توضيح نهج البلاغه جلد 3

مشخصات کتاب

توضيح نهج البلاغه

جلد سوم

تأليف: آية اللّه العظمى سيد محمد حسينى شيرازى

ص: 3

شناسنامه كتاب

* نام كتاب: توضيح نهج البلاغه ج 3

* تأليف: آية اللّه العظمى سيد محمد حسينى شيرازى

* مترجم: سيد محمد رضا غياثى كرمانى

***

كليه حقوق طبع و نشر براى بنياد جهانى

آية اللّه العظمى شيرازى محفوظ است.

ص: 1

اشاره

ص: 2

توضيح نهج البلاغه

جلد سوم

تأليف: آية اللّه العظمى سيد محمد حسينى شيرازى

ص: 3

شناسنامه كتاب

* نام كتاب: توضيح نهج البلاغه ج 3

* تأليف: آية اللّه العظمى سيد محمد حسينى شيرازى

* مترجم: سيد محمد رضا غياثى كرمانى

***

كليه حقوق طبع و نشر براى بنياد جهانى

آية اللّه العظمى شيرازى محفوظ است.

ص: 4

فهرست مطالب

164. در شگفتيهاى آفرينش طاووس و اوصاف بهشت... 11

165. در تشويق به الفت، و آينده بنى اميّه... 26

166. در آغاز خلافتش فرمود... 33

167. پس از بيعت با حضرت... 36

168. هنگام حركت اصحاب جمل به بصره... 39

169. خطاب به يكى از عربها در نزديكى بصره... 42

170. در وقت تصميم نبرد با لشكر معاويه در صفّين... 44

171. در دفاع از حقّ خويش، و نكوهش اهل جمل... 47

172. در شايستگى به خلافت و بى ارزشى دنيا... 53

173. درباره طلحة بن عبيداللّه ... 60

174. در پند و اندرز و درباره خويش... 63

175. در پند و اندرز و عظمت قرآن... 67

176. درباره حَكَمين... 86

177. در توصيف خدا و موعظه... 88

178. آنگاه كه ذِعلبِ يمانى پرسيد آيا خدايت را ديده اى... 94

179. در سرزنش اصحاب نافرمانش... 96

180. در مورد گروهى كه قصد ملحق شدن به خوارج را داشتند... 101

ص: 5

181. در صفات خدا و ارشاد... 103

182. در قدرت خداوند و فضيلت قرآن و سفارش به تقوا... 124

183. به بُرج بن مُسْهِر طايى از خوارج... 140

184. در حمد خدا و ستايش پيامبر صلى الله عليه و آله و عجايب آفرينش... 141

185. در توحيد الهى... 156

186. در خبر دادن از آينده... 177

187. در سفارش به تقوى و ياد مرگ... 182

188. درباره ايمان و هجرت و علم خويش... 186

189. در ستايش الهى و سفارش به تقوا... 191

190. در حمد خدا و لزوم پرهيزگارى... 202

191. «خطبه قاصعه» در مذمّت شيطان... 215

192. به «همّام» در صفات پرهيزگاران... 275

193. درباره منافقان... 292

194. در ستايش خدا و پيامبر صلى الله عليه و آله و موعظه مردم... 298

195. در بعثت پيامبر صلى الله عليه و آله و توصيه به تقوا... 306

196. درباره رابطه خود با پيامبر صلى الله عليه و آله و سفارش به جهاد... 309

197. درباره علم الهى و تقوا و فضيلت اسلام و پيامبر صلى الله عليه و آله و قرآن... 312

198. در سفارش به نماز و زكات و امانتدارى... 329

199. درباره معاويه... 335

200. در پايدارى در راه حق... 337

201. هنگام به خاك سپردن حضرت فاطمه عليهاالسلام ... 339

202. در گريز از دنيا... 343

203. در پند ياران خود... 345

ص: 6

204. خطاب به طلحه و زبير بعد از بيعت... 347

205. در نكوهش دشنام دادن... 352

206. درباره فرزندش حسن عليه السلام ... 354

207. در باب حَكَميّت... 355

208. در عيادت علاء بن زياد حارثى در بصره... 357

209. در باب احاديث مجعول... 361

210. درباره آفرينش شگرف هستى... 370

211. در تحريك ياران به جهاد با شاميان... 375

212. در ستايش پروردگار و پيامبر صلى الله عليه و آله ... 377

213. در صفات پيامبر صلى الله عليه و آله و عالمان و پند مردم... 380

214. از دعاهاى آن حضرت... 385

215. درباره حقوق امام عليه السلام و امت... 388

216. در تظلّم و شكايت از قريش... 402

217. درباره جنايت اصحاب جمل در بصره... 404

218. بر سر كشته طلحه و عبدالرّحمان بن عتّاب در جمل... 405

219. در توصيف سالكان طريق الهى... 407

220. هنگام تلاوت آيه «الهيكم التكاثر...» فرمود... 409

221. هنگام تلاوت آيه «رجال لا تلهيهم...» فرمود... 426

222. هنگام تلاوت آيه «يا ايها الانسان...» فرمود... 433

223. در بيزارى از ظلم... 442

224. دعا براى بى نيازى... 450

225. در بيزارى از دنيا... 452

226. دعايى از آن حضرت... 457

ص: 7

227. درباره مالك اشتر پس شهادت او... 460

228. در وصف بيعت با او به خلافت... 462

229. در فضيلت تقوى و زهد... 464

230. در ذى قار به وقت رفتن به بصره... 471

231. به عبداللّه بن زمعه از شيعيان... 472

232. درباره اهل بيت عليهم السلام و نكوهش روزگار خود... 473

233. در تفاوت روش و منش مردم... 476

234. به هنگام غسل دادن رسول خدا صلى الله عليه و آله ... 479

235. در پيوستن او پيامبر صلى الله عليه و آله پس از هجرت... 481

236. درباره شتاب در عمل نيك... 482

237. درباره حَكَمين و نكوهش مردم شام... 485

238. در توصيف خاندان پيامبر صلى الله عليه و آله ... 489

239. به ابن عباس زمانى كه عثمان در محاصره بود... 491

240. در ترغيب يارانش به جهاد... 493

نامه هاى امير مؤمنان على عليه السلام ... 495

1. به مردم كوفه هنگام حركتش از مدينه به بصره... 497

2. پس از فتح بصره به مردم كوفه... 500

3. به شريح بن حارث [قاضى]... 501

4. به يكى از فرماندهان سپاهش... 507

5. به اشعث بن قيس فرماندار آذربايجان... 508

6. به معاويه [در لزوم بيعت]... 509

7. به معاويه [پس از ردّ بيعت]... 512

ص: 8

8. به جرير بن عبداللّه بَجَلى وقتى او را نزد معاويه فرستاد... 514

9. به معاويه [در فداكارى مسلمانان]... 515

10. به معاويه [پس از فراخوانى به جنگ]... 521

11. هنگامى كه سپاهى به سوى دشمن مى فرستاد... 527

12. به معقل بن قيس رياحى وقتى او رابه شام فرستاد... 529

13. به دو تن از اميران سپاهش... 531

14. به سپاهش پيش از ديدار با دشمن در صفّين... 532

15. دعا هنگام روبرو شدن با دشمن... 534

16. هنگام جنگ به يارانش... 536

17. در پاسخ نامه معاويه... 538

18. به عبداللّه بن عباس فرماندارش در بصره... 542

19. به يكى از كارگزارانش... 545

20. به زياد بن ابيه جانشين فرماندار بصره... 547

21. نيز به زياد بن ابيه... 549

ص: 9

ص: 10

خطبه هاى اميرمؤمنان على عليه السلام

خطبه صد و شصت و چهارم

و من خطبة له عليه السلام يذكر فيها عجيب خلقة الطاووس

اشاره

ابْتَدَعَهُمْ(1) خَلْقاً عَجِيباً مِنْ حَيَوَانٍ وَ مَوَاتٍ وَ سَاكِنٍ وَ ذِي حَرَكَاتٍ، فَأَقَامَ مِنْ شَوَاهِدِ الْبَيِّنَاتِ عَلَى لَطِيفِ صَنْعَتِهِ وَ عَظِيمِ قُدْرَتِهِ، مَا انْقَادَتْ لَهُ الْعُقُولُ مُعْتَرِفَةً بِهِ وَ مَسَلِّمَةً لَهُ، وَ نَعَقَتْ(2) فِي أَسْمَاعِنَا دَلاَئِلُهُ عَلَى وَحْدَانِيَّتِهِ.

...

از خطبه هاى آن حضرت عليه السلام در شگفتى آفرينش طاووس و آفرينش پرندگان و بيان اوصاف بهشت

آفرينش شگفت

خداى توانا آفريدگان را چنان آفريده كه شگفتى انسان ها را بر مى انگيزاند؛ آفريدگانى از قبيل: حيوانات، كه جاندارند، و جمادات، كه بى جانند، و موجودات ساكن، مانند كوه ها، و موجودات جنبنده و متحرك از قبيل حيوان و انسان و خورشيد و ماه و باد. پس خدا در اين مخلوقات شواهد و دلايل روشنى قرار داد كه بر صنع و آفرينش دقيق و قدرت عظيم او دلالت مى كنند؛ چون آفريدن اشياء ريز و كوچك به قدرتى بسيار فوق العاده نياز دارد.

اين شواهد چنان روشن و قوى هستند كه خرد بشر به آن اعتراف مى كند و در برابر آن فروتن و تسليم است؛ و اين معنا را نيز پذيرفته است كه جهان هستى، خدايى عالم و قادر و لطيف دارد، و دلائل يگانگى پروردگار در گوش هايمان طنين افكنده. يعنى دلايل اثبات توحيد بسيار آشكارند، زيرا «لَوْ كَانَ فِيهِمَآ ءَالِهَةٌ إِلاَّ اللَّهُ لَفَسَدَتَا»(3)؛ «اگر در آنها [زمين و آسمان] جز خدا، خدايانى [ديگر ]وجود مى داشت، قطعاً [زمين و آسمان ]تباه مى شدند».

ص: 11


1- ابتدعهم: ضمير هم به مخلوقات برمى گردد، اما به دليل تغليب ذوى العقول بر غيرعاقل، ضمير ذوى العقول ذكر شده.
2- نعق: فرياد زد.
3- سوره انبياء، آيه 22.

وَ مَا ذَرَأَ(1) مِنْ مُخْتَلِفِ صُوَرِ الاْءَطْيَارِ(2)، الَّتِي أَسْكَنَهَا أَخَادِيدَ(3) الاْءَرْضِ، وَ خُرُوقَ(4) فِجَاجِهَا(5) وَ رَوَاسِيَ(6) أَعْلاَمِهَا(7)، مِنْ ذَوَاتِ أَجْنِحَةٍ(8) مُخْتَلِفَةٍ، وَ هَيْئَاتٍ مُتَبَايِنَةٍ، مُصَرَّفَةٍ فِي زِمَامِ التَّسْخِيرِ، وَ مُرَفْرِفَةٍ(9) بِأَجْنِحَتِهَا فِي مَخَارِقِ(10) الْجَوِّ(11) الْمُنْفَسِحِ(12)، وَ الْفَضَاءِ الْمُنْفَرِجِ(13). كَوَّنَهَا بَعْدَ أَنْ لَمْ تَكُنْ فِي عَجَائِبِ صُوَرٍ ظَاهِرَةٍ، وَ رَكَّبَهَا فِي حِقَاقِ(14) مَفَاصِلَ(15) مُحْتَجِبَةٍ.

...

نگاهى به پرندگان

و نيز آفرينش پرندگان گوناگون، دلايل يگانگى اش را در گوش هايمان طنين انداز كرده است؛ پرندگانى كه در شكاف زمين و دره ها به سر مى برند، مانند گنجشكان، و پرندگانى كه در قله هاى بلند كوه هاى سر به فلك كشيده زندگى مى كنند.

اين آفريدگان بالدارانى هستند كه به يكديگر هيچ شباهتى ندارند و در شكل و شمايل با هم متفاوتند.

پرندگانى كه خداوند زمام آنها را به تسخير خود در آورده، و تنها به آنچه براى آنان مقدّر فرموده تن مى دهند و فقط از اسباب و امكاناتى كه در اختيارشان نهاده استفاده مى كنند. و با بال گشوده در فضاى گسترده پرواز مى كنند.

پرندگان را از عدم، و در حالى كه هيچ نبوده اند، در شكل هاى شگفت پديد آورد و در آنها مفصل هايى پنهان و پوشيده از انظار قرار داد. بديهى است كه انسان داخل بدن پرندگان را كه محلّ مفاصل و اتصال استخوان هاست نمى بيند.

ص: 12


1- ما ذرأ: آنچه آفريد. كه بر ضمير مجرور در دلائله عطف شده است.
2- أطيار: جمع طير، يعنى پرنده.
3- أخاديد: جمع أخدود، يعنى شكاف زمين.
4- خروق: جمع خرق، يعنى شكاف.
5- فجاج: جمع فج، يعنى راه.
6- رواسي: جمع راسية، يعنى بلند و مرتفع.
7- أعلام: جمع علم، يعنى كوه.
8- أجنحة: جمع جناح، به معناى بال.
9- مرفوفة: بال گشوده، پرپرزنان.
10- مخارق: جمع مخرق، مكان وسيع و گسترده.
11- جو: فضا.
12- منفسح: وسيع، گسترده.
13- منفرج: داراى فُرجه، در مقابل منسد، يعنى بسته.
14- حقاق: جمع حق، يعنى محلّ اتصال دو مفصل.
15- مفاصل: جمع مفصل، محل اتصال دو استخوان.

وَ مَنَعَ بَعْضَهَا بِعَبَالَةِ(1) خَلْقِهِ أَنْ يَسْمُوَ فِي السَّمَاءِ خُفُوفاً(2)، وَ جَعَلَهُ يَدِفُّ دَفِيفاً(3). وَ نَسَقَهَا(4) عَلَى اخْتِلاَفِهَا فِي الاْءَصَابِيغِ(5) بِلَطِيفِ قُدْرَتِهِ، وَ دَقِيقِ صَنْعَتِهِ. فَمِنْهَا مَغْمُوسٌ(6) فِي قَالَبِ لَوْنٍ لاَ يَشُوبُهُ غَيْرُ لَوْنِ مَا غُمِسَ فِيهِ، وَ مِنْهَا مَغْمُوسٌ فِي لَوْنِ صِبْغٍ(7) قَدْ طُوِّقَ بِخِلاَفِ مَا صُبِغَ بِهِ.

...

و برخى از پرندگان را به جهت اندام درشت شان [كه آنها را چنين آفريده است] از پرواز در اوج آسمان بازداشت و در سطح پايين به پروازشان درآورد و آنها را به گونه اى آفريد كه در حال پرواز بال خود را حركت دهند.

و خدا پرندگان را با رنگهاى مختلف چنان نظم بخشيد و رنگ آميزى كرد كه حكايت از قدرت لطيف و صنعت دقيق او دارد، آن سان كه از زيبايى مايه جلب توجه مى شوند.

برخى از پرندگان در قالب رنگى يكدست فرو رفته اند كه رنگ ديگرى با آن آميخته نشده است. پس چنان است كه گويى اين رنگ قالبى درست به اندازه بدن آن پرنده است و هيچ كاهش و افزايشى در آن راه ندارد. لذا رنگِ يكدست دارند، مثل كلاغ سياه يا كبوتر سفيد. در مقابل، برخى از پرندگان در رنگى فرو رفته اند، ولى طوقى بر گردن آنها از رنگ ديگرى جلوه گرى مى كند، مثل كبوتر طوقدار كه رنگ اطراف گردن آن غير از رنگ ساير قسمت هاى بدن او است و با آن تفاوت دارد.

ص: 13


1- عبالة: ضخامت بدن و فربهى.
2- خفوف: سريع و سبك بودن.
3- دفيف: مقابل صفيف، يعنى بال زدن؛ بال را در حال پرواز گشوده نگاه داشتن، صفيف مى خوانند.
4- نسق: به نظام درآورد.
5- أصابيغ: جمع أصباغ كه جمع صبغ است، يعنى رنگ.
6- مغموس: فرو رفته.
7- لون صبغ: رنگى كه با آن رنگ آميزى مى شود.

وَ مِنْ أَعْجَبِهَا خَلْقاً الطَّاوُوسُ الَّذِي أَقَامَهُ فِي أَحْكَمِ تَعْدِيلٍ، وَ نَضَّدَ أَلْوَانَهُ فِي أَحْسَنِ تَنْضِيدٍ(1)، بِجَنَاحٍ أَشْرَجَ(2) قَصَبَهُ، وَ ذَنَبٍ أَطَالَ مَسْحَبَهُ. إِذَا دَرَجَ(3) إِلَى الاْءُنْثَى نَشَرَهُ مِنْ طَيِّهِ(4)، وَ سَمَا بِهِ(5) مُطِلاًّ عَلَى رَأْسِهِ كَأَنَّهُ قِلْعُ(6) دَارِيٍّ(7) عَنَجَهُ(8) نُوتِيُّهُ(9). يَخْتَالُ(10) بِأَلْوَانِهِ، وَ يَمِيسُ(11) بِزَيَفَانِهِ(12).

...

طاووس شگفت انگيز

از جمله شگفت انگيزترينِ پرندگان طاووس است كه خداى متعال آن را در بالاترين مرتبه اعتدالِ جسم و چينش رنگ آفريد، به گونه اى كه كوچك ترين ناراستى و كژى در جسم، و ناهماهنگى در رنگ او وجود ندارد.

هر عضو او را در جاى خود و هر رنگ او را در زيباترين شكل آفريده است.

زيبايى اش را با بالى به وجود آورد كه نى آن بال را به طور منظم در تك تك ستونهاى آن بال جاى داد. امام عليه السلام ستون هاى بال را به نى هايى تشبيه فرموده است كه هر كدامِ آنها در يكديگر فرو رفته و شكل منظم و زيبايى را به وجود آورده اند.

و دُمى براى او قرار داد كه به جهت بلندى اش روى زمين كشيده مى شود، زيرا طاووس گاهى دم خود را مى گستراند و گاهى آن را جمع مى كند.

وقتى طاووس نر با طاووس ماده روبه رو مى شود، دم خود را به صورت چتر و سايه بان بالاى سر خود مى گستراند، آن گونه كه ملوان كشتى، بادبان را به اهتزاز در مى آورد.

طاووس با رنگ هاى زيباى دمِ خود و با حركت آن به چپ و راست سرشار غرور و خودفريفتگى مى شود.

ص: 14


1- تنضيد: با نظم و ترتيبْ روى هم چيدن.
2- أشرج: داخل كرد، از إشراج، به معناى قراردادن منظم اجزاى چيزى در چيزى ديگر، گرفته شده است.
3- درج: نزديك شد.
4- طىّ: درهم جمع بودن.
5- سما به: بالا برد.
6- قلع: بادبان.
7- داري: منسوب به منطقه دارين كه بادبان هاى معروفى مى سازند.
8- عنج: برافراشت.
9- نوتى: كشتيبان، ملوان.
10- يختال: تكبر مى نمايد.
11- يميس: مى خرامد.
12- زيفان: حركت دادن.

يُفْضِي كَإِفْضَاءِ(1) الدِّيَكَةِ(2)، وَ يَوءُرُّ(3) بِمَلاَقِحِهِ(4) أَرَّ الْفُحُولِ الْمُغْتَلِمَةِ(5) فِي الضِّرَابِ(6). أُحِيلُكَ مِنْ ذَلِكَ عَلَى مُعَايَنَةٍ، لاَ كَمَنْ يُحِيلُ عَلَى ضَعِيفٍ إِسْنَادُهُ. وَ لَوْ كَانَ كَزَعْمِ مَنْ يَزْعُمُ أَنَّهُ يُلْقِحُ بِدَمْعَةٍ تَسْفَحُهَا(7) مَدَامِعُهُ(8)، فَتَقِفُ فِي ضَفَّتَيْ(9) جُفُونِهِ(10)، وَ أَنَّ أُنْثَاهُ تَطْعَمُ ذَلِكَ، ثُمَّ تَبِيضُ لاَ مِنْ لِقَاحِ فَحْلٍ سِوَى الدَّمْعِ الْمُنْبَجِسِ(11)، لَمَا كَانَ ذَلِكَ بِأَعْجَبَ مِنْ مُطَاعَمَةِ(12) الْغُرَابِ!

...

كيفيت آميزش طاووس

مانند خروس با جفت خود مى آميزد و همانند حيوانات نر در اوج هيجان جنسى با جنس مخالف خود نزديكى مى كند و مايعى [كه همنوعش از آن پديد مى آيد [از خود ترشح مى كند و مادينه را بارور مى كند. اين عبارت كنايه از شدّت علاقه طاووس به آميزش است.

اى شنونده، من درباره آنچه از طاووس گفتم [چنان اطمينان دارم كه] از تو مى خواهم با چشم خود ببينى، نه اينكه سخنى بى دليل گفته باشم، زيرا طاووس وجود خارجى و حسى دارد، و هر كس مى تواند آن را با چشم خود ببيند. [و درستى گفته هايم روشن خواهد شد]. از آن جهت، امام عليه السلام بر بيان چگونگى آميزش طاووس اصرار داشت كه درباره جفتگيرى طاووس و بارور شدن طاووس ماده، باور ديگرى در ميان مردم رواج داشت.

اگر پندار مردم درست باشد كه طاووس نر قطره اشكى از چشم خود خارج مى كند و آن اشك در گوشه هاى دو پلك او جمع مى گردد و طاووس مادّه آن را مى نوشد، سپس تخم بارور مى شود و آن را مى گذارد و از آن تخم، جوجه به وجود مى آيد، نه از راه آميزش

ص: 15


1- إفضاء: نزديك شدن به منظور آميزش.
2- ديكة: جمع ديك، يعنى خروس.
3- يؤر: نزديكى مى كند.
4- ملاقح: ماده اى كه بارور مى كند.
5- مغتلم: به اوج هيجان جنسى رسيده است.
6- ضراب: آميزش نر با مادّه.
7- تسفح: مى ريزد، جارى مى كند.
8- مدامع: جمع مدمع، يعنى محل اشك.
9- ضفتى: [تثنيه است] جانب، طرف.
10- جفون: جمع جفن، يعنى پلك.
11- منبجس: جوشيده، جهنده.
12- مطاعمة: خوردن كه در اينجا به معناى آشاميدن است، چون گاهى طعام به نوشيدن هم اطلاق مى شود، چنان كه در قرآن آمده است: و من لم يطعمه فإنه مني.

تَخَالُ قَصَبَهُ(1) مَدَارِيَ(2) مِنْ فِضَّةٍ وَمَا أُنْبِتَ عَلَيْهَا مِنْ عَجِيبِ دَارَاتِهِ(3) وَ شُمُوسِهِ خَالِصَ الْعِقْيَانِ(4) وَ فِلَذَ(5) الزَّبَرْجَدِ. فَإِنْ شَبَّهْتَهُ بِمَا أَنْبَتَتِ الاْءَرْضُ قُلْتَ: جَنِيٌّ(6) جُنِيَ مِنْ زَهْرَةِ كُلِّ رَبِيعٍ. وَ إِنْ ضَاهَيْتَهُ(7) بِالْمَلاَبِسِ(8) فَهُوَ كَمَوْشِيِّ(9) الْحُلَلِ أَوْ مُونِقِ(10) عَصْبِ(11) الْيَمَنِ. وَ إِنْ شَاكَلْتَهُ بِالْحُلِيِّ(12) فَهُوَ كَفُصُوصٍ(13) ذَاتِ أَلْوَانٍ قَدْ نُطِّقَتْ(14) بِاللُّجَيْنِ(15) الْمُكَلَّلِ(16).

...

جنسى، در اين صورت فرقى با كلاغ نخواهد داشت، چنان كه جمعى معتقدند توليد مثل آن نيز از طريق آميزش جنسى نيست، بلكه كلاغِ ماده اشك كلاغ نر را كه در سنگدانش جمع شده است، مى خورد و با آن بارور مى شود [كه البته اين پندارى است باطل].

جلوه هايى از زيبايى طاووس

آنگاه حضرت بارديگر به توصيف طاووس پرداخت و فرمود: چون به طاووس بنگرى پرهايش را مى بينى كه با نظم، بر شانه اى از نقره سفيد و درخشان قرار گرفته اند. و پرهايى كه روى آن قرار دارد، چونان قرص آفتاب، مدوّر است و حالت بسيار شگفت و زيبايى به خود گرفته و مانند طلاى خالص و قطعه هاى زبرجدِ سبز است. چون پرهاى طاووس سبز و سرخ هستند به طلاى خالص و زبرجد سبز تشبيه شده اند.

اگر بخواهى پرهاى طاووس را به رستنى ها تشبيه كنى، خواهى گفت: از هر شكوفه

ص: 16


1- قصب: جمع قصبة، يعنى ستون و عمود نى مانندى كه پرهاى طاووس و پرنده روى آن قرار گرفته است.
2- مداري: جمع مدرى، يعنى شانه.
3- دارات: مدوّر و گرد بودن.
4- عقيان: طلا.
5- فلذ: جمع فلذة، به معناى قطعه.
6- جني: چيده شده.
7- ضاهيته: تشبيه كنى آن را.
8- ملابس: جمع ملبس، به معناى لباس.
9- موشي: به صيغه فاعل، يعنى نقش و نگار.
10- مونق: زيبا و آراسته.
11- عصب اليمن: نوعى از بردهاى نقش و نگار شده يمنى.
12- حلي: زيورى كه زنان مى پوشند.
13- فصوص: جمع فص، يعنى نگين انگشتر.
14- نطقت: قرار داده شد.
15- لجين: نقره.
16- مكلل: آراسته به گوهر.

...

...

بهارى كه از زمين مى رويد [گلى] چيده و در كنار هم نهاده شده است، زيرا پرهاى طاووس در رنگ آميزى به شكوفه هاى گوناگون و رنگارنگ مى ماند.

و اگر آن را به لباس تشبيه كنى، خواهى گفت: پرهاى طاووس مانند لباس هاى خوش نقش ونگار يا بُردهاى زيباى يمنى است كه به نقش هاى زيبا آراسته شده است.

و اگر بخواهى آن را به زيورهاى زنان تشبيه كنى، مانند نگين هاى رنگارنگِ زمرد و الماس و گوهر است كه با نقره به نظم درآمده است، زيرا آنچه پرهاى طاووس بر آن قرار گرفته است به وسيله برخى ديگر از عمودها محكم و به يكديگر بسته شده است. و تشبيه آن عمود به نقره از لحاظ سفيدى و درخشندگى است كه با نگين هايى آراسته و نگين ها به آن عمود بسته شده اند.

ص: 17

يَمْشِي مَشْيَ الْمَرِحِ(1) الْمُخْتَالِ(2)، وَ يَتَصَفَّحُ(3) ذَنَبَهُ وَ جَنَاحَيْهِ، فَيُقَهْقِهُ ضَاحِكاً لِجَمَالِ سِرْبَالِهِ، وَ أَصَابِيغِ(4) وِشَاحِهِ(5)، فَإِذَا رَمَى بِبَصَرِهِ إِلَى قَوَائِمِهِ(6) زَقَا(7) مُعْوِلاً(8) بِصَوْتٍ يَكَادُ يُبِينُ عَنِ اسْتِغَاثَتِهِ، وَ يَشْهَدُ بِصَادِقِ تَوَجُّعِهِ، لاِءَنَّ قَوَائِمَهُ حُمْشٌ(9) كَقَوَائِمِ الدِّيَكَةِ الْخِلاَسِيَّةِ(10)، وَ قَدْ نَجَمَتْ مِنْ ظُنْبُوبِ(11) سَاقِهِ صِيصِيَةٌ(12) خَفِيَّةٌ، وَ لَهُ فِي مَوْضِعِ الْعُرْفِ(13) قُنْزُعَةٌ(14) خَضْرَاءُ مُوَشَّاةٌ(15). وَ مَخْرَجُ عَنُقِهِ كَالاْءِبْرِيقِ، وَ مَغْرِزُهَا(16) إِلَى حَيْثُ بَطْنُهُ كَصِبْغِ الْوَسِمَةِ(17) الْيَمَانِيَّةِ، أَوْ كَحَرِيرَةٍ مُلْبَسَةٍ مِرْآةً ذَاتَ صِقَالٍ(18)، وَ كَأَنَّهُ مُتَلَفِّعٌ(19) بِمِعْجَرٍ أَسْحَمَ(20)، إِلاَّ أَنَّهُ يُخَيَّلُ لِكَثْرَةِ مَائِهِ، وَ شِدَّةِ بَرِيقِهِ، أَنَّ الْخُضْرَةَ النَّاضِرَةَ مُمْتَزِجَةٌ بِهِ. وَ مَعَ فَتْقِ سَمْعِهِ خَطٌّ كَمُسْتَدَقِّ(21) الْقَلَمِ فِي لَوْنِ الاْءُقْحُوَانِ(22)، أَبْيَضُ يَقَقٌ(23)، فَهُوَ بِبَيَاضِهِ فِي سَوَادِ مَا هُنَالِكَ يَأْتَلِقُ(24).

...

حالات طاووس

طاووس چون مغرورانِ خودخواه مى خرامد و با خودفريفتگى خاصى دم و بال هاى خود را مى جنباند و به حركت در مى آورد و با ناز و عشوه در آن مى نگرد.

به جهت زيبايى تن پوش و رنگ آميزىِ زيباى حمايل خود، صدايش را به قهقهه بلند

ص: 18


1- مرح: خودخواه، راه رفتن به صورت خراميدن و با عشوه گام زدن.
2- مختال: متكبر در راه رفتن، خرامان.
3- يتصفح: مى نگرد، ورق مى زند.
4- أصابيغ: جمع صبغ، يعنى رنگ.
5- وشاح: حمايل.
6- قوائم: جمع قائمة، به معناى پا.
7- زقا: فرياد وحشتناكى سر داد.
8- معول: از إعوال گرفته شده، به معناى ناله سر دادن، عويل: مويه كردن و ناليدن.
9- حمش: جمع أحمش، به معناى نازك.
10- خلاسية: خروسى كه از نژاد هندى و ايرانى به وجود آمده و پاهاى زشتى دارد، تقريبا خروس لارى.
11- ظنبوب: استخوان ساق.
12- صيصية: انگشت بيرون آمده از پاى خروس.
13- عرف: يال و موهاى اطراف گردن.
14- قنزعة: حالت خاصى از مو و كرك و پشم.
15- موشاة: رنگارنگ و نقاشى شده.
16- مغرز: محل فرورفتگى.
17- وسمة: گياه ارزشمندى كه از آن رنگ نيل را مى گيرند و وسمه يمنى بهترين نوع آن است.
18- صقال: صيقلى و جلا يافته.
19- متلفع: پيچيده به خود.
20- معجر أسحم: چارقد سياه.
21- مستدق: دقيق.
22- أقحوان: گُلِ بابونه.
23- يقق: بسيار سفيد.
24- يأتلق: مى درخشد.

...

...

مى كند. اما چون پاهاى زشتى دارد وقتى به آن مى نگرد غمگين مى شود. لذا امام مى فرمايد:

[پس از آن همه ناز و فخرفروشى] چون به پاى خود بنگرد، فريادى اندوهگنانه اى برمى آورد، چنان كه گويى فريادرسى مى طلبد و مى گريد، كه اين امر، بر حقيقت دردمندى اش از زشتى پايش گواهى مى دهد، زيرا پاهاى او مانند پاى خروسْ، زشت و باريك و لاغرند.

و از ساق پاى طاووس سيخچه اى كوتاه در آمده كه به زمين نمى رسد.

و بر تارك خود كاكل سبزرنگ و پرنقشى دارد كه بسيار زيباست.

برآمدگى گلوى طاووس در شكل و شمايل، به ابريق (آبدستان) زيبا مى ماند و از گردن و سينه طاووس تا شكم او مانند سرمه يمنى است و يا در رنگ و صفت، به جامه حرير سياه مى ماند كه آينه اى صيقلى شده در بر دارد، يعنى اين بخش از بدن طاووس مانند چنين حريرِ آينه دارْ برق مى زند.

و گويى معجرى سياه بر سر و گردن افكنده است، اما از شدّت درخشندگىِ آن سياهى، انسان گمان مى كند رنگ سبز بسيار چشم نوازى با آن آميخته شده. پس سياه يك رنگ و يكدست نيست، بلكه آميزه اى از سبز و سياهى است كه بسيار زيبا و چشمنواز است.

آنگاه امام عليه السلام در توصيف خط سفيدى كه در محل گوش طاووس قرار دارد مى فرمايد: گوش طاووس را خطّى سفيد به دو بخش تقسيم كرده است، درست مانند آن است كه با قلمى بسيار ظريف خطى ظريف و ريز به رنگ بابونه كشيده باشند كه در سفيدى مانند دندان هاى پيشين مى باشد.

اين خط بسيار سفيد در ميان آن سياهى شگفت انگيز كه اطراف گردن طاووس را فراگرفته است، خوش مى درخشد.

ص: 19

وَ قَلَّ صِبْغٌ إِلاَّ وَ قَدْ أَخَذَ مِنْهُ بِقِسْطٍ، وَ عَلاَهُ بِكَثْرَةِ صِقَالِهِ وَ بَرِيقِهِ، وَ بَصِيصِ(1) دِيبَاجِهِ(2) وَ رَوْنَقِهِ، فَهُوَ كَالاْءَزَاهِيرِ(3) الْمَبْثُوثَةِ(4)، لَمْ تُرَبِّهَا أَمْطَارُ رَبِيعٍ، وَ لاَ شُمُوسُ(5) قَيْظٍ. وَ قَدْ يَتَحَسَّرُ(6) مِنْ رِيشِهِ، وَ يَعْرَى مِنْ لِبَاسِهِ، فَيَسْقُطُ تَتْرَى(7)، وَ يَنْبُتُ تِبَاعاً، فَيَنْحَتُّ مِنْ قَصَبِهِ انْحِتَاتَ(8) أَوْرَاقِ الاْءَغْصَانِ، ثُمَّ يَتَلاَحَقُ نَامِياً حَتَّى يَعُودَ كَهَيْئَتِهِ قَبْلَ سُقُوطِهِ، لاَ يُخَالِفُ سَالِفَ أَلْوَانِهِ، وَ لاَ يَقَعُ لَوْنٌ فِي غَيْرِ مَكَانِهِ. وَ إِذَا تَصَفَّحْتَ(9) شَعْرَةً مِنْ شَعَرَاتِ قَصَبِهِ أَرَتْكَ حُمْرَةً وَرْدِيَّةً، وَ تَارَةً خُضْرَةً زَبَرْجَدِيَّةً، وَ أَحْيَاناً صُفْرَةً عَسْجَدِيَّةً(10).

...

و كمتر رنگى است كه طاووس از آن بهره نگرفته باشد. كيفيت رنگ طاووس را اين رنگ ها بالا برده و به واسطه شدّت درخشندگى و زيبايى و پرهاى حريروش درخشانى كه دارد، مانند شكوفه هاى پراكنده در صحرا مى ماند كه هر شكوفه رنگ و كيفيّت خاصى دارد؛ رنگ هايى كه به سبب بارش باران هاى بهارى و تابش خورشيدْ پرورش نيافته اند، اما به واسطه باران و آفتاب، زيبايى و شكوه فزون ترى مى يابند.

تمام پرهاى طاووس پى درپى مى ريزند، سپس از اين لباس زيبا و دلربا برهنه مى شود ولى به دنبال آن بلافاصله پرهاى ديگرى به جاى آنها مى رويند. پس پرها از آن ستونِ نى مانند، همچون برگ ها از شاخه ها مى ريزند، ولى به زودى پرهاى ديگرى به جاى آنها مى رويند و درست، بى هيچ كاستى و فزونى، به صورت اوّل و به همان زيبايى درمى آيند. رنگ جديد با رنگ قبلى هيچ فرقى ندارد و جابه جايى در رنگ به هيچ وجه انجام نمى گيرد.

اگر به دقت به مويى از پر طاووس بنگرى مى بينى كه همين يك رشته مو گاهى سرخ است به رنگ گل، گاهى سبز، همچون زمرد، و گاهى به رنگ طلا ديده مى شود.

ص: 20


1- بصيص: نور كمرنگ. كنايه از درخشش پر طاووس.
2- ديباج: حرير و ديبا. كنايه از نرمى و لطافت پر طاووس.
3- أزاهير: جمع أزهار و آن هم جمع زهر يعنى شكوفه.
4- مبثوث: پراكنده.
5- شموس: جمع شمس، يعنى خورشيد و جمع آن به اعتبار آن است كه هر روز خورشيد به صحنه آسمان مى آيد و يا آنكه تابش خورشيد فراوان است.
6- يتحسّر: برهنه و عريان مى شود.
7- تترى: پى در پى.
8- انحتات: ريزش.
9- تصفّح: به دقّت بررسى كردن.
10- عسجد: طلا.

فَكَيْفَ تَصِلُ إِلَى صِفَةِ هَذَا عَمَائِقُ(1) الْفِطَنِ(2) أَوْ تَبْلُغُهُ قَرَائِحُ(3) الْعُقُولِ أَوْ تَسْتَنْظِمُ وَصْفَهُ أَقْوَالُ الْوَاصِفِينَ. وَ أَقَلُّ أَجْزَائِهِ قَدْ أَعْجَزَ الاْءَوْهَامَ أَنْ تُدْرِكَهُ، وَ الاْءَلْسِنَةَ أَنْ تَصِفَهُ! فَسُبْحَانَ الَّذِي بَهَرَ(4) الْعُقُولَ عَنْ وَصْفِ خَلْقٍ جَلاَّهُ لِلْعُيُونِ، فَأَدْرَكَتْهُ مَحْدُوداً مُكَوَّناً، وَ مُوءَلَّفاً مُلَوَّناً، وَ أَعْجَزَ الاْءَلْسُنَ عَنْ تَلْخِيصِ(5) صِفَتِهِ، وَ قَعَدَ بِهَا عَنْ تَأْدِيَةِ نَعْتِهِ.

...

با اين حال چگونه ممكن است ادراكات قوى و ژرف انديش اوصاف اين پرنده زيبا را درك كند و عاقلان داراى قريحه بالا به حقيقت آن دست يابند، يا گفته هاى توصيفگران آن را در بند گفتار درآورند. چنان كه روشن است، اميرمؤمنان عليه السلام تنها اندكى از اوصاف طاووس را بيان كرد.

و افكار از درك عميق، و زبان ها از توصيف كوچك ترين اندام اين پرنده، و اينكه اين مو از كجا به وجود آمده و چگونه رنگ يافته و جنس رنگ آن چيست، و پاسخ دادن به هزاران سؤال ديگر، ناتوانند.

پس منزّه است خدايى كه عقل ها را از توصيف آفريده اى (طاووس) كه با چشم، آشكارا ديده مى شود ناتوان ساخته است. بنابراين انسان با آنكه اين حيوان را ادراك مى كند، نمى تواند آن را چنان كه هست و به طور شايسته و كامل توصيف نمايد.

پس خردها آن را به كمّ و كيف و تركيب اجزاى رنگين درك كردند و زبان از بيان چكيده اوصاف آن در قالب لفظ و عبارت ناتوان است. بنابراين چگونه مى تواند خالق را درك كند و يا به حقيقت و چنان كه بايسته و شايسته است، او را توصيف نمايد؟

ص: 21


1- عمائق: جمع عميقة، يعنى ژرف.
2- فطن: جمع فطنة يعنى درك.
3- قرائح: جمع قريحة، يعنى عقل متفكّر و نوانديش.
4- بهر: مقهور ساخت.
5- تلخيص: شايد تعبير تلخيص در اين جا بدان جهت باشد كه وصف مختصرى از وجود خارجى است.

وَ سُبْحَانَ مَنْ أَدْمَجَ(1) قَوَائِمَ(2) الذَّرَّةِ(3) وَ الْهَمَجَةِ(4) إِلَى مَا فَوْقَهُمَا مِنْ خَلْقِ الْحِيتَانِ(5) وَ الْفِيَلَةِ!(6) وَ وَأَى(7) عَلَى نَفْسِهِ أَنْ لاَ يَضْطَرِبَ شَبَحٌ(8) مِمَّا أَوْلَجَ فِيهِ الرُّوحَ، إِلاَّ وَ جَعَلَ الْحِمَامَ(9) مَوْعِدَهُ، وَ الْفَنَاءَ غَايَتَهُ.

...

نگاهى گذرا به ريزجانوران و بزرگ پيكران

منزه است خدايى كه پاى مورچه و مگس هاى خُرد را بر جسم شان نشاند و كالبدشان را در هم پيوست. پس اين دو موجود را در نظر بگير تا بالاتر و بالاتر، حيوانات ديگر را بررسى كن كه در هر يك از آنها نشانه هاى الهى و عجايبى فراوان خواهى ديد.

نهنگ و فيل را در نظر بگير كه يكى از اين دو موجود عظيم الجثه نماد شگفتى است كه يكى آبزى است و ديگرى در خشكى زندگى مى كند و هر دو به همين گونه [با اعضاى درهم پيوسته [آفريده شده اند.

قطعيّت مرگ همه جانداران

خدا بر خود لازم گردانيده و مقدر فرموده كه هر جنبنده اى را كه در آن روح دميده است، سرانجامْ فنا و نابودى پايان كارشان باشد.

ص: 22


1- أدمج: فرو كرد.
2- قوائم: جمع قائمة يعنى پا.
3- ذرة: مورچه.
4- همجة: جمع همج يعنى مگس ريز. كه حضرت على عليه السلام نيز درباره گروهى مى فرمايد: «هَمَجٌ رَعَاعٌ أَتْبَاعُ كُلِّ نَاعِقٍ» مراد آن حضرت از همجٌ افرادِ بى اراده اى است كه به دنبال هر صدايى مى روند.
5- حيتان: جمع حوت يعنى نهنگ.
6- فيلة: جمع فيل.
7- وأى: لازم گردانيد.
8- شبح: جسم.
9- حمام: مرگ.

منها في صفة الجنة:

اشاره

فَلَوْ رَمَيْتَ بِبَصَرِ قَلْبِكَ نَحْوَ مَا يُوصَفُ لَكَ مِنْهَا، لَعَزَفَتْ(1) نَفْسُكَ عَنْ بَدَائِعِ مَا أُخْرِجَ إِلَى الدُّنْيَا مِنْ شَهَوَاتِهَا وَ لَذَّاتِهَا، وَ زَخَارِفِ(2) مَنَاظِرِهَا، وَ لَذَهِلَتْ(3) بِالْفِكْرِ فِي اصْطِفَاقِ(4) أَشْجَارٍ غُيِّبَتْ عُرُوقُهَا فِي كُثْبَانِ(5) الْمِسْكِ عَلَى سَوَاحِلِ أَنْهَارِهَا، وَ فِي تَعْلِيقِ كَبَائِسِ(6) اللُّوءْلُوءِ الرَّطْبِ(7) فِي عَسَالِيجِهَا(8) وَ أَفْنَانِهَا(9)، وَ طُلُوعِ(10) تِلْكَ الثِّمَارِ مُخْتَلِفَةً فِي غُلُفِ(11) أَكْمَامِهَا(12)، تُجْنَى(13) مِنْ غَيْرِ تَكَلُّفٍ فَتَأْتِي عَلَى مُنْيَةِ(14) مُجْتَنِيهَا(15)،

...

امام عليه السلام در اين بخش از اين خطبه در توصيف بهشت فرموده است:

اگر با تعمّق و ژرف انديشى و با ديده دل به آنچه درباره بهشت گفته مى شود بنگرى، قطعاً از شهوت ها و لذت ها و منظره هاى فريباى دنيا دلزده خواهى شد، زيرا انسان وقتى به چيز بهتر و خوب ترى مى رسد، طبعا از آنچه خوب است چشم مى پوشد، و لذّت هاى آخرت در مقايسه با لذّت هاى دنيا همين حكم را دارند يعنى بهتر و خوب ترند.

و چون در مناظر زيبا و دلرباى آن بنگرى درختانى خواهى ديد كه بر اثر نسيم دل انگيز بهشتى برگ هاى آن به هم مى خورد و ريشه هاى آن در تپه اى از عنبر در كناره نهرهاى بهشت قرار گرفته و خوشه هاى مرواريدِ تر بر شاخه ها آويخته و ميوه هاى گوناگون از خوشه ها و پوسته هاى خود برآمده و شاخه هاى آن سر فرود آورده تا بدون زحمت در دسترس بهشتيانى قرار گيرند كه آرزوى چيدن آن ميوه را دارند.

ص: 23


1- عزفت: منزجر مى شود.
2- زخارف: جمع زخرف يعنى زيور.
3- لذهلت: شگفت زده مى شود.
4- اصطفاق: فرو رفتن برگها.
5- كثبان: جمع كثب يعنى پشته و تپّه.
6- كبائس: جمع كباسة يعنى خوشه.
7- رطب: بهترين نوع مرواريد. ظاهرا بدين دليل آن را رطب، يعنى تر و نمناك، خوانده اند كه در ظاهر مرطوب مى نمايد و انگار شفافيت آب در آن هويداست، لذا مثل آب شفاف و زيبا جلوه مى كند و بيننده را به تحسين وا مى دارد.
8- عساليج: جمع عسلوج يعنى شاخه.
9- أفنان: جمع فنن يعنى شاخه يا نوع مخصوصى از شاخه.
10- طلوع: سر بر آوردن.
11- غلف: جمع غلاف، يعنى پوسته.
12- أكمام: جمع كُم يعنى پوسته هايى داراى شكوفه.
13- تجنى: سر فرود مى آورد، خم مى شود.
14- منية: اراده.
15- مجتني: كسى كه مى چيند.

وَ يُطَافُ عَلَى نُزَّالِهَا(1) فِي أَفْنِيَةِ(2) قُصُورِهَا بِالاْءَعْسَالِ(3) الْمُصَفَّقَةِ(4)، وَ الْخُمُورِ(5) الْمُرَوَّقَةِ(6) قَوْمٌ(7) لَمْ تَزَلِ الْكَرَامَةُ تَتَمَادَى بِهِمْ حَتَّى حَلُّوا دَارَ الْقَرَارِ، وَ أَمِنُوا نُقْلَةَ الاْءَسْفَارِ. فَلَوْ شَغَلْتَ قَلْبَكَ أَيُّهَا الْمُسْتَمِعُ بِالْوُصُولِ إِلَى مَا يَهْجُمُ(8) عَلَيْكَ مِنْ تِلْكَ الْمَنَاظِرِ(9) الْمُونِقَةِ(10)، لَزَهِقَتْ نَفْسُكَ شَوْقاً إِلَيْهَا، وَ لَتَحَمَّلْتَ(11) مِنْ مَجْلِسِي هَذَا إِلَى مُجَاوَرَةِ أَهْلِ الْقُبُورِ اسْتِعْجَالاً بِهَا.

...

گروهى نوجوان كه در قرآن كريم «ولدان مخلدون» ناميده شده اند و هرگز در معرض پيرى و از دست دادن شادابى نيستند، همواره در صحن هاى وسيع كاخ هاى بهشتى و در حالى كه در دست آنها عسل هاى مصفّى و شراب هايى قرار دارد كه در ظروف مخصوص ريخته شده اند - ظرف هايى كه بر لطف و صفاى آن نوشيدنى ها مى افزايد و آنها را گواراتر مى كند - برگرد بهشتيان و ميهمانان بهشتى مى چرخند تا آنگاه كه در بهشت مستقر و از رنجِ انتقال و كوچيدن، ايمن شوند و دغدغه كوچ از سرزمينى به سرزمين ديگر و از دنيا به برزخ و از برزخ به سوى محشر و از محشر به بهشت نخواهند داشت، زيرا سفر پايان يافته است.

پس اى شنونده، اگر قلبت را مشغول انبوه نعمت هاى الهى و آن منظره هاى دل انگيز و زيبا مى كردى، كه به سوى تو در شتابند و يورش مى آورند، از شدّت اشتياق به آن، جانت پرواز مى كرد و خود را از اين مجلس من به سوى اهل قبور مى رساندى تا در مجاورت و همنشينى با آنها قرار مى گرفتى. اين سخن كنايه از آن است كه شنونده اين اوصاف به دليل اشتياق فراوانش، مى ميرد تا هرچه زودتر به آن نعمت هاى شگفت انگيز دست يابد.

ص: 24


1- نزّال: ميهمانان از راه رسيده.
2- أفنية: جمع فناء فضاى وسيع جلو كاخ يا داخل آن.
3- أعسال: جمع عسل.
4- مصفّقة: زلال و صاف.
5- خمور: جمع خمر يعنى شراب.
6- مروّقة: قرار داده شده در راووق كه ظرف خاصى است كه صفا و جاذبه شراب را زيادتر مى كند.
7- قوم: نائب فاعل يطاف است و فاعل آن خداوند است كه آنها را به گردش در آورده است.
8- يهجم عليك: به سوى تو يورش مى آورند. امام از اين تعبير استفاده كرده است، تا تصويرى به دست دهد از فراوانى و بى شمارى نعمت ها و سعادت ها، زيرا هرگاه لشكر فراوانى از انواع نعمت ها روى بياورند، به هجومِ يكباره شبيه است.
9- مناظر: جمع منظر، يعنى ديدنى، چشم انداز.
10- مونقة: دل انگيز و شگفتى آور.
11- تحمّلت: كوچ مى دادى خود را.

جَعَلَنَا اللَّهُ وَ إِيَّاكُمْ مِمَّنْ سَعَى بِقَلْبِهِ إِلَى مَنَازِلِ الاْءَبْرَارِ بِرَحْمَتِهِ(1).

...

دعاى امام عليه السلام

خدا به رحمت خود ما و شما را از شمار كسانى قرار دهد كه با قلب خود، شتابان به سوى منزلگاه و سراى نيكان راهى مى شوند.

ترجمه برخى از لغات توسط سيد رضى رحمه الله

تفسير بعض ما في هذه الخطبة من الغريب. قوله عليه السلام : «و يؤرّ بملاقحة» الأرّ: كناية عن النكاح، يقال: أرّ المرأة يؤرّها، أي نكحها. و قوله: «كأنّه قلع داريّ عنجه نوتيّه» القلع شراع السفينة، و داريّ منسوب إلى دارين و هي بلدة على البحر يجلب منها الطيب، و عنجه أي عطفه، يقال: عنجت الناقة - كنصرت - أعنجها عنجا إذا عطفتها، و النوتيّ الملاّح. و قوله: «ضفتي جفونه» أراد جانبيّ جفونه، و الضفتان الجانبان. و قوله: «و فلذ الزبرجد» الفلذ جمع فلذة، و هي القطعة. و قوله: «كبائس اللؤلؤ الرطب» الكباسة العذق. و «العساليج» الغصون، و أحدها عسلوج.

سيد شريف رضى رحمه الله مى گويد: معناى برخى از لغات در سخنان امام عليه السلام چنين است: و يؤرّ بملاقحة، از كلمه أرّ يعنى آميزش گرفته شده است. گفته مى شود: أرّ المرأة يؤرّها؛ با او در مى آميزد. كأنه قلع داريّ عنجه نوتيّه، قلع به معناى بادبان كشتى، و داريّ منسوب به دارين منطقه اى در ساحل دريا كه از آن عطر تهيه مى كنند، و عنج به معناى برگرداندن، گفته مى شود: عنجت الناقة مثل نصرت، أعنجها عنجاً وقتى است كه شتر را برگردانده باشد. و نوتيّ يعنى ملوان كشتى. ضفتي جفونه، دو كناره و دو طرف، چون ضفتان يعنى دو طرف. و فلذ الزبرجد، فلذ جمع فلذة يعنى قطعه. كبائس اللؤلؤ الرطب، كباسة يعنى تازه و خرّم. عساليج، شاخه ها و مفرد آن عسلوج است.

ص: 25


1- برحمته: متعلق به جعلنا است.

خطبه صد و شصت و پنجم

و من خطبة له عليه السلام

اشاره

لِيَتَأَسَّ صَغِيرُكُمْ بِكَبِيرِكُمْ، وَ لْيَرْأَفْ كَبِيرُكُمْ بِصَغِيرِكُمْ، وَ لاَ تَكُونُوا كَجُفَاةِ(1) الْجَاهِلِيَّةِ: لاَ فِي الدِّينِ يَتَفَقَّهُونَ، وَ لاَ عَنِ اللَّهِ يَعْقِلُونَ، كَقَيْضِ(2) بَيْضٍ فِي أَدَاحٍ(3) يَكُونُ كَسْرُهَا وِزْراً، وَ يُخْرِجُ حِضَانُهَا(4) شَرّاً.

...

از خطبه هاى آن حضرت عليه السلام در تشويق مردم به اتحاد و همدلى، نيز پيشگويى درباره زوال حكومت امويان، و سرانجام ارشاد مردم به ضرورت تمسك جستن به حق

تشويق مردم به همدلى

بايد كوچك ترهاى شما به بزرگترانتان اقتدا كنند، زيرا بزرگان از حكمت و بينش و تجربه بيشترى برخوردارند و وقتى افراد كم سنّ وسال از آنها پيروى كنند، پيچ و خم هاى زندگى را راحت تر پشت سر مى گذارند، و از خطرها ايمن تر خواهند بود.

و بايد بزرگ ترهاى شما به كوچك ترها مهربان باشند و دست آنها را بگيرند و مدد برسانند تا به مرحله كمال و مردى برسند و از راهنمايى ديگران بى نياز شوند.

و مانند ستمگران دوران جاهليّت نباشيد كه به سبب بى توجهىِ آنها به دين و فضيلت، قلب هايشان سخت و خشن شده بود؛ زيرا اگر جان (دل)ها با دين و فضايلِ والا آميختگى

ص: 26


1- جفاة: جمع جافٍ، از جفا، يجفو گرفته شده، يعنى خشن و ستمگر.
2- قيض: پوسته بالايى خشك تخم مرغ و امثال آن.
3- أداح: جمع اُدحىّ بر وزن لُجّى، يعنى گودالى كه شتر مرغ با پاى خود حفر مى كند تا در آن تخم بگذارد.
4- حضان: نگهدارى.

...

...

نيابد سخت مى گردد.

آنان نه در دين تدبّرى داشتند و نه درباره خدا مى انديشيدند. يعنى به شريعت و آيين خدايى عمل نمى كردند و به احكام خدا بى توجه بودند.

شرح وضعيت مردمان جاهليت

مردم عصر جاهليّت همانند پوسته تخمى بودند كه در گودال و محل تخمگذارى مرغان پيدا شود كه آن جاى تخمگذارى را غالبا شترمرغ ها با پاى خودشان در شنزارها مى سازند. [ و ساير پرندگان در آنها تخم مى گذارند] حال انسان مُحرِم اگر در بيابان ها به اين تخم ها برخورد كند دو احتمال مى دهد: نخست: اينكه آن تخم ها به پرنده سنگخواره (= قطا) تعلق دارد. لذا جايز نيست كه آنها را بشكند و زير پا له نمايد. و اگر آنها را سالم بگذارد اين احتمال نيز هست كه تخم مار باشند و در آينده از آنها بچه مار زاده خواهد شد و مايه آزار مردم مى شوند. و براى محرم باز هم شكستن آنها گناه است. يا منظور آن است كه مطلقا شكستن تخم مرغ سنگخواره جايز نيست، حتى اگر انسان مُحرِم نباشد، زيرا در حكم آزار رساندن به حيوان است و در شريعت مكروه مى باشد.

بنابراين شكستن آن تخم ها گناه است و سالم نگه داشتنِ آنها ممكن است شرّى به دنبال داشته باشد. اين تمثيل براى نماياندن چهره كسى است كه صورتى انسانى و باطنى آكنده از پليدى دارد و زنده نگاهداشتن و نابود كردن او در هر حال خطرناك است، زيرا از بين بردن چنين كسى، به دليل آنكه هنوز از او گناهى سر نزده است، احتمال گناه دارد و از طرفى چون احتمال دارد كه در آينده منشأ شر و گناهان و تباهى مردم گردد، در حفاظت و حمايت از او نيز احتمال گناه مى رود.

ص: 27

منها: افْتَرَقُوا بَعْدَ أُلْفَتِهِمْ، وَ تَشَتَّتُوا عَنْ أَصْلِهِمْ. فَمِنْهُمْ آخِذٌ بِغُصْنٍ أَيْنَمَا مَالَ مَالَ مَعَهُ. عَلَى أَنَّ اللَّهَ تَعَالَى سَيَجْمَعُهُمْ لِشَرِّ يَوْمٍ لِبَنِي أُمَيَّةَ، كَمَا تَجْتَمِعُ قَزَعُ(1) الْخَرِيفِ! يُوءَلِّفُ اللَّهُ بَيْنَهُمْ ثُمَّ يَجْعَلُهُمْ رُكَاماً كَرُكَامِ السَّحَابِ، ثُمَّ يَفْتَحُ لَهُمْ أَبْوَاباً. يَسِيلُونَ مِنْ مُسْتَثَارِهِمْ(2) كَسَيْلِ الْجَنَّتَيْنِ، حَيْثُ لَمْ تَسْلَمْ عَلَيْهِ قَارَةٌ(3)، وَ لَمْ تَثْبُتْ عَلَيْهِ أَكَمَةٌ(4)، وَ لَمْ يَرُدَّ سَنَنَهُ(5) رَصُّ(6) طَوْدٍ(7)، وَ لاَ حِدَابُ(8) أَرْضٍ.

...

بخشى از اين خطبه درباره امويان است

سرنوشت مسلمانان و پيدايش شيعيان

مسلمانان پس از الفت و اتحاد دچار تفرقه شدند و دست از اصل و قاعده اوليه اسلامى، يعنى وحدت و همدلى برداشتند، چنان كه خداى سبحان اين اصل را تبيين كرده است: «... وَ لاَ تَنَازَعُواْ فَتَفْشَلُواْ وَ تَذْهَبَ رِيحُكُمْ...»(9)؛ «و باهم نزاع نكنيد كه سست مى شويد و مهابت شما از بين مى رود». و نيز مى فرمايد: «وَاعْتَصِمُواْ بِحَبْلِ اللَّهِ جَمِيعًا وَ لاَ تَفَرَّقُواْ...»(10)؛ «و همگى به ريسمان خدا چنگ زنيد و پراكنده نشويد».

گروهى از مسلمانان (شيعيان حضرت على عليه السلام ) به شاخه اى از شاخه هاى ايمان (حضرت على عليه السلام ) چنگ زدند، به هر سو كه آن وجود مقدّس متمايل بود و حركت كرد با وى همراه مى شوند. در اين سخن حضرت معناى ديگرى نهفته است: يعنى برخى از آنها چنين نيستند، اما حضرت با ذكر قرينه بسنده كرده اند. به تعبير ديگر از لفظ «منهم» به معناى «برخى از آنها» چنين برمى آيد كه گروهى به شاخه ولايت چنگ زدند و برخى ديگر، نه.

ص: 28


1- قزع: جمع قزعة، به معناى قطعه هاى ابر پراكنده است و اما وجه اختصاص ابر به پاييز از آن رو است كه ابرهاى پاييزى از ديگر ابرها فشرده تر هستند.
2- مستثار: محل شورش و انقلاب.
3- قارة: قرار گرفته، قسمت هاى مستقر زمين و يا موجودات مستقر در زمين. و لفظ عليه را آورد تا بفهماند هيچ موجود مستقرى قدرت مقابله با سيل طغيانگر را ندارد.
4- أكمة: بخش مرتفع زمين.
5- سنن: جريان سيل.
6- رص: تلاقى برخى از كوه ها با يكديگر، فشردگى.
7- طود: كوه.
8- حداب: جمع حَدَب، يعنى زمين محكم و مرتفع.
9- سوره انفال، آيه 46.
10- سوره آل عمران، آيه 103.

...

...

سرنوشت شوم امويان

اين تفرقه و پراكندگى چندان دوام نخواهد يافت كه خداى متعال مسلمانان را براى سركوبى امويان گرد مى آورد، همان گونه كه ابرهاى پراكنده پاييزى را انباشته و توده مى گرداند. گفته اند: اين سخن امام عليه السلام به اجتماع مردم در عصر مروان حمار براى گرفتن قدرت از امويان و سپردن آن به عباسيان اشاره دارد.

خدا بين مسلمانان الفت ايجاد مى كند و آنها را مانند ابرهاى فشرده و انبوه مى سازد و براى آنان درهايى مى گشايد تا به كمك آن مددهاى خدايى، امويان را و حكومتشان را در بن بست قرار دهند. ناگفته نماند كه اسناد اين عمل مسلمانان به خدا بر صحت عمل آنها دلالت ندارد. چنان كه خداوند عمل بخت نصر كافر و لشكريان او را به خود نسبت داده و مى فرمايد: «...بَعَثْنَا عَلَيْكُمْ عِبَادًا لَّنَآ أُوْلِى بَأْسٍ شَدِيدٍ»(1)؛ «بندگانى از خود را كه سخت نيرومندند بر شما مى گماريم». احتمالى وجود دارد كه اين حركت مسلمانان دو جنبه داشته باشد: يك جنبه خير و مثبت كه شكست امويان بوده است، جنبه ديگر شر، كه بدون رهبرى امام معصوم صورت گرفته است.

آنان از خاستگاه شورش خود (احتمالاً خراسان كه مركز حركت و شورش ابومسلم خراسانى بود) مانند سيل عرم حركت مى كنند، كه قرآن در وصف آن مى گويد: «جَنَّتَانِ عَن يَمِينٍ وَ شِمَالٍ»(2)؛ «دو باغستان از راست و چپ» و «فَأَرْسَلْنَا عَلَيْهِمْ سَيْلَ الْعَرِمِ»(3)؛ «و بر آنان سيل [سد] عَرِم را روانه كرديم» و سيل شديدى بوده و هيچ چيز جز بسيار اندك برجاى نگذارده و كوه هاى پشت درپشت يكديگر نهاده، تاب مقاومت در برابر آن نخواهند داشت آن سان كه نقاط استوار و مرتفع زمين را نيز در برگرفته و به قله هاى كوه نيز خواهد رسيد.

ص: 29


1- سوره اسراء، آيه 5.
2- سوره سبأ، آيه هاى 15 و 16.
3- سوره سبأ، آيه هاى 15 و 16.

يُزَعْزِعُهُمُ(1) اللَّهُ فِي بُطُونِ أَوْدِيَتِهِ، ثُمَّ يَسْلُكُهُمْ يَنَابِيعَ فِي الاْءَرْضِ، يَأْخُذُ بِهِمْ مِنْ قَوْمٍ حُقُوقَ قَوْمٍ، وَ يُمَكِّنُ لِقَوْمٍ فِي دِيَارِ قَوْمٍ. وَ ايْمُ اللَّهِ لَيَذُوبَنَّ مَا فِي أَيْدِيهِمْ بَعْدَ الْعُلُوِّ وَ التَّمْكِينِ، كَمَا تَذُوبُ الاْءَلْيَةُ عَلَى النَّارِ.

...

چون سيل معهود فرا رسد، خداوند به وسيله آن بنى اميّه را ريشه كن و در دره ها پراكنده و متوارى خواهد ساخت و به صورت چشمه ها و منابع زير زمينى در آورد، يعنى همان گونه كه آب در زمين فرو مى رود امويان هم از ترس عباسيان فرارى و پنهان شدند(2).

خداوند به وسيله انقلابيون حق بنى هاشم را از بنى اميه (كه تاريخ، آكنده از جناياتى است كه اين جماعت در حق بنى هاشم روا داشتند) مى گيرد و عبّاسيان را در مركز امويان قدرت مى دهد و حاكم مى كند.

به خدا سوگند، امويان از قدرت و حكومت آنچه دارند، مانند دنبه گوسفند كه بر روى آتش آب مى شود و هيچ چيزى از آن نمى ماند، ذوب خواهد شد (و همه چيز از دستشان خواهد رفت). اين پيشگويى امام عليه السلام موبه مو و به تمامى تحقق يافت.

ص: 30


1- يزعزع: ريشه كن مى كند.
2- البته ممكن است ضمير در يزعزعهم و يسلكهم به شورشيان و مخالفان بنى اميه برگردد. يعنى انقلابيّون در آغاز امر، پنهان بودند و كم كم مانند چشمه هاى آب از اين طرف و آن طرف مخفيانه جارى شدند، تا به صورت سيلى ويرانگر درآمدند و بر ضد امويان شوريدند و آنان را سرنگون كردند.

أَيُّهَا النَّاسُ، لَوْ لَمْ تَتَخَاذَلُوا عَنْ نَصْرِ الْحَقِّ، وَ لَمْ تَهِنُوا عَنْ تَوْهِينِ الْبَاطِلِ، لَمْ يَطْمَعْ فِيكُمْ مَنْ لَيْسَ مِثْلَكُمْ، وَ لَمْ يَقْوَ مَنْ قَوِيَ عَلَيْكُمْ. لَكِنَّكُمْ تِهْتُمْ مَتَاهَ بَنِي إِسْرَائِيلَ. وَ لَعَمْرِي، لَيُضَعَّفَنَّ لَكُمُ التِّيهُ مِنْ بَعْدِي أَضْعَافاً بِمَا خَلَّفْتُمُ الْحَقَّ وَرَاءَ ظُهُورِكُمْ، وَ قَطَعْتُمُ الاْءَدْنَى، وَ وَصَلْتُمُ الاْءَبْعَدَ. وَ اعْلَمُوا أَنَّكُمْ إِنِ اتَّبَعْتُمُ الدَّاعِيَ لَكُمْ، سَلَكَ بِكُمْ مِنْهَاجَ الرَّسُولِ، وَ كُفِيتُمْ مَؤُونَةَ الإِعْتِسَافِ، وَ نَبَذْتُمُ الثِّقْلَ الْفَادِحَ عَنِ الاْءَعْنَاقِ.

...

وجه اشتراك مسلمانان و اصحاب موسى عليه السلام

اى مردم، اگر در يارى حق همديگر را تنها رها و در تضعيف باطل يكديگر را سست نمى كرديد، دشمن كه با عقيده و دين شما بيگانه است، هرگز به شما طمع نمى ورزيد و كفار و منافقان هرچند قوى بودند نمى توانستند بر شما چيره شوند.

اما شما چونان بنى اسرائيل دچار سرگردانى شديد و در مسير صحيح گام ننهاديد، چنان كه بنى اسرائيل چهل سال در بيابان سرگردان بودند، و گمراهى آنان از آن رو بود كه در رفتن به سرزمين مقدس و بيرون راندن كافران از آنجا خدا را نافرمانى كردند.

به جان خودم سوگند، سرگردانى شما پس از من چندين برابر خواهد شد و در آينده بيش از حال كه روزگار من است راه حق را گم خواهيد كرد، زيرا حق را پشت سر انداخته ايد و به آن هيچ اعتنايى نكرديد و آن كه به خدا و پيامبر صلى الله عليه و آله و احكام اسلامى نزديك تر بود، يعنى اميرمؤمنان عليه السلام را رها نموديد و با او مخالفت كرديد و دورتر را كه شيطان و همنشينان بدكار است، برگزيديد.

ويژگى هاى خط اميرمؤمنان عليه السلام

و بدانيد كه اگر از دعوت كننده اى كه شما را به راه رشد و كمال دعوت مى كند پيروى كنيد، شما را از همان راهى خواهد برد كه پيامبر صلى الله عليه و آله آن راه را مى پيمود و بارهاى سنگين امور

ص: 31

...

...

دنيوى و اخروى را از دوش شما برخواهد داشت. يعنى با اطاعت از حضرت على عليه السلام با مصيبت ها و ناراحتى هايى كه اكنون با آن دست به گريبانيد روبه رو نخواهيد شد و مشكلات و زنجيرهاى سهمگين بلا از گردنتان برداشته خواهد شد، زيرا پيروى از خط مستقيم اسلام ضامن حلّ تمام مشكلات انسان هاست.

ص: 32

خطبه صد و شصت و ششم

و من خطبة له عليه السلام فى أوائل خلافته

اشاره

إِنَّ اللَّهَ تَعَالَى أَنْزَلَ كِتَاباً هَادِياً بَيَّنَ فِيهِ الْخَيْرَ وَ الشَّرَّ، فَخُذُوا نَهْجَ الْخَيْرِ تَهْتَدُوا، وَ اصْدِفُوا(1) عَنْ سَمْتِ الشَّرِّ تَقْصِدُوا(2). الْفَرَائِضَ الْفَرَائِضَ!(3) أَدُّوهَا إِلَى اللَّهِ تُوءَدِّكُمْ إِلَى الْجَنَّةِ. إِنَّ اللَّهَ حَرَّمَ حَرَاماً غَيْرَ مَجْهُولٍ، وَ أَحَلَّ حَلاَلاً غَيْرَ مَدْخُولٍ، وَ فَضَّلَ حُرْمَةَ الْمُسْلِمِ عَلَى الْحُرَمِ كُلِّهَا، وَ شَدَّ بِالاْءِخْلاَصِ وَ التَّوْحِيدِ حُقُوقَ الْمُسْلِمِينَ فِي مَعَاقِدِهَا، «فَالْمُسْلِمُ مَنْ سَلِمَ الْمُسْلِمُونَ مِنْ لِسَانِهِ وَ يَدِهِ» إِلاَّ بِالْحَقِّ، وَ لاَ يَحِلُّ أَذَى الْمُسْلِمِ إِلاَّ بِمَا يَجِبُ.

...

يكى از خطبه هاى آن حضرت عليه السلام كه در روزهاى آغازين خلافتش ايراد گرديده و حضرتش طى آن به ارشاد پرداخته و نسبت به سر رسيدن مرگ، پيش از آمادگى انسان، هشدار داده است

توصيف قرآن به كتاب هدايت و لزوم انجام واجبات

خداى متعال كتابى را براى هدايت انسان ها به راه حق و سعادت، يعنى قرآن، فرستاد كه در آن خير و شرّ به خوبى و به تمامى تبيين و تشريح شده است. پس راه خير را انتخاب كنيد تا به هدف خود برسيد، و از شرّ دورى كنيد تا در راه راست و صراط مستقيم قرار گيريد.

واجبات را، واجبات را تا مى توانيد به جاى آوريد و حق بندگى خدا را ادا كنيد تا انجام دادنِ همين واجبات شما را به بهشت برساند. گويى عمل به واجباتْ رساندن آنها به خدا مى باشد و از باب تشبيه معقول به محسوس است.

ص: 33


1- اصدفوا: اعراض و دورى كنيد.
2- تقصدوا: در راه راست قرار مى گيريد.
3- تكرار الفرائض براى تأكيد و بيان اهميت آن است تا در ذهن مخاطب بهتر و بيشتر جاى بگيرد.

...

...

خداوند براى هدايت آدميان چيزهايى كه حرمتش روشن است حرام كرد و آن را در كتاب و سنّت تبيين فرمود، و آنچه را عيبناك نبود بر شما حلال كرد، زيرا هر آنچه حرام نمود، قطعا نادرست است.

و حرمت مسلمان را بر هر حرمتى مقدم داشته است، زيرا هيچ حرمتى از حرمت مسلمان بالاتر نيست.

و حقوق مسلمانان را در گرو اخلاص و توحيد قرار داد، و بين آنها پيوند برقرار كرد، به طورى كه اگر كسى اخلاص نداشته و يا، فرضا، موحّد نباشد از آن حقوق بى نصيب خواهد بود. پس رعايت حقوق و حرمت كسى بر مسلمانان لازم است كه اهل اخلاص و توحيد باشد.

بايستگى مسلمان

پس مسلمان واقعى كسى است كه ساير مسلمانان از دست و زبان او در امان باشند، مگر در امر حق. لذا با زبانش مسلمانان را دشنام ندهد، آنها را غيبت نكند و به ايشان افترا نبندد، دست ستم به سويشان دراز نكند، مگر به حق، مثل لعن و كشتن كسى كه سزاوار لعن و كشتن است.

و آزار هيچ مسلمانى جايز نيست، مگر كسى كه از نظر شريعت آزارش واجب باشد، مانند اجراى حدّ، هرچند موجب اذيّت و رنج بردنِ اوست، ولى چون در شريعت اسلامى اجراى حد واجب است، مانعى ندارد.

خلاصه اين بخش از سخن امام عليه السلام آن است كه مسلمانِ بااخلاص و موحّد، محترم است و كسى حق ندارد با دست و زبان او را بيازارد، مگر به حق، و اين حكم از جمله حرمت هاى شناخته شده است و آزردن مسلمان از مصاديق مسلّم عمل حرام است.

ص: 34

بَادِرُوا أَمْرَ الْعَامَّةِ وَ خَاصَّةَ أَحَدِكُمْ وَ هُوَ الْمَوْتُ، فَإِنَّ النَّاسَ أَمَامَكُمْ، وَ إِنَّ السَّاعَةَ تَحْدُوكُمْ مِنْ خَلْفِكُمْ. تَخَفَّفُوا تَلْحَقُوا، فَإِنَّمَا يُنْتَظَرُ بِأَوَّلِكُمْ آخِرُكُمْ. اتَّقُوا اللَّهَ فِي عِبَادِهِ وَ بِلاَدِهِ، فَإِنَّكُمْ مَسْئُولُونَ حَتَّى عَنِ الْبِقَاعِ وَ الْبَهَائِمِ. أَطِيعُوا اللَّهَ وَ لاَ تَعْصُوهُ، وَ إِذَا رَأَيْتُمُ الْخَيْرَ فَخُذُوا بِهِ، وَ إِذَا رَأَيْتُمُ الشَّرَّ فَأَعْرِضُوا عَنْهُ.

...

ضرورت آمادگى براى مرگ

براى مرگ كه امرى فراگير است و همه شما را دربرمى گيرد آماده شويد؛ يعنى مرگ براى تمام جانداران امرى عام و براى هر فرد، امرى خاص است. پس براى آن بايد عمل كرد، چرا كه گذشتگان پيش روى شمايند و قيامت نيز شما را از پشت سر مى خواند. اين سخن كنايه از آن است كه دنيا به سرعت سپرى مى شود.

از گناه سبكبار شويد و خود را با كوله بار معصيت سنگين ننماييد تا به صالحانى كه قبل از شما به بهشت رسيده اند بپيونديد، چنان كه مسافرِ سبكبار به سرعت به قافله مى پيوندد و به مقصد مى رسد. پيشينيان كه مردند منتظر زندگانند؛ چون همگان پس از مرگ به محشر منتقل مى شوند، لذا به كسانى كه قبلاً مرده اند اجازه نمى دهند زودتر به محشر بروند تا همه در يك زمان محشور و برانگيخته شوند و بازماندگان به آنها بپيوندند.

ضرورت رعايت تقوا درباره آفريدگان

در امر بندگان خدا و سرزمين ها از حضرت بارى تعالى پروا كنيد و درباره آنها مرتكب شرّى نشويد و فسادى نكنيد، چرا كه شما در همه چيز حتى زمين ها و حيوانات مورد سؤال وبازخواست قرار خواهيد گرفت، به اين معنا كه آيا زمين ها را آباد كرديد يا خراب؟ آيا حيوانات را آذوقه و سرپناه داديد و از آزار آنها خوددارى كرديد يا خير؟

از خدا اطاعت كنيد و او را نافرمانى نكنيد، چون در طاعت، سعادت نهفته است و در معصيتْ شقاوت و بدبختى. و چون خيرى يافتيد، بدان عمل كنيد و چون شرى ديديد از آن دورى گزينيد. مراد از يافتن و ديدن، علم و آگاهى و قرار گرفتن در موقعيت است.

ص: 35

خطبه صد و شصت و هفتم

اشاره

و من كلام له عليه السلام بعد ما بويع له بالخلافة، و قد قال له قوم من الصحابة: لو عاقبت قوما ممن أجلب على عثمان؟ فقال عليه السلام :

يَا إِخْوَتَاهُ، إِنِّي لَسْتُ أَجْهَلُ مَا تَعْلَمُونَ، وَ لَكِنْ كَيْفَ لِي بِقُوَّةٍ وَ الْقَوْمُ الْمُجْلِبُونَ(1) عَلَى حَدِّ شَوْكَتِهِمْ، يَمْلِكُونَنَا وَ لاَ نَمْلِكُهُمْ! وَ هَا هُمْ هَوءُلاَءِ قَدْ ثَارَتْ مَعَهُمْ عِبْدَانُكُمْ(2)، وَ الْتَفَّتْ إِلَيْهِمْ أَعْرَابُكُمْ، وَ هُمْ خِلاَلَكُمْ(3) يَسُومُونَكُمْ(4) مَا شَاءُوا، وَ هَلْ تَرَوْنَ مَوْضِعاً لِقُدْرَةٍ عَلَى شَيْءٍ تُرِيدُونَهُ؟ إِنَّ هَذَا الاْءَمْرَ أَمْرُ جَاهِلِيَّةٍ، وَ إِنَّ لِهَوءُلاَءِ الْقَوْمِ مَادَّةً. إِنَّ النَّاسَ مِنْ هَذَا الاْءَمْرِ - إِذَا حُرِّكَ - عَلَى أُمُورٍ: فِرْقَةٌ تَرَى مَا تَرَوْنَ، وَ فِرْقَةٌ تَرَى مَا لاَ تَرَوْنَ، وَ فِرْقَةٌ لاَ تَرَى هَذَا وَ لاَ ذَاكَ.

...

از سخنان آن حضرت عليه السلام ، پس از آنكه به عنوان خليفه با وى بيعت شد و گروهى از اصحاب به آن حضرت عرض كردند: اى كاش كسانى را كه بر ضد عثمان شوريدند كيفر مى نمودى، امام فرمود:

دليل كيفر نشدن قاتلان عثمان

اى برادران، من از آنچه شما مى دانيد ناآگاه نيستم و مى دانم كه شورشيان چه كسانى بودند و چه كيفرى دارند. امام عليه السلام مى دانست مجازات شورشيان و قاتلان عثمان كشته شدن نيست، زيرا عثمان به سبب بدعت هاى فراگيرى كه به وجود آورد، سزاوار چنان سرنوشتى بود. لذا اين درخواست كه بايد قاتلان عثمان به كيفر برسند درخواستى منطقى نبود، زيرا اگر امام عليه السلام مى خواست صدهزار نفر شورشى و انقلابى را بكشد و تأديب كند، عايشه و

ص: 36


1- مجلبون: جمع آورى كنندگان؛ كسانى كه بر ضد عثمان به جمع آورى نيرو پرداختند.
2- عبدان: جمع عبد، يعنى برده.
3- خلال: در ميان.
4- يسومون: از كلمه سامه خسفا گرفته شده و يعنى: آزرد، خوار كرد، تحقير نمود.

...

...

طلحه و زبير و همگنانشان در ميان شورشيان بودند. بنابراين هيچ كس نبود كه حضرتش را در اين كار يارى كند و در نتيجه رشته اسلام از هم مى گسست. از اين رو امام عليه السلام به جواب دوّم اكتفا كرد و فرمود: من آنها را مى شناسم و كيفر آنها را مى دانم. زيرا حضرت انحرافات و بدعت هاى عثمان را نيز ديده بود، ولى در عين حال از آتش افروزى دورى مى جست.

اما نمى توانم شورشيان را تنبيه كنم، زيرا هنوز نيرومندند و زمام امور به دست آنهاست و نزد مسلمانان از جايگاهى والا برخوردارند، چندان كه امكان تعرض به آنها به هيچ وجه وجود ندارد. اينان طلحه و زبير و عايشه و عبداللّه و محمد هستند كه جمعى از بردگان و غلامان شما گرد آنان فراهم آمده اند؛ زيرا جمعى از بردگان مسلمانان به قصد خلاصى از دست ارباب خويش عليه من در جنگ جمل برخاسته اند و اعراب باديه نشين نيز به اميد جنگ و به دست آوردن غنيمت به آنان پيوستند و اكنون در ميان شمايند و هر ستمى را كه بخواهند روا مى دارند. با اين احوال آيا جايى براى تحقق آنچه مى طلبيد (يعنى كيفر قاتلان عثمان) وجود دارد؟ اين بيان امام عليه السلام ، استفهامِ انكارى است.

اين حركت شورشيان و پيمان شكنان عليه من كارى برخاسته از انديشه و منش جاهلى است، زيرا همان طور كه در جاهليت عده اى به طمع غنيمت و از سر نادانى به جنگ برمى خاستند، اين نافرمانان نيز با همين انگيزه حركت كردند. لذا نمى توان آنها را تنبيه كرد، هرچند كه، فرضاً تنبيه آنان لازم باشد. آنها خود نيرو دارند و طالبان رياست، چون معاويه و هم مسلكان او نيز به همكارىِ با آنان مى پردازند.

اگر از سوى ما حركتى شروع شود، مردم چند دسته مى شوند: 1. كسانى كه با شما همفكرند و معتقدند كه بايد قاتلان عثمان كيفر شوند. 2. جمعى ديگر كه به خلاف شما مى انديشند و بر اين باورند كه عثمان به دليل گمراهى و بدعتگزارى اش واجب القتل بود. 3. آنان كه نه طرفدار عثمانند و نه طرفدار شورشيان و به جريان فتنه هيچ توجهى ندارند.

ص: 37

فَاصْبِرُوا حَتَّى يَهْدَأَ النَّاسُ، وَ تَقَعَ الْقُلُوبُ مَوَاقِعَهَا، وَ تُوءْخَذَ الْحُقُوقُ مُسْمَحَةً(1). فَاهْدَءُوا عَنِّي، وَ انْظُرُوا مَا ذَا يَأْتِيكُمْ بِهِ أَمْرِي، وَ لاَ تَفْعَلُوا فَعْلَةً تُضَعْضِعُ(2) قُوَّةً، وَ تُسْقِطُ مُنَّةً(3)، وَ تُورِثُ وَهْناً وَ ذِلَّةً. وَ سَأُمْسِكُ(4) الاْءَمْرَ مَا اسْتَمْسَكَ، وَ إِذَا لَمْ أَجِدْ بُدّاً فَآخِرُ الدَّوَاءِ الْكَيُّ(5).

...

پس صبر كنيد تا جوش و خروش مردم فرو نشيند و انديشه جاى احساسات را بگيرد و تمايلات زودگذر، كه دائما با انقلاب ها همراه است، از ميان برود و حقوق ازدست رفته بازگردانده شود.

پس آرامش خود را حفظ كنيد و مرا به كارى وادار نكنيد كه در شأن من نيست و براى انجام دادن آن، موقعيت اقتضا نمى كند و فعلاً صبر كنيد تا آن دم كه فرمان من برسد.

و كارى نكنيد كه نيرو و قدرت را از ميان ببرد و تضعيف كند و مردم را در دام اختلاف و پراكندگى گرفتار كند و موجب سستى و خوارى شود؛ زيرا اگر انسان ضعيف شود، قطعاً خوار و خفيف مى شود.

من نيز تا وقتى مردم صبور باشند و پراكنده نشوند و مدارا را كارآمد ببينم خويشتندارى مى كنم، ولى وقتى ناچار شوم، آخرين درمان را كه همان داغ نهادن بر اندام گرفتار درد است بر مى گزينم، يعنى با طلحه و زبير و جز آنها در صورتى كه به تحريك مردم بپردازند خواهم جنگيد.

ص: 38


1- مسمحة: تقديم شده. از اسمح گرفته شده و در موردى به كار مى رود كه كسى چيزى را ببخشد. گويا حقوق، خود را بخشيده و مردم آن را گرفته اند.
2- تضعضع: به اضطراب و تضعيف مى كشاند.
3- مُنّة: قدرت.
4- اُمْسِكُ: مى گيرم.
5- آخر الدواء الكيّ: ضرب المثلى است، و درباره بيمارى به كار مى رود كه جز با داغ نهادن بر جاى درد بيمارى اش بهبودى نمى يابد. مفهوم اين ضرب المثل آن است كه آخرين چاره را بايد به كاربرد و مسأله را از ريشه حل و فصل كرد.

خطبه صد و شصت و هشتم

و من خطبة له عليه السلام عند مسير أصحاب الجمل إلى البصرة

اشاره

إِنَّ اللَّهَ بَعَثَ رَسُولاً هَادِياً بِكِتَابٍ نَاطِقٍ وَ أَمْرٍ قَائِمٍ(1)، لاَ يَهْلِكُ عَنْهُ إِلاَّ هَالِكٌ(2). وَ إِنَّ الْمُبْتَدَعَاتِ الْمُشَبَّهَاتِ هُنَّ الْمُهْلِكَاتُ إِلاَّ مَا حَفِظَ اللَّهُ مِنْهَا.

...

از خطبه هاى آن حضرت عليه السلام هنگام حركت اصحاب جمل به سوى بصره

نقش پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله در هدايت مردم

خداوند پيامبرى را براى هدايت، با كتابى گويا كه جز حق نمى گويد، و دينى استوار و قائم (قوانينى كه شامل تمام جنبه هاى حيات انسانى مى شود) فرستاد تا مردم به صلاح در آيند.

پس از آمدن پيامبر صلى الله عليه و آله و كتاب آسمانى، هر كس هلاك و بدبخت شود، هلاكتش به طبيعت ناراست و نادرست وى بر مى گردد.

بدعت ها و آثار آنها

بدعت ها، يعنى كارهاى جديدى كه به قوانين دينى شباهت دارند و اسلام از آنها نهى كرده است، موجب نابودى فرد و جامعه مى شود، مگر آنكه خداى سبحان انسان را از آنها حفظ كند كه طبعا در آن صورت سبب هلاكت انسان نخواهد شد.

ص: 39


1- قائم بودن اين قوانين يا مجاز بالمشارفه است، يعنى در آينده نزديك پس از بعثت حضرت رسول صلى الله عليه و آله در ميان مردم استوار شده بود، و يا منظور آن است كه اكنون در زمان اميرمؤمنان عليه السلام كه اين خطبه را ايراد مى كند، پس از گذشت حدود سى سال قوام پيدا كرده است، و گرنه شريعت اسلامى در زمان بعثت هنوز قوام و قيامى نداشت.
2- هالك نيز مجاز بالمشارفه است، يعنى چون در شرف هلاكت است، هالك مى نامند، مثل اينكه بگوييم من قتل قتيلاً؛ اگر كسى كشته اى را بكشد، در حالى كه كشته را كسى نمى كشد، و منظور، كسى را كه در شُرف كشته شدن است بكشد.

وَ إِنَّ فِي سُلْطَانِ اللَّهِ عِصْمَةً لاِءَمْرِكُمْ، فَأَعْطُوهُ طَاعَتَكُمْ غَيْرَ مُلَوَّمَةٍ وَ لاَ مُسْتَكْرَهٍ بِهَا. وَ اللَّهِ لَتَفْعَلُنَّ أَوْ لَيَنْقُلَنَّ اللَّهُ عَنْكُمْ سُلْطَانَ الاْءِسْلاَمِ، ثُمَّ لاَ يَنْقُلُهُ إِلَيْكُمْ أَبَداً حَتَّى(1) يَأْرِزَ(2) الاْءَمْرُ إِلَى غَيْرِكُمْ. إِنَّ هَوءُلاَءِ قَدْ تَمَالَئُوا عَلَى سَخْطَةِ إِمَارَتِي، وَ سَأَصْبِرُ مَا لَمْ أَخَفْ عَلَى جَمَاعَتِكُمْ، فَإِنَّهُمْ إِنْ تَمَّمُوا عَلَى فَيَالَةِ(3) هَذَا الرَّأْيِ انْقَطَعَ نِظَامُ الْمُسْلِمِينَ. وَ إِنَّمَا طَلَبُوا هَذِهِ الدُّنْيَا حَسَداً لِمَنْ أَفَاءَهَا اللَّهُ عَلَيْهِ، فَأَرَادُوا رَدَّ الاْءُمُورِ عَلَى أَدْبَارِهَا. وَ لَكُمْ عَلَيْنَا الْعَمَلُ بِكِتَابِ اللَّهِ تَعَالَى وَ سِيرَةِ رَسُولِ اللَّهِ صلى الله عليه و آله وَ الْقِيَامُ بِحَقِّهِ، وَ النَّعْشُ(4) لِسُنَّتِهِ.

...

حكومت الهى و نتايج آن

به يقين شريعت الهى يا حكومتى كه خداوند به ائمه عليهم السلام و جانشينان آنها داده است شما را از هرگونه لغزشى باز مى دارد. بنابراين خدا را چنان اطاعت كنيد كه جاى هيچ سرزنش و ملامتى نباشد، و به نفاق و گناهانى مانند آن آلوده نبوده و عبادتى براى مردم و به اجبار مردم نباشد، بلكه برخاسته از خوف و رجاى حقيقى باشد.

به خدا سوگند، يا بايد خالصانه و از سر ايمان راستين خدا را اطاعت كنيد يا خداوند حكومت اسلامى را از شما مى گيرد و به دست بيگانگان خواهد داد و ديگر هرگز به شما بر نخواهد گشت، چنان كه امروزه شاهد آنيم، كه مسلمانان بر سرزمين و سرنوشت اجتماعى و سياسى خود هيچ سلطنتى ندارند. منظور امام عليه السلام آن است كه تا وقتى مردم عمل به اسلام را ترك كنند، و همواره به آموزه هاى آن پايبند نباشند حكومت به دست آنها نخواهد افتاد.

تمام اصحاب جمل يكصدا از حكومت من ناخرسندند، و تا زمانى صبر مى كنم كه در وحدت جامعه احساس خطرى نكنم، ولى اگر روزى احساس كنم كه اقدام آنها موجب فساد و افساد و ايجاد تفرقه ميان مردم مى شود، ديگر صبر نخواهم كرد. زيرا اينان اگر اين

ص: 40


1- حتّى: در اين سخن امام عليه السلام حتّى غايت براى لينقلن است و ثمّ تأكيد آن است، لذا بر حتّى مقدّم شده است.
2- يأْرِز: برمى گردد.
3- فيالة: ضعيف و سست.
4- نعش: بلند كردن. نعشه، يعنى بلند كرد آن را.

...

...

رأى سست و پوچ خود را اجرا كنند نظام مسلمانان فرو مى پاشد و جامعه دچار تفرقه خواهد شد، علاوه بر اينكه بر امام عليه السلام لازم است از حق خود، يعنى خلافت الهى دفاع كند و چنين اقدامى از سوى امام عليه السلام ، در واقع دفاع از حق خويش است.

دنياطلبى طلحه، زبير، عايشه و همفكرانشان به سبب حسادتى است كه به من دارند، در حالى كه خدا اين حكومت را به من بازگردانده است(1). اصحاب جمل مى خواهند جريان را به وضع سابق خود برگردانند و جاهليت را دوباره حكمفرما كنند كه ميدان رقابت و حسادت و تكبّر و قدرت طلبى است؛ چيزى كه قرآن از آن شديدا نهى فرموده است.

و امّا حق شما مسلمانان بر ما كه خليفه ايم، آن است كه به كتاب خدا و سيره پيامبر صلى الله عليه و آله (فعل و قول و تقرير آن حضرت) عمل كنيم، و در حق ايشان، يعنى در راه ترويج اسلام و تحكيم پايه هاى انديشه اسلامى، با جديتِ تمام بكوشيم و سنّت آن بزرگوار را هماره زنده نگاه داريم. البته خود امام عليه السلام به خوبى از عهده اين وظيفه برآمد و حق را پايدارى و سرزندگى بخشيد.

ص: 41


1- حكومت در اصل حق اميرمؤمنان عليه السلام بوده و سه خليفه پيشين آن را از حضرت گرفته بودند و پس از 25 سال به آن حضرت بازگردانده شده بود.

خطبه صد و شصت و نهم

و من كلام له عليه السلام في وجوب إتباع الحق عند قيام الحجة

كَلَّمَ بِهِ بَعْضَ الْعَرَبِ وَ قَدْ أَرْسَلَهُ قَوْمٌ مِنْ أَهْلِ الْبَصْرَةِ لَمَّا قَرُبَ عليه السلام مِنْهَا لِيَعْلَمَ لَهُمْ مِنْهُ حَقِيقَةَ حَالِهِ مَعَ أَصْحَابِ الْجَمَلِ لِتَزُولَ الشُّبْهَةُ مِنْ نُفُوسِهِمْ، فَبَيَّنَ لَهُ عليه السلام مِنْ أَمْرِهِ مَعَهُمْ مَا عَلِمَ بِهِ أَنَّهُ عَلَى الْحَقِّ، ثُمَّ قَالَ لَهُ: بَايِعْ، فَقَالَ إِنِّي رَسُولُ قَوْمٍ وَ لاَ أُحْدِثُ حَدَثاً حَتَّى أَرْجِعَ إِلَيْهِمْ. فَقَالَ عليه السلام : أَ رَأَيْتَ لَوْ أَنَّ الَّذِينَ وَرَاءَكَ بَعَثُوكَ رَائِداً(1) تَبْتَغِي لَهُمْ مَسَاقِطَ(2) الْغَيْثِ فَرَجَعْتَ إِلَيْهِمْ وَ أَخْبَرْتَهُمْ عَنِ الْكَلاَءِ(3) وَ الْمَاءِ، فَخَالَفُوا إِلَى الْمَعَاطِشِ(4) وَ الْمَجَادِبِ(5)، مَا كُنْتَ صَانِعاً؟ قَالَ: كُنْتُ تَارِكَهُمْ وَ مُخَالِفَهُمْ إِلَى الْكَلَإِ وَ الْمَاءِ. فَقَالَ عليه السلام : فَامْدُدْ إِذاً يَدَكَ. فَقَالَ الرَّجُلُ: فَوَ اللَّهِ مَا اسْتَطَعْتُ أَنْ أَمْتَنِعَ عِنْدَ قِيَامِ الْحُجَّةِ عَلَيَّ، فَبَايَعْتُهُ عليه السلام . وَ الرَّجُلُ يُعْرَفُ بِكُلَيْبٍ الْجَرْمِيِّ.

...

از سخنان آن حضرت عليه السلام درباره وجوب پيروى از حق در هنگام نبودن عذر و اتمام حجت

وقتى اميرمؤمنان عليه السلام در راه جنگ جمل به بصره نزديك شد، اهالى بصره شخصى به نام «كليب جَرْمى» را نزد آن حضرت فرستادند تا درباره برخورد وى با اصحاب جمل تحقيق كند و شبهه از دل آنها زدوده شود.

امام عليه السلام آنچه لازم بود براى وى تشريح كرد، به گونه اى كه به يقين دريافت كه حق با آن حضرت است. آنگاه امام عليه السلام فرمود: با من بيعت كن.

ص: 42


1- رائد: جلودار قافله كه براى يافتن آب و مكان مناسب براى اتراق كاروانيان پيشاپيش كاروان در حركت است.
2- مساقط: جمع مسقط، يعنى محل ريزش باران. و در اينجا كنايه از محل وجود آب است.
3- كلأ: گياه و روييدنى.
4- معاطش: جمع معطش، محل خشك و بى آب.
5- مجادب: جمع مجدب، سرزمين قحطى و گرسنگى.

...

...

گفت: من فرستاده قومى هستم تا برايشان تحقيق كنم و نمى توانم بدون اذن آنها كارى كنم.

حضرت فرمود: بگو ببينم، كسانى كه تو را به عنوان قاصد فرستاده اند، اگر تو را دنبال محلّى كه باران باريده و آب وجود داشت فرستاده بودند و تو بر مى گشتى و ايشان را از محلى برخوردار از آب و آبادى و سرسبزى آگاه مى كردى، اما آنها با تو مخالفت مى كردند و به همراه تو نمى آمدند، بلكه بر عكس به مكان هاى خالى از آب و خشك روانه مى شدند در آن صورت تو چه مى كردى؟ آيا با آنها همراه مى شدى يا اينكه رهايشان مى كردى و به محل داراى آب و سبزه مى رفتى؟

كليب گفت: آنها را رها مى كردم و به محل پرآب و آباد مى رفتم؛ زيرا طبيعى است انسان عاقل، زندگى خود را مى خواهد و با هر كس كه بيراهه هلاكت را بپويد، مخالفت مى كند.

امام فرمود: پس دست خود را پيش آر و با من بيعت كن، زيرا فهميدى حق با من است و مردمى كه تو را فرستادند يا حقانيت مرا قبول مى كنند كه اين همدلى است، و يا اينكه نمى پذيرند، كه در اين صورت خود گفتى محلّ داراى آب و آبادانى را بايد جست، نه جاى هلاكت و نابودى را. چون پس از روشن شدن حق مخالفت با من به هلاكت مى انجامد.

كليب گفت: به خدا سوگند، پس از ديدن منطق و استدلال قوى و اتمام حجت نتوانستم از بيعت با آن حضرت خوددارى كنم و لذا بيعت كردم.

نام آن فرد كليب جَرْمى بود.

ص: 43

خطبه صد و هفتادم

و من كلام له عليه السلام لما عزم على لقاء القوم بصفين

اشاره

اللَّهُمَّ رَبَّ السَّقْفِ الْمَرْفُوعِ، وَ الْجَوِّ الْمَكْفُوفِ(1)، الَّذِي جَعَلْتَهُ مَغِيضاً(2) لِلَّيْلِ وَ النَّهَارِ، وَ مَجْرًى لِلشَّمْسِ وَ الْقَمَرِ، وَ مُخْتَلَفاً لِلنُّجُومِ السَّيَّارَةِ، وَ جَعَلْتَ سُكَّانَهُ سِبْطاً(3) مِنْ مَلاَئِكَتِكَ، لاَ يَسْأَمُونَ(4) مِنْ عِبَادَتِكَ. وَ رَبَّ هَذِهِ الاْءَرْضِ الَّتِي جَعَلْتَهَا قَرَاراً لِلاْءَنَامِ، وَ مَدْرَجاً(5) لِلْهَوَامِّ(6) وَ الاْءَنْعَامِ، وَ مَا لاَ يُحْصَى(7) مِمَّا يُرَى وَ مِمَّا لاَ يُرَى، وَ رَبَّ الْجِبَالِ الرَّوَاسِي(8) الَّتِي جَعَلْتَهَا لِلاْءَرْضِ أَوْتَاداً، وَ لِلْخَلْقِ اعْتِمَاداً، إِنْ أَظْهَرْتَنَا عَلَى عَدُوِّنَا فَجَنِّبْنَا الْبَغْيَ وَ سَدِّدْنَا لِلْحَقِّ، وَ إِنْ أَظْهَرْتَهُمْ عَلَيْنَا فَارْزُقْنَا الشَّهَادَةَ، وَ اعْصِمْنَا مِنَ الْفِتْنَةِ.

...

از سخنان آن حضرت عليه السلام است كه هنگام عزيمت براى رويارويى با دشمن در صفين، ياران خود را به جنگ فراخواند

دعاى در جبهه

اى پروردگار آسمان برافراشته چون سقف، و اى خداى فضاى نگهداشته شده كه هرگز اجرام آن بر زمين سقوط نمى كنند؛ جوى كه آن را محل پنهان شدن و ظهور نور و تاريكى قرار دادى. گويى اين دو در هر شب و روز، پياپى در صحنه آسمان آمدوشد مى كنند.

ص: 44


1- مكفوف: نگه داشته.
2- مغيض: محل اختفا كه از غاض الماء گرفته شده، يعنى آب به درون زمين رفت.
3- سبط: دسته.
4- لا يسأمون: خسته نمى شوند، از سأم، به معناى خسته شد، گرفته شده است.
5- مدرج: نردبان، محل درج و حركت.
6- هوام: جمع هام، يعنى حشرات.
7- ما لا يحصى: عطف بر للهوام است. و نيز مى توان ما لا يحصى را عطف به هذه دانست، يعنى و ربّ ما لا يحصى.
8- رواسي: جمع راسية، يعنى استوار.

...

...

و اى خدايى كه آسمان را محل سير و حركت ماه و خورشيد و سيّارات ديگر مانند مشترى و زحل و عطارد ساختى.

و اى خدايى كه آسمان را جايگاه دسته اى از فرشتگانت قرار دادى كه هرگز از عبادت تو خسته و درمانده نمى شوند.

و اى خداى اين زمين كه آن را محل آرامش و استقرار مردم ساخته اى؛ زيرا اگر نيروى جاذبه آن نبود هيچ چيزى روى زمين قرار و آرام نمى گرفت. و زمين را محل حركت جاندارانى چون: موش و مار و گاو و گوسفند و شتر و حيوانات ديگرى كه قابل شمارش نيستند و برخى به چشم مى آيند و پاره اى ناديدنى و نامرئى آفريدى.

و اى خداى كوه هاى ثابت و استوار كه آنها را مانند ميخ هايى محكم قرار دادى تا زمين را از بى قرارى حفظ كنند، چنان كه ميخ، چوب ها را به يكديگر پيوند مى دهد. و آن را براى مردم پناهگاهى امن و مورد اعتماد ساخته اى تا به هنگام ترس از دشمن و جارى شدن سيل به آن پناه ببرند.

خدايا، اگر ما را بر دشمنان پيروز گردانيدى، از ستمگرى و ظلم بازمان دار. چون غالباً لشكر فاتح به لشكر شكست خورده ستم مى كند. و ما را براى عمل به حق استوار بدار، اما اگر آنها را بر ما غلبه بخشيدى، شهادت در راه خودت نصيب ما فرما و ما را از شر فتنه، يعنى انحراف از سنت هاى اسلامى حفظ كن. زيرا ملّت هاى شكست خورده، از نظر آداب و رسوم فرهنگ و مملكتدارى، و حتى دين خود، غالباً پيرو ملّت و لشكر فاتح و پيروز مى شوند و تغيير مى يابند.

ص: 45

الدعوة للقتال

اشاره

أَيْنَ الْمَانِعُ لِلذِّمَارِ(1) وَ الْغَائِرُ عِنْدَ نُزُولِ الْحَقَائِقِ(2) مِنْ أَهْلِ الْحِفَاظِ؟(3) الْعَارُ وَرَاءَكُمْ وَ الْجَنَّةُ أَمَامَكُمْ!

...

دعوت براى جنگ

امام عليه السلام پس از دعا كردن رو به اصحاب خود كرد و با اين جملات آنها را به جنگ تشويق كرد و فرمود: كجايند كسانى كه از ناموس و مملكت و دين و قبيله و خانواده خود دفاع كرده و دشمن را از آسيب رساندن به آن باز مى دارند؟

كجايند غيرتمندانى كه هنگام شعله ورشدن آتش جنگ و فرارسيدن بلا، از زن و فرزند خود دفاع مى كنند؟ اين جملات براى تحريك آنها به جنگ بود، زيرا اگر شكست مى خوردند طبعا ناموس و قبيله آنها به دست دشمن مى افتاد.

[بدانيد كه] اگر كوتاهى كنيد و شكست بخوريد، ننگ پشت سر شماست. چون ننگِ شكست تا ابد بر انسان مى ماند. و [اگر بتازيد،] بهشت پيش روى شماست. چون اگر كشته شويد سرنوشت شما به بهشت ختم مى شود. پس ننگ را به جان نخريد و با تنبلى و سستى ورزيدن و شكست، بهشت را ارزان نفروشيد.

ص: 46


1- ذمار: آنچه حفظش واجب است، مانند: ناموس و مملكت و دين و خانواده.
2- حقائق: بلاهاى قطعى كه حقيقت هستند نه مجاز، مانند جنگ، چنان كه حضرت على اكبر عليه السلام فرمود: الحرب قد بانت لها حقائق.
3- مِنْ أَهْلِ الْحِفَاظِ: مِنْ بيان براى مانع و غائر است، يعنى كسانى كه كرامت و خانواده خود را حفظ مى نمايند.

خطبه صد و هفتاد و يكم

و من خطبة له عليه السلام

اشاره

الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِي لاَ تُوَارِي عَنْهُ سَمَاءٌ سَمَاءً، وَ لاَ أَرْضٌ أَرْضاً.

...

از خطبه هاى آن حضرت عليه السلام كه در آن داستان شورا و اصحاب جمل را يادآورى مى فرمايد

ستايش پروردگار

حمد و ستايش خدايى را سزد كه اجرام آسمانى، ساير اجرام و زمين، زمينِ ديگر را از نظر او پنهان نمى دارند، چرا كه هيچ چيز نمى تواند براى ديد او پرده و مانعى باشد و رؤيت الهى شامل همه چيز مى گردد، و البته اين امور براى انسان مانع و حائل به شمار مى روند.

ص: 47

منها: وَ قَالَ قَائِلٌ: إِنَّكَ عَلَى هَذَا الاْءَمْرِ - يَا ابْنَ أَبِي طَالِبٍ - لَحَرِيصٌ، فَقُلْتُ: بَلْ أَنْتُمْ وَ اللَّهِ لاَءَحْرَصُ وَ أَبْعَدُ، وَ أَنَا أَخَصُّ وَ أَقْرَبُ، وَ إِنَّمَا طَلَبْتُ حَقّاً لِي وَ أَنْتُمْ تَحُولُونَ بَيْنِي وَ بَيْنَهُ، وَ تَضْرِبُونَ وَجْهِي دُونَهُ. فَلَمَّا قَرَّعْتُهُ(1) بِالْحُجَّةِ فِي الْمَلاَءِ الْحَاضِرِينَ، هَبَّ(2) لاَ يَدْرِي مَا يُجِيبُنِي بِهِ. اللَّهُمَّ إِنِّي أَسْتَعِينُكَ عَلَى قُرَيْشٍ، وَ مَنْ أَعَانَهُمْ فَإِنَّهُمْ قَطَعُوا رَحِمِي، وَ صَغَّرُوا عَظِيمَ مَنْزِلَتِيَ، وَ أَجْمَعُوا عَلَى مُنَازَعَتِي أَمْراً هُوَ لِي، ثُمَّ قَالُوا: أَلاَ إِنَّ فِي الْحَقِّ أَنْ تَأْخُذَهُ وَ فِي الْحَقِّ أَنْ تَتْرُكَهُ.

...

بخشى از اين خطبه درباره شوراست

دفاع اميرمؤمنان عليه السلام از حق خود در شورا

فردى به من گفت: اى فرزند ابوطالب، تو در خلافت و پيشوايى زياده حرص مى ورزى(3). در پاسخ گفتم: به خدا سوگند، شما به خلافت حريص تر و ناشايسته تر هستيد، در حالى كه من به آن سزاوارترم؛ چون با نصّ و تصريح مكرر پيامبر صلى الله عليه و آله خلافت متعلق به حضرتش بود. و من به پيامبر صلى الله عليه و آله نزديك ترم و در نتيجه به جانشينى آن حضرت سزاوارترم.

اگر من به دنبال به دست آوردن خلافت هستم براى آن است كه حق خود را مى طلبم، زيرا خلافت چنان كه پيش تر هم گفته شد، به تصريح خدا و تكرارهاى فراوان پيامبر صلى الله عليه و آله حق قطعى امام عليه السلام بود. و شما ميان من و خلافت فاصله و جدايى مى افكنيد و از رسيدن به حق خود منع مى كنيد. اين سخن امام از آن رو بود كه در شورا بازيگران با بازى هاى خود چنان كه در تاريخ ثبت شده است - امام را از رسيدن به حق مسلّم و قطعى اش منع كردند.

بنابراين، وقتى كه با استفاده از استدلال و منطق در ميان آن جمع شورا پاسخ او را دادم، حيرتزده شد و به خود آمد و نمى دانست چه پاسخى به من بدهد.

ص: 48


1- قرّعت: اصل آن قرع به معناى زدن با عصا به منظور تأديب است، ولى در اينجا مراد كوبيدن طرف مقابل با استفاده از منطق است.
2- هبّ: متنبه و متحير گرديد.
3- گوينده اين سخن سعد بن ابى وقاص بود، چون به حضرت على عليه السلام خصومت مى ورزيد، و گرنه عثمان كه شرط پيروى از خلفاى پيشين را پذيرفت حرص بيشترى به خلافت داشت. لذا او به نكوهش سزاوارتر بود، اما امام عليه السلام اين شرط را نپذيرفت.

...

...

نفرين و دادخواهى امام

امام عليه السلام در پيشگاه الهى به دادخواهى عليه كسانى كه در حقش ستم روا داشتند و به حضرت حسادت ورزيده بودند و دست تطاول به سويش دراز كرده اند، چنين نفرين كرد: خدايا، مرا بر قريش و آنان كه ايشان را در غصب حق من يارى كردند، يارى فرما. [خدايا،[ آنان پيوند خويشاوندى مرا گسستند؛ چون فاصله انداختن ميان انسان و حق شرعى او يكى از مصاديق قطع رحم است.

آنان آگاهانه منزلت والاى مرا كوچك و ناچيز شمردند، چون خلافت، منزلت اعطايى خداوند به آن حضرت بود، ولى آنان به اين منزلت خدايى اعتنا نكردند و امام عليه السلام را مانند يكى از خودشان پنداشتند و شخص معمولى به شمار آوردند.

آنان در امر خلافت كه حق مسلّم و خلل ناپذير من بود، با من به منازعه برخاستند و آنگاه چنين استدلال كردند: بخشى از حق را بايد گرفت و بخشى از حق را بايد رها كرد. پس با اين بيان آنها به فضيلت امام عليه السلام اعتراف كردند. شوراييان بعد از آنكه عثمان را برگزيدند به امام گفتند: بايد حقّ خود را رها كنى و از آن درگذرى. اين در حالى است كه قبل از رأى دادن به عثمان، به آن حضرت پيشنهاد دادند كه به روش شيخين، يعنى دو خليفه قبلى كه ابوبكر و عمر هستند، عمل كند و حق خود را بگيرد؛ اما چون امام عليه السلام نپذيرفت، به آن حضرت گفتند: بايد از حق خود بگذرى.

در برخى از نسخه ها «نأخذه» آمده كه در حقيقت به همان معناى «تأخذه» است و فرقى در مفاد و معناى جمله به وجود نمى آورد. يعنى ما حق را براى خلافت گرفتيم و تو براى خلافت رها كردى. به هر تقدير گناه اين سخن بيشتر از گناه عملشان بود.

ص: 49

منها في ذكر أصحاب الجمل:

اشاره

فَخَرَجُوا يَجُرُّونَ حُرْمَةَ رَسُولِ اللَّهِ صلى الله عليه و آله كَمَا تُجَرُّ الاْءَمَةُ عِنْدَ شِرَائِهَا، مُتَوَجِّهِينَ بِهَا إِلَى الْبَصْرَةِ، فَحَبَسَا نِسَاءَهُمَا فِي بُيُوتِهِمَا، وَ أَبْرَزَا حَبِيسَ رَسُولِ اللَّهِ صلى الله عليه و آله لَهُمَا وَ لِغَيْرِهِمَا(1)، فِي جَيْشٍ مَا مِنْهُمْ رَجُلٌ إِلاَّ وَ قَدْ أَعْطَانِي الطَّاعَةَ وَ سَمَحَ لِي بِالْبَيْعَةِ طَائِعاً غَيْرَ مُكْرَهٍ. فَقَدِمُوا عَلَى عَامِلِي بِهَا وَ خُزَّانِ بَيْتِ مَالِ الْمُسْلِمِينَ(2) وَ غَيْرِهِمْ مِنْ أَهْلِهَا، فَقَتَلُوا طَائِفَةً صَبْراً(3)، وَ طَائِفَةً غَدْراً(4). فَوَ اللَّهِ لَوْ لَمْ يُصِيبُوا مِنَ الْمُسْلِمِينَ إِلاَّ رَجُلاً وَاحِداً مُعْتَمِدِينَ لِقَتْلِهِ بِلاَ جُرْمٍ جَرَّهُ، لَحَلَّ لِي قَتْلُ ذَلِكَ الْجَيْشِ كُلِّهِ، إِذْ حَضَرُوهُ فَلَمْ يُنْكِرُوا، وَ لَمْ يَدْفَعُوا عَنْهُ بِلِسَانٍ وَ لاَ يَدٍ. دَعْ مَا(5) أَنَّهُمْ قَدْ قَتَلُوا مِنَ الْمُسْلِمِينَ مِثْلَ الْعِدَّةِ الَّتِي دَخَلُوا بِهَا عَلَيْهِمْ.

...

بخشى از اين خطبه درباره اصحاب جمل (طلحه، زبير و فرزندانشان محمد و عبداللّه) است

آتش افروزان جنگ جمل

آنان (طلحه و زبير و فرزندان شان) از مدينه خارج شدند و عايشه همسر پيامبر صلى الله عليه و آله را چنان با خود مى بردند كه كنيزى را پس از خريدن كشان كشان با خود مى برند. زيرا كنيز را بدون احترام از اين سوى به آن سوى مى برند. ناكثين نيز عايشه را به قصد پايان دادن به سلطه اميرمؤمنان على عليه السلام بر عراق، به بصره بردند كه در صورت تحقق چنين هدفى، با وجود نبودن شام در تحت قلمرو امام عليه السلام ، كار آسان مى شد و در آن صورت، شورشيان مى توانستند به حكومت و فرمانروايى دست يابند و امام را به انزوا بكشانند.

طلحه و زبير زنان خود را گرامى داشتند، آنان را در خانه نگه داشتند، ولى نگاهداشته و

ص: 50


1- لهما و لغيرهما متعلق به أبرزا هستند.
2- بيت المال محلّى بود كه در اطراف آن همواره محافظانى بودند تا آن را از دست اندازى دزدان حفظ كنند.
3- قتل صبر: آن است كه كسى را حبس مى كنند و آن قدر بر او زخم وارد مى كنند و شكنجه اش مى دهند تا كشته شود، برخلاف كسى كه يك دفعه كشته مى شود.
4- قتل غدر: آن است كه به شخصى امان مى دهند و وقتى تسليم شد او را مى كشند.
5- ما: براى تزيين كلام و زايد است.

...

...

پرده نشين رسول خدا صلى الله عليه و آله ، يعنى عايشه را كه مى بايست در خانه بماند، در ملأ عام ظاهر ساختند، در معرض ديد خود و ديگران نهادند؛ همو كه هيچ كس حق نداشت به احترام پيامبر صلى الله عليه و آله به وى نزديك شود، چنان كه خداوند به پاس احترام پيامبر صلى الله عليه و آله فرموده است: «وَ لا أَن تَنكِحُوا أَزْوَ جَهُ مِن بَعْدِهِ أَبَدًا...»(1)؛ «و مطلقاً نبايد زنانش را پس از [مرگ] او به نكاح و همسرى خود در آوريد». اين تعبير بر احترام فوق العاده عايشه قبل از حركت او به سمت بصره دلالت مى نمايد. در عين حال، طلحه و زبير احترام پيامبر صلى الله عليه و آله را درباره عايشه حفظ نكردند و او را در سپاهى وارد ساختند كه تمام افراد آن با رغبت و ميل خود و بدون هيچ اكراهى با من بيعت كرده بودند و لذا عذرى نداشتند تا بگويند بيعت ما شرعى نبوده است، ولى همگى به من خيانت كردند.

اصحاب جمل بر كارگزارم در بصره (= عثمان بن حنيف) و نگهبانان بيت المال مسلمانان و ساير مردم بصره هجوم آوردند و گروهى را به صورتى دردناك و گروهى را ناجوانمردانه و به نيرنگ كشتند.

به خدا سوگند، اگر فقط يكى از مسلمانان بيگناه را بدون آنكه سزاوار قتل باشد، عمداً (نه به خطا و به شبهه) مى كشتند، بر من روا بود همه آن سپاه (اصحاب جمل) را بكشم(2)، چون همه آنها حضور داشتند، اما هرگز مانع كارشان نشدند و با دست و زبان، مقتول را يارى نكردند. از اين روى، مشمول اين آيه شريفه بوده اند كه مى فرمايد: «إِنَّمَا جَزَ آؤُا الَّذِينَ يُحَارِبُونَ اللَّهَ وَ رَسُولَهُ وَ يَسْعَوْنَ فِى الاْءَرْضِ فَسَادًا أَن يُقَتَّلُوا...»(3)؛ «سزاى كسانى كه با

ص: 51


1- سوره احزاب، آيه 53.
2- دليل جواز قتل همه آنان اين بود كه كشتن يك نفر به منظور رويارويى با امام عليه السلام در حقيقت محاربه با خود امام عليه السلام شمرده مى شد و نيز كسى كه براى جلوگيرى از خروج بر ضد امام با دست و زبان هيچ اقدامى نكند در حكم محارب با امام عليه السلام مى باشد.
3- سوره مائده، آيه 33.

...

...

[دوستداران [خدا و پيامبر او مى جنگند و در زمين به فساد مى كوشند، جز اين نيست كه كشته شوند...». و پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله نيز فرمود: «يا علي حربك حربي(1)؛ اى على جنگ با تو، در حكمِ جنگيدنِ با من است» و اين حديث نزد شيعه و سنّى مشهور است. جان سخن اينكه مجازات تمام اصحاب جمل قتل بود، زيرا پرواضح است كه اگر كسى به كار كسى راضى باشد، در آن عمل شريك است و آنها نيز نه خوددارى كردند و نه با دست و زبانْ مهاجمان را از كارشان بازداشتند.

بماند كه به تعداد جمعشان در اين سپاه از مسلمانان، پيشتر كشته اند. پس كشتن تمام آنها بسيار آسان تر و از نگاه شرع هم بسى موجّه تر است.

ص: 52


1- مناقب آل ابي طالب، ابن شهر آشوب، ج 3، ص 18؛ شواهد التنزيل، حاكم حسكانى، ج 1، ص 416 و جز آن.

خطبه صد و هفتاد و دوم

و من خطبة له عليه السلام

اشاره

أَمِينُ وَحْيِهِ، وَ خَاتَمُ رُسُلِهِ، وَ بَشِيرُ رَحْمَتِهِ، وَ نَذِيرُ نِقْمَتِهِ. أَيُّهَا النَّاسُ، إِنَّ أَحَقَّ النَّاسِ بِهَذَا الاْءَمْرِ أَقْوَاهُمْ عَلَيْهِ، وَ أَعْلَمُهُمْ بِأَمْرِ اللَّهِ فِيهِ. فَإِنْ شَغَبَ شَاغِبٌ اسْتُعْتِبَ، فَإِنْ أَبَى قُوتِلَ.

...

از خطبه هاى آن حضرت عليه السلام كه با توصيف پيامبر صلى الله عليه و آله آغاز شده، سپس شايسته خلافت را معرفى نموده و از حقير بودن دنيا سخن گفته است

اوصاف پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله

پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله امين وحى الهى بود و وحى را بى كم وكاست به مردم ابلاغ مى فرمود، و خاتم پيامبران بود؛ چون پس از وى پيامبرى نيامد؛ و مژده رحمت خدا را به اهل ايمان و عبوديت مى رساند و كافران و گنهكاران را از عذاب الهى مى ترساند.

فرد شايسته خلافت و كيفر معارضان او

اى مردم، سزاوارترين فرد به خلافت كسى است كه نسبت به آن و اداره شئون جامعه اسلامى تواناتر و به اوامر و نواهى خداوند درباره فرمانروايى بر مسلمانان آگاه تر باشد.

حال، هركه بخواهد شورشى به پا كند و مردم را عليه والى و حاكم مسلمانان - كه داراى تمام شروط باشد - تحريك كند، ابتدا به تسليم و رضا دعوت مى شود، ولى اگر خوددارى كرد و از پذيرفتن حق سر باز زد بايد با او جنگيد تا به فرمان خدا سر نهد.

ص: 53

وَ لَعَمْرِي، لَئِنْ كَانَتِ الاْءِمَامَةُ لاَ تَنْعَقِدُ حَتَّى يَحْضُرَهَا عَامَّةُ النَّاسِ، فَمَا إِلَى ذَلِكَ سَبِيلٌ، وَ لَكِنْ أَهْلُهَا يَحْكُمُونَ عَلَى مَنْ غَابَ عَنْهَا، ثُمَّ لَيْسَ لِلشَّاهِدِ أَنْ يَرْجِعَ، وَ لاَ لِلْغَائِبِ أَنْ يَخْتَارَ. أَلاَ وَ إِنِّي أُقَاتِلُ رَجُلَيْنِ، رَجُلاً ادَّعَى مَا لَيْسَ لَهُ، وَ آخَرَ مَنَعَ الَّذِي عَلَيْهِ. أُوصِيكُمْ عِبَادَ اللَّهِ بِتَقْوَى اللَّهِ فَإِنَّهَا خَيْرُ مَا تَوَاصَى الْعِبَادُ بِهِ، وَ خَيْرُ عَوَاقِبِ الاْءُمُورِ عِنْدَ اللَّهِ.

...

چگونگى بيعت با خليفه مسلمين

امام عليه السلام براى ابطال پندار و ادعاى معاويه مبنى بر اينكه تمام مسلمانان به امامت اميرمؤمنان على عليه السلام رأى و رضايت نداده اند و تنها اهل مدينه و اطراف آن حاضر بوده اند، پس خلافت او بر اساس اتفاق و اجماع مسلمانان نيست، مى فرمايد:

به جان خودم سوگند، اگر امامت مى بايست با حضور تمام مسلمانان صورت بگيرد، به گونه اى كه تك تك آنها رأى بدهند، چنين چيزى ممكن نخواهد بود. يعنى به فرض كه بگوييم: امامت انتصابى و به نصّ خدا و پيامبر صلى الله عليه و آله نيست - در حالى كه چنين است - و بايد به اجماع مسلمانان تحقق بپذيرد، اين طور نيست كه تمام مردم بايستى به آن رأى بدهند، بلكه بايد اهل حلّ و عقد و مسلمانانى كه اطراف خليفه را گرفته اند، خليفه را تعيين و تكليف غايبان را روشن كنند. وقتى چنين شد ديگر نه حاضران حق بازگشت و شكستن بيعت را دارند و نه غايبان حق انتخاب فرد ديگرى، غير از آنچه اهل حلّ و عقد پذيرفته و به آن رأى داده اند، دارند.

رويارويى با دو گروه

آگاه باشيد كه من با دو گروه مى جنگم: كسى چون معاويه كه مدعى خلافت است اما هرگز لايق و سزاوار آن نيست، و كسانى مانند طلحه و زبير، كه از اطاعتى كه برعهده آنهاست سر برتافته اند. زيرا اين دو بيعت كرده اند و به بيعت خود وفادار نماندند.

ص: 54

...

...

اهميّت تقوا

بندگان خدا، شما را به پرواى از خدا در تمام كارها سفارش مى كنم، زيرا بهترين موضوعى كه بندگان خدا يكديگر را به پايبندى به آن سفارش نموده اند همين است. چون سعادت دنيا و آخرت در گرو آن است؛ و بهترين فرجام ها را نزد خدا براى بندگان رقم مى زند، در حالى كه نزد مردم بهترين سرنوشت، مقام و رياست و مال فراوان و مانند اينهاست.

ص: 55

وَ قَدْ فُتِحَ بَابُ الْحَرْبِ بَيْنَكُمْ وَ بَيْنَ أَهْلِ الْقِبْلَةِ، وَ لاَ يَحْمِلُ هَذَا الْعَلَمَ إِلاَّ أَهْلُ الْبَصَرِ وَ الصَّبْرِ وَ الْعِلْمِ بِمَوَاضِعِ الْحَقِّ، فَامْضُوا لِمَا تُوءْمَرُونَ بِهِ، وَ قِفُوا عِنْدَ مَا تُنْهَوْنَ عَنْهُ، وَ لاَ تَعْجَلُوا فِي أَمْرٍ حَتَّى تَتَبَيَّنُوا، فَإِنَّ(1) لَنَا مَعَ كُلِّ أَمْرٍ تُنْكِرُونَهُ غِيَراً.

...

رهنمود امام عليه السلام

[اى مردم،] اكنون ميدان جنگ بر روى شما و ساير مسلمانان كه [همانند ما] به سوى يك قبله نماز مى گزارند (= اصحاب جمل و صفّين و نهروان) گشوده شده است.

پرچم اين جنگ را جز اهل بصيرت و صبر و حقشناسان نمى تواند كسى بر دوش بكشد، زيرا اگر كسى اهل بصيرت نباشد جنگ با اين منحرفان را جنگ با اهل قبله مى داند و آن را ممنوع مى شمارد، و اگر كسى اهل صبر و پايدارى نباشد نه در ميدان جنگ مى تواند پايدارى كند و نه بر سرزنش مردم، كه به دليل جنگ با اهل قبله او را نكوهش مى كنند.

و اگر كسى مواضع حق را نشناسد و نداند جهاد با مخالفانِ حق واجب است، هرچند كه به ظاهر لباس حق پوشيده باشند، نمى تواند با اين گروه هاى به ظاهر مسلمان بجنگد.

پس به آنچه فرمان يافته ايد عمل كنيد و به جنگ اين گروه ها برويد و از آنچه از آن نهى مى شويد خوددارى كنيد. مثلاً هنگام دستور فرماندهى مبنى بر آتش بس، جنگ را متوقف كنيد؛ چون ممكن است مصلحت اقتضا كند كه جنگ متوقّف شود، و در هيچ اقدامى اعم از هجوم و آتش بس عجله نكنيد تا به مصلحت بودن آن يقين پيدا كنيد.

اين بدان جهت است كه ما در هر چه شما آن را لازم مى بينيد، بر اساس مصالح اسلام، در آن تغييراتى مى دهيم. مثلاً امام عليه السلام مروان و امثال او را كه از فتنه انگيزان بوده اند نكشت، در حالى كه اصحاب گمان مى كردند قتل او و همگنانش واجب است، ولى مصلحت چيز ديگرى بود.

ص: 56


1- إنّ: براى بيان علّت لزوم اطاعت همگان از امام در تمام امور كوچك و بزرگ است.

أَلاَ وَ إِنَّ هَذِهِ الدُّنْيَا الَّتِي أَصْبَحْتُمْ تَتَمَنَّوْنَهَا وَ تَرْغَبُونَ فِيهَا، وَ أَصْبَحَتْ تُغْضِبُكُمْ وَ تُرْضِيكُمْ، لَيْسَتْ بِدَارِكُمْ، وَ لاَ مَنْزِلِكُمُ الَّذِي خُلِقْتُمْ لَهُ، وَ لاَ الَّذِي دُعِيتُمْ إِلَيْهِ. أَلاَ وَ إِنَّهَا لَيْسَتْ بِبَاقِيَةٍ لَكُمْ وَلاَ تَبْقَوْنَ عَلَيْهَا وَ هِيَ وَ إِنْ غَرَّتْكُمْ مِنْهَا فَقَدْ حَذَّرَتْكُمْ شَرَّهَا. فَدَعُوا غُرُورَهَا لِتَحْذِيرِهَا وَ أَطْمَاعَهَا لِتَخْوِيفِهَا، وَ سَابِقُوا فِيهَا إِلَى الدَّارِ الَّتِي دُعِيتُمْ إِلَيْهَا، وَ انْصَرِفُوا بِقُلُوبِكُمْ عَنْهَا، وَ لاَ يَخِنَّنَّ أَحَدُكُمْ خَنِينَ(1) الاْءَمَةِ(2) عَلَى مَا زُوِيَ عَنْهُ مِنْهَا، وَ اسْتَتِمُّوا نِعْمَةَ اللَّهِ عَلَيْكُمْ بِالصَّبْرِ عَلَى طَاعَةِ اللَّهِ وَ الْمُحَافَظَةِ عَلَى مَا اسْتَحْفَظَكُمْ مِنْ كِتَابِهِ.

...

پستى و بى ارزشى دنيا

امام عليه السلام در اين بخش از خطبه، بى ارزشى و بى ثباتى دنيا و لزوم زهدورزى در آن را طرح كرد و فرمود: بدانيد كه اين دنيايى كه آرمان و آرزوى شماست و به بقا و تمتّع و بهره گيرى از آرايه ها و شادخوارى هاى آن چشم دوخته ايد و گاهى شما را به علت ناكامى تان در دستيابى به مقصودتان خشمگين، و گاهى به سبب دست يافتن به خواسته هايتان شاد و خرسندتان مى كند، محل زندگى ابدى و هميشگى شما نيست. دنيا آن سرايى نيست كه شما براى آن خلق، و نه آن چيزى است كه به آن دعوت شده ايد؛ زيرا شما به سراى باقى و ابدى فراخوانده شده ايد، نه به ماندن اين دنياى فانى و زودگذر.

بدانيد كه دنيا براى شما جاودانه نخواهد ماند و شما نيز در آن براى هميشه نمى مانيد و سرانجامْ روزى از از يكديگر جدا مى شويد و مسير و مقصد هر يك به عكس ديگرى است؛ مثل دو مسافرى كه مثلاً يكى به سمت راست و ديگرى به سمت چپ مى رود كه كاملاً به عكس يكديگر است، نه چون كسى كه از منزل فاصله مى گيرد، ولى منزل همچنان سر جاى خود ثابت است. نتيجه اينكه هم انسان و هم دنيا فانى مى شوند، و در اين باره

ص: 57


1- خنين: نوعى از گريه كه صداى آن در بينى مى پيچد.
2- أمة: كنيز، و از آنجا كه گريه كنيز دردناك تر و بيشتر با خوارى همراه است، حضرت از گريه كنيز ياد كرده است.

...

...

شاعر چنين سروده است:

فلا الدّنيا بباقيةٍ لحيٍّ *** و لا حيٌّ على الدّنيا بباقٍ(1)

«نه دنيا براى جاندارى جاودانه مى ماند، و نه جاندارى در دنيا براى هميشه خواهد ماند».

دنيا گرچه شما را مى فريبد و با زيور و خودآرايى اش شما را به خود جذب مى كند، ولى با نشان دادن مرگ آدميزادگان و از پاى درآمدن ساير انسان ها و بروز انواع بلاها و گرفتارى ها شما را هشدار داده و از شرّ و بدىِ خود آگاهانيده است.

لزوم زهد و رويگردانى در دنيا

پس نيرنگ دنيا را در برابر هشدارهايش، و اميد بستن به آن را در برابر تهديدهايش وانهيد [و عطايش را به لقاى سراسر شر و بلايش ببخشيد].

به آرايه هاى دلرباى آن هرگز توجه نكنيد، زيرا خود شاهد بلاهاى سهمگين آن هستيد.

و با انجام دادن عمل صالح رو به منزلى سبقت گيريد و شتابان برويد كه به آن دعوت شده ايد و دل هاى خود را از دنيا برگيريد، چنان كه اصلاً آن را دوست نداشته باشيد و هرگز دلبسته آن نباشيد.

و مبادا به سبب از دست رفتن دنيا مانند كنيزكان گريه و شيون كنيد. و از خدا بخواهيد كه بيشتر عنايت كند و نعمت خود را بر شما بيفزايد، با پايدارى و صبورى در راه طاعت و پرستش خدا، زيرا هركه صبر كند خدا هر خيرى را بدو خواهد داد و موفق خواهد ساخت كه به هر سعادتى دست يابد، و نيز با حفظ كردن و پاس داشتن كتاب او، قرآن، كه از شما خواسته است اوامر و حدود آن را پاس داريد، نعمت خدا را بر خويش به كمال رسانيد.

ص: 58


1- ارشاد القلوب، ج 1، ص 64.

أَلاَ وَ إِنَّهُ لاَ يَضُرُّكُمْ تَضْيِيعُ شَيْءٍ مِنْ دُنْيَاكُمْ بَعْدَ حِفْظِكُمْ قَائِمَةَ دِينِكُمْ. أَلاَ وَ إِنَّهُ لاَ يَنْفَعُكُمْ بَعْدَ تَضْيِيعِ دِينِكُمْ شَيْءٌ حَافَظْتُمْ عَلَيْهِ مِنْ أَمْرِ دُنْيَاكُمْ. أَخَذَ اللَّهُ بِقُلُوبِنَا وَ قُلُوبِكُمْ إِلَى الْحَقِّ، وَ أَلْهَمَنَا وَ إِيَّاكُمُ الصَّبْرَ.

...

دنيا و آخرت در ميزان

آگاه باشيد كه اگر چيزى از قبيل مال دنيا يا مقام، از دستتان برود، در صورتى كه به احكام واجب دينى خود عمل كرده و آنها را حفظ كرده باشيد، هرگز ضرر نكرده ايد؛ چون ضرر واقعى ضرر اخروى است نه دنيوى، و انسان از دنيا هر چقدر كه بهره مند باشد، سرانجام به پايان مى رسد و تنها آنچه ماناست و نزد انسان مى ماند، براى قيامت او سودمند خواهد بود.

آگاه باشيد كه با تباه شدن دين و ايمانتان، به دست آوردن و حفظ هيچ چيز ديگرى از آرايه هاى دنيوى، شما را سود نخواهد بخشيد. آرى، آنچه زوال پذير و رفتنى است چه سودى مى تواند داشته باشد؟

دعاى امام عليه السلام

خدا دل هاى همه ما را متوجه حق گرداند تا اعمال ما با آن همسوى و همراه باشد و به ما و شما صبر و بردبارى الهام فرمايد تا بتوانيم در رويگردانى از دنيا صبور و در سختىِ عمل براى آخرت شكيبا باشيم و به سعادت واقعى دست يابيم. اين جمله دعايى بود كه به شكل خبر بيان شده است.

ص: 59

خطبه صد و هفتاد و سوم

و من كلام له عليه السلام في معنى طلحة بن عبيداللّه

اشاره

قَدْ كُنْتُ وَ مَا أُهَدَّدُ بِالْحَرْبِ، وَ لاَ أُرَهَّبُ بِالضَّرْبِ، وَ أَنَا عَلَى مَا قَدْ وَعَدَنِي رَبِّي مِنَ النَّصْرِ. وَاللَّهِ مَا اسْتَعْجَلَ مُتَجَرِّداً(1) لِلطَّلَبِ بِدَمِ عُثْمَانَ إِلاَّ خَوْفاً مِنْ أَنْ يُطَالَبَ بِدَمِهِ، لاِءَنَّهُ مَظِنَّتُهُ، وَ لَمْ يَكُنْ فِي الْقَوْمِ أَحْرَصُ عَلَيْهِ مِنْهُ، فَأَرَادَ أَنْ يُغَالِطَ بِمَا أَجْلَبَ(2) فِيهِ، لِيُلْبِسَ الاْءَمْرَ وَ يَقَعَ الشَّكُّ.

...

از سخنان آن حضرت عليه السلام درباره طلحة بن عبيداللّه، آن گاه كه از روانه شدن طلحه و زبير به سوى بصره براى به راه انداختن جنگ جمل و تهديد حضرت امير عليه السلام به جنگ با خبر شد

پاسخ دندان شكن به تهديد طلحه

من هيچ گاه به جنگ و مبارزه تهديد نشده ام، چون مردم از شجاعت، توانايى و بى پروايى ام در امر جنگ خبر دارند؛ و حال آنكه پروردگارم به من وعده پيروزى داد و به وعده او كاملاً اطمينان دارم. اكنون نيز و همانند گذشته، وعده پيروزيم داده است. يعنى علاوه بر برخوردارى ام از نيروى جسمانى و روانى، پيروزى معنوى نيز از آن من است، و كسى چون من از جنگ باكى ندارد و تهديد به جنگ وى را نمى هراساند.

انگيزه طلحه از خونخواهى عثمان

به خدا سوگند، طلحه با شمشير آخته و از نيام بركشيده اش، براى خونخواهى عثمان شتاب نكرد، مگر آنكه ترسيد به سبب ريختن خون وى محاكمه شود و از او بپرسند: چرا عثمان

ص: 60


1- متجردا: شمشير آخته و از نيام بركشيده. چون طلحه عقيده خود را درباره خونخواهى عثمان آشكارا گفته بود، گويى شمشير خود را براى خونخواهى كشيده بود.
2- أجلب: لشكركشى كرد و نيروى نظامى تشكيل داد.

...

...

را كشته است؟، چون طلحه در مظانّ اتهام قتل عثمان است و همه مى دانند كه در ميان مردم هيچ كس به اين كار حريص تر از او نبوده است، ولى اكنون براى مغالطه و آشفتنِ وضع، مى خواهد با لشكركشى اش عليه من بى گناهى خود را در كشتن عثمان ثابت كند تا امر را بر مردم مشتبه كند و آنان، درباره جرم و جنايت او دچار ترديد شوند.

نقش طلحه در ماجراى قتل عثمان

طلحه از شورشيانى بود كه بر در سراى منزل عثمان جمع شده بودند و او همواره آنها را به كشتنِ وى تحريك مى كرد، و چون عثمان كشته شد سه شبانه روز اجازه نداد او را دفن كنند. سپس دستور داد حاملان جنازه او را سنگسار كنند، يعنى با سنگ بزنند. حاملان جنازه براى در امان ماندن از سنگ، جنازه را رها كردند و گريختند. آنگاه طلحه از دفن جنازه عثمان در قبرستان مسلمانان جلوگيرى كرد و اصرار داشت كه بايد در قبرستان يهوديان دفن شود. سرانجام او را در جايى به نام «حشّ كوكب» كه زباله دانى و مستراح بود دفن كردند. پس از همه اين ماجراها وقتى طلحه ديد به آرزوهاى خود، يعنى خلافت نمى رسد، پرچم خونخواهى عثمان را عليه امام عليه السلام برافراشت. اما سرانجام به دنياى مورد علاقه اش نرسيد و عذاب آخرت را براى خود خريد و جنگ جمل را به بهانه خونخواهى عليه اميرمؤمنان عليه السلام ترتيب داد. بدين گونه يك عنصر پليد، ماجرايى آن چنان فتنه انگيز آفريد.

ص: 61

وَ وَاللَّهِ مَا صَنَعَ فِي أَمْرِ عُثْمَانَ وَاحِدَةً مِنْ ثَلاَثٍ: لَئِنْ كَانَ ابْنُ عَفَّانَ ظَالِماً - كَمَا كَانَ يَزْعُمُ - لَقَدْ كَانَ يَنْبَغِي لَهُ أَنْ يُوَازِرَ(1) قَاتِلِيهِ، أَوْ يُنَابِذَ(2) نَاصِرِيهِ. وَ لَئِنْ كَانَ مَظْلُوماً، لَقَدْ كَانَ يَنْبَغِي لَهُ أَنْ يَكُونَ مِنَ الْمُنَهْنِهِينَ(3) عَنْهُ، وَ الْمُعَذِّرِينَ فِيهِ. وَ لَئِنْ كَانَ فِي شَكٍّ مِنَ الْخَصْلَتَيْنِ، لَقَدْ كَانَ يَنْبَغِي لَهُ أَنْ يَعْتَزِلَهُ وَ يَرْكُدَ(4) جَانِباً، وَ يَدَعَ النَّاسَ مَعَهُ. فَمَا فَعَلَ وَاحِدَةً مِنَ الثَّلاَثِ، وَ جَاءَ بِأَمْرٍ لَمْ يُعْرَفْ بَابُهُ، وَ لَمْ تَسْلَمْ مَعَاذِيرُهُ.

...

امام عليه السلام در ادامه تحليل خود مى فرمايد:

و - به خدا سوگند - طلحه مى توانست درباره عثمان يكى از سه كار را انجام بدهد: اگر پسر عفّان ستمگر بود - چنان كه او را ظالم مى دانست - در اين صورت مى بايست با او بجنگد و با قاتلان او همدلى و همراهى، و با يارانش ستيز كند.

و اگر عثمان مظلوم بود - چنان كه اكنون ادعا مى كند - در اين صورت مى بايست به يارى او برمى خواست.

و چنانچه در ظالم يا مظلوم بودن عثمان شك داشت، در اين صورت مى بايست بى طرف مى ماند و به ضرر يا به سود عثمان كارى انجام ندهد و او را با مردم تنها گذارد.

پس طلحه هيچ يك از اين سه عمل را انجام نداد، يعنى نه كشنده عثمان بود و نه ياور او و نه بى طرف، بلكه مردم را به كشتن وى تحريك مى كرد. پس هيچ انگيزه و توجيهى براى حركت خون خواهانه طلحه جز رياست طلبى چيز ديگرى وجود ندارد، و كار او، يعنى تحريك مردم به كشتن عثمان و پرهيز از مداخله مستقيم در قتل عثمان يا بيعت شكنى او با امام عليه السلام امرى است بى سابقه، و البته دلايل و عذرهاى او از خطا پيراسته نبود.

ص: 62


1- يوازر: همدلى كند.
2- ينابذ: عداوت بنمايد.
3- منهنه: مانع.
4- يركد: ساكن بماند.

خطبه صد و هفتاد و چهارم

و من خطبة له عليه السلام

اشاره

أَيُّهَا الْغافِلُونَ غَيْرُ الْمَغْفُولِ عَنْهُمْ، وَ التَّارِكُونَ الْمَأْخُوذُ مِنْهُمْ. مَا لِي أَرَاكُمْ عَنِ اللَّهِ ذَاهِبِينَ، وَ إِلَى غَيْرِهِ رَاغِبِينَ! كَأَنَّكُمْ نَعَمٌ(1) أَرَاحَ(2) بِهَا سَائِمٌ(3) إِلَى مَرْعًى(4) وَبِيٍّ(5)، وَ مَشْرَبٍ دَوِيٍّ(6)، وَ إِنَّمَا هِيَ كَالْمَعْلُوفَةِ لِلْمُدَى(7) لاَ تَعْرِفُ مَا ذَا يُرَادُ بِهَا! إِذَا أُحْسِنَ إِلَيْهَا تَحْسَبُ يَوْمَهَا دَهْرَهَا، وَ شِبَعَهَا أَمْرَهَا.

...

از خطبه هاى آن حضرت عليه السلام كه در موعظه و ارشاد ايراد شده است

پنددهى

اى غافلانى كه هيچ گاه از شما غفلت نمى شود و خداوند تمام حركات و رفتارهاى شما را مى بيند و مى داند، اى كسانى كه بايسته ها و واجبات را ترك كرده و سرانجام دنيا را وامى نهيد و همه نعمت هاى آن از شما گرفته خواهد شد و ديگر براى عمل و جبران گذشته فرصتى نمى ماند، چه شده است كه شما را از خدا رويگردان مى بينم و با اوامر و نواهى او مخالفت مى ورزيد و به غير خدا بسيار راغب تر هستيد؟ چون مردم به دنيا و لذت هايش متمايلند.

شما به گله گوسفند يا گاو يا شترى مى مانيد كه چوپان و ساربان، آنها را به مزرعه اى

ص: 63


1- نعم: جمع أنعام، به معناى گاو و گوسفند و شتر.
2- أراح: آن را برد.
3- سائم: چوپان يا ساربان يا گاوچران.
4- مرعى: علفزار، مرتع.
5- وبي: محل پستى كه موجب مرض وبا مى گردد.
6- دوي: خطرناك براى سلامتى.
7- مدى: جمع مدية، چاقو و كارد.

...

...

وبازده و چشمه اى آلوده به بيمارى ها برده است. وجه شباهت مردم با اين گله آن است كه شيطان با آلودن مردم به گناه آنها را گرفتار كيفرهاى سنگينى مى كند.

به يقين، حال مردم آن روزگار به گاو و گوسفند و شتر و حيواناتى مى ماند كه براى فربه شدن و ذبح علف مى خورند و نمى دانند سرانجام آنها را خواهند كشت. شما نيز براى مردن زندگى مى كنيد، ولى نمى دانيد سرنوشتتان چيست؟

حيوانى كه از آب و علف و آخورى پرعلوفه برخوردار است فقط همان را مى بيند و گمان مى كند كه هميشه همين طور است و هيچ گاه به عاقبت خود نمى انديشد، و هرگاه سير شود فكر مى كند كه ديگر خبرى نيست. اغلب مردم نيز چنين هستند.

ص: 64

وَ اللَّهِ لَوْ شِئْتُ أَنْ أُخْبِرَ كُلَّ رَجُلٍ مِنْكُمْ بِمَخْرَجِهِ وَ مَوْلِجِهِ(1) وَ جَمِيعِ شَأْنِهِ لَفَعَلْتُ، وَ لَكِنْ أَخَافُ أَنْ تَكْفُرُوا فِيَّ بِرَسُولِ اللَّهِ صلى الله عليه و آله . أَلاَ وَ إِنِّي مُفْضِيهِ(2) إِلَى الْخَاصَّةِ مِمَّنْ يُوءْمَنُ ذَلِكَ مِنْهُ. وَ الَّذِي بَعَثَهُ بِالْحَقِّ، وَ اصْطَفَاهُ عَلَى الْخَلْقِ، مَا أَنْطِقُ إِلاَّ صَادِقاً، وَ قَدْ عَهِدَ إِلَيَّ بِذَلِكَ كُلِّهِ، وَ بِمَهْلِكِ مَنْ يَهْلِكُ، وَ مَنْجَى(3) مَنْ يَنْجُو. وَ مَآلِ هَذَا الاْءَمْرِ. وَ مَا أَبْقَى شَيْئاً يَمُرُّ عَلَى رَأْسِي(4) إِلاَّ أَفْرَغَهُ فِي أُذُنَيَّ، وَ أَفْضَى(5) بِهِ إِلَيَّ. أَيُّهَا النَّاسُ، إِنِّي وَ اللَّهِ مَا أَحُثُّكُمْ عَلَى طَاعَةٍ إِلاَّ وَ أَسْبِقُكُمْ إِلَيْهَا، وَ لاَ أَنْهَاكُمْ عَنْ مَعْصِيَةٍ إِلاَّ وَ أَتَنَاهَى قَبْلَكُمْ عَنْهَا.

...

معرفى خود

به خدا سوگند، اگر بخواهم سرنوشت و آغاز و انجام را، و تمام حوادث مربوط به هر انسان را خبر دهم مى توانم، ولى مى ترسم اگر از غيب خبرتان بدهم، به پيامبر صلى الله عليه و آله كافر شويد و مرا بالاتر از آن حضرت بدانيد و درباره ام گرفتار اغراق گويى و غلوّ شويد، چنان كه مسيحيان درباره عيسى عليه السلام به خدا كفر ورزيدند. زيرا وقتى كه آن حضرت از خوردنى ها و ذخيره هاى خانه هايشان خبرشان داد، او را خدا پنداشتند(6).

بدانيد كه اين خبرهاى غيبى را به كسانى مى گويم كه از خواص باشند، يعنى آگاهان و برخورداران از معرفت، و از ثباتِ باور و منحرف نشدنشان، و اينكه مرا از پيامبر صلى الله عليه و آله بالاتر نخوانند، اطمينان داشته باشم.

قسم به خدايى كه پيامبر صلى الله عليه و آله را به حق برانگيخت و بر آفريدگان برترى اش داد، جز به راستى سخن نمى گويم و آنچه از آينده خبر مى دهم مطابق با واقع است و پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله

ص: 65


1- مولج: محل ورود.
2- مفضي: رساننده.
3- منجى: مصدر ميمى، به معناى نجات است.
4- شيئا يمر على رأسي: كنايه از انديشه هايى است كه در ذهن آن حضرت جولان داشته است.
5- أفضى به: رسانيد آن را.
6- اين سخن امام عليه السلام براى توجيه اين مطلب است كه چون آنها را به حيوانات پروار تشبيه كرده، دريابند سخن آن حضرت از سرِ نگرش به غيب و واقع و حقيقت بوده است، نه اينكه صرفاً تيرى در تاريكى افكنده باشد.

...

...

تمام اين مطالب و نيز اينكه چه كسى در فتنه ها نابود و گمراه مى شود و چه كسى نجات مى يابد، و امر خلافت به چه كسى خواهد رسيد، همه و همه را به من آموخته است. پس [من درس آموخته پيامبرم و] كسى گمان نكند من از پيامبر صلى الله عليه و آله بالاتر هستم.

و هر پرسش و ابهامى كه در انديشه ام جولان پيدا كرد پيامبر صلى الله عليه و آله راه حلّ آن را در گوش من فرمود و به پرسش هاى من به تمامى پاسخ گفت و به طور كلى يا جزئى به من رسانيد.

اى مردم، به خدا سوگند من به خلاف ساير زمامداران كه فقط سخن مى گويند و عمل نمى كنند و به كارهايى فرمان مى دهند كه خودشان انجام نمى دهند، به هر طاعتى كه شما را فرمان داده ام خودم پيش از همه شما به آن عمل كرده ام و پيش از آنكه شما را از معصيتى بازدارم خودم از آن اجتناب ورزيده ام.

بيان اين مطلب از زبان امام عليه السلام موجب مى شود كه مردم نسبت به عمل خير بيشتر از پيش بگروند و از بدى ها فاصله بگيرند. چون مردم به حكمِ «الناس على دين ملوكهم» مطابق روش و شيوه حاكمان خود رفتار مى كنند. بنابراين، سخن امام، از سر خودنمايى و خودستايى نبوده، بلكه براى ارشاد و راهنمايى مردم است.

ص: 66

خطبه صد و هفتاد و پنجم

و من خطبة له عليه السلام

اشاره

انْتَفِعُوا بِبَيَانِ اللَّهِ وَ اتَّعِظُوا بِمَوَاعِظِ اللَّهِ، وَ اقْبَلُوا نَصِيحَةَ اللَّهِ، فَإِنَّ اللَّهَ قَدْ أَعْذَرَ إِلَيْكُمْ بِالْجَلِيَّةِ وَ اتَّخَذَ عَلَيْكُمُ الْحُجَّةَ، وَ بَيَّنَ لَكُمْ مَحَابَّهُ مِنَ الاْءَعْمَالِ، وَ مَكَارِهَهُ مِنْهَا لِتَتَّبِعُوا هَذِهِ وَ تَجْتَنِبُوا هَذِهِ، فَإِنَّ رَسُولَ اللَّهِ صلى الله عليه و آله كَانَ يَقُولُ: «إِنَّ الْجَنَّةَ حُفَّتْ بِالْمَكَارِهِ، وَ إِنَّ النَّارَ حُفَّتْ بِالشَّهَوَاتِ».

...

از خطبه هاى آن حضرت عليه السلام كه در آن به موعظه و ارشاد و بيان فضيلت قرآن پرداخته است

جلوه هاى هدايت پروردگار

از بيانات الهى در قرآن كريم كه همه چيز را تبيين نموده، و از مواعظ الهى كه شما را به انجام دادنِ اوامر فرمان داده و به پرهيز از نواهى موعظه نموده است، بهره بگيريد و سخن خدا را مبنى بر ضرورت ترك دنيا و روى آوردن به آخرت، بپذيريد. زيرا خداوند راه عذر را به روى شما بسته است و با تبيين آن از زبان پيامبران حجت را بر شما تمام كرده تا كسانى كه با دستورات او مخالفت مى كنند، هيچ عذر و بهانه اى نداشته باشند.

و اعمالى را كه مى پسندد و كارهايى كه نزد حضرتش ناپسند است، كاملاً تبيين نموده تا به اعمال پسنديده روى آوريد و از اعمال نكوهيده بپرهيزيد، كه پيامبر صلى الله عليه و آله بارها مى فرمود: «بهشت در سايه سختى ها و ناگوارى ها، و جهنم دستاورد شهوات و خوشى هاى حرام است». اين سخن بدين معنا است كه طاعت و عبادت براى انسان سنگين و ناگوار است و البته همين ها راهى هستند كه به سوى بهشت هدايت مى كنند، و ترك واجب و انجام دادنِ كار حرام براى انسان خوشايند و گواراست، اما راهى است براى رسيدن به جهنم. پس گويى بهشت پيچيده در حرير ناگوارى ها و سختى ها، و جهنم پيچيده در شهوت ها است.

ص: 67

وَ اعْلَمُوا أَنَّهُ مَا مِنْ طَاعَةِ اللَّهِ شَيْءٌ إِلاَّ(1) يَأْتِي فِي كُرْهٍ، وَ مَا مِنْ مَعْصِيَةِ اللَّهِ شَيْءٌ إِلاَّ يَأْتِي فِي شَهْوَةٍ. فَرَحِمَ اللَّهُ رَجُلاً نَزَعَ عَنْ شَهْوَتِهِ وَ قَمَعَ هَوَى نَفْسِهِ، فَإِنَّ هَذِهِ النَّفْسَ أَبْعَدُ شَيْءٍ مَنْزِعاً(2) وَ إِنَّهَا لاَ تَزَالُ تَنْزِعُ(3) إِلَى مَعْصِيَةٍ فِي هَوًى.

...

راه و بيراهه بهشت و جهنم

بدانيد كه هر طاعت و عبادت الهى با سختى آميخته است، زيرا مخالف خواسته هاى نفسانى است. مثلاً انسان به نماز و خوددارى از خوردن و آشاميدن [در ماه رمضان] و تحمل سختى هاى سفر حج و... تمايل ندارد.

و هر گناهى با خوشى ها آميخته است. مثلاً قماربازى و شرابخوارى و زناكارى و مانند اينها مطابق خواست و ميل حيوانى انسان است.

خداوند رحمت كند كسى را كه از شهوت خود دل بريد و ميل و هوس خود را در محرّمات بركَند. آرى، اين نفس همواره به لذت هاى حرام مايل است و به سختى مى توان خواسته هايش را ريشه كن كرد.

ص: 68


1- البته اين حصر اضافى است نه حقيقى، يعنى هميشه اين طور نيست كه طاعتْ مخالفْ و معصيتْ مطابقِ ميل آدمى باشد، بلكه مخالفِ ميل حيوانى انسان هاست. لذا بيدارخوابى در شبْ طاعتى است كه براى برخى افراد با كمال ميل و خوردن قاذورات معصيتى است كه به اجبار صورت مى گيرد.
2- منزع: محل ريشه كن كردن.
3- تنزع: تمايل دارد.

وَ اعْلَمُوا عِبَادَ اللَّهِ، أَنَّ الْمُوءْمِنَ لاَ يُصْبِحُ وَ لاَ يُمْسِي إِلاَّ وَ نَفْسُهُ ظَنُونٌ(1) عِنْدَهُ، فَلاَ يَزَالُ زَارِياً(2) عَلَيْهَا وَ مُسْتَزِيداً لَهَا. فَكُونُوا كَالسَّابِقِينَ قَبْلَكُمْ، وَ الْمَاضِينَ أَمَامَكُمْ، قَوَّضُوا مِنَ الدُّنْيَا تَقْوِيضَ(3) الرَّاحِلِ، وَ طَوَوْهَا طَيَّ الْمَنَازِلِ.

...

ويژگى هاى مؤمن

اى بندگان خدا بدانيد كه مؤمنِ كاملْ هر بامداد و شامگاه نفس خود را كنترل مى كند و نمى گذارد او را به سمت شهوات سوق بدهد، بلكه اوست كه همواره نفس خود را به سوى خيرات پيش مى راند.

و همواره در جست وجوى عيب ها و كاستى هاى خويش است و در نفسِ خود به ديده حقارت مى نگرد. و هماره آن را به طاعت و عبادت بيشتر وا مى دارد، چرا كه مؤمن عمل خود را ناچيز مى نگرد، هرچند كه مقدار آن خيرات فراوان باشد.

ويژگى هاى صالحان و اصحاب پيامبر صلى الله عليه و آله

پس مانند اصحاب پيامبر صلى الله عليه و آله و گذشتگان صالح باشيد كه شب و روز خود را در طاعت و عبادت گذراندند و براى كسب خشنودى خدا، دنياى خود را با آخرت سودا كردند. آنان ستون و ريسمان خيمه زندگى خود را بركنده اند و آماده كوچ از اين دنيا بودند. دنيا را براى ماندن و سكونت انتخاب نكرده بودند، چنان كه مسافر هيچ گاه صحراها و كاروانسراهاى ميان راه را محل زندگى و سكونت هميشگىِ خود نمى داند. آنان دنيا را به سان منزلگاه هاى بين راه پيمودند تا به مقصد رسند.

ص: 69


1- ظنون: بيچاره و ضعيف.
2- زاري: عيبجو.
3- تقويض: بركندن ستون و طناب.

وَ اعْلَمُوا أَنَّ هَذَا الْقُرْآنَ هُوَ النَّاصِحُ الَّذِي لاَ يَغُشُّ، وَ الْهَادِي الَّذِي لاَ يُضِلُّ، وَ الْمُحَدِّثُ الَّذِي لاَ يَكْذِبُ. وَ مَا جَالَسَ هَذَا الْقُرْآنَ أَحَدٌ إِلاَّ قَامَ عَنْهُ بِزِيَادَةٍ أَوْ نُقْصَانٍ: زِيَادَةٍ فِي هُدًى، أَوْ نُقْصَانٍ في عَمًى. وَ اعْلَمُوا أَنَّهُ لَيْسَ عَلَى أَحَدٍ بَعْدَ الْقُرْآنِ مِنْ فَاقَةٍ. وَ لاَ لاِءَحَدٍ قَبْلَ الْقُرْآنِ مِنْ غِنًى، فَاسْتَشْفُوهُ مِنْ أَدْوَائِكُمْ، وَ اسْتَعِينُوا بِهِ عَلَى لاَءْوَائِكُمْ(1)، فَإِنَّ فِيهِ شِفَاءً مِنْ أَكْبَرِ الدَّاءِ وَهُوَ الْكُفْرُ وَ النِّفَاقُ، وَ الْغَيُّ وَ الضَّلاَلُ. فَاسْأَلُوا اللَّهَ بِهِ، وَ تَوَجَّهُوا إِلَيْهِ بِحُبِّهِ، وَ لاَ تَسْأَلُوا بِهِ خَلْقَهُ، إِنَّهُ مَا تَوَجَّهَ الْعِبَادُ إِلَى اللَّهِ تَعَالَى بِمِثْلِهِ(2).

...

ويژگى هاى قرآن مجيد

و بدانيد كه اين قرآن، ناصح و خيرخواهى است كه هرگز خيانت نمى كند، و هدايتگرى است كه هرگز گمراه نمى سازد و سخنگويى است كه هرگز دروغ نمى گويد. پس وقتى كه مى فرمايد: «لاَ تَتَّخِذُواْ الْيَهُودَ وَالنَّصَارَى أَوْلِيَآءَ...»(3)؛ «يهود و نصارا را دوستان خود مگيريد» در اين نصيحت و خيرخواهى خيانت نمى كند؛ زيرا در دوست گرفتن آنها ضرر و زيانى نهفته كه قرآن آن را خيرخواهانه به مردم يادآورى كرده است. پس در تمام نصايح خود اين گونه است. و وقتى از امت هاى پيشين گزارش مى دهد، به دروغ سخنى نمى گويد.

هر كس با قرآن همنشينى كند با فزونى يا كاستى از كنار آن برخواهد خاست؛ يعنى بر هدايتش مى افزايد يا(4) از كوردلى و نابينايى او مى كاهد. منظور از مجالست و همنشينى يادآورى و فهم آن است، زيرا وقتى كه انسان دستورات قرآن را در انجام دادن اعمال صالح و ترك اعمال ناپسند مى خواند و به آنها عمل مى كند بر هدايت او افزوده و از انبوه جهل و كوردلى اش كاسته مى گردد.

ص: 70


1- لاَءواء: سختى ها و گرفتارى ها.
2- إنّه ما توجّه: اين جمله براى «فاسْأَلوا اللّه به» علت است.
3- سوره مائده، آيه 51.
4- «أو» (= يا) در جمله «بزيادة أو نقصان» اصطلاحا از باب منع خلوّ است، يعنى مجالست با قرآن زيادى هدايت و يا كاستى نابينايى را در بردارد و اين طور نيست كه نه اين باشد و نه آن و البته ممكن است هر دو را داشته باشد، ولى از يكى از اين دو حتماً خالى نيست.

...

...

و بدانيد كه هيچ كس بعد از مصاحبت و مجالست با قرآن نيازمند هدايتگر ديگرى نخواهد شد تا او را به اصول و فروع و احكام و اخلاق و ساير آموزه هاى دينى هدايت كند چرا كه تمام خطوط كلى اسلام در قرآن آمده است.

و هيچ كس قبل از فراگيرى قرآن بى نياز نخواهد بود، زيرا اديان گذشته تحريف شده اند و هيچ عقلى حقايق آن دين ها را تبيين نكرده تا سعادت كامل انسان ها را تضمين كند.

پس براى بيمارى هايتان از قرآن شفا بخواهيد كه بيمارى هاى اجتماعى، فردى، اخلاقى، عاطفى و ساير بيمارى ها را كه مانند بيمارى هاى جسمى مى باشند، درمان مى كند، چون انحرافات فردى و اجتماعى همانند ساير بيمارى ها به شمار مى روند.

به يقين شفاى بزرگ ترين بيمارى هاى روحى، يعنى كفر و نفاق و گمراهى، در قرآن وجود دارد.

پس خواسته هاى خود را با كمك قرآن از خداوند بخواهيد و قرآن را وسيله برآوردن نيازهاى خود قرار دهيد و از راه دوستى قرآن به خدا نزديك شويد، چون وقتى كسى قرآن را دوست داشته باشد، خداوند نيز با نظر لطف و محبّت به او مى نگرد.

و قرآن را وسيله اى نسازيد براى رسيدن به داشته هاى ديگران يعنى قرآن را وسيله كسب معاش خود قرار ندهيد.

قطعا به هيچ وسيله اى جز قرآن نمى توان به خدا روى كرد و به حضرتش نزديك شد.

ص: 71

وَ اعْلَمُوا أَنَّهُ شَافِعٌ مُشَفَّعٌ، وَ قَائِلٌ مُصَدَّقٌ، وَ أَنَّهُ مَنْ شَفَعَ لَهُ الْقُرْآنُ يَوْمَ الْقِيَامَةِ شُفِّعَ فِيهِ، وَ مَنْ مَحَلَ(1) بِهِ الْقُرْآنُ يَوْمَ الْقِيَامَةِ صُدِّقَ عَلَيْهِ. فَإِنَّهُ يُنَادِي مُنَادٍ يَوْمَ الْقِيَامَةِ: «أَلاَ إِنَّ كُلَّ حَارِثٍ مُبْتَلًى فِي حَرْثِهِ وَ عَاقِبَةِ عَمَلِهِ، غَيْرَ حَرَثَةِ الْقُرْآنِ». فَكُونُوا مِنْ حَرَثَتِهِ وَ أَتْبَاعِهِ، وَ اسْتَدِلُّوهُ عَلَى رَبِّكُمْ، وَ اسْتَنْصِحُوهُ عَلَى أَنْفُسِكُمْ، وَ اتَّهِمُوا عَلَيْهِ آرَاءَكُمْ، وَ اسْتَغِشُّوا فِيهِ أَهْوَاءَكُمْ.

...

و بدانيد كه قرآن شفاعتگرى است كه شفاعتش پذيرفته و مقبول است، و گوينده اى است كه اخبار و احكام را به خوبى و به درستى تبيين مى كند و همواره سخن او پذيرفته مى شود، زيرا آنچه مى گويد مطابق حق و راست است.

هر كس را شفاعت كند شفاعتش بى ترديد پذيرفته مى شود؛ چنان كه در روايات به صراحت آمده است كه: «قرآن در روز قيامت با هيئت و چهره اى زيبا پيش مى آيد و عمل كنندگان به آن را شفاعت مى كند»(2).

و كسى كه در روز قيامت قرآن از او شكايت كند، گفته اش قطعا تصديق مى شود و موجب كيفر و عذاب مى شود.

