نزد ابن عباس جلوس کرد ابن عباس بدوروی نمود و گفت از اشعار

ص: 278

خویش ما را قرائت کن پس عمر بن ابی ربیعه این قصیده را بخواند :

أمن آل نعم أنت غاد فمبكر *** غداة غد أو رائح فمهجِّر

و این قصیده را تا بپایان برخواند و اینوقت نافع ازرق روی با ابن عباس کرد و گفت خدای را در میانه ببین همانا از راهی بس دور طی مراحل وحث رواحل کنیم و برتو فرود شویم تا از مسائل حلال و حرام پرسش نمائیم و توباما بگرانی کار کنی اما چون یکی از مترفهای قریش نزد تو شوند و گویند:

رأت رجلا أما إذا الشمس عارضت *** فيخزى و أمَّا بالعشى فيخسر

دل بدوسپاری و خاطر با وی گذاری ابن عباس گفت این شعر چنین نیست گفت پس چگونه باشد گفت اینطور گفته است «فیضحی واما بالعشى فيحضر»نافع چون این سخن بشنید گفت عجیب تر اینکه این شعر تو را محفوظ هم داشته ابن عباس گفت آری و از این برافزون اگر خواسته باشی تمامت قصیده را از بهرت قرائت کنم نافع از کمال تعجب گفت البته خواهان هستم که انشاد فرمائی پس ابن عباس آن قصیده را از اول تا بآخر و از آخر تا باول بر او برخواند با اینکه جز همان یکمره از این ربیعه نشنیده بود .

یکی از حاضران چون این قوه حافظه را نگران شد گفت هرگز از تو تیز هوش تر ندیده ام ابن عباس گفت اما من هیچکس را بذکاوت علی بن ابی طالب علیه السلام ندیده ام و ابن عباس میگفت هرگز چیزی را نشنیدم جز اینکه روایت کردم یعنی فوراً در خاطر بسپردم و بسیار بود که ناله وصوت نایحه را می شنیدم و چون کراهت داشتم که چون بشنوم لابد در خاطرم محفوظ بخواهد ماند راه گوش خود بر می بستم .

بالجمله ابن عباس با ابن ربیعه گفت از قصاید خویش بخوان پس این مصراع بخواند و سکوت کرد «نشط غداً دار جيراننا» ابن عباس گفت «وللدار بعد غداً بعد »عمر گفت اصلحك الله من مصراع ثانی را چنین گفته بودم آیا نشنیده بودی گفت نشنیده بودم لكن سزاوار بود که همین باشد یعقوب بن اسحق میگوید مردم عرب در همه چیز طایفه قریش را بر تمامت طوایف تقدم ميدادند اما بر تقدم ایشان در مقامات

ص: 279

شعریه اقرار نداشتند تا عمر بن ابی ربیعه نمایش گرفت این وقت شعرای روزگار بر تقدم قریش در فنون شعر نیز قائل گردیدند و دیگر در هیچ چیز با قریش منازعه نداشتند .

نصیب میگوید عمر بن ابی ربیعه در توصیف ماه رویان مستوره از تمامت ما برتر است وقتى سليمان بن عبد الملك باعمر گفت چه چیز تو را از مدح ما باز داشته گفت من بمدح رجال لب نمیگشایم بلکه مداح جماعت نسوان هستم و از اینروی بود که ابن جریح میگفت هیچ چیز بر دوشیزگان پرده نشین زیانکارتر از اشعار ابن ربیعه در نیامده است و هشام بن عروه میگفت بازنهای او جوان از اشعار عمر بن ابی ربیعه چیزی انشاد نکنید چه ایشان را در عرضه زنا دلالت کند و بهلاکت در افکند و این شعر او را انشاد مینمود و شاهد مقال خویش میساخت :

لقد أرسلت جاريتي *** و قلت لها خذى حذرك

و قولى في ملاطفة *** لزینب نولی عمرک

وقتی فرزدق پارۀ از تشبیبات عمر را بشنید گفت این همان است که شعراء در طلب آن هستند لکن بخطا رفتند و قدرت نیافتند در خبر است که در کوفه مردی فقیه بود که مردمان در خدمتش انجمن شدند و مذاکرات علمیه کردند یکی روز از شعر عمر ابن ابی ربیعه در حضرتش سخن رفت و او مستهجن شمرد با وی گفتند کدام کس را راضی هستی که مصدق باشد و در اینحال حماد راویه از ایشان عبور میداد فقیه گفت بهمین شخص خوشنودم آنجماعت با حماد گفتند چه گوئی در حق کسی که چنان میداند که اشعار عمر مستحسن نیست حماد بر آشفت و گفت این شخص کیست و کجاست مارا بدو رسانید گفتند باوی چه خواهی کرد گفت با مادرش در سپوزم شاید کسی را باز آورد که از عمر برتر و نامی تر گردد.

قیس بن رافع گوید پدرم گفت از عمر بن ابی ربیعه شنیدم میگفت که چون روزگار جوانی من بود با من عشق میورزیدند اما من بعشق کسی دچار نبودم لکن اکنون بدیدار سرو قدان مه رخسار تا بمیرم گرفتارم گرفتارم گرفتار و یکی روز دو نوجوان

ص: 280

زن سیمین ذقن مرا بدیدند یکتن از ایشان گفت یا ابن ابی ربیعه با من نزديك شو تا چيزى در گوش تو بگویم پس او با من و من بدو نزديك شديم و آن يك نيز بيامد و من با آن يك بمسارة مشغول شدیم و آن دیگر اعضای مرا با ناخن همی بگزید و من از لذت اسرار این بر گزند گزیدن آن مشعر نشدم اما با این تفصیل پاکدامن بود چنانکه عبدالله ابن عیاش بن ابی ربیعه گوید وقتی عمر بن أبي ربیعه برکوه ابوقبیس برآمد و برادر زادگانش باوی و بحالت احرام بودند عمر با یکی از ایشان گفت تا دست او را بگرفت آنگاه گفت قسم بپروردگار کعبه هرگز چیزی در حق زنی نگفته ام که نه خود با من گفته باشد و هرگز بحرام جامه را بر نکشیده ام .

و چون عمر بمرض موت دچار شد برادرش حارث بروی بسیار جزع میکرد عمر گفت چنان میدانم این جزع تو بر من بسبب گمانی است که در من داری سوگند با خدای هرگز مرتکب فاحشه نشده ام حارث گفت جز از این در بر تو بيمناك نيستم اکنون مرا آسوده ساختی هشیم بن عدی گوید وقتی زنی که از تمامت زنهای جهان خوشروی تر بود بمکه در آمد و در آن حال که عمر بن أبي ربیعه مشغول طواف بود نظرش بآن ماه طلعت افتاد و مهرش در دلش جای کرد و بدو نزديك شد و از هر سوی سخن راند و آن زن هیچ بدو ملتفت نشد.

چون شب دیگر در آمد عمر در طلب او در آمد تا او را دریافت آن زن گفت اينك در حرم خدای و ایامی عظيمة الحرمه باشی اینکار چیست که پیشنهاد کنی عمر در مکالمه الحاح کرد چندانکه آن زن از بدنامی بیندیشید.

و چون شب دیگر در رسید با برادرش گفت ای برادر با من بیرونشو و مناسك حج را با من بیاموز چه من چنانکه شاید نمیدانم پس هر دو تن بیرون شدند چون آن صید از دام جسته را دید خواست بتیر سخن فرو گیرد دید برادرش با اوست و شیرین بی رقیب بدر نیامده پس از وی برکنار شد و چون آن زن این حال بدید بدین شعر تمثل جست :

تعدو الذِّئاب على من لا كلاب له *** و تنَّفى صولة المستأسد الضَّارى

ص: 281

در خبر است که چون اینخبر بمنصور خلیفه پیوست گفت دوست همی داشتم که هیچ مستوره از زنهای قریش نماندی جز اینکه این حدیث بشنیدی از مدائنی مذکور است که گفت :

وقتی يزيد بن معاويه عليه اللعنه لشكر اهل حره را نگران بود و در خدمتش عرض میدادند پس مردی از اهل شام با سپری کهنه و فرسوده از وی برگذشت یزید بخندید و بآن مرد گفت و يحك همانا سپر عمر بن ابی ربیعه از سپر تو بهتر است و مقصود یزید این شعر عمر بود :

فكان مجنِّی دون من کنت أتَّقی *** ثلاث شخوص کاعبان و معصر

در یکی از سالها فاطمه دختر محمد بن الاشعث با مادرش با قامت حج درآمدند و چون فاطمه از مراتب ظرافت و ذکاوت وفضل وجمال ابن ربيعه فراوان بشنیده بود دل بدو بازیده بود پس بدوکس فرستاد و بدیدارش خواستار شد چون حاضر شد گفت از اشعار خویش چیزی قرائت فرمای و ابن ابی ربیعه بخواند

تشط غداً دار جيراننا *** و للدار بعد غد أبعد

و این اشعار بتمامت قرائت کرد و فاطمه پردۀ بس نازک آویخته داشته بود که او عمر او را میدید لیکن عمر اورا نمیدید و چون با نشاد اشعار و محادثه مشغول شدند پرده گاهی برکنار رفت.

وعمر را بر فاطمه نظر افتاد و دیداری شریف در اندامی نحیف و چهره جمیل در پیکری نحیل بدید و بهوایش مستمند و بوصالش شوقمند گردید و بخطبه او فرستاد و هم پا نصد دینار برای مادرش تقدیم کرد و مادرش پذیرفتار نشد و او را پنهان و پوشیده ساخت و با رسول گفت وقتی دیگر بما میشوى لكن فاطمه را غمناك یافت و با وی از روی خشم گفت همانا این وجد و شوق ترا کشته است برو و زوجه او باش .

فاطمه گفت سوگند با خدای چنین نکنم و رضا ندهم که اهل عراق در دنبال من گویند که من در طلب تزویج ابن ابی ربیعه شهر و دیار سپرده ام لكن ابن ابی ربیعه اگر

ص: 282

از پی من بعراق آید در حباله نکاحش در آیم و بعضی گفته اند که فاطمه کسی را با ابن ربیعه بفرستاد و وعده نهاد که بسرای وی اندر شود ابن ابی ربیعه سخت شادما نشد و سرای خویش را زینت داد و معطر بساخت و با آنکس که این بشارت از محبوبه بیاورد یکصد دينار عطا کرد.

وفاطمه بسرای اواندر آمد و با وی میعاد نهاد که چون مردمان بازشوند ابن ابی ربیعه بمشایعت وی بیرون شود و علامت ما بين را چنان مقرر داشت که رسول ابن ابی ربیعه بدو شود و از شتر گمشده عمر شعری بخواند چون مردمان بازشدند عمر بر حسب میعاد چنان کرد و در مشایعت وی اینشعر بگفت :

قال الخليط غداً تصد عنا *** أو بعده أفلا تشيعنا

أما الرحيل فدون بعد غد *** فمتى تقول الدار تجمعنا

لتشوقنا هند و قد علمت *** علماً بأن البين يقرعنا

عجباً لموقفنا و موقفها *** و بسمع تربتها تراجعنا

و مقالها سر ليلة معنا *** نعهد فانَّ البين فاجعنا

قلت العیون کثیرة معکم *** و أظن أنَّ السير مانعنا

لابل ندوركم بأرضكم *** فیطاع قائلکم و شافعنا

قالت أشيء أنت فاعله *** هذا لعمرك أم تخادعنا

بالله حدث ما تؤمله *** واصدق فان الصدق واسعنا

اضرب لنا أجلا تعدله *** أخلاف موعده يقاطعنا

وقتی ابن ابی عتیق از مراتب عقل و جمال و ادب و کمال و موی مشکبیز و زلف عنبر ریز زینب دختر موسی جمحيه که دخترعم خودش بود با ابن ابی ربیعه حدیث همی کرد چندانکه دل او را باز ربود و بهوایش دچار ساخت و عمر قصیده انشاد کرد و بنام زینب تشبیب نمود و از آنجمله است :

يا خليلىِّ من ملام دعانی *** و ألما الغداة بالأظعان

لا تلوما في آل زينب انَّ *** القلب رهن بآل زينب آن

ص: 283

هی اهل الصفاء الود منى *** و إليها الهوى فلا تعذلاني

حين قالت لأختها ولأخرى *** من قطين مولد حدثان

كيف لى اليوم أن أرى عمر *** المرسل سراً في القول أن يلقاني

قالنا نبتغى رسولاً إليه *** و نميت الحديث بالكتمان

إن قلبي بعد الذي نلت منها *** کالمعمى عن سائر النسوان

چون این ابیات گوشزد ابن عتیق شد ابی ابن ربیعه را بسی نکوهش کرد و گفت آیا در حق دختر عم من زبان بشعر میگشائی پس عمر این شعر در جواب بگفت :

لا تلمني عتيق حبى الذى بي *** إنَّ بي يا عتيق ما قد كفاني

لا تلمني و أنت زينتهالي *** أنت مثل الشيطان للانسان

إن بي داخلا من العجب قد أبلى *** عظامی مکنونه و برانی

لو بعينيك يا عتيق نظرنا *** ليلة السفح قرة العينان

ان بدا الكشح والوشاح من *** الدر فصل فيه من المرجان

قد فلا قلبي النساء سواها *** غير ما قلت مازحاً بلساني

و در این شعر باز مینماید که تو خود مرا بحبائل مخائل وشمائل زینب گرفتار و بآتش عشق او دچار ساختی و اکنون که این آتش بجان من در افکندی دل مرا از تیر ملامت و نکوهش گزند رسانی همانا بشیطان مانی که از نخست بو ساوس گوناگون انسان را بفریبد و چون با یزدان بکفران باز داشت و در پهنه خشم کردگار سبحان بیچاره و حیران ساخت از وی بیزاری جوید و از سخط یزدان اظهار بیم و خوف نماید .

بالجمله اینداستان بأبي وداعة السهمی پیوست سخت بروی گران افتاد و بخشم اندر آمد و خبر خشم و ستیز و انکار و انزجار او با بن ابی عتیق رسید و شنید که ابو و داعه سخت بر آشفته و گفته است هیچ جایز نمیدانم که ابن ابی ربیعه زني از بنی هصیص را در اشعار خویش تخصیص دهد و بنام او تشبیب نماید

ص: 284

ابن ابی عتیق گفت برای ابو و داعیه هیچ ملامت نیست که از مردم سمرقند بر اهل عدن نعوظ گیرند و از جمله اشعار ابن ابی ربیعه که در حق زینب گفته است اینشعر است .

و من لسقيم يكتم الناس ما به *** لزينب نجوى صدره و الوساوس

فلما بدت قمرائه و تكشفت *** و جنته و غاب من هو حارس

و ما نلت منها محرماً غير أننا *** كلانا من الثوب المورد لابس

چون ابن ابی عتیق بشنید گفت پس کدام فعل حرام را باقی گذاشته آنگاه نزد عمر شد و گفت آیا با من خبر نمیدادی که تو هرگز بفعلی حرام دست نیازیدی گفت چنین است ابن ابی عتیق گفت مرا از معنی این شعر خود بگوى «كلانا من الثوب المورد لابس » گفت سوگند با خدای ترا خبر میدهم.

همانا برای زیارت مسجد بیرون شدم زینب نیز بآن آهنك بيرون آمد و ما با هم ملاقات کردیم و میعاد نهادیم که در بعضی از شعاب بملاقات هم دیگر کامیاب شویم چون در وسط شعب رسیدیم آسمان ما را به باران فرو گرفت و من مکروه داشتم که زینب در جامه خویش اثر مطر بیند باوی گفتند آیا در زیر طاقی از طاقهای مسجد از باران پنهان نمیشوی من باغلامان خویش فرمان کردم تا کسائی از خز بیاوردند و ما را در زیر آن محفوظ و محفوف ساختند و در آنحال اينشعر گفتم «كلانا من الثوب المطارف لابس »

ابن ابي عتیق گفت ای زانی همانا این زاده خیال تو محتاج بدايه است وقتي جماعتی از نسوان در جائی انجمن کردند و از ابن ابی ربیعه و شعر و ظرافت و مجلس و حسن محاورت و لطف معاشرتش مذکور همیداشتند و بدیدارش آرزومند شدند .

یکی از ایشان گفت من شما را از دیدارش شادخوار کنم پس رسولی بدو بفرستاد که در فلان شب بفلان مکان با ایشان ملاقات نماید ابن ابی ربیعه بر حسب میعاد نزد ایشان آمد و تا روشنی روز با آن مه رخان دلفروز حدیث راند .

و چون زمان انصراف آنجماعت رسید گفت سوگند با خدای که بزیارت قبر مطهر

ص: 285

رسول صلی الله علیه وآله بسی نیازمندم لكن بازیارت شمارا چیزیرا مخلوط نکنم آنگاه بمکه بازشد و در اینباب شعری چند بگفت که اولش اینشعر است:

ألمم بزينب إن البين قد أفدا *** قل الثواء لئن كان الرحيل غداً

قد حلفت ليلة الصورين جاهدة *** وما على المرء إلا الحلف مجتهداً

لأختها ولأخرى من مناصفها *** لقد وجدت به فوق الذى وجدا

لو جمع الناس ثم اختير صفوهم *** شخصاً من الناس لم أعدل بها أحداً

«صورین»که در این شعر مذکور داشته است مکانی است که میعادگاه زنان و ابن ابی ربیعه بود مصعب بن زبیر میگفت اشعار عمر را موقعی در قلب ومخالطتى بانفس است که در اشعار دیگران نیست و اگر در شعر قائل بسحر شویم همانا در شعر اوست.

يوسف بن الماجشون حدیث کند که روزی در مجلس مردی از فرزندان خالد ابن عاصی بن هشام با حضور ابن ابی عتیق از پایه شعر حارث بن خالد وعمر بن ابی ربیعه سخن رفت آنمرد گفت حارث بن خالد اشعر است .

ابن ابی عتیق گفت ای برادر زاده نسنجیده سخن مگذار همانا مضامین بدیعه و اشارات غریبه ابن ابی ربیعه در دل و جان اثری دیگر و نشانی دیگر دارد و آنگونه مقصود را بپروراند و مطلوب را روشن گرداند که در اشعار دیگران میسر نشود و آنچند که بعلت کنایات و اشارات ولطافات و ظرایف اشعار او مردمان بذوق و شوق در آیند و در ارتکاب مناهی و ملاهى راغب و مایل گردند و بعصیان یزدان تحریص یابند از شعر هیچکس این معاضدت و مساعدت نیابند و آنچه من از بهر تو بوصف برشمارم در سینه نگاهدار و بکار بند .

همانا اشعر قریش آنکس باشد که معنی اشعارش دقیق ومدخلش لطيف ومخرجش سهل وشريف وحشوش متين وحواشيش بر هم معطوف و معانیش روشن و مقصودش معین باشد آنمرد گفت آیا صاحب ما یعنی حارث بن خالد آنکس نیست که این شعر گوید:

إني وما نحروا غداة منى *** عند الجمار يؤدها العقل

ص: 286

لو بدلت أعلى مساكنها *** سفلا و أصبح سفلها يعلو

فيكاد يعرفها الخبير بها *** فيردِّها الأقواء والمحل

لعرفت معناها بما احتملت *** منِّى الضلوع لأهلها قبل

ابن ابی عتیق گفت ای برادر زاده این سخن بر خود و صاحب خودت مکتوم دارو از این شعربا هیچکس در هیچ محفل حدیث مگذار آیا نه آنستکه صاحب تو در این شعر«لو بدات أعلى مساكنها »الى آخره بر محبوبه خود به تطیر سخن رانده و منزلگاه اورا زیروز برآورده و هیچ بجای نگذاشته جز اینکه از خدای بخواهد که حجاره از سجیل بروی فرود بارد اما ابن ابی ربیعه از صاحب تو حارث نیکتر گوید و برای ربع بهتر سخن کند و در مخاطبت جمیل تر باشد چنانکه در این شعر گفته :

سائلا الربع بالبلى وقولا *** هجت شوقاً إلى الغداة طويلا

أين حى حلوك اذ أنت محفو *** ف بهم أهل أراك جميلا

چون آنمرد این کلمات بشنید خجل و شرمسار شد و بر تقدم و تفوق ابن ابی ربیعه معترف گردید و عمر بن ابی ربیعه را برادری صالح و دیندار و در میان قریش سرافراز بود و حارث بن عبد الله نام داشت و ملقب بقباع بود چه قباع ظرفی را گویند که قمر داشته باشد و چون عبدالله بن زبیر او را عامل بصره گردانیده مکیالی از اهل بصره بدو آوردند گفت همانا این کیل شما قباع است از اینرو این لفظ بروی غلبه یافت چنانکه ابو الأسود دیلی در این شعر که در عتاب و هجو او خطاب با بن زبیر انشاد کرده اشارت نموده است :

أمير المؤمنين جزيت خيراً *** أرحنا من قباع بني المغيرة

بلوناه ولمناه فأعما *** علينا فأتمر فينا مريرة

على أن الفتى نكح أكول *** و ولاج مذاهبه كثيرة

بالجمله چون حارث بن عبدالله مردى پرهيزكار ونيك رفتار بود همیشه برادرش عمر را از شعر و شاعری نهی میکرد و او پذیرفتار نمی گشت لاجرم حارث یکهزار دينار زر سرخ بعمر داد و با وی شرط نهاد که از انشاد اشعار برکنار باشد .

عمر آن زر بگرفت و از مکه بار بر بست و بخالوهای خود پیوست تا مبادا در آنجا

ص: 287

از دیدار سیمین بران بیجاده لب و ماه طلعتان گوهرین غبغب از سر پیمان بگذرد و برسر پیمانه و چغانه شود و اشعار به ترانه گوید و مدتي در آن حدود بر آنحال ببود و لب بشعر نگشود تا یکی روز طرب بروی چنگ بینداخت و این شعر بگفت :

هيهات منامة الوهاب منزلنا *** اذا حللا بسيف البحر من عدن

واحل أهلك أجياداً وليس لنا *** الا التذكر أو حظ من الحزن

وقولها للثريا وهي باكية *** والد مع منها على الخدين ذوسنن

بالله قولى له فى غير معتبة *** ماذا أردت بطول المكث في يمن

چون این قصیده را برادرش حارث بشنید گفت سوگند با خدای این شعر عمر است که بغدر ومكيدت وفتك و خديعت رفته است در خبر است که سالی ولید بن عبدالملك بمکه معظمه آمد و خواست تا بطایف شود گفت آیا کسی هست که از اموال طایف باخبر باشد و مرا بازگوید گفتند عمر بن ابی ربیعه باین امر عالم است گفت مرا با او حاجت نیست و دیگر باره پرسش کرد تا شخصی آگاه بدو باز نمایند همچنان ابن ابی ربیعه را بر شمردند و او پسندیده نداشت و کرت سیم پرسیدن گرفت گفتند عمر بن ابی ربیعه دارای این علم و مقصود است گفت او را حاضر کنید.

پس عمر بیامد و بملازمت ولید بر نشست و همی از هر در حدیث براندناگاه عبا از کنفش بر شد ولید در کتف او نشانی بدید گفت این نشان از چیست عمر گفت وقتی نزد جاریه بودم و در آنحال که با وی صحبت همی داشتم جاریه دیگر از جانب جاریه دیگر بیامد و با من رسالت او را بنحوی میگذاشت و آنجار یه که باوی حدیث میراندم از این کار بر شک وغیرت اندر آمد و کنف مرا به نشکنج گزندهمی رسانید و هیچ لذتی از شکنج آن نشکنج مرا خوشتر نیفتاد .

و او همچنان بر اینکار ببود تا آن جاریه آن پیام بگذاشت و این نشان چنانکه بيني بر دوش من بماند ولید از این داستان خندان همی بود و چون عمر باز شد ازوی پرسش کردند چه حدیث راندی که امیرالمؤمنین را بخندانیدی گفت یکسره در حدیث زنا سخن میراندیم تا مراجعت کردیم .

ص: 288

و در جلد دوم اغانی از این داستان حکایت کند و گوید که در این شعر غریض مغنی باوی بود عمر باولید گفت اجمل ناس از حیثیت صورت و سیرت و حدیث و حکایت با من است اگر خواهی از وی بشنوی بفرمای گفت در کجاست پس عمر او را بخواند و گفت از بهترین اشعار من برای امیرالمؤمنین بسرای پس غریض همی بنواخت و این شعر عمر را بسرود و بعضی از جمیل دانسته اند.

انى لأحفظ سركم ويسرنی *** لو تعلمين بصالح أن تذكرى

بالجمله چند بیت از آن اشعار بخواند وليد نيك مسرور و شاد گردید و عمر را تمجید کرد وصله و جایزه و کسوه بداد و حاجاتش را برآورد و در جلد شانزدهم اغانی در ذیل احوال غره میلاده که در نوازش خود سرآمد نوازندگان جهان بود از صالح بن حسان انصاری مسطور است که گفت غرة كنيز ما بود و شرف جمالرا با سعادت عفت بكمال داشت و چنان بود که عبدالله بن جعفر و ابن ابی عتیق و عمر بن ابی ربیعه در منزلش انجمن شدند و او برای ایشان تغنی نمود.

تا چنان شد که یکی روز عمر بن ابی ربیعه را بلحنی مخصوص در اشعار عمر تغنی کرد و او را چنان بوجد و سرور در آورد که حالتش بگشت و بی اختیار جامه بر تن چاك كرده و صیحه سخت برکشید و بیهوش بیفتاد چون بخویش پیوست حاضران گفتند این کردار جاهلانه بیرون از تو دیگر انرا شایسته است گفت سوگند با خدای چیزی شنیدم که نه خود و نه عقل خود را نگاهبانی توانستم نمود.

حکایت کرده اند که عمر بن ابی ربیعه شیدای زنی اسماء نام شدو رسول در میانه مدتها بیامد و برفت وعمر را بروی گذری نبود تا آخر الامر میعاد نهاد که در فلان شب بسرای عمر در آید عمر چون اینخبر بشنید بدیدار معشوقه آماده و مشمر گردید و مدتی بانتظار بنشست و از معشوقه خبر نیامد چون قدومش را در رواق دیده پذیرفتار بود چشم از بیگانه فرو بست و بخفت و جاریه نزد او بخدمتگذاری بود .

و چندی بر نیامد که آن نگار ماه رخسار با یکی از جواری خود بیامد و در بردلبر بسته دید با جاریه بفرمود تا بر آن غافل در بکوفت و آن خفته بیدارو آن واله هوشیار

ص: 289

نگشت گفت از دیوار اندرشو و ببین تاچه بینی آن جاریه از فراز دیوار نگران شد و گفت عمر از خویش بیخبر به بستر اندرو از یکسویش جاریه جای دارد .

آن سیمین ماه طلعت بخشم اندر شد و سوگند بخورد که در ازای این جنایت و جریرت تا یکسال بمصاحبت اوروی نکند و این است که عمر در شعر خود گوید :

طال ليلي وتعنانى الطرب *** و اعترانی طول هم ووصب

و از طول زمان فراق و گداز اشتیاق شکایت کند آنگاه زنی دیگر که عشوه گرو سخن آور بود بدو فرستاد و سوگند خورد که آنزن که عمر را بود جاریه بیش نبود و داستان چنین و چنان بود پس اسماء خوشنود گردید و عمر در این شعر اشارت نمود :

فأنتها طبة عالمة *** تخاط الجد مراراً باللعب

تغلظ القول إذا لانت لها *** و تراخي عند سورات الغضب

لم تزل تصرفها عن رأيها *** و تا ناها برفق وأدب

و دیگر حکایت کرده اند که وقتی عمر در کعبه نگران شد که مردی بازنی در حال طواف مکالمه نماید عمر او را ملامت کرد آنمرد گفت همانا این زن دختر عم من است گفت شناعتش بیشتر است گفت من بهم خود پیام کردم و او را خواستار شدم و در جواب گفت تا چهارصد دینار ندهم اینکار نخواهد شد و من این بضاعت ندارم.

و از حالت عشق خویش با عمر داستان کرد و الحاح و اصرار نمود و او را بنزد عم خود ببرد و عمر در آن کار باعم او تکلم کرد و گفت اینمرد بضاعتی ندارد و کار خویش را اصلاح نتواند نمود عمر گفت چه مقدار از وی خواستار باشی گفت چهارصد دینار گفت این مبلغرا من بتو کفایت کنم پس او را باوی تزویج نمود.

گویند چون عمر را گذر روزگار بدراز کشید و سالخورده گردید سوگند یاد نمود که هیچ شعری نگوید جز آنکه در عوض هر بيتي يك بنده آزاد کند تا یکی روز بمنزل خویش در آمد و با نشاد شعر بفکر اندر شد و جاریه او باوی هر چه سخن میراند پاسخ نمیداد با عمر گفت همانا کاری تو را پیش آمده چنان می بینم که شعر میسرائی پس این شعر بخواند :

ص: 290

تقول وليدتى لما رأتني *** طربت وكنت قد أقصرت حيناً

أراك اليوم قد أحدثت شوقاً *** وهاج لك الهوى داء دفيناً

و این اشعار بتمامت نه بیت بود پس نه تن از بندگان خویشرا بخواند و آزادساخت ابن کلبی گوید عمر بن ابی ربیعه در خدمت عروة بن زبیر بسیر و صحبت بود پس از عروة پرسید زین المواکب در کجاست یعنی پسرش محمد بن عروه چه اورا بسبب حسن و جمال زين المواکب میخواندند عروة گفت اينك از پیش روی راه می سپارد .

ابن ابی ربیعه چون این بشنید اسب برجهاند و در طلب اوشتاب گرفت عروة گفت يا أبا الخطاب آیا برای مصاحبت و محادثت تو اکفائی گرامی واشباهی کریم نیستم گفت پدر و مادرم فدای تو باد شما چنین هستيد لكن باينجمال دلفریب و چهره دلاویز بی شکیب هستم و بدنبالش میشوم تا دیدارش در یابم آنگاه بروی نگران شد و این شعر بخواند :

إنِّى امرؤ مولع بالحسن أتبعه *** لاحظ لي فيه إلا لذة النظر

آنگاه چون برق و باد بشتافت تازین المواکب را دریافت وعروة از کار و کردار او متعجب وخندان بود و دیگر داستان کرده اند که وقتی ابوالاسود دیلی اقامت حج نمود زنش نیز با او بود.

و آنزن جمالی دلارا و چهرۀ مه سیما داشت و در آنحال که بطواف اشتغال داشت ناگاه عمر بن ابی ربیعه باوی باز خورد و او را متعرض گردید و آنزن این داستان با ابوالاسود بگذاشت و ابوالاسود نزد عمر شد و او را عتاب نمود عمر گفت کاری نکرده ام .

چون آنزن دیگر باره بمسجد آمد عمر بن ابی ربیعه باوی دچار شدو از پی وصال و صحبت مکالمت نمود زوجة ابوالاسود دیگرباره این شکایت باشوهر بگذاشت ابو الاسود برآشفت و بمسجد در آمد و عمر را با گروهی نشسته دید و این شعر بروی بخواند :

وأني ليثنيني عن الجهل والخنا *** وعن شتم أقوام خلائق أربع

حياء وإسلام وبقيا وانني *** كريم ومثلى قد يضر وينفع

ص: 291

فشتان ما بيني و بينك إننى ***على كل حال أستقيم و تطلع

چون این اشعار را که گزنده تر از زبان مار و سوزنده تر از شعله نار بود عمر بشنید گفت ای هم ازین پس هیچوقت بمکالمت اینزن اعادت نجویم و با این تفصیل آتش شوق او فروکشیدن نیافت و نیز بسوی آنزن شد و بمکالمت و محادثت پرداخت و او آشفته خاطر نزد ابوالاسود شد و اینشعر بخواند :

أنت الفتى و ابن الفتى و أخو الفتى *** وسيدنا لولا خلائق أربع

تكول عن الجلى وقرب من الخنا *** و بخل عن الجدوى و أنك تبع

آنگاه آنزن بزیارت بیرون شد و شوهرش ابوالاسود نیز با وی راه برگرفت و شمشیری با تیغ زبان همعنان ساخت چون عمر ابو الأسود را بدید از زوجه اش اعراض نمود و ابو الأسود باین شعر تمثل نمود:

تعد و الذِّئاب على من لا كلاب له *** وتتقى صولة المستأسد الضارى

هیثم بن عدی گوید وقتی فرزدق شاعر بمدینه آمد و در آنجا دو تن بودند که يكيرا صويم وآندیگر را اسماء میخواندند و از اوصاف ایشان با فرزدق باز گفتند فرزدق بآهنك ايشان برفت و ایشان را دریافت که با جاریه چند بغناء نشسته بودند.

پس برایشان سلام کرد ایشان نیز سلام و ترحيب فرستادند فرزدق گفت شما کیستید یکی گفت من فرعونم و آن يك گفت من هامانم فرزدق گفت منزل شما در نیران بكجاست تا بآهنگ شما بیایم گفتند همسایه فرزدق شاعریم پس فرزدق بخندید و فرود گردید و همدیگر را تحیت و درود گفتند و مدتی بمعاشرت روز نهادند .

آنگاه فرزدق از ایشان خواستار شد تا او را با عمر بن ابی ربیعه ملاقات دهند و ایشان چنان کردند و بجمله در یکجای فراهم شدند و از هر در حدیث کردند و انشاد اشعار نمودند تا عمر قصیده خود را که از جمله اش این است قرائت کرد :

فلمَّا التقينا و اطمأنت بنا النَّوى *** وغيَّب عنَّا من نخاف ونشفق

و همی برخواند تا باین اشعار رسید :

فقمن لكي يخليننا فترقرقت *** مدامع عينيها وظلَّت تدفَّق

ص: 292

وقالت أما تر حمننى لا تدعنني *** لدى غزل جم الصبابة يحرق

فقلن اسكتي عنا فلست مطاعة *** وخلك منا فاعلمي بك أرفق

فرزدق صیحه برکشید و گفت یا ابا الخطاب سوگند باخدای از تمامت شعرا تو نیکتر غزل سرائی کنی سوگند باخدای هيچيك نتوانند مانند این نسیب بگویند و باین مقام نزدیکی جویند آنگاه وداع کرد و برفت .

سفين بن عيينه حکایت کند که در آن هنگام که ما ومسعر بن کدام با اسماعیل بن امیه در پیشگاه کعبه بودیم ناگاه پیره زالی کار و عوراء پدیدار شد در حالتی که بر عصائی تکیه نهاده و دو پستانش چون دو مشك بر هم میخورد .

آنگاه نزد اسماعیل بایستاد و سلام فرستاد اسماعیل او را پاسخ بداد و چیزی بپرسید و آن مسئله را پوشیده داشت آنگاه آن عجوزه بازشد! اسماعیل گفت لا اله الا الله بنگرید تا دنیا با اهلش چه میکند .

آنگاه روی با ما کرد و گفت آیا می شناسید این زن کیست گفتیم لا والله بازگوی تاکیست گفت این بغوم محبوبه عمر بن ابی ربیعه است که در وصف او این شعر گفته است:

حبَّذا أنت يا بغوم وأسماء *** و عيس یکفَّنا و خلاء

اکنون بنگرید آن تن سیمین و دیدار نمکین و بالای چمان وا بروی کمان چگونه کوژ وکریه گردیده است با اینکه در مکه زنی از وی نیکوروی تر نبود مسعر گفت سوگند با پروردگار کعبه گمان نمیکنم که هیچوقت این زنرا نیکی و خیری بوده است و دیگر از محمّد بن سلام حکایت کرده اند که وقتی عمر این شعر را برای ابن ابی عتیق بخواند «حبذا أنت يا بغوم واسماءوعيس يكفَّنا وخلاء»

ابن ابی عتیق گفت دیگر برای چیزی برجای نمانده بود جز دیگی برای گرم کردن آب غسل شما از ابن الاعرابی مرویست که سالی ام محمَّد دختر مروان بن الحكم باقامت حج رفت و چون از مناسك حج فراغت یافت نزد عمر بن ابی ربیعه آمد و اینوقت جماعتی از نسوان باوی همراه بودند و سرای عمر را فرو گرفتند و عمر سر بزیر آورده باوی

ص: 293

حدیث میراند .

