شناخت نامه حضرت عبدالعظیم حسنی علیه السلام و شهر ری: مجموعه رساله های خطی و سنگی پیرامون حضرت جلد 1

مشخصات کتاب

سرشناسه : صحفی، مجتبی، 1341 -

عنوان و نام پديدآور : شناخت نامه حضرت عبدالعظیم حسنی علیه السلام و شهر ری: مجموعه رساله های خطی و سنگی پیرامون حضرت .../ به کوشش سیدمجتبی صحفی، علی اکبر زمانی نژاد.

مشخصات نشر : قم: دار الحدیث، 1382.

مشخصات ظاهری : 416 ص.: نمونه.

فروست : مجموعه آثار کنگره بزرگداشت حضرت عبدالعظیم علیه السلام؛ 9.

شابک : 20000 ریال 964-7489-38-2 :

يادداشت : این کتاب از مجموعه آثاری است که به مناسبت برگزاری کنگره بزرگداشت حضرت عبدالعظیم علیه السلام منتشر شده است.

یادداشت : کتابنامه.

موضوع : عبدالعظیم بن عبدالله(ع)، 173 - 250؟ق.

موضوع : ری

شناسه افزوده : زمانی نژاد، علی اکبر، 1342 -

رده بندی کنگره : BP53/5 /ع2 م27 9 .ج 1382

رده بندی دیویی : 297/984

شماره کتابشناسی ملی : 1141538

شابِك :

سازمان چاپ و نشر

شناخت نامه حضرت عبدالعظيم حسنى عليه السلام و شهر رى

(مجموعه رساله هاى خطى و چاپى پيرامون امامزادگان و زيارتگاههاى رى)

به كوشش : على اكبر زمانى نژاد و سيدرسول علوى

از مجموعه آثار كنگره بزرگداشت حضرت عبدالعظيم عليه السلام - 10

ناشر : سازمان چاپ و نشر دار الحديث

چاپ : اوّل ، بهار 1382

چاپخانه :

شمارگان : 1000

قيمت :

تلفن : 7741650 0251 - 7740523 0251 ص . پ : 4468 / 37185

ص: 1

اشاره

ص: 2

سازمان چاپ و نشر

مؤسسه فرهنگى دارالحديث

ص: 3

ص: 4

پیشگفتار

تاريخ بشر را هماره ستارگانِ فروزانى مشعلدار بوده اند، تا آدمى بر جهالت و تاريكى فائق آيد و بتواند وديعه خداوندىِ نهفته در درونش را بپرورَد و خويشتن را از نادانى، درنده خويى و پستى برهاند.

طلايه داران اين منظومه فروزان، پيامبران الهى و جانشينان پاك نهاد و معصوم آنان اند و در صف بعد، دست پروردگان آنها، يعنى عالمان دين، محدّثان، مفسّران و... كه در دانش و سلوك، پاى در جاى پاى آنان نهادند.

شهر رى به عنوان يكى از پايگاههاى كهن تشيع، مَهْد رشد و بالندگى عالمانى از اين تبار (چون ثقه الاسلام كلينى، شيخ صدوق، ابوالفتوح رازى و...) بوده است، و حضرت عبدالعظيم حسنى عليه السلام را مى توان پايه گذار اين مَهْد و حركت علمى و فرهنگى دانست.

آستان حضرت عبدالعظيم و مؤسسه فرهنگى دارالحديث (دانشكده، پژوهشكده، انتشارات)، طرحى را با عنوان «گراميداشت بزرگان و عالمان رى» در دست گرفت تا در پرتو شناساندن اين چهره هاى ماندگار، برخى فعاليتهاى پژوهشى و فرهنگى نيز سامان يابد.

در اين طرح، نخستْ چهار تن از بزرگان و عالمان رى انتخاب شدند كه در صدر آنان حضرت عبدالعظيم عليه السلام جاى مى گيرد.

حضرت عبدالعظيم عليه السلام مشعل فروزانى است كه از دوران حيات خويشتن تاكنون برتاريخ تشيع و ايران، پرتو افكنده و بر معنويت، دانش و فرهنگ شيعه در اين مرز و بوم، تأثيرگذار بوده است. از اين رو، نخستين گام در اجراى طرح، كنگره بزرگداشت ايشان خواهد بود.

اهدافى كه برگزارى اين كنگره دنبال مى كند، عبارت است از:

1 . معرفى و بزرگداشت شخصيت علمى و معنوى حضرت عبدالعظيم عليه السلام ؛

2 . ترويج معارف حديثى اهل بيت عليه السلام ؛

3 . تحقيق و پژوهش در ميراث حديثى حضرت عبدالعظيم عليه السلام ؛

4 . شناخت جايگاه آستان حضرت عبدالعظيم عليه السلام و تأثيرآن برتحولات تاريخ تشيّع در ايران.

ص: 5

اين طرح، در آبان ماه 1380 در نخستين جلسه شوراى سياستگذارى - كه از عالمان و فرزانگان و نخبگان فرهنگى اند - به تصويب رسيد و كميته علمى كنگره از خرداد 1381 كار خود را آغاز كرد.

كميته علمى با فرصت اندكى كه در اختيار داشت، برنامه هاى خود را در پنج حوزه ساماندهى كرد:

1 . تأليف، تصحيح و گردآورى آثار مربوط به حضرت عبدالعظيم و شهر رى (كتاب و مقاله).

2 . سفارش و فراخوان نگارش مقاله.

3 . سفارش انتشار ويژه نامه هايى از سوى نشريات، همزمان با برگزارى كنگره.

4 . انتشار لوح فشرده (CD)توليدات علمى كنگره.

5 . انتشار خبرنامه.

با يارى خداوند و مدد قدسى روح حضرت عبدالعظيم عليه السلام ، در حوزه نخست، بيش از بيست و دو جلد كتاب آماده شد كه همزمان با برگزارى كنگره، توزيع مى گردد. همچنين مقالات منتخب و تأييد شده علمى در سه جلد، عرضه خواهند شد.

دو ويژه نامه از سوى مجلات علمى و نيز خبرنامه كنگره در پنج شماره عرضه خواهد شد.

همه اين آثار، علاوه بر نشر مكتوب، بر روى يك لوح فشرده (CD)تا هنگام برپايى كنگره در اختيار علاقه مندان قرار مى گيرد.

گفتنى است با فرصت اندك و حجم گسترده برنامه هاى علمى، وجود نقايص، امرى طبيعى است كه اهل فضل و دانش آن را بر ما خواهند بخشيد و ما را از نصايح عالمانه خويش بهره مند خواهند ساخت.

اميد است اين مجموعه، مقبول درگاه الهى و مورد عنايت روح بزرگ و قدسى حضرت عبدالعظيم حسنى عليه السلام قرار گيرد و در گسترش و بالندگى فرهنگ و معارف تشيع، سودمند افتد.

در پايان از همه كسانى كه در به ثمر رسيدن اين برنامه ها سهم وافر داشتند؛ توليت محترم آستان حضرت عبدالعظيم عليه السلام و رياست محترم مؤسسه فرهنگى دارالحديث، شوراى عالى سياستگذارى، مديران محترم آستان حضرت عبدالعظيم و مؤسسه فرهنگى دارالحديث و به ويژه فاضل گرانقدر جناب آقاى على اكبر زمانى نژاد - كه بار عمده بر دوش ايشان بود - سپاسگزارى مى شود.

مهدى مهريزى

دبير كميته علمى

بهار 1382

ص: 6

فهرست اجمالى

1. شرح حال امامزادگان رى............. 11

على قلى ميرزا اعتضاد السلطنه (1264ق - 1313ق)

2. امامزادگان معروف رى............. 137

سيد محمدصادق حسينى طباطبائى (در سال 1296 ق)

3. نسب حضرت عبدالعظيم عليه السلام و امام زادگان رى............. 181

ولى محمد بيك وردى تركمانى عراقى (در سال 1304 ق)

4. امامزادگان رى............. 233

شيخ محمدحسين طهرانى (قرن 13)

5. نور الآفاق............. 325

شيخ جواد شاه عبدالعظيمى (م 1355 ق)

6. بارگاه امام زاده عبداللّه عليه السلام در رى............. 423

خليل كمره اى

7. الرسالة العزية فى ترجمة الجليل عزّالدين يحيى الشهيد رحمه الله............. 435

حضرت آيه اللّه العظمى سيدشهاب الدين المرعشى النجفى رحمه الله

8. حواشى عمدة الطالب فى نسب آل ابى طالب عليه السلام ............. 447

حضرت آيه اللّه سيد محمدعلى روضاتى اصفهانى(دام ظله العالى)

ص: 7

ص: 8

پيشگفتار

درباره شخصيّت حضرت عبدالعظيم حسنى عليه السلام و امام زادگان شهر رى و نيز تاريخ رى در طول قرنهاى گذشته و عصر حاضر، صدها جلد كتاب و مقاله و جزوه و مطالب پراكنده و سودمند در كتابهاى علما و دانشمندان و محققان به رشته تحرير درآمده است كه با وجود تكرارى بودن بعضى از آنها، هر كدام با نگرش خاص خود توانسته اند گوشه اى از جلوه ملكوتى و معنوى حضرت عبدالعظيم عليه السلام را به نمايش بگذارد و جنبه اى از رمز و راز رى را بگشايد. با اين حال، تاكنون سال دقيق تولد و وفات حضرت عبدالعظيم حسنى عليه السلام و قبر امام زاده حمزه و... روشن نيست؛ چنان كه درباره شهر رى هم، ناگفته هاى فراوانى وجود دارد.

پژوهشگر در تاريخ رى با تتبّع در منابع تاريخى و جغرافيايى آشكارا درمى يابد كه شهر رى در طىّ قرون متمادى از مراكز مهم شكل گيرى و بالندگى تمدّن اسلامى و شيعى و مهد دانش و فضيلت بوده است. وجود كتابخانه هاى بزرگ و داير بودن مدارس فقه و حديث و پرورش بزرگان همچون ثقه الاسلام كلينى و شيخ صدوق در اين شهر گواه صادقى بر اين مدّعاست. متأسفانه منابع اصلى تاريخ رى همچون جريدة الرى و تاريخ رى آبى و منتجب الدين رازى در تندباد حوادث از ميان رفته و بدست ما نرسيده، امّا در همين آثار به جا مانده، مطالب خواندى و جذّاب درباره رى بسيار است.

شناخت نامه حضرت عبدالعظيم حسنى عليه السلام و شهر رى با گردآورى و تأليف مجموعه رساله هاى خطى و كتابها و مقالاتِ منتشر شده، و نيز مجموعه جزوه ها و گفتارهاى پراكنده درباره حضرت عبدالعظيم حسنى عليه السلام و امامزادگان و تاريخ شهر رى، در صدد شناساندن و معرفى مقام علمى و معنوى اين كريم اهل بيت عليهم السلام و ساير امامزادگان و معرفى تاريخ شهر رى است.

نتيجه طرح مأخذشناسى حضرت عبدالعظيم حسنى عليه السلام و شهر رى، معرفى و شناسايى نزديك به هزار عنوان از كتابهاى خطى و چاپى و مجلات و نشريات و مقالات و دائرة المعارفها و سفرنامه ها و پايان نامه ها و اسناد و فرامين و وقف نامه ها و... بود كه در يك جلد به زيور طبع آراسته شد.

ص: 9

با تتبع و جست و جوى وسيعى كه در فهارس نسخ خطى كتابخانه هاى ايران و كتابشناسى، تراجم و رجال و ساير منابع مأخذشناسى شد، به نسخه هاى خطى در ارتباط با امام زادگان شهر رى برخورد كرديم كه شايان چاپ دراين مجموعه بود تا درمعرض ديد فضلا ودانشمندان ونويسندگان قرار گيرد.

به جهت با اهميت بودن نسخه هاى خطى در ارتباط با حضرت عبدالعظيم عليه السلام ، مجلد اوّل مجموعه شناخت نامه حضرت عبدالعظيم حسنى عليه السلام و شهر رى را به مجموعه رساله هاى خطى و سنگى پيرامون حضرت عبدالعظيم حسنى عليه السلام و مجلد دوم شناخت نامه به مجموعه رساله هاى خطى پيرامون امام زادگان و زيارتگاههاى رى اختصاص يافت. چرا كه اكثر رساله ها براى اولين بار به زيور طبع آراسته مى شود. و به جهت تناسب موضوع، چند رساله چاپى پيرامون امام زادگان رى و تهران (رى قديم) در پايان اين مجموعه اضافه شد.

اين مجموعه رساله ها از قرن سيزدهم هجرى تا عصر حاضر به رشته تحرير درآمده كه هر كدام در نوع خود (با وجود تكرارى بودن بعضى مطالب) سودمند و مفيد است. و ترتيب رساله ها تقريبا بر حسب سال تأليف و يا سال وفات مؤلفين است(به استثناى يك رساله) كه تأثيرپذيرى و يا تأييد و انتقاد رساله هاى بعدى نسبت به رساله هاى قبلى به خوبى روشن مى شود.

شايان ذكر است كه مطالب بعضى از رساله ها به هيچ وجه قابل تأييد نبوده و در مقدمه و پاورقى به نقد و انتقاد و ردّ بعضى سخنها پرداخته ايم. و به جهت اهميت ساير مطالب آن رساله كه در ارتباط با تاريخ رى و ساير امام زادگان شهر رى و... است. كه در اين مجموعه به چاپ مى رسد.

در اين مجموعه شناخت نامه حضرت عبدالعظيم حسنى عليه السلام و شهر رى هشت رساله خطى و چاپى در ارتباط با حضرت عبدالعظيم حسنى عليه السلام و امام زادگان شهر رى و مدفونين مجاور حضرت عبدالعظيم عليه السلام گردآورى شده است كه مشخصات رساله هاى خطى و شرح حال مؤلفين در ابتداى هر رساله درج شده است.

ص: 10

(1) شرح حال امامزادگان رى

اين رساله شامل شرح حال پنج امامزاده به ضميمه دو رساله ديگر است كه عبارتند از:

1. شرح حال امامزاده عبداللّه عليه السلام

2. شرح حال امامزاده حمزه عليه السلام

3. شرح حال امامزاده طاهر عليه السلام

4. شرح حال امامزاده زيد عليه السلام

5. شرح حال امامزاده يحيى عليه السلام

6. رساله در عداوت ميان بنى هاشم و بنى اميه

7. رساله در زايجه طالع روز عاشورا.

تأليف:

على قلى ميرزا اعتضاد السلطنه (1264ق - 1313ق)

ص: 11

ص: 12

مقدمه

در مقاله «آشنايى با حضرت عبدالعظيم عليه السلام و مصادر شرح حال او» در معرفى مؤلّف، و رساله شرح حال حضرت عبدالعظيم عليه السلام و ساير امامزادگان رى چنين مى نويسد:

رساله شرح حال حضرت عبدالعظيم حسنى عليه السلام

على قلى ميرزا پسر فتحعلى شاه قاجار حدود سال 1234قمرى به دنيا آمد در سال 1250 كه برادرزاده اش محمد شاه قاجار در طهران فوت كرد و زمام كارها به دست همسرش مهد عليا مادر ناصرالدين شاه وليعهد كه در تبريز بود افتاد به سمت پيشكارى مهد عليا به اداره امور طهران مشغول شد. در سال 1272 به لقب اعتضاد السلطنه ملقب و در سال 1274 به رياست مدرسه دارالفنون منصوب شد و در سال 1275 كه اولين خط تلگرافى بين تهران و تبريز را كشيد به لقب وزير علوم ارتقاء يافت و به تدريج عهده دار مشاغل مهم ترى گرديد در سال 1283 وزارت علوم و صنايع و تجارت و رياست دارالفنون و اداره تلگرافخانه ها و معادن و روزنامه هاى دولتى و علمى و چاپخانه هاى شهر طهران و ولايات و كارخانه ها و حكومت ملاير و تويسركان همه به عهده او بود و در سال 1283 به نشر روزنامه ادبى «ملت سنيه ايران» كه تا سال 1287 دوام داشت و سى و سه شماره از آن منتشر شد پرداخت. در هر شماره شرح حال يكى از شعراى قديم را حاوى بود.

اعتضاد السلطنه مانند غالب پسران فتحعليشاه شعر مى گفت و در شعر «فخرى» تخلص مى نمود. به سال 1298 در طهران در حدود شصت و چهارسالگى وفات يافت

ص: 13

و در يكى از حجرات جنب مزار حضرت عبدالعظيم مدفون گرديد. از تأليفات او تاريخ افغانستان، فتنه باب و فلك السعاده در نجوم است كه هر سه چاپ شده است.(1)

اعتمادالسلطنه درباره او گويد: در اين عهد جاويد مهد، از رجال و اعيان احدى به قدر وى ترويج علم و دانش و هنر نكرد. مكرر ناصرالدين شاه مى گفت: ثلث مردم ايران را على قلى ميرزا تربيت كرد. و به عزّت و اعتبار و انتشار اسم و اشتهار او نيز در اين دولت كسى نرسيد... از مجالست علماء و افاضل و مذاكرات علوم و فضائل هيچ وقت ملالت نمى يافت و كسالت نمى گرفت. به مجلس مذاكرات علميه در جميع فنون عتيقه آسيايى و معارف طريفه و صناعات جديده اروپايى با اساتيد آن ها مشاركت حاذقانه مى كرد و مخصوصاً در حكمت متوسطه مشرق زمينى خود از اساتيد به شمار مى آمد و در تاريخ و اسطرلاب و هندسه و بسيارى از مسائل، كتابها و رسائل ساخته است...(2)كتابخانه مهم و معتبرى جمع آورى نموده بود كه بعدها نصيب سپهسالار بانى مدرسه سپهسالار جديد (شهيد مطهرى) شد كه از آن كتابها همين شرح حال حضرت عبدالعظيم است كه دو نسخه آن در كتابخانه مدرسه سپهسالار موجود است و نگارنده اين سطور (با طى كردن هفت خوان...) عكسى از اين دو نسخه با تحمل مخارج سنگين فراهم كرده است. اميدوارم هر چه زودتر راه استفاده از نسخه هاى خطى اين كتابخانه مهم آسان گردد و اولياء آن مدرسه و كتابخانه به اين واقعيت واقف شوند كه كتابخانه براى استفاده علاقه مندان است نه براى حبس نسخه ها و دور نگاهداشتن آن ها از استفاده اهل فضل.

اعتضاد السلطنه تاريخ احوال مبارك حضرت عبدالعظيم حسنى عليه السلام و احوال عبداللّه ابيض را نوشته و در «جنگ» خويش به طور مسوّده ضبط كرده بود. ميرزا

ص: 14


1- فهرست مؤلفين كتب چاپى، ج 4، ص 569 - 571.
2- . المآثر و الآثار، ص 193.

عبدالوهاب خان نصيرالدوله از او خواست كه آن رساله را براى او استنساخ كند او هم پاكنويس كرد و براى او ارسال داشت. اين كار در سال 1293 انجام شده است.(1)

پس از اين تاريخ، ناصرالدين شاه از او مى خواهد كه انساب طهارت نصاب و شرحى از احوال سعادت مآل حضرت عبدالعظيم عليه آلاف التحية و التكريم و برخى از امام زادگان ديگر كه اينك روضه مقدسش در ارض رى مطاف خاص و عام است ايراد نمايد و از تطويل و ايجاز تعقيد كناره گيرد. پس از اين دستور و تقاضا، اعتضاد السلطنه بار ديگر آن رساله قبل را تحرير و پاكنويس و به صورت جديدى در مى آورد كه نسخه اى از اين كار هم در كتابخانه شهيد مطهرى موجود است و اينك به معرفى آن مى پردازيم.

اين رساله به زبان فارسى و 114 صفحه (هر صفحه 9 سطر) است. پس از ديباچه شرح حال زيد بن حسن عليه السلام جد سوّم حضرت عبدالعظيم را آورده است و نيز شرح حال دختر او نفيسه (كه در مصر مدفون است و اهل مصر او را ستّ نفيسه خوانند و به زيارت قبر او مى روند و خيلى او را تعظيم و تجليل مى نمايند) را ياد كرده است.

سپس شرح حال جدّ دوّم او حسن بن زيد را به تفصيل آورده است.

آن گاه شرح حال جدّ اوّل او على الشديد بن حسن بن زيد را و سپس شرح حال پدر او عبداللّه بن على بن حسن بن زيد را و در پايان شرح حال حضرت عبدالعظيم عليه السلام را آورده و در اين بخش مطالب سودمندى دارد.

پس از تمام شدن اين قسمت، شرح حال امام زاده عبداللّه و پدران او را و نيز شرح حال امام زاده حمزه را ياد كرده است و پيرامون قبر بى بى زبيده و بى بى شهربانو نيز مطالبى دارد.

تاريخ كتابت اين نسخه 1296 مى باشد و مناسب است اين رساله تحقيق و چاپ

ص: 15


1- آغاز يكى از دو نسخه خطى موجود در كتابخانه مدرسه شهيد مطهرى. در پايان اين نسخه شرح حال حضرت عيسى على نبينا و آله و عليهم السلام هم هست.

شود زيرا برخى نكات تازه و قابل توجّه در آن ديده مى شود مثلاً مى گويد:

به هر حال آن مكان شريف بعد از آن كه مدفن امام زاده لازم التعظيم حضرت عبدالعظيم عليه السلام شد، در اكثر ازمنه محترم بوده و متوليان آن بقعه متبركه كه از سادات صحيح النسب مى باشند علاوه بر رياست ملّتى غالباً رياست دولتى نيز داشته اند مثل ايالت ولايت طهران و اطراف آن. سلاطين صفويه مخصوصاً به جهت زيارت اين قبر شريف از اصفهان به جانب رى نهضت مى نمودند چنان كه اسكندربيك منشى در چند موضع از تاريخ عالم آراى عباسى تفصيل آن را ايراد نموده و بناهاى قديم آن مكان شريف از شاه اسماعيل و شاه طهماسب اوّل است... .(1)

در ابتداى هر دو نسخه خطى مدرسه شهيد مطهرى (سپهسالار سابق) به شماره هاى 1854 و 1853 نوشته شده:

«هو شرح حال حضرت عبدالعظيم و امام زاده عبدالله و امام زاده حمزه عليهم السلام ، از تاليفات نواب مستطاب، اشرف امجد ارفع والا شاهزاده اجلّ اكرم، اعتضادالسلطنه وزير علوم و معادن دام اجلاله گرديد.

فى شهر ربيع الاولى 1296

با مهر اعتضادالسلطنه

و در ذيل آن صورت وقف نامه به اين شرح نوشته شده:

«هو الله تعالى شأنه؛ اين يك مجلد كتاب، شرح حالات حضرت عبدالعظيم و امام زاده حمزه عليهم السلام تأليف نواب والا، اعتضادالسلطنه، در يوم جمعه 15 شهر ذى حجة الحرام سنه 1297 در عداد كتب موقوفه مسجد و مدرسه ناصرى معدود و به كتابخانه مدرسه ... داخل گرديد.

صيغه وقف آن مطابق شروح و شروط مندرجه در وقف نامه مسجد ومدرسه جارى شد.

فصار وقفاً صحيحاً لازماً در سنه 1297.مهر وقف

ص: 16


1- سى مقاله، ص 41 - 44.

در نسخه كتابخانه ملى ملك 113/6151 قسمتى از شرح حال حضرت عبدالعظيم را دارد كه در پايان شرح حال نوشته شده:

«از تأليفات نواب مستطاب، اشرف ارفع امجد والا، شاهزاده آزاده اعظم افخم والا تبار اعتضادالسلطنه وزير علوم دام اقباله؛ كه در شرح احوال حسب و نسب حضرت شاهزاده عبدالعظيم عليه السلام نوشته اند، چون هنوز ديباچه آن را ننوشته بودند، به كمترين چاكر درگاه كه از خوان نعمت بى دريغش پرورده و در ظلّ رحمت و رأفت شاهزاده معظم اليه تربيت يافته ام فرمودند، على الحساب از باب آن كه نسخه اش از ميان نرود در اين جنگ ثبت و ضبط شود تا ان شاء الله تعالى به سلامتى وجود مبارك، ديباچه اش نيز نوشته شود، و بعد از آن به حليه طبع درآمده منتشر شود، كه اين يادگار نيكو از شاهزاده والاتبار بمانده و كسى در اين مدت در صدد جمع و تأليف حسب و نسب آن بزرگوار برنيامده بود. الحق خيلى لازم و واجب بود كه از اجداد آن بزرگوار و حالت شريفش خود آن حضرت - سلام الله عليه - شيعيان على بن ابى طالب عليه السلام استحضارى حاصل آمد. و بعد از طبع نمودن - انشاءالله تعالى - انتشار خواهد يافت و وقف عام خواهد فرمود كه به جميع مردم داده شود و از شرف حسب و نسب و حالت شريف آن حضرت استحضار حاصل نمايند. فى شهر ربيع الثانى من شهور سنه 1289 مطابق سال فرخنده فال پيچى ئيل».

حرّره رئيس الكتاب

نسخه هاى خطى اين رساله بدين شرح است:

409/31 . سرگذشت امامزادگان رى (فارسى)

از : عليقلى ميرزا بن فتحعلى شاه قاجار اعتضادالسلطنه (م 1298ق)

اعتضاد السلطنه شرح احوال و سرگذشت حضرت عبدالعظيم و ديگر سادات مدفون در رى را جمع آورى كرده بود. وى براى آن كه نسخه كتابش از ميان نرود به رئيس الكتّاب دستور مى دهد تا در سال 1289ق مسوّدات او

ص: 17

را موقتاً در جنگ خودش (موجود در كتابخانه ملك به شماره 6151) وارد كند تا بعداً ديباچه اش نوشته شود . رئيس الكتاب هم زندگانى حضرت عبدالعظيم و امامزاده عبدالله ابيض را به همان صورت در آن جنگ وارد نمود . (نسخه هاى شماره 1 و 2 كه در ادامه معرفى مى شوند .)

پس از اين در سال 1293ق ميرزا عبدالوهاب خان نصير الدوله، وزير تجارت، از او خواست كه آن رساله را براى او استنساخ كند. اعتضاد السلطنه نيز همين كار را كرد و شرح احوال دو امامزاده مذكور را پس از پاك نويس كردن براى نصيرالدوله فرستاد كه ديباچه آن با اين عبارات آغاز مى شود: «الحمدللّه المتعالى عن الاضداد والاشباه... اما بعد چون در اين اوان فيروزى نشان كه تاريخ هجرى به يك هزار و دويست و نود و سه ناقصه است و بيست و نه سال است تاج و تخت سلطنت از وجود مبارك شاهنشاه جمجاه ناصرالدين شاه... مؤلف اين رساله... بعد از مشاغل نوكرى، گاهى به تحصيل و برخى اوقات مشغول تصنيف بوده... در چندين سال قبل از اين تاريخ احوال مبارك حضرت عبدالعظيم حسنى عليه السلام و احوال عبداللّه ابيض را نوشته در كتاب جنگ خويش به طور مسوّده ضبط كرده اين اوقات... جناب . . . نصير الدوله زيد اجلاله . . . خواهش نمودند نسخه آن را نوشته، انفاد دارم . به ان جهة در اين رساله پاك نويس شده انفاد داشتم . . . ابوالحسن زيد بن حسن مجتبى بن على بن ابى طالب عليهم السلام الملقب به رقرق مادر زيد موسومه به زجاجه است .» (نسخه هاى شماره 3 و 4)

اما چندى بعد ناصرالدين شاه (1264 - 1313ق) به اعتضاد السلطنه دستور مى دهد تا انساب طهارت نصاب و شرح احوال حضرت عبدالعظيم و ديگر امامزادگان مدفون در رى را براى او در كتابى گرد آورد. به همين علت اعتضاد السلطنه ديباچه كتاب خود را دوباره تحرير مى كند و قسمتى

ص: 18

هم مربوط به امامزاده حمزه (و در نسخه دانشكده ادبيات علاوه بر آنها امامزاده طاهر و زيد بن على بن الحسين عليهماالسلام ) به آن مى افزايد و كتاب را به صورت جديدى در مى آورد تا آماده تقديم به ناصر الدين شاه شود . اين تحرير دوم همان است كه بيشتر نسخه ها بر اساس آن است و با :« الحمد لله الذى عجزت خواطر الامم . . .» آغاز مى شود .

اين رساله در مجموعه انتشارات كنگره حضرت عبدالعظيم حسنى عليه السلام و شهر رى به چاپ مى رسد .

آغاز تحرير اول :« الحمد لله المتعالى عن الاضداد و الاشباه و الصلاة و السلام على خاتم الانبياء محمد المصطفى خير الخلق . . . اما بعد چون در اين اوان فيروزى نشان . . .»

آغاز تحرير دوم :« الحمد لله الذى عجزت خواطر الامم عن البلوغ الى حقيقته و قصرت بصائر الهمم عن الوصول الى هويته . . . اما بعد فرمان مبارك شاهنشاه جهان پناه مفخر سلاطين . . .»

نسخه هاى خطى : 1- كتابخانه ملى ملك تهران ، شماره 6151 ، رساله صد و سيزدهم ، ص 309-317 ، رئيس الكتاب ، ربيع الاول 1289ق ، كاتب در پايان مى نويسد : چون نگارنده هنوز ديباچه اى بر اين كتاب خود ننوشته بود ، به من دستور داد كه آن را موقتاً در اين جنگ وارد نمايم ، تا بعداً ديباچه نوشته شود و به چاپ برسد . آغاز :« ابوالحسن زيد بن حسن مجتبى بن على بن ابيطالب عليهم السلام الملقب به رقرق ، مادر زيد موسوم به زجاجه ، كنيزكى بود كه به اسير آورده بودند .» ، انجام :« و اين كه در ترشيز است قبر حمزة بن موسى الكاظم است .» ر .ك : فهرست نسخه هاى خطى كتابخانه ملك ، ج 9 ، ص 201 با عنوان «رساله احوال حضرت عبدالعظيم» ، در جنگ اعتضادالسلطنه .

ص: 19

2- كتابخانه ملى ملك تهران ، شماره 6151 ، رساله صد و پنجم ، ص 43-47 ، رئيس الكتاب ، 1289ق ، اين نسخه فقط زندگى امامزاده عبدالله ابيض را دارد و پيش نويس مؤف است كه موقتاً در اين نسخه وارد شده تا بعداً تكميل شود . آغاز :«عبدالله ابيض بن عباس بن محمد بن عبدالله . . . ندانم كجا ديدم اندر كتاب كه در ذيل احوال رى مى گويد نگارنده چون ديده مرقد مطهر امامزاده عبدالله نزديك . . .» ، انجام :«چنان چه فيروزآبادى در قاموس گويد ينبع . . . اين بود احوال عبدالله ابيض تا امام همام سيد سجاد على بن الحسين بن اميرالمؤنين على بن ابيطالب عليهم السلام » . ر .ك : فهرست نسخه هاى خطى كتابخانه ملك ، ج 9 ، ص199 .

3- كتابخانه مسجد اعظم قم ، شماره 3791 ، نستعليق ، با سرلوح مذهب مرصع و جدول ، 12 برگ ، 17 سطر ، اين نسخه داراى ديباچه تحرير اول است و موجودى آن شرح احوال حضرت عبدالعظيم و امامزاده عبدالله ، آغاز :«الحمد لله المتعالى عن الاضداد و الاشباه و الصلاة و السلام على خاتم الاوصياء . . . اما بعد چون در اين اوان فيروزى نشان . . .» ، انجام : «از عبارت عمدة الطالب بر مى آيد كه نسلى باقى مانده باشد . اين بود احوال عبدالله ابيض تا امام همام سيد سجاد على بن الحسين بن اميرالمؤنين على بن ابيطالب عليهم السلام .». ر.ك: فهرست كتابخانه مسجد اعظم قم، ص243 و رؤيت نسخه.

4- كتابخانه مدرسه سپهسالار - تهران ، شماره 1854 ، نسخ ، بى تاريخ ، آغاز و انجام مانند نسخه قبل . به ضميمه شرح احوال حضرت عيسى عليه السلام كه آغاز آن چنين است :« به ضميمه شرح احوال حضرت عيسى على نبينا و عليه السلام ... كه اين بنده عليقلى قاجار . . . بعد از شرح حال حضرت عبدالعظيم و عبدالله ابيض عليهماالسلام تأليف و در اين رساله درج نمودم . امر حضرت عيسى

ص: 20

و اعتقاد مردم در حق او امر عظيم است . بعضى او را خدا مى دانند و . . .» (صص 18 الف - 23ب) ، انجام :«و اصل اين كلمه چندگوز بوده و از كثرت استعمال چنگيز شد .» ، 22 برگ ، 15 سطر . ر .ك : فهرست كتابخانه سپهسالار ، ج 5 ، ص 104 .

5 - كتابخانه ملى تهران ، شماره 479/ف ، نسخ خوش ، 1295ق ، محتملاً نويسنده در تهران ، با سرلوح ، عناوين شنگرف ، فقط شامل قسمت حضرت عبدالعظيم ، آغاز :« الحمد لله الذى عجزت خواطر الامم . . .» ، انجام :«يكى از شهرهاى معتبره و مدن معظمه محسوب مى شود . الحق هر چند در بنا و آبادى آن ملك كوشيده شود سزاوار است .» 20 برگ ، 15 سطر . ر .ك : فهرست كتابخانه ملى ، ج1 ، ص 462 .

6- كتابخانه ملى تهران ، شماره 352/ف ، نسخ خوش ، ذيحجه 1295ق ، داراى سرلوح ، عناوين شنگرف ، شامل شرح حال امامزاده عبدالله ، آغاز :«الحمد لله رب العالمين و صلى الله على خاتم الانبياء محمد المصطفى و اهل بيته الطيبين و ذريته الطاهرين الى يوم الدين . فبعد حكم همايون و فرمان قدر نمودن شهريار . . .» ، انجام :«و آن بناى مقرنس را به زيب تذهيب و نصب آينه مزين داشتند .» 13 برگ ، 15 سطر ، ر .ك : فهرست كتابخانه ملى ، ج 1 ،ص 343 .

7- كتابخانه مدرسه سپهسالار تهران ، شماره 1853 ، نسخ ، مسيح كمره يى ، روز چهارشنبه 21 محرم 1296ق ، عناوين شنگرف ، داراى تملك اعتضادالسلطنه (مؤف) در 1296ق ، شامل زندگانى حضرت عبدالعظيم و امامزاده عبدالله ابيض و امامزاده حمزه ، آغاز برابر آغاز نسخه شماره 2 ، انجام نسخه (در شرح احوال امامزاده حمزه) :«و عبارت عمدة الطالب را مى توان تأويل كرد به اين كه گفته حمزة بن حمزة به خراسان رفت .

ص: 21

ممكنست حمزه مدفون در سوسغد ترشيز حمزة بن حمزة باشد ولى سلسله اسناد احفاد شهاب الدين و رشته اولاد حمزة بن موسى را بدان منهج بيان نموده كه با عبارت اسكندر بيگ منشى در اول عالم آرا مطابق و موافق است و اين خود مقوىّ قول اسكندر بيگ است .» 56 برگ ، 9 سطر . ر .ك : فهرست كتابخانه سپهسالار ، ج 5 ، ص 103 .

8 - دانشگاه تهران، شماره 4600، رساله چهارم مجموعه، نستعليق و نسخ ، سده 13 ه- ، جدول زر و لاجورد ، در جنگى از آثار اعتضاد السلطنه كه برخى از آنها به خط خود اوست ، با عنوان «سرگذشت عبدالعظيم و امام زاده هاى ديگر» ، 152 برگ . ر .ك : فهرست دانشگاه تهران ، ج 14 ، ص 3528 .

9- كتابخانه ملى ملك تهران ، شماره 3661 ، رساله اول مجموعه ، نسخ ، 13 محرم 1301ق ، عناوين و نشانيها شنگرف ، آغاز و انجام و بخشها مانند نسخه 1853 سپهسالار ، 29 سطر . ر .ك : فهرست كتابخانه ملك، ج7، ص15.

10- دانشكده ادبيات تهران ، شماره 101ج ، نسخ

، على اكبر قرنچاهى ، آدينه پايان شوال 1312ق ، اين نسخه كاملترين نسخه هاست و شامل پنج شرح حال از حضرت عبدالعظيم ، امامزاده عبدالله ابيض ، امامزاده حمزه ، امامزاده طاهر و حضرت زيد عليه السلام است . از آغاز كتاب تا پايان زندگى امامزاده حمزه برابر نسخه 1853 سپهسالار ولى افزوده هاى از آن جا به بعد در ديگر نسخه ها نيست . آغاز زندگى امامزاده طاهر :«بسمله . در شرح احوال امامزاده طاهر و حسب و نسب آن بزرگوار است . شيخ ابونصر سهل بن عبدالله بخارى كه از محققين نسابين است در كتاب سر الانساب گويد : طاهر از واردين شهر رى است . . .» ، انجام قسمت مربوط به شرح احوال زيد بن على بن الحسين عليهماالسلام كه مفصل ترين بخش كتاب از ص 32 الف تا 72 الف است :« هر آن كس خواهد بر آنها استحضار يابد بايستى به جلد

ص: 22

يازدهم كتاب بحار الانوار و غير آن از كتب رجوع نمايد كه مفصلاً و مشروحاً مذكور است .» 121 برگ كه متن كتاب در ص 1-73 است و ديگر برگها سفيد مانده ، 16 سطر . ر .ك : فهرست دانشكده ادبيات تهران ، ج 1 ، صص 311-312 .

11- كتابخانه مجلس شوراى اسلامى تهران ، شماره 1293 مجموعه طباطبايى ، نستعليق ، بى تاريخ ، آغاز و انجام و بخشها مانند نسخه شماره 1853 در كتابخانه سپهسالار .

12- كتابخانه مركز دائرة المعارف بزرگ اسلامى تهران ، شماره 202 ، رساله اول مجموعه ، ص 2-26 ، نسخ پخته ، سده 13 ه- ، اين نسخه شامل احوال امام زاده طاهر در رى و امامزاده يحيى در تهران است ، در مجموعه اى به همراه دو رساله ديگر از اعتضادالسلطنه ، در فهرست مؤف آن را نشناخته اند ولى با مطابقت اين نسخه با نسخه دانشكده ادبيات مشخص شد كه همان تاليف اعتضادالسلطنه است ، آغاز :«در شرح احوال حضرت . . . شيخ ابونصر سهل بن عبدالله بخارى كه از محققين نسابين است در كتاب سر الانساب گويد . . .» ، انجام :«بايستى به جلد يازدهم كتاب بحارالانوار و غير آن از كتب رجوع نمايند كه مفصلاً و مشروحاً مذكور است .» ر .ك : فهرست نسخه هاى خطى كتابخانه مركز دائرة المعارف بزرگ اسلامى ، ج 1 ، صص 146-147 .

13- كتابخانه ملى تهران ، شماره 2548/ف ، ص 105-114 ، در ضمن مجموعه رسائل اعتضادالسلطنه با عنوان «شرح امامزاده هاى حضرت عبدالعظيم» ، بدون توضيحات درباره آن . ر .ك : فهرست نسخ خطى كتابخانه ملى ، ج 6 ، صص 52-53 .

ر .ك : فهرست نسخه هاى خطى فارسى ، احمد منزوى ، ج 6 ، ص 4494 ؛

ص: 23

فهرستواره كتابهاى فارسى ، ج 3 ، ص 2164 ؛ فهرست مشترك نسخه هاى خطى فارسى پاكستان ، ج10 ، ص 1271 و رؤيت نسخه ها ، مؤلفين كتب چاپى فارسى و عربى ، ج 4 ، ص 569 .

در پايان بايد به نسخه خطى كه در كتابخانه آستان قدس رضوى به شماره 25430 (فهرست نشده) اشاره كنيم، كه با اين نسخه آستان قدس رضوى مجموعه رساله هاى خطى درباره حضرت عبدالعظيم حسنى عليه السلام و امامزادگان رى به چهارده نسخه خطى مى رسد كه اكثر آنان را تهيه و رؤيت و براى چاپ در اين مجموعه استفاده شده است.

رساله امام زاده عبداللّه به مناسبت تعمير مقبره نوشته شده. ابتدا به تفصيل، شرح حال امامزاده عبداللّه را تحرير كرده، سپس ساير امام زادگان رى را بيان كرده است. در

ضمن شرح آبا و اجداد امام زاده طاهر، به تفصيل شرح حال امام زاده زيد بن على بن الحسين عليه السلام را نوشته كه جد امام زاده طاهر عليه السلام است. و در پايان بحث مستقلى در عداوت ميان بنى هاشم و بنى اميه دارد كه سبب عداوت از بابت حضرت شهربانو نبوده بلكه اختلافات زيربنايى بوده، و نيز برخى از تحريفات عاشورا و بعضى از وقايع تاريخ اسلام و اكاذيب نويسندگان هم عصر خودش را بررسى كرده است، و به مناسبت بحث عاشورا مطلب كوتاهى نيز در زمان واقعه عاشورا تحت عنوان رساله در زايجه طالع روز عاشورا دارد.

ص: 24

عكس

ص: 25

عكس

ص: 26

(1)شرح حال امام زاده عبداللّه عليه السلام

شرح حال امام زاده عبداللّه عليه السلام (1)

شرح حالات طهار رافضات [كذا] حضرت امام زاده عبداللّه كه مرقد منوّرش در قرب روضه مطهّره حضرت عبدالعظيم عليه آلاف التحيّة و التسليم مزار مسلمين است، و چون سلسله اجداد امجاد آن بزرگوار به حضرت سيّد سجاد عليه السلام اتّصال مى يابند و از اغصان آن شجره طيّبه و دوحه مباركه مى باشند لهذا اجداد بزرگوار آن جناب را بعد از حضرت سيّد سجّاد به ترتيب نگارش مى دهد پس از آن به ذكر احوال آن امام زاده لازم التعظيم مى پردازد بعون اللّه و حسن توفيقه.

علىّ بن علىّ بن الحسين بن علىّ بن ابى طالب عليهم السلام

مكنّى به ابوالحسين يا ابوالحسن است. مادرش امّ ولد، سنّ مباركش به روايتى سى سال و به قولى سى و هشت سال بود و در ينبع رحلت كرده در همان جا مدفون شد.

ص: 27


1- . شرح حال امامزاده عبداللّه در نسخه كتابخانه ملى ملك شماره 105/6151 ، در ابتداى شرح حال حضرت امامزاده عبداللّه ابيض نوشته شده: «رساله در احوال عبداللّه ابيض، از تأليفات نواب اشرف والا، اعتضاد السلطنة عليقلى ميرزا - دام اقباله العالى - ، وزير علوم و صنايع و تجار و معادن، ابن خاقان مغفور فتحعلى - شاه نوراللّه مضجعه - ، نزديك به مزار كثيرالأنوار، حضرت عبدالعظيم ابن عبداللّه بن حسنى - عليه و على آبائه آلاف التحيّة و التسليم - مرقد مطهر امامزاده عبداللّه است، كه در اين دولت ابد مدّت عمارت شده و گنبد مطهر را رجال دولت كاشى نمودند، ولى نسب اين بزرگوار چنان كه بايد از اخبار واضح باشد، بر اغلب ناس از عام و خاص پوشيده و پنهان است، لهذا شرحى از احوال و نسب اين بزرگوار به رشته تحرير كشيده:...». اين نسخه تفاوت هايى با ساير نسخه ها دارد.

حسن افطس بن علىّ بن علىّ بن الحسين بن على بن ابى طالب عليهم السلام

چون پدرش على به رحمت ايزدى پيوست مادر حسن كه كنيزكى سنديّه بود، به وى حمل داشت، پس از تولّد چون به حدّ بلوغ رسيد در نزد محمد بن عبداللّه بن حسن مثنّى بن حسن مجتبى كه معروف به نفس زكيّه و امام ششم زيديّه است و او را مهدى مدعود دانند؛ به سر مى بُرد و در وقت خروج محمد بر منصور، حسن، رايت محمّد را در دست داشت وى را به جهت طول قامت، رُمح آل ابى طالب مى گفتند. چون محمّد به قتل آمد، حسن از خوف بنى عباس مخفى شد.

وقتى كه امام به حق ناطق جعفر بن محمد الصادق عليه السلام به عراق آمدند، روزى به منصور فرمودند: آيا مايل هستى خدمتى به رسول خدا كنى؟ منصور عرض كرد بلى. حضرت فرمودند: از جرم حسن بن على درگذر. منصور به فرمايش آن حضرت حسن را عفو كرد و اين حديث و حديثى كه از حضرت صادق عليه السلام نقل خواهد شد برهانى قاطع بر صحّت نسب حسن است.

و بعضى از نسّابين مثل ابوجعفر محمّد سيّد حسنى نسّابه؛ صاحب كتاب مبسوط و ابن طباطبائى نسّابه؛ كه طعن در نسب و سيادت وى زده اند بى جاست.

و بيشتر از نسّابين از عامه و خاصّه تصحيح نسب او را كرده اند؛ چنان كه شيخ شرف نسّابه در كتاب موسوم به انتصار بنى فاطمة الاشرار افطس را از اشرار بنى فاطمه شمرده و در حقيقت، حالتش خالى از شرارت هم نبوده؛ چنان كه نسبت به حضرت صادق عليه السلام مكرّر سوء ادب كرد.

روايت است وقتى حضرت صادق عليه السلام را مرضى عارض شد به امام موسى كاظم عليه السلام فرمودند: هفتاد دينار به افطس بده و فلان مبلغ و فلان را به ساير بنى فاطمه برسان. سالمه كنيز آن حضرت عرض كرد: يابن رسول اللّه هفتاد دينار به افطس مى دهى و حال آن كه با شفره خيال قتل شما را داشت؟! حضرت فرمودند:

ص: 28

مى خواهى كه من از كسانى باشم كه خداوند عزّ و جلّ در حق آن ها فرموده:

«و يقطعون ما امر اللّه ان يوصل»؟(1)

ابونصر بخارى اين حكايت را با اندك تغييرى در كتاب انساب روايت كرده و مى گويد اين شهادت قاطع و برهان واضح است بر نسب بنوالافطس كه ايشان را افاطسه گويند.(2)

حسن را بدين جهت افطس مى گفتند كه قصبه بينى وى پهن و منبسط بود و هيچ ارتفاعى در قصبه انف نداشت. گويند اين انتشار و انفراش بينى وى مادرزاد بود و همچنان از مادر تولّد يافته بود و عرب اين چنين كسى را از مردمان افطس و از زنان فطساء گويند؛ از اين جا است كه اعقاب و اولاد و احفاد حسن افطس را بنوالافطس و افاطسه نامند.

عبداللّه بن حسن افطس بن علىّ بن على بن الحسين بن على بن ابى طالب عليهم السلام

در خدمت حسين بن علىّ بن حسن مثلّث ابن حسن مثنّى بن حسن مجتبى بن على بن ابى طالب عليه السلام ، معروف به صاحب فخّ و امام زيديّه است، بوده و در طرق اماميه نيز در جلالت قدر صاحب فخ، احاديث وارد شده و مقصود از صاحب قبر فخ در شعر دعبل خزاعى كه در خدمت امام رضا عليه السلام عرض كرد:

مدارس آيات خلت من تلاوة *** و منزل وحى مقفر العَرَصات

قبور بكُوفان و اخرى بطيبة *** و اخرى بفخّ نالها صَلواتى(3)

همين بزرگوار است.

و حسين صاحب فخ در ايّام خلافت موسى الهادى باللّه عباسى خروج كرده، بسيارى از بنى هاشم در خدمتش بودند يكى از آن ها عبداللّه بود.

ص: 29


1- . الغيبه شيخ طوسى، ص 197.
2- سر الأنساب؛ سر السلسلة العلويه، ص 77.
3- كشف الغمه، ج 2، ص 327 - 318.

در كتب تواريخ ضبط است كه يوم الفخ، عبداللّه دو شمشير، حمايل كرده بود و با هر دو حرب مى كرد و چون كار بر حسين صاحب فخ تنگ شد عبداللّه را طلبيده وصيّت نمود كه بعد از شهادتش او امام زيديّه باشد.

از اين است كه صاحب كتاب عمدة الطالب(1) در ذيل عبداللّه شهيد نوشته كه: او يكى از ائمه زيديّه است و اين مخالف است با آن چه در كتاب ملل و نحل(2) از مذهب زيديّه روايت شده كه؛ بناى مذهب آن ها اين است كه امام عصر از بنى الفاطمه كسى است كه با علم و فضل باشد و خروج به سيف كند و سبّ شيخين كه عمر و ابوبكر باشد ننمايد چنان كه زيد نكرد و گفت: و هما وزيرا جدّى. و فيروزآبادى در قاموس(3) «و كانا وزير جدّى» نوشته و فرقه ديگر از زيديّه هستند كه سبّ شيخين را جايز مى دانند.

و عبداللّه شهيد بعد از شهادت حسين صاحب فخ خروج به سيف نكرد، پس از ائمّه زيديه محسوب نيست و بعد از واقعه فخ، در مدينه طيّبه توطن جسته؛ چون هارون الرشيد مولع بود در سؤال از احوال اولاد علىّ بن ابى طالب عليه السلام ؛ به خصوص از بزرگان و صاحب همّت و نبالت(4) آن ها، وقتى از فضل بن يحيى برمكى، ازين سلسله جليله سؤال كرد كه؛ آيا در خراسان از آل علىّ بن ابى طالب عليه السلام شخص بزرگى هست؟

فضل گفت: زياد تجسّس و تفحّص كردم كسى را نيافتم ولى شنيدم در يك موضع از مدينه، عبداللّه بن حسن افطس نشسته، مردم پيش او مى آيند، و بيش از اين چيزى نگفت.

پس از آن هارون شخصى به مدينه مأمور ساخته تا عبداللّه را حاضر كردند، چون حاضر شد هارون گفت: اى عبداللّه تا چند در مدينه مردم را به گرد خود جمع نموده و به مذهب زيديّه دعوت مى كنى؟

ص: 30


1- عمدة الطالب، ص 348.
2- . ملل و نحل، ج 1، ص 137.
3- . القاموس المحيط، ج 1، ص 830.
4- . نبالت: صاحب نجابت بودن فرهنگ معين، ج 4، ص 4662.

عبداللّه گفت: اى خليفه سوگند مى دهم تو را به حضرت ربّ العزة، دست خود را به خون من آلوده مكن. من از طايفه زيديّه نيستم و با آن ها الفتى ندارم و در مدينه انزوا و عزلت گزيده بودم، گاهى پياده در صحرا با باز صيد مى كردم.

هارون گفت: مى دانم در قول خود صادقى وليكن بايد تو را در خانه حبس كنم و كسى بر تو بگمارم كه احدى را ملاقات نكنى و شغل تو كبوتربازى باشد. عبداللّه گفت: اى خليفه از تنهايى و اين حبس البته اغتشاش در حواس و دماغ من پيدا خواهد شد.

هارون اعتنايى نكرد حكم به حبس وى نمود مدّتى در محبس خيال مى كرد كه كسى را راضى نمايد، نوشته او را به هارون برساند، احدى تمكين نداشت، تا آن كه يكى از ندماى هارون به اين مطلب راضى شده، مراسله او را به هارون رسانيد، بعد از ملاحظه، نوشته را به سوى جعفر بن يحيى برمكى انداخته، - تمام نوشته فحش و شتم به هارون بود - گفت: دلش از محبس و تنهايى به تنگ آمده، مى خواهد او را به قتل رسانم ولى به اين كار اقدام نمى كنم او را به همين ذلّت باقى خواهم گذاشت. به جعفر گفت: او را به تو سپردم كه در محبس و معاش وى توسعه دهى.

در عمدة الطالب فى نسب آل ابى طالب(1) مذكور است كه هارون در وقتى كه عبداللّه را به جعفر مى سپرد گفت: اللهمّ اكفنيه على يد وَلىٍّ من اوليائى و اوليائك. يعنى خدايا كفايت كن امر عبداللّه را به دست دوستى از دوستان [من] و دوستان خودت.

پس جعفر او را در منزل خود محبوس نمود. در روز عيد نوروز و به قولى در عيد مهرجان به دست خود، گردن آن سيّد جليل القدر را زده و سرش را در ميان ظرفى گذارده سرپوش بر روى آن نهاده با ساير هدايا براى هارون فرستاد.

چون فرستاده هداياى جعفر را رسانيد هارون بى خبر از واقعه نزديك هدايا آمد،

ص: 31


1- . عمدة الطالب، ص 349 - 348.

چون سرپوش را برداشت سر بريده عبداللّه را مشاهده كرد، مشمئز گشته روى درهم كشيد. در آن حين جعفر داخل شد، به او گفت: چرا چنين كردى؟ گفت: به جهت آن سوء ادبى كه در نوشته خود نسبت به اميرالمؤمنين كرده بود. گفت: سوء ادب تو شنيع تر از حركت او است. جعفر چون هارون را متغيّر ديد، گفت: چرا غضبناك شديد بايد سرور و فرج براى خليفه حاصل شود از قتل دشمن شما و دشمن اجدادت؟! هارون امر نمود سر عبداللّه را غسل داده با جسدش ملحق ساخته.

بنابر روايت صاحب لباب الانساب(1) هارون خود بر وى نماز كرده و در بغداد در موضعى كه مشهور به سوق الطّعام است، دفن نمودند.

گويند، چون مزاج هارون از برامكه منحرف شد، مسرور كبير را به قتل جعفر بن يحيى مأمور كرد، گفت: اگر جعفر سبب قتل خود را سؤال نمايد بگو به جهت قتل ابن عمّش عبداللّه است كه بدون اذن خليفه او را به قتل آوردى. چون مسرور كبير به قتل جعفر اقدام كرد، جعفر سؤال نمود كه چرا اميرالمؤمنين خون مرا حلال دانسته؟! مسرور گفت: به ازاى قتل پسرعمّش عبداللّه كه بى اجازه اميرالمؤمنين او را به قتل رسانيدى.

محمّدبن عبداللّه شهيدبن حسن افطس بن علىّ بن علىّ بن الحسين بن علىّ بن ابى طالب عليهم السلام

مكنّى به ابى جعفر؛ در مقاتل الطّالبيّين(2) از ابوالفرج روايت است كه مادرش زينب بنت موسى بن عمر بن علىّ بن حسين عليهماالسلام است و محمّد در نزد معتصم در ايام ولايت عهد تقرّب تمام داشت، چنان كه معتصم در نزد مأمون توسّل نمود؛ مأمون فرمان ايالت يكى از ولايات را به وى داده.

ص: 32


1- لباب الأنساب، ج 1، ص 413.
2- . مقاتل الطالبيين، ص 381.

ابراهيم بن ابى محمّد يزيدى روايت كرده كه؛ وقتى در نزد معتصم حاضر بودم عمودى از آهن در نهايت ثقل و سنگينى در دست داشت، هشت مرتبه او را انداخته و گرفت، پس عمود را به جانب علىّ بن عبّاس انداخته او نيز مانند معتصم هشت مرتبه عمود را انداخته و گرفت، پس على رو به جانب محمّد كرده گفت: يا اباجعفر آيا شما بنى فاطمه را از اين گونه هنر بهره و نصيبى هست.

محمّد گفت: روى سخن شما با من است عمود را به من ده تا معلوم نمايم. پس گرفته جولان داد شانزده مرتبه انداخته و گرفت. معتصم از شدّت تغيّر گونه اش برافروخته شد و عداوت شديدى از محمّد در دل گرفت، گفت: چرا به محلّ مأموريت خود نمى روى؟ البتّه اينك روان شو. پس گفت چون ترا دوست مى دارم شربتى لذيذ برايت ارسال خواهم داشت آن را بنوش. پس شربتى مسموم براى او فرستاد. محمّد بنابر حسن ظنّى كه در حقّ معتصم داشته نوشيده به رحمت ايزدى پيوست.

عبّاس بن محمّد بن عبداللّه شهيدبن حسن افطس بن علىّ بن علىّ بن الحسين بن علىّ بن ابى طالب عليهم السلام

مادرش امّ ولد بوده بيش از اين احوالش معلوم نشد.

عبداللّه ابيض بن عبّاس بن محمّدبن عبداللّه شهيدبن حسن افطس بن علىّ بن علىّ بن الحسين بن علىّ بن ابى طالب عليهم السلام

چون پدرش عباس نام داشت از اين است كه در السنه و افواه عوام معروف است كه از اولاد عباس بن علىّ بن ابى طالب عليهم السلام است كه در يوم الطّف شهيد شد و اين اشتباه بزرگى است.

در بعضى كتب اهل سنت ضبط است بزرگانى كه در رى مدفون هستند؛ عبدالعظيم بن عبداللّه حسنى است و عبداللّه ابيض و كسائى قارى و جوان مرد

ص: 33

قصّاب؛ و بيشتر از نسّابه اين مرقد مطهّر را كه نزديك به مزار كثيرالانوار حضرت عبدالعظيم است، نسبت به او داده اند.

ولى بخارى كه يكى از علماى نسّابه است(1) مى گويد: مزارى كه در رى زيارتگاه است، قبر ابوعبداللّه حسين بن عبداللّه ابيض است كه در سال سيصد و نوزده به رحمت ايزدى پيوست و در رى مدفون شد عالم و فاضل و شاعر بود.

و در اين كه عبداللّه ابيض يا پسر يا پسرزاده او فاضل و شاعر بوده اند در ميان علماى انساب اختلاف است.

ابوالحسن عمرى(2) در ذكر احوال بنى الشهيد مى گويد: آن كه شاعر و فاضل بوده عبداللّه بن حسين بن عبداللّه ابيض است و عبداللّه ابيض بليد بوده و در اين كه آيا عقبى از او مانده اختلاف است؛ از عبارت عمدة الطالب(3) برمى آيد كه عقبى از وى بوده است.

و اين كه عبداللّه را عبداللّه ابيض مى گفتند، از اين است كه روى وى بنهايت سفيد بود و از اين جهت اولاد و نسل او را بنوالابيض مى نامند.

و عمارت و ابنيه آن روضه مطهّره از سلاطين صفويّه - انار اللّه برهانهم - است، سپس آن آبادى، همى روى به خرابى آورده و آن آثار به اندراس روى نهاد؛ تا آن كه در ابتداى اين دولت روزافزون، رجال دولت و امناى سلطنت، گنبد منوّر و صحن مقدّس را كاشى كارى نموده و به مرمّت كارى و تشييد مبانى و بناى سور آن چندان همت گماشتند كه اينك يكى از متنزّهات معدود است.

تمّ بالخير و السّعادة فى شهر محرم 1296.

ص: 34


1- سر الأنساب؛ سر السلسلة العلويه، ص 76 - 77.
2- . المجدى، ص 220.
3- . عمدة الطالب، ص 349.

ص: 35

عكس

ص: 36

(2) شرح حال امام زاده حمزه عليه السلام (1)

شرح حال امام زاده حمزة بن موسى الكاظم عليه السلام مكنّى به ابوالقاسم مادرش امّ ولد. وى را دو برادر امّى است؛ يكى احمد و ديگرى محمّد، و از پدر بزرگوار خود امام موسى الكاظم عليه السلام روايت كند؛ او را يازده فرزند بوده سه ذكور و هشت اناث، اولاد ذكورش:

اول: على بن حمزه كه در شيراز خارج درب اصطخر مدفون است و مشهدش معروف و زيارتگاه عموم مردم است.

دوّم: حمزة بن حمزة، مادرش امّ ولد بوده و به جانب خراسان مسافرت نمود و در آن بلد، به علوّ مرتبت اشتهار يافت. از وى چند اولاد باقى مانده كه بعضى از ايشان در بلخ سُكنى داشته اند، كه از جمله ايشان است: سيّد على بن حمزة بن حمزة بن علىّ بن حمزة بن علىّ بن حمزة بن حمزة بن موسى الكاظم عليه السلام .

سوّم: قاسم بن حمزة بن موسى الكاظم عليه السلام ، مادرش امّ ولد و خود به اعرابى معروف است و نسل حمزة از او انتشار يافت و اولادش محمّد و على و حسن و به عقيدت بعضى احمد نيز بوده.

و از اولاد محمّد بن قاسم بن حمزة جمعى در رومقان و بعضى در رى و طبرستان

ص: 37


1- . ر.ك: تحفة الزائر، ص 241؛ جنة النعيم، ص 487؛ منتخب التواريخ، ص 469؛ رجال النجاشى، ص 173؛ امامزادگان رى، ج 1، ص 375 - 333.

و ديلمان بوده اند؛ و از جمله ايشان است: ابى جعفر محمّد بن موسى بن محمّد بن قاسم بن حمزة، كه در خدمت ملوك بنى سامان به سر مى برد و با كُتّاب و وزراى اين سلسله معاشرت مى نمود.

و نيز از احفاد محمّد است: احمد بن زيد دنهشاد بن جعفر بن عباس بن محمّد بن قاسم بن حمزه.

عمرى نسابه گويد(1): احمد در بغداد اقامت داشته و اولادى چند از او در دارالسّلام باقى مانده كه از جمله ايشان محمّد است و او را ابوزنجار خوانند و اولاد ابوزنجار را بنوسياه مى گفتند و از جمله بنوسياه، ابوالقاسم حمزة بن حسين، كه حسين، مكنّى به ابوزينبه است.

و از اولاد حمزة قومى به دامغان و بست و هرات رفته اند و از ايشان در طوس نقيبى بوده مكنّى به ابوجعفر و اسم او محمّد بن موسى بن احمد بن محمّد بن قاسم بن حمزة بن موسى الكاظم عليه السلام است.

تنبيه:

چون درين ايام فرخنده فرجام، از پرتو عنايت شاهنشاه جم خدم - خلّد اللّه ملكه و سلطنته - اقسام علوم و انواع فنون و اصناف هنر - مانند اين ايام دولت - روزافزون بر ازدياد و ترقى است و ارباب خبرت و صاحبان بصيرت، بسيار، به موجب من صنّف فقد استهدف اگر دقيقه اى از دقايق و نكته اى از نكات فروگذار مى شد و محل ايراد نكته سنجان دقيقه ياب و خورده بينان علم انساب خواهم بود، لهذا از بسط كلام و شرح بيان ناگزيرم.

ص: 38


1- . المجدى، ص 118 و 117.

شرح حال امام زاده حمزه عليه السلام

امام زاده حمزه عليه السلام كه مرقد منوّرش در جنب روضه متبرّكه حضرت عبدالعظيم - عليه آلاف التحيّة و التّكريم - واقع است، در اين كه وى از اولاد حضرت امام همام موسى بن جعفر عليه الصلوة و السّلام است، احدى از نسّابين را شبهه نيست، ولى اختلاف در اين است كه رشته نسب وى بلاواسطه به آن حضرت اتّصال يابد و يا به يك واسطه يا دو واسطه به آن حضرت مى رسد؟!

و عبارت زيارتنامه حضرت عبدالعظيم نيز مجمل است و رافع اشكال و مانع ايراد نيست چه عبارت زيارت آن حضرت اين است: يا نور المشرق المضى ء الانور و يا زائر قبر خير رجل من وُلد موسى بن جعفر. چه ولد بر اولاد بلافاصله و مع الفاصله هر دو اطلاق مى شود.

و از اين كه در احوال حضرت عبدالعظيم ذكر شد كه، علماى انساب، در كتب خود ذكر نموده اند كه آن حضرت زيارت مى كرد قبر شريف يكى از اولاد امام موسى كاظم عليه السلام و نسب شريف آن حضرت را تعيين نكرده اند؛ معلوم مى شود كه اين اشتباه براى ايشان نيز بوده و الاّ بايستى تصريح نمايند كه وى پسر بلاواسطه امام موسى كاظم عليه السلام است. و مبناى اشتباه و منشأ اختلاف، آن است كه اولاد آن حضرت بنابر روايت بيشتر از علماى انساب شصت نفرند، سى و هفت دختر و بيست و سه پسر، غير از اينهم روايات بسيار است.

ص: 39

و اسامى اولاد ذكور آن حضرت از اين قرار است: حضرت علىّ امام رضا عليه الصّلوة و السّلام، سليمان، عبدالرحمن، فضل، احمد، عقيل، قاسم، داود، حسين، ابراهيم، يحيى، اكبر، هارون، زيدالنّار، ابراهيم اصغر، اسماعيل، حسن، محمّد، اسحاق، حمزة، عبداللّه، عبّاس، عبيداللّه، جعفر.

و معلوم شد كه آن حضرت، حمزه نام، جز يك پسر نداشت.

و اسكندربيك منشى در جلد اوّل عالم آرا(1)، نسب سلاطين صفويه - انار اللّه برهانهم - را بدين گونه ذكر مى كند: شاه اسماعيل بن سلطان حيدر بن سلطان جنيد بن سلطان ابراهيم بن الشهير به شيخ شاه سلطان خواجه علىّ بن سلطان صدرالدين موسى بن شيخ صفى الدين اسحاق بن امين الدين جبرئيل بن صالح بن قطب الدين بن صلاح الدّين رشيد بن محمّد الحافظ بن عوض الخواصّ بن فيروزشاه بن محمّد شرف بن محمّد بن حسن بن محمّد بن ابراهيم بن جعفر بن محمّد بن اسماعيل بن محمّد بن احمد الاعرابى ابن ابى محمّد القاسم بن ابوالقاسم حمزة بن الامام الهمام ابى ابراهيم موسى الكاظم عليه السلام .

و در طىّ شرح احوال اجداد شاه اسماعيل مى گويد كه: وى به اتّفاق جمهور علماى انساب، از اولاد نامدار حضرت امام موسى كاظم عليه السلام است و نسب همايون او به امام زاده عالى مقام ابوالقاسم حمزة بن موسى كه به قول اصح در سُوسفيد تُرشيز مدفون و مرقد شريفش مطاف مردم آن ولايت است منتهى مى گردد.

و چون درويش توكّل بن اسماعيل مشهور به ابن نزار، در زمان حيات حضرت شيخ صدرالدّين موسى كتابى در اوصاف اجداد عالى نژاد آن حضرت، كه مبيّن حالات و كرامات مشايخ و مقامات علّيه اولياء است تأليف، به صفوة الصّفا موسوم ساخته، از ذكر فيروزشاه زرين كلاه افتتاح نموده، راقم حروف نيز، سالك آن طريق گشته.(2)

ص: 40


1- . عالم آراى عباسى، ج 1، ص 13.
2- عالم آراى عباسى، ج 1، ص 17.

بالجمله سلاطين صفويّه در سوسفيد ترشيز در مقبره ابوالقاسم حمزه بقعه عاليه بنا نهاده و موقوفات زياد قرار داده بودند كه اكنون آن آثار باقى است.

اگر قول اسكندربيگ منشى و ادّعاى صفويه را قبول كنيم؛ فرزند بلاواسطه امام موسى كاظم در سُوسفيد ترشيز است و اين امام زاده حمزه ى مدفون در رى، فرزند مع الواسطه خواهد بود، چه اولاد آن حضرت سواى حمزة بن موسى الكاظم، حمزة بن حمزة؛ و حمزة بن حمزة بن حمزة نيز هست.

چنان كه شهاب الدّين حسنى در كتاب عمدة الطّالب فى نسب آل ابى طالب(1) ذكر نموده، ولى حاجى ميرزا محمّد اخبارى در رجال(2) خود گويد كه؛ حمزة بن موسى الكاظم الهاشمى در رى مدفون و مرقدش زيارتگاه مسلمين است و هم مصنّف كتاب مشجرات گويد كه؛ حمزه مدفون در رى، حمزة بن موسى است و عبارت عمدة الطالب را مى توان تأويل كرد به اين كه گفته «حمزة بن حمزة به خراسان رفت»؛ ممكن است حمزه مدفون در سوسفيد ترشيز حمزة بن حمزه باشد، ولى سلسله احفاد شهاب الدين و رشته اولاد حمزة بن موسى را بدان نهج بيان نموده كه با عبارت اسكندرنامه بيك منشى در اوّل عالم آرا مطابق و موافق است و اين خود مقوّى قول اسكندربيگ است.

«قد فرغ من تسويد هذا النسخة الشريفة فى يوم الاربعاء احدى و عشرون من شهر محرم الحرام سنة 1296 اقلّ الكتّاب مسيح كمره اى».

ص: 41


1- عمدة الطالب، ص 228.
2- . براى اطلاع در اين ارتباط و اختلافات و اقوال موجود رجوع كنيد به كتاب امام زادگان رى تأليف محمد مهدى فقيه بحرالعلوم، جلد اول، صفحات 333 تا 357؛ و امامزادگان و زيارتگاه هاى شهر رى، تأليف محمد قنبرى، چاپ كنگره بزرگداشت حضرت عبدالعظيم حسنى عليه السلام .

ص: 42

عكس

ص: 43

عكس

ص: 44

(3) شرح حال امام زاده طاهر عليه السلام (1)

در شرح احوال حضرت امام زاده طاهر و حسب و نسب آن بزرگوار است.

شيخ ابونصر سهل بن عبداللّه بخارى كه از محققين نسّابين است در كتاب سرّ الانساب(2) گويد: طاهر از واردين شهر رى است و او را پسرى بود كه مطهّر نام داشت مادر مطهّر زينب جعفريّه از نژاد پاك زينب بنت علىّ بن ابى طالب رضى الله عنه و به دوازده واسطه به آن حضرت مى رسد بدين ترتيب: زينب بنت ابى عمّادة ابن حمزة ابن الحسن ابن حمزة ابن الحسين ابن محمّد ابن حمزة ابن الحسين ابن محمّد ابن حمزة ابن الحسن الصدرى ابن محمّد بن حمزة ابن اسحاق الاشرف ابن على الزينبى و على زينبى برادر اسحاق عريضى است و آن دو پسران عبداللّه جعفرند كه يكى از اجواد اربعه بنى هاشم؛ و اجواد اربعه: حسن بن على و حسين بن على و عبداللّه ابن العبّاس و عبداللّه بن جعفر باشند و هر چهار قبل از بلوغ با رسول خداى بيعت كردند و در جميع مسلمانان احدى به جز ايشان به اين سعادت فايض نگشت.

اسحاق بن عبداللّه را عريضى براى آن مى گفتند كه به وادى عريض منسوب است، و آن نام موضعى است نزديك مدينه رسول. بعضى گويند تربت بنت على بن ابى طالب در آن جا است كه از املاك جعفر طيّار بوده و مراد از وادى عريض كه در كتب مغازى مذكور مى شود همين موضع است.

ص: 45


1- رجوع كنيد به: تهذيب الأنساب، ص 196؛ منتقلة الطالبيه، ص 163؛ جنة النعيم، ص 495؛ الفخرى، ص 45؛ رى باستان، ج 1، ص 397.
2- . سرّ الأنساب؛ سر السلسلة العلويه، ص 61 - 62.

برادر اسحاق عريضى را على زينبى از آن نامند كه مادر وى زينب بنت صديقه كبرى است.

جلال الدين عبدالرحمن سيوطى را رساله اى است موسوم به زينبيه(1) كه ترجمه اولاد و احفاد و اسباط آن حضرت نوشته، در آن رساله گفته: هر جا كه در كتب انساب زينب و زينبيون گفته شود؛ مراد زينب بنت على ابن ابى طالب عليه السلام است. جميع اعقاب عبداللّه جعفر به اين دو پسر پيوسته شود و از غير ايشان عبداللّه را نسلى نيست.

پسر على زينبى را اسحاق اشرف گفتندى تا از عمّ خود اسحاق اطرف ممتاز گردد؛ چنان كه عمر بن على بن الحسين را اشرف و عم پدرش عمر بن على بن ابى طالب را اطرف ناميدند براى امتياز.

و سرّ اختصاص اسحاق بن على بن عبداللّه و عمر بن على بن الحسين به اشرف و اختصاص اسحاق بن عبداللّه بن جعفر و عمر بن على ابن ابى طالب به اطرف آن است كه آن اسحاق و عمر افتخار پدر بزرگوار است با شرافت صدّيقه طاهره فراهم داشتند ولى اين اسحاق و عمر را بر مباهات نسب بر پدر مزيدى نبود كه مادر هر دو ام ولد است؛ فلا جرم آن دو بزرگوار كه دو جهت افتخار جمع داشتند اشرف خوانند و اين دو را كه از طرف واحد مباهات بود اطرف ناميدند.

حسن بن محمّد را كه در سلسله اجداد زينب زن طاهر بن محمّد گذشت.

صدرى از بهر آن گويند كه به صدر منسوب است و آن موضعى است نزديك مدينه طيبه. صدريون از آل زينب نسل حسن صدرى باشند. جمعى از ايشان در مدينه رسول بودند و گروهى در شهر رى چنان نمايد زينب مادر مطهّر ابن طاهر از آن گروه است.

ص: 46


1- رساله زينبيه.

محمّد بن محمّد بن الحسن بن الحسين

پدر آن حضرت ابوطاهر كنيت داشت لقب او مبرقع است. مبرقع كسى را گويند كه روى خويش با برقع پوشد، و در كتب انساب چند كس از بنى هاشم را بدين لقب نام برند همانا اين جماعت بر چهره خود نقاب مى آويخته اند و از اين روى مبرقع لقب يافته اند.

محمّد بن الحسن بن الحسين بن عيسى

نخستين ابناى طاهر بن محمّد كنيتش ابوعبداللّه است و از شريفى بزرگوار بود و پسران نام بردار داشت، كه همگى منازل بلند يافتند و مناصب ارجمند گرفتند. يكى حسن بن محمّد است كه ابومحمّد كنيه داشت و در شهر دمشق كه دارالملك ارض شام است بر مسند قضاوت قرار گرفت و در آن بلد به قطع خصومات و فيصل امور حكم راند.

ابوالغنائم(1) عبداللّه نام دارد و در علم انساب مبسوطى نوشته و ديگر احمد بن محمّد است كه ابوهاشم كنيت داشت و در شهر موصل منصب نقابت يافت و بر اشراف و سادات آن سرزمين رياست يافت و ديگر زيد بن محمّد است كه ابوالقاسم كنيه داشت. فاضل اسكندريه بود و در آن شهر كه از امّهات بلاد مصر است به حكومات شرعيّه استقلال يافت و ديگر ابوطاهر محمّد مبرقع پدر طاهر بن محمّد است كه اشارت رفت.

الحسن بن الحسين بن عيسى بن يحيى

جدّ دوّم طاهر بن محمّد در ميان بنى زيد صالح لقب داشت و از وفور تقوى و كثرت

ص: 47


1- ابوالغنايم نسّابه كه از افاضل علماء زيديّه بود، پسر اوست.

صلاحى كه مايه امتياز وى بود در زمان خود بدين لقب گرامى اشتهار يافت. علماء انساب از نسل وى جز ابوعبداللّه محمّد كسى را نام نبرده اند.

الحسين بن عيسى بن يحيى بن الحسين

جدّ سيّم طاهر بن محمّد به لقب احول مشهور است، و عرب آن كس را احول گويد كه در چشم هاى او پيچيدگى و انحراف به او شعاع ثقبتين با هم مطابق نيايد. و در ميان بنى هاشم چند كس به اين لقب مذكورند از آن جمله؛ عبّاس بن جعفر اعرج بود كه شعبه احوليين از اولاد او باشند و ديگر عبداللّه بن محمّد بن عقيل از نسل عقيل ابن ابى طالب رضى الله عنه.

عيسى بن يحيى بن الحسين بن زيد

جدّ چهارم طاهر بن محمد اعقاب وافر دارد. مادرش امّ ولد بود و او از شش پسر اسباط و احفاد نهاد مابين مقل و مكثر؛ يعنى از آن پسران بعضى اعقاب اندك آورد و بعضى بسيار. ابونصر بخارى گويد:(1) علماء نسابه و غيرهم را بسيار در تعداد فرزندان عيسى اشتباه مى افتد و آن گروه را به عيسى بن زيد نسبت مى دهند و سرّ اين اشتباه آن است كه هر دو عيسى از اولاد امجاد حضرت سجّادند ولى اين عيسى به يك واسطه كه زيد شهيد است به على بن الحسين بن على عليهم السلام پيوندد و آن عيسى كه جد چهارم طاهر بن محمّد است به سه واسطه به آن حضرت رسد.

بدان ترتيب كه در عنوان نسب گذشت و آن شش پسر يكى احمد بن عيسى است و او ابوالعباس كنيه داشت نسب چند شعبه سادات به او مى رسد مانند بنوالفلق و بنوعرقاله و بنوالابرذ؛ كه جماعتى كثير از ايشان در شهر حلّه اند و بنوناصر كه در عكبرا بودند.

ص: 48


1- سرّ الأنساب؛ سر السلسلة العلويه، ص 62.

صاحب عمدة الطالب(1) گويد: ابوزيد عيسى بن محمد از فرزندان احمد بن عيسى است و او دانشورى بزرگ از علماى زيديه بود و در فن فقه و علم كلام بسى مهارت داشت. در سال سيصد و بيست و شش در دمى بمرد.

ابونصر بخارى(2) گويد: او را عقبى نماند وارث وى به برادرزاده اش رسيد.

و ديگر از پسران عيسى، محمد بن عيسى است او را در كتاب انساب محمّد اعلم نامند. محمد اعلم را پسرى بود كه او را حسين ازهر گفتندى. حسين ازهر را دو پسر است كه هر دو از معارف رجال بنى هاشمند؛ يكى ابوالقاسم على المنجم كه به ابن ازهر مشهور است، در فن تنجيم نهايت حذاقت داشت. ديگر حمزة بن معدل كه پدر ابومحمّد حسن نقيب اهواز است. سبط وى ابوالبركات على بن محمد حسن ابن حمزة المعدل نيز در اهواز نقابت يافت و حفيد او ابى منصور هبه اللّه ابن ابى البركات ابن حسن حمزه نيز منصب نقابت اشراف گرفت.

و ديگر از پسران عيسى، يحيى ابن عيسى است. نسل او از دو پسر ماند؛ عيسى و طاهر؛ اعقاب عيسى از احمد بن عيسى بن يحيى بن عيسى ماند و طاهر بن عيسى پدر علىّ بن طاهر است كه به ابن مريم اشتهار دارد و سلسله بنى مريم به وى منسوب اند. از آن سلسله است ابوالحسين كه زيد يا يحيى نام داشت على الاختلاف اهل كوفه ابوالحسين را صدق الكلب مى گفتند.

و ديگر از پسران عيسى، زيد بن عيسى است كه ابوالطيّب كنيه داشت اعقابش اندك باشند و در عمدة الطالب(3) تيمورى در تعداد اولاد عيسى از اين پسر غفلت رفته.

و ديگر از پسران عيسى، على بن عيسى است ابوالحسن كنيت داشت. نسل بسيار و اعقاب بى شمار دارد. جدّ چندين سلسله عظيم از آل ابى طالب است. از آن جمله اند: بنوالخطيب كه در بغداد در مقابر قريش بودند و نسب اين جماعت از محمد خطيب

ص: 49


1- . عمدة الطالب، ص 264 به بعد.
2- سرّ الأنساب؛ سر السلسلة العلويه، ص 62.
3- عمدة الطالب، ص 264 به بعد.

ابن ابى طالب عبيداللّه بن ابى طالب عبيداللّه بن على بن عيسى پيوند يابد. جدّ ايشان عبيداللّه قتيل الطوّاحين گويند؛ و ديگر بنوهيفاء و بنوعيسى و بنوطرفان و بنوالمقرى كه جميعا از دوده عيسى كه بنى اعمام طاهر بن محمّد است.

و ديگر از پسران عيسى، حسين احول كه جدّ سيّم طاهر بن محمد است كه مذكور گشت.

يحيى بن الحسين بن زيد بن على عليه السلام

جدّ پنجم آن حضرت از اصحاب جناب موسى بن جعفر عليهماالسلام است. علماء رجال گويند يحيى بن حسين بن زيد از واقفيه است و پس از حضرت كاظم به امامت ديگر از ائمّه طاهرين معتقد نبود و او را قائم آل محمد و خاتم اوصياء رسول صلى الله عليه و آله پنداشت.(1) او را در حكايات موتم الاشبال تفصيلى است كه در ذيل اخبار عيسى به شرح آيد. مادرش خديجه دختر عمر اشرف ابن الامام على بن الحسين بود و يحيى از فرزندان حسين ذى الذمعة كه مذكور آيند؛ با عبداللّه بن الحسين و قاسم بن الحسين برادر اعيانى است.

و يحيى خود از هفت پسر فرزندان گذارد از جمله؛ قاسم بن يحيى است نسلى دارد از اولاد وى يكى ابوجعفر نسّابه است كه او را فرعل گويند نامى مشهور و كتابى مأثور دارد. به دو واسطه قاسم پيوسته گردد به ابن سياق ابوجعفر محمد بن عيسى بن محمد بن القاسم بن يحيى.

عبدالرّحيم پورى مترجم قاموس در منتهى الارب(2) گويد: فرعل، كقنفذ: بچه كفتار، فرعله مؤنث، فراعل و فرعله جمع.

صاحب لباب الانساب(3) در جلد اوّل القاب گويد: لا يعرف له عقب، يعنى از فرعل نسلى معروف نيست.

ص: 50


1- . طرائف المقال، ج 1، ص 269؛ معجم رجال الحديث، ج 20، ص 44.
2- منتهى الارب.
3- لباب الأنساب، ج 1، ص 287.

و ديگر از پسران يحيى، محمد بن يحيى است كه او را محمّد اقساسى گويند. فرزندان محمّد اقساسى همه از عظماى اشراف و كبراى سادات بودند. از سه پسر نسل گذاشت؛ احمد موضح، على زاهد، محمّد اقساسى؛ اولاد احمد موضح كمند.

سيّد رضى الدين نسابه گفته؛ در سال ششصد و هفتاد هجرى قومى از ملك عجم وارد مشهد شريف شدند مدعى بودند كه ايشان به واسطه على بن محمد با محمد اقساسى پيوند يابند و اين دعوى، نزديك مدققين علم انساب باطل است؛ چه نسل محمد اقساسى از على بن محمد منقرض شد و از وى پس جميع آن گروه در نسب خويش كاذب و مبطلند.

و امّا علىّ زاهد بن محمد اقساسى از دو پسر فرزند ارجمند گذارد: يكى ابوالطيب احمد بن على زاهد كه سلسله بنى قرة العين كه در ملك واسط سكنى دارند اولاد او باشند؛ و اين طايفه را بنى قره العين از بهر آن گويند كه جدّه ايشان مادر ابوالطيب احمد

قره العين نام داشت و او جاريه روميّه بود.

و ديگر ابوجعفر محمد بن على زاهد كه از دو پسر نسل گذارد احمد بن محمد كه به لقب صعوه مشهور است سادات بنى صعوه به او منسوبند و ابوالقاسم حسن اديب و او پدر ابوالحسن محمد معروف به كمال الشرف است كه شريف علم الهدى به عهدى كه به منصب نقابت نقبا و امارت حاجّ استقلال يافت نقابت كوفه و امارت حاج به وى ارزانى داشت و او چند سال با مردم آفاق حج گذارد نقابت و جلالت در دودمان او باقى ماند.

امّا محمد اقساسى جدّ بنى جواذب و بنى زيرح است. چون محمد پيش از آن كه ولادت يابد پدر او محمد اقساسى درگذشت، لهذا نام پدر بر وى گذاردند و هم به لقب پدر شهرت يافت.

و ديگر از پسران يحيى، حسين زاهد بود و او را نسلى است اندك از آن جمله است. محمد بن يحيى بن ابى طالب حمزة النقيب ابن محمد بن حسين الزاهد.

ص: 51

و ديگر از پسران يحيى، حمزة بن يحيى است كه خاندان بنوالامير و بنوالمهذب از احفاد او باشند.

ابوجعفر محمد اسود كه از مشاهير شعراى طالبيين است به دو واسطه به او پيوند يابد و محمد الاسود الشاعر ابن الحسين بن على بن حمزه برادر محمد اسود كه به لقب دانقين اشتهار دارد جدّ بنوالامير است.

پسر على دانقين احمد كه او را در كتب انساب احمد زينب نويسند و جدّ دوم ابوعلى ابراهيم است كه در شهر حمص به شغل قضاوت اشتغال داشت.

ديگر از پسران يحيى بن حسين، حسين بن يحيى است كه حسين زاهد اشتهار دارد و جدّ او سادات بنى ضنك باشند. فرزندان وى در ميانه طالبين اندكند از آن جمله: ابوالمكارم محمد بن يحيى بن النقيب ابى طالب حمزة بن محمد بن حسين الزاهد ابن يحيى بن ذى الذمعة بن زيد الشهيد ابن على السجّاد بن حسين بن على بن ابى طالب صلوات اللّه عليهم و او از افاضل اولاد يحيى بن حسين است.

گويند اين سلسله از ابى المكارم محمد، الى اميرالمؤمنين عليه السلام كه يازده بزرگوار باشند همگان حافظ قرآن بودند و اين فضيلتى است شگفت. بعضى بر اين منقبت مزيد آورده اند و گفته اند: از اين سلسله از ابى المكارم محمد الى ابى الحسن على عليه السلام هر پسرى تلقين از پدر خويش يافت و علم كتاب از او آموخت؛ ولى بعضى اين سخن را بعيد دانند و گويند اين كلام در هر يك از اين ابناء كرام و آباء عظام صحيح باشد، در حسين ذى الذمعة استوار نخواهد بود؛ چه او بدان سان كه اشارت خواهد شد به گاه شهادت پدرش زيد هفت سال بيش نداشت و تا هفت سال تلقين كتاب مجيد از پدر خود يافته و حفظ فرموده باشد؟! بيرون از عادت بشر خواهد بود! و ديگر از پسران يحيى، يحيى بن يحيى است. از اولاد و اعقاب او از خير شمار بركنارست از نه پسر نسل گذاشت؛ جعفر بن يحيى، قاسم بن يحيى، ابراهيم بن يحيى، موسى بن يحيى، حسن بن يحيى، كه سادات عسكر و اشراف ششتر و موصول شوند.

ص: 52

طاهر بن يحيى، كه سادات بنى كاس و بنى احمد و بنى فليسيّه از صلب او باشند.

عباس بن يحيى، كه پدر ابراهيم و محمد بود كه در سنه سيصد و بيست و سه از ليالى جمعات شبى با هم به زيارت مشهد اميرالمؤمنين على عليه السلام بيرون آمدند و هر دو را قرامطه اسير گرفتند و به مجر(1) بردند محمد پس از چندى خلاصى يافت ولى از ابراهيم خبرى نشد.

و حسين بن يحيى كه نقباى بصره اولاد او باشند.

على بن يحيى كه به لقب كيسلله مشهور است. ذريّه بسيار از وى به روى زمين ماند و اولادش چند بطن و چندى فخذ(2) شدند به تعداد بعضى از معارف بطون و افخاز وى اكتفا شود از آن جمله است؛ بنوالهيجا و بنوالشوكية و بنوالمطروف و بنوعدنان و بنوالفتوح و بنوالسدره و بنوحميد.

و ديگر از پسران يحيى، عمر بن يحيى است. مشايخ فن انساب گويند: هو اكثر اخوته عقبا، يعنى او از شش برادر ديگر در عقب و نسل فزون تر است.

از سه پسر اولاد و احفاد او نهاد. يكى يحيى بن عمر بود كه از ائمّه زيديه است در سال دويست و پنجاه هجرى بر مستعين عباسى خروج كرد؛ در كتب مقاتل و مغازى مسطور است كه يحيى بن عمر بن يحيى به واسطه ضيق معاش و كثرت ديون به سامرّه رفت و وصيف ترك را گفت: از بيت المال چيزى به من ده كه از تنگى معيشت و فزونى ديون خلاص شوم.