در روز قيامت منادى چنين ندا دهد: «آگاه باشيد كه هر كشتگرى در گرو كِشته خويش است، مگر آنان كه از [خرمن] قرآن برگرفته اند كه هيچ بيم و هراسى تهديدشان نمى كند و فرجامى نيكو دارند» پس بكوشيد كه از خرمن [هدايت] قرآن بهره گيريد و پيرو آن باشيد. كسى كه كار مى كند و عمل صالح انجام مى دهد به كشاورزى تشبيه شده كه زراعت مى كند و محصول دارد و گناهان انسان نيز به آفتِ آن محصول تشبيه شده و عمل كننده به قرآن به كشتگر و كشاورزى تشبيه شده كه محصولى پاك دارد و هيچ آفتى آن را تهديد نمى كند.

و از قرآن براى تبيين صفات الهى دليل بخواهيد و از معارف آن بهره بگيريد و از آن ارشاد بخواهيد تا هدايت شويد و هنگام معارضه افكار شما با قرآن، افكار خودتان را متّهم

ص: 72


1- محل به: گلايه و شكايت كرد.
2- ر.ك: كافى، ج 2، ص 596، حديث 1 و جز آن.

الْعَمَلَ الْعَمَلَ، ثُمَّ النِّهَايَةَ النِّهَايَةَ، وَ الاِسْتِقَامَةَ الاِسْتِقَامَةَ، ثُمَّ الصَّبْرَ الصَّبْرَ، وَ الْوَرَعَ الْوَرَعَ! إِنَّ لَكُمْ نِهَايَةً فَانْتَهُوا إِلَى نِهَايَتِكُمْ، وَ إِنَّ لَكُمْ عَلَماً فَاهْتَدُوا بِعَلَمِكُمْ، وَ إِنَّ لِلاْءِسْلاَمِ غَايَةً فَانْتَهُوا إِلَى غَايَتِهِ. وَ اخْرُجُوا(1) إِلَى اللَّهِ بِمَا افْتَرَضَ عَلَيْكُمْ مِنْ حَقِّهِ، وَ بَيَّنَ لَكُمْ مِنْ وَظَائِفِهِ(2). أَنَا شَاهِدٌ لَكُمْ، وَ حَجِيجٌ يَوْمَ الْقِيَامَةِ عَنْكُمْ.

...

و رد كنيد و آنها را خطا و آموزه هاى قرآن را صحيح بدانيد.

و خواسته هاى خودتان را در هنگام معارضه و مخالفتِ با فرمان الهى فريبكار بخوانيد و رهايشان كنيد و به قرآن عمل نماييد.

آموزه هاى سعادت بخش

آنگاه امام عليه السلام براى تشويق و ترغيب مردم به عمل فرمود:

شما را مؤكّداً به عمل سفارش مى كنم و اينكه حتماً اهل عمل باشيد و شبانه روز به طور مستمر كوشش كنيد و عاقبت انديشى را هرگز از نظر دور نداريد. زيرا بسيارى از اهل عمل به عاقبت خوشى دست نمى يابند، به اين دليل كه در ميانه راه آن را رها مى كنند.

و راه مستقيم را بپيماييد و هرگز از آن جدا نشويد كه اعمال انحرافى هيچ سودى ندارند و قطعا بدفرجامند.

و صبر و پايدارى را در پيش گيريد كه عملِ مداوم و مستقيم، به صبر فراوانى نياز دارد.

و تقوا و خويشتندارى بورزيد و حتماً از محرماتْ خدا پروا كنيد كه عمل مستمرِ مستقيم اگر با تقوا همراه نباشد سودى نخواهد داشت، چنان كه خداوند مى فرمايد: «...إِنَّمَا يَتَقَبَّلُ اللَّهُ مِنَ الْمُتَّقِينَ»(3)؛ «خدا فقط از تقواپيشگان مى پذيرد».

ص: 73


1- اخرجوا إلى اللّه من حقه: حق خدا را ادا كنيد. گفته مى شود: خرج إلى فلان من حقّه، يعنى حق فلانى را ادا كرد.
2- وظائف: جمع وظيفة، خصلتى كه به آن امر و يا از آن نهى شده ايم.
3- سوره مائده، آيه 27.

...

...

براى شما فرجامى نيكو رقم خورده است؛ پس به نيكى خود را به سرانجام نيكو و خط پايان برسانيد، و شما پرچمى داريد كه شما را به راه حق دلالت مى كند و آن وجود مقدس پيامبر صلى الله عليه و آله ، امام معصوم و قرآن، و يا همه اينهاست. پس به واسطه اين پرچم هدايت شويد تا هرگز گمراه و گرفتار شقاوت و بدبختى نشويد. اسلام يك هدف دارد، و آن رسانيدن عاملان و پيروانِ خود، به خير دنيا و سعادت آخرت است. منظور از رسيدن به هدف اسلام، عملكردى است كه در راستاى آن مى باشد و در مسير هدف اسلام است.

و حق خدا را با اداى واجبات و ترك محرمات و وظائفى كه براى شما تعيين نموده است ادا كنيد.

[بدانيد كه] من گواه كارهاى شما هستم و در روز قيامت حجت شما خواهم بود و اگر كار خوب انجام داده باشيد از شما دفاع مى كنم، چنانكه وكيل از موكّل خود دفاع مى كند.

ص: 74

أَلاَ وَ إِنَّ الْقَدَرَ السَّابِقَ قَدْ وَقَعَ، وَ الْقَضَاءَ الْمَاضِيَ قَدْ تَوَرَّدَ. وَ إِنِّي مُتَكَلِّمٌ بِعِدَةِ اللَّهِ وَ حُجَّتِهِ، قَالَ اللَّهُ تَعَالَى: «إِنَّ الَّذِينَ قَالُوا رَبُّنَا اللَّهُ ثُمَّ اسْتَقَامُوا تَتَنَزَّلُ عَلَيْهِمُ الْمَلاَآئِكَةُ أَلاَّ تَخَافُوا وَ لاَ تَحْزَنُوا وَ أَبْشِرُوا بِالْجَنَّةِ الَّتِى كُنتُمْ تُوعَدُونَ»(1). وَ قَدْ قُلْتُمْ: «رَبُّنَا اللَّهُ» فَاسْتَقِيمُوا عَلَى كِتَابِهِ، وَ عَلَى مِنْهَاجِ أَمْرِهِ، وَ عَلَى الطَّرِيقَةِ الصَّالِحَةِ مِنْ عِبَادَتِهِ، ثُمَّ لاَ تَمْرُقُوا مِنْهَا، وَ لاَ تَبْتَدِعُوا فِيهَا، وَ لاَ تُخَالِفُوا عَنْهَا، فَإِنَّ أَهْلَ الْمُرُوقِ مُنْقَطَعٌ بِهِمْ عِنْدَ اللَّهِ يَوْمَ الْقِيَامَةِ.

...

قضا و قدر الهى و خلافت

بدانيد كه مقدّرات الهى از سابق چنين رقم خورده است كه خلافت به من برسد و اين امر محقق شود و بالاخره خلافت به من رسيد و قضاى پيشين كه در علم خداوند نهفته بود، اندك اندك به صحنه آمد و عملى شد. قَدَر يعنى اندازه، مانند مهندسى كه ابتدا اندازه را لحاظ مى كند، سپس نقشه ساختمان را مى كشد، و قضا يعنى حكم به اجراى دستور. مثلاً قاضى دستور اجراى يك حكم، و يا مهندسى بر اساس نقشه خود دستور ساختن سازه اى را صادر مى كند. خداى متعال نيز جهان را تقدير و اندازه گيرى فرموده و بر اساس آن نقشه حكم اجراى امور را صادر فرموده است. اما اراده فرموده كه اين اجرا [آن جايى كه اراده مردم نقش دارد] به اراده شان باشد. پس معناى قدر و قضاى الهى علم خدا به هستى و تنها تهيّه اسباب است، اما اجراى آن به اراده مردم واگذار شده است. چنان كه مثلاً مى دانيم زيد انفاق خواهد كرد و مالى براى انفاق كردنِ او برايش تهيه كرديم. انفاق او به قدر و قضاى ما است، ولى انفاق از زيد صادر شده است، نه از سوى ما.

و من بر اساس وعده و حجّت الهى سخن مى گويم؛ يعنى وقتى مى گويم امر خلافت بر اساس قدر و قضاى الهى به من رسيده است، در حقيقت وعده ها و حجت هاى الهى را در اصول و فروع تبيين مى كنم.

ص: 75


1- سوره فصلت، آيه 30.

...

...

خداى متعال در قرآن وعده داده كه اگر كسى راه مستقيم را بپيمايد، بى ترديد به بهشت خواهد رفت؛ آنجا كه مى فرمايد: «در حقيقت، كسانى كه گفتند: "پروردگار ما خداست"، آنگاه ايستادگى كردند، فرشتگان بر آنان فرود مى آيند [و مى گويند:] "هان، بيم نداشته باشيد و غمگين مباشيد، و به بهشتى كه وعده يافته بوديد شادمان باشيد"»، يعنى اگر بر اساس وظيفه عبوديت و خواسته هاى ربوبى عمل كنند، فرشتگان پياپى بر آنها نازل مى شوند(1). و فرشتگان به آنان مى گويند: از حوادث هولناك نترسيد كه خدا با شماست و مصيبت ها شما را محزون و غمگين نكند كه اين بلاها موجب برترى درجه و مقام والاى شما مى شود.

شما اى مردم، گفتيد خداى ما اللّه است، چون به خدا و پيامبرش ايمان آورديد، پس در عمل به كتاب او پايدارى كنيد و هرگز با آن مخالفت ننماييد و بر اساس امر خدا كه در قرآن و بيان پيامبر صلى الله عليه و آله آمده و نيز بر پايه روش بندگان صالح خدا عمل كنيد.

وانگهى از راه مستقيم نيز هرگز خارج نشويد و در دين (با كاهش و افزايش احكام آن) بدعت مگذاريد و با آن مخالفت نكنيد و راهى ديگر مپوييد كه خارج شدگان از دين، در روز قيامت نزد خدا عذرى ندارند و نمى توانند براى نجات خود دليلى بياورند؛ مانند كسى كه راه بر روى او كاملاً بسته شده و نمى تواند به محل امنى برسد.

ص: 76


1- نزول فرشتگان در دنيا يا قابل رؤيت است، چنان كه بر خوبان و پارسايان نازل مى شوند، و يا قابل رؤيت نيست، ولى با القاى ثبات در قلب آنان صورت مى گيرد، چنان كه خداوند مى فرمايد: «إِذْ يُوحِي رَبُّكَ إِلَى الْمَلائِكَةِ أَنِّى مَعَكُمْ فَثَبِّتُواْ الَّذِينَ ءَامَنُواْ...»؛ «هنگامى كه پروردگارت به فرشتگان وحى مى كرد كه من با شما هستم، پس كسانى را كه ايمان آورده اند ثابت قدم بداريد» (سوره انفال، آيه 12). انسان مؤمن در درون خود احساس مى كند كه خداوند به او ثبات و استقامت الهام كرده است. اين ثبات و پايدارى از كجا آمده است؟ از سوى فرشتگان، چنان كه در روايات نيز آمده است. بيان ديگر آن است كه نزول فرشتگان در هنگام مرگ و مشاهده جهان آخرت صورت مى گيرد. البته ناگفته نماند كه كلمه «كنتم توعدون» احتمال دوم را تأييد مى كند كه فرشتگان در حالت احتضار و مرگ بر مؤمنان نازل مى شوند.

ثُمَّ إِيَّاكُمْ وَ تَهْزِيعَ الاْءَخْلاَقِ وَ تَصْرِيفَهَا، وَ اجْعَلُوا اللِّسَانَ وَاحِداً، وَ لْيَخْزُنِ الرَّجُلُ لِسَانَهُ، فَإِنَّ هَذَا اللِّسَانَ جَمُوحٌ بِصَاحِبِهِ. وَ اللَّهِ مَا أَرَى عَبْداً يَتَّقِي تَقْوَى تَنْفَعُهُ حَتَّى يَخْتَزِنَ لِسَانَهُ. وَ إِنَّ لِسَانَ الْمُوءْمِنِ مِنْ وَرَاءِ قَلْبِهِ، وَ إِنَّ قَلْبَ الْمُنَافِقِ مِنْ وَرَاءِ لِسَانِهِ، لاِءَنَّ الْمُوءْمِنَ إِذَا أَرَادَ أَنْ يَتَكَلَّمَ بِكَلاَمٍ تَدَبَّرَهُ فِي نَفْسِهِ، فَإِنْ كَانَ خَيْراً أَبْدَاهُ، وَ إِنْ كَانَ شَرّاً وَارَاهُ، وَ إِنَّ الْمُنَافِقَ يَتَكَلَّمُ بِمَا أَتَى عَلَى لِسَانِهِ، لاَ يَدْرِي مَاذَا لَهُ وَ مَاذَا عَلَيْهِ. وَ قَدْ قَالَ رَسُولُ اللَّهِ صلى الله عليه و آله : «لاَ يَسْتَقِيمُ إِيمَانُ عَبْدٍ حَتَّى يَسْتَقِيمَ قَلْبُهُ، وَ لاَ يَسْتَقِيمُ قَلْبُهُ حَتَّى يَسْتَقِيمَ لِسَانُهُ». فَمَنِ اسْتَطَاعَ(1) مِنْكُمْ أَنْ يَلْقَى اللَّهَ تَعَالَى وَ هُوَ نَقِيُّ الرَّاحَةِ(2) مِنْ دِمَاءِ الْمُسْلِمِينَ وَ أَمْوَالِهِمْ، سَلِيمُ اللِّسَانِ مِنْ أَعْرَاضِهِمْ فَلْيَفْعَلْ.

...

لزوم پاى بندى به مبانى اخلاقى و حفظ زبان

وانگهى مبادا بنيان اخلاق را در هم بشكنيد و اصول آن را دگرگون سازيد؛ يعنى مثلاً با روى آوردن به دروغ، صداقت را، و با روى آوردن به ترس، شجاعت را در هم نشكنيد و با ارتكاب ظلم، چهره عدالت را دگرگون و آشفته نكنيد و به ساير اصول اخلاقى پايبند باشيد.

زبان خود را يكى كنيد؛ يعنى مبادا منافقانه دو زبان داشته باشيد؛ كسى را، در حضورش ستايش و در غيابش نكوهش نكنيد. انسان بايد زبان خود را حفظ كند، چون زبان به اسب چموش مى ماند كه در راه رفتن آشفته و بدرفتار است و حركت هاى ناهنجار دارد، به گونه اى كه سوار آن هر آن بيم سقوط دارد. زبان نيز وقتى آزاد باشد، بيم آن مى رود كه صاحبش را به گرفتارى هاى دنيوى و اخروى گرفتار سازد، چون دروغ، ظلم، دشنام، استهزاء، سخن چين، فريبكارى، تهمت، غيبت، ستايش هاى ناروا، نكوهش هاى نابجا، لغوگرايى و ساير امور مخالف اخلاق، همه از زبان بر مى خيزند.

به خدا سوگند، بنده باتقوايى را نديده ام كه از تقواى خود سودى ببرد، مگر آنكه زبان خود را از سخنان گناه آلود حفظ كند.

ص: 77


1- شرط من استطاع براى تأكيد بر حفظ دست و زبان است و اينكه دشوار و نيازمند عزم و اراده جدّى و استوار است.
2- راحة: كف دست و نقي الراحة، كنايه از آلوده نبودن دست به خون بى گناه است.

...

...

زبان مؤمن در پس قلب او و قلب فرد منافق در پس زبان اوست. وقتى كه مؤمن بخواهد سخنى بر زبان آورد، اوّل مى انديشد، اما منافق بى تدبير، نخست سخن مى گويد، سپس درباره درست، يا نادرستى سخن خود مى انديشد، و اين از آن روست كه از تقوا بى نصيب است، لذا هر سخنى را بر زبان مى راند.

پس مؤمن نخست مى انديشد كه مبادا كلام او لغو يا حرام و موجب كيفر پاداش ها و حسناتش كاسته شوند. لذا مى انديشد اگر حرف خوبى بود آن را مى گويد و اگر بد بود آن را فرو مى خورد و همچنان آن را مخفى نگه مى دارد. در مقابل، منافق هرچه بر زبانش بيايد مى گويد، بدون آنكه بداند چه چيزى به سود او و چه چيزى به ضرر او است، زيرا به خدا ايمان ندارد تا به پاداش و كيفر كلام خود اعتقاد داشته باشد.

پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله درباره ضرورت حفظ زبان فرمود: «ايمان بنده استوارى و راستى نگيرد مگر آنكه قلب او به راستى گرايد، و قلب او نيز چنين نمى شود، مگر آنكه زبانش درستى يابد». اين سخن از آن روست كه قلبْ منبع ايمان است و ساير اعضا غالباً بر ايمان قلبى دلالت دارند و وقتى كه قلب آدم منحرف شد حفظ ظاهرى اعضا فايده ندارد. و درستى و راستى زبان بر درستى قلب دلالت دارد، بدين معنا كه اگر كسى چيزى در قلب خود پنهان كند، بى ترديد در لابه لاى گفته هايش آشكار مى شود. يا اينكه درستى قلب در گرو حفظ زبان است، زيرا وقتى زبان از دروغ، غيبت، سخن چينى، دشنام و مانند اينها پاك شد در فرد ملكه اى به وجود مى آيد كه درستى قلب را در پى دارد، و اين مطلب بر اهل تدبر مخفى نيست.

پس هر كس مى خواهد با دستانى پاك و نيالوده به خون و مال مسلمانان و زبانى پيراسته از هتك آبرو و احترام آنان، خدا را ملاقات كند بايد چنين كند.

ص: 78

وَ اعْلَمُوا عِبَادَ اللَّهِ، أَنَّ الْمُوءْمِنَ يَسْتَحِلُّ الْعَامَ مَا اسْتَحَلَّ عَاماً أَوَّلَ، وَ يُحَرِّمُ الْعَامَ مَا حَرَّمَ عَاماً أَوَّلَ. وَ أَنَّ مَا أَحْدَثَ النَّاسُ لاَ يُحِلُّ لَكُمْ شَيْئاً مِمَّا حُرِّمَ عَلَيْكُمْ، وَ لَكِنَّ الْحَلاَلَ مَا أَحَلَّ اللَّهُ، وَالْحَرَامَ مَا حَرَّمَ اللَّهُ. فَقَدْ جَرَّبْتُمُ الاْءُمُورَ وَ ضَرَّسْتُمُوهَا(1)، وَ وُعِظْتُمْ بِمَنْ كَانَ قَبْلَكُمْ وَ ضُرِبَتِ الاْءَمْثَالُ(2) لَكُمْ، وَ دُعِيتُمْ إِلَى الاْءَمْرِ الْوَاضِحِ، فَلاَ يَصَمُّ عَنْ ذَلِكَ إِلاَّ أَصَمُّ، وَ لاَ يَعْمَى عَنْ ذَلِكَ إِلاَّ أَعْمَى. وَ مَنْ لَمْ يَنْفَعْهُ اللَّهُ بِالْبَلاَءِ وَ التَّجَارِبِ، لَمْ يَنْتَفِعْ بِشَيْءٍ مِنَ الْعِظَةِ(3)، وَ أَتَاهُ التَّقْصِيرُ مِنْ أَمَامِهِ، حَتَّى يَعْرِفَ مَا أَنْكَرَ، وَ يُنْكِرَ مَا عَرَفَ.

...

وظيفه مؤمن در رابطه با حلال و حرام

اى بندگان خدا، بدانيد كه اگر مؤمن در اين سال چيزى را حلال مى داند، در سال گذشته هم حلال مى دانسته، و اگر در اين سال چيزى را حرام مى داند در گذشته هم حرام مى دانسته است؛ پس تغيير عقيده نمى دهد، بدعت آفرينى نمى كند و بر اساس دستورات دينى همان عقيده اى را كه پيش تر داشته اكنون نيز دارد. محض مثال، اگر در گذشته متعه يا ازدواج موقت را حلال مى دانسته، همچنان بر حلال بودن آن باقى است و اگر خواندن نماز مستحبى تراويح را به جماعت حرام مى دانسته، حال نيز آن را حرام مى داند، نه اينكه اكنون متعه را پس از حليّت، حرام و نماز تراويح را پس از حرمت، حلال بداند.

و بدعت هايى كه مردم به خلاف شرع پديد آورده اند، چيزى را كه بر شما حرام شده، حلال نمى كند و بدعت ها احكام خدا را تغيير نمى دهند، بلكه حلال آن است كه خداوند حلال كرده و حرام چيزى است كه خدا حرام نموده است، خواه مردم بدان پايبند باشند يا از آن روى برتابند.

ص: 79


1- ضرستم: اصل آن ضرس است، يعنى چيزى را با دندان آزمايش كردن، و براى تجربه شخصى امور به كار مى رود.
2- أمثال: جمع مثل، يعنى چيزى كه در نفوس مؤثر است و موجب مى شود كسانى درس و عبرت بگيرند و بر اساس آن راهى را انتخاب كنند.
3- عظة: پند، اندرز، مصدر آن وعظ، مثل عدة كه مصدر آن وعد است.

...

...

پندگيرى از تجربه هاى پيشينيان

شما با تجربه اى كه در كارها داريد حق را از باطل تشخيص داديد. حضرت با اشاره به كارهاى ضد اسلامى خلفاى پيشين و مخالفت آنها با آموزه هاى پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و قرآن، به مردم تذكر داد كه با پيروى از بدعت ها و ترك سنّت ها خويش را به هلاكت نيفكنيد.

شما از پيشينيان كه با مخالفت اوامر الهى هلاك شدند پند و عبرت گرفتيد و مَثل هايى براى شما زده شد تا از آن درس بگيريد و به راهى روشن و واضح، يعنى كتاب و سنت، دعوت شديد كه در آن هيچ ابهامى وجود ندارد.

پس جز ناشنوايان و نابينايان هيچ كس از اين مَثل ها و راه ها روى برنتابد؛ چون در صدا و راه هيچ گونه نقص و خفايى وجود ندارد، پس اگر كسى نشنيد و نديد، كر و كور است. و البته منظور از شنيدن و ديدن، عمل كردن است.

و اگر خدا كسى را از آزمون ها و نتايج اعمال و تجربه هاى پيشينيان هشيارى و عبرت ندهد از موعظه نيز بهره اى نمى برد(1). و تقصيرات و اشتباهات همچون دشمنى است كه از روبه رو به سوى او هجوم مى آورند، برخلاف كسى كه تجربه دارد و مى تواند از خود دفاع كند. و در حال غفلت و غرور دچارشان مى شود و به هلاكت مى رسد، زيرا در صورتى مى تواند از خود دفاع كند كه منكر و معروف را به خوبى بشناسد، ولى وى كه معروف را منكر و منكر را معروف مى داند چگونه مى تواند به دفاع از خود برخيزد!(2)

ص: 80


1- چون وعظ كلام است و تجربه، امرى خارجى و در توجّه دادن و ارشاد از سخن گفتن كارآمدتر است. لذا اگر كسى از تجربه هاى پيشينيان و ديدن نتايج اعمال پسنديده و نكوهيده آنان به خود نيايد، به يقين از موعظه سودى نمى برد.
2- اين جمله را اين گونه نيز مى توان ترجمه كرد: كسى از موعظه بهره مى برد كه به اشتباهاتش پى ببرد و منكر را منكر و معروف را معروف ببيند، ولى اگر كسى همچنان منكر را معروف و معروف را منكر شمارد، از موعظه بهره اى نمى برد.

وَ إِنَّمَا النَّاسُ رَجُلاَنِ: مُتَّبِعٌ شِرْعَةً، وَ مُبْتَدِعٌ بِدْعَةً، لَيْسَ مَعَهُ مِنَ اللَّهِ سُبْحَانَهُ بُرْهَانُ سُنَّةٍ، وَلاَ ضِيَاءُ حُجَّةٍ. وَ إِنَّ اللَّهَ سُبْحَانَهُ لَمْ يَعِظْ أَحَداً بِمِثْلِ هَذَا الْقُرْآنِ، فَإِنَّهُ حَبْلُ اللَّهِ الْمَتِينُ، وَ سَبَبُهُ الاْءَمِينُ، وَ فِيهِ رَبِيعُ الْقَلْبِ، وَ يَنَابِيعُ(1) الْعِلْمِ، وَ مَا لِلْقَلْبِ جِلاَءٌ غَيْرُهُ.

...

تقسيم مردم در رابطه با دين مدارى و بدعت گذارى

مردم بر دو گروهند: دسته اى كه از شريعت حق پيروى مى كنند و جماعتى كه به خلاف شريعت، بدعت مى گذارند و از سوى خداوند هيچ برهانى از سنّت و نورى از استدلال كه كاشف حقيقت باشد ندارند، يعنى نه دليلى دارند كه اين كار سنّت الهى است و نه حجّتى دارند كه حقيقت را كشف كند و آن را از باطل بازشناساند.

ويژگى هاى قرآن مجيد

خداى سبحان هيچ كس را به چيزى همسنگ و مانند قرآن موعظه ننموده است، زيرا تمام موعظه ها را در قرآن گرد آورده است و ريسمان محكم الهى است، يعنى همان طور كه اگر انسانى را به ريسمانى محكم، ببندند و بالا كشند بيم پاره شدن ريسمان و فروافتادن او وجود ندارد، به همين گونه اگر كسى با تمسك به قرآن خواهان بالندگى باشد، هرگز ترس سقوط و خطر در او راه نمى يابد.

نيز وسيله امين و مورد اعتماد الهى است و كسى كه به آن متمسك شود ترس از نرسيدن به مطلب خود كه عبارت از خير دنيا و آخرت است، ندارد.

و بهار قلب است، يعنى همان طور كه بهار سبب پيدايش شكوفه ها مى شود، قرآن نيز سبب شكوفايى قلب و آراستگى آن به فضيلت ها و كمالات است.

و در بردارنده چشمه هاى جوشان علم است، چرا كه اصول و فروع و پندها و احكام و امثال آن از قرآن جوشش گرفته است.

ص: 81


1- ينابيع: جمع ينبوع، يعنى چشمه.

مَعَ أَنَّهُ(1) قَدْ ذَهَبَ الْمُتَذَكِّرُونَ، وَ بَقِيَ النَّاسُونَ أَوِ الْمُتَنَاسُونَ(2). فَإِذَا رَأَيْتُمْ خَيْراً فَأَعِينُوا عَلَيْهِ، وَ إِذَا رَأَيْتُمْ شَرّاً فَاذْهَبُوا عَنْهُ، فَإِنَّ رَسُولَ اللَّهِ صلى الله عليه و آله كَانَ يَقُولُ: «يَا ابْنَ آدَمَ، اعْمَلِ الْخَيْرَ وَ دَعِ الشَّرَّ، فَإِذَا أَنْتَ جَوَادٌ(3) قَاصِدٌ»(4).

...

و جز قرآن، قلب را جلا دهنده اى نيست، زيرا هنگام بروز مشكلات، قرآنْ قلب انسان را آرامش مى دهد و به برخوردارى از رحمت و پاداش نيكوى الهى اطمينان مى بخشد.

افسوس امام عليه السلام از فقدان اصحاب پيامبر صلى الله عليه و آله

دريغ و افسوس از رفتن متذكّران، يعنى اصحاب نكوكار پيامبر صلى الله عليه و آله مانند ابوذر و سلمان و مانند اينها كه با قرآن متذكر مى شدند و عبرت مى گرفتند، ولى فراموشكاران و يا كسانى كه خود را به فراموشى زده اند، باقى مانده اند.

وظيفه انسان در مقابل خير و شر

چون خيرى ديديد آن را با عمل خود يارى كنيد، چنان كه خداوند مى فرمايد: «...وَ تَعَاوَنُواْ عَلَى الْبِرِّ وَالتَّقْوَى...»(5)؛ «و در نيكوكارى و پرهيزگارى با يكديگر همكارى كنيد». و وقتى شرّى ديديد از گرد آن پراكنده شده و حتى با اجتماع در اطراف آن باعث تقويت آن نشويد چنان كه خداوند مى فرمايد: «...وَ لاَ تَعَاوَنُواْ عَلَى الاْءِثْمِ وَالْعُدْوَانِ...»(6)؛ «و در گناه و تعدّى دستيار هم نشويد». زيرا پيامبر صلى الله عليه و آله مستمراً مى فرمود: «اى آدميزاده، عمل خير انجام بده و شر را رها كن كه در اين صورت مانند اسبى خواهى بود راهوار، كه به مقصد رسيده است».

ص: 82


1- مع انه: گرچه؛ امام با اين تعبير اظهار تأسف مى كند.
2- متناسي: آن كه فراموش نكرده، و خود را به فراموشى زده.
3- جواد: اسب.
4- قاصد: آن كه از وسط جادّه رفته و به سمت چپ و راست منحرف نمى شود. تشبيه اين انسان عمل كننده به خير و تارك شرّ به اسب از آن جهت است كه بدون ناراحتى و توقف در حركت به مقصد خود؛ يعنى خير مى رسد. و در اين تشبيه بى احترامى وجود ندارد.
5- سوره مائده، آيه 2.
6- سوره مائده، آيه 2.

أَلاَ وَ إِنَّ الظُّلْمَ ثَلاَثَةٌ: فَظُلْمٌ لاَ يُغْفَرُ، وَ ظُلْمٌ لاَ يُتْرَكُ، وَ ظُلْمٌ مَغْفُورٌ لاَ يُطْلَبُ. فَأَمَّا الظُّلْمُ الَّذِي لاَ يُغْفَرُ فَالشِّرْكُ بِاللَّهِ، قَالَ اللَّهُ تَعَالَى: «إِنَّ اللّهَ لا يَغْفِرُ أَنْ يُشْرَكَ بِهِ»(1). وَ أَمَّا الظُّلْمُ الَّذِي يُغْفَرُ فَظُلْمُ الْعَبْدِ نَفْسَهُ عِنْدَ بَعْضِ الْهَنَاتِ(2). وَأَمَّا الظُّلْمُ الَّذِي لاَ يُتْرَكُ فَظُلْمُ الْعِبَادِ بَعْضِهِمْ بَعْضاً. الْقِصَاصُ هُنَاكَ شَدِيدٌ، لَيْسَ هُوَ جَرْحاً بِاْلمُدَى(3)، وَ لاَ ضَرْباً بِالسِّيَاطِ(4) وَ لَكِنَّهُ مَا يُسْتَصْغَرُ ذَلِكَ مَعَهُ.

...

گونه هاى ظلم

امام عليه السلام در اين بخش از خطبه به بيان گونه هاى ظلم و تفسير آنها پرداخته، مى فرمايد:

آگاه باشيد كه ظلم سه گونه است: 1. ظلم نابخشودنى كه خداوند آن را نمى بخشد؛ 2. ظلمى كه ترك نشده و بى كيفر نمى ماند؛ يعنى ظالم كيفر ظلم خود را در دنيا مى بيند؛ 3. ظلمى كه بخشوده مى شود و كننده آن غالباً بازخواست نمى شود، نه اينكه قطعاً بخشيده مى شود، زيرا در آن صورت ستم نيست.

خلاصه اينكه برخى از ظلم ها كيفر اخروى دارند و پاره اى ديگر كيفر دنيوى، و برخى از ظلم ها غالباً نه كيفر دنيوى دارند و نه كيفر اخروى.

و اما ستمى كه خدا آن را نمى بخشد شرك به خداست، چنان كه لقمان در توصيه هايش به فرزندش مى فرمايد: «إِنَّ الشِّرْكَ لَظُلْمٌ عَظِيمٌ»(5)؛ «كه به راستى شرك ستمى است بزرگ» و قرآن مى فرمايد: «خدا، از اينكه به او شرك شود، [نمى پذيرد و آن را [نمى آمرزد». شرك در اينجا اعم از كفر است [خواه انسان اصلاً خدا را قبول نداشته باشد يا براى او شريك قائل باشد].

ص: 83


1- سوره نساء، آيه 116.
2- هنات: جمع هنة، گناهانى كه تبعاتش به خود انسان برمى گردد اما به انكار اصول دين و ظلم به مردم نمى انجامد.
3- مدى: جمع مدية، يعنى كارد.
4- سياط: جمع سوط، يعنى تازيانه.
5- سوره لقمان، آيه 13.

...

...

و اما ستمى كه خدا آن را مى بخشد آن است كه بنده اى با انجام دادن برخى از گناهان، به خود ستم روا دارد مشروط به اينكه به انكار اصول دين و يا ظلم به مردم نينجامد.

و اما ظلمى كه انسان در دنيا كيفر آن را مى بيند ستم مردم در حق يكديگر است، مثل قتل و سرقت و هتك آبروى انسان كه در دنيا مكافات دارد [و در صورت توبه در آخرت بخشيده و در صورت توبه نكردن كيفر دارد].

نمايى از عذاب آخرت

كيفر در آخرت بسيار دردناك و سخت است، نه مثل زخم شمشير و يا ضربه تازيانه كه انسان به هر حال بتواند درد آن را تحمل كند، بلكه آن قدر شديد است كه زخم شمشير و ضربه هاى تازيانه در مقابل آن ناچيز است.

ص: 84

فَإِيَّاكُمْ وَ التَّلَوُّنَ فِي دِينِ اللَّهِ، فَإِنَّ جَمَاعَةً فِيمَا تَكْرَهُونَ مِنَ الْحَقِّ خَيْرٌ مِنْ فُرْقَةٍ فِيمَا تُحِبُّونَ مِنَ الْبَاطِلِ. وَ إِنَّ اللَّهَ سُبْحَانَهُ لَمْ يُعْطِ أَحَداً بِفُرْقَةٍ خَيْراً مِمَّنْ مَضَى وَ لاَ مِمَّنْ بَقِيَ. يَا أَيُّهَا النَّاسُ، طُوبَى لِمَنْ شَغَلَهُ عَيْبُهُ عَنْ عُيُوبِ النَّاسِ، وَ طُوبَى لِمَنْ لَزِمَ بَيْتَهُ، وَ أَكَلَ قُوتَهُ، وَ اشْتَغَلَ بِطَاعَةِ رَبِّهِ، وَ بَكَى عَلَى خَطِيئَتِهِ، فَكَانَ مِنْ نَفْسِهِ فِي شُغُلٍ، وَ النَّاسُ مِنْهُ فِي رَاحَةٍ.

...

لزوم پرهيز از ايجاد تفرقه در دين

پس اى مردم، تا مى توانيد از رنگ عوض كردن و چندچهرگى در دين خدا بپرهيزيد و مبادا در دين بدعتى ايجاد كنيد، زيرا اتّحادى كه بر خلاف ميل شما باشد، اما در راه حق صورت گيرد، بسى بهتر از آن است كه هر كدامتان در پى خواسته خود برويد و از برادرانتان دورى گزينيد و پراكنده باشيد. چون حق يكى است، مردم را هم به يگانگى و اتحاد مى كشاند و باطل چون كثرت دارد، طبيعى است كه پيروانش را نيز به ناهماهنگى و تفرقه مى كشاند و اين از ويژگى هاى بدعت است [زيرا بدعتگذاران با يكديگر در تضادّ و از همديگر گريزانند]

و خداى سبحان هيچ يك از گذشتگان و بر جاى ماندگان [و آيندگان] را با تفرقه خيرى عطا نكرده است، چون سعادت و اقتدار در وحدت اجتماع و همدلى است، نه در تفرقه.

سعادتمندان

اى مردم، خوشا به حال آن كه به عيب خود بپردازد و از پرداختن به عيوب ديگران بازماند! يعنى هماره در پى به دست آوردن علمى باشد تا جهل او را بزدايد و به كارى مشغول شود تا بطالت او را برطرف نمايد و در نتيجه از پرداختن به عيوب ديگران باز مى ماند.

و خوشا به حال آن كه خانه نشين باشد، يعنى بدون راهنما و حجّت وارد فتنه ها نشود. و نان خود را بخورد؛ يعنى به مال ديگران طمع نداشته باشد. و پروردگار خود را بندگى كند؛ يعنى وقت خود را هدر ندهد و صرف بيكارى نكند كه معصيت خدا جاى خود دارد. و بر گناه خود گريه كند تا خداوند آنها را بيامرزد و به گونه اى به خود و اصلاح دين و دنياى خود بپردازد كه مردم از گزند او در امان باشند.

ص: 85

خطبه صد و هفتاد و ششم

و من كلام له عليه السلام في معنى الحكمين

فَأَجْمَعَ رَأْيُ مَلَئِكُمْ(1) عَلَى أَنِ اخْتَارُوا رَجُلَيْنِ، فَأَخَذْنَا عَلَيْهِمَا أَنْ يُجَعْجِعَا(2) عِنْدَ الْقُرْآنِ وَ لاَ يُجَاوِزَاهُ، وَ تَكُونَ أَلْسِنَتُهُمَا مَعَهُ وَ قُلُوبُهُمَا تَبَعَهُ، فَتَاهَا عَنْهُ وَ تَرَكَا الْحَقَّ وَ هُمَا يُبْصِرَانِهِ، وَ كَانَ الْجَوْرُ هَوَاهُمَا، وَ الاِعْوِجَاجُ دَأْبَهُمَا. وَ قَدْ سَبَقَ اسْتِثْنَاوءُنَا عَلَيْهِمَا فِي الْحُكْمِ بِالْعَدْلِ، وَ الْعَمَلِ بِالْحَقِّ، سُوءَ رَأْيِهِمَا وَ جَوْرَ حُكْمِهِمَا، وَ الثِّقَةُ فِي أَيْدِينَا لاِءَنْفُسِنَا حِينَ خَالَفَا سَبِيلَ الْحَقِّ، وَ أَتَيَا بِمَا لاَ يُعْرَفُ مِنْ مَعْكُوسِ الْحُكْمِ.

...

از سخنان آن حضرت عليه السلام درباره حكميت و حكمين، پس از شنيدن جريان حكميت

رأى بزرگان و اشراف شما بر اين تعلق گرفت كه دو نفر (عمرو بن عاص و ابوموسى اشعرى) را انتخاب كنند. از آنها پيمان گرفتيم كه در مقابل قرآن زانو بزنند، يعنى از حكم قرآن تجاوز و بر اساس خواسته هاى خود داورى نكنند و زبان آنها با قرآن، و قلب آنها تابع حكم قرآن باشد، نه اينكه احكام قرآن را بر پايه خواسته هاى خود توجيه كنند.

سپس آن دو (ابوموسى و عمرو عاص) از قرآن دور شدند، و اين گفته خدا را ناديده گرفتند كه مى فرمايد: «وَ السّابِقُونَ الاْءَوَّلُونَ مِنَ الْمُهاجِرِينَ...»(3)؛ «و پيشگامانِ نخستين، از مهاجران». و على عليه السلام از سابقين و پيشگامان بود، نه معاويه. و باز قرآن مى فرمايد: «يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا اتَّقُوا اللّهَ وَ كُونُوا مَعَ الصّادِقِينَ»(4)؛ «اى كسانى كه ايمان آورده ايد، از خدا پروا

ص: 86


1- ملأ: اشراف كه سينه ها را از هيبت و چشم ها را از شكوه خود پر مى كنند.
2- يجعجع: از جعجع البعير، يعنى زانو زدن و خوابيدن شتر، گرفته شده است.
3- سوره توبه، آيه 100.
4- سوره توبه، آيه 119.

...

...

كنيد و با راستان باشيد». و على عليه السلام راست گفتار بود، ولى معاويه چنين نبود. همچنين ساير آياتى كه در شأن على عليه السلام نازل شده يا بر آن حضرت منطبق است در حالى كه در مدح معاويه هيچ آيه اى نازل نشده است.

آن دو داور در حالى حق را رها كردند كه آن را به خوبى مى ديدند. چون منش و روش اميرمؤمنان على عليه السلام و نيز رفتار معاويه را مى شناختند و مى دانستند كه آن حضرت يقيناً خليفه مسلمانان است.

ميل آنها به ظلم و انحراف و رويگردانى از حق بود، زيرا خواسته عمرو بن عاص اين بود كه به حكومت مصر برسد و معاويه وعده اش را به او داده بود و ابوموسى با حضرت اميرمؤمنان عليه السلام سر ناسازگارى و مخالفت داشت، زيرا آن حضرت وى را از حكومت كوفه عزل كرده و ديگرى را به جاى وى نصب فرموده بود.

و كج انديشى و كجروى منش آنان بود.

ما كه اين دو را به داورى قبول كرديم بدون شرط نبود، بلكه شرط آن را حكم كردن بر اساس عدل و عمل كردن به حق و پرهيز از به كار بردن تمايل هاى شخصى قرار داديم، ولى آنها بر اساس سوء تدبير و حكم ظالمانه شان داورى كردند.

بنابراين هنوز حق انتخاب داور در دست ماست و مى توانيم با اين استدلال كه آن دو از حق رويگردان شدند، حكميّت را به ديگران بدهيم. زيرا آنها با حق مخالفت كردند؛ يعنى على عليه السلام را به جاى معاويه عزل و معاويه را به جاى حضرت نصب كردند. حاصل سخن آن است كه امام عليه السلام مى فرمايد: ما به طور مطلق اختيار را به دست عمرو عاص و ابوموسى نداديم، بلكه به شرط عمل كردن بر اساس قرآن و حق، داورى آن دو را پذيرفتيم؛ لذا هنوز حق واگذارى آن را به ديگرى داريم و حكم قبلى چون خلافِ مشروط بود باطل است.

ص: 87

خطبه صد و هفتاد و هفتم

و من خطبة له عليه السلام

اشاره

لاَ يَشْغَلُهُ شَأْنٌ، وَ لاَ يُغَيِّرُهُ زَمَانٌ، وَ لاَ يَحْوِيهِ مَكَانٌ، وَ لاَ يَصِفُهُ لِسَانٌ، وَ لاَ يَعْزُبُ(1) عَنْهُ عَدَدُ قَطْرِ الْمَاءِ، وَ لاَ نُجُومِ السَّمَاءِ، وَ لاَ سَوَافِي(2) الرِّيحِ فِي الْهَوَاءِ، وَ لاَ دَبِيبُ(3) النَّمْلِ عَلَى الصَّفَا(4)، وَ لاَ مَقِيلُ(5) الذَّرِّ(6) فِي اللَّيْلَةِ الظَّلْمَاءِ. يَعْلَمُ مَسَاقِطَ(7) الاْءَوْرَاقِ، وَ خَفِيَّ(8) طَرْفِ(9) الاْءَحْدَاقِ(10).

...

از خطبه هاى آن حضرت عليه السلام در توصيف خداوند و رسالت پيامبر صلى الله عليه و آله و هشدارها و مواعظ

در توصيف پروردگار

چيزى و كارى خدا را از كار ديگر باز ندارد. زيرا مانند بشر نيست كه اگر به چيزى مشغول شود از كارى ديگر باز مى ماند، بلكه به همه كارها توجه دارد و از هيچ كدام باز نمى ماند.

و گذشت زمان در خدا تأثير نمى گذارد و مانند انسان نيست كه باگذشت زمان از عمر او كاسته شود يا دچار پيرى گردد و مانند ساختمان و لباس و مانند اينها كهنگى بگيرد.

و در مكان جاى نمى گيرد و هرگز محدود به مكان نيست، چنان كه انسان يا ساير اجسام در يك مكان جاى گرفته اند و قرار دارند.

و زبان هيچ انسانى توان توصيف خداوند را ندارد، چون نمى تواند به كنه و حقيقت

ص: 88


1- يعزب: مخفى نمى شود.
2- سوافي: جمع سافية، يعنى ذرات خاك كه با باد وزنده به اين سوى و آن سوى مى روند.
3- دبيب: خزش، حركت.
4- صفا: جمع صفاة، يعنى صخره.
5- مقيل: محل استراحت و خواب.
6- ذر: مورچه.
7- مساقط: جمع مسقط، يعنى سقوط يا محل سقوط.
8- خفي: حركت مخفيانه.
9- طرف: مژه.
10- أحداق: جمع حدقة، يعنى چشم.

...

...

حضرتش دست يابد.

شمار قطره هاى آب موجود در هستى يا دانه هاى باران و تعداد ستارگان كه هرگز در شمار نيايد و كيفيّت و شمار ذرات خاك كه با بادهاى وزنده در فضا جابه جا مى شود و حركت مورچه بر سنگ صاف و محل غنودنش در شب سياه (كه هيچ چيز ديده نمى شود تا چه رسد به اشياء ريز و كوچك) همه و همه از علم او غايب نيستند و از آنها كاملاً آگاه است.

افتادن و يا محل افتادن برگ هاى درختان را مى داند، چنان كه مى فرمايد: «...وَ مَا تَسْقُطُ مِن وَرَقَةٍ إِلاَّ يَعْلَمُهَا...»(1)؛ «و هيچ برگى فرو نمى افتد مگر اينكه آن را مى داند».

و حركت مژه ها به هنگام نگاه دزدانه، كه دور از ديد ديگران است، هرگز بر او پوشيده نيست.

ص: 89


1- سوره انعام، آيه 59.

وَ أَشْهَدُ أَنْ لاَ إِلَهَ إِلاَّ اللَّهُ غَيْرَ مَعْدُولٍ بِهِ، وَ لاَ مَشْكُوكٍ فِيهِ، وَ لاَ مَكْفُورٍ دِينُهُ، وَ لاَ مَجْحُودٍ تَكْوِينُهُ، شَهَادَةَ مَنْ صَدَقَتْ نِيَّتُهُ، وَ صَفَتْ دِخْلَتُهُ، وَ خَلَصَ يَقِينُهُ، وَ ثَقُلَتْ مَوَازِينُهُ. وَ أَشْهَدُ أَنَّ مُحَمَّداً عَبْدُهُ وَ رَسُولُهُ الْمُجْتَبَى(1) مِنْ خَلاَئِقِهِ، وَ الْمُعْتَامُ(2) لِشَرْحِ حَقَائِقِهِ، وَ الْمُخْتَصُّ بِعَقَائِلِ(3) كَرَامَاتِهِ، وَ الْمُصْطَفَى(4) لِكَرَائِمِ رِسَالاَتِهِ، وَ الْمُوَضَّحَةُ بِهِ أَشْرَاطُ(5) الْهُدَى، وَ الْمَجْلُوُّ بِهِ(6) غِرْبِيبُ(7) الْعَمَى.

...

اقرار به يگانگى خدا و رسالت پيامبر صلى الله عليه و آله

و شهادت مى دهم كه خدايى جز اللّه نيست؛ خدايى كه هيچ معادل و شريكى ندارد و در وجود او ترديد و در دين او جاى انكارى نيست و آفرينش جهان به دست اوست و هيچ كس را در آن انكارى نباشد؛ شهادتى برآمده از درستى نيت، نه مانند منافقانى كه به زبان به وحدانيت خدا گواهى مى دهند، ولى قلباً انكار مى كنند.

و شهادتى از صفاى باطن، نه مانند منافقان كه باطنشان آلوده است.

و شهادتى خالصانه و با يقين، يعنى يقينى كامل و پيراسته از شك و ترديد.

و شهادتى كه در ترازوى عمل سنگينى كند. اين سخن كنايه از يقين استوار دارد. و گواهى مى دهم كه محمد صلى الله عليه و آله بنده و رسول خداست؛ همو كه از بين آفريده ها برگزيده شده و براى تبيين حقائق دينى و اصول و فروع آن انتخاب شده و بهترينِ آفريدگان است و براى بهترين كرامت هاى الهى و ارجمندترين و والاترين رسالت ها برگزيده شده است، يعنى براى كمال بخشيدن به احكام و اخلاق است كه آن حضرت صلى الله عليه و آله بدان مأمور شده بود و ساير پيامبران چنين رسالت هايى با اين گستردگى نداشتند.

همو كه به وجودش علامت ها و نشانه هاى هدايت عيان شده اند و سياهى هاى شديد گمرا ى برطرف شده و خدا مردم را به وسيله او به حق و صراط مستقيم هدايت نموده است.

ص: 90


1- مجتبى: برگزيده.
2- معتام: مال برگزيده، كه از عتمية، گرفته شده است.
3- عقائل: گرامى داشته شده ها.
4- مصطفى: برگزيده، منتخب.
5- أشراط: علامات و دلائل.
6- مجلوّ به: منكشف و آشكار شده به وسيله او.
7- غربيب: سياه پررنگ.

أَيُّهَا النَّاسُ، إِنَّ الدُّنْيَا تَغُرُّ الْمُوءَمِّلَ لَهَا، وَ الْمُخْلِدَ إِلَيْهَا، وَ لاَ تَنْفَسُ(1) بِمَنْ نَافَسَ فِيهَا، وَ تَغْلِبُ مَنْ غَلَبَ عَلَيْهَا. وَ ايْمُ اللَّهِ، مَا كَانَ قَوْمٌ قَطُّ فِي غَضِّ(2) نِعْمَةٍ مِنْ عَيْشٍ فَزَالَ عَنْهُمْ إِلاَّ بِذُنُوبٍ اجْتَرَحُوهَا(3) لاِءَنَّ اللّهَ لَيْسَ بِظَلّامٍ(4) لِلْعَبِيدِ.

...

ويژگى هاى دنيا

اى مردم، دنيا كسى را كه به آن دل بندد و به آن اعتماد كند، مى فريبد و خود را به گونه اى جلوه مى دهد كه گويى او را به آرمان ها و آرزوهايش مى رساند، و كسى را كه به دنيا افتخار كند و آن را پربها و ارجمند بداند، بهايى نمى بخشد، بلكه او را بى پروا به دست مشكلات مى سپارد. و كسى كه مال و منصبى به دست آورده است، مى پندارد كه بر دنيا چيره شده است، اما چنين نيست، بلكه دنياست كه بر او چيره شده و او را فريب داده و از سراى كرامت الهى دور ساخته است.

به خدا سوگند هرگاه قومى در نعمت تازه و دلپسندى به سر بردند، سپس آن نعمت از آنها ستانده شود، به يقين به كيفر گناهانى است كه انجام داده اند، زيرا گناهْ نعمت را از كف بيرون مى كند، چنان كه شاعر مى گويد:

إذا كنتَ في نعمةٍ فارْعَها *** فإنَّ المعاصي تُزيلُ النّعَم

و حافِظ عليها بشُكرِ الإِله *** فِإنّ الإِله شديدُ النقم(5)

«چون در نعمتى به سر مى برى آن را پاس بدار / زيرا گناهان، نعمت را از بين مى برند؛

و با سپاسگزارىِ خداوند از آن نعمت حفاظت كن / كه بلاى خدا شديد مى باشد».

و دليل اينكه خدا نعمت را بدون گناه نمى گيرد، آن است كه هرگز به بندگانش ستم نمى كند.

ص: 91


1- تنفس: ارج مى نهد.
2- غض: جديد، تازه، باطراوت، دلنواز و روحبخش.
3- اجترحوا: مرتكب شدند.
4- ظلاّم: صيغه نسبت است، يعنى ظالم و ستمگر.
5- ديوان امام على عليه السلام ، ص 400.

وَ لَوْ أَنَّ النَّاسَ حِينَ تَنْزِلُ بِهِمُ النِّقَمُ(1)، وَ تَزُولُ عَنْهُمُ النِّعَمُ، فَزِعُوا(2) إِلَى رَبِّهِمْ بِصِدْقٍ مِنْ نِيَّاتِهِمْ، وَ وَلَهٍ(3) مِنْ قُلُوبِهِمْ، لَرَدَّ عَلَيْهِمْ كُلَّ شَارِدٍ(4)، وَ أَصْلَحَ لَهُمْ كُلَّ فَاسِدٍ. وَ إِنِّي لاَءَخْشَى عَلَيْكُمْ أَنْ تَكُونُوا فِي فَتْرَةٍ(5)، وَ قَدْ كَانَتْ أُمُورٌ مَضَتْ مِلْتُمْ فِيهَا مَيْلَةً(6)، كُنْتُمْ فِيهَا عِنْدِي غَيْرَ مَحْمُودِينَ، وَ لَئِنْ رُدَّ عَلَيْكُمْ أَمْرُكُمْ إِنَّكُمْ لَسُعَدَاءُ. وَ مَا عَلَيَّ إِلاَّ الْجُهْدُ، وَ لَوْ أَشَاءُ أَنْ أَقُولَ، لَقُلْتُ: عَفَا اللّهُ عَمّا سَلَفَ.

...

تأثير تضرّع مردم در هنگام بلا

اگر مردم در هنگام نزول بلا و زوال نعمت با نيّت صادق و دلدادگىِ كامل به خدا پناه ببرند و تصميم بر فرمانبردارى از خداوند گيرند و از گناهان گذشته خود پشيمان شوند، قطعا خداى متعال نعمت هاى از كف رفته را به آنان بر مى گرداند و كارشان را به سامان مى آورد.

نگرانى حضرت از غفلت مردم

و من بر شما بيمناكم كه شايد خداوند اكنون شما را مهلت داده باشد، چنان كه به هر مجرم ديگرى مهلت مى دهد تا جرم خود را كامل كند و آنگاه كه حجت بر او تمام و كيفرش سنگين شد، ناگهان او را به خشم خود بگيرد، چنان كه مى فرمايد: «...إِنَّما نُمْلِي لَهُمْ لِيَزْدادُوا إِثْماً...»(7)؛ «ما قطعا به ايشان مهلت مى دهيم تا بر گناه [خود] بيفزايند».

پيش از اين شما از جاده حق و حقيقت منحرف شديد. شايد مراد امام از انحراف آنان، مسأله جنگ صفّين و فريب خوردن از معاويه و رضايت آنها از ابوموسى اشعرى به عنوان داور و امثال اينهاست كه امام از رفتارشان خشنود نبود و آنان با مخالفت خود با امام عليه السلام

ص: 92


1- نقم: جمع نقمة، يعنى بلا، در مقابل نعمت.
2- فزعوا: پناه بردند.
3- وله: شيدايى و دلدادگى.
4- شارد: فرارى، در اينجا مراد نعمت هاى از دست رفته است.
5- فترة: مهلت، فرصت.
6- ميله: انحراف.
7- سوره آل عمران، آيه 178.

...

...

صفوف مسلمانان را دستخوش پراكندگى كردند و دشمنان را به قلمرو حكومتى حضرت جسور نمودند. از همين رو امام عليه السلام به آنها فرمود: با آن رفتارتان نزد من ستوده نبوديد.

اما اگر مانند زمان پيامبر صلى الله عليه و آله كه دوران وحدت و ايمان و اطاعت بود امورتان سامان گيرد شما سعادتمند خواهيد شد.

و من جز اينكه با كوشش خود شما را هدايت كنم، كار ديگرى نمى توانم انجام بدهم و اگر بخواهم سخنى بر زبان آورم مى گويم: خداوند از گذشته شما درگذرد و از سوابق شما صرف نظر كند و از شما مى خواهم به آن كارهاى گذشته خود باز نگرديد.

ص: 93

خطبه صد و هفتاد و هشتم

اشاره

و من كلام له عليه السلام و قد سأله ذعلب اليماني، فقال: هل رأيت ربك يا أميرالمؤمنين؟ فقال عليه السلام : أفأعبد ما لا أرى؟ فقال: و كيف تراه؟ فقال:

لاَ تَراهُ الْعُيُونُ بِمُشَاهَدَةِ الْعِيَانِ، وَ لَكِنْ تُدْرِكُهُ الْقُلُوبُ بِحَقَائِقِ الاْءِيمَانِ. قَرِيبٌ مِنَ الاْءَشْيَاءِ غَيْرَ مُلاَمِسٍ، بَعِيدٌ مِنْهَا غَيْرَ مُبَايِنٍ، مُتَكَلِّمٌ لاَ بِرَوِيَّةٍ، مُرِيدٌ لاَ بِهِمَّةٍ، صَانِعٌ لاَ بِجَارِحَةٍ. لَطِيفٌ لاَ يُوصَفُ بِالْخَفَاءِ، كَبِيرٌ لاَ يُوصَفُ بِالْجَفَاءِ، بَصِيرٌ لاَ يُوصَفُ بِالْحَاسَّةِ، رَحِيمٌ لاَ يُوصَفُ بِالرِّقَّةِ، تَعْنُو(1) الْوُجُوهُ لِعَظَمَتِهِ، وَ تَجِبُ(2) الْقُلُوبُ مِنْ مَخَافَتِهِ.

...

از سخنان آن حضرت عليه السلام در توحيد است و هنگامى ايراد شد كه ذعلب يمانى از امام پرسيد: آيا خدايت را ديده اى اى اميرمؤمنان؟ حضرت فرمود: چگونه خدايى را كه نبينم بپرستم. عرض كرد: چگونه او را ديده اى؟ حضرت فرمود:

اوصاف خداوند

چشم ها چنان كه چيزهاى ديگر را مى بينند نمى توانند خدا را ببينند، چون مُحال است كسى بتواند خدا را ببيند، ولى قلب ها با داشتن ايمان حقيقى به پروردگار، مى توانند او را ادراك كنند، زيرا ايمان حقيقى، باعث معرفت كامل الهى مى گردد و از آنجا كه هر مصنوعى دلالت بر صانع دارد، انسان مى تواند با پى بردن به اين مطلب به وجود خداى سبحان پى ببرد.

خداى متعال به اشياء نزديك است ولى نه آن سان كه تماس داشته باشد، چنان كه اشياء

ص: 94


1- تعنو: ذليل و خاضع مى شود.
2- تجب: مضطرب مى شود. از وجب، به معناى اضطراب گرفته شده.

...

...

نزديك به هم با يكديگر مماس هستند.

از اشياء دور است، اما نه آن گونه كه از آنها جدا باشد. بدين معنا كه دورى او به معناى عدم مجانست و غيرقابل رؤيت بودن است، نه بُعد مكانى و زمانى. پس دورى خداوند از اشياء مانند دورى آب از آتش و امثال اينها نيست كه با يكديگر تضاد داشته باشند.

سخن مى گويد، ولى نه با فكر و انديشه، كه هر كلمه اى را كه مى خواهد بگويد، نخست آن را در انديشه اش بپروراند، بلكه بدون نياز به فكر و تأمل سخن مى آفريند.

اراده مى كند، اما نه به عزم و اراده نفسانى، چون خداى سبحان نفس ندارد.

مى آفريند، اما نه با عضوى مانند دست و پا، بلكه با فرمان «كُن» هرچه را اراده كند، پديد مى آيد.

لطيف است، نه مانند لطافت هوا كه ديده نمى شود، بلكه لطافت او به نفوذ قدرت و علم او در هر چيز است و با اين صفت، به پنهان بودن توصيف نمى شود.

بزرگ است، اما بى آنكه ستمگرى و بى اعتنايى كند، به خلاف كسانى كه وقتى به جايگاه اجتماعى و مقامى مى رسند، به ديگران جفا و بى اعتنايى مى كنند.

بيناست، اما نه با حسّ بينايى، زيرا خداوند چشمى از جنس گوشت و خون ندارد.

مهربان است، ولى نمى توان مهربانى اش را برآمده از رقّت قلب و احساسات خام دانست، زيرا قلب ندارد و تغييرى عاطفى مانند دلسوزى در او به وجود نمى آيد.

بزرگان و ارجمندان در برابر عظمتش فروتن و متواضعند، و قلب ها از ترس او سخت مى تپند، البته نه بدان دليل كه خدا، ترس داشته باشد بلكه ترسشان از آن است كه اعمالشان كاستى دارد و موجب كيفر مى شود.

ص: 95

خطبه صد و هفتاد و نهم

و من خطبة له عليه السلام في ذم العاصين من أصحابه

اشاره

أَحْمَدُ اللَّهَ عَلَى مَا قَضَى مِنْ أَمْرٍ، وَ قَدَّرَ مِنْ فِعْلٍ، وَ عَلَى ابْتِلاَئِي بِكُمْ أَيُّهَا الْفِرْقَةُ الَّتِي إِذَا أَمَرْتُ لَمْ تُطِعْ، وَ إِذَا دَعَوْتُ لَمْ تُجِبْ، إِنْ أُمْهِلْتُمْ خُضْتُمْ، وَ إِنْ حُورِبْتُمْ خُرْتُمْ(1)، وَ إِنِ اجْتَمَعَ النَّاسُ عَلَى إِمَامٍ طَعَنْتُمْ، وَ إِنْ أُجِبْتُمْ إِلَى مُشَاقَّةٍ نَكَصْتُمْ. لاَ أَبَا لِغَيْرِكُمْ(2)! مَا تَنْتَظِرُونَ بِنَصْرِكُمْ وَ الْجِهَادِ عَلَى حَقِّكُمْ؟، الْمَوْتَ أَوِ الذُّلَّ لَكُمْ؟

...

از خطبه هاى آن حضرت عليه السلام در سرزنش اصحاب نافرمان خود

حمد و ستايش پروردگار

خداى را بر هرچه حكم فرموده است مى ستايم، چنان كه خود فرمود: «وَ قَضى رَبُّكَ أَلاّ تَعْبُدُوا إِلاّ إِيّاهُ...»(3)؛ «و پروردگار تو مقرر كرد كه جز او را مپرستيد». و بر هر كارى كه تقدير نموده است او را مى ستايم، چنان كه خود فرمود:«...وَ قَدَّرَ فِيها أَقْواتَها...»(4)؛ «و مواد غذايى آن را اندازه گيرى كرد». «قَدَّر» به چند معنى به كار مى رود، ولى ظاهراً مراد امام عليه السلام به قرينه فعل و امر همين معنايى است كه ما ذكر كرديم، يعنى «حكم» و «كار».

ص: 96


1- خرتم: از كلمه خار، به معناى فرياد كشيد، گرفته شده است.
2- لا أبا لغيركم: از لا أبا لك گرفته شده است، كه براى نكوهش به كار مى رود، يعنى «بى پدر باشى» و به صورت جمله دعايى به كار مى رود، يعنى «خودْ حاكم بر خود باشى». امام در اينجا با به كار بردن جمله فوق درباره ديگرى ظرافتى به كار برده به اين معنا كه از باب احترام، آنان را به طور مستقيم نكوهش نكرده، يا اگر اراده دعا نموده، در واقع آنان را سرزنش كرده است.
3- سوره اسراء، آيه 23.
4- سوره فصلت، آيه 10.

...

...

سرزنش اصحاب

و خداى را سپاس مى گويم از اينكه دچار شما شدم، چون فرمانى مى دهم اطاعت نمى كنيد. مراد برخى از فرمان هاست نه همه آنها چنان كه پوشيده نيست.

و وقتى شما را به امرى مثل جهاد دعوت مى كنم از سرِ ترس يا تنبلى اطاعت نمى كنيد.

چون مهلت مى يابيد و به جهاد و كار دعوت نمى شويد به باطل مى گراييد و در آن غوطه ور مى شويد و براى سعادت خودتان اقدامى نمى كنيد، و وقتى جنگ بر شما تحميل مى شود و در ميدان نبرد قرار مى گيريد، فرياد مى زنيد، در حالى كه نيروى رزمنده بايد خموش و باوقار باشد تا بتواند استقامت ورزد، نه اينكه هياهو برپا كند و فرياد سردهد و روحيه خود و ديگران را تضعيف نمايد.

و آنگاه كه مردم بر گرد امام خود (على عليه السلام ) فراهم مى آيند به طعنه زدن و عيب تراشيدن و منقصت گويى اش مى پردازيد.

و چون به دعوتتان براى جنگ پاسخ داده شود به قهقرا و پشت خط بر مى گرديد و از جنگ مى گريزيد.

پدر براى غير شما مباد، براى جهاد و رسيدن به حقِّ از دست رفته خود در انتظار چه نشسته ايد؟ اين استفهام انكارى است؛ يعنى ديگر هيچ انتظارى نيست در حالى كه حقّ شما از دست رفت و معاويه با چيره شدن بر برخى از سرزمين هاى شما فرصت پيروزىِ شما را از بين برده است. پس ديگر چه جاى انتظار؟ آيا در اين انتظار غير از مرگ يا ذلّت، چيز ديگرى نصيبتان خواهد شد؟ زيرا اگر نجنگيد سرانجام مرگ ذلّت بار گريبان شما را خواهد گرفت، يا معاويه بر شما مسلط مى شود و زنجير اسارت و ذلّت بر گردن شما خواهد نهاد [كه در هر صورت ذلّت و خوارى پيش روى شما است].

ص: 97

فَوَاللَّهِ لَئِنْ جَاءَ يَومِي - وَ لَيَأْتِيَنِّي - لَيُفَرِّقَنَّ بَيْنِي وَ بَيْنَكُمْ وَ أَنَا لِصُحْبَتِكُمْ قَالٍ(1)، وَ بِكُمْ غَيْرُ كَثِيرٍ. لِلَّهِ أَنْتُمْ!(2) أَمَا دِينٌ يَجْمَعُكُمْ؟ وَ لاَ حَمِيَّةٌ تَشْحَذُكُمْ؟(3)

...

اندوه دردمندانه امام على عليه السلام از مردم روزگار خود

به خدا سوگند، اگر مرگ من فرا رسد - كه فرا خواهد رسيد -، در حالى مرا از شما جدا خواهد كرد كه از همنشينى با شما خسته و غضبناك شده ام، و از اينكه با مرگ خلاص خواهم شد شادمان مى شوم.

و فراوانى شما، هرگز فراوانى به شمار نمى آيد، و اصلاً با شما تنهايم، چون كثرتِ جمعيت، زمانى مفيد است كه كارآيى داشته باشند، ولى شما كه وجودتان بى خاصيت است، با وجود شما فراوانىِ جمع و اصحاب را احساس نمى كنم و چنان است كه گويى يار و ياورى ندارم.

خداوند مى تواند شما را نابود كند و از شما انتقام بگيرد (سر و كارتان با خدا باشد)، آيا دينى نداريد كه شما را متّحد سازد؟ چرا اين قدر در آرا و خواسته هاى خود تفرقه داريد؟ آيا غيرت و بزرگ منشى و حميّت نداريد كه شما را براى جهاد برانگيزاند و به پيش راند و از سلطه بيگانگان ننگ داشته باشيد؟

ص: 98


1- قالٍ: بيزار، از قلي گرفته شده است.
2- للّه أنتم: معناى ديگر آن اين است كه شما در اعمال و گفتار، خود را براى خدا خالص كرده ايد كه در واقع، مدح و ستايش است.
3- تشحذ: از شحذ، به معناى تيز كردن كارد و شمشير است و وقتى انسان مثل كارد شد مى برد و نفوذ مى كند.

أَ وَ لَيْسَ عَجَباً أَنَّ مُعَاوِيَةَ يَدْعُو الْجُفَاةَ الطَّغَامَ فَيَتَّبِعُونَهُ عَلَى غَيْرِ مَعُونَةٍ وَ لاَ عَطَاءٍ(1)، وَ أَنَا أَدْعُوكُمْ - وَ أَنْتُمْ تَرِيكَةُ(2) الاْءِسْلاَمِ وَ بَقِيَّةُ النَّاسِ - إِلَى الْمَعُونَةِ وَ طَائِفَةٍ مِنَ الْعَطَاءِ، فَتَفَرَّقُونَ عَنِّي وَ تَخْتَلِفُونَ عَلَيَّ؟ إِنَّهُ لاَ يَخْرُجُ إِلَيْكُمْ مِنْ أَمْرِي رِضًى فَتَرْضَوْنَهُ، وَ لاَ سُخْطٌ فَتَجْتَمِعُونَ عَلَيْهِ، وَ إِنَّ أَحَبَّ مَا أَنَا لاَقٍ إِلَيَّ الْمَوْتُ!

...

شگفتى امام عليه السلام از ياران معاويه و اصحاب خود

آيا شگفت انگيز نيست كه معاويه افراد خشن و بد ذات را دعوت مى كند و بدون آنكه از كمك و عطاى معاويه برخوردار شوند از او پيروى مى كنند؟ ولى شما كه بازماندگانِ مسلمانان مجاهدى هستيد كه در جنگ هاى ميان اسلام و كفر به شهادت رسيدند و خلف صالح آنها به شمار مى رويد، هنگامى كه شما را فرا مى خوانم و دعوتم را با كمك عطا همراه مى كنم از گرد من پراكنده مى شويد، و برخى اندك مرا اجابت مى كنيد و جمعى ديگر از رفتن به ميدان نبرد سر بر مى تابند(3).

امام عليه السلام و آرزوى مرگ

بى ترديد هيچ فرمانى از من صادر نمى شود كه همگان را پسند آيد، زيرا برخى از شما از اين اوامر ناراحت مى شويد، و هيچ دستورى نمى دهم كه تمام شما را به خشم آورد. يعنى شما نه به گونه اى دور من جمع مى شويد كه گويى راضى هستيد و نه به گونه اى هستيد كه نشان از نارضايتى همگانى در شما ديده شود، بلكه برخى راضى و خشنود و برخى ديگر ناراضى و ناخشنوديد. و بهترين چيزى كه با آن روبه رو مى شوم مرگ است تا از دست شما آسوده شوم.

ص: 99


1- اعانت و عطا: اعانت، تبرّعى است، ولى عطا پرداخت از بيت المال است.
2- تريكة: بازمانده، ادامه آنان.
3- چون معاويه سران آنها را با پول و رشوه خريده بود، لذا هرگاه كارى داشت آنها را مى ديد و آنان پيروان خود را بدون هيچ هزينه و مئونه اى به يارى معاويه مى فرستادند، ولى امام عليه السلام چون اموال بيت المال را مساوى تقسيم مى كرد، بزرگان قوم ناراضى بودند و لذا اگر دعوتشان مى كرد نه خودشان حاضر مى شدند و نه پيروان خود را به خدمت مى فرستادند.

قَدْ دَارَسْتُكُمُ الْكِتَابَ، وَ فَاتَحْتُكُمُ الْحِجَاجَ، وَ عَرَّفْتُكُمْ مَا أَنْكَرْتُمْ، وَ سَوَّغْتُكُمْ مَا مَجَجْتُمْ(1)، لَوْ(2) كَانَ الاْءَعْمَى يَلْحَظُ، أَوِ النَّائِمُ يَسْتَيْقِظُ! وَ أَقْرِبْ(3) بِقَوْمٍ مِنَ الْجَهْلِ بِاللَّهِ قَائِدُهُمْ مُعَاوِيَةُ، وَ مُوءَدِّبُهُمُ ابْنُ النَّابِغَةِ!

...

ستايش امام عليه السلام از خود

من قرآن را به شما آموختم و آموزه هاى آن را به شما ياد دادم و روش هاى استدلال را نخستين بار من به شما نشان دادم در حالى كه شما آن را بلد نبوديد، و آنچه نمى شناختيد به شما شناساندم و آنچه از دهان بيرون مى انداختيد، به كامتان گوارا ساختم. گويى منظور امام اين است كه ناهنجارى هاى اخلاقيشان را به اخلاقِ پسنديده تبديل كرده است، اما كاش كوران بينا و خفتگان بيدار مى شدند.

اوصاف پيروان معاويه و عمروعاص

وه، چه جاهل و نادانند به خدا و به احكام الهى، كسانى كه رهبرشان معاويه و معلم و مربيشان پسر نابغه (= عمروعاص) باشد. منظور امام مردم شام بود. اين جمله در حقيقت براى بيان تفاوت عراقيان با شاميان و اظهار ناراحتى از نافرمانى عراقيان از امام پرهيزگار و پيروى شاميان از افراد بدكارى چون معاويه، به عنوان پيشوا و از عمروعاص به عنوان مرشد بوده است.

ص: 100


1- مججتم: دور مى انداختيد.
2- لو: براى بيان حالات آنان است كه مانند نابينايان چيزى نمى بينند و به خفته اى مى مانند كه بيدار نمى شوند.
3- أقرب: صيغه تعجّب است، يعنى چه نزديك است.

خطبه صد و هشتادم

اشاره

و من كلام له عليه السلام وَ قَدْ أَرْسَلَ رَجُلاً مِنْ أَصْحَابِهِ، يَعْلَمُ لَهُ عِلْمَ أَحْوَالِ قَوْمٍ مِنْ جُنْدِ الْكُوفَةِ، قَدْ هَمُّوا بِاللِّحَاقِ بِالْخَوَارِجِ، وَ كَانُوا عَلَى خَوْفٍ مِنْهُ عليه السلام فَلَمَّا عَادَ إِلَيْهِ الرَّجُلُ، قَالَ لَهُ: «أَأَمِنُوا فَقَطَنُوا، أَمْ جَبَنُوا

فَظَعَنُوا؟» فَقَالَ الرَّجُلُ: بَلْ ظَعَنُوا يَا أَمِيرَ الْمُوءْمِنِينَ. فَقَالَ عليه السلام :

بُعْداً(1) لَهُمْ كَمَا بَعِدَتْ ثَمُودُ! أَمَا لَوْ أُشْرِعَتِ(2) الاْءَسِنَّةُ(3) إِلَيْهِمْ، وَ صُبَّتِ السُّيُوفُ عَلَى هَامَاتِهِمْ(4)، لَقَدْ نَدِمُوا عَلَى مَا كَانَ مِنْهُمْ.

...

از سخنان آن حضرت عليه السلام وقتى يكى از يارانش را به كوفه فرستاد تا احوال بخشى از سپاهيان كوفه را براى حضرتش گزارش كند كه آهنگ پيوستن به خوارج را داشته، اما از حضرت امير عليه السلام مى ترسيدند. چون پيك امام بازگشت، حضرت از او پرسيد: آيا آنها از من احساس امنيت دارند و به من گرويده اند و در شمار سپاهيان ماندند و يا ترسيدند و گريختند؟ عرض كرد: اى اميرمؤمنان،

آنها رفتند. حضرت فرمود:

نفرين و سرزنش افرادى كه به خوارج متمايل بودند

از رحمت الهى دور باشند چنان كه قوم ثمود از رحمت الهى دور شدند. اين جمله نفرينِ به آنهاست، يعنى خدا آنها را از رحمتش دور كند، چنان كه قوم حضرت صالح عليه السلام يعنى ثمود را از رحمت خود دور كرد و به كيفر نافرمانى و پى كردن شتر، بر آنها عذاب نازل كرد.

بدانيد كه اگر در ميدان نبرد نيزه ها خوارج را هدف قرار دهد و شمشيرها بر فرق آنها

ص: 101


1- بعدا: منصوب به فعل مقدّر است، كه در اصل اللهم أبعدهم بُعْدا، مى باشد، يعنى آنها را دور كن چنان دور كردنى... .
2- أشرعت: سرازير شد، حواله شد.
3- أسنّة: جمع سنان، يعنى نيزه.
4- هامات: جمع هامة، يعنى فرق سر.

إِنَّ الشَّيْطَانَ الْيَوْمَ قَدِ اسْتَفَلَّهُمْ(1)، وَ هُوَ غَداً مُتَبَرِّئٌ مِنْهُمْ، وَ مُتَخَلٍّ(2) عَنْهُمْ. فَحَسْبُهُمْ بِخُرُوجِهِمْ(3) مِنَ الْهُدَى، وَ ارْتِكَاسِهِمْ(4) فِي الضَّلاَلِ وَ الْعَمَى، وَ صَدِّهِمْ عَنِ الْحَقِّ، وَ جِمَاحِهِمْ(5) فِي التِّيهِ(6).

...

فرود آيد پشيمان خواهند شد كه چرا چنين كارى كردند و از من بريدند و به خوارج پيوستند؟ زيرا خوارج قدرت مقابله و مقاومت در برابر مرا ندارند. فرودآمدن شمشيرها كنايه از ضربات پياپى شمشير است.

شيطان امروز آنها را به عقب نشينى واداشت و فردا (= روز قيامت) از آنان بيزارى خواهد جست، چنان كه خداوند مى فرمايد: «إِذْ تَبَرَّأَ الَّذِينَ اتُّبِعُواْ مِنَ الَّذِينَ اتَّبَعُواْ...»(7)؛ «آنگاه كه پيشوايان از پيروان بيزارى جويند» و يا در هنگامه نبرد آنان را تنها مى گذارد، چنان كه خداوند مى فرمايد: «...فَلَمَّا تَرَآءَتِ الْفِئَتَانِ نَكَصَ عَلَى عَقِبَيْهِ وَ قَالَ إِنِّى بَرِىءٌ مِّنكُمْ إِنِّىآ أَرَى مَا لاَ تَرَوْنَ...»(8)؛ «پس هنگامى كه دو گروه يكديگر را ديدند [شيطان [به عقب برگشت و گفت: من از شما بيزارم، من چيزى مى بينم كه شما نمى بينيد»، از آنها بيزارى و دورى خواهد جست و دست از يارى آنها خواهد كشيد.

پس در پيروى شيطان آنان را همين بس كه از جاده هدايت خارج شوند و در مرداب گمراهى و كوردلى درافتند و مانند نابينايى كه راه را نمى بيند، هيچ بينش و بصيرتى ندارند و مردم را از راه حق و پيروى امام عليه السلام باز دارند و در بيابانِ گمراهى و سركشى سرگردان شوند حال آنكه گمگشته بيابان سرگردانى بايد از راهنماى خود پيروى كند تا به مقصد برسد.

ص: 102


1- استفلّ: آنها را به تفلّل، يعنى شكست و عقب نشينى، دعوت كرد.
2- متخلّ: رويگردان، دورى گزيده، كسى كه ديگرى را يارى نمى كند و از او كناره مى گيرد.
3- بخروجهم: باء زائد است چون اصل هم يكتفون بذلك، يعنى آنان را همين بس بوده است.
4- ارتكاس: وارونه شدن، با سر در گل و لجن فرو رفتن.
5- جماح: چموشى، سركشى.
6- تيه: بيابانِ گمراهى.
7- سوره بقره، آيه 166.
8- سوره انفال، آيه 48.

خطبه صد و هشتاد و يكم

و من خطبة له عليه السلام

اشاره

رُوِيَ عَنْ نَوْفٍ الْبَكَالِيِّ(1)، قَالَ: خَطَبَنَا هَذِهِ الْخُطْبَةِ أَمِيرُ الْمُوءْمِنِينَ عَلِيٌّ عليه السلام بِالْكُوفَةِ وَ هُوَ قَائِمٌ عَلَى حِجَارَةٍ، نَصَبَهَا لَهُ جَعْدَةُ بْنُ هُبَيْرَةَ الْمَخْزُومِيُّ وَ عَلَيْهِ مِدْرَعَةٌ(2) مِنْ صُوفٍ وَ حَمَائِلُ(3) سَيْفِهِ لِيفٌ، وَ فِي رِجْلَيْهِ نَعْلاَنِ مِنْ لِيفٍ، وَ كَأَنَّ جَبِينَهُ ثَفِنَةُ بَعِيرٍ(4)، فَقَالَ عليه السلام :

الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِي إِلَيْهِ مَصَائِرُ(5) الْخَلْقِ وَ عَوَاقِبُ الاْءَمْرِ. نَحْمَدُهُ عَلَى عَظِيمِ إِحْسَانِهِ، وَ نَيِّرِ بُرْهَانِهِ، وَ نَوَامِي(6) فَضْلِهِ وَ امْتِنَانِهِ، حَمْداً يَكُونُ لِحَقِّهِ قَضَاءً، وَ لِشُكْرِهِ أَدَاءً(7)، وَ إِلَى ثَوَابِهِ مُقَرِّباً، وَ لِحُسْنِ مَزِيدِهِ(8) مُوجِباً. وَ نَسْتَعِينُ بِهِ اسْتِعَانَةَ رَاجٍ لِفَضْلِهِ، مُوءَمِّلٍ لِنَفْعِهِ، وَاثِقٍ بِدَفْعِهِ، مُعْتَرِفٍ لَهُ بِالطَّوْلِ(9)، مُذْعِنٍ(10) لَهُ بِالْعَمَلِ وَ الْقَوْلِ.

...

از خطبه هاى آن حضرت عليه السلام در بيان صفات خداوند و ارشاد

نوف بكالى مى گويد: روزى اميرمؤمنان عليه السلام در حالى كه پشمينه اى با آستين هاى چسبان بر تن و حمايل شمشير از ليف خرما بر دوش و كفشى از ليف خرما به پا داشت و پيشانى اش از فراوانى سجود مانند زانوهاى شتر پينه بسته بود، بر فراز سنگى كه جعدة بن هبيره

ص: 103


1- نوف بكالى منسوب به بكال يكى از قبائل عرب، و خواهر زاده اميرمؤمنان، مادرش ام هانى دختر ابوطالب عليه السلام بود.
2- مدرعة: پشمينه اى با آستين تنگ، و چون امام عليه السلام در كمال زهد به سر مى برد، پشمينه اى خشن مى پوشيد.
3- حمائل: نخى است كه شمشير را با آن مى كشند و به لباس مى بندند.
4- ثفنة بعير: پينه زانو و سينه شتر، شتر وقتى مى خوابد زانوهاى خود را بر زمين مى گذارد و بر اثر تماس مداوم با زمين خشن مى گردد كه اين قسمت را ثفنة مى گويند.
5- مصائر: جمع مصير، يعنى صيرورت و به نهايت رسيدن.
6- نوامي: جمع نامي يعنى بسيار و يا در حال نمو و رشد كه نوامي فضله در صورت اول، يعنى فضل افزون بر استحقاق و در صورت دوم، يعنى احسان در حال تزايد.
7- أداء: منجر شدن.
8- حسن مزيده: اضافه حسن به مزيد از باب اضافه صفت به موصوف است، يعنى مزيد حسنه.
9- طول: لطف و فضل و انعام.
10- مذعن: فرمان پذير، تسليم.

...

...

مخزومى براى حضرتش فراهم كرده بود، ايستاد و فرمود:

حمد و ثناى الهى

ستايش خدايى را سزاست كه عاقبت كار هر انسانى نزد او مشخص است. آن كه نيكوكار باشد پاداش مى گيرد و ارجمند مى شود و آن كه گناه كرده باشد، كيفر و خوارى مى بيند. خدا را بر احسان عظيمش كه ما را آفريد و روزى داد، و بر دليل روشنش كه وجود و ساير صفات خود را بدان براى ما اثبات كرد، و بر فضل و لطف هماره در حال فزونى اش، مى ستاييم.

ستايشى كه اداى برخى از حقوق الهى و حق سپاسگزارى نعمت هايى را كه به مردم عطا كرده است، در بر بگيرد، و بنده را به پاداش الهى نزديك كند؛ چون حمد و ستايش موجب تقرّب و دستيابى به پاداش الهى مى شود، و نعمت هاى حضرتش را بر بندگان فزونى بخشد.

استعانت از پروردگار

و از خدا يارى مى جويم، كمك خواستنِ كسى كه به فضل الهى اميدوار است، نه مانند كسى كه از او نااميد است؛ چون گاه انسان از كسى طلب يارى مى كند، اما در عين حال از دريافت كمك نااميد و گاه اميدوار است، و به سان كمك خواستن كسى كه از خداوند اميد سود دارد و به دفع گرفتارى ها و ناگوارى ها از خدا اطمينان دارد، و به لطف و عنايت الهى اقرار مى كند و با كردار و گفتار در پيشگاه پروردگار سرتسليم فرود مى آورد، يعنى با زبان، ستايش مى كند و با اندام، عمل صالح انجام مى دهد، كه هر دو نشانه تسليم بودن و فرمان پذيرىِ كامل است.

ص: 104

وَ نُوءْمِنُ بِهِ إِيمَانَ مَنْ رَجَاهُ مُوقِناً، وَ أَنَابَ إِلَيْهِ مُوءْمِناً، وَ خَنَعَ(1) لَهُ مُذْعِناً، وَ أَخْلَصَ لَهُ مُوَحِّداً، وَ عَظَّمَهُ مُمَجِّداً، وَ لاَذَ بِهِ رَاغِباً مُجْتَهِداً.

...

ايمان اميرمؤمنان عليه السلام به خداوند

و به او ايمان داريم، به سان ايمان كسى كه با يقين كامل به خداوند اميد بسته است؛ چون اميدِ توأم با يقين، نشانه نيرومندى ايمان است.

و با ايمان كامل به وجود و صفات او به سوى او توبه مى كند و با اعتراف به فضل خدا، در پيشگاه حضرتش مخلصانه خضوع مى كند، نه مثل كسى كه از سرِ اجبار در برابر ستمگران تواضع مى كند. و رفتار و گفتار و اعتقاد خود را براى خداوند خالص مى سازد و براى حضرتش شريكى قائل نيست و خدا را به عظمت مى ستايد و به اين عظمت اعتراف دارد، و با ميل و تلاش فراوان در گرفتارى ها به او پناهنده مى شود.

ص: 105


1- خنع: خضوع كرد.

لَمْ يُولَدْ سُبْحَانَهُ فَيَكُونَ فِي الْعِزِّ مُشَارَكاً، وَ لَمْ يَلِدْ فَيَكُونَ مَوْرُوثاً هَالِكاً، وَ لَمْ يَتَقَدَّمْهُ وَقْتٌ وَ لاَ زَمَانٌ، وَ لَمْ يَتَعَاوَرْهُ(1) زِيَادَةٌ وَ لاَ نُقْصَانٌ، بَلْ ظَهَرَ لِلْعُقُولِ بِمَا أَرَانَا مِنْ عَلاَمَاتِ التَّدْبِيرِ الْمُتْقَنِ، وَ الْقَضَاءِ الْمُبْرَمِ(2).

...

اوصاف خداوند

خدا از هر پيرايه اى منزه است، و هرگز از كسى زاده نشده و پدر و مادرى ندارد تا در عزّت شريك داشته باشد، چون والدين در عزّت فرزند خود شريك هستند، و حتى چون او را زاده اند از او عزيزترند. و كسى را نزاده تا ميراثخوارش باشد، و خود نابود شود، چنان كه هر پدر و مادرى را وارثى است و سرانجام از دنيا مى رود، و هر پديدآمده اى ممكن است و هر ممكن هلاك پذير.

و زمان و وقت بر او پيشى نمى گيرد، به اين معنا كه خداوند مانند ممكنات نيست كه زمانى وجود داشته و زمانى وجود نداشته باشد. و دستخوش كاستى و فزونى نمى شود.

و با علاماتى كه بر تدبير استوار حضرتش دلالت مى كنند، و به ما مى فهمانند كه هر چيزى را در محل مناسب آن قرار داده است، و با حكم نقض ناپذيرش درباره آفرينش و روزى و زندگى و مرگ پديده ها و جز آن، خود را به ما نشان داده است، درست مانند ساختمان محكم و شكوهمندى كه بر سازنده اى ماهر دلالت مى كند.

ص: 106


1- لم يتعاوره: در او راه نمى يابد، او را دستخوش حادثه اى قرار نمى دهد.
2- مبرم: محكم.

فَمِنْ شَوَاهِدِ خَلْقِهِ خَلْقُ السَّمَاوَاتِ مُوَطَّدَاتٍ(1) بِلاَ عَمَدٍ، قَائِمَاتٍ بِلاَ سَنَدٍ، دَعَاهُنَّ فَأَجَبْنَ طَائِعَاتٍ مُذْعِنَاتٍ، غَيْرَ مُتَلَكِّئَاتٍ(2) وَ لاَ مُبْطِئَاتٍ(3). وَ لَوْ لاَ إِقْرَارُهُنَّ لَهُ بِالرُّبُوبِيَّةِ وَ إِذْعَانُهُنَّ بِالطَّوَاعِيَةِ(4)، لَمَا جَعَلَهُنَّ مَوْضِعاً لِعَرْشِهِ، وَ لاَ مَسْكَناً لِمَلاَئِكَتِهِ، وَ لاَ مَصْعَداً(5) لِلْكَلِمِ الطَّيِّبِ وَ الْعَمَلِ الصَّالِحِ مِنْ خَلْقِهِ.

...

نشانه هاى وجود و صفات خداوند

از شواهد اثبات وجود و ساير صفات الهى، آفرينش آسمان ها (اجرام آسمانى) مى باشد، كه با وجود سنگينى شان در مدارهاى خود و بدون هيچ ستون و تكيه گاهى، استوار قرار گرفته اند و فراخوان الهى (و جعل قوانين در آنها) را اجابت مى كنند و با ميل و رغبت و اعتراف و خضوع، آن قوانين را مى پذيرند و به آنها گردن نهاده اند، چنان كه خداى سبحان در اين باره مى فرمايد: «... فَقالَ لَها وَ لِلاْءَرْضِ ائْتِيا طَوْعاً أَوْ كَرْهاً قالَتا أَتَيْنا طائِعِينَ»(6)؛ «پس به آن (آسمان ها) و زمين فرمود: خواه يا ناخواه بياييد. آن دو گفتند: فرمان پذير آمديم». اين اجرام آسمانى بدون سستى ورزيدن و درنگ كردن سر به فرمان خدا نهادند.

پاداش فرمان پذيرى آسمان ها

اگر اقرار آسمان ها به ربوبيّت الهى و اذعان آنها به فرمانبردارى از سرِ ميل و رغبت نبود به يقين آنها را محل استقرار عرش خود قرار نمى داد، چون عرش محل تشريفى خداوند در آسمان هاست، مانند كعبه در زمين. و آنها را محل سكونت فرشتگان مقرّب خود نمى ساخت؛ فرشتگانى كه پاك هستند و بايد در جايى پاك جاى گيرند؛ و نيز آنها را محل صعود سخنان پاكيزه و عمل صالح بندگان خود قرار نمى داد؛ چون اعمال صالح و سخنان پاكيزه بندگان به سوى آسمان صعود مى كنند. بايد توجه داشت كه خداوند لامكان است،

ص: 107


1- موطّدات: ثابت در مدارهاى خود.
2- متلكّئات: توقف كنندگان.
3- مبطئات: از بطئ، به معناى كندى، گرفته شده است.
4- طواعية: طوع و رغبت.
5- مصعد: محل صعود و بالا رفتن.
6- سوره فصلت، آيه 11.

جَعَلَ نُجُومَهَا أَعْلاَماً يَسْتَدِلُّ بِهَا الْحَيْرَانُ فِي مُخْتَلِفِ فِجَاجِ(1) الاْءَقْطَارِ(2). لَمْ يَمْنَعْ ضَوْءَ نُورِهَا ادْلِهْمَامُ(3) سُجُفِ(4) اللَّيْلِ الْمُظْلِمِ، وَ لاَ اسْتَطَاعَتْ جَلاَبِيبُ(5) سَوَادِ الْحَنَادِسِ(6) أَنْ تَرُدَّ مَا شَاعَ فِي السَّمَاوَاتِ مِنْ تَلاَءْلُوءِ نُورِ الْقَمَرِ.

...

ولى آسمان ها را جايگاهى شريف و منزلگاه امور پسنديده قرار داده است و اين جمله اشاره به آيه اى است كه مى فرمايد: «...إِلَيْهِ يَصْعَدُ الْكَلِمُ الطَّيِّبُ وَ الْعَمَلُ الصّالِحُ يَرْفَعُهُ...»(7)؛ «سخنان پاكيزه به سوى او بالا مى رود و كار شايسته به آن رفعت مى بخشد».

ويژگى هاى آسمان

خداوند ستارگان آسمان را راهنمايانى ساخت براى افراد سرگشته در بيابان هاى مختلف، چندان كه پرده هاى تيرگى و سياهى هاى شب نمى توانند مانع رسيدن پرتو نور ستارگان به انسان ها باشند و خيمه سياه بسيار تيره شب ظلمانى نمى تواند از پرتوافشانى ماه و انتشار آن در آسمان و رسيدن آن به ساكنان زمين جلوگيرى كنند. پس نور ماه نيز مانند نور ستارگان در شب تاريك به زمين مى رسد و مردم در صحراها و بيابان ها از نور آن بهره مى برند و راه خود را يافته و به مقصد مى رسند.

ص: 108


1- فجاج: راه ها، گذرگاه ها.
2- أقطار: جمع قطر، يعنى قطعه اى از زمين.
3- ادلهمام: تاريكى شديد.
4- سجف: پرده.
5- جلابيب: لباس بلند و فراخى كه روى همه لباسها مى پوشند، و در اينجا كنايه از تاريكى فراگير و گسترده است.
6- حنادس: جمع حندس، يعنى تاريكى شديد.
7- سوره فاطر، آيه 10.

فَسُبْحَانَ مَنْ لاَ يَخْفَى عَلَيْهِ سَوَادُ غَسَقٍ(1) دَاجٍ(2) وَلاَ لَيْلٍ سَاجٍ(3) فِي بِقَاعِ(4) الاْءَرَضِينَ الْمُتَطَأْطِئَاتِ(5) وَ لاَ فِي يَفَاعِ(6) السُّفْعِ(7) الْمُتَجَاوِرَاتِ، وَ مَا يَتَجَلْجَلُ(8) بِهِ الرَّعْدُ فِي أُفُقِ السَّمَاءِ، وَ مَا تَلاَشَتْ عَنْهُ بُرُوقُ(9) الْغَمَامِ، وَ مَا تَسْقُطُ مِنْ وَرَقَةٍ تُزِيلُهَا عَنْ مَسْقَطِهَا عَوَاصِفُ الاْءَنْوَاءِ(10) وَ انْهِطَالُ السَّمَاءِ! وَ يَعْلَمُ مَسْقَطَ الْقَطْرَةِ وَ مَقَرَّهَا، وَ مَسْحَبَ الذَّرَّةِ وَ مَجَرَّهَا، وَ مَا يَكْفِي الْبَعُوضَةَ مِنْ قُوتِهَا، وَ مَا تَحْمِلُ الاْءُنْثَى فِي بَطْنِهَا.

...

اوصاف خداوند

منزه است خدايى كه تيرگى شب تاريك و ساكن براى او پوشيده نيست. يعنى آنچه در شب تاريك مى گذرد، خواه در درّه ها، و دشتها، و خواه در كوه ها كه به صورت رنگ سياه متمايل به قرمز در كنار هم قرار گرفته اند بر او پوشيده و پنهان نيستند.

و منزّه است خدايى كه صداى رعد در افق ها و پهنه آسمان و از هم فروپاشيدن برق هاى برخاسته از درون ابرها بر اثر نيروهاى الكتريسيته موجود در آنها و افتادن و از بين رفتن برگ هاى درختان از شاخه ها توسط وزش بادها، بر او پوشيده نيست؛ خدايى كه منازل ورود ماه و مانند آن، كه محل وزش بادهاست و نيز قطرات باران را كه از آسمان مى ريزند و محل ريزش آنها در روى زمين و محل استقرار آنها را در درون زمين مى داند. همو كه مسير حركت مورچه از اين سو به آن سو بر او پنهان نمانده و مقدار آذوقه اى كه پشه را بسنده باشد و نيز جنسيت جنين را كه زن يا حيوان ماده حمل مى كند، به خوبى مى داند.

ص: 109


1- غسق: تيرگى.
2- داج: سياه و ظلمانى.
3- ساج: ساكن، و توصيف ليل به سكون، به اعتبار ارتباط حال و محل، توصيف جانداران ساكن در شب است.
4- بقاع: گودى ها، بقاع الأرضين متطأطئات، يعنى گودى هاى بسيار پست در زمين.
5- متطأطئات: سر فرو برده ها، سر به زير انداخته ها، و در اينجا منظور زمين هاى پست و پايين تر از سطح است.
6- يفاع: ارتفاعات و بلندى ها.
7- سفع: جمع سفعاء، يعنى سياهى كه متمايل به قرمز است، و مراد كوه ها مى باشند كه از دور چنين به نظر مى رسند.
8- يتجلجل: مى غرد و مى خروشد، صدا و غرش رعد.
9- بروق: جمع برق، آذرخش، رعد و برق.
10- أنواء: جمع نوء، از منازل قمر است؛ منزلى كه چون ماه در آن منزل بوده بادها شروع به وزيدن مى كنند و لذا اين بادها به منزل قمر اضافه شده است، چون در اضافه، اندك مناسبتى كفايت مى كند.

وَالْحَمْدُ لِلَّهِ الْكَائِنِ قَبْلَ أَنْ يَكُونَ كُرْسِيٌّ أَوْ عَرْشٌ أَوْ سَمَاءٌ أَوْ أَرْضٌ، أَوْ جَانٌّ أَوْ إِنْسٌ. لاَ يُدْرَكُ بِوَهْمٍ، وَ لاَ يُقَدَّرُ بِفَهْمٍ، وَ لاَ يَشْغَلُهُ سَائِلٌ، وَ لاَ يَنْقُصُهُ نَائِلٌ، وَ لاَ يُبْصِرُ بِعَيْنٍ، وَ لاَ يُحَدُّ بِأَيْنٍ، وَ لاَ يُوصَفُ بِالاْءَزْوَاجِ(1)، وَ لاَ يُخْلَقُ بِعِلاَجٍ(2)، وَ لاَ يُدْرَكُ بِالْحَوَاسِّ، وَ لاَ يُقَاسُ بِالنَّاسِ. الَّذِي كَلَّمَ مُوسَى تَكْلِيماً، وَ أَرَاهُ مِنْ آيَاتِهِ عَظِيماً، بِلاَ جَوَارِحَ وَ لاَ أَدَوَاتٍ، وَ لاَ نُطْقٍ وَ لاَ لَهَوَاتٍ(3).

...

حمد و ستايش پروردگار

ستايش خدايى را مى سزد كه قبل از وجود كرسى و عرش و آسمان و زمين و جنّ (آفريده اى پنهان از ديده ها) و انس بوده است. چون خدا به عرش و كرسى احتياج ندارد و اين از باب تشبيه معقول به محسوس است؛ يعنى همان طور كه يك پادشاه بر روى كرسى مخصوص مى نشيند، خدا نيز مكانى را به نام عرش خلق كرده تا فرشتگان بدان روى برند، چنان كه انسان ها در زمين به كعبه رو مى كنند.

اوصاف الهى

وجود و كنه ذات او با تصور و با فكر و تعقّل ادراك شدنى نيست، چون پى بردن به كنه حضرتش محال است. و فهم و ادراك انسان نمى تواند حدود او را درك كند.

و هيچ سائلى نمى تواند او را از رسيدگى به ساير امور باز دارد، به خلاف انسان ها كه به هنگام رسيدگى به امرى، از ساير امور غافل مى شوند.

و عطايش چيزى از خزانه هاى او كم نمى كند، چون خدا هماره مى بخشد و هيچ چيز از او كم نمى شود و از دست نمى دهد، زيرا همه چيز ملك اوست، خواه ببخشد و خواه نبخشد.

و با چشم نمى بيند و ديده هم نمى شود، زيرا خدا چشم ندارد، بلكه با ذات خود بر همه

ص: 110


1- أزواج: امثال.
2- علاج: تمرين و ممارست.
3- لهوات: جمع لهات، يعنى برجستگى گوشتى كوچكى كه در انتهاى دهان و نزديك حلق است، زبان كوچك.

...

...

اشيا احاطه دارد. اين جمله را مى توان به دو صورت مجهول و معلوم خواند كه در صورت اول بدين معناست كه ديده نمى شود و در صورت دوم به معناى آن است كه با ابزار چشم نمى بيند، چنان كه پيش تر بيان شد.

و به مكان محدود نيست، يعنى نمى توان براى او جايى و مكانى قائل شد، چون خدا مكان ندارد تا مثل انسان به آن محدود شود. و با شريك و همگن توصيف نمى شود و نمى توان خدا را در اوصاف، به چيزى يا كسى همانند خواند.

و با تمرين و ممارست چيزى را نمى آفريند؛ يعنى اينكه مثلاً براى او مشكلى پيش آيد و او با چاره انديشى آن مشكل را حل كند.

و با حواس پنجگانه (بينايى، بويايى، شنوايى، چشايى و بساوايى يا لامسه) درك شدنى نيست، زيرا محال است كه وجود او ديده و يا لمس و صداى او شنيده و يا بوئيده و يا چشيده شود. و با هيچ انسانى مقايسه شدنى نيست، چنان كه در توصيف، برخى از افراد را با يكديگر مقايسه مى كنند.

خدايى كه با موسى عليه السلام سخن گفت و سخن گفتن او چنان بود كه مستقلاً صدايى آفريد و موسى عليه السلام آن را شنيد و آيات عظيم خود چون: عصا، يد بيضا، قورباغه ها، شپش و خون را به او نشان داد تا معجزه او در مقابل خصم به شمار آيند.

با موسى عليه السلام سخن گفت، اما نه با اندامى چون: زبان و دهان و دندان، و گفتارى چون گفتار بشر كه از حنجره بر مى آيد.

ص: 111

بَلْ إِنْ كُنْتَ صَادِقاً أَيُّهَا الْمُتَكَلِّفُ لِوَصْفِ رَبِّكَ، فَصِفْ جِبْرائيلَ وَ مِيكَائِيلَ وَ جُنُودَ الْمَلاَئِكَةِ الْمُقَرَّبِينَ، فِي حُجُرَاتِ الْقُدُسِ مُرْجَحِنِّينَ(1)، مُتَوَلِّهَةً عُقُولُهُمْ أَنْ يَحُدُّوا أَحْسَنَ الْخَالِقِينَ. فَإِنَّمَا يُدْرَكُ بِالصِّفَاتِ ذَوُو الْهَيْئَاتِ وَ الاْءَدَوَاتِ، وَ مَنْ يَنْقَضِي إِذَا بَلَغَ أَمَدَ حَدِّهِ بِالْفَنَاءِ(2). فَلاَ إِلَهَ إِلاَّ هُوَ أَضَاءَ بِنُورِهِ كُلَّ ظَلاَمٍ، وَ أَظْلَمَ بِظُلْمَتِهِ كُلَّ نُورٍ.

...

وصف ناپذيرى پروردگار

اى كه خود را به زحمت مى افكنى تا خدايت را توصيف كنى، اگر در توصيف خداوند توانمندى و در اين سخن راست مى گويى، جبرئيل و ميكائيل و فرشتگان مقرب الهى را كه آفريدگان خدايند و در مكان هاى قدس و نزاهت و طهارت به سر مى برند و از هيبت مقام ربوبى به خود مى لرزند و عقول آنها در توصيف خداى «أحسن الخالقين» سرگشته و ناتوان است، توصيف كن. پس وقتى كه اين آفريده هاى الهى را نمى توانى توصيف كنى، چگونه مى خواهى خدا را توصيف كنى؟

درونه و كنه اشياء داراىِ اشكال و ابزار و ادوات، با برشمردنِ صفات آنها و كنه موجودات فناپذير، وصف پذيرند. [اين در حالى است كه خداوند نه هيئت و ادوات دارد و نه پايان پذير است، پس توصيف ناشدنى است].

پس جز او خدايى نيست؛ همو كه با نور خود تمام ظلمت ها را روشن كرد. يعنى معدومات و آنچه روزى نابود مى شود را پديد آورد و ظلمات جهل و ظلمت شب و مانند آن را معدوم و نابود كرد و هر نورى را در مقابل نور خويش ظلمانى و تاريك ساخت، چون هر نورى در برابر نور او تاريك است و بى فروغ.

ص: 112


1- مرجحنّين: لرزان ها، از أرجحن گرفته شده و به معناى ميل كردن و كج شدن به سمت راست و چپ است.
2- بالفناء: متعلق به ينقضي است.

أُوصِيكُمْ عِبَادَ اللَّهِ بِتَقْوَى اللَّهِ الَّذِي أَلْبَسَكُمُ الرِّيَاشَ(1)، وَ أَسْبَغَ(2) عَلَيْكُمُ الْمَعَاشَ. وَ لَوْ أَنَّ أَحَداً يَجِدُ إِلَى الْبَقَاءِ سُلَّماً(3)، أَوْ إِلَى دَفْعِ الْمَوْتِ سَبِيلاً، لَكَانَ ذَلِكَ سُلَيْمَانَ بْنَ دَاوُدَ عليه السلام الَّذِي سُخِّرَ لَهُ مُلْكُ الْجِنِّ وَ الاْءِنْسِ، مَعَ النُّبُوَّةِ وَ عَظِيمِ الزُّلْفَةِ(4). فَلَمَّا اسْتَوْفَى طُعْمَتَهُ(5)، وَ اسْتَكْمَلَ مُدَّتَهُ رَمَتْهُ قِسِيُّ(6) الْفَنَاءِ بِنِبَالِ(7) الْمَوْتِ وَ أَصْبَحَتِ الدِّيَارُ مِنْهُ خَالِيَةً وَ الْمَسَاكِنُ مُعَطَّلَةً وَ وَرِثَهَا قَوْمٌ آخَرُونَ.

...

توصيه به پرهيزگارى

اى بندگان خدا، شما را به پارسايى و پرهيزگارى و به رعايت تقواى الهى سفارش مى كنم. خدايى را اطاعت كنيد و از او پروا داشته باشيد كه لباس فاخر انسانى و زيبا بر شما پوشاند و اسباب زندگى را به صورت گسترده در اختيار شما گذارد.

مرگ، سرنوشت حتمى

اگر كسى مى توانست براى رسيدن به جاودانگى نردبانى بسازد و به بلنداى آسمان برود، و كيمياى جاودانگى را به دست آورد يا براى دور كردن مرگ از خود راهى بيابد، آن فرد قطعاً سليمان بن داود عليه السلام بود؛ چون جن و انس در تسخير او و تحت فرمان او بوده اند و پيامبرى عظيم الشأن و داراى مقام والاى نبوّت و از مقرّبان درگاه الهى بود. پس چنين انسان باعظمتى كه در يك كلمه تمام سعادت هاى دينى و دنيوى را داشت، نتوانست براى رسيدن به جاودانگى نردبانى بسازد، و يا براى فرار از مرگ راهى پيدا كند.

چون سليمان نعمت و روزىِ خود را تماماً به دست آورد و روزگار عمر او پايان يافت،

ص: 113


1- رياش: لباس فاخر و يا لباس ها و ظاهر آراسته.
2- أسبغ: فراوان و به صورت ريزش در اختيار قرار داد.
3- سُلَّم: نردبان. در اينجا گويى جاودانگى در يك جاى مرتفعى است كه براى رسيدن به آن نيازمند نردبان است.
4- زلفة: قرب و نزديكى.
5- طعمة: مقدار غذايى كه خداوند براى روزگار حيات هر انسانى مقرر فرموده است.
6- قسي: جمع قوس، يعنى كمان.
7- نبال: جمع نبل، يعنى تير. و منظور از تيرهاى مرگ، بيمارى ها و غصّه ها و گرفتارى هاى دنيوى است كه به تدريج انسان را به كام مرگ مى اندازد.

وَ إِنَّ لَكُمْ فِي الْقُرُونِ(1) السَّالِفَةِ لَعِبْرَةً. أَيْنَ الْعَمَالِقَةُ(2) وَ أَبْنَاءُ الْعَمَالِقَةِ؟ أَيْنَ الْفَرَاعِنَةُ(3) وَ أَبْنَاءُ الْفَرَاعِنَةِ؟ أَيْنَ أَصْحَابُ مَدَائِنِ الرَّسِّ الَّذِينَ قَتَلُوا النَّبِيِّينَ وَ أَطْفَئُوا سُنَنَ الْمُرْسَلِينَ وَ أَحْيَوْا سُنَنَ الْجَبَّارِينَ؟ وَ أَيْنَ الَّذِينَ سَارُوا بِالْجُيُوشِ وَ هَزَمُوا الاْءُلُوفِ وَ عَسْكَرُوا الْعَسَاكِرَ وَ مَدَّنُوا الْمَدَائِنَ؟

...

تير فنا به سوى او نشانه رفت و او را از پاى درآورد و روانه قبر كرد و وارثان و حاكمان، پس از او آن خانه ها و شهرها را به ارث بردند.

لزوم پندگيرى از پيشينيان

به راستى كه امت هاى پيشين براى شما پند و عبرت هستند و بايد از فناپذيرى و نامانايى دنيا و زوالِ حكومت ها و زيور و زينت آنها عبرت بگيريد.

كجا رفتند عمالقه و فرزندان عمالقه؟ عمالقه مردان قوى هيكلى بودند كه در منطقه يمن و حجاز به سر مى بردند و كارهاى بزرگ انجام مى دادند و مرتكب فساد مى شدند و كار به جايى رسيد كه عروس پيش از روانه شدن به سوى خانه شوهر مى بايست در اختيار پادشاه عمالقه قرار مى گرفت تا پس از آن به خانه شوهر برود. سرانجام مردم شورش كردند و او را كشتند و بدين ترتيب از او آسوده شدند. داستان آن جماعت به تفصيل در تاريخ آمده است. اين استفهام كه كجا رفتند عمالقه و فرزندان عمالقه، استفهام تنبيهى است؛ يعنى بنگريد كه دولت و قدرت آنها چگونه درهم شكسته شد و حكومت شان از دست رفت و هيچ اثرى از آنها باقى نماند.

كجا رفتند فراعنه و فرزندان فراعنه؟ سلسله پادشاهان مصر فراعنه خوانده مى شدند كه يكى از آنها فرعونِ زمان موسى عليه السلام بود كه ادعاى ربوبيّت مى كرد و مردم را به راحتى مى كشت و شكم زنان آبستن را مى دريد.

ص: 114


1- قرون: جمع قرن يعنى صد سال و يا مدّت عمر يك نسل و چون عمر آنها مقارن با يكديگر است آن امّت را قرن گويند.
2- عمالقة: جمع عملاق فرد قوى هيكل و پركار، غول آسا.
3- فراعنة: جمع فرعون، شاهان مصر.

...

...

كجا رفتند اصحاب سرزمين رسّ كه درخت مى پرستيدند و پيامبران خدا را مى كشتند و چراغ سنت هاى آنها را خاموش و سنت جباران را كه ظلم بر بندگان خدا بود احيا مى كردند؟ اصحاب رسّ درخت مى پرستيدند و چون پيامبرى آمد و آنها را از پرستيدن درخت نهى كرد او را با وضعى فجيع كشتند. خداوند نيز آنها را با عذابى دردناك نابود كرد. پس سنّت پيامبران، چراغ هاى روشنى بودند كه راه زندگى را روشن مى كردند و انسان مى توانست راه سعادت دنيوى و اخروى را با كمك آنها ببيند؛ ولى اصحاب رسّ اين چراغ ها را خاموش كردند و خاموش كردن آنها با ترك سنّت پيامبران بود كه در نهايت به دست فراموشى سپرده شدند، چنان كه در روزگار ما نيز كافران و منافقان و جيره خواران آنها چراغ قرآن را خاموش و به جاى آن روش يهوديان و مسيحيان را جايگزين نموده اند.

كجايند كسانى كه با لشكركشى ها و به راه انداختن ارتش هاى منظم به سمت دشمنان خود مى رفتند و با تكيه بر آنها هزاران نفر را درهم مى كوبيدند و به عقب نشينى وادار مى كردند؟

كجا رفتند آنهايى كه براى حفظ قدرت خود و مردم خود، لشكرها گرد آوردند و ساختمان ها و شهرهاى فراوانى بنا كردند؟

به يقين تمام آنها مردند و نابود شدند. بنابراين شايسته است كه انسان عاقل فريفته چنين دنياى نامانايى نشود و كارى نكند كه موجب عذاب و كيفر ابدى شود.

ص: 115

منها: قَدْ لَبِسَ لِلْحِكْمَةِ جُنَّتَهَا(1)، وَ أَخَذَهَا بِجَمِيعِ أَدَبِهَا، مِنَ الاْءِقْبَالِ عَلَيْهَا، وَ الْمَعْرِفَةِ بِهَا، وَ التَّفَرُّغِ لَهَا. وَ هِيَ عِنْدَ نَفْسِهِ ضَالَّتُهُ الَّتِي يَطْلُبُهَا، وَ حَاجَتُهُ الَّتِي يَسْأَلُ عَنْهَا. فَهُوَ مُغْتَرِبٌ(2) إِذَا اغْتَرَبَ الاْءِسْلاَمُ، وَ ضَرَبَ بِعَسِيبِ(3) ذَنَبِهِ، وَ أَلْصَقَ الاْءَرْضَ بِجِرَانِهِ(4)، بَقِيَّةٌ مِنْ بَقَايَا حُجَّتِهِ، خَلِيفَةٌ مِنْ خَلاَئِفِ أَنْبِيَائِهِ.

...

از اين خطبه است در توصيف پرهيزگاران و خردمندان

ويژگى هاى انسان پرهيزگار و خردمند

پرهيزگار و خردمند زرهِ حكمت به تن كرده اند؛ يعنى عادلانه هر چيزى را در جاى خود قرار مى دهند و از بيهوده پردازى و عصيان برحذر هستند. تمام آداب حكمت را برگرفته (به كار بسته) و در همه شئون زندگى خود حكمت و آداب آن را مراعات مى كنند. يعنى با تمام وجود به حكمت روى مى آورند و با حقيقت آن آشنا مى شوند و به غير آن نمى پردازند، و فقط خود را فارغ از هر چيز ديگر وقف حكمت و دانايى مى كنند.

حكمت گمشده پرهيزگار و خردمند است و همان گونه كه اگر كسى اثاثيه يا پول خود را گم كند، ناشكيبا و بى امان دنبال آن مى گردد، به همان صورت، انسان پرهيزگار و خردمند دنبال حكمت مى گردد و حكمت نياز ضرورى فرد باتقوا و عاقلى است كه همانند حوايج مادّى خود به دنبال آن مى گردد و بالاخره آن را پيدا مى كند.

چنين كسى، هر جا كه اسلام غريبانه برود به دنبال آن، غربت را انتخاب مى كند و زن و فرزند و ديار را ترك مى نمايد. يعنى وقتى اسلام ضعيف شود و مانند شتر دم و گلوگاه خود را بر خاك بگذارد و نتواند برخيزد، به يارى دين مى شتابد. آرى، چنين كسى، كه عقل و پرهيزگارى را جمع كرده است، در پى اسلام و براى يارى رساندن به آن، كسان و ديار و

ص: 116


1- جنة: سپر كه انسان را از ضربه نيزه و تير و شمشير حفظ مى كند.
2- مغترب: به غربت تن داده.
3- عسيب: انتهاى دم.
4- بجران: قسمت بالاى گردن شتر كه آن را به زمين مى گذارد.

...

...

عزيزان را مى گذارد و به يارى دين مى رود.

عاقلِ زاهد، بازماند حجت هاى الهى بر مردم و جانشين خلفاى پيامبران است كه چنين صفاتى دارد و مانند انبيا عليهم السلام به دين پايبند است.] برخى نيز اين سخن امام عليه السلام را در توصيف حضرت ولى عصر - أرواحنا فداه - دانسته اند.]

ص: 117

أَيُّهَا النَّاسُ، إِنِّي قَدْ بَثَثْتُ(1) لَكُمُ الْمَوَاعِظَ الَّتِي وَعَظَ الاْءَنْبِيَاءُ بِهَا أُمَمَهُمْ، وَ أَدَّيْتُ إِلَيْكُمْ مَا أَدَّتِ الاْءَوْصِيَاءُ إِلَى مَنْ بَعْدَهُمْ، وَ أَدَّبْتُكُمْ بِسَوْطِي فَلَمْ تَسْتَقِيمُوا، وَ حَدَوْتُكُمْ(2) بِالزَّوَاجِرِ فَلَمْ تَسْتَوْسِقُوا(3). لِلَّهِ أَنْتُمْ(4)، أَ تَتَوَقَّعُونَ إِمَاماً غَيْرِي يَطَأُ بِكُمُ(5) الطَّرِيقَ، وَ يُرْشِدُكُمُ السَّبِيلَ؟ أَلاَ إِنَّهُ قَدْ أَدْبَرَ مِنَ الدُّنْيَا مَا كَانَ مُقْبِلاً(6)، وَ أَقْبَلَ مِنْهَا مَا كَانَ مُدْبِراً، وَ أَزْمَعَ(7) التَّرْحَالَ(8) عِبَادُ اللَّهِ الاْءَخْيَارُ، وَ بَاعُوا قَلِيلاً مِنَ الدُّنْيَا لاَ يَبْقَى، بِكَثِيرٍ مِنَ الاْآخِرَةِ لاَ يَفْنَى.

...

ستايش امام عليه السلام از خود

اى مردم، من همان مواعظ و نصايحى كه پيامبران به امّت هاى خود مى نمودند، در ميان شما منتشر كردم؛ مواعظى همچون امر به تقوا و زهدِ در دنيا و ترس از آتش جهنم و رغبت و اشتياق به بهشت؛ و من همان رسالتى را به شما رساندم كه اوصياى رسولان به مردم رسول ناديده رساندند و حق وظيفه را چنان كه بايسته و شايسته است ادا كردم و با تازيانه ام شما را تنبيه كردم تا دست از گناهان برداريد و راه مستقيم اسلام را بپيماييد، اما چنين نكرديد.

و با اندرزهاى هشدار دهنده شما را از گناه و بيراهه پويى بازداشتم، اما با اينهمه، پراكنده شديد و پيرامون افكار حق گرد نيامديد و در پذيرشِ آن متحد نشديد.

عجبا از شما و رفتارتان! آيا انتظار داريد امامى جز من بيايد و شما را در راه مستقيم همراهى كند و راه روشن و راست را به شما نشان دهد؟

ص: 118


1- بثثت: منتشر ساختم.
2- حدوت: سوق دادم و به جلو راندم. حداء آوازى است كه براى حركت آرام شتر خوانده مى شود.
3- تستوسقوا: گفته مى شود استوسقت الإبل، يعنى شتران يكجا جمع شدند.
4- للّه أنتم، دو معنى دارد: ستايش، يعنى خداوند شما را براى اوامر خود نگه دارد و نه ديگران را، و معناى دوم سرزنش است: يعنى خدا شما را در حيطه خود بدارد، سر و كارتان با خدا باد.
5- يطأبكم: با شما سير مى كند.
6- ما كان مقبلا: ممكن است مراد خيراتى باشد كه به بركت وجود رسول خدا در جامعه پديد آمده اند و اكنون رخت بربسته اند.
7- أزمع: عزم خود را آشكار كرد.
8- ترحال: رحيل و كوچ.

...

...

معرفى دنيا

بدانيد كه هر آنچه از امور دنيوى رو آورده بود، به شما پشت كرد و سپرى شده است، زيرا انسان در كودكى به گونه اى است كه عمر به او روى مى آورد و وقتى رشد و نمو كرد و سپس كهنسال شد عمر به او پشت مى كند و مى رود. مال و ثروت و مقام و ساير امور دنيوى نيز همين حالت را دارند، روزى روى مى آورند و روزى ديگر رخ بر مى تابند.

دنيايى كه پشت كرده و رفته بود اكنون به شما روى آورده و مى آيد. اين سخن امام عليه السلام بدان معناست كه شرور و گناهانى كه با ظهور پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله از جامعه رخت بر بسته بود، پس از ارتحال ايشان مجدداً به جامعه روى آورده است.

و بندگان صالح پروردگار تصميم و عزم جدى گرفته اند كه از اين دنيا كوچ كنند؛ چون آن را فانى و نامانا مى دانند. لذا قصد خود را در گذر از آن و بى بها دانستن آن اعلام كرده و توشه آخرت را فراهم نمودند و متاع اندك و ناپايدار دنيا را به نعمت هاى فراوان و پايدار آخرت فروختند. زيرا انسان وقتى عمر و مال خود را در راه خير صرف مى كند، در حقيقت آنها را با بهشت جاودان سودا و معامله كرده است، چنان كه خداوند مى فرمايد: «إِنَّ اللّهَ اشْتَرى مِنَ الْمُوءْمِنِينَ أَنْفُسَهُمْ وَ أَمْوالَهُمْ بِأَنَّ لَهُمُ الْجَنَّةَ...»(1)؛ «در حقيقت، خدا از مؤمنان، جان و مالشان را به [بهاى] اينكه بهشت براى آنان باشد، خريده است».

ص: 119


1- سوره توبه، آيه 111.

مَا ضَرَّ(1) إِخْوَانَنَا الَّذِينَ سُفِكَتْ دِمَاوءُهُمْ - وَ هُمْ بِصِفِّينَ - أنْ لا يَكُونُوا الْيَوْمَ أَحْيَاءً؟ يُسِيغُونَ(2) الْغُصَصَ(3) وَ يَشْرَبُونَ الرَّنْقَ(4)! قَدْ - وَاللَّهِ - لَقُوا اللَّهَ فَوَفَّاهُمْ أُجُورَهُمْ وَ أَحَلَّهُمْ دَارَ الاْءَمْنِ بَعْدَ خَوْفِهِمْ.

...

شهدا ضرر نكرده اند

آيا برادران ما كه در جنگ صفين و در نبرد با معاويه خونشان ريخته شد ضرر كرده اند؟ آنها هرگز ضررى نديده اند، چون زنده نيستند تا خون دل بخورند و از چشمه ناراحتى ها و غصّه هايى كه از سوى منافقان جوشش گرفته، بنوشند. آنها راحت شدند و ديگر غصّه و خون دل نمى خورند. اين سخن كنايه از مصيبت هايى است كه منافقان براى امام پديد آوردند.

به خدا سوگند، به ديدار خدا رفته اند و خدا پاداش هاى آنها را به طور كامل به آنان عنايت كرد و در محل امن و سراى امنيّت، يعنى بهشت جاى شان داد، حال آنكه در دنيا از دشمنان ترس و وحشت فراوانى به دل داشتند.

ص: 120


1- ما ضرّ: ما استفهامى است، يعنى چه ضرر كرد؟
2- يسيغون: از أساغه، به معناى آن را بلعيد، گرفته شده است.
3- غصص: جمع غصة، يعنى آنچه در حلق مى ماند و پايين نمى رود و گلوگير است.
4- رنق: آب تيره، و كنايه از غم ها و گرفتارى ها است.

أَيْنَ إِخْوَانِيَ الَّذِينَ رَكِبُوا الطَّرِيقَ، وَ مَضَوْا عَلَى الْحَقِّ؟ أَيْنَ عَمَّارٌ؟ وَ أَيْنَ ابْنُ التَّيِّهَانِ؟ وَ أَيْنَ ذُو الشَّهَادَتَيْنِ؟ وَ أَيْنَ نُظَرَاوءُهُمْ مِنْ إِخْوَانِهِمُ الَّذِينَ تَعَاقَدُوا عَلَى الْمَنِيَّةِ وَ أُبْرِدَ(1) بِرُءُوسِهِمْ إِلَى الْفَجَرَةِ؟

...

يادى از ياران

كجايند برادران من؟ آنان كه بر راه حق استقامت ورزيدند و به اين سوى و آن سوى نگرويدند و در راه حق ماندند و براى آن جايگزينى نگزيدند.

كجاست عمّار بن ياسر، همو كه از نخستين اصحاب رسول خدا صلى الله عليه و آله بود و حضرتش درباره او فرمود: «إنّ عمّارا مليء إيماناً من قرنِه إلى قدمهِ؛ عمّار سر تا پا غرق در ايمان است».

كجاست ابن التيهان (ابوالهيثم مالك)، از صحابه بزرگ پيامبر صلى الله عليه و آله ؟

كجاست خزيمة بن ثابت انصارىِ ذو الشهادتين كه پيامبر صلى الله عليه و آله شهادت و گواهى او را به منزله گواهى دو نفر قرار داده بود؟

كجايند همگنان آن بزرگواران كه بر جانبازى در راه خدا هم پيمان شدند و در جنگ صفين به شهادت رسيدند و سرهاى آنها را بريدند و نزد طاغوتيان و تبهكاران، يعنى معاويه و يارانش فرستادند؟ اين مجاهدان در راه خدا در صفين شهيد شدند و لشكريان معاويه سرهايشان را جدا كردند و براى معاويه فرستادند.

ص: 121


1- أبرد: فرستاده شدن چيزى به وسيله چاپار يا قاصد.

قَالَ: ثُمَّ ضَرَبَ بِيَدِهِ الشَّرِيفَةِ عَلَى لِحْيَتِهِ الْكَرِيمَةِ، فَأَطَالَ الْبُكَاءَ، ثُمَّ قَالَ عليه السلام :

أَوِّهِ(1) عَلَى إِخْوَانِيَ الَّذِينَ تَلَوُا الْقُرْآنَ فَأَحْكَمُوهُ، وَ تَدَبَّرُوا الْفَرْضَ فَأَقَامُوهُ، أَحْيَوُا السُّنَّةَ، وَ أَمَاتُوا الْبِدْعَةَ. دُعُوا لِلْجِهَادِ فَأَجَابُوا، وَ وَثِقُوا بِالْقَائِدِ فَاتَّبَعُوهُ.

...

آهِ سوزناك امام

راوى مى گويد: آنگاه امام عليه السلام دست شريفش را بر محاسن مبارك خود كشيد و سخت گريست و فرمود:

آه و افسوس و دريغ بر برادران من كه قرآن را تلاوت مى كردند و هم از لحاظ علمى و هم از حيث عملى آن را نيك فراگرفتند و در واجبات به خوبى انديشيدند و به يقين كامل رسيدند كه از طرف خداوند واجب شده است. لذا آنها را به جاى آوردند و مردم را نيز به انجام دادن آنها دعوت كردند.

سنّت پيامبر صلى الله عليه و آله را احيا كردند و بدعت خلفاى پيشين، مثل نماز تراويح و نگفتن «حىِّ على خير العمل» در اذان و نظير آنها را از ميان برداشتند.

براى جهاد فراخوانده شدند و به اين فراخوانى پاسخ مثبت دادند و در راه خدا جهاد كردند و به رهبر خود (حضرت على عليه السلام ) اعتماد كردند و از اوامر و نواهى او به خوبى تبعيّت كردند.

ص: 122


1- أوّه: از اصوات است كه در افسوس و حسرت به كار مى رود و همان آه دردمندانه است كه از روى حسرت مى كشند.

ثُمَّ نَادَى بِأَعْلَى صَوْتِهِ:

الْجِهَادَ الْجِهَادَ عِبَادَ اللَّهِ! أَلاَ وَ إِنِّي مُعَسْكِرٌ فِي يَومِي هَذَا، فَمَنْ أَرَادَ الرَّوَاحَ إِلَى اللَّهِ فَلْيَخْرُجْ. قَالَ نَوْفٌ: وَ عَقَدَ لِلْحُسَيْنِ عليه السلام فِي عَشَرَةِ آلاَفٍ، وَ لِقَيْسِ بْنِ سَعْدٍ؛ فِي عَشَرَةِ آلاَفٍ، وَ لاِءَبِي أَيُّوبَ الاْءَنْصَارِيِّ فِي عَشَرَةِ آلاَفٍ، وَ لِغَيْرِهِمْ عَلَى أَعْدَادٍ أُخَرَ، وَ هُوَ يُرِيدُ الرَّجْعَةَ إِلَى صِفِّينَ، فَمَا دَارَتِ الْجُمُعَةُ حَتَّى ضَرَبَهُ الْمَلْعُونُ ابْنُ مُلْجَمٍ - لَعَنَهُ اللَّهُ - فَتَرَاجَعَتِ الْعَسَاكِرُ، فَكُنَّا كَأَغْنَامٍ فَقَدَتْ رَاعِيهَا، تَخْتَطِفُهَا الذِّئَابُ مِنْ كُلِّ مَكَانٍ.

...

دعوت علنى امام عليه السلام براى جهاد

آنگاه حضرتش با صداى بلند ندا در داد: جهاد، جهاد، اى بندگان خدا، آماده جهاد شويد. بدانيد كه من براى فتح شام و رهايى مسلمانان از دست معاويه و مزدوران طاغوتزده او امروز لشكر خود را سامان مى دهم و آماده مى كنم. پس هركه بخواهد به سوى آخرت و سراى پاداش الهى سفر كند، همراه من خارج شود.

پايان گزارش نوف

نوف مى گويد: امام عليه السلام پس از خطبه و اعلان جهاد، براى امام حسين عليه السلام لشكرى به تعداد ده هزار نفر و براى قيس بن سعد رحمه الله لشكرى به تعداد ده هزار نفر و براى ابو ايوب انصارى (همان كسى كه پيامبر صلى الله عليه و آله روز ورود به مدينه در خانه او ساكن شد) نيز ده هزار نفر و براى ديگران تعدادى نيز ترتيب داد و مصمم بود براى جنگ با معاويه به صفين برگردد، اما جمعه سر نرسيده بود كه ابن ملجم مرادى - كه خدايش لعنت كند - با ضربه سهمگين خود، حضرت را از پاى درآورد و لشكرها واپس گشتند و ما بسان گوسفندانى شديم كه چوپان خود را از دست داده باشد و گرگها از هر سو آنها را مى ربايند.

ص: 123

خطبه صد و هشتاد و دوم

و من خطبة له عليه السلام

اشاره

الْحَمْدُ لِلَّهِ الْمَعْرُوفِ مِنْ غَيْرِ رُوءْيَةٍ، وَ الْخَالِقِ مِنْ غَيْرِ مَنْصَبَةٍ(1). خَلَقَ الْخَلاَئِقَ بِقُدْرَتِهِ، وَ اسْتَعْبَدَ(2) الاْءَرْبَابَ بِعِزَّتِهِ، وَ سَادَ الْعُظَمَاءَ بِجُودِهِ، وَ هُوَ الَّذِي أَسْكَنَ الدُّنْيَا خَلْقَهُ، وَ بَعَثَ إِلَى الْجِنِّ وَ الاْءِنْسِ رُسُلَهُ.

...

از خطبه هاى آن حضرت عليه السلام در توصيف خدا و بيان فضيلت قرآن و در پند و اندرز

اوصاف و ستايش پروردگار

ستايش خدايى را كه بدون ديده شدن معروف و شناخته شده است. يعنى با اينكه هيچ كس او را نديده، ولى با آفرينش و آثارش او را مى شناسند. و آفريدگارى كه بدون تحمل هيچ رنجى همه پديده ها را آفريد.

هستى را بى نياز از ابزار، يارى و همكارى ديگرى با قدرت خويش پديد آورد و تمام قدرتمندان را به عزّت خويش بنده خود نمود. زيرا بر همه پيروز و از همه عزيزتر و قدرتمندتر است. و با جود و بخشش خود بر همه بزرگان سرورى يافته، چون بخشنده بر همگان سرورى و برترى دارد(3).

و هموست كه دنيا را محلّ سكونت آفريده هاى خود قرار داد و پيامبران خود را براى هدايت فرستاد تا جن و انس هدايت يابند(4).

ص: 124


1- منصبة: رنج و زحمت.
2- استعبد: به بندگى كشيد.
3- البته اين تعليل ثانوى براى اشاره به اين وصف است و گرنه خداوند اولاً و بالذات، با آفرينش آفريدگان، همه خلق را به بندگى گرفته و بر همگان سرورى دارد.
4- براى فرستادن رسول به سوى جنيان دو وجه محتمل است: نخست اينكه - چنان كه از آيات بر مى آيد - آنان نيز تكليفى همانند تكليف انسان دارند. ديگر اينكه تكليفى متفاوتِ با تكليف و وظيفه انسان ها دارند.

لِيَكْشِفُوا لَهُمْ عَنْ غِطَائِهَا، وَ لِيُحَذِّرُوهُمْ مِنْ ضَرَّائِهَا، وَ لِيَضْرِبُوا لَهُمْ أَمْثَالَهَا، وَ لِيُبَصِّرُوهُمْ عُيُوبَهَا، وَ لِيَهْجُمُوا(1) عَلَيْهِمْ بِمُعْتَبَرٍ(2) مِنْ تَصَرُّفِ مَصَاحِّهَا(3) وَ أَسْقَامِهَا، وَ حَلاَلِهَا وَ حَرَامِهَا، وَ مَا أَعَدَّ اللَّهُ لِلْمُطِيعِينَ مِنْهُمْ وَ الْعُصَاةِ مِنْ جَنَّةٍ وَ نَارٍ، وَ كَرَامَةٍ وَ هَوَانٍ. أَحْمَدُهُ إِلَى نَفْسِهِ كَمَا اسْتَحْمَدَ إِلَى خَلْقِهِ، جَعَلَ لِكُلِّ شَيْءٍ قَدْراً، وَ لِكُلِّ قَدْرٍ أَجَلاً، وَ لِكُلِّ أَجَلٍ كِتَاباً.

...

مسئوليت هاى پيامبران الهى

خدا پيامبران عليهم السلام را ارسال فرمود تا پرده هاى دنيايى را از پيش چشم مردم كنار بزنند. زيرا دنيا محل رنج و سختى است، ولى در پوششى از زيبايى ها و آرايه پنهان شده است و وقتى كه اين پرده هاى دنيوى كنار برود، انسان با ديدن ماهيت آن، فريب نخواهد خورد.

و آنان را از ضررهاى دنيا كه مايه بدبختى انسان در دنيا و آخرت است هشدار دهند.

و از سرگذشت دنيا براى آن مردم نمونه ها و مثال هايى بياورند كه براى آنان عبرت آموز باشد و بر بصيرتشان بيفزايد. و نيز آنان را به عيوب دنيا بينا كنند، از قبيل فريبكارى آن و خارج كردن آخرت از دست انسانى كه به دنيا اعتماد مى كند.

و با انبوه پندهايى از كجرفتارى و درستكردارى، سلامت و بيمارى، حلال و حرام و آنچه خداوند به پرهيزگاران و فرمانبرداران نويد داده و به بدكاران و گناهكاران وعده داده، بر مردمان غافل، ناگهانى وارد شدند؛ زيرا مردم غافلند و اگر كسى ناگهان بر آنان وارد شود غفلت آنها به هشدار تبديل مى شود و به خود مى آيند. پيامبران نيز با پندها و موعظه هاى خويش به صورت ناگهانى بر مردم وارد مى شدند و مطالبى را به آنان يادآور مى شدند، از جمله اينكه حال انسان در دنيا از لحاظ تندرستى و بيمارى همواره در دگرگونى است و هميشه در يك حالت نمى ماند، گاهى در سلامتى است و گاهى در بيمارى. پس نبايد در

ص: 125


1- ليهجموا عليهم: بى خبر بر آنان هجوم بياورند.
2- معتبر: مصدر ميمى، به معناى پندآموزى و پندگيرى است.
3- مصاح: جمع مصحة، يعنى سلامتى و عافيت و تندرستى.

...

...

حال سلامتى غافل و فريفته شوند و به هنگام بيمارى نااميد گردند.

ديگر اينكه دنيا حلال و حرام دارد [كه در حلال آن حساب و در حرام آن كيفر است]. و اينكه خداى متعال به پرهيزگاران و فرمانبرداران، نويد بهشت و كرامت و به گنهكاران وعده جهنم و خوارى داده است.

حمد و ستايش و اوصاف خداوند

خداوند را آن گونه ستايش مى كنم كه خودش از آفريده ها خواسته است. پس درخواست ستايش از سوى او و ستايش من نيز از اوست.

و خدايى را ستايش مى كنم كه براى هر چيز اندازه اى مقرر كرده، و چنين نيست كه در اين جهان چيزى بى حساب و كتاب باشد. مثلاً عمر انسان اندازه معيّن و خاصى دارد.

و براى هر اندازه اى مهلتى قرار داده تا با پايان يافتن آن، آن اندازه نيز به پايان مى رسد. پس ميان قدر و اجل اين فرق و تفاوت هست است كه قدر (اندازه) به اعتبار تمام مدّت است، ولى اجل (پايان) به اعتبار انتهاى آن است.

و براى هر اجلى كتابى قرار داده است، زيرا خداوند همه اجل ها را در لوح محفوظ ثبت كرده است.

ص: 126

منها: فَالْقُرْآنُ آمِرٌ زَاجِرٌ، وَ صَامِتٌ نَاطِقٌ. حُجَّةُ اللَّهِ عَلَى خَلْقِهِ. أَخَذَ عَلَيْهِ مِيثَاقَهُ، وَ ارْتَهَنَ عَلَيْهِ أَنْفُسَهُمْ، أَتَمَّ نُورَهُ، وَ أَكْمَلَ بِهِ دِينَهُ، وَ قَبَضَ نَبِيَّهُ صلى الله عليه و آله وَ قَدْ فَرَغَ إِلَى الْخَلْقِ مِنْ أَحْكَامِ الْهُدَى بِهِ.

...

بخشى از اين خطبه در فضيلت قرآن است

ويژگى هاى قرآن كريم

قرآن كريم آمر و ناهى است، و به انجام دادن واجبات فرمان مى دهد و از محرمات باز مى دارد. و ساكت و سخنگو است كه با زبان سخن نمى گويد، اما احكام خدا را بيان مى كند. حجّت خدا بر بندگان است و در روز قيامت خدا به وسيله قرآن با بندگانش احتجاج مى كند كه چرا بر اساس دستورات قرآن عمل نكرده ايد؟ آيا من همه چيز را در قرآن بيان نكرده ام؟

اين احتجاج بدان جهت است كه خداوند به واسطه پيامبران عليهم السلام از مردم پيمان گرفته كه بر اساس اوامر الهى عمل كنند. بنابراين براى شانه خالى كردن از زير بار مسئوليت هيچ عذر و بهانه اى ندارند.

و خداوند مردم را در برابر عمل به قرآن گروگان گرفته و رها شدن آنان را مشروط به عمل كردن به قرآن قرار داده و گرنه به جهنم خواهند افتاد، چنان كه خود مى فرمايد: «كُلُّ نَفْسٍ بِمَا كَسَبَتْ رَهِينَةٌ»(1)؛ «هر كسى در گرو دستاورد خويش است».

خداوند نور قرآن را كامل كرد و براى روشنى راه، نورى است بسنده، و با وجود نور قرآن، هيچ بخشى از راه تاريك نمى ماند. و دين خود را به وسيله قرآن كامل كرده است.

و زمانى خداوند پيامبرش را از دنيا برد كه با قرآن تمام احكامى را كه موجب هدايت مردم است به همگان ابلاغ فرمود و فائده آن را به اطلاع همگان رساند.

ص: 127


1- سوره مدثر، آيه 38.

فَعَظِّمُوا مِنْهُ سُبْحَانَهُ مَا عَظَّمَ مِنْ نَفْسِهِ، فَإِنَّهُ لَمْ يُخْفِ عَنْكُمْ شَيْئاً مِنْ دِينِهِ، وَ لَمْ يَتْرُكْ شَيْئاً رَضِيَهُ أَوْ كَرِهَهُ إِلاَّ وَ جَعَلَ لَهُ عَلَماً بَادِياً، وَ آيَةً مُحْكَمَةً، تَزْجُرُ عَنْهُ أَوْ تَدْعُو إِلَيْهِ. فَرِضَاهُ فِيمَا بَقِيَ وَاحِدٌ، وَ سَخَطُهُ فِيمَا بَقِيَ وَاحِدٌ.

...

قرآن كريم و وظيفه مردم

پس اى مردم، قرآن را بزرگ بشماريد، زيرا از سوى خداى سبحان آمده است، چنان كه خداوند نيز آن را به همين دليل بزرگ شمرده است [و بدانيد كه] خداوند هيچ يك از امور دينى را مخفى نكرده، بلكه هر چه لازم بوده از طريق كتاب قرآن و سنّت (كه شرح قرآن است) بيان كرده است. و هيچ چيزى را كه مورد رضا و يا ناخشنودى اوست و مصلحت يا تباهى جامعه را در بر دارد، بدون نشانه اى روشن و آشكار و آيه اى محكم و غيرمتشابه رها نكرده است، بلكه قرآن از آن چيزى كه موجب تباهى است (مثل شراب) نهى، و به آنچه موجب رستگارى است (چون نماز) امر فرموده است.

پس خشنودى و خشم پروردگار در آنچه كه از آن راضى يا ناخشنود است هميشگى است و اين طور نيست كه گاهى از چيزى مثل نماز راضى و گاهى ناراضى باشد.

اين جمله مضمون حديثى است از امام صادق عليه السلام كه مى فرمايد: «حلالُ محمدٍ حلالٌ أبداً إلى يوم القيامة، و حرامهُ حرامٌ أبداً إلى يوم القيامة(1)؛ «حلال محمد هميشه حلال است تا روز قيامت و حرام او هميشه حرام است تا روز قيامت».

ص: 128


1- كافى، ج 1، ص 58.

وَ اعْلَمُوا أَنَّهُ لَنْ يَرْضَى عَنْكُمْ بِشَيْءٍ سَخِطَهُ عَلَى مَنْ كَانَ قَبْلَكُمْ، وَ لَنْ يَسْخَطَ عَلَيْكُمْ بِشَيْءٍ رَضِيَهُ مِمَّنْ كَانَ قَبْلَكُمْ، وَ إِنَّمَا تَسِيرُونَ فِي أَثَرٍ(1) بَيِّنٍ، وَ تَتَكَلَّمُونَ بِرَجْعِ(2) قَوْلٍ قَدْ قَالَهُ الرِّجَالُ مِنْ قَبْلِكُمْ.

...

يكسان بودن روح شرايع

و بدانيد كه خداوند هرگاه چيزى را نمى پسنديد، مانند شرك، و در امت هاى گذشته آن را روا نمى دانست، براى شما نيز آن را نمى پسندد و برايتان روا نمى دارد. همچنين هرگاه در امت هاى پيشين چيزى را روا و پسنديده مى دانست، مثل يكتاپرستى، براى شما نيز مى پسندد و آن را روا مى داند. ناگفته نماند كه مراد حضرت، اصول دين و جوهره شريعت است، ولى در امورى مثل روزه وصال (كه به هنگام سحر افطار كند) و مانند آن مانعى ندارد كه در شريعت هاى گوناگون اختلافاتى چند وجود داشته باشد.

بى ترديد شما قدم در جاى پايى مى گذاريد كه بسيار روشن و آشكار است و در اين راه ترسى از گم شدن وجود ندارد. يعنى احكام نسخ نشده پيامبران باعث گمراهى نخواهند شد.

و شما به گفتارى سخن مى گوييد كه انبيا عليهم السلام و صالحان، درباره اصول و فروع آن سخن گفته اند و شما از آنها بهره مند شده ايد.

ص: 129


1- أثر: ردّ پا.
2- رجع: پژواك، صدايى كه بر اثر برخورد با كوه و امثال آن منعكس مى شود.

قَدْ كَفَاكُمْ مَئُونَةَ دُنْيَاكُمْ، وَ حَثَّكُمْ عَلَى الشُّكْرِ، وَ افْتَرَضَ مِنْ أَلْسِنَتِكُمُ الذِّكْرَ، وَ أَوْصَاكُمْ بِالتَّقْوَى، وَ جَعَلَهَا مُنْتَهَى رِضَاهُ وَ حَاجَتَهُ مِنْ خَلْقِهِ.

...

گوشه اى از الطاف و اوامر خدا نسبت به انسان ها

خداوند هزينه زندگى شما را تأمين كرده است، زيرا در دنيا همه چيز به طور كافى وجود دارد و تنها انسان بايد با انجام دادنِ فعاليت هايى از قبيل كشاورزى، دامدارى، معدن كارى و ساختمان سازى در پى تأمين هزينه هاى زندگى خود باشد. بنابراين شما را به شكرگزارى در مقابل نعمت هايش تشويق نموده و واجب ساخته است كه حضرتش را با سپاسگزارى ياد كنيد.

و شما را به پرهيزگارى دعوت كرده تا از او پروا داشته باشيد و با دستورهاى او مخالفت نورزيد؛ و تقوا را نهايت رضايت و خواسته خود قرار داده است. زيرا نهايت و حدّ كاملِ رضايت پروردگار آن است كه انسان تقوا داشته باشد و هرگز از او نافرمانى نكند. البته اين سخن بدان معنا نيست كه خداوند به كسى احتياج داشته باشد، بلكه كنايه از مطالبه خداوند از انسان هاست.

ص: 130

فَاتَّقُوا اللَّهَ الَّذِي أَنْتُمْ بِعَيْنِهِ، وَ نَوَاصِيكُمْ(1) بِيَدِهِ، وَ تَقَلُّبُكُمْ فِي قَبْضَتِهِ. إِنْ أَسْرَرْتُمْ عَلِمَهُ، وَ إِنْ أَعْلَنْتُمْ كَتَبَهُ، قَدْ وَكَّلَ بِذَلِكَ حَفَظَةً كِرَاماً، لاَ يُسْقِطُونَ حَقّاً، وَ لاَ يُثْبِتُونَ بَاطِلاً. وَ اعْلَمُوا أَنَّهُ مَنْ يَتَّقِ اللّهَ يَجْعَلْ لَهُ مَخْرَجاً مِنَ الْفِتَنِ، وَ نُوراً مِنَ الظُّلَمِ، وَ يُخَلِّدْهُ فِيمَا اشْتَهَتْ نَفْسُهُ.

...

توصيه به تقوا

بنابراين از خدايى پروا داشته باشيد كه در محضر اوييد و هيچ كارى هرگز از خدا پنهان نمى ماند و شما را مى بيند و اختيار شما را در دستِ خود دارد و تمام حركات و رفتارهاى شما در دست قدرت اوست و هيچ كس را توان گريز از حضرتش نيست.

اگر كارى پنهانى انجام دهيد يا انديشه اى را مخفى داريد، مى داند، و اگر كارى آشكارا انجام بدهيد آن را مى نويسد. چون فرشتگانى مكرم براى نوشتن اعمالتان گمارده است كه هيچ حقّى را از شما ناديده نمى گيرند و هيچ باطلى را به ناحق در نامه عمل شما ثبت نمى كنند، بلكه دقيقاً همان كارهايى را كه انجام داده ايد - چه حق باشد و چه باطل - بى كم و كاست مى نگارند.

ثمره تقوا

و بدانيد اگر كسى تقواى الهى پيشه كند خداوند براى او راه برون شدنى از فتنه ها قرار مى دهد، چون بسا انسان خدا را معصيت مى كند، به گمان اينكه فرصتى بدو داده شده و مُجاز است، در حالى كه انسان باتقوا از محل فتنه سالم، ولى گنهكار، آلوده و ناپاك خارج مى گردد. و براى انسان با تقوا نورى در ظلمتها و تاريكى ها قرار مى دهد و لذا او راه هاى تاريكى و گمراهى و شقاوت را مى بيند و از آن اجتناب مى كند.

و خدا فرد با تقوا را در آخرت از تمام گونه هاى لذت هاى جاودانه برخوردار خواهد كرد.

ص: 131


1- نواصي: جمع ناصية، يعنى قسمت پيشين سر، و در دست گرفتن ناصيه، كنايه از سلطه كامل است.

وَ يُنْزِلْهُ مَنْزِلَ الْكَرَامَةِ عِنْدَهُ فِي دَارٍ اصْطَنَعَهَا لِنَفْسِهِ، ظِلُّهَا عَرْشُهُ، وَ نُورُهَا بَهْجَتُهُ، وَ زُوَّارُهَا مَلاَئِكَتُهُ، وَ رُفَقَاوءُهَا رُسُلُهُ.

...

اوصاف بهشت

خدا فرد پرهيزكار را در جايگاه كرامت خود (بهشت) جاى خواهد داد. در بهشتى كه آن را براى خود ساخته است. مراد از «براى خود» اولياىِ خاص او مى باشد. كه سايه آن عرش الهى است؛ يعنى بهشتيان در زير سايه عرش الهى به سر مى برند و در محضر حكومت الهى قرار دارند، نه تحت سلطه انسان ها، چنان كه در دنيا وجود دارد.

و نور بهشتْ خرسندىِ وى است كه براى بهشتيان روح افزاست و آنان را در ميان مى گيرد و موجب انبساط خاطر آنها مى گردد، چنان كه نور در دنيا موجب انبساط خاطر كسانى مى شوند كه در آن به سر مى برند.

و در آن سرا فرشتگان به زيارت بهشتيان مى روند، چنان كه خداى سبحان مى فرمايد: «...وَ الْمَلائِكَةُ يَدْخُلُونَ عَلَيْهِمْ مِنْ كُلِّ بابٍ * سَلامٌ عَلَيْكُمْ...»(1)؛ «و فرشتگان از هر درى بر آنان در مى آيند. [و به آنان مى گويند:] سلام بر شما».

و پيامبران همنشينان بهشتيان هستند.

ص: 132


1- سوره رعد، آيه هاى 23 و 24.

فَبَادِرُوا الْمَعَادَ، وَ سَابِقُوا الاْآجَالَ، فَإِنَّ النَّاسَ يُوشِكُ(1) أَنْ يَنْقَطِعَ بِهِمُ الاْءَمَلُ، وَ يَرْهَقَهُمُ الاْءَجَلُ، وَ يُسَدَّ عَنْهُمْ بَابُ التَّوْبَةِ. فَقَدْ أَصْبَحْتُمْ فِي مِثْلِ مَا سَأَلَ إِلَيْهِ الرَّجْعَةَ مَنْ كَانَ قَبْلَكُمْ، وَ أَنْتُمْ بَنُو سَبِيلٍ، عَلَى سَفَرٍ مِنْ دَارٍ لَيْسَتْ بِدَارِكُمْ، وَ قَدْ أُوذِنْتُمْ مِنْهَا بِالاِرْتِحَالِ، وَ أُمِرْتُمْ فِيهَا بِالزَّادِ.

...

فرصت را دريابيد

پس، با عمل كردن براى قيامت به سوى معاد و سراى جاويد شتاب گيريد و از اجل ها سبقت بگيريد. گويى اجل مى خواهد قبل از عمل انسان را بربايد و انسان بايد قبل از سررسيدن اجل به عمل و انجام دادن كارهاى نيك بپردازد. پس هر دو در مسابقه هستند و انسان بايد بكوشد از اجل سبقت بگيرد و با كارهاى نيك پيروز شود.

و نزديك است كه رشته آرزوى مردم به وسيله مرگ از هم بگسلد و اجل، آنها را طعمه خود كند و باب توبه بر آنها بسته گردد؛ زيرا با فرارسيدن مرگ راه توبه نيز طبعا بسته خواهد شد.

شما اكنون مانند كسانى هستيد كه از خدا درخواست كردند كه بار ديگر برگردند و خدا درخواست آنها را پذيرفت و به اين عالم برگشتند و به كارهاى خوب عمل نمودند، زيرا وقتى انسان مى ميرد از خدا مى خواهد او را براى جبران اعمال ناكرده خود به دنيا برگرداند، چنان كه حضرتش در اين باره مى فرمايد: «رَبِّ ارْجِعُونِ لَعَلِّى أَعْمَلُ صَالِحًا فِيَما تَرَكْتُ»(2)؛ «پروردگارا، مرا بازگردانيد، باشد كه در آنچه وانهاده ام كار نيكى انجام دهم». حال فرض كنيد كه شما به جاى آنها هستيد و چنان گفته ايد و اكنون به دنيا بازگشته ايد و مى توانيد براى آخرت خود توشه اى برگيريد.

شما در راه ماندگانيد، و هنوز به مقصد نرسيده ايد؛ چون دنيا گذرگاه است نه مقصد. از منزلى كه از آنِ شما نيست كوچ مى كنيد. يعنى در دنيا براى هميشه نمى مانيد؛ بلكه آخرت سراى هميشگى شماست و خدا به شما ابلاغ نموده كه بايد از اين جهان كوچ كنيد و رخت بربنديد و فرمان تان داده تا با عمل نيك خود از اين جهان توشه سفر آخرت خود را فراهم آريد.

ص: 133


1- يوشك: نزديك است.
2- سوره مؤمنون، آيه هاى 99 و 100.

وَ اعْلَمُوا أَنَّهُ لَيْسَ لِهَذَا الْجِلْدِ الرَّقِيقِ صَبْرٌ عَلَى النَّارِ، فَارْحَمُوا نُفُوسَكُمْ، فَإِنَّكُمْ قَدْ جَرَّبْتُمُوهَا فِي مَصَائِبِ الدُّنْيَا. أَ فَرَأَيْتُمْ جَزَعَ أَحَدِكُمْ مِنَ الشَّوْكَةِ تُصِيبُهُ وَ الْعَثْرَةِ تُدْمِيهِ وَ الرَّمْضَاءِ(1) تُحْرِقُهُ؟ فَكَيْفَ إِذَا كَانَ بَيْنَ طَابَقَيْنِ مِنْ نَارٍ، ضَجِيعَ حَجَرٍ، وَ قَرِينَ شَيْطَانٍ! أَ عَلِمْتُمْ أَنَّ مَالِكاً(2) إِذَا غَضِبَ عَلَى النَّارِ حَطَمَ بَعْضُهَا بَعْضاً لِغَضَبِهِ، وَ إِذَا زَجَرَهَا تَوَثَّبَتْ بَيْنَ أَبْوَابِهَا جَزَعاً مِنْ زَجْرَتِهِ؟

...

موعظه و نصيحت

و بدانيد كه اين پوست نازك بدنتان در برابر آتش جهنم ياراى تاب و مقاومت ندارد. پس بر خود رحم كنيد و با گناهْ خود را گرفتار جهنم نكنيد. شما بارها و بارها در برابر مشكلات دنيوى ناتوانى خود را آزموده ايد و دريافته ايد كه تحمّل و استقامتِ آن را نداريد.

آيا نديده ايد كه پاى يكى از شما از خارى خُرد آزرده مى شود و بر اثر لغزش زخم برمى دارد و خونين مى شود، و يا زمين داغ و تفتيده بدنتان را مى سوزاند؟

بنابراين، حال شما چگونه خواهد بود وقتى كه اين پوست نازك بدنتان بين دو طبقه از آتش، همنشين سنگِ سوزان باشد؛ سنگى (يا سنگ هايى) كه در آن قرار گرفته تا بر سوزندگى اش بيفزايد، چنان كه خداوند در توصيف دوزخ مى فرمايد: «...وَ قُودُهَا النَّاسُ وَالْحِجَارَةُ...»(3)؛ «كه هيزم و سوختش مردمان و سنگ ها هستند». [ افزون بر اينها] شيطان نيز در كنار انسان است تا او را بيازارد.

هيچ مى دانيد كه مالك جهنّم وقتى خمگين مى شود و بخواهد آتش جهنم را شعله ورتر كند، هيزم هاى جهنم را روى يكديگر انباشته مى كند [و بخشى از آن را بر بخش ديگر مى كوبد]؟ اين سخن كنايه از خروش سهمگين جهنم است. و وقتى مالك جهنم بر شعله هاى آتش فرياد مى كشد و تشر مى زند، آتش از ترسْ به تلاطم درمى آيد، تا پسِ دروازه هاى جهنم به اين سوى و آن سوى مى رود.

ص: 134


1- رمضاء: حرارت زمين.
2- مالك: نام نگهبان جهنم است.
3- سوره بقره، آيه 24.

أَيُّهَا الْيَفَنُ(1) الْكَبِيرُ، الَّذِي قَدْ لَهَزَهُ(2) الْقَتِيرُ(3)، كَيْفَ أَنْتَ إِذَا الْتَحَمَتْ(4) أَطْوَاقُ النَّارِ بِعِظَامِ الاْءَعْنَاقِ، وَ نَشِبَتِ(5) الْجَوَامِعُ حَتَّى أَكَلَتْ لُحُومَ السَّوَاعِدِ(6)؟ فَاللَّهَ اللَّهَ مَعْشَرَ الْعِبَادِ، وَ أَنْتُمْ سَالِمُونَ فِي الصِّحَّةِ قَبْلَ السُّقْمِ، وَ فِي الْفُسْحَةِ قَبْلَ الضِّيقِ، فَاسْعَوْا فِي فَكَاكِ رِقَابِكُمْ مِنْ قَبْلِ أَنْ تُغْلَقَ رَهَائِنُهَا. أَسْهِرُوا(7) عُيُونَكُمْ، وَ أَضْمِرُوا بُطُونَكُمْ، وَ اسْتَعْمِلُوا أَقْدَامَكُمْ، وَ أَنْفِقُوا أَمْوَالَكُمْ، وَ خُذُوا مِنْ أَجْسَادِكُمْ وَ جُودُوا بِهَا عَلَى أَنْفُسِكُمْ، وَ لاَ تَبْخَلُوا بِهَا عَنْهَا.

...

دعوت به نكوكارى

اى پيرزالِ فرتوت كه پيرى با وجود تو درآميخته و از پايت در آورده و چنان است كه گويى اين پيرى و ناتوانى جزئى از وجود تو شده است، آنگاه كه طوق هاى آتش به استخوان هاى گردن ها بچسبد و پيوند بخورد و گوشت هاى آن را ذوب مى كند چه خواهى كرد؟ و نيز آنگاه كه غل هاى فراگير جامعه، كه دست ها و گردن را كنار هم جمع مى كند و مى بندد و در بدن فرو مى رود، به گونه اى كه گوشت هاى مچ دست را مى خورد و از بين مى برد به تو بسته شود و تو را درخود بگيرد چه خواهى كرد؟

خدا را خدا را، اى بندگان خدا، تقواى الهى داشته باشيد و اكنون كه سالم هستيد قدر سلامتى خودتان را بدانيد كه به هنگام بيمارى و دردمندى ديگر نمى توانيد كارى كنيد. شايد منظور حضور در آخرت باشد كه در مقابل سلامتى در دنيا، بيمارى به شمار مى رود.

و تا وقتى ميدان عمل باز است، فرصت را قدر بدانيد پيش از آنكه به تنگنا درافتيد، چون انسان تا در دنياست مى تواند كارى انجام بدهد و دستش به جايى مى رسد، اما در آخرت جايى براى انجام دادن عمل صالح وجود ندارد.

ص: 135


1- يفن: كهنسال فرتوت.
2- لهز: مخلوط شد.
3- قتير: پيرى.
4- التحمت: چسبيد.
5- نشب: قرار گرفت.
6- سواعد: جمع ساعد، يعنى دست.
7- أسهروا: از خواب خود بكاهيد، بيدارى بكَشيد.

...

...

پس بكوشيد كه با اعمال صالحْ خود را از بند اسارت عذاب برهانيد، پيش از آنكه گرو گرفته شوند. يعنى قبل از آنكه صاحب حق، هيچ راهى براى فكّ رهن خود نبيند و بخواهد گرو را بگيرد، به فكر رهايى خود [كه گرو اعمال خود هستيد] باشيد.

براى رسيدن به مراتب عالى كمال چشمان خود را بيدار نگه داريد و براى عبادت از خواب شبانه بكاهيد و شكم هاى خود را با گرسنگى زياد (يعنى روزه دارى) تمرين بدهيد و پاهاى خود را براى عبادت و به نماز ايستادن به كار گيريد و اموال خود را در راه خدا انفاق كنيد و از لذت هاى جسمىِ خود براى پرداختن به فضايل بكاهيد. و براى رسيدن به مقام برتر، از بدن خود بهره برگيريد و به روحتان بپردازيد، زيرا انسان هر چقدر كه جسم خود را در راه انجام دادن عمل صالح به رنج افكند، خود را كامل نموده و به مراتب عالى دست خواهد يافت. لذا حضرت مى فرمايد: از بهره هاى جسمى بكاهيد و بر بهره هاى روحى بيفزاييد و در اين امر هرگز بخل نورزيد.

ص: 136

فَقَدْ قَالَ اللَّهُ سُبْحَانَهُ: «إِنْ تَنْصُرُوا اللّهَ يَنْصُرْكُمْ وَ يُثَبِّتْ أَقْدامَكُمْ»(1) وَ قَالَ تَعَالَى: «مَنْ ذَا الَّذِي يُقْرِضُ اللّهَ قَرْضاً حَسَناً فَيُضاعِفَهُ لَهُ وَ لَهُ أَجْرٌ كَرِيمٌ»(2) فَلَمْ يَسْتَنْصِرْكُمْ مِنْ ذُلٍّ وَلَمْ يَسْتَقْرِضْكُمْ مِنْ قُلٍّ(3)، اسْتَنْصَرَكُمْ وَ لَهُ جُنُودُ السَّمَاوَاتِ وَ الاْءَرْضِ وَ هُوَ الْعَزِيزُ الْحَكِيمُ. وَ اسْتَقْرَضَكُمْ وَ لَهُ خَزَائِنُ(4) السَّمَاوَاتِ وَ الاْءَرْضِ وَ هُوَ الْغَنِيُّ الْحَمِيدُ، أَرَادَ أَنْ يَبْلُوَكُمْ(5) أَيُّكُمْ أَحْسَنُ عَمَلاً.

...

منظور از يارى كردن و وام دادن به خدا

خداى سبحان مى فرمايد: «اگر خدا را يارى كنيد، ياريتان مى كند و گامهايتان را استوارى مى بخشد» و نيز فرموده: «چه كسى به [بندگان] خدا وام نيكويى دهد تا [خدا] آن را براى او چند برابر بيفزايد و پاداشى كريمانه ببخشد؟».

خداوند نه به جهت تنهايى و بى كسى از شما يارى خواسته و نه به علت بينوايى و فقر از شما وام طلبيده است. او در حالى از شما يارى خواسته كه جنود آسمان ها و زمين سپاه منظم پروردگارند و هر موجودى در آسمان و زمين مسخّر فرمان اويند و او عزيز و حكيم است. يعنى هرچه بخواهد با قدرت، و بر اساس حكمت و مصلحت انجام مى دهد.

او در حالى از شما قرض الحسنه خواسته كه گنجينه هاى آسمان و زمين از آنِ اوست، زيرا تمام ثروت ها برخاسته از خورشيد و دريا و زمين و فضا است و همگى گنجينه هاى الهى به شمار مى آيند.

خداوند از هركس بى نياز و در بى نيازى خود ستايش شده است نه مانند ثروتمندان بخيل يا اسراف كار كه بى نيازند [، اما در عين بى نيازى شان ستوده نيستند]. پس خدايى كه قدرتمند و عزتمند و بى نياز است و از شما يارى و قرض خواسته است، از آن روى اين خواسته را طرح كرده است تا شما را بيازمايد، و روشن شود كه كدام يك از شما كار نيك انجام مى دهيد، تا بر اساس آن به شما پاداش دهد.

ص: 137


1- سوره محمد، آيه 7.
2- سوره حديد، آيه 11.
3- قلّ: كم مايگى، بينوايى، مستمندى.
4- خزائن: جمع خزينة، گنجينه، محل نگهدارى ثروت.
5- يبلو: مى آزمايد.

فَبَادِرُوا بِأَعْمَالِكُمْ تَكُونُوا مَعَ جِيرَانِ اللَّهِ فِي دَارِهِ، رَافَقَ بِهِمْ رُسُلَهُ وَ أَزَارَهُمْ مَلاَئِكَتَهُ، وَ أَكْرَمَ أَسْمَاعَهُمْ أَنْ تَسْمَعَ حَسِيسَ(1) نَارٍ أَبَداً، وَ صَانَ أَجْسَادَهُمْ أَنْ تَلْقَى لُغُوباً(2) وَ نَصَباً(3): «ذلِكَ فَضْلُ اللّهِ يُوءْتِيهِ مَنْ يَشاءُ وَ اللّهُ ذُو الْفَضْلِ الْعَظِيمِ»(4).

...

شتاب در عمل نيك

بنابراين، به انجام دادن كارهاى نيك بپردازيد تا با اين وسيله همدمِ همسايگان خدا در سراى جاودانه او خواهيد بود. منظور از همسايگان خدا، كرامتمندان هستند كه خداوند به آنها لطف خاص مى نمايد چنان كه همسايه مورد لطف همسايه قرار مى گيرد و اينْ، از بابِ تشبيه معقول به محسوس است.

همان هايى كه خدا در سراى كرامت خويش با پيامبران خود همنشين خواهد ساخت و به جهت گرامى داشتنشان، فرشتگان را فرمان مى دهد كه به ديدارشان بشتابند. و گوش هايشان را گرامى مى دارد تا مبادا صداى آهسته جهنم را بشنوند لذا هيچ گاه صداى جهنم را نمى شنوند، چنان كه مى فرمايد: «لاَ يَسْمَعُونَ حَسِيسَهَا وَ هُمْ فِى مَا اشْتَهَتْ أَنفُسُهُمْ خَالِدُونَ»(5)؛ «صداى آن را نمى شنوند و آنان در ميان آنچه دل هاى شان بخواهد جاودانند».

