سرشناسه:خادمی اصفهانی، اکبر
عنوان قراردادی:نهج البلاغه .خطبه همام .شرح
عنوان و نام پديدآور:اخلاق اسلامی در نهج البلاغه (خطبه متقین) / تالیف اکبر خادم الذاکرین (خادمی اصفهانی) ؛ با استفاده از دروس نهج البلاغه مکارم شیرازی.
مشخصات نشر:قم : نسل جوان ، 1385.
مشخصات ظاهری:2 ج.
شابک:دوره 964-6275-36-2 : ؛ 120000 ریال ( دوره، چاپ دوم ) ؛ 270000 ریال ( دوره، چاپ چهارم ) ؛ ج. 1: 964-6275-37-0 ؛ ج.2: 964-6275-38-9
وضعیت فهرست نویسی:فاپا
يادداشت:کتاب حاضر توسط ناشرین متفاوت در سالهای مختلف منتشر شده است.
يادداشت:ج. 1 و 2 ( چاپ دوم: 1388).
يادداشت:ج. 2 (چاپ سوم: 1388).
يادداشت:ج.1(چاپ چهارم: 1391).
یادداشت:کتابنامه.
موضوع:علی بن ابی طالب (ع)، امام اول، 23 قبل از هجرت - 40ق -- خطبه ها
موضوع:علی بن ابی طالب (ع)، امام اول، 23 قبل از هجرت - 40ق. . نهج البلاغه. خطبه همام -- نقد و تفسیر
موضوع:تقوا
شناسه افزوده:مکارم شیرازی، ناصر، 1305 -
شناسه افزوده:علی بن ابی طالب (ع)، امام اول، 23 قبل از هجرت - 40ق. . نهج البلاغه. خطبه همام. شرح
رده بندی کنگره:BP38/0423 /خ16 1385
رده بندی دیویی:297/9515
شماره کتابشناسی ملی:م 85-16592
اطلاعات رکورد کتابشناسی:فاپا
ص: 1
علیّ بن ابی طالب علیه السلام، امام اوّل، 23 قبل از هجرت - 40 ق.
[نهج البلاغه، برگزیده، خطبه همّام]
اخلاق اسلامی در نهج البلاغه (خطبه متقین): با استفاده از دروس نهج البلاغه مکارم شیرازی؛ تألیف اکبر خادم الذاکرین (خادمی اصفهانی). قم: نسل جوان.
2ج.
ISBN 964-6275-36-2 (2VOL.SET)
ISBN 964-6275-37-0 (VOL.1)
ISBN 964-6275-38-9 (VOL.2)
فهرستنویسی بر اساس اطّلاعات فیپا.
کتاب حاضر قبلاً توسّط مطبوعاتی هدف و انتشارات مدرسة الامام علی بن ابی طالب علیه السلام منتشر شده است.
کتابنامه.
1. علیّ بن ابی طالب علیه السلام، امام اوّل، 23 قبل از هجرت - 40ق . نهج البلاغه - نقد و تفسیر.
2. علیّ بن ابی طالب علیه السلام، امام اوّل، 23 قبل از هجرت - 40ق - خطبه ها. 3. تقوا
الف.علیّ بن ابی طالب علیه السلام، امام اوّل، نهج البلاغه، خطبه همّام، شرح.
ب. مکارم شیرازی، ناصر، 1305 - ج. خادمی اصفهانی، اکبر. د. عنوان. ه. عنوان: نهج البلاغه، برگزیده خطبه همّام، شرح.
297/9515
16خ38/042 BP
1385
کتابخانه ملّی ایران 16592-85م
شناسنامه کتاب
نام کتاب: اخلاق اسلامی در نهج البلاغه (خطبه متقین) - جلد دوم
مؤلف: اکبر خادم الذاکرین (خادمی اصفهانی)
ناشر: انتشارات نسل جوان - قم خیابان شهدا - تلفن 37743118
شمارگان: پانصد دورۀ دو جلدی
نوبت چاپ: چهارم
تاریخ انتشار: 1391 ش
صفحه و قطع: 608 صفحه - وزیری
چاپ و صحافی: نینوا - قم، تلفن: 37232501
شابک 9-38-6275-964 ISBN - 964-6275-37-0
شابک (دورۀ دو جلدی) 2-36-6275-964 ISBN - 964-6275-36-2
ص: 2
بسم الله الرحمن الرحیم
تقدیم
به همسرش، به مادر فرزندانش، به یار و غمخوارش، به حامی و پشتیبانش، به او که اگر نبود همتایی نداشت.
تقدیم
به دخت رسالت، همسر ولایت و مادر امامت
ص: 3
ص: 4
28 و 29. «رکوع و سجده های طولانی پرهیزگاران»------------11
30. «طلب آزادی از عذاب رستاخیز»------------33
فسلفه آزادی------------28
شاخه های اسارت و آزادی------------35
31 تا 34. برنامه روزانه------------39
حلم و بردباری------------40
کارآیی و نقش بردباری------------41
مراتب حلم------------48
ثمرات حلم------------49
نمونه هایی از سرگذشت بردباران------------49
نظر خواجه نصیر الدین طوسی در مسئله غضب------------54
نکاتی در مورد علم و جهل------------60
مقام ابرار------------73
اهمیت آیات فوق------------76
ابرار چه کسانی هستند؟------------78
نشانه های ابرار------------79
35. وجود خدا در تمام ذرات وجودشان------------85
ارزش خوف------------87
منشأ خوف------------89
ص: 5
ثمرات خوف------------91
علائم خائف------------93
انواع خوف------------94
36. قیافه پرهیزگارن------------97
نکته------------98
37 تا 40. ترس از مسئولیت ها------------105
راضی نبودن به عمل کم و زیاد ندیدن عمل کثیر------------117
متهم کردن نفس------------124
خوف از عمل------------126
41و 42. از ستایش دیگران بیمناکند------------129
43. نشانه های دیگر پرهیزگاران: قوّت در دین------------137
44. پرهیزگاران نرمخو و دور اندیشند------------143
45. با ایمانی مملو از یقین------------147
نشانه های مؤمن با یقین------------149
46. پرهیزگاران در کسب دانش حریصند------------153
47. علمی آمیخته با حلم------------161
48. میانه روی در حال غنا------------167
49. خشوع در عبادت------------175
50. آراستگی در عین تهیدستی------------185
51. صبر در شدائد------------193
فرهنگ صبر در اسلام------------194
فلسفه صبر------------197
52. پرهیزگاران در طلب حلالند------------201
53. نشاط در مسیر هدایت------------213
نشاط چگونه حاصل می شود------------214
ص: 6
چرا در عبادت بی نشاطیم------------215
54. پرهیز از طمع------------219
55. در عین انجام اعمال نیک باز هم ترسانند------------227
56 و 57. شب هنگام شکر خدا و صبحگاهان یاد او------------235
فضیلت شکر------------238
ذکر و فضیلت دوام آن------------241
58 و 59. شامگاهان هراسان و صبحگاهان خوشحال!------------251
عوامل غفلت------------260
عوامل بیداری------------266
نشانه های افراد غافل------------273
عواقب غفلت------------275
60. پرهیزگاران در جهاد با نفس------------281
مشارطه، مراقبه، محاسبه، معاقبه، مجاهده، معاقبه------------287
مراقبت------------290
محاسبه------------296
معاقبه------------299
مجاهدت------------300
معاتبه (توبیخ نفس)------------302
61 و 62. توجه به باقی و زهد در فانی------------305
علامات زاهد------------310
زهد مقدس اردبیلی------------312
63 و 64. آمیختن حلم با علم و گفتار با کردار------------315
هماهنگی گفتار با کردار------------319
آفات علم بی عمل------------321
آفات عمل بدون علم------------326
ص: 7
65. کوتاهی آرزوها------------329
درمان طول آرزو------------339
قصر أمل (کوتاهی آرزو)------------340
66. کمی خطا و لغزش------------345
عوامل خطا و لغزش------------346
فوائد مشورت------------351
خصوصیات شخص مشورت کننده (یا حدود مشورت)------------352
67. خشوع قلب------------355
علامت خاشع------------356
68. پرهیزگاران و قناعت طبع------------357
69. کم خوری و اعتدال در غذا------------367
مقدار کم خوراکی------------375
فوائد کم خوری و مضرّات پرخوری------------376
70. سهولت در برخوردها------------387
71. محافظت از دین------------391
72. خاموش کردن شعله های شهوت------------397
73. مهار کردن قوه غضب------------401
علاج غضب------------404
74 و 75. همگان به خیرش امید وار و از شرّش در امانند------------411
تعریف خیر و شرّ------------415
مصادیق شرّ------------415
76. در میان غافلان از ذاکران است------------421
77. در میان ذاکران از غافلان نیست------------421
فرق منزل تفکر و تذکّر------------428
فوائد ذکر------------429
ص: 8
78 تا 80. سه صفت پسندیده از صفات پرهیزگاران------------435
انتقام------------438
عفو و گذشت------------440
81. کار زشت از او دور است------------461
داستانی عجیب از انسانی خود ساخته------------467
82. گفته های او ملایم است------------473
83 و 84. بدی های پنهان و نیکی های آشکار------------479
معروف و منکر------------480
معروف در قرآن و روایات------------481
85 و 86. نیکی اش رو آورده و شرّش رخ برتافته------------489
87. خونسردی در شدائد و مشکلات------------493
88. در برابر ناگواریها شکیبا------------501
89. در موقع نعمت سپاسگزار------------501
صبر در برابر شدائد و ناملایمات------------502
صبر در آیینه عرفان------------509
حکایتی عجیب------------511
حقیقت شکر------------517
علت عدم شکرگزاری مردم------------518
کیفر کفران نعمت------------520
90. به خاطر دشمنی ظلم نمی کند------------523
91. به خاطر دوستی مرتکب گناه نمی شود------------523
92. اعتراف به حق------------529
93. در امانت خیانت نمی کند------------535
94. فراموشکارِ دستورات الهی نیست------------541
95. کسی را با لقب زشت نمی خواند------------545
ص: 9
96. عدم ضرر به همسایه------------549
همسایه بد------------552
فوائد حُسن جوار (همسایگی خوب)------------555
97. مصیبت زده را شماتت نمی کند------------559
98 و 99. وارد باطل نمی گردد و از دایره حق بیرون نمی رود------------563
100. هرگز از سکوت غمگین نمی شود------------569
101. صدایش به قهقهه بلند نمی شود------------577
عواقب زیاد خندیدن------------579
102. انتقامجو نیست------------583
دو نامه تکان دهنده (نامه ابوذر به حذیفه)------------584
نامه حذیفه در پاسخ ابوذر------------585
103. نفس او در زحمت------------589
104. مردم از او در راحت------------589
105. خود را برای آخرت به سختی می اندازد------------589
106. مردم را در آسایش قرار می دهد------------589
107. کناره گیری اش از روی زهد است------------593
108. معاشرتش توأم با مهربانی است------------593
109. دوری اش از روی تکبّر نیست------------593
110. نزدیکی اش به خاطر مکر و خدعه نیست------------593
روح بی قرار همام به ملکوت پرواز کرد------------595
تأثیر موعظه بر قلوب مؤمنان------------596
حکایت------------598
فهرست منابع------------603
ص: 10
«فَهُم حانُونَ عَلى اَوساطِهِم مُفْتَرِشُونَ لِجباهِهم وَ اَکُفّهِم و رُکَبِهم و اَطْرافِ اَقْدامِهِم»
ترجمه: متّقین در پیشگاه الهى به رکوع مى روند و جبین و دست و پا به هنگام سجده بر خاک مى سایند.
* * *
شرح: وقتى آن گونه که ذکر شد آیات خدا را تلاوت مى کنند و مى شنوند، باید این گونه نیز خضوع و خشوع کنند و به رکوع روند، و اعضاء بر خاک مالند، و گویا این اعضاء را فرش زمین مى کنند. اینان براى خدا این اعضاء را بر خاک مى گذارند و غیر او را در این عمل شریک او نمى گردانند؛ زیرا که خود فرمود: «اَنَّ المَساجِدَ للّه فَلا تَدعُوا مَعَ اللهِ اَحَداً».(1)
روایت است که معتصم عباسى از امام جواد(علیه السلام) درباره این آیه سؤال کرد و حضرت فرمود: «هِىَ الاَعْضاءُ السِّبْعَة الَتّى یَسْجُدُ عَلَیها»: آن (مساجد) اعضاء هفت گانه اى هستند که سجده با آنها صورت مى گیرد.(2)
به نام خدا
ص: 11
به مناسبت ذکر رکوع و سجود روایاتى درباره فضیلت آنها ذکر مى کنیم:
امام صادق(علیه السلام) فرمود: «عَلَیکُم بِطُولِ الرُّکوُع و السُّجود فَانَّ اَحَدَکُم اِذا اَطالَ الرّکوعَ و السُّجود هَتَف اِبْلیسُ مِن خَلفِه فَقال یا وَیلَه اَطاعَ و عصیتُ وَ سَجَدَ وَ ابیتُ»: «بر شما باد به طولانى کردن رکوع و سجود؛ زیرا وقتى که یکى از شما رکوع و سجده خود را طولانى کند، ابلیس ندا دهد از پشت سر او، واى برمن، اطاعت کرد و عصیان کردم، سجده کرد و إبا نمودم».(1)
امام باقر(علیه السلام) نیز فرمود: «مَن اَتَمَّ رُکُوعَه لَم یَدخُله وَحْشَةُ القبر»: «کسى که رکوع خود را تماماً با جاى آورد و حق آن را ادا کند، وحشت قبر به او راه پیدا نکند».(2)
بیش از همه شیطان به مسئله سجده حساس است، زیرا او به وسیله همین سجده رانده شد، و در روایتى از مولى على(علیه السلام) آمده که سجده را طولانى کنید که عملى سنگین تر بر ابلیس نیست که ببیند انسانى در سجده است، زیرا او امر به سجده شد و عصیان کرد.(3)
چنانکه در روایات آمده طولانى کردن سجده از آئین ائمه و سنّت توبه کنندگان است و سجده گناهان را مى ریزد، چنانکه باد برگ درختان را سجده نهایت مرتبه عبادت فرزندان آدم است.(4)
در روایتى چنین آمده: «اَقْرَبُ مایَکُون العَبْدُ اِلى اللّه وَ هُوَ ساجِدٌ»: «نزدیکترین حالت بنده به خدا وقتى است که به سجده مى رود».(5)
ص: 12
خاندانى که ما را امر به طول سجده کرده اند، خود به قدرى در سجده فرو مى رفتند که پیشانى و زانوهاى آنها پینه مى بست. امام باقر(علیه السلام) مى فرماید: در مواضع سجده پدرم آثار سجده و برآمدگى و تورم نمایان بود و هر سال دو مرتبه آنها را قیچى مى کرد، در هر مرتبه پنج ثَفِنات بود و او صاحب ثفنات نامیده مى شد.(1)
در جاى دیگر امام باقر(علیه السلام) فرمود: «پدرم هرگاه نعمتى ذکر مى شد، با آیه اى که در آن سجده بود قرائت مى گردید، یا خداوند دفع بلا و کید از او مى کرد، یا از نمازش فارغ مى شد، یا اصلاح بین دو نفر مى کرد، در همه اینها سجده مى کرد و اثر سجود در تمام مواضع سجده اش نمایان بود؛ و از این رو او را «سجّاد» مى نامیدند».(2)
امام سجاد(علیه السلام) گاهى در بیابان به سجده مى رفت و هزار مرتبه مى فرمود: «لا اِلهَ اِلاّ اللّه حقّاً حقا لا اله الا اللّه تعبداًو رِقّا لا اِله الله ایماناً و تصدقاً».(3)
اینها در مورد سجده جسمانى بود؛ البته سجده کامل، ضمیمه شدن سجده جسمانى با سجده نفساى است. در روایتى از مولى على(علیه السلام) آمده: «سجود جسمانى قرار دادن اعضاء هفت گانه با خشوع قلب و اخلاص بر زمین است ولى سجود نفسانى فراغت و دورى قلب از امور فانى و روى آوردن با آخرین همّت به سوى امور باقى و کندن لباس کبر و خودپسندى و قطع علائق دنیوى و مزّین شدن به اخلاق نبوى(صلى الله علیه وآله) است».(4)
پس اى عزیز! سعى کن لااقل از سجده جسمانى به معنى واقعى که مولى فرمود محروم نشویم که آن آب کننده وزر و وبال و گناهانى است که بر پشت ما سنگینى مى کند. رسول گرامى(صلى الله علیه وآله) در خطبه اى که به مناسبت ماه رمضان ایراد فرمودند،
ص: 13
چنین گویند: «ظُهُورُکُم ثَقیلةٌ مِنْ اِوزارِکم فَخَففوا عنها بِطولِ سُجُودِکم»:(1) «پشتهاى شما از گناهان و اعمالى که وزر و وبال است، سنگین شده، پس با طول سجده هایتان از آنها بکاهید».
از این روایات استفاده مى شود که در نماز و عبادت خلوص و توجه لازم است، اصل عبادت حضور قلب است، نمازى که با گفتن تکبیرة الاحرام، طوفان افکار و تندباد اندیشه ها ذهن را مشوش کند، میوه اى است که به جز پوسته، بهره اى ندارد. این چه نماز و حضور قلبى است که در آن گمشده ها و فراموش شده ها را پیدا کرده و به ذهن مى آوریم! این نماز گرچه اداء وظیفه و تکلیف است ولى در مقبول بودنش جاى حرف است. اداء وظیفه تا نماز مقبول بسیار فاصله دارد. چه بسیار نمازهاى ما که صحیح است ولى مقبول نیست! ظاهراً با تمام ارکان و اجزاء و شرایط است ولى پوسته اى زیبا است که مغزى در درون ندارد. نماز مى خوانیم و مى گوئیم چرا در خود تغییرى نمى بینیم، در حالى که نمى دانیم نماز مؤثر و نمازى که ما را از فحشاء و منکر دور مى کند و به خدا نزدیک مى کند، نماز با لبّ و مغز است! (الصَّلاَةَ تَنْهَى عَنْ الْفَحْشَاءِ وَالْمُنْکَرِ)(2)
آیا نمازى که آلوده به ریا است، نماز است! آیا نمازى که به دنبال آن مى گوید عَجَب نمازى خواندم، عجب رکوعى، عجب خلوصى، نماز است! منشاء این عَجَبْها، عُجْبْ است.
آیا نماز ما نمازى است که در روایت فرمود همچون نهرى است که روزى پنج مرتبه خود را در آن شستشو مى دهید و مسلماً اگر کثافتى در بدن شما بود مرتفع مى شود.«قال الصادق(علیه السلام): لَوْ کانَ عَلى بابِ اَحَدِکُم نهرٌ فَاغتَسَل منه کلَّ یوم خَمْسَ مَرّات هَلْ کانَ یَبقى على جَسَده مِنَ الدَّرَن شىءٌ؟ اِنَّما مَثَلُ الصّلاةِ مَثَلُ النَّهرِ الّذى
ص: 14
یَنْقى، کُلَّما صَلّى صَلاةَ کانَ کفارةٌ لِذُنُوبه اِلاّ ذَنْبٌ اَخرَجَه مِن الایمان مِقیمٌ عَلیه»:(1) امام صادق(علیه السلام) فرمودند: «اگر درب خانه یکى از شما نهرى بود که هر روز پنج مرتبه خود را در آن مى شست (یعنى پنج مرتبه از خانه خارج مى شد و از درون نهر باید مى گذشت) آیا چرکى بر بدن او باقى مى ماند! همانا مَثَل نماز، مَثَل نهرى است که پاک مى کند (کثافات روحى را) هرگاه نمازگزار، نماز بخواند، آن نماز کفّاره گناهان او است مگر گناهى که بر او بماند و او را از ایمان خارج کند (مثل این که چیزى به بدن انسان باشد که با درون آب رفتن زایل نمى شود و انسان را از تمیز بودن خارج کرده است). آیا نماز ما چنین است، آیا نماز ما پاک کننده رذائل اخلاقى ما است یا موجب سیاهتر شدن و دورى از خدا، چنانکه براى بعضى چنین است»!
آیا متوجه هستیم که اصل نماز خشوع و خضوع است، نزدیکترین حالتى که بنده به خدایش نزدیکتر است، حالتى است که بیشتر در خشوع است و آن سجده یعنى پائین ترین حالت در نماز است که این پائینى خود، بزرگى است، زیرا پائین آمدن براى خدا، بزرگى در نزد او است، آیا مى دانیم علت عظمت سجده، خضوع آن است؟! آیا مى دانیم چرا باید بر زمین و خاک سجده کرد، هشام بن حکم از امام صادق(علیه السلام) پرسید بر چه چیزى مى شود سجده کرد، فرمود: سجده جایز نیست مگر بر زمین یا آنچه از آن مى روید، الاّ این که مَأکُول (خوردنى) و ملبوس (پوشیدنى) باشد»، گفتم فدایت شوم علّت چیست؟ فرمود: «سجود خضوع براى خداوند عزّوجل است، پس جایز نیست بر مأکول و ملبوس، زیرا فرزندان دنیا و دنیاپرستان بنده و عبید مأکول و ملبوسند (گویا بر آنها سجده کنند) و سجده کننده براى خدا، جایز نیست پیشانى خود را در سجده بر جاى سجده دنیاپرستانى گذارد که دنیا فریبشان داده است، و سجده بر زمین افضل است، زیرا نشان دهنده تواضع و
ص: 15
خضوع بیشتر براى خداوند است.(1)
آیا مى دانى مفهوم سجود چیست؟ سجودى که تنها در نمازهاى و اجب یومیه 34 بار انجام مى دهیم این سؤال را از مولى على(علیه السلام) کردند، فرمود: وقتى سر بر زمین مى نهى، یعنى (مِنْها خَلَقْتَنى) از این خاک خلقم کردى وقتى سرت را برمى دارى، یعنى (اِلَیْها تُعیدُنى) به سوى همین خاک مرا باز مى گردانى، و وقتى از سجده دوم برمى دارى، یعنى (مِنها أخرجتَنی) از همین خاک بیرون آوردی و سجده دوم را که می کنی (وَ مِنها تَخْرُجُنى تارَة اُخْرى) از همین خاک یکبار دیگر مرا خارج مى کنى.(2)
پس اى عزیز حال که این معارف آشکار شد، دقت کن در عظمت خداوند و کوچکى خود و این که نماز با خضوع و خشوع موجب استفاده تو است، نه افاده خدا، زیرا او خدائى است که آسمانها و زمین و خورشید و ماه و ستارگان و کوهها و اشجار و تمامى جنبندگان ساجد او هستند، حتى از نظر تکوین ملائکه و جن و انس سجده کننده براى اویند.
(أَلَمْ تَرَ أَنَّ اللهَ یَسْجُدُ لَهُ مَنْ فِى السَّماوَاتِ وَمَنْ فِى الاَْرْضِ وَالشَّمْسُ وَالْقَمَرُ وَالنُّجُومُ وَالْجِبَالُ وَالشَّجَرُ وَالدَّوَابُّ وَکَثِیرٌ مِّنَ النَّاسِ وَکَثِیرٌ حَقَّ عَلَیْهِ الْعَذَابُ)(3)
سجود، تفسیر شده به غایت خضوع و ذلّت و اطاعت، خواه، بااراده و یا بدون اراده.
موجودات به دو دسته تقسیم مى شوند: 1_ موجوداتى که داراى اراده و اختیار ناشى از تعقّل نیستند، مثل جمادات و گیاهان و حیوانات (جمادات و گیاهان اراده ندارند و حیوانات هم اراده و اختیار ناشى از تعقل، ندارند). اینها چون اراده
ص: 16
ندارند که مخالفت پروردگار کنند، همگى خاضع و مطیع او هستند.
2_ موجوداتى که داراى اراده و اختیار ناشى از تعقّل، هستند مثل ملائکه و انسانها، اینها داراى دو جهت هستند:
الف) جهت غیرارادى: مثل جریان خون در قلب و رگها یا پالایش خون در کلیه ها، قلب و کلیه و دستگاه گوارش و امثال آن، از این نظر که موجودى تکوینى هستند، همانند جمادات و گیاهان و حیوانات، با زبان حال تسبیح و اطاعت خداوند مى کنند، حتى کافر هم از این نظر مطیع فرمان الهى است.
ب) جهت ارادى: از این جهت، ملائکه، باز مطیع هستند؛ چون در ساختار وجودى آنها شهوت و غضب نیست، سرپیچى از فرمان الهى ندارند؛ ولى انسانها چون داراى شهوت و غضب هستند، دو قسم مى شوند: عده اى مطیع و عده اى نافرمان. و به همین جهت در آیه اى که ذکر شد مى فرماید: بسیارى از مردم «کَثیرٌ مِنَ النّاس» مطیع و خاضع هستند و بسیارى (بواسطه سرپیچى) مستحق عذاب مى شوند «کثیرٌ حقَّ عَلَیه العَذابُ».
در آیه 49 «سوره نحل» نسبت به ملائکه تصریح مى کند که (وَلِلهِ یَسْجُدُ مَا فِى السَّماوَاتِ وَمَا فِى الْأَرْضِ مِنْ دَابَّة وَالْمَلاَئِکَةُ وَهُمْ لاَ یَسْتَکْبِرُونَ). البته جن ها هم مثل انسانها هستند، زیرا اراده داشته و مکلفّند و مطیع و عاصى دارند.
حال به مناسبت این که این فراز خطبه اشاره به نماز شب پرهیزگاران و در رکوع و سجود بودن آنها است اشاره اى هم به فضیلت نماز شب کنم، در فضیلت نماز شب همین بس که صاحب میزان الحکمه هفت آیه از آیات قرآن را ذکر کرده که اشاره به نماز شب و فضیلت آن دارد، در کنار این آیات، روایات معصومین(علیهم السلام) مملوّ از فضائل این عبادت است، در وصایاى پیامبر گرامى(صلى الله علیه وآله) به مولانا على بن ابیطالب(علیه السلام) آمده که چهار مرتبه فرمود: «عَلَیکَ بِصلاةِ اللّیل»:«بر تو باد نماز شب و لازم کن بر خود نماز
ص: 17
شب را».(1)
در جاى دیگر پیامبر(صلى الله علیه وآله) فرمودند: آنقدر جبرئیل مرا به نماز و عبادت شب و شب زنده دارى سفارش کرد که گمان کردم بهترین افراد امت من هرگز نمى خوابند.(2) یا در حدیث دیگر فرمود گمان کردم بهترین افراد امّت من شب را نمى خوابند مگر مقدار کمى را.(3)
در روایتى امام صادق(علیه السلام) فرمودند: خداوند زینت حیات دنیوى را مال و فرزند قرار داد، و نماز شب که هشت رکعت است و بنده مؤمن در آخر شب مى خواند، زینت آخرت است.(4)
نماز شب شرف مؤمن و موجب مباهات و افتخار خداوند است، خداوند مباهات مى کند به کسى که نماز به تنهائى در شب مى خواند،(5) و سجده مى کند و چه بسا در سجده به خواب مى رود، خداوند به ملائکه گوید: «اُنْظُروا الى عَبدى روُحُه عندى و جَسَدُه ساجدٌ لى»: «نگاه کنید بنده مرا که روحش نزد من و بدنش سجده کننده به من است».(6)
ابن عباس گفت رسول خدا(صلى الله علیه وآله) در ضمن حدیثى فرمود: هر مرد یا زنى موفق به اداى نماز شب شد براى خدا قیام کرد و وضوى شادابى گرفت، و نماز براى خدا به نیّت صادق و قلب سلیم و بدن خاشع و چشم گریان خواند، خداوند پشت سر او هفت صف از ملائکه قرار دهد که تعداد هر صفى را غیر از خداوند احصاء نتواند کرد، یک طرف صف در شرق و طرف دیگر در مغرب است و زمانى که از نماز فارغ
ص: 18
شد، خداوند به عدد آن ملائکه درجات براى این نمازگزار نویسد.(1) در روایتى دیگر انس گوید شنیدم از رسول خدا(صلى الله علیه وآله) که مى فرمود: «الرَّکعَتانِ فِى جَوفِ اللّیل اَحَبُّ اِلَىّ مِنَ الدُّنْیا وَ ما فیها»: «دو رکعت نماز در شب بهتر است، نزد من، از دنیا و هر آن چه در آن است».(2)
جابر بن عبدالله انصارى گفت شنیدم از رسول خدا(صلى الله علیه وآله) که مى فرمود: «ما اتَّخَذَ اللّهُ اِبراهیمَ خلیلا الاّ لاِطْعامِ الطَّعام و الصلاةِ باللیل و النّاسُ نیام»: «خداوند، ابراهیم(علیه السلام) را دوست و خلیل نگرفت مگر براى اطعامِ طعام و نماز شب در حالى که مردم در خواب بودند».(3)
امام امّت در کتاب چهل حدیث خود در ذیل این حدیث چنین گویند: «اگر نبود براى نماز شب جز این یک فضیلت کفایت مى کرد، ولى براى اهلش و آن امثال من نیست، ماها نمى دانیم خَلعت خَلَّت چه خلعتى است، و دوست گرفتن حق تعالى بنده را چه مقامى است، تمام عقول عاجز است از تصوّر آن، تمام بهشت ها را اگر به خلیل دهند، به آن ها نظر نکند، تو نیز اگر محبوب عزیز یا صدّیق محبوبى داشته باشى و بر تو وارد شود، از هر ناز و نعمتى غفلت کنى، و به جمال محبوب و لقاء صدیق از آنها مستغنى گردى با آن که این مثل خیلى بى تناسب و فرق بین المشرقین است».(4)
آرى بى خبران از این حالات چه ادراکى و بهره اى دارند، بى خردان قیام در شب و با معشوق حقیقى راز و نیاز کردن را بى خردى مى پندارند، آنها را با این وادى چه کار، آنها در زندگى مادّى دنیوى غرقند و از راز عشق و رمز محبوب و جلوه
ص: 19
دوست چه دانند، از آنها بگذریم و به سراغ خود آئیم، آیا ما درک نماز خلیل الرحمن را مى توانیم بکنیم؟ آیا نماز او مثل نماز ما بود؟ او عرض حاجت به جبرئیل امین نفرمود و ما حاجات خود را از شیطان هم بشود مى طلبیم، ما وقتى با محبوب دنیوى سخن گوئیم از خود بى خود شویم، چگونه او با معشوق ازلى و ابدى از خود بى خود نشود، نماز شب به قدرى نزد خدا محبوب است که ثواب آن را خود داند و بس، امام صادق(علیه السلام) مى فرماید:
«ما مِنْ عَمل حَسَن یَعْمَله العبدُ الاّ و له ثوابٌ فى القرآن الاّ صلاةَ اللیل فانَّ اللّه لم یُبَیّن ثوابَها لعَظیم خَطَره عندَه فقال: تَتَتجافى جُنُوبُهم عن المَضاجِع یَدْعُونَ رَبَّهُم خوفاً و طَمَعاً و ممّا رزَقناهُم یُنْفِقوُن فلا تَعلمُ نَفْسٌ ما اُخْفِىَ لَهُم مِنْ قُرّة اَعیُن جزاءً بما کانوا یعملون».
(هیچ عمل نیکوئى نیست که بنده آن را انجام دهد مگر این که ثواب آن در قرآن آمده، الاّ نماز شب، زیرا خداوند ثواب آن را به خاطر عظمت آن در نزد خودش بیان نفرمود و (در قرآن) فرمود: دور مى کنند پهلوهاى خود را از خوابگاهها (کنایه از این که از رختخواب برمى خیزند) و با ترس و امید، پروردگار خود را مى خوانند، و از آنچه روزى آنها کرده ایم انفاق مى کنند، پس هیچ کسى نمى داند، چه سرور و روشنى چشمى براى آنها در نظر گرفته شده است، (این) جزاى عملکرد آنها (و نماز و نیایش شب) آنها است».(1)
این «قرة العین» و روشنى دیده که مایه سرور شب زنده دار است چیست که خداوند ذکر نکرده، اگر از ثوابها و باغهاى بهشتى است، که مى توانست مثل جاهاى دیگر و اعمال دیگر بیان کند، معلوم مى شود پاداش آن از سنخ این پاداشها نیست که گوشزد کسى توان کرد، خصوصاً براى اهل دنیا، فهم ما از درک نعمتهاى آنجا کوتاه است و تمام این دنیا در مقابل تار موئى از حور العین بهشتى نیست، بلکه مقابل تارى
ص: 20
از تارهاى حله هاى بهشتى که براى اهلش مهیّا شده نیست.
امام امت در ذیل این روایت مى فرماید: «اى واى به حال ما اهل غفلت که تا آخر عمر از خواب برنمى خیزیم و در سُکر (و مستى) طبیعت باقى هستیم بلکه هر روز بر مستى و غفلت ما مى افزاید، جز مقام حیوانیّت و مأکل و مشرب و منکح آنها چیز دیگرى نمى فهمیم، و هر چه مى کنیم گرچه از سنخ عبادات هم باشد باز براى اداره بطن و فرج مى کنیم... ولى باز ناامید نباید شد، ممکن است پس از مدتى بیدارىِ شب و انس و عادت به آن، خداى تعالى کم کم دستگیرى فرماید و با یک لطف خفىّ، خلفع رحمت بر تو بپوشاند، ولى از سرّ عبادت مجملا غافل مباش و همه را به تجوید قراءات و تصحیح ظاهر فقط مپرداز، اگر نمى توانى مُخَلَّص شوى، لااقل براى آن قرة العینى که حق تعالى مخفى فرموده بکوش و یادى از فقیر عاصىِ حیوان سیرت که از همه درجات به حیوانیّت قناعت کرده _ اگر مایل شدى _ بکن، و با توجه به خلوص نیّت بخوآن«اللّهُمَ ارْزُقْنى التَّجافِىَ عَنْ دارِ الغُرُور وَ الاِنابَةَ اِلى دارِ الخُلودِ و الاِسْتِعْدادَ لِلموت قَبْلَ حُلُولِ الفَوت»: «خدایا دورى از دار فریب و (این دنیا) را روزى من گردان و رجوع به سوى خانه همیشگى و آخرت و آمادگى براى مرگ را قبل از رسیدن فوت نصیب من گردان.(1)
* * *
ص: 21
ص: 22
«یَطْلُبُونَ اِلَى اللّهِ تَعالى فى فَکاکِ رَقابِهِم»
ترجمه: از خداوند متعال آزادى خویش را (از عذاب رستاخیز) طلب مى کنند.
* * *
شرح: این عبارت گویاى نتیجه اعمال و عبادات شبانه پرهیزگارن است که همانا نجات و رهائى از آتش دوزخ و عذاب است، آنها این همه مشقّت و رنج شبانه را براى وصول به حق و نجات از غضب و خشم الهى انجام مى دهند، در یکى از دعاهاى ماه مبارک رمضان نیز مى خوانیم: «وَ مُنَّ عَلَىَّ فِکاکَ رَقَبَتى مِنَ النّار «و بر من رهائى از آتش دوزخ را منّت گذار» و این لطفى است که به هر بى سر و پائى نشود.
در اینجا به مناسبت«(فِکاک رَقَبَة یا فَکُ رَقَبَة» لازم است بحثى اجمالى از آزادى و رهائى از اسارتها و قیودِ در زندگى داشته باشیم. رهائى از اسارتهاى دنیوى که مقدمه اى براى رهائى از اسارتهاى اخروى و در آتش گرفتار شدن است و به عبارت دیگر رهائى از آتش دوزخ نمایانگر رهیدن از چنگال گناه و هوى و هوس و شیطان و خرافات و آداب و رسوم غلط و ظلم و بیداد و استکبار است.
در جاهاى بسیاری از قرآن تعابیر گوناگونى در رابطه با نفى اسارت و اثبات
ص: 23
آزادى وجود دارد(1) که همگى نشان دهنده اهتمام قرآن بر رهائى و آزادى انسانها است، درباره پیامبر(صلى الله علیه وآله) مى فرماید: (وَیَضَعُ عَنْهُمْ إِصْرَهُمْ وَالاَْغْلالَ الَّتِى کَانَتْ عَلَیْهِمْ»: «پیامبر بارهاى گران و زنجیرهائى که بر (دوش و گردن) آنها است برمى دارد».(2)
«اِصْر» در اصل به معنى حبس است و اگر به بار سنگین اطلاق شده براى این است که بار سنگین، انسان را حبس و مانع از فعّالیت او مى شود و اگر به عهد و پیمان و یا مجازات و کیفر (اصر) گفته مى شود به خاطر محدودیتى است که براى انسان ایجاد مى کند.(3)
پیامبران و جانشینان آنها آمدند، تا عوامل حبس و سلب آزادى را از بشر بردارند و با باز کردن غل و زنجیر اسارتها، نسیم آزادى را بر روانهاى فسرده و فرسوده بدمند، و نغمه حرّیت را ساز کنند، زنجیر جهل و نادانى، بت پرستى، تبعیضات و زندگى طبقاتى و غیره را از دست و پا و دوش و گردن این انسان بردارند.
«اَغْلال» جمع «غُلّ» و بنابر آنچه از موارد استعمال آن استنباط مى شود زنجیرها و قیدهائى بوده که گاهى بر دست و پا و گردن مى گذاشته اند، در قرآن در موارد مختلف استعمال شده است: غُلّت اَیْدیهم _ اِذا الاَغلال فى اَعْناقهم _ و لا تَجْعَل یَدَکَ مَغْلُولَةً اِلى عُنُقِک.
در سروه بلد که مواهب ظاهرى و باطنى خداوند را بیان مى کند مى فرماید: «أَلَمْ نَجْعَلْ لَّهُ عَیْنَیْنِ * وَلِسَاناً وَشَفَتَیْنِ* وَهَدَیْنَاهُ النَّجْدَیْنِ * فَلاَ اقْتَحَمَ الْعَقَبَةَ * وَمَا أَدْرَاکَ مَا الْعَقَبَةُ * فَکُّ رَقَبَة * أَوْ إِطْعَامٌ فِى یَوْم ذِى مَسْغَبَة * یَتِیماً ذَا مَقْرَبَة * أَوْ مِسْکِیناً ذَا مَتْرَبَة»: «آیا براى او (انسان) دو چشم و یک زبان و دو لب قرار ندادیم و او را به خیر و شرّ هدایت نکردیم، ولى او (انسان ناسپاس) از آن گردنه مهم بالا نرفت، و
ص: 24
تو نمى دانى آن گردنه چیست؟ آزاد کردن برده است، یا اطعام کردن در روز گرسنگى، یتیمى از خویشاوندان یا مستمندى به خاک افتاده را».(1)
خداوند سه عضو مهم براى شناخت و معرفت را نام برده، و سپس به نعمت باطنى و وجدان و فطرات اشاره کرده که به سبب آن از درون جان، خوبیها و بدیها را درک مى کنیم، و وجدان انسان گواه است که: «هدیناه النجدین».
از این گردنه انسان با این وسائل نگذشت، چه میدانى منظور از گردنه «صعف العبور» چیست فکّ رقبه و آزاد ساختن گردنها از طوقهاست این هدف انبیاء (علیهم السلام) و اولیاء الهى بوده است، رهائى از این اسارتها و گردنه ها در دنیا، رهائى از گردنه آخرت را به دنبال دارد.
در حدیثى از پیامبر گرامى (صلى الله علیه وآله) آمده: «اِنَّ اَمامَکم عَقَبَة کَؤداً لا یَجوزها المُثَقَّلُون و اَنَا اُریدُ اَنْ اُخَفَّفَ عنکم تلک العَقَبَة»: «پیش روى شما گردنه صعب العبورى است که افراد سنگین بار از آن نمى گذرند، و من مى خواهم بار شما را براى عبور از این گردنه سبک کنم».(2)
آیا این فکّ رقبه در آیه فقط اشاره به بردگى است؟ ظاهر آیه چنانکه مفسّرین گفته اند، چنین است و جا دارد بگویم، چقدر بر ضد اسلام فریاد زدند که بردگى و برده دارى را تجویز کرده، و پیامبر (صلى الله علیه وآله) بردگى را نفى نکرده است، چقدر بى اطلاعى است اگر کسى کلمات پیامبر (صلى الله علیه وآله) را در ترغیب به آزادى برده ها ننگرد، و چقدر بى شرمى است که بنگرد و ساکت باشد، و یا انکار کند، کلمات پیامبر (صلى الله علیه وآله) و ائمه (علیهم السلام) مملوّ از امر به آزاد کردن برده است، حتى اسلام براى کفارات، آزادى برده را به عنوان کفاره ذکر کرده است و کسى که در تاریخ تتبع کند، بر او پوشیده نمى ماند که پیامبر(صلى الله علیه وآله) از هر فرصتى براى برده زدائى و آزادى انسانها استفاده مى کرد که او براى این مبعوث شده بود.
ص: 25
در مورد این که چرا پیامبر (صلى الله علیه وآله) در ابتداء برده دارى را ممنوع نکرد، وجوهى ذکر کرده اند، از جمله این که اقتصاد عربستان در آن زمان روى برده مى گشت، و این امر به غیر از مختل کردن وضع مردم چیزى را به دنبال نداشت، مصلحت ایجاب مى کرد یک مرتبه چنین نکند، بلکه به تدریج برده دارى را نفى کند و وجه دیگر این که اگر کسى شرایط عربستان را در آن زمان ملاحظه کند، هیچ راهى بهتر از عمل پیامبر (صلى الله علیه وآله) براى نگهدارى بردگان نمى یافت، فقر حاکم بر مسلمانان و کمبود کار اجازه نمى داد که بردگان آزادانه عمل کنند، پیامبر (صلى الله علیه وآله) هر چند نفرى را در اختیار ثروتمندى قرار مى داد، تا به ازاى کار، بردگان اداره شوند، وجوه دیگرى نیز گفته شده که این مختصر گنجایش بحث گسترده را ندارد؛ امید است دوستداران این بحث به کتابهاى مبسوط و مستقلّى که در این زمینه نگاشته شده مراجعه کنند.
البته اسلام نظرش به آزادى جسمى تنها نیست، اهتمام آن براى رهیدن از بردگى نفوس بسیار بیشتر از رهیدن از بردگى اشخاص است، برده هواى نفس بودن بسیار خطرناکتر از برده انسانى بودن، و رهیدن از آن مشکلتر از رهیدن از این است.
مولى علی (علیه السلام) در نامه 31 نهج البلاغه به فرزند خود امام حسن(علیه السلام) که عصاره اخلاق را به تمامى معنا بیان مى کند چنین مى فرماید: «و لا تَکُنْ عَبدَ غَیرِک و قَد جَعَلَکَ اللّهُ حُرّاً: «و بنده غیر از خودت مباش در حالى که خداوند تو را آزاد قرار داده است». اطلاق کلام مولى بندگى بت نفس را هم شامل مى شود که بت نفس بسیار خطرناکتر از بت چوبى و سنگى است.
هرچه مى کنیم خود به سر خود مى کنیم وگرنه خداوند ما را آزاد آفریده و مى خواهد آزاد باشیم و آزاد رویم، گذشتن از این گردنه و عقبه ها راحت نیست، قرآن تعبیر به «اقتحام» فرموده«(فَلا اقْتَحَمَ العَقَبَة» «اقتحام» در اصل به معنى ورود در کار سخت و خوفناک است (مفردات راغب) یا داخل شدن وگذشتن از چیزی با شدّت و مشقت است، (تفسیر کشّاف) و این تعبیر خود گویاى سختى کار است و چه باید
ص: 26
کرد که بهشت پیچیده به مشکلات است، و آتش دوزخ پیچیده به شهوات که این سخن مولى امیرالمؤمنین علی (علیه السلام) است که مى فرمود پیامبر (صلى الله علیه وآله) مکرراً چنین مى گفتند إنَّ الجنّة حُفَّتْ بِالْمَکارِهِ وَ إنَّ النارَ حُفَّت بِالشَّهوات».(1)
در فرازهاى قبلى اشاره شد که (ارادتهم الدنیا فلم یریدوها) «دنیاى هوس براى آنها مى آید و آنها با صبر پذیراى اویند» دنیا دام بر سر راه آنها گذارده و مى خواهد آنها را اسیر کند ولى (فَفَدَوا اَنْفُسَهم) براى آزادى خود فدیه می دهند تا از بند اسارت نفس رهائی یابند آنها لحظ ای حریّت خود را، در زندان هوس نمى بینند نفس آنها در برابر هیچ ظالمى و بزرگترین ظالمها یعنى شیطان و نفس امّاره سرخم نمى کند گرچه جسم آنها به بردگى و زندان و اسارت کشیده شود، چنانکه دیدیم با یوسف صدیق (علیه السلام) ، آن پیامبر خدا چه کردند ولى تن به اسارت هوى و هوس نداد، و در چنگال گناه گرفتار نشد، بردگى و زندان و اسارت را پذیرفت، ولى اسیر نشد و زبان حال و مقال وى چنین بود: «ربِّ السَّجنُ اَحَبُّ الىَّ ممّا یدَعونَنى الیه»(2): «خداى من زندان براى من بهتر است از آنچه مرا به آن دعوت مى کنند» (زیرا که زندان بودن جسم راحت تر از زندانى بودن روح و حرّیت، در چنگال هوى و هوس زنى مثل زلیخا است).
براى توجه دادن به اهمیّت آزادى در مکتب آزادیبخش اسلام، دو حدیث از پیامبر گرامى (صلى الله علیه وآله) و پرچمدارى آزادى ذکر مى کنم:
1_ «اِنَّ اللّه غافِرُ کلّ ذنب اِلاّ مَنْ اَحْدَثَ دینا او اغْتَصَبَ اجیراً او باع حُرّاً؛ «خداوند هر گناهى را مى آمرزد، مگر کسى را که دین جدیدى از طرف خود بیاورد، یا اجرت اجیرى را غصب کند یا فرد آزادى را بفروشد».(3)
2_ «اِنَّ اللّهَ غافِرُ کلّ ذنب اِلاّ مَنْ جَحَدَ مَهراً او اغتَصَبَ اَجیراً اَجَرَه اَو باعَ
ص: 27
حُرّاً؛ «خداوند هر گناهى را مى آمرزد، مگر کسى که انکار مهریه کند، یا غصب اجرت اجیر و کارگرى کند یا فرد آزادى را بفروشد».(1)
از ضمیمه کردن این دو روایت روشن مى شود که اولا: خداوند هر گناهى را مى آمرزد، مگر اینکه حقّى از کارگر یا حق همسر یا حق آزادى از کسى گرفته شود، و ثانیاً جُرم غصب این حقوق به منزله جرم کسى که دینى را از طرف خود بوجود آورده، و تشریع و بدعتی گذارد، و در برابر دین خدوند ابراز دینى کند. یعنى در نزد خداوند سلب حقوق و آزادى انسانها امرى نابخشودنى است.
در روایت دیگرى از رسول گرامى (صلى الله علیه وآله) آمده که خداوند فرمود سه نفرند که روز قیامت دشمن آنها هستم، یکى از آنها کسى است که انسان آزادى را بفروشد و از بهاى آن استفاده کند.(2)
این گونه روایات بهترین دلیل بر اهمیت مسئله آزادى و نفرت اسلام از سلب آزادى است، آرى پیامبر (صلى الله علیه وآله) به مردم حرّیت داد و آنها را از گرداب فساد به ساحل فلاح رسانید، و کجایند آن کوردلانى که آن اتهامات را به پیامبر اسلام (صلى الله علیه وآله) زدند، خواستند و مُهر برده دارى و ظلمت اسارت را بر صحیفه نورانى وى زنند!
فلسفه و ریشه علاقه انسان به آزادى الهام گرفته از وجدانیات او است، گرچه برهانى و استدلالى نیز هست، انسان، علاقمند به آزادى است چنانکه علاقمند به زیبائى است، او دوستدار گلى زیبا می باشد، و هرگز به دنبال استدلالى براى این دوستى نیست، یک مسئله فطرى و وجدانى است، این گرایش به آزادى نه تنها در انسان که در تمامى موجودات زنده نهفته است، حتى گیاه هم تمایل دارد آزادانه به هر سو
ص: 28
رشد کند و محصور کردن آن در محیطى منافقات با طبیعت آن دارد، و چه بسیار دیده شده محصور کردن آن موجب پژمردگى و خشکى آن مى شود. شما اگر پرنده اى را در قفسى از طلا حبس کنید، و به او برسید و پرستارى کنید، باز مى بینید روز به روز پژمرده تر و ضعیف تر مى شود، و چه بسا خوانندگى خود را فراموش مى کند، معروف است اگر پرنده اى آزاد باشد و حبس شود، خواندن را فراموش مى کند، اینها که مى بینید مى خوانند پرندگانى هستند که از ابتداء در قفس به دنیا آمده اند، شما در باغوحش مى بینید همه چیز فراهم است، و مصونیت براى حیوانات وجود دارد، ولى آنها رنجوراند، و عمرشان کوتاه، در حالى که اگر در میان جنگل و در دسترس حیوانات درنده باشند و طعمه آنها قرار گیرند ولى باز چون آزاداند شادابتر و قویتر و چه بسا عمرشان طولانى تر است.
در داستانها مطالبى گفته اند که مؤید و شاهد این مطلب است، داستان آن بازرگانى که به هند رفت و طوطى را گرفته در قفس کرد معروف است، با این که بسیار به او توجه داشت ولى طوطى از اسارت رنج مى برد و در نهایت با یاد گرفتن درسى که دوستان او توسط آن بازرگان به او تعلیم کردند، خود را به مردن زده و رها شد.
چرا حیوان با تمام خطرات جنگل پذیراى آزادى در جنگل است، و حاضر به حبس نیست، چرا انسان و حتّى گیاهى از سلب آزادى رنجور شده و مى میرد؟
نکته مهم این است که شکوفائى استعدادهاى هر موجودى در مسیر تکامل، هرگز با حبس شدن او حاصل نمى شود پیمودن این مسیر بدون آزادى ممکن نیست.
آزادى هدر دادن نیروها و سرمایه ها نیست، بلکه وسیله شکوفائى و بارور شدن استعدادها است.
از این جا آزادى منطقى و معقول از غیر منطقى و نامعقول جدا مى شود، تفاوت آزادى اسلامى با آزادى غربى روشن مى گردد؛ آزادى در منطق عقل و اسلام عبارت از آزاد بودن براى پیمودن مسیر تکامل و به فعلیت رسیدن استعدادها و
ص: 29
شکوفائى خلاقیت ها است، اما آزادى شهوات و اسیر شدن انسان در چنگال هواها و پستیها که مایه هدر رفتن آب حیات و عمر و نیروهاى انسان در باتلاق رذالتها و بیچارگى ها است، نه جنبه منطقى، نه عقلى و نه اسلامى دارد.
آزادى در دنیاى امروز چنان توسعه پیدا کرده که شامل برهنگى زنان، ایجاد بدترین مراکز فساد و روابط نامشروع، تجاوزها، تعدیها و اهانتها شده است، و کار را به جائى رسانده اند و محدوده آزادى را به حدّى گسترش داده اند که به قلم نویسنده هم حق داده اند که در راستاى وقاحتها و زشتیها هر چه مى خواهد بنویسد، به مقدسات میلیونها مردم توهین کند و مبارزه بر ضد آن را مبارزه با آزادى تفکّر و اندیشه و قلم مى پندارند، مبارزه با سلمان رشدى را مبارزه با آزادى مى دانند، در حالى که او نه تنها به مسلمانان بلکه به تمام جهانیان اهانت کرده، زیرا او به حضرت ابراهیم(علیه السلام) که پدر همه ادیان آسمانى است توهین کرده، ابراهیمى که مورد احترام تمامى پیروان ادیان آسمانى است.
آنها نه تنها محکوم نکردند بلکه خود فیلمى به نام (آخرین وسوسه هاى مسیح) ساختند که خدا مى داند چه نسبتهاى نارواى ناموسى و غیرناموسى به این پیامبر الهى دادند، این چه آزادى است؟! آیا اگر چیزى به قیمت نابودى انسانیت و همه ارزش هاى وى تمام شود باز هم در محدوده آزادى است، آیا در محدوده اعلامیه حقوق بشر است که سازمان حقوق بشر حمایت از چنین آزادیهائى مى کند؟ جواب این سؤال را به هر آزاده اى وامى گذاریم که وجدان بهترین قاضى است.
این گونه آزادى، آزادى نیست، این نابودى ارزشها است، این پایمال کردن نیروهائى است که مى تواند در پشت سدّ اراده جمع شده و آینده ساز فرد و جامعه باشد، اگر انسان مسؤولیت دارد و اگر وسائل ترقى براى او فراهم شده، و اگر فلسفه آزادى تکامل است، باید آزادى او محدود در چهارچوبه اى منطقى باشد، و به بیان دیگر دو نوع آزادى داریم: حیوانى و انسانى.
ص: 30
آزادى حیوانات جنگل و درندگان غیر از آزادى انسان است، و اى کاش آزادى بعضى از این انسان نماها به اندازه حیوان بود، کدام حیوان درنده و وحشى تا وقتى گرسنه نشده به حقوق دیگران تجاوز کرده، و حقوق دیگران را پایمال کرده است! حیوان تا گرسنه نباشد دیگرى را طعمه خود قرار نمى دهد، تا به او ظلمى نشود حمله نکرده و از خود دفاع نمى کند؛ اما متأسفانه بسیار مى بینیم افراد و حکومتهائى را که چگونه فقط براى ارضاء شهوات نفسانى و حبّ جاه و مقام و قدرت طلبى و زورگوئى به حق دیگران تجاوز کرده، و چه بسا در کشورى کودتا مى کنند، چنانکه دیدیم آمریکا وقیحانه در میان دیدگان مردم جهان پاناما را اشغال نظامى کرده و حکومتى را سرنگون مى کند، آیا حقیقت آزادى و حرّیت همین است، آیا حرمت حریم آزادى این است؟! نه هرگز! این آزادى غربى مشتمل بر انواع اسارتها است، شهوت را آزاد گذارده، و ثمره و محصولش فرزندان نامشروع، بیماریهاى آمیزشى خطرناک مثل سوزاک، سفلیس و بدتر از همه که بیمارى دنیاى صنعتى _ شهوى، امروز باید نامید بیمارى ایذر است، بیمارى ناشى از روابط نامشروع، و کار به جائى رسید که ارمغان این آزادى قرن بیستم را دیدیم، و آن مشروعیت بخشیدن به اعمال زشت و پلید همجنسن بازان بود، مدعیان آزادى بى شرمانه در مجلس قانون گذارى خود حق تشکیل خانواده به دو مرد را دادند، و اعلان کردند، چون این عمل رواج یافته و نمى توان این همه را از مزایاى خانواده محروم کرد، پس حق و مزایائى را که به یک زن و شوهر داده ایم، باید شامل این افراد (پست) هم بشود، و چه بى شرمانه آن روحانى نماى مسیحى (چنانکه در تلویزیون هم به نمایش گذاردند) خطبه عقد بین دو همجنسن باز را اجراء کرده!! آیا این دستورات و تعالیم حضرت مسیح(علیه السلام)است آیا او مجوّز عملى است که به سبب آن قوم لوط هلاک شدند، آیا او برخلاف فطرت و طبیعت اصیل انسانى حکم کرده است؟!
آرى باید غرب بپذیرد که دستاورد آزادیش پرونده هاى قطور در محاکم
ص: 31
قضائى باشد، چگونه انسانى که نمى داند پدر او کیست شخصیت و اصالت پیدا کند، چگونه این حقارت را جبران کند، باید حقارت خود را با قلدرى، هفت تیرکشى، چاقوزنى و آدمکشى و گانگسترى بدست آورد، و باید به دادگاه کشیده شود، باید ذلت نفس را با خودکشى ها و محرومیتها جبران کند و...
چگونه این موجودى که نام خود را انسان مى گذارد، حق به خود مى دهد چنین کند، در حالى که در منزل خود چنین حقّى را به گیاه نمى دهد، یک درخت را باغبان در مقابل نور، هوا، آب و مواد غذائى قرار مى دهد، و حتى زمین را شخم زده و نرم مى کند تا ریشه آن آزادانه حرکت کند، و گیاه آزادانه رشد کند، اگر باغبان دید که درخت کج شده، یا از لب دیوار به خانه همسایه مى خزد یا با درختان دیگر درگیرى پیدا کرده سریعاً او را مهار مى کند، با چوبى آن را مستقیم مى کند و شاخ و برگ زیادى آن را مى زند، زبان حال درخت این است که من آزادم هر جا بروم و کج شوم، ولى باغبان منطقى، این آزادى را حق درخت نمى داند با چوبى او را راست مى کند و گوید آزادى تو در مسیر تکامل تو است، نه در مسیر کج شدن و انحراف، هر وقت بخواهى سرمایه هاى خود را در مسیر کج مصرف کنى جلوى تو را مى گیرم، و اگر راست نشدى تو را با ارّه متوقف مى کنم، گویا این مسئله به این واضحى براى دنیاى امروز حل نشده، به آنها گفته مى شود چرا شهوتها را رها کرده اید، گویند آزادى است، چرا ظلم و ستم مى کنید گویند آزادى است و هزاران چرا، چرا را با کلمه زیبا و پرمفهموم آزادى جواب مى دهند، کلمه اى که اگر زبان داشت فریاد مى زد مرا هم به اسارت کشیدید، و از ظلم در حق من هم فروگذار نکردید، این چه آزادى است که به قیمت فرو رفتن ملتى در منجلاب فساد است، مى گویند مسئله حجاب و آمیزش زن و مرد حلّ شد، با کدام الگو و معیار حل شد و با چه قیمتى؟!
فریاد اسلام، فریاد آزادى است، همانگونه که نقل شده سرور آزادگان حضرت سید الشهداء (علیه السلام) در زمین کربلا خطاب به لشکر عمرسعد فرمود: «اِنْ لَم یَکُنْ
ص: 32
لَکُم دینٌ فَکُونُوا اَحْراراً فى دُنْیاکم»: «اگر دین هم ندارید و اعتقادى به مبدأ و معادى ندارید شما انسانید لااقل در دنیاى خود آزاده باشید!»
فکر نکنید فساد و تباهى و اسارتهاى نفسانى امروز پیدا شده که اولیاء خدا و ائمه (علیهم السلام) ما هم از این گونه امور در زمان خود مى نالیدند؛ مولى على(علیه السلام) در خطبه 129 نهج البلاغه چنین مى فرماید: «هر جا به مردم مى خواهى نظر کن، آیا غیر از این مى بینى که فقیرى از فقر رنج مى برد، و شکیبائى ندارد، و از آنچه خدا به او داده راضى نیست، یا ثروتمندى که شکر نعمت به جا نیاورده، کفران نعمت مى کند، یا بخیلى که بخل به مال خدا مىورزد یا متمرد و سرکشى که گویا گوش او براى شنیدن مواعظ الهى سنگین شده است» سپس مى فرماید: «اَیْنَ خِیارُکم و صُلَحاؤُکم و أینَ اَحْرارُکم و سُمَحاؤکم! و اَیْنَ المُتَوَرّعون فى مَکاسِبهم و المُتَنَزّهوُنَ فى مَذاهِبِهم؟ اَلیسَ قَد ظَعَنُوا جمیعاً عن هذِه الدُّنیا الدّنیّة و العاجلَةِ المنغّصَة؟ و هل خُلِقْتُم الاّ فى حثالة لا تَلْتَقى بذَمهّم الشّفتان اِسْتِصْغاراً لِقَدرهم و ذِهاباً عَن ذِکْرِهم؟ فانّا للّه و انّا الیه راجعون»: «کجایند نیکان و صالحان و آزادمردان و بخشندگان شما و کجایند مراعات کنندگان در کسب کارها و پاکان در کردارشان؟ آیا همگى کوچ نکردند، از این دنیاى پست و سراى درد و رنجى که عیش ها را مى شکند و آیا شما افراد پست و کم مقدار جانشین آن بزرگواران نشدید، شما آنهائى هستید که لبها (و دهانها) نمى خواهند حتى شما را مذمّت کنند، یعنى آن قدر شما را خوار مى دانند که نمى خواهند ذکرى از شما شود حتى اگر مذمتى باشد (و براى این مصیبت باید گفت) اِنّا لِلّه و اِنّا اِلَیْهِ راجِعون».(1)
از این کلمات مولى (علیه السلام) به خوبى روشن مى شود که: مسئله آزادى و حریّت که ریشه بسیارى از صفات اخلاقى است و این که آزادگان در قید و بند این دنیا نمى توانند بمانند و از این رو به سرعت در صدد کوچ کردن به دار آزادگى هستند، از
ص: 33
ویژگى فرد آزاده عدم توجه به این دنیا است. مولى علی (علیه السلام) در جاى دیگر از نهج البلاغه مى فرماید: «اَلا حُرٌّ یَدَعُ هذه اللُماظةَ لاِهلها؟ انّه لَیسَ لاَنْفُسِکم ثَمَنٌ الاّ الجنّة فلا تَبیعُوها الاّ بها»: «آیا آزاده اى نیست که این دنیائى را که مانند ته مانده طعامى در دهان است دور انداخته، براى اهلش واگذارد؟ همانا براى روانهاى شما بهائى جز بهشت نیست، پس آنها را به غیر بهشت نفروشید».(1) آرى رهائى از دنیا و جلوات آن انسان حرّ مى طلبد.
و نیز از کلام مولى علی (علیه السلام) واضح شد افرادى که نمى توانند در مسیر اخلاق انسانى سیر کنند، جانشینان ناخلفى براى احراراند که حتى لبها از ذکر و یاد آنها مضایقه دارند، کنایه از این که اینها برخلاف مسیر فطرت خود شنا مى کنند، اینها برخلاف تکوین و آفرینش حرکت مى کنند، اینها کسانى هستند که شکوفه آزادى را به دست پژمردگى سپردند، اینها کسانى هستند که در آسمان حرّیت ستاره اى ندارند، اینها کسانى هستند که سوسوى فطرت را به خاموشى سپردند.
خالق آزادى تکوینى به ما داد و در راستاى آن با تشریع خود آن آزادى را تداوم بخشید و از ما خواست تا تشریعاً آزادى در مسیر زندگى را تطبیق با آزادى تکوین و ابتداى خلقت کنیم، او آزادى را در جهت عبودیت و تکامل داد، (یَا عِبَادِىَ الَّذِینَ آمَنُوا إِنَّ أَرْضِى وَاسِعَةٌ فَإِیَّاىَ فَاعْبُدُونِ)(2) «اى بندگان مؤمن من، زمین من گسترده است هر جا مى خواهید بروید ولى در مسیر عبادت من، سرزمین من براى بر باد دادن نوامیس مردم و کشت و کشتار و فساد آزاد نیست! و چه زیبا است، عبودیتى که عین حریت است! چه تماشائى است «عبد» بودن براى آن مولى! چه عزّتى است بنده خدا بودن و چه فخرى است که او ارباب این بنده باشد«(الهى کِفى بى عزّا اَنْ أکونَ لک عبداً و کَفى بى فَخْراً اَنْ تکونَ لى ربّا» «این عزت و تاج سر براى
ص: 34
من بس که تو خداى منى و این افتخار براى من کافى است که من سر بر فرمان و عبد تو هستم».
براى اسارت مى توان شاخه هاى بسیارى در حدّ هر صفت رذیله و روش نادرست به حساب آورد، از جمله اقسام اسارت مى تواند از اسارت در چنگال هوى و هوس و گناه و معصیت، تشریفات، آداب و رسوم غلط، قیود دست و پاگیر امور ازدواج دخترها و پسرها، اوهام و خرافات و صفات رذیله اخلاقى مثل طمع، بخل، حسد و غیره نام برد؛ و در مقابل آزادى از هر یک از اینها، شاخه اى از آزادى است، اینها امورى است که هر انسان در طول زندگى به خوبى با روح خود لمس مى کند.
انسانهائى که به دنبال امیال نفسانى بوده، و نفس بر گردن آنها ریسمانى افکنده، و به هر سو مى کشد، یا فردى که در گرداب گناهان غوطهور است، چگونه ادعا مى کند، آزاد است، و طعم آزادى را چشیده است؟! آزاد آن است که اگر طوفان هوا و هوس و شهوات به او روى آورد او طوفان شکن باشد، نه طوفان شکننده او، باید چون یوسف (علیه السلام) تن به هوسهاى زلیخاها نداد، چنانکه یوسف (علیه السلام) تن به او و به مقاماتى که ممکن بود، بواسطه مراوده با او به دست آورد، نداد، او به بردگى رفت و به زندان افتاد ولى آزادى خود را به زندان نینداخت، زبان حال و قال او این بود که«(ربَ السجن احب الىّ مما یدعوننى الیه»: «پروردگار من زندان محبوبتر است براى من از آنچه مرا به سوى آن مى خوانند»، زندانى تن بهتر از زندانى روح و حریّت است که آنها مى طلبند.
در روایتى از امام صادق(علیه السلام) آمده: «یُوسُفُ الصِّدیقُ الاَمین لم یَضْرُرْ حُریَّتَه أَنْ اُستُعِبدَ وَ قُهرَ وَ اُسِر...»: «یوسف راستگو و امین، حرّیتش با بردگى و اسارت خدشه
ص: 35
دار نشد...»(1)
خداوند این گونه افراد را به عنوان الگو براى ما معرفى کرد، تا حجّت بر ما تمام شود، و بدانیم مى توان چنین بود، نگوئید پیامبر بود زیرا تا چنین نشد پیامبر نشد، و نظیر یوسف صدیق (از این جهت) در افراد عادى هم براى اتمام حجت بوده و هستند و خواهند بود.
در خطبه اى از پیامبر گرامى اسلام (صلى الله علیه وآله) (که درباره ماه رمضان ایراد فرمودند) چنین مى خوانیم: «... ایها الناس انّ انفُسَکم مِرهوُنَةٌ باَعمالِکم فَفُکّوها بِاسْتِغْفارِکم...»: «اى مردم روان ها و نفسهاى شما در گرو اعمال شما است، پس با استغفار و توبه رهایشان کنید...».(2)
آرى نفس ما و حریّت آن در گرو اعمال ما است، اعمال زشت و گناهان ما غل و زنجیرهاى دست و پاى نفس ما هستند که با استغفار باز مى شوند و نفس آزاد مى گردد.
انسانهائى که دچار تشریفات و تجملات غلط و چشم و هم چشمیها شده اند، و اگر خانه آنها کذائى و مبلمان آن بهمانى نباشد، کسر شأن احساس مى کنند در حقیقت مرده اند و خود نمى دانند، آداب و رسوم غلط که مى گوید شأن من نیست به دیدن فلانى روم، زیرا بزرگترم یا با این سن و سال نمى شود به نزد کم سنى رفت و علم آموخت، یا حتماً باید هدیه من که براى فلانى مى برم، بالاتر از هدیه او باشد، که منزل مبارکى من می آوردهو غیره، زنجیر بردگى است که با دست خود به گردن خود افکنده ایم و شرایط سخت ازدواج که خود پیش پاى خود گذارده ایم، و جامعه را از نعمت ازدواج محروم کرده و دخترها و پسرها را به مراکز فساد کشانده ایم، چیزى جز بند نیست که به دست و پاى خود بسته ایم، مهریه هاى سنگین و توقعات
ص: 36
زیاد و این که داماد حتماً دکتر و یا مهندس و داراى منزل و ماشین باشد یا عروس بسیار زیبا و از خانواده ثروتمند باشد، همین ها موجب شده به بدبختى بیفتیم و دختران و پسران ما به راه فساد روند و آبروى خانواده ها بر باد رود و تا این قیود دست و پاگیر در برابر ما باشد و توجه به صداقت و شرافت و دیانت و عفّت عروس یا داماد نشود و محور انتخاب جمال و ثروت باشد باید در این گرداب دست و پا زنیم و از این اوضاع بنالیم؛ تا وقتى اوهام و خرافات و رمل و اسطرلاب و فال و فالگیر و کف بین سرنوشت ما را تعیین کند، باید جامعه اى عقب مانده باشیم، تا وقتى ضوابط و عقل بر ما حاکم نیست باید اسیر باشیم، تا زمانى که صفات رذیله مثل طمع و بخل و حسد و غیره حاکم بر ما باشد، عبد اینها هستیم، و چه خوش فرمود مولى الاحرار على(علیه السلام) «لا یَسْتَرِقَنّک الطمع و قد جَعَلک اللّه حُرّاً»: «مواظب باش طمع تو را برده خود نکند که خداوند تو را آزاد قرار داده است».(1)
مرحوم الهى قمشه اى در ذیل سه فراز گذشته از خطبه فَهُم حانُونَ عَلى اَوساطهم مَفْتَرشُونَ لِجِباهِهم وَ اَکُفِّهم وَ رُکَبِهم وَ اَطْرافِ اَقْدامِهِم یَطْلُبُونَ اِلى اللّهِ تَعالى فى فکاک رِقابِهم چنین مى سراید:
کمان سازند آنان سرو قامت *** ز شوق طاعت و خوف قیامت
جبین ماه را بر خاک سایند *** به سجده ذات سبحان را ستایند
که ایزدشان به لطف خود کند شاد *** شوند از آتش قهر وى آزاد
* * *
ص: 37
ص: 38
«وَ اَمَّا النَّهارُ فَحُلَماءُ(1) عُلَماء، اَبرارٌ اَتْقِیا»
ترجمه: و امّا (پرهیزگاران) در روز دانشمندانى بردبار و نیکوکارانى با تقوا هستند.
* * *
شرح: در این فراز حضرت به برنامه روزانه آنها اشاره مى فرمایند که بردبار و دانشمند و نیکوکار و خداترس هستند، نه این که فقط در روز این صفات را دارند،
ص: 39
اولین صفت حلم و بردبارى شمرده شده، و حاکى از اهمیت این صفت است، ابتدا به تعریف و سپس به نقش سازنده این صفت در زندگى پرهیزگاران اشاره مى کنیم.
براى «حلم» اهل لغت و اخلاق دو تفسیر ذکر کرده اند:
1_ «الحِلمُ ضَبْطُ النّفس عَنْ هَیَجانِ الغَضَب» «حلم کنترل کننده نفس از هیجان قوه غضب است».
2_ «الحِلمُ هو التَثَّبُّت فى الاُمور»: «حلم ثابت بودن در امور است».
این تفسیر دوم نسبت به همه چیز است نه فقط غضب، یعنى اعتدال در امور که از اعتدال قواى نفس سرچشمه مى گیرد، ایستادن و حوصله کردن براى رسیدن به حقائق و عدم شتابزردگى و از جمله استقامت در مقام غضب است (نه سست شوى و نه از کوره در بروى) حلم را فضیلت و صفت حمیده اى مى دانند، که حد وسط (مهانة) و (افراط در غضب) مى باشد، و این صفت از جنود عقل است، چنانکه مقابل این صفت (سفة) است که از جنود جهل است. در حدیثى از امام صادق(علیه السلام) در کافى آمده است: حلم نشانه عقل و عدم آن نشانه سفاهت و بیخردى است.(1)
گفته اند در حال عصبانیت نه تصمیم، نه تنبیه، نه اقدام، که بعداً پشیمانى دارد زیرا این سه در حال عصبانیت بى حساب است، و بدانید بعد کفاره آن را پس مى دهید. من بارها تجربه کرده ام که در حال عصبانیت عقل درست کار نمى کند، و بلکه روز جلوه گاه این صفات است. معمولا آثار و حالات انسان در اجتماع براى مردم ظاهر مى شود؛ بازتاب آن اعمال شبانه، این صفات روزانه است، تا در اقیانوس جامعه شناور و شناگر نشوند، حالات روانى آنها شناخته نمى شود.
ص: 40
تحت تأثیر غضب قرار مى گیرد و تصمیم گیرى براى آن مشکل است، باید صبر کرد تا از حوزه عصبانیت خارج شد و سپس تصمیم گرفت.