چون ام عید برگشت عمر رسولی از دنبالش بفرستاد تا مکان او را بداند و اورا بشناسد پس آنزن برفت و او را و مکان او را بدانست و با عمر باز گفت :

و چون روزی چند برگذشت همچنان ام محمَّد نزد عمر بن ابی ربیعه آمد عمر معرفت خود را در حق او باز نمود چون دختر مروان بدانست که آن راز بروی آشکار گردیده سخت بهراسید و گفت تو را بخدای سوگند میدهم که مرا در شعر خویش شناخته مردو زن نداری و هزار دینار از بهرش بفرستاد.

ابن ابی ربیعه پذیرفتار شد و با آن دنانير پاره حلی و عطریات بخرید و برای ام محمد بفرستاد و او بازگردانید ابن ابی ربیعه گفت سوگند با خدای اگر پذیرفتار نشوی این جمله را بدیگران پراکنده دارم و تو باین سبب شناخته گردی امید ناچار قبول کرد و کوچ نمود و عمر این اشعار در حقش بگفت :

أيها الراكب المجد ابتكاراً *** قد قضى من تهامة الأوطارا

من يكن قلبه صحيحاً سليماً *** ففؤادى بالخيف أمسى معاراً

ليت ذا الدهر كان حتماً علينا *** كل يومين حجة و اعتماراً

چون این اشعار با بن ابی عتیق رسید گفت خدای با بندگان خود از آن رحیمتر است که آنچه ابن ابی ربیعه خواسته است بآرزویش برسد و فسق و فجورش جانب اتمام گیرد .

و دیگر از ابن اخی ذروان از پدرش مسطور است که گفت یکی از موالی کهن روزگار عمر بن ابی ربیعه را بدیدم گفتم همیخواهم تا بحدیثی بس غریب از عمر مراخبر گوئی گفت :

روزی باوی بودم پس جماعتی از جواری بنی امیه که به حج آمده بودند بر وی بگذشتند ابن ابی ربیعه با ایشان دچار شد و از هر در داستان کرد و با نشاد اشعار پرداخت و در تمامت ایام حج ایشان بدانسان با ایشان بپایان برد.

ص: 294

آنگاه یکی از ایشان گفت یا ابا الخطاب همانا فردا ما از این مکان بار بربندیم و بیرون شویم تو این غلام خود را بمنزل ما فرست تا چیزی با او بتو فرستیم که ما را یاد کنی و فراموش نگردانی ابن ابی ربیعه نيك مسرور شد و سحرگاهان مرا بایشان روانه داشت.

چون بیامدم ایشان سوار شده آهنگ راه داشتند چون مرا بدیدند با پیره زالی که گفتند آن یاد بودی که ما بتحفه برای ابن ابی ربیعه نگاهداشتیم بغلامش بسپار پس صندوقی بس لطيف ومقفل ومختوم بمن آورد و ایشان کوچ کردند و من با بن ابی ربیعه شدم و گمان همیکردم در این صندوق چیزی از طیب یا گوهری قیمتی است چون ابن ابی ربیعه در شرا برگشود مشتی استخوان پاره مقطع دید و بر هر مهره نام یکی از مردم شوخ و مزاح اهل مکه را دید و در میانه دو مهره از آنجمله بزرگتر بود بریکی اسم حارث بن خالد امیر مکه و بر آن دیگر اسم عمر بن ابی ربیعه بود .

عمر ازین کردار سخت بخندید و گفت همانا بفسوس و مزاح رفته اند آنگاه مجلسی فراهم ساخت و آنجما عترا که در آن صندوق نام برده بودند دعوت کرد.

چون حاضر شدند و از کار طعام فراغت یافتند و آسوده خاطر بنشستند باغلام گفت آن صندوق را که بتو سپرده ام حاضر کن چون بیاورد برگشود و از نخست آن باره که اسم حارث بن خالد امیر مکه بر آن بود در آورد و بدو داد .

چون پرده از آن بر گرفت و نام خویش نگران شد فزعناك گردیده و با عمر گفت خداوندت رسوا نماید این چیست گفت چندی صبوری کن تا بدانی پس آنجمله رايك بيك بيرون آورد و از آن هر کسیرا بدو بداد تا بجمله را متفرق نمود .

آنگاه آن دیگر را که بنام خودش بود بیرون آورد گفت اين يك بنام منست گفتند و يحك این چه حکایت باشد اینوقت آن داستان را بایشان بگذاشت پس بتمامت بشگفتی اندر شدند و روزگاری در از باین ساز دلنواز همراز بودند و بمزاح و خنده می گذرانیدند.

و هم این راوی گوید که از همین غلام ابن ابی ربیعه بشنیدم که گفت با عمر بودم گاهیکه روزگاری در از بروی بر گذشته و پیری فرتوت بود و ضعیف و نحیف گردیده

ص: 295

بردست من تکیه داشت و همی برفتیم تا بزنی فرتوت رسیدیم که در مکانی نشسته با من گفت اینزن فلانه زن است پس بجانب او شده و بروی سلام کرد و نزدش بنشست و باهم حدیثی راندند آنگاه گفت این همان است که در حقش اینشعر گفته ام :

أبصرتها ليلة و نسوتها *** يمشين بين المقام والحجر

بيضاً حساناً نواعماً قطفاً *** يمشين هوناً كمشية البقر

قالت لترب لها تلاطفها *** لنفسدن الطواف في عمر

بالجمله با آن عجوز بصحبت بنشست و از هر سوی حدیث براند آنگاه آن زن سرخویش بدرون اطاق برد و گفت ایدخترگان من ابو الخطاب عمر بن ابی ربیعه نزد من است اگر بدیدارش مایل باشید شتاب گیرید پس ایشان بیامدند و از پس پرده بنشستند و همی آن پرده را سوراخ کرده و چشم بر آن نهاده دروی نظاره میکردند .

عمر با آنزن گفت مرا بشربتی سقایت کن گفت چه مشروب خواهانی گفت آب پس ظرفی از آب از بهرش بیاوردند عمر بیاشامید و چندی در دهان بازداشت و از پشت پرده چنان برایشان پرتاب کرد که بر چهره همگی فرارسید و ایشان یکدفعه صیحه برکشیدند و فرار کردند و همی بخندیدند.

عجوز گفت وای بر تو همانا این مزاح وفسوس و سفاهت را با این کبر سن فرو نمیگذاری گفت مرا ملامت مفرمای چه حرکات ایشان چنان مرا بجنبش آورد که عنان اختیار از دستم بدر برد و خودداری نتوانستم نمود تا آن کردم که دیدی .

و دیگر علی بن ظریف اسدی حکایت کند و گوید پدرم گفت در آنحال که عمر ابن ابی ربیعه در خانه کعبه طواف می کرد ناگاه چشمش بردیدار زنی از نسوان عراق افتاد و از حسن دیدار و براعت جمالش شگفتی اندر شد و با وی گام همی زد تامکانش را بدانست آنگاه بدو شد و با وی حدیث براند و از اشعار خویش بخواند و آنزن نیز همی با نشاد شعر خاطر او مسرور داشت.

آنگاه او را از بهر خویشتن خطبه کرد آنزن گفت فیصل اینکار در اینجا نشاید اما اگر بشهر من اندر آئی و با اهل من در خطبه من سخن کنی مرا با تو تزویج بخواهند

ص: 296

نمود بالجمله چون مردم عراق از کار حج فراغت یافته بسوی عراق کوچ نمودند.

عمر بن ابی ربیعه بنزدیکی از دوستان خویش که از طایفه بنی سهم بود بیامد و گفت مرا با تو حاجتی است همیخواهم با من مساعدت کنی گفت چنان کنم که چنان گوئی پس دست او را بگرفت و هیچ باوی از مطلب خویش باز نگفت و با او بمنزل خویش بیامد و دو مرکب نجیب حاضر ساخت و هر يك بر مركبی برآمدند و آنچه در خور آن سفر بود با خود برگرفت و راه برگرفتند.

و آنمرد سهمی گمان همیکرد که بجانبی میرود که از یکی دوروز بیشتر نخواهد بود پس راه همی سپردند تا بر فیقان پیوستند و ابن ابی ربیعه با ایشان راه میبرد و در طی راه با آنزن حدیث همیکرد و با او سیر همی نمود و در هر کجا فرود می شدند باوی منزل میکرد .

و بر اینحال بگذرانید تا بعراق رسید و در عراق روزی چند اقامت کرد آنگاه يكيرا با آنزن بفرستاد و در انجاز وعده پیام کرد آنزن بدو باز نمود که از نخست در حباله نکاح پسر عمش بود وازوی فرزندان بزاد آنگاه شوهرش بمردو وصیت نمود و او را در اموال و اولاد خود وصایت داد.

واگر اکنون با دیگری اتصال جویم امور فرزندانم از انتظام بیفتد و همه پراکنده شوند و نعمت و دولت ایشان زوال گیرد آنگاه پنجهزار در هم نیز برای ابن ابی ربیعه بفرستاد و ازوی معذرت خواست .

ابن ابی ربیعه آن دراهم بدو باز فرستاد و بجانب مکه معظمه راه برگرفت و اینداستان را در قصیده باز گفت که اولش این است :

نام صحبی و لم أنم *** من خيال بنا ألم

طاف بالرَّكب موهناً *** بين خاخ إلى أضم

ثمَّ نبَّهت صاحباً *** طیِّب الخیم و الشیّم

از عثمان بن ابراهیم خاطی مسطور است که وقتی نزد عمر بن ابی ربیعه شدم و او

ص: 297

با جماعتی از بنی مخزوم نشسته بود و این وقت سالها بود که زبان از شعر بر بسته و براه صلاح وتقوى ميرفت .

پس تامل کردم تا آن جماعت پراکنده شدند پس بد و نزديك شدم و رفیقی ظریف با من همراه بود و از نخست با من گفته بود بیا تا بنزد ابن ابی ربیعه شویم و سخنی آغاز کنیم و او را بر غزل سرائی بهیجان آوریم و بنگریم تا هنوز از آن عوالم چیزی در وی باقی است یا نیست .

بالجمله صاحبم باوی گفت اكرمك الله همانا عذری در این شعر بس نیکو رفته و جودت بکار برده عمر گفت چه گفته است گفت میگوید :

لوجزَّ بالسيف رأسي في مودتها *** لمرَّ يهوى سريعا نحوها رأسى

چون عمر این شعر بشنید شاد و خرم شد و گفت سخت نیکو وجيد گفته گفت جنادة العذری سخت نیکو گفته است عمر گفت و يحك چه میگوید گفت میگوید :

سرت لعينك سلمي بعد مغفاها *** فبت منتبها من بعد مسراها

وقلت أهلا و سهلا من هداك لنا *** إن كنت تمثالها أو كنت إياها

عمر بخندید و گفت بجان پدرت نیکو گفته است همانا شما چیزی را که در جان من ساکن بود بهیجان آوردید و چیزیکه از من پوشیده بود بیاد آوردید .

هم اکنون حدیثی شیرین از بهر شما بازگویم همانا روزی از روزگاران درجائی نشسته بودم بناگاه خالد الخریت پدید شد و گفت یا ابا الخطاب پیش از وقت عشاء چهار زن بر من عبور کردند و در فلان مکان ورود نمودند و تا کنون مانند این چهار اختر در باديه وحضر ندیده و در آسمان دلربائی باینجمال و زیب نیافته ام و هند دختر حارث البرية نيز در جمله ایشان است.

هیچ میخواهی با لباس مبدل و متنكراً با من نزد ایشان آئی و احادیث ایشان را بشنوی و از دیدار ایشان شادخوار گردی و لذت روزگار در یابی و از ایشان هيچ يك ندانند که تو کیستی .

گفتم ويحك چگونه من خود را از ایشان پوشیده دارم گفت تدبیر چنان است که

ص: 298

بلباس شخصی اعرابی متلبس شوی و بر شتر جوانی که من دارم بر نشینی و ایشان بهیچوجه از آمدن تو مشعر نباشند و یکدفعه تورا بنگرند .

من بترتیبی که گفت رفتار نمودم و برشتر جوانی برنشستم و برایشان بگذشتم و سلام بفرستادم و در نزدیکی ایشان بایستادم ایشان از من خواستار شدند که برای ایشان انشاد اشعار کنم و سرگذشت و حکایت نمایم .

و من از اشعار كثير وجميل و احوص و نصيب و جز ایشان از عشاق عرب همی بخواندم ایشان از مناشده و محادثت من شادمان و خرم شدند و گفتند ای اعرابی عجب با ملاحت و ظرافت هستی چه بود که از شتر بزیر میشدی و اینروز تا شامگاه با ما بپای میبردی و در حفظ و حراست خدای بجای خویش راه بر میگرفتی .

عمر میگوید شتر خویش را بخواباندم و بحدیث و انشاد اشعار بپرداختم و ایشان بصحبت من بسیار مسرور شدند و همی از ظرافت و ملاحت من شگفتی گرفتند آنگاه با هم باشارت ابرو و گوشه چشم نگران شدند و یکی با دیگران گفت گویا من این اعرابی را می شناسم بسیار بعمر بن ابی ربیعه شباهت دارد دیگری گفت سوگند با خدای عمر بن ابی ربیعه است .

پس هند دست دراز کرد و عمامه از سر من دور افکند آنگاه گفت ای عمر همانا گمان کردی که امروز تو ما را فریب داده باشی اما سوگند با خدای ما تو را فریب دادیم و حیله کردیم و با خالد گفتیم و او را بتو فرستادیم تا در پست تر هیئتی ترا بر ما در آورد .

عمر میگوید پس از آن مشغول حدیث شدیم و هند روی با من کرد و گفت ای عمر بشنو تا چه گویم همانا اگر مرا یکی روز نگران میشدی که در اهل و عشیرت خود با مداد نموده ام و سر بگریبان کرده ام و بفرج خود نگران شده ام که چنان فربه و با مایه است كه يك كف دست را پر میگرداند و موافق دلخواه آرزومندانست و همی صدا بر میکشم یا عمراه یا عمراه چه میگفتی و چه میکردی .

عمر گفت من صیحه و فریاد بر میکشیدم بالبِّيكاء بالبِّیکاه آنگاه در لبِّیکاه سیم بسیار صوت خویش را برکشیدم و هند از آن کردار خندان شد و از آن پس نیز ساعتی با ایشان

ص: 299

حدیث راند و داع کرده بازگشت و در این شعر باین حکایت اشارت کند و گوید :

عرفت مصیف الدار و المتربمَّعا *** ببطن خلیات دوارس بلقعا

إلى السفح من وادى المغمس بدلت *** معالمه ويلا و نكباء زعزعا

لهند و أتراب لهند إذا لهوى *** جميع و إذ لم يخش أن يتصدعا

و از جمله اشعاری است که اشارت باین حکایت دارد :

يا صاحبىَّ قفا تستخبر الدارا *** أقوت وهاجت لنا بالنعف تذكارا

و قد أرى مرة سرباً به حسناً *** مثل الجآذر لم يمسسن أبكارا

فيهن هند و هند لا شبيه لها *** فيمن أقام من الأحياء أوسارا

تقول ليت أبا الخطاب وافقنا *** کی نلهو اليوم أو ينشدنا أشعارا

از ابوبکر قرشی مسطور است که عمر بن ابی ربیعه در منی در پیشگاه خیمه خویش نشسته بود ناگاه زنی با اثر پارسائی و نعمت بدو آمد و سلام بداد و پاسخ بشنید آنگاه با عمر گفت عمر بن ابی ربیعه تو باشی گفت آری گفت حياك الله و قربك آيا مشتاق هستی تو را نزد کسی برم که در حسن و صباحت و خلق و ظرافت و ادب و ملاحت و نسب و شرافت بر جمله اهل جهان پیشی و بیشی داشته باشد .

گفتم بسی مستمند و مشتاق چنین نعمتی بزرگ دولتی کامگار هستم .

گفت در این کار شرطی است گفت بازگوی گفت ببایست هر دو چشم ترا بر بندم و عصای تو را بکشم و کورانه ات در آنموضع که چشمت روشن میگردد ببرم و دیده ات برگشایم و چون از آنجا بازشوی همچنان با دستاری هر دو چشمت بر بندم و تا این مکان که هم اکنون جایداری بیاورم گفتم چنان کن که خواهی .

پس آن زن هر دو چشمم بربست و مرا ببرد تا بخیمه گاهی که مقصودش بود آنگاه چشم مرا برگشود چون نگران شدم زنی را چون آفتاب تابان و مهر درخشان بر کرسی حسن و جمال بدیدم که آن کمال و جمال هرگز ندیدم سلام کردم و بنشستم آن مه رخ زهره جبین لب شکرین برگشود و با ملاحتی که جهانی را نمکین ساختی و نمایشی که دنیائی را بآرایش آوردی گفت آیا عمر بن ابی ربیعه توهستی گفتم آری عمر منم

ص: 300

گفت توئی رسوا کننده زنهای آزاده گفتم خدای مرا فدای تو گرداند اینکه فرمائی از چه راه باشد گفت آیا تو اینشعر نگوئی :

قالت وعيش أخى و نعمة والدى *** لا نبَّهن الحيِّ إن لم تخرج

فخرجت خوف يمينها فتبسَّمت *** فعلمت أنَّ يمينها لم تحرج

فتناولت رأسى لنعرف مسِّه *** بمخضِّب الأطراف غير مشنَّج

فلثمت فاها آخذاً بقرونها *** شرب النزيف ببردماء الحشرج

در بعضی از کتب نوشته اند این اشعار را عمر بن ابی ربیعه در حق فاطمه دختر عبد الملك گفته است .

بالجمله خلاصه معنی اشعار این است که آن محبوبه گفت سوگند بزندگانی برادرم و نعمت و دولت پدرم که اگر از اینجا بیرون نشوی و دست از من برنداری تمامت اهل طایفه و قبیله را از خواب بیدار و بر مهم تو خبر دار کنم چون این سوگند سخت بشنیدم از هول و هیبت بیرون شدم و محبوبه از این کردار تبسم کرد و در دندان چون مروارید غلطان نمودار نمود و من بدانستم که بر این سوگند حرجی نیست پس دست لطف و عنایت بر سرم بر آورد چون این ملاطفت بدیدم دهانش ببوسیدم گاهی که گیسوانش در دست داشتم و از آب دهانش کامیاب شدم چون مردی بس عطشان از آبی سرد و گوارا .

بالجمله میگوید آن ماه مجلس آرا این شعر بخواند و با خشم و ستیز گفت بر خیز و از حضور من بیرون شو و خود نیز چون سرو آزاد برپای شد و از آن مجلس بیرون رفت و آنزن بیامد و هر دو چشم مرا با دستاری استوار بربست و چشم بسته بیاورد تا بخیمه گاه خودم در آورد و مرا بگذاشت و برفت پس چشم خویش برگشودم و آن چند حزن و اندوه مرا فرو گرفته بود که خدای مقدارش را داناست .

چون بر آنحال با مداد کردم بناگاه همان زن را بدیدم که با من گفت هیچ خواهی بآن مجلس معاودت و با آن ماه مجلس آرا مصاحبت جوئی گفتم سخت خواهانم و مشتاقم پس با من معاملت روز پیش بساخت و باهر دو چشم بسته وارد آن سرا

ص: 301

پرده ساخت.

چون چشم برگشودم آن سر و سیم ساق را بر فراز کرسی بدیدم چون مرا دید گفت ایفضاح حرایر و رسواکننده زن های آزاده بیا گفتم فدای توشوم از چه روی چنین سخن فرمائی گفت این شعر تو که در حق زنی پارسا انشاد کردی :

و ناهدة الثديين قلت لها اتَّكى *** على الرَّمل أومن جانب لم توسَّد

فقالت على اسم الله أمرك طاعة *** و إن كنت قد كلفت مالم أعود

فلما دنی الاصباح قالت فضحتني *** فقم غير مطرود و إن شئت فازدد

و هم این اشعار را در پاره کتب نوشته اند که عمر بن ابی ربیعه در حکایت آنچه در میان او و فاطمه دختر عبد الملك بن مروان وقوع یافته گفته است و میگوید :

چه دختری نارپستان که باوی گفتم بر فراز ریگ زار یا جائی که خاک آلود گردی تکیه فرمای و ساخته مباشرت باش و گفت امر تو مطاع ومطلوب تو بجای آورده شود هر چند مرا بکاری میخوانی که تا کنون خوانده نشدم و من باوی بشاد کامی و عشرت بزیستم تا نزديك بروشنی روز رسید اینونت با من گفت مرا رسوا میکنی و راز مرا آشکار میسازی پیش از آنکه مطرود گردی براه خویش رو واگر خواهی دیگر باره بدیدار و کنار من بازآی .

بالجمله آن نگارمه عذار بعد از قرائت اشعار با چنین پر آژنك وخاطری دژمان گفت برخیز و از پیش من بیرون شو .

پس من بر خاستم و بیرون شدم و دیگر باره مرا بخواست و گفت اگر نه در جناح رحیل بودم و از فوت وقت بيمناك و بمناجات تو دوست دار و بمحادثت تو مایل بودم تو را بآنجا که بیایست روان میداشتم هم اکنون نزد من آی وانشاد اشعار و احادیث فرمای .

پس با ایشان از هر راه سخن راندم و بهرچه بایست دانا گردانیدم آنگاه برخاستم و آن عجوز چندی کار بدر نك افكند و خانه را با من خالی بگذاشت و من بهر

ص: 302

سوی نظاره همی داشتم ظرفی را آکنده از زعفران بدیدم پس چندی از آن برگرفته در بن آستین خویش نهفته داشتم .

در آنحال عجوز بیامد و دیدگانم بر بست و دست مرا گرفته بیرون آورد تا بدر خیمه گاه رسید این وقت دست خود را با زعفران بیالودم و بردامن چادر بزدم و نشان کردم آنگاه مرا بچادر خویش در آورد و برفت .

من غلامان خود را بخواندم و گفتم هر يك از شما مرا بر خیمه که بر آن اثر کف دست و زعفران باشد دلالت نماید آزاد باشد و بعلاوه پانصد درهم عطا یابد .

پس ایشان برفتند و چندی بر نگذشت یکی از ایشان بیامده گفت بر خیز و با من راه بر گیر پس با وی روان شدم و آن خیمه و نشان زعفران بدیدم و معلوم شد این خیمه فاطمه دختر عبدالملك بن مروان و آن نگار خر گهی دوشیزه خليفه دوران است.

پس از آن بعد نگران کوچیدن ایشان بودم و چون روان میشدند با ایشان روان میشدم و با ایشان فرود می آمدم و خیمه و خرگاه خویش را در آنجا که نزول میکردند بر پای مینمودم .

تا یکی روز فاطمه را در طی طریق بر قباب خیام نیکو و هیئتی جمیل نظرافتاد پرسید این خیام از آن کیست گفتند این جمله از عمر بن ابی ربیعه و اينك عمر است وی از اینکار انزجار یافت و ازین مجاورت که اسباب تهمت میشد ملالت گرفت و با آن عجوز كه بسوی من بر سالت میآمد گفت :

با عمر بگوی او را بخدای و رشته خویشاوندی سوگند میدهم مرا رسوا مساز تو را چیست که با من مجاورت جوئی ازین خیال و ازین کردار انصراف جوی و مرا دچار افتضاح ممكن و بر خون خویش ببخش .

چون عجوز این پیام با عمر بگذاشت گفت از اینجا برکنار نشوم تا یکی از پیراهنهای او را که بآن بدن لطیف ملحق گردیده بمن بیاوری آن عجوز این سخن باوی بگذاشت فاطمه بپذیرفت و پیراهنی از خویش بدو فرستاد .

ص: 303

چون عمر آن پیراهن بدید و بوی نگار بشنید ببوئید و ببوسید و بر چشم بگذاشت و بر عشق و شوق و شغف و شعف او افزوده شد و همچنان از دنبال ایشان پویان بود لكن مخالطت نمی جست تا چند میل از دمشق دور شدند آنگاه عمر باز شد و این شعر در این باب باز گفت :

ضاق الغداة بحاجتى صدرى *** و يئست بعد تقارب الأمر

و ذكرت فاطمة التي علقت *** غرضاً فيا لحوادث الدهر

ممكورة(1)ردع العبير بها *** جم العظام لطيفة الخصر

وكأن فاها عند رقنتها *** تجرى عليه سلافة الخمر

از ابومعاذ قرشی مسطور است که چون فاطمه دختر عبدالملك بن مروان بمكه درآمد و در مکانی فرود شد عمر بن ابی ربیعه در اطراف و اکناف او گردش همی کرد و در حق او اشعار عاشقانه انشاد همی نمود .

لکن از بیم عبد الملك بن مروان و حجاج بن یوسف نام او را در اشعار مذکور نمیداشت چه حجاح بدو نوشته و تهدید کرده بودکه بیاد او و نام اوشعر نگوید و نخواند چون فاطمه از اعمال حج فراغت یافت و از مکه کوچ نمود عمر این اشعار بگفت :

كدت يوم الرحيل أقضى حياتى *** ليتني مت قبل يوم الرَّحيل

لا اطيق الكلام من شدة الخو *** ف ود معى تسيل كل مسيل

ذرفت عينها و فاضت دموعى *** و كلانا يلقى بلب أصيل

لو خلت خلتى أصبت نوالا *** أو حديثاً يشقى من التنويل

و لظل الخلخال فوق الحشايا *** مثل أثناء أثناء حية مقتول

فلقد قالت الحبيبة لولا *** كثرة الناس جدت بالتقبيل

و هم از اشعاری است که عمر در حق فاطمه دختر عبدالملك گويد :

يا خليليِّ شفِّنى الذكر *** و حمول الحى إذ صدروا

ص: 304


1- بروزن منصوره، زن آکنده خلقت گرد ساقین .

ضربوا حمر القباب لها *** و اديرت حولها الحجر

حوله الأحراس ترقبه *** نوم من طول ما سهروا

فدعت بالويل ثم دعت *** حرة من شأنها الخفر

ثم قالت للتى معها *** ويح نفسي قد أتى عمر

ماله قد جاء يطر قنا *** ويرى الاعداء قد حضروا

عبد الملك بن عبدالعزیز از مردی از قریش حکایت کرده است که در آنحال که عمر بن ابی ربیعه در خانه کعبه طواف میداد ناگاه عایشه دختر طلحة بن عبیدالله را که از تمامت زنهای جهان خوشروی تر بودنگران شد که آهنك استلام ركن را داشت و در آن چهره ماه پاره بیچاره و در آن سرو چمان سرگشته و حیران ماند .

عایشه نیز او را بدید و بدانست که در دلش جای کرده و در هوایش از جان گذشته و لابد او را در اشعار نامبردار کند و بهوای او غزل و شعر عاشقانه طراز دهد .

پس با جاریه ای از جواری خود گفت نزديك وي شو و بگواز خدای بترس و بیهوده گوئی مکن چه در این مقام ناچار مرا بپاره احوال دیدار نموده باشی چون عمر بن ابی ربیعه این پیام بشنید با جاریه گفت عایشه را از من سلام بفرست و باوی باز گوی که پسرعم تو جز نیکو نمیگوید و این شعر در حقش انشاد نمود :

لعايشة ابنة النيمى عندى *** حمى في القلب ما يرعى حماها

يذكِّرني ابنة التيمي ظبي *** يرود بروضة سهل رباها

و قلت له و كاد يراع قلبي *** فلم أرقط كاليوم اشتباها

بالجمله عمر اشعاري بسيار در حق عایشه بگفت و یکی از جوانان بنی تمیم بشنید و با مردم بنی تمیم گفت یا بنی تمیم بن مرة عمانا بنو مخزوم دختران شما را قذف همی کنند و آلوده تهمت گردانند و شما بغفلت اندرید فرزندان ابی بکر و طلحة بن عبيد الله نزد عمر بن ابی ربیعه شدند و او را از این داستان خبر گفتند .

عمر بن أبي ربيعه با بنی تمیم گفت سوگند با خدای هیچ وقت نام او را

ص: 305

در شعر نیاوردم و از آن پس قصیدة در حق عایشه بگفت و نام او را بطور کنایت برد و اول آن قصیده این است :

يا امَّ طلحة إن البين قد أفدا *** قل الثواء لمن كان الرحيل غداً

أمسى العراقي لا يدرى اذا برزت *** من ذا تطوف بالأركان أو سجدا

و عمر همچنان بیاد او شعر می سرود ، و در ایام حج باوی میگشت و بدیدار او متعرض میشد و عایشه سخت مکروه می داشت که عمر بر چهره اش نظر کند تا گاهی که در حال سفر برمی احجار مشغول بود بناگاه عمر بدو نظر کرد عایشه گفت قسم بخدای من چنین روزی و چنین حالی را ای فاسق مکروه میشمردم عمر این شعر قرائت نمود :

انِّى و أول ما كلفت يذكر ها *** عجب وهل في الحى من متعجب

فلقيتها تمشی نهادی موهناً *** ترمي الجمار عشية في موكب

غراء يغشى الناظرين بياضها *** حوراء فى غلواء عيس معجب

و نیز گفته اند عمر بن ابی ربیعه عائشه بنت طلحه را در مکه نگران شد که بر استری بر نشسته بود با عایشه گفت بایست تا آنچه گفته ام از بهرت قرائت کنم گفت ای فاسق آیا شعری گفته باشی گفت آری پس توقف نمود و عمر این شعر بخواند :

يا ربة البغلة الشهباء هل لك في *** أن تنشرى ميتاً لاتر هقى حرجاً

قالت بدائك من أوعش تعالجه *** فماترى لك فيما عندنا فرجاً

قد كنت حملتنا غيظاً نعالجه *** فان بعدنا فقد عنيتنا حججاً

گفت سوگند بپروردگار کعبه مادر هیچ ساعت و در هیچ طرفة عينى باين اندیشه یعنی چاره درد تو قصد نکرد بودیم آنگاه قاطر را بر اند و برفت و لکن از بیم تعرض و گزند زبان او با او ملایمت و ملاطفت میگذرانید تا از کارحج فراغت یافت و بجانب مدینه روی نهاد و عمر این شعر در این حال بگفت :

إن من تهوي مع الفجر ظعن *** للهوى و القلب مبتاع الوطن

ص: 306

بانت الشمس و كانت كلما *** ذكرت للقلب عاودت الدرن

ليس حب فوق من أحببتها *** غير أن أقتل نفسى أو أجنَّ

و درباره کتب این شعر را از عمر بن ابی ربیعه نوشته اند که در آنحال که عایشه بنت طلحه بجمر احجار اشتغال داشت انشاد کرده است :

بدالي منها معصم حين جمرت *** وكف خضيب زينت بينان

فوالله ما أدرى وان كنت دارياً *** بسبع رمين الجمرام بثمان

از هشام بن سلیمان مخزومی مذکور است که عمر بن ابی ربیعه دل بهوای روی کلثم دختر سعد مخزومیه پیوند و خاطر بموی آشفته اش در بند افتاد پس زنی فریبنده و چالاك را با آن اختر تابناك برسالت بفرستاد و در وصال او پیام کرد.

چون کلثم این سخن بشنید سخت بر آشفت و او را بزد و مویش ببرید و از آن پس سوگندش بداد که دیگر بچنین خبر بدو روی نیارد .

عمر بن ابی ربیعه دیگر باره آن زن را بمال و نوید بفریفت و با آن نوگل پر خار بفرستاد همچنان با سر و مغز کوفته و موی سترده باز شد ازینروی بهر کس بدو پیام می فرستاد و از دهشت قبول آن مسئلت نمیکرد عمر در آسیب آن عشق و عاشقی فرسوده و در هوای آن رخسار بیچاره ماند .

پس جاریۀ سیاه چرده که شیرینی جهانش در زبان و ملاحت فراوانش از چهره نمایان بود بالطایفی که لطیفانش گرفتار الطاف و نزاکنی که رفیقان روزگارش پذیرفتار رفتار خریدار شد و بمنزل خویش در آورده جامهای نیکویش بر اندام نیکو در آوردو باوي مؤانست و مجالست نمود .

و از آن پس روزی حدیث آن ستمگر و آن خونجگر باوی بگذاشت و گفت اگر این رقعه که من بخدمت کلثم بعرض رسانده ام بدورسانی و تدبیری بیاندیشی تا قرائت نماید ترا آزاد کنم و تا من و توزنده باشیم معیشت ترا از خویش کفایت کنم آن کنیز گفت نامه خویش بنویس و آنچه آروزمندی در پایانش برنگار .

پس عمر نامه پر از خون جگر بنوشت و در پایان از آن درد بیدرمان حدیث

ص: 307

براند آن کنیز نامه را بگرفت و بدر سرای کلیم بیامد و رخصت خواست تا درون سرای شود کنیز کلثم نزد وی شد و از ماجرا بپرسید گفت از یکی از خویشاوندان خاتون تو نامه آورده ام و همیخواهم تو نیز با من همراهی کنی.

و با آن کنیز همی حدیث راند و عرض شعر نمود چندانکه دل او را از مهر خویش و شوق خويش بيا كند و نزديك خاتون خود شد و گفت همانا بر در سرای کنیزی است که هرگز بآن ظرافت و لطافت و کمال و ادب ندیده ام کلثم گفت او را اندر آر چون بیامد کلثم گفت از کدام کس نامه آورده گفت از جانب عمر بن ابی ربیعه فاسق و خواستار چنانم که قرائت فرمائی .

آن ماهروی سرو اندام دست دراز کرده تا نامه را بگیرد كنيزك گفت من از تو با خدای عهد و پیمان میگیرم که این نامه را قرائت کنی اگر در قرائت آن از تو مرا آن رسد که دوست بدارم خوب و اگر نه مکروهی با من نرسانی .

کلثم با وی عهد نمود و آن كنيزك بآن زیرکی نامه بداد و چون نامه را بر گشود در اولش این شعر مرقوم بود :

من عاشق صبِّ يسرِّ الهوى *** قد شفيه الوجد إلى كلثم

رأتك عينى فدعاني الهوى *** إليك للحين و لم أعلم

قتلتنا يا حبذا أنتم *** في غير ما جرم ولا مأتم

و خبريني ما الذي عندكم *** بالله في قتل امرء مسلم

چون کلشم این اشعار بشنید با آن کنیز گفت عمر بن ابی ربیعه مردی فریبنده چاپلوس است و در این شکوی بحقیقت و راستی نباشد کنیز گفت ای خاتون من این کار سهل و آسانست اگر خواهی او را آزمایش کن گفت من او را دستوری دادم تا سعی و کوشش نماید و بآرزوی خویش برسد تو باوی بگوی چون شباهنگام فرارسد در فلان موضع بماند تارسول من بدو بیاید .

پس آن کنیز بنزد عمر شد و حکایت باز گفت و او ساخته خدمت معشوق گشت چون رسول کلثم بیامد باوی برفت تا در سرایش درآمد وكلثم خانه و سرای رازینت کامل

ص: 308

کرده خویشتن را چون طاوس بهار و عروس خرم عذار بیاراسته و از پس پرده جای کرده بود پس عمر بیامد و سلام کرده بنشست.

