توضيح نهج البلاغه جلد 1

مشخصات کتاب

شناسنامه كتاب

* نام كتاب: توضيح نهج البلاغه ج 1

* تأليف: آية اللّه العظمى سيد محمد حسينى شيرازى

* مترجم: سيد محمد رضا غياثى كرمانى

***

كليه حقوق طبع و نشر براى بنياد جهانى

آية اللّه العظمى شيرازى محفوظ است.

ص: 1

اشاره

ص: 2

توضيح نهج البلاغه

جلد اوّل

تأليف: آية اللّه العظمى سيد محمد حسينى شيرازى

ص: 3

شناسنامه كتاب

* نام كتاب: توضيح نهج البلاغه ج 1

* تأليف: آية اللّه العظمى سيد محمد حسينى شيرازى

* مترجم: سيد محمد رضا غياثى كرمانى

***

كليه حقوق طبع و نشر براى بنياد جهانى

آية اللّه العظمى شيرازى محفوظ است.

ص: 4

فهرست مطالب

مقدمه مؤلف... 9

مقدمه سيّد شريف رضى... 11

خطبه هاى اميرمؤمنان على عليه السلام ... 15

1. درباره آغاز آفرينش آسمان و زمين، خلقت آدم و ذكر حج... 17

2. پس از بازگشت از صفّين... 66

3. خطبه شِقشِقيه... 80

4. پس از قتل طلحه و زبير و در هدايت مردم به وسيله اهل بيت عليهم السلام ... 108

5. پس از ارتحال پيامبر صلى اللّه عليه و آله خطاب به عباس و ابوسفيان... 113

6. آنگاه كه از او خواستند از تعقيب طلحه و زبير باز ايستد... 118

7. در سرزنش پيروان شيطان... 120

8. درباره زبير... 122

9. در توصيف اصحاب جَمَل... 123

10. در نكوهش اصحاب جمل... 124

11. به محمّد حنفيّه آنگاه كه در جنگ جمل پرچم را به او سپرد... 126

12. پس از پيروزى بر اصحاب جمل... 128

13. پس از جنگ جَمَل در نكوهش بصره و اهلش... 130

14. نيز در نكوهش مردم بصره... 134

ص: 5

15. در بازپس گيرى املاك بيت المال كه عثمان به ديگران بخشيده بود... 135

16. هنگامى كه در مدينه با او بيعت كردند... 137

17. درباره كسى كه قضاوت كند و شايسته نباشد... 149

18. در نكوهش اختلاف علما در فتوى... 157

19. به اشعث بن قيس... 162

20. در ترساندن مردم از مرگ و ترغيب به طاعت الهى... 167

21. در توجه به قيامت... 169

22. در شناساندن ناكثين... 171

23. در تقسيم عادلانه الهى و توجه به خويشان... 175

24. در جنگ با مخالف و تقواى الهى... 187

25. در سستى يارانش در برابر معاويه... 189

26. در وصف مردم جاهلى و سكوت خود... 197

27. در فضيلت جهاد و سرزنش ياران... 201

28. در توجّه به آخرت... 212

29. در سرزنش اصحاب در جنگ... 218

30. درباره قتل عثمان... 223

31. آنگاه كه پيش از جنگ جمل ابن عباس را به سوى زبير فرستاد... 225

32. در نكوهش مردم روزگار خود... 227

33. هنگام رفتن به جنگ مردم بصره... 238

34. در تحريك لشكر به جنگ با شاميان... 241

35. بعد از حكميّت... 250

36. در بيم دادن نهروانيان... 255

37. در فضايل خويش... 260

38. در باب شبهه... 264

ص: 6

39. در نكوهش ياران و دعوت به جهاد... 266

40. در ردّ شعار خوارج نهروان... 269

41. در وفا و نهى از مكر و حيله... 274

42. در فرجام هوسرانى و آرزومندى... 277

43. در آمادگى براى جنگ با شاميان... 280

44. آنگاه كه مصقله به نزد معاويه گريخت... 284

45. در روز عيد فطر و نكوهش دنيا... 287

46. هنگامى كه تصميم گرفت به سوى شام رود... 289

47. درباره كوفه... 291

48. زمان رفتن به سوى شام... 294

49. در اوصاف پروردگار... 297

50. در چگونگى پيدايش فتنه ها... 301

51. هنگام غلبه ياران معاويه بر شريعه فرات در صفين... 303

52. در نكوهش دنيا... 305

53. درباره عيد قربان و اوصاف قربانى... 309

54. درباره بيعت مردم با حضرت عليه السلام ... 310

55. در پاسخ يارانش براى تأخير در اجازه جنگ صفّين... 313

56.در مقايسه اصحاب پيامبر صلى اللّه عليه و آله و ياران خود... 315

57. درباره معاويه و چيرگى اش بر حكومت... 318

58. خطاب به خوارج نهروان ... 322

59. هنگامى كه تصميم گرفت با خوارج بجنگد... 324

60. وقتى كه خوارج كشته شدند... 325

61. درباره خوارج... 327

62. هنگامى كه او را از ترور هشدار دادند... 329

ص: 7

63. در نكوهش دنيا... 330

64. در آمادگى براى مرگ... 332

65. در بيان برخى از صفات خداى متعال... 339

66. در آداب جنگ... 345

67. وقتى كه جريان سقيفه را به وى گزارش دادند... 350

68. درباره محمّد بن ابى بكر پس از شهادت او در مصر... 352

69. در نكوهش ياران خود... 354

70. در سحرگاه روزى كه ضربتش زدند... 358

71. در نكوهش مردم عراق... 360

72. در تعليم چگونگى درود بر پيامبر صلى اللّه عليه و آله ... 365

73. درباره مروان بن حكم... 374

74. چون ديگران قصد بيعت با عثمان نمودند... 376

75. هنگامى كه بنى اميّه به قتل عثمان متهمش نمودند... 378

76. در تأكيد بر عمل صالح... 380

77. در رفتار بنى اميه با حضرت... 384

78. دعائى از آن حضرت... 386

79. در پاسخ كسى كه پيشگويى كرد... 388

80. پس از جنگ جمل در نكوهش زنان... 393

81. درباره زهد... 397

82. در توصيف دنيا... 399

83. خطبه غرّاء... 403

84. درباره عمرو بن عاص... 445

85. در توحيد الهى و توصيف بهشت... 449

ص: 8

مقدمه مؤلف

الحمد للّه رب العالمين و الصلاة و السلام على محمدٍ و آله الطاهرين و اللعنة على أعدائهم أجمعين من الآن إلى قيام يوم الدين.

هر انسانى ناچار و بر حسب ضرورت بايستى از پنج دانش اسلامى آگاهى كافى داشته باشد كه عبارتند از:

1. اصول دين؛

2. تفسير قرآن كريم؛

3. اخلاق؛

4. تاريخ اسلام؛

5. فقه الحديث (حديث شناسى).

تنها راه رسيدن به اين دانش ها آموختن زبان عربى است؛ زبانى كه كليد فهم اين علوم است، اما دگرگونى هايى كه در كشورهاى اسلامى به وجود آمد باعث ترك و مهجور ماندنِ اين دانش ها و اين زبان شده است، در حالى كه مسلمانان در گذشته در پى كسب و نشر اين ششْ بايسته (علوم پنجگانه و آموزش زبان عربى) بودند تا جائى كه مورخان گفته اند: «مسلمانان، دين و زبان خود را در هر سرزمين كه بر آن سلطه مى يافتند منتشر مى كردند».

با كم رنگ شدن موارد پيش گفته، مسلمانان از پيشرفت باز ماندند و كيان آنان به زوال، و خورشيد عزت مسلمانان به افول گراييد. در نتيجه، مسلمانان كه در نگاه جهانيان از عقاب بلندپرواز دست نايافتنى تر بودند و هيچ ابرقدرتى، انديشه هماوردى با آنان را در

ص: 9

ذهن نمى گذراند، امروزه [به چنان انزوايى كشيده شدند كه] «و الامر تملكه النسوان و الخدم(1)؛ زمام امور در دست زنان و فرومايگان قرار گرفته است».

اين از يكسو...

از سوى ديگر وقتى در كتاب نهج البلاغه اميرمؤمنان على مرتضى - عليه آلاف التحية و الثناء - كه شريف بزرگوار سيد رضى - قدس اللّه تربته - آن را گردآورى نموده است، مى انديشيم مى بينيم اين امور ششگانه را به طور فشرده يا گسترده، و نيز گذرا يا با تأكيد، در خود جمع كرده و اصول عقايد، يعنى توحيد، عدل، نبوت، معاد و امامت را شرح مى دهد و به فهم قرآن تشويق فراوان، و بر اخلاق والاى انسانى تأكيد زياد و به تاريخ اسلام اشارات روشنى فرموده است و اينها همه حديث و روايتند. افزون بر اين ويژگى ها، كتاب نهج البلاغه تجلى گاه شكوه زبان عربى و سرچشمه و خاستگاه آن مى باشد.

لذا بر آن شدم تا از ميوه هاى اين كتاب بزرگ در حد امكان بچينم، و آن را به طالبان علم و معرفت تقديم كنم. اميد است كه خداى سبحان به قدرت خود آثار فراموش شده اسلامى را احيا كرده، و حركت اسلامى را كه اهل علم و دانش - خواسته يا ناخواسته آن را با ترك اين علوم - از دست داده اند، به آنها بازگرداند و به جوشش و فعاليت فروخفته آنان جان و سرزندگى بخشد. و اللّه الموفّق و هو المستعان.

كربلاى معلا

محمد بن المهدى الحسينى الشيرازى

ص: 10


1- مصرعى از قصيده معروف ابوفراس حمدانى كه بيت كامل آن چنين است: بنو علي رعايا في ديارهم و الامر تملكه النسوان و الخدم (ر.ك: الغدير، ج 3، ص 399)

مقدمه سيّد شريف رضى

اشاره

بسم اللّه الرحمن الرحيم

ستايش خدايى را مى سزد كه حمد را بهاى نعمت ها و پناهگاهى ايمن در برابر بلاها و وسيله رسيدن به بهشت و عامل فزونى احسانش قرار داد. و صلوات بر رسول رحمت و امام رسولان حضرت حق و چراغ امت باد؛ همو كه برگزيده سرشت كرامت و دودمان شرافت ديرين و درخت تناور افتخارات اصيل است كه شاخه هاى سربرافراشته و بلندش پربارند. و درود بر خاندان او باد كه چراغ هاى پرفروغ روشنى بخش تاريكى ها و نگاهبان امتها و نشانه هاى روشن و آشكار دين و ميزان سنجش فضيلت ها هستند. چنان سلامى كه در خور فضايل ايشان و اجر اعمال صالح شان و شايسته پاكيزگى اصل و فرع شان باشد، تا آن گاه كه بامدادان بردمد و اختران چهره بنمايند و غروب كنند.

در ابتداى جوانى و شادابى و سرزندگىِ نهال زندگى در ويژگى هاى اخلاقى و صفات امامان عليهم السلام كتابى حاوى بهترين اخبار و گوهرهاى سخن آنان نوشتم و سبب و هدف خود را از نگاشتن آن، به صورت مقدمه در آغاز كتاب آوردم. آن گاه كه از نگارش اوصاف خاص و فضايل اميرمؤمنان على بن ابى طالب عليه السلام فراغت يافتم حوادث روزگار از نوشتن باقى مانده كتاب، بازم داشت. از اين رو آنچه را تا آن هنگام فراهم آورده بودم، در قالب ابواب و فصول به نسق درآوردم و فصل پايانى كتاب را به سخنان شيوا و كوتاه حضرت در حِكَم و موعظه و مثل ها و آداب، اختصاص دادم و اين جداى از خطبه هاى بلند و نامه هاى مفصل حضرتش بود.

ص: 11

برخى از دوستان آن فصل را نيكو شمردند و از بدايع الفاظ و بلندى معانى غرق تعجب شده، از من خواستند كتابى بنويسم كه دربردارنده سخنان گوناگون اميرمؤمنان عليه السلام ، مانند: خطبه ها، نامه ها، موعظه ها باشد. آنان آگاه بودند كه چنين اثرى از شگفتى هاى بلاغت و فصاحت و جواهر [ زبان] عربيت و روشنگرى هاى كارآمد براى دنيا و آخرت، سرشار خواهد بود، كه در هيچ كتابى يكجا فراهم نيامده است، چه اين كه اميرمؤمنان عليه السلام سرچشمه سخنان شيوا و منشأ بلاغت است [ و اين سخن نه به گزاف] كه در كلام وى عيان شده و قواعد آن را از سخنان حضرتش برگرفته اند و هر سخنورى به ايشان اقتدا كرده و هر پندآموز شيواسخن جوياى يارى اوست. با اين حال او هماره پيشرو است و آنان دنباله رو و رهپوى اويند و او مقدم است و ايشان مؤخرند كه سخنش نمايى از علم الهى و عطرى از كلام نبوى است. از اين رو به خواسته شان پاسخ دادم و مى دانستم چنين كارى سود معنوى بس عظيم و نامى جاودان و طنين انداز داشته و پاداش آن اندوخته آخرت خواهد بود.

ديگر انگيزه ام اين بود كه بزرگى و شكوهمندى مقام اميرمؤمنان عليه السلام را در عرصه اين برترى بر همگان آشكار و روشن كنم. وانگهى حضرتش افزون بر آن فضايل و محاسنى كه دارد، در بلاغت و فصاحت از همه پيشينيان، پيشى گرفته؛ همان هايى كه اندك فصاحت و بلاغتى از ايشان به ما رسيده است، اما از سخنان اميرمؤمنان دريايى بى ساحل كه همانندى ندارد برخورداريم. در افتخار به انتسابم به حضرتش مى سزد كه به اين بيت از فرزدق تمثل جويم كه سرود:

اسلام اولئك آبائي فجئني بمثلهم *** إذا جمعتنا يا جرير المجامع

«اى جرير، آنان نياكان منند، و اگر بتوانى - آن گاه كه در مجمعى گرد آمديم - همانند ايشان را بياور (نام ببر و برشمر)».

سخنان آن حضرت را بر سه اصل متمركز يافتم: اول: خطبه ها و فرمان ها؛ دوم: نامه ها و رساله ها؛ سوم: حكمت ها و موعظه ها.

ص: 12

پس با توفيق خداى متعال به انتخاب خطبه هاى شگفت انگيز، سپس نامه هاى جذاب و آن گاه حكمت ها و آداب نيك آن حضرت پرداخته، هر يك را در بابى جمع نمودم و در فاصله هر بابى ورق هاى سفيد قرار دادم، تا اگر بعدها به مطلبى دست يافتم در آن برگ ها بنگارم يا اگر كلام و سخنى از آن بزرگوار، از راه گفتگو با كسى يا در قالب سؤال و جوابى به دست آيد يا اين كه جداى از مقاصدى كه بيان آن رفت، به دست آيد، در جايى درخور و مناسب آن، بياورم. بسا آنچه از سخنان اميرمؤمنان عليه السلام انتخاب نموده ام فصولى ناهماهنگ باشد كه قصدم هماهنگى و نظام آنها نبوده، بلكه سخنان زيبايى را از حضرتش آورده ام.

از شگفتى هاى شخصيت بى همتا و بى انباز اميرمؤمنان عليه السلام اين است كه چون حضرتش در زهد و موعظه زبان به سخن گشايد، هركه در آن سخنان درنگ و تأمل كند و در نظر نگيرد كه اين سخنان از شخصى گرانقدر و فرمانرواست كه همگان تسليم حاكميت اويند، بى هيچ ترديدى گوينده آن را وارسته و از دنيا بريده اى مى پندارد كه جز عبادت و راز و نياز با خدا كارى ندارد و كنج عزلت گزيده دور از همگان آن سان كه جز صداى نفس خويش را نمى شنود و غير از خود انسانى را نمى بيند، روزگار مى گذراند و باور نمى كند كه اين سخنان زاهدانه از دليرمردى جنگاور است كه شمشير از نيام بركشيده و سرها از تن جدا كرده و يلان را هلاك كرده و در عين حال از زاهدان و اولياى الهى است كه همانندى ندارد.

آنچه بيان شد، گوشه اى از فضايل شگفت انگيز و خصوصيات اوست كه اضداد را يكجا گردآورده و آنچه متفرق است به يكديگر پيوند داده است. فراوان پيش مى آيد كه با برادران از اين فضايل سخن مى گويم و آنان را شگفت زده مى كنم و به حق مى سزد كه شگفت زده شوند و به فكر فرو روند.

گاهى در لابه لاى اين انتخاب، كلمه اى مردّد و معنايى مكرر ديده مى شود كه در مواردى اين چنين، عذر اين است كه سخنان آن حضرت به چند روايت نقل شده و ميان آنها اختلاف فراوانى وجود دارد. نيز پيش آمده كه كلامى از آن حضرت در روايتى نقل شد

ص: 13

و آن را به همان صورت آورده ايم، سپس به روايت ديگرى دست يافته ايم كه به صورتى ديگر بيان نموده يا چيزى بر آن اضافه نموده يا الفاظ بهترى در آن به كار رفته است. چنين وضعيتى مى طلبد كه آن نقل نيز آورده شود تا تأكيدى مكرر بر انتخاب اولى باشد و منظور ما از نوشتن شيواترين سخن امام عليه السلام تحقق يابد. همين طور ممكن است مطلبى در جايى آورده شده و پس از چندى مجدداً آن را آورده باشم كه اين امر، نه از سر تعمد، بلكه به دليل فراموشى و خطا بوده است.

با اين تفصيل مدعى نيستم بر تمام سخنان آن حضرت عليه السلام احاطه يافته، سخنى و بيانى واننهاده ام، بسا آنچه بدان دست نيافته ام بيش از آنى است كه به دست آورده ام و دستاوردم در اين زمينه كمتر از نايافته ام باشد، در عين حال بايسته آن بود كه با تمام توان در اين راه بكوشم و خداى سبحان راه را پيش روى من گشوده و مرا هدايت مى كند، ان شاء اللّه.

وجه نامگذارى

پس از تأليف و فراهم آوردن كتاب، نام نهج البلاغه (شيوه سخنورى) بر آن نهادم، چرا كه اين مجموعه دروازه هاى بلاغت را بر روى كاوندگان آن گشوده، ايشان را بدان خوان بى مانند فرامى خواند. به يقين دانشمندان و دانش اندوزان بدان نياز دارند و خواسته بليغان و مراد زاهدان را برآورده مى سازد. در لابه لاى اين كتاب، فراوان سخن رسا و شگفت با موضوع توحيد و عدل و منزّه داشتن حضرت بارى تعالى از همسانى اش با آفريدگان آمده است، چندان كه تشنگان را سيراب و بيماران را درمان كند و هر شبهه و ترديدى را از صفحه خاطر شبهه زدگان برطرف كند. از خداى سبحان توفيق و دورى از هر بدى و لغزش و گناه مى طلبم و [ نيز از حضرتش مى خواهم] پايدارى و يارى ام دهد و پيش از لغزش سخن، از لغزش در فكر و انديشه و پيش از لغزش قدم از لغزش سخن به حضرتش پناه مى برم كه همو مرا بسنده و نيكو وكيلى است.

ص: 14

خطبه هاى اميرمؤمنان على عليه السلام

اشاره

باب المختار من خطب اميرالمؤمنين عليه السلام و أوامره، و يدخل في ذلك المختار من كلامه الجاري مجرى الخطب في المقامات المحصورة، و المواقف المذكورة، و الخطوب الواردة.

باب برگزيده اى از خطبه ها و فرمان هاى اميرمؤمنان عليه السلام و دربردارنده پاره اى از سخنان حضرت است كه به مثابه خطبه در جايگاه هايى خاص، در جنگ ها و رخدادهايى مشهور ايراد شده است.

ص: 15

ص: 16

خطبه يكم

فمن خطبة له عليه السلام يذكر فيها ابتداء خلق السماء و الأرض و خلق آدم

اشاره

ألْحَمْدُ(1) لِلَّهِ الَّذِي لاَ يَبْلُغُ مِدْحَتَهُ الْقَائِلُونَ، وَ لاَ يُحْصِي نَعْمَاءَهُ الْعَادُّونَ(2)، وَ لاَ يُوءَدِّي حَقَّهُ الْمُجْتَهِدُونَ(3)، الَّذِي لاَ يُدْرِكُهُ بُعْدُ الْهِمَمِ(4)، وَ لاَ يَنَالُهُ غَوْصُ(5) الْفِطَنِ(6)، الَّذِي لَيْسَ لِصِفَتِهِ حَدٌّ مَحْدُودٌ، وَ لاَ نَعْتٌ(7) مَوْجُودٌ، وَ لاَ وَقْتٌ مَعْدُودٌ(8)، وَ لاَ أَجَلٌ(9) مَمْدُودٌ(10).

...

از خطبه هاى آن حضرت عليه السلام كه درباره آغاز آفرينش آسمان از عدم، و زمين از هيچ، و آغاز آفرينش آدم عليه السلام ايراد گرديده است.

اوصاف خدا در كلام اميرمؤمنان على عليه السلام

تمام حمد و ستايش ها مخصوص خداست، زيرا هر ستايشى در هر جا و از هر كه صورت بگيرد به خدا بر مى گردد؛ خدايى كه زبان گشودگان به ستايش نمى توانند، چنان كه بايد، به مدح و ثناى او دست يابند، به اين دليل كه نعمتهاى او شمارش ناپذيرند و انسان هر مقدار كه حمد و مدح حضرتش گويد به مقتضاى عقل نمى تواند مقدار واجب را ادا كند و يا به اين دليل كه صفات زيباى الهى نامحدودند و انسان موجودى است محدود و بديهى است

ص: 17


1- ألحمد: ال در الحمد الف و لام جنس است، يعنى جنس حمد و ستايش براى خداست.
2- عادون: جمع عادّ، كسى كه حساب و شمارش مى نمايد.
3- مجتهدون: جمع مجتهد، كسى كه خود را در راه چيزى به زحمت مى افكند و منظور در اينجا كسانى اند كه در راه عبادت و طاعت الهى، خود را به مشقت مى اندازند.
4- همم: جمع همة.
5- غوص: فرو رفتن در آب، و غالباً به كار كسى مى گويند كه در دريا به منظور صيد مرواريد و مرجان فرو مى رود.
6- فطن: جمع فطنة يعنى هوشمندى.
7- نعت: اوصاف متغير از قلّت به كثرت يا از حالى به حالى.
8- معدود: وقتى كه بتوان آن را با حساب محاسبه نمود، مثل مدت پنج روز يا هزار سال.
9- أجل: وقت.
10- ممدود: طولانى و بسيار مدت دار.

...

...

كه محدود نمى تواند بر نامحدود احاطه يابد.

و نعمت هاى بى شمار او را شمارشگران و عالمان علم حساب و عدد نمى توانند به حساب و شمارش درآورند.

و كوشندگان در عبادت نمى توانند حقّ او را ادا نمايند؛ زيرا اعمال بندگان در مقايسه با الطاف الهى بسيار كمتر از مقدار لازم و بهاى متعارف است.

همو كه همت انسانى هر مقدار بالا، و انديشه بشرى هر قدر دقيق باشد، نمى تواند ذاتش را درك كند، بلكه فقط مى تواند خدا را موجودى كه داراى صفات كمال و منزّه از نقص است، بشناسد و عقل بشر را راهى به كيستى و چيستى خدا نيست.

و هرچه هوشمندان، ژرفاى درياى دانش و معارف را بكاوند، نخواهند توانست گوهر ذات الهى را به دست آورده و حقيقت ذات حضرتش را بشناسند.

صفات او برخلاف ممكنات، مرز و پايانى ندارد، چرا كه صفات ممكنات نظير قدرت و علم و حيات و ديگر صفات آدميان در نقطه اى به پايان مى رسند. مثلا ما فقط مى توانيم صد كيلو بار را حمل كنيم يا يك ساعت به جايى نگاه كنيم يا كتاب خاصى را بفهميم و يا پنجاه سال زندگى كنيم اما صفات الهى حد و مرزى ندارد، علم و قدرت او محدود نيست و شامل همه چيز است و حيات او ازلى و ابدى و ديگر صفات او به همين شرح نامحدودند.

و صفات الهى تغييرى نمى يابد. مثلا علم خدا بر خلاف علم انسان ها كه از كمى رو به افزايش و يا از حالى به حال ديگر در تغيير است، تغيير نمى كند.

و وقت معيّنى ندارد؛ مثلاً نمى توان گفت مدت علم الهى پنج روز يا هزار سال است.

و صفاتش وقت طولانى و ممدودى ندارد؛ يعنى اين طور نيست كه علم خدا به اشياء فقط تا پايان روزگار، كه زمانى طولانى است تعلق گرفته باشد.

ص: 18

فَطَرَ الْخَلاَئِقَ بِقُدْرَتِهِ، وَ نَشَرَ الرِّيَاحَ بِرَحْمَتِهِ، وَ وَتَّدَ(1) بِالصُّخُورِ(2) مَيَدَانَ(3) أَرْضِهِ.

...

ناگفته نماند كه عبارت «و لا أجل ممدود» با عبارت قبلى «و لا وقت معدود» در معنى يكى، اما به دو اعتبار بيان شده است؛ يعنى به اعتبار پايان مدّت «اجل» و به اعتبار برهه هاى زمانى «وقت معدود» گفته شده است. خلاصه سخن آنكه نمى توان گفت علم الهى محدود به موجودات است يا كاهش و افزايش دارد و يا به مدت سال معيّن باقى است و يا در فلان نقطه از زمان به پايان مى رسد.

مظاهر قدرت و رحمت الهى

اميرمؤمنان على عليه السلام پس از بيان ذات و صفات الهى، به بيان برخى از مظاهر قدرت خداى سبحان پرداخته، مى فرمايد:

خدا تمام آفريده هاى گوناگون را با قدرت خويش آفريده است، زيرا آفرينش جز با قدرت، يعنى ايجادِ ارادىِ اشياء، صورت نمى پذيرد.

و بادها را در آسمان و زمين، به رحمت خويش از اين سو به آن سو گسترانده است. بى ترديد بادها غالباً موجب رحمت و فضل و احسان خدا هستند، هوا را پاكيزه، و آب ها را پاك نموده، اشياء را پرورش داده و انسان را روح مى بخشند.

و زمين را به وسيله كوه ها از بى قرارى و ناآرامى حفظ فرموده است، چرا كه زمين به واسطه حركت و جاذبه، متحرك و ناآرام است، ولى به واسطه كوه ها از فروپاشى حفظ مى گردد و در واقع نسبت كوه ها به زمين، همانند نسبت ميخ است كه با كوبيدن آن بر روى جسمى از افتادن و حركت آن جلوگيرى مى كند.

ص: 19


1- وتّد: از كلمه وتد يعنى ميخ گرفته شده و به معناى ساكن ساختن و جلوگيرى كردن از اضطراب است.
2- صخور: جمع صخر، يعنى كوه.
3- مَيَدان: اضطراب و بى قرارى، از كلمه ماد گرفته شده.

أَوَّلُ الدِّينِ(1) مَعْرِفَتُهُ، وَ كَمَالُ مَعْرِفَتِهِ التَّصْدِيقُ بِهِ، وَ كَمَالُ التَّصْدِيقِ بِهِ تَوْحِيدُهُ، وَ كَمَالُ تَوْحِيدِهِ الاْءِخْلاَصُ(2) لَهُ، وَ كَمَالُ الاْءِخْلاَصِ لَهُ نَفْيُ الصِّفَاتِ عَنْهُ، لِشَهَادَةِ(3) كُلِّ صِفَةٍ أَنَّهَا غَيْرُ الْمَوْصُوفِ وَ شَهَادَةِ كُلِّ مَوْصُوفٍ، أَنَّهُ غَيْرُ الصِّفَةِ.

...

نخستين مرحله دين

نخستين گام در راه دين، شناخت خداست و انسان تا خدا را نشناسد دين ندارد، هرچند كه نماز بخواند و روزه بگيرد، و انفاق و احسان نمايد، زيرا كسى كه خدا را نمى شناسد، چگونه مى تواند از دستورات او پيروى كند؟

و كمال شناخت الهى همان تصديق خداست، بدين معنا كه انسان بايد اساس تفكر خود را بر پايه اعتراف بگذارد، چون با اعتراف قلبى است كه امكان شناخت و معرفت پيدا مى شود وگرنه كسى كه چيزى را فقط قلباً بپذيرد، ولى با تمام وجود خود به آن اعتراف نكند در شناخت خود نقص دارد.

و تصديق كامل و اعتراف تام و تمام به خدا، همان يگانه دانستن اوست، پس اگر كسى خدا را بشناسد و او را تصديق كند، ولى براى او شريك قائل شود، تصديق، كامل و همه جانبه نيست، بلكه فقط از بعضى جهات (مانند موجود بودن و حيات داشتن) است.

كيفيّت تحقق توحيد كامل

و كمال توحيد الهى زمانى حاصل مى شود كه انسان در سويداى دل براى خدا اخلاص داشته باشد، زيرا اگر در اعمال خود اخلاص نداشته باشد توحيد او ظاهرى و ناقص است.

و كمال اخلاص براى او آن است كه صفات را از خدا نفى نمايد، يعنى خدا را يك چيز و صفات او را غير او نداند، چنان كه زيد را چيزى، و علم يا قدرت او را غير او مى دانيم،

ص: 20


1- دين: راه و روش و منظور از آن در اينجا روش آسمانى است كه براى هدايت بشريت آمده است.
2- إخلاص: عملى را براى خدا خالص بجاى آوردن.
3- شهادت: گواهى، منظور گواهى تكوينى است نه لفظى.

...

...

هرچند كه در كنار هم و باهم هستند، [ اما ممكن است كه زيد باشد و قدرت يا علم نداشته باشد]. پس كسى كه خدا را يگانه دانسته و براى او شريكى قائل نيست، ولى صفاتى مغاير ذات براى او قائل است، مخلص نمى باشد، زيرا هم به ذات و هم به صفات توجه دارد و اين اتحاد ذات و صفات، همان چيزى است كه متكلمان از آن به «لا معانى له» تعبير نموده اند. از اين رو صفات الهى عين ذات است و اگر صفاتى از ذات او انتزاع مى شود به اعتبارات گوناگون است و منتزع به اين معنى كه به اعتبار آگاهى او نسبت به اشياء، «عالِم»، و به اعتبار قدرت او نسبت به اشياء «قادر» ناميده مى شود، نه به اين معنى كه يك ذات و يك علم جداى از آن، و يا يك ذات و يك قدرت جداى از آن داشته باشد، بلكه مانند زيد كه پدر عمرو و فرزند خالد و جدّ محمود است، همه اين اسامى(ابن و اب و جد) از يك شخص (زيد) مى باشد، ولى به اعتبارات گوناگون انتزاع شده است. خلاصه اگر كسى براى خدا قائل به ذات و صفات جداگانه اى باشد در توحيد الهى اخلاص نورزيده است.

تلازم بين توحيد و نفى صفات از ذات

آنگاه امام عليه السلام تلازم بين توحيد و نفى صفات از ذات را چنين تبيين مى فرمايد:

هر صفتى گواهى مى دهد كه غير ذات است، يعنى اگر كسى بگويد: خدا ذاتى دارد و صفاتى، و صفات او غير ذات، و مانند صفات آدمى وابسته ذات هستند، دلالت مى كند كه صفت غير از موصوف (ذات) است. پس دوگانگى اتفاق مى افتد(1).

و هر چيزى نيز گواهى تكوينى مى دهد كه غير از چيز ديگر است.

ص: 21


1- بلكه چندگانگى پيش مى آيد، زيرا ذات خدا يك چيز و صفات گوناگون هم چند چيز و در مجموع چند خدا وجود خواهد داشت و فلاسفه آن را به تعدّد قدما تعبير فرموده اند. م.

فَمَنْ وَصَفَ اللَّهَ سُبْحَانَهُ فَقَدْ قَرَنَهُ، وَ مَنْ قَرَنَهُ فَقَدْ ثَنَّاهُ(1)، وَ مَنْ ثَنَّاهُ فَقَدْ جَزَّأَهُ(2) وَمَنْ جَزَّأَهُ، فَقَدْ جَهِلَهُ، وَ مَنْ جَهِلَهُ فَقَدْ أَشَارَ إِلَيْهِ، وَ مَنْ أَشَارَ إِلَيْهِ فَقَدْ حَدَّهُ(3)، وَ مَنْ حَدَّهُ فَقَدْ عَدَّهُ(4).

...

تبيين دو پندارى و نتايج آن

آنگاه امام عليه السلام نتيجه مى گيرد كه اگر كسى خداى سبحان را به صفتى غير از ذات توصيف كند، او را مقارن با چيز ديگرى - يعنى صفت - دانسته است.

و هركه خدا را مقارن با اوصاف بداند او را دو چيز (ذات و صفات) دانسته است.

و آن كه خدا را دو چيز بداند او را داراى اجزاء دانسته است، زيرا در حقيقت دو چيز متداخل، يك چيزِ واحدِ داراىِ اجزاست، مانند انسانى كه اجزاى مختلف دارد و يا مثلا سكنجبين كه داراى دو جزء سركه و انگبين مى باشد.

و آن كه او را داراى جزء بداند، نسبت به او نادان است، يعنى او را به حقيقت و درستى و يگانگى و بساطت نشناخته، بلكه او را خدايى داراى اجزا و دو گانه (يا چند گانه) دانسته.

و آن كه او را نشناسد، به او اشاره مى كند، و اين مستلزم آن است كه انسان خدا را مانند امور جسمانى و قابل اشاره حسى و يا مانند امور عقلى (مانند جنس و فصل) قابل اشاره عقلى بداند، در حالى كه خداى سبحان از امثال اين اشارات منزّه است.

و آن كه به او اشاره كند، در واقع او را محدود ساخته؛ زيرا اشاره مستلزم توجه به سمت خاصى است و آن سمت بايد مورد اشاره را در احاطه خود قرار دهد تا قابل اشاره باشد.

و آن كه او را محدود كند در حقيقت او را به [ حصار] شمارش در آورده است، چون جايى كه مورد اشاره است يك چيز، و جاى ديگر چيز دوم، و جاى ديگر چيز سوّم و همچنين است بقيه جوانب، در حالى كه خدا از حيطه عدد و شمارش بيرون و از اين صفت منزه، و او يكتايى است كه دوّم ندارد.

ص: 22


1- ثنّاه: او را دو چيز قرار داد.
2- جزأه: او را داراى اجزاء دانست.
3- حدّه: او را محدود دانست.
4- عدّه: او را معدود و تحت قوانين عددى دانست.

وَ مَنْ قَالَ: فِيمَ(1)؟ فَقَدْ ضَمَّنَهُ(2)، وَ مَنْ قَالَ: عَلاَمَ(3)؟ فَقَدْ أَخْلَى مِنْهُ. كَائِنٌ(4) لاَ عَنْ(5) حَدَثٍ(6)، مَوْجُودٌ لاَ عَنْ عَدَمٍ، مَعَ كُلِّ شَيْءٍ لاَ بِمُقَارَنَةٍ(7)، وَ غَيْرُ كُلِّ شَيْءٍ لاَ بِمُزَايَلَةٍ، فَاعِلٌ لاَ بِمَعْنَى الْحَرَكَاتِ وَ الاْآلَةِ.

...

پرسش هاى كفرآميز

و اگر كسى بپرسد: خداى متعال در چه چيزى است؟ در حقيقت او را مظروف دانسته است، چون كلمه «فى» براى ظرفِ مكان است و مظروف هميشه محاط به ظرف و محدود به آن است، در حالى كه خداى سبحان محدود نيست.

و آن كه بپرسد: خدا بر روى چه چيزى قرار دارد؟ در واقع برخى جهات را خالى از خدا و بدون او دانسته است، چون لازمه سؤال وى اين است كه برخى از جاها را خالى از وجود خدا و بدون حضور بارى تعالى بداند، زيرا چيزى كه بر روى چيز ديگرى است، زير آن خالى از وجود اوست. مثلاً اگر زيد روى زمين باشد زير زمين خالى از وجود او مى باشد. [ يا اگر كتاب روى ميز است، ديگر كنار ميز، زير ميز و دور از ميز نيست].

وجود، معيّت، غيريت و فاعليّت خدا

خداى متعال موجودى است، اما نه حادث، يعنى اين طور نيست كه مانند ساير موجودات زمانى نبوده و سپس پيدا شده باشد.

و موجودى است كه از عدم به وجود نيامده است، يعنى اين طور نيست كه زمانى نبوده و سپس موجود شده باشد. فرق اين دو جمله آن است كه «حدوث» در كائن لا عن حدث

ص: 23


1- فيم: در اصل فيما بوده كه حرف جرّ بر ماء استفهاميه وارد و الف آن حذف شده است مثل لم و عمّ كه در اصل لما و عمّا بوده اند. پس فيم، به معناى در چه چيز مى باشد.
2- ضمّنه: او را در ضمن چيزى قرار داد.
3- علام: يعنى على أي شيء: خدا بر چه چيزى قرار دارد؟
4- كائن: موجود.
5- عن: براى مجاوزه است، يعنى گذشتن.
6- حدث: حدوث (وجود بعد از عدم).
7- مقارنة: معيّت و همراهى، كنايه از علم و قدرت داشتن نسبت به چيزى است.

...

...

به اعتبار ذات است. و «عدم» در موجود لا عن عدم به اعتبار وصف سبقت است، يعنى عدم بر او پيشى نگرفته است، ولى در هر حال بازگشت اين دو جمله به يك معناست.

خداى سبحان با همه چيز است، ولى همسان و قرين آنها نيست، چنان كه در امور جسمانى عينيت دارد؛ مانند آنكه گفته مى شود: زيد با محمد است، كه معناى آن نزديكى و قرين بودن اين دو است، بلكه معناى نزديكى و اقتران خدا به اشياء علم او به آنها، و قدرت و سلطه او بر آنهاست.

و خداوند غير از هر چيز است، ولى نه به معناى عدم ارتباط و قطع رابطه با آنها، مانند آنكه مى گوييم زيد غير از محمّد است و معناى آن اين است كه آن دو در جنس متغايرند، بلكه به معناى آن است كه خدا در ذات و صفات، هيچ شباهتى با مخلوقات ندارد.

خداوند اشياء را به وجود آورده، اما هنگام ايجاد آنها، [نيازى به] جنبش ندارد، آن گونه كه ما انسان ها حركت مى كنيم، تا كارى انجام بدهيم، و نيز احتياجى به ابزار و ادوات ندارد، چنان كه نجّار براى ساختن يك ميز، چوب را با ارّه مى برد و ميخ را با چكش مى كوبد.

ص: 24

بَصِيرٌ إِذْ(1) لاَ مَنْظُورَ إِلَيْهِ مِنْ خَلْقِهِ، مُتَوَحِّدٌ(2) إِذْ(3) لاَ سَكَنَ يَسْتَأْنِسُ(4) بِهِ وَ لاَ يَسْتَوْحِشُ لِفَقْدِهِ.

...

علم و يكتايى پروردگار

زمانى كه هنوز پديده ها خلق نشده بودند خداى متعال نسبت به همه پديده ها آگاه و عالم بود، به خلاف انسان كه تا چيزى وجود نداشته باشد نسبت به آن علم و آگاهى ندارد. البته خداى سبحان، مانند انسان ها حس بينايى و شنوايى ندارد تا چيزى را ببيند و بشنود، بلكه دو احتمال وجود دارد: يا با ذات خود مى بيند و مى شنود، و يا منظور از شنيدن و ديدن در مورد خدا «علم» اوست.

به نظر نگارنده، ظاهراً مراد از ديدن و شنيدن خدا، همان علم الهى است؟ گرچه نمى دانيم خدا چگونه علم پيدا مى كند، چنان كه كنه ساير صفات الهى را نيز نمى شناسيم.

خداى سبحان يكتاست، چون مشابهى ندارد تا با او انس بگيرد و در فراقش نگران و وحشت زده گردد. به خلاف ما انسان ها كه وحدت ما به اين معناست كه غيرى وجود دارد و هرگاه از ما دور شود به وحشت و تنهايى دچار مى شويم و آنگاه كه به ما نزديك مى شود با او انس مى گيريم. اصولاً در مورد خدا قرب و بُعد به اشياء معنايى ندارد.

ص: 25


1- إذ: در اين جمله براى زمان است.
2- متوحد: يكتا و واحد.
3- إذ: در اين جمله به خلاف إذ در صدر جمله براى بيان علّت است.
4- يستأنس: از إستيناس، به معناى انس گرفتن و ضدّ وحشت است كه در تنهايى بر انسان عارض مى گردد.

أَنْشَأَ الْخَلْقَ إِنْشَاءً(1)، وَ ابْتَدَأَهُ ابْتِدَاءً(2)، بِلاَ رَوِيَّةٍ(3) أَجَالَهَا(4)، وَ لاَ تَجْرِبَةٍ اسْتَفَادَهَا، وَ لاَ حَرَكَةٍ أَحْدَثَهَا، وَ لاَ هَمَامَةِ(5) نَفْسٍ اضْطَرَبَ(6) فِيهَا.

...

آفرينش ابتدايى و ابداعى جهان هستى

خداوند هستى را بدون نقشه و سابقه بلكه به صورت ابتدائى و ابداعى خلق فرمود، يعنى هم آغازگر خلقت است و هم بدون استفاده از الگو، جهان هستى را خلق نموده است،

بدون اين كه فكر و انديشه اى كرده باشد يا به حركت درآمده باشد؛ به خلاف انسان كه هنگام انجام دادن يك عمل همه جوانب را در ذهن خود مجسم و ترسيم مى كند و پس از بررسى كامل يك شكل آن را پسنديده و انجام مى دهد.

حضرتش در آفرينش تجربه اى از كسى كسب ننمود، زيرا جز او كسى كارى انجام نداده تا الگوى وى باشد و كيفيّت و مزاياى كار او براى خدا مدّ نظر قرار گيرد.

خداى متعال بدون هيچ گونه انديشه و زير و رو كردن افكار و هرگونه اضطرابى، كارها را انجام داد، در حالى كه انسان ها هنگام انجام دادن يك كار بزرگ تلاش فكرى و اضطراب فراوانى دارند.

ص: 26


1- إنشاء: غالبا در ابداع، يعنى آفرينش بدون نقشه و الگو و پيروى از ديگرى به كار مى رود.
2- إبتدا: از نظر مفهوم اعم از انشاء است (يعنى خلق ابتدائى بدون الگو يا با الگو مى باشد).
3- رويّة: تفكر و انديشه.
4- أجالها: از جولان گرفته شده، يعنى به گردش درآوردن.
5- همامة: اهتمام و تلاش. همامة نفس: تلاش فكرى.
6- إضطرب فيها: سبك و سنگين كرد و جرح و تعديل نمود.

أَحَالَ الاْءَشْيَاءَ لاِءَوْقَاتِهَا، وَ لاَءَمَ(1) بَيْنَ مُخْتَلِفَاتِهَا، وَ غَرَّزَ غَرَائِزَهَا(2)، وَ أَلْزَمَهَا أَشْبَاحَهَا(3)، عَالِماً بِهَا قَبْلَ ابْتِدَائِهَا(4)، مُحِيطاً بِحُدُودِهَا(5) وَ انْتِهَائِهَا(6)، عَارِفاً بِقَرَائِنِهَا(7) وَ أَحْنَائِهَا(8).

...

قوانين حاكم بر جهان

خداى متعال پيدايش هر چيزى را به وقت خاص آن موكول نمود؛ مثلاً پيدايش [برخى از[ ميوه ها را در فصل تابستان و باران را در فصل زمستان قرار داده و بر اساس حكمت او هر چيزى در وقت خاصّى پديد مى آيد.

و در ميان اشياء هماهنگى پديد آورد، مثلاً ميان روح لطيف با جسم جرم دار و مادى، و نيز ميان طبايع چهارگانه(9) در مواليد سه گانه(10) هماهنگى و سازگارى قرار داد و لذا آب و آتش مقترن و هوا و خاك در كنار هم به سر مى برند.

و طبيعت خاصّ هر چيزى را در نهاد آن قرار داد، مثلاً سياهى را سياه و ذغال را به رنگ سياه و سفيدى را سفيد و برف را به رنگ سفيد درآورد و يك چيز را سرد و ديگرى را گرم آفريد.

و اين طبايع را ملازم و همراه آن اشياء قرار داد به گونه اى كه هر ماده اى با ويژگى و طبيعت خودش شناخته مى شود و طبيعت هر چيزى، از آن چيزْ جداشدنى نيست. مثلاً اين طور نيست كه آتش گاهى سرد و گاهى گرم و يا آب گاهى گرم و گاهى سرد باشد و

ص: 27


1- لاَءَمَ: تلاؤم و هماهنگى و ائتلاف ايجاد كرد.
2- غرائز: جمع غريزة، يعنى طبيعت و نهاد و سرشت. و الزام غرائز در اشخاص، يعنى قرار دادن مواد خاص در اشياء به صورت تفكيك ناشدنى، مثل برودت آب و حرارت آتش و به عبارت ديگر به معناى قوانين لا يتغير هستى.
3- أشباح: جمع شبح، يعنى شخص.
4- إبتداء: در اينجا يعنى آغازِ خلقت.
5- حدود: محدوده ها، در اينجا يعنى اجناس و فصول.
6- إنتهاء: پايان.
7- قرائن: جمع قرينة، يعنى همراه.
8- أحناء: جمع حِنو، يعنى جوانب و اطراف.
9- منظور از طبايع چهارگانه برودت و حرارت و رطوبت و يبوست [ سردى، گرمى، ترى و خشكى] است.
10- منظور از مواليد سه گانه، انسان و حيوان و نبات است.

...

...

همين الزام و جداناپذيرى است كه قوانين عمومى هستى را پديد آورده است و اگر چنين نبود سنگ روى سنگ قرار نمى گرفت(1).

خداى سبحان به همه اشياء قبل از خلقت آنها آگاه بود و همه ويژگى هاى آنها را بى كم و كاست مى دانست.

و به حدود و اجناس و فصول و ساير امور مربوط به آنها احاطه علمى داشت و از مدت عمر هر چيز و زمان انتقال آن از وجود به عدم آگاه است، چرا كه سرآمدن مهلتش، بر حضرت بارى تعالى مخفى نيست.

و همه مقارنات و لوازم و جوانب آنها را مى شناخت. مثلاً شِكر را قبل از خلقت شناخته و مى دانست كه رنگ آن سفيد و مزّه آن شيرين است و شيرينى آن چه زمانى از دست خواهد رفت و اگر با سركه مخلوط شود رنگ و مزّه آن چگونه خواهد بود و چه خواصّى خواهد داشت.

ص: 28


1- اين سخن در رد گفته ديويد هيوم است كه اصل عليّت را انكار نموده و لطمه بزرگى به علم زده است. م.

ثُمَّ أَنْشَأَ - سُبْحَانَهُ - فَتْقَ الاْءَجْوَاءِ(1)، وَ شَقَّ الاْءَرْجَاءِ(2)، وَ سَكَائِكَ(3) الْهَوَاءِ. فَأَجْرَى فِيهَا مَاءً مُتَلاَطِماً تَيَّارُهُ(4)، مُتَرَاكِماً(5) زَخَّارُهُ(6). حَمَلَهُ عَلَى مَتْنِ الرِّيحِ الْعَاصِفَةِ(7)، وَ الزَّعْزَعِ(8) الْقَاصِفَةِ(9)، فَأَمَرَهَا بِرَدِّهِ، وَ سَلَّطَهَا عَلَى شَدِّهِ، وَ قَرَنَهَا إِلَى حَدِّهِ. الْهَوَاءُ مِنْ تَحْتِهَا فَتِيقٌ(10)، وَ الْمَاءُ مِنْ فَوْقِهَا دَفِيقٌ(11).

...

كيفيت آفرينش هستى

خداوند پس از علم و معرفت نسبت به اشياء جوّ را شكافت. از اين عبارت روشن مى شود كه فضا نيز مخلوق است، گرچه از هر چيزى خالى مى باشد و اينكه انسان نمى تواند حالت قبل از فضا را تصوّر كند بدان معنا نيست كه مخلوق نباشد. چكيده اين سخن امام عليه السلام آن است كه خداى متعال آب و باد را در فضا آفريد و باد، آب را به حركت واداشت و آسمانها و زمين را از آن آفريد.

و اطراف فضا را شكافت و شكافتن آن به وسيله آب صورت گرفت.

و همچنين هوايى را كه با قسمت بالاى فضا در تماس است شكافت، و اين كنايه از آن است كه فتق و شكافتن علاوه بر اينكه در طول و عرض و امتداد بوده در ارتفاع هم صورت گرفته به طورى كه تمام فضاها و اطراف را در برگرفت.

آنگاه خداى سبحان آب موّاجى را در فضا جارى ساخت كه به علت حركت و

ص: 29


1- أجواء: جمع جوّ، يعنى فضاى بين آسمان و زمين، است كه به اعتبار اطراف آن به صورت جمع آمده است. و فتق الأجواء، يعنى شكافتن هوا براى قرار گرفتن چيزى در آن، پس از آن كه فضاى مطلق بود.
2- أرجاء: جمع رجاء بر وزن عصى، يعنى جانب.
3- سكائك: جمع سكاكة بر وزن تلاقة، يعنى طبقه بالايى جو.
4- تيّار: موج.
5- متراكم: انبوه.
6- زخّار: مبالغه زاخر، يعنى بسيار ممتد و مرتفع، بر خلاف آب دريا كه به نظر، مسطح مى آيد. پس معناى زخار، پشته و كوه مانند است.
7- عاصفة: بادى كه به شدت مى وزد (توفان).
8- زعزع: باد، چون موجب تحرّك اشياء ثابت مى شود، زعزع ناميده شده است.
9- قاصفة: در هم كوبنده.
10- فتيق: مفتوق (گشوده شده و شكافته شده) فعيل به معناى مفعول.
11- دفيق: جهنده.

...

...

توفندگى، همواره در حال برخورد با يكديگر بودند.

پس خداى سبحان باد را به دو صورت همراه آب ساخت: يك قسمت را زير آب كه آن را حمل كند و يك قسمت را روى آب كه آن را به حركت و تموّج درآورد.

سپس خداى سبحان باد را فرمان داد تا آب را از فروريختن حفظ كند، زيرا آب به دليل سنگينى به پايين مى افتد، ولى باد، مانند ستونى كه در قسمت زيرين آب استوار شده باشد، آن را حفظ مى كند و نيز آن را به صورت ريسمان و طناب [ كه هيزم را با آن مى بندند[ درآورد تا قسمت هاى مختلف آب را به يكديگر متصل ساخته و آن را از پراكندگى محافظت نمايد و سطح فرازين هوا را با سطح زيرين آب مماس گرداند.

هوا از [ فضاى] زير بادى كه آب را حمل مى كند شكافته شد و باد در آن جاى گرفت و آب بر روى باد جهيدن گرفت. مراد از هوا، يا فضاست يا جسم لطيفى كه به وسيله آن تنفس صورت مى گيرد كه غير از باد مى باشد.

ص: 30

ثُمَّ(1) أَنْشَأَ سُبْحَانَهُ(2) رِيحاً اعْتَقَمَ(3) مَهَبَّهَا(4)، وَ أَدَامَ مُرَبَّهَا(5)، وَ أَعْصَفَ مَجْرَاهَا(6)، وَ أَبْعَدَ مَنْشَأَهَا(7)، فَأَمَرَهَا بِتَصْفِيقِ(8) الْمَاءِ الزَّخَّارِ، وَ إِثَارَةِ مَوْجِ الْبِحَارِ(9). فَمَخَضَتْهُ مَخْضَ(10) السِّقَاءِ(11)، وَ عَصَفَتْ بِهِ عَصْفَهَا(12) بِالْفَضَاءِ. تَرُدُّ أَوَّلَهُ إِلَى آخِرِهِ، وَ سَاجِيَهُ(13) إِلَى مَائِرِهِ(14)، حَتَّى عَبَّ عُبَابُهُ(15)، وَ رَمَى بِالزَّبَدِ(16) رُكَامُهُ(17).

...

سپس خداى سبحان بادى عقيم و نابارور(18) آفريد و آن را فرمان داد تا به خلاف طبيعت خود، كه هماره از جايى به جايى منتقل مى شود، هميشه در يك مكان معيّن باقى بماند؛ و جريان آن باد را بسيار شديد و محل وزش آن را دور از آن آب قرار داد، و چه بسا كه آن باد از مكان دورى مى وزد تا به سطح آب برسد.

پس آن باد را فرمان(19) داد تا آب كوه پيكر را به حركت و تموّج درآورد و خيزاب هاى آن آب ها را برانگيزاند.

سپس باد، آب را به شدت به حركت در آورد، همان گونه كه مشك را [به هنگام ساختنِ

ص: 31


1- ثم: در اينجا ظاهراً براى ترتيب كلام است نه ترتيب مطلب چون قبلاً مسأله اضطراب آب و تموّج آن گذشت (و در اينجا تكرار شده است. پس حضرت با كلمه ثم نمى خواهد ترتيب حوادث را بيان فرمايد).
2- سبحانه: مفعول مطلق فعل محذوف است يعنى أُنَزِّهُهُ تَنْزيهاً و اُسَبِّحُهُ تَسْبِيحاً.
3- إعتقم: عقيم و نازا بود.
4- مهب: مصدر ميمى، به معناى هبوب، يعنى وزيدن.
5- مرب: مصدر ميمى از كلمه اَرَبّ بالمكان، يعنى اسكان دادن، مضاعف و از باب افعال، به معناى ملازم ساخت.
6- مجرا: مصدر ميمى، يعنى محل جريان و در اينجا به معناى اجرا و به حركت درآوردن است.
7- منشأ: محلّ نشئت گرفتن و پيدايش.
8- تصفيق: به حركت در آوردن و دگرگون ساختن.
9- بحار: جمع بحر كه در اينجا منظور آبهاست و به اعتبار قطعات مختلف آن به صورت جمع آمده است.
10- مخض: به شدت حركت دادن.
11- سقاء: مشك است كه در آن آب و شير و روغن و كره و امثال آن نگهدارى مى كنند.
12- عصفها: مفعول مطلق نوعى است مثل جلست جلسة الأمير يعنى نوعى حركت شديد.
13- ساجي: از سَجى گرفته شده، يعنى ساكن و آرام.
14- مائر: از مارَ گرفته شده، يعنى متحرك.
15- عباب: از عبّ گرفته شده، يعنى ارتفاع و بلندى.
16- زبد: كفى است كه روى آب دريا و شير هنگام جنبش شديد و جوشيدن به وجود مى آيد.
17- ركام: ارتفاع، و در اينجا مفعول به رمى است.
18- برخى از بادها موجب بارورى ابرها و درختان مى شوند اما برخى از بادها عقيم و نابارور هستند، چنان كه مأموريت آنها تنها به حركت درآوردن آب است نه لقاح و بارور ساختن چيزى.
19- ممكن است مراد از اين امر، فرمان تكوينى باشد نه تشريعى.

...

...

دوغ و] براى گرفتن كره از شير و ماست تكان مى دهند، و آب را به شدت در فضا به حركت درآورد و آن را از اين سو به آن سو به شدت و بدون هيچ مانعى مى برد و باز مى گرداند.

قسمت آغازين آب را به سمت پايين آن كشانيد و بخش ساكن آب را به بخش متحرك آن رسانيد، به اين معنى كه هرگاه آب مى خواست آرام و ساكن شود، باد آن را دوباره به حركت درمى آورد تا آنگاه كه آب به ارتفاع خاص خود رسيد. حركت، موجب داخل شدن اجزاى هوا در آب گشته و آب به جهت ايجاد شكاف هاى حاصل از هوا بالا آمد و قسمت بالاى آب پر از كف شد، و مراد از كف بخار آب است و به جهت شباهتى كه با كف در برخاستن به سبب حركت و حرارت دارد، به اين نام خوانده شده است و اين مطلب منافاتى با آيه قرآن كه خلقت آسمان و زمين را از دود مى داند ندارد، زيرا مراد از دود در آنجا، بازهم بخار است، چه اين كه وقتى به دود و بخار نگاه مى كنيم در آميختگى ذرات بالا آمده آنها در هوا شبيه به هم هستند و ادلّه نيز گواهى مى دهند كه آنجا آتش و خاكسترى نبوده تا دودى باشد.

ص: 32

فَرَفَعَهُ فِي هَوَاءٍ(1) مُنْفَتِقٍ(2)، وَ جَوٍّ مُنْفَهِقٍ(3)، فَسَوَّى مِنْهُ سَبْعَ سَموَاتٍ، جَعَلَ سُفْلاَهُنَّ مَوْجاً مَكْفُوفاً، وَ عُلْيَاهُنَّ(4) سَقْفاً مَحْفُوظاً، وَ سَمْكاً مَرْفُوعاً بِغَيْرِ عَمَدٍ يَدْعَمُهَا وَ لاَ دِسَارٍ(5) يَنْظِمُهَا.

...

كيفيت آفرينش آسمان ها

خدا آن بخار متصاعد از آب را در سمت بالا [ كه به وسيله همين بخار و دود شكافته شده بود] و فضاى وسيع و باز بالا برد. البته «هواء منفتق» كه در كلام امام عليه السلام آمده از باب مجاز بالمشارفه است، مثل «من قتل قتيلاً؛ كسى كه كشته اى را بكشد»، چرا كه انفتاق و شكافتگى خود از بالا رفتن بخار و دود حاصل مى شود، پس اگر كسى بگويد كه چيزى نبوده تا انفتاق و انشقاق پيدا كند؛ مى گوييم فضا داراى وحدت اتّصالى بوده و با اين بخار شكافته گرديد.

سپس خداوند از اين دود [و بخار] هفت آسمان را آفريد. اين مطلب با گفته دانشمندان اخترشناس جديد كه مى گويند در فضا چيزى موجود نيست منافات ندارد، چون مدارهاى اجرام آسمانى پر از اجسام لطيفى هستند كه در اصطلاح علمى گاز خوانده مى شوند و نيز ممكن است منظور از هفت آسمان، كهكشان يا غبارهايى باشد كه در علم جديد [ وجود آن [به اثبات رسيده است.

قسمت پايين آسمان ها (مدارها يا كهكشان ها) را موج(6) غيرقابل سيلان و سمت بالاى آنها را سقفى محفوظ(7) و آسمانى برافراشته و رفيع قرار داد كه بدون هيچ ستونى اين آسمان ها از فرو افتادن حفظ شده و بى هيچ بند و بست و طناب و ميخى پيوند خورده اند.

ص: 33


1- هواء: در اينجا مراد سمت بالا است.
2- منفتق: شكافته شده.
3- منفهق: باز و گشاده.
4- عليا هن: ضمير مؤنث به جهت مؤنث مجازى بودن سماء است، گرچه مذكر آوردن ضمير هم جايز مى باشد.
5- دسار: مفرد دسر، يعنى طناب و ميخى كه با آن كشتى را محكم مى كنند چنان كه قرآن مى فرمايد: « و حملناه على ذات ألواح و دسر»؛ «او [ نوح] را بر كشتى داراى تخته ها و دسارها حمل كرديم». (سوره قمر، آيه 13).
6- چون گاز موجود شبيه به موج است و تموّج دارد موج ناميده شده است.
7- محفوظ: به معناى حافظ است، يعنى جهان را به واسطه نيروهاى جاذبه و امثال آن از تباهى حفظ مى كند، چرا كه اخترشناسى جديد مى گويد: در قسمت بالاى جوّ طبقه اى نيتروژنى وجود دارد كه زمين را از بمباران شهابسنگ هاى آسمانى حفظ مى كند و يا به معناى محفوظ از رسيدن شياطين و يا اختلال است.

ثُمَّ زَيَّنَهَا بِزِينَةِ الْكَوَاكِبِ(1)، وَ ضِيَاءِ الثَّوَاقِبِ(2)، وَ أَجْرَى فِيهَا سِرَاجاً(3) مُسْتَطِيراً(4) وَ قَمَراً مُنِيراً، فِي فَلَكٍ دَائِرٍ(5)، وَ سَقْفٍ سَائِرٍ، وَ رَقِيمٍ(6) مَائِرٍ(7).

...

تصويرى از آسمان ها

آنگاه خداوند آسمان ها را با ستارگان زيبا و نور كواكب شكوه و زيبايى و آراستگى بخشيد.

و چراغى چون خورشيد كه نورش جهان گير است و ماه پرفروغى كه نور و روشنى مى بخشد در آسمان ها به حركت درآورد.

حركت خورشيد و ماه را در فلكى دوّار (مدار ماه و خورشيد) و در سقفى (بلندايى) متحرك (آسمان) و فلكى روان(8) قرار داد.

ص: 34


1- كواكب: بيان زينة، يعنى زينتى كه عبارت از كواكب است، زيرا ستارگان موجب زيبايى آسمان هستند.
2- ثواقب: جمع ثاقبة، يعنى شكافنده، نام ديگرى براى ستاره است زيرا نور آن آسمان را شكافته، به زمين مى رسد.
3- سراج: چراغ، و منظور در اينجا خورشيد است.
4- مستطير: منتشر، به اعتبار اينكه خورشيد پرتو افشانى مى كند، مستطير گفته شده است.
5- دائر: دور زننده و منظور مدار است به اعتبار ماه و خورشيد كه در آن مى گردند، بر اساس رابطه حالّ و محلّ و يا به اعتبار هوا و گازى كه هنگام گردش اين دو همراه آنها به حركت درمى آيند داير ناميده شده است.
6- رقيم: نامى از نام هاى فلك است چون صفحه كاغذ كه ستارگان مثل كلمات در آن مرقوم شده اند.
7- مائر: متحرك چنان كه خداوند در قرآن مى فرمايد: «يوم تمور السماء مورا»؛ «روزى كه آسمان ها به شدت به حركت درمى آيند» (سوره طور، آيه 9).
8- اينكه امام عليه السلام آسمان را سقف ناميده، آن را به سقف منازل تشبيه و به اعتبار حركت ماه و خورشيد و به سبب رابطه حالّ و محلّ آن را متحرّك توصيف فرموده است. البته شايد وصف حركت براى آسمان به اعتبار حركت گازها و هواى متحرّك همراه ماه و خورشيد باشد.

ثُمَّ فَتَقَ مَا بَيْنَ السَّموَاتِ الْعُلاَ، فَمَلاَءَهُنَّ أَطْوَاراً(1) مِنْ مَلاَئِكَتِهِ(2)، مِنْهُمْ سُجُودٌ(3) لاَ يَرْكَعُونَ، وَ رُكُوعٌ(4) لاَ يَنْتَصِبُونَ(5)، وَ صَافُّونَ لاَ يَتَزَايَلُونَ، وَ مُسَبِّحُونَ لاَ يَسْأَمُونَ(6)، لاَ يَغْشَاهُمْ نَوْمُ الْعُيُونِ(7)، وَ لاَ سَهْوُ الْعُقُولِ، وَ لاَ فَتْرَةُ الاْءَبْدَانِ، وَ لاَ غَفْلَةُ النِّسْيَانِ. وَ مِنْهُمْ أُمَنَاءُ(8) عَلَى وَحْيِهِ، وَ أَلْسِنَةٌ(9) إِلَى رُسُلِهِ، وَ مُخْتَلِفُونَ(10) بِقَضَائِهِ وَ أَمْرِهِ، وَ مِنْهُمُ الْحَفَظَةُ(11) لِعِبَادِهِ، وَ السَّدَنَةُ(12) لاِءَبْوَابِ جِنَانِهِ. وَ مِنْهُمُ الثَّابِتَةُ فِي الاْءَرَضِينَ السُّفْلَى أَقْدَامُهُمْ، وَ الْمَارِقَةُ(13) مِنَ السَّمَاءِ الْعُلْيَا أَعْنَاقُهُمْ، وَ الْخَارِجَةُ مِنَ الاْءَقْطَارِ(14) أَرْكَانُهُمْ(15)، وَ الْمُنَاسِبَةُ لِقَوَائِمِ(16) الْعَرْشِ(17) أَكْتَافُهُمْ.

...

جايگاه فرشتگان

آنگاه خداى متعال پس از آفرينش آسمان ها، ميان آسمان هاى فرازين را شكافت و شكافته شدن اين آسمان ها به وسيله خلقت و ايجاد اقسام فرشتگان صورت پذيرفت؛ سپس آنجا را پر از فرشتگان گوناگون ساخت. اميرمؤمنان عليه السلام در اينجا چهار گروه از فرشتگان را نام مى برد.

ص: 35


1- أطوارا: جمع طور، يعنى اقسام.
2- ملائكة: جمع ملك، يعنى وجودى كه روحانى و لطيف و منزه از گناه است كه به سبب رسالتى كه از سوى خدا دارد ملك ناميده مى شود كه از ماده الوكة به معناى رسالت گرفته شده است.
3- سجود: جمع ساجد، يعنى سجده كنندگان.
4- ركوع: جمع راكع، يعنى ركوع كنندگان.
5- لا ينتصبون: به حال استقامت و راست قامتى در نمى آيند.
6- لا يسأمون: از ماده سأم به معناى ملال گرفته مى باشد، يعنى ملول و خسته نمى شوند.
7- نوم العيون: خوابى كه به چشم مى آيد و اضافه خواب به چشم، براى اين است كه كسى گمان نكند منظور از خواب در اينجا سستى است چنان كه مى گويند: فلانى خواب است و منظورشان غفلت و بى اعتنايى است.
8- أمناء: جمع امين.
9- أَلسِنه: جمع لسان، يعنى زبان كه وسيله القاء مطلبِ درون قلب به ديگرى است.
10- مختلفون: از إختلاف به معناى آمدوشد گرفته شده است.
11- حفظة: جمع حافظ، مثل كتبة و طلبة كه جمع كاتب و طالب است.
12- سدنة: جمع سادن، يعنى خادم و حافظ چيزى كه در اختيار اوست.
13- مارقة: از كلمه مرق گرفته شده، يعنى خارج.
14- أقطار: جمع قطر، يعنى اطراف و اكناف.
15- أركان: جمع ركن، يعنى جانب و طرف.
16- قوائم: جمع قائمة، يعنى پايه تخت و سرير سلطنت.
17- عرش: تخت پادشاهى و اصل آن به معناى ارتفاع و بلندى است و لذا به سقف هم عرش و عريش گفته مى شود.

...

...

اوصاف گروه اوّل

برخى از فرشتگان همواره به جهت تعظيم خدا در حال سجده هستند و هيچ گاه به ركوع نمى روند، و برخى هميشه در حال ركوع هستند و هيچ گاه كمر راست نكرده، تمام قامت نمى ايستند، و جمعى در مقابل عظمت الهى صف كشيده اند، چنان كه لشكرى در مقابل پادشاه با تعظيم و احترام صف مى كشد و هرگز از آن حالت خارج نمى شوند؛ و برخى فقط تسبيح الهى مى گويند، يعنى ساحت او را از هر نقص و عيبى به دور مى دانند و هرگز از تسبيح گويى خسته نمى شوند. بر آنها خواب عارض نمى شود و مانند انسان ها دچار سهو نشده، در عبادت دچار سستى و ضعف نمى شوند.

غفلتِ ناشى از نسيان و فراموشى هرگز بر آنها عارض نمى شود، زيرا فرشتگان از خطا و نسيان و امثال آنْ معصوم هستند.

اينها همه توصيف گروه اوّل فرشتگان بود كه همواره در حال عبادت و تسبيح و ركوع و سجود هستند.

اوصاف گروه دوّم

بخشى از آنان پاسداران و امينان وحى الهى اند، مانند جبرئيل عليه السلام كه وحى را به انبياء عليهم السلام مى رسانند و پيك و وسيله رساندن كلام الهى به آنانند.

و عاملان قضاى الهى - از قبيل مرگ و زندگى و يا گشايش و تنگى روزى، و نيز اوامر تشريعى و تكوينى الهى - براى مردمند؛ و يا اينكه منظور فرشتگانى هستند كه مأمور اجراى اوامر و تقديرات الهى در اين جهانند، مانند حضرت عزرائيل عليه السلام كه مردم را مى ميراند يا ميكائيل عليه السلام كه رزق را مى رساند و...

ص: 36

...

...

اوصاف گروه سوّم

برخى شان بندگان خدا را از هلاكت و نابودى حفظ مى كنند، چنان كه در احاديث آمده است: «خداوند فرشتگانى دارد كه بندگان را از انواع مرگ ها و خطرات جانى حفظ مى كنند، ولى وقتى تقدير الهى پيش بيايد، فرشتگان، بندگان را تنها مى گذارند».

و شايد منظور از حافظان همان كاتبان هستند كه اعمال بندگان را حفظ و ثبت مى كنند چنان كه خداى متعال مى فرمايد: «مَّا يَلْفِظُ مِن قَوْلٍ إِلاَّ لَدَيْهِ رَقِيبٌ عَتِيدٌ»(1)؛ «[آدمى [هيچ سخنى را به لفظ در نمى آورد مگر اينكه مراقبى آماده نزد او [آن را ضبط مى كند]». و نگهبانان و خادمان بهشت اند كه كليدهايش در اختيار و حفاظت بهشت به عهده آنهاست.

اوصاف گروه چهارم

گروه ديگر فرشتگان، طول و عرض عجيب و غريبى دارند، چرا كه پاهاى شان در عمق زمين و سرهاى شان خارج از آسمان و بدن هاى شان از اطراف زمين بيرون و كتف هاى آنها با پايه هاى عرش الهى (همان كرسى عظيم مورد لطف و عنايت خداوندى) متناسب است؛ عرشى كه از شدت عظمت و جلال بر كتف فرشتگان حمل مى گردد. خداى متعال در اين باره مى فرمايد: «وَ يَحْمِلُ عَرْشَ رَبِّكَ فَوْقَهُمْ يَوْمَئِذٍ ثَمَانِيَةٌ»(2)؛ «و در آن روز عرش پروردگارت را، هشت [فرشته] بر سر خود برمى دارند».

بنابراين كتف آنها از لحاظ طول و عرض و صلابت با عرش متناسب است و ظاهراً اين فرشتگان وجود واقعى دارند، نه اينكه تمثيلى و اعتبارى باشند. امّا اينكه، آنها را نمى بينيم با وجودْ داشتنِ آنها منافاتى ندارد. پس با اينكه وجود دارند، ولى به احساس ما درنمى آيند، زيرا آنان مانند هوا اجسامى نورانى هستند كه با چشم عادى هرگز ديده نمى شوند.

ص: 37


1- سوره ق، آيه 18.
2- سوره حاقه، آيه 17.

نَاكِسَةٌ دُونَهُ(1) أَبْصَارُهُمْ، مُتَلَفِّعُونَ(2) تَحْتَهُ بِأَجْنِحَتِهِمْ(3)، مَضْرُوبَةٌ بَيْنَهُمْ وَ بَيْنَ مَنْ دُونَهُمْ حُجُبُ(4) الْعِزَّةِ وَ أَسْتَارُ الْقُدْرَةِ. لاَ يَتَوَهَّمُونَ رَبَّهُمْ بِالتَّصْوِيرِ، وَ لاَ يُجْرُونَ عَلَيْهِ صِفَاتِ الْمَصْنُوعِينَ، وَ لاَ يَحُدُّونَهُ بِالاْءَمَاكِنِ، وَ لاَ يُشِيرُونَ إِلَيْهِ بِالنَّظَائِرِ.

...

ويژگى هاى حاملان عرش

چشم هاى خود را فروهشته و به جهت عظمت الهى و يا عرش در آن نمى نگرند.

بال هاى خود را زير عرش جمع نموده و جلوى چشم خويش گرفته اند و اين نشانه خوف و تعظيم آنها در مقابل پروردگار است.

ميان آنها و ديگران (انسان ها) كه فروتر از ايشانند، پرده هاى عزت و قدرت قرار گرفته. عزّتى كه آن فرشتگان را احاطه نموده، همان آفرينش لطيف آنهاست كه به پرده هايى تشبيه شده كه مانع ديده شدن آنان است. چنان كه عزّت يك سلطان در اين دنيا، موجب مى شود از ديگران پنهان گشته و پشت پرده قرار گيرد. خداوند اين فرشتگان را به اين شكل لطيف خلق كرده تا انسان ها نتوانند آنها را ببينند يا ويژگى هاى آنها را دريابند.

با همه قرب معنوى كه به خدا دارند، در اوهام خود براى او صورت پردازى نمى كنند، چنان كه برخى مردم جاهل و نادان براى خدا در ذهن خود صورت و شبح تصوير مى كنند.

و مانند كافران، صفات آفريدگان را، مانند داشتن فرزند، همسر، شريك، جهل، عجز و عجله بر خدا منطبق نمى كنند.

و خداى متعال را در مكان هايى مثل زمين و آسمان محدود نمى دانند.

و خدا را به چيزى همانند نمى خوانند و نمى گويند كه خدا مثلاً نظير انسان يا شبيه نور است، زيرا تشبيه و تنظير به ممكنات موجب اشاره به سوى اوست و قبلاً گفتيم كه صحّت اشاره به يك چيز از لوازم جا گرفتن آن چيز در يك مكان است و خدا از مكان منزّه است.

ص: 38


1- دونه: ضمير در آن يا به عظمت خدا برمى گردد يا به عرش. در هر حال، معنا يكى است؛ يعنى آنها در پيشگاه عظمت الهى يا عرش چشم هاى خود را فروهشته مى دارند.
2- متلفعون: از تلفّع گرفته شده، يعنى پوشانيدن با لباس.
3- أجنحة: جمع جناح، يعنى بال.
4- حجب: جمع حجاب، يعنى پرده و پوشش.

صفة خلق آدم عليه السلام

اشاره

ثُمَّ(1) جَمَعَ سُبْحَانَهُ(2) مِنْ حَزْنِ(3) الاْءَرْضِ وَ سَهْلِهَا(4)، وَ عَذْبِهَا(5) وَ سَبَخِهَا(6)، تُرْبَةً(7) سَنَّهَا(8) بِالْمَاءِ حَتَّى خَلَصَتْ، وَ لاَطَهَا(9) بِالْبَلَّةِ حَتَّى لَزَبَتْ(10). فَجَبَلَ مِنْهَا صُورَةً ذَاتَ أَحْنَاءٍ(11) وَ وُصُولٍ(12)، وَ أَعْضَاءٍ(13) وَ فُصُولٍ، أَجْمَدَهَا حَتَّى اسْتَمْسَكَتْ، وَ أَصْلَدَهَا حَتَّى صَلْصَلَتْ لِوَقْتٍ مَعْدُودٍ وَ أَمَدٍ(14) مَعْلُومٍ، ثُمَّ نَفَخَ(15) فِيهَا مِنْ رُوحِهِ(16).

...

چگونگى آفرينش آدم عليه السلام

آنگاه خداى سبحان بخش خشن و نرم و نيز شيرين و شور زمين را برگرفت و پس از اين گزينش، آن خاك را با آب مخلوط كرد تا به صورت گل خالص درآمد(17).

سپس اين گل را با رطوبت آميخت و خمير كرد تا آنگاه كه سخت شد و بخشى از آن گل را در بخشى ديگر داخل گردانيد.

ص: 39


1- ثم: براى ترتيب كلام يا ترتيب مطلب است و چون خلقت آدم عليه السلام پس از خلقت آسمان و زمين بوده با ثم بيان شد.
2- سبحانه: مصدر فعل محذوف است، يعنى أسبحه سبحانه؛ به تمام معنا او را از نقص ها تنزيه مى كنم.
3- حزن: بر وزن فلس، يعنى غليظ و خشن و زمخت.
4- سهل: ضد حزن، يعنى نرم.
5- عذب: زمين بدون نمك.
6- سبخ: شوره زار.
7- تربة: خاك.
8- سنّها: آن را در هم آميخت.
9- لاطها: آن را عجين ساخت.
10- لزبت: سخت و محكم شد.
11- أحناء: جمع حِنو، يعنى كجى و اعوجاج بدن مثل دنده ها.
12- وصول: جمع كثره وصل است كه جمع قلّه آن أوصال و به معناى مفاصل مى باشد كه بخشى از بدن را به بخش ديگر وصل مى كند.
13- أعضاء: جمع عضو، مثل دست و پا.
14- أمد: يعنى مدّتى از زمان، و به اعتبار امتدادى كه دارد، أمد گفته شده است. و وقت، يعنى مدت و به اعتبار اجزاى وقت است، لذا در مورد نخستين «معدود» و در مورد دوم «معلوم» به كار رفته است.
15- نفخ: منظور از نفخ فشار آوردن بر روح به منظور داخل كردن است، مثل دميدن كه به معناى ايجاد فشار بر هوا براى وارد كردن باد در چيزى يا دميدن بر چيزى است.
16- روحه: اضافه روح به خدا اضافه تشريفيه است، مثل بيت اللّه و ناقة اللّه.
17- چه بسا حكمت جمع اين چهار نوع خاك اين باشد كه در انسان طبيعت هاى گوناگون جمع شده و شايستگى امتحان را پيدا كند؛ زيرا اگر فقط از خاك نرم و شيرين بود استعداد گناه نداشت و اگر فقط از خاك زمخت و شور بود استعداد بندگى خدا را نداشت.

...

...

فرق اين دو جمله آن است كه در جمله اوّل (سنها بالماء حتى خلصت) حالت گل بودن ترسيم شده، اما در دوّمى (و لاطها بالبلة حتى لَزبت) حالت چسبندگى گل تصوير شده، و لذا در جمله اوّلى بالماء و در جمله دوم بالبلة گفته شده است. زيرا گِل وقتى كاملاً خمير شود و زمانى بگذرد، سفت و سخت شده، قابليت قالب گيرى و صورت پذيرى مى يابد.

آنگاه خداى سبحان از آن گل، كالبدى آفريد كه از كجى و انحنا برخوردار بود، مثل انحناى دنده ها، و از مفصل ها كه بخش هاى مختلف بدن را به همديگر وصل مى كرد و همچنين از عضوهايى چون دست و پا، و نيز از فصول برخوردار بود؛ فصول در اينجا يا به معناى فصل هاى مختلف پيرى و جوانى است يا جمع فصل (محل قرار گرفتن چند عضو) كه اعم از عضو است. مثلاً سر انسان فصل، ولى چشم كه در سر قرار دارد عضو مى باشد.

خداوند اين قالب را پس از آنكه مدتى به صورت گل و سپس چسبناك بود خشكانيد تا آنكه اجزاى آن كاملاً به هم چسبيد و محكم شد و به مانند ظروف سفالين شد كه در هنگام وزش باد صدايى (شبيه صداى سوت) از خود توليد مى كنند.

اين قالب گيرى و صورت پردازى تا زمانى معيّن و وقتى مشخص - كه زمان دميدن روح بود - طول كشيد، و سپس خداى متعال از روح خود در آن دميد.

ص: 40

فَمَثُلَتْ(1) إِنْسَاناً ذَا أَذْهَانٍ(2) يُجِيلُهَا، وَ فِكَرٍ(3) يَتَصَرَّفُ بِهَا، وَ جَوَارِحَ(4) يَخْتَدِمُهَا، وَ أَدَوَاتٍ(5) يُقَلِّبُهَا، وَ مَعْرِفَةٍ يَفْرُقُ بِهَا بَيْنَ الْحَقِّ وَ الْبَاطِلِ، وَ الاْءَذْوَاقِ(6) وَ الْمَشَامِّ(7)، وَ الاْءَلْوَانِ(8) وَ الاْءَجْنَاسِ(9)، مَعْجُوناً بِطِينَةِ الاْءَلْوَانِ الْمُخْتَلِفَةِ، وَ الاْءَشْبَاهِ(10) الْمُوءْتَلِفَةِ، وَ الاْءَضْدَادِ(11) الْمُتَعَادِيَةِ، وَ الاْءَخْلاَطِ(12) الْمُتَبَايِنَةِ، مِنَ الْحَرِّ وَ الْبَرْدِ، وَ الْبَلَّةِ وَ الْجُمُودِ.

...

ويژگى هاى نخستين انسان

اين كالبد (حضرت آدم عليه السلام ) به صورت انسانى استوار و مستوى القامه، داراى ذهن و قدرت تعقل در آمد كه براى به دست آوردن مصالح امور آن را به كار مى انداخت.

و افكارى داشت كه ذهن و عقل را به جولان در مى آورد.

ص: 41


1- مثلت: از مثل بر وزن كَرُمَ گرفته شده، يعنى تمام قامت ايستاد.
2- أذهان: جمع ذهن، يعنى قوه تعقل. اينكه اذهان در كلام امام عليه السلام جمع آمده شايد به اعتبار نيروهاى مختلف باطنى، از قبيل: سامعه، باصره، مُدْرِك معقولات و مانند اينها باشد.
3- فِكَر: جمع فكر، يعنى آن چيزى است كه ذهن را به جولان در مى آورد و اين سو و آن سو مى كشاند.
4- جوارح: جمع جارحة، يعنى عضو. و علت تسميه عضو به جارحه آن است كه مى تواند جراحت و زخم ايجاد كند.
5- أدوات: جمع أداة، يعنى آلت و ابزار.
6- أذواق: جمع ذوق در اصل به معناى چيزى است كه انسان با زبان آن را حس مى كند، ولى به هر چيزى كه با لامسه و امثال آن ادراك مى شود گفته شده است، چنان كه خداوند مى فرمايد: «ذُقْ إِنَّكَ أَنتَ الْعَزِيزُ»؛ «بچش كه تو همان ارجمند بزرگوارى» (سوره دخان، آيه 49) و نيز مى فرمايد: «فَأَذَ قَهَا اللَّهُ لِبَاسَ الْجُوعِ وَالْخَوْفِ»؛ «و خدا هم به [سزاى] آنچه انجام مى دادند لباس (طعم) گرسنگى و هراس را به [مردم] آن چشاند» (سوره نحل، آيه 112).
7- مشام: جمع مشم، يعنى ابزار بويايى.
8- ألوان: جمع لون، يعنى رنگ شايد در اينجا به معناى اقسام باشد چون لون گاهى به معناى قسم نيز مى آيد.
9- أجناس: جمع جنس، يعنى مليّت و نژاد (يا برودت و حرارت)، ولى معناى اوّل بهتر است. شايد علّت جمع آوردن أذواق و مشام و ألوان و أجناس به اعتبار افراد انسانى و يا مراد از جمع در اينجا مفرد است، زيرا جنس و جمع به اعتبارات بلاغى جاى همديگر را مى گيرند، پس معناى جمع از جنس جدا شده و در معناى مفرد به كار مى رود. مثل آيه شريفه: «هُمُ الَّذِينَ يَقُولُونَ لاَ تُنفِقُوا عَلَى مَنْ عِندَ رَسُولِ اللَّهِ»؛ «آنان كسانى اند كه مى گويند: به كسانى كه نزد پيامبر خدايند انفاق مكنيد» (سوره منافقون، آيه 7) كه درباره ابن ابى نازل شده است و گاهى معناى وحدت از مفرد جدا شده و در جنس به كار مى رود مثل:«رَبَّنَآ ءَاتِنَا فِى الدُّنْيَا حَسَنَةً»؛ «پروردگارا، در اين دنيا به ما نيكى عطا كن» (سوره بقره، آيه 201) كه منظور جنس حسنه است نه يك حسنه. پس مراد از اذواق و مشام و الوان و اجناس در اينجا ذوق و شامه و لون و جنس است.
10- أشباه: جمع شبه، يعنى مشابه.
11- أضداد: جمع ضد.
12- أخلاط: جمع خلط، يعنى مخلوط و ممزوج.

...

...

و جوارح و اعضايى داشت كه آنها را در جهت رفع نيازهاى خود به كار مى گرفت، درست مثل كسى كه خادم و نوكر خود را به كار وا مى دارد.

و ادوات و ابزارهايى داشت كه آن ها را مورد استفاده قرار مى داد. شايد ادوات اعم از جوارح باشد، زيرا اداة (كه مفرد ادوات است) برانگشت صدق مى كند، ولى جارحه (كه مفرد جوارح است) بر آن صدق نمى كند.

و شناخت و معرفتى داشت كه به وسيله آن حق و باطل را از يكديگر باز مى شناخت. البته اين نيرو متفاوت است با نيروهاى قبلى.

و از نيروى چشايى، بويايى، و رنگ ها و نژادها برخوردار بود؛ يعنى ابزار ادراك و ابزار بويايى و رنگ مثل سبز و سرخ و جنس، يعنى نژاد عربى و تركى و فارسى و مانند آن و يا گرمى و سردى و امثال اينها بدو داد.

انسان، آميخته و تركيبى از رنگ هاى مختلف است، يعنى خميرمايه انسان از الوان گوناگون شكل گرفته و ظاهراً مراد از رنگ «قِسم» باشد كه بر آن نيز اطلاق مى شود.

و نيز از مشابهت هاى هماهنگ برخوردار بود كه شبيه و موافق با يكديگرند.

و انسان همچنين آميزه اى است از تركيب هاى متضاد و متباين كه تكويناً با يكديگر متضادند، ولى در عين حال با همديگر آميخته اند، از قبيل گرمى و سردى، ترى و خشكى كه هر كدام ويژگى خود را دارند، اما براى اصلاح و ادامه حيات جسم، ناچار به ائتلاف و هماهنگى هستند. مثلاً حرارت ضد برودت، و رطوبت ضد يبوست و هر واحدى مركّب از اجزاى ريز و كوچك و مباين با همديگر است. دانشمندان گفته اند كه انسان مركّب از صفرا و سودا و بلغم و خون است كه هر يك از اينها از چهار عنصر آب و باد و خاك و آتش به وجود آمده اند.

ص: 42

وَ اسْتَأْدَى(1) اللَّهُ سُبْحَانَهُ الْمَلاَئِكَةَ وَدِيعَتَهُ لَدَيْهِمْ، وَ عَهْدَ وَصِيَّتِهِ إِلَيْهِمْ فِي الاْءِذْعَانِ بِالسُّجُودِ لَهُ، وَ الْخُشُوعِ لِتَكْرِمَتِهِ، فَقَالَ سُبْحَانَهُ اسْجُدُوا لاِآدَمَ، فَسَجَدُوا إِلاّ إِبْلِيسَ اعْتَرَتْهُ الْحَمِيَّةُ وَ غَلَبَتْ عَلَيْهِ الشِّقْوَةُ(2) وَ تَعَزَّزَ(3) بِخِلْقَةِ(4) النَّارِ وَ اسْتَهْوَنَ(5) خَلْقَ الصَّلْصَالِ(6).

...

دستور سجده به فرشتگان

خداى سبحان پس از تكميل پيكره آدم عليه السلام و دميدن روح در آن، به فرشتگان فرمان داد امانت مورد تأكيد خود، يعنى سجده در مقابل او و خشوع به خاطر گرامى داشت او را ادا نمايند، چرا كه خداى متعال از قبل، لزوم سجده و اطاعت را گوشزد كرده و گويا امانتى به آنان سپرده بود كه بايستى هنگام اداى آن تخلّف نكنند، آن جا كه فرموده بود: «فَإِذَا سَوَّيْتُهُ وَ نَفَخْتُ فِيهِ مِن رُّوحِى فَقَعُوا لَهُ سَاجِدِينَ»(7)؛ «پس وقتى آن را درست كردم و از روح خود در آن دميدم، پيش او به سجده در افتيد».

و در حقيقت امانت و عهدى بود بر عهده فرشتگان كه خدا فرمان داد به آن وفا كنند.

علّت سرپيچى شيطان از سجده به آدم عليه السلام

خداى سبحان به فرشتگان فرمود: در مقابل آدم سجده كنيد. پس همگان سجده كردند مگر ابليس. اين امر شيطان را نيز - هرچند از جنس فرشتگان نبود - در بر مى گرفت ولى او از فرمان سر برتافت و تكبّر و غرور و خودبزرگ بينى ورزيد و طبعاً شقاوت بر او چيره شد.

او خود را از آن جهت عزيز پنداشت كه از آتش آفريده شده و آدم عليه السلام از خاك و گل، و گمان مى كرد آتش از خاك برتر است؛ لذا خلقت انسان از صلصال را بى ارزش و سبك شمرد.

ص: 43


1- إستأدى اللّه: خداوند طلب اداى ما في الذمه نمود (از فرشتگان خواست به پيمانى كه بر ذمه داشتند عمل كنند).
2- شقوة: شقاوتِ ضد سعادت.
3- تعزّز: خود را عزيز پنداشت.
4- بخلقه: باء در بخلقه سببيت است، يعنى خود را به سبب خلقت از آتش عزيز پنداشت.
5- إستهون: آن را خفيف و بى ارزش شمرد.
6- صلصال: گِلى است خشك شده كه هنگام وزش باد صداى سوت از آن شنيده مى شود.
7- سوره حجر، آيه 29.

فَأَعْطَاهُ اللَّهُ النَّظِرَةَ(1) اسْتِحْقَاقاً لِلسُّخْطَةِ، وَ اسْتِتْمَاماً لِلْبَلِيَّةِ(2)، وَ إِنْجَازاً لِلْعِدَةِ، فَقَالَ: «فَإِنَّكَ مِنَ الْمُنْظَرِينَ * إِلى يَوْمِ الْوَقْتِ الْمَعْلُومِ»(3).

...

دليل مهلت دادن به شيطان

شيطان پس از تمرّد از فرمان، درخواست كرد كه تا روز قيامت مهلت داشته باشد، و خدا نيز اين مهلت را به او داد و علّت پذيرش اين درخواست از سوى خدا آن بود كه:

1. مى خواست شيطان با اين مهلت، علاوه بر نافرمانى در ترك سجده، به سبب صدور كفر و معاصى نيز استحقاق غضب الهى را پيدا كرده باشد(4).

2. ايجاد شرايط كامل امتحان بود، زيرا ماندگارى مى تواند باطن انسان ها را - خواه سعادتمند باشد و خواه شقاوت پيشه باشد - ظاهر سازد.

3. تحقق وعده الهى بود؛ بدين معنا كه چه بسا خداى سبحان قبلاً به شيطان وعده داده بود او را تا برپايى قيامت باقى بدارد. البته ممكن است «استحقاق» و «استتمام» دليل اعطاى اصل مهلت و «انجاز وعده» دليل ابقاى پس از مهلت تا روز قيامت باشد.

پس از آنكه شيطان از خدا مهلت خواست، خدا او را تا روزى معين مهلت داد كه اين روز يا روز برپا شدن قيامت باشد و يا طبق برخى از روايات ظهور حضرت مهدى عليه السلام .

و به او فرمود: «تو از جمله مهلت داده شدگان (فرشتگان و امثال آنها) هستى و تا آن روز كه نزد خدا هلاكت تو مقرر و مقدّر شده است، باقى مى مانى».

ص: 44


1- نظرة: مهلت.
2- بلية: ابتلا و امتحان.
3- سوره حجر، آيه هاى 37 و 38: «تو اى شيطان تا روز معين از مهلت داده شدگان هستى».
4- اين علّت را علّت غايى مى گويند، يعنى نتيجه انتظار و مهلت، استكمال غضب است مثل «فَالْتَقَطَهُ ءَالُ فِرْعَوْنَ لِيَكُونَ لَهُمْ عَدُوًّا وَ حَزَنًا»؛ «پس خاندان فرعون، او را [از آب] برگرفتند تا سرانجام دشمن [جان] آنان و مايه اندوهشان باشد» (سوره قصص، آيه 8) كه نتيجه گرفتن موسى از آب توسط آل فرعون آن شد كه موسى دشمن آنان گرديد نه اينكه علّت دشمنى موسى عليه السلام از آب گرفتن او توسط آل فرعون باشد.

ثُمَّ أَسْكَنَ سُبْحَانَهُ آدَمَ دَاراً أَرْغَدَ(1) فِيهَا عَيْشَهُ، وَآمَنَ فِيهَا مَحَلَّتَهُ(2)، وَ حَذَّرَهُ إِبْلِيسَ وَ عَدَاوَتَهُ، فَاغْتَرَّهُ(3) عَدُوُّهُ نَفَاسَةً(4) عَلَيْهِ بِدَارِ الْمُقَامِ، وَ مُرَافَقَةِ(5) الاْءَبْرَارِ(6) فَبَاعَ الْيَقِينَ بِشَكِّهِ، وَ الْعَزِيمَةَ بِوَهْنِهِ.

...

بهشت نشينى و فريب شيطان

سپس خداى سبحان حضرت آدم عليه السلام را در سرايى (بهشت) سكنى داد و همه خواسته ها و نيازهاى او را به طور كامل و گسترده در آن جا برآورده ساخت و او را از فقر، بيمارى، جهل و دشمنى و مانند اينها ايمنى بخشيد(7)، چنان كه خداوند درباره آن [گستردگى نعمت ها[ مى فرمايد: «وَ كُلاَ مِنْهَا رَغَدًا»(8)؛ «و از هر جاى آن مى خواهيد فراوان بخوريد».

و آدم را از شيطان و دشمنى او نسبت به آن حضرت ترسانيد و برحذر داشت.

امّا دشمن وى (شيطان) او را با وسوسه و سوگند ياد كردن فريفت، چرا كه به او حسد مى ورزيد و نمى توانست او را در بهشت جاودانه و همنشينى با نيكان (فرشتگان) ببيند.

آنگاه آدم عليه السلام گرفتار فريب شيطان شد و يقينى را كه از فرمان خداى سبحان در پرهيز از خوردن ميوه شجره ممنوعه بدو داده بود به شكى كه شيطان به او القا نمود، فروخت و به وسوسه شيطان، كه گفت: «اگر از اين درخت بخورى مانند ساير فرشتگان و يا جاودان در بهشت خواهى شد» تن داد و دچار شك شد. چنان كه قرآن مى گويد، شيطان براى رفع اين ترديد سوگند ياد كرد «وَ قَاسَمَهُمَآ إِنِّى لَكُمَا لَمِنَ النَّاصِحِينَ»(9)؛ «و براى آن دو سوگند ياد كرد كه: من قطعاً از خيرخواهان شما هستم». پس آدم عليه السلام به واسطه فريب اين سوگند، از

ص: 45


1- أرغد: وسيع و گسترده كرد.
2- محلّته: محل ورود او.
3- إغترّه: او را فريب داد.
4- نفاسة: حسادت.
5- مرافقة: بودن با رفيق، زيرا هر كدام از رفقا با يكديگر رفق و مدارا مى كنند، لذا آنها را رفيق مى گويند.
6- أبرار: جمع برّ، يعنى نيكوكاران.
7- اينكه نام حوّا همسر حضرت آدم عليه السلام نيامده به آن دليل است كه مقصود حضرت بيان اولين مخلوقى است كه سلسله انبياء عليهم السلام به آن منتهى مى شوند نه بيان قصه كامل و مفصّل.
8- سوره بقره، آيه 35.
9- سوره اعراف، آيه 21.

وَ اسْتَبْدَلَ بِالْجَذَلِ(1) وَجَلاً، وَ بِالاِغْتِرَارِ نَدَماً. ثُمَّ بَسَطَ(2) اللَّهُ سُبْحَانَهُ لَهُ فِي تَوْبَتِهِ(3)، وَ لَقَّاهُ(4) كَلِمَةَ رَحْمَتِهِ، وَ وَعَدَهُ الْمَرَدَّ(5) إِلَى جَنَّتِهِ، وَ أَهْبَطَهُ(6) إِلَى دَارِ الْبَلِيَّةِ(7) وَ تَنَاسُلِ(8) الذُّرِّيَّةِ(9).

...

آن درخت خورد و عزم مؤكّدى را كه شايسته آن حضرت در تبعيت از فرمان خداى متعال بود به سستى در انجام آن فرمان فروخت. به ديگر سخن، عزمى را كه شايسته بود در طاعت الهى داشته باشد با ضعف در اجراى فرمان خدا سودا كرد.

راندن آدم عليه السلام از بهشت و قبول توبه او

حضرت آدم عليه السلام آن شادى را كه در بهشت از آن بهره مند بود با ترس از نزول عذاب مبادله كرد، زيرا وقتى از درخت ممنوع خورد از غضب و كيفر خدا ترسيد و فريب را با پشيمانى مبادله نمود. او پس از تن دادن به فريب شيطان احساس ندامت كرد. اين سخن بدين معناست كه گويا فريب را داد و پشيمانى را گرفت، چنان كه شادى را با ترس معاوضه كرد.

سپس خداى سبحان به حضرت آدم عليه السلام اجازه توبه داد و رحمت خود را گستراند تا در دسترس آدم عليه السلام قرار گيرد. البته پيامبران عليهم السلام ، از گناه مبرّا هستند، ولى ممكن است كه «ترك اولى» بر آنها عارض گردد و بهتر بود حضرت آدم عليه السلام از آن درخت ممنوع نخورد، چرا كه خداوند او را از خوردن ميوه آن نهى نموده بود و البته اين نهى ارشادى بود، درست مثل بيمارى كه پزشك او را از خوردن يك غذا منع كند و از آنجا كه خداوند فرمود: «إِنَّ لَكَ أَلاَّ تَجُوعَ فِيهَا وَ لاَ تَعْرَى * وَ أَنَّكَ لاَ تَظْمَؤُا فِيهَا وَ لاَ تَضْحَى»(10)؛ «در حقيقت براى تو در

ص: 46


1- جذل: شادى.
2- بَسَط: گستراند، در اينجا يعنى اجازه توبه داد. گويا خدا رحمت خود را گستراند تا در دسترس آدم عليه السلام قرار گيرد.
3- توبة: بازگشت، از تاب گرفته شده. گويا گنهكار از قرب الهى دور شده و با توبه، به سوى حضرتش باز مى گردد.
4- لقّاه: او را تلقين كرد، به او عطا نمود.
5- مردّ: مصدر ميمى، يعنى بازگشتگاه.
6- أهبطه: او را فروفرستاد.
7- بلية: امتحان، از كلمه ابتلا گرفته شده است.
8- تناسل: زاد و ولد داشتن.
9- ذرية: فرزندان و نوادگان.
10- سوره طه، آيه هاى 118 و 119.

...

...

آنجا اين [امتياز [است كه نه گرسنه مى شوى و نه برهنه مى مانى. و [هم] اينكه در آنجا نه تشنه مى شوى و نه آفتاب زده» [مؤيد اين تفسير است]. بنابراين نهى از خوردن در حقيقت به سبب ماندن در بهشت و محلّ راحت و كرامت بوده است و مخالفت امر ارشادى نه موجب عصيان و كيفر، بلكه منجرّ به كيفر طبيعى مى شود. مثلاً اگر كسى دچار زكام شود، خوردن ترشى، بيمارى او را تشديد مى كند.

سپس خداوند كلمه اى را به آدم آموخت و آدم عليه السلام آن را گفت و مشمول رحمت الهى شد. در روايات آمده است كه آن كلمه، سوگند دادن خدا به پنج روح و پنج ذاتِ مقدس، يعنى محمد صلى اللّه عليه و آله ، على عليه السلام ، فاطمه عليهاالسلام ، حسن عليه السلام و حسين عليه السلام بود(1). و حضرت حق به آدم عليه السلام وعده داد كه او را به بهشتى باز خواهد گرداند كه به سبب خوردن از درخت ممنوع از آن رانده شده بود و [آنگاه] او را به دنيا كه محل امتحان و زاد و ولد و تكثيرِ مثل و توليد نسل است، فروفرستاد.

ص: 47


1- ر.ك: منابع تفسيرى شيعه ذيل آيه «فَتَلَقَّىآ ءَادَمُ مِن رَّبِّهِ كَلِمَاتٍ فَتَابَ عَلَيْهِ...»

وَ اصْطَفَى(1) سُبْحَانَهُ مِنْ وَلَدِهِ(2) أَنْبِيَاءَ أَخَذَ عَلَى الْوَحْيِ مِيثَاقَهُمْ(3)، وَ عَلَى تَبْلِيغِ الرِّسَالَةِ أَمَانَتَهُمْ، لَمَّا(4) بَدَّلَ(5) أَكْثَرُ خَلْقِهِ عَهْدَ اللَّهِ إِلَيْهِمْ فَجَهِلُوا حَقَّهُ، وَ اتَّخَذُوا الاْءَنْدَادَ(6) مَعَهُ، وَ اجْتَالَتْهُمُ(7) الشَّيَاطِينُ عَنْ مَعْرِفَتِهِ، وَ اقْتَطَعَتْهُمْ عَنْ عِبَادَتِهِ. فَبَعَثَ فِيهِمْ رُسُلَهُ(8)، وَ وَاتَرَ(9) إِلَيْهِمْ أَنْبِيَاءَهُ، لِيَسْتَأْدُوهُمْ(10) مِيثَاقَ فِطْرَتِهِ(11)، وَ يُذَكِّرُوهُمْ مَنْسِيَّ نِعْمَتِهِ، وَ يَحْتَجُّوا عَلَيْهِمْ بِالتَّبْلِيغِ، وَ يُثِيرُوا(12) لَهُمْ دَفَائِنَ الْعُقُولِ.

...

دليل اعزام و وظايف مهم پيامبران عليهم السلام

خداى سبحان از ميان فرزندان آدم عليه السلام پيامبرانى برگزيد و براى ابلاغ وحى و نيز براى تبليغ رسالت از آنان پيمان گرفت. گويا خداوند رسالت را به پيامبران عطا كرده و از آنها امانت گرفته كه اگر رسالت را ابلاغ كردند امانت را به آنها باز پس دهد؛ پس آنان صاحبان امانت هستند، ولى اگر رسالت را ابلاغ نكردند بدون امانت باقى مى مانند. اين سخن از نكته هاى بديع بلاغى محسوب مى شود.

وقتى اكثر مردم عهد و پيمان الهى را، كه همان ايمان آوردن است، زير پا گذاردند(13) و در نتيجه حق خدا را نشناخته و براى او شريك قائل شدند و شيطان آنها را از نعمت

ص: 48


1- إصطفى: برگزيد و اختيار كرد.
2- ولد: جمع ولد، يعنى اولاد و فرزندان.
3- ميثاق: از كلمه وثق گرفته شده، يعنى عهد و پيمان مؤكد كه گويا موجب محكم بسته شدن انسان مى شود.
4- لمّا: نشان مى دهد كه برخى از انبيا رحمه اللّه به واسطه نافرمانى مردم آمدند و نه همه انبيا، در حالى كه پيامبران از زمان آدم عليه السلام پياپى آمده اند، چرا كه نسبت به و اصطفى بدل بعض از كلّ است.
5- بدل: تبديل كردند و منظور از تبديل، انكار و عدم اعتراف در جاى اعتراف است.
6- أنداد: جمع ند، يعنى ضد و مثل و در اينجا منظور خدايان باطل است.
7- اجتالتهم: از إجتيال، به معناى برگرداندن و منصرف ساختن گرفته شده است.
8- رسل: جمع رسول، يعنى پيامبران. پيامبر را به اعتبار تبليغ، رسول و به اعتبار خبر دادن، نبى مى گويند كه از ماده نبأ به معناى خبر، گرفته شده است.
9- واتر: پى درپى و يكى پس از ديگرى فرستاد.
10- يستأدوهم: پيامبران از مردم طلب اداى عهد كنند.
11- فطرة: خلقت.
12- يثيروا: از إثاره گرفته شده است، به معناى برانگيختن، در اينجا يعنى مخفى را آشكاركردن، مانند زير و رو كردن خاك با بيل.
13- اين عهد عبارت از فطرت است كه به طور اجمال، انسان را به سوى توحيد و ديگر معارف و اصول راهنمايى مى كند.

...

...

شناخت بارى تعالى و عبادت پروردگار باز داشت و مانع خداشناسى و اطاعت مردمان گرديد، در چنين شرايطى خداوند پيامبرانش را پى درپى فرستاد.

وظيفه رسولان و پيامبران الهى عليهم السلام اين بود كه از مردم بخواهند تا پيمان فطرى خود را ادا نمايند، زيرا هر انسانى در فطرت و نهاد خويش، شناخت الهى را به وديعت و امانت دارد و انسان، ناچار به شناخت [ و تسليم] است، هرچند با زبان انكار كند. در احاديث آمده است كه در عالَم ذرّ از همگان پيمان بندگى گرفته شده است.

و [پيامبران] نعمت هاى فراموش شده الهى را به مردم يادآورى كنند، زيرا انسان ها در نعمت غرق و با آن مأنوس هستند و لذا [به دليل بديهى بودن نعمت ها] آن را فراموش مى كنند و نيازمند كسى هستند كه آن را تذكر داده تا سپاسگزارى كنند.

و گنجينه هاى نهان عقل آدميان را آشكار سازند، چرا كه در هر انسانى توانمندى و استعدادهاى فراوانى وجود دارد كه اگر تربيت شوند و پرورش يابند موجب آبادانى دنيا و سعادت آخرت خواهند شد، ولى اگر به حال خود رها شوند هيچ سودى براى دنيا و آخرت انسان نخواهند داشت.

ص: 49

وَ يُرُوهُمْ آيَاتِ الْمَقْدِرَةِ(1): مِنْ(2) سَقْفٍ فَوْقَهُمْ مَرْفُوعٍ، وَ مِهَادٍ(3) تَحْتَهُمْ مَوْضُوعٍ، وَ مَعَايِشَ(4) تُحْيِيهِمْ، وَ آجَالٍ(5) تُفْنِيهِمْ، وَ أَوْصَابٍ(6) تُهْرِمُهُمْ، وَ أَحْدَاثٍ(7) تَتَابَعُ عَلَيْهِمْ.

...

نشانه هاى وجود خدا

و آيات و دلايلى را كه بر وجود صانع دلالت مى كنند به مردم نشان بدهند. كه عبارتند از:

الف. آسمان، كه به منزله سقفى برافراشته بر بالاى سر آدميان گسترده شده است، چنان كه خداى سبحان مى فرمايد: «وَ جَعَلْنَا السَّمَآءَ سَقْفًا مَّحْفُوظًا»(8)؛ «و ما آسمان را سقفى محفوظ قرار داديم». و سقف بودن آسمان به اعتبار آن است كه مانند سقف منازل در سمت بالا قرار دارد.

ب. زمين، بسان گهواره زير پاى آنان قرار دارد، يعنى همان طور كه طفل در گهواره به استراحت مى پردازد انسان ها نيز در گستره زمين استراحت مى كنند.

ج. آنچه مايه زندگى و بقاى انسان است، از قبيل خوردنى ها و آشاميدنى ها.

د. مدّت معين عمر آدميان كه با پايان يافتن آن، انسان ها رخت از اين جهان برمى بندند.

ه. رنج ها و گرفتارى هايى كه انسان را پير و فرتوت مى كند و مى فرسايد.

و. حوادث و رخدادهايى كه در دوران عمرْ انسان را پياپى در ميان مى گيرد.

ص: 50


1- مقدرة: خلق شده و مقدّر گرديده.
2- من: بيانيّه است، بدين معنا سقف مرفوع و مهاد موضوع و معايش و آجال و أوصاب و أحداث بيان آيات هستند.
3- مهاد: مهد، يعنى گهواره.
4- معايش: جمع معيشة است و آنچه كه انسان به وسيله آن زندگى خود را اداره مى كند.
5- آجال: جمع أجل، يعنى وقت مقرر براى پايان مدت عمر انسان.
6- أوصاب: جمع وصب، يعنى رنج و گرفتارى.
7- أحداث: جمع حدث، يعنى رخداد.
8- سوره انبياء، آيه 32.

وَ لَمْ يُخْلِ(1) اللَّهُ سُبْحَانَهُ خَلْقَهُ مِنْ نَبِيٍّ مُرْسَلٍ أَوْ كِتَابٍ مُنْزَلٍ أَوْ حُجَّةٍ لاَزِمَةٍ أَوْ مَحَجَّةٍ(2) قَائِمَةٍ(3).

...

خالى نبودن جهان از حجت الهى

هماره خداى سبحان حجّتهايى فرستاده است: پيامبرى تا مردم را به حق و صراط مستقيم هدايت كند؛ كتاب آسمانى كه در ميان مردم باقى مانَد و مردم را ارشاد كند، هرچند پيامبرى وجود نداشته و با مرگ و امثال آن از ميان مردم رخت بربسته باشد؛ حجّتى كه همواره در ميان مردم حضور داشته باشد، مانند علما كه وارثان پيامبرانند، در جايى كه كتابى آسمانى وجود نداشته و يا وجود داشته، ولى تغيير و تبديل و تحريف يافته باشد؛ و راه هاى روشن و واضح كه شايسته پيمودن هستند. شايد منظور عادات و رسوم و سنّت هايى است كه از پيامبران عليهم السلام در ميان مردم باقى مانده است.

ص: 51


1- لم يخل: از كلمه خلأ گرفته شده به معناى فراغ.
2- محجّة: راه روشن و واضح.
3- قائمة: قويم و مستقيم و قابل سلوك.

رُسُلٌ لاَ تُقَصِّرُ بِهِمْ قِلَّةُ عَدَدِهِمْ، وَ لاَ كَثْرَةُ الْمُكَذِّبِينَ لَهُمْ، مِنْ(1) سَابِقٍ سُمِّيَ لَهُ مَنْ بَعْدَهُ، أَوْ غَابِرٍ(2) عَرَّفَهُ مَنْ قَبْلَهُ.

...

اوصاف پيامبران الهى

پيامبرانى كه اندك بودن ياران موجب ترس و در نتيجه كوتاهى آنان در تبليغ رسالت نمى شد. اين در حالى است كه مردم عادى اگر ببينند ياران شان آنان را رها كرده و عددشان كاستى گرفته دست از تبليغ و ارشاد برمى دارند. و كثرت مخالفان تأثيرى در انجام دادنِ وظيفه آنان نمى گذارد، زيرا با وجود فراوانى مخالفان، دچار شكست روحى نشده، بر خود مسلّط بودند و از وظيفه خود در ارشاد و هدايت دمى باز نمى ماندند.

گروهى از اين پيامبران، نام پيامبر پس از خود را از طريق وحى الهى مى دانستند و بدين ترتيب مردم را به آمدن آنها بشارت مى دادند، چنان كه حضرت موسى عليه السلام مردم را به آمدن حضرت عيسى عليه السلام و آن حضرت نيز به آمدن حضرت رسول صلى اللّه عليه و آله بشارت داد، و گروهى از پيامبران آنانى بودند كه پيامبران قبلى آنها را به مردم معرفى كرده و ميان مردم معروف و مشهور بودند، مانند حضرت رسول صلى اللّه عليه و آله و حضرت عيسى عليه السلام كه توسط پيامبران پيش از خود معرفى شده بودند.

از آن جا كه اديان پيشين يكى است و از وحى سرچشمه گرفته بودند، هر پيامبرى آمدن پيامبر بعدى را بشارت مى داد و پيامبران بعدى پيامبران قبلى را تصديق مى نمودند.

ص: 52


1- من: بيانيه است، يعنى رسولان عبارتند از...
2- غابر: لاحق.

عَلَى ذَلِكَ نَسَلَتِ(1) الْقُرُونُ(2)، وَ مَضَتِ الدُّهُورُ(3)، وَ سَلَفَتِ الاْآبَاءُ، وَ خَلَفَتِ الاْءَبْنَاءُ. إِلَى أَنْ بَعَثَ اللَّهُ سُبْحَانَهُ مُحَمَّداً رَسُولَ اللَّهِ صلى اللّه عليه و آله لاِءِنْجَازِ عِدَتِهِ(4)، وَ تَمامِ نُبُوَّتِهِ، مَأْخُوذاً عَلَى النَّبِيِّينَ مِيثَاقُهُ، مَشْهُورَةً سِمَاتُهُ(5)، كَرِيماً مِيلاَدُهُ. وَ أَهْلُ الاْءَرْضِ يَوْمَئِذٍ مِلَلٌ(6) مُتَفَرِّقَةٌ، وَ أَهْوَاءٌ(7) مُنْتَشِرَةٌ، وَ طَوَائِفُ(8) مُتَشَتِّتَةٌ(9)، بَيْنَ مُشَبِّهٍ لِلَّهِ بِخَلْقِهِ، أَوْ مُلْحِدٍ(10) فِي اسْمِهِ(11)، أَوْ مُشِيرٍ إِلَى غَيْرِهِ.

...

تصويرى كوتاه از روزگار بعثت پيامبر اكرم صلى اللّه عليه و آله

بر اين بشارت مدت ها و قرن ها گذشت و پدران معاصر با پيامبرِ مبشّر مى مردند و فرزندان معاصر با همان پيامبر يا پيامبر بشارت داده شده جاى پدران را مى گرفتند تا آنكه خداى سبحان براى تحقق بخشيدن به وعده خود - كه به پيامبران قبلى داده بود - حضرت محمد صلى اللّه عليه و آله را به رسالت برانگيخت و براى اتمام و پايان بخشيدن به خط نبوّت، خاتم انبياء و آخرين سفير را فرستاد و اين در حالى بود كه از پيامبران قبلى پيمان اكيد گرفته بود كه به امت هاى خود بشارت آمدن او را بدهند.

علامات و اوصاف آن حضرت نزد امت هاى پيشين به واسطه معرفى پيامبرانشان روشن و ولادت وى پاك و تبار و نياكان او پاكيزه بوده اند.

در آن زمان مردم دسته هاى مختلف بودند كه عقايد، عادات و رسوم گوناگونى داشتند،

ص: 53


1- نسلت: به دنيا آورد.
2- قرون: جمع قرن، يعنى مدتى از زمان كه عمر برخى از نسل ها را مقارن با عمر برخى ديگر از نسل ها مى سازد، مثل صد سال يا سى سال يا امثال اينها كه بر حسب ديدگاه ها متفاوت است و قرون به اعتبار اينكه هر قرنى در پىِ قرنى ديگر مى آيد تشبيه به انسان شده كه زاد و ولد دارد.
3- دهور: جمع دهر، يعنى قطعه اى از زمان.
4- عدة: مصدر وعد است كه واو اوّل به تاء آخر تبديل شده است.
5- سمات: جمع سمة، يعنى علامت كه از وسم گرفته شده مثل عدة كه از وعد است.
6- ملل: جمع ملّة، يعنى فرقه اى از مردم.
7- أهواء: در اينجا مراد ذو أهواء و يا مبالغه است از قبيل زيد عدل.
8- طوائف: جمع طائفة، يعنى جمعى از مردم.
9- متشتتة: از تشتّت گرفته شده، يعنى تفرّق.
10- ملحد: از ألحد گرفته شده، يعنى مايل.
11- اسم: در اينجا يعنى مسمّى.

...

...

و پيرو اهداف پوچ و فاقد حجت و برهان بودند، و به گروه هاى فراوانى تقسيم مى شدند.

اين سه جمله در واقع تصويرى از اختلاف مردم است و هر سه به يك معنى برمى گردد تا حالت هاى مردم و تقسيم بندى هاى عجيب آنان به صورت طوائف آشكارتر شود.

بنابراين گروهى از آنان خدا را به مخلوقات تشبيه مى كردند و براى او زن و فرزند و مانند اينها مى پنداشتند، برخى ديگر اسم الهى را منكر بودند و صفاتى ناشايست براى خدا قائل بودند و شمارى ديگر براى حضرتش شريك قائل مى شدند.

ص: 54

فَهَدَاهُمْ بِهِ مِنَ الضَّلاَلَةِ وَ أَنْقَذَهُمْ بِمَكَانِهِ(1) مِنَ الْجَهَالَةِ ثُمَّ اخْتَارَ سُبْحَانَهُ لِمُحَمَّدٍ صلى اللّه عليه و آله لِقَاءَهُ(2) وَ رَضِيَ لَهُ مَا عِنْدَهُ وَ أَكْرَمَهُ عَنْ دَارِ الدُّنْيَا وَ رَغِبَ(3) بِهِ عَنْ مَقَامِ الْبَلْوَى(4) فَقَبَضَهُ إِلَيْهِ(5) كَرِيماً صلى اللّه عليه و آله(6) وَ خَلَّفَ فِيكُمْ مَا(7) خَلَّفَتِ الاْءَنْبِيَاءُ فِي أُمَمِهَا، إِذْ لَمْ يَتْرُكُوهُمْ هَمَلاً(8) بِغَيْرِ طَرِيقٍ وَاضِحٍ وَ لاَ عَلَمٍ قَائِمٍ.

...

كارنامه درخشان پيامبر اكرم صلى اللّه عليه و آله در يك نگاه

بنابراين خدا به وسيله وجود مبارك آن حضرت مردم را از گمراهى و انحراف به راه حق هدايت فرمود و به واسطه مكانت و موقعيت او مردم را از نادانى شان [و انديشه باطل شان[ كه نسبت به خدا و صفات الهى داشتند، نجات داد.

سپس براى او اين را پسنديد كه ديدار كرامتش را بدو بخشد و از ثواب و بهشت برخوردارش سازد و از رنج هاى زندگى نجاتش دهد. بنابرين او را از زندگى دنيايى - كه ماندگار نيست و با تيرگى ها آلوده است - رهايى بخشيد و [در جوار خويش [او را كرامت عنايت فرمود و از گرفتارى هاى دنيا بيرون بُرد و دور نمود. سپس با ستاندن روح مطهرش، او را به مراتب فضل و پاداش خود مشرّف ساخت؛ اين در حالى بود كه آن حضرت [نيز[ داراى كرامت و رفعت مقام بود. درود و رحمت خدا بر آن حضرت و خاندانش باد.

اى مردم، پيامبر صلى اللّه عليه و آله در ميان شما كتابى را بر جاى گذارد كه موجب سعادت و رشد و هدايت است؛ چنان كه انبياى پيشين در ميان امت هاى خويش [همانند آن، كتابى هدايتگر[ به جاى گذاردند و آنها را بى هدف و بدون راه روشن و چراغ پرفروغ هدايتگر رها نكردند تا مردم بتوانند راه صحيح را از راه ناصحيح و هدايت را از گمراهى بازشناسند.

ص: 55


1- مكان: در اينجا به علاقه حال و محل به معناى مكين (يعنى مكانت و شخصيت حضرت رسول صلى اللّه عليه و آله ) است.
2- اختار سبحانه لمحمّد صلى اللّه عليه و آله لقائه: جمله مجاز از باب تشبيه معقول به محسوس، و مراد لقاى كرامت الهى است.
3- رغب به: بالا برد او را.
4- بلوى: گرفتارى و ناراحتى هاى دنيوى.
5- فقبضه إليه: فراخوانى و قبض آن حضرت به ثواب و فضل الهى منتهى گرديد.
6- صلى اللّه عليه وآله: جمله خبرى است كه از آن انشاء اراده شده، يعنى اللّهم صل عليه وآله. و صلاة: عطوفت و رحمت.
7- ما: در اينجا يعنى آنچه باعث سعادت و هدايت است.
8- هملا: مهمل و بدون راه هدايت.

كِتَابَ(1) رَبِّكُمْ فِيكُمْ: مُبَيِّناً(2) حَلاَلَهُ وَ حَرَامَهُ، وَ فَرَائِضَهُ(3) وَ فَضَائِلَهُ(4)، وَ نَاسِخَهُ(5) وَ مَنْسُوخَهُ(6)، وَ رُخَصَهُ(7) وَ عَزَائِمَهُ(8)، وَ خَاصَّهُ(9) وَ عَامَّهُ(10)، وَ عِبَرَهُ(11) وَ أَمْثَالَهُ(12)، وَ مُرْسَلَهُ(13) وَ مَحْدُودَهُ(14)، وَ مُحْكَمَهُ(15) وَ مُتَشَابِهَهُ(16)، مُفَسِّراً مُجْمَلَهُ، وَ مُبَيِّناً غَوَامِضَهُ(17).

...

اوصاف قرآن مجيد

[اى مردم،] پيامبر اكرم صلى اللّه عليه و آله كتاب خدا (قرآن) را در بين شما باقى گذارد كه حلال و حرام و واجبات و مستحبات الهى را بيان فرموده است.

شايد اين چهار عنوان (حلال و حرام و فرائض و فضائل) اشاره به احكام پنجگانه (حلال، حرام، واجبات و مستحبات و ترك مكروهات) باشد. البته برخى، مكروه را ذيل حلال مندرج نموده اند [چون هر مكروهى جايز، يعنى حلال است].

همچنين پيامبر صلى اللّه عليه و آله تمامى آياتِ ناسخ و منسوخ، مُجاز و ممنوع ها، خاص و عام، پندها و ضرب المثل ها، مطلق و مقيّد(18) و محكم و متشابه قرآن را تبيين فرمود.

ص: 56


1- كتاب: نصب كتاب از آن روست كه بدل از «ما» منصوب به خلّف است، يعنى پيامبر صلى اللّه عليه و آله كتاب خدا را به جا گذاشت.
2- مبيناً: به صيغه اسم فاعل خوانده مى شود، يعنى پيامبر صلى اللّه عليه و آله ، در حالى كتاب را به جا گذاشت كه آن را تبيين نموده بود.
3- فرائض: واجبات.
4- فضائل: اعمال نيكى كه بدان ترغيب شده است.
5- ناسخ: حكمى كه حكم ديگر را نسخ كرده و پايان كارآمدى آن را اعلام نموده است.
6- منسوخ: حكمى كه بوسيله حكم ديگر نسخ شده. از نسخ الضوء الظل گرفته شده، يعنى نور، سايه را زايل كرد.
7- رخص: جمع رخصة مثل غرف كه جمع غرفة است، يعنى حكمى كه مردم مى توانند به دلخواه عمل كنند.
8- عزائم: جمع عزيمة، يعنى حكمى كه كسى به دلخواه خود نمى تواند عمل كند.
9- خاص: حكم مختص به يك دسته يا يك فرد.
10- عام: حكمى كه شامل تمام افراد مى شود.
11- عبر: جمع عبرة، يعنى پند و موعظه كه مردم از داستان گذشتگان و سرنوشت آنها مى گيرند.
12- أمثال: جمع مثل، آنچه موجب تقريب مطلب به ذهن مى شود و اين امر به واسطه تطبيق كلى بر فرد صورت مى گيرد.
13- مرسل : مطلق.
14- محدود: مقيّد.
15- محكم: آنچه از ظاهر آن، معناى مورد نظر گوينده فهميده مى شود.
16- متشابه: لفظى كه احتمال دو معنى يا بيشتر را دارد و از لفظ نمى توان معناى مراد را فهميد.
17- غوامض: جمع غامض، يعنى امور پيچيده اى كه فهم آن براى انسان مشكل است، مثل برخى از شئون الهى و مباحث مربوط به مبداء و معاد، هرچند از نظر لفظ مجمل نباشد.
18- فرق بين مطلق و مقيد و خاص و عام اين است كه عام، شامل همه افراد باللفظ مى شود، مثل العلماء، ولى مطلق شامل افراد با ماهيت خاص خود مى شود مثل العالم و نيز خاص مثل العلماء العدول كه باللفظ مخصوص يك عده است و مقيد مثل العالم العادل.

...

...

نمونه هايى از حقايق قرآن

اينك به نمونه هايى از آنچه گذشت توجه فرماييد.

(1) حلال، مثل: «كُلُواْ مِمَّا فِى الاْءَرْضِ حَلَالاً طَيِّبًا»(1)؛ «از آنچه در زمين است، حلال و پاكيزه را بخوريد».

(2) حرام، مثل: «حُرِّمَتْ عَلَيْكُمُ الْمَيْتَةُ وَالدَّمُ وَ لَحْمُ الْخِنزِيرِ»(2)؛ «بر شما حرام شده است: مردار، و خون، و گوشت خوك».

(3) فريضه، مثل: «وَ أَقِيمُوا الصَّلَوةَ وَ ءَاتُوا الزَّكَوةَ»(3)؛ و نماز را برپا داريد و زكات را بدهيد.

(4) فضيلت، مثل: «وَ لاَ تَتَمَنَّوْا مَا فَضَّلَ اللَّهُ بِهِ بَعْضَكُمْ عَلَى بَعْضٍ»(4)؛ «و زنهار، آنچه را خداوند به [سبب] آن برخى از شما را بر برخى [ديگر] برترى داده آرزو مكنيد». و نيز: «فَكَاتِبُوهُمْ إِنْ عَلِمْتُمْ فِيهِمْ خَيْرًا»(5)؛ «اگر در آنان خيرى [و توانايى پرداخت مال] مى يابيد، قرار بازخريد آنها را بنويسيد».

5. ناسخ، مثل: «ءَأَشْفَقْتُمْ أَن تُقَدِّمُوا بَيْنَ يَدَىْ نَجْوَاكُمْ صَدَقَاتٍ»(6)؛ «آيا ترسيديد كه پيش از گفت وگوى محرمانه خود صدقه هايى تقديم داريد؟»

6. منسوخ، مثل: «إِذَا نَاجَيْتُمُ الرَّسُولَ فَقَدِّمُوا بَيْنَ يَدَىْ نَجْوَاكُمْ صَدَقَةً»(7)؛ «اى كسانى كه ايمان آورده ايد، هرگاه با پيامبر صلى اللّه عليه و آله گفت وگوى محرمانه مى كنيد، پيش از گفت وگوى محرمانه خود صدقه تقديم بداريد».

ص: 57


1- سوره بقره، آيه 168.
2- سوره مائده، آيه 3.
3- سوره بقره، آيه 43.
4- سوره نساء، آيه 32.
5- سوره نور، آيه 33.
6- سوره مجادله، آيه 13.
7- سوره مجادله، آيه 12.

...

...

(1) رخصت، مثل: «فَمَنِ اضْطُرَّ فِى مَخْمَصَةٍ غَيْرَ مُتَجَانِفٍ لاِّءِثْمٍ فَإِنَّ اللَّهَ غَفُورٌ رَّحِيمٌ»(2)؛ «و هركس دچار گرسنگى شود، بى آنكه به گناه متمايل باشد [اگر از آنچه منع شده بخورد]، بى ترديد، خدا آمرزنده مهربان است».

(3) عزيمت، مثل: «وَ لاَ تَأْكُلُوا مِمَّا لَمْ يُذْكَرِ اسْمُ اللَّهِ عَلَيْهِ»(4)؛ «از آنچه نام خدا بر آن برده نشده است مخوريد».

9. خاص، مثل: «يَآأَيُّهَا النَّبِىُّ لِمَ تُحَرِّمُ مَآ أَحَلَّ اللَّهُ لَكَ»(5)؛ «اى پيامبر، چرا آنچه را خدا براى تو حلال گردانيده حرام مى كنى؟»

10. عام، مثل: «يَآأَيُّهَا الَّذِينَ ءَامَنُوا اتَّقُوا اللَّهَ»(6)؛ «اى كسانى كه ايمان آورده ايد، از خدا پروا كنيد».