وصيف او را دشنام داده يحيى خشمناك از نزد او بيرون آمد و به كوفه رفت و مردم اعراب را به خود دعوت نموده انبوهى بر وى گرد آمدند پس بيت المال كوفه را شكست و دو هزار دينار و هفتاد هزار درهم كه موجود بود برگرفت و به لشكر قسمت كرد؛ و از شيعه زيديه بسيارى در ظلّ رعايت وى مجتمع شدند كار او چنان

ص: 53


1- . مجر: بالفتح ثم السكون، و هو غدير كبير معجم البلدان، ج 5، ص 58.
2- فخذ: بطن مرد كه از نزديك ترين عشيره او باشد فرهنگ معين، ج 2، ص 2491.

قوّت گرفت كه عمّال خليفه را از كوفه بيرون كرد و مردم محبوس را از بند خلاص نموده صاحب بريد چاپارى به بغداد فرستاد.

محمد بن عبداللّه بن ظاهر ذواليمينين كه والى عراق بود از خروج يحيى خبر داد، محمد، عبدالرحمن الخطّاب را كه به لقب وجه الفلس مشهور بود، به جنگ يحيى فرستاد، در بيرون كوفه تلاقى فريقين اتفاق افتاد و جنگى عظيم در پيوست و يحيى مظفر و وجه الفلس منهزم شد.

حاكم عراق حسين بن اسماعيل بن حسين بن مصعب را به دفع يحيى مأمور كرد. مستعين خليفه نيز فوجى از شجعان پايه شرير به مدد آن گروه روانه داشت.

چون آن دو لشكر با هم پيوسته شدند كوفه را از اطراف محاصره كردند يحيى بيرون آمد و بر لشكر دشمن شبيخون برد. در اثناى جنگ تيرى بر مقتل او رسيد و درگذشت و حسين سر او را به بغداد فرستاد و از بغداد به سامرّه بردند.

مستعين فرمان داد تا آن سر را در جسر بغداد بياويزند چون مثال خليفه را امتثال خواستند شيعه بغداد هجوم كرده مانع شدند پس سر يحيى در صندوقى نهاده در خزانه سلاح نگاه داشتند. گويند مردم بغداد بسى مايل يحيى بودند با آن كه هيچوقت دولت خواهى طالبين از آن قوم معهود نبود.(1)

شعراى عهد در مرثيه او قصايد بسيار پرداختند. ابوالفرج اصفهانى گويد: از آل ابى طالب كه در دولت بنى عبّاس شهادت يافتند در حق هيچ يك به قدر يحيى مراثى گفته نيامد.(2)

قاضى احمد تتوى در تاريخ الفى(3) آورده كه در همين سال كه يحيى در عراق سعادت شهادت يافت، در طبرستان حسن بن زيد محمد بن اسماعيل بن حسن بن زيد بن الحسن السبط كه او را داعى اكبر و داعى الى الحق گويند خروج كرد.

ص: 54


1- . تاريخ الطبرى، ج 9، ص 271 - 266.
2- . مقاتل الطالبيين، ص 423.
3- . تاريخ الفى؛ تاريخ ايران و كشورهاى همسايه در سال هاى 850 - 984.

ابونصر نسّابه بخارى(1) گويد: از يحيى بن عمر نسلى نماند. برخى از علماى انساب كه بعضى از آل ابى طالب را به يحيى نسبت مى دهند بر خطا باشد.

پسر دوم عمر بن يحيى بن الحسين، محمد بن العمر است كه سادات بنى فدان و اشراف بنى شيبان از نسل و نژاد او باشند.

و پسر سيّم عمر بن يحيى، احمد و او به لقب محدث مشهور است. از يك پسر نسل گذاشت كه حسين نسابه باشد حسين به منصب نقابت ارتقا جست و او اوّل نقيبى است كه بر جميع اشراف ابى طالب نقابت يافت.

در سال دويست و پنجاه و يك هجرى از حجاز وارد عراق شد از دو پسر اعقاب گذارد، زيد؛ كه او را عم عمر گفتندى، نسلش در كوفه منقرض گشت. و ابوالحسين يحيى؛ كه نقيب النقباء شد. از دو پسر نسلش بماند، يكى ابوالحسين محمد فارسى كه مقام نقابت يافت، و ديگر ابوعلى پدر شريف حلبى، خود ابوعلى را نيز شريف حلبى نامند و او چندين سال به امارت حاج استقلال داشت.

از جمله در سال سيصد و سى و نه كه سال رد حجرالاسود است او امير حاج بود، سى و هفت اولاد داشت ولى از آن جمله نژاد وى از سه پسر كه هر سه را محمد نام بود پيوسته گشت. يكى ابوالغنائم محمد بن العمر جدّ بنى المنكر است كه در دارالسلام و غير آن باشند و ديگر ابوطالب محمد بن العمر كه نسل بسيار در حله و هند و غيرهما دارد؛ و ديگر ابوالحسن كه او را شريف جليل گويند مكنتى گزاف و ثروتى بى پايان داشت.

گويند احدى از علويين به اندازه او اموال و املاك نيافت. مزارع و ضياع او به حدى رسيد كه در يك سال هفتاد و هشت هزار جريب زارعت شد. در دولت آل بويه از اركان و اعيان عمال بود وقتى بهاءالدوله ديلمى بر وى غضب كرد، هزار هزار تومان نقد از وى به مصادره گرفت، آن گاه به حبسش فرمان داد مدت دو سال و دو ماه محبوس ماند تا نود هزار تومان

ص: 55


1- . سر الأنساب؛ سر السلسلة العلويه، ص 63 - 62.

ديگر تسليم كردند و خلاص يافت.

از نوادر وقايع و غرايب حكايات وى يكى آن است كه؛ روزى به بغداد در ديوان ابوشجاع عضدالدوله ديلمى با وزير اعظم عضدالدوله عبداللّه نشسته بود دست خطى از عضدالدوله در خطاب وزير بيرون آمد كه فرستاده قرامطه به كوفه رسيد برعهده گماشتگان حكومت فرمانى بنويس كه اسباب پذيرايى و مقدمات ورود آن رسول را تهيّه كنند.

وزير دستخط عضدالدوله بخواند و به نزد شريف جليل انداخت و گفت كس به كوفه فرست كه رسوم ميزبانى رسول و مايحتاج نزول و توقف وى فراهم كنند آن گاه وزير به مهمى كه قبل از صدور دستخط در ميان داشت مشغول شد.

چون ساعتى بگذشت ملتفت شريف جليل شد كه همچنان نشسته است گفت: ايها الشريف! اين امر نه از آن ها است كه قابل مسامحت باشد از چه همى ساكت نشسته و از پى تقديم اين حكم برنخيزى؟ گفت: فرستادم و خبر دادم تهيه اسباب نيز رسيد وزير به حيرت شد و گفت تو هنوز از جايى كه نشسته هنوز برنخواسته اى اين سخن چگونه گويى؟! گفت: مرا در بغداد طيورى است كوفيه؛ و در كوفه طيورى است بغداديه؛ بگفتم تا فرمان وزير با يكى از طيور كوفيه به كوفه فرستاده جواب با يكى از طيور بغداديه رسيد كه اينك به تهيه اسباب مشغول شديم و انتظار ورود رسول مى بريم. حاضران از اين معنى عظيم در تعجب شدند. سادات بنى خزعل جميعاً از نسل شريف جليلند.

حسين بن زيد بن علىّ بن الحسين عليهماالسلام

جدّ ششم طاهر بن محمد مادرش امّ ولد است. هنگام شهادت پدرش زيد كودكى هفت ساله بود. در عداد اصحاب حضرت امام ابى عبداللّه جعفر بن محمد الصادق عليه السلام

ص: 56

منسلك شد و از پرتو حضور همايون آن جناب اقتباس علم نمود بلكه در سلك اولاد امجاد آن حضرت انتظام يافت.

چنان كه علامه در خلاصه گويد كان ابوعبداللّه تبنّاه و ربّاه و زوّجه بنت الارقط(1) يعنى حضرت صادق عليه السلام حسين را به پسرى خويش گرفت و او را تربيت فرمود و دختر محمد الارقط ابن عبداللّه الباهر بن على بن الحسين را براى او تزويج كرد.

در كتب انساب و غيرها مسطور است كه حسين از ميان آل ابى طالب به كثرت بكاء امتياز و اشهار داشت و از اين جهت او را ذوالدّمعه و ذوالعبره ناميده اند.(2)

از پسرش يحيى منقول است كه گفت: مادرم به پدر بزرگوارم حسين عرض كرد كه اى فرزند رسول از چه اين قدر گريان باشى؟ فرمود: هل تركه سهمان سرورا يمنعنى من البكاء يعنى آيا آن دو خدنگ سرورى بر جاى گذاشت كه مرا از گريه مانع شود؟! مرادش آن دو تير بود كه با يكى پدرش زيد شهيد و با ديگرى برادرش يحيى محمد بن عبداللّه - كه او را در سلسله خلفاء عبّاسيه مهدى گويند - مصاهرت حسين اختيار كرد و دختر او را به حباله ازدواج خويش درآورد و حسين در اواخر عمر نابينا شد و او را در حديث كتابى است كه رواة از او نقل نموده اند.

از كسانى كه در فنّ حديث شاگرد حسين بن زيد بودند ابراهيم بن سليمان و عباس بن يعقوب است. چنان كه شيخ ابوجعفر در فهرست(3) و صاحب مشتركات(4) در كتاب خود تصريح كرده اند. و از اخبارى كه از حضرت صادق عليه السلام روايت كرده خبر نبوى است كه در نص بر ائمّه اثناعشر صلوات اللّه عليهم اجمعين وارد شده.(5) حسين با محمد و ابراهيم در واقعه احجار زيد و ملحه باخمرى همراه بود، پس از شهادت آن دو برادر مدتى در خانه حضرت امام ابوعبداللّه جعفر صادق عليه السلام پنهان بود، چون در

ص: 57


1- خلاصه، ص 118.
2- معجم رجال الحديث، ج 5، ص 239.
3- . الفهرست، ص 108.
4- . المشتركات استرآبادى.
5- . كفاية الأثر، ص 165 - 163.

جمله كسانى كه منصور طلب مى داشت از او ذكرى نرفت از پرده غيبت بيرون آمد ولى به حكم حزم جز با خواص دوستان خويش با احدى آميزش نمى نمود.

ابوالفرج اصفهانى از اخبار وى شرحى بين الاجمال و التفصيل در كتاب مقاتل الطالبيين مسطور داشته با آن كه از موضوعات كتاب مقاتل بيرون است و خود تصنيف بر ذكر اخبار شهداء آل ابى طالب اختصاص داده و بر استطراد تبيعت ذكر او نيز اشارتى نكرده. و اين از ابوالفرج بس شگفت است و من از درِ مؤاخذات اين معنى را در ضمن تعليقاتى كه بر مقاتل الطالبيين نگاشته ام متعرض شده ام.

بالجمله حسين در سال يكصد و سى و پنج يا يكصد و چهل هجرى وفات يافت و از او به جز بعضى كه از اجداد طاهر بن محمد است پسران چند بر جاى ماند؛ منهم: عبداللّه و قاسم و على و حسين و زيد و محمد و اسحاق و حسن رضوان اللّه عليهم.

زيد بن على بن الحسين عليهماالسلام

جدّ هفتم طاهر بن محمد امام پنجم زيديّه است. چهار پسر داشت يحيى قتيل جورحان، حسين ذوالعبره، عيسى موتم الاشبال، محمد.

امّا يحيى بن زيد ....

ص: 58

عكس

ص: 59

عكس

ص: 60

(4) شرح حال زيد بن على بن الحسين عليهم السلام (1)

جدّ امام زاده طاهر عليه السلام

بسم اللّه الرحمن الرحيم

زيد بن على بن الحسين بن علىّ بن ابى طالب الهاشمى المدنى مكنّى به ابوالحسين است. ظهور كمالات نفسانى و فضايل صورى و معنوى آن جناب مستغنى از بيان است. فضل و شجاعتش مشهور و مآثر سيف و سنان او بر السنه معروف. جاراللّه زمخشرى در كتاب ربيع الابرار(2) در مقام وصف شجاعت و فضل وى از حسن بن كنانى اين چند بيت حكايت كند:

فلمّا تردّى بالحمايل و انثتى *** يصول باطراف القنى الذّوايل

تبيّنت الاعداء ان سنانه *** يطيل حسين الامّهات الثواكل

تبين فيه ميسم العزّ و التّقى *** و لبدا يفدى بين ايدى القوايل

يعنى: چون آن بهادر پردل حمايل شمشير مانند ردى افكند بر كتف خويش و با سنان جان ستان به قصد جان دشمنان حمله آورد، آن قوم بد سگال(3) را معلوم افتد كه نيزه جانگداز وى فرياد مادران را در مرگ فرزندان بسى بلند و دراز كند. آثار

ص: 61


1- . رجوع كنيد به: مسند زيد بن على عليه السلام ؛ تاريخ مدينة دمشق، ج 19، ص 480 - 450؛ الإرشاد، ج 2، ص 171؛ سير اعلام النبلاء، ج 5، ص 389؛ عيون اخبار الرضا عليه السلام ، ص 230 - 225؛ عمدة الطالب، ص 255؛ معجم رجال الحديث، ج 8، ص 357.
2- ربيع الأبرار، ج 4، ص 197، باب 7.
3- سگال: انديشه، فكر فرهنگ معين، ج 2، ص 1903.

ارجمندى و پرهيزگارى وى از وقتى كه به دست قابلگان تربيت مى يافت آشكارا بود و از عهد مهد، همى با عزّت و تقوى نمايش يافت.

شيخ مفيد محمد بن محمد بن نعمان كه از اجلّه علماى اماميه است در كتاب ارشاد(1) در حق وى گويد: كان زيد بن على بن الحسين عين اخوته بعد ابى جعفر و افضلهم و كان عابدا ورعا فقيها سخيّا شجاعا و ظهر بالسيف يأمر بالمعروف و ينهى عن المنكر و يطالب بثارات الحسين عليه السلام . يعنى مابين اولاد على بن الحسين عليه السلام پس از استثناء جناب حضرت باقر عليه السلام زيد به وفور فضل و كثرت فقه ممتاز بود و به عبادت و تقوى و سخاوت و شجاعت اختصاص داشت با شمشير ظهور نمود بر حالتى كه امر به معروف و نهى از منكر مى كرد و خونخواهى حسين بن على عليه السلام مى نمود.

ابوالفرج اصفهانى در مقاتل الطالبيين(2) از ابوالجارود زياد بن منذر روايت كند كه گفت: قدمت المدينة فجعلت كلّما سألت عن زيد بن على عليه السلام قيل لى ذاك حليف القرآن ذاك استوانة المسجد من كثرة صلاته. يعنى به مدينه وارد شدم هر زمان كه از احوال زيد بن على پرسش مى نمودم؛ مرا مى گفتند كه زيد ملازم و مواظب كلام اللّه است و از بسيارى عبادت و صلات در مسجد تو گويى خود استوانه مسجد است.

صاحب خطط مصريه(3) آورده زيد را از كثرت ممارست بر قرائت و تدبّر در معانى قرآن؛ حليف قرآن مى گفتند. از زيد روايت شده كه گفت: مدت سيزده سال عمر خويش را بر قرائت قرآن صرف نمودم در كلام اللّه آيتى كه در آن رخصت بر طلب رزق مفهوم گردد، نيافتم. عاصم بن عمر بن الخطّاب پس از شهادت زيد، اهل كوفه را مخاطب ساخته بگفت: لقد اصيب عندكم رجل ما كان فى زمانه مثله و لا اراه يكون بعده مثله زيد بن على لقد رأيته و هو غلام حدث و انه ليسمع الشّى ء من ذكر اللّه فغشى عليه حق يقول القائل ما هو عائد الى الدّنيا.

ص: 62


1- . الإرشاد، ج 2، ص 171.
2- مقاتل الطالبيين، ص 88.
3- الخطط و الآثار، ج 3.

يعنى: كسى نزد شما شهيد گشت كه او را در زمان خود عديل و نظير نبود و مرا عقيدت آن است كه پس از وى نيز او را مانند و مثال نباشد. آن شخص زيد بن على است، سوگند به خدا در زمان حداثت سنّش ملاقات كردم او را بر حالتى كه هرگاه چيزى از ذكر خداى تعالى به گوشش مى رسد در حال افتاده و مدهوش مى گرديد و بدان سان حالتش منقلب مى شد كه مردمان مى گفتند زيد به دنيا معاودت نخواهد نمود.

شيخ مفيد در كتاب ارشاد از هشام بن هشام روايت كند كه گفت از خالد بن صفوان كه خود در عداد روّات از زيد است سؤال كردم كه زيد را در چه موضع ملاقات نمودى؟ گفت: در رضانه. گفتم: چگونه يافتى او را؟ گفت: كان كما عملت يبكى من خشية اللّه حتى تختلط دموعه بمخاطه(1)يعنى زيد را بدان صفت دانستم كه خود بدان دانا باشى او را ديدم در حالتى كه از خوف و خشيت خداى سبحانه چنان گريه مى كرد كه اشك چشم هاى وى با آب دماغش ممزوج مى گشت.

صاحب خطط مصريه آورده كه جناب صادق عليه السلام را گفتند: گروه رافضه از عمّ تو زيد بن على تبرى كنند، آن حضرت فرمودند: برى اللّه ممّن يبرأ من عمّى كان و اللّه اقرأنا الكتاب اللّه و افقهنا فى دين اللّه و اوصلنا للرّحم و اللّه ما ترك فينا لدنيا و لا لاخرة مثله.(2) يعنى؛ خداى تعالى بيزار است از آن كسانى كه از عمّ من تبرّى كند، سوگند به خداى كه عمّ من زيداز تمامت ما بيشتر كلام اللّه را قرائت مى نمود، فقه و دانش در دين خداو مواظبتش در مراعات صله رحم از همگنان افزون بود قسم به خداى براى دنيا و آخرت در زمان ما بنى هاشم مانند او كسى يافت نشود.

ابواسحاق سبيعى گويد: رأيت زيد بن على بن الحسين فلم ار فى اهله مثله و لا اعلم منه و لا افضل و كان افصحهم لسانا و اكثرهم زهدا و بيانا.

ص: 63


1- . الإرشاد، ج 2، ص 172.
2- الخطط و الآثار، ج 3؛ ر.ك: تاريخ مدينة دمشق، ج 19، ص 458.

شعبى گويد: و اللّه ما ولد النّساء افضل من زيد بن على و لا افقه و لا اشجع و لا ازهد.

ابوحنيفه گويد: شاهدت زيد بن على كما شاهدت اهله فما رأيت فى زمانه افقه منه و لا اعلم و لا اسرع جوابا و لا ابين قولاً لقد كان منقطع القرين. يعنى زيد بن على را مشاهدت نمودم همانا در فقه و فضل و سرعت جواب با بيان شافى هيچ كس را مانند او نيافتم هر آينه او را قرين و نظيرى نبود.

اعمش گويد: ما كان فى اهل زيد بن على مثل زيد و لا رأيت فيهم افضل منه و لا افصح و لا اعلم و لا اشجع ولو وفى له من بايعه لاقامهم على المنهج الواضح.(1) يعنى مابين بنى هاشم مانند زيد كسى نبود و هيچ كس را افضل و اعلم و اشجع از او نديدم و هرگاه اتباع وى در بيعت خويش پاى ثبات استوار مى داشتند همانا ايشان را بر طريق مستقيم و راه راست ارشاد مى نمود.

نقل است وقتى اين آيه كريمه را تلاوت كرد «و إن تتولوا يستبدل قوما غيركم ثم لا يكونوا امثالكم».(2) يعنى اى گروه مؤمنين اگر از اطاعت خدا و رسول اعراض كنيد گروهى را بدل از شما آورد كه در طاعت رسول مانند شما نباشند بلكه در انقياد و فرمانبردارى اطوع و امثل از شما باشند. چون آيه بخواند؛ گفت: اين كلام از خداى تعالى تهديد و تخويف است. آن گاه گفت اللهمّ لا تجعلنا ممّن تولّى عنك فاستبدلت به بدلا. يعنى بارالها مگردان ما را از زمره آنان كه از اطاعت تو اعراض نمودند و تو آن قوم را به غير ايشان بدل نموده باشى.(3)

و نيز آورده اند كه چون انسانى با وى تكلم مى نمود و زيد خائف بود كه بر امرى اقدام كند كه در آن خوف معصيت خداى تعالى است او را خطاب نموده مى گفت ياعبداللّه؛ امسك امسك، كف كف، اليك اليك، عليك بالنّظر لنفسك، ثم يكفّ عنه و لا يكلّمه(4)؛ يعنى خود را امساك دار و از من دور شو بر تو باد كه بر نفس

ص: 64


1- . مسند زيد بن على عليه السلام ، ص 47 - 46.
2- . سوره محمّد 47، آيه 38.
3- . مسند زيد بن على عليه السلام ، ص 47.
4- سير اعلام النبلاء، ج 5، ص 389.

خود نظر كنى و آن را از ارتكاب معاصى باز دارى، آن گاه از آن شخص اعراض كرده با او تكلم نمى نمود.

بالجمله در فضيلت زيد امثال اين عبارات از علماى اعلام بسيار است. مورخين و علماء انساب آورده اند كه: مادر زيد رضى الله عنه امّ ولد و در سلك جوارى جناب على بن الحسين عليه السلام منتظم بود. مجلسى در كتاب بحار الانوار در ذيل اخبار مختار از ابوحمزه ثمالى روايت كند كه گفت: در هر سال هنگام حج به زيارت سيد و مولاى خود حضرت على بن الحسين عليه السلام مشرف مى شدم سالى به خدمت آن جناب رسيدم كودكى را ديدم كه به زانوى آن حضرت نشسته است پس از لمحه اى كودك برخواست كه روانه شود؛ چون به آستانه سراى رسيد بر زمين افتاد سرش مجروح گشته خون جارى شد. امام عليه السلام از جاى خويش جستن فرموده به سرعت نزد آن كودك آمد و او را از زمين بلند كرد و خون او را پاك نمود و فرمود: انّى اعيذك ان تكون المصلوب فى الكناسة؛ يعنى ترا به خداى پناه مى دهم از اين كه تو آن كسى باشى كه او را در كناسه به دار كشند.

ابوحمزه گويد: عرض كردم پدرم و مادرم فداى تو باد كدام كناسه را فرموديد؟ فرمودند كناسه كوفه. عرض كردم: اين واقعه حتما واقع خواهد شد. فرمودند: اى و الّذى بعث محمّداً صلى الله عليه و آله بالحق لقد عشت بعدى لترين هذا الغلام فى ناحية من نواحى الكوفة و هو مقتول مدفون منبوش مسحوب مصلوب فى الكناسة ثم ينزل فيحرق و يذرى فى البر؛ يعنى آرى اين امر لامحالت وقوع يابد سوگند به آن خدايى كه محمد را به حق مبعوث ساخت اگر بعد از من زندگانى كنى اين غلام را مشاهده نمايى در ناحيه از نواحى كوفه بر حالتى كه او را مقتول سازند و جسدش دفن كنند، آن گاه قبر وى را نبش نموده بدنش را از دار بيرون آورند و بر زمين بكشانند و در كناسه كوفه به دار كشند پس از چندى او را فرود آورده آتش زنند و خاك او بر باد دهند.

ابوحمزه گويد: معروض داشتم فداى تو گردم اين غلام را نام چيست؟ فرمود: پسر من زيد است.

ص: 65

آن گاه چشم هاى آن حضرت پر از اشك شده بفرمود: كه اى ابوحمزه ترا از واقعه اين غلام حديثى گويم، شبى در اثناء آن كه به ركوع و سجود حق تعالى مشغول بودم خواب بر من غلبه كرد در واقعه بديدم كه در بهشتم و حضرت رسول اللّه صلى الله عليه و آله و حضرت اميرالمؤمنين على بن ابى طالب و حسنين، حورايى از حورالعين تزويج به من نمودند من با آن حوريه مواقعه كردم و در سدرة المنتهى غسل كردم چون روانه شدم هاتفى مرا آواز داد: ليهنئك زيد يعنى مسرور سازد تو را مولودى كه به نام زيد است. از خواب بيدار شدم تطهير نمودم و فريضه فجر به جا آوردم پس صداى دق الباب بگوشم رسيد عقب در شتافتم مردى را ديدم كه با او جاريه اى است و آن شخص آستين جاريه به دست گرفته و جاريه خمارى بر سر افكنده بود. آن مرد را بگفتم تو را چه حاجت است؟ گفت: اراده آن دارم كه على بن الحسين را ملاقات كنم. گفتم: من خود على بن الحسين هستم. گفت: مرا مختار بن ابوعبيده به رسالت نزد تو فرستاده و ترا سلام مى رساند، گويد اين جاريه را در نواحى ما آورده بودند من به ششصد دينار او را ابتياع نموده نزد تو فرستادم و ششصد دينار نيز به خدمت انفاذ داشتم كه در نفقه خود صرف نمايى؛ من جواب او را نوشته رسول را روانه داشتم.

از نام جاريه پرسش نمودم گفت نام من حورا است چون شب درآمد با او صحبت داشتم به اين غلام حامله گشت، چون اين غلام متولد شد او را زيد نام نهادم؛ اى ابوحمزه زود است در باب اين غلام آنچه را كه به تو حديث كردم بالعيان مشاهده خواهى كرد.

ابوحمزه گويد به خداى هر آنچه در باب زيد خبر داده بودند مشاهده كردم كه واقع شد.(1)

ابوالقاسم بن قولويه در كتاب خود از بعض اماميّه نقل كند كه گفت: من در خدمت على بن الحسين بودم كه ولادت زيد را به آن حضرت بشارت دادند آن جناب متوجّه

ص: 66


1- بحارالانوار، ج 45، ص 352 - 351.

اصحاب خود شده فرمودند آيا در باب نام اين مولود چه گوييد؟ هر يك از اصحاب وى، نامى معين كرده بدان جناب معروض مى داشت آن جناب فرمودند: يا غلام علىّ بالمصحف كلام اللّه را برگرفت بر زانوى مبارك گذارد آن گاه آن را برگشود، نخستين آيه كه بر ورقه بود نظر افكند اين آيه بود: «فضّل اللّه المجاهدين على القاعدين اجرا عظيما»(1) خداى تعالى زمره مجاهدين را بر آنان كه در منزل خود نشسته به جهاد نرفته اند تفضيل و ترجيح داده.

راوى گويد: پس آن جناب مصحف فرو بست ثانيا برگشود و نظر فرمود آيه در اول اين ورقه بود: «إِن اللّه اشترى من المؤمنين انفسهم و اموالهم بأَنّ لهم الجنّة يقاتلون فى سبيل اللّه فيقتلون و يقتلون وعدا عليه حقا فى التورية و الانجيل و القرآن و من أَوفى بعهده مِن اللّه فاستبشروا ببيعكم الذى بايعتم به و ذلك هو الفوز العظيم».(2) به درستى كه خداى تعالى خريده است از مؤمنين نفوس و اموال ايشان را و در عوض نعيم بهشت بديشان مبذول داشته آن مؤمنين مقاتلت كنند در راه خدا، مى كشند و كشته مى شوند اين وعده، وعده اى است حق كه در تورات و انجيل و قرآن مكتوب شده آيا كيست كه در وعده خود وفاكننده تر از خداى تعالى باشد، پس اى گروه مؤمنين بشارت باد شما را بدين بيع كه خداى تعالى با شما معاملت كرده و خوشنود باشيد زيرا به مالك شى ء خير را فروخته و ثمن آن را دريافت كرده ايد و شى ء فانى را داده عوض اين شى ء باقى را مأخوذ داشته ايد.

آن گاه فرمود: هو و اللّه زيد، هو و اللّه زيد، هو و اللّه زيد پس آن را زيد نام نهاد.(3)

مع الجمله زيد در آغاز زندگانى در تحصيل فقه و اسماع احاديث و ضبط اخبار روزگارى به سر برده اند، از پدر بزرگوارش على بن الحسين عليه السلام و برادرش محمد بن على عليه السلام و أبان بن عثمان و عبداللّه بن ابى رافع و عروة بن زبير روايت كنند، جناب

ص: 67


1- سوره نساء 4، آيه 95.
2- سوره توبه 9، آيه 111.
3- . بحارالانوار، ج 88، ص 243 - 242.

حضرت و گروهى از اعاظم محدثين مانند يحيى بن زيد و محمد بن شهاب زهرى و زكريا بن ابى زائده و ... و خالد بن صفوان از وى روايت كنند.

بعضى از مورخين عامّه در ذيل احوال زيد آورده اند كه(1) زيد چندى در تحصيل اصول اشتغال جست و در آن علم در عداد تلامذه، واصل بن عطاى معتزلى، معدود بود و از واصل اصول اعتزال فرا گرفت از اين جهت زيد و تمام اصحاب وى در عقايد و مذهب، طريقت اعتزال مسلوك داشته اند.

و برادرش محمد باقر عليه السلام از قرائت و تلمّذ نمودن نزد واصل او را ملامت مى نمود چه واصل بر جدّش علىّ بن ابى طالب عليه السلام تجويز خطا مى نمود و او را عقيده چنين بود كه على بن ابى طالب در محاربه با اهل جمل و اهل نهروان طريق خطا پيموده؛ و ديگر اين كه واصل در مسئله قضا و قدر برخلاف طريقه اهل البيت عليهم السلام تكلم مى نمود؛ و نيز گويند: زيد را عقيده آن بود كه على بن ابى طالب عليه السلام از ابى بكر و ساير صحابه افضل بود مگر آن كه براى مصلحتى كه صحابه آن را صواب دانستند و براى تسكين فتنه و تأليف قلوب رعايا على بن ابى طالب عليه السلام خلافت را به ابى بكر تفويض كرد، و زيد نظر به طريقه معتزل له امامت مفضول را با بودن فاضل براى مصلحتى كه تقديم مفعول مراعات شود تجويز كند. انتهى.

و اين دعوى نزد اماميه و جم غفيرى(2) از علماى عامّه استوار نباشد و اخبار و كلمات ايشان برخلاف اين دعوى و امامى بودن زيد گواهى دهد چنان كه در پايان شرح حال زيد بر شقّه اى از آن اخبار اشارت خواهيم نمود.

و زيد در سال صد و بيست و دو و به قولى صد و بيست و يك هجرى خروج كرده و در سال مذكور به درجه شهادت فايز گشت و ما نخست سبب و مقدمّه خروج او را ايراد نماييم سپس كيفيت خروج و شهادت آن جناب شرح دهيم.

ص: 68


1- . ر.ك: تاريخ مدينة دمشق، ج 19، ص 450 به بعد.
2- جم غفير: گروه بسيارى از مردم فرهنگ معين، ج 1، ص 1240.

مورخين در سبب خروج زيد اختلاف كرده اند بعضى چنين آورده اند كه؛ مخالفت زيد آن بود كه زيد و داود بن على بن عبداللّه بن عباس و محمد بن عمر بن على بن ابى طالب عليه السلام به عراق به ديدن خالد بن عبداللّه قيسرى كه والى عراق عرب بود رفتند خالد ايشان را جوايز كرامند(1) و صلات(2) دلپسند داده، ايشان به مدينه مراجعت كردند.چون خالد از عراق معزول شد و يوسف بن عمر ثقفى به جاى او منصوب گشت به هشام نوشت كه: خالد از زيد ضياعى خريده به ده هزار دينار زر تسليم نموده و ضياع را نيز به او واگذاشته، هشام به عامل مدينه نوشت كه زيد و داود و عمر را به شام طلب كرد چون آن جماعت به شام آمدند هشام از ايشان پرسش كردند و آن دو نفر سوگند ياد كردند كه به غير جايزه كه از خالد گرفته اند امرى ديگر واقع نشده، هشام ايشان را در اين سوگند تصديق كرده ولى گفت شما را از نزد يوسف رفتن گريزى نيست تا در محضر يوسف و خالد در اين باب بالمواجهه سخن گوييد.

ايشان به اكراه جانب عراق شدند با خالد در حضور يوسف سخن گفتند؛ خالد ايشان را تصديق نموده بر زيد چيزى ثابت نشد به جانب مدينه معاودت كردند؛ چون به قادسيه رسيدند مراسلات كوفيان به زيد رسيد كه به كوفه مراجعت نمايد تا زمام خلافت در قبضه كفايت او نهند زيد به كوفه معاودت كرد.

و بعضى از مورخين(3) آورده اند كه: چون يوسف بن عمر، خالد بن عبداللّه و پسرش يزيد را از ايشان گرفته مطالبه مال مى نمود خالد دعوى كرد كه نزد زيد بن على بن الحسين و داود بن على و چند تن از قريش وديعتى چند دادم. يوسف واقعه به هشام نوشت، هشام ايشان را از مدينه به شام احضار داشت و به نزد يوسف بن عمر فرستاد تا مابين ايشان و خالد در محضرى مجتمع شده سخن گويند. ايشان به عراق

ص: 69


1- . كرامند: با قدر و قيمت، با اهميت و مهم فرهنگ معين، ج 3، ص 2929.
2- . صلات: جمع صِله، عطاها و جوايز فرهنگ معين، ج 1، ص 2158.
3- . ر.ك: تاريخ الطبرى، ج 7، ص 160 به بعد.

آمده به مجلس يوسف درآمدند. يوسف زيد را بگفت خالد بن عبداللّه مدعى آن است كه نزد شما مالى به وديعت نهاده؟ زيد فرمود: چگونه مالى نزد من به وديعت گذارده و حال آن كه خود در منبر بالنسبة به آبا و اجداد من ناسزا مى گفت؟! يوسف كس فرستاده خالد را به محضر حاضر نمود، وى را بگفت: اين زيد است و خود منكر است كه تو در نزد وى به وديعت گذارده باشى. خالد به جانب زيد و داود نظر نمود آن گاه به يوسف گفت چگونه مرا نزد زيد وديعت است و حال آن كه او را و پدران او را در منبر ناسزا مى گفتم آن جماعت خالد را گفتند پس سبب چه بود كه در غياب ما به چنين دعوى اقدام كردى؟! گفت: يوسف در عذاب بر من حجّت گرفت من اين دعوى كردم و مرا مأمول آن بود كه شايد پيش از آمدن شما خداى تعالى مرا فرجى عطا فرمايد؛ پس زيد و داود در كوفه اقامت نمودند و رفيقان ايشان به مدينه معاودت كردند.

و برخى گويند كه: يزيد بن خالد دعوى كرد كه پيش زيد بن على وديعتى چند دارم هشام اين معنى دانسته ايشان را طلبيد و از اين صورت استكشاف كرد آن جماعت منكر شدند. هشام گفت: پيش يوسف بايد رفت تا به تحقيق اين قضيه پردازد، آن طايفه گفتند كه يوسف بر ما ظلم خواهد كرد هشام گفت: من به او نويسم كه متعرض شما نشود و آن قوم را به رفتن عراق ملزم ساخت؛ در آن حال زيد هشام را بگفت: اگر ما را نزد يوسف روانه كنى از آن ترسم كه سپس من و تو زنده در مجمعى جمع نشويم هشام گفت: از رفتن به عراق چاره اى نيست. ايشان را از روى كره متوجّه عراق نمود و هشام به يوسف پيغام داد كه فلان و فلان را نزد تو فرستادم ايشان را با يزيد بن خالد مواجه كن اگر اقرار كنند ايشان را نزد من روانه ساز و اگر انكار نمايند از يزيد حجّت و بيّنه طلب نما و هرگاه يزيد از اقامه بيّنه عاجز آيد، ايشان را سوگند ده و پس از حلف

دست از ايشان بدار.

آن جماعت بالضروره به عراق پيش يوسف رفتند يوسف، يزيد بن خالد را از

ص: 70

زندان برآورده با ايشان مواجه كرد. يزيد در مجلس بگفت كه مابين من و اين گروه به هيچ وجه معاملتى نيست و بنابر ملاحظه شكنجه و عذاب اين نوع سخنان گفتم. يوسف در خشم شده گفت بر من يا اين كه بر اميرالمؤمنين هشام استهزاء مى كنى. و بگفت يزيد را به زندان بردند چندان عقوبت كردند كه قريب به هلاكت رسيد پس آن قوم را سوگند داده ايشان را رخصت انصراف داد. زيد در كوفه اقامت كرد و رفيقانش به مدينه معاودت نمودند.

ابن ابى الحديد معتزلى در شرح نهج البلاغه(1) در مقام تعداد أَباة الفيم(2) و عزّالدين بن اثير در كتاب كامل(3) و ديگران سبب خروج زيد را چنين ضبط نموده اند؛ كه زيد با ابن عم خود، جعفر بن حسن بن حسن بن على در صدقات علىّ بن ابى طالب عليه السلام نزاع و خصومت داشتند زيد از جانب اولاد حسين بن على مخاصمت مى نمود و چون جعفر وفات يافت، عبداللّه محض بن حسن مثنّى، زيد را طرف نزاع گشت. روزى در محضر خالد بن عبدالملك بن حارث كه والى مدينه بود خصومت كردند. عبداللّه محض بالنّسبة به زيد در كلام غلظت و خشونت به ميان آورد، من جمله در تعريض به اين كه مادر زيد امّ ولد است او را به ابن سنديه مخاطب ساخت، زيد تبسم كرده گفت:

از اين كه مادر من كنيز است مرا عيبى نيست چه مادر اسماعيل نيز كنيز بود و با وصف اين مادر من پس از وفات سيّد خود صبر نمود و تزويج اختيار نكرد چنان كه ديگران اختيار كردند.

و از اين كلام مقصود زيد تعريض به مادر عبداللّه محض بود زيرا مادرش فاطمه بنت حسين ابن على كه عمه زيد است پس از وفات حسن بن حسن مادر عبداللّه، عثمان را به شوهرى اختيار نمود.

و من شرح اين را در كتاب متنبئين در باب مدّعيان مهدويين كه موسوم به طبقات

ص: 71


1- . شرح نهج البلاغه، ابن ابى الحديد، ج 3، ص 285.
2- مخالفان و مبارزان ظلم و زور.
3- . الكامل، ج 3، ص 373 به بعد.

المضلين است مشروحا نوشته ام و زيد از گفتن اين كلام نادم و پشيمان گشته؛ زمانى چند از حيا به سراى فاطمه داخل نمى شد فاطمه زيد را پيغام داد كه اى پسر برادر من خود دانم كه قدر و منزلت مادرت نزد تو چون منزلت مادر عبداللّه است نزد عبداللّه. و عبداللّه را عتاب كرده گفت: شنيدم بالنسبة به مادر زيد كلامى ناشايسته به زبان آورده! سوگند به خداى كه مادر زيد نيكو دخيله قوم است.

مع الجمله آن روز خالد ايشان را بگفت على الصباح نزد من آييد، پسر عبدالملك نباشم اگر فصل خصومت شما ننمايم ،آن شب در مدينه هر مجلس و محفل از زيد و عبداللّه سخن در ميان بود بعضى [مى گفتند] زيد چنين گفت؛ برخى مى گفتند عبداللّه چنان گفت؛ چون صبح شد خالد در مسجد نشست، مردم مدينه در مسجد اجتماع نمودند برخى از آن واقعه مهموم و برخى در آن خصومت، زيد و عبداللّه را شماتت مى نمودند. خالد ايشان را بخواند، و خالد را خوش آمدى كه زيد و عبداللّه يكديگر را دشنام دهند عبداللّه خواست تكلم كند زيد وى را گفت: لا تعجل يا ابامحمد اعتق زيد مايملك ان خاصمك الى خالد ابدا. يعنى ابامحمد در سخن گفتن تعجيل منماى تمامت ممالك و جوارى زيد از او باد اگر با تو در محضر خالد خصومت نمايد.

پس متوجه خالد شده گفت ذريّه رسول خداى را براى امرى جمع نموده كه ابوبكر و عمر ايشان را براى چنين امر مجتمع نمى ساخت. خالد آواز برآورد آيا كسى نيست كه اين سفيه را خاموش نمايد؟ مردى از انصار كه از آل عمرو بن حزم بود گفت: يابن ابى تراب و يابن الحسين آيا والى را بر گردن تو حق اطاعت نيست؟ زيد فرمود: كه اى قحطانى خاموش باش زيرا كه امثال و اشباه تو را لياقت آن نيست كه ما سخن او را جواب گوييم. آن شخص گفت: به چه جهت از جواب من اعراض كنى؟ سوگند با خداى كه من خود از تو بهترم و پدرم و مادرم از پدر و مادر تو نيكوترند. زيد تبسّم كرده گفت: يا معشر

قريش دين از ميان برداشته شد، احساب نيز از ميان برود و احباب ايشان ضايع نگردد عبداللّه بن واقد بن عبداللّه بن عمر بن الخطّاب آغاز تكلم نموده گفت: اى قحطانى دروغ

ص: 72

گفت سوگند با خداى كه زيد از جهت خود و از جهت پدر و مادر بر تو فضيلت و رجحان است و سخنان خشونت و شمامت آميز با وى گفت و از جاى برخواسته از مسجد بيرون شد، زيد نيز از جاى به پاى برخواست. و در حال روانه شام گشت.

و هشام او را اذن دخول نمى داد، زيد ماجراى خود را مكتوب نموده نزد هشام مى فرستاد و هر زمان كه مكتوبى از زيد به هشام مى رسيد در ذيل آن نامه مى نوشت ارجع الى منزلك به زمين و منزل خود معاودت كن، و زيد مى فرمود: سوگند به خداى هرگز نزد پسر حارث مراجعت نكنم پس از چندى كه در شام اقامت نموده روزى هشام او را اذن دخول داده در آن روز هشام در غرفه بلند نشسته بود و با خادمى مقرّر داشت كه چون زيد خواهد از درجات غرفه صعود كند از عقب زيد آمده گوش فرا ده كه زيد چه سخن مى گويد. زيد هنگام صعود در بعضى از درجات توقف كرده گفت: و اللّه زندگانى كه با او مذلت و خوارى است دوست ندارم. خادم، اين كلام استماع كرده هشام را از آن اخبار داد. هشام بدانست كه او را داعيه خروج بر سر است.

زيد بر غرفه صعود كرده نزد هشام بنشست از هر جا سخن به ميان آمد تا آن كه هشام وى را گفت: انت زيد المؤمّل فى الخلافة ما انت و الخلافة لا ام لك و انت ابن امّه. يعنى تويى كه در خاطر خودم [ت] خيال خلافت دارى و حال آن كه مادر تو كنيزى است؟!! زيد گفت: پست رتبت مادران، موجب پستى قدر فرزندان نمى شود اگر چنين بود بايست كه پستى رتبه مادر اسماعيل موجب انحطاط قدر اسماعيل شدى و خداى تعالى او را پيغمبر نساختى، مانند سيّد اولين و آخرين را از نسل او نيافريدى. و مرا با اين كه جدّم رسول اللّه و پدرم على بن ابى طالب منقصت و عيبى نيست از اين كه مادرم كنيز است.

و بنابر روايت ابن ابى الحديد(1) هشام وى را بگفت: ما يضع اخوك البقرة زيد؟ به

ص: 73


1- . شرح نهج البلاغه، ابن ابى الحديد، ج 3، ص 287 - 286.

غضب درآمده گفت: رسول خداى او را باقر نام نهاده و تو او را بقره گويى، با رسول اللّه زياده مخالفت نموده و چنان كه در دنيا با او مخالفت نمودى در آخرت نيز او را مخالفت خواهى نمود، او داخل بهشت شود و تو وارد دوزخ خواهى شد. هشام برآشفته و غلامان خود را بگفت خذوا بيد هذا الاحمق المائق فاخرجوه يعنى دست اين احمق را گرفته از مجلس بيرون بريد. غلامان هشام او را از مجلس بيرون بردند. هشام گفت: احملوا هذا الخائن الاهوج الى عامله يعنى اين مرد خيانت كار را نزد عامل خود عود دهيد. زيد بفرمود: و اللّه لئن حملتنى اليه لا اجتمع انا و انت حيين و ليموتن الاعجل منّا. يعنى سوگند با خدا اگر مرا نزد خالد حمل كنى سپس من و تو در مجمعى زنده نخواهيم شد و از ما آن كس كه تعجيل كند هلاك خواهيد گرديد.

پس هشام چند نفر مقرر داشت كه زيد را از شام اخراج نمايند. گماشتگان زيد را برداشته از حدود شام او را دور ساخته به شام معاودت كردند.

و مورخين مكالمات زيد را در مجلس هشام به طريق ديگر نيز نقل نموده اند، به هر تقدير چون آن قوم از زيد جدا شدند به جانب عراق عدول كرده محمد بن عمربن على بن ابى طالب عليه السلام او را ملاقات كرده وى را بگفت: تو را به خدا قسم مى دهم كه به جانب اهل و اقارب خود معاودت نما و به كوفه داخل مشو زيرا كه كوفيان به بيعت تو وفا نكنند. زيد سخن عمر را قبول نكرده گفت: آيا روا است بدون جرم ما را از حجاز به شام و از شام به جزيره برند پس از جزيره به عراق نزد قيس برند كه ما را بازيچه خود قرار دهد؟! و اين ابيات را انشاء نمود:

بكرت تخوفنى الحتوف كانّنى *** اصبحت عن عرض الحتوف بمعزل

فأجبتها ان المنية منهل *** لابد أن أسقى بذاك المنهل

ان المنية لو تمثل مثلت *** مثلى اذا نزلوا بضيق المنزل

فاقنى حياءك لا ابالك و اعلمى *** أنّى امرؤ سأموت ان لم أقتل

آن گاه عمر را بگفت: تو را وداع مى كنم و هر آينه با خداى خود عهد كرده ام كه اگر

ص: 74

دست بيعت به اين جماعت دهم از زندگانى خود بهره نيابم. پس از عمر جدا شده داخل كوفه گشت و در كوفه به طريق خفا اقامت نمود و هر چند از منزلى به منزلى انتقال مى جست و گروه شيعه دسته دسته به منزل وى وارد شده با او بيعت مى نمودند. من جمله آنان كه با او بيعت كردند سلمة بن كميل و نصر بن خزيمة، عيسى و معاوية بن اسحاق بن زيد بن حارثه انصارى و جماعتى از وجوه و اشراف كوفه بودند.

و صورت بيعت وى بدين نهج بود كه هنگام بيعت مى گفت: من شما را بدين دعوت مى نمايم كه به كتاب خداى و سنّت رسول عمل كنم و با ظالمان جهاد كرده از مستضعفين دفع ظلم نمايم، محرومين را عطا دهم و فى ء و غنيمت مابين اهل آن بالسّويّه تقسيم كنم و نصرت اهل بيت دهم، آيا به اين شروط با من بيعت مى نماييد؟ هر كس او را اجابت مى كرد دست خود به دست او مى داد و مى گفت: با خداى و رسول خداى عهد مى كنى كه به بيعت خود وفا كنى و با دشمنان مقاتله كنى و در آشكار و نهان نصيحت خود از من دريغ ندارى؟ هرگاه آن كس تصديق مى نمود زيد دست خود به دست او مسح مى كرد آن گاه مى گفت: خداوندا تو را بر اين قوم گواه مى گيرم.

پس به قولى پانزده هزار نفر و به روايتى چهل هزار تن با او بيعت كردند و زيد ايشان را به تهيّه و استعداد خروج مأمور ساخت.

اين روايت كه ذكر شد بنابه قول كسانى است كه گويند زيد از شام به عراق آمده در كوفه مخفى بماند و در خفا اخذ بيعت نمود تا آن كه امر وى فاش و شايع گشت.

و امّا آن كس(1) كه گمان كرده كه زيد براى مواجهه با خالد بن عبداللّه قسرى و يزيد بن خالد نزد يوسف بن عمر به كوفه آمد گويد كه زيد در كوفه آشكارا اقامت كرده داود بن على بن عبداللّه بن عباس با او همراه بود و گروه شيعه به منزل زيد فوج فوج آمده

ص: 75


1- ر.ك: تاريخ الطبرى، ج 7، ص 167 به بعد.

او را امر به خروج مى نمودند و مى گفتند كه خداى تعالى تو را بر بنى اميّه ظفر خواهد داد و اين زمان زمانى است كه خداى تعالى اهلاك بنى اميّه در آن مقدّر فرموده.

و يوسف بن عمر از حال زيد پرسش مى كرد او را از اقامت زيد در كوفه خبر مى دادند. يوسف كس نزد او فرستاد كه از كوفه بيرون رود. زيد به علت وجع،(1) تعلل در رفتن مى نمود و مدّتى چند در كوفه توقف كرد تا آن كه وقتى يوسف كس نزد او فرستاد او را پيغام داد كه از كوفه رحلت نمايد زيد بدين متعذر شد كه اشياى چندى است اراده آن دارم كه آن ها را ابتياع نمايم. پس از خريدن در رفتن مسامحه نخواهم كرد، بار ديگر يوسف رسول فرستاد او را امر به رحيل نمود. يوسف پيغام داد: در باب آن نزاع وكيلى معين بنماى و خود از كوفه بيرون شو. چون زيد مشاهدت كرد كه يوسف در باب رفتن الحاح دارد از كوفه بيرون شده به قادسيّه رفت. طايفه اى از معارف كوفه از عقبش رفته به او ملحق شدند گفتند: ما چهل هزار نفريم كه در ركاب تو جان باختن هوس داريم اكنون ملتمس آن كه با دلى قوى و املى فتيح مراجعت نمايى تا از ايشان انتقام كشيم و از اهل شام جز معدودى قليل در كوفه نيست و بعضى از قبايل ما بعون اللّه كفايت ايشان خواهند نمود.

و هر چند زيد مى گفت از آن خائفم كه به عهد خويش وفا نكنيد و مرا به اعداء سپاريد، ايشان بيان خويش به ايمان مغلّظه مؤكّد ساختند و داود بن على بن عبداللّه نزد زيد امده او را بگفت: يابن عم؛ به گفتار مردم كوفه مغرور مشو بر عهد ايشان اعتماد منماى كه اين جماعت از اولاد آن مردمند كه به علىّ بن ابى طالب عليه السلام بى وفاييها كردند و ردا از دوش حسن و تيغ بر روى حسين عليه السلام كشيدند، آيا نه با حسين بيعت كردند و سوگند با او ياد نمودند آن گاه او را مخذول كرده و به دشمنان تسليم نمودند و بدين نيز رضا نداده آن جناب را مقتول ساختند؟! با كوفيان به كوفه مراجعت منماى.

ص: 76


1- وجع: درد.

كوفيان گفتند: داود بر تو حسد مى برد او چنين گمان كرده كه اهل بيت او به خلافت اولى و احقّند، و امثال اين سخنان بسيار گفتند تا آن كه داود به مدينه رفت و زيد به كوفه بازگشت.

و چون زيد به شهر درآمد سلمة بن كهيل با او گفت: تو را با خداى سوگند دهم چند كس با تو بيعت كرده اند؟ گفت: چهل هزار تن گفت با جدّ تو چند هزار بيعت كرده بودند؟ گفت: هشتاد هزار كس. سلمه گفت چند تن از ايشان عهد خود به پايان بردند؟ گفت: سيصد كس سلمه گفت جدت فاضل تر بود يا تو زيد؟ گفت كه او افضل بود از من. سلمه گفت: آن قرن بهتر بود يا اين قرن؟ زيد گفت: آن قرن. سلمه گفت: بعد از آن كه مردم آن قرن با جدت وفا نكردند تو از اين جماعت چه طمع دارى اكنون مرا اجازت فرماى از اين بلد بيرون شوم تا آسيب تو را نبينم. زيد او را دستورى داده سلمه به يمامه رفت.

در خلال آن حال عبداللّه بن حسن اين مكتوب در مقام نصيحت به زيد نوشته به نزد زيد بفرستاد:

امّا بعد فانّ اهل الكوفة نفخ العلانية، خور السريرة، هوج فى الرخا، جزع فى اللّقا، تقدمهم السنتهم و لا تتابعهم قلوبهم و لقد تواترت إلىّ كتبهم بدعوتهم فصمَمْت عن ندائهم و البست قلبى غشاء عن ذكرهم يأسا منهم واطّراحاً لهم، و مالهم مثل الاّ ما قال على بن ابى طالب عليه السلام ان اهملتم خضتم و ان حُوربتم خرتم و ان اجتمع الناس الى امام طعنتم و ان اجبتم الى مشاقة نكصتم.

حاصل معنى آن كه همانا مردمان كوفه در ظاهر اظهار بزرگى و كبر كنند و در سريرت به فساد و فتنه اقدام كنند در حال سعه و رخاء مجتمع شوند و گاه ملاقات دشمنان به فزع درآيند، قلوب و زبان هاى ايشان با يكديگر موافقت نكند، بر سبيل تواتر، كتب ايشان به من رسيد و مرا به جانب عراق دعوت نمودند من خود به علت يأس از وفاى ايشان به كتب ايشان التفات نكرده نداى ايشان را اجابت ننمودم، و مَثل

ص: 77

ايشان بدان نهج است كه علىّ بن ابى طالب عليه السلام ايشان را خطاب نموده فرمود: اى اهل كوفه! هرگاه مهمل گذارده شويد بر فتنه و فساد خوض كنيد و چون شما را ضعيف سازند اظهار ضعف و انكسار نماييد و اگر مردمان بر امامى مجتمع شوند زبان طعن بر آن امام باز داريد و هرگاه داعى جهاد را اجابت كنيد هنگام حرب از جنگ كناره گيريد.

چون اراده ازلى به شهادت زيد متعلق شده بود بر آن نصيحت فايده مترتب نگشت و زيد در كوفه اقامت كرده در تهيه و استعداد خروج مشغول شد و دعات به اطراف و اكناف عراق عرب روانه كرده كه مردم را به بيعت دعوت نمايند و خود نيز در خفا به نزد مواليان كس فرستاد و ايشان را حاضر كرده به بيعت خويش خواند.

رئيس المحدّثين ابوجعفر محمّد بن يعقوب كلينى در مستطاب اصول كافى در باب اضطرار به حجت به اسناد چند از ابان روايت كند كه گفت: اخبرنى الاحوال انّ زيد بن علىّ بن الحسين عليه السلام بعث اليه و هو مستخف قال فأَتيته فقال لى يا اباجعفر ما تقول ان طرقك طارق منا أتخرج معه فقال فقلت له ان كان اباك او اخاك خرجت معه. يعنى: ابان گفت: ابوجعفر احول كه معروف به مؤمن الطّاق است مرا خبر داد كه زيد بن على بن الحسين عليه السلام در وقتى كه از بنى اميّه پنهان شده بود و داعيه خروج بر ايشان داشت كس فرستاد مرا نزد خود طلبيد چون نزد او رفتم گفت: چه مى گويى اى ابوجعفر در آن كه كسى از خاندان ما تو را به موافقت خود در خروج بر متقلبان زمان دلالت كند آيا با او همراهى خواهى نمود يا نه؟ گفتم: اگر آن كس پدر تو يا برادر تو باشد با او همراهى خواهم كرد.

قال فقال لى فأنا أريد ان أَخرج أُجاهد هؤلاء القوم فاخرج معى. يعنى: زيد گفت اينك من بر متقلبان بنى اميه خروج مى كنم و با ايشان مجاهدت نمايم با من همراهى كن. قال قلت: لا ما أفعل جعلت فداك قال فقال لى أترغب بنفسك عنّى: قال فقلت: انّما هى نفس واحدة فان كان للّه فى الارض حجة فالمتخلف عنك ناج و الخارج معك هالك و إن لا تكن فى الارض حجّة فالمتخلّف عنك و الخارج معك سواء. يعنى گفتم جانم فداى تو باد

ص: 78

به همراهى تو اين كار نمى كنم گفت نفس خود را از من دريغ مى دارى؟ گفتم: مرا يك نفس بيش نيست كه آن را در راه حق صرف بايد نمود؛ پس اگر خداى تعالى را در زمين حجّتى است بالضّروره آن كس كه از همراهى تو تخلّف كند ناجى و رستگار است و آن كس كه با تو خروج كند هالك است و اگر حجّتى در روى زمين نيست كسى كه از همراهى تو تخلّف كند با كسى كه با تو خروج كن مساوى است.

قال: فقال لى: يا اباجعفر كنت أَجلس مع أبى على الخوان فيلقمنى البضعة السمينة و يبرّد لى اللّقمة الحارّة حتّى تبرد، شفقة علىَّ و لم يشفق علىّ من حرّ النار، إذاً أخبرك بالدين و لم يخبرنى به؟ يعنى: گفت: اى ابوجعفر بسيار بود كه با پدر خود بر سر سفره نشسته بودم و آن حضرت پارچه گوشت فربه در دهان من مى گذاشت و از فرط شفقت كه با من داشت لقمه طعام را سرد مى كرد و بر دهان من مى نهاد پس چه گنجايش دارد كسى كه حرارت لقمه را بر من نمى پسندد آتش دوزخ را بر من پسندد و كسى كه در روى زمين حجّت و امام است بر تو ظاهر سازد و از من پنهان دارد.

فقلت له: جعلت فداك من شفقته عليك من حرّ النار لم يخبرك، خاف عليك ان لا تقبله فتدخل النار، و اخبرنى انا، فإن قبلت نجوت و إن لم أقبل لم يبال أن أدخل النّار. يعنى: گفتم جان من فداى تو باد تواند بود كه از غايت شفقت كه آن حضرت به تو داشته تو را از آن حجّت خبر نداده باشد، از آن ترسيده باشد كه قبول اطاعت او نكنى و وعيد الهى بر تو واجب گشته مستوجب آتش دوزخ شوى و مرا بنابر آن خبر داده كه اگر قبول كنم نجات يابم و اگر قبول نكنم او را باكى نبود كه من در آتش دوزخ درآيم.

ثم قلت له: جعلت فداك أنتم أفضل أم الأنبياء؟ قال: بل الانبياء قلت: يقول يعقوب ليوسف: يا بنى لا تقصص رؤياك على اخوتك فيكيدوا لك كيدا لِمَ لَم يخبرهم حتّى كانوا لايكيدونه و لكن كتمهم ذلك فكذا أبوك كتمك لأنّه خاف عليك. يعنى: گفتم جان فداى تو باد شما افضليد يا انبياء؟ گفت: انبياء افضلند گفتم يعقوب به پسر خود يوسف گفت اى پسرك من نقل مكن خواب خود را كه يازده ستاره و آفتاب و ماه تو را سجده كردند

ص: 79

براى برادرانت كه باعث آن شود كه درباره تو خدعه و مكر كنند پس هرگاه يعقوب امارت نبوت پسر خود يوسف را از برادران دارد نمى گنجد كه پدرت امامت برادرت را از تو پنهان داشته براى آن كه مبادا مرتكب كيد عظيم با ايشان شوى.

فقال: اما و اللّه لئن قلت ذلك لقد حدَّثنى صاحبك بالمدينة أنى اُقتل و اُصلب بالكناسه و أنَّ عنده لصحيفة فيها قتلى و صلبى. يعنى زيد گفت آگاه باشم قسم با خداى كه صاحب تو در مدينه مرا خبر داد كه در اين خروج مرا خواهند كشت و در كناسه مصلوب خواهند ساخت و نزد او صحيفه اى است كه در آن وقوع قتل و صلب من مذكور است، و مراد زيد از صاحب جناب حضرت صادق عليه السلام است.

فججت فحدَّثت أباعبداللّه عليه السلام بمقالة زيد و ما قلت له: فقال لى: أخذته من بين يديه و من خلفه و عن يمينه و عن شماله و من فوق رأسه و من تحت قدميه و لم تترك له مسلكا يسلكه.(1) ابوجعفر گويد: در آن سال به حج رفتم و چون به خدمت جعفر صادق عليه السلام رسيدم او را از مقاله زيد و آن چه دربرابر او گفته بودم خبر دادم آن حضرت فرمود: گرفتى او را از پيش روى او و از وراء او و از جانب دست راست و از جانب دست چپ او و از بالاى سر او و از زير قدم هاى او و نگذاشتى براى او راهى را كه سلوك آن نمايد. و در ذكر جهات ستّه در عبارت امام لطفى است زيرا فقراتى كه مؤمن الطّاق با زيد به ميان آورده و هر يك مصدّر به كلمه قلت است نيز شش است.

و چون ابوحنيفه كه خود در اصول عقايد از زيديّه معدود است از قضيّه زيد استحضار يافت براى معاونت و امداد زيد مالى به فضل بن عمر داده او را نزد زيد روانه ساخت و زيد را پيغام داد كه اين مال را در اسباب و سلاح اصحاب خود مصروف دار و هم مردمان را به خروج با زيد همى ترغيب و تحريص مى كرد.

جاراللّه زمخشرى در ذيل آيه كريمه «لا ينال عهدى الظالمين»(2) گويد: كان ابوحنيفه

ص: 80


1- الكافى، ج 1، ص 174.
2- . سوره بقره 2 آيه 124.

يفتى سراً بوجوب نصرة زيد بن على و حمل المال اليه و الخروج معه على اللصّ المتغلب المتسمى بالامام و الخليفة كالدوانيقى و اشباعه(1). يعنى ابوحنيفه در پنهانى مردم را فتوى دادى كه زيد بن على بن الحسين عليه السلام امامى است مفترض الطاعه، بايستى نصرت و يارى او واجب شمرند و وجوه اموال خود بدو سپارند و در قتال او با دزدان متغلب چون منصور و امثال وى كه خود را به كذب و بهتان خليفه و امام مى دانند همراه شوند.

ابن اثير در كتاب كامل(2) گويد آن گاه كه زيد در كوفه اقامت داشت دختر يعقوب بن عبداللّه سلمى را تزويج نمود و نيز بنت عبداللّه بن ابى القيس را به حباله نكاح خود درآورده و اين تزويج را سبب اين شد كه روزى مادر آن دختر ام عمر بنت صلت كه زنى شيعى و جميله بود نزد زيد آمده بر وى سلام كرد و آن زن را سنين عمر زياد بود ولى پيرى از رونق حسن و جمال از زن چيزى نكاسته بود، زيد او را براى خويش خطبه كرد. آن زن به زيادى سن متعذر گرديد و گفت: مرا دخترى است كه از من نيكوتر و سفيدتر است زيد تبسم نمود پس آن دختر را تزويج كرده و در كوفه زمانى نزد اين دختر و چندى نزد بنى هند مى گذرانيد.

و در استعداد اسباب خروج اشتغال داشت، تا آن كه سال صد و بيست و دو داخل شد و در اين سال زيد مردم را بگفت كه به استعداد خروج اشتغال نماييد و به عهد خويش وفا كنيد.

سليمان بن سراقه بارقه از كوفه نزد يوسف بن عمر كه در حيره بود رفته او را از حال زيد و اتفاق اهالى كوفه آگاهى داد؛ يوسف همّت بر دفع او گماشت جمعى از سرهنگان را مقرر داشت كه در كوفه به جستجوى وى قيام نمايند و عامل كوفه از جانب يوسف، حكم بن صلت و بر شرطه او، عمر بن عبدالرحمن بود و گروهى از عساكر شام با عبداللّه بن عباس در كوفه اقامت داشتند.

ص: 81


1- . الكشاف، ج 2، ص 92.
2- . الكامل، ج 3، ص 376.

و چون اصحاب زيد را معلوم گشت كه يوسف از امر زيد آگاهى يافته و در تفحّص و جستجوى اوست؛ طايفه اى از معارف ايشان كه با زيد بيعت كرده بودند پيش آن جناب آمده گفتند رحمك اللّه ما قولك فى أبى بكر و عمر در شأن ابى بكر و عمر چه گويى فرمود: من درباره آن دو به جز نيكويى چيزى نمى گويم و بعضى از قوم ما پيش از اين نگفتند كه ما سزوارتر بوديم به خلافت از ايشان و آن دو خليفه چون متصدى امر خلافت شدند به كتاب خدا و سنّت رسول عمل نمودند بر هيچ كس ظلم نكرده باشند.

زيد فرمود: بنى اميّه نسبتى به ابوبكر و عمر ندارند چه اين قوم هم بر ما و هم بر شما و هم بر نفس خويش ظلم مى كنند و ما شما را به قرآن مجيد و سنت رسول دعوت مى نماييم كه سنن او را احياء نموده بدعت ها را برداريم. اگر اجابت نماييد از اهل سعادت باشيد و اگر نه ما را با شما كارى نيست، آن جماعت بيعت زيد را شكسته گفتند سبق الامام و جعفر ابنه امامنا اليوم بعد ابيه امام محمد بن على باقر از دنيا رفت و امروز پسرش جعفر صادق بر ما امام است نه تو. زيد با ايشان خطاب كرده گفت: يا قوم رفضتمونى اى قوم مرا ترك نموديد. و بنابر اين سخن، اسم رافضى بر شيعه اطلاق يافت.

و بنابر روايت ابن حجر در كتاب صواعق محرقه(1) گروه شيعه زيد را گفتند: كه تبرى از شيخين نماى تا با تو بيعت كنيم. گفت: من ابوبكر و عمر را دوست دارم و از آن كس كه از ايشان تبرى كند بيزارم. و چون زيد از آن امر امتناع نمود او را گفتند كه تو را رفض مى كنيم، زيد گفت: برويد كه شماييد رافضه. و از آن زمان آن جماعت را رافضه و نام شيعه زيد، زيديّه شد پس از آن همه شيعه به رافضى اشتهار يافته.

در تعبير امام مسطور است كه روزى عمّار دهنى در محضر ابن ابى ليلى قاضى

ص: 82


1- الصوارم المهرقة فى رد صواعق المحرقة، ص 242 به بعد.

كوفه در امرى گواه داد قاضى او را گفت: قم يا عمّار فقد عرفناك لا تقبل شهادتك لانّك رافضىّ اى عمّار برخيز و راه خود گير كه به حال تو مرا معرفت است، شهادتت نزد ما قبول نيست زيرا تو از رافضيان معدودى.

عمّار از جاى خود برخواست بر حالتى كه اعضايش مرتعش و گريستن آغاز كرد ابن ابى ليلى او را گفت: اى عمّار! تو خود مردى از ارباب حديث و دانش محسوب باشى هرگاه ناخوش دارى از اين كه ترا رافضى گويند از رفض تبرّى كن، آن گاه تو يكى از اخوان و برادران ما باشى. عمار گفت: ايّها القاضى! بكاء من براى آن نيست كه تو گمان كرده اى، بلكه گريه من بر حال خود و بر حال توست.

امّا سبب گريه بر خودم آن است كه تو مرا به رتبه اى شريف منسوب داشتى كه خود از اهل نيستم چه گمان كردى كه من رافضيم و جناب جعفر صادق عليه السلام مرا خبر داد اوّل كسى كه مسمّى به رافضى شد سحره فرعون بودند چه آن گاه كه آن آيت كه از عصاى موسى مشاهدت كردند به موسى گراييده فرعون را رفض نمودند و بدانچه به موسى نازل شده بود ايمان آوردند از اين جهت فرعون ايشان را رفضه نام نهاد؛ پس رافضى آن كسى است كه تمامت آن چه را خداى تعالى مكروه داشته ترك كنند و بدانچه امر فرموده عمل نمايند، از كجا در اين زمان چنين كس يافت مى شود؟! پس من بر حال خود گريستم به جهت بيم آن كه خداى تعالى بر قلب من مطلع شود بر حالتى كه بدين لقب رضا داده باشم و مرا معاقب داشته فرمايد يا عمّار أكنت رافضا للاباطيل عاملاً للطّاعات كما قال لك اى عمّار تو تارك منهيّات و عمل كننده به طاعات باشى كه تو را رافضى گويند، پس بدين موضع اگر در موقف حساب با من مسامحت كند از درجات عاليه مرا باز دارند و اگر در حساب با من طريق مناقشت مسلوك دارند مستوجب عذاب بيمناك گردم مگر آن كه موالى من در حق من شفاعت كرده مرا از آن ورطه خلاص نمايند.

و امّا گريه ام بر تو براى آن كذب عظيمى است كه بدان تكلم نمودى چه مرا به غير

ص: 83

اسم من نام بردى و اشرف اسماء را از موضع خود نقل نمودى از شأن و منزلت بكاستى، بر حال تو مرا رقت از آن است كه روز قيامت بدنت بر عذاب الهى چگونه صبر خواهد نمود.(1)

مع الجمله زيد با اصحاب خود مقرر فرمود كه در شب اوّل صفر از سال مذكور خروج نمايند و اين سخن مسموع يوسف بن عمر گشته حكم بن صلت را بگفت كه مردم را به مسجد اعظم آورده محافظت نمايد كه به زيد ملحق نشوند حكم روز سه شنبه وارد كوفه شد منادى وى ندا داد ايّما رجل من العرب و الموالى ادركناه فى رحلة الليل فقد برئت منه الذمّة، ايتوا المسجد الاعظم يعنى هر آن كس از عرب و موالى را امشب در منزلش بيابيم هر آينه ذمّه ما از او برى، خون و مال او درحذر باشد. مردمان اين تهديد بشنيدند گروه گروه به مسجد درآمدند. حكم موكّلان بر ايشان برگماشت و ايشان را در مسجد محصور نمود و ديگران زيد را طلب مى نمودند و زيد در شب چهارشنبه از سراى معاوية بن اسحاق بن زيد بن حارثه انصارى با جمعى خروج نمودند آتش ها افروختند و به شعار خويش زبان گشودند كه با منصور است و بسيارى از بيعتيان در مسجد محبوس و محصور بودند؛ و حكم درب بازار و مسجد را بر روى مردمان مسدود نموده كس نزد يوسف فرستاد و او را از ماجرا اعلام داد.

يوسف، جعفر بن عباس با پنجاه سوار روانه كوفه نمود تا از صورت واقعه اطلاع يافته يوسف را خبر داد. ايشان به جانب كوفه آمدند از صورت حال آگاه شدند معاودت كرده يوسف را اخبار كردند. يوسف در حال سوار شده در ظاهر كوفه بر سر تلى كه قرب حيره بود بايستاد فوج فوج سپاه را از عقب يكديگر مى فرستاد تا با زيد قتال كنند.

و چون روز شد زيد مشاهدت كرد از كسانى كه با او بيعت كرده اند پانصد تن و به

ص: 84


1- . مجموعه ورّام، ج 2، ص 107 - 106؛ بحارالانوار، ج 65، ص 156؛ تفسير الامام العسكرى، ص 210.

روايتى دويست و هيجده تن حاضرند. زيد از اين معنى ملول گشته گفت: سبحان اللّه من ديروز چندين هزار كس شمردم باقى مردم كجا رفتند؟! گفتند: يابن رسول اللّه يوسف ايشان را در مسجد محصور نموده طريق آمد و شد مسدود كرده است. زيد گفت: لا حول و لا قوّة الاّ باللّه سوگند به خداى اين عذر نباشد آن كسانى را كه با ما بيعت نموده اند. در خلال آن احوال نصر بن خزيمة نداى اصحاب زيد را شنيده به جانب زيد متوجّه گشته، در اثناى راه عمر بن عبدالرحمن صاحب شرطه حكم با اصحاب خود سر راه بر نصر بگرفت نصر پيش دستى كرده به يك ضربت عمرو را از پاى درآورد و اصحابش منهزم شدند.

زيد به جانب جبانه رو آورده از آنجا متوجه جبانه صائدين شد آن جا لشكرى تمام صلاح ديد و حمله بر ايشان كرد جمعى را به قتل رسانيد و ديگران منهزم شدند از آن مكان گذشته به سراى انس بن عمرو ازدى رسيدند و انس از جمله شيعيان زيد بود و در سراى خود جاى داشت او را ندا دادند انس ايشان را اجابت ننمود. زيد فرمود: اى جماعت كوفيان! عذر و مكر خود نموديد، خداى تعالى خود شر دشمنان از من كفايت مى كند؛ آن گاه از آن موضع به كناسه رفت گروهى انبوه در آن موضع يافت سر مبارك خويش برهنه كرده به يك حمله تفرقه در ميان آن جماعت انداخته و يوسف همچنان با دويست سوار سر تل ايستاده بودند نظر مى نمود.

و هرگاه زيد عنان عزيمت به جانب يوسف منعطف ساخته بود هر آينه يوسف را به قتل مى رساند.

و ديان بن سلمه با مردم شام در كوفه در كمين زيد بودند و زيد متوجه جانب كوفه گشت و بعضى از اصحابش به جبانه مخنف بن سليم رفته در آن موضع مابين ايشان و گروهى از شاميان مقاتلت درپيوست شاميان يك تن از اصحاب زيد اسير كرده نزد يوسف بن عمر بردند يوسف به قتل وى فرمان داد شاميان بر قتل حريص تر گشته اصحاب زيد را كشته و اسير كرده نزد يوسف مى بردند.

ص: 85

زيد چون خذلان مردمان و بى وفائى كوفيان مشاهدت كرده، نصر بن حزيمه را خطاب نمود گفت: يا نصر بن حزيمه انا اخاف ان يكونوا قد فعلوها حسينيه مردم كوفه با من همان معامله پيش آورده اند كه با جدّم حسين بن على بن ابى طالب عليه السلام پيش برده بودند.

نصر گفت: جعلت فداك يابن رسول اللّه من يارى تا جان دارم شمشير مى زنم اكنون جهد بايد كرد تا به در مسجد جامع رسيم و ياران خود را به نصرت خويش خوانيم چه شايد كه از اصحاب بيعت كه در آنجا محصورند به معاونت ما بيرون آيند در اثناى راه، قريب به سراى عمر بن سعد ابى وقاص، عبيداللّه بن عباس كندى ايشان را ملاقات كرده زيد با اصحاب خود بر آن قوم حمله نمودند و ايشان را هزيمت دادند تا آن كه به باب الفيل رسيدند، اصحاب زيد رايات خود را از بالاى درها داخل نموده بگفتند اى اهل مسجد از ذلّ به عزّ و از درويشى به توانگرى و از بيراهى به طريق رشاد گراييد.

و زيد مى فرمود و اللّه ما خرجت و لا قمت مقامى هذا حتىّ قرأت القرآن و اتّقنت الفرايض و احكمت السنن و الاداب و عرفت التأويل كما عرفت التنزيل و فهمت الناسخ و المنسوخ و المحكم و المتشابه و الخاص و العام و ما تحتاج اليه الامّة فى دينها مما لابدّ لها منه و لا غنى عنه و انّى لعلى بنيته من ربّى. يعنى سوگند به خداى خروج ننمودم و بدين مقام قائم نشدم تا آن كه تمامت قرآن را قرائت كردم، فرايض الهيّه و سنن نبويّه و آداب را متيقن و محكم نمودم و بر ظاهر و تأويل كلام اللّه بصيرت يافته ناسخ و منسوخ و محكم و متشابه و خاص و عام از كتاب اللّه بشناختم و آن چه را كه امت در امور دين محتاج و از آن ايشان را برى نيست بدانستم و از روى بيّنه و حجت خروج كرده ام.

و جمعى از اهل مسجد قصد آن كردند كه در مسجد را شكسته بيرون آيند زمره اى از مخالفان بر بام مسجد برآمده به سنگ و تير ايشان را مانع شدند.

هنگام عصر ريان از كوفه به جانب حيره رفت و زيد با اصحاب خود و گروهى از

ص: 86

اهل كوفه متوجه دارالرزق شدند ريان به جانب زيد معاودت كرد در دارالرزق مابين ايشان مقاتلت درپيوست، در آن معركه جماعتى از شاميان مجروح شدند و در آن حرب اصحاب زيد اسباب و سلاح از آن قوم برگرفتند و از دارالرزق تا باب مسجد ايشان را هزيمت دادند فريقين عصر روز چهارشنبه از جنگ دست بداشتند. شاميان مراجعت كردند و گمان ايشان آن بود كه ايشان را با زيد نيروى مقاومت نيست آن شب بگذشت.

چون صبح روز پنجشنبه طالع گشت يوسف بن عمر، عباس بن سعد مزنى را با گروهى از اهل شام به دفع زيد مقرّر داشت آن قوم به دارالرزق آمده محارباتى بسيار مابين ايشان روى داد، اتباع عبّاس روى به هزيمت نهادند و در آن واقعه از مخالفين هفتاد تن مقتول گشت.

چون عصر آن روز شد يوسف بن عمر تعبيه سپاه كرده ايشان را به جانب حرب معاودت داد زيد با اصحاب خود بر آن قوم حمله كردند آن گروه را از پيش روى برداشتند زيد آن قوم را تعاقب كرده تا به موضعى كه آن را سحنه گويند رسانيد زيد در آن روز هنگام حمله آوردن بر دشمنان به اين اشعار تمثل جسته مى فرمود:

مهلا بنى عمّنا ظلامتنا *** إن نبأ سورة من الغلق

لمثلكم نحمل السّيوف و لا *** نغمز أحسابنا من الرّقق

انّى لأنمى إذا انتميت الى *** عزّ عزيز و معشر صدق

بيض سباط كان أعينهم *** تكحل يوم الهياج بالعلق

خلاصه مراد آن كه: اى عم زادگان ما در ستم كردن ما آهسته رويد كه آتش خشم ما سخت انگيخته است، همانا براى اقرانى مثل شما شمشير برداريم چه جمله خداوندان نژادى باشيم پيراسته از ننگ، و من چون بيان نسب كنم نژاد خويش با شرفى نام بردار پند دهم و گروهى راست گفتار كه گويى خود تيغ هاى برانند و تازيانه هاى سوزان و پندارى كه هنگامه قتال ديده خود به خون اكتحال نمايند.

ص: 87

در كتاب طبقات المضلين در احوال ابراهيم ابن عبداللّه از مفضّل بن محمد چنين روايت نموده ام كه گفت: چون ابراهيم به باخمرى مى رفت، به در سراى سليمان بن على رسيد در آنجا جمعى از اطفال بنى العبّاس بودند با آن ها مهربانى و رأفت نمود مرا گفت:

اى مفضّل! ما از اين ها هستيم و اينان از ما باشند گوشت و خون ما با يكديگر پيوسته است ولى چه كنم كه پدران ايشان خون پدران ما را حلال دانسته اند و حقوق ما را غصب نموده اند پس بدين اشعار تمثّل جسته مهلا بنى عمّنا ظلامتنا الى آخر الابيات.

مفضّل گويد: گفتم نيكو اشعارى است اين اشعار را و قائل كيست؟ گفت: اين اشعار را ضرار بن خطّاب فهرى در روز خندق گفته و على بن ابى طالب عليه السلام در صفين و حسين بن على عليه السلام يوم الطّف و زيد بن على يوم السّحنه و يحيى بن زيد يوم جوزجان بدين اشعار تمثل جسته اند.

مفضّل گويد: من نظرم نمود از اين كه به ابياتى تمثّل جسته كه هيچ كس بدانها تمثل نجسته مگر آن كه مغلوب و يا مقتول گشته.

آورده اند در آن روز مردى از شاميان كه او را نائل بن مرّه نام بود يوسف بن عمر را بگفت قسم به خداى هرگاه با نصر بن خزيمه مواجه و برابر شوم هرآينه او را مقتول خواهم ساخت مگر آن كه او مرا به قتل آورد. چون اتباع عباس با زيد و اصحاب او مقابل شدند نائل شمشير حواله نصر كرده ران او را مقطوع ساخت نصر به چالاكى شمشير بر او فرود آورده او را مقتول ساخت و پس از زمانى نصر نيز وفات كرد. در آن حال زيد بر ايشان حمله آورد و آن قوم را منهزم ساخت. سعد بن خيثم(1) گويد: آن روز ملازم زيد بودم زيد و اصحابش پانصد نفر و شاميان دوازده هزار كس بودند و بسيارى از ايشان آنان بودند كه با زيد بيعت كرده بودند پس عذر و مكر با زيد نمودند.

ص: 88


1- خيثم؛ بر وزن حيدر از اعلام است.

در خلال آن حال كه فريقين گرم مقاتلت بودند مردى از صفوف شاميان خارج شده و بر اسبى سوار بود در حالتى كه بالنّسبه به فاطمه بنت رسول اللّه دشنام و ناسزا مى گفت، زيد چون آن گفتار ناهنجار از آن مرد بشنيد گريستن آغاز كرد، بدانسان كه اشك بر محاسن شريف وى جارى گشت و فرمود: اما احد يغضب لفاطمة بنت رسول اللّه اما احد يغضب لفاطمة بنت رسول اللّه آيا كسى نيست براى خوشنودى فاطمه دختر رسول خداى و براى رضاى خداى و رسول خدا به خشم درآيد و كفايت اين مرد شامى كند؟

سعيد گويد: آن گاه آن مرد از اسب فرو شده بر بغله سوار گشت و مردمان كه در آن موضع بودند دو فرقه بودند بعضى از اهل جنگ و برخى نظاره چى مرا مملوكى بود نزد او رفتم و چادرى از وى برگرفتم و خود را بدان مستور ساختم و از عقب تماشائيان رفتم چون به قفاى آن مرد شامى رسيدم شمشير خود را حواله سر آن شامى نمودم به يك ضرب گردنش جدا شده سرش مابين دست هاى بغله افتاد پس جيفه او را از پشت بغله بر زمين افكندم اصحابش بر من حمله آوردند، اصحاب زيد نيز تكبير گفتند، بر آن قوم تاختند مرا از جنگ ايشان خلاص كردند.

پس نزد زيد آمدم پس زيد مابين دو چشم مرا بوسيد و فرمود: ادركت و اللّه ثارنا ادركت و اللّه شرف الدّنيا و الاخرة اذهب بالبغلة فقد نفلتكها يعنى خونخواهى ما نمودى شرف دنيا و آخرت تو را مرزوق افتاد و بغله را از باب غنيمت به تو بخشيدم.

مع الجمله زيد بر آن قوم حمله ديگر آورده آن گروه منهزم شدند و خود را به بنى سليم رسانيدند. عباس كس نزد يوسف فرستاده او را از ماجرا اعلام داد و گفت: گروهى از تيراندازان نزد من بفرست؛ يوسف جمعى از نسّابه نزد عباس روانه داشت؛ مخالفان تيرباران كردند، زيد پاى ثبات فشرده همچنان جنگ مى كرد تا هنگام غروب آفتاب؛ آخرالامر سهمى از آن سهام بر پيشانى همايونش رسيد از اسب درگذشته بيفتاد او را از معركه برداشته به خانه يكى از شيعه بردند و شاميان را شكّى در آن نبود

كه دست برداشتن اتباع زيد از جنگ براى دخول ليل است.

ص: 89

عبدالرحمن همدانى در كتاب الفاظ از اصحاب تواريخ نقل كرده كه؛ چون زيد بن على را تير زدند و از پشت اسب جدا شد گفت: اين سائلى عن ابى بكر و عمر و هما اقامانى هذا المقام چون پيش از اين از او پرسيده بودند كه در حق شيخين چه گويى، لاجرم در حالتى كه تير به وى رسيد اين كلام بگفت؛ و اهل سنّت از كلام زيد چنين فهميده اند كه كجا شد آن كس كه از حال ابوبكر و عمر مى پرسيد تا بداند سبب آن كه ابوبكر و عمر را دوست داشتم و صيت ايشان نكردم كار من بدين جا انجاميد و گروه شيعه رفض و سبّ من نمودند؛ و معناى آن به زعم شيعه آن است كه كجا شد آن كس كه حال ابوبكر و عمر از من سؤال مى نمود ايشان مرا بدين جايگاه رسانيدند.

و از اين جاست مضمون كلام بعضى از سادات كه چون از وى پرسيدند كه جناب سيّدالشهداء را در كربلا شهيد كردند در جواب گفت: او را در سقيفه بنى ساعده روزى كه ابوبكر را خليفه ساختند شهيد كردند. و نيز فقره زيارت را كه مى فرمايد: المقتول فى يوم الجمعة او الاثنين بدين معنى حمل كنند كه مراد از اثنين آن روزى است كه مردمان در سقيفه بنى ساعده براى شورى در امر خلافت اجتماع نمودند.

و همين است مقصود جناب زينب خاتون كه در روز عاشورا فرموده: بابى من فسطاطه يوم الاثنين نهبا(1).

و نيز ابوبكر بن قريعة بغدادى را نظر بدين معنى است در اين اشعار كه گويد:

يابن يسائل دائبا *** عن كل معضلة سخيفة

لا تكشفن مغظا *** فلربّما كشفت جيفة

و لرب مستور بدا *** كالطّبل من تحت القطيفة

إنّ الجواب لحاضر *** لكنّنى اخفيه خيفة

لولا اعتداد رعية *** ألغى سياستها الخليفة

ص: 90


1- اللهوف، ص 130.

و سيوف اعداء بها *** هاماتنا ابدا نقيفة

لنشرت من اسرار *** آل محمد جملا طريفة

تغنيكم عمّا رواه *** مالك و ابوحنيفة

و أريكم أنّ الحسين *** أصيب فى يوم السّقيفة

و لأى حال لحدت *** بالليل فاطمة الشريفة

و لماحت شيخيكم *** عن وطى حجرتها المنيفة

اوّه لبنت محمّد *** ماتت بغصتها أسيفة(1)

حاصل معنى آن كه؛ اى كسى كه با حد تمام از مسائل سخيفه پرسش كنى از رازهاى نهانى پرده برمدار، ريزان باشد آن چه را كه خواهى مكشوف سازى و برحقيقت آن آگاه شوى، جيفه و مردار باشد بسا چيزهاى مستور كه خود ظاهر شوند مانند طبلى كه آن را در زير پرده بنوازند؛ همانا جواب مسائل در نزد من حاضر و آماده است ولى از روى بيم و خوف آن را مخفى داشته فاش نسازم؛ اگر بى اعتدالى رعيت كه سياست خليفه از ايشان برداشته شده و شمشيرهاى اعدا - [كه] همواره شكافنده مفارق ماست - نبودى، هر آينه از طرايف و تدابع اسرار آل محمد مجموعه بر تو آشكار مى نمودم كه تو را از روايات مالك و ابوحنيفه بى نياز سازد؛ و از آن روى بر تو ظاهر و مكشوف گردد كه شهادت جناب حسين بن على عليهماالسلام در روز سقيفه بنى ساعده اتفاق افتاد و ترا معلوم كرد كه به چه سبب جناب فاطمه زهرا عليهاالسلام را در تاريكى شب مدفون نمودند و از چه روى آن جناب شيخين را ممنوع ساخت. براى دختر پيغمبر زياده ملول و اندوهناكم زيرا كه از اين جهان فانى درگذشت در حالتى كه خاطر مباركش غمگين و اندوهناك بود.

مع الجمله بدن زيد زياد از دو سال بر دار بماند، مسعودى در مروج الذهب از ابوبكر

ص: 91


1- . بحارالانوار، ج 43، ص 190.

بن عباس روايت كند كه گفت: جسد زيد بن على مدت پنج سال بر دار به پاى بود و چون هشام درگذشت و وليد بن يزيد بن عبدالملك به جاى او نشست، يحيى بن زيد خروج نمود. چون واقعه يحيى به وليد رسيد به عامل كوفه نوشت امّا بعد فاذا اتاك كتابى هذا فانزل عجل اهل العراق فاحرقه و انسفه فى اليم نسفا يعنى چون مكتوب من بر تو رسد گوساله عراقيان يعنى زيد را از دار فرود آورده و پس از آن آتش بزن و خاك او را بر باد ده.(1)

عامل كوفه آنچه وليد مقرر كرده بود معمول داشت.

صاحب فرات از آن كس كه بر بدن زيد موكّل بود روايت كند كه گفت: حضرت رسول را در واقعه ديدم بر حالتى كه نزد جسد زيد ايستاده مى فرمود پس از من با ذريّه من چنين معاملت كنند يا بنى يا زيد قتلوك قتلهم اللّه، صلبوك صلبهم اللّه يعنى اى پسرك من اى زيد ترا مقتول ساختند خداى ايشان را به قتل آورد و جسد ترا مصلوب نمودند خداى ايشان را بر دار به پاى دارد.