كلثم چندان در نك نمود تا وی آرام گرفت آنگاه گفت ای فاسق مرا خبر بگوی که نه تو گوینده این اشعاری :

هلاَّ استحيت فترحمي صباً (1) ***صديان (2) لم تدعى له قلياً

جشم الزيارة في مود تكم *** و أراد أن لا ترهقى ذنباً

لا تجعلن أحداً عليك إذا *** أحببته و هويته رباً

وصل الحبيب إذا سعفت به *** و اطو الزيارة دونه غباً

لا بل يملك عند دعوته *** فيقول هاء طالما لبَّا

کنایت از اینکه :

بهیچ یار مده خاطر و بهیج دیار *** که بر و بحر فراخ است و آدمی بسیار

با هر کس سری و سودائی داری جان خویش گروگان پیمان مدار و عنان دل بدست ستمش مسپار گاهی بمواصلت روزگار گذار گاهی بمتارکت با دیگری شب بروز سپار .

بالجمله عمر بن ابی ربیعه گفت فدای تو شوم هما نا قلب چون دچار هوا گردید زبان هرچه میخواهد میگوید یعنی نه از روی باطن وحديث قلب است پس عمر یکماه در حضرت معشوقه سیمبر بماند در حالتی که وقوف او را اهل و عیالش با خبر نبودند آنگاه از کلثم رخصت بیرون شدن خواست گفت بعد از آنکه مرا رسوا ساختی و در زبانها بیفکندی لا و الله این کار نشاید و بیرون نشوی مگر اینکه مرا با خود تزویج نمائی .

عمر بن ابی ربیعه او را در حباله نکاح در آورده و از وی فرزندان آورد که از آن جمله جوان بود و هم در سرای او رخت بدیگر سرای کشید در خبر است که عمر لبابه دختر عبدالله بن عباس زوجه ولید بن عتبة بن ابی سفیان را در خانه کعبه بطواف بدید و از جمال دلاویزش عقلش از سرش بیرون شدن گرفت از وی بپرسید و گفت :

ص: 309


1- صب بفتح اول وتشديد موحده بمعنی عاشق است.
2- بروزن عطشان بمعنى تشنه .

ودَّع لبابة قبل أن تترَّ حلا *** واسأل فان قلالة أن تسئلا

چنان شد که چون عمر بن يزيد بن عبدالملك حج نهاد معبد بخدمتش در آمد و اینشعر از بهرش تغنی نمود و همی مکرر بخواند و چون عمر از مدینه کوچ کرد معبد باوی بود و در هر جا فرود شد از بهرش تغنی کرد .

و چون آهنك سفر كرد معبد را براستری بر نشاند و با خود ببرد و غلام عمر از دنبالش میآمد عمر گفت بکجا میشوی گفت تا استر را باز آورم عمر گفت هیهات اي پسرك مراجعت کن سوگند با خدای لبا به قاطر مولای ترا ببرد .

و از آنانکه عمر را در هوای ایشان روزگاری سیاهتر از موی پریشان و گیسوی عنبرافشانشان بود ثریا دختر علی بن عبد الله بن الحارث بن أمية الاصغر بن عبد الشمس ابن عبد مناف است که ایشان را حبلات گویند چه جده ایشان حبله دختر عبید بن خازل است که بطنی است از تمیم وابوالفرج گوید اصلح اینست که ثریا دختر عبدالله ابن حارث است.

بالجمله ثریا در فصل تابستان بطایف میشد و عمر بن ابی ربیعه در هر بامداد بر اسب خود بر می نشست و بدو روي ميکرد و در طی راه از آن سواران که از طایف حمل فواکه مینمودند از پاره اخبار پرسش میکرد تا یکی روز سؤال کرد در جواب گفتند خبر نازه نداریم جز اینکه در حال رحيل آواز ناله وصیحه وقال وقیل برخاست و همی بر زنی از قریش که همنام یکی از ستارگان آسمان بود مینگریستند عمر گفت آیا ثریا بود گفتند آری .

و چون از آن پیش از رنجوری ثریا با عمر خبر داده بودند سخت افسرده شد واسب برجهانید و از هر زمین سنگلاخ و ناهموار راه بر نوشت تا بطایف بسرای ثریا در آمد و آن اختر آسمان صباحت را در کمال سلامت و ناز و نعمت با خواهرانش رضیا و ام عثمان دریافت و از کمال عجب آن خبر بدو برداشت .

ثريا بشكر خنده پروین بنمود و گفت سوگند با خدای من بایشان گفتم تا با تو

ص: 310

چنین گویند این هنگام عمر اینشعر بگفت :

تشكى الكميت الجرى لما جهدته *** و بين لو يسطيع أن يتكلما

فقلت له أن ألق للعين قرَّة *** فهان على أن تكل و تسأما

وقتی مسلمة بن ابراهیم با ایوب بن مسلمه گفت آیا ثریا بهمان حسن و جمال و کمال بود که عمر وصف میکرد گفت سوگند با خدای از آنچه که عمر توصیف میکرد برتر و چنان است که عبدالله بن قیس گفته است :

حبذا الحج والثريا و من بال *** خف من أجلها وملقى الرحال

یا سلیمان إن تلاق الثريا *** تلق عيش الخلود قبل الهلال

و چنان افتاده بود که رمله دختر عبدالله بن خلف خزاعيه خواهر طلحة الطلحات با قامت حج آمد و عمر بن ابی ربیعه شیفته روی و مویش گردیده غزلهای عاشقانه سرود و چون ثریا بشنید بر آشفت و از عمر کناری گرفت عمر در غم و هجران بیچاره ماندو گفت

من رسولى إلى الثريا فانِّى *** ضقت ذرعاً بهجرها والكتاب

چون عبدالله بن عبدالرحمن بن ابی بکر معروف بابن ابی عتیق که با ابن ابی ربیعه رفیقی شفیق بود بشنید گفت سوگند با خدای جز مرا برسالت قصد نکرده و اگر اینکار اصلاح نکنم تمامت مماليك من آزاد باشند و اگر نه این کدورت که در میان عمر و ثریا افتاده بر نخیزد حلاوتی در زندگی نیست .

پس بمکه اندر شد و بدون احرام بدر سرای عمر بیامد و او را بخواند و بدون اینکه فرود شود او را بر نشاند و با اوباره براند و گفت رسول تو بسوی ثریا منم پس به طایف بیامدند و با ثریا گفت اينك عمر است که با هزاران معذرت حاضر حضر تست و تو میدانی که شاعران بسی چیزها گویند که نه آن میکنند خواستارم که از گذشته سخن نیاوری و شفاعت مرا بپذیری .

ثريا باوى بصلح وصفا آمد و با اوخوش بگفت و خوش بنشست گویند ثریا را آن بدن سیمین و فربی سرین بود که چون يك سبوی آب بروی بریختند از سرینش برانش نمیرسید ،در خبر است که چون عمر بن ابی ربیعه ابیاتی را که در حق ثریا انشاد کرده

ص: 311

بود «لم ترى العين للثريا شبيهاً »برای این عقیق قرائت میکرد و در هر شعری بیانی مینمود تا باین شعر رسید :

كان ذا في مسيرنا ان حججنا *** علم الله فيه ما قد نوينا

گفت ظاهر امر تو بر باطن دلالت دارد و اگر من بمیرم با تو بخواهم مرد اف باد بردنیا بعد از تو یا ابوالخطاب عمر گفت «بل عليها بعدك العفا يا أبا محمد».

و از آن پس حارث بن خالد با ابن ابی عتیق ملاقات کرد و گفت از آنچه در میان تو و عمر بگذشت خبر یافتم چگونه از من یاد نکردید و رضای من بخستید گفت یا ابا عمر و خداوندت در لباس مغفرت پوشش فرماید همانا عمر بن ابی ربیعه بر جراحت دل مر هم گذارد و درد من را چاره کند و هر رخنه را آکنده نمايد لكن تو جميل الخفض میباشی حارث بن خالد بخندید و گفت دوستی هر چیز از معایب آن کور وکرمیگرداند گفت «هيهات أنا بالحسن عالم نظار »

کنایت از اینکه من از روی دانش و بینش او را تمجید میکنم گویند یکی روز عمر بدیدار ثریا بیامد و یکی از دوستانش همراه بود چون ثریا پرده بگرفت و خواست بدو در آید آنمرد اجنبی را بدید و بازگشت عمر گفت این کس آنکس نیست که او را احتشام نمائی و از وی پرهیز فرمائی و هیچ چیز بروی پوشیده نیست این بگفت و مستلقی بیفتاد و بخندید و چنان بود که در آن زمان هر ده انگشت را بانگشتری رشك ديدار مشتری میساختند .

پس ثریا بیرون تاخت و با پشت دست بر دهان عمر بزد و از صدمه خوانیم خواتون دو دندان پیش روی عمر از طرف بالا زحمت یافت چنانکه همیخواست از جای برآید.

پس ببصره آمد و بمعالجه پرداخت تا استوار شد لکن رنگش سیاه گشت و حزین کنانی که با عمر دشمن بود این شعر در نکوهش او بگفت :

ما بالسنيك أم ما بال كسرهما *** أهكذا كسرا في غير ما بأس

أنفحة من فتاة كنت تألفها *** أم نالها وسط شرب صدمة الكاس

ص: 312

در خبر است که وقتی ثریا با عمر بن ابی ربیعه میعاد نهاد که اوراملاقات کند و در آن هنگام که وعده نهاده بود از آنسوی حارث برادر عمر از پی مهمی بدیدار برادر آمده در مکان او بخفته بود و جامه بر روی داشت ناگاه ثریا را بدید که بیامد و به گمان اینکه محبوبش عمر است خود را بروی بیفکند و همی او را ببوسید .

حارث از خواب انگیخته شد و همی گفت از من دور باش چه من آنفاسق نیستم که تو گمان بری خداوند شما را رسوا گرداند چون ثریا بدانست بازگشت و از آنسوی چون عمر بیامد حارث آنخبر بد و بگذاشت و او از آن واقعه سخت اندوهناك شد و با حارث گفت سوگند با خدای از این پس بآتش دوزخ دچار نشوی چه ثریا خویشتن را برتو افکنده است حارث گفت بر تو و برثريا لعنت خدای باد .

و چون سهيل بن عبدالعزيز بن مروان ثریا را در حباله نکاح در آورد و او را بمصر حمل کرد عمر بن ابی ربیعه این شعر در آنحال انشاد کرد :

أيها المنكح الثريا سهيلا *** عمرك الله كيف يلتقيان

هی شامية إذا ما استقلت *** وسهيل إذا استقل يمان

از عكرمة بن خالد مخزومی مذکور است که چون اصرار وابرام عمر بن ابی ربیعه در اظهار عشق به ثریا بسیار شد برکسانش گران گردید و سعدة بن عمرو از پی حاجتی عمر را بیمن فرستاد و در غیاب او ثریا را تزویج نمود و بمصر راه گرفت چون عمر خبر بدانست اینشعر بگفت :

ايها المنكح الثريا سهيلا *** عمرك الله كيف يلتقيان

واز كمال شوق آهنك مدينه نمود و چون بمدینه در آمد شعری چند بسوی ثریا مکتوب کرد که از آنجمله اینشعر است :

كتبت إليك من بلدی کتاب موله کمد *** كئيب واكف العينين بالحرات منفرد

و آن اشعار را بطرزی نیکو و روشی مطلوب بجانب معشوق بفرستاد چون ثریا بخواند سخت بگریست و با این شعر تمثل جست :

بنفسى من لا يستقل بنفسه *** ومن هو إن لم يحفظ الله ضائع

ص: 313

و با سرشکی خونین و دلی اندوهگین در جواب عمر این شعر بنوشت :

أتاني كتاب لم يرى الناس مثله *** امد بكافور ومسك وعنبر

و قرطاسة قوهية ورباطة *** بعقد من الياقوت صاف وجوهر

أبو الفرج میگوید اما اینخبر بصحت نشاید .

بالجمله چون شوی او سهيل بمرد یا او را طلاق گفت ثریا بآستان ولید بن عبد الملك روى نهاد و او در اینوقت خلیفه بود و در دمشق جای داشت ثریارا وامی بر گردن بود و در آنحال که نزدام البنين زوجة وليد بود ولید بروی درآمد گفت اینزن کیست گفت ثریا میباشد که برای زحمت دینی که برگردن دارد نزد من بیامد تاقضاء دین و حوایج او را از تو خواستار شوم .

ولید بدو روی کرد و گفت آیا از اشعار عمر بن ابی ربیعه چیزی روایت میکنی گفت آری خدای رحمت کند او را همانا مردی عفیف وعفيف الشعر بود و این شعرش را روایت می کنم :

ما علي الرسم بالبليسين لوبين *** رجع السلام أولو أجابا

فالى قصر ذى العشيرة فالطا *** ئف أمسى من الأنيس يبابا

ولید حوایج او را برآورده ساخت و ثریا بانیل مقصود بازشدوچون وليد با ام البنين خلوت کرد گفت خیر و خوبی ثریا با خداوند باد هیچ دانستی از انشاد این اشعار عمر با من چه خواست گفت ندانستم گفت چون من بروزگار عمر باوی متعرض شدم اونیز با من متعرض شد باینکه مادر من اعرابیه است چه مادر ولید بن عبدالملك و برادرش سليمان ولادة دختر عباس بن جزى بن حارث بن زهير بن جذيمة العبسي است.

از ابوالصالح سعدی مرویست که چون سهیل بن عبدالعزيز تريارا تزویج نمود و اورا بسوی شام نقل نمود عمر بن ابی ربیعه بمنزل او در آمد و دیار را از یار خالی دید و در اثر دلبر برفت و پس از طی دو مرحل او را در محمل دریافت و چنان بود که از آن پیش بسبب امری با عمر مهاجرت کرده بود.

چون عمر ایشانرا بدید از اسب فرود شد و متنكراً برفت تا بخیمه ثریا رسید و آنشوخ چشم

ص: 314

او را بشناخت و بادایه اش گفت با وی تکلم نمای دایه او را سلام فرستاد و از حالش پرسید و برگذشته عتاب کرد .

عمر لب بمعذرت برگشود و بگریست ثریا نیز مروارید غلطان بر چهره درخشان نمایان ساخت و گفت با اینحال وقت عتاب و خطاب نیست پس تا طلوع فجر بآن آفتاب چاشتگاهی حدیث راندند آنگاه چون با جان با وی وداع گفت و هر دو تن سخت بگریستند و عمر سوار شد و در اثر ایشان نظر کرد و در هجران یار همیگفت:

يا صاحبى قفا نستخبر الطللا *** عن حال من حله بالا بالأمس ما فعلا

فقال بالامس لما أن وقفت به *** إن الخليط أجد البين فاحتملا

گویند رمله دختر عبد الله که عمر در هوایش خون جگر خوردی ترشروی و درشت بینی بود چون ثریا این شعر عمر را در حقش بشنید که گوید :

و جلا بردها و قد حسرته *** نور بدر يضيء للناظرينا

گفت اف باد بر عمر که تا چند دروغگوست و در حق زنهاى نيك رخسار چه توصیف خواهد کرد لكن رمله را اندامی بس نیگو بود و از این دئب مذکور است این شعر و بقیه اشعار را عمر در حق زنی از بنی جمح گفت :

و اینحکایت چنان است که پدر آن زن از اهل مکه بود و او را جاریه پدید گشت که در مملکت حجاز آن حسن و جمال مولودی پدیدار نشده بود.

پدرش چون آن جمال بکمال بدید گفت گویا در وی نگران هستم که بالیده شده و عمر بن ابی ربیعه بيت و غزل عاشقانه در حقش میگوید و نامش در اشعارش مذکور و او را رسوا مینماید چنانکه با زنان قریش اینکار نمود سوگند با خدای من در مکه اقامت نمیکنم .

پس علاقه که در مکه و طایف داشت بفروخت و دخترش را بسوی بصره حمل کرد و بار اقامت در بصره بیفکند و منزل و مأوای ترتیب داد .

و دخترش چون اختر تابنده نشو و نمو گرفت و پدرش بمرد و هیچکس از مردم بنی جمح را در تشییع جنازه پدر نیافت و هیچ یار و یاور ندید و از تنهائی و کربت

ص: 315

رنجور شد و با دایه گفت ما از کجائیم و این بلاد کجاست دایه او را خبر گفت آن دختر گفت : سوگند با خدای من در چنین شهری غریب و بی نصیب منزل نکنم پس آنچه داشت بفروخت و در ایام حج بیرون شد.

و چنان بود که عمر برای اقامت حج وعمره درذی القعده بیرون میشد و لباس های حریر و گلگون میپوشید و بر اسب های تازی که با حنا زینت داده بر می نشست و بدیدن زنان عراقیات و شامیات که در حالت احرام بودند کامیاب میشد .

تا یکی روز که بفرودگاه عراقیات روی نهاد قبه مكشوفه بدید وجاريه مانند ماه پاره را با کنیز کی سیاه نگران شد با كنيزك گفت : ایخاله توکیستی و این دختر ماه پیکر کیست گفت اگر بخواهم از حدیث او بازگویم دردسر بینی گفت مراخبری گوی شاید خداوند چیزی مقدر کرده باشد گفت ما از مردم عراق هستیم لیکن اصل و منشأ ما مکه معظمه است اکنون بمكان اصلی خود باز شدیم .

عمر بخندید و چون آن كنيزك آن دو دندان سیاه عمر را بدید گفت : ترا بشناختم گفت از کجا گفت از دندان سیاه تو و از آن پس عمر همی بکوشید تا آن دختر را در حباله نکاح در آورد و از وی فرزندان آورد و عمر در این شعر بهمین حکایت اشارت کند :

قلت من أنتم فصدت وقالت *** أمبد سؤالك العالمينا

از ثعلبة بن عبدالله بن صعر مسطور است که هنگامی عمر بن ابی ربیعه زنی را در طواف دید که به آن حسن و جمال ندیده بود پس این شعر در حقش بگفت :

الريح تسحب أذيالا و تنشرها *** يا ليتني كنت ممن تسحب الريح

كيما تجرُّبنا ذيلا فتطرحنا *** على التي دونها مغبرة شوح

چون این اشعار به آن عفت شعار که هر چند عمر با وی سخن براند پاسخ نداد باز رسید سخت در جزع و فزع شد با وی گفتند این شکایت با شوهرت بگذار تا بروی تلافی کند گفت هرگز چنین نکنم سوگند با خدای این شکایت جز با خدای نبرم .

ص: 316

آنگاه گفت بار خدایا اگر این مرد از روی ظلم وستم نام مرا میبرد او را اطعام باد وزان گردان و از آن پس روزگار همی برگذشت و یکی روز عمر در بامدادان بر اسب برنشست و بادی وزان و او در پناه درختی برفت و از شاخه اش صدمتی یافته به آن علت بمرد .

و دیگر از معاصرین ولید بن عبدالملك بن مروان ابوفراس همام بن غالب معروف بفرزدق شاعر است، جوهری در صحاح اللغه میگوید : فرزدق معرب پر آزاده است.

بالجمله از فحول شعرای روزگار است با جریر شاعر مشهور مصاحب بود از این پیش در ذیل احوال حضرت امام زین العابدین علیه السلام به پاره از مجاری حالاتش اشارت رفت و از این پس انشاء الله تعالی در زمان وفاتش بشرح حال اشارت میرود .

در كتاب وفيات الاعيان وأنباء أبناء الزمان تأليف قاضی شمس الدین بن خلكان مسطور است که روزی ولید بن عبدالملك بر منبر صعود داد بناگاه آواز ناقوسی بشنید گفت این چه صوت است گفتند از کلیسای ترسایان است ولید بویرانی آن فرمان داد و از نخست بدست خود چندی از آن را خراب و مردمان به متابعت او به تمامت زیبا ویرانش ساختند .

چون این خبر را احزم ملک روم بشنید نامه به ولید بر نگاشت که این بیعه را آن خلفاء که قبل از تو بودند برجای گذاشتند اگر ایشان در کردار خود بصواب رفته اند باری تو بخطا رفته باشی و اگر تو بصواب رفته بناچار ایشان بخطا رفته اند .

وليد در جواب ملك روم بیچاره ماند و گفت کدام کس او را پاسخ تواند نوشت گفتند فرزدق شاعر پس فرزدق را حاضر کردند و او در جواب ملک روم این آیت وافی دلالترا مرقوم نمود.

«و داود وسليمان إذ يحكمان فى الحرث إذ نفشت فيه غنم القوم وكنا لحكمهم شاهدين * ففهمنا ها سليمان وكلا آتينا حكماً وعلما وسخرنا مع داود الجبال يسبحن وكنا فاعلين »

ص: 317

میفرماید و یاد کن قصه داود و پسرش سلیمان را چون حکم کردند در کشت چون در شب رفته بود در آن کشت زار یا بوستان گوسفند قومی و بودیم ما مر حکم حاکم را بر متحاکمین شاهد و داننده یعنی دانستیم که داد و سلیمان بر ایلیا و یوحنا چه حکم راندند .

در خبر است که چون داود در محکمه بنشستی سلیمان علیه السلام در محکمه بودی و هرکس بیرون آمدی از مهم او وحکم پدر استفسار کردی .

روزی دو تن بمحكمه در آمدند یکنن دهقان و اورا ایلیا گفتندی و یکی چوپان و گوسفند دار که یوحنایش خواندند ایلیا عرض کرد یا خليفة الله همسايه من يوحنا گوسفندان خود را بشب میچرانید بکشتزار من در آمدند و بتمامت بخوردند و بقولی ببوستان وی رفته و خوشه های انگور را خورده و تلف کرده بودند داود علیه السلام از یوحنا پرسش فرمود عرض کرد آری چنین روی داد پس حکم فرمود که گوسفندان خود را بایلیا بده و در شریعت داود حکم بر این طریقت میرفت .

چون از محکمه بیرون آمدند و سلیمان از این کیفیت خبر یافت به محکمه درآمد و این هنگام سیزده سال روزگار نهاده بود در خدمت پدر بعرض رسانید اگر حکم جز این بودی اصلح و اوفق نمودی داود علیه السلام فرمود چگونه توان کرد سلیمان عرض کرد گوسفند را تسلیم ایلیا بیاید کرد تا از شیر و روغن و پشم و مویش سودمند شود و باغ یا زراعترا با یوحنا گذاشت تا پرستاری و غمخواری نماید تا به آن مرتبه رساند که از اول بود چون خوشه های انگور پدید آید پاکشت برسد تسلیم ایلیا کند و گوسفندان خود را بگیرد تا هيچيك بی بهره نماند.

داود علیه السلام بر این منوال حکم فرمود حق تعالی از این حکومت با پیغمبر خود خبر میدهد و میفرماید : تعلیم نمودیم حکومت را بسلیمان و بدو آموختیم و بفهم او رسانیدیم تا حکم کرد که گوسفندان را بصاحب باغ بدهند تا از آن نفع گیرد و بدان تلافي روزگار خود بکند و باغ را بصاحب گوسفندان تا غم خوارگی نماید و بمرتبه اول باز رساند تا از آن پس از رمه غافل نماند.

ص: 318

و حقیقت آن است که در آن زمان حکم همان بود که داود فرمود خدای به سلیمان وحی فرستاد باین حکم که ناسخ آن حکم شده بود و داود علیه السلام چون بمنسوخ شدن آن خبریافت این حکم را جاری ساخت تا بنص آنحکم کرده باشد و خدای میفرماید و هر یکی را یعنی پدر و پسر را دادیم حکم کردنی یا پیغمبری و دانش بامور دین و رام ساختیم با داود کوهها را که با داود تسبیح می نمودند و مرغان را که با وی تقدیس میکردند و در مراتب قدرت ما اینکار و امثال آن بدیع و غریب نیست .

بالجمله فرزدق باین آیت مبارك استدلال نمود که اگر ولید در هدم کلیسا حکمراند و خلفای سابق امر نکردند نه او بخطا رفته نه آنان که پیش از وی بوده اند چه هر يك باقتضاى وقت است.

و در حیوة الحيوان شبیه باین خبر حکایتی است که عبدالملك بن مروان را با ملک روم افتاد و چون عبدالملك از عرض جواب بیچاره شد حضرت امام محمّد باقر علیه السلام را احضار کرده و آنحضرت او را تعلیمی بفرمود تا جواب ملك روم بداد و سكه او چنانکه می خواست رواج یافت چنانکه انشاء الله تعالی در مقام خود اشارت شود .

در پاره کتب نوشته اند که در همان اوقات که ولید بن عبدالملك بديگر جهان راه گرفت سفرای ولید که از دمشق حرکت کرده بودند بعد از عبور از ایران و ترکستان از کاشغر گذشته بچین رفتند و به آن دولت عهد تجارت استوار نمودند و از آن پس تا سالهای در از مراوده تجارتی اعراب با کافتن چین از راه سمرقند مفتوح بود .

ص: 319

ذکر خلافت

ابی ایوب سليمان بن عبد الملك بن مروان

و بیعت مردم با او و جلوس او بر مسند خلافت

سليمان بن عبدالملك را ابوایوب و بروایت طبری ابوتراب کنیت والداعى الى الله لقب بود و نیز مردمانش مفتاح الخير خواندند چه در زمان سلطنت خویش بتمهيد بساط نصفت و اقتصاد و تشييد مبانی عدل و داد و مساعی جمیله مرعی داشت و عمر بن عبدالعزیز را بولایت عهد برکشید .

بالجمله در همانروز که برادرش وليد بن عبدالملك جای بپرداخت سلیمان در رمله و بقولی در رصافه جای داشت پس در همانجا در روز دوشنبه نیمه جمادی الاولی و بقولى جمادى الأخره مردم شام باوی بتجدید بیعت پرداختند.

آن وسلیمان بر آن عزیمت بود که هم در آنجا که خلافت بدو عرض شده اقامت جوید لکن بر آن عزم نپائید و پس ار روزی چند بدمشق آمد و مبانی سلطنت و جهانبانی را ممهد و استوار گردانید.

مسعودی در مروج الذهب گوید که در همان روز که ولید وفات یافت مردمان با سليمان بن عبد الملك در دمشق بیعت کردند و آنروز شنبه نیمه جمادی الاخره سال نود وششم بود و بروایت صاحب عقدالفرید در شهر ربيع الأول سال مذکور بود.

بالجمله چون باریکه خلافت استقرار یافت بر منبر صعود داد و مردمان از هر طبقه انجمن شدند و اولب بسخن برگشود و خدایرا بستود و پیغمبر را درود گفت:

«ثم قال الحمد لله الذي ماشاء منع وماشاء أعطى ومن شاء رفع و من شاء وضع أيها الناس إنَّ الدنيا دار غرور وزينة و تغلب بأهلها تضحك باكيها و تبكى ضاحكها و تخيف آمنها وتؤنس خائفها و تثرى فقيرها و تفقر مثريها ، عباد الله اتخذوا كتاب الله إماماً وارضوا به حكماً واجعلوه لكم دليلا وهادياً، وأنه ناسخ ماقبله ولا ينسخه ما بعده،

ص: 320

واعلموا عباد الله انه ينفى عنكم كيد الشيطان ومطايعه كما يجلوضوء الصَّحيح إذا أسفر وإدبار الليل إذا عسعس».

سپاس خداوند را سزاست که هر چه خواهد باز دارد و هر کرا خواهد عطا فرماید و هر کس را خواهد بر کشاند و فرو کشاند بدانید ایمردمان که اینجهان گذران سرای فریب و غرور است که بنمایش متاع خویش بغفلت غرور در افکند و بر ابنای خود غالب و قاهر است وایشانرا بهر ساعتی بحالتی و بهر نمایشی بگذارشی وبهر آهنگی برنگی در آورد گاهی خندان کندگریان را و گاهی گریان نماید خندان را گاهی به بیم و خوف در اندازد آسودگانرا و گاهی همراز و همساز گردد بیم یافتگان را گاهی توانگر نماید در یوزگان را گاهی در یوزه نماید توانگران را .

بهر ساعت گشاید ساز و رنگی *** گهی رومی نماید گاه زنگی

ای بندگان خدای کتاب خدای را در پیش دارید و کار نامه افعال و بارنامه اعمال خویش گردانید و بهرچه آورده خوشنود شوید و در هر کار دلیل و راهنما شمارید و بدانید که قرآن ناسخ هر حکم و شریعت است و هیچ چیز بعد از قرآن ناسخ آن نیست و بدانید که قرآن خدای حبائل مكاید شیطان و سلطان او را از شما باز میدارد چنانکه روشنی روز چون دامن بگسترد تاریکی شبرا در هم بسپرد.

و چون این خطبه براند از منبر بزیر شد و مردمانرا بحضرت خویش بار داد و عمال ولید را بر اعمال خویش برقرار داشت و خالد بن عبدالله القيصريرا بر امارت مکه بازداشت چه خالد در مکه معظمه اموری چند احداث نموده بود از آنجمله صفوف نماز را در حول کعبه دایر نمود و پیش از آن مردمان صفوف نماز را برخلاف آن بر می بستند و این شعر شاعر گوشزد خالد شده بود :

يا حبذا الموسم من موقف *** وحبذا الكعبة من مشهد

و حبذا اللائى يزاحمننا *** عند استلام الحجر الأسود

خالد گفت کار را چنان تقریر دهم که بعد از این هیچکس در حالت استلام و زیارت بیت الله الحرام کسی را مزاحمت نکند آنگاه بفرمود که زنان و مردمان در

ص: 321

حال طواف از همدیگر جدا باشند .

در کتب تواریخ مسطور است که سلیمان عبدالملك از میان خلفای بنی امیه بفصاحت بیان و طلاقت لسان وملاحت تقریر و جمال دلپذیر و نهايت فطانت وذكا وكمال و کیاست و دهاسرافراز بود .

در عقد الفرید مسطور است که سلیمان مردی وسیم و جميل و فصیح بود و در بادیه پرورش یافته و نزد خالوهای خود بنی عبس بالیده بود.

دمیری در کتاب حيوة الحيوان نوشته است که سلیمان عبدالملك روز جمعه از گرما به بیرونشد و جامه سبز بر تن و عمامه سبز برسر داشت و بر بساطی سبز بنشست و اطرافش نیز بخضرت زینت داشت و او را کمالی بسزا و جمالی مجلس آرا و چهره ماه سیما وطلعتی مهر آسا بود .

پس آن روی و موی وزینت خویشتن را در آئینه نگران شد و خویشتن از خویشتن واله و حیران گردید پس از هر دو دست آستین برافراشت و گفت :

بود در میان ما محمد صلی الله علیه وآله نبی ورسول و بود ابو بکر صدیق و بود عمر فاروق و بود عثمان باشرم و آزرم و بود علی علیه السلام شیر یزدان و شاه مردان و بود معاویه حلیم و برد بار و بود يزيد صبور وبود عبد الملك سائس و بود وليد جبار و ستمکار ومن هستم پادشاهی

جوان .

آنگاه برای نماز جمعه بیرونشد و یکی از زنان خود را دید که در صحن سرای این شعر انشاد همی کند:

أنت نعم المتاع لوكنت تبقى *** غير أن لا بقاء للانسان

ليس فيما بدالنا منك عيب *** عابه الناس غير أنك فان

چون سلیمان از نماز فراغت یافت و بسرای اندر شد با آنزن گفت در آن هنگام که من از سرای بیرون میشدم با من چه میگفتی گفت با تو هیچ نگفتم و تو را هیچ ندیدم و چگونه من بصحن سرای بیرون توانم شد چون سلیمان این سخن بشنید گفت إن الله

ص: 322

وإنا اليه راجعون همانا مرا از مرك من خبر کردند و از آن پیش که جمعه دیگر فرارسد بمرد .

بالجمله در تاریخ الکامل مسطور است چون سلیمان برو ساده خلافت جای گرفت عثمان بن حیان را در بیست و سوم رمضان المبارك از مدینه طیبه عزل نمود و ابو بکر بن محمد بن عمرو بن حزم را عامل مدینه ساخت.

عجب اینکه عثمان والی سابق عزیمت استوار کرده بود که بامداد دیگر عثمان ابن حیان را بتازیانه رنجه کند و موی از سروریشش بستر دچون ظلمت شب نمایان شد آفتاب اقبال عثمان فروزان و ستاره بخت ابو بکر تاريك شد و نویدی بدستیاری بریدی بابوبکر رسید که بر امارت او وعزل عثمان دلالت و بر ضرب و بند او اشارت داشت.

و هم یزید بن ابی مسلم را از ایالت عراق معزول ساخت و امارت عراق را بایزید ابن المهلب گذاشت و صالح بن عبدالرحمن را متولی خراج گردانید و او را فرمان کرد که بنى عقيل راكه اهل وکسان حجاج بودند بقتل رساند و در شکنج عذاب و رنج عقاب بفرسايد وعبدالملك بن المهلب بر عقاب و نکال ایشان متولی گردید و یزید بن المهلب برادرش زیاد را بر حرب عثمان برگماشته بود.

و نیز بفرمان سلیمان در اتمام بنای مسجد جامع اموی که از بناهای برادرش ولید در دمشق بود چنانکه مذکور گردید سعی کرد و با نجام رسانیدند .

در حبیب السیر مسطور است که چون سلیمان در ممالک جهان نافذ فرمان گردید بنظم و نسق مهام ایام پرداخت وصفحۀ زمین را از اشعه انوار عدل و انصاف فروزان ساخت و بیشتر عمال وليدرا که ستمکار وعنيد بودند معزول و منکول کرده در هر شهری عاملی عادل و آمری کامل برگماشت و صفحۀ جهان را از ازهار عدالت گلشن و قلوب کسان را از انوار مکرمت روشن ساخت و عمر بن عبدالعزيز را بوزارت خویش مفتخر و عزیز گردانید .

و اورا با این اوصاف معدلت اتصاف درکار اكل وشرب ومناكحت ومباشرت رغبتی بیرون از اندازه عدل و نصفت بود از صباح تا مساء از انواع اغذیه واشر به شکم بیند وختی و از

ص: 323

مساتا صباح بازنان در آمیختی در میان خلفای بنی امیه مانند او شکم خواره وزن باره نبود در جمله کتب تواريخ بكثرت شرب واکلش اشارت کرده اند .

مسعودی در مروج الذهب میگوید سلیمان صاحب اکل کثیر بود و از مقداری که در خور انسان است تجاوزی نمود چندانکه بهر روزی یکصد رطل عراقی و بقولی که ابن خلکان اشارت کرده یکصدر طال شامی ناهار او را بشکستی .

بسیار افتادی که آشپزهای باسيخها که با هر يك مرغی کباب در کشیده در خدمتش در آمدند و سلیمانرا جبه وشی و رنگین و با قیمت سنگین بر تن بودی و خواستی آنمرغ را باز ربودی و از حرارت و گرمی نتوانستی و از آنسوی حدت ديك معدد و لهيب شراره اشتها و حرص و شره نیروی شکیبائی از وی باز گرفتی بناچار آستین را وقایه کف کرده مرغ را بدستیاری آستین از سیخ بد ر کشیدی و از هم منفصل ساخته ندیم اعضا و مفاصل وانيس احشا وفواضل ساختی و هرگز معافیت سیرائی نایل نشدی .