11. عبرت، مثل: «أَلَمْ تَرَ إِلَى الَّذِينَ بَدَّلُوا نِعْمَتَ اللَّهِ كُفْرًا»(7)؛ «آيا به كسانى كه [شكر[ نعمت خدا را به كفر تبديل كردند و قوم خود را به سراى هلاكت در آوردند ننگريستى؟»

12. مثل، مانند: «اللَّهُ نُورُ السَّمَاوَاتِ وَالاْءَرْضِ مَثَلُ نُورِهِ كَمِشْكَوةٍ»(8)؛ «خدا نور آسمان ها و زمين است، مَثَل نور او چون چراغدانى است».

13. مرسل، مثل: «فَكُّ رَقَبَةٍ»(9)؛ «بنده اى را آزاد كن».

14. محدود، مثل: «فَصِيَامُ شَهْرَيْنِ مُتَتَابِعَيْنِ»(10)؛ «بايد دو ماه پياپى - به عنوان توبه اى از جانب خدا - روزه بدارد».

15. محكم، مثل: «فَاعْلَمْ أَنَّهُ لآ إِلَهَ إِلاَّ اللَّهُ»(11)؛ پس بدان كه هيچ معبودى جز خدا نيست.

ص: 58


1- سوره بلد، آيه 13.
2- سوره مائده، آيه 3.
3- سوره نساء، آيه 92.
4- سوره انعام، آيه 121.
5- سوره تحريم، آيه 1.
6- سوره بقره، آيه 278.
7- سوره ابراهيم، آيه 28.
8- سوره نور، آيه 35.
9- سورة بلد، آية 13.
10- سورة نساء، آية 92.
11- سوره محمد، آيه 19.

بَيْنَ مَأْخُوذٍ مِيثَاقُ عِلْمِهِ، وَ مُوَسَّعٍ عَلَى الْعِبَادِ فِي جَهْلِهِ، وَ بَيْنَ مُثْبَتٍ فِي الْكِتَابِ فَرْضُهُ، وَ مَعْلُومٍ فِي السُّنَّةِ نَسْخُهُ، وَ وَاجِبٍ فِي السُّنَّةِ أَخْذُهُ، وَ مُرَخَّصٍ فِي الْكِتَابِ تَرْكُهُ، وَ بَيْنَ وَاجِبٍ بِوَقْتِهِ، وَ زَائِلٍ فِي مُسْتَقْبَلِهِ. وَ مُبَايَنٌ بَيْنَ مَحَارِمِهِ، مِنْ كَبِيرٍ أَوْعَدَ عَلَيْهِ نِيرَانَهُ، أَوْ صَغِيرٍ أَرْصَدَ لَهُ غُفْرَانَهُ، وَ بَيْنَ مَقْبُولٍ فِي أَدْنَاهُ، مُوَسَّعٍ فِي أَقْصَاهُ.

...

16. متشابه، مثل: «المص»(1).

مثلاً پيامبر اكرم صلى اللّه عليه و آله مجملات قرآن را، مانند اَقيمُوا الصَّلوةَ را تفسير فوموده و توضيح داده است كه مراد از نماز چيست و چه زمانى و با چه روش و ويژگى اى بايد خوانده شود. همچنين آن حضرت، پيچيدگى هاى قرآن، را كه براى همگان قابل فهم نيست، مانند برخى آموزه هاى مربوط به مبدأ و وجود بارى تعالى، تبيين فرموده است.

بخش هاى گوناگون قرآن مجيد

قرآن كريم بخش ها و احكام متفاوت و گوناگونى دارد: بخش هايى مانند احكام واجب كه خداى سبحان فراگيرى و آموختنِ آنها را بر بندگانِ خود فرض نموده و نسبت به عملِ به آنها عهد و پيمان گرفته است.

و بخش هايى كه خداى متعال، نادانستن آن را براى بندگان مجاز دانسته است، مثل آداب غير واجب و ويژگى هاى جهان آخرت، چرا كه خدا فقط آداب واجب و اعتقاد به اصل آخرت را به صورت اجمال، واجب ساخته است نه بيشتر از آن؛ لذا بندگان مى توانند آن را فراگيرند و به عكس، مجازند آن را فرانگيرند.

و احكامى كه وجوب آنها در قرآن بيان، ولى در سنّت نسخ آنها مطرح شده است. مثل «وَ أَنكِحُوا الاْءَيَامَى مِنكُمْ»(2) «بى همسران خود... را همسر دهيد». و يا «فَكَاتِبُوهُمْ إِنْ عَلِمْتُمْ

ص: 59


1- سوره اعراف، آيه 1.
2- سوره نور، آيه 32.

...

...

فِيهِمْ خَيْرًا»(1)؛ «اگر در آنان خيرى [و توانايى پرداخت مال] مى يابيد، قرارِ بازخريد آنها را بنويسيد»، كه ظاهراً واجب هستند، ولى در سنت، يعنى روايات كه - تفسير قرآن را بر عهده دارند - اين احكام نسخ شده اند. به ديگر سخن پيامبر اكرم صلى اللّه عليه و آله ازدواج با كنيزان و قرارداد آزاد كردن غلامان را داراى فضيلت دانسته اند، نه امرى واجب و گريز ناپذير. البته ناميدن اين كار به نسخ از روى مَجاز است چون سنّت نمى تواند قرآن را نسخ نمايد.

و احكامى كه وجوب آنها در سنّت ثابت است، ولى در قرآن ظهور در جواز ترك دارد، مانند سعى كه در روايات واجب، اما در قرآن ظاهراً غير واجب است، چنان كه خداوند مى فرمايد: «فَمَنْ حَجَّ الْبَيْتَ أَوِ اعْتَمَرَ فَلاَ جُنَاحَ عَلَيْهِ أَن يَطَّوَّفَ بِهِمَا...»(2)؛ «پس هر كه خانه [خدا] را حج كند، يا عمره گزارد، بر او گناهى نيست كه ميان آن دو سعى به جاى آورد».

«ابن ميثم» يكى از شارحان نهج البلاغه در توضيح كلام امام عليه السلام سخنى ديگر دارد كه چنين است: سومين صورت، آن است كه حكمى در قرآن واجب، ولى نسخ آن در سنّت ثابت است، مثل: «وَالَّاتِى يَأْتِينَ الْفَاحِشَةَ مِن نِّسَآئِكُمْ فَاسْتَشْهِدُوا عَلَيْهِنَّ أَرْبَعَةً مِّنكُمْ فَإِن شَهِدُوا فَأَمْسِكُوهُنَّ فِى الْبُيُوتِ حَتَّى يَتَوَفَّاهُنَّ الْمَوْتُ أَوْ يَجْعَلَ اللَّهُ لَهُنَّ سَبِيلاً * وَالَّذَانِ يَأْتِيَانِهَا مِنكُمْ فَءَاذُوهُمَا فَإِن تَابَا وَ أَصْلَحَا فَأَعْرِضُوا عَنْهُمَآ»(3)؛ «و از زنان شما، كسانى كه مرتكب زنا مى شوند، چهارتن از ميان خودِ [مسلمانان] بر آنان گواه گيريد، پس اگر شهادت دادند، آنان (زنان) را در خانه ها نگاه داريد تا مرگ شان فرا رسد يا خدا راهى براى آنان قرار دهد. و از ميان شما، آن دو تن را كه مرتكب زشتكارى مى شوند، آزارشان دهيد، پس اگر توبه كردند و درستكار شدند از آنان صرف نظر كنيد».

ص: 60


1- سوره نور، آيه 33.
2- سوره بقره، آيه 158.
3- سوره نساء، آيه هاى 15 و 16.

...

...

در صدر اسلام زن غيرباكره اگر زنا مى داد به مقتضاى اين دو آيه در منزل مى ماند تا بميرد، ولى باكره با سرزنش زبانى و مانند آن مورد تنبيه قرار مى گرفت، اما اين دو حكم در سنّت نسخ گرديد، يعنى براى غيرباكره حكم سنگسار و براى باكره تازيانه و تعزير و تنبيه مقرر شد. صورت چهارم آن است كه به عكس صورت سوّم حكمى در سنّت واجب، ولى در قرآن ترك آن مجاز مى باشد، مانند وجوب رو كردن به بيت المقدس در صدر اسلام در حال نماز كه با آيه «... فَلَنُوَلِّيَنَّكَ قِبْلَةً تَرْضَاهَا فَوَلِّ وَجْهَكَ شَطْرَ الْمَسْجِدِ الْحَرَامِ...»(1)؛ «پس [باش تا [تو را به قبله اى كه بدان خشنود شوى برگردانيم، پس روى خود را به سوى مسجد الحرام كن» نسخ گرديد.

برآنيم كه دو مثال پيش گفته، قابل مناقشه و اشكال است كه در كتاب تقريب القرآن آن را بيان كرده و آورده ايم كه آيه پيشين با نسخ سازگارى ندارد.

و احكامى كه در زمان خاصى واجب مى شود؛ مانند وجوب حج در ماه هاى حج كه پس از سپرى شدن آن ماه ها حكم نيز از ميان مى رود تا مجدداً ماه هاى حج فرارسد، به خلاف واجبات غيرمقيّد مانند نذرهاى مطلق و ديون كه وقت خاصى ندارد.

و محرماتى كه در ميزان حرمت با يكديگر متفاوتند، همانند گناهان كبيره اى كه خداوند آتش جهنم را كيفر آن قرار داده از جمله آنجا كه مى فرمايد: «...وَ مَن يَقْتُلْ مُؤْمِنًا مُّتَعَمِّدًا فَجَزَآؤُهُ جَهَنَّمُ خَالِدًا فِيهَا...»(2)؛ «و هر كس عمداً مؤمنى را بكشد، كيفرش دوزخ است كه در آن ماندگار خواهد بود» و گناهان صغيره اى كه خدا درباره آنها وعده آمرزش داده است، مثل «...إِلاَّ اللَّمَمَ...»(3)؛ «جز لغزش هاى كوچك» كه به گناهان كوچك تفسير و وعده

ص: 61


1- سوره بقره، آيه 144.
2- سوره نساء، آيه 93.
3- سوره نجم، آيه 32.

...

...

آمرزش آن داده شده است.

و وظايف و احكامى مشخص شده كه اگر كسى به حداقّل آن اكتفا كند از او پذيرفته مى شود، همچون كفاره قسم كه مى فرمايد: «...إِطْعَامُ عَشَرَةِ مَسَاكِينَ...»(1)؛ «اطعام دَه مسكين» كه در فقه كمترين وظيفه نسبت به كفاره قسم، اطعام دَه مسكين تعيين شده است، ولى در عين حال خداى متعال اجازه داده كه انسان جريمه سنگين تر را - كه عبارت است از پوشانيدن ده فقير و سنگين تر از آن كه آزاد كردن يك برده است - بپردازد.

منظور امام عليه السلام از بيان اين جملات آن است كه بر اساس مصلحت، احكام قرآن در رتبه ها و مقام ها گوناگون و متنوّع اند و هر حكمى رنگ و جلوه خاصى دارد تا انسان در گستره و تنوّع احكام الهى قرار گرفته و از محدوديت بدور باشد، زيرا با طبيعت تنوع طلب آدميان سازگارتر است.

ص: 62


1- سوره مائده، آيه 89.

منها ذکر في الحج

اشاره

منها(1) ذكر في الحج(2)

وَ فَرَضَ عَلَيْكُمْ حَجَّ(3) بَيْتِهِ(4) الْحَرَامِ الَّذِي جَعَلَهُ قِبْلَةً لِلاْءَنَامِ، يَرِدُونَهُ(5) وُرُودَ الاْءَنْعَامِ، وَ يَأْلَهُونَ(6) إِلَيْهِ وُلُوهَ الْحَمَامِ. جَعَلَهُ سُبْحَانَهُ عَلاَمَةً لِتَوَاضُعِهِمْ لِعَظَمَتِهِ، وَ إِذْعَانِهِمْ لِعِزَّتِهِ.

...

درباره حج

اى مردم، خداوند حج خانه محترم خويش را بر شما واجب كرده است. تعبير «بيت اللّه الحرام» به اعتبار حرمت و احترام داشتن آن است. و آن را قبله مردم ساخت تا در نماز و ذبح به آن رو كنند و مردگان خود را به سمت آن دفن نمايند و در ساير امور واجب و مستحبى كه رو به قبله كردن در آن لازم است به آن سمت رو نمايند.

مردم مانند ستورانى تشنه كه بر چشمه آبى وارد شوند، با شوق و عشق عطشناكى بر كعبه وارد مى شوند و چونان كبوتران كه هنگام احساس خطر به آشيانه خود پناه مى برند، بدان پناه مى جويند.

خداى سبحان آن خانه را علامت [و ميزان سنجش] تواضع انسان ها در مقابل عظمت خويش قرار داد. اين سخن امام عليه السلام از آن روست كه مواقف و اعمال حج دلالت بر تواضع و خشوع مى نمايد. همچنين اعمال حج نشانه بندگى و سرسپردگى در پيشگاه پرعزّت خدا و اعتراف به ربوبيت اوست، زيرا اگر كسى مطيع و سرسپرده نباشد به حج نمى رود و مناسك آن را انجام نمى دهد.

ص: 63


1- منها: بعنى بخشى از خطبه اى كه قسمتى از آن گذشت. بدين ترتيب روشن مى شود كه خطبه امام عليه السلام طولانى بوده و سيد رضى رحمه اللّه آن را كوتاه نموده است.
2- يعنى اميرمؤمنان عليه السلام اين قسمت را درباره حج فرمودند.
3- حج: در اصل به معناى قصد است و از آن رو عمل حج را به اين نام مى خوانند كه انسان آهنگ محل خاصى مى كند.
4- بيته: اضافه بيت به خداوند اضافه تشريفيّه است، چون مورد احترام الهى مى باشد.
5- يردونه: از ورد گرفته شده يعنى وصل. غالباً در مورد رسيدن به آب بكار مى رود. ضمير در يردونه به بيت برمى گردد
6- يألهون: از أله گرفته شده، به معناى فَزَع، يعنى پناهنده شدن.

وَ اخْتَارَ مِنْ خَلْقِهِ سُمَّاعاً(1) أَجَابُوا إِلَيْهِ(2) دَعْوَتَهُ، وَ صَدَّقُوا(3) كَلِمَتَهُ، وَ وَقَفُوا مَوَاقِفَ أَنْبِيَائِهِ، وَ تَشَبَّهُوا بِمَلاَئِكَتِهِ الْمُطِيفِينَ(4) بِعَرْشِهِ. يُحْرِزُونَ الاْءَرْبَاحَ(5) فِي مَتْجَرِ(6) عِبَادَتِهِ، وَ يَتَبَادَرُونَ(7) عِنْدَ مَوْعِدَ مَغْفِرَتِهِ.

...

اوصاف حاجيان

و خداى سبحان از ميان انسان ها افرادى را برگزيد كه به دعوت حضرتش گوش جان مى سپارند و دعوت او را اجابت و گفتار او را تصديق مى كنند، زيرا عمل آنان با دستور خدا مبنى بر وجوب حج مطابقت دارد.

و در مواقفى مثل عرفات و مشعر و منا و مطاف و محل سعى كه پيامبران در آن جاى گرفته، و حج گزاردند، قرار مى گيرند. و با فرشتگانى الهى - كه خاشعانه بر گرد عرش مى گردند - همسان شده، گرد كعبه طواف مى كنند.

حاجيان در معامله اى كه سرمايه شان عبادت الهى است نه مال و امور مادى، سود و منافع فراوانى به دست مى آورند(8). و براى رسيدن به جايى كه حضرتش وعده آمرزش و مغفرت داده، بر يكديگر پيشى مى گيرند و اين سبقت جويى با اعمالِ صالح صورت مى پذيرد، چنان كه خداى سبحان فرمان داده است: «وَ سَارِعُوا إِلَى مَغْفِرَةٍ مِّن رَّبِّكُمْ...»(9)؛ «و براى نيل به آمرزش از پروردگار خود بشتابيد». گويا كسى در مسابقه به آمرزش و ثواب زودتر دست مى يابد كه بيشتر از ديگران عمل كند.

ص: 64


1- سُمّاع: جمع سامع، يعنى شنونده مثل زرّاع جمع زارع.
2- أجابوا إليه: اجابت با إلى متعدى شده تا دلالت كند كه مقصود، اجابت [دعوت] خداوند است.
3- صدَّقوا: صدق عبارت از مطابقت يك چيز با چيز ديگر است و لذا خبر را صدق مى گويند چون مطابق با واقع است.
4- مطيفين: از طاف، به معناى دور زد و گرديد گرفته شده و منظور، طواف كنندگان است.
5- أرباح: جمع ربح، يعنى سود و فائده.
6- متجر: محل تجارت و معامله.
7- يتبادرون: از تبادر گرفته شده، يعنى مسابقه.
8- منظور از سود در اينجا ثوابى است كه آن ها در مواقف حج، يعنى در مكّه و اطراف آن حاصل مى كنند نه سود مادّى و منفعت اقتصادى.
9- سوره آل عمران، آيه 133.

جَعَلَهُ سُبْحَانَهُ وَ تَعَالَى لِلاْءِسْلاَمِ عَلَماً(1)، وَ لِلْعَائِذِينَ(2) حَرَماً. فَرَضَ حَجَّهُ، وَ أَوْجَبَ حَقَّهُ، وَ كَتَبَ عَلَيْكُمْ وِفَادَتَهُ(3)، فَقَالَ سُبْحَانَهُ: وَ لِلّهِ عَلَى النّاسِ حِجُّ الْبَيْتِ مَنِ(4) اسْتَطاعَ إِلَيْهِ سَبِيلاً وَ مَنْ كَفَرَ فَإِنَّ اللّهَ غَنِيٌّ عَنِ الْعالَمِينَ.

...

اوصاف و ويژگى هاى كعبه

خداى سبحان، كعبه را عَلَم و پرچم اسلام قرار داد. از همين رو مى توان دو معنا براى علم در نظر گرفت:

1. اينكه خداوند بيت اللّه الحرام را همانند پرچم هايى كه در جنگ برافراشته مى شوند و لشكريان زير آن جمع مى شوند قرار داده است.

2. اينكه خداوند خانه خود را بسان كوهى سر به فلك كشيده قرار داده است كه مردم از گرما و سرما و حوادث هولناك به دامنه آن پناه مى برند.

به ديگر سخن خداى بحان كعبه را پناهگاه پناهندگان و محل امن و سلامت آنان قرار داد، تا آنجا كه حتى اگر كسى خونخواه باشد، بازهم نمى تواند به مجرم و تبهكارى كه به حرم پناه برده است آزارى برساند.

خداوند حج بيت اللّه را واجب و اداى حقِ خانه خود را با زيارت و احترام درخور و زيارت آن را واجب كرد و فرمود: «وَ لِلّهِ عَلَى النّاس حج البيت مَنِ اسْتَطاعَ إِلَيْهِ سَبِيلاً وَ مَنْ كَفَرَ فَإِنَّ اللّهَ غَنِيٌّ عَنِ الْعالَمِينَ»(5)؛ «و براى خدا، حجّ آن خانه، برعهده مردم است؛ [البته بر[ كسى كه بتواند به سوى آن راه يابد. و هر كه كفر ورزد، يقيناً خدا از جهانيان بى نياز است».

پس كسى كه بتواند فريضه حج به جاى آورد، اما نافرمانى كند، در واقع كفر ورزيده است و البته منظور از كفر در اينجا كفر عملى است نه كفر اعتقادى.

ص: 65


1- علَم: پرچم و يا به معناى كوه است.
2- عائذين: جمع عائذ، يعنى پناهنده.
3- وفادة: زيارت.
4- مَن: بدل بعض از كلّ است، چرا كه حج فقط بر مستطيع واجب است.
5- سوره آل عمران، آيه 97.

خطبه دوّم

و من خطبة له عليه السلام بعد انصرافه من صفين

اشاره

و من خطبة له عليه السلام بعد انصرافه(1) من صفين(2)

أَحْمَدُهُ(3) اسْتِتْمَاماً(4) لِنِعْمَتِهِ، وَ اسْتِسْلاَماً(5) لِعِزَّتِهِ(6)، وَ اسْتِعْصَاماً مِنْ مَعْصِيَتِهِ، وَ أَسْتَعِينُهُ فَاقَةً(7) إِلَى كِفَايَتِهِ، إِنَّهُ(8) لاَ يَضِلُّ مَنْ هَدَاهُ، وَ لاَ يَئِلُ(9) مَنْ عَادَاهُ، وَ لاَ يَفْتَقِرُ مَنْ كَفَاهُ، فَإِنَّهُ(10) أَرْجَحُ مَا وُزِنَ، وَ أَفْضَلُ مَا خُزِنَ.

...

از خطبه هاى آن حضرت عليه السلام كه پس از مراجعت از صفّين ايراد شده است.

اهميت ستايش پروردگار

امام عليه السلام در آغاز اين خطبه دليل حمد و ستايش را بيان كرده، مى فرمايد: خداوند را به جهت طلب اتمام و تكميل نعمت هايش ستايش مى كنم، زيرا شكر، موجب زيادى نعمت است. چنان كه خود مى فرمايد: «...لَئِن شَكَرْتُمْ لاَءَزِيدَنَّكُمْ...»(11)؛ «اگر واقعاً سپاسگزارى كنيد، [نعمت] شما را افزون خواهم كرد» و حمد به معناى تسليم در مقابل عزّت و شكوه اوست، و حفظ و خويشتندارى در مقابل گناه و معصيتِ خدا را نيز با حمد و ستايش او ...

ص: 66


1- إنصراف: برگشت و بازگشت.
2- صفين: مكانى بين فرات و دجله و يا از توابع سوريه، نزديك شهر حلب كه در آن جنگى بين سپاه اميرمؤمنان عليه السلام و سپاه معاويه در گرفت و داستان تاريخى مفصلى دارد.
3- أحمده: ضمير در أحمده به اللّه برمى گردد.
4- إستتماماً: طلب تمام و كمال، مفعول له حمد است.
5- إستسلاماً: تسليم و انقياد.
6- عزت: رفعت و چيرگى.
7- فاقة: به سبب فقر و نيازمندى.
8- إنه: ذكر اين كلمه براى ادامه توصيف ستايش است نه علتى براى آن.
9- يئل: از وئل بر وزن وعد گرفته شده، يعنى خلاصى.
10- فإنه: دليل حمد و ستايش است.
11- سوره ابراهيم، آيه 7.

...

طلب مى نمايم، زيرا حمد، موجب ازدياد الطاف الهى نسبت به حمدكننده و ستايشگر است. و در نتيجه موجب دورى او از گناه مى گردد.

چون براى برآوردن نيازهايم به خداوند نياز دارم، از او درخواستِ كمك مى كنم. كسى كه خدا هدايتش كند ديگر هرگز گمراه نمى شود، زيرا هر كه گمراه مى شود به دليلِ عملِ بد و نكوهيده خودش مى باشد، و كسى كه با خدا دشمنى ورزد هرگز خلاصى نمى يابد، زيرا دشمنِ خدا مخالفِ اوامرِ خداست؛ لذا هرگز از كيفر رهايى نمى يابد و كسى كه خداوند او را بسنده باشد و به او توكل كند، هرگز فقير نمى شود.

به اين دليل خدا را ستايش مى كنم كه در ميزان حسنات، حمد الهى، بالاترين حسنه و در گنجينه طاعاتْ بالاترين گوهر، و ذخيره روز نيازمندى است.

ص: 67

وَ أَشْهَدُ أَنْ لاَ إِلهَ إِلاَّ اللَّهُ وَحْدَهُ لاَ شَرِيكَ لَهُ، شَهَادَةً(1) مُمْتَحَناً إِخْلاَصُهَا، مُعْتَقَداً مُصَاصُهَا(2)، نَتَمَسَّكُ بِهَا أَبَداً مَا أَبْقَانَا، وَ نَدَّخِرُهَا لاِءَهَاوِيلِ(3) مَا يَلْقَانَا، فَإِنَّهَا عَزِيمَةُ الاْءِيمَانِ، وَ فَاتِحَةُ الاْءِحْسَانِ، وَ مَرْضَاةُ(4) الرَّحْمنِ، وَ مَدْحَرَةُ(5) الشَّيْطَانِ.

...

چگونگى شهادت به وحدانيت پروردگار

و گواهى مى دهم كه جز خداى يگانه خدايى نيست. پس بت هاى گوناگون خدا نيستند، بلكه فقط او خداست و شريكى ندارد؛ شهادتى كه خلوصش به خوبى آزموده شده است، چون اعمال خود انسان بهترين گواهِ پيراستگى يا ناپيراستگى اعمال اوست و گواه روشنى هستند بر اينكه آيا انسان در شهادتِ به توحيد عمق و اخلاص دارد يا سطحى و غيرعميق. اگر سطحى باشد، در مواقعى كه در باورِ او خدا و غير خدا، باهم پديد مى آيند، طبعا غير خدا را بر مى گزيند، زيرا توحيد او سطحى بوده است. ما بر اين عقيده ايم كه شهادت به وحدانيت خدا بايد خالص باشد و از آلودگى هاى شرك به دور.

ما به اين شهادتِ خالصانه به توحيد خدا، پايبنديم و همواره تا خدا ما را در دنيا زنده بخواهد، بدان متمسكيم و آن را براى تلخى ها و مصيبت هاى هولناك و بلاهاى دنيوى و عذاب هاى اخروى ذخيره ساخته ايم.

گويا كلمه شهادت گنج و اندوخته اى است كه انسان براى دفع پيشامدهاى ناگوار، مانند جلوگيرى از تعرّض حاكمان ستمگر و امثال آنان مى پردازد.

زيرا شهادت به توحيد در ايمان آدمى، آموزه اى است ضرورى، و اگر شهادت به وحدانيت نباشد اصلِ ايمان وجود نخواهد داشت و هر احسان و خيرى به واسطه

ص: 68


1- شهادة: حال از براى أشهد است.
2- مصاص: خالص.
3- أهاويل: جمع هول، يعنى آنچه كه موجب ترس در دنيا و آخرت است.
4- مرضاة: مصدر ميمى است، يعنى موجب رضايت.
5- مدحرة: از دحر، به معناى طرد و راندن گرفته شده و به معناى موجب طرد و راندن است.

... ...

اين توحيد و شهادت پذيرفته مى شود. پس اگر كسى به وحدانيت خداوند گواهى ندهد نكوكارى او پذيرفته نيست و مانند كس است كه اصلاً نكوكارى نكرده است زيرا خداوند در اين باره مى فرمايد: «...إِنَّمَا يَتَقَبَّلُ اللَّهُ مِنَ الْمُتَّقِينَ...»(1)؛ «خدا فقط از تقواپيشگان مى پذيرد» و نيز مى فرمايد: «لَئِنْ أَشْرَكْتَ لَيَحْبَطَنَّ عَمَلُكَ...»(2)؛ «اگر شرك ورزى حتماً كردارت تباه مى شود». بنابراين، چنين شهادتى موجب رضاى پروردگار از انسان، و طرد شيطان مى شود، زيرا كسى كه به وحدانيت خدا شهادت مى دهد از شيطان دور مى گردد.5.

ص: 69


1- سوره مائده، آيه 27.
2- سوره زمر، آيه 65.

وَ أَشْهَدُ أَنَّ مُحَمَّداً عَبْدُهُ وَ رَسُولُهُ، أَرْسَلَهُ بِالدِّينِ الْمَشْهُورِ(1)، وَ الْعَلَمِ(2) الْمَأْثُورِ(3)، وَ الْكِتَابِ الْمَسْطُورِ(4)، وَ النُّورِ السَّاطِعِ، وَ الضِّيَاءِ(5) اللاَّمِعِ، وَ الاْءَمْرِ الصَّادِعِ(6)، إِزَاحَةً لِلشُّبُهَاتِ، وَ احْتِجَاجاً بِالْبَيِّنَاتِ(7)، وَ تَحْذِيراً بِالاْآيَاتِ، وَ تَخْوِيفاً بِالْمَثُلاَتِ(8).

...

شهادت به رسالت رسول اكرم صلى اللّه عليه و آله و فلسفه نبوّت

و گواهى مى دهم كه محمد صلى اللّه عليه و آله بنده و فرستاده خداست. خداوند او را با دينى روشن به سوى مردم فرستاد. اين دين مانند پرچمى بود كه مردم به وسيله آن هدايت مى شوند و به سعادت مى رسند. علاوه بر آن كتاب خدا، قرآن، را براى هدايت مردم آورد. قرآن به صورت مكتوب، چه در لوح محفوظ الهى و چه بر روى برگ ها، مى باشد. قرآنى كه سطر سطر بر روى برگ ها نوشته شده است براى آن است كه مردم آن را بخوانند و به مانند نورى تابنده(9) مايه هدايتشان مى شود.

آرى، نور قرآن موجب آشكار شدن راه سعادت مى شود و آن را از شقاوت جدا مى نمايد. رسول اكرم صلى اللّه عليه و آله با تعاليم آسمانىِ خود، موجب زدوده شدن شبهه ها شده و حق و باطل را آشكار نموده است. آن حضرت با دلايل روشن و اقامه برهان، خطاها و كج فكرى هاى كافران را نمايانده و انحرافاتشان را تبيين نمود.د.

ص: 70


1- مشهور: را مشهور مى گويند چون براى مردم كاملاً ظاهر و آشكار است.
2- علم: از علامت گرفته شده و لذا پرچم را علم مى گويند چون علامتى براى رسيدن به مقصد است.
3- مأثور: از أثر گرفته شده به معناى وارد شده و منظور در اينجا اسلام است.
4- مسطور: مكتوب در لوح محفوظ يا در قرآن.
5- و الضياء اللاّمع: عطف بيان براى النور الساطع.
6- صادع: قيام كرده و نسبت قيام به امر مَجاز است، چرا كه امر مورد قيام است نه قيام كننده، بلكه انسان است كه به امرى قيام مى كند، چنان كه مى فرمايد: «فَاصْدَعْ بِمَا تُؤْمَرُ»؛ «قيام به امر بنماى» (سوره حجر، آيه 94).
7- بيّنات: جمع بيّنة، يعنى حجّت واضح براى احتجاج پيامبر صلى اللّه عليه و آله با كافران.
8- مثلات: جمع مثلة به ضم «ث» يعنى عقوبت ها و كيفرها.
9- اين بيان يك تشبيه است، چرا كه نور موجب ديدن اشياء محسوس مى گردد و انسان به وسيله نور هدايت، راه سعادت و بيراهه شقاوت را مى بيند.

...

...

همچنين رسول اكرم صلى اللّه عليه و آله به وسيله آياتى كه بر علم و قدرت خدا و كيفر دادن ظالمان دلالت مى كنند، آنان را برحذر مى داشت و مى ترساند و با بيان كيفرها و عقوبت هايى كه امّت هاى سابق گرفتار آن شدند و همچنان نقل مجالس است و مردم از آنها مى ترسند، مردم را از نافرمانى خدا هشدار مى داد، و مى فهماند كه اگر ايمان نياورند به كيفرهايى گرفتار خواهند شد كه امت هاى منحرفِ پيشين دچار آن شدند.

ص: 71

وَ النَّاسُ فِي فِتَنٍ(1) انْجَذَمَ(2) فِيهَا حَبْلُ الدِّينِ، وَ تَزَعْزَعَتْ(3) سَوَارِي(4) الْيَقِينِ، وَ اخْتَلَفَ النَّجْرُ(5)، وَ تَشَتَّتَ الاْءَمْرُ، وَ ضَاقَ الْمَخْرَجُ، وَ عَمِيَ الْمَصْدَرُ، فَالْهُدَى خَامِلٌ(6)، وَ الْعَمَى شَامِلٌ. عُصِيَ الرَّحْمَنُ، وَ نُصِرَ الشَّيْطَانُ، وَ خُذِلَ الاْءِيمَانُ، فَانْهَارَتْ(7) دَعَائِمُهُ(8)، وَ تَنَكَّرَتْ(9) مَعَالِمُهُ، وَ دَرَسَتْ(10) سُبُلُهُ، وَ عَفَتْ(11) شُرُكُهُ(12). أَطَاعُوا الشَّيْطَانَ فَسَلَكُوا مَسَالِكَهُ(13)، وَ وَرَدُوا مَنَاهِلَهُ(14). بِهِمْ سَارَتْ أَعْلاَمُهُ، وَ قَامَ لِوَاوءُهُ، فِي فِتَنٍ دَاسَتْهُمْ(15) بِأَخْفَافِهَا(16)، وَ وَطِئَتْهُمْ بِأَظْلاَفِهَا(17)، وَ قَامَتْ عَلَى سَنَابِكِهَا(18). فَهُمْ فِيهَا تَائِهُونَ(19) حَائِرُونَ(20) جَاهِلُونَ مَفْتُونُونَ(21)، فِي خَيْرِ دَارٍ وَ شَرِّ جِيرَانٍ. نَوْمُهُمْ سُهُودٌ(22)، وَ كُحْلُهُمْ دُمُوعٌ، بِأَرْضٍ عَالِمُهَا مُلْجَمٌ، وَ جَاهِلُهَا مُكْرَمٌ.

...

دورنمايى از روزگار قبل از بعثت

خدا در حالى پيامبر صلى اللّه عليه و آله را به رسالت برانگيخت كه مردم در فتنه هايى بسر مى بردند و در آن فتنه ها ريسمان دين از هم گسسته شده بود. در اين عبارت دين تشبيه به ريسمانى شده كه انسان در پرتگاه ها در آن چنگ انداخته و آن ريسمان او را بالا مى كشد. پس هر كه به دين متمسك شود او را به درجاتِ بالا مى برد و سعادت دنيوى و اخروى نصيبش مى كند.

پايه ها و ستون هاى يقين متزلزل بود و مردم، به مبدأ و معاد يقين نداشتند. و در اصول،

ص: 72


1- فتن: جمع فتنة، يعنى گرفتارى.
2- إنجذم: پاره شد.
3- تزعزعت: متزلزل شد.
4- سواري: جمع سارية، يعنى پايه و تكيه گاه.
5- نجر: اصل.
6- خامل: مخفى، خمل الأمر، يعنى امر مخفى شد.
7- إنهارت: از إنهيار گرفته شده، يعنى سقوط.
8- دعائم: جمع دعامة، يعنى پايه و تكيه گاه.
9- تنكرت: از تنكر به معناى تحوّل و دگرگونى از معروف به منكر گرفته شده است. مى گويند: تنكر فلان، يعنى فلان كس ياران خود را نمى شناسد.
10- درست: از دروس گرفته شده، يعنى فرسودگى.
11- عفت: از عفى گرفته شده، يعنى اندراس.
12- شُرُك: جمع شَرَكَة، وسط راه و راه مستقيم.
13- مسالك: جمع مسلك، يعنى راه طى شده.
14- مناهل: جمع منهل، محل برداشتن آب از نهر، گدار.
15- داستهم: آنها را لگدكوب كرد.
16- أخفاف: جمع خف، يعنى سم شتر.
17- أظلاف: جمع ظلف، يعنى سُم گاو و گوسفند.
18- سنابك: جمع سنبك بر وزن قنفذ، يعنى كناره سُم.
19- تائهون: جمع تائه، گم شده اى كه راه را بلد نيست.
20- حائرون: جمع حائر، يعنى سرگردان.
21- مفتونون: كسانى كه دچار فتنه شده اند.
22- سهود: بى خوابى و شب زنده دارى.

...

...

با يكديگر اختلاف داشتند و به هيچ اصل مسلّم و پذيرفته شده اى، چه در عقيده و چه در سنت ها پايبند نبودند و نظامى كه همگان بر آن تكيه كنند وجود نداشت و هر طايفه اى پيرو اصل و اعتقاد خاصى بود، و امورشان پراكنده؛ هركس راه و روشى مخالف با راه و روش ديگرى داشت و آن را مى پيمود.

و راه رها شدن از هوس ها و رسوم فاسد براى كسى كه مى خواست از آنها رهايى يابد، بسيار دشوار و تنگ بود؛ يعنى انسان نمى دانست چگونه از گرداب تباهى ها خارج شود. در اينجا وانهادن تمايلات و رسوم نابهنجار به خارج شدن از سختى تشبيه شده است.

و خاستگاه آداب و رسوم مردم تاريك بود و مردم عقايد و اعمال خود را از كسى مى گرفتند كه خود نابينا و كوردل بود. مرجع و راهنماى مردم بايد خود بينا باشد و مردم را هدايت كند، بنابراين اگر خودش كور باشد به يقين نمى تواند مردم را راهنمايى كند.

در روزگار قبل از بعثت، هدايت مخفى و ناپيدا بود و كسى نمى توانست آن را به دست آورد. باطل گرايى و ناديدنِ حق، درد مشترك تمام مردم بود. مردم، خدا را نافرمانى و شيطان را يارى مى كردند. منظور از يارى رساندن به شيطان اطاعت از او در مسير كفر و گناه بود، زيرا اين كار باعث يارى دادن به شيطان عليه لشكريان الهى مى شود.

و ايمان متروك شده بود و كسى بر اساس آن عمل نمى كرد. هم از اين رو پايه هاى ايمان ويران شده و نشانه هاى ايمان ناشناخته مانده بود و كسى آنها را نمى شناخت تا در مسير هدايت قرار گيرد و از گمراهى مصون بماند.

و راه هاى ايمان كور و مبهم شده بود و كسى آنها را نمى شناخت تا بپيمايد، و راه هاى مستقيم بى رهرو مانده بود. مردم از شيطان اطاعت مى كردند و راه هاى او را مى پيمودند و از آبشخورهاى او به جاى چشمه هاى حق مى نوشيدند و پرچم هاى شيطان به وسيله

ص: 73

...

...

مردمان برافراشته شد. مردم با عمل خويش موجب چيرگى باطل بر حق شده بودند. فتنه ها مردم را لگدكوبِ سُمِ خويش نمود و آنها را خوار ساخت و زيرپاى خود شكست و به واسطه متروك شدن راه هاى هدايت و پيروى از راه هاى شيطان، بر مردم مسلط شده و استوار و فراگير شده بودند.

در اين سخن، امام عليه السلام ، فتنه را به شترى تشبيه كرده است كه پس از فرو افتادن و از پاى درآمدن بار ديگر در عصر هدايت بر سرپا ايستاده و جانى دوباره گرفته است.

بنابراين، مردم در فتنه ها گمگشته و سرگردان و فريفته آن بودند. فتنه آنها را سركوب و پيرو خود نموده بود و در بهترين سرزمين [=مكه]، ولى در ميان بدترينِ همزيستان و همسايگان، يعنى بت پرستان و كافران، مى زيستند. اين مردم خانه خوبى داشتند، ولى همسايه خوبى نداشتند و خواب به چشم آنان راه نمى يافت و چنان بودند كه گويى هرگز نمى خوابند، چون همواره در حال ترس و اضطراب به سر مى بردند. آرى، سرمه چشمانشان اشك بود، زيرا هماره در حال جنگ بوده اند و به سبب از دست دادن فرزندان و خويشان خود در جنگ ها پيوسته مى گريستند، لذا تشبيه مناسبى است كه گويى اشكْ سرمه چشمانشان بود.

مردم در جامعه اى زندگى مى كردند كه به دهان دانشمندان آنها لگام زده شده بود و از ترسْ هيچ سخن حقى نمى گفتند، حال آنكه فردِ نادان را، به دليل ترسى كه از او داشتند، يا به دليلِ سازگارىِ جامعه جهل زده با نادانان و نابخردان، تكريم و احترام مى كردند.

ص: 74

ومنها: يعني آل النبي عليه الصلاة والسلام

و منها(1): يعني آل(2) النبي عليه الصلاة و السلام

مَوْضِعُ سِرِّهِ، وَ لَجَأُ(3) أَمْرِهِ، وَ عَيْبَةُ(4) عِلْمِهِ، وَ مَوْئِلُ(5) حُكْمِهِ، وَ كُهُوفُ(6) كُتُبِهِ، وَ جِبَالُ دِينِهِ، بِهِمْ أَقَامَ انْحِنَاءَ ظَهْرِهِ، وَ أَذْهَبَ ارْتِعَادَ(7) فَرَائِصِهِ(8).

...

اوصاف خاندان پيامبر صلى اللّه عليه و آله

امام عليه السلام در بخشى از اين خطبه به توصيف خاندان پيامبر صلى اللّه عليه و آله و نقش آنها در زمينه دين مى پردازد و براى آنان ويژگى هاى زير را بر مى شمارد:

اين خاندان، امانت داران اسرار الهى هستند و خداى سبحان اسرار خود، يعنى امورى را كه نبايد آشكار شوند، مثل اجل و روزى مردم به آنان سپرده است. و سرانجام اوامر الهى به سوى آنها مى آيد و همان طور كه اشراف و سرشناسانِ قوم پناهِ مردمند، اهل بيت عليهم السلام نيز پناهگاه مردم هستند، و مردم احكام خدا را از ايشان مى ستانند. و خدا علوم را به آنها افاضه فرموده و آنان گنجينه علم الهى و مرجع حكم الهى اند(9) و خزانه دارانِ كتاب هاى الهى، يعنى قرآن و ساير كتاب هاى آسمانى پيامبران پيشين هستند. و كوه هاى سرفراز دينند.

اميرمؤمنان عليه السلام سينه گشاده و وسيع آنان را به غارى تشبيه كرده كه گنجينه هاى علوم را در خود جاى داده اند. همچنين صلابت نفس و ثبات آنها را به كوه هاى بلند مانند ساخته است، زيرا در امور دينى مانند كوه استوار و تزلزل ناپذيرند.

خداوند به وسيله آنها خميدگى قامت دين را برطرف كرد. منظور از خميدگى، ضعف است، زيرا اين حالت، علامت ضعف و سستى است و لذا از ضعف به انحنا تعبير فرمود.

ص: 75


1- منها: بدين معناست كه امام عليه السلام مطالبى فرمود كه در اين خطبه حذف شده اند، تا به اين بخش از خطبه رسيد.
2- آل: منظور از آل پيامبر صلى اللّه عليه و آله ، حضرت على عليه السلام و فاطمه عليهاالسلام و فرزندان معصومشان عليهم السلام هستند.
3- لجأ: ملجأ و پناهگاه.
4- عيبة: ظرف.
5- موئل: از آل، يؤول گرفته شده، يعنى مرجع.
6- كهوف: جمع كهف، يعنى غار در دل كوه.
7- إرتعاد: لرزش و جنبش بدن به دليل ترس.
8- فرائص: جمع فريصة، يعنى گوشت بين پهلو و كتف و يا سينه و كتف كه هنگام ترس مى لرزد.
9- نسبت مرجع به حكم، مَجاز است، زيرا آنان در استفاده از حكم الهى مرجع مردم هستند.

وَ مِنْهَا: يَعْنِي قَوْماً آخَرِينَ

اشاره

زَرَعُوا الْفُجُورَ وَ سَقَوْهُ الْغُرُورَ وَ حَصَدُوا(1) الثُّبُورَ. لاَ يُقَاسُ بِآلِ مُحَمَّدٍ صلّى اللّه عليه و آله مِنْ هَذِهِ الاْءُمَّةِ أَحَدٌ، وَ لاَ يُسَوَّى(2) بِهِمْ مَنْ جَرَتْ نِعْمَتُهُمْ عَلَيْهِ أَبَداً.

...

و همچنين به وسيله ايشان دين از ترس بدور شد و آن را ايمنى بخشيدند. از اين سخن چنين بر مى آيد كه گويى دين مثل شخصى هراسيده و ترسيده بود كه با آمدن پيامبر و خاندانش عليهم السلام آرام و قرار گرفت.

بخشى از اين خطبه درباره افراد ديگر، جز اهل بيت عليهم السلام است.

ويژگى رقباى اهل بيت پيامبر عليهم السلام

امام عليه السلام در تبيين شخصيت منفى ديگران كه با خاندان پيامبر عليهم السلام به رقابت برخاسته و در برابر آنان سرسختى كردند ايستادند، چنين مى فرمايد: «آنان فجور و گناه كاشتند و با آب غرور و فريبايىِ دنيا آن را آبيارى نمودند». حضرت در اين بيان زشتى ها را مانند بذرى مى داند كه به دست آنان كاشته شده است و فرصت و مهلت يافتن انسان در دنيا، به منزله آبيارىِ آن بذر است كه موجب تقويت و رشد زراعت مى شود.

در نتيجه، هلاكت را درو كردند، زيرا حاصلِ فسق و فجورْ هلاكت و نابودى است. شايد مراد از اين افراد، غاصبان خلافت باشد، كسانى مانند معاويه و پيروان و پيشوايان او.

چه جاى قياس مردم با خاندان پيامبر صلى اللّه عليه و آله

هيچ يك از افراد اين امّت مسلمان با خاندان پيامبر صلى اللّه عليه و آله درخور قياس نيست، و در فضيلت و ارجمندى و والايى اخلاقى همانندى ندارند.

ص: 76


1- حصدوا: درو كردند.
2- لايسوّى: از تسويه، يعنى همسنگى و برابرى گرفته شده.

هُمْ أَسَاسُ الدِّينِ، وَ عِمَادُ الْيَقِينِ. إِلَيْهِمْ يَفِيءُ الْغَالِي، وَ بِهِمْ يُلْحَقُ التَّالِي، وَ لَهُمْ خَصَائِصُ حَقِّ الْوِلاَيَةِ، وَ فِيهِمُ الْوَصِيَّةُ وَ الْوِرَاثَةُ.

...

شايد آوردن كلمه «من هذه الأمة» به اين معنى باشد كه اگر كسى از امّت اسلامى قابل مقايسه با خاندان پيامبر عليهم السلام نباشد، طبعا و به طريق اولى مقايسه ديگر امت ها با اين خاندان قابل طرح نيست و كسانى كه نعمت اهل بيت عليهم السلام شامل حال آنها گرديده با اهل بيت عليهم السلام برابر نيستند، زيرا «اليد العليا خير من اليد السفلى(1)؛ دست دهنده همواره برتر از دست گيرنده است». [روشن است كه] نعمت اهل بيت عليهم السلام همان هدايت و ارشاد و رهبرى آنها است كه شامل حال همه هدايت يافتگان شده است.

ويژگى هاى خاندان پيامبر صلى اللّه عليه و آله

خاندان پيامبر صلى اللّه عليه و آله اساس دين هستند و همان طور كه ساختمان بدون پايه برپا و استوار نمى ماند، دين نيز بدون آنان برپا نمى شود و استوارى نمى يابد.

و آنان استوانه هاى يقين اند و همان طور كه سقف، بدون ستون ثبات نمى يابد، يقين مردم به مبدأ و معاد و ساير عقايد نيز با مدد اين خاندان استقرار و استحكام مى گيرد.

افراد غلوكننده و زياده گوىِ افراطى در دين، سرانجام به آنها باز مى گردند و راهِ ميانه روى در پيش مى گيرند چون آنان اهل هدايت و رشد هستند. پس كسى كه از عقيده صحيح انحراف پيدا كرده بايد به سبب آنها عقيده درست را بيابد و آنان كه تفريط كرده و از كاروان هدايت بازماندند بايد به آنها ملحق شوند. محض مثال، اهل بيت عليهم السلام مى گويند: عيسى عليه السلام انسان و بشرى است كه پيامبر شد. بنابراين كسانى كه مى گويند: عيسى عليه السلام خداست، ناچار بايد به آنها برگردند و عقيده خود را تصحيح كنند، همچنين كسانى كه

ص: 77


1- من لايحضره الفقيه، ج 4، ص 376.

...

...

مى گويند: عيسى عليه السلام اصلاً پيامبر نيست، بلكه فردى عادى است بازهم بايد در عقيده خود تجديد نظر نمايند و به آنها برسند تا از تفريط و كوتاهى دور مانند. شايد مراد از اين دو گروه همه كسانى باشند كه چه در عمل و چه در عقيده راه افراط و تفريط را مى پيمايند.

بارى، حق ولايت دارند، زيرا ولايتِ عامه بر مردم، حقى است الهى، و ويژگى هايى چون: عصمت، شجاعت، حُسنِ خلق و افضليت، از آن اهل بيت عليهم السلام است.

سفارشِ اكيد و وصيتِ فراگير پيامبر صلى اللّه عليه و آله درباره آنهاست كه فرمود: «إني مستخلف فيكم خليفتين كتاب اللّه و عترتي ما إن تمسّكتم بهما لن تضلّوا بعدي و إنّهما لن يفترقا حتّى يردا عليّ الحوض(1)؛ من در ميان شما دو جانشين بر جاى مى نهم كه در صورت پيروى از آنان هرگز گمراه نخواهيد شد، كتاب خدا و عترتم، خاندانم كه هرگز از يكديگر جدا نمى شوند تا آنكه در كنار حوض كوثر نزد من بيايند».

و وارث پيامبرند، زيرا آنان، هم در ماديات و هم در معنويات از او ارث برده اند زيرا معنويت و ويژگى هاى اخلاقى، هم با ژن، به نسل ها منتقل مى شود و هم با معاشرت طولانى كسب مى شود.

ص: 78


1- ر.ك: مستدرك الوسائل، ج 7، ص 254، ح 8181. [اين روايت را هم محدثان شيعه و هم اهل سنت، با اندكى تفاوت در الفاظ و بدون تغيير اساسى در معنا، آورده اند].

الآنَ إِذْ(1) رَجَعَ الْحَقُّ(2) إِلَى أَهْلِهِ، وَ نُقِلَ إِلَى مُنْتَقَلِهِ.

...

هنگامه شكوهمند بازگشت حق به اهل آن

اكنون كه سه خليفه پيشين رفتند و نوبت به من رسيد حق به حقدار و صاحب حقيقى آن رسيد، و حق خلافت از جايى كه منتقل شده بود، دوباره به همان جا بازگشت.

اين سخن امام عليه السلام به اين مطلب اشاره دارد كه حضرت رسول صلى اللّه عليه و آله در روز غديرخم حضرتش را به خلافت نصب نمود، و اكنون، هرچند حقِ مسلمِ خلافت را از آن حضرت ربوده بودند، به جايگاه حقيقى اش برگشت.

ص: 79


1- إذ: زائد است.
2- حق: منظور از حق در اينجا خلافت است.

خطبه سوّم

وَ مِن خُطْبَةٍ لَهُ عليه السلام وَ هِيَ الْمَعرُوفَةُ بِالشِّقْشِقيَّةِ

اشاره

وَ مِن(1) خُطْبَةٍ لَهُ عليه السلام وَ هِيَ الْمَعرُوفَةُ بِالشِّقْشِقيَّةِ(2)

أَمَا(3) وَ اللَّهِ(4) لَقَدْ تَقَمَّصَهَا فُلاَنٌ(5) وَ إِنَّهُ لِيَعْلَمُ(6) أَنَّ مَحَلِّي مِنْهَا مَحَلُّ الْقُطْبِ مِنَ الرَّحَى.

...

از خطبه هاى آن حضرت عليه السلام كه در ميان مردم به خطبه شقشقيه معروف شده است.

شخصيت والاى اميرمؤمنان عليه السلام

آگاه باشيد؛ به خدا سوگند كه فلان [ = ابوبكر] خلافت را همانند تن پوشى بر تن كرد و به يقين مى دانست كه جايگاه من نسبت به آن همانند پيوند محور با آسياب است.

امام عليه السلام خلافت را به لباسى تشبيه فرموده است كه انسان آن را به تن مى كند، زيرا لباس تمام بدن را دربر مى گيرد، و خلافت نيز تمام امور جامعه را. همچنين لباس، موجب زينت و آراستگى است و خلافت همين طور. امام عليه السلام مى فرمايد: ابوبكر مى دانست كه من نسبت

ص: 80


1- مِن: اگر تبعيضيه باشد معنا آن خواهد بود كه بخشى از خطبه آن حضرت، ولى اگر نشويّه باشد، يعنى خطبه از آن حضرت صادر شده است.
2- علت اشتهار اين خطبه به «شقشقيه» آن است كه امام عليه السلام در پايان اين خطبه فرمود: «اِنَّما شِقْشِقَةٌ هَدَرَتْ؛ اين شقشقه اى بود كه خارج شد». ناگفته نماند كه شقشقه چنان كه مرحوم مؤلف قدس سره در پايان همين خطبه فرموده است چيزى شبيه به ريه است كه در وقت هيجان از دهان شتر خارج مى شود.
3- اَما: براى هشدار است، يعنى آگاه باشيد.
4- سوگندى كه در آغاز اين سخن آمده، متعلق به علم و آگاهى ابوبكر نسبت به مقام حضرت است، نه متعلق به پوشيدن لباس خلافت از سوى ابوبكر. پس معنا چنين است: به خدا سوگند ابوبكر مقام مرا مى داند نه اينكه به خدا سوگند ابوبكر لباس خلافت را پوشيد. لذا حضرت، تقمّص را مقدمه اى براى سوگند ذكر فرموده است.
5- در برخى از نسخه هاى نهج البلاغه به جاى فلان كلمه اِبْنُ اَبى قُحافَة آمده كه منظور از هر دو تعبير، ابوبكر است.
6- طبق قواعد بايستى ل در ليعلم مفتوح باشد تا معناى تأكيد را برساند. ولى در برخى از نسخه ها و از جمله همين نسخه مكسور آمده است. م.

...

...

به خلافت شايسته تر از او هستم، زيرا جايگاه من نسبت به خلافت مانند جايگاه محور نسبت به آسياب است كه آسياب بر گِرد آن مى چرخد و بدون آن امكان گردش آسياب و آرد كردن چيزى وجود ندارد. پس ابوبكر مى دانست كه من محور آسياب خلافت هستم. اين درست همان نقشى بود كه امام عليه السلام پس از ارتحال پيامبر صلى اللّه عليه و آله درباره حفظ كيان اسلام ايفا نمود.

حضرت صديقه طاهره عليهاالسلام نيز در خطبه خويش فرمود: «دارَتْ بِنا رَحَى الاِسلامِ(1)؛ بوسيله ما آسياب اسلام به حركت و گردش درآمده است»؛ زيرا اسلام چنان كه پيامبر اكرم صلى اللّه عليه و آله بارها و بارها به صراحت يا اشارت فرمود، جز با شمشير امام على عليه السلام برپا نمانده است. امام عليه السلام در غالب جنگ هاى سخت و بزرگ، چون: بدر و اُحد و حُنَين و خيبر فاتح ميدان بود، و نيز تا وقتى كه ابوبكر و عمر با آن حضرت در فتوحات و لشكركشى ها مشورت مى كردند - به گفته مورّخان شيعه و سنّى - هيچ تهديدى، چه از داخل و چه خارج كيان اسلام را دستخوش اضطراب و ناامنى نمى كرد، ولى وقتى كه خلافت به عثمان رسيد و او بدون توجّه به رأى امام عليه السلام سليقه خويشاوندان خود چون مروان را به كار بست، اسلام با چنان چالش توفنده و پرخطر و هولناك روبه رو شد كه تا به امروز مسلمانان را در آتش آن مى سوزاند و مى گدازد.

ص: 81


1- ألاحتجاج، طبرسى، ج 1، ص 103.

يَنْحَدِرُ عَنِّي السَّيْلُ، وَ لاَ يَرْقَى إِلَيَّ الطَّيْرُ، فَسَدَلْتُ(1) دُونَهَا ثَوْباً، وَ طَوَيْتُ عَنْهَا كَشْحاً(2). وَ طَفِقْتُ(3) أَرْتَئِي(4) بَيْنَ أَنْ أَصُولَ(5) بِيَدٍ جَذَّاءَ(6)، أَوْ أَصْبِرَ عَلَى طَخْيَةٍ(7) عَمْيَاءَ، يَهْرَمُ فِيهَا الْكَبِيرُ، وَ يَشِيبُ فِيهَا الصَّغِيرُ، وَ يَكْدَحُ(8) فِيهَا مُوءْمِنٌ حَتَّى يَلْقَى رَبَّهُ!

...

امام در بيان امام عليه السلام

سيل ها از [ ستيغ] من سرازير مى شوند. امام عليه السلام خود را به كوهى بسيار بلند تشبيه مى نمايد كه برف و باران هاى زيادى در قله آن جمع شده و به سوى چشمه سارها و باغستان ها و درّه ها سرازير مى گردند. اين تشبيه از آن روست كه علم و دانش از سوى پيامبر اكرم صلى اللّه عليه و آله به سمت امام عليه السلام سرازير و از آن حضرت به سوى ديگران روان شده است و خلفاى پيشين نيز از آن حضرت كسب علم مى نمودند تا جائى كه عمر بن خطاب در هفتاد مورد گفته است: «لَوْلا عَلِيٌّ لَهَلَكَ عُمَرُ(9)؛ اگر على نبود، به يقين عمر تباه مى شد».

هيچ پرنده بلند پروازى نمى تواند به اوج قلّه من پرواز كند(10). من چون خلافت را

ص: 82


1- سدلت: از سدل الثوب، يعنى بيرون آوردن لباس گرفته شده است.
2- كشح: پهلو، و وقتى انسان مى خواهد از چيزى اعراض كند و رخ برگرداند، پهلوى خود را به سمت ديگر مى گرداند تا بفهماند كه از آن چيز روگردان و نسبت به آن بى اعتناست.
3- طفقت: از كلمه طفق گرفته شده، يعنى آغاز كردم.
4- أرتئي: تفكر كردم و انديشه ام را به جولان درآوردم.
5- أصول: از صال، به معناى اقدام و انجام يك كار با تمام نيرو و توان است.
6- جذّاء: قطع شده و در اينجا كنايه از بى ياورى و نداشتن همدست است.
7- طخية: ظلمت و تاريكى، و اضافه طخية به عمياء، اضافه سبب به مسبب است، چرا كه ظلمت موجب نابينايى است و لذا گفته مى شود: ليلة طخياء، شب ظلمانى و مراد، ظلم و ستمى است كه از ناحيه آنان به امام عليه السلام و اسلام شده است.
8- يكدح: از كدح گرفته شده، يعنى تلاش و كوشش و فعاليت.
9- اين سخن را از فريقين [= شيعه و سنى] نقل كرده اند، نك: طبرسى، الاحتجاج، ج 2، ص 247؛ ابن شهر آشوب، مناقب آل أبى طالب، ج 1، ص 311؛ امام شرف الدين، النص و الاجتهاد، ص 374 و المراجعات؛ علامه امينى، الغدير، ج 3، ص 97؛ ج 4، ص 64 و 66 و دكتر خليلى، السقيفة أم الفتن؛ بيهقى، سنن الكبرى، ج 7، ص 443؛ ابن قتيبه، تأويل مختلف الحديث، ص 152 و ابن أبى الحديد، شرح نهج البلاغه، ج 1، ص 18.
10- برخى گمان مى كنند كه خودستايى و تعريف از خويش شايسته نيست، ولى فرض آن است كه اولياى خدا مردم را به خود فرا مى خواندند تا آنان را هدايت كنند. لذا پيامبران عليهم السلام مردم را به اقرار و اعتراف در مقابل خويش فرا مى خواندند و جز اين، راهى براى شناساندن خود به مردم وجود نداشت. لذا پيامبراكرم صلى اللّه عليه و آله اهل بيتِ خود را به مردم معرفى مى كرد.

...

...

غصب شده يافتم، ميان خود و خلافت پرده اى افكندم (لباس خلافت را از تن بيرون كرده و لباس ديگرى پوشيدم) و از خلافت رويگردانى كردم.

انديشه در انتخاب راه (صبر يا قيام)

پس شروع كردم به تفكر، كه آيا [براى دستيابى به حق خود] با دست قطع شده (و منظور از دست بريده، نداشتن ياور است) اقدام كنم و با غاصبان بجنگم يا بر اين ظلمت و ظلم صبر كنم؛ ظلمتى كه بزرگسالان را فرتوت و خردسالان را پير مى سازد و در چنين وضعيتى، انسان مؤمن تا هنگام ديدار با خداى خويش در رنج است و آسايشى ندارد.

ص: 83

فَرَأَيْتُ أَنَّ الصَّبْرَ عَلَى هَاتَا(1) أَحْجَى(2)، فَصَبَرْتُ وَ فِي الْعَيْنِ قَذًى(3)، وَ فِي الْحَلْقِ شَجًى(4)، أَرَى تُرَاثِي(5) نَهْباً(6)، حَتَّى مَضَى الاْءَوَّلُ لِسَبِيلِهِ فَأَدْلَى(7) بِهَا إِلَى فُلاَنٍ بَعْدَهُ. ثُمَّ تَمَثَّلَ بِقَوْلِ الاْءَعْشَى:

شَتَّانَ(8) مَا(8) يَوْمِي عَلَى كُورِهَا(9) ***وَ يَوْمُ حَيَّانَ أَخِي جَابِرِ

...

تصميم بر شكيبايى

پس از قرار گرفتن بر سر دو راهى (قيام براى حق يا پيشه كردنِ صبر) انديشيدم و به اين نتيجه رسيدم كه اگر بر اين ظلم و ظلمت صبر كنم و شكيبايى بورزم سزاوارتر و شايسته تر است [از اينكه تنها و بدون ياور براى احقاق حق قيام بنمايم]. پس صبر و شكيبايى كردم؛ آن هم صبرى كه گويى خار و خاشاك در چشمم بود؛ يعنى مانند كسى بودم كه خار در چشم او رفته و نيز مانند كسى كه استخوان در گلويش گير كرده باشد كه هيچ آرامش و تاب و توان ندارد [نه توان ديدن و نه توان گفتن]. ميراث خودم، يعنى آنچه از رسول اكرم صلى اللّه عليه و آله به من رسيده بود، مانند خلافت يا فدك و مانند آن، به غارت رفته و تاراج شده ديدم. اين وضعيت همچنان ادامه داشت تا اينكه خليفه اوّل (ابوبكر) راهى مرگى شد، كه خدا براى او مقرّر فرموده بود و از دنيا رفت، ولى قبل از اينكه از دنيا برود وصيّت كرد كه خلافت متعلق به فلان باشد. در برخى از نسخه ها به جاى فلان (ابن الخطاب) آمده كه منظور عمر بن خطاب است.

ص: 84


1- هاتا: يعنى هذه، و براى اشاره به كار مى رود ومنظور از آن صبر است و مؤنث آوردن آن به اعتبار طخية است.
2- أحجى: لازم تر و اولى، كه از كلمه حجى به معناى ملزم شدن و راضى شدن به چيزى گرفته شده است.
3- قذى: چيزى مانند غبار و خاشاك كه در چشم مى افتد و موجب درد و ناراحتى شديد مى گردد.
4- شجى: چيزى مانند استخوان كه در گلو گير مى كند.
5- تراث: ميراث.
6- نهب: غارت شده.
7- أدلى بها: يعنى أرسل: فرستاد، چنان كه قرآن مى فرمايد: «فَأَدْلَى دَلْوَهُ»؛ «دلو خود را فرستاد» سوره يوسف، آيه 19. 8. شتان: تفاوت و فرق.
8- ما: زائده است.
9- كور: محمل و عمارى كه بر شتر مى گذارند.

...

...

آن گاه امام عليه السلام به شعر اعشى (از شعراى دوران جاهليت) تمثل جست كه گفته است:

«چقدر فرق است بين آن روز كه بر محمل و عمارى ناقه سوار بودم / و روزى كه نزد حيّان(1) برادر جابر به سر مى بردم».

امام عليه السلام با ذكر اين شعر مى خواهد بين روزگار خود در عصر پيامبر صلى اللّه عليه و آله كه با عزّت و راحتى و مناعت به سر مى برد و روزگارى كه به عمر دچار شده و يا روزگار خلافت خود كه به انواع ناراحتى ها و حق كشى ها (از سوى معاويه) گرفتار آمده و روزگارى كه عمر در راحتى و آسودگى جامه خلافت بر تن كرده بود، مقايسه بفرمايد.

ص: 85


1- حيّان بزرگ و مهتر طايفه بنى حنيفه و مورد اطاعت و احترام آنان بود و جابر برادر كوچكترش بود. اعشى افسوس مى خورد كه روزى در نزد حيان برادر جابر در رفاه و نعمت به سر مى بردم و امروز بر محمل و عمارى شتر سوارم و به زحمت و مشقتِ سفر دچار گرديده ام.

فَيَا عَجَباً(1)! بَيْنَا هُوَ يَسْتَقِيلُهَا(2) فِي حَيَاتِهِ إِذْ عَقَدَهَا لاِآخَرَ بَعْدَ وَفَاتِهِ لَشَدَّ(3) مَا تَشَطَّرَا(4) ضَرْعَيْهَا(5).

...

دلبستگى ابوبكر و عمر به خلافت

شگفتا، ابوبكر در زمان حيات خود مى خواست تا او را از اين كار معاف دارند، چون خود را لايق خلافت نمى ديد.

دانشمندان سنى و شيعه روايت كرده اند كه ابوبكر مى گفت: «اَقيلُونِى وَ لَسْتُ بِخَيْرِكُمْ وَ عَليٌّ فيكُم(6)؛ مرا از اين كار (= خلافت) معاف بداريد، حال آنكه على عليه السلام در ميان شما هست» ولى همين فرد [عروس] خلافت را براى پس از وفات خود به عقد عمر درآورد. او چگونه گناه (انحراف) خلافت را پس از مرگ تحمل مى كند در حالى كه خود را در زمان حيات قابل و لايق خلافت نمى ديد؟ اين از آن روست كه آن دو سخت به پستان شتر خلافت چسبيده بودند و هر كدام يك پستان را به خود اختصاص داده بود.

در اينجا امام عليه السلام خلافت را به شترى پُر شير تشبيه فرمود (زيرا بهره ورى از خلافت مانند بهره مندى از يك شتر شيرده است) و علاقمندى شديد ابوبكر و عمر به خلافت را به دو نفر تشبيه فرمود كه با تمام توان به دوشيدن پستان هاى آن شتر مشغولند. پس گويى باهم توافق كرده اند كه هيچ چيز از آن شير را براى صاحب شتر نگه ندارند. لذا هر كدام به يك پستان چسبيده و به شدت آن را مى دوشند تا بنوشند.

ص: 86


1- عجباً: در اصل عجبي بوده و وقتى كه در حالت ندا به يا اضافه مى شود - چنان كه ابن مالك (در الفيه) گفته است - پنج وجه در آن جايز است: و اجعل منادى صح أن يصف ليا *** كعبد عبدي عبد عبدا عبديا عجبا يعنى اينكه: اى عجب حاضر شو كه اكنون وقت حاضر شدن توست، و يا معنى اين است: اى قوم، شگفتا شگفتا.
2- يستقيلها: طلب اقاله يعنى استعفا.
3- ل در لشد براى تعجّب و يا قسم و يشدّ از شديد است و منظور محكم چسبيدن به يك چيز است.
4- تشطّر: به معناى گرفتن يك بخش از يك چيز است.
5- ضرع: پستان حيوان اهلى است و ضمير در آن به خلافت برمى گردد.
6- ابن ابى الحديد، شرح نهج البلاغه، ج 1، ص 169.

...

...

جمله «سخت به پستان شتر خلافت چسبيده بودند» براى نشان دادن شگفتى و تعجب است كه چگونه اين دو به خلافت چسبيده اند، زيرا عمر، ابوبكر را در روز سقيفه نامزد خلافت نمود و ابوبكر نيز به هنگام مرگ، عمر را براى خلافت تعيين كرد. شگفت انگيزتر آنكه اهل سنّت در نقل جريان جانشينى عمر براى ابوبكر به تناقض گويى افتاده اند: عده اى روايت كرده اند كه ابوبكر در بازار و در حال وصيّت كردن درباره خلافت عمر بيهوش شد اما در عين حال، وصيّت ابوبكر را صحيح مى دانند و بيهوشى او را مانند بيهوشى پيامبر صلى اللّه عليه و آله - معاذ اللّه - هنگامى كه على عليه السلام را براى جانشينى و خلافت معرفى مى كرد، هذيان گويى نمى دانند(1).

ص: 87


1- اشاره به جمله بى ادبانه خليفه دوّم دارد آن گاه كه پيامبر صلى اللّه عليه و آله فرمود: «كتاب و قلمى بياوريد تا چيزى بنويسم تا بعد از من هرگز گمراه نشويد» ولى عمر گفت: «إن الرجل ليهجر؛ اين مرد هذيان مى گويد». (نك: دكتر خليلى، السقيفة أم الفتن، ص 97؛ قاضى نور اللّه شوشترى، الصوارم المهرقه).

فَصَيَّرَهَا فِي حَوْزَةٍ(1) خَشْنَاءَ(2) يَغْلُظُ(3) كَلْمُهَا، وَ يَخْشُنُ مَسُّهَا، وَ يَكْثُرُ الْعِثَارُ(4) فِيهَا وَ الإِعْتِذَارُ مِنْهَا، فَصَاحِبُهَا كَرَاكِبِ الصَّعْبَةِ(5) إِنْ أَشْنَقَ(6) لَهَا خَرَمَ(7)، وَ إِنْ أَسْلَسَ(8) لَهَا تَقَحَّمَ(9)، فَمُنِيَ النَّاسُ - لَعَمْرُ اللَّهِ(10) - بِخَبْطٍ وَ شِمَاسٍ(11) وَ تَلَوُّنٍ وَ اعْتِرَاضٍ(12)، فَصَبَرْتُ عَلَى طُولِ الْمُدَّةِ، وَ شِدَّةِ الْمِحْنَةِ، حَتَّى إِذَا مَضَى(13) لِسَبِيلِهِ جَعَلَهَا فِي جَمَاعَةٍ زَعَمَ أَنِّي أَحَدُهُمْ.

...

سيره نكوهيده عُمر در دوران خلافت

ابوبكر [با وصيّت خلافت براى عمر] خلافت را در محدوده اى قرار داد كه سراسرْ خشونت و سخت گيرى بود؛ زيرا عمر سختگير و خشمگين بود و هركس با او روبه رو مى شد از خشم و بدزبانى او مى ترسيد و از نزديك شدن به وى هراس داشت. و مانند زمينى بود ناهموار، كه هركس در آن قدم بگذارد همواره به سنگ و صخره برخورد مى كند و سكندرى مى خورد و بر زمين مى افتد.

او همواره از كارهاى خود عذرخواهى مى كرد، زيرا غالبا با شتاب حكمى جاهلانه

ص: 88


1- حوزة: محل حيازت شى ء، محدوده و مساحتِ آن.
2- خشناء: خشن، زبر.
3- يغلظ: از غليظ گرفته شده و به معناى زمينى است كه راه رفتن در آن دشوار باشد.
4- عثار: خوردن پا به سنگ و امثال آن ها و به درد آمدن آن و افتادن، سكندرى خوردن.
5- صعبة: شتر سركش و ناراهوار.
6- أشنق: مهار و لگام را كشيد تا بايستد.
7- خرم: موجب شكافته شدن بينى گرديد.
8- أسلس: افسار و مهار را رها كرد.
9- تقحم: به مهلكه وارد شد، ماجراجويى كرد.
10- لعمر اللّه: قسم به خدا. در اصل عَمر به معناى حيات است. گفته مى شود: لعمرك يعنى قسم به جان تو، ولى به تدريج و به مرور زمان در مطلق سوگند و بدون توجه به معناى حيات و زندگانى استعمال شده است.
11- شماس: خوددارى اسب از سوارى دادن.
12- إعتراض: حركت در مسير نامستقيم و سير انحرافى.
13- مضى: به معناى گذشتن و سپرى كردن است، اما در اينجا منظور، اراده گذشتن است (چون كسى كه بميرد نمى تواند كارى انجام بدهد در حالى كه عمر دستور تشكيل شورا را داد. پس وقتى كه خواست بميرد چنين كارى كرد) و لذا هر يك از فعل و اراده به جاى يكديگر قرار مى گيرند. مثلاً خدا مى فرمايد: «يُرِيدُ اللَّهُ بِكُمُ الْيُسْرَ»؛ (سوره بقره، آيه 185)، يعنى خداوند اراده فرموده كه بر شما آسان بگيرد. و به ديگر سخن خداوند آسان گرفته است. و يا مى فرمايد: «إِذَا قُمْتُمْ إِلَى الصَّلَوةِ فَاغْسِلُوا وُجُوهَكُم وَ أيْدِيكُم»؛ (سوره مائده، آيه 6)، يعنى وقتى كه به نماز ايستاديد وضو بگيريد و به تعبير ديگر وقتى اراده كرديد كه نماز بخوانيد وضو بگيريد.

...

...

صادر مى كرد و آن گاه كه اميرمؤمنان على عليه السلام يا يكى از اصحاب پيامبر صلى اللّه عليه و آله اشتباه او را به وى تذكر مى دادند عذرخواهى مى كرد.

پس كسى كه در چنين زمينى راه مى رود (يعنى با عمر مى خواهد معاشرت و همنشينى كند) مانند كسى است كه بر شترى چموش و سركش سوار شده است و هرگز راهوار نيست و سوار خود را لاجرم به زمين خواهد زد. حال اگر سوار بخواهد افسار آن شتر را بكشد و از حركت باز دارد بينى شتر دريده مى شود، چون شتر سركشانه مى خواهد حركت كند و سوار مى خواهد به شدت آن را از حركت باز بدارد؛ بنابراين بينى آن پاره مى شود و در نتيجه به صاحب آن مركب ضرر خورده و موجب آزار خود شتر مى گردد و اگر بخواهد او را رها كند تا هرجا و هرطور كه مى خواهد برود، بى ترديد شتر خود را به مهلكه خواهد افكند. بنابراين سوار نمى داند چه كند، مهار او را بكشد يا او را لجام گسيخته رها كند. كسى كه با عمر نيز قصد همنشينى دارد اگر او را از كارهاى ناپسندش باز بدارد، زمينه آزار و دشمنى او را براى خود فراهم مى كند، و اگر چيزى نگويد و سكوت كند تا هرچه مى خواهد انجام دهد، مسلمانان را در خطر مى افكند.

اميرمؤمنان على عليه السلام مى فرمايد: پس به خدا سوگند، مردم در دوران خلافت عمر بن خطّاب به خبط و اشتباه كارى و ناهموارى مبتلا شدند، زيرا روحيه و ويژگى هاى رفتارى عمر به گونه اى بود كه كسى رغبت همنشينى و مصاحبت با او را نداشت؛ بلكه بسيار زورگو و خودرأى بود و مردم گرفتار اخلاق ناپسند او شده بودند. ديگر آنكه او حالت ها و رنگ هاى مختلفى داشت و حالِ امروزش با ديروز و فردايش متفاوت بود. گاهى نزاع و جدال مى كرد و زمانى خوشرويى در پيش مى گرفت. و اين، حالت كسانى است كه تعادل روحى ندارند. ديگر آنكه او در مسير راست و صراط مستقيم حركت نمى كرد.

ص: 89

...

...

پس من بر كارهاى عمر صبر كردم با اينكه مدت خلافت او طولانى بود، و نيز بدين سبب به رنج هايى سخت گرفتار شدم(1) تا اينكه عمر از دنيا رفت و قبل از مرگ، خلافت را در ميان شش نفر گذاشت و مرا يكى از آنان مى پنداشت. آنان عبارت بودند از: اميرمؤمنان على بن ابى طالب عليه السلام ، عثمان، طلحه، زبير، عبدالرحمن بن عوف و سعد بن ابى وقاص.

اينكه اميرمؤمنان على عليه السلام از واژه «زعم» استفاده كرده است به اين دليل است كه مقام اميرمؤمنان على عليه السلام بسيار بالاتر از آنان بود و عمر مى پنداشت كه امام عليه السلام همسنگ آنها است و منظور، زَعَم با معناى متعارف نيست.

ص: 90


1- سيره نويسان سنى و شيعه پاره اى از كارها و ديدگاه هاى دهشتناك عمر را نوشته اند. نك: منابع تاريخى و سيره.

فَيَا لَلَّهِ وَ لِلشُّورَى!(1)

...

داستان غم انگيز شوراى شش نفره

امام عليه السلام مى فرمايد: درباره اين شورا از خدا كمك مى طلبم و به او پناه مى برم. شورايى كه در امر خلافت صورت بگيرد، به ويژه با چنان كيفيتى كه عمر دستور آن را صادر كرد، نادرست است، زيرا اصل شورا در امرى كه تصريح و تعيين شده باشد، جايز نيست. بنابراين همان طور كه مشورت درباره حلال كردن شراب و يا مباح كردن ترك نماز جايز نيست، در تغيير خليفه [اى كه خدا و پيامبر صلى اللّه عليه و آله تعيين نموده اند] قطعا جايز نمى باشد. (البته حضرت براى مصلحت امر مهم ترى وارد آن شورا شد، كه عبارت است از تكذيب قول كسانى كه مى گفتند نبوت و خلافت براى بنى هاشم شايسته نيست. آن حضرت احتمال مى داد بتواند با حضور در شورا حق را به دست آورد، لذا وارد شورا گرديد).

خلاصه داستان شورا چنان كه در شرح نهج البلاغه ابن ميثم آمده چنين است: وقتى كه عمر مجروح شد، جمعى از صحابه بزرگ نزد او آمدند و گفتند: بهتر است به عهد خود وفا كنى و شخصى را كه مى پسندى جانشين خود سازى.

عمر در پاسخ گفت: من دوست ندارم چه در حال حيات و چه پس از مرگ، بار مسئوليتِ انتخاب جانشين را به دوش بكشم. گفتند: آيا به كسى هم نظر خاصى ندارى؟ گفت: آيا اگر نظر خود را بگويم مى پذيريد؟ گفتند: آرى.

گفت: شايستگان مقام خلافت هفت نفرند و از پيامبر صلى اللّه عليه و آله شنيدم كه فرمود: آنان اهل بهشتند. اين افراد عبارتند از: سعيد بن زيد (اما چون او از خويشان من است او را از اين امر بركنار مى دارم)، سعد بن ابى وقاص، عبدالرحمن بن عوف، طلحه، زبير، عثمان و على. [آن گاه گفت: [سعد بن ابى وقاص ضعفى جز زورگويى و بداخلاقى ندارد. عبدالرحمن بن

ص: 91


1- فيا للّه و للشورى: ل در للّه براى استغاثه است، يعنى از خدا كمك مى خواهم در مورد اين شورا.

...

...

عوف هم قارون اين امّت است و طلحه متكبّر و خودخواه و زبير بخيل و آزمند است و من او را در بقيع ديدم كه بر سر يك پيمانه جو مى جنگيد. كسى شايسته خلافت است كه گشاده دلى و شرح صدر داشته باشد. عثمان به خويشاوندان خود دلبسته و نسبت به آنان تعصب مى ورزد على نيز بر خلافت حريص و شوخ طبع است. آن گاه گفت: صهيب سه روز با مردم نماز جماعت بخواند و اين شش نفر را در خانه، فارغ از همه چيز، قرار دهيد تا در ظرف سه روز بر يك نفر از ميان خويش توافق كنند. پس اگر پنج نفر بر يك نفر توافق كردند (و يك نفر امتناع نمود) او را بكشيد، و اگر سه نفر بر يك نفر توافق كردند و سه نفر ديگر سرباز زدند، رأى آن سه نفرى را بپذيريد كه عبدالرحمن بن عوف با آن هاست. و به روايتى [گفت:] سه نفر ديگر را كه عبدالرحمن در ميان آنها نيست بكشيد، و به نقلى ديگر گفت: نزد عبداللّه بن عمر برويد، اگر او كار گروهى را تأييد كرد، گروه ديگر را بكشيد.

وقتى اصحاب از نزد عمر خارج شدند، بر مسأله خلافت تجمع نمودند، عبدالرحمن بن عوف گفت: يك سوّم اين امر به من و عبداللّه بن عمر تعلق دارد، پس ما خود را از اين موضوع كنار مى كشيم تا فردى را برگزينيم كه براى امّت بهترين فرد باشد.

همه گفتند: به هركس غير از على راضى هستيم، زيرا او به خلافت حريص است.

عبدالرحمن گفت: در اين باره فكر مى كنم.

عبدالرحمن سراغ سعد رفت و گفت: بيا كمك كنيم و يك نفر را تعيين نماييم و با او بيعت كنيم و مردم با كسى بيعت مى كنند كه تو با او بيعت كنى.

سعد گفت: اگر عثمان با تو بيعت كند من هم نفر سوّم خواهم بود، ولى اگر بخواهى عثمان خلافت را به دست بگيرد، به نظر من على عليه السلام سزاوارتر است.

وقتى عبدالرحمن از سعد نااميد شد كنار كشيد. ابوطلحه با پنجاه نفر از انصار نزد

ص: 92

...

...

اعضاى شورا آمد و آنها را نسبت به تعيين خليفه ترغيب و تكليف نمودند. عبدالرحمن نزد حضرت على عليه السلام آمد و دست حضرت را گرفت و گفت: با تو به شرطى بيعت مى كنم كه به كتاب خدا و سنت پيامبر صلى اللّه عليه و آله و سيره دو خليفه پيشين (ابوبكر و عمر) عمل كنى.

حضرت فرمود: با من بيعت كن به شرط آنكه به كتاب خدا و سنت پيامبر صلى اللّه عليه و آله و اجتهاد خود عمل كنم.

عبدالرحمن دست او را رها كرد و نزد عثمان آمد و دست او را گرفت و درست همان چيزى را كه به على عليه السلام گفته بود به او نيز گفت. عثمان قبول كرد. عبدالرحمن سه مرتبه سخن خود را تكرار كرد و على عليه السلام و عثمان هر دو همان جواب اوّل را گفتند. اينجا بود كه عبدالرحمن گفت: اى عثمان، خلافت از آنِ توست. و بدين ترتيب با او بيعت كرد. مردم نيز با عثمان بيعت كردند.

ايرادهايى به شوراى تعيين خليفه

بر اين كار عمر، يعنى تعيين شوراى شش نفره براى برگزيدن خليفه، چند اشكال وارد است كه به برخى از آنها اشاره مى كنيم:

1. خليفه از سوى پيامبر صلى اللّه عليه و آله در جريان غدير و مناسبت هايى پيش از غدير تعيين شده بود، چرا عمر با اين نص مخالفت كرد؟

2. به چه حقى عمر گروهى را نكوهش كرد كه گمان مى كرد پيامبر صلى اللّه عليه و آله از آنان راضى است و آنان اهل بهشتند. و خودش نيز به آن اعتراف كرده بود؟

3. به چه حقى عمر حكم به مقدّم داشتن رأى آن سه نفرى نمود كه عبدالرحمن بن عوف با آنان است؟

ص: 93

...

...

4. به چه حقى عمر حكم كشتن كسانى را صادر كرد كه با رأى اكثريت افراد شورا مخالف باشند؟ وانگهى آيا مى توان اهل بهشت را تنها به دليل داشتن ديدگاه خاصى كُشت؟

5. اگر امر خلافت بر اساس شوراست، اين گونه تعيين، بر خلاف شوراست، پس به چه دليل مسلمانان با اين انتخاب موافق بودند؟ و اگر خلافت با بودن نص است، كه در اين مورد نصّى به اين صورت و شكل شورايى وجود ندارد.

6. عبدالرحمن بن عوف با چه معيارى سيره شيخين، ابوبكر و عمر را يكى از شروطِ مسلّم پذيرش خلافت دانست، در حالى كه سيره آن دو اساسا متناقض بود؟ يكى از آنها خالد بن وليد را نصب و ديگرى او را عزل كرد. يكى حكمى داد و ديگرى به خلاف آن حكم عمل كرد. يكى خلافت را با وصيّت به ديگرى سپرد و ديگرى انتخاب خليفه را به مشورت و شورا واگذارد و البته تناقض هاى بسيارى وجود دارد. پس چگونه خليفه مى تواند به رأى متناقض عمل كند؟

7. آيا عثمان به شرط خود وفا كرد و بر سيره شيخين عمل نمود يا به طور كلى روش آنها را ناديده گرفت و به كنارى نهاد و راه خود را دنبال كرد؟

ص: 94

مَتَى اعْتَرَضَ الرَّيْبُ فِيَّ(1) مَعَ الاْءَوَّلِ مِنْهُمْ، حَتَّى صِرْتُ أُقْرَنُ إِلَى هَذِهِ النَّظَائِرِ(2)، لَكِنِّي أَسْفَفْتُ(3) إِذْ أَسَفُّوا، وَ طِرْتُ إِذْ طَارُوا.

...

نابرابرى امام عليه السلام با خلفا در مقام و منزلت

آيا كسى در بى لياقتى اوّلى (ابوبكر)(4) براى مقايسه با من ترديد دارد؟ تا چه رسد به ديگران [كه بسى دون مرتبه ترند]؟ پس خلاصه سخن حضرت آن است كه مقايسه من با ابوبكر - كه همه آنان به فضل او معترفند - مقايسه دو چيز متفاوت [مانند گوهر و سنگ [است، چه رسد به اينكه مساوى و همسنگ ديگران شوم و در شمار اعضاى شورا قرار بگيرم. پس چگونه مرا با عثمان و امثال عثمان مقايسه مى كنند؟ با وجود اين تفاوت در مرتبت و مقام، براى حفظ كيان اسلام با آنها مخالفت نكردم و مثل پرنده اى در ميان گروهى از پرندگان بودم كه هرگاه همه به زمين نزديك مى شدند من هم نزديك مى شدم و هرگاه اوج گرفتند من نيز اوج گرفتم.

ص: 95


1- فيّ: حرف جرّ به ياء متكلم اضافه شده (في ي).
2- نظائر: جمع نظير به معناى مثل و شبيه.
3- أسففت: از كلمه أسف الطائر گرفته شده و زمانى اين كلمه گفته مى شود كه پرنده در هنگام فرود به زمين نزديك شده باشد. و اين سخن بدان معناست كه من در فرود و صعود هماهنگ با دو خليفه هستم.
4- اينكه امام عليه السلام ، ابوبكر را نفر اول اهل شورا قرار داده (با اينكه او نقشى در اين شورا نداشته است) به جهت شركت او در توطئه غصب خلافت بوده است.

فَصَغَا(1) رَجُلٌ مِنْهُمْ لِضِغْنِهِ، وَ مَالَ الاْآخَرُ لِصِهْرِهِ(2)، مَعَ هَنٍ وَ هَنٍ(3)، إِلَى أَنْ قَامَ ثَالِثُ الْقَوْمِ نَافِجاً(4) حِضْنَيْهِ(5)، بَيْنَ نَثِيلِهِ(6) وَ مُعْتَلَفِهِ(7) وَ قَامَ مَعَهُ بَنُو أَبِيهِ يَخْضَمُونَ(8) مَالَ اللَّهِ خِضْمَةَ الاْءِبِلِ نِبْتَةَ الرَّبِيعِ.

...

بى عدالتى شورا در انتخاب خليفه

امام عليه السلام مى فرمايد: نتيجه شورا اين شد كه يك نفر (سعد بن ابى وقاص) به دليل كينه قلبى كه با من داشت، ميل به ديگرى پيدا كند(9). و ديگرى (عبدالرحمن بن عوف) به داماد خود (عثمان) تمايل مى كرد(10). البته عوامل ديگرى هم در كار بود كه شايد شرط تبعيت از سيره شيخين و ترس از حقگرايى امام عليه السلام و بى نصيب ماندن آنان از حكومت و امثال اينها مانع واگذارى خلافت به حضرت شد كه با عبارت «مع هَنٍ و هَنٍ» بيان شده است.

سرانجام با عثمان بيعت شد و سوّمين نفر پس از شيخين به خلافت رسيد، در حالى كه از شكم بارگى و پرخورى پهلويش آماس كرده بود(11) [همانند چارپايى [بين آخور و فضولات خود در حركت بود [و انديشه اى جز چريدن نداشت] و همان طور كه حيوان ميان آخور و جاى سرگين انداختن خود رفت و آمد مى كند، عثمان نيز بدون توجه كردن به مصالح مسلمانان، تمام همتش را براى جمع اموال مسلمين و خوردن آن و سير كردن خويشان خود صرف مى كرد. بنابراين گويى اينجا مى خورْد و آنجا سرگين مى انداخت و

ص: 96


1- صغا: ميل پيدا كرد، شنيد. البته معناى اصلى آن همان معنى دوم يعنى شنيد مى باشد، ولى چون شنيدن با ميل پيدا كردن ملازم است، در معناى اول نيز به كار مى رود.
2- صهر: داماد كه با پيوند سببى جزو خويشان قرار مى گيرد.
3- هن: اسم براى مطلق امور است، ولى غالباً در امور ناگوار و ناپسند به كار مى رود.
4- نافج: باد كرده و شكم گُنده.
5- حضن: مابين لگن خاصره و زير بغل.
6- نثيل: فضولات و سرگين.
7- معتلف: آخور.
8- يخضمون: از كلمه خضم گرفته شده كه به معناى خوردن با دهان پر است.
9- زيرا سعد بن ابى وقاص از حضرت امير عليه السلام رويگردان بود و پس از قتل عثمان نيز با حضرت بيعت نكرد.
10- زيرا عبدالرحمان شوهر ام كلثوم دختر عقبة بن ابى معيط و خواهر مادرى عثمان (دختر اروى بنت كريز) بود؛ لذا عبدالرحمان خلافت را به عثمان داد و از امام عليه السلام دريغ ورزيد.
11- اين تعبير، كنايه از خوردن بيت المال است؛ مانند شترى كه هرجا علفى ببيند مى خورد و شكم خود را پر مى سازد. اين معنى به قرينه جملات بعدى، كنايه از تكبّر ورزيدن عثمان است.

...

...

هيچ كار ديگرى جز آمد و رفت بين اين و آن نداشت.

علاّمه امينى در كتاب الغدير بخشى از اسراف كارى هاى عثمان را ذكر نموده است.

روش عثمان و بنى اميه در استفاده از بيت المال

امام عليه السلام مى فرمايد: «از فرصت به دست آمده» بنى اميه، از جمله مروان [سوء استفاده كرده[ با عثمان همدست شدند و به خوردن و چپاول موجودى بيت المال پرداختند، چنان كه يك شتر دهان خود را از علف هاى بهارى پر مى سازد و با لذت مى خورد و به هيچ چيز جز خوردن توجه نمى كند و آنچه در دهان خود جمع كرده با حرص و ولع مى خورد. عثمان و بنى اميّه نيز نسبت به اموال مسلمانان همين شيوه را پيش گرفته بودند تا اينكه سرانجام رشته رياست و ثروت او از هم گسست.

ص: 97

إِلَى أَنِ انْتَكَثَ(1) عَلَيْهِ فَتْلُهُ(2)، وَ أَجْهَزَ(3) عَلَيْهِ عَمَلُهُ، وَ كَبَتْ(4) بِهِ بِطْنَتُهُ(5).

...

سرنوشت عثمان

تا سرانجام دست ساخته اش، يعنى رياست، به او وفا نكرد و رفتار نادرستش دامان او را گرفت و بر او يورش برد و شكم بارگى و پرخورى اش از پايش درآورد.

توضيح اينكه عثمان با سوءمديريت در امر خلافت، اموال مسلمانان را مى خورد و بيت المال را در ميان خويشان و دوستان خود تقسيم مى كرد و آنها را بدون هيچ توجيه و شايستگى براى رياست بر گردن مسلمانان، سوار و اصحاب بزرگوار پيامبر صلى اللّه عليه و آله را تبعيد مى كرد و مى آزرد. او خلافت را به حكومتى گزنده و بى رحم تبديل كرد؛ لذا مسلمانان از نقاط مختلف جمع شدند، و طى ماجرايى طولانى هرچه خواستند و كوشيدند او را از روشى كه در پيش گرفته بود باز دارند، نتوانستند و سرانجام ناچار شدند او را بكشند تا مسلمانان و كشورهاى اسلامى را از دست او رهايى بخشند. بزرگ ترين تشويق كننده مردم در قتل عثمان افرادى مانند: عايشه و طلحه و زبير بودند تا آنجا كه عايشه او را به يهودى ريش دراز به نام نعثل تشبيه مى كرد و مى گفت: «بكشيد نعثل را كه خدا او را بكشد. هنوز پيراهن (= كفن) رسول خدا صلى اللّه عليه و آله خشك نشده كه سنت او را تغيير داد».

پس از قتل عثمان هيچ يك از خانواده او جرأت نكرد جسدش را دفن كند تا اينكه بالأخره پس از سه روز گروهى از بنى اميه و خاندان او جمع شدند و او را در «حشّ كوكب» [= كه باغى بود متصل به قبرستان بقيع و مردم در آنجا تخلّى مى كردند و معاويه بعدها

ص: 98


1- إنتكث: از كلمه نكث گرفته شده كه در اصل به معناى ابطال يك امر محكم و در اصطلاح به معناى نقض است.
2- فتل: بافته و محكم شده.
3- أجهز عليه: او را كُشت. گفته مى شود: أجهزت على الجريح؛ مجروح را كشتم.
4- كبت: از كلمه كبو گرفته شده، به معناى سقوط و افتادن است و لذا گفته مى شود: الجواد قد يكبو؛ اسب راهوار نيز گاهى مى افتد.
5- بطنة: پرخورى و زياده روى در سيرى.

...

...

آنجا را به بقيع ملحق ساخت] دفن كردند. پس از قتل عثمان، مردم بر گرد اميرمؤمنان عليه السلام فراهم آمدند تا با آن حضرت بيعت كنند و بعد از اصرار زياد، امام عليه السلام پذيرفت و نخستين كسانى كه با حضرت بيعت كردند طلحه و زبير بودند، ولى وقتى ديدند امام عليه السلام حقگرايانه، به مقاصد و مطامع آنها در به دست آوردن حكومت و قدرت و ثروت پاسخ مثبت نمى دهد، نقض بيعت نمودند و به عايشه كه نسبت به امام عليه السلام حسد مى ورزيد و كينه آن حضرت را از ديرباز در دل داشت پيوستند و جنگ جمل را به راه انداختند كه از آن، جنگِ صفين و از جنگ صفين، جنگ نهروان پديد آمد و شراره هاى آتش آن جنگ ها از آن زمان تا كنون، دامنگير مسلمانان است.

ص: 99

فَمَا رَاعَنِي(1) إِلاَّ وَ النَّاسُ كَعُرْفِ الضَّبُعِ(2) إِلَيَّ، يَنْثَالُونَ عَلَيَّ مِنْ كُلِّ جَانِبٍ، حَتَّى لَقَدْ وُطِئَ(3) الْحَسَنَانِ(4)، وَ شُقَّ عِطْفَايَ(5)، مُجْتَمِعِينَ حَوْلِي كَرَبِيضَةِ(6) الْغَنَمِ.

...

ازدحام عجيب مردم در بيعت با اميرمؤمنان على عليه السلام

امام عليه السلام مى فرمايد: [ پس از قتل عثمان] ديدم مردم به ناگاه چونان يال كفتار، انبوه و پشت در پشت به سوى من هجوم آوردند تا با من بيعت كنند. بنابراين چيزى جز اين هجوم، مرا به وحشت نيانداخت. آنها از هر چهار سمت به من هجوم مى آوردند، به گونه اى كه حسن و حسين عليهماالسلام زير دست و پاى آنها قرار گرفتند. وقتى جمعى به سوى شخصى هجوم مى آورند افرادى كه اطراف او هستند زير دست و پا قرار مى گيرند.

به نقلى، حسنان، به دو انگشت ابهام يا شست گفته مى شود كه به سبب فراوانى جمعيت انگشتان شست امام زير پاى مردم قرار گرفت، چرا كه وقتى مردم هجوم آوردند امام عليه السلام نشسته بود.

امام عليه السلام افزود: با كشاكش و يورش مردم دو طرفِ رداى من پاره شد.

اين بيان از آن روست كه مردم آن را به شدت به سمت خود مى كشيدند تا به امام برسند و با آن حضرت بيعت كنند.

آنان مانند گله گوسفند مرا در ميان گرفته بودند.

ص: 100


1- فما راعني: از روع به معناى فزع گرفته شده، يعنى مرا به وحشت و فزع نينداخت.
2- ضَبُع: كفتار و عرف الضبع به معناى موى فراوان گردن آن حيوان است و امام عليه السلام كثرت افراد بيعت كننده را به آن موها تشبيه فرموده است.
3- وطى ء: لگدكوب شد.
4- حسنان: يا منظور از آن امام حسن و امام حسين عليهماالسلام است و يا دو انگشت ابهام پا.
5- عطف: يك سمت عباست و به جهت آن كه بدور بدن مى پيچد عطف ناميده مى شود.
6- ربيضة: به معناى گله اى از گوسفندان كه در آغل به سر مى برند. و امام عليه السلام هجوم مردم را از آن جهت به گله گوسفند تشبيه فرمود كه رفتارى آشفته و بى نظم داشته و اين وضعيت به دليل اشتياق آنان براى بيعت با آن حضرت بود.

فَلَمَّا نَهَضْتُ بِالاْءَمْرِ نَكَثَتْ طَائِفَةٌ، وَ مَرَقَتْ(1) أُخْرَى، وَ قَسَطَ(2) آخَرُونَ.

...

ناكثين و قاسطين و مارقين

همين كه بيعت آنها را قبول كردم و خلافت ظاهرى را [ در حالى كه امام عليه السلام از جانب خدا و پيامبر صلى اللّه عليه و آله خليفه واقعى مسلمانان بود] پذيرفتم يك گروه [ يعنى اصحاب جمل، مانند: طلحه و زبير و ياران شان] بيعت را نقض نمود [= ناكثين] و گروهى خارج شدند [= مارقين[ كه منظور نهروانيان هستند؛ همان هايى كه پس از ديندارى، از جرگه دين خارج شدند بسان تيرى كه از كمان مى جهد. نيز گروهى فسق ورزيدند [= قاسطين] كه منظور معاويه و ياران اويند كه فاسق و تبهكار شده و تبعيت از امام عليه السلام را نپذيرفتند، در حالى كه ساير مردم با آن حضرت بيعت كرده بودند. البته ممكن است منظور حضرت از مارقان معاويه و لشكريان شامى او باشند و منظور از قاسطان خوارج، چنان كه ترتيب خارجى هم به همين صورت بود، يعنى ابتدا اصحاب جمل و سپس معاويه و شاميان و سپس خوارج با امام عليه السلام جنگيدند. به هر تقدير اين اسامى سه گانه [= ناكثين، مارقين، قاسطين] را پيامبر اكرم صلى اللّه عليه و آله بر روى آنها گذارد و به على عليه السلام فرمود: «ستقاتل الناكثين و القاسطين و المارقين(3)؛ [ اى على،[ پس از من تو با ناكثين، مارقين و قاسطين جنگ خواهى كرد».

چكيده جنگ هاى جمل، صفين و نهروان

خلاصه ماجرا از اين قرار است كه پس از بيعت مردم با امام عليه السلام در مدينه، طلحه و زبير از آن حضرت درخواستِ حكومتِ كوفه و بصره نمودند، ولى حضرت به خواسته آنها پاسخ مثبت نداد. آن دو نيز به بهانه گزاردن عمره از مدينه خارج شده و عايشه را همراه خود

ص: 101


1- مرق: از مروق، به معناى خروج گرفته شده است.
2- قَسَط: يعنى فَسَق، فاسق شدند، چنان كه خدا مى فرمايد: «وَأَمَّا الْقَاسِطُونَ فَكَانُوا لِجَهَنَّمَ حَطَبًا»؛ «منحرفان (فاسقان) هيزم جهنم خواهند بود» (سوره جن، آيه 15).
3- ابن شهر آشوب، مناقب، ج 1، ص 95.

...

...

ساخته و مردم را بر ضدّ امام عليه السلام تحريك مى كردند و به معاويه نيز نامه نوشتند كه حكومت ممالك اسلامى را بين خود [= طلحه و زبير و معاويه] تقسيم كنند. سپس به بصره رفتند تا عراق را نيز با خود همسو و همدست كنند. اين حركت آنان باعث شد كه معاويه احساس قدرت و پشتگرمى نموده، از فرمان امام عليه السلام سرپيچى كند. آن دو در بصره ماندگار شدند و به فتنه انگيزى و توطئه پرداختند و سرانجام امام عليه السلام با لشكر خود به سوى آنها رهسپار شد. عايشه نيز بر شترى سوار شد و جنگ ميان طرفين آغاز شد كه سرانجام به پيروزى امام عليه السلام و كشته شدن طلحه و زبير منجر شد و عايشه شكست خورده و بازنده و نوميد به مدينه برگردانده شد... .

آن گاه معاويه جنگى عليه امام عليه السلام به راه انداخت و لشكر طرفين در محلّى به نام صفين درگير شدند و چون امام عليه السلام در آستانه پيروزى قرار گرفت، عمروعاص ترفندِ بر نيزه كردن قرآن را مطرح كرد و سپاه شام آن را به كار برد، به اين بهانه كه ما حكم قرآن را مى خواهيم. برخى از اصحاب امام عليه السلام تحت تأثير اين توطئه، از امام خواستند تا دست از جنگ بكشد، چرا كه - از نظر آنها - شاميان حكم قرآن را مى طلبند. در حالى كه امام عليه السلام در آستانه پيروزى بود، مجبور شد دست از جنگ بكشد. بالاخره كار به حكميت كشيد و قرار شد دو نفر به نمايندگى از دو سپاه به عنوان داور [= ابوموسى اشعرى و عمروعاص [داورى كنند. نتيجه اين شد كه ابوموسى به عزل امام عليه السلام و عمروعاص به نصب معاويه حكم داد. اينجا بود كه فريب خوردگانى از لشكر امام عليه السلام جدا شدند و عليه حضرت صف آراستند. از اين رو به خوارج مشهور شدند. آنان در محلى به نام نهروان با امام عليه السلام جنگيدند، اما امام پيروز شد. البته شمار ناچيزى از آنان باقى ماندند كه در كشورهاى اسلامى پراكنده شدند و سرانجام يكى از آنان به نام ابن ملجم، اميرمؤمنان عليه السلام را در محراب مسجد كوفه به شهادت رسانيد.

ص: 102

كَأَنَّهُمْ لَمْ يَسْمَعُوا كَلامَ اللَّهِ سُبْحَانَهُ حَيْثُ يَقُولُ: «تِلْكَ الدّارُ الاْآخِرَةُ نَجْعَلُها لِلَّذِينَ لاَ يُرِيدُونَ عُلُوًّا فِي الاْءَرْضِ وَ لاَ فَساداً وَ الْعاقِبَةُ لِلْمُتَّقِينَ(1)». بَلَى(2)! وَ اللَّهِ لَقَدْ سَمِعُوهَا وَ وَعَوْهَا(3)، وَ لَكِنَّهُمْ حَلِيَتِ(4) الدُّنْيَا فِي أَعْيُنِهِمْ، وَ رَاقَهُمْ زِبْرِجُهَا(5).

...

سرزنش ناكثين و مارقين و قاسطين

امام عليه السلام مى فرمايد: گويا اين سه گروه ناكثين و قاسطين و مارقين، سخن خدا را نشنيده اند كه فرموده است: «آن سراى آخرت را براى كسانى قرار مى دهيم كه در زمين خواستار برترى و فساد نيستند، و فرجام [خوش] از آنِ پرهيزگاران است». از همين رو به مقتضاى اين آيه عمل نكرده اند.

در حقيقت اين مرحله پس از مرحله سقيفه، از رخدادهاى مهمى بود كه موجب تباهى جهان اسلام و تغيير مجراى تاريخ مسلمانان و پراكندگى و اختلاف آنان شد و البته تا به امروز هم ادامه دارد.

سپس امام عليه السلام مى فرمايد: آرى، به خدا قسم كه آنها اين كلام الهى را شنيدند و فهميدند، ولى عمل كردنِ به اين سخن را ترك كردند، چون دنيا در نظر آنها آراسته و شيرين جلوه كرد و زيور دنيا آنها را فريفت. بنابراين آخرت را براى حفظ دنيا و نيل به آرايه هاى دنيوى از دست دادند.

ص: 103


1- سوره قصص، آيه 83.
2- بلى: آرى. در واقع براى نفى كانهم لم يسمعوا است و بدين معناست كه آرى شنيدند اين سخن خدا را.
3- وعوها: كنايه از اينكه اين سخن را با قلب خود دريافتند و به خوبى آن را فهميدند.
4- حليت: آراسته شد چنان كه مى گويند: حليت المرئة؛ زن، زيبا و آراسته شد.
5- زبرج: زينت و زيبايى هاى دنيوى.

أَمَا وَ الَّذِي فَلَقَ الْحَبَّةَ(1)، وَ بَرَأَ النَّسَمَةَ، لَوْلاَ حُضُورُ الْحَاضِرِ، وَ قِيَامُ الْحُجَّةِ بِوُجُودِ النَّاصِرِ وَ مَا(2) أَخَذَ اللَّهُ عَلَى الْعُلَمَاءِ أَلاَّ يُقَارُّوا(3) عَلَى كِظَّةِ(4) ظَالِمٍ، وَ لاَ سَغَبِ(5) مَظْلُومٍ، لاَ(6)ءَلْقَيْتُ حَبْلَهَا عَلَى غَارِبِهَا(7)، وَ لَسَقَيْتُ آخِرَهَا بِكَأْسِ أَوَّلِهَا، وَ لاَءَلْفَيْتُمْ دُنْيَاكُمْ هَذِهِ أَزْهَدَ عِنْدِي(8) مِنْ عَفْطَةِ عَنْزٍ(9).

...

بى رغبتى اميرمؤمنان عليه السلام به دنيا و فرمانروايى

امام عليه السلام مى فرمايد: آگاه باشيد، سوگند به خدايى كه دانه را شكافته و گياه را از ميان آن رويانيده و جانداران [= انسان يا روح آدمى] را آفريده، اگر اين مردم براى بيعت و فرمانبردارى حاضر نشده بودند و از طرف خدا حجت تمام نشده بود و به واسطه وجود ياورانى كه موجب پيروزى بر دشمن مى شوند، جاى اعتراض باقى نمانده بود، كه چرا با وجود فراهم شدن زمينه مناسب به امر خلافت نپرداختى و اينكه اگر خدا از دانشمندان پيمان نگرفته بود كه بر بيمارى هاى حاصل از پرخورى ظالمان و رنج گرسنگى مظلومان ساكت و آرام نباشند، قطعا افسار [شتر خلافت] را بر گردن آن مى افكندم.

در اينجا امام عليه السلام تصريح دارد كه خداوند از عالمان پيمان گرفته تا بر ظلم ظالمان كه حق مظلومان را مى خورند و در نتيجه مظلوم از داشتن خوراك محروم و ظالم به بيمارى حاصل از پرخورى مبتلاست، سكوت نكنند و آرامش نداشته باشند. اگر چنين نبود، من شتر خلافت را به حال خود رها مى كردم و در مى گذشتم.

امام عليه السلام خلافت را به شترى تشبيه فرموده و انداختن افسار آن را بر گردن شتر، كنايه اى

ص: 104


1- فلق الحبه: دانه را شكافت و از آن گياه برآورد.
2- ما: موصوله است.
3- لا يقاروا: از كلمه قرار، به معناى آرامش و عدم تغيير گرفته شده است، يعنى قرار و آرام نگيرند.
4- كظة: ناراحتى است كه انسان بر اثر پرخورى در شكم خود پيدا مى كند.
5- سغب: شدت گرسنگى.
6- ل در لألقيت جواب لولا است.
7- غارب: پشت و يا ميان دو كتف.
8- لألفتيم دنيا كم هذه أزهد عندي: در اصل به اين معنى است كه زهد و بى رغبتى من نسبت به دنياى شما بيشتر از... بود. پس نسبت أزهد به دنيا، نسبت مجازى است.
9- عفطة عنز: آب بينى بز.

...

...

براى عدم نپذيرفتن مسئوليت خلافت آورده است؛ بدين معنا كه شتر رها شده هرجا كه مى خواهد مى رود و اين خلافت هم به هركس كه مايل است برسد.

[و اگر اين امور نبود] فرجام خلافت را با جامى آب مى دادم كه در آغاز آن كرده بودم. در اينجا امام عليه السلام خلافت را به مزرعه اى تشبيه مى نمايد كه قسمت آغازين آن با يك ظرف آب داده شده است؛ كنايه از زمانى كه ابوبكر متصدّى خلافت شده بود؛ و لذا مى فرمايد: «اگر احساس مسئوليت نبود قسمت پايانى آن را نيز با همان ظرف آب مى دادم» يعنى پس از قتل عثمان، بازهم خلافت را رها مى كردم چنان كه در زمان عثمان رها كرده بودم.

و شما مردم مى ديديد كه نزد من رياست و زر و زيور دنياى شما از آب بينى بزى هم پست تر بود. يعنى نفرت من نسبت به دنيا از نفرت نسبت به آب بينى بز بيشتر بود. گرچه پس از به دست گرفتن خلافت نيز امام عليه السلام همين طور بود و اختصاص به به روزگار قبل از تصدى خلافت نداشت.

ص: 105

قَالُوا: وَ قَامَ إِلَيْهِ رَجُلٌ مِنْ أَهْلِ السَّوَادِ(1) عِنْدَ بُلُوغِهِ إِلَى هَذَا الْمَوْضِعِ مِنْ خُطْبَتِهِ، فَنَاوَلَهُ كِتَاباً، قِيلَ: إِنَّ فِيهِ مَسَائِلَ كَانَ يُرِيدُ الاْءِجَابَةَ عَنْهَا. فَأَقْبَلَ يَنْظُرُ فِيهِ فَلَمَّا فَرَغَ مِنْ قِرَاءَتِهِ قَالَ لَهُ ابْنُ عَبَّاسٍ: يَا أَمِيرَ الْمُوءْمِنِينَ، لَوِ اطَّرَدْتَ خُطْبَتَكَ مِنْ حَيْثُ أَفْضَيْتَ.

فَقَالَ: هَيْهَاتَ(2) يَا ابْنَ عَبَّاسٍ، تِلْكَ شِقْشِقَةٌ(3) هَدَرَتْ(4) ثُمَّ قَرَّتْ.

قَالَ ابْنُ عَبَّاسٍ: فَوَاللَّهِ مَا أَسَفْتُ عَلَى كَلاَمٍ قَطُّ كَأَسَفِي عَلَى هَذَا الْكَلاَمِ أَلاَّ يَكُونَ أَمِيرُالْمُوءْمِنِينَ عليه السلام بَلَغَ مِنْهُ حَيْثُ أَرَادَ.

...

پايان غم انگيز خطبه

راويان گفته اند: در اين هنگام كه امام عليه السلام به اين بخش از خطبه رسيد مردى از سرزمين عراق به پاخاست و نامه اى به آن حضرت داد - كه گفته مى شود در آن مسائلى بود - و از امام عليه السلام درخواست پاسخ كرده بود. امام عليه السلام شروع به خواندن آن نمود. و پس از اتمام نامه، ابن عباس به آن حضرت عرض كرد: اى اميرمؤمنان، كاش سخنرانى خود را از همان جا كه قطع كرديد، از سربگيريد.

امام عليه السلام فرمود: هرگز، اى ابن عباس،(5) اين شقشقه اى [آتشفشان يا زبانه آتش يا آتش درونى] بود كه خارج شد و دوباره در جايگاه خود قرار گرفت.

ابن عباس مى گويد: به خدا سوگند، هرگز بر سخنى اين گونه افسوس و دريغ نخورده بودم كه بر سخن اميرمؤمنان عليه السلام غصه خوردم؛ سخنى كه حضرتش نتوانست به آنجا كه منظورش بوده است برساند.

ص: 106


1- سواد: عراق، از آنجا كه زراعت عراق زياد است سواد ناميده شده، زيرا عرب گاه أخضر يعنى سبز را أسود مى نامد.
2- هيهات: كلمه اى است كه به معناى إبتعد يعنى دور شد به كار مى رود و معادل هرگز مناسب تر است.
3- شقشقة: كيسه گلوگاه شتر، شبيه به ريه است و هنگامى كه شتر دستخوش هيجان مى شود از دهانش خارج مى شود.
4- هدرت: مانند صداى شتر خارج شد.
5- ظاهراً عبداللّه بن عباس بوده است.

...

...

گفتارى از سيد رضى رحمه اللّه

قَوْله عليه السلام : «كراكب الصّعبة إن أشنق لها خرم و إن أسلس لها تقحّم» يريد أنّه إذا شدّد عليها في جذب الزّمام و هي تنازعه رأسها خرم أنفها. وإن أرخى لها شيئاً مع صعوبتها تقحّمت به فلم يملكها. يقال: أشنق النّاقة إذا جذب رأسها بالزّمام فرفعه، و شنقها أيضاً. ذكر ذلك ابن السّكّيت في «إصلاح المنطق». و إنّما قال عليه السلام : «أشنق لها» و لم يقل «أشنقها» لأنّه جعله في مقابلة قوله: «أسلس لها»، فكأنّه عليه السلام قال: إن رفع لها رأسها، بمعنى أمسكه عليها بالزّمام.

سيد رضى رحمه اللّه مى گويد: منظور حضرت از «كراكب الصعبة إن أشنق لها خرم، و إن أسلس له تقحم» آن است كه هرگاه سواره بخواهد به هنگام چموشى و نافرمانى شتر، در كشيدن مهار سخت گيرى كند باعث پاره شدن بينى او مى شود، و اگر افسار را سست كند، سركشى مى نمايد و ديگر قابل كنترل نيست و خود را به هلاكت مى افكند. «اشنق الناقة» وقتى گفته مى شود كه سر حيوان را كه در افسار است بالا بياورد و «شنقها» نيز به گفته ابن سكيت در كتاب اصلاح المنطق به همين معنى است. اينكه امام عليه السلام «أشنقها» نفرمود، بلكه «أشنق لها» آورد، براى آن است كه مى خواست در مقابل «أسلس لها» همسانى را رعايت كند و نوعى مقابله صورت بگيرد. پس گويى امام عليه السلام فرموده است: «إن رفع لها رأسها» به معنى أمسكه عليها بالزمام؛ آن را با افسار مهار كرد. امام عليه السلام با اين جمله مى فرمايد: هرگاه مركب چموش سر خود را بالا نگاه دارد، او را به همان حالت وامى گذارد.

ص: 107

خطبه چهارم

و من خطبة له عليه السلام

اشاره

بِنَا اهْتَدَيْتُمْ فِي الظَّلْمَاءِ(1)، وَ تَسَنَّمْتُمْ(2) ذُرْوَةَ الْعَلْيَاءِ، وَ بِنَا أَفْجَرْتُمْ(3) عَنِ السِّرَارِ(4).

...

از خطبه هاى آن حضرت عليه السلام

نقش والاى اهل بيت عليهم السلام در اعتلاى جامعه

امام در اين خطبه به نقش والاى اهل بيت عليهم السلام در تعالى بخشى جامعه اشاره كرده مى فرمايد:

اى مردم به وسيله ما خاندان پيامبر عليهم السلام هدايت و از ظلمات كفر و گناه نجات يافتيد. اين بيان حقيقتى را روشن مى كند و آن اينكه انسانى كه حقيقت را نمى شناسد در گمراهى و تاريكى به سر مى برد و پيامبر صلى اللّه عليه و آله و خاندانش عليهم السلام كه حقايق را به مردم شناساندند، گويى مشعل هايى از نور هدايت گرى در دست گرفته و حق و حقيقت را به مردم نشان دادند تا از تيرگى ها و گمراهى ها رهايى يابند.

و به وسيله ما قله هاى شرف و فضيلت را طى كرديد. زيرا مردم عرب و ساير انسان هاى روى زمين در تاريكىِ محضِ كفر و گناه و مشكلات و ترس و ذلّت زندگى مى كردند [و سرانجام به وسيله اهل بيت عليهم السلام به سرورى دست يافتند].

و به وسيله ما در روشنى سپيده دم وارد و از تاريكى و تيرگى شب سياه خارج شديد.

ص: 108


1- ظلماء: ظلمت.
2- تسنمتم: از كلمه سنام، كوهان شتر گرفته شده و تسنّم، يعنى بر كوهان شتر سوار شدن و كنايه از صعود بر قله شرف و بزرگى است.
3- أفجرتم: وارد فجر و سپيده دم شديد.
4- سرار: آخرين شب هر ماه كه مهتاب در آن ديده نشود.

وُقِرَ(1) سَمْعٌ لَمْ يَفْقَهِ الْوَاعِيَةَ، وَ كَيْفَ يُرَاعِي النَّبْأَةَ(2) مَنْ أَصَمَّتْهُ الصَّيْحَةُ(3)؟ رُبِطَ(4) جَنَانٌ(5) لَمْ يُفَارِقْهُ الْخَفَقَانُ(6).

...

نفرين و دعا

آن گاه نفرين نموده، مى فرمايد: ناشنوا باد گوشى كه عبرت ها و مواعظ هدايتگرِ رسا را درك نمى كند. آن گاه حضرت اين پرسش را طرح مى كند و مى فرمايد: گوشى كه با صيحه و فرياد ناشنوا شده، چگونه خبرى را كه با صداى آرام گفته مى شود مى تواند بشنود؟

چه بسا منظور آن است كه اگر كسى از قرآن و سنت پيامبر صلى اللّه عليه و آله تأثير نمى پذيرد چگونه از كلام اميرمؤمنان على عليه السلام كه منزلت كمترى دارد متأثر مى گردد؟ مؤيد اين احتمال آن است كه حضرت اين خطبه را پس از كشته شدن طلحه و زبير ايراد فرموده و اشاره به آنان دارد كه بى اعتنا به مواعظ خدا و پيامبر صلى اللّه عليه و آله و امام عليه السلام ، فتنه انگيزى نمودند.

آن گاه دعا فرموده، ادامه مى دهد: قوى باد آن قلبى كه به خوف دائمى از خدا قوى گرديده است، چون از يك سو صاحب قلب خائف و دل نگران از كيفر الهى، كارى نمى كند كه موجب عقوبت و عذاب گردد و از سوى ديگر قلبى كه كانون خوف خدا باشد، به دليل آنكه خالق در نظر او بزرگ و هر چيز جز او كوچك و بى ارزش است، قوى مى باشد.

ص: 109


1- وقر سمع: كر باد آن گوشى كه... و اين نفرين است. وقر: كر شدن.
2- نبأة: خبرى كه با صداى آرام به گوش برسد.
3- صيحة: فرياد و صداى بلند.
4- ربط: كنايه از قوّت است، چون اگر چيزى مربوط (بسته) باشد قوى مى گردد و چيزى نمى تواند آن را متزلزل سازد.
5- جنان: قلب، كه از جنّ، به معناى مخفى، گرفته شده زيرا قلب، در ميان سينه مخفى است.
6- خفقان: اضطراب.

مَا زِلْتُ أَنْتَظِرُ بِكُمْ عَوَاقِبَ الْغَدْرِ، وَ أَتَوَسَّمُكُمْ(1) بِحِلْيَةِ الْمُغْتَرِّينَ، سَتَرَنِي عَنْكُمْ جِلْبَابُ(2) الدِّينِ، وَ بَصَّرَنِيكُمْ صِدْقُ النِّيَّةِ.

...

هشدار امام عليه السلام به اطرافيان

آن گاه حضرت عليه السلام به اطرافيان خود مى فرمايد: همواره در انتظار عواقب نيرنگ شما هستم. اين سخن از آن روست كه فرجام كسى كه نسبت به پيشواى خود فريبكارى كند و نيرنگ بازد در نهايت، نتيجه توطئه و فساد انگيزى و نافرمانى اش آشكار خواهد شد.

و من از حركات و سكنات شما هوشمندانه علائم غرور و فريب خوردگى را مى بينم. روشن است فريب خورده كسى است كه چيز بى ارزشى در چشم او مهم و ارزشمند جلوه كند و براى دستيابى آن، حق را رها كند. و بعيد نيست كه آنها به سبب فريب خوردگى و غفلت، امام عليه السلام را رها كرده و به ديگران متمايل مى شدند.

امام عليه السلام در مورد ناديده گرفتن و چشم پوشى از خطاهاى اطرافيان خود مى فرمايد: آنچه باعث شد تا خطاها و گناهان شما را ناديده بگيرم پرده دين بود، زيرا احكام دينى باعث پرده كشيدن روى كارهاى ديگران مى شود، لذا غالبا ديندار گناه ديگران را نمى بيند. پس اگر من متعرض شما نمى شوم و شما را كيفر نمى دهم به جهت جلوه دينى است كه شما داريد، ولى بر اساس صدق نيتى كه دارم از واقعيت امر و حقيقت درونىِ شما آگاه هستم، چرا كه انسان اگر قلبى پاك داشته باشد از مدد غيبى مى تواند باطن افراد را بشناسد و انسان ها را آن طور كه هستند ببيند(3).

ص: 110


1- أتوسمكم: از توسم، به معناى تفرّس و دريافت هوشمندانه و زيركانه، گرفته شده است.
2- جلباب: روپوش فراخى كه زن بر روى لباس هاى خود مى پوشد.
3- اين همان حالتى است كه به باز شدن چشم برزخى شهرت دارد.

أَقَمْتُ لَكُمْ(1) عَلَى سَنَنِ الْحَقِّ فِي جَوَادِّ(2) الْمَضَلَّةِ(3)، حَيْثُ تَلْتَقُونَ وَ لاَ دَلِيلَ، وَ تَحْتَفِرُونَ وَ لاَ تُمِيهُونَ(4)، الْيَوْمَ أُنْطِقُ لَكُمُ الْعَجْمَاءَ(5) ذَاتَ الْبَيَانِ، غَرَبَ(6) رَأْيُ امْرِئٍ تَخَلَّفَ عَنِّي! مَا شَكَكْتُ فِي الْحَقِّ مُذْ أُرِيتُهُ. لَمْ يُوجِسْ مُوسَى عليه السلام خِيفَةً عَلَى نَفْسِهِ بَلْ أَشْفَقَ مِنْ غَلَبَةِ الْجُهَّالِ وَ دُوَلِ(7) الضَّلاَلِ. الْيَوْمَ تَوَاقَفْنَا(8) عَلَى سَبِيلِ الْحَقِّ وَ الْبَاطِلِ، مَنْ وَثِقَ بِمَاءٍ لَمْ يَظْمَأْ.

...

اميرمؤمنان عليه السلام هدايتگر جامعه

شما را بر روش هاى حق در ميان جاده هاى گمراهى و باطل برپا داشتم، يعنى شما در ميان جاده هاى گمراهى حركت مى كرديد و من از ميان همه آنها راه حق را انتخاب كرده ام و شما را به سوى آن رهنمون شده ام.

شما همديگر را در آن جاده ها ملاقات مى كرديد، اما راهنمايى نداشتيد تا راه درست را از او بپرسيد، لذا همه سرگردان بوديد و اين ملاقات و رهجويى ها و گفتگو فايده نداشت.

و چاه حفر مى كرديد تا از تشنگى رها شويد، اما به آب نمى رسيديد و از عطش نجات نمى يافتيد، چون زمين، گمراه كننده و راهنما مفقود و آب ناياب بود. شما در امور دينى چنين سرگشته بوديد و من از چنان جايى نجاتتان داده ام.

امروز هم من براى شما عبرت ها و مواعظ گنگ و ديرياب را به نطق و آشكارى درمى آورم تا در عين گنگى، با اشاره و دلالت برايتان گويا شوند. عبرت و موعظه دلالت مى كند كه مثلاً اگر كسى چنين كارى را بكند طبعا چنان پيامدى دارد و به چنان كيفرى مى رسد. در اينجا امام عليه السلام ارتباط بين اسباب و مسبّبات را بيان مى كند، و به نطق درآورن

ص: 111


1- لكم: ل در لكم براى تأكيد است، يعنى أقمتكم.
2- جواد: جمع جاده، به معناى راه.
3- مضلة: زمينى كه انسان در آن گم مى شود.
4- تميهون: از أماه گرفته شده، يعنى به آب دست يافتن.
5- عجماء: حيوانى كه نمى تواند حرف بزند و منظور در اينجا عبرت ها و مواعظ هستند.
6- غرب: غايب و گم شد.
7- دول: جمع دولة، به معناى سلطه است.
8- تواقفنا: با يكديگر ملاقات و ديدار كرديم.

...

...

عبرت ها، كه گنگ اند، معنايش آن است كه امام عليه السلام مردم را به آن عبرت ها و پندها دلالت و راهنمايى مى نمايد تا عبرت بگيرند.

انديشه هر كسى كه از من روى بگرداند تباه خواهد شد. اين بيان از آن جهت است كه امام عليه السلام حقّ است و هركه از حق پيروى نكند طبعا بر باطل خواهد بود.

از زمانى كه پيامبر اكرم صلى اللّه عليه و آله حق را به من نشان داد هرگز در آن شك نكرده ام و همواره همپاى آن بوده و هستم، بنابراين مخالف من راه باطل را مى پيمايد.

اما حضرت موسى عليه السلام كه خداى سبحان مى فرمايد: «فَأَوْجَسَ فِى نَفْسِهِ خِيفَةً مُوسَى»(1)؛ «و موسى در خود بيمى احساس كرد»، بر خودش نترسيد، بلكه ترسيد مبادا ساحران حقيقت را بر مردم مشتبه سازند و كلام موسى را نپذيرند. بنابراين موسى عليه السلام از چيره شدنِ جاهلان (= جادوگران) و سلطه گمراهان (= فرعونيان) بسيار ترسيد. منظورِ حضرت آن است كه من نيز از ظالمان بر خودم نمى ترسم، بلكه مى ترسم مبادا حقيقت را بر مردم مشتبه سازند و آنها را گمراه كنند.

امروز ما و شما در شاهراهِ حق و باطل همديگر را ملاقات كرديم. پس هركه با من همراه باشد، بر حق است و هركه با من مخالف باشد بر باطل.

كسى كه به داشتن آبى مطمئن باشد تشنه نمى شود. امام عليه السلام با اين تعبير در صدد بيان اين مطلب است كه همان طور كه اگر كسى مطمئن باشد كه همراه خود آب دارد تشنگى بر او چيره نمى شود، كسى كه به امام و پيشواى خود اطمينان داشته باشد، آسوده خاطر است و به ديگرى نيازمند نخواهد بود؛ زيرا آرامش روح مايه آرامش جسم است.

ص: 112


1- سوره طه، آيه 67.