و بدن هايشان را از رنج و ناراحتى مصون مى دارد. چنان كه خود در قرآن مى فرمايد: «... لاَ يَمَسُّنَا فِيهَا نَصَبٌ وَ لاَ يَمَسُّنَا فِيهَا لُغُوبٌ»(6)؛ «در اينجا رنجى به ما نمى رسد و در اينجا درماندگى به ما دست نمى دهد».

«اين فضل خداست كه به هركه بخواهد مى دهد، و خدا را فزون بخشى بزرگ است».

ص: 138


1- حسيس: همهمه، صداى مخفى.
2- لغوب: درماندگى.
3- نصب: رنج و سختى.
4- سوره حديد، آيه 2.
5- سوره انبياء، آيه 102.
6- سوره فاطر، آيه 35.

أَقُولُ مَا تَسْمَعُونَ، وَ اللّهُ الْمُسْتَعانُ عَلَى نَفْسِي وَ أَنْفُسِكُمْ، وَ هُوَ حَسْبي وَ نِعْمَ الْوَكِيلُ.

...

سخن پايانى

من مى گويم و شما مى شنويد. اين سخن امام از باب «حسن ختام» است و براى جلب توجه مخاطب مى باشد كه در آن گوينده مى گويد تا حجّت تمام شود و در گوش شنوندهْ خوش بنشيند و به آن گفته ها عمل كند.

و براى خودم و شما از خدا كمك مى طلبم تا از اين رهگذر بتوانيم هواى نفس سركش خود را مهار كنيم و خداوند ما را بسنده و بهترين وكيل است كه اگر انسان حضرتش را وكيل بگيرد، بى ترديد به بهترين وجه او را كفايت مى كند.

ص: 139

خطبه صد و هشتاد و سوم

و من كلام له عليه السلام

اشاره

قاله للبرج بن مسهر الطائي، و قد قال له بحيث يسمعه: «لا حكم إلاّ للّه» و كان من الخوارج

اسْكُتْ قَبَّحَكَ اللَّهُ يَا أَثْرَمُ، فَوَ اللَّهِ لَقَدْ ظَهَرَ الْحَقُّ فَكُنْتَ فِيهِ ضَئِيلاً شَخْصُكَ، خَفِيّاً صَوْتُكَ، حَتَّى إِذَا نَعَرَ(1) الْبَاطِلُ نَجَمْتَ نُجُومَ قَرْنِ الْمَاعِزِ.

...

از سخنان آن حضرت عليه السلام آنگاه كه برج بن مسهّر طايى كه از خوارج بود با صداى بلند و به گونه اى كه امام بشنود گفت: لا حكم إلاّ للّه

خوارج با اين جمله مى خواستند بگويند كه به حكومت نيازى ندارند. حال آنكه هر انسانى به خودى خود مى داند كه حكومتِ واقعى از آنِ خداست. امام در پاسخ او فرمود:

چشم اندازى از خوارج

ساكت شو، اى «اَثرم» (كسى كه دندان هاى پيشين او افتاده باشد. چنين كسى هنگام سخن گفتن و خنديدن چهره اى نازيبا خواهد داشت). خداوند تو را در دنيا و آخرت زشت كناد.

به خدا سوگند، آنگاه كه حق آشكار شد، تو ناتوان بودى و صدايت آهسته بود. منظور آن است كه او در زمان پيامبر صلى الله عليه و آله و يا در زمان امام عليه السلام در جنگ جمل و صفّين براى برترى حق هيچ گونه كمك و اقدامى نكرده، و در كنارى نشسته بود و به تماشا مى پرداخت.

و آنگاه كه باطل نعره كشيد و خوارج پديد آمدند، تو مثل شاخ بُزى نر كه بى ريخت و نابجا مى رويد، آشكار شدى. اين تشبيه براى تحقير برج بن مسهّر بيان شده است.

ص: 140


1- نَعَرَ: فرياد برآورد، آشكار شد.

خطبه صد و هشتاد و چهارم

و من خطبة له عليه السلام

اشاره

الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِي لاَ تُدْرِكُهُ الشَّوَاهِدُ(1)، وَ لاَ تَحْوِيهِ الْمَشَاهِدُ(2)، وَ لاَ تَرَاهُ النَّوَاظِرُ(3)، وَ لاَ تَحْجُبُهُ السَّوَاتِرُ(4)، الدَّالِّ عَلَى قِدَمِهِ بِحُدُوثِ خَلْقِهِ، وَ بِحُدُوثِ خَلْقِهِ عَلَى وُجُودِهِ، وَ بِاشْتِبَاهِهِمْ عَلَى أَنْ لاَ شَبَهَ لَهُ. الَّذِي صَدَقَ فِي مِيعَادِهِ، وَ ارْتَفَعَ عَنْ ظُلْمِ عِبَادِهِ، وَ قَامَ(5) بِالْقِسْطِ فِي خَلْقِهِ، وَ عَدَلَ عَلَيْهِمْ فِي حُكْمِهِ. مُسْتَشْهِدٌ(6) بِحُدُوثِ الاْءَشْيَاءِ عَلَى أَزَلِيَّتِهِ، وَ بِمَا وَسَمَهَا(7) بِهِ مِنَ الْعَجْزِ(8) عَلَى قُدْرَتِهِ، وَ بِمَا اضْطَرَّهَا إِلَيْهِ مِنَ الْفَنَاءِ عَلَى دَوَامِهِ.

...

از خطبه هاى آن حضرت عليه السلام كه در بيان حمد الهى و توصيف پيامبر صلى الله عليه و آله و توجه به شگفتى آفرينش حيوانات ايراد شده است

ستايش و اوصاف الهى

ستايش خداى را مى سزد كه شواهد و دلايل نمى توانند به درونه و حقيقت ذات حضرتش راه بيابند و آن را آشكار كنند. و هيچ محضر و مكانى نمى تواند او را در بر بگيرد، زيرا جسم نيست تا در مكانى قرار گيرد.

و هيچ چشمى نمى تواند او را ببيند، و هيچ پرده و حجابى نمى تواند او را از ديدن آفرينه ها و مخلوقات بازدارد.

ص: 141


1- شواهد: جمع شاهدة، يعنى دلايل.
2- مشاهد: جمع مشهد، يعنى محضر، مكان و چشم انداز.
3- نواظر: جمع ناظرة، يعنى چشم.
4- سواتر: جمع ساتر، يعنى پرده.
5- قام: كنايه از استمرار و پيوستگى است.
6- مستشهد: شاهد، گواه.
7- وسم: علامت نهادن، نشانه گذاردن.
8- بِهِ مِنَ العَجز: ضمير در «به» به «ما» بر مى گردد. و من العجز بيان «ما» مى باشد.

...

...

خدايى كه حدوث پديده ها بر قديم بودن او دلالت مى كنند؛ چون حادث - چنان كه در موجودات مى بينيم - آغازى دارد، اما خدا بى آغاز و بى ابتداست و اگر او حدوث و ابتدايى داشت نيازمند مى بود و ديگر ممكن نبود كه آفريدگار باشد. و حدوث آفريده هايش بر وجودش دلالت مى كند، چون اگر وجود نداشت اين مخلوقات و پديده هاى حادث نيز وجود نمى داشتند؛ وانگهى اثر بر مؤثر دلالت دارد.

و شباهت داشتن پديده ها با يكديگر و تساوى آنها در حكم، دلالت مى كند كه او همانندى ندارد [چرا كه اگر شبيه به آنها بوده او نيز مخلوق و آفرينه مى بود].

خدايى كه وعده هايش به تمامى راست و صادق است و هرگز تخلّف نمى كند و از ستم كردن به بندگانش منزّه است و هماره در ميان خلق خود به عدالت رفتار و داورى مى كند.

با حدوث اشياء، تكوينا آنها را بر ازليّت خود گواه گرفته است، زيرا حادث بر قديم بودن پديدآورنده آن دلالت مى كند و گرنه به وجودآورنده، خود نيازمند پديدآورنده اى ديگر خواهد بود [و تسلسل لازم مى آيد].

و با نهادن نشان ناتوانى بر هر موجودى، آن ناتوانى را نشانه اى بر توانايى خود قرار داده است، يعنى ناتوانى موجودات، نشانه قدرت الهى است، چون اگر خداوند هم ناتوان مى بود، مانند ساير موجودات خواهد بود، و در نتيجه نمى تواند خالق آنها به شمار آيد.

و فناى اشيا را كه ناچار به سوى عدم رهسپار خواهند شد، بر بقا و مانايى خويش گواه گرفته است، زيرا اگر خداوند نيز مثل يكى از موجودات فانى و زوال پذير مى بود، در آن صورت خدايى اش ممكن نمى بود.

ص: 142

وَاحِدٌ لاَ بِعَدَدٍ، وَ دَائِمٌ لاَ بِأَمَدٍ، وَ قَائِمٌ لاَ بِعَمَدٍ. تَتَلَقَّاهُ(1) الاْءَذْهَانُ لاَ بِمُشَاعَرَةٍ(2)، وَ تَشْهَدُ لَهُ الْمَرَائِي(3) لاَ بِمُحَاضَرَةٍ(4). لَمْ تُحِطْ بِهِ الاْءَوْهَامُ، بَلْ تَجَلَّى لَهَا بِهَا، وَ بِهَا امْتَنَعَ مِنْهَا، وَ إِلَيْهَا حَاكَمَهَا. لَيْسَ بِذِي كِبَرٍ امْتَدَّتْ بِهِ النِّهَايَاتُ فَكَبَّرَتْهُ تَجْسِيماً. وَ لاَ بِذِي عِظَمٍ تَنَاهَتْ بِهِ الْغَايَاتُ فَعَظَّمَتْهُ تَجْسِيداً، بَلْ كَبُرَ شَأْناً وَ عَظُمَ سُلْطَاناً.

...

احد و يكتايى است، اما نه وحدت و يگانگى عددى و شمارشى، بدين معنا كه خدا يكى باشد، به گونه اى كه عدد دو و سه و... درباره او قابل تصور باشد و مثلاً شامل او گردد.

و جاودانه اى است بى پايان، و قائمى است كه تكيه گاه ندارد، به خلاف انسان كه مثلاً هنگام ايستادن، در واقع بر پاها و استخوان ها و ساير اندام خود تكيه مى كند و مى ايستد.

افكار آدميان خدا را درك كرده و مى شناسند، ولى نه با احساس و مشاعر و تحت تأثير ادراك قرار گرفتن، آن گونه كه محسوسات را مى شناسند، زيرا خدا محسوس نيست.

و ديدنى ها بر وجود او گواهند، ولى نه به صورت ديدار كه بتوان او را ديد و در چشم اندازها به چشم آورد، بلكه آفرينش آنها دليل بر آن است كه آفريننده اى دارند.

اذهان و اوهام آدميان هرگز نمى توانند بر او چيره شوند، بلكه خداوند خود به سبب آنها تجلّى مى كند، يعنى وقتى ذهن در مى يابد مخلوق و آفريده است، نيز پى مى برد كه آفريننده اى دارد، زيرا هر اثرى داراى مؤثر است و بدون مؤثر، اثرى پديد نمى آيد.

و به راهنمايى ذهن و فكر خود درمى يابد كه درك حقيقت و ذات خدا ممكن نيست، زيرا وهم و گمانِ ناقص ما نمى تواند به حريم كبريايى حضرتش راه پيدا كند.

و خدا بر اوهام و اذهان حاكميّت دارد و فرمان مى دهد: بينديشيد و ببينيد كه آيا مى توان حقيقت و ذات خدا را درك كرد؟ و آنها نيز پس از تفكّر اعتراف مى كنند كه چنين چيزى

ص: 143


1- تتلقى: مى شناسد.
2- مشاعرة: شعور و ادراك.
3- مرائي: جمع مرآت، يعنى منظره، چشم انداز.
4- محاضرة: نگريستن و به عيان ديدن.

...

...

امكان ندارد، زيرا محدود نمى تواند بر نامحدود احاطه پيدا كند و آن را دريابد.

بزرگى او به گونه اى نيست كه چون جسم طول و عرض و عمق داشته و با نگاه كردنِ به آن حدود و ابعاد، بزرگ به نظر برسد.

و نيز عظمت او به گونه اى نيست كه مانند جسم، ابعاد شش گانه بالا و پايين و راست و چپ و شمال و جنوب داشته باشد و با نگاه كردن به پايان اين جهت ها با عظمت به نظر آيد، بلكه بزرگى و عظمت به شأن و قدرت معنوى است نه به جسم مادّى.

ص: 144

وَ أَشْهَدُ أَنَّ مُحَمَّداً عَبْدُهُ وَ رَسُولُهُ الصَّفِيُّ وَ أَمِينُهُ الرَّضِيُّ صلى الله عليه و آله (1) أَرْسَلَهُ بِوُجُوبِ الْحُجَجِ وَ ظُهُورِ الْفَلَجِ، وَ إِيضَاحِ الْمَنْهَجِ، فَبَلَّغَ الرِّسَالَةَ صَادِعاً(2) بِهَا، وَ حَمَلَ(3) عَلَى الْمَحَجَّةِ(4) دَالاًّ عَلَيْهَا، وَ أَقَامَ أَعْلاَمَ(5) الاِهْتِدَاءِ وَ مَنَارَ(6) الضِّيَاءِ، وَ جَعَلَ أَمْرَاسَ(7) الاْءِسْلاَمِ مَتِينَةً، وَ عُرَى(8) الاْءِيمَانِ وَثِيقَةً.

...

ويژگى ها و مأموريتهاى پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله

و گواهى مى دهم كه حضرت محمّد - كه رحمت خدا بر او و خاندانش باد - بنده و برگزيده خدا و مورد اعتماد و رضاى حضرت حق بود.

خدا او را با دلايل واجب و ثابت [كه بر رسالت او گواهى مى دادند [و پيروزى آشكار بر دشمنان و راهى روشن كه به سوى رضوان الهى منتهى مى گردد، فرستاد.

آن حضرت مأموريّت خود را با ابلاغ آشكاراى رسالت به انجام رساند و با بيان احكام الهى، مردم را بر راه راست قرار داد و وا داشت كه با عمل كردن به آن احكام نجات يابند و به سعادت برسند. و پرچم هاى هدايت را بر افراشت و چراغ هاى هدايتگرى را بر سر راه جويندگان هدايت روشن نمود. و رشته هاى اسلام را محكم و استوار ساخت، و ريسمان اسلام احكام و اصول و اخلاق آن است كه مطابق واقع و موجب دستيابىِ به سعادت است. لذا هركس به آن چنگ زند به بهشت و سعادت دست خواهد يافت.

و دستاويز ايمان را محكم و مورد اعتماد ساخت، چنان كه خدا در اين باره مى فرمايد: «... فَقَدِ اسْتَمْسَكَ بِالْعُرْوَةِ الْوُثْقَى لاَ انفِصَامَ لَهَا...»(9)؛ «به يقين به دستاويزى استوار كه آن را گسستن نيست، چنگ زده است». روشن است كه اين وصف اخير از حيث ادبى از باب تشبيه معقول به محسوس است.

ص: 145


1- صلى اللّه عليه وآله: جمله خبرى اما به معناى دعاست. و درخواست صلوات از سوى خدا يعنى فروفرستادن رحمت.
2- صادعا: آشكار كننده بود.
3- حمل على: به كارى واداشت.
4- محجة: راه روشن و مستقيم.
5- أعلام: جمع عَلَمْ، يعنى نشانه و پرچمى كه براى پيدا كردن راه نصب مى كنند.
6- منار: محل مرتفعى كه در آن نور مى گذارند تا رهگذران راه را پيدا كنند.
7- أمراس: جمع مرس و آن نيز جمع مرسة يعنى ريسمان.
8- عرى: جمع عروة، يعنى دستگيره، دستاويز.
9- سوره بقره، آيه 256.

و منها: في صفة خلق أصناف من الحيوان

اشاره

وَ لَوْ فَكَّرُوا فِي عَظِيمِ الْقُدْرَةِ، وَ جَسِيمِ النِّعْمَةِ، لَرَجَعُوا إِلَى الطَّرِيقِ، وَ خَافُوا عَذَابَ الْحَرِيقِ، وَ لَكِنِ الْقُلُوبُ عَلِيلَةٌ، وَ الْبَصَائِرُ مَدْخُولَةٌ، أَ لاَ تَنْظُرُونَ إِلَى صَغِيرِ مَا خَلَقَ، كَيْفَ أَحْكَمَ خَلْقَهُ، وَ أَتْقَنَ تَرْكِيبَهُ، وَ فَلَقَ(1) لَهُ السَّمْعَ وَ الْبَصَرَ، وَ سَوَّى(2) لَهُ الْعَظْمَ وَ الْبَشَرَ(3)؟

...

و از اين خطبه در توصيف آفرينش گونه هايى از حيوانات است

ضرورت انديشيدن درباره قدرت و نعمت هاى الهى

و اگر مردم درباره قدرت عظيم و نعمت هاى سترگ پروردگار فكر مى كردند حتما به راه ايمان و اطاعت بر مى گشتند و از عذاب جهنم مى ترسيدند.

ولى قلب ها بيمارند و از ايمان مالامال نيستند تا به مقتضاى آن عمل كنند و چشم ها به طور واضح و روشن حق را نمى بينند، بلكه بر اثر وسوسه هاى شياطين و هواى نفس امّاره، عيبناك و بيمار شده اند.

لزوم انديشه در چگونگى آفرينش موجودات كوچك

آيا به مخلوقات كوچك نمى نگريد كه چگونه خدا خلقت آنها را مستحكم ساخت و به خلاف عادت انسان كه به امور كوچك اهتمامى نمى ورزد و تنها به امور بزرگ توجه داشته و همت مى گمارد خداوند هيچ يك از ابعاد اين موجودات كوچك را از نظر دور نداشته و تركيب اندام هاى حياتى آنها را در كمال دقت آفريده است و در سر آنها گوش و چشم قرار داده و براى آنها استخوان و پوست آفريد؟

ص: 146


1- فلق: خلق كرد.
2- سوّى: صحيح گردانيد.
3- بشر: جمع بشرة، پوست خارجى، چهره و...

انْظُرُوا إِلَى النَّمْلَةِ فِي صِغَرِ جُثَّتِهَا(1)، وَ لَطَافَةِ هَيْئَتِهَا، لاَ تَكَادُ تُنَالُ بِلَحْظِ(2) الْبَصَرِ، وَ لاَ بِمُسْتَدْرَكِ الْفِكَرِ، كَيْفَ دَبَّتْ(3) عَلَى أَرْضِهَا، وَ صُبَّتْ(4) عَلَى رِزْقِهَا، تَنْقُلُ الْحَبَّةَ إِلَى جُحْرِهَا(5)، وَ تُعِدُّهَا فِي مُسْتَقَرِّهَا، تَجْمَعُ فِي حَرِّهَا لِبَرْدِهَا، وَ فِي وُرُودِهَا(6) لِصَدَرِهَا(7)، مَكْفُولَةٌ(8) بِرِزْقِهَا، مَرْزُوقَةٌ بِوِفْقِهَا(9)، لاَ يُغْفِلُهَا الْمَنَّانُ(10)، وَ لاَ يَحْرِمُهَا الدَّيَّانُ(11)، وَ لَوْ فِي الصَّفَا(12) الْيَابِسِ(13)، وَ الْحَجَرِ الْجَامِسِ(14)!

...

نگاهى به آفرينش مورچگان

به مورچه بنگريد كه با وجود خردپيكرى و كوچكى و لطافت و ريزى اندام - كه گاهى به چشم نمى آيد و به فكر نمى رسد - چگونه بر زمين حركت مى كند و بر غذا گرد مى آيد، چنان كه گويى ناگهان بر آن فرو ريخته دانه ها را به لانه خود مى برد و آنها را [چنان كه آموخته است [ذخيره و براى خوردن آماده مى سازد.

در تابستان براى زمستان كه امكان خارج شدن ندارد غذاى خود را ذخيره مى كند و به هنگام خارج شدن، براى زمان بازگشت به لانه خود غذا جمع مى كند.

روزى اش [مانند هر موجود ديگرى] تضمين و موافق ميل و گوارش او فراهم شده است.

خداى منّان از روزىِ اين حيوان غفلت نكرده و او را از هوش و استعداد جمع آورى غذا بى بهره نگذاشته است، حتى اگر بر روى سنگى صيقلى و صاف و صخره اى خشك باشد كه هيچ گياهى از آن نمى رويد.

ص: 147


1- جثة: جسم، اندام.
2- لَحْظِ: رؤيت، نگاه گذرا.
3- دبّ: حركت.
4- صبّ: تجمّع مورچگان، به گونه اى كه مثل پاشيده شدن انبوهى چيزهاى ريز بر زمين به نظر مى آيد.
5- جحر: لانه.
6- ورود: بيرون رفتن.
7- صدر: بازگشت پس از ورود.
8- مكفول: ضمانت شده.
9- وفق: موافق طبع و ميل.
10- منان: بسيار نعمت دهنده.
11- ديان: بسيار حكم كننده.
12- صفا: صخره سخت و صاف.
13- يابس: خشك و بى علف.
14- جامس: جامد.

وَ لَوْ فَكَّرْتَ فِي مَجَارِي أَكْلِهَا، فِي عُلْوِهَا وَ سُفْلِهَا، وَ مَا فِي الْجَوْفِ مِنْ شَرَاسِيفِ(1) بَطْنِهَا، وَ مَا فِي الرَّأْسِ مِنْ عَيْنِهَا وَ أُذُنِهَا، لَقَضَيْتَ مِنْ خَلْقِهَا عَجَباً، وَ لَقِيتَ مِنْ وَصْفِهَا تَعَباً، فَتَعَالَى الَّذِي أَقَامَهَا عَلَى قَوَائِمِهَا وَ بَنَاهَا عَلَى دَعَائِمِهَا! لَمْ يَشْرَكْهُ فِي فِطْرَتِهَا فَاطِرٌ وَ لَمْ يُعِنْهُ فِي خَلْقِهَا قَادِرٌ.

...

اگر به مجارى غذاى مورچه و بالا و پايين رفتن غذا در آن و نيز درونه و دستگاه گوارش كه در داخل بدن و چشم و گوشى كه با نظم و دقت در سر آن قرار گرفته بينديشى، سخت شگفت زده مى شوى، و از توصيف دقيق و همه جانبه آن به زحمت خواهى افتاد. شايان توجه است كه جانور شناسان معاصر، كتاب هاى متعدّدى با موضوع زندگى مورچه نوشته اند كه انسان را سخت شگفت زده مى كند.

پس با عظمت است خدايى كه مورچه را بر دست ها و پاهايش بر پا نگهداشته و جسم او را بر اعضا و جوارحى كه به منزله ستون هاى او هستند استوار ساخته است و هيچ كس با خدا در خلقت آن شريك نبوده و او را در آفرينش آن هيچ قدرتمندى كمك نكرده است.

ص: 148


1- شراسيف: غضروف، فم المعده (گودى زير جناق).

وَلَوْ ضَرَبْتَ فِي مَذَاهِبِ فِكْرِكَ(1) لِتَبْلُغَ غَايَاتِهِ، مَا دَلَّتْكَ الدَّلاَلَةُ إِلاَّ عَلَى أَنَّ فَاطِرَ النَّمْلَةِ هُوَ فَاطِرُ النَّخْلَةِ، لِدَقِيقِ تَفْصِيلِ كُلِّ شَيْءٍ، وَ غَامِضِ اخْتِلاَفِ كُلِّ حَيٍّ. وَ مَا الْجَلِيلُ وَ اللَّطِيفُ، وَ الثَّقِيلُ وَ الْخَفِيفُ، وَ الْقَوِيُّ وَ الضَّعِيفُ فِي خَلْقِهِ إِلاَّ سَوَاءٌ. وَ كَذَلِكَ السَّمَاءُ وَ الْهَوَاءُ، وَ الرِّيَاحُ وَ الْمَاءُ.

...

ضرورت انديشيدنِ بسيار

اگر به دقت بينديشى و فكر و انديشه خود را به تاختن درآورى تا به اوج تفكّر برسى، دلايل و براهين تنها بر اين مطلب دلالت دارند كه آفريدگار مورچه همان آفريننده نخل خرماست، يعنى خالق اشياء بزرگ، خالق اشياء كوچك نيز مى باشد، زيرا دقت و ظرافت و پيچيدگى آفرينش جاندارانِ متفاوت، گواهى مى دهد كه خالق همه يكى است و بين كوچكى و بزرگى اشياء تفاوتى نيست.

و اشياء بزرگ و كوچك و سنگين و سبك و قوى و ضعيف، از نظر دقت و اتقان همه در پيشگاه الهى يكسان هستند.

آنگاه امام عليه السلام آفرينش آسمان و گيتى را محور سخن خود قرار داده و فرمود: و همچنين آسمان و هوا و بادها و آب نيز در نهايت اتقان و دقت آفريده شده و همگى بر وجود آفريدگارى حكيم و دانا دلالت دارند.

ص: 149


1- مذاهب فكرك: جولانگاه انديشه ات.

فَانْظُرْ إِلَى الشَّمْسِ وَ الْقَمَرِ، وَ النَّبَاتِ وَ الشَّجَرِ، وَ الْمَاءِ وَ الْحَجَرِ، وَ اخْتِلاَفِ(1) هَذَا اللَّيْلِ وَ النَّهَارِ، وَ تَفَجُّرِ هَذِهِ الْبِحَارِ، وَ كَثْرَةِ هَذِهِ الْجِبَالِ، وَ طُولِ هَذِهِ الْقِلاَلِ(2)، وَ تَفَرُّقِ هَذِهِ اللُّغَاتِ، وَ الاْءَلْسُنِ(3) الْمُخْتَلِفَاتِ. فَالْوَيْلُ لِمَنْ جَحَدَ الْمُقَدِّرَ، وَ أَنْكَرَ الْمُدَبِّرَ(4)! زَعَمُوا أَنَّهُمْ كَالنَّبَاتِ مَا لَهُمْ زَارِعٌ وَ لاَ لاِخْتِلاَفِ صُوَرِهِمْ صَانِعٌ، وَ لَمْ يَلْجَئُوا إِلَى حُجَّةٍ فِيمَا ادَّعَوْا، وَ لاَ تَحْقِيقٍ لِمَا أَوْعَوْا(5)، وَ هَلْ يَكُونُ بِنَاءٌ مِنْ غَيْرِ بَانٍ، أَوْ جِنَايَةٌ مِنْ غَيْرِ جَانٍ؟

...

پس به دقت بنگر درباره خورشيد و ماه و گياه و درخت و آب و سنگ كه مثال هايى براى انواع گوناگون مخلوقات آسمانى و زمينى و بالنده و غير بالنده و سيّال و جامد، ذكر شده كه داراى شكل ها و پيچيدگى هاى مختلف در خلقت مى باشند.

و در آمد و شد شب و روز كه هر كدام به جاى ديگرى قرار مى گيرند و به جوشش درآمدن و روان شدن درياها كه موج ها و جريان آن باعث جابه جايى آب درياها مى گردد.

و درباره كوه هاى فراوان در جاى جاى زمين و بلندى اين قلّه ها دقت كن.

و به زبان هاى گوناگون مثل عربى و عبرى و فارسى و تركى و... و لهجه هاى مخصوص هر شهرى، و نيز به هركه سخن مى گويد بنگر كه صدايى متمايز و متفاوتِ با ديگرى دارد.

پس بدا به حال آن كه تقدير كننده اشياء و تدبر كننده جهان، يعنى خدا را انكار مى كند.

منكران، خود را به مانند گياهى خودرو مى دانند كه كشاورزى آن را نكاشته و تفاوت چهره هايشان پديدآورنده اى نداشته است. اينان ماديگرايان هستند كه همواره بيهوده گويى مى كنند، زيرا هر عاقلى مى داند هر معلولى به علّت احتياج دارد.

آنها براى گفته خود مبنى بر اينكه جهان هستى بدون خالق پديد آمده، دليل و برهانى

ص: 150


1- إختلاف: پى درپى آمدن و رفتن و جاى يكديگر قرار گرفتن.
2- قلال: جمع قلة، يعنى قله كوه.
3- ألسن: زبان ها، لهجه ها.
4- مقدر و مدبر: فرق اين دو در آن است كه تقدير به معناى كشيدن نقشه، ولى تدبير مشخص كردن راه براى رسيدن به مقصود و دستيابى به نتيجه است.
5- أوعوا: حفظ كردند، در پيمانه انديشه و دل فراهم آوردند و از حيث صرفى به معناى وعوا است.

...

...

محكم و مستدل ندارند و آنچه دريافته و به سينه خود سپرده اند يعنى اين ادعا كه آفريدگان آفريدگارى ندارند، از روى تحقيق نيست، بلكه ادعايى جاهلانه است كه بدون تدبّر و انديشه و متكى بر استدلال به خاطر سپرده اند، به خلاف دانشمندانى كه تنها سخنى را مى پذيرند و در خاطر مى اندوزند كه بر پايه منطق و استدلال استوار باشد.

آيا ممكن است سازه و ساختمانى بدون بنّا و معمار پديد آيد؟ و جنايتى بدون جانى رخ دهد؟ اين مطلب، استفهام انكارى است، يعنى يك ساختمان كوچك نمى تواند بدون بنّا وجود داشته باشد، پس چگونه ممكن است اين منظومه با عظمت خلقت، بدون خالق پديد آيد و اگر يك جنايت كوچك بدون فاعل و جانى صورت خارجى نمى يابد چگونه مى توان پذيرفت كه اين آثار با عظمت بدون مؤثّر و آفريننده پيدا شده اند؟

ص: 151

وَ إِنْ شِئْتَ قُلْتَ فِي الْجَرَادَةِ، إِذْ خَلَقَ لَهَا عَيْنَيْنِ حَمْرَاوَيْنِ، وَ أَسْرَجَ(1) لَهَا حَدَقَتَيْنِ قَمْرَاوَيْنِ(2)، وَ جَعَلَ لَهَا السَّمْعَ الْخَفِيَّ وَ فَتَحَ لَهَا الْفَمَ السَّوِيَّ وَ جَعَلَ لَهَا الْحِسَّ الْقَوِيَّ وَ نَابَيْنِ(3) بِهِمَا تَقْرِضُ وَ مِنْجَلَيْنِ(4) بِهِمَا تَقْبِضُ. يَرْهَبُهَا الزُّرَّاعُ فِي زَرْعِهِمْ، وَ لاَ يَسْتَطِيعُونَ ذَبَّهَا(5) وَ لَوْ أَجْلَبُوا(6) بِجَمْعِهِمْ، حَتَّى تَرِدَ الْحَرْثَ فِي نَزَوَاتِهَا(7)، وَ تَقْضِيَ مِنْهُ شَهَوَاتِهَا، وَ خَلْقُهَا كُلُّهُ لاَ يُكَوِّنُ إِصْبَعاً مُسْتَدِقَّةً(8).

...

نگاهى به آفرينش ملخ

اگر دوست دارى درباره ملخ سخن بگو (و در آفرينش او تأمل كن) كه با وجود جُثّه كوچك، خالق و آفريننده اى دارد، پس چگونه هستى با عظمت، بدون آفريننده است؟

خدا براى ملخ دو چشم سرخ و دو چراغ روشن در كاسه چشمان او، كه مثل ماه كامل مى درخشند، و گوش مخفى كه در دست يا پاى ملخ است براى آن آفريد و دهانى بدون كجى براى او گشود و حسّ قوى و نيرومندى بدو بخشيد تا اشياء را حسّ كند. لذا هنگام خطر پرواز مى كند و دو دندان چون قيچى كه با آن اشياء را مى بُرد و دو داس كه به وسيله آن چيزى را دربرمى گيرد و در دهان مى گذارد، آفريد. منظور پاهاى ملخ است كه مانند داس دندانه دارد.

كشاورزان از ملخ ها مى ترسند، چون زراعت آنها را نابود مى كنند. و اگر همگى جمع شوند تا ملخ ها را از مزارع خود دور سازند و مانع هجوم آنها شوند، ناتوان خواهند بود، تا آنكه بر كشت گاه فرود آيند و به خواسته خود برسند و از كِشته آن سير بخورند. با تمام اين احوال چنين موجودى در كوچكى به اندازه يك انگشت است.

ص: 152


1- أسرج: روشن گردانيد.
2- قمر اوين: به سان ماه روشن.
3- ناب: دندان.
4- منجل: داس.
5- ذب: دفاع كردن، راندن، دور كردن.
6- أجلب: آمادگى پيدا كند.
7- نزوات: جمع نزوة يعنى پريدن و هجوم آوردن.
8- مستدقّه: دقيق و ظريف.

فَتَبَارَكَ(1) اللَّهُ الَّذِي يَسْجُدُ لَهُ مَنْ فِي السَّماواتِ وَ الاْءَرْضِ طَوْعاً وَ كَرْهاً(2)، وَ يَعنُو(3) لَهُ خَدّاً(4) وَ وَجْهاً، وَ يُلْقِي إِلَيْهِ بِالطَّاعَةِ سِلْماً وَ ضَعْفاً، وَ يُعْطِي لَهُ الْقِيَادَ(5) رَهْبَةً وَ خَوْفاً! فَالطَّيْرُ مُسَخَّرَةٌ لاِءَمْرِهِ أَحْصَى عَدَدَ الرِّيشِ(6) مِنْهَا وَ النَّفَسِ، وَ أَرْسَى(7) قَوَائِمَهَا عَلَى النَّدَى(8) وَ الْيَبَسِ، وَ قَدَّرَ أَقْوَاتَهَا، وَ أَحْصَى أَجْنَاسَهَا، فَهَذَا غُرَابٌ وَ هَذَا عُقَابٌ، وَ هَذَا حَمَامٌ وَ هَذَا نَعَامٌ(9)، دَعَا كُلَّ طَائِرٍ بِاسْمِهِ، وَ كَفَلَ لَهُ بِرِزْقِهِ.

...

سجده فروتنانه كاينات

پس پايدار است خدايى كه موجودات آسمانى و زمينى خواه ناخواه در پيشگاه حضرتش فروتنانه سجده مى كنند. اين سجده يا تكوينى و به معناى خضوع است، يا اينكه واقعا هر چيزى در مقابل خدا سجده مى كند، زيرا ظاهرا [و به استناد آيات و روايات] هر موجودى از نوعى معرفت و ادراك برخوردار است، هرچند كيفيّت آن را نمى دانيم. و منظور از سجده ناخواسته آن نيست كه از سر جبر و بدون تمايل باشد، بلكه به معناى آن است كه سجده به طور قطعى اتفاق مى افتد.

و تمام موجودات در پيشگاه الهى خاضعانه صورت بر خاك سوده و تسليم فرمان و رام قدرت او هستند و از خود مقاومت نشان نمى دهند و از روى ترس زمام وجود خود را به اختيار حضرتش سپرده اند تا هر جا كه مى خواهد ببرد.

ص: 153


1- تبارك: به معناى ثبات و بقاست و اصل آن از برك الإبل گرفته شده و آن زمانى است كه شتر بر زمين مى خوابد و بركت هم از همين واژه و به معناى زيادى گرفته شده، چرا كه بركت در يك چيز باعث دوام نعمت است كه خود به خود اگر اندك باشد به سرعت تمام مى شود.
2- مضمون آيه 15، سوره رعد: «وَ لِلَّهِ يَسْجُدُ مَن فِى السَّمَاوَ تِ وَالاْءَرْضِ طَوْعًا وَ كَرْهًا وَ ظِلَالُهُم بِالْغُدُوِّ وَالاْءَصَالِ».
3- يعنو: فروتنى مى كند، خوارى مى نمايد.
4- خد: گونه.
5- قياد: زمام، افسار، مهار.
6- ريش: پر.
7- أرسى: پى نهاد.
8- ندى: آب.
9- نعام: شترمرغ.

...

...

نگاهى به آفرينش پرندگان

پرندگان مسخّر فرمان اويند و نمى توانند از دائره حكم او خارج شوند. خدا تعداد پرها و عدد نَفَس هاى آنها را مى داند و [زيستگاه و] پاهاى آنها را بر آب و خشكى قرار داده است، چون برخى از پرندگان آبزى هستند و برخى فقط در خشكى زندگى مى كنند.

و روزىِ آنها را مقدر نموده و هر كدام از پرندگان نيز داراى رزق معيّنى هستند. و گونه هاى پرندگان را بر شمرده است. پس اين پرنده، كلاغ و اين، عقاب و آن ديگرى، كبوتر و اين، شترمرغ است.

هر پرنده اى را به اسم خود ناميده، يعنى براى آن علامتى معيّن قرار داد نه اينكه فقط و فقط لفظ خاصى براى آن قرار داده باشد بلكه حقيقت خاصى براى هر يك از انواع پرندگان مشخص و مقرر فرموده است. و روزى هر پرنده اى را تضمين فرمود، چرا كه پرنده رزق معين و مقدّر خود را مى خو رد.

ص: 154

وَ أَنْشَأَ السَّحَابَ الثِّقَالَ فَأَهْطَلَ(1) دِيَمَهَا(2)، وَ عَدَّدَ قِسَمَهَا(3). فَبَلَّ(4) الاْءَرْضَ بَعْدَ جُفُوفِهَا(5)، وَ أَخْرَجَ نَبْتَهَا بَعْدَ جُدُوبِهَا(6).

...

تأمل در نعمت باران

و خداوند ابرهاى گرانبار را پديد آورد و بارش آن ابرها را نرم نرم و يا پياپى و پربار قرار داد و سهميّه باران هر منطقه را معيّن و تقسيم كرد. پس زمين خشك را به وسيله آن سيراب كرد و گياهان را پس از خشكسالى دوباره جان بخشيد و رويانيد.

ص: 155


1- أهطل: فرو ريخت.
2- ديم: بر وزن همم و جمع ديمة، يعنى بارانى كه نرم نرم و پياپى مى بارد.
3- قسم: سهم، بهره.
4- بلّ: مرطوب گردانيد.
5- جفوف: خشكى.
6- جدوب: قحطى و خشكسالى.

خطبه صد و هشتاد و پنجم

اشاره

و من خطبة له عليه السلام في التوحيد، و تجمع هذه الخطبة من أصول العلم ما لا تجمعه خطبة

مَا وَحَّدَهُ مَنْ كَيَّفَهُ، وَ لاَ حَقِيقَتَهُ أَصَابَ مَنْ مَثَّلَهُ، وَ لاَ إِيَّاهُ عَنَى مَنْ شَبَّهَهُ، وَ لاَ صَمَدَهُ(1) مَنْ أَشَارَ إِلَيْهِ وَ تَوَهَّمَهُ. كُلُّ مَعْرُوفٍ بِنَفْسِهِ مَصْنُوعٌ، وَ كُلُّ قَائِمٍ فِي سِوَاهُ مَعْلُولٌ.

...

از خطبه هاى آن حضرت عليه السلام در مورد توحيد كه شامل بخش هايى از اصول دانش خداشناسى مى باشد به گونه اى كه در ساير خطبه ها چنين مباحثى نيامده است

اوصاف الهى

كسى كه خدا را به كيفيت، يعنى حالتى خاص توصيف كند او را به وحدانيت و يگانگى نخوانده است. چون حالت و كيفيت غير از ذات است، لذا نوعى دوگانگى پيش مى آيد. مثلاً زيد يك چيز، و بيمارى و علم و قدرت و سخاوت و امثال اينها چيز ديگرى هستند، در حالى كه صفات خدا عين ذات اوست و نمى توان صفات خدا را از ذات او جدا شمرد.

و كسى كه براى خدا مثال و مانندى بياورد به حقيقت صفات الهى راه نبرده است و از آنجا كه مثال داراى وجودِ ممكن است، لذا در آن صورت لازم مى آيد كه ممثَّل، يعنى خدا نيز ممكن باشد و لذا اگر كسى خداى واجب الوجود را با صفاتِ ويژه ممكنات وصف كند در آن صورت حقيقت او را در نيافته، زيرا وجود او با ممكنات هيچ گونه همانندى ندارد.

و كسى كه او را با چيزى همانند كند، او را قصد نكرده است، زيرا او هرگز به چيزى شبيه نيست.

ص: 156


1- صمده: او را قصد كرد.

...

...

و كسى كه به او اشاره كند او را قصد نكرده است، بلكه تنها توهّم و تصوّرى از او نموده زيرا اشارهْ مستلزم جسميّت و داشتن ابعاد است، در حالى كه خدا هرگز جسم و بُعد ندارد. و چون كنه الهى بر همگان پنهان و دست نايافتنى است، كسى كه بخواهد او را تصوّر كند، در واقعْ چيزى جز خدا را تصور كرده است.

هر معروف و شناخته شده اى مخلوق است، چون هرچه را كه انسان به وضوح بشناسد ساخته ذهن اوست و ذات خدا به دليل نامحدود بودن، ذهنِ محدودِ بشرى توان درك و فهم كامل آن را ندارد.

و هرچه به غير ذات خود قائم باشد، معلول است و هر معلولى علّت مى خواهد، به خلاف موجودى كه قائم به ذات خود باشد، مانند خداوند كه خود علّت است نه معلول.

ص: 157

فَاعِلٌ لاَ بِاضْطِرَابِ آلَةٍ، مُقَدِّرٌ لاَ بِجَوْلِ فِكْرَةٍ، غَنِيٌّ لاَ بِاسْتِفَادَةٍ. لاَ تَصْحَبُهُ الاْءَوْقَاتُ، وَ لاَ تَرْفِدُهُ الاْءَدَوَاتُ. سَبَقَ الاْءَوْقَاتَ كَوْنُهُ، وَ الْعَدَمَ وُجُودُهُ، وَ الاِبْتِدَاءَ أَزَلُهُ. بِتَشْعِيرِهِ الْمَشَاعِرَ عُرِفَ أَنْ لاَ مَشْعَرَ لَهُ، وَ بِمُضَادَّتِهِ بَيْنَ الاْءُمُورِ عُرِفَ أَنْ لاَ ضِدَّ لَهُ، وَ بِمُقَارَنَتِهِ بَيْنَ الاْءَشْيَاءِ عُرِفَ أَنْ لاَ قَرِينَ لَهُ.

...

برخى صفات ذاتى بارى تعالى

كار انجام مى دهد، ولى نه با حركت دادن اعضا و اندام، به خلاف انسان كه هنگام كار كردن بايد اعضاى بدن خود را به حركت درآورد.

همه چيز را تعيين مى كند، ولى نه با به جولان درآوردن فكر و انديشه، به خلاف انسان كه براى تعيين چيزى بايد ابتدا آن را از روى نقشه و طرح، بررسى كند و فكر خود را فعال كند. اما خدا علم و اراده دارد نه فكر، لذا به جولان درآوردن فكر در مورد حضرتش قطعا منتفى است و با اراده خود، هرآنچه خواهد مى كند.

غنى است، اما نه با استفاده از ثروت و قدرت گرفته شده از غير او، بلكه خداى سبحان بذاته غنى است، و اين غنا و دارندى از صفات ذاتى اوست.

وقت و زمان با خداوند مصاحبت ندارد، چون وقت و زمان حادث است و خدا قديم، و محال است كه قديم با حادث مقارنت و همنشينى داشته باشد.

و ابزار و ادوات، خدا را در انجام دادن كارها كمك نمى كنند، چنان كه در برآمدن نيازها و كارهاى انسانى به كمك او مى آيند.

وجود الهى پيش از وقت و زمان بوده است، چون وقت و زمان حادث و وجود الهى قديم است.

و وجود حضرتش بر عدم سبقت گرفته و مانند ممكنات نيست كه عدم بر وجود آنها پيشى گرفته باشد و ابتدا معدوم، سپس موجود باشند.

ص: 158

...

...

و ازليّت الهى بر ابتدا و آغاز سبقت گرفته است، يعنى او اوّلى است كه ابتدا ندارد.

آفريدگان را ابزار شعور و ادراك چون چشم و گوش بخشيد، لذا مى توان فهميد كه خداوند خود ابزار ادراك ندارد، چون نمى تواند با مخلوقات خود شبيه باشد.

و خداى متعال امور متضادى، چون گرما و سرما و سياهى و سفيدى را در اشياء نهاده است، لذا درمى يابيم كه خودْ ضدّى ندارد، زيرا وجود يك ضدّ كاملاً با وجود ضدّ ديگرى متضاد و مباين است و چيزى جاى خدا را نمى گيرد، چنان كه خداوند نيز جايگزين كسى يا چيزى نمى شود.

و از آنجا كه خداوند بين اشياء مقارنت ايجاد كرده، مثلاً گوشت را در كنار خون در بدن قرار داده، روشن مى شود كه خود با چيزى مقارنت ندارد، چون اقتران به معناى پيدايش يك حالت پس از نبودن آن است و حالات گوناگون بر خداوند عارض نمى شود و گرنه در آن صورت لازم مى آيد كه خداى سبحان ممكن باشد. البته احتمال دارد كه مراد امام عليه السلام از مقارنت، در اينجا مماثلت و شباهت باشد، كه اگر چنين است، معنا آن است كه خدا مثل و مانندى ندارد؛ گرچه ظاهراً معناى اوّل مراد است.

ص: 159

ضَادَّ النُّورَ بِالظُّلْمَةِ، وَ الْوُضُوحَ بِالْبُهْمَةِ(1)، وَ الْجُمُودَ بِالْبَلَلِ، وَ الْحَرُورَ(2) بِالصَّرَدِ(3). مُوءَلِّفٌ بَيْنَ مُتَعَادِيَاتِهَا، مُقَارِنٌ بَيْنَ مُتَبَايِنَاتِهَا، مُقَرِّبٌ بَيْنَ مُتَبَاعِدَاتِهَا، مُفَرِّقٌ بَيْنَ مُتَدَانِيَاتِهَا، لاَ يُشْمَلُ بِحَدٍّ، وَ لاَ يُحْسَبُ بِعَدٍّ، وَ إِنَّمَا تَحُدُّ الاْءَدَوَاتُ أَنْفُسَهَا، وَ تُشِيرُ الاْآلَةُ إِلَى نَظَائِرِهَا. مَنَعَتْهَا(4) «مُنْذُ(5)» الْقِدَمِيَّةَ، وَ حَمَتْهَا «قَدُ» الاْءَزَلِيَّةَ، وَ جَنَّبَتْهَا «لَوْلاَ» التَّكْمِلَةَ.

...

آفريننده اضداد

خدا بين تاريكى و نور، آشكار بودن و پنهانى بودن، جامد بودن و رطوبت، و گرما و سرما ضديّت به وجود آورده است، زيرا آشكارى ضد پنهانى و ابهام، و رطوبت چون آب سيّال، ولى جامد مثل سنگ ثابت است. و - چنان كه در علم پزشكى ثابت شده - خداوند اضداد را در بدن انسان جمع آورده است، مثلاً حرارت و برودت و يبوست و رطوبت كه با يكديگر متباين هستند.

و خدا طبايع دور از يكديگر را مثل آب و آتش به هم نزديك ساخته و آنچه به هم شبيه هستند از هم دور ساخته است؛ مثلاً دو جزء از يك عنصر كه طبايع و مزاج هاى مختلف دارند و از نظر ظاهر يكسانند و يك رنگند، مثل شكر سفيد و شيرخشت با دادن طبيعتى متضاد با يكديگر متفاوت گردانيده است، پس خدا به دو شى ء سفيد كاملاً نزديك به هم، دو خاصيّت كاملاً متضاد و متفاوت بخشيده است.

حضرتش مشمول حدّ و اندازه نيست و كسى نمى تواند اندازه او را بگيرد، چون خدا نامحدود است و اندازه، زمانى يا مكانى يا كيفيتى است، كه همه اينها از لوازم امكان هستند و خداوند ممكن الوجود نيست.

ص: 160


1- بهمة: خفا و ابهام.
2- حرور: گرماى طاقت فرسا.
3- صرد: سرماى استخوان سوز.
4- منعتها: ضمير در منعتها به ذات مقدس الهى بر مى گردد و قِدَمِيَّت فاعل آن و منذ، مفعول له آن است.
5- منذ: زمانى كه، از آن زمان كه.

...

...

و با عدد محاسبه نمى شود، چنان كه مثلاً گفته شود: خدا يك است و مراد از يك عددى از مجموعه اعداد شمارشى كه دو و سه را در پى داشته باشد، كه فقط بر ممكنات عارض مى شوند و آنها را به شمار درمى آوردند، [بلكه خداوند يكتايى است كه دو و سه و امثال آن را نمى پذيرد].

خداوند را نمى توان سنجيد و نمى توان به او اشاره كرد، چون ابزار سنجش مثل زمان و مكان فقط درباره چيزهايى مثل خود، يعنى در عوامل زمانى و مكانى به كار مى روند و با ابزار اشاره فقط به چيزهايى شبيه آنها، يعنى با جسم و يا به سوى جسم اشاره مى كنند و خداوند از هر دو منزّه است، چون جسم وجسمانى نيست.

قديم بودن خدا مانع از اطلاق كلمه «منذ» [زمانى] بر او مى گردد، چون اين كلمه دال بر زمان است و قديم قبل از زمان مى باشد.

و ازليّت پروردگار از اطلاق كلمه «قد» بر او ممانعت مى كند. چون كلمه «قد» به معناى «گاهى» است و لذا به خداى ازلى نمى توان گفت: قد كان و قد يكون؛ بسا بوده و بسا باشد.

و به كار بردن كلمه «لولا» درباره ذات مقدس الهى روا نيست، چون درباره مخلوقات مى توان گفت: «لولا فاعله ما وُجِدَ» كه تحقق علّت در ممكنات براى تكميل ماهيّت است و خدا چون علت ندارد نمى توان كلمه «لولا» را درباره او به كار برد، و مثلاً گفت: اگر فاعل آن نبود وجود پيدا نمى كرد. البته درباره معنا و مفهوم اين سه كلمه اخير «منذ و قد و لولا» احتمالات ديگرى هم داده شده است.

ص: 161

بِهَا تَجَلَّى صَانِعُهَا لِلْعُقُولِ، وَ بِهَا امْتَنَعَ عَنْ نَظَرِ الْعُيُونِ، وَ لاَ يَجْرِي عَلَيْهِ السُّكُونُ وَ الْحَرَكَةُ، وَ كَيْفَ يَجْرِي عَلَيْهِ مَا هُوَ أَجْرَاهُ، وَ يَعُودُ فِيهِ مَا هُوَ أَبْدَاهُ، وَ يَحْدُثُ فِيهِ مَا هُوَ أَحْدَثَهُ؟ إِذاً لَتَفَاوَتَتْ ذَاتُهُ، وَ لَتَجَزَّأَ كُنْهُهُ، وَ لاَمْتَنَعَ مِنَ الاْءَزَلِ مَعْنَاهُ، وَ لَكَانَ لَهُ وَرَاءٌ إِذْ وُجِدَ لَهُ أَمَامٌ، وَ لاَلْتَمَسَ التَّمَامَ إِذْ لَزِمَهُ النُّقْصَانُ، وَ إِذاً لَقَامَتْ آيَةُ الْمَصْنُوعِ فِيهِ، وَ لَتَحَوَّلَ دَلِيلاً بَعْدَ أَنْ كَانَ مَدْلُولاً عَلَيْهِ، وَ خَرَجَ بِسُلْطَانِ الاِمْتِنَاعِ مِنْ أَنْ يُوءَثِّرَ فِيهِ مَا يُوءَثِّرُ فِي غَيْرِهِ.

...

پس خدا با اوصاف پيش گفته [و با آفريده هايش] بر صاحبان انديشه و عقل سليم متجلى گرديد، بدين معنا كه حضرت صانع اين اشياء را به آنان شناساند؛ يعنى با اوصاف ذكر شده اخير، صانع و آفريدگار آنها مشخص شد، زيرا انسان مى بيند كه اشيا، زمان، عدم و وجود و علت دارند، مى فهمد كه خالق آنها هيچ يك از اينها را ندارد. پس ضمير در «بها» و «صانعها» به «قد» و «منذ» و «لولا» برمى گردد كه با ظاهر جمله سازگارتر است.

ديگر اينكه به سبب تعلق اين كلمات (قد و منذ و لولا) به ممكنات، محال است خدا، كه منزّه از اين سه ويژگى است، ديده شود، چون چشم فقط صاحبان اين سه ويژگى را مى تواند ببيند و هرچه چنين نباشد ديدنى نيست، زيرا ديدن احتياج به مجانست دارد و بين خدا و چشم هيچ مجانستى نيست.

و سكون و حركت خداوند را شامل نمى شوند، چون هر دو از اوصاف جسمند و خدا جسم نيست. و چگونه چيزى كه خود آنها را خلق كرده او را در برگيرد و مخلوق بر خالق قابل انطباق باشد؟

و چگونه چيزى به خدا برگردد كه خود آن را پديد آورده است؟ يعنى سكون و حركت را خدا ظاهر و آشكار ساخته، پس چگونه خود مشمول قوانين آن مى شود؟

و نيز چگونه ممكن است بر خداوند حالتى عارض شود كه خود آن را ايجاد فرموده است؟ پس، حركت و سكون نمى توانند بر ذات الهى عارض شوند.

ص: 162

...

...

اگر چنين چيزى ممكن باشد، ذات الهى نيز با اختلاف اين عوارض، مختلف و متفاوت مى گردد؛ يعنى اگر خدا حركت و سكون داشته باشد گاهى ساكن است و گاهى متحرك و لذا در ذات او اختلاف حالت پيش مى آيد. و ذات خدا نيز داراى اجزاى گوناگونى مى شود، زيرا حركت و سكون از ويژگى هاى جسم مى باشند و جسم تجزيه ناپذير است.

و ازليّت براى خدا ممتنع خواهد شد، زيرا چيزى كه بر او حالات مختلف عارض شود ممكن است، و ممكن، حادث است، نه ازلى.

و براى خداوند پشت سر وجود مى يابد چنان كه براى او جلوى رو نيز ايجاد شد، زيرا حركت و سكون از آثار جسم مى باشند و حركت بايد محرك داشته باشد و محرك بايد چيزى را پشت سر بگذارد و از آن بگذرد و به چيزى روى بياورد، و گرنه مفهوم حركت هرگز تحقق نمى يابد.

و وصف تمام و كامل براى خداوند صادق نيست، چون كسى كه به سويى حركت كند مستلزم آن است كه نقصى دارد و مى خواهد با رفتن و جابه جايى، نقص خود را برطرف كند در حالى كه خداوند هرگز ناقص نيست.

و در اين صورت، اين صفات دلالت مى كنند كه خداوند مصنوع و آفريده شده است و معلوم مى شود كه اين آثار به خداى ديگرى تعلق دارد، چون خدا را از راه آثارش مى توان شناخت و خدايى با اين اوصاف و تأثير پذيرى «مدلول» نيست، بلكه دليلى بر وجود و خدايى ديگر است.

پس محال بودن انطباق اين صفات بر خدا، باعث مى شود تا هيچ چيزى نتواند، آن گونه كه بر اشياء اثر مى گذارد بر خدا نيز اثر بگذارد، مثلاً آتش و برف در اشياء اثر مى گذارند و آنها را داغ و يا خنك مى كنند، در حالى كه ممكن نيست بر خدا چنين تأثيرى بگذارند.

ص: 163

الَّذِي لاَ يَحُولُ وَ لاَ يَزُولُ، وَ لاَ يَجُوزُ عَلَيْهِ الاْءُفُولُ. لَمْ يَلِدْ فَيَكُونَ مَوْلُوداً، وَ لَمْ يُولَدْ فَيَصِيرَ مَحْدُوداً. جَلَّ عَنِ اتِّخَاذِ الاْءَبْنَاءِ، وَ طَهُرَ عَنْ مُلاَمَسَةِ النِّسَاءِ. لاَ تَنَالُهُ الاْءَوْهَامُ فَتُقَدِّرَهُ، وَ لاَ تَتَوَهَّمُهُ الْفِطَنُ فَتُصَوِّرَهُ، وَ لاَ تُدْرِكُهُ الْحَوَاسُّ فَتُحِسَّهُ، وَ لاَ تَلْمِسُهُ الاْءَيْدِي فَتَمَسَّهُ. لاَ يَتَغَيَّرُ بِحَالٍ، وَ لاَ يَتَبَدَّلُ بِالاْءَحْوَالِ، وَ لاَ تُبْلِيهِ اللَّيَالِي وَ الاْءَيَّامُ، وَ لاَ يُغَيِّرُهُ الضِّيَاءُ وَ الظَّلاَمُ. وَ لاَ يُوصَفُ بِشَيْءٍ مِنَ الاْءَجْزَاءِ، وَ لاَ بِالْجَوَارِحِ وَ الاْءَعْضَاءِ، وَ لاَ بِعَرَضٍ مِنَ الاْءَعْرَاضِ، و لاَ بِالْغَيْرِيَّةِ وَ الاْءَبْعَاضِ.

...

خدايى يكتا

خداوند از حالى به حال ديگر نمى شود و مانند ساير اشياء زوال پذير نيست.

و از صحنه تدبير و اداره هستى افول نكرده، بلكه در هر زمان و در هر جا و در كنار هر چيزى حضورى دائم دارد و هرگز براى او غيبتى متصوّر نيست.

كسى را به دنيا نياورده تا مولود كسى باشد، چون والد و مولود بودن لازم و ملزوم يكديگرند، يعنى هر موجودى كه مى زايد بايد خودش هم زاييده كسى باشد.

و كسى او را به دنيا نياورده تا محدود گردد، زيرا آغاز ولادتش آغاز پيدايش اوست در نتيجه، محدود و مشمول غير خواهد بود، و هر دو براى خدا حدّ است و او را محدود مى كند.

خداوند والاتر از آن است كه فرزندى داشته باشد، پس چنان كه مسيحيان و يهوديان و مشركان مى پندارند، مسيح عليه السلام و عزير عليه السلام و فرشتگان فرزندان او نيستند.

و منزّه است از اينكه همسرى داشته باشد، چنان كه كافران مى پندارند و خداوند در ردّ آنها مى فرمايد: «وَ جَعَلُوا بَيْنَهُ وَ بَيْنَ الْجِنَّةِ نَسَباً وَ صهراً...»(1)؛ «و ميان خدا و جن ها رابطه اى تصور كرده اند».

اوهام و افكار نمى توانند به كنه شناخت او برسند و در نتيجه او را در اندازه محدود

ص: 164


1- سوره صافات، آيه 158.

...

...

مى كنند، وادراك ها نمى توانند او را به وهم در آورند و از او تصويرى بسازند.

و حواس پنجگانه هرگز نمى توانند او را احساس كنند. و دست ها نمى توانند او را لمس و مسّ نمايند. بايد توجه داشت كه مسّ غير از حسّ است چون ممكن است كسى مانند انسان فلج چيزى را بدون حسّ لمس نمايد.

و تغيير احوال در او راه نمى يابد مثلاً زمانى جوان و گاهى پير شود.

گذشت شب و روز او را نمى فرسايد، چنان كه ساير مخلوقات مانند لباس و پوست بدن و امثال اينها به سبب گذر زمان كهنه و پوسيده مى شوند.

روشنايى و تاريكى بر او تأثير نمى گذارند، و مثلاً با طلوع آفتاب روشن و با غروب آفتاب تاريك گردد.

و حضرتش به هيچ جزئى متصف نمى شود كه مثلاً بگويند اجزائى چون گوشت و پوست و خون و يا اجزاى عقلى، چون جنس و فصل دارد.

و اندام هايى چون دست، پا، چشم و امثال اينها ندارد، و بدين اوصاف توصيف نمى شود.

و به هيچ عرضى از اعراض مثل سفيدى و سرخى و بلندى و كوتاهى متصف نمى شود.

و به غيريّت (داشتن همگن) و يا جزئيت متصف نمى شود و نمى توان گفت: خدا غير از فلان چيز است، چنان كه مى گوييم: زيد غير از عمرو است، زيرا غيريّت بر اشيايى كه شبيه يكديگرند اطلاق مى شود، نه بر خدا كه هرگز شبيه ندارد و يا جزء چيزى مثل خون و روح و دست نيست.

ص: 165

وَ لاَ يُقَالُ: لَهُ حَدٌّ وَ لاَ نِهَايَةٌ، وَ لاَ انْقِطَاعٌ وَ لاَ غَايَةٌ، وَ لاَ أَنَّ الاْءَشْيَاءَ تَحْوِيهِ فَتُقِلَّهُ(1) أَوْ تُهْوِيَهُ(2)، أَوْ أَنَّ شَيْئاً يَحْمِلُهُ فَيُمِيلَهُ(3) أَوْ يُعَدِّلَهُ(4). لَيْسَ فِي الاْءَشْيَاءِ بِوَالِجٍ(5) وَ لاَ عَنْهَا بِخَارِجٍ، يُخْبِرُ لاَ بِلِسَانٍ وَ لَهَوَاتٍ(6)، وَ يَسْمَعُ لاَ بِخُرُوقٍ وَ أَدَوَاتٍ، يَقُولُ وَ لاَ يَلْفِظُ، وَ يَحْفَظُ وَ لاَ يَتَحَفَّظُ، وَ يُرِيدُ وَ لاَ يُضْمِرُ.

...

نمى توان براى خدا حدّ و نهايت و انقطاع و غايتى تصور كرد، چون حد، مقدار و نهايت، پايان يك چيز است، در حالى كه نه صفات خدا محدود است و نه وجودش پايان پذير.

و هيچ چيزى خدا را در بر نمى گيرد، نه آسمان ها و نه زمين و مانند آن. پس نه زمين او را بر خود جاى مى دهد و نه آسمان بر او سايه مى افكند و نه چيزى توان دارد او را بر خود جاى دهد، مانند عرش تا به سبب سنگينى اش، مانند باردارى به اين سمت و آن سمت متمايل شود يا اينكه به دو طرف متمايل نشود و ثابت و يكجا باشد.

خداوند در درون اشياء فرو نرفته مانند ريخته شدن آب در ظرف، و خارج از آنها هم نمى باشد بدين معنا كه بر آنها به وسيله قدرت و علم خود سلطه نداشته باشد.

خبر مى دهد، ولى نه به وسيله زبان و زبان كوچك، زيرا خداى متعال جسم نيست.

و مى شنود، ولى نه با گوش و اندام شنوايى، مانند انسان كه گوش او از پرده و استخوان تشكيل شده است. و صوت ايجاد مى كند، اما نه با زبان.

و اشياء را از تباهى و زوال بر اساس تقدير خود حفظ مى كند، ولى در اين كار دچار سختى و مشكل نمى شود چنان كه انسان ها در حفظ اشياء دچار برخى مشكلات مى شوند. لذا مى فرمايد: «وَ لاَ يَؤُودُهُ حِفْظُهُمَا...»(7)؛ «و نگهدارى اشياء بر او (= خدا) دشوار نيست».

و اراده مى كند، اما نه با ذهن و ضمير، چون مثل انسان ها ضمير و باطن ندارد.

ص: 166


1- تقلّ: در خود نگاه دارد، حمل مى كند، مانند زمين كه انسان را بر روى خود حمل مى كند.
2- تهوى: پايين برد، مانند آسمان كه بر سر زمين سايه مى اندازد و آن را فرودست قرار مى دهد.
3- يميل: ميل و انحراف مى يابد.
4- يعدل: راه مستقيم مى پيمايد.
5- والج: فرو رونده.
6- لهوات: جمع لهات، زبان كوچك.
7- سوره بقره، آيه 255.

يُحِبُّ وَ يَرْضَى مِنْ غَيْرِ رِقَّةٍ، وَ يُبْغِضُ وَ يَغْضَبُ مِنْ غَيْرِ مَشَقَّةٍ. يَقُولُ لِمَنْ أَرَادَ كَوْنَهُ: كُنْ فَيَكُونُ. لاَ بِصَوْتٍ يَقْرَعُ، وَ لاَ بِنِدَاءٍ يُسْمَعُ، وَ إِنَّمَا كَلاَمُهُ سُبْحَانَهُ فِعْلٌ مِنْهُ أَنْشَأَهُ وَ مَثَّلَهُ، لَمْ يَكُنْ مِنْ قَبْلِ ذَلِكَ كَائِناً، وَ لَوْ كَانَ قَدِيماً لَكَانَ إِلَهاً ثَانِياً. لاَ يُقَالُ: كَانَ بَعْدَ أَنْ لَمْ يَكُنْ، فَتَجْرِيَ عَلَيْهِ الصِّفَاتُ الْمُحْدَثَاتُ، وَ لاَ يَكُونُ بَيْنَهَا وَ بَيْنَهُ فَصْلٌ، وَ لاَ لَهُ عَلَيْهَا فَضْلٌ، فَيَسْتَوِيَ الصَّانِعُ وَ الْمَصْنُوعُ، وَ يَتَكَافَأَ الْمُبْتَدَئَ وَ الْبَدِيعُ.

...

اشياء را دوست مى دارد و اعمال صالح را مى پسندد، ولى دوستى و رضاى او برخاسته از رقّت قلب نيست، چون خداوند قلب ندارد و حالات قلبى هرگز بر او عارض نمى شود.

و از اشياء تباه و بد بيزار است و بر كسانى كه او امر او را گردن نمى نهند خشم مى گيرد، بى آنكه در اين كار مشقّت و سختى ببيند يا عوارض خشم بر او چيره شوند؛ چيزى كه هنگام خشم و غضب براى انسان پديد مى آيند، زيرا خداوند نفس ندارد تا اين حالات بر او عارض شوند.

هرچه بخواهد بيافريند به آن مى گويد: باش، آن موجود بى ترديد پديد مى آيد، البته نه با صدايى كه بر گوش بنشيند و نه با ندايى كه شنيده شود، چنان كه صداى انسان شنيده مى شود، بلكه كلام خداى سبحان همان فعل صادر از اوست كه آن را انشاء و متمثل نموده است. پس اراده و فعل بدون تكلم با لفظ «كن» حاصل مى شود.

اين سخن در گذشته وجود نداشته است، چون اگر وجود مى داشت قديم و در نتيجه خداى دوّمى بود و قديم بدون اوّل خداست، زيرا خالق ندارد تا مخلوق باشد. پس قول به قديم بودن كلام الهى مستلزم قول به تعدد خدايان است. مخفى نماند كه فعل بودن كلام الهى مستلزم اين نيست كه كلام او به معناى ايجاد صوت در هوا و امثال آن نباشد چنان كه مى فرمايد: «وَ كَلَّمَ اللّهُ مُوسى تَكْلِيماً»(1)؛ «و خدا با موسى آشكارا سخن گفت».

ص: 167


1- سوره نساء، آيه 164.

...

...

درباره خدا گفته نمى شود كه قبلاً نبوده، سپس به وجود آمده است، چنان كه درباره آفريده ها گفته مى شود و در نتيجه صفات آنها بر خدا منطبق نمى شود، چون وجودِ بعد از عدم، از صفاتِ حادث است نه از صفاتِ قديم.

و هرگز ميان ذات و صفات الهى جدايى وجود ندارد، به اين صورت كه صفت يك چيز و موصوف چيز ديگرى باشد، چنان كه در انسان چنين است، و گرنه در آن صورت تعدد خدايان لازم مى آيد(1).

پس با صراحت بايد گفت كه ذات الهى عين صفات الهى است و در اين صورت ذات بر صفات برترى ندارد، زيرا اگر چنين باشد، ذات قديم و صفات حادث مى شود و در نتيجه، صفات در معرض تحول و دگرگونى قرار مى گيرد و صانع و مصنوع يكسان مى گردند. اين امر از آن روست كه صفات مصنوع، غير از ذات اوست و براى ذاتْ فضيلت تقدّم بر صفات وجود دارد و پديدآورنده و پديده باهم مساوى و يكسان خواهند شد؛ يعنى خدايى كه پديدآورنده اشيا است، با پديده كه مصنوع و مخلوق است، يكى مى شوند.

ص: 168


1- چون هر يك از آنها يا قديم هستند، كه تعدد قديم ها لازم مى آيد، و يا ذات قديم و صفات حادثند كه در اين صورت ذات محلّ عروض حوادث و در معرض دگرگونى خواهد بود.

خَلَقَ الْخَلاَئِقَ عَلَى غَيْرِ مِثَالٍ خَلاَ مِنْ غَيْرِهِ، وَ لَمْ يَسْتَعِنْ عَلَى خَلْقِهَا بِأَحَدٍ مِنْ خَلْقِهِ. وَ أَنْشَأَ الاْءَرْضَ فَأَمْسَكَهَا مِنْ غَيْرِ اشْتِغَالٍ، وَ أَرْسَاهَا عَلَى غَيْرِ قَرَارٍ، وَ أَقَامَهَا بِغَيْرِ قَوَائِمَ، وَ رَفَعَهَا بِغَيْرِ دَعَائِمَ، وَ حَصَّنَهَا مِنَ الاْءَوَدِ وَ الاِعْوِجَاجِ، وَ مَنَعَهَا مِنَ التَّهَافُتِ وَ الاِنْفِرَاجِ، أَرْسَى أَوْتَادَهَا(1) وَ ضَرَبَ أَسْدَادَهَا، وَ اسْتَفَاضَ عُيُونَهَا، وَ خَدَّ أَوْدِيَتَهَا، فَلَمْ يَهِنْ مَا بَنَاهُ، وَ لاَ ضَعُفَ مَا قَوَّاهُ.

...

آفريدگان را آفريد، ولى نه بر اساس الگويى كه از خدايى ديگر گرفته و آن را آموخته باشد، چنان كه شاگرد از استاد خود مى آموزد. و براى اين آفرينش از هيچ يك از آفريدگان خود يارى نجسته و هرگز در اين امر پشتيبانى نداشته است.

و زمين را آفريد و آن را حفظ فرمود تا هرگز از مدار تعيين شده اش خارج نشود، امّا آفرينش زمين مستلزم پردازش و اشتغال الهى نبود زيرا خدا با اراده كار مى كند نه با استفاده از اندام و كار بدنى، چنان كه ما انسان ها با اشتغال و پردازش چيزى را ايجاد مى كنيم.

و آن را بدون تكيه گاهى زيرين، قرار بخشيد و بدون پى و پايه استوار ساخت، زيرا زمين در فضا به صورت كره اى شناور است و به هيچ تكيه گاهى تكيه ندارد، و آن را بدون ستون برافراشت. و آن را از كج شدن، شكافته شدن و فروپاشى و چند پاره شدن حفظ كرد.

ميخ هاى زمين، يعنى كوه ها را محكم و ثابت نمود، زيرا چون ميخ كه چوب ها را به هم پيوند مى دهد و از پراكندگى حفظ مى كند، كوه ها نيز در زمين محكم شده، آن را ثبات بخشيده اند.

و در سراسر زمين و در فاصله هايى پراكنده كوه هايى مانند سدهايى قرار داد.

و چشمه هاى زمين را به جوشش در آورد و بر گستره خاك روان كرد و نهرهاى زمين را شكافت و جارى ساخت و آنچه آفريد استوار گرداند و آنچه قوت بخشيد هرگز بدان سستى راه نمى يابد، يعنى همه چيز را با بنايى محكم و مستحكم بنيان گذارد.

ص: 169


1- أوتاد: جمع وتد، يعنى ميخ.

هُوَ الظَّاهِرُ عَلَيْهَا بِسُلْطَانِهِ وَعَظَمَتِهِ، وَهُوَ الْبَاطِنُ لَهَا بِعِلْمِهِ وَمَعْرِفَتِهِ، وَالْعَالِي عَلَى كُلِّ شَيْءٍ مِنْهَا بِجَلاَلِهِ وَعِزَّتِهِ. لاَ يُعْجِزُهُ شَيْءٌ مِنْهَا طَلَبَهُ، وَلاَ يَمْتَنِعُ عَلَيْهِ فَيَغْلِبَهُ، وَلاَ يَفُوتُهُ السَّرِيعُ مِنْهَا فَيَسْبِقَهُ، وَلاَ يَحْتَاجُ إِلَى ذِي مَالٍ فَيَرْزُقَهُ. خَضَعَتِ الاْءَشْيَاءُ لَهُ، وَذَلَّتْ مُسْتَكِينَةً لِعَظَمَتِهِ، لاَ تَسْتَطِيعُ الْهَرَبَ مِنْ سُلْطَانِهِ إِلَى غَيْرِهِ فَتَمْتَنِعَ مِنْ نَفْعِهِ وَضَرِّهِ، وَلاَ كُفْ ءَ لَهُ فَيُكَافِئَهُ، وَلاَ نَظِيرَ لَهُ فَيُسَاوِيَهُ.

...

خدا با سلطه و عظمت خود بر آفرينه ها ظاهر شده است. ظاهر در اين عبارت يعنى مسلّط.

و با علم و معرفتى كه دارد از درون و باطن آنها آگاه است.

و با جلالت و عزّتى كه دارد از هر چيز بالاتر و والاتر است.

هرچه بخواهد، طلبش او را ناتوان نمى كند و نمى تواند از امر او سر بتابد تا مثلاً بر حضرتش غالب آيد، زيرا در اين صورت آن چيز غالب و خدا مغلوب خواهد بود (كه اين نادرست است).

و هرگاه چيزى را بطلبد، آن چيز شتابان از حيطه خدا خارج نمى شود، چنان كه چيزى يا كسى كه دنبال مى شود، شتابان دور مى شود.

و به هيچ ثروتمندى نياز ندارد تا او را روزى بدهد.

همه چيز در برابر خدا فروتن و تابع اراده اويند و با كمال ناتوانى و فروتنى در برابر او تسليم هستند.

هيچ چيز نمى تواند از تحت سلطه او به سوى غير او بگريزد، چنان كه گاهى انسان از انسانى به انسانى ديگر روى مى آورد. و هيچ چيزى نمى تواند با فرار از حيطه قدرت حق تعالى از نفع و ضرر الهى دور بماند، بلكه همواره مشمول آن خواهد بود.

و خدا همتا و نظيرى ندارد تا با او همسانى كند و مثلاً در ذات و صفات نظير و همسان او باشد.

ص: 170

هُوَ الْمُفْنِي لَهَا بَعْدَ وُجُودِهَا، حَتَّى يَصِيرَ مَوْجُودُهَا كَمَفْقُودِهَا. وَ لَيْسَ فَنَاءُ الدُّنْيَا بَعْدَ ابْتِدَاعِهَا بِأَعْجَبَ مِنْ إِنْشَائِهَا وَ اخْتِرَاعِهَا. وَ كَيْفَ وَ لَوِ اجْتَمَعَ جَمِيعُ حَيَوَانِهَا مِنْ طَيْرِهَا وَ بَهَائِمِهَا(1)، وَ مَا كَانَ مِنْ مُرَاحِهَا(2) وَ سَائِمِهَا(3)، وَ أَصْنَافِ أَسْنَاخِهَا(4) وَ أَجْنَاسِهَا(5)، وَ مُتَبَلِّدَةِ(6) أُمَمِهَا(7) وَ أَكْيَاسِهَا(8)، عَلَى(9) إِحْدَاثِ بَعُوضَةٍ مَا قَدَرَتْ عَلَى إِحْدَاثِهَا، وَ لاَ عَرَفَتْ كَيْفَ السَّبِيلُ إِلَى إِيجَادِهَا، وَ لَتَحَيَّرَتْ عُقُولُهَا فِي عِلْمِ ذَلِكَ وَ تَاهَتْ، وَ عَجَزَتْ قُوَاهَا وَ تَنَاهَتْ، وَ رَجَعَتْ خَاسِئَةً حَسِيرَةً، عَارِفَةً بِأَنَّهَا مَقْهُورَةٌ، مُقِرَّةً بِالْعَجْزِ عَنْ إِنْشَائِهَا، مُذْعِنَةً بِالضَّعْفِ عَنْ إِفْنَائِهَا.

...

هستى و نيستى در دست خداست

خداى متعال همه هستى را پس از به وجود آوردن، نيست و نابود مى كند و در نتيجه همه موجودات از صحنه وجود خارج و معدوم مى شوند.

كسى تعجّب نكند كه چگونه همه هستى را فنا خواهد كرد، زيرا هر دو براى كسى كه توانا نيست محال و ناممكن و براى كسى كه تواناست ممكن و شدنى است. پس به كسى كه مى گويد: چگونه هستى مى تواند پس از وجود نابود باشد، گفته مى شود: چگونه هستى پيدا شد، پس از آنكه نبود؟ بنابراين فناى هستى شگفت آورتر از ايجاد آن نيست.

و چگونه كسى مى تواند وجود صانع را انكار كند، در حالى كه اگر تمام آفريدگان جمع و همداستان شوند، نمى توانند حتى يك پشه را بيافرينند؟ پس اگر براى اين هستى خالق و

ص: 171


1- بهائم: جمع بهيمة، يعنى حيوانات، و از بهم، به معناى مخفى شد گرفته شده است، زيرا قادر بر نطق نيستند.
2- مراح: اسم مفعول از أراح الإبل يعنى شتر را به محل استراحتش برگرداند و مراح يعنى در طويله علف مى خورد.
3- سائم: از سام، به معناى چرانيدن گرفته شده است و منظور از سائم چراكننده در صحرا است.
4- أسناخ: جمع سَنخ، يعنى اصل و مراد از آن در اينجا اجناس عاليه مانند پرندگان، درندگان و ماهيان است.
5- أجناس: جمع جنس، يعنى انواع حيوانات، مثل كبوتر، بلبل، دراج از تيره پرندگان و پلنگ و روباه از دسته درندگان.
6- متبلّد: كودن و نادان.
7- أمم: جمع أمّت، يعنى گروهها، چنان كه خدا حيوانات را نيز مانند انسان ها امّت معرفى نموده، مى فرمايد: «وَ مَا مِن دَآبَّةٍ فِى الاْءَرْضِ وَ لاَ طَاآئِرٍ يَطِيرُ بِجَنَاحَيْهِ إِلاَّ أُمَمٌ أَمْثَالُكُم»؛ «و هيچ جنبده اى در زمين نيست و نه هيچ پرنده اى كه با دو بال خود پرواز مى كند؛ مگر آنكه آنها [نيز] گروه هايى مانند شما هستند». (سوره انعام، آيه 38).
8- أكياس: جمع كيس، يعنى باهوش و بافراست.
9- على: در اين عبارت «على» متعلِّق به «لو اجتمع» است.

...

...

پديدآورنده اى نباشد چه كسى اين پديده هاى فراوان را خلق كرده است؟ اگر همه جانوران اعم از پرندگان، چارپايان، خزندگان، چرندگان، درندگان و ماهيان و حيوانات كودن و باهوش و بافراست جمع شوند، نمى توانند حتى يك پشه را خلق كنند و چگونگى و شيوه خلقت آن را هم نمى دانند. گاهى كسى راه پديدآوردن چيزى را مى داند، اما از عهده آن بر نمى آيد، اما گاهى نه راه را مى داند و نه توانايى آن را دارد. پس همان طور كه گفتيم اگر تمام اين حيوانات جمع شوند نمى توانند پشه اى را خلق كنند و اصولاً راه ايجاد آن را نمى دانند.

و عقل آنها در شناخت خلقت يك پشه سرگردان خواهد ماند و پس از تفكّر نيروى فكرى آنها به پايان مى رسد و نااميد و عاجزانه، با اين دريافت كه شكست خورده اند و با اعتراف به ناتوانى از آفريدن پشه باز مى گردند و اقرار مى كنند كه توانايى نابود كردن پشه را نيز ندارند و تنها مى توانند روح آن را خارج سازند، ولى فانى ساختن آن كار خداوند است.

ص: 172

وَإِنَّ اللَّهَ سُبْحَانَهُ يَعُودُ بَعْدَ فَنَاءِ الدُّنْيَا وَحْدَهُ لاَ شَيْءَ مَعَهُ. كَمَا كَانَ قَبْلَ ابْتِدَائِهَا، كَذَلِكَ يَكُونُ بَعْدَ فَنَائِهَا، بِلاَ وَقْتٍ وَلاَ مَكَانٍ، وَ لاَ حِينٍ وَ لاَ زَمَانٍ. عُدِمَتْ عِنْدَ ذَلِكَ الاْآجَالُ(1) وَ الاْءَوْقَاتُ، وَ زَالَتِ السِّنُونَ وَ السَّاعَاتُ. فَلاَ شَيْءَ إِلاَّ الْواحِدُ الْقَهّارُ الَّذِي إِلَيْهِ مَصِيرُ جَمِيعِ الاْءُمُورِ. بِلاَ قُدْرَةٍ مِنْهَا كَانَ ابْتِدَاءُ خَلْقِهَا، وَ بِغَيْرِ امْتِنَاعٍ مِنْهَا كَانَ فَنَاوءُهَا، وَ لَوْ قَدَرَتْ عَلَى الاِمْتِنَاعِ دَامَ بَقَاوءُهَا.

...

خداى سبحان پس از فانى ساختن هستى بار ديگر تنهاى تنهاست، چنان كه قبل از ايجاد جهان تنها بوده است، بدون اينكه وقت و مكانى وجود داشته باشد، زيرا زمان و مكان را كه زاييده هستى است فانى مى سازد. البته اين مطلب - چنان كه برخى مى گويند - در انعدام و نابودى هستى تصريح دارد، نه اينكه فقط به پراكندگى اجزاى آن اشاره دارد. اما شبهه اى كه از لزوم اعاده امور معدوم در روز حشر، پيش مى آيد شبهه اى است بيهوده و بى مايه.

پس از فناى هستى اجل ها و اوقات و زمان ها و سال ها و ساعت ها [كه همه محصول اين هستى هستند] مانند مكان، همه و همه نابود مى شوند.

پس هيچ چيز جز خداى يگانه كه بر هستى غالب و چيره است باقى نمى ماند و پايان و سرانجام همه امور به او منتهى مى شود، بدون اينكه آنها هيچ قدرتى در هنگام ايجاد خود و يا امتناعى از فناى خود داشته باشند، چون وقتى خدا اراده فناى آنها كند، نمى توانند امتناع و مقاومت كنند، پس نه بر ايجاد خود و نه در برابر فناى خود قدرتى دارند و اگر چنين بود و خداوند نمى توانست آنها را فانى سازد، هم چنان جاودان مى ماندند.

ص: 173


1- الاْآجال: جمع اَجل يعنى مدت وجودِ اشياء.

لَمْ يَتَكَاءَدْهُ(1) صُنْعُ شَيْءٍ مِنْهَا إِذْ صَنَعَهُ، وَ لَمْ يَوءُدْهُ(2) مِنْهَا خَلْقُ مَا خَلَقَهُ وَ بَرَأَهُ(3)، وَ لَمْ يُكَوِّنْهَا لِتَشْدِيدِ سُلْطَانٍ، وَ لاَ خَوْفٍ مِنْ زَوَالٍ وَ نُقْصَانٍ، وَ لاَ لِلاِسْتِعَانَةِ بِهَا عَلَى نِدٍّ(4) مُكَاثِرٍ(5)، وَ لاَ لِلاِحْتِرَازِ بِهَا مِنْ ضِدٍّ مُثَاوِرٍ(6) وَ لاَ لِلاِزْدِيَادِ بِهَا فِي مُلْكِهِ، وَ لاَ لِمُكَاثَرَةِ شَرِيكٍ فِي شِرْكِهِ وَ لاَ لِوَحْشَةٍ كَانَتْ مِنْهُ، فَأَرَادَ أَنْ يَسْتَأْنِسَ إِلَيْهَا. ثُمَّ هُوَ يُفْنِيهَا بَعْدَ تَكْوِينِهَا لاَ لِسَأَمٍ(7) دَخَلَ عَلَيْهِ فِي تَصْرِيفِهَا وَ تَدْبِيرِهَا وَ لاَ لِرَاحَةٍ وَاصِلَةٍ إِلَيْهِ، وَلاَ لِثِقَلِ شَيْءٍ مِنْهَا عَلَيْهِ. لاَ يُمِلُّهُ طُولُ بَقَائِهَا فَيَدْعُوَهُ إِلَى سُرْعَةِ إِفْنَائِهَا، وَ لَكِنَّهُ سُبْحَانَهُ دَبَّرَهَا بِلُطْفِهِ، وَ أَمْسَكَهَا بِأَمْرِهِ، وَ أَتْقَنَهَا بِقُدْرَتِهِ.

...

خدا بى نياز مطلق است

خلقت و آفريدن هيچ يك از پديده ها براى خدا سختى نداشته، و خداوند هستى را براى تقويت قدرت و توسعه قلمرو حكومتى خود و يا ترس از زوال و نقص آن، نيافريده است تا مثلاً بخواهد با آفريدن آنها كمك كارى براى خود برگزيند، چنان كه سلاطين و پادشاهان ارتش را به وجود مى آورند تا حكومت آنها زوال نيابد و در مقابل دشمنان كمبود و ضعفى نداشته باشند.

و هستى را به جهت كمك گرفتن از آن براى غلبه بر رقيبى فزون طلب يا ايمنى از گزند او خلق نكرده است، زيرا هيچ مثل و نظيرى ندارد تا بخواهد با فزون طلبى بر خدا بشورد و در آن صورت لازم باشد كه خدا براى نابودى او هستى را [به عنوان سپاه مدافع] بيافريند.

و هستى را براى ازدياد ملك و قدرت نمايى به شريك خود، يا به علت وحشت از تنهايى خود و يا به منظور انس گرفتن با آنها نيافريده است، زيرا هرگز شريك ندارد و از وحشت و انس گرفتن منزه و مبراست.

ص: 174


1- يَتَكَاءَدُ: سخت مى شود.
2- يؤود: سنگين و پرزحمت مى شود.
3- برأ: آفريد.
4- ند: مثل و مانند.
5- مكاثر: فزون خواهى كه مغرورانه موجودى خود را به رخ مى كشد.
6- مثاور: ثروت طلب.
7- سأم: ملالت و خستگى.

...

...

سپس همو هستى را پس از آفرينش آن نابود مى كند، ولى نه به دليل خستگى و ملالتى كه به واسطه تدبير و اداره امور آن براى او پيش آمده باشد، چنان كه انسان ها پس از مدّتى كه چيزى را بى فايده اداره مى كنند خسته مى شوند، و آن را نابود مى كنند.

و نه براى آسوده شدن از زحمت آن هستى را نابود مى كند، چنان كه انسان با از بين بردن عامل زحمتْ خود را راحت مى سازد.

و نه به علت سنگينى و سختى اى كه دارد هستى را نابود مى سازد، زيرا هرگز چيزى بر حضرتش سنگينى نمى كند.

عمر طولانى مخلوقات باعث ملامت و خستگى خدا نمى گردد تا آنها را سريعا نابود كند، بلكه بر اساس حكمت بالغه اش پس از پايان يافتن عمر پديده ها، آنها را از بين مى برد، مگر بهشت و جهنّم كه در حقيقت پايانى ندارند و نعمت و عذاب آنها جاودانه است. [پس فقط دو پديده اند كه از فناء و نابودى مستثنى هستند: 1. بهشت براى نيكوكاران 2. جهنم براى تبهكاران].

سپس خداى سبحان تدبير هستى و مواظبت از آن را به سبب لطف و احسانى كه بر مردم دارد به عهده گرفت و با قدرت خويش استوارى و استحكام بخشيد، به گونه اى كه هر چيزى را در نهايت دقت و تناسب آفريد.

ص: 175

ثُمَّ يُعِيدُهَا بَعْدَ الْفَنَاءِ مِنْ غَيْرِ حَاجَةٍ مِنْهُ إِلَيْهَا، وَ لاَ اسْتِعَانَةٍ بِشَيْءٍ مِنْهَا عَلَيْهَا، وَ لاَ لاِنْصِرَافٍ مِنْ حَالِ وَحْشَةٍ إِلَى حَالِ اسْتِئْنَاسٍ، وَ لاَ مِنْ حَالِ جَهْلٍ وَ عَمًى إِلَى حَالِ عِلْمٍ وَ الْتِمَاسٍ، وَ لاَ مِنْ فَقْرٍ وَ حَاجَةٍ إِلَى غِنًى وَ كَثْرَةٍ، وَ لاَ مِنْ ذُلٍّ وَ ضَعَةٍ(1) إِلَى عِزٍّ وَ قُدْرَةٍ.

...

رستاخيز، از نشانه هاى قدرت و بى نيازى اوست

خداوند هستى را پس از نابود كردن، بار ديگر مى آفريند، بى آنكه نيازى كه به آن داشته باشد، بلكه بر اساس حكمت و مصلحت است كه حشر و قيامت را پديد مى آورد، چنان كه در آغاز آنها را به وجود آورده بود.

و نه به انگيزه كمك گرفتن از آنها. و همان طور كه بازگرداندن تمام آنها براى خدا هيچ سودى ندارد، بازگرداندن برخى از آنها هم براى كمك كردن به بازآفرينى بخشى ديگر نيست، همان گونه كه نجّار ابتدا ارّه مى سازد، سپس به نجّارى روى مى آورد.

و نيز به منظور رهايى از وحشتِ تنهايى و رسيدن به انس، اشياء را بار ديگر پديد نمى آورد، چون عدم اشياء موجب وحشت خداوند نشده اند.

و براى رهايى از جهل و گمراهى و رسيدن به علم و دستيابى به دانش و هدايت نيست كه جهان را بار ديگر محشور مى نمايد، چون همانند انسان نيست كه وقتى مثلاً كتاب خود را گم كند، گرفتار جهل و گمراهى مى شود.

و بازآفرينىِ هستى براى رهايىِ حضرتش از فقر و رسيدن به ثروت و نجات از خوارى و رسيدن به عزّت و قدرت نيست.

ص: 176


1- ضعة: بر وزن عدة، از وضع يضع گرفته شده، يعنى پستى و فرومايگى.

خطبه صد و هشتاد و ششم

و من خطبة له عليه السلام و هي في ذكر الملاحم

اشاره

أَلاَ بِأَبِي وَ أُمِّي(1) هُمْ مِنْ عِدَّةٍ أَسْمَاوءُهُمْ فِي السَّمَاءِ مَعْرُوفَةٌ، وَ فِي الاْءَرْضِ مَجْهُولَةٌ.

...

از خطبه هاى آن حضرت عليه السلام در اِخبار از آينده

بشارت امام عليه السلام به وجود فرزندان معصوم خود

پدر و مادرم به فداى آنانى (فرزندان معصوم يا ياران آن بزرگوار) باد كه نام و تعدادشان در آسمان و نزد فرشتگان الهى شناخته شده است، ولى در زمين نزد بسيارى از مردم گمنام و ناشناخته مى باشند.

ص: 177


1- بأبى و امى: باء براى تفديه است، يعنى پدر و مادرم فدايشان باد. ناگفته نماند كه فدا كردن پدر و مادر كه فضيلت كمترى دارند براى ائمه اطهار عليهم السلام كه فضيلت بيشترى دارند عقلاً و شرعاً جايز است. اضافه بر اينكه اين جمله براى بيان مقام آن بزرگواران نزد فداشدگان است، گرچه اصل جمله براى آرزوى فدايى شدن براى آنهاست.

أَلاَ فَتَوَقَّعُوا مَا يَكُونُ مِنْ إِدْبَارِ أُمُورِكُمْ، وَ انْقِطَاعِ وُصَلِكُمْ، وَ اسْتِعْمَالِ صِغَارِكُمْ. ذَاكَ حَيْثُ تَكُونُ ضَرْبَةُ السَّيْفِ عَلَى الْمُوءْمِنِ أَهْوَنَ مِنَ الدِّرْهَمِ مِنْ حِلِّهِ، ذَاكَ حَيْثُ يَكُونُ الْمُعْطَى(1) أَعْظَمَ أَجْراً مِنَ الْمُعْطِي(2). ذَاكَ حَيْثُ تَسْكَرُونَ مِنْ غَيْرِ شَرَابٍ، بَلْ مِنَ النِّعْمَةِ وَ النَّعِيمِ(3)، وَ تَحْلِفُونَ مِنْ غَيْرِ اضْطِرَارٍ، وَ تَكْذِبُونَ مِنْ غَيْرِ إِحْرَاجٍ. ذَاكَ إِذَا عَضَّكُمُ الْبَلاَءُ كَمَا يَعَضُّ الْقَتَبُ(4) غَارِبَ(5) الْبَعِيرِ. مَا أَطْوَلَ هَذَا الْعَنَاءَ، وَ أَبْعَدَ هَذَا الرَّجَاءَ!

...

تصويرى از حكومت ظالمان پس از امام على عليه السلام و روحيه مردم

اى مؤمنان انتظار روزى را بكشيد كه ستمگرانْ حكومت شما را به دست گيرند و برخى از شما با يكديگر به واسطه ئ چنددستگى و اختلافى كه مى يابيد پيوند خويش را خواهيد گسست و فرومايگان شما به خدمت ظالمان ستمگر در مى آيند، زيرا در جامعه هميشه اراذل به خدمت ستمگران در مى آيند نه بزرگان و صاحبان انديشه.

در چنين روزگارى است كه تحمل ضربه شمشير بر فرق مؤمن براى او آسان تر از به دست آوردن يك درهم حلال است، چون ستمگران تمام راه هاى به دست آوردن نيازهاى معيشت را تباه، و حلال را آميخته به حرام مى كنند، لذا كسب درآمد از راه حلال بسيار دشوار است.

در چنين روزگارى گيرنده عطا، يعنى فقير، پاداش بيشترى از دهنده عطا، يعنى ثروتمند دارد، چون ثروتمندان به حرامخورى آلوده مى شوند و اموال آنها از راه حرام به دست مى آيد و در بخشش خود فقط پاداش ظاهرى دارند نه پاداش واقعى.

آن زمان است كه شما مست مى شويد، اما نه به علت ميخوارگى، بلكه به سبب فراوانى نعمت و ثروت، زيرا نعمت و ثروت نيز مانند شراب عقل انسان ها را در پرده غفلت و

ص: 178


1- مُعْطى: گيرنده عطا، فرد مستحق.
2- مُعْطي: دهنده آن عطا، ثروتمند.
3- تفاوت ميان نعمت و نعيم در اين است كه نعمت، ذات شى ء است و نعيم صفت آن.
4- القَتَبْ: يوغ و افسار.
5- غارِبْ: گُرده شتر، فاصله ميان گردن و كوهان شتر.

...

...

بى خبرى پنهان مى كند و سرمستشان مى سازد.

و بى هيچ ضرورت و اضطرارى قسم ياد مى كنيد، و بدون تنگنا و بى جهت دروغ مى گوييد، زيرا وقتى دين از قلب رخت بربندد، ديگر انسان به هيچ كارى اهميّتى نمى دهد.

آن زمان است كه بلاها شما را مى گزند و مى آزارند، چنان كه مهار يا يوغ شتر گُرده اش را، يعنى بين گردن و كوهان او را مى گزد و زخم مى كند. [بدانيد كه] تمام آنچه بيان شد بى ترديد رخ خواهد داد.

وه! چه طولانى است اين رنجى كه مردم در دولت ستمگران مى بينند! و چقدر اميد و آرزوى رهايى از دست آنها دور و دست نايافتنى است!

برخى گفته اند: اين دو جمله ربطى به بخش قبلى خطبه ندارند، چنان كه سيد رضى بر اساس عادت در خطبه ها مطالبى را جداى از هم مى آورد.

ص: 179

أَيُّهَا النَّاسُ، أَلْقُوا هَذِهِ الاْءَزِمَّةَ(1) الَّتِي تَحْمِلُ ظُهُورُهَا الاْءَثْقَالَ(2) مِنْ أَيْدِيكُمْ، وَ لاَ تَصَدَّعُوا(3) عَلَى سُلْطَانِكُمْ فَتَذُمُّوا غِبَّ(4) فِعَالِكُمْ، وَ لاَ تَقْتَحِمُوا(5) مَا اسْتَقْبَلْتُمْ مِنْ فَوْرِ(6) نَارِ الْفِتْنَةِ، وَ أَمِيطُوا(7) عَنْ سَنَنِهَا، وَ خَلُّوا قَصْدَ السَّبِيلِ(8) لَهَا. فَقَدْ - لَعَمْرِي - يَهْلِكُ فِي لَهَبِهَا الْمُوءْمِنُ، وَ يَسْلَمُ فِيهَا غَيْرُ الْمُسْلِمِ. إِنَّمَا مَثَلِي بَيْنَكُمْ كَمَثَلِ السِّرَاجِ فِي الظُّلْمَةِ، يَسْتَضِيءُ بِهِ مَنْ وَلَجَهَا. فَاسْمَعُوا أَيُّهَا النَّاسُ وَ عُوا(9)، وَ أَحْضِرُوا آذَانَ قُلُوبِكُمْ تَفْهَمُوا.

...

رهنمودهاى امام عليه السلام به مردم روزگار خود

اى مردم، شما را توصيه مى كنم كه لگام مركب هايى كه بارهاى گران (= بدعت ها و گناهان) را حمل مى كنند به كنارى بيفكنيد، زيرا انسان گنهكار در حقيقت بارهاى گناه را مى راند، به گونه اى كه زمامدار آن را خسته مى كند. بنابراين اين جمله كنايه از ضرورت پرهيز از گناهانى است كه بر گرده آدمى سنگينى مى كند.

و درباره پيشواى خود (= وجود مقدس امام على عليه السلام ) هرگز دچار اختلاف و تفرقه نشويد كه پس از روشن شدن نتيجه كارتان، سخت دچار سرزنش خواهيد شد، چون طبيعى است كه انسان پس از پى بردن به كار نكوهيده خود، دچار سرزنش وجدان مى شود.

در آنچه موجب برافروخته تر شدن شعله هاى آتش فتنه مى شود وارد نشويد و همواره از مسير فتنه دورى بجوييد، و وسط راه را براى فتنه خالى بگذاريد. در اين تعبير گويى فتنه موجودى است كه ميان راه را گرفته و مى رود، به گونه اى كه اگر كسى وسط جاده را رها نكند پهلو به پهلوى فتنه مى زند و زيان مى بيند. لذا بهتر است كه انسان از وسط جادّه به كناره جاده جابه جا شود تا با فتنه برخورد نكند.

ص: 180


1- أزمة: جمع زمام، يعنى مهار، لگام.
2- اثقال: جمع ثقل، يعنى بار سنگين.
3- تصدّع: اختلاف و تفرقه.
4- غب: دورى، پنهانى.
5- اقتحام: ورود ناگهانى.
6- فور: بلندى، ارتفاع.
7- أميطوا: فاصله بگيريد.
8- قصد السبيل: راه ميانه و وسط جاده.
9- عُوا: دريافت كنيد.

...

...

به جان خودم سوگند كه مؤمن در ميان شعله هاى فتنه نابود مى شود، زيرا به سبب خوش گمانى، خود را از راه حق منحرف و در نتيجه در دنيا و آخرت خود را نابود مى سازد و انسان غيرمسلمان از فتنه جان سالم به در مى برد چون با آن برخورد نمى كند و دست كم به زندگى خود ادامه مى دهد.

چراغ وجود مقدّس امام عليه السلام

اى مردم، من در ميان شما مانند چراغى هستم در تاريكى، كه هر كس به تاريكى درآيد از آن نور بهره مى گيرد. پس مسلمانان در عصر حضرت على عليه السلام كه در تاريكى فتنه هاى برپا شده بعد از ارتحال پيامبر صلى الله عليه و آله به سر مى بردند و از امام عليه السلام پيروى مى كردند، در واقع از نور وجود آن حضرت بهره مى گرفتند و راه حق را مى يافتند و مى پيمودند و هرگز به سوى احزاب باطل گرايش نمى يافتند.

ضرورت آگاهى و شنيدن حق

اى مردم، سخنم را بشنويد و آن را دريابيد و معنايش را به خوبى بفهميد و گوش جان خود را براى درك حقيقت آن باز كنيد. اين جمله استعاره لطيفى است، چون انسان همان طور كه حرفى را با گوش سر مى شنود، اگر ميل داشته باشد، لبّ و حقيقت آن را مشتاقانه با گوش دل درمى يابد.

ص: 181

خطبه صد و هشتاد و هفتم

و من خطبة له عليه السلام في الوصية بالتقوى و ذكر الموت و الاستعداد له

اشاره

أُوصِيكُمْ أَيُّهَا النَّاسُ، بِتَقْوَى اللَّهِ وَ كَثْرَةِ حَمْدِهِ عَلَى آلاَئِهِ(1) إِلَيْكُمْ، وَ نَعْمَائِهِ عَلَيْكُمْ، وَ بَلاَئِهِ(2) لَدَيْكُمْ. فَكَمْ خَصَّكُمْ بِنِعْمَةٍ وَ تَدَارَكَكُمْ بِرَحْمَةٍ! أَعْوَرْتُمْ لَهُ فَسَتَرَكُمْ، وَ تَعَرَّضْتُمْ لاِءَخْذِهِ فَأَمْهَلَكُمْ.

...

از خطبه هاى آن حضرت عليه السلام در توصيه به تقوا و يادكرد مرگ و آمادگى براى آن

توصيه به تقواى الهى و ستايش او

اى مردم، شما را به تقوا و پرواى از پروردگار سفارش مى نمايم، تا با انجام دادن اعمال صالح و ترك گناهان بدان پايبند باشيد.

و براى نعمت هاى فراوانى كه بر شما ارزانى داشته او را ستايش كنيد. و به بلا (خير و شر)هايى كه بر شما وارد ساخته، سپاسگزارش باشيد. شايان توجه است كه بلا نيز به دليل اينكه باعث ترفيع درجه و ريزش گناه مى شود بايد به هنگام رسيدن آن، خدا را سپاس گفت.

گوشه اى از نعمت هاى الهى

چه بسيار نعمت ها را كه به شما اختصاص داد و از ديگران دريغ داشت و چه رحمت هايى كه در پى شما روان ساخت، آنگاه كه با ارتكاب گناهان، عيوب خود را آشكار ساختيد، اما خداوند آنها را بر شما پوشاند و رسوايتان نساخت. و خود را با گناهان در معرض عذاب و

ص: 182


1- آلاء: جمع إلى، يعنى نعمت.
2- بلاء: به معنى نعمت است، چون بلا از اضداد است، يعنى هم براى خير و هم براى شر به كار مى رود و به يك معنا هم شامل مصيبت مى باشد.

وَ أُوصِيكُمْ بِذِكْرِ الْمَوْتِ وَ إِقْلاَلِ(1) الْغَفْلَةِ عَنْهُ. وَ كَيْفَ غَفْلَتُكُمْ عَمَّا لَيْسَ يُغْفِلُكُمْ، وَ طَمَعُكُمْ فِيمَنْ لَيْسَ يُمْهِلُكُمْ! فَكَفَى وَاعِظاً بِمَوْتَى عَايَنْتُمُوهُمْ(2)، حُمِلُوا إِلَى قُبُورِهِمْ غَيْرَ رَاكِبينَ وَ أُنْزِلُوا فِيهَا غَيْرَ نَازِلِينَ.

...

غضب حضرتش قرار داديد؛ ولى شما را مهلت داد و از شما انتقام نگرفت، چون انسانى كه گناه مى كند خود را در معرض عقاب و كيفر الهى قرار مى دهد.

ياد مرگ و آثار آن

شما را توصيه مى كنم كه هميشه به ياد مرگ باشيد و از آن هرگز غافل نشويد، يعنى غالب اوقات خود را به ياد مرگ بگذرانيد.

و چگونه از مرگى غافل مى شويد كه خودِ آن مرگ از شما غافل نيست و در حالى كه غافل هستيد به سوى شما مى آيد؟ و چگونه اميد داريد كه مرگ از شما دور شود، در حالى كه چون فرا رسد حتى لحظه اى شما را مهلت نمى دهد.

پس بهترين واعظ براى شما همين مردگان هستند كه خود آنها را ديديد كه نه به اختيار خود، بلكه گروهى از مردم آنها را بر دوش گرفته اند و به گورستان برده اند و در قبرهايى جاى داده اند كه هيچ تمايلى به منزل كردن در آنها نداشتند و كاملاً به آنها بى رغبت بودند.

ص: 183


1- إقلال: كاهش، كاستن.
2- عاينتموهم: آنها را ديده ايد.

فَكَأَنَّهُمْ لَمْ يَكُونُوا لِلدُّنْيَا عُمَّاراً، وَ كَأَنَّ الاْآخِرَةَ لَمْ تَزَلْ لَهُمْ دَاراً، أَوْحَشُوا مَا كَانُوا يُوطِنُونَ، وَ أَوْطَنُوا مَا كَانُوا يُوحِشُونَ، وَ اشْتَغَلُوا بِمَا فَارَقُوا، وَ أَضَاعُوا مَا إِلَيْهِ انْتَقَلُوا. لاَ عَنْ قَبِيحٍ يَسْتَطِيعُونَ انْتِقَالاً، وَ لاَ فِي حَسَنٍ يَسْتَطِيعُونَ ازْدِيَاداً، أَنِسُوا بِالدُّنْيَا فَغَرَّتْهُمْ، وَ وَثِقُوا بِهَا فَصَرَعَتْهُمْ.

...

اوصاف اهل قبور

مردگان داراى چنين اوصافى هستند: گويى هرگز با وجود خود دنيا را آباد نكرده بودند، زيرا اكنون از آنها اثرى وجود ندارد و گويى آخرت از گذشته منزلگاهشان بوده كه چنين آثار آنها از دنيا پاك شده است.

از وطنى كه در زمان حيات خود برگزيده بودند رخت بر بستند و آن را رها كرده اند و ديگر به آن هيچ انسى ندارند.

و در مكان هايى كه از آن وحشت داشتند، سكونت گزيدند.

و به چيزى مشغول شدند كه سرانجام از آن جدا شدند، يعنى به دنيايى پرداختند كه سرانجام مى بايست آن را رها مى كردند.

و فرجامى را تباه كردند كه اكنون به همانجا منتقل شده اند و كارى براى آن انجام ندادند و پس از مرگ نيز از دست آنها كارى ساخته نيست(1).

نه توان بازگشت از كار زشت را دارند، يعنى جايى براى توبه و رويگردانى آنها از كار بد نيست، و نه مى توانند كارهاى شايسته خود را بيفزايند، چون آخرت محل حساب است نه عمل.

به دنيا انس گرفته بودند و مايه فريب شان شد. و به آن اعتماد كردند، به گمان اينكه سرانجام به آنها سود مى رساند، ولى آنها را از پاى درانداخت و نابود كرد، چندان كه گمان نمى بردند و هرگز انتظار نداشتند.

ص: 184


1- البته ممكن است معناى هر دو جمله حكايت حال مردگانى باشد كه در دنيا به چيزى مشغول شدند كه اكنون آن را رها كرده اند، و معناى جمله بعد نيز دقيقا همين باشد، يعنى سرايى را كه به آن منتقل شده يا خواهند شد، تباه كردند.

فَسَابِقُوا - رَحِمَكُمُ اللَّهُ - إِلَى مَنَازِلِكُمُ الَّتِي أُمِرْتُمْ أَنْ تَعْمُرُوهَا، وَ الَّتِي رَغِبْتُمْ فِيهَا، وَ دُعِيتُمْ إِلَيْهَا. وَ اسْتَتِمُّوا نِعَمَ اللَّهِ عَلَيْكُمْ بِالصَّبْرِ عَلَى طَاعَتِهِ، وَ الْمُجَانَبَةِ لِمَعْصِيَتِهِ، فَإِنَّ غَداً مِنَ الْيَوْمِ قَرِيبٌ. مَا أَسْرَعَ السَّاعَاتِ فِي الْيَوْمِ، وَ أَسْرَعَ الاْءَيَّامَ فِي الشَّهْرِ، وَ أَسْرَعَ الشُّهُورَ فِي السَّنَةِ، وَ أَسْرَعَ السِّنِينَ فِي الْعُمُرِ!

...

چند موعظه در پايان خطبه

پس - خدايتان رحمت كند - به آباد كردن خانه هايتان كه بدان فرمان يافته ايد، بر يكديگر پيشى گيريد؛ زيرا هر كس عمل صالحش بيشتر باشد، آخرت خود را بيشتر به دست مى آورد و آن را آباد مى كند؛ همان سرايى كه فرمان يافته ايد با عمل صالح آبادش كنيد و خداوند شما را به آن ترغيب نموده و بدان فراخوانده شده ايد.

و نعمت هاى الهى را با صبر بر بندگى اش و پرهيز از نافرمانى حضرتش بر خويش كامل كنيد، زيرا اگر كسى بر دشوارى هاى طاعت و بندگى صبر كند، نعمت او افزون مى شود. شاعر نيز درباره تأثير منفى معصيت بر نعمت گفته است:

إذا كنت في نِعْمَةٍ فَارْعَها *** فَإِنّ الْمَعاصي تُزيلُ النّعَم

«چون از نعمتى برخوردار بودى، آن را پاس بدار / [و از گناه بپرهيز] زيرا گناهْ نعمت را نابود مى سازد».

و بدان كه فردا (= آخرت) به امروز (= دنيا) خيلى نزديك است.

وه كه چه شتابان لحظه ها روز را و روزها ماه را و ماه ها سال را و سال ها عمر آدمى را فانى مى كنند! به ياد داشته باشيم ساعت هايى كه سرعت و گذشت آنها را مى بينيم، در حقيقت لحظه هاى عمر ما هستند كه شتابان سپرى مى شوند. از همين رو حضرت فرمود: آخرت به دنيا نزديك است.

ص: 185

خطبه صد و هشتاد و هشتم

و من كلام له عليه السلام في الإيمان و معنى الهجرة و تحمل أمر الإمامة و بيان علمه عليه السلام

اشاره

فَمِنَ الاْءِيمَانِ مَا يَكُونُ ثَابِتاً مُسْتَقِرّاً فِي الْقُلُوبِ، وَ مِنْهُ مَا يَكُونُ عَوَارِيَّ(1) بَيْنَ الْقُلُوبِ وَ الصُّدُورِ إِلَى أَجَلٍ مَعْلُومٍ. فَإِذَا كَانَتْ لَكُمْ بَرَاءَةٌ مِنْ أَحَدٍ فَقِفُوهُ حَتَّى يَحْضُرَهُ الْمَوْتُ، فَعِنْدَ ذَلِكَ يَقَعُ حَدُّ الْبَرَاءَةِ.

...

از سخنان آن حضرت عليه السلام درباره ايمان و معناى هجرت و مسئوليت امر امامت و درباره علم خويش

دوگونگى ايمان

[اى مردم بدانيد كه] ايمان بر دوگونه است: ايمانى ثابت كه در نهانخانه دل جاى گرفته و تزلزل نمى پذيرد، و ايمانى ناپايدار كه به عاريت ميان قلب ها و سينه ها جاى دارد؛ گاهى از قلب به سينه مى آيد تا از دهان خارج شود و گاهى به قلب بر مى گردد و تا زمان و سرانجامى مشخص در آن جاى دارد. [در واقع چنين كسانى گاهى در تاريكى به سر مى برند و دچار ايستايى اند، و گاهى كه فروغى فراهم آيد، در آن راه مى پويند [چنان كه خداوند مى فرمايد: «كُلَّما أَضاءَ لَهُمْ مَشَوْا فِيهِ وَ إِذا أَظْلَمَ عَلَيْهِمْ قامُوا...»(2)؛ «هرگاه كه بر آنان روشنى بخشيد، در آن گام زدند، و چون راهشان را تاريك كند، [بر جاى خود [بايستند». تا يك مدت معيّن كه براى خروج ايمان از اين قلب مقدّر شده است، زيرا دارنده اين ايمان آن را به صورت محكم و قوى دريافت ننموده و با اعمال صالح آن را تقويت نكرده است.

پس اگر خواستيد از كسى به علت كارهاى ناپسندش برائت و بيزارى جوييد، صبر كنيد

ص: 186


1- عواري: جمع عارية، يعنى موقت.
2- سوره بقره، آيه 20.

وَ الْهِجْرَةُ قَائِمَةٌ عَلَى حَدِّهَا الاْءَوَّلِ. مَا كَانَ لِلَّهِ فِي أَهْلِ الاْءَرْضِ حَاجَةٌ مِنْ مُسْتَسِرِّ الاْءِمَّةِ(1) وَ مُعْلِنِهَا. لاَ يَقَعُ اسْمُ الْهِجْرَةِ عَلَى أَحَدٍ إِلاَّ بِمَعْرِفَةِ الْحُجَّةِ فِي الاْءَرْضِ. فَمَنْ عَرَفَهَا وَ أَقَرَّ بِهَا فَهُوَ مُهَاجِرٌ. وَ لاَ يَقَعُ اسْمُ الاِسْتِضْعَافِ عَلَى مَنْ بَلَغَتْهُ الْحُجَّةُ فَسَمِعَتْهَا أُذُنُهُ، وَ وَعَاهَا قَلْبُهُ.

...

تا مرگ او فرارسد، آنگاه تصميم بگيريد. پس اگر وى از دايره ايمان خارج و انحرافى از او نمايان نشد، از او برائت نجوييد، ولى اگر به ورطه كفر و انحراف در افتاد، در آن صورت از او بيزارى بجوييد.

چگونگى تحقق هجرت

هجرت همان حكم وجوب اوّلى را دارد كه در صدر اسلام داشته و بر اساس آن، پيامبر صلى الله عليه و آله از مكّه به مدينه هجرت فرمود. لذا بر ساير مسلمين نيز قبل از فتح مكّه هجرت واجب شد و علتش آن بود كه آنها نمى توانستند شعاير و مناسك اسلامى را در مكّه برگزار كنند. [و تا زمانى كه مؤمن و مسلمانى نتواند شعاير دينى خود را انجام دهد، همين حكم بر او صدق مى كند.]

[و بدانيد كه] خدا به هجرت مسلمانان نيازى نداشت، بلكه مصلحت خود مسلمانان در هجرت بود، زيرا خواه كسانى كه دين خود را در بلاد كفر پنهان و يا در بلاد ايمان اعلام مى كردند، نياز داشتند تا اصول و فروع دين خود را فراگيرند و گاه جز با هجرت اين كار امكان نداشت.

عنوان هجرت بر كسى اطلاق نمى شود، مگر با شناختن حجت [خدا] بر زمين، بدين معنى كه اگر مسلمان در بلاد كفار باشد و حجّت، يعنى اصول و فروع را بشناسد، نيازى به هجرت به بلاد اسلامى ندارد. البتّه جمعى از علما اين حكم را به قيد امكان اقامه شعائر

ص: 187


1- إمَّة: ايمان و اسلام.

...

...

دينى در سرزمين كفر مقيّد كرده اند و در صورت ناتوانى، مهاجرت را لازم دانسته اند.

پس هركه براهين دينى را بشناسد و به آنچه اسلام آورده، اقرار كند، مهاجر به شمار مى آيد زيرا هدف از هجرت، يعنى شناخت، تحقق پيدا كرده است. و آن كه حجت (اسلام) به او رسيده و گوشش آن را شنيده و قلبش آن را دريافته و تمام وجودش آن را پذيرفته، نشايد كه مستضعفش خوانند. وجوب هجرت از مستضعف برداشته شده است، به اعتبار اين آيه كه بيانگر وجوب هجرت است، آن جا كه مى فرمايد: «إِلاَّ الْمُسْتَضْعَفِينَ مِنَ الرِّجالِ وَ النِّساءِ وَ الْوِلْدانِ لا يَسْتَطِيعُونَ حِيلَةً وَ لا يَهْتَدُونَ سَبِيلاً»(1)؛ «مگر آن مردان و زنان و كودكان فرودستى كه چاره جويى نتوانند و راهى نيابند».

اين افراد مستضعف ناميده شده اند، بدان دليل كه كفّار آنها را ضعيف شمرده اند و نمى توانند هجرت كنند. بنابراين نمى توان كسى كه براهين دينى را شناخته و شنيده و درك كرده و پذيرفته است مستضعف ناميد.

ص: 188


1- سوره نساء، آيه 98.

إِنَّ أَمْرَنَا صَعْبٌ مُسْتَصْعَبٌ، لاَ يَحْمِلُهُ إِلاَّ عَبْدٌ مُوءْمِنٌ امْتَحَنَ اللَّهُ قَلْبَهُ لِلاْءِيمَانِ، وَ لاَ يَعِي حَدِيثَنَا إِلاَّ صُدُورٌ أَمِينَةٌ، وَ أَحْلاَمٌ(1) رَزِينَةٌ(2). أَيُّهَا النَّاسُ، سَلُونِي قَبْلَ أَنْ تَفْقِدُونِي، فَلاَءَنَا بِطُرُقِ السَّمَاءِ أَعْلَمُ مِنِّي بِطُرُقِ الاْءَرْضِ، قَبْلَ أَنْ تَشْغَرَ(3) بِرِجْلِهَا فِتْنَةٌ تَطَأُ فِي خِطَامِهَا(4)، وَ تَذْهَبُ بِأَحْلاَمِ قَوْمِهَا.

...

مسئوليت خطير رسالت و امامت

امام در اين بخش از خطبه به تبيين امر رسالت و امامت پرداخت و در ادامه هشدار داد كه التزام به دستورات پيامبر صلى الله عليه و آله و امامان معصوم عليهم السلام كارى است بسيار دشوار، لذا مى فرمايد: به يقين شناخت و پذيرش امر ما فى نفسه دشوار و طاقت فرساست و مردم آن را دشوار مى بينند، به خلاف مواردى كه انسان كارى دشوار و طاقت فرسا را به سبب نتايج سودمندى كه به همراه دارد، آن را آسان مى پندارد. پس امر ما را تنها بنده مؤمنى كه خدا قلب او را به ايمان آزموده و ايمان در دل و جانش خانه كرده و به صورت ملكه در نهاد او در آمده است بر خويش هموار مى كند. لذا چنين كسى كارهاى دشوار را در مسير دين آسان مى بيند.

و حديث و معارف ما را فقط صاحبان سينه هاى رازنگهدار و امانتدار و خردمندانِ كارآزموده در مى يابند به خلاف سينه هاى خائن كه اين سخنان را پس مى زنند و نمى پذيرند.

دانش امام عليه السلام

اى مردم، از من هرچه مى خواهيد بپرسيد قبل از آنكه بميرم و از ميان شما بروم، زيرا به يقين من به راه هاى آسمانى، كه محل نزول فرشتگان و صعود آنان براى بالا بردن اعمال بندگان است، از راه هاى زمينى آگاه ترم.

ص: 189


1- أحلام: عقول.
2- رزينه: كارآزموده.
3- تشغر: برانگيزد.
4- خطام: ريسمانى كه براى مهار كردن، در بينى شتر فرو مى كنند. و لگد شدن مهار به وسيله شتر، يعنى، گسستن مهار.

...

...

از من بپرسيد قبل از آنكه شتر فتنه لگد خود را بلند كند و مهارش را بگسلد و آن را زير پا بكوبد و خرد و انديشه فتنه جويان را بربايد (آنها را در انديشيدن و چاره جويى ناتوان كند).

در اينجا چند مطلب در خور تذكر است:

1. ممكن است انسان به آسمان صعود كند و يا در آسمان از مكانى به مكان ديگر منتقل شود، چنان كه اخيراً اين كار براى انسان ميسّر شده، چه اينكه در آسمان فضاها و چاله هايى هوايى وجود دارد كه اگر هواپيما به آنها برخورد كند سرنگون و يا جذب خواهد شد.

2. اينكه امام عليه السلام مى فرمايد: من به راه هاى آسمانى آگاه تر هستم، از باب تأكيد است نه اعلميّت حقيقى كه در آن صورت امام عليه السلام از راه هاى زمينى آگاهى كمترى داشته باشد. مراد از آسمان جايى است كه علم بشر در شناخت چگونگى و چيستىِ آن ناتوان است و اين جمله در حقيقت تعليل است براى سلوني، يعنى بپرسيد كه من آگاهى زيادى دارم.

3. امام فتنه را به شترى تشبيه فرمود كه در حالت ايستاده آرام است و وقتى ريسمان مهار خود را پاره كند همانند شتر بى صاحبْ سراسيمه به اين سو و آن سوى روانه مى شود.

4. منظور از نابودى عقلِ وارد شدگان در فتنه آن است كه در هنگام بروز فتنه، فرصتى براى پرسش از امام عليه السلام و دريافتِ پاسخ آن حضرت باقى نمى ماند، زيرا فتنه باعث تشتّت افكار مى شود. بنابراين حضرت مى فرمايد: قبل از فقدان امام عليه السلام و قبل از وقوع در چنين فتنه هايى كه موجب ناتوانى در پرسش از آن بزرگوار مى گردد، بپرسند و سؤال كنند [تا در تنگناهاى فتنه و فقدان فرصتْ از آموزه هاى حضرتش بهره گيرند].

ص: 190

خطبه صد و هشتاد و نهم

و من خطبة له عليه السلام فيها حمد اللّه و الثناء على نبيّه و الوصية بالتقوى

اشاره

أَحْمَدُهُ شُكْراً لاِءِنْعَامِهِ، وَ أَسْتَعِينُهُ عَلَى وَظَائِفِ حُقُوقِهِ، عَزِيزَ الْجُنْدِ، عَظِيمَ الْمَجْدِ.

...

از خطبه هاى آن حضرت عليه السلام درباره حمد الهى و ستايش پيامبر صلى الله عليه و آله و سفارش به تقوا

ستايش پروردگار

خداى متعال را مى ستايم تا سپاسى باشد به ازاى نعمت هاى او. و از او يارى مى طلبم تا بتوانم حقوق او را ادا كنم و حقِ طاعت و عبادت را بجاى آورم، چون اگر كمك او نباشد، هيچ انسانى نمى تواند حضرتش را بندگى و فرمانبردارى كند.

خدايى كه لشكر او استوار و شكست ناپذير است، و هر كس با لشكر خدا به جنگ برخيزد بى ترديد شكست خواهد خورد، و خدايى كه مجد و عظمت او از هر چيزى [و حتى از حدّ تصور ما] بزرگ تر است.

ص: 191

وَ أَشْهَدُ أَنَّ مُحَمَّداً عَبْدُهُ وَ رَسُولُهُ، دَعَا إِلَى طَاعَتِهِ، وَ قَاهَرَ أَعْدَاءَهُ جِهَاداً عَنْ دِينِهِ، لاَ يَثْنِيهِ عَنْ ذَلِكَ اجْتِمَاعٌ عَلَى تَكْذِيبِهِ، وَ الْتِمَاسٌ(1) لاِءِطْفَاءِ نُورِهِ. فَاعْتَصِمُوا بِتَقْوَى اللَّهِ، فَإِنَّ لَهَا حَبْلاً وَثِيقاً عُرْوَتُهُ(2)، وَ مَعْقِلاً(3) مَنِيعاً ذِرْوَتُهُ(4). وَ بَادِرُوا الْمَوْتَ فِى غَمَرَاتِهِ(5)، وَ امْهَدُوا لَهُ قَبْلَ حُلُولِهِ، وَ أَعِدُّوا لَهُ قَبْلَ نُزُولِهِ، فَإِنَّ الْغَايَةَ الْقِيَامَةُ. وَ كَفَى بِذَلِكَ وَاعِظاً لِمَنْ عَقَلَ، وَ مُعْتَبَراً لِمَنْ جَهِلَ.

...

گواهى به رسالت پيامبر صلى الله عليه و آله

و گواهى مى دهم كه محمّد صلى الله عليه و آله نه خدا و نه فرزند خدا بلكه بنده خالص خداست، چنان كه يهوديان و مسيحيان ادعا مى كنند كه پيامبران آنان يا خدا يا فرزند خدا بوده اند.

و پيام آور رحمت خدا براى همه جهانيان بود؛ همو كه مردم را به طاعت و فرمانبردارىِ از خداوند فراخواند.

و در راه دين و اِعتلاى اسلام و گسترشِ آن با دشمنان خدا جهاد كرد و پيروز شد. همصدايى كافران بر تكذيب و خاموش كردن نور آن حضرت هرگز او را از ميدان دعوت و مبارزه بيرون نكرد و از دعوت بازنداشت، بلكه آن حضرت ثابت قدم و استوار ايستاد.

توصيه به تقواى الهى

آنگاه حضرتش به تقوا سفارش كرد و فرمود:

پس به تقواى الهى چنگ بزنيد و تمسك كنيد، زيرا تقوا ريسمان و دستاويزى محكم دارد و پناهگاهى است كه قلّه آن دست نايافتنى [و از رخنه شيطان ايمن] است. يعنى انسان وقتى كه تقواى الهى داشته باشد مانند كسى است كه بالاى كوه ايستاده و دشمن نمى تواند به او دست يابد.

ص: 192


1- التماس: درخواست، التماس.
2- عروة: دستاويز.
3- معقل: پناهگاه.
4- ذروة: قله و بالاترين قسمت هر چيزى.
5- غمرات: جمع غمرة، يعنى گرداب، محل خطر.

...

...

لزوم آمادگى براى مرگ

و [اى مردم،] با عمل صالح بر مرگ، كه مى خواهد شما را دريابد، پيشى گيريد. در اين بيان گويى مرگ در كمين آدمى است تا او را قبل از انجام دادن عمل صالح بربايد و انسان مى بايد قبل از دررسيدن مرگ كارهاى شايسته انجام دهد. لذا هر دو در حال مسابقه و پيشى گرفتن بر يكديگرند و بايد انسان قبل از گرفتار شدن در سختى ها و تلخى هاى مرگ بر آن پيشى گيرد و بار سفر خود را ببندد و پيش از فرارسيدن مرگ با اعمال صالح خود جايگاه خود را فراهم كند و قبل از رسيدن مرگ براى رويارويى با آن آماده شود.

بى ترديد هدف قيامت است، چون مسير انسان به قيامت ختم مى شود تا مردم بر خدا عرضه شوند.

و مرگ يا قيامت كه پيش روى انسان است، براى خردورز، بسنده و پند دهنده است، چون فرد عاقل وقتى بداند مى ميرد و قيامت را باور داشته باشد، قطعاً با اعمال صالح، خود را براى آن هنگام مهيّا مى سازد و كارهاى زشت را ترك مى نمايد، و كسى كه از واقعيّت مسئله آگاه است از مرگ و قيامت پند مى گيرد. پس وقتى كه مرگ را مى بيند و مى فهمد كه او نيز روزى به آن دچار خواهد شد، خود را براى آن آماده مى سازد.

و اين، جاهلان و نادانان را عبرتى است نيكو.

ص: 193

وَ قَبْلَ بُلُوغِ الْغَايَةِ مَا تَعْلَمُونَ مِنْ ضِيقِ الاْءَرْمَاسِ(1) وَ شِدَّةِ الاْءِبْلاَسِ(2) وَ هَوْلِ الْمُطَّلَعِ(3) وَ رَوْعَاتِ(4) الْفَزَعِ، وَ اخْتِلاَفِ الاْءَضْلاَعِ(5)، وَ اسْتِكَاكِ(6) الاْءَسْمَاعِ، وَ ظُلْمَةِ اللَّحْدِ(7)، وَ خِيفَةِ الْوَعْدِ، وَ غَمِّ الضَّرِيحِ(8)، وَ رَدْمِ(9) الصَّفِيحِ(10).

...

حوادث قبل از قيامت

قبل از رسيدن به مقصد، يعنى قيامت، بايد مراحلى را طى كنيد و حوادثى را ببينيد؛ مانند تنگى قبرها و اندوه بى كسى و نااميدى. چنان كه خدا مى فرمايد: «...يَبْلُسُ الْمُجْرِمُونَ»(11)؛ «مجرمان نوميد مى گردند» و در برزخ يا هنگام مرگ انسان با ديدن سراى ديگر دچار هول مى شود و ترس هاى پى درپى را مى بيند كه هنگام انتقال از اين عالم به عالم آخرت به انسان روى مى آورند.

و درهم فرو رفتن دنده ها بر اثر فشار و سختى مرگ و كر شدن گوش ها به سبب شنيدن صداهاى وحشتناك به هنگام مرگ و يا از خاك و تاريكى لحد و ترس از وعده اى كه خداوند براى محاكمه اعمال گذشته انسان داده و اندوهى كه انسان را در قبر (لحد) فرامى گيرد و بستن لحد با گذاردن سنگ بر روى آن. آرى، همه اينها مايه ترس آدمى اند.

ص: 194


1- أرماس: جمع رمس، يعنى قبر.
2- إبلاس: اندوه بى كسى.
3- مطلع: منزلى كه انسان بر امور آخرت آگاه مى شود كه مراد برزخ يا مرگ است و چون عالم آخرت براى انسان ناآشنا است موجب هول و وحشت مى گردد.
4- روع: نوبت.
5- أضلاع: جمع ضلع، يعنى دنده.
6- استكاك: كر شدن.
7- لحد: بخشى از قبر كه از سمت جلو به سوى قبله حفر مى كنند تا ميت را در آن بگذارند.
8- ضريح: لحد.
9- ردم: بستن.
10- صفيح: سنگ روى قبر.
11- سوره روم، آيه 12.

فَاللَّهَ اللَّهَ عِبَادَ اللَّهِ، فَإِنَّ الدُّنْيَا مَاضِيَةٌ بِكُمْ عَلَى سَنَنٍ، وَ أَنْتُمْ وَ السَّاعَةُ فِي قَرَنٍ(1). وَ كَأَنَّهَا قَدْ جَاءَتْ بِأَشْرَاطِهَا(2)، وَ أَزِفَتْ(3) بِأَفْرَاطِهَا(4)، وَ وَقَفَتْ بِكُمْ عَلَى صِرَاطِهَا، وَ كَأَنَّهَا قَدْ أَشْرَفَتْ بِزَلاَزِلِهَا، وَ أَنَاخَتْ(5) بِكَلاَكِلِهَا(6)، وَ انْصَرَمَتِ(7) الدُّنْيَا بِأَهْلِهَا، وَ أَخْرَجَتْهُمْ مِنْ حِضْنِهَا، فَكَانَتْ كَيَوْمٍ مَضَى، أَوْ شَهْرٍ انْقَضَى، وَ صَارَ جَدِيدُهَا رَثّاً(8)، وَ سَمِينُهَا(9) غَثّاً(10).

...

توصيفى از دنيا و آخرت

اى بندگان خدا، خدا را خدا را درباره خود به ياد آوريد و كارى نكنيد كه مشمول كيفر حضرتش شويد. به يقين دنيا شما را به جايى مى برد كه پيشينيانتان را برد و نابود كرد. شما و مرگ با قيامت قرين يكديگريد و در واقع به يك ريسمان بسته شده و جدايى ناپذيريد، يعنى قطعاً به آن خواهيد رسيد.

و گويى كه قيامت با علامات خود آمده و با پرچم هاى خود نزديك شده است؛ يعنى دلايل قيامت آشكار شده اند، و شما را بر صراط نگه داشته كه بايد از آن بگذريد، كه آن پلى است كه بر روى جهنم كشيده شده است و هر كس به سلامت از آن بگذرد وارد بهشت خواهد شد. و قيامت با زلزله هاى عظيم خود روى آورده است، چنان كه قرآن مى فرمايد: «...إِنَّ زَلْزَلَةَ السّاعَةِ شَيْءٌ عَظِيمٌ»(11)؛ «چرا كه زلزله رستاخيز امرى هولناك است».

و به سينه خفته است، يعنى انسان ها در روز قيامت زير بار سنگين اعمال خود خواهند ماند، چنان كه شتر از سنگينى بار خود نمى تواند حركت كند.

دنيا با اهل خود سپرى شده؛ چون وقتى محشر بپا مى شود دنيا به پايان رسيده و اهل آن

ص: 195


1- قرن: ريسمانى كه دو شتر را به آن مى بندند تا از يكديگر جدا نشوند.
2- أشراط: علائم.
3- أزف: نزديك شد.
4- أفراط: جمع فرط پرچمى كه براى راهنمايى گذارند.
5- أناخ: خفتن شتر.
6- كلاكل: جمع كلكل، يعنى سينه.
7- انصرمت: پايان داد، گذر كرد.
8- رثّ: كهنه و پوسيده.
9- سمين: چاق و فربه.
10- غثّ: لاغر و مردنى.
11- سوره حج، آيه 1.

...

...

به سراى آخرت منتقل مى شوند و مردمِ خود را از حضانت خود خارج ساخته و از خويش رانده است، چنان كه مادرى فرزند خود را از آغوش خويش دور كند.

[چنان است كه] دنيا براى انسان متفكّر به سان روز يا ماهى بود كه با شتاب سپرى شده، زيرا ديگر هيچ اثرى از آن باقى نمانده است.

هرچه در دنيا نو بود كهنه شد، و فربه (نافع و سودمند) آن لاغر (بى حاصل) گرديد.

ص: 196

فِي مَوْقِفٍ ضَنْكِ(1) الْمَقَامِ، وَ أُمُورٍ مُشْتَبِهَةٍ عِظَامٍ(2)، وَ نَارٍ شَدِيدٍ كَلَبُهَا(3)، عَالٍ لَجَبُهَا(4)، سَاطِعٍ لَهَبُهَا(5)، مُتَغَيِّظٍ(6) زَفِيرُهَا(7)، مُتَأَجِّجٍ(8) سَعِيرُهَا(9)، بَعِيدٍ خُمُودُهَا، ذَاكٍ وُقُودُهَا(10)، مُخِيفٍ(11) وَعِيدُهَا، غَمٍّ(12) قَرَارُهَا، مُظْلِمَةٍ أَقْطَارُهَا(13)، حَامِيَةٍ(14) قُدُورُهَا(15)، فَظِيعَةٍ(16) أُمُورُهَا.

...

اوصاف آتش جهنم

تا آنكه انسان در موقعيتى وحشتناك و در تنگنا قرار مى گيرد و با امورى مشتبه كه نمى داند كدام يك از آنها سراغ او خواهند آمد روبه رو خواهد شد و آتش جهنم را خواهد ديد كه پرخورى است سيرى ناپذير و هرچه در آن افكنده شود مى خورد؛ جوش وخروشى هولناك دارد؛ شعله اش زبانه كشيده و بلند و خروشش با گدازه هاى آتش همراه و زبانه هاى آن شعله ور و خاموشى اش بسيار دور است (كنايه از آنكه هيچ گاه خاموش نمى شود و ابدى است). آتشگيره اش سخت برافروخته، و تهديدش هولناك است.

محل استقرار در آن ناپيدا يا بخش پايانى آتش كه محل استقرار مجرمان است پوشيده و پنهان است. اطراف آن تاريك است و كسى نمى تواند در آن آتش چيزى را و جايى را ببيند. ديگ هاى آن كه براى آب دادن جهنميان گذارده اند همواره جوشان است و آبى دارد كه درون دوزخيان را قطعه قطعه مى كند و امور مربوط به آن سخت هولناك است و تمام اين سختى ها در انتظار سركشان و نافرمانان است.

ص: 197


1- ضنك: تنگنا.
2- عظام: جمع عظيم.
3- كلب: پرخورى سيرى ناپذير.
4- لجب: صدا و اضطراب.
5- لهب: شعله.
6- متغيظ: خشمگين.
7- زفير: خروش آتش.
8- متأجج: مشتعل.
9- سعير: آتش شعله ور.
10- وقود: آتشگيره.
11- مخيف: وحشت آفرين.
12- غم: صفت است، يعنى پوشاننده.
13- أقطار: جمع قطر، يعنى اطراف.
14- حامية: سوزاننده، داغ.
15- قدور: ديگها.
16- فظيع: هولناك.

«وَ سِيقَ الَّذِينَ اتَّقَوْا رَبَّهُمْ إِلَى الْجَنَّةِ زُمَراً»(1). قَدْ أُمِنَ الْعَذَابُ، وَ انْقَطَعَ الْعِتَابُ، وَ زُحْزِحُوا(2) عَنِ النَّارِ، وَ اطْمَأَنَّتْ بِهِمُ الدَّارُ، وَ رَضُوا الْمَثْوَى(3) وَ الْقَرَارَ.

...

احوال بهشتيان در آخرت

«و كسانى كه از پروردگارشان پروا داشته اند، گروه گروه به سوى بهشت سوق داده شوند» زيرا جابه جايى اين چنينى لذت بيشترى دارد.

اينان از عذاب الهى در امانند و از عتاب و سرزنش رهايند و كسى آنان را بر كارشان نكوهش نمى كند و از آتش دورند، چنان كه خدا مى فرمايد: «فَمَنْ زُحْزِحَ عَنِ النّارِ وَ أُدْخِلَ الْجَنَّةَ فَقَدْ فازَ...»(4)؛ «پس هر كس را از آتش به دور دارند و در بهشت در آورند، قطعاً كامياب شده است». و با كمال اطمينان در سرا[ى بهشت] مستقر مى شوند و هيچ چيزى شادكامى شان را بر نمى آشوبد و منزلگاه خود را خوش مى دانند و بدان بسيار خشنودند.

ص: 198


1- سوره زمر، آيه 73.
2- زحزح: دور گرديد.
3- مثوى: محل سكونت.
4- سوره آل عمران، آيه 185.

الَّذِينَ كَانَتْ أَعْمَالُهُمْ فِي الدُّنْيَا زَاكِيَةً، وَ أَعْيُنُهُمْ بَاكِيَةً، وَ كَانَ لَيْلُهُمْ فِي دُنْيَاهُمْ نَهَاراً، تَخَشُّعاً وَ اسْتِغْفَارًا، وَ كَانَ نَهَارُهُمْ لَيْلاً، تَوَحُّشاً وَ انْقِطَاعاً. فَجَعَلَ اللَّهُ لَهُمُ الْجَنَّةَ مَآباً(1)، وَ الْجَزَاءَ ثَوَاباً، «وَ كانُوا أَحَقَّ بِها وَ أَهْلَها»(2)، فِي مُلْكٍ دَائِمٍ، وَ نَعِيمٍ قَائِمٍ.

...

اوصاف بهشتيان

همان هايى (= بهشتيان) كه در دنيا كارهايى پاك و مبارك داشتند كه موجب ثمرات ارزشمند و پاكيزه بود، و چشمان شان از خوف خدا گريان.

شب آنها در دنيا از شدت خشوع و استغفار مثل روز بود، يعنى شب ها نمى خوابيدند. و روزشان بدان جهت كه از مردم (= فرزندان دنيا، دنياپرستان) گريزان و از لذت هاى نارواى دنيا روگردان بودند، بسان شب مى ماند. اين سخن بدان معناست كه چون انسان شب ها از آرايه هاى زندگى بريده به جاى اَمن مى رود، آنان نيز به سبب ترس از آلوده شدن به گناه روز خود را چونان شب خواسته بودند.

پاداش اهل بهشت

از اين رو خدا بهشت را بازگشتگاه آنان قرار داد، زيرا حضرت آدم عليه السلام از بهشت خارج شد و به سراى دنيا آمد. پس در حقيقت دوباره او و فرزندانش به آن جا بر مى گردند و لذا محل بازگشت آنها را «مآب» خواند.

و اين بهشت را در عين بزرگ شمردن و گرامى داشتن شان، پاداش بهشتيان قرار داد، زيرا تقواپيشگان از ديگران به بهشت سزاوارترند، چون در اصل بهشت براى آنها آفريده شده است.

آنها در آن سراىِ جاودان و نعمتِ پياپى و بى پايان، برخوردار و متنعّم خواهند بود.

ص: 199


1- مَآبْ: بازگشتگاه، محل رجوع.
2- سوره فتح، آيه 26.

فَارْعَوْا عِبَادَ اللَّهِ مَا بِرِعَايَتِهِ يَفُوزُ فَائِزُكُمْ، وَ بِإِضَاعَتِهِ يَخْسَرُ مُبْطِلُكُمْ. وَ بَادِرُوا آجَالَكُمْ بِأَعْمَالِكُمْ، فَإِنَّكُمْ مُرْتَهَنُونَ بِمَا أَسْلَفْتُمْ، وَ مَدِينُونَ بِمَا قَدَّمْتُمْ، وَ كَأَنْ قَدْ نَزَلَ بِكُمُ الْمَخُوفُ، فَلاَ رَجْعَةً تَنَالُونَ، وَ لاَ عَثْرَةً تُقَالُونَ(1). اسْتَعْمَلَنَا اللَّهُ وَ إِيَّاكُمْ بِطَاعَتِهِ وَ طَاعَةِ رَسُولِهِ، وَ عَفَا عَنَّا وَ عَنْكُمْ بِفَضْلِ رَحْمَتِهِ.

...

به هوش باشيد

پس اى بندگان خدا، ايمان و عمل صالح را كه با مراعات آن رستگارانتان به رستگارى و به مقامات والا مى رسند، و با تباه كردن آن تبهكاران و باطل كارانتان زيان مى كنند، از دست مدهيد؛ زيرا پايبند نبودن به ايمان و عمل صالح موجب زيان است.

و با عمل صالح خود بر اجل هاى خويش پيشى گيريد و قبل از آنكه مرگ شما را دربربگيرد عمل كنيد و كار نيكو انجام دهيد، زيرا شما گروگان اعمال گذشته خود خواهيد بود و بر اساس عملكرد دنيايى خود بازخواست مى شويد.

گويى از آنچه بيم داشتيد (= مرگ) بر سرتان فرود آمد و ديگر هرگز بازگشتى به دنيا نداريد زيرا انسان مى خواهد به دنيا برگردد، ولى اين خواهش پذيرفته نمى شود. و [بدانيد كه] پس از مرگ گناهتان آمرزيده و بخشيده نمى گردد [پس خويش را آماده كنيد و براى سراى ديگر به قدر كفايت توشه برگيريد].

دعاى امام عليه السلام

خداوند ما و شما را به طاعت خود و پيامبرش صلى الله عليه و آله به كار گيرد و به فضل رحمت خود از ما و شما در گذرد، چون عفو نه به استحقاق و شايستگى، بلكه ناشى از فضل الهى است.

ص: 200


1- تقال: از إقاله، يعنى رها شده. در تعبير و لا عثرة تقالون اين معنا مراد است: گناهتان بخشيده نمى شود. مراد آنچه قابل بخشيدن نيست مى باشد.

الْزَمُوا الاْءَرْضَ(1)، وَ اصْبِرُوا عَلَى الْبَلاَءِ، وَ لاَ تُحَرِّكُوا بِأَيْدِيكُمْ وَ سُيُوفِكُمْ فِي هَوَى أَلْسِنَتِكُمْ، وَ لاَ تَسْتَعْجِلُوا بِمَا لَمْ يُعَجِّلْهُ اللَّهُ لَكُمْ. فَإِنَّهُ مَنْ مَاتَ مِنْكُمْ عَلَى فِرَاشِهِ وَ هُوَ عَلَى مَعْرِفَةِ حَقِّ رَبِّهِ وَ حَقِّ رَسُولِهِ وَ أَهْلِ بَيْتِهِ مَاتَ شَهِيداً، وَ وَقَعَ أَجْرُهُ عَلَى اللّهِ، وَ اسْتَوْجَبَ ثَوَابَ مَا نَوَى مِنْ صَالِحِ عَمَلِهِ، وَ قَامَتِ النِّيَّةُ مَقَامَ إِصْلاَتِهِ(2) لِسَيْفِهِ، وَ إِنَّ لِكُلِّ شَيْءٍ مُدَّةً وَ أَجَلاً.

...

چند توصيه

وقتى كه موقعيت جنگ با باطل گرايان وجود ندارد، جنگ را وانهاده، آرام گيريد و بر هر بلايى كه بر شما نازل مى شود، صبر پيشه كنيد، زيرا صبر كليد فرج است. دست ها و شمشيرهاى خود را به هوس زبان هايتان به حركت در نياوريد، چون انسان دوست دارد گاهى سخنى بگويد كه از آن فتنه برمى خيزد و جنگ پديد مى آيد.

و به آنچه خدا در آن از شما شتاب نخواسته (يعنى حكومت و قدرت مشروع) شتاب نكنيد، زيرا هركه با ايمانِ به خدا و اطاعتِ از رسول و اهل بيت عليهم السلام و پذيرفتن ولايتشانْ حق آنان را شناخت، حتى اگر در بستر بميرد، شهيد مرده است و پاداش او در صبر و بازايستادن از جنگِ نابهنگام، برعهده خداوند است و اجر نيّت خود را براى عمل صالح دريافت خواهد كرد، چون قصد او اين بوده كه در صورت فراهم آمدن موقعيّت مناسبْ جهاد كند و همين نيت به منزله كشيدن شمشير از نيام و جنگيدنِ با باطل است.

و [بدانيد كه] هر چيزى وقت معيّنى دارد، پس سيادت و سرورى اهل حق وقت و زمان خاصّى دارد كه جز در زمان خود به دست نمى آيد، چنان كه سلطه اهل باطل نيز مدّتى معيّن دارد و تا مدّت آن به نهايت نرسد، همچنان پابرجاست.

ص: 201


1- ألزموا الأرض: بنشينيد، آرام گيريد. اين اصطلاح عربى به معناى آرام گرفتن و دست به كارى نزدن مى باشد.
2- إصلات: بيرون كشيدن شمشير به منظور جنگيدن.

خطبه صد و نودم

و من خطبة له عليه السلام في حمد اللّه و الثناء على نبيّه و الوصية بالتقوى

اشاره

الْحَمْدُ لِلَّهِ الْفَاشِي(1) حَمْدُهُ، وَ الْغَالِبِ جُنْدُهُ، وَ الْمُتَعَالِي جَدُّهُ(2).

...

از خطبه هاى آن حضرت عليه السلام در ستايش الهى و ثناى پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و توصيه به تقوا

ستايش خدايى را سزاست كه حمد و ستايش او بين خلق گسترده و بر زبان هايشان جارى است، چون اهل ايمان در هر مكانى او را حمد و ستايش مى كنند، گرچه گروه هايى نيز منحرف مى باشند.

و ستايش ويژه خدايى است كه لشكريان او پيروزند، چنان كه خود مى فرمايد: «وَ إِنَّ جُندَنَا لَهُمُ الْغَالِبُونَ»(3)؛ «و سپاه ما هر آينه غالبانند»، چون وقتى كه خدا بخواهد كارى بنمايد هيچ نيرويى نمى تواند در مقابل اراده او بايستد.

و ستايش خدايى را سزاوار است كه عظمت او عالى و والاست، چنان كه خود فرموده است: «وَ أَنَّهُ تَعَالَى جَدُّ رَبِّنَا»(4)؛ «و اينكه او، پروردگار والاى ماست».

ص: 202


1- الفاشي: شايع، منتشر.
2- جدّ: عظمت.
3- سوره صافات، آيه 173.
4- سوره جن، آيه 3.

أَحْمَدُهُ عَلَى نِعَمِهِ التُّوءَامِ(1)، وَ آلاَئِهِ(2) الْعِظَامِ(3). الَّذِي عَظُمَ حِلْمُهُ فَعَفَا، وَ عَدَلَ فِي كُلِّ مَا قَضَى، وَ عَلِمَ مَا يَمْضِي وَ مَا مَضَى. مُبْتَدِعِ الْخَلاَئِقِ بِعِلْمِهِ، وَ مُنْشِئِهِمْ بِحُكْمِهِ، بِلاَ اقْتِدَاءٍ وَ لاَ تَعْلِيمٍ، وَ لاَ احْتِذَاءٍ(4) لِمِثَالِ صَانِعٍ حَكِيمٍ، وَ لاَ إِصَابَةِ خَطَإٍ، وَ لاَ حَضْرَةِ مَلاَءٍ.

...

اوصاف خداوند

خدا را بر نعمت هاى پى درپى و بزرگش مى ستايم؛ خدايى كه بردبارى او بس عظيم است، لذا از بدكاران در مى گذرد و با دادگرى داورى مى كند و به آنچه در آينده خواهد آمد و آنچه گذشته است، آگاه است.

آفريدگان را با علم و دانش آفريد، زيرا جاهل نمى تواند چيزى بيافريند، و با حكمت خو ش پديدشان آورد، يعنى هر چيزى را در جاى مناسبش نهاده، و در كار آفرينش از هيچ كسى پيروى نكرد و روش آفريدن را نياموخت و آفريده ها را بدون الگوپذيرى از صانعى حكيم كه نخست خودِ او خلقت كرده باشد آفريد، و هرگز دچار خطا و اشتباه نشد و به حضور جماعتى كه فرمان او را ببرند نيازمند نگرديد، چنان كه سلاطين وقتى مى خواهند كارى انجام دهند صاحب نظران و انديشمندان را جمع مى كنند.

ص: 203


1- تؤام: پى درپى. اصل آن تَوأم بر وزن جعفر است كه به بچه هاى دو قلو مى گويند، اما براى سهولت تلفّظ مخفّف شده.
2- آلاء: جمع إلى، يعنى نعمت.
3- عظام: جمع عظيم، يعنى بزرگ.
4- احتذاء: پيروى، الگوپذيرى.

وَ أَشْهَدُ أَنَّ مُحَمَّداً عَبْدُهُ وَ رَسُولُهُ، ابْتَعَثَهُ وَ النَّاسُ يَضْرِبُونَ فِي غَمْرَةٍ، وَ يَمُوجُونَ(1) فِي حَيْرَةٍ. قَدْ قَادَتْهُمْ أَزِمَّةُ(2) الْحَيْنِ(3)، وَ اسْتَغْلَقَتْ عَلَى أَفْئِدَتِهِمْ أَقْفَالُ الرَّيْنِ(4).

...

گواهى به رسالت پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله

و گواهى مى دهم كه محمد صلى الله عليه و آله بنده حقيقى و راستين خدا و پيامبرِ بحقِّ اوست. راز تقدّم عبوديّت حضرت بر رسالت در آن است كه يا مقام بندگى والاتر و بالاتر از رسالت است، يا از آن روست كه پندار نصارى و يهود را مبنى بر اينكه فرزندانشان شريكان خدا در الوهيّت هستند و يا فرزندان اويند ابطال كند.

خدا زمانى آن حضرت را به رسالت برانگيخت كه مردمان در جهالتى غوطه ور بودند كه سر تاپاى آنها را فراگرفته بود، آن سان كه غريق در دريا غوطه ور است و در سرگردانى گسترده اى آشفته حال و متحير بودند و راه سعادت را نمى شناختند.

زمامشان در دست ويرانگرىِ مرگ بود و آنها را رهبرى مى كرد، زيرا پيروى از هوس ها و شهوات، آنان را در دنيا و آخرت به ورطه هلاكت مى كشاند. و قفل هاى گمراهى و ضلالت بر قلب هاى آنها زده شده بود و نمى توانستند آن قفل ها را از دل خود بردارند و همان گونه كه انسان نمى تواند درِ قفل شده را باز كند، آنان نيز چنين بودند.

ص: 204


1- يموجون: در حال خلجان و اضطراب.
2- أزمة: جمع زمام، يعنى مهار.
3- حين: به فتح حاء، يعنى هلاكت و نابودى.
4- رَين: در اينجا به معناى آن است كه قفل هاى گمراهى و نادانى بر دلهايشان زده شد.

أُوصِيكُمْ - عِبَادَ اللَّهِ - بِتَقْوَى اللَّهِ فَإِنَّهَا حَقُّ اللَّهِ عَلَيْكُمْ، وَ الْمُوجِبَةُ عَلَى اللَّهِ حَقَّكُمْ، وَ أَنْ تَسْتَعِينُوا عَلَيْهَا بِاللَّهِ، وَ تَسْتَعِينُوا بِهَا عَلَى اللَّهِ، فَإِنَّ التَّقْوَى فِي الْيَوْمِ الْحِرْزُ(1) وَ الْجُنَّةُ، وَ فِي غَدٍ الطَّرِيقُ إِلَى الْجَنَّةِ. مَسْلَكُهَا وَاضِحٌ، وَ سَالِكُهَا رَابِحٌ، وَ مُسْتَوْدَعُهَا(2) حَافِظٌ.

...

توصيه به تقوا

اى بندگان خدا، شما را به تقواى الهى و پرواى از حضرتش سفارش مى كنم، چرا كه تقوا حق خداست بر شما، و از شما خواسته تا در مقابل آفرينش شما و روزى دادنتان، حق او را ادا كنيد و تقوا براى شما بر خدا حقى را ثابت مى كند. البتّه اين حقّى است كه خداوند بر خود مقرّر فرموده، نه اينكه حق حقيقى است كه مستحق آن شده باشيد، چنان كه خود مى فرمايد: «وَ كانَ حَقًّا عَلَيْنا نَصْرُ الْمُؤْمِنِينَ»(3)؛ «و يارى كردن مؤمنان بر ما فرض مى باشد».

و در تقواپيشگى از خدا كمك بخواهيد، زيرا خداوند ياور و مددگرِ پرهيزگاران است. و براى در امان ماندن از عذاب الهى، از تقوا و پرهيزگارى كمك بگيريد، زيرا همواره براى انسان دو نوع ترس وجود دارد: ترس از مردم و ترس از خدا، كه در اين امر تقوا باعث مى شود انسان از هر دو نوع ترس در امان باشد؛ چون تقوا در دنيا سپر و پناه گاه است و انسان را از ناگوارى ها حفظ مى كند و در آخرت، راه رسيدنِ به بهشت و عامل نجات از جهنم است؛ راهى كه روشن است و ابهامى ندارد و هركس اين راه را بپويد سود دنيا و آخرت را مى برد و خدا كه امانتدار تقواست، حافظ آن است و در آن خيانت نمى كند، بلكه بى ترديد پاداش متّقى را به خوبى و به طور قطع مى دهد.

ص: 205


1- حرز: حفظ كننده، آنچه ايمن مى كند.
2- مستودع: وديعه دار، امانتدار. يعنى خود خداى سبحان.
3- سوره روم، آيه 47.

لَمْ تَبْرَحْ عَارِضَةً نَفْسَهَا عَلَى الاْءُمَمِ الْمَاضِينَ وَ الْغَابِرِينَ(1)، لِحَاجَتِهِمْ إِلَيْهَا غَداً، إِذَا أَعَادَ اللَّهُ مَا أَبْدَى، وَ أَخَذَ مَا أَعْطَى، وَ سَأَلَ عَمَّا أَسْدَى(2)، فَمَا(3) أَقَلَّ مَنْ قَبِلَهَا، وَ حَمَلَهَا حَقَّ حَمْلِهَا! أُولَئِكَ الاْءَقَلُّونَ عَدَداً، وَ هُمْ أَهْلُ صِفَةِ اللَّهِ سُبْحَانَهُ إِذْ يَقُولُ: «وَ قَلِيلٌ مِنْ عِبادِيَ الشَّكُورُ»(4).

...

درباره تقوا

تقوا هماره با زبان رسولان، خود را بر امت هاى پيشين و بازماندگانشان عرضه كرده و عرضه مى كند، چرا كه امّت ها براى فرداى خود (= قيامت) بدان نيازمندند؛ آنگاه كه خداوند مردمان را بار ديگر مانند روز اوّل باز مى آفريند و هر آنچه به آنها داده پس مى گيرد (يعنى جان آنها را كه به آنها بخشيده، پس مى گيرد تا پاى ميزان حساب ببرد) و از آنچه به آنها عطا كرده بازخواست مى نمايد. بدين معنا كه از نعمت هاى الهى و چگونگى استفاده از آن و اينكه آيا حق خدا را ادا كرده اند يا نه، از خلق بازخواست خواهد كرد.

پس چه اندكند حاملان و پذيرندگان تقوا كه حقّ آن را ادا كرده و از آن به صورت كامل مواظبت نموده باشند.

شمار آنان كه تقوا را پذيرفته اند و به حقيقتْ آن را مراعات كنند اندك است؛ همان هايى كه مصاديق اين توصيف الهى هستند كه در توصيفشان فرموده است: «و از بندگان من اندكى سپاسگزارند». اين فرموده بدان معناست كه تنها آنان حقّ شكر الهى را با زبان و قلب و عمل به جاى مى آورند.

ص: 206


1- غابرين: بازماندگان.
2- أسدى: عطا كرد.
3- ما: صيغه تعجب است.
4- سوره سبأ، آيه 13.

فَأَهْطِعُوا(1) بِأَسْمَاعِكُمْ إِلَيْهَا، وَ كُظُّوا(2) بِجِدِّكُمْ عَلَيْهَا، وَ اعْتَاضُوهَا(3) مِنْ كُلِّ سَلَفٍ خَلَفاً، وَ مِنْ كُلِّ مُخَالِفٍ مُوَافِقاً. أَيْقِظُوا بِهَا نَوْمَكُمْ، وَ اقْطَعُوا بِهَا يَوْمَكُمْ، وَ أَشْعِرُوهَا قُلُوبَكُمْ، وَ ارْحَضُوا(4) بِهَا ذُنُوبَكُمْ، وَ دَاوُوا بِهَا الاْءَسْقَامَ، وَ بَادِرُوا بِهَا الْحِمَامَ(5)، وَ اعْتَبِرُوا بِمَنْ أَضَاعَهَا، وَ لاَ يَعْتَبِرَنَّ بِكُمْ مَنْ أَطَاعَهَا. أَلاَ فَصُونُوهَا وَ تَصَوَّنُوا بِهَا، وَ كُونُوا عَنِ الدُّنْيَا نُزَّاهاً، وَ إِلَى الاْآخِرَةِ وُلاَّهاً.

...

پس با گوش هاى خود به سوى تقوا بشتابيد، يعنى بدون از دست دادن فرصت به موازين تقوا و چگونگى به كار بستن آن گوش فرا دهيد.

و با ممارست و كوشش آن را به دست آوريد، چون به دست آوردن هر چيزى به جديّت و تلاش نياز دارد. و تقوا را براى هر از دست رفته اى جايگزين سازيد، كه هر كس تقوا داشته باشد، در واقع چيزى از دست نداده است. و در برابر هر مخالف ستيزه جويى تقوا را به عنوان موافقِ رهايى بخش انتخاب كنيد، چون كسى كه به تقوا روى آورد، از هيچ دشمن و مخالفى پروا ندارد، زيرا تقوا بالاترين و سودمندترين چيزهاست.

خواب خود را با تقوا به بيدارى مبدّل كنيد، چون كسى كه مى خواهد باتقوا باشد بايد براى اداى نماز و عبادت و برگرفتن توشه پرهيزگارى بيدار شود.

و روز خود را با پرهيزگارى سپرى كنيد، يعنى از بامداد تا شامگاه هماره تقوا داشته باشيد.

و تقوا را شعار و تصميم قلبى خود قرار دهيد تا واقعاً متّقى باشيد، نه اينكه تقوا در عمل و كارهاى بدنى باشد، اما در قلب ريشه نداشته باشد.

و با تقوا گناهان خود را شست وشو دهيد، چون حسنات و نيكى ها موجب از بين رفتن گناهان است.

ص: 207


1- أهطعوا: بشتابيد.
2- كظّوا: از كظاظ بر وزن كتاب، به معناى ممارست و تمرين است.
3- اعتاضوا: عوض قرار بدهيد.
4- ارحضوا: شست وشو بدهيد.
5- حمام: مرگ.

...

...

و نيز با تقوا دردهاى روحى و جسمى خود را درمان كنيد، زيرا فرد متّقى اهل رذيلت هايى چون بخل و ترس و نفاق و مانند اينها نيست، زيرا روح پاك و پيراسته از هر پليدى كه متعلّق به خداى سبحان است در بدن نيز تأثير مى گذارد و آن را از بيمارى ها حفظ مى كند.

و با توشه گرفتن از آن بر مرگ سبقت بگيريد، يعنى قبل از فرارسيدن مرگ با تقوا باشيد [تا فرجامتان نيك باشد].

و از كسانى كه تقوا را تباه كردند پند گيريد و ببينيد چگونه بدبخت شدند و با پندپذيرى از آن شقاوت پيشگانِ تقواگريز، ملازم و همدمِ تقوا باشيد تا مايه عبرت ديگران نشويد، يعنى شما از تباه كنندگان تقوا نباشيد كه در آن صورت پرهيزگاران از زندگى شما عبرت مى گيرند، چرا كه گنهكار همواره براى فرمانبرداران مايه عبرت و درس آموزى است.

[اى مردم،] با پرهيزگارى آن را حفظ كنيد و بدين وسيله خويش را ايمنى بخشيد و از بدبختى رها سازيد و همواره به دنيا بى رغبت و به آخرت مشتاق و شيدا باشيد.

ص: 208

وَ لاَ تَضَعُوا مَنْ رَفَعَتْهُ التَّقْوى، وَ لاَ تَرْفَعُوا مَنْ رَفَعَتْهُ الدُّنْيَا. وَ لاَ تَشِيمُوا(1) بَارِقَهَا، وَ لاَ تَسْتَمِعُوا نَاطِقَهَا، وَ لاَ تُجِيبُوا نَاعِقَهَا، وَ لاَ تَسْتَضِيئُوا بِإِشْرَاقِهَا، وَ لاَ تُفْتَنُوا بِأَعْلاَقِهَا(2).

...

وظيفه اهل تقوا در مقابل دنياپرستان

و كسى را كه تقوا برترى اش بخشيد خوار نكنيد و در تحقيرش نكوشيد. و آنان را كه دنيا اعتبار داده است بزرگ نشماريد و بلندمرتبه شان نخوانيد.

و به زرق وبرق دنيا كه فريبتان مى دهد، به ديده خريدار و دلدادگى ننگريد.

و به سخنان آن كه از دنيا و جاذبه هايش سخن مى گويد، گوش فرا ندهيد، چون بايستى انسان گوش به سخنان كسى بسپارد كه همواره از آخرت سخن بگويد و مردم را به آن دعوت كند.

و از پرتو خيره كننده دنيا بهره نگيريد، يعنى از لذات و شهوات دنيوى فاصله بگيريد و فريفته نفايس و آرايه هايش نشويد.

ص: 209


1- لا تشيموا: نگاه نكنيد، از شام البرق، گرفته شده، يعنى نگاه كردن به ابر براى پى بردن به محل فروريختن باران.
2- أعلاق: جمع عِلق، يعنى نفيس و گرانبها.

فَإِنَّ بَرْقَهَا خَالِبٌ(1) وَ نُطْقَهَا كَاذِبٌ، وَ أَمْوَالَهَا مَحْرُوبَةٌ، وَ أَعْلاَقَهَا مَسْلُوبَةٌ. أَلاَ وَ هِيَ الْمُتَصَدِّيَةُ(2) الْعَنُونُ(3)، وَ الْجَامِحَةُ(4) الْحَرُونُ(5)، وَ الْمَائِنَةُ(6) الْخَؤُونُ(7)، وَ الْجَحُودُ الْكَنُودُ(8)، وَ الْعَنُودُ الصَّدُودُ(9)، وَ الْحَيُودُ(10) الْمَيُودُ(11)، حَالُهَا انْتِقَالٌ، وَ وَطْأَتُهَا زِلْزَالٌ، وَ عِزُّهَا ذُلٌّ، وَ جِدُّهَا هَزْلٌ، وَ عُلْوُهَا سُفْلٌ، دَارُ حَرَبٍ وَ سَلَبٍ، وَ نَهْبٍ وَ عَطَبٍ(12).

...

ويژگى هاى دنيا

دلربايى و برق دنيا از ابرى بى باران نشأت گرفته و جز نيرنگ و فريب چيزى نيست و انسان را به آرزوهاى خود نمى رساند، و سخنش در ستايش خود دروغ و بى پايه است.