روایتکرده اند که یکی روز سلیمان از حمام بیرون شده و ديك معده اش چنان تافته و افروخته شده بود که میخواست اعضا و احشایش را محترق نماید و در آنحال برای طعام استعجال همی کرد و چون هنوز آماده نشده بود گفت از دل و جگر و احشای گوسفندان هرچه توانند حاضر سازند تا بکباب قدری طاقت و تاب افزاید پس بیست بره آورده آنچه در شکم داشتند کباب کرده با چهل نان نازك بخورد.

و بروايت صاحب روضة الصفا و حبيب السير اندرون سی گوسفند را باسی نان باندرون ناتوان فرستاده و از آن پس طباخها انواع اطعمه و اغذیه حاضر کرده و شیلان برکشیدند و بربساط بگستردند و ندما حاضر شدند و سلیمان چنان باشدت میل و اشتها میخورد که گوئی مدتها بوی طعام نشنیده .

و چون سربجامه خواب نهادی طبقات حلویات در اطراف خوابگاهش فرو نهادند تاهر وقت در عوالم خواب و بیداری دست بر کشاندی جز بطبق حلوا نرسیدی و با هر نفسی حلوائی در قفس معده فرستادی .

بسیار شدی که بره های بریان را مجال نگذاشتی که از سیخ بیرون کشند و

ص: 324

همچنانکه بر سیخ و در دست طباخان بودی با چنگ و دندان بر بودی و فنون علوم تشریح را نمایان ساختی.

در کتاب اخبار الدول و آثار الاول مسطور است که سلیمان بن عبدالملك در شمار أكالين نامدار روزگار است و یکصدر طل شامی بهر روز نهار او را بشکستی و معده اش را مختصر طرفی بر بستی در پاره ایام محض تفنن بامدادان و تنقل صبحگاهان چهل مرغ کباب و چهارصد خایه ماکیان و هشتاد و چهار کلید را با شحم و پیه آن و هشتاد جردق يعنی گرده را کباب کرده بخورد آنگاه با دیگر مردمان و ندیمان بر سفره طعام جلوس کرده از همه بیشتر بخورد .

و نيز در يك مجلس هفتاد دانه انارويك بره كباب و شش مرغ فربه و يك پيمانه مويز طایفی تناول فرمود .

و در زمان او ترتیب کنافه داده اند و چون ایام رمضان المبارك در آمدی در هر سحرگاه هشتاد رطل کنافه را سحور ساختی و از معده بکنیف فرستادی و روان شکمبارگان باستان را شاد گردانیدی .

و سبب مرضش این بود که در یکروز چهار صد بیضه ماکیان و هشتصد دانه انجیر و چهارصد کلیه را با تخم و پیه آن و بیست مرغ سیاه را بخورد و بمرض تخمه دچار شد و بهمان مرض بدیگر جهان رهسپار گشت .

در کتاب غرر الخصايص الواضحه در ذیل احوال آنانکه بیرون از معرفت سخن رانده اند نوشته است که وقتی ابوالسریال در خدمت سلیمان بن عبدالملک در زمان ولایتعهد او طعام چاشتگاه میخورد و بزغاله کباب حاضر کردند سلیمان با ابوالسریال گفت از کلیه این بزغاله بخور که بر قوت میافزاید و دماغ را زیادت میدهد السریال گفت اگر این مطلب چنان است که امیر می فرماید بایستی تاکنون سر امیر مانند سر استری شده باشد .

و نیز سلیمان را در پوشش جامهای رنگین و ممتاز مراقبتی تام بود مسعودی میگوید

ص: 325

لباسهای بس لطيف و شریف از حریر الوان میپوشید .

و در ایام دولتش در ملك يمن وكوفه و اسكندريه پارچه های لطیف یمنی رنگین اختراع شد و تمامت مردمان در زمان اوجبه ورداء سر اویلها و عمامها و قلنسوهای وشی و رنگین برتن بیار استند و هیچکس از اهل او جز با آن لباس بخدمتش نیامدی و همچنین عمال و اصحاب و اهل سرای او بر اینجامه روزگار میسپردند و او در حال سواری و جلوس بر منبر بهمین لباس متلبس بود و تمامت خدام او حتی طباخان بر آن جامه بودند و طباخان چون بروی در آمدند از آن پارچه بر سینه و بر سر کلاهی درازوشی داشت و هم وصیت نهاد که او را در همان پارچه وشی کفن نمایند با اینکه در حدیث وارد است که لباس حریر روشی کراهت تمام دارد .

و «وشی»بفتح واو وسکون شین محجمه و در آخریاء حطی بمعنی نقش کردن لباس است برنگهای رنگارنگ به الوان گوناگون :

ذكر قتل قتيبة بن مسلم با هلی

امیر خراسان بسعی و کوشش و کیع بن حسان

قتيبة بن ابی صالح مسلم بن عمر و بن الحصين بن ربيعة بن خالد بن اسید الخير بن قضاعی ابن هلال بن نزار بن معد بن عدنان باهلی و باهله قبیله ایست از قیس عیلان و در اصل نام زنیست از همدان که در تحت نكاح معن بن مالك بن اعصر بن سعد بن قيس عيلان بود و فرزندانش را بدو منسوب داشته باهلی گفتند.

و اینکه میگوید باهل بن اعصر مثل آنست که میگویند تمیم بنت مرفا بمناسبت تذکیر حی و تانیث قبیله خواه آن اسم در اصل برای مرد باشد یا برای زن شاعری ایشان را تمجید مینماید و این شعر گوید :

إذا ما قريش خلا ملكها *** فان الخلافة في باهلة

لرب الحرون أبي صالح *** و ماذاك بالسنة العادلة

حرون اسم فرس ابيصالح مسلم بن عمر و پدر قتيبة است اصمعی میگوید از نسل

ص: 326

اعوج است و هو الحرون بن الاثاثى بن الحرز بن ذى الصوفة اعوج از تمامت خيل سبقت میگرفت آنگاه حرونی کردی و چون خیل بد و باز رسیدی دیگر باره پیش افتادی و باین فحل مثل میزدند .

و ابو صالح مسلم نزد یزید بن معاویه مقامی رفیع و منزلتی منیع داشت .

بالجمله اگر چه شاعر در این شعر قبیله باهله را تمجید نموده است بسبب غرضی که داشت لکن اینطایفه ارذل طوایف عرب هستند و بسیار بر مردم عرب دشوار بود که ایشانرا باین طایفه نسبت دهند بلکه انتساب این قبیله از هر دشنامی سخت تر مینمود چنان که شاعر گوید :

و ما ينفع الأصل من هاشم *** إذا كانت النفس من باهلة

و شاعر دیگر گوید :

ولو قيل للكلب يا باهلى *** عوى الكلب من اوم هذا النسب

میگوید اصل طبیعت و سجیت از قبیله باهله حسب جوید چه سود که نسب بهاشم ابن عبدمناف که سید عرب بود برسد همانا اگر باسك گویند تو باهلی هستی از نکوهش این نسبت فریاد برآورد .

با ابو عبیده گفتند اصمعی ادعا می نماید که بباهله نسبت می رساند گفت هرگز امکان ندارد زیرا که آنان که از آن قبیله هستند بیزاری می جویند پس چگونه کسی که منسوب نیست ادعا می نماید .

در خبر است که اشعث بن قیس کندی در حضرت رسول خدای صلی الله علیه وآله عرض کرد آیا خون ما را مکافات می فرمائی فرمود آری و اگر تو یکتن از باهله را بکشی تو را در ازای آن بقتل میرسانم.

قتيبة بن مسلم مذکور با هبيرة بن مسروح گفت چه مردی نیکو بودی اگر خالو های تو جز از سلول بودی کاش با ایشان بمبادله کار می کردی گفت :أصلح الله الأمير هر کس از عرب را خواهی با ایشان تبدیل فرمای لکن از مردم باهله

ص: 327

حکایت کرده اند که مردی اعرابی شخصی را در عرض راه بدید گفت از کدام طایفه هستی گفت از باهله اعرابی چون بشنید بر حالش بزارید آن شخص گفت ازین برافزون گویم که من از صمیم ایشان نیستم بلکه از موالی ایشان باشم اعرابی باوی روی کرد وهمی دستها و پای های او را ببوسید گفت این کار چیست اعرابی گفت از اینروی که خدایتعالی تو را در دار دنیا بچنین رزیت و بلیت دچار نکرده است مگر اینکه در آن جهانت بپاداش بهشت عطا فرماید .

با یکی گفتند آیا خرسند هستی که داخل بهشت باشی و باهلی باشی گفت میخواهم اما بآن شرط که اهل بهشت ندانند که من با هلی هستم .

از حسین بن بکر کلابی از سبب پست شدن قبیله غنی و باهله سؤال کردند گفت هر دو طایفه را توانگری و شرف است لکن چون برادران و مجاوزان ایشان قبیله فزاره و ذبیان در مآثر کرم و مفاخر نعم در جهان بزرگ شدند و آن دو قبیله در تحت الشعاع این دو قبیله افتادند پست گردیدند ، و نیز شاعری در هجو باهله گوید:

اذا ازدحم الكرام على المعالى *** تنحِّى الباهلىُّ عن الزَّحام

و لو كان الخليفة با هليا *** لقصّر عن مناواة الكرام (1)

و عرض الباهلى و او توقِّي *** عليه مثل منديل الطعام

بالجمله قتيبة بن مسلم مردی شجاع و دلیر و در مهام و معارك پيش گير و باسطوت و هیبت و از حجاج بن یوسف ثقفی امارت خراسان داشت چه حجاج امیر عراقین بود و در آنزمان قانون چنان بود که هر کس والی عراقین بود خراسان نیز ضمیمه ایالت و امارت او بود .

و هم از جانب حجاج در مملکت ری حکومت کرد و قریب ده سال در ولایت خراسان بعد از یزید بن مهلب بن ابی صفره ازدی بزیست و خوارزم و سمرقند و بخارا را بگشود و در اواخر ایام ولید بن عبدالملك فرغانه را فتح کرد و چنانکه اشارت شد بعد از فتح کاشغر و سمرقند با خاقان چین مراسله کرد و از وی باج و هدیه گرفت .

ص: 328


1- مناوات بروزن مساوات بمعنی مفاخره است

اهل تاریخ گويند قتيبة بن مسلم در جنك مردم تركستان و توغل و تجشم در بلاد ما وراء النهر و افتتاح بلاد و قلاع و قتل و غارت و اخذ اموال واسر نساء و رجال بآن مقام و مبلغ رسید که مهلب بن ابی صفره و دیگران نرسیدند و اهتمام او بجائی رسید که سمرقند و گارزم را در يك سال گشود و چون این فتوحات نمایان بنمود و این نشان جهان بگذاشت نهار بن توسعه شاعر مهلب را بخواند گفت کجاست اینشعر تو که بعد از مرك مهلب درباره او گفتی :

ألا ذهب الغز و المقرب للغنى *** و مات الندى و الجود بعد المهلب

میگوید جود و جلادت و قتل و غارت و غنیمت که مایه رفاه بریت بود بعد از مرگ مهلب نابود شد .

بالجمله قتیبه گفت این غزوه که ما بپای بردیم آیا بچیزی نیست گفت لا والله بهتر است و من گفته ام.

وما كان مذ كنَّا ولا كان قبلنا *** ولا هو فيما بعدنا كابن مسلم

أعم لأهل الترك قتلا بسيفه *** و أكثر فينا مقسما بعد مقسم

یعنی در زمان ما و پیش از ما و نه در آنانکه بعد از ما بیایند، مانند قتيبة بن مسلم دیدار نشود تمام مردم ترکستان را از تیغ و سنان بگذرانید و ما را بغنایم متواتره برخوردار ساخت .

حجاج بن يوسف قتيبه را نیک دوست میداشت چون خبر این فتوحات و غارت وسبی و غنیمت بدو پیوست گفت ما قتیبه را بحرب نفرستادیم واگر يك شبر بدو نزديك يك ذراع پیشی گرفت از یکی از رؤسای خراسان پرسیدند که قتيبة بن مسلم نزد شما بزرگتر است یا یزید بن مهلب و هیبت وسطوت کدام بیشتر است گفت اگر قتیبه را اقصی بلاد مغرب زمین در سوراخی یا بندگران جای دهند و یزید با ما در بلاد ما و امیر باشد هیبت قتیبه در صدور ما از وی عظیمتر است فرزدق شاعر در این باب اینشعر گوید :

أتاني ورحلى في المدينة وقعة *** لال تميم أقعدت كلَّ قائم

ص: 329

در کتاب مستطرف مسطور است که چون قتيبة بن مسلم بخارا را مفتوح نمود و اینداستان در سال هشتاد و نهم هجری بود از جمله غنائم آنجا دیگهای زرین بیافت که از نهایت بزرگی و وسعت بدستیاری نردبان بآن بالا میرفتند و فرود میگردیدند .

بالجمله احوال قتيبة بن مسلم را در حروف قاف در ذيل مجلدات مشكوة الادب مسطور داشته ام و در این مقام بمقتضای حاجت اشارت رفت .

و در ضمن احوال عبدالله بن مسلم بن قتیبه مسطور گردید که قتیبه بضم قاف وفتح تاء مثناة فوقانى وسكون ياء تحتانی و بعد از آن باء موحده مفتوحه و در آخر هاء ساکنه تصغير قنبه بكسر قاف واحد اقتاب است که بمعنای امعاء است وقتیبه را بهمین مناسبت نام کردند و نسبت بآن قتبی است .

مع الحکایت از این پیش رقم گردید که چون و لید عزیمت بر آن نهاد که برادرش سليمان بن عبدالملك را از ولایت عهد خلع نماید و پس از خودش مسند سلطنت و خلافت را با پسرش عبدالعزیز اختصاص دهد جز حجاج بن يوسف وقتيبة بن مسلم هیچکس از امرای دولت و امنای مملکت اجابت نگرد .

لاجرم چون وليد بن عبدالملك جای بپرداخت و سلیمان بن عبدالملك برچار بالش خلافت تکیه نهاد قتیبه را بیم و دهشت فرو گرفت و همی بیندیشید که سلیمان ولایت خراسان را با یزید بن مهلب گذارد .

پس یکی تدبیر بیار است و نامه از در تهنیت و تهیت خلافت بخدمت سلیمان بر نگاشت و از مراتب خدمات و زحمات خود و اطاعت و انقیادش در پیشگاه عبدالملك و ولید باز نمود و نیز بعرض رسانید که هم اکنون در آستان سلیمان نیز پایندان آن داستان و در شمار چاکران عقیدت بنیان است بدان عهد که او را از ولایت خراسان معزول نفرماید پس این مکتوب را بربست و خاتم بر نهاد .

و نامۀ دیگر نیز بنوشت و او را از فتوحات و نکایات و عظمت قدر و منزلت خود در خدمت ملوك عجم وهيبت وسطوت او در صدور طوایف اهم و نهایت صولت او در قلوب اهل عالم و مذمت آل مهلب باز نمود و سوگند خورد که اگر سلیمان باوی بدیگر سان رود

ص: 330

و یزید را ولایت خراسان دهد او را از خلافت خلع مینماید این نامه را نیز در پیچید و مهر نهاد.

و در نامۀ سومین نوشت و در آن مکتوب سلیمان را از سلطنت خلع نمود وهم بربست و خاتم بر نهاد .

و این سه نامه را بدستیاری مردی از قبیله باهله بجانب سلیمان فرستاد و با وی گفت چون در پیشگاه سلیمان درآمدی نامۀ نخستین را بدو سپار اگر یزید حاضر بود وسليمان قرائت کرد و به یزید داد طومار دومین را بده اگر همچنان بخواند و بیزید داد طومار سومین را بده و اگر نخستین را بخواند و به یزید نداد آن دو طومار را با خود بدار و با هیچکس خبر مگذار .

در تاریخ طبری مسطور است چون سلیمان بر سریر خلافت جای گرفت قتیبه را از یزید بن مهلب اندیشه همین افزایش گرفت و از اندیشه دل چون یکی پیشه ساخت و از آنخیال پرفسون جگرش را خال گوناگون رسید چه می دانست بزید را در خدمت سلیمان منزلتی رفیع و مقامی منبع است و او را دل و جان در هوای خراسان گروگان است و اگر خراسان را با وی گذارد ای بسا فتنه ها که از وی نمایان گردد و او را کار بسامان نرود چه قتیبه با آل مهلب زشتی ها و درشتی ها نموده بود و ایشان را نيك بيازرده و مالها مأخوذ داشته بود .

چون سلیمان خلیفه دورا شد قتیبه یکتن از یاران خویش را بخواند و بجانب نیشابور براند و گفت در آنجا همی باش و از سلیمان ویزید خبرها بازگير و بمن بنویس ونيك بیدار باش تا هیچ حدیث بر من پوشیده نگردد .

پس آن مرد به نیشابور آمد و جاسوسان بهر سوی روان داشت و خبرها بازگرفت و بقتیبه نامه بر نگاشت که خبر درست همی آید که یزید بن مهلب ایالت عراق گیرد لاجرم قتیبه بیندیشید و همی گفت اگر عراق باوی گذارند باری خراسان نیز اور است پس عزم کرد که از خراسان خوارزم روی بر نهد و در آنجا از بهر خویش حصار گیرد .

پس از جانب سلیمان نامه زی خویشتن برنگاشت که مرا درست گشت که بدست

ص: 331

امیری از امرای بنی امیه که خلیفه پیغمبر صلی الله علیه وآله باشد شهر قسطنطنیه گشاده گردد و من روی بقسطنطنیه نهادم باشد که خدای عزوجل آن شهر را بدست من بگشاید.

چون این نامه فروخوانی باید جانب فرغانه سپاری و از آنجا بجانب چین راه شماری و بیایست در انجام خدمت نيك سعی کنی که من در کار تو بینا هستم و توراتقرب دهم و بمراتب عالیه ارتقا بخشم و نیکوئی کنم .

پس این نامه را بر کسان برخواند و فرمان داد تا ساز رفتن طراز دهند.

چون این خبر بسلیمان پیوست یزید بن مهلب را نامه کرد و از بصره بخواند و گفت بدانکه قتیبه از ولایت تو برخراسان بیندیشید چاره چنانستكة بدو نامه کنی و اورادر عزیمت بفرغانه و تدبير او بستائی و بگوئی که از آنجا بیرون نشود تا همه دژها وقلاع آن نواحی را بگشاید و با رسولان بگوی که با مردمان آنسامان گویند امیرالمؤمنین بر عطاهای شما بیفزود و شما را اجازت داد که اگر خواهید سوی خانه شوید چه مردم دوست همیدارند که در خانه خویش با اهل خویش بیاسایند و از آن سوی قتیبه را از اینحال اندوه و ملال افتد و مردمان را از رفتن و آرمیدن بازدارد و بمقصود خویشتن خواستن گیرد ولا بد مردمان با وی مخالفت جویند و از اطاعتش دور شوند .

یزید بر حسب فرمان نامه و رسولان بفرستاد چون قتیبه آن نامه را برخواند شادمان شد و بیرون آمد و بر مردمان فروخواند .

آنگاه رسول برخاست و با مردمان گفت دانسته باشید که امیرالمؤمنین بر عطاهای شما بیفزود ورخصت فرمود تا هر که خواهد بخانه خویش بازشود .

چون قتیبه این سخن بشنید بدانست که او مردمان را بروی بر آغالد پس ایمردمان دروغ همی گوید و نه چنانستکه شما را گمان میرسد سلیمان شما را به بیعت خویش می خواند پس بخانه اندر شد و آن سه نامه که اشارت رفت بسلیمان بر نوشت و با رسول بفرستاد .

چون بدرگاه سلیمان بیامد یزید بن مهلب حاضر بود پس نامه نخستین را بداد

ص: 332

سلیمان برخواند و بیزید داد رسول طومار دوم را بداد همچنان بخواند و یزید را سپرد این وقت رسول نامۀ سوم سوم تقدیم کرد سلیمان برخواند و رنگش دیگرگون شد چه در نامه ثالث اشارت کرده بود که اگر مرا بر حال خود برجای نگذاری ترا از خلافت خلع مینمایم و روز روشن را از جنبش سپاه بر تو سیاه میسازم .

پس آن نامه را خاتم نهاد و بهیچ کس نداد و گفت همانا با قتیبه نه بعد ل کار کردیم و او مردی شایسته است و از وی خدمات و کارهای بزرگ نمودار گشته .

پس رسول او را با نعام و احسان فرود آورد و بشب اندرش بخواند و یکصد دینار زر سرخش عطا نمود و عهد خراسان را از بهر قتیبه بنوشت و بدو سپرد و مردی را از بنی عبدالشمس با رسول قتیبه بسوی قتیبه فرستاد .

چون ایشان بحلوان رسیدند خبر عصیان قتیبه را بشنیدند لاجرم رسول سلیمان بازشد و رسول قتيبه بخراسان رفت قتیبه گفت داستان چیست گفت رسول سلیمان با عهد نامه خراسان بیامد و در حلوان خبر عصیان تو و خلع نمودن تو سلیمان را بشنید پس عهدنامه را با من سپرد و خود بشام بازشد پس آن عهد نامه را بقتیبه سپرد.

اینوقت قتیبه برادران خویش را بخواند و آن داستان را با ایشان براند و گفت نيك بنگرید تا رأی و عقیدت شما بر چه راه دلالت میکند گفتند از سلیمان ایمن نشاید بود .

پس بختری بن عبدالله را بخواند و او مردی گرانمایه و نزد مردم خراسان رفیع پایه بود با او گفت یا بختری تانرا شناخته ام کار آزموده و دانشمند و از نيك و بد و زشت وزیبا خبر یافته ام بازگوی تا نصیحت چه داری و موعظت چه آری ؟

گفت سلیمان ترا می شناسد و از خدمات و زحمات و آثار تو آگاه است جز به نيکوئي باتو نرود و جز نیکی نکند و هرگز برخون تو چشم نیفکند .

قتیبه گفت و يحك تو مپندار که از کشتن بیندیشم همی پندار کنم که سلیمان یزید بن مهلب را امیری خراسان دهد و مرا دربار خلافت مدار بخواند و خوار کندو

ص: 333

مرا اگر زار کشند به که خوار کنند .

گفت نپندارم که یزید با تو چنین کند اگر امیر خراسان شود و نيك امیدوارم که رسول تو با عهد خراسان باز آید تو این چندشتاب مکن و از خراسان هراسان مباش .

قتیبه گفت رسول من بیامد و عهد خراسان بیاورد و فرستاده سلیمان در حلوان خبر عصيان مرا وخلع سليمان را بشنید و بازگردید .

بالجمله از آن پس حصین بن منذر البکری را بخواند و گفت همی خواهم مردی را با سپاهی براهی که با خود دانم روانه دارم و آنجا را استوار نمایم بر گوی تا چه بینی گفت ايها الاميريك راهی است که اگر استوار کنی از همه راه ایمن باشی گفت کدام است گفت راه اجل مقدر .

قتیبه از این سخن بخشم اندر شد و کلاه خود را از سر بر گرفت و چنان برزمین زد که بر دو نیمه شد حصین گفت ايها الأمير این چه فال بد بود گرفتی گفت زیرا که مرا بخشم آوردی حصین از پیش او بیرون شد قتیبه برادر خود عبدالرحمن را بخواند و باوی از راه مشورت سخن براند گفت چنان همی بینم که بشهر سمرقندی شوی و مردمان را گوئی که هر که با من بایستد در هر چه دارم باوی مساوات کنم و هر که خواهد بشهر خود باز شود خود بهتر داند و چنین اگر کنی دوست از دشمن بشناسی و آن وقت سلیمان را خلع کن .

برادر دیگرش عبدالله گفت تدبیر این است که ت که هم اکنون سلیمان را خلع نمائی چه دو تن ازین جماعت با تو مخالفت نکند قتيبه گفت تدبيري درست و نیکوست .

پس سلیمان را در همان حال خلع نمود و مردمانرا سلیمان بخواند و از خدمات و نیکوئیهای خود با ایشان و سوء رفتار او باوی باز گفت مردمان چون آن سخنان بشنیدند هیچکس باوی موافق نشد .

قتیبه گفت ای مردمان نيك ميدانيد كه من سالها امیری شما داشتم و شما را

ص: 334

بفزایش عطا و گذارش نعمت و نمایش غنیمت بآرامش و آسایش آوردم و شما نيك آزمایش کردید که آن امیران که پیش از من شما را امیری کردند چون عبدالله حازم نه دشمنی فرو گرفت و نه غنیمتی آورد و نه با طاعت گردن نهاد و از پس او مهلب سه سال شما را متحیر بداشت تا بداند که سر با طاعت در آورد یا نیاورد چندانکه جان شما بفرسود و اموال شما را اخذ فرمود نه شما را از وی غنیمتی رسید نه از شما دشمنی باز داشت شما عدل و انصاف من دیده اید بیاورید تاچه پاسخ دارید از هیچکس جواب بر نیامد.

چون قتیبه این حال بدید خشمناك شد و گفت :

«لا أعز الله من نصرتم و الله لو اجتمعتم على معز ما كسرتم قرنها ، يا أهل السافلة و لا أقول يا أهل العالية أو باش الصدقة جمعتكم كما تجمع ابل الصدقة من كل أوب ، يا معشر بكر بن وائل يا أهل النفخ والكذب والبخل بأيَّ يوميكم تفخرون بيوم حربكم أو بيوم سلمكم .

يا أصحاب مسيلمة يا بني ذميم ولا أقول تميم يا أهل الجور و القصف كنتم تسمون الغدر في الجاهلية مليساء ، يا أصحاب سجاح يا معشر عبدالقيس القساة تبدلتم بتأبير النخل أعنة الخيل.

يا معشر الأزدتبدلتم بقلوس السفن أعنة الخيل ان هذا بدعة في الاسلام الأعراب وما الأعراب لعنة الله عليهم . يا كناسة المهربين جمعتكم من منابت الشيخ و القيصوم وتركبون البقر والحمر فلما جمعتكم قلتم كيت وكيت أماو الله اني لابن أبيه و أخو أخيه والله لا غضبنكم غضب السلم انَّ حول الصليان الزمزمة .

يا أهل خراسان تعذرني من وليكم يزيد بن مروان كأنى بأمير جاء كم فغلبكم على فيئكم و ظلالكم ار موا غرضكم القصى حتى متى يتبطح أهل الشام بأفنيتكم .

يا أهل خراسان انسبونى تجدونى عراقى الأمم والمولد و الرأى والهوى و الدِّين و قد أصبحتم فيما ترون من الأمن و العافية قد فتح الله لكم البلاد و آمن

ص: 335

سلبكم فالظعينة تخرج من مرو إلى بلخ بغير جواز فاحمدوا الله على العافية واسألوه الشكر و المزيد» .

یعنی خدای عزیز ندارد آن کس که شما را نصیر خواهد سوگند با خدای اگر شما بجمله انجمن شوید شاخ ماده بزی را نتوانید در هم شکنید ای مردمان پست و هیچ نگویم مردم عالی و زبردست و او باش و صدقه که شمارا چون شترهای موضوع برای صدقه فراهم ساختم و از هر خاك ومغاك بيرون آوردم و بناز و نعمت بر خوردار ساختم اگر گروه بکر بن وائل ای مردم پر غرور که جز باد در بروت و دروغ در سخن هیچ نداریدجز به بخل و دنائت روز نگذارید بکدام روز خویش افتخار جوئید و مرا از خود باعتبار افكنيد آيا بروز جنك خودتان یا بروز آشتی و سلامت .

ای یاران مسیلمه کذاب ای مردم نکوهیده و ذمیم و شمارا تمیم نمیخوانم ای اهل جور و در هم شکسته همانا شما آن کسان هستید که در عهد جاهلیت بغدر و مكيدت رفتید ای یاران سجاح که بزنا شب بصباح برد و با مسیلمه دعوی نبوت نمود ای معشر عبدالقیس که شاخه نخل را از کمان دانستید و زمام خیل را از آن بیار استید .

ای معشر از دکه از قلوس و ریسمان سفن خیل را رسن مینمودید و اکنون در اسلام بدعت آوردید شما مگر جز از اعراب هستید که بر ایشان لعنت بادشما کناسه و ز بیل دان بصره و کوفه بودید همانا من شمارا از روئیدن گاه شیح و قیصوم که دو گیاهی است معلوم فراهم ساختم برگاو و خر رهسپر بودید و اکنون که شما را از آن حال باین روزگار نعمت اتصال در آوردم و مردم بزرگ را مطیع شما گردانیدم چنین و چنان گوئید سوگند با خدای من فرزند پدر خود هستم سوگند با خدای شما را از شراره آتش خشم و سخط خویش در هم شکرم همانا از دور صدائی و ار اطراف صلیان زمزمه شنیده اید لکن ندیده اید.

ای اهل خراسان با آنکس که او را یزید بن مروان والی شما گردانید بغدر و کید رفتید گویا نگران هستم بر امیری که بر شما حکمران گردد و بر رزق و روزی

ص: 336

و وظایف و مرسوم و باغ و بوستان و ملك و مال شما ابقا نکند این اغراض دور و دراز را فرو گذارید تا چند مردم شام در خانمان شما بتازند و شمارا در زیر پای ذلت و انقیاد بمالند .

من برأی و رویت و دین و شیمت مردم عراق باشما وفاق جستم و با آن حال که بودید چون بامداد گردید خود را در مهد امن و امان و عافیت و احسان نگران شدید گاهی که خدای بلاد را از بهر شما بر گشود و طرق و سبل تباهی را از بهر شما سالم و هموار فرمود اکنون آماده کوچیدن باشید که باید از مرو ببلخ راه بسپارید و خدای را بر جزیل نعمت و جمیل عافیت محمدت گذارید و خواستار شکر و مزید مواهبت شوید .

بالجمله چون قتیبه این سخنان بگذاشت از منبر بزیر آمد و بسرای خود اندر رفت و اهل و کسانش خدمتش فراهم شدند و گفتند هیچوقت تو را چون امروز ندیده بودیم و اورانکوهش گرفتند گفت چون با ایشان سخن کردم و هیچکس مرا پاسخ نیاورد درخشم شدم و ندانستم تا چه گفتم گفتند مردمان راسخت بیازردی و بسی زشت گفتی و هیچکس را بار ننهشتی مردمان عالیه را سافله خواندی و ایشان خاصکان تواند و از بنی وابل فرو گذار نکردی ایشان یاران تواند و تورا نیرو کنند .

گفت مردم عالیه سزای صدقه اند كه يك يك از هر جای فراز آیند و بنی بکر چون کنیزگان بلا به هستند که از هیچکس پرهیز نکنند - واز هر يك از ایشان عیبی برشمرد و گفت - سوگند با خدای اگر در امیری شما بمانم ایشان را رسوا گردانم .

و از آن سوی مردمان از سخنان درشت او برنجیدند و نزد عبدالرحمن قصری که قتیبه اش بیاز رده بود انجمن شدند گفتند نيك نگران بودی و بشنیدی که قتیبه در میان ما و خویشاوندان چگونه سخن راند گفت شنیدم اکنون شما چه خواهید گفت گفتند همی خواهیم بدو شویم و اجازت خواهیم تا بخانه خویشتن شویم آنگاه او بهتر دانداگر خواهد سلیمان را خلع کند و اگر خواهد باطاعت و انقیادش گردن نهد و اگر او

ص: 337

مارا دستوري ندهد ما خود بخانهای خود باز میشویم .

عبدالرحمن قصری گفت من عبدالرحمن برادرش را که گزین ایشان است می بینم گفتند نیکو باشد پس نزد عبدالرحمن بن مسلم آمد و گفت چنان همی نگرم که برادرت قتیبه را خذلان فرو گرفته و ستاره اقبالش بجانب حضیض روی کرده و چون با من جفا کرده با اوسخن نمیکنم لکن تو را باید که با وی گوئی تا ایشان را دستوری دهد تا بخانه خویشتن باز شوند پیش از آنکه کاری بزرگ افتد و از اندازه در گذرد.

عبدالرحمن گفت برادرم قتیبه ازین سخن بیندیشد و بیشتر با ایشان بدرشتی رود و در جهان پراکنده گرداند قصری گفت سوگند با خدای عاقبت این مردم بر شما بیرون تازند .

پس عبدالرحمن نزد برادرش قتیبه شد و سخنان قصری را بگذاشت قتیبه گفت قصری کیست که چنین سخن گوید چون قصری این خبر بدانست با مردمان پیام کرد که بدانید از شما بیزار گشتم هر چه خود خواهید چنان کنید.

پس مردمان بر خلع قتيبه يك جهت شدند و حياد بن ایاس العینی این اندیشه بدانست و سوی قتیبه شد و گفت ایها الامیر قلوب کسان را بر خویشتن تباه ساختی رخصت فرمای تا بخانهای خویشتن بازشوند و این گروه از پیرامون تو پراکنده گردند و دشمنان و کینه وران از تو دور شوند آنگاه تو تدبیر خویش بساز و راه خود را از سنگلاخ مخالف بپرداز قتیبه گفت دستوری ندهم .

گفت اگر اینکار نمیکنی پس نقیبان خویش را بخوان و از مردمان عجم یاری بجوی و چنان کن که مردمان آگاه نشوند و تو حرب را ساخته باشی آنگاه دشمنان خویش را بخوان و سر از تن برگیر تا دیگران هم پشت نشوند و به نیرو و قدرت درشت نگردند.

قتیبه گفت هم این کار نکنم عباد گفت پس مردمان را بخوان و بنواز و باعطای زر و سیم دل ایشان را خوشنودگردان گفت اینکار نیز نکنم .

ص: 338

عباد چون این جواب بشنید گفت سوگند با خدای که تو در شمار کشتگان در آمدی آنگاه از حضور قتیبه بیرون شد .

و بفرمود تا منادی ندا کرد و مردمان را بخواند و خود بر خاست و خطبه بکرد و خدای را ثنا گفت و ایشان را دیگر باره بنکوهش فرسایش داد و سخنان درشت بر خویشتن بر آشفت و گفت:

شما خوب میدانید که چون من اینجا آمدم شما از گلیم بر تن جامه داشتید و طعامهای ناگوار و ضخیم خوردید و از بیم حجاج در عذابی الیم بودید من شمارا توانگر کردم و آنچه ندانستید آموزگاری فرمودیم و چون بر پسر اشعث بر آشوفتند جانب من شديد و اينك در اندیشۀ خود پای گران کرده اید و آرزوهای نابساز طلبید سوگند با خدای اگر خواستمی بر همه عرب عزیزتر بودمی چه خدای آنچه مرا عطا کرده است شایسته آن و بیش از آنم کجایند تیراندازان تاچشمها به تیر بدوزند .

از میانه مهتران عجم و سند و ترك بر خاستند و ایشان بر افزون از ده هزار تن غلام بودند که یکی از ایشانرا تیر بخطا نرفتی قتیبه گفت این جماعت بزرگترین همه عجم و در مخاطر و مفاخر از همه عرب پایدارتر و بحرب ثابت ترند چون مردمان اینحال را نگران شدند دل بر آن نهادند که با او حرب در اندازند .

پس یاران قتیبه بنزديك حصين شدند و گفتند یا با محمّد ماتورا یاری کنیم و رای همیزنیم که بر ما امیر باشی و کار ما را بنظام بداری تا گاهیکه از جانب سلیمان عبدالملك کسی با مارت فراز آید چه قتیبه از حد خويش پاي بيرون نهاد .

حصين گفت ما را باین کار حاجتی نرود گفتند از چیست گفت از اینکه این مهتران سه گروه باشند وقتیبه را بر شما بر انگیزند و نیز بر این همداستان نمانند و این مردم ناسپاس تمیم قتیبه را بر کشتن بنی هاشم کینه ور کرده اند .