در حدیثى از على(علیه السلام) آمده است که قنبر غلام حضرت روزى از طرف نادانى مورد اهانت واقع شد، قنبر ناراحت شد، آمد جواب دهد، مولى علی(علیه السلام) فرمودند: «مَهلا یا قَنْبَر دَع شاتِمک مِهاناً ترضَ الرحمن و تسخَط الشیطان و تعاقب عدوَک فَوَ الذّى فَلَقَ الحبَّةَ وَ بَرءَ النَّسَمَة ما اَرْضَى المؤمِنُ رَبَّه بمِثْل الحلم و لا اَسْخَط الشیطان بمثل الصمت و لا عوقب الاحمق بمثل السکوت»: «آهسته قنبر، دشنام دهنده خود را از روى بى اعتنائى رها کن تا پروردگار را خشنود و شیطان را غضبناک کنى، و دشمنت را عقوبت (زیرا عقوبتى براى او بهتر از بى اعتنائى نیست) قسم به خدائى که دانه را شکافت، و انسانها را خلق کرد، مؤمن راضى نمى کند، پروردگارش را به مثل حلم و ناراحت نمى کند شیطان را به مثل سکوت، و احمق و نادان هم عقوبت نمى بینند به مثل سکوت».(1)
قسم حضرت به ایجاد کننده دو لحظه حساس که اوج قدرت و نمایش الهى است، حاکى از اهمیت مسئله است، باز شدن دانه و شکسته شدن دژ محکم پوسته توسط جوانه لطیف، و خلقت اعجاب آور انسان، بسیار پرمفهوم و پرمعنا است، یعنى آن خدائى که چنین قدرتى دارد، از هیچ چیز مثل حلم خوشنودتر نمى شود؛ چنانکه دشمن او شیطان هم از هیچ چیزى به مثل سکوت در برابر نادان ملول و ناراحت نمى گردد.
معمولا انسان در تبلیغ و سخن و عمل مقابل نادانهاو بى خبرانى قرار مى گیرد که عکس العمل هاى ناشایسته دارند؛ اگر انسان بخواهد با آنها مقابله به مثل کند،
ص: 41
باید تمام برنامه هاى تربیتى و اصلاحى و هدایتى را زمین گذارد، ولى دانشمند باید صبور و پرحوصله باشد؛ غیر از این باشد تمام برنامه هاى تعلیم و تربیت تعطیل مى شود.
این که در خطبه و روایات مختلف اول حلم، بعد علم، مورد توجه قرار گرفته براى این است که کارآئى علم و تربیت بدون حلم امکان پذیر نیست؛ در روایتى از رسول گرامى(صلى الله علیه وآله) چنین آمده است: «و الذّى نفسى بِیَده ما جُمِعَ شىءٌ الی شئٍ اَفْضَل من حلم الى علم»: «قسم به خدائى که جان من در دست قدرت او است جمع و ضمیمه نشده چیزى به چیزى که افضل از جمع شدن حلم و علم باشد».(1)
امام صادق(علیه السلام) نیز فرمودند: «عَلیکَ بِالحلم فانّه رُکنُ العِلم»: «بر تو باد این که حلم را پیشه خود سازى که رکن علم است».(2)
از این گونه روایات نقش دقیق حلم روشن مى شود که درخت علم به ثمر نمى نشیند مگر این که با آب حلم سیراب شود، پس بى جهت نیست در کتاب علم، حلم قرار مى گیرد حتى در قرآن «و اللّهُ عَلِیمٌ حَلِیمٌ»(3)
در اینجا سؤالى مطرح است، آیا مقابل بدگوئیها و رفتار خصمانه باید سکوت کرد، یا مشت را با مشت جواب داد؟ از طرفى در دستورات اسلام مى خوانیم «فَمَنِ اعْتَدَى عَلَیْکُمْ فَاعْتَدُوا عَلَیْهِ بِمِثْلِ مَا اعْتَدَى عَلَیْکُمْ» اگر کسى شما را مورد تعدّى و تجاوز قرار داد شما هم به همان اندازه جواب گویید(4) و از طرفى هم حلم و بردبارى و حوصله مورد ترغیب است، این تضاد را چگونه برطرف کنیم؟!
پاسخ: مردمى که در مقابل صلاح و اصلاح و ترقى جامعه مى ایستند دو
ص: 42
دسته اند:
1_ مخالفانى که فهمیده با برنامه ریزى و تمام قدرت به مخالفت برمى خیزند.
2_ نادانان و ناآگاهانى که از روى جهالت به مقابله برمى خیزند.
اما دسته دوم اگر عکس العمل منفى نشان مى دهند و اگر به روى طبیب تیغ مى کشند، و در برابر هدایت کننده، چراغ هدایت مى شکنند، باید در برابر آنها نرمش نشان داد، مقابله به مثل سبب نابودى برنامه هاى تعلیم و تربیت است، مبلّغین باید بدانند که این راه، حلم و علم مى طلبد، اگر براى خدا تبلیغ مى کنید، در برابر نادانانى که جلو تبلیغ شما را مى گیرند، حلم به خرج دهید، مگر بزرگترین مبلّغ بشریت، پیامبر اکرم(صلى الله علیه وآله) نبود که انبوه دشمن در اُحُد دور او را گرفته، پیشانى و دندان او را شکسته، و خون صورت او را گرفته بود، و مى فرمود: «اللّهم اهْدِ قَومى فَاِنَّهُم لا یَعْلَمُون» او هرگز نفرین نکرد، بلکه مى گفت: «خدایا آنها را هدایت و فروغ خود را در دل آنها بیفکن».
تاریخ فتح مکّه بسیار دقائق و ریزه کارى دارد، بخوانید و ببینید با چه حلم و حوصله اى این شهر را گرفت، و چگونه با فرمان عفو عمومى قلبها را تسخیر و به زیر نفوذ الله کشید، دشمنان توقع داشتند، پیامبر(صلى الله علیه وآله) حمام خون راه اندازد، و حتى بعضى از پرچمداران سپاه اسلام در آن روز رو به سوى ابوسفیان کرده و شعار (الیومُ یَومُ المَلْحَمَة الیَومُ تسبى الحُرمة الیومُ اَذَلّ اللّهُ قُرَیشا) سردادند یعنى «امروز روز درگیرى شدید و انتقام است، روز از بین رفتن احترام نفوس و اموال دشمنان و روز ذلّت و خوارى قریش است» ولى همه دیدند، پیامبر(صلى الله علیه وآله) در وقت انتقام فرمود: (اذهبوا انتم الطلقاء) «بروید که شما آزادید»، همه را مشمول عفو قرار داد، حتى رو به ابوسفیان کرده و شعار انتقامجویانه را به شعار محبت آمیز بدل کرد (اَلیَومُ یَومَ المَرْحَمَة الیومُ اَعَزَّ اللّه قُرَیشا)(1) و حتى به آنها این جمله پرمعنا را فرمود و رحمت و
ص: 43
غفران الهى را نوید داد: من درباره شما همان گویم که یوسف(علیه السلام) درباره برادران خود گفت، برادرانى که به او ستم کردند، وى گفت: «لا تَثْریبَ عَلیکم الیَومَ یَغّفِرُ اللّه لکم و هو اَرحم الراحمین» (امروز ملامتى بر شما نیست خدا شما را ببخشد و او ارحم الراحمین است).(1) و همین برخورد موجب شد که دسته دسته و فوج فوج مشرکین مکه اسلام آورند (یَدخُلُونَ فِى دِینِ اللهِ اَفواجاً)(2)
او پیامبرى بود که شکمبه شتر و خاکروبه به سرش ریختند، و سنگ به قدمش زدند، و در برابر همه اذیتها فقط دعا مى کرد، او کسى بود که به دیدن و عیادت یهودى اى رفت که همه روزه خاکروبه به سرش مى ریخت، آرى باید شاگردان مکتب او هم مثل او باشند، مگر مولى على(علیه السلام)نبود که وقتى «عمرو بن عبدود» آب دهن به روى او انداخت، بلند شد، و مقدارى قدم زد تا با آب حلمش آتش غضبش را فرو نشاند، و سپس براى رضاى حق سر از بدنش جدا کند، او بود که وقتى بر بالاى منبر صدا زد «سَلُونى قَبْلَ اَنْ تَفْقِدُونى» و از پائین منبر سؤالات بى ربطى از او کردند، حلم پیشه کرد، و عقابى متوجه آنها نکرد، با آنکه خلیفه وقت بود، در حالى که اگر در جواب یکى از ما، چنین سؤالى مى شد، چقدر ناراحت مى شدیم، واقعاً بزرگترین درد عالمى چون على(علیه السلام) آن بود که در برابر چنین بى خردانى قرار گیرد.
شاگرد مکتب این مولى و فرمانده لشکر او مالک اشتر را ببین، که وقتى در کوچه به او توهین مى شود به مسجد رفته و براى آن اهانت کننده دعا مى کند،(3) آیا یک سرباز دعاى ما چنین است، چه رسد به سرلشکر و فرماندهان بالاى ما؟!
این گونه برخوردها از بزرگانى که سرمشق زندگى ما هستند، بسیار است، ولى باید به دنبال عبرت آموز گشت. قرآن کریم راه مبارزه با دشمنان نادان را چنین بیان
ص: 44
کرده است:
(وَلاَ تَسْتَوِى الْحَسَنَةُ وَلاَ السَّیِّئَةُ ادْفَعْ بِالَّتِى هِىَ أَحْسَنُ فَإِذَا الَّذِى بَیْنَکَ وَبَیْنَهُ عَدَاوَةٌ کَأَنَّهُ وَلِىٌّ حَمِیم _ وَمَا یُلَقَّاهَا إِلاَّ الَّذِینَ صَبَرُوا وَمَا یُلَقَّاهَا إِلاَّ ذُو حَظّ عَظِیم) «هرگز نیکى و بدى یکسان نیست، بدى را با نیکى دفع کن، تا دشمنان سرسخت همچون دوستان گرم و صمیمى شوند و به این مرحله جز کسانى که داراى صبر و استقامتند نمى رسند، و جز کسانى که بهره عظیمى از ایمان و تقوى دارند، به آن نائل نمى گردند».(1)
این گونه برخورد از ظریفترین و پربارترین روشهاى موفقیت آمیز در تبلیغ است و تحقیقات روانشناسان صحّت این امر را تأئید مى کند، زیرا هر کسى بدى کند، انتظار دارد، طرف مقابل هم طبق قانون مقابله به مثل، بدى کند، و معمولا انسانهاى پلید که خود جواب بد را با چند برابر بدى مى دهند، توقع دارند اگر به کسى بدى کردند همانگونه جواب دهد، ولى وقتى برخلاف توقع خود جواب خوب مى شنوند دگرگونى روحى و طوفانى درونى به آنها دست داده، و در اثر فشار وجدانشان بیدار مى شود و احساس حقارت کرده و تغییر رویّه مى دهند؛ این طوفان موجب راندن کینه ها و جایگزینى محبّتها مى شود.
به قول خیام:
من بد کنم و تو بد مکافات دهى *** پس فرق میان من و تو چیست بگوى
خداوند متعال این چنین برخورد و حلم و بردبارى را ناشى از مقام صبر مى داند که بصورت حلم بروز کرده و این گونه افراد را صاحبان بهره هاى عظیم شمرده است، بهره تقوى، ایمان، علم، حلم، استقامت و...
صاحب تفسیر «اطیب البیان» در ذیل آیات فوق چنین مى گوید: «صبر قوه تحمّل عشّاق است، و در هر مورد اسمى دارد، مثلا در مقابل اعداء دین در امر
ص: 45
جهاد شجاعت است، در باب ترک هواهاى نفسانى و لذائذ معاصى، تقوى است، در باب زخارف دنیوى زهد است، و در اجتناب از اموال شبهه ناک و حرام، ورع است، و در این مورد (یعنى در مقام اهانت دشمنان) حلم است، که هر چه ناملایم از دشمنان ببیند به زبان ما از میدان در نرود، و از جا کنده نشود، و غیظ و غضب او را نگیرد، و با کمال ملایمت با آنها رفتار کند، چنان که پیغمبر اکرم(صلى الله علیه وآله) با کفار قریش رفتار فرمود، که در قرآن مى فرماید: (فَبِمَا رَحْمَةٍ مِّن اللهِ لِنْتَ لَهُمْ وَلَوْ کُنْتَ فَظّاً غَلِیظَ الْقَلْبِ لاَنْفَضُّوا مِنْ حَوْلِکَ)(1)
از اهمیت خصلت حسنه حلم همین بس که در حدیثى در تفسیر على بن ابراهیم در مورد آیات سوره فصلّت آمده: «اَدَّبَ اللّهُ نَبیَّه فَقالَ وَ لا تَسْتَوى الحَسَنَةُ و لا السَّیِئَة...» خداوند پیامبرش را به این آداب مؤدّب ساخت یعنى روى برخورد صحیح را به او آموخت.
این افتخار نیست که بگوئى فلانى یک فحش داد، من 10 تا روى آن گذاشته و به او پس دادم. فلانى که از او قرض مى خاستم و به من نداد، امروز که بیچاره شده مقابله به مثل کردم. بسیار اشتباه کردى! این که هنر نیست! همه جا نمى توان قانون مقابله به مثل را جارى کرد، نمى توان به طور کلى گفت: «مردم را جز با زور نمى توان اصلاح کرد _ خون را با خون باید شست، ترحم بر پلنگ تیزدندان ستمکارى بود بر گوسفندان» و مانند اینها.
باید منطق ما منطق قرآن باشد، قرآن مى فرماید: (إِذَا خَاطَبَهُمُ الْجَاهِلُونَ قَالُوا سَلاَماً) «وقتى جاهلان مؤمنین را مخاطب قرار مى دهند، در پاسخ مى گویند سلام».(2)
ص: 46
یعنى با آنها درگیر نمى شوند، در مورد حضرت ابراهیم(علیه السلام) مى خوانیم وقتى مردى او را مورد اهانت و اذیت قرار داد، حضرت در جواب فرمودند: «خدا تو را هدایت کند»، و دیگر جوابى به او نفرمودند.(1) و بى جهت نیست که خداوند حضرت ابراهیم(علیه السلام) را ستوده مى فرماید: (إِنَّ إِبْرَاهِیمَ لَحَلِیمٌ أَوَّاهٌ)(2)
در مناجاتهاى حضرت موسى(علیه السلام) نوشته اند، سؤال کرد: «اِلهى ما جَزاءُ مَنْ صَبَر عَلَى اَذَى النّاسِ وَ شَتْمِهِم فیک قال اَعینُه على اهوال یوم القیامة» «خدایا، جزاء کسى که صبر مى کند بر اذیت و دشنام مردم در راه تو چیست؟ فرمود او را در وقت هراس و وحشت قیامت یارى مى کنم».(3)
این برخورد با قشر دوم، یعنى جاهلان و ناآگاهان بود، اما برخورد با دسته اول که تعمّداً قصد ضربه زدن دارند، و با برنامه ریزى پیش رفته، و جاى برگشتى براى خود باقى نگذارده اند، به گونه دیگر است. گاهى کار به جائى مى رسد که باید جواب مشت را با مشت داد، و این در موقعى است که دیگر قابلیت اصلاح از بین رفته است، چنانکه در فتح مکه با این که پیامبر(صلى الله علیه وآله) عفو عمومى دادند ولى چند نفرى را هم از عفو مستثنى کردند، که نام آنها در تاریخ آمده است(4) در این مورد است که مى توان گفت:
ترحّم بر پلنگ تیز دندان *** ستمکارى بود بر گوسفندان
اظهار عجز پیش ستمگر روا مدار *** اشک کباب، باعث طغیان آتش است
* * *
ص: 47
گاهى حلم به صورت کظم غیظ است، که به آن (تَحَلُّم) گویند، یعنى شخصى ناراحت شده و غیظ مى کند، ولى خود را کنترل مى نماید. اگر انسان چنین شد، پس از مدّتى داراى ملکه حلم مى شود در روایت از مولى على(علیه السلام) است:«مَنْ تَحَلَّمَ حَلُمَ»: «کسى که مُتِحَلّم شد و سعى کرد حلم را پیشه کند حلیم مى شود»، «تحلّم» از باب تعفّل است یعنى کارى را با مشقت انجام دادن، مثل تکلّف، تَکَسُّب، تَعَلُّم. حلم براى کسى نمى آید مگر با تحلّم، چنان که علم هم براى کسى نمى آید مگر با تعلّم «انّما العُلم بالتعلّم و الحِلمُ بالتّحلُّم».(1)
در روایتى از مولى على(علیه السلام) آمده است: «خَیرُ الحِلم التَّحلُّم»(2) بهترین حلم، «تَحَلُّم» است و وجه آن روشن است، زیرا تحلّم وسیله رسیدن به حلم است و وقتى حلم به صورت ملکه درآمده، آنقدرها مشکل نخواهد بود.
گاهى نیز حلم به صورت سکوت و بى اعتنائى به طرف مقابل است چنان که در داستان على(علیه السلام)و قنبر گذشت، و گاهى به صورت جمله اى کوتاه، چنان که حضرت ابراهیم(علیه السلام) به آن دشنام دهنده فرمودند: «خدا تو را هدایت کند» و یا در قرآن بود که مؤمنین در جواب جاهلین از روى بى اعتنائى گویند «سلام» و گاهى به صورت اخم کردن است، و گاهى به صورت جواب نیک و حَسَن و گاهى جواب نیک تر و احسن «اِدْفَع بالَتى هِىَ اَحْسَنْ»(3).
حال برادرم، حلم را پیشه ساز که هر چه عقل بیشتر باشد، حلم افزونتر است، حلم عزّتى است که انفع و ارفع از آن نیست، اگر عقل خلیل و رفیق انسان است، حلم وزیر او است، حلم لشکرى است که انسان را از مردان جنگى «شجاع» در کارزار
ص: 48
روزگار بى نیاز مى کند، حلم جمال مرد و پوشاننده عیوب او است.
در روایات ثمرات زیادى براى حلم شمرده شده است که از جمله: سیادت، سلامت، پیروزى بر خصم و مشکلات، خاموشى آتش غضب، کثرت یاران، یارى مردم و طرفدارى آنها از حلیم در مقابل جاهل، مصاحبت نیکان، رفع ذلت و پستى، میل به امور خیر، نزدیک شدن به درجات عالى انسانیت، عفو و گذشت، سکوت و غیره.(1)
قبلا نمونه هائى از حلم بزرگان دین را ذکر کردیم، و حال چند نمونه دیگر را متذکر مى شویم، شاید مایه درس آموزى ما غافلان باشد:
1_ در احوالات امام حسن(علیه السلام) آمده که روزى مردى از شام که تحت تأثیر تبلیغات بنى امیه قرار گرفته بود، در کوچه هاى مدینه به حضرت رسید، و بدون تأمل، شروع به دشنام دادن و ناسزا گفتن به حضرت کرد،(2) حضرت سکوت کرده، تا خوب عقده هایش خالى شد، سپس فرمودند: «من فکر مى کنم تو در این شهر غریب
ص: 49
باشى، و امر بر تو مشتبه شده؛ اگر منزل ندارى، منزل ما متعلق به تو است، اگر بدهکارى من قبول مى کنم که بدهى تو را بدهم، اگر گرسنه اى تو را سیر مى کنم». چنان حضرت با او برخورد کردند که اصلا در فکرش خطور نمى کرد. چنان مجذوب شد که گفت یابن رسوالله اگر قبل از این ملاقات به من مى گفتند، بدترین افراد زیر این آسمان کیست، تو را و پدرت را معرفى مى کردم، ولى الان به عنوان نیک ترین افراد معرفى مى کنم، چنان فریفته اخلاق آن حضرت شد که تا در مدینه بود، در منزل حضرت و سر سفره آن حضرت بود.(1)
2_ در احوالات خواجه نصیرالدین طوسى آورده اند «وقتى شخصى به خدمت خواجه آمد، و نوشته اى از دیگرى تقدیم وى کرد، که در آن نوشته، به خواجه بسیار ناسزا گفته و دشنام داده شده بود و نویسنده نامه، خواجه را کلب بن کلب (سگ پسرسگ!) خوانده بود. خواجه در برابر ناسزاهاى وى، با زبان ملاطفت آمیزى این گونه پاسخ گفت: این که او مرا سگ خوانده است، درست نیست، زیرا که سگ از جمله چهارپایان، و عوعو کننده و پوستش پوشیده از پشم است، و ناخنهاى دراز دارد، این خصوصیات در من نیست. قامت من راست است و تنم بى پشم و ناخنم پهن است، و ناطق و خندانم و فصول و خواصى که مرا است، غیر از فصول و خواص سگ است، و آنچه در من است، مناقص است با آنچه صاحب نامه درباره من گفته است. و بدینگونه او را پاسخ گفت، با این زبان نرم، بى آن که کلمه درشتى بر زبان راند، یا فرستاده او را برنجاند».(2)
ص: 50
با بداندیش هم نکوئى کن *** دهن سگ به لقمه دوخته به
3_ آورده اند که روزى شیخ جعفر کاشف الغطاء مبلغى پول بین فقراى اصفهان تقسیم کرد، و پس از اتمام پول به نماز جماعت ایستاد، بین دو نماز که مردم مشغول تعقیب نماز بودند، سید فقیر بى ادبى وارد شد و آمد تا مقابل امام جماعت رسیده گفت: اى شیخ مال جدّم (یعنى خمس) را به من بده! شیخ فرمود: قدرى دیر آمدى، متأسفانه چیزى باقى نمانده است، سید بى ادب، با کمال جسارت آب دهان خود را به ریش شیخ انداخت، آن حلیم عالم نه تنها هیچ گونه عکس العمل خشونت آمیز از خود نشان نداد، بلکه برخاسته و در حالى که دامن خود را گرفته بود، در میان صفوف نمازگزاران گردش کرد و گفت هر کس ریش شیخ را دوست دارد، به سید کمک کند. مردم که ناظر این صحنه بودند، اطاعت نموده دامن شیخ را پر از پول کردند، سپس همه پولها را آورده و به آن سید تقدیم کرد و سپس به نماز عصر ایستاد.(1)
از صدف یادگیر نکته حلم *** آن که بُرَّد سَرَت، گهر بَخشَش(2)
دریاى فراوان نشود تیره به سنگ *** عارف که برنجد تنک آب است هنوز
سعدى
بدى را بدى سهل باشد جزا *** اگر مردى اَحْسِن اِلى مَنْ أَسا
سعدى
4_ در عصر زعامت مرحوم آیة الله العظمى سید ابوالحسن اصفهانى(رحمهم الله) در شبى از شبها که ایشان در نجف اشرف نماز مغرب و عشا را به جماعت
ص: 51
مى خواندند، بین نماز، شخصى فرزند او را که حقّاً شایستگى داشت جانشین پدر شود، شهید کرد. این پیرمرد هفتاد ساله، وقتى از شهادت فرزند خود باخبر شد، به قدرى بردبارى و صبورى و بزرگوارى از خود نشان داد که فرمود: «لا حول و لا قوة الاّ باللّه» و بلند شد نماز عشاء را خواند و قاتل فرزند را هم عفو کرد.(1)
متاب اى پارسا روى از گنه کار *** به بخشایندگى در وى نظر کن
اگر من ناجوانمردم به کردار *** تو بر من چون جوانمردان گذر کن
یکى از اساتید بزرگ اخلاق مى گفت: آیت الله اصفهانى هر ماه یک دستمال نامه فحش که برایش نوشته بودند، برداشته و به سوى دجله روانه مى شد، و در آب مى ریخت، و آنقدر با عظمت بود، که ابداً لب برنمى آورد و عاملین را مورد عفو قرار مى داد، شبیه این داستان را خادم آیت الله العظمى بروجردى درباره ایشان نقل کره است.(2)
5_ داستان عجیبى از حلم و بردبارى ملامهدى نراقى صاحب جامع السعادات نقل مى کنند؛ وقتى از نوشتن کتاب اخلاقى و پرارزش «جامع السعادات» فراغت یافت و نسخه هاى آن در اطراف پخش شد، نسخه اى به دست سید مهدى بحرالعلوم، آن مرد فاضل و عالم و کامل که در نجف اشرف محور علم و تقوا و زهد و عبادت و کیاست و مرجعیت بود، رسید؛ سید بسیار از این کتاب در شگفت شد، و آرزو کرد روزى به دیدار مؤلف آن گنجینه پرقیمت موفق شود، از قضا ملامهدى
ص: 52
نراقى نیز در آتش اشتیاق زیارت ائمه طاهرین (علیهم السلام) مى سوخت و از خدا مى خواست تا به اعتاب مقدسّه مشرف شود، و بالاخره حضرت حق این توفیق را نصیب او کرد، تا نجف و کربلا و کاظمین و سامرا را زیارت کند.
وقتى وارد نجف شد طبق رسم آن زمان همه علماء به دیدن آن عارف و معلم اخلاق رفته و او هم به بازدید آنها رفت. تنها کسى که از او دیدن نکرد، سید مهدى بحرالعلوم بود.
نجف از این واقعه شگفت زده شد، همه از هم مى پرسیدند، علت چیست که سید به دیدار ملامهدى نرفته است؟!
نراقى بزرگوار احوال سید را جویا شد، و نشانى خواست و به دیدار او شتافت به طورى که همه از این که برخلاف رسم آن زمان ملامهدى به دیدار سید مى رفت در عجب بودند.
وقتى نراقى(رحمهم الله) وارد مجلس شد، عده اى از علما و طلاب حضور داشتند، و به احترام او بلند شدند، ولى سید توجهى نکرده، و تا آخر رعایت ادب و احترام را نسبت به او بجا نیاورد!!
نراقى بدون ناراحتى خداحافظى کرده به خانه بازگشت، قضیه برخورد سید با نراقى در نجف موجب تعجب همه علماء و طلاب شده بود، پس از چند روز بار دیگر مرحوم نراقى به دیدار سید شتافت، ولى باز به همان منوال و شاید سردتر مجلس طى شده، ولى باز مرحوم نراقى بدون ناراحتى و بدون اینکه خم به ابرو آورد بازگشت، کم کم سفر نراقى رو به پایان بود، و نجف در حیرت، در روزهاى آخر مرحوم نراقى براى خداحافظى به دیدار آن مرد الهى شتافت، وقتى وارد شد، حاضران این بار با کمال تعجب دیدند، سید با کمال خضوع تا نزدیک درب به استقبال نراقى آمد، و چون عبدى که مولایش را در آغوش مى گیرد، نراقى را در آغوش گرفت، بسیار به وى احترام کرد، و چون شاگردى در برابر استاد نشست.
ص: 53
پس از پایان مجلس، سبب برخورد اول و دوم را از او پرسیدند، آن جناب جواب داد، من کتاب با عظمت جامع السعادات وى را مطالعه کردم، و آن را در نوع خود بى نظیر یافتم، آرزو داشتم مؤلف آن را ببینم و وى را آزمایش کنم، که آیا آنچه در کتاب در باب فضائل اخلاقى (مثل حلم و عدم غضب) نوشته، در خود او هست یا نه، او را که در دو مجلس امتحان کردم، دیدم از ایمان و اخلاق و حلم و تواضع و صبر و عاقبت بینى بالائى برخوردار است، و از این رو در مجلس سوم بسیار او را احترام کردم که او مرد دین و پیکره اخلاق و مجسمه عمل صالح است.(1) از این نمونه سرگذشتها بسیار است که مى توانید در کتب مختلف اخلاقى مطالعه نمائید.(2)
اى عزیز! حلم پیشه کن، و مگو که اگر پاسخ آن نادان را ندهم ذلیل مى شوم که پیامبر(صلى الله علیه وآله) فرمودند: «ما اَعَزَّ اللّهِ بَجهْلِ قَطُّ وَ لا اَذَلّ بحِلْم قطّ»: «خداوند هرگز کسى را به سبب جهل عزیز نکرد و کسى را هم به سبب حلم و بردبارى ذلیل نکرد».(3)
خواجه نصیر در اخلاق ناصرى مى فرماید: «غضب (نقطه مقابل حلم) حرکتى بود، نفس را که مبدأ آن شهوت و انتقام بود، و این حرکت چون به عنف بود، آتش خشم افروخته شود، و خون در غلیان آید، و دماغ و شریانات از دخانى مظلم ممتلى شود، تا عقل محجوب گردد، و فعل او ضعیف، چنانکه حکماء گفته اند که: بنیه انسانى مانند غارکوهى شود، مملوّ به حریق آتش و محتنق به لهب و دخان که از آن غار جز آواز و بانگ و مشغله و غلبه اشتغال چیزى دیگر معلوم نشود، و در این
ص: 54
حال معالجه این تغیّر و اطفاى این نایره در غایت تعذّر بود، هر چه در اطفاى اشتعال استعمال کنند مادّه قوت گیرد و سبب زیادت اشتعال شود. اگر به موعظت تمسک کنند، خشم بیشتر و اگر در تسکین حیله نمایند لهب و مشعله زیاده گردد».(1)
بقراطیس حکیم گوید که: من به سلامت آن کشتى که باد سخت و شدت آشوب دریا به لجّه افکند که بر کوههاى عظیم مشتمل بود وبر سنگ های سخت زند، امیدوارترم از آن که به سلامت عضبان ملتهب، چه ملاّحان را در تخلیص آن کشتى مجال استعمال لطائف حیل باشد، و هیچ حیله در تسکین شعله غضبى که زبانه مى زند، نافع نیاید، و چندان که وعظ و تضرّع و خضوع بیشتر بکار دارند، مانند آتشى که هیزم خشک بر او افکنند، تیزى بیشتر نماید و اسباب غضب ده تا است»:
1_ عجب. 2_ افتخار. 3_ مراء. 4_ لجاج. 5_ مزاح. 6_ تکبّر. 7_ استهزاء. 8_ غدر (حیله و مکر). 9_ ضیم (ستم). 10_ طلب نفایسى که از عزّت موجب مناقشه و محاسده شود و شوق به انتقام غایت این اسباب بود.
ولو احق (ملحقات) غضب که أعراض این مرض بود هفت صنف باشد:
1_ ندامت. 2_ توقع مجازات عاجل (سریع) و آجل (مؤخّر). 3_ مشقّت دوستان. 4_ استهزاى اراذل. 5_ شماتت اعداء. 6_ تغییر مزاج. 7_ تألم ابدآن (ناراحتى بدن) و امیرالمؤمنین(علیه السلام) فرمودند: «اَلْحِدَّةُ نَوعٌ مِنَ الجُنُونِ لانَّ صاحِبَه یَنْدُم فِاِنْ لَمْ یَنْدُم فَجُنُونه مُسْتَحْکمٌ»: «غضب نوعى از دیوانگى است زیرا صاحب آن پشیمان مى شود (یعنى حالتی غیرعادى داشته و پس از مدتى عادى مى شود) و اگر پشیمان نشد، پس دیوانگى او ریشه دار و عمیق است» (یعنى اگر از عمل و حالت خود پشیمان نشد، هنوز به حالت طبیعى بازنگشته و دیوانگى او عمیق است).(2)
خداوند ما را به این جنون مبتلا نگرداند و اگر خداى ناکرده دچار شدیم،
ص: 55
حضرت دومین وصف روزانه پرهیزگاران که در مواجهه با مردم به مرحله بروز مى رسد، علم معرفى مى کند، سخن از علم، و نوشتن درباره آن وقت بسیار و اوراق بیشمار مى طلبد که تفصیل بیش از حدّ زیبنده این نوشتار نیست، ولذا به قدرى که موردنظر است، مى نگاریم.
مرحوم خوئى در شرح نهج البلاغه خود گوید: «علم» از جنود عقل است که مقابل آن جهل است. مراد از علم چیست؟ مرحوم ابن میثم بحرانى علم را علم نظرى مثل شناخت صانع و صفات او گرفته، که بنابر نسخه وى بسى نیکو است، زیرا نسخه وى به جاى «حلماء» حکماء داشت و حکمت را علم عملى و حکیم را دارنده کمال قوه نظرى و عملى نمود، و اگر نسخه را (حلماء علماء) بگیریم و مثل مرحوم خوئى حلم را حد وسط مهانة و افراط در غضب بدانیم، بهتر است؛ علماء را اعم از علم نظرى و عملى بگیریم، چنانکه مى توان از شرح خوئى نیز استفاده کرد،(1) علم نظرى را که مثال زدیم و علم عملى هم مثل معرفت تکالیف و احکام عملیه شرعیة.
در فضیلت علم همین بس که مقام جدّ ما آدم(علیه السلام) و خلیفة الهى او بواسطه
سریعاً به هوش آئیم و خود او ما را در آن حال حفظ کند که دیوانه خود قادر بر کنترل خود نیست.
* * *
ص: 56
علم او بود، خواه علم به حقائق و اسرار هستى باشد و خواه علم به اسماء و صفات الهى، علم اسماء که در آیه قرآن آمده: (عَلَّمَ آدَمَ الاَسْماءَ کُلَّها) هر کدام باشد، دانش است و موجب شده آدم(علیه السلام)مسجود ملائکه شود، از آیات 30 به بعد سوره بقره که در مورد آفرینش آدم(علیه السلام) است، استفاده مى شود که: خلیفة الله بودن او رابطه مستقیم با دانش او دارد، هر چه دانش بیشتر این مقام بلندتر است.
باید تصریح کرد و گفت بنازم به آئین حیاتبخش اسلام که از محیط جهل و نادانى برخاست، و مدال افتخار آدم(علیه السلام) را علم و آگاهى او قرار داد. اگر قرآن را با تورات (تحریف شده) و نظر هر یک را راجع به دانش بررسى کنیم، خواهیم دید، اسلام علم را در چه جایگاهى قرار داده و تورات در چه جایگاهى.
گفته شده تورات به بیش از 1000 زبان منتشر شده، و مورد احترام یهودیت و مسیحیت است، وقتى به فصل دوم و سوم سفر تکوین (پیدایش) مى رسیم، مى گویند: آدم را به خاطر این از بهشت راندند که از درخت علم و معرفت خورد، و چشمش باز شد، و دید عریان است و پشت درخت پنهان شد، خدا پرسید کجائى؟ گفت پشت درخت، گفت چرا آنجا رفته اى؟ گفت برهنه ام، گفت از کجا فهمیدى زشت است، معلوم مى شود از آن درخت خورده اى و عقل به کله ات آمده، سپس دستور داد، بیرونش کنید، که بهشت جاى عاقلان نیست، البته این بیانى که کردیم بیان عامیانه به زبان خودمان بود، و حال ترجمه بعضى از مطالب فصل دوم و سوم سفر تکوین را بیان مى کنیم:
در فصل دوم آمده است: «پس خداوند خدا آدم را از خاک زمین صورت داد، و نسیم حیات را بر دماغش دمید، و آدم جان زنده شد؛ و خداوند خدا هر درخت خوش نما و به خوردن نیکو، از زمین رویانید، و هم درخت «حیات» در وسط باغ و درخت «داشتن نیک و بد» را... و خداوند خدا آدم را امر فرموده گفت که از تمامى درختان باغ مختارى که بخورى، اما از درخت «دانستن نیک و بد» مخور، چه در روز
ص: 57
خوردنت از آن مستوجب مرگ مى شوى...»
و در فصل سوم چنین آمده است: «و آواز خداوند را شنیدند که به هنگام نسیم روز در باغ مى خرامید و آدم و زنش خویشتن را از حضور خداوند خدا در میان درختان باغ پنهان کردند.
«و خداوند خدا آدم را آواز کرده وى را گفت که کجائى؟! او دیگر جواب گفت که آواز تو را در باغ شنیدم و ترسیدم، زیرا که برهنه ام، به جهت آن پنهان شدم.
«و خدا به او گفت که: تو را که گفت که برهنه اى؟ آیا از درختى که تو را امر کردم، نخورى و خوردى؟! و آدم گفت: زنى که از براى بودن با من دادى، او از آن درخت به من داد که خوردم؛ و خداوند خدا گفت که: اینک آدم نظر به دانستن نیک و بد چون یکى از ما شده، پس حال مبادا که دست خود را دراز کرده هم از درخت حیات بگیرد، و خورده دائماً زنده ماند. پس از آن سبب خداوند خدا او را باغ عدن راند تا آنکه در زمینى که از آن گرفته شده بود فلاحت نماید».
همانطور که مشاهده فرمودید، این «افسانه زننده» که در تورات کنونى به عنوان یک واقعیت تاریخى آمده است، علت اصلى اخراج آدم(علیه السلام) از بهشت و گناه بزرگ او را توجه به علم و دانش و دانستن نیک و بد مى داند. و چنانچه آدم(علیه السلام) دست به شجره «نیک و بد» دراز نمى کرد، و تا ابد در جهل باقى مى ماند، تا آنجا که حتى نداند برهنه بودن زشت و ناپسند است، براى همیشه در بهشت باقى مى ماند.
به این ترتیب مسلماً آدم نباید از کار خود پشیمان شده باشد، زیرا از دست دادن بهشتى که شرط بقاى در آن ندانستن نیک و بد است، در برابر به دست آوردن علم و دانش تجارب پرسودى محسوب مى گردد، چرا آدم(علیه السلام) از این تجارب نگران و پشیمان باشد؟!
بنابراین افسانه، تورات درست در نقطه مقابل قرآن که ارزش مقام انسان و سرّ آفرینش او را در «علم الاسماء» معرفى کره قرار دارد.
ص: 58
از این گذشته در افسانه مزبور مطالب زننده عجیبى درباره خداوند و یا مخلوقات او دیده مى شود که هر یک از دیگرى حیرت انگیزتر است، و آن عبارت است از:
1_ نسبت دروغ به خداوند (چنانکه در جمله شماره 17 فصل دوم مى گوید: «خداوند گفت از آن درخت نخورید که مى میرید، در حالى که نمى مردند بلکه دانا مى شدند).
2_ نسبت بخل به خداوند (چنانکه در جمله 22 فصل سوم مى گوید که خدا نمى خواست آدم و حوّا از درخت علم و حیات بخورند و دانا شوند و زندگى جاویدان پیدا کنند).
3_ نسبت حسد به خداوند (چنانکه از همان جمله استفاده مى شود که خداوند بر این علم و دانشى که براى آدم پیدا شده بود رشک برد).
4_ نسبت جسم به خداوند (چنانکه از جمله 8 فصل سوم استفاده مى شود که خداوند به هنگام صبح در خیابانهاى بهشت مى خرامید).
5_ خداوند از حوادثى که در نزدیکى او مى گذرد بى خبر است (چنانکه در جمله 9 مى گوید صدا زد آدم کجائى، و آنها در لابلاى درختان خود را از چشم خداوند پنهان کرده بودند).(1)
مطلبى که ذکر آن خالى از لطف نیست، این است که مراد از «شجره منهیّه» (درختى که حضرت آدم(علیه السلام) از آن نهى شده بود) چیست؟ صاحب تفسیر «اطیب البیان» در ذیل این آیات گوید: «بعضى گفتند حنطه (گندم) و بعضى عنب (انگور) و بعضى زیتون، و بعضى کافور و بعضى شجره علم خیر و شر و بعضى شجره خلد دانسته اند، و قائل به شجره علم خیر و شر، کلبى است و او از تورات رائج اخذ نموده، و قصه
ص: 59
تورات به جهاتى محرّف است و قائل به شجره خلد ابن جذعان است، و این نیز قول باطلى است، براى اینکه اولا مأخوذ از قول شیطان است که گفت: (هَلْ أَدُلُّکَ عَلَى شَجَرَةِ الْخُلْدِ وَمُلْک لاَّ یَبْلَى)(1) و ثانیاً اگر شجره خلد بود، باید آدم و حوّا در بهشت جاودان باشند نه اینکه خارج شوند؛ و اخبار در این باره مختلف است و در بعضى اخبار دارد که همه اینها حق است زیرا درخت بهشتى شامل همه انواع خوراکیها هست،(2) و آنچه به نظر اقرب است، این که شجره از چیزهائى بوده که خوردن آن با ماندن در بهشت مناسبتى نداشته، و بعید نیست که همان حنطه (گندم) بوده است».(3)
با توجه به خطاهاى «اعلموا» در قرآن درمى یابیم که قرآن با این خطاب، مسائل مربوط به عقائد و اعمال و برنامه زندگى را متذکر شده است؛ علاوه بر این طلب علم را در هر حال بر زن و مرد مسلمان واجب کرده است؛ در کلمات پیامبر(صلى الله علیه وآله) است «طَلَبُ العِلمِ فَریضَةٌ عَلى کُل مُسْلم وَ مُسْلمة»(4) در کلمات امام صادق (علیه السلام)، نیز آمده «طلَبُ العِلم فِریضة على کل حال».(5)
براى آگاهى از توجه اسلام به علم و ارج نهادن به آن، کافى است به این حدیث بنگریم که پیامبر اکرم(صلى الله علیه وآله) فرمود: «اُغدُ عالماً او مُتَعَلّما او مستمِعاً او مُحِبّا و لا تکن الخامس»: «یا دانشمند باش یا دانشجو یا شنوا از دانشمندان و یا دوستدار آنان، و هرگز نفر پنجمى نباش که هلاک خواهى شد!»(6) «علم و دانش آنقدر شرافت دارد
ص: 60
که هر کس آن را دارا نیست، ادعا مى کند عالم است، و اگر نسبت علم به او داده شود، خشنود مى شود و اگر نسبت جهل به او داده شود، از آن تبرّى و برائت مى جوید،» «کَفَى بِالعِلمِ شَرَفاً ان یَدَّعیه مَن لا یُحسِنُه و یَفرَح اذا نُسِبَ الیه و کَفى بِالجَهْلِ ذَمّاً اِنْ یَبْرأ مَن هو فیه».(1)
چقدر فرق است بین آنچه از تورات کنونى نقل کردیم که طبق آن خداوند نمى خواست حضرت آدم(علیه السلام) عالم شود و بین قول امام صادق(علیه السلام) که فرمود: «لَوَدَدتُ انَّ الصحابى ضُرِبَتْ رُؤُسهم باسیاط حتّى یتفَقّهوا»: «من دوست دارم با تازیانه بر سر اصحابم زده شود تا عالم و فقیه شوند.(2) یعنى حاضرم یارانم را با تازیانه بدنبال علم و دانش بفرستم!
و نیز چقدر فاصله است بین آنچه تورات کنونى و تحریف شده دارد، با قول مؤسس اسلام و نبىّ گرامى (صلى الله علیه وآله) که فرمود: «العلمُ حَیاةُ الاِسلامِ وَ عِمادُ الایمان»: «علم مایه حیات اسلام و ستون ایمان است!»(3) اسلام و ایمان بدون علم، مرده اى بیش نیست، زیرا اسلام بدون علم را هر لحظه که دشمن اراده کند، مى تواند از دست چنین شخصى بگیرد، زیرا تنها اسلحه اى که مى تواند این گوهر گرانبها یعنى اسلام را حفظ کند، علم است و او از ابتدا خلع سلاح شده، و لذا گرفتن اسلام و ایمان او بسیار راحت است، چنان که گرفتن یک جواهر از درون مشت یک مرده چنین است!
در اینجا به نکاتى در مورد علم و جهل به طور اختصار توجه مى کنیم:
1_ خداوند نخستین معلّم است، در قرآن به آیاتى برمى خوریم که خداوند خود را به عنوان معلم معرفى کرده گاه به آدم(علیه السلام) علم اسماء مى آموزد (وَ عَلَّمَ آدَمَ
ص: 61
الأَسْماءَ کُلَّها)(1) و گاه به نوع انسان آنچه را نمى داند از طریق تکوین و تشریع مى آموزد (عَلَّمَ الْإِنسَانَ مَا لَمْ یَعْلَمْ)(2) گاه قلم بدست او داده و نوشتن مى آموزد (الّذى عَلَّمَ بِالْقَلَم)(3) گاه یک حرف و دو حرف بر زبانش مى نهند و شیوه سخن گفتن به او تعلیم مى دهد (الرَّحْمَنُ _ عَلَّمَ الْقُرْآنَ _ خَلَقَ الْإِنسَانَ _ عَلَّمَهُ الْبَیَانَ)(4)
2_ امتیاز انسان بر سائر موجودات به وسیله علم است، در قرآن چنین مى خوانیم:
(قَالَ یَا آدَمُ أَنْبِئْهُمْ بِأَسْمِآئِهِمْ فَلَمَّا أَنْبَأَهُمْ بِأَسْمِآئِهِمْ قَالَ أَلَمْ أَقُلْ لَّکُمْ إِنِّى أَعْلَمُ غَیْبَ السَّمَوَتِ وَالْأَرْضِ وَأَعْلَمُ مَا تُبْدُونَ وَمَا کُنتُمْ تَکْتُمُونَ): «فرمود، اى آدم، آنها را از اسامى و اسرار موجودات آگاه کن، و هنگامى که آدم(علیه السلام) آنها را آگاه ساخت، فرمود، نگفتم من غیب آسمانها و زمین را مى دانم، و نیز آنچه را شما (فرشتگان) آشکار مى کنید، یا پنهان مى داشتید».(5)
این سخن پس از این بود که ملائکه جنبه فساد انسان را در نظر گرفته بودند، ولى پس از این که آگاهى و دانش او را درک کردند، در برابر امر خداوند مبنى بر سجده بر آدم (علیه السلام) خاضع شده و سر تسلیم فرود آوردند، و علتى بر مسجود بودن آدم (علیه السلام) نبود مگر علم و دانش او که موجب امتیاز او شد و انسانها هم به نسبت علم خود بر دیگرى برترى دارند، پیامبراکرم (صلى الله علیه وآله) فرمودند: «اَکْثَرَ النّاسِ قیمةً اَکْثَرُهُم عِلْمَاً وَ اَقَلُّ النّاس قیمَةً اَقَلَّهُم عِلْماً»: «آن کس که علمش از همه افزونتر باشد، قیمتش از همه بیشتر است، و آن کسى که علمش از همه کمتر باشد، قیمتش کمتر».(6) و وقتى مسجود
ص: 62
ملائکه شد مسلماً بر سائر موجوداتى که این آگاهى را ندارند، تفوّق و برترى دارد.
3_ درجات قرب به خدا متناسب با درجات معرفت است:
(... یَرْفَعِ اللهُ الَّذِینَ آمَنُوا مِنْکُمْ وَالَّذِینَ أُوتُوا الْعِلْمَ دَرَجَات): (اگر به دستورات الهى عمل کنید) «خداوند کسانى را که از میان شما ایمان آورده اند، و آنها که از علم بهره دارند، به درجات عظیمى بالا مى برد.»(1) در آغاز این آیه سخن از چند دستور اخلاقى درباره آداب مجلس است، و به دنبال آن درجات عالمان و مؤمنان را در پیشگاه خداوند به عنوان نتیجه و پاداش کسانى که به این دستورات عمل کنند، ذکر مى کند.
«درجات» جمع «درجه» به معنى پله هائى است که به طرف بالا مى رود، و در مقابل «درکات» جمع «درکه» به معنى پله هائى است که رو به پائین مى رود مانند پله هاى سرداب، تعبیر «درجات» به صورت «نکره» اشاره اى به عظمت ایندرجات و جمع بودن آن شاید اشاره اى به تفاوت میان عالمان در این درجات باشد.
در تفسیر «المیزان» آمده که: از این آیه استفاده مى شود که مؤمنان دو گروهند: «مؤمنان عالم» و «مؤمنان غیرعالم» و مؤمنان عالم برترند، سپس به آیه (هَلْ یَسْتَوِى الَّذِینَ یَعْلَمُونَ وَالَّذِینَ لاَ یَعْلَمُونَ): «آیا کسانى که مى دانند با کسانى که نمى دانند یکسانند»،(2) استناد کرده است.
در روایتى از امیرالمؤمنین(علیه السلام) مى خوانیم: «اِنَّ الثّوابَ بِقَدْر العَقْل»: «پاداش هر کس به اندازه عقل (و دانش) او است».(3) هر چه تعقل انسان عالمانه تر و آگاهانه تر باشد، ثواب عملش بیشتر است.
4_ انبیاء(علیهم السلام) خواهان علم بیشترند.
ص: 63
درباره پیامبر(صلى الله علیه وآله) مى خوانیم با اینکه او عقل کلّ بود ولى باز از طرف خداوند مورد خطاب قرار مى گیرد که از ما علم بیشترى بخواه «قُل رَبِّ زِدْنى علماً»(1): یعنى نسبت به علم هیچ توقفگاهى براى هیچ کس و هیچ حالى نیست، باید تا آخرین لحظه به دنبال دانش رفت.
در مورد حضرت موسى(علیه السلام) نیز مى خوانیم با این که شرح صدر پیدا کرده بود، (رب اشرح لى صدرى) و حکمت و دانش در سینه داشتوَلَمَّا بَلَغَ أَشُدَّهُ وَاسْتَوَى آتَیْنَاهُ حُکْماً وَعِلْماً): «هنگامى که او نیرومند و کامل شد، حکمت و دانش به او بخشیدیم».(2) باز مأمور مى شود در برابر استادى چون حضرت «خضر(علیه السلام)» زانو زند، و همچون شاگردى از او درس گیرد (قَالَ لَهُ مُوسَى هَلْ أَتَّبِعُکَ عَلَى أَنْ تُعَلِّمَنِ مِمَّا عُلِّمْتَ رُشْداً): «موسى(علیه السلام) به آن مرد عالم الهى (خضر) گفت: آیا من از تو پیروى کنم تا از آنچه به تو تعلیم داده شده است، و مایه رشد و هدایت است به من بیاموزى؟(3)
امیرمؤمنان نیز مى فرماید: «العلم میراث الانبیاء و المال میراث الفراعنه»: «علم میراث پیامبران و مال میراث فرعونها است.»(4)
5_ شرط اصلى مدیریت و رهبرى علم و شناخت است.
حضرت «یوسف(علیه السلام)» هنگامى که پیشنهاد مقام مهمى در حکومت مصر به او شد، وى گفت مرا به سرپرستى خزائن بگمارید، و دو دلیل براى این مدیریت ذکر کرد: امانتدارى و عالم و آگاه بودن (اجْعَلْنِى عَلَى خَزَائِنِ الاَرْضِ إِنِّى حَفِیظٌ عَلِیمٌ): «مرا سرپرست خزائن این سرزمین قرار ده چرا که من امانتدار آگاهى هستم».(5)
در داستان بنى اسرائیل نیز مى خوانیم هنگامى که آنان آمادگى خود را براى
ص: 64
پیکار با پادشاه ظالمى به نام جالوت اعلام کردند، و تقاضا نمودند، رهبر و فرماندهى براى آنان برگزیند تا با جالوت پیکار کنند، آن پیامبر طالوت را معرفى کرد، آنها اعتراض کردند که چگونه او بر ما فرماندهى کند، در حالى که ثروت زیادى ندارد، پیامبر آنها فهمید که آنها ملاک و شرایط فرماندهى را اشتباه گرفته اند، از این رو چنین فرمود: (قَالَ إِنَّ اللهَ اصْطَفَاهُ عَلَیْکُمْ وَزَادَهُ بَسْطَةً فِى الْعِلْمِ وَالْجِسْمِ وَاللهُ یُؤْتِى مُلْکَهُ مَنْ یَشَاءُ وَاللهُ وَاسِعٌ عَلِیمٌ): «گفت: خداوند او را بر شما برگزیده، و علم و قدرت جسمى او را وسعت بخشیده و خداوند ملکش را به هر کس بخواهد (و لایق بداند) مى بخشد، و خداوند احسانش وسیع و (از شایستگیهاى افراد) آگاه است.»(1)
از این آیه روشن شد که علم و معرفت از اساسى ترین شرائط مدیریت است و «اشموئیل» پیامبر بنى اسرائیل وقتى «طالوت» را ملاقات نمود در حالى که روستازاده بود و در یکى از دهکده ها در ساحل رودخانه اى به صورت گمنام مى زیست، و چهارپایان پدر را به چرا مى برد، و کشاورزى مى کرد، قلب او را آگاه و جسم او را نیرومند یافت، او را به عنوان فرمانده و مدیر لشکر معرفى کرد؛ و توجهى به معیارهاى خون، ثروت و اسم و رسم و پدر و مادر و فامیل که مورد توجه سران بنى اسرائیل بود نکرد.
در حدیث بسیار جالبى از امام صادق(علیه السلام) مى خوانیم: «المُلُوکُ حُکّامٌ عَلَى النّاسِ وَ العُلَماءُ حُکّامٌ عَلَى المُلوک»: «زمامداران بر مردم حکومت مى کنند، و دانشمندان بر زمامداران.»(2)
6_ علم سرچشمه ایمان است.
در قرآن آیاتى مى بینیم که روشنگر رابطه علم و ایمان و پیوند مستحکم این دو است، به عنوان نمونه به چند آیه اشاره مى کنیم: (وَلِیَعْلَمَ الَّذِینَ أُوتُوا الْعِلْمَ أَنَّهُ الْحَقُّ
ص: 65
مِنْ رَبِّکَ فَیُؤْمِنُوا بِهِ فَتُخْبِتَ لَهُ قُلُوبُهُمْ): «هدف این است که آنها که داراى علمند بدانند این قرآن حقى است از سوى پروردگارت، و به آن ایمان بیاورند و دلهایشان در برابر آن خاضع گردد».(1)
(وَالرَّاسِخُونَ فِی الْعِلْمِ یَقُولُونَ آمَنَّا بِهِ کُلٌّ مِنْ عِنْدِ رَبِّنَا وَمَا یَذَّکَّرُ إِلاَّ أُوْلُوا الاَْلْبَابِ): «راسخان در علم گویند: ما به همه آیات الهى ایمان آورده ایم، همه از سوى پروردگار ما است، و تنها صاحبان عقل متذکّر مى شوند».(2)
از حوادث تاریخى که رابطه مستحکم بین علم و ایمان را تأیید مى کند، داستان ساحران عصر فرعون است، که وقتى به خاطر آگاهى از فن سحر دریافتند، آنچه موسى(علیه السلام) نشان داد معجزه است، و علم به اعجاز پیدا کردند، ایمان آوردند و تهدیدهاى فرعون نیز مؤثر واقع نشد؛ و در جواب او گفتند: هرگز تو را بر «دلائل روشنى» که به سراغ ما آمده است مقدم نخواهیم داشت.(3) فرعون سرانجام تهدید خود را عملى کرده و آنها را به شهادت رساند؛ مفسّر بزرگ مرحوم طبرسى درباره آنها مى نویسد: «کانُوا اَوَّل النّهارِ کُفّاراً سَحَرة و آخِرَ النَّهارِ شُهَداء بَرَرَة»: «در آغاز آن روز، کافر و ساحر بودند، اما در پایان همان روز شهیدانى در زمره نیکان».
7_ علم سرچشمه تقوى و خشیت است.
(إِنَّمَا یَخْشَى اللهَ مِنْ عِبَادِهِ الْعُلَمَاءُ): «از میان بندگان خدا تنها دانشمندان از او خشیت دارند».(4)
«خشیت» به گفته راغب در مفردات: «خوف و ترسى است که آمیخته با تعظیم باشد و غالباً از علم سرچشمه مى گیرد».
ص: 66
در آیه دیگرى چنین مى خوانیم: (کَذَلِکَ یُبَیِّنُ اللهُ آیَاتِهِ لِلنَّاسِ لَعَلَّهُمْ یَتَّقُونَ): «خداوند این گونه آیاتش را براى مردم تبیین مى کند تا پرهیزگارى پیشه کنند».(1)
این تعبیر به خوبى نشان مى دهد که تبیین آیات مقدمه اى براى آگاهى، و آگاهى وسیله اى براى تقوا است. مسلماً هر جا علم است، الزاماً تقوا نیست، چرا که عالم بى عمل نیز پیدا مى شود؛ ولى بدون شک علم مقدمه اى مؤثر براى تقوا محسوب مى گردد.
امیرالمؤمنین(علیه السلام) مى فرمایند: «اَعْظَمُ النّاسِ عِلماً اَشَدُّهم خَوف؛ مِنْ اللّه»: «آن کسى که علمش از همه بیشتر است، خدا ترسیش از همه شدیدتر مى باشد».(2)
8_ علم سرچشمه زهد است.
(وَقَالَ الَّذِینَ أُوتُوا الْعِلْمَ وَیْلَکُمْ ثَوَابُ اللهِ خَیْرٌ لِّمَنْ آمَنَ وَعَمِلَ صَالِحاً وَلاَ یُلَقَّاهَا إِلاَّ الصَّابِرُونَ): «آنها که از علم و دانش بهره داشتند، گفتند: واى بر شما! پاداش الهى براى کسانى که ایمان آورده اند و عمل صالح انجام مى دهند، بهتر است، اما جز صابران آن را دریافت نمى دارند».(3)
این آیه که در اواخر سوره قصص در داستان قارون آمده، و بیانگر نصیحت علماى بنى اسرائیل به توده مردمى است که وقتى نمایش ثروت قارون، آن ثروتمند خودخواه را دیدند، آرزو کردند اى کاش به جاى او بودند، آن عالمان وقتى دنیاپرستى مردم را دیدند فریاد زدند، واى بر شما دنیاپرستانى که زرق و برق دنیا شما را گرفته است! مبادا فریب دنیا خورید؛ اگر ایمان و عمل صالح داشته باشید، پاداشهاى الهى در دو جهان از همه اینها بهتر و برتر است؛ و لازمه آن صبر و شکیبائى و عدم تسلیم در برابر زر و زور است.
ص: 67
جمله «اوتُوا العلم» (علم به آنها داده شده بود)، نشان دهنده رابطه علم با زهد و وراستگى است، اگر آگاهى نسبت به ناپایدارى دنیا و جاودانگى آخرت و حقارت سرمایه هاى مادى در برابر عظمت پاداش الهى باشد، هرگز فریب زرق و برق جهان مادى، چشم انسان را خیره نکرده، و هرگز آرزوى ثروت قارونى نمى کند.
امام صادق(علیه السلام) فرمود: از جمله سخنانى که خداوند به موسى بن عمران(علیه السلام) فرمود، این بود: «اِنَّ عبادِىَ الصّالحینَ زهدوا فیها بِقَدر عِلمِهِم بى»: «بندگان صالح من به اندازه علمشان به من، زهد در دنیا را پیشه کرده اند».(1) یعنى مقدار علم رابطه مستقیم با مقدار زهد دارد.
9_ علم سرچشمه پیشرفتهاى مادّى است.
(قَالَ إِنَّمَا أُوتِیتُهُ عَلَى عِلْم عِندِى): قارون گفت: «این ثروت را بوسیله دانشى که نزد من است به دست آورده ام».(2)
این سخن قارون است، وقتى که آگاهان قوم موسى(علیه السلام) او را نصیحت کردند که ثروت را در راه منفعت جامعه بکار بند، و نصیب خویش را از دنیا فراموش منما، و همانگونه که خدا به تو نیکى کرده است تو نیز به بندگان خدا نیکى کن، و این ثروت را مایه فساد در زمین قرار مده.(3) او (که دیگر نصیحت در او اثرى نداشت) ثروت خود را مستند به علم خود مى دانست و جالب توجه این که خدا این ادعاى او را نفى نمى کند بلکه بلافاصله مى فرماید: (أَوَلَمْ یَعْلَمْ أَنَّ اللهَ قَدْ أَهْلَکَ مِنْ قَبْلِهِ مِنْ القُرُونِ مَنْ هُوَ أَشَدُّ مِنْهُ قُوَّةً وَأَکْثَرُ جَمْعاً): «آیا او نمى دانست خداوند اقوامى را پیش از او هلاک کرد که از او نیرومندتر و ثروتمندتر بودند».(4)
ص: 68
این تأئیدى ضمنى است که قارون علمى داشت که توانست ثروت عظیمى به آن وسیله جمع کند، (خواه علم کیمیا بوده که بعضى مفسّران گفته اند، و یا آگاهى به اصول تجارت و فوت و فن کسب و کار): ولى این ادّعاى قارون مانع از آن نبود که ثروت خویش را در راههاى خیر اجتماعى به کار گیرد؛ زیرا این ثروت عظیم حتماً توسط همکارى یک جامعه به دست او رسیده بود، و به همین دلیل مدیون و مرهون جامعه و همکارى آنها بود.
رابطه علم مادّى و ثروت و پیشرفت مادى را نیز مى توان در ملل پیشرفته امروزى مشاهده کرد که چگونه در پرتو علم و صنایع و پیشرفتهاى علمى به ثروت و تمدن عظیم مادى رسیده اند.
البته در اینجا، کلام امام صادق(علیه السلام) بسیار قابل ملاحظه است که فرمودند: «لا غنى أَخصَبْ مِنَ العقل و لا فَقْرَ أحَط من الحُمْقْ»: «هیچ غنائى پربارتر از عقل نیست، و هیچ فقرى بدتر از حماقت نیست.(1)
10_ جهل مایه تعصب و لجاجت است».
(إِذْ جَعَلَ الَّذِینَ کَفَرُوا فِى قُلُوبِهِمُ الْحَمِیَّةَ حَمِیَّةَ الْجَاهِلِیَّة فَأَنْزَلَ اللهُ سَکِینَتَهُ عَلَى رَسُولِهِ وَعَلَى الْمُؤْمِنِینَ): «به خاطر بیاورید هنگامى را که کافران در دلهاى خود تعصب و خشم جاهلیت پروراندند، در این هنگام خداوند سکینه و آرامش خود را بر پیامبرش و بر مؤمنان نازل فرمود (تا آرامش خویش را در مقابل آنها حفظ کنند».(2)
«حمیّة» از ماده «حمى» (بر وزن حمد) چنانکه راغب در مفردات گوید: در اصل به معنى حرارتى است که از اشیائى همچون آتش و خورشید و نیروى درونى بدن تولید مى شود (حرارت درون ذاتى اشیاء) و به همین جهت به حالت تب «حمّى» (بر وزن کبرى) گویند و از آنجا که تعصب و خشم حرارت سوزانى در درون
ص: 69
انسان ایجاد مى کند، به این حالت «حمیّت» گویند. در کتاب التحقیق فى کلمات القرآن الحکیم، نیز آمده که: «حمیّت» به معنى شدت حرارت و علاقه و تعصب در دفاع از خود و تکبر و خود برتربینى است.(1)
این آیه از آیاتى است که در جریان صلح حدیبیّه نازل شده است، توضیح اینکه در سال ششم هجرت که پیامبر(صلى الله علیه وآله) به قصد عمره آماده زیارت خانه خدا شد، مشرکان مکه مانع ورود پیامبر(صلى الله علیه وآله) و مسلمانان به مکه شدند، و تعصب جاهلیت به آنان اجازه نداد که حتّى قوانین مسلّم خود را، دایر به آزادى زیارت خانه خدا براى همگان محترم شمارند، آنها با این عمل، هم احترام خانه خدا و هم سنتهاى خویش را زیر پاگذاردند.
اضافه «حمیّت» به «جاهلیت» از قبیل به اصطلاح اضافه «مسبب» به «سبب» است؛ زیرا همیشه تعصبها و لجاجتها و خشمهاى آتشین از جهل برمى خیزد، زیرا فرصت عاقبت اندیشى را نداده و اجازه نمى دهد، که انسان فکرکند شاید اشتباه مى کند!
على(علیه السلام) مى فرمایند: «العِلْمُ اَصْلُ کلِّ خیر... و الجهلُ اصلُ کُلّ شَرّه»: «علم ریشه هر خیر، و جهل ریشه هر شرّى است».(2)
11_ جهل عامل تقلید کورکورانه است.
إِذْ قَالَ لاَِبِیهِ وَقَوْمِهِ مَا هَذِهِ التَّمَاثِیلُ الَّتِى أَنْتُمْ لَهَا عَاکِفُونَ _ قَالُوا وَجَدْنَا آبَاءَنَا لَهَا عَابِدِینَ _ قَالَ لَقَدْ کُنتُمْ أَنْتُمْ وَآبَاؤُکُمْ فِی ضَلاَل مُّبِین: «به خاطر بیاورید) هنگامى را که ابراهیم(علیه السلام) به پدرش (عمویش آزر) و قوم او گفت: این مجسمه هاى بى روحى را که شما پیوسته پرستش مى کنید، چیست؟ گفتند: ما پدران خود را دیدیم که آنها را عبادت مى کنند. گفت: مسلماً شما و پدرانتان در گمراهى آشکارى
ص: 70
بوده اید».(1)
«تمائیل» جمع «تمثال» به معنى موجود صورت دار است، و به مجسمه و عکسهاى نقاشى شده هر دو گفته مى شود.
«عاکفون» از ماده «عکوف» به معنى توجه مستمر آمیخته به تعظیم است، و واژه «اعتکاف» براى عبادت مخصوصى که در مسجد انجام مى شود نیز از این ریشه مشتق شده است.
آرى در حقیقت بت پرستان هیچ دلیل منطقى به جز تقلید کورکورانه از نیاکان خود نداشتند، و به همین دلیل ابراهیم(علیه السلام) آنها را در ضلال مبین و گمراهى آشکار مى شمرد.
در ادامه همین آیات که بیانگر محاکمه تاریخى او در برابر بت پرستان بابل است، مى گوید: «آیا شما جز خدا موجوداتى را مى پرستید که نه کمترین سودى براى شما دارند، و نه زیانى مى رسانند» و بعد مى افزاید: (اُفٍّ لَکُم وَ لِما تَعْبُدونَ مِن دوُنِ اللّهِ اَفَلا تَعْقِلُون): «افّ بر شما و بر آنچه پرستش مى کنید، آیا اندیشه نمى کنید، و عقل و تعقل ندارید!»(2)
این نکات شمه اى کوچک از مطالبى بود که مى توان در مورد علم و جهل گفت.(3) در پایان چند حدیث جالب ذکر مى شود:
1_ مولى على(علیه السلام) فرمودند: «الجاهِلُ صَغیر و ان کانَ شَیخاً و العالِمُ کَبیر و اِن کان حَدَثاً»: «جاهل کودک است، هر چند پیر باشد، و عالم بزرگ است هر چند جوان
ص: 71
حضرت صفت سوم روزانه پرهیزگاران را نیکوکارى مى شمارد، و چنانکه از کتب لغت استفاده مى شود «برّ» (به فتح باء) در اصل به معناى وسعت و گستردگى است و از این رو صحراهاى وسیع را «برّ» گویند، در مقابل بحر، و از آنجا که افراد نیکوکار اعمالشان نتیجه گسترده اى در سطح جامعه دارد، این واژه بر آنها اطلاق مى شود، پس «برّ» به معنى شخص نیکوکار مى شود و «برّ» (به کسر یاء) به معنى نیکى کردن و نیکوکارى است.(1) بعضى گفته اند «خیر» اعم از «برّ» است زیرا «برّ» نیکى
و کم سن و سال باشد».(2)
2_ در عبارتى دیگر، مولى على(علیه السلام) فرمودند: «لو سَکَتَ الجاهِلُ مَا اخْتَلف النّاس»: «اگر جاهل سکوت اختیار مى کرد هرگز اختلافى در میان مردم نمى افتاد».(3)
3_ و نیز فرمودند: «العلماء غُرَباء لکثرة الجهال بینهم»: «دانشمندان غریب هستند، چون جاهلان در میان آنها فراوانند».(4)
4_ و در جاى دیگر فرمود: «لاترى الجاهل اِلاّ مُفْرطاً او مُفَرّطا»: «جاهل را نمى بینى، مگر در حال افراط یا تفریط».(5)
پیامبر گرامى(صلى الله علیه وآله) نیز فرمودند: «فقیه واحد اَشَدّ على ابلیس مِنْ اَلف عابد»: «یک فقیه دانشمند در برابر شیطان محکمتر از هزار عابد است» (یعنى زحمت آن دانشمند براى او بیشتر از هزار عابد است).(6)
ص: 72
با توجه است ولى خیر اعم است. ابن میثم در شرح خود برّ و نیکى را به صفت حمیده عفّت برگردانده که حد وسط بین خمودى شهوت و فجور است و شاهد بر سخن خود این آورده است که به انسان بدکار «فاجر» گویند.(1) نکته دیگر این که «فاجر» از ریشه «فجر» به معنى شکافتن وسیع است؛ خواه شکافتن زمین یا چیز دیگر و از آن جا که نور صبح پرده شب را مى شکافد «فجر» گویند و به «فاجر» هم «فاجر» گویند زیرا پرده حیا و پاکى را مى درد.(2)
حال، اول به سراغ مقام ابرار مى رویم، و دوم این که ابرار چه کسانى هستند؟ و سوم این که نشانه ابرار چیست، و چگونه مى توان در زمره آنها داخل شد؟
در آیات مختلفى از قرآن مجید، سخن از ابرار و مقام آنها است، همچنان که در بعضى آیات، سخن از فجّار و جایگاه آنها است. براى نمونه در سوره انفطار، آیات 13 و 14 مى خوانیم: (إِنَّ الْأَبْرَارَ لَفِى نَعِیم _ وَإِنَّ الْفُجَّارَ لَفِى جَحِیم): «نیکان در نعمت فراوانند و بدکاران در دوزخ».
در سوره مطففین نیز فرموده: (إِنَّ کِتَابَ الْأَبْرَارِ لَفِى عِلِّیِّینَ): «نامه اعمال نیکان در علییّن است».(3) (إِنَّ کِتَابَ الفُجَّارِ لَفِى سِجِّین): «نامه اعمال بدکاران در سجّین است».(4)
«سجّین» به تعبیر ساده، دفتر کلّى است که حساب همه بدکاران در آن است و «علیّین» نیز چنین است، ولى فقط نامه اعمال و حساب هر یک از نیکان در آن
ص: 73
منعکس است. «طریحى» در «مجمع البحرین» در ماده «سجن» درباره سجّین گوید: «و فى التفسیر هو کتابٌ جامعٌ دیوانُ الشّر دوّن اللّهُ فیه اَعْمالَ الکفرة و الفَسَقَة مِنَ الجِنِّ وَ الاِنس»: «در تفسیر آمده است که سجین کتابى است جامع دیوان بدیها که خداوند اعمال کافران و فاسقان جنّ و انس را در آن تدوین کرده است». البته طریحى روشن نساخته که این تفسیر از معصوم است یا غیر او.(1)
در سوره هاى انفطار و مطففین، به طور مجمل درباره ابرار و فجّار سخن آمده است و به طور مشروح، خصوصاً درباره ابرار در سوره دهر (انسان) بیان گردیده است. آنجا که مى فرماید: (إِنَّ الاَْبْرَارَ یَشْرَبُونَ مِنْ کَأْس کَانَ مِزَاجُهَا کَافُوراً _ عَیْناً یَشْرَبُ بِهَا عِبَادُ اللهِ یُفَجِّرُونَهَا تَفْجِیراً): «نیکان از جامى مى نوشند که با عطر خوشى آمیخهت است * از چشمه اى که بندگان خاص خدا از آن مى نوشند، و از هر جا بخواهند آن را جارى مى سازند».(2)
در حدیثى از امام باقر(علیه السلام) درباره این چشمه آمده: «هِىَ عَینٌ فى دارِ النّبى(صلى الله علیه وآله) تَفْجُر الى دوُر الاَنْبیاء و المؤمنین»: «این چشمه اى است در خانه پیغمبر اسلام(صلى الله علیه وآله) که از آنجا به خانه سایر پیامبران و مؤمنان جارى مى شود».(3)
در ادامه این سوره، سخن از بهشت و حریر و تکیه زدن بر تختهاى زیبا زیر سایه درختان بهشتى و چیدن میوه هاى بهشت است و این که گرداگرد ابرار ظرفهاى نقره و قدحهاى بلورین مى گردانند (کنایه از این که بهترین غذاها و نوشیدنى ها براى آنها آماده است)، از چشمه اى که «سلسبیل» نام دارد شراب بهشتى نوشند، نوجوانانى چون مروارید گرداگرد آنها به خدمت مشغولند، لباسهاى حریر نازک
ص: 74
و سبز و دیباى ضخیم پوشیده و دستبندهائى از نقره به دست داشته و خدا از آنها قدردانى مى کند.
این مقام به قدرى بلندمرتبه است، که صاحبان عقل و خرد بر آنها غبطه خورند، و از خدا جایگاه آنها را مى طلبند.