و اموالش غارت شده است، يعنى چيزى به انسان مى دهد، سپس آن را غارت مى كند.

و نفايس آن سرانجام از انسان ربوده مى شود.

دنيا مانند زنى فتنه جوست كه دائم به دنبال مردان مى گردد و آنان را شيفته خود مى كند، ولى به هيچ يك وفادار نمى ماند.

و مانند ستورى چموش است كه سوارى نمى دهد و چون از آن، رفتن خواهند، از حركت باز مى ايستد، و دروغگويى است سخت خيانتكار.

و دنيا انكاركننده و ناسپاس است، يعنى هميشه خدمات انسان را ناديده مى گيرد و هر قدر كه انسان در عمران آن بكوشد، سرانجام او را بر زمين مى زند و نابود مى كند.

و دشمنى سرسخت و لجوج است كه انسان را به هجران و فراق دچار مى كند و از وى روى برمى تابد.

ص: 210


1- خالب: ابر بى باران برق زا.
2- متصدية: زنى كه خود را به مردان علاقمند نشان مى دهد.
3- عنون: از عنّ گرفته شده، صيغه مبالغه به معناى بسيار ظاهر شونده.
4- جامحة: از جمحت الدابة است، ستور چموش.
5- حرون: حيوانى كه وقت سوارى مى ايستد.
6- مائنة: دروغگو.
7- خؤون: بسيار خائن.
8- كنود: از كند به معناى كفران نعمت و ناسپاسى گرفته شده است، بسيار ناسپاس.
9- صدود: بسيار دورى گزيننده و به هجران رفته.
10- حيود: مبالغه در حيد، يعنى بسيار منحرف.
11- ميود: از ماد، به معناى بى قرار، گرفته شده است.
12- عطب: هلاكت.

...

...

و بى قرار است و فرازونشيب فراوانى دارد، گاهى فرد را بالا مى برد و گاهى فرومى افكند.

حال و خاصيّت دنيا دگرگونى است و بر يك روال نمى ماند. خواهانش، زمانى مستمند و گاهى بى نياز، وقتى بيمار و ديگر وقتْ تندرست است.

و جاى گامش نااستوار است و هر كس در آن استوارى را بخواهد و بر آن تكيه كند، با تكان و جنبشى او را در مى افكند، چون دائماً در حال دگرگونى و تغيير است.

و پايان عزّت آن ذلّت است، يا اينكه عزّت آن در حقيقت عين ذلّت است، چرا كه عزّت راستين از آن اهل آخرت است.

و كارهاى جدّى آن شوخى و غير حقيقى است، چون نتيجه آن به شوخى مى ماند، نه حقيقتى پايدار و ماندگار.

و والايى و رفعت آن پستى است، چون دنيا خود پست و پايين است و لذا انسان اگر در مراتب عالى آن هم قرار گيرد باز در پستى است.

[و اين] دنيا سراى غارت و هلاكت است، زيرا سرانجام خود انسان و مال او را هلاك مى كند.

ص: 211

أَهْلُهَا عَلَى سَاقٍ وَ سِيَاقٍ، وَ لَحَاقٍ وَ فِرَاقٍ، قَدْ تَحَيَّرَتْ مَذَاهِبُهَا(1)، وَ أَعْجَزَتْ مَهَارِبُهَا، وَ خَابَتْ مَطَالِبُهَا، فَأَسْلَمَتْهُمُ الْمَعَاقِلُ(2)، وَ لَفَظَتْهُمُ(3) الْمَنَازِلُ، وَ أَعْيَتْهُمُ(4) الْمَحَاوِلُ(5).

...

حال اهل دنيا

اهل دنيا برپا ايستاده، منتظر آمدنِ اجل خود مى باشند تا به سوى آخرت رانده شوند. و به پيشينيانِ خود ملحق شوند و از خانواده و دوستانِ زنده خود جدا خواهند شد.

بر سر گذرگاه هاى دنيا سرگردانند و نمى دانند كدام راه را طى كنند تا به سعادت برسند و در رها كردن خويش از ناراحتى هاى آن ناتوانند و در رسيدن به خواسته هاى خود نوميد.

پناهگاه هاى دنيا پناهندگان خود را به دشمن مى سپارد، يعنى پناهگاهى امن در دنيا وجود ندارد تا انسان را از گزند مهلكه ها و مصيبت ها حفظ كند.

سراى دنيا ساكنانش را مانند هسته اى كه با دهان بيرون اندازند به قبرهايشان پرتاب مى كند. و دنياييان هر اندازه زيرك و كارآزموده باشند، در رهايى خود و يافتنِ راه نجات در مى مانند.

ص: 212


1- تحيرت مذاهبها: نسبت دادن تحيّر به مذاهب (= راه ها) از باب رابطه حال به محل است و گرنه مراد سرگشتگى خود مردم دنيا است.
2- معاقل: جمع معقل، يعنى ملجأ و پناهگاه.
3- لفظتهم: آنها را دور انداخته، چنان كه هسته را تُف مى كنند.
4- أعيتهم: آنها را ناتوان ساخت.
5- محاول: جمع محال به فتح ميم، يعنى مهارت و دقت نظر.

فَمِنْ نَاجٍ مَعْقُورٍ(1)، وَ لَحْمٍ مَجْزُورٍ(2)، وَ شِلْوٍ(3) مَذْبُوحٍ، وَ دَمٍ مَسْفُوحٍ، وَ عَاضٍّ(4) عَلَى يَدَيْهِ، وَ صَافِقٍ(5) بِكَفَّيْهِ، وَ مُرْتَفِقٍ(6) بِخَدَّيْهِ، وَ زَارٍ(7) عَلَى رَأْيِهِ، وَ رَاجِعٍ عَنْ عَزْمِهِ، وَ قَدْ أَدْبَرَتِ الْحِيلَةُ وَ أَقْبَلَتِ الْغِيلَةُ(8) «وَ لاَتَ حِينَ مَنَاصٍ»(9). وَ هَيْهَاتَ هَيْهَاتَ! قَدْ فَاتَ مَا فَاتَ، وَ ذَهَبَ مَا ذَهَبَ وَ مَضَتِ الدُّنْيَا لِحَالِ بَالِهَا(10) «فَما بَكَتْ عَلَيْهِمُ السَّماءُ وَ الاْءَرْضُ وَ ما كانُوا مُنْظَرِينَ»(11).

...

سرنوشت اهل دنيا

پس گروهى از اهل دنيا نجات يافتند، ولى تنى زخمى و پوستى بركنده دارند، يعنى از شدّت بلاى دنيا گويى پوست بر گوشت آنها نمانده است.

و برخى سر بريده و خونشان بر زمين ريخته شده است، يعنى از شدت بلاهاى دنيايى گويى سر از تنشان جدا كرده و خون آنها را ريخته اند.

و برخى حسرتزده و از شدت پشيمانى دستِ افسوس مى گزند و دستان خود را به هم مى كوبند و سرگشته و حيرتزده، زانوى غم در بغل گرفته و آرنج بر زانو و گونه بر كف نهاده اند.

و برخى رأى و انديشه خود را نكوهش مى كنند كه موجب پشيمانى آنها شده است. و جمعى از عزم و اراده خود برگشته، دريافته اند كه اراده شان باطل گرا بوده است.

اينها همه در حالى است كه راه چاره از دست رفته و هيچ كس نمى تواند منافع از دست رفته را برگرداند. و شرّ نهانى دنيا روى آورده و هيچ پناهگاهى وجود ندارد كه انسان را از

ص: 213


1- معقور: مجروح. از عقر، به معناى گزيده شده است.
2- مجزور: پوست كنده.
3- شلو: بدن.
4- عاض: گزنده.
5- صافق: آنكه از شدت اندوه و پشيمانى دستان حسرت بر يكديگر بكوبد.
6- مرتفق: گذارنده يك قسمت صورت بر كف دست در حال نشسته كه نشانه حيرت است.
7- زار: از زرى، به معناى قبيح است، يعنى تقبيح كننده.
8- غيلة: شرى كه پنهان شده است.
9- سوره ص، آيه 3. لات در اصل لاى نافيه به اضافه تاء بوده تا كلمه مؤنث شود و مناص، يعنى خلاصى و اسم لات محذوف است، و اين اصطلاح به معناى از دست شدن فرصت است.
10- لحال بالها: يعنى براى حالى كه خود دنيا مى خواهد، نه حال ديگران.
11- سوره دخان، آيه 29.

...

...

مشكلات برهاند و چه سود كه «ديگر مجال گريز نيست».

هيهات هيهات، چه دور است راه رهايى از بدبختى هايى كه انسان دنياپرست براى خود فراهم كرده است! آنچه گذشت برگشت پذير و جبران پذير نيست و آنچه رفت ديگر نمى توان آن را بازگرداند و نگهداشت. و دنيا به حال و مراد خود گذشت نه به حال و مراد خواستارانِ آن، كه خدا مى فرمايد: «و آسمان و زمين بر آنان زارى نكردند و مهلت نيافتند». اين سخن امام و استناد حضرتش به آيه قرآن بدان معناست كه نه آسمان و نه زمين، بر مرگ و خسران دنياپرستان دريغ و افسوس نمى خورند و خداوند نيز به آنها مهلت نمى دهد تا كارهاى خود را جبران نمايند.

ص: 214

خطبه صد و نود و يكم

اشاره

و من خطبة له عليه السلام تسمّى القاصعة(1) و هي تتضمن ذم إبليس على استكباره و تركه السجود لآدم عليه السلام ، و أنه أول من أظهر العصبية(2) و تبع الحمية(3)، و تحذير الناس من سلوك طريقته

الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِي لَبِسَ الْعِزَّ وَ الْكِبْرِيَاءَ، وَ اخْتَارَهُمَا لِنَفْسِهِ دُونَ خَلْقِهِ، وَ جَعَلَهُمَا حِمًى(4) وَ حَرَماً(5) عَلَى غَيْرِهِ، وَ اصْطَفَاهُمَا لِجَلاَلِهِ، وَ جَعَلَ اللَّعْنَةَ عَلَى مَنْ نَازَعَهُ(6) فِيهِمَا مِنْ عِبَادِهِ.

...

از خطبه هاى آن حضرت به نام قاصعه كه شامل سرزنش ابليس به جهت كبرورزى وى و سجده نكردن او بر حضرت آدم عليه السلام و بيان اينكه او اولين كسى است كه آشكارا نافرمانى خدا كرد و نيز هشدارى است به مردم در پرهيز از پيمودن راه شيطان

حمد و ستايش الهى

ستايش خدايى را كه عزّت و كبريايى را بسان ردايى پوشيده و آن دو را فقط خاصّ خود خواسته است، يعنى به هيچ كس ديگر اجازه داشتن اين دو صفت را نداده است، به خلاف برخى از صفات ديگرش مانند علم و حلم و... كه بندگان او نيز مى توانند داشته باشند.

و عزت و كبريايى را حريم و حرم و قرقگاه خود قرار داد و هيچ كس را به آن راه نداد و لذا هيچ كس حق بزرگى فروختن را ندارد و اين دو را مخصوص ذات پاك و ذوالجلال خود

ص: 215


1- اين خطبه قاصعه ناميده شده كه از قصعه به معناى حقّره گرفته شده است، زيرا امام عليه السلام در اين خطبه مستكبران را تحقير و نكوهش فرموده وشيطان را به سبب كبرورزى وخوددارى از سجده بر آدم عليه السلام سرزنش نموده است.
2- عصبية: افتخار به قوم وخويش.
3- حميّة: حفظ حمى و حريم خواه حق باشد يا باطل.
4- حمى: آنچه كه مورد حمايت شده و از تصرف ديگران ممنوع مى گردد، قرقگاه.
5- حرم: محل محترمى كه هيچ كس جز آن كه مورد نظر باشد حق ورود به آن را ندارد.
6- نازعه: در مقام گرفتن از او برآمده است، گويا كسى كه كبر و قدرت ورزد مى خواهد اين صفات را از خدا بستاند و لذا نازع تعبير شده است.

ثُمَّ اخْتَبَرَ(1) بِذَلِكَ مَلاَئِكَتَهُ الْمُقَرَّبِينَ لِيَمِيزَ الْمُتَوَاضِعِينَ مِنْهُمْ مِنَ الْمُسْتَكْبِرِينَ، فَقَالَ سُبْحَانَهُ - وَ هُوَ الْعَالِمُ بِمُضْمَرَاتِ الْقُلُوبِ وَ مَحْجُوبَاتِ الْغُيُوبِ -: «إِنِّي خالِقٌ بَشَراً مِنْ طِينٍ. فَإِذا سَوَّيْتُهُ وَ نَفَخْتُ فِيهِ مِنْ رُوحِي(2) فَقَعُوا لَهُ ساجِدِينَ. فَسَجَدَ الْمَلائِكَةُ كُلُّهُمْ أَجْمَعُونَ. إِلاّ إِبْلِيسَ(3)»(4).

...

قرار داد. و هر كس بخواهد در اين صفت با حضرتش هماوردى كند و به گمان خود، آن را از خدا بگيرد، خدا او را لعنت كرده و از رحمت خود رانده است.

گفتگوى خدا با فرشتگان در مورد خلقت آدم عليه السلام

خدا با اين ويژه دانستنِ عزت و كبريا براى خويش، فرشتگان مقربِ برخوردارِ از درجات طاعت و عبادت را آزمود تا متواضعان و فروتنان را از مستكبران جدا سازد، يعنى آنانى كه فريب نخورده و تكبر نمى ورزند، از متكبران متمايز كند.

پس همو - كه آگاه به پنهانى هاى سينه هاى مردم و امور غيبى كه از حواس همگان مخفى بود(5) - فرمود: «من بشرى از گل خواهم آفريد. پس چون او را [كاملاً [درست كردم و از روح خويش در آن دميدم، سجده كنان براى او [به خاك] بيفتيد. سپس همه فرشتگان يكسره سجده كردند، جز ابليس».

ص: 216


1- اختبر: آزمود.
2- روحي: اضافه روح به خدا، اضافه تشريفى است چنان كه بيت الحرام به خدا اضافه شده و بيت اللّه الحرام گفته مى شود.
3- إبليس: از كلمه أبلس، يعنى نوميد شد، گرفته شده و ابليس از آن جهت ابليس خوانده شد كه از رحمت الهى نوميد و دور شده است.
4- سوره ص، آيه هاى 71 تا 74.
5- ذكر اين مطلب براى آن است كه كسى گمان نكند كه خدا براى آگاه شدن از پنهانى ها امتحان مى كند، بلكه براى اتمام حجتْ اين كار را مى كند.

اعْتَرَضَتْهُ الْحَمِيَّةُ فَافْتَخَرَ عَلَى آدَمَ بِخَلْقِهِ، وَ تَعَصَّبَ عَلَيْهِ لاِءَصْلِهِ، فَعَدُوُّ اللَّهِ إِمَامُ الْمُتَعَصِّبِينَ وَ سَلَفُ الْمُسْتَكْبِرِينَ. الَّذِي وَضَعَ أَسَاسَ الْعَصَبِيَّةِ. وَ نَازَعَ اللَّهَ رِدَاءَ الْجَبْرِيَّةِ، وَ ادَّرَعَ(1) لِبَاسَ التَّعَزُّزِ، وَ خَلَعَ قِنَاعَ التَّذَلُّلِ. أَ لاَ تَرَوْنَ كَيْفَ صَغَّرَهُ اللَّهُ بِتَكَبُّرِهِ، وَ وَضَعَهُ بِتَرَفُّعِهِ، فَجَعَلَهُ فِي الدُّنْيَا مَدْحُوراً(2)، وَ أَعَدَّ لَهُ فِي الاْآخِرَةِ سَعِيراً؟!(3)

...

شيطان و سرنوشت او

شيطان دچار تكبر شد و به سرشت و ذاتش كه از آتش بود بر آدم عليه السلام كه از خاك آفريده شده بود فخر فروخت و گمان كرد كه آتش از خاك برتر است، پس [به نظر او [مى بايست كسى مثل شيطان از سجده در مقابل آدم عليه السلام خوددارى كند.

و به جهت ذاتى كه از آن آفريده شده بود، بر آدم باليد و برترى جست، حال آنكه قياس او، عملى باطل بود، چون براى برترى آتش [بر ديگر عناصر] دليلى وجود ندارد. وانگهى به فرض اينكه آتش گرامى تر و اشرف باشد، شرافت از آنِ صاحب فرمان و آمِر است، نه عملى كه به انجام دادن آن فرمان داده مى شود.

پس دشمن خدا، يعنى ابليس، راهبر متعصّبان و پيش از آنان، رهپوى اين راه و طلايه دار مستكبران است. همو بنيان عصبيّت را پى نهاد، زيرا آن را پديد آورد و با خداوند بر سرِ رداى جبروت كه خاصّ آن حضرت است به منازعه برخاست و جامه عزّت را بر اندام خود پوشاند تا خود را عزيز خواند. و جامه ذلّت و فروتنىِ در برابر خداى متعال از تن برگرفت. در اين عبارت، ذلّت و فروتنى به نقابى تشبيه شده است كه انسان را از ادعاىِ چيزى كه در حدّ او نيست، باز مى دارد.

آيا نمى بينيد كه خداى متعال، به كيفر تكبّرش، چگونه او را خُرد و بى مقدار و حقير ساخت و از بهشتش راند و لعنتش نمود و به سبب خودبزرگ بينى اش پست گردانيد؟

ص: 217


1- ادَّرع: زره پوشيد، منظور لباس عزّت دروغين است.
2- مدحور: رانده شده.
3- سعير: آتش شعله ور.

وَ لَوْ أَرَادَ اللَّهُ أَنْ يَخْلُقَ آدَمَ مِنْ نُورٍ يَخْطَفُ(1) الاْءَبْصَارَ ضِيَاوءُهُ، وَ يَبْهَرُ(2) الْعُقُولَ رُوَاوءُهُ، وَ طِيبٍ يَأْخُذُ الاْءَنْفَاسَ عَرْفُهُ، لَفَعَلَ. وَ لَوْ فَعَلَ لَظَلَّتْ لَهُ الاْءَعْنَاقُ خَاضِعَةً، وَ لَخَفَّتِ الْبَلْوَى فِيهِ عَلَى الْمَلاَئِكَةِ. وَ لَكِنَّ اللَّهَ سُبْحَانَهُ يَبْتَلِي خَلْقَهُ بِبَعْضِ مَا يَجْهَلُونَ أَصْلَهُ، تَمْيِيزاً بِالاِخْتِبَارِ لَهُمْ، وَ نَفْياً لِلاِسْتِكْبَارِ عَنْهُمْ، وَ إِبْعَاداً لِلْخُيَلاَءِ مِنْهُمْ.

...

پس او را در دنيا مطرود و رانده شده ساخت، آن سان كه همگان لعنتش مى كنند و در آخرت، آتشى شعله ور و برافروخته برايش مهيّا نمود.

آزمايش الهى

و اگر خدا مى خواست آدم عليه السلام را از نورى بيافريند كه پرتو آن چشم ها را خيره كند و زيبايى آن عقل را مسخّر خود سازد، يا از رايحه اى خوشبو كه از شدت بوى خوش، نفس گير باشد(3) انجام مى داد، ولى اگر چنين مى كرد، تمام گردن ها در مقابل حضرت آدم عليه السلام خاضع مى گرديد و ساير فرشتگان طبيعتاً در مقابل آدم عليه السلام سجده مى كردند، اما نه به دليل فرمان الهى، و لذا امتحان صورت نمى گرفت.

ولى خدا برخى از مخلوقات خود را به آنچه از آن ناآگاهند مى آزمايد تا نافرمان از فرمانگزار متمايز گردد و با امتحان، كبر و خودخواهى را از آنان بزدايد و پليدى از آنها رخت بربندد.

ص: 218


1- يخطف: مى ربايد. يعنى نمى تواند در آن خيره شود.
2- يبهر: به شگفتى مى آورد.
3- چون اگر هواى خالص نافع براى ريه با عطرى مخلوط شود تنفس را دشوار مى كند، و تنها هواى خالص است كه با نياز ريه سازگار است.

فَاعْتَبِرُوا بِمَا كَانَ مِنْ فِعْلِ اللَّهِ بِإِبْلِيسَ إِذْ أَحْبَطَ(1) عَمَلَهُ الطَّوِيلَ، وَ جَهْدَهُ الْجَهِيدَ(2)، وَ كَانَ قَدْ عَبَدَ اللَّهَ سِتَّةَ آلاَفِ سَنَةٍ لاَ يُدْرَى(3) أَمِنْ سِنِي الدُّنْيَا أَمْ مِنْ سِنِي الاْآخِرَةِ، عَنْ كِبْرِ سَاعَةٍ وَاحِدَةٍ. فَمَنْ ذَا بَعْدَ إِبْلِيسَ يَسْلَمُ عَلَى اللَّهِ(4) بِمِثْلِ مَعْصِيَتِهِ؟ كَلاَّ، مَا كَانَ اللَّهُ سُبْحَانَهُ لِيُدْخِلَ الْجَنَّةَ بَشَراً بِأَمْرٍ أَخْرَجَ بِهِ مِنْهَا مَلَكاً(5). إِنَّ حُكْمَهُ فِي أَهْلِ السَّمَاءِ وَ أَهْلِ الاْءَرْضِ لَوَاحِدٌ، وَ مَا بَيْنَ اللَّهِ وَ بَيْنَ أَحَدٍ مِنْ خَلْقِهِ هَوَادَةٌ(6) فِي إِبَاحَةِ حِمًى حَرَّمَهُ عَلَى الْعَالَمِينَ. فَاحْذَرُوا عِبَادَ اللَّهِ أَنْ يُعْدِيَكُمْ(7) بِدَائِهِ، وَ أَنْ يَسْتَفِزَّكُمْ(8) بِنِدَائِهِ، وَ أَنْ يُجْلِبَ عَلَيْكُمْ بِخَيْلِهِ(9) وَ رَجِلِهِ(10).

...

لزوم پندگيرى از سرنوشت شيطان

پس اى بندگان خدا، از رفتار خدا با ابليس پند بگيريد كه چگونه عمل طولانى و تلاش جدّى او را نابود گرداند، در حالى كه وى شش هزار سال خدا را عبادت كرد كه روشن نيست آيا از سال هاى دنيا بوده است يا از سال هاى آخرت؟ به هر حال، ابليس عبادت شش هزار ساله خود را با يك لحظه تكبّر و سجده نكردنِ بر آدم عليه السلام بر باد داد.

پس چه كسى بعد از شيطان با آن عبادت طولانى شش هزار ساله از كيفر الهى در امان خواهد ماند، آن هم اگر همان راه او را برود و معصيت او را مرتكب شود و تكبّر بورزد؟

هرگز چنين نيست كه افراد خودبزرگ بين مى پندارند كه هم مى توانند تكبر كنند و هم داخل بهشت خواهند شد. خداى متعال هرگز بشرى را به گناهى كه به جهت آن، فرشته اى

ص: 219


1- أحبط: احباط يعنى محو حسنات در پى ارتكاب گناه.
2- جهيد: توصيف جهد است، مثل ليلة ليلاء كه ليلاء توصيف ليله، يعنى شدت ظلمت و تاريكى.
3- جالب آن است كه امام عليه السلام به صيغه مجهول مى فرمايد: لا يُدرى (= دانسته نشده) نه به صيغه معلوم يعنى من نمى دانم چرا كه شايد آن حضرت مى دانسته كه آيا از سال هاى دنيايى بوده يا آخرت، ولى ديگران و عرف آن را نمى دانسته اند.
4- على اللّه: كلمه على براى آن است كه بار معنايى ضرر و بر ضد را مى رساند، يعنى خدا چيزى را مى خواهد و گنهكار چيز ديگرى بر ضد خدا اراده كرده است.
5- ملك: شيطان گرچه به فرموده خدا: إنه كان من الجن فرشته نبود، اما چون جزء فرشتگان بود و از باب غلبه فرشته نام گرفته. چه اينكه فرشته از نور و شيطان از آتش است.
6- هوادة: رخصت و نرمى.
7- يعدي: مبتلا مى سازد.
8- يستفز: تحريك مى كند، بر مى انگيزاند.
9- خيل: سواره نظام.
10- رجل: پياده نظام.

...

...

را از بهشت رانده، داخل بهشت نمى كند. آرى، حكم و فرمان خدا درباره اهل آسمان و زمين يكسان است، خواه فرشتگان و خواه بشر همگى يكسان محكوم حكم خدايند و تكبّر از هر كدام كه صادر شود نزد خدا ناپسند است و خدا هيچ يك از آفريدگانش (= بندگانش) را رخصت نداده و مجاز نساخته تا چيزى را كه بر جهانيان حرام ساخته، حلال دانند، چه اينكه معاصى، حريم هاى خدايند و خدا ورود در اين حريم ها را بر همه جهانيان يكسان ممنوع كرده است و هركه وارد آن شود به كيفر مبتلا مى گردد.

پس اى بندگان خدا، بپرهيزيد از اينكه شيطان شما را به بيمارى خود، يعنى تكبر و عصيان آلوده كند و شما را با نداى خود به اطاعت از دستوراتش، يعنى انجام دادن محرّمات برانگيزاند و سواره نظام خود، يعنى اشرار قوى را كه به منزله سوارگان، و پياده نظام خود، يعنى اشرار ضعيف را كه به منزله پيادگانند بر شمايان برانگيزاند، چنان كه فرمانده يك لشكر سوارگان و پيادگان را بر سر دشمن مى شوراند.

ص: 220

فَلَعَمْرِي لَقَدْ فَوَّقَ لَكُمْ(1) سَهْمَ الْوَعِيدِ، وَ أَغْرَقَ لَكُمْ بِالنَّزْعِ الشَّدِيدِ، وَ رَمَاكُمْ مِنْ مَكَانٍ قَرِيبٍ، وَ قَالَ: «رَبِّ بِما أَغْوَيْتَنِي لاَءُزَيِّنَنَّ لَهُمْ فِي الاْءَرْضِ وَ لاَءُغْوِيَنَّهُمْ أَجْمَعِينَ»(2) قَذْفاً بِغَيْبٍ بَعِيدٍ، وَ رَجْماً بِظَنٍّ مُصِيبٍ. صَدَّقَهُ بِهِ أَبْنَاءُ الْحَمِيَّةِ، وَ إِخْوَانُ الْعَصَبِيَّةِ، وَ فُرْسَانُ الْكِبْرِ وَ الْجَاهِلِيَّةِ. حَتَّى(3) إِذَا انْقَادَتْ لَهُ الْجَامِحَةُ(4) مِنْكُمْ، وَ اسْتَحْكَمَتِ الطَّمَاعِيَّةُ(5) مِنْهُ فِيكُمْ، فَنَجَمَتِ(6) الْحَالُ مِنَ السِّرِّ الْخَفِيِّ إِلَى الاْءَمْرِ الْجَلِيِّ.

...

راههاى سلطه شيطان بر انسان

به جان خودم سوگند كه شيطان تير تهديد در كمان نهاده و براى شما آماده كرده است، چون شيطان وسوسه مى كند كه اگر فلان عمل حرام را انجام ندادى در فلان مشكل گرفتار خواهى شد. مثلاً اگر دزدى نكنى فقير و اگر قتل نكنى بى ابهّت و احترام خواهى شد.

و زِه كمان خود را به شدت كشيده و به سوى شما نشانه گرفته و از مكان خيلى نزديكى به سوى شما تير افكنده است، چون شيطان از درونْ انسان را وسوسه مى كند كه اينْ نزديك ترين جا به انسان است.

و هنگام رانده شدن از بهشت، به خدا عرض كرد: «پروردگارا به سبب آنكه مرا از بهشت راندى، من [هم گناهانشان را] در زمين برايشان مى آرايم و همه را گمراه خواهم كرد».

البته شيطان در اين گفتار خود تيرى به تاريكى انداخت، ولى به هدف خورد و گرنه از كجا مى دانست كه مى تواند مردم را گمراه كند، و از قضا گفته او كارگر افتاد، چنان كه خدا مى فرمايد: «وَ لَقَدْ صَدَّقَ عَلَيْهِمْ إِبْلِيسُ ظَنَّهُ فَاتَّبَعُوهُ إِلاّ فَرِيقاً مِنَ الْمُؤْمِنِينَ»(7)؛ «و مطلقاً شيطان گمان خود را در مورد آنها راست يافت و جز گروهى از مؤمنان، [بقيه [از او پيروى كردند».

ص: 221


1- فوّق لكم: برايتان مهيا و فراهم ساخت.
2- سوره حجر، آيه 39.
3- حتى: براى غايت است، يعنى آنها شيطان را تصديق كردند تا جايى كه... .
4- جامحة: از جموح، به معناى سركشى است.
5- طماعية: طمع ورزى.
6- نَجَم: ظاهر شد.
7- سوره سبأ، آيه 20.

...

...

اوصاف طرفداران شيطان

اينان كه پندار شيطان را تصديق كرده و در حقيقت مصداق گفتار و پندار او واقع شده اند، فرزندانِ خشكسرى و تعصبيّت جاهلى هستند، چنان كه قرآن درباره شان مى فرمايد: «إِذْ جَعَلَ الَّذِينَ كَفَرُوا فِي قُلُوبِهِمُ الْحَمِيَّةَ حَمِيَّةَ الْجاهِلِيَّةِ...»(1)؛ «آنگاه كه كافران در دل هاى خود، تعصب [آن هم] تعصب جاهليّت ورزيدند» و برادرانِ عصبيّت و تكبّرند.

و سوارگان بر مركب كبر و جاهليّت هستند كه در تكبرورزى و تاختن در اين جولانگاه شقاوت به سوارگان ميدان جنگ مى مانند.

اين تصديق چنان بود كه نفوس سركش شما در مقابل او مطيع و طمع شيطان در شما مستحكم گرديد، آنگاه عصيان و نافرمانى پنهانى كه وسوسه در سينه و ميل قلبى بود آشكار شد و تابعان شيطان آشكارا به عصيان خداوند و اطاعت از او پرداختند.

ص: 222


1- سوره فتح، آيه 26.

اسْتَفْحَلَ(1) سُلْطَانُهُ عَلَيْكُمْ، وَ دَلَفَ(2) بِجُنُودِهِ نَحْوَكُمْ، فَأَقْحَمُوكُمْ(3) وَلَجَاتِ(4) الذُّلِّ، وَ أَحَلُّوكُمْ وَرَطَاتِ(5) الْقَتْلِ، وَ أَوْطَأُوكُمْ إِثْخَانَ(6) الْجِرَاحَةِ، طَعْناً فِي عُيُونِكُمْ، وَ حَزّاً(7) فِي حُلُوقِكُمْ، وَ دَقّاً(8) لِمَنَاخِرِكُمْ(9)، وَ قَصْداً لِمَقَاتِلِكُمْ(10)، وَ سَوْقاً بِخَزَائِمِ(11) الْقَهْرِ إِلَى النَّارِ الْمُعَدَّةِ. فَأَصْبَحَ أَعْظَمَ فِي دِينِكُمْ جَرْحاً، وَ أَوْرَى(12) فِي دُنْيَاكُمْ قَدْحاً(13)، مِنَ الَّذِينَ أَصْبَحْتُمْ لَهُمْ مُنَاصِبِينَ(14)، وَ عَلَيْهِمْ مُتَأَلِّبِينَ(15). فَاجْعَلُوا عَلَيْهِ حَدَّكُمْ(16)، وَ لَهُ جَدَّكُمْ(17). فَلَعَمْرُ اللَّهِ لَقَدْ فَخَرَ عَلَى أَصْلِكُمْ، وَ وَقَعَ فِي حَسَبِكُمْ، وَ دَفَعَ فِي نَسَبِكُمْ، وَ أَجْلَبَ بِخَيْلِهِ عَلَيْكُمْ، وَ قَصَدَ بِرَجِلِهِ سَبِيلَكُمْ. يَقْتَنِصُونَكُمْ(18) بِكُلِّ مَكَانٍ، وَ يَضْرِبُونَ مِنْكُمْ كُلَّ بَنَانٍ(19)، لاَ تَمْتَنِعُونَ بِحِيلَةٍ، وَ لاَ تَدْفَعُونَ بِعَزِيمَةٍ، فِي حَوْمَةِ(20) ذُلٍّ، وَ حَلْقَةِ ضِيقٍ، وَ عَرْصَةِ مَوْتٍ، وَ جَوْلَةِ بَلاَءٍ.

...

رخنه شيطان در انسان

سلطه شيطان بر شما بالا گرفت و با لشكريان خود كه از شياطين و آدميانند به شما نزديك شد و لشكريان شيطان شما را در گرداب هاى ذلّت دنيا و آخرت فرو بردند و در ورطه كشتن يكديگر و تفرقه درافكندند و با جراحت گناه و معصيت شما را از پاى در آوردند و لگدكوبتان كردند، زخم نيزه بر چشمانتان زدند تا حق را نبينيد، و حلق شما را بريدند تا مزّه ايمان را نچشيد، و بينى شما را كوبيدند و به خاك ماليدند تا خوار و بى مقدار شويد.

ص: 223


1- إستفحل: كار بالا گرفت، قدرت يافت.
2- دلف: نزديك شد.
3- أقمح: داخل كرد.
4- و لجات: جمع وليجة يعنى محل ورود انسان.
5- ورطات: جمع ورطة، يعنى شدّتى كه انسان در آن افتد.
6- إثخان: ضعيف گردانيدن، از أثخنه الجرح؛ زخم، او را فرسود، گرفته شده است.
7- حزّ: قطع كردن، بريدن.
8- دق: كوبيدن.
9- مناخر: جمع منخر، يعنى بينى.
10- مقاتل: جمع مقتل، يعنى گلوگاه و حنجره.
11- خزائم: جمع خزامة، حلقه اى كه در بينى شتر مى كنند تا مهار آن را به شدت بكشند. و اضافه كردن آن به قهر براى آن است كه شيطان انسان را با زور مى كشاند.
12- أورى: برافروخت.
13- قدح: آتش زدن.
14- مناصب: محارب.
15- متألب: اجتماع كننده. از تألّب، به معناى اجتماع.
16- حد: غضب و خشم.
17- جد: كوشش و به معناى قطع هم آمده است.
18- يقتنص: صيد مى كند.
19- بنان: انگشت.
20- حومة: محلّ.

...

...

و شيطان آهنگ بريدن حنجره هايتان را نمود و شما را با مهارى كه بر گردنتان مى زند كشان كشان به سوى آتش جهنمِ فراهم شده براى گنهكاران، مى برد.

بنابراين، شيطان با ضربه زدن به دين شما و آتش افروزى در دنيايتان، چنان ضربه اى به شما زد كه در مصافِ با دشمنانتان مانند آن را نخورده ايد. گويى دين مانند جسدى است سالم كه با هر گناهى ضربه اى خونبار بر آن نشسته، آن را زخمى مى كند. پس خشم و توان خود را براى رويارويى با او گردآوريد و به كار بنديد، يعنى بكوشيد تا از او رها شويد، يا اينكه مراد امام عليه السلام از اين سخن گسستن پيوند با شيطان است، يعنى از آن ببُريد.

سوگند به ذات پروردگار كه شيطان به اصل شما، يعنى حضرت آدم عليه السلام فخر فروخت و گفت: «... أَنا خيرٌ مِنهُ...»(1)؛ «من از او بهترم». و شرافت شما را خدشه دار نمود، زيرا شرف انسان به طاعت او است و وقتى معصيت كند شرافت او از دست مى رود. و شما را از پيوند رفيعتان به حضرت آدم عليه السلام دور كرد، چون انسان با پيروى از شيطان از نسب والاى خود دور مى ماند و در وادى فرومايگى درمى غلتد.

و با لشكريان قدرتمند و ضعيف خود براى گمراه كردن و اغواى شما، آهنگتان مى كند و بر سر راه شما مى نشيند. شيطان و لشكريانش هر جا كه ممكن باشد شما را شكار مى كنند و در دام هاى خود گرفتار مى سازند و سرانگشتان شما را قطع مى كنند، چون كسى كه سرانگشتانش قطع شده باشد توان گرفتن شمشير و جهاد كردن را ندارد و اين سخن، كنايه از تضعيف قواى ايمان انسان به وسيله شيطان است، آن سان كه شما ديگر نمى توانيد چاره اى براى رهايى از آن بيابيد و او را با اراده قوى، از خود دور كنيد.

در ميدان ذلّت ناشى از گناه و تنگناى دنيوى و اخروى خواهيد افتاد، چنان كه خداوند مى فرمايد: «وَ مَنْ أَعْرَضَ عَنْ ذِكْرِي فَإِنَّ لَهُ مَعِيشَةً ضَنْكاً»(2)؛ «و هركه از ياد من دل بگرداند،

ص: 224


1- سوره اعراف، آيه 12.
2- سوره طه، آيه 124.

فَأَطْفِئُوا مَا كَمَنَ فِي قُلُوبِكُمْ مِنْ نِيرَانِ الْعَصَبِيَّةِ، وَ أَحْقَادِ الْجَاهِلِيَّةِ، فَإِنَّمَا تِلْكَ الْحَمِيَّةُ تَكُونُ فِي الْمُسْلِمِ مِنْ خَطَرَاتِ(1) الشَّيْطَانِ وَ نَخَوَاتِهِ وَ نَزَغَاتِهِ(2) وَ نَفَثَاتِهِ(3). وَ اعْتَمِدُوا وَضْعَ التَّذَلُّلِ عَلَى رُءُوسِكُمْ، وَ إِلْقَاءَ التَّعَزُّزِ تَحْتَ أَقْدَامِكُمْ، وَ خَلْعَ التَّكَبُّرِ مِنْ أَعْنَاقِكُمْ، وَ اتَّخِذُوا التَّوَاضُعَ مَسْلَحَةً(4) بَيْنَكُمْ وَ بَيْنَ عَدُوِّكُمْ إِبْلِيسَ وَ جُنُودِهِ، فَإِنَّ لَهُ مِنْ كُلِّ أُمَّةٍ جُنُوداً وَ أَعْوَاناً، وَ رَجِلاً وَ فُرْسَاناً. وَ لاَ تَكُونُوا كَالْمُتَكَبِّرِ عَلَى ابْنِ أُمِّهِ(5) مِنْ غَيْرِ مَا(6) فَضْلٍ جَعَلَهُ اللَّهُ فِيهِ سِوَى مَا أَلْحَقَتِ الْعَظَمَةُ بِنَفْسِهِ مِنْ عَدَاوَةِ الْحَسَدِ، وَ قَدَحَتِ الْحَمِيَّةُ فِي قَلْبِهِ مِنْ نَارِ الْغَضَبِ، وَ نَفَخَ الشَّيْطَانُ فِي أَنْفِهِ مِنْ رِيحِ الْكِبْرِ الَّذِي أَعْقَبَهُ اللَّهُ بِهِ النَّدَامَةَ، وَ أَلْزَمَهُ آثَامَ الْقَاتِلِينَ إِلَى يَوْمِ الْقِيَامَةِ.

...

در حقيقت، زندگى تنگ [و سختى] خواهد داشت». و در ميدان مرگ و بلا قرارتان مى دهد يعنى بلا بر شما جولان مى كند و ديگر چگونگى رها شدن از آن بلا را در خود نمى يابيد.

چند رهنمود براى رهايى از خطرات شيطان

امام عليه السلام در اين بخش از خطبه رهنمودهايى براى رهايى از خطرها و كمين هاى شيطان مطرح نموده، مى فرمايد: آتش نهفته عصبيت را در درون خود فروكُشيد زيرا صفات رذيله ملكاتى در قلب هستند كه اگر انسان به فكر درمان و ريشه كن كردن آن باشد، فروكش مى كنند و نابود مى شوند.

كينه هاى روزگار جاهلى را كه گاهگاهى به بهانه هاى مختلف بين قبايل مختلف مجدداً چهره مى نمود، خاموش سازيد كه اين عصبيت ها و كينه جويى هاى ناحق، از وسوسه هايى است كه در ذهن انسانى خطور نموده و تكبّر و نخوت و فساد و دَم شيطانى است كه در وجود انسان لانه كرده است. اين سخن امام عليه السلام گوياى اين مطلب است كه شيطان با دميدن

ص: 225


1- خطرات: آنچه به ذهن انسان خطور مى كند.
2- نزغات: جمع نزعة، يعنى فساد.
3- نفثات: جمع نفثة، يعنى دميدن و وسوسه كردن.
4- مسلحة: مرز و يا محل تجمع اسلحه.
5- ابن أُمّه: به صورت اصطلاح است و به معناى برادر.
6- ما: زائده است و معناى خاصى ندارد.

...

...

وسوسه خود در جان انسان، او را به تعصب هاى جاهلانه وامى دارد.

و بيرق تواضع و فروتنى بر سرخود برافراشته سازيد و بزرگى و فخرفروشى را زير پاى بگذاريد و گردنبند تكبّر را، كه گويى مانند طوقى بر گردن شما افتاده است، از گردن خود برگيريد و تواضع را مرز و سنگرِ ميان خويش و شيطان و لشكريانش قرار دهيد. گويى تواضع حدّ فاصلى است بين سرزمين ايمان و كفرِ شيطانى است و هرگز نمى گذارد شيطان بر سرزمين ايمان چيره شود، ولى اگر تكبر ورزيديد اين مرز شكسته مى شود و راه سيطره شيطان آسان مى شود. [و بدانيد] كه شيطان از ميان هر امّتى لشكرى سواره نظام و پياده نظام و ياران و عناصرى دارد كه همواره آنان را به جنگ با مؤمنان مى فرستد.

اشاره اى به قابيل

و مانند آن متكبّر (= قابيل) بر برادر خود، نباشيد كه بدون هيچ برترى، به برادرش هابيل عليه السلام حسادت ورزيد و اين رفتارش نتيجه خودبزرگ بينى ناشى از حسادت بود، زيرا وقتى انسان حسادت مى ورزد، خود را از فرد حسادت شده بالاتر و بزرگ تر مى پندارد. و نيز از آن رو بود كه آتش تعصّب جاهلى و خشكسرى حسّ خشم را در قلب او برافروخت و شيطان در بينى او باد تكبّر دميد و خدا آن را با ندامت و پشيمانى همراه كرد و گناه همه قاتلان تمام تاريخ را بر گردن او نهاد، زيرا قابيل در قتل ناحق هر مقتولى شريك است چون او اوّلين كسى بود كه از سر حسد و فزون طلبى به قتل روى آورد و هر انسان متكبّر مانند قابيل است كه برادرش هابيل را بى جهت و بدون هيچ توجيهى كشت.

ص: 226

أَلاَ وَ قَدْ أَمْعَنْتُمْ(1) فِي الْبَغْيِ وَ أَفْسَدْتُمْ فِي الاْءَرْضِ، مُصَارَحَةً لِلَّهِ بِالْمُنَاصَبَةِ(2) وَ مُبَارَزَةً لِلْمُوءْمِنِينَ بِالْمُحَارَبَةِ. فَاللَّهَ اللَّهَ فِي كِبْرِ الْحَمِيَّةِ وَ فَخْرِ الْجَاهِلِيَّةِ! فَإِنَّهُ مَلاَقِحُ(3) الشَّنَئَانِ(4)، وَ مَنَافِخُ(5) الشَّيْطَانِ، الَّتِي خَدَعَ بِهَا الاْءُمَمَ الْمَاضِيَةَ، وَ الْقُرُونَ الْخَالِيَةَ، حَتَّى أَعْنَقُوا(6) فِي حَنَادِسِ(7) جَهَالَتِهِ، وَ مَهَاوِي(8) ضَلاَلَتِهِ، ذُلُلاً(9) عَنْ سِيَاقِهِ، سُلُساً(10) فِي قِيَادِهِ(11). أَمْراً تَشَابَهَتِ الْقُلُوبُ فِيهِ وَ تَتَابَعَتِ الْقُرُونُ عَلَيْهِ، وَ كِبْراً تَضَايَقَتِ الصُّدُورُ بِهِ.

...

عصبيّت مردم عصر امام عليه السلام و پيشينيان

آگاه باشيد كه شما مردم در ظلم و ستم سخت تاخته ايد و بر روى زمين فساد را گسترده و فراگير كرده ايد، زيرا عُمَر بن خطاب تعصب عربى را پى نهاده، در اين باره گفته است كه: «قريش تحمل اين را ندارد» و «عرب به آن راضى نمى شود» و اين تعصب و خشكسرى ادامه يافت تا آنگاه كه در زمان عثمان فزونى گرفت و به عصر امام عليه السلام رسيد. لذا حضرت خطاب به آن جماعت با درشتى فرمود: در حميّت و فساد در زمين غوطه ور شديد تا اينكه به جنگِ آشكارِ با خدا و مبارزه با مؤمنان برخاستيد. خداوند تقوا را ميزان قرار داد و شما تعصّبات را معيار نهاديد. اعراب در عصر امام و قبل از آن به مسلمانانى كه عرب نبودند اعتنا نمى كردند و آنان را «موالى» مى خواندند، به آنها زن نمى دادند و آنان را همسنگ و همشأن خود نمى دانستند، تا آنكه در زمان معاويه و بنى اميّه اين مسأله به اوج خود رسيد، به گونه اى كه در تاريخ موارد فراوانى درباره اين پديده ذكر شده است.

پس اى بندگان خدا، خدا را خدا را در نظر داشته باشيد و از تكبّرى كه از تفاخر جاهلى

ص: 227


1- أمعنتم: از إمعان يعنى فرو رفتن، گرفته شده است.
2- مناصبة: جنگ.
3- ملاقح: ايجاد كننده لقاح و آميزش.
4- شنئان: دشمنى.
5- منافخ: جمع منفخ، يعنى محل دميدن.
6- أعنق: از إعناق به معناى مخفى شدن گرفته شده است.
7- حنادس: جمع حندسة، يعنى تاريكى.
8- مهاوى: جمع مهوى، يعنى محل سقوط و پرتگاه.
9- ذلل: جمع ذلول، يعنى رام.
10- سُلُسا: جمع سلس، يعنى راهوار و رام.
11- قياده: بردن حيوان از جلو به خلاف راندن حيوان از عقب كه سوق ناميده مى شود.

...

...

ريشه مى گيرد و بر اساس آن به پدران خود مباهات مى كردند نه به شرافت ذاتىِ خويش، بپرهيزيد كه فخرفروشى، تخم كينه و دشمنى را در ميان مردم بارور مى كند، و خواستگاه وسوسه هاى شيطان در دل مردم است؛ همان وسوسه هايى كه مردم قرون گذشته را فريفت و گمان كردند كه از ساير امّت ها و مردمِ ديگر بالاترند و به اختلاف و نزاع گرفتار آمدند.

امت هاى پيشين چنان دچار حميّت و تعصب شدند كه در تاريكى محض جهالت شيطانى فرو رفتند و خويش را به سبب داشتن خون پاك (= نژاد والا) از همسايگان خود برتر مى ديدند، چنان كه يهود خود را ملّت برگزيده خدا مى دانستند و به همين دليل در پرتگاه هاى گمراهى سقوط كردند.

در حالى امت هاى پيشين هلاك شدند كه رام و آرام، تحت فرمان شيطان به هر جا كه او مى خواست حركت مى كردند و فرمانروايى و سلطه او را مى پذيرفتند. آنان راهى را پيمودند كه قلب هاى شان به طور هماهنگ تحت فرمان شيطان بود و ساليان متمادى و قرن ها طول كشيد كه همگان آن راه را مى پيمودند. آنها به تكبّر و نخوتى گرفتار بودند كه سينه ها را تنگ نموده [، آنها را كانون كينه و دشمنى ساخته] بود، زيرا به خلاف تواضع كه مايه گشاده دلى است، تكبر موجب تنگى سينه مى گردد.

ص: 228

أَلاَ فَالْحَذَرَ الْحَذَرَ(1) مِنْ طَاعَةِ سَادَاتِكُمْ وَ كُبَرَائِكُمْ، الَّذِينَ تَكَبَّرُوا عَنْ حَسَبِهِمْ، وَ تَرَفَّعُوا فَوْقَ نَسَبِهِمْ وَ أَلْقَوُا الْهَجِينَةَ(2) عَلَى رَبِّهِمْ، وَ جَاحَدُوا اللَّهَ عَلَى مَا صَنَعَ بِهِمْ، مُكَابَرَةً لِقَضَائِهِ وَ مُغَالَبَةً لاِآلاَئِهِ. فَإِنَّهُمْ قَوَاعِدُ أَسَاسِ الْعَصَبِيَّةِ، وَ دَعَائِمُ أَرْكَانِ الْفِتْنَةِ، وَ سُيُوفُ اعْتِزَاءِ(3) الْجَاهِلِيَّةِ.

...

تقليد كوركورانه از نياكان، هرگز

هان برحذر باشيد، تا مى توانيد برحذر باشيد از پيروى از بزرگان و رهبرانتان كه با تفاخر به شرافت خانوادگى خود دچار خود بزرگ بينى شدند و شرافت ناچيز پدران خود را خيلى بزرگ ديدند و بيش از آنكه بوده اند خود را بزرگ انگاشته اند و امور نكوهيده، يعنى تحقير بندگان خدا را مرتكب شده اند و شرافت اندك خانوادگى و فرومايگى نَسَب خود را انكار كرده اند و به مقتضاى آن توقع مقامى داشتند كه از آنچه خدا داده بود بيشتر است.

پدرانتان در برابر حكم خدا، رفتارى بزرگ منشانه داشته اند و در برابر نعمت هاى الهى كردارى برترى جويانه در پيش گرفته، توقّع نعمتى بالاتر از شايستگى خود داشتند.

آنان پىِ برافراشتنِ ساختمان عصبيّت و ستون هاى خيمه فتنه و آخته كردن شمشيرهاى تفاخر جاهليّت بوده اند، چون فتنه از آنها ناشى مى شود و در ميان مردم گسترش مى يافت. آنان دست مايه حسادت و تكبّر، و موجب تفرقه و تبعيض مى شدند و اين جاهليت بود كه پس از تفاخر شمشيرها را برهنه مى كرد و آنان را به مصاف يكديگر مى فرستاد.

ص: 229


1- الحذر الحذر: منصوب به فعل مقدّر است، يعنى إحذروا الحذر؛ برحذر باشيد.
2- هجينة: صفت زشت و ناپسند و القاى هجينه بر خداوند، به معناى ارتكاب صفتى زشت نسبت به بندگان خداست.
3- إعتزاء: فخرفروشى.

فَاتَّقُوا اللَّهَ وَلاَ تَكُونُوا لِنِعَمِهِ عَلَيْكُمْ أَضْدَاداً، وَ لاَ لِفَضْلِهِ عِنْدَكُمْ حُسَّاداً. وَ لاَ تُطِيعُوا الاْءَدْعِيَاءَ(1) الَّذِينَ شَرِبْتُمْ بِصَفْوِكُمْ كَدَرَهُمْ، وَ خَلَطْتُمْ بِصِحَّتِكُمْ مَرَضَهُمْ، وَ أَدْخَلْتُمْ فِي حَقِّكُمْ بَاطِلَهُمْ.

...

توصيه به تقوا

پس اى بندگان خدا، تقواى خدا پيشه كنيد و از كيفر او پروا نماييد و چنين فخرفروشى هاى جاهلانه و تعصّب هاى ناروا را وانهيد و در برابر نعمتهاى خداداده با يكديگر سرناسازگارى نگذاريد و به داده و نداده او اعتراض نكنيد و به برخورداران از نعمت الهى حسد نورزيد.

و از مدّعيان ديندارى كه به دروغ خود را ديندار مى نمايانند اطاعت نكنيد، تا مبادا آب زلال طاعت خود را با آب تيره معصيت آنها، و سلامت روحى تان را با بيمارى گناهان آنها بياميزيد و حقّ خودتان را با باطل آنان مخلوط كنيد، زيرا انسان از نظر فطرت، پاك است و بر اثر همنشينىِ با بدكاران به پليدى گناه آلوده مى شود.

ص: 230


1- أدعياء: مدعيان ديندارى، رياكاران.

وَ هُمْ أَسَاسُ الْفُسُوقِ، وَ أَحْلاَسُ(1) الْعُقُوقِ(2). اتَّخَذَهُمْ إِبْلِيسُ مَطَايَا ضَلاَلٍ، وَ جُنْداً بِهِمْ يَصُولُ(3) عَلَى النَّاسِ، وَ تَرَاجِمَةً يَنْطِقُ عَلَى أَلْسِنَتِهِمْ، اسْتِرَاقاً لِعُقُولِكُمْ، وَ دُخُولاً فِي عُيُونِكُمْ، وَ نَفْثاً فِي أَسْمَاعِكُمْ، فَجَعَلَكُمْ مَرْمَى نَبْلِهِ(4)، وَ مَوْطِئَ قَدَمِهِ، وَ مَأْخَذَ يَدِهِ.

...

ويژگى هاى مدّعيان ديندارى

مدعيان ديندارى كه به دروغ ادعاى ايمان مى كنند، منشأ بدكارى و فجورند، يعنى از حيطه اطاعت الهى خارج مى شوند و همواره اهلِ معصيت و گناه هستند.

شيطان، آنان را مركب راهوار گمراهى ساخته است، زيرا شيطان ديگران را به وسيله آنان به گمراهى مى كشاند و در جنگ با مردم لشكريان شيطان به شمار مى روند، يعنى شيطان از طريق آنها كه طرفدار منكر و مخالف معروف هستند با دينداران مى جنگد.

اين لشكريان، مترجمان كلام شيطانند كه با زبان ايشان سخن گفته، آنچه خواهد در دل شان انداخته، آنان را وسوسه مى كند.

[اى مردم،] شيطان از راه هايى خاص بر شما وارد مى شود و سلطه خود را اعمال مى كند، و عقل شما را مى ربايد، چون اگر انسان عقلى سالم داشته باشد، هرگز آخرت خود را نمى فروشد. و در چشم شما رخنه مى كند، يعنى بين شما و ديدن حق فاصله مى افكند. و در گوشتان مى دمد، در حالى كه اگر گوش انسان سالم باشد هرگز به كلام باطل گوش نمى سپارد. و شما را هدف تيرهاى خود قرار مى دهد و شما را زير پاى خود مى نهد. اين بيان، كنايه از ميزان چيرگى و استيلاى شيطان بر انسان است. و شما را آلت دست خود قرار مى دهد تا هرچه بخواهد همان كند.

ص: 231


1- أحلاس: جمع حِلس، يعنى پارچه نازكى كه روى پشت شتر مى افكنند و ملازم هر چيزى را به اين اعتبار حِلس مى گويند، مانند حلس البيت؛ فرش اتاق.
2- عقوق: عصيان.
3- يصول: مى جنگد، مى رزمد.
4- نبل: تير.

فَاعْتَبِرُوا بِمَا أَصَابَ الاْءُمَمَ الْمُسْتَكْبِرِينَ مِنْ قَبْلِكُمْ مِنْ بَأْسِ اللَّهِ وَ صَوْلاَتِهِ(1) وَ وَقَائِعِهِ وَ مَثُلاَتِهِ(2) وَ اتَّعِظُوا بِمَثَاوِي(3) خُدُودِهِمْ(4)، وَ مَصَارِعِ(5) جُنُوبِهِمْ، وَ اسْتَعِيذُوا بِاللَّهِ مِنْ لَوَاقِحِ(6) الْكِبْرِ، كَمَا تَسْتَعِيذُونَهُ مِنْ طَوَارِقِ(7) الدَّهْرِ.

...

لزوم عبرت گيرى از امّتهاى مستكبر پيشين

اى مردم، از امت هاى پيشين كه از پذيرش حق امتناع و استكبار ورزيدند عبرت گيريد؛ همانانى كه عذاب و بلاى الهى بر آنها نازل شد و مورد هجوم مقتدرانه حضرتش قرار گرفتند، و از اينكه چهره هاى آنان در خانه قبر روى خاك قرار گرفت و پهلو بر خاك ساييدند پند آموزيد. مراد امام عليه السلام از اين سخن آن است كه از كسانى كه با پيامبران به مخالفت برخاستند و تكبّر ورزيدند پند بگيريد كه چگونه هلاك شدند.

اى مردم، از بذرافشانان كبر و خودبزرگ بينى يعنى شياطين به خدا پناه ببريد همان طور كه از بلاها و مصيبت هاى دنيايى به او پناه مى جوييد.

ص: 232


1- صولات: جمع صولة، يعنى هجوم و حمله به قصد ضرر زدن.
2- مثلات: جمع مثلة، كيفرهايى كه از شدت، ضرب المثل شوند.
3- مثاوي: جمع مثوى، يعنى منزل.
4- خدود: جمع خد، يعنى گونه. مثوى الخد، يعنى محل گذاردن گونه در قبر.
5- مصارع: جمع مصرع، يعنى محل از پاى در آمدن.
6- لواقح: جمع لاقحة، يعنى بارور كننده. در اينجا منظور آن است كه تكبر در نفس آدمى به زايش و فزونى مى پردازد آن سان كه آدمى زادوولد مى كند.
7- طوارق: جمع طارقة، يعنى مصيبت ناگهانى.

فَلَوْ رَخَّصَ اللَّهُ فِي الْكِبْرِ لاِءَحَدٍ مِنْ عِبَادِهِ لَرَخَّصَ فِيهِ لِخَاصَّةِ أَنْبِيَائِهِ وَ أَوْلِيَائِهِ، وَ لَكِنَّهُ سُبْحَانَهُ كَرَّهَ إِلَيْهِمُ التَّكَابُرَ(1)، وَ رَضِيَ لَهُمُ التَّوَاضُعَ، فَأَلْصَقُوا(2) بِالاْءَرْضِ خُدُودَهُمْ، وَ عَفَّرُوا(3) فِي التُّرَابِ وُجُوهَهُمْ، وَ خَفَضُوا أَجْنِحَتَهُمْ لِلْمُوءْمِنِينَ، وَ كَانُوا أَقْوَاماً مُسْتَضْعَفِينَ. وَ قَدِ اخْتَبَرَهُمُ اللَّهُ بِالْمَخْمَصَةِ(4)، وَ ابْتَلاَهُمْ بِالْمَجْهَدَةِ(5)، وَ امْتَحَنَهُمْ بِالْمَخَاوِفِ، وَ مَخَضَهُمْ(6) بِالْمَكَارِهِ.

...

زشتى صفت تكبّر براى عموم مردم

اگر خداوند كبرورزى را براى كسى روا مى داشت، قطعاً پيامبران و اولياى خود را كه مورد تفضّل ويژه الهى هستند، در اين كار آزاد مى گذاشت، ولى براى آنان نيز ناپسند دانست و فروتنى را براى آنان پسنديد.

پس آنان براى تحقّق اين فروتنى در پيشگاه الهى به سجده مى افتند و گونه بر زمين مى گذاردند و در برابر مؤمنان بال فروتنى مى گسترانند، همان گونه كه جوجه براى مادر و پدر خود از سر ذلت بال پهن مى كند. خداوند نيز مى فرمايد: «وَاخْفِضْ جَنَاحَكَ لِمَنِ اتَّبَعَكَ مِنَ الْمُؤْمِنِينَ»(7)؛ «و براى آن مؤمنانى كه تو را پيروى كرده اند، بال خود را فروگستر».

آنان مردمانى مستضعف بوده اند، يعنى با وجود اينكه به اذن خداوند قدرت هستى در دست آنها بود، مع ذلك مردم آنها را ضعيف مى پنداشتند.

آزمايش پيامبران و اولياى خاص خداوند

خدا پيامبران و اوليا عليهم السلام را با گرسنگى، سختى هاى طاقت فرسا، تهديد و ترس از دشمنان آزمود و در كوره امور ناگوار و گرفتارى ها آبديده كرد، زيرا امور ناگوار، نيروى ايمان و مزاياى عقلى و فضائل روحى انسان را آشكار مى سازند.

ص: 233


1- تكابر: تكبّر ورزيدن در برابر يكديگر.
2- ألصق: چسباند.
3- عفر: تعفير، يعنى پيشانى و دو طرف گونه را بر خاك ماليدن.
4- مخمصة: گرسنگى.
5- مجهدة: مشقت طاقت فرسا.
6- مَخَضَ؛ سخت تكان داد. گفته مى شود: مخض اللبن يعنى دوغ را در مشك به شدّت حركت داد تا كره آن گرفته شود.
7- سوره شعراء، آيه 215.

فَلاَ تَعْتَبِرُوا الرِّضَى وَ السُّخْطَ بِالْمَالِ وَ الْوَلَدِ جَهْلاً بِمَوَاقِعِ الْفِتْنَةِ، وَ الاِخْتِبَارِ فِي مَوَاضِعِ الْغِنَى وَ الاِقْتِدَارِ، وَ قَدْ قَالَ سُبْحَانَهُ وَ تَعَالَى:«أَ يَحْسَبُونَ أَنَّما نُمِدُّهُمْ بِهِ مِنْ مالٍ وَ بَنِينَ. نُسارِعُ لَهُمْ فِي الْخَيْراتِ بَلْ لا يَشْعُرُونَ»(1). فَإِنَّ اللَّهَ سُبْحَانَهُ يَخْتَبِرُ عِبَادَهُ الْمُسْتَكْبِرِينَ فِي أَنْفُسِهِمْ بِأَوْلِيَائِهِ الْمُسْتَضْعَفِينَ فِي أَعْيُنِهِمْ.

...

كيفيت آزمايش مستضعفان و مستكبران

پس اى بندگان خدا، رضايت و خشم خدا را با اين نسنجيد كه مال و فرزند فراوانى به شما مى دهد؛ يعنى اينكه خدا مال و فرزند فراوان را عطا كند معيار خشنودى خدا و ندادن مال و فرزند را ملاك خشم خدا ندانيد و در چگونگى امتحان حضرتش جاهلانه و شتابزده قضاوت نكنيد، به گمان آنكه ثروت و قدرت، دليل رضاى خدا و فقدانِ آن دو دليل خشم الهى است، در حالى كه خداى متعال در ردّ اين پندار مى فرمايد: «آيا مى پندارند كه آنچه از مال و پسران بديشان مدد مى دهيم، [از آن روست كه] مى خواهيم به سودشان در خيرات شتاب ورزيم؟ [نه، [بلكه نمى فهمند». و اين استفهام انكارى است، يعنى اين چنين نيست كه مى پندارند، بلكه اين فزونى و عطاى فراوان براى گرفتن جان آنهاست.

اين سخن خدا به اين امر صراحت دارد كه گمان مى كنند اموال و اولادى كه به آنها داده است، در اين دنيا خيرى زودرس است كه به آنها داده و در آخرت بهتر از آن برايشان وجود دارد، چنان كه خدا از زبان يكى از آنها مى فرمايد: «وَ لَئِن رُّدِدتُّ إِلَى رَبِّى لاَءَجِدَنَّ خَيْرًا مِّنْهَا مُنقَلَبًا»(2)؛ «و اگر هم به سوى پروردگارم بازگردانده شوم، قطعاً بهتر از اين را خواهم يافت».

بنابراين، خدا بندگان مستكبر را كه به گمان خود بزرگ هستند با بندگانى كه از نظر آنان مستضعفند، امتحان مى كند؛ يعنى خدا اوليا را كه در حقيقت قوى و نيرومندند، ولى به نظر مستكبران ناتوان و درمانده جلوه مى كنند وسيله امتحان آنها قرار مى دهد؛ پس اگر مستكبرانْ مستضعفانْ را احترام كنند و به گفته هاى آنها توجّه كنند نجات مى يابند و گرنه هلاك خواهند شد.

ص: 234


1- سوره مؤمنون، آيه هاى 55 و 56.
2- سوره كهف، آيه 36.

وَ لَقَدْ دَخَلَ مُوسَى بْنُ عِمْرَانَ وَ مَعَهُ أَخُوهُ هَارُونُ عليهماالسلام عَلَى فِرْعَوْنَ، وَ عَلَيْهِمَا مَدَارِعُ(1) الصُّوفِ وَ بِأَيْدِيهِمَا الْعِصِيُّ، فَشَرَطَا لَهُ إِنْ أَسْلَمَ بَقَاءَ مُلْكِهِ، وَ دَوَامَ عِزِّهِ، فَقَالَ: «أَ لاَ تَعْجَبُونَ مِنْ هَذَيْنِ يَشْرِطَانِ لِي دَوَامَ الْعِزِّ وَ بَقَاءَ الْمُلْكِ، وَ هُمَا بِمَا تَرَوْنَ مِنْ حَالِ الْفَقْرِ وَ الذُّلِّ، فَهَلاَّ أُلْقِيَ عَلَيْهِمَا أَسَاوِرَةٌ(2) مِنْ ذَهَبٍ؟» إِعْظَاماً لِلذَّهَبِ وَ جَمْعِهِ، وَ احْتِقَاراً لِلصُّوفِ وَ لُبْسِهِ؟

...

ترسيم صحنه ورود موسى و هارون عليهماالسلام بر فرعون

موسى بن عمران به همراه برادرش هارون عليهماالسلام پس از مأموريت يافتن از سوى خداوند در حالى كه پشمينه بر تن و عصا در دست داشتند - كه هر دو نشانه تواضع است - بر فرعون وارد شدند و با او شرط كردند كه اگر تسليم فرمان خدا شود حكومت و عزّت او پردوام خواهد ماند. ناگفته نماند كه منظور از دوام، ابديّت نيست، بلكه طولانى شدن است.

فرعون به اطرافيان خود گفت: «آيا از اين دو نفر تعجّب نمى كنيد كه ادامه حكومت و عزّت مرا مشروط مى كنند، در حالى كه خود در فقر و ذلّت به سر مى برند؟ چگونه ممكن است كسى كه خود فقير و ذليل است بخواهد به كسى عزّت و بقا بدهد؟ اين كار يك انسان ثروتمند و عزيز است نه فقير و ذليل. اگر راست مى گويند كه پيامبرند، پس چرا دستبندها و بازوبندهايى از طلا نبسته اند؟ در گذشته رسم بر اين بود كه پادشاهان دستبند طلا مى پوشيدند. لذا پيامبر صلى الله عليه و آله به يكى از اصحاب خود پيشاپيش خبر داد كه تو دستبند پادشاه ايران را خواهى پوشيد و همين طور هم شد.

اين سخن فرعون براى بزرگ داشتن طلا و اشتياق در اندوختن آن بود كه اگر كسى آن را جمع بكند معيار نبوّت را داراست. پشمينه پوشى را نيز تحقير مى كرد و گويا آن را با مقام نبوّت و رسالتِ از طرفِ خدا ناسازگار مى دانست.

ص: 235


1- مدارع: جمع مدرعة، پشمينه اى كوتاه و تنگ كه تنها فروتنان آن را مى پوشند و با روحيه استكبارى سازگار نيست.
2- أساورة: جمع اسورة، و «أسورة» جمع سوار يعنى دستبند.

وَ لَوْ أَرَادَ اللَّهُ سُبْحَانَهُ بِأنْبِيَائِهِ حَيْثُ بَعَثَهُمْ أَنْ يَفْتَحَ لَهُمْ كُنُوزَ الذِّهْبَانِ(1)، وَ مَعَادِنَ الْعِقْيَانِ(2)، وَ مَغَارِسَ(3) الْجِنَانِ، وَ أَنْ يَحْشُرَ مَعَهُمْ طُيُورَ السَّمَاءِ وَ وُحُوشَ الاْءَرْضِ لَفَعَلَ(4)، وَ لَوْ فَعَلَ لَسَقَطَ الْبَلاَءُ، وَ بَطَلَ الْجَزَاءُ، وَ اضْمَحَلَّتِ الاْءَنْبَاءُ، وَ لَمَا وَجَبَ لِلْقَابِلِينَ أُجُورُ الْمُبْتَلِيْنَ، وَ لاَ اسْتَحَقَّ الْمُوءْمِنُونَ ثَوَابَ الْمُحْسِنِينَ، وَ لاَ لَزِمَتِ الاْءَسْمَاءُ مَعَانِيَهَا. وَ لَكِنَّ اللَّهَ سُبْحَانَهُ جَعَلَ رُسُلَهُ أُولِي قُوَّةٍ فِي عَزَائِمِهِمْ(5) وَ ضَعَفَةً فِيمَا تَرَى الاْءَعْيُنُ مِنْ حَالاَتِهِمْ مَعَ قَنَاعَةٍ تَمْلاَءُ الْقُلُوبَ وَ الْعُيُونَ غِنًى، وَ خَصَاصَةٍ(6) تَمْلاَءُ الاْءَبْصَارَ وَ الاْءَسْمَاعَ أَذًى.

...

راز بى بهره بودن انبياء عليهم السلام از دنيا

و اگر خداى سبحان مى خواست براى پيامبرانش در هنگام بعثت گنج هاى طلا و معادن جواهر و باغ هاى انبوه را بگشايد و در اختيار آنان بگذارد و همراه آنها پرندگان آسمان و درندگان و چرندگان زمين را جمع نمايد، تا به هر جا كه رفتند در معيّت آنان باشند، اين كارها را انجام مى داد. ولى اگر چنين مى كرد، امتحان كنار مى رفت، زيرا مردم هميشه پيرو زرق وبرق و تشريفات هستند و در اين صورت انسان هايى كه از پيامبران به دليل پيامبر بودن شان اطاعت مى كردند از كسانى كه به دنبال زرق وبرق و آرايه هاى دنيايى بودند تميز داده نمى شدند. و در آن صورت پاداش هم در كار نبود، زيرا خداوند پاداش را به جهت پيروى از حق و از سرِ اختيار و علاقه مى دهد، نه به جهت جاذبه هاى سلطنتى و حكومتى.

و خبرهاى آسمانى هم باطل و نابود مى گرديدند، زيرا در خبرهاى غيبى به مؤمنان نويد پاداش و به كافران وعده كيفر داده شده است و چون مردم خود به خود تابع جبروت و جلال انبياء عليهم السلام مى شدند ديگر نيازى به نويد و وعيد نبود.

و به امتحان داده ها و از بوته آزمون برآمده ها ثواب داده نمى شد، چون خودبه خود از

ص: 236


1- ذهبان: جمع ذهب، يعنى طلا.
2- عقيان: نوعى طلا كه در معدن رشد مى كند.
3- مغارس: جمع مغرس، يعنى محل كِشت درخت.
4- لفعل: جواب لو است.
5- عزائم: جمع عزيمة، يعنى اراده.
6- خصاصة: فقر.

...

...

امتحان سرافراز بيرون آمده اند و در تنگناها و مشكلات به آسانى و طبق خواهش هاى نفسانى (به دليل جاذبه هاى مادّى پيامبران عليهم السلام ) حق خدا را ادا كرده بودند.

و مؤمنان پاداش محسنان را نداشتند، چون نه به پيروى از انبياء عليهم السلام بلكه به علت مال دوستى و دلبستگى به حكومت، به نكوكارى رو كرده بودند. و اسماء معانى خود را همراهى نمى كردند، لذا مثلاً مؤمن در معناى حقيقىِ آنْ مؤمن نيست و ايمانش از عمق قلبش نمى جوشد، بلكه ايمان وى از سر تسليم است، و تسليم نيز به سبب خوف يا به طمع سلطه و ثروت است، لذا چنين ايمانى نمى تواند حقيقى و راستين باشد.

ويژگى هاى پيامبران عليهم السلام

ولى خداى سبحان به پيامبرانش به جاى مال و ثروت و مقام دنيايى، اراده قوى و عزمى استوار بخشيد و حال مادى و مقامشان را در ديده ها چنان ساخت كه در نظرها ضعيف بيايند، اما از قناعتى برخوردارشان كرد كه دل ها و ديده شان را آكنده از بى نيازى كند، چون قلب آنها به آرايه هاى دنيوى ميل ندارد و چشم آنها به زيورهاى مادى طمعكارانه نمى نگرد و چنان فقيرند كه ديدن منظره و شنيدن حكايت فقر آنان، چشم ها و گوش ها را مى آزارد.

ص: 237

وَ لَوْ كَانَتِ الاْءَنْبِيَاءُ أَهْلَ قُوَّةٍ لاَ تُرَامُ(1) وَ عِزَّةٍ لاَ تُضَامُ(2) وَ مُلْكٍ تُمْتَدُّ نَحْوَهُ أَعْنَاقُ الرِّجَالِ وَ تُشَدُّ إِلَيْهِ عُقَدُ(3) الرِّحَالِ، لَكَانَ ذَلِكَ أَهْوَنَ عَلَى الْخَلْقِ فِي الاِعْتِبَارِ وَ أَبْعَدَ لَهُمْ فِي الاِسْتِكْبَارِ وَ لاَآمَنُوا عَنْ رَهْبَةٍ قَاهِرَةٍ لَهُمْ، أَوْ رَغْبَةٍ مَائِلَةٍ بِهِمْ، فَكَانَتِ النِّيَّاتُ مُشْتَرَكَةً، وَ الْحَسَنَاتُ مُقْتَسَمَةً.

...

دليل بى بهره بودن انبياء عليهم السلام از قدرت و عزّت ظاهرى

و اگر پيامبران عليهم السلام نيرويى دست نايافتنى و شكست ناپذير مى داشتند و از حكومتى بهره ور مى بودند كه مردم از روى شگفتى به سوى آن گردن مى كشيدند و قصد دستيابى به آن را پيدا مى كردند و فوج فوج مردم به سوى آنها سفر كرده و بر سفره آنها مى نشستند، در آن صورت جنبه پندگيرى و عبرت آموزى كمتر مى بود، يعنى كسى از زندگى پيامبران عليهم السلام درس و پند نمى آموخت، و استكبار و رويگردانى مردم بسيار بعيد مى بود، بلكه مردم به دليل «النّاس على دين ملوكهم» شتابان به آنها ايمان مى آوردند(4).

و از ترس قدرت و يا شوق به ثروت، نه از روى ترس از جهنّم و شوق دستيابى به بهشت به آنان مى گرويدند. در نتيجه اهداف و آمال مؤمنان حقيقى و پيروان قدرت و ثروت مشترك بود و معلوم نمى شد ايمان كدامشان حقيقى بوده و كدام يك به دليل رغبت به حكومت انبياء عليهم السلام ايمان آورده اند و در نهايت هر دو گروه، به صورت يكسان از حسنات بهره مند مى شدند.

ص: 238


1- ترام: قصد مى شود.
2- تضام: مغلوب مى شود.
3- عقد: جمع عقدة، يعنى ريسمانى كه بر بُنه سفر بسته مى شود.
4- يك معناى ديگر اين جمله آن است: تجمّلات و شكوه مادّى پيامبران عليهم السلام موجب استكبار مردم مى شد، زيرا انبيا را به عنوان اسوه و الگوى خود پذيرفته و به وضع آنها روى مى آوردند.

وَ لَكِنَّ اللَّهَ سُبْحَانَهُ أَرَادَ أَنْ يَكُونَ الاِتِّبَاعُ لِرُسُلِهِ، وَ التَّصْدِيقُ بِكُتُبِهِ، وَ الْخُشُوعُ لِوَجْهِهِ(1)، وَ الاِسْتِكَانَةُ(2) لاِءَمْرِهِ، وَ الاِسْتِسْلاَمُ لِطَاعَتِهِ، أُمُوراً لَهُ خَاصَّةً لاَ تَشُوبُهَا مِنْ غَيْرِهَا شَائِبَةٌ. وَ كُلَّمَا كَانَتِ الْبَلْوَى وَ الاِخْتِبَارُ أَعْظَمَ، كَانَتِ الْمَثُوبَةُ وَ الْجَزَاءُ أَجْزَلَ.

...

هدف از ساده زيستى پيامبران عليهم السلام

اما خداى سبحان اراده فرمود كه پيروى مردم از پيامبران عليهم السلام و تصديق كتب آسمانى و فروتنى آنها در پيشگاه ذات مقدّس الهى و تضرّع مردمان در برابر فرمان خدا و سرسپردگى آنان در مقابل طاعت او فقط و فقط مخصوص ذات خداوند باشد، بدون جاذبه حكومت پيامبران و ثروت آنان و به دور از هر شائبه اى باشد و احتمال سلطه خواهى و ثروت جويى در اين اطاعت هرگز راه نيابد. و هرچه امتحان سخت تر و ايمان مشكل تر باشد، پاداش مؤمنان نيز به ميزان مشقّت كشيدنِ آنان بيشتر است.

ص: 239


1- لوجهه: يعنى ذات مقدس بارى تعالى. از اين روى وجه ناميده شد كه انسان به وجه و چهره توجه مى كند و روى مى آورد. لذا در اعتبارات مختلف معانى مختلف مى گيرد و گاه با تعبيرهايى چون: ذات، وجه، جنب، عين و... از ذات خدا ياد مى شود.
2- استكانة: خضوع.

أَلاَ تَرَوْنَ أَنَّ اللَّهَ سُبْحَانَهُ اخْتَبَرَ الاْءَوَّلِينَ مِنْ لَدُنْ آدَمَ - صَلَوَاتُ اللّه ِ عَلَيْهِ - إِلَى الاْآخِرِينَ مِنْ هَذَا الْعَالَمِ بِأَحْجَارٍ لاَ تَضُرُّ وَ لاَ تَنْفَعُ وَ لاَ تُبْصِرُ وَ لاَ تَسْمَعُ، فَجَعَلَهَا بَيْتَهُ الْحَرَامَ الَّذِي جَعَلَهُ لِلنَّاسِ قِيَاماً، ثُمَّ(1) وَضَعَهُ بِأَوْعَرِ(2) بِقَاعِ الاْءَرْضِ حَجَراً، وَ أَقَلِّ نَتَائِقِ(3) الاْءَرْضِ مَدَراً(4)، وَ أَضْيَقِ بُطُونِ الاْءَوْدِيَةِ(5) قُطْراً(6). بَيْنَ جِبَالٍ خَشِنَةٍ، وَ رِمَالٍ دَمِثَةٍ(7)، وَ عُيُونٍ وَشِلَةٍ(8)، وَ قُرًى مُنْقَطِعَةٍ، لاَ يَزْكُو بِهَا خُفٌّ(9)، وَ لاَ حَافِرٌ(10) وَ لاَ ظِلْفٌ(11).

...

امتحان مردم به وسيله كعبه

آيا نمى بينيد كه خداى سبحان با اين امور سخت و نه امور دلپسند انسان، تمام آدميان از حضرت آدم عليه السلام تا آخرين بشر را با سنگ هايى امتحان فرموده است؟ چرا كه مردمان حتى حضرت آدم عليه السلام را به طواف گرد آن و حج فرمان داده است، در حالى كه كعبه معظمه به حسب ظاهر خاصيّت و ضرر و بينايى و شنوايى ندارد، هرچند در واقع و به امر الهى داراى نفع و ضرر و سمع و بصر باشد، چنان كه در روايت آمده است كه حجرالاسود فرشته اى است كه مى شنود؛ و لذا به آن مى گوييم: «أَمانَتي أَدَّيْتُها؛ امانتم را ادا كرده ام».

و نيز منافاتى با اين آيه ندارد كه مى فرمايد:«وَ لا تَدْعُ مِنْ دُونِ اللّهِ ما لا يَنْفَعُكَ وَ لا يَضُرُّكَ...»(12)؛ «و به جاى خدا چيزى را كه سود و زيانى به تو نمى رساند، مخوان». با اينكه بت ها قطعاً زيانبار بودند. [توجيه اين سخن آن است كه كعبه خاصيّت ذاتى و نيز بت ها ضرر ذاتى ندارند، ولى خداوند به آنها اين دو ويژگى را داده است. لذا همگان را به طواف كعبه و پرهيز از پرستش بت ها فراخوانده است].

ص: 240


1- ثم: براى ترتيب كلامى است، نه ترتيب خارجى.
2- أوعر: خشن ترين.
3- نتائق: جمع نتيقة، يعنى مرتفع، بلنداها.
4- مدر: گِل خشك، كلوخ.
5- أودية: جمع وادى، بيابان.
6- قُطر: دامنه، وسعت.
7- دمثة: خشن.
8- وشلة: كم آب.
9- خف: كف پاى شتر، كه در اينجا كنايه از شتر است.
10- حافر: سم ستوران، كه در اينجا كنايه از اسب است.
11- ظلف: سم شكافته، مانند سُم گوسفند و گاو، كه در اينجا كنايه از گاو و گوسفند است.
12- سوره يونس، آيه 106.

...

...

خداوند اين سنگ ها، يعنى كعبه معظمه را، خانه محترم و قبله مردم و وسيله پرداختن آنها به امور اجتماعى و اقتصادى و... قرار داده است.

موقعيت كعبه

خداوند اين خانه را در خشن (سنگى)ترين نقطه زمين و در ارتفاعاتى(1) كه خاك و گل دارد و گياه كمترى در آن مى رويد و در صحراهايى كه وسعت آن بسيار كم است، قرار داد، چرا كه كوه ها نزديك به هم هستند و لذا گشايشى كه موجب انبساط در انسان شود و فراخى در عرصه تحرّك و عمل باشد، در آن جا وجود ندارد.

در ميان كوه هايى خشن كه سنگ هاى آن هيچ گونه نرمى ندارند و در ميان رمل هاى ريز و روان، كه راه رفتن در آنها بسيار سخت است، و در ميان چشمه هايى بسيار كم آب قرار گرفته است، زيرا باران در آن منطقه بسيار كم مى بارد. و در سرزمينى كه روستا و شهرهاى آن از يكديگر دورند؛ سرزمينى كه اسب و شتر و گاو و گوسفند به جهت اندك بودن گياه آن به خوبى پرورش نمى يابند.

ص: 241


1- مكه به اعتبار كوه هاى آن، مرتفع ناميده شده و گرنه خود زمين مكه در گودى است.

ثُمَّ أَمَرَ آدَمَ عليه السلام وَ وَلَدَهُ أَنْ يَثْنُوا(1) أَعْطَافَهُمْ نَحْوَهُ، فَصَارَ مَثَابَةً(2) لِمُنْتَجَعِ(3) أَسْفَارِهِمْ، وَ غَايَةً لِمُلْقَى رِحَالِهِمْ. تَهْوِي(4) إِلَيْهِ ثِمَارُ الاْءَفْئِدَةِ مِنْ مَفَاوِزِ(5) قِفَارٍ(6) سَحِيقَةٍ(7)، وَ مَهَاوِي(8) فِجَاجٍ(9) عَمِيقَةٍ وَ جَزَائِرِ(10) بِحَارٍ مُنْقَطِعَةٍ، حَتَّى يَهُزُّوا مَنَاكِبَهُمْ ذُلُلاً يُهِلُّونَ(11) لِلَّهِ حَوْلَهُ، وَ يَرْمُلُونَ(12) عَلَى أَقْدَامِهِمْ شُعْثاً(13) غُبْراً(14) لَهُ. قَدْ نَبَذُوا السَّرَابِيلَ(15) وَرَاءَ ظُهُورِهِم، وَ شَوَّهُوا(16) بِإِعْفَاءِ(17) الشُّعُورِ(18) مَحَاسِنَ خَلْقِهِمُ، ابْتِلاَءً عَظِيماً، وَ امْتِحَاناً شَدِيداً، وَ اخْتِبَاراً مُبِيناً، وَ تَمْحِيصاً(19) بَلِيغاً. جَعَلَهُ اللَّهُ سَبَباً لِرَحْمَتِهِ، وَ وُصْلَةً إِلَى جَنَّتِهِ.

...

جايگاه معنوى كعبه

آنگاه خداوند به آدم عليه السلام و فرزندانش فرمان داد كه به كعبه توجّه و پيرامون آن طواف كنند.

بنابراين كعبه چنين جايگاه و موقعيتى به دست آورد كه مرجع و محل آمدوشد و فروافكندن بارها از پشت مركب ها و هدفِ سفرهاى تجارى گرديد، زيرا مكّه به سبب حجّ، محل تجارت و بازرگانى شد و از اين رهگذر سود فراوانى به مردم مى رسد.

و روح و دل انسان ها به كعبه و بيت اللّه رغبت يافت، به گونه اى كه از صحراهاى خشك و سوزان و بى آب و آبادانى و دور دست و درّه هاى عميق و جزاير دور از خشكى به سوى آن مى آيند، تا خاضعانه پيرامون آن شانه هاى خود را به حركت در آورند و صداهاى خود

ص: 242


1- يثنوا أعطافهم: كنايه از توجه كردن است. يثنوا: متمايل كنند. أعطاف: جمع عطف، يعنى پهلو.
2- مثابة: محل برگشت. از ثاب يعنى رجع گرفته شده.
3- منتجع: محل بهره مندى از سفر، تفريحگاه.
4- تهوي: ميل پيدا مى كند.
5- مفاوز: جمع مفازة، يعنى صحرا.
6- قفار: جمع قفر، صحراى خشك و بى آب و علف.
7- سحيق: دور دست.
8- مَهاوي: جمع مهوى، يعنى سرازيرى كوه ها.
9- فجاج: جمع فج، يعنى راه.
10- جزائر: جمع جزيرة، قطعه اى زمين در وسط آب دريا.
11- يهلّون: از إهلال گرفته شده است، يعنى بلند كردن صدا به تلبيه و دعا به هنگام طواف گرد خانه خدا.
12- يرملون: سريع راه مى روند.
13- شعث: جمع أشعث، يعنى ژوليده.
14- غبر: جمع أغبر، يعنى غبارآلوده.
15- سرابيل: جمع سربال، يعنى لباس.
16- شوّهوا: تغيير دادند.
17- إعفاء: موى سر و رو را شانه نزدن و ژوليده رها كردن.
18- شعور: جمع شعر، يعنى مو.
19- تمحيص: عصاره و خلاصه چيزى را به دست آوردن، خالص گرداندن.

...

...

را به لبّيك و دعا گِرد آن بلند كنند و غبارآلوده و ژوليده به آن سو روى كنند و به طواف و سعى بپردازند.

در حالى كه لباس هاى خود را به پشت سر (به كنارى) نهاده اند، زيرا مُحرم بايد از لباس خود خارج شده و به لباس احرام در آيد، و زيبايى سر و صورت و جسم خود را بر اثر شانه نكردن و كوتاه نكردن و نتراشيدن مو ژوليده بگذارند.

بدين ترتيب خدا آنان را آشكارا به امتحانى بزرگ و پر از مشقّت آزمود و به جنبش واداشت.

خداوند كعبه را وسيله رحمت خود بر اهل طاعت و سبب وصول مردم به بهشت خويش قرار داد.

ص: 243

وَلَوْ أَرَادَ سُبْحَانَهُ أَنْ يَضَعَ بَيْتَهُ الْحَرَامَ وَ مَشَاعِرَهُ(1) الْعِظَامَ، بَيْنَ جَنَّاتٍ وَ أَنْهَارٍ وَ سَهْلٍ(2) وَ قَرَارٍ جَمَّ(3) الاْءَشْجَارِ، دَانِيَ الثِّمَارِ(4)، مُلْتَفَّ(5) الْبُنَى، مُتَّصِلَ الْقُرَى، بَيْنَ بُرَّةٍ سَمْرَاءَ(6)، وَ رَوْضَةٍ خَضْرَاءَ وَ أَرْيَافٍ(7) مُحْدِقَةٍ(8)، وَ عِرَاصٍ(9) مُغْدِقَةٍ(10)، وَ رِيَاضٍ نَاضِرَةٍ(11)، وَ طُرُقٍ عَامِرَةٍ، لَكَانَ(12) قَدْ صَغُرَ قَدْرُ الْجَزَاءِ عَلَى حَسَبِ ضَعْفِ الْبَلاَءِ. وَ لَوْ كَانَ الاْءِسَاسُ الْمَحْمُولُ عَلَيْهَا، وَ الاْءَحْجَارُ الْمَرْفُوعُ بِهَا، بَيْنَ زُمُرُّدَةٍ خَضْرَاءَ، وَ يَاقُوتَةٍ حَمْرَاءَ، وَ نُورٍ وَضِيَاءٍ، لَخَفَّفَ ذَلِكَ مُسَارَعَةَ الشَّكِّ فِي الصُّدُورِ، وَ لَوَضَعَ مُجَاهَدَةَ إِبْلِيسَ عَنِ الْقُلُوبِ، وَ لَنَفَى مُعْتَلَجَ(13) الرَّيْبِ مِنَ النَّاسِ.

...

دليل قرار نگرفتن كعبه در مناطق خوش آب و هوا

اگر خداى سبحان خانه محترم خود كعبه و مشاعر بزرگ خود، مانند: صفا، مروه، عرفات، مشعر و منى را بين باغستان ها و نهرها و در زمين صاف و هموار و پر از درختان با ميوه هاى در دسترس و رسيده و ساختمان هاى باشكوه و درهم پيوسته و روستاهاى به هم نزديك با آب و هوايى خوش و با انواع گندم هاى طلايى و باغ هاى سرسبز و زمين هاى پر از گياه و مسلّط بر خانه ها و عرصه هاى پر آب و باغ هاى خرّم و راه هاى آباد و با وسايل نقليه راحت قرار مى داد، پاداش حاجيان به جهت سبك بودن امتحان كم مى شد، چون رفتن به چنين مكانى خوش آب و هوا سختى و ناراحتى ندارد و انسان بدون امر و نهى، خودبه خود در رفتن به چنين مكانى مشتاق است.

و اگر پايه ها و سنگ پيكره كعبه از زمرّد سبز و ياقوت سرخ و پرنور مى بود، ترديد بسيار كمى در دل انسان ها ايجاد مى شد، چون هر انسانى بى ترديد جذب آن مى شد و آن

ص: 244


1- مشاعر: جمع مشعر، يعنى محل شعار.
2- سهل: دشت.
3- جم: انبوه.
4- داني الثمار: ميوه هاى در دسترس.
5- ملتف: پيچيده و به هم پيوسته.
6- برة سمراء: گندم زرد كه بهترين نوع آن است.
7- أرياف: جمع ريف، يعنى زمين سرسبز.
8- محدقة: محيط به منزل.
9- عراص: جمع عرصة، يعنى صحن وسيع.
10- مغدقة: از أغدق المطر يعنى بارانِ فراوان گرفته شده.
11- ناضرة: سرسبز و خرم.
12- لكان: جواب لو است.
13- معتلج: محل رخنه شك و ترديد، يعنى قلب.

...

...

را از خدا مى دانست، اما خداوند آن را به گونه اى ساخت كه جاى شك و ترديد باقى بماند و نياز به استدلال و مجاهده با نفس و در نتيجه، پاداش، بزرگ باشد.

و اگر با آن اوصاف قرار داده مى شد، انسان در اثبات صحّت حج نيازى نداشت كه با شيطان به مبارزه برخيزد، و شيطان نمى توانست در قلب انسان ها وسوسه كند كه حج را باطل و نادرست بدانند، و جان سخن اينكه ترديدها از ميان مى رفت.

ص: 245

وَ لَكِنَّ اللَّهَ يَخْتَبِرُ عِبَادَهُ بِأَنْوَاعِ الشَّدَائِدِ، وَ يَتَعَبَّدُهُمْ بِأَنْوَاعِ الْمَجَاهِدِ(1)، وَ يَبْتَلِيهِمْ بِضُرُوبِ الْمَكَارِهِ، إِخْرَاجاً لِلتَّكَبُّرِ مِنْ قُلُوبِهِمْ، وَ إِسْكَاناً لِلتَّذَلُّلِ فِي نُفُوسِهِمْ، وَ لِيَجْعَلَ ذَلِكَ أَبْوَاباً فُتُحاً إِلَى فَضْلِهِ، وَ أَسْبَاباً ذُلُلاً(2) لِعَفْوِهِ.

...

فلسفه امتحان انسان ها

ولى خداوند بندگان خود را با انواع سختى ها مى آزمايد تا صبر و تحمّل و مقدار طاعت آنها آشكار گردد، و آنها را به عبوديّت و بندگى توأم با انواع كوشش ها و تلاش ها فرا مى خواند و به انواع ناگوارى ها مبتلا مى سازد تا تكبّر را از دل آنها بزدايد و فروتنى را در قلب آنها جايگزين كند؛ زيرا مشقّت ها موجب صفاى روح و لطافت قلب و مايه فهم بيشترِ انسان نسبت به اين حقيقت مى شوند كه وى موجودى است ناتوان، و لذا قلبا فروتن و خاشع مى شود، و نيز براى آنكه درهاى رحمت و راه هاى هموار و عفو خود را بر روى مردمان بگشايد، آنها را با امتحاناتى سخت مى آزمايد، زيرا بخشيدن و عفو تنها با اطاعتِ محض و گردن نهادن به دين خداى سبحان به دست مى آيد.

ص: 246


1- مجاهد: جمع مَجْهَد مصدر ميمى، به معناى جهاد است.
2- اسبابا ذللا: راه ها و اسبابِ آسان.

فَاللَّهَ اللَّهَ فِي عَاجِلِ الْبَغْيِ(1)، وَ آجِلِ وَخَامَةِ الظُّلْمِ، وَ سُوءِ عَاقِبَةِ الْكِبْرِ، فَإِنَّهَا مَصْيَدَةُ(2) إِبْلِيسَ الْعُظْمَى، وَ مَكِيدَتُهُ الْكُبْرَى، الَّتِي تُسَاوِرُ(3) قُلُوبَ الرِّجَالِ مُسَاوَرَةَ السُّمُومِ الْقَاتِلَةِ، فَمَا تُكْدِي(4) أَبَداً، وَ لاَ تُشْوِي(5) أَحَداً، لاَ عَالِماً لِعِلْمِهِ وَ لاَ مُقِلاًّ(6) فِي طِمْرِهِ(7).

...

هشدار نسبت به ظلم و استكبار

خدا را خدا را در نظر بگيريد و از عاقبت دنيايى و فرجام بد ظلم و ستم و سرانجامِ پليدِ تكبّر برحذر باشيد و بكوشيد كه هرگز به اين رذائل دچار نشويد، زيرا اين صفات بزرگ ترين دام شيطان براى فريب و شكار شماست، چون دل ها به طور طبيعى به ظلم و تكبر متمايل هستند و شيطان از اين رهگذر براى انحراف آدميان استفاده مى كند.

اين صفات رذيله با انسان همان مى كند كه زهر با بدن انسان، و همان طور كه زهر بر سلامتى چيره مى شود و او را از پاى در مى آورد، ظلم و تكبّر نيز قلب پاك انسان را آلوده مى سازد و هلاكت انسان را رقم مى زند، چندان كه نه عالم با علم خود مى تواند از اين دام هاى شيطانى برهد و نه فقير با لباس مندرسِ نادارىِ خود. پس تكليف ثروتمند و جاهل روشن است كه در مقابل اين صفات رذيله هرگز امكان مقاومت را ندارند.

ص: 247


1- بغي: اخصّ از ظلم است و ظلم اعم از بغى، و بغى شعبه اى از ظلم را مى گيرد كه فزون خواهى است.
2- مصيدة: وسيله صيد، دام.
3- تساور: مى جنگد.
4- تكدي: عجز و ناتوانى دارد. از أكدى الحافر گرفته شده، يعنى سُم دام و ستور از تأثير در زمين ناتوان ماند.
5- تشوي: خطا مى كند. از أشوت الضربة گرفته شده، يعنى ضربه اى كه به منظور كشتن روانه كرد به خطا رفت.
6- مقلّ: فقير.
7- طمر: لباس مندرس.

وَ عَنْ ذَلِكَ مَا حَرَسَ اللَّهُ عِبَادَهُ الْمُوءْمِنِينَ بِالصَّلَوَاتِ وَ الزَّكَوَاتِ، وَ مُجَاهَدَةِ الصِّيَامِ فِي الاْءَيَّامِ الْمَفْرُوضَاتِ، تَسْكِيناً لاِءَطْرَافِهِمْ، وَ تَخْشِيعاً لاِءَبْصَارِهِمْ، وَ تَذْلِيلاً لِنُفُوسِهِمْ، وَ تَخْفِيضاً لِقُلُوبِهِمْ وَ إِذْهَاباً لِلْخُيَلاَءِ(1) عَنْهُمْ، لِمَا فِي ذَلِكَ مِنْ تَعْفِيرِ(2) عِتَاقِ(3) الْوُجُوهِ بِالتُّرَابِ تَوَاضُعاً، وَ الْتِصَاقِ كَرَائِمِ الْجَوَارِحِ بِالاْءَرْضِ تَصَاغُراً، وَ لُحُوقِ الْبُطُونِ بِالْمُتُونِ(4) مِنَ الصِّيَامِ تَذَلُّلاً، مَعَ مَا فِي الزَّكَاةِ مِنْ صَرْفِ ثَمَرَاتِ الاْءَرْضِ وَ غَيْرِ ذَلِكَ إِلَى أَهْلِ الْمَسْكَنَةِ(5) وَ الْفَقْرِ. انْظُرُوا إِلَى مَا فِي هَذِهِ الاْءَفْعَالِ مِنْ قَمْعِ نَوَاجِمِ(6) الْفَخْرِ، وَ قَدْعِ(7) طَوَالِعِ الْكِبْرِ!

...

فلسفه عبادات

و از آن رو كه مكر شيطانى همواره در كمين انسان است، خدا بندگان مؤمن خود را با نماز و زكات و روزه در ايام معيّن، كه موجب لطافت قلب و تقرّبِ الى اللّه هستند، حفظ مى كند، تا شيطان نتواند آنها را بفريبد و اين رذايل را در جان آنها بگستراند. پس شيطان نمى تواند تكبر و ظلم و بغى را در دل و جسم نمازگزاران و روزه داران و زكات دهندگان قرار دهد؛ زيرا با نماز و روزه اندام انسان آرامش مى يابند و چشم انسان به خشوع و خضوع مى گرايد و نفس انسان فروتن گردد، چون انسان در حال نماز عصيان و طغيان ندارد. و هيجان شهوت ها در قلب انسان فروكش مى كنند و تكبر و غرور از سر انسان بيرون مى رود، چون ايستادن در مقابل خدا و احساس ضعف، نشانه ناتوانى انسان مى باشد و اين عينِ فروتنى و خشوع است.

پس در نماز صورت ها و دست ها و پاهاى ارزشمند به خاك ماليده و به زمين چسبيده مى شوند تا در پيشگاه خداوند تواضع كنند.

ص: 248


1- خيلاء: خودبينى، نخوت، غرور.
2- تعفير: به خاك ماليدن.
3- عتاق: جمع عتيق، يعنى گرامى و ارجمند.
4- متون: جمع متن، يعنى پشت. و الصاق بطون به متون، يعنى چسبيدن شكم به پشت.
5- مسكنة: به فقير نيز مسكين مى گويند از آن جهت كه توان حركت اقتصادى ندارد و ساكن است.
6- نواجم: جمع ناجمة، يعنى طلوع كننده، برآمده.
7- قدع: قلع و ريشه كن كردن.

...

...

و با روزه شكم ها خاضعانه به پشت ها مى چسبند، زيرا معده كه خالى باشد به پشت مى چسبد.

و در زكات، ميوه ها و محصولات زمين، مانند گندم و جو و خرما و كشمش به عنوان امرى واجب و در ساير حبوبات به عنوان امرى مستحب و نيز چيزهايى غير از حبوبات مثل گاو و گوسفند و شتر و طلا و نقره به عنوان واجب و ساير چيزها به عنوان مستحب، به فقيران و مسكينان پرداخته مى شود.

اى بندگان خدا، به اين اعمال عبادى مثل نماز و روزه و زكات بنگريد كه چگونه عوامل پيدايش تفاخر را از دل و جان ريشه كن مى كند و از بروز تكبّر در قلب آدمى جلوگيرى مى نمايد، چون فروتنى و خضوعى كه از اعمال عبادى حاصل مى شود هرگونه تكبّر و خودخواهى و فخرفروشى را مى زدايد.

ص: 249

وَ لَقَدْ نَظَرْتُ فَمَا وَجَدْتُ أَحَداً مِنَ الْعَالَمِينَ يَتَعَصَّبُ لِشَيْءٍ مِنَ الاْءَشْيَاءِ إِلاَّ عَنْ عِلَّةٍ تَحْتَمِلُ تَمْوِيهَ(1) الْجُهَلاَءِ، أَوْ حُجَّةٍ تَلِيطُ(2) بِعُقُولِ السُّفَهَاءِ غَيْرَكُمْ، فَإِنَّكُمْ تَتَعَصَّبُونَ لاِءَمْرٍ لاَ يُعْرَفُ لَهُ سَبَبٌ وَ لاَ عِلَّةٌ. أَمَّا إِبْلِيسُ فَتَعَصَّبَ عَلَى آدَمَ لاِءَصْلِهِ، وَ طَعَنَ عَلَيْهِ فِي خِلْقَتِهِ، فَقَالَ: أَنَا نَارِيٌّ وَ أَنْتَ طِينِيٌّ، وَ أَمَّا الاْءَغْنِيَاءُ مِنْ مُتْرَفَةِ(3) الاْءُمَمِ، فَتَعَصَّبُوا لاِآثَارِ مَوَاقِعِ(4) النِّعَمِ، فَقالُوا: «نَحْنُ أَكْثَرُ أَمْوالاً وَ أَوْلاداً وَ ما نَحْنُ بِمُعَذَّبِينَ»(5).

...

دليل تعصّب انسان ها و شيطان

من به دقت وارسيدم و هيچ كس از افراد مشهور و معروف جهان را نديدم كه درباره چيزى تعصّب كنند و مال و جان خود را در راه آن به ناحق فدا كنند، مگر به علت جهل و فريبى است كه بر خود تحميل كرده اند و يا به سبب دليلى است كه نزد انسان هاى نادان موجه و عقل ناقصِ آنان آن را مى پذيرد. لذا آن را دليل و حجتى بر تعصب خود مى دانند و به خلاف حق تعصب مى ورزند.

و امّا تعصّب شما (= مخاطبان حضرت) تعصّبى است، تماماً باطل كه هيچ سبب و علّتى ندارد. نه با حجتى همراه است تا نادان آن را بپذيرد و نه علتى دارد تا بتوان آن را بر فريب و نيرنگ حمل كرد. اين تعصّب به نفع عرب، موجب تفرّق و دور شدن مسلمانان از اعراب مى شود و كينه مردم را نسبت به آنها برمى انگيزاند و بر ضدشان شورش هايى مستمر به وجود مى آورد و سرانجام ريشه هاى تعصّب و خشكسرى را از بلاد اسلامى بركند.

و امّا شيطان درباره سجده بر حضرت آدم عليه السلام به سبب عنصر اوليه سرشت او يعنى گِل، تعصّب به خرج داد و طعنه زد و گفت: من از آتش هستم و تو از گِل، و آتش از گِل بالاتر است، لذا نبايد آتش بر گِل سجده كند.

ص: 250


1- تمويه: فريب.
2- تليط: مى چسبد.
3- مترف: به صيغه مفعول، يعنى رفاه زده و كسى كه نعمت خود را در راه غير حق صرف مى كند.
4- مواقع: محل وقوع و قرار گرفتن.
5- سوره سبأ، آيه 35.

...

...

دليل تعصّب ثروتمندان

و امّا ثروتمندان كه از طبقه مرفّه جامعه هستند و غالبا نعمت هاى الهى را در ناروا صرف مى كنند، بر اثر سرازير شدن نعمت ها به سوى آنان، خود را بالاتر از ديگران ديدند. پس گويا نعمت ها مانند بذرى هستند كه در مزرعه جانشان افشانده مى شود و گياه كبر و فخرفروشى از آن روييده است.

اين مرفّ هان در مقابل پيامبران عليهم السلام مى گفتند: «ما دارايى و فرزندانمان از همه بيشتر است و عذاب نخواهيم شد»، چون، به زعم آنان، خداوند ما را به اين دليل كه مال و فرزندان فراوانى بخشيده دوست مى دارد، پس چه دليلى دارد كه از شما پيروى كنيم.

ص: 251

فَإِنْ كَانَ لاَ بُدَّ مِنَ الْعَصَبِيَّةِ فَلْيَكُنْ تَعَصُّبُكُمْ لِمَكَارِمِ الْخِصَالِ وَ مَحَامِدِ الاْءَفْعَالِ وَ مَحَاسِنِ الاْءُمُورِ الَّتِي تَفَاضَلَتْ فِيهَا الْمُجَدَاءُ(1) وَ النُّجَدَاءُ(2) مِنْ بُيُوتَاتِ(3) الْعَرَبِ وَ يَعَاسِيبِ(4) القَبَائِلِ، بِالاْءَخْلاَقِ(5) الرَّغِيبَةِ، وَ الاْءَحْلاَمِ(6) الْعَظِيمَةِ، وَ الاْءَخْطَارِ(7) الْجَلِيلَةِ، وَ الاْآثَارِ الْمَحْمُودَةِ. فَتَعَصَّبُوا لِخِلاَلِ الْحَمْدِ مِنَ الْحِفْظِ لِلْجِوَارِ وَ الْوَفَاءِ بِالذِّمَامِ وَ الطَّاعَةِ لِلْبِرِّ وَ الْمَعْصِيَةِ لِلْكِبْرِ وَ الاْءَخْذِ بِالْفَضْلِ وَ الْكَفِّ عَنِ الْبَغْيِ، وَ الاْءِعْظَامِ لِلْقَتْلِ، وَ الاْءِنْصَافِ لِلْخَلْقِ، وَ الْكَظْمِ لِلْغَيْظِ، وَ اجْتِنَابِ الْفَسَادِ فِي الاْءَرْضِ.

...

تعصّب روا

پس اگر در تعصّب ورزيدن ناچاريد و بايد حتماً پيرامون چيزى گرد آييد و بدان دلبستگى بيابيد و با كسى كه با آن مخالف است دشمن باشيد، در آن صورت در صفات كريمه و اعمال پسنديده و امور نيكويى پافشارى كنيد كه بزرگان و شجاعان و اميران قبايل عرب به آنها تعصب ورزيده اند و در اخلاق ستوده و خردها و انديشه هاى سترگ و كارهاى بزرگ و آثار پسنديده شان بر يكديگر برترى مى جستند. بنابراين به جاى تعصّب ورزيدن به قوميت عربى، درباره اين فضايل و شرافت ها پافشارى كنيد.

پس در والايى هايى همچون حفظ همسايه از ظلم و پرداختن به رفع نيازهايش و وفاى به عهد و پيمان و اطاعت از خوبى ها و عمل به آنها و رويگردانى از تكبّر و محرك هاى نفسانى متكبّرانه و پايبندى به فضيلت ها و خوددارى از ظلم به ديگران و بزرگ دانستن قتل بى دليل انسان ها و اجتناب از آن و انصاف با مردم، به اين گونه كه بين خود و آنان به انصاف رفتار نموده و آنچه براى خود مى پسنديد براى آنها بپسنديد و فروبردن خشم كه اگر خشم گرفتيد آن را اظهار نكنيد و از فساد در روى زمين با آزار و فتنه و خوردن مال مردم و امثال اينها بپرهيزيد و در ترك آنها تعصّب ورزيد.

ص: 252


1- مجداء: جمع مجيد، يعنى رفيع و والا.
2- نجداء: جمع نجيد، يعنى شجاع و فرمان فرما.
3- بيوتات: جمع بيت، يعنى قبيله و به جهت آنكه افراد قبيله در يك بيت اجتماع مى نمايند، بيت ناميده مى شود.
4- يعاسيب: جمع يعسوب، يعنى ملكه زنبور عسل و رئيس قبيله.
5- أخلاق متعلق به تفاضلت است.
6- أحلام: جمع حلم، يعنى عقل.
7- أخطار: جمع خطر، يعنى عظمت و شرف.

وَ احْذَرُوا مَا نَزَلَ بِالاْءُمَمِ قَبْلَكُمْ مِنَ الْمَثُلاَتِ(1) بِسُوءِ الاْءَفْعَالِ، وَ ذَمِيمِ الاْءَعْمَالِ. فَتَذَكَّرُوا فِي الْخَيْرِ وَ الشَّرِّ أَحْوَالَهُمْ، وَ احْذَرُوا أَنْ تَكُونُوا أَمْثَالَهُمْ. فَإِذَا تَفَكَّرْتُمْ فِي تَفَاوُتِ حَالَيْهِمْ، فَالْزَمُوا كُلَّ أَمْرٍ لَزِمَتِ الْعِزَّةُ بِهِ شَأْنَهُمْ، وَ زَاحَتِ الاْءَعْدَاءُ لَهُ عَنْهُمْ، وَ مُدَّتِ الْعَافِيَةُ فيِهِ عَلَيْهِمْ، وَ انْقَادَتِ النِّعْمَةُ لَهُ مَعَهُمْ، وَ وَصَلَتِ الْكَرَامَةُ عَلَيْهِ حَبْلَهُمْ مِنَ الاِجْتِنَابِ لِلْفُرْقَةِ، وَ اللُّزُومِ لِلْأُلْفَةِ، وَ التَّحَاضِّ عَلَيْهَا وَ التَّوَاصِي بِهَا. وَ اجْتَنِبُوا كُلَّ أَمْرٍ كَسَرَ فِقْرَتَهُمْ، وَ أَوْهَنَ مُنَّتَهُمْ(2)، مِنْ تَضَاغُنِ(3) الْقُلُوبِ، وَ تَشَاحُنِ(4) الصُّدُورِ، وَ تَدَابُرِ النُّفُوسِ، وَ تَخَاذُلِ الاْءَيْدِي.

...

لزوم بررسى اوضاع و احوال گذشتگان (در عصر فرعون)

برحذر باشيد از كيفرهايى كه به سبب اعمال زشت امت هاى پيشين بر آنها نازل و ضرب المثل ديگران گرديد و صالحان آن را يادآورى مى كردند تا تبهكاران بترسند و عبرت گيرند پس خير و شرّ احوال آنها را يادآورى كنيد تا بتوانيد به خير عمل و از شرّ پرهيز كنيد، باشد كه آنچه بر آنها نازل شد شما را در ميان نگيرد.

وقتى كه در تفاوت حال سعادتمندان و شقاوتمندان امّت هاى پيشين تفكّر و انديشه نموديد، به كارهاى شايسته اى بپردازيد كه عزّت و سعادت آنها را تأمين و دشمنان را از آنها دور و عافيت را براى آنها طولانى و نعمت را همراه آنان نموده، آنها را به رشته كرامت و والايى پيوند زد؛ كارهايى چون پرهيز از تفرقه و پايبندى به الفت و مودت و همدلى، يعنى همواره متحّد باشيد كه دستيابى به فضايل پيش گفته در گرو آن است. ديگر اينكه ديگران را به اين والايى تشويق و ترغيب كنيد و به اتّحاد و محبّت و الفت فراخوانيد.

و از كارهايى كه استواريشان را سست كرده و جمعشان را پراكنده و قدرت و توانشان را به سستى تبديل كرده، بپرهيزيد؛ كارهايى چون كينه توزى و رها كردن يكديگر به هنگام نياز و خوددارى از دستگيرى از درماندگان.

ص: 253


1- مثلات: كيفرهايى كه موجب ضرب المثل شده اند و صالحان به عنوان مثل براى تهديد مفسدان نقل مى كنند.
2- منّة: نيرو و قدرت.
3- تضاغن: كينه ورزيدن به يكديگر.
4- تشاحن: بغض و عداوت ورزيدن به يكديگر.

وَ تَدَبَّرُوا أَحْوَالَ الْمَاضِينَ مِنَ الْمُوءْمِنِينَ قَبْلَكُمْ كَيْفَ كَانُوا فِي حَالِ التَّمْحِيصِ(1) وَ الْبَلاَءِ! أَ لَمْ يَكُونُوا أَثْقَلَ الْخَلاَئِقِ أَعْبَاءً(2)، وَ أَجْهَدَ الْعِبَادِ بَلاَءً وَ أَضْيَقَ أَهْلِ الدُّنْيَا حَالاً؟ اتَّخَذَتْهُمُ الْفَرَاعِنَةُ عَبِيداً، فَسَامُوهُمْ(3) سُوءَ الْعَذَابِ وَ جَرَّعُوهُمُ الْمُرَارَ(4)، فَلَمْ تَبْرَحِ الْحَالُ بِهِمْ فِي ذُلِّ الْهَلَكَةِ، وَ قَهْرِ الْغَلَبَةِ، لاَ يَجِدُونَ حِيلَةً فِي امْتِنَاعٍ، وَ لاَ سَبِيلاً إِلَى دِفَاعٍ. حَتَّى إِذَا رَأَى اللَّهُ سُبْحَانَهُ جِدَّ الصَّبْرِ مِنْهُمْ عَلَى الاْءَذَى فِي مَحَبَّتِهِ، وَ الاِحْتِمَالَ لِلْمَكْرُوهِ مِنْ خَوْفِهِ، جَعَلَ لَهُمْ مِنْ مَضَايِقِ الْبَلاَءِ فَرَجاً.

...

و در حال مؤمنان گذشته تدبّر و تفكر و سيره و تاريخ آنها را مطالعه كنيد و ببينيد كه چگونه خداى سبحان آنها را به سختى ها آزمود تا نيكان و صالحان را متمايز سازد.

مؤمنانى كه سنگين ترين مشكلات را تحمل كردند و سخت ترين آزمون ها را از سر گذراندند و ناگوارترين روزگار و زندگى را داشتند و فراعنه آنها را به بردگى گرفتند و فرزندان شان را كشتند و زنانشان را زنده نگه داشته و بدترين شكنجه ها را در حق آنها رواكردند و تلخ ترين ناكامى ها را به آنها چشاندند. فرمان تدبر در احوال نيكان و صالحان امت هاى پيشين از آن روست تا سختى بلا بر انسان هموار شود، زيرا تأمل در تاريخ آنان موجب تخفيف آلام و كاستنِ رنج و درد موجود مى شود و به انسان آرامش مى بخشد.

و روزگارشان همچنان در ذلت هلاكت و غلبه طاغوتيان سپرى مى شد و محكوم خواسته فرعون ها بودند و هيچ راه چاره اى براى رهايى از شكنجه ها و دفاع از خويشتن نمى يافتند، تا آنكه خداى سبحان جديّت و صبر و شكيبايى آنها را بر شكنجه هاى هولناك در راه محبّت خويش و تحمّل ناگوارى هاى بسيار به سبب ترس از حضرتش را ديد، از تنگناهاى بلا و مصيبت گشايشى و راه برون شدنى برايشان پديد آورد.

ص: 254


1- تمحيص: آزمايش سخت.
2- أعباء: جمع عِبْ ء، يعنى سنگينى.
3- ساموهم: دچارشان كردند، بر آنان روا كردند.
4- مرار: درختى با ميوه بسيار تلخ كه اگر شتر آن را بخورد لب هايش ورم مى كند.

فَأَبْدَلَهُمُ الْعِزَّ مَكَانَ الذُّلِّ وَ الاْءَمْنَ مَكَانَ الْخَوْفِ، فَصَارُوا مُلُوكاً حُكَّاماً وَ أَئِمَّةً أَعْلاَماً، وَ بَلَغَتِ الْكَرَامَةُ مِنَ اللَّهِ لَهُمْ مَا لَمْ تَبْلُغِ الاْآمَالُ إِلَيْهِ(1) بِهِمْ. فَانْظُرُوا كَيْفَ كَانُوا حَيْثُ كَانَتِ الاْءَمْلاَءُ(2) مُجْتَمِعَةً وَ الاْءَهْوَاءُ مُتَّفِقَةً وَ الْقُلُوبُ مُعْتَدِلَةً وَ الاْءَيْدِي مُتَرَادِفَةً وَ السُّيُوفُ مُتَنَاصِرَةً وَ الْبَصَائِرُ نَافِذَةً، وَ الْعَزَائِمُ وَاحِدَةً. أَ لَمْ يَكُونُوا أَرْبَاباً فِي أَقْطَارِ الاْءَرَضِينَ وَ مُلُوكاً عَلَى رِقَابِ(3) الْعَالَمِينَ؟

...

سرنوشت فرخنده بنى اسرائيل

پس خداوند به پاس شكيبايى شان ذلّت آنها را به عزّت تبديل كرد، يعنى پس از آنكه برده بودند به آزادى سرورى رسيدند و آن، زمانى بود كه فرعون و لشكريانش غرق شده اند و آنان از مصر كوچ كرده بودند و از آزار قبطيان نجات يافتند.

و خداوند امنيت را جايگزين ترسشان كرد و به مدد حضرتش به حكومت و قدرت رسيدند و بر سرزمين هاى گسترده اى حكومت كردند و از پيشوايان خلق شدند و مردم از آنها اطاعت مى كردند و به چنان كرامت و بزرگوارى و جايگاهى دست يافتند كه هرگز روزى آرزوى آن را نداشتند و تصوّر نمى كردند كه به چنان كرامتى دست يابند.

پس بنگريد كه بنى اسرائيل چگونه بودند، آنگاه كه جماعت هايى متّحد و مجتمع در زير پرچم دين بودند و خواسته هايشان يكسان و آراءشان درباره اجراى احكام شريعت همدل و همسوى و قلب هايشان معتدل و به دور از افراط و تفريط بود و دست هايى پرتلاش براى انجام دادن دستورات شريعت و آبادانى زمين داشتند و شمشيرهايشان براى يارى همديگر در برابر هجوم دشمنان و بازگرداندن آنان همراه بود و چشم هايى نافذ و بينا داشتند كه از ظواهر دنيا مى گذشت و در امور اخروى و فرجام كارها مى نگريست.

و عزم و اراده اى داشتند كه چندگانگى و پراكندگى در آن راه نداشت و با اقتدار بر تمام سرزمين ها و مردم حاكم شدند.

ص: 255


1- إليه: ضمير إليه به ما برمى گردد.
2- أملاء: جمع ملأ، يعنى جماعت و جمعيت.
3- رقاب: جمع رقبة، يعنى گردن. ذكر رقاب براى آن است كه بيعت به گردن تعلق مى گيرد، زيرا گردن محل شمشير است و در صورتى كه طاعت را نپذيرد، شمشير بر گردن نهاده مى شود و به علاقه مماثله، رقاب ذكر گرديد.

فَانْظُرُوا إِلَى مَا صَارُوا إِلَيْهِ فِي آخِرِ أُمُورِهِمْ حِينَ وَقَعَتِ الْفُرْقَةُ، وَ تَشَتَّتَتِ الاْءُلْفَةُ، وَ اخْتَلَفَتِ الْكَلِمَةُ وَ الاْءَفْئِدَةُ، وَ تَشَعَّبُوا(1) مُخْتَلِفِينَ، وَ تَفَرَّقُوا مُتَحَازِبِينَ(2)، قَدْ خَلَعَ اللَّهُ عَنْهُمْ لِبَاسَ كَرَامَتِهِ، وَ سَلَبَهُمْ غَضَارَةَ(3) نِعْمَتِهِ، وَ بَقِيَ قَصَصُ أَخْبَارِهِمْ فِيكُمْ عِبَراً(4) لِلْمُعْتَبِرِينَ.

...

سرانجام شوم

پس بنگريد به پايان كار و عاقبت آنان كه پس از آن شكوه و بزرگى، اتحادشان به تفرقه و وحدت كلامشان به چندگانگى مبدل شد، يعنى هر كدام از آنها كلامى غير از كلام ديگرى داشتند و دل هايشان دگرگون گشت.

و به صورت گروه هاى مختلف در آمدند و هر جماعتى از آنان به صورت حزبى در آمد كه مخالف حزب و گروه ديگر گرديد. آن گاه خداوند لباس كرامت و عزّت را كه در دوران وحدت و همدلى به تن داشتند از آنها گرفت و نعمت هاى گسترده خود را كه در دوران اتحاد به آنان داده بود، از آنان سلب نمود و سرگذشتشان در ميان شما باقى ماند تا عبرت و پندى باشد براى پندگيرندگان.

ص: 256


1- تشعبوا: شعبه شعبه و پراكنده شدند.
2- متحازبين: حزب حزب و مخالف يكديگر.
3- غضارة: گستردگى.
4- عبر: جمع عبرة، يعنى چيزى كه موجب پندگيرى و بيدارى انسان ها مى شود و در جهت رشد و صلاح و درك تأثير اعمال در سرنوشت شان به كار مى رود.

فَاعْتَبِرُوا بِحَالِ وَلَدِ إِسْمَاعِيلَ وَ بَنِي إِسْحَاقَ وَ بَنِي إِسْرَائِيلَ عليهم السلام . فَمَا أَشَدَّ اعْتِدَالَ الاْءَحْوَالِ، وَ أَقْرَبَ اشْتِبَاهَ الاْءَمْثَالِ! تَأَمَّلُوا أَمْرَهُمْ فِي حَالِ تَشَتُّتِهِمْ وَ تَفَرُّقِهِمْ، لَيَالِيَ كَانَتِ الاْءَكَاسِرَةُ(1) وَ الْقَيَاصِرَةُ(2) أَرْبَاباً لَهُمْ، يَحْتَازُونَهُمْ(3) عَنْ رِيفِ(4) الاْآفَاقِ، وَ بَحْرِ الْعِرَاقِ، وَ خُضْرَةِ الدُّنْيَا، إِلَى مَنَابِتِ الشِّيحِ(5)، وَ مَهَافِي(6) الرِّيحِ، وَ نَكَدِ(7) الْمَعَاشِ، فَتَرَكُوهُمْ عَالَةً(8) مَسَاكِينَ إِخْوَانَ دَبَرٍ(9) وَ وَبَرٍ(10)، أَذَلَّ الاْءُمَمِ دَاراً، وَ أَجْدَبَهُمْ(11) قَرَاراً، لاَ يَأْوُونَ إِلَى جَنَاحِ دَعْوَةٍ يَعْتَصِمُونَ بِهَا، وَ لاَ إِلَى ظِلِّ أُلْفَةٍ يَعْتَمِدُونَ عَلَى عِزِّهَا. فَالاْءَحْوَالُ مُضْطَرِبَةٌ، وَ الاْءَيْدِي مُخْتَلِفَةٌ، وَ الْكَثْرَةُ مُتَفَرِّقَةٌ، فِي بَلاَءِ أَزْلٍ(12)، وَ أَطْبَاقِ(13) جَهْلٍ. مِنْ بَنَاتٍ مَوْءُودَةٍ(14)، وَ أَصْنَامٍ مَعْبُودَةٍ، وَ أَرْحَامٍ مَقْطُوعَةٍ، وَ غَارَاتٍ مَشْنُونَةٍ(15).

...

گوشه اى از حالات بنى اسماعيل و بنى اسحاق و بنى اسرائيل

از احوال فرزندان اسماعيل (جدّ رسول اكرم صلى الله عليه و آله و سرسلسله عرب حجاز) و فرزندان اسحاق (فرزند ابراهيم) و بنى اسرائيل (فرزندان يعقوب كه در مقابل فرزندان اسحاق مشهور به بنى اسرائيل بودند) پند بگيريد كه حال آنها تا چه اندازه به حال شما مسلمانان شباهت داشت و از حيث روحيه شبيه شما بودند. در كار آنها تدبّر و دقت كنيد كه قبل از ظهور پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله متفرّق بودند و در شب هاى ظلمانى حكومت كسرى ها و قيصرها به سر مى بردند.

شاهان ايران و روم بر آنان حكم مى راندند و گاه دستگيرشان مى كردند، و از مناطق حاصلخيز و سواحل درياى عراق(16) و از مناطق سرسبز به مناطقى با گياهان كم فايده و

ص: 257


1- أكاسرة: جمع كسرى، نام شاهان ايران.
2- قياصرة: جمع قيصر، نام شاهان روم.
3- يحتازون: دستگير مى كردند.
4- ريف: سرسبز و خرم.
5- شيح: نوعى گياه كم فايده.
6- مهافي: مواضع وزش باد.
7- نكد: سختى و صعوبت.
8- عالة: جمع عيل؛ يعنى فقيرانى كه خود چيزى ندارند و ديگرى خرج آنها را مى دهد.
9- دبر: پشت مجروح.
10- وبر: موى شتر.
11- أجدب: خشك ترين، بى حاصل ترين.
12- أزل: شديد.
13- أطباق: غرق شدن.
14- موءودة: دختر زنده به گور شده.
15- مشنونة: شبيخون زده، يشن بعضهم الغارة على بعض: برخى بر برخى ديگر شبيخون مى زنند.
16- در روزگاران گذشته، عراق به منطقه اى اطلاق مى شد كه توسط درياى سياه، درياى قزوين (خزر) و خليج فارس محصور بود و عرب و يهوديان در ساحل پاره اى از اين درياها پراكنده بودند.

...

...

محل وزش طوفان ها و جايى كه براى زندگى بسيار سخت بود، تبعيد مى نمودند.

شاهان ايران و روم آنان را در اين صحراها تبعيد كردند و درمانده و تهيدست با مركب ها و شترانى با گرده هايى زخمين و خيمه هايى مويين رهايشان كردند.

آنها بى ارزش ترين مسكن ها كه مورد توجه و اهميّت هيچ كس نبود و خشك ترين سرزمين ها را در اختيار داشتند و هيچ كس آنها را به حق دعوت نمى كرد تا به او پناه ببرند و با روى آوردن به او از ذلّت حكومت كسرى ها و قيصرها نجات يابند و سايه هيچ الفت و وحدتى نمى يافتند تا به پشتوانه آن به عزّتى دست يابند.

روزگارشان آشفته و پريشان و دستهايشان در تعاون و همكارى ناهماهنگ و جمعيت آنان پراكنده بود. در بلاى شديد به سر مى بردند و در نادانى غرق بودند.

دختران خود را زنده به گور مى كردند. زنده به گور كردن از عادت هاى جاهلى بود و مردم آن روزگار مى گفتند: «نِعْمَ الصِّهْرُ القَبْرُ؛ قبر چه نيكو دامادى است»، زيرا دختر را مايه ننگ مى دانستند و از او نفرت داشتند، چنان كه قرآن در توصيف حالت آنان مى فرمايد: «وَ إِذا بُشِّرَ أَحَدُهُمْ بِالاْءُنْثى ظَلَّ وَجْهُهُ مُسْوَدًّا وَ هُوَ كَظِيمٌ»(1)؛ «و هرگاه يكى از آنان را به دختر مژده آورند، چهره اش سياه مى گردد، در حالى كه خشم [و اندوه] خود را فرو مى خورد». و نيز مى فرمايد: «وَ إِذَا الْمَوْؤُدَةُ سُئِلَتْ. بِأَيِّ ذَنْبٍ قُتِلَتْ»(2)؛ «پرسند چو از آن دخترك زنده به گور: به كدامين گناه كشته شد». بت ها را با دست خود مى تراشيدند و آن را مى پرستيدند و پيوند خويشاوندان را مى گسستند و به كمك و ديدار آنها نمى رفتند و به غارت يكديگر و كشتن و هتك حرمت و دزدى اموال همديگر مى پرداختند.

اين حال فرزندان اسماعيل و اسحاق و اسرائيل بود كه قبل از اسلام مى زيستند.

ص: 258


1- سوره نحل، آيه 58.
2- سوره تكوير، آيه 9.

فَانْظُرُوا إِلَى مَوَاقِعِ نِعَمِ اللَّهِ عَلَيْهِمْ حِينَ بَعَثَ إِلَيْهِمْ رَسُولاً، فَعَقَدَ بِمِلَّتِهِ طَاعَتَهُمْ، وَ جَمَعَ عَلَى دَعْوَتِهِ أُلْفَتَهُمْ، كَيْفَ نَشَرَتِ النِّعْمَةُ عَلَيْهِمْ جَنَاحَ كَرَامَتِهَا، وَ أَسَالَتْ لَهُمْ جَدَاوِلَ(1) نَعِيمِهَا، وَ الْتَفَّتِ الْمِلَّةُ بِهِمْ فِي عَوَائِدِ بَرَكَتِهَا، فَأَصْبَحُوا فِي نِعْمَتِهَا غَرِقِينَ، وَ عَنْ خُضْرَةِ عَيْشِهَا(2) فَكِهِينَ(3). قَدْ تَرَبَّعَتِ(4) الاْءُمُورُ بِهِمْ فِي ظِلِّ سُلْطَانٍ قَاهِرٍ، وَ آوَتْهُمُ(5) الْحَالُ إِلَى كَنَفِ عِزٍّ غَالِبٍ، وَ تَعَطَّفَتِ الاْءُمُورُ عَلَيْهِمْ فِي ذُرَى(6) مُلْكٍ ثَابِتٍ. فَهُمْ حُكَّامٌ عَلَى الْعَالَمِينَ، وَ مُلُوكٌ فِي أَطْرَافِ الاْءَرَضِينَ. يَمْلِكُونَ الاْءُمُورَ عَلَى مَنْ كَانَ يَمْلِكُهَا عَلَيْهِمْ، وَ يُمْضُونَ الاْءَحْكَامَ فِيمَنْ كَانَ يُمْضِيهَا فِيهِمْ، لاَ تُغْمَزُ(7) لَهُمْ قَنَاةٌ(8)، وَ لاَ تُقْرَعُ(9) لَهُمْ صَفَاةٌ(10).

...

نعمت اسلام

بنگريد به سرازير شدن نعمت هاى الهى به سوى بنى اسرائيل و بنى اسحاق و بنى اسماعيل كه در هنگام رسالت پيامبر اكرم حضرت محمد صلى الله عليه و آله به آنان عطا گرديد و آنان را با آيين و شريعت آسمانى خود، در طاعت خدا متحد كرد، زيرا قبل از آن هر كسى از فردى خاص و يا مذهبى خاص پيروى مى كرد، ولى پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله با بعثت خود و معرفى اسلام و آموزه هاى آسمانى آن همه را به پرستش خداى واحد و قرآن فرا خواند.

و آنان را بر محور دعوتِ به اسلام، با يكديگر مهربان و همدل ساخت، و نعمت الهى بال كرامت خود را گستراند و از آنها چون جوجگانى كه زير بال مادر جمع مى شوند حراست نمود، و نهرهاى نعمت خود را به سوى آنها سرازير ساخت تا از تشنگى برهند و

ص: 259


1- جداول: جمع جدول، يعنى نهر.
2- خضرة عيش: سرسبزى زندگى، و كنايه از گوارايى است كه به گياه سبز و شاداب در مقابل گياه خشك و بى نشاط تشبيه شده است.
3- فكهين: راضى و شادمان.
4- تربّعت: گرد آمد.
5- آوتهم: مأوايشان داد، عطايشان كرد.
6- ذرى: جمع ذروة، يعنى قلّه.
7- تغمز: غمز كنايه از فشار به منظور تعديل يك چيز و بيرون آوردن آن از حالت كجى است.
8- قناة: نيزه.
9- تقرع: كوبيدن به منظور شكستن.
10- صفاة: سنگ محكم.

...

...

سيراب شوند. و اسلام همگيشان را گرد آورد، چنان كه ريسمانى كالاهايى را در يك جا محكم گرد مى آورد. در نعمت هاى الهى غرق شدند، چنان كه انسان در دريا غرق مى شود. كلمه «غرق» كنايه از نعمت بسيار است.

زندگى پرنشاط و گوارايى يافتند و امور آنها پس از پراكندگى و آشفتگى، در سايه قدرتى فراگير و مقتدر، يعنى اسلام كه بر همه هواها و هوس ها غالب است، منسجم گرديد.

و روزگارشان را عزّتى پيروزمند بخشيد و امورشان را كه در زمان جاهليت نابسامان بود، به سامان آورد و آنان را به اوج قدرت پايا رساند. به بركت اسلام، حاكم و زمامدار جهانيان شدند و قدرت فرمانروايى را در دست خود گرفتند.

امور كسانى را به دست گرفتند كه در گذشته فرمانبردارشان بوده اند، يعنى ملت هاى كسرى و قيصر (= ايران و روم) كه روزى بر آنان حكومت مى كردند، آنك به بركت اسلام تحت فرمانروايى آنها درآمدند و احكام اسلامى را بر كسانى اجرا مى كردند كه در گذشته محكوم و فرمانگزار آنها بودند. ديگر نه فشار نيزه اى بر آنها حكومت مى كرد و نه سنگ سفيدى ضربه مى خورد تا بشكند. اين دو تعبير هم كنايه از قدرت فراوان و فوق العاده آنان به بركت اسلام بود كه عرب را به قدرى قوى و نيرومند گردانيد كه نه نيزه اى بر آنها فشار مى آورد و نه سنگى شكسته مى شد.

ص: 260

أَلاَ وَ إِنَّكُمْ قَدْ نَفَضْتُمْ(1) أَيْدِيَكُمْ مِنْ حَبْلِ الطَّاعَةِ، وَ ثَلَمْتُمْ(2) حِصْنَ اللَّهِ الْمَضْرُوبَ عَلَيْكُمْ بِأَحْكَامِ الْجَاهِلِيَّةِ. فَإِنَّ اللَّهَ سُبْحَانَهُ قَدِ امْتَنَّ(3) عَلَى جَمَاعَةِ هَذِهِ الاْءُمَّةِ فِيمَا عَقَدَ بَيْنَهُمْ مِنْ حَبْلِ هَذِهِ الاْءُلْفَةِ الَّتِي يَنْتَقِلُونَ فِي ظِلِّهَا، وَ يَأْوُونَ إِلَى كَنَفِهَا، بِنِعْمَةٍ لاَ يَعْرِفُ أَحَدٌ مِنَ الْمَخْلُوقِينَ لَهَا قِيمَةً، لاِءَنَّهَا أَرْجَحُ مِنْ كُلِّ ثَمَنٍ وَ أَجَلُّ مِنْ كُلِّ خَطَرٍ.

...

سرنوشت غم انگيز مسلمانان پس از قدرت و عزّت

امام عليه السلام پس از تبيين حالات مردم قبل و پس از اسلام، در اين بخش از خطبه به تشريح وضع آنان كه در زمان حضرتش به فرهنگ و عادات جاهلى بازگشته بودند، اشاره كرد و فرمود: آگاه باشيد كه از ريسمان اطاعت دست برداشتيد، زيرا اطاعت از حاكم به منزله ريسمانى است كه بين او و مردم ارتباط برقرار مى كند و مايه استحكام نظام آنان مى باشد.

شما حصار و دژ محكم خدا، يعنى شريعت الهى را كه موجب همدلى و سعادت و محافظتِ در برابر دشمنان بود با پيروى از احكام جاهليّت شكستيد و به تفرقه و نافرمانى از دستورات رهبران خود روى آورديد.

به يقين خداى سبحان بر اجتماع اين امّت و بستن پيمان وحدت بر آنان منت نهاد تا مسلمانان در سايه آن حركت و در پناه آن در كمال امنيت زندگى كنند و بياسايند؛ نعمتى كه هيچ يك از جهانيان نمى توانند براى آن قدر و قيمتى تعيين كنند، زيرا از هر گران بهايى بالاتر، و از هر بزرگى بزرگ تر است، زيرا هيچ چيزى بدون وحدت و همدلى به دست نمى آيد، چنان كه خداوند مى فرمايد: «وَاذْكُرُواْ نِعْمَتَ اللَّهِ عَلَيْكُمْ إِذْ كُنتُمْ أَعْدَآءً فَأَلَّفَ بَيْنَ قُلُوبِكُمْ فَأَصْبَحْتُم بِنِعْمَتِهِ إِخْوَانًا...»(4)؛ «و نعمت خداوند را بر خود ياد كنيد، آنگاه كه دشمنان

ص: 261


1- نفضتم: نفض اليد، دستان را به منظور زدودن غبار به هم كوفتن، و كنايه از كناره گرفتن از كارى است، چون هنگام دست بر هم زدن، سبب مى شود هر چه در آن است زايل شود.
2- ثلمتم: سوراخ كرديد، شكستيد، پاره كرديد.
3- امتنّ: متعلّق امتن كلمه بنعمة است و جمله هاى بين اين دو معترضه هستند.
4- سوره آل عمران، آيه 103.

وَ اعْلَمُوا أَنَّكُمْ صِرْتُمْ بَعْدَ الْهِجْرَةِ أَعْرَاباً(1)، وَ بَعْدَ الْمُوَالاَةِ(2) أَحْزَاباً، مَا تَتَعَلَّقُونَ مِنَ الاْءِسْلاَمِ إِلاَّ بِاسْمِهِ، وَلاَ تَعْرِفُونَ مِنَ الاْءِيمَانِ إِلاَّ رَسْمَهُ(3) تَقُولُونَ: النَّارَ وَ لاَ الْعَارَ! كَأَنَّكُمْ تُرِيدُونَ أَنْ تُكْفِئُوا(4) الاْءِسْلاَمَ عَلَى وَجْهِهِ انْتِهَاكاً لِحَرِيمِهِ، وَ نَقْضاً لِمِيثَاقِهِ الَّذِي وَضَعَهُ اللَّهُ لَكُمْ حَرَماً فِي أَرْضِهِ، وَ أَمْناً بَيْنَ خَلْقِهِ. وَ إِنَّكُمْ إِنْ لَجَأْتُمْ إِلَى غَيْرِهِ حَارَبَكُمْ أَهْلُ الْكُفْرِ، ثُمَّ لاَ جَبْرَائِيلُ وَ لاَ مِيكَائِيلُ وَ لاَ مُهَاجِرُونَ وَ لاَ أَنْصَارٌ يَنْصُرُونَكُمْ إِلاَّ الْمُقَارَعَةَ(5) بِالسَّيْفِ حَتَّى يَحْكُمَ اللَّهُ بَيْنَكُمْ.

...

[يكديگر [بوديد، پس ميان دل هاى شما الفت انداخت، تا به لطف او برادران هم شديد». و نيز مى فرمايد: «...لَوْ أَنفَقْتَ مَا فِى الأَْرْضِ جَمِيعًا مَّآ أَلَّفْتَ بَيْنَ قُلُوبِهِمْ...»(6)؛ «اگر آنچه در روى زمين است همه را خرج مى كردى نمى توانستى ميان دل هايشان الفت برقرار كنى».

گوشه اى از افكار انحرافى مسلمانان پس از اسلام

و بدانيد كه شما بعد از هجرت و التزام به احكام اسلامى به صورت اعراب باديه نشين و بى فرهنگ و بى تمدّن در آمديد و از دين روى برتافتيد كه خداوند درباره آنان مى فرمايد: «الأَعْرَابُ أَشَدُّ كُفْرًا وَ نِفَاقًا وَ أَجْدَرُ أَلاَّ يَعْلَمُواْ حُدُودَ مَآ أَنزَلَ اللَّهُ عَلَى رَسُولِهِ...»(7)؛ «باديه نشينانِ عرب، در كفر و نفاق [ از ديگران] سخت تر، و به اينكه حدود آنچه را كه خدا بر فرستاده اش نازل كرده، ندانند، سزاوارترند».

و پس از محبّت و همدلى دستخوش پراكندگى شديد و به صورت احزابى در آمديد كه هر حزب نظر و فكر خاص خود را دارد.

از مسلمانى و اسلام تنها نام آن را داريد و به اسمْ مسلمان هستيد نه با عمل به احكام

ص: 262


1- أعراب: جمع عرب، و منظور باديه نشينان است.
2- موالاة: يكدست بودن و همفكرى.
3- رسمه: علامت و نشانه اش.
4- تكفئوا: وارونه كنيد.
5- مقارعة: کوبيدن.
6- سوره انفال، آيه 63.
7- سوره توبه، آيه 97.

...

...

اسلامى و از ايمان فقط به ظاهر آن پايبنديد و شرايط ايمان را در خود فراهم نياورده ايد.(1)

شما اگر به حكمى از احكام اسلامى دعوت شويد كه مغاير عادات و آداب و رسوم شما باشد - مثلاً اگر ازدواج با غيرعرب مطرح شود - مى گوييد: النّارُ وَ لاَ الْعَارُ: «به آتش دوزخ تن مى دهيم، اما ننگ را نمى پذيريم»، و معناى پذيرش آتش آن است كه احكام اسلام را ترك مى كنيم، اما آنچه باعث ننگ قبيله اى است مقدم نمى داريم، گويى مى خواهيد با عمل نكردن به احكام اسلامى، اسلام را وارونه كنيد و حريم آن را بشكنيد، زيرا عمل به محرّمات موجب هتك حرمت و شكستن حريم اسلام است، و عهدى را كه خدا از شما گرفته تا به احكام اسلامى عمل كنيد زير پا بگذاريد، زيرا خدا به ازاى سعادت دنيا و آخرت و حفظ خون و مال و آبرويتان از شما پيمان گرفته است كه به اسلام و احكام آن عمل كنيد.

اين پيمان را خداوند به عنوان حرم خود در زمين قرار داده، چون حفظ آنها با پايبندى به اين پيمان و ميثاق ممكن است، چنان كه انسانِ قرارگرفته در حريم پادشاه يا بزرگى، حفظ مى شود. اين پيمان امان الهى در ميان خلق و خداست، چون امنيّت شما از اين ميثاق نشأت مى گيرد.

و اگر به چيزى غير از اسلام و [ اين] پيمان پناه ببريد، اهل كفر با شما خواهند جنگيد، زيرا هر ملتى (= دينى) دشمنانى دارد. در اين صورت نه جبرئيل و نه ميكائيل و نه مهاجران و نه انصار كه از نظر ايمان قوى تر و از شما مشهورتر و باهيبت تر بودند، هيچ كدامتان را يارى نمى كنند، چون كسى كه از شاهراه اسلام منحرف شود، از مدد و نصرت خداوند و فرشتگان و اصحاب پيامبر صلى الله عليه و آله برخوردار نخواهد شد. پس بايد با كافران بجنگيد و تنها

ص: 263


1- مراد از اين سخن آن است كه اسلام با شهادتين به دست مى آيد و ايمان با اعتقاد قلبى و اقرار به زبان، و عمل كردن به آنچه پيامبر صلى الله عليه و آله آورده، حاصل مى شود.

...

...

ضربه هاى شمشيرْ ياورتان خواهد بود تا آنكه خداوند درباره شما حكم كند و غلبه را به نام شما يا به سود دشمنان رقم بزند. در مقابل، كسى كه به اسلام حقيقى عمل مى كند، خدا قطعا او را يارى مى كند، چنان كه خود فرموده است: «يا أيّها الَّذينَ آمَنُوا إِن تَنصُرُوا اللَّهَ يَنصُرْكُم...»(1)؛ «اى كسانى كه ايمان آورده ايد، اگر خدا را يارى كنيد، يارى تان مى كند»(2).

ص: 264


1- سوره محمد، آيه 7.
2- اكنون كه اين شرح نگاشته مى شود، چنان كه اميرمؤمنان عليه السلام فرمود، مردم با عمل نكردنِ به احكام اسلام، به خود واگذار شده اند و به تنهايى و نابرخوردار از مدد الهى با كفار به جنگ پرداختند و مغلوب آنان شدند، تا آن جا كه يهود (= صهيونيست ها) كه فرومايه ترين خلق خدايند، بر فلسطين چيره شده اند و مسلمانان رويگردان از اسلام توان هيچ اقدامى را ندارند. از ديگر سو، دولت هاى قدرتمند بى اعتنا به مسلمانان، سرزمين هاى اسلامى را يكى پس از ديگرى چونان لقمه اى بلعيدند كه مى توان از اسپانيا (اندلس اسلامى)، هند، چين، تاجيكستان، آفريقا و جز آن نام برد. همچنين ديگر مسلمانان كه در ظاهرْ خودْ سرزمين خويش را اداره مى كنند، در واقع تسليم قوانينى هستند كه كافران وضع كرده اند و سرزمينشان زير چكمه حكومت آنها قرار دارد و محكوم نيرنگ آنان هستند. خداوند مسلمانان را از نيرنگ كافران و اسلام ستيزان رهايى بخشد، ان شاء اللّه.

وَ إِنَّ عِنْدَكُمُ الاْءَمْثَالَ مِنْ بَأْسِ اللَّهِ وَ قَوَارِعِهِ(1)، وَ أَيَّامِهِ(2) وَ وَقَائِعِهِ(3)، فَلاَ تَسْتَبْطِئُوا(4) وَعِيدَهُ جَهْلاً بِأَخْذِهِ، وَ تَهَاوُناً بِبَطْشِهِ، وَ يَأْساً مِنْ بَأْسِهِ، فَإِنَّ اللَّهَ سُبْحَانَهُ لَمْ يَلْعَنِ الْقَرْنَ الْمَاضِيَ بَيْنَ أَيْدِيكُمْ إِلاَّ لِتَرْكِهِمُ الاْءَمْرَ بِالْمَعْرُوفِ وَ النَّهْيَ عَنِ الْمُنْكَرِ، فَلَعَنَ اللَّهُ السُّفَهَاءَ لِرُكُوبِ الْمَعَاصِي. وَ الْحُلَمَاءَ لِتَرْكِ التَّنَاهِي!(5) أَلاَ وَ قَدْ قَطَعْتُمْ قَيْدَ الاْءِسْلاَمِ، وَ عَطَّلْتُمْ حُدُودَهُ، وَ أَمَتُّمْ أَحْكَامَهُ.

...

كيفر ترك امر به معروف و نهى از منكر

شما با نمونه هايى از عذاب شديد الهى كه بر افراد نافرمان نازل شده و حوادث پيش بينى ناشده و فاجعه آميز و وقايع تلخ آشنا هستيد. پس، از سر نادانى به كيفيّت كيفر و عذاب گنهكاران و سهل انگارانه نسبت به سخت گيرى خداوند و يا بى اعتنا به عذاب پروردگار، گمان نكنيد كه تهديدهاى الهى درباره كيفر نافرمانان و سركشان دير تحقق خواهد يافت، زيرا خداى سبحان امت پيش از شما را (= بنى اسرائيل يا امت هاى روم و فارس كه مغلوب مسلمانان شدند و كشورهايشان را مسلمانان فتح كردند) از آن رو لعنت و از رحمت خود دور كرد كه امر به معروف و نهى از منكر را از سر بى اعتنايى، ترك نمودند. پس نادانان را كه مرتكب گناه مى شدند به سبب انجام دادن گناه، و عاقلان را به علت سكوت و بى تفاوتى لعنت و از رحمت خود دور كرد.

شمّه اى از گناه امّت اسلام

بدانيد كه قيد اسلام و بندگى را از خود برگرفتيد، يعنى احكام اسلام را ترك كرديد و حدود اسلامى را كه خدا مقرر فرموده، معطّل و اجرا ناشده گذارديد و احكام اسلامى را ميرانديد، چون احكام متروكه به منزله مرده اى است كه از آن اميد خيرى نمى رود.

ص: 265


1- قوارع: جمع قارعة، يعنى عذاب شديد.
2- أيام: جمع يوم، روزهايى كه رخداد خجسته يا حادثه اى شوم در آن به وقوع بپيوندد.
3- وقائع: جمع واقعة، يعنى رخدادى كه از طرف خداوند بر مردم وارد شود.
4- لاتستبطئوا: تحقق چيزى را دير نپنداريد.
5- تناهي: از باب تفاعل، يعنى نهى يكديگر.

أَلاَ وَ قَدْ أَمَرَنِيَ اللَّهُ بِقِتَالِ أَهْلِ الْبَغْيِ وَ النَّكْثِ وَ الْفَسَادِ فِي الاْءَرْضِ، فَأَمَّا النَّاكِثُونَ فَقَدْ قَاتَلْتُ، وَ أَمَّا الْقَاسِطُونَ فَقَدْ جَاهَدْتُ، وَ أَمَّا الْمَارِقَةُ(1) فَقَدْ دَوَّخْتُ(2)، وَ أَمَّا شَيْطَانُ الرَّدْهَةِ(3) فَقَدْ كُفِيتُهُ بِصَعْقَةٍ(4) سُمِعَتْ لَهَا وَجْبَةُ(5) قَلْبِهِ وَ رَجَّةُ(6) صَدْرِهِ. وَ بَقِيَتْ بَقِيَّةٌ مِنْ أَهْلِ الْبَغْيِ، وَ لَئِنْ أَذِنَ اللَّهُ فِي الْكَرَّةِ(7) عَلَيْهِمْ لاَءُدِيلَنَّ(8) مِنْهُمْ إِلاَّ مَا يَتَشَذَّرُ(9) فِي أَطْرَافِ الْبِلاَدِ تَشَذُّراً.

...

جنگ با ناكثين و مارقين و قاسطين

بدانيد كه خدا مرا به جنگيدن با سركشان، پيمان شكنان و مفسدانِ روى زمين فرمان داد و من با ناكثان يعنى طلحه و زبير و اصحاب جنگ جمل كه بيعت كردند، اما به عشق رياست بيعت خود را شكستند، جنگيدم، و اما با قاسطان، يعنى ظالمان چنان كه خداوند درباره شان مى فرمايد: «وَ أَمَّا الْقَاسِطُونَ فَكَانُواْ لِجَهَنَّمَ حَطَبًا»(10)؛ «و اما منحرفان، هيزم جهنم خواهند بود» كه مراد خوارج هستند، نيز جنگيدم و اما مارقان، يعنى اصحاب معاويه را كه از دين خارج شدند در جنگ صفين درهم شكستم، هرچند اندكى از آنها باقى ماندند. و اما شيطان ردهه (ذوالثديه، رئيس خوارج كه در گودال آبى او را كشته يافتند) با صيحه اى كه بر او زدم سينه اش به شدت مضطرب و لرزان گرديد كه صداى تپش آن شنيده شد و [بدين ترتيب[ كارش را تمام كردم و از شر او رهايى يافتم. او هنگام هلاكت سخت نگران و پريشان بود.

و امّا بازمانده سركشان، يعنى معاويه و يارانش، اگر خدا دوباره اذن(11) دهد كه به جنگ با آنها بپردازم و عمرى باقى باشد، حكومت را از دست آنها خواهم گرفت، مگر آنان كه به دوردست ها بگريزند كه بهره خود را از زندگى گرفته اند.

ص: 266


1- مارقة: از مرق يعنى خرج گرفته شده، به معناى خارج شدن از دين.
2- دوخّت: تضعيف كردم و ذليل نمودم.
3- ردهة: گودالى در كوه كه آب در آن جمع مى شود.
4- صعقة: صداى وحشتناك.
5- وجبة: ضربان.
6- رَجَّة: لرزش و تكان شديد.
7- كرّة: بازگشت براى جنگيدن.
8- أدُيلنّ: دولت را خواهم گرفت.
9- يتشذّر: فرار مى كند.
10- سوره جن، آيه 15.
11- اذن خدا در اينجا عبارت است از فراهم آوردن اسباب و ساز و برگ.

أَنَا وَضَعْتُ فِي الصِّغَرِ بِكَلاَكِلِ(1) الْعَرَبِ، وَ كَسَرْتُ نَوَاجِمَ(2) قُرُونِ رَبِيعَةَ وَ مُضَرَ. وَ قَدْ عَلِمْتُمْ مَوْضِعِي مِنْ رَسُولِ اللَّهِ صلى الله عليه و آله بِالْقَرَابَةِ الْقَرِيبَةِ وَ الْمَنْزِلَةِ الْخَصِيصَةِ. وَضَعَنِي فِي حِجْرِهِ وَ أَنَا وَلَدٌ يَضُمُّنِي إِلَى صَدْرِهِ، وَ يَكْنُفُنِي(3) فِي فِرَاشِهِ، وَ يُمِسُّنِي جَسَدَهُ، وَ يُشِمُّنِي عَرْفَهُ(4)، وَ كَانَ يَمْضَغُ الشَّيْءَ ثُمَّ يُلْقِمُنِيهِ، وَ مَا وَجَدَ لِي كَذْبَةً فِي قَوْلٍ وَ لاَ خَطْلَةً(5) فِي فِعْلٍ. وَ لَقَدْ قَرَنَ اللَّهُ بِهِ صلى الله عليه و آله مِنْ لَدُنْ أَنْ كَانَ فَطِيماً(6) أَعْظَمَ مَلَكٍ مِنْ مَلاَئِكَتِهِ يَسْلُكُ بِهِ طَرِيقَ الْمَكَارِمِ وَ مَحَاسِنَ أَخْلاَقِ الْعَالَمِ لَيْلَهُ وَ نَهَارَهُ. وَ لَقَدْ كُنْتُ أَتَّبِعُهُ اتِّبَاعَ الْفَصِيلِ(7) أَثَرَ أُمِّهِ، يَرْفَعُ لِي فِي كُلِّ يَوْمٍ مِنْ أَخْلاَقِهِ عَلَماً(8)، وَ يَأْمُرُنِي بِالاِقْتِدَاءِ بِهِ.

...

خاطرات خوش امام على عليه السلام از دوران كودكى

آنگاه امام عليه السلام براى اينكه بفهماند كه توانايى انجام دادنِ چنين كارى را دارد پيشينه خويش را چنين بيان فرمود:

من در نوجوانى سينه بزرگان عرب را به خاك ساييدم و شاخ دو قبيله «ربيعه» و «مضر» را كه به جنگ پيامبر صلى الله عليه و آله آمده بودند درهم شكستم. مراد حضرت از اين سخن كشتن سران كفار و فروخواباندن سركشى دو قبيله ياد شده بود.

شما جايگاه ويژه و خاص مرا نزد پيامبر صلى الله عليه و آله و خويشاوندى نزديك مرا با آن حضرت به خوبى مى دانيد، زيرا من پسر عموى آن حضرت بودم و در خردسالى مرا در دامان خود مى گذارد و از سر مهرورزى به سينه اش مى چسباند، چنان كه پدرى مهربان فرزند خود را به سينه مى چسباند، و مرا به بستر خود مى برد و در كنار خويش مى خواباند و از شدت

ص: 267


1- كلاكل: جمع كلكل، سينه. در اينجا منظور رؤسا و بزرگان است.
2- نواجم: جمع ناجمة، آنچه از چيزى نمايان مى شود. منظور سرشناس يك قوم است.
3- يكنفنى: مرا در بر مى گيرد؛ در آغوش مى گيرد.
4- عرفه: يعنى بوى خوش او.
5- خطلة: خطا.
6- فطيم: از شير گرفته شده.
7- فصيل: بچّه شتر، و چون از مادرش جدا شده او را فصيل (= جدا شده) مى گويند.
8- علم: پرچم، كه در اين بيان، اخلاق تشبيه به پرچم هاى راه شده كه انسان ها را به مقصد هدايت مى كند. چون اخلاق انسان را به سعادت دنيا و آخرت مى رساند.

...

...

علاقه و به منظور بوسيدن، بدن خود را به بدنم مى چسباند و با بوى عطر دلنواز وجودش شامه ام را مالامال مى كرد. اين بيان، كنايه از آن است كه پيامبر صلى الله عليه و آله آن قدر على عليه السلام را نزديك خود قرار مى داد كه بوى خوش آن حضرت شامه اش را سرشار مى كرد يا اين رفتار مهرآميز حضرتش از آن رو بود تا محبت آن دو به يكديگر آميخته شود و فزونى گيرد.

و حضرتش غذا مى جويد و به دهان من مى گذارد، چنان كه پدر به دليل محبت به فرزند خود لقمه را مى جود و به فرزندش مى خوراند، چون حضرت على عليه السلام را در شيرخوارگى به دست حضرت رسول صلى الله عليه و آله سپرده بودند.

و هيچ گاه پيامبر صلى الله عليه و آله از من سخنى به دروغ و رفتارى به خطا و نادرست نديد.

و هنگامى كه پيامبر صلى الله عليه و آله از شير گرفته شد، خداوند بزرگ ترين فرشته خود را (روح يا جبرئيل عليه السلام ) همراه آن حضرت ساخت تا آن حضرت را در راه كرامت و محاسنِ اخلاق مثل صداقت و امانت و وفا قرار دهد و آنها را به او بياموزد و اين فرشته بزرگ شبانه روز همراه حضرت بود و لحظه اى از او جدا نمى شد.

من نيز چونان بچّه شترى كه همواره دنبال مادر خود مى رود به دنبال حضرتش مى رفتم و هر روز از اخلاق خود راهنما و پرچمى براى من برمى افراشت و به من دستور مى داد از او پيروى كنم تا تربيت من فزونى يابد.

ص: 268

وَ لَقَدْ كَانَ يُجَاوِرُ فِي كُلِّ سَنَةٍ بِحِرَاءَ فَأَرَاهُ، وَ لاَ يَرَاهُ غَيْرِي. وَ لَمْ يَجْمَعْ بَيْتٌ وَاحِدٌ يَوْمَئِذٍ فِي الاْءِسْلاَمِ غَيْرَ رَسُولِ اللَّهِ صلى الله عليه و آله وَ خَدِيجَةَ وَ أَنَا ثَالِثُهُمَا، أَرَى نُورَ الْوَحْيِ وَ الرِّسَالَةِ، وَ أَشُمُّ رِيحَ النُّبُوَّةِ. وَ لَقَدْ سَمِعْتُ رَنَّةَ الشَّيْطَانِ حِينَ نَزَلَ الْوَحْيُ عَلَيْهِ صلى الله عليه و آله فَقُلْتُ: يَا رَسُولَ اللَّهِ، مَا هَذِهِ الرَّنَّةُ(1)؟ فَقَالَ: هَذَا الشَّيْطَانُ قَدْ أَيِسَ مِنْ عِبَادَتِهِ، إِنَّكَ تَسْمَعُ مَا أَسْمَعُ، وَ تَرَى مَا أَرَى، إِلاَّ أَنَّكَ لَسْتَ بِنَبِيٍّ، وَ لَكِنَّكَ لَوَزِيرٌ وَ إِنَّكَ لَعَلَى خَيْرٍ.

...

خاطره اى شگفت از زمان پيامبر صلى الله عليه و آله

حضرت رسول صلى الله عليه و آله هر سال به غار حرا (در كوهى نزديك مكه) براى خلوت و مناجات با پروردگار مى رفت و جز من هيچ كس وى را نمى ديد. و در آن روزگار بعثت، تنها خانه اى كه خداى بى همتا در آن عبادت مى شد خانه پيامبر صلى الله عليه و آله و همسر والا و گرامى اش حضرت خديجه عليهاالسلام بود و من نفر سوم آن جمع بودم كه به عبادت خدا مى پرداختيم. نور معنوى وحى و رسالت را مى ديدم و بوى معنوى نبوّت را استشمام مى كردم، زيرا حق، نورى دارد كه حق شناسان و حق پويان آن را مى بينند و مى شناسند(2).

صداى ناله شيطان را هنگام نزول وحى شنيدم و پرسيدم: يا رسول اللّه، اين چه ناله اى بود كه شنيدم؟ حضرت فرمود: صداى شيطان بود كه از پرستش شدنِ خود نااميد گرديد، گويى شيطان تصميم داشت مردم را گمراه كند تا او را بپرستند و اذهان مردم جزيرة العرب را براى چنين كفرى آماده كرده بود، چنان كه امروزه در برخى از مناطق مثل: سنجار(3) و ديگر نواحى عراق مى بينيم كسانى را كه شيطان پرست هستند. وقتى كه رسول خدا صلى الله عليه و آله به رسالت برانگيخته شد شيطان آهى كشيد و ناله اى زد، چون نيرنگ هاى خود بر ضد بشر را

ص: 269


1- رنّة: ناله.
2- اينجا تشبيه معقول به محسوس صورت گرفته، يا امر خارق العاده اى است كه تنها مخصوص حضرت على عليه السلام بوده و فقط آن حضرت را استشمام مى كرد.
3- سنجار: منطقه اى در عراق نزديك مرز سوريه كه برخى از مردم آن سامان شيطان پرست هستند.

...

...

از سوى خدا نابود شده يافت و ديد كسى برانگيخته شده بود كه سبب هدايت مردم مى شد.

آنگاه حضرت به من فرمود: اى على، از صداى وحى و ناله شيطان آنچه مى شنوم تو نيز مى شنوى، و از تصوير فرشتگان و شيطان آنچه مى بينم تو نيز مى بينى، با اين تفاوت كه تو پيامبر نيستى، چون پيامبر كسى است كه از ابتدا مأمور به رسالت است، ولى تو به عنوان وزير و معاون، معيّن شده اى و فرجامى آكنده از خير دارى.

ص: 270

وَ لَقَدْ كُنْتُ مَعَهُ صلى الله عليه و آله لَمَّا أَتَاهُ الْمَلاَءُ(1) مِنْ قُرَيْشٍ، فَقَالُوا لَهُ: يَا مُحَمَّدُ، إِنَّكَ قَدِ ادَّعَيْتَ عَظِيماً لَمْ يَدَّعِهِ آبَاوءُكَ وَ لاَ أَحَدٌ مِنْ بَيْتِكَ، وَ نَحْنُ نَسْأَلُكَ أَمْراً إِنْ أَجَبْتَنَا إِلَيْهِ وَ أَرَيْتَنَاهُ، عَلِمْنَا أَنَّكَ نَبِيٌّ وَ رَسُولٌ، وَ إِنْ لَمْ تَفْعَلْ عَلِمْنَا أَنَّكَ سَاحِرٌ كَذَّابٌ. فَقَالَ صلى الله عليه و آله : وَ مَا تَسْأَلُونَ؟ قَالُوا: تَدْعُو لَنَا هَذِهِ الشَّجَرَةَ حَتَّى تَنْقَلِعَ بِعُرُوقِهَا وَ تَقِفَ بَيْنَ يَدَيْكَ، فَقَالَ صلى الله عليه و آله : إِنَّ اللّهَ عَلى كُلِّ شَيْءٍ قَدِيرٌ، فَإِنْ فَعَلَ اللَّهُ لَكُمْ ذَلِكَ أَ تُوءْمِنُونَ وَ تَشْهَدُونَ بِالْحَقِّ؟ قَالُوا: نَعَمْ.

...

يك پيشنهاد عجيب به پيامبر صلى الله عليه و آله

من با پيامبر صلى الله عليه و آله بودم كه جمعى از اشراف قريش نزد آن حضرت آمدند و گفتند: اى محمّد تو ادّعاى بزرگى كرده اى كه هيچ يك از پدران و خاندان قريش و عبدالمطلب و هاشم چنين ادعايى نكرده اند. كارى از تو مى خواهيم كه اگر آن را بپذيرى و معجزه اى را كه درخواست مى كنيم برايمان بنمايانى تا با چشم خود آن را ببينيم، پى مى بريم كه پيامبر و رسول خدا هستى، ولى اگر انجام ندادى مى دانيم كه تو ساحر و دروغگويى.

پيامبر فرمود: چه درخواستى از من داريد؟

گفتند: از اين درخت بخواه تا از ريشه كنده شود و به سوى تو بيايد و در حضور تو مانند انسانى بايستد.

پيامبر فرمود: خدا بر هر كارى قادر است و مى تواند چنين كارى را انجام دهد، اما اگر انجام داد به من ايمان مى آوريد و بر حقى كه بدان مبعوث شده ام گواهى خواهيد داد؟

گفتند: آرى.

ص: 271


1- مَلاَءْ: بزرگان قوم، و از آن جهت «ملأ» خوانده مى شوند كه هيبت و شكوه و جلالشان سينه ها و چشم ها را پر مى كند.