گفتند براستی گوئی لکن ایشان جماعت مضررا تعصب میورزند پس مردمان چشم از حصین برگرفتند و نزديك عبد الجهنی شدند و با او در اینباب سخن گفتند او نیز اجابت نكرد پس نزديك حيان بن ایاس العینی شدند و گفتند همی خواهیم بحصين المنکدر

ص: 339

شوی و در این مهم باوی سخن راني .

حیان نزد حصین شد و گفت از چه مکروه میشماری که قتیبه را خلع کنی و ماتورا بامارت تهنیت گوئیم گفت تو را با خدای سوگند همیدهم که در این مهم با من سخن مران والله من اینکار نکنم و نبادا اینسخن بقتیبه برسد از من دست باز دارید و دیگر گس اختیار کنید .

چون حیان از نزد حصین بیرون شد قبایل مضر را بخواند و انجمن ساخت و گفت اینکار هیچکس را نشاید مگر وکیع بن اسود تمیمی را که مردی دلیرو مبارز و در عواقب امور بی تأمل و اندیشه است و هرگز در پایان کارها ننگر دو باندیشه با مدادکار امروز فرونگذارد و او را هم خویشاوندان و عشایر بسیار و بجمله او را فرمان بردارند و چون قتیبه مهتری و ریاست از وی بازگردد ضرار بن حصین را بسپرد وکیع رادل با وی کینه ورست لاجرم اینکار گردن گیرد از آشفتگی قتیبه نیندیشید محمد بن جریر طبری در تاریخ خود اینداستان را باین نهج که نگارش پذیرفت باز کرده.

و ابن اثیر در تاریخ الکامل گوید چون قتیبه مردمان را آنگونه خطبه راند و از سخنان درشت خاطرشان بر آشفت مردمان بخشم اندر شدند و از گردش پراکندیدن گرفتند و همه با درونهای پرخون و نگرانی بر خلع سليمان بخلع و مخالفت قتيبه همداستان آمدند.

و اول قبیله که سخن بیاراست و کار بر مخالفت بساخت مردم آزاد بودند و نزد حصین بن المنکدر شدند و گفتند این ناسپاس ما را بخلع خلیفه دعوت همیکند و ما را بفساد دین و دنیا دلالت نماید و شتم کند و درشت گوید .

حصين گفت همانا قبیله مضر در خراسان بیرون از حساب و شمارند و تمیم از ایشان بیشتر هستند و ایشان فرسان و سواران روز میدان خراسان هستند و هیچ راضی نیستند که این امیری جز در مضر باشد و اگر شما خواهید از ایشان بیرون کنید با قتیبه یار شوند و او را یاری کنند و بهرچه گوید همراهی نمایند گفتند بازگوی از مردم تمیم کدام کس را شایسته این مهم دانی گفت بیرون از وکیع که دارای رتبتی رفیع است

ص: 340

کس را در خورندانم .

حیان نبطی مولی بنی شیبان که از حاضران بود گفت هر کس بیرون از وکیع در طلب این مهم منیع شود خونش بهدر و ناموسش برباد و بنایش از بنیاد شود چه امیر او را بر آن جنایت او باز گرفت و خاطرش بر آشوفت و وکیع نه من کس باشد که در انجام مقصود امروز بچگونگی فردا نگران شود و نیز قوم و عشیرت او همداستان هستند .

چون این سخنان در میان مردمان افتاد و هر يك با دیگری بگذاشت سر انجام با قتیبه پیوست و با او گفتند جز حیان هیچکس این فساد و فتنه راست نکرده و نمی کند .

قتیبه بآن اندیشه شد حیان را بتدبیر تباه سازد و چنان بود که حیان را با خدام ولات و امیران کار بملاطفت همی رفتی پس قتیبه یکی را بخواند و او را بقتل حیان فرمانداد یکی از خدام قتیبه این سخن بشنید و بحیان بگذاشت .

چون فرستاده قتیبه با حضار حیان بازرسید اظهار رنجوری کرد و از آنسوی مردمان جانب وکیع سپردند و خواستار شدند که بامارت و ولایت ایشان گردن نهد وکیع مسؤل ایشان را قرین اجابت نداشت .

و در این روز در خراسان از جنگجویان مردم بصره و عالیه نه هزار تن و از جماعت بکر هفت هزار تن بود و رئیس ایشان حصين بن المنذر بود و از مردم تمیم ده هزار تن و ضرار بن حصین امارت ایشان داشت و از مردم عبدالقیس چهار هزار تن و عبدالله این علوان امارت آنها بودش و از قبیله از د ده هزار تن و عبدالله بن حوذان والی و سردار ایشان بود و از اهل کوفه هفتهزار تن و جهم بن زهر سرهنگ ایشان بود و غلامان هفت هزار تن در تحت ریاست حیان دیلمی بودند و بقولی خراسانی بودند و او را بسبب لکنت زبان نبطي خواندند .

بالجمله حیان وکیع را پیام کرد که من تو را اعانت کنم و در هر کار کفایت اما بدان شرط که مادامی که تو امیر و من زنده باشم خراج جانب شرقی نهر بلخرا با من گذاری

ص: 341

وکیع گفت چنان کنم .

پس حیان با مردم عجم گفت این جماعت بیرون از دین خدای کار کنند و قتال دهند و ایشان را با خود گذارید تاپاره بعضی دیگر را بکشند مردم عجم بفرمان او رفتند و از آنسوی مردمان با وکیع بیعت کردند .

طبری میگوید در آن هنگام اندر خراسان از مردم سپاهی چهل هزار تن از اهل بصره و چهل و هفتهزار نفر از مردم کوفه بودند و چون خبر بیعت حیان و دیگر مردمان باوکیع بقتیبه رسید گفت سوگند با خدای حجاج مرا از شرحیان حذر میداد و میگفت از وی بپرهیز که تو را از وی روزی صعب است و مردمان از یاران خویش را گفت حیان پنهان شد و چنان بود که وکیع بخانه عبدالله بن مسلم آمدی و آنجا شراب بخوردی .

چون داستان مخالفت او بقتیبه رسید عبدالله نزد قتیبه شد و گفت مردمان این سخنان از حسد بگذارند چه وکیع دوش در سرای من بود و شراب بخورده مست افتاده در جامه خویش پلیدی کرده بود و او را از خانه من برداشتند و بیهوش بخانه خویش بردند و مردمان با وکیع بیعت همیکردند و همیگفتند یا ابا المطرف ما با تو باطاعت سليمان بن عبدالملك كرديم به آن پیمان که هر کس او را با میری ما فرستد تو امانش اجابت کنی و کیع گفت باطاعت و انقیاد او هستم و هر که از جانب او امارت خراسان کند در فرمان او باشم .

و از آنسوی چون قتیبه را خبر رسید که مردمان پوشیده و پنهان با وکیع بیعت کنند خواست تا صحت و سقم این خبر بازداند ضرار بن سنان الضبی را گفت پوشیده بدو شو و با وی بیعت کن تا چه بینی پس ضرار برفت و بیعت کرد و باز آمد و با قتیبه باز گفت و او را آنخبر درست افتاد و یکی را بدو فرستاده و احضارش نمود وكيع تمارض کرده گل سرخ بر پای های خود مالیده و از ساق پایش شهبها آویخته و بر سرش پارچه بر بسته و دو مرد از رهبان برپایش فسون میخواندند و مید میدند.

رسول گفت : یا ابا مطرف امیر قتیبه تو را میخواند گفت همی بینی برچه حالم

ص: 342

رسول باز شد و خبر باقتیبه باز راند قتیبه گفت دیگر باره شو رسول گفت أيها الامير او را بر آنحال دیدم که از آن نخواهد رست قتیبه گفت برو و او را بر تختی برنشان و نزد من حاضر گردان رسول بیامد و گفت امیر بفرمود اگر بپای خویشتن از آمدن معذوری تورا بر تختی بر نشانم و بدو برم وکیع گفت از جنبش سخت برنجم بیفزاید و مرض نیرو گیرد.

رسول بازگشت وقتیبه را بیاگاهانید قتيبه شريك بن الصامت الباهلی را بخواند و یکی دیگر باوی بفرستاد و گفت وکیع را حاضر کنید اگر نیامد سرش را بیاورید.

تمام بن ناحية العدوى حاضر بود گفت من او را بیاورم پس برفت و با وکیع گفت خود را آراسته کن که قتیبه تو را بخواهد گرفت و خود بنزد او بایستاد و بعضی گفته اند شعبة بن الظهير التمیمی را بدو فرستاد وکیع با او گفت چندی در نگ کن تا سپاهیان فرا رسند و بفرمود تا مردمانرا نداکنند تا فراز آیند و نخستین کسی که بدو آمد هریم ابن طليحه با هشتهزار مرد از بنی تمیم بودند .

اینوقت وکیع کاردی بخواست و آن شهبها که بر پای داشت ببرید و سلاح برتن بیار است و شمشیر را حمایل ساخت و بیرون بیامد و یارانش همه نزدش انجمن شدند چنانکه گفتی همه از پیش ساخته و آراسته بودند.

آنگاه وکیع بر اسب بر آمد و بیرونشد مردی باوی باز خورد و گفت تو از کدام مردمی گفت از بنی اسد گفت نامت چیست گفت ضرغامه گفت پسر کیستی گفت پسر ليث وكيع این اسامی را بفال نيك گرفت و رایت خويش بدو سپرد .

و بعضی گویند رايت او با عقبة بن شهاب مازنی بود و مردمان گروه گروه از هر سوی ساخته و آماده پیکار بد و فراهم شدند پس وکیع ایشان را مقدم گشت و روانشد و این شعر قرائت کرد :

قوم إذا حمل مكروهة *** شد الشرى سيف لها والحزيم

و از آنسوی چون وکیع و آنگروه روی بسرا برده قتیبه نهادند گروهی از یاران

ص: 343

و کسان قتیبه و ثقات او نزد قتیبه آمدند و از جمله ایشان ایاس بن بهيس بن عمر و پسر عم قتیبه بود و گروهی از یاران قتیبه نزد وکیع آمدند و گفتند یا ابا المطرف از آنچه بیم داشتی مبادا بتوهمان رسد .

وکیع با یاران خود گفت اینمردمان مرا گویند که اگر بنزد قتیبه شوم او مرا ایمن کند سوگند با خدای بجمله دروغ گویند این حرام زادگان یا سر من بدو برند یاسر او بمن آورند و مردمان از هر طرف بانک همی بر آوردند و گفتند خدمت وکیع شوید مردم از هر سوی رو بدو کردند و بسرا پرده قتیبه راه گرفتند.

و مردمان بنی قیس بیاری قتیبه بیامدند لکن بدانستند که او را آن طاقت نیست که با آن چندلشگر برآید وقتیبه را آواز همهمه سپاه و غافله مردم کینه خواه بگوش رسید که نزديك بسرا پرده اش فرارسیده اند گفت چه آواز است گفتند وکیع با تمامت لشگر آمده اند .

قتیبه بفرمود تا مردی ندا برکشید کجایند بنو عامر مردی که او را محقر بن جزء العلائی قیسی میگفتند و قتیبه ایشانرا بیاز رده بود گفت از آنجا که ایشانرا نهادی بخوان قتیبه گفت نداکنید و خدای و خویشاوندیرا بازگوئید محقر گفت تو خود آن رشته را بگسیختی گفت بازپرس روز جزارا بنگرید گفت اگر چنین کنیم خدای مارا شدماً ما را نگاه ندارد چون قتیبه این حال نگران شد مأیوس گردید و این شعر بخواند :

یا نفس صبراً على ماكان من ألم *** إذ لم أجد لفضول العيش أقراناً

و اسب سواری خویش را به مجرب و ممتحن بود بخواست تا بر نشیند و آن اسب همی کندی گرفت وقتیبه بفرمود تا بازگردانیدند و بازشد و بر تخت خود بنشست و پیراهنی پوشیده و ردائی بر دوش و عمامه بر سر داشت و برادران و اهل بیتش در حضورش بایستاده بودند مردی بود از گروه قتیبه که نامش یزید بن مسلم بود و قتیبه او را بیازرده و سرو رویش بسترده بود بیامد و مردمان را برقتیبه همی بر آغا لیدو نام او بر زبان همی راندند قتیبه او را پرسید گفتند یزید بن مسلم است که مردمان را بر تو بر آشوبد.

با یکی گفت بدوشو و او را نصیحت کن برفت و آن سخنان مذکور بگذاشت و هم

ص: 344

با مردی که او را محص مینامیدند و مهتر ایشان بود سخن بکردند و از خویشاوندی باز گفتند سرانجام در پاسخ قتیبه گفتند خدای ما را عفو مکناد اگر از تو بگذریم.

قتیبه را اندوه فرو گرفت اینوقت هبيرة الجدلي که یکی از مبارزان بود باوکیع گفت ایها الامير رخصت فرمای تا سرقتیبه بتو آورم گفت خاموش باش و حیان نبطی که قتیبه با و اعتماد داشت با گروهی از مردم عجم بیامدند و نزد قتیبه بایستادند.

عبدالله بن مسلم برادر قتیبه باحیان گفت بر این یکسوی حمله کن گفت هنور وقت نیست قتیبه را خشم بگرفت و گفت کمان مرا با من دهید حیان گفت نه روز کمان است آنگاه وکیع باحیان پیام کرد نپذیری که با حیان پیام کرد نپذیری که سوی تو آیم چه حیان باوکیع در ساخته بودند كه هر يك از یکسوی باشند حیان پسر خویش را گفت چشم با من دار که چون کلاه خویش بگردانم و روی بلشگر وکیع نهم تو نیز از دنبال من راه گیر.

بالجمله چون حیان کلاه بگردانید و روبسوی لشگرگاه وکیع نهاد مردم عجم با او راه گرفتند و آنها ملحق شدند وکیع و یارانش تکبیر نهاد اینوقت قتیبه برادر خویش صلح بن مسلم را بخواند و او را بحرب گاه فرستاد تا در کار قتیبه سخن کند و مردمانرا بدو بخواند .

مردی از بنی ضبه تیری بدو افکند و بقولی مردی از بلعم تیر بدو انداخت و آن تیر برسرش رسید و او را سرافکنده و بخرگاه قتیبه بیاوردند قتیبه او را در مصلایش بگذاشت و ساعتی برفراز سرش بنشست .

پس یزید بن اهشم الأزدی روی بقوم خود کرد و گفت ایمردمان سوگند با خدای که از قتیبه همی بگوش خود شنیدم میگفت من جماعت از درا از بیخ و بن برکنم پس روی بسوی قتیبه نهاد و از یاران قتيبه جهم بن زجر الجعفی قدم پیش نهاد حیان ابن ایاس بروی حمله برد و ضربتی برگردن اسبش فرود آورد اسب حیان راز خمین کرد جهم خود را از اسب در انداخت و حیان از پیش اسب او بجست و بسوی وکیع شد.

و مردی از یاران وکیع آواز برکشید و گفت از آن پیش که قتیبه برشما شام خورد شما بروی چاشت بشکنید اینوقت مردمان بهیجان در آمدند و غوغا بزرگ شد

ص: 345

وعبدالرحمن برادر قتيبه روي بآنها کرد و مردمان بازاری وغوغا او را بکشتند و آتش در اصطبل اسبان قتیبه بزدند و بانك وغوغا از أرض بسما پیوستند قتیبه اسب خواست تا بر نشیند اسب رمیدن گرفت .

قتیبه گفت همانا بخت برگشته است و روزگار ادبار است اینوقت مؤذن قتيبه پیش شد و باقتیبه گفت ايها الامير ما در چه حال جنگ می کنیم گفت بر طاعت خدای و طاعت رسول خدای پس مؤذن بیرون شد و جنك همی کرد تا کشته شد .

پس مردمان بسرا برده قتیبه نزدیک همی شدند و مردی از قبیله باهله بجان نثاری پرداخت قتیبه گفت جان خویشرا نجات ده گفت اگر چنین کنم تورا بد مکافات نهاده باشم چه طعامهای خوشگوار بمن بخورانیدی و جامه دیبا وزرتار برتنم بیاراستی .

بالجمله مردمان همی بیامدند ایاس و عبدالله وعبد العزيز بن الحارث نزدقتيبه بنشسته بودند این هنگام برخاستند و او را تنها بگذاشتند و بگذشتند و هشیم بن المنحل که از مردم قتیبه و یاران او بود قتیبه او را نگران شد که مردم وکیع را بر وی یاری و همراهی نماید قتیبه چون آنحال بدید گفت در روزگار خوشی و اقبال یارو یاور بسیار است و در شدت زمان تنها و بی یار گذارند.

اینوقت گروهی از مردم از دو بنی بکر بشتافتند و طنابهای سراپرده قتیبه را ببریدند و بسرا پرده اندر شدند و قتیبه را جراحات کثیره رسانیدند و دو تن آهنك كشتن قتیبه را کردند يكيرا سعد الازدی و دیگر راجهم بن زجر الفیسی گفتند جهم تیری و سعد شمشیری بر او افکند.

آنگاه جهم با سعد گفت فرود آی و سرش از تن برگیر پس سعد فرود شد و خیمه را بشکافت و سر او را از تن برداشت و در آنروز یازده تن از برادران و کسان او را بکشتند و بفرمان وکیع جمله را بردار زدند و از ایشان هفت نفر از صلب مسلم و چهار تن نبیره او بودند .

اما فرزندان مسلم نخست قتیبه و دیگر عبدالرحمن وسوم عبدالكريم ودیگر

ص: 346

عبدالله و پنجم صبیح و دیگر بسار و هفتم محمد و بعضی گویند عبدالکریم در قزوین کشته شد.

و اما فرزند زادگان یکی کثیر بن قتیبه دوم یعلی بن عبدالرحمن و دو پسر دیگر وعمر بن مسلم برادر قتیبه نجات یافت چه خالوهای او اسباب نجات او شدند مادرش غیر از دختر ضرار بن القعقاع بن معد بن زرارة القيسيه بود .

مع الحكايه چون قتیبه را بکشتند همارة بن حبة الرياحي بمنبر برشد و سخن بسیار براند وکیع گفت این سخن نابکار فروگذار آنگاه خود بر منبر برآمد و گفت مثل من و مثل قتیبه چنان است که گفته اند :

من نيك العبر نيك نياكا *** أراد قتيبة قتلى و أنا قاتله

قتیبه خواست مرا بکشد من کشنده او شدم پس این شعر بگفت :

قد جرَّ بونى ثمَّ جرَّ بونى *** من غلوتين و من المئين

حتى إذا شبت وشيِّبوني *** خلوا عنانى وتنكَّبوني

آنگاه گفت : أنا أبو مطرف پس از آن این شعر بخواند :

أنا بن خندف تمنينى قبائلها *** بالصالحات وعمى قيس عيلانا

آنگاه ریش خود را در دست گرفت و گفت:

شيخ إذا حمل مكروهة *** شد الشرى سيف لها والحزيم

سوگند با خدای میکشم و نیز میکشم و بردار میآویزم و هم از دار میآویزم همانا این مرزبان شما که فرزند زانیه بود و قیمت اجناس شما را گران کرد سوگند با خدای اگر هر فقیری را از چهار در هم بیشتر بفروشند فروشنده را بردار زنم بر پیغمبر خویش سلام و درود فرستید آنگاه از منبر فرود آمد و سرقتیبه و انگشتری او را بخواست گفتند مردم از د ببرده اند.

وکیع با شمشیر کشیده بیرون شده و گفت سوگند بآن خدای که جز او خداوندی نیست از این مکان بیرون نشوم تا آن را بیاورند یا سرمن را بردارند.

حصین گفت یا ابا مطرف چندی آرام گیر تا این سر را بسوی تو آورند پس بسوی ازد راه گرفت و حصین بزرك آن طایفه بود و بایشان آمد و گفت احمق و نادان باشید

ص: 347

همانا با این مرد بیعت کردید و او چنین کارى بزرك بكکرد هم اکنون برای این سر با وی لجاج نکنید.

پس آنسر را نزد وکیع بیاوردند و گفتند فلانکس از تن جدا کرده است وکیع سه هزار در هم بد و بداد و آنسر را باو و چند تن از مردم تمیم بدرگاه سلیمان بن عبدالملك بفرستاد و نیز در آنچه حیان را ضمانت کرده بود وعده نهاد وخراج شرقی رود جیحون را با وی گذاشت .

چون سرقتیبه و کسان او را در پیشگاه سلیمان حاضر کردند هذيل بن زفر بن الحارث نزد او بود سلیمان گفت ای هذیل آیا از اینکس در ملال باشی گفت اگر مرا در ملال انداخته باشد گروهی بیشمار را بملال در آورده است سلیمان گفت این جمله را بتمامت اراده نکرده بودم و از اینروی سلیمان اینسخن بگذاشت که هذیل وقتیبه از قیس عیلان بودند.

آنگاه سلیمان بفرمود تا سرها را دفن کردند و گفت سوگند با خدای آنفتوحات که قتیبه کرد و آن کارها که در خراسان بپای برد هیچکس را مقدور نشود .

محمَّد بن جریر طبری و ابن اثیر و دیگران نوشته اند که گروهی از مشایخ غسان در ناحیت عراق بجانبی راه میسپردند با مردی برخوردند که با عصا و انبانی چون پیکان میرسید گفتند از کجا میرسی گفت از خراسان گفتند خبر چیست گفت قتيبة بن مسلم را بکشتند.

ایشانرا شگفتی فرو گرفت چون آنحال انکار در ایشان دیدار نمود گفت هیچ میدانید که دوش از کجا آمده ام گفتند نه گفت از افریقیه و سبك برفت و ما برروى اسب ها از دنبالش بتاختیم چنانکه تیر برود او برفت و دیده هیچکس او را نیافت .

أما در روضة الصفا مسطور است که آنشخص با مردم غسان گفت هیچ میدانید شمارا بکجا باید رفت گفتند ندانیم گفت با فریقیه و برفت وکس بگردش نرسید و آخر الامر آنجماعت را با فریقیه فرستادند ابن اثیر گوید: چون قتیبه را بکشتند یکتن از مردم خراسان گفت ای معشر عرب همانا قتیبه را بکشتید سوگند با خدای اگر قتیبه از ما بودی و بمردی او را در تابوتی جای میکردیم و از برکتش از آسمان باران و در زمین

ص: 348

فتوحات نمایان میجستیم.

گویند چون حجاج قتیبه را با مارت خراسان فرستاد و نوشت که امور را برایشان بر آشوب و در زیر پای قتل بكوب اما قتيبه محض خدای اینکار بپایان نبرد .

و در تاریخ طبری آنخنان را که ابن اثیر از این مرد خراسانی مینویسد نسبت بسليمان بن عبدالملك ميدهد و میگوید : چون سلیمان سر قتیبه را بدید آنکلمات بگفت لكن خبر ابن اثير بصواب نزدیکتر است والله اعلم بالصواب و چون قتیبه را بکشتند عبدالرحمن جمانه باهلی این اشعار در مرثیه او بگفت:

كانَّ أبا حفص قتيبة لم يسر *** بجيش إلى جيش ولم يعل منبراً

و لم تخفق الرايات والجيش حوله *** وقوف ولم يشهد له الناس عسكراً

دعته المنايا فاستجاب لربه *** وراح إلى الجنات عفواً مطهراً

فما رزیء الاسلام بعد محمد *** بمثل أبي حفص فبكيه عبهراً

و عبهر نام یکی از کنیزگان خاصه اوست که از او فرزند داشته است و بروایت یافعی این شعر را جریر در ثنای او گوید :

ندمتم على قتل الاغر بن مسلم *** وأنتم إذا لاقيتم الله أندم

ابن خلکان در تاریخ وفيات الاعيان قتل قتيبة بن مسلم را در شهر ذى الحجه سال نود و ششم در فرغانه نوشته است.

و اندر این سال ابو بکر بن محمد بن عمر و بن حزم که امیر مدینه بود مردمان را حج بگذاشت و عبدالعزیز بن عبدالله بن خالد بن اسید بفتح همزه وكسرسین مهمله عامل مکه معظمه بود و یزید بن مهلب برحرب و صلابت عراق والی بود صالح بن عبدالرحمن بر خراج عراق ولایت داشت و سفیان بن عبدالله کندی از جانب یزید بن مهلب عامل بصره وعبدالرحمن بن اذينه قضاوت بصره داشت و قضاوت کوفه با ابوبکر بن ابی موسی موکول بود .

وكيع بن ابي أسود متولی حرب خراسان بود و هم در این سال بروایت ابن اثیر در تاریخ الکامل شریح قاضی بمرد و بقولی در سال نود هفتم وفات کرد و یکصد و بیست

ص: 349

سال در جهان بزیست و شرح حال او در باب شین معجمه از مجلدات مشكوة الادب مسطور است بتكرار حاجت نیست و نیز در اینسال عبدالرحمن ابى بكره ومحمود بن انصاری که او را صحبت است وفات کردند.

و نیز در اینسال در زمان ولایت ولید بن عبدالملك عبدالله بن محيريز كه اورا نیز صحبتی است وفات کرد یافعی وفات او را در سال نود و نهم مذکور داشته عبدالرحمن ابن محيريز جمحي نزيل بيت المقدس و در زمان خود عابد شام بود در جاوبن حیوه در حقش میگفت اگر اهل مدینه بعابد و پارسای خودشان ابن عمر برما مفاخرت نمایند ما به پارسای خودمان ابن محیریز برایشان افتخار جوئیم و بقای او را موجب ایمنی اهل زمین شماریم .

و ابوسعيد المقبری که بسبب سکونت او در مقا بر این نسبت یافته بود روی به گور نهاد و هم در این سال ابراهيم بن عبدالرحمن بن عوف بسرای دیگر روی نهاد.

و هم در اینسال ابراهیم بن یزید فقیه وفات نمود و در حرف همزه از مجلدات مشكوة الادب بحال او اشارت شد و نیز د ر این سال ابراهیم بن عبدالرحمن بن عوف بسرای دیگر روی نهاد و هفتاد و پنج سال از روزگارش بپایان رفته بود .

و نیز در این سال در زمان خلافت وليد بن عبدالملك بن مروان عبدالله بن عمرو ابن عثمان بن عفان بدرود جهان گفت و نیز در اینسال محمَّد بن اسامة بن زيد بن حارثه و عباس بن سهل بن سعد ساعدی از این سرای ناپایدار بدار القرار رهسپار شدند.

ص: 350

عبد الله بن قيس ماص

از حضرت امام محمد باقر صلوات الله عليه از سبب غسل

میت را به غسل جنابت

در بحار الانوار از کتاب کافی سند بحضرت أبي عبدالله میرساند که فرمود : عبدالله بن قيس ماصر در خدمت حضرت ابی جعفر سلام الله علیهما شد و عرض کرد با من باز گوی که از چه روی میت را بغسل جنابت غسل میدهند ابو جعفر علیه السلام فرمود :خبر نمیدهم تو را پس عبدالله از خدمت آنحضرت بیرون شد و یکتن از شیعیان را ملاقات کرد و با او گفت عجب است از شما ای معشر شیعه که در تولی و اطاعت اینمرد یعنی امام محمد باقر در چنان مقام هستید که اگر شما را بپرستش خویشتن دعوت نماید اجابت کنید با اینکه من از وی مسئلتی پرسش کردم و اورا دانشی در آن نبود و چون سال دیگر در آنموقع فرا رسید همچنان عبدالله بن قیس در آن حضرت درآمد و نیز از آن مسئله استفسار کرد فرمود تورا از آن خبر نمیگویم.

پس عبدالله بن قیس با مردی از اصحاب خود گفت : بسوی مردم شیعه شو و با ایشان مصاحبت جوی و دوستی خویش را با ایشان و تبری خود را از من اظهار کن و مرا لعنت گوی و چون زمان اقامت حج فرا رسد بمن آی تا آنچه برای حج نهادن حاج باشد بتودهم و تو از شیعیان خواستار شو تاترا در خدمت محمد بن علي سلام الله عليهما در آورند چون در خدمتش در آمدی از وی سؤال کن از میت که از چه روی به غسل جنابتش غسل میدهند .

بالجمله آنمرد نزد شیعیانشد و با ایشان ببود تا هنگام موسم فرارسید و بدین و روش شیعیان نظر کرد و او را مقبول افتاد لکن از ابن قیس مکتوم داشت تا مبادا از اقامت حج محروم شود و چون زمان حج در رسید نزد اوشد وابن قیس حجه بدو عطا کرد و آن مرد بیرو نشد و چون بمدینه در آمد اصحابش بدو گفتند تو در این مجلس بجای باش

ص: 351

تاتو را در حضرت ابی جعفر مذکور داریم و از بهر تو اجازت طلبیم .

چون در خدمت آنحضرت حاضر شدند با ایشان فرمود رفیق شما چه شد همانا با او انصاف نکردید یعنی از اینکه او را با خود نیاوردید عرض کردند نمیدانستیم که در آوردن او باميل مبارك موافقت باشد پس بفرمود تا یکتن برفت و او را بیاورد چون در خدمتش حاضر گردید .

«قال له مرحباً كيف رأيت ما أنت فيه اليوم مما كنت فيه قبل فقال يا ابن رسول الله لم أكن فى شىء فقال صدقت أما أنَّ عبادتك يومئذ كان أخفَّ عليك من عبادتك اليوم لأنَّ الحق ثقيل والشيطان موكل بشيعتنا لأنَّ سائر الناس قد كفوه أنفسهم ».

فرمود ترحيب باد ترا چگونه دیدی آنچه را که امروز در آنی از آنچه از آن پیش در آن بودی - و ازین سخن از قلب او و باینکه از عقیدت خویش بعقیدت مردم شیعی بازآمد خبر داد - عرض کرد یا ابن رسول الله من در چیزی نبودم یعنی در قلب من چیزی نبود فرمود راست میگوئی دانسته باش که عبادت تو در آنروز بر تو آسانتر بود از عبادت امروز توزیرا که حق ثقیل است و شیطان بر شیعیان موکل است زیرا که سایر مردمان نفوس خویشتن را گروگان حبایل مکر و فریب او ساخته اند.

یعنی آنانکه شیعه ما نیستند و از راه فلاح و نجاح بیرو نشده اند خویشتن را در چنگال مکاید او افکنده اند و شیطانرا در ضلالت ایشان رنجی وزحمتی نیست لکن چون میداند شیعیان مارستگار هستند همی رنج میبرد و وسوسه می کند تا مگر اینجماعت را از شاهراه هدایت بچاهسار ضلالت دلالت نماید و مقصود خویش را با نجام رساند .

«إنِّى ساخبرك بما قال لك ابن قيس الماصر قبل أن تسألني عنه وأسير الأمر في تعريفه إياه إليك إن شئت أخبرته وإن شئت لم تخبره إنَّ الله عزَّ وجلَّ خلق خلاقين فاذا أراد أن يخلق خلقاً أمرهم فأخذوا من التربة التي قال في كتابه «منها خلقناكم وفيها نعيدكم ومنها نخرجكم تارة أخرى» فعجن النطفة بتلك التربة التى يخلق منها بعد أن

ص: 352

أسكنها الرَّحم أربعين ليلة فاذا تمت له أربعة أشهر قالوا يارب تخلق ماذا فيأمرهم بما يريد من ذكر أو أنثى أبيض أو أسود فإذا خرجت الروح من البدن خرجت هذه النطفة بعينها منه كائناً ما كان صغيراً أو كبيراً ذكراً أواً نثى فلذلك يغسِّل الميَّت غسل الجنابة »

فرمود هم اکنون تورا خبر گویم از آنچه ابن قیس ماصر با تو گفت از آن پیش که تواز من از آن مطلب پرسش کنی و این باز گفتن آنرا با او با تو گذارم اگر خواهی او را خبرگوی و اگر نخواهی باز مگوی همانا خداوند عزوجل بآندو ملك كه با هرزن دو تن موکل هستند و در اینجا لفظ جمع مجاز است .

بالجمله چون برخلقت خلق اراده فرمود آنا نرا امر نمود از آنخاکی که در صفت آن در قرآن می فرماید «از آنخاک شما را بیافریدیم و در آنخاک شما را باز می گردانیم و نیز از آنخاك دفعه دیگر بیرون می آوریم» بر میگیرند پس نطفه را با این تربتی که از آن خلق میشود عجین می سازند بعد از آنکه چهل شب اندر رحم ساکن میگردانند و از آن پس که چهار ماه تمام بر آن میگذرد آنان در حضرت یزدان عرض می کنند ای پروردگار ما چه خلق می فرمایی پس خدا یتعالی بآنچه میخواهد از تریا ماده سفید یا سیاه بایشان امر فرماید از ینروی چون روح از بدن بیرون میشود این نطفه بعینها از تن بیرون میرود بهر صورت و حالت كه بوده است كوچك يا بزرك مذكر يا مؤنث پس باین علت استکه مرده را بغسل جنابت غسل میدهند.

چون آنمرد این کلمات بشنید عرض کرد یا ابن رسول الله سوگند با خدای این نتواند بود که من هرگز این خبر با ابن قیس الماصر گذرانم امام محمد باقر علیه السلام فرمود باختیار و میل نواست

در کتاب سماء عالم از محمّد بن مسلم مسطور استکه از حضرت ابی جعفر سلام الله علیه پرسیدم از قول خدای عزوجل «و نفخت فيه من روحی »یعنی و دمیدم در وی از روح خودم « فقال إنَّ الرّوح متحرَّك كالرِّيح وإنما سمِّي روحاًلانه مشتق اسمه من الريج وانَّما أخرجه على لفظة الروح لانَّ الرُّوح مجانس للريح وانَّما أضافه إلى نفسه لأنَّه اصطفاه على سائر الأرواح كما اصطفى بيتاً من البيوت فقال «بيتي» وقال لرسول من الرسل

ص: 353

«خليلي»وأشباه ذلك وكلَّ ذلك مخلوق مصنوع محدث مربوب مدبر ».

فرمود همانا روح مانند باد در حرکت میباشد و از ینروی روح را روح نامیدند که نامش مشتق از ریح است و اینکه بلفظ روح خارج کردند بجهت مجانست میانه روح و ریح است و اینکه خدایتعالی اضافه کرده است روح را بنفس خود از آنستکه خدای این روح را یعنی روح انسانی را از سایر ارواح برگزیده است چنانکه بیتی از بيوت و خانه از خانه ها را برگزید و فرمود« بيت من »و بخود نسبت داد و بارسولی از رسولان خود فرمود «خليل من»واشباه و امثال آن و جمله اینها همه آفریده شده و ساخته شده و احداث شده و پروریده شده و تدبیر یافته شده دست قدرت و مشیت اوست .

علامه مجلسی میفرماید شاید مقصود از اینکلام «أخرجه على لفظة الروح »عبارت از تغییر ایجاد روح در بدن بدمیدن در بدن بجهت مناسبت روح با ریح و مجالست با یکدیگر باشد معلوم باد که روح گاهی بر نفس ناطقه که حکما مجردش میدانند و محل علوم و کمالات و مدبر بدنست و گاهی بر روح حیوانی که بخاریست لطیف که از قلب منبعث و در جمیع جسد سیار است اطلاق میشود .

و این خبر و امثال آن محتمل هر دو روح تواند بود اگرچه بعضی از این احوال بروح اخیرا نسب است و بعضی گفته اند که اگر چه روح را اصل جوهر ازین عالم نیست لكن برای او مظاهر و در جسد جولانگاه است و اول مظهری که برای آن در جداست بخار لطیف دخانی است که شبیه میباشد در لطافت و اعتدالش بجرم آسمانی و آنرا روح حیوانی گویند و این روح محل استواری روح و با نیست که از عالم امر و مرکب و مطی آن قوای اوست.

