اخلاق اسلامى در نهج البلاغه (خطبه متّقین) جلد 1

مشخصات کتاب

سرشناسه:خادمی اصفهانی، اکبر

عنوان قراردادی:نهج البلاغه .خطبه همام .شرح

عنوان و نام پديدآور:اخلاق اسلامی در نهج البلاغه (خطبه متقین) / تالیف اکبر خادم الذاکرین (خادمی اصفهانی) ؛ با استفاده از دروس نهج البلاغه مکارم شیرازی.

مشخصات نشر:قم : نسل جوان ، 1385.

مشخصات ظاهری:2 ج.

شابک:دوره 964-6275-36-2 : ؛ 120000 ریال ( دوره، چاپ دوم ) ؛ 270000 ریال ( دوره، چاپ چهارم ) ؛ ج. 1: 964-6275-37-0 ؛ ج.2: 964-6275-38-9

وضعیت فهرست نویسی:فاپا

يادداشت:کتاب حاضر توسط ناشرین متفاوت در سالهای مختلف منتشر شده است.

يادداشت:ج. 1 و 2 ( چاپ دوم: 1388).

يادداشت:ج. 2 (چاپ سوم: 1388).

يادداشت:ج.1(چاپ چهارم: 1391).

یادداشت:کتابنامه.

موضوع:علی بن ابی طالب (ع)، امام اول، 23 قبل از هجرت - 40ق -- خطبه ها

موضوع:علی بن ابی طالب (ع)، امام اول، 23 قبل از هجرت - 40ق. . نهج البلاغه. خطبه همام -- نقد و تفسیر

موضوع:تقوا

شناسه افزوده:مکارم شیرازی، ناصر، 1305 -

شناسه افزوده:علی بن ابی طالب (ع)، امام اول، 23 قبل از هجرت - 40ق. . نهج البلاغه. خطبه همام. شرح

رده بندی کنگره:BP38/0423 /خ16 1385

رده بندی دیویی:297/9515

شماره کتابشناسی ملی:م 85-16592

اطلاعات رکورد کتابشناسی:فاپا

ص: 1

اشاره

علیّ بن ابی طالب علیه السلام، امام اوّل، 23 قبل از هجرت - 40 ق.

[نهج البلاغه، برگزیده، خطبه همّام]

اخلاق اسلامی در نهج البلاغه (خطبه متقین): با استفاده از دروس نهج البلاغه مکارم شیرازی؛ تألیف اکبر خادم الذاکرین (خادمی اصفهانی). قم: نسل جوان.

2ج.

ISBN 964-6275-36-2 (2VOL.SET)

ISBN 964-6275-37-0 (VOL.1)

ISBN 964-6275-38-9 (VOL.2)

فهرستنویسی بر اساس اطّلاعات فیپا.

کتاب حاضر قبلاً توسّط مطبوعاتی هدف و انتشارات مدرسة الامام علی بن ابی طالب علیه السلام منتشر شده است.

کتابنامه.

1. علیّ بن ابی طالب علیه السلام، امام اوّل، 23 قبل از هجرت - 40ق . نهج البلاغه - نقد و تفسیر.

2. علیّ بن ابی طالب علیه السلام، امام اوّل، 23 قبل از هجرت - 40ق - خطبه ها. 3. تقوا

الف.علیّ بن ابی طالب علیه السلام، امام اوّل، نهج البلاغه، خطبه همّام، شرح.

ب. مکارم شیرازی، ناصر، 1305 - ج. خادمی اصفهانی، اکبر. د. عنوان. ه. عنوان: نهج البلاغه، برگزیده خطبه همّام، شرح.

297/9515

16خ38/042 BP

1385

کتابخانه ملّی ایران 16592-85م

شناسنامه کتاب

نام کتاب: اخلاق اسلامی در نهج البلاغه (خطبه متقین) - جلد اوّل

مؤلف: اکبر خادم الذاکرین (خادمی اصفهانی)

ناشر: انتشارات نسل جوان - قم خیابان شهدا - تلفن 37743118

شمارگان: پانصد دورۀ دو جلدی

نوبت چاپ: چهارم

تاریخ انتشار: 1391 ش

صفحه و قطع: 536 صفحه - وزیری

چاپ و صحافی: نینوا - قم، تلفن: 37232501

شابک 0-37-6275-964 ISBN - 964-6275-37-0

شابک (دورۀ دو جلدی) 2-36-6275-964 ISBN - 964-6275-36-2

ص: 2

بسم الله الرحمن الرحیم

تقدیم

به همسرش، به مادر فرزندانش، به یار و غمخوارش، به حامی و پشتیبانش، به او که اگر نبود همتایی نداشت.

تقدیم

به دخت رسالت، همسر ولایت و مادر امامت

ص: 3

فهرست مطالب

مقدمۀ آیت الله مکارم شیرازی------------7

مقدمۀ مؤلف------------10

«حقیقت تقوی»------------17

تقوی در قرآن مجید------------21

مفهوم تقوی در روایات اسلامی------------26

اهمیت تقوی در قرآن------------29

«آفرینش موجودات»------------35

هدف آفرینش------------37

خلقت و آفرینش انسان------------46

خلقت و آفرینش جمیع مخلوقات------------55

خلاصه بحث «هدف آفرینش»------------59

مسأله «ارزاق و انواع روزی ها»------------65

1- شگفتیهای جهان ارزاق------------66

2- آیا روزی قسمت شده است؟------------69

3- آیا روزی همه تأمین است؟------------72

وسعت و تنگی رزق------------73

ص: 4

فضائل پرهیزگاران (110 فضیلت)------------77

1- گفتار صحیح------------89

درمان بیماریهای زبان------------101

2- میانه روی در همه چیز------------111

3- روش آنها تواضع است------------131

4و5- «چشم» و «گوش» حق بین و حق شنو------------157

دو سرمایه بزرگ انسان------------178

6- تحمل حوادث سخت------------187

مقام تسلیم و رضا------------196

برای تحصیل صفت رضا چه باید کرد------------201

7- ایمان صریح و خالص------------205

سخنی از ابن میثم (شارح نهج البلاغه)------------216

8- عظمت خدا در قلب پرهیزگاران------------225

محمد بن أبی عمیر و سرگذشت او------------233

9- یقین در سر حد شهود------------237

10- مقام حُزن و غم سازنده------------259

11- مردم از آنها در امانند------------285

12- ترک تن پروری------------301

زینت و تجمل از نظر اسلام------------305

یک دستور مهم بهداشتی------------307

13- روح قناعت------------317

14- عفت نفس------------339

معنای لغوی «عفت»------------339

ص: 5

زیر بنای علم اخلاق از نظر دانشمندان این فن------------340

15- صبر و استقامت------------361

فضیلت صبر در کتاب و سنّت------------363

اقسام صبر------------372

فلسفه صبر------------382

طالوت کیست؟------------388

16 و 17- زهد در دنیا، و شکستن زنجیر های اسارت------------309

مال دنیا------------417

عشق اولاد و همسر------------418

حکایت تاجر و فرزندش------------427

18 و 19 و 20- عبادات شبانه تلاوت قرآن و ترتیل------------431

اهمیت قرآن------------438

21- حُزن در سایه قرآن------------459

22- درمان طلبیدی از قرآن------------467

23 تا 27- واکنش پرهیزگاران در برابر قرآن------------487

اخلاص در قرائت قرآن------------497

ص: 6

نقش اخلاق در زندگى انسانها

نمى دانم چرا هنگامى که سخن از «اخلاق» به میان مى آید بسیارى از مردم، حتى بعضى از اهل فضل و دانش، آن را یک امر مستحبى، و در حاشیه زندگى مى دانند، درحالى که غالب مشکلات فردى و اجتماعى که با آن دست به گریبان هستیم، دقیقاً و مسلماً ناشى از ضعفهاى اخلاقى مااست، مشکلات و گرفتاریها و بن بستهاى جهانى نیز درست از فقر اخلاقى جامعه ها و مخصوصاً سران بسیارى از کشورهاى جهان سرچشمه مى گیرد، و این سخن تحلیلهاى (علیه السلام) روشنى (صلی الله علیه و آله) دارد که (قدس سره) شرح (علیها السلام) آن را از (علیهما السلام) حوصله این مقدمه کوتاه خارج است.

آرى اخلاق سرمایه اصلى اقوام و ملتهااست.

اخلاق کلید حل مشکلات مهم اجتماعى است.

اخلاق خمیرمایه تمدن و ستون فقرات یک زندگى اجتماعى سالم است و اخلاق بهترین وسیله انسان در سیر الهى است; به همین دلیل تا مسائل اخلاقى در جوامع انسانى حل نشود هیچ مسأله اى حل نخواهد شد.

و باز به همین دلیل «تهذیب نفوس» و «تزکیه قلوب» و «تکمیل مکارم اخلاق» به عنوان یکى از اهداف اصلى بعثت پیامبر بزرگ اسلام(صلى الله علیه وآله) در کتاب آسمانى ما قرآن و روایات اسلامى شمرده شده است، و پیشوایان اسلام و بزرگان

بسم الله الرحمن الرحیم

نقش اخلاق در زندگى انسانها

نمى دانم چرا هنگامى که سخن از «اخلاق» به میان مى آید بسیارى از مردم، حتى بعضى از اهل فضل و دانش، آن را یک امر مستحبى، و در حاشیه زندگى مى دانند، درحالى که غالب مشکلات فردى و اجتماعى که با آن دست به گریبان هستیم، دقیقاً و مسلماً ناشى از ضعفهاى اخلاقى مااست، مشکلات و گرفتاریها و بن بستهاى جهانى نیز درست از فقر اخلاقى جامعه ها و مخصوصاً سران بسیارى از کشورهاى جهان سرچشمه مى گیرد، و این سخن تحلیلهاى روشنى دارد که شرح آن را از حوصله این مقدمه کوتاه خارج است.

آرى اخلاق سرمایه اصلى اقوام و ملتهااست.

اخلاق کلید حل مشکلات مهم اجتماعى است.

اخلاق خمیرمایه تمدن و ستون فقرات یک زندگى اجتماعى سالم است و اخلاق بهترین وسیله انسان در سیر الهى است؛ به همین دلیل تا مسائل اخلاقى در جوامع انسانى حل نشود هیچ مسأله اى حل نخواهد شد.

و باز به همین دلیل «تهذیب نفوس» و «تزکیه قلوب» و «تکمیل مکارم اخلاق» به عنوان یکى از اهداف اصلى بعثت پیامبر بزرگ اسلام (صلى الله علیه وآله) در کتاب آسمانى ما قرآن و روایات اسلامى شمرده شده است، و پیشوایان اسلام و بزرگان

ص: 7

دین قسمت عمده عمر پربرکت خود را وقف این کار کردند.

در همین راستا توفیق الهى شامل حال نگارنده شده که چند سال متوالى «ماه مبارک رمضان» درس اخلاقى از دیدگاه نهج البلاغه على(علیه السلام) یا به تعبیر دیگر درس نهج البلاغه اى در زمینه اخلاق و تقوى، در حوزه علمیه قم براى طلاب و فضلاى محترم داشته باشیم، شاید وسیله اى براى اصلاح اخلاق «خویش» و «آنها که خود را نیازمند به این امر مهم مى بینند» فراهم سازم.

این درسها که از سیماى جمهورى اسلامى نیز مرتباً پخش مى شد بحمدالله اَثر عمیقى داشت،و جمعى از رهروان راه حق را در این مسیر به حرکت درآورد، و گروهى اصرار داشتند که جمع آورى شود و به صورت کتابى درآید تا فائده آن بیشتر گردد.

توفیق این کار شامل حال فاضل محترم حجة الاسلام آقاى اکبر خادمى اصفهانى دامت تأییداته شد که مرتباً در درسها شرکت داشته و مطالب را با دقت جمع آورى مى کرد.

نامبرده به این نیز بسنده نکرد بلکه با ذوق و سلیقه ویژه خود و مطالعاتى که در کتب اخلاقى بزرگان پیشین داشت مطالب قابل ملاحظه اى بر آن افزود و به صورت پربارترى درآمد.

اینجانب به مقدارى که وقت اجازه مى داد قسمت هایى از این مجموعه را مطالعه کردم و از زحماتى که براى این کار مهم کشیده بود، خوشوقت و متشکر شدم، و با نشر آن موافقت نمودم.

در اینجا چند نکته را قابل ذکر مى دانم:

1- مجموعه حاضر که در دو جلد تهیه شده و هم اکنون جلد اول آن انتشار مى یابد شرح و تفسیرى است بر خطبه همّام یا خطبه متّقین (خطبه شماره 193نهج البلاغه) که جامع ترین خطب نهج البلاغه در زمینه اخلاق و تقوى است،

ص: 8

و دقت در آن مى تواند بزرگ ترین مددکار ما در «سیر و سلوک الى الله» و «تهذیب نفس» باشد.

2- جالب اینکه در این خطبه شریفه یکصد و ده صفت از صفات برجسته پرهیزگاران مطابق نام على(علیه السلام) به حروف ابجد است که تجسّمى براى این صفات بود، صفاتى که هریک از دیگرى مهمتر و سازنده تر است، و هر یک از این صفات یکصد و ده گانه به طور تفصیل در این کتاب مورد بحث و بررسى قرار گرفته (27صفت در جلد اول، و 83 صفت در جلد دوم).

3- یقین داشته باشید هرکس بتواند این اوصاف را در خود زنده کند و به آن متخلّق گردد، نور ایمان و حقیقت بر قلب او تابنده خواهد شد، و از این سرچشمه نور و هدایت امیرمؤمنان على(علیه السلام) روح و دل او روشن خواهد گشت، و شخصیتى تازه همراه با آرامش و روحانیتى بى نظیر در وجود خود احساس خواهد کرد.

لذا مطالعه دقیق این خطبه نورانى را در زمینه صفات متقین که آئین تمام نماى اخلاق اسلامى است به همه خوانندگان گرامى و پویندگان راه تهذیب نفس مخصوصاً جوانان عزیز توصیه مى کنم. و موفقیت آنها را در به کار بستن اندرزهاى مولاى متقیان على(علیه السلام) از خدا خواهانم.

و نیز صمیمانه از آنها مى خواهم که دعا کنند نگارنده را نیز توفیق الهى یار و مددکار شود تا این راه پرافتخار را همراه شما بپوید. واللّه ولى التوفیق

قم - حوزه علمیه

ناصر مکارم شیرازى

آبان ماه 1370

ص: 9

بسم اللّه الرحمن الرحیم

الحمدلله ربّ العالمین و الصلاة والسلام على خیر خلقه محمّد وآله الطیبین الطاهرین المعصومین سیّمابن عمّه و وصیه اسداللّه الغالب على بن ابیطالب ولعنة اللّه على اعدائهم اجمعین الى قیام یوم الدّین.

سپاس خالقى را که به مخلوقاتش لباس وجود پوشانید; و انسان را از میان آنهابا این که مقتضاى (خُلِقَ الاِنْسانُ ضِعُیْفاً)(1) در نهایت ضعف بود، اشرف موجودات و گل سرسبد دستگاه آفرینش قرار داد و در کتاب تشریعش تقوى را ملاک برترى و کرامت او معرفى نمود (اِنَّ اَکْرَمَکُمْ عِنْدَ اللّهِ اَتْقیکُمْ)(2) و با فرمان «اتَّقُوا» امر کرد که آن را با قلم اراده از مرحله ذهنیّت به مرحله عینیّت رسانند و در متن صفحات کتاب تکوین بنگارند تا زمینه مصاحبت با حق جل و علا را فراهم نمایند که (اَنَّ اللّهَ مَعَ الْمُتَّقِین)(3)

سپس خود را به این وصف ستود (هو اَهل التّقوى واهل المغفرة)(4) و با

ص: 10


1- سوره نساء، آیه 28.
2- سوره حجرات، آیه 13.
3- سوره بقره، آیه 194.
4- سوره مدّثر، آیه 56.

همین معیار پیامبرانش را از میان مخلوقاتش برگزید، بعد از آن که ملبّس به لباس تقوى بودند (ولِباسُ التَّقْوى ذلِکَ خَیْرٌ)(1) و از میان آنها پیامبر خاتم محمد بن عبدالله(صلى الله علیه وآله) را به عنوان اسوه برگزید (لَقَدْ کانَ لَکُمْ فِى رَسُولِ اللّه اُسْوَةٌ حَسَنَةٌ)(2) و دگر بار با همین سنجش، سیره نبویه را با ولایت علویه استمرار بخشید تا با ارتباط عالم مُلک و مَلَکوت منقطع نگردد و زمین و زمان از اسوه و حجّت خالى نشود که «لو لا الحجة لَساخت الارض باَهلها».

و شکر خداى را که بهترین زاد را در این سفر الهى که روح سوار بر مرکب جسمانى طى طریق مى کند تقوى قرار داد (فَاِنَّ خَیْرَ الزّادِ التَّقْوى)(3) تا به غایت قصوى و آخرین مرحله، یعنى لقاى الله برسد (یا أَیُّهَا الإِنسانُ اِنَّکَ کادِحٌ اِلى رَبِّکَ کَدْحاً فَمُلاقِیْهِ)(4) و بالاخره سند مالکیت بهشتش را هم به نام صاحبان این زاد و توشه یعنى متقین ثبت و صادر نمود و فرمود: (تِلْکَ الجَنَّةُ الَّتِى نُورِثُها مِنْ عِبادِنا مَن کَانَ تَقِیّاً)(5) و چه جایگاه پر نعمتى که خودش فرموده: (وَلَنِعْمَ دَارُ المُتّقِینَ)(6)

اینجانب از سابق علاقه عجیبى نسبت به خطبه متّقین نهج البلاغه داشتم، به طورى که همیشه در خاطرم این خطبه بر تارک خطب نهج البلاغه مى درخشید، و به نظرم در میان سلسله خطبه هاى این تالى تِلو قرآن که فرش کلام خالق و عرش کلام مخلوق است، خطبه متّقین بارزترین گوهر این سلسله در تهذیب نفوس و

ص: 11


1- سوره اعراف، آیه 26.
2- سوره احزاب، آیه 21.
3- سوره بقره، آیه 197.
4- سوره انشقاق، آیه 6.
5- سوره مریم، آیه 63.
6- سوره نحل، آیه 30.

تصفیه ارواح است. به همین جهت، تصمیم گرفته بودم که جزوه اى مشتمل بر جامع گفتار شارحین و ناظرین به کلام على(علیه السلام) در این خطبه مهیّا کنم; و با همین انگیزه، در سفرى تبلیغى رزمى که به جبهه هاى نور علیه ظلمت داشتم، مقدارى از خطبه را در جمع یاران به بحث گذاشتم، و از آنجا که علم وحشى و گریزان است و نیاز به پاى بند کردن آن به کتابت دارد،(1) اقدام به نگارش آن مطالب مورد بحث نمودم، ولى متأسفانه موفّق به تکمیل آن نشدم و کار ناتمام ماند تا این که در ماه مبارک رمضان 1408 ه-.ق حُسن انتخاب استاد عزیز و بزرگوارم و محقق عظیم الشأن حضرت آیة الله مکارم شیرازى (دام ظله الوارف) که همین خطبه را براى درس نهج البلاغه برگزیده بودند انگیزه این کار مهم شد; دامن همّت به کمر زده و روزهاى ماه مبارک رمضان در جلسه درس ایشان در مدرسه امام امیرالمؤمنین(علیه السلام)، که جمع کثیرى از طلاب و فضلاى حوزه علمیه شرکت داشتند، و حقّاً حوزه درس با برکتى بود، شرکت کردم; و مطالب ایشان را که آمیخته با نکات بدیع و تحلیلهاى تازه فراوانى بود، جمع آورى نمودم.

سپس با مطالعه کتب و منابع مختلف در این زمینه، (که در فهرست منابع ذکر خواهد شد) نکات مهم و بخشهاى گوناگونى براى مزید فایده بر آنها افزوده; و مجموع را به نظر ایشان رساندم; پس از بررسى اجمالى و تذکرات مختلف اصلاحى، امر به چاپ آن فرمودند.

امیدوارم این نوشتار که از دریاى بیکران بیانات مولى امیرمؤمنان على(علیه السلام) مایه مى گیرد براى تمام سالکان راه حق و پویندگان طریق تهذیب نفس، مفید و مؤثر افتد.

ص: 12


1- از رسول گرامى اسلام (صلی الله علیه و آله) روایت شده «قیّدو العلم بالکتاب»؛ علم را با نوشتن در بند و قید کنید (کنزالعمال، خبر 29332). - در شعرى منسوب به على علیه السّلام است: «کلّ علم لیس فى القرطاس ضاع کلّ حرف جاوز الاثنین ذاع»؛ هر علمى که در کاغذ نباشد ضایع و هر حرفى که از دو نفر تجاوز کنید شایع مى شود.

گرچه حسن آغاز این خطبه با برخورد به رحلت جانگداز رهبر انقلاب اسلامى آیة الله العظمى امام خمینى(ره) انجامى اسف انگیز داشت و بحث استاد ناتمام ماند ولى با اشارت استاد و زیر نظر ایشان، باقیمانده خطبه نیز شرح و پس از قریب دو سال و نیم، بحمدالله به پایان رسید و لطف الهى مراحل تکمیلى تا آماده شدن براى چاپ چنان که اشاره کردم پیموده شد.

* * *

بارى خطبه همّام یا خطبه متّقین، قطره اى زلال و درخشان از دریاى متلاطم و بیکران علم مولى المتقین امیرالمؤمنین على(علیه السلام) است، آن امام هُمامى که نورى بر منار طریقت و نگاهبانى بر مسیر شریعت بود.

امامى که در خانه حق (کعبه) چشم به جهان گشود تا از ابتدا بیننده حق باشد; نوجوانى که در مکتب نبوت در برابر استادى چون نبى اکرم(صلى الله علیه وآله) زانو زد و کتاب وحى را ورق ورق مطالعه نمود تا تاریخ جهان را رقم زند.

آن شاگردى که در این مکتب قلم به دست گرفت تا دست قلم زنان باطل را قلم کند، و آن سخن آموزى که در این مدرسه سخن گفتن آموخت تا پرچم فریاد را در سرزمین زشتیها برافرازد؛ آن دست پرورده نبوت هر آنچه لازم بود فراگرفت و هر آنچه لازم بود در صحیفه خود به یادگار گذاشت.

او به جایى رسید که به فرموده خودش: «یَنْحدِرُ عَنِّى السَّیلُ وَلا یَرقَى إلَىَّ الطَّیرُ»(1): «سیر دانش از کوه فکرتم روان، و مرغ اندیشه بر فراز آن پرواز نتواند کرد»!

او به مقامى رسید که گرچه در وصف وى دانشمندان و سخنوران بزرگ تازى و فارسى مانند: حسان، ابوفراس، ابوتمام، متنبّى، حکیم سنایى، فردوسى و غیره

ص: 13


1- از جملات خطبه معروف به «شقشقیّه».

سخن بسیار گفته و سروده اند، ولى هیچ یک به اداى حق مقام او نرسیده اند; و حقیقت او، و صفاى او همچنان براى غیر حضرت حق و صاحبان علم حقیقى، مستور مانده است.

او در مکتب نبوى به درجه استادى رسید تا درس ارزشهاى انسانى اسلامى دهد، او آمد تا هادى افکار پریشان در وادى خیال، و ساقى معارف دقیقه در جام الفاظ رقیقه و لطیفه باشد، او قیام کرد تا نهج و طریق مستقیم حق را در سایه نهج البلاغه خود ترسیم کند.

او آمد تا باغبانى براى به ثمر رساندن شکوفه هاى انسانیت باشد.

او آمد تا شکوه شکفتن شکوفه هاى سفید فطرت را به نمایش گذارد.

او آمد تا بگوید هرچه نپاید، دلبستگى نشاید.

او آمد تا بگوید از بیگانه به حضرت یگانه پناه باید برد.

او آمد تا آمدن را آموزد و رفت تا رفتن را.

او زیست تا چگونه زیستن آموزد و در ماه خدا، در خانه خدا، سر به سجده شهادت در محراب خونین عبادت نهاد تا چگونه مردن آموزد.

او با آمدنش در کعبه، و با رفتنش از محراب مسجد کوفه، عملاً نشان داد که (إِنّا لِلّهِ وَ اِنّا إِلَیْهِ راجِعُونَ).(1)

او آمد تا توشه این راه تقوى و رهروانى که به هدف و لقاى الهى مى رسند متقین را معرفى کند؛ و در همین راستا خطبه متقین را بیان فرمود و در ان حدود 110 صفت براى آنان گنجاند.(2)

ص: 14


1- سوره بقره، آیه 156.
2- با تقسیم بندى، 110 صفت در آن دیده مى شود، گرچه ممکن است کسى چند عدد بیشتر یا کمتر شمارش کند و مى دانیم 110 به حروف ابجد نام مبارک «على» علیه السّلام است و به حق او مولاى متقین و دارنده تمامى صفات ذکر شده در خطبه است.

«خطبه همّام» دستورالعملى است بارى آنان که مى خواهند به مقصود رسند، آئینه اى است تمام نما براى پروا دارندگانى که طالبند به سرچشمه زلال حقیقت دست یابند، آنان که دوستدار آراستگى اند و آراستگى را در باطن آراسته مى بینند.

«خطبه همّام» صحنه اى از تأثیر یک معلم حقیقى در شاگردى حقیقى است تأثیرى که رخت بر بستن جانى از کالبدى را به همراه دارد! تاریخ بسیار نشان داده که سخن گویان بزرگ توانسته اند به تأثیر سخن، مستمع را بگریانند، یا بخندانند، یا سپاهى را براى جنگ و دفاع (یا صلح و سازش) بشورانند، یا گروهى را به اندرز و نصیحت از خلق و خوئى زشت دور و به اخلاق و عاداتى نیکو نزدیک سازند، یا در نهایت شنونده را از خود بیخود ساخته و به تأثیر سخن بیهوش نمایند; ولى تاریخ نشان نداده که خطیبى در طىّ سخنرانى خود، مستمع را براى همیشه مدهوش کند و به جهان جاودانش رهسپار سازد و تنها «خطبه همّام» است که مقام تأثیر سخن را به درجه اعجازى رسانده و خارج از طرق بشرى تأثیر کرده که جان شنونده «همام» را از قفس طبیعت آزاد و به گلشن راز به پرواز درآورد.

«خطبه همّام» از معروف ترین خطب مولى على(علیه السلام) است که در کتب معتبر «شیعه و سنة» با کمى اختلاف، نقل شده و پیوسته علماى بزرگ حفظ آن را مانند حفظ قرآن لازم دانسته و به شاگردان خود سفارش مى نموده اند.

«خطبه همّام» در هر یک از قرون اسلامى، نزد اهل دانش، بزرگ ترین کتاب از نظر اخلاقى به شمار مى رفته و حتى بعضى همانند تلاوت قرآن، مقیّد به خواندن آن بوده اند. یکى از اساتید بزرگوار مى فرمود استادى داشتم که وضو مى گرفت و رو به قبله مى نشست و به من مى فرمود این خطبه را بخوان و در وقت خواندن مى گریست و ناله مى کرد.

آرى ناله مى کرد و ناله دارد، و چرا آنان که مى فهمند ناله نکنند! آنان

ص: 15

که در حصرت صیحه اى همّامى مى سوزند، چرا آه نکشند! و چرا غمگین نیستیم، چرا کلامى که کالبدى را از جان تهى مى کند، در قلب ما تأثیرى نمى کند! کلام همان کلام است، پس عیب از کجاست!

به هر حال امید است با مطالعه سخنان مولى و برداشت صحیح از «خطبه همّام» به سر منزل مقصود رهنمون گشته و زندگى خود را سامان دهیم. غفرالله لنا ولکم انشاءالله تعالى.

لازم به ذکر است که در آخر هر فراز، یا هر چند فراز، اشعار عارف بزرگوار مرحوم الهى قمشه اى را که در شرح خطبه «همام» سروده است،(1) آورده ایم، به امید این که خوانندگان هرچه بیشتر استفاده کنند.

از آنجا که انسان در معرض اشتباه و خطاست، امیدوارم خوانندگان عزیز خطاها را عفو و این حقیر را از راهنمایى و ارشادات خود بى بهره ننمایند.(2)

قم - اکبر خادم الذاکرین(خادمى)

27/7/69 مطابق با 28 ربیع الاول 1411 هجرى قمرى

ص: 16


1- اشعار عارف بزرگوار و بلبل گلشن راز مرحوم الهى، از دیوان ایشان تهیه شده است.
2- خوانندگان عزیز مى توانند به آدرس ناشر مکاتبه فرمایند.

حقیقت تقوى

ومنْ خُطْبِة(1) لُه(علیه السلام) یَصفُ فیها المتّقین

رُوىَ انّ صاحِباً لاَمیرِالمؤمنین علیه السلام یُقالُ لَهُ هَمّام کان رَجلاً عابداً فقالَ لَهُ یا اَمیرالمؤمنین صِفْ لِىَ المتَّقین حتّى کَکَنّى اَنظُرُ الیهِم. فَتَثاقَلَ علیه السلام عن جوابه ثُمَّ قالَ: یا هَمّام (اتّقِ اللهَ وَاحْسِنْ فَاِنّ اللّه مَعَ الذّینَ اتَّقوا والّذینَ هُم مُحسِنُون). فَلَمْ یَقْنَعْ همّامُ بِهذَا القَولِ حَتّى عَزَم علیه فَحَمِدَ اللّه وَاَثْنى عَلَیه وَصلّى على النّبى - صلّى اللّه علیه وآله - ثم قالَ(علیه السلام):

* * *

ترجمة: روایت شده که یکى از اصحاب على(علیه السلام) به نام (همّام) که مردى عابد بود به على(علیه السلام) عرض کرد یا امیرالمؤمنین براى من پرهیزکاران را چنان توصیف کن گویا آنها را با لعیان مى بینم. حضرت در پاسخش درنگ کرده فرمودند: «اى همّام از خدا بترس و نیکى کن زیرا «خداوند با کسانى است که داراى تقوا هستند و احسان مى کنند».

ص: 17


1- خطبه 184 از نهج البلاغه فیض الاسلام و خطبه 193 به ترتیب صبحى صالح.

شرح: همّام یکى از یاران پرهیزکار على(علیه السلام) بود و چه نام با مُسمّایى داشت، زیرا (همام) به معنى بسیار غمگین است، او همّ و غمّ بسیار داشت ولى همّ و غمّ او به خاطر دنیا نبود.

اختلاف است که این همّام کیست؟ ابن ابى الحدید معتزلى مى گوید: همّام بن شریح است و مرحوم مجلسى در بحارالانوار مى گوید: اظهر این است که همّام بن عبادة بن خثیم(1) است که پسر برادر ربیع بن(2) خثیم یکى از عُبّاد هشت گانه مى باشد.

درباره علت- تامّل على(علیه السلام) در جواب همّام وجوهى گفته اند که: ما چهار وجه آن را ذکر مى کنیم:

1. در آن مجلس افراد بیگانه و اغیارى بوده اند که حضرت صلاح نمى دیدند این گوهر عظیم و گرانبها و این کلمات پرمحتوى در اختیار بیگانگان قرار گیرد به همین جهت تأمل فرمود، تا مجلس از اغیار خالى شود، زیرا (گوش نامحرم نباشد جاى پیغام سروش).

2. شوق و عطش همّام با تأمّل خود بیشتر کردند، تا طالب بهتر در ژرفاى جان او تجاى گیرد، و این طریقه را در تعلیم مطالب باید از مولى على(علیه السلام)

ولى همّام به این جواب مجمل قانع نشد و همچنان اصرار ورزید لذا حضرت حمد خدا را به جا آورد و بر پیامبرش درود فرستادند (شروع به جواب تفصیلى کرد) فرمودند:

* * *

ص: 18


1- شرح نهج البلاغه خویى، ج 12، ص114 چاپ اسلامیه.
2- معروف است که ربیع بن خیثم همان خواجه ربیع معروف است که در نزدیکی مشهد مقدس مدفون است.

آموخت، زیرا انسان تشنه را اگر دیرتر آبش دهند هم بیشتر مى نوشد و هم بیشتر لذت مى برد.

3. ادب سؤال و جواب ایجاب مى کرد که: حضرت تأمل کنند، یعنى حضرت با درنگ خود، به ارزش و لزوم ارج نهادن به علم توجه مى دهد نه این که در جواب گفتن نیازى به تأمل داشته باشد چنان که در روایتى آمده که پیامبر اکرم(صلى الله علیه وآله)در جواب سؤالى تأمل کردند، عرض شد آیا مى خواستید فکر کنید، فرمودند نه، سکوت و تأمل من براى ارج نهادن به علم بود(توقیراً للحکمة) و بنابراین که (فى رسول اللّه اسوة حسنة) باید این برخورد رسول اللّه(صلى الله علیه وآله) در این روایت و برخورد وصىّ بلا فصلشان على بن ابیطالب(علیه السلام) در این خطبه، خط مشى عملى ما باشد و اگرچه مسئله ساده اى را مى دانیم سریعاً جواب ندهیم بلکه یک بازنگرى در پیرامونش و اندیشه اى در اطرافش بکنیم در این صورت انسان حساب گر و عاقلى هستیم، زیرا (لسانُ العاقِلِ وَراء قَلْبَه وَ قَلْبُ المُنافِقِ وَراء لِسانه) منافق اوّل مى گوید و سپس اندیشه مى کند، و مؤمن اول اندیشه مى کند، و سپس سخن مى گوید و به عبارت دیگر شعار عملى عاقل تکلّم بعد از تعقل، و شعار عملى منافق و غیر عاقل، تعقل بعد از تکلم است.

4. حضرت با این که متوجّه قابلیت همّام بودند، ولی خوف داشتند که نتواند تحمل درک این صفات را بکند و در نتیجه جان خود را از دست دهد ولى وقتى با اصرار و علاقه او روبرو شدند، شروع به ذکر آنها کردند، و مؤیّد این وجه هم آخر خطبه است که همّام وقتى سخنان حضرت را شنید، با توجه به این که شاید هنوز شمردن صفات تمام نشده بود، صیحه اى عاشقانه زد و روحش به ملأ اعلى پیوست و حضرت فرمودند: (اما واللّه لَقَد کُنتُ اَخافُها علیه) یعنى به خدا قسم خوف چنین پیش آمدى را داشتم، و وقتى به مولى اعتراض شد که چرا باعث مرگ او شدید؟ با

ص: 19

شدّت و حدّت به معترض فرمودند: براى هر اجلى وقتى تعیین شده است این اعتراضات را شیطان بر لسانت جارى مى کند.

مرحوم خوئى به متابعت از ابن میثم بحرانى، این احتمال اخیر را برگزیده است ولى به نظر مى رسد همان طور که استاد بر این عقیده اند اشکالى در جمع چهار احتمال نباشد، به این معنى هر کدام از این وجوه به عنوان جزء العلة براى تأمّل حضرت محسوب مى شود.

بعد از این که حضرت تثاقل و سنگینى در جواب نمودند، جوابى اجمالى به همّام دادند شاید احتیاجى به تفصیل نباشد. فرمود: (اتّق اللّه واحسن فان اللّه مع الذین اتقوا والذین هم محسنون) یعنى خداوند ولىّ و مُعین آنهاست در دنیا و آخرت، ولى همّام به این جواب اجمالى و مختصر قناعت نکرد، زیرا او تشنه اى است که از دریاى وجودى و عملى على(علیه السلام) طلب آب نموده است و حضرت با قطره چکانى قطره اى از این معارف را به دهان جان او چکاندند و جا دارد به این جواب بسنده نکند، لذا بار دیگر اصرار ورزید و حضرت تصمیم گرفتند براى او تفصیلاً صفات متّقین را شمارش کنند و بعد از شمارش بیش از صد صفت دیگر، وقتى سائل به عظمت و گسترش کلام امام متوجه شد دیگر تحمل خود را از دست داد و ساقى را با جامش یعنى على(علیه السلام) را با الفاظ پرمحتواى معارفش در میان دیگر تشنگان تاریخ رها کرد و رخت از این جهان بربست و به سوى منلگه عشّاق شتافت.

تا اینجا زمینه خطبه روشن شد که على(علیه السلام) تصمیم گرفتند در برابر اصرار همام صفات متقین را مشروحاً ذکر نمایند و ما قبل از بررسى کلام حضرت مناسب دیدیم به طور مختصر درباره محور این خطبه یعنى تقوى(1) صحبت کنیم، براى

ص: 20


1- کلمه تقوى 17 مرتبه و مشتقاتش بیش از 250 مرتبه در قرآن تکرار شده و همچنین کلمه تقوا در نهج البلاغه 45 مرتبه و مشتقاتش بیش از 100 مرتبه تکرار شده است.

تقوى در قرآن

وقتى به تمایشاى موارد استعمال تقوى در قرآن مى رویم، مفعول این فعل را مختلف مى یابیم براى نمونه به چند مورد اشاره مى کنیم:

1. اِتّقُوا اللّه - در اینجا مفعول، اسم جلاله اللّه قرار داده شده، یعنى بترسید از خداوند و از او پروا داشته باشید.

2. اِتّقُوا یَوماً لا تَجْرى نفسٌ عن نفس شیئاً(1) - در اینجا روز قیامت مفعول قرار گرفته است یعنى پروا داشته باشید از روزى که نَفْسى به جاى نفس دیگر جزا

تقوى در لغت

«تقوى» در لغت از ریشه وقایه به معنى نگهدارى است که تقیّه هم از همین ماده است، زیرا نوعى نگهدارى و حفظ نیروها است، تقوى را به خویشتندارى، خود نگهدارى، خویشتنبانى و پرهیز از گناه و پرواداشتن تفسیر کرده اند ولى به نظر مى رسد بهترین تفسیر و در واقع مرادف تقوى (پرواداشتن) است و بقیه تفاسر و معانى، تفسیر به لازمه آن است و چه بسا در مواردى معانى دیگر قابل طرح نیست مثلاً ترجمه تقوى در آیه (1 و 2 که ذکر خواهد شد) به «پرهیز» ترجمه صحیحى نیست زیرا خداوند و روز رستاخیز قابل پرهیز و دورى نیست.

تفسیر این کلمه اى که د رهاله اى از نور پیچیده شده اول به سراغ ریشه لغوى و سپس به سراغ آیات و روایات رفته و در پایان مختصرى درباره اهمیت آن در قران به بحث مى نشینیم.

ص: 21


1- سوره بقره، آیه 48 - 131.

داده نمى شود.

3. اِتّقوا النّارَ الّتى اُعِدّتْ لِلکافرین(1) - در این آیه (النار) مفعول واقع شده، یعنى بپرهیزید از آتشى که مهیا شده براى کافرین، مفسّرین گفته اند، وجه این که خاوند فرموده آتش الان مهیّا و آماده است، یا این که فرموده بهشت الان موجود است، با این که مى توانست در موقع نیاز آنها را یافریند، این است که: اى بشر بدان، نقد معامله مى کنیم، نه نسیه، اگرچه نسیه قادر متعال هم نقد است.

4. اتَّقوا فِتْتَةً لاتُصیبَنّ الذّین ظَلموُا مِنکُم خاصة(2) - در این آیه مفعول کلمه (فتنه) واقع شده، یعنى بپرهیزید از فتنه اى که فقط دامن ظالمین شما را نمى گیرد، بلکه دامن بى تفاوتان جامعه (که نظاره گر سیل گناه بودند و دم نزدند) را هم مى گیرد، و بلکه بالاتر دامن کسانى که قبول ظلم کردند و مظلوم واقع شدند را هم مى گیرد.

از مجموع این چند آیه و آیات دیگر قرآن مى توان نتیجه گرفت که: حقیقت تقوى پرهیز است، پرهیز از گناه، پرهیز از معصیت و نافرمانى، جالب این است که: خداوند از خود به عنوان»اهل تقوى» یاد مى کند (هو اهل التقوى واهل المغفرة)(3) بله او هم پرهیز از ظلم مى کند، از این که اجر کسى را ضایع کند، از این که ظلم ظالمان و عدل عادلان را به بوته فراموشى سپارد، و تعالى اللّه عن ذلک علوّاً کبیرا.

بنابر این که تقوى حقیقتش (پروا) شد، یک حالت نفسانى و روانى مى شود، یک نیروى نامرئى کنترل کننده رفتار مى شود، نه یک عمل و فعل، یعنى فردى که داراى این حالت است متّقى مى شود و نتیجه چنین حالتى اجتناب از معصیت،

ص: 22


1- سوره بقره، آیه 48 - 131.
2- سوره انفال، آیه 25.
3- سوره مدثر، آیه 56.

و رستن از نافرمانى و گسستن از گناه است، نه این که اگر کسى احیاناً معصیتى را ترک کرد متّقى نامیده شود زیرا مبدا اشتقاق این مشتق، حال(1) است، نه عمل و در نتیجه مُتلبس به این حال متقى است نه متلبس به این فعل گذرا، با این توضیح معلوم مى شود که تقوى با معنى عالتى که فقها در رساله هاى عملیه دارند هم افق است، زیرا عدالت بر طبق عقیده آنها حالتى است که: انسان را از عصیان و سرکشى بازمى دارد، اگر این حالت در انسان مستحکم و زیربناى حالات انسانى شد، توانسته در برابر امواج شهوت سدّى بسازد که اگر در مواقعى هم این سدّ به واسطه امواج آسیب ببیند و یا حتّى شکسته شود، قابل ترمیم است زیرا هنوز بنیان و پى روحیّات باقى است، چون تقوى آن حالتى شد که ماندنى است، نه عمل و فعل گذرا که رفتنى است.

تقوى مساوى است با احساس مسئولیت در برابر پروردگار، عدم بى تفاوتى نسبت به جامعه و عقاید مردم، از بى رنگى درآمدن و جامه صبغة اللهى پوشیدن که (صِبْغَةَ اللّهِ وَ مَنْ احْسَنُ مِنَ اللّهِ صِبْغَةً)(2).

تقوى مُنجى عقیده از سرگردانى و جهت دهنده به آن است و لذا یک انسان داراى تقوى و یک متقى واقعى در کوفه به منزل کَلِیْن على(علیه السلام) رفتن و در شام به قصر خضراى معاویه آرمیدن را به خود اجازه نمى دهد، پاى سفره امام حسین(علیه السلام) نشستن و زیر بیرق یزید قیام کردن را هم به مُخّیلة خود راه نمى دهد، چه رسد به مرحله عمل رساند.

تقوى وجه تمایز بین حق و باطل است، زیرا رزمنده جان برکف اسلام از حیث اسلحه به دست گرفتن، با آن صهیونیستى که در سرزمین اشغال شده فلسطین

ص: 23


1- اگر انسان داراى ملکه عدالت شد این حالت نفسانى را اصطلاحاً عدل و تقوى گویند ولى اگر داراى ملکه نشده و احیاناً معصیتى را ترک و خود را کنترل مى کند اصطلاحاً حال مى گویند.
2- بقره، آیه 138.

است یا با آن بعثى اشغالگر که با اسلام در ستیز است فرقى ندارد فقط وجه تمایز آنها تقوى است.

تقوى احیاکننده جامعه بشریت و ضامن حفظ بقاى آن است و از همین روى است که یک جراح متخصص متّقى با یک دزد و چاقوکش هرزه از حیث شکم پاره کردن ظاهراً تفاوت ندارد، ولى اوّلى اجیاکننده یک بیمار یا مجروح در شرف مرگ است، و یا احیاء نفس مانند این است که جامعه اى را احیا و زنده مى کند که من (اَحیى نَفْساً فَکأنَّما اَحى النّاسَ جَمیعاً)ولى در مقابل دوّمى ممیت نفس است و سبب میراندن یک جامعه (وَمَنْ قَتَلَ نَفْساً فَکَأنَّما قَتَلَ الناسَ جَمیعاً)

تقوى محرّک انسانها به سوى خیرات است.

مناسب است، داستانى تاریخى از عصر معاصر نقل کنم، تا هرچه بیشتر مفهوم تقوى و محرکیّت آن مشخص گردد در زمان بزرگ مرجع تقلید مرحوم آیت اللّه آقا سید ابوالحسن اصفهانى (ره) درگیرى میان حکومت وقت ایران و سعودى در اثر این که ابوطالب نامى از یزد در حال طواف دچار تهوع و استفراغ شده بود، درگرفت، زیرا این وهابى هاى از خدا بى خبر این شخص را دستگیر کردند و ادعا نمودند که این فرد هتک حرمت حرم کرده و بالاخره او را محکوم و به قتل رساندند، معروف است که تا مدتى براى ایرانى ها حج ممنوع شد، تا این که دولت سعودى بعد از مدتى از دولت ایران پوزش خواست، و دوباره اجازه داده شد، که حجاج ایرانى به حج روند یکى از علماى اصفهان برایم نقل کرده که یکى از حجّاجى که به حج رفته بود گفت رفیقى داشتم که در این سفر همراه من بود، در بیابان بینکویت و حجاز دچار شن گرفتگى شدیم، و ماشین قدرت حرکت نداشت، (قابل ذکر است که سابقا غالب افراد با ماشین از طریق کویت به عربستان مى رفتند و گاهى به دریاچه هاى شن برمى خوردند و دچار مشکلات مى شدند) راننده گفت اگر

ص: 24

مى خواهید به حج برسید و جان خودتان را هم نجات دهید باید وسائل خود را در بیابان رها کنید تا بتوانم شما را نجات دهم (در آن زمان افراد به علت طولانى شدن سفر وسائل زیادى برمى داشتند) بالاخره وسائل را رها کرده و به مکه رسیدیم، رفیق من در آنجا یادش آمد که 4000 تومان دارائى خود را که از 40 هزار تومان امروز بیشتر قیمت داشت در چمدانى که در بیابان رها کرده بود گذاشته بود، براى همین جهت بسیار نگران و مضطرب بود، ولى چاره اى نداشت، هرچه جستجو کرد و سؤال و پرسش نمود تا شاید کسى با وسائل آنهابرخورد کرده و پول او را پیدا کرده باشد، به جایى نرسید، و بالاخره پولى براى ادامه سفرش قرض کرد، بعد از مراسم حج مرسوم بود ایرانیان به کربلا مى رفتند، من هم با رفیق خود به کربلا رفتیم ولى بسیار غمگین بود، و متوسل به سیدالشهداء(علیه السلام) شد، ما نماز را در صحن آقا امام حسین اقامه(علیه السلام)مى کردیم، به رفیقم گفتم امروز در جمعیت نمازگزاران اعلام کن آیا کسى چمدانى که فلان مقدار پول درون آن بوده، در بیابان حجاز پیدا نکرده، گفت به من مى خندند بیابان حجاز کجا و کربلا کجا؟!

بالاخره با اصرار ما اعلام کرد و مردم شروع کردند به خندیدن، مرد عربى کنار من بود گفت این ایرانى چه گفت؟ من جریان را براى او گفتم، ناگهان لبهاى او پر از تبسّم شد، و گفت گمشده این مرد پیش من است، من در بیابان پیدا کردم، و چون دیدم پول ایرانى در آن است چادر به چادر در مکه، محل سکونت ایرانیان را جستجو کردم ولى صاحبش را نیافتم، و گفتم خدایا پول وزر و بالى براى من شده، خودت کمک کن تا آن را به صاحبش برسانم، و بالاخره شخصى به من گفت معمولاً ایرانیها بعد از مراسم حج به کربلا مى روند، من هم تا به اینجا آمدم، تا این که امروز این شخص را پیدا کردم، و خدا را شکر که امروز راحت شدم.

هدف از نقل این داستان این بود که: تقوى چه مى کند چنان تحرکى مى دهد،

ص: 25

مفهوم تقوى در روایات

پس از روشن شدن تقوى در لغت و قرآن به سراغ روایات اهل بیت(علیه السلام)مى رویم، زیرا آنها آگاهترند به آنچه در خانه آنها نازل شده که: (اَهْلُ البَیْتِ دَدرى بَما فِى البیت) آن خانه و بیتى که سرچشمه زلال معارف است، چون محل نزول وحى و رفت و آمد ملائکه بوده است، (مَهْبطُ الوَحى وَمُخْتَلَفُ المَلائکة) براى نمونه 6 روایت را متذکر مى شویم:

1. سُئل الصادقُ(علیه السلام) عنِ تَفْسیر التّقْوى: «قال(علیه السلام): اَنْ لا یَفْقدَک اللّهُ حیثُ اَمَرَکَ ولا یَراک حیثُ نَهاک»(1) یعنى جاهایى را که خداوند تو را امر کرده محل وجدان تو، و جاهایى را که نهى کرده محلّ فقدان تو باشد و به عبارت ساده تر، هرجا که مى خواهید تو باشى باش، و هرجا که نمى خواهد مباش، امام صادق(علیه السلام)رئیس مذهب ما همان گونه که خود در این روایت مى فرماید، در مرحله عمل همچنین کردند، در روایتى است که امّاعلى(علیه السلام)بر طبق مصاحلى به مجلس شخصى شرفیاب

و چنین سلب آرامش و آسایش مى کند که این مرد عرب را از بیابانهاى میان کویت و حجاز روانه مکه مى کند تا چادر به چادر به دنبال صاحب این پول بگردد سپس به کربلا آید، تا بار مسئولیت را از دوش خود بردارد، با این که قدرت داشت پول را برداشته و مصرف کند. حتى ناقل این داستان گفته بود وقتى مى خواستیم به عنوان مژدگانى به او چیز دهیم، رنگش تغییر کرد و گفت مگر براى اداى وظیفه هم پول مى گیرند، به به این است نتیجه جهت دادن تقوى به عقیده، و از بى رنگى درآوردن انسان ومزیّن به رنگ الهى کردن.

ص: 26


1- بحارالانوار، جلد 70/ و شرح نهج البلاغه خوئى، جلد 12/115 ذیل همین خطبه.

شدند، در آن مجلس فردى آب طلب نمود، و میزبان جام شراب به دست او داد، ناگهان حضرت از جا برخاستند و سخنى به این مضمون فرمودند: اینجا جاى من نیست، زیرا خداوند دوست ندارد من در مجلسى که مورد نهى اوست، باشم و بر طبق همین روایت فقها فتوى به حرمت رفتن در مجلس معصیت مى دهند و حتّى نماز را در همچو مجلسى هم باطل مى دانند.

2. قال على(علیه السلام): «مَنْ مَلِکَ شَهوتَهَ کانَ تَقِیّا»(1) - کسى که مالک شهوت خود باشد، متّقى است، یعنى متّقى کسى است که: بتواند قوّه شهوانى خود را تحت اختیار خود گیرد و هچ موقع مغلوب آن نشود، همان طور که انسان مالک و غالب بر اموال خود است، نه مغلوب آن.

3. قال على(علیه السلام): «المُتَّقى مَنْ اتِّقِى الذُّنوب»(2) - متّقى کسى است که: از گناهان بپرهیزد و پروا داشته باشد و پرده عصمت، بین خود و خدا را ندرد.

4. قال رسول اللّه(صلى الله علیه وآله): «تَمامُ التَّقوى اَنْ تَتَعلّم ما جَهِلتَ وتعمَلَ بما عَلِمتَ» حقیقت کمال تقوى این است که هرچه را نمى دانى یاد بگیرى، زیرا جهل عذر نیست و در روز جزا در جواب کسى که مى گوید جاهل به احکام بودم خطاب مى شود (هلّا تعلّمت) چرا یاد نگرفتى؟ علاوه بر این که بر توشه علم مى افزائى باید به آنچه انباشته اى عمل کنى و الاّ برف انبار کردن و عالم بى عمل بودن مثل درخت بى میوه است (العالِمُ بِلا عَمَل کالشَّجَرِ بِلا ثَمَر) و به تعبیر قرآن (کَمَثَلِ الحِمارِ یَحْمِلُ اسفارا) به الاغى مى ماند که بر پشت آن کتاب انباشته شده، و چه بسا نمى داند بر روى او چه چیزى سنگینى مى کند.

5. قال على(علیه السلام) فى خطبه 16 نهج البلاغه: اَلا وَاِنَّ الخَطایا خَیْل شُمُس

ص: 27


1- غررالحکم.
2- غررالحکم.

حُمِل عَلَیها اَهْلُها وخُلِعَتْ لجُمُها فَتَقَّحمَتْ بِهِم فى النّار، اَلا واِنَّ التَّقوى مَطایا ذُلُل حُمِلَ علیها اَهْلُها واعطوُا اَزِمَّتَها فَاَورَدتُهُم الجنّة. حضرت در این عبارات با تشبیه خود تعریف تقوى را مشخص مى کنند: اول وضعیت خطایا و غیر متقین و سپس تقوى و متقین را مشخص مى کنند و چقدر زیبا ترسیم مى نمایند، مى فرمایند: آگاه باشید که معاصى مانند اسبهاى سرکش لجام گسیختهاست که بر آنها اهل خطا و گنهکاران سوار شده، و سرانجام سواران خود را به آتش مى اندازند، و در مقابل، تقوى و پرهیزگارى مانند شترهاى رامى است، که مهارشان به دست سواران آنهاست و سواران آنها صاحبان تقوایند، و عاقبت این مرکب ها سواران خود را به بهشت وارد مى کنند.

6. سُئِل امام المتقین على بن ابیطالب(علیه السلام) عَن التَّقوى فقالَ(علیه السلام): هو اَنّه لَوْ وُضِعَ عَمَلُک على طَبَق ولم یَجْعَل علیه غِطاءٌ وطیفَ به على اهلِ الدّنیا لَما کان فیه شىٌ تَستَحى مِنْه.(1)

از على(علیه السلام) درباره تقوى سؤال شد حضرت فرمودند: تقوى این است که اگر عمل تو را در طبقى مکشوف و سر باز بگذارند و دور دنیا بگردانند، تا مردم ببینند، جهتى نباشد که از آن حیا کنى و خجالت بکشى و یا به تعبیر استاد اگر تمام اعمالت را از بلندگوى صحن مطهر حضرت معصومه(علیها السلام) براى مردم بخوانند، خم به ابرو نیاورى و خجالت نکشى.

ممکن است به ذهن کسى بیاید که این درحد عصمت است، مگر غیر معصوم مى تواند، منطبق بر این کلام على(علیه السلام)باشد؟! مى گوئیم، بله زیرا معصوم علاوه بر این که در محدوده عمل معصوم است، در محدوده نیت و فکر و تعقل هم

ص: 28


1- کتاب اثنا عشریه فى المواعظ العددیه، صفحه 434.