قَالَ: فَإِنِّي سَأُرِيكُمْ مَا تَطْلُبُونَ، وَ إِنِّي لاَءَعْلَمُ أَنَّكُمْ لاَ تَفِيئُونَ إِلَى خَيْرٍ وَ إِنَّ فِيكُمْ مَنْ يُطْرَحُ فِي الْقَلِيبِ وَ مَنْ يُحَزِّبُ الاْءَحْزَابَ، ثُمَّ قَالَ صلى الله عليه و آله : «يَا أَيَّتُهَا الشَّجَرَةُ إِنْ كُنْتِ تُوءْمِنِينَ بِاللَّهِ وَ الْيَوْمِ الاْآخِرِ، وَ تَعْلَمِينَ أَنِّي رَسُولُ اللَّهِ، فَانْقَلِعِي بِعُرُوقِكِ حَتَّى تَقِفِي بَيْنَ يَدَيَّ بِإِذْنِ اللَّهِ». فَوَالَّذِي بَعَثَهُ بِالْحَقِّ لاَنْقَلَعَتْ بِعُرُوقِهَا، وَ جَائَتْ وَ لَهَا دَوِيٌّ شَدِيدٌ، وَ قَصْفٌ كَقَصْفِ أَجْنِحَةِ الطَّيْرِ؛ حَتَّى وَقَفَتْ بَيْنَ يَدَيْ رَسُولِ اللَّهِ صلى الله عليه و آله مُرَفْرِفَةً، وَ أَلْقَتْ بِغُصْنِهَا الاْءَعْلَى عَلَى رَسُولِ اللَّهِ صلى الله عليه و آله ، وَ بِبَعْضِ أَغْصَانِهَا عَلَى مَنْكِبِي، وَ كُنْتُ عَنْ يَمِينِهِ صلى الله عليه و آله .

...

پيامبر فرمود: من آنچه را كه خواستيد به شما نشان مى دهم، ولى مى دانم كه شما به خير نمى گرويد و به من ايمان نمى آوريد و در ميان شما كسى هست كه در چاه بدر خواهد افتاد (چون برخى از اينها به جنگ پيامبر صلى الله عليه و آله در جنگ بدر آمدند و جمعى از آنها كشته شدند و در آن چاه كه در آن نزديكى بود افكنده شدند.) و در ميان شما كسى هست كه احزاب (يعنى بزرگان قريش را) فراهم آورده و همصدا كرده و به جنگ من خواهد فرستاد (همانى كه در غزوه خندق رخ داد و ماجراى آن مشهور است.)

سپس حضرت فرمود: اى درخت، اگر به خدا و روز قيامت ايمان دارى و مى دانى كه من پيامبر خدايم، به اذن خدا، ريشه از زمين برگير و نزد من بيا و در حضور من بايست.

آنگاه امام عليه السلام در ادامه سخن فرمود: به خدايى كه آن حضرت را به حق برانگيخت سوگند مى خورم كه آن درخت از ريشه كنده شد و نزد پيامبر صلى الله عليه و آله رفت، در حالى كه صدايى شديد، مانند بال زدن پرنده در اوج بال زدنش داشت، و در حضور حضرت ايستاد و در حالى كه مانند پرنده كه بال هاى خود را پهن مى كند، شاخه هاى خود را فروتنانه پهن كرده و قسمت هاى فرازين شاخه هاى خود را بر روى پيامبر صلى الله عليه و آله گستراند. (شايد مراد آن باشد كه با جسم آن حضرت تماس بگيرد و آن حضرت را لمس كند.) و در حالى كه در سمت راست پيامبر صلى الله عليه و آله بودم برخى از شاخه هايش را بر دوش من قرار داد.

ص: 272

فَلَمَّا نَظَرَ الْقَوْمُ إِلَى ذَلِكَ قَالُوا - عُلُوّاً وَ اسْتِكْبَاراً - فَمُرْهَا فَلْيَأْتِكَ نِصْفُهَا وَ يَبْقَى نِصْفُهَا، فَأَمَرَهَا بِذَلِكَ، فَأَقْبَلَ إِلَيْهِ نِصْفُهَا كَأَعْجَبِ إِقْبَالٍ وَ أَشَدِّهِ دَوِيّاً، فَكَادَتْ تَلْتَفُّ بِرَسُولِ اللَّهِ صلى الله عليه و آله ، فَقَالُوا - كُفْراً وَ عُتُوّاً -: فَمُرْ هَذَا النِّصْفَ فَلْيَرْجِعْ إِلَى نِصْفِهِ كَمَا كَانَ، فَأَمَرَهُ صلى الله عليه و آله فَرَجَعَ؛ فَقُلْتُ أَنَا: لاَ إِلَهَ إِلاَّ اللَّهُ، فَإِنِّي أَوَّلُ مُوءْمِنٍ بِكَ يَا رَسُولَ اللَّهِ وَ أَوَّلُ مَنْ أَقَرَّ بِأَنَّ الشَّجَرَةَ فَعَلَتْ مَا فَعَلَتْ بِأَمْرِ اللَّهِ تَعَالَى تَصْدِيقاً بِنُبُوَّتِكَ، وَ إِجْلاَلاً لِكَلِمَتِكَ. فَقَالَ الْقَوْمُ كُلُّهُمْ: بَلْ ساحِرٌ كَذّابٌ، عَجِيبُ السِّحْرِ خَفِيفٌ فِيهِ وَ هَلْ يُصَدِّقُكَ فِي أَمْرِكَ إِلاَّ مِثْلُ هَذَا! (يَعْنُونِي).

...

وقتى كه آن قوم كافر چنين ديدند از سرِ تكبر، نه فهم حق، گفتند: دستور بده نصف آن به سوى تو بيايد و نصف ديگر در جاى خود بماند. حضرت دستور داد و درخت شتابان و با غريو و همهمه نزد حضرت آمد، چندان كه نزديك بود به دور حضرت بپيچد.

كفّار از روى كفر و سركشى (نه فهم و ايمان به حق) گفتند: به درخت فرمان بده تا اين نصف به نصف ديگرش ملحق شود و به حالت نخست بازگردد.

و چنان كه خواسته بودند پيامبر دستور داد و دو نيمه درخت به هم پيوست.

من گفتم: لاإله إلاّ اللّه. اى رسول خدا من اوّلين مؤمنى هستم كه به تو ايمان آوردم (منظور امام عليه السلام تجديد ايمان است، نه مرحله نخستينِ ايمان، چرا كه حضرتش بارها و بارها ايمانش را به پيامبر صلى الله عليه و آله اظهار نمود، و در آنجا مى خواست پيامبر را يارى و پشتيبانى و تأييد كند و كسانى را كه قصد داشتند ايمان بياورند تشويق فرمايد). و من اوّلين كسى هستم كه اقرار مى كنم كه درخت آنچه را كه انجام داد به دستور خدا بود تا نبوّت تو را تصديق و ادعاى نبوّت تو را ارج نهد.

تمام حاضران گفتند: او ساحر و افسونگرى است كه در ادّعاى نبوّت سخت دروغ مى گويد و در كائنات جادوى عجيبى مى نمايد كه اين گونه از او پيروى مى كنند و اين سهولت كه در كار او ديده مى شود دليل مهارت او است. اى محمد آيا جز فردى مثل اين (منظورشان من بودم) تو را تصديق مى كند؟

ص: 273

وَ إِنِّي لَمِنْ قَوْمٍ لاَ تَأْخُذُهُمْ فِي اللَّهِ لَوْمَةُ لاَئِمٍ، سِيمَاهُمْ سِيمَا الصِّدِّيقِينَ، وَ كَلاَمُهُمْ كَلاَمُ الاْءَبْرَارِ عُمَّارُ اللَّيْلِ وَ مَنَارُ النَّهَارِ. مُتَمَسِّكُونَ بِحَبْلِ الْقُرْآنِ، يُحْيُونَ سُنَنَ اللَّهِ وَ سُنَنَ رَسُولِهِ، لاَ يَسْتَكْبِرُونَ وَ لاَ يَعْلُونَ، وَ لاَ يَغُلُّونَ وَ لاَ يُفْسِدُونَ. قُلُوبُهُمْ فِي الْجِنَانِ، وَ أَجْسَادُهُمْ فِي الْعَمَلِ.

...

ستايش امام عليه السلام از خود

من از كسانى هستم كه در راه خدا سرزنش و ملامت هيچ ملامتگرى آنها را از عمل باز نمى دارد. چهره و ظاهر آنها چهره صديقان است كه همواره خدا و رسول او را تصديق مى كنند كه وقار، تواضع، خشوع، كم حرفى از نشانه هاى آنان است.

و كلام آنها كلام نيكان است و هرگز دروغ نمى گويند، غيبت نمى كنند، تهمت نمى زنند و كسى را به تمسخر نمى گيرند.

شب هاى خود را با نيايش و عبادت آباد مى كنند و روزها نور مى افشانند و مردم در امور دينشان از آنان پرتو مى گيرند.

به ريسمان قرآن چنگ انداخته اند، هرگز آن را وا نمى نهند. گويى قرآن ريسمانى است كه خدا به مردم ارزانى داشته تا هركه به آن چنگ زند به بهشت راه يابد.

و سنت الهى و سنت پيامبر صلى الله عليه و آله را احيا مى كنند(1)، يعنى به آن عمل مى كنند و مردم را به عمل كردنِ به آن تشويق مى كنند. تكبر نمى ورزند و بر كسى برترى جويى نمى كنند و تمام همّت آنها آباد كردنِ آخرت و حيات اخروى است.

و خيانت نمى كنند، و در زمين تباهى را نمى گسترانند و قلب هايشان در شوق بهشت است و هميشه مايل هستند كه به آنجا بروند. و كالبدشان در دنيا به انجام دادن عمل صالح مشغول است تا به سعادت دنيا و آخرت برسند.

ص: 274


1- سنت پيامبر صلى الله عليه و آله عبارت از مطالبى است كه از آن حضرت رسيده، هرچند در قرآن مجيد نيامده باشد.

خطبه صد و نود و دوم

و من خطبة له عليه السلام يصف فيها المتقين

رُوِيَ أَنَّ صَاحِباً لاِءَمِيرِ الْمُوءْمِنِينَ عليه السلام يُقَالُ لَهُ هَمَّامٌ كَانَ رَجُلاً عَابِداً، فَقَالَ: يَا أَمِيرَ الْمُوءْمِنِينَ، صِفْ لِيَ الْمُتَّقِينَ حَتَّى كَأَنِّي أَنْظُرُ إِلَيْهِمْ. فَتَثَاقَلَ عليه السلام عَنْ جَوَابِهِ، ثُمَّ قَالَ: يَا هَمَّامُ اتَّقِ اللَّهَ وَ أَحْسِنْ فَ«إِنَّ اللّهَ مَعَ الَّذِينَ اتَّقَوْا وَ الَّذِينَ هُمْ مُحْسِنُونَ»(1). فَلَمْ يَقْنَعْ هَمَّامٌ بِهَذَا الْقَوْلِ حَتَّى عَزَمَ عَلَيْهِ، فَحَمِدَ اللَّهَ وَ أَثْنَى عَلَيْهِ وَ صَلَّى عَلَى النَّبِيِّ صلى الله عليه و آله ثُمَّ قَالَ عليه السلام :

...

از خطبه هاى آن حضرت عليه السلام در توصيف پرهيزگاران

روايت شده كه حضرت اميرمؤمنان عليه السلام دوستى داشت به نام «همّام» كه مردى پرهيزگار و پارسا بود. روزى به حضرت عرض كرد: اى اميرمؤمنان، پرهيزگاران را به گونه اى برايم توصيف كن كه گويى آنان را مى بينم. حضرت در پاسخ دادن درنگ نمود و تنها به اين جمله بسنده كرد كه اى همّام تقوا داشته باش و نيكويى كن كه «در حقيقت، خدا با كسانى است كه پروا داشته اند و [با] كسانى [است] كه آنها نيكوكارند». توجه به اين مطلب ضرورى است و آن اينكه احسان مرتبه اى فراتر از تقواست. چه بسا امام عليه السلام از اين رو در جواب همّام درنگ نمود كه مى دانست اگر به طور مفصل جواب او را بدهد تاب نياورد و بميرد، چنان كه در بخش پايانى خطبه تاب نياورد و از دنيا رفت.

همّام به اين مقدار بسنده نكرد و آنقدر اصرار كرد و امام عليه السلام را سوگند داد تا آن حضرت به طور مفصّل پاسخ وى را داد. حضرتش پس از حمد و ثناى الهى و درود فرستادن بر حضرت رسول صلى الله عليه و آله فرمود:

ص: 275


1- سوره نحل، آيه 128.

أَمَّا بَعْدُ، فَإِنَّ اللَّهَ - سُبْحَانَهُ وَ تَعَالَى - خَلَقَ الْخَلْقَ حِينَ خَلَقَهُمْ غَنِيّاً عَنْ طَاعَتِهِمْ، آمِناً مِنْ مَعْصِيَتِهِمْ، لاِءَنَّهُ لاَ تَضُرُّهُ مَعْصِيَةُ مَنْ عَصَاهُ، وَ لاَ تَنْفَعُهُ طَاعَةُ مَنْ أَطَاعَهُ. فَقَسَمَ بَيْنَهُمْ مَعِيشَتَهُمْ، وَ وَضَعَهُمْ مِنَ الدُّنْيَا مَوَاضِعَهُمْ. فَالْمُتَّقُونَ فِيهَا هُمْ أَهْلُ الْفَضَائِلِ، مَنْطِقُهُمُ(1) الصَّوَابُ، وَ مَلْبَسُهُمُ الاِقْتِصَادُ(2)، وَ مَشْيُهُمُ التَّوَاضُعُ. غَضُّوا أَبْصَارَهُمْ عَمَّا حَرَّمَ اللَّهُ عَلَيْهِمْ، وَ وَقَفُوا أَسْمَاعَهُمْ عَلَى الْعِلْمِ النَّافِعِ لَهُمْ. نُزِّلَتْ أَنْفُسُهُمْ مِنْهُمْ فِي الْبَلاَءِ كَالَّتِي نُزِّلَتْ فِي الرَّخَاءِ. وَ لَوْ لاَ الاْءَجَلُ الَّذِي كَتَبَ لَهُمْ لَمْ تَسْتَقِرَّ أَرْوَاحُهُمْ فِي أَجْسَادِهِمْ طَرْفَةَ عَيْنٍ، شَوْقاً إِلَى الثَّوَابِ، وَ خَوْفاً مِنَ الْعِقَابِ.

...

بى نيازى خداوند از عبادت و بى باكى اش از معصيت مردم

امّا بعد از حمد خدا و درود بر پيامبر صلى الله عليه و آله : خداى سبحان هستى را آفريد، در حالى كه هيچ نيازى به عبادت آنها نداشت و از عصيان و نافرمانى آنها در امان بود و هيچ ترس و وحشتى نداشت، چون معصيت و طاعت انسان ها به او ضرر و سودى نمى رساند، بلكه سود و زيان آن به خود افراد معصيت كار و فرمانبردار بر مى گردد.

آنگاه اسباب معشيت و رزق را در ميان مخلوقات تقسيم و موقعيّت هر يك از پديده ها را در هستى معيّن و مقرر كرد و بدين ترتيب جهان اداره مى گردد.

اوصاف پرهيزگاران

و امّا پرهيزگاران در اين جهان، از فضايل و آراستگى هايى برخوردارند؛ سخن آنان درست و صحيح و به دور از بيهودگى و حرام است. و لباسشان مقتصدانه و معتدل است، يعنى اندازه نگاه مى دارند، نه زياده روى مى كنند و نه خسّت مى ورزند، يا اينكه ميانه روى خصلتى است كه بدان شناخته مى شوند، كه بر اساس آن نه زياده روى مى كنند و نه كم مى گذارند، بلكه، مثل لباسى است كه انسان عرفا آن را مى پوشد. نيز ممكن است مراد از

ص: 276


1- منطق: مصدر ميمى به معناى نطق است.
2- اقتصاد: تعادل و ميانه روى در امور.

...

...

اعتدال، پرهيز از افراط و تفريط در تعداد و كيفيت لباس باشد نه اندازه آن.

و با فروتنى گام برمى دارند؛ يا منظور آن است كه در تمام رفتار خود متواضعند، چون انسان متواضع، تمام حركاتش آميخته به فروتنى است.

و چشمان خود را از آنچه خدا حرام كرده است فرو مى بندند؛ يا منظور آن است كه به بيگانه و زن نامحرم هرگز نگاه نمى كنند و يا آنكه از همه محرّمات به طور مطلق چشم مى پوشند و به ديده خريدارانه و يا التذاذ در آنها نمى نگرند.

و گوش هاى خود را وقف شنيدن و فهميدن دانشى مى كنند كه براى آنها سودمند باشد. پس گوش هاى خود را بر شنيدن سخنان بيهوده به كار نمى گيرند تا چه رسد به حرام و گناه.

در هنگام رسيدن بلا و گرفتارى چنانند كه در خوشى و شادمانى. نه در هنگامه بلا و مصيبت بى تابى مى كنند و نه در هنگام خوشى سرمست و بى قرارند، بلكه در هر دو حالت متانت و اعتدال خود را حفظ مى نمايند.

و اگر نه اينكه خداوند براى آنها اجل هايى مقرر كرده كه بر اساس آن بايد در اين دنيا مقدارى معيّن زندگى كنند، به شوق رسيدن به پاداش الهى و از ترس كيفرش لحظه اى روح آنها در كالبدشان آرام و قرار نمى گرفت، زيرا شوق فراوان و لذت سرشار، موجب خالى شدن قلب از خون مى گردد، و خون به خارج از قلب روانه مى شود و هنگام ترس و اندوه فراوان، خون زيادى در قلب جمع مى شود تا از امور دردناك رهايى بخشد كه در هر دو صورت مرگ فرد را در پى دارد(1).

ص: 277


1- به تعبير ديگر اگر مرگ در اختيار آنان بود لحظه اى آرام و قرار نمى گرفتند و از شوق رسيدن به بهشت و نعمت هاى آن و از بيم روزگارى بيشتر ماندن و احتمال آلوده شدن به گناه زودتر از اين جهان مى رفتند، ولى چون مرگ در اختيار آنها نيست تسليم هستند و منتظر روز رهايى اند.

عَظُمَ الْخَالِقُ فِي أَنْفُسِهِمْ فَصَغُرَ مَا دُونَهُ فِي أَعْيُنِهِمْ، فَهُمْ وَ الْجَنَّةُ كَمَنْ قَدْ رَآهَا فَهُمْ فِيهَا مُنَعَّمُونَ وَ هُمْ وَ النَّارُ كَمَنْ قَدْ رَآهَا فَهُمْ فِيهَا مُعَذَّبُونَ. قُلُوبُهُمْ مَحْزُونَةٌ وَ شُرُورُهُمْ مَأْمُونَةٌ وَ أَجْسَادُهُمْ نَحِيفَةٌ، وَ حَاجَاتُهُمْ خَفِيفَةٌ، وَ أَنْفُسُهُمْ عَفِيفَةٌ. صَبَرُوا أَيَّاماً قَصِيرَةً أَعْقَبَتْهُمْ رَاحَةً طَوِيلَةً. تِجَارَةٌ مُرْبِحَةٌ يَسَّرَهَا لَهُمْ رَبُّهُمْ. أَرَادَتْهُمُ الدُّنْيَا فَلَمْ يُرِيدُوهَا، وَ أَسَرَتْهُمْ فَفَدَوْا أَنْفُسَهُمْ مِنْهَا.

...

آفريدگار در نظرشان بزرگ و جز او خُرد و ناچيز است، زيرا بخشى از عظمت او را دريافته اند، در نتيجه هرآنچه غير خداست در نظر آنان هيچ ارزشى ندارد. چون انسان وقتى كه چيزى را بزرگ ببيند ساير اشيا را در مقايسه با آن كوچك و حقير مى شمارد.

آنان نسبت به بهشت و جهنم چنانند كه گويا خود را در نعمت بهشتى يا عذاب دوزخى مى بينند، چون وقتى انسان درباره چيزى بسيار فكر كند، آن چيز در ذهنش نقش مى بندد، به گونه اى كه گويى آن را با يكى از حواس خود حس مى كند. تصوّر نعمت و عذاب نيز از مراتب نعمت و عذاب است.

قلب هاى آنان اندوهگين است، زيرا نمى دانند خداى متعال با آنها چگونه رفتار خواهد كرد. البته اين مطلب با آيه شريفه: «... أَلاَ إِنَّ أَوْلِيَآءَ اللَّهِ لاَ خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَ لاَ هُمْ يَحْزَنُونَ»(1)؛ «آگاه باشيد كه بر دوستان خدا نه بيمى است و نه آنان اندوهگين مى شوند» منافاتى ندارد، زيرا مراد قرآن كريم، حزن و اندوه در امور دنيوى است و مراد اميرمؤمنان عليه السلام حزن و اندوه در امور آخرت و مراتب و درجات است. حزن در آخرت برخاسته از دل گنهكاران و در دنيا برخاسته از قلب پرهيزگاران است.

و مردم از شرّ آنها در امانند، چرا كه هيچ كس را نمى آزارند.

و اجسادشان لاغر و نحيف است، از آن رو كه بسيار مى انديشند و عمل مى كنند.

و خوراكشان اندك است و هرگاه كه اين سه (انديشه، عمل و كم خوردن) باهم آميخته

ص: 278


1- سوره يونس، آيه 62.

...

...

شود بدن لاغر مى گردد.

و نيازها و خواسته هاى آنها ناچيز است، چون مؤمن به دنيا علاقه فراوانى ندارد تا نياز او هم فراوان باشد.

و جانشان عفيف و از گناه و معصيت و ارتكاب محرّمات پاك و پيراسته است.

در ايّام دنيا مدّتى اندك صبر كردند و به دنبال آن در آخرت راحتى و خوشى طولانى نصيبشان خواهد شد. خدا براى آنان تجارتى سودمند فراهم كرده است، چون عمل انسان در دنيا حكم تجارت دارد؛ يعنى انسان در دنيا عمل مى كند و در آخرت پاداش مى گيرد، و چون خدا ثواب را در برابر نكوكارى مقرر كرده و از طريق انبياء عليهم السلام به انسان ها خبر داده، در نتيجه راه اين تجارت را آسان ساخته است.

دنيا خواستار آنان است، ولى آنها از آن روى گردانده اند و به جاى پرداختنِ آن، وقت خود را صرف به دست آوردن آخرت مى كنند.

و آنها را به اسارت مى گيرد، اما با پرداخت فديه خود را آزاد و رها كردند، يعنى دنيا خود را براى آنها مى آرايد تا در طلب آن برآيند، ولى آنها با بى اعتنايى به دنيا و آرايه هاى آن، گويى فديه داده اند تا رها شوند.

ص: 279

أَمَّا اللَّيْلَ فَصَافُّونَ أَقْدَامَهُمْ، تَالِينَ لاِءَجْزَاءِ الْقُرْآنِ يُرَتِّلُونَهُ تَرْتِيلاً. يُحَزِّنُونَ بِهِ أَنْفُسَهُمْ، وَ يَسْتَثِيرُونَ بِهِ دَوَاءَ دَائِهِمْ. فَإِذَا مَرُّوا بِآيَةٍ فِيهَا تَشْوِيقٌ رَكَنُوا(1) إِلَيْهَا طَمَعاً، وَ تَطَلَّعَتْ(2) نُفُوسُهُمْ إِلَيْهَا شَوْقاً، وَ ظَنُّوا أَنَّهَا نُصْبَ(3) أَعْيُنِهِمْ. وَ إِذَا مَرُّوا بِآيَةٍ فِيهَا تَخْوِيفٌ أَصْغَوْا(4) إِلَيْهَا مَسَامِعَ قُلُوبِهِمْ، وَ ظَنُّوا أَنَّ زَفِيرَ جَهَنَّمَ وَ شَهِيقَهَا(5) فِي أُصُولِ(6) آذَانِهِمْ، فَهُمْ حَانُونَ(7) عَلَى أَوْسَاطِهِمْ، مُفْتَرِشُونَ لِجِبَاهِهِمْ وَ أَكُفِّهِمْ وَ رُكَبِهِمْ، وَ أَطْرَافِ أَقْدَامِهِمْ، يَطْلُبُونَ إِلَى اللَّهِ تَعَالَى فِي فَكَاكِ(8) رِقَابِهِمْ(9).

...

شب هاى پرهيزگاران

امّا در سكوت سهمگين و پررمز و راز شب پرهيزگاران گام هاى خود را مى چسبانند و به نماز شب و عبادت مى ايستند و جزء جزء قرآن را تلاوت مى كنند و شمرده شمرده با ترتيل مى خوانند؛ يعنى حروف را اظهار و وقف را مراعات كرده، و در آن تدبر و تأمل مى نمايند.

و با خواندن آن خويش را غمگين مى كنند؛ چون انسان وقتى امور حزن انگيز را به ياد بياورد اندوهگين مى شود، چنان كه يادآورى امور شادى بخش موجب شادمانى مى گردد و قرآن چون هشدارها را دربر دارد موجب حزن و اندوه مى گردد.

و به وسيله قرآن دواى دردها خود را برمى انگيزانند؛ منظور از دوا، گريه كردن است كه دل و جان انسان را آرامش مى بخشد، و يا اينكه مراد يافتن درمانِ رهايى از رذايل اخلاقى است كه به منزله درد مى باشند.

ص: 280


1- ركنوا: اعتماد كردند، دل بستند.
2- تطلعت: نگاهى به محبوب كردند تا او نيز به آنها نگاه كند.
3- نصب: منصوب و قرار گرفته.
4- أصغوا: گوش دادند.
5- زفير و شهيق: صداى تنفّس انسان و خروش آتش.
6- أصول: اعماق.
7- حانون: از يحنو گرفته شده، يعنى منحنى مى كنند.
8- فكاك: آزادى و رهايى.
9- رقاب: جمع رقبة، يعنى گردن، و نسبت آزادى به گردن از آن جهت است كه گردن براى مجرم محل شمشير است. پس محل گناه محسوب گشته و نياز به آزادى دارد. چنان كه شاعر در حق امام على عليه السلام چنين گفته است: و ضربته كبيعته بخم *** مواقعها من الناس الرقاب ضربه شمشير وى همسنگ بيعت با او در خم است كه هر دو بر گردن مردم جاى دارد (الصراط المستقيم، ج1، ص259).

...

...

و آنگاه كه به آيه اى مى رسند كه در آن تشويق و ترغيب به ثواب و پاداش الهى وجود دارد به آن دل مى بندند، به اميد آنكه به آن پاداش برسند و در آن آيه آن سان مى نگرند كه عاشق به معشوق، تا نيك آن را ببيند و آن پاداش را در برابر ديدگان خود مى بينند، زيرا انسان وقتى به چيزى عشق ورزد هميشه در ذهن و مقابل چشم او جولان مى دهد و جلوه گرى مى كند.

و هرگاه به آيه اى رسند كه در آن به كيفرهاى الهى هشدار داده شده، گوش جان مى سپارند و در آن دقت مى كنند، آن سان كه گويى خروش جهنم، يعنى شعله ور شدن آتش آن كه شبيه دم وبازدم انسان است، در اعماق گوش آنها طنين افكنده است. اين سخن از شدّت تأثيرپذيرى آنها در هنگام خواندن آيات مشتمل بر تهديد و كيفر حكايت دارد.

شب هنگام، قامت دوتا كرده در ركوع و سجودند زيرا انسانِ هراسان و ترسان خم مى شود و در خود فرو مى رود تا فشار بر قلبش بيشتر شود و در نتيجه خون در قلبش جمع مى شود و احساس آرامش مى كند. نيز ممكن است كه مراد از خم شدن و در خود فرو رفتن، ركوع باشد.

پيشانى و كف دستان و زانوان و اطراف پاها، يعنى محل هاى سجده خود را روى زمين گسترانده، از خداى متعال آزادى خود را از آتش جهنم مى خواهند.

ص: 281

وَ أَمَّا النَّهَارَ فَحُلَمَاءُ عُلَمَاءُ، أَبْرَارٌ أَتْقِيَاءُ. قَدْ بَرَاهُمُ الْخَوْفُ بَرْيَ(1) الْقِدَاحِ(2)، يَنْظُرُ إِلَيْهِمُ النَّاظِرُ فَيَحْسَبُهُمْ مَرْضَى وَ مَا بِالْقَوْمِ مِنْ مَرَضٍ وَ يَقُولُ قَدْ خُولِطُوا(3)! وَ لَقَدْ خَالَطَهُمْ أَمْرٌ عَظِيمٌ. لاَ يَرْضَوْنَ مِنْ أَعْمَالِهِمُ الْقَلِيلَ، وَ لاَ يَسْتَكْثِرُونَ الْكَثِيرَ. فَهُمْ لاِءَنْفُسِهِمْ مُتَّهِمُونَ، وَ مِنْ أَعْمَالِهِمْ مُشْفِقُونَ.

...

روز پرهيزگار

و اما آنان در روز بردباران، عالمان، نيكان و نيكوكاران و روى برتافتگان از گناهند.

خداترسى و بيم آلودگى به گناه، آنها را مانند تير تراشيده، لاغر و نحيف ساخته است، زيرا به طور طبيعى ترسْ بدن را ذوب مى كند. بنابراين، جسم پرهيزگاران چون تيرهاى تراشيده، نازك و باريك است.

چون كسى در آنان بنگرد، مريضشان مى پندارد، زيرا چهره اى زرد و تكيده دارند، حال آنكه بيمار نيستند، بلكه آثار روزه و شب زنده دارى آنها را چنين كرده است.

و بيننده آنان را ديوانه مى پندارد و گمان مى كند كه عقلشان دستخوش خلل شده است، زيرا از مردم فاصله گرفته اند و همواره گريه مى كنند، چنان كه حالت ديوانگان است و گاهى در آنان ديده مى شود، اما آنان ديوانه نيستند، بلكه امرى بزرگ، يعنى خداترسى آنها را بى قرار و نگران و شب زنده دار كرده است.

از اعمال اندك خود راضى نيستند، چون مى دانند پاداش عمل در آينده چقدر است و لذا به آن مقدار رضايت نمى دهند و عمل زياد خود را زياد نمى بينند، چون پاداش به قدرى بزرگ است كه عمل هرچند هم بزرگ باشد در برابر آن پاداش ها ناچيز است.

خويش را به كم كارى و سستى در بندگى متهم مى نمايند و از خود ناراضى اند. و نگران اعمال خويشند، به اين معنا كه همواره از خود مى پرسند كه آيا اعمال نيكشان پذيرفته شده و آيا براى اعمال ناشايسته خود كيفر مى شوند؟

ص: 282


1- برى¨: تراشيدن.
2- قداح: جمع قدح، به معناى تير قبل از تراشيده شدن.
3- خولطوا: عقل آنها دستخوش خلل شده است.

إِذَا زُكِّيَ أَحَدُهُمْ خَافَ مِمَّا يُقَالُ لَهُ، فَيَقُولُ: أَنَا أَعْلَمُ بِنَفْسِي مِنْ غَيْرِي، وَ رَبِّي أَعْلَمُ بِي مِنِّي بِنَفْسِي! اللَّهُمَّ لاَ تُوءَاخِذْنِي بِمَا يَقُولُونَ، وَ اجْعَلْنِي أَفْضَلَ مِمَّا يَظُنُّونَ، وَ اغْفِرْ لِي مَا لاَ يَعْلَمُونَ.

...

ناخرسندى پرهيزگاران از ستوده شدن

و چون يكى از آن پرهيزگاران ستوده شود، هراسان مى گردد كه مبادا فردا رسوا شود يا ستايش مردم، موجب غرور و خودفريفتگى او گردد. لذا در جواب ستايش كننده مى گويد: من از ديگران به خويشتن آگاه ترم. اين جمله به منزله كوبيدن و تخطئه خويشتن است. و خداوند از من به من آگاه تر است كه واقعيت نيز همين است و خدا از انسان نسبت به خودش آگاه تر است.

آنگاه با حال فروتنى و تواضع به سوى خدا روى مى آورد و به پيشگاهش دست به دعا برمى دارد و عرض مى كند: خدايا مرا به آنچه كه اينان مى گويند مؤاخذه مفرما. زيرا كسى كه سزاوار مدح نيست اگر از مدح ديگران خشنود شود مؤاخذه خواهد شد، چنان كه خداى سبحان مى فرمايد: «لاَ تَحْسَبَنَّ الَّذِينَ يَفْرَحُونَ بِمَآ أَتَوا وَّ يُحِبُّونَ أَن يُحْمَدُوا بِمَا لَمْ يَفْعَلُوا فَلاَ تَحْسَبَنَّهُم بِمَفَازَةٍ مِّنَ الْعَذَابِ»(1)؛ «البته گمان مبر كسانى كه بدانچه كرده اند شادمانى مى كنند و دوست دارند به آنچه نكرده اند ستايش شوند، قطعاً گمان مبر كه براى آنان نجاتى از عذاب است».

بار ديگر به خدا عرض مى كند: خدايا، مرا بالاتر از آنچه اينان مى پندارند و اهل خير و صلاحم مى انگارند، بگردان و تقصيرات و لغزش هايم را كه اينان از آن بى خبرند، عفو كن.

ص: 283


1- سوره آل عمران، آيه 188.

فَمِنْ عَلاَمَةِ أَحَدِهِمْ أَنَّكَ تَرَى لَهُ قُوَّةً فِي دِينٍ، وَ حَزْماً فِي لِينٍ، وَ إِيمَاناً فِي يَقِينٍ، وَ حِرْصاً فِي عِلْمٍ، وَ عِلْماً فِي حِلْمٍ، وَ قَصْداً فِي غِنًى، وَ خُشُوعاً فِي عِبَادَةٍ، وَ تَجَمُّلاً فِي فَاقَةٍ، وَ صَبْراً فِي شِدَّةٍ، وَ طَلَباً فِي حَلاَلٍ، وَ نَشَاطاً فِي هُدًى، وَ تَحَرُّجاً(1) عَنْ طَمَعٍ. يَعْمَلُ الاْءَعْمَالَ الصَّالِحَةَ وَ هُوَ عَلَى وَجَلٍ. يُمْسِي وَ هَمُّهُ الشُّكْرُ، وَ يُصْبِحُ وَ هَمُّهُ الذِّكْرُ. يَبِيتُ حَذِراً وَ يُصْبِحُ فَرِحاً، حَذِراً لِمَا حُذِّرَ مِنَ الْغَفْلَةِ، وَ فَرِحاً بِمَا أَصَابَ مِنَ الْفَضْلِ وَ الرَّحْمَةِ.

...

نيز برخى علامات پرهيزگاران

از نشانه پرهيزگار آن است كه در دين دارى بسيار توانمند است، يعنى زخارف دنيوى و شهوات نفسانى و امثال اينها نمى توانند نيروى ايمانش را بگيرند.

و در عين آنكه نرم و آرام است، عمل خود را بى كم و كاست به انجام مى رساند؛ يعنى در رفتار با مردم، با مدارا و در عمل محكم و استوار است.

و ايمانش آشكار و نهانش آكنده از يقين است.

و در فراگيرى علم و آموختنِ آن به ديگران پى گير، و علم خود را با بردبارى آميخته است؛ چون دانشمند همواره نيازمند بردبارى فراوان است، زيرا با علم، راه انحراف مردم را مى بيند و مى سنجد و با بردبارى به پاسخگويى مردم و اصلاح آنان مى پردازد.

و اگر ثروتمند باشد، ميانه روى را در كارهايش رعايت مى كند و از اسراف و بخل مى پرهيزد.

و به هنگام عبادت فروتن و خاشع است، بدين معنا كه اعمال عبادى را با همه وجود، و نه به صورت ظاهرىِ صِرف، انجام مى دهد.

و به هنگام نادارى، ظاهر خود را آراسته نگه مى دارد، در حالى كه بسيارى از فقيران به آراستگى ظاهرى خود اهميت نمى دهند و همين بر خوارى و خفت آنان مى افزايد. وانگهى مستحب است كه انسان همواره خود را آراسته و پاكيزه بدارد، چون در روايت

ص: 284


1- تحرّج: چيزى را حرج و گناه شمردن.

...

...

است: «إِنَّ اللّه َ جَمِيلٌ وَ يُحِبُّ الْجَمَالَ(1)؛ خداوند زيباست و زيبايى را دوست مى دارد».

و به هنگام بلا و ناراحتى، صبور و شكيباست، زيرا در هنگام بروز مشكلات و مصائب دو حالتِ صبورى يا بى تابى قابل تصوّر است كه صبر و آرامش، خير دنيا و آرامش روان را به همراه دارد ولى بى تابى هم زيان جسمى و هم خسارت اخروى دارد.

و همواره در طلب روزىِ حلال است، به خلاف كسى كه از هر راهى كه ممكن باشد خواه حلال و خواه حرام كسب روزى مى نمايد.

و در هدايت كردن يا هدايت شدن پرتلاش، و با سرزندگى در راه هدايت مى كوشد.

و نسبت به مال و مقام كسى طمع نمى كند و آن را براى روح خود گناه و دشوار مى داند.

در عين حال كه عمل صالح انجام مى دهد، از اينكه وظيفه را انجام داده يا نه در هراس است.

روز را با كوشش و جديت در شكر نعمت هاى الهى سپرى مى كند و شب را با ذكر الهى مى آغازد، زيرا شكر بعد از نعمت است.

و بامدادانْ را با ذكر آغاز مى كند، چنان كه گويى وجود جديدى يافته است.

شبانگاهان نگران است كه آيا تا صبح در امان و سلامت و ذكر به سر خواهد برد يا خير؟

و بامدادان شادمان است كه شب را به سلامت سپرى كرده است؛ نگرانى و هراسش از غفلتى است كه نسبت به آن هشدار داده شده است كه مبادا از غافلان باشد، و خوشحالى او از اين است كه فضل و رحمت الهى را درك كرده است.

ص: 285


1- كافى، ج 6، ص 438.

إِنِ اسْتَصْعَبَتْ عَلَيْهِ نَفْسُهُ فِيمَا تَكْرَهُ لَمْ يُعْطِهَا سُوءْلَهَا فِيمَا تُحِبُّ. قُرَّةُ عَيْنِهِ(1) فِيمَا لاَ يَزُولُ، وَ زَهَادَتُهُ فِيمَا لاَ يَبْقَى، يَمْزُجُ الْحِلْمَ بِالْعِلْمِ، وَ الْقَوْلَ بِالْعَمَلِ. تَرَاهُ قَرِيباً أَمَلُهُ، قَلِيلاً زَلَلُهُ، خَاشِعاً قَلْبُهُ، قَانِعَةً نَفْسُهُ، مَنْزُوراً(2) أَكْلُهُ، سَهْلاً أَمْرُهُ، حَرِيزا(3) دِينُهُ، مَيِّتَةً شَهْوَتُهُ، مَكْظُوماً(4) غَيْظُهُ. الْخَيْرُ مِنْهُ مَأْمُولٌ، وَ الشَّرُّ مِنْهُ مَأْمُونٌ، إِنْ كَانَ فِي الْغَافِلِينَ كُتِبَ فِي الذَّاكِرِينَ، وَ إِنْ كَانَ فِي الذَّاكِرِينَ لَمْ يُكْتَبْ مِنَ الْغَافِلِينَ.

...

اگر نفسش در امورِ دشوار، مثل عبادات با او همراهى نكرد، به آن فرصت رسيدن به خواسته اش، كه رويگردانى عبادت و نيل به شهوت است، نخواهد داد.

به آخرت كه پايدار است شادمان مى شود و آن را مايه روشنى چشم خود مى داند و به دنياى ناپايدار بى رغبت است.

بردبارى را با علم در آميخته است، چون علم نياز فراوانى به حلم و بردبارى دارد تا بتوان علوم دشوار را فرا گيرد و دانسته ها را به جاهلان تعليم دهد.

و گفتار را با عمل همراه نموده و تنها به گفتن اكتفا نمى كند.

او را مى بينى كه آرزوهايش نزديك است و اميد و آرزوى دراز نمى گرداند، به خلاف دنياطلبان كه خود را جاودانه مى پندارند و آرزوهاى دورودراز دارند؛ زيرا آرزوى دورودراز آخرت را از ياد آدمى مى برد.

لغزشش اندك است، زيرا آدمى وقتى هوشيار و هوشمند باشد، خطايش اندك مى شود.

قلبى خاشع دارد، نه مانند رياكار كه در ظاهر خاشع ولى قلبش سخت و نفوذناپذير است.

به آنچه خدا به او داده قانع است.

ص: 286


1- قرة العين: مايه چشم روشنى و شادمانى، اصل آن اين است كه چشم هنگام خوشحالى آرام و قرار مى گيرد، بر خلاف انسان آشفته خاطر كه به اين سو و آن سو مى نگرد و چشمانش بى قرار است.
2- منزور: از نزر، به معناى ضعيف و اندك.
3- حريز: از حرز گرفته شده، يعنى حفظ شده و مصون.
4- مكظوم: از كظم، گرفته شده است، به معناى خاموش كردن و فرو بردن خشم.

...

...

خوراكش اندك است.

كارش سبك و آسان است، به خلاف دنياطلبان كه در كارها دچار تكلّف مى شوند.

دينش محفوظ و مصون است و شهوات نفسانى نمى توانند در آن رخنه كنند.

شهواتش مرده است، يعنى از شهوات پيروى نمى كند.

خشمش فروخورده شده است، يعنى در هنگام خشم، آن را ابراز نمى كند.

همواره از او انتظار خير مى رود و مردم به خيرش اميدوارند.

و از شرّ او در امان هستند، چون براى كسى شر نمى خواهد.

اگر در جمع غافلان به سر برد حضورِ او تنها با جسم است و گرنه قلبش همواره ذكرگوى خداست.

و اگر در جمع اهل ذكر قرار گيرد از غافلان و افراد بى توجه محسوب نمى شود، چون مانند ديگران اهل ذكر است، نه مانند غافلان كه حتى در ميان ذاكران، اسير غفلتِ خويش اند.

ص: 287

يَعْفُو عَمَّنْ ظَلَمَهُ، وَ يُعْطِي مَنْ حَرَمَهُ، وَ يَصِلُ مَنْ قَطَعَهُ، بَعِيداً فُحْشُهُ، لَيِّناً قَوْلُهُ، غَائِباً مُنْكَرُهُ، حَاضِراً مَعْرُوفُهُ، مُقْبِلاً خَيْرُهُ، مُدْبِراً شَرُّهُ. فِي الزَّلاَزِلِ وَقُورٌ، وَ فِي الْمَكَارِهِ صَبُورٌ، وَ فِي الرَّخَاءِ شَكُورٌ. لاَ يَحِيفُ(1) عَلَى مَنْ يُبْغِضُ، وَ لاَ يَأْثَمُ فِيمَنْ يُحِبُّ. يَعْتَرِفُ بِالْحَقِّ قَبْلَ أَنْ يُشْهَدَ عَلَيْهِ، لاَ يُضِيعُ مَا اسْتُحْفِظَ، وَ لاَ يَنْسَى مَا ذُكِّرَ، وَ لاَ يُنَابِزُ بِالاْءَلْقَابِ، وَ لاَ يُضَارُّ بِالْجَارِ. وَ لاَ يَشْمَتُ بِالْمَصَائِبِ، وَ لاَ يَدْخُلُ فِي الْبَاطِلِ، وَ لاَ يَخْرُجُ مِنَ الْحَقِّ.

...

از آن كه به او ظلم كند درمى گذرد، چنان كه خداى سبحان مى فرمايد: «...وَ أَن تَعْفُوا أَقْرَبُ لِلتَّقْوَى»(2)؛ «و گذشت شما به تقوا نزديك تر است». و چون كسى او را محروم كند، بدو عطا مى كند، زيرا در صدد انتقام نيست، بلكه اگر او را شايسته عطا ببيند دريغ نمى كند.

و با آنان كه پيوند خويش را از او بگسلند، مى پيوندد، چون قطع ارتباط از سر انتقام كار ناپسندى است.

سخن زشت و دشنام از او دور است، يعنى اين خصلت در او نيست.

گفتارش نرم و تهى از خشونت است.

كار ناپسندش غايب است، يعنى هيچ گاه كار ناشايست نمى كند.

كار زيباى او حاضر است، يعنى همواره كارهاى نيكو و شايسته انجام مى دهد.

خيرش به همگان مى رسد و شرّش از همه رخ برتافته است و هرگز براى كسى شرّى درست نمى كند.

در سختى ها و گرفتارى ها باوقار است، چون ناآرامى و بى تابى در سختى ها از او اين فرصت را مى گيرد كه براى حلّ مشكلات بينديشد، لذا راه رهايى را از انسان مى گيرد.

در ناگوارى ها و مشكلات شكيبا و بردبار است تا به سلامتى از آنها بگذرد.

و در خوشى ها و كامروايى ها شكرگزار خداى متعال است.

ص: 288


1- لا يحيف: ستم نمى كند.
2- سوره بقره، آيه 237.

...

...

به مخالفِ خود، ستم روا نمى دارد، چنان كه عادت غالب مردم چنين است كه اگر بر كسى خشم گيرند با گفتار و رفتار خود به او ستم مى كنند.

و چون كسى را دوست بدارد، در اين راه مرتكب گناه نمى شود تا او را از خود راضى كند يا اينكه در محبّت افراط نمى كند و بيشتر از حدّ شايستگى فرد، او را از [دهش و[ محبت خود برخوردار نمى كند.

قبل از آنكه كسى از او گواهى بخواهد، از شدت علاقه اى كه به احقاق حق دارد به آن اعتراف مى كند.

آنچه به او سپرند و حفاظت آن را بخواهند تباه نمى كند؛ يعنى اگر كسى چيزى نزد او به امانت گذارد تا آن را حفظ كند، آن را به خوبى حفظ مى كند.

و آنچه را كه يادآورى شود فراموش نمى كند، يعنى اگر خدا يا كسى چيزى را به او يادآورى كرد، در حفظ و به خاطر سپردن آن سهل انگارى نمى كند.

ديگران را با القاب زشت و ناپسند نمى خواند، چنان كه قرآن از اين كار نهى كرده است: «...وَ لاَ تَنَابَزُواْ بِالاْءَلْقَابِ...»(1)؛ «و به همديگر لقب هاى زشت ندهيد».

و به همسايه خود آسيب و ضرر نمى رساند.

و مصيبت زده و غم ديده را شماتت نمى كند و از گرفتارى ديگران شادمان نمى گردد و هرگز سخنى را كه معمولاً براى عقده گشايى گفته مى شود بر زبان نمى آورد.

و به باطل نمى گرود چه با گفتار و چه با رفتار.

و از حريم حق خارج نمى شود و هرگز آن را ترك نمى كند.

ص: 289


1- سوره حجرات، آيه 11.

إِنْ صَمَتَ لَمْ يَغُمَّهُ صَمْتُهُ، وَ إِنْ ضَحِكَ لَمْ يَعْلُ صَوْتُهُ، وَ إِنْ بُغِيَ عَلَيْهِ صَبَرَ حَتَّى يَكُونَ اللَّهُ هُوَ الَّذِي يَنْتَقِمُ لَهُ. نَفْسُهُ مِنْهُ فِي عَنَاءٍ(1)، وَ النَّاسُ مِنْهُ فِي رَاحَةٍ. أَتْعَبَ نَفْسَهُ لاِآخِرَتِهِ، وَ أَرَاحَ النَّاسَ مِنْ نَفْسِهِ. بُعْدُهُ عَمَّنْ تَبَاعَدَ عَنْهُ زُهْدٌ وَ نَزَاهَةٌ، وَ دُنُوُّهُ مِمَّنْ دَنَا مِنْهُ لِينٌ وَ رَحْمَةٌ. لَيْسَ تَبَاعُدُهُ بِكِبْرٍ وَ عَظَمَةٍ، وَ لاَ دُنُوُّهُ بِمَكْرٍ وَ خَدِيعَةٍ.

...

چون سكوت كند، سكوتْ اندوهگينش نمى سازد، زيرا سكوت را نوعى فضيلت مى داند.

هرگاه بخندد، صداى خود را به قهقهه بلند نمى كند، چون اين عمل نكوهيده شده است و پرهيزگارانه لبخند مى زند. و اگر كسى به او ستم كند، صبر پيشه مى كند تا خدا انتقامش را از ظالم بگيرد(2)، زيرا خداى سبحان بى ترديد حق مظلوم را از ظالم مى گيرد.

با عمل صالح فراوان و طاقت فرسا نفسِ خويش را در رنج مى اندازد.

و مردم از دست او در آسايشند، چرا كه آزارش به هيچ كس نمى رسد.

براى آخرت، خود را هماره به زحمت مى اندازد و عبادت و عمل صالح انجام مى دهد.

و مردم را از خود ايمن مى دارد، چون هيچ كس را به تكلّف وانداشته و نمى آزارد.

و دورى گزيدنش از كسى به جهت زهد و منزّه ماندن و بندگى خداوند است تا مبادا به گناهان او آلوده شود، نه اينكه دورى جستنش تحت تأثير هواى نفس باشد.

و نزديك شدنش به كسى از سر مهر و نرمى است نه آميخته به نيرنگ و طمع. پس دورى گزيدنش از كسى به سبب هوس و هواى نفس و تكبر نيست، آن سان كه جبّاران و ستمگران به علت تكبر و خودخواهى و خود بزرگ بينى دورى مى گزيند. و نزديك شدن او به كسى هم به انگيزه نيرنگ و فريب نيست. اين دو جمله، مصداق عبارت پيشين است.

ص: 290


1- عناء: رنج.
2- ناگفته نگذريم كه اين به معناى سكوت در مقابل ظلم و به عبارت ديگر ظلم پذيرى نيست، بلكه در جايى كه توان مقابله با ظلم نيست آنها كار را به خدا وا مى گذارند وگرنه همين امام عليه السلام مى فرمايد: كونوا للظالم خصما و للمظلوم عوناً؛ [فرزندانم] دشمنِ ستمگر و يارِ ستمديده باشيد.

قَالَ: فَصَعِقَ هَمَّامٌ صَعْقَةً كَانَتْ نَفْسُهُ فِيهَا، فَقَالَ أَمِيرُ الْمُوءْمِنِينَ عليه السلام : أَمَا وَ اللَّهِ لَقَدْ كُنْتُ أَخَافُهَا عَلَيْهِ ثُمَّ قَالَ: أَ هَكَذَا تَصْنَعُ الْمَوَاعِظُ الْبَالِغَةُ بِأَهْلِهَا؟ فَقَالَ لَهُ قَائِلٌ: فَمَا بَالُكَ يَا أَمِيرَ الْمُوءْمِنِينَ؟ فَقَالَ عليه السلام : وَيْحَكَ!(1) إِنَّ لِكُلِّ أَجَلٍ وَقْتاً لاَ يَعْدُوهُ، وَ سَبَباً لاَ يَتَجَاوَزُهُ. فَمَهْلاً، لاَ تَعُدْ لِمِثْلِهَا، فَإِنَّمَا نَفَثَ الشَّيْطَانُ عَلَى لِسَانِكَ!

...

راوى مى گويد: در اين هنگام همّام فرياد و خروش برآورد و از شدّت تأثرى كه از اين خطبه بدو دست داد، جان باخت.

حضرت امير عليه السلام فرمود: به خدا سوگند، از همين تأثر شديد برايش مى ترسيدم.

آنگاه فرمود: آيا مواعظ رسا اين چنين در اهل خود اثر مى گذارند؟

اين استفهام، تعجّبى است، يعنى شگفتا كه چنين موعظه در اهل خود تأثير مى گذارد، زيرا انسان يا از شدّت شادمانى كه قلب را از خون تهى مى كند، مى ميرد يا در هنگام اندوه كه موجب پر شدن قلب از خون است جان مى سپارد.

شخصى به حضرت عرض كرد: پس چرا خود با آگاهى ات از اين موعظه نمى ميرى؟

حضرت فرمود: واى بر تو، براى هر اجلى (= سرآمدن عمر انسان) وقتى معيّن وجود دارد كه از آن نمى گذرد، و مرگ علّت و سببى دارد كه از آن تجاوز نمى كند، يعنى بايد مرگ فرا رسد تا انسان بميرد. آرام باش و در سخن خود انديشه كن و ديگر اين چنين بى پروا سخن مگو كه شيطان در زبان تو دميد و اين سخن شيطانى بود كه از دهان تو خارج شد.

راز و رمز اين مطلب آن است كه نفوس انسان هاى بزرگ مانند نفوس انسان هاى معمولى يا كوچك زود تحت تأثير قرار نمى گيرند، لذا مى بينيم انسان كوچك با به دست آوردن درهمى شادمان و با گم كردن يك درهم اندوهگين مى گردد، در حالى كه به دست آوردن يا از دست دادن صدها برابر آن، در نفوس انسان هاى بزرگ هيچ تأثيرى نمى گذارد.

ص: 291


1- و يحك: واى برتو، اين كلمه در نكوهش و گاهى نيز در تعريف به كار مى رود.

خطبه صد و نود و سوم

و من خطبة له عليه السلام يصف فيها المنافقين

اشاره

نَحْمَدُهُ عَلَى مَا وَفَّقَ لَهُ مِنَ الطَّاعَةِ، وَ ذَادَ(1) عَنْهُ مِنَ الْمَعْصِيَةِ، وَ نَسْأَلُهُ لِمِنَّتِهِ تَمَاماً، وَ بِحَبْلِهِ اعْتِصَاماً. وَ نَشْهَدُ أَنَّ مُحَمَّداً عَبْدُهُ وَ رَسُولُهُ، خَاضَ(2) إِلَى رِضْوَانِ اللَّهِ كُلَّ غَمْرَةٍ(3)، وَ تَجَرَّعَ(4) فِيهِ كُلَّ غُصَّةٍ(5). وَ قَدْ تَلَوَّنَ(6) لَهُ الاْءَدْنَوْنَ، وَ تَأَلَّبَ(7) عَلَيْهِ الاْءَقْصَوْنَ، وَ خَلَعَتْ إِلَيْهِ الْعَرَبُ أَعِنَّتَهَا(8) وَ ضَرَبَتْ إِلَى مُحَارَبَتِهِ بُطُونَ رَوَاحِلِهَا(9)، حَتَّى أَنْزَلَتْ بِسَاحَتِهِ عَدَاوَتَهَا، مِنْ أَبْعَدِ الدَّارِ، وَ أَسْحَقِ(10) الْمَزَارِ.

...

از خطبه هاى آن حضرت عليه السلام در توصيف منافقان

حمد و ستايش پروردگار

خداى را ستايش مى كنيم كه توفيق طاعتش را به ما عطا فرمود و با شناساندن عوامل خشمش از نافرمانى حضرتش بازمان داشت.

و از او مى خواهيم كه نعمت بى دريغش را بر ما تمام گرداند و توفيق تمسّك جستن به ريسمان الهى را عطايمان فرمايد.

ص: 292


1- ذاد: دفع كرد.
2- خاض: فرو رفت.
3- غمرة: درياى غم و اندوه و مشكلات.
4- تجرع: جرعه جرعه با ناگوارى نوشيد.
5- غصّة: هرگاه انسان، آبى ناگوار و سنگينى بنوشد كه به آسانى از گلويش پايين نرود، گفته مى شود: غصَّ بالماء: آب گلوگيرش شد.
6- تلون: رنگ به رنگ شد.
7- تألب: بر عداوت اجتماع و اتحاد كرد.
8- أعنّة: جمع عنان، يعنى مهار.
9- رواحل: جمع راحلة، يعنى مركب.
10- أسحق: دورترين، و سُحق، يعنى دور.

...

...

گواهى به رسالت پيامبر صلى الله عليه و آله و برخى از فضايل آن حضرت

و گواهى مى دهيم كه محمّد صلى الله عليه و آله بنده و فرستاده خداست. شايد مراد آن حضرت از مقدّم داشتن كلمه «عبد» بر كلمه «رسول» مقابله با يهود و مسيحيان باشد كه پيامبران را فرزندان و شريكان خدا مى دانند؛ لذا حضرت با تقديم عبوديّت اين پندار را باطل خوانده است.

همو كه براى رسيدن به رضاى پروردگار در هر درياى اندوه و مصيبتى وارد شد و در اين راه هر اندوه گلوگيرى را جرعه جرعه نوشيد.

و خويشان نزديك او (جز تعدادى محدود چون: حضرت ابوطالب، حمزه عليهماالسلام و...) هر روز با او به گونه اى رفتار كردند، گاهى به نفع او و گاهى بر ضدّ او.

و بيگانگان عليه او همداستان و همراه شدند.

و اعراب زمام مركب دشمنى را به سوى او كشيدند و براى جنگيدن با او، پاى بر شكم مركب هاى خود نواختند؛ يعنى سوار مركب شدند و به تاخت و تاز درآمدند، چون انسان وقتى بخواهد مركب خود را بدواند با تازيانه، ضربه پا و جز آن بر شكم آن مى زند.

تا آنكه از دورترين مكان ها، يعنى مكّه و شهرهاى ديگر به درگاه او، يعنى مدينه منوّره، سپاه عداوت خود را آراستند و به تاختن واداشتند و در آنجا دشمنى خود را به حضرتش نمايان كردند.

ص: 293

أُوصِيكُمْ عِبَادَ اللَّهِ بِتَقْوَى اللَّهِ، وَ أُحَذِّرُكُمْ أَهْلَ النِّفَاقِ، فَإِنَّهُمُ الضَّالُّونَ الْمُضِلُّونَ، وَ الزَّالُّونَ(1) الْمُزِلُّونَ، يَتَلَوَّنُونَ أَلْوَاناً، وَ يَفْتَنُّونَ افْتِنَاناً(2). وَ يَعْمِدُونَكُمْ بِكُلِّ عِمَادٍ، وَ يَرْصُدُونَكُمْ بِكُلِّ مِرْصَادٍ. قُلُوبُهُمْ دَوِيَّةٌ(3)، وَ صِفَاحُهُمْ(4) نَقِيَّةٌ، يَمْشُونَ الْخَفَاءَ، وَ يَدِبُّونَ(5) الضَّرَاءَ(6).

...

توصيه به پرهيزگارى و دورى از نفاق

شما را، اى بندگان خدا، به تقواى الهى و پرهيز از محرّمات توصيه مى كنم و از منافقان برحذر مى دارم تا فريفته آنان نشويد، زيرا خود گمراهند و ديگران را نيز گمراه مى كنند، خود لغزش دارند و ديگران را مى لغزانند و از مسير درست منحرف مى سازند.

هر روز به رنگى درمى آيند، زيرا در پى يافتنِ حقيقت نيستند، بلكه بر اساس مصلحت خود كار مى كنند لذا هرچه مصلحتشان اقتضا كند انجام مى دهند.

و راه مشخصى را نمى پيما يند، بلكه رفتار و گفتارى گوناگون دارند. و شما را به سوى هر تكيه گاهى كه بتوانند بدان اعتماد كرد جلب مى كنند تا روش آنان را در پيش گيريد، زيرا هر كس بخواهد كسى را به خود جذب كند، از هيچ كارى فروگذار نمى كند. و بر سر هر كمينگاهى مى نشينند و منتظر شمايند تا با دام هاى خود شكارتان كنند و به جمع خود وارد سازند.

قلب هايشان بيمار و صورت هايشان از آثار عداوت تهى و آراسته است، چون خود را به دور از گناه جلوه مى دهند، در حالى كه دل هايشان آكنده از عداوت است. يا مراد آن است كه چهره هاى آنها از آثار عبادت و طاعت پاك است.

مخفيانه در حركتند، تا مبادا كسى از باطن آنها مطلع شود. و مانند بيمارى و به گونه اى كه كسى متوجه نمى شود در ميان مردم مى خزند تا جامعه را آلوده و بيمار كنند.

ص: 294


1- زال: از زلّ به معناى أخطأ است، يعنى خطا كرد.
2- افتنان: گرفتن فنون مختلف و راه هاى گوناگون.
3- دوية: از دوي گرفته شده، به معناى بيمارى.
4- صفاح: جمع صفحة، يعنى صورت.
5- يدبّون: از دبّ گرفته شده، يعنى راه رفتن مخفيانه.
6- ضراء: بيمارى و مرض.

وَصْفُهُمْ دَوَاءٌ وَ قَوْلُهُمْ شِفَاءٌ وَ فِعْلُهُمُ الدَّاءُ الْعَيَاءُ(1). حَسَدَةُ(2) الرَّخَاءِ، وَ مُوءَكِّدُوا الْبَلاَءِ، وَ مُقْنِطُوا الرَّجَاءَ. لَهُمْ بِكُلِّ طَرِيقٍ صَرِيعٌ(3) وَ إِلَى كُلِّ قَلْبٍ شَفِيعٌ. وَ لِكُلِّ شَجْوٍ(4) دُمُوعٌ، يَتَقَارَضُونَ(5) الثَّنَاءَ وَ يَتَرَاقَبُونَ الْجَزَاءَ، إِنْ سَأَلُوا أَلْحَفُوا(6) وَ إِنْ عَذَلُوا(7) كَشَفُوا وَ إِنْ حَكَمُوا أَسْرَفُوا. قَدْ أَعَدُّوا لِكُلِّ حَقٍّ بَاطِلاً، وَ لِكُلِّ قَائِمٍ مَائِلاً، وَ لِكُلِّ حَيٍّ قَاتِلاً، وَ لِكُلِّ بَابٍ مِفْتَاحا، وَ لِكُلِّ لَيْلٍ مِصْبَاحاً.

...

سخنان و توصيفات آنها (به سان پزشك حاذق) درباره درمان دردهاى اجتماعى است تا مردم آنان را مصلح بپندارند و سخنان آنان، شفاى دردهاست، زيرا مردم را به دارويى راهنمايى مى كنند كه روان شان بدان نياز دارد، ولى عمل آنها به منزله دردى است بى درمان كه هيچ طبيبى از عهده درمان آن برنمى آيد.

حسودانى هستند كه به خوشى و رفاه ديگران حسد مى ورزند. و چون بلا و مصيبتى بر كسى نازل شود با سرزنش آن بلا را بيشتر و معضل را سنگين تر مى كنند

و اميد را به يأس تبديل مى كنند، بدين ترتيب كه اگر كسى به چيزى يا كسى اميد داشته باشد، چنان او را وسوسه مى كنند كه در نهايت نااميد مى شود.

در هر كوى و برزنى كسى را از پاى درآورده اند، چون انسان هاى فراوانى را فريب مى دهند و هلاك مى كنند، آن سان كه شخص جانى هركه را بر زمين بزند او را مى كشد.

و نزد هر قلبى (صاحب منصبى) شفيع و واسطه اى دارند، زيرا توانسته اند با هر انسانى رابطه اى برقرار كنند و او را اندوخته روز مباداى خود سازند تا با سوء استفاده از شأن و شخصيت او به مقصد خود برسند.

و براى هر حادثه غم انگيزى اشك هايى آماده ساخته اند تا منافقانه و فريبكارانه خود را

ص: 295


1- عياء: بيمارى علاج ناپذير.
2- حسدة: جمع حسود.
3- صريع: به خاك افتاده، كشته.
4- شجو: حادثه غمناك.
5- يتقارضون: به يكديگر قرض مى دهند.
6- الحفوا: در خواستن چيزى اصرار مى كنند.
7- عذلوا: سرزنش كنند.

...

...

شريك غم حادثه ديدگان نشان دهند و اشك بريزند و بدين وسيله خود را به او نزديك كنند و در فرصت مناسب بهره خود را ببرند.

يكديگر را مى ستايند (نان به همديگر قرض مى دهند)، البته نه بر اساس واقعيت و استحقاق، بلكه از آن روست كه طرف مقابل، به ستايش آنان بپردازد. و كارى كه مى كنند انتظار پاداش دارند، به خلاف مؤمنان كه آنچه مى كنند فقط براى رضاى خداست.

اگر از كسى چيزى بخواهند، پى درپى اصرار مى كنند. و چون كسى را سرزنش كنند، او را رسوا مى سازند، چون قصد آنها از انتقاد، اصلاح نيست، بلكه در پى رسوا كردن و انتقام گرفتن هستند. و آنگاه كه حكمى نمايند و داورى كنند، در كيفر دادن، از حد مى گذرانند.

در مقابل هر حقّى، باطلى در پوشش حق، آماده دارند تا مردم را به سوى آن بكشند.

و در مقابل هر راه مستقيمى بيراهه اى، و براى هر زنده اى قاتلى فراهم آورده اند.

و براى هر درى كليدى دارند تا بتوانند به آنجا وارد شوند و به مقصد خود برسند. و براى هر شبى چراغى دارند تا اگر در جايى گرفتار شدند به وسيله آن از تنگنا نجات يابند.

ص: 296

يَتَوَصَّلُونَ إِلَى الطَّمَعِ بِالْيَأْسِ، لِيُقِيمُوا بِهِ أَسْوَاقَهُمْ، وَ يُنْفِقُوا بِهِ أَعْلاَقَهُمْ(1). يَقُولُونَ فَيُشَبِّهُونَ، وَ يَصِفُونَ فَيُمَوِّهُونَ(2). قَدْ هَوَّنُوا الطَّرِيقَ، وَ أَضْلَعُوا(3) الْمَضِيقَ، فَهُمْ لُمَةُ(4) الشَّيْطَانِ، وَ حُمَةُ(5) النِّيرَانِ: «أُولئِكَ حِزْبُ الشَّيْطانِ أَلا إِنَّ حِزْبَ الشَّيْطانِ هُمُ الْخاسِرُونَ»(6).

...

براى رسيدن به خواسته هاى طمعكارانه خود، به اموال ديگران اظهار بى رغبتى مى كنند تا بازار خود را رونق بخشند و كالاهاى (نفاق) خود را به مصرف برسانند، زيرا مردم غالبا به چنين افرادى به ديده احترام مى نگرند.

با سخنان خود شبهه افكنى مى كنند و حق و باطل را به هم مى آميزند و در توصيف امور و حقايق، نيرنگ به كار مى برند و اوصاف واقعى همه چيز را پنهان مى دارند و چيزى كه حقيقت نيست آن را مى نمايانند.

پيمودن راه گمراهى را براى مردم آسان جلوه مى دهند تا افرادى را به دنبال خود بكشانند و تنگ راه ها را كج مى كنند تا بنمايانند كه آن را نمى پيمايند، زيرا اگر بدون فريب و نيرنگبازى، مردم را به آن راه ها ببرند، در آن صورت نهانى هاى نفاق آلود خود را آشكار خواهند كرد.

آنان گروهى از ياران شيطان و نيش گزنده آتش جهنم هستند، يعنى همان طور كه عقرب مردم را نيش مى زند جهنم به وسيله منافقان مردم را نيش مى زند (و به كام خود مى كشد). [پس آگاه باشيد كه] «آنان حزب شيطانند. آگاه باش كه حزب شيطان همان زيانكارانند»، يعنى اينان دنيا و آخرت خود را در سودايى زيانبار باخته اند.

ص: 297


1- أعلاق: جمع علق، يعنى كالاى نفيس و گران بها.
2- يموّهون: تلبيس و فريبكارى مى كنند.
3- أضلعوا: عوضى نشان دادند، تدليس كردند.
4- لُمَة: جماعت.
5- حُمَة: نيش عقرب.
6- سوره مجادله، آيه 19.

خطبه صد و نود و چهارم

و من خطبة له عليه السلام فيها الحمد للّه، و الثناء على رسوله، و الوعظ

اشاره

الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِي أَظْهَرَ مِنْ آثَارِ سُلْطَانِهِ، وَ جَلاَلِ كِبْرِيَائِهِ(1)، مَا حَيَّرَ مُقَلَ(2) الْعُيُونِ مِنْ عَجَائِبِ قُدْرَتِهِ(3)، وَ رَدَعَ خَطَرَاتِ(4) هَمَاهِمِ(5) النُّفُوسِ عَنْ عِرْفَانِ كُنْهِ صِفَتِهِ. وَ أَشْهَدُ أَنْ لاَ إِلَهَ إِلاَّ اللَّهُ، شَهَادَةَ إِيمَانٍ وَ إِيقَانٍ، وَ إِخْلاَصٍ وَ إِذْعَانٍ(6).

...

از خطبه هاى آن حضرت عليه السلام با محتواى حمد الهى و ستايش پيامبر صلى الله عليه و آله و موعظه

ستايش و اوصاف پروردگار

ستايش خدايى را سزد كه از آثار سلطنت و جلال و عظمت خويش، پديده ها را آشكار ساخت، زيرا تمام آفريدگان آثار و نشانه هاى سلطنت الهى اند، به گونه اى كه شگفتى هاى قدرت الهى چنان انسان را حيرتزده مى كند كه گويى مى خواهد چشمش از حدقه برآيد و انديشه ها و نجواها[ى پرسشگرانه] را از شناختِ كُنهِ صفات خويش بازداشت.

گواهى به وحدانيت پروردگار و كيفيّت آن

و گواهى مى دهم كه خدايى جز خداى يگانه نيست، شهادتى كه از ايمان و يقين برخاسته است، نه مانند گواهى منافقان كه ايمان در قلبشان جاى نگرفته، و نه مانند گواهى مؤمنانِ سست ايمان كه يقينى راسخ ندارند. و شهادتى كه برخاسته از اخلاص پيراسته از شرك و از سرِ خضوع در پيشگاه الهى است.

ص: 298


1- جلال كبريائه: فرازمندى و گستردگى عظمت الهى.
2- مُقَل: جمع مُقلَة، مردمك چشم.
3- عبارت من عجائب قدرته، بيان ما مى باشد.
4- خطرات: ورود و خطور.
5- هماهم: جمع همهمة، يعنى صداى آهسته اى كه در هنگام حديث نفس و واگويه شنيده مى شود.
6- إذعان: خضوع.

وَ أَشْهَدُ أَنَّ مُحَمَّداً عَبْدُهُ وَ رَسُولُهُ، أَرْسَلَهُ وَ أَعْلاَمُ الْهُدَى دَارِسَةٌ(1)، وَ مَنَاهِجُ(2) الدِّينِ طَامِسَةٌ(3)، فَصَدَعَ(4) بِالْحَقِّ، وَ نَصَحَ لِلْخَلْقِ، وَ هَدَى إِلَى الرُّشْدِ، وَ أَمَرَ بِالْقَصْدِ. وَ اعْلَمُوا عِبَادَ اللَّهِ(5)، أَنَّهُ لَمْ يَخْلُقْكُمْ عَبَثاً، وَ لَمْ يُرْسِلْكُمْ هَمَلاً(6)، عَلِمَ مَبْلَغَ نِعَمِهِ عَلَيْكُمْ، وَ أَحْصَى إِحْسَانَهُ إِلَيْكُمْ، فَاسْتَفْتِحُوهُ، وَ اسْتَنْجِحُوهُ(7) وَ اطْلُبُوا إِلَيْهِ وَ اسْتَمْنِحُوهُ(8).

...

ويژگى هاى پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله

و گواهى مى دهم كه محمد صلى الله عليه و آله بنده و فرستاده خداوند است و او را در زمانى به رسالت برانگيخت كه پرچم هاى هدايت، يعنى احكام و آثار دين، مندرس و راه هاى آن نابود شده بودند. رسولى كه به وسيله حقْ باطل را شكست داد و مردم را به سوى موجبات سعادت دنيا و آخرت ارشاد كرد و به راه رشد و كمال هدايت فرمود و به راه ميانه روى و پرهيز از افراط و تفريط در تمامى كارها فرمان شان داد.

آفرينش حكيمانه

بندگان خدا، بدانيد كه خداى متعال شما را بيهوده و بدون هدف نيافريده و بدون امر و نهى رها نكرده است. مقدار نعمت هاى خود را بر شما به خوبى مى داند و احسانى كه به شما كرده است به دقت ضبط كرده است. پس، از خدا بخواهيد تا درهايى را كه برويتان بسته شده بگشايد و در كارهايتان موفّق و ظفرمند گرداند. و خواسته ها و نيازهايتان را فقط از او بخواهيد، و از حضرتش درخواست عطا و احسان كنيد.

ص: 299


1- دارسة: مندرس.
2- مناهج: جمع منهج يعنى راه.
3- طامسة: از طمس به معناى انهدام.
4- صدع: اصل صدع، به معناى شكستن و در اينجا منظور شكستن باطل است.
5- عباد اللّه: منادايى است كه حرف ندا (يا) از آن حذف شده است، مانند: «يُوسُفُ أَعْرِضْ عَنْ هَذَا»؛ «اى يوسف از اين [پيشامد] روى بگردان». (سوره يوسف، آيه 29)
6- هَمَلا: بيهوده و مهمل.
7- استنجحوه: از او طلب موفقيّت كنيد.
8- استمنحوه: از او طلب عطا و احسان كنيد.

فَمَا قَطَعَكُمْ عَنْهُ حِجَابٌ، وَ لاَ أُغْلِقَ عَنْكُمْ دُونَهُ بَابٌ، وَ إِنَّهُ لَبِكُلِّ(1) مَكَانٍ، وَفِي كُلِّ حِينٍ وَ أَوَانٍ(2)، وَ مَعَ كُلِّ إِنْسٍ وَ جَانٍّ، لاَ يَثْلِمُهُ(3) الْعَطَاءُ، وَ لاَ يَنْقُصُهُ الْحِبَاءُ(4)، وَ لاَ يَسْتَنْفِدُهُ(5) سَائِلٌ، وَ لاَ يَسْتَقْصِيهِ(6) نَائِلٌ، وَ لاَ يَلْوِيهِ(7) شَخْصٌ عَنْ شَخْصٍ، وَ لاَ يُلْهِيهِ(8) صَوْتٌ عَنْ صَوْتٍ، وَ لاَ تَحْجُزُهُ(9) هِبَةٌ عَنْ سَلْبٍ، وَ لاَ يَشْغَلُهُ غَضَبٌ عَنْ رَحْمَةٍ، وَ لاَ تُولِهُهُ(10) رَحْمَةٌ عَنْ عِقَابٍ، وَ لاَ يُجِنُّهُ(11) الْبُطُونُ عَنِ الظُّهُورِ، وَ لاَ يَقْطَعُهُ الظُّهُورُ عَنِ الْبُطُونِ.

...

برخى از اوصاف خداوند

خداوند بين خود و شما هيچ حجاب و مانعى قرار نداده و هيچ درى را بروى خود نبسته است، به خلاف شاهان و بزرگان كه درهاى خود را بروى مردم مى بندند.

و در هر مكانى حضور دارد، نه از لحاظ جسم كه از محدود شدن به زمان و مكان و جسم منزه است، بلكه با نفوذ علم و قدرت خويش همه جا حضور دارد.

و در هر زمانى كه تصوّر شود، خدا بوده و خواهد بود، به خلاف ساير موجودات كه قبل از خلقت نبوده و بعد از معدوم شدن نيز نخواهند بود.

و همراه انسان ها و جنّيان است، اما نه همراهى و معيّت جسمانى، بلكه همراهى و معيّت قدرت و علم.

و هيچ عطا و بخششى از داشته اش نمى كاهد، زيرا آنچه عطا مى كند از مِلك او خارج نمى شود و بر آفريدن مجدّد و بى حدّ هرآنچه بخواهد تواناست.

و خزانه هاى رحمت او به جهت بخششِ بدون عوضْ نقصان نمى پذيرد.

ص: 300


1- لَبِكلّ: لام براى تأكيد است، يعنى قطعا در هرجا وجود دارد.
2- أوان: جمع آن به معناى لحظه و زمان.
3- يثلم: ناقص مى كند.
4- حباء: بخشش بلا عوض.
5- يستنفد: به پايان مى رساند.
6- يستقصي: به انتها مى رساند.
7- يلوي: منصرف مى شود.
8- يلهي: مشغول مى شود.
9- لا تَحْجُزُهُ: او را منع نمى كند، باز نمى دارد.
10- توله: متحير مى كند.
11- يجنّ: مستور مى كند.

...

...

و هيچ درخواست كننده اى دارايى حضرتش را به پايان نمى رساند، چون آنچه نزد خداست بى پايان است. و هر كس هرچه دريافت كند به قسمت پايانى و نهايت گنج هاى الهى نمى رسد، چون عطاى او ابدى و نامتناهى است.

و كسى را توان آن نيست كه حضرتش را از توجه به ديگرى باز دارد؛ يعنى وقتى خدا به كسى توجه مى كند نسبت به ديگرى بى توجّه نيست.

و هيچ صدايى او را از شنيدن صداى ديگر بازنمى دارد و همزمان همه صداها را مى شنود به خلاف انسان كه اگر به چيزى گوش دهد از شنيدن صداى ديگرى باز مى ماند.

و بخشيدن او مانعِ باز پس گرفتنِ از ديگرى نمى گردد، به خلاف انسان كه اگر در حال بخشيدن چيزى به كسى باشد از گرفتن چيزى از ديگرى ناتوان است، زيرا حواس او بر دو جهت اشراف و سلطه ندارد، اما خدا جسم نيست و در آنِ واحد مى تواند ببخشد و بگيرد.

و رحمت او باعث بازماندن او از كيفر نمى شود، به اين معنا كه مى تواند در آنِ واحد يكى را مورد رحمت قرار دهد و ديگرى را كيفر كند، يا به اين معنا كه خدا مى تواند در آنِ واحد به يك نفر از يك جهت رحمت كند و از جهت ديگر كيفر بدهد، مثلاً به او از روى رحمت حيات و به جهت كيفر بيمارى بدهد.

و خفاى او موجب پنهان بودن او نمى شود و او را از ظهور باز نمى دارد، زيرا با آثار خود ظاهر و آشكار است. پس به ذاتْ مخفى و به آثارْ هويداست.

و ظهور او باعث پنهان نبودن او نمى گردد، پس گرچه به آثار ظاهر است، ولى به ذات پنهان و مخفى است.

ص: 301

قَرُبَ فَنَأَى(1)، وَ عَلاَ فَدَنَا، وَ ظَهَرَ فَبَطَنَ، وَ بَطَنَ فَعَلَنَ، وَ دَانَ(2) وَ لَمْ يُدَنْ، لَمْ يَذْرَأِ(3) الْخَلْقَ بِاحْتِيَالٍ(4)، وَ لاَ اسْتَعَانَ بِهِمْ لِكَلاَلٍ(5).

...

به مردم نزديك و در عين نزديكى از آنها دور است؛ نه مانند جسم كه نزديك شدن او به يك چيز، مانع نزديك شدنِ وى به چيزى ديگر مى گردد، زيرا جسم اگر به يك چيز نزديك باشد ضرورتاً از چيز ديگر دور مى شود، ولى خدا چون با علم و قدرت به همگان نزديك است، در عين حال از آنها دور مى باشد.

برتر از مشابهت و همانندىِ با مخلوقات است، ولى با علم و قدرت به آنها نزديك است و برترى حضرتش موجب نزديك بودن اوست. با آثار خود بر خلق آشكار گرديد، ولى كنه ذاتش بر خلق، همچنان پوشيده است و ظهور، سبب بطون و پنهانى است، چون اگر اين آثارِ ظاهر وجود نداشتند، باطن مخفى هم وجود نداشت، زيرا چنين آثارى جز از واجب الوجود صادر نمى شود و وجوبِ وجود، موجب خفاى اوست.

كنه ذات او مخفى، ولى آثار قدرتش ظاهر است. اين جمله، عكس جمله پيشين است و تعليل هر يك از دو ضد به ضد ديگر است، از آن جهت كه هر دو معلول يك چيز مى باشند؛ به يك اعتبار آن يكى علّت اين است و به اعتبار ديگر اين يكى علت آن است، پس در اين توصيف، بطون سبب ظهور است.

به حساب همه مردم مى رسد، ولى كسى به حساب او نمى رسد.

جهان هستى را با چاره انديشى و تفكر نيافريد، چون چاره انديشى به معناى پيدا كردن راهكار براى رسيدن به مطلوب است. و به منظور فروهشتن خستگى در انجام دادن كارها از آفريدگان كمك نگرفت، چنان كه انسان ها به هنگام خستگى از يكديگر كمك مى گيرند.

ص: 302


1- نأى: دور شد.
2- دان: محاسبه كرد.
3- يذرأ: خلق مى كند.
4- احتيال: تفكر و چاره انديشى.
5- كلال: رنج و زحمت.

أُوصِيكُمْ عِبَادَ اللَّهِ، بِتَقْوَى اللَّهِ، فَإِنَّهَا الزِّمَامُ(1) وَ الْقِوَامُ، فَتَمَسَّكُوا بِوَثَائِقِهَا(2)، وَ اعْتَصِمُوا بِحَقَائِقِهَا، تَوءُلْ بِكُمْ(3) إِلَى أَكْنَانِ(4) الدَّعَةِ(5)، وَ أَوْطَانِ السَّعَةِ، وَ مَعَاقِلِ(6) الْحِرْزِ(7)، وَ مَنَازِلِ الْعِزِّ فِي «يَوْمٍ تَشْخَصُ(8) فِيهِ الأَبْصَارُ»(9)، وَ تُظْلِمُ لَهُ الاْءَقْطَارُ، وَ تُعَطَّلُ فِيهِ صُرُومُ(10) الْعِشَارِ(11)، وَ يُنْفَخُ فِي الصُّورِ، فَتَزْهَقُ كُلُّ مُهْجَةٍ(12)، وَ تَبْكَمُ(13) كُلُّ لَهْجَةٍ(14)، وَ تَدِكُّ(15) الشُّمُّ(16) الشَّوَامِخُ(17) وَالصُّمُّ(18) الرَّوَاسِخُ(19)، فَيَصِيرُ صَلْدُهَا(20) سَرَاباً رَقْرَقاً(21)، وَ مَعْهَدُهَا قَاعاً(22) سَمْلَقا(23)، فَلاَ شَفِيعٌ يَشْفَعُ، وَ لاَ حَمِيمٌ(24) يَدْفَعُ، وَ لاَ مَعْذِرَةٌ تَنْفَعُ.

...

جايگاه تقوا در زندگى فردى و اجتماعى

اى بندگان خدا، شما را به تقوا و پرواى الهى سفارش مى كنم كه مايه دورى از نافرمانى اش و پيروى از فرمان اوست و زمامى است كه انسان بايد آن را بگيرد و به سمت سعادت حركت كند، مانند مهار اسب و شتر، كه موجب تعادل و ايستادگى و مايه جلوگيرى از انحراف و گمراهى انسان است. پس به امور مستحكم تقوا كه در آن ريا و نفاق و بدعت راه ندارد متمسّك شويد و به تقواى حقيقى روى آوريد نه به امورى مانند وسواس كه موجب زياد شستن دست و پا و لباس و امثال اينها شده و در عرف چنين كسى را با تقوا مى خوانند

ص: 303


1- زمام: مهار.
2- وثائق: جمع وثيقة، يعنى امور محكم.
3- تؤل بكم: شما را سير مى دهد، امر شما را پايان مى دهد.
4- أكنان: جمع كن، يعنى خيمه.
5- دعة: زندگى راحت.
6- معاقل: جمع معقل، يعنى دژ و حصار.
7- حرز: حفظ.
8- تشخص: از شخوص، به معناى سفر و شخوص بصر كنايه از دهشت است و مراد در اينجا، اين سو و آن سو نگريستن چشم براى يافتن گريزگاه و پناهگاه است و فرد ترسان اين گونه مى باشد.
9- سوره ابراهيم، آيه 42.
10- صروم: جمع صرمة، گله شتر 10 - 50 نفره.
11- عشار: جمع عشراء، يعنى شترى كه از حمل آن ده ماه گذشته و بسيار گرانبهاست.
12- مهجة: روح. زهوق مهجة كنايه از آن است كه در وحشت توان هيچ كارى را ندارد.
13- تبكم: گنگ مى شود.
14- لهجة: زبان.
15- تَدِكُّ: درهم مى كوبد.
16- شم: جمع أشم، يعنى رفيع.
17- شوامخ: جمع شامخة، يعنى بسيار بلند.
18- صم: جمع أصم، يعنى محكم.
19- رواسخ: جمع راسخ، يعنى ثابت و استوار.
20- صلد: كوه محكم و صاف.
21- رقرق: مضطرب.
22- قاع: زمين محكم.
23- سملق: صاف و هموار.
24- حميم: دوست.

...

...

در حالى كه تقوا به اين معنا نيست؛ بلكه تقوا همانى است كه شما را به زندگى همراه با آسايش و رفاه و وسعت مى رساند و از نعمت هاى گسترده و زندگى راحت برخوردار مى سازد و در دژها و سنگرهاى مستحكم و ايمن از آفت و بلا و جايگاه امن عزّت در روز قيامت جاى مى دهد كه در آن خفّت و خوارى وجود ندارد؛ روزى «كه چشم ها [ از شدت وحشت] در آن خيره مى شود» و دنبال راه گريزند، و تمام زمين تاريك مى شود، چون طبق روايت در روز قيامت تاريكى مطلق همه جا را فرا مى گيرد.

و گله هاى شتران مرغوب و گرانبها از شدّت هول وهراس فراموش مى شوند، چنان كه قرآن كريم مى فرمايد: «وَ إِذَا الْعِشَارُ عُطِّلَتْ»(1)؛ «وقتى شتران ماده وانهاده شوند».

آنگاه در صور اسرافيل دميده مى شود؛ يك مرتبه هنگام پايان يافتن دنيا و مرگِ همه انسان ها، و بار ديگر هنگام رستاخيز و قيامت كه همه انسان ها زنده مى شوند.

روح هر انسانى وحشت زده مى شود و نمى تواند كارى انجام دهد و گويى باطل شده است.

و همه زبان ها گنگ مى شوند و انسان از ترسْ توان سخن گفتن ندارد، و تمام كوه هاى سربه فلك كشيده خرد مى شوند، و مانند پنبه حلاّجى شده در مى آيند، چنان كه قرآن مى فرمايد: «وَ حُمِلَتِ الاْءَرْضُ وَالْجِبَالُ فَدُكَّتَا دَكَّةً وَ حِدَةً»(2)؛ «و زمين و كوه ها از جا برداشته شوند و يكباره درهم كوبيده و متلاشى گردند».

و كوه هاى صاف و سربه فلك كشيده و محكم از جا كنده مى شوند و به سراب تبديل مى گردند، يعنى از دور به صورت آب ديده مى شوند در حالى كه چنان نيست، آنجا كه خدا مى فرمايد: «وَ سُيِّرَتِ الْجِبَالُ فَكَانَتْ سَرَابًا»(3)؛ و كوه ها را روان كنند، و [چون] سرابى گردند.

ص: 304


1- سوره تكوير، آيه 4.
2- سوره حاقة، آيه 14.
3- سوره نبأ، آيه 20.

...

...

و كوهستان ها به صورت زمينى صاف و هموار و ساكن درمى آيد، چنان كه خداى سبحان مى فرمايد: «لاَّ تَرَى فِيهَا عِوَجًا وَ لاَ أَمْتًا»(1)؛ «نه در آن كژى مى بينى و نه ناهموارى».

در آن روز هيچ كس براى افراد ناشايسته شفاعت نمى كند، چون شفاعت در آخرت مانند شفاعت در دنيا نيست كه انسان براى رفيق خود، هرچند ناشايست باشد، وساطت كند، بلكه چنان است كه خداوند مى فرمايد: «...وَ لاَ يَشْفَعُونَ إِلاَّ لِمَنِ ارْتَضَى...»(2)؛ «و جز براى كسى كه [خدا] رضايت دهد، شفاعت نمى كنند».

و هيچ دوست صميمى، عذاب را از انسان دور نمى كند و عذرخواهى هيچ سودى ندارد و نمى تواند عذرخواه را از عذابى كه سزاوار آن است برهاند.

ص: 305


1- سوره طه، آيه 107.
2- سوره انبياء، آيه 28.

خطبه صد و نود و پنجم

و من خطبة له عليه السلام حول بعثة النبي صلى الله عليه و آله و موعظة الناس

اشاره

بَعَثَهُ حِينَ لاَ عَلَمٌ قَائِمٌ، وَ لاَ مَنَارٌ(1) سَاطِعٌ(2)، وَ لاَ مَنْهَجٌ وَاضِحٌ. أُوصِيكُمْ عِبَادَ اللَّهِ بِتَقْوَى اللَّهِ، وَ أُحَذِّرُكُمُ الدُّنْيَا، فَإِنَّهَا دَارُ شُخُوصٍ(3)، وَ مَحَلَّةُ تَنْغِيصٍ(4)، سَاكِنُهَا ظَاعِنٌ(5)، وَ قَاطِنُهَا(6) بَائِنٌ(7)، تَمِيدُ بِأَهْلِهَا مَيَدَانَ(8) السَّفِينَةِ تَقْصِفُهَا(9) الْعَوَاصِفُ(10) فِي لُجَجِ(11) الْبِحَارِ. فَمِنْهُمُ الْغَرِقُ الْوَبِقُ(12)، وَ مِنْهُمُ النَّاجِي عَلَى بُطُونِ الاْءَمْوَاجِ، تَحْفِزُهُ(13) الرِّيَاحُ بِأَذْيَالِهَا(14)، وَ تَحْمِلُهُ عَلَى أَهْوَالِهَا، فَمَا غَرِقَ مِنْهَا فَلَيْسَ بِمُسْتَدْرَكٍ(15) وَ مَا نَجَا مِنْهَا فَإِلَى مَهْلَك.

...

از خطبه هاى آن حضرت عليه السلام درباره بعثت پيامبر صلى الله عليه و آله و موعظه مردمان

دورنماى روزگار قبل از بعثت

خداوند پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله را در روزگارى به رسالت برانگيخت كه هيچ پرچمى برافراشته نبود، زيرا دين و شريعتى كه به منزله پرچم است و مردمان را به راه حق هدايت مى كند و به سعادت مى رساند وجود نداشت. در اين بيان دين به پرچم هايى تشبيه شده كه در مسيرْ نصب مى كنند تا آنان را به سوى مقصد راهنمايى كنند.

ص: 306


1- منار: آتشى كه شبانه در جايى بلند مى افروزند تا مردم راه را بيابند.
2- ساطع: آتش پرشعله و بلند.
3- شخوص: سفر و كوچ.
4- تنغيص: تيره و تار شدن.
5- ظاعن: مسافر و كوچنده.
6- قاطن: ساكن.
7- بائن: دور شده و جدا افتاده.
8- ميدان: جنبش.
9- تقصف: مى شكند.
10- عواصف: جمع عاصفة، يعنى طوفان و باد شديد.
11- لجج: جمع لجّة، يعنى وسط دريا.
12- وبق: هلاك شد.
13- تحفز: دور مى كند، دفع مى كند.
14- أذيال: جمع ذيل، يعنى دامن، اطراف.
15- مستدرك: قابل نجات، قابل بازيابى.

...

...

و چراغ خانه اى روشن فراروى مردم وجود نداشت و راه واضح و روشنى نبود تا انسان بتواند با پيمودن آن به سعادت برسد.

توصيه به تقوا و هشدار نسبت به دنيا

بندگان خدا، شما را به تقواى الهى سفارش مى كنم؛ تقوايى كه باعث عبادت و رويگردانى از گناه باشد. و شما را از آلوده شدن به دنيا كه موجب از دست رفتن آخرت است برحذر مى دارم، زيرا دنيا سراى كوچ است و انسان در آن جاودانه نخواهد بود و محلّى است كه عيش انسان با تلخكامى و تباهى آميخته است. ساكن دنيا كوچنده است، چون ناچار روزى بايد به سوى آخرت سفر مى كند، و مقيم آن به زودى و هنگام مرگ از آن جدا خواهد شد.

دنيا مانند كشتى طوفان زده اى در ميان درياهاست كه ساكنان خود را به اين سو و آن سو مى افكند، و طوفانش درهم مى شكند، زيرا دنيا انسان ها را همواره از حالى به حال ديگر در مى آورد.

احوال ساكنان كشتى طوفان زده دنيا

ساكنان اين كشتى طوفان زده، برخى در هنگام شكسته شدن اين كشتى، غرق شده و هلاك گرديده اند، زيرا فريفته دنيا و مرتكب محرّمات شدند و آخرت را از دست دادند و گروهى نجات يافته، بى خبر از مسير و سرنوشت خود، بر شكم (پشت) امواج دريا بر قطعه چوبى از كشتى شكسته سوار هستند و بادها آنان را بر مركب هراس هاى مختلف نشانده، به اين سو و آن سو مى راند؛ هراس از غرق و طعمه ماهيان شدن و هراس از سرگردانى و بدون غذا و آسايش در دريا ماندن تا هنگام مرگ. پس به غرق شدگانِ درياى دنيا اميد نجاتى نيست و كسى نمى تواند آنها را برهاند و امّا نجات يافتگان غالبا در دريا مى مانند تا بميرند.

ص: 307

عِبَادَ اللَّهِ، الاْآنَ فَاعْمَلُوا، وَ الاْءَلْسُنُ مُطْلَقَةٌ، وَ الاْءَبْدَانُ صَحِيحَةٌ، وَ الاْءَعْضَاءُ لَدْنَةٌ(1)، وَ الْمُنْقَلَبُ(2) فَسِيحٌ، وَ الْمَجَالُ عَرِيضٌ، قَبْلَ إِرْهَاقِ الْفَوْتِ، وَ حُلُولِ الْمَوْتِ. فَحَقِّقُوا عَلَيْكُمْ نُزُولَهُ، وَ لاَ تَنْتَظِرُوا قُدُومَهُ.

...

مواعظ سودمند

بندگان خدا، اكنون و قبل از سر رسيدن اجل و مصيبتِ از دست دادن فرصت و بروز موانع، براى گذر از هراس آخرت خود عمل كنيد، زيرا زبان هايتان آزاد است و قبل از مرگ و پيش از بسته شدن زبان مى توانيد ذكر و تسبيح بگوييد و سخن حق بر زبان جارى سازيد.

و بدن هايتان سالم است و مى توانيد عمل خير انجام دهيد و عبادت كنيد.

و اعضاى بدنتان تابع اراده شماست و هنوز از حركت بازنمانده است.

و فرصت بازگشت از گمراهى و روى آوردن به هدايت فراهم است و مى توانيد خود را دگرگون سازيد. و ميدان جبران گذشته ها باز و فراخ است كه مى توانيد پيش از برباد شدن فرصت و سر رسيدن موانع و مرگ، به تدارك گذشته بپردازيد.

پس مرگ را مانند موجود حاضر و پيشِ روىِ خودتان بدانيد و هرگز از آن غافل نشويد و مانند كسانى كه بدون توجّه به مرگ، گويى در وقوع آن ترديد دارند، در انتظار ننشينيد كه روزى به سراغتان بيايد، بلكه مانند كسى باشيد كه خود را براى پذيرايى از ميهمان آماده مى كند.

ص: 308


1- لدنة: آرام و رام و تابع امر.
2- منقلب: مكان تحوّل و انقلاب.

خطبه صد و نود و ششم

و من كلام له عليه السلام

اشاره

وَ لَقَدْ عَلِمَ الْمُسْتَحْفَظُونَ(1) مِنْ أَصْحَابِ مُحَمَّدٍ صلى الله عليه و آله أَنِّي لَمْ أَرُدَّ عَلَى اللَّهِ وَ لاَ عَلَى رَسُولِهِ سَاعَةً(2) قَطُّ. وَ لَقَدْ وَاسَيْتُهُ(3) بِنَفْسِي فِي الْمَوَاطِنِ الَّتِي تَنْكُصُ(4) فِيهَا الاْءَبْطَالُ، وَ تَتَأَخَّرُ فِيهَا الاْءَقْدَامُ، نَجْدَةً(5) أَكْرَمَنِي اللَّهُ بِهَا. وَ لَقَدْ قُبِضَ رَسُولُ اللَّهِ صلى الله عليه و آله وَ إِنَّ رَأْسَهُ لَعَلَى صَدْرِي. وَ لَقَدْ سَالَتْ نَفْسُهُ فِي كَفِّي، فَأَمْرَرْتُهَا عَلَى وَجْهِي، وَ لَقَدْ وُلِّيتُ غُسْلَهُ صلى الله عليه و آله وَ الْمَلاَئِكَةُ أَعْوَانِي، فَضَجَّتِ الدَّارُ وَ الاْءَفْنِيَةُ(6)، مَلاَءٌ يَهْبِطُ وَ مَلاَءٌ يَعْرُجُ، وَ مَا فَارَقَتْ سَمْعِي هَيْنَمَةٌ(7) مِنْهُمْ، يُصَلُّونَ عَلَيْهِ حَتَّى وَارَيْنَاهُ فِي ضَرِيحِهِ.

...

از سخنان آن حضرت عليه السلام درباره رابطه خود با پيامبر صلى الله عليه و آله و تشويق اصحاب خود به جهاد

ستايش امام عليه السلام از خود

كسانى از اصحاب كه پيامبر صلى الله عليه و آله به آنها علم و امانت خود را به وديعت سپرد و نيز عالمانى كه دين آن حضرت را حفظ كردند مى دانند كه هرگز حتى دمى از فرمان و احكام خدا و پيامبر صلى الله عليه و آله سرپيچى و نافرمانى نكردم، در حالى كه برخى از اصحاب مرتكب نافرمانى شدند. حكم خداوند همان احكام قرآن و حكم پيامبر، همان فرمان هاى آن حضرت است.

ص: 309


1- مستحفظون: از استحفظ گرفته شده كه متعدى است نه لازم، يعنى امانت را حفظ كردند.
2- ساعة: جزئى از زمان.
3- واسيت: مواسات كردم، و مواسات به معناى همگامى و هم به معناى فداكارى است.
4- تنكص: از نكص گرفته شده، يعنى آن جماعت مى گريزند و به عقب برمى گردند.
5- نجدة: شجاعت.
6- أفنية: فضاى خالى اتاق، فضاى موجود.
7- هَيْنَمَة: صداى آهسته.

...

...

بى ترديد در تمام سختى ها با پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله همدل و همراه بودم، او را يارى كردم و در به جان خريدنِ خطر پيشگام بودم تا به آن حضرت گزندى نرسد و اين همدلى و همراهى در جاهايى بود كه دلاوران فرار مى كردند و قدم ها وا مى ماند، مثل: جنگ حنين، اُحُد، خيبر و... كه برخى از اصحاب از ميدان فرار كردند. ولى امام عليه السلام چون كوه، استوار ايستاد و از رسول اكرم صلى الله عليه و آله دفاع كرد.

«اُزرى» درباره فرار آن دو صحابى معروف از ميدان جنگ سروده است:

إن تكن فيهما شجاعة قرم *** فلماذا في الدين ما بذلاها(1)

«اگر آن دو از شجاعتِ ارجمندان برخوردار بودند؛ چرا آن را در راه دين به كار نبستند؟».

اين شجاعت موهبتى بود كه خدا به من ارزانى و با آن گرامى ام داشت، زيرا انسان در آزمون هاى سخت شناخته، و در نتيجه گرامى داشته مى شود.

بدانيد پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله در حالى چشم از بر جهان فروبست كه سرش بر سينه من بود؛ يعنى من تا آخرين لحظاتِ عمر پيامبر صلى الله عليه و آله همراه حضرتش بودم.

و روح مطهّرش در دست من سيلان پيدا كرد و من براى تبرّك آن را به چهره كشيدم. روح - چنان كه در علم ثابت شده - جسمى لطيف و مانند هوا و نور است كه اولياى الهى آن را مى بينند [و لمس مى كنند].

به سفارش حضرتش عهده دار غسل بدن مطهّر آن حضرت شدم و فرشتگان مرا يارى مى كردند. صحن و سرا از فرشتگان آكنده بود، گروهى فرود مى آمدند و گروهى بالا مى رفتند و همواره زمزمه فرشتگان به گوش من مى رسيد كه بر آن حضرت و خاندانش صلوات مى فرستادند، تا وقتى كه او را در قبرش دفن كرديم.

ص: 310


1- الأزرية في مدح النبيّ و الوصي و الآل، الشيخ كاظم الأزري، ص139.

فَمَنْ ذَا أَحَقُّ بِهِ مِنِّي حَيّا وَ مَيِّتاً؟ فَانْفُذُوا عَلَى بَصَائِرِكُمْ، وَ لْتَصْدُقْ نِيَّاتُكُمْ فِي جِهَادِ عَدُوِّكُمْ. فَوَ الَّذِي لاَ إِلَهَ إِلاَّ هُوَ إِنِّي لَعَلَى جَادَّةِ الْحَقِّ، وَ إِنَّهُمْ لَعَلَى مَزَلَّةِ(1) الْبَاطِلِ. أَقُولُ مَا تَسْمَعُونَ، وَ أَسْتَغْفِرُ اللَّهَ لِي وَ لَكُمْ.

...

پس چه كسى در حيات و ممات حضرتش از من به او سزاوارتر و شايسته تر است تا در مقام آن حضرت قرار گيرد و جانشين او باشد؟

تشويق اصحاب به جهاد

پس بر اساس بصيرت و معرفت به امامِ خود و بدون هيچ ترديدى و با انگيزه اى درست و راستين به جنگ برويد و هرگز در حقانيّتِ اين جنگ شك نكنيد.

قسم به خداى يگانه كه جز او خدايى نيست، من در جاده حقيقت كه به خدا مى انجامد قرار دارم و آنها در لغزشگاه باطل هستند.

اين سخن را از روى آگاهى و بصيرت مى گويم، نه غفلت زده و از سر بى توجهى، و شما نيز مى شنويد. و از خداوند براى خود و شما آمرزش مى خواهم.

اين بخش از سخن امام عليه السلام براى تأكيد بر مطلب و بدين معناست كه امكان اشتباه از سوى انسان وجود دارد و حضرت با اين سخن، مى خواهد بگويد كه با آگاهى سخن گفته، و دستخوش اشتباه و غفلت نيست.

ص: 311


1- مزّلة: لغزشگاه.

خطبه صد و نود و هفتم

و من خطبة له عليه السلام

اشاره

يَعْلَمُ عَجِيجَ(1) الْوُحُوشِ فِي الْفَلَوَاتِ(2)، وَ مَعَاصِيَ الْعِبَادِ فِي الْخَلَوَاتِ، وَ اخْتِلاَفَ(3) النِّينَانِ(4) فِي الْبِحَارِ الْغَامِرَاتِ(5)، وَ تَلاَطُمَ الْمَاءِ بِالرِّيَاحِ الْعَاصِفَاتِ(6). وَ أَشْهَدُ أَنَّ مُحَمَّداً نَجِيبُ(7) اللَّهِ، وَ سَفِيرُ وَحْيِهِ، وَ رَسُولُ رَحْمَتِهِ.

...

از خطبه هاى حضرت عليه السلام درباره علم الهى و تشويق به تقوا و در فضيلت اسلام و پيامبر صلى الله عليه و آله و قرآن

علم گسترده پروردگار

خدا سر و صداى جانوران بيابان ها و گناه پنهانى بندگان را كه هيچ كسى از آن مطلع نيست، و نيز آمدورفت ماهيان در درياهاى ژرف و تلاطم آب ها به وسيله بادهاى طوفان زا را مى داند.

اوصاف پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله

و گواهى مى دهم كه حضرت محمد صلى الله عليه و آله برگزيده خدا و واسطه وحى الهى بود كه وحى را از خدا مى گرفت و به بندگان مى رسانيد، و رسول رحمت خدا براى امت بود تا راه سعادت دنيوى و اخروى را به انسان ها بنماياند، زيرا راه اسلام، انسان را از هر اندوهى وا مى رهاند و هر مشكل و گِرهى را از زندگى انسان مى گشايد و در آخرت، عاملان به احكام اسلام را به بهشت مى برد.

ص: 312


1- عجيج: هياهو، سر و صدا.
2- فلوات: جمع فلات، يعنى بيابان.
3- اختلاف: آمد و شد.
4- نينان: جمع نون، يعنى ماهى.
5- غامرات: عميق و بسيار پر آب.
6- عاصفات: بادهاى شديد، طوفان ها.
7- نجيب: برگزيده.

أَمَّا بَعْدُ فَإِنِّي أُوصِيكُمْ بِتَقْوَى اللَّهِ الَّذِي ابْتَدَأَ خَلْقَكُمْ، وَ إِلَيْهِ يَكُونُ مَعَادُكُمْ، وَ بِهِ نَجَاحُ طَلِبَتِكُمْ، وَ إِلَيْهِ مُنْتَهَى رَغْبَتِكُمْ، وَ نَحْوَهُ قَصْدُ سَبِيلِكُمْ، وَ إِلَيْهِ مَرَامِي(1) مَفْزَعِكُمْ. فَإِنَّ تَقْوَى اللَّهِ دَوَاءُ دَاءِ قُلُوبِكُمْ، وَ بَصَرُ عَمَى أَفْئِدَتِكُمْ، وَ شِفَاءُ مَرَضِ أَجْسَادِكُمْ، وَ صَلاَحُ فَسَادِ صُدُورِكُمْ، وَ طُهُورُ دَنَسِ أَنْفُسِكُمْ، وَ جِلاَءُ(2) عَشَا(3) أَبْصَارِكُمْ، وَ أَمْنُ فَزَعِ جَأْشِكُمْ(4)، وَ ضِيَاءُ سَوَادِ ظُلْمَتِكُمْ.

...

توصيه به تقواى الهى

امّا بعد از حمد و درود بر پيامبر صلى الله عليه و آله ، شما را به تقواى الهى سفارش مى كنم؛ خدايى كه شما را آفريد و آفرينش شما تنها از سوى او بوده و بازگشت شما نيز به سوى اوست (براى حكم، داورى و حسابرسى) تا به داورى و محاسبه كار شما بپردازد.

و موفقيّت شما در رسيدن به مقصد و مطلوب تنها در گرو اراده اوست.

و منتهاى رغبت، يعنى كمال شما از جانب او تحقق مى پذيرد. و به سوى او رهسپاريد كه پاداش و كيفر نزد اوست، و هنگامه ترس و ناراحتى فقط اوست كه پناهگاه شماست.

تقوا، درمان دردها

[بدانيد كه] تقواى الهى درمان بيمارى قلب هاى شماست. در اين بيان منظور از بيمارى قلب، همان رذايل اخلاقى است كه از قلب انسان باتقوا زدوده مى شود، زيرا خداى سبحان از رذايل نهى فرمود، و انسان باتقوا از آنها روى بر مى تابد.

و بينايى چشم دل شماست، زيرا دل انسان بى تقوا نابيناست و هرگز عاقبت كار را

ص: 313


1- مرامي: جمع مرمى، و مرمى المفزع، يعنى جايى كه انسانِ ترسيده را به آن گسيل مى دارند، پناهگاه. مفزع، مصدر ميمى است.
2- جلاء: از بين بردن.
3- عشا: از عشوة، به معنى ضعف، گرفته شده و منظور ضعف بينايى است.
4- جأش: اضطراب در قلب هنگام ترس.

...

...

نمى بيند، ولى انسان پرهيزكار، چشم دل او گشوده است و عواقب امور را مى نگرد.

و شفاى بيمارى هاى جسمى شماست، چون امراض و بيمارى هاى جسمى غالباً نتيجه گناهان هستند، ولى وقتى انسانْ پرهيزكار و باتقوا باشد جسم او نيز سالم مى ماند و لذا وجه غالب يك جامعه متدين، سلامتى و بيمارى هاى گوناگونْ علامت جامعه غير متديّن است.

و تقوا موجب اصلاح سينه هاى شماست، يعنى كينه و تكبّر و مانند اينها با تقوا زدوده مى شوند. و پالاينده آلودگى هاى روح شماست، زيرا روح انسان پرهيزگار، با ترس و بخل و مانند اينها نزديكى و سازگارى ندارد.

و ضعف بينايى شما را از مى زدايد. منظور، بينايى نسبت به حقايق و راه حق است.

و به گاه ترس، مايه قرار دلِ پريشان و هراسان شماست، چون تقوا وسيله ارتباط انسان با خداست، و لذا انسان را از ناآرامى و هراس مى رهاند.

و روشنى بخش سياهى و تاريكى شماست، يعنى تقوا ظلمت كفر و گناه را برطرف و نور و روشنايى خود را جايگزين آن مى كند.

ص: 314

فَاجْعَلُوا طَاعَةَ اللَّهِ شِعَاراً(1) دُونَ دِثَارِكُمْ(2)، وَ دَخِيلاً دُونَ شِعَارِكُمْ، وَ لَطِيفاً بَيْنَ أَضْلاَعِكُمْ(3)، وَ أَمِيراً فَوْقَ أُمُورِكُمْ، وَ مَنْهَلاً(4) لِحِينِ وُرُودِكُمْ، وَ شَفِيعاً لِدَرَكِ طَلِبَتِكُمْ، وَ جُنَّةً لِيَوْمِ فَزَعِكُمْ، وَ مَصَابِيحَ لِبُطُونِ قُبُورِكُمْ، وَ سَكَناً(5) لِطُولِ وَحْشَتِكُمْ، وَ نَفَساً(6) لِكَرْبِ مَوَاطِنِكُمْ.

...

چگونگى تقواپيشگى

[ اى مردم،] طاعت خداوند را شعار قلبى خود قرار دهيد، نه فقط كار ظاهرى باشد، مانند منافقان كه در درون كافرند و در ظاهرْ خويش را مؤمن مى نمايانند؛ و آن را با قلب خود بياميزيد، نه اينكه فقط پوشش و جلوه ظاهريتان باشد، و در درون خود جايش دهيد و بر همه كارهايتان مقدّم بداريد، بدين معنا كه هرچه خدا فرمانتان دهد، همان كنيد و از آنچه بازتان مى دارد دست برداريد و آبشخور تشنگى تان قرارش دهيد، يعنى كار را بر اساس اطاعت خداوند انجام دهيد، نه هرگونه كه شد.

و تقوا را براى رسيدن به هدف هايتان واسطه و شفيع قرار دهيد، چون تقوا موجب رسيدن به هدف است، چنان كه خداوند مى فرمايد: «...وَ مَنْ يَتَّقِ اللّهَ يَجْعَلْ لَهُ مَخْرَجاً...»(7)؛ «هر كس از خدا پروا كند، [خدا] براى او راه بيرون شدنى قرار مى دهد».

و آن را براى روز ترس خود سپرى قرار دهيد زيرا خدا فرد پرهيزكار را از ترس مى رهاند. و آن را براى قبرتان چراغ هايى بدانيد، زيرا قبر انسان تاريك است و در واقع تقوا نور آن است. و آن را براى دوران طولانى وحشت خود در قبر مايه آرامش و اُنس قرار دهيد. زيرا قبرِ انسانِ بى تقوا وحشتكده اى است هولناك.

و آن را وسيله رهايى از اندوه گذرگاه ها و مواطن خود قرار دهيد، چون انسان قطعاً بايد براى رهايى از اندوه و غم چاره اى بينديشد. لذا اگر باتقوا باشد اندوه و ناراحتى او زايل مى شود.

ص: 315


1- شعار: لباس زير، كنايه از امر قلبى.
2- دثار: لباس رو، كنايه از امر ظاهرى.
3- أضلاع: جمع ضلع، يعنى دنده و قلب انسان بين دنده ها و درون انسان است.
4- منهل: جايى كه براى برداشتن آب وارد آن مى شوند.
5- سكن: مونس، آرامش.
6- نفس: موجب خروج اندوه.
7- سوره طلاق، آيه 2.

فَإِنَّ طَاعَةَ اللَّهِ حِرْزٌ مِنْ مَتَالِفَ(1) مُكْتَنِفَةٍ(2)، وَ مَخَاوِفَ(3) مُتَوَقَّعَةٍ، وَ أُوَارِ(4) نِيرَانٍ مُوقَدَةٍ(5). فَمَنْ أَخَذَ بِالتَّقْوَى عَزَبَتْ(6) عَنْهُ الشَّدَائِدُ بَعْدَ دُنُوِّهَا وَ احْلَوْلَتْ(7) لَهُ الاْءُمُورُ بَعْدَ مَرَارَتِهَا، وَ انْفَرَجَتْ عَنْهُ الاْءَمْوَاجُ بَعْدَ تَرَاكُمِهَا(8)، وَ أَسْهَلَتْ لَهُ الصِّعَابُ بَعْدَ إِنْصَابِهَا(9)، وَ هَطَلَتْ(10) عَلَيْهِ الْكَرَامَةُ بَعْدَ قُحُوطِهَا، وَ تَحَدَّبَتْ(11) عَلَيْهِ الرَّحْمَةُ بَعْدَ نُفُورِهَا(12)، وَ تَفَجَّرَتْ عَلَيْهِ النِّعَمُ بَعْدَ نُضُوبِهَا(13)، وَ وَبَلَتْ(14) عَلَيْهِ الْبَرَكَةُ بَعْدَ إِرْذَاذِهَا(15). فَاتَّقُوا اللَّهَ الَّذِي نَفَعَكُمْ بِمَوْعِظَتِهِ، وَ وَعَظَكُمْ بِرِسَالَتِهِ، وَ امْتَنَّ(16) عَلَيْكُمْ بِنِعْمَتِهِ. فَعَبِّدُوا أَنْفُسَكُمْ لِعِبَادَتِهِ، وَ اخْرُجُوا إِلَيْهِ مِنْ حَقِّ طَاعَتِهِ.

...

آثار تقوا و طاعت الهى

بى ترديد كه طاعت الهى و تقوا پناهگاهى است ايمن در برابر مهلكه هاى اطراف انسان و رهايى از ترس هاى مورد انتظار كه ممكن است به سراغ انسان بيايد، و محافظى است در برابر حرارت و شعله برافروخته آتش. مراد از آتش، جنگ ها و فتنه هايى است كه موجب برافروختگى انسان مى شود و از همين رو به آتش تشبيه شده است.

پاداش پرهيزگاران

پس هركه تقوا پيشه كند، سختى ها و ناگوارى هاى هجوم آورده به وى، دور مى شوند، چون خدا شخص پرهيزگار را درمى يابد و براى او راه نجاتى فراهم مى كند، به گونه اى كه هرگز گمان آن را نمى برد.

ص: 316


1- متالف: هراسگاه، محل ترس آور، جمع متلف: مهلكه.
2- مكتنف: محيط و اطراف.
3- مخاوف: جمع مخوف، مصدر ميمى خوف است.
4- أوار: حرارت و شعله آتش.
5- موقدة: برافروخته.
6- عزب: دور شد.
7- احلولت: شيرين شد.
8- تراكم: انبوه، فشرده، انباشته.
9- إنصاب: زحمت رساندن.
10- هطل: مانند باران سرريز كرد.
11- تحدب: سرازير شد، منعطف گرديد.
12- نفور: رم كردن، گريختن.
13- نضوب: فرورفتن آب و ناپديد شدن آن.
14- وبل: از وابل است، يعنى باران شديد و سيل گونه.
15- إرذاذ: از رذاذ گرفته شده، يعنى باران ضعيف.
16- امتنّ: بر شما منّت نهاد، نعمت فراوان عطا كرد.

...

...

و كارهاى سخت و ناگوار براى او، شيرين و دلپسند مى شود، چون انسان پرهيزگار و تقواپيشه فرجامى نيكو دارد.

و امواج انباشته فتنه و بلا از او دور مى شوند.

و امور دشوار و آزارنده اش آسان مى گردند.

و كرامت خداى كريم سيل آسا به سوى او سرازير مى شود، در حالى كه قبلاً از آن خبرى نبوده و گويى محيط زندگى او دچار قحطى كرامت شده بود.

و رحمت حق تعالى پس از گريزان شدن، بدو روى مى آورد.

و چشمه هاى نعمت پس از ناپديد شدن دوباره براى او به جوشش در مى آيند.

و بركت پس از كاهش، سيل آسا بر او ريزش مى گيرد.

پرهيزگارى و بندگى

پس تقواى خدا را در پيش گيريد، خدايى كه شما را با عبرت ها و موعظه هاى خود سودتان رساند و راه سعادت و شقاوت را فرا رويتان گشود، و به وسيله رسالت انبياء موعظه تان فرمود و نعمت فراوان خود را بر شما ارزانى داشت.

پس خودتان را براى عبادت الهى تسليم و رام كنيد و به نيكى از عهده بندگى خداوند برآييد تا حق طاعت الهى را به جاى آورده باشيد. و به جاى آوردنِ حق بندگى در آن است كه آنچه خدا فرموده يا از آن بازداشته، به گوش جان بشنويم و هرگز از آن غفلت نورزيم.

ص: 317

ثُمَّ إِنَّ هَذَا الاْءِسْلاَمَ دِينُ اللَّهِ الَّذِي اصْطَفَاهُ لِنَفْسِهِ، وَ اصْطَنَعَهُ عَلَى عَيْنِهِ، وَ أَصْفَاهُ(1) خِيَرَةَ خَلْقِهِ، وَ أَقَامَ دَعَائِمَهُ عَلَى مَحَبَّتِهِ. أَذَلَّ الاْءَدْيَانَ بِعِزَّتِهِ، وَ وَضَعَ الْمِلَلَ بِرَفْعِهِ، وَ أَهَانَ أَعْدَاءَهُ بِكَرَامَتِهِ، وَ خَذَلَ مُحَادِّيهِ(2) بِنَصْرِهِ، وَ هَدَمَ أَرْكَانَ الضَّلاَلَةِ بِرُكْنِهِ، وَ سَقَى مَنْ عَطِشَ مِنْ حِيَاضِهِ(3) وَ أَتْأَقَ(4) الْحِيَاضَ بِمَوَاتِحِهِ(5).

...

ويژگى هاى دين مبين اسلام

پس اين دين اسلام دينِ خداوند است كه آن را براى خويش برگزيده است؛ يعنى اسلام را به عنوان راهى براى رسيدن به رحمت خود در دو جهان قرار داده است.

و آن را تحت نظارت خود به وجود آورد؛ يعنى برنامه هاى اسلامى را كامل ساخت، زيرا اگر كسى چيزى را تحت نظارت خود بسازد، قطعاً طبق مراد و موافق نظر او خواهد بود، لذا ساخت آن را از نظر دور نخواهد داشت. اين تعبير هم كنايه از آن است كه اسلام صددرصد مطابق با خواست الهى است.

و آن را به بهترين انسان ها يعنى حضرت محمد صلى الله عليه و آله اعطا فرمود تا به مردم برساند.

و پايه هاى مكتب اسلام را بر اساس محبّت پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله قرارداد و بدون داشتنِ محبّت و ولايت آن حضرت هرگز آن را از كسى نمى پذيرد.

اديان گذشته، مانند مسيحيّت و يهوديّت را با عزّت اسلام بى مقدار ساخت؛ يعنى پس از اسلام، آن اديان را از كسى نخواهد پذيرفت.

و با رفعت بخشيدن به اسلام، ملت ها و امّت هايى را كه با آن پيوند اعتقادى و ايمان ندارند ناچيز و فرودست گرداند، چون طبيعى است اگر چيزى از همگنان خود برترى

ص: 318


1- أصفى: عطا كرد و بخشيد.
2- مُحادّيه: جمع محاد، يعنى كسى كه در مخالفت شديد و سخت است.
3- حياض: جمع حوض.
4- أتأق: پر كرد. از تئق الحوض گرفته شده است.
5- مواتح: جمع ماتح، يعنى كسى كه آب از چاه مى كشد.

...

...

يافت، آنها نيز تنزل مى يابند.

و با تكريم اسلام، دشمنانش را خوار ساخت، زيرا بزرگ داشتن چيزى مستلزم خوارى رقيبان و دشمنان آن است.

و با يارى كردن اسلام، مخالفان سرسخت اسلام را خوار نمود.

و اركان ضلالت و گمراهى و پيروان آن را به وسيله ستون مستحكم اسلام ويران كرد؛ زيرا راه سعادت را به وسيله اسلام به مردم نشان داد، پس ديگر راهى براى گمراهى نمى ماند.

و تشنگان معرفت و ايمان و فضيلت را از آبگيرهاى معارف اسلام و احكام آن سيراب ساخت. و آنها را براى كسانى كه از آن بر مى گيرند پر ساخت.

ص: 319

ثُمَّ جَعَلَهُ لاَ انْفِصَامَ لِعُرْوَتِهِ(1)، وَ لاَ فَكَّ لِحَلْقَتِهِ، وَ لاَ انْهِدَامَ لاِءَسَاسِهِ، وَ لاَ زَوَالَ لِدَعَائِمِهِ، وَ لاَ انْقِلاَعَ لِشَجَرَتِهِ، وَ لاَ انْقِطَاعَ لِمُدَّتِهِ، وَ لاَ عَفَاءَ(2) لِشَرَائِعِهِ(3)، وَ لاَ جَذَّ(4) لِفُرُوعِهِ، وَ لاَ ضَنْكَ(5) لِطُرُقِهِ، وَ لاَ وُعُوثَةَ(6) لِسُهُولَتِهِ، وَ لاَ سَوَادَ لِوَضَحِهِ(7)، وَ لاَ عِوَجَ لاِنْتِصَابِهِ، وَ لاَ عَصَلَ(8) فِي عُودِهِ، وَ لاَ وَعَثَ(9) لِفَجِّهِ(10)، وَ لاَ انْطِفَاءَ لِمِصْبَاحِهِ، وَ لاَ مَرَارَةَ لِحَلاَوَتِهِ. فَهُوَ دَعَائِمُ أَسَاخَ(11) فِي الْحَقِّ أَسْنَاخَهَا(12)، وَ ثَبَّتَ لَهَا أسَاسَهَا، وَ يَنَابِيعُ غَزُرَتْ(13) عُيُونُهَا، وَ مَصَابِيحُ شَبَّتْ(14) نِيرَانُهَا، وَ مَنَارٌ اقْتَدَى بِهَا سُفَّارُهَا(15)، وَ أَعْلاَمٌ قُصِدَ بِهَا فِجَاجُهَا(16)، وَ مَنَاهِلُ(17) رَوِيَ(18) بِهَا وُرَّادُهَا(19).

...

اسلام، دستاويز مستحكمِ نجات

آنگاه اسلام را به گونه اى قرار داد كه دستاويز آن هرگز سست نشود و نمى گسلد، يعنى هر كس كه به اسلام تمسّك جويد، هرگز از خير و رحمت دور و محروم نمى ماند، زيرا خير پايان ناپذير است.

و هيچ يك از حلقه هاى درهم فرو رفته اسلام از يكديگر جدا نمى شوند؛ يعنى حلقه هاى زنجير سعادت اسلام براى كسانى كه مى خواهند به آن تمسك جويند تا از اين رهگذر به سعادت دو جهان نايل آيند ناگسستنى است.

و پايه هاى اسلام هرگز منهدم نمى شود، چنان كه پايه هاى يك ساختمان فرو مى ريزد. به ديگر سخن، دين جديدى فرا نخواهد رسيد تا اسلام را كنار بگذارد.

ص: 320


1- عروة: دستاويز.
2- عفاء: اضمحلال.
3- شرايع: جمع شريعة، يعنى احكام.
4- جذ: قطع.
5- ضنك: تنگى.
6- وعوثة: سستى زمين كه نتوان در آن راه رفت.
7- وضح: روشنايى صبح.
8- عصل: اعوجاج.
9- وعث: راهى كه حركت در آن دشوار باشد.
10- فج: درّه و راه وسيع بين دو كوه.
11- أساخ: مستقر گرديد.
12- أسناخ: جمع سنخ، يعنى ريشه.
13- غزرت: فراوان شد.
14- شبت: شعله ور شد.
15- سفّار: مسافران، سفر پيشگان، مسافران شب رو، ضمير به نيران برمى گردد.
16- فجاج: جمع فج، يعنى راه.
17- مناهل: جمع منهل، آبشخور.
18- روي: سيراب شد.
19- ورّاد: وارد شوندگان.

...

...

و ستون هاى دين اسلام كه همان احكام آن است هرگز از بين نمى روند.

و درخت اسلام (معارف و اصول و فروع آن) هرگز ريشه كن نمى شود.

و اسلام جاودانه است پايانى نخواهد داشت، به گونه اى كه تا روز قيامت باقى است.

و احكام اسلام هرگز كهنگى نمى يابند و از بين نمى روند.

و فروع (شاخه هاى احكام) اسلام هرگز قطع نمى شوند بلكه هماره بدون تغيير مى مانند.

و راه هاى اسلام تنگى نگيرد، بلكه هماره وسيع و گسترده است. اين سخن كنايه از آن كه احكام اسلام آسان است و در آن سختى وجود ندارد.

و سهولت و هموارى [راه [احكام اسلام ناهموارى نپذيرد.

و روشنى احكام اسلام، سياهى و تيرگىِ انحراف نگيرد و با آن آميخته نشود، آن سان كه سپيدى و روشنى سپيده دم با سياهى آميخته است.

و راه مستقيم اسلام دستخوش كجى و انحراف نمى شود. و چوبش خميدگى نگيرد، در اين سخن اسلام به چوب (تنه درخت) صاف و مستقيم تشبيه شده است.

و جادّه وسيع و هموار اسلام هيچ گونه ناهموارى ندارد، و چراغش هرگز به خاموشى نمى گرايد، بلكه تا ابد روشن است، و شيرينى اصول و فروع اسلام هرگز تلخ نمى شوند.

اسلام چون ستون هايى است كه پايه هاى آن در حقيقت استقرار يافته است و هيچ باطلى در اصول آن راه نمى يابد، و خداى متعال اساس و پايه آن را مستحكم ساخته است.

و آبشخورى است كه چشمه هاى آن هماره جوشان و پرآب است.

و چراغ هايى است كه آتش آن هماره فروزنده و تابنده است، و چراغخانه اى است كه مسافران شبانه اش از آن پيروى مى كنند و راه خود را بدان مى يابند، و پرچم هايى است كه به وسيله آن راه ها پيموده مى شوند. پس نقش اسلام در هدايت مثل چراغ خانه در شب و پرچم در روز است. و آبشخورى است كه تشنگانش از آن نوشيده و سيراب خواهند شد.

ص: 321

جَعَلَ اللَّهُ فِيهِ مُنْتَهَى رِضْوَانِهِ، وَ ذِرْوَةَ(1) دَعَائِمِهِ، وَ سَنَامَ(2) طَاعَتِهِ، فَهُوَ عِنْدَ اللَّهِ وَثِيقُ الاْءَرْكَانِ، رَفِيعُ الْبُنْيَانِ، مُنِيرُ الْبُرْهَانِ، مُضِيءُ النِّيرَانِ، عَزِيزُ السُّلْطَانِ، مُشْرِفُ الْمَنَارِ مُعْوِزُ(3) الْمَثَارِ(4). فَشَرِّفُوهُ وَ اتَّبِعُوهُ، وَ أَدُّوا إِلَيْهِ حَقَّهُ، وَ ضَعُوهُ مَوَاضِعَهُ.

...

خداوند نهايت خشنودى خود را در اسلام قرار داده و كاملاً از آن راضى است و هر كس كه به آن عمل كند مورد رضاى اوست.

و اسلام را مرتفع ترين پايه هاى هدايت خود قرار داد، يعنى اديان ديگر پايه هاى هدايت، و اسلام فرازين ترين آنهاست. و اوج طاعت خود را در آن قرار داد.

از اين رو اسلام در پيشگاه خدا، پايه هاى محكم، يعنى اصول و فروع مستحكمى دارد، بنيادى رفيع، و دلايلى واضح و آشكار، و چراغهاى فروزان دارد، و سلطه و سيطره اش نفوذناپذير است و هرگز مغلوب نمى شود.

چراغ خانه اش بر راه ها مشرف است و مردم را راه مى نماياند، دگرگون كردن اسلام ممكن نباشد تا كسى بتواند آن را با چيزى ديگر در آميخته يا آن را منحرف سازد.

چند توصيه درباره اسلام

پس به شرف اسلام شرافت يابيد و از آن پيروى كنيد و به احكام آن پايبند شويد، و حقّ آن را با پيروى و دعوت مردم به تبعيّت از آن ادا كنيد، و آن را در جايى در خور و فراخور قرار دهيد و احكام آن را هرگز تغيير ندهيد.

ص: 322


1- ذروة: محل مرتفع، قلّه.
2- سنام: كوهان شتر، و هر چيز كه مرتفع باشد به آن تشبيه مى گردد.
3- معوز: از أعوز گرفته شده، به معناى دست نيافت.
4- مثار: مصدر ميمى است كه از ثار الغبار، يعنى غبار برخاست، گرفته شده است.

ثُمَّ إِنَّ اللَّهَ سُبْحَانَهُ بَعَثَ مُحَمَّداً صلى الله عليه و آله بِالْحَقِّ حِينَ دَنَا مِنَ الدُّنْيَا الاِنْقِطَاعُ، وَ أَقْبَلَ مِنَ الاْآخِرَةِ الاِطِّلاَعُ(1)، وَ أَظْلَمَتْ بَهْجَتُهَا بَعْدَ إِشْرَاقٍ، وَ قَامَتْ بِأَهْلِهَا عَلَى سَاقٍ(2)، وَ خَشُنَ مِنْهَا مِهَادٌ، وَ أَزِفَ(3) مِنْهَا قِيَادٌ(4)، فِي انْقِطَاعٍ مِنْ مُدَّتِهَا، وَ اقْتِرَابٍ مِنْ أَشْرَاطِهَا(5)، وَ تَصَرُّمٍ(6) مِنْ أَهْلِهَا، وَ انْفِصَامٍ مِنْ حَلْقَتِهَا، وَ انْتِشَارٍ مِنْ سَبَبِهَا، وَ عَفَاءٍ(7) مِنْ أَعْلاَمِهَا، وَ تَكَشُّفٍ مِنْ عَوْرَاتِهَا(8)، وَ قِصَرٍ مِنْ طُولِهَا. جَعَلَهُ اللَّهُ بَلاَغاً لِرِسَالَتِهِ، وَ كَرَامَةً لاِءُمَّتِهِ، وَ رَبِيعاً لاِءَهْلِ زَمَانِهِ، وَ رِفْعَةً لاِءَعْوَانِهِ، وَ شَرَفاً لاِءَنْصَارِهِ.

...

دور نماى عصر جاهليت

خداى سبحان، حضرت محمّد صلى الله عليه و آله را زمانى به حق برانگيخت كه دنيا به پايان خود مى رسيد و آخرت نزديك مى شد؛ زيرا ظهور آن حضرت از علامات پيدايش قيامت است.

و سرزندگى و سرور دنيا بعد از آنكه با حضور انبياى پيشين همه جا را روشن كرده بود، به سبب فقدان آنان و ترك عمل به احكام الهى، به ظلمت و تاريكى گراييد، وجود مبارك پيامبر صلى الله عليه و آله برانگيخته شد و جهان بار ديگر روشنايى و سرزندگى را از سر گرفت.

و پس از آنكه دنيا با اهل خود به جنگ و مبارزه برخاسته بود و گهواره نرم و آرام دنيا به خشونت و بى قرارى و ناهنجارى گرفتار شد، پس از آن مردم نمى توانستند در آن بياسايند و آرام گيرند، زيرا گناهان آرامش را سلب كرده بودند و دنيا به نابودى اش نزديك شده بود.

دنيا در حالى تسليم نابودى و اضمحلال شده بود كه مدّت مقرّر آن به پايان رسيده بود؛ يعنى گوياى اجل آن سر رسيده و به قيامت و علايم زوال خود نزديك شده بود.

و مردم نيز به سوى آخرت رهسپار شده بودند و حلقه هاى درهم تنيده آن از هم

ص: 323


1- إطلاع: آمدن. گفته مى شود: إطّلع فلان علينا، يعنى فلان كس نزد ما آمد.
2- اين تعبير كنايه از جنگ افروزى است. گفته مى شود: قامت الحرب على ساق؛ جنگ شعله ور گرديد.
3- أزف: نزديك شد.
4- قياد: تسليم نابودى شدن.
5- أشراط: جمع شرط، يعنى علامت.
6- تصرّم: گذشتن و رفتن و انقضا.
7- عفاء: نابودى و اضمحلال.
8- عورات: جمع عورة، يعنى زشتى ها.

...

...

گسسته شده بودند، يعنى پيوند دنيا و مردم گسسته شده بود، و نه دنيا به آنها عمرى مى داد و نه آنها از دنيا بهره اى مى گرفتند.

و عوامل حيات و زندگى آن گسيخته و در اختيار نبود، زيرا هرگاه شيرازه چيزى از هم بگسلد، و هرگاه بى نظمى گسترش يابد عوامل زندگى ناكارآمد مى شوند.

و پرچم ها (نشانه ها)ى آن كهنه شده بودند و زشتى هاى آن مانند فقر و جنگ و بيمارى و... آشكار شده بود و به علت آشوب ها و نابسامانى هاى حاكم بر جامعه از طول عمر آدميان كاسته شده بود.

فلسفه بعثت حضرت رسول صلى الله عليه و آله

از اين رو خداوند وجود مقدّس حضرت رسول صلى الله عليه و آله را برانگيخت تا پيام الهى را به مردم ابلاغ كند، و از اين رهگذر امّت اسلامى كرامت پيدا كند، چون مسلمانان به واسطه آن حضرت كرامت و ارجمندى يافتند.

و براى مردم زمان آن حضرت بهارى باشد، و مانند گل هاى بهارى شاداب و با طراوت شوند، و بلندىِ مرتبت و شرافت و عزت براى ياران و ياوران خويش باشد.

ص: 324

ثُمَّ أَنْزَلَ عَلَيْهِ الْكِتَابَ نُوراً لاَ تُطْفَأُ مَصَابِيحُهُ، وَ سِرَاجاً لاَ يَخْبُو(1) تَوَقُّدُهُ، وَ بَحْراً لاَ يُدْرَكُ قَعْرُهُ، وَ مِنْهَاجاً لاَ يُضِلُّ نَهْجُهُ، وَ شُعَاعاً لاَ يُظْلِمُ ضَوْءُهُ، وَ فُرْقَاناً لاَ يُخْمَدُ بُرْهَانُهُ، وَ تِبْيَاناً لاَ تُهْدَمُ أَرْكَانُهُ، وَ شِفَاءً لاَ تُخْشَى أَسْقَامُهُ، وَ عِزّاً لاَ تُهْزَمُ أَنْصَارُهُ، وَ حَقّاً لاَ تُخْذَلُ أَعْوَانُهُ.

...

ويژگى هاى قرآن مجيد

سپس خداوند بر وجود مقدّس پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله كتابى (= قرآن) پرفروغ فرو فرستاد كه چراغ هاى هدايتگر آن، يعنى احكام و ارشاداتش، هرگز خاموش نمى شوند، و در واقع چراغى است كه شعله هاى فروزنده اش هيچ گاه فروكش نمى كنند.

و دريايى است كه ژرفاى آن دست نايافتنى، و روش و راهى است به سوى حق كه پوينده اش را هرگز گمراه نمى كند،

و شعاع و پرتوى است كه نور آن هرگز به تاريكى نمى گرايد و پرتو آن همواره براى هدايت فروزان است.

و فرقان و جداكننده حق و باطل است كه هرگز براهينِ مستحكم آن خاموش نمى شوند و تا ابد مى ماند. و تبيين كننده حق است كه هرگز پايه هاى آن ويران نمى شود، يعنى شرايع و احكام آن همواره باقى است.

و درمانى براى بيمارى هاى قلب و جسم جامعه است كه هرگز بيمارى نزايد و نيفزايد و به خلاف برخى از داروها كه نه تنها شفا نمى دهند بلكه بر بيمارى مى افزايد، اين كتاب فقط اصلاحگر و درمانگر است.

و عزّتى است كه يارانش در ميدان استدلال و احتجاج شكست نمى خورند، زيرا دليل آن بالاتر از همه دليل هاست.

و حقّى است مطابقِ با واقع كه پيروانش مغلوب نمى شوند، بلكه هميشه پيروزند.

ص: 325


1- يخبو: خاموش مى شود.

فَهُوَ مَعْدِنُ الاْءِيمَانِ وَ بُحْبُوحَتُهُ(1)، وَ يَنَابِيعُ(2) الْعِلْمِ وَ بُحُورُهُ، وَ رِيَاضُ(3) الْعَدْلِ وَ غُدْرَانُهُ(4)، وَ أَثَافِيُّ(5) الاْءِسْلاَمِ وَ بُنْيَانُهُ، وَ أَوْدِيَةُ(6) الْحَقِّ وَ غِيطَانُهُ(7)، وَ بَحْرٌ لاَ يَنْزِفُهُ الْمُسْتَنْزِفُونَ(8)، وَ عُيُونٌ لاَ يُنْضِبُهَا(9) الْمَاتِحُونَ(10)، وَ مَنَاهِلُ(11) لاَ يَغِيضُهَا(12) الْوَارِدُونَ، وَ مَنَازِلُ لاَ يَضِلُّ نَهْجَهَا الْمُسَافِرُونَ، وَ أَعْلاَمٌ(13) لاَ يَعْمَى عَنْهَا السَّائِرُونَ، وَ آكَامٌ(14) لاَ يَجُوزُ عَنْهَا الْقَاصِدُونَ.

...

پس قرآن معدن و خاستگاه ايمان و قلب و نمايانگر عظمت آن است. و منبع علم و درياى بى منتهاى دانش، و از هر تيرگى و ناصافى و ناخالصى پيراسته است.

و باغ هاى عدالت و بركه ها و غديرهاى پر آب آن و اساس و بنيان اسلام، و دشت هاى پهناور و بيابان هاى سرسبز و پرآب و آبادان حق است.

و دريايى است كه هرچه از آن برگيرند پايانى ندارد، و چشمه هايى است كه برگيرندگان آب آن را به اتمام نمى رسانند، و آبشخورى است كه نوشندگان از آن نمى كاهند.

و منازلى است كه مسافران و پويندگان آن گم و گمراه نمى شوند؛ يعنى هر كس بخواهد به سوى حقّ سفر كند به راهنمايى قرآن كريم راه را مستقيم مى بيند.

و علامت ها و پرچم هايى است كه روندگان، راه را با بينايىِ كامل مى پويند، زيرا كسانى كه بخواهند راه حق را بروند به واسطه اين علايم و پرچم هاى قرآنى راه را آشكار مى بينند.

و مكان هاى مرتفع و خوش آب و هوايى است كه آهنگ كنندگان از آن جا با شتاب عبور نمى كنند، بلكه توقف و درنگ مى نمايند، زيرا انسان در مكان هاى مرتفع به جهت پاكيزه تر بودن و اشراف داشتن بر همه مكان ها، در آن اتراق و درنگ مى كند.

ص: 326


1- بحبوحه ة وسط، گشادگى، فراوانى نعمت.
2- ينابيع: جمع ينبوع، يعنى چشمه.
3- رياض: جمع روضة، يعنى بوستان.
4- غدران: جمع غدير، يعنى بركه آب.
5- أثافي: جمع أثفية يعنى سنگ اجاق براى پختن غذا.
6- أودية: جمع وادي، يعنى رود.
7- غيطان: جمع غوط، يعنى زمين مطمئنى كه به دليل داشتن آب فراوان گياه به خوبى در آن مى رويد.
8- مستنزف: كسى كه آب مى كشد.
9- ينضب: تمام مى كند.
10- ماتح: كسى كه آب از حوض يا چاه مى كشد.
11- مناهل: جمع منهل، يعنى آبشخور.
12- يغيض: ناقص مى كند.
13- أعلام: جمع علم، علامت و پرچمى كه در راه نصب كنند.
14- آكام: جمع أكمة، يعنى محلّ مرتفعى در صحرا.

جَعَلَهُ اللَّهُ رِيّاً لِعَطَشِ الْعُلَمَاءِ، وَ رَبِيعاً لِقُلُوبِ الْفُقَهَاءِ، وَ مَحَاجَّ(1) لِطُرُقِ الصُّلَحَاءِ، وَ دَوَاءً لَيْسَ بَعْدَهُ دَاءٌ، وَ نُوراً لَيْسَ مَعَهُ ظُلْمَةٌ، وَ حَبْلاً وَثِيقاً عُرْوَتُهُ(2)، وَ مَعْقِلاً مَنِيعاً ذِرْوَتُهُ، وَ عِزّاً لِمَنْ تَوَلاَّهُ، وَ سِلْماً لِمَنْ دَخَلَهُ، وَ هُدًى لِمَنِ ائْتَمَّ(3) بِهِ، وَ عُذْراً لِمَنِ انْتَحَلَهُ(4)، وَ بُرْهَاناً لِمَنْ تَكَلَّمَ بِهِ، وَ شَاهِداً لِمَنْ خَاصَمَ بِهِ، وَ فَلْجاً(5) لِمَنْ حَاجَّ بِهِ، وَ حَامِلاً لِمَنْ حَمَلَهُ، وَ مَطِيَّةً لِمَنْ أَعْمَلَهُ، وَ آيَةً لِمَنْ تَوَسَّمَ، وَ جُنَّةً لِمَنِ اسْتَلاْءَمَ(6)، وَ عِلْماً لِمَنْ وَعَى، وَ حَدِيثاً لِمَنْ رَوَى، وَ حُكْماً لِمَنْ قَضَى.

...

خداوند قرآن را برطرف كننده تشنگى عالمان و دانشمندان قرار داد، زيرا انواع دانش ها در قرآن است و تشنه علم را به خوبى سيراب مى كند.

و بهار دل هاى فقيهانش ساخت، چرا كه با فهم و شناخت حقائق، دل آنها شاد و بانشاط مى گردد.

و آن را راه هايى قرار داد براى صالحانْ، چون افراد صالح و شايسته اى كه مى خواهند به سوى خدا سير كنند، قرآن بهترين راهِ روشن و هموار براى آنها در رسيدن به مقصود است.

و دارويش قرار داد كه پس از آن ديگر بيمارى وجود ندارد.

و آن را نورى قرار داد كه همراه آن تاريكى و ظلمت نباشد، زيرا قرآن كريم مسير حق را كاملاً آشكار مى سازد.

و آن را ريسمانى بسيار محكم گرداند كه متمسكان به آن را به سعادت مى رساند.

و دژى محكم كه پناهنده به آن را از ناگوارى هاى دنيا و آخرت حفظ مى كند.

و عزّت است براى آن كه قرآن را دوست خود بگيرد و از آن پيروى كند.

و آن كه در آن وارد شود دين و دنيايش به سلامت خواهد بود.

ص: 327


1- محاج: جمع محجّة، يعنى راه روشن و هموار.
2- عروة: دستاويز.
3- ائتمّ به: به او اقتدا كرد.
4- انتحل: خود را منسوب كرد.
5- فلج: پيروزى و موفقيت.
6- إسْتَلأمَ: زره به تن مى كند. لامة: زره، لباسى كه در جنگ براى حفاظت تن مى پوشند.

...

...

و وسيله ارشاد و هدايت كسى است كه به آن اقتدا كند و آن را پيشواى خود قرار بدهد.

و عذرخواه كسى است كه خود را به آن منسوب كند، مثلاً منافق را كه به ظاهرْ خود را پيرو قرآن مى نماياند از كشتن و مباح شمردن مال و خانواده اش امان مى بخشد و همينْ عذر او به شمار مى آيد.

و برهان و دليل مستحكم كسى است كه با آن سخن بگويد و بر اساس آن استدلال كند.

و شاهدى است براى كسى كه با بيان قرآن مخاصمه كند كه در نهايت غالب مى شود.

و آن كه بدان محاجه نمايد قطعا پيروز مى شود، چون لاجرم بر خصم پيروز مى شود.

و آن كه آن را حمل (= حفظ) كند قرآن حملش (= حفظش) مى كند، يعنى اگر كسى به آن عمل كرد، او را به راه خير و سعادت رهنمون مى شود.

و مركَب كسى است كه به آن عمل كند و او را به مقصدش مى رساند.

و براى كسى كه بخواهد از امور آينده مطلع شود و هوشمندانه آينده نگرى كند، نشانه و دليل والايى است.

و سپرى است براى كسى كه به آن پناه جويد. امام در اينجا قرآن را به سپر و زره تشبيه فرموده چون انسان را از آسيب دشمن محفوظ مى دارد.

و براى كسى كه درك و آگاهى داشته باشد، دانش است.

و براى آن كه بخواهد سرگذشت پندآموز پيشينيان را بازگويد، نيكو دستمايه اى است.

و كتاب داورى است براى كسى كه بخواهد در ميان مردم قضاوت كند.

ص: 328

خطبه صد و نود و هشتم

و من كلام له عليه السلام في الصلوة و الزكاة و الأمانة و الوعظ

اشاره

تَعَاهَدُوا أَمْرَ الصَّلاَةِ، وَ حَافِظُوا عَلَيْهَا، وَ اسْتَكْثِرُوا مِنْهَا، وَ تَقَرَّبُوا بِهَا، فَإِنَّهَا «كانَتْ(1) عَلَى الْمُوءْمِنِينَ كِتاباً مَوْقُوتاً»(2). أَ لاَ تَسْمَعُونَ إِلَى جَوَابِ أَهْلِ النَّارِ حِينَ سُئِلُوا: «ما سَلَكَكُمْ(3) فِي سَقَرَ. قالُوا لَمْ نَكُ مِنَ الْمُصَلِّينَ»(4).

...

از سخنان آن حضرت عليه السلام پيرامون نماز و زكات و امانت و موعظه

جايگاه نماز

مواظب جايگاه نماز باشيد تا شأن و منزلت آن تباه نشود.

و با اداىِ به هنگامِ آن، حرمت و حريمش را پاس بداريد.

و با نمازهاى نوافل، آن را فزونى بخشيد، زيرا نماز بهترين قانون خداست.

و با نماز به خداوند نزديك شويد كه معراج مؤمن است و بدانيد كه «نماز بر مؤمنان در اوقات معين واجب قطعى و تغييرناپذير است».

آيا جواب دوزخيان را نمى شنويد كه طبق نقل قرآن كريم وقتى از آنها مى پرسند: «چه چيز شما را در [آتش] سقر (= جهنم) در آورد؟ مى گويند: از نمازگزاران نبوديم» و اين ما را در آتش دوزخ افكند.

ص: 329


1- كانت: براى ربط است، نه زمان ماضى.
2- سوره نساء، آيه 103.
3- سلككم: داخل ساخت شما را.
4- سوره مدثر، آيه هاى 42 و 43.

وَ إِنَّهَا لَتَحُتُّ الذُّنُوبَ حَتَّ(1) الْوَرَقِ، وَ تُطْلِقُهَا إِطْلاَقَ(2) الرِّبَقِ(3)، وَ شَبَّهَهَا رَسُولُ اللَّهِ صلى الله عليه و آله بِالْحَمَّةِ(4) تَكُونُ عَلَى بَابِ الرَّجُلِ، فَهُوَ يَغْتَسِلُ مِنْهَا فِي الْيَوْمِ وَ اللَّيْلَةِ خَمْسَ مَرَّاتٍ، فَمَا عَسَى أَنْ يَبْقَى عَلَيْهِ مِنَ الدَّرَنِ(5). وَ قَدْ عَرَفَ حَقَّهَا رِجَالٌ مِنَ الْمُوءْمِنِينَ الَّذِينَ لاَ تَشْغَلُهُمْ عَنْهَا زِينَةُ مَتَاعٍ، وَ لاَ قُرَّةُ عَيْنٍ(6) مِنْ وَلَدٍ وَ لاَ مَالٍ(7). يَقُولُ اللَّهُ سُبْحَانَهُ: «رِجالٌ لا تُلْهِيهِمْ تِجارَةٌ وَ لا بَيْعٌ عَنْ ذِكْرِ اللّهِ وَ إِقامِ(8) الصَّلاةِ وَ إِيتاءِ الزَّكاةِ»(9). وَ كَانَ رَسُولُ اللَّهِ صلى الله عليه و آله نَصِباً(10) بِالصَّلاَةِ بَعْدَ التَّبْشِيرِ لَهُ بِالْجَنَّةِ، لِقَوْلِ اللَّهِ سُبْحَانَهُ: «وَ أْمُرْ أَهْلَكَ بِالصَّلاةِ وَ اصْطَبِرْ عَلَيْها»(11). فَكَانَ يَأْمُرُ بِهَا أَهْلَهُ وَ يَصْبِرُ عَلَيْهَا نَفْسَهُ.

...

آثار و بركات نماز

به يقين نماز گناهان را مانند برگ درختان در فصل پاييز فرو مى ريزد و همانند گره هاى ريسمانى كه بر گردن قرار گرفته باشد، آن را مى گشايد و فرد را از شر اين حلقه ها مى رهاند.

و پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله آن را به چشمه آب گرم شفابخش تشبيه فرموده كه بر در خانه انسان قرار گرفته و او هر شبانه روز پنج مرتبه (صبح و ظهر و عصر و مغرب و عشاء) در آن چشمه خود را شست وشو مى دهد. آيا ممكن است كه چنين انسانى چرك آلود بماند؟ و نيز كسى كه هر روز پنج مرتبه نماز مى خواند آيا گناهى براى او مى ماند؟ اين پرسش انكارى است و بدين معناست كه چنين كسى آلوده گناه نخواهد ماند.

ص: 330


1- حتّ: فرو ريختن.
2- إطلاق: گشودن.
3- ربق: ريسمانى با چند حلقه كه حيوانات را با آن مى بندند.
4- حمة: چشمه آب گرم كه در آن خود را مى شويند و شفا مى گيرند.
5- درن: چرك.
6- قرة عين: استقرار چشم كه در هنگام خوشحالى چشم انسان آرام است، ولى در حال ترس با نگرانى شديد به اين سمت و آن سمت مى نگرد.
7- من ولد و لا مال: لفّ و نشر مشوّش است، زيرا منظور از زينة متاع مال، ومنظور از قرة عين فرزند است كه در كلام امام عليه السلام جابه جا شده است.
8- إقام: برپا داشتن؛ مصدر باب افعال از أقام يقيم است.
9- سوره نور، آيه 37.
10- نصب: كسى كه خود را به زحمت زياد مى اندازد.
11- سوره طه، آيه 132.

...

...

نماز از ديدگاه پيامبر صلى الله عليه و آله

بى ترديد حقّ نماز را مؤمنانى شناختند و ادا كردند كه اموال و اولادشان، كه زيور زندگى و مايه سرور آدمى هستند، آنها را از نماز باز ندارند و خداى سبحان درباره آنها فرموده است: «مردانى كه نه تجارت (اعمّ از خريد و فروش و رهن و مزارعه و مساقات و...) و نه داد و ستدى، آنها را از ياد خدا و برپاداشتن نماز و پرداخت زكات به خود مشغول نمى دارد».

و پيامبر صلى الله عليه و آله پس از آنكه بشارت بهشت را دريافت كرد، در نماز گزاردنْ خود را به زحمت مى انداخت با آنكه مى دانست كه قطعا وارد بهشت خواهد شد. و اين امر از آن جهت بود كه خداوند فرمود: «و كسان خود را به نماز فرمان ده و خود بر آن شكيبا باش».

بنابراين پيامبر صلى الله عليه و آله ، هم خانواده اش را به نماز فرمان مى داد و هم خود در برپاداشتن نماز صبورى و شكيبايى مى ورزيد و به جهت خستگى ناشى از آن، نماز [مستحب] را ترك نمى كرد.

ص: 331

ثُمَّ إِنَّ الزَّكَاةَ جُعِلَتْ مَعَ الصَّلاَةِ قُرْبَاناً لاِءَهْلِ الاْءِسْلاَمِ، فَمَنْ أَعْطَاهَا طَيِّبَ النَّفْسِ بِهَا، فَإِنَّهَا تُجْعَلُ لَهُ كَفَّارَةً(1)، وَ مِنَ النَّارِ حِجَازاً(2) وَ وِقَايَةً(3)، فَلاَ يُتْبِعَنَّهَا أَحَدٌ نَفْسَهُ، وَ لاَ يُكْثِرَنَّ عَلَيْهَا لَهَفَهُ(4). فَإِنَّ مَنْ أَعْطَاهَا غَيْرَ طَيِّبِ النَّفْسِ بِهَا، يَرْجُو بِهَا مَا هُوَ أَفْضَلُ مِنْهَا، فَهُوَ جَاهِلٌ بِالسُّنَّةِ، مَغْبُونُ الاْءَجْرِ، ضَالُّ الْعَمَلِ، طَوِيلُ النَّدَمِ.

...

جايگاه زكات در فرهنگ قرآنى

ديگر اينكه خدا زكات را در كنار نماز جاى داد تا موجب تقرّب مسلمانان و نيل به رضاى الهى باشد. بنابراين اگر كسى با رضايت قلبى زكات مالِ خود را بدهد و در آن به ديده غرامت و كارى سنگين ننگرد، بلكه آن را واجبِ اندك بداند، كفّاره گناهان او و سپرى براى او در برابر آتش جهنّم خواهد بود.

پس كسى نبايد خود را به اين مالى كه به عنوان زكات مى پردازد وابسته گردانده و با نگاه آلوده به طمع آن را دنبال كند و آن را از دست رفته شمارد.

پس، هر كس زكات را از روى بى ميلى بپردازد و آن را غرامتى به حساب آورد و اميد داشته باشد كه خداوند بهتر از آن را به او پاداش خواهد داد، در اين صورت از سنت پيامبر و پاداش خدا به دهندگان زكاتْ ناآگاه مى باشد، و پاداش او ناقص و عمل او بى فايده و به دنبال آن در آخرت پشيمانى طولانى مدت خواهد داشت كه چرا با رضايت نپرداخته تا از پاداش الهى برخوردار شود.

ص: 332


1- كفّارة: از كفر، به معناى پوشش، گرفته شده و به معناى پوشاننده و محوكننده است.
2- حجاز: مانع.
3- وقاية: نگهدارى و حفاظت.
4- لهف: بى تابى و ناراحتى.

ثُمَّ(1) أَدَاءَ الاْءَمَانَةِ فَقَدْ خَابَ(2) مَنْ لَيْسَ مِنْ أَهْلِهَا. إِنَّهَا عُرِضَتْ عَلَى السَّمَاوَاتِ الْمَبْنِيَّةِ وَ الاْءَرَضِينَ الْمَدْحُوَّةِ(3)، وَ الْجِبَالِ ذَاتِ الطُّولِ الْمَنْصُوبَةِ، فَلاَ أَطْوَلَ وَ لاَ أَعْرَضَ، وَ لاَ أَعْلَى وَ لاَ أَعْظَمَ مِنْهَا. وَ لَوِ امْتَنَعَ(4) شَيْءٌ بِطُولٍ أَوْ عَرْضٍ أَوْ قُوَّةٍ أَوْ عِزٍّ لاَمْتَنَعْنَ، وَ لَكِنْ أَشْفَقْنَ(5) مِنَ الْعُقُوبَةِ، وَ عَقَلْنَ(6) مَا جَهِلَ مَنْ هُوَ أَضْعَفُ مِنْهُنَّ، وَ هُوَ الاْءِنْسَانُ «إِنَّهُ كانَ ظَلُوماً جَهُولاً». إِنَّ اللَّهَ سُبْحَانَهُ وَ تَعَالَى لاَ يَخْفَى عَلَيْهِ مَا الْعِبَادُ مُقْتَرِفُونَ(7) فِي لَيْلِهِمْ وَ نَهَارِهِمْ. لَطُفَ بِهِ(8) خُبْراً، وَ أَحَاطَ بِهِ عِلْماً. أَعْضَاوءُكُمْ شُهُودُهُ، وَ جَوَارِحُكُمْ جُنُودُهُ، وَ ضَمَائِرُكُمْ عُيُونُهُ(9)، وَ خَلَوَاتُكُمْ عِيَانُهُ.

...

جايگاه امانتدارى در اسلام

آنگاه امانتدارى را رعايت كنيد، كه اگر كسى امانتدار نباشد بى ترديد زيانكار خواهد بود، زيرا خداوند امانت را بر آسمان هاى رفيع، كه با قدرتش برافراشته شده اند، و بر زمين هاى گسترده و كوه هاى بلند و سربه فلك كشيده و استوار عرضه كرد؛ كوه هايى كه از ميان موجودات زمين چيزى بلندتر و عريض تر و رفيع تر و بزرگ تر از آنها وجود ندارد، و اگر بنا بود، به حسب ظاهر، موجودى با قدرت و طول و عرض بار امانت را بر دوش كشد، كوه ها شايسته ترين موجوداتى بودند، كه امتناع نمى كنند و مى پذيرند. مراد از امتناع، پرهيز از خيانت و ضرورت و بايستگى اداى امانت است. ولى كوه ها با همه اين توصيفات از كيفر و عقوبت خيانتِ در امانت ترسيدند، اما انسانى كه از عظمت اين امانت ناآگاه و از كوه ها و آسمان ها و زمين ها ضعيف تر بود، آن را پذيرفت و در آن خيانت نمود و با اين كار، و با

ص: 333


1- ثم: براى ترتيب در كلام است نه ترتيب در خارج كه بايد انسان اين كارها را به ترتيب انجام دهد.
2- خاب: زيان كرد.
3- مدحوّة: از دحو گرفته شده، يعنى منبسط و گسترده.
4- امتنع: از خيانت در امانت خوددارى نمود.
5- أشفقن: از إشفاق، به معناى ترس، گرفته شده است.
6- عَقَلْنَ: درك كردند، دريافتند.
7- مقترفون: از إقتراف گرفته شده، يعنى كسب و عمل.
8- لطف به: از لُطف، به معناى دقيق بودن گرفته شده، يعنى علم او در خردترين اشياء نفوذ دارد. ضمير در به به ما بر مى گردد، يعنى به آنچه بندگان مى كنند دقيقاً آگاه است.
9- ضمائركم عيونه: اين تعبير بديع و زيبايى است. خدا گرچه احتياجى به جاسوس ندارد، ولى هشدارى به انسان ها است كه گويى اندام انسان به منزله جاسوسانى هستند كه رفتار انسان را بى امان به خدا گزارش مى دهند.

...

...

آگاهى اش از كيفر خيانت، ستم بزرگى بر خود روا داشت. اين جمله امام عليه السلام اشاره به اين آيه از قرآن دارد: «إِنّا عَرَضْنَا الاْءَمانَةَ عَلَى السَّماواتِ وَ الاْءَ رْضِ وَ الْجِبالِ فَأَبَيْنَ أَنْ يَحْمِلْنَها وَ أَشْفَقْنَ مِنْها وَ حَمَلَهَا الاْءِ نْسانُ إِنَّهُ كانَ ظَلُوماً جَهُولاً»(1)؛ «ما امانت [الهى و بار تكليف] را بر آسمان ها و زمين و كوه ها عرضه كرديم، پس، از برداشتن آن سر باز زدند و از آن هراسناك شدند، و[لى] انسان آن را برداشت؛ راستى او ستمگرى نادان بود». منظور آيه يا مجازگويى براى تبيين دشوارى قبول امانت و اداى آن است، يا حقيقت گويى، كه حقيقتاً امانت بر آسمان و زمين و كوه ها عرضه شد، ولى چون آن را دشوار يافتند، از پذيرش آن صرفِ نظر كردند. توضيح تفصيلى اين مسأله را در كتاب تقريب القرآن ذيل آيه فوق ذكر كرده ايم.

علم خداوند به اعمال بندگان

هيچ كارى كه در شب و روز از بندگان سر مى زند بر خداى متعال پوشيده نيست و او دقيقا از انسان آگاهى دارد و هيچ يك از شئون و امورِ انسان از احاطه علمى خدا خارج نيست.

اعضاى بدن شما شاهدان و گواهان كارهاى شمايند، چنان كه در قرآن آمده است: «الْيَوْمَ نَخْتِمُ عَلى أَفْواهِهِمْ وَ تُكَلِّمُنا أَيْدِيهِمْ وَ تَشْهَدُ أَرْجُلُهُمْ بِما كانُوا يَكْسِبُونَ»(2)؛ «امروز بر دهان هاى آنان مهر مى زنيم و دست هايشان براى ما سخن مى گويند و پاهايشان بدانچه فراهم مى ساختند گواهى مى دهند».

[بدانيد كه] جوارح شما سربازان و لشكريان خدا و مأمور اجراى فرمان حضرتش هستند. و ضماير و درون شما، جاسوسان الهى اند كه هرچه انجام دهيد به خداوند گزارش مى دهند، و خلوت هاى شما براى خداوند كاملاً آشكار است.

ص: 334


1- سوره احزاب، آيه 72.
2- سوره يس، آيه 65.

خطبه صد و نود و نهم

و من كلام له عليه السلام في معاوية

اشاره

وَ اللَّهِ مَا مُعَاوِيَةُ بِأَدْهَى(1) مِنِّي، وَ لَكِنَّهُ يَغْدِرُ وَ يَفْجُرُ. وَ لَوْ لاَ كَرَاهِيَةُ الْغَدْرِ لَكُنْتُ مِنْ أَدْهَى النَّاسِ، وَ لَكِنْ كُلُّ غُدَرَةٍ(2) فُجَرَةٌ(3)، وَ كُلُّ فُجَرَةٍ كُفَرَةٌ(4)، وَ لِكُلِّ غَادِرٍ لِوَاءٌ يُعْرَفُ بِهِ يَوْمَ الْقِيَامَةِ. وَ اللَّهِ مَا أُسْتَغْفَلُ بِالْمَكِيدَةِ، وَ لاَ أُسْتَغْمَزُ(5) بِالشَّدِيدَةِ.

...

از سخنان آن حضرت عليه السلام درباره معاويه

معاويه نيرنگ باز

بايد توجه داشت كه معاويه با به كار بردنِ انواع نيرنگ ها مى كوشيد كه به اهداف خود برسد، لذا مردم مى گفتند: معاويه سياستمدار است. در مقابل، امام عليه السلام تنها به كارى تن مى داد كه مورد رضاى خداى سبحان بود و از اين رهگذر بسيارى از منافع دنيوى را از دست مى داد. اين كلام امام عليه السلام در تبيين همين مسأله است كه مى فرمايد:

به خدا سوگند، معاويه در راه رسيدن به مقصود زيرك و آگاه تر از من نيست، ولى او نيرنگ به كار مى برد و اگر احساس كند كه نيرنگ به سود اوست، عهد و پيمان را نيز زير پا مى گذارد و اگر مصالح خود را در انجام دادنِ گناهِ كبيره ببيند، از آن روى بر نمى تابد. وانگهى اگر نيرنگ كار ناپسندى نبود، من از همه مردم به نيرنگبازى آشناتر بودم.

ص: 335


1- أدهى: داراى دهاء بيشتر. دهاء، يعنى امكان رسيدن به مقصد به واسطه وسايل ناپيدا و پنهان.
2- غدرة: نيرنگ.
3- فجرة: فجور و گناه.
4- كفرة: كفر.
5- استغمز: از غمز، يعنى تحت فشار قرار گرفتن، آمده است.

...

...

زشتى نيرنگ و مكر

اما هر نيرنگى گناه و عصيان است و هر عصيان و گناهى كفر است، زيرا كفر دو نوع است: 1. كفر اعتقادى؛ 2. كفر عملى. چنان كه پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله فرمود: «كفر مِن هذهِ الأُمّة عَشرَةٌ:... النَّمامُ؛ ده گروه از اين امت كفر ورزيده اند:... و سخن چين». و پرواضح است كه مراد پيامبر صلى الله عليه و آله از اين سخن، كفر عملى است نه كفر اعتقادى.

و [بدانيد] هر نيرنگبازى در قيامت پرچمى افراشته دارد كه به وسيله آن شناخته مى شود، زيرا هر انسانى در صحنه قيامت داراى نشان ويژه اى است، چنان كه خداى متعال مى فرمايد: «يُعْرَفُ الْمُجْرِمُونَ بِسِيمَاهُمْ...»(1)؛ «تبهكاران از سيمايشان [= علامت خود[ شناخته مى شوند».