و اینکه امام علیه السلام تعبیر فرموده است روحرا از مظهر آن برای آنستکه بفهم مردمان نزديك باشد چه افهام مردمان از دانستن حقیقت آن قاصر است چنانکه خدا یتعالی اشارت بآن کند و فرماید« قل الرّوح من امر ربي وما أوتيتم من العلم الأقليلا »و اینکه مظهر آنست همان منفوخ است نه اصل آن

این بنده حقیر در ذیل کتاب طراز المذهب که مخصوص باحوال حضرت صدیقه

ص: 354

صغری زینب کبری سلام الله عليها است در باب روح و معانی و مراتب آن شرحی مبسوط مذکور داشته است لهذا در اینجا با نجا قناعت رفت .

و نیز در کتاب مسطور از محمد بن مسلم مسطور است که از حضرت ابی جعفر علیه السلام از شراکت شیطان سئوال نمودم در قول خدایتعالی «وشاركهم في الأموال والأولاد»يعنى

شراکت می نماید مردمان را در اموال و فرزندان فرمود :

«ما كان من مال حرام فهو شرك الشيطان قال و يكون مع الرجل حتى يجامع فيكون من نطفته ومن نطفة الرجل اذا كان حراماً» .

یعنی هر چه از مال حرام فراهم باشد شرك شيطان است فرمود شیطان با مرد هست یعنی در همه جا و همه کار با مردهست حتی در آنحال که مجامعت مینماید و اگر آن مجامعت بحلال نباشد آنجماع از نطفه شیطان و آنمرد هر دو میباشد و اخبار در این باب بسیار است در این مقام بقدر مناسبت اشارت شد انشاء الله تعالی در موارد خود مشروحاً مذکور میشود.

ذکر وقایع سال نود و هفتم هجری

وقتل عبد العزیز بن موسی بن نصیر امیر اندلس

در اینسال عبد العزيز موسى بن نصير بقتل رسيد وسبب قتلش این بود که پدرش موسی گاهی که از شام معاودت می کرد او را براندلس ولایت داد پس کار حکومت انداس را منظم و مضبوط نمود و امور و مهام را قرین انتظام بداشت و حدود و ثغور ملك را استوار گردانید و آن شهرها که پدرش نگشاده بود وی مفتوح گردانید مردى نيك فطرت و نیکی رسان و با فضیلت بود و در ایام امارت خویش زن رذریق سلطان سابق اندلس را نكاح نمود وعقل وكمال وی او را فریفته ساخت ازین روی هر چه گفتي چنان کردی و از حکومتش سر برنتافتی .

تا یکی روز با شوهر گفت رعايا واصحاب و خدام خویش فرمان کن چون در حضرت تو در آیند رعایت حشمت و احترام ترا سر بسجود آورند چنانکه با شوهر نخستین

ص: 355

او باین آداب رفتار میکردند.

عبد العزیز گفت این قانون که مردمان با شوهر تو رذریق پای میبردند در دین و آئین ما معمول نیست و مرا شایسته نباشد .

اما آنزن همچنان بروی وسوسه کردی و او را با قسام فنون فسون آوردی و بر آن کار ترغیب نمودی تا عبدالعزيز بفرمود تا در قصر او را که بآن مجلس که در آن جلوس مینمودند برگشودند و مقرر چنان شد که هر کس بحضورش در آمدی چنانکه در نماز خدای رکوع برند درحضرتش سر فرود آوردی زوجه اش خوشنود گشت و اینکار را مانند سجود گرفت و با شوهرش گفت هم اکنون بر شیمت پادشاهان شدی و چیزیکه بجای مانده آنست که از آن طلاها و گوهرها که نزد من است تاجی از بهرت ترتیب دهم عبدالعزیز امتناع نمود و آن زن چندان بروی بکاوید که محض اطاعت زن قبول کردن نمود و چون اینحال با مسلمانان مکشوف گردید گفتند همانا بدین نصاری در آمده است و آن در که مفتوح بود بدانستند و بناگاه بروی بتاختند و او را بکشتند وقتل عبدالعزیز در آخر سال نود و هفتم روی داد.

و بعضی گویند سلیمان بن عبد الملك لشگریان را بقتل او پیام کرد چه با پدرش موسی بن نصیر بخشم و کین شده بود پس مردم سپاهی گاهی که عبدالعزیز در محراب جای داشت و نماز صبح به پای گذاشته و سوره فاتحه و واقعه را قرائت میکرد با تیغ های آخته بتاختند و یکباره بروی شمشیر فرود آوردند و سرش را از تن جدا ساختند و بدرگاه سلیمان فرستادند و سلیمان آنسر را با پدرش موسی عرض داد موسی در مصیبت فرزند خودداری کرد و گفت گوارا باد او را شهادت سوگند با خدای او را بکشتید گاهیکه صائم النهار و قائم اللیل بود و مردمان این حرکت را بر سلیمان ستوده نخواندند و از جمله لغزشهای او بشمار آوردند و موافق این روایت اخیر قتل او در پایان سال نود و هشتم روی داده است .

وچون عبد العزيز بن موسى بقتل رسید برحسب فرمان سليمان بن عبدالملك حارث بن عبدالرحمن ثقفی را ولایت اندلس داد و حارث در آنجا بماند تا عمر بن

ص: 356

عبدالعزیز بر مسند خلافت بر نشست اینوقت او را معزول ساخت.

در اینسال سليمان بن عبدالملك بن عبد الله بن موسی بن نصیر را از امارت افریقیه معزول و محمّد بن یزید القرشی را در آن بلاد و امصار منصوب فرمود و محمّد بن یزید در آن مملکت بایالت بیائید تاسلیمان بدیگر جهان رخت کشید و عمر بن عبدالعزيز جامه خلافت پوشید محمد بن یزید را عزل فرمود و اسماعيل بن عبيدالله را در سال یکصدم هجری بجايش نصب نمود و اسماعيل بن عبدالله را سيرتي محمود و شیمتی مسعود بود و در زمان او مردم بر بر بتمامت مسلمان شدند.

ذكر ولايت يزيد بن مهلب بن ابی صفره ازدی

از جانب سليمان بن عبدالملک در سال نود و هفتم هجری در خراسان

در اینسال یزید بن مهلب والی مملکت خراسان و حارس بلاد وسایس عباد آن سامان گردید و سبب آن بود که چون سليمان بن عبدالملك يزيد را در ایالت عراق ولایت داد و دخل و خرج و جنگ و صلح آنصفحه را برای و رویت او بازداشت یزید با خویشتن یکی براندیشید و همی گفت این مملکت بدست ظلم و اعتساف و جور و لجاج حجاج ویران گردیده و استخراج خراج و اجتذاب منال دیوانرا آسان نتوان کرد و من امروز که ولایت عراق یا بم خود نیز یکتن از ایشان باشم و خدای تعالی این مردم را که بسالهای دراز در چنك ظلم و عدوان حجاج بعذاب های گوناگون مبتلا بوده اند بتازه رهانیده است و از آن فرسایش آسایش بخشیده است اگر من آنمال و منال که حجاج از ایشان مأخوذ همیداشت بخواهم بیایست برشیمت حجاج روم و ایشانرا بعذاب و عقوبت بدارم و اگر بعدل و انصاف روم و از آن مقدار بکاهم و آنچه او بدرگاه ولید میفرستاد بخزانه سلیمان نفرستم باری از من نپذیرد و مرا بیازارد .

پس یزید بخدمت سلیمان آمد و گفت من در دولت خواهی تورا بر مردی بصیر دلالت کنم که برامور حکومت و خراج عراق نيك آگاه است و او صالح بن عبدالرحمن مولای تمیم است .

ص: 357

سلیمان اینسخن را پسنده داشت و صالح را بتدبیر و اخذ خراج منصوب و یزید را بحرب و حکومت عراق معین ساخت و او را پیش از یزید روانه کرد و او برفت و در واسط نزول نمود یزید نیز روی براه نهاد و مردمان بدیدار او بیرون می شدند و صالح از واسط بیرون نشد تایزید نزديك شد آنگاه با چهارصد تن از مردم شام بیرون آمد و یزید را ملاقات کرد و هر دو تن جانب راه گرفتند تا در عراق فرود شدند .

و چون یزید مردی گشاده دل و گشاده روی و آزاده خوی و جواد بود و هر چه داشت و بیافت میبخشید و مال و منال عراق در پهنه جود و کرم او بچیزی شمرده نمیگشت و از آنسوی صالح بن عبدالرحمن از عهده کفایت خیالات و مراسم مقاصد او بیرون نمیتوانست آمد و بروی سخت میگرفت و یزید فرمان کرده بود که هزارخوان از پی اطعام کسان بگذاشتند تا همه روز بر آن بنشینند چون صالح این بدید برچید چون یزید بشنید گفت ثلث قیمتش را بر من بنویس و هم متاعی خریداری نمود و برات قیمتش را بنوشت و بصالح حواله کرد صالح قبول ننمود و بگفت بریزید که خراج مملکت عراق مقصود تورا کفایت نمیکند و امیرالمؤمنین براینکار رضا ندهد و تورا مؤاخذت نماید.

یزید بروی بخندید و گفت اینکاری است که خود برخود فرود آوردم آنگاه گفت آنچه در این کرت حوالت داده ام بپذیر از این پس چنین کار نکنم صالح گفت من از خویش کفایت کنم بدان شرط که دیگر اعادت نکنی .

و چون سلیمان بن عبدالملک گاهی که یزید را بولایت عراق برکشید خراسان را چنانکه قانون آنزمان بود ضمیمه عراق نساخت یزید از ایالت عراق انزجار یافت چه کار عراق بدون خراسان سخت میگذشت و نیز صالح بن عبدالرحمن که والی خراج عراق بود بروى تنك ميگرفت.

پس يزيد عبدالله بن الاهیم را بخواند و گفت ترا از بهر مهمی خواندم و دوست همیدارم که از بهر من بانجام رسانی گفت چنان کنم که خواهی گفت اینحالت ضیق و

ص: 358

سختی معیشت را در من نگران هستی و من در ضجرت خاطر دچارم و اينك مملكت خراسان از حارسی بزرگ و نگاهبانی سترك خالی است گفت چنین است که بفرمائی و چنان بود که چون سلیمان یزید را بعراق فرستاد عبدالملك بن مهلب را بایالت خراسان نامزد کرد و از آن پس دست بازداشت و عبدالملك بجرير بن يزيد جهنی و پاره خاصکان خود که در عراق بودند اینخبر بنوشت و گفت امیرالمؤمنين ولايت برمن عرضه کرد و اینخبر به یزید بن مهلب رسیده بود .

بالجمله یزید با ابن الاهیم گفت اگر توانی در اینکار حیلتی بیندیش گفت:توانم مرا بدرگاه امیرالمؤمنین فرست یزید گفت اینسخن پوشیده دار پس یزید نامه بخدمت سلیمان بر نگاشت و در آن نامه عبدالله را بستود و باز نمود که هر چه خواهی از حال عراق و خراسان از وی پرسش فرمای که هیچکس چون وی حال ایندومملکت نداند و مردمش نشناسد.

آنگاه سی هزار درهم بدو داد و او را بدرگاه سلیمان بفرستاد چون در پیشگاه سلیمان حاضر شد سلیمان با او گفت همانا یزید از علم تو باعمال و حالات خراسان و عراق شرح داده است بازگوی علم تو چگونه است.

گفت از تمامت مردم باین علم فزونترم چه در آنجا متولد شده ام و هم در آنجا ببالیده ام و از آنجا و مردم آنجا نيك با خبرم سلیمان گفت بازگوی تا کدام کس را در خور ایالت خراسان میدانی گفت امیرالمؤمنين بمراتب از من داناتر است اگر کسی را نام برد من آنچه نیز بدانم بعرض رسانم .

سلیمان مردی از قریش را نام برد عبدالله گفت از مردم خراسان و مردحکومت آنسامان نباشد سلیمان گفت عبدالملك بن مهلب را چگونه بینی گفت شایسته این امر خطیر نیست چه او سال فراوان نیافته و نه مکر و خدیعت پدر با اوست و نه دل و شجاعت برادر .

پس سليمان يك بيك برشمرد تا وكيع بن ابی اسود را نام برد.

عبدالله گفت یا امیر المؤمنين همانا وكيع با مقامی منبع ومنزلتی رفیع و قلبی

ص: 359

قوی و بازوئی پهلوی و در امور قطاع و از شرور مناع و در کارها پیشگیر و در خور ریاست وامارت است و بر من حقوق فراوان دارد چه خون مرا او بجست و دل مرا شاد ساخت شکر افعال او بر من واجب وعظيم و احسان او با من سایه افکن و عمیم است لکن حق امیرالمؤمنین از وی بزرگتر است و بر من لازم که در خیراندیشی و دولت خواهی او چیزی را فروگذار نکنم و شرط نصیحت بجای آورم.

همانا وكيع مردی جلف وجافی وعربی فتاك و بی باك است هر وقت دویست تن در پیرامونش انجمن شوند بی آشوب ننشیند و بی فتنه نخیزد و آتش فساد برانگیزد و عباد را در شر خصومت و عناد در اندازد و او کسی نیست که بر او اعتماد بورزی .

سليمان گفت و يحك كدام کس را در خور این مهم شماری گفت کسی را میدانم که امیرالمؤمنین از وی نام نبرد گفت کیست گفت نام نمیبرم مگر اینکه امیرالمؤمنین ضمانت فرماید که بر من پوشیده دارد و هم از شر او مرا باز دارد اگر براین امرواقف شود سلیمان گفت چنین حکومت آنسامان يزيد بن مهلب است سلیمان گفت خراسان را مکروه شمارد و عراق را نیکتر خواهد.

ابن الاهیم گفت من نیز این دانم لکن باید او را بر اینکار ناچارگردانی تاکسی را از جانب خود اندر عراق بگذارد و خود جانب خراسان سپارد .

سلیمان گفت اندیشه بصواب آوردی آنگاه منشور ایالت خراسان را بنام یزید برنگاشت و با ابن الاهیم بفرستاد و بیزید نوشت که پسر اهیم در فضل و خرد چنان است که نوشته بودی .

بالجمله ابن الاهيم با منشور ایالت خراسان از درگاه سلیمان بیرون شد و در يك هفته تا واسط براند و عهد نامه را بیزید بداد و یزید شادمان شد .

و در ساعت ساز سفر خراسان کرد و پسرش مخلد را در همانروز بجانب خراسان روان داشت و بعد از وی خود جانب راه گرفت و جراح بن عبدالله حکمی را در واسط بنشاند و عبدالله بن هلال کلابی را بر عمل بصره گماشت و برادرش مروان بن مهلب را برامور و حوایج خود در بصره گذاشت چه مروان از تمامت برادرانش در خدمت او

ص: 360

بیشتر محل اعتماد ووثوق بود و حرملة بن عمير لخمی را چند ماهی عامل کوفه نمود آنگاه وی را عزل کرده و بشیر بن حیان نهدی را بجایش بر نشاند.

و چنان بود که مردم قیس همی گفتند قتيبة بن مسلم سليمان بن عبدالملك را خلع نکرده بود و این گناه بروی نبود از این روی چون یزید روی بخراسان نهاد سلیمان باوی فرمان کرد که از حال قتیبه تفتیش نماید اگر مردم قیس بر دعوی خود اقامت بیِّنه کردند و باز نمودند که این جمله بر وی تهمت بوده است وکیع را در عوض او در بندگران کشد .

و از آنسوی چون مخلد بن یزید بمرو رسید وکیع را بسبب تمرد بگرفت و بزندان در انداخت و معذب ساخت و اصحاب او را بگرفت و پیش از آنکه یزید فرا رسد عذاب همیکرد و مدت ولایت وکیع در خراسان نه ماه و بقولی ده ماه بود از آن پس یزید در این سال بخراسان آمد و مردم شام و گروهی از مردم خراسان را برنج و آزار دچار ساخت و نهار بن توسعه این اشعار در اینباب بگفت :

و ما كنا ؤمل من أمير *** كما كنَّا نؤمِّل من يزيد

فأخطأ ظننا فيه و قدماً *** زهدنا في معاشرة الزهيد

إذا لم يعطنا نصف أمير *** مشينا نحوه مشى الأسود

فمهلاً يا يزيد أنب إلينا *** و دعنا من معاشرة العبيد

نجيب ولا نرى الاصدودا ***على أنا نسلّم من بعيد

و نرجع خائبين بلا نوال *** فما بال التهجم والصدود

و نیز در این سال سلیمان بن عبد الملك لشگری گران تجهیز کرد و بجانب قسطنطنیه گسیل ساخت و پسرش داود را برصافه برگماشت و حصن المرئه را بگشود .

و در این سال مسلمة بن عبدالملك درارض وضاحیه جنگ در افکند و آن حصن را که صاحب وضاحیه مفتوح بود بگشود .

و هم در این سال عمر بن هبیره بدستیاری دریا با ارضروم بجنگید و زمستان را در آنجا بپایان برد و هم در این سال سليمان بن عبدالملك مردمان را حج اسلام گذاشت

ص: 361

و در این سال داود بن طلحة الخضر مى را از مکه معزول کرد و او شش ماه در آنجا بود و عبد العزيز بن عبدالله بن خالد را در مکان او نصب نمود و عمال سایر امصار و بلدان آنان بودند که بودند .

و هم در این سال عطاء بن يسار و بقولی در سال یکصد و سیم وفات کرد ، چنانکه یا فعی نیز در مرآة الجنان وفات او را در سال یکصد وسیم دانسته و گوید عطاء بن یسار مدنی فقیه مولای میمونه ام المؤمنین در شمار ائمه علماء بود و از بزرگان صحابه روایت داشت .

و هم در این سال طلحة بن عبدالله بن عوف زهری که بر صفت فقاهت وسخاوت معروف ويکتن از طلحات موصوفين بجود و قضاوت مدینه باوی بود وفات کرد .

و هم در اینسال قیس بن ابی حازم حاء مهمله وزاء معجمه بجلی كوفی كه در سلك علماء اعلام انتظام داشت و افزون از یکصد سال روزگار بر نهاده بود بدیگر سرای انتقال نمود و او بحضرت پیغمبر صلی الله علیه وآله بیامد تا مسلمانی گیرد و چون بیامد آنحضرت بحضرت احدیت شتافته بود و از عشره مبشره معروفه مشخصه روایت داشت و بعضی برآنند که ازعبد الرحمن بن عوف روايت نداشت و در پایان زندگانی خرد از مغزش روی برتافته بود یافعی نوشته است که از ابوبکرة و جماعتی از بدر بین سماع داشت .

و هم در اینسال سالم بن ابي الجعد مولای اشجع وفات نمود واسم أبي الجعد رافع است و نیز در این سال بقول بعضی سلیمان فرمان کرد که در تمامت ممالك متصرفی اسلام زبان رسمی دولتی وملتي بلسان عرب باشد و بعضی گویند و لیداین حکم فرمود و پای تخت عرب در مملکت اسپانیا شهر کرد و گردید و نیز در اینسال در مملکت روم کرکوار دوم بر وساده پاپی بر نشست و در این سال موسی بن نصیر فاتح اندلس وفات کرد .

ص: 362

ذکر وفات موسى بن نصير

در سال نود و هفتم هجری در طریق مکه معظمه و پاره حالات او

ابو عبدالرحمن نصیر اللحمى بالولاء از جمله تابعین رضی الله عنهم بود از تمیم داری روایت میکرد بكمال عقل وجمال فضل ووفور شجاعت وظهور تقوی و طهارت نامدار بود و هرگز در هیچ حربی انهزام نیافت و از هیچ سپاهی روی برنتافت .

پدرش نصیر برحراس و حراست معاوية بن ابي سفيان رياست داشت چون معاویه حرب صفين بساخت و بمحاربت امیرالمؤمنين صلوات الله عليه خویشتن بیاراست .

نصیر از ملازمت خدمتش تقاعد ورزید .

معاویه با او گفت از چه روی دو ركاب من بمقاتلت على سفر نمی کنی با اینکه مرا چندان احسان با تو رفته است که هیچوقت از عهده مکافات و شکرش بیرون نمیتوانی آمد گفت مرا آن توانائی نیست که با تو شريك بشوم بكفر ورزیدن با آنکس که سزاوارتر است از تو بشکر معاویه گفت آنکس کیست گفت خدای عزوجل معاویه گفت مادرت بعزایت بنشیند این سخن از چه روی گوئی و اینحال چگونه گذاری گفت چگونه تو را دانا نکنم آنچه خواهی چنان کن چشم فروخوابان و برو یعنی این مطلب در كمال وضوح است که قتال با علی بن ابی طالب کفران با خداوند دیان است و سپردن آن راه ضلالت را با چشم باز شایسته نیست مگر چشم بر بندند و روان شوند.

چون معاویه این سخن بشنید خاموش گردید و چندی سربزیر افکند و او را بحال خود گذاشت.

در تاریخ ابن خلکان مسطور است که عبدالله بن مروان برادر عبدالملك بن مروان در مملکت مصر وافريقيه بود پس وليد بن عبدالملك بعم خود عبدالله پيام كرد كه موسی بن نصیر را بجانب افریقیه روان کن و اینداستان در سال هشتاد و نهم هجری در خلافت وليد بن عبدالملك بود و بقولی ولایت موسی بن نصیر در مملکت افریقیه واراضی

ص: 363

مغرب در سال هفتاد و هفتم بود .

بالجمله چون موسی بآن ممالك شد و این وقت جماعتی از مردم سپاهی در خدمتش حاضر بودند و بدو معروض داشتند که در اطراف بلاد جماعتی بزرگ هستند که سر با طاعت و انقیاد ندارند موسی فرمان داد تا پسرش عبدالله روی آن جماعت نهاده برفت و با ایشان سخت بکوشید و با صد هزار تن اسیر باز گردید آنگاه پسر دیگرش مروان را از جهت دیگر بفرستاد او نیز برفت و با آن جماعت بستیز و آویز کار کرد و با صد هزار تن اسیر باز گردید .

در تاریخ ابن خلکان بعد ازین دو قضیه می نویسد لیث بن سعد گفته است که خمس اساری شصت هزار تن گردید و از این خبر میرسد که عدد اسیران بسیصد هزار پیوسته و یافعی در تعیین این اعداد شرحی مبسوط داشته که بنگارش آن حاجت نمیرود ، ابوشيب الصدفی میگوید در دولت اسلام از هیچ معرکه و محاربتی و اسرو غارتی مانند سبايا واسارى موسى بن نصیر شنیده نشده است .

بالجمله چون موسی بن نصیر در آنحدود رسید اکثر شهرهای افریقیه را بسبب زحمت مردم بر بر از اهالی خود خالی دید و آن اراضی را از خشکی و خشکسالی لم يزرع و مردم را دچار قحط و غلائی سخت نگریست مردمانرا زبان بنصیحت برگشاد و بصوم وصلاة و اصلاح ذات البین فرمان کرد آنگاه ایشان را برای استسقاء بصحرا برد و نیز سایر حیوانات را با خود حرکت داد .

و چون بجمله در بیابان انجمن شدند از نخست مادرها را از فرزندان شیر خوار جدا ساخته و گریه وزاری و فریاد از جمله عباد بالا گرفت و در حضرت یزدان از بلای غلا بنالیدند و در طلب باران بزاریدند و بر اینحال تا نیمه روز باکمال خضوع و خشوع و استغاثت نمودند آنگاه موسی نماز گذاشت و مردمان را خطبه راند و از ولید بن عبد الملك نام نبرد بعضی گفتند آیا از امیرالمؤمنین نام نمیبری گفت این مقامی است که جز بنام خدای عزوجل و یادكريم لم يزل نتوان بود.

اینوقت ابر بخشایش جنبش و سحاب رحمت نمایش گرفت و چندان در ریزش

ص: 364

بارش فزایش نمود که جمله کشتزارها و کوهسارها وصحاری و براری سیراب شدند و قیمت اجناس ارزان و مردمان در خصب معیشت و ناز و نعمت برخوردار گردیدند.

آنگاه از برای تدمیر و تنبیه بازماندگان مردم بر بر بنشست و بطانجه درآمد و مردم بربر از هول و هیبت بهرسوي فرازنده شدند و سپاه موسی ایشانرا در یافتند و جمعی کثیر را بقتل در آوردند و جمی غفیر را اسیر ساختند .

و همچنان موسی از دنبال ایشان بتاخت تا بسوس ادنی رسید و هیچکس بمدافعت و ممانعت او نیرو نداشت چون مردم بر بر این روزگار پرشور بدیدند ناچار سر با طاعت و گردن بحکومت درآوردند موسی معذرت ایشان را بپذیرفت و تنی را بایشان والی و حکمران ساخت و مولای خود طارق بن زیاد بربری و بقولی صدفی را در طنجه و اعمال طنجه عامل گردانید و نوزده هزار تن سوار از مردم بر بر همه با سازوسلاح و تقوي و صلاح در خدمتش بداشت .

و نیز گروهی از مردم عرب را در اهل بربر بگذاشت تا ایشانرا قرآن و فرایض اسلام بیاموزند آنگاه بسوی افریقیه باز شد و اینوقت چنان مستولی و مستقل بود که هیچکس از مردم بربر یا اهل روم با وی بمخالفت ومنازعت نمیرفت.

بالجمله چون کارها را بنظم و نسق بداشت و قواعد مملکت را استوار بساخت بغلامش طارق که اینوقت در طنجه جای داشت نامه کرد و او را فرمان داد تا با گروهی از فرسان بربر واندك مردمی از عرب بغز و بلاد اندلس روی نهد و آن بلاد را مفتوح گرداند.

معلوم باد که «اندلس »بفتح همزه و سکون نون و فتح دال مهمله و ضم لام و سین مهمله

و یاقوت حموی گوید «الاندلس »بضم دال و فتح دال و ضم لام و فتح لام هر دو آمده و الف و لام لازم آن است و گاهی بحذف الف و لام نیز استعمال میشود جزیره کبیره ایست که بابر الطويل اتصال دارد و بر الطويل به قسطنطنیه عظمی متصل است و از اینروی اندلس را جزیره گفتند که دریا از اطرافش مگر جهت شمالی بر آن محیط

ص: 365

است و نیز نام محله کبیره است در فسطاط مصر که ویران گردید و در جایش مسجدی و رباطی مخصوص بجماعت زنان بنیان گردید و در حرف همزه در ذیل حال ابو اسحاق ابراهيم بن ابو الفتح معروف بابن خفاجة الاندلسی در مجلدات مشكوة الادب بآن اشارت شده است .

ابن اثیر در تاریخ الکامل میگوید اندلس اقلیمی عظیم است و نخست جماعتی که در این اقلیم ساکن شدند معروف به اندلش با شین معجمه بودند از این روی این بلدرا بنام ایشان نامیدند و از آن پس معرب کرده بسین مهمله خواندند و مردم نصاری اشبانیه نام کردند بنام مردی که در آنجا مصلوب شد و نامش اشبانس بود .

و بعضی گویند بنام پادشاهی که در زمان باستان در آن سامان بود و اشبان بن طیطس نام داشت موسوم گردید .

و برخی گفته اند باسم اندلس بن یافث بن نوح که اول کسی است که آنجارا عمارت کرد نامیده گردید.

و بعضی گویند اول مرد میکه بعد از طوفان در این زمین سکون کردند مردمی بودند که باندلس نامیده شدند و آن اراضی را آباد کردند و روزگاری در از بسلطنت و کامرانی بسر بردند و دین مجوس داشتند خداوند سبحان باران از ایشان باز گرفت و بقحط و غلامبتلا ساخت و بیشتر ایشان بهلاك و دمار رسید و هر کس توانا بود فرار کرد و مدت یکصد سال زمین اندلس ازمردم خالی بود .

آنگاه مشیت یزدان با بآدانی آنسامان علاقه پذیرفت و جماعتي مختلفه ومتفرقه را كه ملك افريقيه از بيم قحطی بلدان و امثال خویش بیرون کرده بود و ایشان را با یکتن از امرای خویشتن برگشتی حمل کرد و ایشان اراضی اندلس را سبز و خرم دیدند و از خضرت اشجار و کثرت اثمار و جریان انهارش دل بسکونت و توطنش بر نهادند بعمارت آن برانگیخت .

پس در آنجا فرود شدند و بعمارت شروع کردند و پادشاهان از برای حفظ خون و مال و اهل و عیال و انتظام مهام خویش منصوب ساختند و بر دین و آئین پیشینیان

ص: 366

بماندند و دار الملك خود را که طالفه ویران بود و از زمین اشبیلیه است عمارت کردند و سكون ورزیدند و مدت یکصد و پنجاه سال بر آنحال بپائیدند و در عرض این مدت یازده تن در ایشان بر سریر سلطنت نشستند .

و چون در ناز و نعمت بكبر و مناعت رفتند خداوند دیان جمعی از مردم رومه را بر ایشان بر انگیخت و پادشاه ایشان اشبان بن طیطس بود پس با هم جنك در انداخت و گروهی را دستخوش شمشیر ساخته رشته اجتماع و احتشام ایشان را در هم گسیخت و آنجماعت را که در طالقه محصور و متحصن بودند محاصره کرد و شهر اشبانیه را که اشبیلیه باشد بنیان نهاد ودار الملك خويش ساخت و مردمش فراوان و جماعتش بی پایان شدند.

از اینروی برعتوّ و و تجبّر بیفزود و با اهل بيت المقدس جنگ در افكند و هر چه در بیت المقدس بغنیمت یافت ببرد و یکصد هزار تن در آنجا بکشت و آنچه مرمر بود بسوی اشبیلید و جز آن نقل نمود و هم مائده سلیمان بن داود علیه السلام را که سرانجام بدست طارق افتاد بغنیمت برده و نیز قلیله ذهب را که نوعی از ظرف است با اشیاء دیگر بغنیمت گرفت .

گویند همین اشبان زمانی زمین را حرث و زرع میکرد خضرعلیه السلام بر فراز سرش و قوف یافت و با او فرمود: یا اشبان زود است که بخت با تو روی کند سلطنت و پادشاهی یا بی و مقامت عالی گردد و چون برایلیاء مالك شدى باذريه انبياء برفق و مدارا باش.

اشبان گفت مرا تمسخر کنی چگونه مانند من کسی پادشاه میشود .

گفت سلطنت را در توهمان کس قرار داده است که این عصای تو را با اینحال بیاورده که مینگری چون اشبان نگاه کرد آن چوب خشك سبز و خرم شده بود اشبان در بیم و دهشت در آمد و خضر از دیده اش ناپدید شد و اشبان را بسخن آنحضرت وثوق افتاد و سر در سرها در آورد و با مردمان و اعیان آمیزش همیگرفت و روز تا روز در مقامات عاليه ارتقا نمود تا بمقام منيع سلطنت نایل و پادشاهی عظیم و دارای مملکتی بزرگ شد

ص: 367

و بیست سال بسلطنت روزگار سپرد و در دودمان او چندان سلطنت بیائید که پنجاه و پنجتن از فرزندان او بتخت ملك بر آمدند .

آنگاه جماعتی از مردم رومه که ایشان را بشنولیات میگفتند و طویش بن نيطه پادشاه ایشان بود بر این جماعت بیرون شدند و این واقعه در هنگام بعثت حضرت مسیح علیه السلام بود پس بر ایشان غالب شدند و بر آن مملکت مستولی گشتند و مدينه مارده دارالملك ایشان شد و بیست و هفت تن از اینجماعت سلطنت یافتند و بعد از آن مردم قوط با پادشاهان ایشان بر ایشان در آمدند بر مملکت اندلس غلبه یافتند و در اینوقت این ملك از تحت سلطنت و فرمانفرمائی روم خارج شد و ابتدای ظهور ایشان از ناحیه ایطالیه شرقی اندلس بود و ایشان از آن ناحیت بر بلاد مجدونیه غارت بردند و اینداستان در سلطنت قليون يوس ثالث قياصره روي داد.

چون اینحال در پیشگاه قیصر مکشوف افتاد ساز سپاه بدید و بمحاربت ایشان بیرون تاخت و آنجماعت را منهزم داشته جمعی را نیز از تیغ بگذرانید و چنان بیچاره ساخت که تاایام قسطنطين اكبر ظاهر نشدند .

آنگاه دیگر باره ساخته و آماده کارزار شده دست بغارت برآوردند پس بفرمان قسطنطين لشگری بدفع ایشان بیرون شد و آنجماعت را توانائی استقامت نماند و خبر اثری از ایشان مکشوف نشد تا نوبت سلطنت بقیصر رسید این هنگام آنجماعت فراهم شدند و لازیق نامی را که بعبادت بت روزگار مینهاد بر خود مقدم و مختار ساختند و او با آن مردم روی برومه نهاد تا جماعت نصاری را بدین خویش در آورد و ایشانرا بر عبادت او ثانش مجبور دارد .

لکن چون سیرتی نکوهیده داشت اصحابش از اطرافش پراکنده شده او را مخذول و تنها گذاشته و بجانب برادرش راغب و مایل شدند .

چون اینحال نگران شد بسلطان رومه استغاثت نمود و او لشگری بمدد او همراه کرد و او برادرش را منهزم ساخته بدین نصاری در آمد و مدت ایالتش سیزده سال بطول انجامید و بعد از وی افریط و بعد از اقریط املریق و بعد از املریق و غدیش بر

ص: 368

مسند ایالت جلوس کردند و ایشان بعبادت اوثان عود کردند.

بالجمله و غدیش از اصحاب و اعیان خویش هزار تن انجمن کرد و روی برومه نهاد چون اینداستان در آستان ملک روم بعرض رسید بخشم اندر آمد و لشگری گران بدفع ایشان مامور ساخت پس و غدیش را منهزم نموده او را بقتل رسانیدند.

بعد از وغدیش الریق در میان آنجماعت نافذ فرمان گردید و اوزندیقی شجاع و دلیری خونخواه بود پس سپاهی بیاراست و بخون خواهی و غدیش بیرون تاخت و باهنك جنك در روميه نازل شد و آن شهر را محاصره کرد و بر مردمش روز و شب را سیاه گردانید و سرانجام بغلبه و یورش آن شهر را فرو گرفت و اموال مردمش را بغنیمت برد و مراکب بحریه را فراهم کرده بر آنها بر نشست و بآهنك فتح صيقليه بر آب روان گشت و در طی در یا خودش با جماعتی از اصحابش در بحر فنا غریق گردیدند .

و پس ازوی اطلوق داری تخت و تاج وملك و خراج شد و شش سال بسلطنت روز سپرد و در ایام سلطنت از شهر ایطالیه بیرون شد و در شهر غاليس كه آخر خاك اندلس مجاور است اقامت کرد آنگاه از آنجا به برشلونه انتقال داد .

و بعد از وی برادرش سه سال و بعد از او دالیا و پس از وی بوروزاریش سی و سه سال و پس از وی پسرش طرشمند و بعد از طرشمند برادرش اذریق سیزده سال و بعد از او اوریق هفده سال و بعد از او ريق الريق بطلو شه بیست و سه سال و پس از الریق بطلوشه غشلیق و پس از وی املیق دو سال آنگاه توذیوش هفده سال و پنجماه و بعد از اوطود تقليس يك سال و سه ماه و بعد از اوائله پنجسال و پس از وی اطلنجه پانزده سال و بعد از اطلنجه لیو با سه سال و بعد از لیو با برادرش اویلد صاحب امر و فرمان گشت و لویلد همان کس باشد که طلیطله را دار الملك نمود و در آنجا نزول داد تا در وسط مملکت خویش جای کند و با هر کس که سر از اطاعتش بیرون کند و بطغیان و عصیان گراید بسهولت جنك در افکند .