اهمیت تقوى در قرآن

بعد از تفسیر مفهوم تقوى به اهمیت اجمالى آن در قرآن مى پردازیم، آیات زیادى در قرآن تقوى و اهمیت آن را مورد بررسى قرار داده و ما فقط به هفت آیه بسنده مى کنیم:

1. (ذلکَ الکِتابُ لا رَیْبَ فیه هُىً للمُتَّقین)(1) این کتاب یعنى قرآن شک و ریبى در آن نیست و هدایتگر متقین است. خداوند در این آیه تقوى را زمینه پذیرش هدایت و متّقین را شایسته آن مى داند، اگر سؤال شود ما به سوى قرآن مى رویم تا متقى شویم، بعد از تحصیل ملکه تقوى دیگر لازم نیست به آن رجوع کنیم، زیرا این رجوع اگر براى تحصیل ملکه تقوى باشد تحصیل حاصل است؟ جواب مى دهیم که تقوى یک حقیقت مشککه و داراى مراحل مختلفى است همان گونه که نور داراى مراتب مختلفى است (40 وات، 60 وات، 100 وات و غیره)، حداقل مرتبه تقوى تسلیم حق بودن است اگرچه عقیده به خدا و پیغمبر نداشته باشد،

معصوم است، و حتّى فکر معصیت و نیت گناه را هم به ذهن مبارکش خطور نمى دهد، و این حدیث فقط در محدوده اعمال و افعال صحبت مى کند، یعنى اگر انسانى عملى نداشت که موجب حیا و خجالت او شود داراى ملکه تقوى است، اگرچه در صقع و ناحیه نیت دچار خطا شود، پس غیر معصوم هم مى تواند مصداقى براى این سخن گهربار على(علیه السلام) باشد.(2)

ص: 29


1- بقره، آیه 2.
2- قابل توجه است که تعریف دوگونه است: 1. تعریف به جنس و فصل یک شىء که حقیقت آن مشخص مى شود 2. تعریف به عوارض. از 6 روایتى که ذکر کردیم مى شود گفت معرف تقوى به عوارض بود یعنى از لازم پى به ملزوم بردن.

و کسى این مرتبه اول را دارد، که لااقل جستجوگر باشد، و طالب حق، افرادى مثل ابوجهل حداقل درجه تقوى را هم نداشتند، زیرا در کنار دریاى عظیم معارف حقّه بودند. و هر روز جوشش این حقایق را از میان دو لب پیامبر اکرم (صلى الله علیه وآله) مى دیدند، ولى استفاده نمى کردند، در عوض کسانى هم بودند و هستند و خواهند بود که مثلاً بعد از حدود 1400 سال با این که دورافتادگان از این دریا بودند، ولى حقایق را از میان امواج هوا گرفتند، و به پیامبر ندیده ایمان آوردند.

پس مراد از متقین در آیه کسانى هستند که: لااقل زمین جان آنها شوره زار نباشد، و حداقل تقوى را داشته باشند و آماده پذیرش حق گردند و هرچه بیشتر به قرآن رجوع کنند روزنه وسیع ترى از نور هدایت به قلب و زمین تاریک وجود آنها مى تابد، تا در نهایت تمام وجود آنها نورانى مى شود به نور الهى که (اللّه نور السماوات والارض).

اگر کسى بگوید هدایت تشریعى خداوند براى کافر و مسلمان است، چرا اینجا مى فرماید براى متقین است؟ مى گوییم بله، هدایت تشریعى براى همه است، امّانظر این آیه به پذیرش و تأثر انسانهاست، کسانى از این هدایت بهره مى برند، که حداقل مراتب تقوى را دارا باشند.

2. (وَاعْلموُا اَنَّ اللّه مَعَ المُتَّقین)(1) - بدانید که خداوند مصاحب با متقین است، خداوند در این آیه تقوى را زمینه مصاحبت با خودش معرفى مى نماید، به طورى که دیگر بهشت با تمام جلوه هایش در نظر متقین هیچ جلوه اى ندارد، زیرا بهشت هم با جلوه هاى ملکوتى خداوند، بهشت شده است.

3. (وَلَو اَنّ اَهْلَ القُرى آمَنوُا وَاتّقُوا لَفَتَحنا عَلَیهِم بَرَکاتٍ مِنَ

ص: 30


1- بقره، آیه 194.

السّماء وَالاَرْضِ)(1) - اگر اهل قریه ها ایمان آورده و تقوا پیشه مى کردند، برکات زمین و آسمان را بر آنها مى گشودیم، تقوى موجب ازدیاد برکات ارضى و سماوى و عامل مؤثر در بهبود اقتصاد است، این آیه اشاره دارد، به این که: تقوى علاوه بر منافع معنوى و اخروى، منافع مادى و دنیوى هم دارد، و موجب رونق کسب و کار است، در سوره نوح هم اشاره به این مطلب شده است، آنجا که مى فرماید: (فَقُلْتُ اِسْتَغْفِروُا رَبَّکُم اِنَّه کانَ غَفّاراً یُرسِلِ السَّماءَ عَلَیْکُمْ مِدْراراً وَیُمْدِدْکُمْ بِامْوال وَبَنین وَیَجْعَل لَکُم جَنّات وَیَجْعَل لَکُم اَنهاراً)،(2) در این آیه ها حضرت نوح به قوم خود مى فرماید: (از روش خود توبه و بازگشت کرده، و به دامن ایمان و تقوى روى آورید تا خداوند باران را پس از خشکسالى فراوان، بر شما نازل کند، و شما را داراى اموال و فرزندان و باغها و نهرها نماید). جاى هیچ تعجب نیست که تقوى مى تواند منشأ این همه خیرات و برکات و مؤثر در بهبود اقتصاد باشد، زیرا مگر تمام علل در این عالمى که نظامش مبتنى بر قانون علیت است روشن شده که جاى تعجب باشد، بله همان طور که معجزه انبیا مستثنى از قانون علیت نیست، و داراى علت است، منتها علت فوق عادى دارد، که اراده پیامبر است، آبادانى و رشد اقتصادى هم عللى دارد، منتها یکى از علل آن تقوى و ایمان به خداوند است، که فوق علل مادى و عادى است، و به همین جهت که سبب فوق اسباب عادى است، معجزه را عملى فوق العاده مى دانند، نه محال ذاتى که امکانش در عهده کسى نباشد، یعنى اگر شخص دیگرى هم بتواند آن اراده نبوى را کسب کند، معجزه تحقق ذاتى پیدا مى کند، ولى حکمت خداوند اجازه نمى دهد آن اراده را در اختیار افراد عادى قرار دهد.

ص: 31


1- اعراف، آیه 96.
2- نوح، آیات 10 تا 12.

4. (یا اَیُّها النّاسُ اِنّا خَلَقْناکُم مِنْ ذَکَر واُنْثى وَجَعَلْناکُمْ شُعُوباً وقَبائِلَ لِتَعارَفوُا اِنّ اکرَمَکم عِندَاللّه علیمٌ خبیرْ.)(1)

تقوى در این آیه مایه کرامت و ارزشمندى انسانها معرفى شده، خداوند مى فرماید اى مردم (اى جهانیان) ما شما را از یک مرد و یک زن خلق کردیم، و شما را شعبه شعبه و قبیله قبیله قرار دادیم، تا قرب و بعد نژادى و سببى یکدیگر را بشناسید، و در واقع با این کار شناسنامه شما را که وجه تمیز شماست، صادر کردیم، امّا بدانید که قبیله و دسته و فرقه و گروه مایه کرامت نیست، بلکه کرامت در محور تقوا دور مى زند و خداوند عالم و آگاه بر بیک و بد مردم است.

5. (تَزَوَّدوُا فَاِنَّ خَیْرَ الزّادِ التّقوى)(2) - زاد و توشه برگیرید، زیرا این سفر الى اللّه هم مثل بقیه سفرها، توشه مى خواهد، و بهترین زاد و آذوقه در این سیر، تقوى است، خداوند در این آیه تقوى را به عنوان بهترین زاد و توشه براى عبور از گذرگاه زندگى و رسیدن به قرارگاه آخرت معرفى مى کند که: (الدُّنیا دارُ مَمَرٍّ وَالاخِرَةُ دارُ مَقَقّر) و بهترین آذوقه را نیز براى نجات از دار الفناء به دارالبقاء تقوى مى داند که (الدُّنیا دارُ فَناء والاخِرَةُ دارُ بَقاء).

شایسته است که براى تایید این آیه به سراغ نهج البلاغه على(علیه السلام) رویم، تا ببینیم چگونه على(علیه السلام) مولاى متقیان، این معلم بزرگ بشریت، راه زیستن را به یارانش نشان مى دهد.

قال على(علیه السلام)(3): وَقَدْ رَجَعَ مِنْ صِفَّینِ، فَاَشْرَفَ عَلى القُبُورِ بِظاهِر الکُوفَةِ: یا اَهْلَ الدِّیارِ المُوحِشَةِ والمَحالِّ المُقْفِرَةِ وَالقُبُورِ المُظْلَمَةِ یا اَهْلَ التَّوْبَةِ، یا

ص: 32


1- حجرات، آیه 13.
2- بقره، آیه 197.
3- کلمه 125 از کلمات نهج البلاغه فیض السلام و 130 از نهج البلاغه صبحی صالح.

اَهْلَ الغُرْبَةِ، یا اَهْلَ الوَحْدَةِ، یا اَهْلَ الوَحْحشَءِ، اَنْتُم لَنا فَرَطٌ سابِقٌ وَنَحْنُ لَکُمْ تَبَعٌ لاحِقٌ. اَمَّا الدُّورُ فَقَدْ سُکِنَتْ وَاَمَّا الاَزْواجُ فَقَدْ نُحِحَتْ وَاَمّا الاَموالُ فَقَدْ قُسِّمَتْ. هذا خَبَرُ ما عِنْدَنا فَما خَبَرُ ما عِنْدَکُمْ؟

ثُمَّ التَفَتَ اِلى اَصْحابِهِ فَقال: اَما لَوْ اُذِنَ لَهُمْ فِى الکَّلامِ لَأخَبُروکُمْ اِنَّ خَیْرَ الزّادِ التّقوى.

على(علیه السلام) وقتى از جنگ صفین همراه با اصحاب خود بازمى گشتند، به قبرستان بیرون کوفه رسیدند، و خطاب کردند: اى ساکنین دیار وحشت، و محلهاى بى کسى و بى آب و علف، و اى اهل قبور تاریک، اى ساکنین خاک، اى اهل غربت، اى بى کسان، و اى اهل وحشت و ترس، شما پیشرو و جلودار ما بودید، که رفتید، و ما پیرو شما که به شما ملحق مى شویم، (اگر درباره دنیا و حالاتش از ما بپرسید) مى گویم: امّاخانه هایتان را ساکن شدند، همسران شما ازدواج کرده و همسرى دیگران را برگزیدند، و اموال شما را نیز تقسیم کردند، این خبرى است که نزد ما است، شما چه خبر دارید از آنجا، سپس رو به اصحابش کرده، فرمود: اگر اذن سخن گفتن به آنها داده مى شد شما را خبر مى دادند به این که بهترین زاد و توشه این سفر تقوا است.

6. (یا بَنى آدَم قَدْ اَنْزَلنا عَلیکم لِباساً یُوارى سَؤآتِکُم و ریشاً ولباسُ التَّقوى ذلکَ خیرٌ ذلکِ مِنْ آیاتِ اللّهِ لَعَلَّهُم یَذَّکَّرُونَ)(1) «اى فرزندان آدم ما براى شما لباسى فرستادیم که عورات و زشتى هاى شما را مى پوشاند، و براى شما زینت است، ولى لباس تقوى بهتر از لباس هاى عادى و ارزشمندتر است. این همه از آیات الهى است، شاید که متذکّر شوید». خداوند متعال در این آیه تقوى را به

ص: 33


1- سوره اعراف، آیه 26.

عنوان لباس معرفى نموده است، لباس داراى سه خصوصیت مهم است: 1. زینت انسان است 2. حافظ انسان از گرما و سرما و مجروح شدن و خراشیدگى بدن است 3. پوششى براى عیوب است. این سه خصوصیت براى لباس معنوى یعنى تقوى نیز متصوّر است: هم زینت صاحبان تقوا است، و هم انسان را از مصائب و لغزشگاه هاى زندگى مى رهاند، و بالاخره عیب پوش انسان است، یعنى اگر عیبى هم در انسان باشد تحت الشعاع این زینت الهى قرار مى گیرد، و جلوه اى و نمودى ندارد، توضیح بیشتر را در ذیل جمله و «ملبسهم الاقتصاد» خواهیم داد.

7. (تِلْکَ الجَنّةُ الِّتى نُورِثُ مِنْ عِبادِنا مَن کانَ تَقِیّاً)(1): «این بهشتى است که بندگان متقى و پرهیزکار خود را وارث آن مى گردانیم». خداوند در این آیه سند مالکیت بهشت را براى متقین صادر و در دفتر اسناد رسمى خود یعنى قرآن به ثبت مى رساند(2).

ص: 34


1- سوره مریم، آیه 63.
2- استاد بزرگوار هفت آیه براى اهمیت تقوى در قرآن متذکّر شدند و ما براى تتمیم کلام ایشان 13 خصلت و پیامد تقوى را که (مرحوم خوئى در منهاج البراعة جلد 3، صفحه 7 - 346 ذیل خطبه 24) بیان فرموده اند متذکر مى شویم: 1. مدح و ثناء (اِن تصبروا و تتقوا فان ذلک من عزم الامور) 2. حفظ شدن از دشمنان (وان تبصروا وتتّقوا لا یضرّکم کیدهم شیئا) 3. تأیید و نصرت الهى (اِنّ اللّه مع المتقین) 4. اصلاح عمل (یا ایها الذین آمنوا اتّقوا اللّه وقولوا قَولاً سدیداً یُصلح لکم اعمالکم) 5. بخشش گناهان (ویغفر لکم ذنوبکم) 6. محبت خدا (انّ اللّه یحب المتّقین) 7. قبول اعمال (انما یتقبل اللّه من المتقین) 8. اکرام (ان اکرمکم عند اللّه اتقاکم) 9. بشارت در موقع مرگ (الذین آمنوا وکانوا یتّقون لهم البُشرى فى الحیاة الدنیا وفى الآخرة) 10. نجات از آتش (ثمّ نُنَجّى الذّین اتّقوا) 11. جاودانگى در بهشت (اُعِدّت للمتّقین) 12. آسان شدن حساب در وقت محاسبه اعمال (وما على الذین یتّقون من حسابهم مِنْ شىء) 13. نجات از شدائد و رزق حلال (ومن یتّق اللّه یجعل له مَخْرَجا وَیَرزُقْه من حیث لا یحتسب ومن یَتَوکّلْ عَلَى اللّه فهو حَسْبُه ان اللّه بالغ اُمْره قَد جَعَل اللّه لِکلّ شىء قدراً).

شرح: حضرت در ابتدا سخنان شیواى خود مقدمه اى را متذکر مى شوند که: مبادا فکر کنید اگر مردم داراى صفاتى که ذکر مى کنم شدند، و درون لباس تقوى خزیدند، و متعبّد شدند، نفعى به خداوند عاید نمى شود، و اگر کسى متخلّق به این صفات اخلاقى نشد، و طریق معصیت را پیش گرفت، ضررى به ساحت مقدّس الهى نمى زند زیرا:

گر جمله کائنات کافر گردند *** بر دامن کبریاش ننشیند گرد

آفرینش موجودات

«امّا بَعْد، فَاِنَّ سُبْحانَه وَتَعالى خَلَقَ الخَلْقَ- حینَ خَلَقَهُم- غنیّاً عَنْ طاعَتِهم، آمِناً مِنْ مَعْصِیَتهِم، لِاَنه لا تَضرُهُ مَعْصِیةُ مَنْ عَصاه، ولا تَنْفَعه طاعةُ مَنْ اطاعَه.»

ترجمه: «خداوند سبحان هنگام آفرینش خلق از طاعت و بندگى شان بى نیاز و از معصیت و نافرمانى آنها در امان بود، زیرا معصیت گناهکاران او را زیانى نرساند، و طاعت فرمانبرداران سودى به او نمى رساند.»

* * *

ص: 35

براى روشن شدن این مطلب لازم مى دانم مقدّمه اى را یادآور شوم:

هر موجود ممکن و هر مخلوقى حتى وجود ما به چهار علت براى پیدایش خود نیاز دارد که: اگر یکى از آنها منتفى شود، معلول هم منتفى مى شود:

1. علت فاعلى 2. علت مادى 3. علت صورى 4. علت غایى

براى واضح شدن مطلب مثالى بزنم، فرض کنید شخصى مى خواهد ساختمانى را براى سکونت خود تهیه کند، بنایى که این خانه را مى سازد علت فاعلى، و مصالح لازم این خانه اعم از آهن، گچ، آجر، سیمان و غیره علت مادى، و شکل و هیئت و صورت این خانه علت صورى، و سکونت در این خانه علت غایى است. علت غایى از نظر تحصّل ذهنى مقدم بر سایر علل است، و از نظر تحقق خارجى موخر از همه، به عبارت واضح تر در مثالى که زده شد، ابتدا انسان به فکر سکونت مى افتد یعنى ابتدا علت غایى (سکونت درمسکنى) در ذهن حاصل و محقق شده و بعد از این که علت فاعلى و مادى و صورى تأمین شد، علت غایى که سکونت بود، حاصل مى شود.

این چهار علت براى هر موجودى ممکن و مخلوقى لازم و ضرورى است، ولى واجب الوجود و خداوند متعال که مخلوق و مقهور چیزى نیست، این چهار علت حاکم بر او نیست، زیرا او غنى بالذات است، نه فقیر، به خلاف ما که سر تا پا محتاج و فقیریم و مهر سیه رویى بر پشت ما خورده که:

سیه رویى ز ممکن در دو عالم *** جدا هرگز نشد و اللّه عالم

من نمى گویم که خالق خود فرموده است: (أَنْتُمُ الْفُقَرَاءُ إِلَى اللهِ وَاللهُ هُوَ الْغَنِىُّ الحَمیدُ)(1) و سازنده ماشین پیکر ما از دیگران آگاه تر به مصنوع خود است.

ص: 36


1- فاطر، آیه 15.

هدف آفرینش

هدف آفرینش(1)

براى رسیدن به پاسخ سؤالات از هدف آفرینش، از پلکانى که داراى 5 عدد پله است یارى مى جوییم:

خلق کردن ما هم مستثنى از این 4 علت نبوده است: 1. علت فاعلى که خداوند است 2. علت مادى که مواد تشکیل دهنده ساختمان بدنهاى ما است 3. علت صورى که هیئت آنهاست 4. علت غايى كه تكامل و رسيدن به لقاء الهى است. و در آينده نزديك انشاءاللّه درباره آن مشروحاً صحبت خواهم كرد.

مولى على(عليه السلام) براى جلوگيرى از توهّم اين كه خلقت خداوند هم مثل ما كه خانه مى سازيم تا نفع ببريم، به صورت انتفاعى براى خودش است، و علت غايى آن عبادت است، به مقتضاى «ما خَلَقْتُ الجِنَّ وَالاِنْسَ الاّ لِيَعْبدُوُنِ»(2): «جن و انس را خلق نكردم مگر اين كه عبادت كنند مرا»، و نفعى به خداوند از طريق عبادت مى رسد، و در مقابل به قرينه مقابله در صورت معصيت ضررى مى رسد، مى فرمايند: چنين نيست، خداوند بى نياز از طاعت مطيعين و ايمن از عصيان عصيانگر است.

اينجا سؤالاتى پيش مى آيد كه: پس هدف خلقت چيست؟ و نفع اين خلقت عايد چه فردى يا افرادى مى شود؟ در جواب اين سؤالات و سؤالات ديگر در زمينه آفرينش، بايد به بررسى هدف آفرينش بپردازيم:

ص: 37


1- شاید بتوان گفت اولین سؤالى که به ذهن بشر القاء شد بلکه قبل از آن از ذهن شیطان تراوش کرد سؤال و شبهه در حکمت خلقت و آفرینش بود، مرحوم خویى در جلد 2 از صفحه 76 به بعد شرح نهج البلاغه مى گوید: فخر رازى از محمد بن عبدالکریم شهرستانى صاحب ملل و نحل نقل مى کند،که او در اول کتابش (جلد 1، چاپ دارالمعرفة، صفحه 16) از مارى شارح اناجیل اربعه حکایت مى کند که شیطان بعد از تمردّ از سجده کردن (علیه السلام) شبه به ذهن ملائکه القاء کرد (البته در تورات به صورت متفرّقه به نحو مناظره بین شیطان و ملائکه موجود است ولى در منابع اسلامى به این نحو نقل نشده) که عبارتند از: 1. حکمت خلقت ابلیس و به تعبیرى حکمت کل آفرینش 2. فایده تکلیف 3. علت مکلف شدنش به سجده 4. علت عقاب کردن او بعد از عصیانش 5. علت تمکّن دادن به او براى دخول در بهشت و وسوسه آدم علیه السّلام 6. چرا خداوند او را بر فرزندان آدم مسلط کرد 7. چرا خداوند به او مهلت داد، البته فخر رازى با طرح این اعتراضات در صدد اثبات مذهب خود یعنى اشعریه است، و این که به غیر از تفکّر جبرى نمى شود جواب ابلیس را داد، ولى مرحوم صدرالمتألهین در دو کتاب مفتاح الغیب و شرح اصول کافى جواب اعتراضات را داده اند بدون این که متمایل به مشرب جبریه شوند.
2- سوره الذاریات، آیه 56.

1. واجب الوجود کمال مطلق و مطلق کمال است: خداوند متعال کمالى است که شائبه نقصان و ضد تکامل و ضد ارزش در او راه ندارد، او موجودى است که:حاوى و دربردارنده تمام کمالات و بى نهایت است، بى نهایت به اضافه 1 یا منهاى 1 یا ضرب در 1000 یا تقسیم بر 2 حاصل بى نهایت است، پس او خالى از هر نقصى است و خالى از نقص و کمبود، احتیاج به عبادت ما ندارد که رفع نیاز کند، و از معصیت ما ضربه اى ببیند، حتى ما نمى توانیم با اسلام خود منّتى بر ساحت خداوندى بنهیم، بلکه او بر ما منّت دارد، که خودش به پیامبرش فرمود: (یَمُنُّونَ عَلیکَ اَنْ اَسْلَمُوا قُلْ لا تَمُنُّوا عَلىَّ اِسلامَکُم بَلِ اللّهُ یَمُنُّ عَلیکُم اَنْ هَدیکم لِلْإِیمان)(1): «آنهابر تو اى پیامبر به خاطر اسلام آوردنشان منت مى گذارند بگو منت نگذارید بر من اسلامتان را، بلکه خداوند منت بر شما گذارده که هدایت کرد شما را براى ایمان آوردن.»

بله، مثل این است که بیمار در اثر خوردن دوایى که دکتر تجویز کرده و بهبودى یافته، نزد دکتر برود و از او جایزه بخواهد و بر سرش منّت گذارد که من دواها را خوردم و درمان شدم، اى غافل، دکتر باید بر سرت منت گذارد که تو را از چنگال بیمارى و مرگ نجات داد نه تو نسبت به او.

ص: 38


1- سوره حجرات، آیه 17.

از بحث منحرف نشویم، خداوند مجمع صفات ثبوتیه(1) و سلبیه است، او منبع و سرچشمه همه فضائل است که: اِنْ مِن شَىءِ اِلّا عِندَنا خَزائِنُهُ(2): «هیچ شیئى نیست مگر این که خزائن و منابع آن نزد ماست». هیچ علم و قدرتى و هیچ شوکتى و عظمتى و هیچ سطوت و اقتدارى دیده نمى شود الا این که از کانال منبع الهى سرچشمه گرفته است، اگر من هم چیزى دارم از آن اقیانوس مواج است و از اعطاى او که در ذیل همین آیه دارد: «وما نُنَزِّلُهُ اِلاّ بِقَدَر مَعْلُوم»: «و از چیزهایى که خزائن و منابع آن نزد

ص: 39


1- صفات ثبوتیه صفاتى است که شائبه نقص و محدودیتى در آن نیست و عقل از کمالى از کمالات الهیه از مقام ذات او انتزاع کرده، و براى آن ذات اثبات مى کند، مثل علم و قدرت و این صفات عین ذات او است و صفات سلبیه به خلاف ثبوتیه صفاتى است که در ان شائبه نقص و محدودیتى است، مثل ترکیب و داراى جسم بودن، اینگونه صفات را عقل از ذات الهى سلب مى کند، و با این توضیح روشن مى شود، که صفات ثبوتیه و سلبیه بى نهایت قابل تصور و شمارش است ولى در کتب کلامیه 8 صفت ثبوتى و 7 صفت سلبى را محل بحث قرار داده اند و اختصاص این تعداد به خاطر اختلافاتى است که بین متکلّمین و علماى علم کلام از فرقه ها و مذاهب مختلف بوده است. این 8 صفت ثبوتى و 7 صفت سلبى را در دو بیت به نظم آورده اند به این ترتیب: قادر و عالم و حىّ است و مرید و مدرک *** هم قدیم و ابدى هم متکلم صادق نه مرکب بود و جسم، نه مرئى نه محلّ *** بى شریک است و معانى تو غنى دان خالق در بیت اول 8 صفت ثبوتى است و قدیم و ابدى یک صفت شمرده و محسوب مى شوند، در بیت دوم هم 7 صفت سلبى است و مراد از محل این است که خداوند محلّ حوادث نیست و اوصاف او عین ذات او است، نه این که حادث باشند و الا لازم مى آید تغیّر و محذورات دیگرى که در کتب کلامى یادآور شده اند، مراد از معانى هم این است که خداوند داراى معانى و احوال نیست یعنى صفات او مثل قدرت و علم ما عارض بر ذات نیست، بلکه عین ذات او است و مراد از غنى یعنى سلب بى نیازى و این که خداوند نیازمند و محتاج نیست، معانى بقیه لغات واضح است، براى اطلاع بیشتر به کتب کلامى و اصول عقاید رجوع شود.
2- سوره حجر، آیه 21.

ماست، به افراد اعطا نمى کنیم الا به قدر معلومى» به قدرى که افراد صلاحیّت و لیقات پذیرش آن را دارند. به آنها اعطا مى شود، هر کس به اندازه ظرف وجودى خودش از باران رحمت الهى بهره مند مى شود.

2.کمال مطلق فیاض است: کمال مطلق و دارنده خزائن و منابع اشیا اعم از علم و قدرت و غیره.نور پراکنى و نورافشانى مى کند، او دائماً افاضه فیض مى نماید، خورشید که کمالى درحد خود است، نورافشانى مى کند، امّانه به خاطر رفع احتیاجى که خود دارد، بلکه براى رفع احتیاج طالبان فیض و کسانى که نقصانى در نورانیّت دارند، و هرچه کمال بالاتر رود تا به بى نهایت رسد، بى نهایت نور و فیض از خود اشاعه مى کند، تا هر فردى با ظرف وجودى خود و لیاقت اکتسابى خود چه مقدار برداشت نماید، هرچه ظرف و سعه وجودى گسترده تر شود، بیشتر دریافت نور مى نماید کما این که ظرف هرچه بزرگ تر باشد باران در آن بیشتر مجتمع مى شود، على (علیه السلام) به کمیل فرمود: «اِنَّ هذهِ القُلوبَ اَوعِیَةٌ فَخَیْرُها اَوْعیها»: «این قلبها ظرفهایى است که بهترین آنها نگاهدارنده ترین آنها است و به تعبیر دیگر وسیع ترین آنها است.»

3. افعال خداوند معلل به اغراض و هدفدار است: علماى بزرگوار از شیعه و فرقه معتزله از اهل تسنن متّفق هستند که افعال خداوند روى غرضها و غایاتى صادر مى شود به خلاف فرقه اشاعره از اهل تسنن که قائل اند افعال خداوند، داراى اغراض نیست، زیرا همان گونه که ما کارى را انجام مى دهیم تا به اغراض آن رفع نیاز کنیم مثلاً وقتى خانه مى سازیم، براى رفع نیازمان به مسکن است، لازم مى آید خداوند نقصانى در او باشد و با این غرض رفع آن نقصان را کرده و مستکمل شود، و این بالضروره باطل است، زیرا خداوند را نقصانى نیست که رفع آن کند.

ادلّه عدلیه یعنى شیعه و معتزله در هدفدار بودن افعال الهى و در ردّ اشاعره

ص: 40

که در درّه قیاس و تشبیه گرفتار شده اند، و خالق را به مخلوق تشبیه کرده اند، دو دسته دلیل نقلى(1) و عقلى است: امّا نقلى، در قرآن آیاتى است که مورد استشهاد آنها قرار گرفته و براى نمونه (علیها السلام) آیه را ذکر مى کنیم:

1. اَفَحَسِبْتُمْ أَنّما خَلَقْناکُم عَبَثاً وَاَنّکُم اِلیَنا لاتُرجَعون.(2)

«آیا چنین مى پندارید که ما شما را عبث آفریدیم و فکر مى کنید بازگشت شما به سوى ما نیست»؟

2. ما خَلَقْتُ الجِنَّ وَالاِنسَ اِلاّ لِیَعْبُدوُنِ(3) «خداوند مى فرماید جن و انس را خلق نکردم مگر براى این که عبادت کنند مرا.»

3. ما خَلَقْنا السَّماءَ وَالاَرْضَ وَما بَیْنَهُما باطِلاً ذلِکَ ضَنُّ الّذینَ کَفَروُا(4) «ما آسمان و زمین و هرچه بین آنها است را باطل نیافریدیم و بى هدف بودن عالم خلقت، گمان کافرین است» از این سه آیه روشن شد که خلقت خداوند از روى غرض و هدفى بوده است.

اما دلیل عقلى این است که اگر افعال خداوند بدون غرض باشد، عبث و کارى بى فایده و لغو است و این قبیح است و قبیح از حکیمى چون خداوند صادر نمى شود.

و اما در جواب اشاعره که گفتند: «غرض دار بودن افعال الهى موجب استکمال نقصى است» مى گوییم: این درصورتى است که غرض عاید به خداوند

ص: 41


1- ادلّه شیعه در اصول و فروع دو دسته است: 1. نقلى 2. عقلى. دلیل نقلى هم شامل کتاب (قرآن مجید)، سنت و روایات معصومین (علیهم السلام) و اجماع (اتفاق علماى اسلام) مى باشد. پس ادله شیعه چهار چیز است: 1. کتاب 2. سنت 3. اجماع 4. عقل.
2- سوره مؤمنون، آیه 115.
3- سوره ذاریات، آیه 56.
4- سوره ص، آیه 27.

باشد، درحالى که چنین نیست، بلکه نفع افعال او یا به بندگان برمى گردد یا به کل نظام وجود بازگشت مى کند.(1)

با این توضیح روشن شد: افعال خداوند هدفدار است، و الا عبث و لغو لازم مى آید و بر حکیمى از مخلوقات قبیح است، چه رسد به خالق حکما که تعالى اللّه عن ذلک علواً کبیرا (خداوند متعال دور از چنین پندارهاى باطلى است که به او نسبت قبیح داده شود).

در ذیل این بحث به حدیث قدسى معروف «کُنْتُ کَنْزاً مَخْفِیّا» اشاره شود، که بعضى خیال مى کنند، این حدیث شاهدى براى این مطلب است که خداوند نفعى از خلقتش مى برد، ولى بعد از بررسى روشن خواهد شد که یکى از ادلّه عدلیه از سنت مى تواند همین حدیث باشد «کُنْتُ کَنْزاً مَخْفِیّاً فَاَجْبَبْتُ اَنْ اُعْرَفُ فَخَلَقْتُ الخَلْقَ لِکَى اُعْرَف» خداوند مى فرماید: من کنز و گنج پنهانى بودم، و دوست داشتم که شناخته شوم به همین جهت خلق کردم مخلوقات را تا شناخته شوم.

ظاهر این حدیث نشان مى دهد که خداوند از هدف و غرض خلقت خود سود و فایده اى برده و آن شناخته شدن او است، ولى در جواب باید گفت: اولاً سند این حدیث ضعیف و مرسل است، یعنى در سلسله سند ارسال حاصل شده و این موجب ضعف و عدم اعتبار حدیث است.

ثانیاً اگر گنجى را عده اى بیابند نفع آن به گنج مى رسد یا به یابندگان آن؟ مسلّماً به یابندگان نفعى رسیده، در بحث ما هم عارفان الهى سود برده اند نه خداوندى که به عنوان گنج پنهانى خود را معرفى مى کند، بله عارفان و یابندگان او سود مى برند، و سرمایه عظیمى مى اندوزند، و اى کاش ما هم در زمره اینان بودیم،

ص: 42


1- باب حادى عشر، چاپ مرکز نشر کتاب، صفحه 32.

و آرزوى قلبیمان و زمزمه لبانمان این بود که: «ما از تو، به غیر تو نداریم تمنا».

اگر گفته شود در نهایت خداوند از شناخت خود لذت مى برد، و در منابع اسلامى اشاراتى هم هست، در بعضى آیات مى گویند خداوند خشنود مى شود، و امثال اینگونه تعبیر، در جواب خواهیم گفت: فلاسفه مى گویند رضایت خداوند به خاطر رفع نیاز نمى باشد، زیرا نقصان و کمبودى ندارد تا زیادتى در او تصور شود، بلکه درک کمال داشتن لذت او است و کمالى که کمالات ما اشعه اى از اشعه هاى آن کمال وسیع و گسترده است، بله گاهى قرآن تعبیراتى دراد که افراد نادان از آن گمان نقص مى کنند درحالى که خداوند گاهى از روى لطفش چنین تعابیرى مى نماید مثلاً در قرآن است که: (مَنْ ذَا الَّذى یُقْرِضُ اللّهَ قَرْضاً حَسَناً فَیُضاعِفَهُ لَهُ)(1): «چه کسى است که به خداوند قرض نیکو دهد تا خداوند به او چندین برابر برگرداند» درحالى که همه چیز حتى جان قرض دهنده از آن او است این کمال لطف او است که مى گوید: آنچه را من خودم به شما دادم، به من قرض دهید، آن هم قرض و وام ربوى که براى غیر خدا حرام است، چه مى گوید؟ پول از او و وام دادن از ما، آن هم با سود کلان.

4. هستى مساوى با کمال است: معدومى را به ظهور رساندن و لباس هستى بر قامت آن پوشاندن، یعنى رساندن آن به اولین درجه تکامل، پس هستى مساوى با کمال است که به تدریج هرچه سعه وجودى او بیشتر شود و کسب فضائل و مکرمت هاى اخلاقى نماید، این کمال رشد کرده و به موازات رشد جسمانى، رشد روحانى را هم به دنبال دارد.

انسان ها در حقیقت کاروانى هستند که از سرحد عدم حرکت کرده و به سوى کمال مطلق که ذات پاک الهى است حرکت مى نمایند.

ص: 43


1- سوره حدید، آیه 11.

رهرو منزل عشقیم ز سرحد عدم *** تا به اقلیم وجود این همه راه آمده ایم

رسیدن از عدمستان به وجودستان مسافت طولانى را مى طلبد که در صورت چنین رسیدنى، موجود سیرکننده متکامل شده است، اگر صفر را که جزو اقلیم اعداد نیست با جهشى به اولین مرحله اعداد یعنى عدد یک رسانیم، به او کمال داده ایم، و اگر به تدریج او را به بى نهایت رسانیم که ماوراء ناحیه اعداد است، مراحل مختلف تکامل را طى کرده است، پس تکامل به تشکیک است، یعنى دو مراتب و صاحب مراحل است که این مراحل مابین دو سرحد عدم و بى نهایت را اشغال کرده است و از اینجا مشخص مى شود که خداوند ما را با لطف بى کرانش به اولین سرمنزل کمال یعنى وجود انسانى رسانید، و سپس ما را در بین عدم یعنى بى کمالى و بى نهایت یعنى کمال مطلق که وجود است، رها کرد تا هر کس با اراده خود وسیله ارسال رسل و انزال کتب در مسابقه کسب کمال شرکت کند، و سعى کند تا هرچه بیشتر این مراحل را پشت سر گذارد.

و اگر گفته شود چرا خداوند ما را یک مرتبه به سرحد کمال نرسانید؟ در جواب مى گوئیم: صدق کمال و حقیقت آن وقتى تجلى مى کند که افعال با اراده و اختیار صادر شود نه با جبر و زور، اگرچه براى اعطاى مرحله اول کمال، خداوند با کسى مشورت نکرد، و باید این کمال اول اجبارى باشد. اگر گفته شود ما این تکامل را نمى خواستیم و اصلاً میل نداشتیم قدم به عرصه وجود گذاریم، تا با این همه مشکلات روبرو شده و با آنها دست و پنجه نرم کنیم و آمیخته با رنج و درد گردیم که خودش فرمود: (لَقَدْ خَلَقْنَا الانسانَ فى کَبَد)(1) و اصلاً مگر زور بود که در این دیر خراب آباد آئیم تا بخواهیم به کمال

ص: 44


1- سوره بلد، آیه 4.

برسیم؟! در جواب خواهیم گفت بله، بسیارى از چیزها اجبارى است، براى واضح شدن مطلب مثال هایى مى زنیم:

1. اگر در شهرى بیمارى واگیردارى شیوع پیدا کند، مقامات دولتى همه اهل آن شهر را واکسینه مى کنند، تا مردم از بیمارى در امان باشند، حال اگر درب منزل شما را بزنند و بگویند آقا باید واکسن بزنید، اگر بگوئید مگر زور است من نمى خواهم بزنم، در این صورت اعتنا به اختیار شما نکرده و به زور شما را واکسن مى زنند چرا؟ زیرا اینجا قلمرو اختیار شما نیست، اینجا جایى است که براى حفظ و صیانت یکایک نفوس جامعه باید شما هم تحت پوشش واکسیناسیون قرار گیرید.

2. اگر کسى سم بخورد به زور او را وادار به استفراغ و شستشوى معده مى کنند، و اگر بگوید به شما ربطى ندارد من مى خواهم خودکشى کنم، جان خودم است، مى خواهم از درد و رنج دنیا آزاد شوم! به هیچ وجه به حرف او اعتنا نمى شود چرا؟ زیرا او پا را از قلمرو اختیار فراتر نهاده و اینجا مرحله اى است که باید او را نجات داد اگرچه خودش راضى نباشد.

3. در بعضى کشورها وقتى نوزادى به دنیا مى آید، نامش از طریق اداره آمار به آموزش و پرورش داده مى شود، و زمانى که به حد 6 سالگى رسید، همان طور که در کشورها براى خدمت سربازى، سرباز احضار مى شود، در آنجا هم این کودک 6 ساله براى تعلّم و سوادآموزى احضار مى شود، والدین این نوزاد نمى توانند، بگویند ما نمى خواهیم فرزند ما باسواد شود چرا؟ زیرا اینجا قلمرو اختیار نیست، بلکه نظام آن جامعه چنین اقتضا مى کند که از 6 سالگى براى جلوگیرى از شیوع بى سوادى سوادآموزى را اجباراً به اجرا درآورند.

پس اصل آفرینش هم مثل بعضى موارد دیگر اختیارى نیست و با احدى مشورت نمى شود، زیرا نظام احسن الهى چنین اقتضا مى کند که مرحله اول

ص: 45

خلقت و آفرینش انسان

ابتدا با چراغ عقل و حکم روشنگر او وارد میدان سخن مى شویم، تا اثبات کنیم که هر خلقتى یک هدف نهایى دارد و سپس با چراغ نقل و شرع مثل آیات نورانى قرآن اثبات مى کنیم که هدف نهایى آفرینش انسان قرب الى اللّه و رسیدن به آن کمال مطلق است تا چه حدى به این هدف دست یابد.

اما عقل مى گوید: هر چیزى در این عالم باید به نقطه اى ختم شود، خواه در سلسله معلولات باشد و خواه در سلسله علل، حتى سلسله اهدافى که براى خلقت یک شىء تصور مى شود باید به نهایتى برسد، به جایى که دیگر هدفى بالاتر از آن نباشد و آن غایة الغایات است و به تعبیر فلاسفه «کل ما بالعرض لابد ان ینتهى الى ما هو بالذات» یعنى هر عرضى باید در نهایت به ذاتى متکى باشد و به جایى ختم شود وگرنه تسلسل لازم مى آید و تسلسل باطل است.(1)

تکامل باید اجبارى باشد، اگرچه مخلوقى راضى نباشد و مانند آن بیمار و آن فرد مسموم و آن کودک شش ساله قدرت تشخیص صلاح خود را ندارند.

5. تکامل، غایة الغایات از آفرینش است: در این بخش در دو جهت بحث مى کنیم:

1. نسبت به خلقت انسان 2. نسبت به خلقت جمیع مخلوقات.

ص: 46


1- علما منطق و فلسفه دو اصطلاح معروف دارند اول: دور که توقف شىء بر نفس یا تقدم شىء بر نفس است. خواه مصرح باشد. و خواه مضمر مثل این که بگوئیم حسن پسر حسین است و این حسین هم پسر حسن است این دور مصرح است یعنى واسطه اى در بین نیست، یک وقت مى گوئیم حسن پسر حسین و این حسین پسر على و این على پسر حسن است که در اول بود این دور مضمر است، یعنى از دو نفر تجاوز کرد و فرد سومى واسطه شد (پس دور صریح و مصرح آن شد که در توقف شىء بر شىء دیگر چیزى پنهان نیست، ولى دور مضمر آن است که در توقف شىء بر شىء دیگر شىء یا اشیاء دیگرى پنهان است در مثال اول واسطه اى نبود، ولى در مثال دوم در توقف حسن که اول بود بر على که آخر بود و بالعکس، حسین پنهان است) دوم: تسلسل که ترتّب علل است تا بى نهایت مثلاً مى گوئیم الف از ب به وجود آمده و ب از جلد و جلد از د، و همین طور تا بى نهایت برویم و به انتهایى نرسیم. اهل منطق و فلسفه قائل به بطلان دور و تسلسل هستند و ادله اى هم براى ابطال این دو اقامه کرده اند، اهل مطالعه مى توانند به کتب آنها رجوع کنند، علامه طباطبائى(ره) هم در کتب خود مثل بدایة الحکمه صفحه 83 فصل 5 متذکر شده اند.

بنابر این هدف از خلقت هم باید به مرحله اى برسد که دیگر هدفى فوق آن هدف نیست، و از آیات قرآن اثبات خواهیم کرد که آن هدف نهایى تکامل است که معنى ندارد بپرسیم چرا متکامل شویم، براى واضح شدن مطلب دو مثال بزنیم:

1. از کشاورز سؤال مى کنیم چرا زمین را مى شکافى و بذر در درون خاک مى افشانى؟ در جواب مى گوید: براى به دست آوردن محصول مى پرسیم براى چه مى خواهى تحصیل محصول کنى؟ مى گوید: به بازار برم و بفروشم و خرید وسائل کنم. چرا؟ براى این که زندگى ام مرفه شود، براى چه؟ براى این که آبرومند باشم، اگر بار دیگر سؤال کنى، چرا مى خواهى آبرومند شوى مى گوید براى این که آبرومند شوم، یعنى به جایى رسیده که هدفى بالاتر از آن براى او قابل تصور نیست.

2. از یک دیپلمه اى که در صدد ورود به دانشگاه است، اگر سؤال کنیم چرا درس مى خوانى؟ مى گوید: براى رفتن به دانشگاه، براى چه؟ مى گوید براى این که شغل دلخواهم را که مثلاً دکتر یا مهندس شدن است به دست آورم، براى چه؟ براى این که در جامعه در رفاه باشم و این که سربار جامعه نباشم، چرا مى خواهى رفاه پیدا کنى؟ براى آبرومند شدن و این که وجهه اى پیدا کنم، اگر بار دیگر از او سؤال کنید باز همین جواب را تکرار خواهد کرد و یا به جوابى بالاخره مى رسد که دیگر فوق آن غایتى و هدفى برایش متصوّر نیست، این در جنبه مادى مسئله است در

ص: 47

جنبه معنوى هم ارسال رسل و انزال کتب شده تا ما را از حضیض ذلت به رفیع منزلت و از گودال مذلت به قله شرافت رهنمون سازد و در نهایت به مفهوم کلمه کوتاه ولى پرمحتواى کمال برسیم، آن را در آغوش گرفته و مأنوس با آن باشیم، اگر به این درجه رسیم دیگر جایى براى سؤال نیست که چرا مى خواهى متکامل شوى، زیرا این غایة الغایات است که مافوقش هدف و غرضى نیست.

بعد از تبیین حکم عقل ببینیم نقل چه مى گوید: در اینجا 6 آیه را زیر ذره بین مطالعه قرار مى دهیم، تا دریابیم خداوند متعال هدف آفرینش را چگونه در کتاب خود ترسیم نموده است:

1. (اللّهُ الَّذى خَلَقَ سَبْعَ سَموات وَمِنَ الاَرضِ مِثْلَهُنَّ یَتَنَزَّلُ الاَمرُ بَیْنَهُنّ لِتَعْلَموُا اَنَّ اللّه عَلى کُلِّ شَىء قَدِیرٌ وَأَنَّ اللّهَ قَدْ اَحاطَ بِکُلِّ شَىْء عِلْماً)(1): «خدایى که خلق کرد هفت آسمان را و از زمین هم هفت طبقه را نازل مى شود. امر و فرمان او بین آسمانها و زمینها براى این که بدانید خداوند بر هر چیزى قادر و بر هر چیزى احاطه علمى دارد».

2. (وَما خَلَقْتُ الجِنَّ وَالاِنْسَ إِلاّ لِیَعْبُدُونِ)(2): «خلق نکردم جن و انس را مگر براى این که عبادت کنند مرا).

3. (اَلَّذِى خَلَقَ الْمَوْتَ وَالْحَیوةَ لِیَبْلُوَکُم اَیُّکُمْ اَحْسَنُ عَمَلاً)(3): «خداوند خلق کرد مرگ و زندگى را تا آزمایش کند شما را که کدامیک از حیث عمل برترى دارید».

4. (وَ لَوْ شاءَ ربُّکَ لَجَعَلَ النّاسَ اُمَّةً واحِدَةً ولا یَزالوُنَ مُخْتَلِفینَ - اِلاّ مَنْ رَحِمَ

ص: 48


1- سوره طلاق، آیه 12.
2- سوره ذاریات، آیه 56.
3- سوره ملک، آیه 2.

رَبُّکَ وَلِذلِکَ خَلَقَهُمْ وَتَمَّتْ کَلِمَةُ رَبِّکَ لَأَمْلَأنَّ جَهَنَّمَ مِنَ الجِنَّةِ وَالنَّاسِ اَجْمَعِینَ)(1): «اگر خداوند مى خواست هرآینه قرار مى داد مردم را امتى واحد و همواره مختلفند، اِلا کسى که مشمول رحمت الهى واقع شود و براى همین شمول رحمتش بر آنها، آنها را خلق کرد و حکم الهى صادر شده که اگر از دائره رحمت او خارج شوند، جهنم را از جن و انس پر مى کند.»

5. (وَأَنَّ اِلى رَبِّکَ المُنْتَهى)(2): «و کار خلق عالم به سوى او منتهى مى شود».

6. (یا اَیُّهَا الاِنْسانُ اِنَّکَ کادِحٌ اِلى رَبِّکَ کَدْحاً فَمُلاقِیهِ)(3): «اى انسان به درستى که تو رنج کشنده اى در سیر به سوى پروردگارت دارى، تا این که او را ملاقات کنى و به مقام لقا رسى».

گاهى خداوند متعال در قرآن مجیدش وقتى مسئله اى داراى ابعاد مختلف و متنوّع باشد در هرجایى به مناسبت، اشاره به یکى از ابعاد آن مى نماید، مثلاً درباره نماز در جایى مى فرماید: «اِنّ الصَلوةَ تَنْهى عَنِ الفَحْشاء والمُنْکَر»: «نماز انسان را از فحشا و منکر و زشتى ها دور مى نماید» در جاى دیگر مى فرماید: «اِسْتَعینوُا بِالصّبرِ والصَّلوةِ»: «به وسیله روزه و نماز استعانت بجوئید»، در جاى دیگر مى فرماید: «اَقِمِ الصَّلوةَ لِذِکرى»: «نماز را به پا دارید تا یادآور و متذکّر من باشید» با جمع این موارد فلسفه هاى مختلف یک حکم مشخص مى گردد.

در مسئله مورد بحث ما، یعنى هدف آفرینش نیز در موارد مختلف از زوایاى متفاوت اشاره اى به غایات و غرض هاى مختلف مسئله شده است، در این 6 آیه اى که گذشت به ترتیب مى توان سیر صعودى تکامل را نظاره گر بود و مشاهده کرد که

ص: 49


1- سوره هود، آیه 118 و 119.
2- سوره نجم، آیه 42.
3- سوره انشقاق، آیه 6.

چگونه در مراحل مختلف، به مناسبت هایى غایاتى براى خلقت ذکر شده که با دقت نظر مى توان درک کرد که بعضى از این غایتها غایات وُسْطى (هدف وَسَطى) براى غایة الغایات یعنى لقاء الهى و رسیدن به کمال نهایى است، در آیه اول علم و معرفت به قدرت و علم خداوندى غایة خلقت قرار داده شده که هرچه معرفت و علم زیادتر شود عمل انسان خالصانه تر و با روشنگرى بیشترى حاصل مى شود، علم و عمل با یکدیگر رابطه و اثر متقابل دارند، هرچه علم بیشتر عمل پاکتر، و هرچه عمل پاک تر علم بیشتر و در نتیجه رسیدن به تکامل (یعنى تبدیل موجودى دانى به موجودى عالى) سریع تر.

در آیه دوم عبادت خداوند به عنوان هدف معرفى شده است، زیرا عبادت کلاس تربیت است، اگر مواد درسى این کلاس با دقت مورد مطالعه و عمل قرار گیرد و اگر نماز و روزه اى که مطلوب خداوند است، محقق شود مسلماً شاگرد این کلاس تربیت و پرورش یافته، ولى چه خوش گفت بزرگ استاد این کلاس که خود پرورش یافته همین کلاس بود، آن اسداللّه الغالب على بن ابیطالب(علیه السلام): «کمْ مِنْ صائِم لَیْسَ لَهُ مِنِ صِیامِهِ الاّ الجُوعُ وَالْظَمَا»: «چه بسیار روزه دارانى که به جز گرسنگى و تشنگى چیزى نصیب آنها نمى شود، چرا؟ زیرا روزه واقعى را ایجاد نکرده اند، آن روزه اى که بیدارگرى مى کند».

خداوند متعال وجودى بى نهایت است که هرچه ذهن بیشتر متوجه بى نهایت شود و بیشتر عبادت او شود، بیشتر به سوى او اوج مى گیرد و در نتیجه انسان در اثر عبادت، شروع به کسب معرفت مى نماید و قرآن هم فرموده: (وَاعْبُدْ رَبَّکَ حَتّى یَأتِیَکَ الیَقِینُ)(1): «عبادت کن پروردگارت را تا کسب معرفت و یقین(2) کنى

ص: 50


1- سوره حجر، آیه 99.
2- این بنا بر یکى از احتمالات تفسیرى آیه است و احتمال دیگر هم دارد که عبادت کن تا مرگ به سراغت آید، یعنى یقین کنایه از مرگ باشد وقت مرگ انسان یقین پیدا مى کند به این که تمام وعده هاى الهى حق است.

و حتى به درجه عین الیقین رسى».

اگر گفته شود شما معرفت را مقدمه براى عمل عبادى و عمل عبادى را اینجا مقدمه معرفت قرار دادید و این دور باطل است در جواب مى گوئیم دورى در بین نیست، زیرا معرفت داراى مراتبى است، آن مرحله از عرفان که مقدمه عبادت واقعى است با آن مرحله از عرفانى که بعد از عبادت حاصل مى شود، متفاوت است، در حقیقت مثل کسى است که سرمایه ناچیزى را مقدمه براى کارى قرار دهد و آن عمل مقدمه براى کسب سرمایه بیشترى شود.

در آیه سوم آزمایش را به عنوان هدف دیگرى معرفى مى نماید، برگشت آزمایش و امتحان به تربیت است و در واقع کلاس دیگرى به موازات عبادت براى تحصیل هدفى واحد که تربیت و پرورش است.

خداوند با آزمایش و ابتلاء خود در صدد ساختن روح انسان است، اگر سؤال شود: کسى امتحان مى کند که جاهل باشد و با امتحان کردن مى خواهد عالم شود، مثلاً اولیاء یک مدرسه که از محصلین امتحان مى کنند یا کارفرمایى که از کارگر خود امتحان عملى میکند، براى این است که آگاه شوند به مقدار یادگیرى محصل و کارگر، خداوندى که غیب و شهود براى او یکسان است و اصلاً غیبى براى او تصور نمى شود چرا امتحان مى کند؟

در جواب مى گوئیم امتحان بر دو گونه است: 1. امتحانى که براى تحصیل علم انجام مى گیرید، مثل دو مثالى که در متن سؤال ذکر شد 2. امتحانى که استاد عالم است به مقدار پیشرفت شاگردش، ولى او امتحان را عاملى و وسیله اى قرار

ص: 51

مى دهد تا بتواند شاگرد را براى مطالعه بیشتر به کار اندازد و او را در کار خود ورزیده کند.

در امتحان نوع اول استاد ذى نفع بود و در امتحان نوع دوم شاگرد ذى نفع است، امتحان خداوندى از نوع دوم است - راغب - در مفردات خود ریشه - فتنه - که به معنى امتحان استعمال مى شود. را این گونه تفسیر نموده است: «اُصلُ الفِتَنْ اِدخالُ الذَّهَب النّارَ لِتَظْهَرَ جَوْدَتُهُ مِن رِداءَتِه»(1): «ریشه ماده فتن در لغت به معنى داخل کردن طلا در آتش است، تا این که طلاى اصل از مواد مخلوط با آن که ارزش چندانى ندارد، جدا گردیده و ظاهر شود».