به خدا سوگند كه هرگز غافلگيرِ مكر و نيرنگ نشدم، چون راه هاى مكر را به خوبى مى شناسم. و هيچ نيرنگبازى نتوانسته مرا غافلگير كند و با من خدعه كند و اگر خودم نيرنگ نمى كنم از آن جهت است كه از آن رويگردانم.

و هرگز نيروى قدرتمندى باعث ضعف و سستى من نشده و مرا تحت فشار قرار نداده است و من از خداى سبحان پروا دارم و لذا در بسيارى از موارد اقدامى نمى كنم.

ص: 336


1- سوره الرحمن، آيه 41.

خطبه دويستم

و من كلام له عليه السلام يعظ بسلوك الطريق الواضح

اشاره

أَيُّهَا النَّاسُ، لاَ تَسْتَوْحِشُوا فِي طَرِيقِ الْهُدَى لِقِلَّةِ أَهْلِهِ، فَإِنَّ النَّاسَ قَدِ اجْتَمَعُوا عَلَى مَائِدَةٍ شِبَعُهَا قَصِيرٌ، وَ جُوعُهَا طَوِيلٌ. أَيُّهَا النَّاسُ إِنَّمَا يَجْمَعُ النَّاسَ الرِّضَا وَ السُّخْطُ، وَ إِنَّمَا عَقَرَ نَاقَةَ ثَمُودَ رَجُلٌ وَاحِدٌ، فَعَمَّهُمُ اللَّهُ بِالْعَذَابِ لَمَّا عَمُّوهُ بِالرِّضَا، فَقَالَ سُبْحَانَهُ: «فَعَقَرُوها(1) فَأَصْبَحُوا نادِمِينَ»(2) فَمَا كَانَ إِلاَّ أَنْ خَارَتْ أَرْضُهُمْ بِالْخَسْفَةِ خُوَارَ(3) السِّكَّةِ(4) الْمُحْمَاةِ(5) فِي الاْءَرْضِ الْخَوَّارَةِ(6). أَيُّهَا النَّاسُ، مَنْ سَلَكَ الطَّرِيقَ الْوَاضِحَ وَرَدَ الْمَاءَ، وَ مَنْ خَالَفَ وَقَعَ فِي التِّيهِ(7).

...

از سخنان آن حضرت عليه السلام كه در آن به پيمودن راه روشن سفارش نموده است

لزوم ثبات قدم در راه حق و هدايت

اى مردم، به دليل كمى ياران حق از پيمودن راه هدايت وحشت زده نشويد. و هرچند پيروان حق اندك باشند شما آن راه را بپيمانيد و ادامه دهيد.

مردمان باطل كار بر سر سفره اى نشسته اند كه سيرشدن آن بسيار كوتاه و گرسنگى آن طولانى است، يعنى مردم به دنيايى روى آورده اند كه خواه حلال و خواه حرام آن مدّت كمى لذت مى بخشد، زيرا دنيا كوتاه و اندك، ولى گرسنگى آن زياد است، زيرا اگر كسى از مال حرام بخورد در آخرت گرسنه خواهد بود و گرسنگى آخرت طولانى است.

ص: 337


1- عقروها: زخم زدند و پى كردند.
2- سوره شعراء، آيه 157.
3- خوار: صداى گاو.
4- سكّة: آهن.
5- المحماة: تفتيده، سرخ شده از آتش.
6- خوّارة: زمين نرم.
7- تيه: بيابان گمراهى.

...

...

اى مردم، اگر دنيا را از سر زهد و تقوا رها كرديد به كارهايى كه دنياپرستان به آن مى پردازند راضى نشويد، زيرا همان طور كه انسان در مقابل عمل خود مسئول است، در مقابل رضاىِ به عملِ ديگران نيز مسئول مى باشد. پس رضا و غضب مايه گرد آمدن انسان ها و اجتماع آنان مى شود و كسى كه به عمل كسى راضى باشد در آن عمل شريك است و كسى كه از عمل ناپسندى ناخشنود باشد با آن عمل بيگانه خواهد بود.

[بدانيد كه] ناقه صالح عليه السلام را فقط يك نفر پى كرد كه نام او «قيدار» بود، ولى خداى متعال تمام آن قوم را اعمّ از كسى كه عاقر بوده و يا نبوده كيفر كرد، زيرا آنان به كار پى كننده شتر راضى بودند و در نتيجه در گناه و كيفر او شريك شدند.

خداى سبحان در اين باره مى فرمايد: «پس آن را پى كردند و پشيمان شدند». پشيمانى آنان از كارى بود كه انجام دادند، [اما چه سود كه] عذاب بر آنها نازل شد.

پس، طولى نكشيد كه سرزمين آنها درست مانند آهن تفتيده اى كه بر اثر حرارتش در زمين نرم، به آسانى فرو مى رود، فرو رفت و بسان گاو صدا برآورد. در بسيارى از اوقات بر اثر فرو كردن آهن تفتيده در زمين، صداى شكافته شدن زمين و سوختن ريشه گياهان و امثال آن به گوش مى رسد.

پيمودن راه روشن و مخالفت با آن

اى مردم، هر كس كه راه روشن و آشكار را بپيمايد به آبشخور [= هدايت] خواهد رسيد، زيرا راه درست قطعاً آدمى را به آب و آبادانى مى رساند و انسان با رسيدن به محلّ راحتْ مى آسايد. و هركه با آن مخالفت كند و راست و چپ بپويد در بيابان گمراهىْ كه آب و آبادانى ندارد گرفتار و سرانجام هلاك خواهد شد. پس راه واضح و روشنى را كه خدا و پيامبرش به پيمودن آن فرمان داده اند، بپيماييد.

ص: 338

خطبه دويست و يكم

و من كلام له عليه السلام

اشاره

رُوِيَ عَنْهُ أَنَّهُ قَالَهُ عِنْدَ دَفْنِ سَيِّدَةِ النِّسَاءِ فَاطِمَةَ عليهاالسلام كَالْمُنَاجِي بِهِ رَسُولَ اللَّهِ صلى الله عليه و آله عِنْدَ قَبْرِهِ:

السَّلاَمُ عَلَيْكَ يَا رَسُولَ اللَّهِ عَنِّي وَ عَنِ ابْنَتِكَ(1) النَّازِلَةِ فِي جِوَارِكَ، وَ السَّرِيعَةِ اللَّحَاقِ بِكَ. قَلَّ يَا رَسُولَ اللَّهِ عَنْ صَفِيَّتِكَ(2) صَبْرِي، وَ رَقَّ(3) عَنْهَا تَجَلُّدِي(4)، إِلاَّ أَنَّ لِي فِي التَّأَسِّي بِعَظِيمِ فُرْقَتِكَ، وَ فَادِحِ(5) مُصِيبَتِكَ، مَوْضِعَ تَعَزٍّ(6). فَلَقَدْ وَسَّدْتُكَ(7) فِي مَلْحُودَةِ(8) قَبْرِكَ، وَ فَاضَتْ(9) بَيْنَ نَحْرِي وَ صَدْرِي نَفْسُكَ. إِنّا لِلّهِ وَ إِنّا إِلَيْهِ راجِعُونَ.

...

از سخنان حضرت عليه السلام هنگام دفن سرور زنان، فاطمه عليهاالسلام كه با پيامبر صلى الله عليه و آله كنار قبرش زمزمه كرد

سوگوارى امام عليه السلام براى حضرت زهرا عليهاالسلام

روايت شده است: وقتى اميرمؤمنان عليه السلام مى خواست حضرت صدّيقه طاهره عليهاالسلام را در قبر بگذارد دو دست شبيه دستان پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله از داخل قبر آشكار شد و آن بانو را فروگرفت و چون امام عليه السلام به جايگاه پيامبر صلى الله عليه و آله آگاه بود با اين جملات حضرت را مخاطب ساخت:

سلام و درود بر تو باد اى رسول خدا صلى الله عليه و آله ، از جانب من و از جانب دخترت كه در جوار تو فرود آمد و شتابان به تو پيوست؛ چون اوّلين فرد از اهل بيت آن حضرت بود كه به

ص: 339


1- انسان وقتى به كسى مى رسد از جانب دوست خود نيز در صورتى كه بداند راضى است سلام مى رساند و لذا حضرت امير عليه السلام به پيامبر صلى الله عليه و آله از جانب حضرت زهرا عليهاالسلام نيز سلام رساند.
2- صفيّة: برگزيده.
3- رق: ضعيف شد.
4- تجلّد: خويشتندارى.
5- فادح: سنگين، سخت، ناگوار.
6- تعز: صبر.
7- وسدّت: بالش درست كردم.
8- ملحودة: سمت شكافته شده قبر، لحد.
9- فاضت: خارج شد.

...

...

ايشان پيوست، چنان كه پيامبر صلى الله عليه و آله در بستر بيمارى خود از اين موضوع خبر داد.

اى رسول خدا صلى الله عليه و آله ، در مصيبت دخترت كه برگزيده تو بود صبر من اندك گرديد. طبيعى است كه اگر صبر انسان كم شود، سخت اندوهگين مى شود.

و خويشتندارى من در پنهان كردن بى تابى، ضعيف شد، چون نمى توانم بى تابى نكنم، امّا با در نظر آوردن مصيبت دردناك ارتحال شما بردبارى ام را به ياد مى آورم و همان را پيش مى گيرم. يعنى وقتى صبر خود را در مصيبت شما به ياد مى آورم، در اين مصيبت نيز صبر مى كنم و پاداش آن را نزد خداى سبحان محفوظ مى دانم.

من به دست خود تو را در قبر خواباندم و روح تو [آنگاه كه سر بر سينه ام قرار داشتى[ ميان سينه و حنجره من خارج شد، چون پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله در دامان اميرمؤمنان على عليه السلام جان داد و سر پيامبر در هنگام احتضار بر سينه امام بود. پس همان طور كه در آن مصيبت عظيم و طاقت سوز صبر كردم در مصيبت حضرت زهرا عليهاالسلام نيز صبر خواهم كرد.

همه از خداييم و به سوى خدا باز مى گرديم. اين جمله هنگامى بر زبان رانده مى شود كه انسان در اوج مصيبت و حادثه باشد و بدين ترتيب خود را آرام مى كند، چون انسانِ مملوكْ كه پاداش و كيفر او به خدا منتهى مى شود، سزاوار نيست هنگام گرفتن چيزى از او، بى تابى كند.

ص: 340

فَلَقَدِ اسْتُرْجِعَتِ الْوَدِيعَةُ، وَ أُخِذَتِ الرَّهِينَةُ. أَمَّا حُزْنِي فَسَرْمَدٌ(1)، وَ أَمَّا لَيْلِي فَمُسَهَّدٌ(2)، إِلَى أَنْ يَخْتَارَ اللَّهُ لِي دَارَكَ الَّتِي أَنْتَ بِهَا مُقِيمٌ. وَ سَتُنَبِّئُكَ ابْنَتُكَ بِتَضَافُرِ(3) أُمَّتِكَ عَلَى هَضْمِهَا(4)، فَأَحْفِهَا(5) السُّوءَالَ، وَ اسْتَخْبِرْهَا الْحَالَ، هَذَا وَ لَمْ يَطُلِ الْعَهْدُ، وَ لَمْ يَخْلُ مِنْكَ الذِّكْرُ. وَ السَّلاَمُ عَلَيْكُمَا سَلاَمَ مُوَدِّعٍ(6) لاَ قَالٍ(7) وَ لاَ سَئِمٍ(8)، فَإِنْ أَنْصَرِفْ فَلاَ عَنْ مَلاَلَةٍ، وَ إِنْ أُقِمْ فَلاَ عَنْ سُوءِ ظَنٍّ بِمَا وَعَدَ اللَّهُ الصَّابِرِينَ.

...

امانت برگردانده شد؛ چرا كه حضرت زهرا عليهاالسلام امانتى از سوى پيامبر صلى الله عليه و آله در دست اميرمؤمنان عليه السلام بود كه اكنون در قبر به دستان پيامبر صلى الله عليه و آله باز پس داده شد و گويى پيامبر صلى الله عليه و آله حضرت صدّيقه عليهاالسلام را به صورت امانت به على عليه السلام سپرده و از او پيمان گرفته بود تا او را پاس بدارد و به خوبى سرپرستى اش كند، و اينك با كمال امانتدارى، پس گرفته شده است.

اى رسول خدا، اندوهم تا واپسين دم پايدار است و شب هايم به بيدارى خواهد گذشت تا آنگاه كه خداوند بهشتى را كه تو در آن ساكنى براى من برگزيند و مقدّر فرمايد. ناگفته نماند كه يادآورى يك حادثه دردناك موجب اندوه هميشگى و بيدارخوابى مى گردد چون در اعماق روح انسان جا مى گيرد و يادآورى آن موجب آزردن درونش مى شود.

اى رسول خدا، دخترت (= حضرت زهرا عليهاالسلام ) به تو خبر خواهد داد كه امّت تو براى ظلم بر او متّحد و پشتيبان يكديگر شدند. برخى مستقيم و عملاً و برخى غيرمستقيم و با سكوت و تأييد، به او ستم كردند. فدك را غصب كردند و پهلويش را شكستند و جنينش را سقط كردند و بر صورتش سيلى زدند و با ظلم به شوهرش دلِ او را آزردند و درِ خانه اش را سوزاندند و بدون اجازه وارد خانه اش شدند.

ص: 341


1- سرمد: دائمى و هميشگى.
2- مسهّد: بيدار ماندن شبانه.
3- تضافر: پشتيبانى يكديگر.
4- هضم: ظلم و ستم.
5- أحفها: پياپى از او بپرس.
6- سلام هم در هنگام ورود و هم در هنگام وداع به كار مى رود.
7- قال: غضبناك، چنان كه خداوند مى فرمايد: «مَا وَدَّعَكَ رَبُّكَ وَمَا قَلَى»؛ پروردگارت تو را رها نكرده و مورد خشمت قرار نداده است (سوره ضحى، آيه 3).
8- سئم: از سامة، به معناى ملالت و خستگى.

...

...

پس، مصرانه از او سؤال كن و حال ما را از خود او بپرس. اين همه حوادث در حالى بر ما گذشت كه از پيمانى (ضرورت مهرورزيدن و مودّت به ذوى القربى و به اهل بيت عليهم السلام ) كه از آنان گرفته بودى چندان نگذشته و همچنان ياد تو در خاطره ها زنده و نام تو بر سر زبان ها بود. پس اينان نه از روى فراموشى عهد و ياد تو، بلكه از سرِ عصيان و سركشى و كشمكش بر سر مال و حكومت چنين كارى كردند.

سلام بر شما دو تن (پيامبر صلى الله عليه و آله و زهرا عليهاالسلام ) باد؛ سلامِ كسى كه قصد خداحافظى و رفتن دارد، نه سلام آن كه به خشم آمده و يا خسته شده باشد. پس رفتنم به اين دو دليل نيست. اگر بروم و از قبر شما دو بزرگوار فاصله بگيرم نه به جهت ملالت مجاورت قبر شماست و اگر در كنار قبر شما بمانم نه به علت بدگمانى به وعده الهى نسبت به صابران و شكيبايان است. يعنى ماندن من در كنار قبر شما و بى تابى ام بدان سبب نيست كه به اجر و پاداشى كه خداوند وعده اش را به صابران داده بدگمان هستم، بلكه، اى رسول خدا، رفتن من از آن روست كه نواده هايت (حسن و حسين و زينب و كلثوم عليهم السلام ) را سامان بدهم و بر اساس دستور تو به امور مهم اسلام بپردازم و ماندن كنار قبر تو بدان سبب دلپذير است كه به دنيا و آرايه هاى آن روگردانم مى سازد و موجب مى شود به دنيا و اهل آن انسى نداشته باشم.

ص: 342

خطبه دويست و دوم

و من كلام له عليه السلام

اشاره

أَيُّهَا النَّاسُ، إِنَّمَا الدُّنْيَا دَارُ مَجَازٍ، وَ الاْآخِرَةُ دَارُ قَرَارٍ، فَخُذُوا مِنْ مَمَرِّكُمْ لِمَقَرِّكُمْ، وَ لاَ تَهْتِكُوا أَسْتَارَكُمْ عِنْدَ مَنْ يَعْلَمُ أَسْرَارَكُمْ، وَ أَخْرِجُوا مِنَ الدُّنْيَا قُلُوبَكُمْ مِنْ قَبْلِ أَنْ تَخْرُجَ مِنْهَا أَبْدَانُكُمْ فَفِيهَا اخْتُبِرْتُمْ(1)، وَ لِغَيْرِهَا خُلِقْتُمْ. إِنَّ الْمَرْءَ إِذَا هَلَكَ قَالَ النَّاسُ: مَا تَرَكَ؟ وَ قَالَتِ الْمَلاَئِكَةُ: مَا قَدَّمَ؟ لِلَّهِ آبَاوءُكُمْ(2)! فَقَدِّمُوا بَعْضاً يَكُنْ لَكُمْ قَرْضاً، وَ لاَ تُخْلِفُوا كُلاًّ فَيَكُونَ عَلَيْكُمْ(3).

...

از سخنان آن حضرت عليه السلام در موعظه و زهد نسبت به دنيا

اوصاف دنيا

اى مردم، دنيا گذرگاه آخرت و آخرت محلّ استقرار انسان هاست؛ بنابراين، از دنيا كه محلّ عبور است با انجام دادنِ اعمال شايسته براى آخرت خود كه محلّ استقرار است توشه اى برگيريد تا در آنجا از مقامات عالى برخوردار شويد، زيرا انسان هرچه در مزرعه دنيا بكارد، در آخرت درو خواهد كرد.

پرده هاى باطن خود را نزد خدايى كه از اسرار شما آگاه است پاره نكنيد. گويى ظاهر انسانى كه گناه نمى كند مانند پرده اى است كه بر روى باطنِ آكنده از شهوات كشيده شده و اگر كسى گناه بكند، پرده او دريده و باطن او آشكار مى گردد. نيز در اين سخن تصريح دارد

ص: 343


1- إختبرتم: مورد آزمون قرار گرفتيد.
2- للّه آباؤكم: جمله اى است كه هم براى سرزنش و هم براى ستايش به كار مى رود. در صورت سرزنش، يعنى كسى كه براى خداست، چگونه با او مخالفت مى كند.
3- در برخى از نسخه ها فرضا عليكم است كه در اين صورت، يعنى پاسخگويى و مؤاخذه آن بر شما واجب است.

...

...

كه خدا از نهان انسان ها آگاه است، اما به ديده كيفردهى در آنان نمى نگرد، مگر اينكه با گناه پرده خويش را بدرند.

و قلب هاى خود را از دنيا خارج و بى ميل كنيد قبل از آنكه بدن هايتان از آن خارج گردد؛ يعنى پيش از آنكه بميريد قلب خود را با آخرت آشنا كنيد و پيوند دهيد.

پس، در دنيا آزمايش مى شويد و براى غير دنيا، يعنى آخرت خلق شده ايد، چرا كه دنيا گذرگاه و آخرت قرارگاه و جايگاه ماندن است؛ بنابراين، عمل كنيد كه جز عمل چيزى سودتان نمى رساند.

پس از مرگ

وقتى كه انسان از دنيا مى رود، مردم مى گويند: چه چيزى از خود بر جاى نهاده؟ و فرشتگان مى گويند: چه عملى پيش فرستاده است؟ پس سؤال مردم از مال به جاى مانده و سؤال فرشتگان از عمل پيش فرستاده شده است؛ چيزى كه پاداش جاودان سراى ديگر به همراه دارد.

خداوند پدرانتان را بيامرزد، برخى از اموال (يا اعمال) خود را پيش فرستيد تا قرضى (و اندوخته اى) باشد و آن را در آخرت پس بگيريد و تمام اموال (يا اعمال) خود را صرف دنيا نكنيد كه وبال گردنتان مى شود و كيفر آن گريبانتان را مى گيرد.

ص: 344

خطبه دويست و سوم

و من كلام له عليه السلام كان كثيراً ما ينادي به أصحابه

اشاره

تَجَهَّزُوا رَحِمَكُمُ اللَّهُ(1)! فَقَدْ نُودِيَ فِيكُمْ بِالرَّحِيلِ، وَ أَقِلُّوا الْعُرْجَةَ(2) عَلَى الدُّنْيَا، وَ انْقَلِبُوا بِصَالِحِ مَا بِحَضْرَتِكُمْ مِنَ الزَّادِ، فَإِنَّ أَمَامَكُمْ عَقَبَةً(3) كَؤُودا(4) وَ مَنَازِلَ مَخُوفَةً مَهُولَةً، لاَ بُدَّ مِنَ الْوُرُودِ عَلَيْهَا، وَ الْوُقُوفِ عِنْدَهَا. وَ اعْلَمُوا أَنَّ مَلاَحِظَ(5) الْمَنِيَّةِ(6) نَحْوَكُمْ دَانِيَةٌ(7)، وَ كَأَنَّكُمْ بِمَخَالِبِهَا(8) وَ قَدْ نَشِبَتْ(9) فِيكُمْ، وَ قَدْ دَهَمَتْكُمْ(10) فِيهَا مُفْظِعَاتُ(11) الاْءُمُورِ، وَ مُعْضِلاَتُ(12) الْمَحْذُورِ(13). فَقَطِّعُوا عَلاَئِقَ الدُّنْيَا، وَ اسْتَظْهِرُوا بِزَادِ التَّقْوَى.

...

از سخنان آن حضرت عليه السلام كه همواره خطاب به اصحاب خود مى فرمود و آنها را بدان موعظه مى كرد و از دنيا برحذرشان مى داشت

آمادگى براى سفر آخرت

خدا شما را رحمت كند، كه بانگ كوچ در جمعتان به صدا در آمده است، پس خود را آماده كنيد و توشه سفر برگيريد و دلبستگىِ به دنيا را كم كنيد و با توشه اى شايسته از آنچه در اختيار داريد به سوى آخرت روان شويد، يعنى عمر و مال خود را نه براى دنيا، بلكه صرف آخرت خود كنيد كه توشه هاى ارزشمندى در اختيار داريد.

ص: 345


1- رحمكم اللّه: جمله خبريه، به معناى انشاء است.
2- عرجة: اسم مصدرِ تعريج است، يعنى بستن مركب و كنايه از آن است كه به دنيا كمتر دل ببنديد.
3- عقبة: گردنه.
4- كؤود: صعب العبور.
5- ملاحظ: نگاه ها.
6- منيّة: مرگ.
7- دانية: نزديك.
8- مخالب: جمع مخلب، يعنى چنگال.
9- نشبت: فرو برده است.
10- دهم: وارد شد.
11- مفظعات: امور فجيع و دردناك.
12- معضلات: مشكلات غير قابل حل.
13- محذور: خوفناك.

...

...

ترسيم صحنه هايى از مرگ و جهان آخرت

به راستى كه پس از مرگ گردنه هاى صعب العبور و منزل هاى هولناك و وحشتناكى، چون قبر و حساب و صراط، پيش رو داريد و ناگزير بايد در آن منازل وارد شويد و در آنها درنگ كنيد تا به حسابتان رسيدگى شود و البته، از اين ورود و وقوف و حسابرسى گريزى نيست.

و بدانيد كه نگاه هاى مرگ به سوى شما نزديك است و در شما مى نگرد و گويى چنگال هاى خود را در بدن شما فرو برده است. و تحقيقاً به هنگامِ مردن فجايعِ دردناك و وحشتناكى شما را در ميان مى گيرد.

لزوم تقوا به عنوان توشه

پس پيوند خويش را از دنيا بگسلانيد، مبادا در دام آن گرفتار آييد و از تقواى الهى به عنوان توشه و پشتيبان و كمك بهره بگيريد.

سخنى از سيد رضى رحمه الله

و قد مضى شيء من هذا الكلام فيما تقدم بخلاف هذه الرواية.

بخشى از اين كلام، متفاوت با اين روايت گذشت(1).

ص: 346


1- مراجعه شود به خطبه 85.

خطبه دويست و چهارم

اشاره

و من كلام له عليه السلام كلّم به طلحة و الزبير بعد بيعته بالخلافة، و قد عتبا عليه من ترك مشورتهما(1)، و الاستعانة في الأمور بهما.

لَقَدْ نَقَمْتُمَا(2) يَسِيراً وَ أَرْجَأْتُمَا(3) كَثِيراً. أَ لاَ تُخْبِرَانِي أَيُّ شَيْءٍ كَانَ لَكُمَا فِيهِ حَقٌّ دَفَعْتُكُمَا عَنْهُ؟ أَمْ أَيُّ قَسْمٍ(4) اسْتَأْثَرْتُ عَلَيْكُمَا بِهِ؟ أَمْ أَيُّ حَقٍّ رَفَعَهُ إِلَيَّ أَحَدٌ مِنَ الْمُسْلِمِينَ ضَعُفْتُ عَنْهُ، أَمْ جَهِلْتُهُ، أَمْ أَخْطَأْتُ بَابَهُ؟

...

از سخنان آن حضرت عليه السلام پس از بيعت، خطاب به طلحه و زبير كه آن دو، امام عليه السلام را سرزنش كرده بودند كه چرا با آنها مشورت نكرده و از آنها در كارهاى حكومتى كمك نگرفته است

نكوهش طلحه و زبير

شما دو نفر براى كارى ناچيز خشم گرفته ايد [و مى گوييد] كه چرا با شما مشورت نكردم و در مقابل خيلى از چيزها را به عمد تأخير انداختيد و ارتش بر ضد من به راه انداختيد و با من جنگيديد.

شما به چه حق مى گوييد كه بايد با شما مشورت مى كردم كه من آن حق را با مشورت نكردن با شما سلب كرده ام و سبب خشم شما شده ام؟ و شما چه استحقاق مالى داشتيد كه من آن را به خود اختصاص دادم و شما را از آن محروم كرده ام، كه اين امر موجب شد كه شما بر من خشم گرفته ايد؟ كدام حق قضايى و غيرقضايى بود كه كسى از مسلمانان به من

ص: 347


1- مشورتهما: مشورت با آنان.
2- نقم: خشم گرفت.
3- أرجأ: به تأخير انداخت.
4- قسم: حق مالى.

...

...

رجوع كرد و من در آن ضعف نشان داده باشم و نتوانسته ام آن را به خوبى اجرا كنم و يا از آن ناآگاه بوده ام و يا در آن حكم و حقّ، خطا كرده ام؟ و يا كدام خطاى در مصداق حكم از من سرزده كه نياز به رايزنى و مشورت با كسى داشته باشم و به شما اعتماد نكردم؟

بارى، هيچ يك از امور ياد شده نبود ولى طلحه و زبير مى خواستند بى جهت منصب وزارت را به دست بگيرند و بيش از آنچه مسلمانان از بيت المال مى گرفتند بگيرند، ولى وقتى خلاف اين خواسته ها را ديدند بر امام عليه السلام خشم گرفتند و در صف اتّحاد امّت رخنه ايجاد كردند و سر به نافرمانى نهادند.

ص: 348

وَ اللَّهِ مَا كَانَتْ لِي فِي الْخِلاَفَةِ رَغْبَةٌ، وَ لاَ فِي الْوِلاَيَةِ إِرْبَةٌ(1)، وَ لَكِنَّكُمْ دَعَوْتُمُونِي إِلَيْهَا، وَ حَمَلْتُمُونِي عَلَيْهَا، فَلَمَّا أَفْضَتْ(2) إِلَيَّ نَظَرْتُ إِلَى كِتَابِ اللَّهِ وَ مَا وَضَعَ لَنَا، وَ أَمَرَنَا بِالْحُكْمِ بِهِ فَاتَّبَعْتُهُ، وَ مَا اسْتَسَنَّ النَّبِيُّ صلى الله عليه و آله فَاقْتَدَيْتُهُ، فَلَمْ أَحْتَجْ فِي ذَلِكَ إِلَى رَأْيِكُمَا، وَ لاَ رَأْيِ غَيْرِكُمَا، وَ لاَ وَقَعَ حُكْمٌ جَهِلْتُهُ، فَأَسْتَشِيرَكُمَا وَ إِخْوَانِي مِنَ الْمُسْلِمِينَ، وَ لَوْ كَانَ ذَلِكَ لَمْ أَرْغَبْ عَنْكُمَا وَ لاَ عَنْ غَيْرِكُمَا.

...

بى رغبتى امام عليه السلام به حكومت

به خدا سوگند، هيچ ميل و رغبتى به خلافت نداشتم كه شما با بيعتتان بر من منّت مى گذاريد و با اين كارتان باعث تحقق خواسته من شديد و در نتيجه بايستى خواسته شما را هم برآورده كنم. و نيازى به سرپرستى امور مسلمانان نداشتم و اين شماها بوديد كه مرا به خلافت دعوت كرديد و با اصرار مرا به پذيرش آن واداشتيد.

دليل مشورت نكردن امام عليه السلام با طلحه و زبير

آنگاه كه خلافت و حكومت به من رسيد در كتاب خدا و احكامى كه براى خليفه مقرر شده و ما را به اجراى شريعت فرمان داده است، نگريستم و از آن پيروى كردم و به مرحله اجرا گذاردم، و نيز به آنچه پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله پايه گذارى فرموده بود اقتدا كردم و عمل نمودم و در عملِ به سنّت رسول خدا صلى الله عليه و آله هيچ احتياجى به مشورت با شما و ديگران نداشتم. و آيا انسان بى نيازِ از نظرخواهى با كسى مشورت مى كند؟

هيچ حكمى و قضاوتى پيش نيامد كه از آن ناآگاه باشم و ندانم كه چگونه بايد درباره آن قضيّه حكم يا آن حكم را اجرا كنم تا در اين صورت نيازى به مشورتِ با شما و ديگر برادران مسلمانم داشته باشم و با مشورتْ حكم را بشناسم. و اگر در چيزى درمانده مى شدم و در حكمى مى ماندم، در آن صورت از رايزنىِ با شما و ساير مسلمانان رويگردانى نمى كردم.

ص: 349


1- إربة: نياز.
2- أفضت: رسيد.

وَ أَمَّا مَا ذَكَرْتُمَا مِنْ أَمْرِ الاْءُسْوَةِ، فَإِنَّ ذَلِكَ أَمْرٌ لَمْ أَحْكُمْ أَنَا فِيهِ بِرَأْيِي وَ لاَ وَلِيتُهُ هَوىً مِنِّي، بَلْ وَجَدْتُ أَنَا وَ أَنْتُمَا مَا جَاءَ بِهِ رَسُولُ اللَّهِ صلى الله عليه و آله قَدْ فُرِغَ مِنْهُ، فَلَمْ أَحْتَجْ إِلَيْكُمَا فِيمَا قَدْ فَرَغَ اللَّهُ مِنْ قَسْمِهِ، وَ أَمْضَى فِيهِ حُكْمَهُ، فَلَيْسَ لَكُمَا - وَ اللَّهِ - عِنْدِي وَ لاَ لِغَيْرِكُمَا فِي هَذَا عُتْبَى(1). أَخَذَ اللَّهُ بِقُلُوبِنَا وَ قُلُوبِكُمْ إِلَى الْحَقِّ، وَ أَلْهَمَنَا وَ إِيَّاكُمُ الصَّبْرَ. ثم قال عليه السلام : رَحِمَ اللَّهُ امْرَأً رَأَى حَقّاً فَأَعَانَ عَلَيْهِ، أَوْ رَأَى جَوْراً فَرَدَّهُ، وَ كَانَ عَوْناً بِالْحَقِّ عَلَى صَاحِبِهِ.

...

دليل برخوردارى مساوى امام عليه السلام از بيت المال

و امّا در پرداخت سهميه از بيت المال، پيامبر صلى الله عليه و آله به همه مردم به طور يكسان عطا مى كرد، ولى عمر و عثمان به خلاف حكم خدا و پيامبر صلى الله عليه و آله افرادى را بر ديگران ترجيح مى دادند. وقتى امام عليه السلام خلافت را در دست گرفت سنّت پيامبر صلى الله عليه و آله را حاكم نمود و همين امر باعث شد كه انحصارطلبان از دست او خشمگين شوند، كه طلحه و زبير از آن جمله بودند و مى خواستند سهم بيشترى بگيرند، اما امام عليه السلام خوددارى و تنها به سنّت پيامبر صلى الله عليه و آله عمل كرد. لذا حضرت مى فرمايد:

و اما درباره پرداخت سهم بيشتر به افراد خاص بايد بگويم كه اين تصميم شخصىِ من نيست كه شما را از سهم بيشتر محروم كنم، و نيز اين طور نيست كه از هواى نفس پيروى كرده باشم، بلكه سنّت پيامبر صلى الله عليه و آله را هم من و هم شما ديده ايم كه چگونه از بيت المال به همه مردم به صورت يكسان عطا مى فرمود و اين، كارى انكارناپذير و در شريعتْ امرى ثابت شده است كه همه شاهد آن بوده ايم. و لذا من در كارى كه خدا آن را معيّن و فرمان خود را در آن جارى كرده كه سهم همه از بيت المال يكسان باشد، چون و چرا نمى كنم، و چون تمام مسلمانان در تحصيل غنيمت شريكند، از همين رو همگى شان به يك اندازه از آن بهره مى برند.

ص: 350


1- عتبى: اشكال و اعتراض.

...

...

مگر كسانى كه استثنا شده اند، مثل كسى كه در جنگ كسى را كشته و لباس و اسلحه اش را براى خود بردارد، ولى اگر بيش از حقّ خود بخواهد، در آن صورت به حقّ ديگرى ستم مى شود. پس وقتى كه مركز فرماندهى و رهبرى اسلام به امورى مانند جهاد و امثال آن مى پردازد، در مركز حكومت بايد سهميّه ها به صورت يكسان توزيع شود، ولى در ساير شهرها، حاكمان بر اساس مصلحت و نياز افراد ثروت را تقسيم مى كنند؛ لذا تبيين فرمود كه در امر تقسيم بيت المال در ميان تمام مسلمانان لازم نيست تا فردى به اين مطلب اعتراض كند كه دَهِش و نظير آن مخصوص مدينه است، زيرا حكم غنيمت و مانند آن همين است. يا اينكه گفته شود: چگونه مجتهد حقّ دارد در پرداخت خمس و زكات تبعيض قائل شود؟ بر همين اساس امام عليه السلام وقتى مالك اشتر را به عنوان حاكم مصر معيّن فرمود دستور داد كه به قاضى به اندازه اى كه رفع نياز او بشود حقوق بپردازد و سفارش هايى از اين قبيل.

پس به خدا سوگند، اى طلحه و اى زبير شما و هيچ كس ديگر حق اعتراض و اشكال گرفتن به يكسان بودن پرداختى حقوق از بيت المال را نداريد.

دعاى امام عليه السلام

خداوند دل هاى ما و شما را راضى كند كه از حق تبعيت نماييم و بر پايبندى به فرمانش ما و شما را شكيبايى عطا فرمايد، هرچند در مال و مقام مان كاستى آورد.

آنگاه فرمود: خداى رحمت كند كسى را كه حقّى ببيند و آن را يارى كند تا استوار گردد و بر باطل غلبه كند، و يا ستمى را ببيند و آن را ابطال كند و در برابر ظلم ياور حق باشد؛ يعنى ظالم و طرفدار باطل را آگاهى دهد تا از باطل و ظلم خود دست بردارد.

ص: 351

خطبه دويست و پنجم

و من كلام له عليه السلام و قد سمع قوماً من أصحابه يسبّون أهل الشام أيام حربهم بصفين

اشاره

و من كلام له عليه السلام و قد سمع قوماً من أصحابه يسبّون أهل الشام أيام حربهم بصفين(1)

إِنِّي أَكْرَهُ لَكُمْ أَنْ تَكُونُوا سَبَّابِينَ، وَ لَكِنَّكُمْ لَوْ وَصَفْتُمْ أَعْمَالَهُمْ، وَ ذَكَرْتُمْ حَالَهُمْ، كَانَ أَصْوَبَ فِي الْقَوْلِ، وَ أَبْلَغَ فِي الْعُذْرِ، وَ قُلْتُمْ مَكَانَ سَبِّكُمْ إِيَّاهُمْ: اللَّهُمَّ احْقِنْ دِمَاءَنَا وَ دِمَاءَهُمْ، وَ أَصْلِحْ ذَاتَ بَيْنِنَا وَ بَيْنِهِمْ، وَ اهْدِهِمْ مِنْ ضَلاَلَتِهِمْ، حَتَّى يَعْرِفَ الْحَقَّ مَنْ جَهِلَهُ، وَ يَرْعَوِيَ(2) عَنِ الْغَيِّ وَ الْعُدْوَانِ مَنْ لَهِجَ بِهِ(3).

...

از سخنان حضرت عليه السلام وقتى شنيد جمعى از اصحابش در جنگ صفين شاميان را دشنام مى دهند

زشتى دشنام و نيكويى اوصاف اعمال و احوال دشمنان

من برايتان نمى پسندم دشنامگوى باشيد، چون دشنامْ طرف مقابل را تحريك مى كند و البته سود و دستاوردى نيز در پى ندارد، ولى اگر شما كارها و منش معاويه و يارانش را براى افراد ناآگاه توصيف كنيد، سخنى درست تر و در عذر نهادنِ در جنگ با آنان رساتر است، زيرا باعث مى شود مردم بفهمند كه معاويه شايسته حكومت نيست و در ادّعاى خود ستم مى كند و نيز حجّت ما را در جنگ با شاميان به طور كامل تمام مى نمايد زيرا در اين صورت همه خواهند فهميد كه آنها ظالم هستند و در جنگ با آنان، حق را به ما مى دهند.

و بهتر است به جاى دشنام دادن چنين دعا كنيد: خدايا، خون ما و خون آنها را حفظ كن

ص: 352


1- در اين سخن، حضرت از دشنام دادن نهى مى نمايد. البتّه اين منافاتى ندارد كه براساس قاعده گاهى دشنام جايز باشد زيرا هر سخن جايى و هر نكته مقامى دارد و لذا خداوند مى فرمايد: «وَ لاَ تَسُبُّوا الَّذِينَ يَدْعُونَ مِن دُونِ اللَّهِ»؛ «و آنهايى را كه جز خدا مى خوانند دشنام مدهيد» (سوره انعام، آيه 108) ولى پيامبر صلى الله عليه و آله بت ها را دشنام مى داد، چنان كه قريش به حضرت ابوطالب عليه السلام گفتند: برادرزاده ات به بتهاى ما دشنام مى دهد.
2- يرعوي: دست بردارد.
3- لهج به: آن را بر زبان آورد.

...

...

به اين گونه كه آنها از باطل به حق برگردند و جنگ متوقّف گردد و خونى ريخته نشود، و ميان ما و آنها را اصلاح كن. گويى بين آنها رابطه اى وجود دارد كه در صورت نابسامان و تيره شدنش، شعله جنگ برافروخته و در صورت اصلاح، آرامش و صلح ايجاد مى شود.

و آنها را از گمراهى به راه حقّ هدايت كن و به سوى حقيقت بازگردان تا افراد ناآگاه حق را بفهمند و از باطل جدا گردند، و كسانى كه حق را فهميده اند و بر باطل پاى ورزى مى كنند از گمراهى و تجاوز دست بردارند. ناگفته نماند كه اين گونه دعا كردن براى دشمن در جانشان تأثير مى گذارد و آنان را به سوى حق مى كشاند و خاطرشان را خشنود مى كند.

ص: 353

خطبه دويست و ششم

و من كلام له عليه السلام في بعض أيام صفّين و قد رأى الحسن عليه السلام يتسرّع إلى الحرب

اشاره

امْلِكُوا عَنِّي هَذَا الْغُلاَمَ لاَ يَهُدَّنِي، فَإِنَّنِي أَنْفَسُ بِهَذَيْنِ - يَعْنِي الْحَسَنَ وَ الْحُسَيْنَ عليهماالسلام - عَلَى الْمَوْتِ لِئَلاَّ يَنْقَطِعَ بِهِمَا نَسْلُ رَسُولِ اللَّهِ صلى الله عليه و آله .

...

از سخنان آن حضرت عليه السلام در يكى از روزهاى جنگ صفين آنگاه كه فرزندش امام حسن عليه السلام با شتاب به ميدان جنگ مى رفت

جايگاه ويژه امام حسن و امام حسين عليهماالسلام در امّت اسلامى

جلوىِ اين پسر را برايم بگيريد مبادا با كشته شدنش كمرم را در هم شكند، زيرا من نسبت به اين دو فرزند، يعنى حسن و حسين عليهماالسلام بسيار حساس هستم كه طعمه مرگ شوند و با مرگ آنها نسل پيامبر صلى الله عليه و آله بريده شود، زيرا اين دو تنها باقيمانده نسل پيامبر خدا صلى الله عليه و آله هستند.

گفتارى از سيّد رضى رحمه الله

و قوله عليه السلام : «املكوا عني هذا الغلام» من أعلى الكلام و أفصحه.

سيد رضى رحمه الله مى فرمايد: جمله املكوا عني هذا الغلام، در شمار عبارت هاى بسيار زيبا و شيواى حضرت است.

ص: 354

خطبه دويست و هفتم

و من كلام له عليه السلام قاله لمّا اضطرب عليه أصحابه في أمر الحكومة

اشاره

أَيُّهَا النَّاسُ إِنَّهُ لَمْ يَزَلْ أَمْرِي مَعَكُمْ عَلَى مَا أُحِبُّ حَتَّى نَهِكَتْكُمُ(1) الْحَرْبُ وَ قَدْ - وَاللَّهِ - أَخَذَتْ مِنْكُمْ وَ تَرَكَتْ وَ هِيَ لِعَدُوِّكُمْ أَنْهَكُ. لَقَدْ كُنْتُ أَمْسِ أَمِيراً فَأَصْبَحْتُ الْيَوْمَ مَأْمُوراً وَ كُنْتُ أَمْسِ نَاهِياً، فَأَصْبَحْتُ الْيَوْمَ مَنْهِيّاً، وَ قَدْ أَحْبَبْتُمُ الْبَقَاءَ، وَ لَيْسَ لِي أَنْ أَحْمِلَكُمْ عَلَى مَا تَكْرَهُونَ.

...

از سخنان حضرت عليه السلام وقتى اصحابش در موضوع حكميّت در جنگ صفّين با او مخالفت كردند

تحليل امام عليه السلام از جنگ صفين و حكميّت

اى مردم، كار من با شما چنان بود كه دوست مى داشتم و از خواسته ها و اوامر من تبعيّت مى كرديد، تا آنگاه كه جنگ شما را سست و ناتوان كرد و سر به نافرمانى افراشتيد.

به خدا سوگند، جنگْ جان تعدادى از شما را گرفت و عده اى نيز زنده مانديد، در حالى كه اين جنگ براى دشمنانتان، يعنى ياران معاويه فرساينده تر و عده كشتگان آنها بيشتر بود. اين جمله را حضرت براى سرزنش ياران خود بيان مى فرمايد كه چگونه از جنگ كناره گرفتند، در حالى كه مى بايست مثل گذشته با تمام قدرت مى جنگيدند، چون تأثير جنگ در دشمن بيشتر بود. وانگهى آنان بودند كه حضرت را به پذيرش حكميّت(2) وادار كردند تا مبادا از جنگ آسيب ببينند.

ص: 355


1- نهك: ضعيف و سست گردانيد.
2- حكميت به اين معنا است كه يك نفر از لشكر امام عليه السلام و يك نفر از لشكر معاويه باهم گفت وگو كنند كه آغاز كننده جنگ را با معيار و داورى قرآن مشخص، و حكم آن را تعيين كنند. ولى در اين ماجرا خيانت ابوموسى اشعرى و نيرنگ عمروعاص ضربه محكمى بر پيكر اسلام وارد كرد.

...

...

من ديروز، يعنى قبل از آنكه جنگ به ضعف بگرايد امير و فرمانده شما بودم و شما فرمانبر من بوديد، اما امروز كه حكميّت را بر من تحميل كرديد فرمانبردار شدم. امام عليه السلام على رغم ميل باطنى خود و با اينكه مى دانست حكميّت نيرنگ است، اما ناچار به پذيرش آن گرديد.

ديروز كه حكميّت را به من پيشنهاد مى كرديد شما را از آن نهى مى كردم، اما امروز شما مرا از آن نهى مى كنيد. يعنى وقتى اصحاب امام عليه السلام فهميدند ماجراى حكميت نيرنگ بود و از سوى ديگر امام عليه السلام قول داده بود كه آن را بپذيرد، وى را از پذيرش آن نهى مى كردند.

شما زنده ماندن را دوست مى داريد، لذا مرا به قبول حكميّت وادار كرديد تا جنگ پايان يابد، و من نمى توانم شما را بر كارى كه دوست نداريد وادار كنم. اين سخن، در نكوهش اصحاب است كه چرا جنگ را ترك كردند و از مرگ ترسيدند و امام را به پذيرش حكميّت واداشتند، ولى پشيمان شدند و اكنون از امام عليه السلام مى خواهند از قبول حكميّت سر باز زند؟

ص: 356

خطبه دويست و هشتم

و من كلام له عليه السلام بالبصرة و قد دخل على العلاء بن زياد الحارثي - و هو من أصحابه - يعوده، فلما رأى سعة داره، قال:

اشاره

مَا كُنْتَ تَصْنَعُ بِسِعَةِ هَذِهِ الدَّارِ فِي الدُّنْيَا أَمَا أَنْتَ إِلَيْهَا فِي الاْآخِرَةِ كُنْتَ أَحْوَجَ؟ وَ بَلَى إِنْ شِئْتَ بَلَغْتَ بِهَا الاْآخِرَةَ، تَقْرِي(1) فِيهَا الضَّيْفَ، وَ تَصِلُ فِيهَا الرَّحِمَ وَ تُطْلِعُ مِنْهَا الْحُقُوقَ مَطَالِعَهَا(2) فَإِذا أَنْتَ قَدْ بَلَغْتَ بِهَا الاْآخِرَةَ. فَقَالَ لَهُ الْعَلاَءُ: يَا أَمِيرَ الْمُوءْمِنِينَ، أَشْكُو إِلَيْكَ أَخِي عَاصِمَ بْنَ زِيَادٍ. قَالَ: وَ مَا لَهُ؟ قَالَ لَبِسَ الْعَبَاءَةَ وَ تَخَلَّى(3) عَنِ الدُّنْيَا. قَالَ: عَلَيَّ بِهِ، فَلَمَّا جَاءَ قَالَ:

...

از سخنان آن حضرت عليه السلام در بصره هنگام وارد شدن بر يكى از اصحاب خود به نام علاء بن زياد حارثى كه منزل بزرگى داشت

خانه بزرگ، سودبخش يا زيان بار؟

مى خواهى با اين منزل بزرگ در اين دنيا چه بكنى حال آنكه در آخرت به چنين منزلى بيشتر نيازمند هستى. اين استفهام انكارى است، يعنى به منزلى به اين بزرگى نيازى ندارى؛ اگر بخشى از آن را به سراى آخرت مى فرستادى و به آن مقدار كه نياز تو را برطرف كند بسنده مى كردى برايت بهتر مى بود. گويى امام عليه السلام اين جمله را مقدّمه سخن بعدى خود قرار داده است، لذا مى فرمايد:

آرى، اگر مى خواهى به وسيله اين منزل و صرف آن در راه رضاى خدا به آخرت برسى

ص: 357


1- تقري: پذيرايى كنى.
2- مطالع: موارد هزينه وجوه شرعى كه خدا مقرّر نموده.
3- تَخَلّى: رويگردان شد.

...

...

در اين صورت مى توانى در اين منزل از ميهمان پذيرايى كنى و با خويشاوندان خود صله رحم و ارتباط داشته باشى و آنها را براى تفريح به منزل خود دعوت كنى و حقوق شرعى خود را از اين منزل بپردازى. بنابراين، اگر اين كارها را انجام دادى با اين منزل به آخرت و درجات اخروى دست يافته اى.

در اين هنگام علاء به آن حضرت عرض كرد: اى اميرمؤمنان، از برادرم عاصم بن زياد در محضر شما گله گذارى مى كنم.

حضرت فرمود: او را چه شده است؟

عرض كرد: عبايى پوشيده، به رسم اهل زهد و از نعمت هاى دنيا دورى گزيده است.

حضرت فرمود: او را نزد من بياور. چون عاصم نزد حضرت حضور يافت، امام عليه السلام به او فرمود:

ص: 358

يَا عُدَيَّ(1) نَفْسِهِ، لَقَدِ اسْتَهَامَ(2) بِكَ الْخَبِيثُ، أَ مَا رَحِمْتَ أَهْلَكَ وَ وَلَدَكَ! أَ تَرَى اللَّهَ أَحَلَّ لَكَ الطَّيِّبَاتِ، وَ هُوَ يَكْرَهُ أَنْ تَأْخُذَهَا! أَنْتَ أَهْوَنُ عَلَى اللَّهِ مِنْ ذَلِكَ؟ قَالَ: يَا أَمِيرَ الْمُوءْمِنِينَ، هَذَا أَنْتَ فِي خُشُونَةِ مَلْبَسِكَ وَ جُشُوبَةِ(3) مَأْكَلِكَ؟ قَالَ، وَيْحَكَ(4)، إِنِّي لَسْتُ كَأَنْتَ، إِنَّ اللَّهَ تَعَالَى فَرَضَ عَلَى أَئِمَّةِ الْعَدْلِ أَنْ يُقَدِّرُوا(5) أَنْفُسَهُمْ بِضَعَفَةِ(6) النَّاسِ، كَيْلاَ يَتَبَيَّغَ(7) بِالْفَقِيرِ فَقْرُهُ!

...

زهد منفى از ديدگاه اميرمؤمنان عليه السلام

اى دشمنك خويشتن، شيطان اين كار را براى تو زيبا جلوه داده كه به عباى كهنه اى قناعت كنى و در گوشه اى بخزى، آيا به خانواده و فرزندانت رحم نمى كنى كه آنها را رها كرده اى و به گمان خود زهد مى ورزى؟

آيا خدايى كه [خوراك و ساير نعمت هاى] پاكيزه را براى تو حلال كرده و فرموده است: «قُلْ مَنْ حَرَّمَ زِينَةَ اللّهِ الَّتِي أَخْرَجَ لِعِبادِهِ وَ الطَّيِّباتِ مِنَ الرِّزْقِ قُلْ هِيَ لِلَّذِينَ آمَنُوا فِي الْحَياةِ الدُّنْيا خالِصَةً يَوْمَ الْقِيامَةِ...»(8) «[اى پيامبر،] بگو: زيورهايى را كه خدا براى بندگانش پديد آورده، و [نيز] روزى هاى پاكيزه را چه كسى حرام گردانيده؟ بگو: اين [نعمت ها] در زندگى دنيا براى كسانى است كه ايمان آورده اند و روز قيامت [نيز] خاص آنان مى باشد»، تو را از بهره بردنِ از اين نعمت ها منع كرده و آن را براى تو ناپسند مى شمارد؟

تو بى ارزش تر از آن هستى كه خدا آنها را از سر اجبار بر تو حلال كرده باشد و تو

ص: 359


1- عديّ: تصغير عدوّ است كه براى خردشمردن و يا براى تعظيم به كار مى رود، مانند آنجا كه «لَبيد بن ربيعه» شاعر توانمند عرب، «داهيه» را به صيغه تصغير آورده، امّا مرادش تعظيم است. او سروده است: و كلّ أناس سوف تدخل بينهم *** دُوَيْهِيَّة تصفرّ منها الأنامل «و داهيه اى (مصيبتى) سخت در ميان مردم وارد مى شود كه از [هول و هراسِ] آن، سرانگشت ها زرد مى شود» شاهد بر «دويهية» است كه تصغير داهيه مى باشد، اما همراه با تعظيم و زرد شدن سرانگشتان، كنايه از مرگ است.
2- استهام: واله بودن و اشتياق را جلوه و زينت داد.
3- جشوبة: خشونت و ناگوارايى.
4- ويحك: واى بر تو، هم براى ستايش و هم براى سرزنش به كار مى رود.
5- يقدروا: مقايسه و منطبق كنند.
6- ضعفة: جمع ضعيف.
7- يتبيغ: برآشوبد.
8- سوره اعراف، آيه 32.

...

...

مى خواهى با رويگردانى از نعمت هاى حضرتش رضاى او را به دست آورى؟

بايد توجه داشت كه لذت هاى دنيا براى انسان مباح است، به شرط آنكه از راه حرام به دست نيايد و نيرويى كه از آن به دست مى آيد تنها در راه طاعت الهى صرف شود(1).

عاصم عرض كرد: اى اميرمؤمنان، شما اين مطالب را مى فرمايى در حالى كه لباس خودت بسيار خشن و غذايت بسيار ناگوار است؟

او با اين سخن مى خواست علت نهى امام عليه السلام از عزلت گزينى خود را بداند، زيرا خود حضرت پوشاك كم بها بر تن داشت و نان خشك و ناگوار مى خورد.

حضرت به او فرمود: واى بر تو، من مثل تو نيستم كه خود را با من مقايسه مى كنى. خداى متعال بر پيشوايان و رهبران عدل، در مقابل پيشوايان ستمكار، كه خدا رهبرى آنها را امضا نفرموده است، واجب ساخته كه خود را با مردم ضعيف و ناتوان جامعه در خوراك و پوشاك و... همسنگ سازند تا فقر فقيران بر آنان نياشوبد، چرا كه اگر فقير ببيند امام و رهبر او از لذّت هاى زندگى بهره مى گيرد بى تاب و از شاهراه حق منحرف مى گردد، ولى وقتى ببيند رهبر و پيشوايش مانند وى زندگى مى كند آرامش خاطر مى يابد.

ص: 360


1- البتّه بعيد نيست كه اين موضوع مربوط به عموم مردم باشد، ولى خواصّ بايد زندگى خود را با اين فرمايش حضرت منطبق و همسوى كنند كه فرمود: «ما مِن رجل طابَ مطعَمُه و ملبسُه إلا طالَ وقوفُه بينَ يدي اللهِ عزّوجلّ؛ هركه خوراك و پوشاكش گوارا و نيكو باشد، به يقين ايستادن او در محضر خدا براى جوابگويى طولانى خواهى بود (بحارالانوار، ج42، ص276). و مؤيد اين احتمال سؤال و جواب بعدى است.

خطبه دويست و نهم

و من كلام له عليه السلام

اشاره

و قد سأله سائل عن أحاديث البدع و عما في أيدي الناس من اختلاف الخبر فقال عليه السلام :

إِنَّ فِي أَيْدِي النَّاسِ حَقّاً وَ بَاطِلاً، وَ صِدْقاً وَ كَذِباً، وَ نَاسِخاً وَ مَنْسُوخاً، وَ عَامّاً وَ خَاصّاً، وَ مُحْكَماً وَ مُتَشَابِهاً، وَ حِفْظاً وَ وَهْماً. وَ لَقَدْ كُذِبَ عَلَى رَسُولِ اللَّهِ صلى الله عليه و آله عَلَى عَهْدِهِ، حَتَّى قَامَ خَطِيباً، فَقَالَ: «مَنْ كَذَبَ عَلَيَّ مُتَعَمِّداً فَلْيَتَبَوَّأْ مَقْعَدَهُ(1) مِنَ النَّارِ».

...

از سخنان آن حضرت عليه السلام آنگاه كه شخصى درباره بدعت ها و احاديثِ دستخوش اختلاف شده رايج در بين مردم از امام عليه السلام پرسيد، امام عليه السلام فرمود:

روايات صحيح و نادرست

رواياتى كه در دست مردم است، بخشى حق است، به سبب محتوا و مطالبِ آن، مثلاً مى گويند: خدا يكى است و پاره اى ديگر باطل است كه مثلاً مى گويند خدا شريك دارد.

و برخى صدق است، به اعتبار خبردهنده آن، يعنى پيامبر خدا صلى الله عليه و آله آن را بيان فرموده است، و شمارى كذب مى باشد، چون كه حضرت رسول صلى الله عليه و آله آن را بيان ننموده است(2).

و دسته اى ناسخ است كه حكم قبلى را نسخ كرده و عده اى منسوخ است كه از پيش بود اما نسخ شده است.

و بخشى عام هستند كه شامل همه افراد مى شود مثل: أكرم العلماء (همه علما را گرامى

ص: 361


1- مقعده: جايگاهش.
2- فرق بين صدق و كذب و حق و باطل به اعتبار تطابق آن با واقع صدق و به اعتبار مطابقت حقّ با آن حقّ ناميده مى شود.

...

...

بدار)، و گروهى خاص كه فقط شامل يك نفر مى شود مثل: لا تكرم زيداً (زيد را گرامى ندار).

و دسته اى از روايات محكم هستند كه دلالت آن واضح است مثل: «قُلْ هُوَ اللَّهُ أَحَدٌ»(1) «بگو خدا يكى است» و برخى متشابه اند كه دلالتش واضح نيست مثل: «إِلَى رَبِّهَا نَاظِرَةٌ»(2)؛ «به سوى پروردگار خود مى نگرند».

و پاره اى ديگر حفظ است، يعنى آنچه از زبان پيامبر صلى الله عليه و آله شنيده و به حافظه ها سپرده شده است. و عده اى ديگر وَهْم، يعنى توهّم پندارى است و در پرداختن به دروغ در آن تعمّدى نبوده، بلكه اين گونه تصور شده كه از پيامبر صلى الله عليه و آله است.

راويان دروغ پرداز

در زمان پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله بر آن حضرت دروغ هايى بسته شد تا آنجا كه برپاخاست و فرمود: «هر كس عمداً بر من دروغ ببندد جايگاه خود را در آتش جهنّم آماده سازد» يعنى مستحق آتش جهنم است. امام عليه السلام قبلاً از عام و خاص و متشابه و محكم سخن به ميان آورد تا مقدمه اى باشد براى بيان اين مطلب كه برخى از مردم از عام اطلاعى دارند، ولى خاص را نمى فهمند و يا متشابه را شنيده اند و آن را محكم مى پندارند.

ص: 362


1- سوره توحيد، آيه 2.
2- سوره قيامت، آيه 23.

وَ إِنَّمَا أَتَاكَ بِالْحَدِيثِ أَرْبَعَةُ رِجَالٍ لَيْسَ لَهُمْ خَامِسٌ: رَجُلٌ مُنَافِقٌ مُظْهِرٌ لِلاْءِيمَانِ مُتَصَنِّعٌ(1) بِالاْءِسْلاَمِ، لاَ يَتَأَثَّمُ وَ لاَ يَتَحَرَّجُ يَكْذِبُ عَلَى رَسُولِ اللَّهِ صلى الله عليه و آله مُتَعَمِّداً. فَلَوْ عَلِمَ النَّاسُ أَنَّهُ مُنَافِقٌ كَاذِبٌ لَمْ يَقْبَلُوا مِنْهُ، وَ لَمْ يُصَدِّقُوا قَوْلَهُ، وَ لَكِنَّهُمْ قَالُوا: صَاحِبُ رَسُولِ اللَّهِ صلى الله عليه و آله رَأَى وَ سَمِعَ مِنْهُ وَ لَقِفَ(2) عَنْهُ فَيَأْخُذُونَ بِقَوْلِهِ. وَ قَدْ أَخْبَرَكَ اللَّهُ عَنِ الْمُنَافِقِينَ بِمَا أَخْبَرَكَ، وَ وَصَفَهُمْ بِمَا وَصَفَهُمْ بِهِ لَكَ، ثُمَّ بَقُوا بَعْدَهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ السَّلاَمُ، فَتَقَرَّبُوا إِلَى أَئِمَّةِ الضَّلاَلَةِ، وَ الدُّعَاةِ إِلَى النَّارِ بِالزُّورِ(3) وَ الْبُهْتَانِ(4). فَوَلَّوْهُمُ الاْءَعْمَالَ، وَ جَعَلُوهُمْ حُكَّاماً عَلَى رِقَابِ النَّاسِ، وَ أَكَلُوا بِهِمُ الدُّنْيَا وَ إِنَّمَا النَّاسُ مَعَ الْمُلُوكِ وَ الدُّنْيَا، إِلاَّ مَنْ عَصَمَ اللَّهُ، فَهَذَا أَحَدُ الاْءَرْبَعَةِ.

...

هر روايتى كه مى يابى بى ترديد از طريق چهار نوع راوى است كه پنجمى ندارد:

1. منافقى كه اظهار ايمان مى كند، ولى ظاهر و باطن او يكى نيست، در ظاهر مسلمان و در باطن كافر است و فريبكارانه خود را مسلمان معرفى مى كند، از گناه پروايى ندارد و از افتادن در تنگنا و حرج هراسى ندارد. و مانند: ابوهريره و سمرة بن جندب و دارودسته شان براى منافع شخصى خود عمداً بر پيامبر خدا صلى الله عليه و آله دروغ مى بندد.

پس اگر مردم بدانند كه او منافق و دروغگوست حديث او را نپذيرفته و سخنش را تصديق نمى كنند، اما مى گويند: اين فرد از اصحاب پيامبر صلى الله عليه و آله بوده و حضرت را ديده و از وى شنيده و حديث دريافت كرده است و رواياتى را كه از حضرت نقل مى كند مى پذيرند.

و خداى سبحان تو را از اوصاف و فرومايگى منافقان آگاه نمود، آنجا كه مى فرمايد: «...وَ اللّهُ يَشْهَدُ إِنَّ الْمُنافِقِينَ لَكاذِبُونَ. اتَّخَذُوا أَيْمانَهُمْ جُنَّةً فَصَدُّوا عَنْ سَبِيلِ اللّهِ إِنَّهُمْ ساءَ ما كانُوا يَعْمَلُونَ. ذلِكَ بِأَنَّهُمْ آمَنُوا ثُمَّ كَفَرُوا فَطُبِعَ عَلى قُلُوبِهِمْ فَهُمْ لا يَفْقَهُونَ. وَ إِذا رَأَيْتَهُمْ تُعْجِبُكَ أَجْسامُهُمْ وَ إِنْ يَقُولُوا تَسْمَعْ لِقَوْلِهِمْ كَأَنَّهُمْ خُشُبٌ مُسَنَّدَةٌ يَحْسَبُونَ كُلَّ صَيْحَةٍ عَلَيْهِمْ

ص: 363


1- متصنع: وانمود مى كند، مى نماياند.
2- لقف: به دست آورد.
3- زور: دروغ و متعلق به تقربوا مى باشد.
4- بهتان: تهمت.

...

...

هُمُ الْعَدُوُّ فَاحْذَرْهُمْ قاتَلَهُمُ اللّهُ أَنّى يُوءْفَكُونَ»(1)؛ «و خدا گواهى مى دهد كه منافقان سخت دروغگويند. سوگندهاى خود را [چون] سپرى بر خود گرفته و [مردم را] از راه خدا بازداشته اند. راستى كه آنان چه بد مى كنند! اين بدان سبب است كه آنان ايمان آورده، سپس به انكار پرداخته اند و در نتيجه بر دل هايشان مهر زده شده و [ديگر] نمى فهمند. و چون آنها را ببينى هيكل هايشان تو را به تعجب وا مى دارد، و چون سخن گويند به گفتارشان گوش فرا مى دهى، گويى آنان شمعك هايى پشت بر ديوارند [كه پوك شده و در خور اعتماد نيستند]: هر فريادى را به زيان خويش مى پندارند. خودشان دشمنند؛ از آنها بپرهيز؛ خدا بكشدشان! تا كجا [از حقيقت] انحراف يافته اند».

بعد از چنين توصيفاتى كه از منافقان شده است، آيا انتظار و توقع مى رود كه در نقل حديث راستگويى و راستكارى و امانتدارى به كار برند؟

اين منافقان پس از رسول خدا صلى الله عليه و آله زنده ماندند و با دروغ و تهمت زدنِ به پيامبر صلى الله عليه و آله و جعل حديث، به پيشوايانِ گمراهى و دعوت كنندگان به آتش جهنم، تقرّب جستند.

از اين رو، حكّام ستمگر به پاس جعل حديث، مناصب حكومتى را به دست آنها سپرده و آنان هم هرگونه كه مى خواستند حكمرانى مى كردند، و حاكمان از راه همين منافقانِ دروغپرداز، دنيا را به دست آوردند و بنيان حكومت خود را بر اساس روايات دروغين آنها استوار و تقويت كردند و در دل مردم رخنه نمودند. به يقين مردم با شاهان و دنيا سازگارند مگر كسى كه خدا وى را از دلبستگىِ به آنها و از خطر نابودى حفظ فرمايد؛ زيرا بى ترديد گرايش به شاهان و دنيا مايه تباهى دين اوست.

اين بود توصيف اولين گروه از راويان حديث كه موجب پديدار شدن اختلاف در اخبار و بروز و فزونى بدعت ها شدند.

ص: 364


1- سوره منافقون، آيه هاى 1 تا 4.

وَ رَجُلٌ سَمِعَ مِنْ رَسُولِ اللَّهِ شَيْئاً لَمْ يَحْفَظْهُ عَلَى وَجْهِهِ فَوَهِمَ فِيهِ، وَ لَمْ يَتَعَمَّدْ كَذِباً، فَهُوَ فِي يَدَيْهِ، وَ يَرْوِيهِ وَ يَعْمَلُ بِهِ وَ يَقُولُ: أَنَا سَمِعْتُهُ مِنْ رَسُولِ اللَّهِ صلى الله عليه و آله . فَلَوْ عَلِمَ الْمُسْلِمُونَ أَنَّهُ وَهِمَ فِيهِ لَمْ يَقْبَلُوهُ مِنْهُ، وَ لَوْ عَلِمَ هُوَ أَنَّهُ كَذَلِكَ لَرَفَضَهُ. وَ رَجُلٌ ثَالِثٌ سَمِعَ مِنْ رَسُولِ اللَّهِ صلى الله عليه و آله شَيْئاً يَأْمُرُ بِهِ، ثُمَّ نَهَى عَنْهُ، وَ هُوَ لاَ يَعْلَمُ أَوْ سَمِعَهُ يَنْهَى عَنْ شَيْءٍ ثُمَّ أَمَرَ بِهِ وَ هُوَ لاَ يَعْلَمُ، فَحَفِظَ الْمَنْسُوخَ وَ لَمْ يَحْفَظِ النَّاسِخَ، فَلَوْ عَلِمَ أَنَّهُ مَنْسُوخٌ لَرَفَضَهُ، وَ لَوْ عَلِمَ الْمُسْلِمُونَ إِذْ سَمِعُوهُ مِنْهُ أَنَّهُ مَنْسُوخٌ لَرَفَضُوهُ.

...

جعل ناآگانه حديث

2. كسى كه از پيامبر صلى الله عليه و آله چيزى شنيده، ولى آن چنان كه مقصود آن حضرت بوده است، نتوانسته حفظ كند، لذا دچار اشتباه و خطا شده، اما عمداً بر آن بزرگوار دروغى نبسته است. اين روايت موهوم و پندارى در دست اوست و براى مردم نقل مى كند و خود به آن عمل مى نمايد و مى گويد: اين روايت را از پيامبر صلى الله عليه و آله شنيده ام.

بنابراين اگر مسلمانان بدانند كه او بر خطا بوده است از او نمى پذيرند، و اگر خود نيز به اشتباه خويش پى ببرد به آن روايت عمل نخواهد كرد.

روايت حديثِ منسوخ

3. سوّمين نوع راوى كسى است كه از زبان پيامبر صلى الله عليه و آله روايتى را شنيده كه به چيزى فرمان داده است؛ مثلاً فرمان آن حضرت اين بود كه ابوبكر سوره برائت را براى مكّيان ببرد و برايشان در كنار كعبه بخواند، ولى از انصراف آن حضرت از چنين فرمانى و واگذارى اين مأموريت به اميرمؤمنان عليه السلام بى خبر باشد و يا ابتدا از چيزى مانند جهاد در مكّه نهى فرموده ولى در مدينه حكم به جهاد داده است و راوى از نهى پيامبر صلى الله عليه و آله باخبر شده، امّا از فرمانش در امر وجوبِ جهاد ناآگاه مانده است، و در حقيقت حكم منسوخ را به خاطر سپرده و از

ص: 365

وَ آخَرُ رَابِعٌ لَمْ يَكْذِبْ عَلَى اللَّهِ، وَ لاَ عَلَى رَسُولِهِ، مُبْغِضٌ لِلْكَذِبِ خَوْفاً مِنَ اللَّهِ، وَ تَعْظِيماً لِرَسُولِ اللَّهِ صلى الله عليه و آله وَ لَمْ يَهِمْ، بَلْ حَفِظَ مَا سَمِعَ عَلَى وَجْهِهِ، فَجَاءَ بِهِ عَلَى مَا سَمِعَهُ، لَمْ يَزِدْ فِيهِ وَلَمْ يَنْقُصْ مِنْهُ، فَحَفِظَ النَّاسِخَ فَعَمِلَ بِهِ، وَ حَفِظَ الْمَنْسُوخَ فَجَنَّبَ عَنْهُ، وَ عَرَفَ الْخَاصَّ وَ الْعَامَّ فَوَضَعَ كُلَّ شَيْءٍ مَوْضِعَهُ، وَ عَرَفَ الْمُتَشَابِهَ و مُحْكَمَهُ.

...

حكم ناسخ خبر ندارد. حال اگر مى دانست كه اين حكم نسخ شده، خود آن را كنار مى نهاد و مسلمانان نيز اگر از او مى شنيدند كه اين حكم منسوخ است آن را كنار مى گذاشتند، اما در هر صورت خلاف واقع صورت گرفته و از همين جا اختلاف پديد مى آيد.

راوى برتر

4. چهارمين نوع راوى كسى است كه به خدا و پيامبرش به عمد دروغ نبسته، چنان كه منافقان مى بندند، و دروغ را از ترس خدا ناپسند مى دارد كه مبادا كيفر شود، و به پاس حرمت و بزرگ شمردن پيامبر صلى الله عليه و آله دروغ بر آن حضرت نمى بندد، زيرا دروغ و افترا را زشت و با مقام والاى آن بزرگوار در تضاد مى داند، و مانند گروه دوّم و سوّم نيز خطا نمى كند، بلكه آنچه شنيده، با شناخت هدف و مقصود آن بيان مى كند و آن را دقيق و مطابقِ با آنچه شنيده بى كم وكاست و بدون تقطيع نقل مى كند.

اين راوى ناسخ را به خوبى مى شناسد و به آن عمل مى كند و منسوخ را نيز به خاطر سپرده و از آن كناره مى گيرد، زيرا پيامبر صلى الله عليه و آله بر اساس مصالح و در مناسبت هاى خاصّى حكمى را صادر فرموده و پس از رفع نياز، بر اساس مصالح موقعيّت دوّم دستور جديدى صادر مى فرمود، مثلاً آنجا كه جهاد در مكّه را ممنوع، ولى جهاد در مدينه را الزامى كرد.

چنين راوى، خاص و عام را مى شناسد و تا جاى خاص را نداند به عام حكم نمى كند و هر چيزى را در محلّ خود مى گذارد. عام براى همه افراد است به استثناى موارد خاص كه

ص: 366

...

...

جايگاه خود را دارد.

وى متشابه كه معناى غير ظاهرى آن مراد است و يا معناى آن معلوم نيست كه چه مى باشد مثل: «وُجُوهٌ يَوْمَئِذٍ نَّاضِرَةٌ. إِلَى رَبِّهَا نَاظِرَةٌ»(1)؛ «در آن روز چهره هايى شادابند. به سوى پروردگارشان مى نگرند» و نيز محكم را مثل: «...لاَّ تُدْرِكُهُ الأَبْصَارُ...»(2)؛ «چشم ها او را در نمى يابند» به خوبى مى شناسد.

اين چهارمين راوى است كه البته مورد اعتماد است و جز صدق و راستى و حقْ روايت نمى كند و مى توان گفته او را پذيرفت.

ص: 367


1- سوره قيامت، آيه هاى 22 و 23.
2- سوره انعام، آيه 103.

وَ قَدْ كَانَ يَكُونُ مِنْ رَسُولِ اللَّهِ صلى الله عليه و آله الْكَلاَمُ لَهُ وَجْهَانِ: فَكَلاَمٌ خَاصٌّ وَ كَلاَمٌ عَامٌّ، فَيَسْمَعُهُ مَنْ لاَ يَعْرِفُ مَا عَنَى اللَّهُ سُبْحَانَهُ بِهِ، وَ لاَ مَا عَنَى رَسُولُ اللَّهِ صلى الله عليه و آله فَيَحْمِلُهُ السَّامِعُ وَ يُوَجِّهُهُ عَلَى غَيْرِ مَعْرِفَةٍ بِمَعْنَاهُ، وَ مَا قُصِدَ بِهِ، وَ مَا خَرَجَ مِنْ أَجْلِهِ. وَ لَيْسَ كُلُّ أَصْحَابِ رَسُولِ اللَّهِ صلى الله عليه و آله مَنْ كَانَ يَسْأَلُهُ وَ يَسْتَفْهِمُهُ حَتَّى إِنْ كَانُوا لَيُحِبُّونَ أَنْ يَجِيءَ الاْءَعْرَابِيُّ وَ الطَّارِئُ(1) فَيَسْأَلَهُ عليه السلام حَتَّى يَسْمَعُوا، وَ كَانَ لاَ يَمُرُّ بِي مِنْ ذَلِكَ شَيْءٌ إِلاَّ سَأَلْتُ عَنْهُ وَ حَفِظْتُهُ. فَهَذِهِ وُجُوهُ مَا عَلَيْهِ النَّاسُ فِي اخْتِلاَفِهِمْ، وَ عِلَلِهِمْ فِي رِوَايَاتِهِمْ.

...

ستايش امام عليه السلام از خود

گاهى سخنى از رسول خدا صلى الله عليه و آله صادر مى شد كه داراى جنبه خاص و جنبه عام بود، يعنى از يك سوى مى توان به آن عمل كرد و از سوى ديگر امكان عمل به آن وجود نداشت، زيرا پيامبر صلى الله عليه و آله به زبان عرف خود و بر اساس شنوندگانِ حاضر سخن مى گفت، چنان كه خداى مى فرمايد: «وَ ما أَرْسَلْنا مِنْ رَسُولٍ إِلاّ بِلِسانِ قَوْمِهِ...»(2)؛ «و ما هيچ پيامبرى را جز به زبان قومش نفرستاديم». پس همان طور كه كلامِ شيواسخنان و زبان آوران جنبه هاى گوناگونى دارد، كلام آن حضرت نيز چنين بود و افرادى كه مى شنيدند و مقصود خدا و پيامبر صلى الله عليه و آله را نمى فهميدند، گمان مى كردند كه همه افراد آن عام، در نظر بوده است در حالى كه منظور افراد خاصّ آن بوده است؛ لذا بر غير معناى مقصود حمل مى كنند و از معنايى كه هنگام اطلاقْ اراده شده است آگاهى نداشتند(3).

وانگهى اين طور هم نبود كه تمام اصحاب پيامبر صلى الله عليه و آله هرچه كه از آن حضرت مى پرسيدند مى فهميدند و گاهى از روى خجالت و يا نادانى و امثال آن متوجّه مطالب

ص: 368


1- طارئ: ناگهان سر رسيد، و منظور از آن در اينجا صحابى نبودن است.
2- سوره ابراهيم، آيه 4.
3- مثلاً نبى اكرم صلى الله عليه و آله فرمود: اقطع لسانه: زبانش را قطع كن. حضرت على عليه السلام فهميد كه منظور، بخشيدن چيزى به سائل است.

...

...

حضرت نمى شدند تا آنجا كه دوست داشتند اعرابىِ صحرانشينى از بيرون مدينه يا فرد ديگرى غير از اصحاب بيايد و چيزى بپرسد و آنها گوش بدهند.

پس وقتى كه چنين بود فهم آنها از روايات، فهم درستى نبود و نمى توان به فهم آنها اعتماد كرد.

و هرگاه براى من در يكى از اين روايات مشكل پيش مى آمد از حضرت رسول صلى الله عليه و آله مى پرسيدم و پاسخ را حفظ مى كردم(1).

اين وجوهى بود كه مردم را درباره روايات دچار اختلاف كرد و منشأ بدعت ها شد كه علّت برخى از آنها تعمّد و بخشى نيز نادانى است.

ص: 369


1- و لذا حضرت مى فرمايد: علّمني رسولُ اللّه صلى الله عليه و آله ألف بابٍ مِن العلمِ، يفتحُ لي مِن كلّ بابٍ الفُ بابٍ؛ پيامبر صلى الله عليه و آله هزار باب علم را به من آموخت كه از هر باب آن هزار باب به روى من گشوده شد.

خطبه دويست و دهم

و من خطبة له عليه السلام في عجيب صنعة الكون

اشاره

وَ كَانَ مِنِ اقْتِدَارِ جَبَرُوتِهِ(1)، وَ بَدِيعِ لَطَائِفِ(2) صَنْعَتِهِ، أَنْ جَعَلَ مِنْ مَاءِ الْبَحْرِ الزَّاخِرِ(3) الْمُتَرَاكِمِ الْمُتَقَاصِفِ(4)، يَبَساً جَامِداً ثُمَّ فَطَرَ مِنْهُ أَطْبَاقاً(5) فَفَتَقَهَا(6) سَبْعَ سَمَاوَاتٍ بَعْدَ ارْتِتَاقِهَا(7)، فَاسْتَمْسَكَتْ بِأَمْرِهِ، وَ قَامَتْ عَلَى حَدِّهِ. وَ أَرْسَى(8) أَرْضاً يَحْمِلُهَا الاْءَخْضَرُ الْمُثْعَنْجِرُ(9) وَ الْقَمْقَامُ(10) الْمُسَخَّرُ، قَدْ ذَلَّ لاِءَمْرِهِ، وَ أَذْعَنَ(11) لِهَيْبَتِهِ، وَ وَقَفَ الْجَارِي مِنْهُ لِخَشْيَتِهِ.

...

از خطبه هاى آن حضرت عليه السلام درباره آفرينش شگرف هستى

خلقت شگفت آسمان ها

و از نشانه هاى اقتدار جبروت الهى و بدايع آفرينشِ ظريف پروردگار كه بدون الگو آن را آفريده است، آن است كه از آب دريايى عميق و متراكم و موّاج و كوبنده كه قبل از خلقت زمين و آسمان خلق شده - چنان كه در خطبه اوّل و جاهاى ديگر ذكر شده - زمين خشك و جامدى را آفريد.

آنگاه از آن آب هفت آسمان را خلق كرد، يعنى آب دريا را به شدّت تكان داد و از كف آن زمين را و از بخار متصاعد از آن آسمان ها را آفريد، سپس از آن بخار هفت آسمان را

ص: 370


1- جبروت: حالتى كه مى تواند اشياء را بر اطاعت و انقياد وا دارد و اضافه نمودن اقتدار به جبروت، از باب اضافه عام به خاص است.
2- لطائف: جمع لطيفة، يعنى دقيق، ظريف.
3- زاخر: پر و انبوه، كه از زخر البحر گرفته شده است.
4- متقاصف: برخوردى است در اثر موج خيزى آب دريا.
5- أطباق: طبقات.
6- فتق: جدا ساخت.
7- ارتتاق: بسته بودن.
8- أرسى: محكم كرد.
9- مثعنجر: درياى بزرگ، اقيانوس و احتمالاً معناى آن درياى روان باشد.
10- قمقام: دريا.
11- أذعن: تواضع و خضوع كرد.

...

...

آفريد كه منظور اجرام آسمانى است و يا اثير كه جسمى بسيط و موجود در فضاست و جدا كردن آسمان ها از يكديگر به اعتبار اين مدارهايى است كه هر كدام نظام خاصى دارند.

اين گسستن پس از آن پيوستن و اين فتق پس از آن رتق بود، يعنى پس از آنكه بخار به هم پيوسته بود از هم گسست و آسمان ها پديد آمد.

اين آسمان ها به فرمان تكوينى خداوند به يكديگر پيوستند و در جايگاه خود، كه خدا مقرر فرمود، قرار گرفتند.

آفرينش شگرف زمين

و زمين را ثابت و استوار ساخت و آن را مانند گويى در درياى سبز بسيار انبوه و مسخر فرمانِ الهى شناور قرار داد، گرچه زمين به صورت حقيقى فقط به خشكى حمل نمى شود، اما آدمى آن را بدين گونه مى بيند. به هر حال اين دريا خوار و خردْ مطيعِ فرمان خدا بود، و از خوف و هيبت خدا خضوع نمود و جارىِ آن از شدت خوف و خشيت الهى ساكن شد. اين جملات از باب تشبيه و مراد اطاعت تكوينى اشياء در پيشگاه الهى است و البته ممكن است اشياء - چنان كه از روايات و آيات به دست مى آيد - واقعاً خوف و خشيت و ادراك داشته باشند.

ص: 371

وَ جَبَلَ جَلاَمِيدَهَا(1)، وَ نُشُوزَ(2) مُتُونِهَا(3) وَ أَطْوَادِهَا(4)، فَأَرْسَاهَا فِي مَرَاسِيهَا، وَ أَلْزَمَهَا قَرَارَاتِهَا، فَمَضَتْ رُءُوسُهَا فِي الْهَوَاءِ، وَ رَسَتْ(5) أُصُولُهَا فِي الْمَاءِ فَأَنْهَدَ(6) جِبَالَهَا عَنْ سُهُولِهَا، وَ أَسَاخَ(7) قَوَاعِدَهَا فِي مُتُونِ أَقْطَارِهَا وَ مَوَاضِعِ أَنْصَابِهَا(8)، فَأَشْهَقَ(9) قِلاَلَهَا(10)، وَ أَطَالَ أَنْشَازَهَا(11)، وَ جَعَلَهَا لِلاْءَرْضِ عِمَاداً، وَ أَرَّزَهَا(12) فِيهَا أَوْتَاداً. فَسَكَنَتْ عَلَى حَرَكَتِهَا مِنْ أَنْ تَمِيدَ(13) بِأَهْلِهَا، أَوْ تَسِيخَ(14) بِحِمْلِهَا، أَوْ تَزُولَ عَنْ مَوَاضِعِهَا.

...

آفرينش كوه هاى شگفت انگيز و نقش آن در طبيعت

خداوند صخره هاى سخت و ارتفاعات را - كه در بلندى مانند شانه انسان است نسبت به اندام پايين - خلق نمود و كوه ها را در محل استقرار خود محكم و استوار و هر كدام را در جايگاه خود ماندگار ساخت، ولى در قيامت كار به عكس مى شود، چنان كه خداى سبحان مى فرمايد: «وَ تَرَى الْجِبالَ تَحْسَبُها جامِدَةً وَ هِيَ تَمُرُّ مَرَّ السَّحابِ»(15)؛ «و كوه ها را مى بينى [و [مى پندارى كه بى حركتند و حال آنكه آنها ابرآسا در حركتند».

قله كوه ها را در آسمانْ سر به فلك كشيده و مرتفع نمود و ريشه آن را در آب قرار داد، چون كوه در زمين فرورفته تا به آب مى رسد.

و كوه ها را بالاتر از سطح زمين قرار داد و پايه هاى كوه ها را در شانه هاى اطراف زمين و جاهايى كه بايد به عنوان دليل راه باشند، استوار ساخت. و آنها را فرازمند و بلند آفريد با قله هاى سر به آسمان كشيده و گستردگى و بزرگى دامنه ها و بلندى ها را پديد آورد. و آن را

ص: 372


1- جلاميد: جمع جلمود، يعنى صخره هاى سخت.
2- نشوز: مرتفعات.
3- متون: جمع متن، يعنى شانه.
4- أطواد: جمع طود، يعنى كوه.
5- رست: ثابت و استوار شد.
6- أنهد: فراتر قرار داد.
7- أساخ: محكم ساخت.
8- أنصاب: جمع نصب، پرچمى كه به عنوان راهنما بگذارند.
9- أشهق: مرتفع گردانيد.
10- قلال: جمع قُلّة.
11- أنشاز: جمع نشز، يعنى مرتفع.
12- أرّز: ثابت و استوار ساخت.
13- تميد: بجنباند.
14- تسيخ: پرتاب شود.
15- سوره نمل، آيه 88.

...

...

به عنوان تكيه گاه زمين ساخت كه اگر نبودند زمين از هم مى گسست و قرار از دست مى داد.

و كوه ها را در زمين به سان ميخْ ثابت و استوار نمود، زيرا كوه ها همانند ميخ هايى - كه قطعه هاى چوب را با يكديگر پيوند مى دهد و محكم مى كند -، قطعات زمين را به يكديگر پيوند مى دهند.

و زمين را با وجود حركت سريعى كه دارد - چنان كه در دانش جديد نيز ثابت شده - و يا قبل از پيدايش كوه ها در حركت و تزلزل بود، به واسطه كوه ها آرام گردانيد و اينْ سبب قراريافتگى ساكنان زمين شد.

و زمين را به وسيله كوه ها از پرتاب و ازهم گسيختگى آنچه بر پشت خود دارد، يعنى انسان ها و ساير موجودات، حفظ فرمود تا از مدار خود - چنان كه دانش جديد براى زمين قائل است - خارج نشود، و از جابه جا شدن از مسيرى جز آنچه براى آن معين شده، محفوظ ماند و به چپ و راست نگرايد.

ص: 373

فَسُبْحَانَ مَنْ أَمْسَكَهَا بَعْدَ مَوَجَانِ(1) مِيَاهِهَا، وَ أَجْمَدَهَا بَعْدَ رُطُوبَةِ أَكْنَافِهَا، فَجَعَلَهَا لِخَلْقِهِ مِهَاداً(2) وَ بَسَطَهَا لَهُمْ فِرَاشاً فَوْقَ بَحْرٍ لُجِّيٍّ(3) رَاكِدٍ لاَ يَجْرِي، وَ قَائِمٍ لاَ يَسْرِي، تُكَرْكِرُهُ(4) الرِّيَاحُ الْعَوَاصِفُ، وَ تَمْخُضُهُ(5) الْغَمَامُ الذَّوَارِفُ(6). «إِنَّ فِي ذلِكَ لَعِبْرَةً لِمَنْ يَخْشى»(7).

...

ويژگى هاى زمين

منزّه و پاك است خدايى كه زمين را پس از تموّج و جنبش آب هاى درياهاى آن حفظ و آرام فرمود و اين امواج شديد در حركت دادن زمين تأثيرگذار نبود، و آن را پس از رطوبتى كه در اطرافش بود خشك و جامد قرار داد، زيرا زمين از كف دريا خلق شده است، و آن را گهواره و محل قرار و استراحت آفريدگان قرار داد. و زمين را براى آرامش انسان بسان فرشى بر روى درياى متراكم كه پابرجا، ساكن، ژرف و راكد است، نه مانند رودهاى جارى قرار داد. و اين در حالى است كه تندبادهاى توفنده آن آب ها را از سويى به سويى مى برد و دوباره به جاى خود بر مى گرداند و ابرهاى باران زا بر آن مى باريد و آن را به شدت زيرورو مى كرد، زيرا باران هاى شديد كه بر دريا مى بارد، باعث مى شود كه آب دريا زير و رو گردد و قسمت بالاى آن به زير رفته و قسمت زير آن بالا بيايد [، در عين حال دريا در سكون و قرار به سر مى برد].

هستى مايه عبرت و پند خداترسان

[هان اى مردم بدانيد كه] «در حقيقت براى هركه [از خدا] بترسد، در اين [ماجرا [عبرتى نهفته است» و اين، بر وجود خالق و علم و آگاهى و قدرت و حكمت او دلالت دارد؛ پس كسى كه از خدا بترسد، به وجود خداى سبحان اعتراف مى كند و سر به اطاعت او مى نهد.

ص: 374


1- موجان: تموّج و جنبش.
2- مهاد: محل استراحت، گهواره.
3- لجي: انبوه و پر آب و عميق، ژرف و پرموج.
4- تكركر: از اين سو به آن سو مى برد و بر مى گرداند.
5- تمخض: به شدت حركت مى دهد، مانند مشك براى گرفتن كره.
6- ذوارف: جمع ذارفة يعنى سيل آسا جريان يافته.
7- سوره نازعات، آيه 26.

خطبه دويست و يازدهم

و من خطبة له عليه السلام

اشاره

اللَّهُمَّ أَيُّمَا(1) عَبْدٍ مِنْ عِبَادِكَ سَمِعَ مَقَالَتَنَا(2) الْعَادِلَةَ غَيْرَ الْجَائِرَةِ، وَ الْمُصْلِحَةَ غَيْرَ الْمُفْسِدَةِ فِي الدِّينِ وَ الدُّنْيَا، فَأَبَى بَعْدَ سَمْعِهِ لَهَا إِلاَّ النُّكُوصَ(3) عَنْ نُصْرَتِكَ، وَ الاْءِبْطَاءَ(4) عَنْ إِعْزَازِ دِينِكَ، فَإِنَّا نَسْتَشْهِدُكَ عَلَيْهِ يَا أَكْبَرَ(5) الشَّاهِدِينَ شَهَادَةً، وَ نَسْتَشْهِدُ عَلَيْهِ جَمِيعَ مَا أَسْكَنْتَهُ أَرْضَكَ وَ سمَاوَاتِكَ، ثُمَّ أَنْتَ بَعْدُ الْمُغْنِي عَنْ نَصْرِهِ، وَ الاْآخِذُ لَهُ بِذَنْبِهِ.

...

از خطبه هاى آن حضرت عليه السلام در قالب دعا، در تشويق ياران خود به جهاد با معاويه و يارانش

تشويق به جنگ در قالب دعا و نفرين

خدايا، هركه گفتار عادلانه و مصلحت آميز(6) ما را مى شنود، ولى پس از شنيدن آن، از يارى دين تو سر باز زند و بر باطل خود اصرار بورزد و در كمكِ به دينِ تو، يعنى از هوادارى خليفه شرعى پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله ، خوددارى مى نمايد، تو را - اى بزرگ ترينِ شاهدان - بر او گواه مى گيريم كه به خوبى فهميد اما عمل نكرد. و تمام ساكنان زمين و آسمان هاى تو را،

ص: 375


1- أيما: ما در أيّما، زايد و يا موصوف عبد است.
2- مقالة: گفتار.
3- نكوص: رجوع و بازگشت از عمل.
4- إبطاء: كندى و كوتاهى.
5- اكبر شبه بدل از كاف است در نستشهدك.
6- «عادلانه بودن» درباره خلافت و ابطال پندارهاى كسانى است كه از روى طمع يا نادانى خلافت را حق امام عليه السلام نمى دانستند، پس هيچ گونه جور و انحرافى در آن گفتار وجود ندارد. «مصلحت آميز» بودن از آن روست كه صلاح دين و دنيا را در نظر دارد، زيرا اين امر موجب اطاعت پروردگار و نظام مسلمانان و تقويت آنها در مقابل كافران مى گردد و هيچ نادرستى و خطايى در بر ندارد. و بيان «ما شهادت و گواهى تو را بر حقانيّت خود طلب مى كنيم» از آن روست كه پيامبر و قرآن دو شاهد حقانيّت ما هستند و شهادت تو را نيز ضميمه آن گواهى صادقانه مى نماييم، چرا كه پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: عليّ معَ الحقِّ و الحقُّ معَ عليٍّ؛ على با حقّ و حقّ با على است. و قرآن نيز فرموده: «أَطِيعُوا اللّهَ وَ أَطِيعُوا الرَّسُولَ وَ أُولِي الأَمْرِ مِنْكُمْ»؛ «خدا را اطاعت كنيد و پيامبران و اولياى امر خود را نيز اطاعت نماييد» (سوره نساء، آيه 59).

...

...

اعمّ از فرشتگان و انسان ها و جنّيان و...، بر بطلان او و حقانيّت خويش گواه مى گيريم. اين گونه گواهى خواستن (استشهاد)، درست مثل استشهاد فردى از فرد ديگرى است كه در امور دنيايى گواه مى گيرد.

خدايا، بعد از انحراف چنين كسى كه عامدانه از حقّ روى برتافته و پس از استشهاد ما بر ضدّ او، تويى كه ما را از يارى چنين كسى بى نياز مى سازى و او را به علت گناهى كه عمداً مرتكب شده و از حق منحرف گشته مؤاخذه و كيفر مى نمايى.

ص: 376

خطبه دويست و دوازدهم

و من خطبة له عليه السلام

اشاره

الْحَمْدُ لِلَّهِ الْعَلِيِّ عَنْ شَبَهِ الْمَخْلُوقِينَ، الْغَالِبِ لِمَقَالِ الْوَاصِفِينَ، الظَّاهِرِ بِعَجَائِبِ تَدْبِيرِهِ لِلنَّاظِرِينَ، وَ الْبَاطِنِ بِجَلاَلِ عِزَّتِهِ عَنْ فِكْرِ الْمُتَوَهِّمِينَ(1). الْعَالِمِ بِلاَ اكْتِسَابٍ وَلاَ ازْدِيَادٍ، وَلاَ عِلْمٍ مُسْتَفَادٍ(2)، الْمُقَدِّرِ لِجَمِيعِ الاْءُمُورِ بِلاَ رَوِيَّةٍ(3) وَ لاَ ضَمِيرٍ(4)، الَّذِي لاَ تَغْشَاهُ الظُّلَمُ(5)، وَ لاَ يَسْتَضِيءُ بِالاْءَنْوَارِ، وَلاَ يَرْهَقُهُ(6) لَيْلٌ، وَلاَ يَجْرِي عَلَيْهِ نَهَارٌ(7)، لَيْسَ إِدْرَاكُهُ بِالاْءِبْصَارِ، وَ لاَ عِلْمُهُ بِالاْءِخْبَارِ.

...

از خطبه هاى آن حضرت عليه السلام در توصيف خداى سبحان

ستايش و اوصاف پروردگار

ستايش خدايى را مى سزد كه از همگونى و همانندىِ با مخلوقاتْ بسى برتر و منزّه است، زيرا اگر شبيه آنها باشد در آن صورت با آنان همسان است و بالاتر از آنها نخواهد بود [در حالى كه بسيار والاتر و فراتر از مقايسه با مخلوقات است].

همو كه بر گفتار توصيفگران چيره و از حد وصف فراتر است؛ يعنى هيچ كس نمى تواند او را توصيف كند، هرچند در توصيفِ خود نهايت كوشش را به كار گيرد. پس گويى خدا بر قدرت توصيف آنها غلبه نموده است.

خدايى كه به سبب تدبير و ربوبيّت شگفت انگيزش، براى ناظران آشكار است، زيرا

ص: 377


1- متوهّم: متفكر و متعقّل.
2- مستفاد: اخصّ از اكتساب است، چون اكتساب از هر راهى است، ولى استفاده از اشخاص است.
3- روية: فكر.
4- ضمير: نهان انسان.
5- ظلم: جمع ظلمة، يعنى تاريكى.
6- يرهق: مى پوشد.
7- ليل و نهار: اخص از ظلمت و نور است، چون ظلمت و نور عواملى غير از شب و روز هم دارد.

...

...

هركس در اين هستى شگفت آور بنگرد، حكمت و قدرت برترِ صانع و آفريننده آن را به وضوح در مى يابد.

و به سبب جلال و عزّتى كه دارد براى انديشه انديشه وران پنهان و ناشناخته است؛ يعنى فكر و توهّم هيچ انسانى به شأن و مقام او راه نمى يابد.

علم حضرتش از راه تحصيل فراهم نشده و از كسى نياموخته و فزونى آن تدريجى نبوده است؛ يعنى علم او مانند علم انسان نيست كه آن را از جايى و كسى آموخته باشد و همچنين به مرور زمان افزايش بيابد. زيرا علم انسان ها از منبع خاصى يا فرد خاصى است و نيز همواره در تكامل و فزونى مى باشد.

خدايى كه تمام كارها را به اندازه مقرر فرموده؛ يعنى كمّيت و زمان و عمر آنها را تعيين مى كند، بدون اينكه در نفس فكر و انديشه خطور كند، زيرا خداوند نَفْس ندارد تا خطور نفسانى داشته باشد.

و تاريكى ها هرگز او را فرا نمى گيرد، زيرا به دليل جسم نبودنْ تحت پوشش شب و تاريكى قرار نمى گيرد.

و از پرتو خورشيد و فروغ چراغ و امثال اينها هرگز بهره نمى گيرد.

و از آن جهت كه جسم نيست شب و روزْ حضرتش را در ميان نمى گيرند.

ادراك الهى نسبت به اشياء با ابزار چشم نيست، چون خدا مانند افراد بشر چشم ندارد.

و علم خداى متعال از راه خبرگيرى و اطلاع رسانى نيست، چنان كه يكى از راه هاى علم بشر از اين طريق مى باشد.

ص: 378

و منها في ذكر النبي صلى الله عليه و آله :

اشاره

أَرْسَلَهُ بِالضِّيَاءِ، وَ قَدَّمَهُ فِي الاِصْطِفَاءِ، فَرَتَقَ(1) بِهِ الْمَفَاتِقَ(2)، وَ سَاوَرَ(3) بِهِ الْمُغَالِبَ(4)، وَ ذَلَّلَ بِهِ الصُّعُوبَةَ، وَ سَهَّلَ بِهِ الْحُزُونَةَ(5)، حَتَّى سَرَّحَ(6) الضَّلاَلَ عَنْ يَمِينٍ وَ شِمَالٍ.

...

بخشى از اين خطبه درباره پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله است

ويژگى هاى پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله

خداى متعال وجود مقدس پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله را با نورى كه مايه شناختِ مردم از راه سعادت است فرستاد و او را در گزينش و انتخابْ بر ديگران مقدّم فرمود و تنها همو را [در آن مرحله [براى رسالت برگزيد. و به وسيله آن حضرت پراكندگى و اختلافات طبقاتى را برطرف و تفرقه آنها را به وحدّت و همدلى مبدل ساخت.

و به واسطه آن حضرت بر همه كسانى كه مى خواستند بر حق چيره شوند پيروز گرديد [، يعنى با زحمات رسول اللّه صلى الله عليه و آله فكر و فرهنگ الهى بر فكر و فرهنگ جاهلى غلبه يافت].

و به وسيله آن حضرت تمام راه هاى دشوار را هموار و مشكلاتى كه از هر سو انسان ها را احاطه كرده بود برطرف ساخت.

و با وجود او ناهموارى ها و ناهنجارى هاى اخلاقى و فرهنگى جامعه را هموار و هنجار ساخت، زيرا آن حضرت سرشت هاى خشن جامعه جاهلى را نرم كرد و از آرايه هاى منفى و ناهنجار پيراست تا آنكه عوامل گمراهى را از هر سوى عقب راند و جامعه اى را كه در افراط و تفريط به سر مى برد به اعتدال رسانيد. مثلاً اسراف و بخل را كه افراط و تفريط در بخشش بود به سخاوت، و ستمگرى و ستمديدگى را به عدالت و ستم ستيزى تبديل كرد.

ص: 379


1- رَتَق: بست، به يكديگر پيوست.
2- مفاتق: جمع مفتق، يعنى باز شده، شكافته، پراكنده.
3- ساور: غلبه كرد.
4- مغالب: كسى كه قصد غلبه كردن دارد.
5- حزونة: دشوارى ها و ناهموارى ها.
6- سرّح: دور كرد.

خطبه دويست و سيزدهم

و من خطبة له عليه السلام

اشاره

وَ أَشْهَدُ أَنَّهُ عَدْلٌ عَدَلَ، وَ حَكَمٌ فَصَلَ، وَ أَشْهَدُ أَنَّ مُحَمَّداً عَبْدُهُ وَ رَسُولُهُ، وَ سَيِّدُ عِبَادِهِ، كُلَّمَا نَسَخَ اللَّهُ الْخَلْقَ فِرْقَتَيْنِ جَعَلَهُ فِي خَيْرِهِمَا، لَمْ يُسْهِمْ(1) فِيهِ عَاهِرٌ(2)، وَ لاَ ضَرَبَ فِيهِ(3) فَاجِرٌ.

...

از خطبه هاى حضرت عليه السلام درباره شهادتين (= توحيد و رسالت) و صفات دانشمندان و موعظه

شهادتين

و گواهى مى دهم كه خداوند ذاتاً، بى آنكه كژى و ناراستى در افعال وى راه يابد، عادل است و در داورى و فرمانروايى نيز به هيچ مخلوقى ظلم نمى كند. وى حاكم و داورى است كه در هر موردى عادلانه قضاوت و حق و باطل را از يكديگر جدا مى كند.

و گواهى مى دهم كه محمد صلى الله عليه و آله بنده و فرستاده و سرور تمام بندگان خداوند است. شايد دليل تقديم عبد بر رسول آن باشد كه مردم پيامبر صلى الله عليه و آله را از مرتبه عبوديّت بالاتر نبرند به خلاف پندار يهوديان و مسيحيان كه پيامبران خود را از عبوديت به الوهيّت مى رساندند.

هرگاه كه خداوند آفريده ها را به دو گروه تقسيم نمود، مثل: عرب و عجم، فرزندان سام و فرزندان حام، قرشى و غيرقرشى و هاشمى و غير هاشمى، وجود مقدس پيامبر صلى الله عليه و آله در ميان گروه برتر و بهتر قرار داشت؛ يعنى نطفه و نور آن حضرت در بهترين گروه منعقد گرديد و در ميان سلسله جليله پدران و مادرانش (و آباء و اجدادش) هيچ بدكار و بى عفتى وجود نداشت و هيچ فاجر و فاسقى در به وجود آمدن آن حضرت سهيم نبود.

ص: 380


1- لم يسهم: شريك و سهيم نبوده است.
2- عاهر: زناكار.
3- ضرب فيه: ضرب في الشيء، يعنى سهم و بهره اى از آن برده است.

أَلاَ وَ إِنَّ اللَّهَ جَعَلَ لِلْخَيْرِ أَهْلاً، وَ لِلْحَقِّ دَعَائِمَ، وَ لِلطَّاعَةِ عِصَماً. وَ إِنَّ لَكُمْ عِنْدَ كُلِّ طَاعَةٍ عَوْناً مِنَ اللَّهِ سُبْحَانَهُ يَقُولُ عَلَى الاْءَلْسِنَةِ، وَ يُثَبِّتُ الاْءَفْئِدَةَ، فِيهِ كِفَاءٌ لِمُكْتَفٍ(1)، وَ شِفَاءٌ لِمُشْتَفٍ(2). و اعْلَمُوا أَنَّ عِبَادَ اللَّهِ الْمُسْتَحْفَظِينَ عِلْمَهُ، يَصُونُونَ مَصُونَهُ، وَ يُفَجِّرُونَ عُيُونَهُ. يَتَوَاصَلُونَ بِالْوِلاَيَةِ وَ يَتَلاَقَوْنَ بِالْمَحَبَّةِ وَ يَتَسَاقَوْنَ(3) بِكَأْسٍ رَوِيَّةٍ(4) وَ يَصْدُرُونَ(5) بِرِيَّةٍ(6) لاَ تَشُوبُهُمُ الرِّيبَةُ(7) وَ لاَ تُسْرِعُ فِيهِمُ الْغِيبَةُ. عَلَى ذَلِكَ عَقَدَ خَلْقَهُمْ وَ أَخْلاَقَهُمْ، فَعَلَيْهِ يَتَحَابُّونَ، وَ بِهِ يَتَوَاصَلُونَ، فَكَانُوا كَتَفَاضُلِ الْبَذْرِ يُنْتَقَى(8) فَيُوءْخَذُ مِنْهُ وَ يُلْقَى، قَدْ مَيَّزَهُ التَّخْلِيصُ، وَ هَذَّبَهُ التَّمْحِيصُ(9).

...

وجود هميشگى انسان هاى حقيقت خواه

آگاه باشيد كه خداى سبحان براى خير، كسانى برگزيده است كه هماره به آن عمل مى كنند. و براى حق پايه هايى قرار داده كه آن را حفظ مى كنند تا فرو نريزد، و براى طاعت و عبادت خود نگهبانانى قرار داده كه همواره از نابودى آن پيشگيرى مى كنند، زيرا اگر اهل طاعت نباشند، در چنان جامعه اى، خداى متعال پرستش نخواهد شد.

وجود نيروهاى غيبى براى اهل طاعت و عبادت

و به يقين شما را هنگام اطاعت، از طرف خدا يار و ياورى است كه در زبان و قلب كمكتان مى كند و حق را بر زبانتان جارى مى سازد تا دچار تزلزلِ قلب و ترس نشويد و زبان گرفتار لُكنت نشود و از عبادت زبانى باز نماند.

اين نيرو و امداد غيبى براى هركه بخواهد بار مسئوليت بندگى را بر دوش كشد بسنده است و براى هركه بخواهد از بيمارى گناه و معصيت درمان شود، مايه شفا و درمان است. مراد امام از بيان دو جمله فوق، در حقيقت براى تشويق مردمان بر بندگى است.

ص: 381


1- مكتف: اكتفا كننده.
2- مشتف: شفا خواهنده.
3- يتساقون: به يكديگر آب مى دهند.
4- روية: سيراب شدن.
5- يصدرون: خارج مى شوند.
6- رية: بر طرف شدن عطش با خوردن آب فراوان.
7- ريبة: شك و بددلى.
8- ينتقى: گلچين مى شود، سره از ناسره جدا مى گردد.
9- تمحيص: امتحان سخت.

...

...

اوصاف دانشمندان راستين

و اين را نيز بدانيد كه بندگان خالص خدا نگاهبانان علم اويند و حضرتش علم خود را به آنها سپرده است، يعنى عالمانِ نيكوكار، به حفظ و نگهدارى آن علم پرداخته اند و با مباحثه و تدريس بايسته هاى آن را نگه مى دارند، و چشمه هاى آن را به جوشش در مى آورند تا همواره در جريان باشد، و به عنوان حافظان علم الهى با يكديگر پيوندى دوستانه دارند و مهربانانه باهم ديدار مى كنند و همديگر را دوست دارند، و از جام علم و دانش به يكديگر مى نوشانند و سيراب از مجالس هم خارج مى شوند؛ زيرا دانشى كه هريك از آنها به ديگرى مى رساند به منزله نوشانيدن آبى گواراست كه اذهان و انديشه هاى تيره را روشن مى كند.

به يكديگر بدگمان و شكّاك نيستند و از يكديگر غيبت و بدگويى نمى كنند، چنان كه جاهلان به محض اينكه كسى را غايب ببينند به بدگويى او مى پردازند.

زيرا بر اساس اين سرشت آفريده شده اند و هم بر اين سيرت و سرشتِ پاكيزه و نهادِ تهذيب يافته - كه خدا ارزانيشان داشته - يكديگر را دوست مى دارند و با يكديگر ارتباط برقرار مى كنند و از دورى گزيدن از همديگر خوددارى مى كنند. در نتيجه برترى آنها نسبت به ساير مردم مثل برترى تخم دانه جدا شده نسبت به ديگر تخم دانه هاست؛ بذرى كه گزينش و انتخاب آن به دليل پاكى و سلامتش بوده و همين، آن را امتياز بخشيده است.

اين توصيف دانشمندان نكوكار بود كه امام در اين بخش از خطبه به آن پرداخته است.

ص: 382

فَلْيَقْبَلِ امْرُوءٌ كَرَامَةً بِقَبُولِهَا، وَ لْيَحْذَرْ قَارِعَةً(1) قَبْلَ حُلُولِهَا، وَ لْيَنْظُرِ امْرُوءٌ فِي قَصِيرِ أَيَّامِهِ، وَ قَلِيلِ مُقَامِهِ، فِي مَنْزِلٍ حَتَّى يَسْتَبْدِلَ بِهِ مَنْزِلاً، فَلْيَصْنَعْ لِمُتَحَوَّلِهِ، وَ مَعَارِفِ مُنْتَقَلِهِ. فَطُوبَى لِذِي قَلْبٍ سَلِيمٍ أَطَاعَ مَنْ يَهْدِيهِ، وَ تَجَنَّبَ مَنْ يُرْدِيهِ، وَ أَصَابَ سَبِيلَ السَّلاَمَةِ بِبَصَرِ مَنْ بَصَّرَهُ وَ طَاعَةِ هَادٍ أَمَرَهُ، وَ بَادَرَ الْهُدَى قَبْلَ أَنْ تُغْلَقَ أَبْوَابُهُ وَ تُقْطَعَ أَسْبَابُهُ، وَ اسْتَفْتَحَ التَّوْبَةَ، وَ أَمَاطَ(2) الْحَوْبَةَ(3)، فَقَدْ أُقِيمَ عَلَى الطَّرِيقِ(4)، وَ هُدِيَ نَهْجَ السَّبِيلِ.

...

مواعظ سودمند

امام عليه السلام در اين بخش از خطبه به توصيه ها و مواعظ گرانسنگى پرداخته، مى فرمايد:

هر انسانى با پذيرش تقوا (يا موعظه)، كرامت و ارجمندى فراوانى را بپذيرد.

و هر انسانى بايد از بلاهاى هولناك و مصيبت هايى مانند مرگ يا قيامت، قبل از فرارسيدن آن برحذر باشد و عمل صالح انجام دهد تا اگر بلا و مرگ، ناگهان سررسد، موجب عذاب و كيفر او نگردد.

و در دوران كوتاه زندگى خود در اين دنيا فكر كند و به حقارت و بى ارزش بودن دنيا بينديشد تا آنگاه كه اين منزل را با منزل آخرت تبديل كند و به سراى جديد (= آخرت) منتقل گردد. پس بايد براى محلّى كه به آنجا خواهد رفت و نيز براى شناخت محلّ جديد و زندگى آينده خود كارى كند و گامى اساسى بردارد.

پس خوشا به حال كسى كه قلب سليم و دلِ پاك دارد و از اخلاق بد و رذيله پيراسته باشد و از خدايى كه او را هدايت مى كند، فرمان ببرد. و از شيطان كه او را به پستى و نابودى مى كشاند، بپرهيزد. و راه دورى از گناهان را با چشم بيناى هدايتگرى كه او را راهنمايى مى كند بپيمايد و از آن كه او را به پيمودن راه مستقيم فرمان مى دهد با دل و جان پيروى كند.

ص: 383


1- قارعة: حادثه هولناك.
2- أماط: از بين ببرد.
3- حوبة: گناه.
4- الطريق: در اينجا منظور راه زوال و نابودى است.

...

...

و قبل از آنكه مرگ دروازه هدايت را ببندد و رشته وسايل آن را بگسلد به هدايت بگرود، زيرا با آمدن مرگ ديگر هيچ توبه اى پذيرفته نمى شود.

و بايستى دروازه در توبه را به روى خود بگشايد و گناه را [با استغفار] بزدايد. بارى، انسان بر سر گذرگاه و در معرض زوال قرار گرفته و راه روشن به او نمايانده شده است.

ص: 384

خطبه دويست و چهاردهم

و من دعاء له عليه السلام كان يدعو به كثيراً

اشاره

الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِي لَمْ يُصْبِحْ بِي مَيِّتاً وَ لاَ سَقِيماً، وَ لاَ مَضْرُوباً عَلَى عُرُوقِي بِسُوءٍ، وَ لاَ مَأْخُوذاً بِأَسْوَإِ عَمَلِي، وَ لاَ مَقْطُوعاً دَابِرِي(1)، وَ لاَ مُرْتَدّاً عَنْ دِينِي، وَ لاَ مُنْكِراً لِرَبِّي، وَ لاَ مُسْتَوْحِشاً مِنْ إِيمَانِي، وَ لاَ مُلْتَبِساً(2) عَقْلِي، وَ لاَ مُعَذَّباً بِعَذَابِ الاْءُمَمِ مِنْ قَبْلِي.

...

از دعاهاى حضرت عليه السلام كه فراوان تلاوتش مى كرد و در آن برخى نعمت هاى الهى را نام مى بَرَد

حمد و ستايش بخشى از نعمت هاى پروردگار

سپاس و ستايش خدايى را مى سزد كه مرا نميرانده و بيمارم نكرده و رگ هايم را با بيمارى و ناخوشى قرين نساخته است؛ زيرا اگر رگ مضطرب و بيمار گردد، آدمى مريض مى شود.

و به واسطه كارهاى ناشايستم(3) مؤاخذه ام ننموده و بر آنها كيفرم نكرده است.

و نسل مرا را قطع ننموده و در حالى هستم كه از دين برنگشته و منكر خدا نگشته و از دينم گريزان نشده ام. چون برخى از افراد از ايمان خود فرارى هستند و آن را بيگانه اى مى بينند كه به آنها چسبيده است.

و عقلم دستخوش جنون و سفاهت نشده و به عذاب امت هاى پيشين مثل فرو رفتن زمين و ريزش سنگ از آسمان گرفتار نيامدم.

ص: 385


1- دابر: نسل و فرزندان كه از انسان باقى مى مانند.
2- ملتبس: مختلط و آميخته.
3- چنان كه پيشتر بيان شد، مراد امام و ديگر معصومين عليهم السلام از سوء عمل، پرداختن به كارهايى است كه لازمه جسم بشرى است كه آن را به نوعى گناه و دورى از خدا مى بينند.

أَصْبَحْتُ عَبْداً مَمْلُوكاً ظَالِماً لِنَفْسِي، لَكَ الْحُجَّةُ عَلَيَّ وَ لاَ حُجَّةَ لِي، وَ لاَ أَسْتَطِيعُ أَنْ آخُذَ إِلاَّ مَا أَعْطَيْتَنِي، وَ لاَ أَتَّقِيَ إِلاَّ مَا وَقَيْتَنِي. اللَّهُمَّ إِنِّي أَعُوذُ بِكَ أَنْ أَفْتَقِرَ فِي غِنَاكَ، أَوْ أَضِلَّ فِي هُدَاكَ، أَوْ أُضَامَ(1) فِي سُلْطَانِكَ، أَوْ أُضْطَهَدَ(2) وَ الاْءَمْرُ لَكَ. اللَّهُمَّ اجْعَلْ نَفْسِي أَوَّلَ كَرِيمَةٍ تَنْتَزِعُهَا مِنْ كَرَائِمِي، وَ أَوَّلَ وَدِيعَةٍ تَرْتَجِعُهَا مِنْ وَدَائِعِ نِعَمِكَ عِنْدِي. اللَّهُمَّ إِنَّا نَعُوذُ بِكَ أَنْ نَذْهَبَ عَنْ قَوْلِكَ، أَوْ أَنْ نُفْتَتَنَ عَنْ دِينِكَ، أَوْ تَتَابَعَ بِنَا أَهْوَاوءُنَا دُونَ الْهُدَى الَّذِي جَاءَ مِنْ عِنْدِكَ.

...

اعتراف به پيشگاه خداوند

خدايا، من بنده اى هستم كه بر خويش ستم كرده ام(3). تو بر من حجت دارى ولى من بر تو هيچ حجتى ندارم؛ زيرا خداوند حجّت را بر بندگان خود تمام نموده، ولى بنده اى كه اوامر و نواهى الهى را ترك مى كند هيچ عذرى ندارد.

خدايا، من نمى توانم چيزى به دست آورم، مگر نعمت هايى را كه تو عطا كرده باشى و نمى توانم خود را حفظ كنم مگر آنكه تو مرا حفظ كرده باشى.

دعا و نيايش

خدايا، به تو پناه مى برم از اينكه در كنار فضل و احسانت كه همه چيز و همه كس را با آن غنى مى سازى، مستمند شوم بدين معنا كه مرا از فضل و عطايت محروم كنى تا نيازمند شوم، يا اينكه در جنب هدايت تو گمراه گردم، يا اينكه در تحت سلطه تو كه مى توانى ظالمان را دور گردانى مورد ستم قرار گيرم، يا اينكه حقّم گرفته شود در حالى كه كار به دست توست و فقط تويى كه مى توانى از حق من دفاع كنى.

خدايا، روح من اولين هديه ارزشمند باشد كه از من مى ستانى؛ چون اندام و احساس ها

ص: 386


1- أضام: مظلوم شوم.
2- أضطهد: حقّم گرفته شود.
3- معصوم چون حضور خدا را دائمى و علم و احاطه فراگير او را مى بيند و به جهت [پرداختن به] ضروريات زندگى، خويش را در اداى حق خداوند ناتوان مى بيند.

...

...

گرچه همه هداياى ارزشمند الهى هستند، ولى اگر قبل از روح گرفته شوند، انسان پيش از مرگ ناقص و نابينا و ناشنوا و مجنون و... مى شود.

خدايا، روح من اولين وديعه و امانتى باشد كه تو آن را باز پس مى گيرى؛ زيرا همه نعمت هاى الهى وديعه و امانت خدا نزد انسان هستند و قطعاً بايد همه آنها را باز پس گيرد.

خدايا، از اينكه از قول و فرمان تو بركنار باشيم و با آن مخالفت كنيم يا از دين تو با فتنه فتنه جويان و گمراهان خارج گرديم و يا گام به گام دنباله روى هوا و هوس خود باشيم و از هدايتى كه از سوى تو آمده است روگردان باشيم، به تو پناه مى بريم.

ص: 387

خطبه دويست و پانزدهم

و من خطبة له عليه السلام خطبها بصفين

اشاره

أَمَّا بَعْدُ، فَقَدْ جَعَلَ اللَّهُ سُبْحَانَهُ لِي عَلَيْكُمْ حَقّاً بِوِلاَيَةِ أَمْرِكُمْ، وَ لَكُمْ عَلَيَّ مِنَ الْحَقِّ مِثْلُ الَّذِي لِي عَلَيْكُمْ. فَالْحَقُّ أَوْسَعُ الاْءَشْيَاءِ فِي التَّوَاصُفِ، وَ أَضْيَقُهَا فِي التَّنَاصُفِ(1)، لاَ يَجْرِي لاِءَحَدٍ إِلاَّ جَرَى عَلَيْهِ، وَ لاَ يَجْرِي عَلَيْهِ إِلاَّ جَرَى لَهُ. وَ لَوْ كَانَ لاِءَحَدٍ أَنْ يَجْرِيَ لَهُ وَ لاَ يَجْرِيَ عَلَيْهِ لَكَانَ ذَلِكَ خَالِصاً لِلَّهِ سُبْحَانَهُ دُونَ خَلْقِهِ لِقُدْرَتِهِ عَلَى عِبَادِهِ، وَ لِعَدْلِهِ فِي كُلِّ مَا جَرَتْ عَلَيْهِ صُرُوفُ قَضَائِهِ، وَ لَكِنَّهُ سُبْحَانَهُ جَعَلَ حَقَّهُ عَلَى الْعِبَادِ أَنْ يُطِيعُوهُ، وَ جَعَلَ جَزَاءَهُمْ عَلَيْهِ مُضَاعَفَةَ الثَّوَابِ، تَفَضُّلاً مِنْهُ، وَ تَوَسُّعاً بِمَا هُوَ مِنَ الْمَزِيدِ أَهْلُهُ.

...

از خطبه هاى آن حضرت عليه السلام در صفين

حقوق متقابل امام عليه السلام و امّت

پس از حمد و ثناى پروردگار، اى مسلمانان، به يقين خداى سبحان از آن رو كه من ولىّ امر و حاكم شما هستم براى من بر عهده شما حقّى نهاده و براى شما نيز به عهده من حقّى قرار داده است. اين دو حقّ، هرچند كه از نظر ويژگى ها و اوصاف متفاوتند در اصل يكسانند.

ويژگى هاى حق

حق، در توصيف و تعريف، ميدان بسيار گسترده اى دارد و هر كسى مى تواند به تعريف آن بپردازد، اما در عملى كردن، انصاف از هر تنگنايى تنگ تر است، چون انسان آمادگى ندارد

ص: 388


1- تناصف: انصاف و اصل آن از نصف است، چون هر يك از طرفينِ داراىِ حق چيزى را دو بخش مى كنند و نصف را براى خود و نصف ديگر را به طرف مقابل مى دهند.

...

...

به نفع ديگران و بر ضد خود انصاف ورزد.

حق از آنِ هر كسى باشد ديگرى را نيز بر او حقى است. مثلاً حقّ مرد آن است كه زن او خوب شوهردارى كند، و حقّ زن آن است كه مرد نفقه او را بدهد و حقّ پدر بر فرزند اطاعتْ و حق فرزند بر پدر تربيت شايسته است و عكس قضيه نيز همين طور است.

و اگر قرار بود كه حق فقط يكطرفه باشد و كسى را بر صاحب حق، حقى نباشد، اين حق از آنِ خداى سبحان است، اين به سبب قدرت خدا بر بندگان و تمام آفرينه هاست، زيرا هموست كه خالق همه چيز است، و خالق از مخلوق چيزى نمى ستاند تا نيازمند آن باشد، زيرا خدا بى نياز مطلق است. و در هرچه انجام مى دهد عدالت مى ورزد، و لذا حق مظلومى بر عهده او قرار نمى گيرد، زيرا خاستگاه حق يكى از دو چيز است:

1. كسى به ديگرى احسانى كرده باشد و لذا احسان كننده بر فرد احسان شده حق خواهد داشت و بى ترديد هيچ كس در حق خدا احسانى نكرده است تا حقى بر او پيدا كند.

2. كسى به ديگرى ظلمى نموده و مظلوم بر او حقى پيدا كند و شكى نيست كه خداوند به هيچ كس ظلم نكرده و نمى كند و تمام حوادث خواه فقر و خواه غنا، بيمارى و سلامت، مرگ و زندگى و... همه و همه عادلانه است.

ولى خدا در عين حال كه هيچ كس حقّى بر او ندارد، حقّ خود را، غير از حقّ خلقت و نعمت هايى كه بخشيده، بر بندگان اين گونه مقرر نمود كه حضرتش را اطاعت كنند و پاداش آن را چندين برابر قرار داده، چنان كه مى فرمايد: «مَن جَآءَ بِالْحَسَنَةِ فَلَهُ عَشْرُ أَمْثَالِهَا...»(1)؛ «هر كس كار نيكى بياورد، ده برابر آن [پاداش [خواهد داشت».

و اين هم از سرِلطف و احسان و گستره رحمت است، زيرا حضرتش سزاوار چنين لطف و احسانى است و نيز بيش از آنچه سزاوار انسان است، احسان مى كند(2).

ص: 389


1- سوره انعام، آيه 160.
2- اين تعبير براى تجليل بيشتر از خداوند است.

ثُمَّ جَعَلَ سُبْحَانَهُ مِنْ حُقُوقِهِ حُقُوقاً افْتَرَضَهَا لِبَعْضِ النَّاسِ عَلَى بَعْضٍ، فَجَعَلَهَا تَتَكَافَأُ فِي وُجُوهِهَا وَ يُوجِبُ بَعْضُهَا بَعْضاً، وَ لاَ يُسْتَوْجَبُ بَعْضُهَا إِلاَّ بِبَعْضٍ. وَ أَعْظَمُ مَا افْتَرَضَ سُبْحَانَهُ مِنْ تِلْكَ الْحُقُوقِ حَقُّ الْوَالِي عَلَى الرَّعِيَّةِ، وَ حَقُّ الرَّعِيَّةِ عَلَى الْوَالِي، فَرِيضَةٌ فَرَضَهَا اللَّهُ سُبْحَانَهُ لِكُلٍّ عَلَى كُلٍّ.

...

آثار اداى حق متقابل امام عليه السلام و امّت

آنگاه امام عليه السلام به سياق سخن، حقّ والى و حقّ رعيّت را تبيين فرمود: سپس خداى سبحان از حقوق خويش، براى برخى بر عده اى ديگر حقوقى واجب و مقرر كرد. قابل توجه است كه حقوق برخى بر ديگران، از سوى خدا واجب شده و اگر جز اين مى بود، تصرّف فردى در مال ديگرى در واقع حقِ [بازخواست و استيفاى آن [براى مالك، يعنى خدا مى بود، نه مملوك (مالك) آن مال، زيرا همگان مملوك و بندگان خدايند، حال اگر كسى بدون اجازه ديگرى در مالش تصرف مى كرد، متصرَف (مالك) مال نمى توانست مال خود را مطالبه كند، چون حقّ [مالكيت] خدا بر مالِ تصرف شده ثابت مى شد، نه مالكيتِ متصرَفِ در مال.

از اين روى خداى متعال، از حقوق خود آن حقوق را در جايش، همسنگ يكديگر قرار داد، يعنى هر حقّى در برابر حقّ ديگرى است. و هر حقّى، حقّى ديگر را واجب مى كند و بدين ترتيب حقوقى متقابل به وجود مى آيد. و هر يك از حقوق با استقرار حقوق ديگرى واجب مى شود. اين قضيه عكس قضيه سابق است.

و بزرگ ترين چيزى كه خداى سبحان واجب گردانده، حقّ والى بر رعيت و حق رعيت بر والى است، بلكه مى توان اين حق را بزرگ ترينِ حقوق دانست، زيرا رعايت حقوق متقابل والى و رعيت، سبب قوام جامعه مى شود، در حالى كه ديگر حقوق سامان يافتگى و قوام افراد را در پى دارد. روشن است امورى كه قوام جامعه بر اساس آنهاست، مهم تر از امورى است كه قوام فرد به آن بستگى دارد.

و هريك از دو حق، واجبى است كه خداى سبحان به طور متقابل، مقرر و واجب كرده است.

ص: 390

فَجَعَلَهَا نِظَاماً لاِءُلْفَتِهِمْ، وَ عِزّاً لِدِينِهِمْ، فَلَيْسَتْ تَصْلُحُ الرَّعِيَّةُ إِلاَّ بِصَلاَحِ الْوُلاَةِ وَ لاَ تَصْلُحُ الْوُلاَةُ إِلاَّ بِاسْتِقَامَةِ الرَّعِيَّةِ. فَإِذَا أَدَّتْ الرَّعِيَّةُ إِلَى الْوَالِي حَقَّهُ، وَ أَدَّى الْوَالِي إِلَيْهَا حَقَّهَا، عَزَّ الْحَقُّ بَيْنَهُمْ وَ قَامَتْ مَنَاهِجُ الدِّينِ، وَ اعْتَدَلَتْ مَعَالِمُ(1) الْعَدْلِ، وَ جَرَتْ عَلَى أَذْلاَلِهَا(2) السُّنَنُ، فَصَلَحَ بِذَلِكَ الزَّمَانُ(3)، وَ طُمِعَ فِي بَقَاءِ الدَّوْلَةِ، وَ يَئِسَتْ مَطَامِعُ الاْءَعْدَاءِ.

...

سپس خداى متعال اين حقوقِ متقابل و وجوب رعايت آن را براى ايجاد مهربانى بين امام و امّت و عزّت دين آنها مقرر فرموده است، چون با الفت، حكومت و امّت عزيز و با عزّت آنها دين عزيز و در نظر دشمنان رفيع مى گردد.

پس حالِ امت نيكو نمى گردد، مگر به درستى رهبران، زيرا مردم براساس روش و منش پيشوايان خود رفتار مى كنند، و درستكارى پيشوايان جز با استقامت و درستكارى امّت حاصل نمى شود، زيرا اگر امّت منحرف شود، رهبر و پيشوا با ناآرامىِ پديد آمده، نمى تواند چنان كه بايد از عهده اداره جامعه برآيد.

پس اگر امّت با يارى كردن، حق امام را ادا كند و امام نيز با سرپرستى شايسته حق امّت را ادا نمايد به اين دليل همدلى و الفت حاصل مى شود و دين در بين آنان قدرت خواهد گرفت و از اين جهت كه آنان را به نظارت همه جانبه براى حفظ دين وا مى دارد و روش و خواسته دين در جامعه حاكميت مى يابد.

و نشانه هاى عدالت برپاداشته مى شوند و براساس راه روشن حق، سنت ها و احكام الهى چنان كه شايسته است اجرا، و زمانه، يعنى مردمِ روزگار صالح و شايسته مى شوند و اميد به بقاى حكومت فزونى مى گيرد، زيرا دولت با همكارى امّت باقى مى ماند، به خلاف جايى كه بين امام و امّت همكارى نباشد كه حكومت با شورش مردم ساقط مى گردد.

و دشمنان قطع اميد مى كنند و از اخلال در امور مملكتى نوميد مى شوند، زيرا با تشتّت امور، دشمنان به آرزوهاى خود مى رسند. آرى، وحدت، رمز عزّت، و تفرقه باعث ذلّت است.

ص: 391


1- معالم: جمع مَعْلَم، پرچم و علامتى كه در راه نصب كنند.
2- أذلال: جمع ذِلّ، يعنى راه روشن.
3- زمان: منظور از صلاح زمان صلاح افراد زمانه است چون خود زمان صلاح و فساد ندارد.

وَ إِذَا غَلَبَتِ الرَّعِيَّةُ وَالِيَهَا، أَوْ أَجْحَفَ الْوَالِي بِرَعِيَّتِهِ، اخْتَلَفَتْ هُنَالِكَ الْكَلِمَةُ(1) وَ ظَهَرَتْ مَعَالِمُ الْجَوْرِ، وَ كَثُرَ الاْءِدْغَالُ(2) فِي الدِّينِ، وَ تُرِكَتْ مَحَاجُّ(3) السُّنَنِ، فَعُمِلَ بِالْهَوَى، وَ عُطِّلَتِ الاْءَحْكَامُ، وَ كَثُرَتْ عِلَلُ(4) النُّفُوسِ، فَلاَ يُسْتَوْحَشُ لِعَظِيمِ حَقٍّ عُطِّلَ، وَ لاَ لِعَظِيمِ بَاطِلٍ فُعِلَ، فَهُنَالِكَ تَذِلُّ الاْءَبْرَارُ(5)، وَ تَعِزُّ الاْءَشْرَارُ، وَ تَعْظُمُ تَبِعَاتُ(6) اللَّهِ سُبْحَانَهُ عِنْدَ الْعِبَادِ.

...

ناديده گرفتن حقوق متقابل امام عليه السلام و امت

امّا اگر مردم بر حاكمان غلبه يافتند و از در مخالفت و نافرمانى درآمدند و يا حاكم به مردم ظلم كرد و در مسير بى عدالتى قرار گرفت، اختلاف و دو دستگى به وجود مى آيد و هريك خواسته و نظر خاصّى پيدا مى كنند، و پرچم هاى ستم برافراشته مى شود. چون هريك از طرفين (حاكم و مردم) به ديگرى ستم مى كنند، و امور فاسد و بيگانه با دين در دين رخنه مى كنند، چون هر گروه و دسته اى مى كوشد كه دين را به سمت خود بكشد و جبهه خود را در پرتو آن تقويت كند، و پيداست كه زمينه تأويل و اختلاف و بدعتگذارى در دين فراهم خواهد شد.

و راه هاى معتدل و وسط، يعنى سنت هاى اسلامى رها خواهند شد و هر يك از طرفين به جاى هدايت، بر اساس هوا و هوس رفتار مى كنند و احكام الهى تعطيل مى شود، زيرا هر دسته، نسبت به دسته ديگر دشمنى و عناد مى ورزد و لذا به اجراى احكام حق نمى پردازند. و بيمارى هاى روحى از قبيل: حسدورزى، كينه و تهمت فراوان مى گردد.

پس به جهت معطل ماندن حق، با همه عظمتى كه دارد، و رواج باطل با وجود آنكه سهمگين است، هيچ كس وحشت نمى كند و دچار هراس و آشفتگى نمى شود، چرا كه

ص: 392


1- اختلفت الكلمة: منظور از كلمة، رأى و نظر است، چون اگر نظرات مختلف شوند، كلمات نيز مختلف مى شوند و هر كسى مطلبى مغاير با سخن طرف ديگر مى گويد.
2- إدغال: دغل كارى و اخلال و فساد.
3- محاجّ: جمع محَجّة، يعنى وسط راه و كنايه از سنن اسلامى است.
4- علل، جمع علة، يعنى بيمارى.
5- أبرار: جمع برّ، يعنى نيكوكار.
6- تبعات: جمع تبعة، يعنى دنباله گناه كه همان كيفر است.

...

...

همگى به تعطيل شدن حق و بى توجهى به آن عادت كرده اند و به جهت سرزدن باطلى سترگ از طرف ديگر، بر نمى آشوبند و هراسان نمى شوند، زيرا حكومت و ملّت به باطل انس گرفته اند.

در چنين حالتى نيكوكاران خوار و بى مقدار مى شوند، زيرا پرهيزگاريشان آنان را از انجام دادن منكرات باز مى دارد و در نتيجه، در ميان تبهكاران جايگاهى نخواهند داشت.

و تبهكاران عزيز مى شوند، چون بازار منكرات و تباهى ها را رونق مى بخشند و هر گروه و گرايشى براى كوبيدن نيكوكاران از آنان بهره مى گيرند. در نهايت، به همان اندازه كه نيكوكاران ذليل مى شوند، تبهكاران عزيز مى گردند زيرا جماعتِ نيكان، به دليل خوددارى از كجروى، در نظر بدكاران بى مقدار خواهند شد.

در آن صورت كيفرهاى الهى نسبت به بندگان كه خود را سزاوار چنين كيفرهايى نموده اند، سخت و سهمگين خواهد بود.

ص: 393

فَعَلَيْكُمْ بِالتَّنَاصُحِ فِي ذَلِكَ، وَ حُسْنِ التَّعَاوُنِ عَلَيْهِ، فَلَيْسَ أَحَدٌ(1) - وَ إِنِ اشْتَدَّ عَلَى رِضَا اللَّهِ حِرْصُهُ، وَ طَالَ فِي الْعَمَلِ اجْتِهَادُهُ - بِبَالِغٍ حَقِيقَةَ مَا اللَّهُ سُبْحَانَهُ أَهْلُهُ مِنَ(2) الطَّاعَةِ لَهُ، وَ لَكِنْ مِنْ وَاجِبِ حُقُوقِ اللَّهِ عَلَى عِبَادِهِ النَّصِيحَةُ بِمَبْلَغِ جُهْدِهِمْ، وَ التَّعَاوُنُ عَلَى إِقَامَةِ الْحَقِّ بَيْنَهُمْ. وَ لَيْسَ امْرُوءٌ - وَ إِنْ عَظُمَتْ فِي الْحَقِّ مَنْزِلَتُهُ وَ تَقَدَّمَتْ فِي الدِّينِ فَضِيلَتُهُ - بِفَوْقِ(3) أَنْ يُعَانَ عَلَى مَا حَمَّلَهُ اللَّهُ مِنْ حَقِّهِ. وَ لاَ امْرُوءٌ - وَ إِنْ صَغَّرَتْهُ النُّفُوسُ، وَ اقْتَحَمَتْهُ(4) الْعُيُونُ - بِدُونِ(5) أَنْ يُعِينَ عَلَى ذَلِكَ أَوْ يُعَانَ عَلَيْهِ.

...

وظيفه مؤمنان به هنگام اختلاف بين امام عليه السلام و امّت

پس اى مؤمنان در چنين وضعيّتى بايد هر كدام خيرخواه ديگرى باشيد و همديگر را نصيحت كنيد، باشد كه بار ديگر همدلى و اتّحاد در ميان حاكم و ملّت برقرار گردد. و بايد هر يك از شما كاملاً به همديگر كمك كنيد تا اتّحاد و عمل به دستورات الهى برقرار شود.

هيچ يك از شما - هرچند كه در تحصيل رضاى الهى جدّى و كوشا باشيد و تمام اوامر او را اجرا كنيد و شبانه روز مجدّانه بر اساس دستورات او كار بكنيد - نمى توانيد آن چنان كه شايسته خداى سبحان است، حق بندگى او را ادا كنيد. به ديگر سخن، انسان بنده و برده خداست و هرچه انجام دهد، در واقع از خودش نيست تا در مقابل نعمت الهى قرار داده شود، ولى در عين حال كه انسان نمى تواند همه حقوق الهى را ادا كند، نبايد آن مقدارى را كه در توان دارد وانهد. لذا يكى از حقوق واجب پروردگار آن است كه انسان ها هر اندازه كه مى توانند خيرخواه يكديگر باشند و همديگر را نصيحت نمايند و براى برقرارى حقّ با يكديگر همكارى كنند، باشد كه از اين راه تا حدودى حق الهى را ادا نمايند.

ص: 394


1- فليس أحد: متعلِّق آن ببالغ است و جمله وإن اشتدّ... معترضه مى باشد.
2- من الطاعة: من، بيانيّه است براى ما در ما اللّه كه ماى مصدريه مى باشد.
3- بفوق؛ متعلق به ليس امرؤ و جمله بين آن دو معترضه است.
4- اقتحم: از اقتحام، يعنى حقير شمردن است.
5- بدون: متعلق به لا امرؤ و جمله بين آن دو معترضه است.

...

...

نياز انسان ها به همكارى در اداى حقوق الهى

و بدانيد هيچ كس - هرچند از نظر پرهيزگارى در ميان مردم مقام والا و بزرگى داشته و در التزام عملى به دين از همه پيشگام تر باشد - در اداى حقِّ واجب الهى بى نياز از تعاون و همكارى ديگران نيست، زيرا انسان به تنهايى نمى تواند حقوق الهى را ادا كند و بايد با تعاون و همكارى ديگران همراه باشد.

و هيچ كس - هرچند كه مردم او را كوچك بشمارند و به ديده حقارت در او بنگرند - از اين دو حال خارج نيست كه يا بايد به اداى حق الهى به ديگران كمك كند يا ديگران وى را يارى دهند، زيرا حقوق اجتماعى جز با تعاون و همكارى ادا نمى گردد.

ص: 395

فَأَجَابَهُ عليه السلام رَجُلٌ مِنْ أَصْحَابِهِ بِكَلاَمٍ طَوِيلٍ، يُكْثِرُ فِيهِ الثَّنَاءَ عَلَيْهِ، وَ يَذْكُرُ سَمْعَهُ وَ طَاعَتَهُ لَهُ فَقَالَ عليه السلام : إِنَّ مِنْ حَقِّ مَنْ عَظُمَ جَلاَلُ اللَّهِ سُبْحَانَهُ فِي نَفْسِهِ، وَ جَلَّ مَوْضِعُهُ مِنْ قَلْبِهِ، أَنْ يَصْغُرَ عِنْدَهُ - لِعِظَمِ ذَلِكَ - كُلُّ(1) مَا سِوَاهُ. وَ إِنَّ أَحَقَّ مَنْ كَانَ كَذَلِكَ لَمَنْ عَظُمَتْ نِعْمَةُ اللَّهِ عَلَيْهِ، وَ لَطُفَ إِحْسَانُهُ إِلَيْهِ، فَإِنَّهُ لَمْ تَعْظُمْ نِعْمَةُ اللَّهِ عَلَى أَحَدٍ إِلاَّ ازْدَادَ حَقُّ اللَّهِ عَلَيْهِ عِظَماً. وَإِنَّ مِنْ أَسْخَفِ(2) حَالاَتِ الْوُلاَةِ عِنْدَ صَالِحِ النَّاسِ أَنْ يُظَنَّ بِهِمْ حُبُّ الْفَخْرِ وَ يُوضَعَ أَمْرُهُمْ عَلَى الْكِبْرِ.

...

پاسخ طولانى يكى از اصحاب به امام عليه السلام

در اين هنگام شخصى از اصحاب آن حضرت در جواب امام مطالبى طولانى عرضه داشت و از حضرت ستايش نمود و از پيروى و اطاعتِ از وى سخنان فراوانى گفت. امام براى تعليم به ديگران كه ستايش حاكمان كار شايسته اى نيست و اين كار موجب كبرورزى و خودبرتربينى آنها مى شود و چاپلوسى رواج پيدا مى كند و باعث فساد مى گردد و بين آنها و مردم فاصله مى اندازد، آنها را از وظيفه برآوردن نيازهاى مردم بازمى دارد و مانع نقدپذيرى آنها مى گردد، فرمود: هركه بداند كه خداى سبحان از هر چيزى والاتر و بالاتر است و به اين مطلب از صميم جان و ژرفاى قلبِ خود عقيده مند باشد، حق چنين كسى آن است كه هر چيز ديگر را در پيشگاه باعظمت پروردگار ناچيز و خرد ببيند. دليل آن اين است كه اگر انسان عظمت الهى را درك كند براى هيچ چيزى ديگرى ارزش و اهميّتى قائل نمى شود، زيرا، از باب تشبيه معقول به محسوس، هر بزرگى در پيشگاه باعظمت خداى سبحان مانند قطره در مقابل دريا و يا به سان غبارى در فضاست.

و كسى كه مورد نعمت و لطف و احسان بيشتر پروردگار قرار گيرد، به بزرگ دانستن خدا و كوچك انگاشتن غيرخدا، سزاوارتر است، زيرا هرقدر معرفت انسان به عظمت

ص: 396


1- كل: فاعل يصغر است.
2- أسخف: سبك ترين، از سخف، به معناى رقّت و ضعف عقل گرفته شده است.

...

...

الهى بيشتر باشد، امور ديگر را حقيرتر و ناچيزتر مى بيند. بايد توجه داشت كه احسان گاهى امور بزرگ و زمانى حتى اشياء بسيار خرد را شامل مى شود.

براى انسان هيچ نعمتى افزايش نمى يابد، مگر آنكه حق خدا نيز بر او افزوده مى گردد، زيرا حق به ميزان نعمت است و بين اين دو رابطه و نسبت مستقيم برقرار مى باشد و هرچه معرفت افزايش يابد احساس كوچكى در برابر حضرتش افزوده مى شود.

عوامل انحطاط و سقوط حاكمان

ابلهانه ترين و سبك سرانه ترين حالات حاكمان در نظر صالحان آن است كه احساس شود حاكمان به فخرفروشى علاقه دارند، در حالى كه بايد به گونه اى رفتار كنند كه چنين گمانى پيش نيايد. و نيز [ صالحان] رفتارشان را بر كبر و خودخواهى حمل كنند و اينكه هر جا زمينه بزرگيشان فراهم باشد آن را مى جويند.

ص: 397

وَ قَدْ كَرِهْتُ أَنْ يَكُونَ جَالَ(1) فِي ظَنِّكُمْ أَنِّي أُحِبُّ الاْءِطْرَاءَ(2)، وَ اسْتِمَاعَ الثَّنَاءِ، وَ لَسْتُ - بِحَمْدِ اللَّهِ - كَذَلِكَ، وَ لَوْ كُنْتُ أُحِبُّ أَنْ يُقَالَ ذَلِكَ لَتَرَكْتُهُ انْحِطَاطاً(3) لِلَّهِ سُبْحَانَهُ عَنْ تَنَاوُلِ مَا هُوَ أَحَقُّ بِهِ مِنَ(4) الْعَظَمَةِ وَ الْكِبْرِيَاءِ. وَ رُبَّمَا اسْتَحْلَى(5) النَّاسُ الثَّنَاءَ بَعْدَ الْبَلاَءِ(6)، فَلاَ تُثْنُوا عَلَيَّ بِجَمِيلِ ثَنَاءٍ، لاِءِخْرَاجِي(7) نَفْسِي إِلَى اللَّهِ سُبْحَانَهُ وَ إِلَيْكُمْ مِنَ التَّقِيَّةِ فِي حُقُوقٍ لَمْ أَفْرُغْ مِنْ أَدَائِهَا، وَ فَرَائِضَ لاَ بُدَّ مِنْ إِمْضَائِهَا(8).

...

نزاهت روح امام عليه السلام از حبّ ستايش

چون امام عليه السلام حق حاكم و ملّت را بيان فرمود، ممكن بود كسى خيال كند كه آن حضرت دوست دارد او را ستايش كنند، چرا كه به وظيفه عمل كرده است؛ لذا وقتى يكى از اصحاب او را ستايش كرد، فرمود:

من دوست ندارم در ذهن كسى خطور كند كه شيفته ستايشم و مى خواهم ستايش شما را بشنوم. بحمداللّه چنين روحيه اى ندارم و دوست ندارم كسى مرا ستايش كند. و اگر هم دوست مى داشتم ستايش شوم و در خود چنين حالى را احساس مى كردم، باز آن احساس را به عنوان خضوع در پيشگاه الهى از قلب خود خارج مى ساختم تا مبادا به عظمت و كبريايى رو بياورم، كه البته خداى سبحان به آن سزاوارتر است. دليل آنكه امام عليه السلام خدا را براى تعظيم شايسته تر مى داند، اين است كه خداى سبحان حقيقتاً و ديگران مجازاً شايسته عظمت و بزرگى هستند، و لذا خداوند به تعظيم شايسته تر مى باشد.

و چه بسا مردم دوست داشته باشند كسى زحمت و تلاش آنها را بستايد و ستايش از آنها برايشان شيرين باشد، ولى من چنين نيستم. پس مرا از آن رو كه بى پروا از همه كس و

ص: 398


1- جال: جولان پيدا كند.
2- إطراء: ستايش.
3- انحطاط: تواضع.
4- من: بيان براى ما در ما هو أحق است.
5- استحلى: شيرين و گوارا شد.
6- بلاء: كوشش و تلاش.
7- لإخراجي: متعلق به لا تثنوا عليّ است، يعنى به جهت... مرا ستايش نكنيد.
8- إمضاء: تحقّق بخشیدن.

فَلاَ تُكَلِّمُونِي بِمَا تُكَلَّمُ بِهِ الْجَبَابِرَةُ، وَ لاَ تَتَحَفَّظُوا مِنِّي بِمَا يُتَحَفَّظُ بِهِ عِنْدَ أَهْلِ الْبَادِرَةِ(1)، وَ لاَ تُخَالِطُونِي بِالْمُصَانَعَةِ(2)، وَ لاَ تَظُنُّوا بِيَ اسْتِثْقَالاً(3) فِي حَقٍّ قِيلَ لِي، وَ لاَ الْتِمَاسَ إِعْظَامٍ لِنَفْسِي، فَإِنَّهُ مَنِ اسْتَثْقَلَ الْحَقَّ أَنْ يُقَالَ لَهُ أَوِ الْعَدْلَ أَنْ يُعْرَضَ عَلَيْهِ، كَانَ الْعَمَلُ بِهِمَا أَثْقَلَ عَلَيْهِ.

...

همه چيز به اداى حقوق الهى و حقوق شما پرداخته ام، و در واجباتى كه البته هنوز تمام نشده و بايد انجام دهم ستايش نكنيد، چرا كه انسان تا زنده است حقوق و واجباتى بر عهده اوست كه آن را به طور كامل انجام نداده است.

لزوم پرهيز از برخوردهاى متملقانه با حاكمان

پس آن گونه كه با ستمگران و جبّاران سخن مى گوييد، با من سخن نگوييد؛ چون مردم به دليل ترسشان از جباران، آنان را بدون استحقاق مى ستايند. و آن گونه كه با تبهكاران مجامله و مداهنه مى كنيد با من رفتار ننماييد؛ چون مردم با آراى آنها، چه حق باشد و چه باطل، موافقت كرده و از اعتراض كردن به آنها پرهيز مى نمايند تا مبادا آسيبى ببينند.

و از درِ چاپلوسى با من در نياييد و بدون اينكه اوامر و نواهى من را بفهميد از سرِ ترس يا تملّق با من رفتار نكنيد. و گمان نكنيد كه من به سبب حقّى كه درباره من گفته شود ناراحت مى شوم و بر من سنگينى مى كند، و مپنداريد توقع دارم كسى بزرگم شمارد.

بى ترديد اگر كسى سخن حق يا عدلى را بر او عرضه كنند و براى او گران آيد و نتواند تحمّل كند، قطعا عمل به حق و عدل بر او سنگين تر و دشوارتر خواهد بود؛ زيرا اگر توان شنيدن آنها را نداشته باشد، يقيناً تحمّل عمل كردنِ به آنها را نخواهد داشت.

ص: 399


1- أهل البادرة: كسانى كه عمل ناپسندى انجام مى دهند.
2- المصانعة: مجامله و چاپلوسى.
3- استثقال: سنگين شمردن و تحمل نكردن.

فَلاَ تَكُفُّوا عَنْ مَقَالَةٍ بِحَقٍّ، أَوْ مَشُورَةٍ بِعَدْلٍ، فَإِنِّي لَسْتُ فِي نَفْسِي بِفَوْقِ أَنْ أُخْطِئَ، وَ لاَ آمَنُ ذَلِكَ مِنْ فِعْلِي، إِلاَّ أَنْ يَكْفِيَ اللَّهُ مِنْ نَفْسِي مَا هُوَ أَمْلَكُ بِهِ مِنِّي. فَإِنَّمَا أَنَا وَ أَنْتُمْ عَبِيدٌ مَمْلُوكُونَ مَرْبُوبُونَ(1) لِرَبٍّ لاَ رَبَّ غَيْرُهُ، يَمْلِكُ مِنَّا مَا لاَ نَمْلِكُ مِنْ أَنْفُسِنَا، وَ أَخْرَجَنَا مِمَّا كُنَّا فِيهِ إِلَى مَا صَلَحْنَا عَلَيْهِ، فَأَبْدَلَنَا بَعْدَ الضَّلاَلَةِ بِالْهُدَى، وَ أَعْطَانَا الْبَصِيرَةَ بَعْدَ الْعَمَى.

...

بنابراين، از گفتن سخن حق و يا ارائه مشورتى عادلانه خوددارى نكنيد؛ يعنى اگر چيزى را حقّ يافتيد آن را به من بگوييد و يادآورى كنيد و اگر كارى را عادلانه تشخيص داديد آن را به من پيشنهاد دهيد تا انجام دهم، زيرا من از خطا و اشتباه بركنار نيستم و خود را از آن در امان نمى بينم. البته امام عليه السلام صرف نظر از روح قدسى و معصومانه خود و به عنوان يك انسان مثل ساير افراد بشر چنين مطلبى را درباره خود مى فرمايد و لذا براى تبيين اين موضوع كه معصومين عليهم السلام از حكمِ خطاىِ در قول و عمل مستثنا هستند، مى فرمايد:

مگر آنكه خدا مرا بسنده باشد كه بر مهار كردن خطاى من از خودِ من تواناتر است، چرا كه همه چيز تحت اراده و قدرت اوست و اگر نخواهد هيچ چيزى تحقق نمى يابد؛ اين فرمايش امام عليه السلام نظير سخن حضرت يوسف عليه السلام است كه خداوند از زبان او مى فرمايد: «...وَ إِلاَّ تَصْرِفْ عَنِّى كَيْدَهُنَّ أَصْبُ إِلَيْهِنَّ وَ أَكُن مِّنَ الْجَاهِلِينَ»(2)؛ «و اگر نيرنگ آنها را از من باز نگردانى، به سوى آنان خواهم گراييد و از [جمله] نادانان خواهم شد».

آنگاه مى فرمايد: من و شما بندگان و مملوك و تحت ربوبيّت و تدبير الهى هستيم و مخلوق خداوندى مى باشيم كه جز او خدايى نيست و آنچه ما مالك آن نيستيم خدا مالك است، زيرا هرچه از انسان صادر مى شود خواه خير كه به اراده الهى و خواه شرّ به دليل جلوگيرى نكردن خداوند از تحقق آن، تحت مالكيّت پروردگار است؛ يعنى خير به اراده تشريعى خدا تحقق يافته و خداوند مى تواند از انجام دادن شرّ توسط بنده جلوگيرى كند.

ص: 400


1- مربوبون: جمع مربوب، يعنى مخلوق.
2- سوره يوسف، آيه 33.

...

...

و بنده و مملوك همان خداييم كه ما را از جاهليتى كه پيش از اسلام سراسر جهان را گرفته، بيرون آورد. اين سخن به اعتبار جامعه جاهلى است، نه شخص امام عليه السلام . و به آنچه ما را به صلاح آورد، يعنى نور اسلام رهنمون شد و به جاى گمراهى دوران جاهلى، كه همه گير شده بود، هدايتى را كه پيامبر صلى الله عليه و آله آورد، ارزانيمان داشت و بصيرتِ در امر دين و دنيا را جايگزين نابينايىِ جهالت فرمود؛ زيرا جاهل، به نابينا مى ماند، زيرا هر دو راه را نمى يابند و راه نجات را از بيراهه نابودى باز نمى شناسند.

ص: 401

خطبه دويست و شانزدهم

و من كلام له عليه السلام في التظلم و التشكي من قريش

اشاره

اللَّهُمَّ إِنِّي أَسْتَعْدِيكَ عَلَى قُرَيْشٍ، فَإِنَّهُمْ قَدْ قَطَعُوا رَحِمِي، وَ أَكْفَئُوا(1) إِنَائِي، وَ أَجْمَعُوا عَلَى مُنَازَعَتِي حَقّاً كُنْتُ أَوْلَى بِهِ مِنْ غَيْرِي، وَ قَالُوا: أَلاَ إِنَّ فِي الْحَقِّ أَنْ تَأْخُذَهُ، وَ فِي الْحَقِّ أَنْ تُمْنَعَهُ، فَاصْبِرْ مَغْمُوماً، أَوْ مُتْ مُتَأَسِّفاً. فَنَظَرْتُ فَإِذَا لَيْسَ لِي رَافِدٌ(2) وَ لاَ ذَابٌّ(3) وَ لاَ مُسَاعِدٌ إِلاَّ أَهْلَ بَيْتِي، فَضَنَنْتُ(4) بِهِمْ عَنِ الْمَنِيَّةِ، فَأَغْضَيْتُ(5) عَلَى الْقَذَى(6)، وَ جَرِعْتُ رِيقِي عَلَى الشَّجَا(7)، وَ صَبَرْتُ مِنْ كَظْمِ الْغَيْظِ عَلَى أَمَرَّ مِنَ الْعَلْقَمِ(8)، وَ آلَمَ لِلْقَلْبِ مِنْ وَخْزِ الشِّفَارِ(9).

...

از سخنان آن حضرت عليه السلام در دادخواهى از خدا براى قريش

بار خدايا، از تو بر قريش (قبيله امام) فريادخواهى و مدد مى جويم زيرا پيوند خويشاوندى مرا گسستند. زيرا ربودن حق انسان، از گسستن پيوند خويشاوندى سخت تر و سنگين تر است. و پيمانه ام را واژگون كردند. منظور امام از اين عبارت، غصبِ حقِ خلافت بود، يعنى همان طور كه اگر پيمانه واژگونه شود، چيزى در آن نمى ماند، همچنين كسى كه حقش غصب شود، تهيدست و بى چيز مى ماند.

و بر منازعه با من بر سر حقّم كه خلافت است همصدا شدند؛ حقى كه در آن از ديگران سزاوارتر بودم؛ زيرا پيامبر صلى الله عليه و آله به فرمان خدا آن حضرت را به جانشينى خود معين فرمود،

ص: 402


1- أكفئوا: واژگون كردند.
2- رافد: ياور، مددكار، معين.
3- ذابّ: مدافع، ياور.
4- ضننت: دريغم آمد.
5- اغضيت: چشم فرو بستم و پذيرفتم.
6- قذى: خار و خاشاكِ در چشم فرو رفته.
7- شجا: استخوانِ مانده در گلو.
8- علقم: گياهى است بسيار تلخ، هندوانه ابوجهل.
9- وخز الشفار: زخم تيغ.

...

...

اما سه خليفه كه از قريش بودند، بر سر اين مقام با حضرتش به منازعه پرداختند. و گفتند: آگاه باش كه حق را مى توانى بستانى، يعنى تو شايسته آنى، و آنان (مدعيان يا قريش) مى توانند آن را از تو باز دارند تا به ديگرى برسد. حضرت با اين سخن در مقام بيان تناقض آشكار آنان بود، زيرا اگر [خلافت] حق امام عليه السلام بود چگونه ممكن بود از وى دريغ شود و اگر حق وى نبود، به چه توجيهى مى توانست آن را به دست گيرد.

آنگاه به وى گفتند: اى على غمگينانه شكيبايى پيشه كن يا با اندوه بمير. اين سخن امام عليه السلام كنايه از ناكارآمدى مطالبه حق و باز پس ندادن حق، از سوى قرشيان بود.

پس نگريستم كه بايد چه كنم، اما ياور و مدافع و مددكارى كه در بازگرداندن حقم، ياريم كند، جز اهل بيتم نديدم و از اينكه آنان را به كام مرگ فرستم دريغم آمد؛ زيرا لازمه جنگ كشته شدن افرادى از خاندان امام عليه السلام بود.

از اين رو از خلافت چشم پوشيدم، حال آنكه در چشم خاشاك داشتم. اين سخن كنايه از شدت دردمندى امام نسبت به ربودن خلافت از ايشان است. و در حالى كه استخوان در گلو داشتم، آب دهان فرو بردم. در اين حالت انسان سخت دچار درد مى شود، چندان كه فرو بردن آب يا هر چيزى سخت دردناك است و اين كنايه اى است ديگر بر صبر ورزيدن شديد و تلخكامانه تمام.

و بر خشمى كه از علقم تلخ تر و از زخم تيغ تيزتر و بر قلب دردناك تر است، صبر كردم.

سخن سيد رضى رحمه الله

و قد مضى هذا الكلام في أثناء خطبة متقدمة، إلاّ أنّي ذكرته هاهنا لاختلاف الروايتين.

سيّد رضى رحمه الله مى گويد: مضمون اين كلام در خطبه شقشقيه گذشت، ولى به جهت اختلاف در دو روايت، آن را در اين جا نيز ذكر نمودم.

ص: 403

خطبه دويست و هفدهم

و من كلام له عليه السلام في ذكر السائرين إلى البصرة لحربه عليه السلام

اشاره

فَقَدِمُوا عَلَى عُمَّالِي وَ خُزَّانِ بَيْتِ الْمُسْلِمِينَ الَّذِي فِي يَدَيَّ، وَ عَلَى أَهْلِ مِصْرٍ، كُلُّهُمْ فِي طَاعَتِي وَ عَلَى بَيْعَتِي، فَشَتَّتُوا كَلِمَتَهُمْ، وَ أَفْسَدُوا عَلَيَّ جَمَاعَتَهُمْ، وَ وَثَبُوا(1) عَلَى شِيعَتِي. فَقَتَلُوا طَاِئفَةً منْهُمْ غَدْراً، وَ طَاِئفَةٌ عَضُّوا عَلَى أَسْيَافِهِمْ(2)، فَضَارَبُوا بِهَا حَتَّى لَقُوا اللَّهَ صَادِقِينَ.

...

از سخنان آن حضرت عليه السلام درباره آنان كه براى جنگ با حضرتش به بصره رفتند

تشريح جنايت اصحاب جمل در بصره

طلحه و زبير و عايشه و يارانشان بر كارگزاران من و نگهبانان بيت المال، كه پس از رسيدن به خلافت ظاهرى در دست من بود، و نيز بر اهالى بصره كه تماماً تحت فرمانروايى و در بيعت من بودند حمله بردند و باعث تفرقه آنها شدند و گروهى را عليه من تحريك كردند؛ و بر گروهى از شيعيان تاختند كه برخى در كنار امام و گروهى با دشمنان وى همراه شدند.

پس گروهى از آنان را ناجوانمردانه با مكر و نيرنگ كشتند، زيرا آنان زير پرچم اسلام و در دوران خلافت مشروع امام عليه السلام در امان بودند و با هيچ كس سر جنگ نداشتند.

و دسته اى دندان بر شمشير فشردند و به جنگ آنان رفتند. اين عبارت كنايه از به كار بردن شمشير در ميدان كارزار است. و صادقانه به لقاى الهى بار يافتند، چرا كه يكى از شروط اسلام عقب راندنِ كسانى است كه به انگيزه گسترش سلطه خود با مسلمانان مى جنگند و آنان نيز صادقانه به اين شرط پايبند بودند.

ص: 404


1- وثبوا: اصل آن وثوب به معناى جهيدن است و گاهى به معناى گرفتن ناگهانى فرصت از طرف مقابل، مى آيد.
2- عضّوا على أسيافهم: عضّ على السيف (دندان گرفتن شمشير) كنايه از ملازمت مصرّانه عمل با شمشير است.

خطبه دويست و هجدهم

اشاره

و من كلام له عليه السلام لمّا مرّ بطلحة بن عبداللّه و عبدالرحمن بن عتاب بن أسيد و هما قتيلان يوم الجمل: لَقَدْ أَصْبَحَ أَبُو مُحَمَّدٍ بِهَذَا الْمَكَانِ غَرِيباً! أَمَا وَ اللَّهِ لَقَدْ كُنْتُ أَكْرَهُ أَنْ تَكُونَ قُرَيْشٌ قَتْلَى تَحْتَ بُطُونِ الْكَوَاكِبِ. أَدْرَكْتُ وَتْرِي(1) مِنْ بَنِي عَبْدِ مَنَافٍ، وَ أَفْلَتَتْنِي(2) أَعْيَانُ بَنِي جُمَحَ، لَقَدْ أَتْلَعُوا(3) أَعْنَاقَهُمْ إِلَى أَمْرٍ لَمْ يَكُونُوا أَهْلَهُ، فَوُقِصُوا(4) دُونَهُ.

...

از سخنان آن حضرت عليه السلام هنگام عبور از كنار پيكر طلحة بن عبداللّه و عبدالرحمن بن عتاب بن أسيد(5) دو كشته جنگ جمل

تأسف امام عليه السلام از كشته شدن قريش

ابومحمد (طلحه) در اين مكان چه غريب افتاده است! چون بصره محلّ زندگى او نبود.

به خدا سوگند، دوست نداشتم كه قريش اين چنين زير اين ستارگان آسمان كشته و در جهان پراكنده گردند.

من به انتقام خودم از فرزندان عبد مناف رسيدم؛ زيرا طلحه از فرزندان عبد مناف بود و مردم را عليه عثمان مى شورانيد، ولى او و يارانش امام عليه السلام را به تحريك مردم عليه عثمان متهم مى كرد و شيعيان آن حضرت را پراكندند و عدّه اى از آنها را كشتند. مروان نيز او را به سبب تحريك مردم براى كشتن عثمان كشت؛ گويى انتقام حضرت از او گرفته شد. شايان توجه است كه انتقام خواهى در دين، برترين فضيلت هاست، از اين رو زمانى كه هم پيمانان

ص: 405


1- وتر: انتقام.
2- أفلت: فرار كرد.
3- أتلعوا: برافراشتند.
4- وقصوا: شكسته شدند.
5- عبدالرحمن از اشراف بنى اميّه و از مخالفان سرسخت امام عليه السلام بود.

...

...

قريش بر «خزاعه» هم پيمان رسول خدا صلى الله عليه و آله تعدّى كردند، پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: [از سوى خدا[ يارى نشوم، اگر خزاعه را يارى نكنم.

و بزرگان «بنى جمح» كه در جنگ جمل شركت داشتند از دست من گريختند و من نمى توانم آنها را به چنگ آورم. آنها گردن هاى خود را براى خلافت برافراشتند در حالى كه لايق آن نبودند و تنها مى خواستند با زور سرنيزه و خونريزى بر مردم سلطه بيابند، ولى گردن هاى آنها قبل از رسيدن به خلافت شكسته شد. شگفت آنكه اينها دنيا و آخرت خود را در مخالفت با امام عليه السلام تباه كردند، ولى نتيجه آن را معاويه گرفت و او به قدرت رسيد.

ص: 406

خطبه دويست و نوزدهم

و من كلام له عليه السلام

اشاره

قَدْ أَحْيَا عَقْلَهُ، وَ أَمَاتَ نَفْسَهُ، حَتَّى دَقَّ(1) جَلِيلُهُ(2)، وَ لَطُفَ غَلِيظُهُ، وَ بَرَقَ لَهُ لاَمِعٌ كَثِيرُ الْبَرْقِ، فَأَبَانَ(3) لَهُ الطَّرِيقَ، وَ سَلَكَ بِهِ السَّبِيلَ، وَ تَدَافَعَتْهُ الاْءَبْوَابُ إِلَى بَابِ السَّلاَمَةِ وَ دَارِ الاْءِقَامَةِ، وَ ثَبَتَتْ رِجْلاَهُ بِطُمَأْنِينَةِ بَدَنِهِ فِي قَرَارِ الاْءَمْنِ وَ الرَّاحَةِ، بِمَا اسْتَعْمَلَ قَلْبَهُ، وَ أَرْضَى رَبَّهُ.