خطبه پنجم

اشاره

و من خطبة له عليه السلام لما قبض رسول اللّه صلى اللّه عليه و آله و خاطبه العباس و أبو سفيان بن حرب في أن يبايعا له بالخلافة

أَيُّهَا النَّاسُ، شُقُّوا(1) أَمْوَاجَ الْفِتَنِ بِسُفُنِ النَّجَاةِ، وَ عَرِّجُوا(2) عَنْ طَرِيقِ الْمُنَافَرَةِ(3)، وَ ضَعُوا تِيجَانَ الْمُفَاخَرَةِ. أَفْلَحَ مَنْ نَهَضَ بِجَنَاحٍ، أَوِ اسْتَسْلَمَ فَأَرَاحَ.

...

از خطبه هاى آن حضرت عليه السلام كه پس از ارتحال پيامبر اكرم صلى اللّه عليه و آله ايراد شد و آن وقتى بود كه عباس و ابوسفيان به حضرت پيشنهاد دادند كه به خلافت با او بيعت كنند.

موضع گيرى در برابر پيشنهاد بيعت با آن حضرت

وقتى كه رسول خدا صلى اللّه عليه و آله رحلت كرد، عباس بن عبدالمطلب و ابوسفيان بن حرب به آن حضرت پيشنهاد دادند كه با وى به عنوان خليفه بيعت كنند. از آن جا كه ابوسفيان قصد فتنه آفرينى و رودررو ساختن مسلمانان با يكديگر را داشت تا از اين فرصت سوء استفاده كند و مردم را به كفر برگرداند، به همراهى عباس بن عبدالمطلب - كه از نيرنگ بازى ابوسفيان غافل بود، نزد حضرت على عليه السلام آمدند و از ايشان خواستند كه براى گرفتن حق خويش قيام و با رقيبان مبارزه كند. حضرت در برابر اين پيشنهاد فرمود: اى مردم، امواج فتنه را با كشتى هاى نجات بشكافيد.

...

ص: 113


1- شُقّوا: از شق به معناى شكافتن گرفته شده و كنايه از رفتن در راه صحيح است كه انسان را به ساحل نجات مى رساند.
2- عرّجوا: خوددارى كنيد.
3- منافرة: از نفرت، به معناى رويگردانى و دورى از يكديگر با ناراحتى گرفته شده است.

...

اين سخن امام عليه السلام از آن روست كه فتنه ها، مانند امواج دريا هستند چنان كه اگر چيزى در ميان آن امواج سهمگين قرار گيرد غرق خواهد شد. كشتى هاى نجات كه مردم را از امواج فتنه ها مى رهانند، همان راه هاى وصول به رضوان خدا هستند، و بايد اين امواج فتنه را با كشتى حق طلبى و حق پويى درهم كوبيد تا به ساحل آرامش رسيد.

و از نزاع و جدال بپرهيزيد و تاج فخرفروشى را از سر خود برداريد. روشن است كه هركه فخرفروشى مى كند، در واقع گردن فرازى كرده و مانند تاج پادشاهان، تاجى از افتخار بر سر نهاده است. پس امام عليه السلام به تواضع و فروتنى فرمان مى دهد. اين جمله در حقيقت جواب ابوسفيان بود كه قصد داشت با استفاده از وجود حضرت على عليه السلام در برابر غاصبان خلافت فخرفروشى كند.

آن گاه در مقام عذرخواهى از عدم قيام براى گرفتن خلافت مى فرمايد: [ از دو حال خارج نيست:] فردى به كمك بال (يار و ياور) قيام مى كند و پيروز مى شود(1) يا آنكه قيام نمى كند و خود و ديگران را راحت مى سازد. منظور حضرت اين است كه نه ديگران را در مهلكه مى اندازد و نه خود را در معرض خوارى قرار مى دهد.

به عنتره گفتند: تو شجاع ترين فرد عرب هستى؟ گفت: شجاع ترين فرد نيستم، ولى جايى كه بايسته است پا پيش مى نهم و جايى كه شايسته است، احتياط مى كنم.

ص: 114


1- حضرت ياران را به بال پرندگان تشبيه مى فرمايد كه به وسيله آن پرواز مى كند.

هَذَا(1) مَاءٌ آجِنٌ، وَ لُقْمَةٌ يَغَصُّ(2) بِهَا آكِلُهَا، وَ مُجْتَنِي(3) الثَّمَرَةِ لِغَيْرِ(4) وَقْتِ إِينَاعِهَا، كَالزَّارِعِ بِغَيْرِ أَرْضِهِ.

...

حكومت از نگاه اميرمؤمنان عليه السلام

اين [خلافت مانند] آبى گنديده است كه خوش گوار نيست زيرا با ناگوارى ها و مشكلات همراه است و مانند لقمه اى است كه در گلوى خورنده آن گير مى كند، لذا گوارا نمى باشد.

و آن كه ميوه را قبل از رسيدن آن، بچيند مانند كسى است كه در زمين ديگران كشاورزى كرده باشد؛ يعنى هنوز وقت خلافت ظاهرى نرسيده است، و اگر قيام كنم، جز تعدادى بسيار اندك از من پيروى نخواهند كرد، و باعث بروز فتنه و ضعف اسلام مى شود؛ لذا از حق خود گذشتم. همچنين اگر بخواهم قيام كنم، مثل كسى خواهم بود كه در زمين ديگران چيزى بكارد كه از محصول آن بهره اى برندارد. اين بدان علت بود كه مردم تحمل پذيرش خلافت امام عليه السلام را نداشتند و به ابوبكر و امثال او بيشتر تمايل نشان مى دادند، و قرآن نيز پيشاپيش خبر داده بود كه: «... أَفَإِين مَّاتَ أَوْ قُتِلَ انقَلَبْتُمْ عَلَى أَعْقَابِكُمْ ...»(5)؛ «آيا اگر او (= پيامبر) بميرد يا كشته شود از عقيده خود بر مى گرديد؟».

ص: 115


1- هذا: اشاره به خلافت دارد.
2- يغصّ: از غصّ گرفته شده و به معناى باقى ماندن غذا در گلو و گير كردن و ناتوانى در فرو بردن است، چنان كه شاعر مى گويد: أكاد أغص بالماء الفرات؛ آب گوارا و نوشين ممكن است گلوگير من شود.
3- مجتني: از إجتناء الثمرة، يعنى چيدن ميوه گرفته شده است.
4- لغير: ل در لغير براى تأكيد است.
5- سوره آل عمران، آيه 144.

فَإِنْ أَقُلْ، يَقُولُوا: حَرَصَ عَلَى الْمُلْكِ، وَ إِنْ أَسْكُتْ، يَقُولُوا: جَزِعَ مِنَ الْمَوْتِ. هَيْهَاتَ(1) بَعْدَ اللَّتَيَّا وَ الَّتِي(2).

...

اگر بگويم خلافت از آن من است و ديگران آن را غصب كرده اند، مى گويند: به فرمانروايى حريص شده و مى خواهد به خلافت و مقام برسد و اگر سكوت كنم و حق خود را طلب نكنم مى گويند: على از مرگ مى ترسد، يعنى مى ترسد كه اگر براى گرفتنِ حقِ خود بپا خيزد جنگ در بگيرد و در اين راه كشته شود؛ پس براى گريختن از مرگ سكوت كرده است.

اين چه انديشه باطلى است و چقدر با واقعيت تفاوت دارد! چون نه سكوت من از روى ترس است و نه اقدام من از سرِ حرص، زيرا اگر در پى گرفتن حق خود باشم، در آن صورت حرصى به فرمانروايى و حكومت ندارم، و اگر سكوت كنم به دليل ترس از مرگ نيست، بلكه پس از اين دو گمان و برداشتِ نادرست حق آن است كه سكوت من براى مصلحت اسلام است، و اگر هم بخواهم حق خود را بگيرم، براى اجراى حق مشروع و دادنِ خلافت به اهل آن است كه سزاوار فرمانروايى اند.

ص: 116


1- هيهات: فرق فراوان است بين واقعيات و پندارها.
2- بعد اللتيا و التي: پس از آن پندار و اين پندار و گذر از اين دو كلام باطل. اللتيا مصغّر التي است و تصغير آن شاذ مى باشد چنان كه ابن مالك گفته است: و صغّروا شذوذاً الذي التي *** و ذا مع الفروع منها تا و تي و اين يك ضرب المثل است. مى گويند: مردى با زنى كوتاه قد و بد اخلاق ازدواج كرد. پس از معاشرت با او به رنج و مشقت افتاد و او را طلاق داد و بار ديگر با زنى قدبلند ازدواج كرد، ولى اخلاق او بدتر از اولى بود. پس او را طلاق داد، به او گفتند: ديگر نمى خواهى ازدواج كنى؟ گفت: لا أتزوج بعد اللتيا و التي؛ بعد از آن زن قدكوتاه و آن زن ديگر ازدواج نخواهم كرد.

وَ اللَّهِ لاَبْنُ أَبِي طَالِبٍ(1) آنَسُ بِالْمَوْتِ مِنَ الطِّفْلِ بِثَدْيِ أُمِّهِ، بَلِ انْدَمَجْتُ(2) عَلَى مَكْنُونِ عِلْمٍ لَوْ بُحْتُ(3) بِهِ لاَضْطَرَبْتُمْ اضْطِرَابَ الاْءَرْشِيَةِ(4) فِي الطَّوِيِّ(5) الْبَعِيدَةِ(6)!

...

انس امام عليه السلام به مرگ و دليل سكوت آن حضرت در مقابل غاصبان

به خدا سوگند، انس و علاقه فرزند ابوطالب (يعنى على عليه السلام ) به مرگ بيشتر از انس و علاقه شيرخواره به پستان مادرش مى باشد. من از ترس مرگ سكوت نكرده ام، بلكه چيزى مى دانم كه ديگران نمى دانند. يعنى مى دانم سرانجام كارها چيست و قيام چه نتيجه اى خواهد داشت؛ و خدا به اينها فرصت داده تا امتحان شان كند. اگر بخواهم آن علم را براى شما آشكار و رازها را برملا كنم، مانند طناب در قعر چاه عميق، به خود خواهيد لرزيد.

منظور امام عليه السلام اين است كه همان طور كه طناب هنگام كشيدن آب از ته چاه عميق به لرزه و تكان مى افتد، مردم هم اگر از آن علم مكنون و پنهان شده در سينه على عليه السلام آگاه مى شدند بر خود سخت مى لرزيدند. اگر آن حضرت به مردم مى فرمود كه چه كسانى خلافت را در دست مى گيرند و چه خون هاى فراوانى خواهند ريخت و چه احكامى را تغيير خواهند داد و چه خشونت ها و چه حيف و ميل هايى از بيت المال مسلمين خواهند كرد، مسلمانان به شدت نگران مى شدند. چنان كه اگر به كسى بگويند كه حاكم شما چه ظلم هايى خواهد كرد، مى ترسد و نگران مى شود. امام عليه السلام از گفتن همه اين مسائل و اقدام بر گرفتن حق خود سكوت نمود تا نظام اسلامى باقى بماند و جنگ داخلى برپا نشود و موجب شكست اسلام و خوارى مسلمانان نگردد.

ص: 117


1- لابن أبى طالب: ل در لابن براى تأكيد است.
2- إندمجت: در بر گرفتم.
3- بحت: از باح بسره گرفته شده، يعنى افشاى راز كرد.
4- أرشية: جمع رشاء، به معناى ريسمان.
5- طوي: جمع طوية، به معناى چاه.
6- بعيدة: عميق.

خطبه ششم

اشاره

و من كلام له عليه السلام لما أشير عليه بأن لاّ يتبع طلحة و الزبير و لا يرصد لهما القتال

وَ اللَّهِ لاَ أَكُونُ كَالضَّبُعِ(1) تَنَامُ عَلَى طُولِ اللَّدْمِ(2)، حَتَّى يَصِلَ إِلَيْهَا طَالِبُهَا، وَ يَخْتِلَهَا(3) رَاصِدُهَا، وَ لَكِنِّي أَضْرِبُ بِالْمُقْبِلِ إِلَى الْحَقِّ الْمُدْبِرَ عَنْهُ، وَ بِالسَّامِعِ الْمُطِيعِ الْعَاصِيَ الْمُرِيبَ(4) أَبَداً حَتَّى يَأْتِيَ عَلَيَّ يَوْمِي(5). فَوَ اللَّهِ مَا زِلْتُ مَدْفُوعاً عَنْ حَقِّي، مُسْتَأْثَراً عَلَيَّ،(6) مُنْذُ(7) قَبَضَ اللَّهُ نَبِيَّهُ صَلَّى اللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ وَ سَلَّمَ حَتَّى يَوْمِ النَّاسِ هَذَا.

...

از سخنان آن حضرت عليه السلام آن هنگام كه در مقام مشورت، به آن حضرت پيشنهاد دادند كه طلحه و زبير را تعقيب نكند و در صدد جنگ با آنان نباشد.

تصميم قاطع امام عليه السلام بر مبارزه با باطل

وقتى به امام پيشنهاد دادند طلحه و زبير را تعقيب نكند و در صدد جنگِ با آنها نباشد فرمود:

به خدا سوگند، من مثل كفتار نيستم كه در طول زمان كوبيدن بر طبل بخوابد و سرانجام صياد مى آيد و او را با نيرنگ از لانه اش بيرون بكشد. يعنى من در مدينه نمى مانم تا قدرت

ص: 118


1- ضبع: كفتار، ضبع مؤنث سماعى است.
2- لدم: زدن بر روى يك چيز سنگين كه صداى آن شنيده مى شود. ابوعبيد مى گويد: شكارچى كفتار در نزديكى لانه آن آهسته بر طبل مى كوبد كه اين كار را لدم مى گويند. سپس مى گويد: خامري أمّ عامر؛ اى ام عامر (كنيه كفتار) در لانه خود بمان. خامري از خامر گرفته شده كه به معناى خانه نشين بودن است. اين جمله را با صداى ضعيف و مكرر مى گويد و كفتار با اين صداى صياد و طبل خواب مى رود و صياد طنابى بر گردن او مى اندازد و او را از لانه بيرون مى كشد و گويا در اين صدا تأثير خاصى وجود دارد.
3- يختلها: از ختل گرفته شده، يعنى خدعه و نيرنگ.
4- مريب: از ريب گرفته شده، يعنى شك آلود و ترديدآميز.
5- يأتي عليّ يومي: مرگ من فرا برسد.
6- مستأثرا علي: حق من به ديگران داده شده و ديگران بر من مقدم شده اند.
7- منذ: از زمان گذشته.

...

...

و شوكت طلحه و زبير زياد شود و حكومت را از دستم مانند كفتارى كه به دام صياد افتاده است، بگيرند. بلكه من با كمك كسانى كه به سوى حق روى آورده اند و با من هم نوا و هماهنگ هستند، رويگردانان از حق و مخالفان خود را درهم مى كوبم و به وسيله كسانى كه شنواى حق و مطيع فرمانم هستند به نبرد با كسانى برمى خيزم كه نافرمانى حق مى كنند و نسبت به حق، ترديد دارند و اين كار هميشه من است تا آنگاه كه مرگم فرا رسد و از اين جهان به سراى آخرت كوچ كنم.

پايمال شدن هميشگى حق امام عليه السلام

سپس آن حضرت بيان كرد كه ستمگرى طلحه و زبير نسبت به من و پامال كردن حقِ من، نخستين ستمى نيست كه بر وى روا شده باشد مردم از ديرباز همواره حق او را پامال و به او ستم مى كردند. لذا فرمود: به خدا سوگند همواره از حق خود محروم بوده ام و مردم به ضرر من مستبدانه رفتار كرده اند. از زمانى كه پيامبر اكرم صلى اللّه عليه و آله رحلت فرمود تا امروز حق من پايمال شده است، يعنى ابوبكر و عمر و عثمان حق شرعى او را در خلافت ناديده گرفتند، سپس عايشه و طلحه و زبير و پس از آنها معاويه.

ص: 119

خطبه هفتم

اشاره

و من خطبة له عليه السلام يذمّ فيها أتباع الشيطان

اتَّخَذُوا الشَّيْطَانَ لاِءَمْرِهِمْ مِلاَكاً(1)، وَ اتَّخَذَهُمْ لَهُ أَشْرَاكاً(2)، فَبَاضَ وَ فَرَّخَ فِي صُدُورِهِمْ، وَ دَبَّ(3) وَ دَرَجَ(4) فِي حُجُورِهِمْ(5)، فَنَظَرَ بِأَعْيُنِهِمْ، وَ نَطَقَ بِأَلْسِنَتِهِمْ، فَرَكِبَ بِهِمُ الزَّلَلَ(6)، وَ زَيَّنَ لَهُمُ الْخَطَلَ(7)، فِعْلَ مَنْ قَدْ شَرِكَهُ الشَّيْطَانُ فِي سُلْطَانِهِ، وَ نَطَقَ بِالْبَاطِلِ عَلَى لِسَانِهِ.

...

از خطبه هاى آن حضرت عليه السلام كه در آن پيروان شيطان را سرزنش مى فرمايد.

سرزنش پيروان شيطان

[كافران و گنهكاران] شيطان را در كار خويش ملاك قرار دادند، يعنى قوام و بنيان كار آنها در اطاعت از شيطان است. شيطان نيز با آنها چنين مى كند: آنها را در گمراه كردن مردم دام و آلت دست خود قرار مى دهد، زيرا با كارهاى آنها ساير مردم را به گمراهى مى كشاند و در سينه آنها تخم گذارده، جوجه مى پروراند. اين سخن، كنايه از خانه كردن شيطان در دل آنهاست، مانند پرنده اى كه اگر در جايى تخم گذارد و جوجه بپروراند آنجا را محل اقامت خويش قرار مى دهد و همواره به آنجا آمد و شد مى كند.

و در دامن آنان جنبش و رفت و آمد مى كند، همان طور كه طفل در دامان والدين خود

ص: 120


1- ملاك: قوام چيزى كه مالك آن مى شوند.
2- أشراك: جمع شرك، به معناى دام.
3- دب: حركت كرد. (دابة، يعنى جنبنده)
4- درج: راه رفت.
5- حجور: جمع حجر، حضن و دامن.
6- زلل: جمع زلة، به معناى لغزش در حق و عدم ثبات قدم در مسير حق.
7- خطل: زشت ترين خطاها.

...

...

همواره در حال آمدورفت است و به آنها انس شديد دارد. شيطان نيز به چنين افرادى انس و محبتى مانند دلبستگىِ طفل به والدينش را دارد.

پس با چشمِ آنها مى نگرد، يعنى آنان به محرمات و گناهان نظر مى كنند و چون شيطان به چنين چيزهايى مى نگرد، پس در نظر و نگاه اتحاد و يگانگى دارند، و با زبان آنها سخن مى گويد، يعنى كلام آنها كلام شيطان است.

آنان را بر مركب لغزش سوار مى كند، يعنى شيطان آنها را در لغزشگاه ها نگه مى دارد تا بلغزند و در راه حق ثبات قدم نيابند و كارهاى بسيار زشت را در چشم آنها زيبا، و گناهان را در دل و جانشان نيكو جلوه مى دهد. بنابراين آنها كارى را انجام مى دهند كه شيطان در تحقق آن شريك است. اين سخن بدان معناست كه هرچه انجام مى دهند با مشاركت شيطان است كه بخشى از آن كارها براى آنان و بخشى ديگر براى خودِ شيطان است.

و با زبان آنها سخن باطل مى گويد، يعنى آنان تحت تأثير وسوسه او و براى تأمين خواسته اش سخن مى گويند.

ص: 121

خطبه هشتم

اشاره

و من كلام له عليه السلام : يعني به الزبير في حالٍ اقتضت ذلك الكلام

يَزْعُمُ أَنَّهُ قَدْ بَايَعَ بِيَدِهِ وَ لَمْ يُبَايِعْ بِقَلْبِهِ، فَقَدْ أَقَرَّ بِالْبَيْعَةِ، وَ ادَّعَى الْوَلِيجَةَ(1)، فَلْيَأْتِ عَلَيْهَا بِأَمْرٍ يُعْرَفُ، وَ إِلاَّ فَلْيَدْخُلْ فِيمَا خَرَجَ مِنْهُ.

...

از سخنان آن حضرت عليه السلام كه به مقتضاى حال درباره زبير ايراد فرموده است.

پندار باطل زبير درباره بيعت

مسلمانان به طلحه و زبير مى گفتند: چرا بيعت اميرمؤمنان عليه السلام را شكستيد در حالى كه از سرِ ميل و رغبت با آن حضرت بيعت كرديد و هيچ اجبارى در كار نبود؟

آن دو مى گفتند: ما با دست خود با او بيعت كرديم نه با قلب خويش، و گمان مى كردند كه اين جواب مى تواند موضعگيرى هاى خصمانه آنها را توجيه كند، لذا امام عليه السلام مى فرمايد: زبير گمان مى كند كه با دست خويش نه با قلبش بيعت كرده است و در بيعت كردن مجبور و ناراضى بوده. وى با اين سخن در حقيقت اقرار به بيعت كرده، ولى ادعا مى كند كه از شمار افرادى بوده كه با رضا و رغبت بيعت نكرده است. هر معترف و اقرار كننده اى بايد به اقرار خود پايبند باشد، مگر آنكه دليل روشن و واضحى بر خلاف اقرارِ خود داشته باشد.

بنابراين، زبير بايد بر ادعاى ناراضى بودن خود دليل واضح و روشنى بياورد و گرنه بايد در طاعت من باشد و كار را به من واگذارد، زيرا مدعى بايد بيّنه بياورد و اگر نتواند بايد از ادعاى خود دست بردارد.

ص: 122


1- وليجة: كسى كه جزء يك گروه و دسته شده، ولى در حقيقت جزو آنها نيست.

خطبه نهم

اشاره

و من كلام له عليه السلام يصف أصحاب الجمل و أنهم أصحاب قول لا أصحاب عمل

وَ قَدْ أَرْعَدُوا وَ أَبْرَقُوا، وَ مَعَ هَذَيْنِ الاْءَمْرَيْنِ الْفَشَلُ، وَ لَسْنَا نُرْعِدُ حَتَّى نُوقِعَ، وَ لاَ نُسِيلُ حَتَّى نُمْطِرَ.

...

از سخنان آن حضرت عليه السلام در توصيف اصحاب جمل كه فقط اهل سخن هستند نه مرد عمل

مقايسه اصحاب جمل و امام عليه السلام در رابطه با جنگ

امام عليه السلام در توصيف اصحاب جمل مى فرمايد: آنان رعدآسا خروش برآوردند و بسان برق، شعله پراكندند، ولى اين دو با شكست همراه است. امام عليه السلام آنان را به ابرى پررعد و برق تشبيه مى كند كه نشان دهنده باران است [ولى از باران خبرى نيست]. آنان حرف مى زدند و فحش مى دادند و دم از شجاعت و قهرمانى مى زدند، ولى با وجود اين هياهوها كارشان سست بود و هيچ جنگ شايانى نمى كردند، زيرا زبير از جنگ فرار كرد و طلحه بدون جنگِ چشمگيرى كشته شد.

ولى ما چنين نيستيم، بلكه تا بر دشمن نتازيم و آنها را از پاى در نياوريم هياهو ايجاد نمى كنيم و تا نباريم، يعنى در صحنه عمل ظاهر نشويم، دم از پديد آوردن سيل نمى زنيم. پس ما اهل عمل هستيم نه اهل سخن، و غالباً كسانى كه شعار نمى دهند و عمل مى كنند از كسانى كه فقط شعار مى دهند ولى عمل نمى كنند موفق ترند. وجه تمايز دو دسته پيش گفته، در همين است.

ص: 123

خطبه دهم

و من خطبة له عليه السلام

اشاره

أَلاَ(1) وَ إِنَّ الشَّيْطَانَ قَدْ جَمَعَ حِزْبَهُ وَ اسْتَجْلَبَ(2) خَيْلَهُ(3) وَ رَجِلَهُ(4)، وَ إِنَّ مَعِي لَبَصِيرَتِي، مَا لَبَّسْتُ(5) عَلَى نَفْسِي، وَ لاَ لُبِّسَ عَلَيَّ. وَ ايْمُ اللَّهِ(6) لاَءُفْرِطَنَّ لَهُمْ حَوْضاً أَنَا مَاتِحُهُ، لاَ يَصْدُرُونَ عَنْهُ وَ لاَ يَعُودُونَ إِلَيْهِ.

...

از خطبه هاى آن حضرت عليه السلام است.

فرق ميان خطبه و كلام

غالباً خطبه در حال تكيه دادن و ايستادن يا بر فراز منبر و مانند آن ادا مى شود و آغاز آن حمد خدا و درود بر پيامبر صلى اللّه عليه و آله است، به خلاف كلام كه اين ويژگى ها را ندارد، لذا سيد رضى رحمه اللّه گاهى مى فرمايد: و من خطبة له [ عليه السلام ] و گاهى مى فرمايد: و من كلام له [ عليه السلام [و همچنين غالباً سيّد رضى رحمه اللّه بخشى از خطبه و يا بخشى از كلام را به صورت ناتمام آورده است، چون بخشى را مى آورد كه فصاحت و بلاغت بيشترى دارد و لذا مى گويد: (من...) تا بفهماند كه اين بخشى از خطبه يا كلام است نه تمام آن.

نمايى از حركت طلحه و زبيرت.

بدانيد كه شيطان حزب و ياران خود را گرد آورد. منظور از شيطان، شيطان حقيقى و

ص: 124


1- ألا: براى تنبيه است تا شنونده بهوش گردد.
2- إستجلب: طلب جلب كرد، فراخوان كرد.
3- خيله: سوارگانش.
4- رجله: پيادگانش.
5- مالبست على نفسي: از تلبيس به معناى اشتباه است، يعنى خود را به شك نيفكنده ام.
6- و ايم اللّه: و قسم به خدا، أيم به معناى قسم است.

...

...

شناخته شده يا كنايه از شخصى مى باشد(1).

شيطان سواران و پيادگان خود را دعوت نموده است. اين سخن اشاره به اين آيه دارد كه خداى سبحان به شيطان مى فرمايد: «وَ أَجْلِبْ عَلَيْهِمْ بِخَيْلِكَ وَ رَجِلِكَ»(2)؛ «و با سواران و پيادگانت بر آنها بتاز».

اما من داراى بصيرت و آگاهى هستم، يعنى شناخت من نسبت به امور همچنان تغييرناپذير است. من كارى نكردم كه دچار اشتباه و ترديد گردم، يعنى به شك و دو دلى بيفتم كه آيا حق با من است يا نه، چنان كه بسيارى از مردم وقتى كه در صحنه جنگ قرار مى گيرند، ترديد مى كنند كه آيا كار آنها درست است يا نه، و كسى نيز مرا به شك و شبهه نيفكنده است.

سوگند به خدا كه من براى اين مخالفان حوضى پر خواهم كرد كه خودم بايد آن را خالى سازم، يعنى لشكرى انبوه فراهم مى كنم كه خودم سرپرستى و فرماندهى آن را به عهده مى گيرم، به گونه اى كه اينان نمى توانند از اين حوضِ خون خارج شوند و به سلامت جان به در ببرند و وقتى كه مُردند ديگر نمى توانند به آن برگردند. پس امكان آمد و شد را از آنها مى گيرم.

ص: 125


1- برخى گفته اند: امام عليه السلام اين سخن را به مناسبت حركت طلحه و زبير بيان فرموده است.
2- سوره اسراء، آيه 64.

خطبه يازدهم

و من كلام له عليه السلام لابنه محمد بن الحنفية لمّا أعطاه الراية يوم الجمل

اشاره

تَزُولُ الْجِبَالُ وَ لاَ تَزُلْ، عَضَّ عَلَى نَاجِذِكَ(1)، أَعِرِ(2) اللَّهَ جُمْجُمَتَكَ. تِدْ(3) فِي الاْءَرْضِ قَدَمَكَ، ارْمِ بِبَصَرِكَ أَقْصَى الْقَوْمِ، وَ غُضَّ بَصَرَكَ، وَ اعْلَمْ أَنَّ النَّصْرَ مِنْ عِنْدِ اللَّهِ سُبْحَانَهُ.

...

از سخنان آن حضرت عليه السلام آنگاه كه در جنگ جمل پرچم را به دست فرزندش محمد بن حنفيه داد

فرمان هاى نظامى اميرمؤمنان عليه السلام به فرزندش محمد بن حنفيه

اميرمؤمنان عليه السلام فرزندى به نام محمد بن حنفيه داشت. از آن رو او را محمد بن حنفيه خوانده اند كه مادرش زنى از بنى حنيفه بود، لذا براى اينكه از فرزندان حضرت زهرا عليهاالسلام متمايز باشد او را به اين عنوان مى خواندند. محمد بن حنفيه فردى شجاع و نزد امام عليه السلام و برادرانش محبوب بود. در جنگ جمل وقتى كه امام عليه السلام مى خواست پرچم را به دست او بدهد، او را اين گونه توصيه فرمود:

كوه ها مى لرزند، ولى تو نلرز، يعنى در مقابل دشمنان چنان پايدار و مقاوم باش كه حتى اگر كوه ها از جا كنده شوند تو نبايد به خود هراسى راه بدهى. دندان هاى آسياب خود را محكم بر هم بفشار، چون وقتى انسان چنين كند اعصاب سر او محكم مى شوند و در نتيجه، عزم و اراده اش بيشتر و محكم تر مى گردد.

...

ص: 126


1- ناجذ: جمع آن نواجذ است كه به دندان هاى انتهايى (آسياب) گفته مى شود.
2- أعر: به عاريت بده. از (أعار، يعير) گرفته شده است.
3- تد: از وتد گرفته شده، يعنى ميخگونه محكم باش.

...

سر خود را به خداى متعال عاريه بده تا خدا در اين دنيا آن را از تو بگيرد و در آن دنيا به تو پس دهد، يعنى همواره آماده شهادت باش.

و پاى خود را چونان ميخ - كه در ديوار و مانند آن مى كوبند - محكم در زمين بكوب تا وقتى كه سپاه دشمن به سمت تو آمد شكست نخورى و نگريزى. روشن است كه ويژگى ميخ استحكام مى باشد.

نگاه خود را به انتهاى لشكر دشمن بينداز تا عزم تو در جنگيدنِ با آن جمعيتِ فراوان بيشتر شود. اين سخن از آن روست كه انسان هرچه به كثرت دشمن آگاه تر باشد، عزمى قوى تر و قلبى محكم تر براى پيشروى خواهد داشت و براى موقعيت هاى آن چنانى آماده تر مى شود.

و چشم خود را پس از افكندن به انتهاى لشكر به سوى زمين بيانداز تا شمشيرهاى آخته و نيزه ها، موجب هول و هراس تو نشود. انسانى كه عزم راسخ دارد، ابتدا تعداد لشكر دشمن را ارزيابى مى كند، سپس قدم به قدم به جلو نگاه مى كند تا اگر به ناگاه نگاهش به جمعيت دشمن افتاد، قلب او نلرزد.

و بدان كه يارى و پيروزى از طرف خداى سبحان است، و پرواضح است كه اگر كسى چنين عقيده اى داشته باشد قلب او محكم و اعصاب او آرام و نشاط و قدرت او دو چندان مى شود.

ص: 127

خطبه دوازدهم

اشاره

و من كلام له عليه السلام لما أظفره اللّه بأصحاب الجمل و قد قال له بعض أصحابه: ودِدْتُ أنّ أخي فلاناً كان شاهدنا ليرى ما نصرك اللّه به على أعدائك.

فَقَالَ لَهُ عليه السلام : أَ هَوَى أَخِيكَ مَعَنَا؟ فَقَالَ: نَعَمْ، قَالَ: فَقَدْ شَهِدَنَا، وَ لَقَدْ شَهِدَنَا فِي عَسْكَرِنَا هَذَا(1) أَقْوَامٌ فِي أَصْلاَبِ(2) الرِّجَالِ وَ أَرْحَامِ النِّسَاءِ سَيَرْعَفُ(3) بِهِمُ الزَّمَانُ، وَ يَقْوَى بِهِمُ الاْءِيمَانُ.

...

از سخنان آن حضرت عليه السلام درباره سخن يكى از اصحاب كه پس از پيروزى امام عليه السلام بر اصحاب جمل به حضرت عرض كرد: دوست داشتم كه فلان برادرم شاهد پيروزى ما در جنگ جمل مى بود.

رضايت به عمل چون مشاركت در عمل

وقتى كه خداى سبحان در جنگ جمل، پيروزى را نصيب امام عليه السلام كرد و ناكثين را با شكست روبه رو ساخت، يكى از اصحاب حضرت عرض كرد: اى كاش برادرم فلانى همراه ما مى بود و پيروزى ما بر دشمن را مى ديد. حضرت فرمود: آيا برادرت دوست داشت كه همراه ما باشد؟ يعنى آيا ميل و رغبت او با ما بود و آيا ما را دوست، و دشمنان ما را دشمن مى داشت؟ عرض كرد: آرى.

حضرت فرمود: او در ثواب، با ما شريك است، زيرا گفته اند: «الرّجلُ معَ مَن اَحبَّ؛

ص: 128


1- هذا: صفت عسكر است.
2- أصلاب: جمع صلب، يعنى استخوان پشت، محل تجمع منى است، چنان كه خداوند مى فرمايد: «يَخْرُجُ مِنْ بَيْنِ الصُّلْبِ وَ التَّرائِبِ»؛ «[كه] از صلب مرد و ميان استخوان هاى سينه زن بيرون مى آيد» (سوره طارق، آيه 7).
3- سيرعف: از كلمه رعاف گرفته شده، به معناى خونى است كه از بينى خارج مى شود و در اين جا كنايه از آمدن به وجود از عدم است.

...

...

انسان هر كه را دوست بدارد با وى محشور خواهد شد».

[نه تنها اين فرد، بلكه] كسانى كه در صلب پدران و رحم مادران به سر مى برند، يعنى كسانى كه هنوز در مرحله جنينى به سر مى برند و هنوز از رحم مادر خارج نشده اند و در آينده، زمان آنها را به عرصه وجود خواهد آورد در اين سپاه ما خواهد بود (و در اجر و ثواب با ما شريكند)، زيرا آنان ما را دوست دارند و ايمان به وسيله آنها تقويت مى گردد، يعنى آنها اميرمؤمنان على عليه السلام و اهل بيت عليهم السلام را با قلم و زبان و مانند آن يارى مى كنند.

ص: 129

خطبه سيزدهم

و من كلام له عليه السلام في ذم أهل البصرة بعد وقعة الجمل

اشاره

كُنْتُمْ جُنْدَ الْمَرْأَةِ، وَ أَتْبَاعَ الْبَهِيمَةِ، رَغَا(1) فَأَجَبْتُمْ، وَ عُقِرَ(2) فَهَرَبْتُمْ. أَخْلاَقُكُمْ دِقَاقٌ(3)، وَ عَهْدُكُمْ شِقَاقٌ، وَ دِينُكُمْ نِفَاقٌ، وَ مَاوءُكُمْ زُعَاقٌ(4)، وَ الْمُقِيمُ بَيْنَ أَظْهُرِكُمْ(5) مُرْتَهَنٌ بِذَنْبِهِ، وَ الشَّاخِصُ(6) عَنْكُمْ مُتَدَارَكٌ بِرَحْمَةٍ مِنْ رَبِّهِ. كَأَنِّي بِمَسْجِدِكُمْ كَجُوءْجُوءِ(7) سَفِينَةٍ، قَدْ بَعَثَ اللَّهُ عَلَيْهَا الْعَذَابَ مِنْ فَوْقِهَا وَ مِنْ تَحْتِهَا، وَ غَرِقَ مَنْ فِي ضِمْنِهَا.

...

از سخنان آن حضرت عليه السلام كه پس از جنگ جمل در مذمت اهالى بصره ايراد شده است.

نكوهش اهل بصره

[اى مردم بصره، [شما لشكريان زن (= عايشه) و دنباله روهاى حيوان (= شتر) بوديد. آنان دنبال شتر (كه عسكر نام داشت) به هر سوى مى رفتند.

چون شتر صدا برآورد، شما جواب داديد. البته منظور صداى شترسوار است كه بر اساس رابطه حال و محلّ [در نحو عربى] به صداى شتر تعبير شده است. و وقتى كه شتر مجروح و پى زده شد، گريختيد. پس نه ثبات قدم داريد و نه ادراك و انديشه.

اخلاق تان [اى مردم بصره] سراسر پستى و فرومايگى است و پيمان شما تفرقه افكنى،

ص: 130


1- رغا: شتر صدا كرد.
2- عقر: پاى او قطع شد و مجروح گرديد.
3- دقاق: جمع دقيق از الشيء الدقيق گرفته شده و به معناى دنى و پست است، چرا كه چيز كوچك به يك حال نمى ماند و تحمل اشياء گوناگون را ندارد.
4- زعاق: شور.
5- أظهر: جمع ظهر، وسط و ميان، چون ظهر آن است كه آشكار باشد برخلاف بطن كه بخش پنهان هر چيز است.
6- شاخص: مسافر.
7- جؤجؤ: سينه و عرشه كشتى.

...

...

و روشتان پيمان شكنى است. چنان كه با عثمان بن حنيف پيمان بستند، ولى به پيمان خود وفادار نماندند و عهد خود را شكستند.

مرام شما نفاق و دوچهرگى است، به گونه اى كه در يك جا به شكلى و در جاى ديگر به شكلى ديگر ظاهر مى شويد. و آب آشاميدنى شما شور است، زيرا آب شور در تندخويى و فرومايگى انسان تأثير مى گذارد.

و كسى كه در جمع شما زندگى كند هماره گرفتار گناه است، زيرا اخلاق و صفات شما ناچار به او سرايت مى كند و مانند رهنى خواهد بود كه تا وقتى انسان مال را پس ندهد، همراه اوست.

و آن كه از ميان شما كوچ كند و به جاى ديگر برود، مشمول رحمت خداى متعال است چون موفق شده است كه از گناه بگريزد. من روزى را مى بينم كه مسجد شما(1) در آب غرق شده، و مانند دماغه كشتى، از دور در آب نمايان مى باشد.

خداوند از بالا و پايين بر بصره عذاب فرو خواهد فرستاد و همه ساكنانش را غرق خواهد كرد، چنان كه در قرآن مى فرمايد: «إِذْ جاوءُكُمْ مِنْ فَوْقِكُمْ وَ مِنْ أَسْفَلَ مِنْكُمْ»(2)؛ «هنگامى كه از بالاى [سر] شما و از زير [پاى] شما آمدند».

در تاريخ آمده است: بصره دو مرتبه غرق شد: يك مرتبه در دوران خليفه عباسى القادر باللّه و بار ديگر در دوران القائم بأمر اللّه، و چنان كه امام عليه السلام پيش بينى فرمود تمام بصره و آنچه در آن بود به زير آب رفت.

ص: 131


1- مسجد بزرگى كه بين بصره كنونى و [ شهرِ] زبير است و شايد حدود 100 هزار متر مى باشد.
2- سوره احزاب، آيه 10.

و في رواية: وَ ايْمُ اللَّهِ(1) لَتَغْرَقَنَّ بَلْدَتُكُمْ حَتَّى كَأَنِّي أَنْظُرُ إِلَى مَسْجِدِهَا كَجُوءْجُوءِ سَفِينَةٍ، أَوْ نَعَامَةٍ جَاثِمَةٍ. و في رواية: كَجُوءْجُوءِ طَيْرٍ فِي لُجَّةِ(2) بَحْرٍ. و في رواية أخرى: بِلاَدُكُمْ(3) أَنْتَنُ بِلاَدِ اللَّهِ تُرْبَةً، أَقْرَبُهَا مِنَ الْمَاءِ، وَ أَبْعَدُهَا مِنَ السَّمَاءِ، وَ بِهَا تِسْعَةُ أَعْشَارِ الشَّرِّ(4)، الْمُحْتَبَسُ فِيهَا بِذَنْبِهِ، وَ الْخَارِجُ بِعَفْوِ اللَّهِ. كَأَنِّي أَنْظُرُ إِلَى قَرْيَتِكُمْ(5) هَذِهِ قَدْ طَبَّقَهَا(6) الْمَاءُ، حَتَّى مَا يُرَى مِنْهَا إِلاَّ شُرَفُ(7) الْمَسْجِدِ، كَأَنَّهُ جُوءْجُوءُ طَيْرٍ فِي لُجَّةِ بَحْرٍ.

...

غيبگويى امام عليه السلام درباره بصره

درباره بصره روايات متفاوتى ذكر شده است، زيرا غالبا انسان يك خبر شگفت را به سبب شگفتناكى آن و نيز گاه به منظور بشارت يا هشدار، همواره و در هر مناسبتى ذكر مى كند. لذا در يك روايت ديگر مى فرمايد: به خدا سوگند مسجد شما غرق خواهد شد و آن را مثل دماغه كشتى اى مى بينم كه در ميان دريا، يا مانند شترمرغى كه روى زمين لميده است.

در روايت ديگرى آمده است كه آن را مانند سينه مرغى مى بينم در ميان دريا، چون پرنده اى كه روى آب حركت مى كند سينه اش بيشتر ديده مى شود.

نيز در روايت ديگرى چنين آمده است: خاك شهر شما متعفن ترين خاك شهرهاى خداست زيرا بخار متصاعد شده از آب، موجب رطوبت و سپس عفونت آن مى شود؛ علاوه بر آن چنان كه در منابع پزشكى گفته اند: نزديك بودن زمين به آب موجب حبس بخار در آن و در نتيجه سبب عفونت مى شود.

شهر شما به آب نزديك تر است، زيرا به سبب همترازى زمين با سطح دريا چنان

ص: 132


1- أيم اللّه: سوگند به خدا.
2- لجّة: وسط.
3- بلاد: جمع بلد و اطلاق بلاد بر يك شهر مثل بصره به اعتبار محله هاى آن شهر است.
4- تسعة أعشار الشر: نُه دهم شر كه منظور مبالغه است نه حصر حقيقى و معناى آن شر فراوان است.
5- قرية: محل پذيرايى از مهمان.
6- طبّقها: آن را در بر گرفت.
7- شرف: جمع شرفة به معناى بناى قسمت بالاى ديوار مسجد كه براى زيبايى مى سازند.

...

...

مى نمايد كه به دريا نزديك است و از آسمان دور. منظور از آسمان يا رحمت است و يا آسمان پاك، چون زمين هر قدر كه سطح آن بالا باشد به هواى پاك و ناآلوده به عفونت ها و بخارها نزديك تر است و منظور از تفضيل (دورتر و نزديك تر) نسبى است نه حقيقى و عينى.

در اين شهر شما نُه دهم شرّ وجود دارد، يعنى سراسر آن را شر فرا گرفته است.

كسى كه در اين شهر زندگى كند گويا مانند زندانى اى است كه به كيفر جرم خود، حبس شده، و كسى كه از اين شهر خارج شود به مدد عفو الهى رهايى يافته است. پس ماندن او در شهر شما كه در نتيجه اخلاق شما را فرا مى گيرد، گناهى است كه رهايى از آن نيازمند عفو الهى است.

از اينجا روشن مى شود كه منظور از محتبس در اين جمله سكنا گزيده است، يعنى ساكن شهر شما بندِ گناه خويش است.

گويا مى بينم روستاى شما را آب فرا گرفته است. منظور از قريه در مقابل صحراست، گرچه شهر بزرگى باشد، چنان كه خداى سبحان مى فرمايد: «...وَ إِن مِّن قَرْيَةٍ إِلاَّ...»(1)؛ «و هيچ شهرى نبوده مگر اينكه...» و باز مى فرمايد: «أَخْرِجُوهُمْ مِنْ قَرْيَتِكُمْ»(2)؛ «آنان (پيامبران) را از شهرتان بيرون كنيد». و باز مى فرمايد: «قَرْيَتِكَ الَّتِي أَخْرَجَتْكَ»(3)؛ «شهرى كه تو را [ از خود [بيرون راند».

اين قريه شما را روزى آب فرا مى گيرد، به گونه اى كه از آن تنها كُنگره هاى مسجد، چون سينه پرنده اى در ميان دريا، ديده مى شود.

ص: 133


1- سوره اسراء، آيه 58.
2- سوره اعراف، آيه 82.
3- سوره محمد، آيه 13.

خطبه چهاردهم

و من كلام له عليه السلام في مثل ذلك

أَرْضُكُمْ قَرِيبَةٌ مِنَ الْمَاءِ، بَعِيدَةٌ مِنَ السَّمَاءِ. خَفَّتْ عُقُولُكُمْ، وَ سَفِهَتْ حُلُومُكُمْ، فَأَنْتُمْ غَرَضٌ(1) لِنَابِلٍ(2)، وَ أُكْلَةٌ لاِآكِلٍ، وَ فَرِيسَةٌ(3) لِصَائِلٍ(4).

...

از سخنان آن حضرت عليه السلام در نكوهش بصره و مردم آن.

[اى مردم بصره،] شما چند ويژگى داريد:

سرزمين شما به دليل هم سطح بودن با دريا، نزديك به آب است، اما از آسمان (رحمت يا هواى پاك) دور است. عقل هاى شما سبك و كم مايه است. حضرت عقل را به چيزى سبك وزن تشبيه مى كند كه با وزش باد به حركت در مى آيد. در مقابل، عقل هايى وجود دارند كه استوارند و با اندك حركت و آشفتگى دچار تزلزل نمى شوند.

و شما سفيهانى هستيد كه براى عقل شما بها و كمالى يافت نمى شود. پس شما هدف تيراندازانى هستيد؛ زيرا آنان آماج تير گمراهى طلحه و زبير و عايشه قرار گرفتند. و لقمه اى براى خورندگان هستيد، يعنى شما در حفظ و حصارى نيستيد؛ لذا هر كسى در شما طمع مى كند تا مانند يك لقمه گوارا خوراك خود كند؛ و شكار درندگان هستيد كه همواره بر شما هجوم مى آورند.

ص: 134


1- غرض: هدف و چيزى كه تير اندازان نصب مى كنند تا مهارت خود را بيازمايند.
2- نابل: تيرانداز.
3- فريسة: حيوان كوچك و ضعيفى كه درندگان آن را مى درند.
4- صائل: از كلمه صال، به معناى يورش برنده.

خطبه پانزدهم

و من كلام له عليه السلام فيما رده على المسلمين من قطائع عثمان

اشاره

وَ اللَّهِ لَوْ وَجَدْتُهُ قَدْ تُزُوِّجَ بِهِ النِّسَاءُ، وَ مُلِكَ بِهِ الاْءِمَاءُ لَرَدَدْتُهُ، فَإِنَّ فِي الْعَدْلِ سَعَةً، وَ مَنْ ضَاقَ عَلَيْهِ الْعَدْلُ، فَالْجَوْرُ عَلَيْهِ أَضْيَقُ.

...

از سخنان آن حضرت عليه السلام در مورد بازگرداندن زمين هاى مسلمانان به بيت المال كه عثمان به اطرافيان خود بخشيده بود.

مبارزه قاطع با مفاسد اقتصادى

امام عليه السلام درباره اموال و اراضى اى كه عثمان به خويشان و دوستان خود بخشيده بود و آنان به فرمان وى بر آن مسلط شده بودند، و برگرداندن آنها به بيت المال مسلمين مى فرمايد: به خدا سوگند، اگر ببينم اموالى كه عثمان به اين و آن داده، حتى اگر مهريه زنان شده باشند و يا با آنها كنيز خريده اند، آن مهريه و خريد را باطل مى كنم و مال را به بيت المال برمى گردانم و عقد مانعِ بازگرداندن مال غصب شده به بيت المال نمى باشد. اين مطلب براى بيان اين نكته است كه ادامه زندگى زناشويى با اين مال غصب شده جايز نيست، چه رسد به ساير تصرفات (يعنى اگر براى حلال كردن ازدواج كه مسأله بسيار مهمّى است نتوان غصب نمود، در امور ديگرى مانند خوردن و تفريح كردن و... چگونه مى توان در اموال غصبى تصرف كرد؟)

پس در عدل فراخى و گستردگى وجود دارد و عموم مردم را شامل مى شود و به گروهى خاص اختصاص ندارد، چنان كه ظلم هم همين طور است و شامل تمام مردم مى شود.

ص: 135

...

...

و اگر كسى از عدل روى برتابد و از ترس آنكه طمعكاران و مال دوستان از او رنجش خاطر پيدا كنند به ظلم و ستم روى بياورد، بيشتر مورد خشم مردم قرار مى گيرد، چنان كه عثمان خواست خويشان و هواداران را راضى نگه دارد، ولى در فشار و تنگناى بيشترى قرار گرفت تا آنكه سرانجام كشته شد.

ص: 136

خطبه شانزدهم

و من كلام له عليه السلام لما بويع في المدينة

اشاره

ذِمَّتِي(1) بِمَا أَقُولُ رَهِينَةٌ(2)، وَ أَنَا بِهِ زَعِيمٌ. إِنَّ مَنْ صَرَّحَتْ(3) لَهُ الْعِبَرُ(4) عَمَّا بَيْنَ يَدَيْهِ(5) مِنَ الْمَثُلاَتِ(6)، حَجَزَتْهُ(7) التَّقْوَى عَنْ تَقَحُّمِ(8) الشُّبُهَاتِ.

...

از سخنان آن حضرت عليه السلام هنگامى كه در مدينه با او بيعت كردند.

تقوا ارمغان پندآموزى

هنگامى كه مردم در مدينه بعد از كشته شدن عثمان با امام عليه السلام بيعت كردند آن حضرت اين خطبه را ايراد فرمود. در آغاز مى فرمايد:

ذمه من در گرو صحت گفته هاى خويش است. همان طور كه گروگان جز با پرداخت مال آزاد نمى گردد، ذمه و عهده انسان هم آزاد نمى شود و صدق گفتار و يا صداقت گوينده آشكار نمى گردد، مگر پس از مطابقت كلام او با واقع و اثبات راستى و راستگويى او.

و من به صدق و درستى گفتارم ضامنم. اين دو جمله اى كه گذشت به منزله سوگند و جمله بعد، از حيث نحوى متعلّق قسم است كه مى فرمايد: كسى كه موعظه ها و عبرت هاى موجود در پيش روى او بتوانند براى او از كيفرهاى پيشين پرده بردارند و براى او دلالت بر

ص: 137


1- ذمتي: ذمه، نفس متعهد و پايبند.
2- رهينة: گرو.
3- صرحت: دلالت بر نتيجه كند.
4- عبر: جمع عبرة، يعنى حادثه اى كه ديگران از آن عبرت گيرند.
5- عما بين يديه: آنچه گذشته گويا پيش روى انسان است.
6- مثلات: عقوبت ها.
7- حجزته: مانع مى گردد.
8- تقحم: ورود بدون فكر و انديشه.

...

...

نتيجه كنند، پرهيزگارى و تقوايى به دست مى آورد تا مانع از افتادن او در دامگه شبهه ها شود، يعنى ترس از عذاب الهى نمى گذارد در آنچه كه حلال بودن و يا حرام بودن آن براى او روشن نيست وارد گردد. پس در حقيقت عبرت ها مانع ورود انسان به شبهه مى گردد، چرا كه در امور شبهه ناك احتمال خطا و گناه هست، و نزول عذاب الهى را به دنبال دارد(1).

ص: 138


1- روشن است كه اگر پندآموزى چنين توانى دارد كه مانع ورود انسان به شبهات گردد، به طور قطع از ورود انسان به محرّمات و گناهان قطعى جلوگيرى خواهد كرد.

أَلاَ وَ إِنَّ بَلِيَّتَكُمْ(1) قَدْ عَادَتْ كَهَيْئَتِهَا يَوْمَ بَعَثَ اللَّهُ نَبِيَّهُ صلى اللّه عليه و آله . وَ الَّذِي(2) بَعَثَهُ بِالْحَقِّ لَتُبَلْبَلُنَّ(3) بَلْبَلَةً، وَ لَتُغَرْبَلُنَّ(4) غَرْبَلَةً، وَ لَتُسَاطُنَّ سَوْطَ(5) الْقِدْرِ، حَتَّى يَعُودَ أَسْفَلُكُمْ أَعْلاَكُمْ، وَ أَعْلاَكُمْ أَسْفَلَكُمْ.

...

آزمون مجدد

بدانيد كه امتحان شما درست مانند آن روزى كه خدا پيامبر صلى اللّه عليه و آله را به رسالت برانگيخت، تكرار گرديد؛ يعنى همان طور كه پيامبر صلى اللّه عليه و آله معيار و ميزان امتحان بزرگ و تشخيص مؤمن از كافر و منافق شد، خلافت اميرمؤمنان عليه السلام نيز باعث امتحان مردم گرديد تا روشن شود كه كدام يك تابع حق و چه كسى پيرو باطل خواهد بود.

قسم به خدايى كه پيامبر صلى اللّه عليه و آله را به حق به رسالت برانگيخت(6)، قطعاً با يكديگر آميخته خواهيد شد، يعنى حوادث باعث اختلاط لايه هاى فرادست و فرودست جامعه مى گردد(7). و قطعاً غربال خواهيد شد. گويا انسان ها در حوادث، غربال مى شوند و افراد داراى ايمان قوى و استوار و افراد سست ايمان وازده مى شوند، هرچند قبل از حوادث ظاهراً هر دو گروه يكسان و حتى بر عكس (افراد قوى الايمان ضعيف و افراد ضعيف الايمان قوى) هستند، چرا كه حوادثْ جوهر مردان حقيقى را آشكار مى كند.

مانند (حبوبات) درون يك ديگ زيرورو مى شويد، به گونه اى كه افراد ظاهرا فرودست، به واسطه بروز جوهر نهفته خويش بالا مى آيند و افراد بالا و بلندمرتبه به دليل ضعف و افتادن در فتنه ها پايين قرار مى گيرند. چنان كه خداى سبحان مى فرمايد: «...أَلا فِي الْفِتْنَةِ سَقَطُوا...»(8)؛ «آگاه باش كه آنان در فتنه افتاده اند». كه در اينجا سقوط معنوى به سقوط حسّى تشبيه شده است.

ص: 139


1- بلية: ابتلاء و امتحان.
2- و الذي: قسم به آن كسى كه...
3- لتبلبلن: از بلبلت الألسن، به معناى اختلاط زبان ها گرفته شده است.
4- لتغربلن: از غربل، يعنى جدا كردن آرد از سبوس.
5- سوط: به هم زدن آن چه در ديگ است.
6- يعنى ارسال او مانند ارسال مأموران طاغوت كه براى ظلم و ستم اعزام مى شوند، نوعى ارسال به باطل نبود، بلكه بر پايه حق بوده است.
7- البته احتمال مى رود كه منظور اختلاط در كلام باشد.
8- سوره توبه، آيه 49.

وَ لَيَسْبِقَنَّ سَابِقُونَ كَانُوا قَصَّرُوا، وَ لَيُقَصِّرَنَّ سَبَّاقُونَ كَانُوا سَبَقُوا. وَ اللَّهِ مَا كَتَمْتُ وَشْمَةً(1)، وَ لاَ كَذَبْتُ كِذْبَةً، وَ لَقَدْ نُبِّئْتُ بِهَذَا الْمَقَامِ وَ هَذَا الْيَوْمِ.

...

توصيه به كُندروان و تندروان

كسانى كه در گذشته كوتاهى كردند و انجام وظيفه را به حد لازم نرساندند، بايد امروز به سوى جهاد و خير و فضيلت بشتابند و كُندروى گذشته را جبران كنند. در مقابل، كسانى كه در زمان پيامبر صلى اللّه عليه و آله اهل جهاد و فضيلت بودند و گوى سبقت را از همگان ربودند اما امروز در عمل قصور مى ورزند، مانند زبير و طلحه كه از سبقت گيرندگان در نصرت پيامبر صلى اللّه عليه و آله و امام عليه السلام بودند، ولى بعدها از دشمنان حضرت گرديدند و با اين كار خود را دوزخى ساختند، اينها نيز بايد از تندروى و افراط دست بردارند.

اوصاف امام عليه السلام

به خدا سوگند كه هرگز يك كلمه حق را كتمان نكردم، بلكه همواره حق را اظهار نموده ام و آشكارا آن را بيان كرده ام، زيرا شخصى كه به سوى حق هدايتگر است و به معروف امر، و از منكر نهى مى كند، جز سخن حق چيزى نمى گويد.

من هرگز يك دروغ هم نگفته ام. يعنى امام عليه السلام درباره حق، صريح و بى پروا بود و هيچ مجامله اى نمى كرد و درباره عدالت هيچ گونه مداهنه و مسامحه اى روا نمى داشت.

رسول اكرم صلى اللّه عليه و آله اين موقعيت را كه اكنون در آن قرار دارم و نيز امروز را كه شما با من بيعت مى كنيد به من خبر داده است. گويا امام عليه السلام با اين بيان مى خواهد راه را بر كسانى كه به چاپلوسى و نيل به اهداف خود، كه در نظام هاى پيش از حضرتش بدان عادت كرده بودند و مى خواستند امام عليه السلام را نيز بدان سو بكشانند، ببندد.

ص: 140


1- وشمة: كلمه.

أَلاَ وَ إِنَّ الْخَطَايَا(1) خَيْلٌ(2) شُمُسٌ(3)، حُمِلَ عَلَيْهَا أَهْلُهَا، وَ خُلِعَتْ لُجُمُهَا، فَتَقَحَّمَتْ بِهِمْ فِي النَّارِ. أَلاَ وَ إِنَّ التَّقْوَى(4) مَطَايَا(5) ذُلُلٌ(6). حُمِلَ عَلَيْهَا أَهْلُهَا، وَ أُعْطُوا أَزِمَّتَهَا(7)، فَأَوْرَدَتْهُمُ الْجَنَّةَ.

...

آثار لغزش و تقواپيشگى

آگاه باشيد كه گناهان به اسب هاى سركشى مى مانند كه گنهكاران سوارشان شده اند. گنهكار به كسى كه سوار بر اسب چموش است تشبيه شده، كه انسان از آن در امان نيست، زيرا افسار و لگامِ اين مركب از دست سوار، بيرون رفته و او را به آتشِ دوزخ و نابودى مى كشاند.

بدانيد كه تقوا مانند مركب هايى راهوار و مطيع است كه آدمى را از كارهاى نابودكننده نجات مى دهد، به عكس گناهان كه او را در گرفتارى و مهلكه مى اندازند. لذا گناه به اسب هاى چموش و تقوا به اسب هاى راهوار تشبيه شده است. اهل تقوا بر اين مركب ها سوار مى شوند و زمام آنها را در دست گرفته اند. پرواضح است كه هركه زمام اسب را در دست مى گيرد آن را از شتاب و حركت ناهنجار باز مى دارد. تقوا نيز مانند همان مركبى است كه زمامش به دست انسان است و در نتيجه او را وارد بهشت مى سازد و در مسيرى راحت و بى خطر به مقصد نهايى مى رساند. اين سخن در حقيقت براى تشويق مردم به ضرورت دورى جستن از گناهان و ضرورت تقواپيشگى در همه امور است.

ص: 141


1- خطايا: جمع خطيئة است و چون انسان از روى اشتباه مرتكب آن مى شود خطيئه ناميده مى شود، چون انسان عاقل كارى را كه به ضرر اوست انجام نمى دهد؛ پس در حقيقت خطا نمى كند.
2- خيل: اسم جنس است، يعنى اسب.
3- شمس: جمع شموس، اسب چموشى كه سوارى ندهد.
4- تقوى: منظور جنس تقواست و لذا به صورت جمع توصيف شده است چنان كه گفته مى شود: «أهلك الناس الدرهم البيض و الدينار الصفر» كه درهم و دينار به صورت مفرد، ولى صفت آنها جمع آمده است.
5- مطايا: جمع مطيّة، يعنى مركب.
6- ذلل: جمع ذليل، يعنى رام و راهوار.
7- أزمّة: جمع زمام، به معناى مهار و افسار.

حَقٌّ وَ بَاطِلٌ، وَ لِكُلٍّ أَهْلٌ، فَلَئِنْ أَمِرَ الْبَاطِلُ لَقَدِيماً فَعَلَ، وَ لَئِنْ قَلَّ الْحَقُّ فَلَرُبَّمَا وَ لَعَلَّ، وَ لَقَلَّمَا أَدْبَرَ شَيْءٌ فَأَقْبَلَ.

...

حضور هميشگى حق و باطل

همواره حق و باطل وجود داشته و دارد و هر يك از اين دو طرفدارانى دارند، زيرا خداى سبحان دنيا را محل امتحان قرار داده و زمام حق و باطل را رها ساخته تا مردم آزمايش شوند، چنان كه خداى سبحان مى فرمايد: «إِنّا هَدَيْناهُ السَّبِيلَ إِمّا شاكِراً وَ إِمّا كَفُوراً»(1)؛ «ما راه را بدو نموديم، يا سپاسگزار خواهد بود و يا ناسپاسگزار» پس گروهى حق و گروهى باطل را برمى گزينند.

بنابراين اگر باطل زمام فرمانروايى را در جامعه به دست گرفت، تازگى ندارد، بلكه از قديم الأيام تاكنون باطل در جامعه حكومت مى كرده است.

و اگر حق و پيروان آن كم و اندكشمار شدند، باشد كه بر باطل، با وجود كمشمارى پيروز شوند و شايد روزى فرا رسد كه حق بر باطل غلبه پيدا كند، چنان كه خداى سبحان مى فرمايد: «... كَمْ مِنْ فِئَةٍ قَلِيلَةٍ غَلَبَتْ فِئَةً كَثِيرَةً بِإِذْنِ اللّهِ»(2)؛ «بسا گروهى اندك كه بر گروهى بسيار، به اذن خدا پيروز شدند».

و اندك اتفاق مى افتد چيزى كه رفته است، دوباره بازگردد. اين جمله انكار و استبعادى است كه امام عليه السلام درباره به حد نصاب رسيدن حق، مانند روز اول، بيان مى فرمايد، چون چيزى كه به سبب رفتن عناصر و اركان آن از بين رفته باشد، ديگر به شكل اول خود برنمى گردد، و اين اشاره دارد به وضعيت مردم در روزگار امام عليه السلام ، كه ديگر به سنّت پيامبر صلى اللّه عليه و آله برنخواهند گشت.

ص: 142


1- سوره انسان، آيه 3.
2- سوره بقره، آيه 249.

...

...

گفتارى از سيد رضى رحمه اللّه

أقول: إن في هذا الكلام الأدنى من مواقع الإحسان ما لا تبلغه مواقع الإستحسان، و إن حظ العجب منه أكثر من حظ العجب به، و فيه مع الحال التي وصفنا زوائد من الفصاحة لا يقوم بها لسان، و لا يطلع فجها إنسان، و لا يعرف ما أقول إلا من ضرب في هذه الصناعة بحق، و جرى فيها على عرق، «وَ مَا يَعْقِلُهَآ إِلاَّ الْعَالِمُونَ»(1).

سيد رضى رحمه اللّه مى فرمايد: بخش پايانى اين سخن از چنان زيبايى و شيوايى برخوردار است كه هيچ سخنى را توان رسيدن به مرتبه آن نيست. هركه به منظور شناختن محاسن اين كلام در آن بنگرد، بيشتر از آنكه از قدرت موشكافى و هوشمندى خود به تعجب در آيد، از [شيوايى و زيبايى [آن غرق [درياى] تعجب خواهد شد. با اين وصف، اين سخن امام عليه السلام چنان فصيح است كه هيچ زبان آورى را ياراى بيان آن نيست و هيچ كس قدم گذاردنِ در اين عرصه را نتواند. اين ادعاى مرا تنها كسانى درك مى كنند كه در اين فن بهره فراوانى داشته و در آن تاخته باشند و [آنان كه قرآن درباره شان فرموده است: «و] جز دانشوران آنها را در نيابند».

ص: 143


1- سوره عنكبوت، آيه 43.

و من هذه الخطبة

اشاره

شُغِلَ(1) مَنِ الْجَنَّةُ وَ النَّارُ أَمَامَهُ. سَاعٍ(2) سَرِيعٌ نَجَا، وَ طَالِبٌ بَطِيءٌ رَجَا، وَ مُقَصِّرٌ فِي النَّارِ هَوَى.

...

در بخشى از اين خطبه امام عليه السلام آمده است:

تقسيم مردمان به سه گروه

كسى كه مى داند در پيش رويش بهشت و جهنم وجود دارد، باعث مى شود كه از فكر اين دو هرگز باز نماند و به هيچ چيز ديگرى فكر نكند و شبانه روز براى به دست آوردن بهشت و دورى از جهنم تلاش كند و همواره براى آخرت عمل نمايد، زيرا پيش روى او يا بهشت است يا جهنم. پس جايى براى سرگرم شدن به امور دنيوى(3) وجود ندارد. سپس امام عليه السلام در توصيف دسته هاى سه گانه مردم مى فرمايد:

1. گروهى در جهت كسب رضايت الهى به سرعت حركت مى كنند و در نتيجه، نجات مى يابند و به بهشت الهى مى رسند.

2. گروهى براى كسب رضايت الهى و بهشت فعاليت مى كنند، ولى به كندى حركت مى نمايند، گاهى عمل خير انجام مى دهند و گاهى مرتكب عمل ناپسند مى شوند. اين افراد به ثواب و بهشت اميدوارند.

3. گروهى در عمل كوتاهى مى ورزند كه در نتيجه در آتش جهنم سرنگون مى شوند، چون عمل كردن به واجب و دورى گزيدن از حرام را پيشه خود نساخته اند.

ص: 144


1- شغل: مبنى للمفعول و نائب فاعل آن من و جمله شغل من الجنة و النار أمامه اخبارى است يا انشايى.
2- ساع: در اصل ساعيٌ بوده و چون ضمه بر ياء ثقيل بود حذف شد و به واسطه التقاء ساكنين، به دليل وجود كسره، ياء حذف و تنوين به عين ملحق شد و ساعيٌ، ساعٍ گرديد.
3- منظور اين نيست كه به زندگى نپردازد، بلكه زندگى با همه لوازم آن مى تواند وسيله اى براى كسب بهشت و دورى از دوزخ باشد. م.

الْيَمِينُ وَ الشِّمَالُ مَضَلَّةٌ، وَ الطَّرِيقُ الْوُسْطَى(1) هِيَ الْجَادَّةُ، عَلَيْهَا بَاقِي الْكِتَابِ وَ آثَارُ النُّبُوَّةِ، وَ مِنْهَا مَنْفَذُ السُّنَّةِ، وَ إِلَيْهَا مَصِيرُ الْعَاقِبَةِ. هَلَكَ مَنِ ادَّعَى، وَ خابَ مَنِ افْتَرى. مَنْ أَبْدَى(2) صَفْحَتَهُ لِلْحَقِّ هَلَكَ. وَ كَفَى بِالْمَرْءِ جَهْلاً أَلاَّ يَعْرِفَ قَدْرَهُ.

...

فرجام چپ و راست گرايى و جايگاه ميانه روى

راست روى و چپ روى به معناى گمراهى از جاده مستقيم شريعت، و پيمودن راه افراط و تفريط است. انحراف از حق، به دو طرف يك جاده مى ماند كه اگر انسان آن را بپيمايد گمراه شده و از جاده اى كه انسان را به مقصد مى رساند منحرف گرديده است، اما راهى كه انسان را به مقصد مى رساند، راه وسط و ميانه روى است.

بر اين راه مستقيم، كتاب جاودان قرآن و آثار نبوت پيامبران الهى باقى مانده اند و از آن منحرف نشده اند؛ زيرا كتاب و سنت انبيا بر اين راه ميانه اند و هر كس آن را بپيمايد پيرو كتاب و سنت مى شود. از اين راه ميانه است كه سنّت پيامبر صلى اللّه عليه و آله نفوذ و گسترش يافته و به راه خود ادامه مى دهد و به هدف مى رسد. پس كسى كه در راه ميانه حركت مى كند بر اساس سنّت حركت كرده است. فرجام نيكو به اين جاده ميانه مى انجامد، و لذا كسى كه از اين جاده ميانه فاصله گيرد فرجام شومى در انتظار اوست. كسى كه ادعا مى كند كه بر حق است، ولى در حقيقت گرفتار چپ روى يا راست روى شده است، هلاك مى گردد.

كسى كه به خدا نسبت چپ و راست بدهد و افترا ببندد، مانند هوسبازان گمراه است كه اعمال انحرافى خود را به خدا و پيامبر صلى اللّه عليه و آله نسبت مى دهند؛ وبى ترديد زيانكار شده است.

كسى كه رو در روى حق بايستد و آشكارا با حق مبارزه كند، بى ترديد حق او را به زمين

ص: 145


1- وسطى: صفت طريق است و چون طريق مؤنث سماعى است، لذا صفت آن هم مؤنث آمده است.
2- أبدى: آشكار ساخت. من أبدى صفحته للحق؛ كسى كه صريح با حق مبارزه بكند، چون دشمن چهره خود را در مقابل حريف خود آشكار مى سازد.

...

...

مى كوبد و نابودش مى سازد.

در اثبات جهل آدمى همين بس كه ارزش خود را نشناسد، چون انسان قابليت پيمودن مراتب ترقى و نيل به سعادت را در خود دارد تا آنجا كه مى تواند سعادتمندترين و خوشبخت ترين انسان در دو جهان گردد و اين جايگاه انسان است. پس اگر كسى اين منزلت را نشناسد خود را ضايع مى كند و شقاوت دنيا و آخرت را نصيب خود مى سازد و چه نادانى و جهلى بالاتر از اين، كه زيان دنيا و آخرت را به همراه داشته باشد؟

ص: 146

لاَ يَهْلِكُ عَلَى التَّقْوَى سِنْخُ(1) أَصْلٍ وَ لاَ يَظْمَأُ عَلَيْهَا زَرْعُ قَوْمٍ. فَاسْتَتِرُوا فِي بُيُوتِكُمْ، وَ أَصْلِحُوا ذاتَ بَيْنِكُمْ، وَ التَّوْبَةُ مِنْ وَرَائِكُمْ، وَ لاَ يَحْمَدْ حَامِدٌ إِلاَّ رَبَّهُ، وَ لاَ يَلُمْ(2) لاَئِمٌ إِلاَّ نَفْسَهُ.

...

تقوا و آثار آن

ريشه هيچ گياهى كه در سرزمين تقوا روييده باشد خشك نمى شود؛ يعنى اصل و ريشه شخصيت انسان اگر همراه با تقوا بوده باشد تباه نمى شود، چنان كه ريشه درختان وقتى كه در زمين مناسبى باشد و آب و هوا و نور كافى داشته باشد خشك نمى شود. و زراعت هيچ قوم پرهيزگارى تشنه نخواهد شد؛ يعنى وقتى كه انسان، بدون تقوا عمل خيرى انجام دهد، مانند زراعت دور از آب است كه تشنه مى ماند و از بين مى رود. در اين باره خداى متعال مى فرمايد: «...إِنَّما يَتَقَبَّلُ اللّهُ مِنَ الْمُتَّقِينَ»(3)؛ «به يقين خدا فقط از تقواپيشگان مى پذيرد». پس همان طور كه زراعتى كه در مجاورت آب باشد تشنه نمى ماند و همواره سرسبز است، عملى كه بر پايه تقوا باشد نيز تباه نمى شود.

وظيفه مردم در هنگام فتنه

[پس اى مردم،] در هنگام فتنه در خانه هايتان بمانيد و خودتان را در معرض مقابله با حق قرار ندهيد، چنان كه معمولاً در دوران آشوب و غوغا مردم خود را رودرروى حق قرار مى دهند، زيرا رهبران گمراهى بر مردم ساده دل يا سست ايمان چيره مى شوند و آنها را به مقابله با حق فرا مى خوانند و در نتيجه به هلاكت مى افكنند.

و رابطه ميان خودتان را همواره اصلاح كنيد. گويا برقرار كردن ارتباط، به منزله چيزى

ص: 147


1- سنخ: گياه.
2- لا يلم: از لام، يلوم گرفته شده، يعنى ملامت و سرزنش نكند.
3- سوره مائده، آيه 27.

...

...

بين دو طرف است و وقتى كه بين دو طرفْ نزاع و كدورتى پيش بيايد آن عامل پيوند، به تباهى مى گرايد و اصلاح آن به معناى رساندن آن عامل به حدّ نصاب شايسته كه موجب سعادت و انس است.

[و بدانيد كه] توبه از پشت سر شماست كه به راحتى مى توانيد به آن دست يابيد و با آن نكوكار شويد، همان گونه كه امكان دستيابى به عوامل فساد نيز در جامعه به فراوانى وجود دارد. اين سخن كنايه اى است براى از دست نرفتن زمان توبه و وجود هميشگى اين وسيله ارتباطِ انسان و خداست.

و بايستى هيچ ستايشگرى جز خدا را نستايد؛ زيرا همه نعمت ها از آن خداست. بنابراين اصل ستايش مربوط به خداى متعال است، هرچند انسان بايستى شكر واسطه هاى نعمت را نيز به جاى آورد، چنان كه خداى سبحان مى فرمايد: «أَنِ اشْكُرْ لِي وَ لِوالِدَيْكَ»(1)؛ «كه شكرگزار من و والدينت باش».

و هيچ ملامتگرى جز خويش را ملامت نكند؛ يعنى انسان بايد همواره به عيب خود بپردازد نه عيوب ديگران. شاعر در اين باره چه زيبا گفته است:

لسانُك لا تُبدي بهِ سَوئَةَ امرءٍ *** فكُلّكَ سَوْءَاتٌ و للنّاسِ أَلسُنٌ

و عينُكَ إنْ أهدَت إليكَ مَعائِباً *** مِنَ النّاس قُل: يا عينُ، للنّاسِ أعيُنٌ

زبانت [را مهار كن تا] زشتى كسى را آشكار نسازد / كه تو خود سر تا پا عيب هستى و مردم نيز زبان دارند.

اگر چشم تو از مردم معايبى به تو نشان داد / تو به او بگو اى چشم، مردمان نيز چشم دارند.

ص: 148


1- سوره لقمان، آيه 14.

خطبه هفدهم

و من كلام له عليه السلام في صفة من يتصدى للحكم بين الأُمّة و ليس لذلك بأهل

اشاره

إنَّ أَبْغَضَ الْخَلاَئِقِ(1) إِلَى اللَّهِ(2) رَجُلاَنِ: رَجُلٌ وَكَلَهُ اللَّهُ إِلَى نَفْسِهِ.

...

از خطبه هاى آن حضرت عليه السلام درباره قاضيان كه در اين مقام فاقد شايستگى هستند.

منفورترين افراد نزد خداوند

مبغوض ترين مردمان نزد خدا دو دسته اند:

1. كسانى كه خدا آنها را به حال خود واگذارده است؛ چون وقتى كه انسان راه رشد و هدايت را مى بيند و از آن پيروى نمى كند، در آن صورت خدا او را به حال خود وا مى گذارد و الطاف پنهانى را از او دريغ مى دارد، همان طور كه اگر فرزندى از اطاعت پدر سرپيچى كند پدر به او اعتنا نمى كند و به حال خودش وا مى گذارد.

(گويا مراد از گروه اوّل حاكمان ستمگر و گروه دوم كه بدان خواهيم رسيد، عالمان گمراه و گمراه كننده مى باشند).

ص: 149


1- خلايق: جمع خليقة و تأنيث آن از آن روست كه صفت نفس مى باشد.
2- إلى اللّه: آوردن إلى براى آن است كه بدى موجب مبغوض شدن نزد خداوند است كه اين عداوت از انسان آغاز و به خداوند منتهى مى شود، چنان كه مى فرمايد: «إِلَيْهِ يَصْعَدُ الْكَلِمُ الطَّيِّبُ»؛ «سخنان پاكيزه به سوى او بالا مى رود». (سوره فاطر، آيه 10).

فَهُوَ جَائِرٌ(1) عَنْ قَصْدِ السَّبِيلِ(2)، مَشْغُوفٌ(3) بِكَلاَمِ بِدْعَةٍ، وَ دُعَاءِ ضَلاَلَةٍ، فَهُوَ فِتْنَةٌ(4) لِمَنِ افْتَتَنَ بِهِ، ضَالٌّ عَنْ هَدْيِ مَنْ كَانَ قَبْلَهُ، مُضِلٌّ لِمَنِ اقْتَدَى بِهِ فِي حَيَاتِهِ وَ بَعْدَ وَفَاتِهِ، حَمَّالٌ خَطَايَا غَيْرِهِ، رَهْنٌ بِخَطِيئَتِهِ.

...

ويژگى هاى حاكمان ستمگر

اين گروه از راه ميانه و معتدل كه انسان را به هدف مى رساند منحرفند و سخت مشتاق طرح سخنان بدعت آميز و دعوت هاى گمراه كننده اند. سخنى مى گويند كه در دين نيست و مردم را به گمراهى فرا مى خوانند، مانند معاويه كه به جاى سنت هاى پيامبر صلى اللّه عليه و آله بدعت هاى خود را طرح مى كرد و به جاى حق و حقيقت جويى مردم را به سوى خود و گمراهى هاى خويش فرا مى خواند. بنابراين وسيله فتنه (آزمون) كسانى هستند كه فريفته كردار و گفتار آنان شده اند و مردم را از پيمودن راه درست پيشينيان و صالحان باز مى دارند و پيروان خود را چه در زمان حيات و چه پس از مرگ خود گمراه مى كنند، چون كسى كه راه گمراهى را بنيان نهد موجب گمراهى مردم مى شود خواه زنده بماند خواه بميرد.

اينان گناهان فراوان ديگران را بر دوش خود مى كشند، زيرا كسى كه سنّت نكوهيده اى را پايه گذارد تا قيامت گناه عمل كنندگان به آن سنّت را بر دوش خواهد كشيد. اينان گروگان گناهان خويش اند و كيفر خواهند شد و در پيمودن درجات كمال و سعادت بهره اى ندارند.

ص: 150


1- جائر: مايل و منحرف.
2- قصد السبيل: راه ميانه كه انسان را به هدف مى رساند.
3- مشغوف: مشتاق، به گونه اى كه دوستى چيزى به قلب او رسيده است چنان كه خداى سبحان مى فرمايد: «قَدْ شَغَفَها حُبّاً»؛ «سخت شيفته او شده است». (سوره يوسف، آيه 30).
4- فتنة: چيزى كه موجب انحراف انسان از جاده هدايت و افتادنش در بيراهه گمراهى مى گردد.

وَ رَجُلٌ قَمَشَ(1) جَهْلاً، مُوضِعٌ(2) فِي جُهَّالِ الاْءُمَّةِ، عَادٍ(3) فِي أَغْبَاشِ(4) الْفِتْنَةِ، عَمٍ(5) بِمَا فِي عَقْدِ الْهُدْنَةِ، قَدْ سَمَّاهُ أَشْبَاهُ النَّاسِ عَالِماً وَ لَيْسَ بِهِ، بَكَّرَ(6) فَاسْتَكْثَرَ مِنْ جَمْعٍ، مَا قَلَّ مِنْهُ خَيْرٌ مِمَّا كَثُرَ، حَتَّى إِذَا ارْتَوَى(7) مِنْ مَاءٍ آجِنٍ(8).

...

ويژگى هاى عالم نمايان جاهل

2. كسانى كه توشه نادانى بسته، و در جمع نادانان به تلاش نشسته اند. منظور عالمان گمراه و گمراه كننده اند كه مانند دسته اول، يعنى حاكمانِ بر بدن ها، بر عقايد مردم فرمان مى رانند. پيامبر اكرم صلى اللّه عليه و آله در همين باره فرموده اند: «طائفتان في أمّتي إذا صلُحَتا صلحت أمّتي، و إذا فسدتا فسدت أمّتي: العُلماء و الاُمراءُ(9)؛ دو گروه از امت من هستند كه اگر اصلاح شوند امت من اصلاح مى شود و اگر به فساد گرايند امت من تباه مى شود: عالمان و حاكمان».

اينها مشتى نادانى را گرد آورده اند. مثل اشاعره كه بر اين باورند عدالت خدا بى معناست، و يا فلاسفه ماديگرا كه حشر اجساد را نمى پذيرند، و در واقع، افكار اينها مشتى جهل است نه علم.

و در ميان نادانان امت اسلامى با شتاب تباهى گسترى مى كنند و در تاريكى هاى فتنه شتابان در حركتند، به خلاف خردمندان كه از فتنه مى گريزند تا دچار تيرگى و گناهان آن نشوند. نسبت به بركات و خيراتى كه در صلح و آرامشِ مقبول خردمندان جامعه وجود دارد، نابينا هستند، چون از منافع صلح و آرامش در جامعه ناآگاهند و در ايجاد جوّ ناآرامى و آشوب مى كوشند. اين حقيقتى است كه در موقعيت امن ديده مى شود جاهلان تلاش

ص: 151


1- قمش: جمع كرد و اصل آن گردآورى پراكندگى ها است.
2- موضع: اسم فاعل از أوضع به معناى شتابان است. چنان كه خدا مى فرمايد: «وَ لأََوْضَعُواْ خِلاَلَكُمْ»؛ «و به سرعت خود را ميان شما مى انداختند». (سوره توبه، آيه 47).
3- عاد: دونده از عَدا، يعدو گرفته شده است.
4- أغباش: جمع غَبَش به معناى تاريكى است.
5- عم: صفت مشتق از عمى به معناى نابينا است.
6- بكّر: بامداد را آغاز نمود.
7- إرتوى: شكم خود را پر ساخت.
8- آجن: گنديده و بدمزّه.
9- ر.ك: ارشاد القلوب، ديلمى، ج 1، ص 70.

...

...

مى نمايند به گمان بهتر شدن وضعيت، آرامش را بر هم زنند، ولى غافلند از آنكه صلح و آرامش در جامعه با زحمات و مشكلات فراوانى به دست مى آيد و چون از جامعه رخت بر بست فضاى اضطراب و نگرانى بر مردم چيره خواهد گرديد. انسان نماها به دليل بى دانشى و عدم قدرت تشخيص خوب از بد و سالم از ناسالم، اينان را عالم و دانشمند مى خوانند، در حالى كه عالم نيستند، بلكه جاهلانى هستند كه به صورت عالم جلوه مى كنند. اين جاهلان مى كوشند كه مطالب باطل و گمراه كننده اى را از اين و آن بگيرند و مانند تشنه اى كه شكم خود را از آب گنديده پر مى سازد، به جمع آورى مفاهيم بى ارزشى مى پردازند كه اندكش بهتر از بسيار مى باشد، و آنان مغز خود را از اين مطالب پر مى كنند.

ص: 152

وَ اكْتَنَزَ مِنْ غَيْرِ طَائِلٍ(1)، جَلَسَ بَيْنَ النَّاسِ قَاضِياً ضَامِناً(2) لِتَخْلِيصِ(3) مَا الْتَبَسَ عَلَى غَيْرِهِ، فَإِنْ نَزَلَتْ بِهِ إِحْدَى الْمُبْهَمَاتِ هَيَّأَ لَهَا حَشْواً(4) رَثًّا(5) مِنْ رَأْيِهِ، ثُمَّ قَطَعَ بِهِ. فَهُوَ مِنْ لَبْسِ الشُّبُهَاتِ فِي مِثْلِ نَسْجِ الْعَنْكَبُوتِ(6)، لاَ يَدْرِي أَصَابَ أَمْ أَخْطَأَ، فَإِنْ أَصَابَ خَافَ أَنْ يَكُونَ قَدْ أَخْطَأَ، وَ إِنْ أَخْطَأَ رَجَا أَنْ يَكُونَ قَدْ أَصَابَ.

...

گفته هاى بى پايه و دليل هاى وهمى و احاديث ساختگى و امثال اينها را در ذهن خود انباشته مى كنند. به عنوان داور در امور حلال و حرام و دعاوى مى نشينند و عهده دار تبيين حقايق و جداسازى آنها از ميان مشتبهات و محتملات مى گردند. اگر براى آنها مسأله اى مبهم و قضيه اى مشكل پيش بيايد به روش جاهلانى كه براى رودررويى با مشكلات و حفظ شخصيت [پوشالى] خود در حضور مردم سخنان بيهوده زيادى را آماده دارند، افكار پوچى را فراهم مى كنند و آنها را به صورت پاسخ هاى قطعى و خدشه ناپذير در برابر آن مشكلات علمى طرح مى كنند و [مدعى اند] آنچه را ديگران نتوانند بشناسند آشكار مى كنند.

سخن و ديدگاه آنان مانند تار عنكبوت(7) سست است. نمى دانند آيا درست حكم كرده اند و يا نه، و آيا دلايل بى اساسى را كه به هم بافته اند به حق است يا خير؟

پس اگر پاسخش صواب باشد مى ترسد كه خطا كرده باشد، چرا كه صواب و خطا را بر اساس معيار نمى شناسد [، بلكه تيرى به تاريكى زده است]. و اگر خطا كرده باشد اميدوار است كه درست گفته باشد. اين تشبيه و تمثيل زيبا براى تبيين شخصيت كسانى است كه بدون داشتن شايستگى علمى منصب فتوا و قضا را در اختيار مى گيرند.

ص: 153


1- طائل: فائده و سود.
2- ضامن: عهده دار. زيرا كسى كه بر كرسى فتوا يا قضاوت مى نشيند در حقيقت ضامن و عهده دار تبيين حقايق است.
3- تخليص ما التبس: آشكار كردن حق و رها كردن آن از ميان مشتبهات و محتملات.
4- حشو: زائد، بى فايده.
5- رثّ: كهنه و فرسوده، ضد جديد.
6- نسج العنكبوت: تار عنكبوت.
7- تار عنكبوت سست ترين منزل و پوشش است و خدا در اين باره مى فرمايد: «إِنَّ أَوْهَنَ الْبُيُوتِ لَبَيْتُ الْعَنْكَبُوتِ»؛ «در حقيقت، [اگر مى دانستند] سست ترين خانه ها همان خانه عنكبوت است». (سوره عنكبوت، آيه 41)

جَاهِلٌ خَبَّاطُ(1) جَهَالاَتٍ، عَاشٍ(2) رَكَّابُ عَشَوَاتٍ(3)، لَمْ يَعَضَّ عَلَى الْعِلْمِ بِضِرْسٍ قَاطِعٍ. يُذْري(4) الرِّوَايَاتِ إذْراءَ الرِّيحِ الْهَشِيمَ(5)، لاَ مَلِيٌّ(6) - وَ اللَّهِ - بِإِصْدَارِ مَا وَرَدَ عَلَيْهِ، وَ لاَ هُوَ أَهْلٌ لِمَا فُوِّضَ إلَيهِ، لاَ يَحْسَبُ الْعِلْمَ فِي شَيْءٍ مِمَّا أَنْكَرَهُ، وَ لاَ يَرَى أَنَّ مِنْ وَرَاءِ مَا بَلَغَ مَذْهَباً لِغَيْرِهِ. وَ إِنْ أَظْلَمَ أَمْرٌ(7) اكْتَتَمَ بِهِ لِمَا يَعْلَمُ مِنْ جَهْلِ نَفْسِهِ. تَصْرُخُ مِنْ جَوْرِ قَضَائِهِ الدِّمَاءُ، وَ تَعَجُّ(8) مِنْهُ الْمَوَارِيثُ(9). إِلَى اللَّهِ أَشْكُو مِنْ مَعْشَرٍ(10) يَعِيشُونَ جُهَّالاً وَ يَمُوتُونَ ضُلاّلاً(11).

...

جاهل و نادانى است كه در عين حال خود را به شكل اهل علم در آورده و در ميدان جهالت، بى راهنما مى تازد. بى بصيرتى است كه متصدى كار شده و بدون فهم و دليل، فتوا و حكم مى دهد. هرگز در امر و دانشى حكمى قاطع ندارد و با دندان تيز بر چوب علم گاز نمى زند. اين جمله كنايه از آن است كه حقيقت علم را در نيافته است، چون انسان وقتى بخواهد چوب سست را از چوب سخت بازشناسد با دندان خود بر آن گاز مى زند و كيفيت چوب را در مى يابد. همچنين كسى كه مى خواهد در امور و علم به آنها جزم داشته باشد با امتحان و آزمايش و تجربه وارد مى شود، برخلاف جاهل و نادان كه حقيقت چيستى اشياء را به دليل نيازمودن آنها نمى داند.

روايات را بر باد مى دهد، همان طور كه باد، خاشاك را به اين سو و آن سو مى پراكند.

چون اينها به جاى اتكاى به روايات پيامبر صلى اللّه عليه و آله به رأى خود اعتماد مى كنند.

ص: 154


1- خباط: از خبط گرفته شده، يعنى كسى كه در شب بدون راهنما حركت مى كند.
2- عاش: كسى كه ضعف بصيرت دارد و بين امور تميز نمى دهد و همه چيز را چونان شبح مى بيند.
3- عشوات: جمع عشوة، يعنى پرداختن به كارى بدون داشتن راهنما.
4- يذري: دور مى افكند.
5- هشيم: گياهان خشك و خاشاك.
6- لا ملي: كسى كه خوب از عهده قضاوت و فتوا بر نمى آيد.
7- أظلم أمر: امرى در تاريكى و ظلمت قرار گرفت، كنايه از ندانستن چيستى يك مسأله است.
8- تعج: از عجيج گرفته شده يعنى صداى بلند و فرياد.
9- مواريث: جمع ميراث.
10- معشر: جماعت و علت اينكه جماعت را معشر مى گويند اين است كه برخى از آنها با برخى ديگر معاشرت دارند.
11- ضلال: جمع ضال، يعنى گمراه.

...

...

به خدا سوگند توانمندى قضاوت را ندارد و بى جهت اين منصب را اشغال كرده و نمى تواند به حق قضاوت كند و شايستگى اين منصب را كه خليفه به او واگذار كرده است ندارد. اين سخن از آن روست كه خلفاى قبل از امام عليه السلام كسانى را كه اندك روايتى مى آموختند و يا مدتى اندك با پيامبر صلى اللّه عليه و آله همنشين بوده اند بدون اينكه شناختى از قضا داشته باشند به عنوان قاضى نصب مى كردند.

چيزى را كه خود به آن نرسيده علم نمى پندارد و گمان مى كند علم منحصراً آن چيزى است كه او فهميده. جاهلان هماره چنين بوده و هستند و فقط يافته هاى خود را علم مى دانند.

فقط انديشه خويش را درست مى داند و براى هيچ مرام و انديشه ديگرى ارزش و اعتبارى قائل نيست. اگر مسأله اى نوپديد براى او پيش آمد كه از آن آگاهى ندارد، جهل خود را پنهان مى كند چنان كه شيوه همه جاهلان پرمدّعاست، به خلاف علماى راسخ كه درباره اش بررسى مى كنند و آنچه نمى دانند مى پرسند. لذا گفته اند: «اذا رأيتمُ العالمَ يكثرُ من قولهِ لا أدري فاقتربوا إليهِ فإنّهُ عالمٌ متّقي؛ اگر عالمى ديديد كه كلمه "نمى دانم" را زياد بر زبان مى راند به او نزديك شويد كه او عالم پرهيزگار است».

آنها مى ترسند كه در صورت برملا كردن جهلشان نسبت به مسأله اى، نظر مردم درباره آنها عوض شده و پى ببرند كه نادانند، به خلاف عالم واقعى كه وزين است و ترسى ندارد.

خون هايى كه در اجراى حدود و ديات كه به سبب حكم اينها به ناحق ريخته شده، فرياد برمى آورند و از خدا دادخواهى مى كنند. اين جمله كنايه از بطلان احكام آنها درباره كشتن است. و اموال و ميراث هايى كه به خلاف حكم خدا، بلكه به حكم اينها بر باد رفته و به غير صاحبانش رسيده ناله سر مى دهند و بى تابى مى كنند و نزد خدا شكايت مى نمايند.

از دست اين جماعت كه با جهل از احكام و سنّت زندگى مى كنند و در گمراهى مى ميرند و تا وقت مرگ هدايت نمى شوند، به خدا شكايت مى برم.

ص: 155

لَيْسَ فِيهِمْ سِلْعَةٌ(1) أَبْوَرُ(2) مِنَ الْكِتَابِ إِذَا تُلِيَ حَقَّ تِلاَوَتِهِ(3)، وَ لاَ سِلْعَةٌ أَنْفَقُ بَيْعاً وَ لاَ أَغْلَى ثَمَناً مِنَ الْكِتَابِ إِذَا حُرِّفَ عَنْ مَوَاضِعِهِ، وَ لاَ عِنْدَهُمْ أَنْكَرُ مِنَ الْمَعْرُوفِ، وَ لاَ أَعْرَفُ مِنَ الْمُنْكَرِ.

...

جايگاه قرآن و كتاب نزد اينان بدين صورت است كه اگر به حق تلاوت شود، يعنى به آن عمل شود، سخت بى ارزش و كم رونق است، ولى اگر تحريف شده و ديگرگونه تفسير شود نزد اينها بسيار ارزشمند و پُربهاست. لذا مى بينيم هر انسان بدانديش و داراى عقيده نادرست آيه اى از قرآن را مطابق نظر خود تفسير مى كند و براى آن تفسير نادرست اهميت و ارزش بسيارى قائل است، اما اگر تفسيرى مطابق ظاهر آن آيه ارائه شود از آن مى گريزد.

و معروف را به اين دليل كه با مصالح و منافع شان در تضاد است منكر و زشت مى دانند و منكر را به اين دليل كه مطابق ميل و منافع آنهاست نيك و پسنديده مى خوانند. بنابراين هر معروفى را مى نكوهند و هر منكرى را مى پسندند.

ص: 156


1- سلعة: كالا.
2- أبور: از كلمه بارت السلعة گرفته شده، يعنى كسادتر و كم رونق تر.
3- إذا تلي حق تلاوته: چنان كه شايسته است به آن عمل شود. تلاوت كنايه از عمل است، چون تلاوت، راه عمل كردن مى باشد.

خطبه هجدهم

و من كلام له عليه السلام في ذم إختلاف العلماء في الفتيا

اشاره

تَرِدُ عَلَى أَحَدِهِمُ الْقَضِيَّةُ فِي حُكْمٍ مِنَ الاْءَحْكَامِ فَيَحْكُمُ فِيهَا بِرَأْيِهِ، ثُمَّ تَرِدُ تِلْكَ الْقَضِيَّةُ بِعَيْنِهَا(1) عَلَى غَيْرِهِ فَيَحْكُمُ فِيهَا بِخِلاَفِهِ قَوْلِهِ، ثُمَّ يَجْتَمِعُ الْقُضَاةُ بِذَلِكَ عِنْدَ الاْءِمَامِ الَّذِي اسْتَقْضَاهُمْ، فَيُصَوِّبُ آرَاءَهُمْ جَمِيعاً.

...

از خطبه هاى آن حضرت عليه السلام در نكوهش اختلاف علما در فتوا [و قضاوت].

سرزنش اهل علم در اختلاف فتوا و قضاوت

اصحاب پيامبر صلى اللّه عليه و آله غالباً به اين دليل كه اندك روايتى حفظ كرده بودند به رأى خود عمل مى كردند و وقتى اين موضوع را با خليفه مطرح مى كردند همه آنها را تأييد مى كرد چون خودِ او عمل به رأى را تجويز و قاضيان و واليان را به آن تشويق مى كرد، لذا حضرت مى فرمايد: گاه براى يكى از اين قاضيان عالم نما حكمى شرعى، چه در قضا و چه در فتوا، پيش مى آيد و او به رأى خود حكمى مى دهد كه برگرفته از كتاب و سنّت نيست.

سپس عين همان مسأله و حكم نزد قاضى يا عالم نمايى ديگر مطرح مى شود و او به خلاف نفر پيشين حكم مى دهد. سپس همه اين قاضيان و عالمان كه احكام متفاوت و مختلفى درباره يك قضيه صادر كرده اند، نزد خليفه كه آنها را به قضاوت منصوب نموده است، جمع مى شوند و او همه آنها را تأييد و نظرشان را تصويب مى نمايد.د.

ص: 157


1- بعينها: براى تأكيد آن است؛ يعنى درست همان مسأله اى كه براى اولى پيش آمده است براى دومى نيز پيش آمده و كوچكترين فرقى ميان آن دو وجود ندارد.

وَ إِلَهُهُمْ(1) وَاحِدٌ، وَ نَبِيُّهُمْ وَاحِدٌ، وَ كِتَابُهُمْ وَاحِدٌ. أَ فَأَمَرَهُمُ اللَّهُ سُبْحَانَهُ بِالاِْخْتِلاَفِ فَأَطَاعُوهُ أَمْ نَهَاهُمْ عَنْهُ فَعَصَوْهُ؟ أَمْ أَنْزَلَ اللَّهُ سُبْحَانَهُ دِيناً نَاقِصاً فَاسْتَعَانَ بِهِمْ عَلَى إِتْمَامِهِ؟

...

شگفتا از درستى آراى متناقض!

آن گاه امام عليه السلام شگفت زده مى فرمايد كه چگونه ممكن است همه آراى متناقض درست باشند(2) در حالى كه خداى همگى يكى و پيامبر همگى (= حضرت محمد صلى اللّه عليه و آله ) يكى و كتاب آنها (= قرآن) يكى است؟ اگر يكى از اين سه، يعنى خدا يا پيامبر صلى اللّه عليه و آله يا قرآن متعدد بود امكان اختلاف وجود داشت، اما با وجود وحدت همه آنها چنين امكانى وجود ندارد.

آيا خداوند دستور اختلاف داده، تا به فرض، آنها براى اطاعت از دستور او با يكديگر اختلاف دارند؟ اين استفهام انكارى است؛ يعنى خدا هرگز دستور اختلاف و تعدّد فتوا را نداده، بلكه به عكس فرمان اتحاد و ائتلاف داده است، يا اينكه خداوند از اختلاف نهى فرموده و آنان نافرمانى خدا مى كنند؟ يعنى چرا آنها با اينكه خدا مى فرمايد: «وَ لا تَكُونُوا كَالَّذِينَ تَفَرَّقُوا وَ اخْتَلَفُوا مِنْ بَعْدِ ما جاءَهُمُ الْبَيِّناتُ»(3)؛ «و چون كسانى مباشيد كه پس از آنكه دلايل آشكار را ديدند، پراكنده شدند و باهم اختلاف پيدا كردند»، عصيان مى كنند؟

يا اينكه خدا دين ناقصى را فرستاده و از اين قاضيان كمك گرفته تا دين را كامل كنند؟ يعنى اينها سرِ خود سخنانى مى گويند و از كتاب و سنّت بى نيازند و فقط بر درك خويش تكيه مى كنند و فتوا مى دهند، و معلوم است كه اختلاف اجتهادهاى شخصىِ آنها موجب اختلاف فتواى آنها مى شود.

ص: 158


1- و إلههم واحد: واو حاليّه است.
2- تفاوت اساسى بين عالمان شيعه و اهل سنت درباره اختلاف در فتوا و حكم در اين است كه شيعيان مى گويند: حكم خدا يكى است و اگر فقيه به آن دست يافت به حق رسيده و اگر دست نيافت - اگر تلاش كافى را انجام داده باشد - خطا كرده، ولى چون تلاش خود را نموده معذور است، اما اهل سنت مى گويند: مجتهدينى كه تفاوت رأى و نظر دارند همگى به حكم خدا دست يافته و بر صواب هستند، هر چند آرا و فتاواى آنان متناقض باشد.
3- سوره آل عمران، آيه 105.

أَمْ كَانُوا شُرَكَاءَ لَهُ، فَلَهُمْ أَنْ يَقُولُوا، وَ عَلَيْهِ أَنْ يَرْضَى؟ أَمْ أَنْزَلَ اللَّهُ سُبْحَانَهُ دِيناً تَامّاً فَقَصَّرَ الرَّسُولُ صلى اللّه عليه و آله عَنْ تَبْلِيغِهِ وَ أَدَائِهِ وَ اللَّهُ سُبْحَانَهُ يَقُولُ: «ما فَرَّطْنا فِي الْكِتابِ مِنْ شَيْءٍ»(1) وَ قال: فِيهِ تِبْيَانٌ لِكُلِّ شَيْءٍ(2) وَ ذَكَرَ أَنَّ الْكِتَابَ يُصَدِّقُ بَعْضُهُ بَعْضاً وَ أَنَّهُ لاَ اخْتِلاَفَ فِيهِ فَقَالَ سُبْحَانَهُ: «وَ لَوْ كانَ مِنْ عِنْدِ غَيْرِ اللّهِ لَوَجَدُوا فِيهِ اخْتِلاَفاً كَثِيراً»(3).

...

آيا اينها شريك خدا هستند كه هرچه دلشان خواست بگويند و خدا نيز بايد بپذيرد، چنان كه شريك ناچار است نظر شريك خود را بپذيرد تا مشاركت صدق كند؟ يا اينكه [مى پندارند] خداى سبحان دين كاملى فرستاده، اما پيامبر صلى اللّه عليه و آله در تبليغ دين و اداى رسالت كوتاهى كرده و آن گونه كه بايسته است، آن را به مردم نرسانده است؟ لذا [از نظر آنها [آنچه به دست ما رسيده ناقص است و احتياج به اتمام و تكميل دارد و قاضيان به منزله تمام كنندگان عمل مى كنند؟ در حالى كه اين پندار خلاف نظر قرآن كريم است كه مى فرمايد: «ما هيچ چيزى را در كتاب [لوح محفوظ [فروگذار نكرده ايم». يعنى در فرستادن آنچه مردم به آن نياز دارند كوتاهى نكرده ايم، زيرا قرآن تمام خطوط كلى مورد نياز مردم را در امور دينى و دنيوى ترسيم نموده و پيامبر اكرم صلى اللّه عليه و آله به طور كامل آن را تشريح فرموده است. خود پيامبر صلى اللّه عليه و آله در اين باره مى فرمايد: «ما من شيء يقرّبكم من الجنّة و يباعدكم من النّار إلاّ و قد أمرتكم به، و ما من شيء يقرّبكم من النّار و يباعدكم من الجنّة إلاّ و قد نهيتكم عنه(4)؛ چيزى نيست كه شما را به بهشت نزديك و از دوزخ دور كند مگر آنكه شما را بدان فرمان داده ام، و چيزى نيست كه شما را به دوزخ نزديك و از بهشت دورتان كند، مگر آنكه شما را از آن بازداشته ام».

و باز خداى متعال مى فرمايد: «...روشنگر هر چيزى است»، يعنى در قرآن تبيين همه

ص: 159


1- سوره انعام، آيه 38.
2- نك: سوره نحل، آيه 89: «...تِبْيَانًا لِّكُلِّ شَىْ ءٍ».
3- سوره نساء، آيه 82.
4- كافى، ج 2، ص 74، ح 2.

...

...

امور وجود دارد. بيان آنچه مردم به آن نياز دارند، يعنى خطوط كلّى امور دينى و دنيوى مانند: توحيد، عدل، معاد، رسالت، عبادات، معاملات، فضائل و جز اينها در قرآن وجود دارد. وانگهى هيچ تناقضى در قرآن راه نيافته تا انديشه مندى بگويد: من اين بخش از قرآن را گرفتم [و بخش ديگرى را وامى نهم [كه در نتيجه، اختلاف به وجود آيد، زيرا خداوند مى فرمايد بخشى از قرآن بخش ديگر را تصديق مى كند و هيچ اختلافى در قرآن نيست، آن جا كه مى فرمايد: «اگر از جانب غيرخدا مى بود، قطعاً در آن اختلاف بسيارى مى يافتند».

پس بزرگ ترين منكر قرآن نمى تواند طى 23 سال و در فراز و نشيب روزگار كتابى بنويسد كه داراى اسلوب و نظم واحد و بدون اختلاف و تناقض باشد.

يك شبهه و پاسخ آن

البته ممكن است كسى كه با تفسير آشنا نباشد و در اين باره تخصصى نداشته باشد گمان كند اين استدلال مخدوش است، زيرا بسيار اتفاق مى افتد كه برخى نويسندگان كتاب هايى بنويسند كه هيچ گونه اختلاف و تضاد و نقصى نداشته باشد. اين گمان جاهلانه است، زيرا آيه شريفه با تعبير «لَوْ كَانَ مِنْ عِندِ غَيْرِ اللَّهِ» مى خواهد تمام موقعيت هاى جنگ، صلح، طول زمان و اختلافات را هم مطرح كند، نه اينكه هر كتاب بيست صفحه اى كه يك نفر مى تواند در نصف روز آن را بنويسد.

بنابراين، قرآن نقصى ندارد چنان كه در آيه نخست آمد و همه چيز را توضيح مى دهد چنان كه در آيه دوم آمد، و هيچ گونه تعارضى بين آيات آن وجود ندارد، چنان كه در آيه سوم بدان تصريح شده است. در واقع چنين كتابى اختلاف پذير نيست و افزون بر چنين استحكامى، زيبايى و شكوه و جاذبه شگفت انگيزى دارد.

ص: 160

وَ إِنَّ الْقُرْآنَ ظَاهِرُهُ أَنِيقٌ(1)، وَ بَاطِنُهُ عَمِيقٌ، لاَ تَفْنَى عَجَائِبُهُ، وَ لاَ تَنْقَضِي غَرَائِبُهُ، وَ لاَ تُكْشَفُ الظُّلُمَاتُ إِلاَّ بِهِ.

...

ويژگى هاى قرآن كريم

قرآن به دليل برخوردارى از انواع بلاغت و شيوايى بيان و اسلوب نيكو و انسجام، شگفت انگيز است و باطنش عميق است و جز راسخان در علم كسى به عمق اسرار آن پى نمى برد. مانند دريا كه جز غواص ماهر كسى نمى تواند محتويات آن را دريابد. شگفتى اش نيز پايان نمى پذيرد و خداى متعال قرآن را سرزندگى بخشيده است، به گونه اى كه انسان در هر زمانى آن را بخواند آن را سراسر تازگى و عظمت و شگفت مى يابد.

تاريكى جهل جز با قرآن برطرف نمى شود، يعنى قرآن برنامه هاى سعادت بخش زندگى را تنظيم كرده و انسان را از تاريكى عقايد و عادات و اخلاق و رفتار رهايى مى بخشد. در مقابل، انسان بدون قرآن در ظلمتِ جهل است و راه رسيدن به عقايد درست و اعمال نيكو و فضايل و احكام صحيح را نمى شناسد، اما وقتى كه با قرآن باشد به تمام اينها راه مى يابد و ظلمت ها به وسيله نور قرآن زدوده مى شود.

يك پرسش و پاسخ

اگر كسى بگويد: چرا علماى ما در برخى از احكام با يكديگر اختلاف نظر دارند، جوابشان اين است كه اختلاف در فهم كتاب و سنت است، نه بيان احكام بدون استناد به كتاب و سنت. وانگهى بسيارى از روايات به دست ما نرسيده اند، به گونه اى كه اگر همه آنها به طور كامل، مانند زمان امام عليه السلام و فرزندان معصومش عليهم السلام به دست ما رسيده بودند هيچ اختلافى وجود نداشت.

ص: 161


1- أنيق: زيبا و شگفت انگيز. گفته مى شود: آنقني الشيء؛ آن چيز مرا به شگفتى واداشت.

خطبه نوزدهم

اشاره

و من كلام له عليه السلام قاله للأشعث بن قيس و هو على منبر الكوفة يخطب، فمضى في بعض كلامه شيء اعترضه الأشعث فيه، فقال: يا أمير الموءمنين، هذه عليك لا لك، فخفض عليه السلام إليه بصره ثم قال:

مَا يُدْرِيكَ مَا عَلَيَّ مِمَّا لِي؟ عَلَيْكَ لَعْنَةُ اللَّهِ وَ لَعْنَةُ اللاّعِنِينَ، حَائِكٌ ابْنُ حَائِكٍ، مُنَافِقٌ ابْنُ كَافِرٍ، وَ اللَّهِ لَقَدْ أَسَرَكَ الْكُفْرُ مَرَّةً وَ الاْءِسْلاَمُ أُخْرَى، فَمَا فَدَاكَ مِنْ وَاحِدَةٍ مِنْهُمَا مَالُكَ وَ لاَ حَسَبُكَ. وَ إِنَّ امْرَأً دَلَّ عَلَى قَوْمِهِ السَّيْفَ، وَ سَاقَ إِلَيْهِمُ الْحَتْفَ، لَحَرِيٌّ أَنْ يَمْقُتَهُ الاْءَقْرَبُ، وَ لاَ يَأْمَنَهُ الاْءَبْعَدُ.

...

از سخنان آن حضرت به اشعث و آن هنگامى بود كه حضرت در كوفه بر فراز منبر سخن مى گفت(1). و حضرت مطلبى بيان نمود كه اشعث به حضرت اعتراض كرد و گفت: اى اميرمؤمنان، اين سخن به ضرر شماست نه به نفع شما. حضرت عليه السلام نگاهى خيره در او افكند و فرمود:

بيوگرافى اشعث بن قيس از زبان امام على عليه السلام

تو چه مى دانى؟ مگر تو معناى كلام را مى فهمى كه به ضرر من است يا به سود من؟ لعنت خدا و لعنتِ لعنت كنندگان بر تو اى اشعث.

اشعث منافق بود و بالأخره در قتل امام عليه السلام با ابن ملجم همداستان شد چنان كه دخترش

ص: 162


1- نقل كرده اند كه اميرمؤمنان عليه السلام درباره حَكَمَين سخنرانى مى فرمود. يكى از اصحاب حضرت بلند شد و عرض كرد: شما ما را از حكميت نهى و دوباره امر به آن نمودى. نمى دانيم كدام يك از اين دو درست تر است؟ حضرت دست بر دست نواخت و فرمود: اين كيفر كسى است كه عُقده (حاكم و حاكميت) را رها كند. منظور حضرت اين بود كه به داورى واداشتن حَكَمين كيفر شما بود كه خلافت آن حضرت را رها كرديد و رضايت به حكميت داديد، كه عاقبت آن نامعلوم بود. اشعث خيال كرد كه حضرت كيفر خودش را مطرح مى كند كه با معاويه جنگيده است و لذا گفت: اين سخن به ضرر تو است نه به سود تو. ابن ميثم (شارح نهج البلاغه) سخن ديگرى را نقل كرده ولى به نظر نگارنده، اين نقل درست تر است. و اللّه العالم.

...

...

جعده نيز به طور مستقيم در قتل امام حسن عليه السلام شركت كرد، بدين ترتيب كه با خوراندن زهرى كه معاويه برايش فرستاده بود آن حضرت را به شهادت رساند. پسرش نيز محمد بن اشعث، كه از فرماندهان لشكر عمر سعد بود، در قتل امام حسين عليه السلام شركت نمود.

اى پارچه باف (دروغ باف) فرزند پارچه باف. اين گفته يا حقيقى بود، يعنى اشعث و پدرش از پارچه بافان يمن بودند، و يا مجازى است كه منظور نقصان عقل است، زيرا كسى كه پارچه بافى مى كند فكر و ذكرش با شغلش درگير است و لذا جمود عقلى دارد و مانند ساير مردم، افق هاى وسيع را نمى بيند. لذا مى گويند: پارچه بافان نقص عقلى دارند. علاوه بر اينكه حركات بدن پارچه بافِ در حال كار باعث خفت و سبكى [و زدودن وقار [اوست.

اى منافق فرزند كافر، زيرا اشعث از منافقان و در ميان اصحاب اميرمؤمنان عليه السلام همانند عبداللّه بن اُبَىّ در ميان اصحاب پيامبر صلى اللّه عليه و آله بود. هر دو نفر (اشعث و عبداللّه بن اُبَى) ظاهراً اظهار دوستى مى كردند و در باطن دشمن بودند و پدر اشعث نيز كافر بود.

به خدا سوگند، تو را يك مرتبه كفر، و بار ديگر اسلام به اسارت در آورد. جريان از اين قرار بود كه در گذشته ميان دو طايفه از كفار جنگى رخ داد و گروه مقابل اشعث پيروز شدند و اسيرانى گرفتند كه اشعث از جمله آنان بود. بعد از ارتحال پيامبر صلى اللّه عليه و آله نيز اشعث مرتد شد و مسلمانان با او جنگيدند و او را به اسارت گرفتند، اما ابوبكر، خليفه وقت، او را عفو كرد. تفصيل ماجراى اسارت اشعث به اين شرح است:

اسارت در جاهليت

آورده اند كه قبيله «مراد»، «قيس اشج» (پدر اشعث) را كشت و اشعث براى خونخواهى به مبارزه برخاست. قبيله كنده با سه پرچم يكى به فرماندهى «كبش بن هانى» و ديگرى به

ص: 163

...

...

فرماندهى «قشعم بن ارقم» و سومى به فرماندهى «اشعث» قيام كردند و اشتباها به جاى قبيله مراد بر قبيله بنى حارث بن كعب تاختند و كبش و قشعم كشته شدند و اشعث اسير شد، كه در ازاى دادنِ سه هزار شتر آزاد شد. تا آن زمان و حتى پس از آن ماجرا در ميان عرب چنين فديه اى براى آزادى كسى داده نشد.

اسارت در اسلام

جريان اسارت اشعث در زمان اسلام از اين قرار است كه افراد قبيله بنى وليعه پس از پيامبر صلى اللّه عليه و آله مرتد شدند و «زياد بن لبيد بياضى انصارى» به جنگ آنان رفت و آنها به اشعث پناهنده شدند و از او يارى خواستند. اشعث گفت: به اين شرط شما را يارى مى كنم كه مرا به فرمانروايى خود برگزينيد. آنان شرط اشعث را پذيرفتند و همان طور كه شاهان قحطانى تاجگذارى مى كردند، بر سر او تاج نهادند. او نيز مرتد شد و با آنان به جنگ مسلمانان رفت. ابوبكر، «مهاجر بن ابى اميه» را به كمك «زياد» فرستاد و آنان با اشعث به كارزار پرداختند. اشعث در دژى پناه گرفت و سپاهيان، او را چند روز محاصره كردند. سرانجام اشعث پيام داد كه من و ده نفر از خويشانم را امان بدهيد و به نزد ابوبكر ببريد تا درباره ما قضاوت كند. پس از آن دژ را گشود. مسلمانان همه را كه هشتصد نفر بودند كشتند و فقط اشعث و آن ده نفر را كه او جدا كرده بود اسير گرفتند و با غل و زنجير نزد ابوبكر بردند و او نيز آنان را عفو كرد و خواهر خود «امّ فروه» دختر ابوقحافه را به همسرى اشعث در آورد.

[حضرت در ادامه مى فرمايد:] در هيچ يك از اين دو اسارت مال و مزاياى تو نتوانست باعث رهايى تو از اسارت شود، و با داشتن مال فراوان و شخصيت وهمى خود به اسارت رفتى و اين به سبب انحراف تو از جاده بود (قبل از اسلام از ملت خود و بعد از اسلام از

ص: 164

...

...

امت اسلامى)، زيرا در هر دو حال از ملت خود جدا و رويگردان و تكرو بوده اى.

و اما كسى كه شمشير را به سوى قوم خود مى كشد تا آنها را بكشد (چنان كه با گشودن دروازه حصار بر روى مسلمانان، هشتصد نفر از مردم قبيله اش را به تيغ مسلمانان سپرد و آنان را سپر بلاى خود كرد) تا خود نجات يابد، سزاوار است كه خويشانش بر او خشم گيرند و با احتياط با او رفتار كنند، و بيگانگان نيز، خود را از گزند و شر او در امان نبينند؛ چون كسى كه با خويشان خود چنان معامله اى مى كند، بى ترديد بيگانگان از خيانت او در امان نخواهند بود.

سيد رضى رحمه اللّه مى فرمايد: منظور از «دَلَّ على قومه السيف» جريان او با خالد بن وليد در سرزمين يمامه است؛ زيرا اشعث قوم خود را فريب داد و آنها را به چنگ خالد افكند و لذا از آن پس او را «عرف النار» مى گفتند كه اين اسم نزد آنها درباره فريبكاران به كار مى رفت.

يك پرسش مهم و پاسخ آن

در اينجا پرسشى بسيار مهم پيش مى آيد: در حالى كه آن حضرت عفت زبان و نزاهت روح داشته، به اصحاب خود در جريان جنگ صفين مى فرمود: «إِنّي أَكْرَهُ لكُم أَنْ تكُونُوا سبّابينَ؛ من براى شما نمى پسندم دشنامگو باشيد»، چگونه خود با اشعث چنين بى پروا سخن گفته است؟ پاسخ آن است كه: دشنام و تندى بر دو نوع است:

1. آنچه موجب تشفّى دل و فروكش كردن آتش خشم يك انسان مى شود كه اين امرى است شخصى و زودگذر و البته غالبا ناپسند.

2. آنچه باعث ويرانى پايگاه گمراهى و ضلالت و معرفى آن به مردم است تا از آن فرد پيروى نكنند، كه در اين صورت نوعى جنگيدن با باطل است و هرگز جنبه شخصى ندارد.

ص: 165

...

...

آشكار است كه آنچه امام عليه السلام از آن نهى فرموده، نوع اول است و آنچه خود انجام داده نوع دوم. لذا مى بينيم كه قرآن كريم در عين حال كه مى فرمايد: «وَ لا تَسُبُّوا الَّذِينَ يَدْعُونَ مِنْ دُونِ اللّهِ فَيَسُبُّوا اللّهَ عَدْواً بِغَيْرِ عِلْمٍ»(1)؛ «و آنهايى را كه جز خدا مى خوانند دشنام مدهيد كه آنان از روى دشمنى [و] به نادانى، خدا را دشنام خواهند داد»، اما در عين حال درباره افرادى مى فرمايد: «إِنَّكُمْ وَ ما تَعْبُدُونَ مِنْ دُونِ اللّهِ حَصَبُ جَهَنَّمَ»(2)؛ «در حقيقت، شما و آنچه غير از خدا مى پرستيد، هيزم دوزخيد». و در وصف برخى از كافران مى فرمايد: «عُتُلٍّ بَعْدَ ذلِكَ زَنِيمٍ»(3)؛ «گستاخ، [و] گذشته از آن، زنازاده است». نيز درباره برخى از منافقان مى فرمايد: «قاتَلَهُمُ اللّهُ»(4)؛ «خدا بكشدشان».

بنابراين فرق است با دشنامگويى شخصى و توهينِ هدفمند.

ص: 166


1- سوره انعام، آيه 108.
2- سوره انبياء، آيه 98.
3- سوره قلم، آيه 13.
4- سوره منافقون، آيه 4.

خطبه بيستم

و من كلام له عليه السلام و فيه تخويف الناس من الموت، و ترغيبهم للطاعة

اشاره

فَإِنَّكُمْ لَوْ قَدْ عَايَنْتُمْ مَا قَدْ عَايَنَ مَنْ مَاتَ مِنْكُمْ لَجَزِعْتُمْ وَ وَهِلْتُمْ(1)، وَ سَمِعْتُمْ وَ أَطَعْتُمْ، وَ لَكِنْ مَحْجُوبٌ عَنْكُمْ مَا قَدْ عَايَنُوا، وَ قَرِيبٌ مَا يُطْرَحُ الْحِجَابُ.

...

از سخنان آن حضرت عليه السلام كه در آن مردمان را از مرگ ترسانده و به طاعت الهى ترغيب فرموده اند.

چهره هولناك مرگ

[اى مردم،] اگر حوادث هولناكى را كه مردگان شما ديدند، مى ديديد سخت بى تابى مى كرديد و به خود مى هراسيديد، و سخن خدا را با دل و جان مى شنيديد و اوامر خدا را اطاعت مى كرديد، ولى آنچه آنها ديدند از نظر شما پنهان است و به زودى (هنگام مرگ) پرده كنار مى رود [و آنچه را كه پنهان است خواهيد ديد].

ص: 167


1- وهلتم: از وهل گرفته شده، يعنى ترسيديد.

وَ لَقَدْ بُصِّرْتُمْ إِنْ أَبْصَرْتُمْ، وَ أُسْمِعْتُمْ إِنْ سَمِعْتُمْ، وَ هُدِيتُمْ إِنِ اهْتَدَيْتُمْ، وَ بِحَقٍّ أَقُولُ لَكُمْ(1): لَقَدْ جَاهَرَتْكُمُ الْعِبَرُ(2)، وَ زُجِرْتُمْ بِمَا فِيهِ مُزْدَجَرٌ(3)، وَ مَا يُبَلِّغُ عَنِ اللَّهِ بَعْدَ رُسُلِ السَّمَاءِ إِلاَّ الْبَشَرُ.

...

اتمام حجت از سوى پيامبر صلى اللّه عليه و آله و اميرمؤمنان عليه السلام

البته اگر اهل بصيرت و ژرفنگرى باشيد [و هدايت بخواهيد] پيامبر صلى اللّه عليه و آله و من راه را به شما نشان داديم، و اگر گفتارهاى دينى براى شما سودمند باشد، پندها را شنيديد و اگر قصد هدايت يافتگى و پيمودن راه مستقيم داشته باشيد، كتاب و سنت شما را راهنمايى كرده اند.

به حقيقت مى گويم كه عبرت ها براى شما آشكار شده و هيچ گونه ابهام و نهفتگى ندارند و در محرمات و نواهى خدا از گناهان منع شديد.

پس از رسولان (= فرشتگانِ) آسمانى، تنها افراد بشر هستند كه از سوى خدا احكام دينى او را تبليغ مى كنند. يعنى آيا انتظار داريد غير از من كسى شما را موعظه و نصيحت كند؟ روشن است كه تبليغ احكام و مواعظ در وهله نخست به دست رسولان [آسمانى] و پس از آنها افراد بشر است كه احكام و هشدارهاى الهى را به مردم مى رسانند و من نيز به حكم وظيفه اين كار را انجام داده ام.

البته برخى از شارحان اين عبارت را به گونه ديگرى تفسير كرده اند، ولى معنايى كه بيان شد با سخن امام نزديك تر است.

ص: 168


1- بحق أقول لكم: مثل سخن خدا است كه مى فرمايد: «و الحق أقول» و اين بدان معناست كه قول من مطابق با حق و واقع مى باشد.
2- عبر: جمع عبرت، يعنى موعظه.
3- مزدجر: مصدر ميمى و به معناى نواهى برحذر دارنده اى است كه براى منع انسان از گناهان مؤثرند.

خطبه بيست و يكم

و من خطبة له عليه السلام يزهّد عليه السلام الناس في الدنيا و يرغبهم في الآخرة

اشاره

فَإِنَّ الْغَايَةَ أَمَامَكُمْ، وَ إِنَّ وَرَاءَكُمُ السَّاعَةَ تَحْدُوكُمْ. تَخَفَّفُوا(1) تَلْحَقُوا، فَإِنَّمَا يُنْتَظَرُ بِأَوَّلِكُمْ آخِرُكُمْ.

...

از خطبه هاى آن حضرت عليه السلام در ترغيب مردم به زهدورزى نسبت به دنيا و روى كردن به آخرت

دعوت به زهدورزى و آخرت طلبى

امام عليه السلام درباره آخرت، انسان ها را چنين تشويق مى فرمايد:

هدف نهايى كه بهشت و سعادت است پيش روى شماست تا در سير خود به آن دست يابيد، و پشت سر شما قيامت است كه گويى مانند محرك و سوق دهنده اى انسان را مى راند تا به مقصد برسد. اينكه امام عليه السلام از آينده به پيش رو و پشت سر تعبير فرمود، به دو اعتبار است. [يكى هدف بودن و ديگرى به پيش راندن انسان تا رساندن وى به مقصد].

بار خود را سبك و گناهان خود را كم كنيد تا به هدف نهايى، يعنى سعادت و بهشت برسيد و به نيكوكارانى كه پيش از شما رفته اند بپيونديد. مردگانى كه قبل از شما به سراى باقى شتافته اند و در برزخ منتظر شما و ديگرانند تا به آنها ملحق شوند و همگى به سوى محشر بروند و حسابرسى شوند و پاداش و كيفر خود را ببينند. پس شما بيهوده و بى هدف رها نشديد، بلكه پيشينيان منتظر مرگ و ملحق شدن شمايند.

ص: 169


1- تخففوا: فعل امر از باب تفعّل است، يعنى خففوا؛ سبكبار شويد.

...

...

سخنى از سيد رضى رحمه اللّه

أقول: إن هذا الكلام لو وزن بعد كلام اللّه سبحانه و بعد كلام رسول اللّه صلى اللّه عليه و آله بكلّ كلام، لمال به راجحاً و برز عليه سابقاً. فأمّا قوله عليه السلام : «تخففوا تلحقوا»، فما سمع كلام أقلّ منه مسموعاً و لا أكثر منه محصولاً، و ما أبعد غورها من كلمة، و أنقع نطفتها من حكمة، و قد نبّهنا في كتاب الخصائص على عظم قدرها و شرف جوهرها.

سيد رضى رحمه اللّه مى فرمايد: اگر اين سخن با هر سخنى غير از كلام خدا و پيامبرش صلى اللّه عليه و آله سنجيده شود برترى مى يابد و از آن پيشى مى گيرد. اما اينكه امام عليه السلام مى فرمايد: «تخففوا» هيچ كلامى به اين كوتاهى و پرمحتوايى و عمق و استحكام و حكمت آميز بودن شنيده نشده، و ما در كتاب الخصائص بلندى جايگاه و شرافتمندى گوهر آن را يادآورى كرده ايم.

ص: 170

خطبه بيست و دوم

و من خطبة له عليه السلام

اشاره

أَلاَ وَ إِنَّ الشَّيْطَانَ قَدْ ذَمَّرَ(1) حِزْبَهُ وَ اسْتَجْلَبَ جَلَبَهُ(2) لِيَعُودَ الْجَوْرُ إِلَى أَوْطَانِهِ وَ يَرْجِعَ الْبَاطِلُ إِلَى نِصَابِهِ.

...

از خطبه هاى آن حضرت عليه السلام

دفع اتهام شركت امام عليه السلام در قتل عثمان

وقتى به امام عليه السلام خبر دادند كه پيمان شكنان و ناكثين شورش كرده اند، حضرت اين خطبه را ايراد كرد و فرمود كه در حقيقت خود اين ناكثين بودند كه خون عثمان را ريخته اند. ايشان در آغاز اين خطبه مى فرمايد:

آگاه باشيد كه شيطان حزب خود را به شورش وادار نموده، و لشكريان خود را از اينجا و آنجا فراخوانده است تا با حق مبارزه كند و فتنه انگيزى نمايد و ظلم و ستم را به محل نخستين و وطن اصلى خود كه قبل از اسلام بود و به مدد و بركت اسلام از بين رفت، بازگردد و باطل به جايگاه پيشين خود دست يابد.