خداوند با امتحان خود زمینه پرورش و ورزیده شدن مخلوقات خود را فراهم مى آورد، تا ناخالصى هاى وجود آنها را در اثر فشار مشکلات و گوهر وجود آنها را در اثر حرارتهاى زمانه آبدیده کند همانند کسى که طلاى ناخالص را با تیزاب (اسید سلطانى) مخلوط مى کند، و در کوره حرارت مى دهد تا ناخالصى هاى آن ذوب گردد، و طلاى خلاص به دست آید، زیرا معروف است که (اسید سلطانى) با تمام فلزات ترکیب مى شود جز طلا و براى همین جهت بقیه فلزات مخلوط شده با طلا همراه با حرارت ذوب مى کند و طلاى خالص باقى مى ماند، بله امتحانات خداوندى (اسید سلطانى) است، که ما را در کوره مشکلات خالص مى کند.

همچنان که پیامبران عظیم الشأنى چون ابراهیم(علیه السلام) و موسى(علیه السلام) و عیسى(علیه السلام) و نبى مکرم اسلام(صلى الله علیه وآله) را چنین کرد و حتى اینان هم از چنین آزمایشاتى در آزمایشگاه بزرگ تاریخ مأمون نبوده اند، و چنان آبدیده شدند که در مقابل مستبدان زمان خویش سر تعظیم فرونیاوردند، زیرا کمرى که در اثر مشکلات قد بر

ص: 52


1- المفردات فى غریب القرآن، راغب اصفهانى، صفحه 371.

افراشته، در اثر ظلم ها و زورگویى ها هرگز منعطف و خمیده نمى شود. ما که در عالم به ظاهر انسان هائیم و چنینیم در عالم نباتات و گیاهان همچنین است. درختانى که همیشه همبازى طوفانهاى وحشى بیابانى بوده و در صخره هاى کم آب کوه ها دور از دسترس باغبان ها رشد کرده اند، مقاومتشان بیشتر از درختانى است که همبازى نسیم هاى ملایم بوده و در کنار جویباران و درون باغ ها در حصار دیوارها به رشد خود ادامه مى داده اند، حتى شعله آتش چوب هاى درختان بیابانى افروخته تر و خاموشى آنها دیرتر از چوبهاى درختانى است که در کنار آب و زیر نظر باغبان رویئده اند.

فکر مکن این سخنان را من مى گویم که من کیستم؟ تا در برابر استادم على(علیه السلام) و کتابش نهج البلاغه زانو نزده بودم، هیچ بودم، چه رسد به این که سخنى گویم، ولیکن حال که در نزد این استاد کل از این کتاب بهره بردم، چنین مى گویم و ان هم به عنوان وسیله اى براى انتقال درس استادم، استادى که تا خون در سراسر و رگ هاى بدنم جریان دارد بنده اویم، چرا نباشم که خودش در درس به من فرمود: «مَنْ عَلَّمَنِى حَرْفاً فقد صَیَّرَنِى عَبْداً»: «هرکس به من حرفى بیاموزد مرا عبد و بنده خود کرده» من چه مى گویم که بزرگ تر از ما محو آن استاد کل شده اند.

تعریف على به گفتگو ممکن نیست *** گنجایش بحر در سبو ممکن نیست

پس اى گوینده خموش که سنگین تر است.

مولى در نامه به عثمان بن حنیف که از طرف آن حضرت حاکم بصره بود، نوشتند: «اَلا واِنّ الشّجرة البَریّة اَصْلَبُ عَوداً والرّوائعَ الخَضِرَةَ اَرَقَّ جُلوُداً والنَّباتاتُ البَدَویّة اَقْوى وَقُوداً و اَبْطَأَ خَموُدا».(1)

ص: 53


1- نامه 45 نهج البلاغه فیض الاسلام و صبحى صالح.

آگاه باشید که درختان بیابانى (که آب کم به آن مى رسد) چوبش سخت تر (استوارتر) است و درختهاى سبز و خرم (که در باغهاى پر آب کاشته شده) پوستشان نازکتر است و گیاهان دشتى (که جز آب باران آب دیگرى نیابند) شعله آتش آنها افروخته تر و خاموشى آنها دیرتر است.

در آخر بحث امتحان و آزمایش مناسب دیدم، روایتى از پیامبر اکرم(صلى الله علیه وآله)درباره (اَحْسَنُ عَمَلاً) که در آیه آمده بوده نقل کنم، که ببینیم عمل بهتر چه عملى است، آیا عمل بیشتر و متنوع تر یا نه؟ مسلماً جواب منفى است، زیرا معلم بشریت و آورنده شرع مقدس که خود ما را ترغیب به انجام اعمال نیک و شایسته فرموده چنین مى گوید:

قال ابو قتادة سألت النبى(صلى الله علیه وآله) عن قوله تعالى: «اَیُّکُم اَحْسَنُ عَمَلاً» ما عُنِىَ به، فقال: یَقوُل: «أَیُّکُمْ اَحْسَنُ عَقْلاً ثُمّ قال اَتَمُّکُم عَقْلاً واَشَدُّکُم لِلّه خَوفاً وَ اَحْسَنُکُم فیما اَمَرَ اللّه بِه وَنَهى عَنه نظراً وان کان اَقَلَّکم تَطَوُّعاً»(1): «ابو قتاده مى گوید از پیامبر(صلى الله علیه وآله)درباره قول خداوند متعال (أَیکُمْ احسَنُ عملا) سؤال کردم که مراد از این کلام که (کدام یک از حیث عمل بهترید) چیست؟ حضرت فرمودند: هر کدام که از حیث عقل بهترید و بهتر عقل خود را به کار مى اندازید و تفکر مى کنید، سپس فرمودند بهترین شما از حیث عمل، کامل ترین شما از حیث عقل، و خائف ترین شما است از جهت شدت ترس و نیکوترین شما است از حیث نظر در آنچه خداوند به آن امر و از آن نهى کرده، (یا مراد این است که دقت و فکرى کند تا از فلسفه احکام مطلع شود و کورکورانه عبادت نکند و یا این که دقت مى کند تا به اوامر و نواهى خداوند به نحو احسن جامه عمل بپوشاند، و در

ص: 54


1- مجمع البیان، جلد 5، صفحه 322 ذیل آیه 2 سوره ملک، چاپ مکتبه آیت اللّه نجفى مرعشى.

خلقت و آفرینش جمیع مخلوقات

به علت گسترده شدن بحث، اجمالاً این بحث را دنبال مى کنیم، آفرینش موجودات دیگر هم مثل آفرینش انسان هدفى دارد و آن تکامل آنهاست، یعنى تبدیل وجودى دانى به وجودى عالى، خاک و مواد غذایى آن جزء پیکر گیاه و گیاه جزء پیکر حیوان، این دو تحت اختیار انسان و جزء پیکر او مى گردد. هر موجود دانى که در مسیر زندگى خود جزء پیکر و محو در وجود موجودى عالى شود، به تکامل

جایگاهى باشد که مرضىّ رضاى خداوند است) اگرچه از حیث، عمل عمل کمترى داشته باشد.

از این حدیث استفاده مى شود که اگر انسان در یک ماه رمضان فقط یک آیه بخواند و پیرامونش تفکر کند، بهتر است تا 30 جزء قرآن را بدون تفکر، تلاوت کند.

این روایت تائید مى کند مضمون روایتى را که مى گوید: یک ساعت تفکر از 70 ساعت عبادت بهتر است. «تَفَکُّر ساعَة خَیْر مِنْ عِبادَةِ سَبْینَ سَنَة»: «یک ساعت عالم بودن بهتر از 70 سال عابد بودن است».

آفرین بر این جهان بینى و نگرش اسلام، کجایند آن ناآگاهان در لباس آگاهان، و آن جاهلان در پوستین عالمان که مى گفتند: (دین مایه تخدیر جوامع و عقب افتادگى آنها است) کجایند که ببینند زیربناى ایدئولوژى و اخلاق عملى در اسلام، جهان بینى و تفکر و اندیشه است، تا جایى که بهترین عامل را بهترین عاقل معرفى مى نمایند.

تا به اینجا بحث در آفرینش انسان و هدف آن بود و اما آفرینش کل مخلوقات.

ص: 55

رسیده است. اگر گیاهى یا حیوانى جزء بدن انسان در مسیر تکامل و مؤمن و متّقى قرار گیرد، متکامل شده است. و الا وجودش در این جهان بى ثمر بوده و در مسیر تکامل خود در پرتگاه ضد تکامل سقوط کرده و ازبین رفته است.

و بالاخره انسان هم در مسیر صعودى اش تحت اختیار خداوند و در منزلگه لقاء قرار مى گیرد. نمونه اَتَمّ و کامل این تکامل پیامبر اکرم(صلى الله علیه وآله) هستند که تمام سرمایه گذارى روى این باغ آفرینش براى به دست آمدن چنین گلى و مانند آن از دیگر گلهاى محمّدى است که اگر تمام گلها و نهال هاى دیگر این باغ در مسیر تکامل تلف شوند، تا این گل و امثال آن بارور شود صاحب سرمایه متضرر نشده است، همانند کسى که سرمایه زیادى را متحمل شده و ماشین جوجه کشى را آماده کرده و مثلاً 1000 تخم مرغ هم براى به دست آوردن جوجه آماده کرده و مى داند که اگر 986 عدد تخم مرغ ها هم فاسد شود و فقط 14 عدد از آنها بماند باز به هدف رسیده و ضررى متوجه او نشده است، زیرا این 14 عدد مزیتى دارند که جبران تمام سرمایه هاى از دست رفته را مى کنند.

در خاتمه اشاره کنم به اختلافى که بین علماء در مورد تکامل پس از مرگ وجود دارد، بعضى مثل استاد در بحث خطبه قاصعه معتقداند، تکامل پس از مرگ هم وجود دارد و به ادله اى هم تمسک مى کنند، استاد در بحث خود پیرامون خطبه قاصعه به (علیها السلام) مطلب استناد کرده اند که درباره آنها توضیح مى دهیم:

1. روایتى که چنین نقل شده است: «اِذا ماتَ اِبْنُ آدَم اِنْقَطَعَ عَمَلُه اِلاّ مِنْ ثَلاث: صَدَقَة جارِیة، اَو عِلمٌ یُنْتَفَعُ به، اَو وَلَدٌ صالِحٌ یَدعوُلَه»(1) (هرگاه فرزند آدم و انسان از دنیا رخت بربندد، عملش منقطع مى شود و دیگر انتفاع جدیدى از اعمالش

ص: 56


1- عوالى الئالى، جلد 3، صفحه 283 - فیض القدیر، جلد 1، صفحه 437.

نمى برد الا از سه چیز:

1) صدقه جاریه یعنى انفاق هایى که بقاء دارند و مقطعى نیستند، مثل این که کسى بیمارستان یا حسینیه اى را وقف کرده یا مسجدى را بنا نموده است.

2) علمى که از ان مردم انتفاع برند، کسى که شاگردى تربیت کرده و یا کتابى از خود به یاد گذارده، ثوابهایى که از طریق تعلیم و تعلم شاگردان و کتاب هایش تا قیامت حاصل مى شود به حساب او هم گذارده مى شود.

3) فرزند صالحى که از خود باقى گذارده است، هر کار خیرى بکند ثوابش براى آن پدر و مادر هم نوشته مى شود، حتى بین مردم هم اگر کسى ثوابى و کمکى به هم نوع خود کند، مى گویند خدا پدرش را بیامرزد و رحمت کند و اگر اذیتى هم نسبت به هم نوع خود روا دارد گویند خدا پدرش را نیامرزد که چنین فرزندى از خود باقى گذارده از این روایت استفاده مى شود که تکامل در آخرت وجود دارد و مقامات افراد در اثر این اعمال بالا مى رود.

2. روایت دیگرى که به آن استناد شده این روایت معروف است: «مَنْ سَنَّ سُنَّةً حَسَنَةً عَمل بها مَن بعدَه کانَ لَه اَجْرهُ وَ مثلُ اُجوُرِهِم مِنْ غَیرِ اَنْ یَنْقُصَ مِن اُجُورِهِم شَیْئاً وَمَنْ سُنَّةً سَیْئِةً فَعَمِلَ بِها بَعدَه کانَ عَلْیهِ وِزْرُهُ وَمِثلُ اَوْزارِهِم مِنْ غَیْر اَنْ یَنْقُصُ مِنْ اَوزارِهِم»(1): «کسى که سنت و روش نیکى را باقى گذارد که بعد از او به آن عمل کنند، براى او است اجر آن عمل و اجر کسانى که به آن سنت عمل مى کنند، بدون این که نقصى در اجر آنها ایجاد شود و کسى که سنت و سیره زشت و معصیتى را از خود باقى گذارد و بعد از او عمل به آن سیره شود، براى او است گناه و وزر آن عمل و وزر کسانى که عامل به آن سیره پلید بوده اند بدون این که از وزر

ص: 57


1- میزان الحکمة، جلد 4، صفحه 566.

و عذاب آنها چیزى کاسته شود» از مصادیق سنت حسنه در جامعه ما دید و بازدید ایام عید است که کینه ها را از سینه ها مى زداید و از مصادیق سنت سیئه هم مهریه هاى سنگینى است که موجب مى شود ازدواج ها دیرتر تحقق یافته و در نتیجه فساد اجتماعى زیاد گردد، یکى دیگر از این موارد اخذ شیربها است که به فتواى فقها اگر به عنوان جزئى از مهریه قرار نگیرد، حرام است، از این روایت هم ترفیع مقام کسى که سنت حسنه اى را قرار مى دهد در پس از مرگ استفاده مى شود.

3. مستند سوم عبارت معروفى است که در تشهد نماز مى خوانیم: «و تقبل شفاعته وارفع درجته» شفاعت پیامبر(صلى الله علیه وآله)را خدایا قبول بفرماو رفعت درجه به او عنایت فرما. این سخن نشان دهنده مدّعاى ما است که ترفیع درجه در پس از مرگ موجود است و پیامبر رفعت مقام دارد، و حتى درباره ایشان گفته شده که صلوات فرستادن موجب بلندى مقام و منزلت آن حضرت مى گردد.

اگر گفته شود پس از مرگ پرونده ها مختومه شده و مهروموم مى شود، به طورى که دیگر نمى توان عملى به آن افزود، یا عملى کم کرد، چنانچه على(علیه السلام)در نهج البلاغه مى فرمایند: «لا عَنْ قَبیح یَستَطیعُونَ اِنْتِقالاً وَلا فى حَسَن یَسْتَطیعونَ ازدِیاداً»(1): «آنهایى که از مرز دنیا گذشتند نه از کار زشت مى توانند برگردند و توبه و بازگشت نمایند و نه کار نیک را مى توانند زیاد نمایند، زیرا آخرت دار تکلیف نیست» در جواب خواهیم گفت بله، عمل جدیدى نمى توان انجام داد، ولى بر اساس اعمال سابق تکاملهاى جدیدى هست، مثال روشنى بزنم: سفینه هایى که به کرات دیگر پرواز مى کنند، براى عبور و کندن خود از حوزه جاذبه زمین احتیاج به سرعتى بین 25000 کیلومتر تا 40000 کیلومتر در ساعت دارند، و تمام مخارج و موادی که

ص: 58


1- نهج البلاغه، خطبه 230، فیض الاسلام و 188 صبحى صالح.

خلاصه بحث هدف آفرینش

خداوند واجب الوجود است و داراى کمال مطلق که هیچ نقصانى در او تصور نمى شود تا بخواهد با خلقتش جبران نقصى کند و در حقیقت آفرینش براى حرکت آن گذارده مى شود، براى فرار از همین حوزه است، وقتى به محلى رسید که جاذبه یا کم است یا اصلاً یافت نمى شود.سوخت سفینه تمام شده و دیگر تا بى نهایت مى رود مگر این که جاذبه کوکبى از کواکب او را به طرف خود کشد پس با همان جهش که خارج شد دیگر متوقف نخواهد گردید.(1) سفینه وجود ما به سوى لقاء اللّه و قرب او نیز چنین است، وقتى از حوزه جاذبه دنیا با انرژى عبادتها خارج شد تا ابد در حرکت است.

بعضى دیگر از علماء نظرشان درباره تکامل پس از مرگ به این حد نیست، و این گونه ادله را قابل توجیه مى دانند، یکى از بزرگان و اهل منطق و فلسفه مى فرمودند از علامه (ره) درباره رفعت پیامبر سؤال کردم که چگونه با صلوات فرستادن مقام آنها بالا مى رود، با این که آن عالم (یعنى عالم پس از مرگ) عالم تکلیف نیست، بلکه باید هرچه در مزرعه دنیا کشته شده درو شود و دیگر جاى کشت و زرع نیست. ایشان جواب دادند رفعت درجه آنها به این معنا شبیه است که در برابر پیامبر میوه و شیرینى گذارده شود، مثل این که از مهمانى که به ما مى رسد پذیرایى و نسبت به او اداى احترام مى کنیم.

ص: 59


1- این مطلب از گفتار بعضى فلاسفه مانند بوعلى هم قابل استفاده است وى گفته: «لَولا مُصادَمَةَ الهَواء المَخْروق لَوَصل الحجرُ مرمىِّ اِلى سَطْح الفلک» یعنى اگر برخورد هوایى که قابل شکافتن است نبود، سنگى که پرتاب مى شد به سطح فلک اطلس مى رسید (نقل از شرح منظومه استاد، شهید مطهرى، جلد 2، صفحه 48-47).

مخلوقات براى این بود که جودى کند نه سودى کند.

من نکردم خلق تا سودى کنم *** بلکه تا بر بندگان جودى کنم

او فیّاض است و منشأ تمام صفات حسنه، و اقیانوس مواج کمالات موجود در عالم. و اگر در ما صفتى از آن صفات یافت مى شود قطره اى از آن اقیانوس بى کران است و هستى مخلوقات از جمله افاضات خداوندى است که عین کمال است. او با خلقت مخلوقات اولین مرحله کمال را براى خلایق ایجاد فرموده تا سکوى پرش مراحل دیگر تکامل قرار دهند و به نهایت مرحله ممکن که لقاء او است برسند.(1)

مرحوم الهى قمشه اى این عارف واله اشعارى در شرح خطبه متقین سروده که در ذیل فرازها مى آوریم وى در ذیل «رُورىَ اَنَّ صاحِباً لِأمیرالمؤمنین یُقالُ لَهُ هَمّام کانَ رجلاً عابداً فقال یا امیرَالمؤمنین صِفْ لِى المتّقین حتى کَاَنّى اَنْظُرُ اِلَیْهم» چنین گوید:

شنیدم عاشقى پروانه خویى *** در آئین محبت راستگویى

رفیق خلوت آن سلطان دین را *** حریف صحبت آن عشق آفرین را

یکى دلباخته پیش شه عشق *** على گنجینه سرّ اللّه عشق

بیامد نزد آن شه با دل پاک *** دلى چون گل ز داغ عشق صد چاک

بیامد تا نشان زان یار جوید *** طریق وصل آن دلدار پوید

بیامد تا شه افروزد دلش را *** ز برق عشق سوزد حاصلش را

ص: 60


1- بحث علت غایى و هدف آفرینش از مهمترین مباحث فلسفى است که بوعلى سینا آن را «افضل اجزاء الحکمة» (بهترین قسمتهاى فلسفه) نامیده است و طبعاً بحث گسترده تر، عمیق تر و استدلالى تر را مى طلبد که متاسفانه از مستواى این نوشته خارج است و از این روى علاقمندان را به کتاب هاى فلسفى و به ویژه به کتاب شرح منظومه استاد شهید مطهرى جلد 2 بحث غایات از صفحه 41 به بعد ارجاع مى دهیم).

بیامد با دلى روشن تر از ماه *** که مهرش در برابر بد رخ شاه

دلى لعل بدخشان آب ازو یافت *** دلى خورشید تابان تاب ازو یافت

دلى همچون دل پروانه مشتاق *** نه بر جان بر رخ جانانه مشتاق

بیامد تاشود مست از مى عشق *** هیاهویى کند از هى هى عشق

بیامد تا سر اندازد به خاکش *** فداى عشق سازد جان پاکش

همى گفت اى على اى سرّ اسرار *** ز سرّ پاکبازان پرده بردار

تویى چون در وصف خویش سفتى *** ولا یَرْقى الىّ الطیر گفتى

بگو اوصاف مرغان چمن را *** که بگسستند از هم دام تن را

که چون بر آشیان جان پریدند *** که چون در کوى جانان آرمیدند

که چون بر وصل دلبر دل سپردند *** که چون ره در حریم شاه بردند

که چون آن تشنه کامان آب جستند *** در این تاریک شب مهتاب جستند

که جام عشق آنان کرد لبریز *** که جز یار از همه کردند پرهیز

که آنان را حجاب از دیده بگشاد *** بروى حق دو چشم پاک بین داد

که آنان را فرشته خویى آموخت *** چو مهر و ماه جانهاشان بیفروخت

که آنان را ز حیوانى رهانید *** به اوج قدس انسانى رسانید

که آنان را به کوى عشق ره داد *** درِ خلوت سراى قدس بگشاد

که آنان را حریف نفس دون کرد *** چنین خونخوار دشمن را زبون کرد

که آنان را چوماه روشن روان ساخت *** غیر دوست دلهاشان بپرداخت

که آنان را نشان از آن بى نشان داد *** دو چشمى در فراقش خونفشان داد

که آنان را جمال یار بنمود *** هزاران پرده زان رخسار بگشود

که آنان را ز ناپاکى و زشتى *** منزه ساخت چون خوى بهشتى

که آنان را به اوصاف کمالى *** فزود آرایش نیکو خصالى

ص: 61

که آنان را محبت در دل افکند *** به جان جز مهر جانان گفت مپسند

که آنان را به دانایى ورادى(1) *** به علم عشق بخشید اوستادى

که کرد آن عندلیبان را به گلزار *** نکو فکر و نکو ذکر و نکوکار

بر آنان از که بى نیرنگ و تدبیر *** نصیب پارسائى گشت تقدیر

بگو در صبح و شام و گاه و بى گاه چه باشد کار آن یاران آگاه *** بگو اوصاف آن پاکان که و چویند

بستن در این جهان وز دل برونند *** بگو چون با خدا با خلق چونند

چگونه از برون چون از درونند *** یکایک شرح حال نیکوان گوبیفکن پرده خوش زین راز نیکو

تویى چون کاشف سر نهانى *** بیار از عشقبازان داستانى

برون از گنج خاطر ریز گوهر *** چه باشد از حدیث عشق خوشتر

* * *

سپس در ذیل (فتثاقل(علیه السلام) عن جوابه ثم قال(علیه السلام): یا همّام اتق اللّه واحسن فان اللّه مع الذین اتقوا والذین هم محسنون فلم یقنع همّام بذلک القول) گوید:

گران آمد على را کاندر آغاز *** سخن گوید گشاید پرده زین راز

ز یاقوت لب آتش برفروزد *** دل خامش در آن آتش بسوزد

ولیکن گفتش از دستور بارى *** برو نیکى کن و پرهیزکارى

که ایزد یار هر پرهیزکار است *** به نیکوکار مردان نیز یار است

چو شه بر کشتى بى لنگرش تاخت *** ز موج عشق سرگردان ترش ساخت

فزود از آتش عشقش به دل تاب *** نشد آن تشنه از یک جام سیراب

امیر خویش را بگرفت دامن *** به عجز و لابه کاى داراى خرمن

ص: 62


1- راد: بخشنده، جوانمرد... به معنى حکیم و خردمند نیز گفته شده است (فرهنگ عمید).

تو صاحب خرمنى من خوشه چینم *** گداى کویت اى سلطان دینم

نقاب افکن جمال نازنین را *** عطایى ده گداى خوشه چین را

تو اى شاهنشه خوبان خدا را *** مران از درگه احسان گدا را

بزارى باز شه را داد سوگند *** که دل در آتشم تا چند تا چند

ز بس بر شاه عرض شوق بنمود *** زبان شه به راز عشق بگشود

سپس در ذیل «فَحَمِدَ اللّهَ سُبحانَهُ تا فَقَسّم بَیْنَهُم مَعایِشَهُم» چنین مى سراید:

در اول پاک یزدان را ثناء گفت *** درود حق به جان مصطفى گفت

پس آنگه قفل این گنجینه بگشاد *** که ایزدچون جهان راکرد بنیاد

نخست افروخت انوار قواهر *** زد آنگه نقش اعراض و جواهر

رقم زد نقش پیدا و نهان را *** مرکب ساخت حرف جسم و جان را

به ذات خویش برخلقش عطابود *** نه سودا باگدایان کرد برسود

نه حسنش راجهان پیرایه بخشید *** جهان راآفتابش سایه بخشید

به خورشیداست دایم سایه محتاج *** نشان ازسایه نبود در شب داج1

نه خار عیب امکان گلشنش را *** نه ظل نقص مهر روشنش را

جمالش بس که نازدلبرى داشت *** کى ازخودیک نظربردگیرى داشت

به عالم ذات پاکش کرداحسان *** زطاعت بى نیاز ایمن زعصیان

چومهرروشن است این گرچه رازاست *** که خور2 از سایه خود بى نیازاست

نه خارجبربود اندربه باغش *** نه درد جوردر صافى ایاغش(1)

ص: 63


1- ایاغ: جام، پیاله.

ص: 64

شرح: پس از این که خداوند موجودات را خلق کرد و درمسیر تکامل و هدایت قرار داد، على(علیه السلام) مى فرماید: معیشت هاى آنها یعنى آنچه به سببش زندگى را سپرى مى کنند، اعم از ارزاق و خیرات و منافع و نعمت ها به آنها اعطاء نمود و هریک را به مقتضاى حکمت بالغه و مصلحت کامل در موضعى که صلاحیت او را داشت نهاد؛ یکى را در فقر یکى را در ثروت، یکى را در عصر و یکى را در یسر، یکى را در سعه و یکى را در تنگى. این کلام على(علیه السلام) در واقع روح آیه 32 سوره زخرف است که حضرت جسم، یعنى الفاظ آن را رها کرد و روح را قبض نموده است. خداوند در این آیه مى فرماید: «نَحْنُ قَسَمْنا بَیْنَهُم مَعیِشَتَهُم فِى الحَیوة الدُّنیا وَرَفَعْنا بَعْضَهُمْ فَوْقَ

مسئله ارزاق و انواع روزى ها

«فَقَسَّمَ بَیْنَهُم مَعایِشَهُم وَوَضَعَهُم مِنَ الدُّنیا مَواضِعَهُم».

ترجمه: پس روزى و وسائل آسایششان را بین آنها تقسیم فرموده و هرکس را در دنیا (با حکمت و مصلحت) در مرتبه اى (که سزاوار او دانست از قبیل فقر و غناء و خوشى و بدى و مانند آنها) قرار داد.

* * *

ص: 65

بَعْض دَرَجات»: «ما تقسیم کردیم بین آنها معیشتها و وسائل مورد نیاز در زندگى دنیوى را و بعضى را بر بعضى دیگر از حیث مال و جاه برترى دادیم».

در ذیل این بحث نکته قابل ملاحظه است:

1. شگفتى هاى جهان ارزاق: اگر در نظام ارتزاق موجودات مختلف از منابع طبیعى دقت و اندیشه شود، نکات جالب و شگفت انگیزى از قدرت خداوندى بر ما روشن مى گردد:

الف) اولین مطلب این که مواد غذایى روى کره زمین با این که محدود است، ولى تمام نمى شود، زیرا گردش دورانى مواد غذایى در موجودات چنان تنظیم شده که اگر میلیونها سال مورد بهره بردارى قرار گیرد، تغییر محسوسى در آن دیده نمى شود آب دریا به بخار تبدیل شده و بعد به صورت باران برمى گردد، درختان مواد غذایى را از زمین گرفته و سپس برگ ها و شاخه هاى آنها پوسیده و به کود و مواد غذایى مورد نیاز گیاهان بدل مى شود، حیوانات که از مواد غذایى استفاده کرده، پس از مدتى خاک شده و جزء مواد غذایى زمین مى گردند، انسان اکسیژن تنفس کرده و گاز کربن پس مى دهد و درختان برعکس گازکربن گرفته و اکسیژن پس مى دهند.(1)

این مبادلات و گردش دورانى دائماً در حال تکرار است و لذا سفره پایان ناپذیر الهى دائماً گسترده و مخلوقات از این خوان نعمت بهره گیرى مى کنند.

یکى از شعرا در این زمینه مى گوید:

خلق بخشد خاک را لطف خدا *** تا خورد آب و بروید صد گیا

چون گیاهش خورد حیوان گشت *** گشت حیوان لقمه انسان و رفت

ص: 66


1- البته این در روز است وگرنه در شب اکسیژن گرفته و کربن پس مى دهد و در بعضى مواقع خوابیدن در شب در جنگل هاى انبوه موجب خفگى است.

باز خاک آمد شد اکال(1) بشر *** چون جدا شد از بشر روح و بصر

ذره ها دیدم دهانشان جمله باز *** گر بگویم خوردشان گردد دراز

جمله عالم آکل و مأکول(2) دان *** باقیان را مقبل و مقبول دادن

ب) دومین مطلب چگونگى تهیه روزى براى حیوانات مختلف است، بعضى گیاهان مواد غذایى و رطوبت را از زمین مى گیرند، بعضى ها از آب (گیاهان شناور) بعضى از هوا، و بعضى از طریق وابستگى به گیاهان دیگر (مانند بسیارى از پیچک ها).

حیوانات اعماق دریاها در جایى زندگى مى کنند که مطلقاً گیاهى نمى روید، چرا که آخرین اشعه نور آفتاب در اعماق ششصد تا هفتصد متر به کلى محو مى شود و بعد از آن شبى ظلمانى و جاودانى بر آب دریا حاکم است، ولى خداوند روزى آنها را در سطح آب دریا طبخ و آماده کرده و براى آنها به اعماق دریا مى فرستد، گیاهانى که در لابلاى امواج در مقابل نور آفتاب به صورت بسیار زیاد پرورش مى یابند، بعد از رسیدن و دادن سهمیه موجودات زنده سطح دریا، سنگین مى شوند و به اعماق دریا فرومى روند همچنین بقایاى موجودات زنده سطح دریا به صورت یک موجودات آسمانى به سوى موجودات زنده اعماق دریا فرستاده مى شود.

گاهى مرغان هوا را نصیب ماهى دریا مى کند و گاه ماهیان دریا را نصیب مرغان هوا، گاه گیاهان را غذاى حیوانات قرار مى دهد و گاه حیوانات را غذاى گیاهان گوشتخوار و گاهى از باقیمانده و تفاله غذا یک نوع غذاى لذیذى براى نوع

ص: 67


1- صیغه مبالغه است به معنى بسیار خورنده.
2- آکل اسم فاعل به معنى خورنده و مأکول اسم مفعول به معنى خورده شده است در اینجا به معنى چیزى است که در معرض خوردن است.

دیگر مى سازد.

براى نمونه بعضى از نهنگ هاى دریایى بعد از تغذیه از ماهیان مختلف، بقایاى این حیوانات در لابلاى دندانشان باقى مى ماند، از این رو به ساحل آمده دهان خد را همچون غارى باز کرده و دسته اى از پرندگان ساحلى وارد آن شده و بقایاى گوشت هاى لابلاى دندان ها را که غذاى لذیذى براى آنها محسوب مى شود، بیرون کشیده و مى خورند و عملاً مسواک بسیار جالبى به دندان هاى این حیوان مى زنند، آن هم در عالم همکارى ناسپاسى نکرده و تا آخرین پرنده از دهانش خارج نشده، دو فک خود را برهم نمى نهد و بعد از تمیز شدن داندان هایش دهان را برهم بسته و راهى اعماق دریا مى شود.(1)

کافى است براى درک بیشتر علم و حکمت خداوندى در تدبیر ارزاق انسان در سه دوره جنینى و شیرخوارگى و غذاخورى بیندیشیم که چگونه در مرحله اول از طریق سیستم پیچیده بند ناف و جفت و پیوند مستقیم با خون مادر و بعد از تولد و در مرحله شیرخوارگى که نه دندانى براى جویدن و نه معده و روده آماده اى براى پذیرفتن غذاهاى خشن بود از طریق شیر مادر که غذایى ملایم و مملو از مواد حیاتى بود روزى او را فراهم نمود، شیرى که نه سرد و نه گرم، نه شیرین و نه شور، نه محتاج به جویدن و نه محتاج به فعالیت معده براى هضم بود.

در مرحله سوم هم انواع غذاهاى مطبوع را براى انسان فراهم نمود و زنگى را در وجود او به نام احساس قرار داد تا گرسنگى و تشنگى را دریابد و به سراغ این مواد حیاتى رود و بهترین موقع هم براى صرف غذا همین وقت است که زنگ در

ص: 68


1- فخررازى در تفسیر خود ضمن اشاره کوتاهى به این موضوع مى افزاید که روى سر این پرنده چیزى شبیه به خار است که اگر حیوان تصمیم به بلعیدن آن پرنده گیرد آن خار او را آزار مى دهد (تفسیر فخررازى، جلد 24).

درون وجود انسان به صدا درآيد به قول دانشمند معروف روسى (پاولف): «غذاى طبيعى و مفيد، غذايى است كه با اشتها و لذت صرف شود».(1)

امام صادق(عليه السلام) در حديث معروف مُفَضَّل مى فرمايد: «اى مفضّل! درست بينديش در كارهايى كه در انسان قرار داده شده، از قبيل غذاخوردن، خوابيدن و آميزش جنسى و تدبيرى كه در آنها است. خداوند براى هريك از آنها در طبيعت آدمى، محرك و انگيزه اى قرار داده تا به سوى آن تحريك شود. گرسنگى، انسان را به سوى غذايى مى فرستد كه حيات بدن و قوامش در آن است. و خستگى خوابى را مى طلبد كه راحت بدن و تجديد قوا در آن است و شهوت جنسى او را به آميزشى دعوت مى كند كه دوام نسل و بقاى نوع آدمى در آن است».

هرگاه انسان اين تحركات را نداشت و مى خواست از طريق تفكر و به خاطر نياز بدن به سراغ اين امور برود، چيزى نمى گذشت كه بر اثر سستى و كوتاهى هلاك مى شد، ولى خداوند بزرگ براى هريك از اين نيازمندى هاى مهم و ضرورى محركى در طبع آدمى قرار داده است كه او را به سوى اين امور مى راند.(2)

در خاتمه بايد گفت تمام شگفتى هاى دستگاه آفرينش دلالت بر عقل و تدبير گسترده اى حاكم بر سيستم خلقت مى كند كه هر كدام ما را در راه خداشناسى و معرفت آن مدبر يارى مى كند.

2. آيا روزى مقسوم است؟ در بعضى آيات دارد كه خداوند تقسيم روزى مى كند (قَسَمْنابَيْنَهُم مَعيِشَتَهم)(3): «خداوند بين مردم تقسيم معيشت مى كند و او

ص: 69


1- اولین دانشگاه و آخرین پیامبر، جلد 4، صفحه 195 دکتر پاک نژاد.
2- بحارالانوار، توحید مفضّل، جلد 3، صفحه 79 - 78.
3- سروه زخرف، آیه 32.

متکفل رزق هر جنبنده اى است: (وَما مِنْ دابَّة فِى الاَرضِ اِلاّ عَلَى اللّهِ رِزْقُها...)(1): «هیچ جنبنده اى در زمین نیست، الا این که روزى او به عهده خداوند است.»

در بعضى دیگر از آیات آمده که وسعت و تنگى روزى به خواست خدا است: (اَوَ لَمْ یَروَا اَنَّ اللّهَ یَبْسُطُ الرِّزقَ لِمَنْ یَشاءُ وَیَقْدِر)(2): «آیا ندیدند که خداوند هر که را بخواهد صاحب روزى وسیع مى کند و هرکه را خواهد تنگ روزى گرداند».

در روایات اسلامى هم به این معنا اشاره شده است على(علیه السلام) مى فرمایند: «وقدّر الارزاق فکثّرها وقَلّلها وقسّمها على الضیق والسعة»(3): «خداوند ارزاق را مقدّر ساخته و زیاد و کم نموده و برحسب تنگى و وسعت معیشت آن را تقسیم کرده است».

اکنون این سؤال پیش مى آید که اگر چنین باشد، تلاش و کوشش براى تحصیل معاش و روزى و برنامه ریزى براى بهبود وضع اقتصادى مفهومى نخواهد داشت، ولى با توجه به سایر آیات و روایات هنگامى که همه در کنار یکدیگر چیده شود، پاسخ این سؤال روشن مى گردد که منظور از تضمین رزق از سوى خداوند و تکفل و تعهد و تقسیم آن فراهم آوردن زمینه ها است، زمینه هایى در خارج از وجود انسان و زمینه هایى در درون وجود او که هرگاه دست به دست هم دهند، انسان سهم خود را از روزى دریافت مى کند، این درست به آن مى ماند که حقوق کارکنان یک شرکت از طرف رئیس آن شرکت تعیین مى شود، ولى هرگز در خانه آنها نمى آورد، بلکه آنها باید شخصاً بروند، و لیست حقوق را پرکنند، و حق خود را دریافت دارند.

این نکته را نیز نباید فراموش کرد که خداوند براى این که مردم در عالم

ص: 70


1- سوره هود، ایه 6.
2- روم، آیه 37 آیات مشابه این آیه هم در قرآن یافت مى شود.
3- نهج البلاغه، خطبه 91.

اسباب گم نشوند و روزى را نتیجه منحصر به فرد تلاش و کوشش هاى خود به تنهایى ندانند، گاه به اشخاصى روزى مى رساند ک تلاش چندانى نکرده اند و گاه روزى را از کسانى مى گیرد که تلاش فراوان داشته اند، تا روشن سازد در پشت این دستگاه قدرت دیگرى حاکم است، (ولى نباید فراموش کرد که این در حقیقت یک استثناء است، اما اصل اساسى همان تلاش و کوشش است).

و شاید به خاطر همین مطلب است که در حدیثى از پیامبر اکرم(صلى الله علیه وآله) آمده است: «وَاعْلَمُوا اَنَّ الرّزقَ رِزْقان: فَرِزْقُ تَطْلُبُونَهُ وَ رِزْقُ یَطْلُبکُمْ فَاطْلُبُوا اَرْزاقَکُم مِنْ حَلالِ فَاِنّکُم اِنْ طَلَبْتُموُها مِنْ وُجُوهِها اَکَلْتُموُها حَلالاً وَاِنْ طَلَبْتُموُها مِنْ غَیْرِ وُجُوهِها اَکَلْتُمُوها حَراماً...»(1): «بدانید رزق دو گونه است: رزقى که شما به دنبال آن مى روید و رزقى که آن به دنبال شما مى آید بنابراین رزق را از طریق حلال طلب کنید که اگر از طریق صحیح آن را بطلبید، آن را به صورت حلال مى خورید و اگر از غیر طریق صحیح بطلبید همان را به صورت حرام مى خورید».

این دو گونگى روزى در واقع دلیل بر جمع میان آیات و روایاتى است که روزى را مقسوم و تضمین شده مى شمرد و آیات و روایاتى که نقطه مقابل آن جد و جهد و تلاش را شرط بهره گیرى از روزى معرفى مى کنند.(2)

به علاوه آگاهى بر این دو گونگى رزق سبب مى شود که افراد حریص از حرص باز ایستند و مؤمنان خود را آلوده کارهاى حرام براى طلب روزى نکنند و محرومان نیز به یاس و نومیدى کشیده نشوند.

ص: 71


1- وسائل الشیعه، جلد 12، صفحه 29.
2- جهت اطلاع بیشتر از این روایات به جلد 12 وسائل الشیعه کتاب التجارة، صفحه 9 و 16 و 18 و 22 و 24 و 26 مراجعه شود.

3. آیا روزى همه تأمین شده است؟ در آیات فوق این حقیقت به خوبى منعکس بود که خداوند روزى همه موجودات زنده را برعهده گرفته و هر جا باشند، روزى آنها را مى رساند، ولى این سؤال پیش مى آید پس چرا در دنیاى کنونى و در طول تاریخ گروهى از گرسنگى مرده و مى میرند، آیا روزى آنها تأمین نشده است؟!

در پاسخ این سؤال باید به این نکات توجه کرد که اولاً: تأمین روزى به این معنى نیست که آن را براى انسان عاقل با شعور فراهم ساخته به درب خانه اش بفرستند، یا لقمه کنند و در دهانش بگذارند، بلکه زمینه فراهم شده است و تلاش وکوشش انسان شرط تحقق و به فعلیّت رسیدن این زمینه ها است، حتى مریم(علیها السلام) در آن شرایط سخت درد وضع حمل که خداوند روزى اش را به صورت خرماى تازه (رطب) بر شاخسار خشکیده نخلى که در آن بیابان بود، ظاهر ساخت، مأمور شد حرکتى کند و مخاطب به جمله «وَهُزِّى إلَیْکَ بِجِذْعِ النَّخْلَةِ...»: «تو اى مریم تکانى به این درخت بده تا رطب تازه بر تو فرو ریزد» شد.

ثانیاً: اگر انسان ها در گذشته و حال غصب حقوق دیگران کنند و روزى هاى آنها را به ظلم از آنها بگیرند، دلیل بر عدم تأمین روزى انسان ها نیست، و به تعبیر دیگر علاوه بر مسئله تلاش و کوشش، وجود عدالت اجتماعى نیز شرط تقسیم عادلانه روزى ها است. و اگر گفته شود خداوند چرا جلو ظلم ظالمین را نمى گیرد؟ مى گوئیم اساس زندگى بشر بر آزادى اراده است تا همگى آزمایش شوند، نه بر اجبار و اکراه، وگرنه تکاملى صورت نخواهد گرفت.

ثالثاً منابع زیادى براى تغذیه انسان ها در همین کره خاکى وجود دارد که باید با هوش و درایت آنها را کشف و به کار گرفت. و اگر انسان در این زمینه کوتاهى کند، مقصّر خود اوست. ما نباید فراموش کنیم مناطقى از آفریقا که مردمش از

ص: 72

گستردگى و تنگى رزق

در آیات فوق آمده بود که خداوند روزى را براى هر کس بخواهد گسترده و گرسنگى مى میرند، گاهى از غنى ترین مناطق جهان است، ولى عوامل ویرانگرى که در بالا به آن اشاره شد، آنها را به این روز سیاه نشانده است.

این بحث فشرده را با سخنى از على(علیه السلام) به پایان مى رسانیم فرمود: «انْظُر اِلَى النَّملَةِ فِى صِغَرِ جُثَّتِها وَلَطافَةِ هِیئَتِها لا تَکادُ تَنالُ بِلَحْظِ البَصَرِ وَلا بِمُسْتَدْرَکِ الفِکْرِ کَیْفَ دَبَّتْ عَلى اَرْضِها وَصُبَّتْ عَلى رِزْقِها تَنْقُلُ الحَبَّة الى جُحْرِها وَتَعُدُّها فِى مُسْتَقَرَّها تَجْمَعِ فى حَرَّها لِبَردِها وَفى وِرْدِها لِصَدْرِها مَکْفُولَةٌ بِرِزْقِها مَرْزُوقَةٌ بِوِفْقِها لا یَغْفلُها المَنّانُ وَلا یَحْرُمُها الدَّیّانُ وَلَوْ فِى الصفا الیابِسِ وَالْحَجَرِ الجامِسِ»(1): «نگاه کنید به مورچه با کوچکى جثه و نازکى اندامش که به نگاه با گوشه چشم دیده نمى شود، یعنى وقتى دقیق نظر کنیم آن را مى بینیم. و به اندیشه درک نمى گردد، چگونه مسیر خود را مى پیماید و براى به دست آوردن روزى اش مى شتابد، دانه را به لانه اش انتقال مى دهد، و آن را در انبارش (براى روز سختى) آماده مى گذارد و در تابستان براى زمستان و هنگام آمدن (روزهاى گرم) براى وقت بازگشتن (روزهاى سرد) دانه ها را گرد مى آورد، خداوند ضامن روزى اش بوده، مناسب حال راه روزى اش را گشاد، پروردگار -بسیار نعمت دهنده- از آن غافل نیست و خداوند جزادهنده، آن را محروم و بى بهره نمى گرداند و اگرچه در سنگ خشک (که چیزى از آن نمى روید) و سنگ سخت (که از جایى به جایى حرکت داده نمى شود) باشد».

ص: 73


1- نهج البلاغه، خطبه 227 فیض الاسلام و 185 صبحى صالح.

و براى هر کس بخواهد تنگ مى کند. این تعبیر که در آیات فراوانى تکرار شده، ممکن است این توهم را ایجاد کند که نظام روزى نظامى است که به کلى از دست انسان خارج است. بنابراین اگر گروهى متنعم و گروه دیگرى محروم اند همه به خواست خدا است و کارى از ما ساخته نیست. و این مى تواند دستاویزى مناسب براى کسانى باشد که اصل مذهب را زیر سؤال مى برند و آن را مولود حرکت ها و طرح هاى استعمارى مى پندارند!

ولى اگر در همان آیات و روایات اسلامى دقت کنیم و در عوامل تنگى و گستردگى روزى بیندیشیم، تفسیر این آیات و اسرار این مطلب کاملاً روشن و سمپاشى ها برچیده مى شود. کراراً گفته شده که تعبیر «مشیت الهى» مفهومش اراده بى حساب و کتاب نیست، بلکه اراده اى است آمیخته با حکمت.

حکمت خدا ایجاب مى کند که هرکس تلاش و کوشش و فداکارى بیشترى داشته باشد، روزى اش را گسترده تر گرداند: «و أَن لَیْسَ لِلإنسانِ اِلَّا ماسَعى»(1): «انسان بهره اى جز نتیجه تلاش و کوشش خود ندارد» «و کُلُّ نَفْسِ بِما کَسَبَتْ رَهِینةً»(2): «هر انسانى در گرو اعمال و کوشش هاى خویش است».

هر کس تقوا پیشه کند خداوند گشایشى به کار او مى دهد و از آنجا که انتظار ندارد روزى اش مى بخشد «وَمَنْ یَتَّقِ اللّهَ یَجْعَل لَهُ مَخْرَجاً وَیَرْزُقْهُ مِنْ حَیْثُ لا یَحْتَسِبْ»(3)

آرى تقوا موجب حاکمیت عدالت اجتماعى، و عدالت اجتماعى سبب گسترش روزى ها است.

ص: 74


1- سوره نجم، آیه 39.
2- سوره مدثر، آیه 38.
3- سوره طلاق، آیه 2.

این بحث را نیز با حدیثى از على(علیه السلام) به پایان مى رسانیم که فرمود: «اِنّ الاَشیاء لمّا اِزْدَوَجَتْ اِزدَوَجَ الکَسَلُ والعَجْز فَنَتَجا بینهُما الفَقْر»(1): «هنگامى که در آغاز موجودات باهم ازدواج کردند، تنبلى و ناتوانى هم با هم عقد زوجیت بستند، پس فرزندى از آنها متولد شد به نام فقر).

مرحوم الهى در ذیل این فراز (فقسّم بینهم معایشهم ووضعهم من الدنیا مواضعهم) گوید:

بناى عدل را ستوار بنهاد *** به هرکس هرچه لایق بود آن داد

چو خوش گفت آن سخن سنج حقیقت *** ز ایزد بر روانش باد رحمت

جهان چون چشموخطوخالوابروست *** که هرچیزى به جاى خویش نکوست

چوخوش ترتیبى آن نظم آفرین داد *** که بر حسن نظامش آفرین باد

کیانى نظم امکان بى کم و کاست *** چو طبق علم ربانى بیاراست

ز تأثیر سبب وآن گه مسبّب *** مقامات خلایق شد مرتّب

ص: 75


1- وسائل الشیعه، جلد 12، صفحه 38.

ص: 76

1- فضائل پرهیزگاران

اشاره

«فَالْمُتَّقوُنَ فیها هُم اَهْلُ الفَضائِل»

ترجمه: پرهیزگاران در دنیا داراى فضیلت ها هستند.

* * *

شرح: براى روشن شدن بحث، مقدمه اى را متذکّر مى شویم و آن این که ارزش هر جامعه اى با نظام ارزشى آن جامعه رابطه مستقیم دارد، اگر زیربناى نظام، فضائل اخلاقى باشد، این جامعه همواره با ارزش و استحکام و استوارى خود را حفظ خواهد کرد، اما اگر نظام جامعه اى بر رذائل اخلاقى استوار باشد، طبعاً بى ارزش و فناپذیر است مثل بنا شدن خانه بر زمین سست و در مسیر سیلاب، ارزش هر فرد یا جامعه اى را باید با این معیار ارزیابى کرد با معیارى که از ابتداى خلقت انسان ها معیارى براى سنجش آنها بوده است، انسان ها بنابر فطرت اصیل و پاک اولیّه خواهان این هستند که ارزشمند شوند، هیچ کس را سراغ ندارید که بگوید نمى خواهم باارزش باشم، ولى مهم نظام ارزشى جامعه است که معیار ارزش را چه معرفى مى کند، اگر فضیلت را معیار قرار دهد، هر فرد آن جامعه خود را با آن

ص: 77

معیار باارزش تلقّى کرده و جلوه مى دهد و اگر رذیلت را معیار قرار دهد، هر فرد آن جامعه خود را با آن معیار نشان مى دهد.

در جامعه اى که ثروت ملاک ارزش باشد و ثروتمندان مورد احترام در جامعه اى که فقیر متقى باید جلوى پاى ثروتمند غیرمتقى برخیزد، و اداى احترام کند، مسلماً محصولش جز انحراف از خط اصیل فطرت، رشوه خوارى، تقلّب، دزدى، کلاهبردارى و امثال اینها چیزى نخواهد بد، مطمئناً اگر گندم کِشتیم گندم درو مى کنیم و اگر تخم علف هرزه پاشیدیم همان را برداشت مى کنیم، اگر کشت در زمین جامعه آن معیار شد، جز این محصول ندارد، اگر نظام قیمت گذارى در جامعه عوض شود شخصیت ها هم جابه جا مى شوند، شما ببینید چه جنایت هایى که براى پول نمى شود.

چیزى قبل در اخبار منتشر شد که در یکى از کشورهاى خارجى وقتى پزشک، مریض بى کس را مى یابد که احتیاج به عمل جراحى دارد در ضمن این که شکم مریض را مى شکافد و عمل مثلاً کبد را انجام مى دهد، یک کلیه سالم او را هم مى رباید، این آقا یعنى تحصیل کرده و دانشگاه رفته است، براى او مهم پول درآوردن است بله چه خوش گفتند که (چو دزدى با چراغ آید گزیده تر برد کالا) چقدر وحشتناک است دزدى اعضاء یک مریض، آن هم زیر عمل!

تعجب ندارد این ملاک قیمت گذارى و ارزش یعنى ثروت، این محصول را هم در این نظام به دنبال دارد. دو مثال از دو فرهنگ ارزشى متضاد که در زمان طاغوت و رژیم شاهنشاهى مشاهده کرده ام، بزنم تا ببینید فاصله این ره تا آن ره چقدر است:

1. اول فرهنگى را مثال بزنم که محورش ثروت و ارزشمند در آن صاحبان ثروت هستند، دکتر نسخه را به مریضى نوشته بود و آن مریض مقدارى از پولش کم

ص: 78

بود، وقتى نتوانست به قدر کافى پول بپردازد. دکتر غیر متعهد نسخه را در جلوى مریض پاره پاره کرده و گفت کسى که پول ندارد، باید بمیرد. بله به نظر این دکتر هر کس ثروت ندارد حق حیات ندارد، ولى باید گفت اى به اصطلاح تحصیل کرده، شما از سرمایه چه کسى به این مقام رسیده اى، که فکر مى کنى خداوند مرگ و حیات افراد را به شما سپرده است؟ مگر غیر از این است که سلول هاى بدنت از سرمایه این مردم تغذیه یافته، مگر نمک از نمکدان این مردم نخورده اى که حالا نمکدان مى شکنى، ماده پرستى را بنگر و رذالت را مشاهده کن!

2. اما مثالى از نظامى که زیربنایش تعهد انسان دوستى و احسان و مردانگى و فتوّت و غیرت است، در یکى از شهرهاى استان فارس دکترى بود که وقتى مریض را ویزیت کرد، آدرس او را هم گرفت و به اطرافیان او گفت من امشب به آنجا مى آیم و رو به خدمتکارش کرد و گفت رختخواب من امشب باید پهلوى این مریض پهن شود، چرا؟ زیرا وضع او نگران کننده است و اگر امشب نزد او باشم، ممکن است نجاتى و فرجى براى او باشد. مردانگى را نگر، مروت را نظاره کن. بله باید محصول چنان نظامى با آن زیربنا، این مردانگى و گذشت باشد، او مى توانست با خود بگوید من با ویزیت کردن و احیاناً پول گرفتن کارم را تمام کردم. و کسى هم حق اعتراض نداشت، ولى مگر وجدان او اجازه مى دهد که به این مقدار اکتفا کند، با این که هر دو دکتراند. در یک جمله کوتاه فرق این دو را مى توان بیان کرد، دوّمى وجدان دارد و اوّلى در حسرت ذره اى از آن باید بمیرد.

این دو نظام و فرهنگ در هر عصر و زمانى باهم در اصطکاک و درگیرى بوده اند. پیامبران و حاملان وحى با ارزش هاى والا در یک سو، و در طرف مقابل کافران و طاغوتیان با ارزش هاى ضد خدایى و انسانى در سوى دیگر. حضرت نوح(علیه السلام)عده اى از جوان ها و کسانى که هنوز از خط اصیل فطرت منحرف نشده اند، با زحمت هاى

ص: 79

بسیار به خود جذب مى کند، مجموعاً در 950 سال 80 نفر را جذب نمود و به طرف خدا سوق داد که اگر میانگین گرفته شود به طور متوسط در هر 12 سال یک نفر موّحد شده است. درمقابل این خط، فرهنگ ارزشى ثروت جلوه گرى کرد، مُترفّین و سرمایه داران در برابر هدایتگرى حضرت نوح(علیه السلام)مى گفتند: «ما نَریکَ اتَّبَعَکَ اِلاّ الَّذین هُمْ اَراذِلُنا بادِىَ الرَّاى»(1): «ما اعتقاد نداریم که به تو کسى گرویده باشد الا کسانى که پست و بى ارزش و ظاهربین هستند، کسانى که بدون تفکر و تعمق مجذوب مى شوند». اینها در هفت آسمان یک ستاره هم ندارند، پاهایشان برهنه و آستین هایشان پاره است، انسان با شرافت به تعبیر اینها مساوى با پولدار است و چون افرادى که به حضرت نوح(علیه السلام) گرویده اند، ثروت ندارند، اراذل و پست و حقیراند، درحالى که باید به اینها گفت: اما افراد محروم و بى بضاعت به حضرت نوح گرویدند، زیرا انقلابى که حضرت نوح(علیه السلام) ارائه مى کرد داراى محتویات و موادى بود که همسو با آرمان ها فطرت اولیه آنها بود و بادى الرَّاى و ظاهربین هم نبودند، بلکه چون فطرت اینها مکدّر به علائق دنیوى نبود لذا بلافاصله جذب آهن رباى اعتقادات حضرت نوح(علیه السلام) شدند.