پس همه گاه با آنانکه مطیع و منقاد نبودند بمقاتلت و محاربت بگذرانید تا گاهیکه تمامت اقلیم اندلس را در حیطه اطاعت در آورد وشهر رقویل را بساخت و نیز در

ص: 369

استحكام آنمدينه نيك بكوشيد و بكثرت بساتين و انهار و اشجار بیار است و این شهر نزديك بشهر طليطله است و آن شهر را باسم پسرش رقویل موسوم ساخت .

آنگاه با مردم شهر البشقنش چندان جنگ نمود که ایشان را خوار و فرمانبردار نمود.

پس از آن دوشیزه پادشاه فرنك را از بهر پسرش ارمنجلد خطبه کرد و بحباله نکاح او در آورد و در شهر اشبیلیه سکون داد و زنش در خدمتش عصیان پدر رانیکو شمرد و او نیز با پدر عصیان ورزید چون اویلد اینحال بدید با لشگری گران بایشان روی کرده بحصار در افکند و برایشان سخت گرفت و چندان بطول انجامید که او را بقوت و قدرت بگرفت و بزندان در انداخت و پسرش چندان در زندان ببود تا پدر بمرد بعد از موت لویلد پسرش ر كرد و برو ساده ملک جای کرد و او مردى نيك سيرت و پسندیده سریرت بود در زمان خود ساقفه را انجمن ساخت و قوانین و سیر پدر را دیگرگون نمود و زمام امور عباد و بلاد را بایشان سپرد و این اساقفه نزديك به هشتاد تن بشمار بودند.

ورکر دو پرهیز کار و عفیف بود و جامه رهبان بر بر تن آراستی و کنیسه معروفه بورقه را در ازای مدینه وادی اش بنیاد نهاد و بعد از وی پسرش لیو با جای پدر در برگرفت و برسیرت پدر ره سپرد سرانجام مردی از قوط که او را بتریق مینامیدند بروی کمین نهاد و بناگاهش مقتول نمود.

وهمان بتریق بدون رضای مردم اندلس مالك ملك و صاحب فرمان شد و او مردی مجرم و طاغی و فاسق بود پس مردی از خاصان آستانش بروی بتاخت و بخاك و خونش در انداخت و پس از وی دو سال عندمار دایر مدار شهر و دیار گشت و پس از غندمار نه سال سیسیفوط مملكني وسيع و کشوری مبسوط یافت و با سیرتی نیکو و شیمتی ستوده روزگار سپرد پس از سیسفوط پسرش رکوید و جای پدر گرفت لكن بس خورد سال بود و عمرش بسه سال پیوست و بمرد.

پس از وی شنتله دارای ملك و منال گردید و در زمان سلطنت او رسولخدای

ص: 370

صلی الله علیه وآله مبعوث گردید و او مردی نیکوکار و مشکور بود و پس از وی مشنند پنجسال دارای تخت و گاه بود بعد از وی خنتله شش سال عروس ملك در كنار آورد و بعد از او چهار سال خندس كارملك بنظام و باره مملکت رام ساخت و پس از وی بنبان هشت سال برو ساده سلطنت جای کرد و در زمان او مردم اندلس ویران گردد و از آنسامان نشان نماند .

و پس از وی ابقه پانزده سال در عرصه ملك و مال و يال و کوپال برافراخت و در ایام دولتش مردمان را دست خوش جود و داشت و باخلاق نکوهیده و سیر نا ستوده رنجور همی ساخت تا بآن خوي و خصال از این سرای بدیگر سرای انتقال داد.

و پس از وی پسرش غیطشه راعی رمه و سلطان همه شد و آغاز ولایت او در سال هفتاد و هفتم هجری بود سلطاني حسن السيره ولين العريکه و هموار و بی آزار بودهر کس در زندان گرفتار بود دستگار ساخت و اموال مردمانرا بصاحبانش باز گردانید و باین شیمت ببود تا بمرد و از وی دو فرزند بجای ماند و اهل اندلس بایالت هيچيك گردن ننهادند .

و بعد از آنکه رأی در رأی و دست در دست دادند مردی رذریق نام را بسلطنت برداشتند و او مردی شجاع و دلیر بود لکن از خانواده ملك وسلطنت نبوده .

ابو جعفر طبری این نام را آذرینوق ضبط کرده و گوید از مردم اصفهان بود و ایشان سلاطين عجم اندلس هستند و ابن خلکان لزریق نوشته و در تواريخ و كتب مردم فرنك نام آن پادشاه را که با طارق بن زیاد مقاتله کرده است و در يك بضم راء مهمله و سكون دال مهمله و بعد از آن راء مهمله و بعد ازياء حطی کاف مسطور است و تواند بود رذریق معرب و در يك باشد .

بالجمله عادت ملوك اندلس چنان بود که فرزندان خود را ذكوراً و اناثا بشهر طلیطله میفرستادند تا در خدمت ملك باشند و او را جز ایشان هیچکس خدمتگذار

ص: 371

نباشد و از دأب و آئین ملوك تربیت شوند و چون بسن تکلیف و روزگار حلم نائل میشدند پارۀ را با پارۀ تزویج میکردند و آن سلطان در بایست جهیز ایشان را کفایت میکرد .

چون رذریق ولایت یافت يوليان كه صاحب جزيرة الخضراء و بسته و جز آن بود دوشیزه خود را بدانسوی فرستاد تا در خدمتگذاري رذريق تربیت بشود .

اما چون رذریق را بردیدار صباحت آثار و موی زد وده و روی ستوده آن دوشیزه نظر آمد خویشتن بخدمت گذاری مبادرت و مهر بکارت از وی بر گرفت و آن دختر این خبر با پدر بگذاشت و او را این کردار بخشم در آورد و تدبیری بیندیشید و نامه بموسى بن نصير که اینوقت از طرف ولید بن عبدالملك در مملکت افریقیه عامل بود بنوشت و از مراتب اطاعت و انقیاد خویش اظهار کرد و او را دعوت نمود موسی بن نصیر دعوتش را اجابت کرد و یولیان او را بمدائن خود در آور دو خود و اصحابش باوی عهد کردند که بهر چه او را میل و رضا باشد رفتار نمایند.

آنگاه از مال و منال و فواید و عواید اندلس شرحی باز راند و او را در فتح آن جزیره ترغیب نمود و این داستان در سال نودم هجری بود.

وموسی بن نصیر از فتوحات خویش و داستان دعوت یولیان بسوى وليد مكتوب کرد ولید نوشت راهی مخوف و دریائی شگرف است از مسلمانان بدانسوی روان مکن و این مهم را بدستیاری بریه برای رسان.

موسى بن نصير يكتن از موالی خویشتن را که طریف نام داشت با چهار صد مردو یکصد اسب در روی چهار کشتی روانداشت و طریف در جزیره از جزایر اندلس بیرون شد و از آنزمان آن جزیره را بنام وی طریف نامیدند آنگاه بر جزيرة الخضراء غارت برد و غنیمتی و افر بدست آورده سالماً غائماً در شهر رمضان سال نود و یکم مراجعت کرد .

چون مردمان این سود و غنیمت مشاهدت کردند بمقاتلت مسارعت گرفتند و موسی بن نصیر یکی از موالی خود را که سرهنگ و پیش آهنگ لشگرش بود و طارق

ص: 372

ابن زیاد نام داشت بخواند و با هفت هزار تن از مسلمانان که بیشتر ایشان مردم بر بر و موالی و اندکی از مردم عرب بودند و بروایتی با دوازده هزار تن مامور نمود و ایشان از دریا بگذشتند و آهنك كوهي بس منیف که باراضی بر بر متصل بود بنمودند و روز دوشنبه پنجم رجب سال نود و دوم با دوازده هزار سوار از مردم بر بر بر آن کوه صعود دادند و از آنروز تا کنون آن کوه را جبل طارق نامیدند .

گویند طارق گاهی که در کشتی راه می سپرد و در خواب بود رسول خدای صلی الله علیه وآله را در خواب دید که بروی آب روان بود و نزد وی آمد و او را بشارت فتح داد و برفق و مدارا با مسلمانان ووفا بعهد امر فرمود.

و چون عبدالمؤمن آن بلاد دست یافت بفرمود تا شهری در دامنه آن کوه بنیان کردند و جبل الفتح نام نهادند لکن این نام بروی استقرار نیافت و همچنان جبل طارق خواندند .

بالجمله طارق در آن خواب نگران شد که پیغمبر با مهاجرین و انصار و تیغهای آتشبار با تیر و کمان از جلو او راه سپردند و باندلس در آمدند طارق باکمال شادی و بشارت سر از خواب را گرفت و آن خواب را با اصحاب باز نمود و دلش قوت گرفت و در فتح و فیروزی یقین کرد آنگاه از کوه بصحرا فرود آمدند و جزیره خضراء وجز آن را برگشودند .

در آنحال پیره زالی کهن سال نزد طارق آمد و گفت مرا شوهری بود که حوادث جهان و سوانح دوران استحضار داشت و مردمان را داستان کرد که ازنمایش اختر و گذارش سپهر چنان نمایان میشود که باین شهر امیری در آید و غلبه نماید از اوصاف و شمایلش اینست که کله سرش ضخیم و برکتف چپ نشانی دارد که بر آن موئی روئیده است .

طارق خویش را عریان کرد و آن علامات را چنانکه گفته در خود نگران شد و از این حدیث شادمان گشت و آنانکه با وی بودند مسرور و نیرومند گردیدند .

آنگاه از جبل بصحرا فرود شدند و جزیره خضرا و جز آن بر گشود و چون

ص: 373

رذریق این داستان بشنید بروی گران افتاد و اینوقت در پاره غزوات اشتغال داشت این امر را بزرگتر دانست و بمقر خویش مراجعت نمود و اینوقت طارق در بلاد اودر آمده بود.

ابن خلکان مینویسد چون طارق بر کوه مذکور صعود داد مکتوبی بموسی بن نصیر نگاشت که بآنچه فرماندادی کار کردم و خدای بر من آسان فرمود موسی سخت پشیمان شد که از وی تأخر جست و اگر آن قلعه بدست طارق مفتوح گردد این نام نامی بهره او گردد پس لشگر انجمن کرد و پسرش عبدالله را بجای خود در قیروان بگذاشت و خود از دنبال طارق روان شد و چون بدو رسید فتح کرده بود و موسی را مقصود بعمل نیامد .

و چنان بود که رذریق بآهنك يكى از دشمنان خویش بیرون شد و شخصی را که تدمیر نام داشت و شهرهای تدمیر که در اندلس است بنام او موسوم است در جای خود مملکت بگذاشت چون طارق بالشگریان خود از کوه بزیر آمدند تدمیر مکتوبی به رذریق بنوشت و باز نمود که که جماعتی در مملکت ما فرود گشته اند که نمیدانم از آسمان هستند یا از زمین

و چون این خبر با رذریق پیوست با هفتاد هزار سوار مراجعت کرد و اموال و متاع خویش را بر گاومیشها بر نهاده خویشتن بر فراز تختی که برد و دابه بر بسته بودند بر نشسته بود و قبه مکلل و مرصع بمروارید درخشان و یاقوت سرخ وزبرجد بر فرازش نصب نموده بودند .

و ابن اثیر گوید رذریق صدهزار تن انجمن کرد و چون طارق این خبر بشنید بموسى بن نصير مكتوب کرد و استمداد نمود و از فتوح خود بنوشت و هم باز نمود پادشاه اندلس چندان لشگر فراهم ساخته که وی را با او نیروی مبارزت نیست موسی پنجهزار تن بیاری او بفرستاد و اینوقت شماره لشگر مسلمانان به دوازده هزارتن پیوست و یولیان با ایشان بود و از هر راه آگاه مینمود .

پس رذریق با آن لشگر گران بسوی ایشان گرایان گردید و دو شب از شهر رمضان

ص: 374

سال نود و دوم هجری بجای مانده در کنار نهر لکه از اعمال شد و ته هر دو کوه روی در روی شدند این هنگام طارق بپای شد و سپاس و ستایش یزدان پاك را بگذاشت و مسلمانان را بحرب انگیزش داد و از پاداش شهادت در روز بر انگیزش باز گفت .

آنگاه گفت ای گروه مسلمین دانسته باشید که راه فرار و رستگاری مسدود است چه دریای پهناور در پیش روی شما دهان بر گشوده و دشمن پرخاشگر از پس شما راه عدوان باز پیموده جز صدق و صبوری چاره نیست .

و بدانید که اگر شما در هم شکسته شوید از جماعت ایتام در مآدب لئام زبون تر و ذلیل تر شويد اينك دشمن شماست که با لشگری گران و ساز و برك و رزق و روزی و پشتبان باشما هم عنان شده است و شما را جز سيوف برَّان و سنان آتش نشان نگاهبانی نیست روزی ورزق شماهمان است که در چنك دشمنان شماست و اگر بسعی و کوشش نروید و باهمال و امهال روزی چند بگذرانید از رنج افتقار انکسار گیرید و از تمادی لیل و نهار از اعتبار برکنار شوید و آن بیم که از شما در درونها جای کرده شما را بدل اندر شود با دل قوی و بازوی پهلوی آهنك ميدان کنید و دلیری و صبوری پیشگیرید و در این آسیب بزرگ و نهیب سترگ گرگ از میش باز نمائید و در میدان کارزار غبار از سپهر دوار برگذرانيد و ننك عار بر خویشتن استوار ندارید .

و بدانید من نه شما را بکاری دعوت همی کنم که خود از آن بر کنار باشم بلکه در همه راه همراه هستم و هر نعمت و غنیمتی یابید بهره شما را از خودافزون دهم همانا نگران هستید که این جزیره عامره بجای درخت رمّان دوشیزگان نارپستان رویانیده و در ازای بهی ولیمو حوریان مشکین مو پرورانیده که همه را از بحور گوهر افشان بر نحور درخشان مروارید غلطان نمایان است و جمله را بر اندام لطیف از حریر و دیبای نظیف و جامهای زرتار نمودار است .

همه چون حورجنان در قصور پادشاهان خورشید نشان آرمیده و همه با چهره روشن چون شکفته نوگل گلشن از موی گیسو بر اندام نیکو جوشن ساخته و در

ص: 375

مشكوى ملكى و كوشك سلطنتی پروریده و چشم ماه و خورشید را بر نظایر آن عديمة النظائر

نیفتاده است.

اينك وليد بن عبدالملك بن مروان كه خليفه زمان و فرمانگذار جهان است شمارا از جمله ابطال رجال و فرسان پلنك آسال برگزیده و برای مصاهرت ملوك اين جزيره اختیار کرده است تا مظفر و دلشاد نوعر و سانش را داماد شوید و خرم و پسندیده روزگار مهوشان سیمین عذار را در کنار آورید روزی چند بصبوری و شکیبائی بسپارید و دشمن را از بیخ و بن براندازید و بظفر خطر گیرید .

آنگاه سالهای دراز در قصور سلاطین گردن فراز بشادی و نواز بگذرانید و بخوشی و خرمی شب بروز روز بشب رسانید و با سیمین بران گوهرین غبغب کار بکام و زمانه بمرام آورید و هم بسبب اعلاء کلمه حق و اظهار دین مبین غنائم این جزیره را خاص خویشتن شمارید و در آن جهان نیز در بهشت جاویدان با حور العین و غلمان انیس و جلیس گردید و به دانید که چون این دو سپاه کینه خواه با هم نزديك افتند من از آغاز بتازم و با این طاغی رذریق جنگ در اندازم اگر او را کشتم کار کار بر شما آسان کنم و گرنه شما دست از جنگ باز نگیرید تا بمقصود خويش نائل گردید .

بالجمله طارق ازین کلمات فراوان بگفت و در ترغیب و تشجيع بسفت خون غیرت در ابدان لشکر بجوشید و همه را دل در جنك پر آهنك گردید چندانکه همه رايقين افتاد که خدای ایشان را بفتح و نصرت اعانت فرماید پس بجمله زبان بر گشودند و طارق را بستودند و گفتند بجمله دست از جان برکشیم و کلاه حمیت وغيرت بر سر نهیم و مقصود تورا در کنار آوریم .

پس طارق و سپاهیان برنشستند و برابر لشکرگاه رذریق فرود آمدند و او در زمینی وسیع لشگرگاه ساخته بود بالجمله دو لشگر پرخاشگر آن شب را بروز آوردند و دیده بانان دو سپاه بحر است بگذرانیدند چون آفتاب درخشان علم بر کوهساران زد

ص: 376

سپاه دو لشگر بجوش آمدند و صفوف نبرد بیار استند و رذریق بر تخت خویش بر آمد و برفرازش سایبانی از دیبا برافراختند و اعلام قتال برافراشتند و گروهی از سلحشوران در

پیش رویش بایستادند.

ازین سوی طارق و اصحابش نمایان شدند و سنانها بخون آهار داده از دوش بیاویختند و کمانهای عربی در دست گرفتند و شمشیرهای عربی از گردن فرو هشتند و عمامه های سفید بر سر نهادند .

چون رذریق ایشانرا بآن صفت و شمایل و شیمت و مخائل نگران گردید گفت سوگند با خدای اینجماعت با همان صورت هستند که ما در شهر خودمان در بیت الحکمه بدیده ایم پس رعبی عظیم از ایشان در دل گرفت .

همانا حکمای یونان که مشهور تر از خورشید تابان هستند قبل از زمان اسکندر در شهرهای شرقی مسکن داشتند چون مردم فارس بر آن بلاد غلبه کردند و بر اموال مردم یونان چشم در افکندند و ایشانرا بزحمت در انداختند مردم یونان بجزيرة اندلس انتقال دادند .

چه در آن ایام آن جزیره در پایان آبادانیها در افتاده بود و نامي نداشت و از سلاطین معتبره هیچکس مالك آنسامان نبود و نیز از عمارت و آبادی بهره نداشت .

و اول کسیکه آنزمین را آباد کرد و خط برنهاد اندلس بن یافث بن نوح علیه السلام بود چنانکه بر آن اشارت رفت ازینروی بنام او نام یافت و چون بعد از طوفان آنزمین آبادان شد آنچه از آن معمور بود عقاید آن مردم چنان بود که بر شکل طایریست که سرش مشرق و دو بالش جنوب و شمال است و ما بین آنها بطن او و مغرب ذنب اوست و چون مغرب را پست تر از دیگر جهات فرض میکردند بذنب طائر که اخس اجزای اوست منسوب می داشتند.

و چون مردم یونان از سفك دماء و اتلاف نفوس سخت گریزان بودند و محاربت را اسباب هلاك اشخاص و اشتغال از علوم که اهم جمله امور می شمارند

ص: 377

میدانستند ازین روى ترك وطن گفتند و بدفع مردم پارس نپرداختند و باندلس مسکن گرفتند .

و چون در آن جزیره در آمدند با بادانی و عمارت پرداختند و نهرها بشکافتند و آبها جاری کردند و قلاع استوار بساختند و درختان رز ببار آوردند و بوستانها بیار استند و امصار و بلدان آبادان کردند و زراعت بنمودند و نسل بفزودندوعمارات عالیه برکشیدند و آن اراضی چندان آبادان و خرم و خوش هواگردید که یکی از آندا نایان گفت که آن مرغی که بر صورتش عمارت کردند و مغرب را ذنب او شمردندهما نا آن مرغ طاوس است که نهایت کمال و جمال او درذنب اوست .

بالجمله آن مکان را بسی گرامی شمردند و دارالملك و الحكمه را در آنجا شهر طلیطله قرار دادند زیرا که طلیطله در ناف مملکت بود و آنجماعت را اهم امور آن بود که آنشهرها را از صادر و وارد بیگانه محصون دارند آنوقت نيك نظر کردند و معلوم ساختند که هیچکس بر آن خرمی عیش و سبزی روزگار ایشان جز دو طایفه عرب و بر بر که بشقاوت و پستی فطرت نامبردار بودند حسد نمی برد .

از اینروی بر جزیره معموره و اساس مشیدۀ خویش از آنجماعت براندیشیدند و بر آن عزیمت رفتند که برای دفع این دو جنس مردم طلسمی بکار برند و رصدهای چند مشخص کردند و چون مردم بربر با نجم اعت نزديك بودند و در میانه جز تعدیه بحر حاجز و حایلی نبود و گاه بگاه از آن گروه مردمی بیتر بیت و بیرون از آداب انسانیت و بیخبر از اوضاع مدنیت برایشان وارد می گشت بر تنفر ایشان بیفزود و از اینکه با ایشان در نسل و مجاورت مخالطت جویند سخت در حذر بودند .

چندانکه این حالت و تنفر در طبیعت ایشان سرشته شد و بغض آنجماعت با فطرت ایشان نوشته گشت و از آن سوی چون مردم بر بر از عدوات و بغض مردم اندلس آگاه شدند بغض و حسد ایشان را در دل سپردند تا بآنجا که هیچ بربری دیده نشد جز آنکه کینه اندلسی در درون داشت و هیچ اندلسی نبود جز آنکه عداوت بربری در دل نهفته ساخت .

ص: 378

لكن مردم بربر را باهل اندلس بر افزون بود چه پارۀ اشیاء در زمین اندلس موجود بود لکن در ارض بربر امکان نداشت .

و چنان بود که در نواحی غربی جزیره اندلس پادشاهی یونانی در جزیره موسوم بقادسی بود و او را دوشیزه بود که از شعشعه جمال خورشید را بدنبال افکندی واز تابش جبین زهره را اسیر چاه زنخدان ساختی و با تیر مژگان گردان را از ایوان فرو انداختی ملوک اندلس از آن جمال دلفریب بی شکیب شدند و از هر سوی آن گوهر شاهوار را از جان و دل خریدار گشتند .

و چنان بود که در جزیره اندلس گروهی بر بالش سلطنت تکیه می زدند چندان که برای هر شهر یا دو شهر شهریاری بود و همه با کمال صفا و خلوص نیت میزیستند و در ملک و مال همدیگر چشم نمیدوختند پس از هر شهر و شهریار یکی بیامد و آن دوشیزه را خواستار شد و پدرش از تزویج بیمناک بود چه همی بر انديشيد كه با هر يك اورا تزویج نماید دیگران از وی رنجور شوند و بكين او کمین نهند .

ازین روی در کار خویش سرگشته و پریشان شد و آن دختر بلند اختر را بخواست و چون حکمت در طبیعت تمامت آن جماعت ذكوراً واناثاً مرکب بود چنانکه گفته اند حکمت از آسمان برسه عضو از مردم زمین فرو گردیده :

نخست در مغز یونانیان که آنچه گویند و بخاطر بگذرانند مقرون بحکمت و بسزا و باندا مست دوم بر دست مردم چین که جمله صنایع ایشان بر وفق طبیعت و حکمت است سیم بر زبان عرب که بیشتر سخنان ایشان بر وفق موعظت و حکمت و موافق انتظام امور دنیا و آخرت است .

بالجمله چون آن آفتاب درخشان در آستان پدر نمایشگر شد گفت ای دخترك همانا در حالتی با مداد کرده ام که در کار خویشتن بتحیر اندرم گفت این حیرت در چیست گفت همانا شهریار هر دیار تو را خواستار آمده و من همیدانم که بخشنودى هر يك اقدام کنم دیگران خشمناك شوند و از ایشان هر کس را در انجام مقصود مسرور دارم سایرین رنجور شوند گفت اینکار با من حوالت فرمای و از زحمت ملالت و رنج ندامت بر آسای

ص: 379

گفت بازگوی چه خواهی ساخت .

گفت از بهر خویش مهمی منظور میدارم تا هر کس آنچه گویم آن کند من زن او باشم و اگر نتواند حق سخط و غضب نخواهد داشت گفت چه از بهر خود اختیار کرده باشی گفت پادشاهی حکیم و دانشمند گفت خوب اندیشه نمودی و در جواب آنان بنوشت که من اختیار اینکار با دختر نهاده ام و او از میان پادشاهان پادشاهی حکیم را طالب است .

چون این پاسخ بدیدند جز دو تن از ملوك كه باين سير وسلوك بودند بتمامت خاموش شدند و آن دو ملك حكيم هر يك در طلب مقصود نوشتند که مرد حکیم منم .

چون قادس آن مکتوب را نگران شد گفت ای دخترك من همانا این کار بر اشکال خود باقیست چه از این دو شهریار حكيم هر يك را اختیار کنم آندیگر رنجیده خاطر شود گفت هم بزودی برای هر يك مطلبی را عنوان کنم هر يك در آنچه گفتم زودتر بپای برد شاهد مقصود در کنار آورد گفت آن چیست که پیشنهاد خاطر ساخته.

گفت همانا در این جزیره ساکن هستیم و به آسیابی محتاجیم که از گردش آن مدار معیشت بسهولت بگذرد و من از یکی از این دو ملک خواستار ميشوم که بیاید آبی شیرین و خوشگوار از این بیابان جاری نماید و آن آسیاب از آن بگردد.

و از دیگر خواهم که طلسمی ترتیب دهد تا جزیره اندلس به آن سبب از گزند مردم بر برمصون و محفوظ بماند و برای طلسم سه معنی نوشته اند یکی طل است که بمعنی اثر است پس معنی طلسم اثر است دوم اینست که لفظي يونانی و معنایش عقد لا ینحل یعنی گرهی است که گشوده نمیشود ، سیم اینست که طلسم کنایه از مقلوب آن است یعنی مسلط بالجمله پدر دختر این تدبیر را نیکو شمرد و به آن دو پادشاه برنگاشت و ایشان هر دو تن قبول مسئول او را نموده و هر یک یکی از آن دو کار را اختیار کرده با نجام او اقدام نمودند.

و آنگه بساختن و پرداختن نهر و آوردن آب مشغول بود تنبوشها و مهر های

ص: 380

بزرك و حلقهای ضخیم از سنگها ترتیب و با هم پیوسته داشته و در آن بحر شور که میان جزیره اندلس و برکبیر در موضعی که معروف بزقاق بسته است نصب کرده و درز ها و رخنه های ما بین حجاره را مسدود ساخته و این سنگها را باین ترتیب از بیابان تا بجزیره متصل ساخت .

چندانکه علامات و آثارش تا کنون در زقاق و کوچهای ما بین بسته وجزيرة الخضراء باقی است و مردم اندلس را گمان چنان است که این جمله نشان قنطره ایست که اسکندر برای عبور مردمان از بسته بجزیره برکشیده بود و خدای بهتر میداند که از این دو كدام يك اصح است.

بالجمله چون تنضید آنسنگها بپایان رفت از مکانی رفیع در کوه برکبیر آب خوشگوار پدید کرده در آن نهر جاری ساخته و استلخی بزرگ بساخت و این آب در آنجا فرود آورده آسیابی در آنجا در جزیره اندلس احداث و دائر نمود .

و آن سلطان که طلسم را گردن گرفت چون مترصد بود که بر وفق منظورش رصدی ترتیب دهد کارش بطول انجامید چه آن کار بیایست محکم و استوار باشد پس بنائی مربع از سنگ سفید در ساحل دریا در ریگزار شروع نمود و اساس آن بنیاز را چندان حفر نمود که به آن مقدار که از زمین برافراخته بود در زیر زمین بر نهاده بود تا در مرور دهور و گذر روزگار استوار و پایدار بماند.

و چون آن بنیان بر طبق منظورش پایان رفت صورتی از نحاس احمر و آهن مصفی که با هم مخلوط و ممزوج داشته بساختند.

و آن صورت از مرد بربری بود که دارای لحیه و ریش و بر سرگیسوئی مجعد که ازنهایت جعودت برسرش ایستاده مانند کسائی مینمود و هر دو طرفش بر دست چپش بود با صورتی بس لطیف و در دو پایش نعلی بر نهاده و این شخص برفراز آن بنا و بر موضعی مستدق و باريك باندازه بر نهادن دو پایش فقط ایستاده و سر به آسمان برکشیده

ص: 381

بود و در ازای او از شصت و هفتاد ذراع افزون بود و چنان نموده بودند که در دست راستش کلید قفلی است که مقبوض داشته و بدریا اشارت نموده گویا میگوید راه عبور نیست .

و اثر این طلسم در بحری است که محاذی آنست و چنان است که هرگز آن دریا را ساکن نمی بینند و هرگز کشتی بربری در آن جاری نخواهد شد مگر وقتیکه آن کلید از دست او بیفتد. بالجمله چنان بود که این دوملك هر يك در ترتيب كار خود شتابان میورزیدند چه مقرر چنان بود که هر يك در انجام کار خود پیشی جویند مستحق تزویج آندوشیزه باشند و آن سلطان که کار آسیاب را متحمل بود با نجام رسانیده بودلکن این امر را از صاحب طلسم پوشیده میداشت تا مبادا چون مأیوس شود از ترتیب طلسم کناری جوید چه طلسم را خوش میداشت و همیخواست از طلسم و آسیا وزن هر سه کامروا باشد .

پس همچنان نگران بود تا آنروز که صاحب طلسم از کار طلسم بپرداخت بدانست و در پایان همان روز آب را بجزیره جاری گردانیده آسیا را بگردش در آورد و این خبر مشتهر و بصاحب طلسم معلوم گردید .

و او در این وقت در بالای طلسم بود و صورت آن طلسم را صیقل همیداد چه طلسم مذهب بود و چون بروی معلوم گردید که بعد از این زحمات بی پایان آن پادشاه بر وی سبقت گرفت وشاهد مقصود در کنار اوست چندان بی تاب و توان شد که از بالای آن بنیان مرده بزیر افتاد و آنکه ترتیب آسیا نموده بود بر آسیاب و آندوشیزه آفتاب احتساب و طلسم کامیاب شد .

و چون پادشاهان به آستان مملکت یونان از فتنه و فساد چنانکه اشارت رفت براندلس بيمناك بودند هر يك در زمان خویش رصدی بر بستند و طلسمی بساختند و این طلسمات در تابوتی از سنك سخت ودیعت نهاده در بیت الحکمه که در شهر طلیطله بود بگذاشتند و برای آن خانه دری مقرر فرمودند و بر آن در قفل برزدند.

ص: 382

و هر پادشاهی با آنکس که بعد از وی بر سریر سلطنت می نشست وصیت مینهاد که قفلی پهلوی آن قفل برزند و بر شرایط محافظت آن ودیعه بیفزاید و ایشان بر این نسق کار میکردند تا ستاره اقبال ایشان جانب زوال گرفت و زمان انقراض دولت نمایان شد و نوبت در آمدن مردم عرب و گروه بر بر بجزیره اندلس فرا رسید.

قضای آسمانی بال و پر برگشود و دانایان دور بین و بینایان سخندان کور و کر شدند و نوبت سلطنت بار ذریق رسید و او پادشاه بیست و هفتم بود که از زمان تربیت طلسمات در مدینه طلیطله تا آنزمان بر تخت ملك بر نشست.

چون بر سریر ملک جای گرفت با وزراء و پیشکاران دولت گفت همانا مرا از این بیت بیست و شش قفل را بر آن برزده اند چیزی در خاطر خطور همیکند و بر آن اندیشه ام که این قفل ها برگشایم و آنچه در آنست بازدانم چه این کار نه بیازی نهاده اند گفتند ای پادشاه بصدق و راستی فرمودی چنین کاری را بیهوده نکرده اند و مهمل نگذاشته اند مصلحت چنانست که تو نیز چون پدران برگذشته و سلاطین جهان در نوشته قفل برزنی و بسیرت ایشان کار کنی .

ر ذریق گفت نفس من در گشودن آن با من منازعت میکند و من از اینکار ناچارم گفتند اگرچنان گمان میکنی که در این بیت مال و ذخیره ایست بيك ميزاني سنجیده دار تا ما از اموال خود تقدیم نمائیم و تو در گشودن آن حادثه که عاقبتش را ندانیم برما فرود مگردان .

ر ذریق بر انجام مقصود خود اصرار نمود و چون مردی با هیبت و سطوت بود ایشان را قدرت مکالمت نماند پس فرمانداد تا قفلها را بر گشایند و کلید هر قفلی بر خودش علاقه بود .

چون در را باز کردند هیچ چیز در آن نیافتند مگر خوانی بزرگ از طلا و نقره مكلل بجواهر بر آن نوشته بودند این است خوان سلیمان بن داود علیه السلام و نیز آن تابوت را در بیت بدید که بر آن قفلی بر نهاده و بر نهاده و کلیدش از قفل آویخته بود .

ص: 383

پس آن قفل را برگشود جز صفحه پوست آهو در تابوت ندید و در اطراف تابوت صورتهای سواران که بارنگهای پردوام بساخته و باشکال مردم عرب بود بدیدند که پوستینها بر تن و عمامه ها بر سر و با گیسوان مجعد و در زیر پای اسبهاي تازی و بدست اندر کمانهای عربی و از گردن تیغها پر حلی و زیور و بردوش سنانها آویزان نموده بودند .

آنگاه رذریق بفرمود تا آن پوست آهو را بر گشودند و در آن نوشته دیدند که هر وقت این خانه و این تابوت را که از روی حکمت و تعیین وقت معین مقفل داشته اند برگشایند این جماعتی که اشکال ایشان در تابوت مرتسم شده است بجزیره اندلس در آیند و مملکت یونان از دست مردم آن بیرون آید و حکمت ایشان مندرس و فرسوده گردد .

و چون رذریق این مطلب بدانست بر کار و کردار خویش پشیمانی گرفت و انقراض دولت یونان را محقق دانست و درنگی نکرد که در خدمتش معروض افتاد که لشگری از جانب ملك عرب از مشرق زمین بفتح بلادانداس فرا می رسند و پاره از بلادرا بر گشودند .

در كتاب اخبار الدول مسطور است که از عجایب آثار روزگار دو خانه در بلاد انداس است در شهریکه مشهور بمدينة الملوك است و چون مملکت اندلس در عهد وليد بن عبدالملك مفتوح شد ایندو بیت را در یافتند و یکی از آن دو را برگشودند و در آنجا بیست و چهار تاج و بر هر تاجی نام تاج گذار و مقدار شمار روزگار او را بر نگاشته بودند .

و نیز در آنجا مائده سلیمان علیه السلام را که از طلای احمر و بقولی از یاقوت بود و اطواق جواهر ثمین بر آن نصب کرده بودند بدیدند و آنجمله را بدرگاه ولید بن عبدالملك حمل نمودند و بر در خانه دیگر بیست و چهار قفل دیدند و ندانستند این اقفال چیست .

و چون نوبت سلطنت بار ذریق که آخرین پادشاه آن سامان است بیفتاد گفت ناچار باید این اقفال را برگشایند و چون برگشودند صورت رجال عربرا با عمايم و نعال

ص: 384

ورماح و خیول ایشان در یافتند و چندی بر نیامد که در همان سال که این در رابر گشودند لشگر عرب بآنجا بیامد و آنجمله رافتح نمود.

راقم حروف گوید: از گذارش اینگونه اخبار بعجب نباید رفت چه اینجمله را در مواقع مقارنت کوکبی با کوکبی که مؤثر باثر مخصوصی است مربوط بیاید شمرد چنانکه اغلب حوادث آسمان از اقتران کوکب نحس و سعد نمایان گردد و ظهور طلسمات و آثار قریبه که بدست حکمای باستان و دانایان پیشین زمان نمایش گرفته ازین حیثیت است.