در سوره آل عمران مى فرماید: (إِنَّ فِی خَلْقِ السَّماوَاتِ وَالْأَرْضِ وَاخْتِلاَفِ اللَّیْلِ وَالنَّهَارِ لاَیَات لِّأُولِى الْأَلْبَابِ * الَّذِینَ یَذْکُرُونَ اللهَ قِیَاماً وَقُعُوداً وَعَلَى جُنُوبِهِمْ وَیَتَفَکَّرُونَ فِى خَلْقِ السَّماوَاتِ وَالْأَرْضِ رَبَّنَا مَا خَلَقْتَ هَذَا بَاطِلا سُبْحَانَکَ فَقِنَا عَذَابَ النَّارِ _ رَبَّنَا إِنَّکَ مَنْ تُدْخِلِ النَّارَ فَقَدْ أَخْزَیْتَهُ وَمَا لِلظَّالِمِینَ مِنْ أَنْصَار _ رَّبَّنَا إِنَّنَا سَمِعْنَا مُنَادِیاً یُنَادِى لِلْإِیمَانِ أَنْ آمِنُوا بِرَبِّکُمْ فَآمَنَّا رَبَّنَا فَاغْفِرْ لَنَا ذُنُوبَنَا وَکَفِّرْ عَنَّا سَیِّئَاتِنَا وَتَوَفَّنَا مَعَ الاَْبْرَارِ * رَبَّنَا وَآتِنَا مَا وَعَدْتَّنَا عَلَى رُسُلِکَ وَلاَ تُخْزِنَا یَوْمَ الْقِیَامَةِ إِنَّکَ لاَ تُخْلِفُ الْمِیعَادَ): «همانا در آفرینش آسمانها و زمین و رفت و آمد شب و روز، نشانه هاى (روشنى) براى صاحبان خرد و عقل است * همانها که خدا را در حال ایستادن و نشستن و آنگاه که به پهلو خوابیده اند یاد مى کنند (انسان معمولا از این سه حالت خالى نیست، یعنى در همه حال یاد خدا مى کنند): و در اسرار آفرینش آسمانها و زمین مى اندیشند (و مى گویند)، بارالها این را بیهوده نیافریده اى، منزّهى تو، ما را از عذاب آتش نگاه دارد * پروردگارا هر که را تو (به خاطر اعمالش) به آتش افکنى، او را خوار و رسوا ساخته اى و این چنین افراد ستمگر، یاورى ندارند * پروردگارا ما صداى منادى توحید را شنیدیم که دعوت مى کرد به پروردگار خود ایمان بیاورید و ما ایمان آوردیم، (اکنون که چنین است) پروردگارا گناهان ما را ببخش و ما را با نیکان (و در مسیر آنها) بمیرآن پروردگارا آنچه را که به وسیله پیامبران، ما را وعده فرمودى به ما مرحمت کن و ما را در روز رستاخیز رسوا مگردان، زیرا تو هیچگاه از وعده خود تخلف نمى کنى».(1)
ص: 75
در احادیث و روایات اهمیت بسزائى به این آیات داده شده است:
«عطاء بن ابى ریاح» گوید: روزى نزد عایشه رفتم از او پرسیدم، شگفت انگیزترین چیزى که در عمرت از پیامبر اسلام(صلى الله علیه وآله) دیدى چه بود؟ او گفت: کار پیامبر(صلى الله علیه وآله) همه شگفت انگیز بود، ولى از همه عجیب تر این که شبى از شبها که پیامبر(صلى الله علیه وآله) در منزل من بود به استراحت پرداخت، هنوز آرام نگرفته بود که از جا برخاست و لباس پوشید و وضو گرفت و به نماز ایستاد، و آن قدر در حال نماز و در جذبه خاص الهى اشک ریخت، که جلو لباسش از اشک چشمش تر شد، سپس سر به سجده نهاد، و چندان گریست که زمین از اشک چشمش تر شد، و همچنان تا طلوع صبح منقلب و گریان بود، هنگامى که «بلال» او را به نماز صبح خواند، پیامبر(صلى الله علیه وآله) را گریان دید، عرض کرد چرا چنین گریانید؟! شما که مشمول لطف خدا هستید؟ فرمود: «اَفَلا اَکُونُ لِلّهِ عَبْداً شَکوراً...»: «آیا نباید بنده شکرگزار خدا باشم؟» چرا نگریم خداوند در شبى که گذشت آیات تکان دهنده اى بر من نازل کرده است، و سپس شروع به خواندن پنج آیه فوق کرد.
و در پایان فرمود: «وِیْلٌ لِمَنْ قَرأها و لم یتفَکّر فیها»: «واى به حال آن کسى که آنها را بخواند ولى در آنها نیندیشد».(1) جمله اخیر که افراد را با تأکید فراوان به تفکر هنگام تلاوت این آیات امر مى کند، در روایات متعددى به عبارات گوناگون نقل شده است.
از امام على(علیه السلام) نیز نقل شده که پیامبر خدا(صلى الله علیه وآله) هرگاه براى نماز شب برمى خاست، نخست مسواک زده و سپس نظر به آسمان مى افکند و این آیات را زمزمه مى کرد،(2) و
ص: 76
در روایات اهل بیت(علیهم السلام) هم دستور رسیده هر که براى نماز شب برمى خیزد این آیات را تلاوت کند.(1)
از «نوف بکّالى» که از یاران خاص مولى على(علیه السلام) بود نیز رسیده که گفت: شبى در خدمتش بودم، هنوز چشم مرا خواب فرانگرفته بود که دیدم امام(علیه السلام) برخاست، و شروع به خواندن این آیات کرد، سپس مرا صدا زد و گفت: اى نوف! خوابى یا بیدار؟ عرض کردم بیدارم و صحنه آسمان را تماشا مى کنم، فرمود: خوشا آنان که آلودگى هاى زمین را نپذیرفتند و به این راه آسمان پیش رفتند (از چهار دیوار عالم ماده بیرون پریده و روح بلند آنها ملکوت آسمانها را سیر مى کند).(2)
از آیات فوق بلندى جایگاه ابرار روشن مى شود. کسانى که اولوالالباب و صاحب خرد هستند، و همیشه در ذکر و یاد خدا به سر مى برند، از بارگاه الهى زندگی و مرگ چون ابرار مى طلبند، در آیه 194 دیدیم که صاحبان خرد و اندیشه سه چیز از خدا خواستند: 1_ غفران ذنوب. 2_ تکفیر سیّئات. 3_ قرار گرفتن و محشور شدن با ابرار.(3)
ص: 77
تا به اینجا سخن از مقام ابرار بود، حال ببینیم ابرار چه کسانى هستند.
گفته شد که در آیات قرآن، مثل آیه 193 سوره آل عمران و آیات 5 تا 22 سوره دهر و آیه 13 سوره انفطار و آیات 19 به بعد سوره مطففین سخن از ابرار و مقامات والاى آنها است.
در حدیثى از امام مجتبى(علیه السلام) است که می فرماید: «کُلَّما فى کِتابِ اللّه عَزَّوَجَلَّ مِنْ قَوله اِنَّ الابرابر فَوَاللّه ما اَرادَ بِه الاّ علىَّ بْن اَبیطالِب وَ فاطِمة و اَنَا و الحُسَین: «هر جا در قرآن مجید (انّ الابرار) آمده، قسم به خدا، اراده نکرده مگر على بن ابیطالب و فاطمه و من و حسین (علیهم السلام) را».(1)
بدون شک خمسه طیبه و طاهره از ابرار و از مصادیق روشن و بارز آن هستند، و چنان که در تفسیر سوره دهر آمده، این سوره عمدتاً به على(علیه السلام) و فاطمه و حسن و حسین(علیهم السلام) اشاره دارد و 18 آیه آن اشاره به فضائل آنها است، گرچه شأن نزول مانع از عمومیت و گسترش مفهوم آیات نمى باشد.
البته قابل ذکر است که گاهى ابرار و گاهى مقربین گفته مى شود، ظاهراً نسبت
ص: 78
این دو عموم و خصوص مطلق است، یعنى هر کسى که جزو مقربین بود، جزو ابرار است؛ ولى چنین نیست که هر کس جزو ابرار (نیکان) بود، به مقام مقربین رسیده باشد؛ گروه مقربین دسته اى خاص از مؤمنانند که برنامه اعمال نیکان و ابرار شاهد و ناظرند.(1) و جمله معروف هم شاهد این مطلب است که «حسنات الأبرار سیئات المقرّبین»: «کارهاى نیک ابرار سیئه (کارهاى غیرنیک) مقربین است». یعنى مقربین به چنان مقامى رسیده اند که اگر اعمال نیک ابرار را انجام دهند، گوئى سیئه اى مرتکب شده و باید استغفار کنند، یعنى اعمال آنها خالص تر و پرقیمت تر از اعمال ابرار باید باشد.
در آیات و روایات نشانه هائى از آنها ذکر شده است که به چندى از آنها اشاره مى کنیم: در سوره دهر (الانسان)،(2) پنج نشانه براى آنها ذکر شده است که عبارتند از:
1_ وفاء به نذر (یُوفُونَ بِالنَّذْر).
2_ خوف از روزى که عذابش فراگیر است (یَخَافُونَ یَوْماً کَانَ شَرُّهُ مُسْتَطِیراً).
3_ اطعام مسکین و یتیم و اسیر (وَ یُطْعِمُونَ الطَّعامَ عَلى حُبِّهِ(3) مِسْکِیناً وَ یَتِیماً وَ أَسِیراً).
4_ اخلاص (إِنَّمَا نُطْعِمُکُمْ لِوَجْهِ اللهِ لاَ نُرِیدُ مِنْکُمْ جَزَاءً وَلاَ شُکُوراً).
ص: 79
5_ ترس و خوف از پروردگار در روز شدت و قیامت (إِنَّا نَخَافُ مِنْ رَّبِّنَا یَوْماً عَبُوساً قَمْطَرِیراً).
در روایتى از رسول گرامى(صلى الله علیه وآله) نیز چنین آمده است «اَمّا عَلامَةُ البارّ فَعَشرةَ: یُحِبُّ فِى اللّهِ وَ یُبْغِضُ فِى اللّهِ وَ یُصاحِبُ فِى اللّهِ وَ یُفارق فِى اللّه و یَغْضِبُ فِى اللّه و یَرضى فِى اللّه و یعملُ لِلّه و یطلُبُ الیه وَ یَخْشَعُ خائِفاً مَخُوفاً طاهِراً مُخْلِصاً مُسْتَحْیِیاً مُراقِباً وَ یُحْسِنُ فِى اللّه»: «اما نشانه فرد نیکوکار (و آن که جزو ابرار است) ده چیز است: 1_ دوست مى دارد براى خدا 2_ و دشمنى مى کند براى خدا 3_ و مصاحبت مى کند براى خدا 4_ و جدا مى شود براى خدا 5_ و غضب مى کند براى خدا 6_ و راضى مى شود براى خدا 7_ و عمل مى کند براى خدا 8_ و طلب و درخواست مى کند براى تقرب به خدا 9_ و خشوع مى کند در حالى که ترسان، پاک و بااخلاص، حیا کننده و مراقب است 10_ و احسان مى کند براى خدا».(1)
در حدیثى از امام صادق(علیه السلام) نیز آمده: «اِتَّقُوا اللّه و کُونُوا اِخْوَةٌ بَرَرَة مُتَحابیّن فِى اللّه، متواصلین مُتَراحمین»: «پروا داشته باشید از خدا، و برادران نیکى براى یکدیگر باشید، براى خدا به هم محبت کنید، و با یکدیگر رابطه برقرار کنید و به همدیگر ترحّم کنید».(2) سه صفت اخیر بیانى از نشانه هاى برادران نیکوکار است.
در روایتى از رسول اکرم(صلى الله علیه وآله) آمده: «تَمامُ البِرّان تَعْمَل فى السرّ عملَ العلانیة»: «تمام نیکى آن است که در خفاء همان کنى که آشکارا مى کنى (ظاهر و باطن تو یکسان باشد)».(3)
ص: 80
صفت چهارم روزانه پرهیزگاران را مولى علی(علیه السلام) تقوى مى شمارد این تقوى، تقوى به معنى خاص است که همان ترس و التهاب درونى از آینده و اعمال است، در مقابل، تقوى به معنى عام که حضرت در مجموع خطبه درصدد بیان آن هستند، متقّى به معنى عام آن است که داراى فضائلى که مولى مى شمارند باشد، و از آنها فاصله نگیرد. چون توضیح کافى و وافى درباره تقوى به معنى خاص قبلا داده شد، براى اختصار به همان توضیحات اکتفاء مى کنیم به فراز بعد که در ارتباط با همین فراز است مى پردازیم:
مرحوم «الهى» آن عالم و عارف دلسوخته ابتدا در وصف روز و سپس درباره چهار صفت روزانه چنین مى سراید:
اما النهار (وصف روز)
خوشا روز و نسیم صبحگاهش *** که چون خورشید رخشان شد گواهش
خوشا روز و مبارک طلعت روز *** جهان زین طالع آمد بخت فیروز
گشاى اى صبح زرین! موى خورشید *** مبند اى شام: در بر روى خورشید
بیار اى خوش نسیم صبحگاهى *** به مهر عاشقان روشن گواهى
نقاب شب کش اى خورشید روشن *** به روى خود جهان را ساز گلشن
ز رحمت اى نسیم صبح بشتاب *** برون کش یوسف خود از چَه خواب
بر آر، اى صبح و داد از چرخ بستان *** بگیر از شحنه(1) شب داد مستان
برآ، اى مهر تا مه کنم ناز *** بسوزد اختر شب گرد غمّاز(2)
برآ، اى مهر و گیتى را برون آر *** زدلتنگى زندان شب تار
برآ، اى مهر تا گردون شود پاک *** زلوث انجم بد مهره بى باک
ص: 81
به ملک چرخ تاز ای خسرو هور(1) *** برافراز آسمان را رایت نور
برآ اى یوسف صبح از بن چاه *** که شب سیاره را شد، چاه در راه
چو گردد طلعت خورشید پیدا *** شود زیبائى عالم هویدا
چو روز آید بهار عالم آید *** به تن جنبش به جان شادى فزاید
چو روز آید به وجد آرد روان را *** قباى نور درپوشد جهان را
چو روز آید جان یابد جوانى *** پدید آید بسى راز نهانى
ز حجله شب عروس عالم آرا *** برون آید به طرف باغ و صحرا
عروسان چمن را رخ فروزد *** زرشگ ماهرویان ماه سوزد
زتیغش شیر بگریزد چو خرگوش *** کند جوزا ز جبارى فراموش
گریزد دبّ اکبر نزد عوا *** بریزد پر عقاب تیز پروا
فتد بر خاک ذات الکرسى از بیم *** کند کف الخضیب خویش تسلیم
زموج نور سازد بحر ناسوت *** شگفتا هم سفینه غرق و هم صوت
هراسد ز آن شرار شورش انگیز *** سلحشور فلک بهرام خون ریز
کشد از غرب کشتى جانب شرق *** که غوّاصان این دریا کند غرق
کند افسون در این پرنقش اورنگ *** دم کژدم بسان چنگ خرچنگ
زند باز سپید چرخ پرواز *** غراب شب بماند از تک و تاز
برون آید جهان زان عرصه تنگ *** که شب را بود جولانگاه نیرنگ
زند بر تارک شب تیغ خورشید *** پدید آید به دلها نور امید
اگر شب زار نالد بلبل باغ *** نسیم صبح آراید گل باغ
اگر شب کاروان در ره شتابد *** سحر سر منزل مقصود یابد
اگر شب عاشقان در سوز و سازند *** زفیض صبحگه در وجد و نازند
گر آید از دل شب آه عشاق *** نگار روز مى زد راه عشاق
ص: 82
گر آه نیمه شب جانسوز باشد *** فروزان دل ز شمع روز باشد
اگر شب، عشقبازان بى قرارند *** چو روز آید در آغوش نگارند
شب است از ناله جانسوز عشاق *** هزاران راز دارد روز عشاق
شب ار نقش فلک گردد هویدا *** همه راز جهان روز است پیدا
شب ار سازد فلک را حیرت انگیز *** شود جامش ز مهر روز لبریز
شب ار در زلف خوبان پیچ و تابست *** ز مهر رویشان روز آفتابست
بدین طلعت که خورشید جان است *** کجا چون روز، شب را روى زیباست
هزار اختر گر افروزد گهروار *** شکوه روز کى دارد شب تار
به روز آید گل و سنبل به بازار *** به دنبالش دل و دیده خریدار
به روز آید حساب عدل و کیفر *** شب است آشوب را دل، فتنه را سر
دهد روز آیت نور آسمان را *** کشد شب در خم نیلى جهان را
شب انگیزد هزاران فتنه در دل *** سپاه روز سازد حل مشگل
به روز آواى بیداران به گوش است *** به گوش شب زبیماران خروش است
چو خوش گفت آن حکیم نغز گفتار *** که شب باشد بلاى جان بیمار
الهى تا کى از روز و شب و عشق *** همى نالى چو بیمار از تب عشق
به شب بیدار باش و روز هشیار *** تنازع را به حکم عشق بگزار
که گر شب ره به جانان بازجوئى *** همان خوشتر که راه شام پوئى
و گر روز آیدت رهبر بدان یار *** نکوتر روز باشد از شب تار
مکن با روز و شب اى عشق پرخاش *** شب و روزى به یاد دوست خوش باش
شب و روز آیت زلف و رخ اوست *** جان آئینه پیش طلعت دوست
«امّا النهار فَحُلَماء علماء ابرار اتقیاء»
چو روز آید ز دانش هوشیارند *** به تحویلات گردون بردبارند
ص: 83
سپهر و جمله تغییرات گردون *** سپاه انجم ار آرد شبیخون
اگر پرفتنه غرب و شرق گردد *** وگر گیتى بطوفان غرق گردد
مر آنان را نه تشویش است و نه بیم *** دل و جانشان به حکم دوست تسلیم
دلى کز معرفت نور و صفا یافت *** نظام عالم از حکم قضا یافت
سراپا محو فرمان خدا گشت *** به شام این جهان، شمع هدى گشت
به جانش نور علم و حلم برتافت *** به نیکوکارى و پرهیز بشتافت
به دانش هر دلى روشن روان است *** دلیر و بردبار و مهربان است
که دانائى فزاید بردبارى *** نکو کردارى و پرهیزگارى
* * *
ص: 84
«قَد بَرَأهُمُ الخَوفُ بَرْىَ القِداح»
ترجمه: خوف و ترس بدنهاى آنها را همچون چوبه تیر لاغر ساخته.
* * *
شرح: در قدیم براى ساختن تیر، چوبها را مى تراشیدند، و در نوک آن پیکانى از فلز قرار مى دادند، و در انتهاى آن هم پرهائى بود تا حرکت چوب را تنظیم کند، و چون قسمت انتهائى سبک و ابتدائى بواسطه آن فلز سنگین بود، در فضا چرخش پیدا نمى کرد. فائده این تراشیدن چوب چند چیز بود: 1_ تیرها سبک شده و در نتیجه برد آن بیشتر مى شد. 2_ صاف مى شد و مقاومت هوا در برابر آن کم مى شد. 3_ براى قرار دادن در چلّه کمان راحت تر بود.
مولاى متّقیان علی(علیه السلام) در این فراز تشبیه بسیار جالبى فرموده اند؛ ترس از خدا آنها را تراشیده، و کاربرد آنها را زیاد و شانس رسیدن آنها را به هدف بیشتر کرده است، خدا با خوف خود آنها را تراشیده تا بر پرش بیشتر به هدف رسیده، و سرعت و شتاب گیرند، و امواج هواهاى نفسانى مقاومت زیادى در برابر آنها نداشته باشد، و به راحتى خود را به دستورات الهى بسپارند و گوش به فرمان صاحب حقیقى خود دهند.
ص: 85
خوف الهى موجب لاغر شدن متقیان مى شود؛ به جهت این که نفس تدبیر کننده بدن، به اصلاح و صلاح بدن نمى پردازد، و قوه شهویه و غاذیة (قوه اى که امر جذب و تقسیم غذا و شؤون طعام را در بدن به عهده دارد) آن طور که باید کار نمى کنند، و مقدار انرژى که در بدن مصرف مى شود و تحلیل مى رود را نمى توانند جایگزین کنند، و در نتیجه این منجر به تحلیل رفتن بدن مى شود. و این گونه حالت یعنى تحلیل رفتن بدن و خوف الهى، درباره امام سجاد(علیه السلام)روایت شده است که وى از خوف خدا در هر شبانه روز، هزار رکعت نماز مى خواند، به طورى که باد او را مثل سنبله و ساقه گندم حرکت مى داد.(1)
در روایت آمده است وقتى آن حضرت وضو مى گرفت، رنگ او زرد مى شد و وقتى اهل و عیال او از این حالت سؤال مى کردند، مى فرمود: «اَتَدْرُون لِمَنْ أتَأهَب للقیام بین یدیه»: «آیا مى دانید براى ایستادن در برابر چه کسى مهیا مى شوم».(2)
در روایتى از امام صادق(علیه السلام) رسیده است که آن حضرت تمجید از على(علیه السلام) مى فرمود و از حالات و اعمال وى سخن مى راند تا این که فرمود: «از فرزندان و اهل بیت او کسى در لباس و علم فقه مثل على بن الحسین (امام سجاد(علیه السلام) نبوده، روزى فرزندش امام باقر(علیه السلام) وارد بر او شد، و دید بسیار عبادت کرده و رنگش از شب زنده دارى زرد و از چشمانش بواسطه شدت گریه (رَمَصْ) خارج شده است (رمص ماده سفید رنگى است که از مجراى چشم بواسطه اشک زیاد خارج مى شود) و پیشانى مبارکش زخم شده و قوس بینى حضرت بواسطه سجود شکاف برداشته، و از پا افتاده و قیامش زیاد شده بود، امام باقر(علیه السلام) فرمود، وقتى او را در این حال یافتم، کنترل از دستم خارج شده گریستم.(3)
ص: 86
خوف و خشیت از عذاب خدا، خلق و عادت متّقین است «الخَشْیةُ من عَذابِ اللّه شیمَةُ المتقین»:(1) خوف همچون خالى بر گونه متقین و عارفان پدیدار است؛ و گوئى مردم با آن خال آنها را مى شناسند، خوف از خدا ثمره ایمان و رأس حکمت است.
در اهمیت خوف روایتى از امام باقر(علیه السلام) نقل شده است؛ حضرت مى فرمایند «لا مُصیبةَ کَعَدمِ العَقْل و لا عَدَم عقل کَقِلّة یَقین و لا قِلّة یَقین کَفَقْدِ الخَوف و لا فَقْد خوف کقِلّة الحُزْن على فَقْد الخَوف»: «مصیبتى مثل بى عقلى نیست و هیچ بى عقلى مثل کمى یقین نیست و هیچ کم یقینى مثل عدم خوف نیست و هیچ عدم خوفى مثل کمى حزن و اندوه بر نداشتن خوف نیست».(2)
از این روایت استفاده مى شود که حزن زیربناى خوف و خوف اساس یقین و یقین شالوده عقل است، و بى جهت نیست که در روایت آمده: «اَتَمَکم عَقلا اَشَدّکم للّه خوفاً»: «عاقل ترین شما، خداترس ترین شماست».(3)
در قرآن ذکر متقین بسیار آمده و آنها همان خائفین هستند، آنها که از خدا ترسیدند و همه از آنها ترسیدند. پیامبر گرامى(صلى الله علیه وآله) فرمودند: «مَنْ خافَ اللّه خافَه کلُ شىء و مَنْ خافَ غیرَ اللّه خَوّفَه اللّه مِنْ کل شىء»: «کسى که از خدا ترسد هر چیزى از
آرى شیعیان راستین آنها هم چنین هستند، آنها داراى خوف از خدایند، خوفى که مقام بزرگى از مقامات عارفین و یکى از ارکان عرفان اسلامى است.
ص: 87
او مى ترسد و کسى که از غیرخدا بترسد، خدا او را از هر چیزى مى ترساند».(1)
یحیى بن معاذ گوید: این مسکین فرزند آدم اگر از آتش جهنم چنانکه از فقر مى ترسد بترسد، وارد بهشت مى شود،(2) یعنى اگر به اندازه اهتمام به مسائل اقتصادى و ترس از فقر به همان اندازه اهتمام به امور معنوى داشته باشیم و از عذاب الهى بترسیم رستگاریم، ولى این بشر غافل است، مى گوید آبرو دارم نباید بگذارم فقیر شوم، و از بى چیزى دلهره دارد، ولى از عذاب الهى نمى ترسد، و نمى گوید در نزد خدا و پیامبران و اولیاء و همه مردم که روز رستاخیز بپا مى خیزند، آبرو دارم.
از یکى از صلحاء پرسیدند: ایمن ترین خلق در فردا کیست؟ گفت: شدیدترین آنها از حیث خوف (ترس از خدا) در امروز(3) یعنى شدت خوف امروز رابطه مستقیم با در امان بودن از عذاب فردا دارد.
یکى از زهاد این گونه اصحاب خود را نصیحت کرد: «به خدا قسم اگر همنشین گروهى شوى که تو را امروز بترسانند، تا در فردا ایمن باشى بهتر است از این که با گروهى همنشین شوى که تو را امروز امنیت دهند تا در فردا خائف شوى».(4)
خائفین، ترسشان نه براى معصیت باشد، که براى ترس از عبادت است. از پیامبر (صلى الله علیه وآله) نقل شده که در ذیل آیه «وَ الذینَ یؤتُون مااَتوا و قُلوبُهم وَجِلة»: (کسانى که مى آورند آنچه را آوردند و قلوبشان ترسناک است)(5) فرمودند: فکر مى کنید آنهائى هستند که عصیان کرده و از معصیت خائفند؟! «لا، بَلِ الرجل یَصُوم و یَتَصَدّق وَ یَخاف الاّ یُقْبَلَ منه»: «نه، بلکه مرد (شخص) روزه مى گیرد و صدقه مى دهد و زکات و
ص: 88
حقوق خود را اداء مى کند ولى از این ترس دارد که از او قبول نشود».(1)
در روایت آمده که هفت دسته اند که خداوند سایه لطف خود را بر سر آنها مى افکند، در روزى که به جز سایه رحمت الهى، سایه اى نیست؛ یک دسته از آنها کسانى هستند که در خلوت ذکر خدا گفته و اشک خوف مى ریزند.(2)
خوف از خدا ممکن است منشأ فراوانى داشته باشد، ولى سرچشمه هاى عمده آن سه چیز است:
1_ معرفت اللّه، انسان وقتى کنار کوه بلندى و یا دریاى وسیع و خروشانى قرار مى گیرد، خوفى در دل او ایجاد مى شود وحشتى به او دست مى دهد، نه به خاطر اینکه ضررى متوجه او مى شود، بلکه این درک عظمت است، موجود کوچک وقتى عظمت موجود بزرگى را درک کند خائف مى شود، مثلا وقتى ساختمان عظیمى را مى بینیم و آسمانخراشى را ملاحظه مى کنیم، خائف مى شویم. این براى چیست؟ چرا وقتى در برابر بزرگى قرار مى گیریم با اینکه فرد خوبى است ولى خود را باخته و خوفى در خود احساس مى کنیم، چرا ابهّت او ما را مى گیرد؟ این چیزى به جز درک عظمت نیست.
حال اگر انسان درک بلنداى عظمت الهى و دریاى خروشان ازلى و ابدى سرمدى او را کرد، و در علم و قدرت و شوکت و جلالت و عزت او غرق شد، چیزى جز او نمى بیند، و در نتیجه خائف مى شود، چنان مى شود که وقتى نام خدا مى شنود و یا ذکرى از او مى شود قلبش به هراس مى افتد (إِذَا ذُکِرَ اللهُ
ص: 89
وَجِلَتْ قُلُوبُهُمْ):(1) اینان مؤمنان راستین و حقیقى در لسان قرآنند (أُوْلَئِکَ هُمُ الْمُؤْمِنُونَ حَقّاً).
ذکر و یاد خدا، تداعى معانى بسیار براى او مى کند و خود را در پیشگاه با عظمت او ضعیف و ذلیل مى بیند و چه سرمایه اى براى ضعیف، جز ترس مى توان یافت!
2_ ترس از دادگاه خدا، و به عبارت دقیق تر، ترس از پرونده اعمال خود و به بیانى ظریف تر، ترس از عاقبت خود، نمى داند چکاره است و به کجا مى رود!
عارف و پرهیزگار حقیقى، از عبادت خود هم ترسناک است، زیرا انتظارى که از عالم است از جاهل نیست، انتظارى که از پیر هست از جوان نیست، عبادت مراتب دارد، مسلم است که «ممکن» حق واجب و خالق را نمى تواند اداء کند، زیرا پیامبرش هم اقرار مى کرد که: «ما عَبَدْناکَ حَقَّ مَعْرِفَتِکَ، ما عَبَدناکَ حَقَّ عِبادَتِک» چون او هم ممکن است و مخلوق، ولى توقعّى که از او هست، از ما نیست، ولى پیامبر(صلى الله علیه وآله) هم خائف بود که شاید نتوانسته آن طور که باید اداء وظیفه کند؛ افراد بزرگ هم خوفشان این چنین خوفى است.
3_ ترس از معاصى و صحیح تر ترس از عدالت خداوندى، خدا مى تواند براى یک معصیت عذاب کند، و این خلاف عدل نیست، ولو تمام عمر را شخص عبادت کرده باشد. در روایات داریم که در قیامت سه دیوان باز مى کنند: دیوان نعم، و دیوان عبادت و دیوان معاصى، دیوان عبادت مقابله و برابرى با دیوان نعم نمى کنند؛ علاوه بر این که دیوان معاصى بلاعوض باقى مى ماند.
این سه سرچشمه خوف، و به عبارت دیگر سه نوع خوف از بالا به پائین که مى آئیم درجه شخص مى شود یعنى پرهیزگاران و خائفین سطح بالا خوف نوع اول
ص: 90
را دارند؛ گرچه جمع این خوفها منافاتى با هم ندارد.
آن کس که از خدا ترسید، بهشت جایگاه او است (وَأَمَّا مَنْ خَافَ مَقَامَ رَبِّهِ وَنَهَى النَّفْسَ عَنْ الْهَوَى فَإِنَّ الْجَنَّةَ هِىَ الْمَأْوَى):(1) و اما کسى که از مقام(2) پروردگارش ترسید و نفس را از اتّباع و پیروى هوى بازداشت، همانا بهشت جایگاه او است.
برادرم اشک خون بریز که هر قطره آن درّى درخشان است، در روایت بسیار جالبى از پیامبر اکرم(صلى الله علیه وآله) چنین رسیده است: «ما مِنْ قَطرة اَحَبّ الى اللّه تعالى مِنْ قطرةِ دمع من خَشْیَةِ اللّه او قطرة دم اُریقَتْ فى سبیل اللّه» «هیچ قطره اى محبوب تر در نزد خدا از قطره اشک از خوف خدا یا قطره خون ریخته شده در راه خدا نیست».(3)
چه زیبا و چه بلند است کلام آن زیباى بلندمرتبه که دو گوهر گرانبها را مثل آورده که یکى مثل دُرّ سفید و دیگرى چون یاقوت است.
براى خوف ثمراتى در آیات و روایات ذکر شده که به تعدادى از آنها اشاره مى کنیم:
1_ انسان خائف عذابهائى را که خداوند بر ستمگران و اقوام پیشین نازل کرده، نشانه و آیتى مى داند، براى حساب آخرت و اینکه سر و کارش با کیست، ولى انسان که از درک عظمت الهى عاجز است، با دیدن عاقبت فرعونیان و نمرودیان هنوز به
ص: 91
حساب خود رسیدگى نمى کند، و بسیار ساده از کنار این حوادث مى گذرد، (إِنَّ فِى ذَلِکَ لاَیَةً لِّمَنْ خَافَ عَذَابَ الاْخِرَةِ)(1)، (ذَلِکَ لِمَنْ خَافَ مَقَامِى وَخَافَ وَعِیدِ)(2)
2_ خوف الهى، خائف را به بهشت رهنمون مى سازد: (وَأَمَّا مَنْ خَافَ مَقَامَ رَبِّهِ ....فَإِنَّ الْجَنَّةَ هِىَ الْمَأْوَى)(3) در آیه اى دیگر مى فرماید: جزاى چنین شخصى دو بهشت است که داراى انواع نعمتها و درختان پرطراوت است، در آنها دو چشمه دائماً در جریان است، و از هر میوه اى دو نوع در آنها موجود است: (وَلِمَنْ خَافَ مَقَامَ رَبِّهِ جَنَّتَانِ- ذَوَاتَا أَفْنَان-فِیهِمَا عَیْنَانِ تَجْرِیَانِ- فِیهِمَا مِنْ کُلِّ فَاکِهَة زَوْجَانِ).(4)
3_ خوف نفس را در زندان خود محبوس مى کند تا مرتکب معاصى نشود، خوف رادع و مانع از معاصى است: «الخوفُ سِجْنُ النَّفْس مِن الذُنُوب و رادِعُها عَنِ المعاصى»(5) «نعم الحاجز عن المعاصی المخوف».(6)
4_ خوف موجب کاستن آفات مى شود، هر چه خوف فرد بیشتر آفت او کمتر است «مَنْ کثُرت مَخافَتُه قَلَّتْ آفَتهُ».(7)
5_ خوف موجب علم محض، و علم و معرفت موجب استجابت دعا مى شود؛ از رسول اکرم(صلى الله علیه وآله) نقل شده: «لَوْ خِفْتُم اللّه حقّ خیفتِه لَعَلِمْتُم العِلْمَ الذّى
ص: 92
لاجَهْل مَعَه و لو عَرَفْتم اللّه حقّ معرفته لَزالَتْ بِدُعائکم الجبال»: «اگر آنطور که باید خداترس شدید، عالم به عالمى مى شوید که جهل در آن راه ندارد، و اگر عارف و عالم به خدا شدید آنطور که باید، به دعاى شما کوهها از بین مى رود».(1)
6_ خائف لحظه اى نشست ندارد و دائماً در حرکت است تا به منزل رسد. در حدیث جالبى از رسول اکرم(صلى الله علیه وآله) چنین آمده: «مَنْ خافِ أدلَجَ و مَنْ أَدلَجَ بَلَغَ المنزل اَلا انَّ سَلْعَةَ اللّه غالیة، اَلا انّ سَلْعَةَ اللّه الجنة»: «کسى که خائف شد (و ترسید دیر به منزل برسد، و آنچه مى خواهد از دست برود) شب هم حرکت مى کند، و کسى که شب حرکت کرد (و وقت و فرصت را از دست نداد و نخوابید) به منزل خواهد رسید. آگاه باشید که متاع خدا بسیار گرانبها است، آگاه باشید و متوجه باشید که متاع خدا بهشت است».(2) چه تعابیر زیبائى پیامبر(صلى الله علیه وآله) فرموده اند! انسانى که ترس دارد دیر برسد یا در راه بخوابد و دلهره دارد خواب به چشمش نمى آید که شب بیارمد و لذا خطرات حرکت در شب را پذیرفته و حرکت مى کند و مسلماً به منزل خواهد رسید که بهشت ابدى است.
هر یک از ثمرات فوق که در اعمال و رفتار و حالات خائف ظاهر شود، خود علامتى براى شناسائى او است، علاوه بر این که در روایت علامات دیگرى براى او ذکر شده است:
1_ خائف ظلم نمى کند؛ مولى على(علیه السلام) فرمودند: «مَنْ خاف ربِّه کفّ ظُلمَه».(3)
ص: 93
2_ خائف در قلبش حبّ مقام و جاه و اینکه از او یاد مى شود، نیست. امام صادق (علیه السلام) فرمودند: «اِنَّ حُبَّ الشّرف و الذّکر لا یَکونان فى قلبِ الخائِف الراهِب».(1)
3_ خائف قولش، فعلش را تصدیق مى کند و امورات پنهانى او موافق امورات آشکار او است. امام کاظم(علیه السلام) در روایتى در مورد خائف فرمودند: «... و لا یَکونُ اَحد کذلک الاّ مَنْ کانَ قولُهُ لِفِعْلِه مصدّقاً و سِرُّه لِعَلانیته موافقاً...»: «کسى خائف نمى شود مگر این که قولش مؤید فعل او و پنهان او موافق آشکار او باشد».(2)
علامات دیگرى نیز در روایات ذکر شده که مى توان همه علامات را به یک چیز برگرداند، و آن منع و نهى کردن نفس است از پیروى هواى نفس، که قرآن در جمله اى فرمود: «امّا من خافَ مقام ربّه و نَهَى النفس عن الهوى...».
اى برادر مسلک خائفان در پیش گیر و به این نگارنده حقیقر دعا کن تا خوف الهى، جاى جاى قلبش را فراگیرد و از آنکه باید بترسد به سوى او فرار کند، زیرا که فرق ترس از خالق و ترس از مخلوق همین است. اگر از خالق ترسیدى به طرف او باید روى ولى اگر از مخلوق ترسى باید از او فرار کنى.
خوف به معنى اعم را پنج قسم دانسته اند:
1_ خوف که براى عصیان کنندگان و گنهکاران است به خاطر ارتکاب گناه است «و لِمَن خاف مقام ربّه جنّتان».
2_ خشیت که براى عالمان است به جهت این که خود را در محضر خدا مقصّر مى دانند «انّما یَخْشَى اللّه مِنْ عَبادِه العلماء»(3).
3_ «وجل» براى فروتنان و متواضعان است به جهت ترک خدمت، خداوند
ص: 94
عزوجل فرمود: (الذین اذا ذُکِرَ اللّه وَ جِلَتْ قُلُوبهُم»(1).
4_ رهبه براى عبادت کنندگان است، چون خود را مقصّر درگاه باریتعالى مى دانند، خداوند عزّ شأنه فرمود: «وَ یدعوننا رَغَباً وَ رَهَبا»(2).
5_ هیبت براى عارفان است، زیرا شاهد دادگاه و عدل الهى، خداوند است. یعنى قاضى دادگاه شاهد است «یُحَذِّرکُمُ اللّه نفسه»(3).
به امید این که قلب ما در این دنیا خائف شود تا در آخرت آمن گردد. مرحوم الهى در ذیل این فراز (قد براهم الخوف برى القداح) چنین گوید:
زبیم هجر جانان خسته جانند *** به درد عشق زار و ناتوانند
زاندوه فراقش لاغر اندام *** هراسان تا چه پیش آید سرانجام
مبادا روى جانان را نبینند *** به هجرش تا ابد دلخون نشینند
تن لاغر ز درد عشق، جان یافت *** زلطف دوست، روح جاودان یافت
کسى کش بیم هجران نیست در دل *** کند فربه تن خاکى چه حاصل
ص: 95
کمال گوسفندان فربهى دان *** تو فربه خواه جان، گر هستى انسان
توئى آدم، خلیفه ایزد پاک *** به نیرومندى جان، نِز(1) تن خاک
بکاه از جسم و جان را فربهى بخش *** به سرّ عشق دل را آگهى بخش
* * *
ص: 96
«یَنْظُر اِلَیْهم النّاظر فَیحْسَبُهُم مَرْضى و ما بَالقومِ مِنْ مَرَض و یقولُ: قد خُولِطُوا و قَدْ خالَطَهُم امرٌ عظیم»
ترجمه: بیننده وقتى به قیافه پرهیزگاران نظر مى کند، آنها را مریض مى پندارد، ولى هیچ مرضى در وجود آنها نیست و آن بیننده گوید: آنها دیوانه شده اند، در حالى که اندیشه اى بس بزرگ آنان را به این وضع درآورده است.
* * *
شرح: از بس خوف بر پرهیزگاران مستولى شده و آنها را به عبادت کشانده، اجسام آنها نحیف و رنگهاى آنها زرد شده به طورى که وقتى آنها را مى بینند، تصور مى کنند، افراد مریضى هستند، در حالى که اگر انسانهاى سالمى وجود داشته باشد، آنها هستند، مردم به هم مى گویند اعمال و رفتارى که اینها انجام مى دهند، به انسانهاى متعارف و سالم شبیه نیست، اینها از نظر روانى مریضند، ولى آنها دیوانه عالم دیگرى هستند، روان آنها با عالم مادّه و کثیف هم سنخ نیست؛ آنها توجه به ملأاعلى دارند، آنها زندان شدگان در این بدنهاى لاغرند، اگر این دیوانگى است، صد رحمت بر آن!
دشمن جان من است *** عقل من و هوش من
کاش گشوده نبود *** چشم من و گوش من
ص: 97
اعمال و رفتار این عاشقان در منطق دنیاپرستان به هیچ وجه قابل توجیه نیست، آنها کشش درک این عاشقان را ندارند، و از این روى آنها را دیوانه مى پندارند، در شب که همه به خواب ناز فرو رفته اند، شب زنده دارى و عبادت و راز و نیاز در منطق بیخردان، بى خردى است. مى گویند مگر انسان عاقل هم با خود چنین مى کند، در حالى که اگر چشم بصیرت داشتند مى دیدند خودشان هزارها بار بدتر براى امور دنیوى خود تلاش مى کنند و تا پاى جان و هلاکت به دنبال مال و جاه و منال هستند.
یکى از خادمان حرم مطهر امیرالمؤمنین(علیه السلام) نقل کره بود که طبق معمول ساعتى قبل از طلوع فجر براى روشن کردن چراغهاى حرم مطهر بدان جا رفتم، ناگهان از طرف پائین پاى حضرت امیر صداى گریه اى شنیدم و شگفت زده شدم که معمولا این وقت شب زوّار به حرم مشرف نمى شوند، وقتى آهسته آهسته پیش رفتم، دیدم مرحوم شیخ انصارى است که صورتش را بر ضریح مقدس گذاشته و مانند مادر جوان مرده مى گرید و با زبان دزفولى با سوز و گداز مى گوید «آقاى من، مولایم، اى ابالحسن، یا امیرالمؤمنین، این مسؤولیتى که اینک به دوشم آمده، بس خطیر است و مهم، از تو مى خواهم مرا از لغزش و اشتباه و عدم عمل به وظیفه مصون دارى، و در طوفانهاى حوادث ناگوار همواره راهنمایم باشى و الاّ از زیر بار مسؤولیت _ رهبرى و مرجعیت _ فرار خوهم کرد و آن را نخواهم پذیرفت».(1) آرى مثل شیخ انصاریها مزّه خوف را چشیدند و به مقصد رسیدند.
قابل توجه اینکه در این فراز از خطبه، نحیف و لاغر بودن جسم و رنگ پریدگى از علائم متقیان شمرده شده است، آیا انسان درشت هیکل و فربه نمى تواند متقى باشد؟ جواب این است: در علم اصول هم بحث شده که بعضى چیزها جنبه
ص: 98
طریقیت دارد، نه موضوعیت، یعنى بعضى چیزها راهى براى تشخیص موضوعى است، نه این که خود این چیز در آن موضوع دخالت داشته باشد، مثل این که مى گویند انسانها روى دو پا راه مى روند، حال اگر انسانى را دیدم که عاجز بود و چهار دست و پا راه مى رفت، یا اصلا راه نمى رفت و با چرخ حرکت مى کرد، آیا انسان نیست؟ پس روى دو پا حرکت کردن طریق و راه براى شناختن انسان است نه دخیل در انسانیت انسانى داشته باشد، پس روشن شد که لاغر بودن یکى از راههاى شناخت متقین است در صورتى که همراه با صفاتى دیگر باشد و الا بسیارى از فسقه و فجره هم لاغراندام هستند، پس لاغر بودن دخل در تقوى به نحو موضوعى ندارد، ولذا چه بسا افراد پرهیزگارى را مى بینیم که فربه و چاق هستند، حتى بعضى از ائمه ما مثل امام پنجم(علیه السلام) نیز نقل شده هیکل درشتى داشته اند و فربه بوده اند.
پس این صفات، از قیود و صفات غالبى است که شاید بتوان گفت اکثر متقیان داراى این صفات هستند که مولى ذکر مى کنند و به عبارت دیگر عناوین صفات به نحو عنوان مشیر است نه عنوان حقیقى، یعنى با این صفات مولى اشاره به پرهیزگاران مى کنند نه خود اینها مثل لاغراندام بودن و رنگ پریدگى عنوان موردنظر مولى باشد که ارزش آنها به اینها باشد، ارزش متقیان به تقواى درونى و شجره ایمان آنهاست که اینگونه میوه ها و ثمراتى را به بار مى آورد.
پس به سه بیان سؤال فوق را جواب دادیم: 1_ این صفات طریقت دارد 2_ عنوان مشیر است 3_ قید غالبى است. با این توضیحات، روایتى که از مولى على(علیه السلام) نقل شده، بهتر روشن مى شود، در روایت آمده که در شبى مهتابى، مولى على(علیه السلام) از مسجد خارج شدند، به دنبال حضرت جماعتى نیز حرکت کردند، پس از مدتى حضرت ایستادند و فرمودند: شما که هستید؟ گفتند: شیعه شما هستیم اى امیرالمؤمنین، حضرت با فراست و دقت به چهره هاى آنها نظر انداختند و فرمودند: چرا در شما سیماى شیعه نمى بینم؟ گفتند: سیماى شیعه چیست اى امیرالمؤمنین؟
ص: 99
حضرت جواب دادند: «صُفْر الوجوه مِن السَهَر، عَمْشُ العیون مِنَ البکاء حَدبُ الظهور من القیام خَمصُ البطون مِنَ الصیام ذَبْلُ الشفاه مِنَ الدعاء عَلَیهم غَبرةُ الخاشعین»: «زردى صورت از شب زنده دارى، کم سوئى چشم از شدت گریه، پشت خمیدگى از ایستادن (زیاد)، فرو رفتگى شکم از روزه، خشکیدگى لبان از دعا، بر آنها گرد و غبار خشوع نشسته و از خاشعین هستند».(1)
از کسانى که داراى این صفات بود، حضرت یحیى(علیه السلام) بود، داستان حالات حضرت یحیى (علیه السلام) را مرحوم مجلسى در عین الحیوة خود از رسول گرامى (صلى الله علیه وآله) آورده که خلاصه آن را نقل مى کنیم:
حضرت یحیى (علیه السلام)(2) وقتى خردسال بود روزى به بیت المقدس آمده و رهبانان و
ص: 100
احبار را دید که پیراهنهائى از مو پوشیده اند و کلاههاى پشمى بر سر نهاده اند، و زنجیرها در گردن کرده خود را بر ستونهاى مسجد بسته اند، به نزد مادر آمده و پیراهن موئى و کلاه پشمى طلبید، مادر وى با پدرش حضرت زکریا (علیه السلام) صحبت کرد، حضرت زکریا (علیه السلام) به یحیى (علیه السلام) گفت تو طفل کوچکى هستى، چه چیزى باعث شده دست به این کار زنى؟ جواب داد پدر مگر از من خردسالتر مرگ را نچشیده است؟ حضرت زکریا (علیه السلام) جواب داد بلى، و به مادرش امر کرد هر چه خواهد بکن، حضرت یحیى (علیه السلام) از آن به بعد لباس موئى پوشید و به عبادت برخاست به طورى که پس از مدتى بدنش نحیف شد و روزى به بدن خود نظر کرد و گریست، خطالب الهى به او رسید اى یحیى آیا گریه مى کنى براى لاغر شدن بدنت به عزّ و جلال خدوم سوگند اگر یک نظر به جهنم کنى، پیراهن آهن خواهى پوشید به جاى این پیراهن، حضرت بسیار گریست به حدّى که صورتش زخم شد، خبر به زکریا (علیه السلام) رسید، حضرت زکریا (علیه السلام) به او گفت: چرا چنین مى کنى؟ من از خداى خود فرزندى طلبیدم که موجب سرور من باشد گفت اى پدر شما گفتید در میان بهشت و جهنم گردنه و عقبه اى است که نمى گذرد از آن مگر بسیار گریه کنندگان از خوف الهى، حضرت زکریا (علیه السلام) در پاسخ وى جوابى نداشت و مادرش براى وى دو پاره نمد آماده کرد تا روى دو گونه اش گذارد تا آب چشم او را جذب کرده به صورتش آسیبى نرسد، ولى مگر گریه او تمامى داشت، به قدرى گریه مى کرد که دو نمد خیس مى شد و وقتى فشار مى داد، آب از لابلاى انگشتانش مى چکید.
هرگاه حضرت زکریا (علیه السلام) مى خواست بنى اسرائیل را موعظه کند، به چپ و راست مى نگریست، تا مبادا یحیى (علیه السلام) در آنجا باشد و بر اندوه او افزوده شود، روزى که حضرت یحیى نبود، مشغول موعظه شد، در وسط صحبت یحیى(علیه السلام) که سر خود را در عبا پیچیده بود، در میان مردم نشست، و زکریا (علیه السلام) او را ندید، فرمود: حبیب من جبرئیل مرا خبر داد که حق تعالى مى فرماید در جهنم کوهى است آن را «سکران»
ص: 101
نامند و در میان کوه و پائین کوه وادى هست که آن را «غضبان» نامند، زیرا از غضب الهى افروخته شده است و در آن وادى چاهى است که صد سال عمق آن است و در آن چاه تابوتهائى از آتش است، و در آن تابوتها صندوقها و جامه ها و زنجیرها از آتش است.
چون یحیى(علیه السلام) اینها را شنید، سر برداشت و فریاد برآورد: «و اغفلتاه»: چه بسیار غافلیم از سکران، سپس برخاست و سر به بیابان گذارد، حضرت زکریا (علیه السلام) به مادرش امر کرد به دنبال او رود که مى ترسم زنده او را نیابى، و سراغ او را از چوپانى گرفت، گفت او را در فلان عقبه دیدم که مى نالید و مى گفت: «خدایا به عزت تو، اى مولاى من آب سرد نخواهم چشید، تا مکان و منزلت خود را نزد تو ببینم». مادرش او را به خدا سوگند داد تا به خانه برگردد، حضرت قبول کرده و به اصرار مادر پیراهن موئى را درآورد و پشمین پوشید و از غذائى که نقل شده، عدس بوده تناول کرد و به خواب رفت.
در خواب به او ندا رسید اى یحیى، خانه بهتر از خانه من و همسایه بهتر از من مى طلبى، چون این ندا شنید برخاسته و گفت خداوندا از لغزش من درگذر به عزّت تو دیگر سایه اى نطلبم به غیر از سایه بیت المقدس، لباس موئین را پوشید و روانه بیت المقدس براى عبادت در کنار رهبانان شد و هر چه مادرش مانع شد کارگر نیفتاد، و آخر زکریا (علیه السلام) گفت رهایش کن که پرده از قلبش کنار رفته و از عیش دنیا انتفاع نمى برد.(1)
و عاقبت هم در راه خدا و خوب از او به شهادت رسید، در بعضى روایات دارد که: دختر برادر پادشاه موجب شد تا او شهید شود، زیرا روزى از یحیى (علیه السلام) خواست تا او را به ازدواج خود درآورد و او امتناع کرد، و از این روى مادر دختر، او را زیبا نموده روانه کاخ کرد و به او گفت اگر شاه از تو چیزى خواست، سر یحیى را از او
ص: 102
بخواه و او چنین کرده؛ و پس از شهادت حضرت یحیى (علیه السلام)، سر او را در تشتى طلا گذارده و به آن زن هدیه کرد.(1) حضرت یحیى (علیه السلام) تا آخر عمر هم از بس در عبادت به سر برد و کناره گیرى کرد، زن اختیار ننمود.(2)
در مورد احوال خائفین و سرگذشت آنها مى توانید به کتاب عین الحیوة مرحوم مجلسى از صفحه 288 به بعد مراجعه کنید.
مرحوم الهى، این بلبل شیوا در ذیل (ینظر الیهم الناظر فیحسبهم مرضى و ما بالقوم من مرض) چنین گوید:
هم آنان را زاندوه جدائى *** تو پندارى مریض بى دوائى
تو پندارى که آنان دردمندند *** چو پر بشکسته مرغى در کمندند
ولیکن نیست در تنشان گزندى *** ز عشق آمد به جانشان دردمندى
خوشا دردى که عشق آرد به جانها *** بمیرد بى چنین دردى روانها
خوشا بر جسم و جان بیمارى عشق *** خوشا فریاد و آه و زارى عشق
مکن محروم از این دردم خدا را *** ببخشا بر مس من کیمیا را
* * *
الهى در تب عشقم بسوزان *** چو شمعم ز آتش غم بر فروزان
دلم چون چشم او بیمار گردان *** به رویش چشم دل بیدار گردان
به درد عشق جانم مبتلا ساز *** ز لعل یار دردم را دوا ساز
دواى درد جانم عشق یار است *** مرا با حال بى جانان چه کار است؟
سپس در ذیل (و قد خولطوا و لقد خالطهم امر عظیم) گوید:
هم آن پاکان به فیض عشق جانان *** چو مجنونند پیش قوم نادان
به عقل کل چو جانى رهنمون گشت *** تو پندارى که در دشت جنون گشت
ص: 103
زنادانى تواش دیوانه دانى *** توئى دیوانه او عقل جهانى
تو چون اطوار عادت عقل خوانى *** خردمندى به جز عادت ندانى
زهى دور از حقیقت مردم دون *** که صرف العقل را خوانند مجنون
* * *
الا اى عشق، مجنون ساز ما را *** زدام عقل ده پرواز ما را
کدامین عقل؟ عقل مردم دون *** که پیش شهوت نفسند مفتون
بیا تا زین خرد بیگانه گردیم *** چو مشتاقان حق دیوانه گردیم
کسى کز عشق مجنون جهان است *** به ملک دل امیر عقل و جان است
خردمندا، به صحراى جنون تاز *** وز آنجا کن به باغ وصل پرواز
خوشا دیوانگان را وادى عشق *** به صحراى تحیّر شادى عشق
الهى بر جنون من بیفزاى *** بدین عشق و جنون جانم بیاراى
حکایت
یکى دیوانه اى را گفت: چونى *** که خندان زیر زنجیر جنونى
جوابش داد: کاى با عقل و هشیار *** به زنجیرم فکنده، زلف دلدار
تو را گر زین جنون تقدیر بودى *** چو من خندان در این زنجیر بودى
ز شادى جنون جانى شد آگاه *** که شد زنجیرى گیسوى آن ماه
* * *
ص: 104
«لا یَرضَونَ مِنْ اَعْمالهم القَلیل، و لا یَسْتَکثرونَ الکثیر فَهم لاَنْفُسِهِم مُتَّهِمُون و مِنْ اَعْمالِهِم مُشْفِقُون»
ترجمه: پرهیزگاران از اعمال کم خود راضى نیستند و اعمال زیاد خود را نیز زیاد نمى بینند آنان خویش را متهم مى سازند (در تقصیر در عبادت و اطاعت) و از اعمال خود ترسناکند.
* * *
شرح: مقدمه اى را در بحث عمل براى توضیح مطلب عرض مى کنم، از فرازهاى فوق روشن مى شود که پرهیزگاران اهل عملند نه اهل حرف، مردم دو دسته اند: یک دسته فقط حرف مى زنند و عملى در کار آنها نیست، قرآن به این دسته تاخته و آنها را مورد نکوهش قرار مى دهد: (لِمَ تَقُولُونَ مَا لاَ تَفْعَلُونَ - کَبُرَ مَقْتاً عِنْدَ اللهِ أَنْ تَقُولُوا مَا لاَ تَفْعَلُونَ): «چرا مى گوئید آنچه را عمل نمى کنید، بسیار به غضب وامى دارد خدا را این که بگوئید آنچه را انجام نمى دهید».(1) این عبارت از جملات شدید قرآن است که غضب و خشم الهى را بر این گونه افراد وعده مى دهد. و یک دسته به همراه قول عمل مى کنند، حتى عمل را زیاده بر قول انجام مى دهند و گویا شنیده اند
ص: 105
کلام مولى را که: «زیادى فعل بر قول بهترین فضیلت و نقص فعل از قول زشت ترین رذیلت است».(1)
اسلام دین عمل است، معمولا در تعریف آن مى گوئیم عبارت است از اقرار به زبان و اعتقاد قلبى و عمل به ارکان دین مبین، یعنى یک سوم آن را عمل قرار مى دهیم در حالى که در حدیثى از امام صادق(علیه السلام) سؤال مى شود: افضل اعمال نزد خداوند چیست؟ حضرت مى فرمایند که خداوند چیزى را قبول نمى کند مگر با آن، راوى مى گوید سؤال کردم آن چیست؟ فرمود: «ایمان به خدائى که شریک ندارد و غیر از او خدائى نیست، سپس سؤال از ایمان مى کند که آیا قول و عمل است یا قول بدون عمل (یعنى ایمان زبانى و عملى است یا اینکه فقط زبانى است)؟
حضرت چنین فرمودند: «الإیمانُ عَمَلٌ کُلّه و القَولُ بعضٌ ذلِکَ العَمَل...»: «ایمان تمامش عمل است و قول نیز بعضى از آن عمل است...».(2) یعنى ایمان شخص در عمل مشخص مى شود و عمل محک بسیار خوبى براى ایمان است، و اگر هم قولى باشد، جزئى از عمل محسوب مى شود.
در بحث عمل شش نکته قابل ملاحظه است:
1_ نفس عمل، چنانکه روشن شد، دین یعنى عمل، فرمودند: پیروان مکتب ما را از عملشان بشناسید. معیار شیعه و پیرو بودن، رفتار و کردار است نه لفظ بدون محتوى عمل شعار مؤمن است(3) لباسى است که بر تن خود کرده، عمل یار و همراه فردى است که به درجه یقین رسیده است،(4) عمل کاملترین جانشین انسان است،(5) بهترین
ص: 106
چیزى است که مردم بوسیله آن از او ذکر خیر مى کنند و او را مى ستایند، عمل نیک میوه علم است نه حرف نیک فقط.
آن هم عملى که با عقل توأم باشد، از وصایاى رسول گرامى (صلى الله علیه وآله) به ابن مسعود است: «یا ابن مسعود اِذا عَمِلتَ عملا فاعْمَل بِعِلم و عَقْل و ایّاک و أنْ تَعْمَل عملا بِغَیر تدبیر و عِلمٍ فانّه جَلّ جلاله یقول و لا تکونوا کَالتّى نَقَضَتْ غَزْلَها مِنْ بَعد قوّة اَنْکاثا»: (اى ابن مسعود زمانى که عملى انجام دادى، با علم و تعقل انجام ده، و بپرهیز از این که عملى بدون تدبیر و علم انجام دهى، زیرا خداوند (جل و جلاله) مى فرماید: «مانند زنى نباشید که رشته خود را پس از تابیدن محکم وا مى تابد»). (کنایه از اینکه کار بى فائده مى کند و وقت خود را تلف مى نماید، عمل بدون تعقل هم چنین است). بعضى به قدرى در قول و لفظ تأمل مى کنند که گوئى عمل را فراموش کرده اند، انسان بعضى را مى بیند که در حمد و سوره نماز بسیار دقت مى کند تا مخرج حروف را خوب ادا کند، یا در دعاها و قرآن خواندن دقت مى کند تا با اعراب صحیح بخواند تا خوب حرف آشکار شود در حالى که از مفاهیم دعا که اعمال ما باشد غافل است.
چه قدر مولى على(علیه السلام) عالى فرموده است: «اِنّکُم اِلى اِعراب الاعمال اَحْوَجْ منکم الى اِعراب الاَقول»: «شما به اعراب دادن اعمال محتاج ترید، تا اعراب دادن و آشکار کردن اقوال و الفاظ».(1)
باید دقت در اعمال کرد که حروف و الفاظ و اقوال و مفاهیم وسیله اى بیش نیست، الفاظ پرمفهوم ادعیه وسیله اى براى رساندن معنا به ما بوده، تا طبق آن مشى و عمل کنیم و آنچه مهم است این که نظر به هدف یعنى اعمال کنیم نه وسائل.
ص: 107
به قول بزرگان «ما یُنْظَرُ بى الشىءُ فَهُوَ فان فى ذلک الشىء» آن وسیله اى که به واسطه آن چیزى موردنظر قرار مى گیرد فانى در آن شىء است، مثلا وقتى صورت خود را در آئینه مى بینیم و یا به ساعت نگاه مى کنیم ساعت چند است، آئینه و ساعت وسیله اى بیش نیست که نظر به آن مورد توجه اصلى نیست، الفاظ هم آینه معانى است پس نظر به عمل کن نه لفظ.
2_ اتقان عمل و محکم کارى آن _ از دستوراتى که به ما داده اند و حتى اگر دستورى از طریق شرع هم در این باره به ما نمى رسید، عقل چنین حکم مى کرد، انجام دادن کار به نحو ریشه دار و اساسى است، عقل مى گوید یا کارى مکن یا اگر کردى باید اساسى کار انجام دهى، و الاّ کار دوباره کردن از عاقل صادر نمى شود.
پیامبر اکرم (صلى الله علیه وآله) در جریانات مختلف این مسئله را به مسلمانان گوشزد مى فرمود، در جریان دفن «سعد بن معاذ» پیامبر (صلى الله علیه وآله) خود وارد قبر او شده و لحد آن را ساخته و آجرها را چیده و سپس سنگ و گل خواستند و بین آجرها را پر کردند، وقتى فارغ شدند و خاک ریختند و قبر را صاف نمودند، رو به اصحاب کرده فرمودند: «اِنّى لاَعلَمُ انّه سَیَبْلى و یَصل الیه البَلاء و لکنّ اللّه یُحِبّ عبداً اذا عمل عَمَلا اَحْکَمَه»: «من مى دانم که آن (میّت یا قبر) به زودى پوسیده و فاسد و خراب مى شود ولى خداوند دوست دارد وقتى بنده عملى را انجام مى دهد، با محکم کارى انجام دهد».(1)
از این جمله مى توان استفاده کرد که شاید بعضى در ذهنشان این بود که این میت پس از مدّتى مى پوسد و یا قبر در اثر حوادث خراب مى شود، چرا پیامبر (صلى الله علیه وآله) این قدر دقت مى کند و وقت صرف مى نماید و پیامبر (صلى الله علیه وآله) آنگونه جواب دادند.
در جریان دفن فرزند خود ابراهیم نیز نقل شده است وقتى قبر را پوشاندند، روزنه اى در قبر بود که حضرت با دست خود آن را صاف کردند و سپس فرمودند: «اِذا عَمِلَ اَحَدُکُم عَملا فَلیُتْقَنْ»: «زمانى که عملى را یکى از شما انجام دادید، محکم
ص: 108
و متقن به پایان رسانید».(1)
در این دو روایت حجیت احکام و اتقان بود و در روایتى هم از ایشان نقل شده که فرمودند خداوند تعالى دوست دارد که عمل کننده وقتى عمل مى کند، با بهترین وجه انجام دهد «انَّ اللّهَ تَعالى یُحّبُ من العامِل اِذا عَمِلَ ان یُحْسِنْ».(2)
اسلام دین اتقان و محکم کارى است و متأسفانه امروزه ما به این دستور اسلام توجهى نکرده، و ضررهاى آن را هم دیده ایم، گویا اجانب و دورافتادگان از مکتب خاندان عصمت و طهارت بهتر به این دستور عمل کرده اند، و ما هر روز شاهد پیشرفت و ترقى و استحکام مصنوعات آنها هستیم، و کار به جائى رسیده که همه روى به وسائل ساخته شده خارجى ها کرده ایم و حتى بعضى وقتها خود کارگر ایرانى حاضر نیست وسیله اى را که خود ساخته و تولید کرده مصرف کند، یعنى خود او هم مى داند چه کرده است!
باز هم رحمت به اجداد و پدران ما که هنوز آثار باستانى و بناهاى خشت و گلى آنها پس از صدها سال باقى است، اما بهترین ساختمان امروزى پس از چند سال نیاز به بازسازى دارد.
وقتى با برق کار مى کند، سیم برق را لخت و بدون حفاظ رها مى کند، وقتى گودالى حفر مى کند، بدون علامت گذارى و سنگ چین کردن، مى گذارد و مى رود؛ وقتى اتومبیلش در جاده پنچر شد، براى حفظ جان و مال خودش سنگهایى در جاده مى چیند اما پس از اتمام کارش، سنگها در وسط جاده مانده و او رفته است! راستى چرا چنین شده ایم؟! مگر اسلام به ما دستور محکم کارى نداده است؟!
ص: 109
3_ پشتکار در عمل _ مداومت و پشتکار در عمل مشکلتر از انجام اصل عمل است و آنچه مهم است، مداومت است وگرنه گاهى انسان بطور اتفاقى عمل نیکى انجام مى دهد؛ مثلا شب دچار بى خوابى شده مى گوید بگذار نماز شب بخوانیم یا تلاوت قرآن کنیم اگر به همین مقدار بسنده کند به جائى نمى رسد باید در عمل نیک پشتکار به خرج داد و این ارزشمند است که مولى على(علیه السلام) فرمودند: «اَفْضَلُ العمل اَدَوَمُه و اِنْ قَلّ»: «با فضیلت ترین عمل، عملى است که مداوم باشد گرچه کم باشد».(1)
گاهى انسان کارى را با شوق و گرمى شروع مى کند ولى پس از مدتى از آن سرد مى شود، در تعلیم و تعلم ما بسیار دیدیم و فهمیدیم که استعداد زیاد انسان را به جائى نمى رساند، آنچه مى رساند مداومت بر عمل است، حتى آنها که استعداد خوب دارند با پشتکار در عمل به جائى مى رسند نه فقط با استعداد!
مداومت بر عمل، گرچه در ابتدا سخت است ولى بسیار در تصمیم گیریهاى زندگى مؤثر است، زیرا خود پشتکار و مداومت ریاضتى براى نفس است و او را در حوادث دهر و کشاکش آن ورزیده مى کند، مداومت کن بر عمل گرچه کم باشد، عمل زیاد بى محتوى که موجب خستگى و ملالت شود انسان را به جائى جز سرخوردگى از عمل نمى کشاند، از روایات استفاده مى شود «قلیلٌ تدوم علیه خیرٌ من کثیرٌ مَمْلول منه»(2) «عمل کم مداوم، بهتر از عمل زیادى است که موجب ملالت و خستگى و افسردگى شود».
از عائشه و ام سلمه پرسیده شد چه عملى محبوبتر نزد رسول الله (صلى الله علیه وآله) بود گفتند «مادیم علیه و اِنْ قَلَّ»: «عملى که مداومت بر او شده گرچه کم باشد».(3)
از امام صادق(علیه السلام) نقل شده که امام سجاد(علیه السلام) بسیار مى فرمودند: «انّى لاُحِبّ
ص: 110
اَنْ اُداوم على العَمَلِ و اِنْ قَلَّ»: «من دوست دارم مداومت بر عمل کنم گرچه کم باشد».(1)
امام صادق(علیه السلام) از پدرشان نیز نقل مى کند که مى فرمود: «دوست دارم مداومت بر عمل را وقتى نفس من عادت دهد مرا، و اگر چیزى از اعمال شب از من فوت شود، روز قضا کرده و اگر روز فوت شود، شب قضا مى کنم و محبوبترین اعمال نزد خداوند عملى است که مداومت بر آن شود».(2) در بعضى روایات هم تأکید شده که اگر عملى را شروع کردید یک سال مداومت بر آن کنید، زیرا در هر سال یک شب قدر است، مداومت کنید تا آن شب را درک کنید.(3) در روایت دیگر مى فرماید: هر پنجشنبه و اول هر ماه اعمال انسان عرضه مى شود و اعمال یک سال در نیمه شعبان عرضه مى شود.(4)
شما احوال علماء را ببینید که در مداومت بر عمل و پشتکار چه مى کرده اند، و چگونه ترویض نفس مى کرده اند، در مورد حاج محمد ابراهیم کلباسى(رحمهم الله) که از معاصران مرحوم میرزا قمى و سید شفتى و از شاگردان بحرالعلوم و صاحب ریاض و... است آورده اند، شب قدر را با عبادت ادراک کرد، زیرا مدت یک سال، شب تا صبح عبادت کرد و معلوم است که شب قدر از شبهاى سال بیرون نیست.(5)
در اجازه اى که مرحوم علامه مجلسى اوّل براى فرزندش ملامحمدباقر صاحب بحارالانوار نوشته او را به قرائت یک جزء قرآن در هر روز و مطالعه و تفکر در نامه امیرالمؤمنین به امام حسن(علیه السلام) که در نهج البلاغه مسطور است، سفارش
ص: 111
مى کند(1) (معلوم است تا خود چنین نمى کرده، این چنین سفارش نمى نمود).
در شرح حال حاج ملاّ هادى سبزوارى است که هر شب در زمستان و تابستان و بهار و پائیز ثلث آخر شب را بیدار بودند و در تاریکى شب عبادت مى نمودند، تا اول طلوع آفتاب.(2)
در شرح حال شیخ انصارى نوشته اند، «عباداتى که شیخ از سن بلوغ تا آخر عمر به آنها ادامه مى داد، گذشته از فرائض و نوافل شبانه روزى و ادعیه و تعقیبات عبارت بودند از: قرائت یک جزء قرآن و نماز حضرت جعفرطیار و زیارت جامعه و عاشورا در هر روز.(3)
در احوالات امام امت هم نقل شد که زیارت جامعه در هر شب براى حضرت مولى الموحدین (علیه السلام) را در نجف فراموش نکردند و حتى وقتى هوا مناسب نبود به حرم مشرف شده، پشت بام رفته و آن حضرت را زیارت مى کردند.
4_ اخلاص در عمل _ محور قبولى عمل، اخلاص است، مولى على(علیه السلام) فرمودند: «اِنّک لَنْ یُتَقبّل مِنْ عَمَلِک الاّ ما اَخْلَصْتَ فیه» «قبول نمى شود از عمل تو مگر عملى که در آن اخلاص داشته باشى».(4)
اگر کسب و کار مى کنى، اگر صنعتگرى، اگر به تعلیم و تعلم مشغولى نیّتت را خالص کن، تا محبوب خالق و خلق شوى، و امور دنیا و آخرت تو رونق یابد، خدائى که تو را آفرید و روزى داد او هم مى تواند قلب مردم را به تو منعطف کند به شرطى که مخلص باشى!
در روایتى از مولى على(علیه السلام) است که براى هر عملى درختى است و هر درختى
ص: 112
«و نشاطاً فى هُدى»
ترجمه: و (مى بینى براى هر یک از متقین) نشاط و (سُرورى) در مسیر هدایت و حق.
* * *
شرح: «هدى و هدایت» در مقابل ضلال و ضلالت و گمراهى است، یعنى از صفات دیگر پرهیزگاران نشاط در مسیر رشاد و حق است، آنها چون روحى با نشاط دارند، تمام اعمال آنها نیز منطبق بر نشاط است؛ عبادت و اعمال شبانه روز آنها با راحتى و نشاط انجام مى گیرد.
گفتار و سیماى آنها با نشاط و براى دیگران نشاط انگیز است، صورت آنها مایه و منبع سرور است، هر کس آنها را مى بیند، از کسالت بدر آمده، در اوج نشاط خود را مى یابد.
این نشاط نیروى اعتقاد آنها به ثوابهائى است که در انتظار آنها است و به آنها وعده داده شده است. این سبکبالى که در خود احساس مى کنند به خاطر هدف بلند و شرف غایت آنها است!
نیاز به آب دارد و آبها مختلف است، درختى که از آب پاک مشروب شود، آن نیک و میوه آن شیرین است، و درختى که برعکس از آب و مواد کثیف و مضرّ تغذیه کرد، درختى پلید و میوه آن تلخ است.(1)
عملى که از اخلاص تغذیه شد، مانند درختى مستحکم و طیّب، میوه شیرینِ بهشت مى دهد، و عملى که از ریا و سمعه و خودنمائى تغذیه کرد، مانند درختى پلید مى گردد که میوه اى تلخ چون زقوّم جهنمى به همراه دارد.