این آیه برخورد دو مکتب الهى و بت پرستى را نشان مى دهد که: از دیدگاه و منظر حضرت نوح(علیه السلام) افراد جذب شده افراد ارزشمندى هستند ولى از دید کسانى که ثروت را معیار ارزش و نرخ گذارى قرار داده اند مشتى اراذل اند اینجا است که: درک مى کنیم پیامبران چه رسالت عظیمى را بر دوش مى کشیدند و چگونه مهمترین خدمت را به بشریت براى دگرگون کردن ملاک اررش هاانجام داده اند؟!

بعد به زمان حضرت موسى بن عمران(علیه السلام) مى رسیم که: با چه زحماتى به

ص: 80


1- سوره هود، آیه27- اراذل جمع اَرذَل موجود پست و حقیر را گویند خواه انسان باشد خواه غیر انسان.

دربار فرعون راه یافت در بعضى تفاسیر دارد که یکسال رفتوآمد مى کرد تا او را راه دهند، در میان جمعیت، فرعون صدا مى زد این دو برادر یعنى موسى و هارون(علیهما السلام)چه مى گویند که ادّعا مى کنند اگر ایمان بیاورى سلطنت تو را تضمین مى کنیم و شروع مى کرد به استهزا و مسخره آنها حتى دلقک دربار خود را به شکل مضحکه وارى شبیه حضرت موسى(علیه السلام) مى کرد تا با آن لباس شبانى و عصا و غیره ضمن تحقیر آنها موجب خرسندى فرعونیان شود البته براى اینها قابل قبول نبود که دو مرد با لباس شبانى ادّعاى تضمین حکومت کسى را بکنند که ادعاى خدائى مى کرد آن هم نه خداى کوچک که مى گفت: «انا ربکم الاعلى» (من خداى بزرگ شما هستم)(1).

قرآن در سوره زخرف برخورد دو فرهنگ را در زمان فرعون بیان کرده و عقیده فرعون و فرعونیان را که نشأت گرفته از فرهنگ ارزشى آنها است تبیین مى کند «فَلَولا اُلقِىَ عَلَیْهِ اَسْوِرَة(2) مِنْ ذَهَب اَوْ جاءَ مَعَهُ المَلائِکَةُ مُقْتَرِنینَ» فرعون در مقابل دعوت حضرت موسى(علیه السلام)به اطرافیان خود گفت: اگر موسى راست مى گوید چرا به او دستبندهاى طلا داده نشده یا چرا ملائکه به دنبال او نیامده (تا او را تائیدش کنند!) مى گوید: فرعونیان عقیده داشتند که رؤسا باید دستبند و گردن بند طلا زینت خود کنند از همین رو چون موسى(علیه السلام) چنین زینت آلاتى همراه نداشت بلکه به جاى آنها لباس پشمینه چوپانى بر تن کرده بود اظهار تعجب مى کردند، آرى چنین است حال جمعیتى که: ملاک ارزش انسان هایش طلا و نقره و زینت آلات است.

بعد از حضرت موسى(علیه السلام) به زمان پیامبر اکرم(صلى الله علیه وآله) میرسیم، مشرکین در برابر پیامبر(صلى الله علیه وآله) به جبهه گیرى پرداخته و در برابر دعوت پیامبر(صلى الله علیه وآله) به فضائل

ص: 81


1- سوره نازعات، آیه 23.
2- سوره زخرف، آیه53، «اسوره جمع سوار (بر وزن هزار) به معنى دستبند است خواه از طلا باشد یا نقره واصل آن از واژه فارسى دستواره گرفته شده و اساور جمع الجمع- تفسیر نمونه جلد 21 صفحه 87.

اخلاقى و ارزش هاى والاى انسانى مقابله کردند، و ندا دادند که: ما ایمان نمى آوریم، آیا انسان قحط بود روى زمین که: خداوند قرآنش را به چنین فرد فقیرى نازل کرد؟!

«لَولا نُزِّلَ هذَا القُرآنُ عَلى رَجُل مِنَ القَرْیَتَیْنِ عَظیم»(1): «چرا قرآن بر مرد عظیم و بزرگى از دو قریه نازل نشده است؟» مفسرین مى گویند مراد از مرد عظیم مرد ثروتمند و مراد از قریتین، دو شهر مکه و طائف است.

پس معنى آیه این مى شود که اگر قرآن از طرف خداوند نازل شده، چرا بر انسان با ارزشى که داراى ثروت و مکنت باشد، و معمولا در مکه و طائف هستند، نازل نشده است! پس ادّعاى حضرت محمد(صلى الله علیه وآله) که مى گوید بر من نازل شده، خود گواهى بر کذب او است، زیرا او مردى است که معیارهاى ارزش در او نیست.

قرآن در سوره زخرف بیان شیوا و جالبى در این زمینه دارد آنجا مى فرماید: «وِلَوْلا اَنْ یَکونَ النّاسُ اُمةً واحِدةً لَجَعَلْنا لِمَنْ یَکْفُرُ بِالرَّحمن لِبُیُوتِهِم سُقُفاً مِّنْ فِضَّة وَ مَعارِجَ عَلیها یَظْهَروُنَ - وَ لِبُیُوتِهِم اَبواباً وَسُرُراً عَلیها یَتِکَّئُونَ - وَزُخْرُفاً وَاِنْ کُلُّ ذلک لَمّا مَتاعُ الحَیوةِ الدّنیا وَ الاخِرَةُ عِنْدَ رَبّکَ لِلمُتَّقین»(2): «اگر تمکّن کفّار از مواهب مادى سبب نمى شد، که همه مردم امت واحد گمراهى شوند، ما براى کسانى که کافر مى شدند خانه هایى قرار مى دادیم با سقف هایى از نقره و نردبان هایى که از آن بالا روند. و براى خانه هاى آنها درها(3) و تختهایى (زیبا و نقره گون) قرار مى دادیم که بر آن

ص: 82


1- سوره زخرف، آیه 31.
2- سوره زخرف، آیه 33 تا 36.
3- از این که فرموده نردبان هایى قرار مى دهیم معلوم مى شود قصرها چند طبقه است و از این که فرمود (ابواب) درب هایى قرار مى دهیم معلوم مى شود قصرهاى وسیعى است و الا خانه معمولى و متوسط درب هاى متعدد لازم ندارد.

تکیه کنند. و انواع وسائل تجملى،(1) ولى تمام اینها متاع زندگى دنیا است و آخرت نزد پروردگارت از آنِ پرهیزکاران است نظام ارزشى حاکم بر عرب جاهلى ابوسفیان پرور بود، نظام ارزشى اسلام سلمان و ابوذر پرور، در زمان جاهلیت کسى که داراى ارزش جاهلى بود، مورد اعتنا و احترام بود مثل ابوسفیان ولى بعد از انقلاب اسلام در مجالس مورد اعتنا و تکریم قرار نمى گرفت، بلکه قوّام ها، صوّام ها (یعنى نمازگزاران و روزه داران) بودند که مورد اعتنا و احترام قرار مى گرفتند.

آرى اصحاب صُفِّه(2) که هرچه ثروتمندان به پیامبر گفتند اگر مى خواهى پیرو تو باشیم اینها را رها کن، پیامبر(صلى الله علیه وآله) رهایشان نکرد، بلکه طبق دستور الهى که در سوره کهف آمده، مأمور به استوارى و صبر با مثل آنها شد، اگرچه آستین پاره و پابرهنه بودند و در گوشه مسجد مى آرمیدند «وَاصْبِر نَفْسِکَ مَعَ الَّذینَ یَدْعُونَ رَبَّهم بِالغَدوةِ وَالعَشِىّ یُریدوُنَ وَجْهَهُ وَلا تَعْدُ عَیْناکَ عَنْهُم تُریدُ زِینَةَ الحَیوةِ الدُّنیا وَلا تُطِعْ مَنْ اَغْفَلْنا قَلْبَهَ عَنْ ذِکْرِنا وَاتَّبَعَ هَوَیهُ وَکانَ اَمْرُهُ فُرُطاً»(3): «با کسانى باش که پروردگار خود را صبح و عصر مى خوانند (کنایه از این که همیشه و در همه عمر به یاد خدا هستند) و تنها ذات او را مى طلبند، هرگز چشم هاى خود را به خاطر

ص: 83


1- وسائل تجملى ترجمه زخرف است، زخرف در اصل به معنى هر گونه زینت و تجمل توأم با نقش و نگار است و از آنجا که یکى از مهمترین وسائل زینت طلا است به آن هم زخرف گفته شده است و این که به سخنان بیهوده (مزخرف) مى گوئید به خاطر زرق و برقى است که به آنها مى دهند. (تفسیر نمونه، جلد 21، صفحه 57).
2- اصحاب صفّه تازه مسلمانان فقیرى بودند که در مدینه به دستور پیامبر به واسطه این که پول و منزل و آشنایى نداشتند در مسجد به سر مى بردند و سپس به پیامبر صلّى اللّه علیه و آله وحى شد که مسجد جاى سکونت نیست، اینها باید در خارج مسجد منزل کنند، رسول خدا صلّى اللّه علیه و آله نقطه اى در خارج مسجد درنظر گرفته سایبانى ساختند و آن عده را زیر آن سایبان منتقل کردند آنجا را صُفِّه و ساکنین آن را اصحاب صُفّه مى نامیدند.
3- سوره کهف، آیه 28.

زینتهاى دنیا از آنها برمگیر و از کسانى که قلبشان را از یاد خود غافل ساختیم اطاعت مکن، همان ها که پیروى هواى نفس کردند و کارهایشان افراطى است».

در ذیل این آیه مفسرین مى گویند: به دنبال نزول این آیه پیامبر(صلى الله علیه وآله) به جستجوى این گروه برخاست - گویا با شنیدن این سخن ناراحت شدند و به گوشه اى از مسجد رفتند و به عبادت پروردگار پرداختند - سرانجام آنها را در آخر مسجد درحالى که به ذکر خدا مشغول بودند یافت، فرمود: «حمد خدا را که نمردم تا این که او چنین دستورى به من داد که با امثال شما باشم، آرى زندگى با شما و مرگ هم با شما خوش است» «معکم المحیا و معکم الممات».(1)

امیرمؤمنان على(علیه السلام) نیز در خطبه قاصعه(2) که بزرگ ترین خطبه نهج البلاغه است، سخن را در زمینه این دو قطب ارزشى به اوج رسانده، مى فرماید: «موسى بن عمران(علیه السلام) با برادرش وارد بر فرعون شدند، درحالى که لباس هاى پشمین بر تن داشتند و در دست هر کدام عصاى (چوپانى) بود، با او شرط کردند که اگر تسلیم فرمان خدا شوند حکومت و ملکش باقى مى ماند و عزت و قدرتش دوام خواهد یافت، اما او گفت آیا از این دو تعجب نمى کنید که با من شرط مى کنند که بقاى ملک و دوام عزتم بستگى به خواسته هاى آنها دارد، درحالى که فقر و بیچارگى از سر و وضعشان مى بارد، اگر راست مى گویند پس چرا دستبندهایى از طلا به آنها داده نشده است».

این سخن را فرعون به خاطر بزرگ شمردن طلا و جمع آورى آن و تحقیر پشمینه پوشى گفت اگر خدا مى خواست به هنگام بعثت پیامبرانش درهاى گنج ها و معادن طلا و باغ هاى سبز و خرم را به روى آنان بگشاید، مى گشود و اگر اراده مى کرد

ص: 84


1- تفسیر نمونه، جلد 12، صفحه 415 به نقل از مجمع البیان و قرطبى ذیل آیه مورد بحث.
2- خطبه قاصعه (192) به ترتیب صبحى صالح و (243) به ترتیب مرحوم فیض الاسلام.

پرندگان آسمان و حیوانات وحشى زمین را همراه آنان گسیل مى داشت، ولى اگر این کار را مى کرد، آزمایش مردم از میان مى رفت و پاداش و جزا بى اثر مى شد.

و در قسمت دیگرى از همین خطبه مى فرماید: «مگر نمى بینید خداوند انسان ها را از زمان آدم(علیه السلام) تا آخر جهان با سنگ هایى که نه زیانى مى رسانند و نه سودى، نه مى بینند و نه مى شنوند، آزمایش نموده، این سنگها را خانه مقدس خود (کعبه) قرار داده و آن را موجب پایدارى و قوام مردم ساخته است، آن را در پرسنگلاخ ترین مکانها، و بى گیاه ترین نقاط روى زمین در تنگناى دره هایى مستقر ساخته، در میان کوه هاى خشن، شن هاى متراکم، چشمه هاى کم آب، آبادى هاى جدا و پر فاصله که هیچ مَرکَبى به راحتى در آن زندگى نمى کند و سپس آدم(علیه السلام) و فرزندانش را فرمان داده که به آن سو توجه کنند و آن را مرکز تجمع خود سازند...».

اگر خدا مى خواست خانه مقدسش و محل انجام مناسک حج را در میان باغ ها و نهرها و زمین هاى هموار و پردرخت و آباد که داراى خانه ها و کاخ هاى بسیار و آبادى هاى به هم پیوسته در میان گندم زارها و باغ هاى پرگل و گیاه در میان بستان هاى زیبا و سرسبز و پرآب در وسط باغستانى بهجت زا با جاده هاى راحت و آباد قرار دهد، توانایى داشت، ولى در این حالت آزمایش و امتحان ساده تر بود و پاداش و جزا نیز کمتر (و مردم به ارزش هاى فریبنده ظاهرى مشغول مى شدند و از ارزش هاى واقعى الهى غافل مى گشتند.

بعد از زمان پیامبر عظیم الشأن اسلام(صلى الله علیه وآله) به زمان و عصر حاضر مى رسیم، وقتى صفحات تاریخ را ورق مى زنیم و به دوره قبل از انقلاب که در واقع کانون مفاسد اخلاقى در ایران بود و جز نامى از فضائل در لابلاى متون کتابها یافت نمى شد، مى رسیم. ناگهان جوانه اى از درخت محمدى(صلى الله علیه وآله) را مى یابیم که براى رسالتى بزرگ در جامعه ما رشد نموده و در صدد برگرداندن بشریت به دامان فضائل

ص: 85

اخلاقى برآمد با طوفان زنگار قلب هاى زنگ زده را زدود و قاعدین و تشنگان تاریخ را به قیام علیه اهل رذائل بسیج نمود.

عصر ما صحنه برخورد و پیکار دو سپاه فضیلت و رذیلت بود، دو نیروى متخاصم ارزش ها و فرهنگ ها; فرهنگ توحیدى که هماهنگ با فطرت بود، فرهنگ ضد توحیدى که هماهنگ با تمام هواها و امیال شهوى به معناى اعم بود، شهوت مال و جاه و قدرت و غیره...

براى روشن شدن کاربرد اسلحه فرهنگ ارزش ها شاهدى از عصر خودمان یادآور شویم: فرهنگ ارزشى اسلام چنان تحرکى در مبارزین لبنانى ایجاد مى کند که با یک عملیات خطرناک و قهرمانانه مقرّ ابرقدرت هاى مجهّز به اسلحه مدرن و پیشرفته و مجهّز به اسلحه فرهنگ ضد الهى و انسانى را منفجر مى کنند که موجب فرار آنها از لبنان مى شود، در فرهنگ مادى مسئله مهم تنفس است، آنقدر به این نفس کشیدن خود اهمیت مى دهند که همه چیز را فداى آن مى کنند، حتى عقیده و هدف خود را - اگر عقیده و آرمانى داشته باشند - ، ولى در مکتب توحید حفظ ارزش هاى توحیدى چنان جایگاهى دارد که در راه آن شاگردان این مکتب جان مى بازند همچنان که در جبهه هاى جنگ خود در مرزهاى زمینى، در غرب و جنوب غربى و در مرزهاى دریایى در آب هاى گلگون خلیج فارس و در مرزهاى هوایى بر فراز آسمان کشورمان و خلیج فارس نمونه ها را دیدیم، و اگر قبل از طلوع خورشید انقلاب براى ما تصورش مشکل بود امروز این مسئله از مرحله تصدیق هم پا فراتر نهاده و به مرحله باور رسیده است.

امام امّت چه خوش فرمودند که اگر مخالفین اسلام بخواهند جلو دین ما بایستند، ما جلوى تمام دنیاى آنها مى ایستیم، زیرا دین ما سمبل اهداف ما و دنیاى آنها هم تبلور آرمان هاى آنها است و همّ و غمّ ما دینمان و همّ و غمّ آنها دنیاى آنها است.

ص: 86

به هرحال وظیفه همه نیروهاى ما در تمام برهه هاى تاریخ باید حفظ نظام ارزشى اسلام در تمام بخش هاى آن اعم از اقتصادى، فرهنگى، نظامى و سیاسى باشد، این وظیفه رسالتى است بر عهده حوزه ها و دانشگاه ها و اولین پاسدار این آرمان هاى اصیل، روحانى و دانشجو است که تشکیل دهنده دو قشر فعال و متفکر جامعه هستند، آنها باید در این مسئله دقیق باشند و نگذارند وزن شخصیت را با وزن ثروت ها بسنجند.

تا به اینجا توضیحاتى بود براى بهتر روشن شدن سخن مولى(علیه السلام): «فالمتّقون فیها هم اهل الفضائل»(1): «متقین در دنیا داراى ارزش ها و فضائل هستند» که آنها را از دیگران تمیز مى دهد، تمام صفاتى که مولى(علیه السلام) بعد از این مقدمه متذکر مى شوند شمه اى از این فضیلت هاى منحصر به فرد آنها است و کوتاه سخن این که تمام صفات مذکور در این خطبه مبنى بر نظام و فرهنگ فضائل است و بالطبع صاحبان این فضائل در این نظام از جایگاه ویژه اى برخورداراند.

مرحوم الهى این بلبل گلشن سخن و اندرز در ذیل «فالمتقون فیها هم اهل الفضائل» چنین مى سراید:

روان پارسایان زان میانه *** شدى تیر محبت را نشانه

گروهى دل زنقش ماسوى پاک *** به باغ عشق چون گل سینه صدچاک

خداى آن نیکوان را سرورى داد *** به انواع فضائل برترى داد

ص: 87


1- هُمْ در «فیها هم اهل الفضائل» از نظر ادبى ضمیر فصل است که از خصوصیات آن افاده حصر مى باشد، یعنى متقین فقط اهل فضیلت هستند نه غیر آنها.

ص: 88

شرح: ابتدا مفردات این جمله را تفسیر کنیم: منطق مصدر میمى به معنى نطق است و صواب هرچیز ضد خطا را گویند، پس معنى جمله این مى شود که سخن گفتن(1) پرهیزکاران خطاکار نیستند، بلکه گفتارشان به حق است، یعنى در مواضع

گفتار صحیح

1. مَنْطِقُهُم الصَّواب

ترجمه: گفتار و سخن پرهیزکاران از روى راستى است (و بر وفق رضا و خشنودى خدا و رسول(صلى الله علیه وآله) سخن گویند).

* * *

ص: 89


1- احتمال دارد که منطق کنایه از سیره و روش باشد و به گفته بعضى از مفسران وقتى مى گوئیم پیامبر نطق از روى هوا و امیال نفسانى نمى کند و نطقش نشأت گرفته از وحى است، نه فقط سخن گفتن او بلکه سیره و روش پیامبر (صلی الله علیه و آله) چه در گفتار و چه در رفتار چنین است و این که در آیه به نطق اشاره شده براى این است که نطق از خصائص بارز انسانى است پس با توجه به این احتمال معنى این مى شود که سیره و روش قولى و عملى پرهیزکاران صواب است که از مرز متوسط و متعادل حق منحرف نشده و به جرگه افراط و تفریط وارد نمى شوند.

تکلّم سکوت نمى کنند تا مُفَرِّط شوند و در مواضع سکوت سخن نمى رانند تا مُفْرِط گردند.(1)

نطق و بیان یکى از بزرگ ترین افتخارات بشر و نشانه هاى خداوندى است که در سوره الرحمن بعد از مسئله خلقت انسان و تعلیم بیان، مطرح شده است. (الرَّحمنَ عَلَّم القُرآنَ خَلَقَ الاِنسانَ عَلَّمُهُ البَیانَ)(2) معمولاً مى گوئیم حرف زدن آسان، عمل کردن مشکل است، ولى اگر دقت کنیم حرف زدن هم به این آسانى که فکر مى کنیم نیست، ولى چون براى ما به صورت عادتى درآمده، بسیار سهل جلوه مى کند، در موقع تکلّم از بین مثلاً دویست هزار لغت در ذهن باید چند لغت انتخاب شود، یعنى دویست هزار فیش در بایگانى مغز باید برهم زده شود تا قالب معانى مورد نیاز گزیده شود، حتى براى گفتن جمله ساده اى مثل (لطفاً کمى آب بیاورید).

زبان در موقع تکلّم مثل فرفره مى چرخد و مانور مى دهد، آن هم در فضاى بسیار محدود و کوچکى. گاهى 100 نوع چرخش براى 100 نوع آهنگ ایجاد مى شود، باید حروف را به هم مقرون کند و سپس کلمات را، تا جمله ها تنظیم و تشکیل گردد، از این مهمتر همان فکرى است که در پشت سر این نطق نظارت مى کند، حیواناتى مثل طوطى هستند که تکلّم کردن را آموخته اند و حتى شاید بهتر از بعضى انسان ها صحبت کنند، مثلاً مى گوید «لاحول ولا قوة الاّ بالله العلى العظیم، لا اله الاّ الله و غیره» اما نیرویى به عنوان فکر بر تکلّم آنها نظارت نمى کند، بلکه صرف

ص: 90


1- مرحوم خویى شارح نهج البلاغه احتمال دیگرى را براى صواب ذکر کرده که مراد خصوص توحید و تمجید خداوند و صلوات بر پیامبرش باشد کما این که آیه «لا یَتَکَلَّموُن اِلاّ مَن اَذِنَ لَهُ الرحمنُ وقال صواباً» (سوره نبأ آیه 38) این طور تفسیر شده، ولى این یک احتمال است و نظرى که در متن ذکر کردیم روشن تر است، زیرا اطلاق صواب شامل هر ضد خطایى مى شود و توحید خداوند و صلوات بر پیامبر از مصادیق صواب است.
2- سوره الرحمن، آیات 1 تا 4.

تقلید صداها را تکرار مى کنند، این که مى گویند انسان حیوان ناطق است و ناطق را به معنى مُدرِک کلیات مى گیرند صحیح نیست، ما مى گوئیم نطق به همان معناى خودش است، یعنى سخن گفتن و تکلّم کردن، ولى متکلّمى که پشت سر تکلّمش ادراک کلیات نباشد، حیوان ناطق (انسان) نیست(1) بنابراین بیان و تکلّم انسان از

ص: 91


1- نکته اى که براى اهل منطق قابل تذکر است وجه تسمیه علم منطق است، منطق را منطق نامیده اند زیرا در لغت به معنى تکلم به حرفى است که داراى معنا باشد، با توجه و قصد و تکلم باید متکى به قانون صحیحى باشد که به آن منطق گویند. از باب نامیدن سبب به اسم مسبب یعنى این قانون تکلم و نطق صحیح بوده و اسم مسبب که منطق به معنى تکلم کردن را روى سبب که این قانون (یعنى، علم منطق) است گذارده اند. این وجه ظاهر کثیرى از منطقیّون است، از جمله قطب شیرازى در شرح رسالة، و عداه اى مثل مولى عبدالله در شرح تهذیب، بعضى دیگر از معاصرین در وجه تسمیه منطق گفته اند نطق به معنى درک کلیات است و این قانون طریق درک آن کلیات را روشن مى سازد، ولى حق وجه اول است، زیرا در لغت نطق را به معنى درک کلیات نیافتیم، چنانچه شیخ ابوعلى سینا در مقدمه دانشنامه اعتراف به این مسئله دارد و مى گوید: مراد قدما از نطق معنى لغوى است و اطلاق نطق بر درک کلیات اصطلاح متأخرین است. (قیصرى هم در شرح فصوص تصریح به این مطلب دارد، تائید این وجه هم این است که در زبان فرانسوى منطق را لوژیک نامیده اند که از کلمه یونانى لوکوس به معنى کلمه مأخوذ است. بنابراین اگر اشکال شود، تعریف انسان به حیوان ناطق صحیح نیست، زیرا نطق مختص به انسان نیست چون دیگر حیوانات هم نطق دارند گرچه ما نمى فهمیم و در قرآن سوره نمل آیه 16 آمده (عُلُّمنا منطِقَ الطیر)حضرت سلیمان علیه السلام به مردم گفت: (به ما زبان مرغان تعلیم داده شده است) در جواب مى گوئیم نطق به معنى تکلم به حروف با معنا و مفهوم است همراه با قصد و این بیانى است که خداوند مخصوص انسان ها قرار داده (عَلَّمَه البیان)پس اطلاقش بر غیر انسان مسامحه است، زیرا نطق، هر صوتى که از دهان خارج شود نیست (البته انکار نمى کنیم که حقیقت انسان متفکر و مُدرک کلیات باشد بلکه شاید تعریف صحیح همین باشد چنان که سقراط و ارسطو از انسان تعبیر به نوس به معنى نفس متفکر مى کنند ولکن بحث در معناى نطق است که گفتیم به این معنا صحیح نیست)- براى مطالعه بیشتر به کتاب المنطق المقارن مراجعه نمایید.

بزرگ ترین مواهب الهى است که قلم هم متّکى به آن است. با بیان نوشتن را به ما آموخته اند پس پایه تمدن ها بر بیان و زبان نهاده شده، اگر بیان نبود این همه تمدن و آسایش نبود، اگر بیان نبود این همه اختراعات و اکتشافات نبود، اگر بیان و زبان نبود این همه انتقال و تبادل افکار و اندیشه ها نبود، اگر بیان نبود تعلیم و تعلّمى نبود، پس تمام این امور به دست باکفایت بیان و زبان ابداع شده است.

امّا نکته اى که قابل توجه و تذکر است و نباید هرگز از ذهن ها دور شود، این مطلب است که در کنار هر نعمت بزرگى خطر بزرگى آرمیده، چنان که در کنار کوه هاى بلند و سر به فلک کشیده درهّ هاى عمیق ژرفى آرمیده است به هر نسبت کوه بلندتر، دره اش عمیق تر است، به هر اندازه انرژى اتمى یک ماده مثل ذغال بیشتر، قدرت تخریب آن بیشتر است، استاد مى فرمودند حدود 30 سال پیش محاسبه اى دیدم که شخصى گفته بود، اگر نیروى نهفته در ذغال را که 1 ساعت طول مى کشد تا چایى را جوش آورد به صورت انرژى اتمى استخراج کنند، چندین سال برق شهر متوسطى را مى دهد، آرى در کنارش هم خطر بمب اتمى است که شهر 150 هزار نفرى را با تمام ساکنینش زیر و رو و نابود مى کند، خلبانى که بر شهرهاى ژاپن بمب اتمى ریخته بود در خاطراتش گفته بود به محض ریختن بمب ها، آتش به ارتفاع 100 متر زبانه کشید.

بشر دیروز اگر عصبانى و جانى مى شد، با خنجر یا شمیشرش در نهایت 50 نفر را مى کشت، ولى امروز در چند دقیقه با بمب هاى اتمى و شیمیایى شهر گلستانى را به قبرستانى و منطقه آبادى را به بیابانى مبدّل مى کند، چنان که در هیروشیما و ناکازاکى و در حلبچه چنین کردند و در زمان ما بمب اتمى ساخته شده که بمب هاى ناکازاکى و هیروشیما جز بازیچه اى در برابر آنها محسوب نمى شود.

کوتاه سخن این که در کنار نعمت بزرگ زبان و بیان، دره عظیم و مُهلک معصیت الهى آرمیده است. اگر این زبان سرکش مهار نشود، خود و صاحب خود را

ص: 92

به این دره پرتاب مى کند، انسان هاى وارسته را باید با زبانشان شناخت، هرکس زبانش داراى قید و بندى است. او مؤمن است و الاّ اگر هرچه مى خواهد مى گوید و توجهى به پیامدهاى گفتار خود ندارد، انسان خوب و شایسته اى نیست، اگرچه نماز شب بخواند.

حدیثى از پیغمبر(صلى الله علیه وآله) است که اگر انسانى زبانش قید و بند ندارد به سر و صداهایش توجه نکنید، باید گفت واقعاً چنین است اگر چنین انسانى به مکه هم برود به قول امام صادق(علیه السلام)که فرمودند: «ما اکثَرَ الضَجیج واَقَلّ الحجیج» «چقدر ضجّه زننده و ناله کننده زیاد و حاجى کم است»، این شخص که قید و بندى براى زبانش ندارد، حاجى واقعى نیست، بلکه اذکار او غیر از ضجّه چیزى نیست.

پس روشن شد که در کنار برکات زیاد بیان و لسان آفات زیادى هم نهفته است،(1) و شاید به جرأت بتوان ادّعا کرد، که این عضو به موازات بیشترین خیراتش، بیشترین آفات را نسبت به اعضاء دیگر دارد.(2) و براى همین جهت علماء اخلاق بابى را در کتاب هاى اخلاقى خود تحت عنوان آفات اللسان باز کرده اند، مثل مرحوم فیض کاشانى در محجّة البیضاء، مرحوم نراقى در جامع السعادات، مرحوم فیض شاید 5 صفحه از کتاب خود را اختصاص به آسیب هاى زبان و گناهان ناشى از آن داده است.

در تائید مطالب فوق دو روایت به عنوان شاهد ذکر مى کنیم تا اهمیت زبان و عذابى که به آن داده مى شود، روشن شود:

1. عن الباقر(علیه السلام): «انّ هذا اللسانَ مِفتاحُ کلِّ خیر وشرّ فَیَنْبَغى لِلْمؤمِن اَنْ

ص: 93


1- قال على علیه السّلام: لِلکلام آفاتٌ (براى کلام آفاتى است) غررالحکم - میزان الحکمة، جلد 8، صفحه 500.
2- قال رسول اللّه صلّى اللّه علیه و آله «اِنَّ اَکثَرَ خطایا ابن آدم علیه السلام فى لِسانِهِ»: «به درستى که اکثر خطاهاى فرزند آدم علیه السلام (انسان ها) در زبانش نهفته است». مُحَجَّة البیضاء جلد 5 صفحه 194 - میزان الحکمه جلد 8، صفحه 5.

یَخْتِمَ عَلى لِسانِه کما یَخْتم عَلى ذَهَبه وفِضَّته»(1): «این زبان کلید هر خیر و شرى است، پس سزاوار است که مؤمن مُهر بر زبانش زند، همچنان که بر طلا و نقره اش مهر مى زند». یعنى زبان یک عضو کلیدى است و توجه ما هم به آن باید به لحاظ کلیدى بودن آن باشد، درب هر خیر و شرى را با این کلید مى توان باز کرد، ولى باید توجه داشت که این کلید فقط براى باز کردن درب خیرات باشد، براى اصلاح ذات البین، نصیحت خلق، امر به معروف و نهى از منکر مورد استفاده قرار گیرد، نه براى افساد ذات البین، فضیحت خلق، امر به منکر و نهى از معروف، همچنان که طلا و نقره را در کیسه کرده و درب آن را بسته ومهر مى کنیم تا مبادا چیزى از آنها بدون اراده ما خارج شود، باید زبان خود را هم در کیسه دهان مخفى کرده، مهر کنیم تا مبادا این گوهر گرانبها از دست او با حرفى خارج شود و در اختیار اجانب قرار گیرد و در یک جمله باید گفت: کلید هر سعادت و شقاوتى این زبان است.

2. قال رسول الله(صلى الله علیه وآله): «یُعَذِّبُ الله اللسانَ بعذاب لا یُعَذِبُ بِهِ شیئاً مِنَ الجوارح فیقول یا ربّ عذَّبْتَنى بعذاب لم تُعَذِّب به شیئاً من الجَوارح، فَیُقالُ لَهُ: خَرَجَتْ مِنک کَلِمةٌ فَبَلَغَتْ مَشارِقَ الارضِ وَمَغارِبها فَسَفِک بها الدّم الحرام، وانْتَهَبَ به المالُ الحرام، وانْتَهَک بها الفَرْجُ الحَرام»(2)؛ پیامبر اکرم(صلى الله علیه وآله) فرمودند: «عذاب مى کند خداوند زبان را عذاب شدیدى که اعضا و جوارح دیگر را به آن شدت عذاب نمى کند و زبان به سخن آمده و مى گوید: پروردگار من، عذاب کردى مرا به عذابى که دیگر اعضا را به آن شدت عذاب نکردى، خطاب مى شود به او از تو خارج شد کلمه اى و رسید به شرق و غرب زمین (کنایه از این که در جهان منتشر شد) و به سبب آن خون محترمى به زمین ریخته شد و مال محترمى به غارت برده شد

ص: 94


1- تحف العقول سخنان امام باقر علیه السّلام، صفحه 218.
2- اصول کافى، جلد 2، صفحه 115/ میزان الحکمة، جلد 8، صفحه 501.

ریشه یابى کثرت خطرات زبان

اما ریشه ها و علل خطرات زیاد زبان، این بیمارى در اصل پیدایش و بروزش معمولاً با بروز بیمارى هاى دیگر اخلاقى در علل مشترک اند، مثل تعلیم غیر صحیح و غیر اسلامى، عدم تهذیب نفس، معاشرت با منحرفان، فاسد بودن محیط اجتماعى و غیره. اما چرا اضطراب زبان نسبت به دیگر اعضاء بیشتر است، به (علیه السلام) علت و ریشه آن اشاره مى کنیم:

1. زبان ابزارى است: که در هر زمان و مکانى در اختیار انسان است، وسیله گناهان دیگر معمولاً چنین به راحتى در دسترس انسان نیست، مواد مخدر یا آلات لهو و لعب مثل آلات قمار و موسیقى و یا مشروب و یا وسائل و مقدمات عمل نامشروع زنا همیشه در هر زمان و

و آبروى محترمى مورد هتک حرمت قرار گرفت».

در فقه اسلام اعراض (آبِروُها) و اموال و دماء (خون ها) بسیار مورد احترام است و در هر زمان و مکانى امر به حفظ این سه چیز شده و اصطلاحاً به اینها موضوعات مهمّة گویند، پیامبر اکرم(صلى الله علیه وآله) در این روایت مى فرمایند به زبان خطاب مى شود که تو گناه کوچکى مرتکب نشده اى و با یک کلمه این سه موضوع مهم را در شرق و غرب عالم مورد تهدید قرار داده اى!

گوش معمولاً خطرات جمعى ندارد، بلکه خطر فردى دارد. ولى زبان چنان است که آتش جنگى را روشن یا آتش جنگى را خاموش مى کند، یعنى خطرش هم مى تواند مثل نفعش جامعه اى را دربرگیرد.

در اینجا دو بحث را تعقیب مى کنیم: 1. ریشه این که چرا خطرات زبان زیاد است 2. درمان این دردها چیست. زیرا در مباحث اخلاقى، معلم اخلاق مثل یک پزشک متخصص در دو مرحله فعالیت مى کند: 1) ریشه یابى بیمارى و تشخیص آن. 2) درمان مناسب آن بیمارى.

ص: 95

مکانى در اختیار انسان نیست، گناهى که ابزارش در همه جا و همه زمان در اختیار انسان است، خطرات ناشى از آن زیادتر است.

2. زبان براى کار خودش مؤونه و خرجى لازم ندارد، معمولاً هر گناهى خرج و مؤونه اى لازم دارد، مثل شراب خوردن، قمار کردن و...، بترسید از گناهى که ابزارش هیچ سرمایه و خرجى لازم ندارد.

3. زبان وسیله اى است که در اختیار همه است، رباخوارى سرمایه مى خواهد بعضى از ظلم ها قدرت متناسب با خود مى طلبد، و این سرمایه و این مرحله از قدرت در اختیار همه نیست، لذا ضرراش کمتر است، ولى زبان ابزارو وسیله اى است که براى همه هست و لذا ضررش بیشتر است، زیرا هر مقدار وسائل گناهى بیشتر باشد، احتمال به کارگیرى آن و تولید ضرر و خطر ناشى از آن گناه زیادتر است، تعدد وسائل با تعدد خطرات و گسترش دایره وسائل با گسترش دایره خطرات ارتباط مستقیم دارد.

4. گناهان زبان در نظر بسیارى قبح چندانى ندارد، و ابهّت آن گناهان شکسته شده و این خود عاملى براى ترویج گناهان و رشد مضرّات آن شده است. هرچه گناهان زشت تر و قبیح تر جلوه کنند، سدّ محکم ترى در برابر ارتکاب آنها زده شده است، مثلاً اگر به شما بگویند به مدت 5 دقیقه به صورت عریان و بدون پوشش در ملأ عام حاضر شوید، دست به چنین کارى نمى زنید. حتى اگر دنیا را به شما بدهند، زیرا این عمل در نزد شما زشت و قبیح است و هرچه دارید براى آبروى خود مى خواهید، حتى دنیا را هم براى آبروى خود مى خواهید، به طورى که اگر به شما پیشنهاد شود آبروى خود را بدهید و دنیا را بگیرید، نمى پذیرید. چرا چنین است؟ آیا جز این است که ابهّت این عمل زشت در نزد شما شکسته نشده است.

حال شما غیبت و تهمت و دروغ و مسخره و استهزاى مؤمن را نظاره کنید که چه سان

ص: 96

رواج پیدا کرده و تنقلات روحى مجالس شده. در روایت از رسول اکرم(صلى الله علیه وآله)وارد شده: «الغیبةُ اشدُّ من الزّنا»(1): «غیبت گناه و عقابش از زنا بیشتر و شدیدتر است»، با توجه به این روایت چرا اینقدر غیبت کردن براى ما سهل است، زیرا ابهّت غیبت شکسته شده، ولى ابهّت زنا نه، شکسته نشده است خداى ناکرده اگر بشنویم ناموس ما دست به چنین عمل زشتى زده و روابط نامشروع با مرد اجنبى پیدا کرده چه مى کنیم؟ چقدر ناراحت مى شویم؟ اما در برابر ما همین همسر شروع به غیبتى مى کند که عذاب و عقابش بیشتر از زنا است و به مقتضاى آیات(2) و روایات، گوشت انسان مرده را اکل و تناول مى کند، ولى ما منعش که نمى کنیم با سر تکان دادن تشویقش هم مى کنیم، و چه بسا خودمان هم هیزم آور این معرکه مى شویم.

در روایت از امام صادق(علیه السلام) وارد شده: «درهم ربا اعظم عندالله من ثلاثین زنیةً کلّها بذات محرم مثل خالِتهِ و عمّته»(3): «یک درهم ربا، گناهش نزد پروردگار بزرگ تر از 30 زناى با محرم مثل خاله و عمه است».

در روایت دیگرى از آن حضرت وارد شده «الربا سبعون جزأَ أیسَرُهُ أَنْ ینکحَ الرَّجُلِ امّه فى بیت الله الحرام»(4): «ربا (علیه السلام) جزا دارد که: کوچک ترین جزء آن مثل این است که: مرد با مادرش (نعوذ بالله) در خانه خدا زنا کند).

اى برادر و خواهر چرا با وجود این روایات زیاد که دو نمونه از آن را ذکر کردیم، اینقدر ربا در بین افراد رایج شده است؟ چرا از این که بشنود کسى با محرمش زنا کرده ناراحت

ص: 97


1- از کلمات رسول اکرم (صلی الله علیه و آله) به ابوذر است. بحارالانوار، جلد 77، صفحه 89.
2- وَ لایَغتَب بَغْضُکُم بَعْضاً اَیُحِبُّ اَحَدُکُم ان یَاکُلَ لَحْمَ اَخِیه مَیْتاً فَکَرِهْتُموهُ وَاتَّقُوا الله، انّ اللهَ تَوَّابٌ رَّحِیمٌ: «نباید غیبت کند بعضى از شما بعض دیگر را آیا دوست دارد یکى از شما بخورد گوشت برادر مرده خود را، البته کراهت دارید و از خدا تبرسید، زیرا خداوند توبه پذیر و مهربان است».
3- بحارالانوار، ج103، ص116/ میزان الحکمة، جلد 4، صفحه 48.
4- بحارالانوار، ج103، ص117.

مى شود، ولى خودش ربایى مى خورد که کوچک ترین جزء آن مثل زناى با مادرش در خانه کعبه است و یک درهمش از حیث گناه برابر با 30 زنا است که تمامش با محرم مثل خاله و عمه است، چرا باید اینقدر ابهّت گناه براى ما شکسته شود.؟!

آیا به نظر شما شراب خوردن قبیح تر است یا دروغ گفتن، در جامعه ما اوّلى قبیح تر است، در حالى که امام باقر(علیه السلام)مى فرمایند: «انّ الله جَعَل لِلشَرّ أقْفالاً وجَعَلَ مَفاتیح تلک الاقفال الشرابَ، والکِذبُ شَرٌّ مِن الشّراب»(1): «خداوند قرار داد براى شرّ قفل هایى، و کلید آن را شراب نهاده است یعنى - شراب موجب ایجاد شرور مى شود، زیرا در آن حال سکر و مستى احتمال این که انسان مست به هر کار شرّى دست بزند هست - و همچنین کذب (دروغ) را بدتر از شراب معرفى کرده»، (یعنى دروغ بدتر و شرورتر از شرابى است که خود کلید شرور است).

از این روایت فهمیده مى شود که در مکتب نجات بخش اسلام دروغ از شراب خوردن قبیح تر و در نتیجه گناهش بیشتر است، ولى در نزد به ظاهر مسلمانان عکس این مطلب صادق است، آیا بین اسلام با این مسلمانان و بین مکتب امام صادق(علیه السلام)و این شاگردان منسوب به این مکتب هماهنگى دیده مى شود؟ خداوند هرچه بیشتر ما را با مکتبش آشنا گرداند و توفیق دهد که علم ما از عمل ما جدا نگردد، بلکه دست عمل را گرفته ره طى کند. انشاءالله تعالى.

5. زبان ابزارى براى تحقق گناهان متنوّع است، دیگر ابزارهاى گناه، اینقدر گناه متنوّع و متفاوت ندارند، مرحوم فیض در محجة البیضاء و غزالى در احیاءالعلوم 20 گناه کبیره را شمرده اند که از زبان صادر مى شود و استاد در کتاب (زندگى در پرتو اخلاق) 30 گناه را شمارش کرده اند، و فرد دیگرى 200 گناه

ص: 98


1- بحارالانوار، جلد 72، صفحه 236/ میزان الحکمة، جلد 5، صفحه 42.

را منتسب به زبان کرده، ولى گناهانى که به طور مستقیم از زبان صادر مى شود همان حدود 30 عدد است و بقیه غیر مستقیم است.

6. فاصله میان گناه و ثواب در زبان کم است، ابزارى که یک ذره این طرف گناه و سقوط و انحطاط از مقام انسانیّت و یک ذرّه آن طرف ثواب و سعادت ابدى را به دنبال دارد، خطرش بیشتر از ابزارهاى دیگر است، عبور از جاده باریکى که یک طرفش دره و سقوط و طرف دیگرش کوه یا زمین مسطح است، خطرش بیشتر از جاده هاى عریض است. اگرچه یک طرفش دره باشد، عبور از جاده هاى چالوس و گردنه هاى صعب العبور مشکل تر و خطرش بیشتر از جاده هاى مسطح است، اگرچه یک طرفش دره باشد، زیرا در آن جاده انحراف کمى هم موجب سقوط و نابودى است به خلاف دیگر راه ها که چنین وضعیتى را ندارند. بله وسیله اى مثل زبان هم در میان جاده اى است که کمى انحراف آن را به شقاوت رهنمون مى کند و چه بسا به دره کفر و شرک کشیده مى شود، تعجبى ندارد گاهى یک ضمه دادن با توجه موجب تداوم بقاء ایمان و یک کسره دادن موجب کفر مى شود. مثلاً این کلام خداوند: «أَنّ اللهَ بَرِىٌ مِّن المُشْرِکِینَ وَ رَسُولُه»(1) اگر رسولُهُ را ضمه دهیم همان طور که در قرآن ها اعراب گذارى شد، موجب تداوم ایمان است. زیرا معنا این مى شود که: «خدا و رسولش از مشرکین برى و بیزاراند. و اگر کسره دهیم، موجب کفر است. زیرا معنا این مى شود که خداوند از مشرکین و از رسولش بیزار است!

7. گناهان زبان جنبه اجتماعى دارد به خلاف گناه جوارح دیگر، مثلاً استماع موسیقى یا نگاه به نامحرم تأثیر سوء در وجود خود مستمع یا بیننده مى گذارد، ولى دروغ، غیبت، تهمت، هتک حرمت مؤمن، ایذاء مؤمن، عدم نهى از منکر، گمراه ساختن مردم از جاده حق، حمایت

ص: 99


1- سوره توبه، آیه: 3.

از باطل، تعلیم باطل، ایجاد فساد و تباهى در روى زمین مى کند.

با این هفت وجه مشخص شد که چرا گناهان زبان بزرگ و در نتیجه خطرات ناشى از آن بیشتر است و روشن شد که چرا امیر بیان و مولاى متّقیان بیان و منطق را مقدم بر صفات دیگر ذکر کرده اند و فرمودند: (منطقهم الصواب).

ص: 100

درمان بیمارى هاى زبان

درمان بیمارى هاى زبان: براى درمان بیمارى جانکاه و جانفرسا نسخه اى با 6 دارو تجویز مى کنیم که اگر حتى یکى از این داروها به طور صحیح مصرف و به کار بسته شود درمان حاصل مى گردد و خداوند متعال توفیق دهد که اولین مصرف کننده این داروها خود نگارنده این نسخه باشد.

1. سکوت: در روایات به ما دستور داده اند در جایى که لازم نیست سخن مگوئید، زیرا هرچه حرف زیادتر، احتمال خطا و گناه بیشتر است. همچنان که هرچه نوشتن بیشتر، غلط و اشتباه بیشتر، اگر انسان دست به قلم نشود و چیزى ننگارد دچار اشتباه نمى شود و اگر هم حرفى نزند دچار لغزش و خطا و معصیت نمى گردد، پیامبر اکرم(صلى الله علیه وآله) فرمودند: «لا یسلم احد من الذنوب حتى یخزن لسانه»: «احدى از گناهان سالم و مصون نمى گردد، مگر این که زبانش را پنهان کند» از این روایت استفاده مى شود که زبان منشاء و کلید تمام ذنوب است، زیرا حضرت فرمودند: (الذنوب) مى دانیم جمع محلى و مزیّن بالف و لام افاده عموم مى کند، یعنى تمام گناهان و به غیر از زبان را هم نفرمودند که کنترل کن، اشتباه نشود کسى نمى خواهد بگوید در جایى که وظیفه سخن گفتن است، خموش بودن نیکو است.

ص: 101

بلکه مى گوئیم ترک «مالا یعنیه»: «یعنى حرف بى فایده» و ترک فضول کلام (یعنى زیادى هائى که لازم به ذکر نیست باید کرد، زیرا «المرء مخبوء تحت لسانه»،(1): «مرد زیر زبانش پنهان است» و اگر سخن بگوید فضائل و رذائل او مشخص مى شود و به قول شاعر:

گر ندارى معرفت خاموش بنشین دم مزن *** پسته بى مغز اگر لب وا کند رسوا شود

از موارد کلام بى فایده این است که گاهى دیده مى شود در میان افراد مخصوصاً زنان، وقتى دور هم مى نیشینند، و حرفى براى زدن ندارند شروع به تحلیل دعواى خانوادگى فلان خانواده مى کنند و هزار گونه گناه مرتکب مى شوند، باید در مقابل این طور سخنان گفت مگر شما چه کاره مردم هستید که دعواى خانوادگى دیگران را مطرح مى کنید آیا هیچ حرف منطقى و مورد ابتلاى دیگرى جز دعواى آن زن و شوهر نبود؟ آیا تمام مسائل و مشکلات علمى اخلاقى و اجتماعى جامعه ما عموماً و مشکلات همین افرادى که دور هم نشسته و چنین مى گویند، خصوصاً برطرف شده؟ خداوند درک و فهم ما را بیشتر نماید تا مسائل و مشکلات مورد ابتلاء خود را بهتر درک کنیم و در رفع آنها بیشتر بکوشیم.

علماى اخلاق مى گویند میوه سکوت، نورانیّت قلب است. و سرازیر شدن اسرارى به قلب که قبلاً نبود، ولى متأسفانه باید گفت هرچه جلوتر مى رویم، نورانیت ما از بین مى رود.

سکوت نشانه عقل است، البته سکوتى که بر طبق موازین و در جاى خود باشد، براى همین جهت است که مولى على(علیه السلام) آن امیر کلام مى فرمایند که: «اذا تم العقل نقص الکلام»(2): «عقل زمانى که کامل شد، کلام کم مى شود» یعنى رابطه

ص: 102


1- نهج البلاغه، کلمات قصار کلمه 140.
2- نهج البلاغه، کلمات قصار کلمه 68.

مستقیم بین کمال عقل و بین قلت کلام است، عقل و کلام مثل دو کفه ترازویند که هرچه عقل بالاتر رود، کلام پائین تر مى آید، پس روى معیارى که حضرت على(علیه السلام) ارائه مى دهند، کامل ترین افراد از حیث عقل کم حرف ترین آنها است.

سکوت، نشانه پختگى و آبدیده شدن فرد است و چه خوش سروده:

این دیگ ز خامى است که در جوش و خروش است *** گر پخته شد و لذت دم دید خموش است

وقتى نخود یا مواد دیگر را براى تهیه غذا در دیگ مى ریزند تا مادامى که هنوز خام و نپخته است دائماً در حال جنب و جوش و حرکت و بالا و پائین رفتن است، ولى وقتى پخته شد و لذت دم کشیدن را چشید خموش و آرام در ته دیگ ته نشین مى شود، آرى انسانى که وجودش با سکوت انس گرفته و لذت دم بستن را چشیده و شیوه خموشى و سکوت را برگزیده، این نشان پختگى او است.

2. اول تفکّر سپس تلفّظ: داروى دیگرى که براى این مریض تجویز شده آن است که قبل از سخن گفتن فکر کند تا مصداق این کلام شود (کم گوى و گزیده گوى چون دُر) دو تعبیر در روایات اهل بیتعلیهم السلام دیده مى شود: الف) «لسان المؤمن وراء قلبه وقلب المنافق وراء لسانه»(1): «زبان مؤمخن پشت قلب او و قلب منافق پشت زبان او است» یعنى مؤمن وارادت در قلب را از فیلتر و دستگاه تصفیه قلب مى گذارند و بعد به روى زبان منتقل مى کند ولى منافق برعکس است، اول حرفى را مى زند و سپس مى اندیشد و لذا در بسیارى از موارد سخنانش موجب پشیمانى او است.

باید «اول اندیشه بعد از آن گفتار را شعار خود قرار دهیم تا اول فکر و سپس سخن گوئیم، البته گاهى هم اندیشه بدون گفتار است و آن در جایى است

ص: 103


1- بحارالانوار، جلد 71 صفحه 292 نهج البلاغه، خطبه 176/ میزان الحکمة، جلد 8، صفحه 494.

که اندیشه هیچ تصدیقى و تأییدى براى گفتن سخن ندارد، بلکه انسان را از بازگو کردن حرف منع مى کند.

بعضى ها واقعاً چه جرأتى دارند که آبرویى را که کسى در 70 سال آن را کسب کرده با شایعه اى یا تهمتى از بین مى برند، ولى باید گفت به ظاهر شاید چنین باشد، ولى در واقع ثواب خود برده و بر ثواب متهم افزوده است این بیچاره نمى داند که ممکن است، براى این تهمت تمام ثواب هاى او محو شود.

اگر گفته شود این معقول نیست که با یک شایعه یا تهمت ثواب هاى 70 ساله این شخص مثلاً از بین برود، زیرا با این زحمت این همه عبادت کرده تا توانسته است این همه ثواب و اجر کسب کند! در جواب مى گوئیم آن شخص هم 70 سال براى کسب آبرو زحمت کشیده و شما با شایعه اى از کفش ربودى، تعجب ندارد که با شایعه اى هم ثواب هاى 70 ساله شما از کفتان برود، مواظب باشید زود حسنات خود را از دست ندهید. یا این که زود قبول سیئات فرد دیگرى را نکنید، اگر حسنه اى در نامه اعمالت داشته باشى، با تهمت زدن به شخصى به نامه اعمال او مى رود و اگر حسنه اى نداشته باشى باید قبول سیئات او کنى.

ب) تعبیر دومى که در روایات دیده مى شود این است: «لسان العاقل وراء قلبه و قلب الاحمق وراء لسانه»(1): «زبان عاقل پشت قلب او و قلب احمق پشت زبان او است» بازگشت هر دو تعبیر به یک مطلب است، زیرا در واقع مؤمن در تعبیر اول عاقل و منافق هم همان احمق است.

3. توجه به این که فضایى که در آن زندگى مى کنیم، مثل ضبط صوتى براى ضبط اعمال و بالخصوص ضبط اصوات ما است. انسان اگر متوجه باشد که صداى او ضبط مى شود، سنجیده تر سخن مى راند، اگرچه نوار ضبط شده را هم

ص: 104


1- نهج البلاغه، کلمات قصار کلمه 39. از نهج البلاغه فیض الاسلام/ میزان الحکمة، جلد 8، صفحه 494.

کسى گوش ندهد، صرف توجه به این که صدا ضبط مى شود و احتمال این هست که کسى بشنود انگیزه اى در انسان ایجاد بشود که: منطبق با معیارهاى صحیح صحبت کند و این مسئله بالوجدان براى خود ما یا دوستان ما، در موقع مصاحبه هاى رادیویى قابل لمس است، چه رسد به مصاحبه هاى تلویزیونى که علاوه بر صدا، سیما هم مورد نظاره است.

پس باید بدانیم که: فضاى اطراف ما ضبط صوت الهى است که حتى کوچک ترین حرف را هم ضبط کرده و اگر خداوند اراده کند در «یَوْمَ تُبْلَى السَّرائِرُ»(1): «روزى که سریره ها و نهان ها آشکار مى شود» این نوار ضبط شده به سمع ما مى رسد.