راوى گويد كه اين واقعه مابين مردمان فاش و منتشر بود و يوسف بن عمر به هشام نوشت در توجه به جانب عراق تعجيل نماى چه نزديك آن است كه مردمان فتنه برپاى كنند هشام نوشت كه جسد زيد را آتش زن يوسف جسد زيد را از دار فرود آورده بسوخت و خاك او را بر باد داد.(2)

عبداللّه بن حسين بن على بن ابى طالب عليه السلام گويد كه پس از شهادت آوازى شنيدم كه مى گفت: اللّهم ان هشاما رضى بصلب زيد فاسلبه ملكه و ان يوسف بن عمر احرق زيدا اللّهم فسلّط عليه من لا يرحمه اللّهم و احرق هشاما فى حياته ان شئت و الاّ فاحرقه بعد موته يعنى خدايا هشام رضا داد كه زيد را صلب نمايند ملك او را از وى سلب دار، يوسف بن عمر وى را بسوخت خداوندا كسى را بر او مسلّط ساز كه بر وى

ص: 92


1- مروج الذهب، ج 3، ص 208.
2- تاريخ مدينة دمشق، ج 19، ص 472 - 471.

رحم ننمايد، خداوندا بسوزان بدن هشام را در حال حيات و گرنه پس از ممات با وى اين معاملت بدار. عبداللّه گويد: سوگند با خداى به رأى العين مشاهده كردم آن گاه كه بنى العباس بر دمشق مستولى شدند هشام را از قبر برآورده بدنش آتش زدند و يوسف بن عمر را در دمشق بديدم كه اعضاى بدنش از يكديگر جدا كرده و بر بابى از ابواب دمشق عضوى از بدنش افتاده بود با پدر خود گفت: يا ابتاه لقد دعوتك ليلة القدر در شب قدر خداى را خواندى كه چنين مستجاب شد. فرمودى اى پسرك من سه روز چهارشنبه و پنجشنبه و جمعه از رجب و شعبان روزه بداشتم و در روز، بعد از اداى فريضه عصر تا هنگام مغرب در مصلاّى خود نشستم و خداى را مى خواندم و مأمول خود از ربّ العزة درخواست مى كردم.

آورده اند كه پس از قتل زيد بر قواعد دولت بنى اميّه از هر جانب خللى راه يافت تا آن كه خداى تعالى به ظهور بنى العبّاس ملك از ايشان مسلوب ساخته خلافت ايشان منقرض گشت.

ابن ابى الحديد معتزلى روايت كند كه، چون مروان بن محمد در بوحير به دست عساكر خراسانيّه مقتول گشت حسن بن قحطبه گفت يكى از دختران مروان نزد او آورده اند بر حالتى كه اعضايش از خوف مرتعش بود حسن وى را بگفت كه بر تو باكى نيست. آن دختر گفت: چگونه باكى بر من نيست و حال آن كه بدون معجر از حرم بيرون آورده ام پيش از ملاقات تو مردى نديده بودم. پس حسن آن دختر را نزد خود بنشانيد و سر مروان را بر زانوى وى نهاده آن دختر مضطرب شده صدا بلند كرد، لشكريان حسن را گفتند: تو را از اين كردار مقصود چه بود؟ گفت: اين فعل با ايشان نمودم براى آن معاملت كه با زيد بن على بن الحسين كردند زيرا كه پس از شهادت زيد سر او را آورده بر زانوى زينب دختر على بن الحسين نهادند.(1)

ص: 93


1- شرح نهج البلاغه، ابن ابى الحديد، ج 7، ص 153.

و هم ابن ابى الحديد گويد كه چون مروان را به نزد سفاح آورده اند به سجده شد و سجده را طول داد پس سر از سجده برداشته گفت الحمد للّه الذى لم يبق ثأرنا قبلك و قبل رهطك، الحمدللّه الذى أظفرنا بك و أظهرنا عليك ما أبالى متى طرقنى الموت و قد قتلت بالحسين الفا من بنى أميّة و احرقت شلو هشام بابن عمى زيد بن على كما احرقوا شلوه؛ يعنى حمد خداى را كه خون ما را نزد تو و قبيله تو نگذارد ما را بر تو ظفر داد تا آن كه خون خواهى خود نموديم، اكنون مرا باكى از موت نيست زيرا كه براى قتل حسين هزار تن از بنى اميه به قتل آوردم و جسد هشام را بسوختم به علّت اين كه بدن زيد بن على را بسوختند.

مسعودى در مروج الذهب از هيثم بن عدى روايت كند كه گفت عمرو بن هانى طائى مرا خبر داد كه در خلافت سفّاح با عبداللّه بن على براى نبش قبور بنى اميّه بيرون شديم، و قبور ايشان در قنسرين بود. به قبر هشام بن عبدالملك رسيديم او را از قبر بيرون آورديم تمامت اعضاى وى جز استخوان دماغش صحيح و باقى بود. عبداللّه بن على فرمان داد او را هشتاد تازيانه بزدند، پس جسدش بسوختند.

و قبر سليمان بن عبدالملك را بشكافتيم از او جز استخوان كمر و اضلاع و سرش چيزى باقى نبود او را آتش زديم، و قبور سايرين از بنى اميّه را نبش كرده با ايشان نيز اين معاملت نموديم آن گاه به دمشق آمديم قبر عبدالملك را كشف نموديم كاسه سر وى به ديده بينندگان آمد و در گور يزيد بن معاويه جز عظمى باقى نبود و از گلو تا نافش خطّى سياه يافتم كه گويا به خاكستر آن خط كشيده شده بود و در هر موضع از قبور ايشان فحص و تتبع كرده آن چه در آن يافتيم آتش زديم و معترض قبر عمر بن عبدالعزيز نشدند.(1)

ابن ابى الحديد نيز اين حكايت روايت كند و پس از نقل اين حديث گويد قرأت

ص: 94


1- مروج الذهب، ج 3، ص 207.

هذا الخبر على النقيب ابى جعفر يحيى بن ابى زيد العلوى فى سنة خمس و ستّ مائة و قلت له: أمّا إحراق هشام بإحراق زيد فمفهوم، فما معنى جلده ثمانين سوطا. يعنى اين خبر را بر نقيب يحيى بن ابى زيد العلوى در سال ششصد و پنج قرائت كردم و گفتم اما احراق هشام به سبب احراق زيد آن را وجه مفهوم و واضح است ولى تازيانه زدن، عبداللّه بن على حد قذف بر او جارى ساخته، زيرا چنين روايت كند كه در مجلس هشام آن گاه كه هشام جناب امام محمد باقر عليه السلام را دشنام گفت زيد او را به كلمات خشونت آميز جواب گفت هشام برآشفت و زيد را به ياابن الزّانيه خطاب كرد.

ابن ابى الحديد گويد اين معنى از نقيب يحيى بن زيد استنباطى لطيف است.(1)

صاحب فرات نقل كرده كه مرّات عديده بدن زيد را به غير جهت قبله بپا مى داشتند چون صبح مى شد او را مشاهده مى كردند بر حالتى كه محاذى و متوجّه قبله گرديد.

صاحب خطط مصريّه گويد:(2) پس از شهادت زيد شيعه لباس سياه در بر نمودند و اول كسى كه براى زيد لباس سياه پوشيد فضل بن عبدالرحمن بن عبّاس بن ربيعه بن حارث بن عبدالمطّلب بن هاشم بود و هم فضل، زيد را بدين قصيده مرثيه گفته:

الا يا عين لا ترقى و جودى *** بدمعك ليس ذا حين الجمود

غداة ابن النبى ابوحسين *** صليب بالكناسة فوق عود

يظلّ على عمودهم و يمسى *** بنفسى اعظم فوق العمود

تعدى الكافر الجبّار فيه *** فاخرجه من القبر اللّحيد

فظلوا ينسبون اباحسين *** خضيبا بينهم بدم جَسيد

فطال به تلعبهم عُتُوّا *** و ما قدروا على الرّوح الصّعيد

و جاور فى الجنان بنى ابيه *** و اجدادهم خير الجدود

فكم من والد لابى حسين *** من الشّهداء او عم شهيد

ص: 95


1- شرح نهج البلاغه، ابن ابى الحديد، ج 7، ص 132 - 131.
2- الخطط و الآثار، ج 3؛ مقاتل الطالبيين، ص 143.

و من انباء اعمام سيلقى *** هم اولى به عند الورود

دعاه معشر نكثوا اباه *** حسينا بعد توكيد العهود

فسار اليهم حتّى اتاهم *** فما ارعوا على تلك العقود

فيكف تض بالعبرات عينى *** و تطمع بعد زيد فى الهجود

فكيف لها الرقاد و لم ترائى *** جياد الخيل تعدوا بالاسود

تجمع للقبائل من معدّ *** و من قحطان فى حلق الحديد

كتائب كلما اردت فتيلا *** تنادت أن الى الاعداء عودى

بايديهم صفائح مرهفات *** صوارم اخلصت من عهد هود

بها تشفى النفوس اذ التقينا *** و نقتل كل جبّار عنيد

و تقضى حاجة من آل حرب *** و مروان اللعين بنى العبيد

و نحكم فى بنى الحكم العوالى *** و نجعلهم بها مثل الحصيد

و ننزل بالمعيطيين حربا *** عمارة منهم و بنوالوليد

و ان يمكن صروف الدهر منكم *** و ما يأتى من الامر الجديد

نجازيكم بما اوليتمونا *** قصاصا او نزيد على المزيد

و نترككم بارض الشام صرعى *** و شتّى من قتيل او طريد

تنوءُ بكم خوامعها وطلس *** و ضارى الطّير من بقع و سود

و لست بايس من ان تصيروا *** خنازير و اشباه القرود

يعنى اى چشم باران اشك از سحاب ديدگان ببار و از گريستن ساكن مشو چه هنگام آن نيست كه از ريختن اشك مضايقه كنى، گريه كن بر آن روز كه در آن پسر پيغمبر ابوالحسين را در كناسه بالاى چوب مصلوب بداشتند درباره آن جناب تعدى و ظلم نموده قبرش نبش كردند و بدنش از مزار بيرون آوردند در حالتى كه آن بدن از خون سرش خضاب بود از جهت طغيان و عناد روزگارى دراز آن جسد مطهر را بازيچه خود ساختند ولى بر روح شريفش تمكن و قدرت نيافتند زيرا روحش صعود

ص: 96

كرده بود در جنان با برادران و اجدادش كه بهترين اجدادند مجاور و مصاحب گشت و وارد شد بر آبا و اجداد و اعمام و پسران عم خود كه هر يك به درجه شهادت فايز گشتند و در بهشت جاويد جاى گرفته اند و آن گروه كه با جدّ بزرگوارش حسين بن على عقد بيعت استوار كرده سپس نقض آن نمودند زيد را به جانب خود بخواندند و با وى بيعت كردند و در هنگام مقاتلت با دشمنان به عهود و عقود خويش وفا نكردند و او را مخذول داشتند. پس اى چشم با وجود اين ظلم و ستم كه با زيد روا داشتند چگونه از ريختن خون مضايقه كنى و پس از زيد تو را طمع دار روى خوابست. و چگونه چشم را اميد خواب است و حال آن كه نديده است آن زمانى را كه شيران جنگى از گروه بنى هاشم بر اسبان راهوار سوار شده و بر متقلبان زمان حمله آوردند و در دست آن قوم شمشيرهاى عريض و با حدت است كه آن ها از عهد هود باقى مانده است، هنگام ملاقات دشمنان به آن سيوف ايشان را مقتول ساخته نفوس خود از قتل ايشان رهانيديم؛ و حاجت خود از آل حرب و مروانيان، كه خود مملوك زادگانند، برآورديم و نوك سنان هاى جان ستان را برآورده حكم ابن العاص را حكم سازيم و ايشان را مانند زرنيخ قطع شده خواهيم نمود؛ و بر عماره و پسران وليد كه به ابى معيط انتساب دارند محاربت خواهيم كرد و اگر روزگار مساعدت كند و امرى مابين مجدد نشود اعمال زشت و كردار ناهنجار شما را اى گروه بنى مروان جزا خواهيم داد و در مجازات طريق قصاص مسلوك داريم و با آن كه در جزا و عقوبت شما مزيّت آوريم و شما را در ارض شام افكنيم بر حالتى كه بعضى از شما مقتول و بعضى از شما مطرود باشند و ابدان شماها همه طعمه درندگان و اصناف طيور گردد و من مأيوس نيستم از اين كه خداى تعالى ايشان را مسخ نموده به صورت خنزير و ميمون محشور گرداند.

مخفى نماند كه روايات در باب اين كه خروج زيد به اجازت و اذن امام عليه السلام بوده و يا اين كه بدون رخصت و اجازت امام خروج كرده بسيار است. از بعضى اخبار

ص: 97

چنين مستفاد مى شود كه امام عليه السلام او را از خروج نهى فرموده، و با وصف نهى خروج كرد. ولى اخبار در مدح و حسن حال وى بسيار است، و ما اوّلاً بعضى از آن اخبار كه بر نهى از خروج وى دلالت كند با جوابى كه علماى اماميه از آن گفته اند ايراد كنيم. پس به ذكر اخبارى كه در مدح وى از ائمّه وارد شده بپردازيم.

ابوجعفر محمّد بن يعقوب كلينى در كتاب اصول كافى به اسناد چند از موسى بن بكر بن داب و او از كسانى كه او را از احوال ابوجعفر امام محمد باقر عليه السلام حديث كرده بودند روايت كند انّ زيد بن على بن الحسين دخل على ابى جعفر محمّد بن على عليه السلام و معه كتب من اهل الكوفه يدعونه فيها الى انفسهم و يخبرونه باجتماعهم و يأمرونه بالخروج فقال له ابوجعفر عليه السلام : هذه الكتب ابتداء منهم او جواب ما كتبت اليهم فقال: بل ابتداء من القوم لمعرفتهم بحقّنا و بقرابتنا من رسول اللّه صلى الله عليه و آله و لما يجدون فى كتاب اللّه عزّ و جلّ من وجوب مودّتنا و فرض طاعتنا و لما نحن فيه من الضيق و الضَّنك و البلاء.

يعنى زيد بن على بن الحسين وارد شد بر برادرش امام محمّد باقر عليه السلام و با او مكاتباتى از مردمان كوفه بود كه در آن زيد را به جانب عراق خوانده بودند تا بر بنى اميّه خروج كند و نوشته بودند كه تمامت شيعيان او مجتمع شده اند كه او را در خروج نصرت دهند و يارى نمايند جناب باقر عليه السلام فرمود كه اين مكتوبات از اهل كوفه ابتداء صدور يافته و يا آن كه تو بديشان نوشته اى؟ زيد معروض داشت كتب از كوفيان به من رسيده بدون آن كه من ايشان را خوانده باشم بلكه از جهت معرفت ايشان به حق ما و قرابت ما به رسول اللّه و از جهت يافتن ايشان وجوب موالات و طاعت ما را از كتاب اللّه و براى آن ضيق و عسرت كه در آن باشيم مرا به سوى عراق دعوت نموده اند تا آن كه با من بيعت كنند و مرا در جهاد با دشمنان يارى نمايند.

فقال له ابوجعفر عليه السلام : انّ الطّاعة مفروضة من اللّه عزّ و جلّ و سنة امضاها فى الاولين و كذلك يجريها فى الاخرين و الطّاعة لواحد منّا و المودة للجميع و امر اللّه يجرى لاوليائه بحكم موصول و قضاء مفصول و حتم مقضى و قدر مقدور و اجل مسمّى لوقت معلوم فلا

ص: 98

يستخفّنّك الذين لا يوقنون انّهم لن يغنوا عنك من اللّه شيئا فلا تعجل فانّ اللّه لا يعجل عجلة العباد و لا تسبقنّ اللّه فتعجزك البليّة فتصرعك.

يعنى جناب باقر عليه السلام فرمودند: اطاعت خلايق، امام زمان خود را مفروض است از جانب خداى تعالى و طريقتى است كه ممضى دانسته او را در امتيان انبياى سابق و همچنان جارى مى سازد آن را در اين امّت و اطاعت از براى يك تن از اهل البيت كه امام است مفروض شده و دوستى براى تمام اهل البيت است و فرمان خداى تعالى به صبر و تقيّه در زمان تسلّط ظالمان نافذ مى شود و براى جمعى از اولياى خود و آن حكمى است كه اجزاى آن با يكديگر متصل است، به اين معنى كه پس از حسين بن على عليه السلام تا مهدى موعود تمامت ائمّه به صبر مأمورند و از اين حكم هيچ يك از ائمّه مستثنى نشده اند و آن امرى است كه قطع و فصل در آن نشود و رجوعى در آن نباشد و آن امرى است كه خداى آن را ملزم نموده و تدبير آن كرده و ممتد به مدّتى است كه آن مدت نزد خداى تعالى معلوم و معين است. پس اى زيد سبك عقل نگردانند تو را جماعتى كه به ربوبيّت ربّ العالمين يقين ننموده اند زيرا كه اگر خداى تعالى تو را بر خروجت معذب نمايد ايشان دفع عذاب از تو نتواند كرد. پس پيش از وقت، امرى را مرتكب مشو؛ چه خداى تعالى براى عجله عباد در امر مقدر خود تعجيل نكند. و خداى تعالى را در حكمى سبقت مگير كه بليّه و محنت او تو را عاجز كند و بيفكند.

فغضب زيد عند ذلك ثم قال: ليس الامام منّا من جلس فى بيته و ارخى ستره و ثبط عن الجهاد و لكن الامام منّا من منع حوزته و جاهد فى سبيل اللّه حق جهاده و دفع عن رعيّته و ذبَّ عن حريمه. راوى گويد زيد چون اين كلمات را بشنيد در خشم شد و گفت: از اهل بيت رسول اللّه امام آن كس نيست كه در خانه خود بنشيند و پرده پيش روى او آويخته دارد و از مجاهدات با اعدا مسامحت كند و تعلّل، بلكه امام آن كسى است كه مملكت خود از خطر بازدارد و در راه خدا بدان طور كه شايسته است جهاد كند و از رعيّت و حريم خود دفع ضرر نمايد.

ص: 99

قال ابوجعفر: هل تعرف يا اخى من نفسك شيئا ممّا نسبتها اليه فتجى ء عليه بشاهد من كتاب اللّه و حجة من رسول اللّه(ص) أو تضرب به مثلاً فانّ اللّه عزّ و جلّ احلّ حلالاً و حرّم حراما و فرض فرايضا و ضرب امثالاً و سنن سنناً و لم يجعل الامام القائم بامره شبهة فيما فرض له من الطّاعة ان يسبقه بامر قبل محلّه او يجاهد فيه قبل حلوله.

يعنى حضرت باقر عليه السلام فرمودند: اى برادر من! آيا به علم يقين در خودت از اوصاف امام چيزى مشاهدت مى كنى؟! پس بياورى براى آن گواهى و نقلى از كتاب اللّه نصّى از سنّت رسول خدا، و يا آن كه براى او مثلى آورى كه خداى تعالى در ازمنه

سابقه كسى را امام كرده كه صفات او موافق صفات توست مثل آن كه به احكام الهى جاهل باشد و مادامى كه به سيف خروج نكرده امام نباشد و آن گاه زمين از وجود حجّت خالى بماند و چون خروج كند امام باشد؟! پس لازم آيد كه علىّ بن الحسين و امثال آن جناب كه جهاد نكردند امام نباشد چه خداى عزّ و جلّ حلال نموده جنس حلال را و حرام ساخته محرّمات چند را و فرض كرده فرايضى را، و براى ائمّه حق و باطل امثالى در كتاب خود ذكر كرده و براى مردمان طرقى چند قرار داده و امامى را كه قائم به امر اوست در هيچ يك از فرايض در شبهه فرو نگذاشته تا آن كه مبادا به امرى قبل از محلّ آن اقدام كند و يا آن كه در راه خداى تعالى جهاد كند پيش از حلول وقت آن.

و قد قال اللّه تعالى فى الصّيد «و لا تقتلوا الصيد و انتم حرم»(1) افقتل الصّيد اعظم ام قتل النفس التى حرّم اللّه. و جعل لكلّ شى ء محلاًّ و قال عزّ و جلّ «و اذا حللتم فاصطادوا»(2) و قال عزّ و جلّ «لا تحلّوا شعائر اللّه و لا الشهر الحرام»(3) فجعل الشهور عدّة معلومة فجعل منها اربعة حرما و قال «فسيحوا فى الارض اربعة اشهر و اعلموا انكم غير معجزى اللّه»(4) ثم قال تبارك و تعالى «فإذا انسلخ الأشهر الحرم فاقتلوا

ص: 100


1- . سوره مائده 5، آيه 95.
2- سوره مائده 5، آيه 2.
3- . سوره مائده 5، آيه 2.
4- سوره توبه 9، آيه 2.

المشركين حيث وجدتموهم»(1) فجعل لذلك محلاًّ [و قال «و لا تعزموا عقدة النكاح حتى يبلغ الكتاب أجله»(2)] و لكلّ اجل كتابا.

اين فقرات امثالى است براى آن كه جهاد را مانند ساير فرايض محلى است و در وقت آن واجب و در غير وقت آن ممنوع است. مى فرمايد: خداى تعالى فرموده «مكشيد صيد را در حالتى كه شما در احرام باشيد» آيا كشتن صيد اعظم است يا قتل نفس انسانى كه خداى آن را حرام نموده؟! و خداى عزّ و جلّ براى هر چيزى موضع و محلّى قرار داده و فرموده «آن گاه كه از احرام خارج و مُحلّ شديد صيد نمائيد» و فرمود «از شعائر اللّه و حدود الهيّه تجاوز نكنيد در ماهى كه خداى تعالى در آن جهاد را حرام كرده جهاد ننمايند» پس خداى شهور را چند ماه معلوم گردانيده كه دوازده باشد و چهار ماه از آن كه رجب و ذى القعده و ذى الحجه و محرم باشد اشهر حرم قرار داده و فرموده «در آن شهور بر روى زمين سياحت كنيد و قتال ننماييد و بدانيد كه شما عاجزكننده نيستيد خداى را چه در تحت ملك و سلطنت او باشيد» و فرموده «چون اشهر حرم خارج شود بكشيد اى مؤمنين، مشركان را در هر مكان كه بر ايشان دست يابيد» پس خداى تعالى براى جهاد محلى فرض نموده و نيز فرموده «واقع مسازيد شما صيغه نكاح را در زنى كه در عدّه وفات باشد تا آن كه عدّه او به انتهى رسد» پس براى هر چيز جائى و محلّى مخصوص معيّن نموده.

فان كنت على بينة من ربّك و يقين من امرك و تبيان من شأنك، فشأنك و الاّ فلا ترومنّ امراً انت منه فى شكّ و شبهة و لا تتعاط زوال ملك لم تنقص اكله و لم ينقطع مداه و لم يبلغ الكتاب اجله [فلو قد بلغ مداه و انقطع اُكله و بلغ الكتاب اجله] لا نقطع الفصل و تتابع النّظام و لأعقب اللّه فى التابع و المتبوع الذلّ و الصّغار اعوذ باللّه من امام ضلّ عن وقته فكان التابع فيه اعلم من المتبوع.

ص: 101


1- . سوره توبه 9، آيه 5.
2- . سوره بقره 2، آيه 236.

يعنى؛ اگر با برهان باشى از جانب خداى در امر خود بر يقينى و بر بيان واضح باشى، پس آنچه را كه در خاطر دارى ملازم باش. وگرنه قصد منماى كارى را كه تو خود در آن به شك و شبهه باشى و مرتكب مشو برطرف شدن ملكى را كه نصيب آن از دنيا به آخرت نشده و مدت آن به انتها نرسيده. پس اگر ملكت بنى اميه به آخر رسد و نصيب ايشان از دنيا مقطوع گردد هر آينه خلافت ايشان منقطع خواهد گشت و نظام آن از يكديگر گسيخته خواهد شد و خداى تعالى تابع و متبوع ايشان را ذلت و اهانت نصيب خواهد نمود. پناه مى برم به خدا از امامى كه بعضى از فرايض خود را جاهل باشد و آن را از رعيّت خود سؤال كند پس رعيّتش در آن فرض از امام داناتر باشد.

أتريد يا اخى ان تحيى ملّة قوم قد كفروا بايات اللّه و عصوا رسوله و اتّبعوا اهوائهم بغير هدى من اللّه و ادعوا الخلافة بلا برهان من اللّه و لا عهد من رسوله؟! اعيذك باللّه يا اخى أن تكون غدا المصلوب بالكناسة ثم ارفضت عيناه و سالت دموعه. ثم قال: اللّه بيننا و بين من هتك سترنا و جحد[نا] حقّنا و أفشى سرّنا و نسبنا الى غير جدّنا و قال فينا ما لم نقله فى انفسنا.

يعنى مى خواهى اى برادر من تجديد كنى طريقت قومى را كه آيات محكمات خداى تعالى را انكار نموده و با رسول خداى مخالفت نموده، و متابعت نموده اند هوا و رأى هاى خود را بدون راهنماى از جانب خداى تعالى، و دعوى خلافت كردند بدون اين كه ايشان را از جانب خداى تعالى برهانى باشد و يا آن كه عهدى و وصيّتى رسول اللّه صلى الله عليه و آله در اين باب كرده باشد. و پناه مى دهم ترا به خداى از اين كه تو آن كس باشى كه او را در كناسه به حلق درآويزند. آن گاه آن جناب بگريستند چنان كه اشك آن حضرت جارى شد.

پس فرمود: خداى تعالى حاكم است ميان ما و از جماعت كه هتك حرمت ما نمودند و حق ما را منكر شدند و سرّ ما را فاش داشتند و نسبت دادند مارا به غير مرتبه اى كه ما را بود؛ يعنى مانع از اظهار دولت حقّه شدند، و گفتند در حق ما چيزى را

ص: 102

كه ما آن را نگفته ايم؛ يعنى گفتند كه ما را داعيه خروج است، و حال اين كه ما اراده آن را نداريم تا ظهور مهدى موعود(1).

و علماى اماميّه در اين روايات كه ظاهرا بر قدح زيد دلالت كند و مشعر است بر اين كه زيد بدون حق دعوى امامت كرد، محمول بر تقيّه هست و يا آن كه نهى امام، نهى تحريمى نبوده از جهت اشفاق و خوف بر زيد او را از خروج نهى فرمودند.

و گويند كه زيد بن على را در خروج داعيه خلافت نبوده و خود از روى جزم مى دانست كه مستحق خلافت حقيقى در زمان او امام جعفر صادق عليه السلام است.

و مقصود وى از خروج بر متقلّبان، انتقام كشيدن ثارات اهل البيت عليهم السلام بود، به هر طريق مى خواست كه مردم را متفق ساخته تا به دفع دشمنان خاندان خود پردازد.

مجلسى در مجلّد پانزدهم از بحار الانوار(2) گويد: اخبار در باب زيد بن على مختلف است و متعارض است ولى رواياتى كه بر جلالت و مدح زيد و اين كه مدّعى غير حق نبوده و بسيارى از اصحاب ما - رضوان اللّه عليهم - به علوّ شأن و جلالت مرتبت او حكم نموده اند. پس مناسب آن است كه در حقّ زيد حسن ظن داشته او را قدح ننماييم بلكه بايستى متعرض هيچ يك از اولاد ائمّه معصومين نشده قدح و ذم ايشان نكنيم مگر آن كسانى را كه ائمّه خود به كفر و تبرى ايشان حكم فرموده اند و ما شمّه اى از روايات كه از كتب محدّثين و موثقين شيعه در مدح زيد ضبط شده ايراد كنيم:

شيخ فاضل ابن خزاز قمى در اواخر رساله كفاية الاثر فى النصوص على الائمّة الاثنى عشر روايتى چند بر امامت ائمّه از زيد روايت كند پس از نقل آن اخبار از زيد گويد.

فانّ قائل قال فزيد بن على اذا سمع هذه الأخبار و هذه الأحاديث من الثّقات المعصومين و امن به و اعتقدها فلما خرج بالسّيف و ادّعى الامامة لنفسه و اظهر الخلاف

ص: 103


1- الكافى، ج 1، ص 358 - 356.
2- بحارالانوار، ج 46، ص 155 به بعد، باب 11 «احول أولاده و ازواجه عليه السلام ».

على جعفر بن محمد و هو بالمحلّ الجليل الشريف المعروف بالستر و الصلاح مشهور عند الخاص و العام بالعلم و الزّهد و هذا ما لا يفعله الاّ معاند او جاحد و حاشا زيد بن على ان يكون بهذا المحلّ.

يعنى هرگاه كسى از راه اعتراض گويد: پس اگر زيد بن على خود اين حديث از ثقات معصومين شنيده و بدان ايمان آورده و اعتقاد كرده، از چه روى با شمشير خروج كرد و دعوى امامت براى خود نمود و مخالفت جعفر بن محمد ظاهر ساخت، با آن كه جعفر بن محمد به جلالت قدر و زهد و عفّت و صلاح مابين خاص و عام اشتهار داشت؛ و اين قول كه از زيد صدور يافته قول كسى است كه بالنّسبه به جعفر بن محمّد معاند و گرنه جاحد باشد و حاشا از اين كه درباره زيد توهّم رود كه با جعفر بن محمد اظهار معاندت مى نمود و يا آن كه جاحد و منكر آن جناب بود.

پس ابن خزاز درجواب اين اعتراض گويد: فاقول فى ذلك و باللّه التوفيق إن زيد بن على عليه السلام انّما خرج على سبيل الامر بالمعروف و النهى عن المنكر لا على سبيل المخالفة لابن اخيه جعفر بن محمّد عليه السلام و انّما وقع الخلاف من جهة الناس و ذلك ان زيد بن على لمّا خرج و لم يخرج جعفر بن محمد عليه السلام توهّم قوم من الشيعة انّ امتناع جعفر كان للمخالفة و انّما كان لضرب من التدبير فلمّا رأى الذين صاروا لزيديه سلفاً قالوا ليس الامام من جلس فى بيته [و أغلق بابه] و ارخى ستره و انّما الامام من خرج بالسيف يأمر بالمعروف و ينهى عن المنكر فهذا كان سبب وقوع الخلاف بين الشيعة و امّا جعفر و زيد فما كان بينهما خلاف.

يعنى همانا زيد بن على خروج كرد براى امر به معروف و نهى از منكر نه از جهت مخالفت پسر برادر خود جعفر بن محمّد عليه السلام زيرا كه او را با جعفر بن محمد به هيچوجه خلاف و نزاع نبود بلكه مردمان چنان گمان نمودند كه مابين ايشان مخالفت است، زيرا كه چون زيد بن على خروج كرد و جعفر بن محمّد با وى همراهى ننمود گروهى از شيعه چنين توهّم كردند كه امتناع جعفر بن محمّد از خروج به جهت مخالفت با زيد است و حال آن كه امتناع آن جناب به جهت تدبير و نوعى از مصلحت

ص: 104

بود؛ و چون آنان كه بعد از زيد مذهب زيديّه اختيار نمودند تقاعد جعفر بن محمد مشاهدت كردند و گفتند امام آن كس نيست كه در سراى خود نشسته و پرده مابين خود و مردمان آويخته دارد بلكه امام آن باشد كه با شمشير ظاهر شود، امر به معروف و نهى از منكر نمايد؛ اين بود منشأ نزاع شيعه و مابين جعفر عليه السلام و زيد به هيچوجه خلاف و نزاع نبود.

ابن خزّاز گويد كه دليل بر صدق اين معنى تمثل زيد است: من اراد الجهاد فإِلىّ و من اراد العلم فإِلى ابن اخى جعفر. ولو ادعى الامامة لنفسه لم ينف كمال العلم عن نفسه لان الامام يجب ان يكون اعلم من الرعيّة.

يعنى آن كس كه اراده جهاد دارد بايستى نزد من آيد و هر كس فهم و دانش طلب كند او را لازم است كه پسر برادرم جعفر را ملازم گردد. و اگر زيد بن على مدّعى امامت از براى خود بود كمال علم را از خود نفى نمى نمود، زيرا واجب است امام از تمام رعيّت خود داناتر باشد.

آن گاه گويد: از جناب جعفر بن محمد اين كلام مشهور است كه فرمود: رحم اللّه عمّى زيداً لوظفر لوفى و انّما ادعى الى الرضا من آل محمد و أنا الرضا. يعنى خداى رحمت كند عمّم زيد را اگر بر دشمنان ظفر يافتى بدانچه مقصود وى بود وفا نمودى؛ اين است و جز اين نيست عم من زيد مردمان را به سوى رضا از آل محمّد دعوت مى نمود و رضاى از آل محمد منم.

آن گاه گويد: و تصديق ذلك ما حدثنا به على بن الحسين قال حدثنا عامر بن عيسى بن عامر السيرافى مكة فى ذى الحجة سنة احدى و ثمانين و ثلاث مائة قال حدّثنى ابومحمّد الحسن بن محمّد بن يحيى بن الحسن بن جعفر بن عبيداللّه بن الحسين بن على بن ابى طالب عليه السلام قال حدثنا محمد بن مطهّر قال حدّثنا ابى قال حدّثنا عمر بن المتوكّل ابن هارون البجلى عن ابيه المتوكّل بن هارون قال: لقيت يحيى بن زيد بعد قتل ابيه و هو متوجّه الى خراسان فما رأيت رجلا فى عقله و فضله فسألته عن ابيه فقال: انّه قتل و صلب

ص: 105

بالكناسة ثم بكى و بكيت حتى غشى عليه فلمّا سكن قلت يابن رسول اللّه و ما الذى اخرجه الى قتال هذا الطّاغى و قد علم من اهل الكوفة ما علم فقال نعم لقد سألته عن ذلك فقال. سمعت ابى يحدث عن ابيه الحسين بن على عليهماالسلام قال وضع رسول اللّه يده على صلبى فقال يا حسين يخرج من صلبك رجل يقال له زيد يقتل شهيدا اذا كان يوم القيامة يتخطى هو و اصحابه رقاب الناس و يدخل الجنّة فاحْبَبت ان اكون كما وصفنى رسول اللّه صلى الله عليه و آله ثم قال رحم اللّه أبى زيدا كان و اللّه احد المتعبّدين قائم ليله و صائم نهاره مجاهد فى سبيل اللّه حقّ جهاده فقلت: يابن رسول اللّه هكذا يكون الامام بهذه الصفة. فقال يا عبداللّه إنّ ابى لم يكن بامام و لكن كان من السّادات الكرام و زهّادهم و كان من المجاهدين فى سبيل اللّه

فقلت يابن رسول اللّه اما ان اباك قد ادّعى الامامة و خرج مجاهد فى سبيل اللّه و قد جاء عن رسول اللّه فيمن ادّعى الإمامة كاذبا فقال مه يا عبداللّه انّ ابى كان اعقل من ان يدّعى ما ليس له بحقّ و انّما قال ادعوكم الى الرّضا من آل محمد عنّى بذلك عمّى جعفرا فقلت فهو اليوم صاحب هذا الامر قال نعم فهو افقه بنى هاشم.

يعنى تصديق بر مدعى آن خبرى است كه خبر داد ما را بدان على بن الحسين گفت روايت كرد مرا عامر از ابى عامر سيرافى در مكه شهر ذى الحجّة از سال سيصد و هشتاد و يك گفت حديث كرد مرا ابومحمّد حسن بن محمد بن يحيى بن جعفر بن عبداللّه بن حسين بن على بن ابى طالب گفت: مرا خبر داد محمد بن مطهّر گفت خبر داد مرا پدرم و گفت حديث كرد مرا عمير بن متوكّل بن هارون بلخى از پدرش متوكل كه گفت: يحيى بن زيد را ملاقات كردم بر حالتى كه متوجّه خراسان بود هيچ كس را در عقل و فضل مانند او نيافتم از او حال پدرش زيد سؤال كردم گفت او را مقتول ساختند و در كناسه كوفه او را بر دار كشيده اند. آن گاه گريه كرد و گريستم آنقدر گريه كرد كه مدهوش شد چون او را از گريستن افاقه روى نمود عرض كردم: يابن رسول اللّه زيد را سبب چه بود كه با اين طاغى مقاتلت نمود و حال آن كه بر احوال مردمان كوفه نيكو آگاهى بود.

ص: 106

گفت: آرى من خود از وى از اين امر سؤال كردم گفت از پدرم شنيدم كه از پدر بزرگوارش حسين بن على روايت مى نمود كه فرمود رسول خداى دست مبارك خويش بر صلب من نهاد و بفرمود يا حسين از صلب تو شخصى خارج گردد كه او را زيد نام است شهيد خواهد گشت چون روز قيامت شود او و اصحابش بر گردن مردمان قدم نهاده داخل بهشت گردند پس من دوست داشتم كه بدان وصف باشم كه رسول اللّه خبر داده.

پس فرمودند: خداى رحمت كند پدرم زيد را سوگند به خداى كه يكى از زهّاد و عبّاد معدود بود، شب ها را به عبادت پروردگار به سر مى برد و روزها روزه داشت و در راه خداى مجاهدت كرد. گفتم يابن رسول اللّه اين اوصاف كه ذكر نمودى خود اوصاف امام است؟! گفت: اى عبداللّه! همانا پدرم امام نبوده ولى در زمره سادات كرام و زهّاد انتظام داشت و از آنان كه در راه خداى تعالى جهاد كنند محسوب بود. پس عرض كردم: يابن رسول اللّه پدرت دعوى امامت نمود و خروج كرد و در راه خداى مجاهدت نمود و حال آن كه از رسول اللّه در مذمت آن كس كه به كذب دعوى امامت كند اخبارى چند وارد شده! فرمود: يا عبداللّه! به درستى كه پدر من عاقل تر از اين بود كه امرى را به غير حق دعوى كند اين است و جز اين نيست مردمان را به رضاى از آل محمد دعوت مى نمود، و مقصود وى عمّم جعفر بود. عرض كردم: امروز جعفر بن محمد امام و صاحب امر است؟ فرمود: آرى جعفر افقه بنى هاشم است.(1)

شيخ صدوق در كتاب عيون اخبار الرّضا روايت كند كه: زيد بن موسى را براى خروج در بصره و احراق خانه هاى بنى العباس گرفته به نزد مأمون آوردند، مأمون از جرم وى نظر به مراعات جانب امام اغماض كرده به حضرت عرض كرد يا اباالحسن! لئن خرج اخوك و فعل ما فعل لقد خرج قبله زيد بن على فقتل ولو لا مكانك لقتلته فليس ما اتاه

ص: 107


1- . كفاية الأثر، ص 304 - 308.

بصغير يعنى اى ابوالحسن اگر برادر تو زيد در بصره خروج نمود و كرد آنچه بديع و شگفت نباشد زيرا كه پيش از وى زيد بن على بن الحسين خروج كرد و او را مقتول ساختند و اگر تقرب و مكان تو نزد من نبود هر آينه او را متقول مى ساختم آنچه را اقدام نموده گناهى بزرگ است.

حضرت فرمودند: يا اميرالمؤمنين لا تَقُس اخى زيدا الى زيد بن على فانّه كان من علماء آل محمد غضب لِلّه و جاهد اعدائه حتّى قتل فى سبيله و لقد حدّثنى ابى موسى بن جعفر عليهماالسلام انّه سمع اباه جعفر بن محمد عليهماالسلام يقول: رحم اللّه عمى زيدا انه دعى الى الرّضا من آل محمّد ولو ظفر لوفى بما دعى اليه و لقد استشارنى فى خروجه فقلت له يا عمى إن رضيت أن تكون المقتول المصلوب بالكناسه فشأنك فلما ولى قال جعفر بن محمّد ويل لمن سمع واعيته فلم يجبه.

يعنى يا اميرالمؤمنين برادرم زيد را به زيد بن على قياس مكن زيرا كه زيد بن على از علماى آل محمد معدود بود براى خداى تعالى به غضب درآمد و در راه خداى با دشمنان خداى مجاهدت نمود تا آن كه به فيض شهادت فايز گشت. به تحقيق خبر داد مرا پدرم موسى بن جعفر كه از پدر خود جعفر بن محمد استماع كرده كه فرمود: خداى بر عم من زيد رحمت آورد به درستى كه او مردمان را به سوى رضا از آل محمّد دعوت مى نمود، و اگر بر دشمنان ظفر يافتى بر آن [كه] مردمان بر آن مى خواندى وفا نمودى. و هر آينه در باب خروج خود با من مشورت نمود او را گفتم اگر رضا دهى كه تو خود آن كسى باشى كه در كناسه كوفه او را مقتول و مصلوب نمايند بدانچه اراده دارى اقدام نماى. چون زيد روانه گشت جعفر عليه السلام فرمود در عذاب الهى معذّب باد آن كسى كه صداى او را بشنود و او را اجابت نكند.

مأمون عرض كرد: يا اباالحسن أليس قد جاء فيمن ادّعى الامامة بغير حقّها ما جاء؟! يعنى آيا نه در مذمت آن كس كه دعوى امامت به غير حق كند رسيده است آنچه رسيده است؟ حضرت فرمود: ان زيد بن على لم يدع ما ليس له بحقّ و انّه كان اتّقى اللّه من ذلك

ص: 108

انّه قال ادعوكم الى الرّضا من آل محمد و انّما جاء ما جاء فيمن يدّعى انّ اللّه تعالى نص عليه ثم يدعوا الى غير دين و يضلّ عن سبيله بغير علم و كان زيدا و اللّه ممّن خوطب بهذه الاية «و جاهدوا فى اللّه حقّ جهاده»؛(1) يعنى به درستى كه زيد بن على دعوت ننمود چيزى را بدون حق و از خداى تعالى برحذر بود از اين كه چيزى را به غير حق طلب نمايد و اخبار و دلايل ذم درباره آن كس وارد شده كه دعوى آن كند كه خداى بر امامت او نصّ نموده آن گاه مردمان را به غير خداى دعوت نمايد و ايشان را به ضلالت افكند. سوگند با خداى كه زيد از آنان است كه خداى تعالى ايشان را مخاطب ساخته كه: اى گروه مؤمنين در راه خدا جهاد كنيد حق جهاد كردن را خداى شما را برگزيد.

صدوق عليه الرّحمه در كتاب عيون پس از نقل اين حديث گويد: زيد بن على را فضايل بسيارى است كه از غير على بن موسى عليه السلام روايت شده و خوش داشتم كه آن فضايل را در عقب اين حديث ايراد كنم تا بر مطالعه كنندگان اين كتاب اعتقاد اماميّه درباره زيد مكشوف گردد آن گاه اخبارى چند در مدح زيد نقل كنيم من جمله به وسايطى چند از معمّر روايت كنند كه گفت: در خدمت جناب حضرت صادق عليه السلام نشسته بودم كه زيد بن على درآمد و دست خود را بر دو طرف در نهاد و بايستاد حضرت صادق عليه السلام او را فرمودند: يا عم اعيذك باللّه ان تكون المصلوب بالكنّاسه يعنى اى عم ترا در پناه خداى جاى دهم از اين كه آن كسى باشى كه او را در كناسه بر دار كشند. مادر زيد چون اين كلام استماع كرد گفت: واللّه لا يحملك على هذا القول غير الحسد لابنى يعنى ترا دعاى بر اين خبر جز حسد به پسر من نباشد. حضرت سه مرتبه فرمود يا ليته حسدا يعنى كاش اين كلام از روى حسد مى بود آن گاه فرمودند: حدثنى ابى عن جدى عليهماالسلام انه قال يخرج من ولده رجل يقال له زيد يقتل بالكوفة و يصلب بالكناسة يخرج من قبره حين ينشر تفتح لروحه ابواب السّماء يبتهج به اهل

ص: 109


1- عيون اخبار الرضا عليه السلام ، ج 1، ص 248 - 249.

السموات [و الأرض] يجعل روحه فى حوصلة طير أخضر يسرح فى الجنّة حيث يشاء. يعنى خبر داد مرا پدرم از جدّم كه از اولاد وى مردى كه او را نام زيد است خروج كند و در كوفه كشته شود و مصلوب گردد و چون زمان حشر و نشر مردمان رسد از قبر خود بيرون آيد بر حالتى كه براى روح وى درهاى آسمان گشاده گردد و سكّان سماوات به جهت او مبتهج و مسرور گردند و روح او را در حوصله طيرى سبزرنگ جاى دهند در بهشت به هر مكان كه خواهد پرواز كند.(1)

و نيز به اسنادى چند از عمرو بن خالد روايت كند كه گفت عبداللّه بن سيابه مرا حديث كرده و گفت ما هفت تن بوديم كه عزيمت مدينه [نموديم]، داخل مدينه شديم و به مجلس جناب ابوعبداللّه حضرت صادق عليه السلام درآمديم فرمود: آيا در نزد شما از عمّ من خبرى هست؟ عرض نموديم: به تحقيق يا خروج كرده يا خروج ميكند عنقريب، پس فرمود: اگر شما را از كوفه در باب زيد خبر رسد مرا اخبار دهيد. راوى گويد ما در مدينه چند روز مكث نموديم تا آن كه از جانب بسام صيرفى رسولى به مدينه آمد مكتوبى براى ما آورد او را گشوديم نوشته بود: امّا بعد فانّ زيدا قد خرج يوم الاربعاء [غرة صفر فمكث الأربعاء] و الخميس و قتل يوم الجمعة و قتل معه فلان و فلان يعنى به درستى كه زيد خروج نمود روز چهارشنبه و پنجشنبه را و روز جمعه به درجه شهادت فايض گشت و با او فلان و فلان مقتول گشتند.

راوى گويد: به مجلس حضرت صادق عليه السلام شده آن مكتوب بر وى عرضه داشتم آن را قرائت كرده بگريست پس فرمود: انّا للّه و انّا اليه راجعون عند اللّه احتسب عمّى انه كان نعم العم ان عمى كان رجلاً لدنيانا و آخرتنا مضى و اللّه عمّى شهيدا كشهداء استشهدوا مع رسول اللّه صلى الله عليه و آله و على و الحسن و الحسين. يعنى آن جناب كلمه ترجيع به زبان جارى ساختند و فرمودند در مصيبت عم خود صبر كنم و اجر آن از خداى طلبم، به درستى

ص: 110


1- همان، ج 1، ص 250 - 251.

كه عمّ من نيكو عمى بود همانا عمّ من مردى بود براى دنياى ما و آخرت ما سوگند با خداى گذشت عمّ من در حالتى كه شهيد بود مانند آن شهدايى كه با رسول خداى و على بن ابى طالب و حسن و حسين به درجه شهادت رسيدند.(1)

و نيز به اسنادى چند از جابر بن يزيد جعفى روايت كند كه گفت: جناب ابوجعفر باقر عليه السلام از آباء كرام خود مرا حديث كرد كه رسول خداى به حسين عليه السلام فرمود يا حسين يخرج من صلبك رجل يقال له زيد يتخطّأ هو و اصحابه يوم القيامة رقاب الناس غراً محجلين يدخلون الجنّة بغير حساب. يعنى اى حسين از صلب تو مردى بيرون آيد كه او را زيد گويند چون روز قيامت او و اصحابش بر گردن هاى مردم پا گذارده بر حالتى كه از مواضع وضوى ايشان از اثر وضو نورى ساطع و لامع است و بدون حساب داخل بهشت شوند.(2)

و نيز در آن كتاب به وسايطى چند از فضل بن يسار روايت كند كه گفت: صباح آن روز كه زيد بن على در كوفه خروج نمود خدمتش رسيدم شنيدم كه مى گفت: من يعيننى على قتال [أنباط] اهل الشام فوالذى بعث محمّدا صلى الله عليه و آله بالحق بشيرا و نذيرا لا يعيننى منكم على قتالهم احدا الاّ اخذت بيده يوم القيامة فادخلته الجنّة باذن اللّه تعالى. يعنى آيا كيست كه در مقاتلت من با اراذل و عوام اهل شام مرا معاونت كند؟ سوگند به آن خدايى كه محمّد را به راستى به خلق مبعوث نمود هر آن كس از شما در قتال با شاميان مرا مدد نمايند روز قيامت دست او را گرفته به اذن خداى تعالى داخل بهشت كنم.

فضل گويد: چون زيد مقتول گشت راحله اى به اجاره برگرفتم و به جانب مدينه متوجه شدم و به سراى حضرت صادق عليه السلام درآمدم و از خوف جزع آن جناب با خود مقرر داشتم كه او را از قتل زيد اخبار نكنم چون داخل شدم فرمودند: ما فعل عمّى

ص: 111


1- . همان، ج 1، ص 252.
2- همان، ج 1، ص 250.

زيد، و كار عمّ من به كجا انجاميد؟ گريه مرا فرا گرفت جواب دادن نتوانستم پس فرمودند قتلوه او را مقتول ساختند؟ عرض كردم آرى به خدا فرمود فصلبوه او را بر دار بپا داشتند؟ عرض كردم اى و اللّه صلبوه فضيل گويد: آن گاه حضرت صادق عليه السلام چنان گريست كه اشكهاى وى چون مرواريد تر جارى گرديد پس فرمود: يا فضيل شهدت مع عمى قتال اهل الشام با عمّ من در مقاتلت اهل شام حاضر بودى؟ عرض كردم بلى فرمودند فكم قتلت منهم يعنى چند تن از آن جماعت مقتول ساختى؟ عرض كردم شش تن فرمودند فلعلّك شاك فى دمائهم يعنى شايد در ريختن خونهاى ايشان در شك باشى؟ عرض كردم اگر مرا شكى بود ايشان را مقتول نمى ساختم فضيل گويد پس شنيدم آن حضرت مى فرمود اشركنى اللّه فى تلك الدماء ما مضى و اللّه عمّى زيد و اصحابه شهيدا مثل ما مضى عليه حسين بن على بن ابى طالب و اصحابه يعنى خداى تعالى مرا در ريختن خون هاى اهل شام شريك گرداند قسم به خداى عمّ من و اصحاب وى از اين سراى فانى بگذشتند بر حالتى كه شهيد بودند مانند حسين بن على و اصحاب او.(1)

محدّث كاشانى ملا محسن فيض در كتاب اصول وافى به وسائطى چند از سليمان بن خالد روايت كند كه جناب ابوعبداللّه جعفر بن محمد از من سؤال كرد و فرمود: ما دعاكم الى الموضع الّذى وضعتم فيه زيد. يعنى چه چيز داعى شد شما را كه زيد را در مجراى آب دفن نموديد؟ عرض كردم: سه چيز؛ يكى كمى عدد آنانكه با زيد باقى مانده بودند زيرا عدد ايشان زياده از هشت نفر نبود لاجرم از خوف دشمنان بدن زيد را در آن موضع دفن نموديم، ديگر خوف آن كه صبح روشن گردد و ما را مفتضح نمايد و دشمنان بر جسد وى ظفر يابند، و ديگر آن كه همان مضجع مقدر او بود كه بدان سبقت نمود. حضرت فرمودند كم الى الفرات من الموضع الذى وضعتموه فيه.

ص: 112


1- . همان، ج 1، ص 253 - 252.

يعنى از مدفن زيد تا شريعه فرات چند مقدار مسافت بود؟ عرض كردم به قدر يك پرتاب سنگ فرمودند سبحان

اللّه افلا كنتم اوقرتموه حديدا و قذفتموه فى الفرات و كان افضل.

يعنى از چه جهت او را به حديد ثقيل ننموديد تا آن كه او را به فرات افكنيد و حال اين كه اين افضل و نيكوتر بود عرض كردم لا و اللّه فداى تو گردم ما را طاقت آن نبود كه او را در فرات افكنيم. پس فرمود اىّ شى ء كنتم يوم خرجتم مع زيد؟ يعنى بر چه حال بوديد آن روز كه با زيد خروج كرديد؟ عرض كردم بر صفت ايمان. فرمودند فما كان عدوّكم؟ دشمنان بر چه صفت بودند؟ عرض كردم از زمره كافران. فرمودند: همانا من يافته ام در كتاب اللّه اين آيه كريمه را كه مى فرمايد «فاذا لقيتم الذين كفروا فضرب الرقاب حتّى اذا اثختموهم فشدّوا الوثاق»(1) فامّا منّا بعد و امّا فداء حتّى تقنع الحرب اوزارها اى گروه مؤمنين چون ملاقات كنيد آن كسانى را كه كافر شده بزنيد گردن هاى ايشان را تا آن كه بر ايشان غلبه يافتيد به قيد محكم ببنديد پس يا منّت گذارده بدون عوض رها كنيد يا آن كه عوض و فديه مأخوذ داريد پس ايشان را مطلق العنان نماييد شما ابتدا نماييد به رها نمودن ايشان كه اسير نموديد آيا شما را قدرت آن نبود كه يك ساعت به عدل عمل نماييد.

و از جمله اشعار زيد كه در آن بر امامت جناب ابوجعفر حضرت باقر عليه السلام تصريح كرده اين چند بيت است:

ثوى باقر العلم فى ملحد *** امام الورى طيب المولد

فمن لى سوى جعفر بعده *** امام الورى الاوحد الامجد

ابا جعفر الخير انت الامام *** و انت المرجى لبلوى غد(2)

يعنى پيشواى مردمان و شكافنده علوم و آن كس كه ولادتش طيّب و پاكيزه است.

ص: 113


1- سوره محمّد 47، آيه 4.
2- بحارالانوار، ج 46، ص 296.

يعنى جناب ابوجعفر باقر در لحد جاى گرفت، و مرا پس از آن جناب جز حضور جعفر صادق كه سيدى بزرگوار و امام انام است امام و مقتدايى نيست، اى جعفر صادق همانا امام و مقتداى من تويى و در فزع و اهوال روز قيامت ملجأ و پناهى نباشد.

قاضى نوراللّه تسترى گويد:(1) سيد اجل مرتضى علم الهدى از اعيان شيعه نقل كند كه گفت با زيد بن على در واسط بودم پس در مجلس او ذكر ابابكر و عمر و على بن ابى طالب كردند ابوبكر و عمر را بر على تقديم و تفضيل دادند و چون آن جماعت از مجلس بيرون رفتند زيد رضى الله عنه با من گفت شنيدى سخن اين جماعت را و اينك من دربرابر سخنان ايشان چند بيتى گفته ام:

و من شرف الاقوام يوما برأية *** فإنّ عليّا شرفته المناقب

و قول رسول اللّه و الحق قوله *** و ان زعمت منهم أنوف كواذب

بانّك منّى يا على معالنا *** كهارون من موسى اخ لى و صاحب

دعاه ببدر فاستجاب لامره *** و ظاعن فى ذات الاله يضارب

مع الجمله در جلالت قدر و مرتبت و علو منزلت زيد از اخبار ائمّه اطهار و علماى ابرار بسيار است هر آنكس خواهد بر آن ها استحضار يابد بايستى به جلد يازدهم كتاب بحار الانوار و غير آن از كتب رجوع نمايند كه مفصّلاً و مشروحا مذكور است.

قد تمّت الكتاب بعون الملك الوهّاب على يد اقلّ الخليقة بل لا شى ء فى الحقيقة على اكبر القر نجاهى.

فى يوم الجمعة فى سلخ شهر شوال المكرّمة من شهور سنة اثنى عشر و ثلاث مائة بعد الالف من الهجرة النبويّة. يا على مدد.

ص: 114


1- مجالس المؤمنين، ج 2، ص 256.

عكس

ص: 115

عكس

ص: 116

(5) شرح حال امام زاده يحيى عليه السلام

نسب حضرت امام زاده يحيى كه در ورامين است. آنچه از كتب معتبره انساب و مشجرات به نظر رسيده اين است:

صاحب سر انساب(1) در نسب آن بزرگوار مى فرمايد: يحيى بن على بن عبدالرّحمن الشّجرى ابن قاسم بن حسن بن زيد بن امام حسن مجتبى عليه السلام است، و صاحب نهاية الانساب مى فرمايد: يحيى بن على بن عبدالرحمن بن قاسم بن حسن بن زيد بن امام حسن مجتبى عليه السلام است. مادرش دختر عبداللّه بن ابراهيم است از اولاد جعفر بن ابيطالب عليه السلام است؛ و لشكر عبداللّه بن عزيز والى رى يحيى را در قريه اى از قراى رى به قتل رسانيدند. و قبر آن حضرت در آن قريه است و كسى بر او نماز نكرد. و چهل و پنج سال از سن شريفش گذشته بود و عقبى از براى او باقى نماند. پسرى داشت احمد نام كه قبل از شهادت يحيى وفات يافت و حضرت عبدالعظيم عليه السلام با يحيى و حسن بن زيد به هم مى رسند كه از حسن بن زيد چند اولاد بوده است: يكى على شديد است كه جدّ حضرت عبدالعظيم است، و ديگر قاسم است كه جد امام زاده يحيى است.

و صاحب مقاتل الطالبيين(2) در شرح احوال علىّ بن عبدالرحمن الشّجرى مى فرمايد: از براى على چهار دختر و نه پسر بود و از آن جمله يكى يحيى است كه در

ص: 117


1- سرّ الأنساب؛ سر السلسلة العلوية، ص 4 به بعد، باب اولاد الامام ابى محمد الحسن بن على المجتبى عليه السلام .
2- مقاتل الطالبيين، ص 530.

ايام مهتدى در زمان خروج كوكبى در قزوين گذشته شد و قبر او در سواد رى است.

و از ابُونصر بخارى(1) روايت كرده اند كه، على بن عبدالرّحمن كشته شد در ورامين، در حكومت عبدالله عزيز، از جانب مهتدى؛ و مقبره او در ورامين ظاهر است؛ و كوكبى لقب حسين بن احمد بن محمد بن اسماعيل بن محمد ارقط است كه در ايام خلافت مُهتدى در قزوين خروج كرده.

اما عبدالرّحمن شجرى موسوم است به شجريّه حسينه كه منسوبند بسوى شجره كه آن قريه اى است از قراى فلسطين. اوّل كسى كه نسبت داده شده بسوى شجره قاسم بن حسن بن زيد بن امام حسن عليه السلام است و از براى او چند اولاد بوده است كه يكى از آن ها عبدالرّحمن شجرى است.

و قاسم را شجرى اگر مى گويند، و سادات شجريّه همه از اولاد عبدالرّحمن شجرى اند، از قرارى كه در كتب معتبره سيَر و تواريخ مضبوط و مسطور است چون اقوام ازدحام نمودند در رجب سنه دويست و پنجاه و پنج هجرى و متعذراً عزل و خلع از خلافت كرده و مهتدى به خلافت مشتغل شد در رجب سنه دويست و پنجاه و شش از خلافت عزل شد و امتداد خلافت او زياده از يازده ماه طول نكشيد در آن زمان كوكبى كه حسين بن احمد ارقط است در قزوين خروج نموده، مهتدى كيفتع را كه يكى از ملازمان ترك بوده به قزوين فرستاد و در ميان آن ها محاربات بسيار اتفاق افتاد كه على پدر يحيى در آن جنگ كشته شد.

و اين كه در درب حرم امام زاده يحيى بن علىّ بن عبدالرّحمن بن ابوالقاسم بن حسن ثبت شده مى شود كه سهو شده باشد؛ زيرا كه در جميع كتب انساب قاسم بن حسن ضبط كرده اند نه ابوالقاسم بن حسن.

و در تاريخ كتيبه محراب در سنه دويست و بيست و سه هجرى نوشته شده؛ و قبل

ص: 118


1- ر.ك: عمدة الطالب، ص 88.

از تاريخ قتل حضرت امام زاده يحيى است از بابت اين است كه سابقاً مسجدى در آن جا بنا كرده بودند و آن محراب جزو آن مسجد بوده و هيچ منافاتى ندارد از اين كه بعد از اين يحيى را در آن مسجد دفن كرده باشند و به مرور دهور آن جا مخصوص امام زاده شده باشد، زيرا كه رسم و معمول نيست در مقبره محراب بسازند.

اين كه گفته اند بعضى مورخين انساب كه على پدر يحيى در قزوين در وقعه كوكبى كشته شد و پاره گفته اند: در ورامين مدفون است، دور نيست. در قزوين در جنگ زخم برداشته و بعد از آن به ورامين برده باشند و در آنجا وفات يافته باشد و در همان

جا دفن كرده باشند؛ و امام زاده يحيى را هم كه نوشته اند در سوارى، در جنگ عبداللّه بن عزيز والى رى كشته شد، اين هم بسيار مناسبت دارد كه بعد از وفات او را نيز در نزد پدرش در ورامين دفن كرده باشند. محرّم 1300.

ص: 119

عكس

ص: 120

(6) رساله در عداوت ميان بنى هاشم و بنى اميّه (1)

بسم اللّه الرّحمن الرّحيم

عداوت ميان بنى هاشم و بنى اميّه از هنگام تولّد اميّه و هاشم بود، تا آن كه عداوت آن ها رفته رفته قوت گرفت؛ و از باب قتل عثمان بن عفان معاويه بناى خلافت گذاشته و جنگ صفين نموده، روزبه روز عداوت آل هاشم و آل اميّه بالا گرفت.

و اين كه بعضى از ذاكرين مى گويند: «سبب عداوت از بابت حضرت شهربانو يا زنى ديگر است كه ابوموسى اشعرى به جهت يزيد - عليه اللّعنة - خواستگار شده بود و براى خود و حضرت سيّدالشهداء عليه السلام حرفى زده، شهربانو سيّدالشهدا را قبول نمود» غلط مشهور است.

آنچه حقيقت دارد و صحيح است اين است كه معاويه به مروان بن حكم كه والى مدينه بود، نوشت كه من دوست مى دارم الفت و وصلت با بنى هاشم را تازه كنم. چون نامه من به تو رسد امّ كلثوم دختر عبداللّه جعفر را كه از زينب دختر علىّ بن ابيطالب است، به عقد پسرم يزيد درآورى و آنچه صداق بخواهند قبول كنى.

مروان نزد عبداللّه جعفر رفته نامه معاويه را خواند و خواهش نمود كه مجلسى به جهت عقد ام كلثوم براى يزيد منعقد سازند، عبداللّه گفت: خالويش حسين بن على در مدينه نيست، به ينبع رفته و او بزرگ سلسله است، تا او حاضر نباشد اين امر صورت نخواهد گرفت. به همين حال باشد تا حسين بن على مراجعت فرمايد.

ص: 121


1- . جناب استاد شهيدى در كتاب پس از پنجاه سال، بحث مفصلى در اين موضوع دارند.

و چون حضرت سيدالشّهدا از ينبع مراجعت فرمودند، عبداللّه جعفر تفصيل را خدمت حضرت عرض كرد. حضرت از مجلس برخواسته نزد ام كلثوم رفتند و فرمودند: معاويه تو را به جهت يزيد خواستگارى كرده و پسرعموى تو قاسم بن محمّد بن جعفر بن ابى طالب سزاوارتر است به شوهرى تو؛ و مضمونى فرمودند كه شعر مولوى كاشف اوست:

در شريعت كفو آمد ازدواج *** يك در او چوب و در ديگر زعاج

و اگر تو را اميد به زيادتى صداق است من بغيبغا را براى تو مهريه قرار مى دهم. ام كلثوم قبول اين كار را نموده به تزويج قاسم درآمد.

چون روز ديگر شد مروان مجلسى به جهت اين امر منعقد نمود، شرحى از نامه معاويه و خيال مودّت و مهربانى او با صله رحم بيان كرد. حضرت فرمودند: من او را به جهت قاسم عقد كردم، مروان گفت: يا حسين! با خليفه و من مكر كردى. حضرت فرمودند: در اوّل تو به اين كار سبقت كردى؛ زيرا كه حضرت امام حسن عليه السلام نامزد كرد عايشه دختر عثمان را و تو رفتى او را براى عبداللّه بن زبير گرفتى. مروان گفت: چنين

نيست. حضرت نگاهى به محمد بن خاطب كه از بزرگان قوم بوده كرده فرمودند: چنين نيست؟ محمد عرض كرد: اللّهم نعم.

و اين بود عداوتى كه به جهت ازدواج زن در ميانه يزيد و حضرت سيّدالشّهدا عليه السلام

واقع شده. چون خبر درگذشتن معاوية بن ابوسفيان به حضرت سيدالشهداء عليه السلام

رسيد، متّصل اين شعر يزيد بن مفرغ را مى خواندند:

لا دغرت السوام فى فلق الصبح *** مغيرا و لا دعيت يزيدا

يوم اعطى من المخافة ضيما *** و المنايا يرصدننى ان احيدا(1)

و چون يزيد بن معاويه - عليه اللّعنة و الهاوية - به خلافت نشست به وليد بن عتبة

ص: 122


1- . مثير الاحزان، ص 38؛ شرح نهج البلاغه، ابن ابى الحديد، ج 3، ص 348.

بن ابى سفيان كه والى مدينه بود، نوشت از آن حضرت بيعت گيرد. چنان كه مشهور است حضرت ابا و امتناع از بيعت نموده، روانه مكّه معظّمه شد. در آن وقت عبدللّه زبير در مكّه معظّمه مدعى خلافت بود و با اميرالمؤمنين و با آل رسول در نهايت عداوت؛ چنان كه چهل نماز جمعه ادا نكرد؛ زيرا كه شرط آن فريضه، صلوات بر محمّد و آل محمّد است؛ مى گفت: پيغمبر خوب بود ولى - العياذ باللّه - طايفه بدى داشت. اگر صلوات بر آل او فرستم سبب تكبّر و نخوت ايشان مى شود.

و همچنين وقتى كه حجّاج بن يوسف ثقفى مكّه معظّمه را محاصره كرد او نيز محصور شد. چون كار بر وى تنگ گشته، سلاح حرب پوشيد و دل بر مرگ نهاد، به مادر خود اسماء ذوالنّطاقين دختر خليفه اوّل -ابوبكر- وصيت مى كرد و از عقايد مى شمرد. گفت: اى مادر! تو مى دانى من دشمن ترين خلق بودم با على بن ابى طالب.

و عبداللّه از ورود حضرت امام حسين عليه السلام به مكّه، اوّلا به سبب عداوت، ثانيا عدم پيشرفت خلافت كه مدّعى آن بود، خدمت حضرت مى رسيد و آن حضرت را ترغيب و تحريص مى نمود كه به كوفه تشريف بريد، كه اكنون اهل عراق متّفقاً در وفاق هستند، چرا بايد اين نعمت را از دست داد و بر بنى اميّه غلبه نكرد؛ و به عقيده خود با حضرت حيله و مكر مى كرد كه از مكّه بيرون روند.

و برخلاف او عبداللّه عباس همه روزه خدمت آن حضرت رسيده، منع از سفر عراق و نفاق اهالى آن سرزمين مى كرد و پيوسته عجز و لابه مى نمود، تا آن كه بنا بر تقدير مقدّر و حكم عالم ذوالقدر، عزم مبارك آن حضرت به سفر نينوا جزم شد.

وقتى ابن عبّاس، عبداللّه زبير را ديد كه حالت بشاشت از اين عزم حضرت سيّدالشّهدا دارد فرمود: يابن زبير! چشم تو روشن از رفتن امام حسين. و اين اشعار را انشاد كرد:

ص: 123

يا لك من قبره معمر *** خَلالِك الجو فبيّضى و اصفرى

و نقرى ماشئت ان تنقّرى *** قد رحل الصيّاد عنك فابشرى

هذا الحسين خارجا فأبشرى *** الى العراق راجياً للظفرى

على يزيد قد الى بمنكر *** قد رفع الفخ فماذا تحذرى(1)

و اصل اين اشعار از طرفة بن عبده است، مگر سه مصراع كه ابن عباس خود اضافه نموده، و مصراع اخير قد رفع الفخ فماذا تحذرى، متّصل به مصراع، قد رحل الصياد، است.

و معمر به فتح اول و سكون ثانى و فتح ميم، اسم موضعى است. و قبره كه در واحد او قبره گفته مى شود. ابوالمليح و چكاوك نيز او است و در بعضى نسخ، قبره نوشته شده، لفظى است غلط و اگر در بعضى لغات استعمال شده باشد، غير فصيح است.

به هرحال، حضرت سيّدالشّهدا عليه السلام ظاهراً بنابر بسيارى عرايض اهل كوفه روز سه شنبه، يوم الترويه حج را بدل به عمره مفرده فرموده به سمت عراق حركت فرمودند و اهل عراق به جهت آن شقاقى و نفاق جبلى، خود در عاشورا كه حضرت سيّدالشّهدا به اشقيا فرمودند: شما مرا خوانديد و نامه ها نوشتيد چرا اكنون در صدد قتال و جدال من هستيد؟ تمامى نوشتجات خود را منكر شده. حضرت به علىّ اكبر فرمودند: علىّ بالخرجين؛ يعنى دو خرج مرا بياور. خرج ظرف مشهورى است در لغت عرب و اين كه اكنون در لغت عامّه خرجين بكسر استعمال مى شود همان است و پس از اين كه نامه آن قوم شقى را بيرون ريختند، باز مايه انفعال نشده، مشغول قتال شدند، لعنه اللّه عليهم اجمعين.

پس از آن كه حضرت از مكّه معظّمه حركت فرمودند، چنان كه مفصّلاً در كتب مقاتل مذكور است، روز پنجشنبه دويّم محرّم الحرام سنه 60 هجرى يا شصت و يك

ص: 124


1- . شرح نهج البلاغه، ابن ابى الحديد، ج 20، ص 134.

وارد كربلا شدند و در اين چند روز ابدا قتالى واقع نشده مگر روز عاشورا از صبح تا ظهر؛ اصحاب آن حضرت و بنى هاشم؛ در آخر شهدا سيّدالشّهدا عليه السلام با لب تشنه به درجه رفيع شهادت فايز شدند.

و منع آب به حكم ابن زياد ملعون بود كه به عمر - عليه اللّعنة - نوشت: جعجع بالحسين؛ يعنى سخت و تنگ بگير.

جوهرى از قول او در صحاح اللّغة شاهد آورده: والجعجعه: الحبس و كتب عبيداللّه بن زياد الى عمر بن سعد: أن جعجع بحسين. قال الاصمعى يعنى: احبسه. و قال ابن الاعربى يعنى ضيّق عليه؛ و الجعجع و الجعجاع: الموضع الضيق الخشن.(1)

و شيخ مفيد - عليه الرّحمة - مى فرمايد: ابن زياد ملعون به ابن سعد - عليه اللّعنة - نوشت: ان حل بين الحسين و اصحابه و بين الماء و لايذوقوا منه قطرة كما صنع بالتّقى الزكى عثمان بن عفان.(2)

قال السيّد فى اللّهوف: فورد كتاب عبيداللّه بن زياد لعنه اللّه الى الحرّ يلومه فى امر الحسين عليه السلام و به يأمره بالتّضييق عليه.(3)

و حال آن كه حضرت اميرالمؤمنين از قتل عثمان بن عفان اطلاع نداشتند و مكرّر سوگند ياد كردند كه خبر نداشتم، به اين حركت راضى نبودم؛ و از قرارى كه در بحار مذكور است لفظ جعجع را ابن زياد به حرّ بن زياد رياحى - عليه الرّحمة - نوشته: و دفع الى الحرّ كتاباً من عبيداللّه بن زياد لعنه اللّه فإذا فيه «امّا بعد فجعجع بالحسين حين بلغك كتابى هذا و يقدم عليك رسولى و لاتنزله إلا بالعراء فى غير خضر و على غير ماء و قد امرت

رسولى ان يلزمك و لا يفارقك حتّى يأتينى بانفاذك أمرى والسّلام» فلمّا قرأ الكتاب قال لهم الحرّ هذا كتاب الامير عبيداللّه يامرنى أن أجعجع بكم فى المكان الذى يأتينى كتابه.(4)

ص: 125


1- الصحاح، ج 3، ص 1196.
2- الارشاد، ج 2، ص 86.
3- اللهوف، ص 77.
4- بحارالانوار، ج 44، ص 379.

و به قاعده نيز بايد كلام علاّمه مجلسى درست باشد زيرا كه حرّ بن يزيد اوّل سردار لشكر بود و مناسب چنين بود به او نوشته شود. و با وجود عطش حديد از زره و خود و آلات حرب و تلاشى در طعن و ضرب هوا نيز در نهايت گرما و حرارت بود از آنى كه بنا بر روايت قتل آن حضرت در سال شصت شمسى در اوّل درجه عقرب چهل و هفت دقيقه و بيست و يك ثانيه گذشته بود و بنا بر روايت شصت ويك ميزان بيست درجه بيست و نه دقيقه و پنجاه نه ثانيه بود نوشت هواى عربستان در نهايت گرمى و حرارت است رحمت بر محتشم كاشانى كه نيكو گفته:

زين تشنگان هنوز به عيّوق مى رسد *** فرياد العطش ز بيابان كربلا

اين كه محتشم - عليه الرّحمة - در ميان شعرا بيت عيّوق را انتخاب كرده از اين است: عيوق به اصطلاح علماى احكام از مواطع است چون به درجه هشتم طالع حركت بدمد يا غير او بايد شخص از عطش هلاك شود، چنان كه نوشته اند: سلطان محمود سبكتكين، ابوريحان بيرونى و ابوعلى سينا و ابوعلى مى گويد ابوسهل را مأمون از خوارزمشاه خواست ابوريحان پيش بندگان رفته آن سه حكيم فرارا از خوارزم مسافرت نمودند ابوسهل طالع حركت خود را استخراج كرده حكم نمود كه عيّوق در خانه هشتم است و بايد من در بين راه از تشنگى هلاك شوم و در كتب مذكور است هلاك شد. العلم عنداللّه

اين كه ابومخنف در مقتل خود ايراد نموده و بدايع نگار آقا محمّد ابراهيم نوّاب در فيض الدّموع(1) ايراد كلام او را كرده كه حضرت ابوالفضل عبّاس بن علىّ بن ابيطالب عليه السلام در شب عاشورا به حكم سيّدالشّهداء عليه السلام به طلب آب رفته در همان شب شهيد شد، خلاف روايات مشهوره است؛ حتى در كتب معتبره و مقاتل مذكور است كه آخر شهيدى بود از بنى هاشم چنان كه بدو برادر صلبى و بطنى خود عبداللّه و جعفر

ص: 126


1- فيض الدموع، ص 158.

و عثمان فرمودند: شما پيشتر از من قتال كنيد كه براى شما عقب نيست و مرا عقب است كه ارث شما به اولاد من برسد؛(1) اين است كه عمر بن اميرالمؤمنين با اولاد عبّاس در ارث اين سه برادر منازعه كرده، عمر مى گفت: ارث اين سه برادر به من مى رسد اولاد عبّاس مدّعى شدند كه آن ها قبل از حضرت عبّاس به قتل آمدند، ارث به عباس منتقل شد و بعد از او به ما رسيد آخر به جزئى مبلغى، عمر مصالحه نموده دست كشيد و عمرو بن على عليه السلام با حضرت سيّدالشّهدا به كربلا نيامد، نوشته اند كه هميشه در پيش خانه نشسته مفاخرت مى كرد كه من شخص فطنى بودم اگر با سيّدالشّهدا به كربلا مى رفتم من هم كشته مى شدم، و هم چنين با حسن مثنّى در صدقات اميرالمؤمنين مشاجره نمود، حجاج بن يوسف ثقفى حمايت از وى كرده به حسن مثنّى گفت: به حكم بايد عمر را در صدقات جدّت شريك كنى، چون خلاف شرع بود از اين كه حضرت توليت صدقات را به اولاد حضرت فاطمه زهرا عليهاالسلام واگذاشته بود. حسن مثنّى ناچار پيش وليد بن عبدالملك رفته از او حكم آورد كه عمر دخيل در صدقات نباشد و گويند در ينبع وفات يافت و از سنّ شريفش هفتاد و هفت سال گذشته بود و به روايت ابونصر بخارى(2) هشتاد و پنج سال، به قول ابن خداع و جماعت ديگر هفتاد و پنج سال.

و اين كه در بحار مذكور است عمر بن على عليه السلام كه در دست بدر نخعى - عليه اللعنة - به شهادت رسيد به ميدان آمده اين رجز را خوانده:

اضربكم و لا ارى فيكم زحر *** ذاك الشّقى بالنبى قد كفر

يا زحر يا زحر تدانى من عمر *** لعلّك اليوم تبوء من سقر

شرّ مكان من حريق و سعر *** لانّك الجاهد يا شرّ البشر

وآن ملعون را به قتل آورده چون لشكر اشقيا اطراف او را گرفتند اين رجز راخواند:

ص: 127


1- . الإرشاد، ج 2، ص 109.
2- سر الأنساب؛ سر السلسلة العلويه، ص 506.

خلّوا عداة اللّه خلّوا عن عمر *** خلّوا عن اللّيث العبوس المكفهر

يضربكم بسيفه و لا يضر *** و ليس فيها كالجيان المنحجر(1)

ميرزا محرم لسان الحق صاحب فرهنگ خداپرستى دو رشته در شرح حال آن حضرت به نظم درآورده:

شبه اسداللّه كه شبيه پدر آمد *** آن پشت عبوس و اسد مُكْفَهر آمد

مير علوى چهره و قامت عمر آمد *** چون شير دلاور ز كمينگاه درآمد

وان شيردلى هاى پدر از پسر آمد *** زانگه كه به روبه صفتان حمله درآمد

فرمود كه اى لشكر از فتح و ظفر دور *** اى بى نظران كآمده از اهل نظر دور

وى بى هنران كآمده از اهل هنر دور *** داريد تن و جان را از بيم خطر دور

زنهار همى باشيد از نزد عمر دور *** كو ضربت تيغش ز بدن ها شده...

از اشقيا آن چه حضرت كشته است، به قول ابى مخنف «به حمله اول هزار و پانصد» و در حملات ديگر آن چه كشته و مجروح ساخته اند درست ضبط نشده كه چه قدر است؟ و در روايت دويم هزار و نهصد و پنجاه نفر سواى مجروحين نوشته شده.

ابومحمّد مصطفى بن سيّد حسن بن السيّد سنان بن السيّد احمد الحسينى الهاشمى القرشى، تاريخى در خلقت عالم به جهت سلطان مراد خان بن سليم شاه عثمانى نوشته و در قتل اشقيا به دست مبارك حضرت ابى عبداللّه الحسين عليه السلام ، از روى

انصاف تفصيلى ذكر كرده است كه از همين جا مى توان معلوم كرد جناب سيدالشّهدا عليه السلام چه قدر از اشقيا را به دست مبارك به درك واصل كرده اند تا به ساير شهدا - سلام اللّه عليهم اجمعين - چه رسد و عبارت صاحب تاريخ را چون موافق انصاف از همه مورّخين بهتر و خوب تر و به انصاف نزديك تر نوشته بود بعينها ضبط نموديم:

ص: 128


1- بحارالانوار، ج 45، ص 37.

اعلم انّ الشّجاعة فى المعانى القائمة باالنفوس و لا يعرف صاحبها الاّ اضاق المجال و اشتدّ القتال و اصدقت الرّجال بالرّجال فمن كان مجزاعا مهلاعا يستركب الهزيمة و يستبقها و يتصوب الدّينه و يتطوقها فذلك مهبول الام لاتعرف نفسه شرفا و لا تجد

عن الخساسةِ و الدنائة منصرفاً. و من كان كرّاراً صبّاراً خاص غمرات الاهوال بنفس مطمئنة و عزيمة صادقة و ابتياع العز بمهجبة و يراها ثمناً قليلاً

يرى الموت احلى من ركوب دنيّه *** و لا يغتدى للنّاقصين عديلاً

و يستعذب التعذيب فيما يفيده *** نزاهته عن ان يكون ذليلاً(1)

اين عمر اصغر سواى عمر اكبر است كه مذكور شد، از اين كه حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام دو پسر عمر نام داشت؛

و هم چنين دو عباس بود: عباس اكبر كه سه برادر ديگر از ام البنين بنت خرام بن خالد از بنى كلاب بودند كه شمر بن ذى الجوشن - عليه اللّعنة و العذاب - از آن طايفه بودند. اين است وقتى كه از جانب ابن زياد ملعون به جنگ حضرت مأمور شد گفت: چهار خواهرزاده دارم بايد خطّ امانى دهى. نوشته گرفته چون به كربلا آمد به حضرت عبّاس امان ابن زياد را اظهار كرد. حضرت عبّاس به او دشنام داد.(2) در عرب رسم است كه اهالى طايفه مادرى را حال مى گويند از اين است كه حافظ ابرو اشتباه كرده مى گويد امّ البنين خواهر ذى الجوشن بود.(3)

و عبّاس اصغر مادرش جهاء تغلبه است چنان كه در كتب زيديّه مفصّلاً مندرج است.

و در عمدة الطّالب فى نسب آل ابى طالب نيز ذكر عبّاس اصغر شده،(4) بنابراين مى توان توجيهى در كلام ابومخنف كرد كه عبّاس شهيد در شب عاشورا عباس اصغر است اگر چه در كتب مقاتل ضبط نشده كه عبّاس اصغر از جمله قتلاى طف است ولى به جهت

ص: 129


1- . رجوع كنيد به: كشف الغمه، ج 2، ص 226 با كمى اختلاف.
2- تاريخ الطبرى، ج 5، ص 415.
3- . تاريخ حافظ ابرو.
4- . عمدة الطالب، ص 88 به بعد.

اختلاف و اضطراب روايات چندان مستعبد نخواهد بود چنان كه عمر اصغر را ابوالفرج در مقاتل الطالبيين از شهداى نينوا شمرده اند.(1)

و محمّد بن علىّ بن حمزه روايت نموده كه ابراهيم بن على عليه السلام از شهداى كربلا است و علاّمه مجلسى در بحار اين روايت را ضعيف شمرده بلكه گويد: خبر واحد است و حجّت نيست.(2)

و هم چنين يحيى بن حسن روايت كرده كه ابوبكر بن عبداللّه طلّحى از پدرش روايت نمود كه عبداللّه بن على از شهداى طفّ است.

علاّمه مجلسى مى فرمايد: اين خطاست و حقّ با ايشان است؛ زيرا كه عبداللّه بن على عليه السلام را اصحاب مختار بن ابوعبيد ثقفى به قتل آوردند؛ چنان كه مصعب بن زبير طعن بر مختار مى زد كه مدّعى تشيع آن است و پسر امام خود را به قتل مى آورد.

و روايت ديگر هست كه در فراش او را مقتول يافتند، بدون اين كه قاتلش معلوم باشد. و اگر حديثى را كه به عدد روايت مى كنيم از حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام باشد، البتّه صحّت در روايت آخر است؛ و آن اين است كه حضرت اميرالمؤمنين بعد از ضربت در حالت رحلت به اولاد خود وصيّت مى فرمودند به اطاعت حضرت امام حسن عليه السلام ، عبداللّه از جاى برخاسته گفت: يا اميرالمؤمنين! حكم كنى ما را به اطاعت حسن و حال آن كه هست در ميان ما؛ اين به اين سبب گفتگويى در ميانه اولاد برخاسته، حضرت فرمودند: در اين وقت رحلت مرا از خود رنجانيدى انشاءالله كشته شوى در جايى كه قاتلت معلوم نباشد.

و عون بن على عليه السلام [را] ابوالفرج در مقاتل از اولاد آن حضرت شمرده و از شهداى طف ندانسته،(3) در بحار نيز مذكور شده(4) و در عمدة الطالب از اولاد آن حضرت دانسته،(5)

ص: 130


1- . مقاتل الطالبيين، ص 84 به بعد باب «الحسين».
2- بحارالانوار، ج 45، ص 35.
3- مقاتل الطالبيين، ص 83.
4- . بحارالانوار، ج 42، ص 105.
5- عمدة الطالب، ص 36.

و در مقاتل الطالبيين عونى كه از شهداى طف است، عون بن عبداللّه بن جعفر بن ابى طالب عليه السلام است كه مادرش زينب دختر اميرالمؤمنين است.(1) و قبرى كه اكنون در خارج كربلاى معلاّ معروف به عون بن على عليه السلام است يحتمل اين عون باشد؛ زيرا كه از اين اشتباهات بسيار واقع مى شود.

به هر حال عدد شهداى كربلا و مقتولين لشكر اعدا و عدد لشكر ابن سعد در نهايت اختلاف است و حقّ اين است كه از طرق فرق مختلفه از شيعه اثناعشرى و زيديّه و اهل سنّت و جماعت و اصحاب تاريخ به افراط و تفريط نوشته.

و به روايت يكى از مورخين نيز گفته اند مسعودى در مروج الذهب با آن كه به تبع منسوب است، مقتولين لشكر عمر بن سعد - عليه اللّعنة - را هشتاد و دو نفر نوشته،(2)

و مؤلّف تاريخ بنى اميّه نيز همين قدر متعرض شده. يا آن كه زجر بن قيس ملعون كه بعضى زجر بن قيس خوانده اند، غلط است، يزيد ملعون گفت: قتل شهدا به قدر طول كشيد و نه اين است كه در مقاتل نوشته اند كه سيّدالشّهدا عليه السلام در سه حمله سى هزار كس را به قتل آورد و بعضى از مصنّفين از سى هزار و صد هزار متجاوز نوشته اند و عدد لشكر اشقيارادو كرور وسه كرور متعرّض شده وبر بطلان تمام اين روايات دلايل وبراهين هست.

امّا قتل كفّار به حملات متواتره ولد سيّد ابرار به آن مقدار كه نوشته شده است نخواهد بود؛ زيرا كه محاربه حضرت بنا بر مذهب اماميّه به قوّت بشرى بود ابداً معجزه و قوت امامت را دخيل نفرمودند، در اين صورت در زمان اندك قتل اين قدر از كفّار محال است، اين تعرض از شقّ اوّل است؛ و الا روايت اين زمان را شبه و گمان راه ندارد. و اين كه عدد لشكر كفّار به دو كرور و زياده رسيده با آن كه علما ايراد كرده اند كه همه آن لشكر از كوفه بود كجا كوفه استعداد اين لشكر را داشته بلكه اگر از ساير بلاد و امصار جمع مى شدند، اجتماع اين عدد به اين زودى ممكن نبود.

ص: 131


1- مقاتل الطالبيين، ص 83.
2- . مروج الذهب، ج 3، ص 63.

و اين كه قتل اشقيا را به عدد قليل ايراد كرده اند، با آن كه زمان محاربه را محض تخفف حرب مدت اندك شمرده اند، كالشّمس فى وسط النّهار آشكار است. شهداى دشت نينوا - صلوات اللّه عليهم - از شجاعان عرب بودند علاوه بر آن كه شخص از جان گذشته در مجلس هجا، زياده فرق با كفو خود دارد و سيّدالشهدا - عليه الصلوة و السّلام - فرزند حيدر كرّار غير فرّار، چگونه ده يا صد نفر مى كشت؟! شجاعت حسينيّه در عرب ضرب المثل مى شد، اين سخن جز عناد و عدم انصاف بر هيچ چيز حمل نمى توان كرد.

و در قاتل حضرت نيز اختلاف است، ابوالفرج در مقاتل الطّالبيين به اين طريق نوشته:(1)] قال المدائنى: و جعل الحسين يقاتل بنفسه، و قد قتل ولده و إخوته و بنو أخيه و بنو عمه فلم يبق منهم احد، و حمل عليه ذرعة بن شريك - لعنه اللّه - فضرب كتفه اليسرى بالسيف فسقطت - صلوات اللّه عليه - و قتله أبوالجنوب زياد بن عبدالرحمن الجعفى، والقثعم، و صالح بن وهب اليزنى و خولى بن يزيد، كل قد ضربه و شرك فيه.

و نزل سنان بن أنس النخعى فاحتز رأسه. و يقال: إن الذى اجهز شمر بن ذى الجوشن الضبابى لعنه اللّه.

و حمل خولى بن يزيد رأسه إلى عبيداللّه بن زياد].(2)

ص: 132


1- . يك صفحه كتاب خطى براى نقل عبارت مقاتل الطالبيين سفيد گذاشته شده است.
2- مقاتل الطالبيين، ص 79.