اين گفتار امام عليه السلام كاملا تحقق يافت؛ زيرا با آن حركتِ ناكثين، مسلمانان دو دسته شدند و بعد از وحدت به تفرقه، و بعد از محبت به دشمنى و كينه گرفتار شدند و باطل، معاويه را عَلَم كرد و سرانجام جاى حق را گرفت.

ص: 171


1- ذمّر: تحريك كرد و برانگيخت. گفته مى شود: ذمر فلاناً بالأمر؛ او را بر آن كار برانگيخت و ترغيب كرد.
2- جلب: بر وزن فرس، يعنى چيزى كه از شهرى به شهر ديگر و از جايى به جايى برده مى شود.

وَاللَّهِ مَا أَنْكَرُوا عَلَيَّ مُنْكَراً وَ لاَ جَعَلُوا بَيْنِي وَ بَيْنَهُمْ نَصِفاً(1) وَ إِنَّهُمْ لَيَطْلُبُونَ حَقّاً هُمْ تَرَكُوهُ، وَ دَماً هُمْ سَفَكُوهُ. فَلَئِنْ كُنْتُ شَرِيكَهُمْ فِيهِ فَإِنَّ لَهُمْ لَنَصِيبَهُمْ مِنْهُ، وَ لَئِنْ كَانُوا وَلُوهُ دُونِي، فَمَا التَّبِعَةُ(2) إِلاَّ عِنْدَهُمْ.

...

ويژگى هاى ناكثين

به خدا سوگند كه بيعت شكنان، يعنى طلحه و زبير و هم پيمانان آنها هيچ عملكرد بدى از من نديدند تا توجيهى براى پيمان شكنىِ خود داشته باشند.

آنها رفتار خلاف انصاف را با من در پيش گرفتند و درباره من عادلانه قضاوت نكردند، بلكه با دروغ و نيرنگ وارد ميدان شدند تا به رياست برسند و به گفته خودشان به خونخواهى عثمان برخاستند، و به اصطلاح حقى را مى طلبند كه خودشان آن را پامال كرده اند، زيرا آنان عثمان را در بين شورشيان و انقلابيون تنها گذاشتند. آنها [قصاص[ خونى را مى خواهند كه خودْ آن را ريختند.

عايشه و طلحه و زبير بر قتل عثمان اصرار داشتند و مردم را تحريك مى كردند و حتى عايشه مى گفت: «اُقتُلُوا نَعْثَلاً قَتَلَهُ اللّهُ(3)؛ بكشيد اين يهودى ريش دراز را كه خدا او را بكشد»، ولى امام عليه السلام خيرخواهانه و دلسوزانه از عثمان مى خواست كه كار را اصلاح كند و ميان عثمان و شورشيان پادرميانى مى كرد، كه البته در تاريخ به تفصيل جزئيات اين رويداد ذكر شده است.

به فرض اگر در قتل عثمان شريك آنها مى بودم، بازهم حق ندارند كه مرا در كارى بازخواست كنند كه خودشان در آن شريك بوده اند، و اگر تنها آنها به قتل او اقدام كرده اند كه [حق و واقع هم همين است] پيامدها و مسئوليت اين عمل به عهده خود آنهاست، نه من.

ص: 172


1- نصف: به كسر «ص» به معناى عدالت.
2- تبعه: پيامدهاى بدِ گناه، عواقب بدِ كار مصعيت بار و گناه كه دامن انسان را مى گيرند.
3- بحار الانوار، ج 32، ص 136.

وَإِنَّ أَعْظَمَ حُجَّتِهِمْ لَعَلَى أَنْفُسِهِمْ يَرْتَضِعُونَ أُمّاً قَدْ فَطَمَتْ، وَ يُحْيُونَ بِدْعَةً قَدْ أُمِيتَتْ. يَا خَيْبَةَ الدَّاعِي!(1) مَنْ دَعَا؟ وَ إِلاَمَ(2) أُجِيبَ؟ وَ إِنِّي لَرَاضٍ بِحُجَّةِ اللَّهِ عَلَيْهِمْ وَ عِلْمِهِ فِيهِمْ.

...

تحقير ناكثين و نفرين بر آنان

بالاترين استدلال و احتجاج آنان بر من درباره قتل عثمان به ضرر خودشان است، چون خودشان در صحنه حاضر و عامل اصلى قتل عثمان بودند. آنها از مادرى شير مى طلبند كه طفل خود را از شير باز كرده است (و سينه اش خشك شده). يعنى مى خواهند جاهليتى را احيا كنند كه وقت آن گذشته است؛ چون مادر زمانى بچه خود را از شير مى گيرد كه ديگر وقت شير دادن به او گذشته باشد. آنان مى خواهند بدعتى را زنده كنند كه ديگر نابود شده است، چون اسلام بدعت هاى جاهليت را از بين برد و اينها مى خواهند با تفرقه و اختلاف افكنى در ميان مسلمين و فتنه انگيزى، آن را زنده كنند.

وه چه نوميد است دعوت كننده به اين بدعت! چنان كه امام عليه السلام پيش بينى فرمود طلحه و زبير كشته و مستحق لعنت دنيا و عذاب آخرت شدند.

چه كسى دعوت كرد؟ اين بيان، براى تحقيرِ دعوت كننده و نشان دادنِ بى ارزشى اوست. و به چه چيز بايد پاسخ دهم؟ اين نيز تحقير آن خواسته اى است كه ناكثين به آن پاسخ مثبت دادند.

و من به اتمام حجّت [و داورى] خدا با آنان در روز قيامت درباره گناهانشان و نيز علم خدا به آنها، راضى هستم، چون خدا به خوبى مى داند كه چه كردند، چنان كه مى داند كه در قلب آنها چه گذشته است، لذا آنها را كيفر خواهد داد.

ص: 173


1- يا خيبة الداعي: دعوت كننده به اين كار نوميد خواهد شد و در اصل چنين بوده است «يا خيبة الداعي احضري فهذا وقتك» يا در اصل چنين بوده است: «يا قوم انظروا خيبة الداعي».
2- إلام: در اصل إلى ما بوده كه پس از آمدن حرف جر بر سر «ما»ى استفهاميه الف آن حذف شده است، مثل عمّ و لم و امثال اينها كه در اصل عمّا و لما بوده اند.

فَإِنْ أَبَوْا أَعْطَيْتُهُمْ حَدَّ السَّيْفِ وَ كَفَى بِهِ شَافِياً مِنَ الْبَاطِلِ، وَ نَاصِراً لِلْحَقِّ. وَ مِنَ الْعَجَبِ(1) بَعْثُهُمْ إِلَيَّ أَنْ أَبْرُزَ لِلطِّعَانِ(2)، وَ أَنْ أَصْبِرَ لِلْجِلاَدِ! هَبِلَتْهُمُ الْهَبُولُ(3)، لَقَدْ كُنْتُ وَ مَا أُهَدَّدُ بِالْحَرْبِ، وَ لاَ أُرْهَبُ بِالضَّرْبِ وَ إِنِّي لَعَلَى يَقِينٍ مِنْ رَبِّي، وَ غَيْرِ شُبْهَةٍ مِنْ دِينِي.

...

تهديد ناكثين

اگر آنها از پيروى حق و سرنهادن به طاعت [از خليفه حق] خوددارى كردند، به ناچار لبه تيز شمشير را نثار آنان مى كنم تا ريشه فساد را نابود كنم، و البته شمشير براى نابودى باطل و يارى حق كافى است؛ زيرا باطل با نصيحت و ارشاد از بين نمى رود. بنابراين بايد با كمك شمشير نابود شود و بى گمان وقتى كه حق، هوادار و پشتوانه مالى نداشته باشد، اسير باطل مى شود و از آن شكست مى خورد.

ستايش امام عليه السلام از خود

شگفتا كه آنها براى من پيام فرستادند كه اى على، براى جنگ و مبارزه آماده و پايدار باش.

زنان جوانْ مرده بر آنها بگريند! من به گونه اى بودم كه همه از قدرت من مى ترسيدند و مردم شجاعت مرا مى دانستند و هيچ كس مرا به جنگيدن تهديد نمى كرد، چون مى دانست كه من از جنگ نمى ترسم و از شمشيرزدن نمى هراسم.

من به پروردگارم يقين دارم و آن كه يقين دارد، هرگز از مرگ نمى هراسد، چون مى داند كه اگر بميرد به جوار رحمت الهى مى رود و از دنيا و غم و دردهاى آن رهايى مى يابد. در دينم [نيز] هيچ ترديدى ندارم. پس مى دانم كه سراى آخرت براى من بهتر از دنياست.

ص: 174


1- و من العجب: من براى تبعيض است و غالباً مثل جايى كه تعجب زياد است مى آيد، يعنى شگفتا شگفتا.
2- طعان: مصدر از باب مفاعله است، چون اين باب داراى دو مصدر مفاعله و فعال است.
3- هبلتهم الهبول: هبول زن جوان مرده اى است كه ديگر فرزند ندارد. و اين نفرين است، يعنى بميرند تا مادرانشان در عزايشان بنشينند.

خطبه بيست و سوم

و من خطبة له عليه السلام

اشاره

أَمَّا بَعْدُ(1)، فَإِنَّ الاْءَمْرَ(2) يَنْزِلُ مِنَ السَّمَاءِ إِلَى الاْءَرْضِ كَقَطَرَاتِ الْمَطَرِ إِلَى كُلِّ نَفْسٍ(3) بِمَا قُسِمَ لَهَا مِنْ زِيَادَةٍ أَوْ نُقْصَانٍ، فَإِذا رَأَى أَحَدُكُمْ لاِءَخِيهِ غَفِيرَةً(4) فِي أَهْلٍ أَوْ مَالٍ أَوْ نَفْسٍ فَلاَ تَكُونَنَّ لَهُ فِتْنَةً.

...

از خطبه هاى آن حضرت عليه السلام

تقسيم عادلانه الهى و لزوم پرهيز از حسادت

پس از حمد و ثناى الهى و صلوات بر پيامبر اكرم صلى اللّه عليه و آله ، امر (آنچه خدا مقدر مى فرمايد) مانند قطره هاى باران از آسمان بر هر انسانى فرود مى آيد. بنابراين تقديرات در آسمان هستند، چنان كه خداى متعال مى فرمايد: «وَ فِي السَّماءِ رِزْقُكُمْ وَ ما تُوعَدُونَ»(5)؛ «و روزى شما و آنچه وعده داده شده ايد در آسمان است». پس همان طور كه قطره هاى باران از آسمان فرود مى آيند، تقديرات الهى، چون مال و علم و فرزند و امثال اينها - كم وبيش - براى هر انسانى فرود مى آيند.

پس اگر كسى برادر دينى خود را برخوردار از عشيره و مال و فرزندان بسيار يافت، مبادا اين، موجب حسادت او شود و بخواهد او را از پاى در آورد، چنان كه عادت بسيارى از مردم چنين است كه اگر در امور دنيوى ديگران را برتر ببينند نيرنگى مى سازند و براى

ص: 175


1- أما بعد: در اصل مهما يكن من شيء بعد الحمد و الصلوة بوده است. پس مهما به أمّا تغيير يافته و بقيه كلام حذف شده و لفظ بعد باقى مانده است.
2- أمر: منظور جنس، يعنى اجل، رزق، منصب و جز آن.
3- نفس: مؤنث سماعى است.
4- غفيرة: زياد و انبوه.
5- سوره ذاريات، آيه 22.

...

...

نابودى آنها تلاش مى كنند.

اينكه امام عليه السلام قبلاً فرمود: فإن الأمر ينزل... مقدمه اى براى اين مطلب بود تا مردم بدانند برترى افراد به تقدير الهى است و دليلى براى حسادت ورزيدن وجود ندارد، زيرا كسى به اختيار خود بهره مند و برخوردار نشده، بلكه اين برخوردارى به خواست و اراده الهى بوده است. آنچه شايسته است فرد حسود انجام دهد اين است كه دعا كند كه خدا براى او نيز مانند ديگران مقدّر فرمايد. خداى متعال مى فرمايد: «وَ قُلِ اعْمَلُوا...»(1)؛ «بگو: عمل كنيد» و باز مى فرمايد: «وَ قالَ رَبُّكُمُ ادْعُونِي أَسْتَجِبْ لَكُمْ...»(2)؛ «و پروردگارتان فرمود: مرا بخوانيد تا شما را اجابت كنم». بنابراين، داده هاى خدا به ديگران او را دستخوش فتنه گرى نكند.

ص: 176


1- سوره توبه، آيه 105.
2- سوره غافر، آيه 60.

فَإِنَّ(1) الْمَرْءَ الْمُسْلِمَ الْبَرِيءُ مِنَ الْخِيَانَةِ مَا لَمْ يَغْشَ(2) دَنَاءَةً(3) تَظْهَرُ(4)، فَيَخْشَعُ لَهَا إِذَا ذُكِرَتْ وَ يُغْرَى(5) بِهَا لِئَامُ النَّاسِ، كَانَ(6) كَالْفَالِجِ(7) الْيَاسِرِ(8) الَّذِي يَنْتَظِرُ أَوَّلَ فَوْرَةٍ(9) مِنْ قِدَاحِهِ(10)، تُوجِبُ لَهُ الْمَغْنَمَ(11)، وَ يُرْفَعُ بِهَا عَنْهُ الْمَغْرَمُ(12).

...

پس انسان مسلمان مبراى از خيانت، بالاتر از آن است كه حسادت بورزد، بلكه بايد منتظر يكى از دو تقدير شايسته الهى باشد: رفعت مقام از سوى خداى متعال در دنيا و يا خير و سعادت در آخرت. از اين رو امام عليه السلام كسى را كه منتظر احدى الحسنيين (خير دنيا يا خير آخرت) است توصيف مى فرمايد كه خائن در دين نيست، چون وقتى خيانت مى كند كه انتظار هيچ يك از اين دو را نداشته باشد و نصيب خائن، شقاوت است نه سعادت.

پس كسى كه خائن در دين نيست تا وقتى كه آگاهانه مرتكب عمل نكوهيده نشده، عملى كه ياد آن موجب ترس و وحشت او شود و وجود آن باعث فريفتن و در نتيجه، معاشرت با افراد فرومايه شود، از خيانت و عمل زشت مبراست و به مانند قمارباز فاتح و پيروزى است كه اولين تير قمار كه موجب غنيمت و بُرد او و بركنار ماندنش از غرامت و باخت مى باشد، به نام او در آمده است.

البته در اين تمثيل، دينداران به قماربازان تشبيه شده اند تا مردم آن زمان كه با اين گونه

ص: 177


1- فإنّ: إنّ ابتداء و خبر آن كان كالفالج است كه بعداً مى آيد و تأكيد براى لا تكوننّ فتنة است و علت آن مى باشد.
2- يغش: از غشى گرفته شده، يعنى مرتكب شدن.
3- دنائة: پستى و فرومايگى.
4- تظهر: جمله معترضه و وصف دنائة است، يعنى دنائتى كه آشكار باشد، در مقابل كسى كه از روى ناآگاهى كار زشتى مى كند و به زشتى آن آگاه نيست.
5- يُغرى: از إغراء و به معناى ملازم بودن با يك چيز است.
6- كان: خبر إنّ است كه قبلاً آمده است.
7- فالج: پيروز و ظفرمند.
8- ياسر: قمارباز. الفالج الياسر اضافه صفت به موصوف است و در اصل الياسر الفالج، يعنى قمارباز موفق بوده است.
9- فورة: پيروزى و موفقيت، از كلمه فار به معناى غليان پيدا كرد گرفته شده است، چون انسان موفق بالا مى آيد، درست مثل محتويات ديگى كه به سمت بالا غليان پيدا مى كند.
10- قداح: جمع قدح و آن تيرى كه در قماربازى به كار مى بردند. بدين ترتيب كه قماربازان اسامى را روى تير مى نوشتند و برخى از آنها را روى برخى ديگر و برخى از تيرها را بدون اسم و خالى قرار مى دادند.
11- مغنم: غنيمت و فايده.
12- مغرم: مصدر ميمى به معناى غرامت.

...

...

برد و باخت ها آشنا بودند بتوانند موفقيت در امور دنيايى يا آخرتى را به خوبى درك كنند. [ ...و گرنه واضح است كه نظر امام عليه السلام تأييد اين عمل زشت و حرام نبوده است].

كيفيت قمار با تير

نحوه قماربازى در قديم چنين بوده است كه يازده تير فراهم مى آوردند و براى تير اول يك سهم و دوم دو سهم و سوم سه سهم و... و هفتم هفت سهم و چهار تير را خالى و بى بهره قرار مى دادند و بر آن تيرها مى نوشتند. سپس شترى را مى آوردند و بدون اينكه قيمت آن را بپردازند آن را نحر مى كردند و به ده بخش تقسيم مى كردند. آن گاه فردى چشم بسته را مى آوردند و تيرهاى قمار را به او مى سپردند و او هر تيرى را به نام يكى از حاضران جدا مى كرد و بر اساس سهم تعيين شده روى تير از گوشت شتر به آن برنده تعلق مى گرفت و همين طور ادامه مى دادند تا تمام اجزاى دهگانه شتر به پايان برسد و اين افراد مجانى سهم خود را مى گرفتند. پس كسى پيروز بود كه به نام او هفت سهم يا شش سهم و همين طور تا يك سهم در مى آمد و پس از پايان يافتن اجزاى شتر، كسانى كه تير به اسم آنها در مى آمد مى بايست پول شتر را به مقدار سهميه اى كه به نام آنها خارج شده است، بپردازند تا قيمت شتر كاملا پرداخت شود و اگر به اسم كسى تيرى در مى آمد كه روى آن چيزى ننوشته بود نه سودى مى برد و نه زيانى. مثلا اگر تير اول به اسم زيد، و روى آن چهار سهم نوشته بود، چهار قسمت از شتر و اگر تير دوم به اسم عمرو و بر آن شش سهم نوشته شده بود شش قسمت از شتر را مى گرفت و پول آن را مى پرداخت و اگر تير سوم به اسم بكر و بر روى آن هفت سهم نوشته شده بود مى بايست قيمت هفت دهم شتر را بپردازد. به همين ترتيب عمل مى كردند تا قيمت شتر، كامل و اجزاى آن تمام شود.

ص: 178

وَ كَذَلِكَ(1) الْمَرْءُ الْمُسْلِمُ الْبَرِيءُ مِنَ الْخِيَانَةِ يَنْتَظِرُ مِنَ اللَّهِ إِحْدَى الْحُسْنَيَيْنِ، إِمَّا دَاعِيَ اللَّهِ(2) فَمَا عِنْدَ اللَّهِ خَيْرٌ لَهُ، وَ إِمَّا رِزْقَ اللَّهِ فَإِذَا هُوَ ذُو أَهْلٍ وَ مَالٍ وَ مَعَهُ دِينُهُ وَ حَسَبُهُ.

...

و همچنين انسان مسلمان مبرّاى از خيانت، از طرف خدا انتظار دارد يكى از دو بهره نيكو را ببرد: مرگ، كه در اين صورت آنچه نزد خداست براى او بهتر است، يا رزق الهى، كه در اين صورت، هم داراى خانواده و مال است و هم داراى دين و شرف.

[توضيح اينكه:] فرد مسلمان منزّه از خيانت(3) نيز منتظر يكى از دو فرجام نيك از طرف خداست. يا مرگ فرا رسد كه در اين صورت به جوار حق مى رود و البته آنچه نزد خداست از همه چيز بهتر و برتر است، چنان كه فرموده است: «وَ ما عِنْدَ اللّهِ خَيْرٌ وَ أبقى»(4)؛ «و آنچه پيش خداست بهتر و پايدارتر است». يا منتظر روزىِ الهى در دنياست، كه در اين صورت، به فضل الهى داراى خانواده و مال و آسايش خواهد بود، و هم به دليل اينكه نسبت به بالاتر از خود حسادت نورزيده، دين خود را حفظ كرده است و هم داراى شرافتى شده كه از راه كسب علم و فضل و مانند اينها به دست آورده است. پس اگر كسى يكى از اين دو ارزش، يعنى دنيا يا آخرت را برگزيند انگيزه اى براى حسادت ورزيدن به كسى كه برتر از اوست، ندارد زيرا يا در دنيا با نابسامانى زندگى مى كند تا مرگ او را دريابد و به پاداش آخرت و نعمت بهشت برسد و يا در دنيا به فضل الهى دست مى يابد و در نتيجه هم به خير دنيا و هم به خير آخرت رسيده است. بنابراين آن كه همواره به سوى خير در حركت است سزاوار نيست به كسى حسادت ورزد. البته اين مشروط به پاكى روح از آلودگى گناه است،

ص: 179


1- كذلك: از آنجا كه ميان فإن المرء المسلم البريء كه جمله شرطيه است و جواب آن كه ينتظر مى باشد خيلى فاصله است امام عليه السلام جمله المرء المسلم البريء را كه در حقيقت، جمله شرطيه است تكرار نمود تا با جواب آن كه ينتظر است نزديك شود. پس معناى جمله چنين است: اگر كسى مسلمان مبراى از خيانت باشد انتظار إحدى الحُسْنَيَين را مى كشد.
2- داعي اللّه: به معناى مرگ است، چون به وسيله ملك الموت كه دعوت كننده خدايى است به سوى انسان مى آيد.
3- منظور از خيانت دينى، گناه است، چرا كه گناهكار نسبت به خود و دين خود خائن است.
4- سوره قصص، آيه 60.

إِنَّ الْمَالَ وَ الْبَنِينَ حَرْثُ الدُّنْيَا، وَ الْعَمَلَ الصَّالِحَ حَرْثُ الاْآخِرَةِ، وَ قَدْ يَجْمَعُهُمَا اللَّهُ تَعَالَى لاِءَقْوَامٍ، فَاحْذَرُوا مِنَ اللَّهِ مَا حَذَّرَكُمْ مِنْ نَفْسِهِ، وَ اخْشَوْهُ خَشْيَةً لَيْسَتْ بِتَعْذِيرٍ(1)، وَ اعْمَلُوا فِي غَيْرِ رِيَاءٍ وَ لاَ سُمْعَةٍ، فَإِنَّهُ مَنْ يَعْمَلْ لِغَيْرِ اللَّهِ يَكِلْهُ اللَّهُ لِمَنْ عَمِلَ لَهُ. نَسْأَلُ اللَّهَ مَنَازِلَ(2) الشُّهَدَاءِ، وَ مُعَايَشَةَ السُّعَدَاءِ، وَ مُرَافَقَةَ الاْءَنْبِيَاءِ.

...

و لذا حضرت فرموده است: «ما لم يغش دنائة؛ مادامى كه تن به پستى ندهد» و «البريء من الخيانة؛ آن كه از خيانت پيراسته است».

كشتزار دنيا و آخرت

مال و فرزندان انسان، بهره دنيايى و عمل صالح، نصيبِ آخرتى اوست و خداى متعال گاهى هر دو را براى كسانى جمع كرده است. اين بيت به امام عليه السلام منسوب است:

ما أحسنَ الدّينُ و الدّنيا إذا اجتمَعا *** و أقبحَ الكفرُ و الإفلاسُ بالرّجُل

«چه نيكو و پسنديده است كه براى انسان دين و دنيا يك جا فراهم آيد؛ و چه نكوهيده و زشت است كه كفر و فقر برايش جمع شوند».

لزوم پرهيز از گناهان

پس از آنكه امام عليه السلام حرمت حسادت ورزيدن به نعمتهاى ديگران را بيان نمود، به لزوم پرهيز از گناهان مى پردازد و مى فرمايد: اى مردم، از خدا درباره گناهانى كه حضرتش شما را نسبت به آنها برحذر داشته و فرموده: «وَ إِيّايَ فَارْهَبُونِ»(3)؛ «از من بهراسيد»، بترسيد و از او به گونه اى خشيت داشته باشيد كه در كنار آن، كارى نكرده باشيد تا سبب توبه

ص: 180


1- تعذير: مصدر عذّر، يعنى عذر داشتن.
2- منازل: جمع منزلت، يعنى مقام و ارج.
3- سوره بقره، آيه 40.

...

...

و عذرخواهى شود؛ چون انسان گاهى از خدا به سبب گناهى كه كرده است خشيت دارد و گاهى بدون اينكه گناهى كرده باشد، بلكه مقام والاى الهى موجب خشيت او مى گردد.

پرهيز از ريا و شهرت طلبى

بدون ريا و شهرت طلبى كار بكنيد، يعنى براى اينكه مردم ببينند و بشنوند و ستايش كنند كار نكنيد، چون ريا و شهرت طلبى موجب بطلان عمل صالح مى شوند. هركه كارى براى غير خدا، و به منظور تحسين مردمان بكند، خدا او را به همان ها وا مى گذارد و اجر او را نمى دهد و او بايد پاداش عمل خود را از كسانى بخواهد كه براى آنها كار كرده است [و البته در قيامت تنها پاداش دهنده، خداى متعال است]. مثلا اگر كسى به فقيرى پولى بدهد تا مردم او را تحسين كنند، پاداش انفاق او بر عهده همان مردم خواهد بود، زيرا ممكن نيست كه شخصى كارى را براى كسى بكند و پاداش خود را از ديگرى بخواهد.

نيايش هاى امام على عليه السلام

از خدا منزلت شهيدان، يعنى آنان كه در راه خدا كشته شدند، و زندگى اخروى سعادتمندان و همنشينى با پيامبران را مسألت مى كنيم. منظور امام عليه السلام اين است كه بايد در دنيا پيرو آنها باشيم تا در آخرت در زمره آنها محشور شويم و همراه و همنشين آنها گرديم.

ص: 181

أَيُّهَا النَّاسُ، إِنَّهُ لاَ يَسْتَغْنِي الرَّجُلُ - وَ إِنْ كَانَ ذَا مَالٍ - عَنْ عَشيرَتِهِ(1)، وَ دِفَاعِهِمْ عَنْهُ بِأَيْدِيهِمْ وَأَلْسِنَتِهِمْ، وَ هُمْ أَعْظَمُ النَّاسِ حَيْطَةً(2) مِنْ وَرَائِهِ، وَ أَلَمُّهُمْ لِشَعَثِهِ(3)، وَ أَعْطَفُهُمْ(4) عَلَيْهِ عِنْدَ نَازِلَةٍ(5) إِذَا نَزَلَتْ بِهِ. وَ لِسَانُ الصِّدْقِ يَجْعَلُهُ اللَّهُ لِلْمَرْءِ فِي النَّاسِ خَيْرٌ لَهُ مِنَ الْمَالِ يُوَرِّثُهُ غَيْرُهُ.

...

نقش خويشاوندان در زندگى انسان

اى مردم، انسان هرقدر كه ثروتمند شود بازهم از خاندان و قبيله خود و دفاع جانى و مالى و زبانى آنها بى نياز نيست، چون انسان خصوصا وقتى به بلا و حادثه بزرگى گرفتار مى شود دشمنان و حسودانى مى يابد و خاندانش به سبب تعصّب و خونِ خويشاوندى، از او دفاع مى كنند. اينان چند وظيفه را بر عهده مى گيرند: بيشتر از همه، او را مانند حصارى محكم در پناه مى گيرند و از هجوم دشمن و بدگويى حسودان و رقيبان حفظ مى كنند. پراكندگى و آشفتگى او را بيشتر از همه در مى يابند، زيرا انسان به پشتوانه آبرو و مال و خانواده اى كه دارد در ميان مردم زندگى مى كند، و اگر كسى يا كسانى آبروى او را حفظ نكنند، هر دشمنى به بخشى از آن دست مى يابد و تباهش مى كند، مانند كسى كه مال او در ميان مردم پخش شده و چنانچه كسى جمع آورى مال او را به عهده نگيرد مقدارى از آن نابود مى شود.

و هنگام وقوع مصيبت و رخداد ناگوار براى انسان از قبيل رويداد مالى يا جانى يا خانوادگى، قبيله اش بيش از ديگران نسبت به او مهربانى و همدردى مى كنند.

و نام نيكى كه خدا براى از او بر جاى مى گذارد برايش بهتر است از مالى كه ديگران براى او به ارث گذارند. اينكه امام عليه السلام مى فرمايد: «نام نيك از مالى كه ديگران براى او به

ص: 182


1- عشيرة: مجموعه خويشاوندان نسبى كه به يكى از نياكان نزديك منتهى مى شود.
2- حيطة: احاطه كردن.
3- شعث: پراكندگى و آشفتگى.
4- أعطف: از عطف، به معناى تمايل گرفته شده و شامل كسى است كه از همه بيشتر به كسى تمايل و توجه دارد.
5- نازلة: مصيبت و رخداد ناگوار، و چون مقدّر است و از آسمان براى انسان مى رسد آن را نازله مى گويند.

ارث مى گذارند بهتر است»، كنايه از لزوم برخورد و شيوه درست زندگى و آراستگى به ...

...

فضايل است تا پس از او آوازه و نام بلندى از او در بين مردم باقى بماند [و روشن است كه:

مرده آن است كه نامش به نكويى نبرند.

و: نام نيكى گر بماند ز آدمى به كزو ماند سراى زرنگار.]

زيرا مال دنيا پس از مدتى از بين مى رود، ولى نام نيك و آوازه خوب در طول زمان در ميان مردم مى ماند، و هم از اين رو بود كه ابراهيم عليه السلام به درگاه خداى سبحان عرض كرد: «وَ اجْعَلْ لِي لِسانَ صِدْقٍ فِي الاْآخِرِينَ»(1)؛ «و براى من در [ميان] آيندگان آوازه نيكو گذار».4.

ص: 183


1- سوره شعراء، آيه 84.

و منها: أَلاَ لاَ يَعْدِلَنَّ أَحَدُكُمْ عَنِ الْقَرَابَةِ يَرَى بِهَا الْخَصَاصَةَ(1) أَنْ يَسُدَّهَا(2) بِالَّذِي لاَ يَزِيدُهُ إِنْ أَمْسَكَهُ وَ لاَ يَنْقُصُهُ إِنْ أَهْلَكَهُ.

...

و در بخشى از اين خطبه آمده است:

ضرورت توجه به خويشاوندان فقير

بدانيد كه نبايد از ميان شما كسى خويشاوندان فقير خود را رها كند و از دارايى و مهربانى خود بى بهره بگذارد. آنان را بايد از مالى بهره مند كند كه ندادن و دريغ داشتن آن، بر دارايى او نمى افزايد و بخشيدن آن او را دچار كاستى و تنگدستى نمى كند. پس بايد با كمك مالى و يا هر راه ديگرى، فقر آنها را برطرف سازد. بى ترديد اگر از صرف مال در راه خويشان فقير خوددارى كند چيزى بر مال او افزوده نمى شود و اگر آن را صرف كند چيزى از آن كم نمى شود، زيرا هيچ چيزى متعلق به خود انسان نيست، بلكه بر اساس تقدير الهى به دست او رسيده است. دو بيت زير در اين باب مناسب است، كه به اميرمؤمنان عليه السلام منسوب است:

إذا جادت الدّنيا عليك فجد بها *** على النّاس طراً قبل أن تتفلّت

فلا الجودُ مفنيها إذا هي أقبلت *** و لا البخلُ مبقيها إذا هي ولّت

«چون دنيا بر تو بخشندگى گرفت، پيش از لغزيدن و از دست بيرون شدن، از آن به همگان ببخش.

[بدان كه] به هنگام روى كردن دنيا، بخشش، آن را بر باد نمى دهد؛ و اگر دنيا روى بگرداند، دريغ ورزيدن و بخل، آن را پايا نمى گرداند».

ص: 184


1- خصاصة: نياز و فقر.
2- أن يسدها: بدل اشتمال از القرابة است، يعنى: لا يعدلنّ أحدكم عن سد خصاصة القرابة؛ هيچ يك از شما در برآوردن نياز خويشاوندان روى برنتابد.

وَ مَنْ يَقْبِضْ يَدَهُ عَنْ عَشِيرَتِهِ، فَإِنَّمَا تُقْبَضُ مِنْهُ عَنْهُمْ يَدٌ وَاحِدَةٌ، وَ تُقْبَضُ مِنْهُمْ عَنْهُ أَيْدٍ كَثِيرَةٌ، وَ مَنْ تَلِنْ حَاشِيَتُهُ(1) يَسْتَدِمْ مِنْ قَوْمِهِ الْمَوَدَّةَ.

...

پيامد رويگردانى از خويشاوندان

و اگر كسى دست يارى خود را از خويشاوندان خود دريغ بدارد، تنها يك دست را از آنان دريغ داشته است، چون هر انسانى فقط يك نفر است و يك دست براى كمك دارد، ولى در مقابل، خود را از يارى دست هاى فراوانى محروم كرده است [زيرا عكس العمل آنان در مقابل او اين است كه به كمك او نيايند]. بنابراين عاقلانه نيست كه انسان با دريغ داشتن دستِ ياريگر، خود را از فراوان دستان ياريگر خويشاوندان محروم كند.

و كسى كه نرمخو و نسبت به خويشان خود مهربان باشد، محبت آنها را دوام و پايايى بخشيده است، زيرا مردم از انسانِ خشنِ بدرفتار مى گريزند و انسان خوش رو و خوش خو كه با زبان و عمل موجب آزار كسى نمى شود، چونان شمعى است كه پروانگان فراوانى بر گرد وجود او مى چرخند.

گفتارى از سيد رضى رحمه اللّه

أقول: الغفيرة هاهنا الزيادة و الكثرة، من قولهم للجمع الكثير «الجم الغفير» و «الجماء الغفير» و يروى عفوة من أهل أو مال، و العفوة الخيار من الشيء، يقال: أكلت عفوة الطعام أي خياره. و ما أحسن المعنى الذي أراده عليه السلام بقوله: و من يقبض يده عن عشيرته... إلى تمام الكلام فإن الممسك خيره عن عشيرته إنما يمسك نفع يد واحدة فإذا احتاج إلى نصرتهم، و اضطر إلى مرافدتهم، قعدوا عن نصره، و تثاقلوا عن صوته، فمنع ترافد الأيدي الكثيرة، و تناهض الأقدام الجمة.

ص: 185


1- حاشية: اطراف. من تلن حاشيته تشبيه به چيزى است كه جوانب و كناره هاى آن نرم است و مى توان به آن نزديك شد و آن را لمس نمود [برخلاف انسان يا شى ء زمخت و خشن كه كسى جرأت نزديك شدن به آن را ندارد].

...

...

سيد رضى رحمه اللّه مى فرمايد: غفيره (كه در آغاز كلام امير سخن حضرت على عليه السلام آمده است) به معناى زيادى و كثرت است، چون به جمع فراوان مى گويند: الجم الغفير و الجماء الغفير. البته در يك روايت به جاى غفيره كلمه «عفوة من أهل أو مال» آمده است و عفوة به معناى منتخب و گزينش شده از يك چيز است، مثلاً گفته مى شود: «أكلت عفوة الطعام؛ گزينش شده طعام را خوردم».

امام عليه السلام چه شيوا و زيبا، معناى مورد نظر خود را در جمله «و من يقبض يده عن عشيرته...» طرح فرموده است. حق نيز همين است كه اگر انسان از كمك به خويشان خود دريغ ورزد تنها يك دست يارى را از آنها بازداشته (چون يك نفر بيش نيست)، ولى وقتى به كمك و هميارى آنها نياز پيدا كند، چندين دست از يارى او خوددارى خواهند كرد و صداى فريادخواهى او را ناشنيده مى انگارند و هيچ كمكى به او نمى رسانند.

ص: 186

خطبه بيست و چهارم

و من خطبة له عليه السلام

اشاره

وَ لَعَمْرِي(1) مَا عَلَيَّ مِنْ قِتَالِ مَنْ خَالَفَ الْحَقَّ، وَ خَابَطَ(2) الْغَيَّ، مِنْ إِدْهَانٍ(3) وَ لاَ إِيهَانٍ(4). فَاتَّقُوا اللَّهَ عِبَادَ اللَّهِ(5) وَ فِرُّوا مِنَ اللَّهِ إِلَى اللَّهِ وَ امْضُوا فِي الَّذِي نَهَجَهُ لَكُمْ، وَ قُومُوا بِمَا عَصَبَهُ(6) بِكُمْ فَعَلِيٌّ ضَامِنٌ لِفَلْجِكُمْ(7) آجِلاً(8)، إِنْ لَمْ تُمْنَحُوهُ عَاجِلاً(9).

...

از خطبه هاى آن حضرت عليه السلام

تسامح و تساهل و نيرنگ ممنوع

به جان خودم (به دين خودم) سوگند، من در جنگيدن با مخالفان حق و گمراهان، از درِ مماشات در نيامده و چربزبانى به خرج نداده و سستى و يا پنهانكارى و نيرنگ نخواهم ورزيد.

ص: 187


1- لعمري: ل براى قسم و عَمر به معناى جان و دين است، يعنى قسم به جانم يا دينم، اما قسم به جان مناسب تر است.
2- خابط: داخل و وارد شد.
3- إدهان: در اصل اندهان بوده كه از باب افتعال دهن گرفته شده و به معناى مماشات و مداهنه در برخورد با باطل است، چنان كه خداى سبحان مى فرمايد: «وَدُّوا لَوْ تُدْهِنُ فَيُدْهِنُونَ»؛ «آنها دوست مى دارند كه تو مداهنه كنى و نرمش به خرج دهى تا آنها نيز مداهنه كنند» (سوره قلم، آيه 9). پس انسانِ مسامحه كار گويا روغن به كار مى برد تا نرم شود و مردم نيز با او نرم شوند، چنان كه براى نرم كردن كوفتگى شديد اندام از روغن استفاده مى شود.
4- إيهان: ورود در وهن كه به معناى ضعف و يا نيمه شب است و كنايه از پنهان كارى و نيرنگ مى باشد.
5- عباد اللّه: از منادا حرف ندا حذف شده و در اصل يا عباد اللّه بوده است. عباد جمع عبد است و كلمه «عبد» 22 جمع يا حتى بيشتر دارد.
6- عصبه: مربوط ساخته و مكلف به ادا نموده است و چون انسان به تكاليف خود پيوند خورده است امام عليه السلام از آن به ما عصبه بكم تعبير فرموده است.
7- فلج: پيروزى و موفقيت در امر مطلوب و دلخواه.
8- آجلاً: در آينده.
9- عاجلاً: سريعاً.

...

...

تقوا و پيمودن راه خدا ضامن پيروزى است

اى بندگان خدا، تقواى الهى داشته باشيد و از كيفر خدا بترسيد و از عذاب او به سوى رحمت و رضوان حضرتش بشتابيد.

جان سخن امام اين است كه همان طور كه انسان از امرى ناپسند به امرى پسنديده مى گريزد، سزاوار است كه از آنچه موجب خشم خدا، يعنى كفر و عصيان، به آنچه كه رضايت او را فراهم مى كند، يعنى طاعت و ايمان، تغيير مسير بدهد و به سوى آن بشتابد.

و راهى را بپيماييد كه خداى سبحان آن را براى شما واضح و روشن ساخته است، يعنى احكام و شرايع دين.

و به آنچه خدا شما را به آن مكلف ساخته و ميان شما و آن پيوند عملى زده، بپردازيد.

اگر چنين كرديد «على» ضامن موفقيت و پيروزى شما در آينده (خواه دنيا و خواه آخرت) مى باشد؛ يعنى اگر در اين دنيا شتابان به آن دست نيافتيد، حتماً با تأخير و درنگ در همين دنيا و يا در آخرت به آن دست خواهيد يافت.

بى ترديد كسى كه اوامر الهى را اطاعت كند قطعاً به سعادت دنيوى - هرچند پس از مدتى - و سعادت اخروى به طور حتم و يقين نائل خواهد شد.

ص: 188

خطبه بيست و پنجم

اشاره

و من خطبة له عليه السلام و قد تواترت عليه الأخبار باستيلاء أصحاب معاوية على البلاد، و قدم عليه عاملاه على اليمن و هما عبيداللّه بن عباس و سعيد بن نمران لمّا غلب عليهما بُسْر بن أرطاة، فقام عليه السلام على المنبر ضجراً بتثاقل أصحابه عن الجهاد و مخالفتهم له في الرّأي، فقال:

مَا هِيَ إِلاَّ الْكُوفَةُ، أَقْبِضُهَا وَ أَبْسُطُهَا، إِنْ لَمْ تَكُونِي إِلاَّ أَنْتِ، تَهُبُّ أَعَاصِيرُكِ(1) فَقَبَّحَكِ اللَّهُ(2). وَ تَمَثَّلَ بِقَوْلِ الشَّاعِرِ:

لَعَمْرُ(3) أَبِيكَ الْخَيْرِ(3) يَا عَمْرُو إِنَّنِي *** عَلَى وَضَرٍ(4) مِنْ ذَا الاْءِنَاءِ قَلِيلِ

...

از خطبه هاى آن حضرت عليه السلام ، وقتى پياپى از هر طرف براى امام خبر مى آوردند كه ياران معاويه بر مناطق تحت فرمان امام حمله برده اند و پس از ورود بُسْر بن ارطاة به يمن دو كارگزار امام، عبيداللّه بن عباس و سعيد بن نمران نزد امام عليه السلام آمدند و حضرت از ياران خود و سستى آنها در امرِ جهاد و

مخالفتشان با رأى آن حضرت رنجيده خاطر گرديد، بر فراز منبر اين خطبه را خواند.

كوفه تنها قلمرو حكومتى امام عليه السلام

اشاره

قتل عثمان بر جمعى از مردم صنعا كه از طرفداران وى بودند، بسيار دشوار و تحمل ناپذير بود، ولى به صورت ظاهر با حضرت على عليه السلام بيعت كردند. در آن هنگام اميرمؤمنان عليه السلام

ص: 189


1- أعاصير: جمع إعصار، يعنى گردبادها.
2- قبحك اللّه: خدا رويت را زشت گرداند، كه جواب إن هست، يعنى اگر تو هم نمى خواهى باشى پس رويت زشت باد. 3. لعمر: قسم به جان.
3- خير: صفت أب از باب زيد عدل، يعنى مجسمه خير و نيكى.
4- وضر: ته مانده ظرف روغن يا آب در مقابلِ ظرفِ پر از آب يا غذا.

...

...

عبيداللّه بن عباس را به كارگزارى آن جا و سعيد بن نمران را به فرماندهى سپاه صنعا گمارده بود. چون محمد بن ابى بكر در مصر كشته و يورش و شبيخون شاميان فراوان شد، و مردم عراق نيز با امام از درِ مخالفت درآمدند، طرفداران عثمان در صنعا به خونخواهى وى قيام و اعلام نافرمانى از دستورات امام عليه السلام كردند. عبيداللّه بن عباس با آنها رودررو شد و در نتيجه آنها را زندانى كرد. آنان نامه اى به دوستان لشكرى خود نوشتند و لشكريان نيز سعيد بن نمران را عزل كرده و جمعيت زيادى به قصد آشوب و براندازى به دور آنها گرد آمدند.

عبيداللّه و سعيد به اميرمؤمنان عليه السلام نامه نوشتند و ماجرا را به عرض حضرت رساندند. امام به اهل يمن و لشكر نامه اى نوشت و آنها را تهديد كرد و به ياد خدا و آخرت انداخت. آنها پاسخ دادند: اگر اين دو نفر (عبيداللّه و سعيد) را از كار بركنار كنى از تو اطاعت خواهيم كرد. سپس به معاويه نامه نوشتند و ماجرا را شرح دادند. معاويه نيز «بُسْر بن اَرْطاة» را كه بسيار خشن و خونريز بود به سوى آنها گسيل كرد. او در راه مكه دو فرزند عبيداللّه، يعنى «داود» و «سليمان» و در طائف «عبداللّه بن المدان» داماد ابن عباس را كشت و زمانى كه به صنعا رسيد عبيداللّه و سعيد از آنجا خارج شده و به جاى خود «عبداللّه بن عمرو بن اراكه ثقفى» را گذاشته بودند كه «بُسْر» او را نيز كشت و صنعا را تصرف كرد.

وقتى ابن عباس و سعيد نزد امام عليه السلام آمدند، حضرت آنها را سرزنش نمود كه چرا با بُسْر نجنگيدند. آنان عذر آوردند كه قدرت رويارويى با او را نداشتند. آنگاه حضرت ناراحت و رنجيده خاطر از رفتار يارانش و مخالفتِ آنان، بر فراز منبر شد و اين خطبه را ايراد نمود:

جز كوفه جايى تحت تصرف من نمانده است تا به طور كامل و مستقل هرگونه تصرفى كه بخواهم در آن بنمايم.

[منظور امام عليه السلام از تصرف، گونه كامل و بى منازع آن بود] مانند لباس كه انسان هرگونه ...

...

ص: 190

كه بخواهد در آن تصرف مى كند. امام عليه السلام به ارتشِ ساير مناطقى كه در قلمرو و تحت تصرف آن حضرت بودند اعتمادى نداشت، گرچه شمار آن مناطق زياد بود تا جايى كه نقل كرده اند حضرت هزار كارگزار داشت و قبل از جريان مصر و يمن تنها شام از تحت تصرف حضرت خارج شده بود. آنگاه امام عليه السلام خطاب به [مردم] كوفه فرمود:

اى كوفه، اگر تو هم نمى خواهى، مباش، پس رويت زشت باد كه گردبادهايت وَزان خواهد بود، يعنى اختلافِ آرا در تو نيز وجود دارد. اين جمله را امام براى اظهار دلتنگى و بيان كمبود ياران مورد اعتماد در كوفه طرح نمود. آنگاه به قول شاعر استشهاد فرمود:

لَعَمْرُ أَبِيكَ الْخَيْرِ يَا عَمْرُو إِنَّنِي *** عَلَى وَضَرٍ مِنْ ذَا الاْءِنَاءِ قَلِيلِ

«قسم به جان پدرت اى عمرو، كه مجسّمه خير بود، من فقط ته مانده اى از غذا يا آب ظرف را در اختيار دارم».

مراد امام عليه السلام از اين سخن تنها در اختيار داشتن كوفه بود و اينكه فقط همين شهر تحت فرمان اوست كه در مقايسه با قلمرو پيشين خود، به ته مانده غذا يا آب نسبت به غذا يا آب فراوان مى ماند.

ص: 191

ثُمَّ قَالَ عليه السلام : أُنْبِئْتُ بُسْراً قَدِ اطَّلَعَ(1) الْيَمَنَ. وَ إِنِّي وَ اللَّهِ لاَءَظُنُّ أَنَّ هَوءُلاَءِ الْقَوْمَ سَيُدَالُونَ(2) مِنْكُمْ بِاجْتِمَاعِهِمْ عَلَى بَاطِلِهِمْ، وَ تَفَرُّقِكُمْ عَنْ حَقِّكُمْ وَ بِمَعْصِيَتِكُمْ(3) إِمَامَكُمْ فِي الْحَقِّ، وَ طَاعَتِهِمْ إِمَامَهُمْ فِي الْبَاطِلِ وَ بِأَدَائِهِمُ الاْءَمَانَةَ إِلَى صَاحِبِهِمْ وَ خِيَانَتِكُمْ، وَ بِصَلاَحِهِمْ فِي بِلاَدِهِمْ وَ فَسَادِكُمْ، فَلَوِ ائْتَمَنْتُ أَحَدَكُمْ عَلَى قَعْبٍ(4) لَخَشِيتُ أَنْ يَذْهَبَ بِعِلاَقَتِهِ(5).

...

امام عليه السلام و سرزنش ياران

سپس امام عليه السلام فرمود: شنيدم كه بُسْر وارد يمن شده و آن سرزمين را تصرف كرده است.

بُسر يكى از مزدوران بى رحم و خونريز معاويه بود و بخشى از جنايات او در يمن پيش تر بيان شد. امام عليه السلام در حق او نفرين نمود و فرمود: «اَلّلهُمَّ اسْلُبهُ عقلَهُ وَ دينَهُ؛ خدايا، عقل و دين او را بگير». نفرين امام عليه السلام كارگر افتاد و سرانجام بُسر ديوانه شد، به گونه اى كه به خوردن مدفوع خود عادت كرده بود و وقتى دست هاى او را مى بستند تا او را از خوردن مدفوع خود بازدارند، با دهان خود آن را مى خورد(6).

دليل پيروزى معاويه و شكست ياران امام عليه السلام

به خدا سوگند، گمان مى كنم كه معاويه و يارانش به زودى به جاى شما حكومت و سلطه پيدا مى كنند؛ زيرا آنان بر امر باطل خود، يعنى پيروى از معاويه، وحدت نظر و همدلى دارند ولى شما كوفيان از امام بر حق خود، يعنى على عليه السلام پيروى نمى كنيد، و شما امام خود را در امر حقى كه به شما فرمان مى دهد، نافرمانى مى كنيد، در حالى كه اصحاب معاويه از پيشواى خود در امر باطلى كه به آنها فرمان مى دهد اطاعت مى كنند.

آنان در اداى امانت به پيشواى خود كوشايند و اگر معاويه به آنها فرمانى دهد بدون هيچ خيانتى فرمانش را انجام مى دهند، ولى شما يا خائنانه مى گريزيد، يا ديگران را غارت

ص: 192


1- اطّلع: سلطه يافت، وارد شد و آنرا در اختيار گرفت.
2- سيدالون: به زودى دولت و قدرت مى يابند.
3- معصيت: مصدر ميمى، يعنى عصيان ورزيدن.
4- قعب: قدح چوبى.
5- علاقة: دسته.
6- نك: كشف الغمه، اربلى، ج 1، ص 249.

...

...

مى كنيد. و حوادثى از اين دست، در ميان اصحاب امام عليه السلام اتفاق مى افتاد.

و آنها سرزمين خود را دوست دارند و به اصلاح آن مى پردازند و هر منفعتى را جذب سرزمين خود مى كنند، ولى شما به عكسِ آنان تباهى مى كنيد.

اگر به يكى از شما اعتماد كنم و قدحى چوبين به او بدهم مى ترسم دسته آن را بدزدد.

دو مطلب مهم و يك پرسش اساسى

در اين جا دو مطلب مهم، درخور يادآورى است:

1. گروهى گمان مى كردند معاويه داراى سياست بسيار بالايى داشت، لذا مى توانست بر دستگاه حكومت خود چيره باشد، ولى حضرت على عليه السلام چنين سياستى را نداشت.

2. گروهى مى پندارند حق نمى تواند مانند باطل حكومت و اداره امور را در اختيار بگيرد، لذا امام عليه السلام نتوانست حق خود را بستاند.

مسلّماً اين هر دو پندار باطل است، زيرا اولاً: معاويه از دست آلودن به هر جُرم و گناهى واهمه نداشت و معلوم است انسانِ پايبند به حدود الهى نمى تواند مثل او عنان گسيخته، باشد. كار او دزدى و چپاولگرى و خونريزى بود نه حكومت و سياست بخردانه و انسانى.

ثانياً: حق همواره قوى تر از باطل مى تواند امور مملكتى را اداره كند، چنان كه پيامبر صلى اللّه عليه و آله را ديديم كه چگونه امور مملكتى را اداره كرد و بر باطل چيره شد و حاكمان عادل ديگر نيز به همين نحو توانستند اداره امور را به خوبى برعهده بگيرند.

و اينكه چرا امام على عليه السلام شكست خورد و معاويه پيروز شد، پاسخ اين است كه خداى متعال امام عليه السلام را وسيله امتحان و آزمون مردم قرار داد و لذا، مى بايست چنان كه فرمان يافته بود. كاملاً طبق برنامه عمل كند تا پاكيزه از پليد بازشناخته شود. چنان كه حضرت عيسى مقابل يهوديان شكست خورد و پيامبران ديگر نيز با چنين مواردى روبه رو بودند.

ص: 193

اللَّهُمَّ إِنِّي قَدْ مَلِلْتُهُمْ وَ مَلُّونِي، وَ سَئِمْتُهُمْ(1) وَ سَئِمُونِي، فَأَبْدِلْنِي بِهِمْ خَيْراً مِنْهُمْ وَ أَبْدِلْهُمْ بِي شَرّاً مِنِّي. اللَّهُمَّ مِثْ(2) قُلُوبَهُمْ كَمَا يُمَاثُ الْمِلْحُ فِي الْمَاءِ، أَمَا وَ اللَّهِ لَوَدِدْتُ أَنَّ لِي بِكُمْ أَلْفَ فَارِسٍ مِنْ بَنِي فِرَاسِ بْنِ غَنْمٍ

هُنَالِكَ لَوْ دَعَوْتَ أَتَاكَ مِنْهُمْ *** فَوَارِسُ مِثْلُ أَرْمِيَةِ(3) الْحَمِيمِ(3)

ثمّ نزل عليه السلام من المنبر.

...

دلتنگى امام عليه السلام و نفرين در حق مردم

خدايا، من اين قوم را ملول و خسته كردم، چون تحمل حسابرسى دقيق و سختگيرانه مرا به عنوان حاكم ندارند و مردم هم مرا ملول و آزرده خاطر كردند.

خدايا، [همنشينى] بهتر از اينان را در آخرت نصيب من فرما، يعنى انبيا و صالحان، و به عوض من به عنوان كيفر، حاكمان بدى را بر آنان مسلّط ساز(4).

خدايا، قلبهاى آنان را - مانند نمك كه در آب ذوب مى شود - ذوب كن؛ يعنى نيرو و صلابت را از دل آنها بگير؛ زيرا اگر دل قوى نباشد انسان به هر سمتى و هر شرّى كشيده مى شود و در واقع قوّت قلبْ اساس عزّت و سعادت و ساير فضائل است.

يك نكته مهم

امام عليه السلام انتظار داشت كه همه مردم بر جاده صحيح شريعت و صراط مستقيم حركت كنند

و به اندازه يك مو از آن فاصله نگيرند و وقتى مى ديد اكثر مردم از مسير صحيح

ص: 194


1- سئمتهم: از سأم به معناى خستگى و ملالت گرفته شده است و گويا از لحاظ رتبه بعد از ملال است.
2- مث: فعل امر از ماث، يعنى ذوب گردان. 3. أرمية: جمع رمي، به معناى ابر است و چون در هوا پرتاب مى شود، رمى گفته شده است.
3- حميم: به معناى وقت تابستان است و از حم به معناى حرارت گرفته شده است.
4- از دو كلمه خير و شر كه در كلام امام عليه السلام (خيراً منهم و شراً مني) آمده است، جهت تفضيلى منسلخ است و موارد مشابه آن هم زياد است و اينكه امام عليه السلام مى فرمايد (بهتر از اينها و بدتر از من) به اين معنى نيست كه آنها خوب و انبيا خوب تر و يا امام بد و حاكمان بعدى بدتر بودند، بلكه معناى متعارف خيريّت و شريّت مطرح است.

...

...

منحرف شده اند دلتنگ و آزرده خاطر مى شد و نفرين مى كرد و گرنه - چنان كه در «منتهى المقال» مامقانى آمده است - امام عليه السلام داراى اصحابى بود كه به «شرطة الخميس» (سپاهيان برگزيده حاكم) مشهور بودند. پس اين نفرين ها و اظهار دلتنگى ها در مورد منحرفان است نه اصحاب و ياران.

به خدا قسم دوست مى داشتم كه به جاى شما هزار نفر از جنگاوران بنى فراس بن غنم را مى داشتم، همان ها كه شاعر درباره آنها گفته است: «اگر آنها را فرا بخوانى، سوارانى از آنها بسان ابرهاى تابستانى شتابان به سوى تو مى آيند».

شهرت تاريخى بنى فراس بن غنم

بنى فراس بن غنم نام قبيله اى است مشهور به شهامت و شجاعت يكى از مردان آن قبيله به نام ربيعه بود كه در حيات و پس از مرگ حامى كاروانيان بود و هيچ كس جز او پس از مرگ حامى كاروان نشد، ماجرا از اين قرار بود كه روزى سواران بنى سليم به سمت او كه حمايت افراد قبيله خود را به عهده گرفته بود حمله كردند و تيرى به سمت او رها كردند كه به قلبش خورد. او در آن حال نيزه خود را در زمين محكم نشاند و همچنان كه سوار بر اسب بود و بر آن تكيه كرد، به كاروانيان كه زنانى از قبيله اش بودند، فرمان داد به قبيله بروند. آنان راه را ادامه دادند و به قبيله خود رسيدند. بنى سليم همچنان منتظر ايستاده بودند و به او مى نگريستند و جرأت پيش رفتن را نداشتند. سرانجام اسب او را با تير زدند و روى زمين افتاد و دريافتند كه او با همان تير اول مرده بود.

بنابراين حضرت مى فرمايد: «دوست داشتم كه هزار سوار از بنى فارس مى داشتم تا ظلم را ريشه كن كنم». اين را فرمود و از منبر به زير آمد.

ص: 195

...

...

گفتار سيد رضى رحمه اللّه

أقول: الأرمية جمع رميّ و هو السحاب، و الحميم هاهنا وقت الصيف و إنما خص الشاعر سحاب الصيف بالذكر، لأنه أشد جفولاً، و أسرع خفوفاً لأنه لا ماء فيه، و إنما يكون السحاب ثقيل السير لامتلائه بالماء، و ذلك لا يكون في الأكثر إلاّ زمان الشتاء. و إنما أراد الشاعر وصفهم بالسرعة إذا دعوا و الإغاثة إذا استغيثوا و الدليل على ذلك قوله: هنالك لو دعوت أتاك منهم...

سيد رضى رحمه اللّه مى فرمايد: «أرمية» جمع رمىّ به معناى ابر، و «حميم» در اينجا به معناى فصل تابستان است، زيرا به خلاف ابر زمستان كه پر آب است و در حركت آرام و كند، ابر تابستان، به دليل نداشتن آب، سبك و سريع حركت مى كند و شاعر قصد داشت تندى و سرعت حركت آنها را هنگام فراخوانى توصيف كند و سرعت فريادرسى آنها را هنگام فريادخواهى تصوير كند، آن جا كه مى گويد: هنالك لو دعوت أتاك منهم؛ اگر فراخوانى، به سوى تو مى آيند.

ص: 196

خطبه بيست و ششم

و من خطبة له عليه السلام

اشاره

إِنَّ اللَّهَ بَعَثَ مُحَمَّداً صلى اللّه عليه و آله نَذِيراً لِلْعَالَمِينَ، وَ أَمِيناً عَلَى التَّنْزِيلِ، وَ أَنْتُمْ مَعْشَرَ الْعَرَبِ عَلَى شَرِّ دِينٍ، وَ فِي شَرِّ دَارٍ، مُنِيخُونَ(1) بَيْنَ حِجَارَةٍ خُشْنٍ(2)، وَ حَيَّاتٍ(3) صُمٍّ(4)، تَشْرَبُونَ الْكَدِرَ، وَ تَأْكُلُونَ الْجَشِبَ(5)، وَ تَسْفِكُونَ دِمَاءَكُمْ، وَ تَقْطَعُونَ أَرْحَامَكُمْ. الاْءَصْنَامُ فِيكُمْ مَنْصُوبَةٌ، وَ الاْآثَامُ(6) بِكُمْ مَعْصُوبَةٌ(7).

...

از خطبه هاى آن حضرت عليه السلام

اوصاف پيامبر صلى اللّه عليه و آله و عرب قبل از بعثت

خداى سبحان حضرت محمد صلى اللّه عليه و آله را به رسالت برانگيخت تا عالميان(8) را هشدار دهد و از كفر و گناه برحذر دارد.

و او امين وحى و قرآن بود كه آن را بى هيچ كاستى و زيادتى به مردم ابلاغ مى فرمود.

و شما اى مردم عرب، پيش از اسلام بدترين دين را داشتيد؛ يعنى كفر و شرك مى ورزيديد. پرواضح است كه كفر و شرك بدترين آيين و روش است و كافر و مشرك، به خدا و پيامبران و معاد اعتقادى ندارد. اگرچه اندكى يهوديان و زردشتيان و مسيحيان و

ص: 197


1- منيخون: از أناخ بالمكان گرفته شده و به معناى اقامت و ماندگارى در يك مكان است. در بعضى از نسخه ها متنخون از باب تفعيل بر وزن مصرفون آمده كه بازهم به معناى اقامت است.
2- خشن: جمع خشناء يعنى خشونت، ضد نرمى است. چون منظور جنس سنگ است وصف آن به صورت جمع مذكر گرديد.
3- حيّات: جمع حيّة، مار.
4- صمّ: جمع صمّاء، آنچه در راه خود به هيچ چيز توجه نمى كند، مانند كرى كه صداى بلند، او را باز نمى دارد.
5- جشب: غذاى درشت (ناگوارا) يا بى خورشت.
6- آثام: جمع اثم، يعنى معصيت.
7- معصوبة: بسته شده، ملازم، ملازمت دو چيزى كه به يكديگر بسته شده اند.
8- مراد از عالميان در اينجا جنّ و انس و ساكنان كرات ديگر تا روز رستاخيز است.

...

...

گروهى اندكشمار از پيروان دين حنيف ابراهيم عليه السلام در ميان آنها زندگى مى كردند، ولى عموماً جماعت عرب، بر آيين كفر و شرك بوده اند.

و در بدترين سرزمين، يعنى مكه كه محلّ پرستش بت ها و شرك و تباهى و عصيان بود زندگى مى كرديد.

در ميان سنگ هاى خشن و مارهاى ناشنوا و بى اعتناى به همه چيز به سر مى برديد. از آنجا كه سرزمين حجاز از آب دور بود و به خط استوا نزديك و خورشيد مستقيم تر مى تابد و حرارت بيشترى دارد، سنگ هاى آن سخت تر و مارهاى آن سمّى ترند.

آبى كه به مرور زمان تغيير رنگ مى دهد و تيره مى شود، آن را مى نوشيديد، چرا كه عرب ها به آب نزديك نبودند لذا از آب بركه ها، چاه ها و باران و امثال آن استفاده مى كردند (و قاعدتاً آن آبها به دليل راكد بودن، در طول سال تيره و كدر و متعفّن مى شدند). و غذاى شما خشن و ناگوار بود. خون يكديگر را مى ريختيد و پيوند خويشاوندى را مى گسستيد.

بت ها در ميان شما براى پرستش و كرنش برپا و گناهان با شما همآغوش بودند.

عربِ قبل از اسلام در چنين موقعيت و وضعيّتى مى زيستند تا خداى سبحان بر آنها منت نهاد و رسول اكرم صلى اللّه عليه و آله را به پيامبرى برانگيخت در نتيجه:

1. در گستره زمين پراكنده شده و از سنگستان ها و كوهستان هاى بسيار داغ به مناطق خوش آب و هواى شام و عراق و ايران كوچ كردند.

2. به سيادت و سرورى رسيدند.

3. از همه جا خيرات و تمام وسايل و امكانات رفاهى آن روزگار به سوى آنان سرازير مى شد، چنان كه امروز در سرزمين حجاز قصرهاى سر به فلك كشيده و باغات و آب هاى گوارا و امكانات ديگر زندگىِ مرفه به اوج رسيده است.

ص: 198

و منها: فَنَظَرْتُ فَإِذَا لَيْسَ لِي مُعِينٌ إِلاَّ أَهْلُ بَيْتِي، فَضَنِنْتُ(1) بِهِمْ عَنِ الْمَوْتِ، وَ أَغْضَيْتُ(2) عَلَى الْقَذَى(3)، وَ شَرِبْتُ عَلَى الشَّجَا(4) وَ صَبَرْتُ عَلَى أَخْذِ الْكَظَمِ(5)، وَ عَلَى أَمَرَّ مِنْ طَعْمِ الْعَلْقَمِ(6).

...

صبر شگفت انگيز امام عليه السلام

همچنين در اين خطبه آمده است:

چون نيك نگريستم و به دقت تأمل كردم، ديدم كه براى گرفتن حق خود از كسانى كه پس از پيامبر صلى اللّه عليه و آله به جاى من نشسته اند [و خود را خليفه دانسته اند]، جز خاندانم (يعنى پسر عموها و فرزندان و بستگان نزديكم) يار و ياورى ندارم. بنابراين دريغ نمودم كه آنان را در جنگى نابرابر و نابجا به كام مرگ بفرستم كه دو طرف آن از نظر نيرو، نابرابرند. منظور آن است كه آنها را از كشته شدن و مردن در راه خودم حفظ كردم؛ زيرا اگر قيام و جنگ مى كردم اينها كشته مى شدند و همين امر از عوامل عدم قيام امام عليه السلام بود، چون اگر امام حسن عليه السلام و امام حسين عليه السلام كشته مى شدند، رشته امامت بريده مى شد.

و چشم بر هم نهادم در حالى كه در چشمم خار بود. اين كنايه از آن است كه امام عليه السلام از غاصبان حق خويش به شدت ناراحت و آزرده بود. و آب نوشيدم در حالى كه استخوان در گلويم بود. كسى كه در گلويش چيزى گير كرده و گلوگير شده باشد، در صورتى كه آب بنوشد بيشتر آزار و اذيت مى بيند.

و صبر كردم در حالى كه به سان كسى بودم كه گلوى او را مى فشارند؛ يعنى كار كسانى كه در خلافت بر من پيشى جستند، چنان ناگوار بود كه گويى گلويم را به شدت فشار دهند.

و بر چيزى صبر نمودم كه بيشتر از خوردن حنظل كام مرا تلخ مى كرد.

ص: 199


1- ضننت: از ضنّ است يعنى بخل و دريغ ورزيدن.
2- أغضيت: چشم پوشيدم. إغضاء يعنى اغماض.
3- قذى: ذرات خاك كه در چشم مى افتد و آن را به شدت اذيت مى كند.
4- شجا: چيزى كه در گلو گير مى كند مثل استخوان.
5- كظم: حلق.
6- علقم: حنظل، هندوانه ابوجهل.

و منها: وَ لَمْ يُبَايِعْ حَتَّى شَرَطَ أَنْ يُوءْتِيَهُ عَلَى الْبَيْعَةِ ثَمَناً، فَلاَ ظَفِرَتْ يَدُ الْبَائِعِ، وَ خَزِيَتْ أَمَانَةُ الْمُبْتَاعِ. فَخُذُوا لِلْحَرْبِ(1) أُهْبَتَهَا(2)، وَ أَعِدُّوا لَهَا عُدَّتَهَا(3)، فَقَدْ شَبَّ(4) لَظَاهَا(5)، وَ عَلاَ سَنَاهَا(6)، وَ اسْتَشْعِرُوا(7) الصَّبْرَ فَإِنَّهُ أَدْعَى إِلَى النَّصْرِ.

...

سرزنش عمرو عاص

بخشى از اين خطبه در سرزنش عمرو عاص است كه مى فرمايد:

عمرو عاص با معاويه بيعت كرد به شرط آنكه پاداش اين بيعت را به وى بپردازد. او از معاويه خواست تا پس از خارج كردن حكومت مصر از دست امام عليه السلام آن را به او واگذارد.

پس دست فروشنده (معاويه) پيروز مباد و امانت خريدار (يعنى عمرو عاص كه حكومت مصر را در عوض بيعتِ با معاويه خريد) رُسوا باد. منظور از امانت دين و آيين است كه خداى متعال نزد انسان ها به امانت گذارد تا ببيند به درستى امانتدارى مى كنند يا در مقابل كالا و آرايه هاى ناپايدار دنيا آن را مى فروشند.

لزوم آمادگى براى جنگ

پس [اى كوفيان،] حال كه اهل شام را شناختيد، آماده جنگ شويد و سازوبرگ آن را فراهم سازيد. چرا كه آتش جنگ شعله ور شده و زبانه هاى روشن آن بالا آمده است.

بايد صبر و استقامت در پيش گيريد كه در نيل به پيروزى كارآمدتر است. چون انسان مصمم بر صبر - به اين دليل كه صبر، انسان را سخت به پيروزى مى رساند - پيروز مى شود و انسان صبور و شكيبا از ميدان نمى گريزد، بلكه هر قدر شرايط آن ناگوار و دشوار باشد پاى ورزى و استقامت مى كند و البته پايدارى رمز موفقيّت است.

ص: 200


1- حرب: مؤنث سماعى است.
2- أُهبة: آمادگى.
3- عدة: چيزى كه انسان براى رويارويى با دشمن تدارك مى بيند.
4- شبّ: مشتعل گرديد، گُر گرفت.
5- لظى: آتش شعله ور، زبانه آتش.
6- سنا: پرتو و روشنى.
7- إستشعروا: شعار خود قرار بدهيد.

خطبه بيست و هفتم

و من خطبة له عليه السلام

اشاره

أَمَّا بَعْدُ(1) فَإِنَّ الْجِهَادَ بَابٌ مِنْ أَبْوَابِ الْجَنَّةِ(2)، فَتَحَهُ اللَّهُ لِخَاصَّةِ أَوْلِيَائِهِ(3)، وَ هُوَ لِبَاسُ التَّقْوَى، وَ دِرْعُ(4) اللَّهِ الْحَصِينَةُ، وَ جُنَّتُهُ(5) الْوَثِيقَةُ.

...

از خطبه هاى آن حضرت عليه السلام

جايگاه والاى جهاد در انديشه امام على عليه السلام

اين خطبه را اميرمؤمنان عليه السلام در حالى بيان فرمود كه به او خبر داده اند كه سپاه معاويه به برخى از مناطق تحتِ فرمانِ او حمله كرده [و موجب ناامنى شده] است.

در تاريخ آورده اند كه شخصى از شهر انبار نزد آن حضرت آمد و گفت كه «سفيان بن عوف غامدى» با سپاهى از سوى معاويه وارد شهر انبار شد و كارگزار آن حضرت، يعنى حسان بن حسان بكرى را كشت. اميرمؤمنان عليه السلام با شنيدن اين خبر بر فراز منبر رفت و فرمود: برادر [دينى] شما، البكرى در شهر انبار كشته شد. او شهيد شد و آنچه را كه نزد خداست بر دنيا و آرايه هايش برگزيد. به فريادشان برسيد تا شايد به برخى از متجاوزان دست يابيد و از عراق برانيد... سپس اندكى سكوت فرمود تا شايد پاسخى بشنود اما كسى لب از لب نگشود و كلمه اى گفته نشد. وقتى كه آن حضرت سكوتشان را ديد، از فراز منبر

ص: 201


1- أما بعد: در اصل مهما يكن من شيء بعد الحمد و الصلوة بوده كه مهما تبديل به «أمّا» شده و بقيه جمله حذف گرديده و فقط «بعد» مانده است.
2- جنة: بهشت، از جنّ يعنى پنهان شده گرفته شده، و بهشت را از آن رو جنت مى گويند كه به وسيله درختان پوشيده شده است.
3- أولياء: جمع ولي، يعنى محبّ و دوستدار و موالى.
4- درع: مؤنث سماعى است.
5- جُنّة: سپر يا حفاظت.

...

...

پايين آمد و قدم زنان خارج شد، تا آنكه جمعى از بزرگان شهر گرد او آمدند و گفتند: يا اميرالمؤمنين، برگرد، ما در ياورى تو را كفايت مى كنيم. فرمود: در ياورى مرا كفايت نخواهيد كرد؛ خودتان را نمى توانيد يارى كنيد. آنان همچنان گرد او بودند تا آنكه آن حضرت را به منزل خود برگرداندند. آنگاه سعيد بن قيس هَمْدانى را به همراه هشت هزار مرد جنگى در پى سفيان بن عوف روانه كرد. او با سپاه حركت كرد تا آنكه به نزديك منطقه قنسّرين رسيد، اما او را برگرداندند. امام با ديدن آنها، در حالى كه ردايش بر زمين كشيده مى شد بيرون آمد تا آنكه به نخيله رسيد و مردم نيز همراهش بودند. سپس بر فراز بلندى رفت و حمد خدا را بجاى آورد و بر پيامبر درود فرستاد و فرمود:

اما بعد، جهاد درى از درهاى بهشت است، يعنى همان طور كه درب، گذرگاه رسيدن به منزل است، جهاد نيز دروازه ورود به بهشت است.

خداوند اين در را به روى اوليا و دوستداران خاص خود گشوده است. اين سخن بدان معناست كه جز بندگان صالح و خاص خدا، كسى توفيق جهاد را به دست نمى آورد.

پس [ بدانيد كه] جهاد لباس تقواست و همان طور كه لباس، انسان را از گرما و سرما حفظ مى كند و در چشم همگان آراسته مى سازد، تقوا نيز انسان را از گناهان حفظ كرده و موجب آراستگى به فضايل و والايى ها مى گردد. در حقيقت، جهاد چنين زمينه اى را براى شايستگان آن فراهم مى سازد.

و زره محافظى است كه انسان را از گناهان و در نتيجه از آتش جهنم و عذاب اخروى حفظ مى كند. و سپر مطمئن الهى است.

ص: 202

فَمَنْ تَرَكَهُ رَغْبَةً عَنْهُ أَلْبَسَهُ اللَّهُ ثَوْبَ الذُّلِّ، وَ شَمْلَةَ(1) الْبَلاَءِ، وَ دُيِّثَ(2) بِالصَّغَارِ وَ الْقَمَاءَةِ(3)، وَ ضُرِبَ عَلَى قَلْبِهِ بِالاْءِسْهَابِ، وَ أُدِيلَ الْحَقُّ مِنْهُ(4) بِتَضْيِيعِ الْجِهَادِ، وَ سِيمَ(5) الْخَسْفَ(6)، وَ مُنِعَ النَّصَفَ(7).

...

اثرات ترك جهاد

پس اگر كسى جهاد را از سر بى اعتنايى و بى ميلى(8) ترك كند، خدا لباس ذلّت را بر او مى پوشاند، زيرا در آن صورت دشمن بر او چيره مى شود و او را ذليل مى سازد.

و پوشش بلا و رنجورى را بر او مى پوشاند، زيرا وقتى كه دشمنان مسلط شدند مال و آبرو و همه چيز او را در آستانه بى حرمتى و هتك و نابودى قرار مى دهند، به گونه اى كه گويا پرده اى از بلا و گرفتارى بر اندام او پوشانيده شده است.

و سخت ذليل و تحقير خواهد شد و بر قلب او حجاب ها[ ى بى خردى [مى افتد، كه در آن صورت ميان او و حسنات فاصله مى افتد و موجب بدبختى و شقاوت دنيا و آخرت او مى شوند، چون جامعه دور از جهاد، به گناهان و منكرات عادت مى كنند و انواع بدبختى ها و بلاها دامنگيرشان خواهد شد.

و به سبب پامال كردن حق جهاد و يارى نكردن حق، انتقام حق از او گرفته خواهد شد و انتقام حق به معناى تحمل بدبختى در دنيا و آتش كيفر الهى در آخرت است كه نصيب كسانى مى شود كه از جهاد بگريزند.

و ذلت و مشقت بر او تحميل مى گردد و عدالت درباره او مراعات نخواهد شد و دشمنان

ص: 203


1- شملة: لباسى كه روى لباس ها مى پوشند، روپوش.
2- ديث: از كلمه ديّثة گرفته شده و از باب تفعيل، به معناى خوار و ذليل شد.
3- قماءة: خوارى، ذلت، از قمئ بر وزن كرم، يعنى ذليل و خوار شد، گرفته شده است.
4- اُديل الحق منه: انتقام حق از او گرفته خواهد شد، از أدال به معناى گرفتن دولت آمده است.
5- سيم: متحمل شد.
6- خسف: ذلت و مشقت.
7- نصف: عدالت و انصاف.
8- و آن زمانى است كه تمام شروط فراهم شده باشند، زيرا وقتى كه شروط فراهم نباشند ترك جهاد از روى بى اعتنايى و بى ميلى نيست، بلكه به جهت فراهم نشدن امكانات و شروط آن است.

أَلاَ(1) وَ إِنِّي قَدْ دَعَوْتُكُمْ إِلَى قِتَالِ هَوءُلاَءِ الْقَوْمِ لَيْلاً وَ نَهَاراً، وَ سِرّاً وَ إِعْلاَناً، وَ قُلْتُ لَكُمُ: اغْزُوهُمْ قَبْلَ أَنْ يَغْزُوكُمْ. فَوَاللَّهِ مَا غُزِيَ قَوْمٌ قَطُّ فِي عُقْرِ(2) دَارِهِمْ إِلاَّ ذَلُّوا. فَتَوَاكَلْتُمْ وَ تَخَاذَلْتُمْ(3) حَتَّى شُنَّتْ عَلَيْكُمُ الْغَارَاتُ(4)، وَ مُلِكَتْ عَلَيْكُمُ الاْءَوْطَانُ.

...

به او ستم خواهند كرد. درست همان طور كه امام عليه السلام فرموده بود، معاويه بر مردم كوفه چيره شد و چنان آنان را ذليل كرد كه از حد تصور خارج است.

يادآورى دعوت به جهاد

آگاه باشيد [اى مردم كوفه،] كه من شب و روز، و پنهان و آشكار، شما را به جنگيدن با معاويه و يارانش فراخواندم و گفتم: پيش از آنكه بر شما يورش برند، بر آنان هجوم ببريد و قبل از آنكه سرزمين شما را بگيرند، مناطق تحت تصرف آنها را بگيريد.

به خدا سوگند، هرگاه مردمى در ميان خانه خود مورد يورش دشمن قرار گرفتند، خوار و زبون شدند.

پرواضح است كه هرگاه انسان در خانه خود باشد آمادگى جنگ ندارد، لذا وقتى دشمنِ مجهز يورش آورد، به راحتى بر او چيره مى شود و او را خوار خواهد كرد، به خلاف كسى كه خارج از منزلْ خود را آماده رويارويى با دشمن كرده باشد، در اين صورت هماورد و حريفِ دشمن خواهد بود.

اما شما [جهاد را] به يكديگر واگذار كرديد و هر كدام از شما به سويى گريخت، تا جايى كه دشمن از چهار طرف بر شما يورش برد. اين سخن اشاره به حمله معاويه دارد كه دستور داده بود لشكريانش از هر طرف به قلمرو حكومت امام عليه السلام حمله كنند و در دل

ص: 204


1- ألا: براى هشدار است، يعنى آگاه باشيد.
2- عقر: وسط.
3- تخاذلتم: هر كدام به سمتى گريختيد.
4- الغارات: جمع غارة، يعنى شبيخون.

...

...

مردم رعب و وحشت بيندازند.

و مالك سرزمين هايتان شدند، و ارتش معاويه بر بخش هايى از شهرهاى كشور اسلامى چيره شد.

گفتارى از اهل سياست

سياستمداران گفته اند كه در نهاد برخى از مردم حالت برترى جويى وجود دارد، به گونه اى كه ذاتا به برترى مالى، سياسى و مانند اينها مايلند. و در نهاد برخى از افراد فرومايه روح اطاعت پذيرى وجود دارد، به گونه اى كه سروران هرجا آنها را روانه كنند به آسانى مى روند بنابراين، برترى جويان و قدرت پرستان با دادن مال و مقام به آنان و تأمين خواسته هايشان، اين فرمانبران و هواداران شان را در دست مى گيرند و بر آنها چيره مى شوند. پس اگر فرمانروايى بخواهد حق كسى را بدهد اين فرومايگان خشمگين مى شوند، و اگر نتوانند آشكارا مبارزه كنند، منافقانه در انتظار فرصت مى مانند تا مكارانه به شخصيت او لطمه زنند.

رمز فراوانى دشمنان انبيا عليهم السلام همين بود؛ چرا كه آنان جوياى حق بودند و همواره مى خواستند كه حق را به صاحبانش بدهند و از باطل و ستم جلوگيرى كنند، كه البته اين كار بر كسانى كه خود را برتر مى دانستند دشوار بود. بنابراين يا با پيامبران مى جنگيدند و يا در صورت ناتوانى در مبارزه رودررو، نفاق مى ورزيدند و نيرنگ مى كردند.

از آن جا كه اميرمؤمنان عليه السلام رهپوى راه پيامبران بود، مالداران و اشراف دنياپرست قوم از آن حضرت پيروى نكردند و در حكومت او كارى به عهده نگرفتند، بر خلاف معاويه كه براى تقويت پايه هاى حكومت خويش از انجام دادن هيچ كارى دريغ نمى ورزيد. مثلا اگر امام عليه السلام كوفه و بصره را به طلحه و زبير و شام را به معاويه واگذار مى كرد و مانند عُمَر، به

ص: 205

...

...

خلاف عدالت، سالانه به عايشه ده هزار درهم مى پرداخت، همه ناهموارى ها برطرف و مشكلات حل مى شدند، اما امام عليه السلام تمام اين واگذارى هاى بى حساب را باطل و خلاف عدالت مى دانست. در مقابل مى بينيم كه ابوبكر، خالد بن وليد زناكار را سيف (شمشير آخته خدا) ناميد و به او منصب و مقام بالايى داد و عثمان، كه بنى اميه را به خود نزديك كرده بود، آنان را بر مسلمانان چيره ساخت و ابوذر، آن مرد بزرگوار و عدالتخواه را تبعيد كرد و معاويه مصر را به عمرو عاص فرزند نابغه (زن زناكار) واگذارد تا پايه هاى حكومت خويش را استحكام بخشد، اين روش و اقداماتى كه انجام مى دادند، همگى از نظر امام عليه السلام مردود و ناشايست بود... .

جان سخن اينكه گاهى شرايط براى فردى فراهم مى شود و او مى تواند خود را مسلح و قدرتمند سازد و به حق و عدالت عمل كند و بر طمعكاران چيره شود تا نتوانند عليه او قيام كنند. در چنين وضعيتى نفاق به وجود مى آيد، چنان كه پيامبر صلى اللّه عليه و آله توانست كافران را سركوب كند، ولى منافقانِ اطراف او زياد شدند، به گونه اى كه آياتى از قرآن درباره آنان نازل شد.

ص: 206

وَ هَذَا أَخُو غَامِدٍ [ وَ ] قَدْ وَرَدَتْ خَيْلُهُ الاْءَنْبَارَ، وَ قَدْ قَتَلَ حَسَّانَ بْنَ حَسَّانَ الْبَكْرِيَّ وَ أَزَالَ خَيْلَكُمْ عَنْ مَسَالِحِهَا(1)، وَ لَقَدْ بَلَغَنِي أَنَّ الرَّجُلَ مِنْهُمْ كَانَ يَدْخُلُ عَلَى الْمَرْأَةِ الْمُسْلِمَةِ، وَ الاْءُخْرَى الْمُعَاهِدَةِ(2)، فَيَنْتَزِعُ حِجْلَهَا(3) وَ قُلُبَهَا(4) وَ قَلاَئِدَهَا(5) وَ رُعَاثَهَا(6)، مَا تَمْتَنِعُ مِنْهُ إِلاَّ بِالاْءِسْتِرْجَاعِ(7) وَ الاْءِسْتِرْحَامِ(8). ثُمَّ انْصَرَفُوا وَافِرِينَ مَا نَالَ رَجُلاً مِنْهُمْ كَلْمٌ(9)، وَ لاَ أُرِيقَ لَهُمْ دَمٌ. فَلَوْ أَنَّ امْرَأً مُسْلِماً مَاتَ مِنْ بَعْدِ هَذَا أَسَفاً مَا كَانَ بِهِ مَلُوماً، بَلْ كَانَ بِهِ عِنْدِي جَدِيراً.

...

غارت و كشتار در شهر انبار

و اكنون اين برادر (مرد) غامدى - يعنى سفيان بن عوف از قبيله يمنى بنى غامد كه معاويه او را براى يورش به اطراف (شهرهاى دور از مركز) عراق فرستاده بود تا رعب و وحشت ايجاد كند - وارد شهر انبار (يكى از شهرهاى عراق) شده است. و حسّان بن حسّان بكرى (كارگزار امام در شهر انبار) را كشته و لشكريان (مرزداران) شما را از آن جا دور كرده است.

و باخبر شدم كه يكى از لشكريان معاويه بر زنى مسلمان و زنى از اهل كتاب وارد شده، خلخال و دستبندها و گردنبندها و گوشواره هاى آنها را ربوده است. اما او توان هيچ دفاعى در برابر مهاجمِ ظالم ندارد، جز اينكه استرجاع كند و از او مهرورزى و رحم بخواهد!

اين لشكر بدون آنكه حتى يك نفر از آنها كشته و كم شده باشد و يا از آنها كسى زخمى برداشته و يا قطره خونى از او ريخته باشد با غنايم بسيار، بازگشتند. اينكه هيچ كس در مقابل آنها نايستاده و زخمى بر آنان وارد نكرده موجب تقويت روحيه و تشويق شان شده، تا دگرباره به جنگ و وحشت آفرينى بپردازند.

پس اگر مسلمانى بعد از اين حادثه از تأسف و تأثر بميرد، جاى سرزنش نيست، بلكه به نظرم سزاوار است كه به علت چنين رفتارى (با زن مسلمان يا غير مسلمان) از غصه بميرد.

ص: 207


1- مسالح: جمع مسلحة، به معناى شهرهاى مرزى كه به دليل وجود انبار اسلحه در آنها مسلحه ناميده مى شود.
2- مُعاهَدة: زنى يهودى يا مسيحى كه در ذمه اسلام باشد.
3- حجل: خلخال، زيورى از طلا و نقره كه بر مچ پا مى بندند.
4- قلب: دستبند.
5- قلائد: جمع قلادة، گردن بند.
6- رعاث: جمع رعثة، گوشواره.
7- إسترجاع: گفتن إنا للّه و إنا إليه راجعون يا مكرراً صدا به گريه بلند كند.
8- إسترحام: طلب ترحّم و شفقت.
9- كلم: جراحت.

فَيَا عَجَباً(1) - وَ اللَّهِ - يُمِيتُ الْقَلْبَ وَ يَجْلِبُ الْهَمَّ مِنِ اجْتِمَاعِ هَوءُلاَءِ الْقَوْمِ عَلَى بَاطِلِهِمْ، وَ تَفَرُّقِكُمْ عَنْ حَقِّكُمْ! فَقُبْحاً لَكُمْ(2) وَ تَرَحاً(3)، حِينَ صِرْتُمْ غَرَضاً(4) يُرْمَى، يُغَارُ عَلَيْكُمْ وَ لاَ تُغِيرُونَ، وَ تُغْزَوْنَ وَ لاَ تَغْزُونَ، وَ يُعْصَى اللَّهُ وَ تَرْضَوْنَ. فَإِذَا أَمَرْتُكُمْ بِالسَّيْرِ إِلَيْهِمْ فِي أَيَّامِ الْحَرِّ، قُلْتُمْ: هَذِهِ حَمَارَّةُ(5) الْقَيْظِ(6) أَمْهِلْنَا يُسَبَّخْ(7) عَنَّا الْحَرُّ. وَ إِذَا أَمَرْتُكُمْ بِالسَّيْرِ إِلَيْهِمْ فِي الشِّتَاءِ، قُلْتُمْ: هَذِهِ صَبَارَّةُ(8) الْقُرِّ(9) أَمْهِلْنَا يَنْسَلِخْ عَنَّا الْبَرْدُ، كُلُّ هَذَا فِرَاراً(10) مِنَ الْحَرِّ وَ الْقُرِّ. فَإِذَا كُنْتُمْ مِنَ الْحَرِّ وَ الْقُرِّ تَفِرُّونَ فَأَنْتُمْ وَاللَّهِ مِنَ السَّيْفِ أَفَرُّ!

...

اندوه و نفرين امام عليه السلام بر ياران

شگفتا، به خدا سوگند اينكه معاويه و يارانش بر باطل خويش، يعنى ادعاى خلافت و استقلال در حكومت و ساير اعمال ناپسند، وحدت نظر دارند و اين چنين استوارند، ولى شما در عين بحق بودن تان دچار اختلاف هستيد و مانند آنان بر فرمانبردارى هم صدا نيستيد، قلب را مى ميراند (مى فشرد) و انسان را اندوهگين مى سازد.

البته امام عليه السلام مى توانست با جلوگيرى از دسترسى رؤساى قبايل به آنان و كشتن معارضان و مخالفانِ خود، آنها را همانند ياران معاويه - كه گرد معاويه و همصدا بودند - به فرمانبردارى و طاعت خود وادارد و زمينه را براى حكومت خود فراهم نمايد، ولى چون

ص: 208


1- فيا عجباً: شگفتا، در مناداى مضاف به ياى متكلم، مى توان ياء متكلم را به الف تبديل كرد، چنان كه ابن مالك گفته: و اجعل منادى صح ان يضف ليا *** كعبد عبدي عبد عبدا عبديا و منادا يا محذوف است، به اين معنى كه يا قوم أعجب أنا و يا «عجب» منادا است، يعنى يا عجبي أحضر فهذا وقتك. همچنين عبارت «و اللّه يميت القلب و يجلب الهم» جمله معترضه بين شگفتزدگى و امر شگفت انگيز است كه آن، اجتماع قوم بر باطل باشد.
2- فقبحاً لكم: منصوب به فعل محذوف است، يعنى قبح اللّه قبحاً لكم.
3- ترح: در مقابل فرح و به معناى حزن و اندوه است.
4- غرض: هدف، محلى كه براى آزمايش تيراندازان قرار مى دهند تا ميزان مهارت آنان را در زدن به هدف بيازمايند. پس هر تيراندازى به آن سمت تير مى اندازد.
5- حمارة: گرماى شديد.
6- قيظ: فصل تابستان.
7- يسبخ: از تسبيخ گرفته شده، يعنى تسكين و تخفيف.
8- صبارة: شدت سرماى زمستان.
9- قر: سرما.
10- فرارا: چون مفعول لأجله مى باشد منصوب شده است.

...

...

اين كار را خلاف حق و عدالت مى دانست، چنان نكرد، و فقط دوست مى داشت كه خودشان بر حق اجتماع و اتحاد نظر داشته باشند، ولى آنها خودبه خود چنين نبودند.

حال كه هدف تير دشمن قرار مى گيريد و دشمنان به شما هجوم مى آورند، اما در صدد رويارويى برنمى آييد، زشتى و اندوه نصيب تان باد.

اصحاب معاويه به شما هجوم مى آورند، ولى شما بر آنان يورش نمى بريد و آرام نشسته ايد. آنان با شما مى جنگند، ولى شما با آنان نمى جنگيد و مقابله به مثل نمى كنيد. آنان از فرمان خدا سرپيچى مى كنند و شما به كارشان رضايت مى دهيد. اين سخن امام عليه السلام اشاره به سكوت و بى تفاوتى آنان دارد و البته سكوت علامت رضاست.

چون در تابستان به شما فرمان مى دهم كه به مصاف آنان برويد، عذر مى آوريد و مى گوييد كه اكنون هواى تابستان بسيار گرم است، مهلتى بده تا گرماى آزار دهنده اندكى فرو بنشيند. و وقتى كه در زمستان شما را براى جنگيدن با آنان فرا مى خوانيم مى گوييد كه اكنون هوا به شدت سرد است، اندكى صبر كن تا سرماى آزار دهنده رو به گرمى گذارد.

در حقيقت شما كه اين گونه از سرما و گرما مى گريزيد و سفر و جنگ در گرما و سرما را نمى خواهيد، به خدا سوگند كه شما در برابر شمشير گريزان تر و ترسوتريد.

شايد اين جمله كه مى فرمايد: «كُلُّ هَذَا فِرَاراً مِنَ الْحَرِّ وَ الْقُرِّ» استفهام انكارى باشد نه جمله خبرى، يعنى آيا شما از گرما و سرما فرار مى كنيد؟ خير. در حقيقت فرار شما بيشتر از شمشير است نه گرما و سرما.

ص: 209

يَا أَشْبَاهَ(1) الرِّجَالِ وَ لاَ رِجَالَ! حُلُومُ الاْءَطْفَالِ، وَ عُقُولُ رَبَّاتِ(2) الْحِجَالِ، لَوَدِدْتُ أَنِّي لَمْ أَرَكُمْ وَ لَمْ أَعْرِفْكُمْ مَعْرِفَةً - وَ اللَّهِ - جَرَّتْ نَدَماً، وَ أَعْقَبَتْ سَدَماً. قَاتَلَكُمُ اللَّهُ(3)! لَقَدْ مَلاَءْتُمْ قَلْبِي قَيْحاً وَ شَحَنْتُمْ(4) صَدْرِي غَيْظاً(5)، وَ جَرَّعْتُمُونِي نُغَبَ(6) التَّهْمَامِ(7) أَنْفَاساً(8)، وَ أَفْسَدْتُمْ عَلَيَّ رَأْيِي بِالْعِصْيَانِ وَ الْخِذْلاَنِ(9)، حَتَّى لَقَدْ قَالَتْ قُرَيْشٌ: إِنَّ ابْنَ أَبِي طَالِبٍ رَجُلٌ شُجَاعٌ وَ لَكِنْ لاَ عِلْمَ لَهُ بِالْحَرْبِ. لِلَّهِ أَبُوهُمْ(10)! وَ هَلْ أَحَدٌ مِنْهُمْ أَشَدُّ لَهَا(11) مِرَاساً(12)، وَ أَقْدَمُ فِيهَا مَقَاماً(13) مِنِّي! لَقَدْ نَهَضْتُ فِيهَا وَ مَا بَلَغْتُ الْعِشْرِينَ، وَ هَا(14) أَنَا ذَا(15) قَدْ ذَرَّفْتُ(16) عَلَى السِّتِّينَ، وَ لَكِنْ لاَ رَأْيَ لِمَنْ لاَ يُطَاعُ.

...

نفرين امام عليه السلام و سرزنش ياران

اى مردنمايانى كه مرد نيستيد. اين سخن امام عليه السلام به اين ويژگى اشاره دارد كه آنها حقيقت و ذات مردانگى را ندارند، زيرا مرد غيرت و تعصّبى دارد كه مانع حقارت و فروماندگى و ذلت مى شود.

عقل شما به عقل كودكان مى ماند كه توان تشخيص حقيقت اشيا را نداريد، و مانند زنان

ص: 210


1- أشباه: جمع شبه است. يا أشباه الرجال، يعنى كسانى كه به صورتْ مرد هستيد، اى مردنمايان.
2- ربات: جمع ربّة يعنى عروسى كه در حجله اى به سر مى برد.
3- قاتلكم اللّه: خدا شما را بكشد. اينكه قاتل از باب مفاعله آمده در اصل جنگ تن به تن است كه هر كدام از طرفين مى خواهد ديگرى را بكشد، ولى درباره خدا اين معنى درست نيست؛ چون كسى با خدا نمى تواند مقاتله كند، بلكه فقط اين معنى را مى دهد كه خدا آنها را بكشد. مثل اينكه مى فرمايد: «قَاتَلَهُمُ اللَّهُ أَنَّى يُؤْفَكُونَ»؛ «خدايشان بكشد، چگونه افترا مى بندند!» (سوره توبه، آيه 30)
4- شحنتم: پر ساختيد، از شحن به معناى پُر گرفته شده.
5- غيظاً: اندوه بر كارى همراه با اراده انتقام و دفاع.
6- نغب: جمع نغبة بر وزن و معناى جرعة.
7- تهمام: اندوه.
8- أنفاس: جمع نفس است.
9- خذلان: بدون يار و ياور رها كردن.
10- للّه أبوهم: كلمه تعجب است و اصل آن تعجب از چيز خوب است مثل للّه درّه چون چيزى كه متعلق به خداست زيبا و خوب است و معلوم است كه اگر پدر در كارهايش خوب باشد آن خوبى به فرزندش نيز سرايت مى كند، [نيز جمله دعايى و به معناى: خدا پدرشان را بيامرزد است].
11- لها: ضمير به حرب برمى گردد و حرب مؤنث سماعى است.
12- مراساً: مصدر مارسه، يعنى كارآزمودگى.
13- مقام: قيام به انجام دادن يك عمل.
14- ها: براى تنبيه و هشدار.
15- أنا ذا: همان فرد سابق هستم، همانم.
16- ذرفت: افزودم.

...

...

حجله نشين و نوعروسانى هستيد كه تازه وارد زندگى پرهياهو شده و نسبت به پيرزن كه از عقل و تجربه بيشترى برخوردار است ناپخته مى نمايد.

اى كاش از حجاز به عراق سفر نمى كردم و شما را نمى ديدم و نمى شناختم.

شناختى كه به خدا سوگند، باعث پشيمانى من گرديد و اندوه و تأسف به دنبال داشت.

خدا شما را بكشد كه دلم را زخم زديد(1) و سينه ام را از خشم آكنديد.

و با نافرمانى از دستوراتم با هر نَفَسى كه بر مى كشم اندوه و ناراحتى را جرعه جرعه به من نوشانديد و انديشه ام را با نافرمانى و سرپيچى هايتان تباه ساختيد، تا جايى كه قريش گفتند: فرزند ابوطالب مردى شجاع است، ولى دانش نظامى ندارد، زيرا اگر مرد جنگ مى بود، معاويه بر او پيروز نمى شد. قريش نمى داند كه شكست من نه به جهت نداشتن دانش نظامى و اطلاعات جنگى، بلكه به دليل نافرمانى ياران من است.

شگفتا! آيا در ميان قريش كسى يافت مى شود كه در جنگ از من كارآزموده تر باشد و پيش از من به ميدان هماوردى گام نهاده باشد؟

من هنوز بيست سال نداشتم كه به ميدان جنگ مى رفتم و اكنون عمر من از شصت سال گذشته است.

ولى كسى كه از فرمان او اطاعت نكنند نظر و رأيى ندارد [كه نافذ و كارآمد باشد]؛ چون ياران من از دستورات من سر برمى تابند تا بر همگان روشن شود كه انديشه هاى من درست است و نقشه هاى جنگى من بر نقشه هاى معاويه و ديگر فرصت طلبان برترى دارد.

«لا رأي» نفى مجازى است، يعنى رأى كسى كه از او اطاعت نمى كنند سودمند نيست.

ص: 211


1- چون قلب امام عليه السلام به شدت از آنها دردمند بود و درد ناشى از زخم است، امام آن را به اندامى مجروح تشبيه فرمود.

خطبه بيست و هشتم

و من خطبة له عليه السلام

اشاره

أَمَّا بَعْدُ(1)، فَإِنَّ الدُّنْيَا أَدْبَرَتْ، وَ آذَنَتْ بِوَدَاعٍ، وَ إِنَّ الاْآخِرَةَ قَدْ أَشْرَفَتْ(2) بِاطِّلاَعٍ(3)، أَلاَ وَ إِنَّ الْيَوْمَ الْمِضْمَارَ(4)، وَ غَداً السِّبَاقَ(5)، وَ السَّبَقَةُ(6) الْجَنَّةُ وَ الْغَايَةُ النَّارُ.

...

از خطبه هاى آن حضرت عليه السلام كه طى آن، مردم را موعظه نموده، از فريبايى هاى دنيا برحذر داشته، به آخرت تشويق مى نمايد.

سيماى دنيا و آخرت

پس از حمد و ثناى الهى و درود بر پيامبر اكرم صلى اللّه عليه و آله ، دنيا به انسان ها پشت كرده است؛ چون وقتى كه انسان به دنيا مى آيد در حقيقت دنيا به او پشت كرده است و با گذشت هر ساعتى عمر او كاستى مى گيرد و از او دور مى شود.

دنيا بانگ وداع با مردمان سر داده؛ به اين صورت كه پدران و دوستان انسان را به خاك افكنده است و مردم آن را به خوبى مى بينند و مى شناسند.

ص: 212


1- أما بعد: در اصل مهما يكن من شيء بعد الحمد و الصلوة بوده است. پس «مهما» به «أما» تغيير يافته و بقيه كلام حذف شده و لفظ «بعد» باقى مانده است.
2- أشرف: نزديك شد. اشراف بر آخرت، يعنى نزديك شدن آخرت.
3- إطلاع: آمدنِ به طور ناگهانى. گفته مى شود: إطلع فلان علينا، يعنى فلانى ناگهانى به سوى ما آمد.
4- مضمار: محل پرورش و تمرين دادن اسب، چون اسب وقتى كه مى خواهد مسابقه بدهد بايد آن را تمرين داد تا لاغر شود و بتواند سريع بدود و برنده شود.
5- سباق: مسابقه.
6- سبقة: پايان خط كه مسابقه دهنده به آن مى رسد. (البته سيد رضى رحمه اللّه اين واژه را به جايزه تعبير نموده كه در پايان خطبه مى آيد).

...

...

و آخرت ناگهان به ما نزديك مى شود، زيرا انسان هر روز به اندازه اى كه از دنيا فاصله مى گيرد، به آخرت نزديك مى شود.

آگاه باشيد كه امروز انسان در دنيا در ميدان تمرين است، مانند اسبى كه در محل تمرين براى مسابقه آماده مى شود، پس اگر به وظيفه عمل كرد مسابقه را مى برد و گرنه از ديگران عقب مى افتد.

و فردا، يعنى روز قيامت روز نتيجه مسابقه است، چون آن روز معلوم مى شود كه چه كسى گوى سبقت را ربوده و به سوى بهشت با همه درجاتش تاخته، و نيز چه كسى عقب مانده و به سوى جهنم با همه مراتبش رهسپار مى شود.

و پايان كار و جايزه هم بهشت است كه برنده به آن دست مى يابد و فرجام كسى كه عمل نكرده است قطعا جهنم است.

ص: 213

أَ فَلاَ تَائِبٌ مِنْ خَطِيئَتِهِ قَبْلَ مَنِيَّتِهِ! أَلاَ عَامِلٌ لِنَفْسِهِ قَبْلَ يَوْمِ بُوءْسِهِ(1)! أَلاَ وَ إِنَّكُمْ فِي أَيَّامِ أَمَلٍ مِنْ وَرَائِهِ أَجَلٌ، فَمَنْ عَمِلَ فِي أَيَّامِ أَمَلِهِ قَبْلَ حُضُورِ أَجَلِهِ فَقَدْ نَفَعَهُ عَمَلُهُ، وَ لَمْ يَضْرُرْهُ أَجَلُهُ، وَ مَنْ قَصَّرَ فِي أَيَّامِ أَمَلِهِ قَبْلَ حُضُورِ أَجَلِهِ، فَقَدْ خَسِرَ عَمَلَهُ وَ ضَرَّهُ أَجَلُهُ. أَلاَ فَاعْمَلُوا فِي الرَّغْبَةِ كَمَا تَعْمَلُونَ فِي الرَّهْبَةِ.

...

پندآموزى

آن گاه امام عليه السلام براى هدايتگرى و هشدار دادن به مردم درباره نيرنگ ها و فريبايى هاى دنيا، در مقام موعظه مى فرمايد: آيا كسى نيست كه قبل از رسيدن مرگ، از گناه خود توبه كند؟ اين استفهام ترغيبى است كه در آن امام عليه السلام مردم را به توبه تشويق مى كند.

آيا كسى نيست كه براى نجات خود قبل از گرفتارى و شدتِ حال عمل كند؟

آگاه باشيد كه شما امروز در آرزوى نيك فرجامى به سر مى بريد و اميدواريد كه سرانجام خوبى داشته باشيد، ولى از پسِ اين آرزو، مرگ فرا مى رسد.

پس اگر انسان به هنگام آرزو و قبل از فرارسيدن مرگ، به وظيفه خود عمل كند، اين عمل كردن، به او سود مى بخشد، چون قطعا ثواب آن را در آخرت مى بيند و مردن به زيان او نيست، زيرا چنين كسى امور هولناك و عذاب آخرت را نمى بيند.

و كسى كه در دنيا كه هنگامه آرزو است، در عمل به وظيفه خود كوتاهى بورزد و مرگ او فرابرسد، ديگر [فرصت] عمل كردن را باخته است و به سبب گناهانى كه انجام داده مرگ به ضرر او خواهد بود، چون با مردن به عذاب و بدبختى دچار مى شود.

پس همان طور كه در زمان بروز سختى ها و ناراحتى ها كار مى كنيد در دوران خوشى ها و شادى ها نيز كار كنيد؛ زيرا انسان بر اساس عادت و سرشت، هنگام خوشى و شادخوارى خدا و آخرت را فراموش مى كند و هنگام بى نوايى و سختى به ياد خدا و عبادت مى افتد.

ص: 214


1- بؤس: بى نوايى، درماندگى.

أَلاَ وَ إِنِّي لَمْ أَرَ كَالْجَنَّةِ نَامَ طَالِبُهَا، وَ لاَ كَالنَّارِ نَامَ هَارِبُهَا، أَلاَ وَ إِنَّهُ مَنْ لاَ يَنْفَعُهُ الْحَقُّ يَضُرُّهُ الْبَاطِلُ، وَ مَنْ لَمْ يَسْتَقِمْ بِهِ الْهُدَى يَجُرُّ بِهِ الضَّلاَلُ إِلَى الرَّدَى. أَلاَ وَ إِنَّكُمْ قَدْ أُمِرْتُمْ بِالظَّعْنِ وَ دُلِلْتُمْ عَلَى الزَّادِ، وَ إِنَّ أَخْوَفَ مَا أَخَافُ عَلَيْكُمُ اثْنَتَانِ: اتِّبَاعُ الْهَوَى، وَ طُولُ الاْءَمَلِ، فَتَزَوَّدُوا مِنَ الدُّنْيَا مَا تَحْرُزُونَ(1) بِهِ أَنْفُسَكُمْ غَداً.

...

زنهار دهى

آگاه باشيد كه چيزى را مانند بهشت و دوزخ نديدم كه آدمى خواهان اولى و گريزان از دومى باشد، و مع ذلك [چنين آرام [خفته باشد. [كنايه از اينكه مردم دست از عمل كردن كشيده اند حال آنكه از بهشت و جهنم و كلاً عاقبتِ خوب، چيزى مهم تر نيست].

بدانيد، اگر حقْ كسى را سودمند نباشد باطل به او آسيب مى رساند؛ چون بالأخره جلو روى آدمى بيش از دو راه وجود ندارد: يا حق است و يا باطل، و اگر كسى به حق گرايش نداشته باشد تا از فوايد ارزشمند آن بهره بگيرد، ناچار به سوى باطل مى گرايد و به زيان مبتلا مى شود. مثلاً اگر كسى سخاوت نداشته باشد، بخل مى ورزد و اگر كسى در ميدان مبارزه جلو نرود به او لگام مى زنند و اگر كسى شجاعت نداشته باشد لاجرم ترسو است.

كسى كه هدايتْ او را به راه نياورد، گمراهى و كجروى وى را به پستى و هلاكت مى رساند، چنان كه خداى سبحان مى فرمايد: «إِنَّا هَدَيْنَاهُ السَّبِيلَ إِمَّا شَاكِرًا وَ إِمَّا كَفُورًا»(2)؛ «ما راه را بدو نموديم، يا سپاسگزار خواهد بود يا ناسپاسگزار».

بدانيد كه به كوچيدن از دنيا فرمان يافته ايد و توشه راه به شما معرفى شده، زيرا كتاب و سنت شما را به بهره گيرى از تقوا و عمل صالح كه توشه اين راه طولانى است، فراخوانده اند.

و از دو چيز، سخت بر شما بيمناكم: پيروى از هواى نفس و ميل به لذات (حلال يا حرام)؛ زيرا پيروى از هوس و هواى نفس غالباً موجب نابودى انسان مى شود، و آرزوى

ص: 215


1- تحرزون: خويش را حفظ كنيد. از حرز گرفته شده و مثلاً گفته مى شود: حرز نفسه و آن را وقتى مى گويند كه انسان خود را از خطر و هلاكت حفظ كند.
2- سوره انسان، آيه 3.

...

...

ماندگارى درازمدت در اين دنيا، كه در اين صورت انسان مرتكب گناهان بسيارى مى شود و با تكيه بر اين آرزو، توبه را به فردا و فرداهاى ديگر وا مى گذارد. پس، از دنيا توشه آخرت خود را برگيريد تا فرداى قيامت خود را با آن از آتش دوزخ حفظ كنيد.

گفتار سيد رضى رحمه اللّه

و أقول: لو كان كلام يأخذ بالأعناق إلى الزهد في الدنيا، و يضطر إلى عمل الآخرة لكان هذا الكلام، و كفى به قاطعاً لعلائق الآمال، و قادحاً زناد الإتعاظ و الإزدجار، و من أعجبه قوله عليه السلام : «ألا و إن اليوم المضمار، و غداً السباق و السبقة الجنة و الغاية النار» فإن فيه مع فخامة اللفظ، و عظم قدر المعنى و صادق التمثيل، و واقع التشبيه سراً عجيباً، و معنىً لطيفاً و هو قوله عليه السلام : «و السبقة الجنة و الغاية النار» فخالف بين اللفظين لاختلاف المعنيين، و لم يقل: «السبقة النار» كما قال: «السبقة الجنة» لأن الإستباق إنما يكون إلى أمر محبوب، و غرض مطلوب، و هذه صفة الجنة، و ليس هذا المعنى موجوداً في النار - نعوذ باللّه منها - فلم يجز أن يقول: «و السبقة النار» بل قال: «و الغاية النار» لأن الغاية قد ينتهي إليها من لا يسره الإنتهاء إليها و من يسره ذلك. فصلح أن يعبر بها عن الأمرين معاً، فهي في هذا الموضع كالمصير و المَآلِ، قال اللّه تعالى: «قُلْ تَمَتَّعُوا فَإِنَّ مَصِيرَكُمْ إِلَى النّارِ»(1) و لا يجوز في هذا الموضع أن يقال: سبْقتكم (بسكون الباء) إلى النار. فتأمل ذلك، فباطنه عجيب، و غوره بعيد، و كذلك أكثر كلامه عليه السلام .

و في بعض النسخ: و قد جاء في رواية أخرى: و السُّبْقة الجنة (بضم السين) و السبقة عندهم إسم لمايجعل للسابق إذا سبق من مال أو عرض، و المعنيان متقاربان لأن ذلك لا يكون جزاءً على فعل الأمر المذموم و إنما يكون جزاء على فعل الأمر المحمود.

ص: 216


1- سوره ابراهيم، آيه 30.

...

...

سيد رضى رحمه اللّه مى فرمايد: اگر كلامى را بتوان يافت كه به خوبى مردم را به ضرورت داشتنِ زهد در دنيا و عمل كردن براى روز واپسين فراخواند و آنها را بدان ملزم كند، همين كلام است، [و بس]، زيرا اين سخن دلبستگى مردم را از آرزوى شان مى گسلاند و چراغ هدايتگرى و گناه گريزى را در دل شان روشن مى كند. از همه شگفت تر اين گفتار امام عليه السلام است كه مى فرمايد: «ألا و إن اليوم المضمار و غداً السباق و السبقة الجنة و الغاية النار» كه عليرغم سترگى لفظ و گرانسنگى معنى و تمثيل بجا و تشبيه واقعى، رازى شگفت و معناى لطيف در آن نهفته است، لذا دو لفظ را به جهت اختلاف معنا، متفاوت ذكر فرمود؛ يعنى همان طور كه درباره بهشت فرمود: السبقة الجنة درباره جهنم نفرمود: السبقة النار چون برنده شدن به يك چيز خواستنى و محبوب و پسنديده مربوط مى شود، و اين صفت بهشت مى باشد، نه جهنم. پس فرمود: الغاية النار چون غايت و سرانجام به معناى منتهاى يك مسير است چه ناخشنود كننده باشد و چه رضايتبخش و خشنودكننده. بنابراين در چنين مواردى بايستى از اين دو موضوع با اين دو كلمه تعبير كند مانند كاربرد مصير و مآل، چنان كه خداى سبحان در اين آيه شريفه مى فرمايد: «بگو [اى پيامبر]: برخوردار و تا مى توانيد بهره مند شويد كه قطعاً بازگشت شما به سوى آتش دوزخ است». و نيز درست نبود بفرمايد: سَبْقَتكم إلى النار. در اين نكته دقت كن كه باطن آن عجيب و مانند بيشتر كلمات آن حضرت ژرف است. در بعضى از نسخه ها چنين آمده: و در روايتى ديگر آمده است: «و السُّبقة الجنة» كه السبقة (به ضم سين) جايزه اى مالى يا اعتبارى و حيثيتى است كه براى برنده مقرر مى كنند و البته هر دو معنا به هم نزديك هستند، چون جايزه را براى كار پسنديده قرار مى دهند نه براى رفتار نكوهيده و ناپسند.

ص: 217

خطبه بيست و نهم

و من خطبة له عليه السلام

اشاره

أَيُّهَا النَّاسُ الْمُجْتَمِعَةُ أَبْدَانُهُمْ الْمُخْتَلِفَةُ أَهْوَاوءُهُمْ، كَلاَمُكُمْ يُوهِي الصُّمَّ(1) الصِّلاَبَ(2)، وَ فِعْلُكُمْ يُطْمِعُ فِيكُمُ الاْءَعْدَاءَ. تَقُولُونَ فِي الْمَجَالِسِ: كَيْتَ وَ كَيْتَ(3)، فَإِذَا جَاءَ الْقِتَالُ قُلْتُمْ: حِيدِي حَيَادِ(4). مَا عَزَّتْ دَعْوَةُ مَنْ دَعَاكُمْ، وَ لاَ اسْتَرَاحَ قَلْبُ مَنْ قَاسَاكُمْ، أَعَالِيلُ(5) بِأَضَالِيلَ(6) وَ سَأَلْتُمُونِي التَّطْوِيلَ، دِفَاعَ ذِي الدَّيْنِ الْمَطُولِ(7). لاَ يَمْنَعُ الضَّيْمَ(8) الذَّلِيلُ، وَ لاَ يُدْرَكُ الْحَقُّ إِلاَّ بِالْجِدِّ.

...

از خطبه هاى آن حضرت عليه السلام

سرزنش سستى اصحاب در جنگ

امام عليه السلام در اين خطبه به روحيه مردم روزگار خود اشاره نموده و آنها را به سختى نكوهيده است. اين خطبه زمانى ايراد شد كه به حضرت خبر دادند «ضحّاك» به دستور معاويه بر حاجيان يورش برده است، زيرا معاويه شنيده بود كه مردم درباره حضرت على عليه السلام دچار

ص: 218


1- صم: جمع أصم، به معناى سنگ سخت و به دليل تأثيرناپذيرى از سخن، به انسان كر تشبيه شده است.
2- صلاب: جمع صلب به معناى سخت و قوى.
3- كيت و كيت: چنين و چنان، و كنايه از گفتن اين كلام كه ما بر دشمن چنين و چنان حمله مى كنيم، هجوم مى بريم و مى كشيم و امثال اينها. كيت هميشه با كلمه كيت و با حرف واو يا بدون آن گفته مى شود (كيت و كيت يا كيت كيت).
4- حيدي حياد: كلمه اى است كه فرد گريزان از جنگ مى گويد، از حاد يعنى مالَ و أغْرَبَ گرفته شده. گويا انسان فرارى از جنگ مى خواهد كه از او فاصله گيرد و به او آسيب نرساند. به عبارت ديگر يعنى ميلي ميلا دور شو از من دور شو.
5- أعاليل: جمع إعلال و جمع علل و جمع علة به معناى بيمارى و امثال آن، كه انسان آن را دستاويز قرار دهد.
6- أضاليل: جمع اضلولة، يعنى باطل.
7- مطول: مديونى كه بدون عذر، در اداى قرض تأخير بخواهد.
8- الضيم: ظلم.

...

...

اختلاف و تفرقه گشته اند و شمارى از خوارج به دست حضرت كشته شده اند. از اين رو ضحاك بن قيس را به فرماندهى چهار هزار نفر مأمور شبيخون و يورش به مناطق اطراف قلمرو حكومت امام عليه السلام كرد تا با ايجاد رعب و وحشت در دل مردم، آنان را از گرد امام عليه السلام بپراكنند، زيرا مردم با ديدن ناتوانى رهبر، او را رها خواهند كرد. ضحاك نيز با قتل و غارت پيش روى كرد تا به ثعلبيّه رسيد و با حمله به كاروان حاجيان، تمام دارايى آنها را به يغما برد و عمرو بن عميس بن مسعود برادرزاده عبداللّه بن مسعود از اصحاب پيامبر صلى اللّه عليه و آله و تعدادى از همراهان او را كشت. وقتى كه اين خبر به گوش اميرمؤمنان عليه السلام رسيد، اصحاب خود را فراخواند و به آنان دستور داد به سوى دشمن بروند، اما سستى ورزيدند و در اجراى دستور امام عليه السلام اشتياقى از خود نشان ندادند. در آن هنگام امام عليه السلام اين خطبه را ايراد فرمود:

اى مردمانى كه بدنهايتان در كنار هم، و خواسته هايتان جدا و دور از هم است و هر كدامتان نظر مخصوص خود را داريد.

سخن شما چنان محكم است كه سنگ سخت را تحت تأثير قرار مى دهد و نرم مى كند، ولى عملِ و كردارتان حاكى از ضعف و عدم اراده شماست و طمع دشمنان را در دست اندازى به شما برمى انگيزد. يعنى وقتى كه دشمن سخنتان را مى شنود مى ترسد، ولى وقتى كردارتان را مى بيند به شبيخون زدن تحريك مى شود.

[وقتى كه سخن از جنگ به ميان مى آيد] شما در مجالس خود مى گوئيد: چنين و چنان مى كنيم، مى زنيم و مى بنديم و مى كُشيم [و خود را جنگاور مى نمايانيد]. و وقتى كه جنگ دربگيرد، مى گوئيد: الفرار الفرار [و از آن مى گريزيد و ميدان را خالى مى كنيد].

دعوت كسى كه شما را دعوت مى كند استوارى ندارد. (اين جمله يا خبرى است به

ص: 219

...

...

همين معنى كه گذشت، و يا نفرين است به اين معنا: مستحكم مباد دعوت كسى كه شما را دعوت كند). و آرامش نمى بيند قلب كسى كه با شما دوستى و مدارا كند؛ چون با او به مخالفت مى پردازيد و او همواره از دست شما در رنج است.

در روى برتافتن از جنگ و تعلل ورزيدن در آن هزار دليل باطل و پوچ بهانه مى كنيد.

از من خواستيد كه زمان جنگ را به تأخير بيندازم تا جنگ را از خود دور كنيد، [درست [مثل كسى كه بدهكار است و بدون هيچ عذرى پرداخت بدهى خود را به تأخير مى اندازد، يعنى شما در دور كردن جنگ از خودتان بسان وامدارى مى مانيد كه در عين توان، از پرداخت بدهى خود سر باز مى زند.

انسان ذليل و ضعيف نمى تواند ظلم را از خود براند يا در مقابل ستمگر بايستد، و حق فقط با جدّيتِ در كار به دست مى آيد نه با شوخى. عمل جدّى و قاطع است كه مى تواند انسان را به حق برساند.

حضرت در دو جمله اخير به اشاره مى فهماند كه ياران او در عملْ جدّى نيستند.

ص: 220

أَيَّ دَارٍ بَعْدَ دَارِكُمْ تَمْنَعُونَ؟ وَ مَعَ أَيِّ إِمَامٍ بَعْدِي تُقَاتِلُونَ؟ الْمَغْرُورُ - وَ اللَّهِ - مَنْ غَرَرْتُمُوهُ، وَ مَنْ فَازَ بِكُمْ فَقَدْ فَازَ - وَ اللَّهِ - بِالسَّهْمِ الاْءَخْيَبِ(1)، وَ مَنْ رَمَى بِكُمْ فَقَدْ رَمَى بِأَفْوَقَ(2) نَاصِلٍ(3). أَصْبَحْتُ - وَ اللَّهِ - لاَ أُصَدِّقُ قَوْلَكُمْ، وَ لاَ أَطْمَعُ فِي نَصْرِكُمْ، وَ لاَ أُوعِدُ(4) الْعَدُوَّ بِكُمْ. مَا بَالُكُمْ؟ مَا دَوَاوءُكُمْ؟ مَا طِبُّكُمْ؟ الْقَوْمُ رِجَالٌ أَمْثَالُكُمْ. أَ قَوْلاً بِغَيْرِ عَمَلٍ؟ وَ غَفْلةً مِنْ غَيْرِ وَرَعٍ؟ وَ طَمَعاً فِي غَيْرِ حَقٍّ؟

...

اگر از شهرهاى خود دفاع نمى كنيد از كدام سرزمين مى خواهيد دفاع كنيد؟ اين جمله تشويق آنان است كه از سرزمين خود، كه مورد هجوم قرار گرفته است، دفاع كنند.

پس از من با كدام امام به جنگ خواهيد رفت؟ زيرا آن حضرت تمام ويژگى هاى امامت را داشت و اگر قرار باشد انسان از امام خود دفاع كند، حضرت على عليه السلام بهترين و سزاوارترين فردى است كه بايد از او دفاع شود.

به خدا سوگند، كسى كه فريب شما را بخورد فريب خورده واقعى است، چون به هيچ وجه دست مددگرى به سوى او دراز نمى كنيد؛ پس اگر به اعتبار پيمان شما اقدام نمايد فريب بى وفايان و پيمان شكنان را خورده است.

و كسى كه بخواهد به وسيله شما موفقيت به دست بياورد - به خدا سوگند - مانند كسى است كه تير قمار بدون بهره و سهميه به نام او افتد.

و كسى كه به اعتماد شما تير بيندازد مانند كسى است كه تير شكسته و بدون پيكان به سوى دشمن اندازد. اين كنايه از همكارى نكردنِ آنها در جنگ است، و طبعا اعتماد كردن به آنان مانند كسى است كه بر تير بدون پيكان و نااستوار اعتماد كرده است. بنابراين چنين

ص: 221


1- سهم أخيب: تيرى كه آن را در قماربازى بدون بهره قرار مى دهند [و برنده آن هيچ سهمى نخواهد يافت] و أخيب از خيبة گرفته شده، يعنى شكست و ناكامى.
2- أفوق: از فوق گرفته شده كه به معناى موضع تير در چله كمان است كه تير را از آن جا رها مى كنند و أفوق آن كمانى است كه بالاى آن شكسته شده است و وتر ندارد.
3- ناصل: بدون نصل، و نصل پيكانى كه بر سر چوبه تير است و در هدف يا شكار فرو مى رود.
4- أوعد: تهديد كرد.

...

...

تيرى به هدف نمى خورد و اگر هم به هدف بخورد كسى را نمى كشد.

به خدا سوگند، نه سخن شما را باور مى كنم - چون حرف افراد پرادّعا و بى عمل پذيرفته نيست - و نه به يارى شما اميدى دارم، چون مى دانم كه سرانجامْ رهايم مى كنيد.

و دشمن را با نيروى شما تهديد نمى كنم، يعنى نمى توانم به دشمن بگويم لشكر كوفه را در اختيار دارم، چون مى دانم كه شما يارى ام نمى كنيد.

شما را چه شده است؟ داروى شما چيست؟ اين استفهام انكارى است و بدين معناست كه براى درد شما درمانى وجود ندارد.

راه درمانتان چيست؟ بازهم استفهام انكارى است، يعنى درد شما كه تفرقه و پراكندگى و ناشكيبايى و تنبلى است درمان نمى شود.

سپاهيانِ معاويه كه دستورات باطل او را اجرا مى كنند نيز مردانى مثل شما هستند. پس چرا در عمل مانند آنان نيستيد؟

آيا حرف مى زنيد و عمل نمى كنيد؟ اين پرسش، استفهام توبيخى است، يعنى هميشه مدعى هستيد كه چنين و چنان مى كنيم، ولى به شعارهاى تان عمل نمى كنيد.

آيا از امور زندگى خود، مانند غفلت پرهيزگاران كه به امور آخرت مشغولند، غفلت مى ورزيد؟ هرگز، چنين نيست.

آيا در كسب مال ناحق و رسيدن به مقام و منصبِ بادآورده طمع داريد؟ [و در واقع نابرده رنج به مقام و منصب طمع داريد؟].

ص: 222

خطبه سى ام

و من كلام له عليه السلام في معنى قتل عثمان

اشاره

لَوْ أَمَرْتُ بِهِ لَكُنْتُ قَاتِلاً، أَوْ نَهَيْتُ عَنْهُ لَكُنْتُ نَاصِراً، غَيْرَ أَنَّ مَنْ نَصَرَهُ لاَ يَسْتَطِيعُ أَنْ يَقُولَ: خَذَلَهُ مَنْ أَنَا خَيْرٌ مِنْهُ، وَمَنْ خَذَلَهُ لاَ يَسْتَطِيعُ أَنْ يَقُولَ: نَصَرَهُ مَنْ هُوَ خَيْرٌ مِنِّي. وَ أَنَا جَامِعٌ(1) لَكُمْ أَمْرَهُ، اسْتَأْثَرَ(2) فَأَسَاءَ الاْءَثَرَةَ، وَ جَزِعْتُمْ فَأَسَأْتُمُ الْجَزَعَ، وَ لِلَّهِ حُكْمٌ وَاقِعٌ فِي الْمُسْتَأْثِرِ وَ الْجَازِعِ.

...

از سخنان آن حضرت عليه السلام درباره كشته شدن عثمان

تحليل حادثه قتل عثمان

اگر به قتل عثمان فرمان داده بودم قطعاً من قاتل او مى بودم، چون مُسبِّب در فعل مانند مباشر در آن است. (يعنى كسى كه دستور انجام دادن كارى را بدهد مثل كسى است كه آن كار را انجام داده باشد) و اگر از قتل او نهى كرده باشم، قطعاً او را يارى كرده ام. چون امام عليه السلام خيرخواه طرفين (عثمان و شورشيان) بود و نصيحت او براى هيچ يك از طرفين مؤثر نيفتاد و طبعاً نه فرمانى داد و نه از قتل او نهى كرد. البته عثمان مجرم اصلى بود و عليرغم وعده اصلاح، فرمان قتل شورشيان را داده بود كه جريان مفصّلى دارد.

ولى كسى كه او را يارى كرده است (مثل مروان) نمى تواند بگويد: من بهتر از شورشيانى هستم كه به يارى او برنخاسته اند، زيرا يارى كردن كسى مثل عثمان در خور ستايش نيست، و شورشيان كه او را كشته اند نمى توانند بگويند: يارى كننده او مثلاً مروان

ص: 223


1- جامع: در اينجا يعنى كسى كه حادثه اى را به صورت خلاصه و فشرده بيان مى كند.
2- إستأثر: استبداد به رأى نمود، خودكامگى كرد.

...

...

بهتر از ماست، چون كمك كردن به عثمان هيچ فضيلتى ندارد.