4. توجه به این که افرادى موکّل هستند اعمال ما را عموماً و صحبت هاى ما را خصوصاً بنویسند و در رأس آنها بزرگ و عظیمى که «لا تَاخُذُهُ سِنةٌ وَ لا نَوْمٌ»: «چرت و خواب او را نمى گیرد»(2) نظاره گر است، اگر انسان توجه به این معنى پیدا کند که عالم در محضر خدا است هیچ وقت قولى و یا عملى برخلاف رضاى آن بزرگ که ولى نعمت او است، انجام نمى دهد.

اگر ما متوجه باشیم که کودکى به تماشاى ما ایستاده، هرگز در برابرش گناه و خلاف ادب نمى کنیم، چه شده است ما را که در برابر چنین بزرگى بیشرمانه دست به هر عمل ناروایى مى زنیم، امان از وقتى که غفلت سایه ظلمانى خود را بر این انسان عصیانگر بیفکند که چشم را بسته و دست به هر عمل خلافى مى زند، خداوندا! تو ما را از شرّ نفس امّاره که شیطان درونى است و ابلیس که شیطان برونى است حفظ کن. که معترفم و همیشه زبان حالم چنین بوده، اگرچه غافل بوده ام که «الهى لَم یَکُن لى حَولٌ فَاَنتقل بِهِ عَنْ مَعْصیتک الاّ فى وقت اَیْقَظْتَنى لِمَحَبَّتِکَ»(3):

ص: 105


1- سوره طارق، آیه 9.
2- بقره، آیه 255.
3- از مناجات شعبانیه.

«خدایا حول و قوه اى براى من نیست تا بتوانم به وسیله آن از معصیت تو روى برگردانم، مگر در وقتى که تو مرا به خاطر محبتت بیدار کنى» و همیشه طالب بوده و هستم، همچنان که از پیامبر اکرم(صلى الله علیه وآله) رسیده که: «اللّهم لا تَکِلْنا اِلى اَنْفُسِنا طَرْفَةَ عَین ابدأ»: «خدایا آنى و چشم برهم زدنى ما را به خود وامگذار».

5. توجه به این که سخنان ما جزو اعمال ما است، بعضى باور ندارند که حرف جزء عمل است، مى گویند حرف باد هوا است عمل آن است که مثلاً سیلى به صورت کسى بزنى، در حالى که اینها غافل اند از این که حرفى که پشت سر فلان شخص مى زند، از هزاران سیلى براى او ضررش بیشتر است، باید باور کنیم که حرفها در زمره اعمال مورد بررسى و مکافات قرار مى گیرد، حرف خوب در زمره اعمال خوب و حرف بد در زمره اعمال بد.

وقتى پیامبر اکرم(صلى الله علیه وآله) به على(علیه السلام) مى فرمایند: «لاَنْ یَهْدِىَ الله عَلى یَدَیک رَجُلاً خیر لک مِما طَلَعَتْ علیه الشّمسُ وغَرُبَت»؛(1): «هدایت کردن خدا کسى را به دست تو بهتر است براى تو از هرچه خورشید بر آن طلوع و غروب مى کند» مسلماً منحرف کردن یک نفر هم ولو با حرف، گناهش عظیم است.

شیعه و سنى نقل کرده اند که معاذ بن جبل گفت با پیامبر اکرم(صلى الله علیه وآله) در سفر بودم، روزى صبح کردم درحالى که نزدیک آن حضرت بودم و با هم راه مى رفتیم، از ایشان خواستم که عملى را به من بیاموزند که مرا داخل بهشت کرده واز آتش

ص: 106


1- روایت چنین است: قال امیرالمؤمنین علیه السّلام: «بَعَثَنى رسول الله (صلی الله علیه و آله) الى الیمن و قال لى: یا علىّ لا تُقاتِلَنَّ اَحداً حتّى تدعوُه وایمُ الله لَأنّ یَهْدِىَ اللهُ عَلى یَدَیک رَجُلاً خیرٌ لک ممّا طَلَعَتْ علیه الشَّمسُ وغَرُبَتْ ولَکَ وِلاءُه یا عَلىّ; على علیه السّلام مى فرماید: «پیامبر (صلی الله علیه و آله) مرا براى فرستادن به یمن انتخاب کردند و فرمودند یاعلى با کسى جنگ مکن، مگر این که اول دعوت کنى او را و قسم به خدا هدایت کند، خدا به دست تو فردى را. بهتر است از هرچه خورشید بر آن طلوع و غروب کند و براى تو است ولاى کسى که هدایتش کرده اى)، بحارالانوار، جلد 21، صفحه 361/ میزان الحکمة، جلد 19، صفحه 5-324.

جهنم دور گرداند، آن حضرت شروع به صحبت کرده کلماتى فرمودند تا رسیدند به این جمله که «آیا مى خواهى تو را به ملاک و ریشه نصایحى که کردم رهنمون سازم» گفتم بله یا رسول الله فرمودند: «نگاه دار این را»، و اشاره به زبانشان کردند. - معاذ بن جبل در ذهنش شاید مثل امثال ما این طور بود که حرف باد هوا است - عرض کرد: «یا نبىّ الله وانالمواخذون بما نتکلم به»؟: «آیا ما به واسطه آنچه مى گوئیم مورد محاسبه و مکافات قرار مى گیریم» پیامبر(صلى الله علیه وآله)فرمودند: «ثَکَلَتْکَ اُمُّکَ یا معاذ» «مادرت به عزایت بنشیند اى معاذ» پیامبر در مقام یک معلّم باید گاهى با تندى برخورد کند که طرف ماقبل بداند حرف نادرستى زده است، صریح و تند حرف زدن معلم و مورد عتاب قرار دادن شاگرد، از نمونه شلاق هاى تربیت است.

سپس فرمودند: «وهل یکبّ النّاس فى النار على وجوههم، (او على مناخرهم) الاّ حصائد السنتهم»(1): «آیا غیر از این است که محصول زبان هاى مردم، مردم را به صورت به آتش مى اندازند؟».

6. ملاحظه عواقب کار و ایمان به آن: شرابخوار اگر بداند این ماده سست کننده اى که مى نوشد از سر تا ناخن یا در خود و حتى در نسل هاى بعدى او اثر سوء دارد، یا یک فرد معتاد اگر به عاقبت اعتیاد به هروئین دقیق بنگرد و به آن ایمان داشته باشد که چه زندگى نکتب بار و فلاکت بارى در انتظار او است، فقر، بیمارى، متلاشى شدن زندگى، محرومیت و غیره، همین موجب برگشتن وى از این راه کثیف و ظلمانى است.

اگر گفته شود آنها هم این مسئله را مى دانند، هم شرابخوار مضرات شراب

ص: 107


1- ترغیب، جلد 3، صفحه 528، این حدیث را احمد حنبل و ترمذى و النسائى و ابن ماجه از اهل تسنن نقل کرده اند. میزان الحکمة، جلد 8، صفحه 9 و 498- على مناخرهم - نسخه بدل است مناخر جمع منخر به معنى بینى است. طبق نسخه این طور معنى مى شود آیا غیر از این است که محصول زبان هاى مردم، مردم را با بینى به آتش مى اندازند.

را مى داند و هم معتاد خسارت هاى ناشى از اعتیاد را، مى گوئیم آنها علم دارند ولى باور یعنى ایمان به این مسئله ندارند، علم به مضرات غیر از باور کردن آن است. شما مى دانید و علم دارید که مرده ذره اى تحرّک از خود ندارد و حتى اگر در زنده بودن از قدرت او مى ترسیدید، مى دانید الان دیگر قدرت ندارد، ولى چرا یک شب نمى توانید تا به صبح در کنار او در اتاقى بیارامید، زیرا هنوز باور نکرده اید، اگر آن معتاد به مشروب و هروئین همچنان که باور دارد که تکه اى ذغال برافروخته و قرمز شده به وسیله حرارت سوزندگى دارد و نزدیک خود نمى برد، چه رسد در دهانش، اگر باور کند این مشروب و اده مخدّر هم آتشى است که خود به جان خود مى زند، هرگز نزدیک دهانش نمى برد و اگر باور کند کبریتى که به مود مخدر یا سیگار مى زند، در واقع به حیات خود مى زند و پس از چندى خاکسترى هم از او به جا نمى ماند، هرگز چنین نمى کرد و اگر باور داشت که کبریت را زیر پول این مواد بزند، بهتر است تا زیر خود مواد، هرگز دست به چنین عمل کثیفى نمى زد، زیرا در صورت اول فقط پول را از دست مى داد و در صورت دوم هم پول و هم زندگى و عمر که سرمایه اصلى او است.

باید مثل اولیاء خدا و معصومین علیهم السلام بود که این باور را داشتند که منّهیات الهى (چیزهایى که مورد نهى الهى است) همچون آتش است، مثلاً براى آنها تصرّف به ناحق در مال یتیمان و خوردن آن همچون آتشى مى ماند که انسان به درون شکم خود داخل کند.

قرآن مى فرماید: «اِنَّ الَذِینَ یَأکُلُونَ اَمْوالَ الیَتامى ظُلْماً اِنَّما یَأکُلُونَ فِى بُطُونِهِمْ ناراً وَ سَیَصْلَوْنَ سَعِیراً»(1): «کسانى که اموال یتیمان را به ظلم مى خورند در واقع در شکم هاى خود آتش فرومى برند، و به زودى در آتش فروزان دوزخ قرار خواهند گرفت».

ص: 108


1- سوره نساء، آیه 10.

در بحث ما هم کسى که زبانش سرکشى مى کند و رام نمى شود، باید به عاقبت و سرانجام عدم رام کردن زبانش بنگرد و متوجه مضرات دنیوى و عقاب هاى اخروى آن باشد و باور کند که به این مضرات و عقاب ها منتهى مى شود، اگر چنین شد محال است زبانش را که همچون اسب وحشى و چموشى است در میان آبروهاى انسان هاى آبرومند جامعه بدون لجام رها کند، تا عرض و آبروى افراد را زیر سُمّ هاى آن پایمال کند، همچنان که محال است آتشى را بر زبان گذارد.

یکى دان زان فضیلت هاى بسیار *** که آنان راست دایم صدق گفتار

نخستین وصف خوبان راستگوئیست *** نکو بشنو که این وصف نکوئیست

کسى راکاین نکویى درزبان است *** زهر نیکویى اندر وى نشان است

هرآن کس راکه باشد صدق گفتار *** در او یابى صفات نیک بسیار

دلى کز عشق روشن آفتاب است *** فروغش بر زبان صدق و صوابست

هرآن نقشى درون دل نهانست *** بر آن آئینه روشن زبان است

چو مرغ حق سراید داستانى *** سرآید نغمه هاى آسمانى

زگل راند سخن مرغ شباهنگ *** به دانش لب گشاید مرد فرهنگ

به خاطرهرکه رامهربتان است *** زحسن دلبرانش داستان است

همان پاکیزگان کز صفحه دل *** به غیرازنقش حق کردندباطل

سخن ازحسن آن رخسار گویند *** ازآن صدق است هرگفتار گویند

چومرغانى که دایم حق سرایند *** به گوش هوشیاران خوش نوایند

تو دانى قصه عشاق چون است *** که از هرگفته تأثیرش فزونست

سخن چون منطق عاشق سراید *** چو آه بیدلان از دل برآید

هرآن حرفى شداز دل برزبانى *** نشیند همچو تیرى بر نشانى

ص: 109

ص: 110

شرح: «مَلْبَس» مصدر میمى از ماده لباس به معنى پوشش است. لباس در مواردى در معنى حقیقى و در مواردى در معانى مجازى استعمال مى شود. در اینجا یک مورد از معنى حقیقى و سه مورد از معانى مجازى آن را از قرآن ذکر مى کنیم:

«یا بَنِى آدَمَ قَدْ اَنْزَلْنا عَلَیْکُمْ لِباساً یُوارِى سَوْئتِکُم وَ رِیشاً»(1): «اى فرزندان آدم نازل کردیم بر شما لباسى که زشتى هاى بدنتان را پنهان مى سازد و مایه زینت شما است».

در این آیه دو نکته قابل ملاحظه است: الف- خصوصیات لباس: لباس داراى سه ویژگى بارز است:

1. عیب انسان را مى پوشاند

2. انسان را از خطرات

2. میانه روى در همه چیز

اشاره

2. مَلْبَسُهُمُ الاِقْتِصاد

ترجمه: پوشش آنان (پرهیزکاران) میانه روى است.

* * *

ص: 111


1- سوره اعراف، آیه 26.

مثل گرما و سرما حفظ کرده و از رسیدن مصائب به انسان جلوگیرى مى کند 3. زینت انسان است.

«ریش» که در آیه آمده در اصل واژه عربى به معناى پرهاى پرندگان است و از آنجا که پرهاى پرندگان لباسى طبیعى در اندام آنها است به هرگونه لباس نیز گفته مى شود، ولى چون پرهاى پرندگان غالباً به رنگ هاى مختلف و زیبا است، یک نوع مفهوم زینت در معنى کلمه ریشى افتاده است علاوه بر این به پارچه اى که روى زین اسب یا جهاز شتر مى اندازند «ریش» گفته مى شود، بعضى از مفسران و اهل لغت نیز آن را به معنى وسیع ترى اطلاق کرده اند و آن هر گونه اثاث و وسائل مورد نیاز انسان است، اما مناسب تر در آیه فوق همان لباس هاى زینتى و جالب است.(1)

در آیه فوق به دو ویژگى لباس، یعنى عیب پوشى و زینت اشاره شده است.

ب- در این آیه تعبیر به «انزلنا» شده است، یعنى (فرو فرستادیم) و ظاهرش این است که از بالا فرستادیم و این تعبیر با لباسى که از پشم حیوانات یا مواد گیاهى تهیه مى شود مناسب نیست، زیرا حیوانات و گیاهان روى زمین هستند، و احتیاجى براى تهیه لباس به فرو فرستادن نیست.

بعضى از مفسران خواسته اند بگویند مراد همان نزول مکانى است، یعنى از بالا به پائین آمدن و چون حیات حیوانى و نباتى به آب باران بسته است و آن از آسمان نازل مى شود، تعبیر به «انزلنا» شده است. و در سوره حدید آیه 25 «انزلنا الحدید» «آهن را فرو فرستادیم» براى این است که سنگ هاى عظیم آسمانى که ترکیبات آهن در آن وجود داشته به سوى زمین جذب شده، ولى مناسب این است که نزول را نزول مقامى بگیریم، همچنان که موارد استعمال هم در عرف دارد، مثلاً

ص: 112


1- تفسیر نمونه، جلد 6، صفحه 131.

معانى مجازى:

1. «وَ هُوَ الّذِى جَعَلَ لَکُمُ اللَّیلَ لِباساً والنَّوْمَ سُباتاً وَجَعَلَ النَّهارَ نُشُوراً»(1): «او کسى است که شب را براى شما لباس قرار داده و خواب را مایه راحتى و روز را مایه حرکت و حیات»

در این آیه شب تشبیه به لباس شده و لباس در مورد غیر حقیقى خود استعمال گردیده وجه تشبیه این است که شب همچون پوششى است که انسان ها براى خوب روى خود مى گسترانند، تا در آرامش بیشترى بیارمند، همه موجودات را مى پوشاند و به آنها آرامش مى دهد و خداوند خواب را مایه راحتى و قطع فعالیت ها قرار داد که چه بسا افرادى اگر شب نبود از حرص مال خود را هلاک مى کردند و حتى شب را دنبال استفاده مالى بودند.

«شُباب» در لغت از ماده سَبْت (بر وزن وَقْت) به معنى قطع نمودن است، سپس به معنى تعطیل کردن کار به منظور استراحت آمده و این که روز شنبه را در لغت عرب «یوم السَبْت» مى نامند به خاطر آن است که نامگذارى آن را از برنامه یهود گرفته شده است، چرا که روز شنبه روز تعطیلى آنها بود.(2)

مى گویند (از طرف مقام بالا چنین دستور صادر شده یا شکایت خود را به مقامات بالا ارائه کردم)(3) پس معنى این مى شود که نعمت هاى پروردگار از طرف مقام والاى ربوبى به بندگان ارزانى شده است.

ص: 113


1- سوره فرقان، آیه 47.
2- تفسیر نمونه، جلد 15، صفحه 114.
3- نظیر نزول مکانى و مقامى، قریب و بعید مکانى و مقامى است که گاهى به یک نفر صاحب منصب و واجد مقامى اشاره دور و بعید مى کنیم و مى گوئیم (به آن جناب چنین معروض مى دارم) با این که طرف نزدیک ما نشسته است.

در حقیقت این تعبیر اشاره اى به تعطیل تمام فعالیت هاى جسمانى به هنگام خواب است، زیرا در خواب قسمت مهمى از فعالیت هاى بدن به کلى تعطیل شده و قسمت دیگر همچون کار قلب و دستگاه تنفس برنامه عادى خود را تقلیل داده و آرام تر کار مى کنند تا رفع خستگى و تجدید قوا شود، خواب به موقع و به اندازه تجدیدکننده تمام قواى بدن است و نشاط آفرین و مایه قدرت وبهترین وسیله براى آرامش اعصاب مى باشد و به عکس ترک خواب مخصوصاً براى یک مدت طولانى بسیار زیبانبار و حتى مرگ آفرین است و به همین دلیل یکى از مهمترین شکنجه ها بى خواب نگه داشتن افراد متهم است.

2. «ولِباسُ التَّقوى ذلِکَ خَیرٌ»(1): «لباس ققوا و پرهیزکارى از بهترین لباس ها است».

«لباس» در این آیه در معنى مجازى استعمال شده و این تشبیه گویا و رسایى است، زیرا تقوا ویژگى هاى لباس را دارا است، هم فرد متّقى را از خطرات فردى و اجتماعى مصون مى دارد و هم زینتى چشمگیر بر قامت شخصیت او است.

3. «هُنَّ لِباسٌ لَّکُمْ واَنتُم لِباسٌ لَهُنّ»(2): «آنها (همسران شما) لباس براى شما و شما لباس و پوششى براى آنها هستید».

در این آیه زنان و مردانى که با هم پیوند زوجیت بسته اند هریک نسبت به دیگرى به لباس تشبیه شده است و حکم لباس را دارد (لباس در معنى مجازى استعمال شده است) و چه زیبا تشبیهى؟ زیرا خصوصیات لباس را مى توان در این تشبیه به خوبى مشاهده کرد: هر دو عیب پوشى دیگرى است، به این معنا که زشتى آلودگى به بى عفتى را مى پوشانند و یکدیگر را از خطرات و ناملایمات جنسى و دیگر مشکلاتى که احتیاج به مشورت دارد، حفظ مى کنند. علاوه بر این که زینتى

ص: 114


1- سوره اعراف، آیه 26.
2- سوره بقره، آیه 187.

براى یکدیگراند، زن و مردى که هنوز لباس ازدواج را به تن نکرده اند، فاقد این زینت اند و واقعاً نام تجرّد نام زیبنده اى است بارى این افراد، چون عارى و مجرد از این زینت گرانبهایند.

نکته اى که ذیل بحث لباس قابل طرح است، این است که خداوند انسان را بدون لباس از مادر مى زاید، ولى بقیه حیوانات را با قامتى زینت داده شده(1) به لباس به این جهان وارد مى کند و یا سریعاً بعد از تولد به آنها مى پوشاند.

جاى سؤال است که چرا خداوندى که به این انسان این همه کرامت و نعمت داد از لباسى مضایقه کرد؟ جواب این سؤال روشن است باید گفت عارى بودن از لباس براى انسان به خاطر تکمیل کرامت و اتمام نعمت بر او است، زیرا انسان اشرف مخلوقات است و باید بتواند در هر مکانى پا گذارده، و در موقعیتى از مواهب الهى بهره مند شود و لذا باید برحسب تغییرات محیط، لباس عوض کند در دماى گرم لباس نازک و در دماى سرد لباس ضخیم بر تن کند و اگر با لباس همچون بعضى حیوانات باشیم دچار مشکلات مى گردیم.

خلاصه مطلب این که انسان با این خلقتش نقصى بر اشرف بودن او وارد

ص: 115


1- از جمله حیواناتى که به لباسى عجیب، زینت داده شده طاووس است، امام على علیه السّلام در عجیب بودن خلقت طاووس در نهج البلاغه خطبه 164 (فیض الاسلام) و 165 (صبحى صالح) سخن رانده اند، از جمله عبارات حضرت در این باره این است: تصور مى کنى استخوان پرهاى آن (از بسیار سفیدى و شفّافى) میل هایى است از نقره و تصور مى کنى آنچه بر آن بال ها روئیده شده از قبیل دایره هاى شگفت آور و گردن بندهاى طلایى خالص است و (به سبزى چون) تکه هاى زبرجد مى باشد، پس اگر بالش را تشبیه کنى به گل ها و شکوفه هایى که زمین مى رویاند، خواهى گفت دسته گلى است که از شکوفه هر بهارى چیده شده است و اگر آن را به پوشیدنى ها مانند کنى (خواهى گفت) مانند حلّه هایى است که نقش و نگار در آن به کار برده اند، یا مانند جامه هاى خوش رنگ و زیبا بافت یمن و اگر آن را به زیورها تشبیه گردانى (خواهى گفت) مانند نگین هاى رنگ به رنگ است که در میان نقره مزیّن به جواهر نصب شده است.

نیست، بلکه عارى بودن او از لباس براى تطبیق دادن خود با زمان ها و مکان هاى متفاوت و شکل گیرى به رنگ هاى مختلف و مناسب مى باشد.

تا اینجا ریشه لغوى و معنى مبلس مشخص شد، اما اقتصاد از قصد به معنى حد وسط و میانه است. پس از تحلیل مفردات جمله به سراغ خود جمله مى رویم (مَلْبَسُهُمُ الاِقْتصاد).

ابتدا ذکر مقدمه اى لازم است. جهانى که ما در آن زندگى مى کنیم، داراى حساب و نظم دقیقى است که بهترین دلیل بر مسئله خداشناسى است. نظم جهان زائیده اصول و قوانین مسلمى است که یکى از آنها موازنه قوا است (تعادل قوا).

مثلاً در منظومه شمسى ما خورشید در قلب منظومه و در اطرافش نُه سیاره در گردش است، این سیارات هم اقمارى دارند که مجموع سیاره ها و اقمارها به حدود 40 مى رسد، میلیونها سال است که نظم بر این منظومه حکومت مى کند، از وقتى زمین از خورشید جدا شده دو حرکت دورانى و دو نیرو آن را همراهى کرده است. یک حرکت دورانى به دور خود که موجب ایجاد روز و شب شده (حرکت وضعى) و یک حرکت دورانى به دور خورشید که موجب ایجاد ماه ها و سال ها شده است (حرکت انتقالى).

نیروى جاذبه خورشید از طرفى زمین را به طرف خود مى کشد و از طرفى نیروى گریز از مرکز(1) نمى گذارد زمین به خورشید نزدیک شده و آتش گرفته و سوخته شود و تعادل ین دو نیرو باعث شده که زمین در مدارى بیضى شکل به گرد خورشید در حرکت باشد، اگر ذره اى خلل در این نظم ایجاد شود جهان برهم مى ریزد، اگر نیروى جاذبه به خورشید زیاد شود، زمین به خورشید نزدیک شده

ص: 116


1- این نیرو همان نیرویى است که اگر جسمى در حرکتى باشد و متحرک بخواهد منحرف شود این نیرو مى خواهد جسم را در مسیر مستقیم بکشاند و این مسئله براى هر فردى که در ماشین بوده باشد و ماشین بخواهد به طرفى منحرف شود پدید آمده است.

و آتش گرفته و نابود مى شود. و اگر نیروى گریز از مرکز غالب شود و زمین از خورشید دور شده، از سردى منجمد مى شود و بالاخره در این حرکت ها، فاصله ها و جرم هاى کرات و سرعت ها تمام حساب شده است.

این نظم مذکور نظم حاکم بر منظومه شمسى ما است و خدا مى داند که چقدر منظومه در این جهان است که بر تمام آنها چنین نظمى حاکم است، پس اى خواننده عزیز در این جهان بانظم که نظمش همچون لباسى سراسر گیتى را فراگرفته، نمى توانیم وصله ناهماهنگ و ناهنجارى باشیم، باید در برنامه زندگى خود و بین قواى درونى خود تعادل برقرار کنیم. زیرا همان گونه که نظم عالم موجب دوام بقاء آن شده، نظم و میانه روى در امور روزمره هم موجب بقاء و دوام ما و زندگى ما است. و الاّ باید منتظر فناء و نیستى خود بود.

با این توضیح مفهوم این فراز خطبه (ملبسهم الاقتصاد) بهتر روشن مى شود، این جمله دو تفسیر ممکن است داشته باشد که یکى خاص و دیگرى عام است:

1. لباس متقین لباس میانه و در تحد وسطى است - در این تفسیر ملبس در معنى حقیقى خود استعمال شده است - لباس نشانه زندگى انسان است، پس زندگى آنهازندگى حد وسطى است و چون اقتصاد و میانه روى را رعایت مى کنند، دچار تنگدستى نمى شوند «ما عالَ امرءٌ اقْتَصَد»(1): «تنگدست نشد کسى که میانه روى پیشه کرد» آنها نه زندگى خود را در حد فقر پائین مى آوردند که «الفَقْر الموتُ الاکبر»(2): «فقر بزرگ ترین مرگ است» و فقیر در هر لحظه مى میرد و احساس او در هر لحظه احساس انسان محتضر و در شرف مرگ است و نه سراغ زرق و برق دنیا و زندگى مادى مى روند، آنهاتا مى توانند در ساده بودن زندگى مى کوشند، زیرا هرچه زندگى ساده باشد، اداره آن آسان تر است و هرچه زندگى از نظر رفاه و گستردگى

ص: 117


1- نهج البلاغه، کلمات قصار کلمه 134.
2- نهج البلاغه، کلمه 154.

بیشتر باشد، اداره آن هم مشکل تر است و ناراحتى آن بیشتر. و به قول امام على(علیه السلام): «الْهَمُّ نِصفُ الهرَم»(1): «گرفتارى و اندوه نصف پیرى است».

نقل شده که هارون الرشید در مجلس ازدواج پسرش نثار عروس - آنچه را روى سر عروس مى ریزند - به جاى نُقل یا سکه گفته بود کاغذهایى تهیه و روى هر یک از آنها اسم یک آبادى یا قریه اى را بنویسید که هر کس برمى دارد صاحب و مالک آن محل شود، آرى آن زندگى که نثارالعرس آن چنین است، مسلماً اداره کردنش مشکل است و کسى که خرج هایى اینچنین مى کند، نمى تواند از راه حلال اداره معیشت کند. بعضى از صاحب نظران حساب کرده اند که موارد مصرف انسان سه نوع است: 1. ضروریات که حداقل غذا و لباس و مسکن است 2. رفاهیات مثل ماشین و یخچال و فرش و غیره 3. هوسیات و موارد غیر ضرورى و رفاهى که بیشتر از چشم و هم چشمى ها ناشى مى شود و موجب اسراف ها و تبذیرهاى زیادى است و بیشترین مصارف سرمایه هاى دنیا در بخش سوم است و کمترین آن در بخش اوّل است.

چه خوش فرمود مولى على:(علیه السلام) «تَخَفَّفوُا تَلْحَقوُا»(2): «سبکبال و سبکبار باشید که اگر سبکبال بودید به مقصد مى رسید» این جمله در تقدیر چنین است که «تخفّفوا حتّى تلحقوا» «سبکبار باشید تا به مقصد رسید» مفهوم این جمله چنین است که اگر سبکبار نشدید به مقصد نمى رسید.

ص: 118


1- نهج البلاغه، کلمه 135.
2- نهج البلاغه، خطبه 21 فیض الاسلام، مرحوم سید رضى گردآورنده نهج البلاغه ذیل این کلام امام على علیه السّلام بسیار تعظیم کرده و مى گوید بعد از کلام خداوند و رسول صلى الله علیه و آله او این کلام برترین کلام است و کلامى از این کوتاهتر و پرمعنى تر شنیده نشده و چه ژرف است عمق این کلمه (که هرچه بیشتر تأمل و تدبر کنى به پایان آن نمى رسى) و چقدر این جمله سر تا پا حکمت و پند است و تشنگى هر تشنه اى را برطرف مى کند در آخر هم مى گوید ما در کتاب خصائص عظمت و بزرگى این کلام را شرح دادیم.

اى برادر و خواهرم باید مواظب بود که شیطان همیشه وسوسه مى کند که کارش این است و اگر نکند بیکار است، مرتب القاء مى کند که آینده بچه ها و نوه ها را تأمین کن. این از وسوسه هاى شیطان است، یکى از علما مى فرمود من در فکر بچه هایم نیستم، زیرا اگر مؤمن هستند خداوند همچنان که از آن در میهمانخانه دنیا پذیرایى کرد از آنها هم پذیرایى مى کند و اگر غیر مؤمن هستند براى غیر مؤمن من حمالى نمى کنم.

کوتاه سخن این که باید از تکلفات زندگى کاست و سبکبار بود، براى یک روز سیاحت و گشت و گذار و بالاى کوهى رفتن دو قرص نان و 2 عدد تخم مرغ و یک قمقمه آب کافى است. حال اگر شخص احمقى براى همین یک روز 30 نان و 30 تخم مرغ و دو بشکه آب بردارد، وقتى چند قدم مى رود، مى افتد و نمى تواند به مقصد برسد و شما با مشاهده حال چنین شخصى به او مى خندید، ولى به خدا قسم در بین ما که مى خندیم، افراد بیخردى هستند که در مسیر زندگى خود چنین بار خود را سنگین کرده و متوجه نیستند و یا متوجه هستند و اهمیت نمى دهند.

2. تفسیر اوّلى که براى جمله (مَلْبَسُهُم الاقتصاد) ذکر کردیم به زندگى ظاهرى و مادى برگشت کرد و معنى دوم گسترده ترى براى این فراز خطبه است که:

لباس در معنى مجازى و کنایى خود استعمال شده است. وقتى مى گویند لباس فلانى اقتصاد وتقوا است، یعنى از همه جهات در پوشش میانه روى و تقوا مستقر شده است.

قرآن تعبیرات جالبى دارد که از مجموع آنها مى توان این معناى گسترده را استنباط کرد. قرآن در موارد مخلتف دستور به تعادل داده که براى نمونه شواهدى را ذکر مى کنیم:

1. «واَقْصِدْ فِى مَشْیِکَ واغْضُضْ مِنْ صَوْتِکَ اِنَّ اَنَکرَ الاَصْواتِ لَصَوتُ

ص: 119

الحَمِیرِ»(1): «به طور متعادل راه برو (نه زیاد کُند و نه زیاد تند) و از صدایت بکاه و فریاد مزن چرا که زشت ترین صداها، صداى خران است».

این آیه از نصایح لقمان(2) به فرزندش است، ظاهر آیه این است که در راه رفتن به صورت متعادل راه برو نه تند و نه کند. ولى احتمال دارد خطّ مشى اجتماعى را هم شامل شود، یعنى خط مشى و حرکت در بین خطوط و افکار اجتماعى خود را متعادل کن نه به چپ و نه به راست گرایش پیدا کن، نه زیاد عقب افتاده و نه زیاد جلو برو، بلکه با جامعه و در بین آنها باش.

خداوند در این آیه از زبان حکیمى چون لقمان دست روى مسئله راه رفتن

ص: 120


1- سوره لقمان آیه 19، حمیر جمع حِمار به معنى خر است.
2- لقمان که بود؟ نام لقمان در دو آیه از قرآن در همین سوره (لقمان) آمده است، در قرآن دلیل صریحى بر این که او پیامبر بوده است یا یک فرد حکیم وجود ندارد، ولى لحن قرآن در مورد لقمان نشان مى دهد که او پیامبر نبود، زیرا در مورد پیامبران سخن از رسالت و دعوت به سوى توحید و مبارزه با شرک و انحرافات محیط و عدم مطالبه اجر و پاداش و نیز بشارت و انذار در برابر امتها معمولاً دیده مى شود، در حالى که در مورد لقمان هیچ یک از این مسائل ذکر نشده و تنها اندرزهاى او که به صورت خصوصى با فرزندش بیان شده (هر چند محتواى آن جنبه عمومى دارد) آمده است و این گواه بر این است که او تنها یک مرد حکیم بوده است. در حدیثى از پیامبر گرامى اسلام صلّى الله علیه و آله چنین نقل شده: «حَقّاً اقول لم یکن لقمان نبیّا ولکن کان عبداً کثیر التفکّر، حَسَنَ الیقین، اَحَبَّ الله فَاَحَبّه فَاَحَبَّبه ومَنَّ علیه بالحکمة...»: «به حق مى گویم که لقمان پیامبر نبوده ولى بنده اى بود که بسیار فکر مى کرد، ایمان و یقینش عالى بود، خدا را دوست مى داشت و خدا نیز او را دوست داشت و نعمت حکمت بر او ارزانى فرمود...». در بعضى تواریخ (قصص قرآن در شرح حال لقمان) آمده که لقمان غلامى سیاه از مردم سودان مصر بود و با وجود چهره نازیبا دلى روشن و روحى مصفّا داشت، او از همان آغاز به راستى سخن مى گفت و امانت را به خیانت نمى آلود و در امورى که مربوط به او نبود دخالت نمى کرد. بعضى از مفسّران احتمال نبوّت او را داده اند چنان که گفتیم هیچ دلیلى بر آن نیست بلکه شواهد روشنى بر ضدّ آن داریم (تفسیر نمونه جلد 17 صفحه 44) نکته اى که قابل عبرت است این است که انسان مى تواند به جائى برسد که کلامش در کنار کلمات الهى قرار داده شود اگر چه پیامبر نباشد.

گذارده، چرا که روحیات و خلقیات انسان در لابلاى اعمال او منعکس است گاه عمل کوچکى مثل راه رفتن حاکى از روحیه ریشه دار است، راه رفتن متکبرانه چه بسا نشانه روحیه تکبر و راه رفتن متواضعانه چه بسا نشانه روحیه تواضع است.

در اینجا روایت جالبى یادآور مى شویم: گویند روزى پیامبر گرامى اسلام(صلى الله علیه وآله) از کوچه اى عبور مى کردند به ظاهر دیوانه اى را مشاهده کردند که مردم گرد او جمع شده اند، پیامبر(صلى الله علیه وآله)فرمودند: «على ما اجتمع هؤلاء»: «اینها براى جه اجتماع کرده اند» عرض کردند «على المجنون یصرع»: «در برابر دیوانه اى که دچار صرع و حمله هاى عصبى شده است» پیامبر(صلى الله علیه وآله) این معلم انسانیت که از هر لحظه حساس براى تربیت نفوس با استعداد تلاش مى کند مناسب دیدند که همین حالت را براى مردم بدل به کلاس درسى کنند فرمودند: «ما هذا بمجنون اَلا اُخبرُکم بمجنون حق المجنون»: «این دیوانه نیست مى خواهید دیوانه واقعى را به شما معرفى کنم» عرض کردند آرى اى رسول خدا فرمودند: «انّ المجنونَ المُتَبَخْتِرُ فى مَشْیه الناظِرُ فى عطفَیه المُحَرِّکُ جَنْبَیْه بِمِنْکَبیِه فذلک المَجْنوُن وهذا المُبْتَلى»: «دیوانه واقعى کسى است که متکبرانه گام برمى دارد، دائماً به پهلوهاى خود نگاه مى کند، پهلوهاى خود را به همراه شانه ها تکان مى دهد - کبر و غرور از تمام وجود او مى بارد - این دیوانه واقعى است، اما آن که دیدید، بیمار است».(1)

در آیه فوق پس از اشاره به تعادل در راه رفتن اشاره به تعادل در سخن گفتن شده و نکته جالب جمله آخر است که به حکم تعلیل جمله قبل است، یعنى علت این که نباید صدایت را بلند کنى، این است که هرچه صدا بلندتر باشد زشت تر و گوشخراش تر است و زشت ترین صداها را هم آن حیوانات درازگوش دارند، بعضى ها اگر دلیل کافى بر مدعاى خود نداشته باشند، صداى خود را بلندتر

ص: 121


1- بحارالانوار، جلد 76، صفحه 57 (نقل از تفسیر نمونه، جلد 17، صفحه 58).

مى کنند و فکر مى کنند صداى بلند جبران عدم دلیل آنها را مى کند، و حال این که اگر بنا بود منطق را با صداى بلند بسنجند منطق آن حیوان درازگوش مستحکم تر و بلندتر بود.

2. «لاتَجْعَلْ یَدَکَ مَغْلوُلةً اِلى عُنُقِک وَ لا تبْسُطْها کُلَّ البَسطِ فَتَقْعُدَ مَلُوماً مَّحسُوراً»(1): «هرگز دستت را بر گردنت زنجیر مکن (و ترک انفاق و بخشش منما) و بیش از حدّ آن را مگشا تا مورد سرزنش قرارگیرى و از کار فرومانى».

در این آیه خداوند پیامبر(صلى الله علیه وآله) را مورد خطاب قرار مى دهد که دست خود را مانند زندانیان به گردنت مَبند، کنایه از این که بخل نورز، مانند بخیلانى که گویا دستشان بر گردنشان بسته شده و قدرت انفاق ندارند و زیاد هم دست را مگشا، کنایه از این که زیاد و بیش از حد انفاق مکن. به طورى که از کار بمانى و مورد ملامت دشمنان قرار گرفته و از ادامه کار و فعالیت و سامان دادن به زندگى خود وامانى، بلکه بهترین کار این است که پوینده راه اعتدال باشى.

در شأن نزول این آیه در بعضى روایات آمده که سائلى بر در خانه پیامبر(صلى الله علیه وآله) آمد و طلب کمک کرد و چون پیامبر(صلى الله علیه وآله) چیزى نداشتند جز پیراهنى که در بر

ص: 122


1- سوره اسراء، آیه 29. محسور از ماده حَسْر (بر وزن قصر) در اصل معنى کنار زدن لباس و برهنه ساختن قسمت زیر آن است. به همین جهت حاسر به جنگجویى مى گویند که زره در تن و کلاه خود بر سر نداشته باشد، به حیواناتى که بر اثر کثرت راه رفتن خسته و وامانده مى شوند، کلمه (حَسیرُ حاسر) اطلاق شده است، گویى تمام گوشت تن آنها با قدرت و نیرویشان کنار مى رود و برهنه مى شوند و بعداً این مفهوم توسعه یافته به هر شخص خسته و وامانده که از رسیدن به مقصد عاجز است (محسور یا حسیر و حاسر) گفته مى شود حسرت به معنى غم و اندوه نیز از همین ماده گرفته شده، چرا که این حالت به انسان معمولاً در مواقعى دست مى دهد که نیروى جبران مشکلات و شکست ها را از دست داده گویى از توانایى و قدرت برهنه شده است. در مسئله انفاق و بخشش اگر از حد بگذرد طبیعى است که انسان از ادامه کار و فعالیت و سامان دادن به زندگى خود وامانده و برهنه از نیروها و سرشار از غم مى گردد و طبعاً ارتباط و پیوند او با مردم نیز قطع خواهد شد. (تفسیر نمونه، جلد 12، صفحه 91).

داشتند و او پیراهن را تقاضا کرد، پیامبر(صلى الله علیه وآله) پیراهن را به او داده و چون برهنه بودند، براى نماز به مسجد نرفتند و این جریان موجب شد زبان کفار باز شده و گفتند محمد(صلى الله علیه وآله) که ادّعاى پیامبرى مى کند معلوم مى شود خوابش برده یا مشغول لهو سرگرمى با زن و فرزند است و نمازش را به دست فراموشى سپرده است.

بعضى هم در شأن نزول گفته اند که پیامبر(صلى الله علیه وآله) هرچه را در بیت المال بود به نیازمند مى داد، به طورى که اگر بعد از مدتى نیازمندى مى آمد چیزى در بساط نداشت و چه بسا نیازمند زبان ملامت مى گشود و خاطر پیامبر(صلى الله علیه وآله) را آزرده مى ساخت، لذا دستور داده شد که نه همه آنچه را که در بیت المال دارد، انفاق کند و نه همه را براى خود نگاه دارد تا این گونه مشکلات پیش نیاید.

میانه روى در این آیه منافات با ایثار که در سوره هود و آیات دیگرى مورد ستایش قرار گرفته ندارد. زیرا دقت در شأن نزول آیات و قوانین دیگر نشان مى دهد، رعایت اعتدال حکم عامى است که تضادى با ایثار که حکم خاص مربوط به موارد معینى است، ندارد.

سائلى از امام صادق(علیه السلام) تفسیر اعتدال را پرسید، حضرت عملى انجام دادند که پاسخى عینى به سؤال سائل بود، ایشان مشتى خاک برداشته و مشت را باز نکردند و فرمودند: «این بخل است» و مرتبه دیگر مشتى برداشته و مشت را به طرف زمین بازکرده به طورى که تمام خاک ها ریخت، فرمودند: «این مقابل بخل و حد افراط است» و بعد مشتى برداشته و لابلاى انگشتان را بازکرده به طورى که مقدارى خاک از لابلاى انگشتان حضرت ریخت و مقدارى ماند، فرمودند: «این اعتدال است».

3. «لاتجهر بِصَلاتِکَ ولا تُخافِتْ بِها وابْتَغِ بَیْنَ ذْلِکَ سَبیلاً»(1): «نمازت را

ص: 123


1- سوره اسراء، آیه 110.

زیاد بلند یا آهسته مخوان و در میان این دو راهى (معتدل) انتخاب کن» این دستور به پیامبر(صلى الله علیه وآله)داده شد، زیرا مشرکان در مکه در رابطه با نماز ایشان مى گفتند: او نمازش را بلند مى خواند و موجب ناراحتى ما مى شود، این چه عبادت و چه برنامه اى است؟!(1)

اما حدّ اعتدال میان جهر و اخفتات در این آیه از روایت امام صادق(علیه السلام) در تفسیر على بن ابراهیم، ذیل این آیه فهمیده مى شود، حضرت فرمودند: «اَلْجَهرُ بِها رَفْعُ الصَوتَ والتَّخافُتُ بها ما لَمْ تَسْمَع نَفْسُکَ واقْرَأ بَیْنَ ذلک»: «جهر این است که زیاد صدا را بلند کنى و اخفات آن است که حتى خود نشنوى، هیچ یک از این دو را انجام نده، بلکه حد وسط میان آن دو را انتخاب کن».(2)

نکته اى که جا دارد تذکر داده شود این است که: از آیه استفاده مى شود که: اولاً عبادات خود را چنان انجام ندهید که بهانه به دست دشمنان افتاده و آنها را به استهزاء و مسخره بگیرند. چه بهتر که همراه با شکوه و ادب اسلامى و ابهت و عظمت انجام بگیرد و این که بعضى ها صداى بلندگوهاى مجالس دینى را بلند مى کنند و باعث ناراحتى و ایذاء مردم مى شوند بدانند که این صداى اسلام نیست، بلکه صدایى است که موجب پراکندگى مردم از اسلام و در نتیجه ضربه به تبلیغا دینى و مذهبى است.

ثانیاً باید اعمال ما در تمام امور اعم از اجتماعى و سیاسى و اقتصادى و غیره، خالى از افراط کارى و تندروى ها و تفریط کارى ها و مسامحه و سهل انگارى باشد،

ص: 124


1- لازم به تذکر است که طبق روایت متعددى از امام باقر و امام صادق علیهما السلام که در تفسیر نورالثقلین (جلد 3، صفحه 233) آمده و طبق شأن نزولى که از ابن عباس رسیده، این آیه مربوط به افراط و تفریط در بلند خواندن و آهسته خواندن است نه نمازهاى اخفاتیه (نمازهایى که در شبانه روز آهسته باید خواند مثل ظهر و عصر) و نه نمازهاى جهریه (نمازهائى که در شبانه روز بلند باید خواند مثل صبح و مغرب و عشا) این حکم دیگى است که فقهاى بزرگوار ما مدرک آن را در کتاب الصلوة آورده اند.
2- تفسیر نورالثقلین، جلد 3، صفحه 234.

و اصل اساسى وابْتَغِ بَینَ ذلک سَبیلاً یعنى جستجوگرى طریق اعتدال و طى آن طریق است.

در این سه آیه فوق، قرآن دست روى موردى گذارده است که: از مصادیق «ملبسهم الاقتصاد» به معنى دوم (معنى اعم) است و آیه چهارمى که ذکر مى کنیم جامع تمام موارد مذکور است.

4. «وکذلک جَعَلْناکُم امةً وَسَطاً لِتَکوُنوُا شُهَداءَ عَلى النّاسِ وَیَکوُنُ الرَّسوُلُ عَلَیْکُمْ شَهیداً»(1): «همان طور (که قبله شما یک قبله میانه است) خود شما را نیز امّت میانه اى - که از هر نظر در حد اعتدال در میان افراط و تفریط مى باشد - قرار دادیم تا امت نمونه اى در برابر مردم باشید و پیامبر(صلى الله علیه وآله) هم فرد نمونه اى در برابر شما باشد».

اما وجه این که قبله مسلمانان میانه است این است که: در آن زمان مسیحیان تقریباً به سمت مشرق مى ایستادند (زیرا بیشتر ملل مسیحى در کشورهاى غربى مى زیستند) و براى ایستادن به سوى بیت المقدس ناچار بودند به سمت مشرق بایستند و به این ترتیب جهت مشرق به طور کلى قبله آنان محسوب مى شد، ولى یهود که بیشتر در شامات و بابل و مانند آن به سر مى بردند و به طرف بیت المقدس که براى آنان تقریباً در سمت غرب بود، مى ایستادند و بدین ترتیب نقطه غرب قبله آنان بود، اما کعبه نسبت به مسلمانان آن روز که ساکن مدینه بودند، سمت جنوب بود که میان مشرق و مغرب بود و از این جهت میانه محسوب مى شد، در حقیقت قرآن با معرفى کردن قبله مسلمانان مى خواهد رابطه اى بین برنامه هاى اسلامى بیان کند که: برنامه هاى میانه و متعادل هستند و در نتیجه مسلمانان امتى میانه و حد وسط هستند.

ص: 125


1- بقره، آیه 143.

اعتدال اصلى است که بر تمام تعلیمات اسلامى حاکم است، اعتدال در عقیده (یعنى نه غلوّ و نه شرک، نه جبر و نه تفویض، نه تشبیه و نه تعطیل(1) هیچ کدام در عقئد اسلامى راه ندارد اعتدال در برنامه هاى اجتماعى، نه تنها توجه به جهان، مادّه (همچون یهود) و نه تنها توجه به مسائل روحى و رهبانیّت و کناره گیرى از اجتماع (به سان نصارى) اعتدال در شیوه هاى اخلاقى(2)، اعتدال در عبادت، اعتدال در اقتصاد که نه به طرف سرمایه دارى که انباشته شدن ثروت را به هر اندازه تجویز مى کند و محدودیتى براى بخش خوصى قائل نیست، به طورى که نوشته بودند بعضى سرمایه دارى هاى بلوک غرب در هواپیماى اختصاصى خود استخر شنا دارند و نه مارکسیسم که به کلى از انباشته شدن ثروت و فعالیت هاى بخش خصوصى جلوگیرى مى کند - اولى داراى اقتصادى لجام گسیخته و دومى داراى اقتصادى زنجیر کرده است و باید گفت سرمایه دارى و کمونیسم عکس العمل یکدیگراند و هر

ص: 126


1- غلو این است که براى بزرگ جلوه دادن وجودى چیزهایى به او نسبت دهند که مبرّاى از آن است مثلاً درباره خداوند غلو کنند و بگویند خدا داراى صفاتى است که اصلاً قابل درک براى ما نیست و یا به على علیه السّلام نسبت خدایى داده و درباره ایشان غلو کنند، چنان که کردند، این طرف افراط مسئله و اما طرف تفریط مسئله این است که مقام ربوبى را به حدى پائین آورند که شریک و هم سطح با مخلوقات خود شود. جبر آن است که به طور کلى سلب اختیار از انسان ها کنند، چنان که به اشاعره نسبت مى دهند و یا در مقابل تفریط کرده و بگویند انسان مختار است به طورى که هیچ دخالتى خداوند در اعمال او ندارد، کما این که مُفَوِّضه گفته اند و یا مثل یهود بگویند خداوند جهان را در 6 روز آفرید و به گوشه اى رفت و دیگر دخالتى در این جهان نمى کند. تشبیه آن است که صفات خالق را به مخلوق تشبیه کنیم و از همین جا فرقه مجسمه بنیان نهاده شد که قائل اند خداوند جسم است و یا عده اى تفریط کرده و مى گویند صفات خداوندى قابل ادراک نیست و قائل به تعطیل عقل براى درک صفات اند که این نوعى غلوّ درباره خداوند است.
2- صفات حسنه اى را که اسلام به آن امر فرموده در علم اخلاقى حد وسط مى دانند و آ را عدالت اخلاقى نامیدند مثلاً شجاعت حد وسط براى تَهَوُّر (بى پروایى) و جبن (ترس) است.

یک فرزند نامشروع دیگرى در بقاء خود هستند - اسلام هر دو را زیر سؤال برده و حد میانه را در پیش گرفته است، هم بیت المال و انفال و اموال حکومت دارد و هم جمع ثورت را براى افراد به طور متعارف و مشروع تجویز کرده است (البته الان کمونیست ها از نیمه راه برگشته اند شوروى خیلى وقت است برگشته و چین هم دنباله روى آن شده و دروازه هاى خود را به روى بازارهاى آزاد جهان باز کرده و اجازه سرمایه گذارى به هر کشورى را در چین داده است).

و بالاخره اسلام در تمام امورش اعتدال را پیشه کرده و به این ترتیب یک مسلمان واقعى نمى تواند انسان یک بعدى باشد و تنها نظر به جهت ماده یا به جهت معنا و یا تنها نظر به جنبه هاى فردى و یا اجتماعى نمى کند، بلکه انسانى است همه جانبه، متفکر، باایمان، دادگر، مجاهد، مبارز و در عین حال اهل معنویت و بندگى خدا و اهل زندگى و فعالیت و معاشرت.

پس از این که اسلام حد وسط بین تمام افراط و تفریط ها شد و نمونه گردید، و از طرفى افراد نمونه براى گواهى و شهادت انتخاب مى شوند، مسلمانان مى توانند گواه و شاهدى بر اهل عالم باشند، همچنان که پیامبر(صلى الله علیه وآله) در میان مسلمانان فرد نمونه است، مسلمانان عملاً گواهى مى دهند که یک انسان مى تواند هم مرد دین و هم مرد دنیا و در عین اجتماعى بودن جنبه هاى روحانى و معنوى خود را حفظ کند و هر دو را مکمّل یکدیگر قرار دهد، گواهى مى دهند که دین و علم و دنیا و آخرت و ماده و معنا همه در حدود صحیح با هم سازگاراند

و در میان آنها تضادّى نیست.

در خاتمه از باب ختامُه مِسْکٌ اشاره به سخن على(علیه السلام) در نهج البلاغه(1) کنم، در این خطبه دارد که دو برادر به نام هاى علاء بن زیاد حارثى و عاصم بن زیاد حارثى در بصره بودند هر دو از اصحاب على(علیه السلام) که یکى به راه

ص: 127


1- خطبه 200 فیض الاسلام و 209 صبحى صالح.

افراط و دیگرى به راه تفریط سیر کرده بود و حضرت آنها را به راه متعادل رهنمون ساختند. حضرت وقتى به بصره وارد شدند چون علاء مریض بود به دیدن او رفته و وقتى وسعت خانه او را دیدند، فرمودند: «این خانه وسیع را در دنیا چه مى کنى، در حالى که تو به فراخى و وسعت آن در آخرت بیشتر نیازمندى؟! ولى مى توانى اگر بخواهى با فراخى این خانه، خانه آخرت خود را هم وسیع گردانى، از میهمان در این خانه پذیرایى نما و با خویشان پیوسته باش و حقوق شرعیه - اعم از خمس و زکات و صدقات و سایر حقوق واجبه و مستحبه - را از آن بده» سپس علاء از دست برادرش عاصم شکایت کرد که او چون رهبانان کلیمى پوشیده و از دنیا دورى گزیده، حضرت با او دیدار کرده و به او فرموده: «یا عُدَىّ نفسِه»: «اى دشمنک نَفْس خود» شیطان تو را به این راه انداخته، آیا فکر مى کنى خداوند پاکیزه ها را حلال کرده و کراهت دارد که تو از آنها بهره مند گردى، آیا به زن و فرزندت رحم نمى کنى؟!»

جانم فداى تو اى مولى که راهنماى این دو برادر به طریق حق و معتدلى و راهگشاى خط مشى ما در تمام مسائل فردى و اجتماعى.

پس از این توضیحات درباره این فراز از خطبه، کوتاه سخن این که اگر عاقلى لازم است راه میانه و حد وسط را طى کنى و الا مصداق کلام مولا، خواهى بود: «لا یُرى الجاهل الاّ مُفرِطاً او مُفَرَّطا»: «دیده نمى شود نادان مگر آن که تندرو و یا کندرو است».(1)

مرحوم الهى در ذیل این فراز «ملبسهم الاقتصاد» چنین مى سراید:

هم آنان در لباس اقتصادند *** بهر کارى قرین عدل و دادند

نه چون طاووس زینت کرده تن را *** نه چون گل چاک داده پیرهن را

ص: 128


1- نهج البلاغه کلمه 67، فیض الاسلام (در نسخه صبحى صالح کلمه 70 است و «لا تَرى الجاهل الاّ مُفْرِطا او مُفَرَّطا» است یعنى «نمى بینى جاهل را الاّ تندرو یا کندرو».