...

از سخنان آن حضرت عليه السلام در توصيف سالكان طريق الهى با ابزار تقوا و عمل صالح

ويژگى هاى پرهيزگاران

سالك طريق الهى و انسان پرهيزگار عقل خود را با علم و انديشه و عملى كه انديشه و عقل را درخشندگى مى بخشد و به منزله حيات و سرزندگى عقل است، زنده مى دارد، و هواى نفس و خواسته هاى شهوانى خود را مى كُشد و به دنبال آنها نمى رود. در نتيجه، حبّ شهوات كه در درون هر انسانى سركشى مى كند در وجود آنها كم رنگ و ناپيدا مى شود و نفسى كه با غرايز سركش خود خشن شده است، لطيف و رام مى گردد؛ زيرا وقتى كه انسان پرهيزگار شد، نفس او نيز ملايم و لطيف مى شود و خشونت آن از بين مى رود تا آنجا كه از حكمت برخوردار مى شود.

و نورى سخت درخشان براى او آشكار مى شود، آنگاه خداوند راه را به او مى نماياند؛ زيرا خداى سبحان راه خود را به مجاهدان نشان مى دهد، چنان كه خود در قرآن مى فرمايد:

ص: 407


1- دق: مخفى گرديد.
2- جليل: با اهميت و با عظمت.
3- أبان: آشكار گرديد.

...

...

«وَ الَّذِينَ جاهَدُوا فِينا لَنَهْدِيَنَّهُمْ سُبُلَنا...»(1)؛ «و كسانى كه در راه ما كوشيده اند، به يقين راه هاى خود را براى آنان مى نمايانيم». اين سخن از باب تشبيه معقول به محسوس است و در روايت نيز آمده است: «لَيْسَ الْعِلْمُ بِكَثْرَةِ التَّعَلُّمِ، بَلْ نُورٌ يَقْذِفُهُ اللّهُ في قَلْبِ مَنْ يَشاءُ(2)؛ علم به فراوانى يادگيرى نيست، بلكه نورى است كه خدا در قلب هركه خواهد قرار دهد».

پس آن نور، او را در راه مستقيم و راهِ پيراسته از هر كژى - كه همانا راه سعادت است - قرار مى دهد. و نور علم و تقوا او را از همه درها به سمت دروازه سلامت و بناى استوار فكر و انديشه و اخلاق و اعمال صالح سوق مى دهد، چون كسى كه طالب رسيدن به مبدأ اين عالم و شناخت خداست، بدون تعصّب، راه هاى كفر و دوگانه پرستى گوناگون را درمى نوردد و دروازه ها را مى كوبد تا سرانجام بر دروازه توحيد و يكتاپرستى منزل گيرد. در اصول و فروع نيز همين اصل جارى است.

و به وسيله آرامش بدنى كه دارد پاى او نيز استوار و آرام مى شود و در جايگاه امن و راحتى قرار مى گيرد، چون انسانِ ترسان و مردّد، آرامش بدنى ندارد و در نتيجه پايش نيز ثبات و استقرارى را كه موجب آرامش قلب و روح باشد ندارد، ولى انسان باتقوا به سبب به كار بردن عقل خود براى رسيدن به واقع و دستيابى به رضايت حقّ، كه با عمل حاصل مى شود، به چنين آرامشى دست مى يابد.

ص: 408


1- سوره عنكبوت، آيه 69.
2- الفوائد العلية، سيد على بهبهانى، ج 1، ص 264.

خطبه دويست و بيستم

و من كلام له عليه السلام قاله بعد تلاوته: «أَلْهاكُمُ التَّكاثُرُ * حَتّى زُرْتُمُ الْمَقابِرَ»

اشاره

يَا لَهُ مَرَاماً(1) مَا أَبْعَدَهُ، وَ زَوْراً مَا أَغْفَلَهُ(2)، وَ خَطَراً مَا أَفْظَعَهُ! لَقَدِ اسْتَخْلَوْا(3) مِنْهُمْ أَيَّ مُدَّكِرٍ(4)، وَ تَنَاوَشُوهُمْ(5) مِنْ مَكَانٍ بَعِيدٍ. أَ فَبِمَصَارِعِ آبَائِهِمْ يَفْخَرُونَ(6)؟ أَمْ بِعَدِيدِ(7) الْهَلْكَى(8) يَتَكَاثَرُونَ؟ يَرْتَجِعُونَ مِنْهُمْ أَجْسَاداً خَوَتْ(9)، وَ حَرَكَاتٍ سَكَنَتْ. وَ لاَءَنْ يَكُونُوا عِبَراً أَحَقُّ مِنْ أَنْ يَكُونُوا مُفْتَخَراً، وَ لاَءَنْ يَهْبِطُوا بِهِمْ جَنَابَ(10) ذِلَّةٍ أَحْجَى(11) مِنْ أَنْ يَقُومُوا بِهِمْ مَقَامَ عِزَّةٍ. لَقَدْ نَظَرُوا إِلَيْهِمْ بِأَبْصَارِ الْعَشْوَةِ(12)، وَ ضَرَبُوا(13) مِنْهُمْ(14) فِي غَمْرَةِ جَهَالَةٍ.

...

از سخنان آن حضرت عليه السلام پس از تلاوت آيه «أَلْهاكُمُ التَّكاثُرُ. حَتّى زُرْتُمُ الْمَقابِرَ»

تفسير دو آيه از سوره تكاثر

معناى ظاهرى آيه آن گونه كه عرف بدان رسيده، چنين است: آيا هر يك از شما مى خواهيد مال و ثروت خود را نسبت به همگنان و رقيبان خود افزايش بدهيد تا آنگاه كه مرگ به سراغتان بيايد و بر تابوت سوار شده و به ديدار قبرستان برويد؟

ص: 409


1- يا له مراماً: يا حرف نداء و لام براى تعجّب و منادى محذوف است، يعنى اى قوم، و ضمير در له به مرام بر مى گردد كه مرام بنابر تميز بودن منصوب است.
2- ما أغفله: ضمير در ما أغفله به زوراً كه جمع است برمى گردد، اما به اعتبار تك تك افراد مفرد آمده است مثل آيه: «وَ الْمَلائِكَةُ بَعْدَ ذلِكَ ظَهِيرٌ» (سوره تحريم، آيه 4).
3- استخلوا: خالى يافتند.
4- مدّكر: تذكر و اعتبار و پندگيرى. مدّكر مصدر ميمى و اصل آن اذدكر از ذكر گرفته شده و به دليل قاعده باب افتعال ذال آن به دال تبديل شده است.
5- تناوشوا: مفاخره كردند.
6- أفبمصارع آبائهم يفخرون: استفهام انكارى است يعنى چگونه به جايگاه نابودى و محلِ مرگ نياكانشان افتخار مى كنند.
7- عديد: پرشمار، تعداد.
8- هلكى: جمع هالك، يعنى هلاك شده.
9- خوت: فرو ريخت، از روح خالى شد.
10- جناب: درگاه.
11- أحجى: سزاوارتر، عاقلانه تر.
12- عشوة: ضعف ديد.
13- ضربوا: ضرب بالماء، يعنى در آب فرو رفت.
14- منهم: از جهت و به سبب آنان.

...

...

ولى ظاهر كلام امام عليه السلام در تفسير تكاثر، افتخار به كثرت نياكان است، چنان كه غالباً - مردم با وجود خاك شدن جسم نياكانشان - به آنها افتخار مى كنند، و لذا مى فرمايد:

وه، تكاثر و زياده خواهى چه مرام و مقصدى است، دور و دست نايافتنى! چون نفس آدمى قانع نيست، انسان به همه خواسته هاى فزون خواهانه اش در امورى چون مال و فرزند دست نخواهد يافت.

وه، چه ديداركنندگانى از قبرستان ها كه غافل هستند و اين ديدار آنان را از هلاكت و مرگْ غافل مى سازد، و لذا به افزايش ثروت مى پردازند.

دريغ كه چقدر اين تكاثر و زياده خواهى يا ديدار اين چنينى از قبرستان ها فاجعه آميز است، چرا كه سعادتشان را از آنان مى ستاند.

افراد زنده هيچ پند و عبرتى در مردگان نديدند، زيرا اگر كسى از موضوعى پند و اندرز ببيند، قطعا از آن پند مى گيرد و چون پند نمى گيرد به اين معناست كه در آن اندرز نمى بيند. و از فاصله بسيار دور به پدران خود افتخار مى كنند؛ زيرا اينها در اين دنيا هستند و آنها در آخرت. آيا به گورستان پدران خود افتخار مى كنند؟ يا به تعداد هلاك شدگان؟ يكى مى گويد: اين ده نفر از جمله پدران و نياكان بزرگِ منند و ديگرى مى گويد: اين بيست نفر از پدرانم بوده اند.

اين افزون طلبان و متكاثران با مفاخره مى خواهند مردگان خود را به دنيا برگردانند در حالى كه اجسادى فروپاشيده و بى روح هستند، و در واقع متحركانى بودند كه اكنون از جنبش بازمانده اند، حال آنكه بازماندگان از افتخارات و قهرمانى هايشان سخن مى گويند.

اينان اگر پدران خود را مايه درس آموزى و اندرز قرار مى دادند بهتر از آن بود كه به آنها افتخار كنند؛ يعنى اگر از مردگان پند بگيرند و به ديگران پند دهند بهتر از آن است كه به آنها افتخار كنند.

ص: 410

...

...

و اگر مردگان بر درگاه ذلت زندگان فرود مى آمدند عاقلانه تر از آن بود كه در جايگاه عزّت اينان بايستند؛ زيرا آدمى هنگام بروز ضعف و ناتوانى احساس ذلت مى كند نه طغيان و فخر يعنى اگر مرگ آنها باعث فروتنى اينها مى شد بهتر از آن بود كه مايه فخرفروشى آنها شود.

زندگان به مردگان با چشمانى كم سو مى نگرند؛ زيرا اگر چشم آنها تيزبين مى بود و عمق حقايق را مى ديد، آنچه باعث پند و اندرز بود مى ديدند، نه اينكه به تفاخر و تكاثر بپردازند.

و زندگان درباره مردگان گرفتار نادانى شده اند، زيرا به سبب تفاخر و تكاثر در دريايى از جهالت غوطه ور شدند.

ص: 411

وَ لَوِ اسْتَنْطَقُوا عَنْهُمْ عَرَصَاتِ(1) تِلْكَ الدِّيَارِ الْخَاوِيَةِ(2)، وَ الرُّبُوعِ(3) الْخَالِيَةِ، لَقَالَتْ: ذَهَبُوا فِي الاْءَرْضِ ضُلاَّلاً(4)، وَ ذَهَبْتُمْ فِي أَعْقَابِهِمْ جُهَّالاً، تَطَئُونَ(5) فِي هَامِهِمْ(6)، وَ تَسْتَثْبِتُونَ(7) فِي أَجْسَادِهِمْ، وَ تَرْتَعُونَ(8) فِيمَا لَفَظُوا(9)، وَ تَسْكُنُونَ فِيمَا خَرَّبُوا، وَ إِنَّمَا الاْءَيَّامُ بَيْنَكُمْ وَ بَيْنَهُمْ بَوَاكٍ(10) وَ نَوَائِحُ(11) عَلَيْكُمْ. أُولَئِكُمْ سَلَفُ غَايَتِكُمْ، وَ فُرَّاطُ(12) مَنَاهِلِكُمْ(13) الَّذِينَ كَانَتْ لَهُمْ مَقَاوِمُ(14) الْعِزِّ، وَ حَلَبَاتُ(15) الْفَخْرِ، مُلُوكاً وَ سُوَقاً(16).

...

پرسش و پاسخى درباره مردگان

و اگر زندگان از گورستان هاى ويران و مسكن هاى خالى از سكنه، جوياى حال مردگان مى شدند و اينكه بر سر آنها چه آمده، قبرها در پاسخ مى گفتند: پدرانتان در دل خاك جاى گرفتند، تحليل رفتند و به صورت خاك درآمدند و اجزاى بدن آنها با يكديگر آميخته شد. و شما نيز پس از آنها در نادانى و گمراهى قرار داريد؛ زيرا از آنها عبرت نگرفتيد و نمى گيريد.

شما گام بر فرق آنها مى گذاريد؛ زيرا بدن آنها زير خاك است و وقتى بر روى قبرها راه مى رويد در حقيقت پا بر سر آنها مى گذاريد، و با خاك جسد آنها كه با آجر و گچ و زمين مخلوط شده خانه هاى خود را محكم مى سازيد، و اموال و ميراثى كه به جاى مى گذارند مى خوريد و لذّت مى بريد، و در خانه هايى كه با رفتن خود آن را خراب (= بى صاحب) كردند مى نشينيد؛ زيرا خانه بى صاحبْ به ويرانه مى ماند.

ص: 412


1- عرصات: جمع عرصة، يعنى ميدان، گستره.
2- خاوية: ويران، تهى.
3- ربوع: مساكن.
4- ضلاّل: جمع ضال، يعنى گم شده، وامانده.
5- تطئون: گام مى نهيد، لگد مى كنيد.
6- هام: فرق سر.
7- تستثبتون: ساختمان محكم مى سازيد.
8- ترتعون: مى خوريد و لذّت مى بريد.
9- لفظوا: به جا گذاردند، رها كردند.
10- بواك: جمع باكية، يعنى گريه كننده.
11- نوائح: جمع نائحة، يعنى نوحه گر.
12- فراط: جمع فارط، كسى كه جلوتر از گروه مى رود تا آب و گياه و جاى مناسبى براى كاروانيان و همراهان پيدا كند.
13- مناهل: جمع منهل، محل ورود انسان به آب، گدار.
14- مقاوم: جمع مقام، يعنى مقامات.
15- حلبات: جمع حلبة، يعنى اسب گروگان و منظور محلّه هاى مورد افتخار است.
16- سوق: جمع سوق، يعنى بازار و يا جمع سوقة، يعنى رعيّت.

...

...

روزگار ميان شما و آنان گريه و زارى مى كند؛ يعنى روزگار بر شما حسرت مى خورد كه چگونه اسير غفلت و فراموشكارى شديد و بدون تدبر و تفكّر عمر خود را هدر مى دهيد.

مردگان، گذشتگان شمايند كه به مقصد و جايگاه نهايى رسيده اند و شما نيز رهسپار همان مقصد و جايگاه هستيد. آنان پيشقراول شمايند كه به آبشخور مرگ رفتند، هرچند در گذشته مقامات والا و عزت فراوان و كاخ ها و ارگ هاى حكومتى و بازارهاى سودآور داشتند؛ به عبارت ديگر كارشان پررونق و كلامشان مؤثر بود و اينك چنين نيستند.

ص: 413

سَلَكُوا فِي بُطُونِ الْبَرْزَخِ(1) سَبِيلاً، سُلِّطَتِ الاْءَرْضُ عَلَيْهِمْ فِيهِ، فَأَكَلَتْ مِنْ لُحُومِهِمْ وَ شَرِبَتْ مِنْ دِمَائِهِمْ، فَأَصْبَحُوا فِي فَجَوَاتِ(2) قُبُورِهِمْ جَمَاداً لاَ يَنْمُونَ، وَ ضِمَاراً(3) لاَ يُوجَدُونَ، لاَ يُفْزِعُهُمْ(4) وُرُودُ الاْءَهْوَالِ، وَ لاَ يَحْزُنُهُمْ تَنَكُّرُ(5) الاْءَحْوَالِ، وَ لاَ يَحْفِلُونَ(6) بِالرَّوَاجِفِ(7)، وَ لاَ يَأْذَنُونَ(8) لِلْقَوَاصِفِ(9). غُيَّباً لاَ يُنْتَظَرُونَ، وَ شُهُوداً لاَ يَحْضُرُونَ.

...

گوشه اى از احوال مردگان

مردگان راه هاى برزخ را در نورديدند و زمين بر آنها چيره شد و آنها را به خاك تبديل كرد؛ گوشت بدن آنها را خورد و به خاك تبديل نمود و خون آنها را مكيد؛ زيرا خون آنها بر خاك جارى شد و در آن فرو رفت. آنان در نهانخانه قبرِ خود به جمادى بدون رشد و بى جان تبديل شدند و به صورت غايبانى در آمدند كه هيچ كس نمى تواند آنها را بيابد؛ زيرا در قبر خود پنهانند به خلاف زندگان كه آشكارا ديده مى شوند.

حوادث هولناك دنيا آنها را به وحشت نمى اندازد، زيرا از اين عالم دور شده اند و از حوادث آن بيمى به خود راه نمى دهند. از بين رفتن شادنوشى هاى دنيا و سررسيدن تلخكامى ها غمگينشان نمى كند.

از آشوب ها و جنبش ها و لرزش (= زلزله)ها و نگرانى هايى كه براى زندگان پيش مى آيد باكى ندارند و گوش به رعدها و كوبنده ها (= حوادث كوبنده) نمى دهند.

مسافرانى هستند كه به بازگشتشان هيچ اميدى نيست و حاضرانى هستند كه در هيچ محفل و انجمنى حضور نمى يابند، و اين حضور از آن جهت است كه قبر آنان در جايگاه زيست زندگان و بخشى از سرزمين شان مى باشد.

ص: 414


1- برزخ: عالم پس از دنيا و قبل از آخرت.
2- فجوات: جمع فجوة، يعنى شكاف.
3- ضمار: غايبان.
4- يفزع: به وحشت مى اندازد.
5- تنكر: ناگوارى.
6- يحفلون: پروا مى كنند.
7- رواجف: جمع راجفة، يعنى اضطراب و نگرانى.
8- يأذنون: گوش مى دهند.
9- قواصف: جمع قاصفة، يعنى رعد شديد.

وَ إِنَّمَا كَانُوا جَمِيعاً فَتَشَتَّتُوا، وَ آلاَفاً(1) فَافْتَرَقُوا، وَ مَا عَنْ طُولِ عَهْدِهِمْ، وَ لاَ بُعْدِ مَحَلِّهِمْ، عَمِيَتْ(2) أَخْبَارُهُمْ، وَ صَمَّتْ(3) دِيَارُهُمْ، وَ لَكِنَّهُمْ سُقُوا كَأْساً(4) بَدَّلَتْهُمْ بِالنُّطْقِ خَرَساً، وَ بِالسَّمْعِ صَمَماً، وَ بِالْحَرَكَاتِ سُكُوناً، فَكَأَنَّهُمْ فِي ارْتِجَالِ(5) الصِّفَةِ صَرْعَى سُبَاتٍ(6).

...

جمعشان به پراكندگى و الفت و انسشان به فراق و جدايى انجاميد، زيرا با خانواده و دوستان خود جمع بودند و در زمان حيات با ساير مردم افراد آمدورفت و الفت داشتند، ولى با مرگ آنها، الفت و انسشان زايل و جمع آنها متفرّق گرديد.

با اينكه مدت زيادى از مرگ آنها نگذشته و گورهايشان فاصله زيادى با محل زندگى زندگان ندارد، اخبار آنها از مردم قطع و قبرهاى آنها از سخن گفتن ناتوان و زبانْ بسته اند، كه منظور از سخن گفتن قبرهاى آنان، سخن گفتن مردگان است، و از حيث ادبى به سببِ علاقه حال و محل است كه چون حال از سخن [يا كارى] بازماند، به محل نسبت داده مى شود.

به ديگر تعبير، قطع شدن اخبار آنان به علت فاصله زمانى يا مكانىِ ميانِ مردگان و زندگان نيست، چون كسانى كه تازه از دنيا رفته و يا در نزديكى محل زندگى انسان ها دفن شده اند نيز خبرى از خود نفرستاده اند، بلكه از جام مرگ و كاسه اى نوشيده اند كه زبان نطق آنها را گرفته، و گوش شنواى آنها را ناشنوا و حركات آنها را به سكون تبديل كرده است. پس نمى توانند حال خود را براى كسى حكايت كنند و يا با گوش جسمانى خود سخن كسى را بشنوند و يا حركت كنند و از جا برخيزند.

اگر كسى كه آنها را روى زمين افتاده ببيند و بخواهد به يكباره و بدون تأمل آنها را توصيف كند مى گويد: اينها روى زمين بى حركت افتاده اند و به خواب رفته اند.

ص: 415


1- آلاف: جمع أليف، يعنى داراى انس و الفت.
2- عميت: كور شد، كنايه از به دست نيامدن خبر از مردگان است.
3- صمت: گنگ شد، كنايه از خبر ندادن از حال اموات.
4- كأس: جام، كه مؤنث سماعى است.
5- ارتجال: بى تأمل.
6- سبات: سكون، مرگ.

جِيرَانٌ لاَ يَتَأَنَّسُونَ، وَ أَحِبَّاءُ لاَ يَتَزَاوَرُونَ، بَلِيَتْ(1) بَيْنَهُمْ عُرَى(2) التَّعَارُفِ(3)، وَ انْقَطَعَتْ مِنْهُمْ أَسْبَابُ الاْءِخَاءِ. فَكُلُّهُمْ وَحِيدٌ وَ هُمْ جَمِيعٌ. وَ بِجَانِبِ الْهَجْرِ(4) وَ هُمْ أَخِلاَّءُ(5)، لاَ يَتَعَارَفُونَ لِلَيْلٍ صَبَاحاً وَ لاَ لِنَهَارٍ مَسَاءً. أَيُّ الْجَدِيدَيْنِ(6) ظَعَنُوا(7) فِيهِ كَانَ عَلَيْهِمْ سَرْمَداً، شَاهَدُوا مِنْ أَخْطَارِ دَارِهِمْ أَفْظَعَ مِمَّا خَافُوا، وَ رَأَوْا مِنْ آيَاتِهَا أَعْظَمَ مِمَّا قَدَّرُوا، فَكِلْتَا الْغَايَتَيْنِ مُدَّتْ لَهُمْ إِلَى مَبَاءَةٍ(8)، فَاتَتْ مَبَالِغَ الْخَوْفِ وَ الرَّجَاءِ.

...

[ اهل گورستان،] همسايگانى هستند كه با همديگر انس نمى گيرند، يعنى بدن هاى آنها كنار همديگر است اما باهم ارتباط ندارند و مراد، ارتباطِ از نوع دنيايى است، نه ارتباط روحى.

و دوستانى هستند كه به ديدار همديگر نمى روند، چرا كه اينان در زندگى دنيايى ياران و دوستان يكديگر بوده اند.

رشته هاى آشنايى آنان ديگر پوسيده شده است و هرگز همديگر را نمى شناسند.

و عوامل پيوند برادرى از ميان آنها رخت بربست و از هم گسست. از اين رو با اينكه به ظاهر در كنار يكديگرند، اما در واقع تمام آنها تنها هستند، زيرا با همديگر ارتباط و همدلى ندارند. و در حالى كه در دنيا ميان ايشان رفاقت و مودّت بود، از يكديگر بسيار دورند.

براى شب صبحى و براى روز شبى نمى شناسند و ميان آنها فرقى نمى بينند. آنان كه در شب مردند شب براى آنها هميشگى است و كسانى كه در روز از دنيا رفتند همواره در روز به سر مى برند و براى آنها شب و روز - چنان كه براى زندگان وجود دارد - جابه جا نمى شوند.

خطرهاى منزل جديد (قبر و قيامت) را از آنچه از آن مى ترسيدند وحشتناك تر و شديدتر يافتند، زيرا بشر در دنيا نمى تواند حقيقت حوادث وحشتناك قبر را بفهمد و توصيف كند.

ص: 416


1- بليت: كهنه و پوسيده شد.
2- عرى: جمع عروة، يعنى دستگيره و ريسمان.
3- تعارف: شناسايى.
4- هجر: دورى.
5- أخلاء: جمع خليل، به معناى دوست.
6- جديدين: شب و روز، زيرا مرتّب تجديد مى شوند.
7- ظعنوا: كوچيدند.
8- مباءة: محل استقرار.

...

...

و از نشانه ها و امور بسيار مهمّ آخرت چيزهايى ديدند كه بسيار بزرگتر از چيزى بود كه در ذهن خود تصوّر مى كردند، زيرا انسان هر چقدر كه احوال آخرت را تصوّر كند، به هنگام مشاهده، آن را بسيار بزرگ تر و بيشتر مى يابد، چون آن جهان، چنان گسترده است كه در مقايسه با دنيا، مانند دنيا در مقايسه با رحم مادر است.

پس هر دو مقصد و غايت، يعنى بهشت و جهنّم تا جايگاه استقرار و بقا كشيده شده اند، يعنى انسان در عمر خود به سمت اين هدف كشيده مى شود. پس از حيث ادبى اسناد امتداد (كشيده شدن) به هدف اسناد مجازى است و گرنه بايد حقيقتاً به مدّت طول عمر انسان در دنيا استناد داده شود كه به آن هدف منجر مى گردد و به دليل وجود تلازم نسبتِ بين مدّت و هدف، اين اسناد مجازى مانعى ندارد و اگر بنا بود به نحو حقيقت بيان شود مى بايست چنين گفته شود: «فكلتا المدّتين مُدَّت لهم إلى مبائة؛ هر دو مدّت (زندگى سالم و زندگى نادرست) براى آنها به سمت مكان استقرار كشيده شده است».

اين مكان هاى استقرار، خوف و رجاء را زايل مى كنند، زيرا بهشت برتر از اميد و جهنم فراتر از بيم انسان است و از آنچه در دنيا تصوّر مى كنيم بسى بالاترند، زيرا ترس و اميد ما متوجّه جهنم و بهشتى است كه از حد تصوّر ما خارج نيست. پس وقتى كه به بهشت يا جهنم وارد شديم آنگاه در مى يابيم كه وحشت ما از جهنم خيلى فراتر از اندازه هراس ما در دنيا است و واقعيّت و نعمت هاى بهشت بسيار فراتر از انتظار ما مى باشد.

ص: 417

فَلَوْ كَانُوا يَنْطِقُونَ بِهَا لَعَيُّوا(1) بِصِفَةِ مَا شَاهَدُوا وَ مَا عَايَنُوا، وَ لَئِنْ عَمِيَتْ آثَارُهُمْ، وَ انْقَطَعَتْ أَخْبَارُهُمْ، لَقَدْ رَجَعَتْ(2) فِيهِمْ أَبْصَارُ الْعِبَرِ، وَ سَمِعَتْ عَنْهُمْ آذَانُ الْعُقُولِ، وَ تَكَلَّمُوا مِنْ غَيْرِ جِهَاتِ النُّطْقِ، فَقَالُوا: كَلَحَتِ(3) الْوُجُوهُ النَّوَاضِرُ(4)، وَ خَوَتِ(5) الاْءَجْسَامُ النَّوَاعِمُ(6)، وَ لَبِسْنَا أَهْدَامَ(7) الْبِلَى(8)، وَ تَكَاءَدَنَا(9) ضِيقُ الْمَضْجَعِ، وَ تَوَارَثْنَا الْوَحْشَةَ، وَ تَهَكَّمَتْ(10) عَلَيْنَا الرُّبُوعُ(11) الصُّمُوتُ فَانْمَحَتْ(12) مَحَاسِنُ أَجْسَادِنَا، وَ تَنَكَّرَتْ مَعَارِفُ(13) صُوَرِنَا، وَ طَالَتْ فِي مَسَاكِنِ الْوَحْشَةِ إِقَامَتُنَا وَ لَمْ نَجِدْ مِنْ كَرْبٍ فَرَجاً، وَ لاَ مِنْ ضِيقٍ مُتَّسَعاً.

...

زبان حال اموات از دنياى برزخ و آخرت

اگر مردگان در آن جايگاه اجازه سخن گفتن مى يافتند و مى توانستند، منزلگاه خود و نعيم و هراس و بيم بهشت و جهنم را كه با چشم خود ديده اند توصيف كنند، در مى ماندند، زيرا آن دو فراتر از حدّ توصيف هستند.

و اگر خبر و اثرى از اموات و مردگان به ما نمى رسد، با چشم عبرت مى توان بار ديگر به آنها نگريست و با گوش عقل سخن آنان را شنيد، زيرا ما گرچه از كلام آنها بهره نمى بريم، ولى از خود آنها مى توانيم پند بگيريم كه پس از عمرى فعاليّت، ايشان را ساكت و آرام و خفته در خاك مى بينيم. و اگرچه سخن ظاهرى آنها را نمى شنويم، ولى گفته هايشان را كه به زبان حال مى گويند، مى توانيم بشنويم.

و به زبان حال نه با زبان مقال، حوادث قبر و برزخ خود را شرح مى دادند، مى گفتند:

ص: 418


1- عيّوا: عاجز شدند.
2- رجعت: چون چشم به افراد در حال حيات آنها مى نگريسته، پس از مرگ كه به آنها مى نگرد در حقيقت نگاه دوباره است.
3- كلحت: عبوس و غمگين شد.
4- نواضر: جمع ناضرة، يعنى شاداب.
5- خوت: منهدم شد.
6- نواعم: جمع ناعمة، يعنى مرفّه، نازپرورده.
7- أهدام: جمع هدم، يعنى جامه.
8- بلى: فنا و زوال.
9- تكاءد: سخت مى گذرد.
10- تهكّم: منهدم مى شود.
11- ربوع: اماكن اقامت.
12- انمحت: نابود شد، زايل شد.
13- معارف: مواضع شناسايى.

...

...

چهره هاى خرّم و خندان و برخوردار از نعمت، عبوس و غمگين شده و جسم هاى نازپرورده، در هم كوبيده و بند از بندشان گسسته است، و لباس هاى فرسودگى و نيستى بر تن كرده ايم و تنگى قبر و لحد ما را آزرده و وحشت را از يكديگر به ارث برديم. گويا ميّتِ سابق كه در وحشت تنهايى به سر مى برد آن وحشت را به ميّت بعدى به ارث داده است.

اقامتگاه هاى ساكت، يعنى قبرها بر سر ما ويران گرديدند و بدين ترتيب، زيبايى هاى اندام ما زايل شد و مواضع شناسايى صورت ما مانند چشم و گوش و... تغيير يافت، بگونه اى كه اگر كسى ما را ببيند نمى شناسد.

و ماندن مان در سراى وحشت طول كشيد و ما نمى توانيم قبرهاى خود را ترك كنيم.

و از رنج و ناراحتى خودْ گشايشى، و از تنگناها وسعتى براى خود نمى يابيم، زيرا انسان تبهكار به علت عملكرد خود غصّه دار است و در قبر راه رهايى نمى يابد.

ص: 419

فَلَوْ مَثَّلْتَهُمْ بِعَقْلِكَ أَوْ كُشِفَ عَنْهُمْ مَحْجُوبُ(1) الْغِطَاءِ لَكَ، وَ قَدِ ارْتَسَخَتْ(2) أَسْمَاعُهُمْ بِالْهَوَامِّ(3) فَاسْتَكَّتْ، وَ اكْتَحَلَتْ(4) أَبْصَارُهُمْ بِالتُّرَاب فَخَسَفَتْ، وَ تَقَطَّعَتِ الاْءَلْسِنَةُ فِي أَفْوَاهِهِمْ بَعْدَ ذَلاَقَتِهَا(5)، وَ هَمَدَتِ(6) الْقُلُوبُ فِي صُدُورِهِمْ بَعْدَ يَقَظَتِهَا(7)، وَ عَاثَ(8) فِي كُلِّ جَارِحَةٍ مِنْهُمْ جَدِيدُ بِلىً(9)، سَمَّجَهَا(10) وَ سَهَّلَ طُرُقَ الاْآفَةِ إِلَيْهَا، مُسْتَسْلِمَاتٍ فَلاَ أَيْدٍ تَدْفَعُ، وَ لاَ قُلُوبٌ تَجْزَعُ، لَرَأَيْتَ أَشْجَانَ(11) قُلُوبٍ وَ أَقْذَاءَ(12) عُيُونٍ لَهُمْ فِي كُلِّ فَظَاعَةٍ(13) صِفَةُ حَالٍ لاَ تَنْتَقِلُ، وَ غَمْرَةٌ(14) لاَ تَنْجَلِي.

...

نگاهى دوباره به اهل قبور

پس اگر با عقل خود حالات آنها را بررسى كنى و يا پرده ها از جلوى چشم تو كنار برود، خواهى ديد كه حشرات زير زمين در گوش آنها لانه كرده اند، و در نتيجه كر شده اند.

و خاك براى چشمهاى آنها سرمه شده و در نتيجه حدقه چشم آنها گود گرديده است، چون چشم در هنگام خشك شدن گود مى شود.

و زبان آنها در دهان هايشان، پس از آنكه به زيبايى سخن مى گفتند، قطعه قطعه شده و قلب هاى شان در سينه هاشان پس از تپش هميشگى، ساكن گرديده است.

و هر يك از اندام آنها فرسوده و دستخوش تباهى شده و بدنما مى گردد و راه آفت را براى آن عضو آسان مى سازد؛ و در حالى كه تسليم آفت زدگى و كهنه شدگى است و هيچ راهى براى دفع تباهى و آفت ندارد. نه دستى دارند كه مانند روزگار حيات، اگر خطرى

ص: 420


1- محجوب: به معناى حاجب، مثل مستور در آيه «حِجَابًا مَّسْتُورًا» كه به معناى ساتر است. (سوره اسراء، آيه 45).
2- ارتسخت: راسخ و پابرجا گرديد.
3- هوام: جمع هام، يعنى حشرات.
4- اكتحلت: سرمه كشيد.
5- ذلاقت: زبان آورى و فصاحت در سخن گفتن.
6- همد: ساكت و خاموش شد.
7- يقظة: بيدارى، و در اينجا به معناى تلاش و حركت مداوم و هوشيارانه است.
8- عاث: دستخوش تباهى كرد.
9- جديد بلى: كهنه شدن مجدد، چون همان طور كه بقا در زنده تجديد مى شود فنا نيز تجديد مى گردد.
10- سمّج: زشت گردانيد.
11- أشجان: جمع شجن، يعنى اندوه.
12- أقذاء: جمع قذى، يعنى خار و خاشاك كه در چشم فرو مى رود.
13- فظاعة: حادثه هولناك.
14- غمرة: اندوهى فراگير.

...

...

تهديدشان مى كرد از خود دفاع كنند، و نه قلبى كه بر اين مصيبت ها غمگين شوند.

و اگر به ديده عقل بنگرى، قلب هاى اندوهگين و چشم هاى پر از خار و خاشاك خواهى ديد كه در اوج ناگوارى هستند و در همان حال مى مانند و راه خروج از آن حال و حالت را ندارند، به خلاف بيمارى كه پس از بهبودى، از ناخوشى رهايى مى يابد.

و در دريايى از اندوهى بى پايان فرو رفته اند كه هرگز از آن رها نمى شوند، هرگز.

ص: 421

وَ كَمْ أَكَلَتِ الاْءَرْضُ مِنْ عَزِيزِ جَسَدٍ، وَ أَنِيقِ(1) لَوْنٍ كَانَ فِي الدُّنْيَا غَذِيَّ(2) تَرَفٍ(3)، وَ رَبِيبَ(4) شَرَفٍ يَتَعَلَّلُ(5) بِالسُّرُورِ فِي سَاعَةِ حُزْنِهِ، وَ يَفْزَعُ إِلَى السَّلْوَةِ(6) إِنْ مُصِيبَةٌ نَزَلَتْ بِهِ، ضَنّاً(7) بِغَضَارَةِ(8) عَيْشِهِ وَ شَحَاحَةً(9) بِلَهْوِهِ وَ لَعِبِهِ! فَبَيْنَا هُوَ يَضْحَكُ إِلَى الدُّنْيَا وَ تَضْحَكُ إِلَيْهِ فِي ظِلِّ عَيْشٍ غَفُولٍ، إِذْ وَطِئَ(10) الدَّهْرُ بِهِ حَسَكَهُ(11) وَ نَقَضَتِ الاْءَيَّامُ قُوَاهُ، وَ نَظَرَتْ إِلَيْهِ الْحُتُوفُ(12) مِنْ كَثَبٍ(13)، فَخَالَطَهُ بَثٌّ(14) لاَ يَعْرِفُهُ، وَ نَجِيُّ(15) هَمٍّ مَا كَانَ يَجِدُهُ.

...

پايان كار خوش گذرانان

و زمين چه بسيار بدن هاى نازپرورده و چهره هاى زيبا و گلگون را خورد و از بين برد كه در دنيا با ناز و نعمت پرورش يافته اند و با عزّت باليده اند و به شادى و شادمانى دلخوش بوده اند تا غم هاى خود را فراموش كنند و مبادا دل هايشان گرفتار اندوه شود، و به هنگام گرفتارى خود را با تخيّل و تصور سعادت و لذت ها و شادكامى ها آرامش مى دادند تا از آن مصيبت خود را بى خيال نگه دارند و عيش و نوششان برقرار باشد و كاستى نگيرد.

در حالى كه آن سرخوش به دنيا لبخند مى زند و دنيا در سايه زندگى غفلت آلود، به او روى خوش نشان مى دهد و مى خندد، ناگهان روزگار خار و نيش خود را به جسم او فرو مى برد، يعنى شديدترين مصيبت را بر او وارد مى كند و توان و نيرويش را برطرف مى سازد و او را در هم مى كوبد. و عوامل فرسودگى و نابودى از نزديك خيره خيره در او مى نگرند تا او را از پاى درآورند. از اين رو اندوهى بى سابقه و غصه اى پنهان بر روح و فكر او وارد مى شود و موجب آزار او مى گردد.

ص: 422


1- أنيق: زيبا و خوش منظر.
2- غذي: بر وزن فعيل به معناى مفعول، يعنى مغذيّ؛ تغذيه شده.
3- ترف: نعمت فراوان.
4- ربيب: پرورش يافته.
5- يتعلل: مشغول مى گردد.
6- سلوة: آرامش.
7- ضنّ: دريغ داشتن.
8- غضاره: خوشى و كامرانى.
9- شحاحة: بخل ورزيدن.
10- وطئ: فرو برد.
11- حسك: نيش و خارى كه سوزش آن زياد است.
12- حتوف: جمع حتف، يعنى هلاكت.
13- كثب: نزديك.
14- بث: اندوه.
15- نجي: نجوا كننده، گويا با انسان درِ گوشى و مخفيانه سخن مى گويد.

وَ تَوَلَّدَتْ فِيهِ فَتَرَاتُ(1) عِلَلٍ، آنَسَ مَا كَانَ بِصِحَّتِهِ، فَفَزِعَ إِلَى مَا كَانَ عَوَّدَهُ الاْءَطِبَّاءُ مِنْ تَسْكِينِ الْحَارِّ بِالْقَارِّ(2)، وَ تَحْرِيكِ الْبَارِدِ بِالْحَارِّ، فَلَمْ يُطْفِئْ بِبَارِدٍ إِلاَّ ثَوَّرَ(3) حَرَارَةً، وَ لاَ حَرَّكَ بِحَارٍّ إِلاَّ هَيَّجَ بُرُودَةً، وَ لاَ اعْتَدَلَ بِمُمَازِجٍ لِتِلْكَ الطَّبَائِعِ إِلاَّ أَمَدَّ مِنْهَا كُلَّ ذَاتِ دَاءٍ، حَتَّى فَتَرَ مُعَلِّلُهُ(4)، وَ ذَهَلَ(5) مُمَرِّضُهُ(6)، وَ تَعَايَا(7) أَهْلُهُ بِصِفَةِ دَائِهِ، وَ خَرِسُوا عَنْ جَوَابِ السَّاِئِلينَ عَنْهُ، وَ تَنَازَعُوا دُونَهُ شَجِيَّ(8) خَبَرٍ يَكْتُمُونَهُ.

...

و بيمارى هايى در او به وجود مى آيند كه همواره و دمادم وى را دربر مى گيرند.

و در حالى كه با تندرستى و سلامتى انس گرفته و سرخوش است، ناگهان نيازمند پزشك مى شود تا بيمارى هاى او را درمان كند و مزاج گرم ناشى از گردش خون او را با داروهاىِ داراىِ طبعِ سرد درمان نمايد و مزاج سرد ناشى از بلغمِ او را با داروهاىِ داراىِ طبع گرم تحريك نمايد، ولى مزاج گرم او نه تنها با داروهاى سرد معالجه نمى شود، بلكه طبع گرم او بيشتر تحريك مى شود و استفاده داروهاى گرم براى معالجه مزاج سردش بر تحريك مزاج سرد وى مى افزايد و موجب فزونى بيمارى اش مى گردد. و تركيب داروها نه تنها موجب اعتدال طبيعت آشفته او نمى شود، بلكه بر دردش مى افزايد، تا آنجا كه پزشك معالج او ناتوان و پرستار او نااميد مى گردد و خانواده او از توصيف بيمارى وى براى پزشك در مى ماند. نتيجه آنكه پزشك و پرستار و خانواده همه سرگشته مى شوند، و از پاسخ دادنِ به پرسش كنندگان درمى مانند، چون نمى خواهند بگويند حال او بدتر شده و نيز نمى توانند بگويند: حال او بهتر شده است. و در كنار بستر او نزاع و احساس نااميدىِ خود از شفاىِ او را كتمان مى كنند، چون آنها نمى دانند به هنگام نااميدى چه كنند.

ص: 423


1- فترات: مرتب و مكرّر. فترات علل، يعنى بيمارى هايى كه پشت سر هم و پياپى به سراغ انسان مى آيند.
2- قار: سردى، چون طبع برودت استقرار است به عكس طبع حرارت كه حركت است و لذا از برودت به قارّ تعبير شده است.
3- ثور: تحريك مى كند.
4- معلل: پرستار، كسى كه بيمارى را تيمار مى كند و به بيمار اميد شفا يافتن مى دهد.
5- ذهل: غفلت و فراموشى ناشى از نا اميدى.
6- ممرض: پرستار.
7- تعايا: عاجز شد.
8- شجي: دردناك، غم انگيز.

فَقَائِلٌ يَقُولُ: هُوَ لِمَا بِهِ(1)، وَ مُمَنٍّ(2) لَهُمْ إِيَابَ عَافِيَتِهِ، وَ مُصَبِّرٌ لَهُمْ عَلَى فَقْدِهِ، يُذَكِّرُهُمْ اُسَى(3) الْمَاضِينَ مِنْ قَبْلِهِ(4). فَبَيْنَا هُوَ كَذَلِكَ عَلَى جَنَاحٍ(5) مِنْ فِرَاقِ الدُّنْيَا، وَ تَرْكِ الاْءَحِبَّةِ، إِذْ عَرَضَ لَهُ عَارِضٌ مِنْ غُصَصِهِ، فَتَحَيَّرَتْ نَوَافِذُ(6) فِطْنَتِهِ، وَ يَبِسَتْ رُطُوبَةُ لِسَانِهِ. فَكَمْ مِنْ مُهِمٍّ مِنْ جَوَابِهِ عَرَفَهُ فَعَيَّ(7) عَنْ رَدِّهِ، وَ دُعَاءٍ(8) مُوءْلِمٍ لِقَلْبِهِ سَمِعَهُ فَتَصَامَّ(9) عَنْهُ، مِنْ كَبِيرٍ كَانَ يُعَظِّمُهُ، أَوْ صَغِيرٍ كَانَ يَرْحَمُهُ! وَ إِنَّ لِلْمَوْتِ لَغَمَرَاتٍ(10) هِيَ أَفْظَعُ مِنْ أَنْ تُسْتَغْرَقَ بِصِفَةٍ، أَوْ تَعْتَدِلَ عَلَى قُلُوبِ أَهْلِ الدُّنْيَا.

...

در كنار بستر بيمار

اطرافيان در كنار بستر بيمارى كه از معالجه او نااميد شده اند متفاوتند و هريك ديدگاهى دارد و سخنى مى گويد. برخى مى گويند: از اين بيمارى معالجه نخواهد شد و خواهد مرد، و عده اى براى او آرزوى تندرستى و شفا مى كنند و خانواده اش را به بازگشتِ سلامتىِ بيمار اميد مى دهند، و گروهى خانواده اش را در فقدانش دلدارى مى دهند، به اين معنا كه اگر از دست برود، خدايشان پاداش مى دهد و الگوهاى صبر و استقامت پيش از روزگار خود را به يادشان مى آورند كه چگونه در هنگام بروز بلا و مصيبت صبر مى كرده اند و اينان بايد به آنها اقتدا كنند.

گوشه اى از احوال محتضر

در حالى كه محتضر در بستر بيمارى و در آستانه كوچيدن از دنيا و ترك دوستان قرار گرفته است، غصّه ها و ناراحتى ها به سراغ او مى آيند و بيمارى دمادم او را مى گيرد و رها مى كند.

ص: 424


1- هو لما به: بيمار مى ميرد، گويا مملوك و اسير بيمارى است كه اكنون در او حلول كرده و لذا گفته مى شود: هو لما به.
2- مُمِّن: تمنّا كننده.
3- أسى: جمع أسوة، يعنى اسوه و الگو.
4- من قبله: مراد، روزگار گذشته، پيش از اين بيمار، يا پيش از اين رخداد است.
5- جناح: بال، انسان در حال بيمارى به سواره اى تشبيه شده كه بر بال پرنده سوار شده و قصد پرواز دارد.
6- نوافذ: جمع نافذة، روزنه، يعنى محلى كه انديشه و فكر از آن به خارج راه مى يابد.
7- عيّ: عاجز شد.
8- دعاء: صدا زدن.
9- تصامّ: خود را به ناشنوايى زد.
10- غمرات: جمع غمرة، يعنى شدائد.

...

...

آنگاه است كه فكر و انديشه او از نفوذ به خارج از خود سرگشته مى شود و نمى تواند راه درستى بيابد، زيرا روح در حال خروج از بدن است، و لذا نظام انديشه او نمى تواند به درستى كار خود را انجام دهد و زبانش خشك مى شود و توان سخن گفتن نخواهد داشت.

چه بسيار پرسش هاى با اهمّيت كه حاضران از او مى پرسند و او پاسخ آنها را مى داند، ولى به دليل ناتوانايىِ در سخن گفتن، از پاسخ دادن درمانده مى شود.

و چه بسيار صداهاى غم انگيز اطرافيان را كه به گريه و ناله بلند است و از شنيدن آنها دلش به درد مى آيد، مى شنود اما مانند ناشنوايى است كه قادر به شنيدن آنها نيست و چون زبانش از كار افتاده، توان پاسخ دادن به آن را ندارد. اين صداها يا از بزرگ ترهاست كه مريض آنها را بزرگ مى شمارد و يا از كوچك ترهايى است كه مريض آنها را دوست مى دارد و به آنان مهر و شفقت مى ورزد.

امان از مرگ و سختى آن

و بدانيد مرگ سختى هايى دارد كه چون دريايى پرموج محتضر را در ميان مى گيرد، به گونه اى كه نه امكان توصيف آن وجود دارد و نه با خواسته ها و اميال مردمان دنيا مطابق است، زيرا مردم در غفلت و سرگرمى به سر مى برند يا آنكه حالتِ سختِ احتضار، چنان بزرگ و هولناك است كه دل هاى مردم، توان درك و احساس آن را نداشته، در قالب سنجه آنان نمى گنجد و مرگ خوشايند آنها نيست.

ص: 425

خطبه دويست و بيست و يكم

و من كلام له عليه السلام قاله عند تلاوته: «رِجالٌ لا تُلْهِيهِمْ تِجارَةٌ وَ لا بَيْعٌ عَنْ ذِكْرِ اللّهِ»

اشاره

و من كلام له عليه السلام قاله عند تلاوته: «رِجالٌ لا تُلْهِيهِمْ تِجارَةٌ وَ لا بَيْعٌ عَنْ ذِكْرِ اللّهِ»(1)

إِنَّ اللَّهَ سُبْحَانَهُ وَ تَعَالَى جَعَلَ الذِّكْرَ جِلاءً لِلْقُلُوبِ، تَسْمَعُ بِهِ بَعْدَ الْوَقْرَةِ(2)، وَ تُبْصِرُ بِهِ بَعْدَ الْعَشْوَةِ(3)، وَ تَنْقَادُ بِهِ بَعْدَ الْمُعَانَدَةِ.

...

از سخنان آن حضرت عليه السلام هنگام تلاوت آيه شريفه «مردانى كه نه تجارت و نه دادوستدى، آنان را از ياد خدا... به خود مشغول نمى دارد».

تفسير آيه اى از قرآن

خداى سبحان ذكر و ياد خود را مايه روشنى قلب ها قرار داد؛ يعنى همان گونه كه آينه با زدودن غبار از آن جلا مى يابد، قلب نيز با ذكر خدا جلا مى يابد، زيرا ذكر، حقايق را به قلب يادآورى مى كند و قساوت آن را به نرمى مبدّل مى سازد.

پس از ناشنوايى دل، گوش دل با ذكر خدا براى شنيدن و درك حقايق باز مى شود و چشم قلب ها پس از ضعف در بينايى بدان شنوا مى شود، يعنى چشم دل با ذكر خدا براى ديدن و درك حقايق بينا مى شود، و قلب ها پس از عناد و لجاجتِ با حق و عدل، به وسيله ذكر، تسليم آن مى شوند، يعنى قلب با ذكر خدا براى فهم حقايق خاضع مى شود.

ص: 426


1- سوره نور، آيه 36.
2- وقرة: سنگينى.
3- عشوة: ضعف بينايى.

وَ مَا بَرِحَ(1) لِلَّهِ - عَزَّتْ آلاَوءُهُ(2) - فِي الْبُرْهَةِ(3) بَعْدَ الْبُرْهَةِ وَ فِي أَزْمَانِ الْفَتَرَاتِ(4) عِبَادٌ نَاجَاهُمْ فِي فِكْرِهِمْ، وَ كَلَّمَهُمْ فِي ذَاتِ عُقُولِهِمْ، فَاسْتَصْبَحُوا بِنُورِ يَقَظَةٍ فِي الاْءَبْصَارِ وَ الاْءَسْمَاعِ وَ الاْءَفْئِدَةِ، يُذَكِّرُونَ بِأَيَّامِ اللَّهِ، وَ يُخَوِّفُونَ مَقَامَهُ(5)، بِمَنْزِلَةِ الاْءَدِلَّةِ(6) فِي الْفَلَوَاتِ(7). مَنْ أَخَذَ الْقَصْدَ(8) حَمِدُوا إِلَيْهِ طَرِيقَهُ، وَ بَشَّرُوهُ بِالنَّجَاةِ، وَ مَنْ أَخَذَ يَمِيناً وَ شِمَالاً ذَمُّوا إِلَيْهِ الطَّرِيقَ وَ حَذَّرُوهُ مِنَ الْهَلَكَةِ، وَ كَانُوا كَذَلِكَ مَصَابِيحَ تِلْكَ الظُّلُمَاتِ، وَ أَدِلَّةَ تِلْكَ الشُّبُهَاتِ(9).

...

اوصاف بندگان خدا در دوران فترت

خداى عزّوجل همواره در برهه هاى مختلفِ زمانىِ تهى از شريعت و قانون الهى، بندگانى داشته كه در انديشه شان با آنان، نجوا مى كرد يعنى خدا [با الهام،] اراده خود را در ذهن آنان قرار مى داد، و در ذات عقولشان با آنها سخن مى گفت؛ يعنى عقل ايشان، آنها را راه مى نمود و البته اين راهنمايى از جانب خداى متعال بود، پس گويى خدا با آنها سخن مى گفته است.

و از نور بيدارى، چشم و گوش و قلب خود را روشن و نورانى كردند، يعنى چشم هاى آنان با ديدن و گوش هايشان با شنيدن و دل هايشان با فهم و درك حقايق روشن شد.

آنان بندگان را به ياد ايّام خدا مى اندازند، يعنى آن روزهايى را كه خدا نعمت هاى بزرگ خود را به بشر ارزانى كرد و يا بلايى بر آنان فرستاده بود، به مردم يادآورى مى كردند. و آنها را از مقام الهى مى ترساندند كه اگر رهپوىِ گمراهى ها باشند به عذاب الهى گرفتار خواهند شد.

آنان به منزله راهنمايانى بودند در بيابان ها، كه راه را به مردم مى نماياندند و هركه را راه مستقيم مى پيمود مى ستودند و مژده نجاتش مى دادند كه راه مستقيم او را به هدف نهايى و

ص: 427


1- ما برح: همچنان، همواره.
2- عزت آلائه: نعمت هاى او عزيز و رفيع است.
3- برهة: بخشى از زمان.
4- فترات: جمع فترة، يعنى زمان خالى از دين و شريعت.
5- مقام: از باب تشبيه معقول به محسوس است، يعنى مقام الهى به مقام انسان ها تشبيه شده است.
6- أدلة: جمع دليل، يعنى راهنما.
7- فلوات: جمع فلات، يعنى دشت، زمين هموار.
8- قصد: راه مستقيم.
9- شبهات: امورى كه در ذهن انسان مشتبه شده و انسان نمى داند كه آيا حق است يا باطل.

...

...

مقصد و مطلوب مى رساند، و آن كس را كه به چپ يا راست منحرف و از جاده مستقيم خارج مى شد، او را به سبب انتخابش سرزنش مى كردند و از هلاكت برحذر مى داشتند و هشدارش مى دادند. شايد مراد، افراط و تفريطِ در حق باشد.

آنان همچنين چراغ هاى پرفروغ بوده اند كه ظلمت جهل و گمراهى و هنگام بروز شبهات مى درخشيدند و مردم را راهنمايى مى كردند؛ شبهاتى كه در آنها بازشناختن حق از باطل براى انسان ناممكن است.

ص: 428

وَ إِنَّ لِلذِّكْرِ لاَءَهْلاً أَخَذُوهُ مِنَ الدُّنْيَا بَدَلاً، فَلَمْ تَشْغَلْهُمْ تِجَارَةٌ وَ لاَ بَيْعٌ عَنْهُ، يَقْطَعُونَ بِهِ أَيَّامَ الْحَيَاةِ، وَ يَهْتِفُونَ(1) بِالزَّوَاجِرِ(2) عَنْ مَحَارِمِ اللَّهِ فِي أَسْمَاعِ الْغَافِلِينَ، وَ يَأْمُرُونَ بِالْقِسْطِ وَ يَأْتَمِرُونَ بِهِ، وَ يَنْهَوْنَ عَنِ الْمُنْكَرِ وَ يَتَنَاهَوْنَ عَنْهُ، فَكَأَنَّمَا قَطَعُوا الدُّنْيَا إِلَى الاْآخِرَةِ وَ هُمْ فِيهَا، فَشَاهَدُوا مَا وَرَاءَ ذَلِكَ، فَكَأَنَّمَا اطَّلَعُوا غُيُوبَ أَهْلِ الْبَرْزَخِ فِي طُولِ الاْءِقَامَةِ فِيهِ وَ حَقَّقَتِ الْقِيَامَةُ عَلَيْهِمْ عِدَاتِهَا(3)، فَكَشَفُوا غِطَاءَ(4) ذَلِكَ لاِءَهْلِ الدُّنْيَا، حَتَّى كَأَنَّهُمْ يَرَوْنَ مَا لاَ يَرَى النَّاسُ، وَ يَسْمَعُونَ مَا لاَ يَسْمَعُونَ.

...

ويژگى هاى ذاكران

و ذكر را كسانى است كه آن را بر دنيا و آرايه هايش ترجيح دادند و تجارت و صيد و خريد و فروشْ آنها را از ذكر و ياد الهى باز نمى دارد، و روزگار خود را با ذكر سپرى مى كنند، و همواره مردم غفلت زده را هشدار مى دهند تا از اين رهگذر آنها را از گناه و معصيت بازدارند.

و مردم را به عدالت فرمان مى دهند و خود نيز به آن عمل مى كنند، و از گناهان و زشتى ها نهى مى كنند و خود نيز از آن دورى مى كنند.

چنانند كه گويا دنياى خود را به پايان رسانده اند و به آخرت رسيده اند، در حالى كه هنوز در همين دنيا به سر مى برند، اما پس از آن (= آخرت) را مى بينند. و گويا بر احوال پنهانى اهل برزخ آگاهند و مى دانند كه علاوه بر طولانى بودن اقامتشان در برزخ كه خود آزاردهنده و ملالت بار است، ناراحتى مضاعفى بر عذاب هاى برزخيشان دارند و آنچه بر آنها مى گذرد مى بينند. و گويا قيامت با همه وعده هايش هم اكنون براى آنها برپا شده؛ پس پرده هاى قيامت را براى اهل دنيا كنار مى زنند و جزئياتش را براى مردم بيان مى كنند، آن سان كه گويا چيزى را مى بينند كه ديگران نمى بينند و از برزخيان سخنانى مى شنوند كه ديگران نمى شنوند.

ص: 429


1- يهتفون: ندا مى دهند، از هتف گرفته شده است.
2- زواجر: جمع زاجرة، يعنى مواعظى كه انسان را مى ترساند و از گناه باز مى دارد.
3- عداة: جمع عدة، يعنى وعده.
4- غطاء: پرده، چون آخرت مثل امور پشت پرده اى است كه كسى از تفصيل و جزئيات آن خبر ندارد.

فَلَوْ مَثَّلْتَهُمْ لِعَقْلِكَ فِي مَقَاوِمِهِمُ(1) الْمَحْمُودَةِ، وَ مَجَالِسِهِمُ الْمَشْهُودَةِ، وَ قَدْ نَشَرُوا دَوَاوِينَ(2) أَعْمَالِهِمْ، وَ فَرَغُوا لِمُحَاسَبَةِ أَنْفُسِهِمْ عَلَى كُلِّ صَغِيرَةٍ وَ كَبِيرَةٍ أُمِرُوا بِهَا، فَقَصَّرُوا عَنْهَا أَوْ نُهُوا عَنْهَا فَفَرَّطُوا فيهَا، وَ حَمَّلُوا(3) ثِقَلَ أَوْزَارِهمْ ظُهُورَهُمْ، فَضَعُفُوا عَنِ الاِسْتِقْلاَلِ(4) بِهَا، فَنَشَجُوا(5) نَشِيجاً، وَ تَجَاوَبُوا نَحِيباً(6)، يَعِجُّونَ إِلَى رَبِّهِمْ مِنْ مَقَاوِمِ نَدَمٍ وَ اعْتِرَافٍ، لَرَأَيْتَ(7) أَعْلاَمَ(8) هُدىً، وَ مَصَابِيحَ دُجىً(9) قَدْ حَفَّتْ بِهِمُ الْمَلاَئِكَةُ وَ تَنَزَّلَتْ عَلَيْهِمُ السَّكِينَةُ وَ فُتِحَتْ لَهُمْ أَبْوَابُ السَّمَاءِ وَ أُعِدَّتْ لَهُمْ مَقَاعِدُ(10) الْكَرَامَاتِ، فِي مَقامٍ اطَّلَعَ اللَّهُ عَلَيْهِمْ فِيهِ، فَرَضِيَ سَعْيَهُمْ، وَ حَمِدَ مَقَامَهُمْ.

...

تمثيلى از ذاكران

اگر جايگاه ستوده و مجالسشان را كه براى عبادت در آن گرد مى آيند مجسّم كنى و به ديده خِرد در آن بنگرى خواهى ديد كه پرونده عمل خود را گشوده اند، يعنى در اعمال خير و شرّ گذشته خود تفكر مى كنند؛ زيرا صالحان براى خوددارى از گناه، همواره مراقب اعمال خود هستند. و براى هر عملى، چه كوچك باشد و چه بزرگ، زمانى را اختصاص مى دهند تا اعمال خود را بررسى كنند، مبادا در انجام دادن اوامر الهى قصور و تقصير، و يا در پرهيز كردنِ از نواهى خدا تفريط و كوتاهى كرده باشند. اينكه امام فقط قصور در عبادت و يا ارتكاب نواهى را ذكر فرمود از آن روست كه نيكوكاران و صالحان هنگام بررسى اعمال خود، فقط به تقصيرات يا به گناهان خود مى انديشند و ديگر به عبادات خود توجّهى ندارند.

و گناه و معصيت را به خود نسبت مى دهند، نه مثل غالب مردم كه به گناهِ خود اعتراف نمى كنند و اگر هم اعتراف كنند، براى آن عوامل ديگرى ذكر مى كنند تا خود را تا حدودى بى گناه جلوه دهند. پس در مى يابند كه نمى توانند اين بارِ سنگين گناه را بر دوش كشند،

ص: 430


1- مقاوم: جمع مقام.
2- دواوين: جمع ديوان، يعنى پرونده اعمال.
3- حملوا: نسبت دادند.
4- إستقلال: بر دوش كشيدن.
5- نشجوا: صداى گريه در گلوى آنها گرفت.
6- نحيب: گريه بلند و سخت.
7- لرأيت: جواب لو مثّلتهم.
8- اعلام: جمع علم، يعنى پرچم يا كوه.
9- دجى: ظلمت.
10- مقاعد: جمع مقعد، يعنى عمل نشستن.

...

...

زيرا كيفرى طاقت فرسا دارد، و لذا گريه و ناله سر مى دهند و جواب يكديگر را مانند مصيبت زدگان(1) با گريه مى دهند.

به هنگام پشيمانى و اعتراف به گناه، در پيشگاه خداوند فرياد و ناله مى زنند و گريه هاى گلوگير سر مى دهند.

و نيز اگر با ديده خِرد، اهل ذكر را بنگرى و حالات آنها را بررسى كنى درخواهى يافت كه پرچم هاى هدايتند؛ يعنى همان طور كه براى رهگذران پرچم هايى نصب مى كنند تا به مقصد راهنمايى شوند، آنها نيز مردم را به فرجام نيك و سعادت ابدى راهنمايى مى كنند.

و چراغ هاى روشنى بخش ظلمتند؛ يعنى همان طور كه چراغ براى راهنمايى رهگذران نور مى دهد، اينان نيز براى هدايت مردمان در شب هاى جهل و گمراهى نور افشانند.

فرشتگان آنها را احاطه كرده و در ميان گرفته اند، چنان كه قرآن مى فرمايد: «إِنَّ الَّذِينَ قالُوا رَبُّنَا اللّهُ ثُمَّ اسْتَقامُوا تَتَنَزَّلُ عَلَيْهِمُ الْمَلائِكَةُ»(2)؛ «در حقيقت كسانى كه گفتند: پروردگار ما خداست، سپس ايستادگى كردند فرشتگان بر آنها نازل مى شوند».

و آرامش بر آنها نازل مى شود و در راه حق و در هر امر ديگرى هيچ گاه دچار تزلزل نمى گردند و درهاى آسمان به روى آنها گشوده شده است؛ يعنى دعاى شان مستجاب است و رحمت بر آنها فروفرستاده مى شود.

و براى آنها بهشت كه جايگاه كرامت هاست، آماده شده كه در آن، رحمت و فضل الهى بر آنها نازل مى گردد. پس خداى سبحان از كوشش آنها كه براى رضاىِ وى صورت گرفته راضى است و مقام آنها را مى ستايد و پاداششان مى بخشد.

ص: 431


1- در گذشته بندگان صالح خدا هفته اى يك بار يا بيشتر جمع مى شدند و احوال آخرت را ياد مى كردند و گناهان گذشته خود را متذكّر مى شدند و گريه و ناله مى نمودند.
2- سوره فصلت، آيه 30.

يَتَنَسَّمُونَ(1) بِدُعَائِهِ رَوْحَ التَّجَاوُزِ، رَهَائِنُ فَاقَةٍ إِلَى فَضْلِهِ، وَ أُسَارَى ذِلَّةٍ لِعَظَمَتِهِ، جَرَحَ طُولُ الاْءَسَى(2) قُلُوبَهُمْ، وَ طُولُ الْبُكَاءِ عُيُونَهُمْ. لِكُلِّ بَابِ رَغْبَةٍ إِلَى اللَّهِ مِنْهُمْ يَدٌ قَارِعَةٌ(3)، يَسْأَلُونَ مَنْ لاَ تَضِيقُ لَدَيْهِ الْمَنَادِحُ(4)، وَ لاَ يَخِيبُ(5) عَلَيْهِ الرَّاغِبُونَ. فَحَاسِبْ نَفْسَكَ لِنَفْسِكَ، فَإِنَّ غَيْرَهَا مِنَ الاْءَنْفُسِ لَهَا حَسِيبٌ(6) غَيْرُكَ.

...

آنها با دعا كردن به درگاه الهى همواره منتظر گذشت او از گناهان خود هستند و گروگان هاى نيازمند به فضل الهى اند، يعنى وقتى فضل الهى آمد آنها مانند مالِ به گروگان رفته آزاد مى شوند، پس گويى در گرو فضل الهى هستند.

و در پيشگاه با عظمت حضرت حق اسيران ذلّت و خضوع هستند؛ يعنى عظمت الهى ايشان را اسير خود ساخته و لذا همواره به دنبال او حركت مى كنند، همانند اسيرى كه به دنبال اسيرگيرنده مى رود.

اندوه طولانى دلريششان ساخته و گريه هاى طولانى چشم هايشان را مجروح كرده است، كه مراد از زخم، خشوع و شكستگى در برابر خداوند است.

به سوى تمام درهاى رحمت الهى مانند: باب خوف و باب رجا و باب شكر و باب ذكر و... دستى دراز دارند تا رحمتش را به دست آورند.

و دست نياز و خواهش به سوى خدايى برمى دارند كه دَهِش بى شمار، او را گرفتار تنگنا نمى كند و اميدوارانِ به فضل و رحمتش هرگز نااميد نشوند، بلكه به مراد خود مى رسند.

پس اى انسان، براى نجاتِ خويشتن، همواره خود را محاكمه و محاسبه كن كه ديگران حسابرسى دارند بسيار حسابگر؛ و خود را سرگرم اين كار مكن.

ص: 432


1- يتنسّمون: از تنسّم، به معناى استشمام با بينى و كنايه از انتظار است.
2- أسى: حزن و اندوه.
3- قارعة: كوبنده.
4- منادح: جمع مندوحة، يعنى زمين وسيع و گسترده و پربار و بركت، و در اينجا كنايه از عطا و بخشش است.
5- يخيب: نااميد مى شود.
6- حسيب: حسابرس.

خطبه دويست و بيست و دوم

و من كلام له عليه السلام قاله عند تلاوته: «يا أَيُّهَا الاْءِنْسانُ ما غَرَّكَ بِرَبِّكَ الْكَرِيمِ»

اشاره

و من كلام له عليه السلام قاله عند تلاوته: «يا أَيُّهَا الاْءِنْسانُ ما غَرَّكَ بِرَبِّكَ الْكَرِيمِ»(1)

أَدْحَضُ(2) مَسْئُولٍ حُجَّةً وَ أَقْطَعُ مُغْتَرٍّ(3) مَعْذِرَةً، لَقَدْ أَبْرَحَ(4) جَهَالَةً بِنَفْسِهِ. يَا أَيُّهَا الاْءِنْسَانُ، مَا جَرَّأَكَ عَلَى ذَنْبِكَ، وَ مَا غَرَّكَ(5) بِرَبِّكَ، وَ مَا أَنَّسَكَ بِهَلَكَةِ نَفْسِكَ؟

...

از سخنان آن حضرت عليه السلام به هنگام تلاوت آيه: «اى انسان، چه چيز تو را درباره پروردگار بزرگوارت مغرور ساخته؟»

تفسير آيه اى از قرآن

حجت و دليل انسان مغرور و فريفته لطف و عنايت الهى، آنگاه كه خدايش بازخواست كند، سخت بى پايه است. اين سخن امام عليه السلام بدان معناست كه چون خدا از او بپرسد كه چرا به گناه آلوده شده، انسان گناهكار پاسخى محكم و مستدلّ ندارد.

و همو بى پايه ترين عذر خود را در پيشگاه خدا مى آوَرد. و چون نسبت به خود نادان و جاهل است و حقيقت خويش را نمى شناسد، دچار خودپسندى شده است.

اى انسان، چه چيزى موجب شده كه به خداى سبحان جرأت نافرمانى و گناه پيدا كنى؟

و چه چيزى تو را به خدايت فريفته كه عصيان مى ورزى؟

و با چه انگيزه اى اين گونه دوست دارى خود را به سبب گناهان به هلاكت بيفكنى؟

ص: 433


1- سوره انفطار، آيه 6.
2- أدحض: باطل ترين. «دحض= بطل»
3- مغتر: فريفته، مغرور.
4- أبرح: اصرار و پافشارى بر چيزى و در اينجا به معناى خودپسندى است.
5- ما غرّك: استفهام توبيخى است.

أَمَا مِنْ دَائِكَ بُلُولٌ(1)؟ أَمْ لَيْسَ مِنْ نَوْمَتِكَ يَقَظَةٌ؟ أَمَا تَرْحَمُ مِنْ نَفْسِكَ مَا تَرْحَمُ مِنْ غَيْرِكَ؟ فَرُبَّمَا تَرَى الضَّاحِيَ(2) لِحَرِّ الشَّمْسِ فَتُظِلُّهُ، أَوْ تَرَى الْمُبْتَلَى بِأَلَمٍ يُمِضُّ(3) جَسَدَهُ فَتَبْكِي رَحْمَةً لَهُ، فَمَا صَبَّرَكَ(4) عَلَى دَائِكَ، وَ جَلَّدَكَ(5) عَلَى مُصَابِكَ، وَ عَزَّاكَ(6) عَنِ الْبُكَاءِ عَلَى نَفْسِكَ، وَ هِيَ أَعَزُّ الاْءَنْفُسِ عَلَيْكَ! وَ كَيْفَ لاَ يُوقِظُكَ خَوْفُ بَيَاتِ نِقْمَةٍ(7)، وَ قَدْ تَوَرَّطْتَ(8) بِمَعَاصِيهِ مَدَارِجَ(9) سَطَوَاتِهِ(10) فَتَدَاوَ مِنْ دَاءِ الْفَتْرَةِ(11) فِي قَلْبِكَ بِعَزِيمَةٍ، وَ مِنْ كَرَى(12) الْغَفْلَةِ فِي نَاظِرِكَ بِيَقَظَةٍ، وَ كُنْ لِلَّهِ مُطِيعاً، وَ بِذِكْرِهِ آنِساً.

...

موعظه هاى سودمند

آيا اين بيمارى و دردى كه دارى، درمان پذير نيست؟ آيا از اين خواب غفلت بيدار نمى شوى؟ آيا آن گونه كه به ديگران ترحّم مى كنى و مهر مى ورزى به خودت رحم نمى كنى؟ اين سخن از آن روست كه انسان وقتى ديگران را در مشكلات و گرفتارى ها مى بيند، براى رفع گرفتارى آنان تلاش مى كند، پس چگونه وقتى كه خود را در معرض خشم پروردگار مى بيند بر خود ترحّم نمى كند و براى رهايى خود تلاش نمى كند؟

چه بسا اتفاق افتاده كه يك نفر را در آفتاب سوزان ببينى و بر سر او سايه افكنى تا از آسيب آن محفوظ بماند؛ و يا اينكه بيمارى رنجور ببينى و بر حال زارش گريه كنى.

با اين حال چه چيزى باعث شده كه نسبت به بيمارى انحراف روحى و عملى خودت بى اعتنا و در مصيبت خود، يعنى گمراهى و دورى از هدايت، كه موجب هلاكت اخروى است، بى پروا باشى؟

ص: 434


1- بلول: از بلّ، يعنى زوال بيمارى.
2- ضاحي: در آفتاب قرار گرفته.
3- يمض: مى مكد، به شدت لاغر مى كند.
4- صبّرك: تو را به صبورى واداشت.
5- جلدك: از تجلّد، يعنى شكيبايى گرفته شده است.
6- عزّاك: آرامشت بخشيد، دلدارى و سرسلامتى ات داد.
7- بيات نقمة: عذاب شبانگاهى.
8- تورّط: غوطه ور شدن.
9- مدارج: به تدريج وارد شدن.
10- سطوة: كيفر.
11- فترة: سستى و بى حوصلگى.
12- كرى: خواب.

...

...

و چه چيزى تو را از گريستن بر عزيزترين كسان، يعنى خودت، بازداشته و از ترس عذاب و حوادث هولناك آخرت بر خويش گريه نمى كنى؟

چگونه است كه ترس از نزول بلاى شبانگاهى تو را از خواب غفلت بيدار نمى كند، در حالى كه به سبب نافرمانى و گناهان به تدريج گرفتار كيفر الهى شده اى؟

پس درد سستى خود در اطاعت الهى را كه قلب تو را گرفتار كرده با عزم استوارى كه عمل در پى داشته باشد درمان كن، زيرا منشأ سستى بدن، قلب است.

و خواب غفلت كه چشمانت را فراگرفته، با بيدارى برطرف كن.

و اوامر و نواهى خدا را به گوش جان بشنو و به كار بند. و با ياد الهى انس بگير و از آن دلگير و بى حوصله مباش.

ص: 435

وَ تَمَثَّلْ فِي حَالِ تَوَلِّيكَ عَنْهُ(1) إِقْبَالَهُ عَلَيْكَ، يَدْعُوكَ إِلَى عَفْوِهِ وَ يَتَغَمَّدُكَ(2) بِفَضْلِهِ وَ أَنْتَ مُتَوَلٍّ(3) عَنْهُ إِلَى غَيْرِهِ. فَتَعَالَى مِنْ قَوِيٍّ مَا أَكْرَمَهُ!(4) وَ تَوَاضَعْتَ(5) مِنْ ضَعِيفٍ مَا أَجْرَأَكَ عَلَى مَعْصِيَتِهِ! وَ أَنْتَ فِي كَنَفِ(6) سِتْرِهِ مُقِيمٌ، وَ فِي سَعَةِ فَضْلِهِ مُتَقَلِّبٌ(7). فَلَمْ يَمْنَعْكَ فَضْلَهُ وَ لَمْ يَهْتِكْ عَنْكَ سِتْرَهُ، بَلْ لَمْ تَخْلُ مِنْ لُطْفِهِ مَطْرَفَ عَيْنٍ(8) فِي نِعْمَةٍ يُحْدِثُهَا لَكَ، أَوْ سَيِّئَةٍ يَسْتُرُهَا عَلَيْكَ، أَوْ بَلِيَّةٍ يَصْرِفُهَا عَنْكَ. فَمَا ظَنُّكَ بِهِ لَوْ أَطَعْتَهُ؟ وَ ايْمُ اللَّهِ(9) لَوْ أَنَّ هَذِهِ الصِّفَةَ كَانَتْ فِي مُتَّفِقَيْنِ فِي الْقُوَّةِ، مُتَوَازِيَيْنِ فِي الْقُدْرَةِ لَكُنْتَ أَوَّلَ حَاكِمٍ عَلَى نَفْسِكَ بِذَمِيمِ(10) الاْءَخْلاَقِ وَ مَسَاوِئِ الاْءَعْمَالِ(11).

...

راههاى آشتى با خداوند

و در نظر آور آن هنگام كه از خداى متعال روى بر مى تابى و خدا به تو روى آورده، خدايى كه هماره به بندگانش روى مى آورد و اعمال بندگان را از نظر دور نمى دارد. و تو را به برخوردارى از عفوش فرا مى خواند و از تو مى خواهد كه توبه كنى تا گناهانت را ببخشد و غريق درياى فضل و نعمتش نمايد، ولى تو از او روگردانده، به غير از او دل مى بندى، بدين معنا كه انسان به لذات و شهوات دنيا روى مى كند.

چه بلندمرتبه و عظيم است خدايى كه در عين قدرت، كريم و بزرگوار است، در حالى كه صاحبان ثروت و قدرت غالباً به دليل بى نيازى به مردم احسان نمى كنند، ولى خداوند در عين قدرت و بى نيازى به همه لطف و احسان مى كند. و تو آدميزاده ضعيف و بى مقدار در حالى نافرمانى خداوند نمودى كه انسان ضعيف جرأت نافرمانى ندارد.

و تو در پرده پوشش الهى به سر مى برى، زيرا بر تو پرده پوشى كرده و بدى هايت را در برابر ديدگانِ مردم آشكار نكرده است.

ص: 436


1- توليّيك عنه: از او روى برتافنت.
2- يتغمّدك: تو را دربر مى گيرد.
3- متولّ: روى برتافته.
4- ما أكرمه: چه كرامتند است! صيغه تعجّب است.
5- تواضعت: بى مقدار گشتى.
6- كنف: حمايت، پناه.
7- متقلب: متحرّك و در تكاپو.
8- مطرف عين: چشم بر هم زدن.
9- و ايم اللّه: جمله اى است كه براى سوگند به كار مى رود، يعنى به خدا قسم.
10- ذميم: بر وزن فعيل به معناى مفعول، يعنى مذموم.
11- مساوئ الأعمال: افعال بد و ناپسند.

...

...

و در گستره اى از نعمت هاى الهى مانند روز كه در پرتو آن كار مى كنى و شب كه در سايه آن مى آسايى و وسايل زندگى كه از آن بهره مى گيرى و خوردنى ها و آشاميدنى هايى كه از آنها لذّت مى برى و صدها و هزاران نعمت ديگر روزگار مى گذرانى، اما نافرمانى تو، باعث منع فيض و پرده درى از سوى خدا نمى شود، بلكه از لطف الهى به اندازه چشم به هم زدنى محروم نيستى، زيرا يا نعمتى به تو عنايت كرده، يا گناهى را بر تو پوشانيده و يا بلايى را از تو دور مى سازد. نعمت حركت دائمى دستگاه هاى بدن و تنفس، هواى پاك و مانند اينها كه در هر لحظه و دمادم در اختيار آدمى است و يا پوشش هميشگى خدا بر گناهانى كه هرچند در گذشته انجام گرفته و دفع بلاهايى كه انسان در هر لحظه در معرض آن است، بى ترديد نعمت هاى پيوسته الهى است كه به سوى انسان سرازير مى گردد.

اين همه نعمت در مقابل عصيان توست، حال بنگر كه اگر او را اطاعت كنى چگونه با تو رفتار خواهد كرد؟ آرى، در حديث قدسى آمده است: «عَبْدي أَطِعْني تَكُنْ مِثْلي أَقُولُ لِلشَّيءِ: كُنْ فَيَكُونُ، وَ تَقُولُ لِلشَّيْءِ: كُنْ فَيَكُونُ(1)؛ بنده من، مرا اطاعت كن تا مانند من باشى كه به چيزى مى گويم باش پس مى باشد، تو نيز به آن چيز مى گويى باش، پس خواهد بود».

داورى انسان

به خدا سوگند، اگر اين صفت را، يعنى نافرمانى تو از خدا و احسان حضرتش به تو، در دو توانمند همسنگ مى ديدى و يكى از آن دو به ديگرى احسان مى كرد و او در مقابل، از فرمانش سر بر مى تافت [و تو آن شخص نافرمان مى بودى [خود اوّلين كسى خواهى بود كه خود را به سبب اين اخلاق ناپسندت محكوم مى كردى؛ يعنى هر وجدان سالمى حكم

ص: 437


1- ر.ك: مستدرك الوسائل، ج 11، ص 258، ح 12928.

وَ حَقّاً أَقُولُ(1)، مَا الدُّنْيَا غَرَّتْكَ، وَ لَكِنْ بِهَا اغْتَرَرْتَ، وَ لَقَدْ كَاشَفَتْكَ الْعِظَاتِ(2)، وَ آذَنَتْكَ(3) عَلَى سَوَاءٍ(4). وَ لَهِيَ بِمَا تَعِدُكَ مِنْ نُزُولِ الْبَلاَءِ بِجِسْمِكَ، وَ النَّقْصِ فِي قُوَّتِكَ، أَصْدَقُ وَ أَوْفَى مِنْ أَنْ تَكْذِبَكَ أَوْ تَغُرَّكَ(5). وَ لَرُبَّ نَاصِحٍ لَهَا(6) عِنْدَكَ مُتَّهَمٌ، وَ صَادِقٍ مِنْ خَبَرِهَا مُكَذَّبٌ. وَ لَئِنْ تَعَرَّفْتَهَا فِي الدِّيَارِ الْخَاوِيَةِ(7) وَ الرُّبُوعِ(8) الْخَالِيَةِ، لَتَجِدَنَّهَا مِنْ حُسْنِ تَذْكِيرِكَ، وَ بَلاَغِ مَوْعِظَتِكَ، بِمَحَلَّةِ الشَّفِيقِ(9) عَلَيْكَ، وَ الشَّحِيحِ(10) بِكَ! وَ لَنِعْمَ دَارُ مَنْ لَمْ يَرْضَ بِهَا دَاراً، وَ مَحَلُّ مَنْ لَمْ يُوَطِّنْهَا مَحَلاًّ! وَ إِنَّ السُّعَدَاءَ بِالدُّنْيَا غَداً هُمُ الْهَارِبُونَ مِنْهَا الْيَوْمَ.

...

به زشتى و تباهى اخلاق و اعمالِ حق ناشناسه مى نمود، تا چه رسد به اينكه خداى جهانيان به بنده ضعيف و ناتوان خود اين همه احسان كند و در مقابل، او اين اندازه نسبت به پروردگارش حرمت شكنى و كفران نعمت نمايد.

صداقت دنيا

به حقيقت مى گويم كه دنيا تو را نفريفته و بر انجام دادنِ گناه جسورت نكرده است، چون دنيا تو را پند داده، بلكه اين تو هستى كه فريفته دنيا شده اى. پس خود بايد سرزنش شوى نه دنيا، چون تو از مصيبت ها و غُصه هاى آن غفلت كرده اى، حال آنكه دنيا ماجراهاى پندآموزى كه در آن اتفاق مى افتد براى تو آشكار ساخته و مى سازد، ولى تو به آن اهميت نمى دهى. و به طور يكسان اخبار خود را به تو اعلام نموده و هيچ چيزى را از تو پنهان

ص: 438


1- حقاً أقول: در اصل أقول حقاً بوده و حقّا مفعول مطلق مى باشد.
2- عظات: موعظه ها.
3- آذن: اعلام كرد.
4- على سواء: يكسان، مساوى.
5- تغرّك: فريب مى دهد.
6- ناصح لها: خيرخواه آن، و ضمير «ها» به دنيا برمى گردد و به سبب رابطه حال و محل، مراد اهل دنياست، چنان كه در قرآن كريم مى خوانيم: «وَ سْءَلِ الْقَرْيَةَ»؛ «از روستا بپرس» كه منظور اهل روستاست.
7- خاوية: ويران و خالى از سكنه.
8- ربوع: جمع ربع، يعنى منزل.
9- شفيق: اشفاق يعنى ترس، و دوست را شفيق مى گويند بدان جهت كه مى ترسد مبادا دوست او به ناراحتى بيفتد.
10- شحيح: بخيل.

...

...

نكرده است، و چون تو را وعده رسيدن بلا و بيمارى هايى مى دهد كه بر جسم تو فرود مى آيد و كاستى كه قواى بدنى ات را مى فرسايد راست گفتارتر و با وفاتر از آن است كه تو را وعده دروغ بدهد كه تو همواره نيرومند و سالم خواهى ماند و آنگاه به وعده خود وفا نكند يا تو را فريب دهد.

و بسا خيرخواهان و پنددهندگانى مانند انبيا و اوليا عليهم السلام را كه خيرخواه مردمند، متّهم سازى و از ايشان پيروى نكنى.

و بسا مانند جاهلان كه به سخن صالحان و مرشدان توجه ندارند، افراد راست گفتارى را كه از ناپايدارى دنيا خبر دهند تكذيب نموده و سخن آنها را نپذيرى.

وانگهى اگر در مناطق خالى از سكنه و ويران و منازل بى صاحبْ حقيقت دنيا را بجويى دنيا را شايسته ترين پندآموز و در رساندن موعظه، بهترين خيرخواه و مشفق و دوستْ خواهى يافت، زيرا احوال گذشتگان را، كه فانى شده اند و سرزمين هايشان خالى و بدون سكنه مانده است، بيان مى كند و از سپردنت به دست حوادث روزگار دريغ ورزيده، تو را نخواهد فريفت.

و دنيا چه نيك جايگاهى است براى كسى كه آن را محل زندگى نشمارد، بلكه پلى ببيند كه بايد از آن بگذرد و مزرعه اى كه بايد براى آخرت در آن بذر افشاند، و محلّ ارزشمندى است براى كسى كه آن را جايگاه هميشگى نپندارد.

و بلنداخترانى كه فرداى قيامت از رهگذر دنيا سعادتمند و رستگار مى شوند، كسانى هستند كه امروز از دنيا فرار مى كنند و بدون آلوده شدنْ از آن مى گذرند.

ص: 439

إِذَا رَجَفَتِ الرَّاجِفَةُ(1)، وَ حَقَّتْ(2) بِجَلاَئِلِهَا(3) الْقِيَامَةُ، وَ لَحِقَ بِكُلِّ مَنْسَكٍ أَهْلُهُ، وَ بِكُلِّ مَعْبُودٍ عَبَدَتُهُ، وَ بِكُلِّ مُطَاعٍ أَهْلُ طَاعَتِهِ، فَلَمْ يُجْزَ فِي عَدْلِهِ وَ قِسْطِهِ يَوْمَئِذٍ خَرْقُ بَصَرٍ(4) فِي الْهَوَاءِ، وَ لاَ هَمْسُ قَدَمٍ(5) فِي الاْءَرْضِ إِلاَّ بِحَقِّهِ، فَكَمْ حُجَّةٍ يَوْمَ ذَاكَ دَاحِضَةٌ(6)، وَ عَلاَئِقِ(7) عُذْرٍ مُنْقَطِعَةٌ! فَتَحَرَّ(8) مِنْ أَمْرِكَ مَا يَقُومُ بِهِ عُذْرُكَ، وَ تَثْبُتُ بِهِ حُجَّتُكَ، وَ خُذْ مَا يَبْقَى لَكَ مِمَّا لاَ تَبْقَى لَهُ، وَ تَيَسَّرْ(9) لِسَفَرِكَ، وَ شِمْ(10) بَرْقَ النَّجَاةِ، وَ ارْحَلْ مَطَايَا(11) التَّشْمِيرِ(12).

...

اوصاف روز قيامت

آنگاه كه نفخه اى (دمى كه در صور دميده شود) زمين را مى لرزاند و قيامت با امور هولناك و سهمگين تحقق پيدا مى كند، و پيروان هر مذهبى به آن مذهب مى پيوندند، چنان كه خداى متعال مى فرمايد: «...لِكُلِّ أُمَّةٍ جَعَلْنَا مَنسَكا هُمْ نَاسِكُوهُ...»(13)؛ «براى هر امتى مناسكى قرار داديم كه بدان عمل مى كنند». و پرستندگان هر معبودى به معبود خويش مى پيوندند، مثلاً مشركان به بت ها و آتش پرست ها به آتش و گاوپرستان به گاو و... ملحق مى شوند. و پيروان هر رهبرى به او مى پيوندند، خواه آن رهبر نكوكار باشد يا بدكار و ستمگر.

خداوند در روز قيامت به اندازه يك نگاه كردن به آسمان و يا صداى آهسته گام نهادن بر روى زمين، در امور خُرد به ستم حكم نمى كند و كسى را جز به حقّ، مجازات نمى كند. چه رسد به امور بزرگ.

ص: 440


1- راجفة: لرزاننده.
2- حقت: به پا خاست و تحقق يافت.
3- جلائل: حوادث هولناك.
4- خرق بصر: شكافتن نگاه، يعنى نظر انداختن به آسمان، زيرا انسان با نگريستن به آسمان گويى آن را مى شكافد.
5- همس قدم: صداى پا. گويا پاى انسان صداى خفيفى دارد كه هنگام گذاشتن روى زمين در اثر اصطكاك برمى خيزد.
6- داحض: باطل.
7- علائق: وابستگى ها.
8- فتحرّ: از تحرّي، به معناى طلب گرفته شده است.
9- تيسّر: آماده باش.
10- شم: بر افروز، منتظر باش.
11- مطايا: جمع مطيّة، يعنى مركب و رحل المطية، يعنى بار روى مركب گذاشت.
12- تشمير: بالا زدن آستين، و دامن به كمر بستن، كه در آن انسان خود را آماده انجام دادن كار مى كند.
13- سوره حج، آيه 67.

...

...

در آن روز چه بسيار استدلال ها و حجت ها باطل است و هيچ عذرى از گنهكاران پذيرفته نمى شود و دستاويزها و بهانه ها بى مقدار و ناكارآمد است.

مواعظ سودمند

پس براى آخرت خويش با كارهاى شايسته ات رضاى خدا را به دست آور كه حجّت و عذر براى تو باشد و بتوانى به آن احتجاج كنى و از كيفر خدا رهايى يابى.

و از دنيايى كه براى آن نخواهى ماند، توشه اى، مانند: صدقات، خيرات و كارهاى نيك برگير تا براى تو بماند، زيرا آدمى براى دنيا و عمر و تندرستى و مال و نشاط دنيا نمى ماند.

و آماده سفر آخرت باش و به برق نجات در نگر و منتظر آن باش تا آن را برافروخته كنى و در پرتو آنْ راه را ادامه دهى. و مركب هاى سفر آخرت را زين كن.

ص: 441

خطبه دويست و بيست و سوم

و من كلام له عليه السلام يتبرّأ من الظلم

اشاره

وَاللَّهِ لاَءَنْ أَبِيتَ(1) عَلَى حَسَكِ(2) السَّعْدَانِ(3) مُسَهَّداً(4)، وَ أُجَرَّ(5) فِي الاْءَغْلاَلِ(6) مُصَفَّداً(7)، أَحَبُّ إِلَيَّ مِنْ أَنْ أَلْقَى اللَّهَ وَ رَسُولَهُ يَوْمَ الْقِيَامَةِ ظَالِماً لِبَعْضِ الْعِبَادِ، وَ غَاصِباً لِشَيْءٍ مِنَ الْحُطَامِ(8)، وَ كَيْفَ أَظْلِمُ أَحَداً لِنَفْسٍ(9) يُسْرِعُ إِلَى الْبِلَى(10) قُفُولُهَا(11)، وَ يَطُولُ فِي الثَّرَى(12) حُلُولُهَا(13)؟

...

از سخنان آن حضرت عليه السلام درباره ستم گريزى، و قصه عقيل و داستانى ديگر

ظلم گريزى امام عليه السلام

به خدا سوگند، شب تا به صبح را بر خارهاى سعدان سپرى كنم، و يا در غل و زنجير با دست و پاى بسته روى زمين كشيده شوم، براى من گواراتر است از آنكه روز قيامت در حالى خدا و پيامبرش را ملاقات كنم كه نسبت به برخى از بندگانش ظلم كرده و چيزى از دنياى بى ارزش را غصب نموده باشم.

و چگونه براى نفسى به ديگران ظلم كنم كه به سوى فنا با شتاب در حركت است و ماندنش در زير خاك طولانى است. نفس آدمى قبل از وجود فانى بوده و پس از مرگ به

ص: 442


1- أبيت: به صبح برسانم.
2- حسك: خار.
3- سعدان: گياهى با خارهاى بسيار تيز كه شتر آن را مى خورد.
4- مسهد: از سهّد گرفته شده، يعنى بيدار نگه داشتن.
5- أُجرّ: كشيده شوم.
6- أغلال: جمع غل، يعنى آن چيزى كه در گردن و دست و پاى مجرم مى گذارند.
7- مصفد: بسته شده و مقيّد.
8- حطام: كالاى فناپذير دنيا، و از آن جهت به اين نام خوانده مى شود كه به خس و خاشاك و شاخ و برگ خشكيده و شكننده بى ارزش مى ماند.
9- نفس: مراد نفس مقدّس امام عليه السلام است.
10- بلى: فنا.
11- قفول: بازگشت.
12- ثرى: خاك.
13- حلول: بقا، ماندن.

وَاللَّهِ لَقَدْ رَأَيْتُ عَقِيلاً وَقَدْ أَمْلَقَ(1) حَتَّى اسْتَمَاحَنِي(2) مِنْ بُرِّكُمْ(3) صَاعاً(4)، وَرَأَيْتُ صِبْيَانَهُ شُعْثَ(5) الشُّعُورِ، غُبْرَ(6) الاْءَلْوَانِ مِنْ فَقْرِهِمْ، كَأَنَّمَا سُوِّدَتْ وُجُوهُهُمْ بِالْعِظْلِمِ(7)، وَ عَاوَدَنِي مُوءَكِّداً، وَ كَرَّرَ عَلَيَّ الْقَوْلَ مُرَدِّداً، فَأَصْغَيْتُ(8) إِلَيْهِ سَمْعِي، فَظَنَّ أَنِّي أَبِيعُهُ دِينِي وَ أَتَّبِعُ قِيَادَهُ(9) مُفَارِقاً طَرِيقِي.

...

همان حالتِ قبل از وجود برمى گردد. تحليل امام عليه السلام اين است كه چگونه براى منفعت نفس فانى مى توان به ديگران ظلم كرد، زيرا چه سودمند باشد و چه نباشد رو به فناست و باقى نمى ماند تا انسان بگويد فايده ستمگرى براى او مى ماند.

داستانى شگفت

به خدا سوگند عقيل را ديدم كه مستمند شده بود. منظور، عقيل بن ابى طالب عليهماالسلام برادر امام است. وى بسيار بخشنده بود و در بخشش چنان پيش رفت كه صد هزار درهم وامدار شد و در نتيجه خود و خانواده اش در تنگنا و سختى آزاردهنده اى قرار گرفتند(10). از سوى ديگر يكى از موارد مصرف موجودى بيت المال پرداختن بدهى افراد بدهكار است، البته بدهى ناشى از هزينه هاى ضرورى، نه بذل و بخشش افراطى. از همين رو اميرمؤمنان عليه السلام از بيت المال چيزى بدو نداد. شايان توجه است كه اين فقر و نيازمندى خودساخته و خودخواسته بود و گرنه اسلام با برنامه هاى حساب شده اش وجود فقر و فقير را در گستره خود بر نمى تابد و لذا براى فقرزدايى مقرراتى وضع كرده است تا در بلاد اسلامى حتى يك فقير هم وجود نداشته باشد. به همين جهت امام عليه السلام در جاى ديگر مى فرمايد: «...لَعَلَّ هُناكَ بِالْحِجازِ أَوِ اليمامَةِ مَنْ لا طَمَعَ لَهُ فِي الْقُرْصِ وَ لا عَهْدَ لَهُ بَالشَّبَعِ...؛ شايد در حجاز يا

ص: 443


1- أملق: فقير شد.
2- استماحني: طلب بخشش كردن.
3- برّ: گندم.
4- صاع: سه مُدّ طعام كه تقريباً سه كيلو است.
5- شعث: جمع أشعث، يعنى ژوليده مو.
6- غبر: جمع أغبر، يعنى غبارآلود.
7- عظلم: نيل كه در رنگ ريزى مصرف دارد.
8- أصغيت: گوش فرا دادم.
9- قياد: افسار، مهار.
10- ر.ك: بحارالأنوار، ج 41، ص 113.

...

...

يمامه بينوايى باشد كه به يافتن قرص نانى اميد ندارد، و هرگز مزه سيرى را نچشيده باشد». مى بينيم امام عليه السلام تعجّب مى كند كه كسى در حكومت او در چنين وضعيتى باشد، و طبق نقل كتاب وسائل الشيعه(1)، وقتى كه گدايى را در كوفه ديد فرمود: ما هذا؟ اين پديده چيست؟

وى (عقيل) از گندم شما (بيت المال) به اندازه يك صاع (كمتر از سه كيلو) درخواست كرد كه به او بدهم در حالى كه مى ديدم فرزندانش ژوليده موى هستند و رنگ صورتشان برتافته و از شدت فقر غبارآلودند [و از شدّت گرسنگى و بى نوايى چنان بودند [كه گويا صورت هايشان را با نيل رنگ كرده اند. چون عادتاً افراد فقير به اين دليل كه به خود و لباسشان نمى رسند كثيف و غبارآلوده اند.

عقيل چندين بار نزد من آمد و با تأكيد و اصرار سخن خود را تكرار كرد. به سخنان او گوش دادم، به گونه اى كه گمان كرد با قبول درخواست او دينم را به او مى فروشم و به خلاف دستور دين، خواسته او را تأمين مى كنم و به مهارى كه بر گردنم مى نهد تن مى دهم و دست از روش هميشگى خود برمى دارم.

ص: 444


1- وسائل الشيعة: ج 15، ص 66، ح 19996.

فَأَحْمَيْتُ(1) لَهُ حَدِيدَةً، ثُمَّ أَدْنَيْتُهَا(2) مِنْ جِسْمِهِ لِيَعْتَبِرَ بِهَا، فَضَجَّ ضَجِيجَ ذِي دَنَفٍ(3) مِنْ أَلَمِهَا، وَ كَادَ أَنْ يَحْتَرِقَ مِنْ مِيسَمِهَا(4)، فَقُلْتُ لَهُ: ثَكِلَتْكَ الثَّوَاكِلُ(5) يَا عَقِيلُ! أَتَئِنُّ(6) مِنْ حَدِيدَةٍ أَحْمَاهَا إِنْسَانُهَا(7) لِلَعِبِهِ، وَ تَجُرُّنِي إِلَى نَارٍ سَجَرَهَا(8) جَبَّارُهَا لِغَضَبِهِ، أَ تَئِنُّ مِنَ الاْءَذَى وَ لاَ أَئِنُّ مِنْ لَظَى(9)؟

...

آنگاه آهنى را داغ، و به بدن عقيل نزديك كردم تا پند بگيرد و سوزندگى آتش را لمس كند. او مانند بيماران از شدّت ناراحتى فريادى زد و نزديك بود كه از گداختگى آهن بدنش بسوزد. از اين جمله معلوم مى شود كه آهن به بدن عقيل نچسبيده، بلكه فقط به جسم او نزديك شده و عقيل گرمى آن را احساس نموده است.

آنگاه به او گفتم: زنان عزادار به عزايت بنشينند، آيا از آهنى كه يك انسان آن را به بازى داغ كرده اين چنين ناله سر مى دهى، ولى مرا به آتشى مى كشانى كه خداى جبار و قهار - كه همه چيز را تسليم اراده خود مى كند - از سر غضب آن را برافروخته است؟ به تعبير ديگر اگر كسى توان برتافتن درد ناشى از نزديك شدن آهن گداخته به بدن خود ندارد نبايد به ديگر وسايل (گناه، حرام خوارى و جز آن) زمينه رفتن به دوزخ را براى خود فراهم آورد. اميرمؤمنان على عليه السلام اين آهن را نه به قصد سوزانيدن عقيل، بلكه براى نزديك كردن به جسم او داغ كرده بود. و در ادامه به او فرمود:

[اى عقيل،] از دردِ ناچيز، ناله برمى آورى و من از آتش سوزان دوزخ نالان نباشم؟

ص: 445


1- أحميت: گداختم، داغ كردم.
2- أدنيت: نزديك نمودم.
3- دنف: بيمارى.
4- ميسم: وسيله اى كه با آن دام را داغ مى نهند تا مالكيتش مشخص باشد.
5- ثواكل: جمع ثاكلة، از ثكل، به معناى از دست دادن دوست گرفته شده است و بيشتر در فقدان فرزند به كار مى رود. اين جمله نفرين است، يعنى مادر، خواهر، همسر و خويشاوندان فرد نفرين شده به عزايش بنشينند در مرگ او.
6- أَتَئِنُّ: از أنين گرفته شده است، يعنى ناله اى كه بيمار سر مى دهد و جمله، استفهام انكارى است.
7- إنسان ها: اضافه انسان به آهن به اندك مناسبتى است كه بين آن دو وجود دارد و انسان آن را داغ نموده است.
8- سجر: بر افروخته است.
9- لظى: آتش جهنم.

وَ أَعْجَبُ مِنْ ذَلِكَ طَارِقٌ(1) طَرَقَنَا بِمَلْفُوفَةٍ(2) فِي وِعَائِهَا(3)، وَ مَعْجُونَةٍ(4) شَنِئْتُهَا(5) كَأَنَّمَا عُجِنَتْ بِرِيقِ(6) حَيَّةٍ أَوْ قَيْئِهَا(7). فَقُلْتُ: أَ صِلَةٌ أَمْ زَكَاةٌ أَمْ صَدَقَةٌ؟ فَذَلِكَ(8) مُحَرَّمٌ عَلَيْنَا أَهْلَ الْبَيْتِ.

...

خاطره اى شگفت تر

آنگاه امام عليه السلام به داستان ديگرى مى پردازد كه شبيه اين داستان است و نشان مى دهد كه امام از ستم كردن - هرچند اندك باشد - خوددارى مى كند. و آن داستان اينكه اشعث بن قيس از منافقان بود، مى خواست قلب امام عليه السلام را به سمت خود متمايل سازد و بدين وسيله مال و مقامى به دست آورد و اين شيوه همه اشراف است كه براى روز مباداى خود با حاكمان ارتباط برقرار مى كنند. لذا امام عليه السلام مى فرمايد:

شگفت تر از جريان عقيل، داستان اشعث است و دليل شگفتناكى اش آن است كه عقيل خواسته خود را براساس فقر و قرابت و داشتن حق از بيت المال مطرح مى كرد، ولى اشعث با دادن هديه مى خواست به مقام يا مال حرامى برسد؛ لذا حضرت مى فرمايد:

شبانگاه با يك شيرينى مخصوص در ظرفى و معجونى از شكر و آرد و امثال آنها كه براى من ناپسند و گويا با بزاق زهرآلود يا استفراغ مار مخلوط شده بود، كه انسان به شدّت از آن متنفّر است، به سوى من آمد.

به او گفتم: آيا اين كار براى صله رحم است يا زكات يا صدقه مستحبّى؟ اگر زكات يا صدقه مستحبى باشد بر ما خاندان، يعنى محمد صلى الله عليه و آله و على عليه السلام و فاطمه عليهاالسلام و اولاد پاك ايشان حرام است. بايد توجه داشت كه پول زكات را مى توان هزينه فقيران كرد.

ص: 446


1- طارق: كسى كه شبانه درِ خانه كسى را مى زند و غالبا به كسى مى گويند كه شبانه خبر ناگوارى به همراه دارد.
2- ملفوفة: نوعى از حلوا كه پس از پخته شدن در هم مى پيچند. بملفوفة: با شيرينى.
3- وعاء: ظرف.
4- معجون: نوعى شيرينى كه از مخلوط آرد و شكر و امثال اينها به دست مى آيد.
5- شنئت: بَدَم آمد.
6- ريق: آب دهان.
7- قيء: استفراغ.
8- ذلك: لفظ ذلك به زكاة و صدقه برمى گردد.

...

...

بحثى فقهى پيرامون صدقه براى اهل بيت عليهم السلام

صدقه چه واجب و چه مستحب بر پيامبر صلى الله عليه و آله و حضرت على عليه السلام و حضرت فاطمه عليهاالسلام و اولاد طاهرين آن بزرگواران حرام است، و نيز صدقه واجبْ بر سادات حرام است ولى صدقه مستحبى حرام نيست. البتّه برخى از فقها احتمال داده اند كه صدقه مستحب نيز بر خويشاوندان نزديك پيامبر صلى الله عليه و آله غير از ائمه عليهم السلام نيز حرام است و لذا در قضيه اسراى كربلا حضرت ام كلثوم عليهاالسلام گردو و خرما را از دهان يتيمان امام حسين عليه السلام مى گرفت و دور مى افكند و با لحنى سرزنش آميز خطاب به كوفيان مى فرمود: صدقه بر ما حرام است.

امام عليه السلام حكم صله رحم را در اين داستان بيان نفرمود، زيرا اشعث بن قيس با حضرت خويشاوند نبود و اصلاً چنين قصدى نداشت. و نيز امام عليه السلام حكم هديه را بيان نفرمود، چون هديه اگر در مقابل اجراى حق باشد نبايد انسان آن را بگيرد و اگر در مقابل عمل باطل باشد حرمت آن بيشتر است و لذا وقتى اشعث مى گويد: اين هديه است، امام شگفت زده مى شود.

ص: 447

فَقَالَ: لاَ ذَا وَ لاَ ذَاكَ، وَ لَكِنَّهَا هَدِيَّةٌ. فَقُلْتُ: هَبِلَتْكَ الْهَبُولُ(1) أَ عَنْ دِينِ اللَّهِ أَتَيْتَنِي لِتَخْدَعَنِي؟ أ َمُخْتَبِطٌ(2) أَنْتَ أَمْ ذُو جِنَّةٍ(3)، أَمْ تَهْجُرُ(4)؟

...

اشعث گفت: «نه صدقه است و نه زكات، بلكه هديه است كه به تو تقديم مى نمايم». از اين رو به او گفتم: زنان جوان مرده به عزايت بنشينند، آيا از راه دين وارد شدى تا مرا فريب دهى؟ يعنى به جهت اينكه تقديمى تو هديه است با تو نرم باشم و با خواسته تو - خواه حق باشد يا باطل - موافقت كنم؟ آيا تو نيمه ديوانه اى يا ديوانه كامل و يا هذيان مى گويى؟ روشن است كه انسان عاقل پس از توجّه به معناى هديه و امثال آن، در صدد فريب امام برنمى آيد. وانگهى امام عليه السلام در جريان شورا تنها به دليل عدم تمكين براى برزبان آوردن عبارت «و سيرة الشّيخين» خلافت را كنار گذاشت. [مراد مرحوم شارح از اين عبارت اين است كه امام عليه السلام از خلافت چشم پوشيد تا به همين مقدار از مسير حق منحرف نشود، چه رسد به اينكه با گرفتن هديه اى به دلخواهِ طرف، عمل كند].

اگر كسى بپرسد: پيامبر صلى الله عليه و آله هديه را مى پذيرفت، [چرا امام در اينجا هديه را نپذيرفت]؟ جواب آن است كه هديه ها بر اساس انگيزه هديه دهنده باهم فرق دارند. گاهى هديه دهنده قصد رضاى خدا و اظهار محبّت دارد، و تحفه هايى كه به پيامبر صلى الله عليه و آله اهدا مى شد از اين قبيل بود، ولى گاهى قصد هديه دهنده تقرّب به حاكم و دلجويى از او براى اجراى حكم باطل است و اين گونه هديه را امام عليه السلام هرگز نمى پذيرد.

ص: 448


1- هبول: زنى كه فرزندش نمى ماند و هبلتك، يعنى به عزايت بنشيند.
2- مختبط: خُل، نيمه ديوانه.
3- ذوجنة: ديوانه اى كه كاملاً عقل از كف داده است.
4- تهجر: هذيان مى گويى.

وَاللَّهِ لَوْ أُعْطِيتُ الاْءَقَالِيمَ السَّبْعَةَ(1) بِمَا تَحْتَ أَفْلاَكِهَا، عَلَى أَنْ أَعْصِيَ اللَّهَ فِي نَمْلَةٍ أَسْلُبُهَا جُلْبَ(2) شَعِيرَةٍ(3) مَا فَعَلْتُهُ، وَ إِنَّ دُنْيَاكُمْ عِنْدِي لاَءَهْوَنُ مِنْ وَرَقَةٍ فِي فَمِ جَرَادَةٍ تَقْضَمُهَا(4). مَا لِعَلِيٍّ وَ لِنَعِيمٍ يَفْنَى وَ لَذَّةٍ لاَ تَبْقَى! نَعُوذُ بِاللَّهِ مِنْ سُبَاتِ(5) الْعَقْلِ، وَ قُبْحِ الزَّلَلِ(6). وَ بِهِ نَسْتَعِينُ.

...

نزاهت امام عليه السلام از ستم

به خدا سوگند، اگر هفت اقليم جهان و از زمين تا آسمان هر آنچه هست به من بدهند تا با گرفتن پوست جوى از دهان مورچه اى خدا را نافرمانى و عصيان كنم، اين كار را نخواهم كرد؛ يعنى اگر ظلمى به اين اندكى در مقابل آن همه ثروت قرار گيرد، حاضر نيستم بدان تن بدهم. حال اشعث چگونه مى خواهد در ازاى حلوايى ناچيز مرتكب اين ستم شوم.

دنيا از نگاه اميرمؤمنان على عليه السلام

به حقيقت دنياى شما در نزد من بى ارزش تر از برگى است در دهان ملخى كه آن را مى جود. پس چگونه براى اين دنيا به كسى ظلم كنم؟

وانگهى على را با نعمت فانى و لذّت گذرا چكار؟ كه حاجتى به نعيم دنياى فانى و لذت زودگذر نيست. از ايستايى و خواب عقل كه باعث ترجيح دادن شهوات بر مقتضيات عقل مى باشد و از زشتى لغزش ها به خدا پناه مى بريم و از او طلب يارى مى كنيم تا از اين رهگذر بر خود پيروز شويم، و مرتكب ظلم و معصيت نگرديم.

ص: 449


1- أقاليم السَّبعة: اقليم، به معناى قطعه معينى از زمين كه علماى فلك و هيئت در تقسيم خود ربع شمال از جانب خط استوا را به هفت بخش تقسيم نموده اند كه آباد و مسكونى است.
2- جلب: پوست.
3- شعيرة: جو، يك دانه جو.
4- تقضمها: مى جود.
5- سبات: خواب، توقف، تعطيلى.
6- زلل: سقوط و افتادن.

خطبه دويست و بيست و چهارم

و من دعائه عليه السلام يلتجئ إلى اللّه أن يغنيه

اشاره

اللَّهُمَّ صُنْ وَجْهِي بِالْيَسَارِ، وَ لاَ تَبْذُلْ جَاهِيَ بِالاْءِقْتَارِ، فَأَسْتَرْزِقَ طَالِبِي رِزْقِكَ، وَ أَسْتَعْطِفَ(1) شِرَارَ خَلْقِكَ، وَ أُبْتَلَى بِحَمْدِ مَنْ أَعْطَانِي، وَ أُفْتَتَنَ(2) بِذَمِّ مَنْ مَنَعَنِي، وَ أَنْتَ مِنْ وَرَاءِ ذَلِكَ كُلِّهِ وَلِيُّ الاْءِعْطَاءِ وَ الْمَنْعِ، إِنَّكَ عَلى كُلِّ شَيْءٍ قَدِيرٌ.

...

از دعاهاى آن حضرت عليه السلام كه به خدا التجا مى برد تا او را بى نياز سازد

دعا براى بى نيازى

خدايا، چهره ام (= آبرويم) را با بى نيازى و گشايش حفظ كن، يعنى مرا از درخواستى كه خجالت و آبروريزى در پى دارد حفظ نما و مرا با فقر از چشم مردم مينداز و بى مقدارم مكن زيرا در اين صورتْ انسانْ احترامى ندارد. نسبت صيانت به چهره از آن روست كه انسان با صورت خود با كسى كه به او چيزى مى بخشد روبرو مى شود و باعث خجالت او مى شود.

خدايا مرا از فقر حفظ كن كه اگر چنين نكنى از كسانى كه از تو روزى مى طلبند طلب روزى مى كنم، پس نياز به واسطه پيدا مى شود، در حالى كه تو خود قادرى آنچه كه ديگران مى دهند بلاواسطه عطا كنى؛ و از افراد فرومايه و تبهكار طلب عطوفت و بخشش و احسان مى نمايم. و به ستايش كسانى كه به من احسان مى كنند گرفتار مى شوم، از ستايش تو باز مى مانم؛ و به سرزنش كسانى كه به من احسان نمى كنند آزموده خواهم شد، در حالى كه اين كار جايز نيست و من به دليل فقرى كه دارم دچار اين صفت نكوهيده اخلاقى مى شوم.

ص: 450


1- أستعطف: طلب عطوفت و احسان كنم.
2- أُفتتن: آزمون و امتحان مى شوم.

...

...

و تو اى خدا، در پس همه اين مسائل (يعنى اعطاى بخشنده و منع بخيل) ولايت دارى؛ يعنى اگر رزق مرا تأمين نكنى، كسى به من چيزى نمى بخشد و اگر تفضّل كنى اهل احسان به من توجّه مى كنند و من بهره مند مى شوم. پس حال كه كار فقط در دست توست، از تو مى خواهم كه رزق و روزى ام را مستقيم و بدون واسطه عنايت كنى كه، به يقين تو بر هر كارى توانايى و مى توانى به من تفضّل كنى و آبرويم را با بى نيازى از درخواست كردن، حفظ نمايى.

ص: 451

خطبه دويست و بيست و پنجم

و من خطبة له عليه السلام في التنفير من الدنيا

اشاره

دَارٌ بِالْبَلاَءِ مَحْفُوفَةٌ(1)، وَ بِالْغَدْرِ مَعْرُوفَةٌ، لاَ تَدُومُ أَحْوَالُهَا، وَ لاَ يَسْلَمُ نُزَّالُهَا(2). أَحْوَالٌ مُخْتَلِفَةٌ، وَ تَارَاتٌ(3) مُتَصَرِّفَةٌ(4)، الْعَيْشُ فِيهَا مَذْمُومٌ، وَ الاْءَمَانُ فِيهَا مَعْدُومٌ، وَ إِنَّمَا أَهْلُهَا فِيهَا أَغْرَاضٌ(5) مُسْتَهْدَفَةٌ، تَرْمِيهِمْ بِسِهَامِهَا وَ تُفْنِيهِمْ بِحِمَامِهَا(6). وَ اعْلَمُوا عِبَادَ اللَّهِ، أَنَّكُمْ وَمَا أَنْتُمْ فِيهِ مِنْ هَذِهِ الدُّنْيَا عَلَى سَبِيلِ مَنْ قَدْ مَضَى قَبْلَكُمْ، مِمَّنْ كَانَ أَطْوَلَ مِنْكُمْ أَعْمَاراً، وَ أَعْمَرَ دِيَاراً، وَ أَبْعَدَ آثَاراً.

...

از خطبه هاى آن حضرت عليه السلام در پرهيز دادن از دنياطلبى و بيان ضرورت زهد ورزيدنِ به آن

اوصاف دنيا

دنيا سرايى است كه با بلا احاطه شده و بلا و بيمارى آن را در برگرفته است. و به خدعه و نيرنگ شهره است و صاحبان مقام و مال و قدرت را مى فريبد و آنها را از مقام خود پايين مى كشاند و ديگران را به جاى آنها مى نشاند.

حالات دنيا هميشه يكسان نيست، بلكه همواره دگرگون مى شود.

و ساكنان دنيا سالم نمى مانند، بلكه همواره هدف تيرهاى بلا و محنت قرار دارند.

ساكنان دنيا داراى حالات و دگرگونى هاى فراوانى هستند؛ گاهى ثروت دارند و گاهى گرفتارِ فقرند، روزگارى سلامتند و گاهى گرفتار بيمارى، زمانى جوانند و پس از چندى پير مى شوند و... .

ص: 452


1- محفوفة: پيچيده شده.
2- نزال: جمع نازل، ساكنان.
3- تارات: دفعات، جمع تارة، يعنى دفعه.
4- متصرفة: متحول و دگرگون.
5- أغراض: هدف ها.
6- حِمام: مرگ.

...

...

زندگى در دنيا با ناراحتى و نگرانى همراه و با تيرگى همدم است كه همگى در نظر انسان، بسيار ناپسند و نكوهيده است.

و امنيّت از دنيا رخت بربسته است، زيرا هر انسانى در معرض فنا و انواع بلاهاست.

و اهل دنيا هدف تيرهاى بلا و بيمارى و گرفتارى و سختى هستند كه دنيا از هر سو به طرفشان پرتاب مى كند و سرانجام با تير مرگ نابودشان مى سازد.

همسانى اهل دنيا با گذشتگان

بدانيد، اى بندگان خدا، كه شما و هركه در اين دنيا زندگى مى كند، همان راهى را مى رويد كه گذشتگان شما پس از بهره مندى از دنيا، آن را پيموده اند؛ آنان كه عمرشان از شما بيشتر بود؛ زيرا برخى از گذشتگان به دليل سلامت، قدرت و صلابت استخوان، عمر بيشترى داشته اند. و سرزمين هايشان از سرزمينتان آبادتر بود، مانند سرزمين سبأ و جز آن. و آثار آنها تا مدت زمان زيادى پس از آنها باقى مانده است، مثل آثار باستانىِ به جاى مانده از طاق كسرى، قلعه بعلبك و... به خلافِ آثار شما كه پس از اندك زمانى نابود خواهد شد.

ص: 453

أَصْبَحَتْ أَصْوَاتُهُمْ هَامِدَةً(1) وَ رِيَاحُهُمْ(2) رَاكِدَةً، وَ أَجْسَادُهُمْ بَالِيَةً(3)، وَ دِيَارُهُمْ خَالِيَةً، وَ آثَارُهُمْ عَافِيَةً(4). فَاسْتَبْدَلُوا بِالْقُصُورِ الْمُشَيَّدَةِ، وَ النَّمَارِقِ(5) الْمُمَهَّدَةِ، الصُّخُورَ وَ الاْءَحْجَارَ الْمُسَنَّدَةَ(6)، وَ الْقُبُورَ اللاَّطِئَةَ(7) الْمُلْحَدَةَ(8)، الَّتِي قَدْ بُنِيَ بِالْخَرَابِ فِنَاوءُهَا، وَ شُيِّدَ بِالتُّرَابِ بِنَاوءُهَا، فَمَحَلُّهَا مُقْتَرِبٌ، وَ سَاكِنُهَا مُغْتَرِبٌ(9).

...

سرنوشت پيشينيان

امّا پيشينيان به چنين سرنوشتى دچار شدند: صداى شان خاموش شده و ديگر صدا و سخنى از آنها به گوش نمى رسد، و باد [غرور]شان فروخفته و قدرت [عمل و حركت] آنها متوقّف شده است و هيچ جنبش و جوششى ندارند و پيكرهاى آنها پوسيده است.

و ديار و سرزمين هايشان از سكنه خالى شده و آنچه از ايشان بر جاى مانده مندرس شده و از بين رفتنى است.

كاخ هاى سر بفلك كشيده و مستحكم و بالش هاى آماده شان براى استراحت و تكيه زدن، به صخره ها و سنگ ها و قبرهاى همسان با زمين و لحدْ تبديل شد.

اوصاف قبر

قبرهايى كه صحن و آستانه و درگاه آن بر ويرانى بنا شده است، و ساختمان آن به وسيله خاك محكم شده است، زيرا چنان كه آشكار است قبرها را از خاك پر مى كنند.

قبرها به مردم نزديك است زيرا در كنار شهر و روستا بنا مى شوند، ولى اهل قبور با زندگان غريب و بيگانه اند و با آنان هيچ انسى ندارند.

ص: 454


1- هامدة: خاموش و ساكن.
2- رياح: جمع ريح، يعنى باد و كنايه از كار و قدرت و حركت.
3- بالية: از بلى، به معناى كهنگى گرفته شده است.
4- عافية: رفتنى و مندرس.
5- نمارق: جمع نمرقة، يعنى بالش.
6- مسندة: تكيه داده شده.
7- لائطة: از لطأ بالأرض، يعنى چسبيده به زمين گرفته شده است.
8- ملحدة: داراى لحد، يعنى شكاف در يك سمت.
9- مغترب: غريب.

بَيْنَ أَهْلِ مَحَلَّةٍ مُوحِشِينَ، وَ أَهْلِ فَرَاغٍ مُتَشَاغِلِينَ، لاَ يَسْتَأْنِسُونَ بِالاْءَوْطَانِ، وَ لاَ يَتَوَاصَلُونَ تَوَاصُلَ الْجِيرَانِ، عَلَى مَا بَيْنَهُمْ مِنْ قُرْبِ الْجِوَارِ، وَ دُنُوِّ الدَّارِ. وَ كَيْفَ يَكُونُ بَيْنَهُمْ تَزَاوُرٌ، وَ قَدْ طَحَنَهُمْ بِكَلْكَلِهِ(1) الْبِلَى(2)، وَ أَكَلَتْهُمُ الْجَنَادِلُ(3) وَ الثَّرَى(4)؟ وَ كَأَنْ قَدْ صِرْتُمْ إِلَى مَا صَارُوا إِلَيْهِ، وَ ارْتَهَنَكُمْ ذَلِكَ الْمَضْجَعُ(5)، وَ ضَمَّكُمْ ذَلِكَ الْمُسْتَوْدَعُ(6). فَكَيْفَ بِكُمْ لَوْ تَنَاهَتْ بِكُمُ الاْءُمُورُ، وَ بُعْثِرَتِ(7) الْقُبُورُ «هُنالِكَ تَبْلُوا كُلُّ نَفْسٍ ما أَسْلَفَتْ وَ رُدُّوا إِلَى اللّهِ مَوْلاهُمُ الْحَقِّ وَ ضَلَّ عَنْهُمْ ما كانُوا يَفْتَرُونَ»(8).

...

احوال اهل قبور

اهل قبور در ميان محله اى بسر مى برند كه همه وحشت زده اند، چرا كه بين آنها آمد و رفت و انس و الفتى نيست و لذا سراسر وجودشان را وحشت فرا گرفته است.

و كاملاً فارغ و بيكارند ولى در عين حال مشغول به پاسخگويى اعمال خود هستند تا به پاسِ نيكى پاداش گيرند و به كيفرِ بدى عذاب شوند.

به وطنهاى خود كه در دنيا بر جاى نهاده اند هيچ انس و علاقه اى ندارند. و با وجود اينكه خانه هاى شان به يكديگر نزديك است، ولى مانند همسايگان آمد و شدى ندارند، چرا كه بدن هاى شان پوسيده و خاك شده است.

وانگهى چگونه با يكديگر ملاقات كنند، حال آنكه آسياب فنا با سينه خود آنها را خرد كرده و سنگ ها و خاك ها آنها را خورده و به خاك تبديل كرده است!

و گويى شما اى شنوندگانْ به همان سرنوشت پيشينيان، يعنى فنا و نابودى گرفتار خواهيد شد و قبرْ شما را گروگان مى گيرد و چاله گور كه محلّ به وديعه نهادن اجساد

ص: 455


1- كلكل: سينه. گويا نابودى شبيه به چيزى شده كه با سينه خود بر كسى مى افتد و مانند سنگ آسياب آن را خرد مى كند.
2- بلى: نابودى.
3- جنادل: جمع جندل، يعنى سنگ.
4- ثرى: خاك.
5- مضجع: محل خواب، آرامگاه.
6- مستودع: محل وديعه، كنايه از قبر كه جسم انسان را به امانت و وديعه مى گيرد.
7- بعثر: شكافته شد.
8- سوره يونس، آيه 30.

...

...

است، شما را در بر خواهد گرفت.

و چگونه خواهيد بود آن روزى كه كارتان به پايان برسد و به عالم برزخ و قبر وارد مى شويد و در آن مى مانيد تا آنگاه كه قيامت برسد و قبرها بشكافد و اموات از آن برآيند «آن جاست كه هر كسى آنچه را از پيش فرستاده است مى آزمايد، و به سوى خدا مولاى حقيقى خود بازگردانيده مى شوند، و آنچه به دروغ مى ساخته اند از دستشان به در مى رود».

نتيجه استناد به آيه فوق اين است كه هر انسانى از سوى خدا خبر مى يابد كه چه چيزى از دنيا پيش فرستاده است تا پاداش يابد، چنان كه جرم تبهكار نيز قرائت مى شود تا كيفر يابد، و همگى به سوى پاداش و حساب خداوند برمى گردند؛ خدايى كه غير از او خدايى وجود ندارد و آنچه كافران افترا مى بستند از ديد آنها پنهان مى شود، زيرا آنها بت ها را شركاى الهى مى دانستند، و لذا روز قيامت بت را نمى بينند.

ص: 456

خطبه دويست و بيست و ششم

و من دعاء له عليه السلام

اشاره

اللَّهُمَّ إِنَّكَ آنَسُ الاْآنِسِينَ لاِءَوْلِيَائِكَ، وَ أَحْضَرُهُمْ بِالْكِفَايَةِ لِلْمُتَوَكِّلِينَ عَلَيْكَ. تُشَاهِدُهُمْ فِي سَرَائِرِهِمْ(1)، وَ تَطَّلِعُ عَلَيْهِمْ فِي ضَمَائِرِهِمْ، وَ تَعْلَمُ مَبْلَغَ بَصَائِرِهِمْ(2). فَأَسْرَارُهُمْ لَكَ مَكْشُوفَةٌ، وَ قُلُوبُهُمْ إِلَيْكَ مَلْهُوفَةٌ(3). إِنْ أَوْحَشَتْهُمُ الْغُرْبَةُ آنَسَهُمْ ذِكْرُكَ وَ إِنْ صُبَّتْ عَلَيْهِمُ الْمَصَائِبُ لَجَئُوا إِلَى الاِسْتِجَارَةِ(4) بِكَ، عِلْماً بِأَنَّ أَزِمَّةَ(5) الاْءُمُورِ بِيَدِكَ(6)، وَ مَصَادِرَهَا عَنْ قَضَائِكَ.

...

از دعاهاى آن حضرت عليه السلام به درگاه خداى متعال

اوصاف خداوند

بار خدايا، تو به اولياى خود از همه بيشتر انس دارى، چنان كه اولياى الهى نيز متقابلاً بيش از همه به خدا انس دارند و انس آنان، همان خلوت و مناجات با اوست كه لذّت و آرامش خاصى دارد.

و تو براى كفايت كردن متوكّلان از همه كس حاضرتر و آماده ترى، زيرا به بهترين وجهى آنها را كفايت و مشكل آنها را حل مى نمايى، آن سان كه هيچ كس نمى تواند آن را انجام دهد. كسى به خدا توكل مى كند كه به فرمان الهى عمل نمايد و كار خود را به حضرتش واگذارد.

ص: 457


1- سرائر: جمع سريرة، يعنى ضمير و قلب.
2- بصائر: جمع بصيرة، يعنى آگاهى، معرفت و بصيرت.
3- ملهوف: واله و شيدا.
4- استجارة: پناهندگى.
5- أزمة: جمع زمام، يعنى مهار و اسبابى كه به نتايج خوب يا بد مى رساند.
6- بيدك: منظور از يد اراده و از باب تشبيه و مَجاز است.

...

...

ضمير و نهانخانه قلبشان را مى بينى و از ضماير و نهاد آنها به خوبى اطّلاع دارى و مراتب دانايى و بصيرت آنان را مى دانى. اطلاع، اعمّ از مشاهده است، چون مشاهده فقط با حسِ ديدن به دست مى آيد، ولى اطلاع با شنيدن نيز صورت مى گيرد.

اسرار همگيشان براى تو آشكار و قلب هايشان از شدت شوق و محبت واله و شيداى توست. اگر غربت و تنهايى آنها را به وحشت اندازد، ياد تو انسشان مى بخشد، زيرا ذكر و ياد تو موجب حصول اطمينان و آرامش نفس و از بين رفتن وحشت و غربت است.

و اگر مصائب و ناگوارى ها بر ايشان فرو ريزد، به تو پناهنده مى شوند تا گرفتارى ها را از آنان دفع كنى، چون مى دانند زمام تمامى امور در دست و در اراده تو و صدور آنها به فرمان توست.

ص: 458

اللَّهُمَّ إِنْ فَهِهْتُ(1) عَنْ مَسْأَلَتِي، أَوْ عَمِيتُ عَنْ طَلِبَتِي، فَدُلَّنِي عَلَى مَصَالِحِي، وَ خُذْ بِقَلْبِي إِلَى مَرَاشِدِي. فَلَيْسَ ذَلِكَ بِنُكْرٍ(2) مِنْ هِدَايَاتِكَ، وَ لاَ بِبِدْعٍ(3) مِنْ كِفَايَاتِكَ. اللَّهُمَّ احْمِلْنِي عَلَى عَفْوِكَ، وَ لاَ تَحْمِلْنِي عَلَى عَدْلِكَ.

...

دعا و نيايش

خدايا، اگر در خواسته هايم گنگ و نارسايم و يا در رسيدن به آنها ناتوانم، تو مرا به مصالح و كيفيّت درخواست و راه رسيدن به آنها راهنمايى كن و قلب مرا به سمت جايگاه رشد و صلاح برسان.

بار خدايا، اين كارها نسبت به هدايت ها و كفايت هاى تو ناشناخته و شگفت نيست، زيرا بسيارى را به مصالحشان راهنمايى و به مواضع رشد ارشاد كرده اى و هركه را خواسته اى كفايت نموده اى.

خدايا، مرا بر مركب عفوت بنشان تا مرا به نجات از خطا و گناه برساند و مرا بر مركب عدلت منشان كه در اين صورت پاداشى نصيب من نخواهد شد. چون انسان متعلّق به خدا است و هرچه انجام مى دهد به واسطه توفيق خدا است، لذا مستحق پاداشى نخواهد بود. امام عليه السلام عفو و عدل خدا را به مركب تشبيه نمود كه مورد نخست انسان را نجات مى دهد و دومى كار را بر او سخت مى كند.

پيش تر بيان شد كه معصومين عليهم السلام به چه دليل استغفار و طلب عفو مى نمودند.

ص: 459


1- فههت: ناتوان شدم، درماندم.
2- نكر: ناشناخته.
3- بدع: تازه و جديد.

خطبه دويست و بيست و هفتم

و من كلام له عليه السلام

اشاره

لِلَّهِ بَلاَءُ فُلاَنٍ(1) فَقَدْ قَوَّمَ الاْءَوَدَ(2)، وَ دَاوَى الْعَمَدَ(3) وَ خَلَّفَ الْفِتْنَةَ وَ أَقَامَ السُّنَّةَ. ذَهَبَ نَقِيَّ الثَّوْبِ، قَلِيلَ الْعَيْبِ. أَصَابَ خَيْرَهَا(4)، وَ سَبَقَ شَرَّهَا. أَدَّى إِلَى اللَّهِ طَاعَتَهُ، وَ اتَّقَاهُ بِحَقِّهِ. رَحَلَ وَ تَرَكَهُمْ فِي طُرُقٍ مُتَشَعِّبَةٍ لاَ يَهْتَدِي بِهَا الضَّالُّ، وَ لاَ يَسْتَيْقِنُ الْمُهْتَدِي.

...

از سخنان آن حضرت عليه السلام درباره مالك اشتر رحمه الله پس از شهادت او

جناب مالك اشتر از زبان امام عليه السلام

هرچه مالك انجام داد براى خدا بود. وى كژى ها را راست گرداند و به اعتدال آورد. مالك نسبت به حضرت على عليه السلام مثل حضرت على عليه السلام نسبت به حضرت رسول صلى الله عليه و آله بود كه در به اعتدال آوردن كژى ها و ناراستى ها به آن حضرت كمك مى نمود.

و بيمارى ها را معالجه و درمان نمود و فتنه ها را پشت سر گذاشت و رفت؛ يعنى هنوز فتنه باقى مانده بود كه مالك اشتر از دست رفت؛ همو كه فتنه ها را درمان و اوامر امام عليه السلام را بى كاستى و فزونى اجرا مى كرد.

و به سنت پيامبر صلى الله عليه و آله عمل كرد و آن را بر پا داشت و بدعتى در آن پديد نياورد. پاكدامن از دنيا رفت و به گناهان و آلودگى ها آلوده نشد و عيب او كم بود. عبارت اخير از آن جهت است كه انسان بى عيب معصوم است و لذا حضرت، تعبير قليل العيب را به كار برده است.

ص: 460


1- للّه بلاء فلان: اين جمله، به منظور ستايش بيان مى شود، يعنى همه كارهاى او براى خدا بود.
2- أود: ناراستى و نادرستى.
3- عمد: بيمارى و مرض.
4- خيرها: از سياق عبارت برمى آيد كه ضمير (ها) در خيرها به احوال مردم برمى گردد.

...

...

به بهترين حالات مردم دست يافت، يعنى با استقامت ورزى از بوته امتحان پيروز برآمد.

و از بدى هاى حالات مردم سبقت گرفت و فرار كرد، آن گونه كه انسان از درنده و دزد و امثال آن مى گريزد. اين سخن كنايه از آن است كه گزند شر مردم بدو نرسيد.

حق امانت (= طاعت الهى) را ادا كرد. گويى طاعت الهى امانتى در دست او بود كه با فرمان بردارى، آن را به طور كامل به خداى سبحان تحويل داد.

و پرواى خدا داشت و حق پرهيزگارى را نيك به جاى آورد.

از دنيا رفت حال آنكه مردم را در راه هاى مختلف رها كرد، به گونه اى كه گمراه هدايت نمى شود و هدايت يافته به پايندگىِ هدايتِ خود مطمئن نيست، چون مالك زمام امر اهل كوفه بود كه به وى اطمينان داشتند و بر رأى او متّفق بودند، اما وقتى از دنيا رفت، هر كسى فكرى در سر پروراند و از آن پيروى كرد. بعد از مالك، هم گمراهان و هم هدايت يافتگان دچار مشكل شدند، چون گمراهان كه هدايت نشدند و هدايت يافتگان هم يقين به ادامه هدايت خود نداشتند و از سوى ديگر مردم بر اساسِ عادتْ تابع رؤساى خود هستند و وقتى رئيس آنها از ميان برود رشته فكر و انديشه آنها از هم مى گسلد.

يادآورى

برخى از اهل سنّت گفته اند: منظور از «فلان» در كلام امام عليه السلام «عُمَر» مى باشد و اين خطا و نادرست است، زيرا چگونه ممكن است امام عليه السلام با صرف نظر و چشم پوشى از كارهاى او كه در تاريخ و سيره ها ذكر گرديده است، با آن ناراحتى هايى كه از وى در خطبه شقشقيه اظهار فرموده، در اين جا وى را بستايد!

ص: 461

خطبه دويست و بيست و هشتم

و من كلام له عليه السلام في وصف بيعته بالخلافة. و قد تقدم مثله بألفاظ مختلفة.

اشاره

و من كلام له عليه السلام في وصف بيعته بالخلافة. و قد تقدم(1) مثله بألفاظ مختلفة.

وَ بَسَطْتُمْ يَدِي فَكَفَفْتُهَا، وَ مَدَدْتُمُوهَا فَقَبَضْتُهَا. ثُمَّ تَدَاكَكْتُمْ عَلَيَّ تَدَاكَّ(2) الاْءِبِلِ الْهِيمِ(3) عَلَى حِيَاضِهَا يَوْمَ وُرُودِهَا، حَتَّى انْقَطَعَتِ النَّعْلُ، وَ سَقَطَ الرِّدَاءُ، وَ وُطِئَ الضَّعِيفُ، وَ بَلَغَ مِنْ سُرُورِ النَّاسِ بِبَيْعَتِهِمْ إِيَّايَ أَنِ ابْتَهَجَ(4) بِهَا الصَّغِيرُ، وَ هَدَجَ(5) إِلَيْهَا الْكَبِيرُ، وَ تَحَامَلَ(6) نَحْوَهَا الْعَلِيلُ، وَ حَسَرَتْ(7) إِلَيْهَا الْكَعَابُ(8).

...

از سخنان آن حضرت عليه السلام در توصيف چگونگى بيعت با او براى خلافت

سيد رضى رحمه الله مى گويد: همانند اين سخن با الفاظ متفاوتْ پيش تر آمده است.

ترسيم صحنه بيعت مردم با امام عليه السلام

شما دست مرا براى بيعت گشوديد، ولى من براى پرهيز از بيعتْ آن را جمع كردم. شما دوباره دست مرا كشيديد و من دوباره آن را واپس كشيدم(9).

سپس مانند شتران تشنه اى كه به آبشخور هجوم مى آورند به سوى من گسيل شديد تا جايى كه بند پاىْ افزارم پاره شد و عبا از دوشم افتاد و افراد ضعيف زير دست و پا ماندند.

ص: 462


1- مراجعه شود به خطبه 54.
2- تداك: ازدحام.
3- هيم: جمع هيماء، يعنى تشنه.
4- ابتهج: شادمان شد.
5- هدج: با حال ضعف و لرزان، راه آمد.
6- تحامل: خود را كشان كشان آورد.
7- حسرت: كنار زد.
8- كعاب: دوشيزه، دخترى كه سينه هايش تازه برآمده است.
9- جمله دوّم يا تكرار جمله اوّل است و يا مراد از «بسط يد» گشودن كف دست و مراد از «كفّ يد» جمع كردن آن و مراد از «مدّ يد» كشيدن و دراز كردن دست و مراد از «قبض يد» باز پس كشيدن آن است، و لذا دو جمله داراى دو معنا هستند.

...

...

و مردم از بيعت با من به قدرى شادمان بودند كه خردسالانْ شادى كنان، كهنسالان با حال ضعف و لرزان، و بيماران با سختى و دشوارى به سوى من مى آمدند تا بيعت كنند، و دوشيزگان و دختران نورس نقاب از چهره افكندند تا جمعيت بيعت كننده را ببينند، چنانكه طبق معمول، دختران در مناسبت ها به هنگام ازدحام جمعيت، كنجكاوانه نقاب از چهره كنار مى زنند تا صحنه را بهتر ببينند.

امام عليه السلام صحنه بيعت را ترسيم مى كند تا بفهماند انتخاب او كاملاً به اراده و اختيار مردم بوده و هيچ كس مجبور به بيعت نبوده است. و اين عادت مردم است كه به يك كارى با اشتياق و جديّت رو مى آورند ولى وقتى كه حقّ با منافع شخصى آنها اصطكاك پيدا كند روى برمى گردانند.

ص: 463

خطبه دويست و بيست و نهم

و من خطبة له عليه السلام

اشاره

فَإِنَّ تَقْوَى اللَّهِ مِفْتَاحُ سَدَادٍ، وَ ذَخِيرَةُ مَعَادٍ، وَ عِتْقٌ مِنْ كُلِّ مَلَكَةٍ، وَ نَجَاةٌ مِنْ كُلِّ هَلَكَةٍ. بِهَا يَنْجَحُ الطَّالِبُ، وَ يَنْجُو الْهَارِبُ، وَ تُنَالُ الرَّغَائِبُ(1).

...

از خطبه هاى آن حضرت عليه السلام درباره فضيلت تقوا، عمل و جديّت

فضيلت و آثار تقوا

به يقين پرواى خدا و پرهيزگارى، رمز استحكام انسان و توشه آخرت و قيامت و نيز سبب رهايى از هر صفت رذيله اى مانند ترس و بخل و امثال اينهاست كه در فرد رسوخ مى يابد؛ زيرا انسان پرهيزكار با تبعيت از آموزه هاى اسلام از ملكات ناپسند اخلاقى رهايى مى يابد.

و نيز عامل نجات از هر هلاكت دنيوى و اخروى است، چون تقوا انسان را از افتادن در گرفتارى ها، به ويژه گرفتارى هاى اخروى حفظ مى كند.

خواهان و جويندهْ به وسيله تقوا به مقصد مى رسد، چون خداوند بر اهل تقوا با تحقّق خواسته هاى شان تفضّل مى كند.

و فرد گريزان از گناه، به سبب تقوا نجات مى يابد و به گناه آلوده نمى شود، زيرا هركه از ترس گناه مى گريزد، در واقع از كيفر الهى گريخته، و در آن صورت ضررى و آسيبى نمى بيند.

و هم بدين وسيله، به خواسته هاى با ارزش و نفيس دست مى توان يافت.

ص: 464


1- رغائب: خواسته هاى مرغوب و پسنديده.

فَاعْمَلُوا وَ الْعَمَلُ يُرْفَعُ، وَ التَّوْبَةُ تَنْفَعُ، وَ الدُّعَاءُ يُسْمَعُ(1)، وَ الْحَالُ هَادِئَةٌ(2)، وَ الاْءَقْلاَمُ جَارِيَةٌ. وَ بَادِرُوا بِالاْءَعْمَالِ عُمُراً نَاكِساً(3)، وَ مَرَضاً حَابِساً(4)، أَوْ مَوْتاً خَالِساً(5).

...

لزوم عمل و توبه و دعا در دنيا

اكنون وقت آرامش است و مى توان كار كرد، برخلاف وقتى كه انسان گرفتار آشفتگى باشد كه ديگر امكان كار كردن نيست، و اكنون كه قلم هاى فرشتگان در گردشند و اعمال شما را ثبت مى كنند، عمل كنيد كه عمل بالا مى رود و پذيرفته مى شود، و توبه كنيد كه توبه سودمند و موجب محو گناهان است، و دعا كنيد كه دعا مقبول است.

و با عمل، از عمر رو به پايان آمده، سبقت بگيريد؛ زيرا عمر مى خواهد جان انسان را بگيرد و عمل مى خواهد از عمر بهره بگيرد. پس در اين مسابقه بكوشيد كه عمل برنده شود. و بر بيمارى خانه نشين كننده و از مرگ ناگهانى پيشى گيريد كه مى خواهد مانع عمل شما شود و ممكن است به يكباره مرگ فرا رسد و شما را دربر گيرد.

ص: 465


1- يسمع: سماع و شنيدن، سبب قبول است و لذا به جهت رابطه سبب و مسبب به جاى قبول آمده است.
2- هادئة: آرام و ساكن.
3- ناكس: آخر عمر كه واژگونى گرفته و انسان را به صورت طفل در مى آورد و خرفت مى كند.
4- حابس: حبس كننده.
5- خالس: ناگهانى.

فَإِنَّ الْمَوْتَ هَادِمُ لَذَّاتِكُمْ، وَ مُكَدِّرُ شَهَوَاتِكُمْ، وَ مُبَاعِدُ طِيَّاتِكُمْ(1). زَائِرٌ غَيْرُ مَحْبُوبٍ، وَ قِرْنٌ(2) غَيْرُ مَغْلُوبٍ، وَ وَاتِرٌ(3) غَيْرُ مَطْلُوبٍ. قَدْ أَعْلَقَتْكُمْ حَبَائِلُهُ(4)، وَ تَكَنَّفَتْكُمْ(5) غَوَائِلُهُ(6)، وَ أَقْصَدَتْكُمْ مَعَابِلُهُ(7)، وَ عَظُمَتْ فِيكُمْ سَطْوَتُهُ، وَ تَتَابَعَتْ عَلَيْكُمْ عَدْوَتُهُ(8)، وَ قَلَّتْ عَنْكُمْ نَبْوَتُهُ(9) فَيُوشِكُ أَنْ تَغْشَاكُمْ دَوَاجِي(10) ظُلَلِهِ(11) وَ احْتِدَامُ(12) عِلَلِهِ(13)، وَ حَنَادِسُ(14) غَمَرَاتِهِ(15)، وَ غَوَاشِي(16) سَكَرَاتِهِ(17) وَ أَلِيمُ إِزْهَاقِهِ(18)، وَ دُجُوُّ(19) أَطْبَاقِهِ(20)، وَ جُشُوبَةُ(21) مَذَاقِهِ(22). فَكَأَنْ قَدْ أَتَاكُمْ بَغْتَةً(23) فَأَسْكَتَ نَجِيَّكُمْ(24) وَ فَرَّقَ نَدِيَّكُمْ(25) وَ عَفَّى(26) آثَارَكُمْ وَ عَطَّلَ دِيَارَكُمْ وَ بَعَثَ وُرَّاثَكُمْ يَقْتَسِمُونَ تُرَاثَكُمْ(27). بَيْنَ حَمِيمٍ(28) خَاصٍّ لَمْ يَنْفَعْ، وَ قَرِيبٍ مَحْزُونٍ لَمْ يَمْنَعْ، وَ آخَرَ شَامِتٍ(29) لَمْ يَجْزَعْ.

...

ويژگى هاى مرگ

بر مرگ پيشى گيريد كه لذت هاى دنيايىِ شما را در هم مى كوبد، و شادمانى هايتان را نابود مى كند و تيره و تار مى سازد، و ميان شما و مقاصدتان فاصله مى افكند. ديداركننده اى است كه انسان را خوش نيايد، و هماوردى است كه شكست نمى خورد، و خونريز و قاتلى است كه انتقام و خونبهايى از او ستانده نمى شود.

كمند شكارش را در شما آويخته است و رنج ها و گرفتارى هايش شما را در ميان گرفته

ص: 466


1- طيّات: از طِيّة گرفته شده، به معناى قصد و نيّت.
2- قرن: هماوردِ همسنگ، رقيب.
3- واتر: قاتل و آن كه خون مى ريزد و مجروح مى كند.
4- حبائل: جمع حبالة، يعنى تور صيّادى، دام.
5- تكنف: در بر گرفت، احاطه كرد.
6- غوائل: جمع غائلة، يعنى شدايد و فجايع.
7- معابل: جمع معبلة، پيكان عريض و طويل، آهن سر تير.
8- عدوة: عداوت و دشمنى.
9- نبوة: خطاى در ضربه.
10- دواجي: جمع داجية، يعنى تاريك.
11- ظلل: جمع ظلّة، يعنى ابر، سايبان.
12- إحتدام: اشتداد.
13- علل: جمع علة، يعنى بيمارى.
14- حنادس: جمع حندسة، يعنى تاريكى شديد.
15- غمرات: جمع غمرة، آنچه انسان را به خود فرو مى برد، مثل آب دريا.
16- غواشي: جمع غاشية، آنچه كه فرد را مى پوشاند.
17- سكرات: جمع سكرة، حالت شديدى شبيه مستى.
18- إزهاق: ابطال.
19- دجو: ظلمت و تاريكى شديد.
20- اطباق: فراگيرى.
21- جشوبة: خشونت، ناگوارى.
22- مذاق: چشيدن.
23- بغتة: ناگهان.
24- نجي: نجواگر.
25- ندي: جماعتى كه براى مشورت جمع شده اند.
26- عفى: باطل ساخت.
27- تراث: ميراث.
28- حميم: دوست صميمى.
29- شامت: شماتت كننده.

...

...

و تير پيكانش شما را به دقت هدف گرفته و چيرگى و قدرت او بر شما سخت عظيم است؛ زيرا وقتى كه مرگ بخواهد كسى را دربر بگيرد امكان فرار از آن نيست.

و دشمنى اش به شما پى درپى است؛ زيرا مرتب خويشان و دوستان شما را مى گيرد. و خطاى ضربه او هنگام ستاندن جان شما اندك است. شايد منظور اجل هاى معلّق باشد كه خطاى آنها اندك است و گاهى كارگر نيست و گرنه اجل قطعى هرگز به خطا نمى رود.

پس زود است كه مرگ شما را در ميان گيرد؛ مرگى كه تاريكى هاى آن چون توده هاى ابر شما را دربر مى گيرد و بيمارى هاى دردناك آن شما را احاطه كند و تيرگى هاى سهمگين آن شما را چون دريا در خود فرو ببرد و حالت سخت احتضار و جان كندن شما را در بر گيرد و دردهاى جان كندنْ به سراغتان آيد.

سياهى هاى آن تمام وجود شما را فرا مى گيرد، به گونه اى كه حواس و ادراك شما را به تمامى از كار مى اندازد. و طعم ناگوار آن تمام وجود را تسخير مى كند؛ زيرا انسان مرگ را با تمام حواس و ادراك خود مى چشد و درك مى كند. ناگفته نماند بيان اين جملات كه از نظر معنا نزديك به هم هستند و تكرار الفاظ با معناى نزديك به هم، براى تأكيد و فهماندن دقيق معناى مرگ و محسوس كردن حالات آن در ذهن است، زيرا تكرار بهترين وسيله تأكيد است.

گويا مرگ ناگهان به سراغ شما آمده و نجواهايتان را به سكوت و خاموشى تبديل كرده و جمعيت مشورتى و هم انجمنى شما را پراكنده مى سازد. و آثارتان را نابود مى كند تا پس از مرگ، از شما اثرى نماند، و سرزمينهاى تان را از سكنه خالى خواهد كرد، و وارثان شما را بر مى انگيزاند تا ميراث تان را بين خود تقسيم كنند.

مرگ در حالى به سراغ تان مى آيد كه در بين دوستان صميمى خود قرار داريد اما آنها در دفع مرگ هيچ سودى براى شما ندارند؛ در جمع نزديكان غمگينى كه نمى توانند مرگ را از شما دور كنند يا در بين شماتت كنندگانى كه در مرگ شما بى تابى نكرده كه از مردنتان شادمانند.

ص: 467

فَعَلَيْكُمْ بِالْجَدِّ وَ الاِجْتِهَادِ، وَ التَّأَهُّبِ(1) وَ الاِسْتِعْدَادِ، وَ التَّزَوُّدِ فِي مَنْزِلِ الزَّادِ. وَ لاَ تَغُرَّنَّكُمُ الْحَيَاةُ الدُّنْيَا كَمَا غَرَّتْ مَنْ كَانَ قَبْلَكُمْ مِنَ الاْءُمَمِ الْمَاضِيَةِ، وَ الْقُرُونِ(2) الْخَالِيَةِ(3). الَّذِينَ احْتَلَبُوا(4) دِرَّتَهَا(5)، وَ أَصَابُوا غِرَّتَهَا(6)، وَ أَفْنَوْا عِدَّتَهَا(7)، وَ أَخْلَقُوا(8) جِدَّتَهَا(9).

...

لزوم آمادگى براى مرگ

پس با جدّيت و سختكوشى، به كار و اطاعت الهى بپردازيد و خود را براى ملاقاتِ با مرگ مهيا كنيد و نيز آماده تحصيل و كسبِ تقوايى باشيد كه براى آخرتتان سودمند باشد و از اين دنياى گذرا براى روز رستاخيز توشه لازم و در خور كه عبارت است از عمل صالح، برداريد.

لزوم پرهيز از فريب دنيا

مبادا دنيا شما را با آرايه هاى خود بفريبد و به آن اعتماد كنيد، چنان كه پيشينيان شما، يعنى دنيا امتهاى گذشته را كه از سنّتهاى پيامبران روى برتافتند، فريب داد.

همان فريب خوردگانى كه شير شتر دنيا را دوشيدند؛ يعنى لذايذ دنيا را ديدند. در اين جمله كامجوييشان از دنيا به دوشيدن شير از شتر تشبيه شده است.

و به سبب دنيا دچار غفلت شدند. گويى گمان كردند كه دنيا از آنها غافل است و نسبت به آنها قصد بدى ندارد، لذا به بهره گيرى از لذت ها مشغول شدند، غافل از آنكه دنيا زيرك است و از آنها انتقام خواهد گرفت. و روزگارى دراز را در دنيا سپرى و روزهاى آن را فانى ساختند، و جديدِ دنيا، يعنى جوانى و لباس و اموال و... را كهنه كردند، زيرا عمرى طولانى را پشت سر گذاردند و از آرايه هاى دنيا بهره ور شدند.

ص: 468


1- تأهب: آمادگى.
2- قرون: جمع قرن، يعنى صد سال و يا نظير آن و چون عمرهاى هر نسلى در اين مدّت مقارن يكديگر است و با همديگر همزيستى دارند قرن ناميده مى شود.
3- خالية: گذشته.
4- احتلبوا: دوشيدند.
5- دِرَّتَها: پستان، شيردان.
6- غرة: غفلت.
7- عدة: متعدّد.
8- أخلقوا: كهنه كردند.
9- جدة: جديد.

أَصْبَحَتْ مَسَاكِنُهُمْ أَجْدَاثاً(1)، وَ أَمْوَالُهُمْ مِيرَاثاً. لاَ يَعْرِفُونَ مَنْ أَتَاهُمْ، وَ لاَ يَحْفِلُونَ(2) مَنْ بَكَاهُمْ، وَ لاَ يُجِيبُونَ مَنْ دَعَاهُمْ. فَاحْذَرُوا الدُّنْيَا فَإِنَّهَا غَدَّارَةٌ غَرَّارَةٌ(3) خَدُوعٌ(4)، مُعْطِيَةٌ مَنُوعٌ مُلْبِسَةٌ نَزُوعٌ، لاَ يَدُومُ رَخَاوءُهَا(5)، وَ لاَ يَنْقَضِي عَنَاوءُهَا(6)، وَ لاَ يَرْكُدُ(7) بَلاَوءُهَا.

...

سرنوشت فريب خوردگان دنيا

به جاى قصرها گورها منزلشان شد و اموال آنها ارث ديگران گرديد. آن كه را به ديدن قبر آنها بيايد به جسم و بدن نمى شناسند، زيرا انسان عادتاً ديگرى را با حواس خود مى شناسد و حال آنكه حواس آنها از كار افتاده است. و به كسى كه برايشان بگريد اعتنا نمى كنند، چون به خود مشغولند. و آن را كه بخوانَدشان، با زبان جواب نمى دهند، آن گونه كه در دنيا جواب مى دادند. البته شناخت روحى و توجه معنوى به كسى كه بر آنها مى گريد و جواب معنوى به كسى كه آنها را صدا مى زند براى كسانى كه اجازه داشته باشند، مسلّم و قطعى است.

اوصاف دنيا

از دنيا برحذر باشيد كه سخت فريبكار است، يعنى به انسان چيزى نشان مى دهد و پس از آنكه به آن دلبسته شد آن را غافلگيرانه پس مى گيرد. بسيار فريبنده، نيرنگباز و خدعه و مكرش فراوان است و چيزهايى را به انسان مى دهد، ولى از تأمين نيازهايش سخت خوددارى مى كند، اگر روزى به كسى چيزى بدهد، بارها انسان را محروم مى كند. جامه اى بر اندام انسان مى پوشاند، ولى آن را از او باز مى ستاند.

خوشى و رفاهش پايدار نيست، و رنج و غصه اش را پايانى نباشد، و بلا و مصيبت آن فروكش نمى كند.

ص: 469


1- أجداث: جمع جدث، يعنى قبرها.
2- لايحفلون: اعتنا نمى كنند، اهميت نمى دهند.
3- غرار: بسيار فريبكار.
4- خدوع: فريبكار.
5- رخاء: رفاه در زندگى.
6- عناء: تعب و گرفتارى.
7- يركد: راكد و آرام مى شود.

منها: في صفة الزهاد

اشاره

كَانُوا قَوْماً مِنْ أَهْلِ الدُّنْيَا وَ لَيْسُوا مِنْ أَهْلِهَا، فَكَانُوا فِيهَا كَمَنْ لَيْسَ مِنْهَا، عَمِلُوا فِيهَا بِمَا يُبْصِرُونَ، وَ بَادَرُوا(1) فِيهَا مَا يَحْذَرُونَ، تَقَلَّبُ(2) أَبْدَانِهِمْ بَيْنَ ظَهْرَانَيْ أَهْلِ الاْآخِرَةِ، يَرَوْنَ أَهْلَ الدُّنْيَا يُعَظِّمُونَ مَوْتَ أَجْسَادِهِمْ، وَ هُمْ أَشَدُّ إِعْظَاماً لِمَوْتِ قُلُوبِ أَحْيَائِهِمْ.

...

بخشى از اين خطبه در توصيف اهل زهد

اوصاف پارسايان

پرهيزكاران در دنيا زندگى مى كنند، ولى اهل دنيا نيستند و بدان دل نبسته اند؛ يعنى گرچه در دنيا به سر مى برند، ولى مانند كسانى هستند كه از اهل دنياپرستى نيستند، چون با اهل دنيا معاشرت كامل و تامّ وتمام ندارند و از دنيا به قدرى كه به دين و آخرتشان زيان نمى رساند بسنده مى كنند. در دنيا براساس بصيرت در آنچه با خير و سعادت همراه است، كار مى كنند نه مانند اهل دنيا كه كار آنها بى بصيرت است و برايشان اهميت چندانى ندارد كه از رستگارانند يا هلاك شدگان. از آنچه ناپسند و نكوهيده است گريزانند، همانند كسى كه از دزد يا درنده مى گريزد تا گرفتارش نشود.

گويى در ميان اهل آخرت با بدن هاى خود زندگى مى كنند، زيرا با آنان انس گرفته اند و از اهل دنيا وحشت دارند. و مردم دنيا را مى ديدند كه مرگِ جسم را مهم مى شمرند و اگر كسى از ايشان بميرد، مرگش را بزرگ مى دانند و در انديشه مرگ قلب خود نيستند، حال آنكه مرگِ قلب از مرگِ جسم مهم تر است.

لذا اهل زهد و پارسايى مرگِ قلب را مهم تر مى دانند و وقتى مى بينند قلب انسان زنده اى مرده، يعنى طاعت الهى را ترك كرده و در برهوت معصيت گرفتار شده، براى آن اهمّيت بسيارى قائلند، زيرا مى دانند عاقبت و پايان كار اين انسان خسران ابدى است.

ص: 470


1- بادروا: سبقت گرفتند.
2- تقلب: در اصل تتقلّب بوده كه بر اساس قاعده باب تفعيل يك تاء آن حذف شده است.

خطبه دويست و سى ام

و من خطبة له عليه السلام خطبها بذي قار و هو متوجه إلى البصرة، ذكرها الواقدي في كتاب «الجمل»

اشاره

و من خطبة له عليه السلام خطبها بذي قار(1) و هو متوجه إلى البصرة، ذكرها الواقدي في كتاب «الجمل»

فَصَدَعَ(2) بِمَا أُمِرَ بِهِ، وَ بَلَّغَ رِسَالاَتِ رَبِّهِ، فَلَمَّ(3) اللَّهُ بِهِ الصَّدْعَ(4) وَ رَتَقَ(5) بِهِ الْفَتْقَ(6)، وَ أَلَّفَ بِهِ بَيْنَ ذَوِي الاْءَرْحَامِ، بَعْدَ الْعَدَاوَةِ الْوَاغِرَةِ(7) فِي الصُّدُورِ، وَ الضَّغَائِنِ(8) الْقَادِحَةِ(9) فِي الْقُلُوبِ.

...

از خطبه هاى آن حضرت عليه السلام كه هنگام عزيمت به بصره در ذى قار ايراد فرمود، و واقدى در كتاب الجَمل آن را ذكر كرده است

اوصاف پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله

رسول اكرم صلى الله عليه و آله به فرمان الهى، عقايد و رسوم جاهلى را درهم شكست و از بين برد. و رسالت هاى پروردگارش را به خوبى ابلاغ فرمود. چون احكام و رسالت هاى پروردگار داراى انواع گوناگونى است با صيغه جمع و با تعبير «رسالات» ذكر شده است.

خدا به وسيله آن حضرت اختلافات مردم را برطرف ساخت.

و گسستگى ها و شكاف ها و فاصله ها را به سبب او به هم پيوست و جامعه را يكدل و يكپارچه كرد. مفاد اين جمله با جمله پيشين يكى است و ترادفِ معنايى دارد.

و به وجود خجسته اش به گونه اى ميان خويشاوندان الفت ايجاد كرد كه با يكديگر برادر شدند، در حالى كه دشمنى هاى ديرينه، پيوند آنان را از هم گسسته بود، و دشمنى ها در سينه شان مى جوشيد و كينه هاى برافروخته در قلب هاى آنان شعله ور شده بود.

ص: 471


1- ذى قار: جايى است در نزديكى بصره.
2- صدع: در اصل، به معناى شكستن است.
3- لمّ: جمع كرد.
4- الصدع: شكستگى.
5- رتق: دوخت.
6- فتق: شكافتگى لباس.
7- واغرة: آتشين و نفرت آلود.
8- ضغائن: جمع ضغينة، يعنى كينه.
9- قادحة: برافروخته.

خطبه دويست و سى و يكم

و من كلام له عليه السلام

اشاره

كلّم به عبداللّه بن زمعة، و هو من شيعته، و ذلك أنه قدم عليه في خلافته يطلب منه مالاً، فقال عليه السلام :

إِنَّ هَذَا الْمَالَ لَيْسَ لِي وَ لاَ لَكَ، وَ إِنَّمَا هُوَ فَيْءٌ لِلْمُسْلِمِينَ وَ جَلْبُ(1) أَسْيَافِهِمْ، فَإِنْ شَرِكْتَهُمْ فِي حَرْبِهِمْ، كَانَ لَكَ مِثْلُ حَظِّهِمْ، وَ إِلاَّ فَجَنَاةُ(2) أَيْدِيهِمْ لاَ تَكُونُ لِغَيْرِ أَفْوَاهِهِمْ.

...

از سخنان آن حضرت عليه السلام با عبداللّه بن زمعه يكى از شيعيانش كه در دوران خلافت حضرتش از آن بزرگوار مالى طلب كرد

جايگاه بيت المال مسلمين

اين اموال كه در بيت المال مسلمين و تحت اختيار من است و تو بخشى از آن را مى خواهى، نه مال من است و نه مال تو، بلكه خراج و غنيمت مسلمانان است كه دستاورد شمشيرهاى آنها از طريق جهاد است.

حال اگر در جنگ شان حضور داشته اى، مانند آنان بهره مى برى و مال به طور مساوى بين همه تقسيم مى شود و گرنه آنچه آنها به دست آورده اند، براى دهان ديگران نيست، يعنى بايد دستاورد خود را خود بخورند و به تو چيزى نمى رسد.

ص: 472


1- جلب: فراهم آمده، ارمغان.
2- جناة: آنچه به دست آيد، دستاورد.

خطبه دويست و سى و دوم

و من كلام له عليه السلام

اشاره

أَلاَ إِنَّ اللِّسَانَ بَضْعَةٌ(1) مِنَ الاْءِنْسَانِ، فَلاَ يُسْعِدُهُ(2) الْقَوْلُ إِذَا امْتَنَعَ، وَ لاَ يُمْهِلُهُ(3) النُّطْقُ إِذَا اتَّسَعَ(4).

...

از سخنان آن حضرت عليه السلام

نقش زبان در وجود انسان

امام عليه السلام به خواهرزاده اش جعدة بن هبيره دستور داد براى مردم سخن گويد. وى بر فراز منبر شد، اما نتوانست سخن بگويد. امام فرمود:

بدانيد كه زبان بخشى از وجود انسان است كه چون انسان از گفتن بازايستد زبان را ياراى گفتن نباشد، زيرا اگر انسان آمادگى سخن گفتن نداشته باشد ذهن نمى تواند كلام را بر زبان جارى سازد، و آنگاه كه در سخن گفتن توانا باشد، الفاظ، سيل گونه بر آن روان مى شوند و از سخن و بيان اندوخته ذهن باز نمى ايستند.

ص: 473


1- بضعة: قطعه، پاره.
2- يسعد: آمادگى دارد.
3- لا يمهل: جلوگيرى نمى كند.
4- اتسع: گسترده شد، توانايى يافت.

وَ إِنَّا لاَءُمَرَاءُ الْكَلاَمِ وَ فِينَا تَنَشَّبَتْ(1) عُرُوقُهُ وَ عَلَيْنَا تَهَدَّلَتْ(2) غُصُونُهُ(3). وَ اعْلَمُوا رَحِمَكُمُ اللَّهُ(4) أَنَّكُمْ فِي زَمَانٍ الْقَائِلُ فِيهِ بِالْحَقِّ قَلِيلٌ، وَ اللِّسَانُ عَنِ الصِّدْقِ كَلِيلٌ(5)، وَ اللاَّزِمُ لِلْحَقِّ ذَلِيلٌ. أَهْلُهُ مُعْتَكِفُونَ(6) عَلَى الْعِصْيَانِ، مُصْطَلِحُونَ(7) عَلَى الاْءِدْهَانِ(8)، فَتَاهُمْ عَارِمٌ(9) وَ شَائِبُهُمْ(10) آثِمٌ، وَ عَالِمُهُمْ مُنَافِقٌ، وَ قَارِئُهُمْ مُمَاذِقٌ(11). لاَ يُعَظِّمُ صَغِيرُهُمْ كَبِيرَهُمْ، وَ لاَ يَعُولُ(12) غَنِيُّهُمْ فَقِيرَهُمْ.