از اينكه امام عليه السلام در فقره دوم كلام را بر عكس نكرد و نفرمود: كسى كه عثمان را كشت نمى تواند بگويد من بهتر از يارى كننده او هستم، بلكه در هر دو فقره، سخن را به يك معنا آورد روشن مى شود كه نسبت به عثمان و ياران او خشمگين بوده است.

اينك حادثه كشته شدن عثمان را براى شما خلاصه و تحليل مى كنم:

عثمان خودخواهى و خودكامگى پيشه كرد و در اين استبداد، بسيار بد عمل كرد، چون مستبدى كه در راه حق گام بردارد درخور سرزنش نيست، ولى ديكتاتورى كه در راه حق گام برنمى دارد شايسته هر نوع سرزنش است. و شما هم از كارهاى او بى تاب شديد كه اين كار نيز پسنديده نبود، زيرا كه نتيجه آن، قتل عثمان و تفرقه بين مسلمانان بود و چه بسا اين شورش اگر همراه با خويشتندارى و انديشمندانه بود نتيجه بهترى در برداشت(1).

و حكم الهى در آخرت براى عثمان و شورشيان واقع شدنى است. شايد معنى سخن امام عليه السلام اين باشد كه خداى سبحان گنهكار را فقط در آخرت مجازات مى نمايد، ولى در دنيا مردم را آزاد و مختار آفريده تا هرچه مى خواهند انجام بدهند، چرا كه دنيا سراى آزمون است، نه جايگاه كيفر.

ص: 224


1- از اين كلام نيز مى توان فهميد كه امام عليه السلام با خليفه كشى موافق نبوده و راه درست را در كشتن عثمان نمى ديده است.

خطبه سى و يكم

و من كلام له عليه السلام

اشاره

لاَ تَلْقَيَنَّ(1) طَلْحَةَ، فَإِنَّكَ إِنْ تَلْقَهُ تَجِدْهُ كَالثَّوْرِ عَاقِصاً(2) قَرْنَهُ، يَرْكَبُ الصَّعْبَ وَ يَقُولُ: هُوَ الذَّلُولُ(3). وَ لَكِنِ الْقَ الزُّبَيْرَ، فَإِنَّهُ أَلْيَنُ عَرِيكَةً(4)، فَقُلْ لَهُ: يَقُولُ لَكَ ابْنُ خَالِكَ: عَرَفْتَنِي بِالْحِجَازِ، وَ أَنْكَرْتَنِي بِالْعِرَاقِ! فَمَا عَدَا مِمَّا بَدَا؟(5)

...

از سخنان حضرت عليه السلام است آنگاه كه پيش از جنگ جمل عبداللّه بن عباس را به سوى زبير فرستاد تا از او بخواهد دست از جنگ بردارد.

ارزيابى شخصيت طلحه و زبير

با طلحه ديدار مكن و درباره بازگشتش (منصرف كردنش) از جنگ با وى سخن مگو، زيرا اگر ملاقاتش كنى او را مانند گاوى كه شاخ او پيچيده است مى بينى. اين تعبير، كنايه از تكبّر طلحه است، زيرا گاوى كه شاخ هاى آن به صورت طبيعى پيچيده شده داراى قدرت بدنى زيادى است و متكبر نيز داراى روحيه خودخواهى فراوانى است.

وى بر ستور چموش سوار شده، آن را رام مى انگارد. اين سخن كنايه از آن است كه طلحه به كارهاى دشوار اقدام مى كند و مى گويد: چيزى نيست. و اين امر به سبب داشتن

ص: 225


1- لاتلقين: از لقي گرفته شده، به معناى روبه رو شدن و گفتگو.
2- عاقصاً: از عقص الشعر گرفته شده به معناى پيچيده شدن مو.
3- ذلول: شترى كه رام است و صاحب خود را در سوارى دادن اذيت نمى كند، در مقابل صعب.
4- عريكة: طبيعت. اصل عرك به معناى دباغى پوست با ماليدن و امثال آن است كه گويا موجب نرم شدن مى شود، به خلاف پوستى كه دباغى نشده باشد.
5- عدا: انصراف و بدا، آشكار شد و من براى استبداء است، يعنى چه چيز تو را منصرف ساخت از آنچه ظاهر شد.

...

...

روحيه متكبرانه است. كارهاى دشوار را آسان مى بيند و اين خلاف كسى است كه در راه حق كارهاى سخت را آسان ببيند، زيرا روحيه اوّل خودبزرگ بينى و خودخواهى و روحيه دوّم بلندهمتى است و فرق بين اين دو سرشت روشن است.

ولى [اى ابن عباس،] با زبير ملاقات و گفت گو كن كه سرشت نرم تر و آرام ترى دارد.

پس به او بگو: دايى زاده ات (على بن ابى طالب عليه السلام )(1) مى گويد: تو در حجاز مرا شناختى و به فضايل من اعتراف كردى، چون با من دست بيعت دادى و كسى كه با ديگرى بيعت مى كند حتماً او را شناخته است، ولى در عراق نشناختى و اعتراف نكردى، چون به جنگ من آمدى و كسى كه به جنگ ديگرى مى آيد حتماً منكر فضايل و كرامتِ اوست.

پس چه چيز تو را از آنچه برايت آشكار شده است رويگردان ساخت؟ يعنى در حجاز براى تو حقيقتى آشكار شد كه با من بيعت كردى، پس در عراق چه چيز تو را از آن منصرف كرد؟ جواب آن واضح است كه حبّ رياست بود. رسول خدا صلى اللّه عليه و آله درباره آثار مخرّب دنيادوستى و مقام پرستى فرمودند: «حبّ المالِ و الجاهِ ينبتانِ النّفاقَ في قلبِ الرجلِ المؤمنِ، كما يُنبتُ الماءُ البقلَ(2)؛ مال دوستى و مقام پرستى نفاق و دورويى را در دل انسان مؤمن مى روياند، چنان كه آب گياهان را».

گفتارى از سيد رضى رحمه اللّه

أقول: هو عليه السلام أوّل من سُمِعَتْ منه هذه الكلمة أعني «فما عدا ممّا بدا».

سيد رضى رحمه اللّه مى فرمايد: اين تعبير براى نخستين بار از آن حضرت شنيده شده است كه مى فرمايد: فما عدا ممّا بدا.

ص: 226


1- آن حضرت پسر دايى زبير بود، زيرا ابوطالب عليه السلام و صفيه مادر زبير از فرزندان عبدالمطلب بن هاشم بودند.
2- بحار الأنوار، ج 72، ص 205.

خطبه سى و دوم

و من خطبة له عليه السلام

اشاره

أَيُّهَا النَّاسُ، إِنَّا قَدْ أَصْبَحْنَا فِي دَهْرٍ(1) عَنُودٍ(2) وَ زَمَنٍ كَنُودٍ(3)، يُعَدُّ فِيهِ الْمُحْسِنُ مُسِيئاً، وَ يَزْدَادُ الظَّالِمُ فِيهِ عُتُوّاً(4)، لاَ نَنْتَفِعُ بِمَا عَلِمْنَا، وَ لاَ نَسْأَلُ عَمَّا جَهِلْنَا، وَ لاَ نَتَخَوَّفُ قَارِعَةً(5) حَتَّى تَحُلَّ بِنَا.

...

از خطبه هاى آن حضرت عليه السلام كه در آن، روزگار خود را به ستمگرى توصيف نموده و مردم را به چند دسته تقسيم مى فرمايد.

گِلايه امام عليه السلام از روزگار

اى مردم، ما در روزگارى ستمگر(6) به سر مى بريم. زمانه هيچ گاه خالى از ستم نيست خواه آشكار و فراگير و خواه ناپيدا و اندك، و روزگار امام عليه السلام به دليل زيادىِ فتنه و آشوب در سرزمين هاى اسلامى از نوع نخست و ستمگرى آشكار بود.

ما در زمانه اى ناسپاس به سر مى بريم. امام عليه السلام ناسپاس بودن زمانه را اين گونه توصيف مى فرمايد: در اين روزگار انسان نيكوكار را بدكردار مى خوانند، چون سرشت مردم آن است كه وقتى به بدى بگرايد از خوبى بيزار مى شوند و لذا افراد خوب را بد مى پندارند.

ص: 227


1- دهر: قطعه اى از زمان، ولى به تمام زمان نيز اطلاق مى شود.
2- عنود: از عند بر وزن نصر گرفته شده و به معناى ظالم و ستمگر است.
3- كنود: ناسپاس.
4- عتوّاً: از روى تكبر و خودخواهى.
5- قارعة: حادثه اى بزرگ، مانند: قحطى، گرانى، بيمارى هاى واگيردار فراگير و سلطه بيگانه. وجه تسميه آن به قارعة آن است كه تازيانه بدبختى و مصيبت را به شدت بر مردم فرود مى آورد و دل ها را سخت مى ترساند.
6- وصف روزگار به ستمگرى به اعتبار وقوع ستمگرى در آن و از نظر نحوى به علاقه حالّ و محلّ مربوط است، مثل: جرى النهر كه در حقيقت نهر جارى نيست، بلكه آب در نهر جارى مى شود.

...

...

ظالم بر سركشى و استكبار خود مى افزايد، چون ياران و همكاران فراوانى دارد.

از علم خويش بهره اى نمى گيريم. افراد سخنور معمولاً جريان هاى عمومى را به خود نسبت مى دهند تا موضعگيرى شان نرم بوده و عموميت و شمول آن را برسانند و لذا مى فرمايد: ما از علم خويش بهره نمى گيريم.

و درباره نادانسته هاى خود در باب احكام و آداب از كسى نمى پرسيم.

و از حوادث هولناك و نگران كننده اى مثل: قحطى، گرانى، بيمارى و سلطه بيگانگان هيچ هراسى نداريم تا اينكه ناگهان بر ما فرود آيند و دچار آنها شويم.

ص: 228

وَ النَّاسُ عَلَى أَرْبَعَةِ أَصْنَافٍ: مِنْهُمْ مَنْ لاَ يَمْنَعُهُ الْفَسَادَ إِلاَّ مَهَانَةُ(1) نَفْسِهِ، وَ كَلاَلَةُ حَدِّهِ(2)، وَ نَضِيضُ(3) وَفْرِهِ(4). وَ مِنْهُمْ الْمُصْلِتُ(5) لِسَيْفِهِ، وَ الْمُعْلِنُ بِشَرِّهِ، وَ الْمُجْلِبُ بِخَيْلِهِ وَ رَجِلِهِ، قَدْ أَشْرَطَ نَفْسَهُ(6)، وَ أَوْبَقَ دِينَهُ لِحُطَامٍ(7) يَنْتَهِزُهُ، أَوْ مِقْنَبٍ(8) يَقُودُهُ، أَوْ مِنْبَرٍ يَفْرَعُهُ(9).

...

تقسيم مردم گمراه به چهار دسته

مردم بر چهار دسته اند:

1. فاسدانى كه توان انجام دادن گناه و فحشا ندارند؛

2. فتنه جويان مسلّح كه آشكارا با حق مى ستيزند؛

3. رياكاران و كسانى كه آخرت را ابزار رسيدن به دنيا كرده اند؛

4. زاهدنمايان.

فاسدان

دسته اول، فاسدان و تبهكارانى هستند كه توانايى انجام دادن فساد و تباهى ندارند و ناتوانى و ضعف و فروخفتگى شهوت ها و نداشتن يار و ياور آنان را از فساد باز مى دارد. بارى، شمشير آنها كند و دارايى شان اندكشمار شده است. لذا نمى توانند شرارت و تباهى را انجام دهند.

ص: 229


1- مهانة: از هان گرفته شده و به معناى ذلت و خوارى است.
2- كلالة حدّه: كندى شمشير. وقتى كه شمشير كسى نتواند ببرد مى گويند: كلّ حدّ سيفه.
3- نضيض: كم و اندك.
4- وفر: مال و ثروت.
5- مصلت: كسى كه شمشير از نيام بركشد. و به كسى كه شمشير خود را برهنه مى كند، مى گويند: أصلت سيفه.
6- أشرط نفسه: خود را مهيا ساخت.
7- حطام: گياه خشك و خرد شده، و دنيا به حطام تشبيه شده است، زيرا ناچيز است و فرجامش همان است.
8- مقنب: دسته اى از اسب ها. گروهى از مردم كه تحت فرمان كسى هستند به دسته اى اسب تشبيه شده اند كه انسان آنها را هرجا كه بخواهد مى برد، كه كنايه از حكومت و سلطنت است.
9- يفرع: بالا مى رود. و چون كسى بالاى منبر برود مى گويند: فرع المنبر كه كنايه از فقاهت و قضاوت است.

...

...

فتنه جويان

و گروهى ديگر، شمشير خود را كشيده و رودرروى حق و حق جويان ايستاده و آشكارا دست به شرارت مى زنند و ياران و سواره نظام و پياده نظام خود را جمع مى كنند تا با حق بستيزند و از باطل پشتيبانى نمايند. آنان خود را براى هر نوع فساد آماده كرده اند و با فراهم آوردن كوله بارى از گناه، دين خود را به فساد و تباهى كشانده اند تا به دنياى حقير و پست، يا به مقام و منصبى و يا حتى منبرى و يا محراب جمعه و جماعتى و خطابه اى دست يابند.

ص: 230

وَ لَبِئْسَ الْمَتْجَرُ(1) أَنْ تَرَى الدُّنْيَا لِنَفْسِكَ ثَمَناً، وَ مِمَّا لَكَ عِنْدَ اللَّهِ عِوَضاً. وَ مِنْهُمْ مَنْ يَطْلُبُ الدُّنْيَا بِعَمَلِ الاْآخِرَةِ، وَ لاَ يَطْلُبُ الاْآخِرَةَ بِعَمَلِ الدُّنْيَا، قَدْ طَامَنَ(2) مِنْ شَخْصِهِ، وَ قَارَبَ مِنْ خَطْوِهِ، وَ شَمَّرَ مِنْ ثَوْبِهِ(3) وَ زَخْرَفَ مِنْ نَفْسِهِ لِلاْءَمَانَةِ، وَ اتَّخَذَ سِتْرَ اللَّهِ ذَرِيعَةً إِلَى الْمَعْصِيَةِ. وَ مِنْهُمْ مَنْ أَقْعَدَهُ عَنْ طَلَبِ الْمُلْكِ ضُئُولَةُ(4) نَفْسِهِ، وَ انْقِطَاعُ سَبَبِهِ، فَقَصَرَتْهُ الْحَالُ(5) عَلَى حَالِهِ، فَتَحَلَّى بِاسْمِ الْقَنَاعَةِ، وَ تَزَيَّنَ بِلِبَاسِ أَهْلِ الزَّهَادَةِ، وَ لَيْسَ مِنْ ذَلِكَ فِي مَرَاحٍ(6) وَ لاَ مَغْدًى(7).

...

حقارت و كوچكى دنيا و دنياپرستان

اميرمؤمنان عليه السلام پس از بيان حال فتنه جويان مسلح كه براى رسيدن به دنيا با شمشير برهنه آشكارا با حق مبارزه مى كنند، مى فرمايد: [اى انسان،] بد تجارت و سودايى است كه دنيا را بهاى گوهر وجودى خود و كارها و زحمات خويش را به خطا براى پاداشى كه نزد خداى متعال دارى بپندارى، در حالى كه دنيا محل كوچ و گذر و از بين رفتن است. پس لازم است كه عمل را براى آخرت انجام دهى در حالى كه تو دنيا را عوض ثواب آخرت كه خداى سبحان براى تو مهيا كرده مى بينى و لذا آخرت را رها كرده و دنيا را به جاى آن گرفته اى.

رياكاران

اشاره

يكى ديگر از گروه هاى چهارگانه مردم، كسانى هستند كه از رهگذر عمل براى آخرت دنيا را مى جويند. مثلاً نماز براى ريا مى خوانند و يا براى رسيدن به شهرت درس مى دهند و يا براى جلب توجه مردم انفاق و احسان مى كنند و ساير اعمال اخروى را براى رسيدن به

ص: 231


1- متجر: مصدر ميمى به معناى تجارت.
2- طامن: از طمأنينة گرفته شده، يعنى خاضع و متواضع و فروتن.
3- شمّر من ثوبه: دامان و ردا را بالا گرفت.
4- ضئولة: حقارت و كوچكى. ضئولة نفس، پست همتى و كوچكى روح.
5- حال: هم به صورت مذكر مى آيد و هم مؤنث، كه در اينجا به صورت مؤنث آمده است.
6- مراح: محل استراحت شبانه حيوان، آغل.
7- مغدى: محل استراحت روزانه حيوان.

...

...

دنيا انجام مى دهند، ولى با عمل دنيوى آخرت را نمى طلبند. گفتنى است كه انسان مى تواند نيازهاى ضرورى زندگى و امور دنيوى مثل خوردن و آشاميدن و همخوابگى و پوشاك را راهى براى رسيدن به آخرت قرار دهد. مثلاً براى آنكه جسم خود را براى عبادت تقويت كند غذا بخورد و به پيروى از امر خدا و حفظ خود از گناه، به صورت شرعى كامجويى جنسى كند، و براى تقويت حق در مقابل باطل خويش را آراسته كند و... .

بنابراين رياكار تواضع مى كند تا مردم را فريفته و وانمود كند كه از خدا مى ترسد با اينكه قصد او شكار افراد ساده لوح و نفوذ در دل خوش باوران است.

قدمهاى خود را كوچك بر مى دارد تا خود را به صالحان شبيه سازد و به مردم بفهماند كه اهل صلاح است.

لباس خود را از زمين بالا مى گيرد تا وانمود كند، آن چنان تقوا دارم كه از ترس تماس لباس با زمينى - كه احتمالاً نجس است - آن را بالا مى گيرم.

خود را مانند صالحان به خضاب و انگشتر و امثال اينها مى آرايد تا به مردم بفهماند من نيز از صالحانم، و از اين رهگذر، مردم به او اطمينان كنند و او را اهل تقدس و تقوا شمارند.

پرده پوشى خدا بر ماهيت و نيرنگ خود را وسيله معصيت قرار مى دهد، يعنى ستّاريّت خدا مانع مى شود كه حقيقتى كه عبارت از نيرنگ بازى و دنياخواهى و رياست طلبى است آشكار گردد، اما او از اين امر سوءاستفاده مى كند و دين را وسيله رسيدن به دنيا قرار مى دهد.

زاهدنمايان

گروه چهارم كسانى هستند كه حقارت نفس و پست همتى آنها موجب مى شود كه به دنبال حكومت و قدرت نباشند، لذا ترك دنياخواهى آنان نه به جهت تقوا و ترس از آلودگى به

ص: 232

...

...

گناه است، بلكه به سببِ دون همتى است كه به والايى ها دست نمى يابند و نيز به دليل بى بهرگى از ابزار رسيدن به حكومت مثل مال و نيرو و قبيله و طرفدار بر همان وضعيت مى مانند و نمى توانند مراتب ترقى را درنوردند.

از همين رو خود را به زيور قناعت آراسته و اظهار مى كنند كه ما قدرت طلب نيستيم با اينكه خود مى دانند كه در قدرت طلبى توانا نبوده اند و لباس اهل زهد برتن كرده اند و وانمود مى كنند كه رغبتى به حكومت و قدرت نداريم.

اين در حالى است كه اهل قناعت و زهد نيستند] ، بلكه از غم بى آلتى افسرده اند] و در صف قانعان و زاهدان هيچ جايگاهى ندارند و هيچ شب يا روزى را به زهد و تقوا سپرى نكرده اند.

ص: 233

وَ بَقِيَ رِجَالٌ غَضَّ أَبْصَارَهُمْ ذِكْرُ الْمَرْجِعِ، وَ أَرَاقَ دُمُوعَهُمْ خَوْفُ الْمَحْشَرِ، فَهُمْ بَيْنَ شَرِيدٍ نَادٍّ(1)، وَ خَائِفٍ مَقْمُوعٍ، وَ سَاكِتٍ مَكْعُومٍ(2)، وَ دَاعٍ مُخْلِصٍ، وَ ثَكْلاَنَ مُوجَعٍ، قَدْ أَخْمَلَتْهُمُ(3) التَّقِيَّةُ(4) وَ شَمِلَتْهُمُ الذِّلَّةُ فَهُمْ فِي بَحْرٍ أُجَاجٍ، أَفْوَاهُهُمْ ضَامِزَةٌ(5)، وَ قُلُوبُهُمْ قَرِحَةٌ، قَدْ وَعَظُوا حَتَّى مَلُّوا، وَ قُهِرُوا حَتَّى ذَلُّوا، وَ قُتِلُوا حَتَّى قَلُّوا.

...

معاد باوران در كلام على عليه السلام

اميرمؤمنان عليه السلام درباره مردمانى كه با چهار دسته پيش گفته متفاوتند، مى فرمايد:

گذشته از اين چهار گروه مردمانى هستند كه ياد معاد و رستاخيز چشمشان را بر شهوات و لذت هاى دنيوى بسته است.

خوف از محشر اشك آنها را روان كرده است، چرا كه انسان وقتى از چيزى بسيار بترسد مى گريد.

اينان يا از جامعه و مردم گريزانند، زيرا مى ترسند مبادا در گناهانشان شريك شوند، لذا به تنهايى و عُزلت روى مى آورند، و يا در جامعه زندگى مى كنند، ولى از خوف خدا مقهور خضوع عبوديّت شده اند يا مهر سكوت بر لب گذاشته اند، زيرا خوف الهى دهان آنها را بسته است، مبادا كلامى گناه آلود از آنها سر بزند، يا مخلصانه مردمان را به سوى خداوند مى خوانند يا خدا را مى خوانند و دعا مى كنند و غير از رضاى خدا قصدى ندارند يا غمزده از دست دادن مراتب آخرت بوده، خود را در پيشگاه با عظمت خدا مقصر مى بينند.

تقوا و پرهيز از گناه باعث گمنامى آنها شده است، زيرا به سبب ترس از افتادن در وادى

ص: 234


1- نادّ: گريزان از جمعيت به سوى تنهايى.
2- مكعوم: از كعم البعير گرفته شده، يعنى شترى كه دهانش را بسته اند تا چيزى نخورد يا با دندان هايش كسى را نيازارد.
3- أخملتهم: آنها را گمنام ساخته، زيرا وقتى نام و ياد كسى از جامعه برود گفته مى شود: أخمله؛ يادش را از بين برد.
4- تقية: پرهيز از گناهان.
5- ضامزه: از ضمز، به معناى سكون گرفته شده است.

...

...

گناه در جمع مردم حاضر نمى شوند، لذا گمنام مى مانند و كسى از آنها يادى نمى كند، و طبيعتاً مردم از كسى ياد مى كنند كه با او همزيستى و نشست و برخاست دارند.

خشوع عبوديت و طاعت الهى آنها را در بر گرفته است.

در درياى شور به سر مى برند. اين سخن كنايه از اين است كه دنباله رو شهوات خود نيستند تا همانند مردم دنيادوست از گناه لذت ببرند.

ساكت اند و دهان هايشان بسته است، چرا كه نه زبان به بدگويى مى گشايند و نه در امور عادى پرگويى مى كنند.

قلب هاى آنها از ترس آخرت و رواج كفر و گناهان در بين مردم، زخمى و دردناك است.

مردمان را آن قدر موعظه كرده، به تقوا فرا مى خوانند كه مردم از آنها خسته مى شوند. اين برداشت در صورتى است كه از حيث دستورى و صرفى مَلُّوا را مبنى بر مجهول بخوانيم، ولى اگر آن را به صورت معلوم بخوانيم معنى اين است كه خسته شده اند.

و دشمنان آنها را مقهور مى كنند تا جايى كه خوار مى شوند، چون انسان مقهور، احساس خوارى مى كند.

و از اين دسته، آن قدر به دست دشمنان كشته مى شوند كه تعداد آنها كم مى شود، يعنى نيكان بايد با مفسدان و فتنه جويان مقابله كنند، گرچه سرانجام كشته شوند.

ص: 235

فَلْتَكُنِ الدُّنْيَا فِي أَعْيُنِكُمْ أَصْغَرَ مِنْ حُثَالَةِ الْقَرَظِ، وَ قُرَاضَةِ الْجَلَمِ، وَ اتَّعِظُوا بِمَنْ كَانَ قَبْلَكُمْ، قَبْلَ أَنْ يَتَّعِظَ بِكُمْ مَنْ بَعْدَكُمْ، وَ ارْفُضُوهَا ذَمِيمَةً فَإِنَّهَا قَدْ رَفَضَتْ مَنْ كَانَ أَشْغَفَ بِهَا مِنْكُمْ.

...

بى ارزشى دنيا

بايستى دنيا در نظر شما چنان باشد كه از قرظ(1) كم بهاتر و از ريزه هاى پارچه و پشم كه از دم قيچى گذشته، بر زمين مى ريزد بى ارزش تر باشد.

از پيشينيان خود كه روزگار نعمت را از آنها گرفت عبرت بگيريد، قبل از آنكه چونان پيشينيان خود، مايه عبرت آيندگانتان شويد.

دنيا را در حالى كه به چشمتان ناپسند مى آيد رها كنيد(2)، چنان كه دنيا كسانى را كه از شما عشق و وابستگى بيشترى به آن داشتند رها نمود و آنان را به دست هلاكت سپرد.

گفتارى از سيد رضى رحمه اللّه

أقول: هذه الخطبة ربما نسبها من لا علم له إلى معاوية و هي من كلام أميرالمؤمنين عليه السلام الذي لا يشك، و أين الذهب من الرغام، و العذب من الأُجاج، و قد دلّ على ذلك الدليل الخريت و نقّده الناقد البصير عمرو بن بحر الجاحظ فإنّه ذكر هذه الخطبة في كتابه «البيان و التبيين» و ذكر من نسبها إلى معاوية، ثمّ قال: هي بكلام عليّ عليه السلام أشبه و بمذهبه في تصنيف الناس و باالإخبار عمّا هم عليه من القهر و الإذال و من التقيّة و الخوف أَلْيق. قال: و متى وجدنا معاوية في حال من الأحوال يسلك في كلامه مسلك الزّهّاد و مذاهب العباد.

سيد رضى رحمه اللّه مى فرمايد: برخى ناآگاهانه اين خطبه را به معاويه نسبت مى دهند در حالى كه

ص: 236


1- قرظ: برگ درختى به نام «سلم» كه در دباغى پوست به كار مى رود.
2- فرق است بين اينكه انسان دنيا را با وجود عشق و محبتى كه به آن دارد رها كند و اينكه دنيا در نگاه او بى ارزش و پست باشد. توصيه امام عليه السلام به مخاطبان خود آن است كه ابتدا دنيا را خوب تحليل كنيد و وقتى كه حقارت و پستى آن روشن شد رهايش كنيد.

...

...

بى هيچ ترديدى اين خطبه از سخنان اميرمؤمنان عليه السلام است. طلا كجا و خاك و خاشاك كجا؟ آب گوارا كجا و شورابه و تلخابه كجا؟

بهترين دليل بر اين ادعا، گفته «عمرو بن بحر» معروف به جاحظ است كه در اين فن (بلاغت) راهنمايى است قَدَر و نقّادى است بصير و تيزبين. او در كتاب البيان و التبيين خود اين خطبه را آورده است و كسانى كه آن را به معاويه نسبت داده اند نام برده و گفته است: اين كلام، به سخن و مرام و سيره حضرت على عليه السلام شبيه تر است كه مردم را دسته بندى نموده و از وضعيت قهرآلود، خفت بار و اينكه در تقيه و ترس به سر مى برند خبر داده كه اين، سزاوارتر است.

سپس مى گويد: چه هنگامى ديده شده كه معاويه به مسلك زاهدان و مذهب عابدان سخن گفته باشد؟

ص: 237

خطبه سى و سوّم

و من خطبة له عليه السلام عند خروجه لقتال أهل البصرة

اشاره

قال عبداللّه بن عباس دخلت على أميرالمؤمنين عليه السلام بذي قار و هو يخصف نعله، فقال لي: ما قيمة هذه النعل؟ فقلت: لا قيمة لها. فقال عليه السلام : واللّه لهي أحبّ إليّ من إمرتكم إلاّ أن أقيم حقّاً أو أدفع باطلاً، ثمّ خرج فخطب الناس، فقال:

إِنَّ اللَّهَ بَعَثَ مُحَمَّداً صلى اللّه عليه و آله ، وَ لَيْسَ أَحَدٌ مِنَ الْعَرَبِ يَقْرَأُ كِتَاباً، وَ لاَ يَدَّعِي نُبُوَّةً، فَسَاقَ النَّاسَ حَتَّى بَوَّأَهُمْ مَحَلَّتَهُمْ، وَ بَلَّغَهُمْ مَنْجَاتَهُمْ، فَاسْتَقَامَتْ قَنَاتُهُمْ(1)، وَ اطْمَأَنَّتْ صَفَاتُهُمْ.

...

از خطبه هاى آن حضرت عليه السلام هنگام رفتن به جنگ مردم بصره

عبداللّه بن عباس مى گويد: زمانى كه در «ذى قار» نزد اميرمؤمنان على عليه السلام بود رفتم، او را ديدم كه كفش كهنه خود را وصله مى زد. حضرت در همان حال به من فرمود: ارزش اين كفش چقدر است؟ گفتم: هيچ ارزشى ندارد. فرمود: به خدا سوگند، اين كفش در نظرِ من از حكومت كردنِ بر شما دوست داشتنى تر است، مگر آنكه حقّى را برپاى بدارم يا باطلى را دفع كنم. سپس [از خيمه خود [خارج شد و اين خطبه را ايراد فرمود:

مردم در هنگام بعثت و پس از آن

خداى سبحان محمد صلى اللّه عليه و آله را در حالى به پيامبرى برانگيخت كه هيچ يك از مردمان عرب كتاب آسمانى درستى را نمى خواندند، چرا كه كتابهاى آسمانى [تماماً] تحريف شده بودند،

ص: 238


1- قناة: نيزه.

...

...

چنان كه خداى سبحان مى فرمايد: «يُحَرِّفُونَ الْكَلِمَ عَن مَّوَاضِعِهِ»(1)؛ «كلمات را از جاهاى (معناى) خود بر مى گردانند» و هيچ كسى ادعاى نبوت نمى كرد، يعنى هيچ پيامبر راهنمايى بين عرب وجود نداشت. پس راه به جايى نمى بردند، چرا كه حق با كتاب آسمانى يا با وجود پيامبر آشكار مى گردد و عرب فاقد اين هر دو بوده اند.

پس پيامبر صلى اللّه عليه و آله مردم را به حق رهبرى فرمود تا آنكه آنها را به جايگاه شايسته، يعنى پايبندى به عقايد حق، فضايل، آداب، اعمال صالح و نظام صحيح زندگى رسانيد و [ از تاريكى نادانى و گمراهى] رهايى شان بخشيد.

پس نيزه عرب استوار شد، يعنى پس از اينكه در عقيده و شريعت و عادت و رسوم گرفتار كژى و ناراستى بودند سرانجام به راستى و استقامت گراييدند و صفات آنها پس از آنكه متزلزل و بى ثبات بود استحكام يافت، چرا كه يكى دختر زنده به گور مى كرد و ديگرى غارت و جنايت مى نمود و البته هر يك نيز به كار خود افتخار مى كرد.

ص: 239


1- سوره نساء، آيه 46.

أَمَا وَ اللَّهِ إِنْ(1) كُنْتُ لَفِي سَاقَتِهَا(2) حَتَّى تَوَلَّتْ بِحَذَافِيرِهَا(3)، مَا عَجَزْتُ وَ لاَ جَبُنْتُ، وَ إِنَّ مَسِيرِي هَذَا لِمِثْلِهَا، فَلاَءَنْقُبَنَّ(4) الْبَاطِلَ حَتَّى يَخْرُجَ الْحَقُّ مِنْ جَنْبِهِ. مَا لِي وَ لِقُرَيْشٍ! وَ اللَّهِ لَقَدْ قَاتَلْتُهُمْ كَافِرِينَ، وَ لاَءُقَاتِلَنَّهُمْ مَفْتُونِينَ، وَ إِنِّي لَصَاحِبُهُمْ بِالاْءَمْسِ، كَمَا أَنَا صَاحِبُهُمُ الْيَوْمَ.

...

توصيف امام عليه السلام از ديروز و امروز خود

به خدا سوگند كه من در قسمت پايانى لشكر جاهليت بودم تا آنگاه كه همه فرار كردند. يعنى من پشت لشكر كفر ايستاده بودم تا آنكه همه را به سوى اسلام سوق دادم، و يا همه را شكست دادم تا در برابر حركت اسلام مانعى نماند.

و من در مقاومت ناتوان نشدم و از فراوانى دشمنان نترسيدم. و روانه شدن امروز من نيز مثل ديروز [و با همان انگيزه] است؛ يعنى اكنون كه به جنگ اهل بصره (ناكثين) مى روم مثل جنگ با مشركان در زمان پيامبر صلى اللّه عليه و آله است، زيرا هر دو جنگ براى سركوبى باطل بوده و هست.

و من باطل را مى شكافم تا حق را از كنار آن خارج كنم. بنابراين گويا باطل لباسى است كه حق را پوشانده و چون شكافته شود حق از درون آن خارج و براى مردم آشكار مى شود.

مرا با قريش چه كار است! منظور امام عليه السلام از قريش، طلحه، زبير و مانند آنهاست كه با وى جنگيدند و پرچم دشمنى و مخالفت با وى را برافراشتند. اصل كلمه مالي و ل... براى استفهام است كه براى انكار و توبيخ طرف مقابل به كار رفته است.

به خدا سوگند، در سايه پرچم رسول اللّه صلى اللّه عليه و آله با آنها كه به خدا و قيامت كفر مى ورزيدند جنگيدم و اكنون كه فريب آرايه هاى دنيا خورده اند - هرچند كه ادعاى مسلمانى مى نمايند - با آنان خواهم جنگيد. و من ديروز در زمان پيامبر صلى اللّه عليه و آله با آنها مصاحب و همنشين بوده ام چنان كه امروز نيز مصاحب هستم؛ يعنى از گذشته تا امروز هيچ تغييرى در من به وجود نيامده.

ص: 240


1- إن: مخففه از مثقله است، پس إن به تقدير إني است.
2- ساقة: جمع سايق، يعنى مؤخره لشكر كه بقيه لشكر را به جلو سوق مى دهد تا هيچ كس نماند و همه حركت كنند.
3- حذافير: همگى و جميع. ضمير در ساقتها و حذافيرها و تولت به جاهليت بر مى گردد.
4- فلأنقبن: از نقب به معناى سوراخ و شكاف گرفته شده است.

خطبه سى و چهارم

و من خطبة له عليه السلام في إستنفار الناس إلى أهل الشام

اشاره

...

از خطبه هاى آن حضرت عليه السلام كه مردم را براى نبرد با شاميان برمى انگيخت

روايت شده است(1) كه اميرمؤمنان على عليه السلام پس از پايان جنگ با خوارج اين خطبه را ايراد فرمود. وى در نهروان به پا خاست و پس از گفتن حمد و ثناى الهى فرمود: خداى متعال شما را خوب يارى نمود؛ پس شتابان و هم اكنون به جهاد با دشمنان شامى خود بپردازيد.

اصحاب گفتند: تيرهاى ما تمام و شمشيرهاى ما كُند شده است. همراه ما به شهر برگرد تا وضع خود را به سامان رسانيم و باشد كه به تعداد افراد از دست رفته مان، كسانى را به جمع ما بيفزايى تا با كمك آنها به جنگ برويم.

حضرت عليه السلام در جواب فرمود: «يا قَوْمِ ادْخُلُوا الاْءَرْضَ الْمُقَدَّسَةَ الَّتِي كَتَبَ اللّهُ لَكُمْ وَ لا تَرْتَدُّوا عَلى أَدْبارِكُمْ»(2)؛ «اى قوم من، به سرزمين مقدسى كه خدا براى شما مقرر كرده است، در آييد و به عقب بازنگرديد».

اصحاب عذر آوردند و گفتند: هوا بسيار سرد است.

حضرت فرمود: براى آنها (شاميان) نيز هوا سرد است. اُف بر شما باد. آنگاه اين آيه را خواند: «قالُوا يا مُوسى إِنَّ فِيها قَوْماً جَبّارِينَ...»(3)؛ «اى موسى، در آنجا مردمى زورمندند».

عده اى برخاستند و عذر آوردند كه زخم هاى فراوانى بر تن دارند و درخواست كردند

ص: 241


1- بحار الأنوار، ج 34، ص 75.
2- سوره مائده، آيه 21.
3- سوره مائده، آيه 22.

...

...

كه حضرت همراه آنها به كوفه بازگردد و چند روز در آنجا بماند و سپس به جنگ برود.

حضرت به خلاف ميل باطنىِ خود همراه آنها برگشت. لذا در «نُخيله» آنها را فرود آورد و دستور داد در پادگان بمانند و خود را براى جنگ آماده كنند و با خانواده هاى خود كمتر ديدار كنند. آنان نپذيرفتند و مخفيانه به كوفه رفتند تا جايى كه افرادى اندك با امام عليه السلام ماندند. وقتى كه امام عليه السلام اوضاع را چنين ديد وارد كوفه شد و خطبه اى ايراد كرده و فرمود: اى مردم، آماده جنگ شويد كه جهاد با دشمنان مايه قرب به خدا و توسل به حضرتش مى باشد. [بدانيد كه] آنان از حق فاصله گرفته اند و او را يارى نمى كنند و به گسترش پهنه ستم پرداخته اند و از انجام دادن آن رويگردان نيستند و كتاب (قرآن) را به كنارى گذاشته و از دين منحرف و در طغيان كوركورانه وارد و در امواج گمراهى غوطه ور شده اند. [آنگاه اين آيه را تلاوت نمود: [«وَ أَعِدُّوا لَهُمْ مَا اسْتَطَعْتُمْ مِنْ قُوَّةٍ وَ مِنْ رِباطِ الْخَيْلِ...»(1)؛ «و هرچه در توان داريد، اعم از نيزه و اسب ها براى رويارويى با آنان بسيج كنيد» «وَ تَوَكَّلْ عَلَى اللَّهِ وَ كَفَى بِاللَّهِ وَكِيلاً»(2)؛ «و بر خدا اعتماد كن، همين بس كه خدا نگهبان [تو]ست».

راوى مى گويد: هيچ كس براى جنگ اظهار آمادگى نكرد و امام عليه السلام چندروز آنها را به حال خود گذاشت، سپس اين خطبه را در جمع شان ايراد فرمود:

ص: 242


1- سوره انفال، آيه 60.
2- سوره احزاب، آيه 3: حضرت كلمه توكل را توكّلوا و به صيغه جمع خواندند.

أُفٍّ(1) لَكُمْ! لَقَدْ سَئِمْتُ(2) عِتَابَكُمْ، أَ رَضِيتُمْ بِالْحَياةِ الدُّنْيا مِنَ الاْآخِرَةِ عِوَضاً؟ وَ بِالذُّلِّ مِنَ الْعِزِّ خَلَفاً؟ إِذَا دَعَوْتُكُمْ إِلَى جِهَادِ عَدُوِّكُمْ دَارَتْ أَعْيُنُكُمْ، كَأَنَّكُمْ مِنَ الْمَوْتِ فِي غَمْرَةٍ(3) وَ مِنَ الذُّهُولِ(4) فِي سَكْرَةٍ.

...

سرزنش ياران ترسيده از مرگ

اف بر شما باد، آن قدر شما را به دليل انحراف تان از حق، سرزنش كردم كه خسته شدم.

آيا به زندگى دنيا خشنوديد و آن را به عوض آخرت پذيرفته ايد؟ اين استفهامِ انكارى است، يعنى چگونه به جاى آخرت به زندگى دنيا راضى مى شويد و اعمال اخروى را براى رسيدن به دنياى زودگذر رها مى كنيد و از نعيم و لذت آخرت مى گذريد تا به لذّت هاى ناپايدار دنيا برسيد؟

و به ذلت تن مى دهيد و از عزّت روى مى گردانيد و راضى مى شويد تحت فرمان معاويه با ذلت زندگى كنيد، ولى عزّتى را كه هم اكنون داريد از دست بدهيد؟

وقتى شما را به جنگ با دشمنتان، يعنى معاويه و يارانش، فرا مى خوانم چشمانتان از شدت ترس و نگرانى در گردش اند. چون انسان ترسيده به چپ و راست نگاه مى كند تا از آن ترس كه همه وجود او را فرا گرفته است راه فرارى پيدا كند.

چنان مى نماييد كه گويى در درياى مرگ فرورفته ايد؛ زيرا كسى كه در حال احتضار و جان دادن است چشمانش بى قرار مى شوند و به اين سو و آن سو مى نگرد گويى با اين كار مى خواهد خود را از اين حالت مرگ رها كند. اين حالت را در عربى «غمره» مى گويند چون مانند آب كه غريق را در خود فرو مى برد، مرگ نيز انسان را به كام خويش فرو مى برد.

و از وحشت و سرگشتگى و فراموشى مانند افراد مست هستيد؛ چون انسان ترسيده همه كارها و امور خود را فراموش مى كند، و مانند كسى است كه شراب نوشيده و مست شده، هيچ چيزى را درك نمى كند.

ص: 243


1- اُف: آن را در بيزارى و دلتنگى از چيزى مى گويند.
2- سئمت: از سأم، به معناى ملالت، خستگى و بيزارى.
3- غمرة الموت: شدّت ناراحتى مرگ كه انسان را مانند آب در خود غرق مى سازد، لذا غمرة ناميده شده است.
4- ذهول: فراموشى، پريشانى، سرگشتگى و ترس.

يُرْتَجُ(1) عَلَيْكُمْ حَوَارِي(2) فَتَعْمَهُونَ(3) وَ كَأَنَّ قُلُوبَكُمْ مَأْلُوسَةٌ(4) فَأَنْتُمْ لاَ تَعْقِلُونَ. مَا أَنْتُمْ لِي بِثِقَةٍ سَجِيسَ(5) اللَّيَالِي، وَ مَا أَنْتُمْ بِرُكْنٍ يُمَالُ بِكُمْ(6)، وَ لاَ زَوَافِرُ(7) عِزٍّ يُفْتَقَرُ إِلَيْكُمْ. مَا أَنْتُمْ إِلاَّ كَإِبِلٍ ضَلَّ رُعَاتُهَا، فَكُلَّمَا جُمِعَتْ مِنْ جَانِبٍ انْتَشَرَتْ مِنْ آخَرَ.

...

فهم گفته هاى من براى شما دشوار و راه گفت گوى شما با من بسته است، لذا چون نابينايان دچار سرگشتگى شده ايد و نمى دانيد كه بايد به من چه جوابى بدهيد و اين، حال انسانِ هراسيده است كه مى ترسد گفته كسى را تصديق كند و نيز نمى تواند آن را انكار نمايد. اينها نيز مى ترسيدند كه سخن امام را بپذيرند و در نتيجه، بايد به جبهه بروند و نيز مى ترسيدند كه دستور آن حضرت را به تمامى رد كنند، زيرا امير و فرمانده آنها بود و آنها رعيّت و فرمانبردار او بوده اند.

و چنان به نظر مى رسد كه دل (و انديشه) شما دچار جنون است و لذا نمى توانيد واقعيت را به خوبى درك كنيد.

اى جماعت، من هرگز به شما اعتماد ندارم، و ستونى نيستيد كه با اعتماد و تكيه بر آن، بتوان از حوادث زمانه ايمن ماند و ياران قدرتمندى نيستيد كه به هنگام نيازمندى، نياز را برطرف كنيد، چون هرگز كسى را كه به سوى شما دست كمك دراز كند يارى نمى كنيد.

شما به سان گله شترى هستيد كه ساربانشان گم شده است و هرگاه از يك سو گردهم آيند، از سوى ديگر پراكنده مى شوند و همواره در معرض خطر قرار دارد. اين سخن امام از آن روست كه مردم كوفه گرفتار اختلاف آرا و تشتت افكار بوده اند.

ص: 244


1- يرتج: از تعبير رتج الباب گرفته شده و به معناى بستن در است.
2- حوار: كلام و سخن.
3- تعمهون: از عَمَهْ، به معناى شدت سرگردانى.
4- مألوسة: به جنون آميخته شده.
5- سجيس: به معنى ابدا مى باشد.
6- يمال بكم: با حرف باء جرّ آمده، نه با إلى، زيرا معنى استوارى در آن گنجانده شده است.
7- زوافر: جمع زافرة، به معناى ستون ساختمان و مجازا به معناى خاندان شخص كه پشتوانه اويند.

لَبِئْسَ - لَعَمْرُ(1) اللَّهِ - سُعْرُ(2) نَارِ الْحَرْبِ أَنْتُمْ! تُكَادُونَ وَلاَ تَكِيدُونَ، وَ تُنْتَقَصُ أَطْرَافُكُمْ فَلاَ تَمْتَعِضُونَ(3). لاَ يُنَامُ عَنْكُمْ وَ أَنْتُمْ فِي غَفْلَةٍ سَاهُونَ، غُلِبَ - وَ اللَّهِ - الْمُتَخَاذِلُونَ. وَ ايْمُ اللَّهِ(4) إِنِّي لاَءَظُنُّ بِكُمْ أَنْ لَوْ حَمِسَ(5) الْوَغَى(6)، وَ اسْتَحَرَّ(7) الْمَوْتُ، قَدِ انْفَرَجْتُمْ عَنِ ابْنِ أَبِي طَالِبٍ انْفِرَاجَ الرَّأْسِ. وَ اللَّهِ إِنَّ امْرَأً يُمَكِّنُ عَدُوَّهُ مِنْ نَفْسِهِ يَعْرُقُ(8) لَحْمَهُ، وَ يَهْشِمُ عَظْمَهُ، وَ يَفْرِي جِلْدَهُ، لَعَظِيمٌ عَجْزُهُ، ضَعِيفٌ مَا ضُمَّتْ عَلَيْهِ جَوَانِحُ(9) صَدْرِهِ.

...

نتيجه تسليم در برابر دشمن

به خدا سوگند كه شما براى جنگ بد آتش افروزانى هستيد، يعنى به دليل ترس شديد شما و نيز افكار نادرست خود، هيچ گونه آمادگى اى براى جنگ نداريد.

با شما مكر و نيرنگ به كار مى برند، ولى شما آمادگى جنگى نداريد و هيچ گونه ترفند و دفاعى به كار نمى بريد.

از گوشه و كنار مساحت سرزمين شما كم مى شود و معاويه پياپى بر قلمرو حكومتى شما حمله مى برد و بر شهرهاى تان چيره مى شود اما شما به خود نمى آييد و خشم نمى كنيد.

دشمن شما هميشه بيدار است و براى آزار شما و حيله گرى دمى را از دست نمى دهد، و هرگز نمى خوابد، اما شما در خواب غفلت به سر مى بريد و براى از بين بردن توطئه هاى آنها هيچ تلاشى نمى كنيد، مانند كسى كه كارى را فراموش كرده و ديگر به آن بى اعتنا شده.

ص: 245


1- لعمر اللّه: قسم به خدا چون عمر در اصل به معنى حيات است ولى براى مطلق قسم نيز به كار رفته است.
2- سعر: آنچه با آن جنگ شروع شود (هيزم شعله ورىِ آتش جنگ).
3- تمتعضون: از إمتعاض به معناى سخت خشمگين شدن.
4- أيم اللّه: قسم به خداوند، و در أيم چند وجه جايز است كه يكى از آنها أيمن است.
5- حمس: شعله ور شد، شديد گرديد.
6- وغى: جنگ.
7- إستحر: به شدت مردم را ترساند.
8- يعرق: مى خورد.
9- جوانح: جمع جانحة، يعنى دنده و وجه تسميه آن به جناح آن است كه مانند بال مرغان در دو سوى انسانند و مراد از ما ضمت عليه الجوانح، قلب است.

...

...

به خدا سوگند، كسانى كه همديگر را يارى نكنند سرانجام به دست دشمنان شكست خواهند خورد.

به خدا سوگند، گمان مى كنم (= مى بينم) كه اگر شعله هاى آتش جنگ بالا رود و كشتار و مرگ در جنگ به اوج رسد، شما از گرداگرد پسر ابوطالب (= حضرت على عليه السلام ) پراكنده مى شويد، آن سان كه سر از بدن جدا مى شود؛ يعنى همان طور كه سر از بدن جدا مى شود و ديگر پس از آن هيچ گونه پيوندى بين سر و بدن وجود ندارد و حيات بازيابى نخواهد شد، ارتباط شما نيز با من قطع مى شود.

به خدا سوگند، از ناتوانى انسان است كه بگذارد دشمن بر او مسلط شود؛ يعنى توان دشمن را نگيرد، و حتى به سبب تساهل و بى احتياطى دشمن بر او چيره شود و سرانجام گوشت او را بخورد و استخوانش را بشكند و پوست از تنش جدا كند. منظور امام عليه السلام از اين تشبيه آن است كه دشمن به گونه اى بر او چيره خواهد شد كه هرچه بخواهد، بى پروا در حق او مى كند. زيرا تسليم دشمن شدن و پرهيز از جنگيدن با وى نشان دهنده نهايت عجز و نشانه ضعف قلب انسان در برابر دشمن است و از همين رو نمى تواند اقدامى كند. بنابراين دشمن را به حال خود وا مى گذارد تا بر او مسلط شود. اگر آدمى چنين اوصافى نداشته باشد، بى ترديد در برابر دشمن مى ايستد.

ص: 246

أَنْتَ فَكُنْ ذَاكَ إِنْ شِئْتَ، فَأَمَّا أَنَا - فَوَ اللَّهِ - دُونَ أَنْ أُعْطِيَ ذَلِكَ ضَرْبٌ بِالْمَشْرَفِيَّةِ(1) تَطِيرُ مِنْهُ(2) فَرَاشُ(3) الْهَامِ، وَ تَطِيحُ السَّوَاعِدُ(4) وَ الاْءَقْدَامُ(5)، وَ يَفْعَلُ اللّهُ بَعْدَ ذَلِكَ ما يَشاءُ.

...

نمايى از روح بزرگ امام على عليه السلام

تو اى شنونده هرگونه كه دوست دارى باش، و اختيار دارى كه درباره خودت هرگونه كه مى پسندى عمل كنى، ولى من - به خدا سوگند - بدون اينكه به دشمن چنين فرصت و امكانى بدهم تا هرچه مى خواهد انجام بدهد، با شمشير بر او مى تازم تا استخوان سرش را بپرانم و دست و پاهايش را قطع كنم و بعد از آن، خداى سبحان هر طور كه خواست عمل مى كند؛ اگر خواست مرا يارى مى كند و گرنه، نه. اين سخن از تعاليم والاى امام عليه السلام براى مردم است تا تسليم خوارى و حقارت نشوند و در مبارزه و دفاع همواره اقدام كنند و نتيجه را هرچه باشد، بپذيرند و بدانند كه تمامى كارها در دست خداست.ا.

ص: 247


1- مشرفية: شمشيرى منسوب به مشارف، شهرى كه در آن شمشيرهاى عالى مى سازند.
2- منه: ضمير مذكر در «منه» به اعتبار سيف است (كه در مشرفيه قرار دارد).
3- فراش: استخوان نازكى كه روى سر را گرفته است.
4- سواعد: جمع ساعد، به معناى دست.
5- أقدام: جمع قدم، به معناى پا.

أَيُّهَا النَّاسُ، إِنَّ لِي عَلَيْكُمْ حَقّاً، وَ لَكُمْ عَلَيَّ حَقٌّ: فَأَمَّا حَقُّكُمْ عَلَيَّ فَالنَّصِيحَةُ لَكُمْ، وَ تَوْفِيرُ فَيْئِكُمْ عَلَيْكُمْ، وَ تَعْلِيمُكُمْ كَيْلاَ تَجْهَلُوا، وَ تَأْدِيبُكُمْ كَيْمَا تَعْلَمُوا. وَ أَمَّا حَقِّي عَلَيْكُمْ فَالْوَفَاءُ بِالْبَيْعَةِ، وَ النَّصِيحَةُ فِي الْمَشْهَدِ(1) وَ الْمَغِيبِ(2)، وَ الاْءِجَابَةُ حِينَ أَدْعُوكُمْ، وَ الطَّاعَةُ حِينَ آمُرُكُمْ.

...

حقوق متقابل

اى مردم، چون امير شما هستم بر شما حقوقى دارم و شما نيز چون رعيت (و تحت امر) من هستيد بر من حقوقى داريد.

و اما حق شما بر من آن است كه خيرخواه شما باشم و شما را به سعادت دنيا و آخرت هدايت كنم. و موجودى بيت المال شما را افزايش بدهم تا نيازهاى شما برآورده شود، كه افزايش آن با كارهايى مثل كشاورزى و عمران و امثال اينها به دست مى آيد كه نتيجه آن افزايش حقوق و دارايى مردم مى شود.

و احكام دين را به شما آموزش دهم تا در جهل نمانيد. و شما را تربيت و تأديب كنم تا دانا شويد، چون تنها به واسطه تربيت و ادب آموزى است كه انسان دانا مى شود، زيرا آموزش به تنهايى، صورتى ذهنى در ذهن انسان ايجاد مى كند(3).

ناگفته نماند كه ثبات و قوام كارها در جامعه صالح بستگى دارد به تحقق اين چهار امر: 1. خيرخواهى و هدايتگرى؛ 2. تعليم و آموزش؛ 3. تربيت و پرورش؛ 4. كسب درآمدى كه آبروى انسان ها را حفظ كند.

و اما حق من بر شما اين است كه در بيعت پايدار بمانيد و آن را هرگز نشكنيد و كارى منافى با آن انجام ندهيد.

ص: 248


1- مشهد: مصدر ميمى، به معناى شهود و حضور.
2- مغيب: مصدر ميمى، به معناى غياب و عدم حضور.
3- نكته مهم در سخن امام عليه السلام اين است كه آموزش منهاى پرورش، فقط صورت ذهنى ايجاد مى كند، ولى پرورش دانايى مى آورد و بين علم و دانايى تفاوت بسيار است، زيرا علم لازم است، ولى كافى نيست و لذا وظيفه نهاد آموزش و پرورش بسيار سنگين است، چون بايد دو نقش را ايفا كند و آموزش و علم را مقدمه پرورش و دانايى قرار دهد.

...

...

و در بود و نبودم همواره خيرخواه من باشيد؛ يعنى كارى كنيد كه به صلاح من باشد چه حاضر باشم و چه غايب، البته اين كار به اصطلاح امروز با تبليغات صحيح صورت مى گيرد.

و هرگاه شما را براى كارى فراخواندم، اطاعتم كنيد.

و هرگاه شما را به انجام كارى فرمان دادم فرمانبردار باشيد.

امام عليه السلام اين چهار حق را براى خود، و آن چهار حق را براى مردم قرار داد و همين عناصر، جامعه اى شايسته پديد مى آورد تا زمامدار و رعيت به يك اندازه از خوشبختى بهره مند خواهند شد.

ص: 249

خطبه سى و پنجم

و من خطبة له عليه السلام بعد التحكيم

اشاره

...

از خطبه هاى آن حضرت عليه السلام پس از جريان حكميت (در جنگ صفين)

نيرنگ در جنگ صفين

علت ايراد اين خطبه آن بود كه معاويه وقتى ديد به زودى لشكرش در برابر لشكر اميرمؤمنان عليه السلام شكست خواهد خورد، دست به دامان «عمرو بن عاص» شد و از او چاره خواست. عمرو بن عاصِ نيرنگباز گفت: قرآن ها را بر سر نيزه ها كنيد و از سپاهيان امام عليه السلام بخواهيد به فرمان و حكميت قرآن رضايت دهند. اين حيله را براى اين به كار بردند تا لشكر معاويه كه در آستانه شكست كامل قرار داشت، بتواند جان سالم به در برد و از سوى ديگر با اين حيله در اصحاب امام تفرقه بيندازند و آنها را از ادامه جنگ باز دارند. از اين رو قرآن ها را بر سر نيزه ها كردند و خواهان داورى قرآن در مسأله جنگ شدند و اين در حالى بود كه جنگ نيروهاى زيادى را از دو طرف طعمه مرگ كرده بود.

قاريان قرآن و جمعى از سپاهيان امام عليه السلام فريب خوردند و گفتند: به سوى قرآن فرا خوانده شديم، ما درباره اطاعت از قرآن سزاوارتر از هر كس ديگرى هستيم.

حضرت امير عليه السلام به آنها فرمود: اين سخن حقّى است كه از آن اراده باطل شده است. [ = حقى است براى رسيدن به باطل [آنان قرآن را براى اين بر سر نيزه ها نكردند كه به حكم آن تسليم شوند، زيرا حكم قرآن را به خوبى مى دانند ولى به آن عمل نمى كنند. اين حركت، نيرنگ است. اندك زمانى دست ها و سرهاى تان را به من عاريه دهيد (در جنگ

ص: 250

...

...

مقاومت كنيد)، حق به جايگاه خود نزديك شده است و تنها كارى كه مانده بركندن ريشه ظالمان و مخالفان است.

با اين همه و با توجه به هدايتگرى هاى آن حضرت جنگ ناتمام ماند و مردم از صلح سخن مى گفتند. در اين هنگام قرار شد دو داور از جانب امام عليه السلام و معاويه براى تعيين تكليف جنگ بر اساس حكم قرآن تعيين شوند. امام عليه السلام ابن عباس را انتخاب كرد، اما لشكريان نپذيرفتند و بدون رضايت آن حضرت، ابوموسى اشعرى را برگزيدند. امام عليه السلام از چنين انتخابى به آنها هشدار داد، ولى سخن امام عليه السلام را نشنيده گرفتند.

معاويه عمرو بن عاص را برگزيد و اين دو داور به مشورت و رايزنى پرداختند و داور شاميان، يعنى عمرو بن عاص، ابوموسى را فريب داد و گفت: ما هر دو امير و فرمانده (على عليه السلام و معاويه) را بركنار مى كنيم و مسلمانان هر كه را خواستند به اميرى انتخاب كنند.

بر اساس اين توافق، ابوموسى برخاست و حضرت على عليه السلام را از اميرى و خلافت خلع كرد، سپس عمرو بن عاص برخاست و گفت: ديديد كه نماينده شما، على را خلع نمود. اما من معاويه را به عنوان خليفه و امير نصب مى نمايم.

مردم كه وضع را چنين ديدند با يكديگر درگير شدند، ولى سودى نداشت، چرا كه كار به دلخواه معاويه پايان گرفت. وقتى امام عليه السلام اين را شنيد سخت خشمگين شد و خطبه خود را اين گونه آغاز كرد:

ص: 251

الْحَمْدُ لِلَّهِ وَ إِنْ أَتَى الدَّهْرُ بِالْخَطْبِ(1) الْفَادِحِ(2) وَ الْحَدَثِ الْجَلِيلِ. وَ أَشْهَدُ أَنْ لاَ إِلَهَ إِلاَّ اللَّهُ لاَ شَرِيكَ لَهُ، لَيْسَ مَعَهُ إِلَهٌ غَيْرُهُ، وَ أَنَّ مُحَمَّداً عَبْدُهُ وَ رَسُولُهُ صَلَّى اللّه ُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ(3). أَمَّا بَعْدُ(4)، فَإِنَّ مَعْصِيَةَ النَّاصِحِ الشَّفِيقِ(5) الْعَالِمِ الْمُجَرِّبِ تُورِثُ الْحَيْرَةَ، وَ تُعْقِبُ النَّدَامَةَ، وَ قَدْ كُنْتُ أَمَرْتُكُمْ فِي هَذِهِ الْحُكُومَةِ أَمْرِي، وَ نَخَلْتُ(6) لَكُمْ مَخْزُونَ رَأْيِي، لَوْ كَانَ يُطَاعُ لِقَصِيرٍ أَمْرٌ!

...

حمد و ثناى پروردگار و شهادتين

سپاس خدا را سزاست، هرچند زمانه و روزگار حوادث سنگين و تحمل ناپذيرى را پيش بياورد. يعنى در هر حال خدا را شكر مى گوييم، حتى در وقتى كه سختى به ما روى بياورد، چنان كه نتيجه داورى حَكَمين و توطئه عمرو عاص اين چنين بود.

و گواهى مى دهم كه خدايى جز خداى يگانه نيست و شريكى ندارد و خدايى همراه او نيست. اين جمله در حقيقت تأكيدى است بر تعبير قبل: لا شريك له.

و گواهى مى دهم كه محمد صلى اللّه عليه و آله بنده و فرستاده اوست. منظور از اعتراف به عبوديت پيامبر صلى اللّه عليه و آله از يك سو اعتراف به الوهيت خدا و از سوى ديگر نوعى موضعگيرى در مقابل مسيحيان است كه حضرت مسيح عليه السلام را خدا دانسته اند و او را نيز همراه خدا عبادت مى كنند.

اما بعد، مخالفت با انسان خيرخواه و دلسوز و دانا و كارآزموده كه همه امور را محك مى زند و نتايج اعمال را مى داند، سرگشتگى و پشيمانى به دنبال خواهد داشت و به فرجامى ناستودنى خواهد انجاميد.

ص: 252


1- خطب: حادثه مهم.
2- فادح: سنگين كه از فدحه الدَين گرفته شده، يعنى قرض بر او سنگينى كرد.
3- صلّى اللّه عليه و آله: جمله خبريّه است، اما منظور از آن دعاست [ يعنى خدايا بر محمد و خاندانش رحمت فرست].
4- أما بعد: در اصل مهما يكن من شيء بعد الحمد و الصلوة بوده كه مهما به أمّا تبديل و بقيه جمله حذف و فقط بعد باقى مانده است.
5- شفيق: كسى كه مى ترسد از آزار دهنده اى به انسانى آزار برسد، دلسوز.
6- نخلت: خالص كردم، كه به الك كردن آرد و امثال آن تشبيه نمود، زيرا الك سره را از ناسره جدا مى كند.

...

...

و من درباره اين داورى و تعيين داوران براى پايان دادن به جنگ، پيش تر روشن كردم كه اين كار، نيرنگ معاويه براى رهايى از جنگ، و گريز از شكست قطعى است كه آثار آن براى وى آشكار شده بود، و نظر خود را كه در سينه داشتم براى شما آشكار كردم.

اگر كسى از فرمان قصير اطاعت مى كرد مردم پايان نيك آن را مى ديدند.

لو كان يطاع لقصير أمر ضرب المثل است و اصل آن اين است كه فردى به نام «جذيمه» پدر «زباء» ملكه جزيره را كشت و پس از مدتى زباء كسى را نزد جذيمه فرستاد و به او پيشنهاد ازدواج داد و از او خواست نزد وى بيايد. وى با اين اقدام قصد فريب قاتل پدر خود را داشت. جذيمه قبول كرد و با هزار سواره حركت نمود و بقيه لشكر خود را نزد خواهر زاده اش عمرو بن عدى گذارد. «قصير» كه از وابستگان جذيمه بود به او گفت: اين يك نيرنگ است و نبايد نزد زباء بروى. جذيمه قبول نكرد و همين كه به جزيره نزديك شد لشكريان زباء بدون اينكه احترامى به او بگذارند به پيشواز او آمدند. قصير گفت: برگرد كه اين حيله زنانه است و كار زنان حيله گرى است، ولى جذيمه قبول نكرد و وقتى كه به نزد زباء رسيد به نيرنگ او گرفتار آمد و كشته شد. در اين هنگام قصير گفت: اگر كسى دستور قصير را اجرا مى كرد نتيجه عالى آن را مى ديد. پس اين جمله لو كان يطاع لقصير أمر ضرب المثل شد و جواب لو، يعنى لرأى الناس عاقبة أمره الحسن محذوف است.

ص: 253

فَأَبَيْتُمْ عَلَيَّ إِبَاءَ الْمُخَالِفِينَ الْجُفَاةِ(1)، وَ الْمُنَابِذِينَ(2) الْعُصَاةِ(3)، حَتَّى ارْتَابَ النَّاصِحُ بِنُصْحِهِ، وَ ضَنَّ الزَّنْدُ(4) بِقَدْحِهِ، فَكُنْتُ وَ إِيَّاكُمْ كَمَا قَالَ أَخُو هَوَازِنَ:(5)

أَمَرْتُكُمْ أَمْرِي بِمُنْعَرَجِ اللِّوَى(6)*** فَلَمْ تَسْتَبِينُوا النُّصْحَ إِلاَّ ضُحَى الْغَدِ

...

دو تشبيه جالب

سپس شما با من چون جفاكاران مخالفت كرديد و از دستورات من مانند عصيانگران نافرمانى نموديد، چنان كه گويى مخالف من هستيد نه ياران و انصار، و گفته هاى مرا دور انداختيد و عصيانگرى كرديد.

تا جايى كه مخالفت شما موجب شد كه پند دهنده در صحت گفتار خود ترديد كند و به شك بيفتد كه آيا درست حرف مى زند يا خير، اينجاست كه سنگ آتش زنه از جرقه زدن دريغ ورزيد(7). سخن آخر امام عليه السلام كه از آتش زنه سخن به ميان آورد، كنايه از خوددارى امام عليه السلام از نصيحت و بيان انديشه هاى درست و روشنگر خويش است، چون وقتى انسان ببيند كه با آراى او مخالفت مى كنند براى اينكه بيهوده حرف نزده باشد اظهارنظر نمى كند.

قصه من و شما درست مصداق گفتار دُرَيْد بن صحة از قبيله هوازن شاعر است كه مى گويد: «من در منعرج اللّوى به شما دستورى دادم، ولى شما نتيجه نصيحت مرا بامداد فردا دريافتيد». يعنى در آن مكان به شما دستورى دادم، اما شما مخالفت كرديد و درستى سخن مرا نفهميديد، جز روز بعد هنگام بالا آمدن آفتاب كه ديگر كار از كار گذشته بود.م.

ص: 254


1- جفاة: جفاكاران.
2- منابذين: از نبذ گرفته شده، يعنى كسى كه دستور طرف مقابل را دور مى اندازد.
3- عصاة: جمع عاصي، يعنى گنهكار.
4- زند: سنگ چخماق يا آتش زنه كه با زدن دو قطعه از آن سنگ به يكديگر جرقه مى زند و با آن آتش مى افروزند.
5- أخو هوازن: دُرَيْد بن صحة از قبيله هوازن
6- منعرج اللوى: اسم مكانى است.
7- البته اين كنايه از شدت مخالفت آنان با امام عليه السلام است نه اينكه امام عليه السلام در گفته هاى پندآموز خود ترديد كرده باشد؛ يعنى اين يك حالت روانى است كه اگر انسان ببيند همه با گفته هايش مخالف هستند مى گويد شايد گفته ها و انديشه هاى من درست نباشد، چون بعيد است كه همه بر خطا باشند و تنها من در راه صواب قدم بردارم.

خطبه سى و ششم

و من خطبة له عليه السلام في تخويف أهل النهروان

اشاره

...

از خطبه هاى آن حضرت عليه السلام كه نسبت به خطر نهروانيان ايراد شده است

سابقه نهروانيان

روايت است(1) كه روزى رسول اللّه صلى اللّه عليه و آله غنايمى را تقسيم مى كرد. يكى از افراد قبيله بنى تميم كه او را «ذو الخويصرة» مى خواندند نزد حضرت آمد و گفت: اى محمد، عدالت پيشه كن. پيامبر فرمود: عادلانه رفتار كردم. او دوباره سخن خود را تكرار كرد و گفت: تو به عدالت رفتار نكردى. پيامبر صلى اللّه عليه و آله فرمود: واى بر تو، اگر من عدالت نورزم چه كسى خواهد ورزيد! عمر به پاخاست و عرض كرد: اى رسول خدا، اجازه بده گردن او را بزنم!

حضرت فرمود: او را رها كن كه از نسل اين فرد گروهى به دنيا خواهند آمد كه از دين خارج مى شوند، چنان كه تير از كمان خارج مى شود و بر بهترينِ مردم شورش مى كنند. آنان كسانى هستند كه نماز و روزه شما در مقابل نماز و روزه آنان چيزى به شمار نمى آيد. قرآن مى خوانند، ولى از گوش آنها تجاوز نمى كند. در ميان آنان مردى سياه چهره وجود دارد با دستى ناقص و يك دست او به پستان زن يا قطعه گوشتى آويخته مى ماند. آنان را كسى به حق خواهد كشت كه بهترين مردم است.

سپس گروه خوارج از ميان اصحاب حضرت على عليه السلام پديد آمدند. آنان نزديك كوفه كنار نهرى به نام نهروان با آن حضرت جنگيدند. علت مخالفت و خروج ياران امام عليه السلام

ص: 255


1- ر.ك: بحار الانوار، ج 33، ص 335.

...

...

عليه آن حضرت اين بود كه چون آنان، حضرتش را به پذيرش حكميت خواندند، امام عليه السلام هشدار و پندشان داد، امّا بدان توجه نكردند و او را به تن دادنِ به حكميت واداشتند. آنگاه قرارداد حكميت را نوشتند و اشعث بن قيس آن را نزد ياران معاويه برد و آنها بدان رضايت دادند. آنگاه آن را بر سپاه اميرمؤمنان عليه السلام عرضه كرد، آنان نيز پذيرفتند. اما هنگامى كه پيمان به سپاه «عنزه» - كه شمارشان به چهار هزار تن مى رسيد و در سپاه اميرمؤمنان عليه السلام بودند - رسيد، دو نفر از آنان گفتند: لا حكم إلا للّه. سپس بر ياران معاويه حمله كردند و كشته شدند. آن دو، نخستين افرادى بودند كه شعار معروف خوارج را سر دادند. در پى آن دو گروه هاى ديگرى برخاستند و همان شعار را تكرار كردند. اشعث، امام را از ماجرا با خبر كرد، اما امام اعتنايى نفرمود، ولى وقتى كه نتيجه داورى حكمين به اطلاع افراد لشكر رسيد از هر سوى فرياد «لا حكم إلا للّه، لا لك يا علي؛ حكم از آنِ خداست، نه تو اى على» بلند كردند و گفتند: اى على، خطا كرديم كه به حكميت تن داديم و تو نيز خطا كردى. ما برگشتيم و توبه كرديم، تو نيز برگرد و توبه كن و گرنه از تو برائت مى جوييم.

حضرت امتناع نمود كه برگردد و فرمود: واى بر شما، آيا بعد از پيمان برگرديم! پس با گفته خداى متعال كه مى فرمايد: «وَ أَوْفُواْ بِعَهْدِ اللَّهِ إِذَا عَاهَدتُّمْ...»؛(1) «و چون با خدا پيمان بستيد، به پيمان خود وفا كنيد» چه كنيم؟(2)

خوارج اصرار كردند كه بايد حكميّت را زير پا بگذاريم. آنگاه از آن حضرت بيزارى و برائت جستند و در محلى به نام «حروراء» گرد آمدند. آن حضرت آنان را «حروريّه» لقب

ص: 256


1- سوره نحل، آيه 91.
2- اگر امام عليه السلام از كار خود، يعنى پذيرفتن حكميت عقب نشينى مى كرد، يقيناً مردم مى گفتند: او ترسيد كه بلا و مصيبت بر او فرود آيد، و مى دانست كه بر باطل است، لذا عقب نشينى كرد. چون عقب نشينى امام عليه السلام اثر تخريبى اش بيش از اصلاح آن بود، عليرغم تمام آن مشقت ها، از موضع خود عقب ننشست.

...

...

داد. سپس با آنان گفت گو كرد و در نتيجه دو هزار نفر از آنان از نظر خود برگشتند و به امام عليه السلام پيوستند، ولى بقيه به فرماندهى «عبداللّه بن الكواء» به نهروان برگشتند. امام عليه السلام نيز به نهروان برگشت و بار ديگر با آنان سخن گفت، ولى بازهم سودى نبخشيد. لذا با آنها - كه اين بار تحت فرماندهى «عبداللّه الراسى» بودند - جنگيد و همه آنها را جز عدّه اى اندكشمار كه فرار كرده اند، نابود كرد.

ص: 257

فَأَنَا نَذِيرٌ لَكُمْ أَنْ تُصْبِحُوا صَرْعَى(1) بِأَكْنافِ(2) هَذَا النَّهَرِ، وَ بِأَهْضَامِ(3) هَذَا الْغَائِطِ(4)، عَلَى غَيْرِ بَيِّنَةٍ(5) مِنْ رَبِّكُمْ، وَ لاَ سُلْطَانٍ(6) مُبِينٍ مَعَكُمْ، قَدْ طَوَّحَتْ(7) بِكُمُ الدَّارُ، وَ احْتَبَلَكُمُ(8) الْمِقْدَارُ(9)، وَ قَدْ كُنْتُ نَهَيْتُكُمْ عَنْ هَذِهِ الْحُكُومَةِ فَأَبَيْتُمْ عَلَيَّ إِبَاءَ الْمُنَابِذِينَ(10) حَتَّى صَرَفْتُ رَأْيِي إِلَى هَوَاكُمْ، وَ أَنْتُمْ مَعَاشِرُ أَخِفَّاءُ(11) الْهَامِ، سُفَهَاءُ(12) الاْءَحْلاَمِ وَ لَمْ آتِ - لاَ أَبَا لَكُمْ(13) - بُجْراً(14)، وَ لاَ أَرَدْتُ لَكُمْ ضُرّاً.

...

هشدار به نهروانيان

امام عليه السلام هشدارگونه به نهروانيان مى فرمايد:

اى خوارج، من به شما هشدار مى دهم كه فردا قطعا كشته خواهيد شد و بدن هايتان در اطراف اين نهر و در ته اين فرو رفتگى خواهد افتاد، بدون اينكه براى توجيه كار و اين جنگ دليل روشنى از طرف خداى خود داشته باشيد. لذا بر كار خودتان كيفر خواهيد ديد و در دنيا و آخرت زيان مى بينيد.

ديار شما موجب گمراهى و ضلالت شما گرديد. يعنى خروج شما به سمت جاده و

ص: 258


1- صرعى: جمع صريع، يعنى كشته اى كه روى زمين افتاده است.
2- أكناف: جمع كنف، يعنى اطراف.
3- أهضام: جمع هضم، يعنى گودال.
4- غائط: گودى اى كه در زمين قرار دارد و مدفوع را هم كه غايط مى گويند از حيث نحوى به اعتبار رابطه حالّ و محلّ است.
5- بيّنة: دليل و واضح.
6- سلطان: حجت روشن و شايد سلطان شامل ادله ظاهرى باشد و بيّنه، حجت واقعى از سوى خدا.
7- طوحت بكم: شما را در گمراهى و ضلالت افكند.
8- إحتبلكم: شما را به دام انداخت. از حبالة به معناى دام گرفته شده است.
9- مقدار: امر مقدّر و مسافت زمانى محدود كه انسان ها آن را مى پيمايند تا به زمان مرگ خويش برسند.
10- منابذين: از نبذ گرفته شده، يعنى دور انداختن. و دشمن را منابذ مى گويند؛ به دليل اينكه نظر انسان را دور مى اندازد و به آن اعتنا نمى كند.
11- أخفاء الهام: سبكسران. هام، يعنى سر، و خفّت سر كنايه از نداشتن عقل است كه انسان را به صلاح برساند، معادل سبكسرى مناسب اين تعبير است.
12- سفهاء: جمع سفيه ضدّ رشيد، يعنى كسى كه عقل ندارد تا به تدبير امور خويش بپردازد.
13- لا أباً لكم: جمله معترضه است كه هم براى ستايش و هم مذمّت به كار مى رود. به اعتبار اينكه كسى مالك امر او نيست و تحت اطاعت كسى به سر نمى برد مدح است و به اعتبار اينكه كسى سرپرست او نيست مذمت است. اين جمله به ظاهر خبر، ولى در حقيقت نفرين است.
14- بجراً: شرّ.

...

...

صراط حقيقت نيست تا شما را هدايت كند و به سعادتمندى برساند، بلكه فرجام آن، به سوى گمراهى است. و [بدانيد كه] تقدير شما را در دام انداخت. پس گويى تقدير مانند دام آنها را در ميان گرفته بود.

من پيش تر شما را از اين حكميّت نهى كردم و گفتم كه درباره مسأله خلافت داور نپذيريد. بى ترديد امام عليه السلام مى دانست كه اين نيرنگ است. وانگهى مگر مى توان با داورى تعيين كرد كه حق با على عليه السلام است يا معاويه!

پس شما با من و سخنم مخالفت كرديد به گونه اى كه گويى دشمنان من هستيد نه دوستان و يارانم، و رأى مرا دور انداختيد تا اينكه من رأى خودم را با خواسته شما منطبق و همسوى ساختم و مجبور شدم كه زمام كارتان را به دست خودتان بدهم.

و شما گروهى سبك مغز و بى عقل و بى تدبير بوديد و من - اى بى پدران - [ اى بى ريشگان، يا اينكه حضرت از اين جمله معترضه، مدح و معناى انسان رشيد را اراده فرموده [شرّى مرتكب نشدم. اين حكميّت از سوى شما و به پيشنهاد شما بود نه من، تا آنكه بر من بياشوبيد و شورش كنيد و به جنگ با من برخيزيد. به قول معروف: «غيري جنا و أنا المعاقبُ فيكم؛ ديگرى مرتكب جرم شده و من بايد كيفر ببينم!».

و من نخواستم به ضرر شما كار كنم كه مى خواهيد از من انتقام بگيريد.

اين عادت هميشگى نادانان است كه بر كارى اصرار مى ورزند، ولى وقتى پيامد شومِ آن را ديدند عاقلى را كه با آنان مخالفت مى كرده است سرزنش مى نمايند.

ص: 259

خطبه سى و هفتم

و من كلام له عليه السلام يجري مجرى الخطبة

اشاره

و من كلام له عليه السلام يجري مجرى الخطبة(1)

فَقُمْتُ بِالاْءَمْرِ حِينَ فَشِلُوا، وَ تَطَلَّعْتُ حِينَ تَقَبَّعُوا(2)، وَ نَطَقْتُ حِينَ تَعْتَعُوا(3)، وَ مَضَيْتُ بِنُورِ اللَّهِ حِينَ وَقَفُوا. وَ كُنْتُ أَخْفَضَهُمْ صَوْتاً، وَ أَعْلاَهُمْ فَوْتاً(4)، فَطِرْتُ بِعِنَانِهَا(5)، وَ اسْتَبْدَدْتُ بِرِهَانِهَا، كَالْجَبَلِ لاَ تُحَرِّكُهُ الْقَوَاصِفُ(6)، وَ لاَ تُزِيلُهُ الْعَوَاصِفُ(7). لَمْ يَكُنْ لاِءَحَدٍ فِيَّ مَهْمَزٌ(8). وَ لاَ لِقَائِلٍ فِيَّ مَغْمَزٌ(9). الذَّلِيلُ عِنْدِي عَزِيزٌ حَتَّى آخُذَ الْحَقَّ لَهُ وَ الْقَوِيُّ عِنْدِي ضَعِيفٌ حَتَّى آخُذَ الْحَقَّ مِنْهُ.

...

از سخنان آن حضرت عليه السلام كه به مثابه خطبه است

حضرت على عليه السلام خود را معرفى مى كند

من ويژگى هايى دارم كه به آنها اشاره مى كنم:

من به دستور اسلام در ميادين جنگ و پايدارى قيام كردم در حالى كه ديگران دچار ناتوانى و ناكارآمدى شدند، زيرا خلفاى پيشين و بسيارى از بزرگان اصحاب از جنگ فرار مى كردند و در هنگام بروز خطر شكست مى خوردند.

من زمانى در هنگامه ها حضور يافتم كه آنها پنهان شدند.

ص: 260


1- اين سخن در حكم خطبه است كه امام عليه السلام به توصيف شخصيت خويش مى پردازد. قبلا گفتيم كه خطبه در ميان جمعى از مردم و با حمد و ثنا و با تكيه بر صوت و در مكان بلند و امثال اينها شروع مى شود.
2- تقبعوا: از تقبع گرفته شده و به معناى پنهان شدن و ضد تطلع به معناى آشكار شدن است.
3- تعتعوا: از تعتعة؛ اضطراب در تكلم گرفته شده.
4- فوتاً: سبقت و پيشى گرفتن.
5- عنان: زمام و مهار اسب.
6- قواصف: جمع قاصفة، يعنى فاجعه هولناك.
7- عواصف: جمع عاصفة، يعنى تندباد.
8- مهمز: مصدر ميمى است، يعنى بدگويى.
9- مغمز: مصدر ميمى است و به معناى غمز، يعنى اشاره به بدى از كسى نزد كسى.

...

...

و در زمانى بسيار خطرناك به حق سخن گفتم، زمانى كه آنان دچار لكنت شده بودند.

و به [مدد] نور الهى پيش رفتم، در حالى كه آنها از پاى ماندند. يعنى من به سوى هدف كه همان آشكار كردن اسلام و برترى بخشيدن به كلمه حق است راه افتادم در حالى كه آنها در جاى خود مانده بودند، چنان كه خداى سبحان نيز مى فرمايد: «...وَ إِذا أَظْلَمَ عَلَيْهِمْ قامُوا...»(1)؛ «و چون راه شان را تاريك كند، [بر جاى خود] بايستند».

صدايم از همه پايين تر بود، يعنى تسلط من بر اعصاب بيشتر از ديگران بود.

قوت قلب من فراوان تر از ديگران بود؛ چون كسى كه مى ترسد بى تابانه و بيشتر هياهو مى كند، ولى انسان مطمئن و شجاع با آرامى و اطمينان سخن مى گويد. پس مقام من به جهت سبقت در هر فضيلت از همه بالاتر و والاتر است.

من مانند پرنده با سرعت تمام، عنان فضيلت را گرفتم و جايزه اين مسابقه را بُردم، يعنى در فضايل بر همگان مقدم بودم.

من در هنگامه آشفتگى و ترس، مانند كوه استوار بودم، چنان كه هيچ تندبادى آن را نمى لرزاند، يعنى حوادث هولناك و ناآرامى ها در جهاد و عمل من تأثيرى نمى گذاشت و من هرگز به آنها اعتنا نمى كردم.

هيچ كس نمى تواند درباره من عيب جويى بكند، چون هيچ نقصى ندارم. اين سخن امام عليه السلام از قبيل «لا رَيْبَ فِيه» است، يعنى قرآن ترديدپذير نيست [امام عليه السلام نيز خدشه پذير نيست و نشايد كه در او شك كرد].

و هيچ كس نمى تواند مرا به بدى ياد كند.

ذليل نزد من عزيز است تا آنگاه كه حق او را بستانم و قوى نزد من ضعيف است تا حق

ص: 261


1- سوره بقره، آيه 20.

رَضِينَا عَنِ اللَّهِ قَضَاءَهُ وَسَلَّمْنَا لِلَّهِ أَمْرَهُ أَ تَرَانِي أَكْذِبُ عَلَى رَسُولِ اللَّهِ صلى اللّه عليه و آله وَاللَّهِ لاَءَنَا أَوَّلُ مَنْ صَدَّقَهُ فَلاَ أَكُونُ أَوَّلَ مَنْ كَذَبَ عَلَيْهِ. فَنَظَرْتُ فِي أَمْرِي فَإِذَا طَاعَتِي قَدْ سَبَقَتْ بَيْعَتِي وَ إِذَا الْمِيثَاقُ فِي عُنُقِي لِغَيْرِي.

...

را از او بگيرم. يعنى من ذليل را در جايگاه عزيزان مى شمارم تا حق او را بگيرم و به او بسپارم. پس او را به حال خود وا مى گذارم، و از قوى نيز هيچ پروايى ندارم و از نيروى او نمى ترسم تا حقّى را كه از ديگران به ناحق چپاول كرده، براى صاحبِ حق بازپس بگيرم، يعنى جز به حق اعتنايى نمى كنم. به تعبير ديگر از غارتگر، حق غصب شده را مى گيرم تا به غارتزده بدهم، گرچه غاصب قوى، و آن ديگرى ضعيف باشد.

رضايت به درگاه الهى

ما به قضاى الهى راضى هستيم، خواه حكم كند كه فرمانده و پيشوا باشيم و خواه در معرض هجوم دشمنان و آزارِ دست و زبان آنها قرار بگيريم. در هر حال تسليم فرمان اوييم [و كار خويش را بدو مى سپاريم]. تسليم به معناى پذيرش قلبى و زبانى انسان نسبت به مقدّرات الهى در كارها و حوادث است.

مى گويند: امام عليه السلام اين سخنان را زمانى طرح مى فرمود كه متهم به دروغپردازى در اخبار غيبى بود، لذا [در ردّ اتهام] فرمود: آيا من بر پيامبر خدا صلى اللّه عليه و آله دروغ مى بندم؟ يعنى چگونه من در اين گفته هاى خود درباره خبرهاى غيبى بر پيامبر اكرم صلى اللّه عليه و آله دروغ مى بندم؟

به خدا سوگند، من نخستين كسى هستم كه او را تصديق و باور كردم. چون كسى در نسبت دادن دروغ به ديگرى بى پروا است كه به او اعتقادى نداشته و براى او عزّتى قائل نباشد، ولى به كسى كه نزد او عزيز است هرگز كوچك ترين دروغى نسبت نمى دهد، مبادا روزى فاش شود و از منزلتى كه گوينده در دلها دارد فرو افتد. پس من كه نخستين تصديق كننده آن حضرت بودم نخستين كسى نيستم كه به او دروغى ببندم.

ص: 262

...

...

مى گويند: امام عليه السلام وقتى فرمود: «سَلُونِي قَبْلَ أَنْ تَفْقِدُونِي، فَوَ الَّذِي نَفْسِي بِيَدِهِ لاَ تَسْأَلُونِي عَنْ شَيْءٍ فِيمَا بَيْنَكُمْ وَ بَيْنَ السَّاعَةِ، وَ لاَ عَنْ فِئَةٍ تَهْدِي مِائَةً وَ تُضِلُّ مِائَةً، إِلاَّ أَنْبَأْتُكُمْ بِنَاعِقِهَا وَ قَائِدِهَا وَ سَائِقِهَا؛ از من بپرسيد پيش از آنكه مرا از دست بدهيد. به خدا سوگند، اگر از رخدادهاى امروزتان تا روز قيامت و درباره گروهى كه صد نفر را گمراه و گروهى كه صد نفر را هدايت مى كند از من بپرسيد، من به شما دعوت كننده و آن كه افسار آن را بكشد و سوق دهنده آنها را معرفى مى كنم».

فردى به نام انس نخعى برخاست و گفت: در سر و صورتم چند تار مو وجود دارد؟ حضرت فرمود: به خدا سوگند، حبيب من رسول اللّه صلى اللّه عليه و آله به من خبر داد كه در هر موى سر تو فرشته اى است كه تو را لعنت مى كند و در بيخ هر موى صورت تو شيطانى است كه تو را گمراه مى كند و در منزل تو موجودى فرومايه است كه فرزند پيامبر صلى اللّه عليه و آله را خواهد كشد. و اين درست زمانى بود كه طفل خردسالش سنان بن انس در منزل او بسر مى برد(1).

آنگاه امام عليه السلام ادامه مى دهد: پس از ارتحال پيامبر صلى اللّه عليه و آله در كار خودم دقت كردم و ديدم كه (چون من اوّلين تأييدكننده پيامبرم) قبل از جريان غديرخم اطاعتم بر مردم واجب بوده.

و عهد و پيمانى كه بر گردن من است براى ديگرى، يعنى خداست. چون خداى سبحان از من پيمان گرفته است كه به امر خلافت پايبند باشم. لذا پذيرفتم، و گرنه خود را پاى بست اين خلافت نمى كردم و دچار چالش و گرفتارى هاى آن نمى شدم.

براى اين دو جمله اخير معانى ديگرى نيز ذكر شده است كه خداى متعال به نهانى هاى دل اوليايش آگاه تر است.د.

ص: 263


1- برخى گفته اند: گوينده اين سخن سعد بن ابى وقاص بود و در آن هنگام عمر بن سعد خردسال بود كه بعدها فرماندهى سپاه كوفه را در دست گرفت و با امام حسين عليه السلام جنگيد و ننگ و نفرين ابدى را براى خود خريد.

خطبه سى و هشتم

و من كلام له عليه السلام

اشاره

وَ إِنَّمَا سُمِّيَتِ الشُّبْهَةُ شُبْهَةً لاِءَنَّهَا تُشْبِهُ الْحَقَّ: فَأَمَّا أَوْلِيَاءُ اللَّهِ فَضِيَاوءُهُمْ فِيهَا الْيَقِينُ، وَ دَلِيلُهُمْ سَمْتُ الْهُدَى، وَ أَمَّا أَعْدَاءُ اللَّهِ فَدُعَاوءُهُمْ فِيهَا الضَّلاَلُ، وَ دَلِيلُهُمُ الْعَمَى. فَمَا يَنْجُو مِنَ الْمَوْتِ مَنْ خَافَهُ، وَ لاَ يُعْطَى الْبَقَاءَ مَنْ أَحَبَّهُ.

...

از خطبه هاى آن حضرت عليه السلام

شبهه و عكس العمل دوستان و دشمنان خدا در مقابل آن

«شبهه» را به اين دليل شبهه مى گويند كه به حق شباهت دارد. شبهه، يعنى چيزى كه حلال و حرام، يا حق و باطل بودن آن روشن نيست.

اما اولياى الهى در هنگام برخورد با شبهه، از نور يقين فراگسترى كه در امور دارند استفاده مى كنند. يعنى اگر شبهه از مصاديق باطل باشد آن را رها مى كنند و اگر از مصاديق حق باشد آن را انجام مى دهند. مثلاً در شبهه اى كه معاويه درباره قتل عثمان و متهم نمودن امام عليه السلام به آن قتل برانگيخته بود، اولياى الهى با توجه به سخن رسول خدا صلى اللّه عليه و آله كه فرموده بود: «عليٌّ معَ الحقُّ وَ الحقُّ معَ عليٍّ(1)؛ على با حق و حق با على است»، بايد اين شبهه را به ديوار مى كوبيدند و بدان هيچ توجهى نمى كردند.

و راهنماى اولياء اللّه در هنگام برخورد با شبهه راه هدايت است؛ چون راه هدايت مى گويد كه حق هميشه و پيوسته با على عليه السلام و على عليه السلام نيز همواره با حق است، به فرض

ص: 264


1- شرح نهج البلاغه، ابن ابى الحديد، ج 2، ص 296.

...

...

اينكه آن حضرت در قتل عثمان شركت داشته، در آن صورت حق با او بوده است، زيرا او همواره پايبند تقواست و از كوچك ترين گناه مى پرهيزد، چه رسد به گناهان بزرگ. [پس هر اقدامى كه او كند بى ترديد عين حق است.]

و اما واكنش دشمنان خدا، يعنى كسانى كه از پيروى حق سرپيچى مى كنند در مقابل شبهه آن است كه مردم را به گمراهى و سردرگمى فرامى خوانند و راهنماى آنها كورى و نابينايى است؛ يعنى چنين افراد كوردل و دور از حقيقت دنباله رو نابينايى مى شوند كه آنان را به دامچاله هاى نابودى مى كشاند.

پس كسى كه از مرگ بهراسد از آن رهايى نمى يابد. گويا اين جمله نتيجه پيروى بدون دليل از شبهه است، يعنى انسان خواه ناخواه در معرض مرگ قرار دارد، پس سزاوار نيست كه براى دنياى زودگذر، آخرت خود را تباه كند. بنابراين، انسان گرچه از مرگ مى ترسد، ولى ناچار با آن روبه رو خواهد شد.

و كسى كه آرزوى جاودانگى دارد آرزويش برآورده نمى شود، چرا كه همه چيز جز ذات الهى فانى است، چنان كه حضرت حق نيز فرموده است: «وَ ما جَعَلْنا لِبَشَرٍ مِنْ قَبْلِكَ الْخُلْدَ»(1)؛ «و پيش از تو براى هيچ انسانى جاودانگى [در دنيا] قرار نداديم».

ص: 265


1- سوره أنبياء، آيه 34.

خطبه سى و نهم

و من خطبة له عليه السلام

اشاره

مُنِيتُ بِمَنْ لاَ يُطِيعُ إِذَا أَمَرْتُ، وَ لاَ يُجِيبُ إِذَا دَعَوْتُ، لاَ أَبَا لَكُمْ(1)! مَا تَنْتَظِرُونَ بِنَصْرِكُمْ رَبَّكُمْ؟ أَمَا دِينٌ يَجْمَعُكُمْ، وَ لاَ حَمِيَّةَ تُحْمِشُكُمْ؟ أَقُومُ فِيكُمْ مُسْتَصْرِخاً(2) وَ أُنَادِيكُمْ مُتَغَوِّثاً(3)، فَلاَ تَسْمَعُونَ لِي قَوْلاً، وَ لاَ تُطِيعُونَ لِي أَمْراً، حَتَّى تَكَشَّفَ(4) الاْءُمُورُ عَنْ عَوَاقِبِ الْمَسَاءَةِ، فَمَا يُدْرَكُ بِكُمْ ثَارٌ(5)، وَ لاَ يُبْلَغُ بِكُمْ مَرَامٌ(6).

...

از خطبه هاى آن حضرت عليه السلام

درد دل هاى اميرمؤمنان على عليه السلام پس از هجوم نعمان بن بشير به عين التمر

به كسانى دچار شدم كه وقتى فرمان جهادشان مى دهم يا كار ديگرى از آنان بخواهم، اطاعتم نمى كنند و سر باز مى زنند و وقتى كه آنها را به امر مهم و همگانى و يا جنگ فرا مى خوانم پاسخم نمى دهند.

ص: 266


1- لا أبا لكم: كلمه اى است كه هم براى تعريف و ستايش و هم براى مذمت و سرزنش به كار مى رود. به يك اعتبار نسبت به كسى كه پدر ندارد و خود صاحب اختيار خويش است و تحت فرمان كسى نيست ستايش است و به اعتبار آنكه انسان بى پدر تربيت خانوادگى ندارد نوعى سرزنش است. و اين كلمه لا أبا لكم هم دعا و هم نفرين است، هرچند كه به عنوان جمله خبرى گفته مى شود و با قرينه مراد گوينده را مى توان فهميد.
2- مستصرخ: كمك خواه، چون كمك شونده فرياد مى كند تا ديگر دوردستان صدايش را بشنوند و به كمك او بشتابند. پس كسى كه به يارى مى شتابد گويا فرياد او را كه كنايه از كمك است مى طلبد.
3- متغوث: گوينده وا غوثاه. غوث يعنى كسى كه به فرياد انسان مى رسد و او را از دست دشمنانش نجات مى دهد.
4- تكشف: در اصل تتكشف بوده كه يكى از دو «تا»ى آن حذف شده است، زيرا قاعده آن است كه در فعل مضارع وقتى دو «تاء» در اول فعل جمع مى شوند يكى از آنها حذف مى شود [مثل: تتنزل كه تنزل شده است].
5- ثار: خون ريخته شده از روى ظلم و ستم و نيز خونى كه خونخواه مى طلبد.
6- مرام: هدف و مقصد.

...

...

اى بى پدرها، آيا انتظار چيزى جز يارى پروردگارتان را داريد؟ اين جمله استفهام انكارى است، يعنى آيا جز يارى خدا كه سعادت دنيا و آخرت در آن يارى نهفته است منتظر چيزى ديگر هستيد؟

آيا هيچ دينى نيست كه شما را بر گرد خود جمع كند تا هماهنگ و هم نظرِ يكديگر به جهاد بپردازيد؟

و آيا هيچ بلند همت غيرتمندى نيست كه شما را به خشم آورد تا براى انتقام از دشمنان دين بپا خيزيد؟

من در ميان شما فريادخواهى سر مى دهم و شما را به كمك مى طلبم، ولى شما سخن مرا نمى شنويد و به فرمان هاى من عمل نمى كنيد، باشد كه در آينده مسائل روشن بشوند و پرده از روى عواقب كارهايى كه موجب اندوه هستند فرو افتد.

به وسيله شما نمى توان انتقام خون به ناحق ريخته اى را گرفت و به هدفى دست يافت، زيرا شما يارانى سختكوش نيستيد تا كسى را يارى كنيد.

ص: 267

دَعَوْتُكُمْ إِلَى نَصْرِ إِخْوَانِكُمْ، فَجَرْجَرْتُمْ جَرْجَرَةَ(1) الْجَمَلِ الاْءَسَرِّ(2)، وَ تَثَاقَلْتُمْ(3) تَثَاقُلَ النِّضْوِ(4) الاْءَدْبَرِ(5)، ثُمَّ خَرَجَ إِلَيَّ مِنْكُمْ جُنَيْدٌ(6) مُتَذَائِبٌ(7) ضَعِيفٌ «كَأَنَّما يُساقُونَ إِلَى الْمَوْتِ وَ هُمْ يَنْظُرُونَ»(8).

...

شما را به يارى برادرانتان فرا خواندم(9)، ولى شما مثل شتر بيمار و مجروح ناله ضعف و ناتوانى سرداديد و از رفتن اظهار ناتوانى كرديد.

پس از آنكه شما را دعوت كردم و به فريادخواهى فرا خواندم يك لشكر كوچك [چون شمع [ذوب شده و ضعيف، به سوى من روانه شدند، «گويى كه آنان را به سوى مرگ مى رانند و ايشان [بدان [مى نگرند». روشن است كسى كه مرگ را با چشم خود مى بيند كندى بيشترى در حركت دارد و مظاهر ترس و وحشت در رفتار او نمايان است.

گفتار سيد رضى رحمه اللّه

اقول: قوله عليه السلام : متذائب، اي مضطرب، من قولهم: تذائب الريح، اى اضطرب هبوبها. و منه سُمي الذئب ذئبا لاضطراب مشيته.

سيد رضى رحمه اللّه مى فرمايد: اينكه اميرمؤمنان عليه السلام مى فرمايد: «متذائب» به معنى مضطرب و بى قرار است، چنان كه مى گويند: باد، متذائب شد، يعنى جريانش دچار بى قرارى و نااستوارى گرديد. هم از اين جهت است كه گرگ «ذئب» خوانده مى شود، چرا كه در رفتارش بى قرار و نگران است و قابل پيش بينى نيست.

ص: 268


1- جرجرة: صدايى كه شتر در حنجره خود ايجاد مى كند.
2- أسرّ: شترى كه به مرض سرر گرفتار شده و آن بيماريى است كه ناف شتر را گرفتار مى كند و وقتى كه دچار آن شد صدايى دردآلود و جانسوز از شتر شنيده مى شود.
3- تثاقل: ناتوانى با اظهار كندى در حركت، سنگينى و تنبلى.
4- نضو: شتر لاغر.
5- أدبر: شترى كه پشت آن مجروح شده است.
6- جنيد: تصغير جند، يعنى لشكر كوچك.
7- متذائب: گداخته، لاغر و مثل شمع ذوب شده.
8- سوره انفال، آيه 6.
9- امام عليه السلام پس از هجوم نعمان بن بشير به منطقه عين التمر اين خطبه را خواند و يارانش را به يارى مردم آن جا فراخواند.

خطبه چهلم

و من كلام له عليه السلام في الخوارج لما سمع قولهم «لا حكم إلاّ للّه»

اشاره

...

از سخنان آن حضرت عليه السلام درباره خوارج، آنگاه كه شنيد شعار: «لاحكم إلاّ للّه»، سر داده اند.

شعار غرض آلود خوارج

خوارج با طرح اين شعار انحرافى مى خواستند بگويند كه پذيرش حَكَميّت شيخين براى تعيين خليفه كارى نادرست بوده و اگر كسى چنين كند كافر شده است. اين شعار و تفكر، بر يك اصل اعتقادى نادرست استوار شده است. نادرستى مبنا آن است كه هركس مرتكب گناه بشود كافر و خون او حلال است. اين شعار «لا حكم إلاّ للّه» سخنى است اشتباه و پيمودن بيراهه است، چون اگر مردم حكم خدا را در تعيين خليفه نپذيرفتند و اهل حلّ و عقد براى تعيين خليفه تشكيل جلسه ندادند، چه بايد كرد؟ آيا مى توان امت را بدون رهبر رها كرد؟ آيا جامعه بدون حاكم - كه طعمه آشوب و ناآرامى خواهد بود - مى تواند به سر برد؟ آيا بايد امت رها شود تا هركس كه بخواهد بر آنها چيره شود و فرمان براند؟ به يقين چنين تفكرى خطا و مفسده بيشترى دارد.

به عقيده ما، خداى سبحان حاكم را تعيين كرده كه آن حاكم پيامبر اكرم صلى اللّه عليه و آله و پس از آن حضرت، امام معصوم عليه السلام و پس از آنها] در زمان غيبت] فقيه جامع الشرايط است. وقتى كه فقهاى جامع الشرايط متعدد باشند بايستى اعلم فقها (بنابر قول مشهور) حكومت را در دست بگيرد يا با قرعه و امثال آن، حاكمِ فقيه تعيين گردد. البته اين بحث، طولانى و پردامنه است كه در اين مختصر نمى گنجد. و اما انتخابات در هيچ زمانى به خصوص به شكل

ص: 269

كَلِمَةُ حَقٍّ يُرَادُ بِهَا بَاطِلٌ! نَعَمْ إِنَّهُ لاَ حُكْمَ إِلاَّ لِلَّهِ، وَ لَكِنَّ هَوءُلاَءِ يَقُولُونَ: لاَ إِمْرَةَ إِلاَّ لِلَّهِ.

...

دمكراسى ارتجاعى آن، كه در اين روزگار رواج دارد، در اسلام جايى نداشته و ندارد(1).

تحليل امام على عليه السلام در مورد شعار خوارج

اين (شعار الحكم للّه) سخنى است درست زيرا قانونگذار خداوند است نه عامه مردم، اما خوارج اين كلمه را در نفى تعيين حاكم به كار مى بردند و اين ربطى به آن قانون كلى ندارد، چون حكم غير از حاكم است. بنابراين، از حيث كلى صحيح، ولى در تطبيق باطل است.

بله، حكم فقط مربوط به خداست و خود در اين باره مى فرمايد: «...وَ مَنْ أَحْسَنُ مِنَ اللَّهِ حُكْمًا...»(2)؛ «[حكم] چه كسى از حكم خدا بهتر است؟» و نيز مى فرمايد: «...وَ مَن لَّمْ يَحْكُم بِمَا أَنزَلَ اللَّهُ فَأُوْلَئِكَ هُمُ الْكَافِرُونَ»(3)؛ «و كسانى كه به موجب آنچه خدا نازل كرده است حكم نكرده اند، آنان خود كافرانند»، ولى قطعا منظور خوارج از اين شعار آن است كه حاكمى جز خداى سبحان وجود ندارد. حقيقت اين است كه حاكم اداره مردم را به عهده مى گيرد و اين غير از حكم و شريعت است. پس به كار بردن آن كبرى (لا حكم إلا للّه) در اين صغرى (لا حاكم إلا اللّه) از باب مغالطه و سفسطه منطقى است.4.

ص: 270


1- در اين باره بايد بحث دامنه دار و مبسوطى مطرح شود كه آيا انتخابات به هيچ وجه نبايد صورت گيرد و به طور مطلق با قوانين اسلامى منافات دارد يا اينكه انواع مختلف و متفاوتى دارد كه تنها برخى از آن انواع، با اسلام ناهمسويى دارند.
2- سوره مائده، آيه 50.
3- سوره مائده، آيه 44.

وَ إِنَّهُ لاَ بُدَّ لِلنَّاسِ مِنْ أَمِيرٍ بَرٍّ أَوْ فَاجِرٍ يَعْمَلُ فِي إِمْرَتِهِ الْمُوءْمِنُ، وَ يَسْتَمْتِعُ فِيهَا الْكَافِرُ، وَ يُبَلِّغُ اللَّهُ فِيهَا الاْءَجَلَ، وَ يُجْمَعُ بِهِ الْفَيْءُ(1)، وَ يُقَاتَلُ بِهِ الْعَدُوُّ، وَ تَأْمَنُ بِهِ السُّبُلُ(2)، وَ يُوءْخَذُ بِهِ لِلضَّعِيفِ مِنَ الْقَوِيِّ، حَتَّى يَسْتَرِيحَ بِهِ بَرٌّ، وَ يُسْتَرَاحَ مِنْ فَاجِرٍ.

...

ضرورت وجود حكومت

مردم ناگزيرند كه امير و فرمانروا داشته باشند تا امورشان را اداره كند و در ميان آنان داورى نمايد؛ نيكوكار باشد يا تبهكار. اگر نيكوكار باشد بر اساس موازين اسلامى و تقوا امور مملكت را اداره مى كند، و اگر تبهكار باشد بر پايه آراى خود و خواسته هاى مردم به سامان دادن امور مملكت مى پردازد و فى الجمله و در هر حال جامعه را از فروپاشى حفظ مى كند.

در پرتو حكومت، مؤمن براى آخرت خود كار مى كند. و كافر بدون اضطراب و ناراحتى بهره هاى دنيوى خود را مى برد.

خداى سبحان با اجل طبيعى و سر رسيدن فرجام كارها هر چيز را به پايان مى رساند، در حالى كه اگر حكومتى در كار نباشد و مردم بدون حاكم باشند، همه چيز ناقص و بدون به پايان رسيدن مهلت طبيعى اش به آخر كار مى رسد.

اموال عمومى و درآمدهاى مملكت را حكومت جمع آورى مى كند، چون تا مأمور و اجبار در كار نباشد، كمتر كسى حاضر است حقوق مالى خود را بپردازد.

به وسيله او (حاكم) با دشمن جنگ مى شود، چون فرمانرواست كه مردم را براى جنگ آماده مى سازد و رهبرى جنگ را به عهده مى گيرد.

و راه ها به وسيله او امن مى شوند، زيرا دزدان و راهزنان از حكومت و قدرت اجرايى مى ترسند.

ص: 271


1- فيء: اموالى كه با آنها امور و مصالح مردم سامان مى يابند و اداره مملكت صورت مى پذيرد. اين اموال را بدان جهت فيء مى گويند كه مربوط به خدا و نزد مردم است، پس وقتى كه ولىّ امر آن را در اختيار بگيرد، در حقيقت آن مال ها به خدا برگشته است.
2- سبل: جمع سبيل، به معناى راه.

...

...

و [نيز] به وسيله او حق ضعفا از قدرتمندان گرفته مى شود تا در سايه حاكم، مردمان نيكوكار در امنيت و صلح و سلامت به سر ببرند و از دست فاجرانى كه قصد آزار و دامن زدن به ناامنى در جامعه دارند آسوده باشند(1).

ص: 272


1- به طور خلاصه مى توان منافع وجود حكومت و عدم هرج ومرج را از ديدگاه امام على عليه السلام در چند چيز معرفى نمود: الف. امكان فعاليت براى همه مردم (چه مؤمن و چه كافر)؛ ب. به پايان رسيدن هر چيز با اجل طبيعى: ج. جمع آورى اموال عمومى و صرف آنها در كارهاى عمومى؛ د. در امان ماندن راه هاى مواصلاتى از گزند دزدان و راهزنان؛ ه . گرفتن حق ضعيفان از زورگويان؛ و. احساس امنيت جامعه از دست اشرار و تبهكاران.

وَ فِي رِوَايَةٍ أُخْرَى: أَنَّهُ عليه السلام لَمَّا سَمِعَ تَحْكِيمَهُمْ قَالَ:

حُكْمَ اللَّهِ أَنْتَظِرُ فِيكُمْ. وَ قَالَ: أَمَّا الاْءِمْرَةُ(1) الْبَرَّةُ فَيَعْمَلُ فِيهَا التَّقِيُّ، وَ أَمَّا الاْءِمْرَةُ الْفَاجِرَةُ فَيَتَمَتَّعُ فِيهَا الشَّقِيُّ، إِلَى أَنْ تَنْقَطِعَ مُدَّتُهُ وَ تُدْرِكَهُ مَنِيَّتُهُ(2).

...

روايتى ديگر از سخن امام عليه السلام هنگام شنيدن شعار تحكيم خوارج

فايده وجود حكومت در جامعه

من درباره شما منتظر حكم خداى هستم تا بر اساس فرمان او شما را - كه داورى او را مى خواهيد - بكُشم و حكم او را درباره شما به اجرا درآورم.

اما در حكومت صالح[ان]، انسان متقى به تمامى موازين تقوا عمل مى كند، چون از كسى نمى ترسد و هيچ كس از كار نيك او پيشگيرى نمى كند.

و اما در حكومت ناصالح و تبهكار كه بر اساس موازين دينى عمل نمى كند، انسان هاى ناصالح و بى پروا بهره خود را مى برند [و فرجام آنان دوزخ است]، چنان كه در قرآن نيز آمده است: «...قُلْ تَمَتَّعُوا فَإِنَّ مَصِيرَكُمْ إِلَى النّارِ»(3)؛ «بگو: [تا مى توانيد] برخوردار شويد كه قطعاً بازگشت شما به سوى آتش دوزخ است»، چون خداى سبحان مقرر فرموده كه هر انسانى در طول عمر خود دوره آزمون دارد و همه شرايط زيست را خود در آن مدت (كم يا زياد) طبق مصلحت فراهم ساخته است. پس حكومت ناصالح زمينه امتحان را براى انسان فراهم مى سازد و خودِ حكومت نيز وسيله امتحان فرمانرواى تبهكار است و هم ميزانى براى سنجش شقاوت پيشگى اوست. بدين معنا كه همه امكانات براى او فراهم است و عذرى براى رويگردانى از انجام دادن كار خوب ندارد.

تا آنگاه كه عمر اين حكومت (صالح يا ناصالح) پايان يابد و مرگ او (حاكم) فرا برسد.

ص: 273


1- إمرة: حكومت.
2- منية: مرگ.
3- سوره ابراهيم، آيه 30.

خطبه چهل و يكم

و من خطبة له عليه السلام

اشاره

إِنَّ الْوَفَاءَ تَوْأَمُ(1) الصِّدْقِ، وَ لاَ أَعْلَمُ جُنَّةً أَوْقَى مِنْهُ، وَ مَا يَغْدِرُ مَنْ عَلِمَ كَيْفَ الْمَرْجِعُ. وَ لَقَدْ أَصْبَحْنَا فِي زَمَانٍ قَدِ اتَّخَذَ أَكْثَرُ أَهْلِهِ الْغَدْرَ كَيْساً(2)، وَ نَسَبَهُمْ أَهْلُ الْجَهْلِ فِيهِ إِلَى حُسْنِ الْحِيلَةِ.

...

از خطبه هاى آن حضرت عليه السلام

پيوند صداقت و وفا

وفا همزاد صداقت و راستكارى است؛ يعنى مانند دوقلوهايى هستند كه هم زمان شكل مى گيرند و هرگز يكديگر را رها نمى كنند. وفاى به عهد و پيمان نمونه اى از صداقت و راستكارى انسان است، چون كسى كه پيمانى مى بندد و به آن وفادار مى ماند، در واقع نسبت با آن پيمان صادقانه رفتار كرده و نشان مى دهد كه ملكه صداقت در روح او راسخ و مانا شده است.

و سپرى محكم تر از وفادارى نمى شناسم، چون انسان وفادار دوستان و مدافعان زيادى دارد كه او را از هر خطرى حفظ مى كنند.

و هركه از چگونگى بازگشت به قيامت آگاه باشد، هرگز خيانت و پيمان شكنى نمى كند، چون از بدى فرجامِ نيرنگبازان آگاه است.

ص: 274


1- توأم: دوقلو، دو جنين كه در يك شكم باهم شكل مى گيرند.
2- كيس: عقل و سياست و زرنگى.

...

...

برداشت نادرست از سياست

ما در روزگارى به سر مى بريم كه بيشتر مردم نيرنگ و خيانت را عقل و زيركى مى شمارند. البته منظور از اين سخن، بيشترِ افرادى است كه تدبير امور مردم را به عهده گرفته اند و در زمان امام عليه السلام اين نيرنگبازان نسبت به شروط ايمان و بيعت با امام عليه السلام خيانت مى ورزيدند.

و مردم نادان كار اين نيرنگبازانِ پيمان شكن را زيركى مى پندارند، ولى انسان تقواپيشه گاهى متوجه اشتباه خود در بستن پيمان مى شود و در عين حال كه وفاى به پيمان براى او ناگوار و ناخوشايند است به پيمان خود پايبند مى ماند، به خلاف انسان نيرنگباز كه همواره مى كوشد تا خود را از پيامدهاى وفاى به پيمان خلاص كند، لذا نيرنگ به كار مى بندد [ و جاهلان كار او را زيركى مى پندارند].

ص: 275

مَا لَهُمْ قَاتَلَهُمُ اللَّهُ(1)! قَدْ يَرَى الْحُوَّلُ(2) الْقُلَّبُ(3) وَجْهَ الْحِيلَةِ وَ دُونَهُ مَانِعٌ مِنْ أَمْرِ اللَّهِ وَ نَهْيِهِ، فَيَدَعُهَا رَأْيَ عَيْنٍ بَعْدَ الْقُدْرَةِ عَلَيْهَا، وَ يَنْتَهِزُ(4) فُرْصَتَهَا مَنْ لاَ حَرِيجَةَ(5) لَهُ فِي الدِّينِ.

...

آنها را چه شده است كه چنين قضاوت مى كنند؟ خداى شان بكشد! گاهى انسان بصير و آگاه و قادر بر رهايى از تنگناها، راه چاره را مى شناسد، ولى فرمان خدا كه انسان را به ضرورتِ عملِ به پيمان و پرهيز از پيمان شكنى وا مى دارد، او را نمى گذارد كه به آن دست يازد، لذا با وجود توانايى در شكستنِ پيمان و نيرنگبازى و آشنايى با اين راه ها، از آنها چشم مى پوشد. پس نيرنگ نداشتن او نه از سر نادانى يا ناتوانى، بلكه به دليل امر و نهى الهى و فرمان اوست.

ولى كسى كه در انجام دادن گناه و سرپيچى از دستورات دينى بى پرواست در پى به دست آوردن فرصت است تا نيرنگ بزند.

امام عليه السلام خود از مصاديق گروه اول بود، يعنى مى توانست نيرنگ به كار ببرد، ولى چون خداى سبحان اجازه نداده است، از انجام دادنِ آن خوددارى مى فرمود، به خلاف رقيبان او كه از هرگونه عملى در راه رسيدن به مال و منصب دريغ نداشتند.

ص: 276


1- قاتلهم اللّه: نفرين است، يعنى خداى شان بكشد و چون اصل مقاتله طرفينى است و گويا هر كدام از طرفين مى كوشد تا طرف مقابل را بكشد به صورت باب مفاعله ذكر شده است (گويا اين افراد مى خواهند حق را بكشند).
2- حوّل: آگاه به تغيير امور و قادر بر خروج از مشكلات.
3- قلّب: آگاه به دگرگونى امور و قادر بر دگرگون ساختن آنها به منظور رهايى از تنگناها.
4- ينتهز: فرصت را از دست نمى دهد.
5- حريجة: پرهيز و پروا.

خطبه چهل و دوّم

و من كلام له عليه السلام

اشاره

أَيُّهَا النَّاسُ، إِنَّ أَخْوَفَ مَا أَخَافُ عَلَيْكُمُ اثْنَانِ: اتِّبَاعُ الْهَوَى، وَ طُولُ الاْءَمَلِ. فَأَمَّا اتِّبَاعُ الْهَوَى فَيَصُدُّ عَنِ الْحَقِّ، وَ أَمَّا طُولُ الاْءَمَلِ فَيُنْسِي الاْآخِرَةَ. أَلاَ(1) وَ إِنَّ الدُّنْيَا قَدْ وَلَّتْ حَذَّاءَ(2)، فَلَمْ يَبْقَ مِنْهَا إِلاَّ صُبَابَةٌ كَصُبَابَةِ(3) الاْءِنَاءِ اصْطَبَّهَا(4) صَابُّهَا(5). أَلاَ وَ إِنَّ الاْآخِرَةَ قَدْ أَقْبَلَتْ.

...

از سخنان آن حضرت عليه السلام

فرجام هوسرانى و آرزومندى

اى مردم، بيش از همه، از دو چيز بر شما مى ترسم: پيروى از هواى نفس كه به لذات و شهوت هاى حرام فرمان مى دهد، و آرزوى دور و دراز كه انسان را به طول عمر و جاودانگى در دنيا مى فريبد. ترس حضرت براى مردم از آن روست كه با پيروى از آن خصلت نكوهيده، دنيا و آخرت خويش را بر باد دهند.

و اما هوسرانى و پيروى از خواسته هاى نفسانى، انسان را از حق پذيرى باز مى دارد، چون حق غالباً با هوس در تضاد است. پس انسان هوسران هرگز نمى تواند به حق عمل كند و در نتيجه به شقاوت و بدبختى دنيا و آخرت دچار مى گردد.

و اما آرزوى دور و دراز موجب مى شود كه انسان آخرت را فراموش كند؛ يعنى وقتى

ص: 277


1- ألا: حرف تنبيه و هشدار است تا شنونده آماده شنيدن شود.
2- حذاء: سريع السير.
3- صبابة: باقيمانده آب يا شيرى كه در ظرف سرنگون شده باقى مانده باشد.
4- إصطب: از صاب گرفته شده، يعنى رها كرد.
5- صاب: رهاكننده.

...

...

انسان آرزوهاى دراز در سر بپروراند، به امور دنيا مشغول و در لذات و شهوات دنيوى غرق مى شود و در نتيجه آخرت را فراموش مى كند. در روايت آمده است كه حضرت عيساى مسيح عليه السلام فرمود: «مثل الدنيا و الآخرة كمثل رجل له ضرّتان، إن أرضى إحداهما سخطت الأخرى(1)؛ مَثَل دنيا و آخرت بسان دو "هَوُو" است كه در عقد يك مرد باشند: كه هرگاه يكى را خشنود كند، آن ديگرى خشمگين خواهد شد».

آگاه باشيد كه دنيا پشت كرده و شتابان مى رود، هرچند انسان خيال كند به كندى مى گذرد. هر شب و روزى كه سپرى مى شود، در حقيقت از مدت عمر دنيا و فرصتِ مقرر هر انسانى كم مى شود.

پس چيز چندانى از دنيا باقى نمانده، مگر به اندازه ته مانده آب يا شير كه در ته ظرف واژگون شده بر جا مانده است و اگر هم از عمر انسان مدت زياد باقى مانده باشد، بازهم اگر با چشم حقيقت در آن بنگريم در مى يابيم كه به اندازه ته مانده چنين ظرفى بيش نيست، كه كسى به آن اعتنايى نمى كند. اين سخن براى ايجاد بى رغبتى هرچه بيشتر در مردم نسبت به دنيا ايراد شده است، و بدين معناست كه همان طور كه ته مانده ظرف وارونه شير يا آب ارزشى ندارد، دنيا نيز همين وضعيت را دارد.

بدانيد كه آخرت روى آورده است، زيرا هرچه پيش رو باشد، در حقيقت به سوىِ ما روى مى آورد و هر روز كه از دنيا سپرى مى شود انسان به مقدار يك روز به آخرت نزديك تر مى شود.

ص: 278


1- روضة الواعظين، ابن فتال نيشابورى، ج 2، ص 268.

وَ لِكُلٍّ مِنْهُمَا بَنُونَ، فَكُونُوا مِنْ أَبْنَاءِ الاْآخِرَةِ، وَ لاَ تَكُونُوا مِنْ أَبْنَاءِ الدُّنْيَا، فَإِنَّ كُلَّ وَلَدٍ سَيُلْحَقُ بِأَبِيهِ يَوْمَ الْقِيَامَةِ، وَ إِنَّ الْيَوْمَ عَمَلٌ وَ لاَ حِسَابَ، وَ غَداً حِسَابٌ وَ لاَ عَمَلَ.

...

فرزندان دنيا و آخرت

و براى هر يك از دنيا و آخرت فرزندانى است: كسانى كه فرزند دنيا باشند براى دنيا تلاش بيشترى مى كنند و كسانى كه فرزند آخرتند همواره براى آخرت آمادگى بيشترى مى يابند.

پس اى مردم، فرزند آخرت باشيد نه فرزند دنيا. اين سخن امام عليه السلام بدين معناست كه براى آخرت عمل كنيد و با غفلت، تمام همت خود را صرف دنيا نكنيد.

چرا كه هر فرزندى در قيامت به مادرش خواهد پيوست. پس كسى كه فرزند دنيا باشد به دنيا پيوسته و در جهنم جاى خواهد داشت و كسى كه فرزند آخرت باشد، در آخرت به بهشت خواهد رفت.

امروز [كه در دنيا زندگى مى كنيد] روز عمل است و حسابرسى اى در كار نيست، چرا كه خداى سبحان عامل خير و شر را در دنيا پاداش و كيفر [واقعى و كامل] نمى دهد.

و فرداى قيامت كه با مرگ، عمل آدمى قطع مى شود، مردم حسابرسى خواهند شد.

اين سخن به منظور تشويق مردم براى انجام دادن اعمال صالح، قبل از فرارسيدن مرگ است كه با آمدن مرگ ديگر مجالى براى عمل خير و شايسته باقى نمى ماند.

سخنى از سيد رضى رحمه اللّه

أقول: الحذاء السريعة و من الناس من يرويه جذّاء.

سيد رضى رحمه اللّه مى گويد: حذاء، يعنى سريع و برخى به جاى اين كلمه جَذّاء گفته اند كه به معناى مقطوع الخير و از جَذَّ به معناى قَطَعَ گرفته شده است.

ص: 279

خطبه چهل و سوّم

و من كلام له عليه السلام

و قد أشار عليه أصحابه بالإستعداد للحرب بعد إرساله جرير بن عبداللّه البجلي إلى معاوية

إِنَّ اسْتِعْدَادِي لِحَرْبِ أَهْلِ الشَّامِ وَ جَرِيرٌ عِنْدَهُمْ، إِغْلاَقٌ لِلشَّامِ، وَ صَرْفٌ لاِءَهْلِهِ عَنْ خَيْرٍ إِنْ أَرَادُوهُ. وَ لَكِنْ قَدْ وَقَّتُّ(1) لِجَرِيرٍ وَقْتاً لاَ يُقِيمُ بَعْدَهُ إِلاَّ مَخْدُوعاً أَوْ عَاصِياً. وَ الرَّأْيُ عِنْدِي مَعَ الاْءَنَاةِ فَأَرْوِدُوا(2) وَ لاَ أَكْرَهُ لَكُمُ الاْءِعْدَادَ.

...

از سخنان آن حضرت عليه السلام آن هنگام كه جرير بن عبداللّه بجلى را براى مذاكره به سوى معاويه فرستاده و اصحاب به آن حضرت عليه السلام پيشنهاد آمادگى براى جنگ دادند

منطق امام عليه السلام در جنگ با دشمن

امام عليه السلام شخصى به نام «جرير بن عبداللّه بجلى» را با نامه اى به سوى معاويه فرستاد. آن حضرت در نامه خود، دليل تفرقه افكنى معاويه را از او استفسار كرد و هيچ بهانه منطقى را در آن كار پذيرفته نمى ديد و چون هدف معاويه براى اصحاب روشن بود و مى دانستند كه او دنبال احقاق حق نيست، به حضرت پيشنهاد كردند كه قبل از بازگشت جرير و آوردن جواب، به جنگ معاويه برود، اما امام عليه السلام نپذيرفت و اين خطبه را ايراد فرمود:

به يقين، آمادگى من براى جنگ با شاميان، در حالى كه هنوز جرير نزد آنهاست، سبب بسته شدن درهاى صلح بر روى شاميان و محروم كردن آنها از بركات پيروىِ احتمالىِ از امام عليه السلام است. روشن است وقتى فردى آماده مى شود با كسى جنگ كند طرف مقابل نيز

ص: 280


1- وقّت: وقت تعيين كردم.
2- فأرودوا: از كلمه إرْواد گرفته شده به معناى حركت آرام.

...

...

آماده جنگ مى شود و اين موجب دور ساختن وى از راه خيرى است كه احتمالاً آن را - در صورت عدم وقوع جنگ - بپيمايد.

ولى من براى جرير مدتى تعيين كردم تا برگردد. اگر پس از پايان اين مدت معاويه همچنان به مخالفت برخيزد از دو حال خارج نيست: يا نيرنگ به كار مى برد و يا عصيان و سرپيچى نموده است، و در هر صورت به طاعت من در نيامده و حجت ما براى جنگ تمام شده و ديگر براى جنگيدنِ با او هيچ مانعى وجود ندارد.

و به نظر من بايد صبر كنيم و عاقبت كار را ببينيم، سپس اقدام كنيم. شما آرام حركت كنيد و من از آمادگى براى جنگ منعتان نمى كنم، ولى تا فرجام كار روشن نشده (و پيك نيامده) است جنگ را آغاز نكنيد.

ص: 281

وَ لَقَدْ ضَرَبْتُ أَنْفَ هَذَا الاْءَمْرِ وَ عَيْنَهُ(1)، وَ قَلَّبْتُ ظَهْرَهُ وَ بَطْنَهُ(2)، فَلَمْ أَرَ إِلاَّ الْقِتَالَ أَوِ الْكُفْرَ.

...

تصميم نهايى

من اين موضوع را كاملاً بررسى و زيرورو نمودم. پس راهى جز جنگيدن با معاويه و محو كفر از سرزمين هاى اسلامى و يا بقاى معاويه و فراگير شدن كفر در سراسر جامعه اسلامى نمى بينم. اين حقيقتى است كه معاويه به آن اقرار كرده، زيرا مغيره نقل مى كند كه معاويه گفت: «لا أجوزُ عَن إخمادِ بني هاشمِ حتّى أمحُوَ إسمَ الرّسول؛ از فعاليت در امر خاموشى بنى هاشم دست نمى كشم تا اينكه نام رسول (حضرت محمد صلى اللّه عليه و آله ) را از ميان بردارم». فرزند او يزيد نيز پس از او چنين گفت:

لعبت هاشمُ بالملكِ فلا *** خبرٌ جاءَ و لا وحيٌ نزل(3)

«بنى هاشم حكومت را در دست گرفته [و ميداندارى كردند]؛ و گرنه نه خبرى رسيده و نه وحيى نازل شده است». و وليد بن عبدالملك يكى از همين خاندان آنگاه كه مستانه و بى شرمانه قرآن را آماج تير خود قرار داد و آن را پاره پاره كرد، خطاب به قرآن سرود:

اِذا ما جئتَ ربَّكَ يَوم حشرٍ *** فَقل: يا ربِّ مَزّقني الوليد(4)

«چون در روز قيامت در پيشگاه خدايت قرار گرفتى؛ [به او] بگو: پروردگارا، وليد مرا پاره پاره كرد»..