عكس

ص: 133

ص: 134

(7) رساله در زايجه طالع روز عاشورا(1)

اگرچه عقيده من در شهادت آن حضرت چنان است كه مذكور شد، ولى چون اعتقاد بيشتر مردم در شصت و يك هجرى است، و متعلّق به آثار فلكى دانند و همين عقيده را مؤلّف در سنن قبل دانسته و به علم احكام رسوخى تمام بوده، پس از آن كه زايجه روز عاشورا شصت و يك ناقصه را كشيده به اتّفاق شاهزاده محمّدولى ميرزا - طاب اللّه ثراه - كه در علم احكام ربطى كامل داشت، و ملاّ حسين منجّم باشى نوّاب مستطاب مهد عليا - دامت شوكتها - دلايل فلكى اقامه نموده كه در آن سال آن حضرت به درجه رفيعه شهادت رسيد؛ و از اين است چون در روز عاشوراى شصت و يك ناقصه هجرى به امر يزيد بن معاويه - عليهما اللّعنة و الهاوية - در دشت نينوا فرقه ضلالت و شقاوت بنيان كوفيان - عليهم اللّعنة و الميزان - به سلاله خاتم پيغمبران اباعبداللّه الحسين - صلوات اللّه عليه - چنان ظلمى و شقاوتى نمودند كه دكت الجبال و انشقت الصخور و بقى سُوء عملهم على كرة الشهود و مرالدهور لعن الله من امر أو باشر أو رضى او سعى.

و چون چنين امرى عظيم در عالم واقع شده به بديهه عقل؛ آن سال اسوء اعوام و آن روز انحس ايام بوده، خون و غم در تمام اركان و اقطار عالم جارى و سارى شده، آن چه در اين كوه و ارض ظاهر شده از بادهاى هولناك و امارات وحشت و انكساف

ص: 135


1- زايجه = لوحه مربع يا مدورى است كه براى نشان دادن مواضع ستارگان در فلك ساخته مى شود، تا براى به دست آوردن حكم طالع ولادت و امور ديگر مورد استفاده قرار گيرد. فرهنگ معين، ج 2، ص 1716.

قرص قمر و ساير آثار ضبط در كتب در مقاتل و اخبار شده ديگر ز گردون جهان آفرين آگه است.

اما حالات ساير سيارات را خواستم معلوم كنم كه در آن روز هر يك در چه حالت بودند و در كدام فصل از فصول اربعه، اين امر عظيم واقع شده؛ و روز او به تحقيق معلوم باشد و دلايل نجومى بر اين حادثه عظيم چه بوده؛ بناء على هذا در محرم هزار و دويست و هفتاد هجرى، تقاويم سيارات از زيح جديد الغ بيگ كوركان استخراج كرده، از فصول اربعه خريف بوده كه اوقات ممات نباتات است، و از ايام اسبوع يوم چهارشنبه كه يوم نحس مستمر تاويل ازو، و خلق ظلمت نيز در اين روز شده، چنان كه در حديث وارد شده است: فبكى ابوعبدالله عليه السلام حتى اخضلت لحيته بدموعه ثم قال ان الله لما خلق النور، خلقه يوم الجمعه فى تقديره فى اوّل يوم من شهر رمضان و خلق الظّلمه فى يوم الاربعاء يوم عاشورا [فى مثل ذلك].(1)

و اين حديث مشعر است بر اين كه بايد روز چهارشنبه باشد، اگر نگوييم كه صريح است. و تمام سيارات در نهايت نحوست و دلايل زياد گذشته از تقويم از وزان زايجه اول سال نجومى 60 و ناقصه كه تحويل به برج حمل است.

و اهل احكام حكم اتّفاقات آن سال را از او مى كنند و طالع زايجه، طالع سال ولادت حضرت ختمى پناه صلى الله عليه و آله وسلم كه زايجه ظهور اسلام است، و قران نحسين و خسوف مقارن قران، بر اين امر عظيم بوده و ما بعد از ذكر دساتير تقاويم سيّارات دراز وز دلايل مستنبطه را با صورت ساير اعمال مفصّلاً ذكر نموده و از ملاحظه صورت عمل واضح مى شود.

ص: 136


1- . مصباح المتهجد، ص 782.

(2)امامزادگان معروف رى

(مقالات در امامزاده هاى رى)

تأليف:

سيد محمدصادق حسينى طباطبائى

(در سال 1296 ق)

ص: 137

ص: 138

مقدمه

نسخه اى خطى در كتابخانه شخصى دكتر اصغر مهدوى - تهران، به شماره 135 به نام مقالات در امام زادگان رى، تأليف سيد محمدصادق حسينى طباطبائى موجود است. اين رساله يكى از متقن ترين رساله ها پيرامون امامزادگان شهر رى است و بيشتر مطالب پيرامون شهربانو و زبيده خاتون و عروسى حضرت قاسم و ... را بى اصل و بى مأخذ مى داند و به خوبى مسائل تاريخى را تجزيه و تحليل كرده است.

مؤلف كتاب سيد محمدصادق حسينى طباطبائى، اين كتاب را - كه در شرح حال امامزادگان رى است - براى مستوفى الممالك در تاريخ 7 رجب، 1296ق نوشته است.

در مقدمه ادعا كرده است كه اين رساله را در دو مطلب و بيان خاتمه به رشته در مى آورد، و لكن بيشتر از يك مطلب را ننوشته است و در مقدمه چنين آمده: «مطلب اول را در ذكر معروفين از امام زاده هايى كه مدفون در رى هستند، نسباً و حسباً بر وجه اختصار، پس در آن چند مقاله است».

همانطور كه ملاحظه مى كنيد مطلب اول در چند مقاله است، يعنى هر امامزاده را يك مقاله قلمداد كرده است. لذا در فهارس نسخ خطى به عنوان «مقالات در امامزاده هاى رى» معرفى شده است. رجوع شود به نشريه نسخه هاى خطى، دفتر دوم، ص 131؛ فهرستواره كتابهاى فارسى، ج 1، ص 172؛ فهرست نسخه هاى خطى فارسى، ج 6، ص 4411.

ص: 139

و در مأخذشناسى حضرت عبدالعظيم حسنى عليه السلام و شهر رى چنين معرفى شده است:

384/6 . امامزادگان شهر رى (فارسى)

از : سيد محمد صادق حسينى طباطبايى

در شرح امامزادگان رى نوشته شده براى مستوفى الممالك در دو مطلب و يك خاتمه .

نسخه هاى خطى : كتابخانه دكتر اصغر مهدوى - تهران ، شماره 135 ، نستعليق ، حيدر على ثريا محرر شرعيات ، 7 رجب 1296 .

ر .ك : نشريه نسخه هاى خطى ، دفتر 2 ، ص 131 ؛ فهرست نسخه هاى خطى فارسى ، احمد منزوى ، ج 6 ، ص 4411 ، فهرستواره كتابهاى فارسى ، ج 1 ، ص 172 .

ص: 140

عكس

ص: 141

عكس

ص: 142

بسم اللّه الرحمن الرحيم

الحمد للّه رب العالمين و العاقبة للمتقين، و الصّلوة و السّلام على محمد و آله الطيّبين الطّاهرين المعصومين.

امّا بعد پس چنين گويد اقل السّادات و العلماء محمّد صادق الحسينى أبا و الطباطبائى اُمّا: اين كه در سلطنت امويّين و عبّاسيّين اكثر علويّين متفرق و متشتّت شدند به سوى اطراف و اكناف عالم حتى كوهها و بيابانها، و كثيرى از ايشان متوجه به سمت ايران گشتند، و جماعتى از ايشان به سوى رى آمدند و در آنجا مقيم گشتند. بعضى كشته شدند در آنجا و برخى وفات كردند «رحمهم اللّه و اَعلى اللّه مقامهم».

و منظور از ترقيم اين اوراق ايراد دو مطلب است و بيان خاتمه(1).

مطلب اول: در ذكر معروفين از امام زاده هايى كه مدفون در رى هستند، نسباً و حسباً بر وجه اختصار، پس در آن چند مقاله است.

ص: 143


1- لازم به تذكر است كه اين رساله فقط شامل يك مطلب است، و مطلب دوم و خاتمه را ندارد، يعنى مؤلف ننوشته است.

مقاله اولى

[حضرت عبدالعظيم حسنى]

در احوال حضرت عبدالعظيم حسنى المكنى به ابوالقاسم «سلام اللّه عليه» است

اول: در نسب آن حضرت است و آن اين است عبدالعظيم بن عبداللّه بن على الشديد بن الحسن بن زيد بن الحسن بن على بن ابى طالب صلوات اللّه و سلامه عليهما، واسطه ما بين آن حضرت و امام صلوات اللّه و سلامه عليه، چهار است.

دوم: در حسب آن حضرت است ظهور جلالت شأن و مقام آن حضرت مستغنى از بيان است. مقام ورع و عبادت و زهد و علم و حلم اومسلم است نزد كل علما. متأخرين از او از نسّابين و اهل رجال و اهل حديث و مورّخين عامى و خاصى امامى و زيدى متفقاً تصريح نموده اند به اين كه: (كان ورعاً عابداً زاهداً محدثاً عالماً مرضيّاً مشكوراً عظيما)، امثال اين عبارات در حق آن حضرت در كتب خود مرقوم نموده اند.

و علماى رجال از اصحاب ما او را اصحاب دو امام محمد بن على الجواد و على بن محمد الهادى «صلوات الله عليهما» ذكر نموده اند، و روايت از اين دو بزرگوار مى نموده است، چنانچه روايات او از اين دو بزرگوار بسيار است.(1) در اخبار و احاديث روايت مى كند از اين دو بزرگوار در ثواب اعمال.(2) وى صاحب كتاب خطب اميرالمؤمنين «صلوات اللّه و سلامه عليه» است.

ص: 144


1- . معجم رجال الحديث، ج 10، ص 51 - 46.
2- . ثواب الأعمال، ص 205 و 236.

كفايت مى كند در علو مقام و درجات او، روايت معتبره از حضرت امام على النقى «صلوات اللّه و سلامه عليه» در زيارت او از شخصى از اهل رى گفت: داخل شدم بر ابى الحسن عسكرى «صلوات اللّه و سلامه عليه»، پس حضرت از من پرسيد: كجا بودى؟ عرض كردم زيارت كردم حسين را «صلوات اللّه و سلامه عليه»، فرمود: «اما انك لو زرت قبر عبدالعظيم عندكم لكنت كمن زار الحسين بن على».(1)

يعنى كه آگاه باش هر گاه زيارت كردى قبر عبدالعظيم كه نزد شماست، بودى مثل كسى كه زيارت كرده باشد حسين بن على «صلوات اللّه و سلامه عليه» را.

و نيز ديدم در حاشيه بعضى از نسخ سرّ الانساب كه نزد اين اقلّ است خبرى نوشته شده است از امام انس و جان على بن موسى الرضا صلوات اللّه و سلامه عليه و على آبائه الطاهرين: «اذا عجزت عن زيارت الحسين عليه السلام فزر السيد الزاهد السيد عبدالعظيم في رى، فكفاك».

يعنى هر گاه عاجز شدى از زيارت حضرت امام حسين «صلوات اللّه و سلامه عليه»، پس زيارت كن سيّد زاهد سيد عبدالعظيم را در رى.

پس كفايت مى كند تو را اين روايت بر تقدير صحّت آن از قبيل اخبارات غيبيّه است كه از حضرت ائمّه صلوات اللّه و سلامه عليهم داده شده است، چون كه حضرت عبدالعظيم بعد از حضرت رضا سلام اللّه عليه بوده است و درك حضرت جواد و حضرت هادى صلوات اللّه و سلامه عليهما را نموده، و از اصحاب اين دو بزرگوار بود. و چنانچه گذشت پس اين روايت از امام ثامن ضامن در زمان حيات حضرت عبدالعظيم بوده است.

خبر سابق هر چند كه تصريح در آن به صورت عجز شده است، و ليكن ظاهر اين است كه مراد از آن نيز اين صورت باشد، چون كه زمان حضرت هادى كه آن شخص

ص: 145


1- كامل الزيارات، ص 334.

رازى وارد بر حضرت سلام اللّه عليه شد، زمان خوف در زيارت كردن حضرت خامس آل عبا سيّدالشهدا «صلوات اللّه و سلامه عليه» بر شيعه بوده است. از منع متوكل «عليه اللعنه» و زائرين قبر حضرت در معرض تلف بوده است پس حضرت به او فرمودند: آگاه باش هر گاه خود را در معرض هلاكت در نياورده بودى و اكتفا كرده بودى به زيارت حضرت عبدالعظيم كه در نزد شماست، بودى به منزله كسى كه زيارت كرده است قبر حسين عليه السلام را.

پس زيارت قبر عبدالعظيم بَدَل از زيارت قبر حضرت امام حسين عليه السلام از براى كسى كه متمكن از زيارت آن حضرت نباشد، و حال اين كه زيارت او سلام اللّه عليه مثل زيارت خداست در بالاى عرش.

و اين دلالت بر كمال علو مقام و درجه حضرت عبدالعظيم مى نمايد. و اين مقام نه از مجرّد نسب و سيادت است، زيرا كه اقرب از او به امام زياد بوده اند، و نه به علم و محدّث بودن بوده است زيرا كه امثال او زياده بر او در اين باب بوده اند؛ بلكه از مقام حب و ولايت انوار مقدّسه ائمه هدى صلوات اللّه و سلامه عليهم است، ترقى در محبت و ولايت به مقام اتحاد بسا مى رساند، حضرت اميرالمؤمنين و يعسوب الدين صلوات اللّه و سلامه عليه نفس حضرت خاتم النبيّين و سيدالمرسلين صلى الله عليه و آله وسلم مى شود، و حضرت سلمان منا اهل البيت مى شود، همچنين حضرت عبدالعظيم زيارت او به منزله زيارت حضرت سيدالشهداء صلوات اللّه و سلامه عليه مى شود.

و نيز روايت شده است از حضرت امام حسن عسكرى صلوات اللّه و سلامه عليه كه فرمود، بعد از سؤال از او از حضرت عبدالعظيم: «لولاه لقلنا ما اعقب على بن الحسن بن زيد»،(1) يعنى هر گاه عبدالعظيم نبود هر آينه مى گفتم كه على بن حسن بن زيد را عقب و اولادى نيست.

ص: 146


1- . سر الأنساب؛ سر السلسلة العلوية، ص 24.

و اين سيد بزرگوار از قرار ذكر بعضى از علماء انساب، از ناقله طبرستان است به سوى رى و وفات آن بزرگوار در رى به حتف انف بوده است ظاهرا، نه به قتل.

آنچه را كه شيخ طريحى رحمه اللّه تعالى در منتخب(1) ذكر مى نمايد كه او را زنده دفن نموده اند موهون و بى اصل است. احدى از علماء انساب با اين كه متعرض آن حضرت و احوالات او و مدفن او حتى اين كه قبر او «يزار» ذكر كرده اند، و اين مطلب را با اين كه اولى به ذكر بود ذكر نكرده اند، و او را در مقتولين از طالبيّين در كتب مقاتل الطالبيّين مثل مقاتل ابي الفرج اصفهانى و نهايت الانساب در باب مخصوص به ذكر مقتولين از ايشان ذكر ننموده اند، بلكه حديث منقول از احمد بن محمد بن خالد البرقى دلالت بر خلاف طريحى، بلكه صريح در خلاف اوست نقل كرده اند كه عبدالعظيم وارد رى شد در حالتى كه فرار نموده بود از سلطان و در سكة الموالى، يعنى كوچه موالى در خانه يكى از شيعيان در مكان مخفى منزل نمود و در آن مكان مشغول عبادت بود، قائم اللّيل و صائم النهار و مخفى بيرون مى آمده است و زيارت مى كرده است، قبرى را كه مقابل قبر اوست و مى گفته است اين قبر مردى است از اولاد موسى بن جعفر صلوات اللّه و سلامه عليهما، و مأواى او آن مكان مخفى بود، و خبر او كم كم به شيعيان آل محمد عليهم السلام مى رسد تا اين كه اكثر ايشان او را شناختند، پس مردى از شيعه خواب ديد حضرت پيغمبر صلى الله عليه و آله را فرمودند كه مردى از اولاد من جنازه او از سكة الموالى برداشته مى شود و دفن مى شود نزد درخت سيب در باغ عبدالجبّار پسر عبدالوهّاب، و اشاره فرمودند به سوى موضعى كه آن بزرگوار در آن دفن گرديد.

پس شخصى كه خواب ديد رفت نزد صاحب درخت كه آن درخت و مكان آن را از او خريدارى نمايد. از سبب آن پرسيد، خواب خود را گفت صاحب باغ خبر داد كه

ص: 147


1- منتخب، ص 7.

من نيز چنين خوابى ديده ام. پس محل شجره به تمام باغ را وقف نمود بر آن سيد شريف و شيعه كه دفن در آن بشوند. پس حضرت عبدالعظيم مريض شد و وفات كرد رحمه اللّه تعالى.

پس از اين كه از جهت غسل دادن او را برهنه نمودند در جيب او يافتند نوشته اى كه نسب خود را چنانچه گذشت نوشته بود.(1)

بالجمله قبر شريف اين سيد بزرگوار مزار شيعه است از قديم تا حال، و مشهد شريف او در رى از مشاهد عظيمه مشهوره است، صاحب مقامات و كرامات و مرجع شيعه و محل توجه و توسل ايشان است.

ص: 148


1- . رجال النجاشى، ص 248 - 247، به نقل از احمد بن محمد بن خالد البرقى.

مقاله ثانيه

[حضرت امام زاده حمزه عليه السلام ]

در ذكر امام زاده حمزه عليه السلام موسوى صلوات اللّه و سلامه على اجداده الطاهرين

اما نسب او معروف در السن مردم حمزة بن موسى بن جعفر صلوات اللّه و سلامه عليهماست، و ليكن اعتقاد اين اقل اين است كه از احفاد امام عليه السلام است و حمزه پسر حضرت كوفى(1) است و مدفون است در حوالى كوفه و قبر او در آنجا ظاهر است. و احدى از نسّابين كه متعرض او شده اند ذكر نكرده اند.

خروج او را به سوى ايران و بودن او را در رى بلكه صاحب عمدة الطالب(2) ذكر كرده است: انه كوفىٌ و ليكن از اولاد و احفاد او ذكر كرده اند كسانى را كه به اطراف رفته اند و بلادى را كه در آن متوقف گشته اند يا مدفون يا مقتول شده اند، مثل اين كه على بن حمزه را ذكر كرده اند كه قبر او در شيراز است، در خارج دروازه اصطخر و مشهد او زيارت مى شود.

بعضى ذكر كرده اند كه كشته شده است در شيراز، جسد او در آنجا مدفون است و سر او را به بغداد بردند و در مقابر قريش دفن شده است.

و حمزه بن حمزه را در خراسان ذكر كرده اند و اين كه مقدم و رئيس بوده است در آنجا و از اولاد قاسم بن حمزه معروف به اعرابى كه اولاد حمزه از او منتشر شده بعضى از ايشان به رومقان، و جمعى از ايشان به طبرستان، و برخى را به رى ذكر

ص: 149


1- . ر.ك: بحارالانوار، ج 48، ص 313.
2- عمدة الطالب، ص 228.

كرده اند، و در بلدى كه از احفاد او كسى باشد هر چند اسم او حمزه نباشد معروف به حمزة بن موسى الكاظم صلوات اللّه و سلامه عليه مى شود. چنانچه على بن حمزه در شيراز از قرار مذكور معروف به اين نسب است.

و عجب اين است كه هر امام زاده مسمى به حمزه هر چند كه از سلسله اولاد حمزة بن الكاظم عليه السلام نباشد، معروف به اين نسب مى شود. چنانچه حمزة بن احمد بن اسمعيل بن محمد الارقط كه منتهى مى شوند به عبداللّه با هر كه برادر صلبى و بطنى حضرت امام محمدباقر صلوات اللّه و سلامه عليه است و مدفون در قم است از قرار مذكور در اين بلده مذكور به اين نسب است؛ فكيف به حمزه نامى كه از اولاد حمزة بن موسى بن جعفر صلوات اللّه و سلامه عليهما، نيز باشد خصوصاً هر گاه بلا واسطه باشد مثل حمزة بن حمزه كه در خراسان است.

بالجمله متبادر از حمزه كه در اذهان شيعه حمزه بن موسى الكاظم سلام اللّه عليه است.

اما حسب اين امام زاده حمزه موسوى مدفون در رى بلا شبهه جليل القدر است و آثار جلالت قدر از او و قبر او. طاهر است و دلالت مى كند بر كمال جلالت او اين كه حضرت عبدالعظيم با اين كه از خوف سلطان مختفى بود و ظاهر نمى شد، مع ذلك مختفياً محض زيارت قبر اين بزرگوار بيرون مى آمده است. و السّلام

ص: 150

مقاله ثالثة

[امام زاده عبداللّه]

دراحوال امام زاده ابى عبداللّه الحسينى الابيض مسمى به حسين كه معروف به امام زاده عبداللّه است

اما نسب او الحسين بن عبداللّه بن العباس بن عبداللّه بن الحسن الافطس بن على الثانى بن الامام على بن الحسين بن على بن ابى طالب صلوات اللّه و سلامه عليهم، واسطه ما بين او و امام پنج است، جد سوّم او عبداللّه بن الحسن است.

ذكر شده است كه يكى از ائمه زيديه بوده است و هارون الرشيد او را نزد يحيى برمكى حبس نموده بود روزى رشيد بر او دعا كرد، گفت: اللّهم اكفنيه على يدى ولى من اوليائى و اوليائك، يعنى خدايا او را دفع كن به دست يكى از دوستان من و دوستان خودت. پس جعفر برمكى در شب نوروز امر به قتل او نمود و سر او را با جمله اى از هداياى نوروزى روانه نمود. نزد رشيد پس از اين كه سرپوش برداشته شد و ديد كه سر عبداللّه است بسيار ناگوار آمد بر او، جعفر عرض نمود كه هيچ چيزى را بزرگتر از اين در شادى و سرور تو ندانستم كه سر دشمن تو و پدرانت را از براى تو روانه نمايم. هنگامى كه خواست جعفر را بكشد از مسرور خادم پرسيد: به چه چيز اميرالمؤمنين ريختن خون مرا حلال دانسته است؟ گفت: به جهت كشتن ابوعبداللّه بن حسن بن على بن على پسر عموى او را پى امر او.(1)

و اما حسب او كمال جلالت قدر داشته است در حق او نوشته اند: «الرئيس العالم

ص: 151


1- عمدة الطالب، ص 349 - 348.

و كان شاعراً مجيداً و لَسِناً مقداما». و قبر و مشهد او همواره مزار شيعه بوده است چنانچه همه نوشته اند: «و مشهده ظاهرٌ يزار». قاضى در مجالس المؤمنين(1) مرقوم نموده است كه از مشاهد متبركه رى مشهد سيّد عبدالعظيم حسنى المكنى به ابى القاسم، و مشهد سيد ابى عبداللّه ابيض، و مشهد سيد حمزه موسوى است كه شرف نسب و جزالت حسب، فضل و كمال عفت ايشان ظاهر است.

و از كلام بعضى ظاهر مى شود كه مكنى نيز به ابى القاسم بوده است، و تاريخ وفات اين سيد جليل از قرارى كه از بعضى نقل شده است سيصد و نوزده از هجرت بوده است. و اللّه العالم.

ص: 152


1- مجالس المؤمنين، ج 1، ص 90.

مقاله رابعه

[ سيد قاضى صابر حسينى ونكى ]

در بيان سيد قاضى صابر حسينى وَنْكى است المُكنّى به ابى القاسم

اما نسب او على بن محمد بن نصر بن مهدى بن محمد بن على بن عبداللّه ابن عيسى بن احمد بن عيسى بن على بن الحسين الاصغر بن على بن الحسين بن على بن ابى طالب عليهم الصلوة و السلام واسطه ما بين او و امام يازدهم است.

جد يازدهم او حسين اصغر است ذكر نموده اند كه عفيف و محدث و فاضل و عالم بوده است و در سال صد و پنجاه و هفت وفات كرده است و در بقيع دفن شده است.

جدّ دهم او على بن الحسين الاصغر است، كنيه او ابوالحسن است. ذكر نموده اند او را كه «كان من رجال بنى هاشم لساناً و بياناً و فضلاً»، يعنى از مردان بنى هاشم بوده است در زبان آورى و در فصاحت و بلاغت بيان و در فضيلت نفس از جود و سخا و علم و حلم و سعه قلب و قوه نفس و امثال اين ها.

و جدّ هشتم او احمد بن عيسى است از قرار مذكور در كتب معتبره انساب از جانب حسن بن زيد داعى در طبرستان امير بوده است در رى و عالم و راوى حديث و فقيه بزرگى بوده است از اولاد او در رى و غير رى. از نقبا و محدّثين و فضلا و علماء و امرا بوده اند، و ظاهر آن است كه اكثر از اولاد و اعقاب او در رى بوده اند كه از جمله ايشان همين سيد جليل است.

اما حسب او جليل القدر بوده است و از نسابه طالبيّين است. چنانچه سيد نسّابه

ص: 153

موسوى در نهايت الانساب كه تأليف اوست در دو مقام او را ذكر مى نمايد:

اوّل در اوائل كتاب در ذكر علماء نسّابين و مؤلفين ايشان ذكر مى نمايد: «و بالرى السيد النسّابه ابوالقاسم الونكى و ابوالفتح الونكى، وونَكْ قرية من قراء الرّى». و صاحب معجم البلدان(1) ذكر نموده است وَنْك به فتح الواو و سكون النون يا عبارت آن به فتح الاول و سكون الثانى است معنى يكى است.

و مقام ثانى در ذكر علماء نسّابه از سادات در هر بلدى ذكر مى نمايد: «و من نسّابة الرّى السيّد القاضى الصابر الونكى» كنيه و نسب او را به تفصيلى كه گذشت ذكر مى نمايد و مى نويسد كه: «كان جارى فى الرّي و استفدت منه هذا العلم» يعنى علم انساب را از او اخذ نمودم، و در مقام ديگرى نيز ذكر او را مى نمايد در باب اسماعيل حسنى كه او را جالب الحجاره مى نامند. در وجوه اين لقب وجهى از قاضى صابر نقل مى نمايد.

بالجمله ظاهر مى شود كه سيّد مزبور از اساتيد و اساطين اين علم بوده است، و اين علم در سابق ايام متداول بوده است و علما زياد در اين علم بوده اند از سادات و غير سادات، فلهذا نسب سادات مضبوط و منظم بوده است. سيّد از مدعى كه سيادت به خود بسته بوده است، امتياز داده مى شده است و حال كه اين علم از ميان رفته است انساب صحيحه و باطله مشتبه و مخلوط هم شده است. و اين علم هر چند در انظار سهل مى نمايد، و ليكن به تبحّر در آن، به حدى كه قوه تميز ما بين انساب صحيحه و غير صحيحه و انساب مشتبهه به هم و تعيين مشتركات به مميّزات به هم رسد، بسيار مشكل است. و علمى است شريف چون كه شرافت علم به شرافت معلوم آن است. و معلوم در اين علم نسب آل رسول و ذريّه او صلى اللّه عليه و آله حدود انساب ايشان از ائمه اطهار صلوات اللّه و سلامه عليهم است.

ص: 154


1- معجم البلدان، ج 5، ص 385.

علاوه بر فوايدى كه از فروع احكام شرعيه بر آن مترتب مى شود، زيرا كه تشخيص موضوع سيادت از آن مى شود پس احكام شرعيه آن بر آن مترتب مى شود، مثل استحقاق خمس و حرمت زكات و جواز زكات او از براى مثل او، و ترجيح او در امامت در مقام تشاح ائمه، زيرا كه از جمله مرجحات هاشميه است و در سنّ يائس به شصت كه مخصوص به قرشيه است، زيرا كه در اين زمان كسى از سلسله قريش غير از سادات معلوم نيست. و در جمع بين الفاطمتين حرمت و يا كراهت، و در باب اوقاف بر سادات يا وصايا يا نذور و در باب ديات.

و لقب مذكور از براى اين سيد جليل ما يك لقب است كه «صابر» صفت «قاضى» است، يعنى قاضى صابر بر قضاء به حق كه تطميع و تخويف هر چه باشد و هر قدر باشد او را منصرف از حق نمى نموده است، يا اين كه قضا را به صبر و تأنّى به موازين شرعيّه ى قضا كه مانع از خبط و وقوع در باطل است غالبا، نه به شتاب و تعجيل كه موجب خبط و فوت حق است غالباً، يا اين كه دو لقب است قاضى از جهت تصدى قضا و صابر از جهت صبر در موارد صبر.

كيف كان لقب قاضى كشف مى كند از اين كه فقيه بوده است، زيرا كه غير فقيه جاهل به موازين شرعيه ى قضا خواهد بود، پس قضاوت او قضاوت صحيحه نخواهد بود. و از اين جهت مى گوييم كه كلام حضرت رسول صلى الله عليه و آله وسلم در حق اميرالمؤمنين عليه السلام كه: «اقضاكم علىٌّ»،(1) دال است بر افقهيّت حضرت سلام اللّه عليه يعنى: افقهكم فى احكام الدّين علىٌّ؛ و سابق بر اين متصدّى قضا نمى شده است مگر فقيه كه اهل بيت اين مقام را داشته است.

و صابر دلالت بر كمال نفس او مى نمايد؛ زيرا كه صبر فضيلتى است در نفس كه كثيرى از فضايل نفس راجع به سوى صبر است مثل تقوى كه صابر بر مشّاق عبادات است.

ص: 155


1- كشف الغطاء، ص 12؛ عيون اخبار الرضا عليه السلام ، ج 2، ص 80؛ النكت الاعتقادية، ص 41.

و ورع، صبر بر ترك محرّمات است، عفت كه صبر بر مخالفت شهوات است و نَجْدت كه صبر بر مصائب و بليّات است.

و زهد كه صبر بر ترك فضول و زيادتى ها است، و شجاعت كه صبر و ثبات در حروب است. و جامع اين ها مجاهده نفس و رياضات است و آن از ثمرات صبر است.

و بالجمله بقعه اين سيّد جليل به مرور ايام مندرس و قبر او منطمس تا اين عصر كه زمان دولت با معدلت ابد مدّت قوى شوكت، شاهنشاه اسلاميان پناه، السلطان بن السلطان بن السلطان، و الخاقان بن الخاقان بن الخاقان، ناصرالدين شاه الغازى خلد اللّه ملكه و سلطنته، قريه وَنْك اختصاص به جناب جلالت مآب اجلّ ارفع اكرم وزير اعظم كشور ايران ميرزا محمد يوسف مستوفى الممالك دام بقائه دارد. و جناب جلالتمآب ايشان از باب توفيق الهى و تأييد سبحانى كه اين امر خير كه تعظيم شعائر اللّه است بر دست ايشان جارى شود، و اين آثار خير از ايشان باقى بماند اطلاع بر اين معنى يافتند و التفات نمودند، اوّلاً در مقام تحقيق نسب و حسب او برآمدند، و بعد در مقام تعمير مرقد شريف او اطال اللّه بقائه و كثر اللّه امثاله بر آمدند.

ص: 156

مقاله پنجم

[حضرت امام زاده داود]

در تحقيق احوال

امام زاده جليل امام زاده داود سلام اللّه عليه است

نسب شريف او از قرار مذكور در السن خدّام بقعه متبركه او به چهار واسطه منتهى به امام چهارم حضرت على بن الحسين زين العابدين صلوات اللّه و سلامه عليه، به واسطه هادى نام، مى شود نشان از اين نسب به تفصيل مذكور در السن ايشان كه داود بن عماد بن نوح بن عقيل بن هادى بن على بن الحسين صلوات اللّه و سلامه عليهما، در كتب معتبره انساب نيست پسرى از حضرت سيّد الساجدين صلوات اللّه و سلامه عليه كه مسمّى يا ملقّب به هادى باشد ذكر نشده است، يازده پسر از براى اين حضرت سلام اللّه عليه ذكر شده است هيچ يك موسوم به آن يا ملقّب به آن نيستند. پس اين تفصيل در نسب شريف اين سيد جليل ظاهراً ناشى از خلط و اسقاط وسايط باشد، زيرا كه صحت نسب او سلام اللّه عليه و على آبائه الطاهرين محل شبهه نيست. اظهر من الشمس و اَبْيَنْ من الامس است، و جلالت قدر او به ظهور كرامات باهره ظاهره و باطنه متكاثره متواتره از قديم تا حال مشاهد و محسوس است.

مؤلف خود بعضى از كرامات معنويّه و صوريّه از اين حضرت مشاهده نموده ام، كفايت مى نمايد در كرامت آن بزرگوار اين كه در هر سال در تابستان آلاف از مردم از طهران و نواحى آن مرد و زن و اطفال و سواره و پياده به زيارت قبر اين بزرگوار در آن راه قلب مشتمل بر پرتگاه، پرتگاه هاى عديده مى روند و سالم

ص: 157

مراجعت مى نمايند، و بر تقديرى كه پرت بشوند با كمال ارتفاع محل و سختى زمين آسيبى به ايشان نمى رسد.

چنانچه در دو سال قبل كه مشرف شدم نزديك به جايى كه آن را ناودانك مى نامند در محل قلبى يكى از آدمهاى اين اقل در پيش رو سوار بود كه اسب خوابيد دهنه اسب را كشيد كه ناگهان او و اسب هر دو پرت شدند در دره و در مبلغ كثيرى از مسافت راكب و مركوب بر همديگر مى غلطيدند كه بر حسب عادت اين است كه هر دو علاوه بر مردن خورد شده باشند، چنانچه يقين به اين به هم رسانده بودم. الحمد للّه كه از كرامت اين امام زاده جليل آسيبى نه به راكب و نه به مركب وارد آمد و هر دو زنده و سالم ماندند، نه شكستگى و نه در رفتگى در اعضاء هيچكدام به هم نرسيد.

و از اين قبيل چيزها كراراً و مراراً از قديم تا حال واقع شده است و از اين سيد جليل ديده شده است.

و از كرامات معنويّه كه نيز بر خود اين اقل ظاهر شده است آن است كه در بيست و پنج سال قبل از اين به زيارت اين بزرگوار مشرف مى شدم، شوق قصيده سرودن در مدح اين سيد جليل به هم رسانده بودم، هر چه خيال مى نمودم كه مطلع مناسبى انشاء نمايم به نظر نمى آمد، تا وقتى كه نزديك يك تل خاكى كه در آن طريق است رسيديم متوجهّ به سوى خود آن بزرگوار شدم و متوسّل به ذات شريف او شدم كه تأييد در اين باب بفرمايند كه فوراً اين مطلع به نظر رسيد:

آيا نام داوُد داوُد توأم *** طبيب دو گيتى چو عيسى بن مريم

بود او پيمبر تو مولود خاتم *** سليمان سرى را به كاخ معانى...

الى آخر القصيده.

از جمله كرامات او اين است كه نذر او در حوائج خصوصاً در باب حصول اولاد غالباً تخلف نمى نمايد، چنانچه دو نفر از اولاد من از بركت توسّل به آن امام زاده

ص: 158

عاليمقدار به هم رسيدند، و الحمدللّه هستند. اميد كه خود ايشان و اخوان ايشان از توجه آن امام زاده جليل طويل العمر باشند. و از جمله آن است كه در اين باب بر مرحوم مغفور عليّين ايشان سيد الفضلاء و المجتهدين علاّمه والد اعلى اللّه مقامه از اين امامزاده واجب التعظيم ظاهر شده است، و به خط مبارك مرقوم نموده اند، و صورت نوشته اين است كه: «در اوايل سنه هزار و دويست و چهل و پنچ از اقضائات زمان در طهران بودم، در خانه عبداللّه خان امين الدوله منزل داشتيم. از اتفاقات عاليجناب مخدومى حاجى ملا محمد زنجانى سلمه اللّه تعالى به ديدن داعى تشريف آورد. حكايت امامزادگان طهران ميان آمد، رفته رفته صحبت از امام زاده داود عليه و على آبائه السلام مذكور شد. صحبتهاى عجيب و غريب از كرامات اين بزرگوار مذكور كردند كه همه مشاهده شده و قدماى اين بلد به رأى العين ديده اند.

و از جمله خواص و آثار اين بزرگوار عاليمقدار آن كه به جهت اولاد نذر قربانى كردن نزد مزار كثيرالانوار ايشان از جمله مجربات است كه تا حال مخالفت اصلاً مشاهده نشده، چون داعى را مدتى بود كه اولادى نمى شد، و الحق از خود به جهات متكثره چند كه ذكر آن در اين مقام نشايد بالمرّة مأيوس بودم و تقريباً دو سال بود كه در ايران به سر برده خيال تأهل نداشته بلكه خود را در عداد رجال محسوب نمى داشتم، و مع ذلك كلّه بسيار طالب اولاد بودم. بعد از آن كه كرامت هاى آن بزرگوار را از عاليجناب سابق الالقاب مشروحاً استماع نمودم، و قبل از آن هم از جمعى كثير بعضى از كرامات ايشان را شنيده بودم بسيار مايل و شايق شدم كه به زيارت مزار كثيرالانوارش مشرف شده طلب شفاعت از آن بزرگوار در خصوص حصول اولاد نمايم، ليكن به جهات چند موفق نشدم تا آن كه روزى عاليجناب سابق الالقاب گويا خود مشرف مى شدند از ايشان خواهش كردم كه عريضه داعى را برده در مزار شريفش اندازند و مطلب را هم خدمتش عرض كنند. به هر حال عريضه به عربى نوشته

ص: 159

عذر عدم شرفيابى خواسته، خواهش شفاعت در حصول اولاد نموده، نذر قربانى در نزد ضريح مباركش نمودم كه هر گاه تا سال ديگر اولادى به جهت داعى به هم رسد قربانى را به عمل آورم، ليكن الحال به خاطر ندارم كه چند رأس گوسفند نذر كرده بودم، و به قيد اين كه خود مشرف شوم و قربانى كنم يا آن كه قربانى بفرستم هم به خاطرم نيست.

به هر حال عريضه را به خدمت جناب آخوند ارسال داشته اتفاقاً امرى روى داد كه مراجعت به كرمانشاهان نموده، چندى در آن جا توقف نمودم بعد از آن در شوال همان سال از كرمانشاهان به حركت قهقرى معاودت به همدان نموده و به همدان تا ماه ذى حجه همان سال توقف نمودم. و در خلال اين مدّت اصلاً نه متأهل شدن در نظر بوده و نه اين كه چنين مطلبى از امام زاده بزرگوار خواهش كرده ام. به هر جهت بالمرّة بعد از بر آمدن از طهران از نذر و اولاد و از متأهل شدن فراموش نموده نسياً منسيّا شده بود، و مبتلا به گرفتارى هاى امور قروض و معاش و بيمارى و زحمات غربت شدم تا آن كه در ماه ذى حجه مذكور در همدان به دون مشوق خارجى و به دون حصول مقتضى از خود شوق و ميل غريبى به تأهل مشاهده كردم و خدا شاهد است كه بالمرّة مسلوب الاسباب بودم، يعنى در هيچ وقتى از اوقات خود را مثل آن وقت مسلوب الاسباب به جهت اين كار نديده بودم.

خلاصه چنين اتفاق افتاد كه اسبابى به طريق قرض فراهم آمد، و دخترى مناسب حال داعى به سنّ پانزده به هم رسيد و به جزئى خرجى در ظرف مدت پنج شش روز به هم بسته شد. يعنى از روز عزم به تأهل اختيار كردن تا شب زفاف تقريباً شش روز البته بيش نكشيد با آن كه اهالى دختر از نجباء اهل همدان بودند، و مردمان صاحب نام و آوازه بودند. مع ذلك از جميع تعارفات غمض عين نموده به هر حال در ظرف اين پنج شش روز امر به هم بسته شد. در شب جمعه بيست و ششم ماه مذكور يعنى ذى حجه سنة هزار و دويست و چهل و پنج زفاف اتفاق افتاد، ليكن دختر در دو سه

ص: 160

روز اتفاقاً حايض شده در شب زفاف به جهت عدم تماميت ايام عادت تصرف ممكن نبود. و ايام عادت كشيد تا شب سه شنبه غره محرم الحرام سال هزار و دويست و چهل و شش كه در روز دوشنبه ايام عادت به آخر رسيده، و در شب سه شنبه بلاتأمل و تكسّل تصرف نمودم با آن كه چنين خيال مى كردم كه در قوه ندارم. به هر حال ديگر دختر حيض نديد و نطفه منعقد شد، يا در همان شب يا شبهاى متقارب به آن شب كه در ماه محرّم مذكور آثار حمل ظاهر و نمايان شد، ليكن داعى اصلاً به صحبت و عهد با امام زاده بزرگوار و نذر قربانى را به خاطر ندارم و بالمرّة فراموش كرده بودم، و از احوال خود تعجب مى كردم و چيزى كه به نظرم نمى آمد حكايت امام زاده واجب التعظيم بود. تا آن كه اليوم صبح بعد از نماز به جهت اختلال امور بسيار ملول بوده و در بحر فكر غوطه ور بودم، كه با اين اختلال امر اين حمل چگونه خواهد بود، نمى توانم در اين ولايت به سبب اختلال اوضاع و عدم مداخل توقّف كنم، و نمى توانم هم قطع علاقه نمايم اين چه بود و چه شد، در خلال اين فكرها حكايت طهران و نذر قربانى و عهد با امام زاده به خاطرم آمد و شك و شبهه اى ندارم كه اين اسباب همه از بركت شفاعت آن بزرگوار است. و ابداً سواى آن چيزى ديگر احتمال نمى دهم چه خود از احوال خود مطلعم كه آن چه واقع شد بدون اختيار طبيعى من بود». الى آخر ما رقمه اعلى اللّه مقامه. قدر حاجت را كه مناسب مقام بود مرقوم نمودم.

و اين بزرگوار از قرار معروف در السن و افواه از خوف به سمت جبال پناه برده و در اين درّه كه مدفن اوست با يك نفر غلام خود قنبر نام فرود آمده و او را تعاقب نمودند و در همين مكان او را شهيد نمودند. و از ظهور كرامات از قبر مطهّر او قبر شريف او ظاهر شده است، و حال مزار شيعه است. از عوام و خواص و سال به سال شوق مردم به زيارت اين بزرگوار و جمعيت زوّار او بيشتر از بيشتر مى شود. و ليكن از باب آن چه معروف است كه فرموده اند: «اشرّ الناس خدّام قبورنا»، خدمه آستانه

ص: 161

شريفش خوب مردمى نيستند، شرير النفس و كثير الطمع هستند چنانچه در سه چهار سال قبل اسبابى از منذورات در آستانه مباركه او محتاج اليها نبوده است بسيارى از آن مندرس و مضمحل شده، و مس هاى شكسته و خورد شده، ماندن آن ها در صورت سالم شدن از تصرف خدّام و بردن و خوردن ايشان ثمرى نداشت مگر تلف و هباءا منثورا شدن پس بر حسب مصلحت شرعيّه آن مس ها را تبديل به مس صحيح كرديم.

و اسباب از قبيل ديگ و دورى و نحو، هما ساخته شد و روى آن ها كنده شد و روانه نموديم و تسليم متولى در حضور ساير خدام و زوّارى كه بودند نموديم. و ساير اسباب مندرس شده آستانه را در معرض بيع در آورديم صد و شصت و سه تومان شد آن را هم قرار داديم كه در مصرفى صرف شود كه نفع آن همه ساله عايد آستانه متبركه امام زاده بشود. پس از آن خدمه از روى طمع زيرا كه به عنوان هاى مختلفه پس از ديدن نقد خواستند كه بربايند قبول نشد. بعض ديگرى از مردم جهلاً بالحكم و برخى از اهل غرض تجاهلاً مزمارها نواخته و نواها خوانده و مضمونها گفته. با اين كه حكم مسئله معلوم است و فهم آن موقوف است بر رجوع به سوى كتب فقهيه و عباير فقها - هر گاه فرصت مراجعه نمايند - از جمله عبارت شهيد ثانى اعلى اللّه مقامه است در روضه كه شرح لمعه باشد در شرح عبارت مصنف كه شهيد اوّل اعلى اللّه مقامه است: «فلا يصحّ بيع الوقف»، مى فرمايد: «و لا يصحّ بيع الوقف العام مطلقا الا ان يتلاشى و يضمحل بحيث لا يمكن الانتفاع به فى الجهة المقصوده كحصير يتلى و لا يصحّ الانتفاع به فى محلّ الوقف و جذع ينكسر كذلك، و لا يمكن صرفهما باعيانهما فى الوقود لمصالحه كاجر المساجد فيجوز بيعه حينئذٍ و صرفه فى مصالحه ان لم يمكن الاعتياض عنه بوقف و لو لم يكن اصله موقوفاً بل اشترى للمسجد مثلاً من غلته او بذل له باذل صحّ للناظر بيعه مع المصلحه مطلقا».(1)

ص: 162


1- . الروضة البهيّة، ج 3، ص 253 - 254.

يعنى صحيح نيست بيع وقف عام به هيچ وجه مگر اين كه متلاشى و مضمحل و پوسيده شده باشد، به طورى كه نشايد بهره بردن از آن در راهى كه مقصود در وقف است مثل بوريايى كه پوسيده شده باشد، و تيرى كه شكسته شده باشد و نشايد صرف خود آن ها را از براى خود آن عين موقوفه مثل سوزاندن آن ها را از براى پختن آجر از براى آن عين موقوفه از مسجد و غير آن. پس جايز است فروختن آن و صرف آن در چيزهايى كه مصلحت وقف است تا اين كه مى فرمايد و هر گاه اصل آن وقف نشده باشد، مثل اين كه از غلّه مسجد يعنى غلّه ملكى كه وقف بر مسجد شده باشد خريده شده، يا كسى تبرّعاً بدون اين كه وقف كرده باشد از براى مسجد مثل اين حصيرهايى كه مردم در مساجد مى اندازند. صحيح است از براى ناظر فروختن آن با اين كه مصلحت در آن باشد مطلقاً هر چند كه آن چه شرط شده است در صحت فروختن وقف در آن موجود نباشد. و اسبابى كه در مشاهد مى آورند از قبيل فروش و معلّقات و غيرهما از همين قبيل هستند غالباً، نه از قبيل موقوفات كه صيغه وقف آن ها خوانده شده باشد. بلكه غالباً اين ها را به عنوان نذر مى آورند با اين كه صيغه نذر هم خوانده نشده است.

و مفاد عباير ساير از علما نيز همين مضمون يا مقارب اين مضمون است كه در دو مقام در بيع وقف و در ذكر احكام مساجد متعرض شده اند.

بالجمله للّه الحمد و المنّه آن چه كه از تصرفات داعى در اين اسباب ديده شد و معلوم و محسوس گرديد نفع آن راجع به آستانه متبركه امام زاده عليه و على آبائه الصّلوة و السّلام بوده است، نه به سوى نفس خود.

ص: 163

ص: 164

مقاله ششم

[در ذكر امام زاده طاهر]

در ذكر امام زاده طاهر است كه در زاويه صحن حضرت عبدالعظيم صلوات اللّه و سلامه عليه مدفون است.

بدان كه مسمّى به اسم طاهر درسلسله ساده كه محل تعرض علماء انساب هستند جمعى مى باشند، بعضى از بنى حسن و جمعى از بنى حسين و برخى علوى صرف از بنى حسن طاهرى را كه ذكر نموده اند: طاهر بن زيد بن حسن بن زيد بن حسن بن على بن ابى طالب صلوات اللّه و سلامه عليه. زيد پسر حسن است و حسن پسر زيد است و زيد پسر حضرت امام حسن صلوات اللّه و سلامه عليه است كه آن زيد اول برادر علىّ شديد است، و عموى عبداللّه پدر حضرت عبدالعظيم كه طاهر مذكور پسر عموى پدر حضرت است.

و ايضاً طاهر حسنى در بعضى از كتب معتبره انساب ذكر شده است و نسب او را منتهى به بطحانى نموده اند.(1) و اما حسينى جمعى را ذكر نموده اند.

اول: طاهر بن يحيى مكنّى به ابى القاسم منتهى مى شود به حسين الاصغر بن على بن الحسين بن على بن ابى طالب.

و در بعضى از كتب معتبره انساب در حق او هو «العالم المحدث» ذكر شده است.

دوم: طاهر بن حسن بن طاهر است كه به يك واسطه به طاهر مذكور مى رسد، و در

ص: 165


1- . الفخرى فى النسب، ص 158.

حق او گفته شده است: صاحب الرمله الكريم الممدوح، دو طاهر ديگر از ولد حسين اصغر نيز ذكر شده است.

سوم: طاهر بن على دينورى است كه از اولاد حسن افطس است، و او پسر على بن على بن الحسين زين العابدين صلوات اللّه و سلامه عليهماست.

چهارم: طاهر بن جعفر بن على الهادى صلوات اللّه و سلامه عليه است كه معروف به جعفر كذاب است.

پنجم: طاهرى است كه در بعضى از كتب انساب ذكر شده است و او طاهر بن ابى محمد المبرقع بن محمد بن الحسن بن الحسين بن عيسى بن يحيى بن الحسين بن زيد الشهيد است. و از علويّين از اولاد محمد بن الحنفيه طاهر بن عبداللّه بن عبيداللّه و از اولاد عمر اطرف طاهر بن يحيى ذكر شده است.

بودن اين طواهر در رى با قبر احدى از ايشان در آن جا ذكر نشده است، مگر طاهر دوّم از بنى حسن كه در بعضى از كتب انساب او در رى ذكر شده است از نازله قم، و پنجم از بنى حسين كه در اين كتاب نيز در رى ذكر شده است.

و اين امام زاده طاهر معروف كه قبر او زيارت مى شود بلا شبهه صحيح النسب و امام زاده است، و ليكن آيا طاهر حسنى يا حسينى است و تفصيل نسب او هنوز بر اقل معلوم نشده است، ان شاءاللّه تعالى بلكه بعد از اين معلوم شود.

ص: 166

مقاله هفتم

[امام زاده حسن]

در ذكر امام زاده حسن كه مدفون در حوالى رى است

صحت نسب او و اين كه امام زاده است محل شبهه نيست، و ظاهر آن است كه حسنى است. و ليكن نه حسن مثنى چنانچه مشهور در السن عوام حسن مثنى پسر بلافصل حضرت امام حسن صلوات اللّه و سلامه عليه است.

مثنى يعنى حسن دوم از حضرت امام حسين صلوات اللّه و سلامه عليه خواستگارى نمود يكى از دخترهاى حضرت را. حضرت فرمودند اختيار كن هر كدام را كه مى خواهى از روى حيا، سكوت كرد.

حضرت فرمودند: كه من اختيار مى كنم از براى تو فاطمه را زيرا كه اشبه دخترهاى من است به مادرم حضرت فاطمه صلوات اللّه و سلامه عليها، و در ركاب حضرت در سفر كربلا بود و در ميدان جنگ زخم زياد به او رسيد،از پا در آمد و در ما بين شهدا افتاده بود. پس از اين كه رؤوس مطهّره را خواستند كه از ابدان طاهره جدا كنند رمقى در او يافتند اسماء خارجه كه از اعيان مخالفين و از اخوال او بود او را خواهش نمود به او او را بخشيدند. معالجه زخم هاى او را نمودند، پس از بهبودى معاودت به مدينه مشرفه نمود و در آن جا بعد از مدتى وفات كرد و در بقيع دفن شد. و فاطمه زوجه او بر قبر او تا يك سال چادر زد و نشست. بعد از گذشتن يك سال برگشت به سوى مدينه. شبى كه برگشتند شنيدند كه كسى مى گويد: هل وجدوا ما فقدوا؛ آيا يافتيد كسى را كه از دستتان بيرون رفت؟ ديگرى جواب داد: بل ييئسوا فانقلبوا، بلكه مأيوس شدند، پس برگشتند.(1)

ص: 167


1- مستدرك الوسائل، ج 15، ص 366.

و نه حسن مثلث است يعنى حسن سوم. پسر حسن دوم، زيرا كه او هم در مجلس منصور در بغداد وفات نمود.

و از معاريف دعات طبرستان كه مسمى به اسم حسن هستند نيز نيست، زيرا كه آن ها دو نفر هستند:

اول داعى كبير است، و او حسن بن زيد بن محمد بن اسماعيل بن حسن بن زيد بن حسن بن على بن ابى طالب صلوات اللّه و سلامه عليه است. و او بيست سال در طبرستان سلطنت كرد، و در سنه دويست و پنجاه از هجرت خروج نمود، و در سنه دويست و هفتاد از هجرت وفات كرد در طبرستان. و در همان بلد فوت دفن شد.

دوم داعى صغير است كه مسمّى به حسن است كه به واسطه محمد بطحانى يا عبدالرحمن شجرى به قاسم بن حسن بن زيد بن الامام حسن بن على بن ابى طالب صلوات اللّه و سلامه عليهما منتهى مى شود؛ و او را در سنه سيصد و شانزده از هجرت در مراجعت از رى در آمل مرداويج او را به قتل رساند و در همانجا مدفون كردند.

بالجمله هيچ يك از حسن نام هاى از بنى حسن و بنى حسين محتمل نيست كه اين امام زاده حسن مذكور باشد. مگر حسن بن اسماعيل بن زيد بن الحسن بن جعفر بن الحسن بن محمد بن جعفر بن عبدالرحمن الشجرى بن قاسم بن حسن بن زيد بن الامام حسن بن على بن ابى طالب عليهماالصلوة و السلام، كه يازده نفر واسطه ما بين او و امام عليه السلام است كه او محتمل است به احتمال قوى كه همين باشد؛ زيرا كه در بعضى كتب معتبره انساب كه ذكر بلاد و صاحبين انساب را مى نمايد مذكور شده است: بالرى من نازلة جرجان الحسن بن اسماعيل الى قوله عبدالرحمن الشجرى الموفق بالله شمس الشرف عقبه السيد الامام المرشد باللّه زين الشرف.

ص: 168

مقاله هشتم

[امام زاده زيد و امام زاده يحيى]

در ذكر امام زاده زيد و امام زاده يحيى كه در طهران، اول در محله بازار، و دوم در محله چالميدان مدفون مى باشند و هر دو خصوصاً زيد معروف و مشهور مى باشند.

و قبر ايشان زيارت مى شود و در كتاب مذكور ذكر شده است: و بالرّى ابوالحسن زيد بن على بن عيسى و يحيى بن الحسين بن زيد الشهيد. و ظاهر اين است كه اين دو نفر معروف باشند، و ظاهر اين است كه نباشد اين عيسى، عيسى بن زيد شهيد سلام اللّه عليه كه ملقب به مؤتم الاشبال يعنى يتيم كننده شير بچه ها؛ زيرا شيرى كه با بچه هاى خود سر راه در آمده بود كشت.

و اين عيسى است كه با محمد بن عبداللّه كه او را صاحب نفس زكيّه مى نامند يا با ابراهيم برادر او كه قتيل باغ خمرى است خروج نمود، و پس از كشته شدن او مراجعت به سوى كوفه نمود و نصف عمر يا ثلث عمر خود را مختفى بود، و در زمان اختفا فوت شد، زيرا كه از براى او پسرى على نام ذكر نشده است، بلكه چهار پسر از براى او ذكر شده است حسين و محمّد و احمد و زيد.

و ظاهر اين است كه اين عيسى بن يحيى بن حسين بن زيد الشهيد است كه پنج پسر از براى او ذكر نموده اند: محمد و احمد و على و يحيى و حسين.

از ظاهر عبارت كتاب مستفاد مى شود كه يحيائى را كه در رى ذكر نموده است، پسر بلاواسطه حسين بن زيد است كه يكى از چهار پسر زيد بن على بن الحسين بن على بن ابى طالب است صلوات اللّه و سلامه عليهماست. و ايشان يحيى و عيسى و محمد و حسين مى باشد از قرار مذكور در كتب انساب مكنى بابى عبداللّه است و در سال

ص: 169

صدو سى يا چهل و پنج وفات نموده است و در آخر عمر نابينا شده بود و از اصحاب جعفر بن محمّد الصّادق صلوات اللّه و سلامه عليهما، بوده در زمان شهادت پدرش زيد رضى اللّه صغير بوده، امام به حق ناطق حضرت صادق سلامه اللّه و صلواته عليه او را تربيت نمودند و تعليم علم كردند، و او را «ذو الدّمعة» و «ذو العبرة» از بسيارى گريه او مى گفته اند.

و احتمال غير بعيد دارد كه يحياى مذكور پسر به واسطه حسين بن زيد باشد كه ولد يحياى پسر حسين باشد كه يحيى بن يحيى بن الحسن باشد، يا پسر ديگرى از پسرهاى او باشد اسقاط پدرش شده باشد و نسبت به جدّ داده شده باشد.

بالجمله آنچه را كه بيان نموده ايم در احوال زيد و يحيائى كه ذكر نموده اند بودن ايشان را در رى و استظهار نموده ايم كه اين زيد و يحيى كه در تهران مدفون و مشهور هستند اين دو نفر مذكور باشند. العلم عند اللّه.

ص: 170

مقاله نهم

[حضرت بى بى زبيده و شهربانو]

در بيان حضرت زبيده خاتون آن مخدره محترمه بلا شبهه سيّده و امام زاده و قبر او مزار شيعه است. و ليكن آنچه ما بين مردم معروف است كه صبيّه حضرت خامس آل عبا سيد الشهدا صلوات اللّه و سلامه عليه است بى اصل است به وجوه و دلائل چند:

اول اين كه از محدّثين و مورخين و نسّابين از اهل سنّت و شيعه از اماميّه و زيديّه و غير هم آمدن صبيّه از صباياى حضرت به رى را ذكر ننموده است، با اين كه امثال اين مطالب و اقلّ آن را متعرض مى شوند و ذكر مى نمايند.

دوم اين كه بنابر مشهور در احاديث و اخبار و تواريخ، از حضرت «صلوات اللّه و سلامه عليه» نمانده است مگر دو دختر و يك پسر. و اعقاب حضرت از يك پسر و دو دختر است چنانچه اعقاب حضرت مجتبى صلوات اللّه و سلامه عليه از دو پسر و يك دختر است. و دو دختر فاطمه زوجه حسن مثنى بود و سكينه معقوده ابوبكر بن حسن يا عبداللّه بن حسن بنابر روايت بعضى بود، و قبل از زفاف در ركاب عموى بزرگوار خود شهيد شد و هيچيك از اين دو مخدره محترمه به رى نيامده است.

سوم آن كه از احدى از ائمّه از حضرت امام زين العابدين تا آخر ايشان نقل نشده است كه چنين كسى از ما در رى است و او را زيارت كنيد، چنانچه در حقّ حضرت عبدالعظيم وارد شده است، از ايشان در حق فاطمه عليهاالسلام صبيّه حضرت موسى بن جعفر صلوات اللّه و سلامه عليه وارد شده. و دختر حضرت امام حسن عليه السلام مدفونه در رى باشد و احدى از ائمه صلوات اللّه و سلامه عليهم ذكرى از او و زيارت او ننموده باشند، و نسياً منسياً نزد ايشان شده باشد، از غرائب و عجايب است.

ص: 171

چهارم اين كه اين امر از فروع مطلبى است كه اصل آن مطلب بى اصل و بى پاست زيرا كه اين از فروع عروسى كردن حضرت قاسم بن الحسن صلوات اللّه و سلامه عليه در صحراى كربلا و حصول زفاف و انعقاد نطفه قاسم ثانى در آنجا، و سوارى شهر بانويه بر ذوالجناح و آمدن او با زبيده خاتون به سوى رى و غايب شدن او در كوه. و اين مطالب اصل و مآخذ صحيحى ندارد، مگر اين كه بعضى از وعّاظ و مرثيه خوان ها ذكر مى نمايند(1) تعجّب است از بعضى از افاضل عصر كه اعتقاد به اين مطلب مى نمايند و در مؤلفات خود مى نويسند و نسبت مى دهند بعضى به كتاب مقتل فاضل هندى، مقتلى از ايشان ديده نشده است و مذكور نگشته است. و به ابن ابى جمهور احسائى صاحب مُجلى، در مجلى كه نيست، و مناسبت به اين مطالب ندارد. و كتاب ديگرى كه مناسب اين مطالب باشد از او ديده نشده است و نقل از او نگشته است.

با اين كه شهربانو بنابر اشهر و اصّح در ولادت امام در نفاس وفات كرده است،(2) روايت «كامل» مبرّد كاتب «ام على بن الحسين سلامه عليه من ولد يزدجرد معروفة النسب و كانت من خيّرات النساء و كان ابنها برّاً بها يروى انه قيل لعلّى بن الحسين انك من ابر الناس فلم لا تاكل مع امّك فى صحيفة؟ قال: اكره ان تسبق يدى الى ما سبقت اليه عينها و كون قد عققتها».

و ظاهر الدلاله است بر بقاء والده حضرت زيرا كه نيكوكار و رفتار بودن با والده به حدّى كه با او هم غذا نشود كه مبادا دست او پيشى نگيرد بر چيزى كه چشم او پيشى گرفته باشد. يعنى چيزى را كه در اول طعام خواسته، من بردارم و تناول نمايم پس عاق او بشوم، برحسب ظاهر مستلزم است كه اين زن موجوده والده امام عليه الصّلوة و السلام است، و ليكن با اين كه روايت فى نفسها ضعيف است معارضه نمى كند با آن روايات معتبره مشهوره، پس اعتنائى به آن نمى شود. و هر گاه لابد تصديق اين روايت

ص: 172


1- . تفصيل اين مطلب در رساله چهارم همين كتاب خواهد آمد.
2- . عيون اخبار الرضا عليه السلام ، ج 2، ص 127.

به اين است كه حمل بر مربّيه آن حضرت مى شود؛ كه در روايت وارد شده است كه بعد از وفات والده حضرت على بن الحسين صلوات اللّه و سلامه عليها كنيزى از كنيزهاى حضرت سيدالشهداء مربّيه حضرت سجاد شد و حضرت او را مادر مى خواندند. بعد از شهادت حضرت ابى عبداللّه او را به بعضى از موالى خود شوهر دادند، مردم ضعيف الايمان طعن زدند كه على بن الحسين مادر خود را شوهر داده است. پس مى شود كه اين ادب را نسبت به او نيز مراعات مى نمودند و از عقوق او هم اجتناب داشتند چون كه از كمال مواظبت در تربيت حضرت نازل منزله مادر حضرت بودند و حضرت در هر خبرى نظر مادرى به او داشتند.(1)

و بعضى از رواياتى كه دلالت بر بودن او در صحراى كربلا مى نمايد، مثل روايت در شهادت طفلى است كه بعد از شهادت على اكبر از خيمه بيرون آمد و مى لرزيد. «و كان يتذبذب قرطاه»، دو گوشواره او حركت مى كرد، ملعونى از مخالفين رسيد و گرزى بر او زد و او را شهيد كرد، و شهربانويه تنظر اليه كالمدهوشه، و شهربانو مدهوش شده بود و ياراى سخن گفتن نداشت به سوى او نظر مى كرد.(2)

و روايت ابن شهر آشوب كه خود را در فرات غرق نمود، چنانچه نقل كرده است: «و جاءوا بالحرم اسارى الاّ شهربانويه، فإنّها اتلفت نفسها فى الفرات»؛(3) با اين كه فى نفسه ضعيف هستند مكافئه با آن روايات ندارند.

و حمل اين روايات را بر شهربانويه ديگرى كه خاله حضرت سيّد سجاد بوده است كه بعد از وفات همشيره او كه والده امام است، و وفات زوج او حضرت ابى عبداللّه صلوات اللّه و سلامه عليه او را به حباله خود درآورده باشند ممكن است، و به

آن رفع منافات ما بين اخبار فوت شهربانويه در ايام نفاس، و بودن شهربانويه در صحراى كربلا مى شود كه فوت شده والده امام است و در صحراى كربلا خاله امام

ص: 173


1- بحارالانوار، ج 46، ص 9 - 8 .
2- . بحارالانوار، ج 45، ص 46 - 45.
3- المناقب، ج 4، ص 112.

است و هر دو مسماة به شهربانو مى شود كه خاله امام در اصل نامش اين است و والده امام را حضرت اميرالمؤمنين صلوات اللّه و سلامه عليه به اين نام ناميده اند.

و اين مقتضاى روايتى است كه اشهر و اَصحّ روايات است كه در باب آوردن شهربانويه رسيده است كه در زمان خلافت خليفه ثانى كه فتح ايران شد اسراء آنجا وارد مدينه شدند، از آن جمله بود شهربانويه دختر يزدجرد پادشاه عجم و او اختيار كرد حضرت خامس آل عبا سيّد الشهدا صلوات اللّه و سلامه عليه را حضرت اميرالمؤمنين صلوات اللّه و سلامه عليه از او سؤال نمودند كه چه نام دارى؟ عرض نمود كه جهان شاه. حضرت فرمودند: بلكه شهربانويه تو را نام نهاديم عرض كرد كه اين نام خواهر من است. حضرت فرمودند كه راست گفتى الخ.

بر هر تقدير اين روايات دلالت بر آن مطلبى است كه حضرت شهربانويه سوار بر ذوالجناح شد و به طىّ الارض با زبيده خاتون به رى آمدند به آن تفاصيلى كه حكايت مى كنند نمى نمايد و بلكه روايت ابن شهرآشوب نفى اين مطلب را مى نمايد.(1)

بالجمله حضرت بى بى زبيده بلا شبهه صبيّه حضرت سيدالشهداء صلوات اللّه و سلامه عليه نيستند، التفات خوبى در اين مقام سر، كار فضايل و حقايق آثار وزير علوم نواب اشرف الاعتضاد السلطنه دام بقائه نموده اند كه: قبل از هارون الرشيد اسم زبيده يا لقب به آن نسبت به احدى ديده نشده است و مسموع نگشته است. اين لقب را هارون به زوجه اش مى خواند، پس ملقب به اين شد از بابت نرمى و سفيدى و برآمدگى صورت او مثل زبد يعنى گره گذاشته است پس اسم يا لقب دختر سيدالشهدا صلوات اللّه و سلامه عليه زبيده نخواهد بود.(2)

و اين مدفونه در رى معروفه به بى بى زبيده از اعقاب است، و اين كه منسوبه به حضرت عبدالعظيم باشد بعيدنيست، وليكن نه همشيره ايشان زيراكه از براى عبداللّه والد

ص: 174


1- . ر.ك: بحارالانوار، ج 46، ص 16 - 2. باب اوّل؛ زندگانى على بن الحسين عليه السلام ، ص 27 - 9؛ رساله چهارم همين كتاب.
2- . ر.ك: رساله اول همين مجموعه.

حضرت اولاد اناث ذكر نشده است، بلكه چهار پسر از براى او ذكر شده است: عبدالعظيم و احمد و قاسم و حسن، از بعضى پنج پسر ديگر محمد و ابراهيم و على اكبر و على اصغر و زيد نيز از براى او ذكر شده است، و ليكن عمه حضرت عبدالعظيم فاطمه همشيره عبداللّه دختر (على شديد) باشد، محتمل است؛ زيرا كه از براى على الشديد يك دختر فاطمه نام و پسر عبداللّه. و بعضى پسرى عبدالعظيم نام از براى او ذكر كرده اند و گفته اند كه ازبراى اين عبدالعظيم عقبى نيست، بلكه عقب ازبراى عبدالعظيم بن عبداللّه است.

اما شهربانويه كه در اين كوه رى به زيارت بقعه او مى روند و مى گويند كه در اين كوه غائب شده است اين مطلب بى اصل و مأخذ است. و ليكن آنچه بر اين اقل معلوم و ظاهر گشته است اين است كه محترمه جليله از بستگان خانواده رسالت در اين مكان دفن شده است، و شايد اسم او هم شهربانويه و از زوجات حضرت سيدالشهداء صلوات اللّه و سلامه عليه بوده است. داعى مسافرت به سوى رى از براى [او] به هم رسيده باشد در رى وفات كرده باشد و در اين محل دفن شده باشد، زيرا كه آثار جلالت به واسطه كرامات ظاهره از او ظاهر است.

مرد غير سيد ممنوع از دخول در بقعه اوست و اين محل شبهه نيست و مكرّر ديده شده است، از آن جمله مرحوم نظام العلماء حاج ملا محمود از قرارى كه مشهور شد و جمعى كه حاضر بودند و بعضى كه از خود او شنيده بودند نقل كردند، بلكه مظنون اين است كه اين اقل خود از ايشان شنيده باشم، در زمان وليعهدى شاهنشاه اسلاميان پناه ناصرالدين شاه كه ايشان ملاّ باشى بوده اند به زيارت مشرف شده بودند جلادت(1) كرده بودند و به منع مانعين ممتنع نشده بودند و داخل در حرم شده بودند فوراً مبتلا به قولنج شديدى شده بودند، به نحوى كه نتوانسته بود كه زيست نمايد بيرون آمده است و از شدت درد بر

ص: 175


1- . جلادت: پهلوانى، شجاعت فرهنگ معين، ج 1، ص 1235.

زمين مى غلطيده است مشرف به تلف شده است. آخر الامر به نذر و نياز و توسل و قربانى و توبه و انابه اندك اندك رفع شده است.

زن حامله از غير سيد هر گاه جلادت كرده و داخل شده طفل او معيوب متولد مى شود. چنانچه در زاويه مقدسه ديدم شخصى را كه به اين واسطه لب او شكافته و به اصطلاح عوام الناس لب شكرى شده بود و همه مردم كه او را مى شناختند همين مطلب را در او ذكر مى نمودند كه وقتى كه حمل بوده است والده او جلادت كرده بود و داخل بقعه محترمه آن معظمه شده بود.

بسا گفته مى شود كه مرد از حضور بر قبر دختر پيغمبر صلى الله عليه و آله وسلم حضرت فاطمه زهرا صلوات اللّه و سلامه عليها با آن مقام و مرتبه ممنوع نمى شود، از دخول در بقعه حضرت معصومه دختر امام صلوات اللّه و سلامه عليه ممنوع نمى گردد، پس چگونه است ممنوع شدن مرد در اين جا؟!!

جواب از اين بيان، اولاً اين شبهه مقابل حسّ و عيان است.

ثانياً اين كه ظهور جلالت شأن آن بزرگواران مغنى است از ظهور اين آثار از ايشان، به خلاف اين محترمه اى كه در گوشه كوهى از كوههاى رى است بايست كه چنين كرامت بزرگى از او ظاهر شود تا اين كه جلالت شأن او بروز نمايد.

چنان چه گاه است كه كرامات از امام زاده ها ظاهر مى شود، زياده از امام، چنان چه از حضرت عباس سلام اللّه عليه در سال گاه است كه زياده از حضرت سيدالشهداء صلوات اللّه و سلامه عليه بروز مى نمايد.

و همچنين از محمد برادر حضرت امام حسن عسكرى پسر حضرت امام على النقى صلوات اللّه و سلامه عليهما كه در يك منزلى سامرا مدفون است معروف است به سيد محمد، همواره كرامت از او ظاهر مى شود با نزديكى او به دو امام در آن اطراف، معروف است اعراب آن نواحى قسم راست نمى خورند، مگر به او. صاحب شاره معروف است در اعراب آن اطراف، اين امر

ص: 176

جهت اين است كه ظهور مقام امامت امام با فضيلت او مغنى است از ظهور اين آثار و كرامات از او.

لهذا هر گاه امام در محلّى باشد كه امامت يا فضيلت او بر اهل آن محل خفائى داشته باشد كرامات از او زياده از سايرين ظاهر مى شود، چنان چه از حضرت موسى بن جعفر صلوات اللّه و سلامه عليهما در بغداد. كرامات متكاثره متواتره ظاهر شده است و مى شود، خصوصاً در ايام سابق كه شيعه بسيار ضعيف بودند و مذهب تشيّع چندان رواجى مثل حال نداشت.

رغماً على انف المخالفين كرامات بزرگ از آن حضرت ظاهر گرديده و از قديم تا حال ديده و شنيده و گفته و نوشته شده است. چنان چه خود اين اقل در زمان جوانى ديدم شخصى از اهل بغداد و ظاهر اين است كه از مخالفين بود مقابل ضريح مبارك ايستاد كه قسم بخورد يا اين كه خورد فوراً بلند شد و به زمين خورد و همچنين دو سه دفعه او را خدام از حرم بيرون كشيدند. بيهوش و مغمى عليه بود تا آن كه نصف شب مرد.

و از اين عجيب تر آن كه در سن نه و ده بودم كه روزى در خدمت مرحوم آقاى والد اعلى اللّه مقامه به حرم حضرت جوادين صلوات اللّه و سلامه عليهما مشرف شديم، ناله و زارى سيّدى بحرينى در بالاى سر شنيديم كه كمال تضرع و جزع مى نمود و متوسّل به حضرت موسى بن جعفر صلوات اللّه و سلامه عليهما بود و مبلغى معيّن نموده بود كه خود حضرت به او مرحمت بفرمايند.

بعضى از مردم خواستند آن وجه را به او بدهند، قبول نكرد. گفت: من از خود حضرت مى خواهم. من در خدمت مرحوم آقا آمديم به سمت پايين يا مشغول زيارت بوديم و اين شخص سيّد همان نحو متوسّل و مشغول گريه و زارى بود كه ناگاه صداى افتادن چيزى از ضريح منوّر به گوش همه حاضرين روضه مقدّسه رسيد، همه متوجّه سمت بالاى سر شديم ديديم صُرّه، يعنى گره بسته اى از پول سرخ رنگ به نظرم حال آن است كه چهل شامى بود كه از ضريح مقدس افتاد از براى او.

ص: 177

و شامى پولى است كه دانه دو قران و نيم گويا صرف مى شود. مرحوم آقا يك شامى از او به چهارده شامى بلكه بيست مى خريدند قبول نكرد.

بالاخره جدّ مرحوم سيّد مجاهد اعلى اللّه مقامه يك شامى از او به صد شامى خريدند و تجار شامى از او به قيمت هاى گزاف خريدند. بلكه كهنه آن بسته را قطعه قطعه نموده هر قطعه را به مبلغ خطيرى خريدند سيّد فقير غنى شد.

بارى آن چه بر اين اقل السّادات واضح شده است آن است كه صاحب اين مرقد در كوه زن جليله محترمه اى مى باشد چنانچه در اوايل ورود طهران اعتقاد به زيارت بى بى شهربانو نداشتم، مى گفتم زيارت شخص موهوم بى وجه است تا آن كه شبى خواب ديدم كه به زيارت بى بى شهربانو رفتم. وارد كوه شدم، و جمعى از علماء همراه هستند پاى درخت توت رسيدم مشاهده كردم ديدم مرحوم حاجى ميرزا علينقى با جمعى از اهل علم ايستاده اند. بعد از تعارف و مصافحه سؤال كردم كه شما اينجا چه مى كنيد؟ و حال آن كه شما اهل كربلا هستيد؟ حاج ميرزا على نقى مرحوم گفتند كه آمده ايم به زيارت بى بى شهربانو.

گفتم: پس چرا ايستاده ايد بالا نمى رويد به زيارت؟ منتظر چه هستيد؟ گفتند: حضرت عباس به زيارت بى بى شهربانو آمده اند و حرم غُرق است از براى آن، منتظريم كه بيرون تشريف بياورند.

سؤال كردم حضرت عباس؛ عمو؟! گفتند: بلى، حضرت عباس؛ عمو.

ديگر زيارت بى بى را فراموش نمودم از بس مسرور شدم به اين كه خدمت حضرت عباس عليه الصلوة و السلام مشرف مى شوم و زيارت آن حضرت را درك مى كنم كه ناگاه چشمم به بام قبه آن محترمه افتاد. ديدم مرغ سفيد نورانى كه چون ماه منور و منير است بر بام مى نشيند و باز برمى خيزد، قدرى مسافت بلند مى شود و باز مى نشيند مشغول تماشاى آن مرغ شدم از خواب بيدار شدم.

بعد از مدتى كه از ديدن اين خواب گذشت به زيارت آن معصومه در آن كوه فلك

ص: 178

شكوه مشرف شدم. آن چه در عالم رؤيا ديده بودم از درخت توت و وضع و طرز و طور بقعه و قبه و كوه و غيرها تمام را به رأى العين مشاهده نمودم دانستم كه آن خواب از رؤياى صادقه بوده است.

و جلالت قدر آن محترمه را يقين نمودم، و همه ساله را هم به زيارت آن بقعه متبركه مشرف مى شدم. مگر دو سه سال است كه بعضى سوانح و حوادث مانع و سالب آن توفيق گرديده.

تمام شد مقالات در امام زاده هاى رى عليهم السلام . فى هفتم شهر رجب المرجّب سنه 1296.

جهت نياز حضور عاطفت ظهور حضرت اجلّ اشرف ارفع امجد اكرم افخم جناب جلالت مآب آقاى مستوفى الممالك ادام اللّه تعالى عُمره و اقباله العالى اين خاك راه بندگان اولياء خدا حيدر على محرر شرعيّات المتخلّص بالثريّا.

با كمال پريشانى حواس و نهايت سرعت و استعجال مسوّده نمود اميد آن كه مقبول آن حضرت افتد، و از معايب آن امعان نظر فرمايند. قد فرغت من تسويده فى التاسع من رجب المرجب سنه 1296.

ص: 179

ص: 180

(3) نسب حضرت عبدالعظيم عليه السلام

و امام زادگان رى

تأليف:

ولى محمد بيك وردى تركمانى عراقى

(در سال

1304 ق)

ص: 181

ص: 182

مقدمه

در كتابخانه مركزى دانشگاه تهران، نسخه اى خطى به شماره 4339 به نام جنگ تركمانى كه در آن سرگذشت پيامبر صلى الله عليه و آله و امامان عليهم السلام و امامزادگان است، از ولى محمدبيگ بن اسماعيل وردى تركمانى عراقى (قرن 14ق) اين جنگ در سال 1304ق در گيلان به فارسى به رشته تحرير در آمده است و عمده آن مربوط به حضرت عبدالعظيم حسنى عليه السلام و امامزادگان شهر رى است.

رساله دوم اين مجموعه كه در 12 ربيع الثانى 1304ق نوشته شده است، پنجاه حديث با ترجمه است كه در شناخت نامه حضرت عبدالعظيم حسنى عليه السلام (مجموعه رساله هاى خطى و سنگى پيرامون حضرت عبدالعظيم حسنى عليه السلام ) آورده شد، و شرح حال حضرت عبدالعظيم و ساير امامزادگان رى در اين مجموعه به زيور طبع آراسته مى شود.

براى اطلاع بيشتر از اين جنگ رجوع شود به فهرست نسخه هاى خطى كتابخانه مركزى دانشگاه تهران، ج 13، ص 3297.

در كتاب مأخذشناسى حضرت عبدالعظيم حسنى عليه السلام و شهر رى در وصف اين جنگ چنين نوشته شده است:

410/32 . سرگذشت امامزادگان رى و تهران (جنگ تركمانى)(فارسى)

از : ولى محمد بيك بن اسماعيل وردى تركمانى عراقى (قرن 14ق)

جنگى است از ولى محمد بيك وردى تركمانى عراقى كه در 1304ق در گيلان و به فارسى ساخته است . بيشتر مطالب اين جنگ مربوط به امامزادگان رى و حضرت عبدالعظيم مى باشد ، با اين عناوين :

ص: 183

1- سرگذشت پيامبر و امامان دوازده گانه (صص 1-21)

2- حديثهاى روايت شده از عبدالعظيم حسنى (صص 21-89)

پنجاه حديث با ترجمه فارسى است كه در شب 12 ربيع الثانى 1304 در گيلان نوشته شده است .

آغاز :«احاديث مرويه از حضرت عبدالعظيم عليه السلام . چند حديث كه حضرت عبدالعظيم بن عبدالله الحسنى از ائمه اطهار به واسطه و بلا واسطه روايت فرموده است به جهت زينت اين كتاب مختصر مى نويسد . حديث اول فى الامالى و البحار بحذف الاسناد عن عبدالعظيم بن عبدالله الحسنى عن على بن محمد الهادى عليهم السلام قال لما كلم الله موسى بن عمران الهى ما جزاء من دعا نفساً كافراً الى الاسلام .»

3- خبرهاى علامت ظهور (صص 89-106)

4- خصائص ائمه (صص 107-116)

5- وصيت نامه هاى امامان (صص 116-132)

6- اعتقادات و اندرز (صص 132-149)

از جامع جنگ در 24 ربيع الثانى 1304ق .

7- سرگذشت نياكان عبدالعظيم (صص 150-169)

8- سرگذشت امامزاده زيد و امامزاده طاهر (صص 169-176)

9- سرگذشت زيد بن على (صص 177-190)

10- سرگذشت عبدالله ابيض و حسن افطس و على بن على بن الحسين (صص 191-195)

11- سرگذشت امام زاده صابر ونكى (صص 195-198)

گفتنى است برخى از مطالب كتاب با شرح زندگانى امامزادگان رى از اعتضادالسلطنه شباهتهاى زيادى دارد .

ص: 184

اين كتاب در مجموعه انتشارات كنگره حضرت عبدالعظيم حسنى عليه السلام و شهر رى به چاپ مى رسد.نسخه هاى خطى : كتابخانه دانشگاه تهران ، شماره 4339 ، نستعليق ، به خط مؤف ، 1304ق ، 104 برگ ، 19 سطر .

ر .ك : فهرست كتابخانه مركزى دانشگاه تهران ، ج 13 ، صص 3296-3297 ؛ فهرستواره كتابهاى فارسى ، ج 3 ، صص 1680-1681 ؛ فهرست نسخه هاى خطى فارسى ، منزوى ، ج 6 ، ص 4484 .

اين رساله بخش عمده آن به حضرت عبدالعظيم حسنى عليه السلام اختصاص دارد و به مناسبت ذكر اجداد و آباى امامزاده طاهر، بحث مفصلى پيرامون حضرت زيد بن على بن حسين عليه السلام كرده است و نيز شامل شرح حال امامزاده زيد عليه السلام و امامزاده طاهر عليه السلام و امامزاده عبداللّه ابيض عليه السلام و امامزاده قاضى صابر ونكى است.

ص: 185

عكس

ص: 186

عكس

ص: 187

بسم اللّه الرحمن الرحيم

[ نسب حضرت عبدالعظيم

عليه السلام ]

در شرح حال اجداد حضرت عبدالعظيم عليه السلام كه منتهى به زيد بن حسن بن على بن ابى طالب، - سلام اللّه عليهم اجمعين - مى شود.

اما زيد بن حسن عليه السلام ابن على بن ابى طالب اين بزرگوار، فرزند بلا واسطه حضرت امام حسن مجتبى عليه السلام است.

و مادر زيد، ام بشر، بنت ابى مسعود، عقبة بن عمرو انصارى يا ام طلحه است. و در زمره اولاد امام حسن عليه السلام ، اسنّ از وى نبود. و او را شريف بنى هاشم خواندند و جدّ سوم حضرت عبدالعظيم است. و زيد را دو فخر سزد: از جهت عالى، فرزند امام حسن عليه السلام بودن، و از جهت نازل، فرزندى چون حضرت عبدالعظيم داشتن و از حُسن حال زيد از آن چه در كتاب ارشاد شيخ مفيد عليه الرحمة است اسلاميان را كفايت مى كند:

وامّا زيد بن الحسن عليه السلام فكان على صدقات رسول اللّه صلى الله عليه و آله و اسنّ و كان جَليل القدر كَريم الطبع، ظَلِف النفس، كثير البِرّ و مدحَهُ الشعراء، و قَصَده الناس من الآفاق، لطلب فضله .(1) ترجمه: زيد بن حسن عليه السلام متولى صدقات رسول اللّه بود، و بسيار جليل القدر بود، و طبع كريم داشت، و سخاوت زياد داشت، كه شعراء مدح مى كردند او را، و صله زياد عطا مى كرد، و مردم از راه دور مى آمدند كه به خدمت زيد برسند.

و در همان كتاب است: و زيد بن الحسن رحمه اللّه عليه كان مسالما لبنى اُميّه

ص: 188


1- . الإرشاد، ج 2، ص 21 - 20.

ومتقلّدا من قبلهم الأعمال. و كان رأيه التقيّه لأعدائه والمداراة، هذا يضادّ عند الزيديّه .(1) يعنى: زيد با بنى اميه در مقام تسليم بود و متصدى اعمال راجعه از ايشان مى شد و جز تقيّه رأيى نداشت و مدارات مى فرمود. همانا احتراز و اجتناب از تقيّه، مذهب متقن فرقه زيديه است.

اما مذهب زيديه خروج به سيف را از لوازم دين خودشان مى دانند. و از اين جهت، خروج كردند و كشته شدند.

ليكن زيد بن حسن عليه السلام بر خلاف ايشان بود و به طريقه امام زمان سلوك و رفتار مى نمود.

و [ در] بعضى از كتب متأخّرين ديده شده است، جماعت زيديه را نسبت به همين زيد بن حسن داده اند.

و اين عقيده بر خطاست. همانا زيديه، منتسبند به زيد الشهيد ابن على بن حسين عليه السلام امام زين العابدين

عليه السلام .

خلاصه: زيد از طبقه دوم تابعين است و با فرقه اُمويّه كه بنى اميه باشد خلطه و آميزش مى نمود. و توليت صدقات حضرت رسول صلى الله عليه و آله در عهده كفايت زيد بن حسن بود.

و حاكم مدينه به امر سليمان بن عبدالملك او را عزل كرد. چنان كه مرحوم مجلسى - طاب ثراه - از بعضى اهل سير نقل كرده است:

سليمان بن عبد الملك به حاكم مدينه نامه اى نوشت: اما بعد فإذا جاء كتابى فأعزِل زيدا عن صدقات رسول اللّه صلى الله عليه و آله وادفعها الى فلان ابن فلان رجلاً من قومه واعنه على ما استعانك عليه والسلام . خلاصه معنى آن كه: چون نامه من به تو رسيد، زيد را عزل كن از صدقات رسول صلى الله عليه و آله ، و بده آن را به شخص مخصوصى و او را اعانت نما .

ص: 189


1- همان، ج 2، ص 23.

پس از وصول نامه به حاكم مدينه زيد معزول گرديد، تا زمان سلطنت عمر بن عبد العزيز . عمر، زيد را نصب نمود و نامه اى به حاكم مدينه نوشت: امّا بعد فانّ زيد بن الحسن عليه السلام شريف بنى هاشم و ذوُسنّهم فإذا جاءك كتابى فاردد عليه صدقات رسول اللّه صلى الله عليه و آله و اعنه على ما استعانك عليه والسلام . يعنى؛ زيد بن حسن عليه السلام ، شريف بنى هاشم است و اسنّ است - يعنى پيرمرد است - پس در وقتى كه نامه من به تو رسيد، توليت صدقات رسول صلى الله عليه و آله به خودش رو كن و اعانت نما از او.

حاكم مدينه بر حسب مأموريت توليت را تفويض ايشان نمود.

و محمّد بن بشر خارجى در مدح زيد عجب گفته است:

إذا نزل ابن المصطفى بطن تلعةٍ *** كفى جدبها فاخضر بالنبت عودها

وزيد ربيع الناس فى كلّ شتوة *** اذا خلفت انوائها ورعودها

حمولٌ لاشناق الدّيات كأنّه *** سراج الدجى إذ قارنته سعودها(1)

حاصل معنى آن كه: اگر زيد به زمين خشك بى گياهى وارد شود آن زمين را از قدوم خود، سبز و خرم مى كند؛ و زيد مانند بهار و بارانى است كه در آخر سال قحط، مردمان انتظار وى را مى كشند همان نحوى كه از ديدن باران مسرور مى شوند از ورود قدوم زيد نيز شادانند؛ و اوست كه در تاريكى فتنه ها مانند چراغ روشنايى مى دهد و اداء ديات مى نمايد و متحمّل صلات مى شود.