خداوند به عمل نظر مى کند، او عمل صالح را دوست دارد، گرچه از انسانى شقىّ صادر شود، گاه خدا فاعل عمل را دوست ندارد، ولى نفس عمل را دوست دارد، و گاهى فاعل را فى نفسه دوست دارد، ولى عملش را دوست ندارد، زیرا آن عمل را با شرائط مورد قبول چون اخلاص، انجام نداده است، و این مضمون روایات است.(2)
پیامبر گرامى (صلى الله علیه وآله)، در سرزمین منا، در حجة الوداع، در مسجد خیف، خطبه اى ایراد کردند و در ضمن خطبه فرمودند: «نَصَرَ اللّه عبداً سَمِعَ مَقالتى فَرَعاها ثُمَّ بَلّغها الى مَنْ لَمْ یَسْمَعْها فَرُبّ حامل فِقْه غَیْر فَقیه و ربَّ حامِلِ فِقه اِلى مَنْ هُوَ اَفْقَه منه ثلاثٌ لا یَغلّ علیهن قلبُ امرء مُسْلم، اَخلاصُ العَملِ للّه و النَصیحَةُ لائِمةِ المُسْلِمین و اللزّوم لِجماعَتهم».
«خداوند کمک و یارى نماید کسى را که سخن مرا شنید و آن را حفظ کرد و به کسانى که نشنیدند رساند، چه بسیار دارند فقه که خود غیرفقیه است و چه بسیار دارنده فقهى که فقه را به فقیه تر از خود مى رساند، سه چیز است که قلب مسلمان در آنها کینه توزى را روا نمى دارد: 1_ اخلاص در کارها براى خدا 2_ نصیحت پیشوایان و
ص: 113
رهبران مسلمین 3_ ملزم شدن به اجتماع مسلمانان یعنى همکارى با مسلمانان.(1)
پیامبر (صلى الله علیه وآله) در این جملات اخلاص را مقدم بر دو چیز دیگر کرده اند، و تأکید هم فرموده اند که به کسانى که حضور ندارند، این جملات را برسانید، گویا این جملات از قوانین عمومى اسلام است.
5_ حفظ عمل از حبط و نابودى: عمل سرمایه است و حفظ سرمایه لازم است، حفظ عمل از نابودى، بسیار دشوارتر از انجام نفس عمل است، ابقاء و باقى گذاردن عمل بر همان نحو خالصى که تحقق پیدا کرده، مشکل است. شیطان دائماً؛ وسوسه مى کند که آن عمل را به رخ مردم بکش.
در روایتى از امام باقر(علیه السلام) چنین آمده است: «اَلاِبقاءُ على العمل اَشَدّ مِنَ العمل» راوى سؤال مى کند، ابقاء بر عمل چیست؟ حضرت فرمودند: «یَصِلُ الرجل بِصِلة و یُنفِق نَفَقَةٌ للّه وحده لا شریک لَه فکُتِبَتْ له سِرّاً ثُمَّ یذکُرُها فَتُمحى فَکُتِبَت لَه علانیةٌ ثُمّ یذکُرُها فَتُمحى و تُکتَبُ له ریاءٌ»: «انسان گاهى صله رحم و انفاق مى کند براى خداوند که شریکى ندارد پس نوشته مى شود آن عمل براى او بصورت مخفى، سپس عمل خود را به رخ مردم مى کشد پس محو شده و به صورت عمل آشکار نوشته مى شود بار دیگر نزد مردم بازگو مى کند، پس محو شده و عملى ریائى براى او ثبت مى شود».(2)
انسان عملى را که براى خدا و مخفیانه انجام داده نباید براى مردم ذکر کند و آن را به رخ مردم کشد، ذکر آن عمل منافات با ابقاء و باقى گذاردن عمل بر حال اول است و موجب نابودى و حبط عمل مى شود.
ص: 114
قرآن نیز مى فرماید: (لاَ تُبْطِلُوا صَدَقَاتِکُمْ بِالْمَنِّ وَالاَْذَى): «صدقات خود را با منت و آزار دادن طرف مقابل باطل نکنید».(1)
عجب، خودپسندى، ریا، سمعه و تظاهر بعد از عمل، موجب نابودى اعمال و سرمایه انسان است، سرمایه اى که در عوض گوهر گرانبهاى عمر دریافت کرده است، انسانى که در خسران و زیان است تا عملى را کسب کند (إِنَّ الْإِنسَانَ لَفِى خُسْر)(2)
مواظب باش مصداق قول پیامبر (صلى الله علیه وآله) نشویم که فرمودند: «با ذکر گفتن (الله اکبر _ لا اله الا اللّه _ سبحان الله) درختى براى شما در بهشت غرس مى شود»، آن صحابى گفت: پس در این صورت بسیار درخت در بهشت داریم، حضرت فرمودند: «به شرطى که آتش نفرستى و آنها را نسوزانى، این آتش فرستادن معاصى ما است که موجب نابودى اعمال است».
اى عزیز تا این گناهان به حدّ شرک نرسیده قابل بخشش و مغفرت است، اگر تا حال هم چنین بوده ایم بیا توبه کنیم که خداوند توبه پذیر و مهربان است. عملى که نجات دهنده انسان است، عملى که به مرز حبط و نابودى نرسیده باشد، عمل چه نیک باشد چه بد، همسفر ما تا آخرت است.
در روایت از رسول گرامى (صلى الله علیه وآله) است که: براى هر یک از شما سه دوست است: یکى آن که وقتى از آن چیزى طلب کنى به تو مى دهد و آن مال و ثروت تو است، و دیگرى دوستى است که تا نزدیک قبر همراه تو است و چیزى به شما اعطاء نمى کند، و دیگر به دنبال شما نمى آید و آن نزدیکانت هستند (مثل زن و فرزند و اقوام) و سومى دوستى است که گوید به خدا قسم من با تو هستم هر جا بروى و از
ص: 115
تو دور نمى شوم، و آن عمل تو است، خواه خیر باشد خواه شرّ.(1)
در روایتى دیگر از رسول گرامى (صلى الله علیه وآله) است که میت را سه چیز مشایعت مى کنند، یکى اهل و عیال و دیگر ثروت و سومى عمل او، و دو تا که اهل و عیال و ثروت باشد برگشته و عمل او با او مى ماند.(2)
اى برادر حال در فکر دوست خوب باش که گفته اند اول دوست و بعد سفر کردن (الرّفیق ثُمَّ الطَّریق) مواظب باش و دقت کن همسفر این سفر طولانى تو کیست؟ سعى کن عمل صالح را برگزینى که آن رفیق همچون غلامى است که بهشت را براى تو آب و جاروب مى کند.
در روایتى از امام باقر(علیه السلام) نقل شده است که: «اِنَّ العَمَلَ الصّالِح یَذْهَبُ الى الجنَّة فَیُمَهّدُ لِصاحِبه کما یَبْعثُ الرجل غلامَه فَیَفرشَ له ثُمَّ قَرَأ «وَ امّا الّذین آمَنُوا وَ عَمِلوا الصّلِحات فَلاَنْفُسِهم یُمَهَّدُون»: «همانا عمل صالح به بهشت رفته و جایگاه صاحبش را مهیا مى کند، چنان که مردى غلام خود را فرستاده، تا جایگاه و منزل او را قبل از ورود او فرش کند، سپس حضرت این آیه را تلاوت کردند: اما کسانى که ایمان آورده و عمل صالح انجام دادند براى خود زمینه چینى و تهیه جا کرده اند».(3)
مولى الموحدین (علیه السلام) نیز فرموده اند: «اَلْقَرینُ الناصِح هُوَ العَمَلُ الصالح»: «همنشین نصیحت کننده (و خیرخواه) عمل صالح است».
6_ تبلیغ بوسیله اعمال _ از مسائل مربوط به عمل، تبلیغ سازنده با آن است، عامل به دستورات دین مبین بهترین مبلّغ آن است، در حدیثى از امام صادق(علیه السلام) به این حصول آمده است. «کُونُوا دُعاةً لِلنّاس بِاَعْمالِکُم وَ لا تَکُونُوا دُعاةً بِاَلْسِنَتِکُم»:
ص: 116
با این مقدمه حال به فرازهاى مورد بحث بپردازیم:
راضى نبودن به عمل کم و زیاد ندیدن عمل کثیر
37_ لا یَرضَونَ من اعمالِهِم القَلیل. 38_ وَ لا یَسْتَکثِرونَ الکَثیر
پرهیزگاران از اعمال کم خود خشنود نیستند، همت والاى آنها وافق وسیع فکرى آنها اجازه نمى دهد که به عمل کم اعتناء و اکتفاء کنند، آنها براى اعمال کم ارزشى نمى بینند و اعمال فراوان خود را زیاد نمى بینند.
در کتاب «الغارات» از بعضى از اصحاب امام على(علیه السلام) نقل شده که به او گفته شد «کم تَصدّق؟ اَلا تُمسک؟ قال: انّى لو اَعْلَمُ انّ اللّه قَبِلَ مِنّى فرضاً واحداً لاَمسکتُ و لکنّى و اللّه ما اَدرى أقَبِل اللّه مِنّى شیئا اَمْ لا»: «چقدر صدقه و انفاق مى کنى؟ آیا دست نگه نمى دارید از انفاق کردن؟ گفت: اگر مى دانستم خداوند یکى از اینها را از من قبول کرده دست نگه مى داشتم، ولى چه کنم به خدا قسم نمى دانم چیزى از من قبول کرده یا نه».(1)
و چگونه اعمال خود را هر چند فى نفسه کثیر باشد، در مقابل نعمتهائى که خدا به آنها داده زیاد شمارند.
«دعوت كننده مردم با اعمال خود باشيد، نه دعوت كننده به زبانهايتان». يعنى تأثير عمل بسيار بالاتر از تأثير زبان است و حتى بهترين طريقه امر به معروف و نهى از منكر است.
* * *
ص: 117
امام سجاد(علیه السلام) در دعاى ابوحمزه چقدر عالى مى فرماید: «و ما قَدْرُ اعمالنا فى نِعَمِک وَ کَیفَ نَستَکثِرُ اعمالا نُقابِل بها کَرَمَک»: «ارزش اعمال ما در برابر نعمتهاى تو چیست و چگونه زیاد تلقّى کنیم اعمالى را که به وسیله آن با کرم تو مقابله مى کنیم».
در جاى دیگر از همین دعاى شریف مى فرماید: «اَفَبِلسانى هذا الکالّ اَشْکُرُکَ أم بِغایَة جُهْدى فى عَمَلى اُرضیک و ما قَدرُ لسانى یا رَبّ فى جَنْب شُکرک و ما قَدْرُ عَمَلى فى جنب نِعَمِکَ و اِحسانِک»: «آیا با این زبان الکن شکر تو گذارم، یا به نهایت تلاشم در عملم راضیت کنم، و ارزش زبان من اى پروردگارم در کنار شکر تو چیست، و ارزش عمل من در کنار نعمتها و احسان تو چیست؟!»
آرى تمام عبادات عمر مرا اگر جمع کنند، کجا مى تواند، در مقابل یک نعمت الهى مقابله کند. آیا مى شود نعمت چشم و زبان و لب را همین سه تا را که در آیه قرآن آمده: (أَلَمْ نَجْعَلْ لَّهُ عَیْنَیْنِ - وَلِسَاناً وَشَفَتَیْنِ)(1) شکر گزارد، آیا تأمل در این نعمتها کرده اى که بخش عظیمى از مُدرکات و یافته هاى ما از طریق چشم است و زبان وسیله انتقال معلومات است، آیادقت در کار این تکّه گوشت کوچک کرده اى که در فضاى کوچک دهان چه مى کند، و چه نمایشى از تحرک و اعجاز مى دهد، آیا فکر کرده اى اگر لب نداشتى، قادر به خوردن غذا نبودى، قادر به حفظ آب دهان خود نبودى، و بسیارى از مخارج حروف را نمى توانستى اداء کنى و چقدر نازیبا مى شدى؟!
خدایا تو خود مى دانى که ما قادر به شکرگزارى نیستیم، و اى کاش به اندازه آن پرنده کوچکى که در روز عید، ران ملخى به مجلس جشن سلیمان(علیه السلام) برد، باشیم، شما خوب دقت کنید که پرنده کوچکى مى خواهد براى سلیمان(علیه السلام) هدیه برد، کدام سلیمان، سلیمانى که قرآن درباره او مى گوید: باد مسخر او بود که هر صبح تا ظهر و هر ظهر تا شب به اندازه یک ماه راه مى پیمود، چشمه مس (مذاب) براى او روان
ص: 118
شده بود، جنیّان به خدمت او بودند، و هر چه سلیمان(علیه السلام) مى خواست براى او فراهم مى کردند، معبد و مجسمه و تصویر و ظروف غذا همانند حوضهاى بزرگ و دیگهاى ثابت (که از بزرگى قابل حمل و نقل نبود) براى او مى ساختند.(1) سلیمانى که امر کرد جنّیان براى او بساطى از ابریشم و طلا بسازند، و با خواص بر آن مى نشست، و بر آن بساط ششصد هزار کرسى بود و براى حضرت سلیمان(علیه السلام) تختى مرصّع در وسط کرسیها بود، و بر کرسیها علماء و انبیاء(علیهم السلام) مى نشستند، و باد صبا مسخّر او بود، و به دلیل اینکه هر صبح و هر بعدازظهر به اندازه یک ماه را طى مى کرد، اول روز که از مکه راه مى افتاد نهار را در کوفه و سپس از کوفه به شام مى رفت و شام را در شام صرف مى نمود.(2) سلیمانى که گفت: «رَبّ اغفرلی و هَبْ لى مُلکاً لایَنبَغى لاَحَد مِن بَعدى ِانّک اَنْتَ الوَهّاب»: »پروردگار من مُلک و پادشاهى به من عنایت فرما که احدى بعد از من نصیبش نشود همانا تو بخشنده اى»(3). سلیمانى که امام صادق(علیه السلام) وقتى از معنى این آیه مورد سؤال قرار گرفتند، فرمودند: سلیمان اراده کرد ملکى را که براى احدى بعد از او نیاید که بگوید پادشاهى سلیمان(علیه السلام) با غلبه و قهر و لشکرکشى مثل سلاطین دنیا بود، پس خداوند باد، پرنده و حیوانات وحشى را مسخّر او کرد، و پادشاهى او را از پادشاهى ملوک تمییز داد، تا مردم بشناسند که ملک سلیمان را خدا به او اعطاء کرد».(4)
حال در روز عیدى این پرنده کوچک مى خواهد براى سلیمان(علیه السلام) هدیه ببرد، ران ملخى را برداشته و به نزد او مى آورد، و به سلیمان(علیه السلام) مى گوید گرچه هدیه من در برابر عظمت تو و دستگاه تو بسیار ناچیز است ولى هدیه هر کس را با خودش مى سنجند.
ص: 119
زارَتْ سُلیْمانَ یومَ العید قُبُّرَةٌ *** أتَتْ بِفَخْذ جَراد کانَ فى فیها
تَرَنَّمَتْ بِفَصیح القول و اعترفتْ *** اَنّ الهدایا عَلى مقدار مُهدیها
روز عیدى قبّره اى (به آن چکاوک یا کاکلى هم گویند که تقریباً کمى کوچکتر از گنجشک است) به دیدن سلیمان آمد، و ران ملخى را در حالى که در دهان داشت آورد؛ شیوا و رسا به خواندن پرداخت، و اعتراف کرد که هدیه ها برحسب قدر و اندازه هدیه کننده آنها است.
خدایا تو خود مى دانى اعمال ما در برابر دستگاه تو از ران ملخى کمتر و عظمت تو بیشتر از سلیمان(علیه السلام) و قابل مقایسه نیست، ولى به کرمت بنگر به اعمال ما!
بارى پرهیزگاران چگونه به اعمال خود امیدوار شوند و به آنها مغرور و غرّه شوند که مى دانند تا مشمول رحمت و فضل الهى نشوند، ره به جائى نمى برند، آنها که هیچ، پیامبر گرامى(صلى الله علیه وآله) هم به لطف الهى دل بسته است.
در روایتى از رسول خدا آمده که فرمودند: «اِعلَمُوا اَنّه لن یَنْجُوا احدٌ منکم بِعمله قالوا: ولا انتَ یا رسول اللّه؟ قال: و لا اَنا، الاّ ان یَتَغَمّدنى اللّه بِرَحْمَة منه و فَضْل»: «آگاه باشید که احدى از شما بوسیله عملش نجات پیدا نمى کند، گفتند: حتى شما یا رسول الله؟ فرمود: آرى و من نیز مگر این که خداوند مرا در رحمت و فضل خود گیرد».(1)
ما چه کرده ایم که توقع نجات داشته باشیم، چه مقدار عمل انجام داده ایم که بشماریم، مولى الموحدین على(علیه السلام) در خطبه 52 نهج البلاغه چنین مى فرماید: «فَوَاللّهِ لو حَنَنْتُم حَنِینَ الؤلَّهِ العِجَالِ وَ دَعَوتُم بِهَدِیلِ الحَمامِ و جَأَرْتُم جُؤَارَ مُتَبَتِّلِى الرُّهبَانِ و خَرَجتُم اِلَى اللهِ مِنَ اَلأموَال وَ الاَولاد التِماسَ القُربَةِ الیهِ فِى اِرتِفاعِ دَرَجَة عِندَهُ أو غُفْرانِ سَیّئَةٍ أَحْصَتْها کُتُبُهُ و حَفِظَتْها رُسُلُهُ لَکانَ قَلِیلا فِیما أَرجُولِکُم مِنْ
ص: 120
ثَوَابِهِ وَ أَخافُ عَلَیکُم مِنْ عِقابِه»: «به خدا قسم اگر ناله زنید مانند شترى که فرزندش را گم کرده، و صدا بلند کنید مانند صداى کبوتر در حال ناراحتى و فریاد زنید فریاد رهبانانى که گوشه اى براى عبادت انتخاب کرده اند و اموال و اولاد را در راه خدا دهید به خاطر نزدیکى و قرب به خداوند، و ارتفاع درجه در نزد او، یا آمرزش گناهى که کتابهاى الهى ثبت کرده، و رسولانش و ملائکه حفظ کرده اند، بسیار قلیل است، در مقابل آن ثوابى که براى شما امید دارم و عذابى که بر شما مى ترسم.(1) یعنى اگر این همه کار کنید، براى تقرّب به خدا، یا آمرزش گناهى، بسیار کم است».
در اینجا به چند حدیث که مرحوم خوئى در ذیل این فراز در شرح خود آورده، اشاره کنم که خالى از لطف نیست:
1_ از امام باقر(علیه السلام) نقل شده که فرموند: «ثلاثٌ قاصِماتُ الظَّهر: رَجُلٌ استکثَر عمله و نَسِىَ ذنوبَه و أُعجِبَ بِرَأیه»: «سه چیز شکننده کمر است: مردى که عمل خود را کثیر شمارد و گناهانش را فراموش کند، و عجب او را گرفته و از رأى و عمل خود خشنود باشد».(2)
2_ از امام صادق(علیه السلام) است که فرمودند:«ابلیس گفته اگر در سه مورد بر فرزند آدم(علیه السلام) تسلط یابم دیگر باکى از اعمال او ندارم زیرا عملش غیر مقبول است؛ زمانى که عمل خود را بسیار شمارد و گناهان خود را فراموش کند، و عجب او را بگیرد».(3)
3_ سماعه گوید سمعت اباالحسن(علیه السلام) یقول: «لا تَسْتَکْثِروا الخَیْر و لا تَستَقِلوّا قَلیل الذّنُوب» شنیدم از اباالحسن(علیه السلام) ظاهراً امام هفتم(علیه السلام) باشند مى فرمود «عمل خیر را زیاد نشمارید و کوچکترین گناهان را هم کوچک نشمارید».(4)
ص: 121
4_ در حدیثى از امام صادق(علیه السلام) آمده که رسول الله(صلى الله علیه وآله) در حدیثى فرمودند: «موسى بن عمران(علیه السلام) از ابلیس پرسیدند: مرا خبر ده به گناهى که اگر انسان مرتکب شود، تو بر او مسلّط شوى»، گفت: زمانى که نفس او، او را به عجب واداشت و عمل خود را زیاد شمرد و گناه در چشمش کوچک شد.(1) گویا این سه هر کدام معلول قبلى است وقتى عجب آمد عمل را زیاد شمرده و در نتیجه به اتکاء اعمالش که زیاد پنداشته گناه را کوچک مى شمارد.
5_ در حدیث جالبى نقل شده است که خداوند عزوجل به حضرت داود(علیه السلام) فرمود: «یا داود بشارت بده گناهکاران را و بترسان صدیقین را، حضرت داود(علیه السلام) (تعجب کرده) گفت: چگونه بشارت به گناهکاران دهم و صدیقین را بترسانم؟ فرمود: یا داود بشارت بده گناهکاران را به این که قبول مى کنم تو به را و از گناه مى گذرم و مى بخشم، و صدیقین را بترسان از این که عجب به اعمالشان پیدا کنند، زیرا بنده اى نیست، که خدا به حساب دقیق کشد، و هلاک نگردد».(2) خداوند ما را مشمول رحمت و فضل خود قرار دهد انشاءالله آمین رب العالمین.
مرحوم الهى در ذیل این دو فراز (لا یرضون من اعمالهم بالقلیل و لا یستکثرون الکثیر) گوید:
زبس در کار طاعت پر شتابند *** حریص اندر عبادت بى حسابند
زبس در بند فرمان حبیب اند *** به نیکوئى حریص و بى شکیبند
به اندک جام آنان نیست سرشار *** هم افزون را کم انگارند بسیار
نسازد شادمانشان جز که با دوست *** نگنجد در میانشان هر چه جز اوست
غرض در کارشان با سعى بسیار *** نباشد غیر شوق دیدن یار
* * *
ص: 122
39_ فَهُم لاَنْفُسِهِم مُتَّهِمُون
این فراز فرع دو فراز قبلى است، یعنى وقتى از عمل اندک خویش راضى نشدند و اعمال خود را فراوان نپنداشتند، نفس خود را متهم مى کنند که چرا کوتاهى در عمل کردى، غالب انسانها خواهان تبرئه خویش هستند، انسان نفس خود را بر کرسى تبرئه مى نشاند، نه کرسى تخطئه، او در دادگاه وجدان در صدد تبرئه نفس است نه اثبات خطاى او، سعى مى کند کسى را پیدا کرده و گناه خود را به حساب او گذارد، و اگر کسى پیدا نشد، امر موهومى براى خود درست کرده تا یدک کش اشتباهات و گناهان او باشد! نه تنها در اداى وظیفه الهى بلکه نسبت به امورات اخلاقى اجتماعى نیز چنین است، اگر با کسى وعده کرد و دیر رفت، مى گوید: اشکال ندارد، دفعه قبل هم او دیر کرد، اگر برادر او به پول محتاج بود و از او کمک خواست، مى گوید: دفعه قبل هم او به من نداد، یا اگر جاى من بود به من نمى داد، اگر با همسایه و رفیقش کدورتى پیدا کرد، مى گوید تقصیر او بود، اگر اهانتى به کسى کرد، یا سیلى به گوش کسى نواخت، مى گوید مستحق بود، او مایل است هر نوع خطائى را از خود دور کند، و خود را منزّه جلوه دهد، اگر به گمراهى کشیده شد،
الهى رسم پاکانم بیاموز *** روانم را به نور خود بیفروز
بیفزا بر نکوئى اشتیاقم *** بشهد عشق شیرین کن مذاقم
زهر کار اندر این نیت بدارم *** که جان بر طاعت جانان سپارم
بکار خدمتم یا ربّ قوى ساز *** زهر کارم جز این خاطر بپرداز
به نور عشق روشن کن چراغم *** بده از هر چه جز یادت فراغم
* * *
ص: 123
محیط و رفیق و روزگار کج مدار و چرخ دوّار را مقصر مى داند! گاهى نیز به سراغ جبر رفته و جبرى مى شود که من اختیارى در گمراهى از خود ندارم (من اگر خوبم اگر بد چمن آرائى هست).
مى خوردن من حق ز ازل مى دانست *** گر مى نخورم علم خدا جهل بود
اگر کم کارى در اداره و اجتماع کرد، سیستم و نظام را غلط و معلول بى برنامگى و بى سازمانى مى داند (البته در بعضى جاها این نابسامانیها قابل انکار نیست ولى بحث ما در جائى است که محیط و برنامه سالم و سازمان یافته است ولى شخص بهانه اى براى تبرئه خود مى جوید).
چرا چنین هستیم؟ جواب واضح است، این خصلت خودخواهان و خودگرایان است، دست از خودگرائى بردار تا درمان شوى، دواى درد تو این است که نیک در اعمالت نظر کنى، و براى هر عملى نفست را به مهمیزکشى، سعى نکن او را از محکومیت به درآورى، بلکه محکومش کن تا براى همیشه آزاد شود، نه آزاد و تبرئه اش کن که براى همیشه اسیر شود، آرى اسیر خودخواهى و هواپرستى.
سیره پرهیزگاران را برگزین که چگونه با نفس خود در برابر خداى خود برخورد مى کنند آنها نفس خود را همیشه مقصّر و متهم مى نمایند، آنها جرم تقصیر و کوتاهى در عبادت و انجام وظیفه در برابر خدا را بر دوش مى کشند، و هیچ وقت خود را طلبکار نمى پندارند. آرى نفس را بر کرسى تخطئه نشاندن، از نخستین سکوهاى پرش براى تکامل و بهترین راه سازندگى است.
در روایتى از امام هفتم(علیه السلام) رسیده که به یکى از فرزندانش چنین فرمودند: «یا بُنَّى عَلَیک بالجِدِّ وَ لا تَخْرُجَنّ نفسَک من حَدّ التقصیر فى عَبادَةِ اللّهِ عَزَّوَجَلَّ فَاِنّ اللّهَ لا یُعْبَد حقَّ عِبادَتِه»: «اى فرزند من، بر تو است که تلاش کنى و خارج نکنى نفس
ص: 124
خود را از حدّ تقصیر در عبادت خداوند عزّوجل، زیرا خداوند آن طور که باید عبادت نمى شود (کسى نمى تواند آن طور که حق او هست عبادتش کند)، پس همیشه خود را مقصّر بدان».(1)
در روایتى از امام پنجم حضرت باقر العلوم(علیه السلام) نقل شده که پیامبر(صلى الله علیه وآله) فرمودند: خداوند سبحان فرموده: «لا یتَّکل الامِلُونَ عَلى اَعْمالِهِم الَّتى یَعْمَلُونَها لِثَوابى فَاِنَّهم لَو اِجتَهَدوا و اَتْعَبُوا اَنْفُسَهُم اَعْمارهم فى عِبادتَى کانُوا مُقَصِّرین غَیرَ بالِغینَ فى عِبادَتِهم کُنهَ عِبادَتى فیما یِطْلُبُونَ عِندى مِن کِرامتى و النِّعیم فى جَناتى و لکنْ بِرحمتى فَلْیَثِقُوا»: «نباید عمل کنندگان بر اعمالى که براى ثواب من انجام مى دهند تکیه و اتکا کنند، زیر آنها اگر تلاش کنند، و نفسهاى خود را در تمام عمرشان در عبادت من به سختى اندازند، مقصرند و در عبادتشان براى رسیدن به کرامت و نعمتهاى فراوان در بهشتهاى من به کنه عبادت من و آنطور که باید عبادت شوم، نمى رسند ولکن به رحمت من باید اطمینان داشته باشند».(2)
* * *
کوتاهى در عبادت کردند، و عبادت خود را اندک شمرده و به اندک راضى نشدند، خوف آنها را برداشته که چه مى شود آیا رحمت الهى شامل آنها مى شود، یا نه، و درباره خوف در چند فراز قبل مبسوطاً بحث شد.
در ذیل آیه شریفه: (وَالَّذِینَ یُؤْتُونَ مَا أتَوا وَقُلُوبُهُمْ وَجِلَةٌ): «کسانى که عملى را انجام داده و قلوبشان ترسناک است».(1) در تفسیر صافى از امام صادق(علیه السلام) نقل شده که: درباره این آیه از حضرت سؤال شد، فرمودند: «خوف و رجاء آنها است: مى ترسند، از این که اعمال آنها ردّ شود بر آنها، اگر اطاعت (صحیح و کامل) الهى نکنند، و امید دارند، اعمالشان قبول درگاه او شود».(2)
و در ذیل همین آیه در مجمع البیان از امام صادق(علیه السلام) نقل شده «معناه خائفةٌ اَنّ لا یَقْبَلَ مِنْهُم»: «یعنى قلبهاى آنها خوف دارند آنچه انجام داده اند، از آنها پذیرفته نشود».(3)
ابوتمام شاعر معروف چنین گفته است:
یَتَجَنّبُ الآثام ثُمَّ یَخافُها *** فَکَاَنَّما حَسَناتُه آثام!(4)
(از گناهان اجتناب مى کند، سپس مى ترسد از آنها، گوئى حسنات و اعمال نیک او _ و دورى از گناه _ خود از گناهان است) از عبادات و ترک معاصى نیز بیمناک است که شاید وظیفه او بیشتر از این بوده است.
الهى در ذیل این دو فراز (فهم لانفسهم متهمون و من اعمالهم مشفقون) چنین مى سراید:
ص: 126
به نفس خویش دایم بد گمانند *** هم از کردار خود ترسان به جانند
مبادا نفس بفریبد بناگاه *** شوند از راه وصل یار گمراه
کشاند نفس جانهاشان به پستى *** فسون خویش خواند حق پرستى
بر افسونکارى نفس خطاکار *** (الهى) را الهى ساز هشیار
* * *
ص: 127
ص: 128
«اِذا زُکَّىَ اَحَدُهم خافَ ممّا یُقال لَه فَیَقُول أَنَا أَعلم بنفسى مِنْ غَیرى و رَبّى اَعْلَمُ مِنّى بِنَفْسى، اللّهم لاتُؤ اخذنى بِما یَقُولون و اجعَلْنى أَفضَلَ ممّا یَظُنّون و اغْفِرْلى مالا یَعْلَمُون»
ترجمه: «هرگاه یکى از آنها (متقین) ستوده شود، از آنچه بر او گفته مى شود به هراس مى افتد و مى گوید: من از دیگران نسبت به خود آگاه ترم و پروردگارم به نفس من از خود من آگاه تر است (مى گوید) خدایا! مرا به آنچه مى گویند مگیر و مؤاخذه مکن! و مرا بهتر از آنچه گمان مى کنند قرار ده، و آنچه را از اعمالم نمى دانند بیامرز!»
* * *
شرح: از فراز بالا به دست مى آید که:
1_ مدح مداحان و ثناء ثناخوانان در متقین تأثیر نکرده و عوض نمى شوند، بلکه مدح باعث بیدارى آنها مى شود که مبادا از جاده خارج شوند.
2_ متقین نقّاد خویشتن هستند، وقتى مدح مى شنوند، به انتقاد از خود مى پردازند.
3_ متقین در مقام خودشناسى پیشرفته و خود را شناخته اند، این خودشناسى و معرفت نفس زیربناى دو خصلت قبل است، وقتى خود صفت وجودى خود را
ص: 129
شناختند، از مداحى دیگران خشنود نشده، و به نقّادى از خود مى پردازند.
مسئله مهم قابل بحث در درجه اول شناسائى خویشتن است، مشکلترین کارها همین شناخت خویش است، گاهى 80 سال عمر کرده ولى خود را نشناخته، و در نتیجه خداى خود را نیز نشناخته است که خودشناسى مقدمه خداشناسى است، موانعى از درون و حجابهائى از برون اجازه خودشناسى آنچنان که باید باشد نمى دهد، تا خود را نشناختیم چگونه خود را اصلاح کنیم؟! بحث را از حدیث معروف مولى الموحدین و عارف العارفین امام علی (علیه السلام) شروع کنیم که فرمود: «مَنْ عَرِفَ نفسَه فَقد عَرِفَ ربَّه؛ «کسى که خود را شناخت خدایش را شناخته است».(1)
چهار تفسیر براى این عبارت ممکن است بشود که اجمالا اشاره مى کنیم:
1_ تفسیر ظاهرى جسمانى، که برگشت به برهان نظم در خداشناسى مى کند، یعنى هر کس این بدن جسمانى و عنصرى را بشناسد خدا را مى شناسد، دستگاههائى در این بدن است که هر یک براى خداشناسى کافى است، چشم را اگر کسى از نظر تشریح و فیزیولوژى بنگرد محال است خدا را نشناسد، قلب را اگر دقیقاً نظر کند، بر وجود خدا گواهى مى دهد، نقل شد که قلب مصنوعى به هزینه حدود 30 میلیون تومان ساختند، و فقط پنج، شش روز کارکرد، و باز ایستاد، اگر از کار باز نمى ایستاد هم مگر قابل مقایسه با قلب طبیعى بود، با قلب مصنوعى باید آهسته رود و آهسته بیاید، مگر مى شود با آن کوهنوردى و پرش کرد. به سلولهاى بدن بنگر، دانشمندان محاسبه کرده اند که بدن انسان از واحدهائى به نام سلول و یاخته تشکیل شده که آجرهاى ساختمانى بدن است، به طور متوسط ده میلیون میلیارد سلول در بدن است (یعنى دو میلیون برابر جمعیت زمین در هر بدن سلول است اگر بشر بخواهد چیزى درست کند تا کار یک سلول را انجام دهد، محاسبه شده که نیاز به
ص: 130
شهرى است که هزاران کارخانه و لابراتوار داشته باشد.(1) آیا وجدان باور مى کند که طبیعت کور و کر چنین کند!
2_ تفسیر دوم اشاره به برهان علت و معلول است، کسى که آگاه شد که مخلوق است و معلول، علم پیدا مى کند که خالق و علتى هست، باید در سلسله علل به جائى برسد که دیگر او معلول نیست و علة العلل است و آن خدا است و الاّ تسلسل لازم مى آید که محال است.
3_ اشاره به برهان وجوب و امکان و (فقر و غنا) است، انسان وقتى نظر به خود مى کند و خود را مى شناسد که هیچ ندارد، و فقیر است، آگاهى پیدا مى کند که منبع مستقل و بى نیازى هست که نیازمند به او هستم (یَا أَیُّهَا النَّاسُ أَنْتُمُ الْفُقَرَاءُ إِلَى اللهِ وَاللهُ هُوَ الْغَنِىُّ الحمید)(2)
4_ سه طریق قبل اثبات و آگاهى بر وجود خداوند از طریق استدلال بود، و راه چهارم یافتن خداوند از طریق شهود است، یعنى کسى که نفس خود را در اثر رفع موانع و حجابهاى درونى و بیرونى شناخت خدا را مشاهده خواهد کرد، و بر حاکمیت او واقف خواهد شد، و همان مى شود که وقتى به ائمه اطهار(علیهم السلام) مى گفتند آیا خدا را دیده اید به این مضمون مى فرمودند: «ما کُنتُ أعبُدُ شیئاً لم اَرَ لَمْ تَرَه الاَبْصار بِمشاهدة العَیان ولکن رَأَتْهُ القُلوبُ بِحَقائِق الاِیمان»: «چیزى را که ندیده باشم، عبادت نمى کنم، دیدگان ظاهرى و چشمهاى سر، او را نمى بینند، ولکن قلبها با حقیقت ایمان (و شناخت نفس) خواهند دید، با بصر نتوان دید ولى با بصیرت توان دید».(3) اگر کسى خود را شناخت راهى براى شناخت صفات خدا و یافتن آنها پیدا
ص: 131
کرده است، اگر علم و قدرت خود را شناخت، علم و قدرت خداوند را مى یابد. «مَنْ عَرفَ نفسَه بالعلمِ و القُدرة عَرفَ ربِّه بالعِلم و القدرة».
وقتى دید نفس او در صفحه ذهن مى تواند صورتهاى ذهنى را در یک لحظه خلق کند، و در لحظه دیگر از صفحه ذهن پاک کند، مى یابد معنى (کن فیکون) را و این که اگر خداوند اراده کند، در یک لحظه خلق و در لحظه دیگر محو مى کند، البته ایجاد صور و تشبیه آن به ایجاد مخلوقات تمثیل به اینها براى فهم مطلب است وگرنه فاصله بسیار است اینها تماماً در صفات الهى است و کسى را به کنه آن ذات پاک راه نیست، چنان که حقیقت و ذات نفس و روح بر ما پوشیده است، (وَیَسْأَلُونَکَ عَن الرُّوحِ قُل الرُّوحُ مِنْ أَمْرِ رَبِّى).(1)،(2)
چگونه مدعى هستیم روح و نفس را شناخته ایم، در حالى که محقق کاشانى در روض الجنان، چهارده قول در حقیقت نفس آورده است که حقیقت نفس آورده است؟(3) از حالت جسمانى گرفته تا فوق روحانى.
کمیل یکى از اصحاب خاص امیرالمؤمنین علی(علیه السلام) است (از یارانى بوده که چه بسا به او حرفهائى گفته مى شد که به دیگران گفته نمى شد) وى مى گوید به امیرالمؤمنین علی(علیه السلام) عرض کردم: «اُریدُ اَنْ تَعُرّفنى نفسى قال یا کمیل و أىُّ الانْفسُ تُریدُ اَنْ اُعرفَک قُلتُ یا مولاى هل هى الاّ نفس واحدة قال یا کُمیل انّما هى اربَعةٌ النّامیةُ النّباتِیَهُ و الحِسیَّة الحیوانیة و الناطِقة القُدسِیّة و الکُلیّةُ الاِلهَیةُ وَ لِکُلِ واحِدة مِنْ هذهِ خَمسُ قُوى و خاصیتان...»: «مى خواهم نفس مرا به من معرفى کرده و بشناسانى،
ص: 132
فرمودند: اى کمیل کدام یک از نفسها را مى خواهى به تو بشناسانم، گفتم اى مولاى من آیا مگر غیر از یک نفس، نفس دیگرى هم هست؟ فرمودند: اى کمیل چهار نفس داریم: نامیه نباتیه _ حسّیه حیوانیة _ ناطقة قدسیه _ کلیّه الهیه و هر کدام از اینها پنج قوا و نیرو و دو خصلت دارند... ».(1)
بى جهت نیست با اینکه موضوع بسیارى از علوم، انسان است مثل روانشناسى و روانکاوى و با اینکه تشریح فیزیولوژى روى آن صورت گرفته، ولى در عین حال انسان موجودى ناشناخته است، بى جهت نیست که خداوند در خلقت انسان به خود بالید و مى فرماید: «فتبارکَ اللّهُ اَحسنُ الخالِقِین».(2)
چرا پرهیزگاران خود را شناخته و ما هنوز نشناخته ایم، گاهى با فردى یک ساعت حرف مى زنیم بعد به رفقا مى گوئیم او را شناختم، چند روزى با کسى همسفر مى شویم و مى گوئیم او را شناختم، در حالى که نزدیک به خود را نشناخته ایم، چرا؟
این خودشناسى دو مانع دارد: یکى از برون که مداحان و دوستان نادان هستند، که ما را با تعریفهاى کاذب خود به آسمان مى برند، آقا چشم روزگار مثل شما ندیده، مادر روزگار چون تو نزائیده، فردى به یکى از اینها که او را تمجید مى کرد و مى گفت مى دانم دروغ مى گوئى، ولى خوشم مى آید، آرى این خوش آمدنها انسان را بیچاره مى کند. بى جهت نیست که در روایت آمده «اُحثُوا التّرابَ فى وجوه المدّاحین» «خاک بر صورت مدح کنندگان بپاشید» اجازه ندهید افراد متملق و چاپلوس به دور شما راه یابند، وقتى بوى قدرت از کسى استشمام کنند، به دور او جمع مى شوند، تا از هر طرف خون او را بمکند.
دوم حجابهاى درونى است مثل خودبینى، خودخواهى، تعصب، کبر و جامع همه اینها حبّ ذات.
ص: 133
پرهیزگاران از این دو مانع پیراسته اند، و از این رو وقتى مدحى مى شنوند، به نقّادى خود پرداخته، و گویند ما خود را بهتر مى شناسیم. آنها نفس خود را شناخته اند، و مى دانند در همه احوال باید با آن مبارزه کرد و گویا این حدیث ارزنده پیامبر(صلى الله علیه وآله) در گوش آنها طنین افکن است که:
مردى به نام «مجاشع» بر پیامبر(صلى الله علیه وآله) شد و پرسید «یا رسول اللّه(صلى الله علیه وآله) کیف الطّریق الى مَعْرفة الحقّ؟ فقال(صلى الله علیه وآله): معرفَةُ النّفس، فقال یا رسول الله(صلى الله علیه وآله) فَکَیف الطّریق الى موافقة الحقّ؟ قال: مخالفة النّفس فقال یا رسول الله(صلى الله علیه وآله) فکیف الطریقُ الى رضا الحق؟ قال: سخط النّفس فقال: یا رسول الله(صلى الله علیه وآله) فکیف الطّریق الى وصل الحق؟ قال: هجر النفس فقال یا رسول الله(صلى الله علیه وآله) فکیف الطریقُ الى طاعة الحق؟ قال: عصیان النّفس فقال: یا رسول الله(صلى الله علیه وآله) فکیف الطّریق الى ذکر الحق؟ قال: نسیانُ النّفس، فقال: یا رسول الله(صلى الله علیه وآله) فَکَیفَ الطّریقُ الى قُرب الحق؟ قال: التّباعد مِن النفس فَقال: یا رسول الله(صلى الله علیه وآله) فَکَیفَ الطّریقُ الى اُنْسِ الحق؟ قال: الوَحْشَةُ مِن النّفس فقال یا رسول الله(صلى الله علیه وآله) فَکیفَ الطَریق اِلى ذلک؟ قال: اَلاستِغاثَةَ بالحَقّ على النّفس»: «اى رسول خدا طریق شناخت حق چیست؟ فرمود: شناخت نفس است، گفت یا رسول الله(صلى الله علیه وآله)، طریق موافقت حق چگونه است؟ فرمود: مخالفت نفس، گفت: یا رسول الله(صلى الله علیه وآله) راه کسب رضاى حق چیست؟ فرمود: سخط و غضب بر نفس، گفت: اى رسول خدا(صلى الله علیه وآله) راه رسیدن به حق چیست؟ فرمود: دورى از نفس، گفت: اى رسول الله(صلى الله علیه وآله) راه اطاعت حق چیست؟ فرمود عصیان و نافرمانى از نفس، گفت: اى رسول خدا(صلى الله علیه وآله) راه ذکر و یاد حق چیست؟ فرمود: فراموش کردن نفس، گفت ای رسول خدا(صلى الله علیه وآله) راه قرب و نزدیک شدن به حق و خداوند چیست؟ فرمود دوری از نفس، گفت: اى رسول خدا(صلى الله علیه وآله) راه مقام انس و مأنوس شدن با حق چیست؟ فرمود: ترس و وحشت از نفس، گفت: اى رسول خدا(صلى الله علیه وآله) راه کسب این موارد چگونه است؟ فرمود: استعانت و کمک خواستن از حق نفس».(1)
ص: 134
متقین از مدح مداحان متنفرند، زیرا آن را مایه عجب مى دانند، و نداى قرآن در گوش آنها طنین افکن است که ( فَلاَ تُزَکُّوا أَنفُسَکُمْ هُوَ أَعْلَمُ بِمَن اتَّقَى)(1) «و خودستائى نکنید او که آفریننده است به حال هر که متقى است (از شما) داناتر است».
در ذیل این آیه در مجمع البیان مى گوید: یعنى نفسهاى خود را بزرگ نشمارید و مدح نکنید به آنچه در آن نیست، که خدا آگاهتر به نفسهاى شما است و بعضى گفته اند معناى آیه این است که به اعمال خیرِ در نفوس خود نفسهایتان را تزکیه نکنید (فرق معنى اول و دوم این است که در اولى مدح بر آنچه در آن نیست مى کنند و در دومى مدح بر آنچه در آن است).(2)
در تفسیر صافى نیز از امام صادق(علیه السلام) درباره این آیه سؤال شد، حضرت فرمودند: «لا یَفْتَخِر اَحَدُکُم بکثرة صلاتِه و صِیامِه و زکاتِه و نُسُکِه لانّ اللّهَ عزّوجلّ اَعْلَمُ بمن اتّقى منکم»:«کسى از شما به زیادى نماز و روزه و زکات (صدقه) و سایر عباداتش افتخار نکند، زیرا خداوند عزوجل آگاهتر است به کسى که از شما تقوا پیشه کرد».(3)
پس از اینکه پرهیزگاران از ستایش و مدح خائف شده و گفتند ما از دیگران نسبت به خود آگاه تریم(4) و مى دانیم که چقدر در عبادت خداوند مقصریم و خداوند به اعمال ما از خود ما آگاهتر است آن وقت دست به دعا برمى دارند و از خداوند سه چیز مى خواهند:
1_ خدایا به آنچه مدّاحان درباره ما مى گویند ما را مؤاخذه مکن، زیرا مدح آنها موجب عجب و عجب موجب سخط تو است، خدایا اگر این صفات که اینها
ص: 135
مى گویند در ما نیست به خاطر آن ما را مؤاخذه و عتاب نفرما.
2_ خدایا ما را بهتر و بالاتر از آنچه دیگران گمان مى کنند قرار بده، اگر این صفات واقعاً با ما است ما از تو مى خواهیم که درجاتمان را والاتر گردانى.
3_ خدایا آنچه از لغزشها و گناهان که تو عالم بر آن هستى و بر غیر تو و این مدّاحان پوشیده است ما را ببخش و مورد عفو قرارم ده.
* * *
مرحوم الهى در ذیل این فراز (اذا زکى احدهم خاف مما یقال له فیقول انا اعلم بنفسى من غیرى و ربّى اعلم بى من نفسى اللهم لا تؤاخذنى بما یقولون و اجعلنى افضل ممّا یظنون و اغفرلى مالا یعلمون) چنین گوید:
چو آنان را بنیکوئى ستایند *** بیندیشند و بر نیکى فزایند
همى گویند در پاسخ که ما را *** سریرت هست بر خویش آشکارا
به خود مائیم داناتر ز اغیار *** ز ما به داند آن داناى اسرار
پس آن گه با نیاز عشق دمساز *** همى گویند کاى داناى هر راز
تو با گفتارشان بر ما مپیچى *** که هیچى را ستایش کرده هیچى
همى گوید به دل که اى پاک یزدان *** مرا برتر زهر پندار گردان
نکوتر ساز ما را ازین گمان ها *** الا اى از تو نیکو جسم و جانها
ببخشا آنچه مستور است از ایشان *** زکار زشت و افکار پریشان
* * *
مرا نیز اى نکویان را دل آرام *** نگیرد جز به الطاف دل آرام
چو آن فرزانگان هشیارى ام بخش *** وز این خواب گران بیدارى ام بخش
هر آن زشتى که دارم مستتر ساز *** درون از برونم خوب تر ساز
به نور عشق جانم را بیفروز *** شبم اى ماه گردان غیرت روز
* * *
ص: 136
(فَمِنْ عَلاماتِ اَحَدِهم انّک تِرى لَهُ قُوّةً فى دین)
ترجمه: از علامات و نشانه هاى هر یک از آنها این است که مى بینى در دین نیرومندند.
* * *
شرح: یکى از ویژگیهاى متقین ثبات و استوارى آنها بر دین است، دینى که مجموعه اى از اعتقادات و اعمال است، اطلاق «قوّةً فى دین» نشان مى دهد که هم نیروى قلبى و هم نیروى بدنى خود را در مسیر دین به کار گرفته اند، هم از نظر اعتقادى و قلبى بر دستورات دین ثابت قدمند، و هم از نظر عمل به فرامین آن، و از این رو تشکیک مشکّکان و خدعه حیله گران در آنها کارگر نیفتد و همچون زمین سخت در برابر سخن آنها غیرقابل نفوذند، آنها از سخن بى خردانى که مى خواهند آنها را از دین و مکتبشان منحرف کنند متأثر نشده و تحت تأثیر قرار نمى گیرند. و معمولا این حالت براى علماء حاصل مى شود و چنانکه گذشت از اوصاف پرهیزگاران عالم بودن آنها است که علم به مسئله اى اگر پیدا کردند، سعى دارند با قوت و نیرو بر علم خود استقامت کنند، و آن را به مرحله عمل رسانند.
آنقدر ثابت و استوار در دین مى شوند که براى متاع قلیل دنیوى و جاه و پست
ص: 137
و مقام دست از افکار صحیح خود برنمى دارند، و چه بسا جان خود را در آن راه دهند چنانکه امام حسین(علیه السلام) و یاران باوفایش چنین کردند.
ولى در مقابل معروف است در زمان هارون مردى را مى بینیم که: هارون او را احضار کرد و گفت: براى من چه چیزى حاضرى بدهى؟! یعنى تا چه حد آمادگى دارى براى من کار کنى؟ گفت: مالم را گفت: نه کم است، پس از مدتى او را خواست، گفت: چه مقدار حاضرى براى من مایه گذارى؟ گفت جانم را گفت: نه کم است، چند مرتبه چنین کرد تا در نهایت گفت: حاضرم ایمانم را براى تو دهم، گفت آفرین حالا خوب شد، و دستور داد براى او شمشیرى آوردند، و در یک شب 70 نفر از اولاد پیامبر (صلى الله علیه وآله) را سر زد و در چاهى ریخت!!
اگر صفحات قرآن را ورق بزنیم در مورد توصیه قرآن به قوّتِ در دین در سه جا خطاب به بنى اسرائیل چنین آمده است: (خُذُوا مَا آتَیْنَاکُمْ بِقُوَّة): «با قوت آنچه به شما دادیم بگیرید».(1)
در یک جا نیز امر به حضرت موسى(علیه السلام) شده: (فَخُذْهَا بِقُوَّة وَأْمُرْ قَوْمَکَ یَأْخُذُوا بِأَحْسَنِهَا): «اى موسى با قوّت دستورات ما را بگیر، و قوم خود را نیز امر کن، تا به نیکوترین (یا به بهترین قدرت) آنها را بگیرند و عمل کنند».(2)
در یک جا نیز امر به حضرت یحیى(علیه السلام) شده: (یَا یَحْیَى خُذ الْکِتَابَ بِقُوَّة): «اى یحیى نوشته (دستورات) را با قوت بگیر».(3)
در مورد این که چرا بنى اسرائیل مورد این خطاب واقع شدند، به نظر مى رسد، براى این بوده که بنى اسرائیل مدتى در اسارت فرعون بوده، و زن و مردشان به بیگارى کشیده شده بودند، و قوتشان را از دست داده و ترسو شده
ص: 138
بودند، لذا مرتب توصیه مى شد که در راه دین حق استوار و ثابت قدم بوده، و با محکمى احکام را تلقّى کنند، بافت اجتماعى آنها به نحوى شده بود که باید با توصیه هاى مکررّ ترمیم مى شد.
حدیثى در تفسیر برهان از امام صادق(علیه السلام) رسیده که شاهد این مسئله است «اِنَّ بَنى اسرائیل کانُوا اذا دَخَلَ وَقْتَ الصَّلاة دَخَلوها مُتَماوِتین کانّهم مَوتى فَاَنزل اللّه على نَبِیّه(صلى الله علیه وآله) خُذْ ما آتیتُک بقوه فاذا دَخَلَتِ الصّلاة فَادخُل فیها بحاید و قوّة»: «بنى اسرائیل وقتى وقت نماز مى رسید، مثل افراد مرده وارد این وقت مى شدند، گویا آنها مرده اند، پس خداوند بر پیامبرشان این عبارت را نازل کرد، که آنچه بر تو نازل شده، با قوت بگیر (مانند فرد زنده نه مثل انسان مرده) پس زمانى که داخل نماز شدى با قدرت و نیروو نشاط داخل شو».(1)
در روایتى از امام صادق(علیه السلام) در همان تفسیر برهان رسیده که مراد از «قوّت» در آیات مربوط به بنى اسرائیل چیست؟ آیا قوه در بدنها یا قوه در قلبها؟ حضرت فرمودند: «فیهما جمیعاً»: در هر دو.(2)
علاوه بر این که نیرو و قدرت اعم از بدن و قلب است، اعم از امور دنیوى و اخروى نیز هست، یعنى دستورات اسلام را چه در رابطه با امور دنیوى، و چه اخروى، باید با قوت گرفت؛ مثلا هم درباره نماز دیدیم این دستور داده شده بود، و هم در مورد طلب روزى و رزق این دستور آمده است، در ذیل روایت اول در تفسیر برهان آمده که امام صادق(علیه السلام) آیه فوق را براى طلب رزق خواندند و فرمودند: «زمانى که رزق تو قطع شد، با قوت و نشاط و دلگرمى به دنبال آن رو، و طلب کن» «ثم ذکرها
ص: 139
فى طَلَب الرزق فاذا سَلبتْ الرّزق فاطْلُبه بقوة».
این گونه خطابها که به بنى اسرائیل و حضرت موسى و یحیى(علیهما السلام) شده، فقط منحصر به آنها نیست، بلکه فرمانى است عمومى و همگانى، زیرا در هر کارى اگر قدرت عمل و اعتقاد به مسلک و نیروى کافى نباشد، کارى انجام پذیر نیست، اگر این پیامبران الهى با قاطعیت و نیرو و پشتکار به مبارزه با طاغوتهاى زمان خود برنمى خاستند، کسى به راه راست نمى آمد، بسیارى از کارها را با ضعف و ناتوانى و ملایمت نمى توان انجام داد، خداوندى که فرمان داده با قدرت، احکام او عمل شود، امر هم فرموده که تمام نیروها را مهیّا کنید. (وَأَعِدُّوا لَهُمْ مَا اسْتَطَعْتُمْ مِّنْ قُوَّة).(1)
در دنیاى امروز که دنیاى نیرنگ و حیله و دغل بازى است، اظهار ضعف مساوى با نابودى و از بین رفتن است، از سیاستمدارى پرسیدند، چرا روى قوانین و قانونگذارى کار نمى کنید، تا مسائل بهتر حل شود؟ گفت: قانون یعنى لوله هاى تفنگ، این قانون است که در این زمان قدرت عمل دارد و نافذ است، وگرنه قانون پارلمانى و آنچه از مجالس مى گذرد، در بسیارى موارد کوچکترین اثرى ندارد، هر قانونى در جهت نیرو و قدرت دادن به استکبار باشد، مورد قبول و الا مردود است. این چه دنیایى است، که به طرفدارى از سلمان رشدى ادّعاى آزادى قلم و بیان مى کند ولى وقتى شهردار یکى از شهرهاى ترکیه مى گوید من «لائیک» (لا مذهب) نیستم و مسلمانم، به جرم مسلمانى زندانى مى شود، اگر مسلمانها با نیرو و قدرت، عمل به اسلام نکنند کم کم اسلامى باقى نمى ماند، این دستور اسلام و فرمان به مقاومت با قدرت براى چه موقع است، باید مطمئن بود که حق گرفتنى است و نه دادنى، گرچه ما مراکز بین المللى را از نظر دور نمى کنیم، و باید تا مى شود از راههاى مورد قبول عموم جهانیان حرکت کرد، ولى دل هم به آنها نبسته ایم، که خود باید به دنبال حق خود باشیم، وگرنه کسى دلش به حال ما نسوخته است، و این با استقامت
ص: 140
روى عقاید و فرامین دین مبین اسلام میسر است.
لطیفه جالبى نقل کرده اند که نشان مى دهد، افرادى که به امید آن نشسته اند که: دیگرى به جاى آنها حرف زده و حق آنها را بگیرد چقدر بیچاره اند؟
نقل شده است که در زمان شاه عباس مى خواستند بزرگترین تنبل را بشناسند و انتخاب کنند، گفتند حمامى داغ کنید و همه آنها را داخل آب کنید، آنها را وارد خزینه آب گرم کردند و گفتند هر کس دیرتر بیرون آمد برنده است، هر یک به تدریج از آب خارج شده، تا اینکه دو تاى آنها باقى ماندند، آنقدر ماندند که داور داشت خسته مى شد، تا اینکه یکى از آنها گفت سوختم، آن دیگرى به او گفت تو که حال دارى بگو رفیق من هم سوخته و خسته شده، گفتند: این آخرى برنده است، زیرا به قدرى تنبل است که مى خواهد درد دل او را هم دیگرى بگوید!
داستان دیگرى نیز نقل مى کنند که: فردى دید دزدى وارد خانه او شد، و اثاثها را بار کرد، و رفت، وقتى از خانه بیرون رفت، به دنبال او در کوچه دوید و دو شبگرد و پاسبان دید، گفت آن دزد است او را بگیرید، فردى گفت: تو خود صاحب مالى به دنبال مال خود براى خود نمى دوى، مى خواهى دیگرى براى مال تو به دنبال دزد بدود؟!
آرى باید زبان خود را گویا و خود به دنبال حق بدویم، و با استقامت و نیروى کافى در راه عقیده خود گام برداریم، دنیاى امروز دنیائى است که قدرتها تقسیم شده، و فقط قدرت بازو نیست، قدرت تکنولوژى و صنایع پیشرفته و ماهواره ها و استراق سمعها است و خطاب (وَأَعِدُّوا لَهُمْ مَا اسْتَطَعْتُمْ مِّنْ قُوَّة) اکتساب همه علوم را که موجب تقویت نیروى اسلام مى شود مى طلبد و اینها همه فرع «قوة فى دین» است؛ زیرا اعتقاد و نیروى در عقیده، زیربناى نیروى در عمل است.
* * *
ص: 141
ص: 142
«و حَزماً فى لین»
ترجمه: (مى بینى هر یک از متقیان را که) «نرمخو و دوراندیش اند».
* * *
شرح: پرهیزگاران داراى خوئى نرم و مبتنى بر ارزشها دارند، بدون جهت در برابر کسى نرمش نشان نمى دهند، و بدون دلیل به طرف کسى نرم و یا به طرف کسى خشن نمى شوند، با فکر و روى مبانى ارزشى دقیق اجتماعى اخلاقى با افراد انس مى گیرند، و تا این ارزشها باقى است بر این نرمش ثابت و استوارند. و نیز این خصلت زیربناى سیاست و روابط خارجى کشورى است که حکومت آن به دست پرهیزگاران است؛ برطبق ارزشهاى انسانی اسلامى به کشورى گرایش پیدا کرده و روى همین ملاک از کشورى روى برمى گردانند.
آنها مصداق اَتمّ و اعلاى (أَشِدَّاءُ عَلَى الْکُفَّارِ رُحَمَاءُ بَیْنَهُمْ)(1) هستند، با دوستان نرمى مى کنند و با دشمنان و کفّار تندخوئى مى کنند، و بر اصول خود ثابت قدمند.
ابن میثم این شارح بزرگ نهج البلاغه در ذیل این فراز گوید «پرهیزگاران
ص: 143
قاطعیت در امور دنیوى همراه با نرمى با مردم دارند، و تندخوئى نمى کنند، و این خصلت، فضیلت عدل در معامله با خلق است و آنچنانند که در مثل آمده: «لا تکن حُلواً فَتُستَرَط وَ لامرّا فَتُلْفَظْ»: «نه آنچنان شیرین باش که به راحتى خورده و بلعیده شوى، و نه آنچنان تلخ که دور انداخته شوى! » عدالت در امور اجتماعى با بندگان خدا همین است که با نرمى با آنها برخورد مى کنند مادامى که حصار ارزشها را نشکنند، و به مرزهاى اخلاق تعدى نکنند، و گرنه دچار شدّت و حدّت متقین مى گردند.
اصل اولیه در برخورد با مردم، ملایمت همراه با مهر و عواطف انسانى است، برخورد با خشونت در مراحل آخر است، سیره پیامبران و اوصیاء(علیهم السلام) نشان مى دهد که آنها از این طریق تا آخر عمر منحرف نشدند، و حتى در مورد حضرت موسى(علیه السلام) و برادرش هارون(علیه السلام) مى خوانیم که مأمور مى شوند با نرمى با فرعون و کسى که ادعاى خدائى «اَنَا ربّکم الاعلى» مى کند برخود کنند: «فَقُولا لَهُ قولاً لیّنا»: بگوئید به او گفتنى نرم.(1) با او سخن به نرمى بگوئید، شاید متذکر شده، و قلبش خاشع گردد (لَّعَلَّهُ یَتَذَکَّرُ أَوْ یَخْشَى)(2) حتى در بعضى روایات دارد که مأمور بودند، فرعون را با بهترین نامش صدا کنند، تا دل تاریکش روشن شود!(3)
همین نرمش و ملایمت سکوى پرش بزرگى براى دستیابى به اهدافى بلند است، رمز موفقیت پیامبر اسلام(صلى الله علیه وآله) و آنچه دخیل در گرایش مردم به او شد، اخلاق و نرمى و تواضع او بود، اگر با خشونت با مردم برخورد مى کرد، کسى به گرد او جمع نمى شد (وَلَوْ کُنْتَ فَظّاً غَلِیظَ الْقَلْبِ لاَنْفَضُّوا مِنْ حَوْلِکَ): «اگر با غلظت و شدت بودى
ص: 144
از گرد تو پراکنده مى شدند».(1) انسان با نرمى مى تواند قدرت خود را مضاعف کند و در حدیثى آمده است: «مَنْ لانَ عَودُه کَثُفَتْ اَغصانُه» (کسى که برگشتن او نرم و سریع باشد، شاخه هایش زیاد مى شود) یعنى اگر کسى زود منعطف به مردم شد و در برخوردها سریع از غضب و شدت خود برگشت، مردم هم به او متمایل شده، و همچون شاخه هائى قوى براى حفاظت و یارى او خواهند بود، این کلام به صورت مثلى درآمده براى افراد متواضع که با مردم الفت گرفته، و مردم نیز آنها را دوست دارند، و در نتیجه بوسیله مردم و با اجتماع آنها قدرت پیدا مى کنند.(2)
البته جاى گفتن است که نرمى دو صورت مهم دارد: یکى تواضع که از صفات پسندیده است و قاطعیت و حزم در نرمش با این قسم است، و دیگرى ضعف و سستى در برابر فردى که براى او نرمش نشان مى دهد و این قسم مذموم است، و زیبنده پرهیزگارى نیست، و از این رو مولى علی(علیه السلام) فرمودند: (حزما فى لین) یعنى با اراده و قاطعیت و منطبق با ارزشها نرم مى شود نه از روى ترس و ضعف در مقابل افراد.
مرحوم الهى در ذیل این دو فراز (فمِن علامة احدهم انّک ترى له قوة فى دین و حزماً فى لین) گوید:
هم آنان در ره دین همچو کوهند *** تواناتر زشیر باشکوهند
قوى پنجه چو شیران شکارى *** بکار دین به حزم و هوشیارى
بیندیشد از اول آخر کار *** به طرزى دلپذیر آن نیک رفتار
چون آن فرزانه با دانش و دین *** که با جانش بود عقل جهان بین
بنا هموار گیتى باش هموار *** حکیمانه مال اندیش در کار
مشو دلتنگ گیتى بس فراخ است *** الهى شو، جهان گرد یولاخ(3) است
* * *
ص: 145
ص: 146
«و اِیماناً فى یَقین»
ترجمه: و مى بینى براى هر یک از متقین ایمانى که آمیخته با یقین است.
* * *
شرح: ایمان و تصدیق به خالق و آنچه در شرع مبین آمده، داراى مراتبى است، که شدت و ضعف دارد، در مراتب ایمان گفته اند:
1_ ایمانى تقلیدى است که چون بزرگترى یا فرد مطمئنى پدر و مادر مؤمن هستند، من هم مؤمن مى شوم، این نوع ایمان، در شأن یک مؤمن واقعى نیست، زیرا که بسیار زود در اثر وقوع حادثه اى یا اشکال مستشکلى فرو مى ریزد!
2_ ایمان استدلالى که فرد مؤمن با دلیل و برهان به ایمان خود دست مى یابد، ولى هر چند این ایمان قوى باشد ولى در اثر القاءات و اشکالها متزلزل شده و کم کم وسوسه در قلب او پیدا مى شود، و در نهایت پاى اینگونه استدلالیان چوبین بوده و سخت بى تمکین و غیر قابل اتکاء است!
3_ ایمان توأم با یقین _ که فرد مؤمن به مرحله اى از علم مى رسد که علم به حقیقت پیدا مى کند زیرا راه صحیح همین است، و جز این نیست، البته این گونه
ص: 147
ایمان توأم با یقین دوگونه است: یک وقت علم را از طریق استدلال و برهان به دست آورده و مى داند هم که مطلب همین است این بسیار خوب است ولى بزرگان سالکین و پرهیزگاران، ایمان توأم با یقین به نحو دیگرى دارند که علم و یقین خود را از طریق مشاهده به دست آورده اند، نه از طریق استدلال، یعنى با از بین بردن حجابهاى دنیوى و دورى از آنها خداوند را از طریق مشاهده یافته اند، و به مرحله ایمان موقنین رسیده اند، و این ایمانى است که با بادهاى تند القاءات ملحدین و ایرادات آنها فرود نخواهد ریخت.(1) کسى که به این مرحله از یقین نرسد، آن طور که باید طعم ایمان را نمى چشد.
روایتى از مولى على(علیه السلام) رسیده که فردى از شما طعم ایمان را نمى چشد، تا این که علم و یقین پیدا کند که آنچه به او مى رسد، خطا نبوده، و آنچه خطا است به او نمى رسد.(2)
و در روایتى دیگر از مولى علی(علیه السلام) نقل شده که: همین کلمات را بسیار تکرار می کردند و سپس می فرمودند «نمى چشد فردى طعم ایمان را مگر این که بداند ضرر رساننده و نفع رساننده فقط خداوند عزوجل است» «اَنّ الضّارّ النّافع هُوَ اللّه عزّوجلّ»(3) ولى ما کجا و این ایمان کجا، به قول ملاّ محمد مهدى نراقى: «یقین اشرف فضائل خُلقیه و مهمترین آنها است، یقین افضل کمالات نفسانى و اعظم آنها است، یقین کبریت احمرى است که به جز بزرگان عرفا و فرزانگان اکابر حکماء آن را به دست نمى آورند، و کسى که به این مرحله رسید رستگار شده و به رتبه عالى و سعادت عظمى نائل شده است».(4)
در روایتى از پیامبر اکرم(صلى الله علیه وآله) رسیده «اقلّ ما اُوتیتُم الیَقین»: «یقین کمترین چیزى
ص: 148
است که (در این عالم) به شما داده شده است»(1) و در روایت دیگر از آن بزرگوار است: «الیقین الایمان کلّه»: «یقین همه ایمان است».(2) یعنى ایمان داراى مراتبى است و هر مؤمنى مرتبه اى از این کمال را دارد، ولى فردى که به درجه یقین رسید تمام ایمان را به دست آورده است.
براى کسانى که در ایمان به درجه یقین رسیده اند علاماتى است:
1_ در امور خود به غیر خدا توجه نکرده و اتکاء نمى کند، و سرّ مطلب این است که تمام اشیاء را از مبداء واحدى مى داند و لذا به وسائط توجه نکرده و همه را مسخّر و تحت اختیار آن مبداء مى بیند. در روایتى از امام صادق(علیه السلام) آمده: «مَنْ ضَعف یَقینُه تَعَلّق بالاسباب...»: «کسى که یقین او ضعیف باشد به اسباب تعلق پیدا مى کند » (و از به وجود آورنده این اسباب غافل مى شود).
2_ در همه احوال خاضع و خاشع براى خداوند است، دائماً در خدمت او به وظیفه خود مشغول است چه در خفاء و چه در علن، در گرداب دوستى و انس او غرق است، و فکر خود را متوجه آن ذات کرده است، و سرّ مطلب این است که صاحب یقین، عارف به خدا و عظمت و قدرت او است و این که خداوند اعمال و افعال او را دیده و بر خفیّات او نیز آگاه است.
3_ چنین فردى مستجاب الدعوه و داراى کرامات و خرق عادات است و سرّ این مطلب این است که هر مقدار نفس داراى یقین باشد، به همان مقدار مجرّد شده و داراى قدرت تصرف در امور عالم را پیدا مى کند، و به قول امام صادق(علیه السلام): «الیَقین یوصِلُ العَبد الى کلِّ حالٍ سَنِىّ و مقام عجیب»: «یقین بنده (مؤمن) را به بلندترین
ص: 149
حال و مقام عجیب (که قابل تصور نیست) مى رساند ».
و در تائید این مطلب روایت پیامبر (صلى الله علیه وآله) بسیار مناسب است، وقتى در نزد ایشان گفته شد حضرت عیسى بن مریم(علیه السلام) روى آب راه مى رفت، فرمودند: «لو زادَ یقینه لمشى فى الهوى» (اگر یقینش زیادتر بود روى هوا راه مى رفت) و از همین رو انبیاء (علیهم السلام) با تمام جلالتشان مقامشان بواسطه درجه یقینشان متفاوت است.(1)
کسى که به این درجه از یقین رسید دیگر غم و شادى براى او یکسان است و همه را از طرف مبدأ آفرینش مى داند، و خود را در حیطه علم خداوند مى داند، دیگر ناگواریها و مصائب دنیا و گرفتاریهاى سر راه او، وى را آزار نخواهند داد، زیرا این انسان مى داند، خداوند همه را مى داند و مى تواند.
آناتول فرانس این مطلب را با جملات زیر بیان مى کند: «قدرت و نیکوکارى ادیان است که به آدمى علت وجود و عواقب کار را تعلیم مى دهد، وقتى که ما اصول عقائد فلسفى الهى را طرد نمائیم، چنانکه تقریباً ما همه در این عصر علم و آزادى، چنین فکر مى کنیم، وسیله دیگرى باقى نمى ماند که بدانیم چرا به دنیا آمده ایم، و به چه کار بدین جهان قدم گذاشته ایم؛ راز سرنوشت، ما جملگى را در اسرار نیرومند خود احاطه کرده است، و واقعاً باید به هیچ چیز نیندیشیم تا ابهام غم انگیز زندگى را احساس نکنیم، و در جهالتِ مطلقِ از علت وجودى ما است که ریشه غم و اندوه ما وجود دارد، آلام جسمى و روحى، شکنجه هاى روح و احساسات، سعادت و خوشبختى سفلگان، نکبت و ادبار درستکاران، همه اینها باز قابل تحمّل مى شد، چنانچه به فلسفه آنها پى مى بردیم، و به یک مشیت الهى معتقد بودیم. شخص مؤمن از شکنجه ها و عذابهاى روحى خود لذت مى برد(2) و بیدادگرى ها و سختگیریهائى که
ص: 150
دشمنانش نسبت به او روا مى دارند، در نظرش دلچسب و گوارا جلوه مى کند، حتى خطاها و گناهانى که از او سر مى زند از وى سلب امید نمى کند، اما در دنیائى که هرگونه شعله ایمان خاموش شده است، حتى دردد و مرض معناى خود را هم از دست داده، و دیگر به جز شوخیهاى زشت و مسخرگى هاى شومى تلقى نمى شود» هرگز، هرگز، هرگز!(1)
مرحوم خوئى در شرح خود روایتى را در ذیل این فراز نقل کرده که:
راوى مى گوید از امام هشتم(علیه السلام) از ایمان و اسلام سؤال کردم، فرمودند: «امام پنجم(علیه السلام)فرموده اند: ایمان یک درجه فوق اسلام است، و تقوى یک درجه از ایمان بالاتر، و یقین یک درجه بالاتر از تقوى است و چیزى کمتر از یقین بین مردم تقسیم نشده»، راوى گوید گفتم یقین چیست؟ فرمود: «اَلتَّوَکُل عَلَى اللّه و التسلیم للّه و الرِّضا بَقَضاءِ اللّه و التَفْویض اِلَى اللّه»: «توکل و اتّکاء بر خداوند و تسلیم شدن براى او و رضاء به قضاء خداوندى و احاطه امر به خدا».