زسرد و گرم عالم بى تظاهر *** بدن را پوش وجان راباتفاخر

لباس دانش و تقوا به جان پوش *** نه برتن جامه برطبع زنان پوش

زن از آرایش تن گشت خرسند *** به زیبایى جان مرد خردمند

نئى شاهد برعنایى مپرداز *** چوگل صد چاک گردان جامه ناز

به تقوا هرکه جان خود بیاراست *** به ملک جاودانش روى زیباست

بهر کار از ره پرهیزکارى *** نگه دار اعتدال از هوشیارى

چوآن پاکان همه تقواخصالند *** به هر رفتار زیبا ز اعتدالند

ص: 129

ص: 130

3. روش آنها تواضع است

3. مَشْیُهُم التّواضع

ترجمه: «راه رفتن آنها (پرهیزکاران) تواضع و فروتنى است».(1)

ص: 131


1- نکته ادبى: حمل اسم معنا پر اسم ذات صحیح نیست، براى همین جهت گفته اند زیدٌ عدلٌ یا مجاز در اسناد است عدل به زید مجازى است و گوینده مى خواهد بگوید از بس زید عادل است کَاَنَّ مجسّمه عدل شده است نه ذاتى که متصف به عدل است، یا مجاز د رکلمه است که زید عدل را تأویل به زید عادل کنند، یعنى مجاز در کلمه عدل صورت گرفته یا مجاز در حذف است، یعنى مضاف در اینجا حذف شده و زید ذوعدل (زید صاحب عدالت است) بوده است، با این مقدمه روشن مى شود که حمل تواضع بر مشى مجاز است، زیرا مشى آنها متّصف به تواضع است نه این که خود تواضع باشد و این معناى قول مرحوم خویى است که مى گوید: (وَفِى الاِسنادِ اَیضاً تَوسُّعٌ) و همین مراد ابن ابى الحدید است که مى گوید: تقدیرُه "اَى تَقدِیرٌ جملةِ وَمشْیُهُم التّواضُع" وَصفةُ مَشیِهِم، التّواضُع فَحُذِفَ المُضافٌ "اَى صِفةٌ". دو نکته قابل ملاحظه: 1. در مجاز در حذف مضاف کلمه اى که مجازا و در غیر مورد به کار برده شده باید حدف شود. در مثال بالا مضاف تواضع حذف گردد مثل مضاف عدل، ولى ابن ابى الحدید در مبتدا یعنى (مشیهم) تصرف کرده و این برخلاف روش ادبا است، از سه وجه مذکور در نحوه مجازیت، مجاز در اسناد مناسب تر است، یعنى مراد مولى على علیه السلام این است که گویا راه رفتن آنها خود تواضع شده، نه این که متواضعانه و متصّف به تواضع باشد. مرحوم خویى در فراز قبلى یعنى (ملبسهم الاقتصاد) هم فرموده (وفى الاسناد توسّع) به خلاف ابن ابى الحدید که قائل به مجازیت نشده و به نظر مى رسد حق با مرحوم خویى باشد، زیرا اقتصاد همچنان که در عبارت مرحوم خویى است عبارت است از (التوسّط بین الافراط والتفریط) یعنى اقتصاد میان و حد وسط بین افراط و تفریط است. بنابراین لباس پوشیدن آنها منطبق بر حد وسط و اقتصاد است. اگر افراط و تفریط حدى و مصادیقى منطبق بر خود داشته باشند حد وسط و اقتصاد هم داراى مصادیقى است که لباس پوشیدن پرهیزکاران باشد. پس در این فراز مجاز به کار برده شده، یعنى گویا لباس پوشیدن پرهیزکاران خود حد وسط و ملاک ارزش شده نه این که منطبق بر حد وسط باشد.

شرح: مشى مصدر است به معناى راه رفتن و تواضع هم مصدر باب تفاعل به معنى خود را در مقام پائین نهادن و فروتنى کردن است.

این جمله دوگونه تفسیر مى شود:

1. راه رفتن آنها متواضعانه است از میان همه مسائل، مشى و راه رفتن را مطرح فرمود، چرا؟ جواب این سؤال نیاز به تمهید و مقدمه دارد.

اعمال انسان انعکاس و بازتابى از صفات و حالات درونى او است.

در بیمارى هاى جسمى این مسئله روشن است، اگر در سطح پوست دانه هاى چرکین پدیدار شود، نشانگر عدم صحت فعل و انفعال کبد است، و اگر چشم انسان زرد شود، آینه وجود بیمارى در کیسه صفرا است، همچنان که سیاهى و کبودى لب هانشانگر اختلال در کار دریچه هاى قلب، و در نتیجه عدم تصفیه صحیح خون است. و بالاخره اندکى اختلاف و عدم تعادل در ظاهر، حکایت از اختلال در باطن مى کند، این مسئله عیناً در بیمارى هاى روحى هم نمایانگر است، سینه را جلو دادن و سر به آسمان بلند کردن و پاشنه پاها را بر زمین کوبیدن نشانه مرض روحى است، راه رفتن معقولانه و غیرمعقولانه به عنوان یک پدیده و نشانه اى از سرِّ درون گویاى روح تواضع یا تکبر است انسان متکبر در راه رفتن، سخن گفتن و حتى نحوه سیگار کشیدن او تکبر و تبختر جلوه گر است، پا را روى پا انداخته و سیگار را لابلاى

ص: 132

انگشتان خود فشرده و گاهگاهى پُکى به سیگار خود زده و حلقه حلقه دور مى کند که گویا همه به او مدیون هستند.

این بیمار روحى اگر حتى بخواهد مرض خود را پنهان کند ناخودآگاه ظاهر مى شود، روانشناسان امروز معتقداند که بشر داراى دو نیروى متفاوت است: 1- ضمیر آشکار 2- ضمیر پنهان (دستگاه خودآگاه و ناخودآگاه) منظور از خودآگاه دستگاه عقل است که با تصورات و تصدیقات انسان به سوى آن مى رود، ناخودآگاه ماوراء این است آن ضمیر باطن است، آن معرفت درونى است که خود انسان هم به آن توجه ندارد. قسمت مهم دستگاه مغز این شعور ناآگاه است این دو ضمیر را تشبیه به تکّه یخى مى کنند که 9 قسمت آن زیر آب و 1 قسمت آن روى آب است، و آن یک قسمت ضمیر آگاه و آشکار و 9 قسمت دیگر ضمیر ناآگاه و پنهان است همانند صخره هاى یخى که خطر بزرگى در جلو کشتى ها محسوب مى شوند زیرا که قسمت مُعظَم آن زیر آب است و دیده نمى شود.

روانشناسان مى گویند: انسان وقتى شعور آگاهش کار مى کند موانعى بر دیده ضمیر ناخودآگاه او پدیدار مى گردد، ولى در خواب و در مواقع غفلت که فعالیت عقل و شعور آگاه کم است کارهاى حساب ناشده اى مى کند که ناشى از ضمیر ناخودآگاه است، کشف این مسئله از نظر علمى بسیار نو و تازه است شاید به یک قرن نرسد ولى با دقت در منابع اسلامى مى بینیم که از 1400 سال پیش اشاره به این دستگاه شده است از جمله کلمه نورانى مولى على علیه السلام است - اگر چه تمام کلمات حضرت نورانى است - : «مااَضْمَرَ اَحَدٌ شیئاً الاّ ظَهَرَ فى فَلَتاتِ لِسانِه و صَفَحات وَجْهه»(1) «کسى چیزى را در دل پنهان نمى کند مگر آنکه در سخنان بى اندیشه و رنگ رخسارش هویدا مى گردد، همانند زردى که علامت ترس و سرخى

ص: 133


1- نهج البلاغه؛ کلمه 25 فیض الاسلام و 26 صبحى صالح از کلمات قصار.

که نشانه شرمندگى است».

آرى انسانى که درونى مریض دارد اگرچه درصدد نشان ندادن نقطه ضعف خود باشد اما در مرحله اى ضمیر ناخودآگاه او، او را رسوا کرده و مرض او را نمایان مى کند و از جمله مرض هاى روحى انسان مرض تکبّر است که گرچه نخواهد کسى متوجه مرض او شود اما گاهى در مسئله کوچکى مثل راه رفتن یا سیگار کشیدن نمایان مى شود.(1)

در سوره اسرا(2) آمده: «وَ لا تَمْشِ فِى الارضِ مَرَحا(3) اِنَّکَ لَنْ تَخْرِقَ الاَرضَ ولَنْ تَبْلُغَ الجبالَ طوُلاً»: «در روى زمین با تکبر راه مرو تو نمى توانى زمین را بشکافى و طول قامتت هرگز به کوه ها نمى رسد».

آرى متکبّر نه زمین را مى شکافد و نه از نظر قامت به کوه مى ماند، تازه بر فرض قامتش به بلنداى کوه برسد مگر کوه چه قدر و منزلتى در دستگاه آفرینش دارد، دانشمندان محاسبه کرده اند که بلندترین کوه هاى زمین حدود 8000 متر است این کوه ها بر روى کره زمین همانند دانه ها و برجستگى هاى روى پوسته پرتغال و نارنگى است که سطح کره زمین به واسطه این کوه ها تغییر نکرده، بلکه موج کمى پیدا کرده است تازه کره ما در کهکشان خود چیزى نیست چه رسد به مجموعه دستگاه آفرینش، پس این متکبّر چه در سَر مى پروراند که در راه رفتن پاهاى خود را محکم بر زمین کوفته تا مردم را از آمد و رفت خویش آگاه سازد، گردن به آسمان مى کشد تا برترى خود را بر زمینیان بنمایاند غافل از این که او همانند مورچه اى است بر صخره بسیار عظیمى که پاى خود را بر آن صخره

ص: 134


1- استاد در شبهاى پنجشنبه در ابتداى ورود به بحث کلام هر شب یکى از کلمات مولى را مورد بحث قرار مى دادند و بحث فوق الهام گرفته از بحث ایشان پیرامون کلمه 25 از کلمات نهج البلاغه است.
2- اسرا، آیه37.
3- مَرَح بر وزن فَرَح به معنى شدت خوشحالى در برابر یک موضوع باطل و بى اساس است.

مى کوبد و صخره بر حماقت و جهالت و کمى ظرفیت آن مى خندد.

2- تفسیر دوم این فراز از خطبه به این شرح است که مشى به معنى راه رفتن نیست که آینه درون باشد بلکه معناى اعمّى دارد که همان خط مشى و روش و سیره است یعنى برنامه و خط مشى زندگى پرهیزکاران در تمام ابعاد تواضع و فروتنى است، درس خواندن، گفتن، شنیدن، قلم بدست گرفتن، امر به معروف و نهى از منکر کردن، معاشرت و کسب و کار و همه و همه اعمال و رفتار او آمیخته با تواضع است.

در نهایت مرجع و برگشت دو تفسیر یکى است، در تفسیر اول راه رفتن فى نفسه مراد بود اما انگشت روى کوچک ترین مسائل گذارده شده بود که نشانه تواضع و حالت نفسانى درونى بود، و در تفسیر دوم خط مشى مراد بود نه فِعلِ راه رفتن تنها، که خود به خود از کوچک تا بزرگ برنامه هاى زندگى را شامل مى شود.

بعضى خیال مى کنند تواضع صفتى پسندیده و روحیه اخلاقى صِرف است که هیچ گونه تاثیرى در زندگى ندارد، بودنش خوب و نبودنش به جایى ضربه نمى زند ولى این پندارى بیش نیست.

در اینجا سه نکته را متذکّر مى شویم تا معلوم شود که تواضع در زندگى عاملى سرنوشت ساز است: 1- یکى از مهم ترین عوامل گناه کبر است، نخستین گناهى که در این عالم اتفاق افتاد گناه شیطان بود که ناشى از تکبّر بود، بعد از تسویه و به سرحدّ کمال جسمانى رسیدن انسانى و نفخ روح و دمیدن روان به او، (فَإِذَا سَوَّیْتُهُ وَ نَفَخْتُ فِیهِ مِنْ رُّوحِى)(1) وقتى خطاب به فرشتگان شد که به آدم سجده کنید (فَقَعوُا لَهُ ساجدین)(2)، همه ملائکه سجده کردند الاّ ابلیس «فَسَجَدَ الملائکةُ کُلِّهُم اَجْمَعوُنَ اِلاّ ابلیس»(3) خطاب شده چرا سجده نکردى؟! وى قیاس(4) کرده و گفت:

ص: 135


1- سوره حجر آیه 29.
2- سوره حجر آیه 29.
3- سوره حجر آیات 30 و 31.
4- سوره حجر آیه 29. قیاس آن است که موضوعى را با موضوع دیگر که از بعضى جهات شباهت دارند، مقایسه کرد و حکم موضوع اول را براى دوم اثبات کنیم، بدون اینکه فلسفه و اَسرار حکم اول را کاملاً بدانیم، مثل اینکه بگوییم عرق انسان چون از جهاتى شبیه با بول است پس مثل بول نجس است.

«اَنَا خَیْرُ مِنْه خَلَقْتَنى مِنْ نار و خَلَقْتَه مِنْ طِین»(1): «من بهتر از آدم هستم، خلق نمودى مرا از آتش و خلق کردى آدم را از گِل» او اولین قیاس کننده بود، چنان که امام صادق(علیه السلام) به ابوحنیفه(2) فرمودند: «لاتَقِسْ فَانَّ اوّل مَنْ قاس ابلیس»؛(3) «قیاس مکن که نخستین قیاس کننده ابلیس (شیطان) بود».

بزرگ ترین اشتباه ابلیس که شاید هم آگاهانه دروغ مى گفت، این بود که آتش را با خاک مقایسه کرد و خواست آتش را برتر از خاک جلوه دهد، در حالى که خاک سرچشمه انواع برکات و منبع تمام مواد حیاتى و مهم ترین وسیله براى ادامه زندگى موجودات زنده است، در حالى که آتش چنین نیست، بلکه جنبه ویرانگرى او بیشتر است وقتى زمین به صورت گوئى آتشین از خورشید جدا شد قابل استفاده و سکونت نبود، اما وقتى سرد شد خاک آن مایه برکات گردید، سرچشمه پرورش درختان و مواد نفتى قابل احتراق شد، اگر آتشى ایجاد شود برگشتش به زمین است تولید آتش از سنگ چخماق و نفت و غیره است، از همه اینها گذشته شرافت آدم به بُعد جسمانى و مادى و خاکى و مرحله لجن بودن او نبود، بلکه بواسطه جنبه روحانیت او بود.

اضافه روحى در (نفخت فیه مِنْ روحى) اضافه تشریفیّه است، یعنى اگر چه جسم او خاکى بود ولى روحش انتساب به خداوند پیدا کرده و شرافت یافته بود، ولى امان از تکبر که چون پرده اى بر دیده جان ظاهر شده و مانع از دیدن حتى بدیهى ترین دیدنى ها و آشکارترین آنها است، به دنبال این تکبر بود که شیطان به جنگ و پیکار با خداوند برخاست و حکمت الهى را زیر سؤال برد، اینکه گفت: من

ص: 136


1- سوره اعراف، آیه 12.
2- رئیس مذهب حنفى از مذاهب اهل تسنن است.
3- نورالثقلین، جلد 2، صفحه 6، در منابع اهل تسنن هم، المنار، جلد 8، صفحه 331 و طبرى جزء8، صفحه 98 از ابن عباس و ابن سیرین و حسن بصرى این مطلب نقل شده است.

بهتر از آدم هستم و او خلقتش از خاک و خلقت من از آتش است، یعنى اینکه دستور سجده از تو اِى خدا انتظار نمى رفت، توقعّ نداشتیم با این علم و حکمتت چنین دستور صادر کنى، بعد هم نسبت جبر به خدا داده، و گفت: «فَبِما اَغوَیْتَنِى لَاقْعُدَنَّ لَهُم صِراطَکَ المُسْتَقیمَ»(1): «اى پروردگار من به خاطر اینکه اغواء و گمراه کردى مرا، بر سر راه مستقیم تو براى انسان ها و فرزندان آدم کمین مى کنم» ابلیس با اینکه عالم بود ولى تناقض گویى کرد، در ابتدا به خداوند نسبت جبر داد و گفت تو گمراهم کردى و من بى اختیار بودم، ولى بعداً گفت من گمراهشان مى کنم، یعنى اختیار دارم و به میل خود عمل مى کنم، آرى اگر متکبّر دچار تناقض گویى هم شود جاى استعجاب نیست!

حضرت على(علیه السلام) در خطبه قاصعه(2) نهج البلاغه به هنگام نکوهش کبر و خود برتر بینى چنین مى فرماید: «اِعْتَرَضَتْهُ الْحَمِیَّةُ فافْتَخَرَ عَلى آدَم بِخَلْقِهِ و تَعَصَّبَ عَلَیهِ لِاَصلِه فَعَدُوّاللهِ امامُ المُتَعَصِّبنَ وَ سَلَفَ المُتَکبِرینَ الذى وَضَعَ اَساسَ العَصَبیتهِ و نازَعَ اللهَ رداءَ الجَبْریّة وادَّرَعَ لِباسَ التَّعزُّز وخَلَعَ قِناع التَّذَلُّلِ، اَلا تَرون کیفَ صَغَّرَهُ اللهُ بِتَکَبُّرِهِ وَوَضَعَهُ بِتَرَفُّعِهِ فَجَعَلَه فِى الدّنیا مدحوُراً وَاَعَدّلَهُ فِى الاخِرَةِ سَعیراً».

کبر و خودخواهى به او (شیطان) روى آورد، پس به آفرینش خود بر آدم(علیه السلام) فخر و ناز نمود، و به خاطر آفرینش خود در برابر آدم(علیه السلام) عَصَبیّت به خرج داد آشکارا زیر بار فرمان حقّ نرفت، «و گفت: او را از گل و مرا از آتش آفریدى، من که از او بهترم چرا او را سجده کنم؟!» این دشمن خدا پیشواى متعصّبان و سرسلسله متکبران است که اساس تعصّب را پى ریزى کرد و با خدا در جامه عظمت و بزرگى - که اختصاص به او داشت - به منازعه پرداخت و لباس عزّت و سربلندى - که سزاوار او نبود - را به تن پوشانید و پوشش تواضع و فروتنى را کنار گذارد مگر نمى بینید، چگونه

ص: 137


1- سوره اعراف، آیه 16.
2- نهج البلاغه، خطبه 192 صبحى صالح و 234 فیض الاسلام.

خداوند او را براى تکبّر و سرکشى خُرد و کوچک و به سبب بلندپروازى پست نمود؟! و آتش فروزان دوزخ را در آخرت براى او مهیا نمود.

چنانکه در قرآن کریم سوره حجر آیه 34و35 مى فرماید: «قال فَاخْرُجْ مِنها فِاِنَّکَ رَجیمٌ و اِنَّ عَلَیکَ اللَّعنَةَ الى یَومِ الدِّینِ»: «خداوند فرمود از بهشت بیرون رو که تو رانده شدى، و تا روز رستاخیز بر تو لعنت است» و در آخرت براى او آتش برافروخته آماده فرمود، (چنانکه در قرآن کریم سوره ص آیه 85 مى فرماید: «لَاَمْلَئَنَّ جَهَنَّمَ مِنکَ و مِمَّنْ تَبِعَکَ مِنْهم اَجمَعینَ»: «دوزخ را از تو و از همه آنان که پیرو تو هستند از آدمیان و جِنّیان پر خواهم نمود».

2- مسئله تواضع و تکبّر در علم و عدم علم تاثیر مى گذارد، انسان متواضع اگر مسئله اى را نداند، سؤال کرده و بر علم خود مى افزاید، و برعکس انسان متکبّر با سؤال نمى خواهد شکوه ساختگى و دروغین خود را بشکند و اساساً یکى از حجاب هاى شناخت، تکبر است. اگر انسان متواضع شد زمینه علم افزایى او فراهم شده و علم هم زمین تواضع را متقابلاً فراهم مى کند، زیرا تواضع و علم رابطه تنگاتنگ و مستقیمى با هم دارند و چرا علم تواضع نیافزایند، در صورتى که درخت پربار با سرفرو آوردن شاخه هاى میوه دارش ابراز تواضع نیافریند، تکبر و بزرگى فروختن مانع از رسیدن علمى است که به منزله آب حیاتبخش روح و روان است،

و به قول شاعر:

افتادگى آموز اگر طالب فیضى *** هرگز نخورد آب زمینى که بلند است

شاعر دیگرى درباره تکبر و بالانشستن ظاهرى در حالى که درون تهى از فضائل و کرامات است، اینچنین سروده:

من از بیقدرى خار لب دیوار فهمیدم *** که ناکس کس نمى گردد از این بالا نشستن ها

ص: 138

در این شعر افراد بالانشین و متکبر که نه فضیلتى از درون و نه شخصیتى از برون دارند، تشبیه به خارهاى بى ارزشى شده اند که روى بلندى دیوار یا روى پشت بام ها سبز مى شوند.

علاوه بر تاثیرگذارى تواضع در دانش اندوزى و علم افزایى، عامل مؤثرى براى پذیرش و کرنش در برابر کلام حق در مباحثات و منازعات و مرافعات است و در مقابل تکبّر مانع از آن، انسان متواضع حرف حسابى را مى پذیرد اگرچه از زبان ناحسابى باشد و حرف ناحسابى را نمى پذیرد اگرچه از زبان فرد حسابى باشد به خلاف متکبّر.

روحیه تواضع با روح اسلام عجین شده است و حضرت على(علیه السلام) آن معلم اخلاق و انسانیت در بیانات خود مى فرماید: «الاسلام هو التسلیم»: «اسلام همان تسلیم است» تسلیم در برابر خدا و پیامبر(صلى الله علیه وآله) و زیر بار حق و حرف حساب رفتن، روحیه تکبّر با روح اسلام سازگار نیست و رشد این روحیه موجب کفر و خروج از دایره اسلام است، چنان چه در روایات هم اشاره به این مسئله شده است.

با نگرشى به قرآن درمى یابیم که قرآن هم در موارد مختلف و از جمله در سوره بقره اشاره به مانع بودن روحیه استکبارى براى پذیرش حق کرده و مذمت مى نماید: «اَفَکُلّما جاءَکُم رَسُولٌ بِما لا تَهْوى اَنْفُسُکُم اِسْتَکْبَرتُم فَفَریقاً کَذَّبْتُم وفَریقاً تَقْتُلُونَ»(1)؛ آیا هر پیامبرى که برخلاف هواى نفس شما اوامرى از جانب خداوند آورد، استکبار کرده و از امرش سرپیچى مى نمائید و گروهى را تکذیب کرده و گروهى را مى کُشید، در آیه فوق «تَقْتُلون» با صیغه مضارع آورده شده که نشانه استمرار است، یعنى یک یا دو پیامبر را نکشتند، بلکه بر این کار استمرار داشتند.

3. تکبر نظام جامعه بشرى را برهم مى زند و روابط انسان ها را با یکدیگر

ص: 139


1- سوره بقره، آیه 87.

تیره مى کند و برعکس تواضع، ضامن نظام و بیمه کننده سلامت آن است، سرچشمه بسیارى از جنگ ها همان خود برتربینى ملت ها و اقوامى در برابر اقوام دیگر است. جنگ جهانى اول و دوم را همین مسئله ایجاد کرد، آلمان نازى سردمدارانش در اثر خودبینى باور کردند که نژاد ژرمن برتر و بالاتر از سایر نژادها بوده اند. و دست به جنگ زده و این همه سرمایه هاى انسانى و اقتصادى و فرهنگى ملت ها را به دست نابودى سپردند، ملعوم مى شود تکبر توانایى ایجاد جنگ جهانى را دارد، در زمان ما نیز همین روحیه باعث شد که 5 دولت متکبر و زورگو در سازمان ملل حق (وتو) داشته و با این روحیه استکبارى نظام عالم را برهم زدند. اگر باور کنند که همه فرزندان آدم(علیه السلام) و آدم(علیه السلام) از خاک است «انتُم بَنوُ آدم وآدم مِنْ تراب»: «شما فرزندان آدم و آدم از خاک است» شعله هاى خشمناک آتشین جنگ ها رو به سردى گرائیده و خاموش مى شود، ولى متأسفانه امیدى به این باور نیست.

در افغانستان مجاهدین افغانى با رژیم سفّاک و غیر مردمى خود در نبرداند و قرارداد صلح را در ژنو، آمریکا و شوروى بین دو جناح به امضا مى رسانند، چه خبر است؟ مگر در بین شوروى و آمریکا شعله هاى جنگ مشتعل شده که بر سر میز مصالحه مى نشینند، آیا این عمل به این معنا نیست که ما آقا و بقیه برده، ما ارباب و بقیه رعیت اند و برده حق اختیار و اراده از خود نداشته و محکوم صرف و مغلوب هوا و هوس هاى مولاى خود است؟!

آرى عالم را به فساد نکشید، مگر استکبار این صفت رذیله استکبار موجب شد که در همه جا قدرت هاى مستکبر و زورگو نفوذ کرده تا جایى که به خلیج فارس براى حفاظت از به اصطلاح امنیت آمده اند و مى بینیم از موقعى که پا در این گرداب مهلکه گذارده اند، تشنج منطقه رو به ازدیاد گذارده است.(1)

ص: 140


1- در راستاى حرکت هاى تشنج آفرین آمریکاى متجاوز، همین امروز که مشغول نوشتن این عبارات هستم، یعنى 12 تیر ماه 1367 برابر با 18 ذیقعده 1408 هواپیماى مسافربرى جمهورى اسلامى با 290 مسافر و خدمه درحالى که از بندعباس به طرف دوبى در حرکت بود بر روى خلیج فارس در حدود ساعت 20/10 دقیقه بامداد مورد اصابت دو موشک ناوگان آمریکا قرار گرفته و در هوا منفجر و به قعر آب هاى خلیج فارس فرو رفت، آرى روحیه استکبارى آمریکا ایجاب مى کند که براى حفظ به اصطلاح منافع خود افراد بى دفاع را هم هدف قرار داده و خوى ضد بشرى خود را هرچه بیشتر نمایان کند، لازم به تذکر است که طبق آمار اعلام شده مسافرین هواپیما 156 مرد و 52 زن و 54 کودک از 2 تا 12 سال و 12 کودک زیر 2 سال بوده است به اضافه 16 خدمه.

باید سطح فرهنگ مردم بالا رود و درک کنند که ابرقدرت ها عامل فساداند، باید بدانند تا مملکتى قوى نشود، ملتش ذلیل است و باید بدانند حق گرفتنى است نه دادنى، باید بفهمند استکبار تابع حرف حساب نیست، در اینجا مناسب است واقعیتى را با زبان طنز بیان کنم:

گویند دزدى شبانگاه براى دزدى از دیوار خانه اى بالا رفته و چون دیوار بلند بود، بر زمین افتاده و پایش شکست، صاحبخانه بر او ترحّم نموده رهایش کرد، فردا دزد به حاکم شکایت کرد که فلان شخص دیوار خانه اش را بیش از حدّ بالا برده و مرا به این روز و حال انداخته، حاکم او را خواست و علت بلند بودن دیوار را جویا شد، مرد که از قرائن متوجه شد حاکم خیلى حواسش پرت است، و حرف حساب را نمى پذیرد، تصمیم گرفت مشکله جواب را از خود دور کرده و به گردن دیگرى بیندازد، لذا گفت قربان! تقصیر بنّا است و من به او نگفته بودم این مقدار دیوار را بالا ببرد، حاکم بنا را خواست او هم گفت من 50 ردیف مى چیدم ولى چون خشت مال، خشت ها را بزرگ گرفته و استاندارد نیست دیوار بلند شده! حاکم خشت مال را هم خواست، و او گفت قربان نجّار قالب خشت ها را بزرگگرفته و من بى تقصیرم نجّار را هم خواست او گفت تقصیر دختر همسایه روبرویى است زیرا وقتى این قالب را مى ساختم سرش را از پنجره خانه بیرون کرده و من حواسم پرت شد، او را خواست و به او گفت چه حقّى داشتى سرت را از پنجره بیرون کنى، گفت:

ص: 141

من بچه شیر خوارمان را در آغوش داشتم و او مرتب گریه و زارى مى کرد و من چون به انتظار مادرم بودم، سرم را از پنجره بیرون کرده بودم تا ببینم چه موقع مى آید؟ حاکم گفت حالا فهمیدم چرا پاى این دزد بیچاره از دیوار بلند شکسته، منشا همه این کارها این بچه شیرخوار است، از بچه پرسید چرا گریه و زارى مى کردى؟ و او قادر به جواب گفتن نبود، لذا حاکم گفت بعد از تحقیقات زیاد و پى گیرى هاى مداوم، مقصّر اصلى مشخص شد! مقصر اصلى این بچه است، دستور مى دهم در سبدى او را دور شهر گردانیده تا بدانند که عدل حاکم اجازه نمى دهد حتى یک دزد مورد ظلم واقع شود!

باید از این لطیفه که حاوى واقعیتى ملموس است درس بگیریم و بدانیم حکّام کشورهاى بزرگ و متجاوز شریک دزداند، و از همین روى از کشورهاى مرتجع حمایت مى کنند و در مقابل، انسان مظلوم و بى زبان همانند آن کودک مقصّر است، باید نیرومند شویم تا سربلند باشیم.

در اینجا مناسب است روایاتى درباره تکبر و آثار آن که جنبه روشنگرى و بیدادگرى دارد، متذکر شویم تا شاهدى هم بر مطالب گذشته بوده باشد:

قال الامام على(علیه السلام) «الحرص و الحسد دَواع الى التَّقَحّم فى الذنوب»؛(1) «حرص (آز و طمع) و تکبر (گردنکشى) و حسد (رشک بردن) صدا کننده و ندا دهنده است به سوى فرو رفتن در گناهان». این سه را حضرت نام بردند زیرا اصول کفر همین سه گناه است، و هر یک در واقعه اى تجلّى یافته و عامل عصیان شد، حرص در مورد حضرت آدم(علیه السلام) و کبر در مورد شیطان و حسد در مورد هابیل و قابیل که قابیل به هابیل رشک برده و موجب نخستین قتل عالم شد، و با این سنت سیّئة هر قتلى در عالم شود، گناهش بر گردن قابیل است بدون اینکه به فاعل (قاتل) تخفیفى در

ص: 142


1- نهج البلاغه، قسمتى از کلمه 371.

عذاب داده شود.(1)

قال الباقر(علیه السلام): «ما دَخَلَ قَلْبُ اِمْرَء شىء من الکِبْر الاّ نَقَصَ مِنْ عقله مِثلُ ما دَخَله من ذلک، قَلّ ذلک او کَثُر»(2): «داخل نمى شود در قلب و روان انسانى مقدارى از کبر الاّ اینکه در مقابل ناقص مى شود از عقل او به مقدارى که داخل شد کبر در قلب او، چه کم باشد و چه زیاد».

3- عن الصادق(علیه السلام)(3) قال: «مَنْ مَرّ بالمأزَمَیْنِ و لیس فى قلبه کبرٌ غَفَر الله لَه قُلتُ: مَا الکِبر قال: یَغْمِصُ الناسَ ویُسَفِّهُ الحق...»(4) (امام صادق(علیه السلام) فرمودند: کسى که مرور کند به مأزمین(5) در حالى که در قلبش کِبری نیست، خدا مى آمرزد گناهان» او را گفتم: کبر چیست فرمودند: «کبر آن است که مردم را حقیر و فرومایه داند، و نسبت سفاهت به حق داده و آن را خفیف شمارد...».

4- قال ابى عبدالله (علیه السلام): «فیما اوحَى الله عزوجلّ الى داود، کما اَنّ اقرب الناس الى الله المتواضعون، اَبْعَدُ الناس من الله المتکبّرون» امام صادق(علیه السلام) فرمودند: «در بین سخنانى که خداوند عزوجل به حضرت داود(علیه السلام) وحى کرد، این سخن

ص: 143


1- اینکه گفته شد حرص و تکبر و حسد اصول کفر، و هر یک در واقعه اى متجلى و عامل عصیان شد از روایات هم استفاده مى شود از جمله روایت على بن الحسین زین العابدین علیه السّلام در سفینة البحار، جلد 2، صفحه 458 ماده کبر و روایت امام صادق علیه السّلام در اصول کافى، جلد 2، صفحه 219، باب اصول الکفر.
2- بحارالانوار، جلد 78، صفحه 186.
3- بحارالانوار، جلد 99، صفحه 255.
4- غَمَصَ الناس: اِحْتَقَرَهُم (حقیر شمُرد مردم را)- سَفَّهَ الحق: جهله فاستِخِفّ به ونَسَبَه الى السَّفَه (نسبت به حق جاهل بود پس سبک شمرد آن را و نسبت سفاهت به آن داد).
5- اَلْمأزَم وِزان مَسجَد: الطریق الضَیّق بین الجبلین متّسع ما ورائه... و یقال للموضع الذى بین عرفة و المشعر مأزَمان (اَلْمَأزَم بر وزن مَسجَد، راه تنگ بین دو کوه است که دو طرف آن وسیع بوده... و به مکانى که بین عرفه و مشعر است مأزَمان گفته مى شود) مجمع البحرین، جلد 6، صفحه 7 چاپ مکتبة مرتضویه.

بود، همچنان که نزدیک ترین مردم به خداوند افراد متواضع هستند، دروترین مردم از خداوند هم متکبرین هستند».(1)

5- قال على(علیه السلام): «فَاعتبروا بما کان مِنْ فِعْلِ الله بِاِبلیس اِذْ اَحَبَط عَمَلَه الطَویلَ وجَهْدَه الجَهید و کانَ قد عَبَدَالله سِتَّةَ آلاف... عَنْ کِبر ساعة واحدة فَمَنْ ذا بَعْدَ اِبلیس یَسْلم على الله بِمِثل معصیته؟! کَلّا ما کان الله سبحانَه لیدخل الجنة بشراً بِاَمر اخْرَجَ به مِنْها ملکاً اِنّ حُکْمَه فى اهلِ السماء و اهلِ الارض لَواحدٌ»(2): «پند و عبرت گیرید از آنچه خداوند با ابلیس رفتار کرد، در آن هنگام که اعمال و عبادات طولانى و تلاش و کوشش هاى شش هزار ساله او را به خاطر ساعتى تکبر ورزیدن بر باد داد، با این حال چه کسى بعد از ابلیس مى تواند از کیفر خدا در برابر انجام همان معصیت مصون بماند؟ نه، هرگز، ممکن نیست خداوند انسانى را به بهشت بفرستد، در برابر کارى که به خاطر آن به ظاهر فرشته اى را از بهشت رانده است،(3) حکم خداوند درباره اهل آسمان و زمین یکى است».

ممکن است سؤال شود آیا عادلانه است اعمال و عبادات 6000 ساله یک فرد با یک ساعت معصیت از بین برود؟! در جواب باید گفت تعجب ندارد، چه بسا اعمال بیش از 6000 سال هم با یک عصیان و نافرمانى نابود شود، زیرا بعضى از خلافکارى ها و معاصى جنبه انفجارى دارد، این سؤال مثل این است که کسى بگوید آیا مى شود سد کرج را که شاید مثلاً 20 سال طول کشیده تا ساخته شده یا بناء معظّمى را که 50 سال طول کشیده تا ساخته شده با یک مواد منفجره نابود کنند؟

ص: 144


1- این حدیث از احادیث قدسى است و هر حدیثى و کلامى که از خداوند متعال بوده و در قرآن نباشد حدیث قدسى گویند اى حدیث در منهاج البراعة ذیل این فراز از خطبه صفحه 117، جلد 12 مندرج است.
2- نهج البلاغه، خطبه قاصعه 234 فیض الاسلام و 192 صبحى صالح (نقل از تفسیر نمونه، جلد 6، صفحه 106).
3- اطلاق فرشته بر شیطان به خاطر آن است که در صفوف آنها جاى داشت و هم ردیف آنها بود نه اینکه از خود آنها باشد بلکه وى از جنّیان است.

چه بسا شخصى در لحظه آخر عمر تمام سرمایه هاى اندوخته 100 ساله خود را از دست مى دهد، استاد مى فرمود در حدیثى دیده ام به این مضمون که تواضع آن است که خود را بلاتر از دیگرى ندانى حتى بالاتر از شرابخوار و معصیت کار، زیرا ممکن است جریان ساحران فرعون پیش آید که پس از این همه انحراف اولین مؤمنان به حضرت موسى(علیه السلام) شدند که با تهدید فرعون مبنى بر قطع دست و پا و آویزان کردن آنها بر درخت از هدف خود یعنى ایمان به خداوند منصرف نگشتند، تا جایى که در روایات آمده این تهدید را فرعون عملى کرد و صاحب مجمع البیان درباره اینها مى فرماید: «اَصْبَحوا کُفّاراً سَحَرَة واَمسَوا شُهداء بَرَرَة»: «صبح کردند درحالى که کافرانى ساحر بودند و عصر کردند درحالى که شهیدان و نیکوکاران بودند».

کوتاه سخن این که تکبر مانند مواد منفجره اى براى نابودى اعمال است، اگرچه انفجار یک لحظه و اعمال بیش از 6000 سال باشد و در مقابل تواضع عامل بقاء، تواضع، مایه پذیرش حق و در مسیر حقیقت قرار گرفتن است، اگرچه انحراف به اندازه انحراف ساحران فرعون باشد.

6. قال رسول الله(صلى الله علیه وآله): «یا اباذر منْ مات وفى قَلْبِه مثقالُ ذرة من کبر لم یَجِدْ رائحةَ الجَّنَة الاّ اَنْ یتوب قَبْل ذلک»(1): «پیامبر گرامى(صلى الله علیه وآله) فرمودند: اى اباذر کسى که بمیرد و در قلبش به اندازه وزن ذره اى از کبر باشد، بوى بهشت را نمى یابد (استشمام نمى کند».

در این که مى فرماید بوى بهشت را نمى یابد، نکته اى نهفته است، زیرا در حدیث آمده است که بوى بهشت از فاصله 500 سال به مشام مى رسد - همانند باغ هاى گل که از 50 مترى بویش به مشام مى رسد - نفرمود داخل بهشت نمى رود،

ص: 145


1- بحارالانوار، جلد 77، روضه بحارالانوار، صفحه 90.

که احتمال داده شود تا نزدیکى بهشت مى آید و بوى آن را استتشمام مى کند، بلکه فرمود اصلاً به محلى که بوى بهشت مى رسد، حق ورود ندارد، یعنى نزدیک 500 سال نمى آید چه رسد وارد بهشت شود.

* * *

در این مرحله بعد از ذکر این 6 روایت نورانى و تکان دهنده، ضرورى است بحثى را که براى جمیع مباحث اخلاقى مفید است، تقدیم نموده تا سرچشمه تکبر هرچه بهتر شناخته شود و معالجه این بیمارى هرچه زودتر ممکن گردد.

روح انسان همانند جسم او مبتلا به بیمارى مى شود و در واقع وجود انسان مى تواند حامل دو بیمارى باشد: 1. جسمى 2. روحى و بالطبع این دو نوع بیمارى دو نوع طبّ و طبیب مى طلبد.

1. روحانى 2. جسمانى، این مطلب از آیات قرآن هم استفاده مى شود. قرآن در چندین مورد با تعبیرات مختلف درباره منافقین مى فرماید: آنها بیمار دلند، «فى قلوبهم مرضٌ فَزَادَهُمُ الله مرضاً»(1): «در قلب هایشان مرض است و خداوند بر مرض آنها بیفزاید» نفاق نوعى انحراف از سلامتى است درجاى دیگر درباره قرآن مى فرماید: «ونُنَزِّل مِن القُرآنِ ما هُوَ شَفاءٌ وَ رَحمَةٌ لِلمُؤمِنینَ وَلا یَزیدُ الظّالِمینَ اِلاّ خَسارا»; «قرآن را نازل مى کنیم که شفا و رحمت براى مؤمنان است و ستمگران را جز خسران (و زیان) نمى افزاید».(2)

در جاى دیگر مى فرماید: «قُلْ هُوَ لِلَّذینَ آمنُوا هُدَىً وَ شَفِاءٌ»(3)؛ «به این لجوجان تیره دل بگو این قرآن براى مؤمنان مایه هدایت و شفا است» در این آیه تعبیر به شفا شده و شفا در جایى است که بیمارى باشد ما منکر این نیستیم که

ص: 146


1- سوره بقره، آیه 10.
2- سوره اسراء آیه 82.
3- سوره فصّلت، آیه 44.

اگر با شرایطى آیات را با زعفران مثلاً نوشته و با آب خورده شود، شفا حاصل مى شود یا اگر فلان سوره را بخواند فلان مشکل و بیمارى حل و بهبودى مى یابد، ولى مى گوئیم قرآن قبل از این که بر بیمارى هاى جسمى تاثیر کند، مرهمى بر بیمارى هاى روحى است، زیرا وحى با روح ما مأنوس تر است تا با جسم. در آیه اول اشاره به وجود چنین امراض روحانى و در آیه دوم اشاره به نسخه شفابخشى به نام قرآن شده و بالطبع دلالت بر وجود طبّى براى روح و طبیبى براى آن است.

در نهج البلاغه هم اشاره به شفابخشى قرآن شده است آنجا که مى فرماید: «فاستشْفوُه من اَدْوائکم واستَعینُوا به على لَأوائِکم فانّ فِیهِ شفاءً مِنْ اَکْبَر الدّاء وهُوَ الکُفْر النِفاقُ والغَىٌ والضَّلال»(1) (از این کتاب بزرگ آسمانى براى بیمارى هاى خود شفا بخواهید و براى حل مشکلاتتان از آن یارى بطلبید، چرا که در این کتاب درمان بزرگ ترین دردها است، درد کفر و نفاق و گمراهى و ضلالت).(2)

جالب توجه این که اطباء فهمیده اند هر دارویى علاوه بر تسکین دردى منشأ دردهاى دیگرى مى تواند باشد و این مطلب را از حدود 1400 سال پیش در روایات مى توان دید در سفینة البحار در حدیث معروفى آمده: «ما مِنْ دواء الاّ ویَهیجُ داءً»: «هیچ دارویى نیست مگر این که خود سرچشمه بیمارى دیگر است» اما داروى شفابخش قرآن هیچ گونه اثر نامطلوب و سوئى روى جان و فکر و روح آدمى نداشته، بلکه تماماً خیر و برکت است و به این مطلب در عبارات نهج البلاغه نیز اشاره شده: «شِفاءٌ لا تُخشى اَسقامُه» (قرآن داروى شفابخشى است که هیچ بیماریى از آن بر

ص: 147


1- نهج البلاغه، خطبه 175 فیض الاسلام و 176 صبحى صالح.
2- درباره شفابخشى قرآن در جاهاى دیگر نهج البلاغه نیز سخن به میان آمده از جمله در خطبه 150 فیض و 157 صبحى صالح مى فرمایند: ودَواء دائِکُم (قرآن) دواى بیمارى هاى شما است) و در خطبه 148 فیض و 156 صبحى صالح مى فرمایند: الشفاء النافع (قرآن) شفابخش پربرکت است.

نمى خیزد).(1)

در نهج البلاغه از جمله لقب هاى پیامبر طبیبٌ دوّار (پزشک سیّار) است، یعنى او به سراغ مریض ها مى رفت، اگرچه مریض تمایلى به شفاء نداشت «طبیبٌ دوّار بِطِبِّه، قَدْ اَحکَمَ مراهَمِه واَحْمى مواسِمَه یَضَعُ مِنْ ذلک حیثُ الحاجَةُ الیه مِنْ قُلوب عُمْى وَآذانٌ صُمٍّ واَلْسِنَة بُکْم، مُتُتَبّع بِدَوائِهِ مواضِعَ الغَفْلة ومواطِنَ الحَیْرة لم یَسْتَضیئوا بِاَضْواء الحِکْمَة ولم یَقْدَحوُا بِزِنادِ العُلوم الثاقِبَة، فَهُمْ فى ذلک کالانعام السّائِمة والصخُور القاسِیَة».(2)

«پیامبر اکرم(صلى الله علیه وآله) او طبیبى است سیار که با طب خویش همواره به گردش مى پردازد، مرهم هایش را به خوبى آماده ساخته حتى براى مواقع اضطرار و داغ کردن محل زخم ها، ابزارش را گداخته است (تا در آنجا که مورد نیاز است قرار دهد) براى قلب هاى نابینا، گوش هاى کر و زبان هاى گنگ، با داروى خود در جستجوى بیماران فراموش شده و سرگردان است!) (ولیکن) بیماران از روشنى هاى حکمت و عرفان او استفاده نکرده اند و به آتش زنه هاى علوم و معارف درخشان آتش نیفروخته اند، پس آنان مانند چارپایان چرنده (که شعور نداشته تمام همّت و سعیشان صرف خوردن و آشامیدن است) و همچون سنگ هاى سخت بنیان (که چیزى را درک نمى کنند) مى باشند».

از آن عبارات استنباط مى شود که پیامبر اکرم(صلى الله علیه وآله) دو نوع درمان داشته اند: 1. مرهم براى زخم هاى قابل مرهم گذارى 2. مرهمى به نام سوزاندن در مرض هایى که قابل درمان نیست، (در بُعد جسمانى هم این دو نوع مرهم هست، یا قابل معالجه است مثل نوع اول یا قابل معالجه نیست، مثل سیاه زخم که معروف است

ص: 148


1- این ترجمه و تفسیر از این عبارت بر طبق تفسیر استاد در تفسیر نمونه، جلد 12، صفحه 242-241 است.
2- نهج البلاغه، خطبه 107 فیض الاسلام و 108 صبحى صالح.

مى سوزانند، در کلمات على(علیه السلام) هم آمده: «وَاِذا لم اَجِد بُدّاً فآخِرُ الدواء الکَىّ»(1): «و زمانى ک نیافتم چاره اى براى مداوا پس آخرین دوا داغ است».(2)

از این مقدمه نتیجه مى گیریم همان طور که در رابطه با جسم، اول آزمایش خون و چربى و اوره و غیره مى کنند تا کمیّت و کیفیّت بیمارى را تشخیص داده و سپس درصدد معالجه مناسب با آن برآیند، در رابطه با روح هم اول باید کنکاش و جستجوگرى کرد تا کمّاً وکیفاً بیمارى هاى روحى را تشخیص داده و سپس در راستاى بهبودى فعالیت کرد، اگر در محلى دروغ گفتن، قماربازى کردن و دیگر انحرافات به چشم خورد، باید ریشه یابى کرد، اگر بیکارى گریبانگیر نسل جوان شده، باید ریشه یابى کرد و سپس به دنبال معالجه رفت.

مسئله شناخت و درمان از مبادى اساسى تبلیغ به شمار رفته و باید مبلّغین جامعه و در رأس آنها روحانیون عزیز این روش را در عین حالى که طبیبى دوّار هستند، نصب العین خود قرار داده تا در پیشبرد اهداف الهى، انسانى هرچه بیشتر موفق باشند.

بعد از تشخیص بیمارى تکبر، درصدد ریشه یابى برآمده و سه عامل مؤثر در این بیمارى را متذکر مى شویم:

1. عدم معرفت نسبت به خدا و جهان و خویشتن: اگر معرفتى شایسته، نسبت به این امور نباشد درخت تکبر رشد نموده و هرچه بیشتر به ثمر مى نشیند، اگر کسى در مرحله ذات خود را دید، خدا را نمى بیند، اگر در مرحله صفات مثل علم، علم خود را دید، علم خدا را نمى بیند، اگر در مرحله افعال فعل خود را دید، فعل خدا را نمى بیند و در نتیجه هرکس بزرگى موهوم خود را دید، از بزرگى خدا غافل است.

ص: 149


1- نهج البلاغه، خطبه 167 فیض الاسلام و 168 صبحى صالح.
2- جمله (آخِرُ الدواء الکَىّ) مَثَل مشهورى است که براى آخرین مرحله تدبیر به کار مى رود.

بزرگان نکردند در خود نگاه *** خدابینى از خویشتن بین مخواه

(سعدى)

قرآن مى فرماید: «ولو انَّما ما فى الارض من شَجَرَة اَقْلامٌ والبحرُ یَمُدّه مِنْ بَعْده سَبْعُةُ اَبْحُر ما نَفِدَتْ کلماتُ اللهِ انّ اللهَ عَزِیْرُ حکیم»(1): «اگر آنچه روى زمین از درختان است قلم شوند و دریا براى آن مرکب گردد و هفت دریا به آن افزوده شود، اینها همه تمام مى شود، اما کلمات خدا پایان نمى گیرد، خداوند عزیز و حکیم است».

در این آیه (کلمات الله) را به معنى علم و دانش پروردگار(2) گرفته اند و اشاره به عظمت علم الهى است، اگر تمام علوم را که در متن کتب در کتابخانه ها جمع شده، شاید بیش از استخر کوچکى جوهر براى نوشتن آن مصرف نشده باشد، حال ببینید استخر کوچکى کجا و هفت دریا کجا!

در مقابل عظمت جهان و این عالم پهناور ما بسیار کوچکیم. استاد مى فرمودند: روزى محاسبه مى کردم آن سفینه فضایى که در مدت سه روزه به کره ماه رسید، اگر بخواهد به کرات دیگر منظومه رود، بعضى 11 ماه و بعضى 60 سال و بعضى 300 سال به بالا طول مى کشد، اینها همسایه هاى زمین هستند، اگر بخواهیم به اولین ستاره خارج منظومه برسیم که 48 ماه نورى با ما فاصله دارد، و نور آن 4 سال در راه است تا به زمین برسد بعضى از آنها یک میلیون و پانصد هزار سال (1500000) طول مى کشد راستى چه عظمتى و چه شوکتى؟!!

در آداب نماز شب نوشته اند: «نمازگزار پس از بیدار شدن و قبل از وضو نگاه به آسمان کند و 6 آیه از اواخر سوره آل عمران را بخواند: «انّ فِى خَلقِ السَّمواتِ والاَرضِ وَاختلافِ اللَّیلِ و النَّهارِ لِآیات لِاُولىِ الاَلبابِ... وَ یَتَفَکَّروُنَ فى

ص: 150


1- سوره لقمان، آیه 27.
2- رجوع شود به تفسیر نمونه، جلد 17، صفحه 76.

خَلقِ السَّمواتِ وَالاَرضِ رَبَّنا ما خلَلَقْتَ هذا باطِلا...»(1) (در خلقت آسمان ها و زمین و رفت و آمد شب و روز آیاتى براى صاحبان عقل و خرد است... تفکّر مى کنند در آفرینش آسمان ها و زمین، گویند: پروردگارا این دستگاه با عظمت خلقت را بیهوده نیافریده اى...».

از این مقدمات نماز شب مى توان فهمید که عبادت با معرفت ارزش دارد و معرفت با نگرش به عظمت دستگاه خلقت زمین و آسمان حاصل مى شود.

قطر زیاد عدسى ها که سال به سال بر آنها افزوده مى شود، صحنه هاى دورتر و شگفت انگیزترى را توانسته پشت دستگاه ها منعکس کند، عظمت این جهان به جایى رسید که با ماشین هاى حساب تنها در یک قسمت آسمان که مجموعه کهکشان ما وجود دارد صد میلیارد (صد هزار میلیون) ستاره شمارش شده، خورشید ما ستاره متوسطى در میان این ستاره هاى کهکشان راه شیرى است و تعداد کهکشان ها حداقل به یک میلیارد بالغ است، منجّمین مى گویند تلسکوپ هاى ما به جایى مى رسد که تاریک نشان مى دهد، ولى عوالم دیگرى هست که هنوز دید تلسکوپ هاى ما به آنها راه پیدا نکرده است.

بسیارى از دانشمندان تفسیر کرده اند که جمیع ستارگان مربوط به آسمان اول است و قرآن هم مى فرماید: «انّا زَیَّنّا السَّماءَ الدُّنیا بِزینة الکَواکبِ...»(2)؛ «به تاکید ما آسمان نزدیک (دنیا مؤنث ادنى به معنى نزدیک است) را مزیّن ستارگان کردیم».

من چه هستم و در برابر این دستگاه با عظمت چیستم، چکاره ام و چه محلى از اعراب در میان این مخلوقات و کلمات الهى دارم، پس عقل و وجدان حکم مى کند که راهى جز عبودیت خدا را نباید طى کرد و همین راه است که در نهایت

ص: 151


1- سوره آل عمران، آیه 188 تا 194.
2- سوره صافات، آیه 7.

به بزرگ ترین و رفیع ترین مقام علمى که همه کس را به آن راه نیست، منجر مى شود و آن مقامى است که دارنده این مقام چنین گوید:

تا به جایى رسید دانش من *** که بدانستمى که نادانم

در اینجا باید گفت اى انسان تو و تکبر چه تو در برابر عظمت دستگاه خلقت چه هستى؟! واقعا جاى تعجب است که انسانى با توجه به این که اوّلش نطفه و آخرش مردار و مابین این دو حامل عذره و کثافات است، فخرفروشى و تکبر مى کند. باید اقرار کرد (آن ذره که در حساب ناید مائیم) معرفت را باید از امام حسین(علیه السلام)آموخت آن حضرت در دعاى عرفه درحالى که اشک مى ریزد مى گوید: «الهى انا افقیر فى غناى فکیف لا اکون فقیراً فى فَقْرى الهى اَنَا الجاهل فى علمى فکیف لا اکون جهولاً فى جهلى»(1) «خدایا من در موقع بى نیازى هم فقیرم، پس چگونه فقیر نمى باشم در فقرم، خدایا من در موقع عالم بودن هم جاهل هستم، پس چگونه جاهل نمى باشم در موقع جاهل بودنم»: «الهى مَنْ کانَتْ مَحاسِنُهُ مساوِىَ فَکیفَ لا تَکوُنُ مَساویه مساوِى»(2) (خدایا کسى که خوبى هایش، بدى است، پس چگونه بدى هایش بدى نیست) «عَمیَتْ عَیْنٌ لا تراک»(3) «کور باد چشمى که تو را نبیند» خدایا مگر تو از من دور شده اى که از آثار بخواهم تو را بشناسم.

کى رفته اى زدل که تمناکنم تورا *** کى گشته اى نهفته که پیداکنم تورا

باصدهزارجلوه برون آمدى که من *** با صد هزاردیده تماشاکنم تورا

آرى این معرفت آن جانبازى عاشورا، را هم مى طلبد.

درمان بیمارى تکبر که ناشى از جهل و عدم شناخت باشد، تحصیل معرفت نسبت به عظمت خالق و جهان و ضعف خویشتن است، این معرفت رابطه مستقیم با تواضع و تواضع رابطه مستقیم با علم و علم با معرفت دارد و به قول امام حسین(علیه السلام): «مُدارَکَ العِلْم لِقاحُ المعرفة»: «درس و بحث علم، زاینده معرفت است».

ص: 152


1- مفاتیح الجنان و دعاى عرفه.
2- مفاتیح الجنان دعاى عرفه.
3- مفاتیح الجنان دعاى عرفه.

2. عقده حقارت: شخص متکبر در خود کمبودى احساس کرده و جبران آن را در قیافه گرفتن و باد به غبغب انداختن مى داند، این چیزى است که مطالعه روانکاوان به آن رسیده است.