در بعضى از كتاب هاى سنّيان، زيد بن حسن را ابلج خوانده اند و از اين لقب درخشندگى رخسار وى، ظاهر است.

خلاصه؛ سن شريف زيد از نود سال گذشت و بعضى مى گويند صد ساله بود.

و پسرش امير حسن، جدّ دوم حضرت عبدالعظيم است به نحوى كه مذكور خواهد شد.

ص: 190


1- . بحارالانوار، ج 44، ص 164 - 163.

و واقدى نقل كرده: زيد چند ميل به مدينه مانده، در منزلى كه بطحا نامند وفات كرد و نعش وى را به قبرستان بقيع نقل كردند. و به قولى در حاجز كه بين مكّه و مدينه است مدفون شد.(1)

و به روايت سبط ابن جوزى در كتاب مناقب، زيد دو خواهر داشت: يكى ام الحسن و ديگرى امّ الخير؛(2) و سابقا عرض شد به روايت شيخ مفيد، دختران امام حسن عليه السلام پنج نفر بودند.(3)

و شعراء مراثى بسيار انشاء كردند چون قصيده طولانى بود نوشته نشد . امّا خلاصه از معانى مرثيه ها را مى نويسم، اين است:

زيد بن حسن اگر چه در خاك پنهان است وليكن جود و سخا و نيكى هاى او پنهان نيست و مستور نمى شود. اگر چه زيد گرد و خاك شد و در صفات حميده، مثل و مانند نداشت، ليكن مى شنود سؤال اهل فاقه و حاجت را، و مى داند آن چه را كه از وى طلب مى نمايند. باز خواهشمند است از طالب معروف تا طلب حاجت از وى كنند. و بلندى مجد از پدران و اجداد او است هر چند دنىّ لئيم، پستى او را خواهد. و پدران او به بندگان خدا بخشش ها كردند و به مهمان ها مهربانى ها نمودند و در زمان ترس و نزول نوائب مانند شيرها بودند پس از براى ايشان بزرگى و بزرگوارى ارثى است كه، از پدرانشان يافته اند. و عطاء به عزت است و چون بزرگى از ايشان بميرد به جاى آن بيايد مانند آن بزرگ تا اصلاح امور بندگان خدا را كند.

شرح حال حسن امير فرزند زيد بن حسن

بدان، حسن امير، فرزند زيد بن حسن بن على بن ابى طالب عليه السلام است كه جدّ دوم حضرت عبدالعظيم عليه السلام مى باشد و حسن امير، از كبار مشايخ سادات بنى الحسن

ص: 191


1- . الطبقات الكبرى، ج 5، ص 250.
2- تذكرة الخواص، ص 195.
3- . الإرشاد، ج 2، ص 20.

است، و كنيه زيد ابو الحسن گرديد، از اين جهت است كه، فرزندش موسوم به حسن بود؛ و كنيه حسن امير ابو محمّد است، ولقب وى امير به جهت آن كه پنج سال از جانب منصور دوانيقى در مصر و مكّه و مدينه امارت و حكومت كرد؛ پس منصور بر وى غضب كرد و آن چه داشت گرفت و در محبس منصور بود تا آن كه منصور به درك رفت و مهدى خليفه، او را از حبس بيرون آورد و آن چه منصور گرفته بود به او داد و با مهدى حج رفت و زمان سه نفر از خلفاى بنى عباس را درك كرد كه منصور و مهدى و هادى است.

بعد از آن كه به حاجز رسيد در سال يكصد و شصت و هشت از هجرت رحلت فرمود و از سن وى هشتاد و پنج سال گذشته بود و على بن مهدى بر او نماز گذارد؛ و حاجز پنج ميل يا چهار ميل است به مدينه رسول صلى الله عليه و آله ؛ وقولى است در مقبره الخيزران بغداد مدفون است.

و در ميان بنى الحسن و علويين به وفور عقل و بزرگوارى مشهور بوده است و با خلفاى بنى عباس كمال خلطه و آميزش را داشت، بدون اين كه خيانتى به ايشان كرده باشد. بلكه به لباس ايشان ملبّس شد، يعنى جامه سياه پوشيد و رسم نبود حضرات علوّيين جامه سياه بپوشند، چنان كه جامه سبز شعار سادات بود، جامه سياه شعار بنى اميه و بنى عباس بوده است و هيچ يك از بنى عباس جامه سبز نپوشيد مگر مأمون پسر هارون الرشيدو خوش داشته بنى عباس هم اين جامه را بپوشند عاقبت مأمون را منصرف نمودند؛ چنان كه على بن حسين مسعودى در كتاب مروج الذهب نقل مى كند(1)

خوب است ملخّص از آن را بنويسم:

چون مأمون به بغداد آمد براى استمالت سادات جامه سبز را اختيار كرد عباسيّين هر چند استدعا كردند شعار پدران خود را كه لباس سياه است ترك ننمايد، قبول نكرد،

ص: 192


1- . مروج الذهب، ج 4، ص 242 چاپ دار الاندلس.

ناچار به زينب كه دختر سليمان بن على بود توسل جستند و آن زنى معمّره و محترمه بود، پس از زينب خواهش كردند كه از مأمون خواهش نمايد تا جامه سبز را تغيير دهد؛ زينب قبول نمود و به نزد مأمون رفت و گفت: نيكى و احسانى كه به فرزندان على مى كنى بيشتر است از احسان به ماها، آخر ما منسوب به تو هستيم، چرا به رويّه پدرانت حركت نمى كنى و مردم را بر ماها مى شورانى و سادات را از شدّت احسان به طمع مى اندازى؟! پس شعار بنى عباس لباس سياه است چرا لباس سبز مى پوشى؟!

مأمون گفت: اى عمه! اين حرف را احدى به من اين طور نزده است و هيچ كلامى در دل من وقعش بيشتر از كلام تو نيست. اما اى عمه نگاه كن وقتى كه رسول خدا صلى الله عليه و آله از دنيا رحلت فرمود، ابوبكر در حق جدّ ما عبّاس چه كرد، و بعد از وى عمر چه ها كرد، و بعد از اين دو نفر، عثمان اقبال به بنى اميه نمود و از سايرين دست برداشت و داد به بنى اميه آن چه را كه داد. و چون امر راجع به حضرت امير مؤمنان عليه السلام شد، عبداللّه بن عبّاس را والى بصره كرد و عبيد اللّه بن عبّاس را والى يمن كرد، و قثم بن عبّاس را به بحرين فرستاد و حكومت مكّه را در عهده سعيد قرار گذاشت؛ و هيچ يك از سابقين با اولاد عباس اين گونه مهربانى نكردند و بايد ما بر احسان هاى وى جزا بدهيم به فرزندانش و مكافات نماييم. آن گاه لباس سياه پوشيد.

عجب است از اين طايفه بنى عباس با آن كه اظهار تشيّع مى نمودند و محبت و مهربانى حضرت امير عليه السلام را در حق اجداد خودشان مى دانستند با وجود اين ها در قتل و اذيت اولاد رسول صلى الله عليه و آله با قلب قاسى، كوتاهى نكردند، خذله اللّه تعالى و اصلاه فى اصل الجحيم.

اما مادر حسن بن زيد بن حسن بن على عليه السلام

لبابه، دختر عبداللّه بن عبّاس بن عبد المطلب است كه زوجه حضرت عباس بن على بن ابى طالب عليه السلام بود و بعد از شهادت حضرت ابو الفضل عبّاس بن على عليه السلام در كربلا،زيد بن حسن عليه السلام او را خواست و به عقد وى درآمد.

ص: 193

و از لبابه در خانه زيد بن حسن عليه السلام پسر و دخترى بيش متولد نگرديد: اما پسر حسن است و امّا دختر موسومه به نفيسه گرديد.(1)

و در بعضى از كتب اهل سنت و جماعت است كه نفيسه از كثرت زهد و تقوى قبر خودش را به دست خود كنده بود و روز و شب ميان قبر مى رفت و نماز مى گذارد و در حالت احتضار روزه بود، هر قدر تكليف كردند افطار نمايد قبول نكرد و گفت: سى سال است روزه گرفته ام، مى خواهم خداوند را با زبان روزه ملاقات نمايم.

و اين ابيات از اوست كه در زمان احتضار خواند:

اِصرَفوا عنّى طبيبى ودَعونى وحبيبى *** يزاد بى شوقا اليه وغزامى و جنيبى

يعنى؛ برداريد اين طبيب را و بگذاريد مرا با دوست من، كه شوق و محبت وناله من از براى لقاى دوست افزون است.

و جمعى از علماء شيعه نقل كرده اند: نفيسه، به زهد و عبادت و صيام نهار و قيام ليل مشهوره گرديد.

و تولّدش در سال يكصد و چهل و پنج است، و نفيسه دو شوهر كرد، يكى وليد بن عبد الملك بن مروان است و از اين سبب هر وقت زيد بن حسن كه پدر نفيسه است بر وليد وارد مى شد كمال احترام مى كرد؛ و يك روز سى هزار دينار به وى عطاء كرد. و شوهر ديگرش، ابو محمّد اسحاق بن جعفر الصادق عليه السلام است، كه معروف به مؤتمن بود؛ و در صورت، شباهت به حضرت رسول صلى الله عليه و آله داشت.

و از كتاب هاى برخى از عامه معلوم است كه در حباله اسحاق بن جعفر عليه السلام بود كه رحلت نمود خواست از مصر نعش او را نقل نمايند به بقيع، اهل مصر براى تبرك به مزارش منع نمودند؛ چون شب حضرت رسول صلى الله عليه و آله را در خواب ديد فرمود: بگذار در قاهره مصر مدفون شود، لأن الرحمة تنزل عليهم ببركاتها.

ص: 194


1- ر.ك: رياحين الشريعه، ج 5، ص 96 - 85.

وأيضا نقل كرده اند: «ستّ نفيسه»(1) شش هزار ختم قرآن در قبر خود كرد، چقدر عامه اهل مصر، اعتقاد مفرط به مزار او دارند! و هميشه شمع ها و نذرها از اطراف مصر براى مقبره اش مى آورند.

و گويند، محمّد بن ادريس شافعى كه رئيس مذهب شافعى است، در خدمت «ستّ نفيسه» حاضر مى شد و استماع حديث مى نمود.

خلاصه در زمره خوانين بنى الحسن نفسيه، كمال امتياز داشت و آن مخدّره خواهر حسن امير است. فرزندان امام حسن را سزد كه به وجود اين محترمه مكرّمه، فخريّه و مباهات نمايند چنان كه فرزندان حضرت موسى بن جعفر عليهماالسلام به وجود فاطمه معصومه عليهاالسلام كه مدفونه در بلده قم است فخريه دارند.

خلاصه از آن جايى كه حسن بن زيد جليل الشأن عالى المكان بود هر آن چه از حالات حسنه اش و از مادر مكرّمه و خواهر محترمه اش مى دانستم زحمت دادم؛ و سه فقره ديگر براى تكميل اطلاع خوانندگان از كتب انساب و احاديث معتبره زحمت مى دهد.

فقره اولى :

چون حسن بن زيد حاكم مدينه شد ابن هرمه شاعر را، نديم خود نمود و ابن هرمه، در خوردن شراب بسيار حريص بود. و ابن هرمه وقتى از منصور دوانيقى عباسى خواهش كرد؛ بنويسد به حاكم مدينه، هر وقت در هر كجا او را مست ببيند، حدّى بر او نزنند.

و منصور با آن كه به ابن هرمه نهايت اكرام مى نمود و مى خواست حاجت او را

ص: 195


1- . هر مرد و زنى كه در خانواده رياست و مطاعيت داشته باشد، سيد و سيده او را مى خوانند و فارسى آن در افواه و السنه فارسيان «آقا و خانم» است و در مصر ستى زينب و ستى نفيسه و ستى سكينه معروف است و ست مخفّف «سيّده» بر زنان اولين و آخرين بود. رياحين الشريعه، ج 1، ص 20.

برآورد، از اين فقره ابا و استيحاش كرد و گفت: حدود الهيه را نبايد ابطال و تعطيل نمود، و گفت: حاجت ديگر بخواه تا برآورم. باز براى حرص و رغبتى كه به شرب خمر داشت، همين فقره را اعاده نمود. عاقبت منصور نوشت به حاكم مدينه هر وقت ابن هرمه شراب خورد هشتاد تازيانه بر او بزن، تا حد الهى معطل نماند، و هر كس او را به نزد تو بياورد در حالت مستى، يكصد تازيانه مأذونى بر او بزنى.

ديگر در كوچه و بازار هر كس ابن هرمه را مست مى ديد نزديك او نمى آمد، و حاكم مدينه را خبر نمى كرد، و شايد آن حاكم مدينه حسن بن زيد باشد. اگر چه اين فقره مسطوره مخالفت با اين فقره كه مجمل آن را مى نويسد [ داشته باشد ]يك روز

حسن بن زيد به ابن هرمه فرمود: من كسى نيستم از مدح تو مسرور و از هجو تو خائف باشم. شرافتى كه خداوند عالم به واسطه پيغمبر مكرّمش به ما داده است جامع هر مدح است، و از هر ذمىّ ما را دور دارد و حقّ جدّ بزرگوار من آن است اغماض ننمايم در حق كسى كه خلاف شريعت حركت نمايد. قسم به ذات اقدس الهى! اگر ديگر تو را مست ببينم دو حدّ بر تو جارى مى كنم يكى براى خوردن شراب، و يكى براى مستى كه اظهار مى كنى با آن كه نديم هستى. پس همّت بگمار و از اين عمل شنيع دست بردار به جهت رضاى خدا و خوشنودى حضرت خاتم انبياء صلى الله عليه و آله . پس ابن هرمه، از اين تهديد ترسيد و ترك نمود، آن وقت نود سال از عمرش گذشته بود.

و اين اشعار را ابن هرمه در توبه اش از شراب خوردن گفته است:

نهانى ابن الرسول عن المدام *** وادّبنى بآداب الكرام

يعنى: پسر رسول خدا صلى الله عليه و آله مرا از شرب شراب نهى كرد و به آداب بزرگواران مودّب فرمود.

وقال لى اصطبِر عنها ودعها *** لخوف اللّه لا خوف الأنام

و گفت به من خود را نگاهدار از آشاميدن شراب براى ترس از خدا، نه ترس از مردمان.

ص: 196

پس من گفتم :

وكيف تصبري عنها وحبّي *** لها حبّ تمكّن فى عظامي

چگونه خود را نگاهدارى كنم از شراب خوردن، و دوستى آن در استخوان هاى من جا گرفته است؟

أرى طيب الحلال على خُبثنا *** وطيب النفس فى خُبثِ الحرام(1)

و مى بينم آن چه پاك است و حلال، در طبع زشت و پليد مى نمايد و آن چه ناپاك و حرام است، نفس خبيث من او را پاك مى داند.

خلاصه؛ ابن هرمه در شعر خود حسن را از محمّد و ابراهيم برترى داده است و گفته است:

اللّه أعطاك فضلاً فوق فضلهم *** على حسنٍ وهَنٍ فى حاسدٍ وهَن

فقره دوم

ابوالفرج اصفهانى گفته است(2): ميان حسن بن زيد و جعفر بن سليمان بن عباس حاكم مدينه، عداوات سختى بود. داود بن مسلم شاعر، جعفر بن سليمان را در قصيده اش مدح نمود، در وقتى كه حسن بن زيد به مكّه معظّمه مشرف بود، چون مراجعت كرد داود بن مسلم خدمت وى شرفياب شد. حسن بن زيد بر وى خشم كرد، كه چرا جعفر را مدح كردى؟ عرض كرد: فدايت شوم، چون صله وافر به من داد او را به اين اشعار مدح نمودم:

وكنّا حديثا قبل تأمير جعفرى *** وكان المُنى في جعفرٍ ان يؤمّرا

حَوى المنبرين الطاهرين كليهما *** اذا ما خطا عن منبر أم منبّرا

كأنّ بنى حوّاء صَفواً اَمامه *** فخيّرنى انسابهم فتخيّرا

ص: 197


1- ابن ابى الحديد، شرح نهج البلاغه، ج 15، ص 169 - 168.
2- رجوع شود به أغانى، ج 3، ص 291.

حاصل معنى آن كه: ما آرزوى حكومت و امارت جعفر بن سليمان را پيش از آن كه حاكم و امير ما شود داشتيم.

پس او را دو بزرگوارى و دو منبر است، اگر يكى از او سلب شود، قصد ديگرى كند. (و شايد مراد از دو منبر حكومت مكّه و مدينه بوده باشد).

پس فرزندان حوّا در برابرش ايستاده اند و از انساب او را اختيار كرده اند و خلاصه نموده.

بعد از آن عرض كرد: شما در نزد من برتر و بهتر از جعفر هستيد، به جهت آن كه، در مدح شما بالاتر عرض كرده ام و خوشتر ستوده ام در اين ابيات:

لعمرى لأن عاقبت اوجدت منعما *** بعفو من الجاني وان كان معذرا

لانت بما قدّمت اولى بمدحة *** واكرم فخرا ان فخرت وعنصرا

هو العزّة الزهراء من فخر هاشم *** وتدعوا عليّا ذالمعالى وجعفرا

وزيد الندى والسبط سبط محمّدٍ *** وعمّك بالطف الزكىّ المطهرا

بحقّكم نالوا ذراها فاصبحوا *** يرون به عزّا عليكم ومَظهرا(1)

خلاصه معنى آن كه: در وقتى كه من معذرت بخواهم و عفو از گناهان را طلب كنم، در تو نعمت عفو مى بينم. و تو اى حسن سزاوارترى به مدح من از ديگرى و از جهت عنصر و فخر ذاتى كريم تر. و تمام بزرگوارترى، و حسب و نسب تو راست و ديگران را نارواست.

فقره سيّم

از حضرت جعفر بن محمّد عليهماالسلام مروى است كه، بعد از وقعه عظيمه، از مصيبت محمّد و ابراهيم، بنى هاشم را از مدينه كوچ دادند و در عراق مأوى گرفتند، پس

ص: 198


1- رجوع شود به أغانى، ج 3، ص 291.

همه گى منتظر شهادت و مترصد قتل بوديم، تا آن كه روزى ربيع حاجب آمد و گفت: از حضرات علويّه دو نفر كه عاقلند منتخب شوند، تا به حضرت منصور ايشان را ببرم. پس من و حسن بن زيد برخواستم و به نزد منصور خليفه عباسى رفتيم پس روى به من كرد و گفت: توئى كه علم غيب ميدانى؟ من گفتم: لا يعلم الغيب الا اللّه.

گفت: تويى كه خراج مملكت را به نزد تو مى آورند؟ گفتم: خراج هر مملكت از آن امير المؤمنين است.

گفت: آيا مى دانى از براى چه شما را خواستم؟ گفتم: براى چيست؟

گفت: براى آن كه خانه هاى شما را خراب كنم و دلهاى شما را بترسانيم و نخل هاى شما را قطع نمايم و شما را بدين حال با كمال ابتذال نگاهدارم، تا اهل حجاز و عراق مايل به شما نشوند و با شما مراوده ننمايند كه مورث فساد است. امام جعفر صادق عليه السلام

مى فرمايد: «گفتم: يا اميرالمؤمنين! سليمان نبى عليه السلام بر عطاهاى خداوند شاكر بود وايّوب عليه السلام بر بلاى آسمانى صابر و يوسف صديق عليه السلام با آن كه مظلوم شد از برادران گذشت نمود و تو از اين نسل مى باشى، شايسته آن است به آن ها تأسّى جويى».

پس، منصور از اين عبارت خرسند گرديد و خندان شد و گفت: اين سخنان را اعاده نما. چون اعاده كردم گفت: «مِثلك فليكُن زعيم القوم» يعنى: مانند تو كسى بايد بزرگ قوم باشد. از شما طالبيّين گذشتم. امّا حديثى كه در زمان گذشته از پدرانت نقل نمودى، اكنون بيان كن.

پس گفتم: حدثني أبي عن آبائه عن علي عليه السلام عن رسول اللّه صِلةُ الرحم تعمر الديّار و تطيل الاعمار و إن كانوا كفّارا.

يعنى: پدرم از پدرانش از حضرت امير مؤمنان از حضرت رسول اللّه صلى الله عليه و آله سلام اللّه عليهم اجمعين روايت كرده: صله رحم شهرها را آباد مى كند و عمرها را دراز مى نمايد اگر چه كفّار باشند.

منصور گفت: مراد من حديث ديگر بود .

ص: 199

پس گفتم: حدثني أبي عن آبائه عن عليّ عليه السلام عن رسول اللّه صلى الله عليه و آله : الارحام معلّقة بالعرش، تُنادي: اللهم صِل من وصلني واقطع من قطعني.

به حذف اسناد؛ يعنى: رسول صلى الله عليه و آله فرمود: رحم به عرش خدا آويخته است و خدا را مى خواند كه اى خداوند من! پيوند كن هر آن كس مرا پيوند نمايد و قطع كن هر آن كه از من قطع نمايد و گسسته شود.

منصور گفت: مرادم حديث ديگر است .

پس گفتم: حدّثنى أبي عن آبائه عن عليّ عليه السلام عن رسول اللّه صلى الله عليه و آله : ان كان ملكا من الملكوك فى الارض كان بقي من عمره ثلاث سنين فوصل رحمه فجعلها اللّه ثلاثين سنه.

يعنى: شنيدم از پدرم و از پدرانش و از حضرت امير عليه السلام و حضرت رسول صلى الله عليه و آله فرمودند: هر پادشاهى از پادشاهان زمين، سه سال از عمرش باقى باشد چون صله رحم كرد، خداوند سى سال به وى مرحمت فرمايد.

پس منصور ما را اكرام كرد و گفت: مراد من همين حديث بود و بنى هاشم را روانه مدينه نمود.(1)

مطلب ديگر

در ضمن احوال حسن بن زيد، خوب است آن چه از حال امام زاده حسن، كه بيرون شهر طهران است - يعنى بيرون دروازه قزوين در جهت غربى دارالخلافه باهره است كه همه اهل بلد به زيارت او مشرف مى شوند وبقعه عاليه نيز دارد - البّته، حسن مثنى، ابن امام حسن مجتبى عليه السلام نيست، به جهت آن كه حسن مثنى داماد حضرت سيد الشهداء بود، در مدينة نبويّه - على مشرفها السلام - رحلت فرمود، و در قبرستان بقيع

ص: 200


1- مقاتل الطالبيين، ص 234 - 233.

مدفون شد و از عمرش سى و پنج سال گذشت؛ و فاطمه دختر امام حسين عليه السلام كه زوجه او بود، يك سال بر قبر وى خيمه زد و گريست. عاقبت نداى هاتفى شنيد كه گفت: هل وجَدوا افقدوا يعنى: آن را كه گم كردند آيا يافتند؟ ديگرى در جواب گفت: بل يَئِسوا فانقلبوا؛ يعنى: مأيوس شدند و برگشتند. بعد از شنيدن اين، از سر قبر برخواست و به عبد الرحمن بن عمرو بن عثمان ابن عفان شوهر كرد و محمّد ديباج از وى متولد شد.(1) پس به طريق، تحقيق اين امام زاده حسن، حسن مثنى نيست.

خلاصه؛ در كتاب منتقلة الطالبيّه نقل كرده است: از مدفونين رى حسن امير است، كه نسب را به حسن امير، پسر زيد بن حسن عليه السلام بن على بن ابى طالب عليه السلام مى رساند، كه جد دوم حضرت عبدالعظيم است و تفصيل حال او را نوشتم.

عبارت كتاب مذكور اين است: بالرّى الحسن امير ابن ابى عبداللّه محمّد عزيز ابن احمد الخطيبي ابن الحسن أبي جعفر ابن هرون ابن اسحاق الكوكبي ابن الحسن الأمير ابن زيد ابن حسن ابن علي بن ابى طالب عليه السلام .(2)

به عبارت ديگر، شش پشت نسب را به حسن بن زيد، جدّ دوم حضرت عبدالعظيم مى رساند و به هشت پشت به حضرت امام حسن عليه السلام مجتبى مى رسد.

پس بنابراين بيان؛ امام زاده حسن ملقب به امير است، مانند جد بزرگوارش و حسنى است و اسحق كوكبى كه فرزند حسن بن زيد است، كنيه اش ابو الحسن است؛ و او را كوكبى خواندند به جهت اين كه سفيدى بر سياهى چشم وى بود، مانند كوكب.

* * *

بدان؛ فرزندان حسن بن زيد بن حسن عليه السلام بسيارند و اعقاب و نسلشان زياد است: يكى عبداللّه بن حسن بن زيد است و كنيه اش ابو زيد است، و ابو مهر است؛ و يكى زيد بن حسن بن زيد بن حسن عليه السلام است و كنيه اش ابو طاهر است؛ و يكى ابراهيم بن

ص: 201


1- . تاريخ مدينة دمشق، ج 70، ص 20.
2- . منتقلة الطالبية، ص 158.

حسن بن زيد بن حسن عليه السلام است و كنيه اش ابو اسحاق است؛ و يكى اسماعيل بن حسن بن زيد بن حسن عليه السلام است و كنيه اش ابو محمّد است و او جالب الحجاره به جيم يا به جار خوانده اند؛ و يكى قاسم بن حسن بن زيد بن حسن عليه السلام است و كنيه اش ابو محمّد است؛ و يكى على شديد است كه جد اول حضرت عبدالعظيم است و كنيه اش ابو الحسن است.

پس؛ اولاد حسن بن زيد بن حسن عليه السلام شش تن اند و بنابر اين امام زاده حسن از بنى اعمام حضرت عبدالعظيم است و انتهاى نسبشان به يك شجره است.

اما حضرت عبدالعظيم به دو فاصله نسب را به حسن بن زيد مى رساند از على شديد، فرزند صلبى على شديد كه موسوم به عبداللّه است پدر حضرت عبدالعظيم است؛ و امام زاده حسن به شش فاصله به حسن بن زيد مى رساند از اسحاق كوكبى؛ كه على شديد و اسحاق كوكبى برادرند پس در اين مطلب دو چيز معلوم شد: يكى عدد اولاد حسن امير ابن زيد بن حسن

بن على عليه السلام ، و ديگرى نسب صحيح امام زاده حسن به جهت اين كه در رى به جز، اين امام زاده حسن، امام زاده ديگر به جز اين بزرگوار، با اين وصف و لقب، معلوم نيست كه به رى آمده باشد.

اما علىّ شديد

كه عرض كردم فرزند حسن امير ابن زيد بن حسن است، كنيه اش ابو الحسن است؛ در كتاب عمدة الطالب مذكور است: على، لقب او شديد است و مادرش ام ولد بود و در حبس منصور دوانيقى وفات كرد.

و عبارت كتاب مذكور است:

ص: 202

و على و يُكنى ابا الحسن واُمهُ ام ولد مات فى حبس المنصور ويلقب بالشديد.(1)

و ابو نصر بخارى نسّابى گفته است: علىّ شديد در زمان پدرش حسن امير رحلت

فرمود و بسيار عظيم المنزله و جليل المرتبه است.(2)

بدان علىّ شديد غير از ابو الحسن علىّ عابد است. براى آن كه كنيه و نامشان يكى است شبهه نرود؛ و علىّ عابد لقب ذوالثفنات نيز دارد و معلوم است در كثرت عبادت تأسّى به حضرت شاه ولايت و حضرت امام زين العابدين عليه السلام اثر سجده در پيشانى و مواضع سجده اش پيدا بود.

و ابو الحسن عمرى(3) و ابو نصر بخارى نقل كرده است:(4) علىّ شديد را پسرى بود، موسوم به عبدالعظيم و مادرش دختر اسماعيل ابن ابراهيم بن طلحه است و موسومه به هيثمه و از اين عبدالعظيم كه عموى حضرت عبدالعظيم است عقبى و اولادى نماند.

امّا پدر

[ پدر] بزرگوار حضرت عبدالعظيم، عبداللّه است و معروف به قافه و مادرش ام ولد موسومه به هيفا است در وقتى كه حامله بود به عبداللّه، پدرش على شديد وفات كرد، چون اثر حمل ظاهر نبود او را فروختند به شخصى بعد از چندى كه معلوم شد حامله است. جدّش حسن امير ابن زيد هيفا را پس گرفت، پس عبداللّه از وى متولّد گرديد.

و ابو نصر بخارى گفته است(5): بعد از وفات علىّ شديد جدش حسن ابن زيد عبداللّه را حاكم قافه نمود. - وقافه اسم مكانى است - از اين جهت معروف به قافه گرديد.

ص: 203


1- عمدة الطالب، ص 70.
2- . سر الأنساب؛ سر السلسلة العلوية، ص 24.
3- . المجدى، ص 35.
4- . سر الأنساب؛ سر السلسلة العلوية، ص 24.
5- . همان.

اما اسم و كنيه حضرت عبدالعظيم عليه السلام را خوبست نوشته شود:

اما اسم مباركش كه همان عبدالعظيم است، كه سمّو قدر و علوّ مقام آن بزرگوار مى فهماند و مضمون والاسماء تنزل من السماء يعنى؛ اسم ها از آسمان نازل مى شود، حق و صدق است. و البته تسميه اسمايى كه مشعر بر عبوديت است، مانند: عبداللّه و عبد الرحمن و عبد الجبار و عبدالعظيم مشروع و ممدوح مى باشد.

اما كنيه آن بزرگوار ابو القاسم است، و ابو الفتح هم كنيه ايشان بوده است پس محض احترام و تعظيم خوب است به همان ابو القاسم بخوانند؛ و حضرت ختمى مآب صلى الله عليه و آله اول كسى است كه به كنيه ابو القاسم معروف بودند و هيچ يك از پيغمبران به اين لقب كنيه نبوده اند.

ص: 204

شرح حال امام زاده زيد

در شرح حال امام زاده زيد كه در بازار بزّازان در دار الخلافه طهران است

در كتاب منتقله الطالبيه(1)، كه جامع آن در سال پانصد هجرى بوده است و از كتب معتبره انساب است در دو مورد از واردين رى بيانى صريحى از نام زيد فرموده است:

يكى در تعداد اولاد جعفر بن حسن مثنى، كه پسر امام حسن است و ترجمه عبارت او است: در رى ابو الحسن على بن حسين بن ابى عبداللّه محمّد بن عبيد اللّه الأمير بن عبداللّه بن الحسن بن جعفر بن حسن مثنى ابن الحسن بن على بن ابى طالب عليه السلام است و عقب او ابو القاسم عبداللّه معروف به امير ملقب با طيب است و برادرش ابو طالب است كه نام او عبيداللّه است و ملقب به طرّه، مادرشان از اهل رى بوده است و هاشميه نبود؛ و بعد از آن فرمود: در كتاب مشجرة است احمد امير و زيد و ابو طالب محمّد و ابو احمد محمّد و ابو هاشم محمّد در رى مى باشند.

و در مورد ديگر، در ذيل اولاد قاسم بن حسن بن زيد بن حسن مجتبى عليه السلام فرمود:

ابوالقاسم زيد معروف به حسنى است كه در رى وارد شد.

و اين دو فقره از جهتى تنافى دارد - و آن اختلاف نسب است و انتهاى نسب به حسن مثنى - و از جهتى تنافى ندارد كه زيد مذكور در امور اول همان ابو القاسم زيد معروف به حسنى باشد و آن چه قدر متيقّن است، اين امام زاده زيد از اولاد حضرت امام حسن عليه السلام است و مانند حضرت عبدالعظيم در كتب تعريف به حسنى شده است. و ابو الحسن على اصغر بن حسن بن عيسى بن محمّد كه نيز در رى است، از فرزندان ابو القاسم زيد معروف است.

ص: 205


1- . منتقلة الطالبيه، ص 154.

و حسن امير كه جد دوم حضرت عبدالعظيم است پسرى داشت موسوم به زيد و كنيه اش ابو طاهر است كه قبل از اين عرض شد.

به جهت اين كه پسرى طاهر نام داشت كه به عبارت اخرى ابو طاهر زيد نام برادر على شديد است كه جد اولى حضرت عبدالعظيم است؛

و شيخ ابو نصر بخارى حكاياتى جيّده از وى نقل كرده است(1) و از سياق عبارات بعضى از نسابه گمان مى رود اين امام زاده زيد همان است و امام زاده طاهر - شرح حال وى خواهد آمد - شايد فرزند ارجمند او است؛ و برخى بر حسب خيال يا قاعده ظاهرى گفته اند: بعيد نيست امام زاده زيد برادر حضرت عبدالعظيم باشد چون بيان صريحى از نسابين ديده نشده است بسيار بعيد است قبول آن.

على اى حال؛ آن چه از كتاب مذكور معلوم است، به طريقى كه عرض شد زيد نامى، از امام زادگان كه حسنى است، به چند فاصله و واسطه به حضرت امام حسن مجتبى عليه السلام در رى آمده است و وفات نموده است، و جز اين بزرگوار در رى و اطراف آن مزارى كه به اين اسم معروف باشد نيست؛ و به واسطه و فاصله كثيره كه بين اين امام زاده مكرّم است با حضرت امام حسن عليه السلام ، معلوم مى شود بعد از حضرت عبدالعظيم به رى آمده است و گويا آن وقت در طهران آبادى بوده است كه اهل آن راضى نشده اند جسد شريف را از محل وفات نقل به مزار حضرت عبدالعظيم نمايند.

ص: 206


1- سر الأنساب؛ سر السلسلة العلويه، ص 22.

شرح حال امام زاده طاهر

در شرح حال امام زاده طاهر كه در جوار حضرت عبدالعظيم مدفون است

آن چه شيخ ابو نصر بخارى(1) كه از كمّلين نسابه است در كتاب سرالانساب نقل نموده: اين بزرگوار از كسانى است كه در رى وارد شد و او را پسرى مطهّر نام بود، و نسب را به حضرت على بن الحسين كه امام زين العابدين است مى رساند بدين گونه: طاهر بن محمّد بن محمّد بن حسن بن حسين بن عيسى بن يحيى بن حسين بن زيد بن على بن الحسين عليه السلام ، و زوجه حضرت امام زاده طاهر كه مادر امام زاده مطهّر است موسومه به زينب مشهوره به جعفريه است، و زينب كه زوجه امام زاده طاهر است نسب را به على زينبى كه برادر اسحاق عريضى است مى رساند؛ و على و اسحاق دو فرزندان عبداللّه بن جعفرند كه شوهر زينب خاتون دختر فاطمه زهراء سلام اللّه عليها است.

و «عريض» كه على بن جعفر منسوب به اوست، محلى است نزديك مدينه و مسافت آن تا مدينه چهار ميل است و بعضى گويند زينب خاتون در آن محل مدفون شده است. مانند حمزة ابن الحسن الصدرى، و صدر موضعى است نزديك مدينه از اين كه عبداللّه بن جعفر در آن محل املاك داشته است.

و على زينبى كه جد مادرى حضرت امام زاده طاهر است از آن جهت زينبى خواندند، كه مادرش زينب دختر فاطمه زهرا عليهاالسلام است؛ چنان كه سيوطى در رساله

ص: 207


1- سر الأنساب؛ سر السلسلة العلوية، ص 61 - 62؛ رجوع كنيد به: تهذيب الأنساب، ص 196؛ منتقلة الطالبيه، ص 163؛ جنة النعيم، ص 495؛ الفخرى، ص 45؛ رى باستان، ج 1، ص 397.

زينبيّه زينبيّون را نسبت به آن مخدّره مى دهد و مى گويد: تمام اعقاب عبداللّه بن جعفر منتهى به اسحاق عريضى و على زينبى است.(1)

و بر بعضى شبهه نشود كه اسحاق اشرف فرزند على زينبى غير از اسحاق اطرف است كه برادر على و عموى اوست و جهت اين كه او را شرف خوانند از نسبى است كه با فاطمه زهرا عليهاالسلام دارد، و عمويش اطرف است از آن كه مادرش زينب نبوده است و يك طرف شرافت نسب را داشته است، چنان كه در عمر بن على اطرف و عمر بن على بن الحسين اشرف گفته اند.

جدّ اوّل

و جدّ اوّل حضرت امام زاده طاهر نيز موسوم به محمّد است، و وى فرزند حسن است. و محمّد را سه پسر است:

اول، حسن بن محمّد، مكنّى به ابو محمّد كه وقتى قاضى شام بود و ابوالغنائم عبداللّه نسّابه نسب را به وى مى رساند.

دوم، احمد بن محمّد است، مكنّى به ابو هاشم و وى رئيس نقباء در شهر موصل بود.

سوّم، زيد بن محمّد مكنّى به ابوالقاسم قاضى اسكندريّه بود و حكومت نمود.

جدّ دوم

[ جدِّ دومِ] امام زاده طاهر حسن بن حسين است، و لقب وى صالح بود و در صلاحيت مشهور است.

ص: 208


1- رساله زينبيّه سيوطى.

جدّ سوّم

[ جدِّ سومِ] حسين بن عيسى است و لقب احول است يعنى يك نفر را دو نفر مى بيند و احوليّين طايفه اى از ساداتند.

جدّ چهارم

[ جدِّ چهارمِ] امام زاده طاهر، عيسى بن يحيى است، و شبهه بين عيسى بن يحيى و عيسى بن زيد نشود، از آن كه اين عيسى به يك واسطه به على بن الحسين عليه السلام

مى رساند و ديگرى به سه واسطه؛ و عيسى بن يحيى بنا بر نقل عمدة الطالب(1) با وفور علم و فقه و كلام در سال سيصد و بيست و شش در رى وفات كرد.

وى جز، عيسى بن يحيى است كه جد چهارم امام زاده طاهر است و عيسى را شش پسر ظاهرا بوده است:

اول، احمد بن عيسى مكنى به ابو العبّاس است.

دوم، محمّد بن عيسى اعلم است و پسرى داشت حسين و او را دو پسر است: يكى ابو القاسم على كه ملقّب به منجّم است؛ دوم حمزه معَدَل كه پدر حسن نقيب اهواز است.

خلاصه: سوم، از پسرهاى عيسى يحيى بن عيسى است.

چهارم، زيد بن عيسى است و كنيه اش ابو الطيب است.

پنجم، على بن عيسى است، مكنّى به ابوالحسن. بنو الخطيب از نسل و عقب وى اند كه در مقابر قريش مدفونند.

وششم، حسين احول است.

ص: 209


1- عمدة الطالب، ص 264.

جدّ پنجم

[ جدِّ پنجمِ] امام زاده طاهر، يحيى بن حسين است، كه مصاحب امام موسى كاظم عليه السلام بود، و گفته اند بعد از آن بزرگوار توقّف نمود و به سايرين از امامان قائل و معتقد نگرديد.

و مادرش خديجه دختر عمر اشرف كه پسر على بن حسين عليه السلام - امام زين العابدين - است و يحيى بن حسين كه جد ششم است دو برادر داشت: عبداللّه بن حسين و قاسم بن حسين.

و يحيى را شش پسر است:

اول قاسم بن يحيى و ابو جعفر نسابه گفته است: فُرعُل بضمن فا و عين از نسل و عقب او است .

دوم، محمّد بن يحيى قاضى است و اعقاب وى بسيار است و نقابت و امارت حاج در احفاد وى وافر است.

سوم حسين بن يحيى زاهد است.

چهارم، حمزة بن يحيى است و محمّد اسود، شاعر منسوب به اوست.

پنجم، يحيى بن يحيى است و از وى اعقاب وى بسيارند: جعفر بن يحيى، قاسم بن يحيى، ابراهيم بن يحيى، موسى بن يحيى، حسن بن يحيى، طاهر بن يحيى، عباس بن يحيى، حسين بن يحيى، على بن يحيى.

ششم، عمر بن يحيى است و پسر عمر بن يحيى گويا از ائمه زيديّه بوده است، از آن كه در سال دويست و پنجاه هجرى بر مستعين باللّه خروج كرد و اسم وى يحيى بن عمر بن يحيى است و يحيى همان است كه در سامره شكايت از كثرت قرض در نزد وصيف تُرك، نمود و خواهش كرد به مستعين بگويد تا قرض او را بدهد، وى اعتنايى نكرد. ناچار به كوفه آمد و جمعى را دعوت كرد علاوه از هفتاد هزار درهم از

ص: 210

بيت المال بر آورد و بين لشكريان تقسيم نمود. پس مستعين باللّه لشكرى انبوه براى دفع و قتل وى فرستاد.

اگر چه بر لشكر مستعين غالب شد و ليكن عاقبت مغلوب و مقتول گرديد و سرش را به سامرّه آوردند و در بغداد آويختند و براى ميلى كه به وى داشتند شيعه [ را] هجو مى كردند و ابو الفرج اصفهانى گفته است(1)، كسانى كه از آل ابى طالب مقتول شدند، بمانند وى براى احدى از ايشان مرثيه نگفتند.

و در همان سال داعى اكبر كه حسن بن زيد است خروج كرد

پسر ديگر يحيى محمّد است، پسر ديگرش احمد است مشهور به محدّث.

جدّ ششم

[ جدِّ ششمِ] حضرت امام زاده طاهر، حسين بن زيد است مادرش كنيز است. پدرش زيد كه شهيد شد حسين خردسال بود، و حضرت صادق عليه السلام او را تربيت كرده فرزند خويش خواند. چون بزرگ گرديد اكتساب علم از حضور مهر ظهور آن جناب عليه السلام نمود ودختر محمّد ارقط را كه پسر عبداللّه باهر ابن امام زين العابدين است به وى تزويج نمودند؛ و همين حسين بن زيد را ذوالد معه و ذوالعبرة نيز لقب دارد؛ و جهت اين كه به اين لقب ناميدند آن است كه، گريه زياد مى كرد براى شهادت پدر و برادرش و مى گفت: هل ترك السهمان و النار سرورا يمنعنى من البكاء و در آخر عمر نابينا گرديد! و وى را كتب و اخبار بسيار است؛ و در واقعه محمّد صاحب نفس زكيّه و برادرش ابراهيم قتيل باخمرى حضور داشت، عاقبت در سال يكصد و سى و پنج وفات يافت و او را اعقاب كثيره است.(2)

ص: 211


1- . مقاتل الطالبيين، ص 509.
2- عمدة الطالب، ص 260.

جدّ هفتم

[ جدِّ هفتمِ] امام زاده طاهر، زيد است و او را چهار پسر بود:

اول، يحيى قتيل جورجان؛

دوم، حسين ذوالعبرة كه جدّ ششم امام زاده طاهر است و اوّل صفحه تفصيل حال

او را عرض كردم؛

سيم، عيسى مؤتِم الاشبال؛

و چهارم، محمّد است.

اگر فرصت شد حالات زيد را عرض خواهم كرد.

ص: 212

شرح حالات زيد بن على بن الحسين عليه السلام

اما زيد بن على بن حسين كمالات نفسانيه اش لا تحصى است و عبارت مرحوم شيخ مفيد است: و كان زيد بن على عين اخوته بعد ابى جعفر الباقر عليه السلام و افضلهم و كان ورعا عابدا فقيها سخيّا شجاعا دعا بالسيف يامر بالأمر و ينهى عن المنكر ويطلب بثارات الحسين عليه السلام .(1)

يعنى؛ زيد بن امام زين العابدين عليه السلام مانند برادرش حضرت باقر عليه السلام بود و بوده است با تقوى و پرهيز كارى و عالم بود، با جود و سخاوت هم بود و مى خواند با شمشير مردم را در امر به معروف و نهى از منكر، و طلب خون جناب سيد الشهداء را مى كرد.

خلاصه، فضيلت زيد بسيار است و آن چه كرد با طايفه امويّه يعنى بنى اميّه و زمره مروانيّه براى خدا و خونخواهى دماء طاهره و نفوس مطهّره جدّ بزرگوارش و سايرين از اولياء اللّه بود.

و حضرت صادق عليه السلام در خبرى كه مشروح است فرمود: ويل لمن سَمِعَ داعيته فلم يجبه؛ يعنى واى بر كسى كه ناله زيد را بشنود و او را يارى ننمايد.(2)

و اين عبادت دلالت بر حُسن حال زيد و وجوب رعايتش مى كند.

و مرحوم شيخ مفيد طاب ثراه فرمود: خروج زيد از براى طلب خون جناب سيد الشهداء عليه السلام بود و مردم را به رضاى آل محمّد مى خواند و مردمان گمان كردند داعيه امامت براى خود دارد.(3)

ص: 213


1- . الارشاد، ج 2، ص 171 با كمى تغيير.
2- . الاحتجاج، ص 125.
3- . الارشاد، ج 2، ص 173 - 172.

و مرحوم طبرسى در كتاب اعلام الورى همين طريق را روايت كرد(1) و مرحوم ميرزا محمّد استرآبادى در رجال وسيط نوشته است: زيد بن علىّ در سال يكصد و بيست يك شهيد شد و چهل و دو سال از عمرش گذشت.

و مرحوم ميرسيد عليخان در شرح صحيفه سجّاديه حديثى روايت نمود كه خلاصه آن اين است: خداوند اذن در هلاكت بنى اميّه داد بعد از قتل زيد بن على به هفت روز؛ و حضرت رضا عليه السلام به مأمون الرشيد فرمودند: برادرم زيد بن موسى را قياس مكن به زيد بن على بن الحسين عليه السلام . از آن كه زيد بن على عليه السلام از علماى آل محمّد صلى الله عليه و آله بوده است، مجاهده كرد با اعداء اللّه تا در راه خدا شهيد شد.

و ابو خالد واسطى گفت: حضرت صادق عليه السلام هزار تومان مرحمت كردند تا بين عيال زيد قسمت نمايند و همچنين عيال كسانى كه در خدمت زيد شهيد شدند.(2)

و ابن حجر كه قساوت قلبيه اش سخت تر از حجر است، در كتاب صواعق محرقه گفته است: زيد بن على بن الحسين امامى و جليل القدر است.(3)

در شرح حال زيد هر جا كه زيد بن علىّ ذكر شده است، همان زيد بن على بن حسين كه پسر امام زين العابدين عليه السلام است مشتبه نشود؛ زيرا كه شاه ولايت، اولاد زيد نام نداشت.

خلاصه؛ زيد بن على معاصر زمان عبد الملك بن مروان و هشام بن عبد الملك بود و صدمات افزون از حد از ايشان ديد.

و اما صدمه اى كه از عبد الملك بن مروان ديد از كتاب لؤلؤ المضى فى مناقب آل النبى صلى الله عليه و آله كه از مؤلفات واقدى است نقل مى نمايم آن است: بعد از اين كه حضرت ختمى مآب صلى الله عليه و آله به فرمان خداوند سبحان سدّ ابواب از مسجد نمود به جز باب ولايت كه امر به فتح آن شد چنان كه فرمودند: ما أنا سدّدت أبوابكم و لا أنا فتحتَ باب عليّ

ص: 214


1- اعلام الورى، ص 262.
2- . كشف الغمه، ج 2، ص 129.
3- ر.ك: الصوارم المهرقة في نقد الصواعق المحرقة، ص 242.

ولكن اللّه سدّ بابكم و فتح باب عليّ؛ بعد از آن اولاد امير مؤمنان در آن خانه ساكن بودند و باب يعنى در آن خانه هم مفتوح و باز بود - و اين فقره علوّ مقام ذريّه طاهره نيز معلوم است با توقفشان در آن خانه- و فتح باب آن مسجد بر ايشان تا در زمان عبد الملك بن مروان بود، پس آن خبيث خواست سدّ آن باب كند نتوانست، جز آن كه امر نمود آن خانه را خراب نمايند و جزو مسجد كنند.

زيد بن على در آن ساكن بود و هر قدر اصرار كردند از آن خانه بيرون رود، قبول نفرمود. تا آن كه تازيانه ها بر بدن آن جناب زدند و وى را به عنف(1) از آن خانه برآوردند، كه فرياد و فغان بنى هاشم و اهل مدينه بلند گرديد، پس زيد از شكنجه و رنجه زياد پناه به قبر مطهّر حضرت ختمى مآب صلى الله عليه و آله آورد و در مسجد رسول معتكف گرديد و آن خانه را خراب كردند و بر اين كرامت و فضيلت راضى نشدند عترت رسول صلى الله عليه و آله بماند. و خانه خرابى خانواده وحى و تنزيل از آن وقتى شد كه آتش براى سوزاندن در آن خانه خواستند و با كمال جسارت آن را سوزاندند. يعنى درى كه حضرت ختمى مآب صلى الله عليه و آله به سوى مسجد خود گشود سزوار سوختن است؟!

و نبايد بنى فاطمه از اين نحو تجرّى ملول شوند از آن كه، معارضه و مخاصمه نوع بشر با خداوند اكبر به حدّى طغيان يافت، به كرّات عديده در مقام تخريب خانه خداوند برآمدند و بيت اللّه را بيت الشيطان ناميدند و اجزاى آن را سوزانيدند و خداوند سبحان خانه وجود شان را به آتش قهر و غضب خود بسوخت و اثرى از ايشان نگذاشت چنان كه از مبغضين آل محمّد صلى الله عليه و آله در دار دنيا انتقام فرمود جزاى كردار شان را به آخرت نينداخت؛

خلاصه با آن كه زيد بن على عليه السلام بدين بليّه عظمى مبتلا گرديد، التزام و مجاورت قبر شريف حضرت نبوى صلى الله عليه و آله را ترك ننمود از مدينه مشرفه - على مشرّفها السلام -

ص: 215


1- . عنف، درشتى، شدت، كراهت فرهنگ معين، ج 2، ص 2359.

هجرت و حركت نكرد تا عبد الملك به جهنّم واصل شد و نوبت به هشام بن عبدالملك رسيد و اين سگ بچه هم به طريق پدر رفتار و مشى نمود و در مقام اذيّت اهل آن خانه كه آواره و بيچاره بودند برآمد. حاكم مدينه خالد بن عبد الملك بن حارث از قِبل وى به زيد جسارت ها كرد، ناچار به سوى شام براى تشكى از حاكم ظالم نهضت و حركت كرد و رفتن زيد بن على به سوى شام، نزد هشامِ شوم، تسليم و تفويض او را مى فهماند و احتمال خروج نمى رود.

و در كتاب كفاية الأثر فى النصوص على الأئمّة اثنا عشر از محمّد بن بُكير، مروى است: زمانى كه زيد بن علىّ بن الحسين عليه السلام خواست از مدينه حركت نمايد خدمتش رسيدم، صالح بن بشير نيز در خدمت آن بزرگوار بود، سلام كردم، و عرض نمودم: حديثى بيان فرماييد كه بدون واسطه از پدر بزرگوار خود شنيديد. فرمود: پدرم از پدرش از جدش رسول خدا روايت كرد كه فرمودند: خداوند هر كس را نعمتى داد حمد كند و هر آن رزقش دير رسد، استغفار نمايد و هر آن كه محزون شود لا حول و لا قوّة الاّ باللّه بخواند .

عرض كردم: زياد فرماييد!

فرمود: حضرت صادق عليه السلام مرا خبر داد كه حضرت رسول صلى الله عليه و آله فرمودند: چهار نفر را من شفاعت مى كنم، كسى كه به ذريّه من اكرام كند و كسى كه حاجات ايشان را برآورد؛ و كسى كه در امور ايشان ساعى باشد؛ و كسى كه به زبان و دل ايشان را دوست دارد.

عرض كردم: زياد فرماييد از آن چه خداوند به شما تفضيل داده است!

فرمود: حضرت رسول صلى الله عليه و آله فرمود هر كس ما را دوست دارد با ما محشور مى شود در بهشت با ما است .

من تمسك بنا فهو معنا فى الدرجات العلى؛ اى پسر بُكير! خداوند پيغمبر صلى الله عليه و آله را برگزيد و ما را ذريّه او قرار داد و اگر ما نبوديم دنيا و آخرت نبود. اى پسر بُكير از ما خداوند عبادت كرده و شناخته مى شود و ما راهيم به سوى خداوند و از ماست سيّد انبياء صلى الله عليه و آله و سيّد اوصيا عليه السلام و از ماست قائم اين امّت .

ص: 216

عرض كردم: آيا رسول اللّه صلى الله عليه و آله عهد گرفت است، چه وقت قائم شما قيام مى نمايد؟

فرمود: اى پسر بكير! اين امر بعد از شش نفر از اوصياء است و تو درك نمى كنى،

بعد از آن قائم عليه السلام ما مى آيد و زمين پر از عدل مى شود.

عرض كردم: شما صاحب اين امر نيستيد؟ فرمودند: من از عترت هستم .

باز مكرر عرض كردم . فرمودند: من از عترت هستم.

عرض كردم: اين فرمايش شما از رسول مختار صلى الله عليه و آله است؟ در جواب، اين را خواند: لو كنت اعلم الغيب لاستكثرت مِن الخير؛ يعنى: اگر علم غيب داشتم خير بسيارى را مرتكب بودم .

پس، زيد بن امام زين العابدين عليه السلام كه زيد بن على عليه السلام باشد اين اشعار را خواندند:

نحن سادات قريشٍ *** و قِوامُّ الحقّ فينا

نحن انوار الّتي من *** قبل كون الخلق كنّا

نحن منا المصطفى *** المختار والمهدىّ منّا

فينا قد عرف اللّه *** وبالحقّ قمنا

سوف نصلى سعيرا *** من توليّى اليوم عنّا(1)

واين حديث صحيح السند نهايت جلالت زيد را مى رساند.

يعنى ما آقايان و بزرگان قريشيم و بنيان حق از ماست و از ما حق خارج نيست و ما، نورها و روشنايى هاى پيغمبريم كه پيش از ايجاد خلق بوده ايم، و از ما پيغمبر مختار صلى الله عليه و آله و از ما مهدى عليه السلام آل اطهار است؛ به واسطه وجود ما خداوند متعال شناخته شد و به حقّ ما ايستاده و برپاييم، پس هر كس از ما اعراض كند در دركات سعير مأوى خواهد گرفت.

ص: 217


1- . كفاية الأثر، ص 301 - 298.

و براى تأييد مراد، اين روايت را اگر بخوانى مى دانى جلالت قدر زيد را و آن چه حمل حاجت است. مى نويسم:

راوى صحيفه سجّاديّه از يحيى پسر زيد شهيد در وقتى كه به خراسان مى رفت سؤال كرد: چه چيز پدرت را به خروج كردن و قتال اين طاغى محرّك شدّ فرمود: پدرم از پدرش خبر داد كه حضرت رسول صلى الله عليه و آله دست مبارك را بر پشت جناب سيد الشهداء عليه السلام گذارد، فرمود: «از صلب تو فرزندى بيرون مى آيد كه نام او زيد است و كشته مى شود با گروهى از يارانش چون روز قيامت شود بر گردن هاى مردمان پاى مى گذارند و مى گذرند و به بهشت مى روند» پس من دوست دارم آن چه رسول خدا صلى الله عليه و آله در وصف من فرمود ظاهر شود؛ آن گاه يحيى بن زيد گفت: رَحِم اللّه أبي كان واللّه احد المتعبّدين قائم ليلَه، صائم نهارَه، يجاهدٌ فى سبيل اللّه حقّ جهاده .

عرض كردم: پدرت زيد ادعاى امامت كرد و خروج فرمود ، و مجاهده نمود و هر كس دعوى كذب نمايد اين مقام را جايز نيست .

فرمود: إنّ أبي كان اعقل من أن يُدّعى ما ليس له بحقّ و إنّما قال أدعوكم الى الرضا من آل محمّد صلى الله عليه و آله عنّي بذلك عمّى جعفرا قلتُ فهو اليوم صاحب الأمر قال نعم هو افقه بنى هاشم.(1)

و از اين كلمات تصديق به حجّت امامت حضرت صادق عليه السلام واضح است.

خلاصه؛ چون زيد از شرارت و جلادت خالد بن عبدالملك به شام آمد، هشام بن عبد الملك او را اذن نداد به محضر وى درآيد و لب از شكايت گشايد . هر چند به هشام شرح حال خود را نوشت و تشكّى نمود. در جواب زيد، در آخر همان مكتوب وى نوشت: اِرجع الى أرضك؛ يعنى؛ برگرد به مدينه. زيد مى فرمود: واللّه بر نمى گردم به سوى پسر حارث هرگز . تا آن كه از هشام مأيوس گرديد، خواست از شام بيرون

ص: 218


1- . بحارالأنوار، ج 46، ص 200 - 199.

آيد، هشام او را خواست به حضور خود، چون وارد محضر وى گرديد، به هر طرفى كه روى آورد كسى زيد را جاى نداد تا بنشيند .

بنا بر قولى در برابر هشام نشست آن ظالم گفت: شنيده ام داعيه خلافت دارى و آرزوى آن مى نمايى و تو فرزند كنيزى بيش نيستى؟!

زيد فرمود: كسى از بندگان، اولى از اسماعيل بن ابراهيم عليهماالسلام نبود با آن كه پيغمبر معظّم است مادرش كنيز بود و حضرت خير البشر از نسل طيّب مطهّر آن سرور است .

هشام گفت: چه مى كند آن بقره برادرت؟

زيد غضب كرد و برآشفت نزديك به آن رسيد جانش از بدنش برآيد ؛ فرمود: حضرت رسول صلى الله عليه و آله او را باقر ناميد و تو او را بقره مى نامى؟! چه قدر فرق دارد! براى همين نحو مخالفت شما، فرداى قيامت مقر و مكان شما مخالفت و مباينت خواهد داشت، يعنى؛ حضرت باقر بهشت مى رود و تو به آتش جهنم مى رود .

پس هشام به غضب آمد و گفت: خُذوا بيد هذا الأحمق المانق، يعنى؛ بگيريد دست اين احمق را و از مجلس بيرون كنيد . آن گاه دست زيد را گرفتند و كشيدند و بيرون بردند و چند نفر بر او گماشتند تا حدود شام دور كنند او را، چون از حدود شام زيد گذشت، مراجعت فرمود به سوى كوفه؛ و جمعى از اهل كوفه با وى بيعت كردند؛ و عامل كوفه يوسف بن عمر مردم را تحريض(1) بر قتل زيد مى كرد و تخويف از مخالفت نمود .

پس، از بستگان زيد قليلى باقى ماندند و اهل كوفه صفت عهد و بيعت شكستن را به نحو سابق اظهار نمودند و آن جناب را تنها گذاشتند، و اطراف زيد را سپاهيان كوفه گرفتند و زيد تنها جنگ مى كرد.

و به قول مسعودى اين دو بيت را تمثّل جسته مى فرمود:

ص: 219


1- . تحريض = تحريك فرهنگ نوين، ج 1، ص 250.

فذلّ الحيوة و عزّ الممات *** وكلا امراه طعاما وبيلاً

فان كان لابدّ من واحد *** فسيرى الى الموت سيرا جميلاً

يعنى: زنده گى خوار است و عار، و مردن عزّت است و آسودگى، اگر چه هر دو طعام ناگوار است به جهاتى، ليكن از اين دو يكى را بايد قبول شود و آن خوبست مردن باشد.

پس در آن وقت تيرى بر طرف جبهه چپ زيد رسيد كه بر دماغش اثر كرد و به شهادت فائز شد.

و شهادت آن جناب در روز دو شنبه، بيست و هشتم شهر صفر در سال يكصد و بيست و يك هجرى بود.

پس از وقوع اين خطب(1) عظيم، بدن شريف زيد را چهار سال بر دار آويختند و سرش را بردند در برابر قبر حضرت رسول صلى الله عليه و آله نصب نمودند و فواخت كه نوعى از پرنده است بر شكم او آشيانه گذاشتند و عنكبوت به عورت زيد تنيد؛ تا آن كه وليد بن زيد به يوسف بن عمر نوشت، عجل(2) عراق را از دار به زير بياور و بسوزان و خاكسترش را به باد ده. او هم چنين كرد .

و عجب دارم از اهل كوفه كه در اين مدت جرأت نكردند شفاعتى نمايند و بدن زيد را دفن نمايند وخرما فروش هاى كوفه درحق ابوسالم ميثم تمّار جز اين قسم معامله نمودند.

و حكم بن عباس كلبى اين شعر را گفت:

صلبنا لكم زيدا على جذع نخلةٍ *** فلم ار مهديا على الجذع يصلب

يعنى؛ آويختم از براى شما زيد را بر شاخه درخت و نديدم مهدى بر شاخه درخت آويخته شود .

و اين بيت طعن بر شيعه است . چون حضرت صادق عليه السلام اين شعر را شنيدند بر او

ص: 220


1- . خطب = كار بزرگ فرهنگ معين، ج 1، ص 1429.
2- عِجْل = گوساله فرهنگ نوين، ج 2، ص 955.

نفرين كردند پس شيرى او را در كوفه پاره پاره كرد . چون حضرت صادق عليه السلام شنيد، به سجده رفت و فرمود: الحمد اللّه الّذي انجزنا ما وعدنا.(1)

و در كتاب عيون اخبار الرضا در حديث مبسوط است اهل كوفه به اهل مدينه كيفيت شهادت زيد را نوشتند خلاصه آن را مى نويسد:

زيد در روز چهار شنبه غرّه شهر صفر المظفر خروج كرد و در روز جمعه شهيد شد - و اين تاريخ صحيف تاريخ سابق معلوم است و مشهور قول مسطور است - و مضمون آن نامه را بر حضرت صادق عليه السلام خواندند بسيار گريست و فرمود: انا للّه و انّا اليه راجعون عند اللّه احتسب عمّى انه كان نعم العم إنّ عمّي كان رجلاً لدنيانا و آخرتنا مضى واللّه عمىّ شهيدا كشهداء استشهدوا مع رسول اللّه صلى الله عليه و آله و عليّ و الحسن والحسين صلوات اللّه عليهم.

چه قدر حضرت صادق عليه السلام در اين فقرات شريفه تمجيد از زيد فرموده است و چگونه قسم خورده است . واللّه زيد شهيدى است از شهداء با رسول اللّه صلى الله عليه و آله و امير مؤمنان و حسن و حسين عليهم السلام (2).

وفضيل بن يسار كه در آن جنگ حضور داشت و شش نفر از مخالفين را به نيران فرستاده بود، چون خدمت حضرت صادق عليه السلام رسيد و خبر شهادت زيد را رسانيد، چنان گريه كرد كه اشك هاى آن جناب مانند مرواريد از اطراف محاسن شريفش ريخته مى شد . بعد فرمود: اى فضيل! گويا شك دارى در كشتن اين شش نفر كه آيا به حق بود يا به باطل؟ عرض كرد: اگر باطل نمى دانستم نمى كشتم .

فرمود: خداوند مرا شريك كند در اين خون ها مضى واللّه عمّي شهيدا مثل ما مضى عليه عليّ بن ابيطالب عليه السلام و اصحابه.(3)

ص: 221


1- كشف الغمه، ج 2، ص 422 - 421.
2- . عيون اخبار الرضا عليه السلام ، ج 1، ص 252.
3- . امالى شيخ صدوق، ص 349.

و در حديث است؛ حضرت صادق عليه السلام از ابى ولاء كاهلى، سؤال كردند عموى من زيد را ديدى؟

عرض كرد: بلى رأيته و رأيت الناس بين شامت حنقٍ و بين محزونٍ محترق . فقال عليه السلام اما الباكى فمعه فى الجنّة وأمّا الشامت فشريك فى دمه؛(1) يعنى ديدم من زيد را ديدم مردم را كه بعضى شمامتت مى كردند و بعضى گريه مى كردند . پس حضرت صادق عليه السلام فرمود: اما كسانى كه گريه مى كردند در بهشت با او هستند و امّا كسانى كه شماتت مى كردند پس شريك اند در خون او .

و در حديث ديگر است، حضرت صادق عليه السلام فرمودند: رحمه اللّه اَما إِنّه مؤمنا و كان عارفا و كان عالما صدوقا، اما إِنّه لو ظفر لوفى أمّا إِنّه لو ملك لعرف كيف يصنعها ؛(2) معنى فقره اخيره آن است زيد اگر ظفرى مى يافت وفا مى كرد و اگر مالك مى شد مى دانست چه كند، يعنى حق ما را ادا كرده تسليم مى نمود.

و در حديث طويل است كه: حضرت موسى بن جعفر عليه السلام فرمود: كه پدرم فرمود:

«خدا رحمت كند زيد را كه مردم را به رضاى آل محمّد صلى الله عليه و آله دعوت كرد» و پدرم فرمود: «اگر خروج كنى كشته مى شوى و آويخته مى گردى اگر راضى هستى خروج كن .»(3)

و اخبار كثيره در مدح زيد در كتب رجال از شيعه مأثور است و در كتاب مناقب ابن شهر آشوب حديثى غريبى مرسلا مروى است كه خلاصه آن بدين گونه است :

زيد نيمه شبى خدمت حضرت صادق عليه السلام مشرف شد و خواست با آن جناب بيعت نمايد قبول نفرمود، پس عرض كرد: و شما با من بيعت نماييد در مقام خون خواهى برايم .

آن جناب فرمودند: أليس الصبح بقريب؛ پس برخواست و رفت و زمانى نگذشت

ص: 222


1- كشف الغمه، ج 2، ص 204.
2- مستدرك الوسائل، ج 10، ص 391 - 390.
3- . وسائل الشيعه، ج 15، ص 53.

با ديده گريان فرياد كنان مراجعت نمود و عرض كرد: ارض عنّي رضى اللّه عنك، ارحمني رحمك اللّه، اِغفر لي غفر اللّه لك .

پس آن جناب فرمودند: رضي اللّه عنك و يرحمك اللّه و غفر اللّه لك تو را چه مى شود عرض نمود در خواب ديدم حضرت رسول صلى الله عليه و آله با حربه بر من وارد شد و حضرت امير در برابر و حضرت صديقه طاهره در عقب سر و حسنين عليهم السلام در يمين و يسار وى بودند و فرمود: اگر ترضيه از جعفر بن محمّد نجويى و براى تو ترحيم و استغفار ننمايد اين حربه را بر تو مى زنم .

پس با آن جناب معانقه فرمود و برخواست و رفت و حضرت صادق عليه السلام قرض زيد را ادا كرد.(1)

و از ابيات زيد در منقبت امير مؤمنان عليه السلام براى زينت اين اوراق مى نويسد:

و من اشرف (شرف) الاقوام قوما برأيه *** وان عليّا شرفته المناقب

وقول رسول اللّه والحقّ قوله *** وان زعمت منه اؤلف كوادب(2)

بانك منّي يا على معالَنا *** كهارون من موسى اخ لي وصاحب

دعاه ببدرٍ فاستجاب لامره *** وما زال فى ذات الاله يضارب

فمازال يعلوهم به و كانّه *** شهابٍ تلقاه القوابس ثاقب(3)

ص: 223


1- . مناقب، ج 4، ص 225 - 224.
2- أنوف كواذب خ ل.
3- الفصول المختارة، ص 25.

مخلص معنى آن است: مثل على بن ابى طالب عليه السلام كيست كه مجموعه مناقب است و رأى شريف وى بهترين رأى ها؟ و فرمايش حضرت رسول صلى الله عليه و آله حق است اگر چه موجب ارغام اناف و ذلّت دروغ گويان شد؛ كه فرمود به آواز بلند: على عليه السلام از براى من چون هارون است از براى موسى؛ و در وقتى كه جناب امير مؤمنان عليه السلام در بدر اجابت نمود امر آن بزرگوار را؛ و براى خداوند شمشير زد و بر اعادى دين هميشه برترى داشت چون شهاب ثاقب.

ويحيى كه فرزندارجمند زيد است - وشانزده ساله شهيد شد - درمرثيه پدرش فرمود:

خليلَيني عنّي بالمدينة بلغا *** بني هاشم أهل النهى والتجارب

لكلّ قتيلٍ معشرٌ يطلبونه *** وليس ليزيد بالعراقين طالب

سابقى بجدّ السيف ما قد تركتم *** وضيعتم مادام بالسيف ضارب(1)

يعنى؛ اى دو دوست من! - و مراد از دو دوست شايد محمّد و ابراهيم فرزندان عبداللّه محض باشند - سلام مرا به ازكياى بنى هاشم برسانيد؛ و بگوئيد هر كشته خون خواهى دارد كه طلب خون او را مى كند و در عراقين براى خون خواهى پدرم كسى نيست؛ من طلب مى كنم از دم شمشير خون كسى را كه شما بنى هاشم گذارديد و ضايع نموديد مادامى كه مى توانم .

در كتاب ربيع الأبرار اشعارى كه مشعر بر شجاعت زيد است ذكر كرده است دو سه تا را بنويسم:

فلمّا تردّى بالحمائل و انثنى *** يصول باطراف القنا الذوابل

بيّنت الأعداء أدسنانه *** يُطيل حنين الامّهات الثواكل(2)

ص: 224


1- سير اعلام النبلاء، ج 5، ص 291.
2- ربيع الأبرار، ج 4، ص 197، باب 7.

شرح حال امام زاده عبداللّه ابيض

در شرح حال امام زاده عبداللّه ابيض است كه نزديك به مزار حضرت امام زاده لازم التعظيم عبدالعظيم حسنى مدفون است.

اما نسب شريف وى آن چه در كتب انساب صحيحه ديده شده است به پنج پشت به حضرت على بن حسين كه امام زين العابدين عليه السلام است مى رسد، بدين گونه: عبداللّه

ابيض ابن عباس بن محمّد بن عبداللّه شهيد بن حسن افطس بن على بن على بن حسين بن على بن ابى طالب عليه السلام بر اين قاعده همان پنج پشت به امام زين العابدين مى رسد، به واسطه على كه فرزند امام زين العابدين عليه السلام مى رساند.

وبعضى ازعوام اشتباه كرده اند وعباس بن محمّد پدربزرگوار امام زاده عبداللّه را، عباس بن على گفته اند؛ ولى شبهه اسمى است وبر خطا رفته اند. وجماعتى ازاهل تواريخ وارباب سير،احوال وى راشرح داده انددرذيل كسانى كه دررى مدفون اند ومحقّقا حضرت عبدالعظيم و حضرت امام زاده عبداللّه ابيض و كسائى - كه يكى از قارى قرآن است - از مدفونين رى شمرده اند، ومرحوم قاضى نوراللّه اين بزرگوار را دركتاب مجالس المؤمنين يادكرده است.

و بخارى نسابه گفته است:(1) در رى مزار كثير الانوار ابو عبداللّه حسين بن عبداللّه ابيض است، كه در سال سيصد و نوزده، به رحمت ايزدى پيوست و پسرى نيز از حسين بن عبداللّه ابيض در كتب انساب مذكور است موسوم به عبداللّه .

و سيد شريف احمد نسابه در كتاب عمدة الطالب نيز از احوال عبداللّه ابيض خبر داده است(2) كه بعضى از مقالات وى را ترجمه فارسى نموده عرض كرده ام .

ص: 225


1- . سر الأنساب؛ سر السلسلة العلوية، ص 79 - 78.
2- . عمدة الطالب، ص 349.

وبنوالأبيض دريمن بسيارندكه منسوب عبداللّه ابيض اندوخودعبداللّه وفرزندش حسين و نواده اش عبداللّه عالم و فاضل و محدث و شاعر خوش بيان و شيرين زبان بوده اند.

امّا پدر امام زاده عبداللّه ابيض بن عباس بن محمّد است .

مادرش گويا ام ولد بود و زياده بر آن از احوالش را نظر ندارم .

امّا محمّد كه پسر عباس است، پسرى عبداللّه شهيد نام داشت، كه بعد اول امام زاده عبداللّه ابيض است و كنيه اش ابو جعفر است. و به روايت ابو الفرج اصفهانى مادر محمّد بن عبداللّه، زينب دختر موسى بن عمر بن على بن حسين بن على بن ابى طالب عليه السلام است.(1)

و محمّد در نزد معتصم در ايام وليعهدى وى بسيار قرب و منزلت داشت . چنان كه معتصم يك روزى در نزد مأمون حاضر بود عمودى از آهن در نهايت سنگينى و وزن در دست او بود هشت مرتبه انداخت و گرفت پس عمود را به جانب على بن عباس انداخت او نيز مانند معتصم هشت مرتبه انداخت و گرفت .

پس على بن عباس به ابا جعفر محمّد بن عبداللّه گفت: شما را از اين هنر بهره هست ؟ پس محمّد بن عبداللّه عمود را گرفت شانزده مرتبه انداخت و گرفت! معتصم از شدت تغيّر سرخ شد چون يكى از ولايات را به عنوان ايالت و حكومت به وى داده گفت: چرا به مأموريت خود نمى روى؟ البته به زودى روانه شو . چون تو را دوست مى دارم شربتى لذيذ براى تو ارسال خواهم داشت او را بنوش پس شربت مسمومى فرستاد و وى بخورد و بمرد، به رحمت ايزدى پيوست .

امّا عبداللّه شهيد كه جد دوم امام زاده عبداللّه است

به روايت عمدة الطالب يكى از ائمه زيديّه است(2) و عجب است ازاين نسبت كه به وى دادند ازآن كه زيديّه خروج به سيف وشمشيررا ازاصول مذهب خودمى دانند .و وى خروج

ص: 226


1- مقاتل الطالبيين، ص 381.
2- . عمدة الطالب، ص 349 - 348.

نكرد وليكن با حسين بن على عابد؛ شهيد فخ بود كه شمشير حمايل كرده و حسين نيز وصيّت به وى كرد، در زمان رحلتش پس ازشهادت شهداى فخ درمدينه طيّبه قوطى جسته.

هارون الرشيد خواست بداند از بزرگان علويّين كه هست . از فضل بن يحيى جويا شد گفت: در مدينه عبداللّه بن حسن افطس است مردم با وى مراوده مى نمايند .

پس حكم كرد وى راحاضر كردند وگفت: تا كى مردم را دراطراف خود جمع مى نمايى وبه مذهب زيديّه دعوت مى كنى؟ فرمود: قسم به خدا! من از اين طايفه نيستم والفتى با آن ها ندارم، مرد منزوى و گوشه نشين هستم، دست خود را به خون من آلوده مكن .

هارون گفت: مى دانم در قول خود صادقى، پس وى را در خانه حبس كرد و چند كبوتر در آن خانه رها كرد براى آن كه كبوتر بازى كند. عبداللّه هر قدر تمنا كرد از محبس او را بيرون آورد مفيد نشد، آن گاه كاغذى به هارون نوشت كه تماما فحش و دشنام به هارون بود، به يكى از ندماى هارون داد كه از مضمونش اطلاعى نداشت چون هارون نوشته را بخواند به جعفر برمكى داد و گفت: بخوان و او را از حبس بيرون بياور و نوشته به او بده كه اغتشاش در دماغ و اختلال در حواس وى رسيده است .

پس به روايت عمده الطالبهارون گفت: اللهمّ اكفنيه على يد ولىّ من اوليائيواوليائك.(1) پس جعفر برمكى در روزنوروز آن سيد جليل راخواست وبه دست خودگردن او را زد و در ميان ظرفى گذاشته وسرپوش بر روى آن نهادباهدايا روز نوروز براى هارون فرستاد. هارون بى خبر سرپوش رابرداشته سربريده عبداللّه را ديد اعضاى وى به لرزه آمد. چون جعفر حاضر شد، گفت: چراچنين كردى؟ جعفر گفت: به واسطه خلاف ادب ودشنامى كه به خليفه داد.

پس هارون حكم كرد سرش را با جسدش در بغداد دفن كردند. [ پس] از اين جهت هارون به مسرور خادم گفت: برو جعفر را به قتل برسان . جعفر گفت: چرا مرا مى كشى؟ گفت: به واسطه قتل عبداللّه . پس از اين جهت نسل برامكه منقطع شد .

ص: 227


1- . عمدة الطالب، ص 349 - 348.

اما جدّ سوم امام زاده عبداللّه، حسن افطس است

وقتى كه پدرش على بن على بن الحسين عليه السلام وفات كرد وى در رحم مادرش بود ومادر حسن افطس كنيزكى سنديّه بود چون به حدّ بلوغ رسيد محمّدبن عبداللّه محض صاحب نفس زكيّه خروج كرد ورايت محمّد را حسن افطس افراشت از آن كه بلند بالا بود ، و او را رمح آل ابى طالب مى گفتند؛ وقتى كه محمّدبن عبداللّه نزديك مدينه شهيدشد حسن افطس فرار كرد؛ زمان ملاقات حضرت صادق عليه السلام بامنصور دوانيقى فرمودند: اگر مى خواهى خدمتى به رسول خدا كرده باشى. حسن افطس را اذيت مكن واز گناهش بگذر. پس از وى عفو كرد.

و بعضى از اهل حديث آن را از اشرار بنى فاطمه خوانده اند و مى گويند به حضرت صادق عليه السلام بى ادبى كرد و حضرت صادق در مرض موت وصيت فرمودند : هشتاد دينار به حسن افطس بدهند . سالمه كنيز آن حضرت عرض كرد: حسن افطس قصد قتل شما داشته است و شما انعام مى فرماييد؟! فرمودند: ويقطعون ما أمر اللّه به ان يوصل .(1)

و صاحب تاريخ عالم آرا گفته است: سادات افطس در عراق عرب بسيارند .(2)

و افطس كسى را گويند كه دماغش پهن باشد .

و جدّ چهارم امام زاده عبداللّه أبيض، على بن على بن الحسين است

كنيه اش ابى الحسن است. مادرش ام ولد است و از سنّ وى سى و هشت سال گذشت و در ينبع رحلت كرد .

پس مخفى نماند كه اعقاب امام زين العابدين عليه السلام ازشش نفر است: حضرت باقر عليه السلام و عبداللّه باهر و زيد شهيد- كه حالات اوعرض شد - وعمر اشرف وحسين اصغرو على اصغر.

و على اصغر كه جد چهارم امام زاده عبداللّه ابيض است، و حسين اصغر جد شريف قاضى صابر است كه در قريه ونك نزديك طهران مدفون است .

ص: 228


1- الغيبه شيخ طوسى، ص 197.
2- . تاريخ عالم آرا، چاپ سنگى.

در احوال سيد شريف حضرت امام زاده قاضى صابر ونكى

ياقوت حموى در كتاب معجم البلدان گفته است: ونك به سكون نون و كاف و فتح واو قريه است از قراى رى .(1) از اين عبارت معلوم مى شود، در آن زمان وَنك به سكون نون معروف بوده است و اكنون به فتح كاف [ نون] اشتهار دارد.

پس بدان نسب حضرت قاضى صابر بدين گونه است : ابو القاسم على بن محمّد بن نصر بن مهدى بن محمّد بن على بن عبداللّه بن عيسى بن على بن حسين اصغر بن على بن حسين بن على بن ابى طالب عليه السلام .

بعد از بيان اين اجداد و اباى گرام عظام آن سيد شريف وإلاّ مقام؛ خوانندگان بدانند كه بزرگوار، سيد حسينى است و نسب را به حضرت امام زين العابدين عليه السلام به توسط حسين اصغر مى رساند كه بلافاصله فرزند امام زين العابدين است؛ پس لقب ايشان همان قاضى صابر است و كنيه اش ابو القاسم و اسم مباركش على است .

و حسين اصغر كه پسر امام زين العابدين است مادرش موسومه به ساعده و ام ولد بود؛ و حسين اصغر مرد صالح فاضل بود و كنيه اش ابو عبداللّه است و در سال يكصد و پنجاه و هفت در مدينه وفات كرد و از او چند پسر بماند . عبداللّه اعرج و عبداللّه و على و ابو محمّد و سليمان .

و اعقاب حسين اصغر ، در حجاز و عراق و عرب و شام و بلاد عجم و مغرب

ص: 229


1- . معجم البلدان، ج 5، ص 385.

بسيارند ، و از اين طبقه اند سادات مرعشى كه در بلاد عجم اند ؛ و سابقا عرض شد كه بنو الافطس ساداتى هستند منسوب به على اصغر پسر پسر امام زين العابدين عليه السلام .

حال، معلوم شد كه نسب امام زاده قاضى صابر از اولاد حسين اصغر كه به على بن الحسين - كه امام زين العابدين عليه السلام باشد - منتهى مى شود و صاحب كتاب عمدة الطالب فرموده است در احوال حسين اصغر: و كان الحسين عفيفا محدّثا فاضلاً عالما(1) و از سن شريف وى هم پنجاه و هفت سال گذشت؛ و به تاريخ مسطور در مدينه وفات كرد و على كه مكنى به ابو الحسن است جدّ ديگر امام زاده قاضى صابر است و بسيار جلالت قدر داشته است. و كان من رجال بنى هاشم لسانا و بيانا وفضلاً و كان متديّنا؛ پس به همين ترتيب سلسله آباى اين سيّد جليل منتهى است ، هبوطا و نزولاً بدون شبهه تا حضرت قاضى صابر .

و از بعضى عبارات صاحب كتاب نهاية الاعقاب معلوم مى شود كه تولد اين بزرگوار هم در قريه ونك بوده است و در علم نسب كه از علوم مشهوره است كمال امتياز داشته و در زمان هاى گذشته هر بلدى را نسابه بوده است و نسابه رى آن بزرگوار بوده است و بعضى در محضر وى استفاده اين علم را مى كردند.

و صاحب كتاب مسطور گفته است: و قد رأيته و كان جارى في الرّي و استفد منه هذا العلم ، يعنى؛ امام زاده قاضى صابر در رى همسايه من بود و من خدمتش حاضر مى شدم و اين علم را از وى استفاده مى كردم .

و مخفى نماند كه خليفه معاصر زمان آن بزرگوار، مقتضى لأمر اللّه، بوده است، كه در سال پانصد و پنجاه و پنج هجرى مرد .

و بعضى از خوانندگان بدانند نسب حسينى، بين انساب ممتاز است بلكه موهبتى است روحانيّه و فضيلتى است رحمانيه و حضرت امام زاده قاضى صابر سيّد شريف

ص: 230


1- . عمدة الطالب، ص 311.

نسابه حسينى است پس التجا به مزار شريف ايشان و زيارت قبر آن سيد جليل الشأن باعث خشنودى جد شهيد سعيدش سيّد مظلوممان ابا عبداللّه الحسين غريب و مظلوم كربلا است .

البته بعد از علم به صحّت انساب كريمه آن بزرگوار، نهايت بى انصافى است و با قدرت و مكنت ترك زيارتش نماييد. به خصوص كسانى كه در اطراف آن بقعه كريمه و روضه عظيمه متوقف و ساكن اند و گويا عابرين اين مزار كثير الانوار به فاتحه و زيارت مختصرى آن بزرگوار را ياد ننمايند و شرفيابى حضورش را از شدت كبر و غرور ترك كنند و فيض و بهره و اجر كلّى را ترك كرده باشند و از ثواب كثيرى محجوب و ممنوع باشند.

و گويا آن مزار اختصاص به ايشان هم نداشته باشد بلكه جماعتى از سادات نسابه در همان محل مدفون اند، كه يكى از ايشان ابو الفتح ونكى است؛ و محتمل است ابو هاشم مجد الدين سيد شريف نسابه رى نيز در آن جا مدفون باشد.

اين است ذكر نسب حضرت امام زاده قاضى صابر كه از روى كتاب صحيح نوشته شده است، شايد اجرى در آخرت داشته باشم . ان شاءاللّه تعالى

ص: 231

ص: 232

(4) امامزادگان رى

تأليف:

شيخ محمدحسين طهرانى (قرن 13)

ص: 233

ص: 234

مقدمه

نسخه خطى به نام امام زادگان رى از شيخ محمدحسين طهرانى (قرن 13) در كتابخانه حضرت آيه اللّه مرعشى به شماره 6391 موجود است كه در فهرست آن كتابخانه چنين معرفى شده است:

امام زادگان رى، شيخ محمدحسين طهرانى (قرن 13)

دومين بار كه مؤلف به زيارت حضرت امام رضا عليه السلام موفق شده، در مراجعت به زيارت امام زاده عبدالعظيم رفت و ضمناً قبر زبيده خاتون را زيارت كرده، و چون آنجا را رو به خرابى ديد، مشغول تعمير آن شده و اين تاريخ را نگاشت. در صحت انتساب اين قبر و داستان آمدن زبيده با مادرش شهربانو به رى و چگونگى عروسى اين بانو با قاسم بن الحسن.

اين تاريخ كه به نام فتحعلى شاه قاجار نوشته شده شامل پاره اى از تاريخ رى و عده اى از امام زادگان اين ناحيه و تهران نيز مى باشد.

آغاز افتاده: زمان، برازنده رايات شوكت و شان شهريار والا تبار و شهنشاه بلند اقتدار...

انجام:

عروس قاسمم نامم زبيده *** فلك خاك مرا در رى كشيده

73 برگ 15 سطرى، فهرست كتابخانه آيه اللّه مرعشى، ج 15، ص 347.

كتاب فوق شامل يك مقدمه در ثواب زيارت حضرت محمّد صلى الله عليه و آله و ساير ائمه عليهم السلام و اولاد آن بزرگواران. و چند فصل، فصلى در اثبات عروسى قاسم بن حسن، و فصلى

ص: 235

در تزويج حضرت شهربانو با حضرت امام حسين عليه السلام ، و فصلى در ذكر بعضى از اولاد ائمه كه در شهر رى مشهور مى باشند، و در پايان فصل در خصوص كراماتى از روضة حضرت زبيده خاتون ظاهر شده، و در آخر اشعار و مراثى در سوگ قاسم.

لازم به تذكر است كه:

1. در باب ثواب زيارات معصومين عليهم السلام ، رواياتى كه آورده شده مستند به مدارك و مآخذ معتبر و صحيح است.

2. در بخش عروسى قاسم بن حسن، مشتمل بر چند بحث است: حضور زبيده خاتون و شهربانو در كربلا؛ عروسى زبيده خاتون و قاسم بن حسن در شب عاشور؛ فرار شهربانو و زبيده از دست لشكريان عمر بن سعد به رى؛ پنهان شدن شهربانو در دل كوه؛ پناه بردن زبيده به اقوام مادرش كه از نسل يزدجرد بودند؛ تولد قاسم الثانى بن قاسم بن حسن در رى؛ شهادت قاسم ثانى و ... .

مطالبى كه نويسنده در اين بخش آورده مستند به مآخذ و مدارك بسيار ضعيف و مجهول و مجعول است كه سخيف بودن اين بخش از كتاب، باعث بى اعتبارى كل كتاب شده است.

چون اصل وجود شهربانو بنت يزدجرد به عنوان همسر حضرت امام حسين عليه السلام مورد ترديد است، و بر فرض وجود، فرزندى فقط به نام على بن الحسين عليه السلام داشته، و زبيده فرزند او نبوده است. و به استناد كتب معتبر تاريخى حضرت امام حسين عليه السلام دخترى به نام زبيده خاتون نداشته و يا دخترى كه همسرش معلوم نباشد ندارد تا تطبيق بر همسر قاسم بن حسن بشود؛ و نيز قاسم بن حسن به اتفاق مورخان، غير بالغ بوده و قابليت ازدواج نداشته است. و در نهايت قاسم بن حسن فرزندى نداشته و فرزندى از او متولد نشده است.

با وجود اين همه اكاذيب و افسانه ها صلاح نبود كه اين رساله چاپ شود، و لكن از

ص: 236

آن جائى كه مطالب رساله در ارتباط با تاريخ رى و امام زادگان مدفون در رى (حدود صد نفر) است، و اين مجموعه هم در ارتباط با امام زادگان رى بود مناسب ديده شد بحث هاى افسانه اى و جعلى اين رساله تذكر داده شود و ساير مطالب تاريخى آن در ديد فضلا و مورخان قرار گيرد.