...

فرمانروايان سخن

و ما فرمانروايان سخن هستيم. اگر پسر خواهرم نتوانست سخن بگويد به دليل عدم مساعدت ذهن او بود و گرنه ما [خاندان] در سخن گفتن به سان فرمانروايان، و ساير مردم مثل رعيّت هستند. چون زبان بخشى از وجود انسان است و اگر انسان از كلام خوددارى كند، سخن بر آن جارى نمى شود.

آرى، ريشه سخن در وجود ما روييد و شاخه هاى آن بر ما سايه افكنده، مانند درختى كه ريشه هاى آن استوار و شاخه هاى آن برافراشته شده و گسترش يافته است. پس معانى بسيار بلند از ژرفاى دل و جان ما بر مى خيزند و الفاظ فصيح و بليغ از انديشه ما مى جوشند.

نمايى از روزگار امام عليه السلام

خدايتان رحمت كند، بدانيد كه در روزگارى به سر مى بريد كه گوينده حق نسبت به زمان پيامبر صلى الله عليه و آله يا نسبت به هر زمان ديگر در آن اندكشمار است. چرا كه زمان امام عليه السلام سراسر

ص: 474


1- تنشب: مى رويَد، ريشه دار مى شود.
2- تهدل: سر مى كشد.
3- غصون: جمع غصن، يعنى شاخه.
4- رحمكم اللّه: اين دعا شكل جمله خبرى است و اصل آن بيان شوق به مطلوب است طورى كه گويا واقع شده يا خواهد شد.
5- كليل: الكن، ناتوان در گفتن.
6- معتكف: ملازم. از عكوف و اعتكاف است يعنى ملازمت.
7- مصطلح: كسى كه با ديگرى مصالحه و توافق مى كند.
8- إدهان: مداهنه و مجامله از دُهن يعنى روغن گرفته شده و مداهنه يعنى روغن مالى و كنايه از مسامحه كارى است.
9- عارم: سركش و تندخو.
10- شائب: پير و كهنسال.
11- مماذق: كسى كه به دروغ اظهار محبت مى كند.
12- لا يعول: يارى نمى كند.

...

...

آشوب بود و در چنين وضعيّتى حقگويى رنگ مى بازد و كاستى مى يابد. و زبان از راستگويى وامى ماند چه اينكه به دليل ترس يا طمع مال دنيا، صداقت ورزى و راستگويى دشوار است. و كسى كه پايبند حق باشد خوار است و اين حالت، زمانى رخ مى نمايد كه جامعه دچار آشوب و پراكندگى شود.

مردم اين زمانه و روزگارْ همپاى گناهند و بدان آلوده اند و بر مجامله و تسامح و تساهل در امور دينى با يكديگر همداستانند. جوانانشان سركش و بداخلاق، و كهنسالانشان گنهكار و تبهكارند و سالخوردگى، آنان را از گناه باز نمى دارد. و دانشمندان آنها منافق پيشه هستند، يعنى برخى چيزها را پنهان و پاره اى را آشكار مى كنند تا به دنيا و آرايه هايش دست يابند.

و قاريان قرآن اين جماعتْ فريبكارانه به ديگران اظهار محبّت و دوستى مى كنند، در حالى كه قارى قرآن بايد صادقانه دوستدار مردم باشد تا قرآن خواندنش در آنها اثر بگذارد.

كوچك ترها به بزرگ ترهايشان احترام نمى گذارند، زيرا خرد و كلانشان فاسد و تبهكار شده اند. و ثروتمندانشان به علت دنياخواهى و مال پرستى به فقيران و مستمندانشان كمك و يارى نمى كنند.

ص: 475

خطبه دويست و سى و سوم

و من كلام له عليه السلام

اشاره

رَوَى ذِعْلَبٌ الْيَمَانِيُّ، عَنْ أَحْمَدَ بْنِ قُتَيْبَةَ، عَنْ عَبْدِ اللَّهِ بْنِ يَزِيدَ، عَنْ مَالِكِ بْنِ دِحْيَةَ، قَالَ: كُنَّا عِنْدَ أَمِيرِ الْمُوءْمنِيِنَ عليه السلام وَ قَدْ ذُكِرَ عِنْدَهُ اخْتِلاَفُ النَّاسِ، فَقَالَ:

إِنَّمَا فَرَّقَ بَيْنَهُمْ مَبَادِئُ طِينِهِمْ وَ ذَلِكَ أَنَّهُمْ كَانُوا فِلْقَةً(1) مِنْ سَبَخِ(2) أَرْضٍ وَ عَذْبِهَا(3) وَ حَزْنِ(4) تُرْبَةٍ وَ سَهْلِهَا(5)، فَهُمْ عَلَى حَسَبِ قُرْبِ أَرْضِهِمْ يَتَقَارَبُونَ، وَ عَلَى قَدْرِ اخْتِلاَفِهَا يَتَفَاوَتُونَ.

...

از سخنان آن حضرت عليه السلام درباره تفاوت منش و روش مردم در اخلاق، عبادت و...

[ابومحمّد] ذعلب يمانى از احمد بن قتيبه از عبداللّه بن يزيد از مالك بن دحيه نقل مى كند كه روزى در محضر اميرمؤمنان على عليه السلام درباره اختلاف مردم در اخلاق و صفات و طاعت و عصيان سخن به ميان آمد. پس حضرت چنين فرمود:

دليل اختلاف مردم در اخلاق و صفات

از آن رو مردم با يكديگر متفاوتند كه عناصر تشكيل دهنده آنها و نژادشان متفاوت است و بدان بستگى دارد، زيرا در اصل قطعه اى از خاك شور و خشن يا خاكِ شيرين و نرم بوده اند.

آنها بر حسب نزديك بودن زمين (خاستگاه، خميره و سرشت) از نظر نرمى و تندخويى و شورى و شيرينى زمينه، به همديگر نزديكند، يعنى دو نفر كه از خاك شيرين

ص: 476


1- فلقة: قطعه.
2- سبخ: شوره زار.
3- عذب: شيرين، خوشگوار.
4- حزن: خشن و ناهموار.
5- سهل: نرمى و هموار.

...

...

خلق شده باشند اخلاقشان به يكديگر نزديك است و... . و به اندازه اختلافشان در نرمى و خشونت خاك، در اخلاق و صفات با يكديگر متفاوتند.

توضيح آنكه، بى ترديد سرشت انسان ها با يكديگر متفاوت است. برخى مثلاً ذاتاً بخشنده و برخى ذاتاً بخيل و عده اى شجاع و عده اى ترسو هستند و... . نيز ترديدى نيست كه اصل انسان از خاك است، چون گياه از زمين مى رويد و انسان يا حيوان آن را مى خورد و انسانْ آن حيوان را مى خورد و آن گياه به صورت خون در آمده، سپس منى مى شود و انسان از آن به وجود مى آيد. پس آن طبيعتى كه در خاك بوده در اخلاق و روحيات انسان نيز اثر مى گذارد، و خاك نرم و شيرين انسان را نرمخو و ستوده مى كند و عكس آن نيز نتيجه عكس مى دهد.

با اين احوال، انسان زمام اختيار خود را در دست دارد و مجبور نيست كه به مقتضاى سرشت و ذات خود عمل كند. و در اين بحث - كه مفصل و طولانى و داراى احتمالاتى است - به همين مقدار اكتفا مى كنيم.

ص: 477

فَتَامُّ الرُّوَاءِ(1) نَاقِصُ الْعَقْلِ، وَ مَادُّ(2) الْقَامَةِ قَصِيرُ الْهِمَّةِ، وَ زَاكِي الْعَمَلِ قَبِيحُ الْمَنْظَرِ، وَ قَرِيبُ الْقَعْرِ(3) بَعِيدُ السَّبْرِ(4)، وَ مَعْرُوفُ الضَّرِيبَةِ(5) مُنْكَرُ الْجَلِيبَةِ(6)، وَ تَائِهُ(7) الْقَلْبِ مُتَفَرِّقُ اللُّبِّ، وَ طَلِيقُ(8) اللِّسَانِ حَدِيدُ الْجَنَانِ(9).

...

ظاهر و منش متفاوت انسان ها

برخى از انسان ها زيبا و خوش چهره، ولى برخلاف چهره زيبايى كه دارند كم خردند.

و برخى بلند بالايند، اما فرومايه و كوتاه بين و كم همتند و به امور مهمّى كه به زمان نياز دارد بى توجهند.

و برخى عملى نيكو و پاكيزه دارند، اما چهره و ظاهرشان زشت و ناپسند است.

و عده اى كوتاه قد هستند، ولى همتى والا و فكرى بلند دارند.

و برخى اخلاق و منشى شايسته دارند، اما رنگشان به خلاف سرشتشان نكوهيده و ناپسند است.

و قلب برخى استقرار و پايدارى ندارد و در نتيجه انديشه اش پريشان و تمايلات متناقض دارد.

و زبان گروهى شيوا و قلبشان فهيم، قوى و درخشان است.

ص: 478


1- رواء: منظره و چهره.
2- ماد: كشيده و بلندقامت.
3- قريب القعر: كم عمق، شبيه به ظرفى كه قعر آن نزديك است در مقابل انسان چاق كه عميق مى باشد.
4- سبر: نظر و همت و فكر. سبار ابزارى كه با آن عمق چيزى را اندازه مى گيرند.
5- ضريبة: طبيعت.
6- جليبة: آنچه انسان به خلاف باطن خود به آن تظاهر مى كند كه گويا آن را مى دوشد و مى كشد.
7- تائه: سرگردان و ناآرام و بى قرار.
8- طليق: آزاد و زبان آور.
9- جنان: قلب، و بدان دليل كه پوشيده است جنان ناميده مى شود.

خطبه دويست و سى و چهارم

و من كلام له عليه السلام قَالَهُ وَ هُوَ يَلِي غُسْلَ رَسُولِ اللَّهِ صلى الله عليه و آله وَ تَجْهِيزَهُ:

اشاره

بِأَبِي أَنْتَ وَ أُمِّي(1) يَا رَسُولَ اللَّهِ، لَقَدِ انْقَطَعَ بِمَوْتِكَ مَا لَمْ يَنْقَطِعْ بِمَوْتِ غَيْرِكَ مِنَ النُّبُوَّةِ وَ الاْءِنْبَاءِ وَ أَخْبَارِ السَّمَاءِ. خَصَّصْتَ حَتَّى صِرْتَ مُسَلِّياً(2) عَمَّنْ سِوَاكَ، وَ عَمَّمْتَ حَتَّى صَارَ النَّاسُ فِيكَ سَوَاءً. وَ لَوْ لاَ أَنَّكَ أَمَرْتَ بِالصَّبْرِ وَ نَهَيْتَ عَنِ الْجَزَعِ(3)، لاَءَنْفَدْنَا عَلَيْكَ مَاءَ الشُّئُونِ(4) وَ لَكَانَ الدَّاءُ(5) مُمَاطِلاً(6) وَ الْكَمَدُ(7) مُحَالِفاً(8)، وَ قَلاَّ(9) لَكَ وَ لَكِنَّهُ مَا لاَ يُمْلَكُ رَدُّهُ، وَ لاَ يُسْتَطَاعُ دَفْعُهُ! بِأَبِي أَنْتَ وَ أُمِّي، اذْكُرْنَا عِنْدَ رَبِّكَ، وَ اجْعَلْنَا مِنْ(10) بَالِكَ.

...

سخن آن حضرت عليه السلام به هنگام غسل دادن بدن مطهر رسول خدا صلى الله عليه و آله

سوگوارى امام عليه السلام در ارتحال جانسوز پيامبر صلى الله عليه و آله

پدر و مادرم به فدايت اى پيامبر خدا، زيرا نزد من از آن دو گرانمايه تر و عزيزترى. با مرگ تو نبوّت و اخبار آسمانى از ما قطع شد در حالى كه با مرگ هيچ پيامبرى چنين نشد، چرا كه با مرگ هر پيامبرى، پيامبر بعدى كه با عالم غيب ارتباط داشت، از عالم ماورا - هرچند از طريق غيرآسمانى - براى مردم اخبار غيبى مى آورد، ولى بعد از ارتحال پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله

ص: 479


1- بأبي أنت و امي: باء براى تفديه است، يعنى پدر و مادرم فدايت باد. اين جمله براى اظهار مقدار محبّت به محبوب است. به عبارت ديگر اگر بناست ميان انتخاب پدر و مادر و انتخاب او يكى را برگزينم، او را بر آن دو مقدم مى دارم و آنها را فداى او مى نمايم.
2- مسلى: تسليت دهنده.
3- جزع: بى تابى و اظهار شديد احساسات كه موجب اندوه فراوان و خودزنى و اعمال ناپسند ديگر مى شود كه معمولاً نادانان انجام مى دهند.
4- شئون: منابع اشك.
5- داء: مراد از داء در اينجا اندوه است.
6- مماطل: طلبكارى كه طلبش استيفا نشده باشد.
7- كمد: اندوه، افسردگى.
8- محالف: هم پيمان، هم قسم.
9- قلا: تثنيه قلّ است، يعنى حزن و اندوه كم هستند.
10- من: نشويه است، يعنى ما را از خاطرات خود قرار بده.

...

...

پيامبرى نيامد، لذا سلسله پاك و ارجمند پيامبران و اخبار غيبى به پايان رسيد.

اى رسول خدا، خاندان و خويشاندانت را به فضيلت اختصاص دادى تا آنجا كه با وجودت، از دست دادن هيچ چيزى براى آنها اندوهناك نبود، زيرا مايه آرامش خاطر آنان بودى، و چنان تمام مردم را فضيلت بخشيدى كه همه غرق در فضيلت، و به طور يك سان از رسالت تو بهره مند شدند. البته برخى از شارحان نهج البلاغه تخصيص و تعميم در اين دو جمله را درباره مصيبت آن حضرت ذكر كرده اند، ولى اگر آن را به طور مطلق بدانيم رساتر و زيباتر است.

اگر نبود اينكه به صبرِ در مصيبت فرمانمان داده اى و از بى تابى نهى فرموده اى، به يقين در فراق تو اشك ها روان مى كرديم، به گونه اى كه چشمه چشممان خشك شود و اندوه همچنان در وجود ما، مانند طلبكارى كه حق او ادا نشده باشد، بماند، و اندوه قرين ما شود و از ما جدا نگردد، آن سان كه گويى درد و اندوهْ سوگند ياد كرده اند كه كمك كار هم بمانند، و اين اشك افشانى و اندوهِ پايدار در مصيبت تو بسى ناچيز و اندك است، ولى مرگْ چيزى است كه نمى توان آن را بازگرداند و مانع آن شد، پس گريه و اندوه پس از تو ما را چه سود؟ يعنى امر مهمّ، جلوگيرى از مرگ است كه امكان پذير نيست و اندوه نيز كه امكان پذير است فايده اى ندارد. و به همين اعتبار مرگ با لفظ «لكنّه» آمده كه براى استثناست.

پدر و مادرم به فدايت باد، نزد خدايت يادى از ما كن و براى ما طلب رحمت بفرما و همواره ما را در خاطر خود داشته باش.

ص: 480

خطبه دويست و سى و پنجم

و من كلام له عليه السلام اقتصَّ فيه ما كان منه عليه السلام بعد هجرة النبيّ صلى الله عليه و آله ثم لحاقه به

اشاره

فَجَعَلْتُ أَتْبَعُ مَأْخَذَ(1) رَسُولِ اللَّهِ صلى الله عليه و آله فَأَطَأُ ذِكْرَهُ، حَتَّى انْتَهَيْتُ إِلَى الْعَرَجِ(2). في كلام طويل.

...

از سخنان آن حضرت عليه السلام كه حكايت و داستان خود را بعد از هجرت پيامبر صلى الله عليه و آله از مكّه به مدينه و پيوستن خود به آن حضرت را بيان مى فرمايد.

پيوستن امام به پيامبر صلى الله عليه و آله پس از هجرت

از روزى كه پيامبر صلى الله عليه و آله از مكّه هجرت فرمود، كنجكاوانه و پرسشگرانه جوياى رفتارش بودم كه چه مى كرد، و من همان كار را مى كردم و كاملاً متابعت مى نمودم تا به عَرَجْ رسيدم.

اميرمؤمنان عليه السلام اين سخن را در ضمن كلامى طولانى بيان فرموده است.

سخنى از سيد رضى رحمه الله

قوله عليه السلام فأطأ ذكره، من الكلام الذي رمى به إلى غايتي الإيجاز و الفصاحة أراد أني كنت أعطى خبره صلى الله عليه و آله من بدء خروجي إلى أن انتهيت إلى هذا الموضع، فكنى عن ذلك بهذه الكناية العجيبة اي وطى ء الذكر كأنه عليه السلام يضع قدمه في مواضع يذكر فيه الرسول صلى الله عليه و آله .

سيد رضى رحمه الله مى فرمايد: اينكه امام عليه السلام فرمود «فاطأ ذكره» سخنى است در نهايت فصاحت و ايجاز و منظور امام آن است كه من از همان آغاز خروجم از مكّه تا رسيدن به «عرج» خبر آن حضرت را دريافت مى كردم و از اين مطلب كنايه به «وطى ء الذكر» نموده است؛ يعنى گويى اميرمؤمنان عليه السلام در مواضعى گام مى گذارد كه پيامبر صلى الله عليه و آله در آن مواضع ياد مى شده است.

ص: 481


1- مأخذ: محل اخذ، يعنى مبدأ، محل شروع حركت.
2- عرج: منطقه اى بين مكّه و مدينه.

خطبه دويست و سى و ششم

و من خطبة له عليه السلام في المسارعة الى العمل

اشاره

فَاعْمَلُوا وَ أَنْتُمْ فِي نَفَسِ(1) الْبَقَاءِ، وَ الصُّحُفُ(2) مَنْشُورَةٌ، وَ التَّوْبَةُ مَبْسُوطَةٌ(3)، وَ الْمُدْبِرُ(4) يُدْعَى، وَ الْمُسِيءُ يُرْجَى، قَبْلَ أَنْ يَخْمُدَ(5) الْعَمَلُ، وَ يَنْقَطِعَ الْمَهَلُ(6)، وَ يَنْقَضِيَ الاْءَجَلُ، وَ يُسَدَّ بَابُ التَّوْبَةِ، وَ تَصْعَدَ الْمَلاَئِكَةُ.

...

از خطبه هاى آن حضرت عليه السلام درباره شتاب در عمل

بهره گيرى از فرصتها

اكنون عمل كنيد كه در وسعت بقا و حيات به سر مى بريد، و نامه هاى عمل باز هستند و مى توان بر آنها چيزى افزود و از آن گناهى زدود، و براى توبه كردن مجال و فرصت وجود دارد و توبه پذيرفته مى گردد. انسان گناه آلوده روى برتافته از خدا، از سوى حضرتش فراخوانده مى شود كه ايمان بياورد و اطاعت كند، و به خطاكار اميد داده مى شود (يا اميد مى رود كه توبه كند) كه از گناه دست بدارد.

عمل كنيد پيش از آنكه رشته عمل گسسته شود، چرا كه پس از مرگِ انسان عملْ وجود نخواهد داشت. و مهلت ها از دست بروند و اجل، يعنى مدّت عمر انسان در دنيا به سرآيد

ص: 482


1- نَفَس البقاء: وسعت بقا و زندگى به نَفَس البقاء تعبير شده است، چرا كه بقا تنفس مى كند و هنوز حيات دارد، برخلاف زمانى كه بقا از بين برود و انسان بميرد كه نفس بقا قطع مى شود.
2- صحف: جمع صحيفة، كتاب هايى كه اعمال انسان ها را در آن مى نويسند (نامه عمل).
3- مبسوطة: بسط، ضد قبض است، يعنى گشايش و گستردگى.
4- مدبر: كسى كه به خدا پشت كرده است.
5- يخمد: باطل گردد.
6- مهل: مهلت.

...

...

و درهاى توبه بسته شود، چنانكه خداى سبحان مى فرمايد: «وَ لَيْسَتِ التَّوْبَةُ لِلَّذِينَ يَعْمَلُونَ السَّيِّئاتِ حَتّى إِذا حَضَرَ أَحَدَهُمُ الْمَوْتُ قالَ إِنِّي تُبْتُ الاْنَ وَ لاَ الَّذِينَ يَمُوتُونَ وَ هُمْ كُفّارٌ»(1)؛ «و توبه كسانى كه گناه مى كنند، تا وقتى كه مرگ يكى از آنان دررسد، مى گويد: "اكنون توبه كردم" پذيرفته نيست؛ و [نيز توبه] كسانى كه در حال كفر مى ميرند».

و نيز پيش از آنكه فرشتگان بالا بروند، عمل كنيد و براى آخرت خود توشه برگيريد، يعنى مأموريت فرشتگان ناظر بر عمل انسان، پس از مرگ او تمام مى شود و بالا مى روند.

ص: 483


1- سوره نساء، آيه 18.

فَأَخَذَ امْرُوءٌ مِنْ نَفْسِهِ لِنَفْسِهِ، وَ أَخَذَ مِنْ حَيٍّ لِمَيِّتٍ، وَ مِنْ فَانٍ لِبَاقٍ، وَ مِنْ ذَاهِبٍ لِدَائِمٍ. امْرُوءٌ خَافَ اللَّهَ وَ هُوَ مُعَمَّرٌ(1) إِلَى أَجَلِهِ، وَ مَنْظُورٌ(2) إِلَى عَمَلِهِ. امْرُوءٌ أَلْجَمَ(3) نَفْسَهُ بِلِجَامِهَا، وَ زَمَّهَا(4) بِزِمَامِهَا، فَأَمْسَكَهَا بِلِجَامِهَا عَنْ مَعَاصِي اللَّهِ، وَ قَادَهَا بِزِمَامِهَا إِلَى طَاعَةِ اللَّهِ.

...

مواعظ سودمند

پس هر كس بايد از خودش براى خودش توشه برگيرد، يعنى عمل صالح انجام بدهد تا سعادتمند و رستگار شود، چون انسان اگر عمر خود را با عمل صالح سپرى كند، نتيجه خوبِ آن را در دنيا و در آخرت خواهد ديد.

و از زنده براى مرده بگيرد؛ يعنى از خودش در زنده بودنش براى پس از مرگش بيندوزد.

و از فناپذير براى جاودانه توشه اى بگيرد. به عبارت ديگر از جسمش كه پس از مرگ فانى و نابود مى شود براى خودش در عالم آخرت كه باقى است بيندوزد.

و از انسانى كه از دنيا كوچ مى كند براى خودش كه در آخرت هميشه مى ماند ذخيره كند، يا مراد آن است كه از دنياى رفتنى براى آخرت ابدى توشه برگيرد.

ويژگى هاى اهل نجات

چنين فرد، كسى است كه از خدا ترسيده و تا زمان مرگ هنوز هم او را فرصت هست و براى انجام دادن عمل نيكو مهلتش داده اند.

و كسى كه خود را با لجام تقوا مهار كند تا بين او و محرّمات فاصله بيفتد و با ريسمان شريعت خود را رهبرى كند، پس با لجامى محكم، خود را از معصيت بازداشته، و به سوى طاعت الهى پيش مى راند.

ص: 484


1- معمر: داراى عمر.
2- منظور: مهلت داده شده.
3- أَلْجَمَ: لگام زد، در اختيار گرفت.
4- زَمَّها: در اختيار گرفت.

خطبه دويست و سى و هفتم

و من كلام له عليه السلام في شأن الحكمين و ذمّ أهل الشام

اشاره

جُفَاةٌ(1) طَغَامٌ(2)، وَ عَبِيدٌ أَقْزَامٌ(3)، جُمِعُوا مِنْ كُلِّ أَوْبٍ(4)، وَ تُلُقِّطُوا(5) مِنْ كُلِّ شَوْبٍ(6)، مِمَّنْ يَنْبَغِي أَنْ يُفَقَّهَ وَ يُوءَدَّبَ، وَ يُعَلَّمَ وَ يُدَرَّبَ(7)، وَ يُوَلَّى عَلَيْهِ، وَ يُوءْخَذَ عَلَى يَدَيْهِ، لَيْسُوا مِنَ الْمُهَاجِرِينَ وَ الاْءَنْصَارِ، وَ لاَ مِنَ الَّذِينَ تَبَوَّوءُا الدّارَ(8).

...

از سخنان آن حضرت عليه السلام درباره داوران جنگ صفّين و نيز سرزنش شاميان

اوصاف شاميان

اصحاب معاويه (شاميان) خشك، سنگدل و بى عاطفه و جماعتى فرومايه و اوباشند.

و برده صفتانى هستند كه در اراده و دركْ استقلال ندارند و پيرو و مجرى فرمان معاويه اند، و فرومايگانى هستند كه از خود هيچ كيان و شخصيتى ندارند.

اشرار، طبق سرشت هميشگى شان، از هر سمتى جمع شدند؛ چرا كه از خانواده هاى شرافتمند كسى پيرو معاويه نبود، بلكه اشرار و افراد بى شخصيت را براى تقويت بنيان حكومت جمع كرده بود كه اصل و نسب و حلال زادگى آنها مورد ترديد قرار داشت.

سزاوار است اين افراد تحت تعليم وتأديب قرار گيرند و در ولايت و سرپرستى كسى درآيند تا رفتارهاى آنان را اداره كند و دست آنها را بگيرد تا در چيزى به ناحق تصرّف

ص: 485


1- جفاة: جمع جاف، يعنى خشك و انعطاف ناپذير.
2- طغام: اراذل و اوباش.
3- أقزام: جمع قزم، يعنى رذل و فرومايه.
4- أوب: ناحيه و سمت.
5- تلقطوا: از إلتقاط يعنى برداشتن از زمين گرفته شده.
6- شوب: شائبه، خلط و ناخالصى.
7- يدرب: تمرين و مداومت در عمل.
8- تبؤا الدار: ساكن مدينه شده باشند.

...

...

نكنند، زيرا عده اى سفيه و فرومايه هستند.

نه از مهاجرانند و نه از انصار كه سابقه علم و پيراستگى داشته باشند و نه از كسانى اند كه ساكن مدينه منوّره و پيرامون پيامبر صلى الله عليه و آله اجتماع كرده بودند.

رفع يك شبهه

اگر كسى بگويد كه اصحاب پيامبر صلى الله عليه و آله نيز از هر سو گرد آمده و در آغاز نبوّت داراى سابقه درخشان و نام خوش نبودند، پاسخ اين است كه تفاوت بين آنان و پيروان معاويه بسيار است، زيرا افراد پيرامون پيامبر صلى الله عليه و آله پاكان و نكوكاران بودند و در آغاز نبوّت مال و قدرتى در كار نبود كه عده اى به هوس آن گرد آن حضرت فراهم آيند، ولى اشرار و اراذل اطراف معاويه به خلاف آنان براى مال و مقام گرد آمده بودند. وانگهى بى سابقه بودن ياران معاويه، وى را زيان نمى رساند، بلكه اينان را گرد آورد تا با سابقانِ در اسلام بستيزند و از در دشمنى در آيند.

بنابراين افراد فراهم آمده گرد پيامبر صلى الله عليه و آله افرادى حقجو بودند، هرچند سابقه درخشانى نداشتند، ولى افراد شرورِ پيرو معاويه بدو پيوستند تا براى رسيدن به ثروت شرارت و جنايت كنند.

ص: 486

أَلاَ وَ إِنَّ الْقَوْمَ اخْتَارُوا لاِءَنْفُسِهِمْ أَقْرَبَ الْقَوْمِ مِمَّا يُحِبُّونَ وَ إِنَّكُمُ اخْتَرْتُمْ لاِءَنْفُسِكُمْ أَقْرَبَ الْقَوْمِ مِمَّا تَكْرَهُونَ. وَ إِنَّمَا عَهْدُكُمْ بِعَبْدِ اللَّهِ بْنِ قَيْسٍ بِالاْءَمْسِ يَقُولُ: «إِنَّهَا فِتْنَةٌ، فَقَطِّعُوا أَوْتَارَكُمْ(1)، وَ شِيمُوا(2) سُيُوفَكُمْ». فَإِنْ كَانَ صَادِقاً فَقَدْ أَخْطَأَ بِمَسِيرِهِ غَيْرَ مُسْتَكْرَهٍ، وَ إِنْ كَانَ كَاذِباً فَقَدْ لَزِمَتْهُ التُّهَمَةُ. فَادْفَعُوا فِي صَدْرِ عَمْرِو بْنِ الْعَاصِ بِعَبْدِ اللَّهِ بْنِ الْعَبَّاسِ، وَ خُذُوا مَهَلَ(3) الاْءَيَّامِ، وَ حُوطُوا(4) قَوَاصِيَ(5) الاْءِسْلاَمِ. أَ لاَ تَرَوْنَ إِلَى بِلاَدِكُمْ تُغْزَى(6)، وَ إِلَى صَفَاتِكُمْ(7) تُرْمَى.

...

نگاهى به حادثه غم انگيز حكميّت

هان بدانيد كه معاويه و يارانش كسى را براى حكميّت برگزيدند (عمروعاص) كه بيش از هركس به آنچه خوش مى دارند نزديك تر بود و شما كسى را برگزيديد (ابوموسى اشعرى) كه به آنچه نمى پسنديد و خوش نمى داريد نزديك تر بود. زيرا ابوموسى اشعرى با امام عليه السلام و جنگْ مخالفْ و با ستمگرانْ همراه بود و بيش از هر كسى با خواسته هاى اصحاب امام مخالفت مى ورزيد.

به خاطر آوريد كه عبداللّه بن قيس (= ابوموسى اشعرى) ديروز مى گفت: زه كمان هاى خود را پاره و شمشيرهاى خود را غلاف كنيد. يعنى از جنگ كناره گيريد كه اين جنگ فتنه است، و اين، نشانه هاى مخالفت او با شما و نهضت شما بود. ابوموسى امام عليه السلام را تنها مى گذاشت و عزم مؤمنان را در جنگ و تحقق بخشيدن به اهداف حضرت سست مى كرد.

پس اگر ابوموسى درست گفتار بود كه اين جنگ فتنه است و نبايد در آن شركت كرد، آمدن او از روى ميل و بدون اجبار به اين جنگ، خطا بوده است، زيرا هيچ كس وى را به آمدنِ به جنگ و پذيرش حكميّت مجبور نكرده بود. پس او به خلاف عقيده خود وارد اين

ص: 487


1- أوتار: جمع وتر، يعنى زه كمان.
2- شيموا: غلاف كنيد.
3- مهل: مهلت.
4- حوطوا: احاطه كنيد، و احاطه يعنى حفظ و حراست.
5- قواصي: جمع قاصية يعنى نقاط دوردست، اطراف.
6- تغزى: مورد هجوم قرار گرفته است.
7- صفات: سنگ سخت. كنايه از قدرت.

...

...

معركه شده بود، و چنين كسى طبعا به خلاف عقيده خود سخن گفته و قابل اعتماد نيست، و اگر دروغ گفته كه اين جنگ فتنه است، انگشت اتهام متوجّه خودِ اوست، چون حق را مى شناسد و در عين حال به باطل سخن مى گويد.

بنابراين اهداف عمرو بن عاص را به وسيله عبداللّه بن عبّاس درهم بشكنيد، چون امام عليه السلام براى گفت وگو و مذاكره ابن عباس را برگزيده بود زيرا از هماوردى او با عمروعاص و آگاهى اش از حيله هاى او مطلع بود، در حالى كه ابوموسى اشعرى فردى ابله و نادان بود، با اين همه، عده اى از اصحابِ غافل و ناآگاهِ امام، بر گزينش ابوموسى اصرار داشتند.

اين ايامِ مهلتِ بين طرفين كه مدتى آتش بس برقرار شده بود تا دو داور به حكميّت بپردازند فرصت خوبى است تا از آن براى تجديد قوا و آمادگى براى جنگ مجدّد استفاده كنيد و اطراف و مناطق دوردست قلمرو اسلام را احاطه و حفظ كنيد تا از آسيب حملات فتنه جويان حفظ گردد. همان طور كه امام عليه السلام فرموده بود، معاويه وقتى پراكندگى اصحاب امام عليه السلام را ديد به اطراف قلمرو حكومت آن حضرت شبيخون زد.

آيا نمى بينيد سرزمين هاى شما مورد هجوم معاويه قرار مى گيرد؟ آيا نمى بينيد نيرو و توانمنديتان آماج دشمنان قرار گرفته است و به آنها چشم طمع دوخته اند؟

ص: 488

خطبه دويست و سى و هشتم

و من كلام له عليه السلام يذكر فيها آل محمد صلى الله عليه و آله

اشاره

هُمْ عَيْشُ الْعِلْمِ، وَ مَوْتُ الْجَهْلِ. يُخْبِرُكُمْ حِلْمُهُمْ عَنْ عِلْمِهِمْ، وَ ظَاهِرُهُمْ عَنْ بَاطِنِهِمْ، وَ صَمْتُهُمْ عَنْ حِكَمِ مَنْطِقِهِم. لاَ يُخَالِفُونَ الْحَقَّ وَ لاَ يَخْتَلِفُونَ فِيهِ. وَ هُمْ دَعَائِمُ الاْءِسْلاَمِ، وَ وَلاَئِجُ(1) الاِعْتِصَامِ. بِهِمْ عَادَ الْحَقُّ إِلَى نِصَابِهِ، وَ انْزَاحَ(2) الْبَاطِلُ عَنْ مُقَامِهِ، وَ انْقَطَعَ لِسَانُهُ عَنْ مَنْبِتِهِ(3). عَقَلُوا الدِّينَ عَقْلَ وِعَايَةٍ(4) وَ رِعَايَةٍ، لاَ عَقْلَ سَمَاعٍ وَ رِوَايَةٍ. فَإِنَّ رُوَاةَ الْعِلْمِ كَثِيرٌ وَ رُعَاتَهُ قَلِيلٌ.

...

از سخنان آن حضرت عليه السلام در توصيف خاندان پيامبر صلى الله عليه و آله

ويژگى هاى خاندان پيامبر صلى الله عليه و آله

خاندان پيامبر صلى الله عليه و آله سبب حيات و سرزندگى علم و مايه مرگ جهل و نادانى هستند، زيرا علم جز به واسطه عالمان زنده نمى ماند و جهل جز با حضور علم زايل نمى شود و نمى ميرد. پس هر مقدار علم زنده باشد، به همان اندازه جهل مرده است. فراوانى بردباريشان شما را از گستره دانش آنها آگاه مى كند، زيرا عالم همواره بردبار است و جاهل عجول و ناشكيبا.

و ظاهر آنان از باطن آنها خبر مى دهد؛ يعنى همانطور كه در ظاهر بسيار آراسته اند باطن آنان نيز به اخلاق والا و فضايل وارسته انسانى آراسته است، زيرا ظاهرْ نشانگرِ باطن است.

و سكوت آنها از منطق حكيمانه شان خبر مى دهد، زيرا غالبا سكوت دليل عقل و نيز دليل منطق انسان فرزانه و حكيم است، و حكمت، از ارشاد و سخن گفتن بجاى و بهنگام

ص: 489


1- ولائج: جمع وليجه، يعنى جايى كه انسان از باران و يا دشمن و يا درنده و مانند آن پناه مى برد.
2- إنزاح: زايل گرديد.
3- منبت: محل رويش.
4- وعاية: فهم و ادراك.

...

...

خود و بر اساس حقيقت است.

با حق از در مخالفت در نمى آيند و درباره آن با يكديگر دچار اختلاف نمى شوند. پس نه به باطل مى گروند و نه باهم بر سر حق اختلاف دارند.

و ستون هاى اسلامند زيرا آنها روشنگران مبانى و احكام اسلام مى باشند و پناهگاههاى ايمنى بخش مردم؛ زيرا با راهنمايى هاى شان، پيروان خود را از انحراف و لغزش حفظ مى كنند.

به وسيله آنان حق به جايگاه اصيل خود كه براى آن تعيين شده بود برگشت، و باطل از جايى كه بناحق بر آن تكيه زده بود زايل و نابود گرديد. بنابراين، گويى حق و باطل در عرصه هاى گوناگونِ حيات بشرى جابه جا مى شوند، اگر حق ياورانى مانند ائمه عليهم السلام پيدا كند، كه براى احياىِ آن تلاش كنند و سخت بكوشند، جاى باطل مى نشيند، و در غير اين صورت، باطل ميداندار مى شود.

و هم به سبب ايشان زبان باطل از بن بركنده شد؛ يعنى لفّاظى و پشت هم اندازى باطل در مقابل استدلال حق بى اثر گرديد.

آنان دين را نه با شنيدن و روايت، كه با درك و فهم صحيح و درنظر گرفتنِ همه جوانب آن فهم كردند، يعنى هم دين را خوب فهميدند و هم از فهميده ها به خوبى پشتيبانى و حمايت كردند تا دين با توطئه منحرفان و متجاوزان دچار انحراف نگردد. نه اينكه فقط دين را از پيامبر صلى الله عليه و آله شنيده باشند و بدون تفكّر و تدبّر براى ديگران نقل كرده باشند، كه راويان علم بسيارند و حاميان آن اندك.

ص: 490

خطبه دويست و سى و نهم

اشاره

و من كلام له عليه السلام قاله لعبد اللّه بن العباس و قد جاءه برسالة من عثمان و هو محصور يسأله فيها الخروج إلى ماله بيَنْبُع ليقلّ هتْف الناس باسمه للخلافة بعد أن كان سأله مثل ذلك من قبل، فقال عليه السلام :

يَا ابْنَ عَبَّاسٍ، مَا يُرِيدُ عُثْمَانُ إِلاَّ أَنْ يَجْعَلَنِي جَمَلاً نَاضِحاً(1) بِالْغَرْبِ(2)، أَقْبِلْ وَ أَدْبِرْ! بَعَثَ إِلَيَّ أَنْ أَخْرُجَ، ثُمَّ بَعَثَ إِلَيَّ أَنْ أَقْدُمَ، ثُمَّ هُوَ الاْآنَ يَبْعَثُ إِلَيَّ أَنْ أَخْرُجَ! وَ اللَّهِ لَقَدْ دَفَعْتُ عَنْهُ حَتَّى خَشِيتُ أَنْ أَكُونَ آثِماً.

...

از سخنان آن حضرت عليه السلام به عبداللّه بن عباس هنگامى كه وى پيامى از عثمان - كه در محاصره شورشيان بود - براى امام عليه السلام آورد. عثمان از امام عليه السلام خواسته بود به ينبع برود تا از وى براى خلافت كمتر نام برده شود و همين پيشنهاد را قبلاً به حضرتش داده بود.

جريان محاصره عثمان و پيشنهاد او به امام عليه السلام

انقلابيون از شهرهاى ديگر در مدينه اجتماع كرده بودند تا خواسته هاى خود را با عثمان طرح كنند و از او بخواهند به واليانش فرمان عدالت ورزى بدهد، ولى وقتى از عثمان نااميد شدند او را در منزلش محاصره كردند و اعلام نمودند تا زمانى كه دست از ظلم برندارد دست از محاصره بر نمى دارند. برخى از آنان در همين ميانه پيشنهاد كردند كه امام عليه السلام را به جاى عثمان خليفه بخوانند و اين چيزى بود كه عثمان نمى پسنديد. از اين رو، طى نامه اى از امام عليه السلام خواست كه آن حضرت به ينبع - كه متعلق به خود آن حضرت و خارج از مدينه

ص: 491


1- ناضح: آن كه از چاه و مانند آن آب مى كشد و جمل ناضح شترى كه با رفتن سمت چاه دلوى كه به او بسته شده در چاه فرو مى رود و چون از چاه دور مى شود، دلو پر از آب را از چاه بيرون مى كشد.
2- غرب: دلو بزرگ كه با آن از چاه آب مى كشند.

...

...

بود و هنوز هم به همان نام خوانده مى شود - برود. امام روانه ينبع شد و وقتى عثمان ديد غير از امام هيچ كس نمى تواند مشكل او را حل كند او را ميان خود و انقلابيون ميانجى و واسطه قرار داد.

امام عليه السلام آمد و خواست قضيّه را اصلاح كند، ولى عثمان حاضر نشد نصايح امام و مطالبات مسلمانان را بپذيرد. لذا شورشيان بار ديگر خانه او را محاصره كردند. عثمان، در اين ماجرا ابن عباس را طلبيد و از او خواست تا از امام عليه السلام بخواهد بار ديگر از شهر خارج شود، زيرا شعارهاى مردم مبنى بر درخواست خلافت امام را مى شنيد. وقتى كه ابن عباس پيام عثمان را به امام عليه السلام رسانيد، امام فرمود:

تحليل امام عليه السلام از پيشنهاد عثمان

اى ابن عباس، عثمان مى خواهد مرا مانند شترى قرار دهد كه مشك بزرگ آب را از چاه بيرون مى كشد، و بدين ترتيب هماره به دلخواه عثمان مى روم و باز مى گردم. اين سخن را امام عليه السلام از سرِ گلايه گذارى و استهزا بيان فرمود.

عثمان يك بار از من خواست به ينبع بروم، دوباره خواست كه برگردم و اكنون مى خواهد بار ديگر به ينبع بروم.

به خدا سوگند، من شورشيان را از او دور كردم به گونه اى كه ترسيدم كه حق با آنها باشد و من در اين كار گناهكار باشم. البته اين ترس حقيقى نبود، چون امام معصوم است، بلكه كنايه از كثرت دفاع از عثمان مى باشد.

ص: 492

خطبه دويست و چهلم

و من كلام له عليه السلام يحثّ فيه أصحابه على الجهاد

اشاره

وَاللَّهُ مُسْتَأْدِيكُمْ(1) شُكْرَهُ، وَ مُوَرِّثُكُمْ أَمْرَهُ، وَ مُمْهِلُكُمْ فِي مِضْمَارٍ(2) مَحْدُودٍ لِتَتَنَازَعُوا(3) سَبَقَهُ(4) فَشُدُّوا(5) عُقَدَ(6) الْمَآزِرِ(7)، وَ اطْوُوا(8) فُضُولَ(9) الْخَوَاصِرِ(10)، و لاَ تَجْتَمِعُ عَزِيمَةٌ وَ وَلِيمَةٌ. مَا أَنْقَضَ النَّوْمَ لِعَزَائِمِ الْيَوْمِ، وَ أَمْحَى الظُّلَمَ لِتَذَاكِيرِ الْهِمَمِ.

و صلى اللّه على سيّدنا محمّد النبيّ الاُمّي، و على آله مصابيح الدُّجى، و العروة الوثقى، و سلّم تسليماً كثيراً.

...

از سخنان آن حضرت عليه السلام در تشويق اصحاب به جهاد

انتظارات خداوند از انسان ها

خداى سبحان از شما مى خواهد كه شكر نعمت او را بجاى آوريد و امر دين خود را براى شما به ارث نهاد، زيرا بايستى سر به فرمان او بگذاريد و از حضرتش اطاعت كنيد.

و شما را در ميدان مسابقه دنيا فرصت داده تا براى رسيدن به پاداش گرانبهاى خداى سبحان، يعنى بهشت، با يكديگر به رقابت برخيزيد.

ص: 493


1- مستأدى: طلب ادا كردن، وام گذارى.
2- مضمار: محل تربيت اسب براى مسابقه و برنده شدن آن. در اينجا دنيا به اين محل تشبيه شده چون سراى عمل كردن براى به دست آوردن جايزه در روز قيامت است.
3- تنازع: رقابت براى رسيدن به بالاترين ثواب و پاداش.
4- سبق: جايزه ارزشمندى كه بر سر آن به رقابت پردازند.
5- شدوا: محكم ببنديد.
6- عقد: جمع عقدة، گره ها.
7- مآزر: جمع مأزر، إزارى كه به كمر مى زنند كه گره آن را بايد محكم ببندند تا باز نشود و اندام زيرين آشكار نشود.
8- اطووا: جمع كنيد.
9- فضول: زيادى دامن لباس كه روى زمين كشيده مى شود و مانع حركت و فعاليت است و كنايه از جدّيت است.
10- خواصر: جمع خاصرة، دامن لباس.

...

...

پس گره كمر را محكم كنيد و سخت بكوشيد و دامن به كمر زنيد كه در غير اين صورت دامان جامه كه به رسم عرب، فروهشته و بلند است، مانع حركت مى شود و در واقع كنايه از آن است كه آنچه مانع پيشرفت در راه بندگى است، بايد كنار گذارده شود و در اين راه با جديت فعاليت كرد.

خوشگذرانى و پرخوابى مانع كاميابى است

عزم راسخ براى عمل با خوشگذرانى و شكمبارگى جمع نمى شوند؛ يعنى رسيدن به قلّه كمال و كارهاى بزرگ و ارزشمند با طلب لذايذ و شهوات ناسازگار است.

و چه بسا خوابِ بسيار عزم استوار انسان را در هم مى شكند، زيرا وقتى انسان مى خوابد نمى تواند عزم و اراده خود را تحقّق بخشد.

و چه بسيار تاريكى هاى شبانه، ياد و خاطره بلندهمتى را كه انسان در روز آن را در فكر پرورانده، نابود مى كند، چون با فرارسيدن شب، انسان نسبت به تصميم هاى روزانه اش سست و بى تفاوت مى شود.

اين دو جمله براى تأكيد بر ضرورت جدّيت در عمل است، كه بايستى خواب و فرا رسيدنِ تاريكى شب مانع اجراى اراده و تصميم نگردد.

و درود خدا بر سرور و آقاى ما محمد صلى الله عليه و آله پيامبر امّى (منسوب به ام القرى، يعنى مكه كه طبق احاديث بقيه شهرها و بلاد از زير آن شهر بيرون آمده اند) و بر خاندانش كه چراغ هاى روشنى بخش تاريكى هايند و راه حق را روشن مى كنند و براى انسان ها دستاويز محكم اند كه هرگز بيمِ از هم گسستنِ آنها نمى رود، و سلام خدا بر آنان سلامى بسيار. صلاة از جانب خدا يعنى عطوفت و رحمت است و سلام از جانب او يعنى آنان را از هر بدى سالم بدارد.

ص: 494

نامه هاى اميرمؤمنان على عليه السلام

اشاره

باب المختار من كتب أمير المؤمنين عليه السلام إلى أعدائه و امراء بلاده، و يدخل في ذلك ما اختير من عهوده إلى عماله، و وصاياه لأهله و أصحابه

گزيده اى از نامه هاى اميرمؤمنان على عليه السلام به دشمنان و حاكمان شهرها، و از آن جمله گزيده اى از عهدنامه هاى آن حضرت به حاكمان و توصيه هاى ايشان به خانواده و يارانش

ص: 495

ص: 496

نامه اول

و من كتاب له عليه السلام إلى أهل الكوفة عند مسيره من المدينة إلى البصرة

اشاره

مِنْ عَبْدِ اللَّهِ عَلِيٍّ أَمِيرِ الْمُوءْمِنِينَ إِلَى أَهْلِ الْكُوفَةِ، جَبْهَةِ الاْءَنْصَارِ وَ سَنَامِ(1) الْعَرَبِ.

...

از نامه هاى آن حضرت عليه السلام خطاب به مردم كوفه هنگام حركت از مدينه به سمت بصره در بيان حال خود و دشمنانش

روش نامه نگارى

نامه اى است از بنده خدا على اميرمؤمنان، به مردم كوفه، اعيان و بزرگان انصار و اشراف عرب. منظور انصار خود آن حضرت است نه انصار حضرت رسول صلى الله عليه و آله .

امام عليه السلام در اين نامه، اهالى كوفه را با كمال عظمت و شرافت نام برده و با عنوان «جبهه» كه پيشانى و بالاترين بخش وجود انسان است، و «سنام» (كوهان شتر) كه بالاترين بخش وى است، خوانده است. ناگفته نگذريم كه اين ستايش ها با گلايه هايى كه حضرت در همين نامه از آنها مى كند منافاتى ندارد.

ص: 497


1- سنام: كوهان شتر.

أَمَّا بَعْدُ، فَإِنِّي أُخْبِرُكُمْ عَنْ أَمْرِ عُثْمَانَ حَتَّى يَكُونَ سَمْعُهُ كَعِيَانِهِ. إِنَّ النَّاسَ طَعَنُوا عَلَيْهِ، فَكُنْتُ رَجُلاً مِنَ الْمُهَاجِرِينَ أُكْثِرُ اسْتِعْتَابَهُ(1) وَ أُقِلُّ عِتَابَهُ(2)، وَ كَانَ طَلْحَةُ وَ الزُّبَيْرُ أَهْوَنُ سَيْرِهِمَا فِيهِ الْوَجِيفُ(3) وَ أَرْفَقُ حِدَائِهِمَا(4) الْعَنِيفُ(5).

...

داستان عثمان و پيمان شكنان

اما پس از حمد و ثناى الهى، من ماجراى عثمان را براى شما باز مى گويم تا بدانيد كه به خلاف ادّعاى سركشانى چون طلحه و زبير، در قتل او هرگز شريك نبودم و به گونه اى به شما خبر مى دهم كه شنيدن آن مانند ديدن آن باشد و هيچ ترديد و ابهامى باقى نماند.

مردم از كارهاى عثمان اعتراض كردند من نيز يكى از مهاجران بودم كه او را به كسب رضايت مردم فرا مى خواندم و از همه بيشتر مى كوشيدم كه به خواسته هاى مشروع مردم تن دهد و به او كمتر خرده مى گرفتم.

و اما طلحه و زبير در انتقام خواهى از عثمان شتاب فراوانى به كار بردند و كمترين برخوردشان عيبجويى از او بود. يعنى در افروختن آتش فتنه عليه او و عيبجويى از وى سخت كوشيدند و نرم ترين آوايشان در راندن شتر فتنه به سرعت و شتاب بسيار مؤثر بود.

ص: 498


1- إستعتاب: جلب رضايت كردن، به قصد نرمدلى گله كردن.
2- عتاب: ملامت و سرزنش.
3- وجيف: سريع.
4- حداء: آوازى براى راندن شتر.
5- عنيف: سخت، شديد.

وَ كَانَ مِنْ عَائِشَةَ فِيهِ فَلْتَةُ(1) غَضَبٍ، فَأُتِيحَ(2) لَهُ قَوْمٌ فَقَتَلُوهُ، وَ بَايَعَنِي النَّاسُ غَيْرَ مُسْتَكْرَهِينَ وَ لاَ مُجْبَرِينَ(3)، بَلْ طَائِعِينَ مُخَيَّرِينَ. وَ اعْلَمُوا أَنَّ دَارَ الْهِجْرَةِ قَدْ قَلَعَتْ(4) بِأَهْلِهَا وَ قَلَعُوا(5) بِهَا، وَ جَاشَتْ(6) جَيْشَ الْمِرْجَلِ(7) وَ قَامَتِ الْفِتْنَةُ عَلَى الْقُطْبِ، فَأَسْرِعُوا إِلَى أَمِيرِكُمْ، وَ بَادِرُوا جِهَادَ عَدُوِّكُمْ، إِنْ شَاءَ اللَّهُ عَزَّوَجَلَّ.

...

و امّا عايشه در حركتى ناگهانى و نابخردانه بر عثمان خشم گرفت و گفت: «اُقْتُلُوا نَعْثَلاً قَتَلَ اللّهُ نَعْثَلاً(8)؛ بكشيد اين ريش دراز احمق را كه خدا او را بكشد» و مردم را در كشتن عثمان سخت تحريك كرد. عايشه با اين عبارت در واقع عثمان را به نعثل يهودى تشبيه مى كرد.

پس جماعتى عليه عثمان جمع شدند و تحت تأثير همان تحريكات او را كشتند و مردم بدون هيچ اجبار و اكراهى، بلكه با كمال ميل و اختيار با من بيعت كردند.

و بدانيد كه اهل مدينه (= دار الهجره)، يعنى امام و اصحاب آن حضرت از مهاجران و انصار از آنجا جلاى وطن كردند، و اهل مدينه چون ديگ در حال جوشش براى دفع فتنه عايشه و طلحه و زبير به خروش درآمد. شما نيز از كوفه خارج شويد و براى نصرت اسلام عليه تبهكاران، به آنان اقتدا كنيد كه اينك فتنهْ قطب خلافت را، يعنى امام عليه السلام را نشانه گرفته است، و اين مهم تر از زمانى است كه فتنه اطراف و اكناف را فرا گيرد.

پس، به خواست خداى عزّوجل، به سوى امير خود (وجود مقدس امام عليه السلام ) بشتابيد و به جهاد با دشمنان روى آوريد كه تبهكاران، دشمنان مسلمانان هستند و مى خواهند آشوب و هرج ومرج بيافرينند.

ص: 499


1- فلته: آنچه كه از انسان بدون تدبّر و انديشه صادر مى شود.
2- اُتيح: مهيا و فراهم گرديد.
3- مجبرين: به اجبار، على رغم.
4- قلعت بأهلها: اهل آن منتقل شدند. قلع المكان باهله، يعنى از آنجا رخت بربستند.
5- قلعوا بها: از آن جدا شدند.
6- جاشت: به جوشش در آمد.
7- جيش المرجل: ديگ جوشان.
8- بحار الانوار، ج 31، ص 269.

نامه دوم

و من كتاب له عليه السلام إليهم بعد فتح البصرة

اشاره

وَ جَزَاكُمُ اللَّهُ مِنْ(1) أَهْلِ مِصْرٍ عَنْ أَهْلِ بَيْتِ نَبِيِّكُمْ أَحْسَنَ مَا يَجْزِي الْعَامِلِينَ بِطَاعَتِهِ، وَ الشَّاكِرِينَ لِنِعْمَتِهِ، فَقَدْ سَمِعْتُمْ وَ أَطَعْتُمْ، وَ دُعِيتُمْ فَأَجَبْتُمْ.

...

از نامه هاى آن حضرت پس از فتح بصره

سپاسگزارى از مردم كوفه

خدا به شما كوفيان از جانب اهل بيت پيامبرتان بهترين پاداش را عنايت كند؛ پاداشى كه به اهل عمل و طاعت و شاكران نعمت هاى حضرتش عطا مى كند. زيرا شما خليفه پيامبر صلى الله عليه و آله و اهل بيت او را يارى كرديد و شكر برخوردارى از نعمتِ وجودِ خليفه را با يارى خود به جاى آورديد.

شما سخن حق را شنيديد و فرمان برديد و به جهاد دعوت شديد و اجابت كرديد و يارى نموديد.

ص: 500


1- من: براى بيان ضميرِ كُم است.

نامه سوم

و من كتاب له عليه السلام لشريح بن الحارث قاضيه

اشاره

وَ رُوِيَ: أَنَّ شُرَيْحَ بْنَ الْحَارِثِ قَاضِيَ أَمِيرِ الْمُوءْمِنِينَ عليه السلام اشْتَرَى عَلَى عَهْدِهِ دَاراً بِثَمَانِينَ دِينَاراً، فَبَلَغَهُ ذَلِكَ فَاسْتَدْعَى شُرَيْحاً، وَ قَالَ لَهُ: بَلَغَنِي أَنَّكَ ابْتَعْتَ دَاراً بِثَمَانِينَ دِينَاراً، وَ كَتَبْتَ لَهَا كِتَاباً وَ أَشْهَدْتَ فِيهِ شُهُوداً، فَقَالَ لَهُ شُرَيْحٌ: قَدْ كَانَ ذَلِكَ يَا أَمِيرَ الْمُوءْمِنِينَ، قَالَ: فَنَظَرَ إِلَيْهِ نَظَرَ الْمُغْضَبِ، ثُمَّ قَالَ لَهُ: يَا شُرَيْحُ، أَمَا إِنَّهُ سَيَأْتِيكَ مَنْ لاَ يَنْظُرُ فِي كِتَابِكَ، وَ لاَ يَسْأَلُكَ عَنْ بَيِّنَتِكَ، حَتَّى يُخْرِجَكَ مِنْهَا شَاخِصاً، وَ يُسْلِمَكَ إِلَى قَبْرِكَ خَالِصاً. فَانْظُرْ يَا شُرَيْحُ لاَ تَكُونُ ابْتَعْتَ هَذِهِ الدَّارَ مِنْ غَيْرِ مَالِكَ، أَوْ نَقَدْتَ(1) الثَّمَنَ مِنْ غَيْرِ حَلاَلِكَ، فَإِذَا أَنْتَ قَدْ خَسِرْتَ دَارَ الدُّنْيَا وَ دَارَ الاْآخِرَةِ! أَمَا إِنَّكَ لَوْ كُنْتَ أَتَيْتَنِي عِنْدَ شِرَائِكَ مَا اشْتَرَيْتَ، لَكَتَبْتُ لَكَ كِتَاباً عَلَى هَذِهِ النُّسْخَةِ، فَلَمْ تَرْغَبْ فِي شِرَاءِ هَذِهِ الدَّارِ بِدِرْهَمٍ فَمَا فَوْقُ.

...

از نامه هاى آن حضرت عليه السلام خطاب به شريح بن حارثِ قاضى

نكوهش شريح به جهت خريد خانه اى گرانقيمت

نكوهش شريح(2) به جهت خريد خانه اى گرانقيمت

علت نوشتن اين نامه آن بود كه شريح، قاضىِ منصوب از طرف اميرمؤمنان على عليه السلام خانه اى به هشتاد دينار خريد و چون اين مطلب به گوش حضرت رسيد، او را طلبيد و فرمود:

شنيده ام كه خانه اى به هشتاد دينار خريدى و سندى نوشته اى كه در آن معامله خانه را ذكر كرده اى و امضاها و شهودى را بر اين كار گرفته اى؟

ص: 501


1- نقدت: پرداخته باشى.
2- وى از زمان عمر تا زمان يزيد به مدت 75 سال قاضى بود و به قتل حضرت حسين بن على عليه السلام فتوا داد. او تا زمان حجّاج زنده بود و در فتنه عبداللّه بن زبير به مدّت دو سال از قضاوت بر كنار بود.

...

...

شريح عرض كرد: آرى چنين است اى اميرمؤمنان.

راوى مى گويد: حضرت نگاه خشم آلودى به او انداخت و فرمود: اى شريح، زودا كه مرگ (يا عزرائيل عليه السلام ) به سراغت خواهد آمد و به سند تو نگاه نمى كند و از شهود تو نمى پرسد و تو را از اين منزل به سوى قبرت مى برد و بدون منزل و دارايى، تو را تسليم آنجا مى كند.

پس اى شريح، خوب بنگر مبادا اين منزل را از غير مال خودت، از منابعى چون رشوه و مال يتيم و امانت و... خريده باشى و يا پول آن را از راه هاى حرام مثل مال شبهه ناك پرداخته باشى!

اگر از مال حرام و يا شبهه ناك خريده باشى دنيا و آخرت خود را از دست داده اى، چون از دنيا خارج مى شوى و در آخرت هم به علت بهره ورى از مال حرام داخل آتش دوزخ مى گردى.

آگاه باش كه اگر تو قبل از خريدن خانه نزد من مى آمدى، سندى به اين مضمون براى تو مى نوشتم كه در خريدن آن حتى به قيمت يك درهم هم رغبت نمى كردى، چه رسد به اين قيمت گزاف، زيرا موجب بيدارى و هشيارى تو مى شد.

ص: 502

وَ النُّسْخَةُ هَذِهِ: هَذَا مَا اشْتَرَى عَبْدٌ ذَلِيلٌ، مِنْ مَيِّتٍ قَدْ أُزْعِجَ(1) لِلرَّحِيلِ، اشْتَرَى مِنْهُ دَاراً مِنْ دَارِ الْغُرُورِ، مِنْ جَانِبِ الْفَانِينَ وَ خِطَّةِ(2) الْهَالِكِينَ، وَ تَجْمَعُ هَذِهِ الدَّارَ حُدُودٌ أَرْبَعَةٌ: الْحَدُّ الاْءَوَّلُ يَنْتَهِي إِلَى دَوَاعِي الاْآفَاتِ(3)، وَ الْحَدُّ الثَّانِي يَنْتَهِي إِلَى دَوَاعِي الْمُصِيبَاتِ، وَ الْحَدُّ الثَّالِثُ يَنْتَهِي إِلَى الْهَوَى الْمُرْدِي(4)، وَ الْحَدُّ الرَّابِعُ يَنْتَهِي إِلَى الشَّيْطَانِ الْمُغْوِي(5)، وَ فِيهِ يُشْرَعُ(6) بَابُ هَذِهِ الدَّارِ. اشْتَرَى هَذَا الْمُغْتَرُّ(7) بِالاْءَمَلِ، مِنْ هَذَا الْمُزْعَجِ(8) بِالاْءَجَلِ، هَذِهِ الدَّارَ بِالْخُرُوجِ مِنْ عِزِّ الْقَنَاعَةِ، وَ الدُّخُولِ فِي ذُلِّ الطَّلَبِ وَ الضَّرَاعَةِ(9).

...

سند خريد خانه از نگاه امام عليه السلام

اينك متن نوشتار امام عليه السلام : بنده اى ذليل (شريح قاضى) از آزرده خاطرى (فروشنده) كه از مرگ دلتنگ و ناراحت است يكى از خانه هاى نيرنگ و فريب (دنيا) را از جماعت فناپذير و گرفتاران سراىِ هلاكتْ خريدارى نمود.

حدود چهارگانه

حدود چهارگانه اين منزل (شمال و جنوب و غرب و شرق و در اينجا حدود معنوى آن مراد است) عبارتند از: يك حدّ آن به گرفتارى مالى منتهى مى شود، كه گويى اين حد براى مالك آن خانه مايه زيانديگى مالى مى شود.

حدّ ديگر آن به عوامل مصيبت منتهى مى شود كه فرد و خانواده اش را گرفتار مى سازد.

سومين حد آن به هوى وهوسِ نابودگر مى انجامد؛ زيرا هواى نفس بى ترديد به نابودى انسان منجر مى شود.

ص: 503


1- اُزعج: ناراحت شد.
2- خطة: منطقه، سرزمين
3- آفات: جمع آفة، يعنى بلاى مالى.
4- مردي: مهلك، نابودگر.
5- مغوي: گمراه كننده.
6- يشرع: فتح مى شود، گشوده مى شود.
7- مغتر: فريب خورده.
8- مزعج: نگران و مضطرب.
9- ضراعة: تضرع و زارى.

...

...

حد چهارم آن به شيطان گمراه كننده مى انجامد و از همين جا دروازه اين منزل بازمى گردد. مراد امام عليه السلام آن است كه انسان درمعرض اين چهار خطر بزرگ قرار دارد، به ويژه خطر شيطان كه از حدّ چهارم اين خانه با انسان آمدورفت مى كند و او را فريفته و نابود مى كند.

اين فريب خورده آرزوها كه دنيا او را فريب داده و گمان مى كند كه براى هميشه در دنيا خواهد ماند از اين فروشنده نگران از مرگْ اين منزل را خريده است، زيرا از عزّتِ قناعتِ بى خانه بودن، خارج و به ذلتِ خواستن داخل شده است، چون در واقع خواستار يك چيز اسير آن است و براى رسيدن به آن تن به خوارى مى دهد.

ص: 504

فَمَا أَدْرَكَ هَذَا الْمُشْتَرِي فِيمَا اشْتَرَى مِنْهُ مِنْ دَرَكٍ(1)،فَعَلَى مُبَلْبِلِ(2) أَجْسَامِ الْمُلُوكِ، وَ سَالِبِ نُفُوسِ الْجَبَابِرَةِ(3) وَ مُزِيلِ مُلْكِ الْفَرَاعِنَةِ(4) مِثْلِ: كِسْرَى(5) وَ قَيْصَرَ(6)، وَ تُبَّعٍ وَ حِمْيَرَ(7)، وَ مَنْ جَمَعَ الْمَالَ عَلَى الْمَالِ فَأَكْثَرَ، وَ مَنْ بَنَى وَ شَيَّدَ(8)، وَ زَخْرَفَ(9) وَ نَجَّدَ(10)، وَ ادَّخَرَ وَ اعْتَقَدَ، وَ نَظَرَ بِزَعْمِهِ لِلْوَلَدِ، إِشْخَاصُهُمْ(11) جَمِيعاً إِلَى مَوْقِفِ الْعَرْضِ وَ الْحِسَابِ، وَ مَوْضِعِ الثَّوَابِ وَ الْعِقَابِ: إِذَا وَقَعَ الاْءَمْرُ بِفَصْلِ الْقَضَاءِ «وَ خَسِرَ هُنالِكَ الْمُبْطِلُونَ»(12). شَهِدَ عَلَى ذَلِكَ الْعَقْلُ إِذَا خَرَجَ مِنْ أَسْرِ الْهَوَى، وَ سَلِمَ مِنْ عَلاَئِقِ الدُّنْيَا.

...

خسارت

اگر خسارتى براى مشترى در اين منزل، كه آن را خريده است، پيش آيد، بر عهده خدايى است كه به جان پادشاهان درد مى افكند و پيكرهاى آنان را مى آشوبد. و جان جباران را مى ستاند و حكومت فراعنه، مانند: كسرى و قيصر و تبّع و حمير و كسانى را مى گيرد كه مال روى مال انباشته، و بر آن مى افزايند و ساختمان هاى بلند مى سازند و آن را با نقش ونگار مى آرايند و مى پندارند كه اين مال و ثروت آنها را نگه مى دارد و به گمان خود براى فرزندان خود آينده نگرى مى كند. بارى، بر اين خداست كه فروشنده و خريدار را در محشر و محلّ پاداش و كيفر و در كنار ميزانِ حساب گرد آورد و خسارت را از آنان بگيرد، و اين امر، هنگامى است كه فرمان دهد كه داورى مى شود. اين جملات مطابق عرف بنگاه هاى معاملاتى است كه عهده دار خسارت را معين مى كنند و در سند اوليه مى نويسند.

ص: 505


1- درك: نقص و خسارت.
2- مبلبل: تحريك كننده درد.
3- جبابرة: جمع جبّار، كسى كه مردم را براساس اراده خود به چيزى مجبور مى كند كه دلخواه آنان نباشد.
4- فراعنة: جمع فرعون، سلسله حاكم بر مصر و در اينجا منظور طاغوت هاست.
5- كسرى: نام پادشاهان ايرانى.
6- قيصر: نام پادشاهان رومى.
7- تبع و حمير: نام پادشاهان يمنى.
8- شيّد: رفيع ساخت.
9- زخرف: زيبا سازى كرد.
10- نجد: زيور كرد، آراست.
11- إشخاص: احضار. مبتداى مؤخر براى فعلى مبلل اجسام الملوك كه خبر مقدم است.
12- سوره غافر، آيه 78.

...

...

«و آن جاست كه باطل كاران زيان مى كنند».

شاهد معامله

شاهد اين معامله عقل است در صورتى كه از بند هواى نفس خارج شده و از دلبستگى هاى دنيوى ايمن باشد؛ چون در اين صورت است كه تشخيص مى دهد تمام محتواى اين سند صحيح و بى ترديد از گزافه پردازى به دور است.

ص: 506

نامه چهارم

و من كتاب له عليه السلام إلى بعض أمراء جيشه

فَإِنْ عَادُوا إِلَى ظِلِّ الطَّاعَةِ(1) فَذَاكَ الَّذِي نُحِبُّ، وَ إِنْ تَوَافَتِ(2) الاْءُمُورُ بِالْقَوْمِ إِلَى الشِّقَاقِ وَ الْعِصْيَانِ فَانْهَدْ(3) بِمَنْ أَطَاعَكَ إِلَى مَنْ عَصَاكَ، وَ اسْتَغْنِ بِمَنِ انْقَادَ مَعَكَ عَمَّنْ تَقَاعَسَ(4) عَنْكَ، فَإِنَّ الْمُتَكَارِهَ(5) مَغِيبُهُ خَيْرٌ مِنْ مَشْهَدِهِ، وَ قُعُودُهُ أَغْنَى مِنْ نُهُوضِهِ(6).

...

از نامه هاى آن حضرت عليه السلام خطاب به يكى از فرماندهان خود

وقتى كه اصحاب جمل به بصره رسيدند، حضرت به عثمان بن حنيف، فرماندار خود در بصره، نامه اى نوشت و به او فرمان داد كه آنها را وادار به تسليم كند. در اين نامه آمده است: پس هرگاه اصحاب جمل به سايه اطاعت برگردند، اين همان چيزى است كه ما دوست داريم، زيرا ما خواهان همدلى و اجتماع مسلمانانيم، ولى اگر كارشان به اختلاف و عصيان و نافرمانىِ از حكومت انجاميد، با يارانت عليه اصحاب جمل و ياران بصرى شان قيام كن.

و با ياران خودت كه به صحنه مى آيند از ديگران كه سستى مى ورزند و كوتاهى مى كنند بى نياز شو، زيرا نيامدن كسى كه از جنگ گريزان است از آمدنش بهتر، و گوشه نشينى اش از اقدامش سودمندتر است؛ چون در نبودنش يك نفر حضور ندارد، اما چنين كسى با حضور خود، در موارد نياز همرزمش را تنها مى گذارد و سبب از دست رفتن چندين تن مى شود. البته اين يك قاعده كلّى در مورد كسانى است كه در انجام كارى بى رغبت باشند.

ص: 507


1- ظل الطاعة: در سايه اطاعت؛ طاعت از آن جهت كه موجب رفاه است به سايه تشبيه شده است.
2- توافت: انجاميدن.
3- إنهد: قيام كن.
4- تقاعس: طفره رفتن، كوتاهى كردن.
5- متكاره: كسى كه به اجبار كارى كند.
6- نهوض: قيام و اقدام به كارى.

نامه پنجم

و من كتاب له عليه السلام إلى أشعث بن قيس عامل أذربيجان

اشاره

وَ إِنَّ عَمَلَكَ لَيْسَ لَكَ بِطُعْمَةٍ وَ لَكِنَّهُ فِي عُنُقِكَ أَمَانَةٌ، وَ أَنْتَ مُسْتَرْعًى(1) لِمَنْ فَوْقَكَ. لَيْسَ لَكَ أَنْ تَفْتَاتَ(2) فِي رَعِيَّةٍ، وَ لاَ تُخَاطِرَ(3) إِلاَّ بِوَثِيقَةٍ، وَ فِي يَدَيْكَ مَالٌ مِنْ مَالِ اللَّهِ عَزَّوَجَلَّ، وَ أَنْتَ مِنْ خُزَّانِهِ(4) حَتَّى تُسَلِّمَهُ إِلَيَّ، وَ لَعَلِّي(5) أَلاَّ أَكُونَ شَرَّ وُلاَتِكَ لَكَ، وَ السَّلاَمُ.

...

از نامه هاى آن حضرت عليه السلام خطاب به اشعث بن قيس فرماندار آذربايجان

وظيفه حاكمان و فرمانداران

عمل و حكومت تو طعمه ات نيست، لذا آن را وسيله جمع آورى مال و ثروت مكن. اين حكومت امانتى در گردن توست كه مانند هر امانت ديگر بايد آن را حفظ كنى: و تو زيرنظر مافوق و مسئولِ خود هستى، زيرا خليفه كه مافوق توست، تمام كارهايت را زيرنظر دارد.

نبايد با مردمْ ظالمانه رفتار كنى و مبادا خود را به خطر بياندازى، مگر با دليل شرعى و اجازه خليفه.

و مال بيت المال مسلمانان، يعنى اموال خدا در دست توست و تو نگهبان آن خواهى بود تا آن را به دست من برسانى تا در راه مصالح مسلمانان هزينه كنم، و اميدوارم كه از شمار خلفايى نباشم كه بر تو ولايت داشته اند؛ و السلام.

ص: 508


1- مسترعى: تحت نظر.
2- تفتات: استبداد داشته باشى، مستبد شوى.
3- تخاطر: به مخاطره بياندازى.
4- خزان: جمع خازن، يعنى نگهبان.
5- لعلي: گفتن لعل از سوى امام دليل بر تواضع آن حضرت است.

نامه ششم

و من كتاب له عليه السلام إلى معاوية

اشاره

إِنَّهُ بَايَعَنِي الْقَوْمُ الَّذِينَ بَايَعُوا أَبَا بَكْرٍ وَ عُمَرَ وَ عُثْمَانَ عَلَى مَا بَايَعُوهُمْ عَلَيْهِ، فَلَمْ يَكُنْ لِلشَّاهِدِ أَنْ يَخْتَارَ، وَ لاَ لِلْغَائِبِ أَنْ يَرُدَّ.

...

از نامه هاى آن حضرت عليه السلام به معاويه

وظيفه مردم در مقابل بيعت با امام عليه السلام

اى معاويه، اهل حلّ وعقد و بزرگان اهل تميز و تشخيص به همان شروطى (عمل به كتاب و سنت) كه با ابوبكر و عمر و عثمان بيعت كرده بودند با من نيز بيعت كردند.

پس كسى كه در زمان بيعت حضور داشته و بيعت نكرده بعد از بيعتِ آنان حق ندارد براى خود خليفه ديگرى انتخاب كند، و كسى كه در مدينه حضور نداشته حق ندارد خليفه انتخابى را ردّ كند، چون ميزانْ اگر بيعت اهل حلّ و عقد در پايتخت اسلام باشد، كه آنها با من بيعت كرده اند، و اگر ملاك غير از آن باشد، چگونه تو به بيعت آنان رضايت دادى؟

ص: 509

وَ إِنَّمَا الشُّورَى لِلْمُهَاجِرِينَ وَ الاْءَنْصَارِ، فَإِنِ اجْتَمَعُوا عَلَى رَجُلٍ وَ سَمَّوْهُ إِمَاماً كَانَ ذَلِكَ لِلَّهِ رِضىً، فَإِنْ خَرَجَ عَنْ أَمْرِهِمْ خَارِجٌ بِطَعْنٍ أَوْ بِدْعَةٍ رَدُّوهُ إِلَى مَا خَرَجَ مِنْهُ، فَإِنْ أَبَى قَاتَلُوهُ عَلَى اتِّبَاعِهِ غَيْرَ سَبِيلِ الْمُوءْمِنِينَ، وَ وَلاَّهُ اللَّهُ مَا تَوَلَّى.

...

جايگاه شورا براى خلافت

شورا و رايزنى تنها به مهاجران و انصار كه اهل حلّ و عقدند و اسلام را از ديگران بهتر مى فهمند، تعلق دارد. پس اگر درباره شخصى اتّفاق نظر كردند و او را به عنوان امام انتخاب نمودند رضايت خدا در آن است. البتّه از ديدگاه تشيّع از آن جهت رأى تمام آنها حجيّت دارد كه رأى معصوم با آنهاست، ولى از ديدگاه اهل سنّت از آن جهت رأى آنان حجيّت دارد كه به تنهايى براى انتخاب خليفه كافى است.

پس اگر كسى از فرمان اهل حلّ و عقد در امر انتخاب خليفه خارج شد و يا بدعتى گذارد و شرط ديگرى در انتخاب خليفه تعيين نمود، بايستى با نصيحت و ارشاد او را به موافقت و همرايى با آراى مسلمانان واداريد، ولى اگر به مخالفت ادامه داد به دليل پيروى اش از راه غير مسلمانان با او بجنگيد و خدا او را تابع و دوستدار كسى مى سازد كه او را به سرپرستى برگزيده و به محبت او دل بسته است.

اين جمله اشاره به اين آيه شريفه است كه مى فرمايد: «وَ مَنْ يُشاقِقِ الرَّسُولَ مِنْ بَعْدِ ما تَبَيَّنَ لَهُ الْهُدى وَ يَتَّبِعْ غَيْرَ سَبِيلِ الْمُؤْمِنِينَ نُوَلِّهِ ما تَوَلّى وَ نُصْلِهِ جَهَنَّمَ وَ ساءَتْ مَصِيراً»(1)؛ «و هر كس پس از آنكه راه هدايت براى او آشكار شد، با پيامبر صلى الله عليه و آله به مخالفت برخيزد، و [راهى[ غير راه مؤمنان در پيش گيرد، وى را بدانچه روى خود بدان سو كرده وا گذارديم و به دوزخش كشانيم، و چه بازگشتگاه بدى است».

ص: 510


1- سوره نساء، آيه 115.

وَ لَعَمْرِي يَا مُعَاوِيَةُ، لَئِنْ نَظَرْتَ بِعَقْلِكَ دُونَ هَوَاكَ لَتَجِدَنِّي أَبْرَأَ النَّاسِ مِنْ دَمِ عُثْمَانَ، وَ لَتَعْلَمَنَّ أَنِّي كُنْتُ فِي عُزْلَةٍ عَنْهُ إِلاَّ أَنْ تَتَجَنَّى(1)، فَتَجَنَّ(2) مَا بَدَا لَكَ، وَ السَّلاَمُ(3).

...

برائت ساحت امام عليه السلام از قتل عثمان

اى معاويه قسم به جان خودم، اگر نه بر اساس هوس بلكه به ديده تعقّل و انصاف بنگرى، خواهى ديد كه من بيگناه ترينِ افراد در قتل عثمان هستم و هيچ دخالتى، چه با دست و چه با زبان، در قتل او نداشتم و نيك مى دانى كه من از اين ماجرا بركنار بودم، مگر اينكه بخواهى جنايتى را به من نسبت بدهى كه هرگز مرتكب آن نشده ام، و يا بخواهى حقيقتى را كه خودت به خوبى مى دانى پنهان كنى، والسلام.

ص: 511


1- تجنّى: نسبت جنايت به كسى دادن.
2- تجنّ: مخفى كن.
3- و السلام: سلام در پايان نامه، به منزله خداحافظى است.

نامه هفتم

و من كتاب منه عليه السلام إليه أيضا

اشاره

أَمَّا بَعْدُ، فَقَدْ أَتَتْنِي مِنْكَ مَوْعِظَةٌ مُوَصَّلَةٌ(1)، وَ رِسَالَةٌ مُحَبَّرَةٌ(2)، نَمَّقْتَهَا(3) بِضَلاَلِكَ، وَ أَمْضَيْتَهَا(4) بِسُوءِ رَأْيِكَ، وَ كِتَابُ امْرِئٍ لَيْسَ لَهُ بَصَرٌ يَهْدِيهِ، وَ لاَ قَائِدٌ يُرْشِدُهُ، قَدْ دَعَاهُ الْهَوَى فَأَجَابَهُ، وَ قَادَهُ الضَّلاَلُ فَاتَّبَعَهُ، فَهَجَرَ(5) لاَغِطاً(6)، وَ ضَلَّ خَابِطاً(7).

منه: لاِءَنَّهَا بَيْعَةٌ وَاحِدَةٌ لاَ يُثَنَّى فِيهَا النَّظَرُ وَ لاَ يُسْتَأْنَفُ فِيهَا الْخِيَارُ، الْخَارِجُ مِنْهَا طَاعِنٌ(8)، وَ الْمُرَوِّي فِيهَا مُدَاهِنٌ(9).

...

از ديگر نامه هاى آن حضرت عليه السلام به معاويه

پاسخ نامه معاويه

معاويه از سر نيرنگ و فريب نامه اى به امام عليه السلام نوشت كه حاوى موعظه و ارشاد بود. امام عليه السلام در پاسخ او نوشت: پس از حمد و ثناى الهى و درود بر پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله ، نامه ات كه مشمول موعظه و مطالب مختلف بود به من رسيد كه از نظر لفظ و عبارت، زيبا و از نظر بلاغت جالب بود، ولى بر اثر گمراهى و بدانديشى آن را براى من فرستادى، چون قصد تو آن است كه با نامه ها و عبارت پردازى ها، حق را نابود كنى، چرا كه مى پندارى حكومتِ دنيا ارزش و اعتبارى دارد.

ص: 512


1- موصلة: تلفيق شده از مطالب مختلف.
2- محبرة: مزيّن به الفاظ و عبارات، داراى زيورهاى كلامى.
3- نمقت: زيبا و بليغ ساختى، آراستى.
4- أمضيت: فرستادى، گسيل كردى.
5- هجر: هذيان گفت.
6- لاغط: بيهوده گوى.
7- خابط: پراكنده و بى ربط گو، ياوه گو.
8- طاعن: طعنه زننده.
9- مداهن: چاپلوس، دورو، منافق.

...

...

و اين نوشته آراسته به الفاظ زيبا، نامه كسى است كه هرگز بصيرت ندارد تا او را هدايت كند، و نيز رهبرى ندارد تا او را ارشاد نمايد و به صلاح و فلاح رساند؛ كسى كه هوى و هوس او را به عصيان فراخوانده و او نيز اجابت كرده، و گمراهى او را به سوى خود كشانده و او نيز پيروى كرده است.

چنين كسى سخنان بى معنى و بيهوده مى گويد و از راه حق منحرف مى گردد و بدون هيچ معيار و ميزانى سخن به ياوه مى گويد.

و در بخشى از اين نامه آمده است:

امام عليه السلام در ردّ ادعاى معاويه كه مى گفت: بيعت براى امام كامل نشده است، مى فرمايد:

اين بيعتى بود كه صورت گرفت و ديگر در آن تجديدنظر نمى شود و چون تام و تمام صورت گرفته، لذا نافذ است و هيچ كسى حق ندارد پس از تحقق و قبول آن از سوى مردم، تكرار و تجديد آن را بخواهد.

كسى كه از اين بيعتِ مورد قبولِ مسلمانان خارج شود به آنان طعن زده و كسى كه در پذيرش آن ترديد داشته باشد، اهل مداهنه و نفاق است، زيرا در باطن مخالف حق و در ظاهر، برخورد و رفتار خود را نوعى ترديد [و خيرخواهى] مى نامد.

ص: 513

نامه هشتم

و من كتاب له عليه السلام إلى جرير بن عبد الله البجلي لما أرسله إلى معاوية

أَمَّا بَعْدُ، فَإِذَا أَتَاكَ كِتَابِي فَاحْمِلْ مُعَاوِيَةَ عَلَى الْفَصْلِ(1)، وَ خُذْهُ بِالاْءَمْرِ الْجَزْمِ، ثُمَّ خَيِّرْهُ بَيْنَ حَرْبٍ مُجْلِيَةٍ(2)، أَوْ سِلْمٍ مُخْزِيَةٍ(3). فَإِنِ اخْتَارَ الْحَرْبَ فَانْبِذْ إِلَيْهِ(4)، وَ إِنِ اخْتَارَ السِّلْمَ فَخُذْ بَيْعَتَهُ، وَ السَّلاَمُ.

...

از نامه هاى آن حضرت عليه السلام خطاب به جرير بن عبدالله بجلى وقتى كه او را نزد معاويه فرستاد

امام عليه السلام جرير را به سوى معاويه فرستاد. معاويه در پاسخ دادن به پيك امام عليه السلام تأخير كرد و قصد داشت با وقت كُشى، قواى خود را تجهيز كند و خود و سپاهش را محك زند و ببيند آيا مى تواند با امام عليه السلام مقابله كند يا خير؛ لذا امام عليه السلام اين نامه را براى جرير نوشت:

پس از حمد و ثنا و صلوات، وقتى نامه ام به دستت رسيد معاويه را به يك طرفه كردن و فيصله دادن ماجرا وادار، بدين ترتيب كه تسليم شود يا آماده هر پيامدى باشد.

پس اگر حاضر نشد كه با من بيعت كند، او را بين جنگى كه فرجامش جلاى وطن باشد و يا صلحى كه خفت و ذلّت را برايش به همراه آورد و از استكبار او بكاهد، مخيّر كن؛ پس يا جنگ و يا بيعت.

بنابراين اگر جنگ را برگزيد، از سوى من به او اعلام جنگ كن، كه در آن صورت با او رفتارى خواهم داشت كه با محاربان دارم و بى باك و بى هراس با وى برخورد خواهم كرد، و اگر صلح را پذيرفت، از او براى من بيعت بگير. والسلام.

ص: 514


1- فصل: حكم قطعى.
2- مجلية: سبب جلاى وطن شود.
3- مخزية: خوار كننده.
4- انبذ إليه: به او اعلام كن.

نامه نهم

و من كتاب له عليه السلام

اشاره

فَأَرَادَ قَوْمُنَا قَتْلَ نَبِيِّنَا، وَ اجْتِيَاحَ(1) أَصْلِنَا، وَ هَمُّوا بِنَا الْهُمُومَ، وَ فَعَلُوا بِنَا الاْءَفَاعِيلَ(2)، وَ مَنَعُونَا الْعَذْبَ(3) وَ أَحْلَسُونَا(4) الْخَوْفَ، وَ اضْطَرُّونَا إِلَى جَبَلٍ وَعْرٍ(5)، وَ أَوْقَدُوا لَنَا نَارَ الْحَرْبِ(6).

...

از نامه هاى حضرت كه در آن برخورد قريش با رسول خدا صلى الله عليه و آله را در آغاز دعوت بيان مى فرمايد

رفتار قريش با حضرت رسول صلى الله عليه و آله

قوم ما، يعنى عرب (يا قريش) قصد قتل پيامبر ما را در سر مى پروراندند، چنان كه در ليلة المبيت اتّفاق افتاد. و مى خواستند ما را از ريشه برآورند، چرا كه پيامبر صلى الله عليه و آله اصل و ريشه خاندان خود مى باشد.

و بر آن بودند تا باران اندوه را برما فرو ريزند. و اعمالى نكوهيده و رذيلانه درباره ما روا داشتند، از قبيل: تبعيد به شعب ابوطالب، شكنجه، اهانت و بى مقدار گرداندن و جز آن.

و زندگى گوارا و خوش (و يا آب خوشگوار) را از ما دريغ كردند و با كارها و تهديدات خود، ما را هماره قرين هراس و بيم نمودند، و ما را به بالا رفتن از كوه مشكلات و سختى ها واداشتند. اين سخن كنايه از آن است كه انواع سختى ها را بر ما تحميل كردند كه در شدت، به درنورديدن كوه هاى صعب العبور مى ماند. و بر ضد ما آتش جنگ را شعله ور ساختند.

ص: 515


1- اجتياح: ريشه كن كردن.
2- أفاعيل: جمع أفعولة، يعنى كار ناپسند.
3- عذب: گوارا.
4- أحلسوا: ملزم ساختند.
5- وعر: سخت و ناهموار.
6- نار الحرب: جنگ به آتشى تشبيه شده كه هيزم را مى خورد، چرا كه جنگ نيز مردم را مى خورد.

فَعَزَمَ اللَّهُ لَنَا عَلَى الذَّبِّ عَنْ حَوْزَتِهِ، وَ الرَّمْيِ مِنْ وَرَاءِ حُرْمَتِهِ(1)، مُوءْمِنُنَا يَبْغِي بِذَلِكَ الاْءَجْرَ، وَ كَافِرُنَا يُحَامِي عَنِ الاْءَصْلِ. وَ مَنْ أَسْلَمَ مِنْ قُرَيْشٍ خِلْوٌ مِمَّا نَحْنُ فِيهِ بِحِلْفٍ يَمْنَعُهُ، أَوْ عَشِيرَةٍ تَقُومُ دُونَهُ، فَهُوَ مِنَ الْقَتْلِ بِمَكَانِ أَمْنٍ. وَ كَانَ رَسُولُ اللَّهِ صلى الله عليه و آله إِذَا احْمَرَّ الْبَأْسُ(2) وَ أَحْجَمَ(3) النَّاسُ، قَدَّمَ أَهْلَ بَيْتِهِ فَوَقَى بِهِمْ أَصْحَابَهُ حَرَّ السُّيُوفِ وَ الاْءَسِنَّةِ(4). فَقُتِلَ عُبَيْدَةُ بْنُ الْحَارِثِ يَوْمَ بَدْرٍ، وَ قُتِلَ حَمْزَةُ يَوْمَ أُحُدٍ، وَ قُتِلَ جَعْفَرٌ يَوْمَ مُوءْتَةَ. وَ أَرَادَ(5) مَنْ لَوْ شِئْتُ ذَكَرْتُ اسْمَهُ مِثْلَ الَّذِي أَرَادُوا مِنَ الشَّهَادَةِ، وَ لَكِنَّ آجَالَهُمْ عُجِّلَتْ، وَ مَنِيَّتَهُ(6) أُجِّلَتْ.

...

انگيزه حمايت از پيامبر صلى الله عليه و آله

پس خدا اراده فرمود كه از حوزه شريعت آن حضرت دفاع و از حريم احكام او حمايت كنيم. مؤمنينِ به پيامبر صلى الله عليه و آله با اين دفاع از حوزه شريعت و احكام در پى يافتن اجر و پاداش الهى بودند و كافران، مانند ابولهب، در مواردى به عنوان حمايت از طايفه و خويشاوندى از حضرت رسول صلى الله عليه و آله دفاع كردند. پس ما مؤمنان كسى را كه به انگيزه مال و مقام و امثال اينها به جنگ بيايد، نداشتيم.

وضعيّت مسلمانان هاشمى و غير هاشمى

و هر قريشى غير هاشمى كه ايمان مى آورد، مانند ما به انواع عذاب ها و گرفتارى ها دچار نشد، زيرا يا پيمانى با قبيله ديگر بسته بود كه كافران نمى توانستند او را بيازارند، يا قبيله نيرومندى داشت كه از او حمايت مى كردند و هيچ كس جرأت بدرفتارى با او را نداشت. در نتيجه از كشته شدن و شكنجه ديدن در امان بود. لذا فقط اهل بيت بودند كه انواع

ص: 516


1- الرمي من وراء حرمته: كنايه از دفاع است، مانند كسى كه ناموسى دارد و از پشت سر وى به سوى دشمن تير مى اندازد تا به او دست نيابند.
2- احمرّ البأس: جنگ سرخ مى شد، چون در اوج جنگ خونريزى زياد مى شود و موجب سرخى ميدان مى گردد.
3- أحجم: فرار كردند.
4- أسنَّة: جمع سنان، يعنى نيزه.
5- فاعل أراد، كلمه من است، يعنى حضرت على عليه السلام .
6- منيّته: مرگ و ضمير در آن، به حضرت بر مى گردد.

...

...

سختى ها را تحمل كردند.

و هنگامى كه آتش جنگ شعله ور مى شد و جوى خون راه مى افتاد و مردم فرار مى كردند، پيامبر صلى الله عليه و آله خاندان خود را براى مبارزه به خطّ مقدم مى فرستاد، زيرا آنان در راه حضرتش فداكارى مى كردند. لذا در جنگ حنين و ساير جنگ ها تنها عباس و فرزندانش و امام عليه السلام حضرت پيامبر صلى الله عليه و آله را در ميان گرفتند و از او دفاع مى كردند. پس حضرت به وسيله خاندان خود و سپر بلا قراردادن آنها اصحاب خود را از گزند شمشير و تير و نيزه حفظ مى فرمود و تنها آنها بودند كه حرارت شمشير و نيزه را به جان مى خريدند.

يادى از چند شهيد خاندان رسالت

«عبيدة بن حارث» پسر عموى حضرت در جنگ بدر، اولين جنگى كه بين پيامبر صلى الله عليه و آله و كافران رخ داد، كشته شد و بدن «حمزة بن عبدالمطلب» عموى حضرت در جنگ احد مثله شد و «جعفر بن ابيطالب» برادر حضرت در جنگ موته (يكى از شهرهاى مرزى شام) كه بين پيامبر صلى الله عليه و آله و روميان رخ داد، به شهادت رسيد.

و يكى ديگر از آنان كه نمى خواهم به نام بخوانمش مى خواست مانند آنان در راه خدا شهيد شود، ولى مرگ آنان زودتر در رسيد و مرگ او به تأخير افتاد. منظور حضرت از آن فرد خود آن بزرگوار است كه براى فروتنى نام نبرده است.

ص: 517

فَيَا عَجَباً(1) لِلدَّهْرِ(2)! إِذْ صِرْتُ يُقْرَنُ بِي مَنْ لَمْ يَسْعَ بِقَدَمِي، وَ لَمْ تَكُنْ لَهُ كَسَابِقَتِي الَّتِي لاَ يُدْلِي أَحَدٌ بِمِثْلِهَا، إِلاَّ أَنْ يَدَّعِيَ مُدَّعٍ مَا لاَ أَعْرِفُهُ، وَ لاَ أَظُنُّ اللَّهَ يَعْرِفُهُ، وَ الْحَمْدُ لِلَّهِ عَلَى كُلِّ حَالٍ.

...

اظهار شگفتى امام از ناسپاسى روزگار

از روزگار در شگفتم كه مردم مرا با كسى (= معاويه) مقايسه مى كنند كه به اندازه يك لحظه ايستادن من بر روى پايم، براى دين نكوشيده و هيچ سابقه اى جز كفر و مبارزه با اسلام و جنگيدن با پيامبر صلى الله عليه و آله ندارد، مگر آنكه او براى خود سوابق دروغينى جعل كند كه من آن سوابق را نمى دانم و گمان نمى كنم كه خدا هم چنين چيزى بداند، زيرا هرگز چنين سابقه اى ندارد، يعنى سالبه به انتفاء موضوع است، مثل آيه شريفه: «قُلْ أَتُنَبِّئُونَ اللَّهَ بِمَا لاَ يَعْلَمُ فِى السَّمَاوَاتِ وَ لاَ فِى الاْءَرْضِ...»(3)؛ «بگو: آيا خدا را به چيزى كه در آسمان ها و در زمين نمى داند، آگاه مى گردانيد؟».

پس هيچ كس مانند من سابقه اى ندارد تا بتواند آن را براى خود ادعا كند.

و ستايش خدا را در هر حال و حتى اكنون كه مرا با امثال معاويه مقايسه مى كنند، چون حمد بر بلا موجب پاداش است. لذا در دعا چنين مى خوانيم: «الحمد للّه الذي لا يحمد على المكروه سواه؛ خداى را سپاس كه در ناگوارى ها غير از او ستايش نمى شود».

ص: 518


1- اصل آن عجبي است و در آن پنج وجه جايز است. ابن مالك مى گويد: واجعل منادى صح أن يضف ليا *** كعبد عبدي عبدا عبديا يعنى منادى را مى توان به ياء اضافه كرد و لذا مى توان منادى را بر پنج وجه: عبدُ، عبدِ، عبدى، عَبدا، عبديا قرائت كرد.
2- دهر: روزگار.
3- سوره يونس، آيه 18.

وَ أَمَّا مَا سَأَلْتَ مِنْ دَفْعِ قَتَلَةِ عُثْمَانَ إِلَيْكَ، فَإِنِّي نَظَرْتُ فِي هَذَا الاْءَمْرِ، فَلَمْ أَرَهُ يَسَعُنِي دَفْعُهُمْ إِلَيْكَ وَ لاَ إِلَى غَيْرِكَ.

...

توجيه برخورد با قاتلان عثمان

و امّا درباره درخواست تو براى تحويل قاتلان عثمان، فكر كردم و ديدم كه تحويل آنها به تو و ديگرى ممكن نيست.

ماجرا از اين قرار است كه معاويه حيله گرانه ادّعا كرده بود خونخواه عثمان است و بدين وسيله توده هاى ناآگاه شام را تحريك كرد، و در نتيجه، در ميان مردم نافرمانى به وجود آورد و ادعاى خلافت كرد. او خونخواهى را وسيله اى براى رسيدن به هدف شوم قدرت طلبانه خود قرار داد. لذا از امام عليه السلام خواست قاتلان عثمان را به او تحويل دهد تا آنها را بكشد. امام عليه السلام نيز مى فرمايد: تحويل آنان به هيچ كس، چه معاويه و چه ديگران، ممكن نيست، زيرا عثمان به سبب بدعت هايى كه در دين پديد آورد مهدورالدم بود، چنان كه طلحه و زبير و عايشه و امثال آنها به آن فتوا داده بودند و كسى را نمى توان به كيفر كشتن فردى مهدورالدم، قصاص نمود و حدّاقل اينكه شبهه مهدورالدم بودن وجود داشت و حدود با شبهات ساقط مى شوند. وانگهى به فرض وجوب قصاص، بايد معاويه ثابت كند كه حق قصاص با اوست، زيرا تك تك افراد رعيّت نمى توانند ادّعاى حق اجراىِ حكم كنند. علاوه بر آنكه قاتلان خود مجتهد بودند و فتواى خود آنها اين است كه اگر مجتهد [به حق حكم كند دو پاداش دارد، يكى پاداش اجتهاد و ديگرى پاداش حكم به حق، ولى اگر[ خطا كند فقط پاداش اجتهاد خود را دارد.

ص: 519

وَ لَعَمْرِي لَئِنْ لَمْ تَنْزِعْ(1) عَنْ غَيِّكَ(2) وَ شِقَاقِكَ(3) لَتَعْرِفَنَّهُمْ عَنْ قَلِيلٍ يَطْلُبُونَكَ، لاَ يُكَلِّفُونَكَ(4) طَلَبَهُمْ فِي بَرٍّ وَ لاَ بَحْرٍ، وَ لاَ جَبَلٍ وَ لاَ سَهْلٍ، إِلاَّ أَنَّهُ طَلَبٌ يَسُوءُكَ وِجْدَانُهُ، وَ زَوْرٌ(5) لاَ يَسُرُّكَ لُقْيَانُهُ(6)، وَ السَّلاَمُ لاِءَهْلِهِ.

...

تهديد معاويه به جنگ

به جان خودم سوگند كه اگر از گمراهى و مخالفت خود دست برندارى، قاتلان عثمان را به زودى خواهى ديد كه در جست وجوى تو خواهند بود تا مانند عثمان از پايت درآورند و زحمت اينكه در بيابان و دريا و كوه و دشت و هامون دنبالشان بگردى از تو برداشته، خودشان به سراغ تو خواهند آمد؛ ولى در آن صورت ملاقات و ديدارى صورت مى گيرد كه براى تو بسيار بد خواهد بود. آنها ملاقات كنندگانى خواهند بود كه ديدارشان براى تو خوشايند نخواهد بود. سلام بر شايستگانِ سلام باد.

ص: 520


1- تنزع: دست بردارى.
2- غي: گمراهى.
3- شقاق: مخالفت، اختلاف افكنى.
4- يكلفون: به زحمت مى اندازند.
5- زور: جمع زائر، يعنى ملاقات كننده.
6- لقيانه: ملاقات با او. اينكه ضمير را مفرد آورد، از آن جهت است كه تك تك آنها را ملاقات مى نمايد، چنانكه خداوند مى فرمايد: إلى طعامكَ و شرابكَ لم يتسنّه. با اينكه ضمير به طعام و شراب بر مى گردد به جاى تثنيه، مفرد آورده شده است، چون به هر يك از آن دو بر مى گردد.

نامه دهم

و من كتاب له عليه السلام إليه أيضا

اشاره

وَ كَيْفَ أَنْتَ صَانِعٌ إِذَا تَكَشَّفَتْ عَنْكَ جَلاَبِيبُ(1) مَا أَنْتَ فِيهِ مِنْ دُنْيَا قَدْ تَبَهَّجَتْ(2) بِزِينَتِهَا، وَ خَدَعَتْ بِلَذَّتِهَا؟ دَعَتْكَ فَأَجَبْتَهَا، وَ قَادَتْكَ فَاتَّبَعْتَهَا، وَ أَمَرَتْكَ فَأَطَعْتَهَا، وَ إِنَّهُ يُوشِكُ(3) أَنْ يَقِفَكَ وَاقِفٌ عَلَى مَا لاَ يُنْجِيكَ مِنْهُ مِجَنٌّ(4)، فَاقْعَسْ(5) عَنْ هَذَا الاْءَمْرِ، وَ خُذْ أُهْبَةَ(6) الْحِسَابِ، وَشَمِّرْ(7) لِمَا قَدْ نَزَلَ بِكَ، وَ لاَ تُمَكِّنِ الْغُوَاةَ(8) مِنْ سَمْعِكَ، وَ إِلاَّ تَفْعَلْ أُعْلِمْكَ مَا أَغْفَلْتَ مِنْ نَفْسِكَ. فَإِنَّكَ مُتْرَفٌ(9) قَدْ أَخَذَ الشَّيْطَانُ مِنْكَ مَأْخَذَهُ(10)، وَ بَلَغَ فِيكَ أَمَلَهُ، وَ جَرَى مِنْكَ مَجْرَى الرُّوحِ وَ الدَّمِ.

...

نيز از نامه هاى آن حضرت عليه السلام به معاويه

نصيحت به معاويه

اى معاويه، چه خواهى كرد آنگاه كه پوشش دنيوى كناره رود و مرگ فرا رسد و دنيا را با تمام زخارف آن پشت سر بگذارى، دنيايى كه با زيورهايش خود را آراسته و با لذّت هايش مردمان را مى فريبد. لذا به عصيان و گناه پرداخته تا به آن برسند.

دنيايى كه تو را فراخواند و تو با ارتكاب محرّمات و انجام دادنِ حرام ها پاسخش دادى، و تو را به سوى گمراهى رهبرى كرد و تو پيروى اش كردى و گمراه شدى، و به مخالفت با

ص: 521


1- جلابيب: جمع جلباب، لباسى كه روى لباس ها مى پوشند و كشف جلباب در اين سخن، كنايه از مرگ است كه انسان را از دنيا و آرايه هاى آن جدا مى كند.
2- تبهجت: با سرور و بهجت و زيبا جلوه كرد.
3- يوشك: نزديك است.
4- مجنّ: سپر.
5- فاقعس: كناره گيرى كن.
6- أهبة: استعداد و آمادگى.
7- شمّر: آماده باش.
8- غواة: جمع غاوي، يعنى گمراهان.
9- مترف: كسى كه نعمت او را به طغيان كشانده است.
10- مأخذ: آنچه بتوان از كسى گرفت.

...

...

فرمان خدا فرمانت داد و تو فرمانش بردى.

و زودا كه خدا تو را در جايى به بازخواست خواهد كشيد كه هيچ سپر و محافظى تو را از آن موقف كه جايگاه حسابرسى و ذلت است حفظ نخواهد كرد.

پس، از امر خلافت كناره گيرى كن و آماده حساب آخرت باش و براى جنگى مهيا شو كه به زودى بر تو فرود خواهد آمد.

و اجازه نده كه افراد گمراه و همنشينان تبهكارت آنچه مى خواهند به گوش تو بخوانند.

و اگر آنچه به تو مى گويم انجام ندهى، در آن صورت آنچه از آن غافلى و ضعف نفس تو به شمار مى رود براى تو باز مى گويم تا بدان آشنا شوى، زيرا هرگاه با قدرتمندى برخوردى به ضعف خود پى خواهى برد، و انسان در بوته آزمون به ضعف و توانمندى هاى خود پى خواهد برد.

بخشى از اوصاف نكوهيده معاويه

تو انسان مرفّه و غرق در نعمتى هستى كه نعمت تو را به طغيان كشانده و شيطان هرچه دوست دارد از تو گرفته است زيرا شيطان بر مرفّهان و مترفان بيش از همه سلطه و سيطره دارد.

و شيطان از رهگذر تو به خواسته ها و آرزوهايش رسيده است، چرا كه آرزوى او گمراه كردن مردم است [و تو كار او را انجام مى دهى]، و مانند خون و روح در كالبد تو جريان يافته است، يعنى بر تمام وجودت چيره شده است.

ص: 522

وَ مَتَى كُنْتُمْ يَا مُعَاوِيَةُ سَاسَةَ(1) الرَّعِيَّةِ، وَ وُلاَةَ أَمْرِ الاْءُمَّةِ؟ بِغَيْرِ قَدَمٍ سَابِقٍ، وَ لاَ شَرَفٍ بَاسِقٍ(2)، وَ نَعُوذُ بِاللَّهِ مِنْ لُزُومِ سَوَابِقِ الشَّقَاءِ. وَ أُحَذِّرُكَ أَنْ تَكُونَ مُتَمَادِياً فِي غِرَّةِ(3) الاْءُمْنِيِّةِ، مُخْتَلِفَ الْعَلاَنِيَةِ وَ السَّرِيرَةِ.

...

تحقير معاويه و خاندان ننگين او

وانگهى، اى معاويه، شما و خاندانت چه زمانى شايستگى تدبير امور جامعه را داشته ايد، حال آنكه سابقه اى روشن و ارجمند نداشته ايد؟ توضيح اينكه پدر معاويه شخصى جاهل، بخيل، احمق و زناكار بود، به نام ابوسفيان، كه در داستان ابو سلّول به تفصيل معرفى شده است. مادر معاويه نيز زنى احمق و بخيل و زناكار بود، به نام هند كه در جريان تلاوت آيه شريفه: «يَاأَيُّهَا النَّبِىُّ اِذا جاءَكَ الْمُؤْمِناتُ...»(4)؛ «چون زنان با ايمان نزد تو آيند» از سوى پيامبر صلى الله عليه و آله هنگام تلاوت اين بخش از آيه كه مى فرمايد: «وَ لاَ يَزْنِينَ»؛ «و زنا نكنند» موجب خنده حاضران گرديد.

و از اينكه انسان پايبند به سوابق سوء و بدبختى هاى گذشته خود باشد و نخواهد با گذشته خود قطع رابطه كند به خدا پناه مى بريم.

و اى معاويه، تو را برحذر مى دارم از اينكه در غرور آرزوهايت پابرجا و مستمر بمانى؛ زيرا آرزوى خلافت باعث گمراهى معاويه و استمرار آن در وى شده بود. و تو را برحذر مى دارم كه ظاهر و باطنت متفاوت باشد؛ زيرا معاويه در ظاهر خونخواه عثمان بود، ولى در باطن طمع خلافت داشت.

ص: 523


1- ساسة: جمع سائس، يعنى سياستمدار.
2- باسق: سربلند، ارجمند.
3- غرة: غرور و فريب.
4- سوره ممتحنه، آيه 12.

وَ قَدْ دَعَوْتَ إِلَى الْحَرْبِ، فَدَعِ النَّاسَ جَانِباً وَ اخْرُجْ إِلَيَّ، وَ أَعْفِ الْفَرِيقَيْنِ مِنَ الْقِتَالِ، لِيُعْلَمَ أَيُّنَا الْمَرِينُ(1) عَلَى قَلْبِهِ، وَ الْمُغَطَّى(2) عَلَى بَصَرِهِ! فَأَنَا أَبُو حَسَنٍ قَاتِلُ جَدِّكَ وَ أَخِيكَ وَ خَالِكَ شَدْخاً(3) يَوْمَ بَدْرٍ، وَ ذَلِكَ السَّيْفُ مَعِي، وَ بِذَلِكَ الْقَلْبِ أَلْقَى عَدُوِّي، مَا اسْتَبْدَلْتُ دِيناً، وَ لاَ اسْتَحْدَثْتُ نَبِيّاً. وَ إِنِّي لَعَلَى الْمِنْهَاجِ الَّذِي تَرَكْتُمُوهُ طَائِعِينَ، وَ دَخَلْتُمْ فِيهِ مُكْرَهِينَ.

...

ستايش امام على عليه السلام از خويشتن

تو مرا به جنگ دعوت نمودى. معاويه مى خواست اظهار شجاعت كند، لذا امام را به جنگ فراخواند و امام بدو فرمود: اى معاويه، مردم را به حال خود واگذار و خود به ميدان من آى تا معلوم شود شجاع كيست؟ و هر دو گروه، اصحاب خودت و اصحاب من را از جنگ معاف بدار، تا روشن شود قلب چه كسى از زنگار گناه و معصيت پوسيده شده و سختى گرفته و چشمان چه كسى از ديدن حق بازمانده است؟ اين سخن از سوى امام عليه السلام ، مانند مباهله است كه در آن راستگو از دروغگو بازشناخته مى شود. لذا در كلام خود لام تعليل آورد و فرمود: «ليعلم». پس كسى نگويد كه بين «اخرج» و «ليعلم» چه ارتباطى وجود دارد؟

من ابوالحسن هستم كه تو و مردم همه مرا به شجاعت مى شناسيد. من جد مادرى ات «عتبة بن ابى ربيعه» و دايى ات «وليد بن عتبه» و برادرت «حنظلة بن ابى سفيان» را در روز بدر شكست دادم و كشتم، و آن شمشير كه آنها را با آن كشتم هنوز همراه من است. يا منظور شمشير حقيقى است و يا كنايه از قدرت و نيروى علوى است.

و با همان قلب نيرومندم با دشمن روبه رو خواهم شد.

دين و آئين قبلى خود را از دست نداده ام و پيامبر جديدى برنگزيده ام، و بر همان روش و سيره اى هستم كه شما با اختيار خود رهايش كرديد و با اجبار وارد آن شديد. اين

ص: 524


1- مرين: زنگارگرفته. در تعبير ران على قلبه منظور زنگار گناهانى كه قلب او را سياه كرده است.
2- مغطى: پوشيده شده.
3- شدخاً: در هم كوبيدن.

...

...

سخن امام عليه السلام از آن روست كه معاويه و پدرش و قوم كافر او - كه نفرين و لعنت خدا بر آنها باد - با ميل و رغبت وارد اسلام نشدند؛ يعنى بعد از فتح مكّه وقتى كه ديدند كه اگر مسلمان نشوند كشته خواهند شد، و نيز با توجه به سابقه جنايت آلوده و خيانتبار خود، از سرِ بى ميلى و اكراه اسلام آوردند تا جان به در برند.

ص: 525

وَ زَعَمْتَ أَنَّكَ جِئْتَ ثَائِراً(1) بِعُثْمَانَ. وَ لَقَدْ عَلِمْتَ حَيْثُ وَقَعَ دَمُ عُثْمَانَ فَاطْلُبْهُ مِنْ هُنَاكَ إِنْ كُنْتَ طَالِباً، فَكَأَنِّي قَدْ رَأَيْتُكَ تَضِجُّ(2) مِنَ الْحَرْبِ إِذَا عَضَّتْكَ(3) ضَجِيجَ الْجِمَالِ بِالاْءَثْقَالِ، وَ كَأَنِّي بِجَمَاعَتِكَ تَدْعُونِي جَزَعاً مِنَ الضَّرْبِ الْمُتَتَابِعِ، وَ الْقَضَاءِ الْوَاقِعِ، وَ مَصَارِعَ بَعْدَ مَصَارِعَ، إِلَى كِتَابِ اللَّهِ، وَ هِيَ كَافِرَةٌ جَاحِدَةٌ، أَوْ مُبَايِعَةٌ حَائِدَةٌ(4).

...

ترسيم صحنه هايى از جنگ

و تو گمان مى كنى كه به خونخواهى عثمان برخاسته اى. تو اى معاويه، مى دانى كه خون عثمان كجا و به دست چه كسانى ريخته شد. پس در آنجا و از آنان خون عثمان را مطالبه كن و اگر بخواهى آنها را به تو معرفى مى كنم. آنها عايشه و طلحه و زبير بودند كه مردم را به قتل عثمان تحريك كردند.

تو را مى ببينم كه در هنگامه جنگ و برافروخته شدن آتش نبرد، مانند شترى كه زير بار سنگين به ناله و فرياد آمده، ناله و ضجّه سر مى دهى.

و مى بينم كه تو و همراهانت از ترس ضربه هاى پياپى شمشير و قضاى حتمى و از پاى درآمدن هاى متوالى مرا به كتاب خدا (قرآن) دعوت مى كنى. چنان كه معاويه با مشورت عمروعاص قرآن ها را بر سر نيزه ها كردند و با نيرنگ خواست جنگ را به پايان برساند.

اين در حالى است كه به قرآن كافر و يا به كلى منكر آن بوديد و به احكامش هرگز عمل نمى كرديد، و يا بيعت كنندگانى پيمان شكن بوديد، زيرا با من بيعت كرديد و سپس از بيعت سرباز زديد. يعنى آنها قرآن را بالاى نيزه كرده بودند در حالى كه يا كافر بودند و يا نيرنگباز و پيمان شكن، درست مانند كسانى كه با امام بيعت كردند، سپس به معاويه پيوستند.

ص: 526


1- ثائر: خونخواه.
2- تضج: ناله و ضجه سر مى دهى.
3- عضّت: گاز گرفت. جنگ به درنده اى گازگيرنده تشبيه شده است.
4- حائدة: رويگردان، بيعت شكن.

نامه يازدهم

و من وصية له عليه السلام وصّى بها جيشاً بعثه إلى العدو

اشاره

فَإِذَا نَزَلْتُمْ بِعَدُوٍّ أَوْ نَزَلَ بِكُمْ، فَلْيَكُنْ مُعَسْكَرُكُمْ فِي قُبَيْلِ الاْءَشْرَافِ(1)، أَوْ سِفَاحِ(2) الْجِبَالِ، أَوْ أَثْنَاءِ(3) الاْءَنْهَارِ، كَيْمَا يَكُونَ لَكُمْ رِدْءاً(4)، وَ دُونَكُمْ مَرَدّاً(5). وَ لْتَكُنْ مُقَاتَلَتُكُمْ مِنْ وَجْهٍ وَاحِدٍ أَوِ اثْنَيْنِ، وَ اجْعَلُوا لَكُمْ رُقَبَاءَ(6) فِي صَيَاصِي(7) الْجِبَالِ وَ مَنَاكِبِ(8) الْهِضَابِ(9)، لِئَلاَّ يَأْتِيَكُمُ الْعَدُوُّ مِنْ مَكَانِ مَخَافَةٍ أَوْ أَمْنٍ.

...

از سفارش هاى آن حضرت عليه السلام به سپاهيان خود كه به سوى دشمن فرستاد

دستورات نظامى

اگر شما بر سر دشمن فرود آمديد و يا دشمن به جنگ شما آمد، بايد نزديك قله، در دامنه كوه يا ميانِ و لابه لاىِ رودها اردو بزنيد تا اين موانع طبيعىْ كمك شما باشند و دشمن نتواند از كوه يا نهر عبور كند و بر شما تسلط يابد و شب ها بتوانيد با برگشت به آنجا و سنگر گرفتن از خود دفاع كنيد. و نيز بايد جبهه جنگ شما از يك طرف يا دو طرف باشد نه بيش از آن، تا مبادا لشكر پراكنده و دچار سستى شود.

و بر قله كوه ها و بلنداى تپه ها مراقبان و نگهبانانى بگماريد تا تحرك دشمن را زير نظر گيرند، مبادا از جايى نامطمئن و يا جاى معمولى و امن بر شما يورش آورند.

ص: 527


1- أشراف: جمع شرف، بلندى.
2- سفاح: پايين، دامنه.
3- أثناء: بين، لابه لا، پيچ و خم.
4- ردء: پشتيبان و كمك.
5- مرد: محل بازگشت و سنگر گرفتن.
6- رقباء: جمع رقيب، يعنى ديده بان، ناظر.
7- صياصي: قله.
8- مناكب: دوش، قسمت بلندى.
9- هضاب: جمع هضبة يعنى كوه كم ارتفاع، تپه.

وَ اعْلَمُوا أَنَّ مُقَدِّمَةَ(1) الْقَوْمِ عُيُونُهُمْ، وَ عُيُونَ الْمُقَدِّمَةِ طَلاَئِعُهُمْ(2). وَ إِيَّاكُمْ وَ التَّفَرُّقَ، فَإِذَا نَزَلْتُمْ فَانْزِلُوا جَمِيعاً، وَ إِذَا ارْتَحَلْتُمْ فَارْتَحِلُوا جَمِيعاً، وَ إِذَا غَشِيَكُمُ اللَّيْلُ فَاجْعَلُوا الرِّمَاحَ كِفَّةً(3)، وَ لاَ تَذُوقُوا النَّوْمَ إِلاَّ غِرَاراً(4) أَوْ مَضْمَضَةً(5).

...

و بدانيد كه پيشقراولان و مقدمه لشكر به منزله چشم لشكرند و ديده بانان پيشقراولان در حقيقت طلايه دارانند. پس لازم است مقدمه و طليعه لشكر در كمال توجّه و آگاهى باشند و يا منظور امام اين است كه وقتى طلايه دارانِ دشمن را مى بينيد، خود را آماده سازيد و سهل انگارى ننماييد.

و از تفرقه و اختلاف بپرهيزيد كه موجب ضعف شما خواهد شد. پس هرگاه اردو مى زنيد با هم باشيد و آن هنگام كه كوچ مى كنيد همراه باشيد، نه اينكه تعدادى بمانند و تعدادى كوچ كنند و بر سر ماندن و رفتن دچار اختلاف شوند.

و چون شبْ شما را در ميان گرفت، نيزه هاى خود را مانند كفّه ميزانْ گرداگرد خود به صورت دائره قرار دهيد تا اگر دشمن به شما حمله كرد، به سرعت آماده دفاع باشيد.

و خواب شما كم و به اندازه مضمضه جرعه آبى در دهان باشد، يعنى همواره بين خواب و بيدارى باشيد.

ص: 528


1- مقدمة: پيشقراولان.
2- طلائع: كسانى كه از پيشقراولان انتخاب شده و از همه آگاه ترند.
3- كفة: مانند كفّه ميزان.
4- غرار: خواب اندك.
5- مضمضة: چُرت، خواب سبك و كوتاه، بين خواب و بيدارى بودن، مقدار زمانى كه انسان آب در دهان مى چرخاند، سپس آن را بيرون مى ريزد.

نامه دوازدهم

و من وصية له عليه السلام وصّى بها معقل بن قيس الرياحي حين أنفذه إلى الشام في ثلاثة آلاف مقدمة له

اشاره

اتَّقِ اللَّهَ الَّذِي لاَبُدَّ لَكَ مِنْ لِقَائِهِ وَ لاَ مُنْتَهَى لَكَ دُونَهُ وَ لاَ تُقَاتِلَنَّ إِلاَّ مَنْ قَاتَلَكَ. وَ سِرِ الْبَرْدَيْنِ(1) وَ غَوِّرْ(2) بِالنَّاسِ، وَ رَفِّهْ(3) فِي السَّيْرِ، وَ لاَ تَسِرْ أَوَّلَ اللَّيْلِ، فَإِنَّ اللَّهَ جَعَلَهُ سَكَناً، وَ قَدَّرَهُ مُقَاماً لاَ ظَعْناً(4)، فَأَرِحْ فِيهِ بَدَنَكَ، وَ رَوِّحْ ظَهْرَكَ(5). فَإِذَا وَقَفْتَ حِينَ يَنْبَطِحُ(6) السَّحَرُ أَوْ حِينَ يَنْفَجِرُ الْفَجْرُ، فَسِرْ عَلَى بَرَكَةِ اللَّهِ. فَإِذَا لَقِيتَ الْعَدُوَّ فَقِفْ مِنْ أَصْحَابِكَ وَسَطاً، وَ لاَ تَدْنُ مِنَ الْقَوْمِ دُنُوَّ مَنْ يُرِيدُ أَنْ يُنْشِبَ(7) الْحَرْبَ، وَ لاَ تَبَاعَدْ عَنْهُمْ تَبَاعُدَ مَنْ يَهَابُ(8) الْبَأْسَ(9) حَتَّى يَأْتِيَكَ أَمْرِي، وَ لاَ يَحْمِلَنَّكُمُ شَنَآنُهُمْ(10) عَلَى قِتَالِهِمْ، قَبْلَ دُعَائِهِمْ وَ الاْءِعْذَارِ إِلَيْهِمْ.

...

از سفارش هاى آن حضرت عليه السلام به معقل بن قيس رياحى، هنگامى كه او را با سه هزار نفر به صورت پيشقراول به سوى شام فرستاد

رهنمودهاى نظامى

از خدايى پروا كن كه ناگزير روزى به ديدارش خواهى شتافت و به حسابت رسيدگى خواهد كرد و تو را كيفر يا پاداش خواهد داد، و هيچ پايانى جز رسيدن به آن وجود ندارد.

و با كسانى كارزار كن كه به جنگ تو مى آيند، و با افرادى كه در روستاهاى امن و دور از

ص: 529


1- بردين: دو سردى، كنايه از صبح و شب؛ زمانى كه هوا نه سرد است و نه گرم.
2- غوّر: در غائرة (= وقت داغى هوا) فرود بيا.
3- رفّه: ميانه رو حركت كن.
4- ظعن: كوچ، مسافرت.
5- ظهر: اسب، حيوان سوارى.
6- ينبطح: گسترده مى شود.
7- ينشب: برانگيزاند.
8- يهاب: وحشت دارد.
9- بأس: كنايه از جنگ است.
10- شنآن: كينه و دشمنى.

...

...

ميدان جنگ به سر مى برند و كارى با تو ندارند كارى نداشته باش.

و در خنكاى بامدادان و شامگاهان به سمت ميدان جنگ حركت كن تا لشكر آسيب نبيند. و در اوج گرما، يعنى نيمه روز بر لشكر دشمن حمله بياور. و حركت لشكر را معتدل بدار، نه شتابان كه آنها را خسته كنى و از پاى درآورى.

و اوّل شب كه وقت خفتن است به سمت دشمن حركت مكن كه خدا آن هنگام را وقت آرامش و فروهشتن خستگى روز و زمان اتراق قرار داده نه كوچ و مسافرت. پس در اوّل شب خودت استراحت كن و اسب و مركب خود را نيز استراحت ده. هرگاه در وقت گستردگى سحر يا طلوع فجر برخاستى، حركت كن تا خدا آن را خجسته گرداند.

پس آنگاه كه با دشمن روبه رو شدى در وسط لشكريانت بايست تا به آسانى بتوانى آنها را فرمان دهى و كشته نشوى و بدين ترتيب نظام لشكر از هم نگسلد.

و به لشكر دشمن به اندازه اى نزديك مشو كه گويى مى خواهى آتش جنگ را بيفروزى و از آنها چندان فاصله نگير كه گويى از جنگ مى ترسى، زيرا اين امر باعث جرأت آنها به تو مى شود و لشكريانت نيز به جهت ترس تو وحشتزده مى گردند. پس مكان متوسطى انتخاب كن و منتظر بمان تا فرمان من برسد و آنگاه وظيفه نهايى ات مشخص شود.

و مبادا بيزارى ات از دشمن موجب شود كه قبل از دعوت آنها به صلح و تبيين و توجيه جنگ، حمله را آغاز كنيد. پس اوّل بايد آنها را به دست كشيدن از جنگ دعوت كنيد، و پس از اتمام حجّت و روشن كردن انگيزه تان از جنگيدن با ايشان، و پس از آنكه نصايح شما سودى نبخشيد، آنگاه بجنگيد.

ص: 530

نامه سيزدهم

و من كتاب له عليه السلام إلى أميرين من أمراء جيشه

اشاره

وَ قَدْ أَمَّرْتُ عَلَيْكُمَا وَ عَلَى مَنْ فِي حَيِّزِ(1)كُمَا مَالِكَ بْنَ الْحَارِثِ الاْءَشْتَرَ، فَاسْمَعَا لَهُ وَ أَطِيعَا، وَ اجْعَلاَهُ دِرْعاً وَ مِجَنّاً(2)، فَإِنَّهُ مِمَّنْ لاَ يُخَافُ وَهْنُهُ وَ لاَ سَقْطَتُهُ(3) وَ لاَ بُطْوءُهُ عَمَّا الاْءِسْرَاعُ إِلَيْهِ أَحْزَمُ(4)، وَ لاَ إِسْرَاعُهُ إِلَى مَا الْبُطْءُ عَنْهُ أَمْثَلُ(5).

...

از نامه هاى آن حضرت عليه السلام به دو تن از اميران سپاه خود

شخصيت نظامى مالك اشتر

دو تن از اميران ارتش امام عليه السلام به نام هاى «زياد بن نضر» و «شريح بن هانى» به فرماندهى دوازده هزار نفر به سوى شام گسيل شدند. در مسير با لشكر شام برخورد كردند و طى نامه اى موضوع را به اطلاع امام عليه السلام رساندند. حضرتْ مالك اشتر را به يارى آنان فرستاد و در نامه اى خطاب به آنها فرمود:

من مالك بن حارث اشتر را بر شما و همه كسانى كه تحت فرمانتان هستند به فرماندهى گماردم. بنابراين فرمان او را بشنويد و به گوش گيريد و او را محافظ خود بدانيد تا از دشمن ايمن بمانيد. زيرا از مالك اشتر بيم سستى و ترس از خطا و اشتباه در جنگ، و كندى در امورى كه شتاب شرط آنهاست، و نيز بيم شتاب در آنچه كندى سزاوار و شايسته آن است، نمى رود.

ص: 531


1- حيز: جانب، كنار.
2- درع و مجنّ: سپر.
3- سقطة: اشتباه و غلط.
4- أحزم: محتاطانه تر ، دارای دور اندیشی.
5- أمثل: سزاوارتر و بهتر.

نامه چهاردهم

و من وصية له عليه السلام لعسكره قبل لقاء العدو بصفين

اشاره

لاَ تُقَاتِلُوهُمْ حَتَّى يَبْدَءُوكُمْ فَإِنَّكُمْ بِحَمْدِ اللَّهِ عَلَى حُجَّةٍ، وَ تَرْكُكُمْ إِيَّاهُمْ حَتَّى يَبْدَءُوكُمْ حُجَّةٌ أُخْرَى لَكُمْ عَلَيْهِمْ. فَإِذَا كَانَتِ الْهَزِيمَةُ(1) بِإِذْنِ اللَّهِ فَلاَ تَقْتُلُوا مُدْبِراً(2)، وَ لاَ تُصِيبُوا مُعْوِراً(3)، وَ لاَ تُجْهِزُوا(4) عَلَى جَرِيحٍ، وَ لاَ تَهِيجُوا النِّسَاءَ بِأَذًى وَ إِنْ شَتَمْنَ أَعْرَاضَكُمْ(5) وَ سَبَبْنَ أُمَرَاءَكُمْ فَإِنَّهُنَّ ضَعِيفَاتُ الْقُوَى وَ الاْءَنْفُسِ وَ الْعُقُولِ، إِنْ(6) كُنَّا لَنُوءْمَرُ بِالْكَفِّ عَنْهُنَّ وَ إِنَّهُنَّ لَمُشْرِكَاتٌ، وَ إِنْ كَانَ الرَّجُلُ لَيَتَنَاوَلُ(7) الْمَرْأَةَ فِي الْجَاهِلِيَّةِ بِالْفَهْرِ(8) أَوِ الْهِرَاوَةِ(9) فَيُعَيَّرُ(10) بِهَا وَ عَقِبُهُ(11) مِنْ بَعْدِهِ.

...

از سفارش هاى آن حضرت عليه السلام به سپاه خود قبل از برخورد با دشمن در جنگ صفّين

دستورات نظامى

هرگز با دشمن نجنگيد تا خودِ آنها جنگ را شروع كنند و حجّت به نفع شما و به ضرر آنها تمام شود كه در اين صورت شما مدافع خواهيد بود و آنها مهاجم زيرا - بحمداللّه - حجّت و برهان داريد و كسى كه چنين باشد به شتاب و پيشقدم شدن در جنگ نيازى ندارد. وانگهى كسى در جنگ شتاب مى كند كه بر حقّ نيست و مى خواهد افراد حقدار بر او پيشى نگيرند. و اگر شما جنگ را نياغازيد و خودِ آنان شروع كنند يك حجّت و برهان ديگرى بر

ص: 532


1- هزيمة: شكست.
2- مدبر: فرارى.
3- معور: ناتوان از دفاع از خود.
4- جهزوا: اجهاز بر مجروح، يعنى تكميل موجبات مرگ و كشته شدن او.
5- أعراض: جمع عرض، يعنى آنچه كه انسان آن را محترم مى شمارد.
6- إن: مخفّفه از مثقّله، يعنى در اصل إنّ بوده است.
7- يتناول: آزار و اذيت برساند.
8- فهر: سنگ كوچك به اندازه كف دست يا مانند آن.
9- هراوة: عصا، چوب دستى.
10- يعيّر: سرزنش مى شود.
11- عقب: نسل.

...

...

حقانيّت شما افزود مى شود، زيرا در آن صورت نمى توانند ادعا كنند كه بر ما ستم شده و ما از خود دفاع مى كرديم.

حال اگر - به اذن خدا - دشمن شكست خورد، فراريان و افرادى كه نمى توانند از خود دفاع كنند و تسليم مى شوند و مجروحان را نكشيد و زخمى نكنيد.

و زنان را با آزار و اذيت تحريك نكنيد، هرچند كه شما را دستخوش بى حرمتى كنند و به فرماندهانتان ناسزا بگويند، زيرا از لحاظ نيروى بدنى ضعيفند و روحشان كوچك، زيرا زنان در واكنش عاطفى ترند تا خردورز، و مردان از لحاظ بدنى و روحى قوى ترند، چون ضعف جسد در ضعف روح مؤثّر، و عاطفه زنان از عقل شان قوى تر است.

فراموش نكنيد كه در زمان پيامبر صلى الله عليه و آله و در حالى كه زنان، مشرك بودند، موظف بوديم با ايشان رفتارى خشن و آزارنده نداشته باشيم.

و اگر مرد در جاهليّت با سنگ ريزه يا چوب دستى زن را مى آزرد، او را به سبب اين كارِ كوچك سرزنش مى كردند كه چرا با زن خود چنين كردى؟ و نيز نسل و فرزندان او هم پس از او سرزنش مى شدند كه پدرتان چنين كرده است.

آرى، وضعيّت جاهليّت چنين بود و رفتار اسلام با زنان مشرك چنين شد كه كسى هرگز حق آزردن آنها را ندارد. پس اگر كسى حقّ آزار زن مشرك را نداشته باشد، روشن است كه زن مسلمانى كه در بوته آزمون و در معرض بلا قرار گرفته و منحرف شده، سزاوارتر است كه مورد عفو و مهر قرار گيرد.

ص: 533

نامه پانزدهم

و من دعاء له عليه السلام كان عليه السلام يقول إذا لقي العدو محارباً

اللَّهُمَّ إِلَيْكَ أَفْضَتِ(1) الْقُلُوبُ، وَ مُدَّتِ(2) الاْءَعْنَاقُ، وَ شَخَصَتِ(3) الاْءَبْصَارُ، وَ نُقِلَتِ(4) الاْءَقْدَامُ، وَ أُنْضِيَتِ(5) الاْءَبْدَانُ. اللَّهُمَّ قَدْ صَرَّحَ مَكْنُونُ الشَّنَآنِ(6)، وَ جَاشَتْ(7) مَرَاجِلُ(8) الاْءَضْغَانِ(9). اللَّهُمَّ إِنَّا نَشْكُو إِلَيْكَ غَيْبَةَ نَبِيِّنَا، وَ كَثْرَةَ عَدُوِّنَا، وَ تَشَتُّتَ أَهْوَائِنَا «رَبَّنَا افْتَحْ بَيْنَنا وَ بَيْنَ قَوْمِنا بِالْحَقِّ و أَنْتَ خَيْرُ الْفاتِحِينَ»(10).

...

از دعاهاى آن حضرت عليه السلام در رويارويى با دشمن در ميدان جنگ

خدايا، قلبهايمان با تضرّع به درگاه حضرتت روى آورده و گردنهايمان براى نيل به گشايش و يارى ات به پيشگاهت دراز گرديده و چشمهايمان به سمت آسمان، آن جايگاه فرازينْ به اميد رسيدن پيروزى و روزى دوخته شده و گام هايمان به سوى تو، يعنى جنگ در راه تو، حركت كرده است. زيرا رفتن به جنگ گام برداشتن به سوى فرمانبردارى از خداست.

و بدنهايمان در راه طاعت تو زار و نحيف گرديده است.

خدايا، عداوت پنهانى در سينه دشمنان ما، آشكار شده و ديگ هاى كينه مخالفان ما به جوشش درآمده است.

خدايا، درد و اندوه فقدان پيامبرمان صلى الله عليه و آله و فراوانى دشمنانمان و پراكندگى آرا و

ص: 534


1- أفضت: تضرع نموده.
2- مدّت: كشيده و دراز شده.
3- شخصت: متوجه شده، نگريسته.
4- نقلت: منتقل شده.
5- أنضيت: ضعيف شده.
6- شنآن: دشمنى و عداوت.
7- جاشت: به جوش آمده.
8- مراجل: جمع مِرْجل، يعنى ديگ.
9- أضغان: جمع ضغن يعنى كينه.
10- سوره اعراف، آيه 89.

...

...

خواسته هايمان (منظور آرا و خواسته اصحاب حضرت) را به حضرتت شكايت مى كنيم. اين اظهار عجز در برابر خداى سبحان كه قادر مطلق است مى باشد تا از سرِ فضلْ بيشتر يارى برساند و مدد كند. «بار پروردگارا، ميان ما و قوم ما [كه به جنگ ما آمده اند] به حق داورى كن كه تو بهترينِ داورانى».

ص: 535

نامه شانزدهم

و كان يقول عليه السلام لأصحابه عند الحرب

اشاره

لاَ تَشْتَدَّنَّ عَلَيْكُمْ فَرَّةٌ(1) بَعْدَهَا كَرَّةٌ(2)، وَ لاَ جَوْلَةٌ(3) بَعْدَهَا حَمْلَةٌ، وَ أَعْطُوا السُّيُوفَ حُقُوقَهَا، وَ وَطِّئُوا(4) لِلْجُنُوبِ(5) مَصَارِعَهَا(6)، وَ اذْمُرُوا(7) أَنْفُسَكُمْ عَلَى الطَّعْنِ(8) الدَّعْسِيِّ(9)، وَ الضَّرْبِ الطِّلَحْفِيِّ(10)، وَ أَمِيتُوا الاْءَصْوَاتَ، فَإِنَّهُ أَطْرَدُ لِلْفَشَلِ. فَوَ الَّذِي فَلَقَ(11) الْحَبَّةَ، وَ بَرَأَ(12) النَّسَمَةَ(13)، مَا أَسْلَمُوا وَ لَكِنِ اسْتَسْلَمُوا، وَ أَسَرُّوا الْكُفْرَ، فَلَمَّا وَجَدُوا أَعْوَاناً عَلَيْهِ أَظْهَرُوهُ.

...

از مطالبى كه آن حضرت عليه السلام همواره به اصحاب خود به هنگام نبرد مى فرمود

راهبردهاى نظامى

اى ياران و نظاميان، فرارى كه به دنبال آن بازگشت، و جولانى كه پس از آن حمله باشد، بر شما سخت و دشوار نيايد و مبادا آن را عقب نشينى و شكست بپنداريد و در شما ضعف به وجود آورد. و حقِ شمشيرها را كه كوفتن آن بر فرق دشمن است ادا كنيد و پهلوى دشمن را براى خواباندن بر روى زمين (از پاى درآوردنش) آماده سازيد. اين سخن امام عليه السلام بدين مطلب تصريح دارد كه ضربه ها بايد چنان كارى باشد كه دشمن را از پاى درآورد.

ص: 536


1- فرة: فرار و عقب نشينى.
2- كرة: بازگشت دوباره.
3- جولة: جولان.
4- وطئوا: آماده كنيد.
5- جنوب: جمع جنب، يعنى پهلو.
6- مصارع: جمع مصرع، يعنى جاى از پاى درآمدن.
7- اذمروا: واداريد.
8- طعن: زدن.
9- دعسي: اسم برگرفته از دعس، به معناى شديد.
10- طلحفي: اسم برگرفته از طلحف، يعنى بسيار شديد، و ياء در دعسي و طلحفي براى مبالغه است.
11- فلق: شكافت.
12- برأ: آفريد.
13- نسمة: بشر.

...

...

و خود را به فرود آوردن ضربه هاى شديد بر دشمن واداريد و تا مى توانيد محكم و زورمندانه ضربه زنيد، و در هنگام جنگ، صداهاى خود را فرو خوريد كه سكوت سستى و شكست را از شما دورتر مى كند، چون انسانى كه حرف مى زند به سخن خود و به مخاطب توجه مى كند و لذا با تمام وجود متوجه دشمن و جنگ نخواهد بود و سرانجام دچار شكست خواهد شد، به خلاف انسان ساكت كه همواره متوجه هدف است.

تحليل امام عليه السلام از اسلام معاويه و يارانش

سوگند به خدايى كه دانه را شكافت و از آن گياه روياند و انسان را آفريد، معاويه و يارانش مسلمان نشدند، بلكه اظهار مسلمانى كردند تا از اين رهگذر خون خويش را حفظ كنند و فرصتى دوباره به دست آورند. لذا كفر خود را پنهان كردند تا آنگاه كه ياورانى همكيش بيابند و بار ديگر با نقض احكام اسلام و نابود كردن شريعتْ كفر خود را آشكار كنند.

ص: 537

نامه هفدهم

و من كتاب له عليه السلام إلى معاوية، جواباً عن كتاب منه إليه

اشاره

فَأَمَّا طَلَبُكَ إِلَيَّ الشَّامَ فَإِنِّي لَمْ أَكُنْ لاِءُعْطِيَكَ الْيَوْمَ مَا مَنَعْتُكَ أَمْسِ. وَ أَمَّا قَوْلُكَ: إِنَّ الْحَرْبَ قَدْ أَكَلَتِ الْعَرَبَ إِلاَّ حُشَاشَاتِ(1) أَنْفُسٍ بَقِيَتْ، أَلاَ وَ مَنْ أَكَلَهُ الْحَقُّ فَإِلَى الْجَنَّةِ، وَ مَنْ أَكَلَهُ الْبَاطِلُ فَإِلَى النَّارِ. وَ أَمَّا اسْتِوَاوءُنَا فِي الْحَرْبِ وَ الرِّجَالِ فَلَسْتَ بِأَمْضَى عَلَى الشَّكِّ مِنِّي عَلَى الْيَقِينِ، وَ لَيْسَ أَهْلُ الشَّامِ بِأَحْرَصَ عَلَى الدُّنْيَا مِنْ أَهْلِ الْعِرَاقِ عَلَى الاْآخِرَةِ. وَ أَمَّا قَوْلُكَ: إِنَّا بَنُو عَبْدِ مَنَافٍ، فَكَذَلِكَ نَحْنُ، وَ لَكِنْ لَيْسَ أُمَيَّةُ كَهَاشِمٍ، وَ لاَ حَرْبٌ كَعَبْدِ الْمُطَّلِبِ، وَ لاَ أَبُو سُفْيَانَ كَأَبِي طَالِبٍ، وَ لاَ الْمُهَاجِرُ كَالطَّلِيقِ(2)، وَ لاَ الصَّرِيحُ كَاللَّصِيقِ(3)، وَ لاَ الْمُحِقُّ كَالْمُبْطِلِ، وَ لاَ الْمُوءْمِنُ كَالْمُدْغِلِ. وَ لَبِئْسَ الْخَلْفُ خَلْفٌ يَتْبَعُ سَلَفاً هَوَى(4) فِي نَارِ جَهَنَّمَ.

...

از نامه هاى آن حضرت عليه السلام به معاويه در پاسخ نامه اش به حضرت

پاسخ امام عليه السلام به خواسته نامشروع و استدلال نادرست معاويه

معاويه پس از طولانى شدن جنگ صفين و ترس از شكست خود، به امام عليه السلام نامه اى نوشت و از آن حضرت خواست تا شام را به او واگذارد و استدلال نموده بود كه جنگ، عرب را به كام خود كشيده و او و امام يكسان هستند. بنابراين بجاست كه امام بر بخشى و معاويه بر بخش ديگرى از قلمرو اسلام حكومت كند.

امام عليه السلام در پاسخ او فرمود: و اما اينكه از من شام را طلب كردى تا به تو واگذارم، من كه

ص: 538


1- حشاشات: جمع حشاشة، آخرين رمق، پس مانده جان.
2- الطليق: كسى كه از آزادشدگان مكه است، يعنى از شمار طُلَقا مى باشد.
3- اللصيق: آن كه جزو طايفه نباشد و فقط هم پيمان است.
4- هوى: سقوط كرد.

...

...

ديروز به اين خواسته تو تن ندادم امروز نيز چنين نخواهم كرد. يعنى امام عليه السلام ديروز معاويه را در منصب خود كه حكومت شام باشد ابقا نفرمود، پس چگونه امروز آن را به او واگذارد در حالى كه باطن ناپاك او آشكار شده بود و امام عليه السلام نيز بى دينى و رفتارهاى ناپسند او را نسبت به مسلمانان مى دانست.

و اما اينكه گفتى: جنگ تمام عرب را به كام خود فرو برد و جز اندك نَفَسى باقى نمانده، اين را بدان كه اگر حقْ كسى را خورده باشد، يعنى كسى در راه حق كشته شده، بهشت جايگاه اوست و كسى را كه باطل خورده باشد، يعنى در راه باطل كشته شده، جايگاه او جهنم است. پس اولى ضررى نكرده و دومى به كيفر خود رسيده است.

و اما ادعاى تو درباره يكسان بودنمان در جنگ و نيروى نظامى و تهديدِ ضمنى تو كه بر تو پيروز نخواهم شد، نيز درست نيست، زيرا تو در مسير شكّ خود پايدارتر از من در مسير يقين نيستى. پس ما دو نفر باهم مساوى نيستيم، زيرا انسان مردد نمى تواند خود را براى خدا خالص كند، آن سان كه انسان متيقّن و باورمند مى تواند. پس تو براى عقيده مردّد خود بيشتر از من براى عقيده همراه با يقينم كار نمى كنى، بنابراين مساوى نيستيم.

و اما مردم شام هم با مردم عراق برابر نيستند، چون شاميان (= ارتش تو) بر دنيا حريص تر از عراقيان نسبت به آخرت نيستند، زيرا آخرت جويان حريص تر از دنياطلبان هستند و براى آخرت، سخت كار مى كنند.

و اما اينكه گفتى: ما و شما فرزندان «عبد مناف» هستيم، درست است كه ما فرزندان اوييم، اما «اميّه» جد تو مانند جدم «هاشم» نيست، و «حرب» جدّ ديگر تو مانند جد ديگرم «عبد المطلب» نيست، و «ابوسفيان» پدر تو مانند پدرم «ابوطالب» نيست، زيرا پدران امام از اشراف و بزرگان، و پدران معاويه از فرومايگان و اوباش بودند.

ص: 539

...

...

و مهاجران مانند آزادشدگانِ در فتح مكه به دست پيامبر صلى الله عليه و آله (= افرادى مثل تو) نيستند. و آن، هنگامى بود كه پيامبر صلى الله عليه و آله مكه را فتح كرد و بر معاويه كه در آن سال مسلمان شده بود و ديگر همگنان او منت نهاد و آنها را آزاد نمود و فرمود: «اذهَبُوا فأنتُمُ الطُّلَقاءُ(1)؛ برويد كه شما آزاد شدگانيد».

و حلال زادگان كه نسب و نژاد درستى دارند، مانند حرام زادگانى بى قبيله و نسب كه آنها را به قبيله اى چسبانده اند نيستند. در تاريخ آمده است كه اميه جد اعلاى معاويه برده اى رومى بود كه عبد الشمس او را به پسرخواندگى پذيرفت و بين آنان پيوندهاى حرام برقرار مى شد؛ رفتارى كه از خاندان اميه بعيد نبود؛ لذا منش و خوى بنى اميه هيچ شباهتى به منش و خوى عرب نداشت چه رسد به اينكه شبيه قريش و بنى هاشم باشد.

و انسان هاى حق جويى چون من، مانند افراد باطل پيشه اى چون تو نيستند.

و مؤمنانى چون من مانند افراد دغلكار و مفسدى چون تو نيستند.

و چه بد جانشينى است معاويه كه از ضديت با اسلام از گذشتگان خود پيروى كرده؛ همان هايى كه در آتش جهنم سرنگون شده اند.

ص: 540


1- بحار الانوار، ج 19، ص 181 و السنن الكبرى، بيهقى، ج 9، ص 118.

وَ فِي أَيْدِينَا بَعْدُ فَضْلُ النُّبُوَّةِ الَّتِي أَذْلَلْنَا بِهَا الْعَزِيزَ، وَ نَعَشْنَا(1) بِهَا الذَّلِيلَ. وَ لَمَّا أَدْخَلَ اللَّهُ الْعَرَبَ فِي دِينِهِ أَفْوَاجاً، وَ أَسْلَمَتْ لَهُ هَذِهِ الاْءُمَّةُ طَوْعاً وَ كَرْهاً، كُنْتُمْ مِمَّنْ دَخَلَ فِي الدِّينِ إِمَّا رَغْبَةً وَ إِمَّا رَهْبَةً، عَلَى حِينَ فَازَ أَهْلُ السَّبْقِ بِسَبْقِهِمْ، وَ ذَهَبَ الْمُهَاجِرُونَ الاْءَوَّلُونَ بِفَضْلِهِمْ. فَلاَ تَجْعَلَنَّ لِلشَّيْطَانِ فِيكَ نَصِيباً، وَ لاَ عَلَى نَفْسِكَ سَبِيلاً، وَ السَّلاَمُ.

...

و بقاياى تعاليم پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و فضلى كه خداى سبحان براى اين تبار به وسيله هاشم (كه وجود مقدس پيامبر صلى الله عليه و آله در اين سلسله است) مقرر فرموده، هنوز در دست ماست و به وسيله آن كافران را كه بى دليل عزيز بودند ذليل نموديم و فرودستان را بالا برديم، چرا كه اسلام تنها تقوا را دليل برترى افراد قرار داده است، آنجا كه مى فرمايد: «...إِنَّ أَكْرَمَكُمْ عِندَ اللَّهِ أَتْقاكُمْ...»(2)؛ «در حقيقت، گرامى ترين شما نزد خدا پرهيزكارترين شماست». بنابراين از نظر اسلام، به خلاف فرهنگ جاهلى، عضو فلان قبيله و عشيره بودن باعث ذلت نيست، اما بنى اميه چون از طايفه هاشم نبودند و تعاليم پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله كه به اهل بيت و خانواده اش تعليم فرموده در اختيار آنان نبود، از چنين فضيلتى برخوردار نبودند.

و آنگاه كه خداى سبحان عرب را گروه گروه وارد دين خود ساخت و اين امت عربى خواه ناخواه برخى به ميل و رغبت و برخى به دليل ترس تسليم شدند، شما از كسانى بوديد كه يا به طمع مال و مقام و يا از ترس كشته شدن و خوارى، دين اسلام را پذيرفتيد، در حالى كه پيشگامانِ اسلام (منظور وجود مقدّس اميرمؤمنان عليه السلام است كه نخستين مسلمان بود) و نخستين مهاجران كه از مكه به مدينه هجرت كردند با فضيلتى كه خدا به آنها داده بود و با تحمل سختى ها و پايدارى در برابر مشكلات و سختى ها سعادتمند شدند.

پس، از وجودت بهره اى به شيطان مده؛ گويى شيطان بخشى از وجود تو گرديده باشد و راه رخنه اى براى او در خود مگشا و پيرو او مباش، و السلام. شايد جمله اول نهى از هواپرستى و جمله دوم نهى از پيروى از شيطان باشد. واللّه العالم.

ص: 541


1- نعشنا: بالا برويم.
2- سوره حجرات، آيه 13.

نامه هجدهم

و من كتاب له عليه السلام إلى عبد اللّه بن عباس و هو عامله على البصرة

اشاره

اعْلَمْ أَنَّ الْبَصْرَةَ مَهْبِطُ إِبْلِيسَ، وَ مَغْرِسُ الْفِتَنِ، فَحَادِثْ أَهْلَهَا بِالاْءِحْسَانِ إِلَيْهِمْ، وَ احْلُلْ عُقْدَةَ الْخَوْفِ عَنْ قُلُوبِهِمْ.

...

از نامه هاى آن حضرت عليه السلام به عبداللّه بن عباس كارگزار خود در بصره

توصيف بصره

بدان كه بصره محل هبوط شيطان است. شايد به اين اعتبار كه در جنگ جمل تنور فتنه را گرم مى كرد و چنان است كه گويى براى گمراه كردن در همان جا فرود آمده بود.

و كشتگاه نهال فتنه است، به گونه اى كه گويى فتنه از آنجا سر بر مى دارد. و اين طبيعى است كه هرگاه انقلاب يا شورشى در جايى به وجود بيايد به دليل هيجان مردم، روزگارى دراز آمادگى فتنه خيزى دارد.

پس اى ابن عباس، با اهل بصره رفتارى همراه با نرمگويى و نرمخويى داشته باش و گره ترس را از قلب آنها بگشاى. گويى ترس در دل آنها گره خورده و همواره در حال ترس به سر مى برند و مدارا كردن با آنها گره ترس را از دل هايشان مى گشايد.

ص: 542

وَ قَدْ بَلَغَنِي تَنَمُّرُك(1) لِبَنِي تَمِيمٍ، وَ غِلْظَتُك عَلَيْهِمْ، وَ إِنَّ بَنِي تَمِيمٍ لَمْ يَغِبْ لَهُمْ نَجْمٌ إِلاَّ طَلَعَ لَهُمْ آخَرُ، وَ إِنَّهُمْ لَمْ يُسْبَقُوا بِوَغْمٍ(2) فِي جَاهِلِيَّةٍ وَ لاَ إِسْلاَمٍ، وَ إِنَّ لَهُمْ بِنَا رَحِماً مَاسَّةً(3)، وَ قَرَابَةً خَاصَّةً. نَحْنُ مَأْجُورُونَ عَلَى صِلَتِهَا، وَ مَأْزُورُونَ(4) عَلَى قَطِيعَتِهَا. فَارْبَعْ(5) أَبَا الْعَبَّاسِ، - رَحِمَكَ اللَّهُ(6) - فِيمَا جَرَى عَلَى لِسَانِكَ وَ يَدِكَ مِنْ خَيْرٍ وَ شَرٍّ، فَإِنَّا شَرِيكَانِ فِي ذَلِكَ، وَ كُنْ عِنْدَ صَالِحِ ظَنِّي بِكَ، وَ لاَ يَفِيلَنَّ(7) رَأْيِي فِيكَ، وَ السَّلاَمُ.

...

سفارش احسان نسبت به بنى تميم

اى ابن عباس، شنيده ام كه با بنى تميم درشتى كرده اى! قابل توجه است كه بنى تميم در جنگ جمل در جبهه مقابل امام عليه السلام بوده اند. لذا ابن عباس براى انتقام با آنها رفتارى خشن داشت لذا يكى از شيعيان نامه اى به امام عليه السلام نوشت و جريان را به عرض آن حضرت رسانده بود.

ستايش از بنى تميم

اگر از بنى تميم ستاره اى غروب كند، ستاره اى ديگر از آن طلوع مى كند. يعنى اگر گروهى از آنها مخالف منند، گروهى ديگر از محبّان و پيروان من مى باشند.

و هرگز، چه در جاهليت و چه در دوران اسلام، كسى نتوانسته در جنگ از آنان سبقت گيرد و اين شجاعت آنان، در خور ستايش است، چرا كه در دوران جاهليت و اسلام شجاع و بى هماورد بوده اند.

وانگهى بنى تميم با ما خويشاوندى و نزديكى ويژه اى دارند، نه مانند قرابتى كه معمولاً در قبيله ها وجود دارد و مثلاً جدّ اعلاى آنها يكى است؛ زيرا ميان بنى تميم و بنى هاشم

ص: 543


1- تنمّر: درشت خويى و درشت گويى.
2- وغم: جنگ.
3- ماسة: نزديك و مماس.
4- مأزور: وزر و گناه برعهده گرفته، مرتكب معصيت شده.
5- اربع: ارفاق كن.
6- رحمك اللّه: دعا به لفظ خبر است، يعنى خدا تو را رحمت كند.
7- يفيلن: خطا نكند.

...

...

مصاهرت و نسبت سببى وجود داشت كه اين، مستلزم خويشاوندى بسيار نزديك است.

ما اگر درباره ايشان حق خويشاوندى را به جاى آوريم پاداش داريم و اگر قطع رحم كنيم معصيت كرده ايم.

پس اى ابو العباس كه خدايت رحمت كند، در كيفر كردن و پاداش دادن بنى تميم چه با زبان و چه با دست، نرمى بيشه كن؛ يعنى آنها را از پاداش محروم مكن و در كيفرشان زياده روى منما و بيش از استحقاقشان كيفرشان مده، زيرا من و تو در آنچه كه بر دست و زبان تو مى گذرد هر دو شريك هستيم، زيرا احسان و يا تبهكارىِ نماينده خليفه كه از سوى او منصوب شده به نام خليفه نيز نوشته خواهد شد.

و تو بايد مورد حسن ظنّ من باشى، يعنى همان گونه كه من به تو خوش گمانم كه فرمان مرا اطاعت مى كنى، باش، و مبادا نظر من درباره تو به خطا و اشتباه رود و كارى نكنى كه به تو خوش گمان نباشم، و السلام.

ص: 544

نامه نوزدهم

و من كتاب له عليه السلام إلى بعض عمّاله

اشاره

أَمَّا بَعْدُ فَإِنَّ دَهَاقِينَ(1) أَهْلِ بَلَدِكَ شَكَوْا مِنْكَ غِلْظَةً وَ قَسْوَةً، وَ احْتِقَاراً وَ جَفْوَةً(2)، وَ نَظَرْتُ فَلَمْ أَرَهُمْ أَهْلاً لاِءَنْ يُدْنَوْا لِشِرْكِهِمْ، وَ لاَ أَنْ يُقْصَوْا(3) وَ يُجْفَوْا لِعَهْدِهِمْ، فَالْبَسْ لَهُمْ جِلْبَاباً مِنَ اللِّينِ تَشُوبُهُ بِطَرَفٍ مِنَ الشِّدَّةِ وَ دَاوِلْ(4) لَهُمْ بَيْنَ الْقَسْوَةِ وَ الرَّأْفَةِ، وَ امْزُجْ لَهُمْ بَيْنَ التَّقْرِيبِ وَ الاْءِدْنَاءِ وَ الاْءِبْعَادِ وَ الاْءِقْصَاءِ، إِنْ شَاءَ اللَّهُ.

...

از نامه هاى آن حضرت عليه السلام به يكى از كارگزاران خود

پاسخ به شكايت دهقانان

پس از حمد و ستايش خداى سبحان، دهقانان و كشاورزان منطقه تحت فرمانت از تو شكايت كرده اند كه در اخلاق و رفتار خود با آنان با خشونت و سنگدلى و حقارت آميز رفتار كرده اى. و چون وارسيدم ديدم به جهت شركشان - كه طبق روايتى مجوس بوده اند - شايسته نزديك شدن و همنشينى به تو نيستند و از ديگر سو شايسته نيست رانده شوند، مورد اهانت قرار بگيرند و به آنها جفا و ستم بشود و والى پيوند خود را با ايشان به كلى بگسلد، چرا كه اينها معاهد (= در ذمّه اهل اسلام) هستند.

پس در برخورد با آنان، جامه اى آميخته به اندك درشتى بر تن كن، يعنى رفتارت با آنان ملايم، اما همراه اندكى درشتى باشد و با ايشان رفتارى ميان اين دو داشته باش و گاهى به

ص: 545


1- دهاقين: جمع دهقان، معرب دهبان يعنى نگهبان مزرعه، زيرا ده يعنى مزرعه و بان پسوند است و مفهوم نگهبانى را در خود دارد.
2- جفوة: جفا.
3- يقصوا: رانده و توهين شوند.
4- داول: رفتار كن، مراوده كن.

...

...

خود نزديكشان گردان و زمانى دورشان ساز، ان شاء اللّه.

از آن جهت كه آنها در ذمه مسلمانان بودند بايد با آنها با رفق و مدارا رفتار مى شد و از آن جهت كه ممكن بود در قدرت طمع بيابند و شوكت آنها افزوده شود و براى اسلام خطر بيافرينند، بايد مدارا و محبت را با مقدارى شدت و كم توجهى مى آميخت تا نرمى آنها را به طمع واندارد.

ص: 546

نامه بيستم

اشاره

و من كتاب له عليه السلام إلى زياد ابن أبيه، و هو خليفة عامله عبد اللّه بن عباس على البصرة، و عبد اللّه عامل أميرالموءمنين عليه السلام يومئذ عليها و على كور الأهواز و فارس و كرمان و غيرها

وَ إِنِّي أُقْسِمُ بِاللَّهِ قَسَماً صَادِقاً لَئِنْ بَلَغَنِي أَنَّكَ خُنْتَ مِنْ فَيْءِ الْمُسْلِمِينَ شَيْئاً صَغِيراً أَوْ كَبِيراً، لاَءَشُدَّنَّ عَلَيْكَ شَدَّةً تَدَعُكَ قَلِيلَ الْوَفْرِ(1)، ثَقِيلَ الظَّهْرِ، ضَئِيلَ(2) الاْءَمْرِ، وَ السَّلاَمُ.

...

از نامه هاى آن حضرت عليه السلام به «زياد بن ابيه» كه روزگارى جانشين عبداللّه بن عباس، كارگزار آن حضرت در بصره بود، و عبداللّه كارگزار اميرمؤمنان عليه السلام در بصره و منطقه اهواز و فارس و كرمان بود

ممكن است كسى بگويد: چگونه امام عليه السلام شخصى زنازاده، چون زياد را ولايت بخشيد، حال آنكه چنين كسى شايستگى امامت [جماعت] را ندارد، چه رسد به ولايت؟

چند پاسخ داده شده كه ما آن را در شرح عروة در باب مسأله تقليد ذكر كرده ايم. شايد بهترين آن جواب ها اين باشد كه: احكام تدريجى نازل شد و برخى از آنها تنها پس از پيامبر صلى الله عليه و آله و يا در زمان امامان عليهم السلام ديگر ظاهر گرديدند و برخى از آنها تاكنون نيز ظاهر نشده اند و در زمان حضرت مهدى عليه السلام آشكار مى شوند و شايد عدم صلاحيت برخى از افراد از همين قبيل باشد كه با ظهور احكام در زمان پيامبر صلى الله عليه و آله منافاتى ندارد، زيرا ظهور برخى از آنها به معناى وديعه سپردن آنها به دست امام بوده و تمام آنها براى مردم آشكار نشده است.

ص: 547


1- وفر: مال.
2- ضئيل: ناچيز، اندك، بى مقدار.

...

...

هشدار سخت نسبت به خيانت در بيت المال

من صادقانه به خدا سوگند ياد مى كنم كه اگر آگاه شوم كه در غنايم مسلمانان خيانت كرده باشى، چه كوچك باشد چه بزرگ، آن را از تو پس مى گيرم و بر تو چنان سخت خواهم گرفت كه بى نوا شوى، و كيفر سخت، بر پشتت سنگينى كند(1) (يا اينكه در تأمين نيازهاى زندگى ات در بمانى) و خوار و بى مقدار شوى، والسلام. قابل توجه است كه وقتى انسان از مقام خود عزل شود خوار و بى مقدار مى گردد و در ميان مردم آبرو و اعتبارى نخواهد داشت.

ص: 548


1- البته اين باب تشبيه مى تواند باشد زيرا كيفر بر تمام جسم آدمى فشار مى آورد.

نامه بيست و يكم

و من كتاب له عليه السلام إلى زياد أيضاً

اشاره

فَدَعِ الاْءِسْرَافَ مُقْتَصِداً، وَ اذْكُرْ فِي الْيَوْمِ غَداً وَ أَمْسِكْ مِنَ الْمَالِ بِقَدْرِ ضَرُورَتِكَ، وَ قَدِّمِ الْفَضْلَ لِيَوْمِ حَاجَتِكَ. أَتَرْجُو أَنْ يُعْطِيَكَ اللَّهُ أَجْرَ الْمُتَوَاضِعِينَ، وَ أَنْتَ عِنْدَهُ مِنَ الْمُتَكَبِّرِينَ؟ وَ تَطْمَعُ - وَ أَنْتَ مُتَمَرِّغٌ فِي النَّعِيمِ تَمْنَعُهُ الضَّعِيفَ وَ الاْءَرْمَلَةَ - أَنْ يُوجِبَ لَكَ ثَوَابَ الْمُتَصَدِّقِينَ؟ وَ إِنَّمَا الْمَرْءُ مَجْزِيٌّ بِمَا أَسْلَفَ، وَ قَادِمٌ عَلَى مَا قَدَّمَ، وَ السَّلاَمُ.

...

نيز از نامه هاى آن حضرت عليه السلام به زياد بن ابيه

توصيه هاى اخلاقى به كارگزاران

در انفاق ميانه رو باش و از افراط (اسراف) و تفريط (امساك) پرهيز كن، و امروز كه در دنيا هستى در انديشه آخرت باش كه بى ترديد به حسابت رسيدگى خواهند كرد. و به قدر ضرورت كه نيازمند آن هستى از مال دنيا بهره برگير، و افزون بر ضرورت را براى روز نيازمندى ات، يعنى آخرت، بفرست.

آيا اميدوارى كه خدا پاداش متواضعان را كه به دستورات او متواضعانه عمل نمودند به تو بدهد، در حالى كه نزد او از متكبران و گردن كشان هستى كه به فرمان او عمل نمى كنند. به عبارت ديگر يعنى كسى كه مال را به خلاف فرمان الهى هزينه كند، در شمار متكبران خواهد بود، زيرا در آن صورت عملى انجام داده كه بر فرمان ناپذيرى و كبرورزى و لجاجت او دلالت دارد.

ديگر اينكه با وجود غرقه بودنت در نعمت و لذت و شهوت و محروم نگاه داشتن

ص: 549

...

...

ضعيفان و بيوه زنان فقير و بى سرپرست از نعمت خداوند، توقع دارى خداوند پاداش صدقه دهندگان به تو عنايت كند؟

و بدان كه انسان به آنچه در دنيا انجام مى دهد، در آخرت كيفر يا پاداش داده مى شود و آنچه را كه پيش فرستد در آن سرا آن را خواهد ديد، والسلام.

ص: 550

درباره مركز

بسمه تعالی
جَاهِدُواْ بِأَمْوَالِكُمْ وَأَنفُسِكُمْ فِي سَبِيلِ اللّهِ ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَّكُمْ إِن كُنتُمْ تَعْلَمُونَ
با اموال و جان های خود، در راه خدا جهاد نمایید، این برای شما بهتر است اگر بدانید.
(توبه : 41)
چند سالی است كه مركز تحقيقات رايانه‌ای قائمیه موفق به توليد نرم‌افزارهای تلفن همراه، كتاب‌خانه‌های ديجيتالی و عرضه آن به صورت رایگان شده است. اين مركز كاملا مردمی بوده و با هدايا و نذورات و موقوفات و تخصيص سهم مبارك امام عليه السلام پشتيباني مي‌شود. براي خدمت رسانی بيشتر شما هم می توانيد در هر كجا كه هستيد به جمع افراد خیرانديش مركز بپيونديد.
آیا می‌دانید هر پولی لایق خرج شدن در راه اهلبیت علیهم السلام نیست؟
و هر شخصی این توفیق را نخواهد داشت؟
به شما تبریک میگوییم.
شماره کارت :
6104-3388-0008-7732
شماره حساب بانک ملت :
9586839652
شماره حساب شبا :
IR390120020000009586839652
به نام : ( موسسه تحقیقات رایانه ای قائمیه)
مبالغ هدیه خود را واریز نمایید.
آدرس دفتر مرکزی:
اصفهان -خیابان عبدالرزاق - بازارچه حاج محمد جعفر آباده ای - کوچه شهید محمد حسن توکلی -پلاک 129/34- طبقه اول
وب سایت: www.ghbook.ir
ایمیل: Info@ghbook.ir
تلفن دفتر مرکزی: 03134490125
دفتر تهران: 88318722 ـ 021
بازرگانی و فروش: 09132000109
امور کاربران: 09132000109