در حدیثى از امام صادق(علیه السلام) آمده: «ما مِنْ رَجُل تَجَبَّرَ الاّ بِذِلَّة وَجَدَها فى نَقْسِه»: «مردى نیست که بزرگى و تکبر کند الا به خاطر ذلّت و خوارى که آن را در نفس و جان خود مى یابد»(1) این ذلت همان عقده حقارت است، منشأ این عقده معمولاً از دوران تولد و رشد در خانه محقّر فقیرانه یا مورد تحقیر پدر و مادر و معلّم قرار گرفتن است. او در دوران کودکى وقتى مى خواسته حرفى بزند به او گفته شده تو هنوز بچه اى، و دهانت بوى شیر مى دهد تو را به این کارها چه، این صحیح نیست ما دستور داریم براى بچه ها باید شخصیت قائل شد نه این که آنها را مورد تحقیر قرار داد تا احساس کمبود کرده و با تکبر جبران کنند.

یا ممکن است منشأ آن فرزند نامشروع بودن باشد که به عنوان مظاهر زشت دنیاى صنعتى امروز محسوب مى شود، در هر سال در انگلستان نیم میلیون فرزند نامشروع به جود مى آید که این مسئله مورد اعتراض دانشمندان واقع شده و این رویه را خطرى براى جامعه انگلستان دانسته اند، زیرا این افراد نامشروع اکثراً قتل ها و سرقت ها و عامل تشکیل دهنده پرونده ها در دادگاه ها هستند. چرا؟!

یکى از علل آن عقده حقارتى است که در این افراد رشد کرده، وقتى پدر و مادرش را نمى شناسد، وقتى متوجه حال خود مى شود، حس انتقامجویى در او شعلهور شده و زبان حالش این است که باید از این جامعه اى که مرا به این روز انداخته، انتقام بگیرم. با غرور و تکبر مى خواهد خود را جلوه دهد تا کمبودش برطرف شده و قهرمان شود، این قتل ها و سرقت ها خالى از انگیزه درونى است، او

ص: 153


1- بحارالانوار، جلد 73، صفحه 235.

مى خواهد به قول امام صادق(علیه السلام): ذلت و حقارت خود را جبران کند، و راه درمانى ندارد جز این که این خلاء در زندگى چنین افرادى پر شده و کمبود آن جبران شود، بهترین راه ایمان و توکل به خداوند است، وقتى مؤمن شد مصداق حدیث قدسى «مایَسَعُنى ارضى ولا سمائى بل یَسَعُنى قَلْبُ عبدى المؤمن» زمین و آسمان من گنجایش مرا نداشته، بلکه قلب عبد مؤمن به من گنجایش و تحمل عظمت مرا دارد). مى شود مى گوید اگر خانواده فقیرى هستم یا قیافه زیبایى ندارم یا پدر و مادرى ندارم، مهم نیست. قلب من عرش خدا است و نور او در دلم شعلهور و درخشان و عشق به او در درونم موّاج و خروشان است موجى که ساحلى نمى یابد، تا آرام گیرد و چه بهتر از این مقام که قلب من برتر از زمین و آسمان است.

قرآن مى فرماید: «ولَقَد کرَّمنا بَنى آدم وحَمَلْناهُم فى البَرِّ والبَحْر ورَزَقناهُم من الطیّبات وفَصَّلناهُم على کثیر مِمَّن خَلَقْنا تفضیلاً»(1)؛ «ما بنى آدم را گرامى داشتیم و آنها را در خشکى و دریا (بر مرکب هاى راهوار) حمل کردیم و از انواع روزى هاى پاکیزه به آنها روزى دادیم و بر بسیارى از خلق خود برترى بخشیدیم».

مفسّرین «کثیر» را در آیه به معنى جمیع گرفته اند و به گفته مفسّر بزرگ مرحوم طبرسى درمجمع البیان در قرآن و مکالمات عرب، بسیار معمول است که این کلمه به معنى جمیع مى آید. طبرسى مى گوید: معنى جمله این است «اِنّا فَصَّلنَاهُمْ على مَنْ خَلَقْناهُمْ وهُم کثیرٌ»: «ما انسان را بر سایر مخلوقات برترى بخشیدیدم و سایر مخلوقات بسیارند».(2)

در آیات تسخیر هم مى خوانیم: سَخَّرَ لَکُمْ ما فِى السَّمواتِ وَما فِى الأرْضِ(3): «مسخر کرد براى شما آنچه در آسمان ها و آنچه در زمین است».

ص: 154


1- سوره اسراء، آیه 70.
2- نقل از تفسیر نمونه، جلد 12، صفحه 119 ذیل همین آیه.
3- سوره جاثیه، آیه 13.

«سَخَّرَ لَکُمْ اللَّیلَ وَالنَّهارَ وَالشَّمْسَ وَالقَمَر»(1): «مسخر کرد براى شما شب و روز و خورشید و ماه را».

«سَخَّرَ لَکُمُ الفُلْکَ لِتَجْرِىَ فى البَحْر بِاَمْرِهِ»(2): «مسخر کرد براى شما کشتى را تا حرکت کند در دریا به امر او» وقتى انسان داراى عقده حقارت در این آیه نظر مى کند و مى بیند چگونه خداوند او را بر جمیع مخلوقات برترى داده و همه چیز را مطیع او کرده و همه را در فرمان او قرار داده، نویدى همراه با امیدى سرشار در وجودش غلیان کرده و مى گوید من انسانم که در این آیات براى من سخن رانده شده، پس چه کمبودى دارم که احتیاج به جبران باشد و غرور و تکبر هم بر او مستولى نمى گردد، زیرا جاى تکبر نیست که مى داند همه را خدا داده و او فقیر محض است.

* * *

3. خودخواهى و حبّ ذات، عامل سومى که مى تواند منشأ براى تکبر باشد خودخواهى و حبّ ذاتى است که از حالت تعادل خارج شده باشد حبّ ذات بسیار خوب است، ولى در صورتى که تعدیل شده و به خودبینى و خودپسندى و خودخواهى و خودمحورى و خودبرتر بینى نرسیده باشد. از پائین ترین درجات اخوت و برادرى اسلامى این است که دوست بدارى براى خودت آنچه را که براى برادرت دوست دارى، «تُحبّ لنفسک ما تُحِبّ لا خیک»: «دوست بدارى براى خودت آنچه دوست مى دارى براى برادرت» با چشمى به منافع خود بنگر و با چشمى به منافع دیگران، یعنى مگذار حبّ ذات و نفس پرستى تو را از برادرانت روى گردان و به خود مشغول کند. به ما دستور داده اند که اگر کسى سنّش از شما بالاتر است، بگوئید شاید عبادتش بیشتر و اگر سنّش کمتر است، بگوئید شاید گناهش کمتر و اگر مساوى شما است، بگوئید عبادتش بیشتر و گناهش کمتر است.

ص: 155


1- سوره نحل، آیه 12.
2- سوره ابراهیم، آیه 32.

بدان اگر خودپسند نشدى مطمئاً خداپسند مى شوى و درمان این بیمارى هم ممارست بر تقدم حق دیگران بر حق خود است، این درمانى است که تنها در نزد پزشکان حقیقى عالم مى توان به آن دست یافت.

مرحوم الهى در ذیل این فراز (مشیهم التواضع) چنین گوید.

برفتارند با مردم فروتن *** نیارند از تواضع بر زبان من

تواضع پیشه کن کز خودپرستى *** درافتى ناگه از بالا به پستى

سر از باد تکبر دار خالى *** که آتش بارد این باد خیالى

میازار از تکبرخلق و هشدار *** که این خوى بدت روزى کندخار

مبین خودراکه خودبین همچوشیطان *** نبیند تا ابد الطاف یزدان

غرور و خودپسندى گشته معجون *** به طبع مردم نالایق دون

تواضع خلق مردان کریم است *** تکبر خوى اوغاد(1) لئیم است

تواضع خاک را سرو چمن کرد *** تواضع قطره را دُرّ عدن کرد

ببین در خویش عجز و بینوایى *** مبین در کس بکبر و خودنمایى

که تنها پادشاه فرد سبحان *** مقام کبریایى راست شایان

به رازى کز زبان عشق گوئیم *** ز دل نقش تکبر پاک شوئیم

نبیند عاشق صادق پدیدار *** دراین گلشن به غیراز خویشتن خار

خلایق را که مرآت جمالند *** نکو بیند که در حدّ کمالند

ص: 156


1- جمع وَغْد به معنى نادان و احمق و کم عقل و نیز به معنى بنده، نوکر و خدمتکار نیز آمده است (فرهنگ عمید).

شرح: در ادامه بحث به صفت چهارم و پنجم پرهیزکاران مى رسیم که چشم هایشان را از آنچه حرام است مى پوشانند و گوش هایشان را هم وقف علوم و دانش هایى مى کنند که به حال آنها نافع و سودمند باشد از سخنان بیهوده که موجب خشم خدا و رسول است، دورى مى گزنند، چنان که قرآن در مقام توصیف آنها مى فرماید: «الّذینَهُم عَن اللَّغْو مُعْرضُونَ»(1): «آنها کسانى هستند که از لغو اعراض مى کنند» «وَاِذا سَمِعوُا اللَّغْوَ اَعْرَضوا عنه»(2): «و زمانى که لغو را مى شنوند از آن اعراض مى کنند».

4 و 5- چشم و گوش حق بین و حق شنو

اشاره

4. غَضّوا أبصارَهم عمّا حرّمَ اللهُ علیهم 5. ووَقَفوُا اَسْماعَهُمْ على العلم النّافع لهم.

ترجمه: چشمان خویش را از آنچه خداوند بر آنها حرام کرده فرو مى گیرند و نظر را کوتاه مى کنند و گوش هاى خود را وقف شنیدن علم و دانش سودمند مى سازند.

ص: 157


1- سوره مؤمنون، آیه 3.
2- سوره قصص، آیه 55.

«والَّذین لا یَشْهدونَ الزُّورَ وَاِذا مَرُّوا باللّغْوِ مَرُّوا کِراماً»(1): «بندگان برگزیده حق کسانى هستند که در مجالس لهو و لعب و مکان هایى که سخنان باطل گفته و یا کارهاى ناشایسته و زشت انجام مى شود، حاضر نمى شوند و هرگاه به بیهوده و ناپسندى برسند از آن دورى مى گزینند».

در این مرحله از خطبه به اصلاح چشم و گوش مى رسیم و براى بهتر روشن شدن این دو فراز جا دارد چند نکته را متذکر شویم:

1. «غَضُّوا» از ماده غضّ(2)، به معنى فرو گرفتن و کم کردن است نه چشم بر هم گذاردن و چشم فرو بستن چنان که بعضى تصور کرده اند(3) و عرب چشم فروبستن و روى هم گذاردن پلکها را غمض گوید (غَمْضِ عین و اغماض یعنى چشم پوشیدن) و در قرآن هم مى فرماید: «قُلْ لِلْمُوْمِنینَ یَغُضّوُا ابصارهم»: «بگو به

ص: 158


1- سوره فرقان، آیه 72.
2- صاحب مفردات در ماده غضّ صفحه 361 مى فرماید: غَضَّ: «الغضٌ النقصانُ من الطرف والصوت وما فى الاناء... یقال غَضَّ وَ أَغَضَّ قال: قُلْ للمومنین یَغُضُوا من ابصارهم - سوره نور، آیه 30 - (قُل للمؤمنان یغضفن مِنْ اَبْصارِهنّ) - آیه 31 سوره نور - (و اغضُضْ مِنْ صَوتِک) - سوره لقمان آیه 19 - ترجمه غضّ نقصان و کم کردن از نگاه و صدا و آنچه در ظروف است، گفته مى شود غَضَّ (ثلاثى مجرد) واَغَضّ (ثلاثى مزید از باب افعال) یعنى هر دو به یک معنا و هر دو متعدى است خداوند فرموده: بگو براى مردان مومن که کم کنند از گناه هاى خود و در برابر نامحرم چشم را به زیر افکنند، بگو به زن هاى مومن که از نگاه هایشان بکاهند. در ماده غمض صفحه 365 هم مى فرماید: غمض: الْغَمْضُ النومُ العارض... وَ غَمَضَ عینَه واَغْمَضَها وَضَعَ جَفنَیه على الاخرى...»: «غمض خوابى است که عارض و مستولى مى شود... و غَمَضَ عَینَه و اَغْمَضَها یعنى گذارد یکى از دو پلکش را بر دیگرى، پس معلوم شد که معنى غَضّ با غَمْضْ تفاوت دارد، اولى نقصان و کم کردن است و دوّمى چشم را برهم گذاردن.
3- شاید نظر استاد به ابن ابى الحدید باشد، زیرا در تفسیر این فراز گفته: «غَضُّوا اِبصارَهُم اَى خَفَصُوها و غَمضُوها»: «یعنى چشمان خود را پائین آمده و غَمضِ عین مى کنند»، حر اینجا «غمضوها» را عطف تفسیرى «خمضوها» گرفته است.

مردان مؤمن که چشم هاى خود را فرو گیرند و نظر را کوتاه کنند» نفرمود یغمضوا، یعنى زمانى که به نامحرم رسیدند چشم ها را برهم نهند تا اگر احیاناً آب و چاله اى در مسیر راهشان بود آن افتند، بلکه ماده «غَضّ» را استعمال کرده یعنى نگاه پائین کردن، فروگرفتن، کم کردن نگاه.

2. جمله «غضّوا أبصارهم عمّا حَرَمَ اللهُ» را شارحان نهج البلاغه مثل ابن ابى الحدید، خویى و ابن میثم معنى ظاهرى آن را گرفته و فرموده اند: فرو مى گیرند چشم را از آنچه خداوند نظر به آن را حلال نکرده، درحالى که در این عمل اطاعت و امتثال امر الهى را مى کنند که فرمود: «قُل لِلمُؤمِنینَ یَغُضُّوا مِنْ اَبصارّهّم وَیَحفَظُوا فُرُوجَهُم ذلّکُ اَزْکى لَهُم»(1) (اى پیامبر) «بگو به مؤمنین فروگیرند چشم هاى خود را (از محرّمات) و فرج هاى خود را (از نظر نامحرم) نگاه دارند آن (یعنى نقصان در نگاه و محافظت فرج) براى ایشان پاکیزه تر است».(2) و این وصف ثمره عفّت است.(3)

احتمال دیگرى که مى شود به نحو کنایى از عبارت استفاده کرد، این است که بگوئیم مراد از فروگرفتن نظر عدم اعتنا و عدم ارتکاب جمیع محرّمات است، نه فقط محرّمات بصرى، در این صورت شامل مال حرام و مقام و جاه حرام هم مى شود.

قابل توجه است که در این احتمال «غَضّوا» (فرو گرفتن و نقصان در نظر) کنایه از صرف نظر کردن و عدم اعتنا به ارتکاب محرمات گرفته شده و در این صورت مى توان جمیع محرمات را از ما حرّم الله اراده کرد، خواه بصرى باشد، مثل نظر به

ص: 159


1- سوره نور، آیه 30.
2- شرح نهج البلاعه خویى.
3- شرح نهج البلاغه ابن میثم.

نامحرم و خواه غیر بصرى مثل نظر به مقام حرام، ولى در احتمال اول که غضّوا به معنى خود است از ما حرّم الله محرمات بصرى اراده مى شود.

در معناى جمله «وَقَفوُا اَسماعَهُم على العِلم النافع لهم» هم فرموده اند: گوش هاى خود را بر علومى که نافع است براى دنیا و آخرت آنها متوقف مى کنند، خواه علومى که مایه کمال قوه نظریه باشد، مانند علوم الهیه و خواه علومى که موجب کمال قوه عملیه باشد که حکمت عملیه(1) است،(2) و از سماع و شنیدن شعر و غناء و سخن هاى بیهوده اعراض مى کنند(3) و این وصف عدالت در قوه سمع است.(4)

3. «وقف» در لغت به معنى ایستادن و وقف اصطلاحى فقهى هم از همین ریشه گرفته شده است(5) وَقْفْ در اینجا ممکن است به معناى لغوى باشد که در

ص: 160


1- بیان حکمت عملیه از زبان میرداماد استاد ملاصدرا: «پس از این که اولین جلسه اى که ملاصدرا در درس میرداماد شرکت جسته بود پایان یافت، میرداماد وى را با خود به کنارى برد و گفت: اى محمد! من امروز گفتم کسى که مى خواهد حکمت را تحصیل کند باید حکمت عملى را تعقیب کند و اینک به تو مى گویم که حکمت عملى را درجه اول دو چیز است: یکى به انجام رسانیدن تمام واجبات دین اسلام، و دوم پرهیز از هر چیزى که نفس بوالهوس براى خوشى خود مى طلبد. به انجام رسانیدن واجبات دین از این جهت ضرورت دارد که طلبه وقتى آن واجبات را به انجام مى رساند از هریک نتیجه اى مى گیرد که به سود او است... روش دوم که باید از طرف کسى که حکمت را تحصیل مى کند در پیش گرفته شود این است که مُحَصّل حکمت باید از تأمین درخواست هاى نفس خوددارى ورزد. کسى که مطیع نفس اماره شد و مشغول تحصیل حکمت هم گردید به احتمال قوى بى دین خواهد شد و از صراط مستقیم ایمان منحرف» (ملاصدرا فیلسوف و متفکر بزرگ اسلامى، صفحه 51-50).
2- شرح خویى.
3- شرح ابن ابى الحدید.
4- شرح ابن میثم.
5- صاحب مفردان مى گوید: وَقَفَ - یقال وَقَقْتُ القوِم، اَقِفُهم وَقْفاً وواقَفُوهم وقوفاً (وَقِفوُهم اِنّهم مسئولون) و منه استعیر وقفت الدار اذا سَبَّلْتَها (صفحه 530 مفردات).

این صورت معنا واضح است و ممکن است معنى عاریه اى از آن اراده شود که به نحوى اشراب معنى اصطلاحى در آن شده باشد، مثل این که مى گوئیم امروز خود را وقف فلان کار کردم. در این صورت معنى جمله چنین مى شود که پرهیزکاران گوش هاى خود را وقف شنیدن علوم نافع کرده اند و گویا در تمام عمر گوش هاى خود را به کار گرفته اند، براى دریافت این گونه علومى که مثمر کمال در مرحله نظرى و عملى است.

4. علم نافع: علم نافع معنى وسیعى دارد و آن هر علمى است که به نحوى در منفعت فرد یا جامعه اسلامى و بشرى دخیل بوده باشد، خواه در حیطه «طلبُ العلمِ فریضةٌ على کُلِّ مسلم» باشد یا نباشد و به عبارت دیگر هر علمى که رافع نیاز مردم باشد و براى فرد و جامعه مفید باشد، تحت علم نافع است. بنابراین علم پزشکى و کشاورزى و صنعت هم در کنار علم توحید و فقه و اخلاق علم نافع است و عدم این علوم مستلزم وابستگى اقتصادى و بالاخره وابستگى سیاسى است، استکبار جهانى ابتدا تکنولوژى خود را مى فرستد و سپس تکنسین و مستشار روانه کرده و به دنبال آن فرهنگ و سیستم سیاستگذارى را وارد مى کنند در این صورت چنان مسلط بر منابع اقتصادى و فرهنگى جوامع ضعیف مى شود که اگر مخالفت در بُعد سیاسى با آنها شود با دست خود به گلوى صنعت آن کشور فشار مى آورد و دیگر وسائل مورد نیاز آن کشور را قطع و بایکوت اقتصادى مى نماید. مسلمانان باید درصدد استقلال نظام اسلامى بکوشند و لااقل اگر در بعضى جنبه ها استقلال ندارند در زمینه هاى دیگر کشورهاى طرف قرارداد خود را محتاج به خود کنند که این مى تواند پشتوانه استقلال سیاسى آنها باشد.

اگر رابطه به صورت استعمارى تلقّى شود به دنبال آن فحشاء به عنوان ارمغان وارد مى گردد چنان که در زمان پهلوى یکى از عاملان فحشاء همین مستشارانى بودند که از تبعات وابستگى به دول خارجى بودند، اگر وسائل شراب و عیش و نوش

ص: 161

و خوشگذرانى و مفاسد اخلاقى آنها تأمین نمى شد، دست از کار کشیده و چه بسا پروژه ها را رها کرده و مى رفتند.

در فقه ما یاد گرفتن صنایع مورد نیاز مسلمانان واجب کفایى است، یعنى بر همه واجب است که صنایع مورد نیاز جامعه را یاد بگیرند و در صورتى که همه بى اعتنایى کنند و به دنبال تعلم آن نروند همه مسئول و گنهکاراند. ولى اگر بعضى قیام به این امر کنند وجوب از بقیه هم ساقط مى شود، باید به حد نیاز، علوم و تکنیک را فرا گرفت، زیرا این یادگیرى مقدمه حفظ نظامى است که حفظ آن بر همه مسلمانان واجب است.

مطلب قابل توجه دیگر این که انسان باید نظر کند که چه علمى را از چه منبعى دریافت مى کند، زیرا علم به منزله غذاى روح است و از امام باقر(علیه السلام)در ذیل قول خداوند تعالى: «فَلْیَنْظُرِ الاِنسانُ الى طَعامِه»(1): «پس باید نظر کند انسان به سوى طعام خود» آمده: «فلینظر الانسان اِلى عِلمِه الذى یأخذه عن مَن یاخُذُه»(2) «باید انسان نظر کند به علمى که اخذ مى کند و متوجه باشد که از چه کسى دریافت مى کند» یعنى مراد از طعام، علم است که طعام روح مى باشد و این طعام جاى تامّل و دقت دارد که از چه کسى و چه منبعى دریافت مى شود.

این دقت در اخذ علوم بسیار ضرورى است، زیرا چنانچه از غزالى نقل شده اگر انسان بخواهد علم خود را رهاکند، علم او را به خود وانمى گذارد، بلکه «امّا اَنْ یُحْیِیَحهُ حیاء الابد وامّا اَنْ یُهلِکَه هلاک الابد» یا علم آدمى را براى همیشه زنده مى کند و یا به ورطه هلاکت ابدى او را سوق مى دهد، زیرا انسان اگر علم نافع اخذ کند آن علم تمام شؤونات او را دربرمى گیرد و به او حیات جاویدان مى دهد.

ص: 162


1- سوره عبس، آیه 24.
2- تفسیر البصائر، جلد 52، صفحه 355 نقل از اختصاص و کافى.

چنانچه امام على(علیه السلام) فرمود: «بالعلم تکون الحیاة»(1): «به وسیله علم حیات تثبیت مى شود» و اگر علم ضارّ یا بى منفعت اخذ کند تمام شؤونات او را تحت تأثیر قرار داده و حالت انفعالى نسبت به این علوم به خود مى گیرد. و علاوه بر این که خیرى نمى بیند «اعلم انّه لاخیر فى علم لا ینفع»(2) و علمش مؤثر واقع نمى شود «علم لاینفع کدواء لاینجع»(3) باید از این گونه علوم به خدا پناه برد; اللهم انى اعوذ بک مِنْ علم لاینفع(4) و چه بسا اگر جاهل بود نافع تر بود (رُبَّ جهل انفع من علم)(5) و جهل او مُنجى او بود (ربّ جاهل نجاتُه جَهْلُه).(6)

نافع بودن علم و مضر بودن آن برخاسته و منبعث از ارزش هاى مکتب است. مکتب باید هدف والا را براى انسان روشن کند تا در پرتو این روشنایى، معلومات تنظیم شود، اگر مکتب سر در گم باشد و هدفى منطقى را دنبال نکند طبعاً علمى که صاحب چنین مکتبى دنبال مى کند نافع نخواهد بود.

جمله «وَقَفوُا اسماعهم على العلم النافع لهم» نشان مى دهد که ابتدا دانسته اند در چه راهى سیر مى کنند و براى چه آمده و به کجا مى روند، سپس پژوهش ها و تحقیقات خود را با همان هدف پى مى برند و به عبارت دیگر جمیع اعمال پرهیزکاران متّکى بر ابعاد شناخت و علوم دریافتى آنها و همسو براى رسیدن به هدفى واحد و الهى است و اینچنین عالمانى مصداق روایت امام باقر(علیه السلام) هستند که «عالِمٌ یَنْفتَفع بِعلمه اَفضَلُ مِنْ سَبْعینَ الف عابد»: «عالمى که از علمش استفاده

ص: 163


1- میزان الحکمة، جلد 6، صفحه 452 نقل از غررالحکم امام على علیه السلام.
2- نهج البلاغه، نامه 31 در وصایاى حضرت على علیه السّلام.
3- میزان الحکمة، جلد 6، صفحه 507 نقل از غررالحکم امام على علیه السلام.
4- میزان الحکمة، جلد 6، صفحه 507 (روایت از رسول خدا) در تعقیبات نماز عصر همچنین وارد شده است اللهم انى اعوذ بک مِنْ نفس لاتَشْبَع ومِنْ علم لایَنفع «مفاتیح الجنان».
5- میزان الحکمة، جلد 6، صفحه 507 نقل از غررالحکمه على علیه السلام.
6- میزان الحکمة، جلد 6، صفحه 507 نقل از غررالحکمه على علیه السلام.

کند افضل است از هفتاد هزار عابد»(1) علم باید انسان را به خدا نزدیک کند و در برابر عظمت او انسان را به خضوع و خشوع وادارد، اگر علمى انسان را از خدا دور سازد و او را به غرور وادارد، این علم جز نامى از علم را یدک نمى کشد و از محتوى و ماهیت علم خالى و تهى است. در روایت امام صادق(علیه السلام) آمده: «الخشیةُ میراث العلم، والعلم شعاع المعرفة وقلب الایمان ومَنْ حَرُمَ الخشیة لایکون عالماً وانْ شَقَّ الشَّعْر فى متشابهات العلم قال الله عز وجل: انّما یَخْشَى اللهَ مِن عِبادِهِ العُلماءُ»(2)؛ «خشوع و ترس از مقام ربوبى میراث علم است و علم شعاع معرفت و شناخت و به منزله قلب ایمان مؤمن است (اگر علم نباشد نشانه خموشى و به سردى گرائیدن معرفت و آیتى بر مردن ایمان و ایستادن قلب ایمان است) و کسى که محروم از خشیت باشد عالم نیست اگرچه در متشابهات و مشکلات علمى مو را بشکافد (مو شکافى کند) خداوند عزّ و جلّ فرمود: این است و جز این نیست که علما در بین بندگان خدا از او مى ترسند و در برابر او خاشع هستند.(3)

عالم دائماً به وسیله علم خود پرده هاى غفلت و نسیان را شکافته و خود را به مرز خودآگاهى و خود هوشیارى مى رساند، او مى داند که باید به دنیا دل نبندد و تزهّد در دنیا را پیشه کند تا به توفّر آخرت رسد. در روایت است که «انّ اعلَم الناسِ بالله اَخْوَفُهُم لله واَخْوَفُهم له اَعْلَمُهم به، واَعْلَمُهُم بِه اَزْهَدُهم فیها; یعنى فِى الدنیا»: «عالم ترین مردم به خدا ترسان ترین آنها نسبت به خدا هستند و ترسان ترین آنها نسبت به خدا عالم ترین آنها به او هستند و آگاه ترین آنها به خداوند زاهدترین آنها در دنیا هستند».(4) بزرگ ترین سرمایه ما خود ما هستیم. چقدر بدبختى است که علم

ص: 164


1- الحیاة، جلد 2، صفحه 320 نقل از کافى، جلد 1، صفحه 33.
2- سوره فاطر، آیه 28.
3- میزان الحکمة، جلد 6، صفحه 500 نقل از بحار، جلد 2، صفحه 52.
4- میزان الحکمة، جلد 6، صفحه 500 روایت از امام على علیه السّلام نقل از بحار، جلد 2، صفحه 27 و از امام صادق علیه السّلام نقل از بحار، جلد 78، صفحه 193.

همه چیز را بیاموزیم و خودشناسى را نه.

اى کاش لااقل علوم دیگر مانع علم خودشناسى نمى شد، باید از آن شکافنده اتم پرسید آیا یک بار گریبان خود را گرفتى که چرا آمده اى، اى کسى که مشکل ترین سؤالات را درباره جهان پاسخ گفته اى از خودت چرا چنین سؤال ساده اى را نکرده و چرا جواب نشنیده اى!

اى عالمان غافل لازم ترین علوم، علمى است که ما را در معرفت صلاح و فساد نفس خویش یارى کند. امام کاظم(علیه السلام) مى فرمایند: «... اَلْزَمُ العلم لک ما دلّک على صلاح قلبک واَظْهَرَ لک فساده...»(1): «لازم ترین علم براى تو آن علمى است که تو را راهنمایى کند بر صلاح قلب تو و ظاهر مى کند براى تو فساد آن را...» آرى باید علم راغ در مسیر آخرت قرار داد و فکر نکرد که زندان دنیا همیشگى است بلکه باید پذیرفت که فانى است اگر این پندار عینیت پیدا کرد و معناى دقیق «ما عندکم ینفذ و ما عند الدباق» آنچه نزد شما است نابود مى شود و آنچه نزد خداوند است باقى مى ماند» تجلّى یافت، مسلماً به غیر باقى اتکا نمى شود.

تلسکوپ با تمام قواعد نورى تنظیم و تثبیت شده، ولى منجّم این تلسکوپ را به کدام منطقه و منظره بیندازد، این به دست احساسات او است که کدام ناحیه تماشایى تر است، تلسکوپ علم همچنین است، ما هستیم که باید ببینیم به کدام ناحیه آن را متوجه کنیم تا از وقت و عمر و وسائل کمال استفاده را ببریم، آدم بى درد و بى تفاوت علمش هم بى درد و بى تفاوت است. کسى که درد دارد به فعالیت هاى خود جهت مى دهد، اگر درد نباشد انسان گزینش گر نخواهد شد، زیرا گزینش صددرصد متأثر از دردها و انگیزه هاى درونى است و از اینجا مشخص مى شود که چرا قبل از علم، سخن از عالم رانده مى شود، چون روان عالم معین کننده نفع و ضرر علم

ص: 165


1- میزان الحکمة، جلد 6، صفحه 529 نقل از بحارالانوار، جلد 78، صفحه 333.

است و پس از تعیّن آنچه روشنایى به عالم مى دهد علم است، اگر علم نافع باشد روشنایى مسیر تأمین شده و از سقوط در پرتگاه ها مصون است، زیرا «العلمُ نورٌ» و اگر ضارّ باشد علاوه بر عدم روشنایى ظلمتى دیگر بر ظلمت و تاریکى مسیر مستولى مى گردد.

باید درک کرد که علم هم از کالاهاى دنیوى است، مگر این که با رنگ نعیم بهشتى مزیّن شود و باید فهمید که بر سر کالاهاى دنیوى تزاحم است. در بهشت است که تزاحم ها از قلب ها فرو ریخته مى شود: (ونَزَعنا ما فى ضُرورهِم مِن غلّه اِخواناً عَلى سُرُر مُتَقابلین)(1) در مقابل در جهنم خصومت و دشمنى حکمفرما است. «اِنَّ ذلِکَ لَحَقٌ تَخاصُمُ اهلِ النَّارِ»(2) از اینجا مى توان استفاده کرد که هرجا دوستى برقرار شد گلى از بهشت در آنجا روئیده و هر جا تخاصم و نزاعى باشد، شعله اى از آتش در آنجا سر کشیده.

در اینجا مناسب است بیان امیرالمؤمنین، على(علیه السلام) در مورد تقسیم مردم از دیدگاه علم و جهل را به کمیل بن زیاد نخعى که از یاران وى بود، نقل کنم تا عالمان دین هرچه بیشتر به ارزش خود پى برده و متعلمین و راهروان این جاده روشن به حرکت خود سرعت بخشند تا هرچه سریع تر به مقصد رسند و جاهلان ما چنگ اندازان ریسمان علم شده و به قافله دانش پژوهان و سپس عالمان بپیوندند. کمیل(3) مى گوید: على(علیه السلام) دست مرا گرفت و به صحرا برد، آنگاه که به صحرا رسیدیم، نفس عمیقى کشید، سپس فرمود: «اى کمیل بن زیاد! این قلب ها ظرف (براى علم)اند بهترین قلب ها نگهدارنده ترین آنها است، اى کمیل آنچه برایت مى گویم (نیک بشنو و درست در خزینه خاطرات بسپار) مردمى که در جهان هستند سه دسته اند:

ص: 166


1- سوره حجر، آیه 47.
2- سوره ص، آیه 64.
3- کلمات قصار نهج البلاغه صبحى صالح 147/ فیض الاسلام 139.

نخست عالمى است ربانى (که دل از دست هواهاى نفسانى رهانده و شاهباز بلند پرواز روحش به نیروى عشق خدا با عرشیان به پرواز است) دوم دانشجو و متعلمى است که در جستجوى راه رستگارى است (وهمى خواهد زنگار شبهات و اوهام را از آینه درون بزداید و به سالکان طریق حق پرستى ملحق گردد) سومین دسته آنانند که همچون مگسان ضعیف و ناتوان به دنبال هر صدایى و با هر بادى روانند، اینان که نه از نور دانشى روشنى جسته و نه به پایه استوارى پناهنده گردیده اند، (کور کورانه هر دعوت باطلى را اجابت مى کنند و به دنبال هر صدایى به راه مى افتند، فریاد از اینان که بنیان فساد جهان هستند) اى کمیل دانش بهتر از دارایى است، زیرا دانش نگهدارنده تو است در صورتى که مال را باید تو نگهدارى، بذل و بخشش مال را کم مى کند، و حال آن که دانش با بخشش فراوان تر مى گردد و آن که با مال و ثروت پرورش یافته است با نابودى آن نابود است (لکن دانش در دنیا و آخرت با انسان باقى است) اى پسر زیاد، شناسایى و تحصیل علم و دانش (رکنى از ارکان) دین است و مدار دین با دانش مى چرخد (عمل جاهل باطل و بدون نورافکن دانش نمى توان راه خداپرستى را پیمود) بشر در دوران زندگانى اش راه فرمان بردارى از خدا را با علم مى پیماید و پس از مرگش به نیروى دانش نام نیک از خویش به یادگار مى گذارد، همیشه حکومت به دست علم است و مال، محکوم و مغلوب و در شرف فنا است.

اى کمیل، گردآورندگان مال در عین زندگى مرده اند (و هیچ اثرى بر وجودشان مترتب نیست) لکن دانشمندان تا دنیا دنیا است زنده اند (و بشر از آثار وجودیشان استفاده مى نماید) پیکرهایشان خاک و ناپیدا ولکن عکس هایشان در دل ها پاى برجا است، آنگاه حضرت اشاره بر سینه مبارک خود برده فرمودند: کمیل متوجه باش که درون سینه من دانش فراوانى انباشته شده است (از علوم و معارف الهیه که بشر معاصر توانایى شنیدن و فراگرفتن آن را ندارد).

ص: 167

چه خوش بود اگر کسانى پیدا مى کردم که تاب تحمل آن را مى داشتند (و اندکى از این بار گران دانش بر دوششان مى گذاشتم) آرى چنین کسانى را مى یابم لکن بر وى ایمن نیستم زیرا که او دین و دانش را براى پیشرفت دنیایش خواهان است و نعمت ها و حجت هاى خدا را علیه بندگان و دوستان به کار مى برد...».

جانم به فدایت على جان که از مصادیق بارز عالم ربانى بودى و با شیره جان و کلمات شیوا، متعلمینى چون کمیل را پرورش دادى. پس با همان ولایت عَلَوِیَت گوشه چشمى به ما کن و لااقل به رتبه دوم در زمره متعلمین سوقمان ده. این نکته قابل دقت است که مولى گردآورندگان مال را در برابر عالمان و دانشمندان قرار داده اند و از این مى توان استفاده کرد که عالم به دنبال کسب مال و رسیدن به مقامات دنیوى نیست و هیچ موقع علم خود را وسیله اَکل مال قرار نمى دهد و این سیره علماى سلف صالح ما بوده چنان که درباره ملاصدرا،(1) فیلسوف و متأله بزرگ اسلامى نوشته اند: ملاصدرا علم را براى مال و جاه نمى خواست و معتقد بود که طالب علم نباید در فکر مال و جاه، جز آن قدر مال که براى معیشت او ضرورت دارد، باشد صدرالمتأالهین مى گفت: کسى که علم را براى مال و جاه بخواهد موجودى است خطرناک

ص: 168


1- صدرالدین محمد بن ابراهیم شیرازى که به ملاصدرا آخوند ملاصدرا و صدرالمتالهین معروف است در سال 979 در شیراز متولد شد و در سال 1050 در هفتمین سفر حج در بصره وفات یافت. تحصیلات ابتدایى او در شیراز و تکمیل معلومات او در اصفهان در نزد شیخ بهایى و میرداماد بود و سپس سال هاى سال در قم گویا در قریه کهک منزوى شد و به تصفیه نفس و تالیف آثار خود پرداخت تا این که براى تدریس در مدرسه خان شیراز دعوت شد و تا پایان عمر در آنجا سرگرم افاضه به طالبان علم و نگارش کارهاى علمى خود بود... از ملاصدرا حدود پنجاه کتاب و رساله و مقاله و نامه به عربى و فارسى به ما رسیده است. بزرگ ترین کتاب او اسفار است، در چهار سفر (امور عامه، طبیعى، الهى و نفس) چنان که از خود اسفار (جلد 7، صفحه 26 چاپ جدید) برمى آید مى خواسته بخشى در نبوّات نیز بر آن بیفزاید ولى اسفار موجود از آن خالى است (کتاب مبدا و معاد او پس از اسفار از بزرگ ترین کتاب هاى وى به حساب مى آید (نقل از پیشگفتار مبدا و معاد ملاصدرا).

که باید از او برحذر بود و در جلسات درس این اشعار از مثنوى را مى خواند.(1)

بى گهر را علم وفن آموختن *** دادن تیغ است دست راهزن

تیغ دادن در کف زنگى مست *** به که افتدعلم ناکس رابه دست

علم ومال ومنصب وجاه وقران *** فتنه آرد در کف بدگوهران

هانرى کربن و جمعى از خاورشناسان که در شرح زندگى ملاصدرا(ره) قلم به دست گرفته اند درباره عالمان عصر این فیلسوف بزرگ که مرکزشان اصفهان بوده چنین مى گویند: امروز در دانشگاه هاى شرق و غرب به ندرت مى توان نظیر طلاب علوم مدارس اصفهان را پیدا کرد. اکثر طلبه هایى که در مدارس اصفهان تحصیل مى کردند، علم را براى علم (و تبلیغ دین) مى خواستند نه براى چیز دیگر...

امروز محصّلى که وارد دانشگاه مى شود براى این است که پس از خاتمه تحصیل بتواند شغلى به دست بیارود و داراى زندگى خوبى گردد. ولى اکثر طلبه هایى که در مدراس اصفهان تحصیل مى کردند براى این کسب علم مى نمودند که دانشمند شوند ولو بدانند که تا آخرین روز زندگى با عسرت مادى خواهند زیست.

عسرت زندگى طلبه هایى که در مدارس اصفهان تحصیل مى کردند، ضرب المثل بود...(2) «محمد زکریاى رازى (نیز همانند صدرا) هنگامى که از صفات دانشجویان پزشکى صحبت مى کند مى گوید: واجب است که دانشجوى پزشکى، طبّ را براى جمع مال نخواهد، بلکه متذکّر باشد که نزدیک ترین مردم به خدا، عالم ترین و عادل ترین و مهربان ترین آنها به مردم است.(3)

ص: 169


1- این ابیات با آنچه در مثنوى صفحه (علیه السلام) - 296 (تصحیح نیکلسون، چاپ امیرکبیر) آمده تفاوت هایى دارد.
2- ملاصدرا فیلسوف و متفکر بزرگ اسلامى، صفحه 18.
3- رسائل فلسفیه (محمد بن زکریاى رازى به تحقیق کراوس قاهره 1939) صفحه 108 به نقل از پاورقى سیماى فرزانگان، جلد 3، صفحه 37.

آرى کسانى که به مقام بلند علم رسیده و قله آن را تسخیر کردند به جز در مسیر بى اعتنایى به مال و مقام گام ننهادند و مثل ملاصدرا در اثر همین بى اعتنایى ها به جایى رسید که مى گوید: هنگامى که در کهک(1) به سر مى بردم... بر اثر اخلاص و تزکیه نفس (و دورى گزیدن از دنیا و مافیها) قلبم روشن شد و درهاى ملکوت... و آنگاه درهاى جبروت... به رویم گشوده شد و به اسرار دنیاى الهى پى بردم و چیزهایى فهمیدم که در آغاز تصور نمى کردم رموز آن بر من مفتوح گردد.(2)

و همین مرد وقتى شاگرد مى پذیرد 4 شرط مى کند که اگر طالب علم مى پذیرفت و عمل مى کرد در جرگه شاگردان او مى نشست و لیقات همچو استاد را داشت وگرنه استاد عذر او را خواسته و مى گفت جاى دیگر تحصیل علم کند، زیرا مى دانست که رونده کوى علم بدون این 4 چیز از واماندگان و یا سقوط کنندگان در پرتگاه هاى این مسیر خطرناک است.

ص: 170


1- کهک قریه زیبایى است در دامنه کوهى بلند و در حدود سى کیلومترى جنوب شرقى قم. پروفسور هانرى کربن که در نوامبر 1962 از آنجا دیدن کرده مى نویسد: «کهک، در سى کیلومترى جنوب شرقى قم واقع شده است براى رسیدن به قریه، پانزده کیلومتر در جاده قم- اصفهان پیش مى رویم و سپس از راه فرعى شرق جاده، بیابان خشکى را به طول پانزده کیلومتر پشت سر مى گذاریم... کهک مسجد کوچکى دارد که ظاهراً در قرن یازدهم هجرى ساخته شده و احتمالاً ملاصدرا در آن به عبادت و ریاضت مى پرداخته است در کهک او مى اندیشیده و مى نوشته است و نیز در همین جا انوار ملکوت بر او تابیده و ذوق شهود یافته است (ایقاظ النائمین صفحه 10 پانوشت مقدمه آن) شمار سال هاى اقامت آخوند در این قریه به درستى شناخته نیست، بعضى از صاحب نظران این دوران را بین (علیه السلام) تا 15 سال دانسته اند، هانرى کربن سال هاى اقامت او را از (صلی الله علیه و آله) تا 11 سال پنداشته است (همان کتاب صفحه 11). در نزدیکى کهک غارى است که به قول بعضى خلوتگاه آخوند بوده و در آن غار دور از انظار به ریاضت و ذکر مى پرداخته است (رساله سه اصل صفحه 9، پانوشت) نقل از پاورقى صفحه 38 سیماى فرزانگان، جلد 3.
2- ملاصدرا فیلسوف و متفکر بزرگ اسلامى، صفحه 199.

چهار شرط او چنین بود: «اول این که درصدد تحصیل مال نباشد مگر به اندازه تحصیل معاش، دوم این که درصدد تحصیل مقام نباشد، سوم این که معصیت نکند، چهارم این که تقلید ننماید...

ملاصدرا مى گفت: محال است کسى که درصدد تحصیل مال باشد، بتواند تحصیل علم نماید و تحصیل مال دنیا و تحصیل علم دو عمل متخالف است که با هم قرین نمى شود. کسى که در طول دراز مى شود، عرض و ضخامت او کم خواهد شد و به همین قیاس کسى که درصدد تحصیل مال مى باشد گرچه ممکن است توانگر شود، اما به طور حتم از تحصیل علم بازمى ماند و مالدارانى که عالم جلوه مى کنند متظاهر به علم و ریاکار هستند».(1)

با توضیح این چهار نکته روشن شد که چهارمین وصف پرهیزکاران عدم نظر به محارم خداوندى است، خواه نظر به مبصرات باشد و خواه غیر آن و پنجمین صفات متوقف کردن گوش است بر علومى که به نحوى در شکوفایى فرد و نظام جامعه اسلامى دخالت داشته و موجب تسریع در برنامه هاى سیستم اسلامى و استعلاء فرد و نظام توحیدى بر غیر توحیدى مى شود.

* * *

از وظایف عبودیت و بندگى ما شکرگزارى از نعم الهى و بالاخص چشم و گوش است که ابزار شناخت اکثر معلومات ما است. استفاده صحیح از این ابزارها شکر این نعم است، زیرا «الشکر صرفُ العبد جمیع ما اَنْعَمَه الله فیما خُلِقَ لاجله»: «شکر مصرف کردن عبد است جمیع چیزهایى را که خداوند به او ارزانى داشته، در موردى که خلق شده براى آن» مثلاً چشم و گوش را در مسیر صحیحى که مورد رضاى خداوند است استعمال کند و از به کار بستن این ابزارها در طریق

ص: 171


1- ملاصدرا فیلسوف و متفکر بزرگ اسلامى، صفحه 186.

سوء خوددارى کند، زیرا از آیات و روایات استفاده مى شود که ما افسار گسیخته و رها خلق نشده ایم، بلکه مسئول اعضا و جوارح خود و اعمال صادره از آنها هستیم، چنان که قرآن مى فرماید: «اِنَّ السَّمعَ وَالبَصَرَ والفُؤادَ کُلُّ اُولئِکَ کانَ عَنهُ مَسئوُلاً»(1): «به درستى که گوش و چشم و دل هریک از آنها مسئول و مورد سؤال واقع مى شوند» و در روایات مى خوانیم: «کُلّکم راع وکُلّکُم مسئول عن رعیته»: «هریک از شما مراقب و هریک از شما مسئول رعیت خود هستید» جمیع اعضا و جوارح ما رعیت و تحت نظارت ما هستند و ما مسئول اعمال و رفتار آنها خواهیم بود.

قرآن درباره اهل جهنم سه صفت بارز را به عنوان ویژگى هاى دوزخیان نام مى برد: «ولَقَد ذَرَأنَا لَجَهنَّم کَثِیراً مِنَ الجِنّ والاِنْسِ لَهُم قُلوبٌ لا یَفقَهونَ بِها ولَهُم اَعْیُنٌ لا یُبْصِرونَ بِها ولَهُم أَذانٌ لّا یَسْمَعونَ بِها اُولئِکَ کَالانعامِ بَل هُم اَضَلُّ اولئک هُمُ الغافِلونَ»(2) و(3) (به طور مسلم گروه بسیارى از جن و انس را براى دوزخ آفریدیم، آنها دل ها (عقل ها)یى دارند که با آن (اندیشه نمى کنند) و نمى فهمند و چشمانى دارند که با آن نمى بینند و گوش هایى دارند که با آن نمى شنوند، آنها همچون چهارپایانند، بلکه گمراه تر، اینان همان غافلان اند (زیرا با این که همه گونه امکانات هدایت دارند باز هم گمراه اند).(4)

ص: 172


1- سوره اسراء، آیه 36.
2- سوره اعراف، آیه 179.
3- «ذَرَأنا» در آیه از ماده «ذَر» بر وزن (زرع) در اینجا به معنى خلقت و آفرینش است ولى در اصل به معنى پراکنده ساختن و منتشر نمودن آمده، چنان که در قرآن مى خوانیم: «تَذْرُوهُ الرّیاح» (بادها آن را پراکنده مى کنند) (کهف، آیه45) و از آنجا که آفرینش موجودات موجب انتشار و پراکندگى آنها در روى زمین مى گردد، این کلمه به معنى خلقت و آفرینش نیز آمده است (تفسر نمونه، جلد 7، صفحه 17) البته این بناء بر تَذْرُؤه با همزه است نه قرائت تذْروهُ بدون همزه که ریشه اش ذرو است نه ذرء.
4- اشکالى که در اینجا قابل طرح است و ذکر آن و جوابش خالى از استفاده نیست همچنان که استاد در تفسیر آیه دارند این اشکال است که در آیه 56 ذاریات مى خوانیم: «وما خَلَقْتُ الجِنّ والإِنسَ إِلاّ لیعبدونِ»: «خلق نکردم جن و انس را مگر این که عبادت کنند مرا»، مطابق این آیه همه جن و انس براى پرستش خدا و ترقى و کمال افریده شده اند، و در این آیه سوره اعراف با تاکید فراوان مى فرماید: «ولقد ذرأنا لِجهنّم کثیراً من الجنّ والانس»: «و به تاکید ما بسیارى از جن و انس را براى دوزخ آفریدیم» به علاوه در این تعبیر بوى جبر در آفرینش و خلقت است و براى همین جهت بعضى از طرفداران مکتب جبر همچون فخر رازى براى اثبات مذهب خود به آن استدلال کرده اند وجه توفیق این آیات با نگرشى عمیق روشن مى شود زیرا این تعبیر درست به آن مى ماند که شخص نجار بگوید قسمت زیادى از این چوب هایى را که فراهم ساخته ام براى تهیه درب هاى زیبا است و قسمت زیادى دیگرى براى سوزاندن و افروختن آتش، چوب هایى که صاف و محکم و سالمند در قسم اول مصرف مى شود و چوب هاى ناصاف و بدقواره و سست و تکه پاره در قسمت دوم، در حقیقت نجار دوگونه هدف دارد، یکى هدف اصلى و دیگرى هدف تبعى، هدف اصلى او ساختن در و پیکر و ابزار خوب است و تمام کوشش و تلاش او در همین راه مصرف مى شود، ولى هنگامى که ببیند چوبى به درد این کار نمى خورد، ناچار آن را براى سوزاندن کنار مى گذارد، این هدف تبعى است نه اصلى.

سه خصوصیت دوزخیان عبارتند از: 1. آنها قلب هایى دارند که با آن درک و اندیشه نمى کنند «لَهُم قُلوبٌ لا یفقهون بها» (قلب در اصطلاح قرآن به معنى روح و فکر و نیروى عقل است، یعنى با این که استعداد تفکر دارند و همچون بهایم و چهارپایان فاقد شعور نیستند. در عین حال از وسیله سعادت بهره نمى گیرند و فکر نمى کنند در عوامل و نتایج حوادث اندیشه نمى نمایند و این وسیله بزرگ رهایى از چنگال هر گونه بدبختى را بدون استفاده در گوشه اى از وجودشان رها مى سازند.

2. چشم هاى روشن و حقیقت بین دارند، اما با آنها چهره حقایق را نمى نگرند و همچون نابینایان از کنار آنها مى گذرند (ولَهُم اَعْیُن لا یَبْصِرون بها).

3. با داشتن گوش سالم، سخنان حق را نمى شنوند و همچون کران خود را از شنیدن حرف حق محروم مى سازند (ولهم آذان لا یَسمعون بها).

اینها در حقیقت همچون چهارپایانند، چراکه امتیاز آدمى از چهارپایان در فکر بیدار و چشم بینا و گوش شنوا است که متأسفانه آنها همه را از دست داده اند (اوُلئک کالانَعام) بلکه آنها از چهاپایان گمراه تر و پست تر مى باشند (بَلْ هُمْ اَضَلّ).

ص: 173

چرا که چهارپایان داراى این استعدادها و امکانات نیستند، ولى آنها با داشتن عقل سالم و چشم بینا و گوش شنوا امکان همه گونه ترقى و تکامل را دارند. اما بر اثر هواپرستى و گرایش به پستى ها این استعدادها را بدون استفاده مى گذارنند و بدبختى بزرگ آنان از همین جا آغاز مى گردد.

آنها افراد غافل و بى خبرى هستند و به همین جهت در بیراهه هاى زندگى سرگردانند (اُولئک هُمُ الغافِلون) چشمه آب حیات کنار دستشان است، ولى از تشنگى فریاد مى کشند، درهاى سعادت در برابر رویشان باز است، اما حتى به آن نگاه نمى کنند و این بدبختى ناشى از جبر الهى نیست، بلکه نتیجه اعمال خود آنها است. زنده و جاوید مکتبى که اهل بهشت را عاقل و شنوا و بینا مى داند و بشکند قلم ها و بریده باد زبان هایى که دین را افیون ملت ها و عامل تخدیر معرفى مى کنند. آیا بینش و هدف چنین مکتبى تخدیر است؟! این سؤالى است که جوابش به عهده روشنفکران آزاده است.

بارها در قرآن مجید غافلان بى خبر به چهارپایان و حیوانات بى شعور تشبیه شده اند، ولى نکته تشبیه آنها به انعام (چهارپایان) شاید این باشد که تنها به خواب و خور و شهوت رانى مى پردازند، درست همانند ملت هایى که تحت شعارهاى فریبنده آخرین هدف عدالت اجتماعى و قوانین بشرى را رسیدن به آب و نان و یک زندگى مرفه مادى مى پندارند.

چنان که امام على(علیه السلام) در نهج البلاغه مى فرماید: «کالبَهِیْمَةِ الْمَربوُطَةِ هَهُّها عَلَفُها او المُرسَلَةِ شُغْلُهَا تَقَهُّمُها»(1): «همانند حیوانات پروارى که تنها به علف مى اندیشند و یا حیوانات دیگرى که در چراگاه ها رها شده اند و از این طرف و آن طرف خُرده علفى برمى گیرند» به تعبیر دیگر گروهى مُرفّهند، همچون گوسفندان

ص: 174


1- نهج البلاغه، نامه 45.

پروارى و گروهى نامرفه مانند گوسفندانى که در بیابان ها در بدر به دنبال آب و علف مى گردند و هر دو گروه هدفشان جز شکم چیزى نیست.

آنچه گفته شد ممکن است درباره یک فرد صادق باشد و یا درباره یک ملت، ملت هایى که اندیشه هاى خود را از کار انداخته اند و به سرگرمى هاى ناسالم روى آورده اند و در ریشه هاى بدبختى خود نمى اندیشند و در عوامل ترقى فکر نمى کنند نه گوش دارند و نه چشم بینا، نه دیدى و نه شنودى، آنها نیز دوزخى هستند نه تنها دوزخ قیامت، بلکه در دوزخ زندگى این دنیا نیز گرفتارند.