و در كتاب مأخذشناسى حضرت عبدالعظيم حسنى عليه السلام و شهر رى اين رساله چنين معرفى شده است:

382/4 . امامزادگان رى (فارسى)

از : محمد حسين تهرانى

مؤف كتاب از فقها و علماى بزرگ مقيم كربلا و از شاگردان صاحب رياض و سيد مجاهد و ميرزاى قمى بوده و شرح احوال او در الكرام البررة ، ص 368 بيان شده است .

وى در راه زيارت خود به مشهد مقدس ، چند روزى در تهران توقف مى كند . در همين زمان ، هنگام زيارت امامزاده عبدالعظيم عليه السلام در بين راه به بقعه زبيده خاتون مى رسد و چون آن را خراب و ويران مى بيند به تعمير آن مى پردازد . و سپس تصميم مى گيرد براى اثبات صحت اين قبر و داستان آمدن زبيده با مادرش شهربانو به رى ، اين رساله را بنويسد :« مطلب و منظور از جمع آورى اين اخبار ثبوت عروسى قاسم و زبيده خاتون دختر حضرت امام حسين عليه السلام است در كربلا و آمدن زبيده خاتون و شهربانوى - مادر او - به شهر رى و هر يك بقعه على حده دارند .»

كتاب به نام فتحعلى شاه قاجار (1211-1250ق) در يك مقدمه و چند فصل و خاتمه نوشته شده است با اين عناوين :

مقدمه : در ثواب مجملى از زيارت حضرت خاتم المرسلين و ائمه

ص: 237

طاهرين و اولاد طيبين صلوات الله عليهم اجمعين .

فصل : در اثبات عروسى قاسم .

فصل : در ذكر تزويج حضرت شهربانو را به حضرت امام حسين عليه السلام

فصل : در ذكر بعضى از اولاد ائمه كه در شهر رى مشهور مى باشند .

فصل : در خصوص كراماتى كه از روضه حضرت زبيده خاتون ظاهر شده .

و در آخر اشعار و مراثى در سوگ قاسم .

آغاز افتاده :« زمان ، برازنده ء رايات شوكت و شان ، شهريار والاتبار ، و شهنشاه بلند اقتدار، رئيس امت نبوى و حافظ ملت مرتضوى... السلطان فتحعلى شاه...»

انجام :

«فرياد از غريبى *** بيداد از غريبى

عروس قاسمم نامم زبيده *** فلك خاك مرا در رى كشيده»

اين كتاب ضمن منشورات كنگره حضرت عبدالعظيم حسنى عليه السلام و شهر رى به چاپ مى رسد.

نسخه هاى خطى: كتابخانه آيت اللّه مرعشى نجفى - قم، شماره 6391، نسخ، عناوين و نشانيها شنگرف، 73 برگ، 15 سطر.

ر .ك : فهرست نسخه هاى خطى كتابخانه عمومى حضرت آيت الله العظمى مرعشى نجفى ، ج 16 ، ص 347 ؛ رؤت نسخه.

ص: 238

بر روى نسخه خطى كتابخانه حضرت آيه الله مرعشى به شماره 6391 - كه ظاهراً به خط حجة الاسلام و المسلمين سيد محمّد جزائرى است - نوشته شده است:

«بسمه تعالى - اين نسخه منحصر به فرد، در اثبات صحت مقبره زبيده خاتون و شهربانو در شهر رى، و باقى امامزادگان كه در رى مدفونند. مؤلّف شيخ محمّد حسين تهرانى، مقيم كربلا بوده، به طورى كه در مقدمه اين كتاب نوشته؛ و علامه تهرانى قدس سره در الكرام البرره ص 368 او را از فقها و علماى بزرگ كربلا دانسته، و از شاگردان صاحب رياض و سيد مجاهد و ميرزاى قمى بوده، به طورى كه از قراين و تأليفات وى كه در آن جا مذكور است، مستفاد مى شود.

اما اين رساله را علامه تهرانى نديده و ننوشته اند؛ در باب خود كم نظير است. در اول نسخه ستايش فتحعلى شاه و بعضى از مطالب تاريخى آن زمان و در اواسط نسخه نام ميرزاى قمى را به عنوان اعلم علما ياد كرده است. نام بعضى از كتب خطى و محل وجود آن ها را نوشته است.»

شيح آقا بزرگ تهرانى در كرام البرره، ج 1، ص 368 در وصف مؤلّف مى نويسد: «كان من فقهاء كربلاء و علمائها الأجلاّء في عصره، رأيت رسالته الفتوائية العملية الفارسية في الطهارة و الصلاة؛ و هى تشتمل على المسائل الاتفاقية، ألّفها بعد وفاة السيد على الطباطبائى صاحب الرياض. و فى حياة ولده السيد محمّد المجاهد، و ذكر في اول هذه الرسالة مجاورتة للحائر الشريف و انه الف قبل ذلك رسالة النجاة من فتاوى صاحب الرياض. و الف قوت لايموت و [و أقل الواجب]من فتاوى الميرزا القمى ذكرناه في الذريعة، ج 3، ص 374. و ألّف لب الالباب من فتاوى السيد محمّد الطباطبائى مدّ ظله، ثمّ الف هذه الرسالة في المسائل الاتفاقية بين العلماء من الأموات و الاحياء. و الرسالة الموجودة في (مكتبة الشيخ قاسم محي الدين) في النجف الاشرف. و الظاهر انّه من تلاميذ الأعلام المذكورين».

ص: 239

و صاحب الذريعه كتابهاى مؤلف را چنين معرفى مى كند:

أقل الواجب، رسالة فارسية فى اقل ما يجب الاعتقاد به... موافقاً لفتوى المحقق القمى... من جمع المولى محمدحسين الطهرانى و لعلّة من تلاميذ المحقق القمى، جمعه فى حياته لعمل المقلدين... (الذريعه، ج 2، ص 274.

الرسالة الاتفاقيه: رسالة عمليه مشتملة على المسائل المتفق عليها آراء العلماء من الأحياء و الأموات، فيجوز العمل بها فى جميع الأعصار و هى فارسية. للمولى محمد حسين الطهرانى المجاور الحائر... . ذكر فى اولها انه الفها بعد ما الف (رسالة النجاة) من رأى صاحب الرياض - و ألف (قوت لا يموت) أو (أقل الواجب)... . و الف (لب لباب در گل گلاب) من فتاوى السيد المجاهد. (الذريعه، ج 11، ص 8).

قوت لا يموت و اقل الواجب (الذريعه، ج 17، ص 205).

لب لباب و گل گلاب. رسالة فارسيه عمليه فى العبادات منطبقة على فتاوى السيد محمد المجاهد الطباطبائى الحائرى المتوفى (1242). دوّنه الشيخ محمدحسين الطهرانى (الذريعه، ج 18، ص 291).

نماز برهنه: رسالة فارسيه فى الصلاة مطابقاً لفتاوى السيد محمدباقر الشفتى الاصفهانى، جمعه محمد حسين الطهرانى نزيل كربلا (الذريعه، ج 24، ص 211).

و در كتاب تراجم الرجال چنين آمده است:

محمد حسين الطهرانى

«زار للمرة الثانيه الامام الرضا عليه السلام فى عصر فتح على شاه القاجار، و عند عودته من مشهد ذهب إلى رى لزيارة السيد عبدالعظيم الحسنى و رأى فى طريقه قبر زبيده بنت شهربانو زوجة القاسم بن الحسن مشرفا على الانهدام فسعى فى تجديد بنائه و أقام مدة فى رى لهذا الغرض. له امام زادگان رى» (تراجم الرجال، ج 2، ص 662 - 661).

ص: 240

عكس

ص: 241

عكس

ص: 242

بسم اللّه الرحمن الرحيم

...(1) زمان، برازنده رايات شوكت و شأن، شهريار والاتبار و شهنشاه بلند اقتدار، رئيس امت نبوى، و حافظ ملت مرتضوى السلطان ابن السلطان، و الخاقان ابن الخاقان المنصور من جانب اللّه السلطان فتحعلى شاه قاجار، والاتبار زاد اللّه عدله و رأفته و نصرته و ايمانه قرار داده شعف و سُرورى بر محبان و مواليان و شيعيان دست داده به حدى كه گويا عيد كبير ظاهر شده، از يمين و يسار و جنوب و شمال به عزم زيارت روضه مقدسه امام مطهّر، وارث مناقب جد و پدر، نجم درخشان آسمان نبوت و مصباح نورافشان دودمان فتوت، ثامن ائمه هدى على ابن موسى الرضا صلوات اللّه عليه و على آبائه الطاهرين و اولاده المعصومين، سر قدم ساخته از جان و دل، روى به آن آستان عرش نشان مى شتافتند و به شرف عتبه بوسى آن امام ضامن، مشرف مى شدند.

و هم چنين از هر بلادى هر ساله زوّاران بى پايان به زيارت عتبات عاليات عرش درجات اميرمؤمنان و كربلاى معلى و قبور منوره ائمه هدى و مدينه طيّبه و زيارت بيت اللّه الحرام مشرف مى شدند و صيت امنيّت طرق گوش زد خواص و عام شده و هر شكسته و عاجزى كه تمناى زيارت قبور ائمه انام را مى نمود، راه عذر مسدود بوده و نقل اموات به آن عتبات به مرتبه اى بر مردم آسان شده كه از دارالخلافه طهران، جنازه را به مبلغ پنج تومان رايج اين زمان، كه عبارت از نود مثقال صيرفى نقره مسكوك باشد. نقل به كربلاى معلى مى نمودند. در اين صورت كسانى كه اظهار حيات

ص: 243


1- برگ آغازين نسخه خطى افتاده است.

مى نمود، اسهل از اين خود را به آن اماكن مشرف مى رسانيدند. و فى الحقيقة در اين عصر عبادات بسيار فراوان و رونق شريعت و ميل به عبادت بر عامه خلق آسان و اغلب از امرا و اركان دولت، شب و روز اوقات خود را صرف خيرات و مبرات دارند، زاد اللّه توفيقهم و رفع اللّه درجاتهم فى الدارين.

و بعد چون اين خادم خاندان نبوت محمد حسين طهرانى مجاور كربلاى معلى را توفيق مجاورت آن ارض بهشت آئين دست داده و از بركت مجاورت توفيق يافته در اين عصر، يك دفعه به شرف آستان بوسى امام الانس و الجان مشرف شده مره ثانيه را نيز در اين عصر به جهت امنيت طرق، غنيمت دانسته خود را به آن ارض اقدس رسانيده و دو ماه مبارك رمضان را تماما به امابين در آن روضه منوره بسر برده و درتحت قبه منوره، تمناى مره ثالث را نموده، اميدواريم كه اين امنيت امتدادى به هم رساند و دعا نيز هدف اجابت مقرون كرده باشد كه توانيم در اين آخر عمر يك دفعه ديگر به آن آستان بهشت نشان مشرف شويم، كه هر سه دفعه در اين دولت جاويدمدت قرار يافته باشد لهذا در معاودت به دارالخلافه طهران از جهت صله ارحام قدرى توقف نموده، اتفاق روزى عازم زيارت امامزاده لازم التعظيم امام زاده عبدالعظيم عليه السلام شدم.

در بين راه نظر به شهرت سابق، شوق زيارت حضرت زبيده خاتون عليهاالسلام را كرده به آن بقعه متبركه مشرف شدم، ديدم كه قبه مطهره خراب شده و احدى سنگ و خاك آن را نروفته و همين روى قبر را پاك نموده اند و فاتحه خوانده اند و حصيرها تمامى در زير خاك و بقعه آن درّ صدف امامت، چون غربا به نظر آمده، بسيار بر اين محبّ ولايت اهل بيت اطهار و مجاور قبر منور پدر بزرگوار آن عالى مقدار، گران آمده رقت زيادى شد و خجالت كشيدم كه آن بزرگوار را به آن حال واگذارم و متوجه تعمير آن نشده، به چه رو به خدمت پدر بزرگوارش مشرف شوم؛ عزم تجديد بناى جديد در عمارت آن روضه مطهره گذاردم و چون خاك روب هاى اطراف را برداشته، از آثار،

ص: 244

چنين معلوم مى شد كه از روز اول تا به حال سه دفعه عمارت آن آستانه مشرف شده و حقير بناى چهارم است كه گذارده ايم؛ و للّه الحمد؛

توفيق رفيق بنى اعمام خود شده و قدرى نيز بعضى از محبان اهل بيت اطهار از اكابر و اعاظم مواليان پدر بزرگوارش اعانت كرده و مى كنند؛ اميد هست كه به زودى به اتمام برسد، كه مسرورا به شرف عتبه بوسى پدر بزرگوارش در كربلاى معلى مشرف شويم و نيابت از جانب جميع مؤمنين، سلام به خدمت آن حضرات نمائيم و من اللّه التوفيق و عليه الاعتماد.

مطلب و منظور از جمع آورى اين اخبار، ثبوت عروسى قاسم و زبيده خاتون دختر حضرت امام حسين عليه السلام است در كربلا، و آمدن زبيده خاتون و شهربانوى مادر او به شهر رى و هر يك بقعه على حده دارند كه اسم ايشان از قديم مشهور است.

و اين رساله مشتمل است بر مقدمه و چند فصل و خاتمه.

مقدمه در ثواب مجملى از زيارت حضرت خاتم المرسلين و ائمه طاهرين و اولاد طيبين صلوات اللّه عليهم اجمعين و مجاورت، نزد قبر ايشان است، بر سبيل اختصار، چون ابتداى كلام در وصف زيارت حضرت امام ثامن عليه السلام مذكور شده اصلح آن است كه ثواب زيارت آن بزرگوار را مقدم داريم.

اوّل در ثواب زيارت حضرت امام الانس و الجان عليّ ابن موسى الرضا صلوات اللّه عليه اشاره به اصل مطلب از خلاصه احاديث مى شود؛ چنانچه ثقه الاسلام محمد ابن يعقوب كلينى(1) و صدوق(2) و شيخ طوسى(3) و ساير علما رضوان اللّه عليهم روايت كرده اند از رسول خدا و ائمه هدى صلوات اللّه عليهم اجمعين كه زيارت نكند او را هيچ مؤمنى مگر آن كه واجب گرداند خداى تعالى از براى او بهشت را و حرام سازد

ص: 245


1- . الكافى، ج 4، ص 586 - 583.
2- . من لا يحضره الفقيه، ج 3، ص 345 به بعد، باب 217.
3- تهذيب الاحكام، ج 6، ص 86 - 84، باب 34.

بدن او را بر آتش و و بيامرزد خدا از براى او گناهان گذشته و آينده او را اگرچه بوده مثل عدد ستاره ها و قطرات باران و برگ درختان؛ و مى فرمايند كه فرا گيريم او را به دست خود در روز قيامت و داخل سازيم آن را در بهشت اگرچه باشد از اهل گناهان كبيره؛ و خدا عطا كند به او ثواب هفتاد شهيد كه پيش روى رسول خدا شهيد شده باشد.

و زيارت آن حضرت با هزار هزار حج برابر است و زيارت نمى كند او را مگر خواص از شيعه و ضامن بهشت اند از جهت او، و خلاص كنند او را از اهوال قيامت؛ در وقت پرواز، نامه هاى عمل از راست و چپ و به نزد ميزان و نزد صراط. و ثواب صد هزار شهيد و صد هزار صدّيق و صد هزار حج كننده و عمره كننده و صد هزار جهادكننده به او عطا نمايند. و محشور شود در فوج ما؛ در درجات بهشت از رفيق ما باشد؛ و هر كه زيارت كند آن حضرت را در طوس منبرى در برابر منبر رسول خدا براى او بنا كنند و بر آن باشد تا فارغ شود خدا از حساب خلايق؛ و باشيم ما شفاعت كنندگان او در روز قيامت و هر كه را ما شفاعت كننده او باشيم نجات يابد اگرچه بوده باشد بر او مثل گناه ثقلين جن و انس، پس مى نشيند با ما در مضمار يعنى در خوان هاى طعام؛ هركه زيارت كرده قبور ائمه را بلنددرجه ترين ايشان، به حسب عطا. زيارت كنندگان قبر حضرت امام رضا عليه السلام است.

و بقعه آن حضرت همواره فوجى از ملائكه مى آيند و فوجى بالا مى روند تا آن كه دميدِه شود در صور و اللّه روضه اى از روضه هاى بهشت است و مى فرمايند كسى كه حجّة الاسلام كرده باشد و بعد نيز خواهد ديگر حج كند برود آن حضرت را در طوس زيارت كند.

دوّم بدان كه هر كس زيارت حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام كند و عارف به حق آن حضرت باشد و امام واجب الاطاعة و خليفه بلافصل داند، حق تعالى بنويسد از براى او، اجر صد هزار شهيد و گناه گذشته و آينده او را بيامرزد؛ و ايمن باشد از اهوال

ص: 246

قيامت و آسان گردد حساب او و استقبال نمايند او را ملائكه و چون برگردد از زيارت او را مشايعت نمايند تا به خانه خود برگردد و اگر بيمار شود به عيادت او بيايند و اگر بميرد مشايعت جنازه او كنند و طلب آمرزش نمايند؛ آيا زيارت نمى كنند كسى را كه خدا با ملائكه و پيغمبران و مؤمنان او را زيارت مى كنند و نزد خدا بهتر است آن حضرت از جميع ائمه و از براى او هست ثواب اعمال همه ائمه؟! و چون آن حضرت را زيارت كنى زيارت كرده استخوان آدم و بدن نوح را. و اللّه نمى خورد آتش جهنم قدمى را كه غبارآلوده شود در زيارت اميرالمؤمنين عليه السلام خواه پياده برود و خواه سواره و به هر گامى دو حج و دو عمره از براى او بنويسند.

و فضيلت زيارت قبر اميرالمؤمنين عليه السلام بر زيارت قبر امام حسين مثل فضيلت اميرالمؤمنين است بر امام حسين؛ و حضرت رسول صلى الله عليه و آله فرموده كه هر كه زيارت كند على را مرا زيارت كرده.(1)

سوم ثواب زيارت كربلاى معلى و كاظمين و سرّ من راى.(2) در ثواب زيارت امام حسين عليه السلام حضرت امام محمدباقر عليه السلام مى فرمايندكه، امركنيد شيعيان مارا به زيارت حسين بن على كه دفع مى كند خانه فرود آمدن و غرق شدن و سوخته شدن را وجفا نكنيد آن حضرت را. زيارت آن حضرت روزى را فراخ مى گرداند، و واجب است بر مردان و زنان كه آن حضرت را زيارت كنند؛ و عجب است از كسى كه گمان كند شيعه ماست و عمرش مى گذرد و به زيارت قبر امام حسين نمى رود، با آن كه گناهان گذشته و آينده اش آمرزيده مى شود، و آن هايى كه براى زيارت كننده آن حضرت دعا مى كنند در آسمان زياده از آن هايند كه دعا مى كنند در زمين، و ملائكه و پيغمبران در قيامت با ايشان مصافحه مى كنند و هرچه در زيارت خوفش بيشتر است ثوابش بيشتر است و كسانى كه يك سال و دو سال

بر ايشان مى گذرد وبه زيارت آن حضرت نمى روند واللّه ايشان بهره خودرا خطا كرده اند.

ص: 247


1- ر.ك: بحارالأنوار، ج 97، ص 263 - 257، باب فضل زيارته «الامام على» صلوات اللّه عليه و الصلاة عنده.
2- ر.ك: كامل الزيارة؛ بحارالانوار، ج 101 و 102.

و حق و لازم است بر مالدار كه هر سال دو مرتبه و فقير سالى يك مرتبه به زيارت آن حضرت برود و اگر زياده از سه سال، ترك زيارت كند بى عذرى و علّتى، عاق حضرت رسول صلى الله عليه و آله شده است و قطع رحم آن حضرت كرده است.

و هر كس هر ماه به زيارت آن حضرت برود، او راست مثل ثواب صد هزار شهيد از شهيدان بدر و چون آفتاب بر او بتابد گناهش را مى خورد، چنانچه آتش هيزم را مى خورد.

و آن حضرت مى فرمايد كه هر كه زيارت كند مرا در حيات خود، من زيارت كنم او را بعد از وفات او. و از حضرت صادق عليه السلام است كه زيارت امام حسين واجب است بر هر مسلمان و هر كه از شيعيان ما به زيارت او نرود، دينش ناقص خواهد بود. و هر كه به زيارت آن حضرت نرود و گمان كند كه شيعه ماست، تا بميرد، پس او شيعه ما نيست. و اگر او از اهل بهشت باشد ميهمان اهل بهشت نخواهد بود. و اللّه اگر بدانند چه ثواب است هر آئينه سستى و تنبلى نكند و هر درهم كه خرج كرده ده هزار درهم بدهند و چون احدى از شما شروع مى كند در تهيه كارسازى زيارت او، بشاشت و شادى مى كنند به سبب او اهل آسمان، و او را بشارت مى دهند. چون از در خانه بيرون مى آيد، حق تعالى چهار هزار ملائكه موكل مى گرداند كه صلوات مى فرستند بر او تا برسد به قبر آن حضرت. و به هر قدمى كه برمى دارد يا مى گذارد مثل ثواب كسى دارد كه در خون خود دست و پا زده باشد در راه خداوند. و به هر ركعت نماز نزد قبر كند، ثواب هزار حج و هزار عمره و هزار بنده آزاد كردن و هزار مرتبه از براى خدا به جهاد با پيغمبر مرسل دارد و منادى ندا مى كند تو را اگر سخن او را بشنوى در جميع عمر خود نزد آن حضرت بمانى. پس اگر در آن سال بميرد متوجه نمى شود به قبض روح او به غير خدا و چون برمى گردد ملائكه با او مى آيند و استغفار كنند و صلوات بر او فرستند تا به منزل خود برگردد پس ملائكه مى گويند: پروردگارا اين بنده تو به منزل خود برگشت پس به كجا رويم؟ ندا مى رسد كه اى ملائكه من بايستيد به در خانه بندۀ

ص: 248

من و تسبيح و تقديس من بكنيد و ثوابش را در نامه حسنات او بنويسيد. تا روز مردن او پيوسته ملائكه در درِ خانه او هستند به اين طريق تا روزى كه بميرد، پس آن ملائكه به جنازه او حاضر مى شوند در وقت غسل و كفن و نمازكردن پس مى گويند: پروردگارا ما را موكل كرده بودى به در خانه بنده خود و او فوت شد پس به كجا رويم ما؟ پس حق تعالى ندا كند ايشان را كه اى ملائكه من! بايستيد نزد قبر بنده من و تسبيح و تنزيه من بكنيد و ثواب آن را در نامه حسنات او بنويسيد تا روز قيامت.(1)

و در زيارت كاظمين امام موسى كاظم و امام محمد تقى و در سامره امام على النقى و امام حسن عسكرى نيز احاديث بسيار است كه مثل كسى است كه قبر امام حسين عليه السلام را زيارت كرده باشد.(2)

و در زيارت حضرت صاحب الامر عليه السلام در سرداب غيبت در سامره بايد كرد.

چهارم مدينه حضرت پيغمبر و حضرت فاطمه زهرا و حضرات ائمه بقيع كه حضرت امام حسن مجتبى و امام زين العابدين و امام محمد باقر و امام جعفر صادق عليهم السلام هستند نيز احاديث بسيار وارد شده است.(3)

و در زيارت خانه كعبه و ثواب حج نيز معلوم است چنانچه احاديث وارد است كه چون مؤمنى وقوف عرفات بجا آورد، از هر ولايت كه باشد اهل آن ولايت از مؤمنان همه آمرزيده شوند. و كسى از حضرت امام جعفر صادق عليه السلام پرسيد كه كدام گناه عظيم تر است؟ فرمودند: كسى كه مناسك حج را بجا آورد و بعد از آن چنان داند يا گمان كند كه گناهش آمرزيده نشده. و اهل قبور آرزو كنند كه به عوض تمام دنيا

ص: 249


1- . ر.ك: بحارالانوار، ج 98، ص 80 - 69، باب (جوامع ما ورد من الفضل فى زيارته «الامام الحسين عليه السلام » و نوادرها)؛ تهذيب الأحكام، ج 6، ص 42 به بعد.
2- ر.ك: بحارالانوار، ج 99، ص 6 - 2، باب (فضل زيارة الامامين المعصومين أبى الحسن موسى بن جعفر و أبى جعفر محمد بن على صلوات اللّه عليهم ببغداد و فضل مشهدهما)؛ تهذيب الأحكام، ج 6، باب 30 و 38.
3- ر.ك: بحارالانوار، ج 97، ص 139 به بعد، ابواب (زيارة النبى صلى الله عليه و آله و سائر المشاهد فى المدينة)؛ تهذيب الأحكام، ج 6، ص 26 و 27؛ الكافى، ج 4، ص 548 به بعد.

و مافيها ايشان را يك حج مى بود؛ و يك درهم در حج صرف كردن، افضل است از دو هزار هزار درهم در غير آن از وجوه. (1)

پس فضيلت زيارت هر يك از ايشان را خدا مى داند و مرتبه ائمه عليهم السلام را از قرارى كه از احاديث معلوم مى شود هيچ پيغمبرى از حضرت آدم و نوح و ابراهيم و موسى و عيسى كه اولوالعزمند با ساير پيغمبران مرسل و غيرمرسل ندارند، بلكه از احاديث برمى آيد كه همه ايشان در جنب هر يك از ائمه عليهم السلام از قبيل قطره مى باشند، در جنب دريا؛ در اين صورت جميع عالم از وصف مرتبه قرب آن بزرگواران به درگاه خالق منان عاجزاند تبارك اللّه از اين جاه و مرتبه. اللهم ارزقنا حبّ محمّد و آله الطاهرين.

در باب مجاورت از صفوان منقول است كه حضرت امام جعفر صادق عليه السلام فرمودند كه كمتر چيزى كه كسب مى كند زيارت كننده حضرت امام حسين عليه السلام ، آن است كه هر حسنه را هزار هزار ثواب مى دهند و گناه را يكى مى نويسند پس فرمود: بشارت باد تو را اى صفوان كه خدا را ملكى چند هست كه با ايشان قبض ها از نور هست، پس چون حافظان و نويسندگان اعمال، مى خواهند كه بنويسند گناهى، بر زيارت كننده حضرت امام حسين عليه السلام آن ملائكه مى گويند به حافظان كه دست نگه داريد! و ننويسيد و چون حسنه مى كند مى گويند بنويسيد؛ كه ايشان گروهى اند كه بدل مى كند حق تعالى گناهان ايشان را به حسنات.

و در جاى ديگر مى فرمايند كه ماندن نزد قبر آن حضرت هر روز به هزار ماه حساب مى شود هر كه خواهد در قيامت نظر به رحمت هاى الهى كند و بر او شدت جان كندن آسان شود و هول قبر از او برطرف شود بسيار زيارت حسين را كند.

و در بحار الانوار(2) مذكور است كه: خوابيدن يكشب در نجف اشرف مقابل

ص: 250


1- ر.ك: تهذيب الأحكام، ج 5، باب 3؛ الكافى، ج 4، ص 253 به بعد.
2- بحارالانوار، ج 97، ص 226، باب فضل النجف و ماء الفرات.

است با عبادت هشتاد سال. و حق تعالى از هر قطره عرق زوار امام حسين عليه السلام هفتاد هزار ملائكه خلق مى كند، كه تسبيح خدا مى كنند و استغفار مى كنند از براى صاحب عرق تا روز قيامت.

و در ارشاد المضلّين: باقى بودن يك روز، در زمين نجف اشرف را مى گويد مقابل است به عبادت هفت صد سال، و نزد حضرت امام حسين به عبادت هفتاد سال. و در كتاب مدينة العلم صدوق رحمه اللّه: مجاورت نزد قبر اميرالمؤمنين عليه السلام يك شب افضل است از هفت صد سال و نزد امام حسين افضل است از هفتاد سال و نماز نزد قبر اميرالمؤمنين عليه السلام به دو هزار نماز.

در بيان فضيلت آب فرات(1)؛ به سند معتبر منقول است كه، حضرت امام محمد باقر عليه السلام پرسيد از شخصى از اهل كوفه كه آيا غسل مى كنى در آب فرات هر روز يك مرتبه، گفت: نه؟ فرمود كه در هفته يك مرتبه غسل مى كنى؟ گفت: نه، فرمود در هر ماهى يك مرتبه غسل مى كنى؟ گفت: نه، فرمود در هر سالى كه يك مرتبه غسل مى كنى؟ گفت: نه، فرمود: از خير محرومى.

و در حديث ديگر از حضرت اميرالمؤمنين صلوات اللّه عليه منقول است كه چهار نهر است در دنيا كه از بهشت است: فرات و نيل و سيحان و جيحان؛ در بهشت فرات آب است و نيل عسل است و سيحان شراب است. و جيحان شراب است.

و در حديث ديگر فرمود كه فرات بهتر اين آبهاست در دنيا و آخرت.

و در احاديث بسيار وارد است كه هر طفلى كه كامش به آب فرات بردارند، البته محب اهل بيت رسول صلى الله عليه و آله گردد.

و به روايت معتبر منقول است كه حضرت امام جعفر صادق عليه السلام به سليمان عجلى

ص: 251


1- . ر.ك: بحارالانوار، ج 97، ص 226 به بعد؛ كامل الزيارات، ص 44 باب 13؛ تهذيب الأحكام، ج 6، ص 31 به بعد، باب 10.

فرمود كه اگر ميان من و فرات آن قدر فاصله مى بود كه ميان شما و فرات است هر آئينه دوست مى داشتم كه هر دو طرف روز نزد آن بروم.

و در حديث معتبر از حضرت على بن الحسين عليه السلام منقول است كه حضرت حق تعالى در هر شب ملكى مى فرستد كه سه مثقال از مشك بهشت در نهر فرات مى ريزد و هيچ نهرى در مشرق و مغرب نيست كه بركتش بيشتر از نهر فرات باشد.

و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه هر روز چند قطره از آب بهشت در فرات مى ريزد.

و در روايت معتبر ديگر منقول است كه چون حضرت صادق عليه السلام در زمان سفاح به كوفه تشريف آوردند، بر سر جسر ايستادند و به غلام خود فرمودند كه مرا آب بده. غلام كوزه ملاح را گرفت و آب به آن حضرت داد و حضرت ميل فرمودند و آب از دو طرف دهن آن حضرت بر ريش مبارك و جامه آن حضرت مى ريخت، پس دو مرتبه ديگر آب طلبيدند و تناول فرمودند و هر مرتبه حمد الهى كردند. پس فرمودند: كه چه بسيار عظيم است بركت اين نهر آب، به درستى كه هر روز هفت قطره از بهشت در آن مى ريزند، اگر مردم بدانند كه چه مقدار بركت در اين نهر هست هر آئينه خيمه ها در هر دو طرفش مى زدند، اگر نه اين بود كه خطاكاران در آن داخل مى شدند، هيچ صاحب دردى و مرضى در آن غوطه نمى خورد؛ مگر شفا مى يافت.

ودر حديث ديگر فرمود: كه شاطى الواد الايمن كه خدا فرموده است نهر فرات است.

و به سند صحيح از آن حضرت منقول است كه فرمود: گمان ندارم كه كسى را كه كامش را به آب فرات بردارند شيعه ما نباشد و فرمود كه هر روز در آب فرات دو ناودان از بهشت جارى مى شود.

و در حديث معتبر ديگر از آن حضرت مروى است كه، دو نهر هستند كه مؤمن اند و دو نهر كافر؛ اما مؤمن نيل مصر است و فرات؛ امّا كافر نهر بلخ است و دجله؛ پس برداريد كام اولاد خود را به آب فرات.

ص: 252

و در حديث معتبر از حضرت امام حسن عليه السلام منقول است كه به قدر جاى پاى در كوفه، نزد من بهتر است و دوست تر مى دارم از خانه، كه در مدينه داشته باشم.

و از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه هر كه در كوفه خانه داشته باشد دست از آن برندارد.

و در حديث معتبر ديگر فرمود كه چون حضرت صاحب الامر عليه السلام ظاهر شود از براى او در پشت كوفه مسجدى بنا كنند كه هزار در داشته باشد و متصل شود خانه هاى كوفه به نهر كربلا.

و حضرت امام محمد باقر عليه السلام از ميسر پرسيد كه: آيا شما شيعيان با يكديگر خلوت مى كند و از علوم اهل بيت و فضائل ايشان آن چه خواهيد مى گوييد؟ گفت: بلى و اللّه، حضرت فرمودند كه و اللّه دوست مى دارم كه باشم با شما در آن مجالس، و اللّه كه من بوى شما و نسيم شما را دوست مى دارم، به درستى كه شما بر دين خدا و ملائكه ايد پس يارى كنيد ما را در شفاعت خود به پرهيزكارى از محرمات و سعى در طاعات، در اين صورت كه مؤمنين در خانه هاى يكديگر جمع شوند به جهت اظهار فضائل ايشان و اين ثواب داشته باشد. پس هرگاه در نزد قبور منوره ائمه و اولاد ايشان حاضر شوند و به زيارت و تعزيه و فضائل آن بزرگواران مشغول شوند؛ ببين تفاوت ره از كجاست تا به كجا؟!

و در حديث است كه جبرئيل هر شب نزد قبر امام حسين عليه السلام تا صبح.

از حضرت امام جعفر صادق عليه السلام مروى است كه هر كس سه سال متوالى در نصف شعبان امام حسين را زيارت كند يا يك شب از سه شب، قبر آن حضرت را زيارت كند گناهان گذشته و آينده اش آمرزيده شود.(1)

و در حديث ديگر: شب نيمه شعبان و شب عيد فطر و شب عرفه را در يك سال زيارت كند؛ حق تعالى بنويسد از براى او ثواب هزار حج مقبول و هزار عمره مقبول

ص: 253


1- . مصباح الزائر، ص 260.

و برآورده شود از براى او هزار حاجت از حاجت هاى دنيا و آخرت؛ و به او مصافحه كنند روح جميع پيغمبران.

پس بدون مجاورت مشكل است تحصيل اين ثواب ها و مجاور شدن در نزد قبور منوره ائمه عليهم السلام و انگهى در كربلا و نجف اشرف اعلى مرتبه لطف خداست به هر كس كه عنايت فرمايد تا آن كه اين همه ثواب ها را تواند تحصيل كند؛ و هرگاه مجاورت نشود زيارت رفتن را كوتاهى نكند؛ و هرگاه آن هم نشود به زيارت قبور اولاد ايشان مشرف گردد و زيارت پيغمبر و ائمه صلوات اللّه عليهم را در آن روضات نمايد و دعا كند كه نعمت مجاورت را به او روزى گرداند، انشاءاللّه تعالى، در زيارت اولاد ائمه.

سيد ابن طاووس رحمه الله مى فرمايد: در هر بلدى از بلاد قبور منسوبه به اولاد و احفاد ائمه عليهم السلام بسيار است اما بعضى از ايشان مدفون بودنشان در آن مكان معلوم نيست و زيارت هر يك از ايشان كه بدى ايشان معلوم نباشد، خوب است و تعظيم ايشان متضمن تعظيم ائمه عليهم السلام است.

جنّت آرامگاه، آخوند ملا محمد باقر مجلسى مى فرمايد: هر يك از اصحاب نبى و ائمه عليهم السلام كه خوبى ايشان معلوم باشد مثل سلمان و ابوذر و مقداد و ساير و علماى شيعه، كه قبور ايشان معلوم باشد، زيارت ايشان مرغوب است.(1) و در حديث از رسول خدا صلى الله عليه و آله منقول است كه: هر كس احسان به ذريه من بكند چنان است كه به من كرده و هر كس در حق اولاد من و اهل بيت من جفا كند؛ بارالها تو رحمت نكنى آن قوم را.

و به سندهاى چند از حضرت امام موسى كاظم عليه السلام منقول است كه: هر كه قادر نباشد بر زيارت ما، پس زيارت كند صالحان شيعيان ما را تا نوشته شود براى او ثواب

ص: 254


1- بحارالأنوار، ج 102، ص 278 .

زيارت ما؛ و هر كه قادر نباشد بر صله و نيكى به ما پس صله و نيكى به صالحان شيعيان ما، تا از براى او نوشته شود ثواب صله و نيكى ما.(1)

مؤلف گويد: اندك تفكر كنيد! ببينيد زيارت و صله و نيكى به صالحان شيعيان ايشان كه ثواب مثل زيارت ايشان را داشته باشد، ثواب زيارت و نيكى به اولاد اكباد ايشان، يقين است كه اعلى مرتبه است.

با اين همه ظلم هايى كه بر اولاد ائمه نموده اند - كه بر سر هيچ طايفه به آن قسم ظلم نشده - خلفا نوشته بودند به اطراف ممالك خود كه، هركس اظهار محبت اهل بيت اطهار كند يا آن كه مظنّه مى بريد در تشيع ايشان، بايد همه را به قتل رسانيد؛ و اولاد فاطمه را در هر جا كه يابيد، بايد دمار از ايشان برآوريد و در كشتن ايشان و برانداختن و قطع رحم پيغمبر كردن، كوتاهى نكنيد.

پس هر جاى و هر ولايى كه يكى از اولاد ائمه را به دست مى آوردند مى كشتند، و در بعضى بلاد اكثر را در ميان پايه ها گذارده بنايى مى كردند و هر يك مستأصل و ناچار، رو به فرار و به هر دهى كه مى رسيدند، رئيس ده و آبيارها با بيل به سر ايشان مى آمدند و مى كشتند. و دوازده هزار كثرى امام زاده به همين سار و قمش شهريار، از سادات رفيع الدرجات آمده بودند كه، مأمون الرشيد عليه اللعنه حضرت امام رضا عليه السلام را شهيد كرده، نامه به اطراف نوشته كه: به هر كجا اولاد ايشان را بيابند بايد تمامى را به قتل رسانند و مضايقه در كشتن نكنند. چون آن امام زاده هاى عالى مقدار مطّلع شدند، فرار كرده به هر سمت، كه رفتند ايشان را شهيد كردند.

و شصت نفر از اولاد فاطمه را حميد ابن قحطبه از جهت خوشنودى خليفه به دست خود شهيد كرده؛ ببين اولاد ائمه چه كشيدند و چه داغ ها بر جگر پيغمبر و ائمه و فاطمه زهرا صلوات اللّه عليهم گذارده اند كه تاب شنيدن آن را شيعيان ندارند.

ص: 255


1- . ر.ك: بحارالانوار، ج 102، باب زيارة المؤمنين و آدابها.

و محبان و شيعيان در هر ولايتى كه بودند مخفى بودند و در شدت تقيه، گذران مى كردند و هرگاه يقين در اولاد ائمّه نمى كردند، از خوف اظهار محبت نمى كردند و چنانچه يقين ايشان در يكى از اولاد ائمه مى شد كه در جايى شهيد كردند، دست از جان و مال برمى داشتند و مى آمدند و آن ها را دفن مى كردند، و علامتى بر سر قبر او قرار مى دادند؛ تا آن كه للّه الحمد اسلام قوّتى به هم رسانيد و هر يك را سلاطين زمان، - رفع اللّه درجاتهم - بقعه و اساسى به جهت ايشان ترتيب داده، به اسم آن صاحب بقعه مشهور گشته چنانچه در هر بلادى روضات منوّره ايشان معلوم است و اهل آن بلاد آن ها را محترم دارند و تعظيم آن ها را از جهت تعظيم آبا و اجداد كرام ايشان از جان و دل مى نمايند، و ثواب در تعمير قبور مطهره ايشان را از خالق منان و آبا و اجداد كرام آن بزرگواران مى طلبند و يقين است كه آن شافعان محشر از كسانى كه جان و مال را در راه اولاد ايشان صرف نمايند از جهت محبت ايشان اجر عظيم به ايشان كرامت خواهند فرمود.

خصوصا حضرت فاطمه زهرا - صلوات اللّه عليها - كه در قيامت، قيامت خواهد كرد با مخالفين، و شفاعت خواهد كرد با محبّين و معاونين اولاد طيّبين خود. و جناب خالق اكبر، در محشر اختيار بهشت و جهنم را به على بن ابى طالب عليه السلام خواهد واگذاشت و حساب خلق به دست ايشان است، هر كس را خواهند به جهنم فرستند، و هر كه را خواهند روانه بهشت نمايند. زهى سعادت از براى كسانى كه جان و مال را در راه محبت ايشان صرف نمايند و كوى سعادت را از ميدان جهالت بربايند خداوندا توفيقى به ماها كرامت فرما، كه از روى اخلاص و يقين در محبت ائمه طاهرين - صلوات اللّه عليهم اجمعين - جان و مال را صرف نموده، به درجات عاليه، با آن بزرگواران محشور شويم.

اما درخصوص يقين كردن، در اين كه صاحب بقعه همين است كه در اين مكان مدفون است؛ اولا اتفاقى علماى اسلام است كه شهرت در ميان اهل آن بلد كافى است، از براى خلق، چه در قبور ائمه يا قبور اولاد ايشان يا قبور ساير مؤمنين يا در نسب خلق باشد، همين كه كذب آن معلوم نباشد، حكم بر صحت آن مى شود؛ و علاوه بر اين از

ص: 256

روضات منوره اولاد ائمّه و قبور مطهّره آن امامزادگان لازم التعظيم، در هر عصرى اين قدر، كرامات ظاهر مى شود از قبيل شفا دادن بيماران و بينا كردن كوران و ملتجى شدن ارباب حوائج، به جهت حاجات و نذر كردن از براى ايشان و برآمدن حاجات.

و بسيار است كه در آن روضات مى روند و زيارت آبا و اجداد كرام ايشان را مى نمايند و ثواب بسيار، جناب احديت به ايشان كرامت مى فرمايد؛ يا تمناى مشرف شدن به كربلا يا مشهد مقدس يا مكه معظمه را مى نمايند به هدف اجابت مقبول مى شود، و هر گاه تأخير نيز در حاجات ايشان شود اميد هست كه ثواب آن در نامه عمل ايشان ثبت گردد چنانچه فرموده اند: نيت المؤمن خير من عمله.(1)

پس كسانى كه تعمير قبور ايشان را به آن نيت مى كنند و به زيارت ايشان مى روند و ايشان را در درگاه خدا شفيع مى كنند، اميد هست كه جناب ايزد متعال، به بركت آن بزرگوار، اجر جميل به ايشان كرامت فرمايد و اين كه بعضى از علماى اجلاء را ظاهرا تأليفى از ايشان نمانده يا متعرض آن هانشده چند وجه به نظر مى آيد:

يكى اين كه چون مخالفين قواعد شريعت، طريقه امامت را تغيير داده و موافق خواهش خود، آن چه مطلوب ايشان بود در ميان عامّه خلق، قرار داده و انتشار تامّى به هم رسانيده؛ علماى كرام اوقات خود را مصروف بر اثبات ائمّه اثناعشر و قواعد شريعت پيغمبر صلوات اللّه عليهم نموده و مذهب باطله و بدعت باطل آن ها را چون لازم بود، به نظر اهل اسلام آورده، تا سبب هدايت خلق گردند و فرصت بر امور آن مستحبه از اين قبيل امور نشده، چنانچه مثل حضرت زينب عليهاالسلام را به آن مرتبه كه دارد كه بعد از مادرش زنى را در اسلام آن رتبه نيست نقل نفرموده اند كه در كدام بلد مدفون است. و هم چنين ام كلثوم و سكنيه و فاطمه

ص: 257


1- . بحارالانوار، ج 67، ص 190.

را نقل نكرده اند، با وجود اين كه بقعه اى در خارج شهر شام، به اسم حضرت زينب مشهور است و حقير خود به زيارت آن بزرگوار مشرف شدم، و از حالاتى كه در بيت الاحزان مادرش حضرت فاطمه زهرا عليهاالسلام به من دست داده بود، در آن روضه منوّره نيز دست داده و دعاى به زودى مشرف شدن به عتبات را كردم، دوازده روزه از شام به كاظمين مشرف شديم.

و اين كه مثل حضرت عبدالعظيم را در رى و حضرت معصومه را در قم نقل كرده اند آن ها نيز مصلحتى به نظر درآمده حديث را بيان نموده اند.

وجه ديگر آن كه شايد علما تأليفى به خصوصه در اولاد ائمه نموده باشند، چون مخالفين كتب شيعه را به هر قسمى كه مى توانستند برطرف كنند كوتاهى نكردند، شايد آن كتاب نيز از آن جمله باشد كه برطرف كرده باشند.

چنانچه علما اتفاق دارند كه هزار يك از احاديث ائمه در ميان خلق نيست و اكثر از كتب تأليف علما نيز برطرف شده است؛ و ديگر اين كه امروز در ميان فرق ناجيه اثناعشريّه، اعلم علماى عصر مثل عالم العامل الفاضل الكامل رئيس المحققين و زبدة المدققين، مروّج شرع مبين، عمدة المتورّمين، جامع المنقول و المعقول حاوى الفروع و الاصول، وحيد العصرى، فريد الدهري فخر المجتهدين نايب العصري، ميرزا ابوالقاسم قمى(1) سلم اللّه تعالى زاد اللّه درجاته فى الدنيا و الاخرة تصريح فرموده اند كه: بايد دانست كه تعظيم شعائر اللّه، مطلوب الهى است و شكى نيست كه رسول خدا و ائمه هدى صلوات اللّه عليهم اجمعين، از اعظم شعائر اللّه هستند و احترام اولاد ايشان از راه احترام به خود ايشان، هرچند مزيّت آن ها از حيثيت

ص: 258


1- ابوالقاسم بن محمد حسين القمى 1150 - 1231/1727 -1816م: فقيه، من علماى الاماميه، يلقب بالميرزا القمى، أصله من بلدة رشت بايران، و مولده فى قرية من توابع قم و وفاته بقم. له مؤلفات كثيرة بالعربية و الفارسية. فمن العربيه «القوانين» فى الاصول و «الغنائم» فى الفقه و «معين الخواص» مختصر فى الفقه و كتاب القضاء (خطى) و رسائل كثيرة جداً (الاعلام، ج 5، ص 183).

علم و فضل و صلاح بر ساير مؤمنين معلوم نباشد، از جمله تعظيم شعائر اللّه است، چه جاى آن كه بزرگى و فضل و سداد ذاتى ايشان هم معلوم باشد؛ پس احترام در زيارت و تعظيم قبور ايشان مطلوب الهى است؛ و هرگاه انتساب ايشان به اهل بيت عليهم السلام قطعى نباشد و ثابت نباشد كه صاحب قبر از جمله ايشان است به دليل قطعى، ليكن شهرت داشته باشد در ميان مردم و كذب آن ظاهر نباشد، يا در كتابى ديده شود كه قبر ايشان در فلان موضع است و خلاف آن ثابت نشود، به قصد تعظيم فرزند امام كه راه تعظيم خود امام باشد، اين هم داخل تعظيم شعائر اللّه است چون عمل تابع نيت است و نيت او احترام بزرگان دين است.

پس از قرار فتواى مجتهد عصر و شهرت در ميان خلق درخصوص اولاد ائمه - كه در هر مكانى كه نسبت مى دهند - اصل زيارت و تعمير قبور و احترام امامزادگان از باب تعظيم شعائر اللّه است و به مضمون انّما الاعمال بالنيّات(1) هركس موافق نيت به ثواب خود مى رسد.

اماچون مطلب ما درخصوص بقعه متبركه حضرت زبيده خاتون دختر امام حسين عليه السلام است كه در كربلا به حضرت قاسم دادند و در شهر رى از قديم الايام به اسم ايشان مشهور بوده، كه هر پيرمرد و پيرزنى كه مستحضراند نقل مى كنند كه ما از پيران و بزرگتران خود شنيده ايم كه اين بقعه بى بى زبيده عروس قاسم است و ازآبادى شهر رى تابه حال نام نامى آن بزرگوار بوده است. اما كتاب هايى كه ذكر اولاد امام حسين عليه السلام را به اختلاف نقل مى كنند:

اوّل كتاب جلاء العيون(2) جنت آرامگاه، ملا محمدباقر مجلسى طاب ثراه مى گويد كه

در عدد اولاد آن حضرت اختلاف بسيار است و خودش سه دختر نقل مى كند؛ يكى سكينه و يكى فاطمه كبرى و يكى فاطمه صغرى.

ص: 259


1- . مستدرك وسائل الشيعه، ج 1، ص 90.
2- . جلاء العيون، ص 495.

دوم كتاب حديقة الشيعة(1) جنت آرامگاه ملا احمد اردبيلى قدس سره، چهار دختر مى گويد؛

زينب كبرى و سكينه و فاطمه و زينب صغرى.

سوم كتاب كشف الغمّه(2) نيز دختر حضرت را چهار مى گويد؛ سه دختر را اسم مى برد و يكى را اسمش را نمى برد.

چهارم كتاب اقبال(3) ابن طاووس رحمه الله به پنج دختر قائل شده.

پنجم كتاب مزار كامل(4) بهايى كه در تاريخ ششصد و هفتاد و سه هجرى تأليف كرده نزديك پنجاه هزار بيت مى شود، و مى گويد يك دختر داشت كه منكوحه قاسم بن حسن بود؛ و به روايتى دو دختر او يا برادرش بود، امين، آمده از رق ايرج عليه اللعنة ايشان را كشته بود. اما ساير كتاب ها كه به تفصيل، عروسى قاسم را نقل مى كنند.

ششم كتاب محرق(5) جنت آرامگاه ملا مهدى نراقى است كه مى گويد كه مخفى نماناد كه از جمله قضاياى كربلا كه باعث اندوه دل ها و سوزش جان هاست؛ قضيه شهادت حضرت قاسم ابن حسن است. و علماى ما رضوان اللّه عليهم كيفيت او را به طريقه مختلفه نقل كرده اند. بعضى حكايات دامادى و عروسى او را ذكر كرده اند و بعضى نقل ننموده اند و در صحت آن تأمل دارند.

و چون اين فقير اين حكايت را در بعضى كتب ملاحظه نموده ام(6) و اعتبار آن كتب،

ص: 260


1- حديقة الشيعه، ج 2، ص 662.
2- كشف الغمه، ج 2، ص 38 - 39.
3- اقبال، ج 3، ص 303.
4- كتابى به عنوان مزار كامل بهايى وجود ندارد و ظاهراً مراد همان كتاب «كامل بهائى» تأليف عمادالدين طبرى به سال 675 هجرى مى باشد. در ج 2، ص 303 در بحث شهداى كربلا مى نويسد: ابوبكر و عبداللّه و قاسم پسران حسن عليه السلام كه از اين هر سه عبداللّه و قاسم به حدّ بلوغ نرسيده بودند.
5- محرق القلوب، منسوب به فاضل نراقى رحمه الله است.
6- . روضة الشهداء كاشفى، ص 320 به بعد «ذكر شهادت قاسم بن امام حسن».

به وجهى چند در نظر فقير به صحت پيوسته لهذا قصه قاسم با حكايت دامادى او(1) به

ص: 261


1- در ارتباط با جريان عروسى قاسم كه مؤلف به تفصيل در مورد آن بحث و از كتب گوناگونى استشهاد مى آورند نكاتى چند به استحضار خوانندگان محترم مى رسانيم: الف) به طور قطع و مسلم داستان عروسى قاسم عليه السلام با زبيده خاتون از اكاذيبى است كه پس از دوران قاجار وارد كتب و السنه عوام شده است، و قبل از كتاب روضة الشهداء هيچ يك از كتب معتبره و غير معتبره نقلى از آن به ميان نياورده اند. محدث نورى (اعلى اللّه مقامه) در كتاب شريف لؤلؤ و مرجان، ص 288 مى نويسد: «قصه عروسى كه قبل از روضة [الشهداء] در هيچ كتابى ديده نشده، از عصر شيخ مفيد تا آن عصر، كه بحمدللّه مؤلفات اخبار ايشان در هر طبقه فعلاً موجود و ابداً اسمى از آن كتب برده نشده، چگونه مى شود قضيه اى به اين عظمت و قصه چنين آشكار محقق و مضبوط باشد و به نظر تمام اين جماعت نرسيده باشد حتى مثل ابن شهرآشوب كه تصريح كرده اند كه هزار جلد كتاب مناقب نزد او بود». ب) مسلم است كه حضرت سيدالشهداء دخترى به نام زبيده خاتون يا با اين لقب نداشته، حتى دخترى كه همسر آن معلوم نباشد نيز در كتب تاريخ ذكر نشده تا او را تطبيق با عروس قاسم كرد: «به مقتضاى تمام كتب معتمده سالفه مؤلفه در فن حديث و انساب و سير نتوان براى حضرت سيدالشهداء عليه السلام دختر قابل تزويج بى شوهرى پيدا كرد كه اين قصه قطع نظر از صحت و سقم آن به حسب نقل، وقوعش ممكن باشد» «لؤلؤ و مرجان، ص 288، از اين رو، داستان آمدن زبيده خاتون به رى و ماجراهاى بعدى نيز كذب محض است. ج) به اجماع همه علماى انساب قاسم بن حسن عليه السلام فرزندى ندارد، لذا تولد قاسم ثانى براى او از مجعولات است. د) به نقل صريح كتب معتبره همچون بحار، ج 45، ص 34: قاسم بن حسن كودكى بيش نبوده و به حد بلوغ نرسيده بود. (و هو غلام صغير لم يبلغ الحلم...). ه) يكى از اركان مهم داستان عروسى قاسم، «شهربانو»، مادر امام سجاد عليه السلام مى باشد. درمورد وى نيز چند نكته وجود دارد: 1. بنابر تحقيقى كه جناب دكتر شهيدى در كتاب زندگانى على بن الحسين عليه السلام و شهيد استاد مرتضى مطهرى درخدمات متقابل اسلام و ايران، ص 21 نقل فرموده اند: اصل ازدواج امام حسين با دختر ايرانى به نام شهربانو دختر يزدجرد دروغ بود و صحت و اعتبار تاريخى ندارد. البته در اكثر كتب معتبر روايتى و تاريخى اصل داستان ازدواج امام حسين با شهربانو نقل شده ولى دكتر شهيدى به تفصيل به نقد اين روايات پرداخته است. 2. اگر قائل به وجود شهربانو نيز شويم به طور قطع وى در كربلا حضور نداشته بلكه 24 سال قبل از حادثه كربلا در كوفه در حال نفاس يعنى بعد از ولادت امام چهارم از دنيا رفته و در همانجا مدفون گرديده است. 3.به اتفاق همه مورخان شهربانو يك فرزندپسر به نام على بن الحسين عليه السلام داشته و نامى ازفرزندديگرى به ميان نيامده است. و ) در جاهاى مختلفى از اين افسانه كه مؤلف نقل مى كند دروغها و اكاذيبى وجود دارد كه با نقل صريح و صحيح تاريخ متضاد است و همه اينها دال بر كذب اصل ماجراست.

نهجى است كه اظهر و واضح است در اينجا ايراد نمايم.

و كيفيت آن به اين نهج است كه قاسم طفلى بود صغير و هنوز به حد تكليف نرسيده بود و چهره مباركش چون آفتاب تابان درخشان و شجاعت را ميراث از حيدر كرار داشت و در معارك و حروب، رايت فتح و نصرت افراشتى، اما آن نورديده چون ديد كه مواليان و ياران و اقارب و برادران را شربت شهادت چشانيدند و خود را از اين محنت آباد جهان، به دارالسرور عالم جاويد رسانيدند و شمشادقدان بوستان ولايت از اره جور كوفيان لعين، از پادرآمدند و نوجوانان اهل بيت رسالت به تيغ بى دريغ شاميان لعين به خاك هلاك افتادند، دل او به درد آمد و آه سرد از دل پردرد بركشيد و سيلاب اشك از جويبار ديدگان باريد پس با چشمى گريان و دلى به آتش حسرت بريان، به خدمت عمّ بزرگوار خود آمد، بعد از اداى سلام و تحيت، به موقف عرض رسانيدند كه، اى عم بزرگوار و اى شه سوار والاتبار مرا ديگر تاب مفارقت دوستان نمانده و ديگر طاقت الم مصيبت ايشان را ندارم مرا دستورى ده تا كه به ميدان كارزار روم و داد دل خود را از اين قوم بى دين باز خواهم.

چون امام شهيدان، قاسم را به آن حالت مشاهده نمود او را دربركشيد و شروع به گريه كرد قاسم نيز مى گريست و آن دو مظلوم دست در گردن يكديگر داشتند و چون ابر بهاران زارزار مى گريستند و اين قدر گريه كردند كه هر دو بيهوش شدند، پس چون به هوش آمدند امام حسين عليه السلام گفت: اى جان عمّ و اى انيس دل پرغم من تو را چگونه رخصت حرب دهم و داغ فراقت به سينه پرغم نهم و حال آن كه تو مرا از برادر يادگارى.

پس قاسم به دست و پاى آن سرور افتاد گاهى دست او را مى بوسيد و گاهى پاى منور او را و عجز و الحاح مى كرد كه او را مرخص حرب نمايد، ناگاه مادر قاسم از خيمه بيرون آمد و دامن قاسم بر دست پيچيد و گفت: اى جان مادر و اى سرور سينه مادر:

در اين زمان، تو در اين دشت پربلا رفتن *** خدا داند به كجا مى روى بگو با من

من ستم زده را تاب اشتياق تو نيست *** در اين ديار الم، طاقت فراق تو نيست

ص: 262

القصه چون قاسم اجازت جنگ نيافت و به خيمه درآمد و به اندوه و الم سر بر زانوى غم نهاد ديد كه برادران امام تهيه اسباب جنگ مى نمودند و عازم ميدان قتال بودند، الم او زياده شد آغاز ناله و گريه نمود ناگاه به خاطرش آمد كه پدر بزرگوارش تعويذى به بازوى قاسم بسته بود و به او وصيت نموده كه؛ اى قاسم در وقتى كه الم و مصيبت بى نهايت و درد و محنت، بى حد و غايت بر تو غلبه كند، اين تعويذ را باز كن و بخوان و به آنچه نوشته عمل كن.

قاسم گفت: تا من خود را شناخته ام به اين چنين مصيبت و الم گرفتار نشده ام و بعد از اين هم اگر حيات من باقى باشد به چنين محنت و غمى مبتلا نخواهم شد، پس گويا اين زمان وقت باز كردن تعويذ است. پس آن تعويذ را از بازو گشود و چون آن را ملاحظه نمود ديد حضرت امام حسن عليه السلام به خط مبارك خود نوشته است كه؛ اى قاسم اى نور ديده و اى فرزند پسنديده وصيّت مى كنم تو را كه چون برادرم حسين را در دشت كربلا بى كس و تنها بينى و او را اسير كوفيان بى وفا و شاميان بى شرم و حيا، بيابى زينهار كه سر خود را در قدم او اندازى و جان خود را در راه او دربازى و هرچند عمّت تو را ممانعت نمايد بايد تو در الحاح افزايى و مبالغه نمايى تا اجازت يابى و خون خود را در راه او بريزى. اى قاسم اى عزيز پدر:

مباد صبر كنى زانكه صبر جايز نيست *** كسى كه كشته نشد روز حشر فايز نيست

پس قاسم چون بر مضمون نامه پدر مطلع شد با فرح و انبساط از جاى جست و به خدمت عم بزرگوار آمده و آن نامه پدر را كه رقم شهادت آن معصوم بود به دست عم خود داد. سرور شهيدان و امام غريبان چون اين وصيت نامه را خوانده آه سوزناك از نهاد بركشيد و زارزار بناليد و اشك حسرت از ديدگان باريد و به آواز حزين گفت: اى جان عم اين وصيتى است كه برادرم با تو كرده درباره من مى خواهى به عمل آورى، مرا نيز درباره تو وصيّتى است مى خواهم آن را به جا آورم. و وصيت او به من آن است

ص: 263

كه فاطمه دختر من كه پدرت خود، او را نامزد تو كرده به عقد تو درآورم و به تو دهم بيا تا ساعتى به خيمه رويم و در طى اين مقدمه كوشيم.

پس دست قاسم را گرفت و او را به اندرون خيمه برد و برادران خود عباس و عون را طلبيد و عقد فاطمه را از براى قاسم به مهر شهادت بستند و زينب خاتون را فرمود كه جامه هاى حضرت امام حسن را حاضر كرد و مقرر كرد كه اين جامه هاى فاخر را به قاسم پوشانيدند و حضرت به دست مبارك خود دراعه امام حسن را در او پوشانيد و عمامه آن حضرت را بر سر قاسم بست، پس دست دختر را گرفت و به دست قاسم داد، به گريه اهل حرم گفتنش مبارك باد پس گفت: اين است امانتى از تو كه پدرت به من سپرده بود.

چون مادر قاسم از اين قضيه اطلاع يافت سيلاب اشك از ديده باريد و زارزار ناليد و از جا درآمد و انشاى آه و افغان كرد و به خدمت امام حسين شتافت و به زبان حال به آن مظلوم خطاب كرد:

چه عقد بود كجا اينچنين روا باشد؟! *** كه ديده است عروسى كه بى حنا باشد؟!

چه شد كه قاسم من بى كس و مددكار است *** مگر حنا به كف طفل بى پدر عار است؟!

پس سرور شهيدان در جواب مادر قاسم فرمودند كه:

اى مخدّره بر قاسمت شتاب مكن *** بى حناى عروسى اش اضطراب مكن

كه قاسمت رخش از خون خضاب خواهد شد *** عروس را دل از اين غم كباب خواهد شد

اما قاسم مظلوم دست عروس را گرفته از خيمه بيرون آمد گاهى در روى عروس مى نگريست و گاهى سر در پيش افكنده و مى گريست ناگاه از لشكر مخالفان اواز برآمد كه هل من مبارز من جند الحسين آيا ديگر مبارزى از لشكر امام حسين باقى مانده؟ قاسم چون اين صدا را شنيد دست عروس را گرفته و مصمّم حرب و عازم

ص: 264

معركه جدال گرديد، عروس دامنش بگرفت و گفت: اى قاسم چه خيال در سر دارى و مرا در اين دشت بلا به كه مى گذارى و به كجا مى روى قاسم چون اين سخنان از عروس شنيد، آه از نهاد او برآمد و زارزار گريست و گفت كه:

اى عروس من و دختر امام حسين *** هزار جان من و تو فداى جان حسين

تو شو رضا كه كنم جان خود به قربانش *** نمانده كس كه دگر جان كند به قربانش

اى دختر عم دامن مرا رها كن و بگذار كه جان خود را نثار او كنم و خون خود را در ميان معركه كارزار بريزم و بدانكه عروسى و دامادى ما و تو به قيامت افتاد.

آه چون عروس اين سخن را از قاسم شنيد آهى از دل پردرد برآورد و به جاى اشك خون از ديده ريخت و زمين بر خود طپيد و آسمان بر خود لرزيد و جگر عالميان سوخت و خواطر جن و انس به غم اندوخت

غبارى بردميد از راه بيداد *** شبيخون كرد بر نسرين شمشاد

برآمد ابر از درياى اندوه *** فرو باريد سيلى كوه تا كوه

پس عروس گفت: اى قاسم هرگاه عروسى ما به قيامت افتاده بگوى كه فرداى قيامت تو را كجا يابم و به چه نشان بشناسم؟

قاسم گفت: اى دختر عم مرا در روز محشر در نزد جد و پدرم طلب نما و مرا به اين آستين دريده بشناس، پس دست زد و سر آستين خود را بدريد. و فغان و ناله از سرادقات عترات طاهرات برآمد و فرياد الوداع الوداع و الفراق الفراق از خيمه گاه بلند شد و قاسم روانه ميدان شد و عرصه معركه را به نور جمال خويش منور ساخت.

پس قاسم بر آن قوم بى حيا حمله كرد و به آن خردسالى در يك حمله سى و پنج نفر را به جهنم فرستاد و دربرابر لشكر ابن سعد ايستاد و بعضى خطاب ها به آن شقى نموده تا آن كه يك پسر ازرق شامى لعين، به ميدان آمد كه سر قاسم را به جهت پدرش ببرد، بعد از گيردار، قاسم ضربتى بر آن لعين زد و از اسب درافتاد قاسم از مركب خم شده موى سر او را به دست پيچيده و مركب برانگيخت و او را از زمين ربود و گرد

ص: 265

ميدان بگردانيد، بعد از آن او را بر زمين افكند و مركب بر روى او دوانيد كه همه اعضايش خرد شده جان به مالكان جهنم تسليم كرد. و بعد از آن هر يك از سه برادر ديگر او آمدند و هر يك به دست قاسم به جهنم رسيدند.

اما چون ازرق ديد كه چهار پسر او به سقر واصل شدند، جهان در چشم او تيره و تار شد و غضب بر او مستولى گرديد - و او را با هزار سوار برابر گرفته بودند - در معركه جنگ آمد و بعد از رد و بدل قاسم گفت: غم فرزندان مخور كه اين دم، تو را نيز به پسران ملحق خواهم ساخت.

و هر دو سپاه از دور به نظاره ايشان بودند كه ناگاه ازرق نيزه حواله اسب قاسم كرد و اسب قاسم از پادرآمد پياده شد؛ حضرت امام حسين به يكى فرمود كه اين اسب را به او برسان چون اسم به قاسم رسيد جست و بر مركب سوار شد و خدا را ياد كرد و به قوه حيدرى ضربتى بر كمر آن ملعون زد كه چون سرگين سگ به دو نيم شد غريو و فغان از لشكر شاميان برآمد قاسم جسته بر اسب او سوار شد و لجام اسب امام را گرفته به نزد امام رفت و از مركب پياده شد و ركاب عم را بوسيد و عرض كرد: اى عماه العطش العطش، اى عم بزرگوار تشنگى كار مرا ساخته. حضرت بسيار گريست و فرمود: اى قاسم نزديك رسيده كه از دست جدّت شراب كوثر نوشى و از اين غم ها و الم ها خلاصى يابى، اى قاسم زمانى به نزد مادر خود رو كه از الم مهاجرت تو اشك حسرت از ديده مى بارد.

قاسم با چشمى گريان و دلى بريان، رو به خيمه ها آورد، چون به نزديك رسيد آه او از مادر و عروس را شنيد كه با گريه مى گفتند: آه نمى دانيم كجايى؟! آيا نخل قامتت برپا باشد؟! آيا شهيد شده اى و در خون خود غلطيده باشى؟! قاسم يكباره صدا به گريه بلند كرد مادر و عروس و ساير اهل بيت از خيمه بيرون دويدند و دست در گردن قاسم كردند و ناله و فغان ايشان زياده شد، باز قاسم وداع نموده با دل بريان، عنان مركب را به جانب ميدان گردانيد و بر ميمنه و ميسره لشكر اعدا زد.

ص: 266

پس لعين بدگوهرى اسب تاخت و ضربتى بر فرق مبارك شاهزاده مظلوم زد و از اسب افتاد فرياد، برآورد يا عماه ادركنى؛ اى عم بزرگوار مرا درياب. چون امام حسين عليه السلام آواز قاسم را شنيد مانند عقاب آمد و صف ها را شكافت و تيغى حواله عمر قاتل قاسم كرد، آن لعين دست پيش آورده دست نحسش قطع شد و آخر به جهنم واصل شد.

پس حضرت بر سر فرزند برادر خود آمد ديد كه پا به زمين مى سايد و آهنگ پرواز عليين دارد و هنوز رمقى در قاسم باقى مانده بود، چشم باز كرد و در عم خود نگريست و تبسّمى نمود و جان به جان آفرين تسليم كرد.

اما جناب امام حسين عليه السلام چون قاسم را به آن حالت ديد سيلاب اشك از ديده ها جارى كرد و گفت: اى نور ديده به خدا قسم كه عم تو گران است كه تو او را به يارى خود بخوانى و نتواند تو را يارى كند. پس حضرت امام حسين عليه السلام قاسم را برداشت و سينه او را بر سينه خود گذاشت و پاهاى قاسم بر زمين مى كشيد و او را برد و در ميان كشتگان افكند، پس ناله و افغان از سراپرده عصمت بلند شد و حضرت فرمود: اى اهل بيت من صبر كنيد كه بعد از اين روز ديگر مذلت و خوارى نخواهيد ديد.

جامع اين كتاب گويد: غرض از اظهار مطلب اين بود كه؛ جنت آرامگاهان ملا محمدباقر مجلسى و ملا مهدى نراقى هر دو در كتاب خود مجموع امر قاسم را نقل فرموده اند و باز نوشته اند كه او صغير بود، اين با احاديثى كه نقل فرموده اند نمى سازد اولاً علما نوشته اند كه حضرت امام حسن عليه السلام را سيزده اولاد ذكور بود و بزرگتر از همه قاسم بوده و سه دختر داشت يكى فاطمه نام، مادر امام محمد باقر است كه در كربلا چهار ساله بود. و اين اولادها يك دفعه به دنيا نيامده اند بلكه به دفعات آمده اند و قاسم با بزرگتر اولاد ذكور بودن، باز صغير باشد، به ضابطه درست نمى آيد، مگر آن كه در وقت شهادت امام حسن صغير باشد بله درست و صحيح است و وفات امام حسن در سنه چهل و سه هجرى بود و امام حسين عليه السلام در شصت و يك، دوازده سال بعد از پدر بود.

ص: 267

و ملا محمدباقر رحمه اللّه نقل فرموده كه امام حسن دست قاسم را گرفت و به دست امام حسين داد و فاضل نراقى مى گويد: تعويذى امام حسن بر بازوى قاسم بست و وصيت كرد كه اى فرزند در وقت هم و غم بايد اين را ملاحظه كنى آن چه نوشته است عمل كنى در اين صورت اقلاًّ چهار ساله بود كه اين ها را بفهمد و ضبط كند اين شانزده سال.

وجه ديگر، جهاد بر زنان و طفلان صغير نيست، چنانچه حضرت مادر وهب را منع كرد بايست، قاسم را نيز منع كرد، [بعد] مرخص فرمود قاسم را به جهاد و قاسم به اذن امام به جهاد رفت و به درجه شهادت رسيد.

و ديگر هر دو فاضل نقل فرموده اند كه چون قاسم شهيد شد امام حسين عليه السلام سينه قاسم را به سينه خود گذارد و او را برداشته كه بياورد در ميان كشته ها گذارد پاهاى قاسم به زمين مى كشيد پس معلوم شد كه قاسم بلندقدتر از امام حسين عليه السلام بود يا هم قد؛ و باز صغير بود؟!

وجه ديگر آن كه حضرت امام حسن هرگاه مى دانست كه قاسم غيرمكلّف از دنيا خواهد رفت اين قدر تأكيد در وصيت عروسى او چه ثمره داشت و حضرت امام حسين عليه السلام به آن شدت الم و هم و غم در كربلا عروسى او را نموده چه فايده داشت پس همين تأكيد دو امام معلوم مى شود كه بايست قاسم عروس خود را تصرف كند و اولادى از او بوجود آيد چنانچه در ساير كتاب ها مذكور است كه قاسم ثانى از ايشان بوجود آمده.

وجه ديگر اين كه اولاد امام تفاوت با اولاد ساير ناس دارند در نمو كردن، چنانچه، يك ماهه ايشان مثل يك ساله اولاد خلق به نظر مى آيد و چنانچه حديث وارد شده كه در حمله اوّل قاسم سى و پنج نفر از مخالفين را به جهنم فرستاد و ازرق شامى را كه با هزار سوار برابرى مى كرد كشت و چهار پسران او را نيز به جهنم واصل كرد با وجود اين همه علامات باز به بلوغ نرسيده بسيار عجب است! با وجود اين كه حال هم در

ص: 268

ميان خلق بسيار است كه در دوازده سالگى محتلم مى شوند و زن را تصرف مى كنند و اولاد از ايشان مى شود اولاد معصوم از اولاد اين خلق هم پست تر است؟!

يقين است كه قاسم زياده بر پانزده سال داشته باشد و بالغ و كبير و رشيد بود و فاطمه ملقب به زبيده خاتون را كه دختر عم او بود در كربلا به او دادند و يك شب نيز با هم بودند و زفاف اتفاق افتاد و نطفه بسته شد.

و بعد از شهادت امام حسين حضرت شهربانو و زبيده خاتون به اسب امام سوار شده و يك شب از كربلا به شهر رى آمده، شهربانو در غار غايب شد و زبيده خاتون در نزد خالوان خود بوده و قاسم ثانى در شهر رى تولد يافته و حجاج لعين او را شهيد كرده. و حضرت قاسم درشهادت پدرش صغير بوده، شايد راوى حديث را سهو كرده باشد! قاسم در كربلا كبير بوده و جوان نمايانى و رشيدى بوده و هنوز هم حجله عروسى قاسم در خيمه گاه برپاست و همين هم دلالت مى كند كه عروسى پيش از روز عاشورا اتفاق افتاده كه اصحاب فهميدند و حجله عروسى را در آن مكان برپا كردند و الا آن وقتى كه قاسم شهيد شد تمامى صحابه و اقرباى حضرت شهيد شده بودند، به غير حضرت عباس و چهار برادر و على اكبر و امام حسين و امام زين العابدين كه بيمار بود ديگر كسى نمانده بود، عروسى در اين حال چه ثمر داشت كه دو امام در تأكيد اين مبالغه نمايند به اين حد.

پس معلوم است كه بايست نسلى از قاسم بوجود آيد و ظاهرا كثرت اشتغال عالم فاضل ربّانى ملا محمدباقر مجلسى قدس اللّه روحه را نگذاشته كه تواند به اين ها بپردازد و امورات لازمه بسيار بود كه توجه به آن اوجب از اين به نظر آمده كه به مطلق اولاد ائمه نپرداخته اند و به همان شهرت در ميان خلق اكتفا فرموده اند مگر مثل حضرت عبدالعظيم يا معصومه قم آن را هم به جهتى ذكر شده است.

و الا نديديم احدى را از علماى متقدمين و متأخرين مثل شيخ مفيد و سيد مرتضى علم الهدى و محمد ابن يعقوب كلينى و محمد ابن بابويه قمّى و علامه حلى و ملا

ص: 269

محمدتقى و ملا محمدباقر مجلسى و ساير علمائى كه رحمهم اللّه، شأنى و مرتبه اى داشتند و حقيقتا احياى دين و شريعت حضرت خاتم النبيين صلوات اللّه عليهم نموده اند به اولاد ائمه بپردازند، يقين است كه امورات لازمه بسيار بود كه به اين مستحبات نپرداختند.

اما در ساير كتب كه به اسم نقل مى كند اول در نسخه اصل بحر انساب(1) است كه از تأليفات امامين الهمامين حضرت امام به حق ناطق حضرت امام جعفر صادق عليه السلام و حضرت امام همام امام حسن عسكرى صلوات اللّه عليه مى باشد. و نسخه اصل آن را از قرارى كه مسموع شده، يكى و نصف كتاب شاه نامه مى باشد و در نزد جناب فضيلت مآب ملا محمدامين نورى گويا الحال هست، در بلوك نور. ليكن آن چه به نظر داعى رسيده گويا اين نسخه ها مختصرى است كه از روى نسخه اصل برداشته اند. بعضى از صلحا به جهت امام زاده هاى مدفونين و مشهورين در كوه پاى هاى دارالمرز و در آن جا مذكورا ست كه در بحر انتساب مرحوم ميرمحمدقاسم سبزوارى نيز چنين است. و ديباچه اين نسخه هاى مختصر اين است كه مذكور مى شود و بعضى از آن به جهت ثبوت مطلب عروسى قاسم، نوشته مى شود.

هفتم كتاب بحر انساب - چهارده جلد - بسم اللّه الرحمن الرحيم الحمد لخالق البرايا و الشكر لواهب العطايا و الصلاة و السلام على النبى و الوصى و البتول و السبطين و السجاد و الباقر و الصادق و الكاظم و الرّضا و التقى و النقى و الحسن العسكرى و المهدى الهادى صاحب الزمان صلوات اللّه عليهم اجمعين.

ص: 270


1- . يك نسخه خطى از بحر انساب، در كتابخانه مركز احياء التراث الاسلامى به شماره 169 موجود است. اين كتاب از مجعولاتى است كه انتساب به امام صادق و امام عسكرى شده و به طور قطع كذب محض است زيرا اولاً هيچ يك از مورخان و سيره نويسان در زندگى اين دو امام همام به اين كتاب اشاره اى نكرده اند، ثانياً فاصله زمانى اين دو امام با هم چگونه سبب تأليف يك كتاب شده، ثالثاً وقايع دروغين همچون داستان قاسم بن حسن و عروسى وى، آمدن زبيده خاتون به رى و ... كه مؤلف كتاب حاضر به آن اشاره كرده - چنانچه قبلاً گفتيم - كذب محض است و خود اين باعث مجعول بودن كتاب بحر انساب مى شود.

اما بعد بدان كه اين كتاب و مخاطب اين خطاب حضرت امام به حق ناطق امام جعفر صادق عليه السلام بوده كه به دست مبارك خود نوشته بود و بعضى به خط مبارك امام حسن عسكرى عليه السلام بود و اين كتاب شريف مدّتى در مسجد اقصى بماند بعد از هجرت حضرت رسول اللّه صلى الله عليه و آله ، سال به سيصد و پنجاه و سه رسيده بود، حضرت سيد ابوطالب [طاهر] ابن ابى جعفر ابن عمران ابن موسى بن حضرت امام محمد تقى عليه السلام اين كتاب را از مسجد اقصى به ولايت عجم آورده مدتى درگذشت، حضرت سيد ابوطالب [طاهر] در شهر سبزوار به جوار رحمت حق پيوست.

اين كتاب به لفظ عربى بود حضرت سيد مرتضى رازى رحمه اللّه از عربى به فارسى درآورد تا نام امام و امامزادگان و سادات و شيعيان و يك جهتان و يك رنگان آل محمد صلى الله عليه و آله در روى زمين مخفى نماند.

و اين مختصرى است كه از روى بحر انساب كبير نوشته شده و اولاد هر يك از ائمه را نقل مى كند كه در كدام ولايت شهيد كردند و در كجا مدفون مى باشند و بعضى را قاتل ايشان را نيز مى گويد؛

اما چون مطلب ما درخصوص عروسى قاسم بود و زبيده خاتون و آوردن سر مبارك قاسم را به رى و آمدن حضرت شهربانو با دختر خود زبيده خاتون به رى و شهربانو در غار غايب شدن و زبيده خاتون در وضع حمل وفات يافتن، و طفل او قاسم ثانى را شهيد كردن، به ساير نپرداختيم.

فصل در بيان سر مبارك قاسم بن الحسن ابن على المرتضى عليه السلام ؛ چنين روايت مى كند كه لوط ابن يحيى خزاعى عليه الرحمه كه در زمانى كه يزيد ابن معاوية عليه اللعنة قصد اولاد اهل بيت كرد و خاندان نبوت را خراب كرد و درخت شجره نبوّت و ولايت را ببريد و علم سياه را بر در خانه خود برافراشت، لعنت خدا و رسول اللّه و ملائكه بر يزيد ابن معاوية و متابعين او باد، اما كسانى كه متابعت او كردند چهار كس بودند؛ عبيداللّه بن زياد و عمرسعد و سنان بن انس و شيث بن ربيع كه مقدمه لشكر ضلالت بودند و بيعت رسول

ص: 271

را بشكستند و كمر عداوت خاندان نبوت بر ميان بستند تا روزى كه به زمين كربلا رسيدند و تيغ بر روى فرزند رسول خدا كشيدند و طمع آخرت بريدند.

اى محبان چون شما را غمى رسد نگاه به اهل بيت مصطفى كنيد و ديده خود اشكبار سازيد و صابر باشيد.

القصه چون حضرت امام حسين عليه السلام با خواص آن حضرت نزول كردند، آن خوارجان بى دينان، اهل بيت رسول خدا را يكان يكان شهيد كردند، چون نوبت شهادت به حضرت امام زمان، امام حسين عليه السلام رسيد غلغله در ملكوت افتاد و ولوله به عالم جبروت رسيد.

ملكان ناله و فغان كردند *** همه انگشت در دهان كردند

بارالها چنين روا باشد *** اين ستم بر حسين چرا باشد

و اهل زمين بر شهداى كربلا بگريستند اما از اهل بيت كسى باقى نمانده بود، مگر آن حضرت تنها و بى كس.

چون آهنگ حرب كرد غلغله و فغان از پردگيان حرم آن جناب ظاهر گرديد، زينب خاتون از حرم بيرون دويده با روى خراشان و موى پريشان خود را به دست و پاى حضرت انداخت و گفت: اى برادر مهربان و اى غمگسار مظلومان و اى نور ديده مصطفى و اى جگرگوشه مرتضى و اى سرور سينه فاطمه زهرا ما غريبان و بى كسانيم آواره از خوان مانيم ما را به كه مى گذارى و سفارش ما را به كه مى كنى و ما را به كدام ديار مى فرستى؟! آن گاه حضرت امام حسين عليه السلام سر زينب خاتون را در كنار گرفت و سر و روى او را بوسه داد و گفت اى خواهر مهربان من بدان و آگاه باش كه تقدير پروردگار ملك جليل جبار چنين قرار گرفته كه ما به سينه خود را به آتش دنيا بسوزانيم و لب خود را از تشنگى دنيا پاره پاره سازيم و اين بلا را بر تن خويش و اهل بيت خود راه دهيم آن گاه اهل بيت را وداع كرد و سوار شد اهل خيمه فرياد واويلا برآوردند، از فرياد اهل بيت ملائكه هفت آسمان به گريه درآمدند.

ص: 272

اما راوى گويد كه: چون ناله ايشان به سمع مبارك حضرت سيدالشهداء رسيد باز عنان مركب را بگردانيد و به در خيمه آمد و گفت: اى غريبان من و اى مظلومان من شما را چه افتاده است يك ساعت بگذاريد تا رضاى خداى عزّ و جلّ را حاصل كنم و به سوى خداوند خود واصل شوم و جان شيرين را به درجه شهادت رسانم.

شهربانو از خيمه بيرون آمد و دست و قدم حضرت را بوسه داد و گفت: يا امام عالم و عالميان! فرزند تو از تشنگى فرياد مى كند چون حضرت بشنيد آب در ديده ها بگردانيد و فرزند خود را در كنار گرفت و روانه ميدان شد و گفت اى ظالمان اگرچه مرا گناهكار مى دانيد، لكن فرزند معصوم من چه گناه دارد كه آب به او نمى دهيد؟! ناگاه برادرزاده سعد ابن ازرق، اشعث نام تيرى بينداخت كه از قفاى وى بيرون آمد و جان تسليم كرد. انا للّه و انا اليه راجعون حضرت بگريست و گفت لعنت اللّه على القوم الظالمين و گفت بد تيرى بود كه بر فرزند من زدند؛ و القاب آن طايفه به بدتير بماند؛ امام حسين عليه السلام عنان مركب بگردانيد و گفت: اى شهربانو بستان طفل خود را كه از دست جدش سيراب شد. چون پردگيان حرم عصمت آن طفل را كشته ديدند فرياد و نوحه برآوردند.

راوى گويد: در آن زمانى كه مختار ابن عبداللّه ابى عبداللّه نخعى خروج كرد، كشندگان حضرت امام حسين عليه السلام در كوفه بودند؛ دمار از روزگار مخالفان برآورد هيجده هزار خوارج كه به كينه آل محمد صلى الله عليه و آله كمر بر قتل آن بزرگواران بسته بودند و زبان ناسزا به اهل بيت گشوده، يكان يكان را به قتل درآورد و ايشان را به مالك دوزخ رسانيد.

اما اشعث كه برادرزاده سعد ابن ازرق ملعون بود، روى به هزيمت نهاد و در كوه پايه رستمدار در بالاى دربندك رودبار وطن ساخت تا آن زمان كه يوسف ابن محسن ابن امام موسى كاظم عليه السلام از ظلم خوارجان مدتى در شام به تقيه به سر مى بردند، چون ديد كه در آنجا نمى تواند بودن، از آنجا بيرون آمد و به كوه پايۀ

ص: 273

رستمدار فرود آمد، در بالاى دربندك رودبار ده آسياكلوك رودبار، همان خوارجان كه عبداللّه بن حسن عليه السلام را در زمين كربلا شهيد كردند به گرد امام زاده يوسف درآمدند و هفت تير بر بدن مبارك آن معصوم زاده زدند.

امام زاده بناليد و گفت اللّه اكبر بدتيرى بود كه بر من زدند اسم ايشان به بدتيرى بماند تا زمانى كه ملك شاه غازى كه كمينه فرزند يزدجرد شهربانو بود، و او را چهار فرزند بود: ملك اشرف و ملك بهمن و ملك عماد و ملك كيخسرو، بر سلطنت قرار گرفت. بفرمود كه آن طايفه را كه اسم ايشان بدتيرى بود بياوردند بعضى را كشتند و بعضى را بسوختند و بعضى را كه گذاشتند، ده هزار دينار هر ساله جزيه مى دادند و خدمت مى كردند و ايشان خدمت طغرل واهى - عليه اللعنه - را كرده بودند.

ايضا روايت است كه چون حضرت امام حسين و فرزندان و برادران و برادرزادگان جمله را كشتند، حضرت امام زين العابدين بيمار بود خوارجان به درون خيمه نبوت آمدند و اهل بيت را اسير كردند، نوفل ابن نعمان مى خواست كه حضرت امام زين العابدين را شهيد كند مردى محاسن سفيد، نام وى، حبيب ابن محمد كبيثى كه در ميان لشكر كفار بود فرياد برآورد كه اى بدبخت حرام زاده برادران و ابن عمان او را بكشتيد شرم از خدا و رسول نداريد و اين كودك را مى آزاريد، چنان بلند فرياد كرد كه عمرسعد - عليه اللعنه - بشنيد بانك بر سپاه زد و گفت: دست از اهل بيت بازداريد و هر چه غارت كرده ايد بازدهيد و امام زين العابدين را ميازاريد.

آن گاه سرهاى مبارك اهل بيت را از تن جدا كردند، هيجده سر بود كه به نيزه كردند و به جانب كوفه بردند، آن گاه عبيداللّه زياد - عليه اللعنه - بفرمود تا منادى كردند و به زبان تعرض به مردمان كوفه گفتند كه استقبال امام و امامزادگان خود كنيد، شيعيان در خانه سليمان ابن صرد الخزاعى جمع شده بودند و به مصيبت اهل بيت مى گريستند.

وقتى كه سرهاى مبارك ايشان را به كوفه درآوردند شيعيان قصد كردند كه خانه عبيداللّه ابن زياد را خراب كنند چون اين خبر به گوش عبيداللّه ملعون رسيد بفرمود

ص: 274

تا سرهاى مبارك ايشان را از شهر بيرون بردند، سپه سالار عمرسعد - عليه اللعنه - بود سرها را برداشته و منزل راه برفتن.

زهير ابن نمير كندى كه سپه سالار عمرسعد بود، روى به عمرسعد كرد و گفت: ايها الامير امروز شش ماه است كه من در اين مملكت مانده ام و خبر از خانه خود ندارم اگر صلاح مى دانيد مرا بازگردانيد آن گاه عمرسعد نحس نجس بفرمود كه براى آن حرام زاده خلعت شاهى و اسبى گران مايه آوردند آن ملعون سر فرود آورد و گفت: يا امير از اين سرهاى ابوترابيان يكى به من ده، كه ببرم و مردم من شادى كنند.

آن گاه عمرسعد فرمود: كه سر مبارك قاسم نوداماد را به آن حرامزاده دادند آن شقى روى به راه نهاد و مى راند و به هر شهر و ده كه مى رسيد، اعزاز و اكرام نموده زر و مال نثار او كردندى اما به شهر همدان و دركزين و قزوين كه رسيدند مردم آن جا پيش از همه جانثار كردند، چون به شهريار رسيدند خبر به كند و رى فرستادند تمامت بزرگان و اميران رى و خوار و ورامين و دماوند و كوه پاى ها استقبال آن حرام زاده نمودند و نثار بسيار كردند، همگى گفتند كه ارواح ابوترابيان شاد باد وصد هزار لعنت بر ابوسفيان و اولادش باد و در آن زمان طغرل ملعون حاكم رى بود بفرمود تا سر امام زاده قاسم را به ميدان بردند و چوگان زدند و شرم از خدا و مصطفى نكردند لعنت خدا بر آن منافقان باد.