و چون حکمای یونان و مصر نظر باقتضای آب و هوای آن سامان بجودت و زکاوت خاطر اختصاص یافته اند و دارای مراتب تحقیق و اندیشه عمیق و علم بگذر و اثر ستاره بیشتر از دیگر مردمان داشته اند ترتیب آثار و علامات غریبه داده اند و طلسم از آنجمله است .

و چون مبرهن است که در مقارنت اختری با اختری اثری مخصوص بروز نماید چنانکه در علم نجوم معین است گاهی از مقارنت ستاره برستاره اثری مسعود و گاهی منحوس استخراج نمایند طلسم را نیز در آن موقع که مناسب شمارند ترتیب دهند.

وظهور طلسمات و غرایب آیات در مملکت یونان در مصر و مغرب بسبب ظهور حکمای دانا بیشتر بوده است چنانکه در کتب تواریخ و اخبار مندرج است .

مسعودی در مروج الذهب در ذیل اخبار مصر نوشته است که در آن هنگام که عبدالعزيز بن مروان از جانب برادرش عبد الملك والى مملكت مصر بود يحيى بن بکیر در خدمتش اقامت داشت و او میگوید یکی روز مردی عالم و ناصح بخدمت عبدالعزیز آمد و گفت بازگوی تاچه داری؟ آنمرد گفت در فلان قبه گنجی بزرگ است گفت نشان آن چیست .

گفت علامتش این است که چون آنمکان را بشکافند و اندکی حفر نمایند زمینی پدید آید که با مرمر ورخام مفروش باشد و چون چندی دیگر برکنند بدری مسین میرسند و چون آن در را برآرند عمودی از طلا پدید آید که بر فرازش خروسی

ص: 385

از طلا باشد و دو چشم آنخروس دو یاقوت درخشنده که بقیمت جهانی ارزنده است و دو بال آنخروس بیاقوت و زمرد مرصع و چنگهای خروس برصفحهای طلا منصوب و بر بالای آن عمود ایستاده است .

چون عبدالعزیز این حکایت بشنید چندهزار دینار از بی اجرت مزدوران اینکار مقرر ساخت .

بالجمله جماعتی از مردمان کارگر فراهم شده با نجام آن مهم کمر بر بستند و در آنجا تلی عظیم بود پس گودالی بزرگ در زمین بکندند و آن زمین را آن نشان از سنك مر مر و رخام در یافتند چون عبدالعزیز این خبر بدانست حرصش بر افزود و در مخارج مزدوران انفاق همی فرمود و آنجماعت آن کار رنج همي بردند و آنزمین را بر شکافتند تا سر خروس نمایان شد و از فروغ آن دو یاقوت که بجاي دو چشمش بوددرخشی چون برق خاطف نمایان شد آنگاه همی بکندند و بکاویدند تا دو بال و از آن پس چنگهایش پدیدار گشت و در اطراف آن عمود که خروس بر آن بود عمودی پدید آمد که بنیانش را با اقسام سنك و رخام بر نهاده بودند و نیز بناهاي بلند و طاقها برفراز با بهای بسته بدیدند و از آنها تمثال و اشكال وصور اشخاص بانواع مختلفه و طلا و سنگهای جواهر پربها که پردهای مشبك بر آن آویخته و از طلا مقفل ساخته بودند فروزان گردید .

این هنگام عبدالعزیز بدانسوی روی نهادوچون بر آنجمله نگران شد یکتن از حاضران بآنجناب شتاب گرفت و پایش بر پله مشبك از مس که با نخروس منتهی میشد رسید و چون دو پایش برپله چهارم رسید دو شمشیر بزرك عادی از یمین و یسار نردبان نمایان گشت و چنانکه وی نمیدانست بروی فرو خوردند و بر هم پاره اش ساختند و بدنش را بزیر افکندند و چون پاره از اعضایش برپاره از پلها قرار گرفت آن عمود بلرزید و آنخروس چنان آوازی عجیب و مهیب برکشید که بعید و قریب بشنید و دو بالش را حرکت داده و از زیر آن آوازهای غریب و عجیب بر آمد که در آن میلهای آهن و حرکات که هر وقت چیزی بر آن پلها میرسید بر میآمد بشنیدند.

چون آن کسان، این حال عجیب مشاهدت نمودند چنان متحیر و سرگردان و

ص: 386

پریشان گردیدند که بتمامت بهلاکت رسیدند و آنجمله از کارکنان و کارفرمایان و آمر و ناهی هزارتن بشمار می آمدند عبدالعزیز از این حال سخت نالان و غمناک شد گفت همانا کاری غریب و شکافی عجیب است و هیچکس نتواند بآن نایل گردد نعوذ بالله منه آنگاه جماعتی را فرمان کرد تا آن چه خاک از آن گودال بر آورده بودند برروی آنانکه بهلاك رسيدند بریختند و همان گودال گورستان آنان گردید .

بالجمله در حدود و اراضی مصر و یونان از اینگونه غرایب ودفاین واموات کهن و اشکال و تماثيل مختلفه متباينه و دواها و داروها که در حفظ آنها از روزگار باستان بکار برده اند و از چهار هزار و پنجهزار سال بیشتر دانسته اند در زمان سلاطین و خلفا و وزرای آن سامان فراوان دیده اند

ودر تواریخ معتبره یاد کرده اند چنانکه تاکنون در موزه مصر مردگان چند هزار ساله موجود است که بقوت پارۀ دواها وادهان نگاه داشته اند و بیان آن در اینجا نشاید و پاره از آن آیات وعلامات غریبه و ابنیه عجیبه اهرام و برانی مصر در مجلدات مشكوة الادب در مقام خود نگارش رفته است هم اکنون بدان رشته که در دست بود باز شویم و از داستان طارق و رذریق بازگوئیم و از خداوند یگانه توفیق طلبیم.

چون سپاه طارق و لشگر رندیق صف قتال و جدال بر آراستند و کاررزم بساختند تا هشت روز نایره قتال اشتعال داشت و مرد و مرکب پایمال قوارع آجال بود و چنان بود که بر هیمنه و میسره سپاه رذریق پسر پادشاهی که پیش از وی بود و پارۀ شاهزادگان دیگر سر کرده و سردار بودند و از آن بغض و کین که بار ذریق داشتند دل بهزیمت بر نهادند وهمی گفتند چون مردم عرب و مسلمانان را مال و غنیمتی و افر بدست آید جانب اوطان و بلاد خویش پیش گیرند لاجرم این ملك بر ما باقی بماند پس یکباره روی بفرار نهادند.

ر ذريق ومتابعانش نیز بمشيت یزدانی و تقاضای آسمانی فرار کردند و رندیق در آن رودخانه غرقشد و طارق تا شهر استجه از دنبال فراریان بتاخت و در آنجا مردم استجه و منهزمین که بایشان پیوسته بودند جماعتى بزرك بحرب او در آمدند مقاتلتی

ص: 387

سخت در میانه برفت و در پایان کار مردم اندلس در هم شکستند .

و از پس این جنك هيچوقت مسلمانان را چنان مقاتلتی دشوار پدیدار نگشت و طارق در کنار چشمه که از آنجا تا شهر استجه چهار میل فاصله بود فرود آمد و آن چشمه را تاکنون عين طارق نامند.

و چون جماعت غوط حکایت این دو هزیمت بشنیدند در بیم و خشیت افتادند وقلوب ایشان از رعب و ترس آنجماعت آکنده شد و چنان گمان کردند که طارق با ایشان آن کند که طریف می نمود چه طریف با ایشان باز نمود که بجمله را بخواهد خورد پس بشهر طليطله فرار کردند و چون چنین کردند و شهرهای اندلس را خالی گذاشتند یولیان با طارق گفت همانا از کار اندلس فراغت یافتی اکنون لشگریانرا پراکنده فرمای و خویشتن بطلیطله اندرآی ،طارق بفرمود تالشگریانش از مدینه استجه متفرق شدند و ایشانرا چند قسمت کرد یکدسته را بسوی قرطبه ويكفوجی را بسوی غرناطه و گروهی را بسوی مالقه و انبوهی را بطرف تدمیر روان داشت و خودش و بیشتر لشگرش جانب جیان شدند و باندیشه طلیطله در آمدند.

چون در طلیطله آمدند آنشهر را خالی دیدند چه هر کس در آنشهر بود بشهر یکه در پشت آنکوه بود جای کرد و آنشهر را مائده مینامیدند و اما از آنسوی آن لشکریکه بسوی قرطبه شدند مردی شبان ایشانرا بر سوراخی که برباره آنشهر بود دلالت نمود ایشان از آن سوراخ بشهر در آمدند و متصرف ومالك شدند.

و آن سپاه كه بآهنك تدمیر روی نهادند صاحب تدمیر که نامش تدمیر و آن شهر بنام او موسوم بود ایشانرا با لشگر گران روی در روی شد و جنگی سخت بنمود و سرانجام منهزم گردیده و جمعی بیشمار از یارانش کشته شدند.

آنگاه تدمیر که نخست ارویوله نام داشت بفرمود تا زنان اسلحه میدان بر تن بیارایند لکن در آخر کار با مسلمانان بمصالحت پرداخته طریق مسالمت گرفتند و سپاهیان دیگر نیز سایر بلاد را که آهنگ داشتند بر گشودند .

و از آن طرف چون طارق طلیطله را از اهلش خالی دیده مردم یهود را با

ص: 388

جماعتی از مردان خود در آنجا بگذاشت و خود بوادى الحجاره راه بر داشت و از یکی دره آن کوه را در سپرد و آن دره تاکنون بنج طارق معروف است و بآن شهر که در خلف جبل بود باز رسید و در آنجا که مدينة المائده اش نام بود مائده و خوان حضرت سلیمان علیه السلام را دریافت .

و آن مائده دو کناره و پایهایش از زبرجد سبز و مكلل بیاقوت و مرجان و گوهر ریان و دیگر جواهر درخشان بود و سیصد و شصت پایه داشت آنگاه بمدينه مائده گردش گرفت و آنچه توانست بغنیمت ببرد و در سال نود و سيم بطليطله باز گشت .

و بعضی گفته اند بارض جلیقیه اقتحام نمود و آن زمین را در هم شکافت و همی راه نوشت تا بشهر استرقه رسید آنگاه بمدینه طلیطله باز گردید و آن لشگریان که از شهر استجه بفتح پاره بلاد فرستاده بود، بعد از فتح و فیروزی بخدمتش باز شدند .

و از آنطرف موسی بن نصیر در شهر رمضان المبارك سال نود وسیم هجری با جمعی کثیر باندلس در آمد و در جزيرة الخضراء نزول نمود و در خدمتش معروض داشتند که از همان طریق که طارق سپرده عبور فرماید پذیرفتار نشد و نمایندگان طریق گفتند تو را از راهی میبریم که از طریق طارق اشرف باشد و بآن شهرها عبور دهیم که مفتوح نداشته و یولیان او را بفتحی عظیم بشارت داد .

موسى نيك شاد گردید چه از آن پیش بسبب فتوحات طارق که بنام او شهرت یافته غمنده بود، پس او را بشهر ابن سلیم بردند و آن شهر را موسی بقهر و غلبه فرو گرفت آنگاه بمدینه قرمونه روی نهادند و آن شهر از تمامت شهرهای اندلس استوار تر بود.

پس یولیان کیدی بساخت و از نخست خودش با جماعتی بصورت فراریان بشهر آمد و همه را سلاح جنگ همراه بود و اهل قرمونه فریب خورده ایشان را در

ص: 389

شهر خود در آوردند و چون موسی بدانست لشگری نامدار بدانسوی راهسپار ساخت و شب هنگام آن شهر را فرو گرفتند و مسلمانان بشهر در آمدند و مالك و متصرف گردیدند .

از آن پس موسی بن نصیر بسوی اشبیلیه که بزرگترین شهرهای اندلس است و از حیثیت بنا و آثار از همه گرامی تر است آمده پس ماهی چند آن شهر را در بندان داده برگشود و هر کس در آنجا بود فرار کرده و موسی بن نصیر گروهی از یهود را در آن شهر ساکن فرمود و بشهر مارده راه سپرد، مردم مارده جماعتی بیرون تاختند و نبردی چند برای بردند و سرانجام محصور شدند.

و موسی بن نصیر با گروهی از سپاهیان شب هنگام در پناه سنگستانها کمین ساختند و کفار از حال ایشان استحضار نیافتند و چون خورشید بامدادان بر آسمان بر آمد مردم مارده بعادت دیگر روزان بحر بگاه گرایان شدند و با مسلمانان بمحاربت مسارعت گرفتند .

اینوقت موسی بن نصیر با مردمان کارزار از کمین بیرون تاختند و در پیرامون ایشان پره زدند و در میان ایشان و شهر حایل شدند و از ایشان جمعی کثیر و جمی غفیر را دستخوش شمشیر ساختند و هر کس بماند بکوه و بیابان فرار کرد مسلمانان داخل شهر شدند و در روز فطر سال نود و چهارم مردم مارده با مسلمانان قرار بصلح دادند و مالی فراوان بر گردن نهادند .

و از آن پس مردم اشبیلیه دیگرباره اجتماع کرده و هر کس از مسلمانان در آن شهر بود به قتل رسانیدند چون موسی بن نصیر بر این داهیه بصیر گردید پسرش عبدالعزیز را با لشگری گران روان داشت و عبدالعزیز آن شهر را در بندان داده بقهر و غلبه بر گشود و هر کس در آنجا بود بکشت و از آنجا بسوی لبله و باجه روی نهاد و آن دو شهر را نيز مالك شد و باشبیلیه معاودت نمود.

و از آن پس موسی در شهر شوال باهنك طليطله روی نهاد و طارق پذیرائی

ص: 390

او بیرونشد و چون موسی را بدید از باره فرود گردید و موسی با تازیانه بر سرش بزد و اورا بر خلاف فرمان توبیخ نمود آنگاه باوی بشهر طلیطله بیامد و آن مائده و غنایم را از وی خواست .

طارق آنجمله را در حضرتش حاضر ساخت و یکپایه از پایهای مائده را کنده دید از طارق بپرسید گفت بر اینگونه یافته ام و بآن پایه آگاهی ندارم پس پایه از طلا در عوض بساختند و بر مائده منسوب کردند آنگاه بموسی بن نصير با جمعى كثير بسوى ممالك سرقسطه روی نهاد و جمله را مفتوح کرد .

آنگاه روی بیلاد فرنك نمود تا به بیابانی بزرگ و زمینی هموار که با علامات و آثار بودرسید و در آن جابتی را ایستاده نگران گردید که بر آن منقور بود .

ای بنی اسماعیل پایان سیر و سلوك شما تا این مکان بیش نیست از اینجا بازگردید و اگر پرسش کنید که بسوی چه مراجعت کنیم شما را خبر میگویم که بآن اختلافی که در میانه شماها روی خواهد داد چندانکه پاره گردن بعضی را میزنید و چنین کردید باز گردید .

پس موسی مراجعت گرفت و در اثناء این حال رسول ولید باوی رسید و فرمان آورد که از اندلس بیرون آیند و بخدمتش روی نهند لکن موسی را از این کار خوش نگشت و با رسول بمماطلت کار همیکرد و از ناحیه دیگر بیرون از ناحیۀ صنم آهنك بارد آن دیگر دشمنان کرد و بقتل وسبی پرداخت و هر چه کنیسه بود خراب کرد و ناقوسها را در هم شکست تا بصخره بلای کنار بحر اخضر رسید واینوقت شوکت و صلابتی عظیم داشت .

پس رسولی دیگر از درگاه ولید فرا رسید و زمام استرش را بگرفت و با تحکم از آن اراضی بیرونش آورد و در عرض راه طارق نیز با و ملحق شد و جانب راه گرفتند .

و موسی بن نصیر پسرش عبدالعزیز را از جانب خودش در اقلیم اندلس باز گذاشت و اعمال افریقیه را با فرزندش مهینش عبدالله سپرد و پسر دیگرش عبدالمطلب را بر سبته

ص: 391

و طنجه و حوالی آن باز نشاند و عبدالعزیز بن موسی همان است که بسبب زوجه اش دختر

رذریق بقتل رسید چنانکه بآن اشارت شد .

بالجمله موسى و طارق با غنایم و ذخایر اندلس و مائده و سیهزار دختر باکره از ملوك غوط و اعیان آن سامان و جواهر وامتعه بیرون از حد احصاء جانب شام گرفته بدرگاه ولید حضور یافتند.

و چنان بود که موسی بخدمت ولید معروض داشته بود که انداس را خود فتح کرده و مائده را خود مأخوذ داشته و چون در پیشگاه ولید در آمدند هر چه غنیمت برده بود بروی عرضه داد و نیز مائده سلیمان علیه السلام را چنانکه در ذیل حالات ولید نگارش یافت در خدمتش مقدم داشت.

طارق نیز حاضر بود عرض کرد این مائده را من بغنیمت آوردم موسی بن نصیر او را تکذیب کرد طارق باولید گفت از موسی پرسش فرمانی که آن يك پايه زبرجد كه معدوم است چه شد .

چون پرسش کرد موسی را علمی بر آن نبود طارق آن پایه را بیرون آورد و گفت از بهر چنین روز مخفی داشتم، ولید بدانست که طارق براستی سخن کرد و این کردار طارق از آن بود که موسی بر طارق خشم کرده او را مضروب و محبوس ساخته بود تا وليد بفرستاد و او را از حبس بیرون آورد.

و بعضی گفته اند که چون موسی بن نصیر از مملکت افریقیه بشام آمد وليد وفات کرده وسلیمان بر تخت سلطنت نشسته بود و چون مزاج سلیمان بروی منحرف بود او را از تمامت اعمال و ایالات معزول ساخته و بزندان در افکند و آنچه داشت از وی بستد چندانکه کار او چنان پریشان گردید که از بزرگان عرب برای معونه و گذران خویش سؤال همیکرد «فله العزُّ والبقاء والملك والكبرياء».

ابن خلکان گوید موسی بن نصیر و مولایش طارق چندان برفتند و شهر و دیار برگشودند تا بجلیقیه رسیدند که در ساحل بهر محیط واقع است آنگاه مراجعت نمودند

ص: 392

و در سال نود و چهارم در دمشق آمدند و خدمت ولید بن عبدالملك را در یافتند و مائده

سلیمان بن داود علیه السلام با ایشان بود .

و آن خوان را از طلا و نقره ساخته و طوقهای لؤلؤ و یاقوت و زمرد بر آن منصوب و آن مائده بسیار عظیم بود چندانکه بر استر قوی جثه بر می نهادند و قدمی چند بر نهاده دست و پایش آماس میکرد و هم تاجهای پادشاهان بر گذشته یونان همه مکلل بجواهر رخشان با ایشان بود .

و چون ولید از جهتی بروی غضبناک بود چون بدمشق آمد یکروز از ایام تابستان که سخت گرم بود او را در آفتاب بداشت چندانکه بیهوش بیفتاد .

و بعد از موت ولید چون سليمان ابن عبدالملك در سال نود و هفتم و بقولی نودو نهم هجرى حج بگذاشت موسی نیز ملازمت رکاب داشت و در عرض راه دروادی القرى رخت بدیگر جهان کشید ولادتش در زمان عمر بن الخطاب در سال نهم هجرت روی داد.

پرسش محمد بن مسلم

از حضرت امام محمد باقر صلوات الله وسلامه علیه از سبب رکود شمس

علامه مجلسی در بحار الانوار از على بن عطية الزيات از محمد بن مسلم روایت کرده است که گفت در حضرت ابی جعفر علیه السلام معروض داشتم فدای تو گردم مرا از رکود شمس یعنی ایستادن آفتاب و سکون آن در نصف النهار خبرده .

«قال ويحك يا محمد ما أصغر جنتك و أعظم مسئلتك»

فرمود همانا با این پیکر ضعیف پرسشی عظیم میکنی و در این کلام از انسان تعجب میفرماید که با این صغر جثه در صدد فهم معانی امور دقیقه است یا همی خواهد او را تنبیه فرماید که او را نرسیده است که در مقام ادراک چیزی که بدانش آن مأمور نیست برآید یعنی این علوم مخصوص بانبیاء عظام و اولیای فخام است و دیگر انرا فهم علوم و احکام دینیه درخور است.

ص: 393

بالجمله نوشته است آنحضرت تا سه روز او را پاسخ نداد در روز چهارم با محمّد بن مسلم فرمود :

إنك لأهل لهذا الجواب إن الشمس إذا طلعت جذبها سبعون ألف ملك بعد أن أخذ بكل شعاع »و در نسخه دیگر«شعبة منها خمسة آلاف من الملائكة من جاذب و دافع حتى إذا بلغت الجو»و در نسخه دیگر «بلغت الكوة و جازت الكوة قلبها ملك النور ظهر البطن فصار ما يلى الارض إلى السماء و بلغ شعاعها تخوم الارض فعند ذلك نادت الملائكة : سبحان الله ولا إله إلا الله والحمد لله الذى لم يتخذ صاحبة ولا ولداً و لم يكن له شريك فى الملك و لم يكن لدولي من الذل وكبره تكبيراً»

یعنی گاهی که آفتاب طلوع مینماید هفتاد هزار ملك خورشید را می کشند بعد از آنکه بهر شعبه آن پنجهزار فریشته اخذ کرده اند بعضی میکشند و پاره دفع می کنند تا گاهی که در میان آسمان و زمین میرسد و از جو تجاوز مینماید فرشته موکل نور آفتاب را مقلوب میگرداند و آنسویش که بزمین نمایان بود بجانب آسمان میشود و روشنائی آن و فروغ و شعاعش بمنتهای زمین میآید چون باینحال رسید ملائکه ندا میکنند که بزرك و منز هست خدای و نیست خدائی جز خداوند تعالى وحمد و سپاس مخصوص است بخداوند بیهمتانه صاحب و نه یار و له رفیق و نه فرزند و نه شريك وانباز دارد و نه هر گز غباری بر دامن جلال و قدرش راه دارد که بدوست و معین نیازمند باشد پس چنین خدای را بزرگ و عظیم شمارید .

محمد بن مسلم میگوید عرض کردم فدای تو شوم آیا در حال زوال شمس براین کلام حافظی است (1)؟« فقال نعم حافظ عليه كما تحافظ على عينك فاذا زالت الشمس صارت الملائكة من ورائها يسبحون الله في فلك الجوالى أن نغيب» :

فرمود بلی بر این کلام حافظی است چنانکه تو چشم خویش را حفظ میکنی و چون شمس بوقت زوال رسید فرشتگان از وراء آن خدای را تسبيح مينمايند در فلك جو تا گاهی که غایب شود .

ص: 394


1- بلکه آیا بر این ذکر مواظبت کنم ؟( احافظ عليه ؟) فرمود بلی مواظبت کن .

و از حضرت صادق آل محمد صلی الله علیه وآله سؤال کردند که از چه روی آفتاب را در هر روز رکود و سکونی میباشد لکن در روز جمعه سکونی ندارد .

فرمود بسبب اینکه روز جمعه از سایر ایام تنك تر است یعنی آفتاب زودتر سپری میشود وچون دیگر ایام در هنگام زوال سکون و رکود نمیگیرد عرض کرد از چه روی این روز را خدایتعالی از دیگر ایام اضیق قرار داد؟ فرمود از این روی که خداوند بجهت حرمت روز جمعه کفار را در این روز معذب نمیگرداند.

معلوم باد که علامه مجلسی در این حدیث پاره تحقیقات میفرماید که برای توضیح آن از نگارش آن ناچاریم .

میفرماید محتمل است که آن پنج هزار ملك از جمله همان هفتاد هزار باشد یا گروهی دیگر باشند پس شمس واقع شده است میان جاذبی و دافعی ازین هفتاد هزار ملك و آن پنجهزار باینکه هفتاد هزار فرشته از پیش رویش او را بکشند و پنجهزار از دنبالش او را برانند .

و مراد بجذب همان چیزیست که سبب حرکت میشود اعم از اینکه حرکت از جذب حاصل شود یا از دفع خواه بسبب کشیدن شمس یا بعلت راندن آن یا اینکه نسبت جذب بجملگی آنها باشد برسبیل مجاز و بهر تقدیر احتمال دارد که مراد بحرکت جذب همان حرکت یومیه بر خلاف توالی تابعه مرحركت فلك اطلس باشد که روز و شب بسبب آن حرکت نمودار میگردد .

و مراد بحرکت دفع همان حركتى است كه از فلك چهارم که محل شمس است بر حسب توالی بروج باشد و این حرکت بسیار بطیء است چندانکه در هر یکسال یکدوره را بیشتر طی نکند و معنی چنین میشود که چون آفتاب طلوع مینماید آن هفتاد هزار ملك او را بهمان حركت يوميه بسوی مغرب میکشانند .

و بعلاوه آنکه بهر شعاعی از آن یا بمکان هر شعاعی از آن پنجهزار از ملائکه موکلند و جاذب که بسوی مشرقش میرانند بحرکت خاصه و شمس بمقدا رفضل ما بين این دو حرکت سیر مینماید نابجو میرسد يعني وسط آسمان مجازاً يعنى ما بين آسمان

ص: 395

و زمین وازکوة تجاوز میکند و کوة بمعنی شکاف در دیوار است یعنی اشعه آفتاب از کوه مشرقیه بیرون میشود و این زمان نزديك بزوال است و گاهی کوه گویند و برسبیل استعاره دایره وسط النهار را خواهند آنگاه ملك نور او را بگرداند .

و این تاویل از آن کنند که چون شمس جانب صعود گیرد آن طرف شمس که پهلوی مشرقست در زیر جانب غربی آن خواهد بود چون از نصف النهار تجاوز وانحدار جست آن امر بعکس میشود و آنطرف پهلوی زمین یعنی جانب شرقی بسوی آسمان یعنی بجهت فوق مایل میشود ازین نسبت قلب بآن میدهند .

وممكن است كه مراد بفلك جو همان جو فلك یعنی ما بين آسمان چهارم و پنجم باشد .

و بر این تقدیرات این بیان را فایده اندک است و از چند وجه اشکال وارد میآید.

یکی اینکه اگر حقیقت شمس را رکود و سکون باشد بآنچه محسوس است و چشم می بیند مخالف است زیرا که بهیچوجه در ساعات ایام در حرکت شمس یعنی در سرعت پابطو آن چیزی بنظر نمیآید و تفاوتی معلوم نمیشود .

و دیگر اینکه شمس بحسب آفاق و اقطار زمین در هر آنی برای یك جماعتی نصف النهار است مثلا اگر برای جماعتی بحسب اتفاق آنها چاشتگاه یا عصر یا اول با مداد باشد براي ديگر هنگام زوال است پس اگر بنا بر آن باشد که شمس را در هنگام زوال سکون و رکودی باشد باید همیشه ساکن و بیحرکت باشد .

دیگر اینکه تفاوت میان روز جمعه و دیگر ایام نیز مخالف حس است یعنی در انظار مردم حرکت شمس در روز جمعه با سایر ایام تفاوت ندارد .

و دیگر اینکه حرارت شمس نه بسبب جرم شمس است تا اینکه تعذیب ارواح مشرکان بسبب نزديك داشتن آنها را بچشمه خورشید حاصل شود بلکه این حرارت بعلت انعکاس اشعه از اجسام کثیفه است و ازین است که هر چه از زمین بالاتر روند حرارت شمس کمتر میشود.

ص: 396

و ممکن است که جواب از ایراد اول و سیم داده شود باینکه تواند بود که این رکود و سکون خیلی کم باشد و آن آلاتی که ساعات شناخته میشود ظاهر نشود و ممکن نشود که مقداری برای آن در دقایق و ساعات باز نمود یعنی بحسب یقین تخمین را نشاید بلکه بحسب تخمین فقط باشد.

و از ایراد ثانی جواب میتوان داد که مراد از نصف النهار موضع خاصی است مثل مکه ومدينه يا قبة الأرض.

و بر این جواب ایراد وارد میشود که اگر این سخن را تسلیم کنیم لازم خواهد بود که رکود شمس در بلاد دیگر در زمان چاشتگاه با عصر واقع شود و حال اینکه هیچکس بر این مطلب اتفاق نکرده است .

و از ایراد چهارم پاسخ گوئیم که ممکن است براي آفتاب دو حرارت باشد یکی از جهت جرم و دیگر از جهت انعکاس و اینکه پاره گفته اند که فلکیات قبول این کیفیات را نکند بچیزی شمرده نیست چه بر خلاف آن برهان قاطع داریم.

و بسیار میشود که رکود را بدو وجه تاویل مینمایند .

یکی اینکه شمس را در هنگام قرب بنصف النهار حرکتی در نهایت بطو است چندانکه گوئی بحال خود و مقام خودساکن است از اینروی مجازاً اطلاق رکود بر آن کرده اند یا بسبب آنکه در هنگام زوال در پاره بلاد سایه ندارد پس حرکتی برای ظل نیست در آنحال، پس مقصود از رکود شمس رکود ظل شمس است .

و اینکه بعضی گفته اند که مراد و کودظل است بنابر اینکه مقرر است که در میان هر دوحرکت مستقیمی سکونی است پس بناچار سکونی آشکار لازمست که زیادت و نقصان ظل را نمودار کند .

پایان جزء اول

ص: 397

فهرست جزء اول ناسخ التواريخ

زندگانی امام محمد باقر (علیه السلام)

عنوان...صفحه

دیباچه کتاب...2

ذكر ولادت حضرت امام محمّد باقر علیه السلام سال (57)...4

بیان حال والده ماجده آنحضرت...8

ذکر اسامی مبارکه آنحضرت ...10

ذكر ألقاب شريفة آنحضرت ...11

ذكر كنية مبارك آنحضرت ...12

ذکر شمائل امامت دلائل آنحضرت ...13

ذکر اخلاق حمیدۀ آنحضرت ...14

ذكر نقش نگين مبارك ...15

بیان ظهور امامت آنحضرت در سال (95)...16

در منقبت باقر علوم النبيين علیه السلام...17

ذكر حجّت ولایت و نصوص امامت آنحضرت و أحاديث جابر انصاری ...18

بیان پارۀ از مناقب و مفاخر آنحضرت ...37

بیان فضائل و مناقب و مکارم اخلاق آنحضرت ...46

شرح عقائد مرجئه ...50

مکارم اخلاق آنحضرت ...54

مديحة مؤلف در ستایش آنسرور ...57

ذکر پارۀ آداب آنحضرت در مراسم عبادت وزهد...59

ص: 398

ذکر نبذی از مراتب جود و کرم و فتوت و مروت وحلم و تسلیم و صبر آنحضرت... 65

ذکر پارۀ از آداب و رسوم آنحضرت ...72

ذکر برخی از وقایع و سوانح سال (95)...78

ذكر وفات حجاج بن یوسف ثقفى و شطری از احوال نامحمود او ...81

خطبه حجاج ثقفی در کوفه ...109

حکایت جحد بن ربیعۀ عکی در حضور حجاج ...144

برخی از سجایای اخلاقی حجاح ...153

ذکر وقایع سال (96) هجری و فتح کاشغر بدست قتیبه و برخی امور دیگر ...169

ذکر مرگ ولید بن عبدالملك در سال (96) ...174

بیان فرزندان ولید بن عبدالملك بن مروان ...177

ذکر برخی از سیره و اوصاف و اخلاق وليد ...178

ساختمان جامع اموی در دمشق و اوصاف آن ...180

اخلاق و اوصاف وليد بن عبدالملك ...189

روح بن زنباع نديم عبدالملك و داستان وليد باعبدالله بن يزيد وغيره...192

ذکر ابتدای ظهور غنا و نقل معبد از فارسی بلحن عربی و شرح حال او ...212

بیان احوال طويس مغني ...219

ذکر برخی از مجالسات و محاورات وليد بن عبدالملك...228

شرح حال قطامی شاعر ...237

شرح حال وضاح اليمن ...254

ذکر احوال حكم بن الميمون ...263

داستان فوت قرة بن شريك فرمان گذار مملکت مصر ...269

ذكر أحوال عدى بن الرقاع شاعر که بولید اختصاص داشت ...271

ذكر أخبار عمر بن عبدالله بن أبي ربيعة شاعر مخزومی مکنی به أبي الخطاب... 277

شرح حال أبي فراس همام بن غالب معروف بفرزدق شاعر...317

ص: 399

ذکر خلافت أبي أيوب سليمان بن عبدالملك بن مروان ...320

ذكر قتل قتيبة بن مسلم باهلى أمير خراسان ...326

سئوال عبدالله بن قيس ماصر از حضرت امام محمد باقر علیه السلام از سبب غسل میت به غسل جنابت ...351

ذكر وقایع سال نود و هفتم هجرى وقتل عبد العزيز بن موسى بن نصیر امیر اندلس... 355

ذكر ولایت یزید بن مهلب بن ابی صفره ازدی از جانب سليمان بن عبد الملك سال (97) در خراسان ...357

ذكروفات موسی بن نصیر در سال (97)هجری در طریق مکه معظمه و پارۀ حالات او... 363

ذکر پرسش محمّد بن مسلم از حضرت امام محمّد باقر صلوات الله وسلامه علیه از سبب رکود

شمس ...393

بشارت

ترجمه کتاب روضات الجنات

كتاب روضات الجنات ، در احوال علماء و سادات ، تأليف فاضل ماهر اديب كامل مرحوم میرزا محمدباقر خوانساری رضوان الله علیه که شرح حال جمع کثیری از علمای شیعه و سنی و بزرگان سادات را در آن گرد آورده ، و همیشه مورد توجه تاریخ نویسان و ادب دوستان بوده است ، بقلم فاضل ارجمند شیخ محمد باقر ساعدی خراسانی با نثری متین و محکم ترجمه شده و بزودی در اختیار پژوهندگان علم و ادب قرار خواهد گرفت .

ص: 400

ص: 401

درباره مركز

بسمه تعالی
جَاهِدُواْ بِأَمْوَالِكُمْ وَأَنفُسِكُمْ فِي سَبِيلِ اللّهِ ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَّكُمْ إِن كُنتُمْ تَعْلَمُونَ
با اموال و جان های خود، در راه خدا جهاد نمایید، این برای شما بهتر است اگر بدانید.
(توبه : 41)
چند سالی است كه مركز تحقيقات رايانه‌ای قائمیه موفق به توليد نرم‌افزارهای تلفن همراه، كتاب‌خانه‌های ديجيتالی و عرضه آن به صورت رایگان شده است. اين مركز كاملا مردمی بوده و با هدايا و نذورات و موقوفات و تخصيص سهم مبارك امام عليه السلام پشتيباني مي‌شود. براي خدمت رسانی بيشتر شما هم می توانيد در هر كجا كه هستيد به جمع افراد خیرانديش مركز بپيونديد.
آیا می‌دانید هر پولی لایق خرج شدن در راه اهلبیت علیهم السلام نیست؟
و هر شخصی این توفیق را نخواهد داشت؟
به شما تبریک میگوییم.
شماره کارت :
6104-3388-0008-7732
شماره حساب بانک ملت :
9586839652
شماره حساب شبا :
IR390120020000009586839652
به نام : ( موسسه تحقیقات رایانه ای قائمیه)
مبالغ هدیه خود را واریز نمایید.
آدرس دفتر مرکزی:
اصفهان -خیابان عبدالرزاق - بازارچه حاج محمد جعفر آباده ای - کوچه شهید محمد حسن توکلی -پلاک 129/34- طبقه اول
وب سایت: www.ghbook.ir
ایمیل: Info@ghbook.ir
تلفن دفتر مرکزی: 03134490125
دفتر تهران: 88318722 ـ 021
بازرگانی و فروش: 09132000109
امور کاربران: 09132000109