بعضى از شارحین کافى در شرح حدیث فوق گفته اند: اسلام اقرار است و ایمان یا تصدیق است یا تصدیق با اقرار است، و بنابر هر دو وجه ایمان فوق اسلام است، به یک درجه، اما بنابر وجه دوم (که تصدیق با اقرار باشد) برترى ایمان بر اسلام واضح است، و اما بنابر اول زیرا تصدیق قلبى برتر و افضل از اقرار زبانى است همچنانکه قلب افضل از زبان است و تقوى یک درجه فوق ایمان است زیرا تقوى دورى از چیزى است که ضرر مى زند در آخرت، اگرچه ضرر کمى باشد، و یقین فوق تقوى است، زیرا تقوى گاهى در مرتبه یقین نیست، و این همان مطلبى است که مولى امیرالمؤمنین علی (علیه السلام) به آن اشاره کرده اند، و فرموده اند: «لَوْ کُشِف الغِطاء لَمَا ازدَدْتُ یقیناً»: اگر پرده کنار زده شود بر یقین من افزوده نمى شود.(2)
ص: 151
ابن ابى الحدید نیز در ذیل این فراز گفته است اگر سؤال کنى ایمان همان یقین است؟ چرا مولى علی (علیه السلام) فرمود: «و ایماناً فى یقین»؟ جواب مى دهم ایمان اعتقاد با عمل است و یقین سکون و آرامش قلب است و این دو با هم فرق دارد.(1)
از این تحلیل و جواب ابى الحدید روشن مى شود که ایمان همراه با یقین، براى فرد دارنده آن آرامش قلبى و اطمینان درونى را به ارمغان مى آورد.
«الهى» این عارف شیوا در ذیل این فراز (و ایماناً فى یقین) چنین گوید:
در ایمان زانکه با دانش قرینند *** شهان کشور علم الیقینند
هر آن دل روشن از نور یقین است *** چراغش لا اُحبّ الافلین است
چو حق ز آئینه دل شد پدیدار *** نگیرد از شک آن آئینه زنگار
کسى با دیو تشکیک است همراز *** که با خضر طریقت نیست دمساز
رود چون گرد شک ز آئینه دل *** جهان غیب دیدن نیست مشکل
بود روشن روان ز انوار ایمان *** سپهر دانش و خورشید ایقان
* * *
ص: 152
«و حِرْصاً فى عِلم»
ترجمه: و (مى بینى براى هر یک از متقین) علاقه شدیدى در کسب علم و دانش.
* * *
شرح: در فرازهاى قبل گفته شد که: از صفات پرهیزگاران عالم بودن آنها است و در این فراز مولى علی(علیه السلام) مى فرماید: «علاوه بر این که عالمند، حرص و علاقه شدیدى به کسب علم و دانش اندوزى دارند و مرز معین و مشخصى براى یادگیرى دانش ندارند».
نکته قابل ذکر این که در عرف مردم صفت «حرص» صفت پسندیده اى نیست ولى باید توجه کرد که حرص به معناى علاقه وافر و میل زیاد به چیزى است و این بد نیست، مفهوم نازیباى «حرص» از تمایل به چیز نازیبا حاصل مى شود. اگر این علاقه به علم و سعادتِ جامعه و رستگارى خود باشد، خوب است، ولى اگر این حرص و علاقه بیش از حد به زندگى دنیوى و مال و زن و فرزند باشد، مذموم است هر یک از اینها گرچه توجه به آنها و علاقه به آن لازم است ولى نباید به درجه حرص برسد،
ص: 153
حرص در این مورد مذموم است.
از این رو در قرآن خداوند بنى اسرائیل و قوم یهود را مذمت کرده زیرا حریص بر حیات و زندگى دنیوى شدند (و لَتجِدَنّهُم اَحْرَصَ النّاس على حیوة): «مى یابى آنها را حریص ترین مردم بر زندگى دنیا».(1)
به خلاف مثالهاى اول که حرص در آنها بار مذموم ندارد، چنانکه مولى علی(علیه السلام) در این خطبه حرص در علم را از صفات متقین مى شمارد، و خداوند پیامبر (صلى الله علیه وآله) را حریص بر هدایت مردم معرفى مى کند: (لَقَدْ جَاءَکُمْ رَسُولٌ مِّنْ أَنفُسِکُمْ عَزِیزٌ عَلَیْهِ مَا عَنِتُّمْ حَرِیصٌ عَلَیْکُمْ...) «آمد شما را رسولى از خود شما، دشوار است بر او رنج شما، حریص است بر اسلام آوردن و هدایت شما... ».(2) یا در جاى دیگر مى فرماید: (إِنْ تَحْرِصْ عَلَى هُدَاهُمْ...) «اگر حریص باشى بر هدایت آنها... ».(3)
پس ملاک خوبى و بدى حرص، در متعلق آن است؛ اگر چیزى باشد که قابلیت علاقه شدید را دارد، حرص بر آن ممدوح وگرنه مذموم است.
گفتیم که اگر پرهیزگاران براى هر کارى حدّ و مرزى داشته باشند، ولى براى علم حد و مرزى قائل نیستند و اصولا اسلام حدّ و مررزى براى علم قرار نداده است نه حد زمانى و نه مکانى، نه از نظر مقدار تلاش و کوشش نه از نظر استاد نه از نظر مشکل و چگونگى علم آموزى.
اما حد زمانى ندارد، زیرا فرمودند: «اُطْلُبُ العِلمَ من المَهْد الى اللَّحْد» تاریخ شروع تعلیم از درون گهواره و فارغ التحصیل شدن آن چشم بر هم گذاردن براى همیشه و مرگ است (زگهواره تا گور دانش بجوى).
در مورد عدم حدّ مکانى فرمودند: «اُطْلُبُ العِلمَ و لَو بِالصین»: علم بیاموز
ص: 154
گرچه در چین باشد، گویا آخرین نقطه شناخته شده در دنیا در آن زمان، چین بوده است.
در مورد عدم وجود مرز براى مقدار تلاش فرمودند: «لَو یَعْلمُ النّاس ما فى طَلَب العِلْم لَطَلَبُوه و لو بِسَفک المُهَجْ و خَوضِ اللُّجَجْ»: «اگر مردم مى دانستند ارزشى را که در یادگیرى دانش است، هر آینه طلب مى کردند، آن را گرچه به ریختن خون دل و فرو رفتن در دریاها باشد ».(1) یعنى آن قدر ارزش دارد که اگر احتمال کشته شدن یا فرو رفتن در دریا هم باشد این مقدار تلاش روا است (این حدیث کنایه از تحمل نهایت مشقت است، در آن زمان رفتن به اعماق دریا بسیار مشکل بوده است).
در مورد عدم محدودیت از لحاظ استاد فرمودند «الحِکْمَةُ ضالَّةُ المُؤمن اَخَذَها حیث وَجَدَها»: «دانش گمشده مؤمن است هر جا بیابد، مى گیرد »؛ انسان گمشده باارزش خود را گرچه در دهان شیر باشد مى گیرد؛ البته جاى تذکر است که در روایات سفارش شده، دقت کنید از چه کسى علم مى آموزید، این گونه روایات در موردى است که همان علمى که نزد فرد غیرصالح است، نزد صالح هم هست که در صورت تخییر باید صالح انتخاب شود، زیرا علم غذاى روح است و اگر از غیرصالح گرفته شود، ممکن است غذائى مسموم در ضمن غذاهاى مطلوب به خورد انسان بدهد، از این رو اگر مملکت ما مخیّر شد که از افراد و اساتید مؤمن در داخل کشور استفاده کند، یا از افراد ملحد و کافر غرب، باید از رفتن دانشجویان به خارج ممانعت کند، ولى اگر علمى است که در نزد اساتید ما نیست، یا به نحو مطلوب در نزد آنها نیست ناچاریم دانشجو به خارج بفرستیم و این همان است که مى فرماید: مؤمن دانش را مى گیرد هرجا بیابد، گرچه از دهان کفّار در بلاد کفر!
اما عدم وجود مرز از نظر شکل و محتوى و کیفیت علم آموزى، در آیات و روایات تعبیرات مختلفى است که از هر چیز علم آموزید، از شهرهاى نابوده شده
ص: 155
گذشتگان و اقوام منحرف گذشته، از آثار گذشتگان و از سیر و سفر در زمین و تجربه شخصى افراد و... کسب دانش کنید.
این مکتب چه مکتبى است که این قدر براى علم ارزش قائل است! مکتبى که وقتى سر بلند کرد در تمام مکه که مرکز جزیرة العرب و پایگاه مهم فرهنگ آن زمان بود تنها 17 نفر باسواد بودند،(1) برخاستن این آئین و چنین نظامى از چنین سرزمینى با چنین افرادى بجز معجزه چیزى نیست!
بد نیست در اینجا حدیثى نیز درباره ارزش و فضیلت علم نقل شود: امام صادق(علیه السلام)فرمودند: پیامبر خدا (صلى الله علیه وآله) فرمودند: «مَنْ سَلَک طَریقاً یَطْلُب فیه عِلماً سَلَک اللّه به طریقا الى الجنّة و انّ الملائکة لتَضَعُ اَجْنِحَتها لطالب العلم رضىّ و به و انّه لَیَستَغْفِر لطالب العلم مَنْ فی السموات و مَنْ فى الارض حتّى الحوت فى البحر و فَضْلُ العالِم على العابد کفضلِ القَمَرِ عَلى سائِر النّجوم لَیلة البَدر و انّ العلماء وَرَثَةُ الانبیاء انّ الانبیاء لم یُوّرثوا دیناراً و لا درهما ولکن ورّثُوا العلم فَمَن اَخَذَ منه اَخَذَ بِحَظّ وافِر »؛ «کسى که راهى رود براى کسب علم، خداوند راهى از آن راه به بهشت باز مى کند، و ملائکه بالهاى خود را براى خشنودى طالب علم باز مى کنند، و براى طالب علم هر کس در آسمان و در زمین است حتى ماهى دریا استغفار مى کند، و فضل و ارزش عالم بر عابد مثل فضیلت ماه شب چهارده بر دیگر ستارگان است، و علماء وارث انبیاء هستند و همانا انبیاء دینار و درهمى به ارث نمى گذارند؛ ولکن علم را به ارث مى گذارند، پس هر کس از آن برگیرد، حظ و بهره بسیارى برگرفته است».(2)
این گونه روایات در مورد فضیلت علم و اهتمام به علم اندوزى بسیار است، و چقدر زشت است مملکتى که ادعا مى کند ما مملکتى هستیم که مذهبمان شیعه جعفرى
ص: 156
است پر از بى سواد باشد، مملکت اسلامى مملکتى است که باید اهل مطالعه و همه جا کتابخانه و مبارزه با بیسوادى و همه جا مدرسه و مکان مبارزه با جهل باشد، بحث از علم مجال وسیعى مى طلبد، که از حوصله کنونى خارج است(1) و در پایان این فراز دو نکته بسیار مهم را متذکر مى شویم:
1_ حقوق معلّم بر متعلّم _ از حقوق واجب الاتباع و لازم المراعات حق معلم است، این پدر روحانى که بسیار بر پدر جسمانى فضیلت دارد و او اگر وظیفه خود را به نحو احسن انجام دهد، معبود و مولاى متعلم مى شود چنان که منسوب به على(علیه السلام) است که فرمود: «مَنْ عَلّمنى حرفا فقد صیّرنى عبداً»: «کسى که مرا حرفى تعلیم دهد مرا عبد و بنده خود کرده است»، و نیز درباره معلم بزرگ خود فرمود: «انا عبد من عبید محمد»؛ «من بنده اى از بندگان محمد(صلى الله علیه وآله) هستم».
رعایت حق معلم از وظایف بزرگى است که شارع مقدس بر دوش ما گذارده است، حال به سخنان على(علیه السلام) این مولاى بزرگوار و شاگرد مکتب رسول الله(صلى الله علیه وآله) گوش فرا ده که چگونه تعلیم مى دهد:
امام صادق(علیه السلام) در روایتى از على(علیه السلام) نقل مى کنند که مولى بسیار مى فرمودند: «انّ مِنْ حَقَّ العالم اَنْ لا تکثِرْ علیه السُّؤال و لا تأخُذ بِثَوبِه و اذا دخلتَ علیه و عنده قوم فَسَلّم علیهم جمیعاً و خَصَّهُ بالتحیة دونهم و اجلس بین یدیه و لا تجلس خلفَه و لا تُغمِضْ بعینیک و لا تُشِرْ بِیَدِک و لا تُکثِر مِن قول: قال فلانٌ و فلانٌ خلافاً لقوله و لا تَضْحر بطول صحبته فانّما مثل العالم مَثَلُ النحلة یُنْتَظَرُ بها متى یسقط علیک منها شىء: «از حق عالم بر تو این است که زیاد از او سؤال نکنى و لباس او را نگیرى و اگر بر مجلس عالم وارد شدى و نزد او عده اى بودند سلام بر همه آنها کن و سلام و درود ویژه خود را به آن عالم تقدیم نما و براى نشستن، جایگاهى را در برابر او انتخاب کن
ص: 157
و پشت سر او منشین و با گوشه چشم به او نظر میفکن و با دست خود به او اشاره نکن، (که بى احترامى به او است) و زیاد نگو فلانى و فلانى برعکس قول شما گفته اند، و با زیاد صحبت کردن او را ناراحت کن، زیرا مثل عالم و دانشمند مثل درخت خرمائى است که انتظار کشیده مى شود چه موقع از آن رطبى فرو افتد».(1) یعنى او باید افاضه کند نه با سؤال کردن مرتب او را رنج دهى!
2_ وجوب عمل بر طبق علم _ از امور بسیار مهم که بر عالم لازم است، عمل کردن بر طبق علم خود است چنانکه این بر غیر عالم هم لازم است ولى براى عالم مؤکد است، و از این رو خداوند ثواب زنهاى پیامبر(صلی الله علیه و آله) را که مطیع باشند، دو برابر و عقوبت آنها را در صورت عصیان نیز دو برابر قرار داده است.
مولاى متقیان در روایتى از پیامبر نقل کردند که: «علماء دو دسته اند:
1_ دسته اى که علم و آگاهى خود را بکار گرفته و برطبق آن عمل مى کنند، و اینها اهل نجاتند.
2_ و دسته اى که بر طبق علم خود عمل نمى کنند، این گروه دچار هلاکت و نابودى شده و اهل جهنم هستند. از بوى عالمى که علم خود را رها کرده، و به مرحله عمل نرسیده، متأذى و ناراحتند، و سخت ترین اهل جهنم و آتش از نظر ندامت و حسرت شخصى است که بنده اى را به طرف خدا دعوت کند و دعوت او نیز مؤثر افتد و آن بنده در صراط مستقیم قرار گیرد و سرانجام خداوند او را به بهشت داخل کند ولى این شخص را که دعوت کننده بوده، بواسطه ترک عمل و پیروى هواى نفس و طولانى بودن آرزویش به آتش انداخته است».(2)
در روایت است که «زمامدار ظالم و عالم فاجر، شدیدترین مردم از نظر
ص: 158
عقابند»(1)، «آتش زنه و آتش افروز در روز قیامت هر ثروتمند بخیل است که مالش را از فقرا بخل کرده، و هر عالمى است که دین خود را به دنیا فروخته است»(2)، «در جهنم سنگ آسیائى است که علماء سوء را آرد مى کند».(3)
به قدرى کلمات اهل بیت عصمت و طهارت(علیهم السلام) گویا است که جاى توضیح نیست، خداوند ما را مؤدب به اخلاق الهى گرداند، تا در رعایت حق معلم و عمل به علم خود کوشا باشیم.
عارف وارسته الهى قمشه اى در ذیل این فراز (و حرصافى علم) چنین مى سراید:
براه دانشند آن گونه پویا *** که تشنه از پى آب است جویا
خلائق گر حریص مال و جاهند *** حریص دانش آن مردان راهند
که دانش رهبر دنیا و دین است *** جمال آراى فردوس برین است
* * *
ص: 159
ص: 160
«و علماً فى حِلْم»
ترجمه: و (مى بینى براى هر یک از پرهیزگاران) علمى همراه با حلم.
* * *
شرح: در بحث هاى قبلى تحت عنوان (علماء و حلماء) درباره علم و حلم سخن گفته شد، و روشن گردید که علماء تا حلم نداشته باشند، مسیر پر پیچ و خم علم اندوزى را به راحتى نمى توانند طى کنند، حتى پیامبران الهى براى رسیدن به مقام علم و نبوت براى اینکه ساخته شده و پرحوصله و حلیم شوند، مدتى را چوپانى مى کرده اند، آنها مأمور مى شدند در بیابانها گوسفند بچرانند تا اولا در اسرار خلقت تفکر کرده، و علم اندوزند، و ثانیاً در مقابل مشکلات استقامت کرده و حلیم و صبور شوند.
در اینجا به روایتى از امام صادق(علیه السلام) در مورد حلم و علم سفارش کرده اند اشاره مى شود:
در روایت آمده که عنوان بصرى در حالى که پیرمرد شده بود و نود و چهار سال داشت، گفت دو سال براى استفاده علمى به نزد مالک بن انس رفت و آمد
ص: 161
کردم، وقتى امام صادق(علیه السلام) به مدینه آمدند، خدمت ایشان هم رفتم و دوست داشتم همزمان از هر دو استفاده کنم و نزد هر دو حاضر مى شدم، روزى امام صادق(علیه السلام) به من فرمودند: «من مردى هستم که مردم با من رفت و آمد مى کنند در هر ساعتى از شب و روز مشغولم، پس وقت مرا نگیر و به نزد همان مالک برو و همانطور که تا به حال آنجا بودى، حال هم همانجا برو». (نظر حضرت تنبیه و توجه دادن او بوده که دقت کن از کجا باید توشه علم برگیرى).
عنوان بصرى گوید ناراحت شدم و گفتم اگر در من خیرى مى دید مرا منع نمى کرد، به مسجد و روضه رسول الله(صلی الله علیه و آله) آمدم، و دو رکعت نماز گزاردم، و از خدا خواستم تا قلب جعفر(علیه السلام) را به من منعطف نماید و سپس به خانه بازگشتم، و به درس مالک هم نرفتم، زیرا حبّ جعفر(علیه السلام) در قلب من بود، از خانه هم خارج نشدم مگر براى نمازهاى واجب، بعد از مدتى صبرم طاق شده، لباس پوشیده بعد از نماز عصر به درب خانه حضرت آمدم، اجازه ورود خواستم، خادم حضرت آمد، گفتم با شریف (مراد حضرت هستند) کار دارم، گفت مشغول نماز هستند، در کنار درب خانه نشستم، پس از مدت کوتاهى خادم آمد، و گفت داخل شو با برکت خداوندى، پس داخل شده سلام کردم، جواب شنیدم، فرمود بنشین خدا از تو درگذرد، حضرت سر را به زیر افکنده پس از مدتى سر برداشت، و فرمود: تو پدر چه کسى هستى؟ گفتم ابوعبدالله (پدر عبدالله) فرمود خدا این کنیه را براى تو نگهدارد و ترا موفق گرداند، اى اباعبدالله، حاجت تو چیست؟ (در دل خود گفتم اگر در زیارت من غیر از این دعا هم نبود، بسیار چیز زیادى به دست آورده ام) سپس براى بار دوم سر را بالا آورده و فرمود، چه حاجتى دارى؟ جواب دادم، از خداوند خواسته بودم قلب شما را بر من منعطف و از علم شما برخوردارم کند، حضرت فرمود: اى اباعبدالله علم به تعلّم نیست، نورى است، در قلب کسى قرار مى گیرد خداوند متعال هدایت او را اراده کند. پس اگر قصد علم دارى اول در نفس خود حقیقت بندگى را طلب کن، و سپس
ص: 162
علم را به عمل وصل کن، و از خدا طلب فهم نما تا به تو بفهماند.
گفتم: حقیقت بندگى چیست؟ فرمود سه چیز:....
(تا اینکه به حضرت گفتم، مرا سفارش کنید) فرمود: ترا وصیت و سفارش مى کنم به 9 چیز و اینها توصیه من است براى کسانى که قصد طریق خداوند را کنند، و از خداوند مى خواهم ترا براى عمل به آنها موفق گرداند:
سه تا از آنها در ریاضت و تهذیب اخلاق نفسى است، و سه تا درباره حلم و سه تا درباره علم، پس حفظ کن و بپرهیز از سستى در عمل به اینها، عنوان بصرى گوید قلبم را براى آنها خالى کردم و خوب توجه نمودم:
فرمود: اما آنها که در ریاضت نفس است: بپرهیز از خوردن آنچه اشتها ندارى، زیرا موجب حماقت و نادانى مى شود و نخور مگر در موقع گرسنگى، و اگر چیزى خوردى حلال بخور، و بسم الله بگو و یادآور حدیث رسول الله(صلی الله علیه و آله) را که فرمودند: «ما مَلأَ آدَمِىٌ وِعاءٌ شَرّاً مِنْ بَطْنه فَاِن کان و لا بدّفَثُلثٌ لطعامه و ثُلثُ لشرابه و ثُلثُ لنَفَسه؛ «آدمى هیچ ظرفى را پر نکرد که بدتر از شکمش باشد، پس اگر قصد پر کردن آن را دارد؛ یک سوم آن را براى غذا و یک سوم براى نوشیدن و یک سوم براى تنفس است».
و اما آنها که درباره حلم است: پس کسى که به تو گفت: اگر یک حرف زدى، ده تا مى شنوى به او بگو: اگر ده تا بگوئى، یکى نمى شنوى، و کسى که ترا دشنام داد، به او بگو اگر راست مى گوئى و صادقى در آنچه به من نسبت مى دهى، پس از خدا مى خواهم مرا ببخشد و اگر کاذبى در آنچه مى گوئى، پس از خدا مى خواهم ترا ببخشد و کسى که به تو وعده فحش در کلام داد پس تو او را به نصیحت و رعایت او وعده ده.
و اما آنچه در علم است: پس آنچه به آن جاهلى از علماء سؤال کن، و بپرهیز از این که سؤال کنى از آنها از روى اعتراض و آزمایش و بپرهیز از این که به رأى خود عمل کنى و احتیاط را اخذ کن، در جمیع راهها، و از فتوا دادن فرار کن، مثل فرار کردن
ص: 163
تو از شیر، و گردن خود را پل براى مردم قرار نده (یعنى فتوا دادن بدون مدرک و توجه، مانند آن است که گردن خود را مثل پل کرده اى تا مردم از روى آن عبور کرده و تو در بیچارگى باقى مى مانى، و در محضر ربوبى فرداى قیامت جوابى ندارى). همین که سخن امام به اینجا رسید فرمود: بلند شو از نزد من اى اباعبدالله زیرا تو را نصیحت کردم و سخنان مرا فاسد مکن، و درود بر کسى که از هدایت پیروى کند.(1)
خداوند به ما علمى همراه به حلم عنایت کند، تا در پرتو آن به قرب الهى نایل شویم (ان شاء الله).
مرحوم الهى قمشه اى در ذیل این فراز (و علما فى حلم) چنین گوید:
هم آنان را بود ز الطاف بارى *** قرین وصف دانش برد بارى
به گیتى عالمى کو بردبار است *** به شمعش عالمى پروانه وار است
خلائق را به دانش پیشوا او است *** به اقلیم سعادت رهنما اوست
چراغ شام تاریک جهان است *** فروزان تر ز ماه آسمان است
* * *
«عمار یاسر» به شخصى که او را ناسزا گفت چه پاسخ داد؟
رقیبى سفله با عمّار هشیار *** شنیدم ناسزاها گفت بسیار
جوابش داد عمار دل آگاه *** که اى غافل ز زور و کیفر شاه
مرا گر لطف حق سازد بهشتى *** چه غم دارم تو گو صد گونه زشتى
و گر قهرش معاذاللّه سرانجام *** به دوزخ درکشد حق بوده دشنام
سزاوارم هزاران ناسزا را *** چه مى گوئى به یاد آور خدا را
پشیمان شد چه این پاسخ از او یافت *** تو گوئى نور ایمان بر دلش تافت
تو درس حلم خوان اى مرد ایزد *** از آن استاد کل، شاگرد احمد
ص: 164
که عالم را به علم و حلم و ایمان *** مسخّر کرد و زیور داد و فرمان
* * *
مالک اشتر (ره) در زمان حکومتش مردى بر سر او خاشاک ریخت و مالک بر او از خدا طلب مغفرت کرد.
به مالک خسرو ملک ولایت *** جسارت کرد مردى بى درایت
به رخسار چو ماهش ریخت خاشاک *** که ابله بود و نادان بود و بى باک
غضب کرد آن نکو؟ حاشا که آن ماه *** به مسجد شد روان با جان آگاه
نمازى و نیازى کرد آغاز *** پس آنگه گفت با داناى هر راز
که یارب کش خط غفران به کارش *** مکن در روز محشر شرمسارش
زنادانى گر او بر من جفا کرد *** ببخشا ز ان خطا اى ایزد فرد
به دفترها بسى یابى، نشانه *** از این سان حلم خوبان زمانه
تو هم بگزین ره ایزدپرستان *** ترحم کن به حال زیردستان
به آب عفو، خشم آتش افروز *** فرو بنشان و زان خوبان بیاموز
که ایزد پاک سازد از گناهت *** کند در کشور جان پادشاهت
زخشم حق اگر جوئى امانى *** امان یابى، چو خشم خود نشانى
الهى را ز خشم دوزخ انگیز *** الهى کش به راه حلم و پرهیز
که برهانى ز قهر خویش جانش *** دهى جا در بهشت جاودانش
* * *
ص: 165
ص: 166
«و قَصداً فى الغِناء»
ترجمه: و (مى بینى براى هر یک از پرهیزگاران) میانه روى در غنا و بى نیازى.
* * *
شرح: از خصوصیات دیگر پرهیزگاران میانه روى در زندگى است، نه زندگى را بر خود سخت مى گیرند، و نه اسراف و تبذیر مى کنند، زیرا که(وَأَنَّ الْمُسْرِفِینَ هُمْ أَصْحَابُ النَّارِ) «اسراف کنندگان اصحاب آتش هستند».(1) و همچنین: (إِنَّ الْمُبَذِّرِینَ کَانُوا إِخْوَانَ الشَّیَاطِینِ) «تبذیر کنندگان پیوسته برادر شیاطین هستند».(2)
اگر تمام مردم جهان این صفت پسندیده را رعایت کنند، جهان گلستان خواهد شد، در کره زمین منابع غذائى و حیاتى فراوانى است، ولى این خیال خامى است که کسى خیال کند این منابع نامحدود است خیر، منابع محدود است و اگر انسانها عادلانه از آن استفاده کنند، و عادلانه توزیع شود، در گوشه اى از این جهان فقرى دیده نخواهد شد، اسراف و تبذیر در طرفى فقر و گرسنگى و در طرفى مرگ را
ص: 167
به ارمغان مى آورد.
گویند پانصد هزار دلار در شبانه روز مخارج یک دلال اسلحه بود، وقتى در طرفى از دنیا چنین است جاى تعجب نیست، در اتیوپى و جنوب سودان گروه گروه از گرسنگى بمیرند.
آمار رسمى نشان مى دهد در عرض سال هزاران نفر در اثر گرسنگى مى میرند، و در طرفى میلیونها تن مواد غذائى براى اینکه نرخ بشکند به دریا ریخته مى شود! واقعاً این مسرفین و مبذّرین اگر خود شیطان نباشند برادر او هستند.(1)
مرحوم خوئى در شرح خود در ذیل این فراز دو احتمال داده است:
1_ این که مراد میانه روى در طلب مال و تحصیل ثروت باشد، یعنى در کسب مال و طلب روزى از میانه روى تجاوز نمى کند به حیثى که فرائض و واجبات او ترک شود، چنانکه در فرزندان و بندگان دنیا مشاهده مى شود (از بس عشق به جمع آورى مال دارد از مسجد و نماز جماعت و چه بسا نماز واجب مى ماند).
2_ مراد این باشد که با اینکه بى نیاز است، میانه روى در حرکات و سکنات و مصارف مالش بلکه جمیع افعالش دارد، یعنى اینکه توانگرى او موجب طغیان و خروج از حد اعتدال و تجاوز از حدّ نمى شود، چنانکه خداوند متعال فرمود: (إِنَّ الاِْنسَانَ لَیَطْغَى - أَنْ رَّآهُ اسْتَغْنَى): «انسان طغیان مى کند اگر ببیند که بى نیاز شده است».(2)
آرى پرهیزگار مسلک قناعت برگزیده و از اسراف و تبذیر و بخل به دور است، نه آن قدر ولخرجى مى کند که مسرف و مبذّر شود، و نه سخت مى گیرد که در زمره بخلاء داخل شود.
در روایتى از امام حسن عسکرى(علیه السلام) آمده: «للاقتصاد مقداراً فَاِنْ زاد علیه فهو
ص: 168
بُخْل»: «براى میانه روى حدّ و مقدارى است که اگر شخص زیاده بر آن کند، بخیل است».(1)
در روایتى نیز از مولى علی(علیه السلام) رسیده: «غایَةُ الاقْتِصاد القَناعة»: «نهایت میانه روى قناعت است».(2) یعنى از مرز قناعت نباید پائین تر آمد، و پائین تر از آن بخل است و بدترین بخل، بخل بر نفس است و که از دادن و رساندن مال به نفس خود هم مضایقه مى کند!
در روایت دیگرى مولى علی(علیه السلام)مى فرمایند: «السَّرَف مَثْواة و القَصد مَثراة»: «اسراف موضع فرود و تقلیل و کاستى، و میانه روى موضع و موجب ازدیاد است».(3)
از مولى على(علیه السلام) در مورد حیات طیّبه که در این آیه آمده: مَنْ عَمِلَ صالِحا مِنْ ذَکَرٍ او اُنثى و هُوَ مُؤمِنْ فَلَنُحْیِیَنَّهُ حَیوةً طیّبةً و لَنَجْزیَنَّهُم اَجْرَهُم بِاَحسَن مَا کانُوا یَعْمَلُون»: «کسى که عمل صالحى انجام داد خواه مرد، خواه زن و مؤمن بود زنده داریم او را زندگى پاکیزه اى و جزا دهیم اجرشان را به بهتر از آنچه عمل کرده اند».(4)
سؤال شد که مراد از «طیّبه» چیست؟ فرمودند: «هى القناعة؛ «قناعت است».(5)
اى عزیز، به نفس خود اکفاف و قناعت را سفارش و توصیه کن(6) که بهترین بهره فرد قناعت است(7)، بدان، جوانمردى در قناعت است و راضى بودن به آنچه
ص: 169
دارى و خدا مى رساند، جوانمردى در بخشش است،(1) از زیاده طلبى و حرص خود با قناعت انتقام کش، چنانکه از دشمن خود با قصاص انتقام مى گیرى!(2)
در روایتى از امام باقر(علیه السلام) آمده که على(علیه السلام) نامرغوبترین خرما را مى خورد، و سپس آب روى آن مى آشامید و سپس دست روى شکم خود مى زد و مى فرمود: مَنْ ادخل بطنُه النار فَاَبعده ثمّ تَمَثّل.
فاِنّک مهما تعط بطنک بسؤلَه *** و فرجَک نالا منتهى الذّمِ أجْمَعا
کسى که شکمش او را داخل آتش کند (یا آتش داخل شکمش کند) خداوند او را دور مى کند، سپس این شعر را خواندند: هر وقت خواهش و درخواست شکم و فرج خود را برآوردى و اجابت نمودى، این دو (شکم و فرج) به نهایت پستى خود رسیده اند.(3)
برادرم! سعى کن هرگز بواسطه اسراف در مورد شکم و فرج خود جهنمى نشوى، و هرگز براى بى نیازى، تلاش مکن، تا ثروت اندوزى، که امور به دست دیگرى است، و آن که همه کار به دست او است، فرموده بى نیازى و ثروت در قناعت است!
در روایت است که خداوند متعال به حضرت داود(علیه السلام) وحى رساند که «وَضَعْتَ الغِنى فى القَناعة و هم یَطْلُبُونَهُ فى کثرةِ العمال فلا یَجدونَه»: «ثروت را در قناعت قرار دادم و آنها در زیادى ثروت جستجو و طلب مى کنند و هرگز نمى یابند آن را».(4)
در روایتى از مولى(علیه السلام) چنین آمده: «طلبتُ الغِنى فَما وَجَدتُ الاّ بالقناعة، علیکم بالقَناعة تَستَغْنُوا»: ثروت را طلب کردم نیافتم مگر به قناعت، بر شما است قناعت، تا
ص: 170
بى نیاز شوید.(1)
در روایتى دیگر از حضرت رسیده: «القَناعَةُ غُنْیَةٌ و الاِقْتِصادُ بُلْغَة»: «قناعت بى نیازى و توانگرى است و میانه روى چیزى است که کفایت زندگى مى کند».(2) یعنى میانه روى مثل مالى است که مى توان زندگى روزمره را با آن گذراند به طورى که چیزى در آخر باقى نمى ماند، ولى قناعت بى نیازى است که دیگر به غیر محتاج نیست و نیاز به امر دیگرى هم ندارد، چقدر فرق است بین کسى که هر روز غذاى همان روز را دارد و باید براى فردا کار کند با کسى که بى نیاز شده است. مگر ما چه بدى از قناعت دیدیم، که رو به اسراف گذاردیم، چرا خانواده هاى ما روى چشم و هم چشمى این قدر اسراف و این قدر ولخرجى مى کنند؟! هر روز لباسهاى جدید با مدهاى جدید، شلوارهاى رنگارنگ، پیراهنهاى جورواجور، و اى کاش مى پوشیدند تا کهنه و پاره مى شد، یکى دو مجلس مى پوشند و مى گویند از مد افتاده یا دیگر زشت است، این لباسى را که در فلان مجلس و فلان عروسى پوشیدم، دوباره بپوشم؟ مگر نمى بینى فلانى با اینکه شوهرش کارگر است، براى این مجلس چادر و لباس جدیدى دوخته و پوشیده، چرا من نکنم؟! مردم ما باید بدانند تا این روش در جامعه ما و در مملکت ما رایج است، بیچارگى و ذلت هم هست، هر روز محتاج یک کشورى هستیم، باید قناعت کنیم که قناعت موجب بى نیازى و قطع سلطه است «القناعة تُغْنى»: «قناعت ثروتمند و بى نیاز مى کند».(3)
در روایتى از امام باقر(علیه السلام) آمده هرگاه هوس بلندپروازى و زندگى افرادى که بالاى دست تو هستند، توجه تو را جلب کرد، و خواستى از مسیر قناعت خارج شوى، از زندگى پیامبر و رسول گرامى(صلى الله علیه وآله) یاد کن «فَاِنَّما کان خُبْزُه الشّعیر و حَلواه
ص: 171
التّمر و وَقُوده السَّعَفَ اذا وَجَدَه»: «همانا نان او جو و حلوا و شیرینى او خرما و وسیله آتش گیراندن او چوب خرما بود، اگر آن را مى یافت».(1)
پس سعى کن اى برادر با یادآورى زندگى پیامبر(صلی الله علیه و آله) و رهبر خود، زندگى مقتصدانه و متعادلى برگزینى که به قول ابن میثم شارح نهج البلاغه، میانه روى فضیلت عدل در استعمال متاع دنیا است، و حذف زوائد بر قدر ضرورت.
از اسراف و تبذیر دورى کن، که در روایت ریختن آب زیادى در ظرف پس از نوشیدن، یا دور ریختن هسته خرما از اسراف و تبذیر شمرده شده است.
نقل شده که روزى امام صادق(علیه السلام) دستور دادند تا رطب براى خوردن حاضران آوردند، که بعضى رطب را مى خوردند و هسته ان را به دور مى افکندند، فرمود: «این کار را نکنید که این تبذیر است و خدا فساد را دوست نمى دارد».(2)
و نیز نقل شده پیامبر(صلی الله علیه و آله) از راهى عبور مى کردند که یکى از یارانشان به نام سعد مشغول وضو گرفتن بود، و آب زیاد در وضو مصرف مى کرد، پیامبر(صلی الله علیه و آله) فرمود: «چرا اسراف مى کنى اى سعد!» سعد عرض کرد: آیا در آب نیز اسراف است؟!
حضرت فرمود: «نَعَم و ان کُنتَ على نِهر»: «آرى هر چند در کنار نهر باشى».(3)
مرحوم الهى این بلبل باغ سخن در ذیل این فراز (و قصداً فى غِنىّ) گوید:
وگر یابد غنى در دار فانى *** گزیند اقتصاد زندگانى
نه با اسراف و تبذیر است خورسند *** نه در زنجیر حرص و بخل پابند
نه سرمست غرور بى نیازى است *** نه پابست خیالات مجازى است
گدایان چون به ثروت دست یابند *** چو مستان سر زحکم عقل تابند
ص: 172
برون پاى از گلیم خویش سازند *** چو فرعونى به ملک و جاه نازند
ز شهوات رانى نفس خود آرا *** فسون خوانند دستور خدا را
ولى هنگام دولت پارسائى *** نماید نیکوان را راهنمائى
که هم حظ تن و جان بازیابند *** هم از فرمان جانان رخ نتابند
* * *
ص: 173
ص: 174
«و خُشوعاً فى عِبادة»
ترجمه: و (مى بینى براى هر یک از آنها) خشوع و تواضعى در عبادت.
* * *
شرح: از صفات دیگر پرهیزگاران خشوع در عبادت است، در مباحث قبل گذشت که از موارد استعمال این کلمه مى توان استفاده کرد که خشوع عمدتاً براى تواضع درونى است گرچه براى برون هم اطلاق شده است و خضوع براى تواضع اعضاء و جوارح برونى است.
این صفت خشوع در عبادت و نماز را خداوند از صفات مؤمنین شمرده و فرموده است: (قَدْ أَفْلَحَ الْمُؤْمِنُونَ - الَّذِینَ هُمْ فِى صَلاَتِهِمْ خَاشِعُونَ): «به تحقیق رستگار شدند مؤمنین، آن کسانى که در نمازشان خاشعند».(1) قرآن نفرمود مؤمنین نماز خوانها هستند که این رسم هر مسلمان اسمى است، بلکه فرمود در نماز خاشع هستند.
در روایتى نقل شده که پیامبر اکرم(صلی الله علیه و آله) مردى را دیدند که در نماز با ریش خود بازى مى کند، فرمودند: «امّا انّه لو خَشَعَ قَلْبُه لَخَشَعَتْ جوارحه»: «اگر قلبش خاشع بود،
ص: 175
جوراج او هم خاشع بودند».(1)
مرحوم خوئى بعد از ذکر این روایت در شرح خود، چنین گوید: در روایت دلالتى است بر این که خشوع در نماز به قلب و به جوارح است، اما خشوع به قلب این است که قلب را با تمام همّت برای نماز خالی کند، و اعراض و دوریاز غیر آن نماید پس غیر از عبادت و معبود در آن نباشد و اما خشوع به جوارح روى آوردن و توجه به نماز و عدم التفات به غیر و ترک کار عبث و بیهوده (مثل بازى با ریش و مو) است، ابن عباس در تفسیر خشوع فرموده، خاشع (در نماز) کسى است که نشناسد چه کسى در طرف راست و چه کسى در طرف چپ او است.(2)
در تفسیر مجمع البیان در ذیل آیه فوق چنین آمده: «خاضِعون متواضعون مُتَذَللّون لا یَدفعون اَبْصارهم عن مَواضِع سُجُودِهم و لا یَلْتَفِتون یِمینا و شمالاً»: «(مؤمنین) خاضع و متواضع و ذلیلند (در حال نماز) چشمهاى خود را از مواضع سجده خود برنمى دارند و توجه به راست و چپ خود ندارند».(3)
در حدیثى آمده: پیامبر اسلام(صلى الله علیه وآله) گاه به هنگام نماز به آسمان نظر مى کرد اما هنگامى که آیه (قَدْ أَفْلَحَ الْمُؤْمِنُونَ -الَّذِینَ هُمْ فِى صَلاَتِهِمْ خَاشِعُونَ): «نازل شد دیگر سر برنمى داشت و دائماً به زمین نگاه مى کرد.(4)
از پیامبر گرامى(صلی الله علیه و آله) سؤال شد خشوع چیست؟ فرمودند: «التواضع فى الصلاة و أن یُقْبِلَ العبد بَقَلبِه کلّه على ربّه عزّوجلّ»: فروتنى در نماز و این که روى آورد بنده به
ص: 176
تمام قلب خود به طرف پروردگار عزوجل».(1) البته نماز از باب این است که بزرگترین عبادات است، خشوع در تمام عبادات لازم است و لذا مولى الموحدین علی(علیه السلام) در صفات متقین در این خطبه یکى از صفات آنها را خشوع در مطلق عبادات شمرده اند.
نکته قابل توجه این که باید مواظب بود که دچار خشوع نفاق نگردیم، چنانکه در روایات بسیار تأکید شده است. از رسول گرامى(صلی الله علیه و آله) سه روایت در این باره نقل شده است:
«اِیّاکُم و تَخَشّع النفاق و هُوَ انْ یُرى الجَسَدُ خاشعا و القَلُب لَیَس بِخاشِع»: «بر حذر باشید و بترسید از خشوع نفاق و منافقانه و آن این است که بدن و جسد خاشع و قلب غیر خاشع باشد».(2)
«تَعَوَّذوا باللّه مِنْ خُشُوع النِّفاق: خُشُوع البَدَن و نِفاق القلب»: «پناه برید به خدا از خشوع منافقانه، بدن خاشع و قلب حالت نفاق داشته باشد.(3)
«مَنْ زادَ خُشُوعَ الجَسَدِ عَلى ما فى القَلبِ فَهُوَ خُشُوعُ نفاق»: «کسى که خشوع و تواضع بدنش زیادتر از قلبش باشد، پس این حالت خشوع منافقانه است».(4)
از این روایات به دست مى آید که از امراض بزرگ قلب و بدن این نوع خشوع است که براى عوام فریبى جوارح را خاشع مى کند ولى قلب را نه، چه افرادى را دیدیم که براى رسیدن به مقاماتى در نزد مردم چنین کردند، و به خیال خود مردم را به خود جلب کردند، در حالى که دانایان آگاهند و فرد صالح و غیرصالح را از هم تشخیص مى دهند، مواظب باشید دچار چنین افرادى نشوید، و به دام آنها نیفتید، در حالى که باید خودمان نیز دچار این حالت نشویم.
ص: 177
اى عزیز! قلب و جوارح را براى خداوند خاشع کن به طورى که در برابر خداوند خود را فقیر و بى چیز دانى و چنان باش که نتوانى از درک عظمت و حضور قلب سربلند کنى، خداوند در قرآن لفظ خشوع را براى زمینهاى بى گیاه و خشک که فاقد حیات هستند، اطلاق کرده، یعنى که انسان خاشع هم در برابر خداوند و عظمت او مرده و فقاد تحرک است.
برادرم بیا قبل از اینکه صداهاى ما روز قیامت از ترس حساب و کتاب و عظمت سیطره الهى خاشع شود، خاشع شویم، خداوند درباره روز قیامت مى فرماید: «خَشَعَتِ الاصوات لِلرّحمن فَلا تَسْمَع اَلاّ همساً»: «همه صداها در برابر خداوند رحمان خاشع شده و جز صداى آهسته چیزى نمى شنوى»، «همس» چنان که راغب گوید به معنى صداى آهسته و پنهان است و بعضى آن را به صداى آهسته پا (پاهاى برهنه) تفسیر کرده اند و بعضى به حرکت لبها، بى آنکه صدائى از آن شنیده شود که تفاوت زیادى با هم ندارد.(1)
روح عبادت خشوع و حضور قلب است اگر مى خواهیم نماز ما «معراج المؤمن» و «قُربانُ کُلّ تَقى» و وسیله تقرب به درگاه الهى و سدّى مابین ما و گناه باشد: (وَیَنْهَى عَنِ الْفَحْشَاءِ وَالْمُنکَرِ وَالْبَغْىِ)(2) باید به نمازمان روح دهیم، وگرنه از مرده کارى نباید، چه رسد در مرده دیگر که صاحب نماز باشد، اثر کند.
مرحوم فیض در محجة البیضاء، امورى را که نماز با آنها حیات کامل خود را مى یابد شش چیز شمرده است: حضور قلب، تفهّم (فهم معانى الفاظ)، تعظیم، هیبت (خوفى که منشأ آن تعظیم است)، رجاء (امید به ثواب)، حیاء (که منشأ آن درک تفصیر و توهم گناه است).(3)
ص: 178
به نظر مى رسد که همه اینها نتیجه حضور قلب است. جا دارد که در ذیل بحث خشوع به حضور قلب که مایه خشوع است اشاره اى کنیم:
آیا تا به حال فکر کرده اید چه کنیم تا حضور قلب پیدا کنیم؟ چرا وقتى مى گوید الله اکبر و نماز را شروع مى کند افکار به او هجوم مى آورد بازار، منزل، زن، بچه، اداره، همه و همه به سوى او مى آیند، گویا فقط او را در نماز مى یابند، و وقتى السلام علیکم را گفت و نماز را تمام کرد از انبوه افکار نجات پیدا مى کند.
طنزى گفته شده که باید گفت نشانگر واقعیتهائى است، گویند کسى بود، که در رکعت اول مقدار فروش را مى رسید، و در رکعت دوم هزینه ها را حساب مى کرد، و در رکعت سوم جمع و تفریق، و در رکعت چهارم سود کامل و تمام و کمال را محاسبه مى نمود، و مى گفت السلام علیکم و رحمة الله و برکاته، بعد مى گفت خانم یک چائى با چرتکه من بیاور حساب مى کرد، بعد مى گفت الله اکبر، سبحان الله، خانم مى گفت چه شده مى گفت حساب حالا با حساب در نماز یکى درآمد چقدر دقیق!
اى بیچاره نمازى که کار ماشین حساب کند چه فائده دارد، کجا انسان ساز است؟!
استاد مى فرمایند: کلمات علماى اخلاق را جمع کردم، و تجربه هائى نیز دارم، مى توان هفت اصل در مورد حضور قلب و چگونگى تحصیل آن گفت:
1_ باید نماز و عشق به الله از همه چیز براى ما مجذوبتر باشد، زیرا حضور قلب انسان تابع دلبستگیهاى قلب است، به هر چه علاقه و تمایل داشت قلب و روح به آن مجذوب مى شود، اگر مال و ثروت و جاه و مقام و زن و شهوت و فرزند و عیال محبوب انسان شد قلب او نیز به طرف آنها منعطف مى شود پس سعى کنیم که با توجه به نماز و ارزش آن و ثوابهاى مترتب بر آن و این که اگر نماز قبول شود، بقیه عبادات قبول مى شود، جذب او شده و او مجذوب ما گردد.
ص: 179
2_ اندیشه در حقارت و پستى دنیا، جاذبه هاى مانعِ حضور قلب جاذبه هاى مادى است، قیودِ ماده دست و پاگیر پرواز قلب و پر کشیدن آن است، باید در ثروتها و انسانهائى که در اثر حوادث روزگار (همچون سیلها و زلزله ها یا مرگ و میرها) یک ساعت بعد هیچ مى شوند اندیشید، در بى ارزشى دنیا نظاره کرد تا غل و زنجیر مادیت باز شود، هر چه جاذبه هاى مادى کمتر شد قدرت بر تمرکز حواس بیشتر مى شود، وقتى فهمید زن و بچه و مال و ثروت و کار در برابر ربّ الا رباب ناچیز بلکه هیچ است، متوجه به آن مبدأ فیاضى مى شود که همه چیز در ید قدرت او است.
3_ توجه به قدرت خداوند در حل مشکلات، مى دانم که مشکلاتى براى من در زندگى هست و این مختص به من نیست بلکه همه دارند و بدانم که غیر از خداوند کسى قادر به حل آنها نیست. مسلماً توجهم به مشکل گشا است نه نفس مشکل، و لذا از هجوم افکار درباره مشکلات نجات مى یابم.
4_ قبل از نماز آمادگى پیدا کند، قبل از نماز فکر کند در عظمت خالق و ضعف مخلوق، بداند با چه کسى مى خواهد سخن گوید، و به یاد آمادى اولیاء خدا براى نماز افتد که رنگشان متغیر مى شد.
5_ آشنائى به محتواى نماز و فلسفه رکوع و سجود و قیام و قعود و آشنائى با معانى نماز مگر معنى نماز بیش از نیم ساعت طول مى کشد تا فرا گیرد، شما بگوئید دو ساعت، آیا دو ساعت براى تمام عمر نمى ارزد؟!
6_ ترک گناه _ از جمله عوامل مؤثر در حضور قلب و خشوع و صفا و نورانیت عبادت، ترک گناه است. گناه قلب را از کشش حضور باز مى دارد، خصوصاً خوردن غذاى حرام که باعث تاریکى قلب مى گردد.
7_ دور کردن عوامل پراکندگى حواس. علماى اخلاق گفته اند: دو قسم عامل براى برهم زدن حواس وجود دارد: یکى بیرونى مثل این که انسان در میان جمعیتى
ص: 180
به نماز ایستد، و افراد از جلو چشم او عبور کنند، یا در زمان و مکانى است که ذهن مشوش است، در مکانى که ترس از درنده اى دارد، یا در زمانى که منتظر حادثه اى مثل باران و برف است، یا در مقابل عکس و یا در جائى که تزئین شده، اینها همگى عامل حواس پرتى هستند، اگر هم مجبور شد باید چشم به سجده گاه دوزد.
در روایت است که پیامبر(صلی الله علیه و آله) به «عثمان بن ابى شیبه» فرمودند: «اِنّى نَسِیْتُ اَنْ أقولَ لک تُخَمِّر القُدَیر الذى فى البیت فَاِنّه لا ینبغى ان یکون فى البیت شىءٌ یَشْغل النّاس عن صلاتِهِم»: «من فراموش کردم به تو بگویم، روى آن دیگ کوچک را که در خانه دارى بپوشان، زیرا سزاوار نیست در خانه چیزى باشد که مردم را از نمازشان بازداشته به خود مشغول کند».(1) عبارت (سزاوار نیست تا آخر) یک قانون کلى براى همه کس در همه جا است، که نباید چیزى که او را از توجه به نماز بازمى دارد، در مقابلش باشد.
در روایتى دیگر آمده که قبل از تحریم انگشتر طلا، پیامبر(صلى الله علیه وآله) در دست خود انگشترى از طلا داشتند، در بالاى منبر بودند که آن را درآورده و پرتاب کردند و فرمودند: «شَغَلَنى هذا نظرةً الیه و نظرةً الیکُم»: این انگشتر مرا مشغول کرده، نظرى به آن و نظرى به شما دارم، (من باید نظرم همیشه به شما و هدایت شما باشد).(2)
در روایتى دیگر رسیده که ابوجهم، عبائى نفش دار براى پیامبر(صلی الله علیه و آله) فرستاده بود، و پیامبر(صلی الله علیه و آله) در آن نماز خوانده و بعد از نماز از بدن بیرون کرده و فرمودند: «ببرید به ابوجهم دهید، زیرا مرا الان در نماز مشغول به خود کرد و فرمودند عباى بى نقش او را بگیرید و نیز امر فرمودند تا بند کفش حضرت را عوض کنند، سپس در نماز چشم حضرت به آن افتاد که جدید شده پس امر فرمود تا کشیده شود و همان بندهاى کهنه
ص: 181
را بیاورند».(1)
و نیز از پیامبر اکرم(صلى الله علیه وآله) نقل شده که کفشهاى زیبائى پوشیدند و از زیبائى آن خوششان آمد، پس سجده کرده و فرمودند: تواضع و فروتنى کردم براى پروردگارم تا غضب نکند بر من. سپس کفشها را خارج کرده و به اولین سائلى که دیدارش کرد، دادند، و به مولى على(علیه السلام) امر فرمودند کفشى که ارزان قیمت باشد براى ایشان خریدارى نماید، و چنین کرده و پوشیدند.(2)
از بزرگى نیز نقل شده که در باغ نماز مى خواند و پرنده اى آمد و از این شاخه به آن شاخه پریدو چشم و فکر او را به دنبال خود از این شاخه به آن شاخه برد، و شک کرد در رکعات نماز که چند رکعت خوانده، باغ را در راه خدا داد، و گفت این باغ را که مانع توجه من است نمى خواهم.(3)
درباره دیگرى گفتند که در زیر درختى خواست با دلى صاف و فکرى آرام نماز گزارد، و صداى گنجشکها ذهن او را مشوش مى کرد، و دائماً با چوبدستى که در دست داشت، آنها را به پرواز درمى آورد تا فکر خود را برگرداند، ولى باز دوباره گنجشکها برمى گشتند، و روى درخت به صدا درمى آمدند، وقتى دید فائده ندارد، درخت را از ریشه کند، تا منشأ جاذبه از بین برود.(4)
ص: 182
آرى درخت شهوت انسان هم چنین است وقتى بلند شد و شاخه هایش زیاد گشت، افکار، مثل گنجشکها به سوى آن کشیده مى شوند و مثل مگسها که به طرف کثافات مى روند به طرف آن مى آیند و دفع آنها مشکلات زیادى دارد، این که عرب به مگس «ذباب» مى گوید زیرا هر چه آن را ذُبّ یعنى دفع مى کند آبَ یعنى باز مى گردد و مجموعه این دو «ذباب» مى شود، این شهوات بر اصلى واحد که حبّ دنیا است استوار است، حبّ دنیائى که رأس هر خطیئه و اساس هر نقصان و منبع هر فسادى است و خدا ما را از این امورى که موجب غفلت و عدم خشوع و حضور قلب است، مصون دارد.
دوم از عوامل پراکندگى حواس، عامل درونى است و برگشت آن به همان مسائلى است که جاذبه به خدا را زیاد و حقارت دنیا و غیره را بیشتر مى کند، کسى که جاذبه هاى دنیوى اعم از ثروت و مال و جاه و مقام و غیره او را به خود جلب کرد، قهراً به طرف خدا جلب نشده و کسى که به آنها خشنود شد، به خدا و مناجات با وى خشنود نمى شود.
جمع کردن حواس و حضور قلب و خشوع بسیار مشکل ولى لازم است، بزرگانى تصمیم گرفتند دو رکعت نماز بخوانند که از غیر خدا غافل و تنها به خدا مشغول و متوجه باشند، ولى عاجز ماندند، چه رسد به ما و اى کاش جزئى یا ثلثى از نماز ما از وسواس و شیطنت و غفلت خالى بود، تا جزو کسانى مى شدیم که عمل صالح و غیرصالح را مخلوط کردند.
و بدان که پرداختن به دنیا و پرداختن به آخرت در یک قلب جاى نمى گیرد، و مثل آبى است که در قدحى پر از سرکه ریزند، هر قدر آب ریخته شود، به همان مقدار از سرکه کم مى شود و سر مى رود (نه سرکه بصورت سرکه باقى مى ماند و نه آب بصورت آب خالص) و سعى کن این چند دقیقه نماز را با مشکلات وداع گوئى.
هر چه بیشتر در این دنیا مشغول شویم، و امورات زندگى را گسترده کنیم فکر
ص: 183
پراکنده تر مى شود و از سوئى به سوئى به پرواز درمى آید.
در احوالات پیشوایان خود بنگریم که چه مى کرده اند و چه بوده اند؟ در احوالات امام چهارم(علیه السلام) وارد شده است که گوشه اطاق آتش مى گیرد و اهل خانه صداى «النّار، النّار» (آتش آتش) بلند مى کنند، و حضرت در آن موقع مشغول نماز بوده اند، وقتى نماز تمام مى شود، و جریان را به حضرت مى گویند و اعتراض مى کنند که چرا نماز را قطع نکردید؟ مى فرماید «به خدا قسم صداى شما را نشنیدم»، بله مگر کسى که با خدا سخن مى گوید، سخن دیگرى را مى شنود. در آن حریم جاى سخن غیر نیست، زیرا که اصلا غیرى وجود ندارد.
چرا وقتى تیر را از پاى مولى علی(علیه السلام) در نماز بیرون مى آورند، دردى احساس نمى کند؟ على(علیه السلام) در نماز، ما سوى الله را فراموش مى کند، اینکه اعتراض مى کنند که چطور صداى سائلى را که چیزى مى خواست مى شنوند ولى درد را احساس نمى کنند، باید جواب داد که اى غافل، صداى سائل صداى خدائى است، و توجه به صداى خدائى توجه به خدا است نه توجه به خویش، اجابت درخواست سائل که محبوب خدا است آن را مى شنوند ولى صداى همهمه و شعله آتش را نمى شنوند و دردى احساس نمى کنند!
مرحوم الهى در ذیل این فراز (و خشوعاً فى عبادة) چنین گوید:
هم آن آزاد مردان دل آگاه *** ز ذوق بندگى در حضرت شاه
پرستش با دل خاشع نمایند *** در رحمت به روى خود گشاید
بدین سان بندگان بخشند شاهى *** فزونتر ملکى از مه تا به ماهى
ز طوق بندگى بر گردن از دوست *** چو دولت یافتى آن ملک نیکوست
تعالى اللّه زملک بندگانش *** که خاک است این جهان و آن جهانش
دل خاشع بود آئینه دوست *** در او پیدا نگارین طلعت دوست
* * *
ص: 184
«و تَجَمُّلا فى فاقَة»(1)
ترجمه: و (مى بینى براى هر یک از پرهیزگاران) جمالى در حالت فقر و تنگدستى.
* * *
شرح: تجمّل از باب تفعّل یعنى به سختى خود را زیبا و جمیل جلوه دادن، متقین در حالت فقر خود را غنى و بى نیاز نشان مى دهند. آنها گرچه فقیرند، ولى اظهار غناء و بى نیازى مى کنند. آنها فقر خود را از مردم پنهان مى کنند، آنها عفت خود را از دست نداده و دست نیاز به سوى کسى دراز نمى کنند، و از دیگرى سؤال و درخواست نمى نمایند.
خداوند متعال اصحاب «صُفّة» را به این خصلت مدح کرده است: «یَحْسَبُهُمُ الْجاهِلُ أَغْنِیاءَ مِنَ التَّعَفُّفِ تَعْرِفُهُمْ بِسیماهُمْ لا یَسْئَلُونَ النّاسَ إِلْحافاً»: «از فرط عفاف چنان احوالشان بر مردم مشتبه شود که هر کس از حال آنها آگاه نباشد آنها را غنى و بى نیاز مى پندارد، اما آنهارا از سیمایشان مى شناسى، هرگز با اصرار چیزى از مردم
ص: 185
نمى خواهند».(1)
از امام باقر(علیه السلام) روایت شده که این آیه در مورد اصحاب صُفّه است، اینها چهار صد نفر از مسلمانان مکه و اطراف مدینه بودند که نه خانه در مدینه داشتند، و نه خویشاوندى که به منزل آنها بروند، از این جهت در مسجد پیامبر(صلی الله علیه و آله) مسکن گزیده، و آمادگى کامل خود را براى شرکت در میدانهاى جنگ و جهاد اعلام داشته بودند، ولى چون اقامت آنها در مسجد با شؤون مسجد سازگار نبود، دستور داده شد به صفة (سکوى بزرگ و وسیع) که در بیرون مسجد قرار داشت منتقل شوند. آیه فوق نازل شده و به مسلمین دستور داد به آنها کمک کنند و چنین کردند، آنها اوقات خود را مشغول تعلّم و عبادت بودند، هر کس آنها را مى دید به خاطر عفت نفس و خویشتندارى از سؤال، آنها را غنى مى پنداشت آنها این کار را براى رسیدن به رضوان الهى و ثواب فراوان الهى مى کردند.(2)
مرحوم خوئى در شرح خود گوید عدم درخواست با اصرار آنها که خداوند در آیه گوید، از باب سالبه به انتفاء موضوع است یعنى اصلا سؤال و درخواستى نمى کنند و عفّت باطنى آنها و حریت آنها اجازه مطلق سؤال چه با اصرار و چه بى اصرار نمى داده، چنانکه مى گوئید مثل او را ندیدیم، و مرادتان این است که اصلا مثل و شبیهى ندارد تا دیده باشم، این سالبه به انتفاء موضوع است، یعنى موضوعى که شبیه سؤال و درخواست باشد اصلا در کار نبوده است.
البته احتمال(3) دیگرى هم داده شده که مراد این است که اگر مضطر شوند، محترمانه مشکل خود را بدون اصرار به اطلاع برادر دینى خود مى رسانند، و هرگز با اصرار فراوان به این و آن از شخصیت و عفت نفس خود نمى کاهند.
ص: 186
در حدیثى در مجمع البیان آمده است که «اِنَّ اللّهَ یِحبّ ان یَرى اَثَرَ نِعمَتِه على عَبْدِه و یَکره البُوْس و التَّباؤس و یُحِبّ الحلیم المتعَفِّف مِنْ عباده و یبغض البذّى السائل المُلْحِف»: «خداوند دوست دارد اثر نعمت خود را بر بنده اش ببیند و کراهت دارد سختى و فقر را و دوست دارد صبور عفیف از بندگانش را، و انسان پست سؤال کننده و مصرّ را دشمن دارد»(1)
شخص پرهیزکار با سختى فقر را تحمل مى کند، و از آن نمى هراسد، زیرا«اِنْ من شىء الاّ عِنْدَنا خَزائنه»(2) «مى داند منبع هر چیز در نزد خداست». اصل فقر در اسلام منفور است، فقر را سواد و سیاهى صورت در دو دنیا مى داند«الفقر سَوادُ الوَجه فىِ الدّارَیْن»؛ «ولى گاهى فقر به انسان تحمیل مى شود، جنگ تحمیلى، زلزله، خشکسالى، قحطى، سیل و عوامل طبیعى گاهى موجب فقر و از بین رفتن سرمایه ها مى شود؛ عده اى فقیر و تنگدست و آواره به جاى مى گذارد، یا شخصى بالخصوص ورشکست مى شود، تلاش کرده فقیر نباشد ولى شد، اینجا جاى کفران نیست، جاى تجرّى و عصیان نیست، چرا با فقر خود را نابود کنیم؟ ممالکى بودند که در جنگ جهانى ویران شدند ولى با همت نیروهاى خود بلند شده و از دیگران سبقت گرفتند.
متذکر مى شویم که فقر و فقیر مطلوب اسلام نیست، کسى نگوید باید حتماً فقیر داشته باشیم وگرنه بعضى احکام اسلام مثل خمس و زکات و صدقه از بین مى رود، زیرا جواب مى دهیم که اسلام نگفته باید موضوعات را حفظ کرده بلکه فرموده احکام را حفظ کنید، اصل استحباب صدقه و وجوب خمس و زکات و دیگر انفاقات را باید حفظ کرد، چون حکم اسلام است، ولى لازم نیست فقیر درست کنیم، چنانکه وقتى مى فرماید گوشت خوک حرام است نه اینکه حتماً خوک پرورش دهید، تا این موضوع باشد ولى استفاده نکنید، اصل حرمت را رعایت کنید که اگر
ص: 187
خوکى بود، از گوشت آن نخورید و همچنین است دیگر مسائل اسلام.
در روایات است که «عفاف زینت فقر و تنگدستى است»(1)، «کسى که اظهار فقر کند، قدر و ارزش خود را و شخصیت خود را ذلیل کرده است»(2)، «مخفى کردن فقر و امراض از جوانمردى است»(3)، «خداوند فقر را امانت در نزد خلقش قرار داده، پس کسى که آن را پنهان کند خدا اجر روزه دار نمازگزار به او عنایت کند»(4) و «خداوند دوست دارد مؤمن را وقتى که فقیر و خویشتندار باشد».(5)
در اینجا به حالاتى از علماء اشاره کنم که چگونه با زهد فقیرانه زیستند و تحمل کردند، و وجهه خود را از دست ندادند: 1_ آقا سید حسن قوچانى نجفى که یکى از شاگردان عالم بزرگوار آقا سید محمدباقر درچه اى (استاد مرحوم آیة اللّه العظمى بروجردى) و شاهد وضع زندگى او نزدیک بوده است، درباره این مرد بزرگ مى نویسد:
«بسیار زحمت مى کشید و شب و روز مشغول مطالعه و تفکر علمى بود، در مدرسه نیم آور ساکن بود و در شهر منزل نداشت و زن و بچه اش در درچه پیاز (محل تولدش) بودند. پنجشنبه و جمعه را به روستاى درچه پیاز مى رفت و عصر جمعه نان و ماست یک هفته را به مدرسه مى آورد و تا آخر هفته در مدرسه مانند سایر طلبه ها مى گذراند، سید محمدباقر شب زنده دار و شوخ طبع بود و فقیرانه به سر مى برد».(6)
ص: 188
مرحوم همائى درباره استاد خود آخوند ملاعبدالکریم گزى مى گوید:
«وى به راستى شیخ بهائى عصر خود بود، و مرجعیت تامه قضا و فتوا داشت، و در عین این که سى چهل سال تمام امور قضائى اصفهان و توابعش در دست او بود، شبى که درگذشت، خانواده او نفت چراغ و نان شب نداشتند، و مرحوم فشارکى از محل وجوهات حواله داد، تا براى خانواده او شام شب و لوازم معیشت تهیه کردند، و من خود یکى از حاضران آن واقعه و مباشر آن خدمت بوده ام».(1)
3_ صنیع الدوله وضع خانه و بیرونى و اندرونى و سادگى زندگى فیلسوف عالى قدر مرحوم ملاهادى سبزوارى را با شرح و تفصیل آورده، و مى گوید: «بیرونى آن مرحوم فضائى دارد به مساحت 6 × 6 ذرع و اتاقى است در طرف مشرق آن، که از خشت و گل بنا شده، و سقف آن از تیر و هیزم ناتراشیده است و دیوارها حتى از اندود کاهگل هم عارى است و هنگامى که ناصرالدین شاه به خراسان مى رفت در تاریخ اول ماه صفر 1284 ه_. ق در همان اتاق به زیارت «حاج ملاهادى» نائل شد و ایشان هم همان جا از او پذیرایى کرد». (وصف این دیدار در سفرنامه خراسان آمده است). صنیع الدوله چنین ادامه مى دهد: «... چند درخت توت کهن در باغچه حیاط آن هست و تمام حجرات از خشت و گل است منتها کاهگل دارد.
و نهار ایشان غالباً یک پول نان بود که بیشتر از یک سیر از آن نمى خوردند، و یک کاسه دوغ آسمان گون. و در اواخر عمر به واسطه کبرسن و نداشتن دندان، شامشان یک بشقاب چلو با خورش بى گوشت و روغن بود و به آب گوشت و اسفناج قناعت مى کردند.
ایشان کتابخانه مفصل نداشتند، کتابخانه ایشان عبارت بود از چند جلد معدود و اندک (با این که محققى بزرگ بود).(2)
ص: 189
در حالات حاج ملاهادى سبزوارى نوشته اند: ناصرالدین شاه که بعضى از آثار وى را خوانده بود، مى خواست او را ببیند و هنگامى که از تهران به مشهد مى رفت در سبزوار توقف نمود، و عازم خانه حاج ملاهادى سبزوارى گردید، و به ملتزمین سپرد که ورود او را به حاج ملاهادى اطلاع ندهند، و تنها، راه خانه دانشمند را پیش گرفت و ملتزمین از عقب ناصرالدین شاه مى آمدند. وقتى ناصرالدین شاه وارد خانه حاج ملاهادى شد، هنگام ظهر بود صاحب خانه بر سر سفره نشسته مى خواست غذا بخورد.
پادشاه قاجار مشاهده کرد که غذاى آن دانشمند یک گرده نان است و لقمه هاى نان را در یک ظرف کوچک که مایعى در آن مى باشد فرو مى کند و در دهان مى گذارد و ناصرالدین شاه فهمید که در آن ظرف سرکه است. کنار سفره بر زمین نشست، و از حال صاحب خانه پرسید و در ضمن نظرى به اطراف انداخت، و مشاهده کرد که در آن اتاق جز یک قطعه نمد که بر زمین گسترده شده و سفره را روى آن قرار داده اند، چیزى دیده نمى شود، گفت: آقا من تصور مى کردن که زندگى شما خوب است و اینک مى بینم که بر نمد مى نشینید و نان و سرکه مى خورید!
بعد از قدرى صحبت ناصرالدین شاه فهمید که فرش دو اتاق دیگر که در آن خانه است نیز از نمد مى باشد و از حاجى پرسید، چرا به آن زندگى محقّر ساخته است، او گفت این سه قطعه نمد را هم که کف اتاق انداخته ام باید در این جهان بگذارم و بروم و این نمدها در دنیا مى ماند و من رفتنى خواهم بود!
ناصرالدین شاه گفت: در این سن که شما دارید، نباید غذاى شما نان و سرکه باشد، و حاج ملاهادى سبزوارى گفت: کسانى هستند که مستحق مى باشند و من به آنها کمک مى کنم و به همین جهت به خود من بیش از نان و سرکه نمى رسد.
غذاى آن عالم نان و سرکه بود یا نان و نمک و در فصل بهار که در سبزوار سبزى فراوان مى باشد، چند شاخه سبزى هم به غذاى خود مى افزود.
ص: 190
(این چنین است) یک عالم شیعه و با وَرَع که در سراسر عمر درآمد خود را به مستحقین مى داد و خود به نان و سرکه و یا نان و نمک مى ساخت....(1)
آرى با این فقر، چنان عظمت و جمالى دارد که باید شاهان عالم بر خاک درگهش زانوى ادب سایند و به دست بوسى او افتخار کنند!
4_ حاج شیخ محمدتقى بافقى این مرد بزرگ در مدت عمرش _ هفتاد و دو سال _ جز لباس کرباس و قدک اصفهان و یزد لباس دیگرى نپوشید، حتى عمامه اش هم کرباس بود هرگز ظروف چینى و بلور خارج استعمال نکرد و در منزلش ظرفى جز از جنس مس و سفالین پیدا نمى شد، و از آن دسته از مواد غذائى که از خارج وارد مى شد استفاده نکرد.(2)
اینها نمونه از احوالات زاهدان داراى عفت نفس بود که حاضر نشدند دست نیاز پیش کسى دراز کنند، و حالات دیگرانى چون شیخ انصارى، حاج شیخ عباس قمى، وحید بهبهانى، محقق اعرجى، ملاصدرا بلاغى، شاهدى دیگر بر وجود پرهیزگارانى بزرگ است.
سخن سراى شیرین زبان، الهى قمشه اى، در ذیل این فراز (و تجملا فى فاقة) گوید:
بگاه احتیاج آن سر فرازان *** به خود گیرند ناز بى نیازان
به روز فقر تن را در تجمل *** نگه دارند و جان را از تذلّل
که بر حاجاتشان آگه نگردند *** نداند کس که آنان مستمندند
که عاشق گر بسوزد یا بسازد *** نخواهد غیر معشوقش نوازد
ص: 191
نیاز آور به کوى بى نیازى *** نشین بر راه شاه دل نوازى
مگو با ما سر یارى ندارد *** نکو شو تا حق نیکى گذارد
تو گر با اوئى او با تست بنیوش *** مکن یک لحظه ایزد را فراموش
* * *
ص: 192
«و صَبْراً فى شِدّة»
ترجمه: و (مى بینى براى هر یک از متقیان) صبر کردنى در سختى و شدت.
* * *
شرح: پرهیزگاران در برابر شدائد و انبوه مشکلات زندگى صبور و بردبارند و در شرائط سخت و دشوار از کوره درنمى روند و با اتکاء به نیروى لایزال الهى صبر و استقامت ورزیده و سرانجام به پیروزى نهائى نایل مى شوند.
درباره صبر در فرازهاى قبل به طور مشروح بحث شد و گفته شد واژه صبر در اصل لغت به معنى حبس و نگهدارى است و سپس معانى جدیدى گرفته است، قتل صبر، کشتن توأم با شکنجه را گویند که طرف مقابل هیچ وسیله دفاعى ندارد، و این بواسطه حبس کردن و در تحت فشار قرار دادن حاصل مى شود، انسان وقتى در مقابل شهوات و مشکلات مقاومت کرد و نفس را از تعرض آنها حبس کرد، در فرهنگ قرآن و روایات صبر و استقامت بر آن اطلاق شده است.
مرحوم محمد نبىّ تویسرکانى این عالم بزرگوار و محقق جلیل در کتاب ارزشمند خود «لئالى الاخبار» گوید: «معنى صبر حبس نفس است از زشتیهائى که اشتها دارد و وادار کردن آن بر طاعات، و کاملترین فرد صبر بازداشتن نفس از
ص: 193
بهره هاى نفسانى و شهوات حیوانیه مباحه است چه رسد باز داشتن نفس را از زشتیها و عدم متابعت آنها به طورى که نفس مرکوب آنها شود.