بدانكه مادر ملك شاه ميران زنى بود از نسل جابر انصارى، نام وى جاريه خاتون بود و مدتى در ده، وطن ساخته بود آن حرام زادگان سر مبارك امام زاده را به خانه آن پيرزن به رسم امانت سپردند آن زن گفت: من ندانم كه اين سر از كيست به او نگفتند. روايت است كه هر روز آن سر مبارك را به جانب شهر رى بردندى و چوگان بازى كردندى، تا آن كه شب جمعه رسيد آن پيرزن در خانه رفت ديد كه خانه از نور پروردگار روشن شده، حيران بماند گفت: بار خدايا مگر اين سر يكى از اهل بيت رسول است كه سر ديگرى چنين نورانى نمى باشد، چون چنين ديد سر مبارك

ص: 275

شاهزاده قاسم را از جاى برداشت و به مشك و گلاب بشست و نگاه بر سر مبارك والاقدر كرده مى گفت:

مويى چگونه مويى *** هر حلقه پنج و تابى

رويى چگونه رويى *** رويى چو آفتابى

آن گاه پيرزن بگريست و گفت: نذر كردم كه امشب چهار شمع روشن كنم و به نزديك اين سر بزرگوار بگذارم و ديده را از خواب غفلت بازدارم، شايد كه بر من ظاهر شود كه سر مبارك كيست چون شب درآمد پيرزن چهار شمع روشن كرد و به نزديك سر مبارك نهاد و به طاعت مشغول شد و گاه نام حق تعالى بر زبان آوردى و گاه به مصيبت سر مبارك بگريستى.

تا آن كه نيمه شب شد ناگاه شش زن را ديد كه درآمدند: اول فاطمه زهرا دختر محمد صلى الله عليه و آله ، دوم فاطمه بنت اسد مادر اميرالمؤمنين على عليه السلام ، سوم آمنه خاتون مادر حضرت رسالت پناه، چهارم خديجه كبرى مادر فاطمه زهرا، پنجم آسيه زن فرعون، ششم مريم مادر عيسى همه با جامه هاى سياه و موى هاى پريشان درآمدند سر شاهزاده از جاى برخواست و گفت: السلام عليك يا امّاه بزرگوار! ببينيد كه امتان شما در حق ما چه كردند تنهايى ما را در زمين كربلا گذاشتند و سرهاى ما را هر يكى به ولايتى فرستادند و اهل بيت ما را غارت كردند و عترت پيغمبر را به طريق اسيران به شام بردند.

چون فاطمه از آن سر بريده اين سخن بشنيد به گريه درآمد چنانچه همه فرشتگان به ناله درآمدند، و خروش و افغان از همه زنان برخواست آن گاه حضرت فاطمه آن سر مبارك را به سينه خود چسبانيد و زارزار گريست و اين ابيات جگرسوز بر زبان مى راند:

حسينا سربريده جان مادر *** حسينا نور ديده جان مادر

ددان در كربلا سيراب بودند *** تو يكدم ناچشيده جان مادر

گفت: اى فرزندزاده من فردا روز قيامت كه درآيد، عمّامه جدّت علىّ مرتضى را به

ص: 276

گردن خود آويزم و جامه زهرآلود پدرت حسن را بر دوش راست گذارم و جامه پرخون عمت حسين را بر دوش چپ گذارم و مركب جراحت يافته كربلا را سوار شوم و در عرصه قيامت بگردم و داد شما را از مخالفان بستانم و به بهشت نروم تا آن ظالمان را به جهنم نرسانم.

و آن گاه آن پيرزن دست دراز كرد و دامان حضرت فاطمه بگرفت و گفت: اى سيده نساء العالمين، تو مى دانى كه ما شيعه ايم و شما را دوست مى داريم زنهار كه شكايت ما در پيش محمد مصطفى و على مرتضى نكنى. آن گاه فاطمه عليهاالسلام به دست مبارك خود، نامه نوشت و بدان زن داد و گفت: يا جاريه به خدا اقرار كردم كه بى تو قدم در بهشت ننهم و از نظر غايب شد.

آن پيرزن را پسرى بود عبداللّه نام، مادرش گفت: اى فرزند مى بينى كه درخت هاى نبوت را بريده اند و ميوه و شاخ و برگ به باد فنا داده اند، مى بينى كه اين سر شاهزاده قاسم را در كربلا از تن جدا كرده به ديار رى آوردند و چوگان بازى مى كنند، شرم از خدا و رسول ندارند لعنت خدا بر نمير كندى ملعون و طغرل باد.

پس پيرزن گفت: اى فرزند اگر مى خواهى كه شير پستان بر تو قربت كنم بيا تا سر تو را ببرم و به عوض سر امام زاده قاسم بدان ظالمان دهم كه ما را شرم مى آيد كه ديگرباره سر فرزند رسول خدا را بدان ظالمان دهم كه چوگان بازى كنند، پسر گفت اى جان مادر، غلام را جان در آن روز به كار آيد كه خواجگان وى به سلامت باشند هزار جان فداى امام زاده قاسم باد. مادر چون اين سخن بشنيد كارد بركشيد و سر فرزند خود را از تن جدا كرد و گفت اى تو خشنود شدم خدا از تو خشنود باد. پيرزن در اين فكر بود كه آن حرام زاده ها در رسيدند و از او سر امام زاده را طلب كردند پيرزن سر پسر خود را به آن حرام زاده ها داد چون به ميدان بردند چند دست چوگان بازى كردند سر پاره پاره شد، مخالفان دانستند كه اين سر آن سر نيست آن حرامزادگان روى به شميران نهاده دست به شمشير برده پيرزن را طلب مى كردند.

ص: 277

پيرزن را پسرى ديگر اسماعيل، نام، بود در باغ ايستاده بود ديد كه سواره و پياده از عقب يكديگر مى رسند فى الفور مادر را خبر كرد چون پيرزن از آمدن مخالفان خبر شنيد بناليد و گفت: بار خدايا تو مى دانى كه من تاب جفاى اين ستمكاران را ندارم به دوستى مصطفى و مرتضى اين كار كردم اجل بر من فريضه گردان در ساعت به جوار حق پيوست انا للّه و انا اليه راجعون.

اما راوى گويد كه فرزندان عمار ياسر كه در ولايت ارنكه رودبار بودند شنيدند كه سر مبارك شاهزاده قاسم را به رى آوردند و باز به شميران مى برند، ابراهيم بن محمد عمار ياسر با ابن عمّان خويش روى به راه شميران نهادند و با ظالمان مجادله بسيار كردند و چندين مخالف را به دوزخ فرستادند و سر مبارك قاسم را با تن پيرزن و تن پسر در موضع دزج عليا [دربند عليا] دفن كردند در شب دوشنبه بيست و نهم ماه صفر.

و اين حكايت در بحر الانساب كبير صحت يافته. اما چهارده جلد كتاب از نسخه مختصرى كه از روى بحر انتساب كبير برداشته بودند به نظر داعى رسيد تمامى در عروسى حضرت قاسم در كربلا و يك شب با هم بودن و زفاف اتفاق افتادن و حامله شدن زبيده خاتون از قاسم و بعد با مادرش حضرت شهربانو به رى آمدن و مادرش در غار پنهان شدن و زبيده خاتون را وضع حمل كه شد، در رى وفات يافته؛ تمامى به اين طريق مكتوب بود و در همين كتاب در مجلس ديگر مى گويد:

فصل روايت كرده اند كه در آن زمان كه حضرت امام حسين عليه السلام و فرزندان و برادران و برادرزادگان و عم زادگان همگى را در زمين كربلا شهيد كردند. چون حضرت امام حسن عليه السلام برادر خود را وصيت كرده بود كه دختر خود زبيده خاتون را به عقد فرزند من قاسم درآورى، اما حضرت امام حسين عليه السلام را مقصود چنين بود كه هرگاه به كوفه رسند، شاهزاده قاسم را، كدخدا سازد، چون يزيد ابن معاويه كينه حضرت را در دل داشت حيله نمود و لشكر بى اندازه به حرب امام مظلوم فرستاد

ص: 278

و سر راه بر او گرفت و نگذاشت كه به كوفه رود و همگى را شهيد كردند پس چون اهل بيت حضرت محمد مصطفى و على مرتضى در زمين كربلا گرفتار شدند يكان يكان حضرت را وداع كردند، چون نوبت به قاسم افتاد حضرت امام حسين عليه السلام او را در كنار گرفت و گفت اى نور ديده عم، برادرم حسن مرا وصيت كرده بود كه زبيده خاتون را در عقد فرزندم قاسم درآورى، جان عم، باش تا وصيت پدرت را به جاى آورم تا فرداى قيامت شكوه در پيش جدم نكنى.

آن گاه قاسم گفت: اى جان عم، امروز چه جاى عروسى و دامادى است زيرا كه بر ما محنت جان دادن است؟! پس حضرت بفرمود تا زبيده خاتون را به صورت عروس بياراستند و زينب خواهر خود را فرمود تا دست عروس را به دست داماد دهد؛ چون زبيده خاتون را به عقد قاسم درآوردند يك شب با حرم خويش بخفت؛ به قدرت خداى عزّ و جلّ فرزندى در وجود آمد، چون حضرت امام حسين عليه السلام را شهيد كردند زبيده خاتون و شهربانو هر دو بر اسب حضرت سوار شدند و رو به ولايت رى نهادند و آن اسب ميمونه نام داشت.

در روايت صحيح آورده اند كه: هرگاه مخالفان قصد كردندى كه نزديك ايشان روند، اسب در هوا رفتى چون دور شدند بر زمين آمدى و هموار رفتى تا به ولايت رى رسيدند، در حوالى شهر غارى بود شهربانو و زبيده خاتون روى بدان غار نهادند چون به نزديك غار رسيدند شهربانو بناليد كه پروردگارا بعد از حضرت پيغمبر و فرزندش زندگى نمى خواهم كه چشم مخالفان بر من افتد مرا در ميان اين غار جاى ده، ناگاه غار شكافته شد شهربانو خواست كه در غار رود زبيده خاتون دامان مادر بگرفت و گفت: مرا به كه مى گذارى؟ شهربانو گفت: اى جان مادر امانت از قاسم دارى رخصت نيست كه در غار درآيى. آن گاه دختر را در كنار گرفت و زار بگريستند و يكديگر را وداع كردند پس شهربانو در غار پنهان شد زبيده خاتون آمده تنها و بى كس بماند.

ص: 279

در ولايت ارنكه رودبار زنى بود از نسل عمار ياسر و نام او رابعه بود چون بشنيد كه دختر امام حسين در ولايت رى وطن ساخته، آن شيرزن به خدمت زبيده خاتون آمده و هميشه در خدمت او به جان كوشيدى، تا وقتى كه فرزند از او متولد شد و قاسم ثانى نام كردند.

و ملك شاه غازى ابن ملك شهريار كه ملوك عجم بود به خدمت قاسم ثانى رفته به ولايت شميران آوردند به اعزاز و اكرام تمام؛ وقتى كه حجاج ابن يوسف - عليه اللعنه - خروج كرد و قصد اولاد ائمه كردند چون به ولايت رى رسيدند از اولاد ائمّه خبر گرفتند، اسعد ابن ابوهريره - عليه اللعنه - از مشايخ رى بود، به حجاج ملعون گفت: كه در ولايت شميران جماعتى ملوك هستند و فرزندزاده امام حسن عليه السلام در پيش ايشان است و قاسم ثانى نام دارد آن ملعون شاد شد و مخالفان روى به شميران نهادند.

چون به نزديك قلعه رسيدند ملوكان خبر يافتند، برآمدند و مقاتله بى حد واقع شد و ملحدان را بسيارى كشته به جهنم فرستادند، ديگر بار مخالفان هجوم آورده چندى از ملوكان را بكشتند و قاسم ثانى را شهيد كردند؛ چون خوارجان بازگشتند؛ ملوك خواستند قاسم ثانى را به موضع دزج [دربند] عليا در پيش قبر پدرش دفن كنند، ناگاه از سر قبر پدرش آواز برآمد كه طيب را پيش طيب آريد پس قاسم را در نزد سر پدرش گذاشتند تا بر علما و فضلا و صلحا معلوم باشد.

ايضا در بحر انساب در محل ديگر مذكور است درخصوص آمدن حضرت بى بى شهربانويه و زبيده خاتون به امر حضرت امام حسين عليه السلام به اتفاق عبداللّه ابن ابوذر غفارى به شهر رى به اين طريق:

فصل در اخبار آمده كه چون خوارج اهل بيت رسول اللّه را شهيد كردند، چون نوبت به امام حسين عليه السلام رسيد برادران و برادرزادگان و خواهرزادگان و عم زادگان تمام كشته شدند، آن گاه حضرت امام حسين عليه السلام مى خواست كه به حرب رود و پردگيان همه يكبار از خيمه بيرون آمدند و دامن حضرت امام عليه السلام را گرفتند و گفتند:

ص: 280

يا امام تو مى روى و ما را به كه وامى گذارى؟! آن گاه بى بى شهربانو فرياد برآورد و گفت: يا حضرت امام تو مى دانى كه من در اين شهر غريبم و مرا غير از تو يارى نيست، مِن بعد مصلحت را چگونه مى بينى؟ حضرت گفت: چون مرا مخالفان شهيد كردند تو بر اسب من سوار شو و پيش برادران خود رو.

و حضرت امام حسين عليه السلام گفت: اى ياران؛ در ميان ما يك مرد باشد كه عيال مرا به ولايت رى برساند در پيش برادران وى، زينب كه خواهر وى بود گفت: اى برادر عبداللّه ابن ابوذر غفارى زنده است وى را شهيد نكرده اند، حضرت وى را طلب كرد و گفت: يا عبداللّه چون ظالمان مرا شهيد كنند، اول عيال مرا به ولايت رى رسان در پيش اولاد ملك يزدجرد بن شهريار. عبداللّه گفت: يا حضرت هزار جان من به فداى نام تو باد كاشكى مرا پيش تو شهيد كردندى.

راوى گويد كه چون حضرت امام حسين عليه السلام را شمر ذى الجوشن شهيد كرد، ذوالجناح آمد بر در خيمه ايستاده بود شهربانو و زبيده خاتون بر اسب حضرت امام سوار شدند و از كربلا روى به ولايت رى نهادند و عبداللّه ابن ابوذر غفارى در خدمت آن دو خاتون بود چون به ولايت رى رسيدند، در حوالى شهر غارى بود شهربانو در آن غار غايب شد و زبيده خاتون بنت امام حسين عليه السلام را در شهر رى شهيد كردند.

اما عبداللّه ابن ابوذر غفارى عليه الرحمه را چهار فرزند بود بدين اسامى: ابرار و بندار و امين و مهين؛ و ايشان در شهر رى بيفته روزگار گذرانيدند و عبداللّه به شهر رى در جوار حق پيوست. اما فرزندان عبداللّه ابن ابوذر غفارى عليه الرحمه ابرار و بندار از شهر رى، روى به ولايت لاريجان نهادند چون به موضع لهير رسيدند وطن ساختند، ذريات ايشان بسيار شد به القاب بندار و ايشان را به آن سبب بندار گويند كه همراه حضرت زبيده خاتون و شهربانو آمده بودند به شهر رى. تا اينجا از كتاب بحر الانساب نقل كرده.

ص: 281

هشتم در كتاب تاريخ مانندى كه از بلوك دارالمؤمنين قم آورده اند، و كتاب معقولى است، از ابتداى خلقت نور مطهّر حضرت خير البشر و ائمه اثنى عشر صلوات اللّه عليهم اجمعين را نقل مى كند، تا به دنيا آمدن حضرت آدم عليه السلام و در صلب آن حضرت قرار داشتن، صلب به صلب تا به عبد مناف و بعد در صلب هاشم و بعد در صلب عبدالمطلب، و از آن جا نور پيغمبرى صلى الله عليه و آله به صلب عبداللّه و نور على در صلب ابوطالب كه عمران يا عبد مناف مى گويند قرار گرفته، و به دنيا آمدن و مولود ايشان را در كعبه معظّمه، و وفات مادر پيغمبر و كفالت ابوطالب آن حضرت را و عروسى حضرت خديجه را، و معراج پيغمبر و مهاجرت از مكه به مدينه و غزوات آن حضرت و اصحاب صفه و اسلام سلمان و ابوذر و معجزاتى كه از آن حضرت به ظهور رسيده، و بيعت انصار و ساير اموراتى كه واقع شده تا احوالات ائمّه و حجة الوداع تا وفات پيغمبر صلى الله عليه و آله ، و آن چه بعد از فوت حضرت پيغمبر واقع شده و ذكر بعضى از اولاد ايشان را و زوجات را به جهتى نقل مى كند.

و كتاب مبسوطى است ليكن در اول ديباچه اسم خود را نقل مى كند اما اواخر كتاب به جهتى بدين گونه نقل مى كند:

كه امّا اين نسخه از خط امام شريف ابى البركات در ميان سادات تقوي الجوادي كه در آهنگ لار از هزيمت مأمون الرشيد - عليه اللعنه - آمده بودند و در تقيّه بودند، پيش ايشان بود و اين را حضرت سيّد السادات فى العالم، ثمره شجره بنى آدم زبده خلاصه بنى هاشم، امير سيد يحيى لفظ به لفظ به فارسى ترجمه كرده و سلسله را جد بر جد روشن گردانيده و اين نسخه را به رسم امانت بنهاد تا هرگاه كه اولاد ايشان از تقيّه بيرون توانند آمدن و اظهار اين معنى توانند كردن، اين امانت را به والى ملك برسانند و دين و ملت اهل البيت رسول صلى الله عليه و آله را تقويت نمايند، و اللّه قادر على ما يشأ.

هذه التحرير الاولى على يد عبدالضعيف عباداللّه يحيى ابن جمال الدين ابن ابى طاهر بن عماد بن عمران ابن موسى ابن امام محمد تقى ابن امام رضا ابن امام موسى

ص: 282

كاظم ابن امام جعفر الصادق بن امام محمد باقر ابن امام زين العابدين ابن امام حسين بن حضرت اميرالمؤمنين على ابن ابوطالب عليه السلام ابن عبدالمطّلب ابن هاشم بن عبدالمناف فى عصر سلطان السلاطين ظل اللّه فى ارض سلطان سعادة الدولة ابن اردشير تاريخ آن است.

و استكتاب اين نسخه فى تاريخ چهارم شهر شعبان المعظم سنه اثنى و خمسين و الف است.

و در اين كتاب مبسوط آن چه به نظر رسيده در چند مكان هر جايى از جهت سببى، ذكر اولاد حضرت امام حسين عليه السلام و ذكر تزويج حضرت شهربانو و عروسى قاسم و زبيده خاتون و آمدن ايشان به شهر رى و غايب شدن شهربانو و زياد بن ابوذر غفارى، زبيده خاتون را به خالوان او در رى رسانيدن و تولد قاسم ثانى و فوت شدن زبيده خاتون در رى و شهيد كردن قاسم ثانى را به اين طريق نقل مى كند.

امّا حضرت امام حسين عليه السلام را شش فرزند بود بدين اسامى: على اكبر و زين العابدين و على اصغر و عبداللّه و جعفر و ابى زيد و يك دختر داشت كه منكوحه قاسم ابن حسن بود، نام او زبيده خاتون بود با امام زين العابدين از شهربانو دختر پادشاه يزدجرد بود.

در محل ديگر مى گويد:

فصل ذكر اولاد قاسم ابن حسن عليه السلام . قاسم ابن حسن در كربلا زبيده خاتون كه دختر حضرت امام حسين عليه السلام بود، در عقد او درآوردند و يك شب با همديگر بودند چون روز شد آن روز خوارجان حضرت قاسم بن حسن عليه السلام را شهيد كردند و زبيده خاتون از قاسم بار داشت، چون احوال ائمّه در كربلا بدان نوع شد حضرت ستّى شهربانويه كه حضرت امام حسين عليه السلام به شهر رى فرستاد، زبيده خاتون نيز همراه مادر به شهر رى آمد و ولادت حضرت قاسم ثانى به شهر رى شد و قاسم ثانى را در پائين قلعه شهميران شهيد كردند.

ص: 283

فصل در اين كتاب ذكر تزويج حضرت شهربانو را به حضرت امام حسين عليه السلام به خلاف مشهور روايت مى كند از آن جمله چون مقصود نقل شهربانو و زبيده خاتون بود كه آن ها را جمع آورى نمايد كه هر يك از شيعيان استحضار به هم رسانند بنابراين كيفيت ايشان را به اين جهت نقل كرديم از كتاب مذكور:

چنين روايت مى كند كه چون نوبت به معاويه رسيد، لشكرگران برداشت و روى به حضرت اميرالمؤمنين على عليه السلام به مقتضاى سلف خويش - كه لعنت بر سلف ايشان باد - كرده و حضرت اميرالمؤمنين على عليه السلام ، عمار ياسر را به پيش يزدجرد بن شهريار فرستاد، كه از ملوك عجم بود و فارس و عراق و دارالمرز در حكم او بود و تختگاه او در شهر رى بود و از ملوك عجم سه جايگاه نوبت زدندى و سه جايگاه تختگاه ايشان بودى يكى در تبريز و يكى در شهر رى و يكى در هرات اما پادشاه يزدجرد در شهر رى بود و اول از ملوك كسى كه در دين حضرت محمد صلى الله عليه و آله درآمد او بود و او را سه پسر بود يكى را خسرو نام بود و يكى را هرمز نام بود و يكى را شاپور نام بود و او را يك سرپوشيده بود نام اوستى شهربانو كه منكوحه حضرت امام حسين عليه السلام بود و او را از اطراف و جوانب ملوكى كه بودند به خواستگارى فرستادند او قبول نكرد زيرا كه در واقعه ديده بود كه نصيب حضرت امام حسين عليه السلام خواهد بود.

اخرالامر حضرت امام حسين عليه السلام ابوذر غفارى - رحمة اللّه تعالى - را به خواستگارى او فرستاد و پادشاه يزدجرد به عالم بقا پيوسته بود و شهر رى را چهار بخش كرده بودند به وصيّت پدر يك بخش، از آنِ شهربانو بود، و سه بخش ديگر از آن سه برادر، چون آمد از براى حضرت امام حسين عليه السلام از حصّه شهر رى كه از آن او بود، كه او آن را به برادر كوچكترين خود كه شاپور بود بخشيد، و برادران به رضا و رغبت او، عقد او را بستن با حضرت امام حسين عليه السلام ، و به استغلال هر چه تمام تر روانه شد و به نكاح حضرت امام حسين عليه السلام درآمد.

اما عمار ياسر را كه حضرت اميرالمؤمنين على عليه السلام فرستاده بود جهت امداد

ص: 284

پادشاه يزدجرد در حيات نبود كيخسرو و هرمز و شاپور مشورت كردند ملك شاپور را، گفتند: كه تو را مى بايد رفتن؛ ملك شاپور سمعا و طاعتا گفت. و در حال لشكر برداشته و با عمار ياسر روى در مدينه نهاد.

چون به مدينه رسيد حضرت اميرالمؤمنين على عليه السلام در كنار صفين لشكر كشيده در مقابله لشكر كفار معاويه - عليه اللعن - نشسته بود. ملك شاپور با سپاه روى در دشت صفين نهاد و حضرت اميرالمؤمنين على عليه السلام حضرت محمد حنفيه را با چندى ديگر از امراى عرب به استقبال ملك شاپور فرستاد و او را در لشكرگاه خود برد؛ چون يك هفته از آن برآمد جنگ شد كه صفت آن در جنگ نامه ها مى خوانند و هفتاد هزار كس را از لشكر معاويه به درك اسفل رسانيده بودند و يك پسر طلحه را ملك شاپور به دست خود كشته بود، معاويه عليه اللعن مقهور و مخذول گشته بود.

حضرت امام حسين عليه السلام فرستادند چون لشكر ملك شاه غازى به سرحد رسيدند اخبار رسانيدند كه حضرت امام حسين عليه السلام را شهيد كردند و كوفى لا يوفى از او برگشتند و آن احوال چنان بود كه معلوم و مشهور است.

و يزيد - عليه اللعنة - چون قصد آل هاشم و اهل البيت رسول صلى الله عليه و آله كرد و ستّى شهربانويه منكوحه امام حسين عليه السلام بود، درخواست كرد كه مرا به ملك پدر من رسان كه دست نامحرم و چشم نامحرم به من نرسد. حضرت امام حسين عليه السلام فرمود كه بعد از شهادت من شهربانويه را بر اسب خود سوار كردند باز كربلا و سرپوشيده - آن كه منكوحه قاسم ابن حسن عليه السلام بود - او را هم به اسب خود سوار كرد و زياد ابن ابوذر غفارى را كه شاه مردان، على عليه السلام او را زياد كبرارى نام كرده بود، كه از دوستى حضرت شاه مردان در داش آتش رفته بود بر سر جلو ايشان فرستاد تا به يك شب از كربلا به شهر رى آمدند. و خاتون قيامت، ستى شهربانويه به حضرت عزّت جل جلاله و عم نواله درخواست كرد كه به جز ديدار حضرت امام حسين عليه السلام چشم مرا در دنيا به هيچ چيز روشن مگردان؛ حضرت عزّت جل جلاله دعاى او را اجابت كرد و در كهف غار

ص: 285

كه در بالاى شهر رى است او را در پرده عفت كرد و زبيده خاتون نيز كه دختر او بود دامن او را گرفته بود كه من نيز با تو مى آيم. خاتون قيامت گفت: كه اى جان مادر امانت حضرت قاسم بن حسن عليه السلام پيش توست، چگونه با من مى آيى من با تو عهد كردم كه چون امانت را بسپارى من تو را به پيش خود برم، به هم وداعى كردند و خاتون قيامت به پرده عصمت و عفت مستور شد در آن كهف غار بالاى شهر.

زبيده خاتون را زياد ابوذر غفارى - رحمة اللّه عليه - به شهر رى برد و به فرزندان يزدجرد سپرد كه خالوان او بودند و زياد همچنان به خدمت فرزندان پادشاه يزدجرد مى بود و از براى شهداى كربلا عزا و مصيبت داشتندى و نوحه و زارى كردندى.

ايضا در همين كتاب محل ديگر بدين طريق روايت مى كند كه: چون مخالفين در قتل اولاد ائمه كمر عداوت را بسته و در ايام هر يك از خلفا امرى صادر مى شد كه هر جايى و هر مكانى كه يكى از ابوترابيان يافت شود او را به قتل رسانند، چنانچه در روايات بسيار آمده كه در هر دهى و دهكده و شهرى كه ايشان را مى يافتند در كشتن ايشان خوددارى نمى كردند و جمعى را در ميان ديوارها گذارده بنايى مى كردند و گويا هيچ رحم بر مصطفى و اولاد او در دل نحس ايشان نبود - كه لعنت خداى بر آن ظالمان باد - و اولاد ائمه از ترس هر يك به ولايتى مى گريختند و بعضى نسب خود را پنهان داشتند و به تقيه روزگار خود را گذران مى نمودند.

فصل ذكر اولاد بنى هاشم و محبان و مواليان و معتقدان اهل بيت حضرت رسول صلى الله عليه و آله كه در اين كوه پاى هاى دارالمرز از ظلم و هزيمت بنى مروان - عليه اللعن - آمده و در تقيه مانده اند.

يكى از اولاد عمار بن ياسر كه در پيش فرزندان پادشاه يزدجرد بودند، چون زبيده خاتون كه دختر حضرت امام حسين عليه السلام بود و منكوحه قاسم ابن امام حسن عليه السلام بود كه زياد ابن ابوذر غفارى - رحمة اللّه تعالى - او را به شهر رى آورده به پيش پادشاه

ص: 286

يزدجرد كه خالوان او بودند؛ ايشان اسعد ابن عمار ياسر را به خدمت او گذاشته بودند كه هميشه محرم خانه باده اهل بيت بود. چون مدت نه ماه برآمد كه ولادت حضرت قاسم حسن ثانى شد در همان ساعت كه از مادر تولد كرد زبيده خاتون به جوار حق پيوست بر همان قرار معهود كه مادر او حضرت ستى شهربانويه به او كرده بود و حضرت قاسم ابن حسن ثانى را تمامت كسانى كه در شهر رى بودند از نساء كه در پستان شير داشتند همه حاضر گرديدند و از پستان هيچ كس در دهن نگرفت؛ اخرالامر منكوحه اسعد ابن عمار ياسر زنى آيسه بود او آمد و پستان خشك خود را در دهان حضرت قاسم حسن عليه السلام نهاد و به قدرت بارى تقدس و تعالى از آن پستان خشك او شير پيدا شد و حضرت قاسم حسن شير او نوشيد.

چون فرزندان پادشاه يزجرد چنان ديدند به غايت خوش دل شدند و عنايت بى نهايت در حق اسعد بن عمار ياسر كردند و او را از جهت آب و هوا در پايين قلعه شهميران فرستادند - و آن قلعه را عم پادشاه يزدجرد ساخته بود نام او شهميران بن قباد بن هرمز بود - و اسعد بن عمار ياسر آنجا بود و حضرت قاسم را به جان دل بسته نگه مى داشت، و در آن حول دهى بود نام آن حسن آباد و آن دهيك را فرزندان پادشاه يزدجرد به اسعد بن عمار ياسر مسلم داشته بودند و در كوبان دكن بدو دعوى مى كردند كه از آنِ ماست.

چون فرزندان پادشاه يزدجرد به دارالمرز افتادند و بنى مروان - عليه اللعنه - مملكت را فرو گرفتند آن حرام زادگان در كوب جهت آن خصومت بنى مروان عليه اللعنه گفتند و آمدند و حضرت قاسم بن قاسم حسن را شهيد كردند و فرزندان اسعد ابن عمار ياسر نيز از آن هزيمت جلا كردند و در كوه پاى هاى دارالمرز رو نهادند و آن چنان در تقيه در كوه پاى ها ماندند.

ص: 287

نهم در كتاب شاهراه نجات(1) كه در تفريش مى باشد، نيز اين فصل را به تمامى به اين طريق نقل مى كند و آن نيز كتاب تاريخ است تا واضح باشد و چون مطلب اختلاف با هم نداشت دو دفعه ذكر آن فايده به نظر نيامد از آن جهت ذكر نشد.

دهم، كتابِ عاليجناب ذاكر ائمه انام حاجى قاسم على كاشانى كه از كاشان آورده كه به امر پادشاه ظل اللّه شاه سليمان نوشته شده بودند، خلاصه بعد از ديباچه آن، اين است:

بسم اللّه الرحمن الرحيم اما بعد پادشاه ظل اللّه از داعى كثير التقصير خليفه خلف شاه و يزدى بيك فضل على، خواهش فرموده در باب تأسى به ائمه معصومين صلوات اللّه عليهم اجمعين كه به سرور ايشان مسرور و به غم و حزن ايشان محزون بودن و چون اعظم مسرات انسانى در اعياد شريفه است خصوصا جمعه و عيد غدير و نهم شهر ربيع الاول كه عيد بابا شجاع الدين است. حسب الامر اعلى رساله اى على حده در بعضى فضائل و آداب و احترام آن نوشتم و آن را تذكرة الاعياد موسوم گردانيدم. و اين كتاب روضة الشهداء را پادشاه ظل اللّه خواهش فرمودند كه جلاء العيون و روضة الشهداء و روضة

الصفا هر يك به اختلاف يكديگر نقل نموده اند. روضة الشهداء صحيح نسخه باشد.

شخصى به عرض رسانيده كه در مسجد اقصى روضة الشهدايى به خط شريف حضرت امام حسن عسكرى عليه السلام در آن جا هست، شاه سليمان كس فرستاده آن كتاب را آوردند و به خط عربى بود آن را فارسى كردند. جامع اين اخبار را چون مطلب درخصوص عروسى حضرت قاسم و آوردن سر مبارك او را و آمدن زبيده خاتون عروس با مادرش شهربانو به رى بود، به ساير نپرداختيم.

نقل كرده اند كه قاسم نوداماد، به امام حسين عليه السلام عرض كرد و مبالغه بسيارى كرد كه ديگر تحمل ندارم دستورى ده كه به جنگ روم حضرت راضى نشد قاسم سر به

ص: 288


1- شاهراه نجات، مخطوط.

زانو نهاده و در حزن بود كه حضرت را چه نوع راضى كند ناگاه به خواطرش آمد كه پدر بزرگوارش تعويذى بر بازوى او بسته بود و فرمود كه هر وقت اندوه و ملال بسيار بر تو غلبه كند اين را از بازوى خود وا كن و به آن عمل كن قاسم آن را فى الحال گشود و به طريقى كه سابق از فاضل نراقى رحمة اللّه نقل كرده ايم تا شهادت قاسم به همان طريق است كه نقل كرده اند.

و به روايت ديگر از ابومخنف منقول است كه قاسم بعد از مبالغه بسيار براى جهاد از عمّ بزرگوار رخصت حاصل نمود. امام حسين فرمود كه اى نور ديده عم، تو از برادرم يادگارى و او مرا وصيت چنين كرد كه دختر خود زبيده خاتون را در عقد تو درآورم، پس امام حسين بفرمود كه تا زبيده خاتون را به صورت عروسان بى آراستند و عقد نموده دست او را به دست قاسم داد. عروس نگذاشت قاسم به حرب رود و زفاف واقع شد، به قدرت اللّه تعالى زفاف شده عروس حامله شد.

چون امام حسين با قاسم و ساير شهدا را شهيد كردند شهربانو و زبيده خاتون اسب امام حسين عليه السلام را سوار شدند از كربلا رو به رى نهادند. مخالفان در عقب ايشان اسب تاختند تا ايشان را بازگردانند. آن اسب به قدرت اللّه تعالى مى رميد چنان كه مخالفان از عقب ايشان تاختند نرسيدند چون مخالفان دور مى افتادند ايشان هموار مى رفتند تا به شهر رى رسيدند.

در پاى كوه غارى بود شهربانو و زبيده خاتون روى بدان غار آوردند چون نزديك غار آمدند شهربانو گفت: الهى تو مى دانى كه بعد از حضرت امام حسين عليه السلام زندگانى بر من حرام است مرا در ميان اين غار جاى ده چون مى خواست كه به غار رود زبيده خاتون دامن مادر را چسبيده و گفت: اى مادر تو مى روى مرا به كه مى سپارى؟ شهربانو گفت: اى جان مادر تو از قاسم حامله اى، تو را رخصت نيست در آن جا خويشان ما و دوستان ما هستند پيش ايشان برو. پس يكديگر را وداع نموده زار زار بگريستند.

ص: 289

آن گاه شهربانو داخل غارشد زبيده خاتون تنها بماند در آن ولايت زنى بود از نسل عمار ياسر رابعه نام، چون بشنيد كه زبيده خاتون دختر امام حسين عليه السلام به ولايت رى مى باشد به خدمت او آمده با او همراهى مى كرد تا فرزند از او متولد شد، قاسم ثانى اسم گذاشتند.

ملك شاه غازى ابن ملك يزدجرد بن شهريار كه از ملوك عجم بود قاسم ثانى را به ولايت شهميران برده گرامى مى داشت، تا زمان حجاج بن يوسف عليه اللعنه خروج كرده و قصد اولاد ائمه كرده، دمار از اولاد ائمه برآورده به ولايت رى رسيد، خبر دادند كه جماعتى از ملوك هستند فرزندزاده امام حسن عليه السلام قاسم ثانى، در پيش ايشان است. آن ملعون لشكر خود را برده به ايشان مجادله كرده، ملوكان بسيار از مخالفان را به جهنم فرستادند، آخر مخالفان زور آوردند قاسم ثانى را با چندين ملوك شهيد كردند. چون مخالفان رفتند ملوكان جند قاسم ثانى را به موضع دز عليا بردند و در موضع سر قبر پدرش دفن كردند.

منقول است در همين كتاب سر قاسم نوداماد را نيز به روشى كه سابقا از بحر انساب مذكور شد به رى آوردند و آن ضعيفه سر پسر خود را در عوض داده بود، فرزندان عمار ياسر آمده سر مبارك شاهزاده قاسم با تن پيرزن و تن پسرش را در موضع دز عليا دفن كردند.

مؤلف آن گويد كه چون در شهميران و شهر رى بالفعل در گنبد قديم در دوران به خط كوفى نوشته اند يكى را به اسم شهربانو خاتون و يكى را به اسم قاسم بن الحسن لهذا اين نقل قريب، گران مايه را نقل نموديم.

و ديگرى جدولى در اين كتاب بوده كه اولاد ائمه را نقل مى كند از آن جمله حضرت زبيده خاتون را مى گويد كه فاطمه صغرى است و مى گويد بناء كفعمى اناث فاطمه كبرى و زبيده خاتون كه فاطمه صغرى بوده و السلام.

يازدهم جلد الرابع من جلود اثناعشريّه كه از تأليفات فاضل الجليل و عالم الخبير ملا اسماعيل است. وقريب يك صد هزاربيت است همين مجلد سواى مجلدهاى سابق او.

ص: 290

و گويا منظور جنت آرامگاه اين بود كه دوازده مجلد تأليف نمايد و هر جلدى يك صد هزار بيت باشد و چهار جلد را تأليف كرده، همين جلد چهارم است، نمى دانيم دوازده جلد را تمام تأليف كرده است يا نه؟!

انشاءاللّه علماى كرام با ائمّه انام صلوات اللّه عليهم محشور خواهند بود؛ چون مطلب ما درخصوص دختر حضرت امام حسين عليه السلام بود كه مشهور به زبيده خاتون و عروس قاسم است در آن كتاب بدين گونه مسطور است.

امّا بعد؛ چنين گويد اقل عباد اللّه الملك الجليل كه رجا واثق و عمل صادق است فى عصر پادشاه والاگهر موسوى حسب، حسينى نسب، ابوالمظفر سلطان شاه سليمان؛ ادام اللّه ايام اقباله تأليف شده؛ اما در خصوص اولاد حضرت امام حسين عليه السلام به روايات مختلفه نقل فرموده اند.

و از كمال الدين ابن طلحه است كه اولاد آن حضرت ده است شش پسر و چهار دختر على اكبر و على اوسط زين العابدين عليه السلام و على اصغر و محمد و عبداللّه و جعفر؛ اما على اكبر و على اصغر و عبداللّه در كربلا شهيد گرديدند و دختران زينب و سكينه و فاطمه و اسم يكى را ذكر نكرده و به اتفاق جميع مورخان سواى جناب سيد الساجدين از ديگران نسلى نماند.

اما فاطمه كبرى بنت امام حسين عليه السلام بسيار زاهده بود. و به روايت مؤلف حبيب

السير(1) به ازدواج ابوالديواج عبداللّه ابن عمرو بن عثمان بن عفان اموى رضا داد و مهرش هزار هزار درم بود و در زمان هشام ابن عبدالملك اموى فى شهور سنه عشر و مائة از عالم انتقال نمود.

اما در كشف الغمه(2) مسطور است، كه حضرت امام حسين عليه السلام آن جناب را به برادرزاده خود حسن مثنى داد و مشار اليها در حسن و جمال، شبيه به حورالعين بود

ص: 291


1- حبيب السير، ج 2، ص 61.
2- كشف الغمه، ج 2، ص 202.

و بعد از وفات شوهر عالى مقدار، خيمه بر سر قبر او زده مدت يك سال آن جا روز به صيام و شب به قيام اقدام مى فرمودند و بعد از انقضاى مدت مذكور، خادمان خود را فرمان داد كه چون تاريك شود خيمه را از آن جا برداريد و چون تاريك شد شنيدند كه قائلى مى گفت: آيا يافتند آن كه گم كرده بودند؟ و ديگرى در جواب گفت: نه بلكه نوميد بازگشتند.

اما سكينه بنت امام حسين عليه السلام را كه به روايتى مسماه به آمنه بود و به قولى اميمه نام داشت و سكينه لقب اوست به جمال و كمال ظاهرى و باطنى موصوف و معروف بود، چنان كه او را عقيله قريش مى گفتند. نخست به عقد مصعب ابن زبير درآمد و چون مصعب عالم را بدرود نمود، عبداللّه ابن عثمان ابن عفان، آن جناب را به حباله نكاح درآورد و پس از فوت عبداللّه، زيد بن عمر بن عثمان به مصاحبت آن سيده عابده مشرف گشت. اما بعد از چند گاه به اشاره عبدالملك ابن مروان عليه اللعنة آن جناب را طلاق داد.

و آن مخدره در شهور سنه سبع عشر و مائه، روى به جنات عدن نهاد. اما طايفه برآنند كه يكى از دختران سرور شهدا زبيده نام داشت كه در واقعه كربلا به نكاح شاهزاده قاسم ابن جناب امام حسن مجتبى عليه السلام درآمد و مرقد مطهرش در شهر كهنه رى، اكنون مطاف طوايف انام است.

جامع اين كتاب مى گويد: كه نهايت بى انصافى است كه با اين همه كتاب هاى قديمى و شهرت سابق كسى در مقام انكار آن برآيد، بسيار جرأت كرده اند منكرين، جناب احديت مروت و انصافى به ايشان كرامت كند.

ليكن در خصوص سكينه و فاطمه؛ دو بقعه در شام هست، يكى نزد بقعه بلال به اسم سكينه و يكى در بازار به اسم فاطمه دختران امام حسين عليه السلام ؛ و خود به زيارت ايشان مشرف شدم.

و ديگر در همين كتاب نقل مى كند كه مادر حضرت امام زين العابدين عليه السلام شهربانو

ص: 292

بنت يزدجرد بن شهريار بن خسرو پرويز ساسانى ملك عجم بود و قيل «شهربان» و قيل «شاه زنان» و قيل «سلافه» و قيل «سلامة» و قيل «غزاله» و قيل «ملكه».

و به روايت شيخ الشيوخ السعيد محمد ابن نعمان المفيد عليه الرحمة چون جناب ولايت مآب حضرت اميرالمؤمنين حريث ابن جابر جعفى را به بعضى از بلاد مشرق والى گردانيد او دو دختر يزدجرد را به دست آورده به خدمت آن حضرت فرستاد، شاه مردان يكى از ايشان شاه زنان را به فرزند ارجمند سعادتمند خود امام حسين عليه السلام داد حضرت امام زين العابدين سيد الساجدين عليه السلام از بطن او قدم به فضاى وجود نهاد؛

تا اين جا از كتاب مذكور نقل شده ايضا.

دوازدهم كتاب مختصر بدين گونه در ديباچه آن نقل مى كند.

بسم اللّه الرحمن الرحيم الحمد للّه ربّ العالمين و الصلوة و السلام على خير خلقه محمد و على و آله و اولاده عليهم السلام

قال النبى كل حسب و نسب يقطع الا حسبى و نسبى.

يعنى بدانيد هر حسب و نسب فانى شود، الا ذريت حضرت محمد و على صلوات اللّه عليهم كه تا انقراض عالم باشد.

ازين روشن تر چه باشد كه بعد از قتل حضرت امام حسن و امام حسين عليهماالسلام چهارده هزار گهواره زرّين در بنى اميه عليه اللعنه مى گردانيدند پس از مدت قليلى از آن نسل بر روى زمين طفل دو ماهه نماند و از نسل اولاد امام حسن و امام حسين پنجاه هزار علوى حسبى و نسبى در شريعت بازماندند و هر روزه زياد مى شوند و تا انقراض عالم ايشان خواهند بود.

اما امامان معصوم دوازده اند از نسل حضرت محمد المصطفى و على المرتضى و فاطمه الزهرا عليهم السلام و نام و نسب ايشان و اولاد و اعقاب ايشان و مشاهد و مقابر ايشان در اين مجموع بيايد و اين نسخه را در مسجد اقصى يافتيم؛ به خط امام شريف ابن جعفر ابن محمد ابن الحسن ابى البركات بن زيد بن الحسن بن على ابن ابى طالب عليه السلام .

اكنون آغاز كنيم به نام خداى عالم و عالميان و بر بهترين جهان و جهانيان خاتم

ص: 293

الانبياء محمد المصطفى صلى الله عليه و آله و اولاده و از نام و نسب و كنيت ايشان و از آن جا به شرح ائمّه معصومين عليهم السلام درآييم.

و اين نسخه در اصل تازى بوده است شيخ الحافظ به لفظ فارسى كرده است كه اصطلاح همه زبان ها فارسى است و اين كتاب را مختصر نام نهاده است اول به نام محمد ابن عبداللّه و اميرالمؤمنين على ابن ابى طالب و عبداللّه و ابوطالب بن عبدالمطلب ابن هاشم بن عبدالمناف ابن قصى ابن كلاب ابن مرة ابن كعب ابن نوى ابن غالب ابن مالك ابن نضر بن كنانة ابن حزيمة بن مدركة ابن الياس ابن نضر بن نزار بن معد بن عدنان الى حضرت آدم عليه السلام مى شمارد.

و چون ما را مطلب در خصوص قاسم و زبيده خاتون و حضرت شهربانو بود مطلب خود را نقل مى كنيم؛ در اينجا مى گويد كه:

حضرت امام حسن عليه السلام را سيزده فرزند بود بدين اسامى: قاسم و عبداللّه و على و زيد و اسماعيل - كه او را حالة الحجاره گفتندى - و احمد و افقم و محمد و على اصغر و مسلم و ابراهيم و حسن و ابوطالب و سه دختر هم داشت.

ذكر اولاد امام حسين عليه السلام آن حضرت را شش فرزند بود بدين اسامى: على اكبر و زين العابدين و على اصغر و عبداللّه و جعفر و ابى زيد و يك دختر داشت كه منكوحه قاسم ابن حسن بود، نام او زبيده خاتون بود.

ذكر مشاهد ائمّه عليهم السلام : حضرت اميرالمؤمنين على بن ابى طالب عليه السلام به روايات چند به كوفه و غزوا و مكرّمه و نجف و بلخ و چند جاى ديگر گفته اند؛ و امام حسن ابن على و امام زين العابدين و امام جعفر صادق و امام محمد باقر عليهم السلام در توابع مدينه مدفونند در مكرّمه؛ و حضرت امام حسين عليه السلام به كربلا مدفون است؛ و حضرت امام موسى كاظم و امام محمد تقى عليه السلام به بغداد به مقابر قريش مدفونند، و حضرت امام على النقى و امام حسن عسكرى عليهماالسلام در يك تربت مدفونند به سامره، و حضرت امام رضا عليه السلام به ولايت طوس به ده سناباد مدفون است و حضرت امام الزمان محمد ابن الحسن در

ص: 294

غيب است و گويند كه در سامره در غار چاه رفته است و گويند كه در حله هم رويى نموده است و گويند كه در دارالمرز مازندران هم رو نموده است و در حله و سامره اسب حضرت را مى بندند و منتظر ظهور امام مى باشند.

البته كه ظهور حضرت امام محمد المهدي صاحب الزمان عليه السلام خواهد شد و دنيا را به عدل و انصاف خواهد آراستن و پر خواهد كرد از عدل و انصاف چنان كه پر شده است به ظلم و جور.

ذكر اولاد ائمه از آن جمله ذكر اولاد قاسم بن حضرت امام حسن عليه السلام : قاسم ابن حسن در كربلا زبيده خاتون كه دختر حضرت امام حسين عليه السلام بود در عقد او درآوردند و يك شب با همديگر بودند چون روز شد آن روز خوارجان حضرت قاسم ابن حسن عليه السلام را شهيد كردند و زبيده خاتون از قاسم حمل داشت. چون احوال ائمه در كربلا بدان نوع شد، حضرت ستى شهربانويه را كه حضرت امام حسين عليه السلام به شهر رى فرستاد زبيده خاتون نيز همراه مادر به شهر رى آمد و ولادت حضرت قاسم ثانى به شهر رى شد و قاسم ثانى را در پايين قلعه شهميران شهيد كردند و در اين كتاب مدت عمر و مدت امامت هر يك از ائمه را نقل مى كند؛ چون ما را منظور مطلب خود بود به ساير نپرداختيم.

و مى گويند بنى عباس دوازده هزار و هشت صد و پنجاه و يك تن از بنى فاطمه و بنى هاشم از شيخ و شاب و كمّل و طفل از تيغ ايشان شهيد شدند، و بعضى روى در گريز نهادند و به اطراف و جوانب ولايات رفته اند و به تقيه پنهان مى بودند و در هيچ

مملكت كسى را عرضه آن نبود كه اظهار ملت اهل بيت كند و مواليان به ترس و خوف بيم هلاكت بودند و در زوايا به سر مى بردند.

اما هيچ كتاب شيعه در ميان ايشان بيشتر نبود و آن فرايض مبتدعه و لواحق منشرعه ايشان استمرار يافته بود، آن هايى كه شيعيان كمل بودند بر همان طايفه شرعيه عادت كرده بودند و مدت هايى هيچ كتاب ائمه عليهم السلام در ميان نبود؛ تا آن كه علامة

ص: 295

الفضلاى و العلماى، شيخ جمال الدين بن مطهر حلى رحمة اللّه عليه متن قواعد را كه تصنيف كرده بعد شرح بر آن كتاب قواعد نوشت و چند كتاب ديگر در اثناى آن تصنيف كرده اند و آن كتاب ها در همه مملكت مشهور شد و شيعيان اهل بيت كه هستند بدان عمل مى كنند.

سيزدهم كتاب جنات الخلود؛ اما بعد بر لوايح ارواح زاكيه و صفايح اذهان صافيه ارباب الباب مى نگارد؛ كمينه كثير الجرم، قليل الطاعة، عديم البضاعة، متكيس ابن محمد مؤمن محمد رضا الامامي خاتون آبادى المدرّس وفقه اللّه تعالى لمراضيه و احسن اللّه فى مستقبل حاله كما فى ماضيه كه چون عمده اركان ايمان معرفت خدا و انبيا و اوصيا لاسيما ائمه هدى سلام اللّه عليهم است، كه از آثار و اخبار ايشان حاصل گردد. و كمترين چون تفسير موسوم به خزاين الانوار را در اظهار فضل ائمّه

اطهار تصنيف نمودم، در مطاوى تأليف آن از استقصاى كتب اطلاع كلى بر جزويات آثار انبياء نامدار و اطوار احمد مختار و ائمه ابرار به هم رسانيده هر يك را بيتى تمام در جاى خود سمت ارتسام دادم خلاصه آثار متعلّقه چهارده معصوم را از اسماء و القاب و خصايص و معجزات و ادعيه و صلوات و احراز و احتجابات و مدت عمر و ابا و امهات و تولد و وفات و شهور و سنوات و اولاد و زوجات و مقتل و امكنه و وفات و تواريخ ولادت و اشغال و مهمات را ذكركرديم تا احوال هر يك بدون تفحص كتب در بادى الرأى نظر درآيد.

و ذكر سير و سنن خاتم اصفياء و ايام متبركه و اعياد و بلاد مشهوره زمين و معرفت قبله و ذكر مذاهب و ملت ها به ترتيبى كه در فهرست اين صفحه جهان نما مرقوم و موسوم ساختيم؛ به نامى كه عدد حرفش تاريخ تأليف است يعنى جنات الخلود المعمور من جداول النور و باللّه توكل فى كل الامور فى عصر شهنشاه الخافقين شاه سلطان حسين الصفوي بهادر خان.

و بعد چون مطلب خود را از آن طالب بوديم به اصل مطلب پرداختيم از آن جمله

ص: 296

وفات حضرت امام حسن عليه السلام را در چهل و نه هجرى ذكر مى كند و عدد اولاد را بسيار مختلف به روايات چند ذكر مى كند پانزده اولاد و هفت دختر باسمه نقل مى كند و قاسم را ولد چهارم مى شمارد و زوجات آن حضرت را در حين وفات شش زوجه ذكر مى كند. و شهادت حضرت امام حسين عليه السلام را اتفاقى است كه در شصت و يك هجرى واقع شده و در عدد اولاد آن حضرت نيز اختلاف بسيار نقل مى كند، از آن جمله شش پسر و چهار دختر، دختران: فاطمه و زينب و سكينه و يك دختر ديگر اسمش معلوم نيست و مدت امامت آن حضرت را تا دوازده سال نقل مى كند.

كتاب چهاردهم عالى جناب مرتضوى انتساب قدس القاب زائر بيت اللّه الحرام حاجى سيد باقر گلشادى نقل فرموده اند كه در دارالسلطنه اصفهان كتابى را برخوردم در نزد كتاب فروشى كه مجموع واقعه عروسى قاسم در كربلا و زبيده خاتون دختر حضرت امام حسين عليه السلام و يك شب در تصرف داشتن. و بعد از شهادت حضرت امام حسين حضرت امام زين العابدين ناقه اى را طلبيدند و امر فرمودند مادرش شهربانو با خواهرش زبيده خاتون را كه بر ناقه سوار كردند و به ناقه فرمودند كه بايد به طى الارض ايشان را به شهر رى برسانى و ناقه ايشان را به شهر رى آوردن و شهربانو در غار غايب شدن و زبيده خاتون نزد خالوان خود ماندن و تولد قاسم ثانى و وفات زبيده خاتون و شهيد كردن قاسم ثانى تماما را به طريقى كه سابق مذكور شد نقل كردند.

و اختلاف قول عالى جناب سابق الذكر با ساير كتاب در اين خصوص اين است كه در روايت هاى مذكوره جناب شهربانو بر اسب سوار شدند و در قول مرقومه بر ناقه سوار شدن. و سيد فرمودند كه به اصفهان مى روم شايد آن كتاب را به دست آرم و به جهت شما خواهم فرستاد؛ كتبى كه نقل عروسى قاسم و زبيده خاتون در آن جا مذكور است نزد هر مؤمنى، بايد گفت اين را در اين كتاب جمع نمايد به جهت اطمينان ديگران.

ص: 297

و تا به حال آن چه به نظر رسيده نقل نموديم قريب به بيست و هشت جلد كتاب كه از چهارده نفر از محدثين نقل شده و هر كتابى در نظر اهل ايمان اعتبار آن به نظر آمده و بعضى اختلاف اولاد آن حضرت را نقل نموده اند و اكثر آن ها عروسى شدن و به شهر رى آمدن را تا آخر نقل نموده اند.

انشاء اللّه جناب خالق اكبر توفيق عطا فرمايد كه احاديثى كه در خصوص فضيلت اهل بيت اطهار صلوات اللّه عليهم اجمعين وارد شده به قدر امكان جمع نمائيم.

و آن چه الان در نظر حقير هست اين است كه مى خواهم احاديثى كه درخصوص حال احتضار و حضور عند القبر و عالم برزخ و مبعوث شدن در قيامت و ميزان و صراط و حساب دادن خلايق و اهل جنت را داخل جنت كردن و اهل جهنم را داخل جهنم نمودن است كه از مبدأ اعلى اصدار يافته، تمامى را موافق ضابطه ضبط و يك كتابى بخصوصه بنويسم و اسم آن را حيوة و مماة و جنت و نار گذارده باشم؛ تا بندگان خدا به مطالعه آن از خواب غفلت بيدار شوند و ببينند چه چيز در پيش رو دارند و هر روز يك منزل به آن نزديك تر مى شوند شايد خود را دوست تر دارند و از جهت نجات آخرت دست به دامن ولايت اهل بيت اطهار صلوات اللّه عليهم زده به واجبات و مستحبات عمر عزيز را صرف نمايند و از محرمات كه موجب عقاب مى شود، زهد و ورع را پيشه خود نموده و ترك خواهش هاى نفسانى را در اين دو روزه دنياى فانى بر خود هموار نمايند و در مقام دفع عقاب كوشند و توفيق به اعمال حسنه و حفظ از اعمال قبيحه را از خالق منان مسئلت نمايند و شفيعان معصيت كاران يوم جزا را وسيله و واسطه نجات دارين و ترقيات نشأتين خود قرار دهند.

اميدواريم كه به بركت آن بزرگواران خالق عالم توفيق عبادت و حفظ از معصيت را كه دواى آن ترك خواهش هاى نفسانى و لذت هاى ظاهرى است به ما كرامت فرمايد و من اللّه التوفيق و عليه الاعتماد.

ص: 298

فصل در ذكر بعضى از اولاد ائمه كه در شهر رى مشهور مى باشند

حضرت امامزاده لازم التعظيم امام زاده عبدالعظيم عليه السلام مشهور و معروف است و در جلالت قدر آن بزرگوار همگى علما اتفاق دارند و احاديث نيز در خصوص آن هست و از اجلاى محدثين است و مرقد منورش مطاف طايفه انام است چنانچه احتياج به اظهار نيست.

و امام زاده حمزه ابن امام موسى كاظم عليه السلام نيز معروف است در جنب قبلى روضه حضرت عبدالعظيم واقع است.

و امام زاده سيد عبداللّه ابن امام محمد باقر عليه السلام نيز در شهر رى مدفون است و ظاهرا كه همين باشد كه مابين روضه حضرت زبيده خاتون و حضرت عبدالعظيم بقعه مطهره اش واقع است.

و امام زاده هادى و خواهرش زينب در مسجد ماشاءاللّه مدفون اند، اولاد حضرت امام زين العابدين عليه السلام .

و مسجد ماشاءاللّه مكان شريفى است چنانچه در مزار كامل بهائى نقل مى كند كه مسجد ماشاءاللّه در شهر رى واقع است و جاى بسيار شريفى است و آن را حاجة الاكبر خوانند و بعد مشهد حضرت امام رضا عليه السلام به بزرگوارى آنجا محلى نيست.

ذكر بقعه عالم الفاضل محمد بن على ابن بابويه قمى رحمة اللّه كه مشهور به صدوق است و از دعاى حضرت صاحب الامر عليه السلام به وجود آمده و از اجلاى علماى عصر است در تحت قبه مسجد ماشاءاللّه مدفون است و زيارت او نيز ثواب بسيار دارد.

ذكر بقعه منوره حضرت بى بى شهربانو كه در بغل كوه نزد شهر رى واقع است و بقعه

ص: 299

منوره آن بزرگوار از قديم الايام مشهور و معروف است و چشمه آبى نيز در آن جا هست كه معلوم نيست كه از كجا بيرون مى آيد و به كجا مى رود؟! و آب بسيار خوبى است و آن كوه مشهور شده به كوه خاتون.

و كيفيت آمدن آن حضرت با فرزندش زبيده خاتون به شهر رى و غائب شدن بى بى شهربانو در غار و بردن زياد ابن ابوذر غفارى زبيده خاتون را نزد خالوان او كه اولاد يزدجرد مى باشند تمامى در واقعه سابق بيان شد كه در اين جا احتياج به اظهار نيست.

اما بقعه در جنب غربى حضرت زبيده خاتون است كه مشهور است به جوانمرد قصاب كه از شيعيان اميرالمؤمنين عليه السلام است در وقت آبادى شهر رى كه در كل ولايات به امر معاويه عليه اللعنه آن حضرت را سبّ مى كردند، جوانمرد با حكام قرار داده كه هر روزه يك دينار مى داد و اسم آن حضرت را به احترام مى برد و مشهور است كه چنانچه چيزى مى خريد يا مى فروخت بلند فرياد مى كرد كه به حق آقام على بن ابى طالب كم نمى دهم و زياد نمى گيرم.

به همين قدر كه نام نامى آن بزرگوار را توانست علم نمايد حق تعالى نيز تمام شهر رى را خراب و منهدم ساخته كه آثارى از اعزه و اعيان اهل آن بلد نمانده و اسم او را بلند كرده و بقعه به جهت احترام او قرار داده هر چندى كه خرابى رو دهد به يكى از شيعيان قلبا ميل مى دهد كه آن را تعمير كنند كه اسم او برپا باشد در دنيا تا باعث رغبت خلق گردد به ولايت اميرالمؤمنين و اولاد طاهرين عليهم السلام ؛ و در آخرت نيز معلوم است كه شيعيان خالص مرتبه دارند كه خلق محشر پندارند كه آن ها يكى از انبياء مى باشند كه وارد محشر شده اند.

انشاء اللّه حق تعالى همه را از شيعيان خالص آن بزرگوار گرداند و فاتحه خواندن براى جوانمرد قصاب و احترام او نيز ثواب بسيار دارد و تعمير قبور ايشان از جهت تعظيم اميرمؤمنان اجر عظيم دارد.

ص: 300

ذكر امام زاده ابوالحسن بن امام محمد تقى با برادرش در اندرمان شهيد كردند؛ بقعه مطهرش در شهر رى، قريب زبيده خاتون واقع است.

امام زاده سيد ناصرالدين بن على ابن امام جعفر صادق عليه السلام به ولايت ساوج بلاغ. حسن الو و خضر الو به سر راه سيد ناصرالدين آمدند و بسيار مجادله كردند اخرالامر چهار جراحت به تن سيد ناصرالدين زدند و به آن جراحت مى ناليد و مى آمد تا به ولايت رى در موضع طهران رسيد، پايان طهران، درويش صالح نامى بود به خانه درويش فرود آمد مدت چهار روز بيمار در آن خانه خوابيد و آخر به همان جراحت به جوار حق پيوست.

اما زيد بن حضرت امام زين العابدين، در زمان هشام بن عبدالملك مروان عليه اللعنه از مدينه روى به ولايت رى نهاد چون به موضع طهران رسيد در خانه حسين سماكى فرود آمدند و حسين دست و پاى امام زاده را ببوسيد و به خانه برد مدت شش ماه نگه داشت و خدمت كرد اخر الامر جلال الدين عمر، و فرزندان و برادران خروج كردند، و زيد بن حضرت امام زين العابدين عليه السلام را در خانه سماكى، جلال الدين عمرو فرزندان شهيد كردند، كه لعنت خدا بر ايشان باد و بقعه امام زاده زيد در طهران معروف است.

ذكر حسن مثنى كه پسر حضرت امام حسن مجتبى عليه السلام است؛ در بحر انساب نقل مى كند كه حسن مثنى با فرزندان در زمان عبدالملك مروان عليه اللعنه از بغداد روى به ولايت رى نهادند چون به شهر رى رسيدند حسن را با يك فرزند او احمد نام، در مشهد جى شهيد كردند وى را به القاب حسن مثنى خوانند و باقى فرزندان متفرق شدند و بقعه مطهر آن بزرگوار مشهور است در جى و در كتاب جلد رابع جلود اثناعشرى سابقا اختلاف آن را هم نقل كرده اند.

ذكر امام زاده سيّد اسماعيل ابن جعفر ابن امام محمد تقى عليه السلام ؛ به ولايت رى در موضع طهران افتاده به خانه فخرالدين حداد فرود آمدند و مدت يك ماه امام زاده

ص: 301

بيمار بود از جراحت هاى بسيارى كه در راه به تن مبارك او رسيده بود و فخرالدين حداد آن جراحت ها را بست آخرالامر يزدان و عمران و برادران خروج كردند به منزل فخرالدين حداد آمدند و حضرت امام زاده اسماعيل را شهيد كردند كه لعنت خداى بر ايشان باد.

ذكر امام زاده يحيى بن امام جعفر صادق؛ با جمعى امامزادگان به قزوين آمدند، اما حاكم قزوين حسنك صباغ بود بفرمود تا دروازه ها را بستند و با امام زاده گان جنگ كردند، امام زاده ها خارجى بسيار را به جهنم فرستادند و چندين امام زاده را در قزوين

شهيد كردند.

اما امام زاده يحيى با برادرش محمد روى به ولايت رى نهادند چون به موضع طهران رسيدند هر دو امام زاده ها را شهيد كردند و بقعه مطهره امام زاده يحيى عليه السلام و برادرش محمّد در دو بقعه متصل به هم مدفون اند و معروف است در طهران.

و اولاد ائمه از ذكور و اناث در طهران جمعى مدفونند از قرارى كه در بحر انساب مذكور است، ليكن قبور مطهره ايشان معلوم نيست و هم چنين در شهر رى بسيار شهيد شده اند، بعضى بقعه دارند در قرى و مزارع رى و بلوكات آن و بعضى آثار قبور ايشان معلوم نيست؛ و هر بقعه كه منسوب به اولاد ائمّه است البته در زيارت كردن چون بدى ايشان معلوم نيست به ثواب خود مى رسند؛ و هم چنين در تعمير روضات ايشان جناب احديت موافق نيت ثواب مى دهد.

ذكر امام زاده داود بن عمادالدين بن جعفر بن نوح بن عقيل بن هادى بن حضرت امام زين العابدين عليه السلام ، را در موضع كيسه گاه شهيد كردند باقى را در سلقان شهيد كردند؛ و از امام زاده داود كرامت چند نقل مى كنند از آن جمله:

كربلايى على محمد نام سلقانى براى حقير، جامع اين اخبار، نقل كرد كه چنارى از سركار ديوان از ما مى خواستند و آن در امام زاده داوود چند چنار بود كه موافق خواهش ايشان بود و ما جرأت نمى كرديم چنار امام زاده را بيندازيم، چون

ص: 302

مكرر بعضى كرامات مشاهده مى شد آخر زور آوردند و من رفتم چنار را انداختم شب در خواب ديدم ... .

ذكر بقعه مباركه امام زاده قاسم كه در شهميران مشهور است و بقعه او قديمى است چنانچه در كتاب بحر انساب و كتاب حاجى قاسم على كاشانى ذكر كرده اند كه سر مبارك حضرت قاسم نوداماد را به شهر رى آوردند و پيرزنى سر پسر خود را در عوض داد و آن سر را در دزج عليا دفن كردند و بعد پسر قاسم كه از زبيده خاتون به وجود آمد آن را قاسم ثانى نام كردند و حجاج بن يوسف عليه اللعنه او را شهيد كرد؛ در شهميران خواستند كه دفن نمايند؛ از موضع قبر سر حضرت قاسم آوازى برآمد كه «طيب را نزد طيب آريد» قاسم ثانى را در قبر سر پدرش دفن كردند و آن ده به امام زاده قاسم مشهور شد.

ذكر امام زاده صالح بن امام موسى كاظم كه در چهارده جلد بحر انساب مذكور است و بقعه آن در تجريش است در بلوك شهميران. و در كتاب ها مذكور است كه صالح ابن امام موسى كاظم عليه السلام از كره روى به ولايت شهميران گذارد چون به موضع تجريش رسيدند به طرف آفتاب برآمدن، به حوالى ذو طايفه بهيان او را شهيد كردند. كه لعنت خدا و نفرين رسول بر قاتلان ايشان باد و رحمت خداى بر اعانت كنندگان اولاد ائمّه باد.

ذكر امام زاده جعفر بن امام موسى كاظم عليه السلام بقعه آن بزرگوار در ورامين مشهور است و در بحر انساب نوشته اند كه جعفر ابن امام موسى كاظم عليه السلام را در توابع ورامين به موضع سناردك شهيد كردند و در ورامين امام زاده بسيارند و هر يك بقعه اى دارند و در كتاب بحر انساب آن ها را ذكر مى كند.

ذكر امام زاده جعفر بن حضرت امام حسين عليه السلام در مزار كامل بهائى رحمه اللّه نقل مى كند كه جعفر و خواهرش سكينه به ده ورامين به راه آتيه، اما تربت جعفر آن است كه در ميان محراب است و خانه بر دست چپ، اما زيارت آن جا بايد كرد كه ميان محراب و دو كور است و كشنده ايشان ازرق ايرج عليه اللعنه بود؛ و دفن ايشان

ص: 303

سيد داعى ابن ابوالقاسم ورامينى كرد و دعا كردند به خير و بركت آن ده و آن به بركت ايشان باقى است.

ابى زيد ابن الحسين به ولايت اصفهان دهى است آن جا مدفون است و او را معاذ - عليه اللعنه - كشت و اين هم در مزار مذكور است.

ذكر امام زاده اسماعيل زكريا ابن حضرت امام موسى كاظم عليه السلام ؛ در كره مجروح كردند چون به توابع شهميران به موضع شيزر [چيذر] رسيدند به طرف آفتاب درآمدن به پايان ده، زير درخت چنار شهيد كردند.

امام زاده عزيز بن محسن بن حضرت امام موسى كاظم عليه السلام را به موضع اوين، افراسيابان مجادله كرده به بالاى ده اوين به طرف آفتاب برآمدن به سرپشته شهيد كردند.

امام زاده طيب بن حسن بن حضرت امام حسن عليه السلام را در شميران در پايان ده اوين به طرف آفتاب فرو رفتن، رئيس خسرو لعين با فرزندان شهيد كردند.

امام زاده محمد ابن طيب بن حضرت امام موسى كاظم عليه السلام از شهر رى روى به ولايت شميران نهادند، چون به موضع سهنك رسيدند طايفه گاو سواران آن حضرت را در پايان ده سهنك در ميان سروستان شهيد كردند.

امام زاده جمشيد بن حسن ابن امام حسن عليه السلام را به توابع شهميران در موضع سهنك طايفه گاو سواران شهيد كردند.

امام زاده هاشم بن حسن ابن امام حسن عليه السلام را جراحت بسيار رسيده بود چون به گله مشا رسيد به جوار حق پيوست و بقعه آن بزرگوار معلوم است.

امام زاده عبداللّه و امام زاده ابوطالب اولاد حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام در ولايت رى و شهريار افتادند روزگار به تقيه به سر بردند آخرالامر در موضع ايدران كه در فشابويه است، ايشان را در آن ده شهيد كردند و كشنده ايشان عبداللّه بن محمد قيص - عليه اللعنه - بود.

اما رقيه و ام هانى و ام سلمه دختران حضرت اميرالمؤمنين در ولايت رى افتادند،

ص: 304

ايشان را در حوالى شهر به كوچه سوزن گران مسجدى بود كه آن مسجد نباد گفتندى، در آن جا يك چشمه آب بود يوسف دوانقى آن ها را شهيد كرد.

اما حضرت زينب عليهاالسلام در شهر دمشق مدفون است و بقعه آن بزرگوار به «ستىّ زينب» در شام مشهور است.

امام زاده محمد بن سپه سالار ابن برهان ابن محمدحسين بن حضرت امام زين العابدين عليه السلام را در موضع كند، شهيد كردند.

اما متوكل - عليه اللعنه - حضرت امام على النقى عليه السلام را زهر داد و شهيد كرد آن ملعون حكم كرد كه هر جا سيد صحيح النسبى باشد بكشند و بسوزانند و نسل ايشان را از روى زمين منقطع سازند. سادات بترسيدند و نسب خود را پنهان كردند، سادات آفتاب در آن زمان مخفى نسب بماندند و اين حكايت در بحر انساب قديم از خط شريف حضرت امام جعفر صادق عليه السلام و امام حسن عسگرى عليهماالسلام است.

امام زاده على اكبر بن ابراهيم ابن حسين ابن حضرت امام زين العابدين عليه السلام به شميران عبداللّه يانس آن حضرت را دشنام داد و يك بيل بر پيشانى امام زاده زد و وى را شهيد كرد گويا در شيزر [چيذر] بقعه او معلوم است.

امام زاده عون و سالم و سعيد نواده حضرت امام حسن مجتبى عليه السلام به ولايت ورامين در موضع خاوه شهيد كردند.

اما امام زاده عين و غين فرزندان زيد بن امام زين العابدين كه در طهران مدفون است به ولايت فشابويه و هناباد افتادند چون به موضع وهناباد رسيدند مردم وهناباد عين و غين را شهيد كردند.

امام زاده مالك ابن زيد بن امام زين العابدين كه در طهران با دو پسر مهين الدين و امين الدين درموضع بريانك شهيد كردند كه لعنت خداى بر قاتلان ايشان باد.

ذكر امام زاده اوليا و فضل و معصوم فرزندان احمد بن امام زين العابدين در ولايت رى افتادند چون به موضع وسفنارد رسيدند آن سه تن را شهيد كردند.

ص: 305

اما هشت نفر امام زاده را ابلق سواران كند در موضع قلعه جى شهيد كردند.

اما فرزندان مهدى بن امام زين العابدين چون در ولايت رى رسيدند، چون به موضع خوى و نيزه رسيدند ايشان را شهيد كردند.

اما فرزندان شيث ابن موسى ابن حضرت امام زين العابدين ابوطالب و حسين و رحيم و صائب و سالم و صالح از ولايت بغداد روى به ولايت رى نهادند چون به موضع كند رسيدند ابلق سواران كند خبر يافتند روى به امامزادگان نهادند و بسيار مجادله كردند اخرالامر ابوطالب و حسين و رحيم را در موضع فيروز بهرام ابلق سواران كند شهيد كردند؛ امام صالح و صائب و سالم روى به ولايت فشابويه نهادند چون به موضع زيانك رسيدند محمود آبيار با آب ياران، آن ها را شهيد كردند.

امام زاده عقيل را در موضع كشارد شهيد كردند؛ اما حجاج بن يوسف - عليه اللعنه - خروج كرد و قصد اولاد ائمّه كرد، مساوى دوازده هزار از اولاد ائمه را به قتل آورد از مرد و زن و طفل شيرخواره كه صدهزار لعنت خدا بر قاتلين ايشان باد؛ امام زاده عقيل بن امام موسى كاظم عليه السلام را رئيس حسين كندى و فرزندان او جراحت زده در برزناباد رسيد به همان جراحت به جوار حق پيوست.

اما فرزندان حضرت عباس بن اميرالمؤمنين، زيد و عبداللّه و ابراهيم ابلق سواران كند جراحت بسيار زده به موضع بريانك زيد و عبداللّه را شهيد كردند.

امام زاده عبداللّه بن امام موسى كاظم در ولايت ساوج بلاغ در ده برفان رسيد، مردم برفان و مردم ورده اتفاق كردند امام زاده عبداللّه را گرد درآمدند و بسيار مجادله كردند؛ آن روز امام زاده عبداللّه چنان حرب كرده بود كه صحراى ورده پر از كشتگان گرديد و آخر امام زاده عبداللّه ابن امام موسى كاظم را در موضع ورده شهيد كردند، وى را به آن سبب عبدالقادر خوانند.

امام زاده احمد و امام زاده موسى بن امام موسى كاظم، در موضع لواسان شهيد كردند.

ص: 306

و امام زاده طيّب بن امام موسى كاظم الياس و فرزندان و برادران در موضع رستان شهيد كردند.

امام زاده زكريا بن امام موسى كاظم در موضع نور شهيد كردند.

اما هيجده تن از امامزادگان از فرزندان و فرزندزادگان حضرت امام موسى كاظم از ساروقش روى به هزيمت نهادند چون به موضع كند، رسيدند، چهار طايفه در كند دشمنان خاندان مصطفى و مرتضى بودند به غايت، يكى از اولاد زهير ابن نمير كندى، دوم اشعث كندى، سيم زيرك كندى، چهارم حسن رئيسان كه از نسل سنان عليه اللعنه و العذاب بود؛ كه لعنت بر ايشان باد.

چون اين هيجده تن امام زاده ها در موضع كند رسيدند شب شد در پايان قلعه درك باغ حياتى بود در آن موضع به سر بردند. مردم ده را خبر كردند، چون آن ظالمان اين سخن بشنيدند جمله در باغ حيات با امامزادگان مجادله كردند آخرالامر آن چهار طايفه كه اسم ايشان مذكور شد امامزادگان را در همان موضع شهيد كردند.

اما امام زاده شعيب مردم آن ده، فيروز مى خوانند تربتش ظاهر است در باغ حيات.

امام زاده على و امام زاده موسى فرزندان على ابن امام زين العابدين عليه السلام به موضع كند در كوچه گهواره تراشان در خانه حاجى حسين حلوائى تا مدت سه روز بماندند، آخر خارجيان كند خبر شدند و آن دو تن امامزادگان را شهيد كردند و در چاه انداختند.

امام زاده على و امام زاده موسى بن امام موسى كاظم در كند در خانه عبداللّه كدخدا آمدند، زن صالحه داشت آب خواستند به ايشان داد و عبداللّه ايشان را به خانه برد و احترام مى داشت و يك هفته نگاه داشت. شب عسسان درگذر بودند به در خانه عبداللّه مدنى رسيدند دو علم نور ديدند، دوان دوان به در خانه اشعث كندى رفته خبر كردند، دويست سوار و پياده به در خانه آمده و آن امامزادگان را شهيد كردند؛ كه لعنت اللّه على القوم الظالمين.

ص: 307

امام زاده محمدباقر بن امام موسى كاظم به رودبار قصران در قريه رودك شهيد كردند و شيرخشت به بركت آن امام زاده از درخت درآمد در آن ولايت بماند.

امام زاده فضعلى بن امام موسى كاظم در موضع كوشك دشت آمد ابلق سواران ابناج در موضع ناران او را شهيد كردند.

امام زاده محمدتقى و عبداللّه ابن ابيض بن امام محمدباقر در موضع ابناج به سر تپه زير درخت، همان ابلق سواران شهيد كردند.

امام زاده اسماعيل بن امام موسى كاظم در موضع بلكيجان به دهنه رودخانه رودبار شهيد كردند و در زير درخت چنار دفن كردند.

امام زاده جعفر و عبداللّه بن هادى بن امام رضا از مدينه به رودبار قصران آمده در ده لالان ايشان را شهيد كردند.

امام زاده ابراهيم بن امام رضا با دو فرزندش موسى و طيّب به ولايت رى و رودبار قصران آمدند چون به موضع اينك رسيدند ايشان را شهيد كردند.

امام زاده جعفر بن امام رضا به ولايت رى در شميران به موضع حصار بوعلى او را شهيد كردند.

اما «لار» كه مابين رى و دارالمرز است، چهارصد و چهل و چهار پارچه ده بود و مردم آنجا از مأمون الرشيد عليه اللعنه منشورنامه داشتند كه اگر اولاد ائمّه به لار افتد آن خارجيان او را شهيد كنند سواى چهار ده كه از اولاد مسيب بن قعفاع خزاعى بودند. و اهل لار امام زاده بسيار شهيد كردند و از آن جمله هيجده تن را در آهنگ لار از امامزادگان شهيد كردند به راهنمايى شعبان آبيار.

و راوى گويد كه در همان ساعت خبر رسيد كه مأمون الرشيد عليه اللعنه به جهنم واصل شد، فرزندان مسيب بن قعقاع خزاعى شاد گشتند و گفتند: اى بنى عمان برخيزيد و كمر عداوت بنديد و حق خون فرزندان امام را از اين ظالمان گمراه بستانيم همه گفتند كه فرمان برداريم آن گاه علم مسيب را برپا كردند و روى بدان مخالفان

ص: 308

كردند و زنان و دختران گريه كنان سر و پا برهنه مى رفتند چون به شعبان آبيار رسيدند، ضربت مسيبى، عبداللّه بر سر شعبان زد كه تا سينه وى شكافت و رفتند و امام زاده ها را دفن كردند و عبداللّه با پانصد نفر از ابن عمان خود و خويشان، در عقب خوارج رفتند و مساوى دو هزار خارجى را به جهنم فرستادند.

امام زاده حسن و محمد و حسين نوه امام محمد تقى عليه السلام از بغداد روى به ولايت رى نهادند چون به موضع كره رسيدند ايشان را شهيد كردند.

امام زاده سلطان سيد جلال الدين اشرف برادر امام رضا عليه السلام لشكر كشيده در شهر زنكان با امير ابوالمعالى بن نوفل بن لقمان بن شمر ذى الجوشن كه در آن جا وطن ساخته بود جنگ كردند و حسن بيك استجلو با بنى اعمام و عساكر در خدمت آن امام زاده جان نثارى كردند و جنگ هاى عظيم شد و از نواده مسيب بن قعقاع خزاعى و نواده ابراهيم بن مالك اشتر همه در ركاب آن امام زاده بودند و سپاه خوارجيان هفتاد و پنج هزار بودند همه را بكشتند و امير ابوالمعالى را حسن بيك دستگير نموده بكشتند؛ و آخر ملعونى تيرى بر سينه مبارك آن امام زاده زد و او را شهيد كرد و او را به حوالى شهر لاهيجان دفن كردند و مرقد معطر سيد جلال الدين اشرف معروف است و كيفيت جنگ او بسيار است در اين جا به اختصار كوشيده شد.

اما اولاد عبداللّه بن جعفر صادق حسين و عدنان و عمران از بغداد روى به ولايت تفرش نهادند در آن جا وطن ساختند ذريات ايشان بسيار شد به القاب حسينى.

اما اولاد يزدجرد بن شهريار را ملك شاه غازى كه حضرت اميرالمؤمنين اين اسم را به او بخشيده بود، در جنگ با معاويه باز حضرت امير ملك شاه غازى را بخواند و او سپاه خود را بخواند و جمع كرده از شهميران روى به مدينه نهاد و چون خبر به حضرت امير رسيد جمعى را به استقبال او فرستاد و به صد اعزاز او را وارد مدينه نمودند.

حضرت بر خواسته وى را تعظيم كرد و سر و روى او را ببوسيد و بعد شاه ولايت با سپاه خود روى به ولايت نهروان نهاد و جنگ عظيم شد و لشكر مخالف را دمار

ص: 309

برآوردند و حضرت روى به مدينه نهاد چون به كنار فرات رسيدند حضرت امام حسين بيمار بود بى هوش شد ملك شاه غازى سر مبارك آن حضرت را در كنار گرفته چون حضرت بهوش آمد فرمود: يا ملك من از تو خوشنود شدم خدا از تو خوشنود باد. ملك شاه غازى برخواست و گفت: يا حضرت مرا سه حاجت است به درگاه شما توقع دارم كه روا كنى، حضرت قبول فرمودند: ملك شاه غازى گفت: حجّتى به من دهى اول آن كه بى من به بهشت قدم ننهى، دوم آن كه اولاد مرا دعا كنى كه به هزار پشت در پشت، رو از اين درگاه نگردانند، سوم آن كه اولاد من هرچند از جاهلى گناهكار شوند شفاعت ايشان را نزد جدت محمد مصطفى صلى الله عليه و آله نمائى.

حضرت هر سه را قبول نمود، دوات و قلم طلبيده و حجت نوشت و به او داده بوسيد و بر هر دو چشم نهاد و حضرت اميرالمؤمنين او را مرخص كرده وداع كرد و روى به ولايت عجم نهاد تا در شهر رى به ملك شميران رسيد و ايشان هرگز تقيه نكردند و روز به روز در محبت اهل بيت مى افزودند و اولاد ايشان به القاب ملك بماندند و شيخ الاسلام طهران خود را از اولاد ايشان مى داند.

حسين اصغر بن امام زين العابدين نسل آن جناب در مدينه مشرفه ساكنند و نسب سادات عالى درجات متوليان قديمى سيد واجب التعظيم امام زاده عبدالعظيم كه در رى مدفون است به آن جناب مى رسد و اين فقره در جلد رابع من جلود اثناعشرى مذكور است و اللّه اعلم.

ص: 310

[كرامات] (1)

در خصوص كراماتى كه از روضه حضرت زبيده خاتون عليهاالسلام ظاهر شده و مى شود و بسيار مشاهده كرده اند از قبيل متوسل شدن خلق به آن مرقد مطهر و او را نزد حق تعالى شفيع قرار دادن و حاجات خود را خواستن از قبيل شفاى بيماران و بينا شدن كوران و اداى ديون و توسعه رزق و مشرف شدن به كربلاى معلى و مكه معظمه و زيارت حضرت امام رضا و نذرهايى كه مى كنند به اجابت مى رسد و مكرر مال هاى خلق از قبيل شتر و غيرهما بيمار مى شوند مى آورند و دور روضه منوره مى گردانند و خدا شفا مى دهد.

و مكرر به جهت گم شده و گريخته و نجات از بند و حبس و التفات اكابر و اعاظم به زيردستان و الفت ميان شوهران و زنان و خواستن اولاد از خالق منان در آن روضه منوره خواسته اند و به بركت صاحب مرقد حاجات ايشان برآمده. و مكرر به تجربه رسيده از كوره پزها هركدام تقلب در آجر و آهك و گچ كرده اند به زودى ضرر به ايشان رسيده چه ضرر مالى يا بدنى، و سرعت اجابت دعا مكرر در آن روضه منوره ظاهر شده. و آن چه از كسانى كه اعتبار

ص: 311


1- چنانچه در قبل گفته شد حضرت سيدالشهداء دخترى به نام زبيده خاتون كه در رى مدفون شده باشد ندارد. و هيچ يك از مورخان و شرح حال نويسان در كتب معتبر به اين نكته اشاره نكرده اند. اما مقبره منسوب به زبيده خاتون در شهر رى متعلق به كيست؟ مرحوم استاد دكتر حسين كريمان در كتاب ارزشمند رى باستان، ج 1، ص 430 مى نويسد: «نگارنده چنين مى پندارد كه اگر در اين مكان بانويى به نام زبيده مدفون شده باشد، بى ترديد وى زبيده خاتون دختر عم و زن ملكشاه، مادر بركيارق دختر ياقوتى بن داود است، كه در رى حالتى كمابيش مشابه سيده زن فخرالدوله داشت، و وى را به دستور مؤيدالملك زندانى و سپس خفه كردند...».

به حرف ايشان بوده نظر به صداقت ايشان مذكور ساخته اند بعضى از آن ها مذكور مى شود.

از آن جمله آقا ميرزاى عطار طهرانى در حضور عاليجناب مجتهد العصرى حاجى الحرمين حاجى ملا محمد كرمانشاهانى امام جمعه طهران نقل كردند كه محمد شفيع پسر حاجى آقا محمد و جمعى ديگر از اهل سكنه حضرت عبدالعظيم نقل كردند كه در بيابان فيروزآباد جمعى ديدند كه نورى از سمت قبله آمد و به سر قبه مطهره محمد ابن بابويه قمى رفت و از آن جا آمد و داخل روضه زبيده خاتون شد و بيرون نيامد. و پسر ملا امين چراغچى سركار حضرت عبدالعظيم نيز اين نقل را كرد.

كرامات ديگر آن كه، در وقتى كه پى برمى داشتيم كربلائى صفرعلى طهرانى كه چند سال بود كه چشم او نابينا شده بود آمد و روزنه كه به سرداب منور شده بود زيارت مى كرد و مى گويد جمعى آمدند و مرا دور كردند دلم شكست عرض كردم خداوندا به بركت اين عروس قاسم هرگاه دختر حضرت امام حسين عليه السلام است چشم مرا شفا بده كه از اين ذلت كورى عاجز آمده ام و گريه بسيار كردم. همين كه خود را به آن روزنه رسانيدم ديدم چشمم روشن شد و تابوت و سرداب آن حضرت را ديدم از شعف سر از آن روزنه برداشتم كه ببينم بيرون را هم مى بينم ديدم آفتاب و زمين و خلق همه را مى بينم، بسيار خوشوقت شدم از ترس آن كه مبادا رختم را خلق پاره پاره كنند هيچ نگفتم و شب را هم در آن جا ماندم در مهتاب دعاى كميل و قرآن را خواندم و حال چشمم بهتر از اول جوانيم شده.

كرامات ديگر؛ ابراهيم نام، نوكر جماعت شام بياتى بود مى گفت كه مدتى است كه چشم من كور شده و هرچه داشتم خرج كردم خوب نشد حالى كه شنيدم كه در روضه عروس قاسم حاجت خلق برمى آيد آمدم و گريه بسيار كردم و به درگاه خدا ناليدم به بركت آن حضرت چشمم خوب شد.