ص: 282


1- و لقد ضربت أنف هذا الأمر و عينه: مثالى است كه پس از بررسى كامل يك موضوع گفته مى شود. پس همان طور كه انسان چشم و بينى فرد را مى زند و او را به شكست مى كشاند و چهره او را در هم مى كوبد و قيافه او را زشت مى گرداند، كسى كه موضوعى را كاملاً بررسى مى نمايد گويا آن موضوع را به چنين سرنوشتى دچار ساخته و هيچ نگرانى از مبهم بودن آن ندارد و منظور از امر، جريان درگيرى و نزاع با معاويه بر سر خلافت است.
2- قلبت ظهره و بطنه: اين نيز يك تشبيه و تمثيل ديگر است، چون كسى كه مى خواهد از چيزى مطلع شود ظاهر و باطن آن را بررسى و زيرورو مى كند تا هيچ ابهام و مشكل حل نشده اى باقى نماند تا همان طور كه از ظاهر آن آگاه شده است، از باطن آن نيز مطلع شود. 3. تاريخ طبرى، ج 8، ص 188. 4. بحار الانوار، ج 38، ص 193.

إِنَّهُ قَدْ كَانَ عَلَى النَّاس وَالٍ أَحْدَثَ أَحْدَاثاً، وَ أَوْجَدَ النَّاسَ مَقَالاً، فَقَالُوا، ثُمَّ نَقَمُوا فَغَيَّرُوا.

...

انگيزه قتل عثمان

آنگاه امام عليه السلام بهانه معاويه را در بيعت نكردن، خونخواهى عثمان دانست و فرمود: او (عثمان) بدعت هايى در اسلام پديد آورد و موجب شد تا مردم مسلمان از او به زشتى و بدكارى ياد كنند، چون انسانى كه عمل ناپسند انجام مى دهد باب نكوهش و بدگويى را به روى خود مى گشايد.

پس مردم حرف هاى خود را زدند و خرده گيرى و انتقاد كردند و بدعت هاى او را برشمردند و وقتى كه تغييرى در مرام تباه او نديدند به خشم آمدند و او را كشتند. پس من كشنده عثمان نيستم تا معاويه خونخواهى عثمان را بهانه بيعت نكردن با من قرار دهد، بلكه معاويه خلافت را مى خواهد و در پى آن است كه از اين راه عواطف ساده انديشان را برانگيزاند تا به هدف پليد خود برسد.

ص: 283

خطبه چهل و چهارم

اشاره

و من كلام له عليه السلام لما هرب مصقلة بن هبيرة الشيباني إلى معاوية، و كان قد ابتاع سبي بني ناجية من عامل أميرالموءمنين عليه السلام و أعتقهم، فلما طالبه بالمال خاس به(1) و هرب إلى الشام

...

از سخنان آن حضرت عليه السلام

انگيزه ايراد اين خطبه

فردى به نام «مصقلة بن هبيره شيبانى» اسيرانِ «بنى ناجيه» را از كارگزار امام عليه السلام خريد و آزاد كرد. وقتى امام عليه السلام پول آنها را طلب كرد، خيانت نمود و به شام نزد معاويه گريخت.

ماجراى مصقله شيبانى

داستان مصقله از اين قرار است كه: «خريت بن راشد ناجى» يكى از افراد «بنى ناجيه» و از ملازمان حضرت در صفين، پس از جنگ صفين، پيمان خود را شكست و با شورشيان خوارج هم صدا شد و در حكميت به شدت انتقاد مى كرد و مردم را عليه آن حضرت مى شوراند و آنها را به ضرورت مبارزه با وى دعوت مى كرد. حضرت عليه السلام يك گردان را به فرماندهى «معقل بن قيس رياحى» به سوى او و ساير افراد مرتدّى كه به مسيحيت و مانند آن روى آورده بودند گسيل فرمود. سپاه معقل در «سيف البحر» ايران با آنان روبه رو شد و نخست آنان را به توبه فرا خواند، اما نپذيرفتند؛ لذا جنگجويان معقل بر آنان تاختند و تعداد فراوانى را كشتند و زنان و مردان آنها را كه پانصد نفر بوده اند اسير كردند.

ص: 284


1- خاس به: خست ورزيد، به آن خيانت كرد.

...

...

معقل با اسيران برمى گشت كه با مصقلة بن هبيره شيبانى كارگزار حضرت امير عليه السلام در منطقه «اردشير خرّه» برخورد نمود. زنان و كودكان و مردان اسير، گريه و فرياد سردادند، و از او خواستند تا آنان را آزاد كند. مصقله نيز آنها را به پانصد هزار درهم از معقل خريدارى نمود. امام عليه السلام او را به كوفه فراخواند و او نيز دويست هزار درهم به امام عليه السلام پرداخت و ترسيد كه مبادا حضرت بقيه پول را مطالبه كند. لذا نزد معاويه گريخت. حضرت عليه السلام درباره او چنين فرمود:

ص: 285

قَبَّحَ اللَّهُ مَصْقَلَةَ(1)! فَعَلَ فِعْلَ السَّادَات، وَ فَرَّ فِرَارَ الْعَبِيدِ! فَمَا أَنْطَقَ مَادِحَهُ حَتَّى أَسْكَتَهُ، وَ لاَ صَدَّقَ وَاصِفَهُ حَتَّى بَكَّتَهُ(2)، وَ لَوْ أَقَامَ لاَءَخَذْنَا مَيْسُورَهُ، وَ انْتَظَرْنَا بِمَالِهِ وُفُورَهُ.

...

نفرت امام عليه السلام از خائن به بيت المال

خداى سبحان مصقله را زشت [و خير را از او] بگرداند! كار بزرگان را انجام داد. چرا كه بزرگان نسبت به ضعيفان عطوفت مى ورزند و اسيران را آزاد مى سازند، ولى مانند بردگان فرار كرد. چون برده وقتى كه راه چاره اى نمى بيند مى گريزد، اما بزرگان هرگز نمى گريزند، بلكه به حلّ مشكل خود مى پردازند.

هنوز مردم او را به پاس كار بزرگوارانه اش ستايش نكرده بودند كه با فرار خود آنها را ساكت كرد و از ستايش بازداشت. چون انسان وقتى كه كار خوبى و سپس كار بدى انجام دهد كسى او را ستايش نمى كند، چون بدى، خوبى را مى پوشاند.

و هنوز تعريف كننده خود را [ با كمال بخشيدن به كار خود] تصديق نكرده بود كه [ با پناه جستن به معاويه] او را به سكوت و سرزنش واداشت. چون عمل انسان مؤيد تعريف مردم است و عمل مصقله جايى براى ستايش و تعريف نگذاشت.

اگر مصقله فرار نمى كرد ما آن مقدار كه توانايى داشت از او مى گرفتيم و صبر مى كرديم تا آن هنگام كه در كار او گشايش به وجود آيد، آنگاه بقيه مال را مى ستانديم و هرگز بر او سخت نمى گرفتيم.

ص: 286


1- قبح اللّه مصقلة: اين جمله گرچه به صورت خبر است، ولى در حقيقت معنايش نفرين بر مصقله مى باشد و بدين معناست كه خداى سبحان او را زشت بگرداند.
2- بكّته: از تبكيت گرفته شده و به معناى ساكت كردن به زور و با سرزنش است.

خطبه چهل و پنجم

و من خطبة له عليه السلام

اشاره

الْحَمْدُ لِلَّهِ غَيْرَ مَقْنُوطٍ(1) مِنْ رَحْمَتِهِ، وَ لاَ مَخْلُوٍّ مِنْ نِعْمَتِهِ، وَ لاَ مَأْيُوسٍ مِنْ مَغْفِرَتِهِ، وَ لاَ مُسْتَنْكَفٍ(2) عَنْ عِبَادَتِهِ، الَّذِي لاَ تَبْرَحُ(3) مِنْهُ(4) رَحْمَةٌ، وَ لاَ تُفْقَدُ لَهُ نِعْمَةٌ. وَ الدُّنْيَا دَارٌ مُنِيَ(5) لَهَا الْفَنَاءُ، وَ لاِءَهْلِهَا مِنْهَا الْجَلاَءُ(6)، وَ هِيَ حُلْوَةٌ خَضِرَةٌ، وَ قَدْ عَجِلَتْ(7) لِلطَّالِبِ، وَ الْتَبَسَتْ(8) بِقَلْبِ النَّاظِرِ. فَارْتَحِلُوا عَنْهَا بِأَحْسَنِ مَا بِحَضْرَتِكُمْ مِنَ الزَّادِ، وَ لاَ تَسْأَلُوا فِيهَا فَوْقَ الْكَفَافِ(9)، وَ لاَ تَطْلُبُوا مِنْهَا أَكْثَرَ مِنَ الْبَلاَغِ.

...

از خطبه هاى آن حضرت عليه السلام در روز عيد فطر

حمد و ثناى الهى

ستايش خدايى را كه هيچ گاه از رحمت او نااميد و از بارش نعمت هاى پياپى او محروم و از آمرزش او نوميد نيستم(10) و از عبادت و پرستش او سر باز نزده ام و هرگز تكبر نمى ورزم. خدايى كه رحمت او پايا و ناگسستنى، نعمت او پايان ناپذير و همه موجودات از نعمت هاى پياپى او برخوردارند.

ص: 287


1- مقنوط: از قنوط گرفته شده، يعنى نااميدى و يأس.
2- مستنكف: از إستنكاف است يعنى رويگردانى و عدم تمكين.
3- لا تبرح: زايل نمى شود.
4- منه: براى رساندن معناى نشر و انتشار است، ولى در بعضى از نسخه ها به جاى منه، له آمده است.
5- مِني: مقدّر شده است.
6- جلاء: كوچ و انتقال.
7- عجلت: شتابيد، به سرعت به سمت او آمده است.
8- التبست: آميخته شده است.
9- كفاف: مقدارى كه براى انسان كافى مى باشد.
10- البته اين مطلب با عصمت آن حضرت عليه السلام منافاتى ندارد، چون انبيا و ائمه عليهم السلام خود را در محضر خداى سبحان مى ديدند، تا آن جا كه پرداختن به ضروريات جسمانى را نيز خلاف عمل به اولى (= ترك اولى) مى دانستند و لذا از آن استغفار و طلب آمرزش مى كردند. تفصيل اين بحث را در كتاب تقريب القرآن إلى الأذهان آورده ايم.

...

...

ويژگى هاى دنيا

آنگاه حضرتش به بيان بى ثباتى دنيا پرداخت و فرمود:

دنيا محلى است كه سرنوشت قطعى آن نابودى است، چون در واقع پلى است براى گذر به سوى آخرت.

و كوچ كردن از آن براى ساكنانش حتمى است، زيرا روح انسان با مرگ از دنيا به عالم آخرت منتقل مى شود، هرچند جسد او باقى مى ماند.

مزه آن شيرين است و منظره آن دلنشين.

به سمت خواستارانش شتابان مى رود. يعنى در بسيارى از اوقات طالبان دنيا با سرعت به خواسته هاى خود مى رسند يا اينكه منظور آن است كه دنيا براى خواستارانش نقد و دست يافتنى است.

محبت دنيا با قلب كسى كه [به چشم خريدار] در آن مى نگرد آميخته شده است.

تعامل مؤمنان با دنيا

از دنيا با بهترين توشه اى كه در دسترس داريد، يعنى ايمان و عمل صالح روى برتابيد و كوچ كنيد.

و بيشتر از مقدارى كه زندگى تان را كفايت كند از دنيا نخواهيد تا حساب و پيآمد آن بر عهده شما نباشد.

و بيش از آن مقدارى كه شما را به مقصد برساند مطالبه نكنيد كه در غير اين صورت، نگهبان آن براى ديگران هستيد و بار مسئوليت مازاد بر نيازتان را بر دوشِ خود خواهيد كشيد.

ص: 288

خطبه چهل و ششم

و من كلام له عليه السلام عند عزمه على المسير إلى الشام

اشاره

اللَّهُمَّ(1) إِنِّي أَعُوذُ بِكَ مِنْ وَعْثَاءِ(2) السَّفَرِ، وَ كَآبَةِ(3) الْمُنْقَلَبِ(4)، وَ سُوءِ الْمَنْظَرِ فِي الاْءَهْلِ وَ الْمَالِ. اللَّهُمَّ أَنْتَ الصَّاحِبُ فِي السَّفَرِ، وَ أَنْتَ الْخَلِيفَةُ فِي الاْءَهْلِ، وَ لاَ يَجْمَعُهُمَا غَيْرُكَ، لاِءَنَّ الْمُسْتَخْلَفَ لاَ يَكُونُ مُسْتَصْحَباً، وَ الْمُسْتَصْحَبُ لاَ يَكُونُ مُسْتَخْلَفاً.

...

از خطبه هاى آن حضرت عليه السلام به هنگام رفتن به سوى شام (صفين)

دعاى هنگام سفر

معاويه از پذيرش فرمان امام عليه السلام روى برتافت و ارتشى را براى جنگ با آن حضرت آماده ساخت و در جايى به نام (صفين) با لشكر امام عليه السلام روبه رو شد و جنگى فرسايشى و طولانى مدت در گرفت كه سرانجام آن حكميّت بود. امام عليه السلام هنگام حركت به سوى صفين اين سخنان را كه به منزله دعاى سفر است بيان فرمود:

خدايا، از مشقت و رنج سفر و حزن بازگشتْ به تو پناه مى برم. يعنى خدايا، از اين سفر افسرده و شكست خورده برنگرديم و براى خانواده هايمان حادثه تلخى مانند: مرگ، بيمارى يا انحراف فكرى و اخلاقى پيش نيايد و دارايى مان دچار كاستى نشود.

خدايا، عنايت تو در سفر همراه مسافران است، پس رنج و مصيبتى نخواهيم ديد و

ص: 289


1- اللّهم: در اصل يا اللّه بوده است كه حرف ندا (يا) حذف و در عوض ميم به آخر آن افزوده شده است.
2- وعثاء: رنج و مشقت.
3- كآبة: افسردگى.
4- منقلب: مصدر ميمى به معناى بازگشتگاه.

...

...

جانشين [و ناظر بر احوال] بازماندگان و خانواده تو هستى؛ پس غصه اى نمى بينند و غير از تو كسى نمى تواند بين دو تعارض را جمع كند، يعنى هم با مسافر همراه باشد و هم با خانواده او. چرا كه اگر كسى همراه يك نفر باقى بماند نمى تواند همراه ديگرى باشد و اگر همراه ديگرى باشد نمى تواند نزد نفر اول باشد. اين كلام امام عليه السلام بدين معناست كه اجسام بايد در يك مكان باشند و عقلاً امكان حضور آنها در دو مكان در يك زمان وجود ندارد.

ص: 290

خطبه چهل و هفتم

و من كلام له عليه السلام في ذكر الكوفة

اشاره

كَأَنِّي بِكِ(1) يَا كُوفَةُ(2) تُمَدِّينَ مَدَّ الاْءَدِيمِ الْعُكَاظِيِّ، تُعْرَكِينَ(3) بِالنَّوَازِلِ(4)، وَ تُرْكَبِينَ بِالزَّلاَزِلِ(5)، وَ إِنِّي لاَءَعْلَمُ أَنَّهُ مَا أَرَادَ بِكِ جَبَّارٌ(6) سُوءاً إِلاَّ ابْتَلاَهُ اللَّهُ بِشَاغِلٍ، وَ رَمَاهُ بِقَاتِلٍ.

...

از سخنان آن حضرت عليه السلام كه درباره كوفه ايراد فرمود

آينده كوفه از نگاه امام على عليه السلام

اى كوفه، گويى تو را مى بينم كه مانند پوست عكاظى كشيده مى شوى.

عكاظ بازار عرب ها نزديك طائف بوده كه از اول ماه ذى قعده در آن جمع مى شدند تا بر يكديگر فخرفروشى كنند و فضيلت ها و اشعار خود را به رخ يكديگر بكشند. در اين بازار همه چيز فروش مى رفت و پوست و چرم دباغى شده بيشترين كالايى بود كه در اين بازار عرضه مى شد، بنابراين چرم عكاظى خوانده مى شد. امام عليه السلام در اين تشبيه مى فرمايد: اى كوفه همان طور كه در دباغى پوست كشيده مى شود تا به خوبى پرداخت شود، تو نيز با آشوب ها و جنگ ها و دگرگونى ها از هر سوى كشيده مى شوى.د.

ص: 291


1- كأني بك: در اصل كأني أرى بواسطتك بوده است، يعنى گويى به واسطه تو مى بينم. يك چيز وقتى كه به گونه اى خاص قرار بگيرد انسان مى تواند به واسطه آن چيز آن حالت را ببيند.
2- يا كوفه: خطابى است به شنوندگان، هرچند مخاطب چيزى غير انسان و بدون ادراك باشد.
3- تعركين: از عرك به معناى ماليدن و دلاكى گرفته شده است.
4- نوازل: جمع نازلة به معناى مصيبت سنگين است و چون از آسمان فرود مى آيد، نازله ناميده شده است.
5- زلازل: جمع زلزلة، يعنى چيزى كه موجب اضطراب و حركت شديد مى گردد.
6- جبار: ظالمى كه هرچه بخواهد، بر مردم تحميل مى كند.

...

...

به مصيبت هايى هولناك گرفتار مى شوى و حوادث سهمگين در تو زاده مى شوند و به سان خيزاب بر تو سوار خواهد شد.

مى دانم كه هر ستمگرى چون به تو قصد سوئى داشته باشد ناچار به مصيبتى بزرگ چون بيمارى يا مرگ و مانند آن گرفتار خواهد شد، تا ناگزير از تو روى برگرداند و هدف تير قاتلى ناپيدا شود و بميرد.

سه مطلب درباره كوفه

در اين جا به اختصار درباره كوفه سه مطلب را بيان مى كنيم:

1. هر حكومتى كه ناگهان بر سر كار بيايد اگر شايستگىِ ماندگارى را نداشته باشد، به صورت ناگهانى نيز از بين خواهد رفت، و اگر صلاحيت داشته باشد ناچار با تحولات فراوانى روبه رو خواهد شد. حكومت اسلامى چون ناگهانى پديد آمد و شايستگى لازم را داشت پس از ارتحال پيامبر صلى اللّه عليه و آله و به ويژه در زمان عثمان و در زمان اميرمؤمنان عليه السلام با رخدادهاى زيادى روبه رو شد و كوفه به سبب اهميتش در كوران اين آشوب ها قرار گرفت.

به ديگر سخن، ماندگارى وضعيت جديد در گرو توانمندى و مقدار مقاومت آن است، زيرا اگر نتواند در برابر وضعيت پيشين بايستد، ناچار محو خواهد شد و وضعيت سابق همچنان عرصه دارى خواهد كرد. همچنين چون شهر كوفه موقعيت استراتژيكى ويژه اى داشت، همواره صحنه آشوب ها و ناآرامى ها بود.

2. چون كوفه به سبب وجود مسجد و مرقد مطهر حضرت امير عليه السلام مورد احترام و تقديس بود، لذا هرگاه ستمگران قصد كشتن يا اخراج يا آزار مردم كوفه را داشتند، خداى سبحان از آنها دفاع مى كرد.

ص: 292

...

...

3. كوفه محل آشوب و حوادثى بود، مانند شورش در زمان خلافت عثمان و پيدايش خوارج در زمان امام على عليه السلام و «زياد بن ابيه» در زمان معاويه و ابن زياد در زمان يزيد و «مختار» و «مصعب» و ديگران كه اين حوادث حدود يك قرن ادامه داشت. طبق گفته مورخان، زياد بن ابيه به فلج و فرزندش عبيداللّه به جذام و حجاج به بيمارى دردناكى در نشيمنگاه دچار شد. علاوه بر اين، كرم هاى بزرگى در روده اش پديد آمدند، و در نهايت، سوسكى نشيمنگاه او را گزيد و كشت. عمرو بن هبيره و فرزندش يوسف نيز گرفتار پيسى و جذام شدند. خالد قسرى نيز پس از آنكه زخم خورد به حبس افتاد و در زندان از گرسنگى مُرد. مصعب و مهلّب نيز به ضرب شمشير كشته شدند، و الى آخر... .

ص: 293

خطبه چهل و هشتم

و من خطبة له عليه السلام عند المسير إلى الشام

اشاره

...

از خطبه هاى آن حضرت عليه السلام كه هنگام حركت به سمت شام (صفّين) ايراد شده است

حركت به سوى شام

امام عليه السلام هنگامى كه براى جنگ با معاويه به سوى صفين حركت كرد، زياد بن نصر و شريح بن هانى را به فرماندهى دوازده هزار نيروى سواره نظام برگزيد تا طلايه داران لشكر باشند. حضرت به آنان دستور داد كه از كناره رود فرات حركت كنند. آنان از جاده خشكى كه به كوفه مى رسد حركت كردند تا به «عانات» و «ملطاط» كه در كنار شط فرات قرار دارند رسيدند. امام عليه السلام نيز از كوفه خارج شد و به شهر مدائن رسيد و مردم آنجا را موعظه و ارشاد نمود. آنگاه «عدى بن حاتم» را به جانشينى خود بر آن سامان گمارد و از آنان جدا شد. آنگاه هشتصد نفر تحت پرچم عدى گرد آمدند. عدى نيز پسر خود زيد را به جانشينى خود برگزيد و خودش براى پيوستن به سپاه حركت كرد. پس از آن زيد با چهارصد تن مرد جنگى به آنان پيوست و طلايه لشكر به آن حضرت پيوستند و سرانجام دو لشكر در صفين با يكديگر رودررو شدند. امام عليه السلام در چنين موقعيتى اين خطبه را ايراد فرمود:

ص: 294

الْحَمْدُ لِلَّهِ كُلَّمَا وَقَبَ(1) لَيْلٌ وَ غَسَقَ(2)، وَ الْحَمْدُ لِلَّهِ كُلَّمَا لاَحَ(3) نَجْمٌ وَ خَفَقَ(4)، وَ الْحَمْدُ لِلَّهِ غَيْرَ مَفْقُودِ الاْءِنْعَامِ وَ لاَ مُكَافَإِ الاْءِفْضَالِ.

...

ستايش پروردگار از زبان امام على عليه السلام

ستايش خداى را سزاست هرچند كه شب سر رسد و تاريكى آن شدت گيرد.

و ستايش خداى را سزاست هر بار كه ستاره اى در آسمان آشكار و سپس پنهان گردد يا به سبب وزش هوا، [نورش] كم و زياد شود.

و ستايش خداى را سزاست كه نعمت او هيچ گاه قطع نشده، بلكه همواره و پياپى جارى است و ستايش خدايى را سزاوار است كه هيچ انسانى نمى تواند فضل و احسان او را جبران كند. چون انسان مالك چيزى نيست تا با دادن آن به خدا، فضل و رحمتش را جبران كند و عوضِ آن را بدهد.د.

ص: 295


1- وقب: داخل شد.
2- غسق: بر شدت ظلمت آن افزوده شد.
3- لاح: ظاهر و آشكار شد.
4- خفق: غايب و ناپيدا شد.

أَمَّا بَعْدُ، فَقَدْ بَعَثْتُ مُقَدِّمَتِي وَ أَمَرْتُهُمْ بِلُزُومِ هَذَا الْمِلْطَاطِ(1) حَتَّى يَأْتِيَهُمْ أَمْرِي، وَ قَدْ أَرَدْتُ أَنْ أَقْطَعَ هَذِهِ النُّطْفَةَ(2) إِلَى شِرْذِمَةٍ(3) مِنْكُمْ مُوَطِّنِينَ(4) أَكْنَافَ دِجْلَةَ، فَأُنْهِضَهُمْ مَعَكُمْ إِلَى عَدُوِّكُمْ، وَ أَجْعَلَهُمْ مِنْ أَمْدَادِ(5) الْقُوَّةِ لَكُمْ.

...

گزارشى از اعزام لشكر به سمت مدائن

اما بعد، پيشقراولان سپاهم را گسيل كردم و به آنان دستور دادم كه از اين كناره رود [فرات[ فاصله نگيرند تا آنكه فرمان من برسد. من تصميم گرفتم كه از اين آب بگذرم و به سوى جمعى از شما (اهل مدائن) كه در اطراف رودخانه دجله سكونت دارند حركت كنم، تا مردم شهر مدائن را به عنوان نيروى كمكى همراه شما براى جنگ با معاويه گسيل كنم.

گفتارى از سيد رضى رحمه اللّه

أقول: يعني عليه السلام بالملطاط هاهنا، السمت الذي أمرهم بلزومه و هو شاطئ الفرات و يقال ذلك أيضا لشاطئ البحر و أصله ما استوى من الأرض و يعني بالنطفة ماء الفرات و هو من غريب العبارات و عجيبها.

سيد رضى رحمه اللّه مى گويد: منظور امام عليه السلام از ملطاط در اين گفتار مسيرى بود كه آن حضرت فرمان داد تا از آن فاصله نگيرند و آن مسير، ساحل رودخانه فرات است. به ساحل دريا نيز ملطاط مى گويند. پس اصل ملطاط به معناى زمين هموار است. و منظور از نطفه، آب فرات است و اين تعبير از شمار تعابير بسيار شگفت و غريب مى باشد(6).

ص: 296


1- ملطاط: حاشيه رودخانه و ساحل دريا.
2- نطفة: آب اندك و لذا منى را كه كم است نطفه مى گويند و بسا حضرت على عليه السلام براى تقويت روحيه رزمندگان فرات را نطفه، يعنى آبى ناچيز ناميده است.
3- شرذمة: جماعت و گروه.
4- موطنين: كسانى كه جايى را به عنوان وطن و محل سكونت انتخاب كرده اند.
5- أمداد: جمع مدد، يعنى مردان نظامى و اسلحه هايى كه لشكر به وسيله آنها تقويت مى گردد.
6- شارح قدس سره وجه غرابت آن را بيان كرده اند كه براى تقويت روحيه رزمندگان، رود فرات را نطفه (آبى ناچيز) ناميدند.

خطبه چهل و نهم

و من خطبة له عليه السلام

اشاره

الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِي بَطَنَ خَفِيَّاتِ الاْءُمُوُرِ(1)، وَ دَلَّتْ عَلَيْهِ أَعْلاَمُ(2) الظُّهُورِ، وَ امْتَنَعَ عَلَى عَيْنِ الْبَصِيرِ، فَلاَ عَيْنُ مَنْ لَمْ يَرَهُ تُنْكِرُهُ وَ لاَ قَلْبُ مَنْ أَثْبَتَهُ يُبْصِرُهُ.

...

از خطبه هاى آن حضرت عليه السلام

اوصاف پروردگار از زبان امام على عليه السلام

ستايش خدايى را سزاست كه به امور ناپيدا علم دارد. برخى از امور مثل اعماق درياها و حقيقت و چيستى ذات انسان و حيوان و ابعاد پهنه آسمان ها و مانند اينها، از حواس پنجگانه انسانى به دورند، ولى خداى سبحان از حقيقت آنها آگاه است.

و [سپاس حضرتش را كه] نشانه هاى آشكار، به سوى وى راه مى نمايند. نشانه هاى ظاهرى مانند: آسمان و زمين و ستارگان و درياها بر وجود و قدرت او دلالت دارند؛ زيرا هر موجودى دلالت مى كند كه پروردگار و آفريننده اى قادر و عليم و حكيم دارد.

ديدنِ او به وسيله چشم بينا محال است و در دنيا و آخرت ديده نمى شود، چون امكانِ ديدن او، چنان كه در علم كلام ثابت شده است، وجود ندارد. و اما لفظِ «بصير» براى بيان عموميت آورده شده است، مانند «...وَ لاَ طَائِرٍ يَطِيرُ بِجَنَاحَيْهِ...»(3)؛ «و نه هيچ پرنده اى كه با ... .

ص: 297


1- بطن خفيات الأمور: به امور مخفى و ناپيدا آگاه است.
2- أعلام: جمع علم، يعنى علامت يك چيز كه دلالت بر وجود آن دارد.
3- سوره انعام، آيه 38.

...

دو بال خود پرواز مى كند» كه تعبير شامل تمام پرندگان مى شود. اين جا نيز شامل تمام بينندگان مى شود كه به هيچ وجه نمى توانند او را ببينند.

كسى كه او را با چشم نمى بيند، هرگز نمى تواند وجود او را انكار كند، چون زمانى مى توان او را انكار كرد كه هيچ دليل ديگرى بر وجود او نباشد، در حالى كه دلائل فراوانى بر وجود او دلالت مى كنند.

و هر كسى كه با قلب و يقين وجود او را ثابت كرده است نمى تواند او را ببيند.

مراد حضرت از اين دو جمله آن است كه نه مى توان او را انكار كرد و نه مى توان او را ديد و بايد به خداى ناديده اقرار و اعتراف كرد.

ص: 298

سَبَقَ فِي الْعُلُوِّ فَلاَ شَيْءَ أَعْلَى مِنْهُ، وَ قَرُبَ فِي الدُّنُوِّ فَلاَ شَيْءَ أَقْرَبُ مِنْهُ. فَلاَ اسْتِعْلاَوءُهُ بَاعَدَهُ عَنْ شَيْءٍ مِنْ خَلْقِهِ، وَ لاَ قُرْبُهُ سَاوَاهُمْ فِي الْمَكَانِ بِهِ. لَمْ يُطْلِعِ الْعُقُولَ عَلَى تَحْدِيدِ صِفَتِهِ، وَ لَمْ يَحْجُبْهَا عَنْ وَاجِبِ مَعْرِفَتِهِ.

...

در رفعت و برترى از همه پيشى گرفته است. بنابراين او پيش از هر بلندمرتبه اى و بالاتر از هر عالى رتبه اى است و هيچ چيزى از او بالاتر نيست، چون مخلوق نمى تواند از خالقِ خود والاتر و بالاتر باشد.

در علم و قدرت به همه چيز نزديك است و هيچ چيز نسبت به اشياء از خدا نزديك تر نيست به گونه اى كه حضرتش به انسان از خود او عالم تر و تواناتر و حتى نزديك تر است.

برترى اش او را از هيچ يك از آفريده هايش دور نكرده است، زيرا اين نزديكى، نزديكى فيزيكى و جسمى نيست تا در آن صورت اگر جسمى بالاتر از جسمى ديگر باشد از او فاصله گرفته و دور شده است.

نزديك بودن خدا باعث قرار گرفتنِ او در يك مكانِ خاص نمى شود، زيرا نزديكى خدا به اشياء قرب جسمى نيست بلكه چيزى است در مايه معنوى و تحقق آن، به علم و قدرت و احاطه او بستگى دارد. اين نزديكى نيز مانند برترىِ او در حيطه معنا و ماورا مى باشد نه در طبيعت و جسم.

عقول آدميان را در درك واقعيت صفت الهى آگاه نساخته است، چرا كه عقل انسان نمى تواند صفات الهى را ادراك كند، زيرا در آن صورت ادراك كننده بر ادراك شونده احاطه پيدا مى كند و خداى سبحان به دليل نامتناهى بودن در ذات و صفات، به وسيله موجود متناهى، كه در اينجا انسان مى باشد، قابل ادراك و احاطه نيست.

در عين حال كه عقل نمى تواند كنه ذات الهى را بشناسد، خداوند آن را از مقدار لازم و واجب شناخت الهى محروم نساخته. به ديگر سخن، گرچه عقل نمى تواند صفات الهى را

ص: 299

فَهُوَ الَّذِي تَشْهَدُ لَهُ أَعْلاَمُ الْوُجُودِ، عَلَى إِقْرَارِ قَلْبِ ذِي الْجُحُودِ، تَعَالَى اللَّهُ عَمَّا يَقُولُهُ الْمُشَبِّهُونَ بِهِ وَ الْجَاحِدُونَ لَهُ عُلُوّاً كَبِيراً.

...

درك كند، ولى مقدار اندكى كه بايد شناخته شود، براى عقل قابل درك مى باشد. پس عقل گرچه معناى واقعى قدرت و حكمت را نمى شناسد، اما به قادر و حكيم بودن خدا پى مى برد.

اقرار قلبى منكران وجود خدا

ادله وجود، يعنى موجوداتى كه دلالت بر وجود الهى دارند، گواهى مى دهند كه منكران وى نيز قلبا اقرار و اعتراف به وجود او دارند، چنان كه شاعر نيز گفته است:

و في كلِّ شيءٍ لهُ آية *** تدُلّ على أَنَّهُ واحدٌ

«و در هر چيز نشانه اى وجود دارد / كه بر يگانگى خدا دلالت مى كند».

پس انسانى كه با زبانْ وجود او را انكار مى كند، در واقع با قلب خود به وجود او اقرار مى نمايد، زيرا اين همه دلائل وجود و آيات هستى را مى بيند و لاجرم به وجود او پى مى برد؛ چنان كه قرآن مى فرمايد: «وَ جَحَدُواْ بِهَا وَاسْتَيْقَنَتْهَآ أَنفُسُهُمْ...»(1)؛ «[آيات و نشانه هاى الهى] را انكار كردند، اما دل هايشان به آن يقين كرده اند». پس گواهى، به قلبِ منكِرِ خدا رسيده است، اما او، ناچار است به صورت قلبى به وجود او اعتراف نمايد.

خدا بسيار برتر و بالاتر از آن چيزى است كه بت پرستان مى گويند و او را به آفرينه ها تشبيه مى نمايند و گمان مى كنند كه خدا داراى جسم و صفات جسمانى است، و نيز برتر از گفته هاى منكرانِ وجود خداى سبحان است، زيرا او قابل انكار نيست و بسى والاتر است.

ص: 300


1- سوره نمل، آيه 14.

خطبه پنجاهم

و من كلام له عليه السلام

اشاره

إِنَّمَا بَدْءُ وُقُوعِ الْفِتَنِ(1) أَهْوَاءٌ تُتَّبَعُ، وَ أَحْكَامٌ تُبْتَدَعُ، يُخَالَفُ فِيهَا كِتَابُ اللَّهِ، وَ يَتَوَلَّى عَلَيْهَا رِجَالٌ رِجَالاً، عَلَى غَيْرِ دِينِ اللَّهِ. فَلَوْ أَنَّ الْبَاطِلَ خَلَصَ مِنْ مِزَاجِ الْحَقِّ لَمْ يَخْفَ عَلَى الْمُرْتَادِينَ(2)، وَ لَوْ أَنَّ الْحَقَّ خَلَصَ مِنْ لَبْسِ الْبَاطِلِ لاَنْقَطَعَتْ عَنْهُ أَلْسُنُ الْمُعَانِدِينَ. وَ لَكِنْ يُوءْخَذُ مِنْ هَذَا ضِغْثٌ(3) وَ مِنْ هَذَا ضِغْثٌ فَيُمْزَجَانِ فَهُنَالِكَ يَسْتَوْلِي الشَّيْطَانُ عَلَى أَوْلِيَائِهِ، وَ يَنْجُو الَّذِينَ سَبَقَتْ لَهُمْ مِنَ اللَّهِ الْحُسْنى(4).

...

از سخنان آن حضرت عليه السلام

چگونگى پيدايش فتنه ها

آغاز پيدايش فتنه ها [دو چيزند: [هوس هايى كه از آن پيروى مى كنند؛ يعنى كسى كه القاى فتنه مى كند خواسته هايى به ناحق و خارج از دين مطرح مى كند و طبعا كسانى هم به پيروى از او روى مى آورند و بدين صورت فتنه آغاز مى شود.

و احكام جديدى كه برخى بدعتگران در دين پديد مى آورند، سپس براى خود ياورانى جمع مى كنند تا با اهل حقيقت در بيفتند، و بدين وسيله و با كمك فتنه و آشوب آفرينى، با پيروان حق درگيرى به وجود مى آيد.

راه ديگر آن است كه فتنه گران با كتاب خدا مخالفت مى كنند و به خلاف دين خدا،

ص: 301


1- فتن: جمع فتنة.
2- مرتادين: خواستاران و طالبان، برگرفته از إرتاد، به معناى طلب كرد.
3- ضغث: دسته و توده.
4- مضمون آيه: «إِنَّ الَّذِينَ سَبَقَتْ لَهُم مِّنَّا الْحُسْنَىآ أُولَئِكَ عَنْهَا مُبْعَدُونَ»؛ (سوره انبياء، آيه 101).

...

...

افراد ديگرى را متصدى اجراى اين هوس ها و احكام جعلى مى سازند. يعنى از يكديگر براى تثبيت و نشر اين فتنه ها كمك مى گيرند، كه اين همكارى عليه دين الهى و بر اساس هوسبازى و بدعت هاست.

پس اگر باطل از آميختگى با حق جدا شود، و حق يك طرف و باطل يك طرف ديگر قرار بگيرد، در آن صورت حقيقتِ امر بر طالبان آن پنهان نمى ماند (يعنى باطل چهره خود را آشكار مى سازد).

و اگر حق از پسِ پرده باطل به در آيد و بر اندام حق لباس باطل نپوشانند، زبان معاندان درباره حق كوتاه خواهد شد، زيرا معاندان عليه حق زبان به تعدى مى گشايند و آن را نكوهش مى كنند و عمل كسانى را كه لباس حق بر باطل پوشانيده اند مورد انتقاد قرار مى دهند. پس خلاصه اگر باطل عريان باشد مردم از آن اجتناب مى كنند واگر حق ظاهر و آشكار باشد و كسى لباس باطل بر آن نپوشاند، هيچ كس نمى تواند حق را نكوهش كند چون حق طعنه بردار و خدشه بردار نيست.

ولى باطل گرايان مقدارى از حق و مقدارى از باطل را باهم مى آميزند تا به اهداف پليد خود برسند. پس اين جاست كه شيطان بر پيروان خود چيره مى شود و آنان باطل را به صورت حق مى بينند و به آن طعن مى زنند، چرا كه حق تحت لواى باطل قرار گرفته و موجب بدبينى برخى از افراد شده است، ولى حقيقت طلبان، يعنى آنان كه در نهاد خود صفات شايسته اى دارند جز از حق پيروى نمى كنند.

در اين هنگامه، آنان «كه قبلاً از جانب خدا به آنان وعده نيكو داده شده» [ از آن فتنه ها] رهايى مى يابند.

ص: 302

خطبه پنجاه و يكم

و من خطبة له عليه السلام

اشاره

لما غلب أصحاب معاوية أصحابه عليه السلام على شريعة الفرات بصفين و منعوهم من الماء.

قَدِ اسْتَطْعَمُوكُمُ(1) الْقِتَالَ، فَأَقِرُّوا عَلَى مَذَلَّةٍ، وَ تَأْخِيرِ مَحَلَّةٍ، أَوْ رَوُّوا(2) السُّيُوفَ مِنَ الدِّمَاءِ تَرْوَوْا مِنَ الْمَاءِ، فَالْمَوْتُ فِي حَيَاتِكُمْ مَقْهُورِينَ وَ الْحَيَاةُ فِي مَوْتِكُمْ قَاهِرِينَ. أَلاَ وَإِنَّ مُعَاوِيَةَ قَادَ لُمَةً(3) مِنَ الْغُوَاةِ(4) وَ عَمَّسَ(5) عَلَيْهِمُ الْخَبَرَ، حَتَّى جَعَلُوا نُحُورَهُمْ(6) أَغْرَاضَ(7) الْمَنِيَّةِ.

...

از خطبه هاى آن حضرت عليه السلام به هنگام غلبه ياران معاويه بر شريعه فرات در صفين و منع ياران على عليه السلام از آب

سخنرانى حماسى اميرمؤمنان على عليه السلام در هنگامه صفين

آنگاه كه در صفين لشكريان معاويه گدار و شريعه فرات را در اختيار گرفتند و ياران اميرمؤمنان عليه السلام را از دستيابى به آب منع كردند، حضرت چنين فرمود:

[ياران معاويه] شما را به جنگ فرا خواندند [و درخواست نزاع كردند]. چون اين عمل (يعنى گرفتن شريعه و منع آب) در حقيقت جنگ طلبى است. پس يا به ذلت تن دهيد و نجنگيد و از شرف و شجاعت و دفاع از حقوق خود كناره بگيريد. يا اينكه شمشيرهاى تان

ص: 303


1- إستطعموكم: از شما درخواست طعام نمودند (منظور از طعام در اين جا جنگ است).
2- روّوا: از مصدر إرتواء گرفته شده، يعنى نوشيدن از آب تا حد سيراب شدن.
3- لمة: گروه و جمع از لم گرفته شده، به معناى جمع كردن.
4- غواة: جمع غاوي، به معناى گمراه.
5- عمّس: مخفى نمود و پوشانيد.
6- نحور: جمع نحر، به معناى گلوگاه.
7- أغراض: جمع غرض، به معناى هدف.

...

...

را از خونشان سيراب كنيد تا از اين رهگذر از آب سيراب شويد. آن قدر از دشمنانتان را بكشيد تا مجبور شوند راه را باز كنند و آب را آزاد گذارند.

در واقع مرگ شما زمانى خواهد بود كه زنده بمانيد، اما مقهور و شكست خورده باشيد؛ چون انسان شكست خورده در حقيقت مرده متحركى است كه اگرچه به ظاهر زنده است، آثار حيات واقعى را ندارد و قدرت دفاع از غيرت و شخصيت خود را هرگز نمى يابد.

و زندگى شما در گرو مرگ شماست، اگر پيروز باشيد، زيرا انسان پيروز، آثار حيات واقعى را زنده مى كند و خوشنام مى ماند، هرچند خودِ او از دنيا رفته و كشته شده باشد.

بدانيد كه معاويه رهبرىِ گروهى گمراه را بر عهده گرفته و حق و حقيقت را بر آنها پوشانيده است، به گونه اى كه گلوگاه خود را سپر مرگ قرار داده اند و براى كشته شدن در راه معاويه آمادگى كامل دارند.

اين جملات حماسى براى تحريك و نيز آماده ساختن روحيه اصحاب امام عليه السلام براى جنگ با معاويه و بيان مقدار مقاومت دشمن بيان شده است.

ص: 304

خطبه پنجاه و دوّم

و من خطبة له عليه السلام

اشاره

أَلاَ وَ إِنَّ الدُّنْيَا قَدْ تَصَرَّمَتْ(1)، وَ آذَنَتْ بِوَدَاعٍ، وَ تَنَكَّرَ مَعْرُوفُهَا وَ أَدْبَرَتْ حَذَّاءَ(2)، فَهِيَ تَحْفِزُ(3) بِالْفَنَاءِ سُكَّانَهَا، وَ تَحْدُو(4) بِالْمَوْتِ جِيرَانَهَا، وَ قَدْ أَمَرَّ(5) مِنهَا مَا كَانَ حُلْواً وَ كَدِرَ مِنْهَا مَا كَانَ صَفْواً، فَلَمْ يَبْقَ مِنْهَا إِلاَّ سَمَلَةٌ(6) كَسَمَلَةِ الاْءِدَاوَةِ(7) أَوْ جُرْعَةٌ كَجُرْعَةِ الْمَقْلَةِ(8)، لَوْ تَمَزَّزَهَا(9) الصَّدْيَانُ(10) لَمْ يَنْقَعْ. فَأَزْمِعُوا(11) عِبَادَ اللَّهِ الرَّحِيلَ عَنْ هَذِهِ الدَّارِ الْمَقْدُورِ عَلَى أَهْلِهَا الزَّوَالُ. وَ لاَ يَغْلِبَنَّكُمْ فِيهَا الاْءَمَلُ، وَ لاَ يَطُولَنَّ عَلَيْكُمْ الاْءَمَدُ.

...

از خطبه هاى حضرت عليه السلام در ضرورت رويگردانى از دنيا و نيز بيان نعمت هاى الهى نسبت به مردم

اوصاف دنيا از نگاه امام على عليه السلام

بدانيد كه قطعا دنيا گذشته است و بانگ رفتن و گذرا بودن سرداده است.

و بدانيد كه خوبى هاى آن كمشمار شده است به گونه اى كه ديگر شناخته نمى شود. اين جمله و تعابيرى مانند آن در هر زمان و روزگارى صادق است و به زمان حضرت امير عليه السلام

ص: 305


1- تصرمت: جدا شد و رفت.
2- حذّاء: سريع در رفتن و كوچيدن، تيزپا.
3- تحفز: دفع مى كند.
4- تحدو: مى راند و سوق مى دهد.
5- أمّر: تَلخ شد، مثل أظلم، يعنى تاريك شد.
6- سملة: باقيمانده آب ته حوض و مانند آن.
7- إداوة: آفتابه كه با آن تطهير مى كنند.
8- مقلة: سنگ هايى كه مسافران در ظرف مى انداختند و آب به اندازه اى مى ريختند كه فقط روى آن سنگ ها برسد و هر يك از آنها همين مقدار آب مى نوشيدند. اين كار را به دليل كمبود مى كردند تا با جيره بندى، مسافران به طور مساوى از آب بهره مند شوند.
9- تَمَزَّزَ: از تَمَزُّز گرفته شده، يعنى مكيدن تدريجى.
10- صديان: تشنه و عطشناك.
11- أزمعوا: تصميم بگيريد.

...

...

اختصاص ندارد، چرا كه حال مردم هر دورانى نسبت به دوران گذشته دگرگون مى شود و از خوبى به بدى مى گرايد. مثلاً مردم عصر اميرمؤمنان عليه السلام نسبت به مردم عصر حضرت رسول صلى اللّه عليه و آله تفاوت چشمگيرى كرده بودند.

و پشت كرده و به سرعت مى رود.

ساكنان خويش را به سمت مرگ، و با مرگ همنشينان خود را به سمت آخرت سوق مى دهد. پس دنيا راننده و مرگ وسيله راندن و پايان كار نابودى است.

شيرينى هاى دنيا تلخ شد، يعنى مشكلاتِ آزارنده به وجود آمد.

و زلال آن كدر و تيره شد.

بنابراين، از دنيا جز به اندازه باقيمانده آب ته ظرفى كوچك يا به مقدار جرعه آبى كه اگر تشنه كامى آن را ذره ذره بمكد سيراب نخواهد شد، باقى نمانده است. اين جمله براى بيان شدت حقارت و پستى دنيا است.

پس اى بندگان خدا تصميم كوچيدنِ از اين دنيا بگيريد [؛ دنيايى] كه براى اهل آن زوال و فنا مقدر شده است. پرواضح است كه مسافر بايد بار خود را سبك ببندد و به كار سفر اهتمام ورزد و مانند كوچنده اى باشد كه به سفر بى اعتنا نيست، زيرا خداى سبحان مقدر فرموده كه مردم در اين دنيا هميشه باقى نمانند.

و چنين نباشد كه در دنيا[ى گذرا] آرزوها بر شما چيره شوند و آرزوى زندگى طولانى مدت كنيد و به آن اهتمام بورزيد.

و مبادا زندگى طولانى، شما را وادارد به آن اعتماد كنيد و از آخرت غافل شويد.

ص: 306

فَوَاللَّهِ لَوْ حَنَنْتُمْ(1) حَنِينَ الْوُلَّهِ(2) الْعِجَالِ(3)، وَ دَعَوْتُمْ بِهَدِيلِ(4) الْحَمَامِ وَ جَأَرْتُمْ جُوءَارَ(5) مُتَبَتِّلِي(6) الرُّهْبَانِ(7) وَ خَرَجْتُمْ إِلَى اللَّهِ مِنَ الاْءَمْوَالِ وَ الاْءَوْلاَدِ الْتِمَاسَ الْقُرْبَةِ إِلَيْهِ فِي ارْتِفَاعِ دَرَجَةٍ عِنْدَهُ أَوْ غُفْرَانِ سَيِّئَةٍ أَحْصَتْهَا كُتُبُهُ(8) وَ حَفِظَتْهَا رُسُلُهُ لَكَانَ قَلِيلاً فِيمَا أَرْجُو لَكُمْ مِنْ ثَوَابِهِ وَ أَخَافُ عَلَيْكُمْ مِنْ عِقَابِهِ.

...

نابرابرى عمل و پاداش

به خدا سوگند، اگر مانند شترى كه بچه خود را گم كرده و از سرِ شوقمندىِ شديد، شتابان و پرتلاش به دنبال بچه خود مى گردد، شما نيز در عبادت چنين حالى بيابيد، و اگر مانند كبوترى كه جفت خود را از دست داده و ناله مى كند، در نيايش هايتان بناليد و دعا كنيد، و اگر مانند راهبانِ از دنيا بريده و اهل عبادت فرياد بزنيد و از زندگى و خانواده هاى تان فاصله بگيريد تا به آنها وابسته نشويد و آنان شما را از عبادت باز ندارند و به سوى خدا و عبادتگاه هاى خويش برويد تا به خداى متعال تقرّب [معنوى] جوييد و به منزلتى در پيشگاه خدا دست بياييد و بر درجات آخرت خود بيفزاييد، يا به گونه اى از خداى سبحان طلب آمرزش كنيد كه كاتبان آن را ثبت و فرشتگان آن را ضبط نمايند، چنان كه خود مى فرمايد: «ما يَلْفِظُ مِنْ قَوْلٍ إِلاّ لَدَيْهِ رَقِيبٌ عَتِيدٌ»(9)؛ «[آدمى [هيچ سخنى را نمى گويد، مگر اينكه مراقبى آماده نزد او [آن را ضبط مى كند]». تمامى اينها در مقابل پاداش هايى كه اميدوارم به شما برسد يا كيفرهايى كه مى ترسم شما را فراگيرد، اندك است. چون بر اساس

ص: 307


1- حننتم: از تحنن گرفته شده و به معناى عطوفت و شوقمندى است.
2- وُلّه: جمع واله، به معناى شترى كه بچه خود را از دست داده است. جمع واله به صورت والهة نيز مى آيد.
3- عجال: جمع عجول، شترى كه بچه خود را گم كرده. دو تعبير وُلَّه و عجال در بيان امام عليه السلام از آن رو به كار رفته كه هم عشقِ شديد را بنماياند و هم شتاب و عجله را، چنانكه اگر ماده شترى بچه اش را گم كند، او دو حالت را خواهد داشت.
4- هديل: صداى ناله كبوترى كه جفت خود را از دست داده است.
5- جؤار: فرياد و رها كردن صدا به صورت آواز.
6- متبتل: منقطع و بريده.
7- رهبان: جمع راهب، يعنى خائف، ولى بر مسيحى بريده از دنيا و مشغول عبادت اطلاق مى شود.
8- كتب: جمع كتاب، يعنى آنچه اعمال بندگان در آن درج مى شود.
9- سوره ق، آيه 18.

وَ اللَّهِ لَوِ انْمَاثَتْ(1) قُلُوبُكُمُ انْمِيَاثاً، وَ سَالَتْ عُيُونُكُمْ(2) مِنْ رَغْبَةٍ إِلَيْهِ أَوْ رَهْبَةٍ مِنْهُ دَماً، ثُمَّ(3) عُمِّرْتُمْ فِي الدُّنْيَا مَا(4) الدُّنْيَا بَاقِيَةٌ، مَا جَزَتْ(5) أَعْمَالُكُمْ عَنْكُمْ - وَ لَوْ لَمْ تُبْقُوا شَيْئاً مِنْ جُهْدِكُمْ(6) - أَنْعُمَهُ عَلَيْكُمُ الْعِظَامَ(7)، وَ هُدَاهُ إِيَّاكُمْ لِلاْءيمَانِ(8).

...

روايات، فراوانى و عظمت پاداش الهى تصورناشدنى و كيفر الهى نيز تحمل ناپذير است. حال كه چنين است، بايد از گناهان پرهيز كرد و براى رسيدن به پاداش آخرت كوشيد.

به خدا سوگند، چنانچه از عشق به خدا و بيم و ترس از او دل هاى شما گداخته شود و از شوق دستيابى به پاداش الهى و هراس از كيفرش چشمان تان خون افشاند (شايان توجه است كه پس از گريه هاى بسيار و طولانى، اشك چشمان، خشك مى شود، و فشار [اندوه و غم] چشم را خون فشان مى كند) و تا واپسين لحظات برپايى دنيا در حالتى كه هستيد بمانيد، اعمال تان و تمام كوششى كه در بندگى و فرمانبردارى از او به كار بستيد، در برابر نعمت هاى عظيمى كه به شما داده و در مقابل اينكه شما را به سوى ايمان رهنموده است ناچيز است.

ص: 308


1- اِنماث: ذوب شد، و اين سخن امام عليه السلام كنايه از خشوع و شكسته شدن نفس بر اثر ترس و از باب تشبيه معقول به محسوس است.
2- از قبيل «سال الميزاب؛ ناودان روان شد» و از حيث نحوى در شمار رابطه حال و محل است.
3- ثم: براى ترتيب سخن است، نه ترتيب موضوع.
4- ما: به معناى مدت است.
5- ما جزت: جواب لو است و أنعمه مفعول جزت مى باشد و بدين معناست كه اگر چنين باشيد، اعمالتان با پاداش الهى همسنگى نخواهد كرد، چه رسد به اينكه اينگونه نيستيد.
6- و لو لم تبقوا شيئا من جهدكم: جمله معترضه اى است كه ميان فعل جزت و مفعول أنعمه قرار دارد و از آن جهت اين معترضه آمده است كه تتمه كلام پيشين باشد و بدين معناست كه اگر با تمام توان خود در اين راه بكوشيد نمى توانيد، حق نعمت هاى خداى را به جاى آوريد.
7- جمله أنعمه عليكم العظام نيز مفعول جزت مى باشد. پس ترتيب سخن امام عليه السلام همان است كه در متن ترجمه آمده.
8- در توضيح و هداه إياكم للإيمان مى گوييم: هدايت، نعمتى تشريعى، و ساير نعمت ها، نعمتى تكوينى است و انسان را چگونه توان باشد كه حق نعمتى را ادا كند كه هيچ همسنگ و معادلى ندارد.

خطبه پنجاه و سوّم

و من كلام له عليه السلام في ذكرى يوم النحر و صفة الأضحية

اشاره

وَ مِنْ تَمَامِ الاْءُضْحِيَّةِ(1) اسْتِشْرَافُ(2) أُذُنِهَا، وَ سَلاَمَةُ عَيْنِهَا. فَإِذَا سَلِمَتِ الاْءُذُنُ وَ الْعَيْنُ سَلِمَتِ الاْءُضْحِيَّةُ وَ تَمَّتْ وَ لَوْ كَانَتْ عَضْبَاءَ(3) الْقَرْنِ تَجُرُّ رِجْلَهَا إِلَى الْمَنْسَكِ.

...

از سخنان آن حضرت عليه السلام درباره روز عيد قربان و اوصاف قربانى

شرايط قربانى كامل

قربانى كامل و درست آن است كه گوش آن بلند و چشمانش سالم باشد.

منظور از بلندى گوش سالم بودن و بريده نبودن آن است؛ يعنى قربانى نبايد نقص ذاتى يا عارضى داشته باشد و منظور از سلامتِ چشم، آن است كه لوچ و مانند آن نباشد.

پس وقتى كه گوش و چشم قربانى سالم باشد قربانى كامل است، هرچند شاخ آن شكسته باشد و به هنگام رفتن به قربانگاه، پاى به زمين بكشد. اين جمله كنايه از لنگ بودن قربانى است. البته منظور، جمع شدن دو شرط مهم فوق در قربانى است و البته فراهم آمدن شرايط ديگرى در قربانى - كه در كتب فقهى ذكر شده است - منافاتى ندارد.

اقول: و المنسك هنا المذبح.

سيد رضى رحمه اللّه مى گويد: و منسك در اينجا به معنى قربانگاه است.ه.

ص: 309


1- اُضحية: قربانى، منسوب به أضحى (چاشت)، زيرا وقت آن چاشتگاه روز دهم ذى حجه يا دو روز بعد آن مى باشد.
2- إستشراف أُذنها: طولانى بودن گوش و كنايه از سلامت گوش قربانى است. و وقتى گفته مى شود: إستشرف الرجل، منظور بر بلندى قرار گرفتن است.
3- عضباء: شكسته شده.

خطبه پنجاه و چهارم

و من خطبة له عليه السلام

اشاره

فَتَدَاكُّوا(1) عَلَيَّ تَدَاكَّ الاْءِبِلِ الْهِيمِ(2) يَوْمَ وِرْدِهَا، قَدْ أَرْسَلَهَا رَاعِيهَا، وَ خُلِعَتْ مَثَانِيهَا(3) حَتَّى ظَنَنْتُ أَنَّهُمْ قَاتِلِيَّ، أَوْ بَعْضُهُمْ قَاتِلُ بَعْضٍ لَدَيَّ.

...

از خطبه هاى آن حضرت عليه السلام در حالى كه اصحاب خود را از پيشقدم شدن در جنگ با شاميان در صفين منع مى كرد تا آنكه خودِ دشمن جنگ را شروع كند و اتمام حجت شود

اجتماع شورانگيز مردم براى بيعت

چنان بر گرد من اجتماع كردند و ازدحام نمودند كه گويى شتران تشنه اى براى نوشيدن آب ازدحام كرده اند، و براى يكديگر زحمت ايجاد مى كنند و همديگر را زير دست وپا قرار مى دهند؛ شترانى كه ساربان، آنها را رها كرده تا آب بنوشند و نظم و انتظام آنها به هم ريخته و عقال (= رسن) از زانوى آنها برگرفته باشد.

وضعيت به گونه اى بود كه گمان كردم قصد كشتن مرا دارند. يعنى به طور طبيعى جاى چنين گمانى مى رود، چون شدّت ازدحام باعث مى شود كه انسان زير دست وپا قرار گيرد و تنفس براى او ممكن نباشد و خفه شود.

يا اينكه گمان كردم كه در پى كشتن يكديگرند، زيرا هنگام ازدحام جمعيت، بسيار اتفاق مى افتد كه كسانى زير دست وپا بميرند. حضرت عليه السلام با بيان اين جمله مى خواهد براى

ص: 310


1- تداكوا: از باب تفاعل و به معناى ازدحام است.
2- هيم: جمع هائم، به معناى سخت تشنه است.
3- مثاني: جمع مثنى، به معناى ريسمان و طنابى است كه زانوى شتر را با آن مى بندند.

وَ قَدْ قَلَّبْتُ هَذَا الاْءَمْرَ بَطْنَهُ وَ ظَهْرَهُ حَتَّى مَنَعَنِي النَّوْمَ فَمَا وَجَدْتُنِي(1) يَسَعُنِي إِلاَّ قِتَالُهُمْ أَوِ الْجُحُودُ بِمَا جَائَنِي بِهِ مُحَمَّدٌ صلى اللّه عليه و آله .

...

تجويز قتل پيمان شكنان مقدمه چينى كند زيرا آنان با امامى مى جنگيدند كه با اقبال چشمگير مردم تعيين شده بود.

بررسى دقيق مسأله جنگ با پيمان شكنان

اين امر (جنگيدن با آنان) را كاملاً زير و رو و ظاهر و باطنش را بررسى كردم. اين سخن از حيث ادبى از باب «تشبيه معقول به محسوس» است؛ يعنى همان طور كه انسان براى انتخاب يك چيز تمام زواياى آن را مى كاود، كسى كه مى خواهد در كارى اقدام بكند تمام جوانب آن را بررسى مى كند تا هيچ نقطه ابهامى باقى نمانده و احتمالات از نظر دور نماند. لذا امام عليه السلام مى فرمايد: تا آنجا اين مسأله را بررسى كردم كه خواب را از چشمم گرفت.

ديدم كه نمى توانم هيچ كارى انجام بدهم جز اينكه يا با اينها بجنگم، چون اهل باطل هستند، يا اينكه آنچه پيامبر اكرم صلى اللّه عليه و آله آورده است انكار نمايم. چون رويگردانى از جنگ با ستمگران به معناى انكار فرمان رسول اللّه صلى اللّه عليه و آله مبنى بر ضرورت جهاد با آنهاست، چنان كه قرآن نيز مى فرمايد: «... فَإِنْ بَغَتْ إِحْداهُما عَلَى الاْءُخْرى فَقاتِلُوا الَّتِي تَبْغِي حَتّى تَفِيءَ إِلى أَمْرِ اللّهِ...»(2)؛ «و اگر [باز] يكى از آن دو بر ديگرى تعدى كرد، با آن [طايفه اى] كه تعدى مى كند بجنگيد تا به فرمان خدا بازگردد».

ص: 311


1- ما وجدتني: خود را نيافتم.
2- سوره حجرات، آيه 9.

فَكَانَتْ مُعَالَجَةُ(1) الْقِتَالِ أَهْوَنَ عَلَيَّ مِنْ مُعَالَجَةِ الْعِقَابِ وَ مَوْتَاتُ(2) الدُّنْيَا أَهْوَنَ عَلَيَّ مِنْ مَوْتَاتِ الاْآخِرَةِ.

...

بنابراين پرداختن به جنگ و تحمل رنج هاى آن براى من آسان تر است از تحمل كيفرِ اخروى ناشى از مخالفت با خدا و پيامبر صلى اللّه عليه و آله .

و مشكلات جنگ كه از نظر سختى به مرگ مى ماند، آسان تر است از رنج هاى اخروى ناشى از مخالفت امر خدا و پيامبر صلى اللّه عليه و آله .

اين سخن كنايه از آن است كه حضرت جنگ با آنها را لازم مى ديد، ولى به سبب وجودِ مصالح ديگرى اقدام به جنگ نمى كرد. پس تأخير حضرت در جنگ نه از سر ترديد و دودلى، بلكه به سبب وجود مصلحت و حكمتى ديگر بوده است.

ص: 312


1- معالجة: اقدام و تحمل مشكلات يك كار.
2- موتات: سختى هايى كه از نظر شدت به مرگ تشبيه شده است.

خطبه پنجاه و پنجم

اشاره

و من كلام له عليه السلام و قد استبطأ أصحابه عليه السلام إذنه لهم في القتال بصفين

أَمَّا قَوْلُكُمْ: أَ كُلَّ ذَلِكَ كَرَاهِيَةَ الْمَوْتِ؟ فَوَ اللَّهِ مَا أُبَالِي أَدَخَلْتُ إِلَى الْمَوْتِ أَوْ خَرَجَ الْمَوْتُ إِلَيَّ. وَ أَمَّا قَوْلُكُمْ: شَكّاً فِي أَهْلِ الشَّامِ، فَوَ اللَّهِ مَا دَفَعْتُ الْحَرْبَ يَوْماً إِلاَّ وَ أَنَا أَطْمَعُ أَنْ تَلْحَقَ بِي طَائِفَةٌ فَتَهْتَدِيَ بِي، وَ تَعْشُوَ(1) إِلَى ضَوْئِي، وَ ذَلِكَ أَحَبُّ إِلَيَّ مِنْ أَنْ أَقْتُلَهَا عَلَى ضَلاَلِهَا وَ إِنْ كَانَتْ تَبُوءُ بِآثَامِهَا.

...

از سخنان حضرت عليه السلام در پاسخ به ياران كه از تأخير وى در فرمان جنگ با شاميان گلايه مى كردند

تحليل تأخير در اجازه جنگ با شاميان

اصحاب امام عليه السلام اصرار زيادى مى كردند كه حضرت به آنها اجازه شروع جنگ با شاميان را بدهد، ولى امام عليه السلام اين اجازه را نمى داد تا اينكه گروهى گمان كردند كه آن بزرگوار از مرگ احتمالى مى ترسد و برخى گمان كردند كه حضرت ترديد دارد كه آيا جنگ با اصحاب صفين جايز است يا خير، و لذا امام عليه السلام اين سخنان را در پاسخ آن دو گروه ايراد فرمود:

اينكه [پرسشگرانه] مى گوييد: آيا دليل خوددارى از شروع جنگ آن است كه امام مرگ را ناخوشايند مى داند يا خير، در پاسختان مى گويم كه به خدا سوگند چنين نيست، زيرا من هرگز اهميت نمى دهم كه در دل مرگ بروم يا مرگ آهنگ من كند و سراغم بيايد.

در اين جمله، حضرت مرگ را به جانورى درنده تشبيه كرده است كه در زيستگاه و قرق گاهِ خود زندگى مى كند، و گاهى ممكن است انسان وارد محدوده جانور شود و آن

ص: 313


1- تعشو: از عشا گرفته شده و در اينجا به معناى ديدن است. گفته مى شود عشا إلى النار؛ آتش را در شب ديد و به سمت آن حركت كرد.

...

...

حيوان او را بدرد و يا اينكه آن درنده به انسان حمله كند و او را بكشد. پس وقتى كه انسان به سوى دشمن هجوم مى آورد مثل آن است كه در دلِ مرگ وارد شده و آنگاه كه دشمن به سوى او هجوم مى آورد مثل آن است كه مرگ به سوى او روانه شده است.

اما اينكه در اجازه شروع جنگ تأخير كرده ام، آن را بر ترديد من در جواز قتل شاميان حمل مى كنيد، كه بازهم پندارى است نادرست. به خدا سوگند، اگر شروع جنگ را يك روز به تأخير مى اندازم از آن روست كه شايد گروهى [از ياران معاويه] به من بپيوندند و از اين رهگذر هدايت شوند، زيرا با گذشت همين مدت هاى اندك است كه نيرنگ برطرف مى شود و حق ظاهر مى گردد.

پس ممكن است عده اى به سبب من هدايت شوند و در پرتو نور من راه را يابند و از جهنم نجات پيدا كنند.

و صبر كردن به اميد هدايت گروهى از گمراهان نزد من محبوب تر از آن است كه آنان را در حال گمراهى بكشم، هرچند گناه آن بر عهده خودشان است. پس تأخير من در جنگ به منظور مداراست نه اينكه جنگيدنِ با آنان را گناه بشمارم.

ص: 314

خطبه پنجاه و ششم

و من كلام له عليه السلام

اشاره

وَ لَقَدْ كُنَّا مَعَ رَسُولِ اللَّهِ صلى اللّه عليه و آله نَقْتُلُ آبَاءَنَا وَ أَبْنَاءَنَا وَ إِخْوَانَنَا وَ أَعْمَامَنَا، مَا يَزِيدُنَا ذَلِكَ إِلاَّ إِيمَاناً وَ تَسْلِيماً، وَ مُضِيّاً عَلَى اللَّقَمِ(1)، وَ صَبْراً عَلَى مَضَضِ(2) الاْءَلَمِ، وَ جِدّاً فِي جِهَادِ الْعَدُوِّ. وَ لَقَدْ كَانَ الرَّجُلُ مِنَّا وَ الاْآخَرُ مِنْ عَدُوِّنَا يَتَصَاوَلاَنِ(3) تَصَاوُلَ الْفَحْلَيْنِ، يَتَخَالَسَانِ أَنْفُسَهُمَا أَيُّهُمَا يَسْقِي صَاحِبَهُ كَأْسَ الْمَنُونِ(4). فَمَرَّةً لَنَا مِنْ عَدُوِّنَا، وَ مَرَّةً لِعَدُوِّنَا مِنَّا، فَلَمَّا رَأَى اللَّهُ صِدْقَنَا أَنْزَلَ بِعَدُوِّنَا الْكَبْتَ(5)، وَ أَنْزَلَ عَلَيْنَا النَّصْرَ، حَتَّى اسْتَقَرَّ الاْءِسْلاَمُ مُلْقِياً جِرَانَهُ(6) وَ مُتَبَوِّئاً(7) أَوْطانَهُ.

...

از سخنان حضرت عليه السلام درباره جايگاه ياران پيامبر صلى اللّه عليه و آله و صبر و پايدارى آنها در راه اعتلاى اسلام

بلندهمتى اصحاب پيامبر صلى اللّه عليه و آله

ما با پيامبر صلى اللّه عليه و آله و در خدمت آن حضرت در صدر اسلام با پدران و فرزندان و برادران و عموهاى خود مى جنگيديم. يعنى آماده بوديم كه نزديك ترين خويشاوندان خود را در راه گسترش اسلام قربانى كنيم و اين عمل بر ايمان و مسلمانىِ ما مى افزود و در درون خود نه تنها هرگز به اسلام و ايمان بدبين نمى شديم، بلكه پايداريمان نيز فزونى مى گرفت. چون وقتى انسان عزيزان خود را فداى چيزى كند، آن چيز نزد او ارزش روزافزونى پيدا مى كند.

ص: 315


1- لقم: جاده و راه مستقيم.
2- مضض: شدت رنج و درد.
3- يتصاولان: از تصاول گرفته شده است، يعنى جنگيدن.
4- منون: مرگ.
5- كبت: ذلت و خوارى.
6- جِران البعير: قسمتِ جلويى گردن شتر از محلِ ذبح [= مذبح] تا چاله گلوگاه.
7- تَبَوّأ: به سكنا گُزيد؛ در تعبير تبوّأ الدار منظور آن است كه خانه و اتاق را براى سكونت برگزيد؛ تصرّف كرد.

...

...

و حركت ما بر جاده استوارتر، و صبر و مقاومت ما بر درد و اندوه بيشتر، و جديت ما در جنگيدنِ با دشمن افزون تر مى شد. پس هرچه خويشان خود را از دست مى داديم، استقامت و قدرت بيشترى مى يافتيم.

هر يك از طرفين مى كوشيد كه ديگرى را بكشد، چنان كه دو قوچ كه شاخ هاى خود را هنگام نزاع در هم فرو مى برند و قصد داشتند يكديگر را بكشند.

هر كدام مى كوشيد كه جام مرگ را به ديگرى بنوشاند. همان طور كه شراب موجب زوال عقل است، مرگ نيز موجب زوال روح مى باشد، لذا امام عليه السلام مرگ را به جام شرابى تشبيه فرموده است و چون هر يك از طرفين مى كوشد كه طرف مقابل را از حال حيات به حال مرگ منتقل سازد، گويى جام شرابى به او مى نوشاند و حال او را دگرگون مى سازد.

پس گاهى ما بر دشمن غلبه پيدا مى كرديم و گاهى دشمن بر ما پيروز مى شد.

آنگاه كه خداوند راستىِ گفتار و كردار ما را در جهاد و استقامت، و تلاش مان را در حال پيروزى و شكست ديد، - و ما چه پيروز شويم و چه شكست بخوريم در هر دو حال رفتنى هستيم - لذا ذلت را بر دشمن و پيروزى را بر ما نازل نمود و سرانجام پيروز شديم.

تا آنگاه كه اسلام [به سان شترِ آرميده] بر پهلوى خويش آرميد. اين بيان، كنايه از آرامش و امنيت مسلمانان و اسلام از آسيب و آزار دشمنان است و لذا تشبيه به شترى شده كه هنگام آرامش، روى زمين لميده و جلوى گردن تا گودى سينه را بر زمين مى گذارد.

و اسلام در منازل و جايگاه خويش مستقر شد، يعنى در همه جوامع راه پيدا كرد و دامنه اش گسترده گرديد و سرزمين هايى كه محل اجتماع مسلمين بوده است، عنوان وطن اسلامى يافت.

ص: 316

وَ لَعَمْري(1) لَو كُنَّا نَأْتِي مَا أَتَيْتُمْ(2)، مَا قَامَ لِلدِّينِ عَمُودٌ وَ لاَ اخْضَرَّ لِلإِيمَانِ عُودٌ. وَ ايْمُ اللّه ِ لَتَحْتَلِبُنَّهَا(3) دَماً، وَ لَتُتْبِعُنَّهَا(4) نَدَماً!

...

وعده پشيمانى

به جان خودم سوگند، اگر در راه اسلام مانند شما ضعف و ترس و سستى به خود راه مى داديم، ستون دين برپا نمى شد و درخت ايمان سرسبز نمى گرديد؛ يعنى همان طور كه خيمه به وسيله ستون برپا مى شود، دين نيز به واسطه شعائر و احكام دينى برقرار مى ماند و همان طور كه درخت خشك دليل بر مرگ آن است، دينى كه به احكام آن عمل نشود، در واقع دينى است مرده.

به خدا سوگند، قطعاً از اين ضعف و سستى خون خواهيد دوشيد و از اعمال گذشته خود پشيمان خواهيد شد. يعنى پيامد و نتيجه اعمال شما بسيار بد است، مانند كسى كه به جاى شير از پستان شتر خون مى دوشد و به جاى آنكه استفاده و سودى برساند، گرفتارى به وجود مى آورد.

بارى، همان طور كه امام عليه السلام فرمود سستى آنها موجب قتل امام عليه السلام و چيرگى معاويه بر شهرهاى اسلامى شد و شكنجه هاى وحشتناك و فتنه ها و مصائب فراوانى براى آنان به ارمغان آورد.

ص: 317


1- لَعَمري: به زندگى خود سوگند؛ به جانِ خودم سوگند.
2- لو كنا نأتي ما أتيتم: اگر عملكرد ما مثل عملكرد شما بود، يعنى اگر سستى و ضعف به خرج مى داديم.
3- لَتَحْتَلِبَنَّهَا: قطعا خواهيد دوشيد. احتلاب به معناى دوشيدن؛ گرفتن شير از پستان حيوان. در اين تعبير امام عليه السلام مى فرمايد كه از پستان حيوان به جاى شير، خون خواهيد دوشيد. گفتنى است كه ضمير مستتر در فعل لتحتلبنها به تعبير مااتيتم بر مى گردد، كه مراد «اعمال» آنهاست. معناى به دست آمده از اين جمله آن است كه با كارهاى بد خود پيامدهاى بدى به دست خواهيد آورد، چنان كه از پستان حيوان به جاى شير خون به دست خواهيد آورد.
4- وَ لَتَتْبِعَنَّهَا: در اينجا منظور امام عليه السلام آن است كه از تنبلى و سستى خود پشيمان خواهيد شد.

خطبه پنجاه و هفتم

و من كلام له عليه السلام

اشاره

أَما إِنَّهُ سَيَظْهَرُ عَلَيْكُمْ(1) بَعْدِي رَجُلٌ رَحْبُ الْبُلْعُومِ(2)، مُنْدَحِقُ الْبَطْنِ(3)، يَأْكُلُ مَا يَجِدُ، وَ يَطْلُبُ مَا لاَ يَجِدُ، فَاقْتُلُوهُ، وَ لَنْ تَقْتُلُوهُ. أَلاَ وَ إِنَّهُ سَيَأْمُرُكُمْ بِسَبِّي وَ الْبَرَاءَةِ(4) مِنِّي.

...

از سخنان آن حضرت عليه السلام درباره معاويه و چيرگى اش بر حكومت

پيشگويى امام عليه السلام در مورد معاويه

اين را بدانيد كه پس از من كسى بر شما، كوفيان، چيره خواهد شد كه گلويش گشاده است. كنايه از آنكه زياد مى خورد و لقمه هاى بزرگ مى بلعد.

شكم او بزرگ و برجسته است. آنچه ببيند مى خورد و آنچه نيابد مى طلبد و در پى دست يابى آن است. منظور از اين فرد، معاويه است كه پيامبر صلى اللّه عليه و آله او را نفرين كرد و فرمود: «اللّهمَّ لا تُشبعْ بطنَهُ(5)؛ خدايا، شكم او را سير مگردان». از آن پس معاويه پرخورى مى كرد و به همان نسبت، حرص سيرى ناپذيرى به حكومت و توسعه قلمرو حكومتى خود داشت.

ص: 318


1- سيظهر عليكم: بر شما چيره خواهد شد. چون ظاهر شدن به معناى سلطه يافتن نيز مى باشد. چنان كه قرآن مى فرمايد: «إِنَّهُمْ إِن يَظْهَرُوا عَلَيْكُمْ يَرْجُمُوكُمْ»؛ «چرا كه اگر آنان بر شما دست يابند، سنگسارتان مى كنند» (سوره كهف، آيه 20).
2- رحب البلعوم: گشادى مجراى گلو، كنايه از پرخورى.
3- مندحق البطن: كسى كه شكم او بزرگ و برآمده باشد.
4- تفاوت سب و برائت آن است كه سب يعنى دشنام فقط در زبان، اما برائت يعنى بيزارى كه امرى باطنى و درونى است.
5- پيامبر صلى اللّه عليه و آله چند مرتبه كسى را سراغ معاويه فرستاد تا احضار شود، اما در هر مرتبه كه پيك پيامبر صلى اللّه عليه و آله نزد معاويه رفته بود، او در حال خوردن بود و از اجابت فرمان حضرت امتناع كرد. حضرت او را نفرين كرد و فرمود كه هرگز شكم او سير نگردد. لذا معاويه تا آخر عمر بسيار پرخورى مى كرد و همواره احساس گرسنگى مى نمود.

...

...

او را بكشيد، چون فردى است غاصب و ظالم و تبهكار، ولى شما او را نخواهيد كشت. اين پيشگويى حضرت درباره آينده بود كه مردم معاويه را نكشتند، هرچند سزاوار كشتن بود، و البته اگر مسلمانان او را مى كشتند به چنان گرفتارى هايى كه از آن زمان تاكنون مبتلا به آن هستند و تا ظهور حضرت مهدى عجل اللّه تعالى فرجه خواهند بود دچار نمى شدند.

بدانيد كه معاويه شما را به دشنام دادنِ به من و اعلان بيزارىِ از من وادار خواهد كرد. معاويه لعنة اللّه عليه مى خواست با واداشتن دوستان حضرت على عليه السلام به دشنام دادن به حضرتش، منزلت امام عليه السلام را در قلب مردم نابود كند، ولى چنين نشد، چرا كه: «يُرِيدُونَ أَن يُطْفِئُوا نُورَ اللَّهِ بِأَفْوَ هِهِمْ وَ يَأْبَى اللَّهُ إِلآَّ أَن يُتِمَّ نُورَهُ وَ لَوْ كَرِهَ الْكَافِرُونَ»(1)؛ «مى خواهند نور خدا را با سخنان خويش خاموش كنند، ولى خدا نمى گذارد، تا نور خود را كامل كند، هرچند كافران را خوش نيايد».

ص: 319


1- سوره توبه، آيه 32.

فَأَمَّا السَّبُّ فَسُبُّونِي فَإِنَّهُ لِي زَكَاةٌ وَ لَكُمْ نَجَاةٌ، وَ أَمَّا الْبَرَاءَةُ فَلاَ تَتَبَرَّءُوا مِنِّي، فَإِنِّي وُلِدْتُ عَلَى الْفِطْرَةِ وَ سَبَقْتُ إِلَى الاْءِيمَانِ وَ الْهِجْرَةِ.

...

حكمِ دشنام و بيزارى ناخواسته و جبرى

و اما دشنام، [باكى نيست] مرا دشنام دهيد. اين بيان از آن جهت است كه اسلام اظهار سبّ زبانى و دشنام را براى حفظ جان مباح و روا دانسته است، چنان كه در داستان عمار بن ياسر آمده است كه در زير شكنجه شديد و با اجبار مشركان، پيامبر صلى اللّه عليه و آله را با زبان ناسزا گفت. قرآن كريم در اين باره مى فرمايد: «إِلاّ مَنْ أُكْرِهَ وَ قَلْبُهُ مُطْمَئِنٌّ بِالاْءِيمانِ»(1)؛ «مگر آن كس كه مجبور شده و[لى [قلبش به ايمان اطمينان دارد». پيامبر صلى اللّه عليه و آله نيز در اين باره فرمود: «إن عادوا فعُد(2)؛ چون [به اين كار بازگشتند و از تو خواستند كه مرا سب كنى [تو نيز بازگرد [دشنام ده]».

دشنام شما موجب تطهير و ترفيع درجه من نزد خداى سبحان كه مشابه تطهير است و نيز موجب تطهير و تزكيه من نزد مردم مى گردد، چرا كه مردمْ مظلوم را بيشتر طالبند و گرد او فراهم مى آيند.

از ديگر سو موجب نجات جان شما از گزند معاويه خواهد شد، زيرا اگر به من دشنام ندهيد شما را خواهد كشت.

و اما بيزارى جستن از من جايز نيست و نبايد از من تبرّى بجوييد و محبت و ارتباط قلبى خود را با من قطع كنيد، چرا كه من بر پايه فطرت پاك اسلام زاده شده ام. در روايت نيز آمده است: «كلّ مولودٍ يولدُ على الفطرةِ، و إنما أبواه يُهوّدانهِ و ينصّرانهِ و يُمجسّانهِ(3)؛ هر كس كه به دنيا مى آيد بر اساس فطرتِ توحيدى است [و ذاتا خداخواه مى باشد]، ولى

ص: 320


1- سوره نحل، آيه 106.
2- كافى، ج 2، ص 219.
3- كافى، ج 6، ص 13 و التوحيد، شيخ صدوق، ص 330.

...

...

پدر و مادرش او را از فطرت توحيدى به يهوديت، مسيحيت و مجوسيت مى كشانند». اين جمله در حقيقت مقدمه جمله بعدى است، و گرنه ولادت بر فطرت توحيدى اختصاص به آن حضرت ندارد بلكه او تا آخرين لحظه زندگى از اين فطرت پاسدارى كرد و دمى به شرك نگراييد و البته سبقت در ايمان و هجرت كه برخاسته از حفظ فطرت توحيدى است امتياز او مى باشد و لذا مى فرمايد: من در ايمان و هجرت بر همگان سبقت گرفتم.

بارى، امام عليه السلام اولين كسى بود كه مسلمان شد و اولين مهاجرى بود كه همراه پيامبر صلى اللّه عليه و آله به مدينه هجرت كرد. پس هيچ چيز نمى تواند برائت از آن حضرت را توجيه كند.

يك پرسش اساسى و پاسخ آن

در اين جا يك پرسش مطرح است و آن اينكه قطع رابطه قلبى با يك شخص ممكن نيست، زيرا ايجاد يا زوال آن در اختيار خود انسان نيست. پس چگونه از آن برائت كه به معناى قطع پيوند قلبى است نهى شده است؟

جواب واضح است: محبت مثل ساير امور قلبى، غالباً با تفكر و توجّه و جمع شدن دلايل و شواهد ايجاد و يا زايل مى شود. لذا مى بينيم كسى انسانى را دوست مى دارد، ولى وقتى مى خواهد با او دشمنى بورزد، ابتدا روابط را قطع مى كند و سپس از او دورى مى كند و به انتقاد و نكوهش او مى پردازد. براى ايجاد محبت به يك نفر نيز عكس اين راه ها را مى پيمايد. [بنابراين نهى از برائت در حقيقت نهى از مقدمات قطع رابطه قلبى است].

ص: 321

خطبه پنجاه و هشتم

و من كلام له عليه السلام كلَّم به الخوارج

اشاره

أَصَابَكُمْ حَاصِبٌ(1)، وَ لاَ بَقِيَ مِنْكُمْ آبِرٌ(2)، أَ بَعْدَ إِيمَانِي بِاللَّهِ، وَ جِهَادِي مَعَ رَسُولِ اللَّهِ صلى اللّه عليه و آله أَشْهَدُ عَلَى نَفْسِي بِالْكُفْرِ؟ لَقَدْ ضَلَلْتُ إِذاً وَ ما أَنَا مِنَ الْمُهْتَدِينَ، فَأُوبُوا شَرَّ مَآبٍ، وَ ارْجِعُوا عَلَى أَثَرِ الاْءَعْقَابِ(3). أَمَا إِنَّكُمْ سَتَلْقَوْنَ بَعْدِي ذُلاًّ شَامِلاً، وَ سَيْفاً قَاطِعاً، وَ أَثَرَةً يَتَّخِذُهَا الظَّالِمُونَ فِيكُمْ سُنَّةً.

...

از سخنان آن حضرت عليه السلام خطاب به خوارج

سخنى با خوارج

تندباد مرگ آفرين شما را در بربگيرد و كسى از شما بر جاى نماند [حتى يك تن [تا نخل خرما را با گرده افشانى بارور كند. حضرت با اين جمله آنان را نفرين كرده، و معنايش آن است كه اميدوارم همه شما نابود شويد.

آيا پس از ايمان به خدا و جهادگرى در ركاب رسول اللّه عليه خود گواهى به كفر دهم؟ اين استفهام انكارى است يعنى چگونه به كفر اقرار كنم در حالى كه اولين فرد مؤمن به خدا و اولين مجاهد در ركاب پيامبر صلى اللّه عليه و آله هستم، حال آنكه كافر نه مؤمن مى باشد و نه جهادگر؟

اگر چنين اقرارى كنم، در واقع گمراه شده ام و از شمار هدايت شدگان نخواهم بود. اين جمله اقتباس از اين آيه است [آنجا كه مى فرمايد:«...قَدْ ضَلَلْتُ إِذًا وَ مَآ أَنَا مِنَ الْمُهْتَدِينَ»(4) «و گرنه گمراه شوم و از راه يافتگان نباشم».]

پس از دين خود به بدترين بازگشتگاه، يعنى كفر، برگرديد و جا پاى گذشتگانِ خود

ص: 322


1- حاصب: تندباد همراه سنگريزه كه غالباً مرگبار است.
2- آبر: كسى كه نخل خرما را با گرده افشانى بارور مى كند.
3- أعقاب: جمع عقب و اثر الأعقاب، ردپاى برجا مانده.
4- سوره انعام، آيه 56.

...

...

بگذاريد. يعنى دقيقاً همان مسيرى را كه آنان طى كردند بپيماييد. اين دو جمله در حقيقت تهديد و هشدار به خوارج و اظهار بيزارى از آنهاست نه فرمان و دستور.

اى خوارج بدانيد كه پس از من خوارى و خفّتى خواهيد ديد كه همه شما را در برمى گيرد و به دست حاكمان پس از من شمشيرى برنده خواهد افتاد و شما را با آن خواهند كشت و حكومت استبدادى و انحصارطلبانه اى را ظالمان و ستمگران به صورت دائمى در دست خواهند گرفت كه هيچ يك از شما [خوارج] را در آن حكومت - خواه از حيث مديريتى يا عمل و يا ثروت و مال - بهره اى نخواهند داد. اين سخن حقيقتى بود كه امام عليه السلام بيان كرد، زيرا بنى اميه شمشير كشيدند و خوارج را بى رحمانه به خاك مذلت نشاندند و اين كيفر طبيعى كسانى بود كه به فرمانرواىِ به حقِ خويش جسارت كردند و از اطاعت او روى برتافتند. وقتى كه فرمانروا اهل عدالت و انصاف باشد، ولى معارضانش بى پروا و ظالمانه با او دربيفتند، چنين ذلتى را پيش روىِ خود خواهند داشت.

سخن سيد رضى رحمه اللّه

قوله عليه السلام و لا بقي منكم آبر يُروى بالباء و الراء من قولهم: رجل آبر للذي يأبر النخل، أي يصلحه، و يُروى: آثر و هو الذي يأثر الحديث، أي يرويه و يحكيه، و هو أصح الوجوه عندي، كأنه عليه السلام قال: «لا بقي منكم مخبر» و يُروى: آبز - بزاي المعجمة - و هو الواثب، و الهالك أيضا يقال له: آبز.

اينكه امام عليه السلام مى فرمايد: «و لا بقي منكم آبر» در روايتى كلمه آبر - با باء و راء - نقل شده است چنان كه به بارور كننده نخل، آبر مى گويند، چرا كه آن را اصلاح مى كند. آثر نيز روايت شده، يعنى آن كه روايت و نقل حديث مى كند كه اين بيان، صحيح ترين وجوه نزد من است. بنابراين گويا حضرت عليه السلام مى فرمايد: «لا بقى منكم مخبر؛ خبر دهنده اى از شما نماند». آبز - با زاى معجمه - نيز روايت شده كه به معناى جهنده است و به هلاك شده نيز آبز مى گويند.

ص: 323

خطبه پنجاه و نهم

اشاره

و قال عليه السلام لما عزم على حرب الخوارج و قيل له إنّهم قد عبروا جسر النهروان

مَصَارِعُهُمْ(1) دُونَ النُّطْفَةِ(2)، وَ اللَّهِ لاَ يُفْلِتُ(3) مِنْهُمْ عَشَرَةٌ، وَ لاَ يَهْلِكُ مِنْكُمْ عَشَرَةٌ.

...

سخنى است از امام عليه السلام آن هنگام كه تصميم گرفت با خوارج جنگ كند و در اين موقع به امام خبر دادند كه خوارج از پل نهروان گذر كرده اند

پيشگويى امام عليه السلام درباره خوارج

زمانى كه خبر فرار خوارج و عبورشان از رودخانه را به امام عليه السلام دادند و گفتند كه پشت به نيروهاى لشكر امام على عليه السلام كرده اند و روشن است كه در اين صورت، جنگيدن با آنان آسان تر است، لذا امام عليه السلام كه به مدد علم غيب مى دانست اين خبر دروغ است، فرمود:

جايى كه كشته هاى آنان روى زمين مى افتد اين سوى فرات است. به خدا سوگند كه از خوارج ده نفر هم نجات نمى يابند و از اصحاب من هم ده نفر كشته نمى شوند.

همان طور كه امام عليه السلام فرموده بودند تمام خوارج، به جز نُه نفر، همگى كشته شدند و از سپاهيان امام عليه السلام تنها هشت نفر به شهادت رسيدند.

يعني بالنطفة ماء النهر و هي أفصح كناية عن الماء و إن كان كثيراً جماً.

سيد رضى رحمه اللّه مى فرمايد: منظور از نطفه، آب نهر است و اين كلمه شيواترين كنايه از ماء است، هرچند آب زياد باشد.

ص: 324


1- مصارع: كُشتگاه، محل كشته شدن و افتادن اجساد بر زمين.
2- نطفة: در اصل به معناى آب اندك است و لذا به منى نطفه گفته مى شود، ولى از حيث ادبى به سبب رابطه ضد يا در مقايسه با آب دريا به معناى آب رود هم بكار مى رود.
3- لا يفلت: نمى رهد، نجات نمى يابد.

خطبه شصتم

و قال عليه السلام لما قتل الخوارج فقيل له يا أمير الموءمنين هلك القوم بأجمعهم

اشاره

كَلاَّ(1) وَ اللَّهِ، إِنَّهُمْ نُطَفٌ(2) فِي أَصْلاَبِ(3) الرِّجَالِ، وَ قَرَارَاتِ(4) النِّسَاءِ، كُلَّمَا نَجَمَ(5) مِنْهُمْ قَرْنٌ(6) قُطِعَ حَتَّى يَكُونَ آخِرُهُمْ لُصُوصاً سَلاَّبِينَ.

...

سخنى است از امام عليه السلام وقتى خوارج كشته شدند و به آن حضرت عرض شد: اى اميرمؤمنان، تمام آنان هلاك شدند

پايان كار خوارج

آنگاه كه به امام عليه السلام خبر دادند كه خوارج همگى كشته شده اند، امام عليه السلام فرمود:

به خدا سوگند چنين نيست، اينها نطفه هايى در پشت پدران و استخوانهاى سينه مادران هستند. يعنى آنان در طول زمان از پشت پدران به عرصه وجود مى آيند. همان طور كه امام عليه السلام فرموده بود برخى از خوارج جان به در بردند و با زادوولد و با جذب افراد ساده دل و فريب خورده، شمارشان فزونى گرفت، تا جايى كه سرانجام توانستند امام عليه السلام را به

ص: 325


1- كلا: براى انكار و نفىِ سخن به كار مى رود.
2- نطف: جمع نطفه است.
3- أصلاب: جمع صلب، به معناى ستون فقرات و پشت است و به جهت صلابتى كه دارد صلب ناميده مى شود و منى مرد در صلب و پشت او جمع مى شود.
4- قرارات: استخوان هاى سينه (= ترائب)، چنان كه قرآن مى فرمايد: «يَخْرُجُ مِن بَيْنِ الصُّلْبِ وَالتَّرَآئِبِ»؛ «از صلب مرد و ميان استخوان هاى سينه زن بيرون مى آيد» (سوره طارق، آيه 7).
5- نَجَم: آشكار شد.
6- قرن: دسته. به اين علت آن را قرن (= شاخ) مى گويند كه به صورت شاخ بيش از ساير اندام حيوان به چشم مى آيد و از دور آشكارا ديده مى شود.

...

...

شهادت برسانند و در ميان مردم به فتنه انگيزى مشغول شوند و تا به امروز نيز باقى بمانند.

هرگاه دسته اى از آنان به عرصه ظهور بيايند ريشه كن خواهند شد. زيرا طبق فرموده امام همواره عليه حكومت ها شورش مى كردند، بنابراين همواره كشته مى شدند. و امام عليه السلام اين را از سرشت آنها دريافته بود و مقتضاى اين سرشت آن است كه فرجامشان به دزدى و راهزنى بينجامد و به صورت دزدانى درآيند كه به غارت اموال مردم مى پردازند؛ زيرا اگر نتوانند با حكومت ها آشكارا و رودررو بجنگند به كوه ها و صحراها پناه مى برند و به راهزنى و تبهكارى مى پردازند.

ص: 326

خطبه شصت و يكم

و قال عليه السلام

اشاره

لاَ تَقْتُلُوا الْخَوَارِجَ مِنْ بَعْدِي، فَلَيْسَ مَنْ طَلَبَ الْحَقَّ فَأَخْطَأَهُ، كَمَنْ طَلَبَ الْبَاطِلَ فَأَدْرَكَهُ.

...

از سخنان آن حضرت عليه السلام

خوارج حق طلبان نادان

پس از من خوارج را نكشيد. امام عليه السلام از كشتن خوارج پس از خويش نهى نمود. در تفسير و تحليل اين سخن برخى گفته اند: چون مى دانست كه پس از او فرد شايسته اى حكومت و ولايت او را به عهده نمى گيرد، لذا براى كسى غير از حاكم شرع، كشتن مردم جايز نيست. ولى اين سخن صحيح نيست، چون خود امام عليه السلام در جمله بعد دليل آن را ذكر نمود:

شايان توجه است كه خوارج در پى حق بودند، ولى براى رسيدن به آن بيراهه رفته اند و بدان دست نيافتند، به خلاف معاويه و يارانش كه جوياى باطل بودند و بدان دست يافتند.

پرسش ها و پاسخ ها

در اين جا چند پرسش و پاسخ طرح مى شود:

1. چگونه امام عليه السلام از كُشتنِ آنها نهى كرد، در حالى كه خود حضرت آنها را كشته است؟

جواب: چون آنان فتنه انگيزى كردند و بر امامِ زمان خويش خروج كرده بودند و طبعا قتل چنين كسانى در شريعت اسلامى واجب است. امام عليه السلام از آن رو از قتل آنان نهى كرد با اين فرض كه پراكنده باشند و موجب فتنه و فساد نگردند، لذا براى جمع بين ادله، كلام آن

ص: 327

...

...

حضرت را گرچه مطلق است، بايد بر مورد فرض مذكور حمل نمود.

2. آيا خوارج به دليل درك خطاآلود و فهمِ ناقص معذور نبودند؟

جواب: آنها گرچه بر خطا بودند، ولى به جهت اتمام حجتى كه شده بود معذور نبودند كه البته بين خطاكارى كه حق را مى خواهد و باطل گرايى كه در پى رسيدن به باطل باشد فرق فراوانى است.

3. آيا كشتن خطاكار جايز است؟

جواب: قتل خطاكارى كه بر او اتمام حجت نشده، جايز نيست، ولى كشتنِ خطاكارى كه همه اسباب و عواملِ جوازِ قتل او جمع باشند جايز است.

گفتارى از سيد رضى رحمه اللّه

يعني معاوية و أصحابه.

سيد رضى رحمه اللّه مى فرمايد: منظور حضرت عليه السلام از «كمن طلب الباطل فأدركه» معاويه و ياران او هستند.

ص: 328

خطبه شصت و دوّم

و من كلام له عليه السلام لما خُوِّف من الغيلة

اشاره

و من كلام له عليه السلام لما خُوِّف من الغيلة(1)

وَ إِنَّ عَلَيَّ مِنَ اللَّهِ جُنَّةً حَصِينَةً، فَإِذَا جَاءَ يَوْمِي انْفَرَجَتْ(2) عَنِّي وَ أَسْلَمَتْنِي، فَحِينَئِذٍ لاَ يَطِيشُ(3) السَّهْمُ، وَ لاَ يَبْرَأُ الْكَلْمُ(4).

...

از سخنان آن حضرت عليه السلام وقتى كه حضرت را از ترور ترسانيدند

عكس العمل امام عليه السلام در مقابل تهديد به ترور

وقتى به امام عليه السلام خبر دادند ابن ملجم - لعنه اللّه - قصد ترور شما را دارد، امام عليه السلام بى اعتنا به اين سخن، فرمود: من از طرف خدا سپرى محكم و ايمن دارم كه مرا از كشته شدن، تا هنگامى كه وقت آن فرانرسيده است، حفظ مى كند.

پس وقتى كه زمان مرگ من فرا برسد، سپر نگاه دارنده از من دور مى شود و مرا تسليم مرگ خواهد كرد. در آن هنگام نه تير مرگ خطا مى كند و نه زخم، معالجه مى شود، بلكه تقدير الهى اثر خود را مى گذارد.

ممكن است پرسيده شود: اگر امام عليه السلام مى دانست كه ابن ملجم او را خواهد كشت چرا او را به حال خود رها كرد؟

جواب آشكار اين است كه: در اسلام قصاصِ قبل از جنايت جايز نيست.

ص: 329


1- غيلة: ترور.
2- إنفرجت: از انفراج گرفته شده، يعنى شكاف برداشتن، و در اينجا كنايه از كنار رفتن سپر از جلو روى انسان است.
3- لا يطيش: از طاش السهم گرفته شده است. معناى اين فعل، به هدف نخوردن تير است. مراد از تير، مرگ مى باشد.
4- كلم: زخم و جراحت.

خطبه شصت و سوّم

و من كلام له عليه السلام

اشاره

أَلاَ وَ إِنَّ الدُّنْيَا دَارٌ لاَ يُسْلَمُ مِنْهَا إِلاَّ فِيهَا، وَ لاَ يُنْجَى بِشَيْءٍ كَانَ لَهَا. ابْتُلِيَ النَّاسُ بِهَا فِتْنَةً فَمَا أَخَذُوهُ مِنْهَا لَهَا أُخْرِجُوا مِنْهُ وَ حُوسِبُوا عَلَيْهِ، وَ مَا أَخَذُوهُ مِنْهَا لِغَيْرِهَا قَدِمُوا عَلَيْهِ وَ أَقَامُوا فِيهِ. وَ إِنَّهَا عِنْدَ ذَوِي الْعُقُولِ كَفَيْءِ(1) الظِّلِّ بَيْنَا تَرَاهُ سَابِغاً حَتَّى قَلَصَ(2) وَ زَائِداً حَتَّى نَقَصَ.

...

سخنى از آن حضرت عليه السلام درباره ضرورت بى اعتنايى به دنيا و نكوهش آن

دنيا از نگاه اميرمؤمنان عليه السلام

بدانيد كه دنيا چند ويژگى دارد:

دنيا سرايى است كه سلامت يافتن از آن جز در آن حاصل نمى شود؛ زيرا وقتى انسان در دنيا عمل صالح انجام مى دهد از شرور و فرجام تلخ آن در امان مى ماند، ولى اگر عمل صالح انجام نداد به پيامدها و عواقب سوء دنيا گرفتار خواهد شد.

با انجام دادن هيچ عملى كه براى رسيدن به دنيا صورت بپذيرد نمى توان نجات پيدا كرد، چرا كه نجات فقط با عمل [خالصانه] آخرتى ممكن است(3).

مردم با دنيا امتحان مى شوند پس تمامى آرايه هاى دنيا، مانند مال و مقام دنيوى كه به دست مى آورند سرانجام آن را بر جاى مى گذارند و مى روند، زيرا انسان را از همه

ص: 330


1- فيء: سايه اى است كه بعد از زوال (= ظهر) مى آيد و مى رود. يا مراد سايه اى است كه قبل از ظهر مى آيد و با زوال ظهر از بين مى رود.
2- قلص: منقبض و جمع شد.
3- منظور از عمل دنيوى كار دنيايى براى رسيدن به دنيا و مقام و ثروت است. منظور از عمل اخروى كار دنيايى مثل عبادات و فعاليت هاى اقتصادى و اجتماعى و سياسى به منظور رسيدن به آخرت است. م.

...

...

وابستگى هاى دنيوى جدا مى كند و در سراى ديگر بايد بازخواستِ اندوخته هاى دنياىِ خود را پاسخ گويد.

و اعمال صالح و انفاقى كه براى غيردنيا (سراى ديگر) انجام داده و پيش فرستاده اند، روزى به سوى آنها خواهند رفت و در نعمت هايى كه پاداش اعمال صالح است جاودانه خواهند ماند.

دنيا از نگاه خردمندان

به يقين دنيا از نگاه عاقلان و خردمندان كه عقل هايشان سالم مانده و دستخوش شهوت هاىِ زودگذر نشده است، مانند سايه اى است كه مى آيد و هنوز گسترده نشده جمع مى شود و مى رود و هنوز كاملاً پهن و زياد نشده كه بازهم رو به كاستى مى گذارد. يعنى فرصت دنياى هر انسانى، اندك توقفى نكرده، رخت بر مى بندد و نابود مى شود و گويى اصلاً نبوده است.

ص: 331

خطبه شصت و چهارم

و من خطبة له عليه السلام

اشاره

وَ اتَّقُوا اللَّهَ عِبَادَ اللَّهِ، وَ بَادِرُوا آجَالَكُمْ بِأَعْمَالِكُمْ، وَ ابْتَاعُوا مَا يَبْقَى لَكُمْ بِمَا يَزُولُ عَنْكُمْ، وَ تَرَحَّلُوا فَقَدْ جُدَّ بِكُمْ(1) وَ اسْتَعِدُّوا لِلْمَوْتِ فَقَدْ أَظَلَّكُمْ، وَ كُونُوا قَوْماً صِيحَ بِهِمْ فَانْتَبَهُوا، وَ عَلِمُوا أَنَّ الدُّنْيَا لَيْسَتْ لَهُمْ بِدَارٍ فَاسْتَبْدَلُوا.

...

از خطبه هاى آن حضرت عليه السلام

توصيه به تقوا و مواعظ سودمند

اى بندگان خدا، از كيفر الهى بترسيد و با انجام دادن اوامر و پرهيز از گناه، خود را از كيفر او ايمن سازيد. به كار بردنِ كلمه «عباد اللّه» يادآورى اين مطلب است كه همه شما بنده هستيد و بنده بايد از آقا و مولاى خود حساب ببرد و اطاعت نمايد.

و با عمل خود از اجل خويش سبقت بگيريد، يعنى قبل از آنكه اجلتان فرا رسد به عمل و نكوكارى بپردازيد. اين سخن چنان مى نماياند كه گويى انسان و اجل در حال مسابقه و پيشى گرفتن از يكديگر هستند. بدين معنا كه انسان مى خواهد قبل از اجل به عمل بپردازد و اجل مى خواهد قبل از عمل گريبان انسان را بگيرد.

و با كالاى فناپذير و زوال شدنىِ دنيايى، آخرت ماندگار و جاودانه را بخريد. يعنى با جسم و مال تان در مسير كسب رضايت خدا بكوشيد تا به عاقبت نيكو و آخرت دست يابيد.

و از دنيا كوچ كنيد كه مأموران الهى با جديت به دنبال كوچانيدن شما به سراى آخرت

ص: 332


1- جدّ بكم: واداشته شديد، وقتى كه كسى در رفتن شتاب گيرد مى گويند: جدّ به السير.

...

...

هستند؛ يعنى ابزار مورد نياز كوچ را كه عبارت است از اعمال نيكو و توشه سفر آخرت، آن گونه كه درخور چنين سفرى باشد فراهم كنيد.

و براى مرگ آماده باشيد كه بر سر شما سايه افكنده است. اين تشبيه نزديك بودن مرگ به انسان را مى رساند؛ يعنى آن قدر به انسان نزديك است كه گويى بر سر انسان سايه افكنده است.

و مانند كسانى باشيد كه بر آنان بانگ «آماده باش» و «بهُش باش» زده شده باشد. بانگ برآوردگان، انبيا عليهم السلام و ائمه عليهم السلام و صالحان هستند، كه مردم غفلتزده را از خواب بيدار مى كنند. به ديگر سخن هركه عمل صالح انجام نمى دهد و از بدى ها رويگردان نباشد، به خفته اى بى خبر مى ماند كه نه مى تواند به خود سودى برساند و نه زيانى.

و مانند كسانى باشيد كه به خوبى دانستند كه دنيا محل بقاى شان نيست؛ بنابراين آن را با آخرت سودا كردند.

ص: 333

فَإِنَّ اللَّهَ سُبْحَانَهُ لَمْ يَخْلُقْكُمْ عَبَثاً(1)، وَ لَمْ يَتْرُكْكُمْ سُدًى(2)، وَ مَا بَيْنَ أَحَدِكُمْ وَ بَيْنَ الْجَنَّةِ أَوِ النَّارِ إِلاَّ الْمَوْتُ أَنْ يَنْزِلَ بِهِ. وَ إِنَّ غَايَةً(3) تَنْقُصُهَا اللَّحْظَةُ، وَ تَهْدِمُهَا السَّاعَةُ، لَجَدِيرَةٌ(4) بِقِصَرِ الْمُدَّةِ. وَ إِنَّ غَائِباً(5) يَحْدُوهُ(6) الْجَدِيدَانِ(7): اللَّيْلُ وَ النَّهَارُ، لَحَرِيٌّ(8) بِسُرْعَةِ الاْءَوْبَةِ(9)، وَ إِنَّ قَادِماً يَقْدُمُ بِالْفَوْزِ أَوِ الشِّقْوَةِ لَمُسْتَحِقٌّ لاِءَفْضَلِ الْعُدَّةِ.

...

بى ترديد خداى سبحان شما را بيهوده و بى هدف نيافريده، تا شما را به حال خودتان رها كند و بدون تكليف رها نساخته تا از شما چيزى (وظيفه اى) نخواهد.

و بين شما و بهشت [اگر بهشتى باشيد] و بين شما و جهنم [اگر جهنمى باشيد] جز مرگ هيچ فاصله اى نيست و با مردن در بهشت جاى خواهيد گرفت يا به دوزخ درافكنده خواهيد شد. اين جمله براى تشويق مردم به عمل است، زيرا رسيدن به هدف نهايى و نتيجه اعمال، بسيار نزديك است.

كوتاهى عمر انسان ها

و مدتِ عمر انسان با گذرِ لحظه ها كوتاه مى شود. بنابراين انسان هرچه در دنيا زندگى كند و عمر بگذراند، با گذر لحظه ها كم شود، زيرا عمر انسان از به هم پيوستنِ لحظه تشكيل شده است. پس هر لحظه اى كه كم مى شود از عمر هم به اندازه همان لحظه كاسته مى گردد.

و گذر ساعت ها موجب مى شود كه از عمر انسان به اندازه همان ساعت ها كاشته شود و مقدارى از عمر را منهدم مى نمايد.

ص: 334


1- عبث: بيهوده.
2- سدى: بلاتكليف.
3- غاية: اين جا يعنى مدت عمر انسان و سرانجام او.
4- جدير: مناسب، سزاوار.
5- غائب: اين جا يعنى مرگ يا امور آخرتى است كه اكنون ناپيدايند.
6- يَحدُوهُ: او را مى رانند.
7- جديدان: شب و روز، و چون همواره تجديد مى شوند از آنها به جديدان تعبير شده است.
8- حَرِيٌّ: مناسب، سزاوار.
9- أوبة: رجوع و بازگشت.

...

...

و بجاست كه مدتِ عمر آدمى را مدتى كوتاه بخوانيم.

و آن غايب (= مرگ يا آخرت) كه شب و روز آن را به اتمام و سر رسيدن فرا مى خوانند تا آن را حاضر سازند، سزاوارتر آن است كه بازگشت به آن سريع باشد. شب و روز با سپرى شدن، موجب رسيدن آن غايب، يعنى مرگ مى گردند و لذا امام عليه السلام از لفظ يحدو استفاده نموده است. چنان كه لفظ أوبة هم از باب تشبيه است، چرا كه مرگ قبلاً نبوده تا بازگردد و اطلاق لفظ آبَ به معناى رجعَ بر آن درست باشد. البته ممكن است به كاربردن كلمه رجوع به اين اعتبار باشد كه انسان قبلاً به صورت جماد و در حقيقت ميّت بوده، [سپس به اين عالم آمده و حيات پيدا كرده، و سپس مى ميرد، و لذا مرگ به او بازگشته است [چنان كه در قرآن آمده است: «رَبَّنا أَمَتَّنَا اثْنَتَيْنِ وَ أَحْيَيْتَنَا اثْنَتَيْنِ...»(1)؛ «پروردگارا دوبار ما را به مرگ رسانيدى و دوبار ما را زنده گردانيدى».

و [بدانيد] از راه رسيده اى (مرگ يا آخرت) كه براى صالحان پيام رسان سعادت ابدى، و يا براى تبهكاران شقاوت باشد، شايسته برگرفتن بهترين توشه هاست، تا موجب سعادت گردد نه شقاوت. در اين جا مرگ به پيام رسان سعادت يا شقاوت تشبيه شده است.

ص: 335


1- سوره غافر، آيه 11.

فَتَزَوَّدُوا(1) فِي الدُّنْيَا مِنَ الدُّنْيَا مَا تَحْرُزُونَ بِهِ أَنْفُسَكُمْ غَداً. فَاتَّقَى(2) عَبْدٌ رَبَّهُ، نَصَحَ(3) نَفْسَهُ، وَ قَدَّمَ تَوْبَتَهُ وَ غَلَبَ شَهْوَتَهُ(4)، فَإِنَّ أَجَلَهُ مَسْتُورٌ عَنْهُ، وَ أَمَلَهُ خَادِعٌ لَهُ، وَ الشَّيْطَانُ مُوَكَّلٌ بِهِ، يُزَيِّنُ لَهُ الْمَعْصِيَةَ لِيَرْكَبَهَا(5)، وَ يُمَنِّيهِ(6) التَّوْبَةَ لِيُسَوِّفَهَا(7) حَتّى تَهْجُمَ مَنِيَّتُهُ(8) عَلَيْهِ أَغْفَلَ مَا يَكُونُ عَنْهَا. فَيَا لَهَا حَسْرَةً(9) عَلَى كُلِّ ذِي غَفْلَةٍ أَنْ يَكُونَ عُمُرُهُ عَلَيْهِ حُجَّةً، وَ أَنْ تُوءَدِّيَهُ أَيَّامُهُ إِلَى الشِّقْوَةِ.

...

لزوم توشه گرفتن براى سفر آخرت

بنابراين در دنيا با اعمال صالح توشه آخرتى برگيريد تا فردا(10) از كيفر و خشم خدا ايمن باشيد. يعنى هم اكنون كه در دنيا زندگى مى كنيد توشه برداريد، چرا كه توشه آخرت فقط در دنيا به دست مى آيد، نه در جاى ديگر.

ص: 336


1- فتزودوا: توشه بگيريد. توشه آذوقه و لوازمى است كه مسافر فراهم مى كند تا در راه نماند.
2- فاتقى عبد ربه... غلب شهوته: اين چند جمله در حقيقتْ امر، ولى به صورت ماضى مطرح شده است و دليل طرح آن به صورت مذكور اين است كه آمر، به انجام دادن مأمور به، شوق فراوان دارد و لذا آن را به صورت ماضى مطرح مى كند كه گويا واقع شده است، چنان كه گاهى خبر از آينده به صورت ماضى مطرح مى شود مانند «نُفِخَ فَي الصُّورِ» [در اصطلاح مى گويند: اِخبار در معناى انشاء آكد از امر است].
3- نصح: از نصح به معناى خيرخواهى گرفته شده است، يعنى انسان آنچه را كه باعث سعادت طرف مقابل است اظهار كند و گويا انسان با عمل صالح، خيرخواه خويشتن است. پس انسان از يك طرف ناصح و از طرف ديگر نصيحت شده است و چون انسان خود را از دو حالت جاذبه و دافعه برخوردار مى بيند، خود را به خير فرمان داده و از شر نهى مى كند.
4- شهوت: تمايل به گناه.
5- ليركبها: مرتكب آن (گناه) شود. تسلط بر گناه به سواره اى تشبيه شده كه بر مركب خود سوار است و بر آن تسلط دارد.
6- يمنيّه: معنايش آن است كه شيطان به انسان مى گويد: توبه در آينده ممكن است و فعلاً به گناه بپرداز تا بعد.
7- يسوّفها: از سوف گرفته شده و به معناى موكول كردن كارى به آينده است.
8- منيّة: مرگ. هجوم مرگ يعنى ورود ناگهانى آن و به يكباره روى دادن است.
9- فيا لها حسرة: «يا» حرف ندا و «لام» براى استغاثه و «ها» به حسرة بر مى گردد و ضمير «ها»، براى سهمگين نشان دادن حسرت مقدم شده است، چون ذكر صريح بعد از اشاره در فرد مؤثرتر است و قلب بعد از اخفاء به اظهار بيشتر اشتياق مى يابد. «حسرة» در اين جمله، تميز است. پس معنايش اين است: اى حسرت، از راه برس كه اكنون وقت حضور توست؛ و اين، حكايت حال كسى است كه مرگ، ناگهانى و در غفلت سوى او مى آيد چرا كه حسرت او از هر زمان ديگر بيشتر است و حسرت يعنى افسوس و پشيمانى نسبت به آن چيزى كه وقتش گذشته و ضرر آن جبران ناشدنى است.
10- امام عليه السلام حيات بعد از مرگ و پس از اين دنيا را به اعتبار امروز، يعنى مجموع عمر انسان در دنيا، فردا ناميده است.

...

...

پس بايد بنده از مقام پروردگارش پروا و تقوا داشته باشد و گناه نكند، و خيرخواه خود باشد و عمل صالح انجام بدهد، و در توبه تأخير ننمايد تا زمام كارها و فرصت از دست او نرود و بر شهوت و ميل به گناه و آنچه موجب دورى از درگاه خدا مى شود، چيره گردد.

به درستى كه اجل انسان كه موجب انتقال وى از اين دنيا به عالم آخرت است از وى پنهان مى باشد و انسان نمى داند در چه زمانى خواهد مرد. بنابراين بايد كارهاى خود را به خوبى و به هنگام انجام بدهد تا هرگاه مرگ او فرا برسد، حسرت و افسوس نخورد.

و آرزو و اميد انسان كه او را به رسيدن به خوبى هاى دنيايى براى آينده زندگى دلخوش مى كند، در واقع دشمنى است در كمين نشسته كه موجب فريب وى مى گردد؛ چيزى كه ممكن است بدان دست نيابد.

شيطان، دشمن كمين كرده

و شيطان بسان موكلى كه بر كار انسان نظارت دارد و او را به سمت گمراهى مى كشاند، گناه را براى او مى آرايد و زيبا جلوه مى دهد و فوائد دروغين آن را آشكار و ضررهاى راستين آن را پنهان مى سازد تا او را به ارتكاب آن وادار نمايد و وى را مى فريبد كه توبه در آينده ممكن است تا توبه را به تأخير بيفكند تا آنگاه كه مرگِ ناگهانى او را در ميان گيرد و در غفلت آلودترين حالات او را دريابد. روشن است كه انسان هرچه بيشتر در گناه غوطه ور گردد غفلت او نيز بيشتر مى شود؛ لذا در هنگام مرگ از هر زمان ديگر غافل تر است.

افسوس و دريغ بر انسان گرفتار غفلت كه در سراى ديگر، عمرش حجتى بر او بوده، بر ضدش شهادت خواهد داد و افسوس و دريغ بر او كه روزگارش و زندگى اش در دنيا او را به سوى شقاوت گسيل دارد. چنان كه خداى سبحان او را مخاطب قرار داده، مى فرمايد:

ص: 337

«... أَ وَ لَمْ نُعَمِّرْكُمْ ما يَتَذَكَّرُ فِيهِ مَنْ تَذَكَّرَ وَ جاءَكُمُ النَّذِيرُ...»(1)؛ «مگر شما را [آن قدر]

نَسْأَلُ اللَّهَ سُبْحَانَهُ(2) أَنْ يَجْعَلَنَا وَ إِيَّاكُمْ مِمَّنْ لاَ تُبْطِرُهُ(3) نِعْمَةٌ، وَ لاَ تُقَصِّرُ بِهِ عَنْ طَاعَةِ رَبِّهِ غَايَةٌ، وَ لاَ تَحُلُّ بِهِ بَعْدَ الْمَوْتِ نَدَامَةٌ وَ لاَ كَآبَةٌ(4).

...

عمر دراز نداديم كه هر كس كه بايد در آن عبرت گيرد عبرت مى گرفت؛ و [آيا [براى شما هشدار دهنده اى نيامد؟».

دعاى آن حضرت عليه السلام

از خداى سبحان مى خواهيم ما و شما را از جمله كسانى قرار دهد كه نعمت، آنان را دچار سركشى و غفلتِ از آخرت نمى كند.

بارى، خداى سبحان مى فرمايد: «... إِنَّ الاْءِنْسانَ لَيَطْغى * أَنْ رَآهُ اسْتَغْنى»(5)؛ «حقّا كه انسان سركشى مى كند. همين كه خود را بى نياز پندارد». پس معنى دعاى حضرت اين است كه خداوند با الطاف پنهانى خويش ما را از طغيان دور بدارد و رسيدن به اهداف دنيوى باعث كوتاهى و كمكارى ما نسبت به طاعات الهى نگردد. و رسيدن به خواسته هاى دنيوى موجب روگردانى از اطاعت خدا نشود.

و ما را از كسانى قرار ندهد كه پس از مرگ به جهت تقصير و كوتاهى هاى شان در دنيا و بى اعتنايى به فرمان الهى، ندامت و اندوه نصيبشان مى گردد.

ص: 338


1- سوره فاطر، آيه 37.
2- سبحانه: او را از تمام كاستى ها منزه مى دارم و مصدر فعل محذوف «أسبّحه» است.
3- تبطره: موجب طغيان او مى گردد.
4- كآبة: افسردگى، اندوه و رنج.
5- سوره علق، آيه هاى 6 و 7.

خطبه شصت و پنجم

و من خطبة له عليه السلام

اشاره

الْحَمْدُ للّه ِ الَّذي لَمْ يَسْبقْ لَهُ حالٌ حالاً، فَيَكُونَ أَوَّلاً قَبْلَ أَنْ يَكُونَ آِخراً، وَ يَكُونَ ظاهِراً قَبْلَ أَنْ يَكُونَ باطِناً. كُلُّ مُسَمًّى بِالْوَحْدَةِ غَيْرُهُ قَلِيلٌ وَ كُلُّ عَزِيزٍ غَيْرُهُ ذَلِيلٌ، وَ كُلُّ قَوِيٍّ غَيْرُهُ ضَعِيفٌ، وَ كُلُّ مالِكٍ غَيْرُهُ مَمْلُوكٌ، وَ كُلُّ عالِمٍ غَيْرُهُ مُتَعَلِّمٌ.

...

از خطبه هاى آن حضرت عليه السلام كه برخى از صفات خداى سبحان را در آن برشمرده است

ستايش و اوصاف خدا

ستايش خداى را كه حالى بر حال او سبقت نگرفته است، يعنى اين طور نيست كه قبل از عالم بودن موجود باشد و قبل از قادر بودن عالم باشد و همين طور ساير حالات و صفات او بر يكديگر سبقت و تقدّم و تأخّر نداشته اند، چنان كه آفريده ها و مردم به اين كاستى ها و تقدم و تأخرِ در داشتن اوصاف، موصوفند. و علتش آن است كه خداى سبحان از ازل داراى هيچ گونه نقص و كمبودى و محدود به زمان نبوده، تا در آن صورت برخى از احوال و صفات او بر برخى ديگر مقدم باشند و لذا امام عليه السلام مى فرمايد:

[اين گونه نيست كه] خداوند قبل از آنكه آخر باشد اوّل و قبل از آنكه باطن باشد ظاهر است. چون خدا در چارچوب زمان نمى گنجد تا در حالى «اول» و در ديگر حالت «آخر» باشد، بلكه او، خود اوست و اوليت و آخريت درباره حضرتش موضوعا منتفى است. اين سخن بدان معنى است كه اولْ بودن و آخر بودنْ درباره خداوند صادق نمى باشد.

و به خلاف امور جسمانى است كه ابتدا ظاهر هستند و سپس باطن آنها آشكار مى شود.

ص: 339

...

...

مثلاً يك شيئى برروى زمين كه غبار روى آن را گرفته و مخفى شده، ابتدا ظاهر بوده است. پس خداى متعال مانند گياهان و معادن نيست كه ابتدا مخفى باشد، سپس ظاهر گردد. البته خداوند به يك اعتبار ظاهر و به يك اعتبار باطن است. يعنى به اعتبار آنكه كُنه و حقيقت او ناشناخته است باطن، و به اعتبار اينكه با ادله، وجود او ثابت مى شود ظاهر است، نه اينكه ابتدا ظاهر و سپس باطن و يا بالعكس باشد.

هرچه جز او واحد ناميده شود اندك است، چون اشيائى كه وحدت بر آنها صدق كند مثل انسانِ واحد و درختِ واحد در مقابل كثير قرار دارند و در نتيجه، ناچيز مى باشند، به خلاف خداى سبحان كه در عين وحدت از هر چيز برتر و قوى تر است.

و هر عزيزى جز او ذليل است، چون عزت آن عزيز موقت و نسبى و غيرذاتى است، به خلاف عزت خداى سبحان كه ذاتى و هميشگى است.

و هر قدرتمندى جز او ضعيف ذاتى است، گرچه با انتساب به ديگرى يا شيئى قدرتمند باشد. مثلاً وقتى گفته مى شود: فلانى قدرتمند است منظور آن است كه داراى خاندان و منصب و مال و نيروى جسمى است و همه اينها خارج از ذات او بوده و اصطلاحا عارض بر اوست و ممكن است از بين بروند. بنابراين چنين قدرتمندى ذاتاً ضعيف است، به خلاف خداى سبحان كه قدرت او از ذات او سرچشمه گرفته و اضافى و موقت و محدود به اندازه و زمان خاصى نيست.

و هر مالكى غير از خداى سبحان مملوك است، يعنى مالكيّت او موجب سيادت و سرورى او نمى شود، چون خودِ او مملوك خداى متعال است، ولى خدا مالكِ مطلق است و همه چيز مِلك اوست و او مملوك كسى نيست.

و هر عالمى جز او متعلّم است، چون وقتى كه به دنيا مى آيد هيچ نمى داند و اندك اندك تحصيل علم مى كند، به خلاف خداى متعال كه ذاتاً عالم، و علم را از كسى نياموخته است.

ص: 340

وَ كُلُّ قادِرٍ غَيْرُهُ يَقْدِرُ وَ يَعْجَزُ، وَ كُلُّ سَمِيعٍ غَيْرُهُ يَصَمُّ عَنْ لَطِيفِ الاْءَصْواتِ وَ يُصِمُّهُ كَبِيرُها وَ يَذْهَبُ عَنْهُ ما بَعُدَ مِنْها، وَ كُلُّ بَصِيرٍ غَيْرُهُ يَعْمى عَنْ خَفِيِّ الاْءَلْوانِ وَ لَطِيفِ الاْءَجْسامِ، وَ كُلُّ ظاهِرٍ غَيْرُهُ باطِنٌ، وَ كُلُّ باطِنٍ غَيْرُهُ ظاهِرٍ. لَمْ يَخْلُقْ مَا خَلَقَهُ لِتَشْدِيدِ سُلْطَانٍ، وَ لاَ تَخَوُّفٍ مِنْ عَوَاقِبِ زَمَانٍ، وَ لاَ اسْتِعَانَةٍ عَلَى نِدٍّ مُثَاوِرٍ وَ لاَ شَرِيكٍ مُكَابِرٍ وَ لاَ ضِدٍّ مُنَافِرٍ؛ وَ لكِنْ خَلائِق مَرْبُوبُونَ، وَ عِبادٌ داخِرُونَ.

...

و هر توانايى جز او گاهى توانا و گاهى ناتوان است و نيز در برخى امور توانا و در برخى ديگر ناتوان مى باشد به خلاف خداى متعال كه بر هر چيز و در هر زمانى تواناست و در توانايى او هيچ محدوديتى وجود ندارد.

و هر شنوايى جز او نسبت به صداهاى لطيف و ضعيف ناشنواست به خلاف خداى سبحان كه هر صدايى را مى شنود، گرچه در نهايت نهفتگى و آهستگى باشد. ديگر آنكه صداهاى سهمگين به دليل آنكه پرده صماخ را پاره مى كند موجب ناشنوايى فرد مى گردد و نيز ديگران صداهاى دور را نمى شنوند، اما صداهاى سهمناك و آهسته، و دور و نزديك نزد خداى متعال يكسانند، چون شنوايى او با ابزار و جسم نيست تا متفاوت باشند.

و هر بينايى غير از خداى سبحان، از ديدن رنگ هاى گوناگون در لابه لاى اجسام و رنگ هاى ضعيف ناتوان است، چون چشم نمى تواند جز رنگ هايى كه آشكارند ببيند. لذا بايد رنگ هاى ضعيف و نيز اجسام ذره بينى، مانند ميكروب ها و اتم ها را با دستگاه و ابزار مناسب و نوين ببيند، به خلاف خداوند كه هر جسم و هر رنگ را گرچه در نهايت كوچكى و لطافت و نهفتگى باشد مى بيند. البته بى ترديد همچنان چيزهايى وجود دارد كه عليرغم در اختيار داشتنِ ابزارهاى لازم و فناورى پيشرفته و نوپديد، انسان نمى تواند آنها را ببيند.

و هر ظاهرى غير از خداى سبحان مخفى و باطن است، چون هر قدر هم كه آشكار و شناخته شده باشد باز از ديد بسيارى از مردم مخفى است، چون ظهور به معناى انكشاف است برعكس بطون. پر واضح است كه اشياء ظاهر حتّى ماه و خورشيد براى انسانِ نابينا

ص: 341

...

...

مخفى است، اما خداوند به واسطه آثار و صنع خويش براى همگان عيان و آشكار است(1).

و هر باطنى غير از خداى سبحان مخفى و پنهان است، چرا كه شى ء مخفى و معدوم براى مردم ظاهر و منكشف نيست، ولى خداى سبحان با وجود آنكه باطن است به واسطه ادلّه و نشانه هاى محكم ظاهر است.