بلکه مرکوب او شوند همه *** گر ز شهوت به صبر باز آید
تلخى صبر اگر گلوگیر است *** عاقبت خوشگوار خواهد بود(1)
و نیز گوید: حقیقت صبر جرعه جرعه خوردن غصه ها در مصائب و تحمل بلایا است، چنانکه در «مسکن الفواد» (شهید ثانى) فرموده و نسبت به لغت داده است، «الصَّبْر الحَبْسُ للنّفس مِنَ الفَزَع مِن المُکروه و الجَزَع عنه و انّما یَکونُ ذلک بِمنعِ باطِنه مِن الاضطراب و اعضائِه مِنَ الحَرَکاتِ الغَیر المعتادة».
و غایت صبر این است که فرقى بین نعمت و محنت (آنچه در مقابل نعمت است) نگذارد بلکه محنت را بر نعمت ترجیح دهد، زیرا علم به حسن عاقبت آن دارد.(2)
در بحث هاى قبل دباره اقسام سه گانه صبر (صبر در مصیبت، صبر در معصیت، صبر در عبادت) بطور مشروح سخن گفتیم که دیگر به آنها نمى پردازیم.
صبر در اسلام خود نوعى فرهنگ و دانش است، دانشى که باید آموخت، باید در مواضع مختلف آن را تکرار کرد تا مثل هر صفتى براى انسان ملکه شود.
ص: 194
در قرآن و احادیث صبر بسیار مورد مدح و مجد قرار گرفته، و صابران متصّف به صفاتى شده اند. در قران بیش از هفتاد مرتبه این صفت پسندیده ذکر شده و نوزده مرتبه خطاب به خود پیامبر(صلی الله علیه و آله) شده که صبر را پیشه خود سازد، و بسیارى از خیرات و درجات مبتنى بر صبر و ثمره آن شمرده شده است.
براى نمونه، قرار دادن بنى اسرائیل را به عنوان پیشوا و هدایتگر به خاطر صبر دانسته است: «وَ جَعَلْنا مِنْهُمْ أَئِمَّةً یَهْدُونَ بِأَمْرِنا لَمّا صَبَرُوا»(1) و نیز فرموده: «وَ تَمَّتْ کَلِمَتُ رَبِّکَ الْحُسْنى عَلى بَنی إِسْرائیلَ بِما صَبَرُوا»(2) و همچنین اجر صابران را بواسطه صبر آنها بى حساب قرار داده «إِنَّما یُوَفَّى الصّابِرُونَ أَجْرَهُمْ بِغَیْرِ حِساب»(3) و غیر این آیات از آیات وارده در مورد صبر؛ و نیز در روایات بسیار مورد توجه قرار گرفته است:
امام صادق(علیه السلام) مى فرمایند: «الصَّبر مِنَ الایمان بِمَنزَلة الرأسِ مِنَ الجَسَد فَاذا ذَهَبَ الرأسُ ذَهَبَ الجَسَد کَذلکَ اِذا ذَهَبَ الصَّبرُ ذَهَبَ الاِیمان» «صبر نسبت به ایمان به منزله سر نسبت به بدن است، پس زمانى که سر مى رود، بدن هم مى رود، همینطور وقتى صبر مى رود، ایمان هم مى رود».
و نیز در روایتى دیگر آن حضرت فرمودند: «وقتى مؤمن داخل قبرش شد، نماز در طرف راست و زکات در طرف چپ او قرار گرفته و اعمال نیک او سایه بان او مى شود و صبر در گوشه اى قرار مى گیرد، وقتى دو ملک سؤال مى آیند صبر به نماز و روزه و اعمال نیک گوید: رفیق شما نزد شما است اگر عاجز شدید از یارى او من نزد او (یعنى بنده مؤمن) هستم».
در حدیث جالبى آن حضرت فرمودند: «ما صابریم و شیعه هاى ما صابرتر از ما هستند»، گفته شد چگونه صابرتر از شما هستند، فرمود: «زیرا ما صبر مى کنیم بر آنچه مى دانیم ولى شیعیان ما صبر مى کنند، بر آنچه نمى دانند».
رسول گرامى(صلی الله علیه و آله) نیز فرمودند: «الصّبر نِصْفُ الاِیمان» «صبر نصف ایمان است». اگر سؤال کنى معنى نصف ایمان بودن صبر چیست؟ گویم غزالى در احیاء العلوم خود
ص: 195
دو وجه براى این روایات ذکر کرده است:
1_ ایمان اطلاق بر تصدیقات و اعمال مى شود، پس براى ایمان دو رکن است یکى یقین و دیگرى صبر، مراد از یقین، معارف قطعى است و مراد از صبر، عمل به مقتضاى یقین.
و رسول گرامى(صلی الله علیه و آله) این دو را (یقین و صبر) را در روایتى جمع کرده و فرموده اند: «مِنْ اَقلّ ما اوتیتُم الیقین و عَزیمةُ الصّبر»: «از کمترین چیزهائى که اعطا شده اید یقین و صبر است».
2_ وجه دوم این که ایمان مشتمل است بر امورى که نفع مى بخشد و بر امورى که ضرر مى زند، مؤمن باید اعمال نافع را انجام داده، و شکر گزارد، و اعمال مضرّ را ترک کرده، و صبر در مقابل ترک آنها کند، پس شکر در مقابل اعمال نافع و صبر در مقابل اعمال مضرّ است، پس شکر نصف ایمان است، و صبر نصف دیگر آن و به همین جهت یکى از صحابه گفت: «الایمان نصفان، نصف صبر و نصف شکر»: «ایمان دو نصف است، نصفى صبر و نصفى شکر».
در اهمیت صبر همین بس که تمام اخلاق حمیده به صبر برمى گردد، لکن براى این صبر در هر موردى اسمى است، اگر صبر در برابر شهوت شکم و فرج باشد، عفت نامند و اگر در تحمل امر غیر ملایمى و سختى باشد اسمهاى آن نزد مردم مختلف است، اگر در مصیبت باشد، صبر و ضد آن را جزع گویند، اگر در موقع بى نیازى و ثروتمند بودن باشد که خود را نبازد، «ضبط نفس» گویند که در مقابلش «بَطَر» است که تکبر و خود را بزرگ شمردن باشد و اگر در جنگ باشد، شجاعت و ضدش «جُبن» است و اگر در فرو نشاندن غضب باشد، حلم و ضدش «سفه» و نوعى نادانى است و اگر در برابر حوادث خیر و شرّ روزگار باشد، سعه صدر و ضدش ناراحتى و ضیق صدر است، و اگر در مخفى کردن کلام باشد، کتمان سرّ است و اگر در برابر زیاده خواهى و زیاده بر زندگى معمولى باشد، زهد و ضدش حرص است و اگر
ص: 196
صبر بر بهره هاى کم باشد، قناعت و ضدش، «شَره» و شدت میل است.
و بواسطه اشتمال صبر بر این صفات وقتى از پیامبر(صلی الله علیه و آله) از ایمان سؤال کردند، حضرت فرمودند: «هو الصبر» زیرا صبر اکثر اعمال ایمان و عزیزترین اعمال آن است.(1)
در مباحث قبل به این بحث اشاره اى شد، و در ذیل این فراز نیز به چهار نکته اشاره مى کنیم:
1_ تمام کارهاى مثبت با موانعى روبرور است، کار مثبت و مهم بدون مخالف نمى شود، آزادى، استقلال، ایمان، تقوى، تحصیل دانش، کسب، بدون مشکل نمى شود، اگر اهل صبر نیستى وارد میدان نباید بشوى، اگر با یکى دو مانع مى خواهى کنار روى اصلا از اول پا در این مسیر نگذار.
یکى از بزرگان که استاد استاد ما بود، و از مراجع محسوب مى شد یک نفر در مشکل مالى سختى گرفتار شده بود، و نامه تندى توأم با ناسزا به آقا نوشت و آخر نامه مشکل مالى خود را ذکر کرده بود، آقا نامه را خوانده بودند، و براى این که آن طرف خجالت نکشد، نامه را پشت کتابهاى کتابخانه خود انداخته بودند، و پیغام براى آن شخص داده بودند که بیا مثل اینکه نامه براى من داده بودى، و من آن نامه را انداخته ام (مرادشان پشت کتابها بوده) چه مشکل دارید، او آمده بود، و مشکل را مطرح کرده و گره کارش اصلاح شده بود، و آن عالم بزرگوار فرموده بود، او فکر کرد نامه اش را نخوانده ام ولى این کار را کردم تا هم به او کمک شده باشد و هم ناراحت نباشد.
پس ضامن اجراى تمام کارهاى خیر صبر است، با صبر مى توان به اهداف
ص: 197
عالى رسید.
باغبان گر پنج روزى صحبت گل بایدش *** در کنار خار هجران صبر بلبل بایدش
بلبل چون عاشق گل است، گاه بدنش هم از خارها خون آلود شود ولى نمى هراسد، تو هم باید در کنار گلهاى روزگار از خارها نهراسى گرچه خون آلوده شوى.
2_ انسان تحت فشار انگیزه هاى درونى و بیرونى است؛ همیشه انگیزه ها و نیازهائى او را به طرف گناه مى کشاند، هواها و نیازها و خواهشهاى نشأت گرفته از شهوت از درون و محیطهاى فاسد و شیطان و دوستان ناباب و غیره از برون مزاحم و رهزن مسیر تکامل و صلاح اویند، اگر نخواهد استقامت داشته باشد از کوره در مى رود، پس صبر عامل بازدارنده از گناه است.
3_ اصولا دنیاى ما آمیخته با حوادث تلخ و شیرین، کامیابى و ناکامى، شکست و پیروزى، نیش و نوش است. هر روز دوستان از دنیا مى روند و اگر از دنیا مأیوس شویم و در حادثه اول و دوم خود را ببازیم، مرده اى بیش نیستیم، انسان به امید زنده است، آدم مأیوس در حساب مرده ها است. باید در برابر همه حوادث صبر کرد، تا به جائى رسید، اینکه در عرف مى گویند انشاء الله غم اول و آخرتان باشد، این دعا نیست، این نفرین است، یعنى امیدوارم انشاء الله اول از همه بمیرى، زیرا مگر مى شود در این دنیا مردن و از دست رفتن نباشد، اگر مى خواهى این غمى که الان بر تو وارده شده غم اول و آخر تو باشد، باید اول از همه بروى تا غمى نبینى! پس صبر عامل امیدوارى است.
4_ علم و دانش آموزى ثمره صبر است، از آیات قرآن نیز چنین استفاده مى شود در آیه 33 شورى بعد از اینکه خداوند از نشانه هاى خود خبر مى دهد مى فرماید: (إِنَّ فِى ذَلِکَ لاَیَات لِّکُلِّ صَبَّار شَکُور) «همانا در آنها نشانه هائى است براى هر صبر کننده و شکرگزارى».
ص: 198
اسرار آفرینش، آیات خداوند است و علم به آنها نیاز به صبر دارد، آن هم صبر بسیار، زیرا («صبّار» صیغه مبالغه است) کشف آثار هستى و عبرت گرفتن از آنها نیاز به صبر دارد. یکى از دانشمندان خارجى 20 سال زحمت مى کشد، تا کتاب مورچگان بنویسد که یک عالم توحید است.
درباره نیوتن گفته اند وقتى سیب از درخت به زمین افتاد، تا وقتى که علم به نیروى جاذبه زمین پیدا کرد، مدت 5 سال طول کشید، یعنى درباره همین حادثه ساده 5 سال با صبر و حوصله مطالعه کرد!
براى یادگیرى صبر و استقامت، شرح حال علماء باید مطالعه شود، چه علماى مذهبى و چه غیرمذهبى، هر کس به جائى رسید چه در مسیر توحید و چه در غیر این مسیر، بدون صبر نرسید، امیدوارم خداوند ما را در علم آموزى در مسیر خود صبّار و شکور قرار دهد.(1)
الهى در ذیل این فراز (و صبراً فى شدة) چنین گوید:
هم آنان را ز تسلیم و توکّل *** به هر سختى بود صبر و تحمّل
چه سختی ها که گیتی در پی انگیخت *** چو نیروی صبوری دید بگریخت
بیابان جهان پرخار و خاشاک *** صبوری بر مثال رخش چالاک
چو رخش صبر باشد نرم رفتار *** گذارد پا به نرمى بر سر خار
جهان صحرا و سختیها سبک باد *** صبورى همچو کوه سخت بنیاد
شکیبائى گزین چون پارسا مرد *** صبورى کن چو پیش آید غم و درد
شکیبائى ظفر بخشد سرانجام *** نیابد بى صبورى هیچ کس کام
چو سختى روى آرد مرد هوشیار *** به پاى صبر بشتابد پى کار
به جانش صبر او آرام بخشد *** فلاحش دست گیرد کام بخشد
نگردد تنگدل در هیچ سختى *** بر آرد شاخ صبرش نیک بختى
* * *
ص: 199
ص: 200
«و طَلَباً فى حَلال»
ترجمه: و (مى بینى براى هر یک از متقیان) طلب کردن مال حلال را.
* * *
شرح: از اوصاف دیگر آنها این است که هرگز به دنبال مال از طریق حرام نیستند، حتى اگر هدیه اى براى آنها آورده شود، تا نفهمند از چه مالى است از آن استفاده نمى کنند.
از این فراز به دست مى آید، پرهیزگاران اولا در طلب روزى هستند، و انسانهاى تنبل و تن پرور و سربار جامعه نیستند و ثانیاً تلاشگرند ولى در مسیر حلال، طلب روزى مى کنند ولى روزى حلال و طیّب.
اساساً خداوند متعال نیز به جز روزى حلال را براى بندگان خود تجویز نکرده است، گرچه همه چیز از او است ولى حق استفاده را فقط در امور طیّب و حلال و پاکیزه داده است.
در آیات مختلفى به خوردن اشیاء طیب امر شده است:
1_ (کُلُوا من الطیبات و اعملوا صالحاً) «بخورید از پاکیزه ها، و عمل صالح و
ص: 201
نیک انجام دهید»(1) این آیه نشان مى دهد که اجازه دادن خداوند به حق استفاده از طیبات منوط به انجام عمل صالح است. اگر از نعمتهاى پاکیزه خداوند بخورى و سر به طغیان بردارى، تخلف از دستور ولى نعمت خود کرده اى و امر تو بدست او است تا با تو چه کند!
2_ (کُلُوا مِمَّا فِى الْأَرْضِ حَلاَلا طَیِّباً): «بخورید حلال و طیب از آنچه در زمین است».(2)
3_ (یَسْأَلُونَکَ مَاذَا أُحِلَّ لَهُمْ قُلْ أُحِلَّ لَکُم الطَّیِّبَاتُ): «(اى پیامبر) از تو سؤال مى کنند چه چیزى براى آنها حلال است، بگو حلال است براى شما طیبات و پاکیزه ها».(3)
آنچه انسان با آن ارتزاق مى کند، از بزرگترین عوامل مؤثر در جسم و روان و نسل آدمى است، روحیات انسان متأثر از غذائى است که مى خورد، بدن آدمى ساخته شده از چیزى است که تناول مى کند.
در حالات مرحوم محمدباقر مجلسى هم نقل شده که در وقتى که مادرش بر او باردار بود، مرحوم مجلسى اول (محمدتقى) پدر او گفته بود، هر چه من در خانه مى آورم باید بخورى، نه چیز دیگرى، زیرا نمى خواهم غذاى مشتبهى بخورى، چون بر بچه مؤثر است، مرحوم مجلسى متول شده، و بزرگ مى شود، تا نوجوانى مى شود، روزى برحسب بازى و شیطنت بچه گانه چیزى شبیه میخ بزرگ یا جوالدوزى که به دست داشته در مشک یکى از آب کش ها فرو مى کند، و پا به فرار مى گذارد، خبر به پدر وى مى رسد و پس از این که خسارت را مى پردازد، به مادر وى مى گوید از تو سؤالى مى کنم باید جواب صحیح بدهى مگر نگفتى از غیر از آنچه من
ص: 202
مى آورم نخورى، گفت چنین نکردم، گفت خیر اگر چنین کرده بودى، این اتفاق نمى افتاد خوب فکر کن چه خورده اى که روى این بچه اثر گذاشته، و امروز چنین کرده است، پس از مدتى فکر، گفت یادم افتاد روزى در حیاط خانه خیاطى مى کردم انارى از درخت همسایه به خانه ما افتاد و من با سوزن به درون آن فرو کرده و مقدار آبى از آن خورده بودم و چون به یاد حرف شما افتادم بقیه را نخوردم، مرحوم مجلسى گفت معما روشن شد، سوزن جوالدوز، و انار مشک شد!
از رسول گرامى(صلی الله علیه و آله) نقل شده: «العبادة سبعون جزءً و اَفْضَلُها جُزءً طَلَبُ الحَلال»: «عبادت هفتاد جز دارد و افضل آنها طلب روزى حلال است».(1) یعنى به دنبال روزى حلال رفتن از بزرگترین عبادات است.
و روى همین اصل در حدیثى دیگر از پیامبر(صلی الله علیه و آله) رسیده: «العِبادَةُ مَعَ اَکل الحَرامِ کالبَناء عَلَى الرَّمل»: «عبادت با خوردن حرام مثل بنا ساختن بر زمین رملى و شنى است که به هیچ وجه استقامت ندارد و ساختن ساختمان بر آن کارى عبث و بى فائده است».
در روایت قدسى آمده که «اى احمد (مراد پیامبر(صلى الله علیه وآله) است) عبادت ده جزء است، نه جزء آن در طلب حلال است، پس اگر غذا خوردن و آشامیدن خود را طیّب و پاکیزه کردى، در حفظ و حمایت من هستى».(2)
بزنطى راوى معروف و صحابى حضرت رضا(علیه السلام) مى گوید: به حضرت رضا(علیه السلام) گفتم: «فدایت شوم از خداوند عزوجل بخواه، حلال روزى من گرداند، حضرت فرمودند: آیا مى دانى حلال چیست؟ گفتم آنچه در نزد ما کسب پاکیزه و طیّب باشد، حلال است، حضرت فرمودند: بسیار على بن الحسین زین العابدین(علیه السلام) مى فرمود: حلال رزق و قوت برگزیدگان است «الحلال قُوتُ المُصطَفَین» سپس فرمودند: از خدا
ص: 203
چنین بخواه «اَسئلک من رزقک الواسع»: «از رزق و روزى واسع تو درخواست و طلب مى کنم».(1)
در روایت است که وقتى پیامبر(صلی الله علیه و آله) از مردى خوشش مى آمد از او سؤال مى کردند، شغل و حرفه تو چیست؟ اگر مى گفت شغلى ندارم، مى فرمود «سقط من عینى»: «از چشم من افتاد».(2)
این روایات اهتمام پیامبر(صلی الله علیه و آله) را به کسب و کار از طریق حلال روشن مى کند و این که حاضر نبودند، حتى لحظه اى یک فرد انگل و سربار جامعه باشد.
در حدیثى از پبامبر(صلی الله علیه و آله) آمده «مَنْ اکتسب مالا مِنْ غیر حِلّه کانَ زادهَ الى النار»: «کسى که کسب مال از طریق غیر حلال کند، آن مال زاد و توشه او بسوى آتش جهنم است».(3) یعنى در مسیر قیامت مال حلال زاد و توشه افراد بهشتى است، و مال حرام زاد و توشه افراد جهنمى و هر دسته از اینها با این غذاى سفر، به مقصد خود بهشت و جهنم مى رسند.
در حدیثى دیگر از آن بزرگوار آمده «مَنْ اَکَلَ الحَلالَ اَرْبَعینَ یوماً نَوّر اللّه قَلْبَه»: «کسى که چهل روز غذاى حلال بخورد، خداوند قلب او را نورانى کند».(4)
این روایت ناظر به همان اثرى است که گفتیم لقمه حلال بر روان و روح و قلب آدمى دارد، لقمه حلال تا چهل روز نورانیت در قلب ایجاد مى کند، و در مقابل لقمه حرام تاریکى و گرفتگى و افسردگى دل را به همراه دارد.
استاد مى فرمودند در مسجد الحرام جوانى دامن مرا گرفت و گفت نمى دانم، چرا حال دعا در این مکان پر عظمت که همه حال دعا و انابة دارند من ندارم، گفتم:
ص: 204
سفر اول اگر کسى بیاید، باید از خود بى خود شود، از گناهانت استغفار کن، شاید مال حرام خورده اى، وگرنه کانون نورى که هر فاقد نور را نورانى مى کند، چرا باید قلب تو را نورانى نکند، جائى که مرکز نور است، چرا نور قلب را نباید زیاد کند.
درست است که در روایات داریم: «کل شىء حلال حتى تعرف انه حرام»: تا علم به حرمت ندارد هر چیزى حلال است ولى این از نظر حرمت تکلیفى است، یعنى تا ندانى حرام نیست بخورى ولى اثر وضعى خود را دارد، چنانکه اگر ندانى شیشه اى شراب است و بخورى فعل حرام انجام نداده اى، ولى آیا مست نمى شوى!؟ مال حرام هم اگر علم نداشته باشد، به حرمت آن، ولى آن تاریکى را براى قلب خواهد آورد.
و نیز از همان حضرت است که براى خداوند فرشته اى است که بر بام بیت المقدس ندا مى دهد در هر شب «مَنْ اَکل حَراماً لَمْ یقبل اللّه منه صَرفا و لا عدلا و الصَّرفُ النّافلة و العَدلُ الفریضة»: «کسى که حرام خورد خداوند صرف و عدل او را قبول نکند، و صرف نوافل و مستحبات و عدل فرائض و واجبات است».(1)
مولى على(علیه السلام) نیز فرمودند: «اى کمیل زبان از قلب ظهور مى کند (یعنى هر چه در قلب است به زبان مى آید و هر چه زبان مى گوید چیزى است که از دل تراوش کرده است) و قلب از غذا پابرجا است، پس نظر کن، در آنچه قلب و جسم تو از آن تغذّى مى کند. اگر حلال نباشد خداوند تسبیح و شکر تو را قبول نمى کند.
این بزرگوارانى که این گونه توصیه مى کنند خود از عاملان به این دستورات الهى بوده اند، و جا دارد پرهیزگاران به آنها اقتدا کنند.
در احوالات پیامبر(صلی الله علیه و آله) آمده که «امّ عبدالله خواهر شدّاد بن أوس قدح شیرى براى افطارى پیامبر(صلی الله علیه و آله) فرستاد، حضرت توسط شخصى براى او برگردانده، فرمودند: این شیر کجا بوده گفت: از گوسفند است بار دیگر پیامبر(صلی الله علیه و آله) برگرداندند، و فرمودند
ص: 205
گوسفند از کجا بوده، گفت از مالم خریدم، پس آن حضرت نوشیدند، فرداى آن روز امّ عبدالله نزد پیامبر(صلی الله علیه و آله) آمد و گفت یا رسول الله من براى شما شیر مى فرستم و شما برمى گردانید؟!
پیامبر(صلی الله علیه و آله) به او فرمود: انبیاء و رسولان قبل از من این گونه مأمور بودند که چیزى نخورند مگر طیّب باشد، و عملى نیز جز عمل صالح انجام ندهند».(1)
شاید از آیات و روایاتى که پس از خوردن مال حلال و طیّب، سخن از عمل صالح مى گوید بتوان استفاده کرد که خوردن مال حلال خود مؤثر در انجام عمل صالح و ازدیاد آن است.
در مورد اوصیاء این نبىّ مکرّم(صلی الله علیه و آله) نیز چنین بوده است. در مورد امام صادق(علیه السلام) نقل شده که روزى «مصادف» غلام خود را خواستند و به او هزار دینار دادند، و فرمودند آماده سفر به مصر شو، زیرا خانواده ما زیاد شده اند (گویا حضرت براى روزى خانواده خود در مضیقه بودند و دست به تجارت زدند) «مصادف» جنسى خرید و با تجار به طرف مصر رفت. وقتى نزدیک مصر شد، قافله اى در خارج مصر به آنها رسید، از آنها پرسیدند اوضاع تجارت چگونه است؟ و گفتند ما این متاع را که متاعى عمومى و مورد نیاز همگان است داریم. افراد آن قافله گفتند، در مصر از این متاع نیست، پس قسم خوردند، و عهد کردند که متاع خود را نفروشند مگر به دو برابر قیمتى که خود خریده اند (یعنى شىء یک دنیارى را به دو دینار بفروشند). وقتى متاع را فروخته و پولها را گرفته، به مدینه بازگشتند، «مصادف» غلام حضرت وارد بر امام صادق(علیه السلام) شد در حالى که دو کیسه که در هر یک هزار دینار بود داشت، گفت: فدایت شوم این سرمایه و این هم رنج است، حضرت فرمودند: این سود زیادى است، چگونه با متاع عمل کردید!؟ جریان را «مصادف» گفت و این که چگونه قسم خوردند، حضرت فرمود: سبحان الله، قسم بر علیه مسلمانان مى خورید که به
ص: 206
ازاء یک دینار یک دینار سود برید، سپس یکى از کیسه ها را گرفته و فرمودند این رأس المال و سرمایه من که به شما دادم، و نیاز در این سود براى ما نیست، سپس فرمودند: یا «مصادف» مِجالَدَةُ السُّیوفِ اَهْوَنُ مِنْ طَلَبِ الحلال؛ «اى «مصادف» فرود شمشیرها بر کالبد و بدن در مبارزه، آسانتر از طلب حلال است».(1)
جانم به فدایت اى رهبر جهانیان با این که نیازمند به پول براى خانواده خود بودى، راضى به این معامله پرسود نشدى گرچه براى حضرت حرام نبود و از این رو فقهاء مثل شیخ حرعاملى، در وسائل، فتوى به کراهت این گونه معامله داده اند، در مکتب این امام همام طلب مال حلال مشکلتر از شمشیر خوردن است!
اى برادر مواظب باش و به خیال زیاده خواهى، حق و ناحق نکنى، اگر فکر مى کنى، با کلاه گذاشتن بر سر مردم رزق و روزیت زیاد مى شود فکر درستى نیست و بدان که، اگر معامله با طیب و رضایت برادر دینیت نبود، به فعل حرام مرتکب شده اى، و مالى که از حرام آید علاوه بر عذاب اخروى مالى بى برکت است، سعى کن حرمت مال مسلمان را نگاه دارى که در روایت از رسول اکرم(صلی الله علیه و آله) رسیده «حرمة مال المسلم کحرمة دمه»: «حرمت و احترام مال مسلمان مثل احترام و حرمت خون او است»،(2) مواظب باش با خوردن مالش خونش را نخورى!
در حجة الوداع و سفر آخرى که پیامبر(صلی الله علیه و آله) به حج رفتند، در خطبه اى که ایراد کردند فرمودند: «اَیُّها الناس انما المؤمنون اِخْوَه و لا یحلّ لِمؤمِن مالُ اخیه الاّ مِنْ طیب نفس منه»: «اى مردن مؤمنان برادرند و حلال نیست براى مؤمن (خوردن) مال برادر دینى خود مگر با رضایت او باشد».(3)
ص: 207
در قرآن نیز فرمود: (یَا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا لاَ تَأْکُلُوا أَمْوَالَکُمْ بَیْنَکُمْ بِالْبَاطِلِ إِلاَّ أَنْ تَکُونَ تِجَارَةً عَنْ تَرَاض مِّنْکُمْ): «اى کسانى که ایمان آورده اید، اموال خود را بین خود به باطل نخورید، مگر اینکه تجارت و معامله با رضایت شما (صاحب مال) باشد».(1)
اى عزیز به خداوندى که تو را خلق کرده، و تا حال روزى داده، بیشتر از آنچه باید به دست تو رسد، نمى رسد، پس زیاد خود را خسته مکن، به امید خدا به سر کار خود رو و با کسب حلال امور خود بگذران، اگر حق را باطل کردى، و فکر کردى مال بسیار به هم زدى چه بسا در جائى از دست دهى که خود نمى فهمى، و اگر حساب کنى مى بینى آن مقدار که بنا بوده به تو رسد همان مقدار باقى مانده اى است که در دست تو است.
در مورد این که بیش از آنچه مقدر است به دست ما نمى آید، حکایتى عرض کنم، در روایتى آمده که روزى امیرالمؤمنین علی(علیه السلام) داخل مسجد شدند، و به مردى گفتند: استر و مرکوب مرا نگه دار، آن مرد هم لجام آن را سرقت کرده و قاطر را رها کرد، و رفت، پس از مدتى حضرت بیرون آمده، و در دستشان دو درهم بود، و خواستند به مرد دهند در عوض نگهدارى استر، ولى حضرت استر را بدون لجام یافتند؛ سپس به غلام خود دو درهم را دادند تا لجامى بخرد، غلام لجام استر حضرت را در بازار یافت، در حالى که آن سارق به دو درهم فروخته بود، حضرت فرمودند: «انّ العَبْدَ لَیَحْرُمُ نَفْسَه المُرزَق الحلال بترک الصبر و لا یزداد على ما قُدِّرَ له»: «بنده نفس خود را محروم مى کند از روزى حلال به جهت عدم بردبارى ولى از آنچه براى او مقدر شده است زیاده بهره نمى برد».(2)
صاحب وسائل از مرحوم کلینى نقل کرده که امام باقر(علیه السلام) فرمودند: رسول اکرم(صلی الله علیه و آله) در حجة الوداع فرمودند: «جبرئیل امین در قلب من القاء کرد که: هیچ نفسى نمى میرد
ص: 208
مگر این که رزقش را کامل کند، پس پروا داشته باشید از خدا و طلب و کسب خود را زیبا و (حلال) کنید، و کندى رسیدن رزق، شما را سست نکند، که با معصیت خدا آن را طلب کنید، زیرا خداوند تبارک و تعالى ارزاق را به صورت حلال میان خلقش تقسیم مى کند و به صورت حرام تقسیم نکند، پس کسى که از خداوند بترسد صبر نماید خداوند رزق او را از طریق حلال مى رساند و کسى که هتک حجاب سرّ کرد و عجله نمود و رزق خود را از غیر طریق حلال به دست آورد، خداوند حلال او را مى برد و روز قیامت او را به پاى میز محاسبه خواهد کشید».(1)
در روایتى دیگر صاحب وسائل از مرحوم شیخ مفید در «مقنعه» نقل مى کند که امام صادق(علیه السلام)فرمودند: رزق بر دو نحو تقسیم مى شود: یکى مى رسد به صاحبش اگر چه طلب نکند، و نوع دوم این که معلقّ به طلب و خواست او است، پس آنچه براى عبد مقدور قسمت شده عاقبت به او مى رسد گرچه تلاشى براى آن نکند، و آنچه به سعى و کوشش شخص تقسیم مى شود، پس سزاوار است شخص آن را از طریق مشروع درخواست کند، نه غیر آن، پس اگر از جهت حرام طلب کرد و آن را یافت، همان رزق او محسوب شده، و روز قیامت محاسبه مى شود.(2)
نکته اى که در پایان قابل تذکر است این است که بر زمامداران هر نظامى لازم است که شرائط و زمینه هاى اشتغال به کسب حلال را آماده کنند تا کسى دست به کسبهاى کاذب و حرام نزند، باید از قرآن یاد گیریم اگر در سوره نور مى فرماید: «مرد و زن زناکار را صد ضربه شلاق زنید» (الزَّانِیَةُ وَالزَّانِى فَاجْلِدُوا کُلَّ وَاحِد مِّنْهُمَا مِائَةَ جَلْدَة)(3) این قانون است ولى زمینه هاى این قانون را هم ذکر کرده که ازدواج کنید و زمینه ازدواج جوانهارا مهیا کنید و از فقر نترسید، خدا تأمین کننده است، بر روى
ص: 209
مسأله حجاب و عدم چشم چرانى و عفیف بودن مرد و زن تکیه مى کند(1) و بسیار موارد تربیتى دیگر.
در علم کلام بحث شده که ارسال رسل و انزال کتب و وجود امام برحسب قاعده لطف است یعنى خداوند که این انسان را خلق کرده و رشد او را مى طلبد، خود باید شرائط این رشد را که رسول و کتاب و وجود امام است، تأمین کند. چرا ما این قاعده را در بقیه امور و نسبت به خودمان فراموش کرده ایم، اگر مى خواهیم فقر نباشد، باید با فقر مبارزه کنیم اگر مى خواهیم فساد نباشد باید روشهاى صحیح دیگر ارائه دهیم، زمانى بود که جوانها به عکسهاى زنان آلوده و شخصیتهاى کاذب روى آورده بودند، و ما مى گفتیم این کار صحیح نیست ولى حرف زدن کافى نبود، باید چیزى ارائه مى دادیم، و از این رو در مجله مکتب اسلام اقدام به عکسهائى شد از مشاهد مشرفه و غیره که اگر گفتند چه بزنیم، آنها را ارائه دهیم.
این قاعده کلى است، اگر کسى یا افرادى را منع از کارى کردیم، باید زمینه آن را فراهم کنیم، اگر مثلا مى گوئیم آقا روى دیوار اعلامیه و پوستر نچسبانید، باید در هر رهگذرى تابلو اعلانات بگذاریم. اینها همه را گفتیم تا روشن شود بحث طلب حلال از مصادیق این قانون کلى است که باید زمینه را براى آن ایجاد کنیم، این بحث اجتماعى مفصّل و مهمى است که به جهت اختصار به آن اشاره اى کردیم.
مرحوم الهى در ذیل این فراز (و طلبا فى حلال) چنین مى سراید:
به روزى در پس کسب حلالند *** به حشر آسوده زاندوه و وبالند
دهد رزق حلال آسایش دل *** شود بر طاعت دلدار مایل
ستمکارى که جویاى حرام است *** ز خون مردمش عیش مدام است
نبیند روى آسایش شب و روز *** بسوزد عاقبت آن آتش افروز
ص: 210
حرام از دل برد مهر و وفا را *** کند ناپاک قلب باصفا را
خرد را داور بیداد سازد *** روان شاد را ناشاد سازد
حرام آرد به دل صد فکر باطل *** کند جان را زیاد دوست غافل
هر آن کو پیشه ناپاک دارد *** به محشر جان خود غمناک دارد
نیفتد طایر دولت به دامش *** بریزد زهر، حسرت در مدامش
حرام اندوه و غمناکى فزاید *** به جان پاک، ناپاکى فزاید
حرام است آنچه یابى یا حلال است *** به تقدیر است و بیش و کم محال است
همان به جز طریق دین نپوئى *** حلال از سفره تقدیر جوئى
* * *
ص: 211
«و نشاطاً فى هُدى»
ترجمه: و (مى بینى براى هر یک از متقین) نشاط و (سُرورى) در مسیر هدایت و حق.
* * *
شرح: «هدى و هدایت» در مقابل ضلال و ضلالت و گمراهى است، یعنى از صفات دیگر پرهیزگاران نشاط در مسیر رشاد و حق است، آنها چون روحى با نشاط دارند، تمام اعمال آنها نیز منطبق بر نشاط است؛ عبادت و اعمال شبانه روز آنها با راحتى و نشاط انجام مى گیرد.
گفتار و سیماى آنها با نشاط و براى دیگران نشاط انگیز است، صورت آنها مایه و منبع سرور است، هر کس آنها را مى بیند، از کسالت بدر آمده، در اوج نشاط خود را مى یابد.
این نشاط نیروى اعتقاد آنها به ثوابهائى است که در انتظار آنها است و به آنها وعده داده شده است. این سبکبالى که در خود احساس مى کنند به خاطر هدف بلند و شرف غایت آنها است!
ص: 212
نشاط، نشأت گرفته و مولد هماهنگى روحیه و عمل است، اگر روحیه انسان مجذوب عملى شد، آن عمل با نشاط صورت مى گیرد، آن کس که عشق به کار و کسبى دارد، صبح زود با نشاط و زودتر از کارفرما به سر کار مى رود، اگر روحیه او مجذوب درس خواندن هم باشد، با نشاط درس مى خواند، و به کسى توجهى ندارد، و خود را در اوج خوشى مى بیند، چنانکه از خواجه نصیرالدین طوسى نقل شده که پس از مطالعه مى فرمود: «اَیْنَ المُلُوک، اَیْنَ اَبْناءُ المُلُوک»: «کجایند پادشاهان و فرزندان آنها» که ببینند آنها خوشى و سلطنت مى کنند یا من که با این نشاط مشغول مطالعه مى شوم و در باغستانهاى کتب به گردش مى پردازم و از آنها ثمر برمى گیرم؛ «الکُتُب بَساتینُ العُلِماء» مرحوم خواجه این مطلب را به شعر آورده و چنین گفته است:
لذات دنیوى همه هیچ است نزد من *** در خاطر از تغیّر آن هیچ ترس نیست
روز تنعّم و شب عیش و طرب مرا *** غیر از شب مطالعه و روز درس نیست
اگر کسى طالب بازى نیز شد همین گونه با نشاط به دنبال آن مى رود.
اگر کسى علاقه شدید به عبادت داشته باشد، عبادت با نشاط صورت مى گیرد، وگرنه اگر در حالت متعادل روحى نباشد و خسته و کوفته باشد، عبادت با کسالت صورت مى گیرد، و بسیار در نماز خواندن خود تجربه کرده ایم، گاهى آنقدر به نماز بى علاقگى نشان مى دهیم که مى گوئیم نماز را بخوانیم تا راحت شویم، گویا نماز عذابى است که تا نخوانیم راحت نشویم، و سریع نماز را مى خوانیم بى حال و بى نشاط و فکر مى کنیم در عذابیم و باید هر چه زودتر نجات یابیم، و گاه مى شود اگر در مقابل مردم بخواهیم نماز گزاریم، با آداب و با حال و با قرائت زیبا نماز مى خوانیم.
ص: 213
از امام صادق(علیه السلام) نقل شده که فرمودند: امیرالمؤمنین علی (علیه السلام) چنین فرموده: «ثلاثُ علامات لِلْمُرائى: یَنْشُط اذا رأى الناس و یَکسل اذا کان وحده و یُحبّ اَن یُحمَدَ فى جمیع اموره»: سه علامت براى انسان ریاکار است: زمانى که مردم را ببیند با نشاط است و وقتى تنها باشد کسل است و دوست مى دارد در تمام امورش ستایش شود.(1) مرد پرهیزگار برخلاف فرد ریاکننده در همه حال با سبکى و نشاط به کار و عبادت خود مشغول است و به غیر بى توجه.
بى نشاطى عوامل گوناگونى دارد، و عمده آن دو چیز باشد:
1_ عدم ایمان به هدف و عدم اعتقاد به اعمالى که انجام مى دهیم، عده اى از ما که در عملشان بى نشاطند براى این است که هدف مشخصى ندارند، یا ایمان به هدف ندارند، علم به خدا و معاد دارند اما نور ایمان بر قلبشان سایه افکن نشده است، این ایمان و سستى در عقیده موجب بى نشاطى در عبادت مى شود، چنانکه اگر کسى هدفى براى درس خواندن و کار کردن نداشته باشد، با کسالت درس مى خواند و کار را انجام مى دهد.
2_ خستگى _ عدم نشاط در کار و عبادت گاهى از خستگى و کوفتگى جسمى و روحى نشأت مى گیرد، چنانکه بسیار در اعمال روزانه خصوصاً نماز خواندن آزموده ایم، وقتى از سر کار با خستگى آمده ایم، نماز خواندن براى ما سنگینى کرده، و انجام آن سریع، و با کسالت همراه است، هر دو عامل یعنى بى هدفى و خستگى را مى توان با تقویت ایمان و ترک عمل در حال خستگى درمان کرد، چنانکه در روایات است عبادات بدون نشاط و با خستگى انجام ندهید که موجب سرخوردگى انسان از عبادت مى شود باید در هر کارى نسبت به آن در خود شوق و علاقه ایجاد کنیم
ص: 214
عبادت نیز باید توأم با نشاط باشد و هدف از عبادت و بندگى صفاى نفس و قلب است، عبادت اگر در حال کسالت و بى نشاطى انجام گیرد موجب کدورت قلب مى شود و بهتر است انجام نگیرد!
البته این نکته گفتنى است که در بعضى موارد و کارها عدم توجه طرف مقابل موجب بى نشاطى است مثلا اگر دانش آموزان توجه به معلم نکنند و معلم احساس بى توجهى کند، سرد و بى نشاط مى شود، یک سخنران هم همینطور است (مستمع صاحب سخن را بر سر شوق آورد) این حالت بى نشاطى در بچه ها هم پیدا مى شود، فرزندان هدفشان در بیشتر اعمالشان جلب توجه پدر و مادر و بزرگترها است مثلا اگر خوب درس مى خوانند یا به اصطلاح حرکات و اعمالى مثل نماز خواندن انجام مى دهند، براى جلوه دادن خود است و باید در اعمال نیک او بزرگترها به ویژه پدر و مادر به او توجه کنند، تا تشویق شود و این کار بسیار اثر تربیتى در وى مى گذارد.
البته این عامل بى نشاطى را باید با ایمان قوى از بین برد، معلم مؤمن به ارزش کار و مبلّغ و سخنران معتقد به مبدأ و معاد از بى توجهى دانش آموز و مردم نمى نالند و همچون پیامبران الهى در اعمال الهى خود بى نشاطى نشان نمى دهند چون هدفى والا را دنبال مى کنند.
مرحوم الهى در ذیل این فراز (و نشاطا فى هدى) گوید:
همى بینى در آن دلهاى آگاه *** نشاطا فى هدى شوقاً الى الله
چو یابد راه کوى دلبرش را *** نشاط انگیز سازد خاطرش را
لقد آنست ناراً جانب الطور *** هدینى فى الدجى نور على نور
اضاء العین فى عین الظلام *** فیا بشریک من هذا الغلام
فوادى مهجتى نور الهداه *** نشاط بهجتى عین الحیواه
تقر العین اذ راح المدام *** و ماذا الراح بالشرع الحرام
بشارت باد مستان صفا را *** بجان پویندگان راه وفا را
ص: 215
به انوار الهدى للمتّقینا *** و اشراق یحبّ المحسنینا
و اعطاء لاصحاب الیمین *** باکواب و کاس من معین
یکى را مست چشم یار کردند *** یکى دردى کش خمّار کردند
یکى را ناز جانان دار باید *** یکى را نقش بیجان جان فزاید
یکى مست بتان لاله زار است *** یکى مخمور چشم آن نگار است
یکى با آب جو در کار مستى است *** یکى هشیار صهباى الستى است
تو شادى با مى انگور بستان *** چه دانى شادى ایزدپرستان
تو را زیبد نشاط آب و نانى *** نشاط عشقبازان را چه دانى
* * *
ص: 216
«و تَحَرُّجاً عن طَمَع»
ترجمه: و (مى بینى براى هر یک از آنها) دورى و اجتناب از طمع.
* * *
شرح: «تحّرج» از ماده «حرج» و در اصل، به معنى مجتمع و محل اجتماع شىء است و سپس به تنگى و ضیق بین دو چیز اطلاق شده و براى امور ضیّق حرج اطلاق مى شود و نیز به معنى گناه هم آمده است، و ماده تفعّل آن «تحّرج» و انفعال آن «انحراج» به معنى دورى و اجتناب از گناه و ضیق است(1) و در این فراز که به طمع اضافه شده یعنى دورى از طمع.
اما «طمع» در لغت به معنى شوق و جذب شدن نفس به طرف چیزى است از روى شهوت و میل به آن چیز.(2)
و چون بیشترین طمع به خاطر هواى نفسانى است، گفته اند: طمع، طبع و
ص: 217
طبیعتى است.(1)
طمع دو گونه است: ممدوح و مذموم، ممدوح مثل مثل طمع در عفو خداوندى، چنانکه امام سجاد(علیه السلام) در دعاى ابوحمزه مى فرمایند: «اِذا رَأَیتُ مولاى ذنوبى فَزِعت، و اِذا رَأَیْتُ عَفْوکَ طَمِعْت؛ «وقتى مولاى من گناهانم را مى بینم فزع و جزع مى کنم، و وقتى عفو تو را مى نگرم، طمع مى کنم»(2) یا مثل طمع در رأفت و رحمت الهى چنانکه امام سجاد(علیه السلام) در همان دعا مى فرمایند: «فَاِنَّما اَسْئَلک لَقَدیم الرِّجاء لَک وَ عَظیم الطَّمَعَ فیکَ الَّذى اَوْ جَبْتَه عَلى نَفْسَکَ مِنَ الرأفة و الرَّحمة»: «همانا به خاطر قدم امید به تو و عظمت طمع (بندگان) در وجود تو طلب مى کنم آنچه را که واجب کردى بر نفس خودت که رأفت و رحمت است».(3) البته این طمع ممدوح و امید به این رحمت و ثواب و قرب الهى و دخول در جنّت به صرف طمع حاصل نمى شود. آن امام سجاد(علیه السلام)، که طمع در رحمت الهى دارد، به وظائف و تکالیف الهى نیز عمل کرده، و چنین توقعى دارد.
در آیه 214 سوره بقره چنین مى خوانیم: (أَمْ حَسِبْتُمْ أَنْ تَدْخُلُوا الْجَنَّةَ وَلَمَّا یَأْتِکُمْ مَثَلُ الَّذِینَ خَلَوْا مِنْ قَبْلِکُمْ مَسَّتْهُمُ الْبَأْسَاءُ وَالضَّرَّاءُ): «آیا گمان کردید داخل بهشت مى شوید (بدون اینکه سختى و رنج ببینید) و هنوز نیامده است مثل کسانى که قبل از شما بودند، ناراحتى جنگ و سختى و شدت درونى را کشیدند..».(4)
این آیه نشان مى دهد که بدون تحمل سختى و مشقت توقع دخول در بهشت
ص: 218
توقعى بى جا است چرا چنین نباشد که: «انّ الجَنة حُفَّت بِالمکاره و انّ النار حُفَّتْ بالشهوات»: بهشت پیچیده به سختیها و آتش جهنم پیچیده به شهوات است.
از لابلاى جهادها و دریاهاى آتش و فراز و نشیبهاى خطرناک باید بگذرى، تا به بهشت رسى، ولى رسیدن به آتش جهنم از لابلاى هوا و هوسها است.
و طمع مذموم همان طمع خاصى است که در عرف گویند، فلانى طمع خام دارد، یعنى چشمش به مالِ در دست مردم است.
این طمعى است که فرمودند خصلت ناپسند و زشتى است،(1) این نوع طمع حکمت را از قلب علماء مى برد(2) کمى طمع، ورع و پرهیزگارى زیاد را فاسد مى کند،(3) همین طمع است که درباره آن فرمودند: هیچ چیزى مثل بدعت دین را خراب نمى کند و هیچ چیزى مثل طمع و آز مرد را فاسد نمى کند.(4)
در روایت از مولى على(علیه السلام) رسیده که: «اَکْثَرُ مَصارعِ العُقُول تَحتَ بُروق المَطامِع» «بیشترین زمین خوردن عقلها زیر برقهاى طمعها است».(5) برق طمع مى درخشد و چشم و عقل انسان را کور کرده و انسان به زمین مى خورد و از همان حضرت است: «مَا الخَمر صَرَفاً بِأذهب بعقول الرجال مِنَ الطمع»: «هیچ شرابى بیش از طمع عقل را از بین نمى برد».
به قول مولى على(علیه السلام) «عقل نادانها در نزد غرور و مستى طمعها فریب مى خورد، و در همین وقت مردم از نظر عقل امتحان مى شوند».(6)
ص: 219
در روایتى از پیامبر(صلی الله علیه و آله) آمده: «اِیّاکَ وَ اِسْتِشْعارَ الطَّمَع فَاِنَّهُ یَشُوب القَلْبَ شِدةُ الحِرْصَ وَ یَخْتِمُ على القُلُوب بِطابع حُبِّ الدُّنیا وَ هُوَ مِفْتاحُ کُلِ سَیِّئة و رأسُ کُلّ خَطیئَة و سَبَبُ اِحْباطِ کلِّ حَسَنَة»: «بپرهیز از این که طمع را مثل موى بدن جزء وجودت کنى، (استشعار از شعر به معنى مو است) زیرا شدت حرص قلب را آشفته مى سازد و بر قلبها مهر دوستى دنیا مى زند، و آن (محبت) کلید هر پلیدى و منشأ هر گناهى و سبب نابودى هر حسنه و ثوابى است».
مولى على(علیه السلام) فرمودند: «ثَمَرةُ الطَّمع ذُلّ الدّنیا و شِقاء الآخرة»: «ثمره و میوه طمع ذلت دنیا و شقاوت در آخرت است».(1)
در جاى دیگر فرمود: «لا شِیمَةَ أذَل مِنَ الطمع»؛ «هیچ خوى و عادتى پست تر از طمع نیست».(2) مولى در نهج البلاغه در ردیف اوصاف حضرت عیسى(علیه السلام) چنین مى فرمایند: «لَم تَکُن لَهُ زَوجَةٌ تَفْتِنُهُ و لا وَلَدٌ یَحْزُنُهُ و لا مالٌ یَلْفِتُهُ و لا طمعٌ یُذِلُّه»؛ «براى او همسرى نبود تا گمراهش کند، و نه فرزندى که محزونش نماید و نه مالى که نظر او را به خود جلب کند و نه طمعى که او را ذلیل گرداند».(3)
مولى درباره منافقین نیز بعد از این که مى فرماید در برابر هر حقى باطلى در برابر هر دلیلى قطعى، شبهه اى، و براى هر زنده اى کشنده اى و براى هر در بى کلیدى، و براى هر شبى چراغى مهیا کرده اند، مى فرماید: «یَتَوَصَّلون اِلَى الطَّمع بالیأس لَیُقیمُوا به اَسْواقَهم و یُنْفِقُوا به اَعْلاقَهُم»: «منافقین بخاطر مأیوس بودن، به طمع و حرص پناه مى برند، تا بازارهاى خود را برپا داشته (و گرم کنند) و با طمع خدعه و نیرنگهاى زینت داده شده خود را ترویج و عرضه مى کنند».(4)
ص: 220
پس اى برادر خود را به بندگى طمع مسپار که طمع خود، بندگى و ذلت است و در مقابل چشم نداشتن به آنچه در دست مردم است، آزادى و حرمت است «اَلطَّمَع رِقّ اَلْیأس عتقٌ».(1)
علامه شیخ محمدتقى تُستَرى در شرح نهج البلاغه خود بنام «نهج الصباغة» در جلد 10، صفحه 2 چنین گوید که «فتح موصلى» به دو بچه رسید که یکى تکه نانى داشت که بر آن عسل بود، و به دست دیگرى نیز تکه نانى بود که خورشتى روى آن مالیده بود آن بچه به بچه اى که عسل بر نان او بود گفت: از نانت به من بده، آن بچه گفت اگر سگ من شوى به تو مى دهم، گفت باشد و بچه مقدارى نان و عسل به او داد و طنابى و ریسمانى در دهان او گذارد و شروع به کشیدن کرد، «فتح» گفت «لَوْلا رَضیتَ بخبزک ما کُنْتَ کلباً»: «اگر به نان خود راضى مى شدى دیگر سگ نبودى»، شاعر نیز گفته:
کَلَّفَنى حُبِّى للدراهم *** و قِلّة البَقوى على المغارم
خدمة مَنْ لستُ له بخادم *** (پول دوستىِ من اندک مالِ باقى مانده در اثر خسارتها، وادارم کرد خدمت کسى کنم که خادم او نبودم).
این حکایت گرچه بچه گانه به نظر مى رسد ولى گویاى واقعیتى بزرگ است، واقعیتى که شاید هر روز و شب با آن برخور مى کنیم، و متوجه نیستیم، در واقع هر طمعى به مال کسى و درخواست از دیگرى و چشم داشتن به مال او، افسار انداختن به گردن خود است، این افسار همان حقیقت طمع است!
این است که امام باقر(علیه السلام) فرمودند: «بِئْسَ العبد عبدٌ له طمع یَقُوده»: «بد بنده اى است بنده اى که داراى طمعى باشد که او را (به هر طرف) بکشد»،(2) افسار طمع، انسان
ص: 221
را به هر جا و هر پرتگاهى مى کشد ولى متوجه نیستیم.
پیامبر گرامى(صلی الله علیه و آله) نیز فرمودند: «تمام خیر را در قطع طمع از آنچه در دست مردم است، یافتم»(1) اى عزیز چشم از مال مردم بپوش و به آنچه خدا روزى تو کرده است راضى شو که هیچ ثروتى بالاتر از این چشم پوشى نیست، هیچ آزادى بهتر از این نیست (کسى که مى خواهد در طول حیاتش آزاد زندگى کند، نباید طمع در قلب او سکنى گزیند).(2)
بر سر هم دانه بنوشته عیان *** کان بود رزق فلان بن فلان
غم مخور بر هم مزن اوراق دفتر را *** که پیش از طفل ایزد پر کند پستان مادر را
رو توکّل کن مشو بى پا و دست *** رزق تو بر تو ز تو عاشق تر است
بر سر هر لقمه بنوشته خدا *** این نصیب است بر فلان شه یا گدا
کسى که طمع کند، به غیر از این که به نفس خود اهانت کرده، کارى نکرده است، مولى على(علیه السلام)مى فرمایند: «اَزْرى بِنَفْسِهِ مَنْ اِسْتَشْعَرَ الطّمع» کسى که طمع را شعار خود کرده و مثل پیراهن زیرین به بدن خود چسبانده است، اهانت به نفس خود کرده است.(3)
مرحوم خوئى در شرح خود در ذیل این فراز در وجه دورى پرهیزگار از طمع
ص: 222
چنین گوید: «پرهیزگار چشم طمع به آنچه در دست مردم است، ندارد، زیرا علم دارد که طمع از رذائل نفسانى و منشأ مفاسد عظیم است، چون موجب ذلّت و استخفاف و کینه و حسد و عداوت و غیبت و رسوائى و نرمش با اهل معصیت و نفاق و ریا مى شود و مایه مسدود شدن باب نهى از منکر و امر به معروف و ترک توکل بر خدا و انابه سوى او و عدم رضایت به قسمت الهى مى شود».
یکى از یاران امام صادق(علیه السلام) به نام «سعدان» مى گوید به امام صادق(علیه السلام) گفتم: چه چیزى ایمان را در بنده تثبیت مى کند، قال: الورع (فرمود: پرهیزگارى و عفت نفس) گفتم: چه چیزى ایمان را از او خارج مى کند؟ قال: الطمع (فرمود: طمع و حرص).(1)
الهى آن عارف شیدا در ذیل این فراز (تحرجا عن طمع) گوید:
نماید جان پاکش از طمع دور *** که این خوى از دل روشن برد نور
چگونه با روان پاکبازش *** طمع در پستى آرد از فرازش
بسا شیر از طمع گردید نخجیر(2) *** بسا عقل از طمع گم کرد تدبیر
بسا شادان کزین ناخوب خصلت *** به زندان شد قرین رنج و محنت
بسا، زین ناستوده خوى ناخوش *** که شد بر باد دین و دانش هوش
بسا، کس را طمع خون ریخت در دهر *** بسا شهد از طمع خون گشت با زهر
خوش گفت آن سپاه عقل را شاه *** که با خوى طمع خواریست همراه
کسى راه طمع نسپرد یک گام *** که با ذلت نشد از کام ناکام
کسى کاین خوى ناکس مردم آموخت *** در آتش آبروى خویش را سوخت
طمع بستن به غیر حق روا نیست *** که را این خوى باشد پارسا نیست
ص: 223
مقام قدس کرّمنا است دلبند *** بر آن ملک و بر آن دو لب طمع بند
طمع بر گلشن جان بایدت بست *** که از لعل لب جانان شوى مست
* * *
ص: 224
«یَعْمَلُ الاَعْمالَ الصّالِحَة وَ هُوَ عَلى وَجَل»
ترجمه: پرهیزگار اعمال صالح انجام مى دهد در حالى که خائف و ترسناک است.
* * *
شرح: یکى دیگر از صفات پرهیزگاران وحشت داشتن آنها است با این که عمل صالح انجام مى دهند.
وحشت از چه چیز؟ وحشت از ردّ اعمال و عدم قبول آنها بواسطه جمع نبودن شرائط صحت و قبول عمل! «وَالَّذِینَ یُؤْتُونَ مَا اَتَوا وَقُلُوبُهُمْ وَجِلَةٌ»؛ «اعمال صالح انجم مى دهند و قلوب آنها خائف است».(1)
از امام زین العابدین(علیه السلام) روایت شده که در حالى که بر مرکب خود سوار بودند، و تلبیه مى گفتند «لَبیک اللّهم لَبیک» بر روى مرکب غش کردند، وقتى به هوش آمده، از ایشان علت را پرسیدند، فرمودند «خشیت ان یقول ربّى: لا لبّیک و لا سعدیک»:(2) ترسیدم پروردگارم بگوید «لا لَبّیک وَ لا سَعْدیک» (و جواب مرا ندهد).
ص: 225
متقین مى ترسند از این که در اعمال آنها ریائى بوده باشد، ریائى که پیامبر(صلی الله علیه و آله) در روایتى درباره آن فرمودند: «اِنَّ اَخْوَفَ ما اَخافُ علیکم الشّرکُ الاَصْغَر _ قالوا: وَ مَا الشِّرکُ الاَصْغَر؟ _ قال: الرّیاء...»: «ترسناک ترین چیزى که بر شما مى ترسم، شرک اصغر و کوچک است _ گفتند: شرک کوچک چیست؟ _ فرمودند: ریا»،(1) ریائى که از راه رفتن مورچه سیاهى بر سنگ سیاهى در شب تار، مخفیانه تر در وجود انسان نفوذ مى کند!
شدّاد بن أوس گوید: پیامبر(صلی الله علیه و آله) را دیدم گریه مى کند، عرض کردم یا رسول الله چه چیزى شما را به گریه وا داشته است؟ فرمود: مى ترسم بر امّتم از شرک، آگاه باش که آنها عبادت بت و خورشید و ماه نمى کنند ولکن با اعمالشان ریا مى کنند(2) (و این ریا شرک است، یعنى در عبادت، غیرخدا را با او شریک مى کنند).
به امام على(علیه السلام) گفته شد: کدام یک از مخلوقات کورند؟ فرمود: «آن که عمل براى غیرخدا انجام دهد!»(3) آن عابد به نماز جماعت همیشه مى رفت، و در صفّ اول مى ایستاد، سى سال چنین مى کرد، روزى دیر رسید و صف آخر ایستاد، دید احساس ناراحتى مى کند، نماز سى سال را قضا کرد، براى این که احتمال داد شاید ریائى در این مدت در کار بوده است!
پرهیزگار مى ترسد از این که گرفتار عجب شود، عجبى که امام صادق(علیه السلام) فرمودند: «من دخله العجب هلک»؛ «هر کس عجب به او راه پیدا کند، هلاک مى شود».(4) امام على(علیه السلام) نیز فرمودند: «العجب هلاک و الصبرِ مَلاک»؛ «خودبرتربینى و خوشنودى از خود هلاکت و صبر (در مقابل خودبینى) اقتدار و مایه قوام است».(5)
ص: 226
پرهیزگار مى ترسد از عجبى که در روایت است: اگر شخص گناه کند و پشیمان شود، بهتر از این که عملى و عبادتى کند و عجب در آن راه یابد.(1)
عجبى که امام صادق(علیه السلام) درباره آن فرمودند: «دو نفر وارد مسجد شدند، یکى عابد و دیگرى فاسق، سپس خارج شدند در حالى که فاسق، صدیق و عابد، فاسق شده بود، زیرا عابد داخل شد و عجب به عبادت پیدا کرد و فکرش مشغول به آن بود و فکر فاسق در پشیمانى و ندامت بر فسقش بود، پس استغفار کرد و از گناهانش توبه نمود.(2)
حضرت عیسى بن مریم(علیهما السلام) گفت: «بیماران را مداوا کرده و شفا دادم به اذن خدا و کور و جذامى را به اذن خدا بهبودى دادم، و مردگان را معالجه کرده و به اذن خدا زنده کردم، و احمق را معالجه نکردم، و قدرت بر اصلاحش نیافتم، گفته شد یا روح الله (اى عیسى بن مریم(علیه السلام))، احمق کیست؟ فرمود: «المُعْجِبُ بِرأیه و نفسه الّذى یَرَى الفَضْل کلَّه له لا عَلَیه و یُوجِبُ الحَقَ کلَّه لِنَفْسِه و لا یُوجِبُ عَلَیْها حَقّاً فَذاکَ الاَحْمَقُ الّذى لا حیلةَ فى مُداواتِه»: «خودبینى و عجب کننده به رأى و نفس خود، آن که تمام فضیلت و برترى را براى خود بیند نه بر علیه خود و تمام حق را براى نفس خود مى داند و نه بر ضرر آن، و او احمقى است که چاره اى در مداوایش نیست».(3)
امام صادق(علیه السلام) گویند حضرت داود(علیه السلام) شبى به عبادت و به تلاوت زبور پرداخت، عبادت کردن او را به حالتى کشاند که گویا از خودش خوشش آمد، ناگهان قورباغه اى صدا کرد، اى داود از شب زنده دارى شبى به تعجّب افتاده اى، در حالى من که در زیر این صخره چهل سال است، زبانم از ذکر خدا خشک نشده است و
ص: 227
(مرتب در حال ذکر و یاد اویم).(1)
پرهیزگار و خداترس خوف دارد، که دچار «سمعة» شود، گویند: ریا در حال عمل و «سمعه» بعد از آن است، دوست دارد به گوش مردم برساند که چه کرده است، گرچه موجب بطلان عمل نیست ولى ثواب و اجر را نابود مى کند.
پرهیزگار مى ترسد از سمعه اى که در روایت رسول گرامى(صلی الله علیه و آله) است: اگر کسى بنائى از روى ریاء و سمعه بسازد، روز قیامت او را تا هفت طبقه زمین حمل کرده و سپس طوقى از آتش به گردن او مى گذارند، و او را در آتش رها مى کنند (در روایت دارد که پرسیدیم) یا رسول الله(صلی الله علیه و آله) چگونه بنائى ریائى و برحسب سمعه بنا مى شود فرمود: «بنا مى کند بیشتر از مقدار کفایت (یعنى بیشتر از آن مقدارى که نیاز دارد خرج مى کند) یا براى مباهات و افتخار کردن بنا مى کند».(2)
سمعه اى که در روایت از رسول گرامی(صلی الله علیه و آله) است: «کسى که قرآن را بخواند و مرادش سمعه و چیز گرفتن باشد، خداوند را ملاقات مى کند در روز قیامت در حالى که صورتش استخوان است و گوشتى بر آن نیست، و قرآن به پشت گردن او زده و داخل آتشش مى کند، و سقوط مى کند در آتش با کسانى که سقوط در آن کردند».(3)
فرد متّقى مى ترسد، که عملش بواسطه گناه حبط شود، وقتى طوفان گناه مى آید اعمال صالح مثل خاکستر در دم توفان به هر سو پراکنده مى شود (أَعْمَالُهُمْ کَرَمَاد اشْتَدَّتْ بِهِ الرِّیحُ فِى یَوْم عَاصِف)(4)
ریا و سمعه و عجب و حبط اعمال، آفاتى براى اعمال صالح متقین است و اگر اینها هم نباشد «فَما قَدرُ اَعْمالِنا فى جَنْبِ کَرَمِک»: «اعمال ما چه ارزشى در برابر کرم
ص: 228
و نعمتهاى الهى دارد»،(1) اصلا قابل مقایسه نیست، وقتى چنین است چرا نترسند؟!
انسان در صورتى مسیر تکامل را طى مى کند که قبول کند ناقص است، اگر خود را کامل بداند براى کمال خود تلاش نمى کند زیرا خود را صاحب کمال مى داند اگر کسى خود را سالم بداند به سراغ طبیب نمى رود، چرا سرطان خطرناک است، زیرا اعلام نمى کند و مریض سرطانى اگر کسى او را مطلع نکند، فکر مى کند سالم است، وقتى روشن مى شود که مى بیند کار از کار گذشته است، بسیارى از ما وقتى بیدار مى شویم که سرمان به سنگ لحد خورد ولى دیگر دیر است، مریضىِ غفلت و عجب و ریا در این دنیا گریبانگیرمان است، ولى متوجه نیستیم! باید در کنار امید به رحمت، خوف از مقام ربوبى داشت.
شخصى گوید به امام صادق(علیه السلام) گفتم: چه چیزى در وصیت لقمان بود؟ فرمود: امور عجبیه اى، و عجیب تر از همه این که به فرزندش گفت: «خَفِ اللّه عزَّوجلَّ خیفَةً لَو جِئتَهُ بِبِرّ الثَقلین لَعَذَّبَک و ارجُ اللّه رجاءً لو جِئتَه بِذُنُوبِ الثِّقَلَین لَرَحِمَک»: «بترس از خداى عزوجل، ترسى که اگر نیکى جن و انس را آورده باشى، عذابت کند و امید به خدا داشته باشد، امیدى که اگر گناهان جن و انس را آورده باشى، تو را رحم کند».(2)
پرهیزگاران از خاتمه و عاقبت خود هراسانند، آنها مى ترسند مبادا دچار سوء خاتمه و بدى عاقبت شوند.
مرحوم فیض کاشانى در مورد سوء خاتمه سخنانى دارد که ذکر آن بى فائده نیست، ایشان مى فرمایند:
«بدان که سوء خاتمه و بدعاقبتى بر دو مرتبه است که: یکى اعظم از دیگرى
ص: 229
است، اما مرتبه اول که عظیم و هولناک است این که شک یا انکار بر قلب در نزد سکرات موت ظاهر شده، و بر این حالت قبض روح مى شود و این حالت حجابى بین او و بین خداوند مى شود، و موجب دورى دائمى و عذاب همیشگى خواهد شد، و مرتبه دوم که به مرتبه اول نمى رسد دوستى و محبت امرى از امور دنیوى و شهوت و تمایلى از آن شهوات دنیوى بر قلب او غلبه مى کند، و آنقدر قلب او مشغول به آن امر مى شود که دیگر جائى براى غیر آن نیست، و این حالت موجب مى شود که توجه او به دنیا شود و هرچه توجه او از خدا دور شودف به دنیا نزدیک می شود، حجاب بیشتر مى شود، وقتى حجاب آید عذاب آید، زیرا آتش الهى نمى گیرد مگر محجوبین و کسانى را که بین آنها و خداوند پرده اى حائل شد و اما مؤمنى که قلبش سلیم وسالم از حب دنیا است و هم و غمش خداوند است آتش جهنم به او گوید: عبور کن اى مؤمن که نور تو شعله آتش مرا خاموش کرد». مرحوم فیض در ادامه سخنانش مى گوید:
«هرگاه قبض روح در حالت غلبه حبّ دنیا باشد، مسئله مشکل است، زیرا انسان بر آنچه زیسته مى میرد، و ممکن نیست قلب صفت دیگرى بعد از مرگ اکتساب کند که متضاد صفت غالبى آن باشد، چون در قلوب تصرف ممکن نیست، مگر با عمل کردن جوارح و اعضاء و به تحقیق جوارح و اعضاء با مرگ باطل و فانى شده، و عمل کردن آنها نیز چنین شده است، پس نه امیدى در عملى و نه امیدى در رجوع به دنیا است که تدارک کند، و در این هنگام حسرت عظیم مى شود مگر این که اصل ایمان و محبت خداوند در قلب او رسوخ کرده باشد و با عمل صالح تقویت شده باشد، اگر چنین بود این حالت که در موقع مرگ عارض بر قلب شده، محو مى گردد، اگر ایمان او به اندازه مثقالى باشد او را در زمان کوتاهى از آتش خارج مى کند، و اگر کمتر باشد توقف او در آتش بیشتر است و اگر به اندازه مثقال و دانه گندمى ایمان بیشتر نداشته باشد از آتش خارج مى شود گرچه بعد از هزاران سال
ص: 230
باشد».(1)
پس بطور کلى مى توان استفاده کرد که سوء خاتمه یا به عارض شدن حالت انکار و شک و تردید در معتقدات است و یا به عارض شدن حبّ دنیا بر قلب است که خداوند ان شاء الله ما را از این دو مصون دارد، و خوف ما را با مهر امید آرامش بخشد.
الهى قمشه اى در ذیل این فراز (یَعْمَلُ الاَعْمالَ الصّْالِحَةَ و هُوَ عَلى وَجَل) گوید:
همه نیکى کند و از عدل بارى *** همى ترسد نیابد رستگارى
که هرگز با مقام عدل داور *** ندارد کس فلاح خویش باور
اگر سر زد ز خاصانش گناهى *** نباشند ایمن از قهر الهى
هم آخر کس نداند تا سرانجام *** چه پیش آید که سازد خاطر آرام
بساط عشق را شیب و فراز است *** مآل(2) زندگى نگشوده راز است
که چون با ناز یار افتد سر و کار *** بسوزد یا بسازد لطف دادار
چه خواهد یار فرجامش ندانى *** فراقش یا وصال جاودانى
اگر مهرش فروزد جسم و جان را *** هم ار نازى کند سوزد جهان را
به نازى کار عالم زار سازد *** هزاران گلستان را خار سازد
بموج آرد اگر بحر کرم را *** فرا گیرد هزاران بوالحکم را
وگر جنبش فتد در قلزم(3) قهر *** نیابى خشک دامان هیچ در شهر
* * *
ص: 231
ص: 232
«یُمسى وَ هَمُّه الشُّکر و یُصْبحُ وَ هَمُّه الذّکر»
ترجمه: پرهیزگار روز را شام مى سازد و اهتمام او به شکر است و شب را به روز مى آورد و اهتمامش ذکر و یاد خداوند است.
* * *
شرح: از دیگر صفات پرهیزگاران شکر و ذکر است، ذکر براى این که خدا متذکر آنها باشد، و به آنها نعمت دهد، و شکر براى نعمتهاى داده شده است.
ابن میثم بحرانى در تفسیر این فراز گوید: همّ و تلاش پرهیزگاران در وقت عصر و شامگاه، شکر خداوند است بر آنچه در روز به آنها روزى داده یا نداده است (شکر بر داده ها و نداده ها مى کنند). و در وقت صبح، همّ آنها ذکر و یاد خداوند است، تا آنها را یاد کرده و روزى دهد، چه از کمالات نفسانىّ و چه بدنىّ چنانکه خداوند فرموده: (فَاذْکُرُونِى أَذْکُرْکُمْ وَاشْکُرُوا لِی وَلاَ تَکْفُرُونِ) «مرا یاد کنید تا شما را یاد کنم و شکرگزار من باشید و کفران نورزید».(1)
مرحوم خوئى در شرح خود بعد از آوردن کلمات بحرانى مى گویند: توضیحات بحرانى کافى در رساندن مراد نیست، و نکته تقیید اهتمام به ذکر را به
ص: 233
صبح و اهتمام به شکر را به شامگاه دقیقاً روشن نمى کند، سپس مى افزاید: اولى و بهتر این است که این چنین گفته شود:
اما این که همّ آنها در صبحگاه ذکر است، براى تاکّد استحباب ذکر در آن وقت است، و دلیل بر این استحباب روایاتى است.
سپس سه روایت در این باره ذکر مى کند: 1_ راوى (عمیر بن میمون) گوید: امام حسن(علیه السلام) را دیدم که وقتى نماز صبح مى خواند در جایگاه خود مى نشست تا خورشید طلوع کند و شنیدم از آن امام که مى فرمود: شنیدم از رسول خدا(صلی الله علیه و آله) که مى فرمود: «مَنْ صَلّى الفَجْر ثُمَّ جَلَسَ فى مَجْلِسه یَذکر اللّه حتّى تَطلعَ الشمس سَتَرَهُ اللّه مِنَ النّار سَتَرَه اللّه من النار سَتَرَه اللّه مِنَ النّار»: «کسى که نماز صبح گزارد و در جایگاه خود نشیند در حالى که ذکر خدا گوید تا خورشید طلوع کند، خداوند او را از آتش مستور گرداند. و آن حضرت این جمله را سه بار تکرار فرمودند».