كرامات ديگر آن كه؛ ضعيفه اى با شوهرش آمد نزديك ظهر در روضه حضرت

ص: 312

زبيده خاتون و كسى در ميان روضه نبود قدرى گريه كرد، ديد آواز سه چهار زن مى آيد كه نوحه مى كنند به طريق لهجه عربى و از ميان قبر منور آواز برمى آيد، دويد بيرون آمد نزد خادم ها كه راه اندرون سرداب قبر حضرت را به من نماييد مى خواهم بروم با آن زنها با هم گريه كنيم، ما گفتيم راهى ندارد چه مى گويى خودش رفت و اطراف را گرديد ديد راهى نيست آمد و گفت: بياييد ببينيد گريه زنها را كه نوحه مى كنند! خادم ها و عمله ها كه كار مى كردند مى گفتند رفتيم ديديم صداى زن ها مى آيد به عربى به آواز بلند از ميان قبر نوحه مى كنند و قريب دو ساعت بيشتر آواز گريه و نوحه بود و بعد ساكت شدند.

جامع اين كتاب خود به اتفاق مجتهد العصرى حاجى ملا محمد كرمانشاهانى و شيخ الاسلام و گويا عاليجاه مقرب الحضرات السلطانى مهدى قلى خان قاجار نيز بود با جمعى ديگر كه در روضه مشرف شديم آمدند و اين نقل را كردند. شيخ الاسلام فرمودند: ما بايد آن زن و مرد را بشناسيم و از ايشان بشنويم. خدام گفتند: ما نشناختيم.

عصرى، داعى و جناب ملا شريف على نايب متولى سركار حضرت در روضه نشسته بوديم كه ديديم شخصى آمد و نزد ما نشست و دعاى بسيار به من كرد و گفت: من مكرر آمدم در اين روضه و حوايج خود را از خدا خواسته ام و به زودى برآمده و دو روز بيشتر با زوجه خود آمدم آواز گريه زن ها از ميان قبر مى آمد به طريق لهجه عربى نوحه مى كردند بسيار گريستم و شوق و يقين ما زياده شد گفتيم اين تو بودى؟ گفت: بلى. خادم ها نيز آمدند و شناختند اسمش را پرسيديم گفت: من محمد صادق برادر زن عبداللّه خان فران چاهى مى باشم او را گفتيم برو نزد جناب حاجى ملا محمد و شيخ الاسلام مى خواهند از شما بپرسند.

كرامات ديگر؛ نيز از شفا دادن بيماران و آوردن ساربانان شتر خود را كه مريض

بوده، دور حضرت گردانيدن و گوسفند قربانى كردن و خوب شدن بسيار اتفاق افتاده كه هرگاه آن چه مطلع شدند نوشته شود بسيار مى شود.

ص: 313

ص: 314

[خواب]

و ديگر خواب، كه صلحا و مؤمنين در خواب ديده اند نيز بسيار است چند خواب را نقل مى كنيم، چون خواب بين ها ظاهرا از صلحا بودند.

از آن جمله كربلائى محمد گفت خواب ديدم كه رفتم در زبيده خاتون ديدم باغ بسيار بزرگى در آن جا هست و درخت هاى پرميوه غير ميوه هاى دنيا به نظرم آمد و خلق بلندقامتى مشاهده كردم از يكى پرسيدم اين باغ چيست و شما چه كسيد؟! گفت: اين باغ بهشت است و ما خادمان حضرت و از شهر حضرت صاحب الامر عليه السلام مى باشيم. بعد ديدم يكى فرياد مى زند كه حاجى ميرزا آقايى طهرانى را حضرت مى خواهد. ديدم شما را بردند بعد شما برگشتيد و به من گفتيد: برو خانه كتاب محرق را بياور كه حضرت امام حسين عليه السلام فرموده است كه از كتاب محرق نقل عروسى قاسم را بخوانم من كتاب را آوردم و به شما دادم ديدم منبرى است و شما بالاى منبر رفتيد و خلق بسيار جمع شدند عروسى قاسم را خوانديد گريه بسيارى شد از خواب بيدار شدم.

خواب ديگر؛ مؤمنى نزد عاليجناب مجتهد العصرى حاجى ملا محمد كرمانشاهانى، رفته خوابى ديده بود نقل كرد ايشان فرستادند او را نزد حقير نقل كرد كه در مسجد جامع طهران خوابيده بودم ديدم چاوشى فرياد مى زند كه حضرت امام حسين عليه السلام به شهر رى آمده خلق روانه خدمت حضرت شدند من هم روانه شدم، رفتم ديدم خلق بسيار جمع شده اند. حضرت فرمود تعزيه خواندند و بسيار گريستند.

ص: 315

بعد كه تعزيه تمام شد همان چاوش فرياد مى زد كه حضرت امام حسين عليه السلام به ديدن دخترش آمده مى فرمايد كه اين دختر من است هر كس انكار كند من از او بيزارم.

خواب ديگر؛ خداداد دلاك گفت: من در مجلس عالمى بودم حرف زبيده خاتون برآمد آن عالم مى گفت كه بر من معلوم نيست و از جمعى ديگر از علما و غيره مى شنيدم كه هست، رفتم به حضرت عبدالعظيم و از خدا سؤال كردم كه در خواب بر من معلوم شود، شب جمعه در خواب ديدم كه پيرمردى ريش سفيد آمد و مرا گفت برخيز برويم، گفتم به كجا؟! گفت: به آن جا كه خواستى معلومت شود.

من با او رفتم ديدم مرا برد به روضه زبيده خاتون و خود ايستاد و مرا گفت: برو به در روضه. من نزديك رفتم ديدم رخت خوابى در ميان روضه افتاده است و زنى به صورت عروسان در نهايت وقار در آن جا است، سلام كردم و بيرون ايستادم ديدم فرمود: برو كيفيت ما در بحر انساب نوشته است همان است ببين. من گفتم بحر انساب چه چيز است؟ فرمودند: كتاب بحر انساب هست برو ببين بر تو معلوم مى شود.

مى گويد من برگشتم كه بيايم ديدم جوانى نورانى دست و پا به حنا آمد من سلام كردم گفت: چه مى خواهى؟ گفتم: مى خواستم بدانم حضرت زبيده خاتون در اين روضه مدفون است، زنى به من فرمود برو كتاب بحر انساب را ببين. ديدم آن جوان هم فرمودند: بلى برو كتاب بحر انساب را ببين، در طهران بر تو يقين مى شود كه در اين جا هست. و از پيش من رد شدند و داخل حجره نزد آن زن رفتند من به اين طرف آمدم ديدم آن پيرمرد به من گفت چرا دست حضرت قاسم داماد را نبوسيدى؟ گفتم ندانستم خواستم برگردم گفت: رفت داخل حجله عروس خود شد من غصه خوردم و با تأسف از خواب بيدار شدم و آمدم پرسيدم در بحر انساب، صريح در آمدن آن حضرت به رى و فوت شدن ايشان بود يقين من شد و از شك بيرون آمدم.

خواب ديگر؛ حقير، كربلائى محمد دولابى را گفته بودم ده هزار بار سقط بياورد از

ص: 316

براى سركار حضرت و وجه بگيرد، كربلائى محمد فراموش كرده بود، دو سه روز گذشت ما معطل بوديم به جهت بنّايى و سقط نداشتيم، مى گويد كربلائى محمد كه من شب در خواب ديدم كه كسى به تندى به من گفت: كه چه شد نقل زبيده خاتون؟! از هول از خواب بيدار شدم، گفتم: من روز گذشته رفتم به آن جا و زيارت نكردم مِن بعد به زيارت مى روم؛ دو دفعه خوابيدم باز در خواب ديدم كه كسى به تندى به من مى گويد كه چرا سقط كه حاجى ميرزا آقايى به جهت زبيده خاتون گفته بود نياوردى؟! از هول از خواب بيدار شدم و صبح مال فرستادم سقط را بياورد؛ از اين قبيل خواب بسيار ديده اند.

ص: 317

نوحه زبيده خاتون عروس قاسم، دختر امام حسين عليه السلام

عروس قاسم پا در حنايم *** پدر كرده عروسى از برايم

عروسيم فتاده در قيامت *** بگرييد اى عزيزان از برايم

كردند عروسى من *** در كربلا عزيزان

اهل حرم نمودند *** در خيمه گاه افغان

من دختر حسينم *** كو نور هر دو عينم

باب شهيد داده *** دستم به دست قاسم

گفتا امانتت را *** بستان ز من تو اى جان

من دختر حسينم *** كو نور هر دو عينم

زينب مرا بياراست *** قاسم چه گشت داماد

حوران نموده فرياد *** قاسم مباركت باد

من دختر حسينم *** كو نور هر دو عينم

جبرئيل در هوا گفت *** با ساكنان جنت

در كربلا عروسى است *** قاسم شده است داماد

من دختر حسينم *** كو نور هر دو عينم

اى شافع قيامت *** در كربلا نظر كن

دارد حسين عروسى *** زينب به ناله فرياد

من دختر حسينم *** كو نور هر دو عينم

يا فاطمه خبر شو *** در كربلا عروسى است

برگو على بيارد *** خلعت براى داماد

من دختر حسينم *** كو نور هر دو عينم

عروس قاسم پا در حنايم *** پدر كرده عروسى از برايم

گريد زبيده خاتون *** گويد با آه و افغان

كى ديده است عروسى *** باشد حنايش از خون

ص: 318

من دختر حسينم *** كو نور هر دو عينم

باشد عروسى را ناز *** در حجله و عروسى

من در شب عروسى *** دارم عزاى داماد

من دختر حسينم *** كو نور هر دو عينم

اى شيعيان جهازم *** از اشك چشم سازم

گريه كنيد بر من *** تا برگ عيش سازم

من دختر حسينم *** كو نور هر دو عينم

هر كس كه اشك ريزد *** اندر عروسى من

دارد به روز محشر *** حقى به گردن من

من دختر حسينم *** كو نور هر دو عينم

عروس قاسم پا در حنايم *** پدر كرده عروسى از برايم

عروسيم فتاده در قيامت *** بگرييد اى عزيزان از برايم

زن هاى اهل ايمان *** كى ديده است عروسى

بى بزم عيش باشد *** من آن عروسم اى جان

من دختر حسينم *** كو نور هر دو عينم

اى خواهران دلسوز *** مجلس برام سازيد

دارم توقع اين *** ماتم برام گيريد

من دختر حسينم *** كو نور هر دو عينم

در روضه ام بياييد *** كان حجله عروسى است

گيريد بزم عشرت *** بهرم كنيد افغان

من دختر حسينم *** كو نور هر دو عينم

قاسم نديده كامى *** از من در اين عروسى

سوزد جگر برايش *** تا روز حشر دامان

من دختر حسينم *** كو نور هر دو عينم

ص: 319

قاسم نموده جان را قربان جانان *** در كربلا به صد زار گرديد تشنه قربان

من دختر حسينم *** كو نور هر دو عينم

من بعد قتل قاسم *** با مادر حزينم

اسب پدر سواره *** كرديم رو به ايران

من دختر حسينم *** كو نور هر دو عينم

عروس قاسم پا در حنايم *** پدر كرده عروسى از برايم

عروسيم فتاده در قيامت *** بگرييد اى عزيزان از برايم

مادر برفت در غار *** شهربانو وفادار

در رى نمودم منزل *** ماندم غريب و افكار

من دختر حسينم *** كو نور هر دو عينم

تنها و بى كسم من *** آيد چه بر سر من

زينت دهيد قبرم *** از اشك چشم جانان

من دختر حسينم *** كو نور هر دو عينم

چون اشقيا بذلت *** از شدت عداوت

آورده رأس قاسم *** در رى زدند چوگان

من دختر حسينم *** گو نور هر دو عينم

يك زن به كوه شمران *** كرده پسر به قربان

سر از پسر بداده *** بگرفت و كرده پنهان

من دختر حسينم *** كو نور هر دو عينم

كردند مرا شهيدم *** من زندگى نديدم

از شدت تقيه *** قبرم بمانده پنهان

من دختر حسينم *** كو نور هر دو عينم

من در ميان قبرم *** رويم به سوى قاسم

تا حشر اين چنينم *** در شهر رى عزيزان

ص: 320

من دختر حسينم *** كو نور هر دو عينم

باشند زنان وفادار *** با اهل بيت اطهار

از سوز گريه و آه *** جان را كنند قربان

من دختر حسينم *** كو نور هر دو عينم

آييد مرقد من *** گيريد ماتم من

تا از شما شوم شاد *** اى خواهر عزيزان

من دختر حسينم *** كو نور هر دو عينم

من اهل اين ولايم *** از نسل پادشايم

اولاد يزدجردم *** نگرفته كس عزايم

من دختر حسينم *** كو نور هر دو عينم

هر كس كه نيست از ما *** منكر شوند بر ما

پيوسته اين چنين بود *** با جدّ امجد ما

من دختر حسينم *** كو نور هر دو عينم

نوحه ديگر

عزيزان، من حسين را زيب و زينم *** ضياى چشم زهرا نور عينم

غريب شهر رى نامم زبيده *** عروس قاسم در خون طپيده

عزيزان من چراغ عالمينم *** گل باغ على نور دو عينم

سلام از من صبا بر در مدينه *** به نزد جده ام آن بى قرينه

بگو در رى نهالت شد سفينه *** بيا بنگر فدايت شور شينم

سر از قبرت برون كن جان جده *** نگر بر حال زارم جان جده

ز شور عيش شد قدم خميده *** بيا بنگر فدايت شور شينم

مبارك باد گو عمم حسن را *** نهال مرتضى شاه زمن را

شده وقت سروش اين انجمن را *** كفن آور براى نور عينم

ص: 321

نوحه ديگر

زين العابد بيمار *** بر درد و غم گرفتار

از شدت مصيبت *** افتاده با تن زار

فرياد از غريبى *** بيداد از غريبى

سيلى زدند رويم *** خنجر كشيده سويم

افشان نموده مويم *** بردند آبرويم

فرياد از غريبى *** بيداد از غريبى

معجر ز سر كشيدند *** گوشواره ها بريدند

گوشم ز ظلم دريدند *** خلخال را كشيدند

فرياد از غريبى *** بيداد از غريبى

از ترس نيزه و تير *** دلها ز زندگى سير

زين العبا به زنجير *** زد شمر نوك شمشير

فرياد از غريبى *** بيداد از غريبى

رأس پدر چه ديدم *** ببريده شد اميدم

يكباره دل ز دنيا *** از عمر خود بريدم

عروس قاسمم نامم زبيده *** فلك خاك مرا در رى كشيده

بر ذوالجناح يابم *** با مادرم سواره

رو سوى رى نموديم *** اين ظلم ها چه ديديم

فرياد از غريبى *** بيداد از غريبى

مادر برفت در غار *** ماندم غريب و بى يار

در شهر رى گرفتار *** زين غم خدا عزادار

فرياد از غريبى *** بيداد از غريبى

بردند عمّه هايم *** در شام با اسيرى

ص: 322

من شهر رى اسيرم *** مهمان اين ولايم

فرياد از غريبى *** بيداد از غريبى

بهر خدا بياييد *** قبرم تمام سازيد

گرييد بهر قاسم *** ماتم برام داريد

فرياد از غريبى *** بيداد از غريبى

قاسم به ديدن من *** چو آيد افسر من

اهل وفا چه بينيد *** ماند چه در بر من

عروس قاسمم نامم زبيده *** فلك خاك مرا در رى كشيده

گو يابند و در اين شهر *** دوستى كه باشدش مهر

سازد براى من قبر *** بدهد مرا خدا صبر

فرياد از غريبى *** بيداد از غريبى

آمد غلام بابم *** از كربلاى پر غم

احيا نموده قبرم *** اجرش دهد خدايم

فرياد از غريبى *** بيداد از غريبى

يكدسته منكر من *** باريست بر دل من

شرم از خدا ندارند *** اينست مشكل من

فرياد از غريبى *** بيداد از غريبى

اى منكران قبرم *** كمتر كنيد جبرم

تا كى كنيد خرابم *** ديگر نمانده تابم

فرياد از غريبى *** بيداد از غريبى

عروس قاسمم نامم زبيده *** فلك خاك مرا در رى كشيده

ص: 323

ص: 324

(5)نور الآفاق

تأليف:

شيخ جواد شاه عبدالعظيمى (م 1355 ق)

ص: 325

ص: 326

مقدمه

حاج شيخ جواد بن مهدى شاه عبدالعظيمى شريف رازى لاريجانى متوفاى 1355ق در ارتباط با حضرت عبدالعظيم حسنى عليه السلام و امامزادگان رى و تاريخ رى و ... چندين كتاب و رساله نوشته است كه در دو كتابى كه از ايشان در دست است از آنها نام مى برد.

كتابهاى ايشان در موضوعات بالا بدين شرح است:

1. الخصائص العظيمية؛ 2. نور الآفاق و شهاب لأهل النفاق؛ 3. الأخبار العظيمية؛ 4. التحفة العظيمية؛ 5. تذكره رى؛ 6. زبدة الانساب في نسب ساداة الانجاب (شرح حال امامزادگان شهر رى است)؛ 6. تحفة الفقهاء في تذكرة العلماء؛ 8. تحفة الفاطية و ... .

در دو كتاب الخصائص العظيمية و نور الآفاق از آن چند كتاب ياد كرده است و تصريح كرده است كه نوشته است، و لكن با فحص و تتبعى كه انجام شد هيچ اثرى از تأليفات نام برده به دست نيامد.

در ارتباط با دو كتاب موجود يعنى: الخصائص العظيمية و نور الآفاق نقد و انتقادات فراوانى شده است، و اوّل كسى كه از اين دو كتاب انتقاد كرده است، مرحوم محمد شريف رازى در كتاب «اختران فروزان رى و طهران»، ص 79 است. به جهت مطالب نادر و شاذّى كه در اين دو كتاب ذكر شده است، ظاهراً انتقادات بر او وارد باشد.

لازم به تذكر است كه اگر مطلبى مثل تاريخ تولد و وفات حضرت عبدالعظيم حسنى عليه السلام و يا تاريخ تولد و وفات حضرت معصومه عليهاالسلام و ... براى كسى از قرائنى مسلّم شده و لكن مستند تاريخى نداشته باشد، نمى توان از آن دفاع كرد و يا آدرس به كتابهاى مجهول و يا ناشناخته و يا ثبت نشده داد. متأسفانه اين موارد در كتاب خصائص العظيمية و نور الآفاق رخ داده است، به نحوى كه براى اثبات مطلبى مؤلف ارجاع

ص: 327

به كتاب ديگرى از خودش مى دهد كه اين نحو ارجاع ها موجب موهن است. ملاحظه كنيد: رأيتُ في بعض كتب: تحفة العظيمية»، «يقول المؤلّف في أخبار العظيمية».

باتوجه به اين اوصاف چاپ اين كتابها مناسب نبود، و لكن بعضى ها بر اين باورند كه اگر چه ايشان مستند قوى براى اثبات مدعاى خود ندارد و لكن از قرائن پيداست كه اين تاريخ تولد ووفات ها درست به نظر مى رسد. لذاكتاب الخصائص العظيمية دراين مجموعه و نور الآفاق در مجموعه رساله ها پيرامون امامزادگان به طبع رسيد، و اشكالات و انتقاداتى كه به اين دو كتاب شده است نيز در مقدمه و بعضاً در پاورقى به چاپ رسيده است.

حضرت آيه اللّه استادى در مقاله «آشنايى با حضرت عبدالعظيم عليه السلام و مصادر شرح حال او» در معرفى و نقد آثار حاج شيخ جواد شاه عبدالعظيمى چنين مى نويسد:

6. الخصائص العظيمية

حاج ملا على كنى متوفاى 1306 دامادى داشته است به نام حاج شيخ مهدى بن ملا رجبعلى لاريجانى شاه عبدالعظيمى.

حاج شيخ مهدى آن طور كه در ذريعه 7/169 فرموده در سال 1308 و آن طور كه در كتاب اختران فروزان ص 80 گفته شده حدود سال 1314 براى زيارت به مشهد مقدس رفته بود و همانجا وفات كرد.

حاج شيخ مهدى فرزندانى داشت، كه يكى از آن ها حاج شيخ جواد است كه در سسال 1355 از دنيا رفته و در ايوان آيينه حرم مطهر حضرت عبدالعظيم دفن شده است. او از شاگردان ميرزا حسين خليلى تهرانى و آخوند ملا محمد كاظم خراسانى و سيّد محمد كاظم طباطبايى صاحب عروه بوده و در حضرت عبدالعظيم به وظايف دينى از امامت جماعت و غيره اشتغال داشته است.

يكى از تأليفات او الخصائص العظيمية است. كه در 63 صفحه جيبى در سال 1318 قمرى چاپ سنگى شده است.(1)

ص: 328


1- فهرست كتب چاپى فارسى، ج 1، ص 607.

7. نور الافاق = فوز الافاق(1)

اين كتاب به زبان فارسى تأليف حاج شيخ جواد شاه عبدالعظيمى است كه در سال 1343 تأليف شده(2) و در سال 1344 در 130 صفحه جيبى توسط فرزندش شيخ مهدى بن شيخ جواد (و به عبارت خود او: خادم شريعت مطهره حاج شيخ مهدى سلطان العلماء نجفى نظام التولية و خزانه دار حضرت عبدالعظيم عليه السلام ) چاپ شده است و نسخه چاپى آن در كتابخانه مرحوم آيه اللّه مرعشى نجفى در قم موجود است.

نام اين كتاب نورالافاق است و در ذريعه علامه طهرانى ج 16 ص 367 و در فهرست كتب فارسى چاپى خان بابا مشار چاپ اوّل ج 1 ص 1195 به اشتباه «فوز الافاق» ناميده شده است. امّا در ذريعه ج 24 ص 355 با نام صحيح آن «نور الافاق» ياد شده است.

حضرت آقاى رازى در كتاب «اختران فروزان رى و طهران» ص 79 مى نويسد:

شيخ جواد كنى فرزند دوم حاج شيخ مهدى لاريجانى و سبط علامه كنى در شهر رى به دنيا آمد و پس از خواندن مقدمات و سطوح در رى و تهران به نجف اشرف مهاجرت، و از محضر حاج ميرزا حسين خليلى تهرانى و آخوند خراسانى استفاده نمود و پس از آن به رى مراجعه و بعد از فوت برادرش حاج شيخ آغابزرگ در مسجد صحن به اقامه جماعت و ترويج دين پرداخت و منبرى شيرين داشت... تصنيفاتى مانند «نورالافاق» كه در سال 1344 چاپ شده است و چيزهاى ديگر هم مانند خصائص عظيميه در

ص: 329


1- . از حضرت آقاى حاج سيد محمود مرعشى رياست كتابخانه آيه الله مرعشى تشكر مى شود كه عكس نسخه اين كتاب را در اختيار اين جانب قرار دادند.
2- به صفحه 20 نور الآفاق رجوع شود.

شرح حال حضرت عبدالعظيم حسنى عليه السلام به رشته تحرير آورده كه چندان مفيد نيست. در سوّم جمادى الآخرة 1358 قمرى از دنيا رفت و در ايوان مطهر حضرت عبدالعظيم كنار برادرش مدفون شد (پايان كلام آقاى رازى).

در كتاب نور الآفاق مطالب تازه اى ديده مى شود كه هر كدام دليلى بر بى اعتبارى اين كتاب مى تواند باشد:

مطلب اوّل: مى گويد حديث شريف كساء صحيحاً از دوازده كتاب معتبر كه شش كتاب از كتب معتبره شيعه و شش كتاب از كتب معتبره عامّه است به اختلاف نسخ مرسلا و معنعناً نقل شده.

1. فى «مناقب العترة» عن احمد بن محمد بن فهد الحلّى مرسلا عن زيد بن الحسن بن الامام عن ام سلمة عن فاطمة الزهراء سلام اللّه عليها.

2. فى ذخائر العقبى عن واصلة بن الاسقع.

3. وفى درر السمطين فى مناقب السبطين عن جمال الدين الزرندى المدنى معنعنا عن الصادق عليه السلام عن محمد الباقر عن زين العابدين عن الحسين بن

على عن الحسن عليه السلام فى خطبته.

4. وفى كنوز المناقب عن ابن مسعود عن على بن الحسين عليهماالسلام

5. وفى المنتخب عن الشيخ الطريحى.

6. وفى صحيح البخارى عن عائشه امّ المؤمنين.

7. وفى سنن الترمذى فى مناقب اهل البيت عن زينب مربية النبى صلى الله عليه و آله وسلم عن عائشة.

8 . وفى شرح الكبريت الاحمر لعلاء الدين السمنانى عن البيهقى عن عائشة.

9. وفى جواهر العقدين فى قصص عجيبة لاهل بيت النبوة.

10. و عن الملاّ فى سيرته عن عمرو بن أبى سلمة.

11. وفى قصص النبوة فى بركات اهل بيت النبوة.

12. و عن الغتانى عن حفصة بنت عمر فى معجمه.

ص: 330

و سمعت شيخى الثقة الحاج شيخ محمد حسين السيستانى فى سند هذا الحديث الشريف قال سمعت عن سيد حسن بن سيد مرتضى اليزدى قال روى صاحب العوالم فى الجلد 62 فى احوالات ام ائمة الطاهرين روى صاحب العوالم الشيخ عبداللّه البحرانى عن شيخه سيد هاشم البحرانى عن شيخه الجليل السيّد ماجد البحرانى عن الحسن بن زين الدين الشهيد الثانى عن شيخه مقدس الاردبيلى عن شيخه على بن عبد العال الكركى عن الشيخ على بن هلال الجزائرى عن الشيخ على بن الخازن الحائرى عن الشيخ احمد بن فهد الحلى عن الشيخ ضياءالدين على بن الشهيد الاول عن ابيه الشهيد الاول عن فخر المحققين عن شيخه علامة الحلى عن شيخه المحقق عن شيخه ابن نماء الحلى عن شيخه محمد بن ادريس الحلى عن ابن حمزة الطوسى صاحب ثاقب المناقب عن الشيخ الجليل محمد بن شهر آشوب عن الطبرسى صاحب الاحتجاج عن شيخه الجليل حسن بن محمد بن حسن الطوسى عن ابيه شيخ الطائفة عن شيخه المفيد عن شيخه ابن قولويه القمى عن الشيخ الكلينى عن على بن ابراهيم عن ابيه ابراهيم بن هاشم عن احمد بن محمد بن ابى نصر البزنطى عن قاسم بن يحيى الحذاء الكوفى عن أبى بصير عن ابان بن تغلب البكرى عن جابر بن يزيد الجعفى عن جابربن عبداللّه الانصارى عن فاطمة الزهراء عليها سلام بنت رسول اللّه صلى الله عليه و آله وسلم قال سمعت عن فاطمة الزهراء عليها سلام انها قالت دخل علىّ أبى... .

مطلب دوم: تولّد و وفات حضرت عبدالعظيم را در پنجشنبه 4 ربيع الآخر 173 و 15 شوال 252 دانسته و اين مطلب را از كتاب «نزهة الابرار فى نسب اولاد الائمة الاطهار» تأليف سيد موسى موسوى برزنجى شافعى مدنى، و كتاب «طبقات الاشراف» تأليف نور الدين مكى حنفى كه در مصر قاضى القضاة بوده، و كتاب «مناقب العترة» تأليف احمد بن محمد بن فهد حلى نقل كرده است.

ص: 331

ازكتاب اوّل نقل كرده كه حضرت عبدالعظيم قد ادرك الرضا والتقى والنقى عليهم السلام - و كان من اصحابهم وروى عنهم - والعسكرى فى صغره و روى زيارته كزيارة الحسين والرضا.

و از كتاب دوم نقل كرده: و اعقاب عبدالعظيم كثيرة فى المدينة و البصرة و مصر العتيق.

و از كتاب سوّم نقل كرده: توفى فى مسجد الشجرة... و دفن عند شجرة التفاح فى باغ رجل من الشيعة... .

در ص 43 مى نويسد: چون وفات حضرت عبد العظيم عليه السلام از زمان وفات آن حضرت تا 1309 هجرى معلوم نبوده آقاى والد (حاج شيخ مهدى) و اين خادم شرع انور در سفر مكّه معظمه و تشرف مدينه منوره از كتب معتبره به دست آورده و از آن سال تا كنون در آستان قدس آن حضرت و تهران اقامه عزادارى را معمول نموده كه چون روز قتل، اصناف محترم مخصوص اصناف زاويه مقدسه دكاكين را تعطيل نموده با دسته سينه زن و زنجير زن به صحن مبارك مشرف شده... .

مطلب سوّم: در ص 82 مى نويسد: چون تاريخ تولّد و وفات حضرت معصومه سلام اللّه عليها تا اين زمان بر عامه خلق مكتوم و غير معلوم بود جناب حجه الاسلام آقاى حاج شيخ جواد مجتهد (يعنى مؤلف) در مسافرت مكّه معظمه زادها اللّه شرفا و تعظيما در مدينه طيّبه در كتابخانه مباركه به زحمت زياد به دست آورده و در كتاب «نزهة الابرار فى نسب اولاد الائمة الاطهار» و در كتاب «لواقح الانوار فى طبقات الاخيار» كه كتاب مفصلى است نقل مى فرمايد: ولدت فاطمة بنت موسى بن جعفر فى المدينة المنورة غرّة ذو القعدة الحرام سنة 173 و توفيت فى العاشر من ربيع الثانى سنه 201.

مطلب چهارم: از هفتصد سال قبل أباً عن جدٍّ از خدام والامقامش محسوب مى شويم و به ترويج شريعت مطهره در اين آستانه مقدسه مشغول بوده ايم

ص: 332

و فعلاً بحمد اللّه تعالى به ترويج شريعت مطهره و نظم آن آستانه مباركه و خازنى آن حضرت مشغول مى باشم.

مطلب پنجم: مى نويسد در التحفة العظيمية (تأليف خود حاج شيخ جواد) مسطور است كه صاحب معجم البلدان مى نويسد در سنه 600 وارد رى شدم شهر بزرگى ديدم انهار جاريه، اشجار كثيره، و مدارس متعدد، و اعظم ايشان مدرسه سيّد ابوالفتوح رازى بوده كه چهارصد مرد فقيه در آن تدريس مى كردند و تمام مدرسه از كاشى كبود بود... .

نگارنده اين رساله پس از نگاه كردن كتاب نور الافاق و آگاهى بر محتواى آن به اين نتيجه رسيده كه مطالب تازه اين كتاب بى اساس و غير معتبر است(1) و حمل بر صحت آن اين است كه اين حاج شيخ جواد در نقل مطالب به كسانى اعتماد مى كرده است كه قابل اعتماد نبوده اند و احياناً از كتابهاى جعلى و مخترع و مختلق مطالبى را ياد مى كرده اند.

و مطالبى كه از آن كتاب نقل شد براى اهل فضل و اطلاع مى تواند بهترين گواه بر بى اعتبارى آن كتاب باشد.

و تاريخ تولد و وفاتى كه براى حضرت عبدالعظيم و حضرت معصومه در اين كتاب ياد شده بى اساس است و نبايد به آن توجه شود.

و متأسفانه اين تاريخها از اين كتاب به كتابهايى از قبيل «بدائع الانساب» لاهوتى و «تذكره عظيميه كلباسى» و كتاب آقاى صادقى اردستانى نفوذ كرده است: در بدائع الانساب ص 39 مى نويسد: يكى از معاصرين اين حقير نقل كرد از كتاب نزهة الابرار سيد موسى شافعى و مناقب العترة

ص: 333


1- آنچه از ياقوت حموى نقل كرده در معجم البلدان يا مراصد بايد باشد كه نيست؟! ادّعاى سابقه هفتصد سال خادم و خازن بودن؟! تاريخ تولّد و وفات حضرت معصومه را از كتاب «لواقح الانوار»؟!! و تاريخ تولّد و وفات حضرت عبدالعظيم را از سه كتاب كه نشانى از آن ها در دست نيست؟!! و نقل حديث شريف كساء با سندى آن گونه و مصادرى آن چنان كه در متن نقل شده؟!!! عصمنا اللّه من الزلل.

احمد بن محمد بن فهد حلى و تاريخ نور الدين محمد السمهودى كه ولادت عبدالعظيم پنجشنبه 4 ربيع الثانى سال 173 در مدينه و وفاتش در رى 15 شوال 252 است، و اين حقير هيچ كدام از كتابهاى مذكور را نديده ام.

در تذكره عظيميه ص 102 - 106 مطالب نور الافاق را به تمامه نقل نموده است و از مؤلف به عنوان محدث عليم؟!! ياد كرده است.

8 و 9 و 10 - تذكره رى - التحفة العظيمية - الاخبار العظيمية

اين سه كتاب هم به نوشته خود آن حاج شيخ جواد در كتاب نورالآفاق ص 21 و 106، از تأليفات اوست كه چاپ نشده و هيچ اطلاعى از آن ها نداريم(1)

اما اگر اين سه كتاب هم مانند كتاب نورالآفاق او باشد نبايد اين ها را از مصادر معتبر شرح حال حضرت عبدالعظيم به شمار آوريم.

از تأليفات ديگر او كه باز در نورالآفاق ياد شده است: تحفة الفقهاء فى تذكرة العلماء، زبدة الانساب، تحفة الفاطمية (كه شايد پيرامون حضرت فاطمه معصومه سلام اللّه عليها باشد). و نيز شرح حال شيخ ابوالفتوح رازى كه ضميمه كتاب نورالآفاق او چاپ شده و در سال 1320 محمد الغروى الشرابيانى (ظ فاضل شربيانى) بر آن تقريظ نوشته است.

و در اين جا مناسب است يادآورى شود كه ضرر و زيان نوشته هاى سست و بى مدرك، و سهل انگارى در نقل مطالب، قابل اغماض نيست. نويسنده متعهد و متدين بايد ملزم باشد كه مطالب سست و غير مستند نقل نكند (مگر مطالبى كه از ابعاد آموزنده آن مى توان بهره برد مانند نقل داستانهايى كه گاهى به جعلى بودن آن اطمينان پيدا مى شود) و در صورت نقل، خواننده را به بى اعتبارى و سستى آن واقف سازد.

ص: 334


1- . به اعلام الشيعه قرن چهاردهم، ص 344 و گنجينه دانشمندان، آقاى رازى ج 3، ص 638 رجوع شود.

خداى نكرده برخى از گويندگان و نويسندگان مانند آن كسى نباشند كه مى گفت چون مردم به قرآن بى توجّه بودند حديثى در فضائل قرائت سور قرآن جعل كرده و منتشر ساختيم تا به قرآن توجّه شود؟!!(1).(2)

در كتاب مأخذشناسى حضرت عبدالعظيم حسنى عليه السلام و شهر رى در ارتباط با اين كتابها چنين نوشته شده است:

14/14 . الخصائص العظيمية(فارسى)

از: جواد بن مهدى شاه عبدالعظيمى شريف رازى لاريجانى (م 1355ق)

با تصحيح: آقا شيخ بهاء الدين معين العلماء ، به سعى و اهتمام : آقا شيخ

على خازن التولية چاپ سنگى ، تهران ، كارخانه آقا ميرزا على اصغر باسمه چى ، رجب 1318ق ، كاتب : محمد حسن گلپايگانى ، 63+46+18ص ، در750 جلد ، جيبى .

اين كتاب مختصرى از شرح احوال وآثار حضرت عبدالعظيم عليه السلام است . مطالبى كه ازآنها يادشده بدين قرارند: 5 حديث درثواب زيارت آن حضرت ، 5 حديث در فضيلت ، قول 5 نفر از علماى اعلام در جلالت قدر آن حضرت والامقام ، و زيارتنامه آن حضرت ، پنج حديث به نقل از ايشان و 5 حديث ديگر .

پس از متن كتاب دو ضميمه نيز به آن ملحق شده است : ابتدا قوانين آستانه مباركه حضرت عبدالعظيم عليه السلام در 20 بند ذكر شده و سپس موقوفات مسجد جامع و حرم مشخص شده اند . (به خط سياق در 46 ص) . و ضميمه دوم صورت وقفنامه آقا ميرزا مطيع خان مستشار الملك وزير كل اداره مركزى بروجرد بر آستانه حضرت معصومه سلام الله عليها است در 18 ص . ر .ك : فهرست كتابهاى چاپى فارسى ، ج 2 ،ص 1889 ؛ المسلسلات فى الاجازات ، ج2 ، ص 235 .

ص: 335


1- . به كتاب دراية شهيد ثانى نگاه كنيد.
2- . سى مقاله، ص 46 - 52.

52/52 . نور الآفاق و شهاب لأهل النفاق(فارسى)

از : جواد بن مهدى شاه عبدالعظيمى شريف رازى لاريجانى (م 1355ق)

سنگى ، تهران ، مطبعه حاجى عبدالرحيم ، 1334ق ، كاتب : محمد على ، 120ص ، جيبى .

كتاب در شرح حال حضرت عبدالعظيم عليه السلام به رشته تحرير در آمده و همراه آن مطالب پراكنده ديگرى نيز گنجانده شده است كه برخى از عناوينش بدين صورت اند : حديث كساء ، تولد و وفات حضرت عبدالعظيم ، تحقيق جواديه ، نسل آن حضرت ، زيارتنامه پنج حديث كبير و صغير ، دعاى حضرت ، سوگوارى وى و ديگر قبور مشاهد مشرفه وامامزادگان رى ،زيارتنامه آنها ، امامزاده حمزة بن موسى ،امامزاده طاهر ، امامزاده زيد ، امامزاده عبدالله ، امامزاده حسين بن عبدالله ابيض ، امامزاده ابوالحسن و ديگر امامزاده ها ، بى بى زبيده ، بى بى شهربانو ، امامزادگان طهران ، شرح احوالات حضرت معصومه و زيارت وى ، زيارت چهارده معصوم ، زيارت امام حسين عليه السلام و شهداى ديگر ، ترجمه شيخ ابو الفتح رازى . پايان تأليف كتاب در جمادى الثانى 1320ق است .

شايسته ذكر است كه برخى از مطالب تازه اى كه مؤف در كتاب خود ذكر كرده بى اعتبار مى باشند و از ارزش آن كاسته اند .

ر .ك : الذريعة ، ج 16 ، ص 367 (كه به اشتباه نام كتاب «فوز الآفاق» آمده است) ؛ فهرست كتابهاى چاپى فارسى ، خانبابا مشار ، ج 5 ، ص 5329 ؛ الذريعة ، ج 24 ، ص 355 ( با عنوان «نور الآفاق») .

8/8 . التحفة العظيمية

از: جواد بن مهدى شاه عبدالعظيمى شريف رازى لاريجانى (م 1355ق) مؤلف در كتاب ديگرش «نور الآفاق»، ص 21 اين عنوان را يكى ديگر از

ص: 336

تأليفات خود دانسته و به آن ارجاع داده است اما هم اكنون هيچ اطلاعى در خصوص آن نداريم.

4/4 . الاخبار العظيمية

از : جواد بن مهدى شاه عبدالعظيمى شريف رازى لاريجانى (م 1355ق)

در خصوص اين كتاب هيچ اطلاعى نداريم . اما خود مؤف در كتاب ديگرش نور الآفاق ، ص 21 و 106 از آن ياد كرده است .

396/18 . تذكره رى

از : جواد بن مهدى شاه عبدالعظيمى شريف رازى لاريجانى (م 1355ق)

به نوشته خود مؤف در كتاب ديگرش نور الآفاق ، ص 106 از تأليفات اوست اما اطلاع ديگرى در مورد آن نداريم .

لازم به ذكر است كه كتاب الخصائص العظيمية در تهران، 1318ق در قطع جيبى در 63 صفحه چاپ سنگى شده است و در بعضى از چاپ هاى الخصائص العظيمية، صورت موقوفات حضرت عبدالعظيم و وقفنامه مستشار الملك شفيع گرگانى، ضميمه آن كتاب شده است. رجوع شود به فهرست فارسى مشار، ج 2، ص 1889؛ و فهرست چاپى فارسى بنگاه ترجمه، ج 1، ص 1268؛ فهرستواره منزوى، ج 3، ص 1636.

* * *

جناب حجه الاسلام سيد صادق حسينى اشكورى در مقاله «كوچ مسافر رى» تحقيقى جامع پيرامون ولادت و شهادت و مسافرت حضرت عبدالعظيم حسنى عليه السلام به شهر رى دارد، و در بخش نخست و دوم مقاله مطالب حضرت آيه اللّه استادى را نقد و بررسى كرده است، مناسب ديده شد كه مطالب مقاله «كوچ مسافر رى» كه در ارتباط با كتاب نور الآفاق است در ديد فضلا و نويسندگان قرار گيرد.

ص: 337

بخش نخست: تاريخ تولد:

درباره تولد حضرت عبدالعظيم عليه السلام اطلاع روشنى در دست نداريم .

جناب آقاى عزيزاللّه عطاردى در كتاب خود كه درباره حضرت عبد العظيم عليه السلام نگاشته(1) مى گويد :

از تاريخ تولد حضرت عبدالعظيم اطلاع درستى نيست و در مصادر ترجمه او از اين موضوع ذكرى بميان نيامده ، ما هر چه در اين مورد تحقيق كرديم به اين مطلب برنخورديم ، ولى آنچه مسلم است وى در زمان حضرت موسى بن جعفر عليهما السلام حيات داشته .

اكثر ترجمه نويسان نيز درباره تولد حضرت يا اشاره اى نكرده اند و يا تصريح نموده اند كه از تولد آن حضرت اطلاع دقيقى در دست نيست .

قول اول : تولد در سال 173 :

اولين منبع فارسى كه تاريخ دقيق تولد آن حضرت را بيان داشته كتاب نور الآفاق حاج شيخ جواد شاه عبدالعظيمى است كه در سال 1343 ه . ق تأليف شده و در سال 1344 در 130 صفحه جيبى به چاپ رسيده است .

قبل از نقل كلام نور الآفاق بايد درباره اعتبارمؤلف وكتاب وى گفتگويى كرد.

مرحوم رازى در اختران فروزان رى(2) درباره وى مطالبى نگاشته كه خلاصه اش اين است :

شيخ جواد كنى فرزند دوم حاج شيخ مهدى لاريجانى و سبط علامه كنى در شهر رى به دنيا آمد . پس از خواندن سطوح راهى نجف شد و از محضر آخوند خراسانى و حاج ميرزا حسين خليلى تهرانى بهره برد . سپس به رى

ص: 338


1- . عبد العظيم الحسنى حياته و مسنده زندگانى حضرت عبدالعظيم عليه السلام ، ص 63 .
2- اختران فروزان رى، ص 79.

مراجعه و در مسجد صحن به اقامه جماعت و ترويج دين پرداخت و منبرى شيرين داشت . تصنيفاتى مانند نور الآفاق و چيزهاى ديگر مانند خصائص عظيميه در شرح حال حضرت عبدالعظيم عليه السلام دارد كه چندان مفيد نيست . در سال 1358 قمرى رحلت كرده در ايوان مطهر حضرت عبدالعظيم كنار برادرش دفن شد .

يكى از مدرّسين محترم حوزه هم در مقاله خود(1) با عنوان آشنايى با حضرت عبدالعظيم و مصادر شرح حال او اين مطلب را نقل كرده و سپس مى نويسد :

در كتاب نور الآفاق مطالب تازه اى ديده مى شود كه هر كدام دليل بر بى اعتبارى اين كتاب مى تواند باشد .

سپس به نقل بعضى از مطالب بى اساس آن كتاب پرداخته و آنگاه مى نويسد :

نگارنده اين رساله پس از نگاه كردن كتاب نور الآفاق و آگاهى بر محتواى آن به اين نتيجه رسيده كه مطالب تازه اين كتاب بى اساس و غير معتبر است ، و حمل بر صحت آن اين است كه حاج شيخ جواد در نقل اين مطالب به كسانى اعتماد مى كرده است كه قابل اعتماد نبوده اند و احياناً از كتابهاى جعلى و مخترع و مختلق مطالبى را ياد مى كرده اند . و مطالبى كه از آن كتاب نقل شد براى اهل فضل و اطلاع مى تواند بهترين گواه بر بى اعتبارى آن كتاب باشد .

نگارنده اين سطور عرض مى كند : مطالبى كه نويسنده محترم فرموده به نحو موجبه جزئيه صحيح است ، ولى نمى توان درباره تمامى آنچه از او نقل كرده نسبت جعل داد . البته در اين مقام درصدد بيان آن مطالب و بررسى صحت و سقم آن نيستيم مگر آنچه مربوط به تاريخ حضرت عبدالعظيم عليه السلام مى شود .

در اين باره بايد گفت : آنچه از ظاهر كلام صاحب مقاله برمى آيد آن است كه

ص: 339


1- . چاپ شده در مجله نور علم، ش 50 و 51.

كتابهاى مورد استناد نور الآفاق جعلى هستند ، عرض نگارنده آن است كه : در صحت اسامى كتب و حتى انتساب آنها به مؤلفاتشان احتمال صحت مى رود بلكه در بعضى مواضع اين صحت يقينى است ، لكن آنچه مهم است آن است كه آيا اين مؤلفين در كتابهاى مذكوره مطلب مذكور را نقل كرده اند يا نسبت مطلب به آنها جعلى مى باشد .

و اگر صحت كتابها و انتسابشان ثابت شد آنگاه براى اثبات كذب حاج شيخ جواد ، بايد آن كتاب را ملاحظه نموده و كاملاً تورق كرد ، و چه بسا اگر تشكيك بيشترى بنمائيم بايد بگوئيم به نسخه هاى خطى آنها بايد مراجعه نمود چرا كه در بسيارى از طبعات دوران معاصر از آفت تحريف و سقط ! مصون نمانده ايم .

به هر حال تصور نگارنده آن است كه تواريخ مذكور در كتاب نور الآفاق اگر هم جعلى باشد ولى با دقت و رعايت جوانب تاريخى گفته شده است ، از اين رو انسان را در نسبت جعل دادن به تأمل واداشته و به تحقيق و تفحّص بيشترى وامى دارد .

مثلاً در نور الآفاق(1) مى نويسد :

چون تاريخ تولد و وفات حضرت معصومه عليهاالسلام تا اين زمان بر عامه خلق مكتوم و غير معلوم بود جناب حجة الاسلام آقاى حاج شيخ جواد مجتهد ( يعنى مؤلف ) در مسافرت مكه معظمه زاده ها اللّه شرفاً و تعظيماً در مدينه طيبه در كتابخانه مباركه به زحمت زياد به دست آورده و در كتاب « نزهة الابرار فى نسب أولاد الأئمة الأطهار » و در كتاب لواقح الأنوار فى طبقات الأخيار كه كتاب مفصلى است نقل مى نمايد : ولدت فاطمة بنت موسى بن جعفر فى المدينة المنورة غرة

ص: 340


1- . نور الآفاق، ص 82 .

ذى القعدة ( در اصل : ذوالقعدة ) الحرام سنة 173 و توفيت فى العاشر من ربيع الثانى سنة 201 .

حال بايد در مورد دو كتابى كه نام برده بررسى نمود :

كتاب اول : نزهة الأبرار فى نسب أولاد الأئمة الأطهار اين كتاب به تصريح خود مؤلف از سيد موسى موسوى برزنجى شافعى مدنى است(1) .

نگارنده درباره اين كتاب مطلبى بدست نياورد جز آنكه صاحب ذريعه(2)

مى فرمايد : مطبوعٌ كما حُكِىَ عنه .

بنا بر اين خود صاحب ذريعه اين كتاب را نديده و براى او نقل شده كه اين كتاب به چاپ رسيده است .

بعيد نيست مستند صاحب ذريعه همان نور الآفاق يا كتابى ديگر باشد كه از وى اخذ كرده است ، و تعجب است از صاحب ذريعه كه چطور نام اين كتاب را با تصريح بر شافعى بودنش در ذريعه كه در ذكر تصانيف شيعه مى باشد آورده است !

كتاب دوم : لواقح الأنوار فى طبقات الاخيار است . ظاهر صاحب مقاله انكار وجود اين كتاب است چرا كه در تعريض به بى اساسى مطالب نور الآفاق عباراتى دارد از جمله :

تاريخ تولد و وفات حضرت معصومه عليهاالسلام را از كتاب « لواقح الأنوار » ؟ !

و علامت سؤال و دو تعجب به فهم قاصر و فاطر نگارنده ظاهراً حاكى از انكار وجود چنين كتابى است .

كتاب لواقح الأنوار در كشف الظنون معرفى شده و از كيفيت مباحث آن نيز - كه در طبقات اولياء و زهّاد و عرفاء نگاشته شده - برمى آيد كه ممكن است چنين مطلبى در آن يافت شود . ( دقت شود كه عرض نگارنده فقط در

ص: 341


1- نور الآفاق، ص 13 .
2- ذريعه، ج 24، ص 107 .

امكان ثبوتى است و در مقام اثبات و جزم به مطلب نيست ) .

در كشف الظنون(1) مى گويد :

لواقح الأنوار فى طبقات السادة الأخيار فى مجلد للشيخ أبى المواهب عبدالوهاب بن احمد الشعرانى الشافعى المتوفى سنة 973 ، قال : لحضت طبقات جماعة من الأولياء الذين يقتدى بهم فى طريق اللّه تعالى إلى آخر القرن التاسع وبعض العاشر .

سپس حاجى خليفه مى افزايد : در اين كتاب 24 نفر از صحابه ، 95 نفر از تابعين و 17 نفر از زنان ذكر شده و به ذكر دويست شيخ پرداخته و از مشايخ عصر خويش 86 نفر را بيان كرده است كه مجموعاً 422 نفر مى شود .

خوشبختانه با رجوع به كتاب معجم المطبوعات العربية والمعربة تأليف يوسف اليان سركيس(2) مشخص شد اين كتاب در بولاق به سال 1276 و 1286

و 1292 در دو جزء چاپ شده ، و نيز چند چاپ ديگر در همان كشور .

وى مى افزايد : اين كتاب با نام طبقات الشعرانى الكبرى معروف است .

در خلاصه عبقات الأنوار(3) نيز مطالبى از آن نقل كرده است .

بايد توجه داشت كه عبدالوهاب بن احمد شعرانى غير از كتاب فوق ، دو كتاب ديگر نيز با اسمائى مشابه دارد كه مربوط به موضوع مورد بحث نيستند : يكى : لواقح الأنوار القدسية فى بيان العهود المحمدية است در مأمورات و منهيات شريعت نبويّه كه به سال 1393 در مصر ، مطبعة مصطفى البابى حلبى و اولاده به چاپ رسيده است .

و ديگرى : تلخيصى است از فتوحات مكيه ابن عربى در تصوف با عنوان

ص: 342


1- . كشف الظنون، ج 2، ص 1567 .
2- معجم المطبوعات العربية والمعربة، ج 1، ص 1132 .
3- عبقات الأنوار، ج 1، ص 44 و 156 و جز آن.

لواقح الأنوار القدسية المنتقاة من الفتوحات المكية كه آن را به سال 960 نگاشته وسپس همان را دوباره تلخيص كرده وبه نام الكبريت الأحمر من علوم الشيخ الأكبر خوانده است.(1)

به هر حال ، با مشخص شدن مصدرى كه نور الآفاق از آن نقل كرده كار آسان مى شود . مى توان با رجوع به لواقح الأنوار - كه متأسفانه در اختيار نگارنده نيست - به صحت يا سقم كلام شاه عبدالعظيمى جزم پيدا كرد .

اما در مورد تولد حضرت عبدالعظيم : صاحب نور الآفاق(2) ، تولد آن حضرت را روز پنجشنبه 4 ربيع الآخر 173 دانسته است . اين مطلب را به نقل از نزهة الأبرار فى نسب أولاد الأئمة الأطهار تأليف سيد موسى موسوى برزنجى شافعى مدنى و كتاب طبقات الأشراف تأليف نورالدين مكى حنفى كه در مصر قاضى القضاة بوده ، و كتاب مناقب العترة تأليف احمد بن محمد بن فهد حلى نقل كرده است .

از فحواى كلام صاحب نور الآفاق نيز چنين برمى آيد كه بر اين كتابها در سفر مكه ومدينه كه درخدمت جناب والدش حاج شيخ مهدى بوده بر اين كتابها دست يافته است.

اما در مورد سه كتابى كه نامى از آنها برده است :

1. نزهة الأبرار كه قبلاً درباره آن گفتگويى كرديم .

2. طبقات الأشراف ، نورالدين مكى حنفى .

اين نورالدين همان نورالدين على بن سلطان بن محمد هروى مكى حنفى معروف به ملا على قارى مى باشد . مولدش در هرات و وفاتش به سال 1014 در مكه بود . از علماى عرب و عجم آموخت و در علوم مختلف نگاشت و در

ص: 343


1- كشف الظنون، ج 2، ص 1238؛ معجم المطبوعات العربية والمعربة، ج 1، ص 1131 - 1132 .
2- . نور الآفاق، ص 13 و 16 و 19.

مصر نفوذ زيادى داشت . هنگامى كه علماى مصرى خبر وفاتش را شنيدند در جامع ازهر جماعتى فراوان گردآمده و بر او نماز غايب خواندند به جهت بزرگى علمى و دينى او.(1)

گرچه نام مذكور طبقات الأشراف را در ميان مؤلفات او نيافتم ولى بعيد نيست كه وى با توجه به كثرت تأليفاتش چنين كتابى را داشته كه در مكه - محل وفات وى - موجود بوده و صاحب نور الآفاق هنگام تشرف به مكه آن را ديده باشد . البته در نور الآفاق(2) از اين كتاب به عنوان « طبقات الشرفا فى الاشراف » نام برده شده وبر روى لفظ «الشرفا» علامت «خ» گذاشته ، يعنى نسخه بدل .

3. مناقب العترة ، ابن فهد . در ميان تأليفات ابن فهد به چنين عنوانى بر نخورديم مگر اينكه صاحب ذريعه(3) به نقل از ابوالحسن مرندى در كتابش دلائل براهين الفرقان كه معاصر با شيخ آقا بزرگ تهرانى بوده از اين كتاب و مؤلفش نام برده است . با توجه به هم عصر بودن وى با صاحب ذريعه ، بعيد نيست مأخذ مرندى نيز كلمات شاه عبدالعظيمى در نور الآفاق بوده باشد .

به هر حال اين كتاب نيز جاى بررسى بيشترى دارد ، در نتيجه كلام نور الآفاق قابل ردّ و قبول نيست تا مصدرى قابل اطمينان آن را تأييد يا تكذيب كند ، و صرف اينكه ما از اين كتابها اطلاعى در دست نداريم نمى تواند ردّ قول صاحب نور الآفاق نمايد ، خصوصاً اينكه از جهت تاريخى ، كلام وى مشكل ساز نيست چون بنا بر اينكه تولد حضرت عبدالعظيم را در سال 173 ووفاتش

ص: 344


1- بنگريد به: مقدمه شرح مسند ابى حنيفه، ملا على قارى، ص 13، دار الكتب العلمية، بيروت؛ معجم المطبوعات العربية والمعربة، ج 2، ص 1791 - 1794.
2- . نور الآفاق، ص 15.
3- ذريعه، ج 22، ص 330، ش 7316 .

را به سال 252 دانسته حضرت 79 ساله بوده كه دار دنيا را وداع گفته است ، و با توجه به شهادت امام كاظم عليه السلام در سال 183 كودكى خويش مقارن با دهه آخر عمر حضرت كاظم عليه السلام بوده ، و در زمان امام رضا عليه السلام كه وفات حضرت سال 202 يا 203 بوده - ، زمان آن حضرت را درك كرده و سپس حضور حضرت امام جواد و امام هادى عليهماالسلام رسيده و از آنها روايت نقل كرده و در دو سال قبل از شهادت حضرت هادى عليه السلام ( در سال 254 ) به سال 252 از دنيا رفته است ، و حضرت هادى عليه السلام نيز تشويق و تحريض بر زيارت ايشان نموده اند .

درك حضور حضرت رضا عليه السلام

اما اينكه از حضرت رضا عليه السلام روايت نقل كرده يا نه محل بحث و كلام است ، ولى بهر حال از جهت تاريخى مشكلى ندارد كه از آن حضرت روايتى نقل كرده باشد ، يعنى در مقام امكان ثبوتى اين احتمال هست ولى هنگامى كه در مقام اثبات برمى آييم مى بينيم كتابهاى حديثى از روايت حضرت عبدالعظيم از امام ثامن عليه السلام خالى است مگر يك روايت .

نگارنده گويد : در بعضى از مقالات مشاهده كردم كه : تنها روايتى را كه عبدالعظيم از حضرت رضا عليه السلام روايت كرده ، حديثى است كه عبدالعظيم در باب صوم به واسطه سهل بن سعد از حضرت نقل كرده و مرحوم صدوق در من لا يحضره الفقيه آنرا بيان داشته است(1) .

روايت چنين است :

و روى عبدالعظيم بن عبداللّه الحسنى عن سهل بن سعد ، قال : سمعت الرضا عليه السلام يقول : «الصوم للرؤية والفطر للرؤية ، وليس منا من صام قبل الرؤية وأفطر قبل الرؤية للرؤية». قال : قلت له : يابن رسول اللّه ! فما ترى فى صوم يوم الشك ؟

ص: 345


1- من لا يحضره الفقيه، ج 2، ص 128، ح 1929 .

فقال : « حدّثني أبي عن جدي عن آبائه عليهم السلام قال : قال أميرالمؤمنين عليه السلام : لئن أصوم يوماً من شهر شعبان أحب إليّ من أن أفطر يوماً من شهر رمضان».

سپس صدوق روايت را غريب دانسته و مى گويد :

قال مصنف هذا الكتاب رحمه الله : وهذا حديث غريب لا أعرفه الا من طريق عبدالعظيم بن عبداللّه الحسنى المدفون بالرى في مقابر الشجرة ، وكان مرضياً رضى اللّه عنه .

بديهى است كه اين روايت دلالت بر درك عبدالعظيم حضور حضرت رضا عليه السلام را نمى كند چون عبدالعظيم روايت را از سهل بن سعد نقل كرده و او حديث را از امام رضا عليه السلام شنيده است . چنانچه روايتى نيز عبدالعظيم از هشام بن حكم نقل كرده كه او از امام صادق عليه السلام شنيده است.(1) پس آيا مى توان گفت : حضرت عبدالعظيم امام صادق عليه السلام را نيز درك كرده است ؟ ! !

بله تنها روايتى كه عبدالعظيم بدون واسطه از امام رضا عليه السلام نقل كرده موعظه نافعه اى است كه مرحوم شيخ مفيد در اختصاص نقل كرده است. لكن آن روايت مرسله است به جهت ارسالش قابل اعتماد نيست گرچه مضمون بسيار بالايى دارد.(2)

از طرفى ديگر ، بعضى چنين گفته اند كه : حضرت عبدالعظيم عليه السلام براى زيارت حضرت رضا عليه السلام به ايران آمد . بنابراين خدمت حضرت نرسيده است . واعظ تهرانى در ابتداى روح و ريحان دهم از كتاب خود جنة النعيم مى گويد :

و بعضى نقل كرده اند : به عزم زيارت مرقد منوّره مطهر حضرت رضا عليه السلام از سرّ من رأى بيرون آمد و به بلاد خراسان متوجه گرديد . چون به شهر رى وارد

ص: 346


1- درباره اين روايت بنگريد به : اصول كافى، ج 1، ص 424، كتاب الحجة، ح 63 باب فيه نكت ونتف من التنزيل فى الولاية .
2- . بنگريد به : الاختصاص، ص 247؛ بحار الأنوار، ج 71، ص 230، ح 27.

شد زمانى به جهت زيارت قبر مطهر حضرت حمزة بن موسى بن جعفر عليهماالسلام توقف فرمود ، و امر آن بزرگوار مخفى بود ، و كسى آن جناب را نمى شناخت تا آنكه دوستان و شيعيان در خفاء خدمتش رسيدند ، و اطلاع از حالات حسنه اش پيدا كردند ، و مسائل حلال و حرام خودشان را سؤال نمودند ، و كمال تقرّب آن جناب را به امامين همامين عليهماالسلام يافتند و بر ارادت و خلوص ايشان افزود . پس نگذاردند آن جناب حركت نمايد .

و اگر اين قول اخير را تصديق نمائيم بعيد نيست ؛ از آنكه حضرت عبدالعظيم عليه السلام به زيارت لقاء حضرت رضا عليه السلام مشرف نشده بود و خواست اداء حق امام ثامن ضامن را نموده باشد .

سائرين از ائمه طاهرين بنا بر حديث مشهور كه فرمودند : « هر امامى بر اين امت حقّى دارد ، اگر كسى خواهد حق ايشان را ادا نمايد بايد به زيارت ايشان رود » .

لكن پس ازآن توجيهى درباره تنصيص حضرت رضا عليه السلام برزيارت عبدالعظيم نقل كرده كه قابل قبول نيست و بزودى وجه آن را نقل خواهيم كرد. وى در ادامه گفتارش مى گويد:

وبيايد در اقوال علماء قولى كه در كتاب رجال داعى ديده است : حضرت رضا عليه السلام تنصيص فرمود به زيارت حضرت عبدالعظيم و ثوابى براى زائران بزرگوار بيان نمود .

پس حسن حالت آن جناب مقتضى بوده است كه به زيارت حضرت رضا عليه السلام رود و آن جناب هم قبل از وفات و ملاقات حضرت عبدالعظيم زيارتش را از دوستانش بخواهد .

قول دوم : سال 180 يا قبل از آن

صرف نظر از قول شاه عبدالعظيمى در « نور الآفاق » بنا به گفته برخى تولد

ص: 347

آن حضرت بايد سال 180 يا قبل از آن باشد چون عبدالعظيم عليه السلام روايتى بدون واسطه از هشام بن الحكم نقل كرده(1) ، و وفات هشام بن حكم در سال 199 رخ داده(2) ، وهنگام نقل روايت گمان مى رود كه حضرت عبدالعظيم در سنى بوده كه تحمل حديث مى كرده وكمتر از بيست سال نداشته است بنابراين بايد تولدش سال 180 يا قبل از آن باشد .

اشكال :

البته دليل مذكور كلّيت ندارد چون أوّلاً : ممكن است كسى در سنّ كودكى يا دوران تميز حديثى را شنيده و پس از بلوغ آنرا نقل كند .

ثانياً : اگر تعيين سن بلوغ و سالى كه تحمل حديث ممكن باشد مدخليّت داشته باشد سنّ 15 سالگى نيز چنين امرى ممكن است و مواردى هم داشته و لازم نيست مقيد به 20 سالگى كنيم . بله غلبه اين امر صحيح است ولى چون كلّيت ندارد در مقام براى اثبات تاريخى كفايت نمى كند .

بهر حال نويسنده محترم مقاله پس از قدح كتاب نور الآفاق مى نويسد :

« متأسفانه اين تاريخها از اين كتاب به كتابهايى از قبيل بدائع الأنساب لاهوتى و تذكره عظيميه كلباسى و كتاب آقاى صادقى اردستانى نفوذ كرده است .

در بدائع الأنساب ص 39 مى نويسد :

يكى از معاصرين اين حقير نقل كرد از كتاب نزهة الأبرار سيد موسى شافعى و مناقب العترة احمد بن محمد بن فهد حلى و تاريخ نورالدين محمد السمهودى كه ولادت عبدالعظيم پنجشنبه 4 ربيع الثانى سال 173 در مدينه

ص: 348


1- . درباره اين روايت بنگريد به : اصول كافى، ج 1، ص 424، كتاب الحجة ح 63 باب فيه نكت ونتف من التنزيل فى الولاية .
2- بنگريد به : عبدالعظيم الحسنى حياته ومسنده، ص 208 و 218 به نقل از خلاصه و رجال كشى .

ووفاتش در رى 15 شوال 252 است ، و اين حقير هيچ كدام از كتابهاى مذكور را نديده ام .

در تذكره عظيميه ص 102 - 106 مطالب نور الآفاق را بتمامه نقل نموده است و از مؤلف به عنوان محدث عليم ؟ ! ! ياد كرده است » .

نگارنده اين سطور گويد : آنچه در اين كلمات قابل بررسى است - علاوه بر آنچه سابقاً گفتيم - نسبت تولد و وفات حضرت عبدالعظيم به كتاب سمهودى است . كتاب تاريخى سمهودى همان وفاء الوفاء است كه به چاپ رسيده و با مراجعه به آن مى توان به صحت يا سقم اين نقل دست يافت .

حقير ، پس از اين يادداشت به وفاء الوفاء سمهودى مراجعه نمود . اين كتاب در تاريخ مدينه منوره در عصر نبوى صلى الله عليه و آله نگاشته شده است و ربطى به موضوع مورد بحث ندارد ، و با تورق نسبى كتاب ، مطلب مذكور را در آن نيافتم .

البته سمهودى صاحب كتاب جواهر العقدين فى فضل الشرفين نيز مى باشد كه مراجعه بدان نيز سودى نبخشيد . از كتابهاى تاريخى ديگر وى اقتفاء الوفاء است كه قبل از پايان تأليف ، در اثر سوختن از بين رفته است . بقيه كتابهاى سمهودى غالباً فقهى مى باشد .

آخرين كلام اينكه براى بررسى صحت و سقم كلام نور الآفاق راه ديگرى نيز وجود دارد و آن اينكه وى ولادت حضرت را روز پنجشنبه چهارم ربيع الثانى ذكر كرده است . مى توان از جهت نجومى و تقويمى بررسى كرد كه آيا چهارم ربيع الثانى 173 مقارن با روز پنجشنبه بوده يا نه كه البته اين تحقيق از تخصص نگارنده خارج است .

سپس ايشان در ارتباط با وفات حضرت عبدالعظيم مى نويسند:

ص: 349

بخش دوم: تاريخ رحلت

قول سوم : سال 252

قول شاه عبدالعظيمى در نورالآفاق است كه نيمه شوال سال252 باشد. اين قول را به كتابهاىنزهه الابرار برزنجى وطبقات الاشراف مكى ومناقب العترة ابن فهد نسبت داده بود ، چنانچه در تاريخ تولد آن حضرت نيز از اين سه كتاب نام برديم .

ازنزهة الأبرار نيزنقل كرده كه حضرت عبدالعظيم عليه السلام درك محضر امام رضا وامام جواد وامام هادى عليهم السلام را نموده و از اصحاب آنها بوده وازآنان روايت نقل كرده است، وامام حسن عسكرى عليه السلام را نيز در كودكى آن حضرت درك كرده است.

نگارنده گويد : ولادت حضرت عسكرى عليه السلام - مانند حضرت هادى عليه السلام - در مدينه بوده به تاريخ ربيع الآخر 232 ، لذا بنا بر قول شاه عبدالعظيمى كه تاريخ وفات عبدالعظيم را سال 252 دانسته ، يعنى هنگام وفات عبدالعظيم حضرت بيست ساله بوده است و اين دوران كودكى نيست ، مگر اينكه بگوئيم : امام حسن عسكرى عليه السلام را در دوران كودكى آن بزرگوار در مدينه درك كرده و سپس راهى رى شده است .

مرحوم شيخ آقا بزرگ تهرانى در ذريعه(1) خطب اميرالمؤمنين عليه السلام را از عبدالعظيم نقل كرده و مى گويد :

عرض ايمانه على الهادى عليه السلام وتوفى فى ايامه لأنه ينقل عنه انه قال لبعض أهل الرى « لو كنت زرت قبره لكنت كمن زار قبر الحسين عليهماالسلام ».

سپس مى گويد :

ونقل عن بعض الكتب أنّ وفاته فى نصف شوال 252 .

صاحب ذريعه نيز ظاهراً نظر به نور الآفاق داشته است .

صاحب نور الآفاق(2) پس از نقل قول شهادت حضرت در بيانى كه آنرا

ص: 350


1- . ذريعه، ج 7، ص 190 .
2- . نور الآفاق، ص 19 - 20 .

«تحقيق جواديه» نام نهاده مى گويد :

بدين قاعده سن مبارك آن حضرت هفتاد و نه سال ونوزده روز مى شود واز وفات آن حضرت تابحال كه هزار وسيصد وچهل وسه است يك هزار و سيصد وچهل وسه است يك هزار وهشتاد ويك سال مى شود كه در اين مكان مبارك مدفون است . ودر شهادت حضرت امام رضا عليه السلام كه دويست وسه هجرى بوده آن حضرت سى ساله بوده است ودر شهادت حضرت امام محمد تقى عليه السلام كه دويست وبيست وسه بوده است آن حضرت چهل وهفت ساله بوده است وسى ودو سال حضور مبارك حضرت امام على النقى عليه السلام بوده است ودو سال قبل از آن حضرت وفات فرموده در زمان خلافت معتز باللّه كه سيزدهم از خلفاء بنى عباس [بوده و ]نتيجه هارون ملعون .

صاحب نور الآفاق سپس در صفحه 43 مى نويسد:

چون وفات حضرت عبدالعظيم عليه السلام از زمان وفات آن حضرت تا سال 1309 هجرى معلوم نبوده ، آقاى والد ( حاج شيخ مهدى ) و اين خادم شرع انور در سفر مكه معظمه و تشرف مدينه منوره از كتب معتبره به دست آورده و از آن سال تا كنون در آستان قدس آن حضرت و تهران اقامه عزادارى را معمول نموده كه چون روز قتل اصناف محترم مخصوص اصناف زاويه مقدسه دكاكين را تعطيل نموده با دسته سينه زن و زنجير زن به صحن مبارك مشرف شده . . .

نكته ديگر اينكه : بنا بر اقوال گذشته ، بهر حال حضرت عبدالعظيم قبل از سال 254 رحلت فرموده اند . بنا بر سند تاريخى ديگرى وفات حضرت حتماً قبل از سال 258 هجرى بوده كه طبعاً مؤيد همه اقوال سابقه است - ولى معيِّن ( تعيين كننده ) هيچكدام نيست . بدين گفتار توجه كنيد :

ص: 351

* * *

جهت تكميل بحث، مصاحبه حضرت آيه اللّه استادى با خبرنامه كنگره حضرت عبدالعظيم حسنى عليه السلام در ارتباط با كتاب نور الآفاق در اينجا درج مى شود و داورى نهائى را به خوانندگان مى سپاريم:

مصاحبه با آيه اللّه استادى(1)

1. از نظر شما مطالبى كه در كتاب «نور الآفاق» ياد شده تا چه حدّ اعتبار دارد؟

آيه اللّه استادى: كتابى كه به نام «نور الآفاق» (در برخى مصادر به اشتباه «فوز الآفاق» خوانده شده) در 119 + 10 صفحه جيبى در سال 1344ق چاپ سنگى شده، از كتابهايى است كه به هيچ وجه نمى توان به مطالب نقل شده در آن اعتماد و استناد كرد.

براى شاهد عرضم يكى دو نمونه از مطالب آن را ياد مى كنم و فكر مى كنم همين نمونه ها كافى باشد.

نمونه اول:

در ص 35 رساله نور الآفاق آمده:

حرز حضرت امام محمدتقى عليه السلام كه سيد بن طاووس عليه الرحمة معنعناً در صحاح از ادعيه مجربه از حضرت عبدالعظيم روايت مى نمايد كه در مدينه طيبه حضور مبارك حضرت امام محمدتقى عليه السلام مشرف بودم قنداقه حضرت امام على النقى عليه السلام را آوردند. حضرت از جا برخاسته قنداقه را گرفته و بوسيد و اين حرز را نوشته همراه آن حضرت كرد و فرمود اى عبدالعظيم به شيعيان ما بگو اين حرز را همراه خود و اولاد خود كنند از آفات ارضيه و سماويه در امان خداوند متعال خواهند بود.

عبارت بالا ترجمه اين عبارت مهج الدعوات سيد بن طاووس است:

حرز لمولانا على بن محمد النقى عليهما افضل الصلوات و اكمل التحيات

ص: 352


1- . سؤالات را كتباً پاسخ داده اند.

قال الشيخ على بن عبدالصمد... قال حدثنا عبدالعظيم بن عبداللّه الحسنى ان اباجعفر محمد بن على الرضا عليهماالسلام كتب هذه العوذة لابنه ابى الحسن على بن محمد عليهماالسلام و هو صبى فى المهد و كان يعوذه بها و يأمر اصحابه بها.

توجه داريد كه در اين عبارت جمله هاى زير كه در نورالآفاق آمده نيست:

1. در صحاح از ادعيه مجربه

2. قنداقه حضرت امام على النقى عليه السلام را آوردند حضرت از جا برخاستند قنداقه را گرفت و بوسيد.

3. اى عبدالعظيم به شيعيان ما بگو اين حرز را همراه خود و اولاد خود كنند

از آفات ارضيه و سماويه در امان خداوند متعال خواهند بود.

بنابراين مؤلف نور الآفاق جملاتى را به خواست خود به روايت افزوده است.

صاحب نور الآفاق در ص 36 مى نويسد:

مرحوم مجلسى عليه الرحمة در جلد نوزدهم بحارالانوار كه تمام ادعيه است در عوذات الائمة فى الايام مى نويسد: اين حرز حضرت امام محمد تقى عليه السلام را كه راوى او سيد جليل كريم محدث عليم حضرت عبدالعظيم حسنى عليه السلام را كسى كه بخواند روز جمعه تا جمعه آتيه از آجال معلقه نخواهد مرد.

عبارت بالا ترجمه اين دو عبارت بحارالانوار است.

1. ج 91، ص 204: عوذة يوم الجمعه... و هذه العوذة كتبها ابوجعفر محمد بن على عليهماالسلام لابنه ابى الحسن و هو صبّى فى المهد و كان يعوذه بها رواها عبدالعظيم الحسنى رضى اللّه عنه عنه عليه السلام .

ج 87، ص 136: عوذه يوم الجمعة فى مصباح المتهجد:

اخبرنا جماعة... عن عبدالعظيم ابن عبداللّه الحسنى رضى اللّه عنه ان اباجعفر محمد بن على كتب هذه العوذة لابنه ابى الحسن و هو صبىّ فى المهد و كان يعوذه بها يوماً فيوماً.

ص: 353

در اين عبارت هم جمله زير كه در نور الآفاق آمده، نيست:

كسى كه بخواند روز جمعه تا جمعه آتيه از آجال معلقه نخواهد مرد، و صاحب كتاب از خود اين جمله را به روايت افزوده است؟!!

نمونه دوم:

در ص 100 مى نويسد: بديل بن ورقاء خزاعى صحابى كه از اصحاب حضرت اميرالمؤمنين بوده است.

بااينكه بديل ازاصحاب رسول اللّه صلى الله عليه و آله است.بهقاموس الرجال،ذيل بديل رجوع شود.

در ص 101 مى نويسد: شيخ عبدالجليل قزوينى رازى مى نويسد:

خواجه ابوالفتوح رازى مصنف بيست مجلد تفسير قرآن بوده كه تمام علما و طالب و راغب خواندن آنها شدند [و مى لنگد در فهم او پاى صاحبان فهم و اغلب آنها عربى است و تفسير فارسى داشته].

سطر آخر به عبارت نقض ج 1، ص 212 افزوده شده و خلاف واقع است.

در ص 102 مى نويسد: ابن شهرآشوب مازندرانى در كتاب معالم مى نويسد:

شيخ ابوالفتوح بن على رازى صاحب كتاب تفسير بوده موسوم به روض الجنان و روح الجنان فى تفسير القرآن كه به فارسى تفسير فرموده و فارسى عجيبى است.

عبارت بالا ترجمه تحريف شده اين عبارت معالم العلماء ص 128 است:

شيخى ابوالفتوح بن على الرازى عالم له روض الجنان و روح الجنان فى تفسير القرآن فارسى الا انه عجيب.

ترجمه جمله آخر اين است كه تفسير عجيبى است نه فارسى عجيبى است.

در ص 102 مى نويسد: شيخ منتجب الدين بن بابويه قمى در فهرست مى نويسد:... سپس همان عبارت معالم العلماء را نقل مى كند با اينكه در فهرست منتجب الدين ص 78 آمده:

الشيخ الامام جمال الدين... عالم واعظ مفسّر دين له تصانيف منها التفسير

ص: 354

المسمى بروض الجنان و روح الجنان... .

و در همان صفحه مى نويسد: شيخ فقيه عبداللّه بن حمزه طوسى مى نويسد: شيخ ابوالفتوح عالم و واعظ و مفسر است... .

و اين عبارت فهرست منتجب الدين است كه به اشتباه به عبداللّه بن حمزه طوسى صاحب كتاب ايجاز المطالب كه از او مطلب ديگرى درباره ابوالفتوح در حديقة الشيعه ياد شده است نسبت داده است.

و در ص 111 مطلبى را از ابن حمزه در كتاب ايجاز المطالب نقل كرده كه مدرك آن حديقة الشيعه، ج 2، ص 802 است و با مراجعه به عبارت نور الآفاق و عبارت حديقة الشيعه معلوم مى شود كه چقدر در عبارت تحريف شده است.

در ص 113 مى نويسد: درباره آن حضرت (عبدالعظيم حسنى) كتب كثيره تأليف شده: اخبار العظيمية شيخ صدوق عليه الرحمه و رساله صاحب بن عباد ترجمه صدرالمتألهين ملاصدرا شارح اصول كافى... .

براى آشنايان با ملاصدرا و آثار او بسيار روشن است كه رساله صاحب بن عباد را ايشان ترجمه نكرده است و اين نسبت خلاف واقع است.

در ص 115 مى نويسد: ابوعبداللّه ياقوت حموى صاحب معجم البلدان مى نويسد در سنه 600 از هجرت وارد رى شدم شهر بزرگى ديدم انهار جاريه و اشجار كثيره و مدارس متعدده و اعظم ايشان مدرسه سيد ابوالفتوح رازى بوده كه چهارصد مرد فقيه در آن تدريس مى كردند و تمام مدرسه از كاشى كبود بود و درب مدرسه روى به قبله مقابل محله سكّة الموالى كه از محلات معظم رى بوده كه تمام سكنه آن شيعيان بودند و تشريف فرمايى حضرت عبدالعظيم عليه السلام هم در همان محله شده... .

با اينكه حموى در معجم البلدان ج 3، ص 117 مى نويسد: كانت مدينة عظيمة خربت اكثرها و اتفق اننى اجتزت فى خرابها فى سنة 617... .

ص: 355

و از مدارس متعدده و مطالب ياد شده در نور الآفاق در عبارت حموى اثرى ديده نمى شود.

2. نظر شما درباره روزهايى كه به عنوان زادروز و وفات حضرت عبدالعظيم ياد و مشهور شده چيست؟

آيه اللّه استادى: تنها مدرك اين دو تاريخ همان كتاب نور الآفاق است كه از دو كتاب ناشناخته ديگر نقل كرده است و به نظر يك محقق يا مورخ و يا محدّث اين قبيل نقل ها نمى تواند مورد استناد قرار گيرد.

البته اول بارى كه بنده از يكى از اساتيدم تاريخ وفات حضرت عبدالعظيم را به نقل از كتاب بدايع الانساب لاهوتى شنيدم برايم تازگى داشت وجالب بود امّا با رجوع به كتاب بدايع الانساب روشن شد كه مدرك ايشان هم همين نقل مؤلف نور الآفاق است.(1)

* * *

دركتاب فهرست كتابهاى فارسى مشار، ج5،ص5329 كتاب را اين گونه معرفى كرده است:

نور الآفاق (نسب، مواليد، وفيات حضرت عبدالعظيم و امام زادگان) حاج شيخ جواد بن مهدى شاه عبدالعظيمى شريف موسوى لاريجانى. تهران، 1344ق، سنگى، خط محمدعلى، چاپخانه علمى.

در فهرستواره منزوى، ج 3، ص 2331 چنين معرفى شده:

نور الآفاق، جواد فرزند مهدى فرزند رجب على مازندرانى لاريجانى (3 ج 2 / 1355ق) تبار وزندگى نامه حضرت عبدالعظيم وامام زادگان آن شهر رى. چاپ تهران، 1344ق، سنگى، ذريعه، ج 324، ص 355... مشار، ج 5، ص 5329.

در فهرست كتابهاى چاپى فارسى چاپ بنگاه ترجمه، ج 2، ص 2478 اين كتاب به اشتباه «فوز الآفاق» ياد شده است كه غلط است.

ص: 356


1- . رجوع شود به خبرنامه كنگره حضرت عبدالعظيم حسنى عليه السلام شماره 2.

عكس

ص: 357

عكس

ص: 358

مقدّمه چاپ سنگى نورالآفاق(1)

بِسمِ اللّه الرَّحمنِ الرَّحيمِ

حديث شريف كساء با سند صحيح كه لم يسبقه سابق و لا يلحقه لاحق از طُرق عامّه و خاصّه مرسلاً و معنعنا با اضافات نسخ، و تعيين تولد و وفات حضرت عبدالعظيم عليه السلام ، و حرز و زيارت نامه آن حضرت، و تولد و وفات حضرت معصومه عليهاالسلام، و سه نفر دختران حضرت امام محمّد تقى عليه السلام ، و چهار نفر دختران موسى مبرقع كه در حرم مبارك با آن حضرت مدفونند، و زيارت ايشان و شرح نسب امام زادگان محترم زاويه مقدّسه عليهم السلام ، و طهران، و امام زاده حمزه عليه السلام ، و امام زاده طاهر عليه السلام ، و امام زاده عبداللّه عليه السلام ، و امام زاده ابوالحسن، و امام زاده هادى در مسجد عاشق كش رى، و بى بى زبيده، و بى بى شهربانو، و امام زاده اسماعيل، و امام زاده يحيى

ص: 359


1- . سَنُرِيهِمْ آيَاتِنَا فِي الاْفَاقِكتاب مستطاب نور الافاق و شهابٌ لاهل النفاق، تأليف جناب مستطاب شيخ المحدّثين مروّج الأحكام و الدّين، ناشر اخبار سيّد المرسلين، آقاى حاج شيخ جواد مجتهد حضرت عبدالعظيمى، الشّريف الرّضوى النّجفى الرّازى دامت بركاته العالى. تاريخ گذارنده مذهب جعفرى در مدينه طيّبه نبوى صلى الله عليه و آله ، و اوّل كسى كه بعد از هزار و سى صد سال قبر مطهّر حضرت فاطمه مادر حضرت اباالفضل عليه السلام را بين قبر عاتكه و صفيّه معين فرموده و صندوق گذاشته، و در حرم مطهّر ائمّه بقيع عليهم السلام علم اسلام را مرتفع و شيعيان را به آزادى مذهب سرفراز، و خدمات درخشنده فرمود از نماز جماعت و ثبوت مذهب حقّه از كتب عامّه با حضور علماء ايشان در منبر، و صندوق رأس الحسين عليه السلام ، و ساختن ايوان و كفشدارى و سقّاخانه و سنگ فرش و تعميرات بيت الاحزان، و انهدام قبور مخلّد فرموده كه الى قيام السّاعة براى شيعيان باقى ماند در دارالخلافه طهران، صانها اللّه تعالى عن آفات الدوران، در مطبعه جناب حاجى عبدالرّحيم به زيور طبع آراسته گرديد. جمادى الثانى 1334 حرّره العبد محمّدعلى.

و محمّد، و امام زاده زيد و سيّد ناصرالدّين و سيّد ولى، و امام زاده حسن و امام زاده اهل على، و سيده ملكه خاتون، و امام زاده داود عليه السلام ، و ترجمه احوالات شيخ المحدّثين شيخ ابوالفتوح رازى كه در صحن مطهّر امام زاده حمزه عليه السلام مدفون است، و زيارت چهارده معصوم عليهم السلام ، و [زيارت] مخصوصه حضرت سيّدالشهداء عليه السلام ، و حضرت ابالفضل عليه السلام ، و حضرت على اكبر عليه السلام ، و شهداء از دور و نزديك، و حضرت ابوطالب و عبدالمطلّب و عبدمناف و خديجه كبرى و آمنه در مكّه معظّمه، و حضرت عبداللّه و اولاد پيغمبر صلى الله عليه و آله و عاتكه و صفيّه و امّ البنين و حمزه و فاطمه بنت اسد و شهداء احد در مدينه طيّبه، و حضرت زينب و رقيّه و رأس الحسين عليه السلام در شام، و ساير امام زادگان، و بعضى از ختوم مجرّبه الى ظهور الحجّة عجّل اللّه تعالى فرجه.

و لَعَن اللّه من اعتقد اَنَّ له نيابة خاصّة، كما ورد فى توقيعه لمحمّد بن عثمان الثّمرى: من ادّعى نيابةً خاصّة فى غيبة الكبرى و هو ملعون، فعليه لعنة اللّه.(1)

و مستدعى است در موقع قرائت و تشرّف در آن اماكن مشرّفه از بانى محترم، و مؤلّف مكرّم، و اين خادم شريعت مطهّره حاج شيخ مهدى سلطان العلماء نجفى نظام التوليه و خزانه دار حضرت عبدالعظيم عليه السلام ياد نمايند.

ص: 360


1- الاحتجاج، ج 2، ص 282.

بِسمِ اللّه الرَّحمنِ الرَّحيمِ

حديث شريف كساء صحيحا كه از دوازده كتاب معتبر(1) كه شش كتاب از كتب معتبره شيعه، و شش كتاب از كتب معتبره عامّه به اختلاف نسخ مرسلاً و معنعنا نقل شده:

فى مناقب العترة عن احمد بن محمّد بن فهد الحلّى مرسلاً عن زيد بن الحسن بن الأمام عن امّ سلمة عن فاطمة الزّهراء عليهاالسلام؛

فى مودّة القربى عن ابن سعيد الخدرى مرسلاً عن زينب بنت ابى سلمه عن الزّهراء عليهاالسلام؛

و فى ذخائر العقبى(2) عن واثلة بن الاسقع؛

و فى درر السّمطين فى مناقب السّبطين عن جمال الدّين الزرندى المدنى معنعنا، عن الصّادق عليه السلام ، عن محمّد الباقر، عن زين العابدين، عن الحسين بن على، عن الحسن عليهم السلام فى خطبته؛

ص: 361


1- . حديث كساء از روايات مشهورى است كه در كتب شيعه و سنى بدان اشاره شده هر چند در كيفيت آن اقوال گوناگون وجود دارد، ولى به طور قطع آنچه مؤلف در مورد مدارك حديث كساء نوشته جعلى است. شيخ آغابزرگ تهرانى در الذريعه برخى از اين كتب را كه در اين بخش يا بخش هاى ديگر كتاب آمده نام مى برد كه ظاهراً نام اين كتابها را از همين نور الآفاق استخراج كرده و خود نديده است چنانچه در برخى موارد به اين نكته اشاره كرده است. شايان ذكر است كه حاكم حسكانى در جلد دوم كتاب شواهد التنزيل ص 140 - 18 در مورد آيه شريفه «انما يريد اللّه ليذهب عنكم الرجس أهل البيت و يطهركم تطهيرا» (سوره احزاب، آيه 33) به تفصيل بحث نموده و حديث كساء را از فاطمه زهرا عليهاالسلام (ص 84)، ام سلمه (ص 85) و ابى سعيد الخدرى (ص 85) و عايشه (ص 56) نقل نموده است. در مورد مدارك حديث كساء رجوع كنيد به: كتاب سليم بن قيس، ص 298؛ مسند أحمد، ج 4، ص 17؛ ج 6، ص 292؛ ج 1، ص 330؛ التاج الجامع للأصول، ج 3، ص 247؛ نور الأبصار، ص 111؛ الزام الناصب، ص 197؛ المناقب المرتضويه (ترمذى)، ص 46؛ اسباب النزول (واحدى)، ص 267؛ تفسير الطبرى، ج 22، ص 6 - 7؛ شرح احقاق الحق (مرعشى)، ج 2، ص 503.
2- . ذخائر العقبى، ص 21.

و فى كنوز المناقب عن ابن مسعود عن علىّ بن الحسين عليهماالسلام ؛

و فى المنتخب عن الشّيخ الطريحى؛

و فى صحيح البخارى عن عايشة امّ المؤمنين؛

و فى سنن الترمذى فى مناق