خداى سبحان هيچ يك از پديده ها را از آن رو كه بر سلطنت و قلمرو قدرتش افزوده شود نيافريده است، به خلاف انسان ها كه هرچه بر مالكيّت آنها (خواه ارتش و يا مال يا اراضى) افزوده شود، قدرت و سلطه آنها فزونى مى گيرد.

و نيز به منظور ترس از گردش روزگار نبوده است كه مثلاً مبادا زمانه با او سرِ ناسازگارى بگذارد؛ بنابراين آنها را نيافريده است كه ذخيره اى براى روز مبادا و فقر او باشند؛ صفتى كه خاص انسان است.

و نيز براى كمك گرفتن از آنان براى مقابله با رقيبى جنگجو و يا شريكى زورگو و يا مخالفى قدرتمند، پديده ها را خلق نكرده است، چون رقيب و شريكى ندارد كه بخواهد بر او چيره شود و به كمك مخلوقاتش مانع زياده خواهى او گردد و دشمن زورگويى ندارد كه قصد برترى جويىِ بر او را داشته تا خداى متعال به يارى آفريده هايش آن رقيب را بازدارد.

بلكه آفريدگان به عنوان مربوب و مملوك و بندگانى ذليل در مقابل خدايند كه قدرت ضديت و رقابت و شراكت با خداى سبحان را هرگز ندارند.

ص: 342


1- البته احتمال ديگرى براى اين ظهور و بطون وجود دارد و آن اينكه وجود اشياء، يعنى ظهور آنها ذاتى نيست، بلكه ذاتاً آنها باطن، يعنى معدوم هستند و ظهور آنها به واسطه فيض خداست به خلاف خداى سبحان كه ذاتاً ظاهر است و بطون و عدم در حريم او از ازل تا ابد راه ندارد.

لَمْ يَحْلُلْ فِي الاْءَشْيَاءِ فَيُقَالَ هُوَ كَائِنٌ، وَ لَمْ يَنْأَ(1) عَنْهَا فَيُقَالَ هُوَ مِنْهَا بَائِنٌ(2). لَمْ يَوءُدْهُ(3) خَلْقُ مَا ابْتَدَأَ وَ لاَ تَدْبِيرُ مَا ذَرَأَ(4) وَ لاَ وَقَفَ بِهِ عَجْزٌ عَمَّا خَلَقَ. وَ لاَ وَلَجَتْ(5) عَلَيْهِ شُبْهَةٌ فِيمَا قَضَى وَ قَدَّرَ، بَلْ قَضَاءٌ مُتْقَنٌ، وَ عِلْمٌ مُحْكَمٌ، وَ أَمْرٌ مُبْرَمٌ(6). الْمَأْمُولُ مَعَ النِّقَمِ، و الْمَرْهُوبُ مَعَ النِّعَمِ.

...

خداى متعال در اشيا حلول نكرده است تا گفته شود: در آنها استقرار دارد، چون منزه از مفهوم مكان است؛ يعنى مكان از عوارض وجودِ حادث است و خداى سبحان موجودى ازلى است نه حادث. البته منظور از كائن موجوديّت به شكل مخصوص است كه در اين كلام نفى شده وگرنه كائن بودن خداى سبحان به قول مطلق نفى نشده است.

و از اشيا دورى نگزيده است تا گفته شود: منفصل و بائن و جداى از آنهاست. خداى متعال مانند جسمى نيست كه اگر در چيزى حلول كرد مستقر در آن باشد و اگر حلول نكرد جداى از آن، چون حلول و انفصال در مورد اجسام، مقابل يكديگرند، مانند عقل و جنون نسبت به انسان، و ريش داشتن و بى ريش بودن نسبت به مردان، ولى خداوند چنين نيست تا ضرورتاً به يكى از اين دو صفت متّصف باشد و جز آن ممكن نباشد، بلكه خدا با علم و احاطه اى كه به اشيا دارد نزديك به آنهاست و از لحاظ ماهيت و حقيقت از آنها دور است.

خلقت هيچ آفرينه اى او را به زحمت نينداخته است، به خلاف انسان ها كه اگر كار جسمى و سنگينى بكنند به زحمت و مشقت مى افتند.

و اداره و تدبير شئون هيچ مخلوقى براى او سنگين نيست، چون قدرت و علم او عام و بى حدّ و اندازه است؛ و اين طور نيست كه اگر به مرتبه معينى برسد موجب دشوارى و سنگينى گردد.

ص: 343


1- لم ينأ: دور نشده است.
2- بائن: جدا و منفصل.
3- لم يؤده: او را به زحمت و مشقت نينداخته است. گفته مى شود: آدَهُ الاْءَمْرُ: آن كار يا چيز او را خسته كرد.
4- ذرأ: خلق كرد.
5- وَلَجَتْ: داخل شد؛ پيش آمد؛ اتفاق افتاد.
6- مُبْرَمْ: از بَرَمَ الحبل و فَتَل الْحَبْل گرفته شده و به معنى محكم ريسيد و آن را استوار و استحكام بخشيد.

...

...

و قدرت او اندازه و مرزى ندارد كه اگر آفريدگان به آن اندازه رسيدند، قدرت الهى متوقف و از ادامه كار ناتوان شود.

و در آنچه قضا و تقدير حضرتش بر آن تعلق گرفته، دچار شكّ نمى شود، چنان كه براى انسان پس از آنكه عملى انجام داد و سپس در آن نواقصى ديد اين شبهه و ترديد پيش مى آيد كه آيا آن كار را درست انجام داده است يا خير؟

بلكه قضاى الهى در كمال درستى و شبهه ناپذير و علم او محكم و بى اندازه و استوار و امر او كاملاً مستحكم است.

با اينكه بلا نازل مى كند، باز بندگان به لطف او اميدوارند، چون مى دانند كه بر اساس مصلحتى بلا را نازل مى كند و مانند ديگران نيست كه چون خشم گيرند، خير و احسان خود را به تمامى قطع مى كنند.

و با اينكه نعمت مى دهد، باز بندگان از او مى هراسند، زيرا كارهاى او بر اساس حكمت و مصلحت استوار است و مانند انسان ها نيست كه اگر به كسى لطف و احسانى كردند، اين لطف دليل آن است كه ديگر بلايى و زيانى نمى رسانند.

ص: 344

خطبه شصت و ششم

و من كلام له عليه السلام

اشاره

مَعَاشِرَ(1) الْمُسْلِمِينَ، اسْتَشْعِرُوا(2) الْخَشْيَةَ، وَ تَجَلْبَبُوا(3) السَّكِينَةَ، وَ عَضُّوا عَلَى النَّوَاجِذِ(4)، فَإِنَّهُ أَنْبَى(5) لِلسُّيُوفِ عَنِ الْهَامِ(6). وَ أَكْمِلُوا اللاَّءْمَةَ(7) وَ قَلْقِلُوا(8) السُّيُوفَ فِي أَغْمَادِهَا(9) قَبْلَ سَلِّهَا(10).

...

از خطبه هاى آن حضرت عليه السلام

فرمان هاى نظامى اميرمؤمنان عليه السلام

اى جماعتِ مسلمانان، در حال جنگ از خداى سبحان خوف و خشيت داشته باشيد، چون كسى كه از خداى سبحان خشيت و پروا دارد با جديّت و اخلاص به وظيفه اش عمل مى كند و تحت تأثير ترس از مردم يا به جهت امور دنيوى، از عمل باز نمى ايستد(11).

و آرامش را چون لباس بر خود بپوشانيد، يعنى بايد انسان از سر تا پا موقر باشد و حركتى ناشايسته و خنده بى مورد و فرياد بيجا كه با وقار و آرامش همسوى نيست از خود

ص: 345


1- معاشر: مناداست كه حرف نداى آن حذف شده است. جمع معشر به معناى جماعت.
2- إستشعروا: احساس خشيت را در خود به وجود آوريد.
3- تجلببوا: تن پوش خود سازيد. از جلباب گرفته شده كه لباس بلندى است كه زن آن را روى لباس هايش مى پوشد و تمام اندام او را مى پوشاند.
4- نواجذ: جمع ناجذ و به معناى دندان هاى انتهاى انسان است و هر انسانى چهار ناجذ دارد كه بعد از بلوغ مى رويد و دندان عقل ناميده مى شود.
5- أنبى: موجب دورتر شدن مى گردد.
6- هام: سر.
7- لاَءمَة: زره يا هرگونه ادوات جنگى.
8- قلقلوا: با بيرون آوردن و داخل نمودن، آن را آزمايش كنيد.
9- أغماد: جمع غِمد يعنى غلاف شمشير.
10- سلّ: بيرون كشيدن شمشير در حال جنگ.
11- معناى استشعار اين است كه انسان با انديشه و فكر، حالت خشيت را در خود به وجود مى آورد؛ پرواى هوشمندانه؛ هراس حكيمانه.

...

...

بروز ندهد، زيرا اين گونه حركات موجب درگير شدن ذهن با امور بى ارزش مى شود و در نتيجه براى رسيدن به مقصود تمركز ندارد، به خلاف كسى كه خود را به وقار آراسته باشد كه تمام انديشه اش رسيدن به موفقيّت و كمال است.

و دندان ها را محكم بر هم بفشاريد كه موجب تقويت اراده مى شود و اين، به دليل افزايش حرارت در عصب هاى سر و البته حرارت، ملازم با شدّت عمل است و خشم و اراده انسان را آفزايش مى دهد. اين عمل (فشار دندان هاى آسياب) يا تمام آنچه كه تا كنون گفته شد موجب ناكارآمدتر شدن قدرت دشمن مى شود.

آنچه از اين كلام به دست مى آيد آن است كه اين حالت (فشار دندان ها) و يا همه اين صفات (خشيت و آرامش و فشار دندان هاى آسياب) كنايه از قدرت انسان است. برخى از شارحان نهج البلاغه گفته اند: وقتى انسان بر دندان هاى خود فشار آورد سر او در مقابل شمشير مقاوم تر گشته و لذا ضربه شمشير در آن كمتر اثر مى گذارد.

و زره يا ساز و برگ جنگى را به طور كامل همراه خود داشته باشيد تا براى جنگ آمادگى بيشترى پيدا كنيد.

و پيش از بيرون كشيدن شمشيرها آنها را در نيام بيازماييد و در غلاف شان جابه جا كنيد تا به هنگام كارزار نافرمانى نكنند (= در غلاف گير نكنند).

ص: 346

وَ الْحَظُوا(1) الْخَزْرَ(2)، وَ اطْعُنُوا الشَّزْرَ(3)، وَ نَافِحُوا(4) بِالظُّبا(5)، وَ صِلُوا السُّيُوفَ بِالْخُطَا(6)، وَ اعْلَمُوا أَنَّكُمْ بِعَيْنِ اللَّهِ، وَ مَعَ ابْنِ عَمِّ رَسُولِ اللَّهِ. فَعَاوِدُوا الْكَرَّ وَ اسْتَحْيُوا مِنَ الْفَرِّ، فَإِنَّهُ عَارٌ فِي الاْءَعْقَابِ، وَ نَارٌ يَوْمَ الْحِسَابِ. وَ طِيبُوا عَنْ أَنْفُسِكُمْ نَفْساً، وَ امْشُوا إِلَى الْمَوْتِ مَشْياً سُجُحاً(7)، وَ عَلَيْكُمْ بِهَذَا السَّوَادِ الاْءَعْظَمِ(8)، وَ الرِّوَاقِ(9) الْمُطَنَّبِ(10)، فَاضْرِبُوا ثَبَجَهُ(11) فَإِنَّ الشَّيْطَانَ كَامِنٌ فِي كِسْرِهِ(12)، وَ قَدْ قَدَّمَ لِلْوَثْبَةِ يَداً وَ أَخَّرَ لِلنُّكُوصِ رِجْلاً. فَصَمْداً صَمْداً(13) حَتَّى يَنْجَلِيَ لَكُمْ عَمُودُ(14) الْحَقِّ «وَ أَنْتُمُ الاْءَعْلَوْنَ وَ اللّهُ مَعَكُمْ وَ لَنْ يَتِرَكُمْ(15) أَعْمالَكُمْ»(16).

...

از گوشه چشم به آنان نگاه هاى خشمگينانه بيندازيد، زيرا وقتى انسان چنين نگاه بكند غضب و خشم او به جوشش در آمده و بر جنگيدن توان بيشترى پيدا مى كند.

به چپ و راست نيزه بزنيد، يعنى پياپى به دشمن هجوم بياوريد تا تنور جنگ شعله ور شود و بر دشمن چيره شويد. نتيجه اين حالت آن است كه وقتى انسانى با قدرت هجوم مى آورد دشمن را مى ترساند و به پيروزى نزديك تر مى شود.

و با لبه [پيشين] شمشير بر دشمن بتازيد. شايد دليل اين دستور آن باشد كه رزمنده نبايد به دشمن بسيار نزديك شود تا ذهنش مشغول به وى نشود و بتواند او را نابود كند، لذا بايد از او به قدرى فاصله داشته باشد كه فقط با لبه شمشير بتواند با او بجنگد نه با تمام شمشير. يا اينكه منظور آن است كه بايد با شمشير جنگيد نه با نيزه و تير، زيرا جنگ با

ص: 347


1- الحظوا: از لحظة گرفته شده و به معناى نگاه تندِ غضبناك است.
2- خزر: نگاه و نظر.
3- شزر: به چپ و راست زدن.
4- نافحوا: بزنيد، از نفح يعنى زدن گرفته شده است.
5- ظبا: جمع ظبية يعنى لبه و تيزى شمشير.
6- خطا: گام.
7- سجح: آسان و بدون كُندى و ضعف.
8- عليكم بالسواد الأعظم: تا مى توانيد به سياهى بزرگ، يعنى سپاه معاويه بتازيد.
9- رواق: خيمه.
10- مطنّب: طناب كشى شده.
11- ثبج: وسط و ميان.
12- كسر: بخش پايينى.
13- صمداً صمداً: پايدارى، پايدارى.
14- عمود: تنه و بخش قدرتمند از يك چيز، ستون.
15- يتركم: از شما نمى كاهد.
16- سوره محمد، آيه 35.

...

...

شمشير باعث شكست و فرار دشمن مى گردد.

و با گام هاى استوار خود، شمشيرهاى تان را همراهى كنيد و بر دشمن ضربه بزنيد، زيرا به سبب دلاورى شما روشن است كه دشمن عقب نشينى خواهد كرد و مردم معمولاً وقتى تصميم و اقدام شجاعانه كسى را ببينند كه چگونه با شجاعت مى رزمد عقب مى نشينند.

و بدانيد كه شما در محضر خدا و در ركاب پسر عموى رسول اللّه صلى اللّه عليه و آله هستيد. يعنى شما با حق مى باشيد و كسى كه مى داند كه با حق است قوت قلب و تسلط بيشترى بر اعصاب خود دارد، زيرا مى داند كه چه بكشد و چه كشته شود سرانجام به بهشت خواهد رفت.

پس تا مى توانيد پياپى يورش بريد و هر جا كه جمعى از لشكر دشمن را ديديد شجاعانه بر آنها حمله ور شويد كه اين دلاورى نيز موجب پيروزى مى شود، چون استمرار و پايورزى در عمل موجب كاميابى و موفقيّت است.

و شرم بداريد كه از مقابل دشمن بگريزيد، زيرا فرار موجب بدنام شدن نسل هاى آينده مى شود و آتش جهنم را در پى خواهد داشت؛ بدين معنى كه هم فرزندان و نوادگان انسان با فرار اجدادشان از جبهه، احساس ننگ و خجالت مى كنند و هم در قيامت دچار عذاب و آتش خواهد شد، چنان كه خداوند مى فرمايد: «وَ مَن يُوَلِّهِمْ يَوْمَئِذٍ دُبُرَهُ إِلاَّ مُتَحَرِّفًا لِّقِتَالٍ أَوْ مُتَحَيِّزًا إِلَى فِئَةٍ فَقَدْ بَآءَ بِغَضَبٍ مِّنَ اللَّهِ وَ مَأْوَاهُ جَهَنَّمُ...»(1)؛ «و هر كه در آن هنگام به آنان پشت كند - مگر آنكه [هدفش] كناره گيرى براى نبردى [مجدد [يا پيوستن به جمعى ديگر [از همرزمانش] باشد - قطعاً به خشم خدا گرفتار خواهد شد و جايگاهش دوزخ است».

و اين جان هاى خود را اهدا كنيد و به جاى آن، در قيامت جان ديگرى كه مشمول نعمت و كرامت است بگيريد.

ص: 348


1- سوره انفال، آيه 16.

...

...

و با گام هايى آسان و سبك به سوى جانبازى برويد، يعنى به سوى جنگ بى پروا گام برداريد بى آنكه در جانتان ترسى باشد.

و به سوى اين سياهى بزرگ (= لشكريان شام) يورش بريد؛ يعنى به اين انبوه جمعيت بزنيد نه اينكه از اطراف به دشمن حمله كنيد، زيرا انسان وقتى به قلب دشمن مى زند در عقب نشينى و شكستِ دشمن، تأثير بيشترى دارد تا اينكه از اطراف و كناره ها بر آنها بتازد.

و بر آن خيمه كه طنابش به اطراف كشيده شده (= خيمه معاويه) و در قلب سپاه برپا شده است، هجوم بريد.

بنابراين وسط عمود اين خيمه را درهم بكوبيد كه شيطان، يعنى معاويه در آن قرار گرفته، يا اينكه شيطان آن جا را مركز فرماندهى خود ساخته است و مكر خود را از قسمت پايين آن به كار مى گيرد، چون اوامر جنگى دشمن از اين قسمت خيمه صادر مى شود، حضرت به درهم كوبيدن آن جا سفارش نموده كه تمثيل لطيفى است.

و شيطان براى هجوم و حمله گامى پيش نهاده و منتظر فرصت است، ولى يك پا را براى فرار نگه داشته است؛ يعنى به ميدان نگاه مى كند تا اگر لشكر دشمن در حال فرار و شكست باشد، حمله كند و اگر پايدارى كنند، پا پس نهد و بگريزد.

پس پايدار مانيد تا ستون (حقيقت) حق آشكار شود، چون مشكلات موجب ترديد در حق مى شوند، ولى با بر طرف شدن مشكلات، حق بى پرده و بدون غبار آشكار مى گردد. اين سخنان براى تشويق لشكريان براى پايدارى بيشتر است.] و اى جنگاوران بدانيد كه خداى متعال مى فرمايد:] «كه شما برتريد و خدا با شماست و از [ارزش [كارهاى تان هرگز نخواهد كاست».

ص: 349

خطبه شصت و هفتم

اشاره

و من كلام له عليه السلام ، قالوا لما انتهت إلى أميرالموءمنين عليه السلام أنباء السقيفة بعد وفاة رسول اللّه صلى اللّه عليه و آله قال: ما قالت الأنصار؟ قالوا: قالت منا أمير و منكم أمير.

قال عليه السلام : فَهَلاَّ احْتَجَجْتُمْ عَلَيْهِمْ بِأَنَّ رَسُولَ اللَّهِ صلى اللّه عليه و آله وَصَّى بِأَنْ يُحْسَنَ إِلَى مُحْسِنِهِمْ وَ يُتَجَاوَزَ عَنْ مُسِيئِهِمْ؟ قَالُوا: وَ مَا فِي هَذَا مِنَ الْحُجَّةِ عَلَيْهِمْ؟ قَالَ عليه السلام : لَوْ كَانَتِ الاْءِمَارَةُ فِيهِمْ لَمْ تَكُنِ الْوَصِيَّةُ بِهِمْ. [ثُمَّ قَالَ عليه السلام ]: فَمَاذَا قَالَتْ قُرَيْشٌ؟ قَالُوا: احْتَجَّتْ بِأَنَّهَا شَجَرَةُ الرَّسُولِ صلى اللّه عليه و آله . فَقَالَ عليه السلام : احْتَجُّوا بِالشَّجَرَةِ وَ أَضَاعُوا الثَّمَرَةَ.

...

از گفتارهاى آن حضرت عليه السلام وقتى كه جريان سقيفه را به وى گزارش دادند

استدلال با اصحاب سقيفه

وقتى خبر رويداد سقيفه به حضرت على عليه السلام رسيد كه عدّه اى - به خلاف فرمان پيامبر صلى اللّه عليه و آله و عمل آن حضرت كه على ابن ابى طالب عليه السلام را به خلافت مسلمانان نصب فرموده بود - در سقيفه جمع شدند و خليفه اى برگزيدند و انصار و مهاجران هر يك در پى به دست گرفتن خلافت هستند، فرمود: انصار چه گفتند؟

عرض كردند: انصار خواستند كه يك امير از مهاجران و يك امير از انصار انتخاب شود [و بدين ترتيب حكومت را در دست بگيرند]. حضرت فرمود:

چرا استدلال و احتجاج نكرديد كه پيامبر صلى اللّه عليه و آله توصيه نموده كه به نيكوكاران آنها احسان و از تبهكاران آنها عفو و اغماض گردد؟

عرض كردند: اين استدلال چطور مى تواند ادعاى حكومت و خلافت آنها را باطل كند؟

ص: 350

...

...

حضرت فرمود: اگر امارت (حكومت) به آنها تعلّق داشت ديگر پيامبر صلى اللّه عليه و آله درباره آنها چنين سفارشى نمى فرمود. يعنى هميشه به فرمانروايان سفارش مى شود كه به رعيّت و زيردستان چنين رفتارى داشته باشيد. پس اگر انصار حق امارت داشتند مى بايد پيامبر صلى اللّه عليه و آله به آنها دستور بدهد كه با رعيّت چنين كنيد نه اينكه درباره آنها چنين سفارشى بشود.

سپس فرمود: قريش، يعنى مهاجران، در برابر درخواست انصار مبنى بر اينكه منا أمير و منكم أمير چه پاسخ دادند؟

عرض كردند: آنها خود را درخت رسالت دانستند، چون از عشيره آن حضرت بودند و بر اساس گفته خداى سبحان كه مى فرمايد: «...وَ أُولُوا الأَرْحَامِ بَعْضُهُمْ أَوْلَى بِبَعْضٍ فِى كِتَابِ اللَّهِ...»(1)؛ «و خويشاوندان نسبت به يكديگر [از ديگران] به كتاب خدا سزاوارترند». خود را در امور خلافت سزاوارتر از انصار پنداشتند.

حضرت فرمود: آنها به درخت استدلال كردند، ولى ميوه آن درخت را كه اهل بيت عليهم السلام و در رأس آنها خود حضرت على عليه السلام است، ضايع كردند؛ زيرا اگر خلافت به واسطه قرابت و خويشاوندى حاصل شود، امام على عليه السلام از ساير قريش قرابت و خويشى بيشترى با حضرت رسول صلى اللّه عليه و آله داشت و شكى نيست كه مقصود از درخت، ميوه آن است و گرنه درخت بدون ميوه بى حاصل است. پس بايد خلافت و جانشينى مخصوص آنها باشد نه ديگران. حضرت با اين سخن ادعاى مهاجران و انصار را در امر خلافت باطل فرمود و ثابت فرمود كه خودِ آن حضرت در جانشينى سزاوارتر است.

ص: 351


1- سوره انفال، آيه 75.

خطبه شصت و هشتم

و من كلام له عليه السلام لما قلّد محمد بن أبي بكر مصر فملكت عليه و قتل

اشاره

وَ قَدْ أَرَدْتُ تَوْلِيَةَ مِصْرَ هَاشِمَ بْنَ عُتْبَةَ، وَ لَوْ وَلَّيْتُهُ إِيَّاهَا لَمَّا خَلَّى لَهُمُ الْعَرْصَةَ(1)، وَ لاَ أَنْهَزَهُمُ(2) الْفُرْصَةَ، بِلاَ ذَمٍّ لِمُحَمَّدِ بْنِ أَبِي بَكْرٍ، وَ لَقَدْ كَانَ إِلَيَّ حَبِيباً، وَ كَانَ لِي رَبِيباً.

...

از سخنان آن حضرت عليه السلام هنگامى كه محمّد بن ابى بكر به حكومت مصر رسيد، ولى مصر از تصرف او خارج گشت و كشته شد

محمّد بن ابى بكر و حكومت مصر

اميرمؤمنان على عليه السلام محمّد بن ابى بكر را به عنوان والى مصر بدان سامان گسيل كرد و از ديگر سو معاويه عمروعاص را در رأس شش هزار جنگجو به سوى مصر فرستاد. طرفين درگير شدند و وقتى كه نيروهاى محمد بن ابى بكر كشته شدند او نيز عقب نشينى كرد و به ويرانه اى پناه برد. عمروعاص دستور تعقيب او را صادر كرد و سرانجام او را در ويرانه اى يافتند و همان جا او را به شهادت رساندند و در پوست الاغ مرده اى قرار دادند و آن را آتش زدند. اين خبر كه به امام عليه السلام رسيد بسيار ناراحت شد و فرمود:

مى خواستم حكومت مصر را به هاشم بن عتبه واگذارم نه محمد بن ابى بكر، زيرا او جوانى كم تجربه بود. لذا عمروعاص با نيرنگ بر او غلبه كرد، در حالى كه اگر هاشم را به حكومت مصر منصوب كرده بودم صحنه مصر را خالى نمى گذارد و فرصت غلبه را به

ص: 352


1- عرصة: در اصل به معناى حياط خانه و هر زمين وسيعى كه ميان منازل قرار دارد.
2- لا أنهزهم الفرصة: به آنها فرصت نداد.

...

...

دست آنها نمى داد. شايد امام عليه السلام هاشم بن عتبه را بنا بر محذوراتى به حكومت مصر نصب نكرده و محمد بن ابى بكر را بنابر مصلحت هايى براى اين سمت ترجيح داده بود. البته نقل اين جريان هم نه از باب تأسف و تأثر، بلكه به عنوان گزارش است، چنان كه پيامبر صلى اللّه عليه و آله نيز در جنگ احد پنجاه تيرانداز را در شكاف كوه قرار داد و آنان از فرمان سرپيچى كردند و سرانجام آن همه گرفتارى را به وجود آوردند.

جايگاه محمد بن ابى بكر نزد امام عليه السلام

بى آنكه محمد بن ابى بكر را نكوهش كنم، يعنى وقتى با تمام كوشش خود مورد خيانت روزگار قرار گيرد، ديگر جايى براى سرزنش او نيست. در اين ماجرا محمد ابن ابى بكر تمام تلاش خود را به كار بسته بود، اما نيرنگ عمروعاص و وجود هواداران فراوان عثمان در مصر، كه به لشكريان شام پيوستند، كارآمدتر شد و موجب شد سپاهيان عراق و پيروان محمد بن ابى بكر كارگزار امام عليه السلام شكست بخورند و عقب بنشينند.

محمد بن ابى بكر محبوب من بود، زيرا او هم پيرو خدا و پيامبر صلى اللّه عليه و آله و از عابدان و زاهدان در دوران جوانى بود و هم فرزندخوانده ام به شمار مى رفت.

اين پسرخواندگى بدين ترتيب بود كه مادرش اسماء همسر جعفر بن ابيطالب و مادر عبداللّه بن جعفر، پس از شهادت جعفر به ازدواج ابوبكر بن ابى قحافه درآمد و از او محمد بن ابى بكر را به دنيا آورد و پس از مرگ ابوبكر به عقد امام درآمد و از همين رو محمد بن ابى بكر، فرزندخوانده آن حضرت بوده است.

ص: 353

خطبه شصت و نهم

و من كلام له عليه السلام

اشاره

كَمْ أُدَارِيكُمْ(1) كَمَا تُدَارَى الْبِكَارُ(2) الْعَمِدَةُ(3)، وَ الثِّيَابُ الْمُتَدَاعِيَةُ(4). كُلَّمَا حِيصَتْ(5) مِنْ جَانِبٍ تَهَتَّكَتْ(6) مِنْ آخَرَ. كُلَّمَا أَطَلَّ(7) عَلَيْكُمْ مَنْسِرٌ(8) مِنْ مَنَاسِرِ أَهْلِ الشَّامِ أَغْلَقَ كُلُّ رَجُلٍ مِنْكُمْ بَابَهُ. وَ انْجَحَرَ(9) انْجِحَارَ الضَّبَّةِ(10) فِي جُحْرِهَا وَ الضَّبُعِ(11) فِي وِجَارِهَا(12).

...

از گفتارهاى آن حضرت عليه السلام

در نكوهش ياران خود

چقدر با شما مدارا كنم، مانند مداراى بچه شترى كه كوهان آن زخم شده است. مردمان همواره از حاكم و فرمانروا به ويژه اگر عادل و حقيقت گرا باشد، سرپيچى و نافرمانى مى كنند. حال اگر همواره با آنان معاشرت كند كجروى هاى آنها را مى بيند و رنج مى برد و اگر با آنها معاشرتى نكند متوجه كجروى شان نمى شود. از آنجا كه حاكمان و پيشوايان الهى براى هدايت مردم بايستى با آنها معاشرت و همزيستى كنند، از اين رو شكايت آنها از

ص: 354


1- اُداريكم: از مدارا گرفته شده، به معناى مماشات و كنار آمدن با طرف مقابل به گونه اى كه نه او را كيفر دهد و نه پيوند با او را بگسلد، هرچند مستحق آن باشد.
2- بكار: جمع بكر، به معناى شتر جوان.
3- عمدة: شترى كه درون كوهان آن زخم شده، ولى ظاهر آن سالم به نظر مى رسد.
4- متداعية: كهنه و مندرس.
5- حيصت: دوخته مى شود.
6- تهتك: پاره مى شود.
7- أطل: روى آورد.
8- منسر: طلايه دارانى كه پيشاپيش ارتش بزرگ حركت مى كنند.
9- إنجحر: به لانه پناه برد.
10- ضبة: سوسمار، بزمجّه.
11- ضبع: كفتار.
12- وجار: لانه كفتار.

...

...

دست منحرفان در طول تاريخ به جا مى ماند و اين سخن امام عليه السلام يكى از آن شِكوه هاست كه مى فرمايد: من تا كى بايد با ياران ظاهرالصلاحى كه در حقيقت منافق و دروغكارند مدارا كنم، مانند بچه شترى كه كوهانش زخم شده، ولى ظاهراً تندرست به نظر مى رسد، اما بايد همواره مراقب بود تا زخم آن افزايش نيابد.

تا كى با شما مانند لباس فرسوده اى مدارا كنم كه هرگاه جايى از آن دوخته شود از شدت فرسودگى جاى ديگر آن پاره مى شود؟ زيرا با چنين تن پوشى نمى توان همانند جامه نو رفتار كرد.

هرگاه دسته اى از ارتش شام كه از سوى معاويه براى ارعاب شما به سوى شما گسيل مى شوند، [به خانه خود پناه مى بريد و [درها را بر روى آنها مى بنديد، درست مانند بزمجّه و كفتار كه در لانه خود پناه مى گيرند. اين بيان امام عليه السلام كنايه از آن است كه خويش را از سرِ ترس و تنبلى پنهان مى كنند تا مبادا با حضرتش رودررو شوند و براى رويارويى با سپاه متجاوز، مكلف به جهاد شوند.

ص: 355

الذَّلِيلُ وَ اللَّهِ مَنْ نَصَرْتُمُوهُ، وَ مَنْ رَمَى بِكُمْ فَقَدْ رَمَى بِأَفْوَقَ(1) نَاصِلٍ(2). وَ إِنَّكُمْ - وَ اللَّهِ - لَكَثِيرٌ فِي الْبَاحَاتِ(3) قَلِيلٌ تَحْتَ الرَّايَاتِ، وَ إِنِّي لَعَالِمٌ بِمَا يُصْلِحُكُمْ، وَ يُقِيمُ أَوَدَكُمْ(4)، وَ لَكِنِّي لاَ أَرَى إِصْلاَحَكُمْ بِإِفْسَادِ نَفْسِي. أَضْرَعَ(5) اللَّهُ خُدُودَكُمْ(6)، وَ أَتْعَسَ(7) جُدُودَكُمْ(8)، لاَ تَعْرِفُونَ الْحَقَّ كَمَعْرِفَتِكُمُ الْبَاطِلَ وَ لاَ تُبْطِلُونَ الْبَاطِلَ كَإِبْطَالِكُمُ الْحَقَّ.

...

به خدا سوگند، كسى كه شما يارى اش كنيد درمانده و بيچاره مى شود، زيرا يارى شما ناچيز است. بنابراين، با اين يارى ناچيز و ضعيف شما در صحنه نبردِ با دشمن، شكست خواهد خورد.

و كسى كه به پشتوانه كمك شما تيراندازى كند، يعنى شما را به ميدان نبرد با دشمن بفرستد، مانند كسى است كه با تير سرشكسته بى پيكان تيراندازى كرده است و معلوم است كه تيرى اين چنين، كارى از پيش نمى برد و سودى نمى رساند.

به خدا قسم كه در ميدان، پرشماريد اما در زير پرچم ها بسيار اندك. يعنى همه صحنه ها را پر مى كنيد و سياهى لشكريد، ولى وقت جنگ مى گريزيد و تنها افراد اندكى مى مانند.

و من از آنچه كه موجب اصلاح و برطرف شدن ناراستى شماست به خوبى آگاهم. منظور امام عليه السلام شمشير و برخورد تند است، زيرا مردم وقتى از سوى حكام و فرمانروايان تندى ببينند معتدل و رام مى شوند، چنان كه حجّاج توانست مدت بيست سال با خشونت و خونريزى فراوان و كشتن مردم بى گناه و گنهكار بر كوفه حكومت كند، و ساير حاكمان ستمگر كه همين روش را در پيش گرفته، آن را عادت خود قرار دادند.

ولى من اصلاح شما را در تباهى خود نمى پسندم، چون روى آوردن به خشونت و

ص: 356


1- أفوق: تيرى كه چله نشين آن شكسته باشد.
2- ناصل: خالى از نصل. نصل: ناوك آهنى و پيكانِ سر تير است كه در هدف فرو مى رود.
3- باحات: جمع باحة، به معناى ميدان.
4- أود: كجى و ناراستى.
5- أضرع: ذليل و خوار گرداند.
6- خدود: جمع خد، به معناى چهره و صورت.
7- أتعس: منحط و نابود گرداند.
8- جدود: جمع جد، به معناى حظّ و بهره.

...

...

تندخويى، باعث ظلم مى شود و در نتيجه حاكم خشن نيز به تبهكارى مى گرايد و سرانجام موجب برباد شدن دنيا و آخرت او مى گردد. اگر كسى بپرسد: فرمانروا چه بايد بكند؟ پاسخ اين است كه بايد به عدالت رفتار كند. مع ذلك اميرمؤمنان عليه السلام پس از يك دور فسادهاى فراگير، زمام امور را در دست گرفت و طبيعى است كه با وجود چنان فضايى كه آكنده از تباهى و ستم بوده است، غالباً فرمانروايان نمى توانند موفق بشوند.

نفرين امام عليه السلام در حق مردم

خدا ذليل تان كند و چهره شمايان را خوار سازد و از بهره هاى مادى و معنوى و سعادت و رفاه محروم تان نمايد. اين نفرين حضرت نيز درباره آنان مستجاب شد و پس از او در ذلت فراگيرى فرو رفتند.

آن چنان كه باطل را مى شناسيد حق را نمى شناسيد، يعنى از حق پيروى نمى كنيد، زيرا اگر انسان حق را بشناسد از آن پيروى مى كند، ولى در صورت شناختن حق، از آن پيروى نكند، مانند كسى است كه آن را نمى شناسد.

و آن سان كه به مصاف حق رفته ايد و به نابودى آن كمر بسته ايد، با باطل ستيز نمى كنيد. به راستى اين جماعت، چنان رفتار مى كردند كه قلب امام عليه السلام از كردارشان پر از اندوه بود و همين امر آن حضرت را واداشت آنان را نفرين و نكوهش كند.

ص: 357

خطبه هفتادم

و قال عليه السلام في سحرة اليوم الّذي ضرب فيه

اشاره

مَلَكَتْنِي عَيْنِي(1) وَ أَنَا جَالِسٌ، فَسَنَحَ(2) لِي رَسُولُ اللَّهِ صلى اللّه عليه و آله ، فَقُلْتُ: يَا رَسُولَ اللَّهِ، مَا ذَا لَقِيتُ مِنْ أُمَّتِكَ مِنَ الاْءَوَدِ(3) وَ اللَّدَدِ؟(4) فَقَالَ: ادْعُ عَلَيْهِمْ، فَقُلْتُ: أَبْدَلَنِي اللَّهُ بِهِمْ(5) خَيْراً مِنْهُمْ، وَ أَبْدَلَهُمْ بِي شَرّاً لَهُمْ مِنِّي.

...

سخن آن حضرت عليه السلام در سحرگاه روزى كه در آن ضربت خورد

رؤياى امام عليه السلام در سحرگاه نوزدهم ماه مبارك رمضان

من در حال نشسته به خواب رفتم و پيامبر خدا صلى اللّه عليه و آله در آن حال رؤيا بر من آشكار شد(6).

عرض كردم: يا رسول اللّه، از امتت چه نادرستى و دشمنى ها تحمل كردم؟ اين استفهام براى بيان نفرت و ناراحتى است و نسبت دادن امّت به رسول اللّه صلى اللّه عليه و آله در اين جمله، توهين به آن حضرت نيست، چنان كه انسان در هنگام اهانت به ديگرى مى گويد: از دست اقوام تو چه كشيدم، بلكه حضرت در مقام تعجّب از انحراف امّت است كه با وجود امّت بودن و داشتن شايستگىِ راستى و درستى، چگونه چنين منحرف شدند.

ص: 358


1- ملكتني عيني: خواب بر من غالب شد و اين كنايه اى لطيف است، چرا كه انسان بيدار اختياردار چشم خويش است و هر طور كه بخواهد آن را تحت تصرّف خود قرار مى دهد، ولى بر انسان خفته، چشم حاكم است، چون نمى تواند آن را باز و بسته كند و هر جا را كه خواهد ببيند.
2- سنح: ظاهر و آشكار گرديد.
3- أود: اعوجاج.
4- لدد: خصومت و دشمنى.
5- بهم: باء در بهم براى بدل است، يعنى در عوض آنان.
6- البته اين رؤيا حقيقت بود، چرا كه بر اساس احاديث، شيطان در صورت پيامبر صلى اللّه عليه و آله و ائمه عليهم السلام در نمى آيد، هرچند احاديثى ديگر خلاف اين را مى گويند، مانند آنچه در وسائل الشيعه آمده كه مى گويد: شيطان مى تواند به صورت آن بزرگواران و پاكيزگان درآيد.

...

...

رسول خدا صلى اللّه عليه و آله فرمود: اى على، بر آنان نفرين كن تا كيفر اعمال خود را ببينند.

گفتم: «خدا بهتر از آنان را به من بدهد و بدتر از من را بر آنها بگمارد». اين نه بدان معنى است كه آنان خوب بودند و حضرت على عليه السلام بهتر از آنان را مى خواست، بلكه اين لفظ كنايه از خلاصى از آنان و رسيدن به خير و راحتى است، هرچند در اصلِ كلمه «خير» تفضيل نهفته است، چنان كه خداى سبحان نيز در وصف بهشتيان مى فرمايد: «أَصْحَابُ الْجَنَّةِ يَوْمَئِذٍ خَيْرٌ مُّسْتَقَرًّا»(1)؛ «آن روز، جايگاه اهل بهشت بهتر است»، و درباره جهنميان مى فرمايد: «... شَرٌّ مَّكَانًا...»(2)؛ «آنان بدترين جاى را دارند» كه معنى تفضيل ندارد.

از جمله بعد نيز معناى تفضيل به دست مى آيد و قطعا اين معنا را ندارد كه [ العياذ باللّه[ در وجود امام عليه السلام شرّ است، بلكه نفرين در حق آنهاست بدين معنا كه خداى متعال حاكمى ستمگر بر آنها مسلط نمايد. و خدا نفرين حضرت را مستجاب نمود. يعنى امام عليه السلام به رفيق اعلى ملحق شد كه بهتر از آنان بود و معاويه بر آنان مسلط شد كه براى آنها شرّ مطلق بود.

گفتارى از سيد رضى رحمه اللّه

يعني بالأود الإعوجاج و باللّدد الخصام، و هذا من أفصح الكلام.

سيد رضى رحمه اللّه مى فرمايد: منظور حضرت از أود اعوجاج و كژى، و از لدد دشمنى است و اين جمله در شمار فصيح ترين كلمات است، چرا كه دشمن لجوج بدترين بلاهاست.

ص: 359


1- سوره فرقان، آيه 24.
2- سوره فرقان، آيه 34.

خطبه هفتاد و يكم

و من خطبة له عليه السلام في ذم أهل العراق

اشاره

أَمَّا بَعْدُ!(1) يَا أَهْلَ الْعِرَاقِ، فَإِنَّمَا أَنْتُمْ كَالْمَرْأَةِ الْحَامِلِ(2)، حَمَلَتْ فَلَمَّا أَتَمَّتْ(3) أَمْلَصَتْ(4)، وَ مَاتَ قَيِّمُهَا، وَ طَالَ تَأَيُّمُهَا(5)، وَ وَرِثَهَا أَبْعَدُهَا. أَمَا وَ اللَّهِ مَا أَتَيْتُكُمُ اخْتِيَاراً، وَ لَكِنْ جِئْتُ إِلَيْكُمْ سَوْقاً.

...

از خطبه هاى آن حضرت عليه السلام در نكوهش مردم عراق

نكوهش مردم عراق

روزى امام عليه السلام گستره دانش خود را تبيين مى كرد [فرمود: [اگر كرسى داورى براى من برقرار شود، بين هر گروهى بر اساس مذهب و آيين آنها قضاوت خواهم كرد و مى توانم هر پرسشى را پاسخ دهم. اين تعريف، بيان منزلتى بود كه خداى سبحان به آن حضرت عطا كرده است. منافقانى كه در شمار ياوران و سپاهيان آن حضرت بودند وى را تكذيب كردند. حضرت عليه السلام در يكى از مناسبت ها اين خطبه را ايراد فرمود:

اما بعد اى مردم عراق، شما مانند زنى باردار هستيد كه پس از گذراندن دوران [سخت[ باردارى جنين خود را ساقط كرده است.

و سرپرست و شوهر آن زن كه امور معيشت و حفاظت از او را برعهده داشت مرده و

ص: 360


1- أما بعد: چنان كه پيش تر گفته ايم اصل آن مهما يكن من شييء بعد الحمد و الصلوة بوده است.
2- حامل: زن باردار و «ت» تأنيث به آخر حامل و حائض افزوده نمى شود؛ زيرا در اين دو با مرد مشترك نيستند كه براى تميز آن نياز به «ت» باشد.
3- أتمّت: دوران باردارى او به پايان رسيد.
4- أملصت: بچه ساقط كرد.
5- تأيّم: بيوه بودن، از أيم گرفته شده، به معناى مرد يا زن بدون همسر. جمع آن أيامى است، چنان كه قرآن مى فرمايد: «وَ أَنكِحُوا الاْءَيَhمَى مِنكُمْ»؛ «بى همسران خود را همسر دهيد» (سوره نور، آيه 32).

...

...

دوران بيوگى او به طول كشيده و پس از مرگ او به دليل نداشتن خويشاوندان نزديك نسبى و سببى، خويشان دورش از او ارث برده اند. پس در حالت حيات و مماتِ شوهر، حق چنين زنى ضايع شده است(1).

وجه شباهت مردم عراق به زن بيوه بى وارث

وجه شباهت آن است كه اهل كوفه (= عراقيان) همراه و همرزم امام عليه السلام در صفين مبارزه كردند و تا قله پيروزى پيش رفتند، ولى در نهايت به نيرنگ حكميّت روى آوردند كه در نتيجه در زمان حيات آن حضرت، هجوم لشكريان معاويه آنان را خوار نمود و آماج شبيخون كرد و پس از شهادت امام عليه السلام كه به منزله قيّم و سرپرست آنها بود سرپرست خود و پيروزى را كه به منزله فرزند بود و سعادت و عزت و استقلالشان را دربرداشت از دست دادند و زير پرچم معاويه قرار گرفتند كه اين فرايند، نتيجه عملكرد بدشان در قضيه حكميّت و گرفتارشدن شان در دام نيرنگ هاى معاويه بود.

اين را بدانيد كه واللّه من با اختيار خود از حجاز به عراق نيامدم و مجاورت شما را بر حجاز ترجيح ندادم، بلكه در اين كار ناچار شده ام. در واقع اگر جريان جنگ جمل نبود و طلحه و زبير و عايشه به عراق نيامده و فساد انگيزى نكرده بودند امام عليه السلام نيز هرگز به عراق و شهر كوفه نمى آمد.

ص: 361


1- البته اين خطاب و امثال آن خواه به عنوان ستايش و خواه سرزنش خطاب به گروهى از آنان است نه همه آنان و خطاب به عموم به دليل سكوت و موافقت آنان با كارهاى جمعى از آنهاست كه دليل رضايت مى باشد.

وَ لَقَدْ بَلَغَنِي أَنَّكُمْ تَقُولُونَ: عَلِيٌّ يَكْذِبُ. قَاتَلَكُمُ اللَّهُ فَعَلَى مَنْ أَكْذِبُ؟ أَعَلَى اللَّهِ؟ فَأَنَا أَوَّلُ مَنْ آمَنَ بِهِ! أَمْ عَلَى نَبِيِّهِ؟ فَأَنَا أَوَّلُ مَنْ صَدَّقَهُ! كَلاَّ وَ اللَّهِ وَ لَكِنَّهَا لَهْجَةٌ غِبْتُمْ عَنْهَا وَ لَمْ تَكُونُوا مِنْ أَهْلِهَا. وَيْلُمِّهِ(1) كَيْلاً بِغَيْرِ ثَمَنٍ. لَوْ(2) كَانَ لَهُ وِعَاءٌ «وَ لَتَعْلَمُنَّ نَبَأَهُ بَعْدَ حِينٍ»(3).

...

على عليه السلام و دروغ؟ هرگز، هرگز

شنيده ام كه شما مى گوييد: على درباره آنچه خبر مى دهد و اينكه علم غيب دارد و خدا او را از آن برخوردار ساخته، دروغ مى گويد.

خداى شما را بكشد. اين، نفرينِ بر آنهاست. و از آن رو قتال به صورت باب مفاعله آمده كه اصل، در ميدان نبرد آن است كه هر يك از طرفين مى خواهد ديگرى را بكشد، يا به اين علت است كه تعلّق اراده الهى به مرگ آنها در يك طرف و تعلّق اراده آنان به عدم مرگ در سمت ديگر قرار گرفته و به منزله دو جنگجو هستند كه هر كدام قصد نابودى ديگرى را دارد (و همان طور كه دو جنگجو مى خواهند همديگر را بكشند، دو اراده خدا و آنان، قصد نابودى همديگر را دارند).

من بر چه كسى دروغ ببندم؟ زيرا هيچ دليلى براى دروغ گفتن ندارم. آيا بر خدا دروغ ببندم؟ اينكه امكان ندارد، چون من اولين مردى هستم كه به خدا ايمان آوردم، و ايمان و دروغ بستن متناقض يكديگرند.

آيا بر پيامبر دروغ ببندم؟ اين نيز ممكن نيست، زيرا من نخستين مردى هستم كه او را به پيامبرى پذيرفتم و تصديق نمودم، و تصديق كردن و دروغ بستن هرگز با يكديگر جمع نمى شوند. برآيند اين سخن آن است كه امام عليه السلام مى خواهد بفهماند كه اولين مؤمن به

ص: 362


1- ويلمّه: از دو كلمه ويل و أمّه تركيب شده، و نفرين به شخص است كه مادرش در عزايش بنشيند.
2- لو: حرف شرط و جواب آن محذوف است و در اصل چنين بوده: لو كان له وعاء لأفدتهم من العلوم كثيراً.
3- سوره ص، آيه 88.

...

...

خداى سبحان و اوّل تصديقگر پيامبر صلى اللّه عليه و آله بودن دلالت بر نيروى ايمان دارد و انسان داراى ايمان قوى، هرگز در پرتگاه دروغ نمى افتد وگرنه صِرفِ اوليّت در ايمان و تصديق، مستلزم عدم كذب نيست، چرا كه ممكن است در نظر او يك دروغْ داراى مصلحتى باشد و لذا آن را به زبان براند. و نيز مراد آن حضرت آن است كه اگر وى در خبرهاى غيبى كه از خدا و پيامبر صلى اللّه عليه و آله گزارش مى دهد دروغگو باشد، مستلزم افترا بستن بر خدا و پيامبر صلى اللّه عليه و آله است، و اين، به دليلى كه گذشت با اولين مؤمن بودن و اولين تصديقگر آن حضرت بودن منافات دارد. پس نمى توان گفت: دروغگو بودن در خبرهاى غيبى مستلزم دروغ بستن به خدا و پيامبر صلى اللّه عليه و آله نيست و در طرف عكس نمى توان گفت: ابطالِ نسبتِ دروغ به خدا و پيامبر صلى اللّه عليه و آله دادن مستلزم ابطال دروغگو بودن نمى باشد. (بلكه اين دو اصطلاحا كاملاً لازم و ملزوم يكديگرند و اثبات و نفى هر يك اثبات و نفى مقابل را در بر دارد.)

نه، به خدا سوگند، چنين نيست كه شما مى پنداريد. من دروغگو نيستم، بلكه اين كلامى است كه شما از آن دور هستيد و اهليّت و شايستگى فهم آن را نداريد. اين بيان امام عليه السلام بدان معناست كه همه كليات را مى داند و بر تطبيق كليات بر مصاديق و جزئيات تواناست، ولى ديگران شايسته چنين كارى نيستند، و بسيارى از آنها حتى قدرت فهم و دريافت آن را نيز ندارد. بارى، حضرت فرمود: پيامبر صلى اللّه عليه و آله هزار باب علم بر من گشود كه از هر بابِ آن هزار باب ديگر بر من گشوده شد. پس گويى جمله اول «لَهْجَةٌ غِبْتُمْ» در مورد هزار باب علمى است كه اميرمؤمنان على عليه السلام از پيامبر اكرم صلى اللّه عليه و آله آموخته است و جمله دوم «لَمْ تَكُونُوا مِنْ أَهْلِهَا» در مورد هزار هزار باب دانشى است كه بر وى گشوده شده است.

واى مادرش، (= مادرش در عزايش بنشيند) گزافه گويى كرده است، مانند كسى كه بى بها پيمانه مى كند؛ يا اينكه مراد حضرت اين است كه اين سخن هاى غيبى ارزشمند را

ص: 363

...

...

بى مزد و منّت پيمانه مى كنم و در اختيارتان مى گذارم و در عين حال مرا تكذيب مى كنيد.

اگر براى اين علوم و معارف حاملان و اهل فهمى مى يافتم كه با گوش جان بشنوند و با سينه اى گشاده آنها را بپذيرند، مسائل و دانش هاى بسيارى در اختيارشان قرار مى دادم.

«و قطعاً پس از چندى خبر آن را خواهيد دانست». اين آيه را حضرت در پايان سخن خود تلاوت فرمود، يعنى در آينده راستى گفتار من براى شما روشن خواهد شد. دقيقا تمام پيش بينى هاى حضرت به وقوع پيوست، ولى ديگر كار از كار گذشته و امكان جبران وجود نداشت.

ص: 364

خطبه هفتاد و دوّم

و من خطبة له عليه السلام علّم فيها الناس الصلاة على رسول اللّه صلى اللّه عليه و آله

اشاره

اللَّهُمَّ(1) دَاحِيَ الْمَدْحُوَّاتِ، وَ دَاعِمَ(2) الْمَسْمُوكَاتِ(3)، وَ جَابِلَ(4) الْقُلُوبِ عَلَى فِطْرَتِهَا(5) شَقِيِّهَا وَ سَعِيدِهَا. اجْعَلْ شَرَائِفَ صَلَوَاتِكَ(6) وَ نَوَامِيَ(7) بَرَكَاتِكَ(8) عَلَى مُحَمَّدٍ عَبْدِكَ وَ رَسُولِكَ.

...

از خطبه هاى حضرت عليه السلام كه در آن روش صلوات فرستادن بر پيامبر صلى اللّه عليه و آله را به مردم ياد داده است

روش صلوات بر پيامبر صلى اللّه عليه و آله

اى خداى گستراننده گستره ها؛ منظور زمين هاى قابل سكونت و زراعت و مانند اينهاست كه گسترده شده اند.

و اى خدايى كه برافراشته ها را نگهبانى مى كنى؛ منظور آسمان هاست كه از نظر ما انسان ها بالاى زمين هستند، هرچند در واقع گرداگرد زمين را گرفته اند، چنان كه خود مى فرمايد: «إِنَّ اللَّهَ يُمْسِكُ السَّمَاوَاتِ وَالاْءَرْضَ أَن تَزُولاَ...»(9)؛ «همانا خدا آسمان ها و زمين را نگاه مى دارد تا نيفتند».

ص: 365


1- اللّهم: در اصل يااللّه بوده كه يا (حرف ندا) حذف شده و در عوض به آخر آن ميم افزوده شده است.
2- داعم: از دعم، به معناى حافظ و نگاهدارنده.
3- مسموكات: افراشته ها و آسمان ها، از سمك به معناى بالا بردن گرفته شده است.
4- جابل: از جبل گرفته شده، يعنى خلق و آفرينش.
5- فطرت: سرشت.
6- صلوات: جمع صلاة يعنى توجّه و عنايت از طرف خدا به انسان.
7- نوامي: جمع نامية يعنى خير در حال رشد كه هيچ گاه متوقف نمى شود.
8- بركات: جمع بركة يعنى خير ثابت در مقابل خير موقّت كه از برك الإبل گرفته شده و آن وقتى است كه شتر مى خوابد.
9- سوره فاطر، آيه 41.

...

...

و اى خدايى كه دل ها را - چه سعادتمند و چه شقاوت پيشه - بر اساس فطرت پاك آفريدى. اين سخن بدين معناست كه خداوند قلب ها را آفريد، و سعادتمندى و شقاوت پيشگى را به اختيار خود انسان گذاشت تا خودش راه حق از ناحق را برگزيند.

بهترين رحمتها و بالنده ترين بركات خويش را بر محمد صلى اللّه عليه و آله كه بنده و فرستاده تو است فرو فرست. رحمت انواعى دارد و برخى از آنها بر برخى ديگر برترى دارند. لذا حضرت امير عليه السلام بهترين و بالاترين آنها را براى پيامبر صلى اللّه عليه و آله درخواست كرده است. مقدم كردن صفت عبد بر رسول براى اعتراف به مملوك بودن آن حضرت در مقابل خداى سبحان است تا ستايش بيشترى از خدا شده باشد. به تعبير ديگر بندگى از پيامبرى مقدم شده چون ارزشمندتر است و به نوعى ستايش خدا را دربردارد.

ص: 366

الْخَاتِمِ لِمَا سَبَقَ، وَ الْفَاتِحِ لِمَا انْغَلَقَ، وَ الْمُعْلِنِ الْحَقَّ بِالْحَقِّ، وَ الدَّافِعِ جَيْشَاتِ(1) الاْءَبَاطِيلِ، وَ الدَّامِغِ(2) صَوْلاَتِ(3) الاْءَضَالِيلِ(4)، كَمَا حُمِّلَ فَاضْطَلَعَ(5)، قَائِماً بِأَمْرِكَ، مُسْتَوْفِزاً(6) فِي مَرْضَاتِكَ، غَيْرَ نَاكِلٍ(7) عَنْ قُدُمٍ(8) وَ لاَ وَاهٍ(9) فِي عَزْمٍ.

...

ويژگى هاى پيامبر اكرم صلى اللّه عليه و آله

پيامبرى كه نبوت هاى پيشين را پايان بخشيد، چنان كه خداى متعال مى فرمايد: «...وَ لَكِن رَّسُولَ اللَّهِ وَ خَاتَمَ النَّبِيِّينَ...»(10)؛ «ولى فرستاده خدا و خاتم پيامبران است».

و آن حضرت گشاينده فروبستگى ها بود، زيرا قلب هايى كه به سبب گمراهى تنگ و بسته شده و جلوه حق در آنها نتابيده و خيرى از آنها بر نمى آمد، باز كرد، چنان كه درهاى بسته سعادت را با رفتار و تعاليم گرانسنگ خويش گشود.

و حق را به وسيله حق آشكار مى ساخت، به خلاف برخى از افراد كه به وسيله باطل، حق را برپا كرده بودند. مردم گاهى حق را وسيله اظهار حق قرار مى دهند. مثلاً خريدار منزل زيد هنگام نزاع و اختلاف گاهى مى گويد: من اين منزل را از پدران خود به ارث برده ام تا به حق خود كه ملكيّت منزل است برسد و گاهى مى گويد: من اين منزل را از زيد خريده ام و اقامه دليل هم مى نمايد. به هر حال پيامبر صلى اللّه عليه و آله براى رسيدن به حق و آشكار كردن آن هرگز از روش هاى باطل استفاده نمى كرد، بلكه حق را با حق زنده نگه مى داشت.

ص: 367


1- جيشات: جمع جيشة، به معناى جوش آمدن است، چنان كه گفته مى شود: جاش القدر؛ ديگ به جوش آمد. پس جيشات الباطل، يعنى وقتى كه باطل كاملاً به اوج رسيده باشد.
2- دامغ: كسى كه با ضربه محكم بر سر كسى مى زند تا ضربه به مغز او برسد و از كلمه دمغة گرفته شده است.
3- صولات: جمع صولة به معناى سطوت و قدرت.
4- أضاليل: جمع ضلال، به معناى گمراهى.
5- إضطلع: از كلمه ضلاعة، يعنى قوّت گرفته شده و به معناى قيام به كار است.
6- مستوفز: كسى كه شتاب و عجله دارد.
7- ناكل: كسى كه يك قدم به جلو و يك قدم به عقب مى گذارد و در كارى ترديد دارد.
8- قدم: به معناى حركت به سوى جنگ است و گاهى به هر نوع حركت و اقدامى گفته مى شود.
9- واه: سستى ورز.
10- سوره احزاب، آيه 40.

...

...

(پس در مثال اوّل شخص صاحب منزل، باطل را كه دروغ است، وسيله رسيدن به حق كه مالكيت منزل است قرار داده و در مثال دوّم حق را كه اقامه دعوى و سخن راست است وسيله رسيدن به حق كه ملكيت منزل است قرار مى دهد.)

و غليان ها و هيجان هاى باطل را در هم مى كوبيد.

و سلطه هاى گمراهى را در هم كوبيد تا از حركت، باز ايستند و نتوانند حيات جديدى بيابند و بار ديگر مردم را منحرف كنند.

[ بار خدايا، رسولت ] اين كارها (ختم نبوت، گشايش فروبستگى ها، آشكار كردن حق به وسيله حق و دفع جوش و خروش باطل و كوبيدن سلطه گمراهى) را چنان كه بر عهده او گذارده بودى، بى هيچ كاستى و اهمالى انجام داد و در احيا و اجراى اوامر تو به خوبى عمل كرد و حق را برپاى كرد.

در صحنه ايستاد و با صلابت به اداى وظيفه پرداخت.

هرگز در راه جلب رضايت و خشنودى تو سستى نورزيد و با شتاب پيش مى رفت.

در راه نبرد، يا در تمام اعمال و رفتارش هرگز دودلى و ترديد نداشت تا مثلاً قدمى به پيش و قدمى به پس بگذارد.

و در عزم خود و در گفتن و خموشى گزيدن هرگز ترديد نكرد.

ص: 368

وَاعِياً لِوَحْيِكَ، حَافِظاً لِعَهْدِكَ، مَاضِياً عَلَى نَفَاذِ أَمْرِكَ، حَتَّى أَوْرَى(1) قَبَسَ(2) الْقَابِسِ(3)، وَ أَضَاءَ الطَّرِيقَ لِلْخَابِطِ(4)، وَ هُدِيَتْ بِهِ الْقُلُوبُ بَعْدَ خَوْضَاتِ(5) الْفِتَنِ(6).

...

وحى تو را به خوبى مى فهميد و به درستى درك مى كرد و در اين باره هرگز كُندذهنى و فراموش كارى در او راه نداشت.

پيمان تو را (= احكام خداوند) نگهبان بود، چرا كه خداى سبحان از پيامبر صلى اللّه عليه و آله عهد گرفته بود كه به تبليغ احكام بارى تعالى و ارشاد مردمان بپردازد و پيامبر صلى اللّه عليه و آله نيز به اين پيمان به خوبى وفا نمود.

در راه اجراى اوامر تو در جامعه و ميان مردم بى پروا و بدون سهل انگارى مى كوشيد.

تا آنجا كه براى جوياى روشنايى، شعله رهنمايى را روشن كرد؛ يعنى آن حضرت، خواسته هاى طالبان حق را به آنان نماياند.

و راه را براى شب روان روشن ساخت. پس كسانى كه در شب و بدون راهنما و در بيراهه و تاريكى حركت مى كردند، به سبب هدايتگرى او هدايت شدند؛ زيرا مردم روزگار جاهليّت، بدون آشنايى با راه حق، زندگى مى كردند، اما در عصر اسلام، در پرتو نور هدايت پيامبر صلى اللّه عليه و آله راه را پيدا كردند و در مسير سعادت گام نهادند.

و پس از فرورفتن دل ها (= مردم) در فتنه ها و گناهان، به بركت آن حضرت هدايت و از فتنه ها نجات يافتند. نسبت دادن هدايت به قلب از آن روست كه مركز هدايت، قلب است.

ص: 369


1- أورى: روشنى را آشكار ساخت. چنان كه گفته مى شود: أورى الزند، يعنى آتش را از سنگ آتشزنه برآورد.
2- قبس: شعله آتش.
3- قابس: كسى كه دنبال آتش مى گردد تا آن را به دست آورد.
4- خابط: شبرويى كه در تاريكى و بدون راهنما و خارج از جاده حركت مى كند.
5- خوضات: جمع خوض، به معناى آرام آرام در چيزى فرو رفتن.
6- فتن: جمع فتنة، به معناى امر مشتبهى كه موجب بدبختى دنيا و آخرت مى گردد.

وَ أَقَامَ مُوضِحَاتِ الاْءَعْلاَمِ(1) وَ نَيِّرَاتِ الاْءَحْكَامِ(2) فَهُوَ أَمِينُكَ الْمَأْمُونُ، وَ خَازِنُ عِلْمِكَ الْمَخْزُونِ، وَ شَهِيدُكَ يَوْمَ الدِّينِ(3)، وَ بَعِيثُكَ(4) بِالْحَقِّ، وَ رَسُولُكَ إِلَى الْخَلْقِ.

...

و پرچم هاى روشن كننده راه حق و احكام نورانى اسلام را برافراشت. احكام دين به خلاف احكام مكتب هاى انحرافى كه مبهم و غيرمنطبقِ با حق است، روشن و نورانى است.

پس او امين تو بود كه در وحى و رسالتى كه بر عهده داشت، امانت را پاس داشت.

و نگهبان علم مخزون و محفوظ تو بود، زيرا علمِ به شريعت و راه سعادت در آغاز نزد خداوند محفوظ و مخزون بود و سپس آن را به پيامبرش منتقل نمود. بنابراين، پيامبر صلى اللّه عليه و آله خازن و حافظ علم الهى شد، مانند خازن مال كه خزانه دار و نگاهبان اموال است.

و در روز قيامت شاهد و گواه تو [بر مردم] است، چنان كه قرآن مى فرمايد: «...وَ يَكُونَ الرَّسُولُ عَلَيْكُمْ شَهِيدًا...»(5)؛ «و پيامبر بر شما گواه مى باشد». در آن روز پيامبر صلى اللّه عليه و آله به نفع مؤمنان و كسانى كه عمل صالح انجام داده اند و نيز عليه كسانى كه كافر و تبهكار بوده اند شهادت مى دهد.

و او برانگيخته به حق توست، يعنى به خلاف ظالمان كه نمايندگان خود را براى ظلم در حق مردم گسيل مى دارند، تو پيامبرت را به حق ارسال نمودى.

و او پيامبر تو به سوى خلق بود تا آنها را هدايت كند. مراد از خلق، تمامى آفريدگان يا تنها جنّيان و آدميان است.

ص: 370


1- أعلام: جمع علم، به معناى پرچم نصب شده اى است كه به وسيله آن راه شناخته مى شود و يا هرچه بر چيزى دلالت نمايد، مانند پرچم جنگ و اسم چيزى كه براى آن علم شده (مثل اسم افراد مخصوص چون حاتم) و اضافه موضحات به أعلام اضافه صفت به موصوف است، يعنى نشانه هاى آشكار.
2- نيرات الأحكام: نيز اضافه صفت به موصوف است، يعنى احكام نورانى.
3- دين: جزا.
4- بعيث: مبعوث.
5- سوره بقره، آيه 143.

اللَّهُمَّ افْسَحْ لَهُ مَفْسَحاً(1) فِي ظِلِّكَ، وَ اجْزِهِ مُضَاعَفَاتِ(2) الْخَيْرِ مِنْ فَضْلِكَ. اللَّهُمَّ أَعْلِ عَلَى بِنَاءِ الْبَانِينَ بِنَائَهُ، وَ أَكْرِمْ لَدَيْكَ مَنْزِلَتَهُ، وَ أَتْمِمْ لَهُ نُورَهُ، وَ اجْزِهِ مِنِ ابْتِعَاثِكَ لَهُ مَقْبُولَ الشَّهَادَةِ(3)، وَ مَرْضِيَّ الْمَقَالَةِ، ذا مَنْطِقٍ عَدْلٍ، وَ خُطَّةٍ فَصْلٍ(4).

...

دعا براى پيامبر صلى اللّه عليه و آله

خدايا، در سايه خود، يعنى آخرت، براى او محلّى وسيع مقرّر فرما. اين دعايى است براى آن حضرت كه در آن از بارى تعالى درخواست مى كند كه جايگاه هاى رحمت و كاخ هاى وسيع خود را در اختيار آن حضرت قرار بدهد. منظور از «ظلّ» آن است كه انسان هنگام گرما به سايه اى پناه مى برد تا استراحت كند. همين طور انسان زير سايه لطف الهى از رنج و ناراحتى ايمن مى شود و آرامش مى يابد.

و به او از فضل خودت خيرات فراوان بده، زيرا پاداش الهى در حقيقت فضل و احسان اوست و انسان در مقابل عمل خود سزاوار چيزى نيست، تا چه برسد به خير فراوان؛ و لذا اميرمؤمنان عليه السلام اين گونه دعا نموده است.

خدايا، بناى دين او را بر ساير بناها [= اديان] برترى ببخش تا دين او در نظر همگان بالاتر از همه اديان قرار بگيرد، همان طور كه يك ساختمان مرتفع از همه ساختمان ها برتر و چشمگيرتر است.

و جايگاه ارجمند آن حضرت را گرامى بدار و نور او را درخشان و كامل گردان. نور در اين جمله يا كنايه از بلندى مقام است و همان طور كه نور كامل چراغ، روشن تر و چشمنوازتر است، مقام كامل و رفيع يك انسان از همه چشمگيرتر است، و يا منظور همان

ص: 371


1- مفسح: گستره گسترده و جاى وسيع.
2- مضاعفات: جمع مضاعف، يعنى چند برابر.
3- مقبول الشهادة: اضافه صفت به موصوف است، يعنى كسى كه شهادتش پذيرفته مى باشد.
4- خطة فصل: طريقه قولى و فعلى كه بين حق و باطل جدايى مى افكند و هر يك را چنان كه هست نمايان مى سازد.

...

...

نور لغوى است كه در آن صورت براى آن حضرت نور فراوان و كامل طلب مى شود، چنان كه در آيه شريفه آمده است: «... رَبَّنا أَتْمِمْ لَنَا نُورَنَا...»(1)؛ «پروردگارا نور ما را براى ما كامل گردان». و مراد از اتمام نور اعطاى نور كامل و شايسته انسان است.

و پاداش رسالت او را قبولى گواهى و شهادت او قرار ده، زيرا در مقابل رنج هاى بعثت و رسالت پاداشى وجود دارد، كه در اينجا اميرمؤمنان عليه السلام از خداى سبحان درخواست مى كند كه پاداش او را پذيرش گواهى او در قيامت قرار دهد. اگر كسى بگويد كه خداى سبحان اين پاداش را به پيامبر صلى اللّه عليه و آله خواهد داد و نيازى به دعا كردن ما نخواهد بود و دعاى ما از نوع تحصيل حاصل است، جواب مى دهيم كه خداى سبحان اصل اين پاداش را به پيامبر صلى اللّه عليه و آله به دليل شايستگى و استحقاقش خواهد داد، ولى گسترش و افزايش آن با دعاى امّت تحقق مى پذيرد. لذا محققّان گفته اند كه صلوات موجب ترفيع درجه آن حضرت مى شود، زيرا الطاف الهى بى پايان است و هرچه بر آن حضرت بيشتر صلوات فرستاده شود، رفعت درجه اش فزون تر مى گردد.

و گفتارش را مورد پسند حضرتت قرار ده و آن را ميزان بازشناختن سخن حق از گفتار باطل قرار ده. گفتار پسنديده در اين سخن حضرت امير عليه السلام يا بدين معناست كه از گواهىِ پذيرفته شده اعم و فراتر است، و يا منظور ايشان آن است كه پسنديدگى سخن آن حضرت عام مى باشد و جداى از مسأله گواهى است.

ص: 372


1- سوره تحريم، آيه 8.

اللَّهُمَّ اجْمَعْ بَيْنَنَا وَ بَيْنَهُ فِي بَرْدِ(1) الْعَيْشِ وَ قَرَارِ النِّعْمَةِ(2) وَ مُنَى(3) الشَّهَوَاتِ وَ أَهْوَاءِ اللَّذَّاتِ وَ رَخَاءِ الدَّعَةِ(4) وَ مُنْتَهَى الطُّمَأْنِينَةِ وَ تُحَفِ(5) الْكَرَامَةِ.

...

خدايا، ما را با او در بهشت و در كنار نعمت هاى بى زوال آن، همنشين كن. اين دعا براى ملحق شدن دعا كننده به پيامبر صلى اللّه عليه و آله است.

و آرزوهاى دلخواه مان مانند راحتى و سعادت را برآورده كن و لذت هاى خوب و خواستنى و آرامش فراوان ناشى از آسايش را براى ما مقدر ساز.

و [ما و پيامبر صلى اللّه عليه و آله را] از نهايت آرامش بهشتى و از هديه هاى با ارزشِ كرامتت برخوردار كن.

ص: 373


1- برد: يا به معناى خنكى در مقابل گرما و يا به معناى آرامش در مقابل جنگ و آشوب است، و در اينجا منظور بهشت است كه در آن جنگ و گرما وجود ندارد.
2- قرار النعمة: نعمت برقرار و بى زوال.
3- منى: جمع منية، به معناى آرزوست و شهوات به معناى خواسته هاى نفسانى است.
4- دعة: سكون و اطمينان نفس با خير، و رخاء يعنى وسعت و فراوانى.
5- تحف: جمع تحفة، يعنى چيزهاى ارزشمندى كه انسان به ديگرى هديه مى دهد.

خطبه هفتاد و سوم

و من كلام له عليه السلام قاله لمروان بن الحكم بالبصرة

اشاره

قَالُوا أُخِذَ مَرْوَانُ بْنُ الْحَكَمِ أَسِيراً يَوْمَ الْجَمَلِ فَاسْتَشْفَعَ الْحَسَنَ وَالْحُسَيْنَ عليهماالسلام إِلَى أَمِيرِالْمُوءْمِنِينَ عليه السلام فَكَلَّمَاهُ فِيهِ، فَخَلَّى سَبِيلَهُ، فَقَالاَ لَهُ: يُبَايِعُكَ(1) يَا أَمِيرَالْمُوءْمِنِينَ؟ فقَالَ عليه السلام : أَ وَ لَمْ يُبَايِعْنِي بَعْدَ قَتْلِ عُثْمَانَ؟(2) لاَ حَاجَةَ لِي فِي بَيْعَتِهِ. إِنَّهَا كَفٌّ يَهُودِيَّةٌ، لَوْ بَايَعَنِي بِكَفِّهِ لَغَدَرَ بِسَبَّتِهِ(3). أَمَا إِنَّ لَهُ إِمْرَةً كَلَعْقَةِ الْكَلْبِ أَنْفَهُ وَ هُوَ أَبُو الاْءَكْبُشِ(4) الاْءَرْبَعَةِ وَ سَتَلْقَى الاْءُمَّةُ مِنْهُ وَ مِنْ وَلَدِهِ يَوْماً أَحْمَرَ.

...

از سخنان آن حضرت عليه السلام به مروان بن حكم در بصره

ننگ جاودانه

مورخان گفته اند: مروان بن حكم در جنگ جمل اسير شد و از امام حسن و امام حسين عليهماالسلام خواست تا نزد اميرمؤمنان عليه السلام از او شفاعت كنند، آن دو براى آزادى او وساطت و پايمردى كردند و او آزاد شد. پس عرض كردند: اى اميرمؤمنان [اگر اجازه دهى] با تو بيعت مى كند.

حضرت فرمود: آيا مروان پس از قتل عثمان با من بيعت نكرد؟ يعنى چه فايده اى دارد كه اين شخص پيمان شكنِ فريبكار با من بيعت كند؟ نيازى به بيعت او ندارم، بيعت كردن و بيعت نكردن او يكسان است.

آن دست (= دست مروان) مانند دست يهودى است كه خيانت سرشتشان شده است و

ص: 374


1- يبايعك: استفهام طلبى است، يعنى از او بيعت بگيرد.
2- بعد قتل عثمان؟: استفهام انكارى است، يعنى بيعت او بى حاصل است.
3- سبّة: مقعد و نشيمنگاه.
4- أكبش: جمع كبش، يعنى قوچ. و رئيس يك قوم و طائفه، به قوچ كه جلوى گوسفندان راه مى رود تشبيه شده است.

...

...

هرگز بر عهد خود پايدار نيستند.

اگر مروان با دست خود بيعت كند، با سُرين و نشيمنگاه خود خيانت مى كند. دليل اين سخن امام عليه السلام آن است كه در زمان جاهليّت، افراد نادان وقتى با كسى بيعت مى كردند آنگاه كه مى خواستند بيعت خود را بشكنند، با اشاره به نشيمنگاه خود بادى از معده خود خارج مى كردند. اين مطلب اشاره اى است به پستى و فرومايگى مروان و بى ارزشى بيعت او.

اين را بدانيد كه حكومت او همين قدر طول مى كشد كه سگ بينى خود را بليسد. اين تشبيه براى نكوهش مروان و پيشگويى دوران كوتاه فرمانروايى اوست. مورّخان گفته اند كه پس از يزيد بن معاويه با مروان بيعت كردند و مدت خلافت او چهار ماه و ده روز، يا حداكثر شش ماه بود.

و او پدر قوچ هاى چهارگانه است. منظور امام عليه السلام از چهار قوچ، چهار فرزند مروان بود كه به قدرت رسيدند. آنها عبارتند از: عبدالملك بن مروان كه به خلافت رسيد؛ محمد بن مروان كه والى جزيره شد؛ عبدالعزيز بن مروان كه والى مصر شد؛ بشر بن مروان كه والى عراق شد. نيز ممكن است منظور امام عليه السلام فرزندان عبدالملك بن مروان باشند كه همگى به خلافت رسيدند و عبارت بودند از: وليد، سليمان، يزيد و هشام، و جز آنان هرگز در تاريخ خلافت و فرمانروايى پيش نيامد كه چهار برادر يكى پس از ديگرى به خلافت برسند.

و امّت اسلامى از او و فرزندانش روز سرخ و خونينى را خواهند ديد؛ كه منظور امام ظلم فراوان آنها بر مردم بود. همان طور كه اميرمؤمنان عليه السلام فرمود مروان و فرزندانش با ستمگرى و بيدادگرى بر مردم حكومت كردند. در معرفى ستمگرى آنان همين بس كه حجّاج از گماردگان يكى از آنان بود كه والى عراق شد و او را براى اين مقام نصب كردند، كه در دوران ولايتش صد و بيست هزار نفر را كشت و هشتاد هزار نفر را به زندان افكند.

ص: 375

خطبه هفتاد و چهارم

و من خطبة له عليه السلام لما عزموا على بيعة عثمان

اشاره

لَقَدْ عَلِمْتُمْ أَنِّي أَحَقُّ النَّاسِ بِهَا مِنْ غَيْرِي، وَ وَ اللَّهِ لاْءُسْلِمَنَّ(1) مَا سَلِمَتْ أُمُورُ الْمُسْلِمِينَ وَ لَمْ يَكُنْ فِيهَا جَوْرٌ إِلاَّ عَلَيَّ خَاصَّةً، الْتِمَاساً لاِءَجْرِ ذَلِكَ وَ فَضْلِهِ، وَ زُهْداً فِيمَا تَنَافَسْتُمُوهُ مِنْ زُخْرُفِهِ وَ زِبْرِجِهِ(2).

...

خطبه اى از آن حضرت عليه السلام به هنگام تصميم گيرى اصحاب شورا بر بيعت با عثمان

سكوت تلخ و زهد شكوهمند امام عليه السلام

وقتى برخى از اعضاى شوراى شش نفره تصميم گرفتند با عثمان بيعت كنند امام فرمود:

شما [اعضاى شورا] كه عثمان را نامزد خلافت كرديد مى دانيد كه من از ديگران به خلافت سزاوارترم. زيرا آن حضرت افزون بر نص صريح پيامبر صلى اللّه عليه و آله درباره خلافتش، از شايستگى هايى نيز برخوردار بود كه هيچ يك از آنها در كسى ديگر يافت نمى شد.

به خدا سوگند اگر [در اين خلافت] امور مسلمانان بر اساس ظواهر اسلام به سامان برسد و فقط بر شخص من ظلم و ستم تحميل شود، با آن از در مسالمت در خواهم آمد.

پيامدهاى شوم غصب خلافت

در حقيقت گرفتن خلافت از دست امام عليه السلام سه پيامد شوم و ضرر سنگين در پى داشت:

1. ظلم به امام عليه السلام بود؛

2. ظلم به مسلمانان كه آنها را از عدالت علوى و فضيلت حكومت حضرت محروم كرد؛

ص: 376


1- لأسلمن: از تسليم گرفته شده، و مُسالم در مقابل محارب است.
2- زبرج: آرايه، زينت.

...

...

3. ظلمى بود كه بر امّت اسلامى روا داشته مى شد، مثل ضرب و شتم و مصادره دارايى كسانى كه سزاوار چنين كيفرهايى نبودند.

امام عليه السلام به شرط آنكه ظواهر اسلام محفوظ بماند، از حق شخصى خود و محروميّت مسلمانان (يعنى ضرر و زيان اوّل و دوّم) گذشت. اين چشم پوشى امام عليه السلام از آن روى بود كه رسيدن به حق خود را تنها در ايجاد تفرقه بين مسلمانان مى ديد كه ممكن بود با قيام حضرت براى دستيابى به حق خلافت، اصل اسلام و كيانِ آن از دست برود. از سوى ديگر ظلم و رويگردانى از دستورات دينى براى امام عليه السلام تحمّل ناشدنى بود. بنابراين مانند عدالتخواهى و ظلم ستيزى اش در زمان معاويه، با چنين پديده هايى نيز مبارزه مى كرد.

يك پرسش و پاسخ

حال اگر كسى سؤالى را طرح كند كه امامت منصبى است الهى و نمى توان از آن دست برداشت، چرا امام عليه السلام چنين كرد؟ در پاسخ مى گوييم كه اگر دست برداشتن از امامت بى سبب و دليل باشد، در آن صورت خلاف شريعت است، ولى اگر امام عليه السلام ياران كافى نداشته و قيام براى كسب مقام امامت خطر بالاترى براى اسلام و امت داشته باشد، سكوت و كناره گرفتن از آن لازم خواهد بود، زيرا خطر و ضرر كمترى دارد.

[به اين دليل] از حق خود مى گذرم كه اميدوارم خدا در ازاى سكوت و تسليم من كه براى حفظ و بقاى اسلام است پاداش و فضيلت عنايت كند. همچنين [ اين اقدام [زهد و بى رغبتى من نسبت به زر و زيورهايى است كه شما براى دستيابى به آنها به جانِ هم افتاده و به رقابت برخاسته ايد. در اين بيان، حضرت خلافت را به زر و زيورى تشبيه مى فرمايد كه اهل شورا براى رسيدن به آن، كه ارمغان خلافت و قدرت است، به رقابت برخاسته اند.

ص: 377

خطبه هفتاد و پنجم

و من كلام له عليه السلام لما بلغه إتهام بني أمية له بالمشاركة في دم عثمان

اشاره

أَوَ لَمْ يَنْهَ بَنِي أُمَيَّةَ عِلْمُهَا(1) بِي عَنْ قَرْفِي(2)؟ أَوَ مَا وَزَعَ(3) الْجُهَّالَ سَابِقَتِي(4) عَنْ تُهَمَتِي؟ وَ لَمَا(5) وَعَظَهُمُ اللَّهُ بِهِ أَبْلَغُ(6) مِنْ لِسَانِي. أَنَا حَجِيجُ(7) الْمَارِقِينَ(8)، وَ خَصِيمُ النَّاكِثِينَ الْمُرْتَابِينَ(9)، وَ عَلَى كِتَابِ اللَّهِ تُعْرَضُ الاْءَمْثَالُ(10)، وَ بِمَا فِي الصُّدُورِ تُجَازَى الْعِبَادُ.

...

از سخنان آن حضرت عليه السلام در رفع اتهام از خود در دست داشتن در خون عثمان

دفع اتهام

معاويه و يارانش براى توجيه جنگيدن با امام عليه السلام آن حضرت را به همدستى و همداستانى در قتل عثمان متهم كردند. وقتى خبر اين اتهام به آن حضرت رسيد، طى خطبه اى فرمود:

آيا علم بنى اميّه(11) از روش و عملكرد من مانع چنين عيبجويى و خرده گيرى نمى شود؟ اين استفهام انكارى است، يعنى چگونه بنى اميه با علم به بى گناهى و پرهيز من از

ص: 378


1- علمها: فاعل و بنى اميّه مفعول است، يعنى آيا علم بنى اميه آنها را باز نمى دارد؟
2- قرف: به معناى عيبجويى و عيبگويى است.
3- ماوزع: منع نمى كند.
4- سابقتي: فاعل وزع است، يعنى آيا سابقه من در دين بنى اميّه را باز نمى دارد؟
5- لما: ل در لما براى تأكيد و قسم است.
6- أبلغ: خبر لما است.
7- حجيج: دشمنى كه با كسى احتجاج مى كند.
8- مارقين: از مرق گرفته شده، يعنى خارج و در اينجا مراد خارج از دين است و در اينجا واژه «مارقين» درباره كسانى است كه با شكستن بيعت با امام عليه السلام از دين خارج شدند و با فتنه انگيزى و آتش افروزى با امام عليه السلام مخالفت كردند.
9- مرتابين: ترديدكنندگان در امرى، در اين جا منظور كسانى است كه درباره قيامت يا درباره دنيا و آخرت ترديد كنند.
10- أمثال: همانندها، مشابهات، چيزهايى كه مشابه چيزهاى ديگرى باشند.
11- بنى اميّه فرزندان اميّة بن خلف هستند و عرب ها غالباً قبيله را به نام جد اعلاى آن مى خوانند.

...

...

خونريزى، مرا به اين كار متّهم مى كنند؟

آيا سابقه من در اسلام و پرهيزگاريم نسبت به گناه و كارهاى مغاير فضيلت، باعث نمى شود كه نادان ها (= بنى اميّه) را از چنين اتهامى درباره من باز دارد؟

به يقين مواعظ الهى رساتر و نافذتر از مواعظ من براى بنى اميّه است، زيرا خداى متعال آنها را از بدگمانى و عيبجويى و تهمت (= همز و لمز) و گفتار ناآگاهانه و خصوصاً غيبت منع كرده است. بنابراين وقتى بنى اميّه از موعظه و اندرزهاى الهى رويگردان شوند، از موعظه من نيز روى مى تابند.

من با مارقان (= بيعت شكنان) و مخالفانى كه فتنه انگيزى مى كنند (در دنيا يا آخرت يا هر دو) احتجاج و با شكّاكان پيمان شكن مبارزه مى كنم.

و هرچه بين حق و باطل مشتبه شده است بايد بر كتاب خدا (قرآن) عرضه شود. مثلاً خلافت امام و پيمان شكنى ناكثان بايد بر قرآن عرضه شود كه كدام حق و كدام باطل است. بى ترديد آنچه مطابق قرآن است حق و آنچه مخالف آن باشد باطل است.

و بندگان خدا بر اساس عقيده خود پاداش يا كيفر مى بينند. اين سخن، كنايه از آن است كه مخالفان مى دانند امام عليه السلام برحق است و آنان برباطل، ولى اعمال آنها با عقيده و باور درونى شان مخالف است، چنان كه قرآن مى فرمايد: «...وَ جَحَدُواْ بِهَا وَاسْتَيْقَنَتْهَآ أَنفُسُهُمْ ظُلْماً وَ عُلُوّاً...»(1)؛ «و با آنكه دل هايشان بدان يقين داشت، از سرِ ظلم و تكبر آن را انكار كردند». و آنجا كه مى فرمايد: «...يَعْرِفُونَهُ كَمَا يَعْرِفُونَ أَبْنَآءَهُمْ...»(2)؛ «همان گونه كه پسران خود را مى شناسند، او (محمد) را مى شناسند».

ص: 379


1- سوره نمل، آيه 14.
2- سوره بقره، آيه 146.

خطبه هفتاد و ششم

و من خطبة له عليه السلام

اشاره

رَحِمَ اللَّهُ(1) امْرَأً سَمِعَ حُكْماً فَوَعَى، وَ دُعِيَ إِلَى رَشَادٍ فَدَنَا، وَ أَخَذَ بِحُجْزَةِ(2) هَادٍ فَنَجَا. رَاقَبَ رَبَّهُ، وَ خَافَ ذَنْبَهُ، قَدَّمَ خَالِصاً وَ عَمِلَ صَالِحاً(3)، اكْتَسَبَ مَذْخُوراً، وَ اجْتَنَبَ مَحْذُوراً.

...

از خطبه هاى آن حضرت عليه السلام

دعا براى گروهى از مردمان

خداى رحمت كند كسى را كه از احكام اسلام حكمى بشنود و آن را براى عمل كردنِ به آن به گوش جان بسپارد.

و وقتى كه به موجبات رشد فرا خوانده شود، به دعوت كننده نزديك شود و پاسخ مثبت دهد تا رشد يابد و سخن او را به كار بندد.

و كمربند (و دامن) [راهبرى] هدايتگر را بگيرد و نجات يابد. اين عبارت، از باب تشبيه معقول به محسوس است، زيرا كمربند محكم ترين چيزى است كه انسان در شمار پوشاك خود قرار مى دهد و همان طور كه فرد هنگام اقدام به نجات خود از اماكن پرازدحام كمربند انسان نيرومندى را مى گيرد تا گم نشود و خود را از فشار جمعيت برهاند، نيز كسى كه قصد نجات از لغزشگاه هاى دنيا و عقوبت هاى آخرت دارد، بايد دنبال كسى رود كه او را

ص: 380


1- رحم اللّه: به ظاهر جمله خبرى اما در حقيقت دعا است؛ يعنى اللّهم ارحم؛ خدايا رحمت كن. اين براى تشويق و دعا براى هركسى است كه چنين ويژگى هايى را دارد.
2- حجزة: به معناى دامن است.
3- عمل صالح: به ملازمه عرفى در مقابل عمل فاسد و تباه است.

...

...

به سوى حق هدايت كند.

در هر عملى كه انجام مى دهد مواظبت مى كند كه آيا با آن كار، خدا را خشنود كرده است يا خير. درست مانند كسى كه همواره مواظب است تا عملى در مخالفتِ با سلطان انجام ندهد و همواره خود را از كيفر و سرزنش او دور بدارد.

و از گناه بترسد، خواه آن را انجام داده باشد يا نه؛ مثل كسى كه از شير مى ترسد و نه تنها به آن نزديك نمى شود، بلكه همواره از آن گريزان است.

براى آخرت خود عملى پيراسته از ريا و گناه پيش فرستد و عمل صالح انجام دهد.

و در پى كسب پاداشى است تا براى [آخرت] او ذخيره شود، زيرا پاداش و درجات اخروى اندوخته و ماندگارند، نه موقت و زودگذر، و دستيابى آنها نيز به عمل صالح و تلاش فراوان بستگى دارد.

و از محرمّاتى كه خدا مردم را از آنها برحذر داشته است پرهيز كند.

ص: 381

رَمَى غَرَضاً وَ أَحْرَزَ عِوَضاً، كَابَرَ(1) هَوَاهُ وَ كَذَّبَ مُنَاهُ(2). جَعَلَ الصَّبْرَ مَطِيَّةَ(3) نَجَاتِهِ، وَ التَّقْوَى عُدَّةَ(4) وَفَاتِهِ، رَكِبَ الطَّرِيقَةَ الْغَرَّاءَ(5) وَ لَزِمَ الْمَحَجَّةَ الْبَيْضَاءَ(6)، اغْتَنَمَ الْمَهَلَ(7) وَ بَادَرَ(8) الاْءَجَلَ وَتَزَوَّدَ مِنَ الْعَمَلِ.

...

[ بار خدايا، بر بنده اى كه [تير خود را به هدف افكند] و كارِ درست و نيكو انجام مى دهد، رحمت آور]؛ يعنى كسى كه براى اصلاح آخرت خود به خوبى كار مى كند. پس گويى كسى كه براى دنيا كار مى كند نه آخرت، با كسى كه در پى اصلاح آخرت خود و دستيابى به سعادت ابدى است فرق مى كند. اولى كه در پى دنياست تيرش به خطا مى رود و دومى كه در پى آخرت است به هدف مى نشيند و سعادت ابدى و جاودانه را به دست مى آورد.

و در ازاىِ عمل خويش، سعادت اخروى را به دست مى آورد و كار او مانند اعمال دنياطلبان بر باد نمى رود.

[ همان بنده اى كه] بر هواى خويش غالب مى شود، زيرا هوا و هوس انسان را به دنبال شر و تباهى مى كشاند، ولى او بر اين خواهش هوسناك پيروز مى شود و از تن دادن به آن شر روى مى گرداند.

او همواره آرزوهاى خود را تكذيب مى كند و از آنها پيروى نمى نمايد، زيرا انسان توقع دارد كه با كارهاى خود، و يا حتى بدون كار و تلاش به تمام خوبى ها دست يابد و گاهى انتظار دارد كه به طور تصادفى به خواسته هاى خود برسد، در حالى كه آرزوها غالباً سراب فريب دهنده اى هستند كه انسان را از كار و تلاش بازمى دارند و انسان نمى فهمد كه فريب خورده است. لذا به آرزوى خود نرسيده و عمر خود را نيز ضايع مى كند، به خلاف كسى كه با انجام دادن عمل صالح آرزوى خود را تكذيب مى كند.

ص: 382


1- كابر: غلبه پيدا كرد.
2- مُنى: جمع منية، يعنى آرزو و نيز توقع و انتظار بى جا.
3- مطية: مركب.
4- عدة: توشه سفر.
5- غراء: تابناك.
6- المحجّة البيضاء: راه روشن.
7- مهل: مهلت.
8- بادر: سبقت گرفت.

...

...

[و] صبر و شكيبايى را مركب راهوار نجات خويش قرار مى دهد؛ چون انسان در دنيا با مشكلات فراوانى روبه رو مى شود كه بايد صبر را مانند مركبى تندرو و وسيله اى نجاتبخش براى گذر از گرفتارى هاى خويش قرار دهد و البته طولى نخواهد كشيد كه مشكلات يك به يك حل مى شوند و انسان به هدف خود دست مى يابد، ولى اگر صبور نباشد و عمل صالح را رها كند قطعا به هدفِ خود نخواهد رسيد.

و تقوا را كه بهترين توشه است، ذخيره آخرت خود قرار مى دهد.

[و نيز بر آن بنده اى رحمت آر كه] بر راه روشن و تابناك و بدون تيرگى سوار مى شود (مى پيمايد) و از آن دورى نگيرد. منظور از سوار شدن در اينجا عمل است، يعنى عمل نيك را وانمى نهد.

مهلتى كه خدا در اختيار او قرار داده است، ارج مى نهد؛ يعنى باقى مانده عمر را غنيمت مى شمارد و غنيمت شمردن عمر عبارت است از عمل كردن براى سعادت و خوش فرجامى در آخرت.

و بر اجل سبقت مى گيرد. در اينجا گويى اجل مى خواهد انسان را بربايد و بين او و عمل صالح فاصله افكند، اما انسان با عمل از اجل سبقت مى گيرد تا مبادا عمل صالحى را ناتمام گذارد و گرفتار چنگال مرگ شود. در اينجا بدين جهت سخن از سبقت گرفتن رفته است كه مسابقه دهندگان در پى به دست آوردن جايزه و پاداش هستند.

و از عمل صالح و نكوكارى براى آخرت توشه بر مى دارد.

ص: 383

خطبه هفتاد و هفتم

و من كلام له عليه السلام

اشاره

إِنَّ بَنِي أُمَيَّةَ لَيُفَوِّقُونَنِي تُرَاثَ مُحَمَّدٍ صلى اللّه عليه و آله تَفْوِيقاً(1)، وَ اللَّهِ لَئِنْ بَقِيتُ لَهُمْ(2) لاَءَنْفُضَنَّهُمْ نَفْضَ(3) اللَّحَّامِ(4) الْوِذَامَ(5) التَّرِبَةَ(6).

...

از سخنان آن حضرت عليه السلام

رفتار بنى اميه با اميرمؤمنان عليه السلام

بنى اميه ميراث پيامبر صلى اللّه عليه و آله را كه خلافت و فرمانروايى است، اندك اندك به من مى دهند. امام عليه السلام وضعيت خود را به بچه شترى تشبيه نموده كه شير كامل نخورده، بلكه صاحب آن گاهى به بچه شتر شير داده و گاهى آن را منع كرده تا در اين فاصله و با اين كار بتواند ماده را بدوشد. وجه تشبيه، آن است كه بنى اميه و بيش از همه، معاويه، حكومت را كاملاً به امام واگذار نكردند بلكه امام عليه السلام قدرت را به تدريج از آنها گرفت؛ بدين ترتيب كه آنها به سپاه جمل پيوستند و جنگ جمل را به راه انداختند و امام عليه السلام بصره و اطرافش را از آنها گرفت. باز جنگ صفين را دامن زدند و امام عليه السلام بخشى از سرزمين اسلامى را از آنها گرفت و آنگاه مسأله گروه خوارج را پديد آوردند و امام بازهم با زور و شمشير قدرت را از آنها گرفت.

به خدا سوگند، اگر بمانم و بر آنها قدرت بيابم آنان را آن سان مى تكانم كه قصاب،

ص: 384


1- تفويق: حالتى كه در آن، بچه شتر را گاهى شير دهند و گاهى ندهند تا شتر ماده را بدوشند، لذا شيرى كه مى خورد اندك است نه كامل. تفويق مصدر مطلق تأكيدى است و براى مبالغه در پرداختن اندك و تدريجى چيزى مى آيد، ولى در اينجا مراد پرداخت اندك مال است.
2- بقيتُ لهم: باقى بمانم و بر آنها قدرت داشته باشم.
3- نفض: به شدت تكاندن.
4- لحّام: قصّاب.
5- وذام: جمع وذمة، به معناى شكمبه.
6- تربة: خاك آلوده.

...

...

شكمبه خاك آلوده را به شدت مى تكاند تا خاك و آلودگى هاى آن را بتكاند. امام عليه السلام آنها را به شكمبه تشبيه مى كند تا آنان را تحقير كرده باشد. عادت قصاب ها آن است كه شكمبه و مانند آن را روى زمين مى اندازند، سپس هنگام برداشتن آن را به شدت تكان مى دهند تا خاك و خاشاك چسبيده به آن را بزدايند.

گفتارى از سيد رضى رحمه اللّه

و يروى: «التراب الوذمة»، و هو على القلب، و قوله عليه السلام : ليفوقونني؛ أي يعطونني من المال قليلاً كفواق الناقة، و هو الحلبة الواحدة من لبنها. و الوذام، جمع وذمة و هي الحزة من الكرش أو الكبد تقع في التراب فتنفض.

سيد رضى رحمه اللّه مى فرمايد و در روايت ديگر آمده است: التراب الوذمة كه از باب قلب مكانى است، يعنى در اصل الوذام التربة بوده است، از قبيل: «عرضت الناقة على الحوض؛ ماده شتر بر آبشخور عرضه شد» كه در اصل «عرضت الحوض على الناقة؛ آبشخور بر ماده شتر عرضه شد» است. شاعر نيز به همين سياق سروده است:

فلما أن جرى سمن عليها *** كما طينت بالفدن السياعا

در مصرع دوم آورده است: چنان كه كاهگل با قصر اندود شد، حال آنكه مراد، عكس اين است، يعنى قصر با كاهگل اندود شد.

سيد در ادامه مى فرمايد: لَيُفَوِّقُونَنِي يعنى اينكه آنان به من مال را اندك اندك مى دهند، مانند شتر كه بچه اش را يك بار شير مى دهد آنگاه بچه را جدا مى كنند تا شير او را بدوشند.

وذام جمع وذمة، يعنى قطعه اى از شكمبه يا جگر است كه روى زمين مى افتد و سپس تكانده مى شود. منظور امام عليه السلام از اين بيان آن است كه قدرت و مال را كه به ناحق به دست آورده اند از آنان باز پس خواهد ستاند.

ص: 385

خطبه هفتاد و هشتم

و من كلمات كان يدعو بها عليه السلام

اشاره

اللَّهُمَّ اغْفِرْ لِي مَا أَنْتَ أَعْلَمُ بِهِ مِنِّي، فَإِنْ عُدْتُ فَعُدْ عَلَيَّ بِالْمَغْفِرَةِ(1). اللَّهُمَّ اغْفِرْ لِي مَا وَأَيْتُ(2) مِنْ نَفْسِي، وَ لَمْ تَجِدْ لَهُ وَفَاءً عِنْدِي. اللَّهُمَّ اغْفِرْ لِي مَا تَقَرَّبْتُ بِهِ إِلَيْكَ بِلِسَانِي، ثُمَّ خَالَفَهُ قَلْبِي. اللَّهُمَّ اغْفِرْ لِي رَمَزَاتِ(3) الاْءَلْحَاظِ(4)، وَ سَقَطَاتِ الاْءَلْفَاظِ(5) وَ شَهَوَاتِ الْجَنَانِ(6) وَ هَفَوَاتِ(7) اللِّسَانِ.

...

از سخنان آن حضرت عليه السلام كه هنگام دعاكردن بر زبان جارى مى ساخت

نيايش امام عليه السلام

خدايا، آنچه [ از من سر زده و] تو از من به آن داناترى، بيامرز. يعنى خلاف هايى كه از من سر زده و تو از آنها بهتر از خود من خبر دارى، زيرا علم خداى سبحان به همه چيز نافذتر و قوى تر از هر كس، حتى خود انسان به عمل خويش است.

پس اگر باز به گناه (= ترك اولى) برگشتم تو نيز دوباره با آمرزش خود به سويم رو كن.

خدايا، وعده هايى دادم، اما تو وفايى از من نديدى، بنابراين [ از چنين تخلفى درگذر و[ مرا بيامرز، يعنى من بارها قول دادم كه دست از مخالفت با تو بردارم اما به قولم وفا نكردم.

خدايا، بيامرز آن گفته هاى زبانم را كه بدان به تو تقرب يافتم، اما سرانجام با آن گفتارها

ص: 386


1- مغفره: مصدر ميمى براى غفر و به معناى عفو و پوشانيدن گناه است.
2- وأيت: از وَأيْ بر وزن رمي گرفته شده و به معناى وعدت است، يعنى وعده كردم.
3- رمزات: جمع رمز، به معناى اشاره.
4- ألحاظ: جمع لحاظ، به معناى باطن چشم.
5- سقطات الألفاظ: الفاظ ساقط شده از درجه اعتبار و دور از ادب مانند گفتار لغو كه هدر مى رود و فايده اى ندارد.
6- جنان: يعنى قلب، و چون مخفى است جنان گفته مى شود مانند جنّ و جنين و مجن و مانند اينها.
7- هفوات: جمع هفوة، به معناى لغزش.

...

...

مخالفت مى كردم. مثلاً زبان من به شكر و ثنا مشغول، ولى در قلب راه مخالفت پيموده مى شد، و گفته هايى كه بر زبان مى آيند، اما در باطن نارضايتى نهفته است.

خدايا، اشارات چشم مرا كه آميخته به كنايه و به خلاف رضاى توست و الفاظى را كه از درجه اعتبار ساقط و از طريقه ادب خارج است، مانند گفته هاى لغو و بى ارزش، بر من ناديده بگير و مرا بيامرز(1).

و خواسته هاى قلبى خالى از فضيلت مرا هرچند كه مباح باشند و لغزش هاى زبانم را بيامرز.

يك بحث عقيدتى

در اينجا بحثى كلامى و عقيدتى پيش مى آيد كه انبيا و ائمه عليهم السلام كارهاى مباح و حتى نيازهاى بدنى خود را در پيشگاه با عظمت الهى خلاف ادب مى ديدند، هرچند آن كارها هرگز معصيت و گناه شرعى نباشند. مثلاً همان طور كه انسان به دليل بيمارى پاى خود را در حضور فردى محترم دراز مى كند و مع ذلك از او عذرخواهى مى كند و اين عذرخواهى در حالى است كه بيمار به جهت درد پا معذور است و بايستى پايش را دراز كند. بنابراين، استغفار آن پاكان بر همين اساس توجيه مى شود و گرنه بى ترديد آنها از گناه و معصيت بدورند و از هرگونه خطايى مبرّا هستند.

ص: 387


1- شايد سقطات الألفاظ به لغزش هاى سهوى و هفوات اللسان به لغزش هاى عمدى نزديك تر باشد.

خطبه هفتاد و نهم

اشاره

و من كلام له عليه السلام قاله لبعض أصحابه لمّا عزم على المسير إلى الخوارج، فقال له: يا أميرالموءمنين، إن سرت في هذا الوقت، خشيت أن لا تظفر بمرادك، من طريق علم النجوم. فقال عليه السلام :

أَ تَزْعُمُ أَنَّكَ تَهْدِي إِلَى السَّاعَةِ الَّتِي مَنْ سَارَ فِيهَا صُرِفَ عَنْهُ السُّوءُ؟ وَ تُخَوِّفُ مِنَ السَّاعَةِ الَّتِي مَنْ سَارَ فِيهَا حَاقَ بِهِ الضُّرُّ؟ فَمَنْ صَدَّقَ بِهَذَا فَقَدْ كَذَّبَ الْقُرْآنَ، وَ اسْتَغْنَى عَنِ الإِْعَانَةِ بِاللَّهِ فِي نَيْلِ الْمَحْبُوبِ وَ دَفْعِ الْمَكْرُوهِ، وَ تَبْتَغِي فِي قَوْلِكَ لِلْعَامِلِ بِأَمْرِكَ أَنْ يُولِيَكَ الْحَمْدَ دُونَ رَبِّهِ، لاِءَنَّكَ - بِزَعْمِكَ(1) - أَنْتَ هَدَيْتَهُ إِلَى السَّاعَةِ الَّتِي نَالَ فِيهَا النَّفْعَ وَ أَمِنَ الضُّرَّ.

...

از سخنان آن حضرت عليه السلام وقتى كه آهنگ خوارج كرد [و تصميم گرفت كه براى جنگيدنِ با آنها حركت كند] يكى از اصحاب آن حضرت عرض كرد: اى اميرمؤمنان، من از طريق علم نجوم دريافته ام كه اگر در اين ساعت حركت كنى به خواسته خود دست نخواهى يافت.

نهى از پيشگويى با علم نجوم

حضرت فرمود: آيا گمان مى كنى كه مردم را از طريق علم نجوم مى توانى به هنگام و زمانى راهنمايى كنى كه اگر در آن زمان و هنگام حركت كنند به دليل اينكه در ساعت خوش يُمن و خوبى حركت كرده اند دچار ناراحتى و اندوه نخواهند شد؟ و نيز مردم را از ساعتى مى ترسانى كه در صورت اقدام كردن در آن، در ساعتى نحس و بد يُمن حركت كرده اند و به ضرر و زيان گرفتار خواهند شد؟

در اين صورت اگر كسى عمل تو را تأييد و تصديق كند در واقع قرآن را تكذيب كرده

ص: 388


1- زعم: غالباً براى گمانى به كار مى رود كه انسان آن را واقع مى پندارد، در حالى كه واقعيت ندارد.

...

...

كه مى فرمايد: «...وَ مَا تَدْرِى نَفْسٌ مَّاذَا تَكْسِبُ غَدًا وَ مَا تَدْرِى نَفْسٌ بِأَىِّ أَرْضٍ تَمُوتُ...»(1)؛ «و كسى نمى داند فردا چه به دست مى آورد و كسى نمى داند در كدامين سرزمين مى ميرد»(2).

در واقع چنين كسى براى رسيدن به مطلوب و خواسته اش و دفع امور ناخواسته، خود را از خداوند بى نياز مى پندارد، چون انسان وقتى بر اساس اطلاعات خود آينده را حتمى و تغييرناشدنى بداند، جايى براى طلبِ كمك و فضل الهى در امور محبوب و مطلوب و يا پرهيز از امور ناپسند و ناگوار نمى بيند و اين كار، به خلاف نظر و حكم اسلام است كه دعا كردن و داشتن روحيه خوف و رجا و مانند اينها را تعليم نموده و به آنها دستور داده است.

و تو [اى منجّم] كه از آينده خبر مى دهى دوست دارى كه شنوندگان سخنت را ستايش كنند نه خدايشان را، زيرا آنچه او مى پسندد برايش كشف شده يا از گزند و زيان امر ناگوارى دور مانده است. پس بهره اى كه از تو برد بيش از بهره خداوندى بوده، چون اگر تو نبودى با مشكل روبه رو مى شد و از همين رو تنها رهاننده او از مشكل تو هستى.

[تو مى خواهى كه او به ستايش تو برخيزد] زيرا مى پندارى كسى كه او را به زمان و وقتى معيّن راهنمايى كرده تا در آن وقتِ تعيين شده سود ببرد و از هرگونه زيانى در امان باشد تو هستى و اگر تو نبودى از آن فايده بى بهره مى ماند و طبعا دچار ضرر و زيان مى شد.

ناگفته نماند كه آن منجّم بر خطا بود، چرا كه امام عليه السلام به سوى خوارج حركت كرد و با آنها جنگيد پيروز شد و سپاه آنها را در هم شكست و شوكت و اقتدارشان را نابود كرد.

ص: 389


1- سوره لقمان، آيه 34.
2- البته اينكه برخى از اين گفته ها درباره حوادث آينده، به واقعيت مى پيوندد، در واقع گذرا و اتّفاقى است نه قانون كلّى، و كسى كه به اين گونه امور علم پيدا مى كند علمش قطعى نيست، مگر قطع انسان غير عادّى، زيرا انسان اسباب و مسبّبات را از تمامى جهات و با تمامى خصوصيات نمى شناسد و اگر كسى چنين ادعايى كند بى ترديد يا نادان است يا خود را به نادانى زده است.

ثمّ أقبل عليه السلام على الناس فقال: أَيُّهَا النَّاسُ، إِيَّاكُمْ وَ تَعَلُّمَ النُّجُومِ إِلاَّ مَا يُهْتَدَى بِهِ فِي بَرٍّ أَوْ بَحْرٍ.

...

استثناء در علم نجوم

سپس حضرت عليه السلام رو به مردم كرد و فرمود: اى مردم، بپرهيزيد از فراگيرى علم نجوم(1)، يعنى نجومى كه موجب غيبگويى و پيشگويى از حوادثِ روزگار است، نه هر علم نجومى؛ زيرا خود امام عليه السلام مى فرمايد: «إنما العلوم أربع: علم الفقه لحفظ الأديان، و علم النحو لحفظ اللسان، و علم الطب لحفظ الأبدان، و علم النجوم لحفظ الأزمان(2)؛ دانش بر چهار گونه است: علم فقه براى حفظ دين، علم نحو براى حفظ زبان، علم پزشكى براى حفظ بدن و علم نجوم براى حفظ زمان». لذا امام عليه السلام استثناء مى كند و مى فرمايد: بپرهيزيد از علم نجوم، مگر آن مقدارى كه به وسيله آن بتوانيد در خشكى ها و درياها راه خود را بيابيد، زيرا ستارگان در شب هاى تاريك، در انتخاب مسير به سوى مقصد راهنماى خوبى براى انسان است. چنان كه قرآن مى فرمايد: «وَ بِالنَّجْمِ هُمْ يَهْتَدُونَ»(3)؛ «و آنان به وسيله ستاره [قطبى] راهيابى مى كنند».

ظاهراً اين استثناء از باب مثال است و گرنه هرگونه بهره گيرى از نجوم، جز پيشگويى، جايز است، مثل اكثر كشاورزان كه زمان انجام دادن كارهاى مربوط به زراعت را از راه بررسى موقعيتِ نجوم به دست مى آورند.

ص: 390


1- دانش نجوم، علم به احوال زمين و زمينيان بر اساس چگونگى حركات نجوم است. اگرچه اين علم اصل و پايه اى داشته، ولى به تدريج مندرس و زايل شده و تنها از آن مقدارى ناقص باقى مانده كه نتيجه آن گاهى مطابق و در بسيارى از اوقات مخالف با واقع است و لذا گزارش دادن از راه علم نجوم نادرست است و هرگز جزمى نيست و غالبا آميخته با ترديد مى باشد، چنان كه در فقه نيز بيان شده است، و هرگز نبايد به آن ترتيبِ اثر داد.
2- ر.ك: بحار الأنوار، ج 1، ص 218: «العلوم أربعة: الفقه للأديان، و الطب للأبدان، و النحو للسان، و النجوم لمعرفة الأزمان».
3- سوره نحل، آيه 16.

فَإِنَّهَا تَدْعُو إِلَى الْكَهَانَةِ، وَ الْمُنَجِّمُ كَالْكَاهِنِ، وَ الْكَاهِنُ كَالسَّاحِرِ، وَ السَّاحِرُ كَالْكَافِرِ، وَ الْكَافِرُ فِي النَّارِ، سِيرُوا عَلَى اسْمِ اللَّهِ.

...

علت تحريم تنجيم

علت تحريم تنجيم (آن بخش از دانش نجوم كه به طالع بينى مى انجامد) آن است كه انسان را به «كهانت» مى كشاند. كهانت، يعنى تقويت روح به شكلى خاص به منظور ارتباط با جن و شياطين و ارواح و دريافت اخبار مربوط به آينده از آنان است كه گاهى آن خبرها درست و مطابق با واقع هستند و گاهى نادرست. نجوم انسان را به كهانت مى كشاند، زيرا منجم غالبا اطلاعاتى كه از آينده مى گيرد، خصوصا جايى كه مطابق با واقع باشد، به دليل اينكه موجب افزايش اعتبار اجتماعى او در بين مردم مى شود، به كام او شيرين و جذاب مى آيد، لذا همواره به دنبال افزايش اطلاعات خود از مسير علم نجوم و بهره گيرى از آن است كه از راه كهانت بدان دست مى يابد و در نتيجه، به پندار خود، از حوادث آينده مطلع مى شود و همين انگيزه او را به دنبال كردن راه خود تشويق مى كند.

و منجم همانند كاهن است، چرا كه هر دو با دلايل حدسى و متكى بر گمان، از آينده خبر مى دهند، با اين تفاوت كه اوّلى بر نجوم و دومى بر ارواح و جن متكى است.

و كاهن مانند جادوگر و ساحر است، زيرا كهانت تنها اطلاع دادن از آينده به واسطه ارواح است، ولى جادو و سحر به وسيله ارواح تأثير شگرفى دارد، بدين معنا كه ميان زن و شوهر جدايى مى اندازد. مسلّم اينكه هر دو از يك مقوله اند چرا كه هر دو به مدد ارواح حوادث آينده را پيشگويى كرده، يا در زندگى مردم تأثير مى گذارند.

و ساحر نيز همانند كافر است، چرا كه هر دو از اطاعت پروردگار سر بر تافته اند، چون خداى سبحان سحر را به دليل زيان هايى كه در پى دارد، مانند كفر، نهى فرموده است و لذا در روايتى از رسول خدا صلى اللّه عليه و آله آمده است: «ساحر المسلمين يقتل(1)؛ ساحر مسلمان[ بايد]

ص: 391


1- كافى، ج 7، ص 260؛ من لايحضره الفقيه، ج 3، ص 567؛ تهذيب الأحكام، ج 10، ص 147 و جز آن.

...

...

كشته شود». بى ترديد اگر سحر در جامعه همه گير شود ضررهاى زيادى به آن مى رسد.

و كافر هم در آتش جهنم خواهد بود. پس بر اساس قياس مساوات بايد گفت: منجم در آتش جهنم است. [ شكل قياس چنين است: المنجم كالكافر و الكافر في النار فالمنجم في النار؛ يعنى منجم كافر است، و كافر در جهنم است، پس منجم در جهنم خواهد بود].

[پس بى آنكه از اين كهانت ها بترسيد] به نام خدا حركت كنيد.

بارى، امام عليه السلام با ياران خود بدون اعتنا به آن منجم حركت كرد و به سوى خوارج نهروان رفت و به خلاف گفته او، كه ترس از ناكامى حضرت داشت، پيروز گرديد.

خاطره

يكى از خويشاوندان ما زن جادوگرى را - كه به حكم همسايگى، زياد با آنان رفت وآمد داشت - از خود رانده بود. آن زن تصميم گرفت به گونه اى از او انتقام بگيرد و گفته بود من به جهت حق نان و نمك او را از پاى در نمى آورم، ولى چشم او را كور مى كنم. طولى نكشيد كه چشمان او كور گرديد و همان طور بود تا آنكه به رحمت خدا رفت.

البته دانش جديد بخش عظيمى از مسائل مربوط به ارواح را كشف كرده است و آقاى «جمس آرتور فيندلاى» در كتاب خود با موضوع ارواح به تفصيل آن را بيان كرده است. اين كتاب توسط آقاى «احمد فهمى ابوالخير» با عنوان «على حافة العالم الأَثيرى» ترجمه شده است.

ص: 392

خطبه هشتادم

و من خطبة له عليه السلام بعد حرب الجمل في ذم النساء

اشاره

مَعَاشِرَ(1) النَّاسِ، إِنَّ النِّسَاءَ نَوَاقِصُ الاْءِيمَانِ، نَوَاقِصُ الْحُظُوظِ(2)، نَوَاقِصُ الْعُقُولِ: فَأَمَّا نُقْصَانُ إِيمَانِهِنَّ فَقُعُودُهُنَّ عَنِ الصَّلوةِ وَ الصِّيَامِ فِي أَيَّامِ حَيْضِهِنَّ.

...

از خطبه هاى آن حضرت عليه السلام كه پس از جنگ جمل در نكوهش زنان ايراد شده است

شخصيت زن از نگاه اميرمؤمنان عليه السلام

امام عليه السلام پس از جنگ جمل كه به فرماندهى عايشه در گرفت، اين خطبه را در سستى نظر و رأى زنان خصوصا در ضرورت پرهيز كردن از مشورت در كارهاى بزرگ با آنها ايراد كرد.

در دانش جديد نيز ثابت شده كه دستگاه تفكر سيستم عقلى زن ضعيف و نيروى عاطفه او قوى است و در كارهاى بزرگ نمى توان به رأى و نظر آنها تكيه كرد و لذا عليرغم اينكه شعار مساوات زن و مرد در سراسر دنيا بلند است، [جز در موارد استثنايى [مناصب حكومتى و امثال آن همچنان در اختيار مردان است. امريكا، انگلستان، آلمان، فرانسه، اتحاد جماهير شوروى [سابق] و ساير نقاط جهان، بهترين گواه اين مطلب است، زيرا نه تنها منصب رياست جمهورى، بلكه ديگر مناصب كليدى در اختيار مردان قرار دارد.

امام عليه السلام به طور كلّى درباره زن مى فرمايد:

اى مردم، زنان به لحاظ شرع (= احكام تكليفى) در ايمان نقص دارند و اين نتيجه

ص: 393


1- معاشر: جمع معشر، يعنى جمعيت. معاشر منادايى است كه حرف نداء از آن حذف شده است.
2- حظوظ: جمع حظ، يعنى بهره اى كه انسان را به كاميابى مى رساند.

...

...

نقص عقول آنهاست چنان كه خواهد آمد و منظور از نقص ايمان، آن است كه مانند مردان ايمان كامل را درك نكرده اند.

و از بهره هاى مادى سهم كمترى دارند كه اين نيز از سوى شرع مقرر شده و نتيجه نقصان عقل و ضعف بدن آنان است.

و از لحاظ سرشت و خلقتْ عقل آنان نسبت به مردان ناقص است. يعنى خداى متعال زن را براى اداره امور منزل و زندگى خانوادگى و باردارى و زايمان آفريده و در او عاطفه قوى قرار داده است تا با خانواده و فرزندانِ خود مهربان باشد. به همين تناسب از نيروى عقل آنها كه در مردان زياد است كاسته مى گردد يعنى زنان در قدرت عاطفى و احساسى و مردان در قدرت تعقل و حسابگرى توانا هستند.

و اما كمبود ايمان زنان از آن روست كه در ايام حيض و عادت از نماز و روزه معذورند.

عادت ماهيانه و علت رفع تكليف

«حيض» عبارت است از خونى كه غالبا زن از ابتداى بلوغ تا پيش از يائسگى مى بيند، كه حداقل آن سه روز و حداكثر ده روز است. بلوغ زن با وارد شدن در ده سالگى و يائسگى او، اگر «قرشى» و «نبطى» باشد با رسيدن به شصت سالگى، و اگر قرشى و نبطى نباشد با رسيدن به پنجاه سالگى تحقق مى يابد. ديگر اينكه ممكن است حكمتِ ساقط شدن نماز و روزه زن در روزهاى حيض پاداش تحمّل اين ناراحتى باشد كه قرآن آن را بيمارى خوانده آنجاكه مى فرمايد: «وَيَسْئَلُونَكَ عَنِ الْمَحِيضِ قُلْ هُوَ أَذىً...»(1)؛ «و از تو درباره عادت ماهانه مى پرسند، بگو: آن، رنجى است». در علم پزشكى نيز ثابت شده كه عادت ماهانه يك نوع

ص: 394


1- سوره بقره، آيه 222.

وَ أَمَّا نُقْصَانُ حُظُوظِهِنَّ فَمَوَارِيثُهُنَّ عَلَى الاْءَنْصَافِ مِنْ مَوَارِيثِ الرِّجَالِ، وَ أَمَّا نُقْصَانُ عُقُولِهِنَّ فَشَهَادَةُ امْرَأَتَيْنِ كَشَهَادَةِ الرَّجُلِ الْوَاحِدِ. فَاتَّقُوا شِرَارَ النِّسَاءِ، وَ كُونُوا مِنْ خِيَارِهِنَّ عَلَى حَذَرٍ، وَ لاَ تُطِيعُوهُنَّ فِي الْمَعْرُوفِ حَتَّى لاَ يَطْمَعْنَ فِي الْمُنْكَرِ.

...

بيمارى است. البته اين نقصان در عبادت موجب كاهش پاداش آنان در آخرت نمى گردد و لذا زنان دنيايى كه اهل بهشت هستند در منازل همسران خود در بهشت به سر مى برند.

و اما كاهش بهره آنها به معناى ميراث بردن آنان به اندازه نصفِ مردان است، چنان كه قرآن مى فرمايد: «...لِلذَّكَرِ مِثْلُ حَظِّ الاْءُنثَيَيْنِ...»(1)؛ «سهم پسر، چون سهم دو دختر است». البته اين كاهش بهره در غالب موارد است و گرنه در برخى از موارد، بهره آنان مساوى سهم مرد يا حتى بيشتر از آن است و حكمت كمتر بودن بهره ارث زنان به اين دليل است كه هزينه زندگى آنها كمتر است، زيرا نفقه مادر و دختر و زن (هزينه هاى زندگىِ آنها)، كه اكثريت بانوان را اين سه دسته تشكيل مى دهند بر عهده فرزند و پدر و شوهر است.

و امّا نقص عقل آنها از آن روست كه گواهى دو زن مانند گواهى يك مرد است. امام عليه السلام براى اثبات كاهش عقل آنان به دليل شرعى متمسّك شده و مى فرمايد: در بسيارى از ابواب شهادت - چنان كه بر پژوهشگران عرصه فقه روشن است - دو زن در مقابل يك مرد قرار مى گيرند و اگر عقل آنها ناقص نبود نمى بايست از نظر شهادت و گواهى چنين باشد.

پس [اى مردم،] از زنان شرور بترسيد، يعنى زمام امور خود را به دست زنان شرور ندهيد، چون اگر انسان ناقص العقل، شرارت نيز داشته باشد موجب فساد و تباهى مى گردد و لذا پيامبر اكرم صلى اللّه عليه و آله فرمود: «لا يفلح قوم وليتهم إمرأة(2)؛ آن جماعتى كه تحت سرپرستى (= حكومت) زن قرار گيرند، رستگار نخواهند شد».

و از زنانِ خوب برحذر باشيد، چون خوب بودن آنها در مقام عمل، موجب دگرگونى

ص: 395


1- سوره نساء، آيه 11.
2- الخلاف، شيخ طوسى، ج 6، ص 213.

...

...

سرشت آنان نمى شود. مثلاً نادان هرچند كه خيرخواه باشد، بدين معنا نيست كه هميشه خيرخواهى كند و در كارهايش فهميده و داراى بينش و نگرش صحيح باشد.

و از آنان در كارهاى خير و درست پيروى نكنيد، يعنى كار نيك را به خواسته آنان انجام ندهيد تا مبادا از شما توقع بيش از حد داشته باشند كه در كارهاى نادرست نيز فرمانبردار آنها باشيد؛ زيرا انسان وقتى خود را پيشرو و ديگران را پيرو خويش ببيند، به تدريج از دستورات پسنديده و صحيح به دستورات نادرست و ناپسند روى مى آورد.

ص: 396

خطبه هشتاد و يكم

و من كلام له عليه السلام في تعريف الزهد في الدنيا و تعيين الزاهد

اشاره

أَيُّهَا النَّاسُ، الزَّهَادَةُ قِصَرُ الاْءَمَلِ، وَ الشُّكْرُ عِنْدَ النِّعَمِ، وَ الوَرُّعُ(1) عِنْدَ الْمَحَارِمِ، فَإِنْ عَزَبَ(2) ذَلِكَ عَنْكُمْ فَلاَ يَغْلِبِ الْحَرَامُ صَبْرَكُمْ، وَ لاَ تَنْسَوْا عِنْدَ النِّعَمِ شُكْرَكُمْ، فَقَدْ أَعْذَرَ(3) اللَّهُ إِلَيْكُمْ بِحُجَجٍ مُسْفِرَةٍ(4) ظَاهِرَةٍ، وَ كُتُبٍ بَارِزَةِ الْعُذْرِ وَاضِحَةٍ(5).

...

از سخنان آن حضرت عليه السلام درباره زهد و معرفى زاهد

تعريف دقيق زهد

اى مردمان، زهد ورزيدن در كوتاه كردن آرزوست. يعنى انسان بايد آرزوهاى دور و دراز نداشته باشد. آرزوى دور و دراز يعنى اينكه انسان مثلاً آرزو كند مدتى طولانى زندگى كند و مشتاق و شيفته نعمت هاى دنيوى باشد. اين آرزو موجب نزاع او بر سر دنيا و فراموش كردن آخرت مى شود، لذا در آن صورت عملى كه شايسته آخرت باشد انجام نمى دهد.

و سپاسگزارى و شكر الهى در وقت در رسيدن نعمت هاست. چون زاهد همواره به آخرت نظر دارد و هرگاه كه به آخرت توجّه كند، متوجّه خدا مى شود و در هر نعمتى كه به دست آورد شكر الهى بجاى مى آورد، به خلاف كسى كه به زهد بى رغبت است كه هيچ توجهى به نعمت ندارد يا بسيار كم توجه است.

ص: 397


1- الورع: پرهيزگارى و رويگردانى از دنيا.
2- عزب: دور شد و پنهان گرديد.
3- أعذر: وقتى با إلى بيايد يعنى اقامه عذر. مثلاً مى گويند: أعذرتُ إلى فلان؛ نزد او عذر آوردم (تا عذرى باقى نماند).
4- مسفرة: از أسفر گرفته شده، يعنى آشكار شد.
5- واضحة: بدون غموض و پيچيدگى.

...

...

و اجتناب، از گناهان و محرمات مى باشد، زيرا انسان زاهد، بزرگى خطرناكىِ گناه و ارتكاب محرّمات را مى داند و از آنها مى پرهيزد، به خلاف شخص غيرزاهد [كه نه اهميّتى به گناه و حرام مى دهد و نه از آن اجتناب مى كند].

پس اگر نتوانستيد اين گونه زهد ورزيد و زهد را به تمام معنا نداشته باشيد، [بكوشيد كه [مبادا حرام و گناه عنان صبر را از كف تان بربايد و بر اساس خواسته هاى نفسانى رفتار كنيد، زيرا افتادن در وادى گناه و حرام، كيفر دردناكى در پى خواهد داشت.

و سپاسگزارى نعمت هاى الهى را به كلى فراموش نكنيد، زيرا بين سپاسگزار كامل و فراموشكارى كامل، حدّ وسطى وجود دارد؛ چنان كه بين زهد و پرهيزگارى كامل و ارتكاب محرّمات نيز حدّ وسطى هست. امام عليه السلام با اين بيان به همگان سفارش مى فرمايد كه حتى اگر براى انسان مرحله بالايى از زهد و شكر امكان پذير نباشد، لااقل در زهد، حد وسط و شيوه ميانه روى را بپيمايد.