2_ انس در حدیثى گوید: رسول الله(صلی الله علیه و آله) به عثمان به مطعون فرمودند: «کسى که نماز صبح را با جماعت گزارد و سپس بنشیند و ذکر خدا گوید تا خورشید طلوع کند، براى او در بهشت هفتاد درجه است که فاصله هر دو درجه مثل حضور اسب سریعى است که هفتاد سال مخفى باشد(شاید مراد این باشد که اسب تندرو که آشکار نیست اگر فرض شود هفتاد سال حرکت کند این مقدار مسافتى که طى مى کند فاصله هر دو درجه است)».
3_ امام حسن(علیه السلام) فرمودند: «شنیدم از پدرم على بن ابیطالب(علیه السلام) که مى فرمود رسول الله(صلی الله علیه و آله) چنین فرمود: هر انسانى در مصلاّئى که نماز صبح را اقامه کرده بنشیند،و ذکر خدا گوید تا خورشید طلوع کند، اجر او مثل حجّاج خانه خدا است و گناهان او آمرزیده مى شود».
سپس مرحوم خوئى اضافه مى کند: نکته دیگرى در ذکر صبحگاه است که خداوند چون روز را براى بدست آوردن معاش و طلب رزق و جستجوى فضل
ص: 234
و رحمت خود قرار داد، چنانکه براى سکون و راحتى و خواب شب را خلق کرد و براى ذکر در صبح دخالتى عظیم در رزق و روزى است از این جهت اهتمام پرهیزگاران به ذکر در صبح است.(1)
اما این که روز را براى رزق و معاش قرار داده چون فرمود: (وَجَعَلْنَا نَوْمَکُمْ سُبَاتاً - وَجَعَلْنَا اللَّیْلَ لِبَاساً - وَجَعَلْنَا النَّهَارَ مَعَاشاً): «و خواب شما را مایه آسایش قرار دادیم و شب را پوششى براى شما گردانیدیم، و روز را وقت طلب معیشت قرار دادیم».(2)
و اما دلیل بر این که ذکر و یاد خدا در صبحگاه موجب ازدیاد رزق مى شود، اخبار زیادى است که دو روایت را مرحوم خوئى نقل کرده است.
1_ از امام صادق(علیه السلام) روایت شده که فرمودند: «نشستن بعد از نماز صبح و مشغول به تعقیبات و دعاء بودن تا این که خورشید طلوع کند، بهتر است در طلب روزى از سیر و تلاش در زمین».
یعنى اگر انسان به یاد خدا بود، و سپس به دنبال روزى رفت، خدا او را موفق تر مى کند، تا کسى که بلافاصله بعد از نماز به دنبال کار رود.
2_ حمّاد بن عثمان گفت از امام صادق(علیه السلام) شنیدم که مى فرمود: «نشستن مرد در تعقیب نماز صبح تا طلوع خورشید نافذتر و مؤثرتر است در طلب رزق از سوار شدن در دریا و حرکت در آن»، گفتم، گاهى حاجت و نیازى براى مرد است که مى ترسد (اگر دیر شود) فوت شود، فرمود: «داخل آن کار شود و به دنبال حاجتش رود، و ذکر خداوند عزوجل گوید زیرا او مادامى که وضو دارد در حال تعقیبات است».
پس از این روایات به دست مى آید که بهتر است انسان ذکر خدا را بعد از نماز گوید و مشغول به تعقیبات شود، و اگر کارى ضرورى بود که نمى تواند بنشیند،
ص: 235
حضرت فرمودند: «با یاد خدا به دنبال آن کار رود، و مادامى که وضو دارد، مثل این است که در تعقیبات نماز است».
سپس مرحوم خوئى گوید: اما همّ آنها در شامگاه به شکر خداوند، براى این است که شامگاه در مقابل صبحگاه است، و وقتى طلب رزق و نزول نعمت با یاد و ذکر خدا در اول روز باشد (چنانکه در روایات گذشت) پس مناسب است که شکر بر آن نعمتهاى نازل شده در آخر روز باشد (چنانکه انسان نیز از کسى که براى او کارى انجام داده، در آخر وقت و بعد از عمل تشکر و قدردانى مى کند).
فضیلت شکر(1)
خداوند متعال شکر خود را مقرون به ذکر خدا کرده است و فرمود: (فَاذْکُرُونِى أَذْکُرْکُمْ وَاشْکُرُوا لِی وَلاَ تَکْفُرُونِ)(2) با اینکه فرمود: (وَلَذِکْرُ اللهِ أَکْبَرُ): «ذکر و یاد خداوند بزرگتر از هر چیزى است».(3)
یعنى ذکر خدا که بزرگترین چیزها است اگر انجام دادید، خدا شما را یاد مى کند و اگر بر نعمتهاى او شکر کردید، و کفران نورزیدید، او پاداش دهد (وَسَنَجْزِى الشَّاکِرِینَ)(4) در ذیل آیه (لَأَقْعُدَنَّ لَهُمْ صِرَاطَکَ الْمُسْتَقِیمَ)(5) که شیطان پس از رانده شدن گفت: «در مسیر و راه مستقیم تو براى گمراه کردن آدم(علیه السلام) و فرزندان او مى نشینم» در تفسیر آمده که مراد از راه مستقیم راه شکر است و به جهت بلندى مرتبه
ص: 236
شکر شیطن لعین طعنه در مردم زد که (وَلاَ تَجِدُ أَکْثَرَهُمْ شَاکِرِینَ)(1): «بیشترین فرزندان آدم(علیه السلام) را شکرگزار نمى یابى»، یعنى رهروان این مسیر به واسطه وساوس من کم هستند، و اکثر آنها از این مسیر خارج مى شوند، و خداوند هم او را تصدیق کرده، و فرموده: (َقَلِیلٌ مِّنْ عِبَادِىَ الشَّکُورُ): «کمى از بندگان من شاکر هستند».(2)
خداوند شکر را مایه ازدیاد نعمت دانسته و فرموده که اگر شکر کردید، نعمتهاى شما را زیاد مى کنم:(لَئِنْ شَکَرْتُمْ لاََزِیدَنَّکُمْ)(3) و این زیادی را مطلق فرموده، و استثنائى نکرده، یعنى براى هر چه شکر کردید زیاد مى کنم.
ولى در پنج مورد استثناء به این اطلاق زده و مقیّد کرده است، یعنى در پنج مورد اگر خودش صلاح دید مى دهد:
1_ بى نیازى (فَسَوْفَ یُغْنِیکُمُ اللهُ مِنْ فَضْلِهِ إِنْ شَاءَ): «بزودى بى نیاز مى کند خداوند شما را از فضل خودش اگر خواست».(4)
2_ اجابت دعا (فَیَکْشِفُ مَا تَدْعُونَ إِلَیْهِ إِنْ شَاءَ): «اجابت مى کند آنچه را مى خوانید اگر خواست».(5)
3_ رزق (یَرْزُقُ مَنْ یَشَاءُ): «کسى را که مى خواهد روزى مى دهد».(6)
4_ آمرزش و مغفرت (وَیَغْفِرُ مَا دُونَ ذَلِکَ لِمَنْ یَشَاءُ): «و خداوند گناه کمتر از شرک را مى آمرزد براى کسى که بخواهد».(7)
5_ توبه (وَیَتُوبُ اللهُ عَلَى مَنْ یَشَاءُ): «و قبول مى کند خداوند توبه کسى را که
ص: 237
بخواهد».(1)
چگونه شکر از اخلاق نیکو و پسندیده نباشد، در حالى که خداوند خود را به این صفت ستوده و آن را از اخلاق ربوبى شمرده است (واللّه شکور حلیم) «خداوند شکرگزار و بردبار است»(2) و نیز شکر را کلام اهل بهشت خوانده و فرموده: اهل بهشت چنین گویند: (الْحَمْدُ للهِ الَّذِى صَدَقَنَا وَعْدَهُ): «حمد براى خدائى است که با ما صدق وعده رفتار کرد، و تخلّف نکرد»(3) و نیز درباره آنها فرمود: (وَآخِرُ دَعْوَاهُمْ أَنِ الْحَمْدُ للهِ رَبِّ الْعَالَمِینَ): «آخرین دعا و سخن آنها الحمدلله رب العالمین است (یعنى حمد براى خدائى است که پروردگار عالمین است)».(4)
از امام باقر(علیه السلام) نقل شده که فرمودند: «رسول الله(صلی الله علیه و آله) شبى نزد عایشه بودند، عایشه گفت اى رسول خدا چرا این قدر نفس خود را به زحمت مى اندازید، (و عبادت مى کنید) با این که خداوند آنچه در قبل و بعد انجام مى دهید، راضى است، و شما را آمرزیده است، فرمود: اى عایشه «اَلا اَکُونُ عبداً شَکُوراً»: آیا نباید بنده شکرگزارى باشم.(5)
در روایتى دیگر آمده که: عایشه دید پیامبر(صلی الله علیه و آله) در شب وضو ساخته و به نماز ایستادند، و شروع به گریه کردند به طورى که اشکها بر سینه مبارکش جارى شد سپس رکوع کرده و گریست، سجده کرده و گریست، سر برداشت و گریست و آن قدر چنین کرد، تا بلال آمده و اعلان نماز صبح نمود، و عایشه به حضرت عرض کرد چرا این قدر گریه مى کنید، حضرت فرمود: (اَلا اکونُ عبداً شکوراً)(6)
ص: 238
در روایتى از امام هفتم(علیه السلام) از پدرانش از امیرالمؤمنین علی(علیه السلام) آمده که فرمود پیامبر اکرم(صلى الله علیه وآله) ده سال بر انگشتان مى ایستاد، و نماز مى گزارد، تا این که قدمهایش متورم شده، و صورتش زرد گردید و تمام شب چنین مى کرد، تا این که مورد عتاب خداوند قرار گرفت، «طه ما انزلنا علیک القرآن لِتَشْقى»: «اى پیامبر، ما قرآن را بر تو نازل نکردیم تا به شدّت و مشقّت افتى».(1)
«ذکر» به یاد خدا بودن است در همه حال و این عامل مؤثرى براى جلب توجه الهى به خود است و این که در تمام احوال به یاد ما باشد، ما را از خطرات و لغزشگاهها مصون دارد.
ذکرى نافع است که مداومت بر آن باشد، با توجه و حضور قلب و فراغ خاطر، تا ذکر شده یعنى خداوند متعال در قلب که جایگاه و عرش او است جاى گرفته و عظمت و نورانیت آن بر قلب مستولى شود، و سینه مفتوح و شرح صدر حاصل شود، و این غایت عبادات است.
علماى اخلاق گویند: براى ذکر اول و آخرى است، اوّلش موجب انس و محبت و آخرش نیز موجب انس و محبت است، و مراد از ذکر هم همین دو است.
بنده در ابتداى امر برایش مشکل است که قلب و زبان را از وساوس به طرف خدا متوجه گرداند، ولى اگر موفق به مداومت شد و با آن انس گرفت، محبت خداوند در قلب او جاى مى گیرد، کسى که چیزى را دوست داشت زیاد او را ذکر کرده و کسى هم که چیزى را بسیار یاد کرد آن را دوست دارد و از اینجا است بعضى گفته اند که: «کاءَدتُ القُرآنَ عشرین سنةً ثمّ تَنَعَّمتُ به عشرین سَنَةً» «در راه قرآن
ص: 239
بیست سال سختى کشیدم (و خواندم و یاد گرفتم و با ظرائفش آشنا شدم) سپس بیست سال به وسیله آن متنعّم شده و لذّت بردم».(1)
نعمت به دست نمى آید، مگر با انس و محبت، و انس و محبت نیز به دست نمى آید، مگر با مداوت بر سختى ها در مدت طولانى تا این که تکلّف و سختى طبیعتى براى انسان مى شود و این بعید نیست، زیرا در امور مادى مثل غذا خوردن گاه انسانى با اکراه غذائى را که مورد طبعش نیست، تناول مى کند و سختى خوردن را به خود تحمیل مى کند، و مواظبت بر این امر مى کند تا این که عادت کرده و دیگر براى خوردن آن نیاز به شکیبائى ندارد، نفس انسانى نیز با عادت دادن بر سختى، سختى برایش آسان مى شود «هى النفس ما عوَّدتها تَتَعَوَّد» «این نفس آنچه را عادتش دهى عادت مى کند».(2) وقتى انسن به ذکر خدا شد، از غیرخدا بریده و این انس با خداوند، رفیق او نزد مرگ مى شود و در آن وقت به غیر از یاد الهى نمى ماند، اگر با یاد خدا انس گرفته از آن بهره برده و متمتّع و متلذّذ مى شود، امور دنیوى موانع رسیدن او به محبوب بوده، و بعد از مرگ این امور از بین رفته، و به محبوب مى رسد، از زندانى که در آن محبوس بود به دیدار دوست مى شتابد.
در روایتى از امام صادق(علیه السلام) آمده که: «کسى که ذکر خدا کند حقیقتاً، او مطیع است و کسى که غافل از او باشد، عاصى و طغیانگر است و طاعت و عبادت علامت هدایت و معصیت علامت ضلالت و گمراهى است و اصل و ریشه هدایت و ضلالت ذکر و غفلت است.
پس قلب خود را قبله زبانت قرار ده، و بدون اشاره قلب و موافقت عقل و رضاى ایمان زبان را حرکت نده (فَاجْعَلْ قَلْبَک قِبْلَةً لِلِسانک و لا تُحَرِّکه اِلاّ بِاشارَةِ
ص: 240
القَلْب وَ مُوافَقَةِ العقل و رِضَا الایمان).
خداوند عالم به پنهان و آشکار تو است... و قلب خود را با آب حزن بشوى و یاد کردن خودت اللّه را براى یاد کرن خداوند تو را، قرار ده، زیرا او یاد تو مى کند در حالى که بى نیاز از تو است و یاد کردن خداوند تو را برتر و عالى تر از ذکر کردن تو او را مى باشد... کسى که مى خواهد ذکر خدا کند، باید بداند که مادامى که خداوند عبد را به توفیق یاد خود موفق نکند (و به او توفیق ذکر گفتن ندهد( عبد قدرت بر ذکر او ندارد».(1)
در فضل مداومت بر ذکر همین بس که خداوند این گونه افراد را مدح کرده، و مى فرماید، (الَّذِینَ یَذْکُرُونَ اللهَ قِیَاماً وَقُعُوداً وَعَلَى جُنُوبِهِمْ): «کسانى که در حال ایستاده و نشسته و بر پهلو خوابیده و یاد خدا هستند».(2) یعنى در تمامى احوال چنین هستند و نیز فرموده: (رِجَالٌ لاَّ تُلْهِیهِمْ تِجَارَةٌ وَلاَ بَیْعٌ عَنْ ذِکْرِ اللهِ): «مردانى که آنها را تجارت و نه معامله از یاد خدا باز نمى دارد».(3)
و نیز به پیامبر(صلی الله علیه و آله) فرمود: (فَسَبِّحْ بِحَمْدِ رَبِّکَ وَکُنْ مِّنَ السَّاجِدِینَ - وَاعْبُدْ رَبَّکَ حَتَّى یَأْتِیَکَ الْیَقِینُ): «پس تسبیح و حمد پروردگارت کن و از سجده کنندگان باش و پروردگارت را عبادت کن تا به مرحله یقین و مرگ رسى».(4)
در حدیث قدسى نیز به موسى(علیه السلام) فرمود «یا موسى اذکرنى فَاِنَّ ذکرى حَسَنٌ على کُلّ حال»: «اى موسى یاد کن مرا که یاد من در هر حالى نیکو است»(5) زیرا قلب با
ص: 241
نور ذکر اللّه روشن و منوّر مى گردد.
حتى در حدیثى از امام صادق(علیه السلام) آمده که «لا بَأسَ بِذِکر اللّه و اَنْتَ تَبُول فَانّ ذِکْرَ اللّه حَسَنٌ على کُلّ حال و لاتَسأَم مِنْ ذکر اللّه»: «اشکالى ندارد که نام خدا و ذکر او گوئى در حالى که بول و ادرا مى کنى زیرا ذکر خدا در هر حالى نیکو است و از یاد و ذکر او (در آن حال) ناراحت مباش».(1)
از امام باقر(علیه السلام) نیز روایت شده که فرمود: در توراتى که دستخوش تحریف نشده، نوشته شده که موسى از پروردگارش سؤال کرد و گفت: خداى من، در مجالسى قرار مى گیرم که شأن تو را اجلّ و اعز مى دانم از این که نام تو را و یاد تو را در آن حال به زبان و خاطر آورم فرمود: «یا مُوسى اِنّ ذِکرى حَسَنٌ على کل حال» «اى موسى یاد من در هر حالى نیکو است».(2)
اطلاق ذکر خدا على کُل حال نشان مى دهد، حتّى در حال تخلّى نیز ذکر او بدون اشکال است و جاى حیاء و خجالت نیست، باید به فکر افتاد اگر دستگاه تخلیه ادرار به اذن خدا کار نکرد چه کسى مى تواند آن را به کار اندازد؟ پس خود تخلیه هم از نعمتهاى الهى است که انسان مى تواند به زندگى خود ادامه دهد! حتى در نماز گرچه حرف زدن موجب بطلان است ولى ذکر گفتن مثل الله اکبر، لا اله الاّ الله و الحمد الله و غیره بدون اشکال است، زیرا ذکر او در هر حالى حسن است.
در قرآن مى خوانیم: (إِنَّ الَّذِینَ اتَّقَوْا إِذَا مَسَّهُمْ طَائِفٌ مِّنْ الشَّیْطَانِ تَذَکَّرُوا فَإِذَا هُمْ مُّبْصِرُونَ): «کسانى که تقوا پیشه کردند، وقتى گروهى از شیطانها با آنها تماس برقرار کردند و به یاد خدا افتاده و بصیر مى شوند (و قلب آنها روشن مى شود)»(3) از این آیه به دست مى آید که جلاء و روشنى قلب با یاد خدا حاصل مى شود، چنانکه در
ص: 242
روایتى از امیرالمؤمنین(علیه السلام)است: «اِنَّ الذِّکرَ جَلاءُ القُلوبِ یُسمَع به بعد الوقْرَةِ و یُبصَرُ به بعد الغَشْوَةِ و یَنْقاد به بَعْدَ المُعانَدة»: «ذکر و یاد خدا روشنى قلوب است (و زنگار را پاک مى کند) با ذکر، قلب شنوا و بینا و مطیع مى شود بعد از آنکه ناشنوا و نابینا و غیرمطیع بود».(1)
پس اى برادر قلب را با یاد خدا آگاهى بخش، چنانکه رسول گرامى(صلی الله علیه و آله) در وصیت خود به ابى ذر فرمودند: «نَبّه بالذکر قَلْبَکَ»:(2) «زنگارهاى آن را با ذکر نعمتهاى الهى برطرف کن» که امام صادق(علیه السلام) فرمودند: «یَصُدُّ القَلْبُ فَاِذا ذکرتَه بِآلاءِ اللّه اِنجَلى عنه»: «مانعى قلب را مى گیرد وقتى یاد نعمتهاى الهى کنى برطرف شده، و از قلب رخت برمى بندد».(3)
بعضى از بزرگان فرموده اند: ذکر اللّه نور است و ذکر غیر او تاریکى و ظلمت است، زیرا وجود، نور و عدم، ظلمت است، پس حق، نور، و ماسواى او منبع تاریکى است، قلب وقتى در آن ذکر آید، نور در آن آید، و وقتى متوجه خلق شد، ظلمت در آن حاکم شود، و هر وقت از حق اعراض کرد و روى به خلق آورد، ظلمت خالص تامّ حاکم شود، پس اعراض و روى گرداندن از حق مراد قول خداوند است که فرمود: (وَلاَ تُطِعْ مَنْ أَغْفَلْنَا قَلْبَهُ عَنْ ذِکْرِنَا وَاتَّبَعَ هَوَاهُ): «اطاعت کسى را که قلبش را از ذکرمان غافل کردیم و متابعت هوایش را کرد، مکن».(4) یعنى با غفلت از یاد ما قلبش سیاه شد و نورانیتش را از دست داد.
و همین مراد قول خداوند است (فَوَیْلٌ لِّلْقَاسِیَةِ قُلُوبُهُمْ مِّنْ ذِکْرِ اللهِ أُوْلَئِکَ فِى ضَلاَل مُّبِین): «واى بر کسانى که قلبش از ذکر خدا قساوت پیدا کرد، آنها در گمراهى
ص: 243
آشکارى هستند».(1) عدم یاد خدا و غفلت از آن موجب قساوت قلب و مردن آن مى شود، خداوند به موسى خطاب کرد: «یا موسى لا تَنْسَنى فَاِنّ نَسیانى یِمیتُ القلب»: «اى موسى مرا فراموش مکن زیرا فراموشى من قلب را مى میراند».(2)
در تفسیر صافى در ذیل سوره «قُل اعُوذُ بربّ النّاس»: رسول گرامى(صلی الله علیه و آله) فرموده اند: «ما مِن مؤمِن الاّ وَ لِقَلبه اُذُنٌ ینفَثُ فیها الوسواس الخناس و اُذُنٌ ینفث فیها المَلک فَیُؤیِّد الله المؤمنَ بالمَلک فذلک قوله (وَأَیَّدَهُمْ بِرُوح مِّنْهُ)»(3) هر مؤمنى، قلبش دو گوش دارد: گوشى که وسواس خناس در آن مى دمد، گوشى که فرشته در آن مى دمد، خداوند مؤمن را به وسیله فرشته تأیید مى کند و این است معنى آیه (وَأَیَّدَهُمْ بِرُوح مِّنْهُ).(4)
در کتاب لئالى الاخبار(5) حکایتى از زاهدى نقل مى کند که او گفته بود، بین من و جنّى، دوستى و الفتى بود، روزى در مسجد نشسته بودم، به من گفت، این مردم را در مسجد چگونه مى بینى؟ گفتم بعضى را در خواب و بعضى را در بیدارى مى بینم، گفت: بر سر آنها چه مى بینى؟ گفتم هیچ چیز. چشمش را با دستش باز کرد، و مالید، پس دیدم بر سر هر کدام کلاغى است که بعضى از آنها کلاغها بطور کامل آن فرد را با بالهایش مى پوشاند که چشم من نمى دید و بعضى را گاهى مى پوشاند و گاهى بالش را بلند مى کرد، گفتم: این چه است؟ گفت: این شیاطین بر سر آنها نشسته و به قدر غفلت هر کدام بر آنها مستولى مى شوند، سپس این آیه را تلاوت کرد: (وَمَنْ یَعْشُ عَنْ ذِکْرِ الرَّحْمَانِ نُقَیِّضْ لَهُ شَیْطَاناً فَهُوَ لَهُ قَرِینٌ): «و کسى که از ذکر خداوند رحمان
ص: 244
اعراض کند براى او شیطانى گماریم و او رفیق و همراه او است».(1)
صاحب لئالى سپس آیه اى را که به همین مطلب اشاره دارد، ذکر مى کند: (اسْتَحْوَذَ عَلَیْهِمْ الشَّیْطَانُ فَأَنسَاهُمْ ذِکْرَ اللهِ أُوْلَئِکَ حِزْبُ الشَّیْطَانِ أَلاَ إِنَّ حِزْبَ الشَّیْطَانِ هُمُ الْخَاسِرُونَ): «شیطان بر آنها مسلّط شده، و ذکر خدا را از یادشان برده، آنها حزب شیطانند، آگاه باشید که حزب و گروه شیطان در خسران و زیانند».(2)
اى برادر به یاد خدا باش که امواج متلاطم قلبها در ساحل یاد خدا و ذکر او آرام گیرد (اَلا بَذِکرِ اللّه تَطمَئَنُّ القُلُوب)(3) چنانکه در روایت است تا وقتى انسان به ذکر خدا مشغول باشد، در نماز است خواه ایستاده باشد و خواه نشسته و خواه خوابیده که خداوند فرمود: (الَّذِینَ یَذْکُرُونَ اللهَ قِیَاماً وَقُعُوداً وَعَلَى جُنُوبِهِمْ).(4)
در کتاب شریف کافى است که رسول خدا(صلی الله علیه و آله) فرمود: «هیچ چیزى نیست مگر این که حدّى دارد که به آن منتهى مى شود، الاّ ذکر که خداوند به کم و قلیل آن راضى نشده و براى آن حدّى قرار نداده که به آن منتهى شود»؛ سپس این آیه را خواندند: (یَا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا اذْکُرُوا اللهَ ذِکْراً کَثِیراً - وَسَبِّحُوهُ بُکْرَةً وَأَصِیلا):(5) «اى کسانى که ایمان آورده اید خدا را یاد کنید یاد کردنى کثیر و صبح و شام تسبیح او گویید».(6)
و نیز رسول خدا(صلی الله علیه و آله) فرمود: «خانه اى که قرآن در آن قرائت شود و ذکر خدا در آن باشد برکتش زیاد شده و ملائکه در آن حاضر و شیطان از آن هجرت مى کند و براى اهل آسمان مى درخشد، چنانکه ستاره درخشان براى اهل زمین چنین است».(7)
ص: 245
و نیز فرمود: «مَثَل خانه اى که ذکر خدا در آن باشد و خانه اى که ذکر خدا در آن نباشد، مَثَل زنده و مرده است».(1)
و نیز فرمود: «قومى نمى نشیند، و ذکر خدا نمى گوید، مگر این که ملائکه آنها را در برگرفته، و رحمت آنها را مى پوشاند، و سکینه و آرامش بر آنها نازل شده و خدا در میان بندگانش یاد آنها کند».(2)
و نیز فرمود: «قومى اجتماع نمى کنند، و ذکر خدا نمى گویند، مگر این که شیطان و دنیا از آنها کناره مى گیرد، و شیطان به دنیا گوید: آیا نمى بینى چه مى کنند؟» دنیا گوید: «دَعْهم فَلَو قَد تَفَرَّقوا اَخَذْتُ بِاَعْناقهم»: «آنها را رها کن اگر متفرق شدند (و یاد خدا نکردند) گردنهاى آنها را مى گیرم».(3)
امام باقر(علیه السلام) فرمودند: در توراتى که تحریف و تغییر در آن رخ نداده است نوشته شده که حضرت موسى(علیه السلام) از پروردگارش سؤال کرد، آیا قریبى تا با تو نجوى و مناجات کنم (مناجات درگوشى سخن گفتن را گویند در مقابل منادات که سخن گفتن بلند و از دور باشد) یا دورى (تا منادات کنم و فریاد زنم)؟ خداوند وحى رساند که «اَنَا جلیس مَنْ ذکرنى»: «من هم نشین کسى هستم که مرا یاد کند»، موسى(علیه السلام) گفت: چه کسى در حفظ تو است در روزى که پناهى و حرزى جز پناهگاه تو نیست؟ «فقال:
ص: 246
الَّذینَ ذَکَرُونى فَاذکُرهُم»؛ «فرمود: کسانى که یادم کنند یادشان مى کنم».(1) یعنى یاد کردن خدا و توجه او منوط و بسته به یاد کردن و توجه بنده به او است.
خداوند فرموده: کسى که مرا در جمع مردم یاد کند من او را در جمع ملائکه یاد کنم،(2) و نیز فرموده: اى فرزند آدم مرا در جمع یاد کن تا تو را در جمع بهترى از جمع خودت یاد کنم.(3) (یعنى اگر خدا را یاد کردى او تو را در بین مردم یاد مى کند، و قلب مردم را متوجه تو مى کند خیر و صلاح تو را بر سر زبان آنها مى اندازد).
پیامبر(صلی الله علیه و آله) در جواب کسى که از بهترین و محبوبترین اعمال نزد خداوند سؤال کرد چنین فرمودند: «اَن تموتَ و لسانُک رطبٌ مِنْ ذکر اللّه»: «اینکه بمیرى و زبان تو از یاد خدا مرطوب باشد».(4)
رسول گرامى(صلی الله علیه و آله) فرمودند: «ذاکِرُ اللّه فى الغافلین کالمقاتل فى الفارّین و المقاتل فى الفارّین له الجنّة»: «یاد کننده خدا در بین غافلین مثل جنگ کننده (در راه خدا) در بین فرار کنندگان (از میدان جنگ) است و جنگ کننده در راه خدا در میان فرار کنندگان، بهشت براى او است».(5)
امام صادق(علیه السلام) در حدیثى(6) از پدرش حکایت مى کند که فرمود: پدرم کثیر الذکر بود و من با او راه مى رفتم و ذکر مى گفت و با او غذا مى خوردم و ذکر مى گفت مردم با او سخن مى گفتند ولى این مسئله او را از ذکر خدا بازنمى داشت مى دیدم
ص: 247
زبانش به حنکش(1) و بالاى دهانش چسبیده و مى گفت لا اِله اِلاّ اللّه و مرا جمع کرده و امر به ذکر مى نمود تا خورشید طلوع کند.
از رسول گرامى(صلی الله علیه و آله) نقل شده که فرمودند: «مَنْ اَحَبَّ اَنْ یَرْتَعَ فِى رِیاضِ الجَنَّة فَلیُکثِر مِن ذِکْرِ اللّه»: «کسى که دوست دارد در باغهاى بهشت گردش کند، باید ذکر خدا را زیاد گوید».(2)
مرحوم فیض کاشانى در محجة البیضاء گوید: «ثابت البنانى» گفت من مى دانم چه موقع پروردگارم مرا یاد مى کند، اطرافیان اعتراض کرده ناراحت شدند و گفتند چگونه مى دانى چه موقع خداوند یادت مى کند؟! گفت «اذا ذکرته ذَکَرَنى»: «وقتى یادش کنم یادم مى کند».(3) بحثهاى زیادى درباره ذکر است که در ذیل فراز «ان کان فى الغافلین کتب فى الذاکرین...»: توضیح بیشترى خواهیم داد.
مرحوم الهى، در ذیل این فراز (یمسى و همّه الشکر و یصبح و همّه الذکر) گوید:
کند شب روز خود در شکر یزدان *** که بگشاید در الطاف سبحان
به روز آرد شب و همت گمارد *** که یاد یار بر خاطر نگارد
خوشا روز و شب آن عشقبازى *** که در دل نیست جز یارش نیازى
* * *
ص: 248
«یَبیتُ حَذِراً و یُصبحُ فَرِحاً حَذِراً لِما حُذِّر مِنَ الغَفْلَة وَ فَرِحاً بِما اَصابَ مِن الفَضل وَ الرَّحمة»
ترجمه: شخص پرهیزگار شب را به سر مى برد (در حالى که از غفلت خویش) هراسان است. و صبح مى کند در حالى که خوشحال است، ترسناک براى غفلتى که از آن ترسانده شده و خوشنود و خوشحال براى فضل و رحمت الهى که به او رسیده است.
* * *
شرح: مرحوم خوئى و بحرانى در شرحهاى خود متذکر شده اند که ظاهر کلام مولى علی(علیه السلام) این نیست که شب اختصاص به خوف و روز اختصاص به خوشحالى دارد، بلکه کنایه است از این که آنها همیشه بین خوف و رجاء هستند، بین ترس و خوشنودى به سر مى برند، چنانکه در عرف هم این کنایه معمول است و حضرت به جاى خوف و رجاء، لازم این دو را ذکر کرده اند، لازمه خوف حذر و لازمه رجاء خوشحالى و فرح است. (حذر را صاحب مفردات گوید «اِحْتِرازُ عَن مُخیف»: «دورى از شىء ترسناک که مى ترساند». پس احتراز و دورى لازمه ترس و خوشنودى لازمه امید و شوق است.
ص: 249
البته چنانکه بحرانى گفته احتمال دارد فقره سابق هم همین معنى کنائى را داشته باشد، یعنى دائماً در ذکر و شکرند نه این که ذکر مختص به صبح و شکر مختص به شام باشد.
این فراز از خطبه دو احتمال در آن است: یکى این که ترس از غفلت و ترک یاد خدا باشد، و وحشت دارند که در زمره غافلان باشند، که خدا دست عنایت خود را از سر آنها برداشته و لذت انس با خود را از آنها گرفته، گرچه هیچ عذابى هم روز قیامت براى آنها نباشد، همین که خود را در زمره آنها ببینند که دیگر محبوب به آنها توجه نمى کند، بیمناکند، و در مقابل خوشنود به چیزهائى هستند که خدا در این دنیا به آنها تفضّل و عنایت کرده است، به آنها دین اسلام و دوستى و پیروى محمدو آل محمد(صلی الله علیه و آله) را داده است، و رحمت او است که به هر کس که بخواهد مى دهد، چنانکه فرمود: (قُلْ إِنَّ الْفَضْلَ بِیَدِ اللهِ یُؤْتِیهِ مَن یَشَاءُ وَاللهُ وَاسِعٌ عَلِیمٌ یَخْتَصُّ بِرَحْمَتِهِ مَنْ یَشَاءُ وَاللهُ ذُو الْفَضْلِ الْعَظِیمِ): «بگو اى پیامبر که تفضّل و فضل به دست خدا است، به هر کس که بخواهد مى دهد، و خداوند رحمتش واسع و علیم است * رحمتش را به هر که بخواهد مختص مى کند، و خداوند صاحب فضل عظیم است».(1)
و احتمال دوم این که ترسناک از عذاب و عقابى باشند که در اثر غفلت در دنیا و آخرت گریبانگیر آنها مى شود و خوشنود به اجر و ثوابهائى که در اثر عمل به احکام به آنها مى رسد، یعنى نفس عبادات آنها رحمت و فضل الهى است، که به آنها رسیده و موجب اجر و پاداش است، پس سرور آنها به حسنات آنها است که موجب پاداش الهى است.
حاصل دو احتمال این که در احتمال اول خوف از نفس غفلت و در نتیجه عدم توجه خداوند به غافل است، و خوشنودى به رحمتهائى که خداوند بدون عوض به او داده، و هیچ عملى در مقابل آن انجام نداده است و احتمال دوم این که
ص: 250
خوف از عقاب غفلت چه دنیوى و چه اخروى و فرح و شادمانى به عبادات و حسناتى که خود رحمت الهى است و به او رسیده به خاطر ثوابهائى که بر آن مترتب مى شود.(1)
در روایتى مسعدة بن صدقه، از امام صادق(علیه السلام) نقل مى کند که فرمود: «مَنْ سَرَّته حَسَنَتُه و ساءَته سیّئتُه فهو مؤمن»: «کسى که حسنة و کار شایسته او خشنودش کند، و کار زشت او ناراحتش کند، او مؤمن است».(2)
در روایتى دیگر نیز امام پنجم باقر العلوم(علیه السلام) فرمودند: پیامبر اکرم(صلى الله علیه وآله) از بهترین و برگزیده ترین بندگان سؤال شدند، فرمودند: «الذّین اذا اَحْسَنُوا اِستَبْشَروا وَ اِذا أَساؤُا اِستَغْفَروا و اِذا اُعطُوا شَکروا و اذا اِبْتَلُوا صَبَروا و اِذا غَضَبوا غَفَروا»: «کسانى که وقتى احسان کرده و کار نیک کنند، خشنودند و وقتى کار ناشایست کنند، استغفار نمایند و وقتى چیزى به آنها اعطاء شود شکرگزارند، و وقتى به مصیبت مبتلا شدند، صبر کنند، و وقتى ناراحت و غضبناک شدند، ببخشند و درگذرند».(3)
بارى عامل دلهره متقین غفلت است، آفتى که به جان انسانها مى افتد و آنها را به ورطه نابودى و هلاکت مى سپارد.
صاحب لئالى الاخبار از بعضى بزرگان نقل مى کند که فرمود: غفلت قلب از حق، عظیم ترین عیوب و بزرگترین گناهان است، گرچه به اندازه آنى از آنات و لحظه اى از لحظات باشد، و چنانکه عوام مردم بر سیّئات خود عقاب مى شوند، همچنین خواص و مقربین بر غفلات خود عقاب مى شوند، پس بپرهیز از اختلاط و نشست و برخاست با اصحاب غفلت در هر حالى، اگر مى خواهى از اهل کمال و
ص: 251
محبت و دوستى خدا شوى!(1)
در روایتى خداوند به موسى(علیه السلام) فرمود: «یا مُوسى مَنْ اَحَبَّنى لَمْ یَنْسَنى»: «اى موسى کسى که مرا دوست دارد فراموشم نمى کند».(2) یعنى یکى از عوامل غفلت و نسیان، عدم دوستى و محبت است، زیرا که محبّ هیچ گاه محبوب را از صفحه ذهن خود پاک نکرده و فراموشش نمى کند.
در روایتى منسوب به امام ششم(علیه السلام) در مصباح الشریعه و مفتاح الحقیقه چنین آمده است: «اعراب القلوب اربعةٌ انواع رفع و فتحٌ و خَفْضٌ و وَقْف فرفع القلب فى ذکر اللّه و فَتْحُ القلبِ فى الرّضا عَنِ اللّه و خَفْضُ القلب فی الاشتِغال بغیر اللّه و وَقْفُ القلب فى الغَفْلَةِ عَنِ اللّه.... و اذا غَفَلَ عن ذکر اللّه کَیفَ تَراه بَعد ذلک مَوقُوفاً مَحْبُوباً قَد قَسا وَ اَظْلَمَ مُنْذُ فارَقَ نُورَ التعظیم.... و علامةُ الوَقْف ثَلاثَةُ اَشیاء زَوال حلاوةِ الطّاعَة و عَدَمُ مرارةِ المَعْصِیَة و اِلْتِباس عِلمِ الحلالِ بالحرام»: «اعراب قلبها چهار نوع است: رفع، فتحه، کسره، سکون، رفع (ضمّه) قلب و بلندمرتبه بودن آن در این است که قلب در یاد خدا باشد، و فتح و گشادگى آن در رضایت از خدا و قضاى او باشد، و کسر قلب و چیزى که موجب به زیر کشیدن قلب مى شود، پرداختن به غیر خدا است، و توقف و سکون قلب در غفلت از خداوند است... و زمانى که (قلب) غافل از ذکر خدا شد، چگونه مى بینى آن را بعد از این که غفلت او را فراگرفته، (مى بینى آن را) قلبى متوقف و محجوب که قسى و تاریک شده از وقتى که نور تعظیم از آن مفارقت و هجرت کرده است... و نشانه توقف قلب سه چیز است: برطرف شدن حلاوت طاعت و عبادت و عدم تلخى معصیت و مشتبه شدن علم حلال به حرام»، و این که نفهمد کدام حلال و کدام حرام است و عدم احتیاط در خوردنیها و پوشیدنیها.
مرحوم عبدالرزاق گیلانى در شرح خود بر کتاب شریف «مصباح الشریعة و
ص: 252
مفتاح الحقیقة» در ذیل عبارات فوق چنین گوید: «یعنى وقف دل در غفلت از خدا است و به یاد او نبودن، و وجه مناسبت «وقف» به غفلت آن است که وقف به معنى قطع است و غفلت از حضرت بارى نیز موجب قطع منافع دنیوى و اخروى است. اما دنیوى بواسطه آن که اکثر منافع دنیوى منوط است، به ذکر الهى مثل طول عمر و وسعت رزق و عدم تظلم از ظالم، چنانکه در کتب ادعیه و احادیث مذکور است و از براى هر کدام از فوائد مذکوره، دعائى مقرّر است، حتّى گفته اند که: هیچ صیدى به قید (و دام) صیاد در نمى آید، مگر به ترک ذکر خداى تعالى... سپس در مورد عبارت «اذا غَفَلَ عن ذکر اللّه...» مى گوید: «یعنى هرگاه کسى.... بعد از یاد الهى و توجه به جناب احدیّت به سبب اشتغال به کارهاى دنیاى دنیّه و میل به لذّات فانیه کاسده (که اهل معرفت به آن توجه نکرده و بازارش نزد آنها کساد است) از یاد او غافل شود، و از معموره ذکر رو به خرابه غفلت آرد، در این حالت چنین مى یابد که گویا از نورانیّت به ظلمت، و از انس به وحشت میل نموده، از این جهت است که مردان خدا و دوستان او از اختلاط مردم متوحشند، و در میان مردم به دیوانگان و بلها (احمقها) شبیهند، و فى الواقع به عکس این است و...».
در مورد نشانه هاى سه گانه نیز چنین گوید: نشانه وقف... سه چیز است:
یکى _ زائل شدن لذّت است از فعال عبادت، یعنى از طاعت و عبادت لذّت نیافتن، و این نشانه غفلت و قساوت قلب است، چرا که لذت طاعت و بندگى نمى باشد مگر با حضور قلب و اطمینان خاطر، و در حال وقف که حال غفلت است نه حضور قلب است و نه اطمینان خاطر.
دوم _ تلخ نبودن معصیت است، این نیز نشانه غفلت است، چرا که ادراک کردن مرارت و تلخى از فعل معصیت فرع صفاى باطن است و ادراک کردن لذت از فعل طاعت، و در حال وقف و غفلت از بارى عزّاسمه، چنانکه از ارتکاب طاعت لذّت نیست از اقتراف (ارتکاب) گناه نیز تلخى نخواهد بود، از این جهت است که از
ص: 253
اهل اللّه اگر گاهى به سبیل اتفاق خواه از روى اختیار و خواه از روى اضطرار خلاف شرعى یا اخلاف اولائى صادر شود، در کام ایشان بسیار تلخ و ناگوار است و فى الفور در مقام تدارک و استغفار مى شوند به خلاف اهل دنیا و اهل قساوت قلب، که در حال ایشان به عکس این است، بندگى خالق به ایشان در نهایت صعوبت و تلخى است و اطاعت مخلوق در غایت سهولت و گوارائى، بسا باشد که از خدمت سلاطین و حکام به توقع مرتبه پستى و نفع سهلى متحمل زحمات شاقّه شوند، و تمام روز و شب به گرسنگى و سرما و گرما و بى خوابى به سر برند، و به این حال راضى باشند، و از دو رکعت نماز به وقت که فى الجمله به حضور قلب باشد کاره باشند و ندانند که فائده این فایده اى است ثابت و غیرمنقطع، و فائده آن اگر بشود فائده اى است دنیوى و منقطع و مشوب و آمیخته به چندین کدورات و مکاره، و منشأ این نیست مگر غفلت و به خاطر نیاوردن مراتب عالیه قرب الهى و راه نبردن به عظمت و بزرگى او.
سوم _ اشتباه حلال است به حرام، یعنى در مأکولات (خوردنیها) و مطعومات (چشیدنیها) و مکاسب احتیاط ننمودن و حرام و مشتبه را از حلال و غیر مشتبه تمیز نکردن و مانند گاو خوش علف، هر چه به دست افتد صرف کردن و به حیطه تصرف درآوردن، این صفت نیز نشانه غفلت است.
سپس اضافه مى کند فائده قید علم (که فرمود اشتباه علم حلال و حرام مى شود) اشاره است به آن که اشتباه و عدم تمیز میان حرام و حلال در هنگام غفلت از خداوند به لحاظ علم فرد غافل است و عدم مراعات علم نه به نظر و لحاظ نفس حرام و حلال که معلومند، زیرا که حلال و حرام مشخص هستند، و اشتباه نمى شود، بلکه علم به این دو مشتبه مى شود.(1)
آرى قلبى که در اثر بیمارى غفلت، مریض شد، بهترین غذا در ذائقه اش تلخ
ص: 254
مى شود و از این رو بهترین غذاى روحى عبادت و ذکر و یاد حق را تلخ مى پندارد و تلخى معصیت را شیرین مى انگارد و در اثر اختلال روحى حلال و حرام و مشتبه را استعمال مى کند و چون گاو خوش علف هر چه به دست آید، خوردن و از هر کجا به دست آید بردن.
اگر کسى واقعاً طعم ذکر و محبت الهى را چشید، مگر از محبوب روى برمى گرداند؟ و به قول امام سجاد(علیه السلام): «مَنْ ذَا الَّذى ذاقَ طَعْمَ مَحَبّتک فَرامَ مِنکَ بَدلا؛ چه کسى است که طعم محبّت تو را چشید و دیگرى را به جاى تو برگزید و اراده نمود» هرگز چشنده محبت محض و محض محبت و آن که از جام حقیقت توجه به خدا نوشید، به طرف محبت مجازى روى نمى آورد، و آن که چنین محبتى با گوشت و پوستش آمیخته شد و پرده هاى غفلت کنار رفت و به وصال دوست مى اندیشد.
و به قول مرحوم الهى قمشه اى آن شیدا و واله محبوب:
من طایر قدّوسیم مرغ گلستان نیستم *** مست مى لاهوتیم زین مى پرستان نیستم
حور است و غلمان چاکرم ماه است و انجم در برم *** خورشید چرخ اخضرم شمع شبستان نیستم
از مهرت اى خورشید جان چون ذره ام هر سوروان *** مجذوب حسن دیگران اى ماه خوبان نیستم
هر روز چون آه سحر گردم به کویت در به در *** شاید نمائى یک نظر نومید ز احسان نیستم
گر من فقیرم هر شبى دارم ز یارب یا ربى *** جشنى نوائى مطربى کمتر ز سلطان نیستم
این خاکیان تیره دل مستند و غرق آب و گل *** من دل بر آن ماه چون گل مستم کز اینان نیستم
ص: 255
گرزار و بیمارم چه غم شادم بهر رنج و الم *** با درد عشقت اى صنم محتاج درمان نیستم
روزى الهى مرغ جان بیرون پرد زین آشیان *** بینى مرا با عرشیان زین ملک و سامان نیستم(1)
غفلت و نسیان گرچه در بسیارى از امور دنیوى و حوادث ناگوار نعمتى است که خداوند در وجود انسان قرار داده است، اگر غفلت و فراموشى نباشد انسان نمى تواند زندگى کند، مثلا انسان عزیزترین عزیزان را از دست مى دهد، در ابتدا سر به دیوار زدن و ناله کردن است که اگر این حالت ادامه یابد، چند روزى بیشتر نمى تواند زنده بماند ولى خداوند غفلت و فراموشى را مثل پرده سیاه شب بر قلب او مى افکند و به او اجازه زندگى مى دهد، اگر در مشکلات و مصائب انسان از بین نرود هر لحظه زندگى با این مصیبت ها مرگ است، این گونه، غفلت لازمه مکانیسم روحى و جسمى انسان است این نعمتى است که در وجود انسانى عامل بقاى زندگى است ولى این غفلت در همین محدوده ضرورى است و نباید گذاشت به حریم خداشناسى راه پیدا کند، نباید به قلمرو امور اخروى راه پیدا کند. این غفلتى است که بزرگان و ائمه اطهار(علیهم السلام) ما را به بیدارى از آن هشدار مى دهند.
و مولى على(علیه السلام) مى فرماید: «اَلا مستیقظٌ مِنْ غَفْلَتِه قَبْل نَفاد مدّته»: «آیا بیدار شونده از خواب غفلت نیست، که قبل از پایان مدّتش بیدار شود».(2) «اَلا مُنْتَبِه مِنْ رَقدته قبل حین مُنْیَتِه»: «آیا متوجهى نیست که از خواب خود قبل از مرگش (بیدار شده) و متنّبه گردد».(3)
این غفلتى است که اگر بر قلب حاکم شد دیگر توجه و بیدارى چشم بى فائده
ص: 256
است، بصیرت که به خواب رفت، بیدارى بصر سودى نبخشد. مولى فرمودند: «انْتباه العُیون لا یَنْفَع مع غَفْلَة القُلوب»: «توجه و بیدارى چشمها با غفلتِ قلبها بى فائده است».(1)
این غفلتى است که اگر مستولى بر انسان شد، بیدارِ خواب است و حاضرى غائب و بیننده اى کور و شنونده اى کر و گوینده اى لال. مولى خطاب به مردم زمان خود مى فرماید: «ما لى اَراکُم... أیقاظا نُوَّماً و شُهوداً غُیّباً و ناظِرَةً عمیاء و سامعةً صَمّاء و ناطقَةً بَکما»: «چه شده که شما را... بیداران خواب آلود و حاضران غائب و بیننده کورو شنونده کر و گوینده لال مى بینم».(2)
در روایتى از امام صادق(علیه السلام) آمده که از شش چیز تعجب مى کنم، سه چیز مرا مى خنداند و سه چیز مى گریاند، آن که مى گریاند: 1_ فراق و دورى دوستان (مثل) محمد(صلى الله علیه وآله). 2_ ترس از خداوندى که از همه چیز آگاه است (یا ترس از آن اعمالى که آورده مى شود).(3) 3_ ایستادن در مقابل قدرت خداوند.
و اما آن سه که مى خنداند این که: 1_ طالب دنیا است و موت او را مى طلبد. 2_ غافل است ولى از او غفلت نشده (یعنى خداوند از او غافل نیست). 3_ خنده کننده اى که دهانش پر از خنده است و نمى داند آیا بخشیده شده یا مورد سخط و غضب است.(4)
از آیات قرآن استفاده مى شود که غفلت انسان را به جهنم سوق مى دهد.
ص: 257
سوره یونس آیات 7 و 8 مى خوانیم: (وَالَّذِینَ هُمْ عَنْ آیَاتِنَا غَافِلُونَ _ أُوْلَئِکَ مَأْوَاهُمُ النَّارُ بِمَا کَانُوا یَکْسِبُونَ): «و کسانى که از نشانه هاى ما غافلند * آنها جایگاهشان آتش است به سبب آنچه کسب کرده بودند». و یا در آیه 17 سوره جن مى خوانیم: (وَمَنْ یُعْرِضْ عَنْ ذِکْرِ رَبِّهِ یَسْلُکْهُ عَذَاباً صَعَداً): «کسى که از ذکر و یاد پروردگارش روى گرداند، او را به عذاب شدید و روزافزونى گرفتار سازد».
این آیات به خوبى نشان دهنده عاقبت غافلین است.
راستى چرا این همه غفلت؟! اگر انسان بداند که خداوند مراقب و مواظب او است (إِنَّ اللهَ کَانَ عَلَیْکُمْ رَقِیباً)(1) و اگر بداند خداوند ناظر اعمال او است (أَلَمْ یَعْلَمْ بِأَنَّ اللهَ یَرَى)(2) چگونه غفلت مى کند، اگر ایمان به این مطلب باشد کجا بى خبرى به سراغ انسان مى آید.
1_ مال و ثروت _ مال و ثروتِ زیاد، براى غالب افراد مایه غفلت است، بسیارى از افراد متدین را دیدیم و تاریخ نشان داده که وقتى فقیر بودند به سوى خدا مى آمدند، ولى وقتى از نظر مادى ترقى کردند و صاحب ثروت شدند فراموش کردند، و داستان آن صحابى پیامبر معروف است که از دعاى پیامبر(صلی الله علیه و آله) وضعش خوب شد به طورى که دیگر فرصت نکرد به مسجد آید و کار کسى که دائماً پشت سر پیامبر(صلی الله علیه و آله) نماز مى خواند و از او پیروى مى کرد به جائى رسید که مأمور زکات آن حضرت را رد کرده و دیگر زکات نپرداخت!
تا وقتى که وضعش خراب است دنبال دعا و توسل و گریه و زارى و انابه است، ولى همین که وضع مالى او بهبود یافت همه چیز را فراموش مى کند. استاد
ص: 258
مى فرمودند چند سال پیش آدمى بود که از صفر شروع کرده بود در ابتدا وضع خوبى نداشت و بعدها وضعش خوب شده ولى به فساد افتاده، مطربها را دعوت کرده و مى گفت «بزن میلیونرم من، بزن میلیونرم من» در آخر کار هم به بدبختى افتاد. امان از مستى مال که از مستى شراب بدتر است، مستى شراب یک شب تا به صبح است ولى مستى مال و منال تمامى عمر است.
پس به دنبال زیاده طلبى غیرمعقول مرو که مایه بى خبرى است! (أَلْهاکُمُ التَّکاثُرُ_ حَتّى زُرْتُمُ الْمَقابِرَ): «مشغول کرد و به غفلت انداخت شما را زیاده طلبى، حتى مقبره هاى خود را زیارت کردید (و آنها را شمارش کردید»(1). در تفسیر این آیه آمده که درباره قبائلى نازل شده که به خاطر تفاخر و مباهات کثرت نفرات و جمعیت و اموال و ثروت بر دیگران به قبرستانها رفته و مردگان خود را شمارش و در زمره افراد خود محسوب مى کردند، تا افرادشان زیادتر شود.
در این زمینه سخنى در نهج البلاغه است که حضرت بعد از تلاوت (أَلْهَاکُمْ التَّکَاثُرُ حَتَّى زُرْتُمُ الْمَقَابِرَ)فرمود: شگفتا! چه هدف بسیار دورى! و چه زیارت کنندگان غافلى! و چه افتخار موهوم و رسوائى! به یاد استخوان پوسیده کسانى افتاده اند که سالها است خاک شده اند، آنهم چه یادى! با این فاصله دور به یاد کسانى افتاده اند که سودى به حالشان ندارند، آیا به محل نابودى پدران خویش افتخار مى کنند! و یا با شمردن تعداد مردگان و معدومین، خود را بسیار مى شمرند! آنها خواهان بازگشت اجسادى هستند که تار و پودشان از هم گسسته، و حرکاتشان به سکون مبدل شده!
این اجساد پوسیده اگر مایه عبرت باشند سزاوارتر است تا موجب افتخار گردند!(2)
این خطبه که قسمتى از آن را نقل کردیم به قدرى تکان دهنده و گویا و صریح
ص: 259
در بیدارى نفوس از خواب غفلت است که «ابن ابى الحدید» معتزلى گوید: من به کسى که همه امتها به او سوگند یاد مى کنند، قسم مى خورم که از پنجاه سال پیش تاکنون بیش از هزار بار این خطبه را خوانده ام و در هر بار در درون قلبم لرزش و ترس و پند و موعظه تازه اى پدید آمده و در روحم به سختى اثر گذارده، اعضاء و جوارحم به لرزه افتاده، و هرگز نشده که در آن تأمّل کنم جز این که در آن حال به یاد مرگ خانواده و بستگان و دوستانم افتاده ام، و درست برایم مجسّم شده که من هم همانم که امام(علیه السلام)توصیف فرموده است.
چقدر واعظان و خطبا و گویندگان و افراد فصیح در این باره سخن گفته اند و من گوش فرا داده ام و در سخنان آنها دقت کرده ام ولى در هیچ یک تأخیر سخن امام(علیه السلام) را نیافته ام.
این تأثیرى که سخن او در قلب من مى گذارد، یا از ایمانى سرچشمه مى گیرد که به گوینده آن تعلق دارد، و یا نیّت پاک و اخلاص او سبب شده است که این چنین در ارواح نفوذ کند، و در قلوب جایگزین شود!
در قسمت دیگر از سخنانش گوید: «سزاوار است اگر فصحاء عرب همگى در مجلسى اجتماع کنند و این خطبه براى آنها خوانده شود در برابر آن سجده کنند». در همین جا هم اشاره به گفته معاویه درباره فصاحت امیرالمؤمنین علی(علیه السلام) کرده و مى گوید «واللّه ما سَنّ الفصاحة لقریش غیره»: «به خدا هیچ کس فصاحت را براى قریش غیر او پایه گذارى نکرد».(1)
2_ مقام _ مقام گاهى مایه غفلت و اعراض از خداوند است، فرعون که از آیات خدا غافل شده و با نصایح موسى(علیه السلام) متّعظ و پندپذیر نبود و قلب خواب او بیدار نشد، در قوم خود فریاد زد: «یا قَومِ اَلَیْسَ لى مُلکُ مصرَ و هذِه الانهارُ تَجرى مِنْ تَحتى»:
ص: 260
«اى قوم من آیا پادشاهى مصر براى من نیست در حالى که این نهرها از زیر من جارى است».(1)
او مست مقام پادشاهى خود بود، و در عالم بى خبرى از حقایق عالم حرکت مى کرد، تا این که با فرو رفتن زیر آب نیل به هوش آمده بیدار شد ولى دیگر دیر شده بود وقتى طلب نجات کرد، جبرئیل لجنى در دهان او کوبید و گفت الان حق روشن شد؟! این همه در خواب بودى و حق را نشناختى «اَلانَ حَصْحَصَ الحق»؟!
نه تنها فرعون که تاریخ بسیار نمونه هائى دارد، تمام سلاطین و فرماندهان بى خبر عالم که مغرور از باده مقام شدند، یزید و معاویه و دیگر خلفاى بنى امیه و بنى عباس و هیتلرها و چنگیزها و موسولینیها از این دسته بودند.
از نمونه هاى بارز، عمرسعد است (که لعنت ابدى بر او باد) که مقام پرستى او را از راه تذکر و توجه، به بى راهه غفلت و فراموشى از خدا کشاند، و دست خود را به خون امامش حسین بن على(علیهم السلام) آلوده کرد، و هرگز به مقام و حکومت رى هم نرسید، باشد که اینها عبرتى براى ما باشد.
3_ قدرت جوانى _ بسیارى از جوانان مغرور از قدرت جوانى به هرزگى و مردم آزارى پرداخته و از یاد خدا غافلند، این پیرمردى که عصازنان مى رود و گاهى مى نشیند و گاه به دیوار تکیه مى زند، این چنین از مادر متولد نشده او هم روزى مانند تو جوان بوده، قهرمان بوده، حال بنگر چه شده است، تو هم چهار روزى چنینى، اگر دعاى خیر پدر و مادرت بدرقه راهت باشد و به پیرى برسى، این روز را خواهى دید، پس خود را به بى خبرى نزن خود را به خواب مزن که انسان خوابیده را مى شود بیدار کرد، ولى انسانى که خود را به خواب زده نمى شود، بیدار کرد، همچون حربن یزید ریاحى، آن مرد قدرتمند، اگر چند روزى به خواب رفتى مى توان با، نوائى حسینى بیدارت کرد ولى اگر مثل عمرسعد و یزید و ابن ملجم خود را به خواب زدى
ص: 261
نمى شود بیدارت کرد!
4_ علم _ گاهى علم مایه غفلت مى شود چنانکه بسیارى از عالمان را مى بینیم که در پست طبیب و مهندس و غیره به کار مشغولند، و چه جنایتهائى از روى غفلت مى کنند، چه بسیارند «بلعم باعوراها» که علمشان موجب هلاکتشان شد، پس مواظب باش علم تو را به زمین نزند.
5_ سرگرمیهاى ناسالم _ سرگرمیهاى ناسالم که انسان را از خدا دور مى کند، از عوامل غفلت زا و دورى از خداوند است، بسیارى از سرگرمیهاى امروز که براى پر کردن وقت جوانان فراهم شده و حتى فرصتى براى توجه به مبدأ حقیقى عالم براى آنها باقى نگذارده، حتى وقتى براى سر و سامان دادن به زندگى هاى آنها باقى نگذارده و آنها در سرگرمى محض به سر مى برند و انسانیت آنها زیر سؤال رفته است!
6_ سلامت انسان _ گاهى سلامتى موجب غفلت و مستى انسان است، گویا فردى یله و رها و مختار على الاطلاق در این عالم است و فکر مى کند، دائماً این سلامتى و نشاط براى او هست، در حالى که اگر در حال انسانهائى که این گوهر را از دست داده اند، و بر روى تخت بیمارستانها خوابیده اند، یا افراد پیرى که گوشه گوشه جسم آنها دچار بیمارى شده، نظر کند، از سلامت بخش عالم وجود، غفلت نمى کند، و دائماً در شکر او به سر مى برد.
7_ دوستان ناباب _ از مؤثرترین عوامل غفلت، نشست و برخاست با دوستان ناباب و اهل غفلت است، این معاشرت به جز غفلت ثمرى ندارد، و این عمل نخستین گام بدبختى و شقاوت است پس تا زود است حساب خود را از آنها جدا کن که فردا دیر است.
8_ عبادت بدون تفکّر _ گاهى عبادت بدون تفکّر و بدون هدف موجب غرور و غفلت شخص است و چه بسا در ذکر است ولى مذکور (یعنى ذکر شده و خداوند) را فراموش کرده، به لفظ بسنده کرده و از معنا غافل است، این عبادت جز هسته بى
ص: 262
مغز نیست که انسان را مانند بچه به خود مشغول مى کند، گاه این عبادت مثل کارى شده که فرد عادت کرده انجام دهد که اگر انجام ندهد ناراحت است.
9_ پرخورى و رغبت به شکم و سیرى زیاد نیز موجب غفلت است.
صاحب تحف العقول شیخ بزرگوار مرحوم حسن شعبة الحرّانى بعد از آوردن رساله حقوق امام زین العابدین(علیه السلام) کلام آن حضرت را در مورد زهد مى آورد که در ضمن آن آمده: «وَاعْلَم وَیْحَک یا ابن آدم اِنّ قسوَة البطنة و فَطرةَ المَیْلة و سُکْرُ الشِّبَع و عِزّة المُلک مما یُثْبِط و یُبْطِىءُ عن العمل وَ یُنْسى الذِکر و یُلهى عن اِقْتراب الآجَل حَتّى کَاَنّ المُبْتَلى بِحُبّ الدّنیا به خَبَلَ مِن سُکر الشَّراب»: «بدان (واى بر تو) اى فرزند آدم که قساوت پرخورى و میل زیاد و مستى سیرى و عزّت و غلبه ملک (و مقام) از امورى است که انسان را از عمل باز مى دارد و یاد (خدا) را به فراموشى سپرده و فکر را از نزدیک شدن مرگ مشغول مى کند، تا این که گویا فرد مبتلا به دوستى دنیا از مستى باده، عقل از کف داده است».(1)
10_ آروزهاى دور و دراز _ مولى علی(علیه السلام) در خطبه 86 نهج البلاغه مى فرمایند: «اِعْلَمُوا انّ الامل یُسهِى العقلَ و یَنْسى الذّکر فَاَکْذِبوا الامل فانّه غرور و صاحبُه مغرور»: «آگاه باشید که آرزو (و امیدهاى نامعقول و دور و دراز) عقل را به خطا مى اندازد و موجب غفلت و نسیان از یاد خدا مى شود پس آرزو را حمل بر دروغ و کذب کنید (و همچون سرابى که به حقیقت نمى رسد بپندارید) زیرا آرزو فریب و صاحب آن فریفته و فریب خورده است».(2)
ص: 263
تعدادى از عوامل غفلت را ذکر نمودیم، و حال تعدادى از عوامل بیدارى را متذکر مى شویم:
1_ حوادث دردناک زندگى _ یکى از فلسفه هاى حوادث ناگوار و مصائب سنگین، بیدارى از خواب غفلت است، گاه خداوند به تناسب سبکى و سنگینى خواب غافلان، حادثه اى مى آفریند، این حوادث دست اندازهاى جاده زندگى بشر است، این دست اندازها براى جلوگیرى از خواب است، راننده هاى ماهر از جاده هاى صاف و بدون فراز و نشیب و پیچ و خم وحشت دارند، زیرا این گونه جاده ها موجب غفلت و خواب آور است، حوادث روزگار نعمتهائى است که خداوند به عنوان فراز و نشیب در مسیر زندگى قراى مى دهد، بعضى زلزله ها، سیلها، آتشفشانها، طوفانها و غیره براى تکان دادن بشر و بیدار کردن او است _ اگر بیدار شود.
2_ مطالعه تاریخ گذشتگان از لابلاى کتابها و از آثار باقیمانده روى زمین، چون کاخ کسرى، ایوان مدائن، تخت جمشید، قبرستانهاى خاموش آنها و اهرام مصر و... این ساکتان فریادگر تاریخ بشرند، اگر دقت کنیم مى بینیم مهر سکوت بر لب ندارند، که فریاد زن بر غافلانند، این کاخها همان درگاههائى است که روزگارى بر و بیا داشت، و صورتهائى روى خاکهاى آن در مقابل گردنکشان بر زمین نهاده مى شد، با زبان بى زبانى گویند، ببینید روزگار چه بر سر ما آورده است؟!
بهترین علوم و دانشها، علوم تجربى آزمایشگاهى است و ما بهترین دانشهاى خود را از آزمایشگاه بزرگى به نام تاریخ مى توانیم اخذ کنیم، آزمایشگاهى که چیزى به جز انبوه تجربه ها نیست، تجربه حاصل زندگى انسان است، و بهترین مرشد و راهنماى انسانهائى که تازه به راه افتاده اند.
به همین دلیل مولى على(علیه السلام) در نامه حکیمانه خود به فرزندش امام مجتبى(علیه السلام)
ص: 264
خصوصاً روى این نکته تکیه دارد:
«اى بُنَىّ و اِنْ لم اَکُنْ عمّرتُ عُمرَ مَنْ کانَ قَبْلى فَقَد نَظَرتُ فى اعمالهم و فَکَّرْتُ فى اخبارهم و سِرتُ فى آثارهم حتّى عُدتُ کَاَحَدِهم بَل کَاَنّى بِما اِنتَهى اِلَىّ مِنْ اُمورهم قد عمّرت مع اوّلهم الى آخرهم فَعَرفت صَفَو ذلک مِنْ کَدِره و نفعه مِنْ ضَرَره فَاستَخصلتُ لَک من کُلّ اَمر نَخیلَه»: «اى فرزندم! درست است که من به اندازه همه ی کسانى که پیش از من زیسته اند، عمر نکرده ام، اما در کردار آنها نظر افکندم، و در اخبارشان تفکّر نمودم، و در آثارشان به سیر و سیاحت پرداختم، تا بدانجا که همانند یکى از آنها شدم، بلکه گوئى به خاطر آنچه از تاریخشان به من رسید، با همه آنها از اول جهان تا امروز بوده ام، من قسمت زلال و مصفّاى زندگى آنان را از بخش کدر و تاریک آنها بازشناختم و سود و زیانش را دانستم، و از میان تمام آنها قسمتهاى مهم و برگزیده را برایت خلاصه نمودم».(1)
بنابراین تاریخ آئینه اى است که گذشته را نشان مى دهد و حلقه اى است که امروز را با دیروز متصل مى کند و عمر انسان را به اندازه خود بزرگ مى نماید.
تاریخ معلّمى است که رمز عزّت و سقوط امتها را بازگو مى کند، به ستمگران اخطار مى دهد، سرنوشت شوم ظالمان پیشین را که از آنها نیرومندتر بودند، مجسّم مى سازد، به مردان حقّ بشارت مى دهد و به استقامت دعوت مى کند و آنها را در مسیرشان دلگرم مى سازد.
تاریخ چراغى است که مسیر زندگى انسانها را روشن مى سازد، و جاده ها را براى حرکت مردم امروز باز و هموار مى کند.
تاریخ تربیت کننده انسانهاى امروز، و انسانهاى امروز سازنده تاریخ فردایند(2) و در یک جمله تاریخ یکى از اسباب بیدارى و هشدار انسانها است.
ص: 265
در روایتى از رسول خدا(صلى الله علیه وآله) نقل شده: «اَغْفَلُ النّاس مَنْ لَمْ یتّعِظ بَتَغَیُّر الدنیا مِنْ حال الى حال»: «غافلترین مردم کسى است که از دگرگونى و تحول دنیا از حالى به حالى پند نگیرد».(1)
آرى از نظر پیامبر بزرگ اسلام(صلی الله علیه و آله) غافلترین مردم انسانى است که از تحوّل تاریخ و روزگار درس عبرت نگیرد، چه پادشاهان و سلاطینى که شب امیر و صبح اسیر بودند! چه امرائى که شام امیر و صبح آواره بودند! جالب اینجا است همزمان با نگارش این سطور امیر کویت (شیخ جابر الاحمد الصباح) شب امیر بود ولى با حمله شبانه عراق به کویت صبح آواره عربستان گردید.(2)
در مورد عبرت از تاریخ گذشتگان شاعرى گفته:
نادره مردى از عرب هوشمند *** گفت به عد الملک از راه پند
روى همین مسند و این تکیه گاه *** زیر همین قبّه و این بارگاه
بودم و دیدم بر ابن زیاد *** آه چه دیدم که دو چشمم مباد
تازه سرى چون سپر آسمان *** طلعت خورشید ز رویش نهان
بعد از چندى سر آن خیره سر *** بد بر مختار به روى سپر
بعد که مصعب سرو سردار شد *** دستکش او سر مختار شد
نک سر مصعب به تقاضاى کار *** تا چه کند با تو دگر روزگار(3)
* * *
پس اى برادر عبرت گیر و غافل مشو، نه غافل از خداوند و نه غافل از مرگ که همگى به آن مى رسند فکر مکن گردنکشان در این دنیا به عذاب الهى رسیدند، و مگر
ص: 266
موجب راحتى آنها است که نه چنین است.
به قول شاعر:
و لو کُنّا اذا مِتْنا تُرِکنا *** لکانَ الموتُ راحةَ کُلّ حَىِّ
و لکنّا اذا مِتْنا بُعِثْنا *** وَ نُسئَلُ بعدَه عن کلّ شَىء
ترجمه: اگر به هنگامى که مى مردیم ما را رها کرده به حال خود وامى گذاشتند در این صورت مرگ راحتى هر زنده اى بود، ولکن وقتى مى میریم برانگیخته مى شویم، و از هر چیزى بعد از برانگیخته شدن سؤال مى شویم.(1)
آن گردنکشان کسانى بودند که خدا را فراموش کردند، و خدا هم خودشان را از یادشان برد، و آنها در زمره گروه فاسقین قرار گرفتند (وَلاَ تَکُونُوا کَالَّذِینَ نَسُوا اللهَ فَأَنْسَاهُمْ أَنْفُسَهُمْ أُوْلَئِکَ هُمُ الْفَاسِقُونَ)(2)
3_ تفکر درباره مرگ و دیدار از قبرستانها _ این تفکر از عوامل بسیار مهم بیدارى و تازیانه اى بر گرده انسان غافل و خواب است، عاقبت هر انسانى در دنیا به اینجا ختم مى شود و هر کسى را بخواهى بیابى اینجا مى آورند خواه شاه باشد خواه گدا!
گویند شبى از بهلول مالى بردند، دیدند فرداى آن شب از خانه بیرون شد و از این کوچه به آن کوچه رفت تا این که به قبرستان شهر رسید، و آنجا نشست و به او گفتند مال تو را دزدیده اند، چرا به دنبالش نمى روى گفت به دنبالش آمده ام، گفتند مگر دزد تو قبرستان است گفت مى آورندش، زیرا دزد من هر که باشد به اینجا مى آورندش!
بهلول با این سخن چه غافلانى را بیدار کرد، و به آنها آموخت آرى همه را به اینجا مى آوردند و مى توانید هر که را بخواهید ببینید.
ص: 267
این جهان، جهان باقى نیست، بالاخره همه خواهند مرد، اما ببین عمر گرانبها را چگونه صرف و جوانى را چگونه نابود کردى! از زندگى دیگران عبرت گیر از عمر و جوانى خود غفلت نورز، بیدارانِ راه حق براى بیدارى انسان ها از آنچه بر جهان مى گذرد، به زبان نثر و نظم، پندها ساخته و زنگ هاى بیدار باشى به صدا در آورده اند که: ذکر بعضى از آنها خالى از لطف نیست:
حافظ گوید:
بر لب جوى نشین و گذر عمر ببین *** کاین اشارت ز جهان گذرا ما را بس
* * *
و شاعرى دیگر گوید:
جوانى گفت با پیرى دل آگاه *** که خم گشتى چه مى جوئى در این راه؟!