[اى مردم بدانيد كه] خداى متعال با حجت هاى روشن مثل انبيا و ائمه عليهم السلام كه براى هدايت بندگان آمده اند، و كتاب هاى آسمانى واضح و هميشه در دسترس، راه عذرخواهى و بهانه جويى [مبنى بر ندانستن] را بر انسان ها بسته است، تا اگر آنها را كيفر كند كسى عذر نياورد كه لزوم و وجوب شكرگزارى و خطر و ضرورت تركِ گناهان را نمى دانستم و در واقع مجازاتِ بدون اطلاع، و اصطلاحا عقابِ بلابيان (= بدون پيش آگاهى) نباشد.

ص: 398

خطبه هشتاد و دوم

و من كلام له عليه السلام في صفة الدنيا

اشاره

مَا أَصِفُ مِنْ دَارٍ أَوَّلُهَا عَنَاءٌ(1)، وَ آخِرُهَا فَنَاءٌ. فِي حَلاَلِهَا حِسَابٌ، وَ فِي حَرَامِهَا عِقَابٌ. مَنِ اسْتَغْنَى فِيهَا فُتِنَ، وَ مَنِ افْتَقَرَ فِيهَا حَزِنَ، وَ مَنْ سَاعَاهَا فَاتَتْهُ، وَ مَنْ قَعَدَ عَنْهَا وَاتَتْهُ، وَ مَنْ أَبْصَرَ بِهَا بَصَّرَتْهُ، وَ مَنْ أَبْصَرَ إِلَيْهَا أَعْمَتْهُ.

...

از سخنان آن حضرت عليه السلام در توصيف دنيا

اوصاف دنيا

چه بگويم در وصف دنيايى كه آغاز آن رنج و خستگى و پايان آن فنا و نيستى است. بى ترديد دنياى انسان با رنج آغاز مى شود و بعد از رنجِ دوران باردارى مادر و آنگاه زايمان و مانند اينها قدم به اين دنيا مى گذارد و پس از چندى، سرانجام مى ميرد. خود دنيا هم سرنوشتى جز نابودى و نيستى ندارد و با قيام قيامت پرونده كره خاكى بسته مى شود. چنين دنيايى سزاوار است كه انسان در آن زهد و بى رغبتى بورزد، زيرا هر چيز فناپذير و ناپايدار ارزشى حقيقى و مانا ندارد.

مال اين دنيا اگر حلال(2) باشد، در روز قيامت مورد محاسبه الهى است، چرا كه هر عملى چه شر باشد و چه خير مورد حساب و كتاب و بازخواهى است، و البته اگر حرام باشد در آن صورت كيفر سخت الهى را در پى دارد.

ص: 399


1- عناء: رنج و خستگى.
2- منظور از حلال ظاهراً به قرينه مقابله، هر چيز غير حرام است.

...

...

هركه در دنيا از مال و مقام و مانند آنها برخوردار باشد، به هر حال امتحان مى شود. برخى در ازاى برخوردارى از نعمت ها و موهبت هاى الهى، به وظيفه خود عمل نمى كنند. مثلاً كسى كه مال دارد، گرفتارى ديگران را برطرف نمى كند و كسى كه مقام دارد فخر مى فروشد و تكبر مى كند و كسى كه دانش دارد از علم خود به ديگران نمى بخشد و دچار غرور مى شود.

و هركس تهيدست باشد اندوهگين و ناراحت است. پرواضح است كه بايد از نزديك شدن و دل بستن به دنيا پرهيز كرد، زيرا برخوردارى از آن انحراف، و محروم بودن از آن رنج به همراه دارد.

و كسى كه براى دستيابىِ به دنيا بكوشد بدان دست نخواهد يافت،(1) چون دنيا با تقدير و نصيب به دست مى آيد نه با تلاش؛ چنان كه شاعر مى گويد:

جرى قلم القضاء بما يكون *** فسِيّان التحرك و السكون

«قلم تقدير و قضا [ى الهى] آنچه را كه بايد، رقم زده است / ديگر تلاش كردن و تلاش نكردن يكسان است».

برخى از شارحان و مفسران كلمه فاتته را به معناى سبقته گرفته و گفته اند: يعنى انسان به هرآنچه دست بيابد آرزوهاى ديگرى پيدا مى كند؛ پس اگر به يكى از خواسته ها و آرزوهاى خود دست يافت هزار آرزو و خواسته ديگر از دست او مى رود؛ ولى معنايى كه براى اين جمله برگزيديم، با آن تناسب بيشترى دارد.

و هر كس از دنياجويى دست بردارد، دنيا به سوى او مى آيد، زيرا دستيابى به دنيا با

ص: 400


1- البته اين امر مانند من استغنى فيها فتن بر اساس روحيه غالب مردم است نه همگى شان، چرا كه اين جملات به عنوان قضيه طبيعى مطرح شده اند نه قضيّه كلّى.

...

...

تلاش نيست هرچند تلاش نيز مؤثر است؛ چنان كه شاعر سروده است:

كم عاقل عاقل أعيت مذاهبه *** و جاهل جاهل تلقاه مرزوقاً

هذا الذى ترك الإنسان يذعن أن *** هناك من خلق الأشياء تدقيقاً

«چه بسيار عاقلانى كه مى كوشند، اما [همچنان درمانده،] راه به جايى نمى برند / و چه بسيار جاهلان ناتوان [از مواهب خدا] برخوردارند؛

همين امر، باعث شد كه انسان [به چنان بينشى برسد كه] اعتراف كند / كسى تمام جهان را با دقت فراوان آفريده است».

و كسى كه دنيا را ابزار ديدن و عبرت گرفتن قرار دهد كه چگونه از دست ديگران گرفته شده و به دست او رسيده و نيز از او گرفته مى شود و به ديگران داده خواهد شد، بيناى اش مى سازد و حقايق و مجارى و دگرگونى هاى خود را به او نشان خواهد داد، و در نتيجه، دنيا را به حقيقت خواهد شناخت، و ديگر هرگز فريفته آن نخواهد شد.

و كسى كه دنيا را هدف بداند و با اين انگيزه به دنبال جاه و مال و عزت دنيا باشد او را كور مى كند. پس نگاه به دنيا مانند نگاه به آينه است كه گاه به انگيزه استقلالى و خريدارانه است و زمانى به عنوان نگاه در آن و ديدن تصوير خود، بدون پيشداورى و خودفريفتگى.

گفتارى از سيد رضى رحمه اللّه

أقول: و إذا تأمل المتأمل قوله عليه السلام : "من أبصر بها بصرته" وجد تحته من المعنى العجيب و الغرض البعيد، ما لا تبلغ غايته و لا يدرك غوره، و لا سيما إذا قرن إليه قوله: "و من أبصر إليها أعمته" فإنه يجد الفرق بين "أبصر بها" و "أبصر إليها" واضحاً نيراً و عجيباً باهراً.

سيد رضى رحمه اللّه مى فرمايد: اگر كسى در گفته امام عليه السلام ، آنجا كه مى فرمايد: «من أبصر بها...»

ص: 401

...

...

تأمل كند، مى بيند كه چه معنى شگفت و هدف والايى در آن نهفته است كه پايان و عمق آن قابل درك نيست، خصوصا وقتى جمله «و من أبصر إليها أعمته» را در كنار آن قرار دهد. در اين هنگام در مى يابد چه فرق روشن و عجيبى بين «أبصر بها» و «أبصر إليها» وجود دارد!

ص: 402

خطبه هشتاد و سوم

و من خطبة له عليه السلام و هي من الخطب العجيبة و تسمى الغراء

اشاره

الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِي عَلاَ(1) بِحَوْلِهِ(2) وَ دَنَا(3) بِطَوْلِهِ(4). مَانِحِ(5) كُلِّ غَنِيمَةٍ(6) وَ فَضْلٍ، وَ كَاشِفِ كُلِّ عَظِيمَةٍ(7) وَ أَزْلٍ(8) أَحْمَدُهُ عَلَى عَوَاطِفِ كَرَمِهِ(9)، وَ سَوَابِغِ نِعَمِهِ(10)، وَ أُومِنُ بِهِ أَوَّلاً بَادِياً(11)، وَ أَسْتَهْدِيهِ قَرِيباً هَادِياً، وَ أَسْتَعِينُهُ قَاهِراً قَادِراً، وَ أَتَوَكَّلُ عَلَيْهِ كَافِياً نَاصِراً.

...

از خطبه هاى شگفت انگيز و مشهور به «غرّاء»

اين خطبه از خطبه هاى شگفت انگيز امام عليه السلام است كه حالات عجيب انسان را در دنيا و آخرت در بردارد و با عباراتى رسا و اسلوبى بديع مى باشد كه آن حضرت عمق حالات دنيا و آخرت را در اين خطبه بيان نموده است.

صفات الهى

حمد و ستايش خداى را كه به قدرت خويش، خود را بر همگان برترى داد. ناگفته نگذاريم كه صفات ذات الهى وقتى در قالب فعل طرح مى شوند از قالب زمان خارج و

ص: 403


1- علا: رفعت مقام دارد.
2- حول: قدرت.
3- دنا: نزديك شد.
4- طول: فضل و كرم.
5- مانح: بخشنده، از منح به معناى دهش و بخشش.
6- غنيمت: آنچه انسان به دست مى آورد.
7- عظيمة: صفت است براى موصوفِ محذوف كه عبارت است از بلية، يعنى بلا.
8- أزل: تنگنا و شدت.
9- عواطف كرمه: الطافى كه به انسان ها داده مى شود و نسبت عواطف به كرم، مجاز است از باب رابطه سبب و مسبّب، زيرا انسان به ديگرى عطوفت و ميل پيدا مى كند نه كرم او.
10- سوابغ نعمه: نعمت هاى فراگير. سوابغ: جمع سابغة، از سبغ الظل گرفته شده، يعنى سايه لطف او همه جا را گرفته.
11- بادي: ظاهر و آشكار.

...

...

جدا مى شوند. پس وقتى مى گوييم: علم اللّه يا علا يا قدر و امثال اينها به اين معنا نيست كه خداوند پس از آنكه چنين صفاتى نداشته و فاقدِ آنها بوده، داراى اين ويژگى ها شده است، بلكه مراد نسبت دادن مصدر علم و رفعت و قدرت به ذات اوست، يعنى خداى متعال عالم و قادر و عالى و مانند اينها است.

محقّق خراسانى رحمه اللّه در كفاية الاصول مى فرمايد: «... إن الفعل لا وضع له للزمان و إنما ينصرف منه ذلك إنصرافاً حسب القرينة العامة؛ فعل براى زمان وضع نشده، بلكه زمان به حسب قرينه عام، از آن منصرف است». بنابراين معناى جمله حضرت اين است: قدرت فراگير خدا باعث علوّ و رفعت او شده است زيرا قدرتمند از افراد فاقد قدرت بالاتر است.

و با فضل و لطف خود به خلايق قرب معنوى دارد، يعنى نسبت به آنها و از آنها آگاهى كامل داشته و احسان خود را بدانها بخشيده است، و همان طور كه دهنده نعمت از نظر حسّى به برخوردار از نعمت نزديك است، بنابراين خدا نيز به مخلوقات قرب معنوى دارد.

او هر خير و فضل و احسانى را به آفريدگان عطا مى كند.

و هر بلاى بزرگ و حادثه ناگوار و تنگنا و غصّه اى را از آنان دور مى سازد. حضرت سختى ها را به امرى در برگيرنده و فروبرنده تشبيه نموده كه انسان را در ميان خود مى گيرد و از همين رو چون برطرف شود، چنان است كه گويى انسان از ميان آن فروگيرنده وحشت آفرين رها مى شود.

خداى را بر الطاف فراوان و نعمت هاى سرشار و فراگيرش ستايش مى كنم.

و به خداى سبحان ايمان دارم به آغازگرىِ خلقت، كه هيچ چيز قبل از او و همراه او نبوده است. ديگر آنكه آشكار و ظاهر است و هيچ گونه پوشيدگى ندارد.

و از او طلب هدايت مى كنم كه خداى سبحان به انسان نزديك و هدايتگر اوست. البته

ص: 404

...

...

قرب و نزديكى او به علم و قدرت است، و هدايت در او خارج ساختن انسان ها از ظلمات به نور و از تاريكناى باطل به روشناىِ حق است.

و از او مدد مى جويم، زيرا او در يارى رساندن به انسان، و به زانو درآوردن مشكلات و زدودنِ آنها توانا است.

و بر او توكل مى نمايم تا كارها را انجام دهد كه او در انجام دادن هرچيزى تواناست و همواره مددجويان و كمك خواهان را يارى مى رساند.

ص: 405

وَ أَشْهَدُ أَنَّ مُحَمَّداً صلى اللّه عليه و آله عَبْدُهُ وَ رَسُولُهُ، أَرْسَلَهُ لاِءِنْفَاذِ(1) أَمْرِهِ وَ إِنْهَاءِ(2) عُذْرِهِ(3) وَ تَقْدِيمِ نُذُرِهِ(4).

...

گواهى به رسالت پيامبر اكرم صلى اللّه عليه و آله و وظايف آن حضرت

و گواهى مى دهم كه محمد صلى اللّه عليه و آله بنده و فرستاده اوست. گواهى به عبوديّت پيامبر اكرم صلى اللّه عليه و آله در پيشگاه الهى، گويى براى اين است كه كسى از ارادتمندان آن حضرت غلوّ نكند و جايگاه آن حضرت را بيش از آنچه هست فراتر نداند، وگرنه اين عبوديت اختصاص به آن حضرت ندارد و هر انسانى بنده خداى متعال است.

خداى متعال پيامبر اكرم صلى اللّه عليه و آله را به سوى انسان ها فرستاد تا پيام و دستور حضرتش را به آنها برساند و با ابلاغ احكام الهى، حجت را بر مردم تمام كند و براى آنان عذرى نگذارد؛ بدين معنا كه اگر عمل نكردند و به كيفر مبتلا شدند بهانه و عذرى نداشته باشند.

و آنچه موجب ترس و هشدار مردمان است تقديم(5) و آنان را از كيفر خدا بيم دهد.

ص: 406


1- إنفاذ: رسانيدن.
2- إنهاء: ابلاغ.
3- عذر: حجت.
4- نذر: جمع نذير، به معناى آنچه موجب ترس مى شود.
5- تقديم به اعتبار آن است كه ذكر كيفر بر وجود خارجى آن مقدم است. به عنوان مثال، پيامبر صلى اللّه عليه و آله قبل از آنكه زناكار را كيفر كند، نخست كيفر آن را بيان مى فرمايد.

أُوصِيكُمْ عِبَادَ اللَّهِ بِتَقْوَى اللَّهِ الَّذِي ضَرَبَ لَكُمُ الاْءَمْثَالَ، وَ وَقَّتَ لَكُمُ الاْآجَالَ، وَ أَلْبَسَكُمُ الرِّيَاشَ(1)، وَ أَرْفَغَ(2) لَكُمُ الْمَعَاشَ، وَ أَحَاطَ بِكُمُ الاْءِحْصَاءَ، وَ أَرْصَدَ(3) لَكُمُ الْجَزَاءَ، وَ آثَرَكُمْ(4) بِالنِّعَمِ السَّوَابِغِ(5)، وَ الرِّفَدِ(6) الرَّوَافِغِ(7)، وَ أَنْذَرَكُمْ بِالْحُجَجِ البَوَالِغِ، وَ أَحْصاكُمْ عَددا، وَ وَظَّفَ(8) لَكُمْ مُدَداً(9) فِي قَرَارِ(10) خِبْرَةٍ(11) وَ دَارِ عِبْرَةٍ، أَنْتُمْ مُخْتَبَرُونَ فِيهَا، وَ مُحَاسَبُونَ عَلَيْهَا.

...

سفارش به تقواى الهى و جلوه هايى از ربوبيت پروردگار

اى بندگان خدا، شما را به پرهيزگارى و تقواى خدا سفارش مى كنم، همو كه براى شما مثل ها(12) را ذكر فرموده است.

و اجل ها(13) را براى شما رقم زده و مدت آن را معين نموده است.

و لباس(14) زيبايى كه مايه آراستگى است بر اندام شما پوشانيده است.

و معاش شما، يعنى نيازهاى زندگى را تأمين مى كند؛ از قبيل: پوشاك، خوراك و مسكن كه آنها را به طور گسترده به شما ارزانى كرده است.

و شما را به شمارش درآورده و تعداد شما را مى داند، و چون عالم از نظر معنا بر معلوم احاطه دارد، چنان كه حصار شهر بر آن احاطه دارد، [خداى متعال نيز كه به انسان ها عالم

ص: 407


1- رياش: لباس زيبا.
2- أرفغ: وسعت داد. گفته مى شود رفغ عيشه رفاغة، يعنى زندگى او را گستردگى و فراخى بخشيد.
3- أرصد: آماده ساخت.
4- آثركم: برگزيد شما را.
5- سوابغ: جمع سابغة، به معناى وسيع و گسترده.
6- رفد: جمع رفدة، به معناى عطيّه.
7- روافغ: جمع رافغة، به معناى گسترده.
8- وَظَّفَ: تعيين نمود.
9- مُدَد: حيات و امتداد در زندگى.
10- قَرَارِ: محل استقرار.
11- خِبْرَة: امتحان.
12- مثل، يعنى يادآورى كيفر پيشينيانِ تبهكار و مخالفان اوامر الهى يا به معناى مطلق مثال است كه براى توضيح كلام ذكر مى شود.
13- اجل، به معناى پايان عمر انسان ها يا به معناى مقدار معيّنى از زندگى است، و در اينجا منظور آن است كه خداى سبحان براى انسان وقت محدود و معيّنى قرار داده كه در آن كاهش و افزايش راه ندارد.
14- لباس، يعنى تن پوش يا به صورت استعارى به معناى صورت زيباى انسانى است كه از همه جانداران زيباتر است.

...

...

است بر تمام آنان احاطه دارد].

و پاداش و كيفر را براى شما فراهم ساخته است؛ پس هر انسانى سرانجامْ كيفر و پاداش خود را خواهد ديد.

و نعمت هاى سرشار و بى منت خود را به شما داده و فرشتگان و ساير مخلوقات را از اين نعمت ها محروم ساخته است.

و شما را با حجت هاى بالغه و آشكار كه به سوى تان فرستاده هشدار داده و برحذر داشته است.

و تعداد و شماره نفوس شما را دانسته و به شمارش درآورده است.

و براى شما مدّت زمانِ معيّنى رقم زده كه هرگز از آن مدّت معيّن تجاوز نمى كنيد. با اينكه امام عليه السلام اين مطلب را قبلاً با عبارت «و وقّت لكم الآجال» ذكر فرموده، بار ديگر آن را تحت اين عنوان تكرار نموده است. شايد دليل اين تكرار آن باشد كه تأكيد فرمايد كه همه اينها به فرمان الهى صورت مى پذيرد؛ زيرا انسان اين مطلب را كه كسى نسبت به همه انسان ها احاطه داشته و اوقات گوناگون را تنظيم نمايد بعيد مى داند و لذا امام عليه السلام مضمون جملاتى چون: «وقّت لكم الآجال» و «أحاط بكم الإحصاء» را به صورت «وظّف لكم مددا» و «أحصاكم عددا» تكرار فرمود تا جايى براى احتمال اغراق نماند.

اين احصاء و توظيف (= آمارگيرى و تعيين اجل) در دنيا كه جايگاه استقرار موقت و محل پندگيرى انسان است فقط به منظور امتحان است.

[بدانيد كه] شما در اين دنيا آزمون و محاسبه مى شويد، زيرا خداى سبحان آدميان را مى آزمايد و رفتار خوب و بد را از آنان بازخواست مى كند.

ص: 408

فَإِنَّ(1) الدُّنْيَا رَنِقٌ(2) مَشْرَبُهَا، رَدِغٌ(3) مَشْرَعُهَا(4)، يُونِقُ(5) مَنْظَرُهَا، وَ يُوبِقُ(6) مَخْبَرُهَا(7). غُرُورٌ(8) حَائِلٌ(9)، وَ ظِلٌّ زَائِلٌ، وَ سِنَادٌ(10) مَائِلٌ(11)، حَتَّى إِذَا أَنِسَ نَافِرُهَا(12)، وَ اطْمَأَنَّ نَاكِرُهَا(13)، قَمَصَتْ(14) بِأَرْجُلِهَا، وَ قَنَصَتْ(15) بِأَحْبُلِهَا(16)، وَ أَقْصَدَتْ(17) بِأَسْهُمِهَا(18)، وَ أَعْلَقَتِ الْمَرْءَ أَوْهَاقَ(19) الْمَنِيَّةِ قَائِدَةً لَهُ إِلَى ضَنْكِ الْمَضْجَعِ(20)، وَ وَحْشَةِ الْمَرْجِعِ، وَ مُعَايَنَةِ الْمَحَلِّ، وَ ثَوَابِ(21) الْعَمَلِ.

...

اوصاف دنيا

دنيا آبشخورى كدر و گل آلود است. اين سخن كنايه از آن دارد كه دنيا پر از درد و رنج و غصّه است و به آب گل آلودى مى ماند كه نوشنده آن هيچ لذّتى نمى برد. امام عليه السلام با اين تعبير اراده اين مطلب را نموده: چنين دنيايى را كه لذات آن آلوده به تيرگى و ناگوارى است، رها كنيد.).

منظره آن دل انگيز است، يعنى وقتى كه انسان به ظاهر دنيا نگاه مى كند بسيار زيبا و

ص: 409


1- فاء در فإنَّ تفريع بر أوصيكم است يعنى در ادامه سفارش آن حضرت است كه با تعبير اوصيكم پيش تر فرموده بود.
2- رَنِق: كدر و تيره.
3- رَدِغ: گل آلود.
4- مَشْرَع: گدار، محل ورود به آب.
5- يُونِقُ: جلب نظر مى كند.
6- يُوبِقُ: به هلاكت مى اندازد.
7- مَخْبَر: به دست آوردن و گرفتن.
8- غُرُور: فريب، و حمل آن بر دنيا مبالغه است مثل: زيد عدل.
9- حَائِل: دگرگون شونده و متحول.
10- سِنَاد: تكيه گاه.
11- مَائِل: افتادنى و سرنگون شدنى.
12- نَافِر: حيوان وحشى. أنس نافر كه در كلام امام عليه السلام آمده به معناى تحمل رنج براى ايجاد الفت است، چنان كه يك حيوان وحشى را با زحمت زياد اهلى مى سازند.
13- نَاكِر: گريزان و انكار كننده و اطمينان ناكر كه در كلام امام عليه السلام آمده به معناى مكانت اجتماعى است كه پس از تلاش فراوان به دست مى آيد.
14- قَمَصَتْ: بالا برد. وقتى حيوان دو دست خود را بالا مى برد تا سوار خود را بر زمين بكوبد قمصت الدابه مى گويند.
15- قَنَصَتْ: شكار كرد.
16- أَحْبُل: جمع حبل، يعنى طناب، دام.
17- أَقْصَدَت: فرستاد.
18- أَسْهُمِ: جمع سهم، يعنى تير.
19- أَوْهَاقَ: جمع وهق، طنابى كه بر سر آن چنگكى آهنى بسته شده است و دزدان، آن را بر ديوار مى افكنند و بالا مى روند. اين ابزار در فارسى كمند ناميده مى شود.
20- ضَنْكِ الْمَضْجَعِ: تنگناى قبر.
21- ثَوَاب: مجازات كه اعم از كيفر و پاداش است، چرا كه ثوّب به معناى جزا داد او را مى باشد، چنان كه قرآن مى فرمايد: «هَل ثُوبَّ الكُفّارُ»؛ «آيا كافران مجازات شدند؟» (سوره مطففين، آيه 36).

...

...

فريبا و بدون اندوه به نظر مى رسد.

[اما] به دست آوردن دنيا اگر بدون رعايت حلال و حرام باشد، قطعا باعث هلاكت است.

فريب و نيرنگى است كه شتابان در گذر است.

و سايه اى است كه خورشيد بزودى آن را مى زدايد و جز مدتى اندك باقى نمى ماند.

و تكيه گاهى است در آستانه سقوط، زيرا اگر تكيه گاه استوار باشد قابل تكيه دادن است، ولى اگر در معرض سقوط باشد قابل اعتماد نيست.

دنيا مانند حيوان وحشى است كه رام كردن آن زحمت فراوان دارد و همين كه انس گرفت و انسان به آن اطمينان يافت و بر آن سوار شد؛ يعنى پس از تلاش فراوان كه به وسيله آن مكانت اجتماعى و ثروت و امثال اينها به دست آورد، اين حيوان وحشى دست هاى جلو خود را بالا مى برد و رم مى كند تا او را به زمين بكوبد.

و دام خود را پهن مى كند تا مردم را به دام مشكلات بيفكند يا آنان را بكشد.

و تيرهاى خود را به سوى انسانى كه به آن اعتماد كرده است پرتاب مى كند تا او را از پاى درآورد.

و كمند مرگ را به سوى انسان مى افكند تا او را به دست فنا بسپارد و به سوى تنگناى گور و وحشت سراى آخرت و جايگاه ماندگارى در جهان ديگر گسيل مى دارد تا خود بى پرده جزاى خوب و بد كردار خويش را ببيند.

ص: 410

وَ كَذَلِكَ الْخَلَفُ بِعَقْبِ السَّلَفِ، لاَ تُقْلِعُ(1) الْمَنِيَّةُ اخْتِرَاماً(2)، وَ لاَ يَرْعَوِي(3) الْبَاقُونَ اجْتِرَاماً(4)، يَحْتَذُونَ(5) مِثَالاً(6)، وَ يَمْضُونَ أَرْسَالاً(7) إِلَى غَايَةِ الإِنْتِهَاءِ، وَ صَيُّورِ(8) الْفَنَاءِ.

...

آيندگان به دنبال گذشتگان

به همين ترتيب نسل به نسل، و پسران در پى پدران مى آيند و دچار بلاى دنيا مى شوند.

مرگ از هلاك كردن زندگان باز نمى ايستد، بلكه همواره در پى نابودى آنان است.

و زندگان از ارتكاب معصيت دست نمى كشند. گويا از مرگ پدران و گذشتگان خود پند نمى گيرند تا از گناه دست بردارند و به عاقبت خويش بينديشند.

آنان تا پايان عمر، و تا سپرده شدن به دست فنا در كارهاى خود از پيشينيان پيروى مى كنند و بى هيچ كم وكاستى پا جاى پاى آنان مى گذارند و گروه گروه مانند گله هاى گوسفند به دنبال يكديگر حركت مى كنند و در روش و عملكرد مانند يكديگرند.

ص: 411


1- تقلع: خوددارى مى كند. وقتى كه كسى از چيزى امتناع مى كند، مى گويند: أقلع عن الشيء.
2- إخترام: مرگ.
3- لايرعوي: دست بر نمى دارد.
4- إجترام: ارتكاب جرم و گناه.
5- يحتذون: اقتدا مى كنند از إحتذاء به معناى اقتدا گرفته شده است.
6- مثال: مثل به مثل و مانند به يكديگر.
7- أرسال: جمع رَسل، به معناى دسته اى از اسب ها و شتران و گوسفندان.
8- صيّور: بر وزن تنّور و مشتق از صيار به معناى عاقبت.

حَتَّى إِذَا تَصَرَّمَتِ(1) الاْءُمُورُ، وَ تَقَضَّتِ الدُّهُورُ(2)، وَ أَزِفَ(3) النُّشُورُ، أَخْرَجَهُمْ مِنْ ضَرَائِحِ(4) الْقُبُورِ، وَ أَوْكَارِ(5) الطُّيُورِ، وَ أَوْجِرَةِ(6) السِّبَاعِ، وَ مَطَارِحِ(7) الْمَهَالِكِ سِرَاعاً(8) إِلَى أَمْرِهِ، مُهْطِعِينَ(9) إِلَى مَعَادِهِ(10)، رَعِيلاً(11) صُمُوتاً(12)، قِيَاماً(13) صُفُوفاً(14)، يَنْفُذُهُمُ الْبَصَرُ، وَ يُسْمِعُهُمُ الدَّاعِي، عَلَيْهِمْ لَبُوسُ(15) الإِسْتِكَانَةِ(16)، وَ ضَرَعُ(17) الإِسْتِسْلاَمِ(18) وَ الذِّلَّةِ، قَدْ ضَلَّتِ(19) الْحِيَلُ(20)، وَ انْقَطَعَ الاْءَمَلُ.

...

نمايى از رستاخيز

تا آنگاه كه امور اين جهان سپرى مى شود و روزگار به پايان رسد و روز قيامت و رستاخيز مردگان فرا برسد، خداوند برخى مردگان را از ميان گورها و برخى را كه طعمه پرندگان و درندگان شده اند از ميان لانه هاى آنان و يا از هر جاى ديگر كه هلاك شده اند، بيرون مى آورد و جمع مى كند.

مردمان از قبر خارج مى شوند و شتابان به سوى خداوند، يعنى براى حضور در صحنه قيامت و به سوى محلّى كه خدا براى بازگشت آنان مقرر فرموده است، حركت مى كنند. فرق بين اين دو جمله آن است كه جمله اوّل (سراعا إلى أمره) به امر الهى برمى گردد و جمله دوم (مهطعين إلى معاده) محشر و رستاخيز است، هرچند نتيجه آنها يكى است.

ص: 412


1- تصرمت: منقضى شد، به سرانجام رسيد.
2- دهور: جمع دهر، يعنى مدتى طولانى از زمان.
3- أزف النشور: روز قيامت نزديك شد. قيامت را نشور مى گويند، چون مردم پس از مرگ برانگيخته مى شوند.
4- ضرايح: جمع ضريح به معناى وسط قبر و اصل آن ضرح به معناى دفع كرد است، كه قبر به رابطه حال و محلى كه ميت به آن جا سپرده مى شود ضريح گفته مى شود.
5- أوكار: جمع وكر، به معناى لانه پرندگان.
6- أوجرة: جمع وجار، يعنى محل سكونت درندگان.
7- مطارح: جمع مطرح، يعنى محل افتادن.
8- سراع: جمع سريع، يعنى شتابان.
9- مهطعين: از هطع به معناى سرعت گرفته شده است.
10- معاد: محل بازگشت، به معناى محشر و رستاخيز.
11- رعيل: دسته اسب.
12- صموت: ساكت و صامت.
13- قيام: جمع قائم، يعنى ايستادگان.
14- صفوف: صف هاى مختلف.
15- لبوس: تن پوش.
16- إستكانة: خضوع.
17- ضرع: كوچكى و خشوع.
18- إستسلام: تسليم.
19- ضل: گم شد و در اين جا منظور فقدان است.
20- حيل: جمع حيلة، يعنى راه رهايى از مشكل، چاره.

...

...

مانند دسته هاى اسب آرام و در صفوف گوناگون ايستاده اند. تشبيه مردمان در محشر به دسته هاى اسب بدان جهت است كه دسته دسته به يكديگر مى پيوندند و از ترس ساكت و آرامند، و هراس و سردرگمى آنان را سرپا نگه داشته و مانع نشستن شان مى شود و هر گروهى در صفى جداگانه قرار دارند.

هيچ چيزى مانع ديدن آنان نيست، زيرا در صحرايى بزرگ قرار دارند كه اگر انسانى بنگرد بدون هيچ پرده و حجابى تمام صحرا را مى تواند ببيند و از نظر بگذراند. پس هيچ مخفيگاهى وجود ندارد كه كسى يا دسته اى از آنها در آن پنهان شوند.

صداى كسى كه از طرف خداى سبحان آنها را دعوت مى كند به گوش همگان مى رسد.

لباس خضوع و خشوع بر تن دارند، يعنى در پيشگاه الهى نهايت خشوع را دارند، چنان كه گويى سرتاپا در لباس خشوع فرو رفته اند.

كاملاً تسليم امر الهى هستند و [لباس] ذلّت و فرمان پذيرى به تن كرده اند و نيرو و توانِ سرپيچى از فرمان الهى را ندارند.

در چاره انديشى براى حلّ مشكل و دفع ناگوارى هاى آن روز ناتوانند، زيرا آن چاره جويى هاى دنيايى انسان ها براى زندگى خود به تمامى از بين رفته و ناكارآمدند و همه اميدها از غير خدا قطع مى شوند و تنها به رحمت او اميدوارند.

ص: 413

وَ هَوَتِ(1) الاْءَفْئِدَةُ(2) كَاظِمَةً، وَ خَشَعَتِ(3) الاْءَصْوَاتُ مُهَيْنِمَةً(4)، وَ أَلْجَمَ الْعَرَقُ، وَ عَظُمَ الشَّفَقُ(5)، وَ أُرْعِدَتِ(6) الاْءَسْمَاعُ لِزَبْرَةِ(7) الدَّاعِي إِلَى فَصْلِ الْخِطَابِ(8) وَ مُقَايَضَةِ(9) الْجَزَاءِ وَ نَكَالِ الْعِقَابِ(10)، وَ نَوَالِ(11) الثَّوَابِ. عِبَادٌ مَخْلُوقُونَ اقْتِدَاراً، وَ مَرْبُوبُونَ(12) اقْتِسَاراً(13)، وَ مَقْبُوضُونَ احْتِضَاراً، وَ مُضَمَّنُونَ أَجْدَاثاً(14)، وَ كَائِنُونَ رُفَاتاً(15)، وَ مَبْعُوثُونَ أَفْرَاداً، وَ مَدِينُونَ(16) جَزَاءً، وَ مُمَيَّزُونَ حِسَاباً.

...

هنگامه بلا

و دل ها مضطرب مى شوند، زيرا حوادث هولناك قيامت را مى بينند ولى خشم خود را فرو مى برند، چون آنجا جايى براى بروز خشم نيست.

و صداها پنهان و آهسته مى شوند، چنان كه خداوند مى فرمايد: «...وَ خَشَعَتِ الاْءَصْوَاتُ لِلرَّحْمَنِ فَلاَ تَسْمَعُ إِلاَّ هَمْسًا»(17)؛ «و صداها در مقابل [خداى] رحمان خاشع مى گردد و جز صدايى آهسته نمى شنوى». چون انسان به طور سرشتى و طبيعى هنگام ترس آهسته سخن مى گويد چنان كه گويى مى خواهد وجود خود را پنهان كند تا از آنچه مى ترسد ايمن بماند.

و عرق آن چنان زياد است كه از سر و روى انسان جارى مى شود و به سمت دهان او سرازير مى گردد كه گويى به وسيله عرق به او دهنه زده اند و يا اينكه عرق، از پا تا دهان آنان

ص: 414


1- هوت: در اينجا يعنى مضطرب شد.
2- أفئدة: دلها، جمع فؤاد.
3- خشعت: فروتن و آهسته شد.
4- مهينمة: از هينمة گرفته شده، به معناى آهسته.
5- شفق: ترس و وحشت.
6- أرعدت: لرزاند.
7- زبرة: راندن و بردن.
8- فصل الخطاب: سخنى كه حق و باطل را از يكديگر جدا مى كند.
9- مقايضة: پاياپاى كردن حساب، و به باب مفاعله آمده به اين اعتبار كه انسان عمل را مى دهد و جزا را مى گيرد.
10- نكال العقاب: عقاب عطف بيان براى «نكال» از باب اضافه خاص به عام، مانند خاتم فضة (= انگشترى نقره) است، كه از عقاب مرتبه اى سخت تر دارد.
11- نوال: رسيدن و نايل شدن. نالَهُ: به چيزى دست يافت.
12- مربوب: مملوك.
13- إقتسار: از قسر گرفته شده، به معناى جبر و زور.
14- أجداث: جمع جدث، به معناى قبر.
15- رفات: خار و خاشاك متفرق و پراكنده.
16- مدينون: از دين به معناى مجازات گرفته شده، چنان كه در قرآن، خدا «مالك يوم الدين» (سوره حمد، آيه 4) خوانده مى شود و شاعر نيز مى گويد: «و لا أنت ديّاني فتحزوني؛ تو پاداش دهنده من نيستى كه مرا سياست كنى».
17- سوره طه، آيه 108.

...

...

را فروگرفته و چنان است كه گويى در دريايى از عرق خود فرو رفته اند.

و وحشت در آن روز سخت سنگين است.

و آنگاه فرشته مخصوص فراخواندن مردمان براى قضاوت و جدايى حق از باطل و انجام دادن مجازات شديد و پاداش هاى كريمانه، چنان بانگى تندرآسا برمى آورد كه گوش ها را كر مى كند. بديهى است كه انسان ها از دعوت براى گرفتن پاداش ترسى ندارند، ولى هنگام فراخوان عمومى كه نمى دانند پاداش در انتظار آنهاست يا كيفر، از فرجام كار بيمناكند. اين دو جمله از يك چيز حكايت مى كنند كه اصطلاحا متعلق خوف است، نه اينكه خوف مستقلاً متعلق به ثواب و عقاب هر دو باشد.

[بدانيد كه آنان] مخلوقات و آفريده هايى هستند كه با قدرت بى زوال الهى خلق شده اند و بدون اختيار و اراده خود مملوك خدايند.

و در حال احتضار و در آستانه مرگ، خداى سبحان روح آنها را مى گيرد و سپس در قبرها جاى مى گيرند. بنابراين بشر مخلوقى است كه در هيچ يك از حالات حيات و پس از آن اختيارى ندارد و زمام اختيار او به دست خداست. تندرستى و بيمارى، و ثروت و فقر و همه شئون تكوينى انسان از اختيار او خارج است.

و آنگاه كه خدا اراده كند او مى ميرد و بى اختيار در قبر قرار مى گيرد و حتى انتخاب محلّ دفن خودش نيز به اختيارش نيست.

و [كالبدشان] به صورت خاك درآمده و اجزاى بدن آنها مثل خاشاك پراكنده مى شود.

و هريك به تنهايى برانگيخته مى شود، چنان كه خداى مى فرمايد: «وَ لَقَدْ جِئْتُمُونَا فُرَادَى كَمَا خَلَقْنَاكُمْ أَوَّلَ مَرَّةٍ...»(1)؛ «و همان گونه كه شما را نخستين بار آفريديم [اكنون نيز ] تنها به

ص: 415


1- سوره انعام، آيه 94.

...

...

سوى ما مى آييد». پس هر انسانى به تنهايى و بدون خاندان و خويشان برانگيخته مى شود.

و به پاس اعمالشان پاداشِ مناسب مى گيرند يا كيفر مى شوند، و هريك در مورد اعمال خود محاسبه و محاكمه مى شود و كسى بار اعمال بد ديگرى را به دوش نمى كشد. چنان كه قرآن مى فرمايد: «...وَ لاَ تَزِرُ وَازِرَةٌ وِزْرَ أُخْرَى...»(1)؛ «و هيچ باربردارى بار گناه ديگرى را بر نمى دارد».5.

ص: 416


1- سوره اسراء، آيه 15.

قَدْ أُمْهِلُوا فِي طَلَبِ الْمَخْرَجِ(1)، وَ هُدُوا سَبِيلَ الْمَنْهَجِ(2)، وَ عُمِّرُوا مَهَلَ الْمُسْتَعْتِبِ(3)، وَ كُشِفَتْ عَنْهُمْ سُدَفُ(4) الرِّيَبِ(5)، وَ خُلُّوا(6) لِمِضْمَارِ(7) الْجِيَادِ(8)، وَ رَوِيَّةِ(9) الاْءِرْتِيَادِ(10)، وَ أَنَاةِ(11) الْمُقْتَبِسِ(12) الْمُرْتَادِ(13)، فِي مُدَّةِ الاْءَجَلِ، وَ مُضْطَرَبِ(14) الْمَهَلِ. فَيَا لَهَا أَمْثَالاً(15) صَائِبَةً وَ مَوَاعِظَ شَافِيَةً، لَوْ صَادَفَتْ قُلُوباً زَاكِيَةً، وَ أَسْمَاعاً وَاعِيَةً، وَ آرَاءً عَازِمَةً، وَ أَلْبَاباً(16) حَازِمَةً(17).

...

فرصت هاى دنيايى

خداى سبحان در دنيا به آنها مهلت داده بود تا از گناهان رهايى يابند و توبه كنند و عمل صالح انجام دهند.

و به راه روشن سعادت، يعنى شريعت اسلامى كه انسان ها را به بهشت و سعادت مى رساند هدايت شده بودند.

و آن قدر عمر داشتند كه بتوانند رضاى خداى متعال را به دست آورند.

و به بركت دلايل روشنى كه پيامبران اقامه كردند ظلمت شبهات و ترديد برطرف شده و در گمراهى و انحراف براى هيچ كس شبهه اى نمانده بود.

و در عمر خويش فرصت هايى يافته اند كه با رياضت و تمرين، براى سبقت گرفتن در كسبِ خيرات آماده شوند و در اين باره با يكديگر به مسابقه بپردازند.

ص: 417


1- مخرج: خروج (مصدر ميمى است).
2- منهج: راه روشن و واضح.
3- مستعتب: آن كه در پى كسب رضايت كسى است.
4- سدف: جمع سدفة به معناى ظلمت و تيرگى.
5- رِيَب: جمع ريبة به معناى شبهه و ترديد.
6- خلّوا: رها شدند.
7- مضمار: مكان و زمان پرورش و تمرين اسب كه عبارت از گرسنگى كشيدن و لاغر شدن براى خوب دويدن است.
8- جياد: جمع جواد، يعنى اسب.
9- روية: بكار بستن فكر و انديشه.
10- إرتياد: آنچه كه انسان گزينش مى كند.
11- أناة: ضد عجله و به معناى آرامش.
12- مقتبس: آن كه شعله آتش و يا روشنايى را مى گيرد.
13- مرتاد: كسى كه چيزى را اراده مى كند.
14- مضطرب المهل؛ مدت اضطراب و به معنى اختلاف، يعنى آمد و رفت است.
15- فيالها أمثالاً: يا حرف نداء و لام براى استغاثه است و ها به امثال برمى گردد. گويا متكلم مى گويد: اى مثالها، بياييد كه شنونده شما را بفهمد و به دعوت گوينده پاسخ دهد.
16- ألباب: جمع لب، به معناى عقل.
17- حازم: كسى كه اندازه هر چيزى را نگه مى دارد تا هر چه را كه بايد بگيرد و بدان عمل كند از دست او نرود.

...

...

و براى تفكر در گزينش راه خويش، مهلت داشتند تا راهى را برگزينند كه آنان را به نيكى ها هدايت كند، و شتابان [به وسيله مرگ] گرفته نشدند باشد كه از فرصت بهره ببرند.

و فرصت يافتند در مدت عمر خود از فروغ معرفت، پرتوى گيرند، زيرا براى يافتنِ راه صحيح در شب تاريك فرصتى براى برگرفتن روشنايى داشتند، همچون كسى كه در شب با چراغ به جست وجوى چيزى مى پردازد كه اين كار را با آرامش و اطمينان انجام مى دهد.

و در مدت تعيين شده عمر خويش مهلت و آرامش اين كار را يافتند، چون انسان در دنيا چنين مهلتى دارد تا چراغى براى [تاريكى هاى] خويش بردارد.

شرط سودمندى موعظه

وه، چه مثال هاى درست و چه مواعظ زيبا و شفابخشى است كه اگر به قلب هاى پاك و گوش هاى شنوا(1) و انديشه هاى مصممِ حقجو و عقل هاى دورانديش برسند، بيمارى جهل و گناه را شفا مى بخشند. البته برخى از قلب ها از موعظه سودى نمى برند، چنان كه زمين هاى شوره زار محصولى نمى دهند، و برخى نيز از حركت در صراط حق و پرداختن به امور خير گريزانند.

ص: 418


1- منظور از گوش در اين جا قلب است، نه قلب صنوبرى شكل، بلكه قوه اى كه درك مى كند و گوش تنها ابزارى براى قلب محسوب مى شود.

فَاتَّقُوا اللَّهَ تَقِيَّةَ مَنْ سَمِعَ فَخَشَعَ، وَ اقْتَرَفَ(1) فَاعْتَرَفَ، وَ وَجِلَ فَعَمِلَ، وَ حَاذَرَ فَبَادَرَ، وَ أَيْقَنَ فَأَحْسَنَ، وَ عُبِّرَ فَاعْتَبَرَ، وَ حُذِّرَ فَازْدَجَرَ، وَ أَجَابَ فَأَنَابَ، وَ رَجَعَ فَتَابَ، وَ اقْتَدَى فَاحْتَذَى، وَ أُرِيَ فَرَأَى، فَأَسْرَعَ طَالِباً، وَ نَجَا هَارِباً، فَأَفَادَ(2) ذَخِيرَةً، وَ أَطَابَ(3) سَرِيرَةً(4)، وَ عَمَّرَ مَعَاداً، وَ اسْتَظْهَرَ(5) زَاداً لِيَوْمِ رَحِيلِهِ وَ وَجْهِ سَبِيلِهِ، وَ حَالِ حَاجَتِهِ وَ مَوْطِنِ فَاقَتِهِ، وَ قَدَّمَ أَمَامَهُ لِدَارِ مُقَامِهِ.

...

اوصاف پرهيزگاران راستين

بنابراين، از خدا بترسيد و هرگز گناه نكنيد و پروا پيشه كنيد؛ پرواى كسى كه موعظه را مى شنود و در پيشگاه خداى سبحان خضوع مى كند و اوامر او را اجرا مى نمايد.

و اگر مرتكب گناهى شد در حضور خدا به آن اعتراف مى نمايد، زيرا اعتراف نوعى خشوع و پشيمانى است. لذا اعتراف به گناه در پيشگاه پروردگار كارى است شايسته.

و از آخرت مى ترسد و به همين دليل براى سعادت خود مى كوشد [يعنى براى سفر آخرت توشه بر مى گيرد].

و از فوت وقت نگران است، لذا همواره به عمل صالح روى مى آورد.

و درباره آخرت به گفته انبيا يقين دارد، لذا كار شايسته انجام مى دهد.

و در معرض پندآموزى قرار گرفته و پند مى گيرد.

و نسبت به عذاب آخرت هشدار داده مى شود و در نتيجه از گناهان دورى مى گزيند.

و دعوت كننده الهى را پاسخ مثبت مى دهد و از راه گذشته نادرست خود دست برمى دارد و از هدايتگر پيروى مى كند.

و از اعمال [گناه آلود] خود برمى گردد و به درگاه خداى سبحان توبه نصوح مى كند.

ص: 419


1- إقترف: از إقتراف گرفته شده، به معناى ارتكاب گناه.
2- أفاد: به معناى أستفاد است، يعنى استفاده كرد.
3- أطاب: به معناى طيب است، يعنى پاكيزه ساخت.
4- سريرة: درون و باطن.
5- إستظهر: بر پشت خود گذارد.

...

...

و از صالحان و پيامبران و امامان عليهم السلام پيروى مى كند و پا جاى پاى آن پاكان مى نهد و طبق عمل آنها رفتار مى كند.

و انبيا عليهم السلام راه هدايت به او نشان داده و او نيز راه سعادت و نجات بخش را مى بيند و از آن پيروى مى كند، چون كسى كه ببيند و اعتنا نكند، مانند آن است كه نديده، و بينايى كه بر اساس مقتضاى ديده هايش عمل نكند با نابينا يكسان است.

از اين رو، در طلب نجات به سوى عمل خير مى شتابد.

و در حالى كه از گناهان سخت گريزان است از عوامل نابودىِ آدمى نجات مى يابد.

در اين صورت از ذخيره اخروى مى اندوزد، يعنى از عمل صالح بهره مى برد.

و باطن خود را پاكيزه مى سازد. بنابراين قلب او تباه و با رذايل و گناهان آكنده نمى شود.

و [چنين كسى] معاد و آخرت خود را آباد، و سعادت محشر خود را تأمين كرده است.

و مانند مسافرى كه توشه خود را بر پشت مى كشد، او نيز توشه روز مرگ و كوچ خود را فراهم مى كند. يعنى عمل صالح خود را از دنيا به دست مى آورد و به سمت آخرت پس از مرگ و جهان نيازمندى بر پشت خويش مى كشد.

و كار شايسته را جلو مى فرستد تا در سراى اقامت هميشگى، يعنى آخرت براى خود توشه و ذخيره اى داشته باشد.

ص: 420

فَاتَّقُوا اللَّهَ عِبَادَ اللَّهِ(1) جِهَةَ مَا خَلَقَكُمْ لَهُ، وَ احْذَرُوا مِنْهُ كُنْهَ(2) مَا حَذَّرَكُمْ مِنْ نَفْسِهِ، وَ اسْتَحِقُّوا مِنْهُ مَا أَعَدَّ لَكُمْ بِالتَّنَجُّزِ(3) لِصِدْقِ مِيعَادِهِ(4) وَ الْحَذَرِ(5) مِنْ هَوْلِ مَعَادِهِ.

...

موعظه و سفارش به تقوا

پس اى بندگان خدا، تقواى الهى پيشه كنيد و به آن هدفى توجّه داشته باشيد كه شما را براى آن آفريده است، كه همانا عمل صالح و پرهيز از گناهان مى باشد. در اينجا گويى حضرت مى خواهد بگويد: عمل را همراه با تقوا داشته باشيد و آن گونه كه خدا شما را از نافرمانىِ خويشتن برحذر داشته است، برحذر باشيد.

و با عمل صالح و پرهيز از گناهان، استحقاق و شايستگى بيابيد تا به پاداش هايى كه خداى متعال براى تان آماده ساخته است نايل شويد و با عمل، از خدا طلب كنيد كه به عهد خود درباره شما وفا كند. معناى اين سخن امام عليه السلام اين است كه خداوند به انسان ها وعده بهشت داده و انسان بايد با عمل صالح، خود را شايسته برخوردارىِ از اين وعده سازد.

و با اجتناب از گناهان، از حوادث سهمگين روز قيامت برحذر باشيد. «الحذر» عطف بر «تنجز» و بدين معناست كه با اجتناب از گناه، از گذرگاه هاى دشوارِ روز قيامت برحذر باشيد تا استحقاق آنچه براى شما فراهم نموده است بيابيد، و حاصل معنىِ تمام جمله اين است كه بخواهيد و دورى گزينيد تا به آنچه برايتان فراهم كرده است دست بيابيد.

ص: 421


1- عباد اللّه: مناداست كه حرف ندا (يا) از اول آن حذف شده است.
2- كنه: به معناى نهايت يك چيز از نظر پنهان بودن و خفاست و لذا كنايه از نهايت و غايت مى آيد.
3- تنجز: طلب وفا.
4- صدق ميعاد: درخواست وفاى به وعده.
5- والحذر: عطف به تنجز شده است.

منها(1): جَعَلَ لَكُمْ أَسْمَاعاً لِتَعِيَ(2) مَا عَنَاهَا(3)، وَ أَبْصَاراً لِتَجْلُوَ(4) عَنْ عَشَاهَا(5)، وَ أَشْلاَءً(6) جَامِعَةً لاِءَعْضَائِهَا مُلاَئِمَةً لاِءَحْنَائِهَا(7) فِي تَرْكِيبِ صُوَرِهَا، وَ مُدَدِ عُمُرِهَا، بِأَبْدَانٍ قَائِمَةٍ بِأَرْفَاقِهَا(8)، وَ قُلُوبٍ رَائِدَةٍ(9) لاِءَرْزَاقِهَا، فِي مُجَلِّلاَتِ(10) نِعَمِهِ، وَ مُوجِبَاتِ مِنَنِهِ(11)، وَ حَوَاجِزِ عَافِيَتِهِ(12). وَ قَدَّرَ لَكُمْ أَعْمَاراً سَتَرَهَا عَنْكُمْ، وَ خَلَّفَ لَكُمْ عِبَراً(13) مِنْ آثَارِ الْمَاضِينَ قَبْلَكُمْ، مِنْ مُسْتَمْتَعِ خَلاَقِهِمْ(14) وَ مُسْتَفْسَحِ خَنَاقِهِمْ(15)، أَرْهَقَتْهُمُ(16) الْمَنَايَا(17) دُونَ الاْآمَالِ، وَ شَذَّبَهُمْ(18) عَنْهَا تَخَرُّمُ(19) الاْآجَالِ، لَمْ يَمْهَدُوا فِي سَلاَمَةِ الاْءَبْدَانِ، وَ لَمْ يَعْتَبِرُوا فِي أُنُفِ(20) الاْءَوَانِ.

...

نقش اندام ها

خداى سبحان براى شما گوش هايى قرار داده تا آنچه به آن مربوط است بشنود و بفهمد، زيرا انسان به چيزى گوش فرا مى دهد كه براى او ارزش دارد.

و براى شما چشم هايى قرار داد تا پرده تاريكى و ظلمت را كنار بزند و [نابينايى] ظلمت را به [بصيرت] روشنايى تبديل سازد. اين سخن كنايه از آن است كه توان رؤيت

ص: 422


1- چنان كه روش سيد رضى است، بخشى از خطبه را حذف نموده و گزيده سخنان آن حضرت را آورده است.
2- تعي: از وعي، به معناى آگاهى و درك است.
3- عنا: اهميت داد.
4- تجلو: از جلا عن المكان، به معناى جدا شدن و دور كردن است.
5- عشاء: ظلمت.
6- أشلاء: اندام. جمع شلو.
7- أحناء: جمع حِنو، يعنى كجى بدن و مراد از آن در اين جا مفاصل و زوايا است.
8- أرفاق: جمع رِفق به معناى منفعت.
9- رائدة: جويا و طالب.
10- مجلل: پوشيده و غرق شده و مجلّلات نعم اضافه صفت به موصوف است.
11- منن: جمع منّت، يعنى نعمت هايى كه موجب سپاسگزارى هستند.
12- حواجز عافيته: عافيتى كه مانع رسيدن ناراحتى به بدن مى شود.
13- عبر: جمع عبرة، يعنى پند.
14- خلاق: بهره و نصيب.
15- خناق: ريسمانى كه با آن گردن كسى را فشار مى دهند تا بميرد و اگر آزاد باشد كسى را نمى كشد. وفسحة الخناق كنايه از مهلت زندگى است.
16- أرهقتهم: آنها را هلاك و نابود ساخت.
17- منايا: جمع منية، به معناى مرگ.
18- شذبهم: آنان را دور ساخت.
19- تخرم: از خرم به معناى پاره كردن گرفته شده است.
20- أنف: اول هر چيزى است، چنان كه مى گويند: أمر أنف؛ كارى كه آغازين است و قبل از آن چيزى نيست. و بينى را هم كه اولين قسمت برجسته بدن است أنف مى گويند.

...

...

حق را داشته باشد.

و براى بدن اندامى قرار داد كه در برگيرنده ساير عضوها هستند؛ مثل دست كه در برگيرنده انگشتان و كف و بازو و آرنج و امثال اينهاست، كه اين اندام هماهنگ با مفاصل بدن و داراى صورت ها و شكل و عمر معينى هستند، مثلاً چشم و گوش عمر معيّنى دارند و كورى و كرى بر آنها عارض مى شود و از همه اعضا عمر كمترى دارند.

اين اندام بر بدنى متكى هستند كه بر اساس وجود عواملى استوار و وابسته به قلبى هستند كه تمام همّت خود را صرف كسب روزى آنها مى نمايد. بدين معنا كه انگيزه فراهم آوردن نيازهاى بدن را در انسان به وجود مى آورد. و بدن و متعلقات آن در نعمت ها و مِنَن الهى و عافيتى كه مانع از رسيدن گزند و آسيب به بدن است، غرق هستند.

عبرت هاى گذشتگان

و خداى سبحان براى شما عمرهايى رقم زده كه مقدار آن بر شما پنهان است و پندها و عبرت هايى از اخبار گذشتگان كه از نصيب دنيايى شان بهره بردند، بازگفته تا باعث بيدارى و بينايى شما شود. زيرا اطلاع يافتن از نعمت هاى عطا شده به پيشينيان، موجب عبرت و درس آموزى است تا به نعمت هايى كه به ما رو مى كند، مغرور و فريفته نشويم.

و فرصت زندگى و طول عمر براى پيشينيان رقم خورده بود كه توبه نكرده و به خود نيامدند [، اما] قبل از دستيابى به آرزوها در چنگال مرگ گرفتار شدند.

آنان در روزگار تندرستى سرگرم لهو و لعب شدند و پيش از برگرفتن توشه آخرت در جوانى و تندرستى، ناگاه از آرزوهاى شان باز ماندند. و [صد افسوس كه] در آغاز جوانى و اوّل عمر از سرگذشت پيشينيانِ خود پند نگرفتند.

ص: 423

فَهَلْ يَنْتَظِرُ أَهْلُ بَضَاضَةِ(1) الشَّبَابِ إِلاَّ حَوَانِيَ(2) الْهَرَمِ(3)؟ وَ أَهْلُ غَضَارَةِ(4) الصِّحَّةِ إِلاَّ نَوَازِلَ(5) السَّقَمِ؟ وَ أَهْلُ مُدَّةِ الْبَقَاءِ إِلاَّ آوِنَةَ(6) الْفَنَاءِ؟ مَعَ قُرْبِ الزِّيَالِ(7)، وَ أُزُوفِ(8) الاِنْتِقَالِ، وَ عَلَزِ(9) الْقَلَقِ(10)، وَ أَلَمِ الْمَضَضِ(11)، وَ غُصَصِ(12) الْجَرَضِ(13)، وَ تَلَفُّتِ الاِسْتِغَاثَةِ بِنُصْرَةِ الْحَفَدَةِ(14) وَ الاْءَقْرِبَاءِ(15)، وَ الاْءَعِزَّةِ(16) وَ الْقُرَنَاءِ(17)، فَهَلْ دَفَعَتِ الاْءَقَارِبُ أَوْ نَفَعَتِ النَّوَاحِبُ(18)؟

...

دوران پيرى و بيمارى و مرگ

آيا افراد شاداب و تندرست و جوان در انتظار چيزى جز پيرى و پژمردگى بدن و از كارافتادگى هستند؟ اين استفهام انكارى است [،يعنى اينان چنين انتظار و توقعى ندارند و گمان مى كنند كه هميشه شاداب و سالم و جوان مى مانند].

آيا افراد سالم و خوش، انتظارى جز ناخوشى و بيمارى دارند؟

آيا سالخوردگان انتظارى جز فنا و مرگ دارند در حالى كه كوچيدن آنها از دنيا و انتقال آنها به آخرت بسيار نزديك شده و لرزه بر اندام شان افتاده و اندوه، قلبشان را فراگرفته و توان فروبردن آب دهان شان را ندارند.

ص: 424


1- بضاضة: شادابى و سرزندگى.
2- حواني: از حنو گرفته شده، به معناى ميل به ضعف و عجز.
3- هرم: پيرى و كهولت سن.
4- غضارة: خوشى و تندرستى.
5- نوازل: جمع نازلة، به معناى فرود آمده و نوازل السقم، يعنى بيمارى هايى كه بر انسان فرود مى آيند.
6- آونه: وقت. آونة الشيء، يعنى وقت يك چيز.
7- زيال: مصدر زايله، يعنى زوال و نابودى.
8- أزوف: نزديك شدن، از أزف به معناى إقترب.
9- علز: لرزشى كه بيمار مى گيرد.
10- قلق: اضطراب و نگرانى. علز القلق، يعنى لرزشى كه موجب بى ثباتى بدن مى گردد.
11- مضض: رسيدن اندوه به قلب كه اين حالت بدترين حالات درد و ناراحتى است.
12- غصص: جمع غصة، يعنى نرسيدن آب به درون بدن به دليل وجود آفتى در حنجره يا مانعى شبيه به آن.
13- جرض: آب دهان.
14- حفدة: جمع حفيد، يعنى اطرافيان انسان كه عبارتند از فرزندان دوستان و نوادگان و جز آنان.
15- أقرباء: جمع قريب، يعنى نزديكان.
16- أعزة: جمع عزيز.
17- قرناء: جمع قرين، يعنى همنشين انسان در طول زندگى يا در زمان كار و امثال آن.
18- نواحب: جمع ناحبة، يعنى كسى كه در مرگ مردم مويه و گريه سر مى دهد.

...

...

و از ياران، فرزندان، خويشان، نزديكان، عزيزان و همگنان يارى مى طلبند.

پس آيا خويشان مى توانند مرگ را از انسان دور سازند؟ و يا مويه گران و نوحه گران مى توانند براى مصيبت انسان سودمند باشند؟ اين استفهام انكارى است؛ يعنى نه خويشان و نه نوحه گران نخواهند توانست كارى از پيش ببرند.

ص: 425

وَ قَدْ غُودِرَ(1) فِي مَحَلَّةِ الاْءَمْوَاتِ رَهِيناً(2)، وَ فِي ضِيقِ الْمَضْجَعِ(3) وَحِيداً، قَدْ هَتَكَتِ الْهَوَامُّ(4) جِلْدَتَهُ، وَ أَبْلَتِ(5) النَّوَاهِكُ(6) جِدَّتَهُ(7)، وَ عَفَتِ(8) الْعَوَاصِفُ(9) آثَارَهُ، وَ مَحَا الْحَدَثَانُ(10) مَعَالِمَهُ(11)، وَ صَارَتِ الاْءَجْسَادُ شَحِبَةً(12) بَعْدَ بَضَّتِهَا(13)، وَ الْعِظَامُ نَخِرَةً(14) بَعْدَ قُوَّتِهَا، وَ الاْءَرْوَاحُ مُرْتَهَنَةً بِثِقَلِ أَعْبَائِهَا(15)، مُوقِنَةً بِغَيْبِ أَنْبَائِهَا، لاَ تُسْتَزَادُ(16) مِنْ صَالِحِ عَمَلِهَا، وَ لاَ تُسْتَعْتَبُ(17) مِنْ سَيِّئِ زَلَلِهَا(18).

...

احوال پس از مرگ

[انسان پس از مرگ به چنين سرنوشتى دچار مى شود: [او را در كوى مردگان [=گورستان[ رها مى كنند، و همواره زندانى قبر است و نمى تواند به خانه و خاندان برگردد.

در تنگناى لحد بى كس است، و تنها عمل او همراه اوست.

[در آن حال [جانوران و حشرات مانند كرم ها و مورچگان يا خزندگان زهردار، مثل مار و افعى پوست او را مى شكافند زيرا اين حيوانات براى خوردن گوشت بدن و آشاميدن خون، ابتدا پوست را مى شكافند.

و عوامل فرساينده، طراوت جسم او را مى زدايند.

ص: 426


1- غودر: رها و ترك گرديد.
2- رهينا: مرهون و محبوس.
3- مضجع: قبر، چون محل خوابيدن انسان است از آن با تعبير مضجع [= خوابگاه] ياد شده است.
4- هوام: جمع هامة، يعنى حشرات و خزندگان.
5- أبلت: از كلمه بلى به معناى فرسودگى گرفته شده و در مقابل جدة، يعنى شادابى است.
6- نواهك: جمع ناهكة، آنچه موجب ضعف و آزار انسان است.
7- جدة: شادابى.
8- عفت: از بين برد.
9- عواصف: جمع عاصفة، يعنى تندباد و طوفان.
10- حدثان: شب و روز.
11- معالم: جمع معلم، آنچه كه به آن استدلال مى شود.
12- شحبة: از شحوب، به معناى پژمردگى است.
13- بضة: چاقى و شادابى.
14- نخرة: پوسيده.
15- أعباء: جمع عب ء، به معناى ثقل و سنگينى.
16- تستزاد: طلب زيادى مى شود.
17- تستعتب: طلب عتبى، يعنى ملامت كردن كه در پى آن از سوى فرد، اظهار توبه شود.
18- زلل: جمع زلّة، عمل بد. ناميدن عمل بد به زلة (= لگزش) از آن جهت است كه اين ايهام وجود دارد كه فرد، بدون قصد، مرتكب آن شده، در نهايت مى لغزد، چنان كه خطا را خطا مى خوانند.

...

...

و تندبادها و طوفان ها نشان [= قبر] او را مى فرسايند، زيرا وزش باد و طوفان و عواملى طبيعى موجب كهنگى و فرسودگى قبر مى گردد.

و گذشت شب و روز، علامات او را يعنى بدن يا آثارى از قبيل ساختمان و امثال آن را كه در خارج نشانه وجود اويند، از بين مى برند، زيرا جابه جايى مداوم شب و روز موجب گذشت زمان و در نتيجه از بين رفتن بدن و يا آثار هر انسان است.

و بدن ها پس از مرگ تحليل مى روند، در حالى كه در دنيا فربه و تنومند بوده اند.

و استخوان ها كه پيش از اين قوى و نيرومند بودند، اينك پوسيده اند.

و ارواح، گروگان بار سنگين اعمال دنيوى خودند.

در آن هنگام به اخبار غيبى يقين پيدا مى كنند و از همين رو در رنج و سختى اند؛ همان اخبارى كه در دنيا گاهى در آنها ترديد مى كردند.

ديگر نمى توانند عمل صالح به دست آورند چون به خلاف دنيا، آنجا محل عمل نيست.

نسبت به انجام كارهاى ناپسند از او توبه نمى خواهند (و اصلاً آن را نمى پذيرند)، چون سراى آخرت جاى توبه نيست.

ص: 427

أَ وَ لَسْتُمْ أَبْنَاءَ الْقَوْمِ وَ الاْآبَاءَ وَ إِخْوَانَهُمْ وَ الاْءَقْرِبَاءَ؟ تَحْتَذُونَ أَمْثِلَتَهُمْ، وَ تَرْكَبُونَ قِدَّتَهُمْ(1)، وَ تَطَئُونَ جَادَّتَهُمْ! فَالْقُلُوبُ قَاسِيَةٌ عَنْ حَظِّهَا(2)، لاَهِيَةٌ عَنْ رُشْدِهَا، سَالِكَةٌ فِي غَيْرِ مِضْمَارِهَا(3)، كَأَنَّ الْمَعْنِيَّ(4) سِوَاهَا، وَ كَأَنَّ الرُّشْدَ فِي إِحْرَازِ دُنْيَاهَا. وَ اعْلَمُوا أَنَّ مَجَازَكُمْ(5) عَلَى الصِّرَاطِ وَ مَزَالِقِ(6) دَحْضِهِ(7)، وَ أَهَاوِيلِ(8) زَلَلِهِ، وَ تَارَاتِ(9) أَهْوَالِهِ.

...

چند پرسش مهم

آيا شما فرزندان يا پدران يا برادران و يا خويشاوندانِ همان مردمانى نيستيد كه مردند و شما پس از آنها زنده مانديد؟ اين استفهام، التفاتى است، يعنى چرا به اين موضوع توجه نمى كنيد؟ شما نيز درست كارهاى آنها را انجام مى دهيد و راه همانان را مى پيماييد و از جاده اى كه آنها رفته اند مى رويد، چرا از آنها عبرت نمى گيريد، در حالى كه به زودى مانند آنها طعمه مرگ مى شويد.

پس قلب هاى تان قساوت گرفته و سخت شده است و از بهره خود، يعنى عمل سعادت بخش، محروم شده و از رشد و راه يافتگى خود غفلت كرده ايد. و به لهو سرگرم شده و در آوردگاهى كه به سعادت مى انجامد، حضور ندارد.

گويى اين همه دستورات و امر و نهى (= احكام) براى او نيامده است. بنابراين احساس تكليف و مسئوليت نكرده، و كارى كه موجب سعادت اوست انجام نمى دهد، و بدبختى را از خود دور نمى كند و گويى تمام سعادت و راه يافتگى اش در گردآوردن و جمع آورى دنيا

ص: 428


1- قدة: راه و روش.
2- قاسية عن حظّها: سخت و نفوذناپذير شده است.
3- مضمار: محل تمرين دادن اسب به منظور آماده ساختن آن براى مسابقه.
4- معنّي: مراد و مقصود.
5- مجاز: از جاز، به معناى عبور كرده است.
6- مزالق: جمع مزلق، يعنى جايى كه انسان به جهت ناهموار بودن راه مى افتد.
7- دحض: در مقابل رفع، يعنى پرتگاه.
8- أهاويل: جمع أهوال و آن هم جمع هول به معناى ترسناك و وحشت آفرين است.
9- تارات: جمع تارة به معناى يك مرتبه.

...

...

و حفظ آن است نه آخرت؛ لذا جز به امور دنيا اهتمام نمى ورزد.

بدانيد كه عبور شما از صراط، يعنى آن پل ميان بهشت و محشر است كه بر روى جهنم مى گذرد، و لغزشگاه هايى دارد كه انسان بدكار به هنگام گذر از آن سقوط مى كند و به آتش در مى افتد و اين گذرگاه وحشت هاى پى درپى و زيادى دارد. بنابراين اگر عمل صالح انجام دهيد از آن پل خواهيد گذشت، ولى اگر عمل ناپسند انجام دهيد، پاى تان مى لغزد و در آتش مى افتيد(1).

ص: 429


1- ناگفته نماند كه صراط در قيامت نمونه اى از صراط مستقيم ديانت است كه در دنيا در سراسر زندگى ما وجود دارد.

فَاتَّقُوا اللَّهَ - عِبَادَ اللَّهِ - تَقِيَّةَ ذِي لُبٍّ(1) شَغَلَ التَّفَكُّرُ قَلْبَهُ، وَ أَنْصَبَ(2) الْخَوْفُ بَدَنَهُ، وَ أَسْهَرَ التَّهَجُّدُ غِرَارَ نَوْمِهِ(3)، وَ أَظْمَأَ الرَّجَاءُ هَوَاجِرَ(4) يَوْمِهِ، وَ ظَلَفَ(5) الزُّهْدُ شَهَوَاتِهِ، وَ أُرْجَفَ الذِّكْرُ بِلِسَانِهِ، وَ قَدَّمَ الْخَوْفَ لاِءَمَانِهِ، وَ تَنَكَّبَ(6) الْمَخَالِجَ(7) عَنْ وَضَحِ السَّبِيلِ(8)، وَ سَلَكَ أَقْصَدَ الْمَسَالِكِ(9) إِلَى النَّهْجِ الْمَطْلُوبِ، وَ لَمْ تَفْتِلْهُ(10) فَاتِلاَتُ الْغُرُورِ(11)، وَ لَمْ تَعْمَ(12) عَلَيْهِ مُشْتَبِهَاتُ الاْءُمُورِ(13)، ظَافِراً(14) بِفَرْحَةِ الْبُشْرَى، وَ رَاحَةِ النُّعْمَى(15)، فِي أَنْعَمِ نَوْمِهِ(16)، وَ آمَنِ يَوْمِهِ. وَ قَدْ عَبَرَ مَعْبَرَ الْعَاجِلَةِ حَمِيداً، وَ قَدَّمَ الاْآجِلَةِ سَعِيداً، وَ بَادَرَ(17) مِنْ وَجَلٍ، وَ أَكْمَشَ(18) فِي مَهَلٍ(19)، وَ رَغِبَ فِي طَلَبٍ، وَ ذَهَبَ عَنْ هَرَبٍ، وَ رَاقَبَ فِي يَوْمِهِ غَدَهُ، وَ نَظَرَ قُدُماً(20) أَمَامَهُ. فَكَفَى بِالْجَنَّةِ ثَوَاباً وَ نَوَالاً(21)، وَ كَفَى بِالنَّارِ عِقَاباً وَ وَبَالاً(22)، وَ كَفَى بِاللَّهِ مُنْتَقِماً وَ نَصِيراً، وَ كَفَى بِالْكِتَابِ حَجِيجاً(23) وَ خَصِيماً.

...

توصيه به تقوا

پس اى بندگان خدا، تقواى الهى پيشه كنيد؛ تقواى صاحب عقل و انديشه اى كه بر اساس عقل عمل مى كند تا آينده خود را ببيند و انديشه تمام امور زندگى اش را تحت تدبير و اداره خود قرار داده است.

ص: 430


1- لُبّ: عقل، ذي لُبّ: عاقل.
2- أنصب: از نصب به معناى به زحمت و رنج افكندن است.
3- غرار النوم: خواب اندكى كه به وسيله بيدارخوابى از بين مى رود.
4- هواجر: جمع هاجر، يعنى ساعت بسيار گرم روز.
5- ظلف: منع كرد.
6- تنكب: منحرف گرديد.
7- المخالج: جمع مخلج، راه فرعى منشعب از جاده اصلى.
8- وضح السبيل: راه واضح.
9- أقصد المسالك: ميانه ترين راه ها.
10- تفتله: از فتل گرفته شده، يعنى منصرف ساخت.
11- غرور: آنچه موجب غرور و خودفريفتگى انسان است.
12- لم تعم: مخفى نمانده است، چون انسانِ كور كارها بر او مخفى است چنان كه خداوند مى فرمايد: «فَعَمِيَتْ عَلَيْهِمُ الاْءَنبَآءُ...»؛ «پس در آن روز اخبار بر آنان پوشيده گردد» (سوره قصص، آيه 66).
13- مشتبهات الأمور: امور شبهه ناك.
14- ظافرا: ظفرمند و پيروز.
15- نعمى: زندگى سرشار از نعمت.
16- أنعم نومه: گواراترين خواب.
17- بادر: به سرعت حركت كرد، با شتاب رفت.
18- أكمش: سريع حركت كرد.
19- مهل: وقت، مهلت.
20- قدما: در سابق.
21- نوال: خير و سعادتى كه به دست مى آيد.
22- وبال: پى آمد اعمال انسان.
23- حجيج: آنچه به واسطه آن با انسان احتجاج و استدلال شود.

...

...

و خوف از پروردگار، او را به رنج افكنده است.

و شب زنده دارى و بيدارخوابى، خواب اندك و ناپيوسته او را ربوده است، زيرا نماز شب و عبادت شبانه باعث مى شود كه خواب آنها يكسره نباشد، بلكه بريده بريده شود، و همين خواب بخش بخش شده اندك نيز به جهت شب زنده دارى از دست آنها گرفته شده.

و اميد به آخرت، او را در ساعات بسيار گرم روز به تشنگى افكنده است، يعنى او به شوق رسيدن به پاداش الهى در روزهاى گرم روزه مى گيرد [و طبيعتاً ساعات گرم روز بر شدت تشنگى مى افزايد].

و زهد، مانع خواسته هاى نفسانى او شده و در نتيجه به سوى شهوات [اعم از جنسى و غير جنسى] سوق داده نمى شود.

و ذكر [خدا] همواره زبان او را به جنبش واداشته است، چنان كه گويى زبان او از كثرت ذكر الهى دچار لرزش شده است.

و براى آنكه در آخرت از عذاب الهى ايمن باشد در اين دنيا ترسان است و در حقيقت ترس را به عنوان مقدّمه امنيّت آخرت قرار داده است. اين سخن كنايه از آن است كه خائف در دنيا همواره عمل صالح را انجام مى دهد تا در روز قيامت ايمن باشد.

و از پيمودن راه هاى انحراف و هلاكت بار كه در جهت مخالف راه روشن قرار دارد، اجتناب كرده و تنها راه مستقيم را كه همان راه شرع مقدس اسلام است مى پيمايد.

و ميانه ترين راه به سمت مقصود، يعنى بهشت و ثواب الهى را طى مى كند.

و امور فريبنده دنيا او را از مسير صحيح باز نداشته و از پيمودن آن منصرف نكرده است، زيرا راه را از بيراهه باز مى شناسد.

و امور شبهه آلود بر او مخفى نيست، يعنى راه درست را از بيراهه انحراف بازمىشناسد.

ص: 431

...

...

به پاس آن زحمات و رنج ها، از شادمانىِ بشارت سعادت و رضايت الهى و دستيابى به درجات آخرت و آسايش ابدى و زندگى آكنده از نعمت آخرت برخوردار شده است.

و اين نعمت ها در حالى بدو داده مى شود كه در آرامش و خواب گوارايى به سر مى برد و ترس و نگرانى ندارد و نسبت به هميشه و نسبت به همه مردم بيشترين امنيّت را دارد.

[چرا كه] ستوده و ايمن از نكوهش ها گذرگاه اين جهان را پشت سر گذاشته و سعادتمند و نيك فرجام، توشه آخرت را پيش فرستاده است. حضرت عليه السلام دنيا را به پلى تشبيه نموده كه انسان از روى آن عبور مى كند و به آخرت مى رود.

به دليل ترس از عذاب الهى به انجام دادن عمل صالح روى مى آورد.

و در غنيمت شمردن فرصت دنيايى كه در اختيار دارد و در انجام دادن كارهاى شايسته شتاب مى نمايد.

و به آخرت رغبت دارد، ولى با انجام دادنِ عملِ صالح، نه با آرزو و تمايلِ صِرف.

و از گناهان دورى گزيده و از آنها گريخته تا از عواقب آنها و كيفر الهى محفوظ بماند.

و در دنيا همواره مراقب فرداى (آخرت) خود بوده و عمل صالح انجام مى دهد و از گذشته، نظاره گر آينده خود (آخرت) بوده و هرگز از آن غافل نيست.

پس همين بس كه بهشت پاداش و دستاورد [باشد كه نيكو پاداشى است]، و جهنم كيفر و سرنوشت انسان باشد [كه بد فرجامى است]. اين بيان بدان معناست كه اين دو براى سوق دادن انسان به سوى عمل خير و بازداشتن از عمل زشت كافى هستند.

و همين بس كه خدا از تبهكاران انتقام بگيرد و ياور نيكوكاران باشد و قرآن نيز وسيله محاجّه و مخاصمه الهى باشد؛ يعنى به انسان بدكار گفته مى شود: آيا مگر قرآن تو را از آن [كار نكوهيده] نهى نكرده بود؟ و آنگاه خصمِ سربرتافتگان از فرمان خود خواهد بود.

ص: 432

أُوصِيكُمْ بِتَقْوَى اللَّهِ الَّذِي أَعْذَرَ بِمَا أَنْذَرَ(1)، وَ احْتَجَّ بِمَا نَهَجَ، وَ حَذَّرَكُمْ عَدُوّاً نَفَذَ فِي الصُّدُورِ خَفِيّاً، وَ نَفَثَ(2) فِي الاْآذَانِ نَجِيّاً(3)، فَأَضَلَّ وَ أَرْدَى(4)، وَ وَعَدَ فَمَنَّى، وَ زَيَّنَ سَيِّئَاتِ الْجَرَائِمِ، وَ هَوَّنَ مُوبِقَاتِ(5) الْعَظَائِمِ، حَتَّى إِذَا اسْتَدْرَجَ(6) قَرِينَتَهُ وَ اسْتَغْلَقَ رَهِينَتَهُ، أَنْكَرَ مَا زَيَّنَ وَ اسْتَعْظَمَ مَا هَوَّنَ وَ حَذَّرَ مَا أَمَّنَ.

...

توصيه به تقوا و جلوه هايى از ربوبيت الهى

شما را به تقواى الهى سفارش مى كنم؛ همان خدايى كه مردم را به كيفر مخالفت و گناه هشدار داد و جاى هيچ عذرى نگذاشت. پس هركه گناه مى كند از سر علم و آگاهى است.

خدايى كه با بيان و توضيح احكام و شرايع براى بندگان، با آنان احتجاج نمود [و جاى هيچ گونه عذرى باقى نگذارده است].

و [آنگاه] شما را از دشمنى، كه همانا شيطان است، برحذر داشت. همو كه مخفيانه در قلب انسان رخنه مى كند و در گوش او پنهانى سخن مى گويد. زيرا شيطان به واسطه لطافت جسمى كه دارد در وجود انسان نفوذ مى كند و در قلب، كه جايگاه آن سينه آدمى است، وسوسه مى كند. بنابراين در احاديث آمده است كه شيطان در رگ هاى بدن كه محل جريان خون است جريان مى يابد و نجواكنان با انسان سخن مى گويد. البته اين فقط يك تشبيه است نه اينكه انسان صداى او را به صورت نجوا و امواج صوتى در گوش خود بشنود.

پس شيطان انسان را گمراه و هلاك مى كند و همواره وعده مى دهد و آرزوها و نتايج دروغين يك عمل زشت را براى انسان زيبا جلوه گر مى سازد. مثلاً مى گويد: اگر اين كار حرام را انجام بدهى به مال و لذت و منصب و جز آن مى رسى.

و گناهان زشت را در نظر انسان زيبا جلوه مى دهد، زيرا با وسوسه شيطان، زناكار و

ص: 433


1- «ما» در بما أنذر مصدرى است و معنى آن، به وسيله اى كه بدان هشدار داد، مى باشد.
2- نفث: حرف زد و تكلّم نمود.
3- نجيا: سخن آهسته كه از نجوا گرفته شده است.
4- أردى: از ردى، به معناى از پاى در آورد.
5- موبقات: جمع موبقة، به معناى گناه مهلك.
6- استدرج: از استدراج، به معناى كشاندن تدريجى انسان توسط شيطان از صلاح به سوى تباهى.

...

...

شراب خوار كار خود را زيبا و لذتبخش مى بينند.

و گناهان نابودى آفرين را آسان و سبك نشان مى دهد و در گوش جان انسان مى خواند كه فلان گناه چيزى نيست و هيچ ترسى ندارد.

شيطان هماره با انسان دشمنى مى ورزد تا آنگاه نفس امّاره - كه همنشين شيطان است - گام به گام و به تدريج به سوى فساد گسيل داشته و از درستكارى و رستگارى دور مى سازد و نفس را كه در گرو عمل است، محكم دربند مى كشد، درست مانند درى كه بسته شده و گشودنى نيست، نفس نيز توان رهايى نخواهد داشت.

وقتى كه با آدمى چنين كرد، آنچه تاكنون زيبا جلوه مى داد منكر و زشت مى شمارد و آنچه تا كنون سبك مى شمرد بزرگ نشان مى دهد و مى گويد: چرا اين گناه بزرگ را انجام دادى؟ و آنچه را كه ايمنى آن را حتمى مى دانست اكنون از آن مى ترسانَد. پس شيطان هميشه دوست با وفاى انسان باقى نمى ماند، بلكه با او به دشمنى برمى خيزد، چنان كه خداى سبحان از قول او مى فرمايد: «...مَّآ أَنَا بِمُصْرِخِكُمْ وَ مَآ أَنْتُمْ بِمُصْرِخِىَّ...»(1)؛ «من فريادرس شما نيستم و شما هم فريادرس من نيستيد».2.

ص: 434


1- سوره ابراهيم، آيه 22.

و منها: في صفة خلق الإنسان

أَمْ(1) هَذَا الَّذِي أَنْشَأَهُ فِي ظُلُمَاتِ الاْءَرْحَامِ، وَ شُغُفِ(2) الاْءَسْتَارِ، نُطْفَةً دِهَاقاً(3)، وَ عَلَقَةً(4) مُحَاقاً(5)، وَ جَنِيناً(6) وَ رَاضِعاً، وَ وَلِيداً(7) وَ يَافِعاً(8)، ثُمَّ مَنَحَهُ(9) قَلْباً حَافِظاً، وَ لِسَاناً لاَفِظاً، لِيَفْهَمَ مُعْتَبِراً، وَ يُقَصِّرَ مُزْدَجِراً، حَتَّى إِذَا قَامَ اعْتِدَالُهُ، وَ اسْتَوَى مِثَالُهُ(10)، نَفَرَ مُسْتَكْبِراً، وَ خَبَطَ(11) سَادِراً(12)، مَاتِحاً(13) فِي غَرْبِ(14) هَوَاهُ، كَادِحاً(15) سَعْياً لِدُنْيَاهُ، فِي لَذَّاتِ طَرَبِهِ(16)، وَ بَدَوَاتِ(17) أَرَبِهِ(18)، لاَ يَحْتَسِبُ رَزِيَّةً(19)، وَ لاَ يَخْشَعُ تَقِيَّةً.

...

و از آن جمله است سخن امام عليه السلام در توصيف چگونگى آفرينش انسان

آرى [اين انسان] همانى است كه خداى سبحان او را در تاريكى رحم مادر و مشيمه و پوست و پرده هاى جنين قرار داد، در حالى كه آبى جهنده و علقه اى بى نقش و صورت بود.

سپس او را به صورت جنين آفريد و آنگاه به صورت طفلى شيرخواره به دنيا آورد و پس از مدتى كودك و پس از چندى به صورت نوجوانى برومندش پروراند.

سپس به او قلبى بخشيد تا با آن انواع رنگ و طعم و شكل را دريابد تا در موقع ديدن [چيستى] آنها را به ياد او بياورد..

ص: 435


1- أم: به معناى بل براى انتقال از شيطان به بحث انسان است.
2- شغف: جمع شغاف بر وزن سحب جمع سحاب به معناى غلاف قلب و به طور كلى هرگونه غلاف مى باشد.
3- دهاق: از دهق گرفته شده و به معناى ريختن با فشار است و چون منى با جهش خارج مى شود، دهاق گفته مى شود.
4- علقة: كرمى كه خون مى مكد، زالو.
5- محاق: صورت در آن ممحوق و ناپيداست، چرا كه در علقه صورت انسانى مشخص نشده است.
6- جنين: به فرزند در رحم گفته مى شود، چون ناپيداست و از جنّ به معناى مخفى شد گرفته شده است.
7- وليد: نوزاد.
8- يافع: نوجوان.
9- منحه: به او عطا كرد.
10- استوى مثاله: معتدل شدن. گويى براى انسان نصابى وجود دارد كه اگر به آن رسيد نقص و عيبى ندارد.
11- خبط: از خَبْط به معناى خلط بين درست و نادرست گرفته شده است.
12- سادر: متحيّرى كه بدون راهنما حركت مى كند.
13- ماتح: كسى كه از چاه آب مى كشد.
14- غرب: دلو بزرگ.
15- كادح: از كدح گرفته شده، يعنى كوشش زياد و مداوم.
16- طرب: سبكى ناشى از شدت خوشحالى كه گاه با دست افشانى و پايكوبى همراه است.
17- بدوات: جمع بدءة: آنچه به فكر انسان مى آيد.
18- أرب: جمع أربة به معناى نياز.
19- رزية: مصيبت.

...

...

و زبانى به او داد تا با آن سخن بگويد، چيزهايى را بفهمد و عبرت بگيرد و از بدى ها دورى گزيند و به سبب عقل از انجام دادنِ آن بدى ها خوددارى كند.

جوانى و آفت پذيرى

اشاره

پس وقتى كه اين طفل بالندگى گرفت و رشد كرد و به حد اعتدال و كمال رسيد و قد برافراشت و شعور باطنى و ظاهرى او كامل شد، تكبر مى ورزد و از سر غرور از خدا و احكام الهى رويگردان مى شود.

و مانند افراد سرگردان و بدون قدرتِ تشخيصْ عمل مى كند و به وادى گناه و معصيت روى مى آورد.

با دلو بزرگ زندگى خود نسبت به احكام شرع بى پروا از چاه لذت ها و شهوت ها آب خوشگذرانى مى كشد.

و بى توجه به سراى آخرت، سرسختانه و پرتلاش براى دنياى زودگذر خود مى كوشد.

و در لذّات و خواسته هاى بى قيد و شرط خويش به سر مى برد، بدون اينكه به شريعت يا دينى خاص پاى بند باشد.

هرگز در انديشه رخدادهاى ناگوار نيست، چنان كه شيوه غافلان همين است.

و هيچ گاه از خدا پروايى نداشته و براى ايمن ماندن از عذاب حضرتش در مقابل او خشوع و خضوع نمى كند.

ص: 436

فَمَاتَ فِي فِتْنَتِهِ غَرِيراً(1)، وَ عَاشَ فِي هَفْوَتِهِ(2) يَسِيراً، لَمْ يُفِدْ عِوَضاً وَ لَمْ يَقْضِ مُفْتَرَضاً. دَهِمَتْهُ(3) فَجَعَاتُ(4) الْمَنِيَّةِ(5) فِي غُبَّرِ(6) جِمَاحِهِ(7) وَ سَنَنِ(8) مِرَاحِهِ(9)، فَظَلَّ سَادِراً(10)، وَ بَاتَ سَاهِراً فِي غَمَرَاتِ الاْآلاَمِ، وَ طَوَارِقِ(11) الاْءَوْجَاعِ وَ الاْءَسْقَامِ(12).

...

حضور ناگهانى مرگ

سپس در حالى كه فريفته دنيا و لذت هاى آن به گمان بقاى جاودانه در آن است، و تنها مدّتى كوتاه در لغزش ها و خطاها به سر برده مى ميرد، زيرا عمر دنيا، هر قدر هم كه طولانى باشد، باز هم اندك است.

در مقابل دنيا و اعمال دنيوى خويش بهره اى نبرده است، زيرا به جاى گذراندن عمر عزيز خود به تجارت و كسب ثوابْ به گناه و سنگين كردن بار گناه خود پرداخته و هيچ يك از فرايض الهى را ادا نكرده است.

در حالى كه تاكنون سركشى مى كرده و در خوشگذرانى غرق بوده ناگهان مصيبت هاى مرگ او را فرا مى گيرد. در اينجا منظور مصائب پس از مرگ و يا سختى جان كندن است.

پس قبل از مرگ در حال غفلت و غرور در وادى گناه و شرارت، حيران و سرگردان بود و اكنون شب ها را در درياى غم ها و ناراحتى ها غرق است و بيمارى ها و ناخوشى ها از هر سو او را در ميان گرفته است.

ص: 437


1- غرير: مغرور و فريفته.
2- هفوة: لغزش.
3- دهم: ناگهان وارد شد.
4- فجعات: جمع فاجعة، يعنى مصيبت ها.
5- منية: مرگ.
6- غبر: جمع غابر: سپرى كننده، مثل طُلّب جمع طالب.
7- جماح: يعنى سركشى و عصيان.
8- سنن: راه.
9- مراح: جمع مرح، شدّت خوشحالى و خوشگذرانى.
10- سادر: حيران و مرتكب شرّ.
11- طوارق: جمع طارقة، بلايى كه شبانه و به يكباره بر سر انسان فرود مى آيد.
12- أوجاع: جمع وجع يعنى درد و أسقام: جمع سقم يعنى بيمارى است و نسبتِ منطقىِ ميان اين دو عموم و خصوص من وجه است، يعنى ممكن است كه كسى صدمه ببيند، ولى مريض نباشد و ممكن است كسى مبتلا به سلّ باشد كه در واقع مريض است، ولى دردمند نباشد.

بَيْنَ أَخٍ شَقِيقٍ(1)، وَ وَالِدٍ شَفِيقٍ(2)، وَ دَاعِيَةٍ بِالْوَيْلِ جَزَعاً، وَ لاَدِمَةٍ(3) لِلصَّدْرِ قَلَقاً، وَ الْمَرْءُ فِي سَكْرَةٍ(4) مُلْهِيَةٍ وَ غَمْرَةٍ كَارِثَةٍ(5)، وَ أَنَّةٍ(6) مُوجِعَةٍ، وَ جَذْبَةٍ مُكْرِبَةٍ، وَ سَوْقَةٍ مُتْعِبَةٍ. ثُمَّ أُدْرِجَ فِي أَكْفَانِهِ مُبْلِساً(7)، وَ جُذِبَ مُنْقَاداً سَلِساً(8)، ثُمَّ أُلْقِيَ عَلَى الاْءَعْوَادِ رَجِيعَ(9) وَصَبٍ، وَ نِضْوَ(10) سَقَمٍ، تَحْمِلُهُ حَفَدَةُ(11) الْوِلْدَانِ، وَ حَشَدَةُ(12) الاْءِخْوَانِ، إِلَى دَارِ غُرْبَتِهِ وَ مُنْقَطَعِ زَوْرَتِهِ. حَتَّى إِذَا انْصَرَفَ الْمُشَيِّعُ، وَ رَجَعَ الْمُتَفَجِّعُ(13)، أُقْعِدَ فِي حُفْرَتِهِ نَجِيّاً لِبَهْتَةِ(14) السُّوءَالِ، وَ عَثْرَةِ الاْءِمْتِحَانِ.

...

تصويرى از احتضار و تشييع جنازه

از يك سو برادرى غمخوار و از سوى ديگر پدرى مهربان و مادر و خواهر و همسرى كه از سوز دل براى او فرياد و ناله سر مى دهند و بر سينه مى كوبند، او را در ميان گرفته اند.

ولى او غرق در سكرات مرگ از اطرافيان خود غافل است و مصيبت هولناك مرگْ عقل و هوش او را ربوده و ناله دردناك سر مى دهد.

و مرگ مى خواهد روح او را به سختى بستاند و به سوى خود جذب كند و با شدّت و همراه با درد و رنج آن را از جسد وى خارج سازد كه او را خسته و رنجور مى سازد.

پس از ديدن و تحمل آن همه درد و ناراحتى هاى هنگام احتضار، در كفنى كه براى او آماده ساخته اند مأيوسانه مى پيچند و در حالى كه سخت پشيمان است و هيچ راه فرارى

ص: 438


1- شقيق: برادر كه يك شق (نيمه) انسان است مانند يك شاخه درخت كه شق شاخه ديگر است.
2- شفيق: از شفق گرفته شده، يعنى ترسيده و چون دوست انسان مى ترسد كه انسان ضرر ببيند به او شفيق مى گويند.
3- لادم: كسى كه بر سر و سينه زند.
4- سكرة: مستى، زيرا مرگ كه مى آيد عقل را مانند روپوشى مى پوشاند.
5- كارثة: فاجعه.
6- أنّة: ناله اى كه بيمار سر مى دهد، از أنين گرفته شده است.
7- مبلس: نااميد، از أبلس يعنى يئس گرفته شده است.
8- سلساً: تسليم و راحت.
9- رجيع: راجع و بازگشته.
10- نضو: لاغر.
11- حفدة: نوادگان، جمع حفيد و در اينجا يعنى ياران. لذا ولدان صفت حفدة مى باشد، يعنى يارانى كه چون فرزندند.
12- حشدة: خويشاوندانى كه در كمك و يارى شتاب مى كنند.
13- متفجع: مصيبت ديده و بلا زده.
14- بهتة: تحير و سرگردانى.

...

...

ندارد، جنازه او از غسّال خانه به وسيله تشييع كنندگان برداشته مى شود. اما او ديگر تسليم و مطيع است و هيچ قدرتى براى خوددارى و نافرمانى ندارد.

سپس طبق مرسوم بر روى چوب هاى تابوت مى اندازند و با كوله بارى از رنج و خستگى به سوى آخرت برمى گردد؛ زيرا در دنيا كارى كه موجب راحتى در آخرت باشد انجام نداده و از شدت مصيبت هاى سكرات مرگ و پس از آن، لاغر و نحيف شده است.

نوادگان، خويشان، برادران و نزديكان جنازه او را به سوى منزلگاه غربت و تنهايى (= قبر) مى برند؛ خانه و سرايى كه در آن هيچ مهمان و ديدار كننده اى نخواهد داشت.

شب اوّل قبر تبهكاران

آنگاه كه تشييع كنندگان و مصيبت زدگان (= داغداران) و بازماندگان برگردند، نكير و منكر او را در قبر مى نشانند، كه البته در اينجا مراد نشاندن جسم او نيست، بلكه منظور روحى است كه به جسم او وابسته مى باشد.

وى براى سؤال نكير و منكر آماده مى شود تا آهسته و به گونه اى كه زندگان نمى شنوند، سخن بگويد. در مقابل سؤالات آنان مبهوت و سرگردان مى شود و نمى داند كه آيا راست بگويد و كيفر ببيند يا دروغ بگويد و رسوا گردد.

و براى زمين خوردن (= مردود شدن) در محل امتحان آماده مى شود كه آيا عمل صالح انجام داده يا خير؟ و لذا زمين مى خورد، و مردود مى شود.

ص: 439

وَ أَعْظَمُ مَا هُنَالِكَ بَلِيَّةً نُزُولُ الْحَمِيمِ(1)، وَ تَصْلِيَةُ(2) الْجَحِيمِ، وَ فَوْرَاتُ(3) السَّعِيرِ(4)، وَ سَوْرَاتُ(5) الزَّفِيرِ(6). لاَ فَتْرَةٌ مُرِيحَةٌ، وَ لاَ دَعَةٌ(7) مُزِيحَةٌ، وَ لاَ قُوَّةٌ حَاجِزَةٌ، وَ لاَ مَوْتَةٌ نَاجِزَةٌ(8)، وَ لاَ سِنَةٌ(9) مُسَلِّيَةٌ، بَيْنَ أَطْوَارِ الْمَوْتَاتِ، وَ عَذَابِ السَّاعَاتِ، إِنَّا بِاللَّهِ عَائِذُونَ.

...

تصويرى از جهنم

مصيبت و گرفتارىِ بالاتر از مرگ [كه در آنجا گريبان گناهكار را مى گيرد] آب داغى است كه بايد بنوشد؛ چون در دنيا اعمال ناشايست انجام مى داد. لذا نوشيدنى او در آنجا آب داغ است كه خود نوعى عذاب دردناك است. يا شايد منظورْ مكان داغى است كه بايد در آنجا سكونت گزيند، چنان كه روايت شده كه قبر انسانِ بدكار گودالى از گودال هاى جهنم است.

و ورود او به آتش جهنم است؛ جهنمى كه شعله هاى برافروخته و شراره بار و صداى وحشتناكى دارد؛ زيرا وقتى كه آتش برافروخته مى شود، مثل مهاجم بسيار قوى، غرش و صدايى وحشتناك دارد.

نه فرصتى دارد كه استراحتى اندك به دست بياورد، و نه آرامشى كه عذاب را از جهنميان بردارد.

نه نيرويى كه عذاب را از آنها دور سازد و نه مرگى كه با سر رسيدنِ آن، آنها را از عذاب راحت سازد، چنان كه قرآن مى فرمايد: «...وَ يَأْتِيهِ الْمَوْتُ مِن كُلِّ مَكَانٍ وَ مَا هُوَ بِمَيِّتٍ...»(10) «و مرگ از هر جانبى به سويش مى آيد، ولى او نمى ميرد». و نيز مى فرمايد: «...لاَ يَمُوتُ فِيهَا وَ لاَ يَحْيَى»(11)؛ «در آن (جهنم) نه مى ميرد و نه زندگى مى يابد».

ص: 440


1- حميم: آب داغ و جوشان.
2- تصلية: ورود و وصول به يك چيز، از صلو گرفته شده.
3- فورة:
4- سعير: آتش برافروخته و فورات السعير: زبانه هاى آتش.
5- سورة: شدت، خروش.
6- زفير: صدای آتش هنگام برافروخته شدن.
7- دعة: استراحت.
8- ناجز: حاضر.
9- سنة: خواب سبك و چرتى كه در آغاز خواب به انسان دست مى دهد.
10- سوره ابراهيم، آيه 17.
11- سوره طه، آيه 74.

...

...

و نه خواب سبكى مى توانند انجام دهند تا آنها را اندكى آرامش بدهد؛ چون خواب سبك دردها را كاهش مى دهد.

در حالى كه اين انسان در انواع عذاب هايى كه مانند مرگ دردآور هستند دست وپا مى زند و - بر اساس سخن خداى متعال «مرگ از هر جانبى به سويش مى آيد، ولى نمى ميرد» - در هر ساعت و هنگامى، به عذاب و دردى گرفتار است.

از آتش جهنم و بدفرجامى به خدا پناه مى بريم.

ص: 441

عِبَادَ اللَّهِ(1)، أَيْنَ الَّذِينَ عُمِّرُوا فَنَعِمُوا؟ وَ عُلِّمُوا فَفَهِمُوا؟ وَ أُنْظِرُوا فَلَهَوْا؟ وَ سُلِّمُوا فَنَسُوا؟ أُمْهِلُوا طَوِيلاً، وَ مُنِحُوا(2) جَمِيلاً، وَ حُذِّرُوا أَلِيماً، وَ وُعِدُوا جَسِيماً، احْذَرُوا الذُّنُوبَ الْمُوَرِّطَةَ(3)، وَ الْعُيُوبَ الْمُسْخِطَةَ، أُولِي الاْءَبْصَارِ وَ الاْءَسْمَاعِ، وَ الْعَافِيَةِ وَ الْمَتَاعِ! هَلْ مِنْ مَنَاصٍ(4) أَوْ خَلاَصٍ، أَوْ مَعَاذٍ أَوْ مَلاَذٍ(5) أَوْ فِرَارٍ أَوْ مَحَارٍ(6)؟ أَمْ لاَ؟ فَأَنّى تُوءْفَكُونَ أَمْ أَيْنَ تُصْرَفُونَ أَمْ بِمَا ذَا تَغْتَرُّونَ؟ وَ إِنَّمَا حَظُّ أَحَدِكُمْ مِنَ الاْءَرْضِ ذَاتِ الطُّوْلِ وَ الْعَرْضِ قِيدُ قَدِّهِ(7)، مُتَعَفِّراً عَلَى خَدِّهِ، الاْآنَ عِبَادَ اللَّهِ وَ الْخِنَاقُ مُهْمَلٌ، وَ الرُّوحُ مُرْسَلٌ، فِي فَيْنَةِ(8) الاْءِرْشَادِ، وَ رَاحَةِ الاْءَجْسَادِ، وَ بَاحَةِ(9) الاْءِحْتِشَادِ(10)، وَ مَهَلِ الْبَقِيَّةِ، وَ أُنُفِ الْمَشِيَّةِ، وَ إِنْظَارِ التَّوْبَةِ، وَ انْفِسَاحِ الْحَوْبَةِ، قَبْلَ الضَّنْكِ(11) وَ الْمَضِيقِ(12)، وَ الرَّوْعِ(13) وَ الزُّهُوقِ(14)، وَ قَبْلَ قُدُومِ الْغَائِبِ الْمُنْتَظَرِ، وَ إِخْذَةِ(15) الْعَزِيزِ الْمُقْتَدِرِ.

...

مواعظ و نصايح

آنگاه امام عليه السلام رو به اطرافيان خود نمود و فرمود:

بندگان خدا، كجايند كسانى كه در دنيا عمرهاى طولانى داشتند و از نعمت هاى گوناگون برخوردار بوده اند، و آنان كه به واسطه تعاليمِ پيامبران خير و شرّ خويش را فهميدند و درك كردند و نسبت به آن جاهل نبودند و در عين حال، بازهم منحرف شدند و نافرمانى كردند؟

كجايند آنان كه در دنيا مهلت و فرصت يافتند، ولى به لهو و لعب مشغول شدند و هيچ عمل صالحى، كه موجب سعادت باشد، انجام ندادند؟

ص: 442


1- عباد اللّه: حرف نداء «يا» از اوّل آن به جهت وضوحى كه در عبارت وجود دارد حذف شده است.
2- منحوا: عطا شدند، داده شدند.
3- مورّطة: مهلكه اى كه انسان را نابود مى كند.
4- مناص: راه گريز.
5- ملاذ: پناه، حامى.
6- محار: راه بازگشت.
7- قدّ: قامت.
8- فينة: برهه، مقطع زمانى.
9- باحة: ميدان.
10- احتشاد: گرد آمدن، و منظور گرد آوردن تمام توان براى كار خير است.
11- ضنك: تنگنا.
12- مضيق: مصدر ميمى ضيق است، يعنى تنگى وقت.
13- روع: ترس و وحشت.
14- زهوق: اضمحلال و فنا.
15- إخذة: كيفر؛ به رابطه سبب و مسبّب، چرا كه گرفتن كسى غالبا براى كيفر دادن اوست.

...

...

كجايند آنان كه از بيمارى ها و حوادث هولناك در امان بودند، ولى آخرت را فراموش كردند و از سلامتى خود براى انجام دادن عمل صالح بهره نگرفتند؟

[بدانيد كه] اينها فرصت طولانى داشتند زيرا عمر آنها براى انجام دادن عمل صالح كافى بود. و از زيبايى ها و بهره هايى چون مال و مقام و ساير نعمت هاى دنيوى برخوردار بودند.

و نسبت به عذاب دردناك الهى از سوى پيامبران هشدار داده شدند كه در صورت ارتكاب عمل ناشايست به آن دچار خواهند شد.

و به بهشت و رضوان الهى كه بسيار بزرگ و با عظمت است نويد داده شدند، كه اگر عمل صالح انجام دهند آن را به پاداش خواهند گرفت.

[هم اكنون] اى دارندگان چشم و گوش و تندرستى و كالا و ثروتِ دنيا، از گناهان مهلكْ كه انسان را به ورطه نابودى مى افكند و از عيوبى كه خدا را به خشم مى آورد بپرهيزيد.

آيا براى تبهكاران راه گريز و راه رهايى از مرگ و عذاب وجود دارد و مى توانند از كيفر اخروى رهايى يابند؟ اين استفهام انكارى است يعنى هرگز راه گريزى از مرگ وجود ندارد.

آيا پناهگاهى هست تا انسان در آن پناه گيرد؟ آيا راه فرار و بازگشت به دنيا وجود دارد؟

[اى مردم،] اگر راه فرار و نجات نيست و پناهگاهى وجود ندارد [كه واقعا هم وجود ندارد] پس چگونه از حق رخ بر مى تابيد و به باطل روى مى آوريد و از طاعت به سوى معصيت گريزانيد؟ چرا به بيراهه مى رويد؟ فريفته چه چيزى هستيد؟

به يقين بهره شما از اين زمين گسترده تنها به اندازه قامت يك انسان است [و در عين حال] گونه بر خاك نهاده است.

اكنون اى بندگان خدا، كه طناب [مرگ] بر گردن شما فشار نياورده و روح [در بدن تان] آزاد است و فرصت [ انجام دادن [عمل صالح داريد، زيرا به آن ارشاد شده ايد و آسايش

ص: 443

...

...

جسمى داريد و اكنون در آتش و عذاب نيستيد و در ميدان وسيع جامعه بر كار خير و تعاون بر نيكى قرار گرفته ايد، در كار خير شتاب كنيد. يعنى هم اكنون كه در دنيا هستيد مى توانيد گردِ هم بياييد و با همكارى يكديگر براى آخرت خود عمل صالح بيندوزيد.

و اكنون كه مانده عمر خود را سپرى مى كنيد هرچند كه بخشى از آن از دست رفته و گذشته است، ولى هنوز وقت كافى داريد و مى توانيد تجديد نظر و تصميم گيرى كنيد تا عمل صالح انجام دهيد و وقت توبه از گناهان گذشته را داريد و خداى متعال اين فرصت را به شما داده است و حال كه در گشايشيد و در تنگنا قرار نداريد توبه كنيد.

قبل از گرفتار شدن در تنگنا و از دست دادن فرصت و تنگى وقت، كه در آن صورت ديگر فرصتى براى توبه كردن و انجام دادن عمل خير نماند و پيش از آنكه وحشت مرگ و قبر شما را دربر نگرفته است، و قبل از بيرون رفتن روح از بدن و كوچ كردن به سراى ديگر و آمدن غايبى كه همواره انتظار آمدنش مى رود، يعنى مرگ، و قبل از كيفر خداى عزيز و توانا، به عمل روى بياوريد و در كار خير بشتابيد.

سخنى از سيد رضى رحمه اللّه

و في الخبر أنه عليه السلام لما خطب بهذه الخطبة اقشعرت لها الجلود، و بكت العيون، و رجفت القلوب، و من الناس من يسمي هذه الخطبة «الغراء».

سيد رضى رحمه اللّه مى فرمايد: در روايت است: وقتى امام عليه السلام اين خطبه را خواند اندام و قلب حاضران لرزيد و چشم ها گريست. برخى اين خطبه را «خطبه غرّاء» ناميده اند.

ص: 444

خطبه هشتاد و چهارم

و من كلام له عليه السلام في ذكر عمرو بن العاص

اشاره

عَجَباً(1) لاِبْنِ النَّابِغَةِ(2)! يَزْعُمُ لاِءَهْلِ الشَّامِ أَنَّ فِيَّ دُعَابَةً(3)، وَ أَنِّي امْرُوءٌ تِلْعَابَةٌ(4)، أُعَافِسُ(5) وَ أُمَارِسُ(6)! لَقَدْ قَالَ بَاطِلاً، وَ نَطَقَ آثِماً. أَمَا - وَ شَرُّ الْقَوْلِ الْكَذِبُ(7) - إِنَّهُ لَيَقُولُ فَيَكْذِبُ(8)، وَ يَعِدُ فَيُخْلِفُ وَ يَسْأَلُ فَيُلْحِفُ(9)، وَ يُسْأَلُ فَيَبْخَلُ، وَ يَخُونُ الْعَهْدَ، وَ يَقْطَعُ الاْءِلَّ(10).

...

از سخنان آن حضرت عليه السلام درباره عمروعاص

سرزنش عمروعاص

شگفتا از [سخن] پسر نابغه!(11) عمروعاص به مردم شام چنين وانمود مى كند كه من شوخى و مزاح مى نمايم. گرچه امام عليه السلام گاهى مزاح و شوخى مى نمود، اما شوخى هاى آن حضرت مانند شوخى هاى رسول اللّه صلى اللّه عليه و آله به حقّ بود و هرگز در اين امر از جاده درستى و صلاح بيرون نمى شد. همچنين مستحب است مؤمن مزاح كند، زيرا شوخى موجب نشاطِ روح و

ص: 445


1- عجباً: منصوب به فعل مقدّر و در اصل أتعجّب تعجباً بوده است.
2- نابغة: از نبغ گرفته شده و به معناى زنى است كه آشكارا زنا مى دهد.
3- دعابة: مزاح و بازى.
4- تلعابة: بسيار بازى كننده.
5- اُعافس: از عفس گرفته شده، به معناى برخورد با مردم از سر مزاح و شوخى.
6- اُمارس: از ممارست به معناى درگير شدن گرفته شده است.
7- و شرّ القول الكذب: جمله معترضه و مقدّمه براى جمله بعدى است كه أَما بر سر آن در آمده است.
8- فيكذب: فاء براى ترتيب ذكرى است وگرنه سخن او عين دروغ است.
9- يلحف: اصرار مى كند.
10- اِلّ: خويشاوندى و قرابت.
11- نابغه به معناى زنى تبهكار است كه به خلاف تبهكاران ديگر كه در پنهانى و خفا كار زشت خود را انجام مى دهند، او آشكارا زنا مى دهد و چون مادر عمروعاص به زنا شهرت داشت، حضرت او را پسر نابغه خوانده است.

...

...

از بين رفتن كسالت مى شود. گفتنى است كه تاريخ شوخى هايى از پيامبر صلى اللّه عليه و آله نقل كرده كه از اميرمؤمنان عليه السلام نقل ننموده است. به هر تقدير امام عليه السلام اظهار تعجب و شگفتى مى كند كه عمروعاص براى مردم شام از امام عليه السلام چهره اى شوخ و سبك ساخته است.

و] اين گونه وانمود مى كند كه] من با شوخى و بازى عمر سپرى مى كنم و مردم را با آن مزاح ها سرگرم مى سازم.

به يقين، ناحق سخن گفته و [در اين اتّهام] مرتكب گناه شده و خدا را نافرمانى كرده است، چون من آن گونه كه او گفته، نيستم و اين را به دروغ به من نسبت داده است.

آگاه باشيد كه بدترين سخن، گفتار دروغ است و پسر عاص حرف مى زند و دروغ مى گويد. وعده مى دهد، ولى خلفِ وعده مى كند.

و از ديگران چيزى مى خواهد و بر خواهش خود اصرار مى ورزد. اين صفت از صفت هاى نكوهيده است كه خداى سبحان پرهيزگاران را به ضد آن توصيف كرده، مى فرمايد: «...لاَ يَسْئَلُونَ النَّاسَ إِلْحَافًا...»(1)؛ «با اصرار، [چيزى] از مردم نمى خواهند».

و اگر كسى از او چيزى يا كمكى بخواهد بخل مى ورزد.

و در جنگ و يا غير جنگ پيمان شكنى مى كند و پيوند خويشاوندى را قطع مى كند.

ص: 446


1- سوره بقره، آيه 273.

فَإِذَا كَانَ عِنْدَ الْحَرْبِ فَأَيُّ زَاجِرٍ وَ آمِرٍ هُوَ، مَا لَمْ تَأْخُذِ السُّيُوفُ مَآخِذَهَا، فَإِذَا كَانَ ذَلِكَ كَانَ أَكْبَرُ مَكِيدَتِهِ أَنْ يَمْنَحَ الْقِرْمَ(1) سُبَّتَهُ(2). أَمَا وَ اللَّهِ إِنِّي لَيَمْنَعُنِي مِنَ اللَّعِبِ ذِكْرُ الْمَوْتِ، وَ إِنَّهُ لَيَمْنَعُهُ مِنْ قَوْلِ الْحَقِّ نِسْيَانُ الاْآخِرَةِ، إِنَّهُ لَمْ يُبَايِعْ مُعَاوِيَةَ حَتَّى شَرَطَ أَنْ يُوءْتِيَهُ أَتِيَّةً(3) وَ يَرْضَخَ(4) لَهُ عَلَى تَرْكِ الدِّينِ رَضِيخَةً.

...

سابقه ننگين عمروعاص

در آغاز جنگ و به هنگام صف آرايى دو سپاه و تا وقتى كه شمشيرها به جنبش در نيامده و آتش جنگ شعله ور نشده است، ديگران را تشويق به جنگ مى كند، و [مقتدرانه [امر و نهى نظامى سر مى دهد، ولى وقتى كه جنگ شروع شد بزرگ ترين ترفند او آن است كه در برابر هماورد شجاعى كه در مقابل او قرار گرفته است عورت خود را آشكار كند.

عمروعاص در جنگ صفين (ننگ تاريخى عمروعاص) وقتى خود را گرفتار تيغ امام عليه السلام ديد و راه فرار نيافت، خود را به پشت انداخت و عورت خود را آشكار كرد، چون مى دانست كه در اين حالت امام عليه السلام روى برمى گرداند و بدين ترتيب مى تواند از پيش روى حضرت فرار كند. از همين رو به «عتيق إسته؛ آزادشده نشيمنگاه خويش» مشهور شد و اين ننگ به عنوان الگو در ميان اصحاب معاويه باقى ماند كه هرگاه از دست طرف مقابل راه فرارى نداشتند، عورت خود را آشكار مى كردند. لذا شاعر گفته است:

أفي كل يوم فارس تندبونه *** له عورة وسط العجاجة بادية؟

«آيا در هر جنگى جنگاورى را فرا مى خوانيد، كه در هنگامه جنگ عورتى آشكار دارد؟»

به خدا سوگند، ياد مرگ مرا از شوخى و بازى - كه به دروغ به من نسبت داده مى شود - باز مى دارد، چون كسى كه به ياد مرگ است به آخرت مشغول مى شود.

ص: 447


1- قرم: رزمنده شجاع.
2- سبة: مقعد و نشيمنگاه و در اينجا عورت مردانگى مراد است.
3- أتيّة: بر وزن و معناى عطيّة، يعنى هديه.
4- يرضخ: از رضخ گرفته شده و به معناى قرار دادن يك جايزه براى انجام دادن يك عمل خاص است.

...

...

و فراموشى از آخرت عمروعاص را از حقگويى باز مى دارد، چون به آخرت اعتقادى ندارد، لذا همواره دروغ مى گويد.

عمروعاص به اين شرط با معاويه بيعت كرد و جزو ياران او شد كه به او هديه اى بدهد و به جهت ترك دين و ابطالِ [پندارىِ] خلافت امام عليه السلام و جنگ با او، او را پاداشى دهد. منظور امام عليه السلام آن است كه عمروعاص با معاويه شرط كرد كه اگر او را يارى كند و بر امام پيروز شود و بر مصر سلطه پيدا كند، حكومت مصر را به او واگذارد. معاويه نيز اين شرط را پذيرفت و وقتى كه بر مصر سلطه يافت به معاويه وفادار بود، زيرا آن قدر در مقابل وى ضعيف بود كه چاره اى جز وفاى به عهد خود نداشت، ولى وقتى معاويه مُرد عمروعاص به عهد خود خيانت كرد چنان كه در تاريخ ذكر شده است. «و ما خائن إلاّ سيبلى بخائن؛ و هر خيانت پيشه اى لاجرم گرفتار خيانتكارى ديگر خواهد شد».

ص: 448

خطبه هشتاد و پنجم

و من خطبة له عليه السلام

اشاره

و من خطبة له عليه السلام (1)

وَ أَشْهَدُ أَنْ لاَ إِلَهَ إِلاَّ اللَّهُ وَحْدَهُ لاَ شَرِيكَ لَهُ، الاْءَوَّلُ لاَ شَيْءَ قَبْلَهُ، وَ الاْآخِرُ لاَ غَايَةَ لَهُ، لاَ تَقَعُ الاْءَوْهَامُ(2) لَهُ عَلَى صِفَةٍ، وَ لاَ تَقْعُدُ(3) الْقُلُوبُ مِنْهُ عَلَى كَيْفِيَّةٍ، وَ لاَ تَنَالُهُ التَّجْزِئَةُ وَ التَّبْعِيضُ،(4) وَ لاَ تُحِيطُ بِهِ الاْءَبْصَارُ وَ الْقُلُوبُ.

...

از خطبه هاى آن حضرت عليه السلام

اوصاف پروردگار

گواهى مى دهم كه جز خداى يگانه و بى شريك خدايى نيست.

خدايى كه پيش از همه اشيا بوده است، و البته اوليّت خداوند زمانى نيست، زيرا خداى سبحان - چنان كه در جاى خود ثابت شده است - منزّه از مفهوم محدوديت به زمان است.

و آخرى است كه پايان ندارد، چنان كه مقتضى وجوب وجود است، زيرا عدم به هيچ وجه در واجب الوجود راه نمى يابد، و گرنه خُلف لازم مى آيد.

افكار بشرى نمى توانند از صفتى از اوصاف الهى آگاهى بيابد، زيرا ذات پروردگار ناشناخته است. پس ما گرچه مى دانيم خداى سبحان، مثلاً، عالم است، ولى به كيفيّت علم

ص: 449


1- قسمت آغازين اين خطبه نيامده است، زيرا سيد رضى رحمه اللّه فقط گزيده اى از خطبه ها را گرد آورده است.
2- أوهام: در اين جا منظور افكار است نه وهم، در مقابل ظنّ.
3- لا تقعد: قعود، كنايه از استقرار است، چون انسانى كه مى نشيند مستقر و آرام مى شود و نيز كسى كه به چيزى علم بيابد، نفس او آرام مى شود.
4- تبعيض: يا عطف بيان براى تجزئه است و يا منظور جزء از شيء واحد است، مثل مقدارى از خون، كه در مقابل تجزئه كه جزئى از شيء مركب است مى باشد، مثل دست نسبت به انسان.

...

...

خدا آگاه نيستيم، چنان كه در مراتب پايين تر از آن مى دانيم مثلاً فلان شخص عاقل است، ولى نمى دانيم كه مفهوم عقل چيست.

و قلب ها نسبت به كيفيّت ذات الهى نمى توانند حكم مستقر و ثابتى داشته باشند. چون ذات خدا ناشناخته و براى عقل غير قابل ادراك است. فرق بين اين دو جمله پيشين آن است كه اوّلى مربوط به صفات و دوّمى مربوط به ذات است.

و تجزيه و قسمت پذير نيست، چون اجزاى حسى مثل دست و پا و اجزاى عقلى مانند جنس و فصل ندارد.

و چشم ها و قلب ها نمى توانند بر خداوند احاطه يابند، يعنى نه كسى او را مى شناسد و نه چشمى او را مى بيند، چرا كه به دليل محدوديت توان انسان و اينكه او نمى تواند بر مفهومِ نامحدود تسلط كامل بيابد، ديدار خداى سبحان محال و شناخت او ناممكن است.

ص: 450

و منها: فَاتَّعِظُوا عِبَادَ اللَّهِ بِالْعِبَرِ(1) النَّوَافِعِ(2)، وَ اعْتَبِرُوا بِالاْآيِ(3) السَّوَاطِعِ(4)، وَ ازْدَجِرُوا بِالنُّذُرِ(5) الْبَوَالِغِ(6)، وَ انْتَفِعُوا بِالذِّكْرِ وَ الْمَوَاعِظِ، فَكَأَنْ قَدْ عَلِقَتْكُمْ(7) مَخَالِبُ(8) الْمَنِيَّةِ(9)، وَ انْقَطَعَتْ مِنْكُمْ عَلاَئِقُ الاْءُمْنِيَّةِ، وَ دَهِمَتْكُمْ(10) مُفْظِعَاتُ(11) الاْءُمُورِ، وَ السِّيَاقَةُ(12) إِلَى الْوِرْدِ الْمَوْرُودِ(13) وَ «كُلُّ نَفْسٍ مَعَها سائِقٌ وَ شَهِيدٌ»(14)؛ سَائِقٌ يَسُوقُهَا إِلَى مَحْشَرِهَا(15)، وَ شَاهِدٌ يَشْهَدُ عَلَيْهَا بِعَمَلِهَا.

...

و در بخشى ديگر از اين خطبه آمده است:

زنهار

پس اى بندگان خدا، از عبرت هايى كه براى دنيا و آخرت سودمند هستند پند بگيريد.

و از آيات قرآنى و يا هر آيت و راهنماى روشن درس بگيريد و بهره مند شويد.

و با هشدارهاى رسايى كه به شما مى رسد از گناهان خوددارى كنيد.

و از موعظه هايى كه شما را به راه راست و درست راهنمايى مى كنند سود ببريد.

گويى آشكارا مى بينم كه چنگال مرگ شما را دربرگرفته است.

و پيوند آرزوهاى شما با دنيا گسسته شده است، چون انسان وقتى مرگ را نزديك مى بيند تمام دلبستگى ها و آرزوهاى خود را بربادرفته مى بيند.

و امور وحشتناك و هول انگيز ناگهان بر شما هجوم مى آورد و شما را به سوى

ص: 451


1- عبر: جمع عبرة، به معناى پند و آنچه انسان مى بيند و موجب بيدارى و يادآورى او مى شود.
2- نوافع: جمع نافع، يعنى سودمند.
3- آي: جمع آية، يعنى آيه قرآن يا هر دليل و راهنماى ديگر.
4- سواطع: جمع ساطع، يعنى روشن و تابناك.
5- نُذُر: جمع نذير، هشدارها.
6- بوالغ: جمع بالغ، يعنى آنچه كه به انسان مى رسد.
7- علقت: آويخت.
8- مخالب: جمع مخلب، چنگال پرندگان شكارى.
9- منيّة: مرگ.
10- دهمت: ناگهانى وارد شد.
11- مفظعات: از فظيع گرفته شده، به معناى امر دردناك. أمر فظيع: امرى هول انگيز و وحشتناك.
12- سياقة: پيش راندن.
13- الورد المورود: آبى كه بر آن وارد مى شوند و در اينجا مرگ به چشم هايى تشبيه شده كه لاجرم همه از آن بهره مى برند و از آب آن مى نوشند.
14- سوره ق، آيه 21.
15- محشر: اسم مكانِ حشر و حشر به معناى گرد آمدن و جمع شدن، يعنى مكان گرد آمدن افراد است.

...

...

سرچشمه مرگ و براى نوشيدن از آن پيش مى راند.

و [چنان كه قرآن مى فرمايد:] «هر كسى مى آيد [در حالى كه] با او سوق دهنده گواهى دهنده اى هست». سوق دهنده و سائق كسى است كه او را به سوى محشر و محل تجمع انسان ها براى دادرسى و حسابرسى مى راند، و شاهد كسى است كه در دنيا گواه و ناظر بر اعمال خير يا شرّ او بوده است [و در محكمه الهى گواهى مى دهد].

ص: 452

و منها في صفة الجنّة:

دَرَجَاتٌ مُتَفَاضِلاَتٌ، وَ مَنَازِلُ مُتَفَاوِتَاتٌ، لاَ يَنْقَطِعُ نَعِيمُهَا، وَ لاَ يَظْعَنُ(1) مُقِيمُهَا، وَ لاَ يَهْرَمُ خَالِدُهَا، وَ لاَ يَبْأَسُ(2) سَاكِنُهَا.

...

حضرتش در بخشى از اين خطبه در توصيف بهشت فرمود:

بهشت داراى درجه هايى است كه برخى از آنها بر درجات ديگر برترى دارند.

و داراى منزل هايى است كه با يكديگر متفاوتند و برخى گرامى تر و ارجمندتر از برخى ديگرند، كه همه اينها براى پرهيزگاران فراهم شده است.

نعمت هاى بهشتى ابدى و جاودانه هستند و زوال ندارند.

و هركه در آن مقيم باشد، هيچ گاه از آنجا كوچ نخواهد كرد و در آن جاودانه خواهد بود.

و كسى كه در بهشت جاودانه مى ماند پير نمى شود و هميشه در حال جوانى و شادابى خواهد بود.

و آن كه در بهشت سكونت دارد دچار هيچ زحمتى نمى شود و هرچه بخواهد پيشِ روى او مهياست.

ص: 453


1- يظعن: از ظعن به معنای کوچ است.
2- يبأس: از بؤس به معنای احتياج به چیزی است.

درباره مركز

بسمه تعالی
جَاهِدُواْ بِأَمْوَالِكُمْ وَأَنفُسِكُمْ فِي سَبِيلِ اللّهِ ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَّكُمْ إِن كُنتُمْ تَعْلَمُونَ
با اموال و جان های خود، در راه خدا جهاد نمایید، این برای شما بهتر است اگر بدانید.
(توبه : 41)
چند سالی است كه مركز تحقيقات رايانه‌ای قائمیه موفق به توليد نرم‌افزارهای تلفن همراه، كتاب‌خانه‌های ديجيتالی و عرضه آن به صورت رایگان شده است. اين مركز كاملا مردمی بوده و با هدايا و نذورات و موقوفات و تخصيص سهم مبارك امام عليه السلام پشتيباني مي‌شود. براي خدمت رسانی بيشتر شما هم می توانيد در هر كجا كه هستيد به جمع افراد خیرانديش مركز بپيونديد.
آیا می‌دانید هر پولی لایق خرج شدن در راه اهلبیت علیهم السلام نیست؟
و هر شخصی این توفیق را نخواهد داشت؟
به شما تبریک میگوییم.
شماره کارت :
6104-3388-0008-7732
شماره حساب بانک ملت :
9586839652
شماره حساب شبا :
IR390120020000009586839652
به نام : ( موسسه تحقیقات رایانه ای قائمیه)
مبالغ هدیه خود را واریز نمایید.
آدرس دفتر مرکزی:
اصفهان -خیابان عبدالرزاق - بازارچه حاج محمد جعفر آباده ای - کوچه شهید محمد حسن توکلی -پلاک 129/34- طبقه اول
وب سایت: www.ghbook.ir
ایمیل: Info@ghbook.ir
تلفن دفتر مرکزی: 03134490125
دفتر تهران: 88318722 ـ 021
بازرگانی و فروش: 09132000109
امور کاربران: 09132000109