جوابش گفت پیر خوش تکلّم *** که ایّام جوانى کرده ام گم
سعدى نیز گفته است:
دور جوانى بشد از دست من(1) *** آه و دریغ زان زمن دلفروز
قوت سرپنجه شیرى برفت *** راضیم اکنون به پنیرى چو یوز
پیره زنى موى سیه کرده بود *** گفتمش اى مامک دیرینه روز
موى به تدلیس سیه کرده اى *** راست نخواهد شد این پشت کوژ
پروین اعتصامى نیز گوید:
چنین گفت روزى به پیرى جوانى *** که چونست با پیریت زندگانى
بگفتش در این نامه حرفى است مبهم *** که معنیش جز وقت پیرى ندانى
تو، به کز توانائى خویش گوئى *** چه مى پرسى از دوره ناتوانى
جوانى نگهدار کاین مرغ زیبا *** نماند در این خانه استخوانى
چو من گنج خود رایگان دادم از کف *** تو گر مى توانى مده رایگانى
ص: 268
چو سرمایه ام رفت بى مایه ماندم *** که بازیست بى مایه بازارگانى
هر آن سرگرانى که با چرخ کردم *** جهان بیشتر کرد از آن سرگرانى
از آن برد گنج مرا دزد گیتى *** که در خواب بودم گه پاسبانى(1)
مولى على(علیه السلام) در خطبه 188 نهج البلاغه(2) چنین مى فرماید:
«شما را به یاد مرگ و کم کردن غفلت از آن سفارش مى کنم (گویا غفلت نکردن به طور کلى از مرگ براى انسان میسور نیست، لذا مى فرماید کم کنید غفلت را) و چگونه غافلید از چیزى که از شما غفلت نمى کند، و امید به کسى بسته اید که مهلت به شما نمى دهد، پس کفایت مى کند شما را بعنوان واعظ و پند دهنده، مرده هائى که دیدید آنها را، حمل شدند به قبرهایشان در حالى که خود راکب و سوار بر دست مردم نشدند، و به قبرها سرازیر شدند، در حالى که خود سرازیر نشدند (یعنى مایل نبودند، بر روى دست مردم روانه قبر شوند ولى با آنها چنین کردند) گویا ساکن این دنیا نبودند، و گویا آخرت جایگاه همیشگى آنها بوده است، از آنجا که (در خانه قبر) سکنى مى گزینند وحشت داشتند، و در آنجا هم سکنى گزیدند، آلوده به دنیایى بودند که از آن دست کشیدند و تباه کردند آخرتى را که به سوى آن منتقل گشتند، قدرت از بین بردن عمل زشت و قبیحى و یا قدرت زیاد کردن عمل نیک و صالحى را در آخرت ندارند، به دنیا انس گرفته و دنیا آنها را فریب داد، به دنیا اعتماد کردند و آن آنها را به زمین زد.
سبقت گیرید (خدا شما را رحمت کند) به منازلى که مأمورید آبادشان کنید، و رغبت به آنها دارید و به آنها دعوت شده اید، و با صبر بر عبادت و طاعت و دورى از معصیت، نعمتهاى الهى را بر خود تمام کنید، زیرا فردا نزدیک به امروز است، چقدر سریع، ساعات در روز و روزها در ماه و ماهها در سالها و سالها در عمر مى گذرد».
ص: 269
در حکمت 122 نیز آمده که مولى علی(علیه السلام) به دنبال جنازه اى بودند، شنیدند مردى مى خندد، فرمودند: (خیال مى کنى) گویا مرگ در دنیا بر غیر ما نوشته شده، و حق بر غیر ما واجب شده، و مى پندارى مرده هائى که مى بینیم مسافرینى هستند که به زودى به سوى ما باز مى گردند، ایشان را در قبرهایشان مى گذاریم، دارائى آنها را مى خوریم، مانند آنکه ما پس از آنها جاوید خواهیم ماند، سپس پند هر واعظى (از زن و مرد از مردگان) را فراموش کرده و به هر آفت و زیانى گرفتار شدیم».(1)
پس اى برادر از حوادث و مصائب و مطالعه تاریخ گذشتگان و تفکر در مرگ و عواقب گردنکشان، بیدارى طلب، و از خواب غفلت بیدار شو که نه مال و نه جاه و نه علم بدون عمل و نه سرگرمیها و نه سلامتى و نه دوستان ناباب و عبادت بى تفکر هیچکدام ماندنى نیست و به طور کلى دنیا و امور وابسته به آن پایدار نیست.
مولى در خطبه 131 چنین مى فرماید: «دعوت مرگ را به گوشهاى خود بشنوانید، قبل از این که دعوت به آن شوید... ذکر و یاد اجلها و مرگها از قلبهاى شما غائب و آرزوهاى دروغین حاضر شده است، دنیا اختیار شما را بیشتر دارد تا آخرت، (و بیشتر عبد دنیائید تا آخرت) و دنیا شما را بیشتر برده و به طرف خود کشیده تا آخرت».(2)
بزرگان ما، غفلت انسان از مرگ و قبر و فرو رفتن او را در دنیا و لذات فانى آن، به انسانى تشبیه کرده اند که در وسط چاهى قرار گرفته و در بالاى آن شیر درنده اى منتظر بالا آمدن او است و اژدهاى عظیمى در ته چاه منتظر افتادن او است و دست این شخص به ریسمانى بند است که دو موش سیاه و سفید دائماً و با سرعت آن
ص: 270
ریسمان را مى جوند تا پاره شود و این شخص با اینکه همه را مى بیند، مشغول خوردن عسلى است که با خاک و زهر زنبوران مخلوط شده و زنبوران به او نیش مى زنند و او مشغول دفع آنها است و حقیقت این امور این است که: ریسمان عمر، و شیر درنده مرگ، و اژدها قبر، و دو موش سفید و سیاه روز و شب است که با گذشتن آنها عمر مى گذرد و تمام مى شود و عسل کثیف آلوده به خاک و زهر زنبور لذّات دنیا است که همراه با درد نیش زنبوران است و زنبوران اهل دنیا هستند که مزاحم اویند.
این قضیه را شیخ بهائى با کمى تفاوت در کتاب اربعین خود از کمال الدین نقل مى کند، و در آخر مى گوید: «قسم به جان خودم که این مثال از محکم ترین مثالها و منطبق ترین آنها بر ممثّل (آنچه برایش تمثیل زده شده) است و از خدا بصیرت و هدایت را خواهانیم و از غفلت و گمراهى به او پناه مى بریم».(1)
چرا این قدر در خوابیم و از رفتن عُمر و بى عملى و نزدیک شدن مرگ بى خبریم، آنها که بیدارند مى نالند، واى بر ما که نمى دانیم چه کنیم!
مرحوم شیخ عزالدین حسین بن عبدالصمد الحارثى الهمدانى العاملى پدر بزرگوار شیخ بهائى در کتاب خود «نور الحقیقة و نور الحدیقة» صفحه 63 گوید: «فردى مى گریست به او گفته شد، چه تو را به گریه انداخته، گفت: «تَفَکّرتُ فى ذهاب عمرى و قِلَّةِ عَمَلى وَ اِقتراب اَجَلى»: «فکر کردم در رفتن عمرم، و کمى عملم، و نزدیکى مرگم».
در مکتب لقمان زانو مى زنیم تا علامت غافلان را ببینیم:
امام صادق(علیه السلام) فرمودند لقمان به فرزندش گفت: «یا بُنَىّ لِکُلّ شىء علامة
ص: 271
یُعَرفُ بِها و یُشْهَد علیها... و للغافِل ثلاثُ علامات: اللَّهوُ وَ السَّهو و النِّسیان»: «اى فرزندم براى هر چیز نشانه اى است که با آن شناخته مى شود و شهادت بر آن داده مى شود... و براى غافل سه نشانه است مشغول شدن به کارهاى بى ارزش، و اشتباه و خطا کردن و فراموشى».(1)
در سوره انبیاء، آیات 1 و 2 و 3، اشاره اى به علامت غافل شده است، آنجا که مى فرماید: (اقْتَرَبَ لِلنَّاسِ حِسَابُهُمْ وَهُمْ فِى غَفْلَة مُّعْرِضُونَ * مَا یَأْتِیهِمْ مِّنْ ذِکْر مِّنْ رَّبِّهِمْ مُّحْدَث إِلاَّ اسْتَمَعُوهُ وَهُمْ یَلْعَبُونَ * لاَهِیَةً قُلُوبُهُمْ...): «حساب مردم نزدیک شد و آنها در بى خبرى اعراض کننده هستند * هیچ پندى جدید از طرف پروردگاراشن نیامد، مگر این که شنیدند و بازى کردند * قلبهاى آنها لهو و مشغول به کارهاى بى ارزش بود».
مرحوم علامه طباطبائى مفسر بزرگ قرآن در ذیل این آیات مى فرماید: «غافل بودن آنها براى این بود که تعلق به دنیا پیدا کرده و به بهره بردن از آن مشغول بودند، و قلوب آنها از دوستى و حبّ دنیا پر شده بود به طورى که جائى براى یاد حساب قیامت نبود که متأثر از آن شوند، حتّى اگر تذکر به آنها داده مى شد متذکر نمى شدند و این همان غفلت است، زیرا امرى چنانکه اگر از اصل تصور نشود مورد غفلت قرار مى گیرد، اگر آن طور که باید تصور شود نیز تصور نشود، و حقّ تصور آن اداء نشود به طورى که تأثیر در نفس گذارد، مورد غفلت قرار مى گیرد (پس نه اینکه حساب روز قیامت به طور کلى در اندیشه آنها نبود، و غافل محض بودند، بلکه چه بسا تصور هم کرده بودند، اما آنطور که باید و شاید به آن نمى پرداختند، که متأثر شوند، و لذا این هم خود غفلتى است!)(2)
سپس آیه دوم را به عنوان تعلیل آیه اول مى گیرند، که غفلت علت بازى و
ص: 272
کارهاى بیهوده آنهاست، اگر در غفلت نبودند به بازى و کارهاى بیهوده در وقت شنیدن ذکر و پند کتابهاى آسمانى که یکى بعد از دیگرى مى آمد نمى پرداختند، پندى که آنها را بر امر مهم و آنچه واجب است آمادگى مى داد، پس لعب و لهو از علامات اهل غفلت است که مى شود آنها را با این علامات شناخت. مرحوم علامه «لعب» را به کار منظم که غایتى براى آن نیست، تعریف مى کنند مانند بازى بچه ها (گاهى بسیار دقیق خانه اى گلین مى سازد، ولى غرض عقلائى بر آن مترتب نبوده و خراب مى کند) و «لهو» را به مشغول شدن به کارى که انسان را از امر مهمّش باز مى دارد تعریف مى کنند، و مى فرمایند: به همین جهت به آلات طرب و لهو و موسیقى، «لهو» گویند چون انسان را از امور مهم و پرفائده باز مى دارد، و در آخر اشاره مى کنند، «لهو» عمل قلب است یعنى اشتغال قلبى به امرى که بازدارنده از امور مهم است و لذا در آیه فرمود «لاهیةً قلوبهم».(1)
عواقب غفلت بسیار است که ما به بعضى از آنها اشاره مى کنیم:
1 و 2 _ زندگى تنگ و سخت دنیوى و کورى در آخرت که از کورى بصیرت و چشم جان نشأت مى گیرد، و به این دو در سوره طه اشاره فرمود: (وَمَنْ أَعْرَضَ عَنْ ذِکْرِى فَإِنَّ لَهُ مَعِیشَةً ضَنکاً وَنَحْشُرُهُ یَوْمَ الْقِیَامَةِ أَعْمَى): «و کسى که از یاد من غافل شده روى گردانید براى او زندگى تنگ و سختى است و روز قیامت او را کور محشور مى کنیم».(2)
آرى وقتى یاد خدا از صفحه دلها رخت بربندد، وسعت روزى و راحتى و سعادت زندگى نیز با آن کوچ مى کند، گاهى تنگى معیشت به خاطر بى پولى و کم
ص: 273
درآمدى نیست چه بسا درآمدش هنگفت است ولى حرص و آز، زندگى را بر او تنگ مى کند، و میل ندارد در خانه اش باز باشد، و دیگران از زندگى او استفاده کنند، به قول على(علیه السلام) «همچون فقیران زندگى مى کند، و همانند اغنیاء و ثروتمندان حساب پس مى دهد»(1) این در مورد فرد بود، وقتى وارد جامعه هائى شویم که از یاد خدا روى گردانده اند، مسأله از این وحشتناک تر خواهد بود، جوامعى که علیرغم پیشرفت شگفت انگیز صنعت و علیرغم فراهم بودن همه وسائل زندگى در اضطراب و نگرانى شدید به سر مى برند، در تنگناى عجیبى گرفتارند و خود را محبوس و زندانى مى بینند.
همه از هم مى ترسند، هیچ کس به دیگرى اعتماد نمى کند، رابطه و پیوندها همه بر محور منافع شخصى است، بار تسلیحات سنگین به خاطر ترس از جنگ بیشترین امکانات اقتصادى آنها را در کام خود فرو برده و پشتهایشان زیر این بار سنگین خم شده است.
زندآنهامملو از جنایتکاران است و در هر ساعت و دقیقه طبق آمارهاى رسمیشان، قتلها و جنایتهاى هولناکى رخ مى دهد، آلودگى به موادمخدّر و فحشاء آنها را برده و اسیر ساخته است در محیط خانواده هایشان نه نور محبتى است و نه پیوند عاطفى نشاط بخشى، آرى این است زندگى سخت و معیشت «ضنک» آنها!
رئیس جمهور اسبق آمریکا «نیکسون» در نخستین نطق ریاست جمهوریش به این واقعیت اعتراف کرد و گفت: «ما گردادگرد خویش زندگانیهاى توخالى مى بینیم،
ص: 274
در آرزوى ارضاء شدن هستیم ولى هرگز ارضاء نمى شویم!»(1)
یکى دیگر از مردان معروف آنها که نفش او در جامعه به اصطلاح شادى آفریدن براى همه بود، مى گوید: «من مى بینم انسانیت در کوچه تاریکى مى دود که در انتهاى آن جز نگرانى مطلق نیست»!(2)
3_ قساوت قلب _ در روایتى از امام باقر(علیه السلام) آمده: «اِیّاکَ و الغَفْلَةَ فَفیها تَکُونُ قَساوةُ القَلْب»: «بپرهیز از غفلت که در آن قساوت قلب و سنگدلى است».(3)
4_ تسریع در هلاکت _ غفلت از یاد خدا موجب تعجیل و تسریع در هلاکت مى شود، چه هلاکت جسمانى و چه روحانى مولى على(علیه السلام) فرمودند: «مَنْ طالَتْ غَفْلَتُه تعجَّلتْ هَلَکَتُه»: «کسى که غفلتش طولانى شود، هلاکتش نزدیک گردد».(4)
4_ قلب مردگى _ امام على(علیه السلام) در روایتى فرمودند: «مَنْ غَلَبَتْ علیه الغفلة مات قَلبُه»: «کسى که غفلت بر او غلبه کند، قلبش مرده است».(5)
5_ کوردلى _ در روایتى دیگر مولى علی(علیه السلام) فرمودند: «دَوامُ الغَفْلَة تُعمِى البَصیرة»: «دوام بى خبرى موجب کورى بصیرت و دل مى شود».(6) و همین کوردلى موجب کورى در قیامت مى شود. (نَحشُرُه یوم القیامة اعمى) وقتى هم اعتراض مى کند که پروردگار من چرا کور محشورم کردى، در حالى که در دنیا بینا بودم، خطاب مى شود: (قَالَ کَذَلِکَ أَتَتْکَ آیَاتُنَا فَنَسِیتَهَا وَکَذَلِکَ الْیَوْمَ تُنسَى): «همان طور که آیات ما به تو رسید و فراموش کردى، و غفلت ورزیدى، همان طور امروز فراموش خواهى شد».(7) غفلت
ص: 275
از آیات الهى موجب کوردلى و این، غفلت خداوند از ما را به دنبال دارد، و غفلت او از ما، مایه کورى در قیامت است.
6_ فاسد شدن اعمال _ مولى علی(علیه السلام) در روایتى دیگر مى فرمایند: «ایّاک و الغفلة و الاغترار و بالمهلة فانّ الغفلة تفسد الاعمال»: «از غفلت و مغرور شدن بواسطه مهلت الهى بپرهیز، زیرا غفلت موجب فساد اعمال است».(1) از این حدیث مى توان استفاده کرد که مغرور شدن و فریب مهلت خوردن نیز از عواقب غفلت است.
7_ خسران و زیانکارى _ مولى در نهج البلاغه مى فرمایند: «مَن حاسَب نَفسَهُ رَبح و مَن غَفَل عنه خسر»: «کسى که نفس خود را محاسبه کند، سود برد، و کسى که از آن غفلت ورزد، دچار خسران (دنیوى و اخروى) شود».(2)
و چه زیانى از عذاب الهى و جهنم بدتر و در دنیا از این بدتر، آن که خداوند او را مثل چهارپایان و حتى بدتر بداند، (وَلَقَدْ ذَرَأْنَا لِجَهَنَّمَ کَثِیراً مِّنَ الْجِنِّ وَالْإِنسِ لَهُمْ قُلُوبٌ لاَّ یَفْقَهُونَ بِهَا وَلَهُمْ أَعْیُنٌ لاَّ یُبْصِرُونَ بِهَا وَلَهُمْ آذَانٌ لاَّ یَسْمَعُونَ بِهَا أُوْلَئِکَ کَالْأَنْعَامِ بَلْ هُمْ أَضَلُّ أُوْلَئِکَ هُمُ الْغَافِلُونَ): «و بطور مسلم بسیارى از جن و انس را براى جهنم آفریدیم، آنها قلب هائى دارند که با آنها اندیشه نمى کنند، و چشمهائى دارند که با آنها نمى بینند، و گوشهائى دارند که با آنها نمى شنوند (و در غفلت به سر مى برند) آنها مثل چهارپایانند، بلکه آنها گمراه ترند، آنها همان غافلانند».(3) پس از خواب غفلت بیدار شویم وگرنه به قول مولى مرگ بیدار مى کند. «مَن غَفَلَ عن حوادث الایام اَیقَظَهُ الحِمام» «کسى که از حوادث روزگار غافل بود، مرگ او را بیدار مى کند».(4) آرى به قول مولى «اهل الدنیا رَکبٌ یِسارُبهم و هم نِیام»: «اهل دنیا مسافرینى
ص: 276
هستند که حرکت داده مى شوند، و آنها در خواب غفلتند».(1)
خداوند ما را قبل از مرگ از خواب غفلت بیدار کند و نگذارد که خود را به خواب زنیم انشاءاللّه.
با این توضیحات روشن شد که پرهیزگاران از خوف این غفلت در حذرند و از امید به رحمت الهى در فرحند.
در خاتمه به کلام ابن ابى الحدید در ذیل این فراز از خطبه اشاره مى کنیم، وى در مورد خوف و رجاء به روایتى اشاره مى کند که: رسول اکرم(صلی الله علیه و آله) به یکى از اصحاب خود وارد شده در حالى که او از شدت عبادت نزدیک بود جان خود را از دست دهد، پیامبر(صلی الله علیه و آله) فرمودند چگونه خود را مى یابى؟ گفت: «اَجِدُنى اَخافُ ذُنُوبى و اَرجُو رَحمَةَ ربّى»: «مى ترسم از گناهانم و امید به رحمت پروردگارم دارم»، پیامبر(صلی الله علیه و آله) فرمودند: «ما اِجْتَمَعا فى قلبِ عبد فى هذا المَوطِن اَلاّ اَعطاهُ اللّه ما رَجاهُ و أَمَّنَهُ مِمّا خافَه»: «جمع نمى شود خوف و رجا در قلب بنده اى در این مقام مگر این که خداوند آنچه را امید دارد، به او اعطاء کرده و از آنچه مى ترسد، مأمونش مى کند». در مورد رجاء هم اشاره کرده که از مقام عارفان است و پیامبر گرامى(صلی الله علیه و آله) از خداوند نقل فرمودند که «اَنَا عند ظنّ عبدى بى فَلیَظُنّ بى ما شاء»: «من نزد گمان (نیک) بنده ام نسبت به خودم هستم پس باید هر چه خواهد به من گمان (نیک) داشته باشد (اگر گمان نیک و حسن ظنّ به من داشت من هم به او گمان نیک دارم، و یاریش کنم)».
متقیان امید تجارتى دارند که هرگز فانى نشود و ضرر و خسرانى در آن نیست. در سوره فاطر آیه 29 خداوند متعال مى فرماید: (إِنَّ الَّذِینَ یَتْلُونَ کِتَابَ اللهِ وَأَقَامُوا الصَّلاَةَ وَأَنْفَقُوا مِمَّا رَزَقْنَاهُمْ سِرّاً وَعَلاَنِیَةً یَرْجُونَ تِجَارَةً لَّنْ تَبُورَ): «کسانى که تلاوت قرآن نموده، و اقامه نماز کردند، و از آنچه روزى آنها کردیم، انفاق کردند، در پنهان و آشکار، آنها امید به تجارت و معامله اى دارند که نابود نمى شود (و آن دادن عمل
ص: 277
صالح و گرفتن مواهب و بهشت الهى و رضوان او است».(1)
مرحوم الهى آن مرد عارف در ذیل این دو فراز (یبیت حذرا و یصبح فرحاً حذراً لما حذّر من الغفلة و فرحاً بما اصاب من الفضل و الرحمه) گوید:
شبش چون روز گردد، خسته جانست *** چو روزش شام گردد شادمانست
پریشان خاطر است از غفلت خویش *** فرحناک از نگار و مهربانیش
دل غافل اسیر درد و غم باد *** بجز یادش مبادا خاطرى شاد
* * *
ص: 278
«اِنْ استَصْعَبَتْ علیه نَفْسُهُ فیما تَکْرَه لم یُعطِها سُؤلَها فیما تُحِبّ»
ترجمه: هرگاه نفس او در انجام وظائفى که خوش ندارد سرکشى کند، او هم از آنچه دوست دارد محرومش سازد.
* * *
شرح: در این فراز مولى به مجاهدت نفسانى متقین مى پردازد که کراهت از معاصى و شوق به حسنات دارند، برخلاف نفس اماره که کراهت از حسنات و شوق به معاصى دارد.
مخالفت متقین با امیال نفسانى به خاطر آگاهى آنها به این است که نفس دشمن ترین دشمنان است (اَعْدى عَدُوِّکَ نَفْسُکَ الَّتى بَینَ جَنْبَیک)(1) آنها مى دانند که دشمن به هیچ وجه خیر و صلاح آنها را نمى خواهد و از این رو با آن مبارزه مى کنند!
در روایتى از امام صادق(علیه السلام) آمده که به مردى فرمودند: «اِجعل قَلبک قریناً برّاً و ولداً واصلا و اجعل علمک والداً تبعه و اجعل نفسک عدوّاً تجاهده و اجعل مالک عاریة تردّها»: «قلب خود را رفیق و همنشین نیک و فرزند رسیده و (صالح)
ص: 279
قرار ده، و علم خود را پدرى که متابعتش مى کنى قرار ده، و نفس خود را دشمنى که با آن مجاهدت مى کنى قرار ده، و آنچه از اموال و غیره به دست تو است عاریتى قرار ده که (به صاحب اصلیش) رد خواهى کرد».(1)
پس مگذار در مبارزه با نفس امّاره شکست خورى که هم خود از بین روى هم قلب تو که همچون همنشینى نیک و پسرصالح تو است و هم علمى که چون پدرى براى تو است و هم سرمایه ات از دست رود، و بدون جواب در برابر صاحب اصلى اموال و عاریه دهنده آن خواهى بود.
و نیز مرحوم صدوق نقل کرده که از کلمات رسول الله(صلی الله علیه و آله) این بود: «الشّدید مَنْ غَلَبَ نَفْسَه»: «انسان محکم و قوى کسى است که بر نفسش غلبه کند».(2)
مفضل بن عمر گفت امام صادق(علیه السلام) فرمودند: «مَنْ لَمْ یکن لَهُ واعظٌ مِنْ قَلبه و زاجرٌ مِنْ نفسه و لَم یکنْ لَه قرینٌ مُرشد اِسْتمکَنَ عَدُوُّ مِن عنقِه»: «کسى که براى او پند دهنده و واعظى از درون قلبش و نهى کننده اى از درون نفسش نباشد، و راهنمائى مصاحب او نباشد دشمن او قدرت پیدا مى کند که گردنش را بگیرد».(3)
و این جهاد و مبارزه نفسانى همان جهاد اکبر است که از امام صادق(علیه السلام) نقل شده که نبىّ اکرم(صلی الله علیه و آله) لشکرى را به جنگى فرستادند وقتى بازگشتند، فرمودند: «مرحَباً بَقَوم قَضَوا الجهاد الاصغر وبقى علیهم الجهاد الاکبر فقیل: یا رسول الله(صلی الله علیه و آله) ما الجهاد الاکبر قال جهاد النفس»: «آفرین به گروهى که جهاد اصغر را تمام کردند و باقى ماند بر آنها جهاد و جنگ بزرگترى، پس گفته شد: یا رسول الله(صلی الله علیه و آله) (این همه سختى و مشقت و مجروح و کشته در جنگ است چه چیزى بالاتر از این است) جهاد اکبر چیست؟
ص: 280
فرمودند: جهاد و مبارزه با نفس!»(1)
در روایتى «شعیب عقرقوقى» از امام صادق(علیه السلام) نقل کرد که فرمودند: «مَنْ ملک نفسَه اذا رغب و اذا رهب و اذا اشتَهى، و اذا عضب و اذا رَضِىَ حَرَّم الله جَسَده على النّار»: «کسى که مالک نفس خود شد و وقتى او راده کرد یا ترسید یا اشتها و میل داشت یا غضبناک و راضى از چیزى شد، آن را کنترل کرد خداوند بدنش را بر آتش حرام کرده است».(2)
مولى على(علیه السلام) در نهج البلاغه مى فرمایند: «لا تُرَخِّصُوا لاَنْفُسِکُم فَتَذْهَبَ بِکُمُ الرُّخَص فیها مذاهَب الظُلمه»: «مسامحة و سهل انگارى در مورد نفوس خود نکنید که این سهل انگاریها در مورد نفس شما را به راههاى تاریک مى کشاند».(3)
در ذیل کلام فوق مرحوم خوئى در شرح خود این روایت را از امام صادق(علیه السلام) آورده است که: «اَقْصِر نَفْسَک عمّا یَضّرّها مِنْ قبل اَنْ تُفارقَک واسْعَ فى فِکاکها کما تسعى فى طلب معیشتک فَاِنّ نَفسک رهینَةٌ»: «نفس خود را از آنچه ضرر به آن مى رساند (دور کن) قبل از این که از تو جدا شود، و در آزادى آن (از اسارت شهوات) تلاش کن، چنانکه در طلب روزى خود تلاش مى کنى، زیرا نفس تو مرهون و بسته به عمل تو است (اگر عمل تو صالح باشد، نفس تو سالم خواهد بود، و اگر عمل تو طالع و فاسد باشد نفس تو نیز ناسالم است)».
سپس مرحوم خوئى ادامه مى دهد(4) که مراد از «ترخیص» براى نفس در کلام مولى ظاهراً مساهله و مسامحه است (چنانکه در ترجمه آن گفتیم) و احتمال دارد مراد رخصت دادن و اجازه دادن در ارتکاب شبهات باشد که منجر به فرو رفتن در
ص: 281
هلکات است و آن وقت شبیه روایتى مى شود که مرحوم صدوق از امام صادق(علیه السلام) نقل کرد که حضرت فرمودند: امیرالمؤمنین علی(علیه السلام) در خطبه اى براى مردم فرمودند: «حَلال بَیِّنٌ و حرامٌ بَیِّنٌ و شُبَهاتٌ بَینَ ذلک فَمَن تَرَک ما اشْتَبَه عَلیه مِنَ الاثم فَهُوَ لِما اِستَبانَ له اَترَک و المَعاصِى حِمَى اللّه فَمن یرتَع حَولَها یُوشَک اَن یدخُلَها»: «حلال آشکار و حرام آشکار و شبهاتى بین این دو (که به طور واضح حلیّت و حرمت آن روشن نیست) پس کسى که ترک گناهى که مشتبه است کند، او براى آنچه حرام آشکار است آماده تر است تا ترک کند، و گناهان غرقگاه خداوند است (که کسى نباید در آنها داخل شود) کسى که در اطراف آن گردش کند نزدیک است که وارد آنها شود».(1)
اى برادر مبارزه با نفس امّاره را آسان مگیر، این موجودى است که بزرگان و مقربّان دستگاه ربوبى چون یوسف صدیق(علیه السلام) از آن به خدا پناه مى برد: «انّ النفس الامّارة بالسوء الاّ ما رَحِمَ ربّى»(2): این هیولائى است که امام سجاد(علیه السلام) در مناجات شاکین وقتى شروع به مناجات مى کند از آن مى نالد، و مى فرماید: «الهى الیک اشکوه نَفْساً بالسوء اَمّارة و الى الخطیئة مُبادرة و بمعاصیک مُولَعَة و لَسَخَطِکَ مُتَعَرِّضَةَ تَسْلُکُ بى مسالِکَ المهالک و تَجْعَلُنى عندکَ اَهْوَنَ هالِک کثیرَة العِلَلِ طَویلةَ الاَمل انْ مَسَّهَا الشَّرُ تَجْزَع و اِنْ مَسَّهَا الخَیْرُ تَمْنَعُ مَیّالَةً الى الَّعْب و اللَّهو مَمْلُوَّةً بِالغَفْلَةِ و السهو تُسرعُ بى الى الحَوبَة و تُسَوِّفُنى بالتّوبَة»: «خداى من به تو شکایت نفسى را مى کنم که امر کننده به بدیها است و به خطا سبقت مى گیرد، و به معصیت ها و گناهان حریص و در معرض سخط تو قرار مى گیرد، مرا به راههاى مهلک مى کشاند، و مرا در نزد تو خوارترین و پست ترین هلاک شدگان قرار مى دهد، تعلّل او زیاد و آرزوى او بلند
ص: 282
است، اگر شرى به او رسد، جزع و فزع کند، و اگر خیرى به او رسد منع مى کند، بسیار میل کننده به بازى و لهو و اشتغال به امور بى فائده است، از غفلت و خطا پرگشته و مرا به سوى گناه سرعت مى دهد و از توبه عقب مى اندازد».(1) از این سخان حضرت مى توان به بزرگى این دشمن پى برد، دشمنى که بزرگان را راحت نمى گذارده چه رسد ما را!
حضرت در ادامه این مناجات چنین گویند: خداى من از دشمنى به تو شکایت مى کنم که گمراهم مى کند و شیطانى که مرا فریب مى دهد، سینه من پر از وسوسه شده و اوهام آن قلبم را احاطه کرده و یارى هواى نفس مى کند، و دوستى دنیا را برایم زینت مى دهد، و بین من و اطاعت و مقام تقرب خداوندى حائل مى شود).
جهاد با نفس از جهادهائى است که خداوند بر انسان واجب کرده است، در روایتى از امام حسین(علیه السلام) آمد که جهاد بر چهارگونه است: دو تا واجب و دو تا مستحب، و نخستین واجب را جهاد با نفس شمرده است.(2)
در اینجا به اختصار اشاره مى شود به چند جهت که چرا جهاد با نفس نسبت به جهاد با دشمن خارجى بزرگتر و اکبر است:
1_ از جهت مدّت _ از جهت مدّت جهاد با نفس بیشتر است، ظاهراً بعد از زمان امام زمان(علیه السلام)جنگى به عنوان جهاد اصغر نباشد، ولى جهاد با نفس هست و بر فرض هم که بعد از حضرت جهادى باشد، در هر زمان بطور ممتد جهاد خارجى نیست پس جهاد درونى از نظر مدّت بیشتر و اکبر است.
ص: 283
2_ از جهت عُدِّه _ عدّه یعنى وسیله، وسیله هاى جنگى در هر زمان محدود است و به تناسب آن زمان باید اسحله هائى بدست گرفت ولى جنگ درونى و جهاد اکبر وسیله مخصوصى ندارد، باید از کلمات انبیاء(علیهم السلام) و اولیاء و تاریخ گذشتگان وسیله جنگى براى مبارزه با نفس امّاره استخدام کرد هر وسیله اى که بود «وَ أَعِدُّوا لَهُمْ مَا اسْتَطَعْتُمْ مِنْ قُوَّة»(1).
3_ از جهت عِدّه _ عدّه یعنى نفرات، در جنگ معمولا جوانها و در سن مخصوصى به جنگ دشمن خارجى مى روند مثلا از 50 میلیون 4 میلیون ولى در جنگ با دشمن درون از 50 میلیون، 50 میلیون جنگ مى کنند.
4_ جنگ با دشمن داخلى همیشه مشکل تر و بزرگتر از جنگ با دشمن خارجى است (همچنانکه در قرآن عتابها نسبت به منافقین که از داخل مبارزه مى کنند، بیشتر از کفّار است) و این همان است که پیامبر(صلی الله علیه و آله) فرمودند دشمن ترین دشمنان دشمنى است که بین دو پهلوى تو است یعنى دشمن داخلى که نفس است.
5_ جنگ با دشمن داخلى و جهاد نفسانى پشتوانه جهاد خارجى است، کسى که بر خصم درون پیروز است، مبارزه با خصم برون برایش آسانتر است، ولى کسى که اسیر لانه و دانه و همسر است، نمى تواند آن طور که باید و شاید با دشمن بجنگد.
در جنگ آمریکا با ویتنام، آمریکائیها 500 هزار سرباز کار کرده وارد عمل کردند، و براى روحیه دادن به آنها با هواپیماها مشروبات الکلى و زنهاى خواننده فرستادند، ولى در دوران جنگ تحمیلى با عراق دیدیم که چگونه نماز و دعا و جهاد با نفس به رزمندگان روحیه مى داد! آرى باید روحیه و پشتوانه از درون و از میدان مبارزه با نفس باشد نه از برون.
6_ اهمیت جهاد به اهمیت و قدرت دشمن است، جنگ با یک کشور کوچک آسانتر است تا با یک کشور بزرگ، زیرا دشمن هر چه قویتر باشد، جنگ با آن مشکل تر است، و نفس و هم پیمان آن شیطان، قویترین دشمنان عالم هستند.
ص: 284
7_ از حیث نتیجه _ نتیجه جهاد با دشمن خارجى یا پیروزى است یا شهادت که هر کدام باشد در مسیر الهى (احدى الحسنیین) است ولى نتیجه جهاد با نفس و پیروز در آن میدان رسیدن به نفس مطمئنه است و رضاى بنده از خدا و رضایت او از بنده (یَا أَیَّتُهَا النَّفْسُ الْمُطْمَئِنَّةُ _ ارْجِعِى إِلَى رَبِّکِ رَاضِیَةً مَّرْضِیَّةً _ فَادْخُلِى فِى عِبَادِى _ وَادْخُلِى جَنَّتِى): «اى نفس مطمئنه (و اى کسى که به این مقام رسیده اى) به سوى پروردگارت برگرد، در حالى که راضى هستى، و خدا از تو راضى است، پس داخل بندگان من شو و داخل بهشت من شو».(1)
علماى اخلاق براى جهاد با نفس امورى را بیان کرده اند که التزام به آنها لازم است؛
فرموده اند عقل انسانى مثل تاجر است، عمر و وقت خود را مى دهد تا اعمال صالح و نیکو کسب کند، و این اعمال صالح با تزکیه نفس حاصل مى شود، ربح و سود او تزکیه نفس است، زیرا به سبب آن به فلاح و رستگارى مى رسد: (قَدْ أَفْلَحَ مَنْ زَکَّاهَا وَقَدْ خَابَ مَنْ دَسَّاهَا): «رستگار شد کسى که نفس را تزکیه و پاک کرد، و متضرّر شد کسى که آن را تباه کرد».(2)
در این معامله عقل شریکى دارد به نام نفس و باید مثل شریکها در معاملات دنیوى با او برخود شود: اول از همه باید با او شروطى در نظر گرفته شود که مبادا خیانتى کند و سرمایه را به باد فنا دهد، چنانکه شریک جنایکار ممکن است در
ص: 285
امور دنیوى چنین کند و این شرط کردن مشارطه است.
این تجارت سودش بهشت و رسیدن به «سدرة المنتهى» و بودن با انبیاء و شهدا است، پس دقت در محاسبه و دقت در کار این شریک نفسانى، باید بیشتر از دقت در ریح و سود دنیوى باشد، زیرا سودها قابل مقایسه نیست، ریح اخروى خیرى است که دوام دارد، و ریح دنیوى دوام ندارد، و گفته اند: «لا خیرَ فى خیر لا یَدُوم بل شرٌّ لا یَدُوم خیرٌ مِنْ خیر لا یَدُوم»: «خیر و برکت در امر خیرى که دوام ندارد نیست، بلکه شرّى که دوام ندارد، بهتر از خیر است که دوام ندارد» زیرا شرّى که دوام ندارد وقتى قطع شد، شادى به همراه دارد، چون شرّ پشت سر گذاشته شد، ولى خیرى که دوام ندارد، تأسف را به خاطر انقطاعش به همراه دارد!
پس هر صاحب نفسى نباید غافل باشد، که هر نَفَسى از عمر، گوهر گرانبهائى است که عوض ندارد، و ممکن است گنجى از گنجهاى بهشتى با آن به دست آید که نعمتش ابدى است.
بنابراین هر شخصى باید وقتى از نماز صبح فارغ شد، ساعتى با نفسش خلوت کند، براى «مشارطه» آن چنانکه تاجر با شریکش مى کند و به نفس بگوید به جز کالاى عمر ندارم، و اگر آن از بین رود، سرمایه ام از بین رفته، و از تجارت مأیوس مى شوم، و رنجى و سودى به دست نمى آورم، امروز را خدا به من مهلت داده، و اگر مى مردم از خدا مى خواستم مرا به دنیا به اندازه یک روز برگرداند، تا عمل صالح انجام دهم، پس فرض کن مرده اى و امروز برگشته اى، و به تو مهلت داده شده، پس بپرهیز از اینکه این روز پرقیمت را ضایع کنى.
در احوال یکى از زهاد است که گویند قبرى کنده بود و صبحها در آن مى خوابید و آیه (رَبِّ ارجِعونى _ لَعَلّى اَعْمَلُ صالِحاً فیما ترکتُ»(1): «را مى خواند (یعنى سخن کسانى را که در قیامت از خدا مى خواهند به دنیا برگردند، و عمل صالح انجام دهند را مى گفت) و بلند مى شد، و به خود مى گفت: تو امروز به دنیا برگردانده
ص: 286
شدى، برو ببینم چه مى کنى!
در خبرى آمده «براى بنده در هر شبانه روز بیست و چهار خزانه پشت سر هم است که خزانه اى از آن باز مى شود، و مى بیند پر از نور است که در اثر اعمال صالح است که در آن موقع انجام داده، خوشحال مى شود، به قدرى که اگر آن خوشحالى را بین اهل آتش توزیع کنند، به وحشت مى افتند، سپس خزانه و جعبه دیگرى باز مى شود که سیاه و تاریک است، و بوى بد از آن بلند مى شود، و آن ساعتى است که عصیان خدا کرده و آنچنان ترسى و فزعى به او دست مى دهد که اگر بین اهل بهشت تقسیم شود، عیش آنها را از بین مى برد، و جعبه اى دیگر باز مى شود که خالى است، نه مایه خوشحالى و نه ناراحتى است(1) و آن ساعتى است که خوابیده و غافل بوده یا مشغول به مباحات دنیوى بوده، پس حسرت مى خورد و متضرّر مى شود.
به نفس بگو امروز خزائن بیست و چهارگانه را خالى مگذار، و مرا به کسالت و بیحالى مینداز و مغبون و حسرت بارم مکن، که خداوند فرموده: (یَوْمَ یَجْمَعُکُمْ لِیَوْمِ الْجَمْعِ ذَلِکَ یَوْمُ التَّغَابُنِ): «روزى جمع مى کند شما را براى روز جمع شدن (که روز قیامت باشد) و آن روز خسران و ضرر است».(2)
این سفارشات براى خود نفس بود، سپس سفارشى به نفس در مورد اعضاء هفتگانه کند: چشم و گوش و زبان و شکم و فرج (کنایه از شهوت جنسى) و دست و پا به این که اینها خدمتکاران و رعیّت تو هستند، که با اینها تجارت مى کنى، براى جهنم هفت درب است که براى هر دربى عده اى از مردم مشخص شده اند که وارد شوند، و این هفت درب براى کسانى است که با اعضاء هفتگانه عصیان کنند.
پس چشم را از نظر به نامحارم بپوشان و نظر احتقار به مؤمنى مکن، بلکه نظرى زائد بر ضرورت مکن، که خداوند همچنان که از کلام زیادى بازخواست کند،
ص: 287
از نظر زیادى نیز سؤال کند، و همینطور براى هر عضوى خصوصاً زبان و شکم توصیه به نفس کند.
بعد از «مشارطة» و شرط گذارى با شریک، باید مراقب او بود، تا تخلف نکند، همانگونه که خدا مراقب بنده هاى خود است: (إِنَّ اللهَ کَانَ عَلَیْکُمْ رَقِیباً)(1) ما هم باید مواظب بنده خود یعنى نفس خود باشیم او را بنده خود حساب کنیم، نه خود را بنده او، باید دقیقاً مراقب او بود.
آن طور که باید بنده از مراقبت خدا بترسد، باید نفس هم از مراقبت ما بترسد، حکایت شده که وقتى زلیخا با یوسف(علیه السلام) خلوت کرد روى بت خود را پوشاند تا نبیند چه مى کند، یوسف(علیه السلام) گفت «مالَک اَتَسْتَحینَ مِنْ مراقِبَة جماد و لا اَسْتَحى مِنْ مراقبة الملک الجَبّار»: «چه مى کنى آیا از مراقب بودن سنگ (که شعورى ندارد) حیا مى کنى، ولى من از مراقب بودن خداوند قادر و قاهر حیا نکنم».(2)
از جوانى حکایت شده که شبى قصد دست درازى به کنیزى را داشت، کنیز گفت آیا حیا نمى کنى؟ جوان گفت: از چه کسى حیا کنم؟ در حالى که غیر از کواکب و ستارگان کسى ما را نمى بیند. «مِمَّن اَستَحى و ما یَرانا اِلاّ الکَواکِب»: آن کنیز گفت: «وَ اَیْنَ مُکَوکَبها»: مراد زن این بود که کجا است خدائى که مراقب کواکب و ما هر دو هست.(3)
مردى به یکى از عرفا گفت: از چه کسى بر چشم پوشى کمک جویم؟ گفت: به علم خود به این که نظر نظرکننده (یعنى خدا) زودتر است از نظر تو به آنچه نظر
ص: 288
مى کنى، «بِعِلْمِکَ انّ نَظَر النّاظر الیک اَسْبَقْ مِنْ نَظَرک اِلى المنظور الیه».(1)
روایت شده که خداوند عزوجل به ملائکه فرمود: «انتُم مُوَکِّلون بالظواهر و اَنَا رقیبٌ على البَواطِن»: «شما بر ظاهر مردم گماشته شده اید، و من مراقب باطن آنها هستم».(2)
عارف و فیلسوف بزرگوار «علامه طباطبائى» مى گوید: «یکى از اهم چیزهایى که در راه سیر و سلوک و در حکم ضرورتى از ضروریات آن است، همانا امر مراقبت است».
سالک باید از اولین قدم که در راه مى گذارد، تا آخرین قدم، خود را از مراقبت خالى ندارد، و این از لوازم حتمى سالک است، باید دانست که مراقبت داراى درجات و مراتبى است: سالک در مراحل اولیه یک نوع مراقبه اى دارد، و در مراحل دیگر انواع دیگرى، هر چه رو به کمال مى رود و طىّ منازل و مراحل کند، مراقبت او دقیق تر و عمیق تر خواهد شد به طورى که آن درجات از مراقبت را اگر بر سالک مبتدى تحمیل کنند، از عهده آن برنیامده، یک باره، بارسلوک را به زمین مى گذارد، یا سوخته و هلاک مى شود، ولى رفته رفته در اثر مراقبه در درجات اولیه و تقویت در سلوک مى تواند مراتب عالیه از مراقبه را در مراحل بعدى به جاى آورد، و در این حالات حتى بسیارى از مباحات در منازل اولیه بر او حرام و ممنوع مى گردد.
در اثر مراقبت شدید و اهتمام به آن آثار حبّ و عشق در ضمیر سالک هویدا مى شود، زیرا عشق به جمال و کمال على الاطلاق فطرى بشر بوده، و با نهاد او خمیر شده، و در ذات او به ودیعت گذارده شده است، لیکن علاقه به کثرات و حبّ به مادیات حجابهاى عشق فطرى مى گردند، و نمى گذارند که این پرتو ازلى ظاهر گردد.
بواسطه مراقبت کم کم حجابها ضعیف شده، بالاخره از میان مى رود، و آن
ص: 289
عشق و حبّ فطرى ظهور نموده، ضمیر انسان را به آن مبدأ جمال و کمال رهبرى مى کند، این مراقبت در اصطلاح عرفاء تعبیر به «مى» شده است.
به پیر میکده گفتم که چیست راه نجات *** بخواست جام «مى» و گفت راز پوشیدن
* * *
راه خلوتگه خاصم بنما تا پس ازین *** «مى» خورم با تو و دیگر غم دنیا نخورم
چون سالک در امر «مراقبه» مواظبت نمود، حق تعالى از باب مهر و عطوفت انوارى را بر او به عنوان طلایع ظاهر مى گرداند، در ابتداى امر این انوار مانند برق ظاهر گشته، ناگهان پنهان مى شوند، این انوار کم کم قوّت یافته، مانند ستاره ریز درخشان مى گردند، و سپس نیز قوّت یافته به صورت ماه و بعداً به صورت خورشید پدید مى آیند، و گاهى مانند چراغى که افروخته باشند یا قندیلى نمایان مى شوند، این انوار را در اصطلاح عرفاء «نوم عرفانى» (یعنى خواب عرفانى) نامند.(1)
مرحوم فیض کاشانى مطالبى در باب مراقبت دارد که بطور خلاصه نقل مى کنیم:.... معرفت و علم به این که خداوند مطلع بر ضمائر عالم و پنهانیهاى آن است، و مراقب اعمال بندگان است و پنهانیهاى قلب در مقابل او ظاهر است، چنانکه ظاهر بدن انسان براى مخلوقات مکشوف است، وقتى این علم به حدّ یقین رسید، و شکى در آن یافت نشد، مراقبت که حالتى براى قلب است، حاصل مى شود که نتیجه آن در اعضاء و جوارح با انجام اعمال صالح آشکار مى شود.
سپس مى افزاید اگر انسان به این حد رسید، موقن و به درجه یقین رسیده، و
ص: 290
اینها اینها مقربین درگاه ربوبى هستند و به دو قسمت تقسیم مى شوند: یکى مقرّب صدیق و یکى مقرب پرهیزگار که از اصحاب یمین و بهشتیان است.(1)
اوّلى مراقبتش از روى تعظیم و بزرگ شمردن خداوند است و هیبت الهیه موجب مراقبت او شده، و دوّمى به جهت حیا از او مراقبت مى کند، یعنى وقتى از بچه دو ساله اى که در اتاقى او را مشاهده مى کند، حیا مى کند و گناه نمى کند، از خداوند به طریق اَولى حیا مى کند، و مراقبت از خود مى کند و مسلماً درجه دسته اول برتر از دسته دوم است.
پس اى برادر مراقب اعمال خود باش و ببین چه مى کنى و براى که مى کنى و چگونه مى کنى!
در روایتى آمده: «براى بنده در هر حرکتى از حرکات او اگر چه کوچک باشد، سه دفتر و دیوان است: «الاوّلُ لِمَ و الثانى کیفَ و الثالث لِمَنْ»: معنى «لِمَ» یعنى براى چه انجام دادى، مقصودت از این عمل چه بود براى شهوت و هواى نفسانى بود، اگر جواب قانع کننده داد و عمل را براى مولایش انجام داده آن وقت از دیوان دومى سؤال مى شود که: «کَیفَ فَعَلتَ»: «چگونه عمل کردى؟» هر عملى داراى شرطى و جزئى و حکمى است، آیا از روى علم به احکام و اجزاء عمل کردى؟ یا از روى جهل و گمان، اگر به سلامتى از این دیوان گذشت، دیوان سوم باز شده، و از او مطالبه اخلاص مى شود که براى چه کسى این عمل را انجام دادى؟ آیا تنها براى خدا آن را انجام دادى، یا براى غیر، یا غیر را شریک کردى؟!
در مراقبت دو مراقبت و نظر لازم است: یکى قبل از عمل که در قصد و حرکت اولیه مراقب باشد که براى خدا حرکت کند، نه براى هوا.
دوم در موقع شروع در عمل که آن چه خدا مى خواهد از حیث حرکات و سکنات انجام دهد، و مراعات ادب مولى را کند، و مثلا اگر نشسته است رو به قبله
ص: 291
نشیند، که رسول گرامى(صلی الله علیه و آله) فرمود: «خَیرُ المَجالِس ما اسْتَقْبِلَ بِه القِبْلة»: «بهترین مجالس آن است که رو به قبله انجام گیرد و چهارزانو ننشیند، زیرا در مجلس پادشاهان چنین ننشینند»، و مالک الملوک مطلع بر این مطلب است، اگر مى خواهد بخوابد بر دست راست رو به قبله با سائر آداب که در جاى خود بیان شده، بخوابد حتى در قضاء حاجت، آداب آن را (که در کتابها ذکر شده) مراعات کند، اسلام دین ادب و تربیت است، حتى در جاهاى پست انسان را مؤدب به آداب تربیت مى کند.(1)
صاحب کتاب عرفان اسلامى مى گوید: اهل مراقبت سه حال دارند:
1_ اول حال آن است که بواسطه معرفت و یقین بر اینکه خداوند مطلع بر ضمیر بنده است، این حال پیش مى آید که فکر بد و شیطانى به قلب او راه پیدا نمى کند، و چون خدا را حاضر و ناظر در همه جا مى بیند کمتر به دام هواى نفس مى افتد. این است مراد یکى از عرفاى عالی مقدار که فرمود: «المُراقَبَةُ اِستِدامَةُ علمِ العَبدِ باطّلاع الرّبِ فى جمیع اَحْوالِه» «یعنى مراقبت دوام علم بنده است به اینکه پروردگار از تمام احوال بنده مطلع است».
حاصل آنکه اول حال، مراقبت آن است که حسن بن على دامغانى گفته: «علیکم بحفظ السرائر فانّه مطّلعٌ على الضمائر»: «بر شما است حفظ پنهانیها زیرا خدا آگاه بر ضمائر و مکنونات است».
2_ دوم حال مراقبت آن است که سالک، کائنات را فراموش کند، به طورى که وجود و عدم دنیا براى او یکسان باشد، و چنان مراقب باشد که جز خدا هیچ چیز در ذهن و فکر او نباشد.
احمد بن عطا گفت «خیرُکُم مَنْ راقَبَ الحقَّ بالحق فى فَناء ما دُونَ الحق»: «بهترین شما کسى است که حقاً مراقب حق باشد، در این که غیر از وجود حق، فانى است».
ص: 292
3_ حال سوم، حال بزرگان اهل مراقبت است که از خدا مى خواهند که آنها را در حال مراقبت رعایت فرماید، یعنى خداوند متولى امر آنها باشد، و به فضل خویش آنها را مصداق «و هو یتولّى الصالحین» فرماید.
«سالک باید در این مقام طورى باشد که خود از میان برخیزد، و بین او و خدا هیچ حجابى باقى نماند».
به یکى از عرفا گفتند که مى گوئى حجاب سه است: نفس و خلق و دنیا، گفت: این سه حجاب عام است، حجاب خاص سه است: دید طاعت، و دید ثواب و دید کرامت، مقصود این است که در این مقام در بیخودى باید به مقامى برسد که خود به مراقبت خود واقف نباشد (و به تعبیر دیگر عمل خود را نبیند و نظر به ثواب و کرامت نکند، که دیدن علت غرور علّت انحطاط است) بقول عارف بزرگوار حکیم صفاى اصفهانى:
ز مغز و پوست برون رفته تا به دوست رسیدم *** به جان دوست که از هر چه غیر اوست بریدم
خلیل وقتم و فارغ ز آفتاب و ز ماه ام *** رهین عشقم و بیگانه از سیاه و سپیدم
نبوده ره که ز آفات جان برم به سلامت *** نداده بود اگر دل به وصل دوست نویدم
ز دست این دل سودائى از تطاول زلفش *** چه اشکها که فشاندم چه آه ها که کشیدم
اگر هزار قیامت کند قیام نسنجد *** به فتنه اى که من از قامتش معاینه دیدم
مرا که رفعت خورشید بود در افق دل *** به پیش ابروى آن ماه چون هلال خمیدم
ص: 293
چه غم که هیکل من شد غبار و جزو هوا شد *** نسیم صبح سعادت شدم، به خلد وزیدم
من آن کبوتر قدسم که از فضاى حقیقت *** به حبس این قفس افتادم و دوباره پریدم
به خاک میکده عشق تا امید نبستم *** نشد زهستى موهوم خویش قطع امیدم
زفیض پیر خرابات دوش در حرم دل *** به یک نماز که بردم هزار راز شنیدم
بساط فقر به او رنگ سلطنت نفروشم *** به نقد عمر گرانمایه این بساط خریدم(1)
بعد از مراقبت محاسبه لازم است چنانکه هر تاجرى در پایان هر روز و آخر هر هفته یا ماه یا سال، حساب کار خود کند، و چه بسا دفتر روزانه، ماهانه و سالانه دارد، وقتى بنا است خداوند ما را محاسبه کند حتى ذره مثقال و حبه خردل را محاسبه کند، (إِنْ کَانَ مِثْقَالَ حَبَّة مِّنْ خَرْدَل أَتَیْنَا بِهَا وَکَفَى بِنَا حَاسِبِینَ)(2) چرا ما خود به محاسبه نفس نپردازیم، و چرا به دستورات بزرگان این راه گوش فرا ندهیم، که فرمودند: «حاسِبوا انْفُسَکم قبل اَنْ تُحاسَبوا وَزِنوا اَعْمالَکُم بِمیزانِ الحَیاء قبلَ اَنْ تُوزَنوا»: «نَفْس هاى خود را محاسبه کنید، قبل از اینکه خود محاسبه شوید، و اعمال خود را با میزان حیاء وزن کنید، قبل از این که وزن شوید».(3)
ص: 294
ابوذر از رسول گرامى(صلی الله علیه و آله) نقل مى کند که فرمود: «لا یکون المؤمن ظاعِناً الاّ فى ثلاث، تَزَوُّد لمعاد او مَرَمَّة لمعاش او لذَّة فى غیر مُحَرّم»: «مؤمن مسافر نمى باشد، مگر این که سه چیز داشته باشد: زادى براى معاد، و چیزى که تأمین معاش کند، و لذّتى که حرام نباشد».(1)
و به همین معنا از رسول گرامى(صلی الله علیه و آله) روایت کرده: «عَلَى العاقِلِ اَنْ یَکُونَ لَهُ اَربَعُ ساعات: ساعةٌ یُناجى فیها رَبَّه وَ ساعَةٌ یُحاسِبُ فیها نَفْسَه و ساعَةٌ یتفکَّر فیها فى صُنْع اللّه و ساعَةٌ یَخْلُو فیها للمطعَمِ و المشرَب فَاِنَّ فى هذه الساعةِ عَوناً له على بَقیّة الساعات»: «بر عاقل است که چهار ساعت و چهار وقت براى خود گذارد، وقتى براى مناجات با پروردگارش و وقتى براى محاسبه نفسش، و وقتى براى تفکر در موجودات خداوند و دستگاه آفرینش، و ساعتى براى غذا خوردن و نوشیدن، و در این ساعت اخیر است که براى بقیه ساعات قدرت و نیرو مى گیرد، (و این اشاره است که توجه به جسم از مسائل مهمى است که مورد نظر اسلام و شارع مقدس است و بدون آن سه وقت دیگر دچار اختلال مى شود)».(2)
حقیقت محاسبه با شریک آن است که نظر در سرمایه و در سود ضرر کند تا زیاده و نقصان روشن شود، اگر زیادى آورده شکر و اگر خسران دیده و ضرر کرده از او مطالبه کند، اگر شریک دارد جبران خسار کند، و اگر ندارد به ذمّه بگیرد، و در آینده تدارک کند.
در مورد محاسبه با نفس هم چنین است، در مقابل سرمایه باید به فرائض و واجبات عمل کرده باشد، و اگر به مستحبات عمل کرده، سود و ریح برده، و اگر
ص: 295
معصیت کرده ضرر کرده است، در شامگاه باید دید نفس چه کرده، اگر رنج برده، باید از این شریک تشکر کرد، و اگر ضرر کرده باید با انجام نوافل و مستحبات و کارهاى خیر آن را جبران کند.
مرحوم کلینى در کافى از ابى الحسن الماضى (یعنى امام هفتم(علیه السلام)) نقل مى کند که فرمودند: «لیس منّا مَنْ لم یحاسب نفسَه فى کلّ یوم فَاِنْ عمل حَسَناً استَزاد اللّه و اِنْ عمل سیّئا استَغْفر اللّه منه و تاب الیه»: «از ما نیست کسى که هر روز نفس خود را محاسبه نکند، اگر عمل نیکى انجام داده است از خداوند زیادى آن را خواهد و اگر گناه و کار بدى کرده در آن از خدا آمرزش خواهد و به سوى او بازگشت کند».(1)
از نفس خود آنچه را که خداوند از تو محاسبه مى کند، محاسبه کن، در روایتى از رسول اکرم(صلی الله علیه و آله) آمده: «لا تزول قَدَما عبد یوم القیامة حتّى یُسْأل عن اربع: عن عمره فیما اَفناه و شَبابه فیما اَبلاه و عن مالِه مِنْ اَینَ کسبهُ و فیما انفَقَه و عن حُبّنا اهل البیت»: «قدمهاى بنده اى روز قیامت حرکت نمى کند، مگر این که از چهار چیز سؤال مى شود: از عمرش که در چه چیزى فنا کرده و جوانیش که در چه چیزى گذرانده و از مالش که از کجا به دست آورده و در چه راه انفاق کرده و از دوستى ما اهل بیت».(2)
در روایتى از امام صادق(علیه السلام) نیز آمده که در مواعظ لقمان به فرزندش آمده است که: فرزندم! فردا وقتى در برابر خداوند عزوجل قرار گرفتى، از چهار چیز سؤال مى شوى: از جوانیت که در چه راهى گذراندى، و از عمرت که در چه ضایع کردى، و از مالت که از چه و کجا به دست آوردى، و در چه راه خرج کردى، پس آماده براى
ص: 296
جواب آنها شو و جوابى آماده کن!(1)
چگونه غافل نشسته ایم که پیامبر اکرم(صلی الله علیه و آله) به «معاذ» فرمودند: «انّ العبدَ لیُسألُ عن کُحلِ عینیه و عن فَتّه الطّین بِاِصْبَعیه و عَنْ لَمْسِه ثوبَ اَخیه»: «بنده از سرمه چشمانش و از ریختن گل (و خاک دیوار مردم) با دو انگشتش (که از روى بازى به دیوار مى کشد) و از دست زدن به پیراهن برادرش سؤال مى شود».(2)
بعد از محاسبه اگر معلوم شد که نفس تقصیر کرده، و دست به ارتکاب معاصى زده، باید به او مهلت نداد که مهلت دادن همان و ارتکاب معاصى و مانوس شدن با آن همان، و اگر مثل کودک به شیر مادر، به معصیت انس گرفته و از آن تغذیه کرد، جدا کردن آن از ارتکاب معصیت دشوار است.
اگر لقمه مشتبهى از روى شهوت نفسانى خورده، باید با گرسنگى شکم را تنبیه کرد، و اگر به نامحرم نظر کرده، باید چشم را از نظر کردن منع کرد، و همین طور سائر اعضاء و جوارح!
طلحه نقل کرده که روزى مردى لباسش را کند و شروع کرد در هواى گرم (که زمین داغ بود) خود را در خاک مالیدن، و به نفس خود مى گفت: بچش که عذاب جهنم شدیدتر و گرمتر از این است! آیا مثل مرده اى در شب و فرد بیهوده اى در روز هستى! طلحه مى گوید: پیامبر(صلی الله علیه و آله) در زیر درختى بودند، وقتى او را دیدند، نزدیک آمدند، آن مرد گفت نفس من بر من غلبه کرده است پیامبر(صلی الله علیه و آله) فرمودند «آیا چاره اى جز این نبود؟» (گویا مرد گفته باشد، نه، فقط به این صورت نفس من تنبیه مى شود) پیامبر
ص: 297
فرمودند: «دربهاى آسمان به روى تو گشوده، و خداوند عزوجل به تو نزد ملائکه مباهات و افتخار مى کند، سپس به اصحاب فرمودند: «تزودّوا من اخیکم»: از برادرتان توشه برگیرید»(1) و این گونه در مقابل نفس مقاومت کنید، و از او حساب کشید و عقابش کنید.
تعجب است اهل و فرزند و زیردستان خود را به خاطر کار زشتى که کرده اند مورد عتاب قرار مى دهى، از این مى ترسى که اگر عقاب نکنى از تحت قدرت و امر تو خارج شوند، و بر تو طغیان کنند، ولى به نفس خود که بزرگترین دشمن تو است، مهلت مى دهى، به کسى که طغیانش و ضررش از طغیان و ضرر زیردستانت بیشتر است، نهایت ضررى که اهل تو در اثر نافرمانى به تو مى رسانند، این است که معیشت و زندگى تو را مشوش و دچار اختلال مى کنند، و اگر تعقل مى کردى مى یافتى که زندگى، زندگى آخرت است، و نعمت بهشت ماندنى است، و نفس تو چیزى است که عیش ابدى تو را منغّض و ناگوار مى کند، پس او اولى به معاقبة و تنبیه است!
بعضى همین چهار مرحله را شمرده اند، ولى بعضى دیگر مثل مرحوم فیض کاشانى در محجة البیضاء دو تاى دیگر یعنى مجاهدت و معاقبه (توبیخ) را هم اضافه کرده اند، که شاید بتوان به گونه اى این دو را در همان معاقبة ادغام کرد، لى ما به تبع مرحوم فیض این دو را نیز شرح مى دهیم:
وقتى محاسبه تمام شد و نفس را متضّرر و کاسب معاصى دانست، گفتیم عقاب باید کند، و اما اگر آن را سست و بى حوصله در بعضى فضائل یا اذکار یافت باید او را وارد به آنها کند، و با او مجاهدت نماید. در معاقبه، نفس را از چیزهائى که
ص: 298
دوست داشت محروم مى کرد، و اینجا نفس را به کارهاى سنگین وامى دارد، به کارهائى که سستى برایش به خرج مى دهد، و این کار کسانى است که براى خدا عمل مى کنند، یکى از بزرگان وقتى نماز عصرش فوت مى شد، زمینى که قیمتش صدهزار درهم بود، براى جبران آن در راه خدا داد، و دیگرى نماز جماعتش در شب ترک شد و آن شب را به شب زنده دارى مشغول شد، دیگرى نماز مغرب را به تأخیر انداخت براى جبران آن دو بنده آزاد کرد و از ابن ربیعة دو رکعت نماز صبح قضا شد و بنده اى آزاد کرد. بعضى براى مجاهدت با نفس، روزه یک سال یا حج با پاى پیاده یا صدقه دادن تمامى مال را بر خود واجب مى کردند.
در روایتى در مصباح الشریعة از امام صادق(علیه السلام) آمده: «طوبى لعبد جاهد اللّه نَفْسَه و هواه»: «خوش به حال بنده اى که با نفس و هواى خود مجاهدت کند!»(1)
خداوند هم فرمود: (وَالَّذِینَ جَاهَدُوا فِینَا لَنَهْدِیَنَّهُمْ سُبُلَنَا وَإِنَّ اللهَ لَمَعَ الْمُحْسِنِینَ): «و کسانى که در راه ما مجاهدت کردند، راههاى خود را به آنها نشان داده، و هدایتشان مى کنیم، و خداوند با احسان کنندگان است».(2)
حکایت شده که عده اى به عیادت عمر بن عبدالعزیز آمدند، و در بین آنها جوان لاغراندامى بود، عمر بن عبدالعزیز به او گفت: اى جوان چه به تو رسیده که این قدر لاغر و نحیف هستى؟ جواب داد: دچار بیمارى شده ام، گفت چه بیمارى به جان تو افتاده؟ گفت: اى امیرالمؤمنین شیرینى دنیا را چشیدم تلخ یافتم، و نزد من خوشى و زیبائى و شیرینى دنیا کوچک آمد، و طلا و سنگش مساوى آمد، و گویا به عرش پروردگارم به طور واضح نظر مى کنم، و مردم را مى بینم که به طرف بهشت و آتش مى روند، پس روزم را به تشنگى، و شبم را به شب زنده دارى به سر
ص: 299
کردم، و هر چه در آن هستم کوچک است در کنار ثواب خداوند و عقاب او(1) (و این بیمارى من است که شیرین را تلخ و چیز بزرگ را کوچک و شىء گرانقیمت و بى ارزش، در نظرم یکى است).
دانستیم که دشمن ترین دشمنان، نفس است، و امر کننده به پلیدیها و میل کننده به شر و فرار کننده از خیر است، و از طرفى امر به تزکیه و کشاندن آن به سوى عبادت پروردگار و خالقش، و به منع از شهواتش شده ایم، و اینکه آن را از لذاتش جدا کنیم، اگر در این کار اهمال کنیم، طغیان کرده، به طورى که دیگر قابل کنترل نمى باشد باید با تازیانه توبیخ و عتاب و ملامت هر لحظه برگرده آن زد، تا از مسیر خود منحرف نشود، اگر به این مقام ملامت رسید نفس «لوّامه» مى شود که اگر رشد کند به مقام عالى «نفس مطمئنه» مى رسد.
پس تا به پند و وعظ نفس خود مشغول نشده اى، به پند دادن دیگران مپرداز، خداوند تعالى به حضرت عیسى (علیه السلام) وحى رساند که «یابن مریم عِظْ نفسک فاِنْ اتَّعَظْتَ فَعِظ النّاس و الاّ فَاستَحى منّى»: «اى فرزند مریم، نفس خود را پند ده وقتى خود پند گرفتى آن وقت مردم را پنده ده وگرنه از من حیا کن!»(2)
وقتى خود را ساختى، مردیم سریعاً از خودسازى تو ساخته مى شوند: (وَذَکِّرْ فَإِنَّ الذِّکْرَى تَنفَعُ الْمُؤْمِنِینَ)(3)
پس اى برادر متابعت از هواى نفس مکن، که پیامبر(صلى الله علیه وآله) فرمودند: «الکَیِّس مَنْ دانَ نَفْسُه وَ عَمِلَ لِما بَعدَ المَوتِ وَ الا حمقُ مَنْ اَتْبَعَ نَفْسَهُ هواها و تَمَنّى على اللّه
ص: 300
الاَمانِىّ»: «دانا کسى است که نفسش ضعیف شده و براى بعد از مرگش عمل مى کند و احمق و نادان کسى است که متابعت هواى نفس کرده، و آرزوهاى (غیرمعقول و دور و دراز) از خدا تمنّا مى نماید».(1)
اگر این مراحل ششگانه به خوبى طى شد دیگر جاى صفات رذیله تقلّب و دزدى و تکبر و نخوت نیست و انسان چنان مى شود که در برابر حق مثل على بن یقطین صورت بر خاک سیاه مى گذارد، و از ابراهیم جمال ساربان مى خواهد تا کف کفش خود را بر صورت آن وزیر هارون گذارد، (داستانش گذاشت که در اثر بى اعتنائى به ابراهیم جمّال که یکى از دوستان امام هفتم(علیه السلام) بود، حضرت به او بى اعتنائى کردند، و گفتند: باید رضایت او را حاصل کنى، و ابن یقطین براى رضایت ابراهیم جمّال صورت بر خاک درب خانه او گذارد، و از او خواست براى این که امام هفتم(علیه السلام) عذر او را بپذیرد، و خدا از او درگذرد ته کفش خود را روى صورت وى گذارد و آن ساربان با اصرار على بن یقطین چنین کرد و على بن یقطین مى گفت «اللّهم اشْهَدْ (خدایا تو شاهد باش) که بنده ات از من گذشت.
آرى دستورات اسلامى و گفتار اولیاء الهى اگر عمل شود، پشت وزیر را هم خم کرده، و صورتش را به خاک تقرب الهى مى گذارد، آن هم وزیر هارونى که به ابر مى گفت: هر کجا مى خواهى ببار، که از ملک و سطنت من خارج نیست!
آرى با عمل به راهیان این راه، على بن یقطین تربیت مى شود که طبق روایات، امام هفتم(علیه السلام) به اصحاب خود مى فرمودند: «اگر مى خواهید یکى از صحابى رسول خدا(صلی الله علیه و آله) را ببینید، در صورت او نظر کنید، و نیز مى فرمودند: من شهادت مى دهم که او اهل بهشت است».(2)
ص: 301
خداوند ما را در مسیر خود موفق و در عمل به مراحل ششگانه فوق مؤیّد فرماید! (ان شاء الله تعالى) «الهى» آن مست باده معارف در ذیل این فراز (انْ اِسْتَصْعَبَتْ عَلَیه نَفْسُه فیما تکره لَمْ یُعطِها سُؤلَها فیما تُحِّب) چنین گوید:
اگر نفسش به طاعت سختى افزود *** ز نفس، او هم خوشیها دور بنمود
دهد کیفر به کار نفس دونش *** کند هنگام خواهشها زبونش
* * *
ز خواهش هاى نفس واژگون بخت *** بسا بر باد شد هم تاج و هم تخت
ز خواهش هاى آن دیو سیه کار *** هزاران روز روشن شد شب تار
ز خواهش هاى نفس آن گرگ خونریز *** تو نیز اى جان چو دانایان بپرهیز
که نفس دون نجوید غیر زشتى *** به دوزخ درکشد جان بهشتى
ز جان خواهد چون لذات بدن را *** بسنگى بشکند درّ عدن را
خلاف رأى بى نور هوا باش *** به جان روشن چو مردان خدا باش
مخالف سازکن با خواهش نفس *** که باشد دوزخ جان آتش نفس
(الهى) را الهى پارسا کن *** اسیر عقل او نفس و هوا کن
که دایم در ره نیکى شتابد *** چو نیکان در دو عالم کار یابد
ز نفس زشت اگر بخشى امانش *** کنى رشگ فرشته آسمان اش
* * *
ص: 302
«قُرِّةُ عَینه فیما لا یَزُول و زَهادتُه فیما لا یَبْقى»
ترجمه: روشنى چشمش در چیزى است که زوال در آن راه ندارد (مثل کمالات نفسانى و نعمتهاى اخروى) و بى اعتنائى او به چیزى است که باقى نمى ماند، و فانى شدنى است.
* * *
شرح: در فارسى (قرة العین) را به نور چشم ترجمه مى کنند و در عربى معنى کنایه اى دارد، و صاحب مفردات گوید: «قَرَّتْ عینهُ» یعنى (سُرَّت = مسرور شد)، و به آنچه مایه خوشنودى و سرور است، قرة العین گویند(1) (از این رو به فرزند خوب «قرة العین» گویند چون سرمایه سرور و مسرّت و الدین است و بوسیله آن گویا نور چشم آنها زیاد مى شود).
در قرآن یک مرتبه «قرة عین» آمده، و آن در داستان حضرت موسى(علیه السلام) است وقتى کودک بود و به دستور فرعون از آب گرفته شد و زن فرعون به فرعون گفت: این کودک را مکش که مایه سرور من و تو است (وَقَالَتِ امْرَأَتُ فِرْعَوْنَ قُرَّتُ عَیْن لِّی وَلَکَ
ص: 303
لاَ تَقْتُلُوهُ)(1)
و دو مرتبه «قرة اعین» آمده: یکى در مورد بندگان مقرّب الهى است که به خداوند مى گویند به ما همسران و فرزندانى ده که مایه سرور باشد (رَبَّنَا هَبْ لَنَا مِنْ أَزْوَاجِنَا وَذُرِّیَّاتِنَا قُرَّةَ أَعْیُن):(2) و دیگرى در مورد نماز شب است که خداوند مى فرماید هیچ کس نمى داند براى شب زنده داران (کسانى که نماز شب مى خوانند) چه مایه سرور و ابتهاجى قرار داده شده، و این جزاى عمل آنهاست (فَلاَ تَعْلَمُ نَفْسٌ مَّا أُخْفِىَ لَهُمْ مِّنْ قُرَّةِ أَعْیُن جَزَاءً بِمَا کَانُوا یَعْمَلُونَ)(3)
مفردات در ادامه گوید: گفته شده اصل «قرّة» از «قرّ» به معنى سرد است پس «قرّت عینُه» به معنى این است که چشمش سرد شد، و گفته شد براى سرور، اشک
ص: 304