جا دارد در اینجا تفکرى براى شناخت جایگاه چشم و گوش در زندگى بشر و این که چه آیات و نشانه هایى هستند، داشته باشیم. قرآن مى فرماید: «والله اَخْرَجَکُم مِنْ بُطونِ اُمَّهاتِکُم لَا تَعلَمُونَ شِیئاً وجَعَلَ لَکُم السَّمْعَ وَالاَبصارَ والاَفئِدةَ لَعَلّکُم تَشکُرُون»(1): «و خداوند شما را از شکم مادران خارج نمود درحالى که هیچ نمى دانستید، اما براى شما گوش و چشم و عقل ها قرار داد تا شکر نعمت او را به جا آورید».(2)

ص: 175


1- سوره نحل، آیه 78.
2- تذکر چند نکته: 1. بعضى از مفسرین گفته اند وجه این که نخست نظر به گوش و سپس به چشم شده این است که در نوزاد ابتدا فعالیت گوش شروع مى شود و بعد از مدتى چشم ها قدرت دید را پیدا مى کنند، زیرا چشم در آغاز تولد بعد از گذراندن آن عالم تاریکى مطلق آمادگى پذیرش اشعه نور را ندارد و به همین دلیل غالبا بعد از تولد بسته است و تدریجاً به نور عادت مى کند در حالى که گوش انسان به اعتقاد بعضى حتى در عالم جنین کم و بیش قدرت شنوایى داشته و آهنگ قلب مادر را شنیده و با آن مأنوس مى شود. وجه مفرد آمدن (سمع) و جمع آمدن (ابصار) که جمع (بَصَر) است را عالم بزرگوار شیخ طوسى در کتاب تبیان از یکى از ادباى معروف عرب چنین نقل مى کند که علت مفرد آمدن «سمع» ممکن است یکى از این دو چیز باشد: نخست: این که «سمع» گاهى به عنوان اسم جمع به کار مى رود و مى دانیم اسم جمع در معنى آن جمع افتاده است و نیازى به جمع بستن ندارد. دیگر: این که «سمع» در آیه مى تواند معنى مصدرى داشته باشد و مى دانیم مصدر دلالت بر کم و زیاد هر دو مى کند و نیاز به جمع بستن ندارد. استاد در (جلد (قدس سره) تفسیر نمونه صفحه 56) بعد از این دو وجه مى گوید «به علاوه مى توان وجه ذوقى و علمى دیگرى براى این تفاوت گفت و آن این که تنوع ادراکات و مشاهدات نسبت به مسموعات فوق العاده بیشتر است و به خاطر این تفاوت «ابصار» به صورت جمع ذکر شده، ولى «سمع» به صورت مفرد آمده است. در فیزیک جدید نیز مى خوانیم امواج صوتى قابل استماع تعداد نسبتاً محدودى است و از چندین ده هزار تجاوز نمى کند، درحالى که امواج نورها و رنگ هایى که قابل رؤیت است از میلیون ها مى گذرد. «فُؤاد» گرچه به معنى قلب (عقل) آمده است ولى این تفاوت را با قلب دارد که در معنى فُؤاد جوشش و افروختگى و یا به تعبیر دیگر تجزیه و تحلیل و ابتکار افتاده است. راغب در «مفردات» مى گوید: «الفؤاد کالقلب لکن یقال له فُؤاد اذا اعتبر فیه معنى التّفوُّد اى التَّوَقّد»: «فؤاد مانند قلب است ولکن این کلمه در جایى گفته مى شود که افروختگى و پختگى در آن منظور باشد» (تفسیر نمونه، جلد 11، صفحه 8-337).

در این آیه خداوند به عنون یک درس توحید و خداشناسى به مسئله نعمت علم و دانش و ابزار شناخت اشاره مى فرماید زمانى که در درون شکم مادران بودید هیچ نمى دانستید، زیرا در آن محیط محدود و تاریک و بسته این جهل و بى خبرى قابل تحمل بود، ولى به هنگامى که در فراخناى این عالم پهناور و در بین موج انبوه مخلوقات گام نهادید دیگر ادامه آن جهل امکان پذیر نبود، بلکه سیستم زندگى اقتضاى علم و شناخت و در نتیجه ابزارى براى آن شناخت مى کرد و ما براى شما گوش و چشم و عقل را به عنوان ابزار شناخت قرار دادیم تا از سرگردانى در ظلمتکده جهل برهید. این نعمت هاى بزرگ را به شما دادیم تا حس شکرگزارى در برابر این همه موهبت در شما بیدار شود و به خود آئید و شکرگزار باشید.

در درون آن عالم تاریک و متعفن علمى نداشتیم حتى علوم فطرى مثل خداشناسى و توحید و همچنین مسائل بدیهى مثل محال بودن اجتماع نقیضین و ارتفاع آن یا کل بزرگ تر از جزء است یا در مسائل اجتماعى و اخلاقى حسن عدالت

ص: 176

و قبح ظلم و یا حتى علم حضورى به خویشتن را غافل بودیم و این آیه تائیدى بر نظریه علماء نفس است که مى گویند لوح نفس بشر در ابتداء تکوّنش از هر نقشى خالى است و به تدریج چیزهایى در آن نقش مى بندد،(1) پس از تولد افاضه قواى ظاهرى و باطنه به او مى شود سامعه باصرة، ناطقة، شامّة، لامسة، حس مشترک واهمه، خیال، حافظه، متصرفه،(2) کم کم چشم ما قدرت بینایى پیدا کرد و گوش قدرت شنوایى و عقل قدرت درک و تجزیه و تحلیل یافت و ما از این مواهب سه گانه الهى بهره مند شدیم، نخست تصورات بسیارى از اشیاء را از طریق حس درک کردیم و آن را به عقل سپردیم، سپس از آنها مفاهیم کلى و کلى تر ساختیم و از طریق تعمیم و تجرید به حقایق عقلى دست یافتیم.

قدرت تفکر ما به جایى رسد که از خویشتن (به عنوان یک علم حضورى آگاه مى شویم) سپس علوم و دانش هایى که به صورت بالقوه در نهاد ما بوده جان مى گیرد و فعلیت پیدا مى کند و ما این علوم بدیهى و ضرورى را پایه اى قرار مى هیم براى شناخت علوم نظرى و غیر بدیهى.

ص: 177


1- تفسیر المیزان ذیل آیه 78 سوره نحل.
2- 5 تاى اول ظاهرة و 5 تاى دوم باطنة است، حواس و قواى ظاهرة واضح است اما قواى باطنه در شرح منطق کبرى حاشیه صفحه 170 جامع المقدمات مى گوید حس مشترک مُدرک صور و واهمه درک کننده معانى جزئیه و خیال (یا قوه مُصَوّره) حافظ صور و حافظه، حافظ معانى است و قوه متصرفه آن است که نه درک کننده چیزى است و نه حافظ چیزى بلکه کسب کنده صور به وسیله صور دیگر یا کسب کننده معانى با معانى دیگر یا کسب کننده صور با معانى دیگر است، این قوه اگر در خدمت عقل باشد متفکره و اگر در خدمت وهم باشد متخیّله گویند. (اهل مطالعه مى توانند براى مطالعه بیشتر به رساله نقیس ابن سینا، ص19 تا 27 چاپ انجمن آثار ملى یا مبدا و معاد ملاصدرا، ص303 - 286 فصل پنجم تا هشتم، ترجمه احمد بن محمد الحسینى اردکانى چاپ مرکز نشر دانشگاهى و یا شرح اشارات خواجه نصیر، فصل 9 نمط سوم، ص142 به بعد، چاپ مکتبة آیة الله مرعشى نجفى مراجعه کنند).

دو سرمایه بزرگ انسان

علوم موجود یا عقلى است یا نقلى و یا حسى، عقلى مثل فلسفه و مسائل ریاضى، نقلى علومى است که از گذشتگان به جا مانده و براى ما نقل مى شود و علوم حسى، علوم آزمایشگاهى و علومى است که دست تجربه به آن رسیده است، مثل این که آب در دماى 100 درجه جوش و در دماى صفر درجه یخ مى بندد در این آیه ابزار شناخت این سه گونه علم معرفى شده است: علوم عقلى با عقل درک شده و علوم نقلى و حسى با گوش و چشم، البته علوم دیگرى از طریق دیگر حواس همچون شامه و لامسه و ذائقه به دست مى آید که درصد آنها با علومى که از طریق گوش و چشم به دست مى آید قابل مقایسه نیست و ابزار مهم همین دو است.

این ابزار چه گرانبها است که انسان حتى یک چشم یا یک گوش یا عقل خود را با دنیا معامله نمى کند، این انسان عجب سرمایه دارى است و خود نمى داند، سه چیز دارد که هریک را با دنیا معامله نمى کند، اگر همه جهانیان جمع شوند و تدبیر کنند تا چشم و گوش و یا قلبى بیافرینند، نمى توانند.

درباره قلب صنوبرى شکل که در بدن حیات انسان به آن محتاج است، چندى پیش نوشته بودند قلبى مصنوعى براى بیمارى پیوند کردند که 6 روز کار کرد و سپس بیمار تلف شد، هزینه این 6 روز 30 میلیون تومان بود، یعنى روزى 5 میلیون تومان، این قلب را باید با قلب طبیعى مقایسه کرد که اگر بخواهیم به همین

بنابراین عمومیت و کلیت آیه که مى گوید: در آغاز تولّد هیچ نمى دانستید تخصیص و استثنایى برنداشته است.(1)

* * *

ص: 178


1- تفسیر نمونه، جلد 11، صفحه 336.

مقیاس هزینه براى قلب طبیعى مصرف کنیم در سال بالغ بر یک میلیارد و هشتصد و بیست و پنج میلیون تومان هزینه در بردارد 1825000000=5000000×365 یعنى در واقع براى قلب به تنهایى در سال این مقدار سرمایه درکسیه اندوخته ایم که اگر ضرب در 60 که عمر تقریبى افراد است بکنیم، سرمایه ما نسبت به قلب در طول زندگى چنین مى شود: 109500000000=60×1825000000 وه! عجب سرمایه اى و عجب سرمایه دارى.!!

ساختمان چشم یک دوره درس توحید و خداشناسى است که خداوند در کتاب خلقت جانداران به ودیعت سپرده است، چشم را مى توان مانند دستگاه گیرنده مخصوصى دانست که امواج نورانى از آن گذشته با تشکیل تصویر روى پرده حساس شبکیه سبب تأثر عصب بینایى و انتقال آن به مرکز بینایى مغز مى شود و در نتیجه احساس بینایى را به وجود مى آورد.

ساختمان تشریحى چشم- چشم عضوى است کروى به قطر تقریباً 22 میلى متر که جدار آن از چند غشاء تشکیل شده و به ترتیب از خارج عبارت است: 1. صلبیه که غشایى است سخت و حاجب، ماوراء قسمت قدامى آن شفاف و برجسته تر یعنى داراى شعاع انحناء کمتر است، این قسمت را قرنیه مى نامند.

2. مشیمیه غشایى است داراى مواد ملوّنه (مواد رنگین) و رگ هاى چشم که قسمت هاى داخل چشم را محافظت کرده گرم نگاه مى دارد.

3. شبکیه- غشایى است عصبى با ساختمان مفصّل که سلول هاى حساس بینایى در آن قرار گرفته است.(1)

ص: 179


1- فیزیک پزشکى (نور و چشم و صوت و ماوراء صوت) نوشته ذبیح اله عزیزى و دکتر گلبان مقدم، بخش دوم (چشم و بینایى)، فصل اول، صفحه 180- 179، براى شناخت اجزاى مختلف چشم به صفحه 180 همین کتاب مراجعه فرمائید.

دوربین ها و دستگاه هاى عکسبردارى را از روى عملکرد چشم طرح ریزى نموده اند، اما چشم کجا و این دستگاه ها کجا، یک صحنه را که مى خواهند عکسبردارى یا فیلمبردارى کنند چندین نفر باید تنظیم کند، ولى چشم ما در شبانه روز مى تواند حتى بیش از یک میلیون عکس بگیرد، بدون این که احتیاج به تنظیم توسط شىء خارجى داشته باشد، با کم شدن نور مردمک چشم بزرگ تر شده تا نور بیشترى را به داخل هدایت کند و با زیاد شدن نور مردمک کوچک شده تا نور کمترى داخل چشم شود و این مسئله را مى توان در اتاق تاریک و یا فضاى باز پرنور یا در برابر آینه قرار گرفتن تجربه نموده و ملاحظه کرد که چگونه در فضاى تاریک مردمک کوچک و در فضاى روشن مردمک بزرگ مى شود.

تنظیم اتوماتیکى چشم را مى شود در لحظه برق رفتن هم در شب مشاهده کرد که به محض برق رفتن مدتى چشم به فرصت تطبیق نیاز دارد تا بتواند با بزرگ کردن مردمک نور بیشترى را جذب چشم کند، یا بالعکس در موقع برق آمدن مدتى فرصت مى خواهد تا مردمک کوچک شود، چشم انسان داراى دو عضله در دو طرف است که اگر از دور بخواهد عکسبردارى کند، عضله ها کشیده و عدسى تحدّبش کم مى شود، اما خط کتاب نزدیک را وقتى مى خواهد عکسبردارى کند عضله هاه شل شده و تحدّبش زیاد مى شود و این عمل در دستگاه هاى عکسبردارى یا فیلمبردارى احتیاج به تنظیم خارجى دارد.

دوربین ها براى عکسبردارى هزینه زیادى جهت تهیه فیلم و غیره لازم دارد، ولى استاد مى فرمود در کتابى دیده ام قریب به این مضمون که مقدار انرژى براى حرارت دادن (قدس سره) گرم آب که بسیار ناچیز است اگر در چشم انسان باشد 50 سال مى توند با آن عکسبردارى کند، چه کم مصرف، هزینه کمتر محصول بیشتر و دقیق تر و ظریف تر و هماهنگ با تمام نیازها و احتیاج ها.

دوربین ها براى عکسبردارى از شش جهت بالا، پایین، جلو، عقب، راست و چپ نیاز به گردش توسط فیلمبردار یا عکاس دارد، ولى دوربین هاى بدن ما یعنى چشمان ما بدون نیاز به

ص: 180

حرکت سر، حرکت مى کند زیرا عضلاتى در اطراف آن تعبیه شده که گردش به شش طرف را براى انسان میسر مى کند، بدون این که زحمت حرکت سر را داشته باشد.

از عجایب خلقت چشم این است که سطح روئین آن دائماً مرطوب است وگرنه سطح چشم در اثر حرکت پلک ها خراشیده و به تدریج زخم مى شد، خداوند چشمه هایى در ژرفاى چشم قرار داده که آهسته آهسته مى جوشد و در طول 80 سال عمر خشک نمى شود، اگر این همه آب بخواهد در درون چشم بماند، امکان پذیر نیست. به همین جهت روزنه اى به بینى باز شده که درون بینى را هم مرطوب مى کند و در واقع آب هاى غیر مورد نیاز چشم از این دریچه به بیرون راه پیدا کرده و از تراکم آب ها جلوگیرى مى شود. اگر این روزنه مسدود شود چشم ریزش آب پیدا مى کند «العظمة لله الواحد القهار» این چه قدرت نمایى است آیا خالق این چشم طبیعت بى شعور است، آیا خالق این چشم از انعکاس نور در عدسى ها و قوانین حاکم دیگر بر چشم باخبر نبوده؟! چه آدم بى خردى باشد که بگوید سازنده و خلاق این دستگاه بى خبر بوده است!

گوش هم همچون دستگاه گیرنده اى با ساختمان مخصوصى به کار خود مشغول است.

گوش را به سه قسمت گوش بیرونى و میانى و درونى تقسیم کرده اند.

1. گوش بیرونى مشتمل بر لاله گوش و مجراى شنوایى است، لاله گوش در غالب حیوانات متحرک است و براى جمع کردن و هدایت امواج صوتى و تشخیص جهت صدا به کار مى رود و ممکن است به طرف منبع صوت متوجه شود در انسان لاله گوش بى حرکت است، ولى تا اندازه اى جهت صوت را مى تواند تشخیص دهد، اگر چین خوردگى هاى لاله گوش را با موم نرم پر کنیم، شنوایى

ص: 181

و توانایى تشخیص محل صوت کم مى شود.(1)

2. گوش میانى، حفره کوچکى پر از هوا است که به وسیله پرده نازکى از گوش بیرونى جدا شده است، این پرده شبیه به پوست طبل است و پرده صماخ نام دارد، چهار استخوان برحسب شکلى که دارند به ترتیب چکشى، سندانى، عدسى و رکابى نامیده شده است،(2) مجرایى از پایین گوش میانى را به حلق مربوط مى کند.

3. گوش درونى در بالا از سه مجراى نیم گرد و در پایین از یک بخش حلزونى شکل تشکیل شده است و درون سه مجراى نیم گرد و بخش حلزونى شکل گوش درونى از مایع مخصوصى پر شده است.

کار گوش، ابتدا امواج صوتى توسط لاله گوش به مجراى شنوایى فرستاده شده تا پرده صماخ را مى لرزاند به علت اتصال پرده با استخوان ها، استخوان ها لرزیده و سبب حرکت مایع درون بخش حلزونى شکل گوش درونى شده و سپس به وسیله عصب شنوایى پیامى از بخش حلزونى شکل گوش درونى به مغز فرستاده مى شود و این موقع است که به وسیله مغز صدا شنیده مى شود.(3)

کوتاه سخن این که هرچه کنکاش و جستجو و دقت در خلقت انسان شود، تعجب و حیرت انسان بیشتر مى شود و چه خوش فرمود مولاى متقیان على(علیه السلام)در نهج البلاغه: «اعجبوا لهذا الانسان یَنْظُرُ بشحم ویَتَکَلّمُ بِلَحْم ویَسْمَع بِعَظْم ویَتَنَفَّسُ مِنْ خَرم»: «براى (آفرینش) این انسان به شگفت آئید (اندیشه نمائید تا به قدرت و توانایى آفریدگارش پى برید که او را طورى آفریده) که با پیهى (چشم) مى بیند

ص: 182


1- فیزیک پزشکى، صفحه 310، بخش سوم صوت و ماوراء صوت.
2- فیزیک پزشکى، صفحه 311.
3- براى روشن شدن قسمت هاى مختلف گوش مى توانید به کتاب خلاصه بیمارى هاى گوش و حلق و بینى تالیف دکتر علیم و مروستى، فصل 1، صفحه 3 و یا به کتاب هاى درسى مدارس رجوع نمائید.

و با گوشتى (زبان) سخن مى گوید و با استخوانى (گوش) مى شنود و از شکافى (بینى) تنفس مى کشد.(1)

در پایان به عنوان حسن ختام و «ختامُه مِسکُ» سه روایت در مورد چشم و گوش و علم نافع تقدیم مى شود:

1. قال الصادق(علیه السلام): «کَلٌ عیَن باکیةٌ یَومَ القیامةِ الاّ ثلاثة اَعْیُن: عَینٌ غَضَّتْ عن مَحارم الله وعینٌ سَهَرتْ فى طاعة الله وعینٌ بَکَتْ فى جَوف اللیل مِنْ خشیَة الله»; امام صادق(علیه السلام)فرمودند: «هر چشمى روز قیامت گریان است مگر سه چشم 1. چشمى که فروگیرد خود را از محرمات الهى (و نظر به آنها نکند) 2. چشمى که شب زنده دار باشد در راه طاعت خدا 3. چشمى که بگرید در دل شب از خوف خدا».(2)

2. قال حسن بن على(علیه السلام): «اِنّ اَبْصَرَ الاَبْصار ما نَفَذَ فى الخَیر مَذْهَبُه واَسْمَع الاسماع ما وَعَى التَّذکیرَ وانتقَعَ به»: «بیناترین دیده ها، دیده اى است که نظر و دید آن در مسیر خیر باشد و سامع ترین گوش ها، گوشى است که اخذ کند تذکرات و پندها را و نفع ببرد از آنها».(3)

3. در روایتى آمده که پیامبر اکرم(صلى الله علیه وآله) داخل مسجد شدند درحالى که جماعتى گرد مردى را احاطه کرده بودند پرسیدند چه خبر است؟ گفته شد این مردى که مردم به دور او حلقه زده اند علامه است فرمود: «علامه یعنى چه»؟! گفتند آگاه ترین مردم به انساب عرب و وقایع آنها و داناترین مردم نسبت به ایام جاهلیت و عالم به اشعار و عربیّت است. حضرت فرمودند: «ذاک علم لا یَضُرّ مَنْ جهله ولا یَنْفَعُ مَنْ علمه»: «این علمى است که از عدمش ضررى متوجه انسان نمى شود و نفعى هم از وجودش برده نمى شود».

ص: 183


1- کلمه 7 از کلمات قصار نهج البلاغه فیض الاسلام.
2- شرح نهج البلاغه خویى، جلد 12 ذیل (غُضّوا ابصارهم الخ) نقل از وسائل.
3- میزان الحکمة، جلد 4، صفحه 551 نقل از بحارالانوار، جلد 78، صفحه 109.

سپس فرمودند: «انّما العلم ثلاثة: آیةٌ مُحْکمة، او فریضَةٌ عادلة او سُنَّةٌ قائمةٌ وما خلاهُنَّ فهو فُضْلٌ»: «علم منحصر در سه علم است: خداشناسى، اخلاق، فقه، و غیر از این سه فضل است»(1) عارف وارسته مرحوم الهى قمشه اى در ذیل فراز (غضّوآ ابصارهم عما حرّم الله علیهم) چنین گوید:

به روى هرچه ناشایسته باشد *** دو چشم پاک بینشان بسته باشد

همه چشمند چون نرگس پایدار *** ولیکن باز بر رخسار دلدار

نظر بر روى غیر یار بستند *** به دیده خار از این گلها شکستند

در این گلشن چو دیده برگشایند *** تماشاى گل آرایى نمایند

نظر آن به که افتد بر رخ دوست *** همى بیند جهان آئینه اوست

خدایت چشم روشن داده بنیوش *** وز آنچه گفته منگر دیده در پوش

نظر وقف جمال دوست بنماى *** دو چشم پاک بین آن سوى بگشاى

چو بلبل درنگر آن نغز گفتار *** نه چون زاغ وزغن براین خس وخار

به چشم عقل بین روى گل آرا *** نه خار زشت این بیغوله(2) صحرا

چو مشتاقان حق گر چند روزى *** در این بتخانه از بت چشم دوزى

نمایى در گلستان وصالش *** به چند دل تماشاى جمالش

و نیز مرحوم الهى در ذیل (وقفوا اسماعهم على العلم النافع لهم) گوید،

به دام دانشى کان سودمند است *** دل آن پارسایان پاى بند است

ز هر ساز زیان بخش کج آوا *** فرو بسته است گوش اهل تقوى

ص: 184


1- میزان الحکمة، جلد 6، صفحه 526 نقل از بحارالانوار، جلد 1، صفحه 211 و کافى، جلد 1، صفحه 32.
2- بیغوله: کُنج، گوشه.

فرادادى چوگوش خود دراین باغ *** که هم بلبل به گفتاراست هم زاغ

ز بلبل نغمه عشاق بنیوش *** نه بر زاغ مخالف ساز کن گوش

سخن بشنو ز وحى آسمانى *** که مر جانراست عمر جاودانى

چو قرآن بحر بى پایان عرفان *** یکى گنجینه شایان عرفان

سخن سنجى که علمه البیان است *** گهر آویز گوش عقل و جانست

کتاب علم ربانى است قرآن *** ظهور سر سبحانى است قرآن

به پیش حکمت قرآن احمد *** که زد بر مخزن اسرار سرمد

میار افسانه اشراق و مشاء *** که شب بود این جهان وقوم اعشاء

به غیر از علم قرآن هرچه گویند *** شبان تیره در بیراهه پویند

ص: 185

ص: 186

6. تحمل حوادث سخت

اشاره

6. نَزَلَتْ اَنْفُسهم مِنْهُم فى البَلاء کالّذى (کالّتى)(1) نَزَلَتْ (نُزّلَتْ) فى الرَخاء.(2)

ص: 187


1- نسخه فیض و خویى «نَزَلْت» و نسخه ابن ابى الحدید، صبحى صالح و ابن میثم «نُزِّتَتْ» است و نسخه ابن میثم و فیض و صبحى صالح «کالّتى» و ابن ابى الحدید و خویى «کالّذى» است، البته ابن میثم در شرح اعراب کالذى را توضیح داده است.
2- نکته ادبى: پیرامون اعراب «کالّذى» و این که الّذى چه کلمه اى است سه نظر گفته شده است: 1. از ابن ابى الحدید که کالّذى صفت نزولاً است که محذوف است والّذى صفت النزوال و ضمیر عاید «نَزَلْتُه» چون منصوب است جایز است حذف آن مثل «ضربتُ الذى ضربتَ اى ضربتَه». تقدیر چنین مى شود «نَزَلَتْ اَنْفُسُهم منهم فى حال البلاء نزولاً کالنزول الذى نَزَلتْه منهم فى حال الرخاء» این وجه را به ابن میثم هم مى توان نسبت داد، زیرا همچنان که مرحوم خویى نسبت داده است زیرا تقدیر را چنین گرفته «نزلت کالنزول الذى نزلَتْه فى الرخاء». از ابن میثم که کالذى در اصل کالذین بوده مثل قول خداوند تعالى (کالذى خاضوا) (توبه، 69) که مى گویند (کالذین خاضوا) بوده و مراد تشبیه پرهیزکاران است در حال بلاء به کسانى که درحال نعمت هستند، شایان توجه است که نحوى و ادیب بلندمرتبه مرحوم رضى نجم الائمه در چنین جاهایى مى گوید: «کلمه اى در تقدیر مى گیریم که لفظاً مفرد و معنا جمع باشد، مثل لفظ (جمع وجِیْش) مثل قول خداوند متعال «کَمَثَل الذى اِستَوقَدَ ناراً» (بقره، 17) که تقدیرش مى شود «کَمَثَل الجمع الذى استوقد ناراً» الذى و همچنین ضمیر استوقد به اعتبار لفظ جمع مفرد آمده است، اگر بخواهد الذى در آیه مخفف از «الذین» باشد جایز نیست ضمیر عاید مفرد برگردد (استوقد). آیه دیگر مثل (والذى جاء بالصدق وصَدَّق به اُولئک هُمُ المتَّقوُن) (زمر، 33) و این گونه تقدیر که گفتیم کثیر است، ولى حذف نون از «الّذین» قلیل است. (نقل از شرح خویى، جلد 12 ذیل این خطبه). از مرحوم خویى که الّذى مصدریه است، مثل ماء موصوله چنان که یونس و اخفش (دو تن از نحویین) چنین گفته اند در قول خداوند متعال (ذلک الذى یُبشّر الله عباده الذین آمنوا) (شورى، 23) اى ذلک تَبْشِیر الله و همچنین گفته اند در قول خداوند متعال (وخُضْتُم کالّذى خاضوُا) (توبه، 69)، بنابراین وجه معناى این فراز از خطبه چنین مى شود: نازل شد نفس آنها بر بلا و شدت مثل نازل شدن نفوس آنها در آسایش و نعمت (در این وجه و وجه اوّل دو حالت از نفوس پرهیزکاران مقایسه شده و در وجه دوم حالت بلا پرهیزکاران با حالت رخاء و آسایش غیر آنها مقایسه و تشبیه شده است). مرحوم خویى بعد از طرح سه وجه، وجه اخیر را اقرب و خالى از تکلف پنداشته است و باید گفت این بحث مبنایى است.

شرح: ششمین صفت پرهیزکاران این است که در بلا همان حالتى را دارند که در آرامش و آسایش دارند، بلا و رَخى براى آنها یکسان است، این جمله دو تفسیر مى تواند داشته باشد: یکى از نقطه نظر توجه به مبدا خلقت و عدم غفلت و نسیان و دیگرى از نقطه نظر مقام تسلیم و رضا و عدم شکوه و شکایت.

اما توضیح:

1. پرهیزکاران همیشه خود را در محضر خدا مى دانند و در نتیجه متوجه او هستند چه زیر بمباران و چه در آرامش مطلق، چه در بستر بیمارى و چه در حال سلامتى و تندرستى، چه در پشت میله هاى زندان و چه در حال آزادى، چه در پیرى و ناتوانى و چه در جوانى و شادابى، چه در غنا و ثروت و چه در فقر و تنگدستى، چه در خوشى و چه در ناراحتى، چه در ریاست و امارت و چه در غیر آن...

ترجمه: در بلا و آسایش حالشان یکسان است (و تحولات و دگرگونى هاى روزگار آنها را دگرگون نمى سازد).

* * *

ص: 188

غالب مردم چنین نیستند، در بستر بیمارى و گرفتارى توجه به خدا دارند، ولى در سلامتى از او غافل هستند، وقتى گرفتارى و کسالتشان برطرف مى شود دیگر به خدا توجه ندارند. راه خدا را در تنگدستى مى جویند نه در وقت گشایش.

قرآن درباره جمعى از مشرکین تعبیرى دارد که در آیات(1) مختلف تکرار شده است از جمله در سوره عنکبوت آیه 65 مى فرماید: «فاذا رَکِبُوا فِى الفُلْکِ دَعَوُ اللهَ مُخلِصِینَ لَهُ الدِّینَ فَلَمّا نَجّیهُم اِلَى البَرِّ اذا هُم یُشرکون»: «هنگامى که سوار بر کشتى شوند خدا را با اخلاص مى خوانند (و غیر او را فراموش مى کنند) اما هنگامى که خدا آنها را به خشکى رسانید و نجات داده باز مشرک مى شوند».

در این آیه خداوند اشاره کرد به این که حتى مشرکین نیز به هنگام گرفتارى به خدا توجه مى کنند و در واقع این آیه بیانگر توحید فطرى و تجلى نور توحید در انسان ها در بحرانى ترین حالات است. این نور در درون همه انسان ها نهفته است «فِطْرَةَ الله الّتى فَطَر النّاسَ عَلَیها»: «فطرت خدادادى که مردم را بر آن خلق کرده است».(2)

اما آداب و رسوم خرافى، تربیت هاى ناصحیح، تلقینات و تعلیمات سوء، پرده هاى غفلتى هستند که یکى پس از دیگرى مانع از ظهور این نور مى شوند، چنانچه در حدیث منقول از پیامبر گرامى اسلام(صلى الله علیه وآله) آمده: «کل مولود یولد على الفِطرة حتّى لِیکونَ اَبَواه هُما اللذان یُهَوّدانه ویُنَصِّرانه» هر نوزادى زائیده مى شود بر فطرت (اولیه) خود، مگر این که پدر و مادرش (در اثر تعلیمات ناصحیح) او را به مسیر انحراف مثل یهودیت و نصرانیت کشند.(3)

هنگامى که طوفان ها و گرداب هاى مشکلات نمایان شد و دست انسان از همه

ص: 189


1- سوره نحل: آیات 54-53، سوره یونس: آیه 12، سوره روم: آیه 33، سوره زمر: آیه 49، سوره اسراء: آیات 69-67.
2- سوره روم، آیه 30.
3- تفسیر جوامع الجامع، تالیف مرحوم طبرسى ذیل آیه 30 سوره روم به نقل از تفسیر نمونه ذیل همین آیه.

اسباب ظاهرى کوتاه گردید، بى اختیار برحسب آن فطرت اولیه به سراغ خالق عالم مى رود و در این هنگام بحرانى هرگونه فکر شرک آلود در کوره حوادث ذوب شده و هر اندیشه غیر توحیدى مثل برف در آفتاب تابستان آب مى شود و توحید خالص باقى مى ماند و در اینجا مصداق (مخلصین له الدین) آشکار مى گردد.

و این توجه به مبدئى نیرومند نه تنها مخصوص انسان ها است، بلکه حیوانات نیز از این توجه بى بهره نیستند. داستان هایى که از زندگى حیوانات نقل مى شود دلیلى بر این مدعا است، هر حیوانى در مصیبت و مشکل توجه به قدرتى و نقطه اى دور دارد(1) و به حکم غریزه به طرف او متوجه مى شود اگر فطرت اولیه انسان را به آن نقطه مى کشد، غریزه حیوان نیز وى را به همان نقطه متوجّه مى کند.

آرى شدائد و طوفان ها زمینه ساز شکوفایى و بیدارى فطرت آدمى است، این طوفان ها هستند که خاکسترهاى این آتش درونى را کنار زده و سوزش آن را ملموس مى کنند.

در کنار این طوفان ها، پیامبران هم هدفى جز فاش کردن این نور درونى نداشتند، وظیفه آنها زدودن زنگارهاى غفلت و کنار زدن گرد و غبار نشسته بر چهره این منبع نور بود، چنان که امام على(علیه السلام) در خطبه اول نهج البلاغه در عبارتى کوتاه و پرمعنى مى فرماید: «فَبَعَثَ فیهم رُسُلَه و واتَرَ الیهم انبیائَه لیستأدُوهم میثاق فِطرتِه ویذکروهم منسى نعمتِه ویَحْتَجُّوا علیهم بالتبلیغ ویُثیروا لهم دَفائنَ العقول»: «خداوند رسولان خود را به سوى انسان ها فرستاد و انبیاى خود را یکى پس از دیگرى مأموریت داد تا وفاى به پیمان فطرت را از آنها مطالبه کنند و نعمت هاى فراموش شده الهى را به آنها یادآور شوند، از طریق تبلیغ بر آنان اتمام حجت نمایند و گنجینه هاى اندیشه ها را براى آنها فاش سازند».

این توجه به خداوند در لحظات بحرانى قانون عمومى است که تقریباً هر

ص: 190


1- اطیب البیان، تالیف آیت... طیّب، جلد 8، صفحه 282 ذیل آیه 67 سوره اسراء.

کس آن را در عمر خود تجربه کرده است که در گرفتارى ها هنگامى که کارد به استخوان مى رسد، موقعى که اسباب ظاهرى از کار مى افتند و کمک هاى مادى ناتوان مى گردند، انسان به یاد مبدأ بزرگى از علم و قدرت مى افتد که او قادر بر حلّ سخت ترین مشکلات است. کار نداریم که نام این مبدأ را چه بگذارند همین قدر مى دانیم روزنه امیدى به قلب گشوده مى شود، و نور لطیف و نیرومندى به دل مى تابد، این یکى از نزدیک ترین راه ها به سوى خدا است، راهى از درون جان و سویداى قلب.

ائمه اطهار علیهم السّلام در هدایت مردم به سوى توحید و خداشناسى از همین فطرت پاک و نیالوده به شبهات در مواردى استفاده مى کرده اند، در ذیل آیه 65 سوره عنکبوت آمده که: شخص شاک و مردّدى را امام صادق(علیه السلام) از همین طریق ارشاد فرمودند:

عرض کرد: یابن رسول الله دُلَّنى على الله ما هو؟ فقد اَکْثَرَ عَلَىّ المجادلون و حَیَّرونى! فقال له(علیه السلام): یا عبدالله! «هل رکبتَ سفینة قَطُ؟ قال نَعَم، قال فهل کسر بک حیث لا سَفینَةَ تُنْجیک ولا سباحةَ تُغْنیک؟ قال نعم. قال فهل تَعَلَّقَ قلبُک هنا لک اَنّ شیئاً مِن الاشیاء قادِرٌ على اَنْ یخلصک مِن وَرْطَتِک قال: نعم.

قال الصادق (علیه السلام): فذلک الشىٌ هوالله القادرُ عَلَى الاِنجاء حیثُ لا مُنجى و على الاغاثةِ حیثُ لامُغیت»:

«اى فرزند رسول خدا(صلى الله علیه وآله) مرا به خدا راهنمایى کن، او کیست؟ زیرا وسوسه گران مرا حیران ساخته اند، امام فرمود: اى بنده خدا! آیا هرگز سوار بر کشتى شده اى؟ عرض کرد آرى، فرمود: هرگز کشتى تو شکسته است در آنجا که هیچ کشتى دیگرى براى نجات تو نبوده، و قدرت بر شناگرى نداشته اى؟ عرض کرد: آرى»، فرمود در آن حالت آیا قلب تو به این امر تعلق گرفت که وجودى هست که مى تواند تو را از آن مهلکه نجات دهد؟ عرض کرد آرى. امام صادق(علیه السلام) فرمودند: «او

ص: 191

خداوندى است که قادر بر نجات است در آنجا که هیچ نجات دهنده و فریادرسى نیست».(1)

پس از آیه مورد بحث روشن شد که مشرکین در حال ناراحتى و قطع اسباب ظاهرى متوجه خدا مى شوند، ولى در هنگامى که از میان تلاطم امواج وحشتناک و خروشان دریا نجات پیدا کردند، دوباره مشرک مى شوند و در مقابل بت به خاک مذلّت مى افتند، بسیارى از ما چنین هستیم نه فقط مشرکین عرب، در تمام فراز و نشیب هاى زندگى این طوفان هاى مهیب و وحشت زا یافت مى شود، ولى وقتى نجات مى یابیم «اذا هم یشرکون»: «دوباره مشرک مى شویم» و خدا را فراموش کرده و به غیر او متوجه مى شویم، باید به مشرکینى که از دریا مى گریزند گفت: آیا خداوند فقط در دریا قدرتمند است، و در صحرا فاقد قدرت، آیا در صحراى خشک بى آب و علف نمى تواند با صاعقه اى تو را بسوزاند، ابر داراى الکتریسیته مثبت و زمین داراى الکتریسیته منفى است، ابر کمى پایین آمده و صاعقه مى آفریند، گاهى گله گوسفندى را به آتش مى کشد و گاهى جنگلى را و امان از وقتى که انسان نقطه اتصال دو جهت مثبت و منفى باشد، سر او جنبه منفى پیدا کرده و صاعقه بر سر او برخورد مى کند و این زمانى است که شىء دیگرى بلندتر از او مثل درخت و کوه و تپه اى یافت نشود، آیا خداوند نمى تواند سنگى از سنگ هاى آسمانى را در صحرا بر سرت فرود آورد، از آن سنگ هایى که یکى از آنها در سیبرى سقوط کرد و گودال بزرگ چند کیلومترى ایجاد نمود.

قرآن در سوره اسراء پس از تعبیرى مثل آیه 65 عنکبوت خطاب به مشرکین مى فرماید: «اَفَاَ مِنْتُم اَنْ یَخْسِفَ بِکُم جانب البَرّ او یُرسِلَ عَلَیْکُم حاصِباً ثُمَّ لاَ تَجِدُوا لَِکُم وَکیلاً - ام اَمِنْتُم اَنْ یُعِیدَکُم فِیهِ تَارَةً اُخرى فَیُرسِلَ عَلَیکُم قَاصِفاً مِنَ

ص: 192


1- بحارالانوار، جلد 3، طبع جدید، صفحه 41، به نقل از تفسیر نمونه، جلد 16، صفحه 342.

الرِّیحِ فَیُغْرِقَکُم بِما کَفَرْتُم ثُمّ لاتَجِدُوا لکم عَلَینا بِهِ تَبیِعاً»:

«آیا از این ایمن هستید که در خشکى (با یک زلزله شدید) شما را در زمین فرو ببرد، یا طوفانى از سنگریزه بر شما بفرستد (و در آن مدفونتان کند) سپس حافظ (و یاورى) براى خود نیابید، یا اینکه ایمن هستید که بار دیگر شما را به دریا باز گرداند، و تند باد کوبنده اى بفرستد، و شما را به خاطر کفرتان غرق کند حتى کسى که خونتان را مطالبه نماید پیدا نکنید».(1)

آیا ایمن هستید که زمین شما را فرو ببرد؟ در جراید نوشته بودند زلزله اى در شمال آفریقا یک آبادى را با تمام تأسیسات زیر زمین برد به طورى که اثرى از ویرانه هایش هم باقى نماند (اَفَاَمَنْتُم ان یَخْسِفَ بکم جانب البَرّ) آیا مصونید از اینکه طوفانى از سنگریزه شما را زیر تله هاى شن مدفون کند؟ گردبادهایى است که گاهى تپّه هاى شن را بلند کرده و جاى دیگر مى ریزد و چه بسا انسان ها و قافله اى را در صحرا زیر هزاران خروار شن مدفون مى کند (او یُرسِلَ علیکم حاصبا).(2)

آیا شما در امنیت هستید از اینکه بار دیگر احتیاجتان به دریا افتد، و شما با تند بادى غرق شوید، و کسى طلب خونبهاى شما را نکند و نگوید چرا؟ (قاصفا(3) من الریح... تبیعاً).(4)

از این آیات مى توان استفاده کرد که دنیا، دار محنت و بلیّة است و باید در چنین

ص: 193


1- سوره اسرا، آیه 69-68.
2- «حاصب» به معنى بادى است که سنگریزه ها را حرکت میدهد، و پشت سر هم بر جایى مى کوبد و در اصل از حصباء به معنى سنگریزه گرفته شده است.
3- «قاصف» به معنى شکننده است، و در اینجا اشاره به طوفان شدیدى است که همه چیز را درهم مى شکند.
4- «تبیع» به معنى تابع و در اینجا اشاره به کسى است که به مطالبه خون و خونبهاى بر مى خیزد و دنبال آن را مى گیرد (تفسیر نمونه، جلد 12، صفحه 195).

دنیایى متوجه به خدا بود و به غیر از او نقطه اتکایى نگرفت و توجه به او بهترین مفرّ است، در خدمت امیرالمؤمنین على(علیه السلام) عرض کردند که افلاطون حکیم چنین گفته که «الافلاک(1) قِسِىّ(2) والحوادثُ سهام والانسان هدف والرامى هوالله فَاَین المَفَرّ»؛ «افلاک کمانها و حادثه ها تیرها، و انسان هدف و تیرانداز خداوند است پس کجا (با این شرایط) فرارگاه یافت مى شود!» حضرت جواب از قرآن دادند و فرمودند «فَفِرُّوا اِلَى اللهِ»(3): «فرار کنید به سوى خداوند».(4)

این بلاها و مشکلات گرچه بیدادگر است و در مقام هشدار بسیار خوب، ولى نذر و استغاثه و توجه به مبدأ قادرى در این حال ارزش چندانى ندارد، زیرا افراد فاسد هم در این حال صدا و ناله هایشان بلند است، ارزش آن دارد که در هر حال ذکر و یاد خدا بر مملکت جسم و جان حکومت کند، وگرنه فرعون هم که نداى «انا رَبُّکُمُ اَلاعلَى»(5) «من پروردگار بزرگ شما هستم» سر مى داد، همین که در میان امواج دریا قرار گرفت به یاد آن مبدأ قادر و خداوند حقیقى عالم هستى افتاد، و گفت «آمَنْتُ اَنّه لَا اِلهَ اِلاَّ الَّذِى أَمَنَتْ بِه بَنوُ اِسرَائِیِلَ واَنا مِنَ المِسُلِمینَ»؛ «ایمان آوردم که نیست خدایى الاّ خدایى که بنى اسرائیل به آن ایمان آورده اند و من هم از اسلام آورندگان (و گردن نهندگان به فرمان او) هستم».(6)

نباید فکر کرد وقتى دنیا به کام انسان بود، همیشه چنین است، در زمان رضاخان وزیر دربارى بود که سمبل قدرت رضاخانى بود، معروف بود که همه کاره شاه

ص: 194


1- «اَفلاک» جمع فلک به معنى مدار ستارگان، و اینجا کنایه از آسمان ها و جهان خلقت است.
2- قِسىّ و قُسِىّ و اَقْوُس و اَقواس و اَقیاس و قیاس جمع قَوس به معنى کمان است.
3- سوره ذاریات، آیه 50.
4- تفسیر اطیب البیان، جلد 8، صفحه 284، ذیل آیه 69 سوره اسراء
5- سوره النازعات، آیه 24.
6- سوره یونس، آیه 90.

او است، و رضاخان همچو موم در دست او مى باشد یکى از علماء نقل مى کرد، در مجلسى با علما بودیم که این وزیر وارد شد به قدرى آثار کبر و غرور در او بود، که علما اعتنایى به او نکردند، تبسم کرد و گفت: شما مى گویید خدایى هست و من با هزار دلیل ردّ وجود او مى کنم، آرى این چنین افرادى را سیلى روزگار باید تأدیب کند، چیزى نگذشت که مورد بى مهرى قرار گرفته و متهم به قیام بر ضدّ شاه شد، و بالاخره شاه به او بدبین شده و دستور حبس او را صادر کرد، یکى از علما که در آن مجلس بود مى گفت وقت ملاقات گرفتیم و در زندان به دیدارش رفتیم، تا ببینیم بر همان حال و هوا است یا نه، وقتى رفتیم او را در زندان انفرادى یافتیم که شعر مى خواند، و چنان چکامه و سرودى مى خواند که گویا از مرحله توحید پا را فراتر نهاده و قائل به وحدت وجودى شده که نزد موحدین مردود است. نغمه او چنین بود:

ما همه شیران ولى شیر عَلَم *** حمله مان از باد باشد دم بدم

حمله مان پیدا و ناپیداستى *** جان فداى آنکه ناپیداستى فهمیدیم حالش خوب شده ولى این بیدار شدن اهمیتى نداشت، زیرا در زندان حال هر آلوده اى چنین است، باید در برابر خداوند در هر حالى گفت: «وجدتُک اهلاً لِلْعبادةِ فَعَبَدتُک»: «یافتم تو را اهل براى عبادت پس عبادت کردم تو را».

باید اظهار ارادت به ساحت مقدسه ائمه علیهم السّلام عموماً و امام زمان(علیه السلام) و قطب دائره امکان خصوصاً در هر حالى باشد، نه در وقتى که در معرض هجوم مشکلات قرار مى گیریم و در منگنه حوادث پِرِس مى شویم، اگر اهل جمکران رفتن هستیم نباید همیشه براى حلّ مشکلات برویم، یک بار هم بگوییم مى رویم به یاد مهدى فاطمه(علیه السلام) اشک بریزیم.

ص: 195

مقام تسلیم و رضا

2- تفسیر دوم جمله فوق اشاره به مقام رضا و تسلیم در مقابل شکایت است نه اشاره به مقام توجه به خدا در مقابل غفلت و نسیان، متقین کسانى هستند که در هر حال (بلا و رَخى) از خدا راضى هستند و مرحوم ملااحمد نراقى(1) در معراج السعادة درباره رضا مى فرماید: «ضد سخط رضا است و آن عبارت است از ترک اعتراض بر مقدّرات الهیّه در باطن و ظاهر قولاً و فعلاً، و صاحب مرتبه رضا پیوسته در لذت و بهجت و سرور و راحت است، چه تفاوتى نمى باشد در نزد او میان فقر و غنا و راحت و عناء (سختى) و بقاء و فناء و عزّت و ذّلت و مرض و صحت و موت و حیات و هیچ یک از اینها بر دیگرى در نظر او ترجیح ندارد، و هیچ کدام بر دل او گران نیست زیرا که همه را صادر از خداى تعالى مى داند، به واسطه محبت حق که بر دل او رسوخ نموده بر همه افعال او عاشق است، و آنچه از او مى رسد بر طبع او موافق است و مى گوید.

عاشقم بر لطف و بر قهرش بِجِدّ *** بوُالعجب من عاشق این هر دو ضدّ

ناخوش او خوش بود بر جان من *** جان فداى یار دل رنجان من(2)

و به قول شاعر دیگر:

ص: 196


1- معراج السعادة تالیف ملاّاحمد نراقى ترجمه و شرح کتاب جمع السعادات تالیف پدر وى مرحوم ملامحمد مهدى نراقى است و قابل ذکر است که از ضروریات اولیه یک خانه در کنار قرآن و نهج البلاغه وجود کتاب اخلاقى و بسیار مفید و پر ارزش معراج السعادة است که در روشن کردن چراغ هدایت زندگى بسیار سودمند است.
2- معراج السعادة، صفحه 604.

یکى درد و یکى درمان پسندد *** یکى وصل و یکى هجران پسندد

من از درمان و درد و وصل و هجران *** پسندم آنچه را جانان پسندد

مرحوم نراقى در جامع السعادات در بحث رضا مى فرماید: «رضا به قضاء الهى افضل مقامات دین و اشرف منازل مقرّبین و باب اعظم الهى است، (اعظم درهاى شهرستان رحمت و اوسع راه هاى اقلیم سعادت) کسى که داخل شود، از این درب، داخل جنّت مى گردد، خداوند سبحان فرموده «رَضِىَ الله عَنْهم ورَضوُا عنه»: «راضى است خدا از آنها و آنها هم از خداوند راضى هستند».(1)

تسلیم و رضا به منزله صورت خلقیات مؤمن است که نور ایمان در آن منعکس شده و آینه اى است که نور ایمان در آن متجلّى شده است، و از این طریق مى توان وجود نور ایمان او را لمس و مشاهده کرد، در روایت آمده که از امام صادق(علیه السلام) سؤال شد به چه چیزى روشن مى شود که مؤمن، مؤمن است فرمودند: «بالتسلیم لله والرضا فیما ورد علیه من سرور او سخط»: «به تسلیم بودن در برابر خداوند و راضى بودن از شادى و ناراحتى که به او مى رسد».(2)

اهمیت صفت رضا به حدّى است که در روایت از پیامبر اکرم(صلى الله علیه وآله) آمده که در روز قیامت خداوند بالهایى به طائفه اى از امت من مى دهد که با آنها از قبرهایشان به سوى بهشت پرواز مى کنند و به نحو دلخواه از نعمت هاى بهشتى استفاده مى نمایند، ملائکه از اینها سؤال مى کنند آیا موقف حساب را دیدید؟، گویند: از ما حسابى نخواستند، آیا از صراط گذشتید، گویند ما صراطى ندیدیم، آیا جهنم را دیدید؟ گویند ما چیزى ندیدیم، ملائکه سؤال کنند از امت چه کسى هستید؟ گویند

ص: 197


1- سوره توبه آیه 101 - سوره مائده آیه 122 -سوره مجادلة آیه 22 -سوره بیّنة آیه 8.
2- شرح خویى ذیل همین فراز نقل از کافى.

از امت محمد(صلى الله علیه وآله)، ملائکه قَسَم مى دهند آنها را که شما در دنیا چه اعمالى داشتید؟! مى گویند: دو خصلت در ما بود که خدا به فضل و رحمت خود ما را به این مرتبه رسانید «کُنّا اذا خَلَونا نَسْتحْیى اَنْ نَعْصِیَه و نَرضَى بالیَسیر ممّا قَسَّم لنا».

یکى آنکه چون در خلوت بودیم از خدا شرم داشتیم، که معصیت او کنیم، دوم آنکه راضى بودیم به کم، از آنچه قسمت کرد خداوند براى ما، سپس ملائکه مى گویند: سزاوار این مرتبه هستید.(1)

آرى تعجب ندارد که دارنده این صفت در آخرت به مقام بلندى برسد و در دنیا چه بسا به مرتبه انبیاء رسیده باشد در روایت آمده که پیامبر اکرم(صلى الله علیه وآله) در سفرى با قافله اى ملاقات کردند، آنها سلام کردند و پیامبر فرمودند «چگونه هستید» گفتند: «نحن المؤمنون یا رسول الله»: «ما مؤمن هستیم اى رسول خدا» قال(صلى الله علیه وآله): «فما حقیقة ایمانِکُم؟»: «پرسیدند حقیقت و نشانه ایمان شما چیست؟» گفتند: «الرضا بقضا الله والتفویض الى الله والتسلیم لامر الله»: «راضى به قضاى الهى هستیم و امور خود را واگذار به خدا کرده و تسلیم امر او هستیم» فقال رسول الله(صلى الله علیه وآله): «علماء حکماء کادوا اَنْ یَکونوا مِن الحِکْمَةِ اَنْبیاء»... (رسول اکرم(صلى الله علیه وآله)فرمودند: اینها جزو علما و حکما هستند و نزدیک است به واسطه حکمت به درجه انبیاء برسند).(2)

بعضى منکر تحقق رضا شده اند، و گفته اند: در انواع بلاها و در امور مخالف هواى انسان رضا معنى ندارد، در این گونه موارد به غیر از صبر و شکیبایى چاره اى نیست، علما اخلاق(3) جواب داده اند که این توهم ناشى از عدم درک محبت است،

ص: 198


1- جامع السعادات، جلد 3 در بحث رضا.
2- شرح خویى ذیل همین فراز (روایت از امام باقر علیه السّلام است).
3- به جامع السعادات، جلد 3، صفحه 208-206. معراج السعادة، صفحه 8-607. اخلاق حسنة تالیف فیض کاشانى ترجمه محمدباقر ساعدى چاپ انتشارات پیام آزادى، صفحه 152-149. کتاب الاخلاق تالیف سید عبدالله شُبّر چاپ مطبعة النعمان، صفحه 235-232 الباب الثالث فى الرضا بالقضا رجوع نمایید.

بعد از ثبوت محبت، رضا ثمره آن است، وقتى حبّ به محبوبى حاصل شد عاشق راضى بافعال معشوق است و این بر دو نحو متصور است:

1- به قدرى درجه حُبّ بالا مى رود که اگر ناراحتى و جراحتى به شخص برسد درک نمى کند، امام انسان جنگجو در گرما گرم جنگ اگر جراحتى به او وارد شود احساس درد نمى کند، کسى که در مسیر کار مهمى در حال دویدن است و خار به پایش مى رود، احساس درد نمى کند، على(علیه السلام) در حین کشیدن تیر از پاى مبارکش چنان محو جمال محبوب شده که احساس درد نمى کند، به علاوه این ناراحتى ها زمانى است که از غیر محبوب به او مى رسد، پس مسلماً اگر از محبوب به شخص بلایى برسد صاحب این مرتبه از حُبّ درک شدت و محنت نمى کند، و شکى نیست که حبّ الهى شدیدترین حُب ها و زیباترین آنها است زیرا جمالى زیباتر از جمال ربوبى نیست.

در بلا هم میچشم لذّات او *** مات اویم مات اویم مات او

2- این درجه پایین تر از درجه اول است، در این مرتبه شدت محبت و استغراق در دوستى بحدّى است که شخص احساس درد مى کند ولى راضى و خوشنود است، مثل کسى که به خاطر شفاى بیماریش تن به عمل جراحى سختى مى دهد یا آن را عمل مى کند. یا مریض مزه تلخ دوا را با تمام وجود لمس مى کند، به خاطر عشقى که به سلامتى دارد آن را مصرف مى کند محِبّ خداوند هم ممکن است احساس ناراحتى در اثر گرفتارى به بلائى بکند ولى به واسطه یقین به ثواب هاى اُخروى راضى و خوشنود است، و این معناى «الرضا ثمرة الیقین»(1) است.

عاشقم بر رنج خویش و درد خویش *** بهر خوشنودى شاه فرد خویش

ص: 199


1- میزان الحکمة، جلد 4، صفحه 145 نقل از غررالحکم.

همه این امور در مبحث مخلوق مشاهد و محسوس است، چه جاى محبت خالق و عشق جمال ازلى و حسن ابدى که نهایتى از براى آن متصور نیست، و قلوب دوستان او چون در عرصه جمال و جلال بایستند، از ملاحضه جلال و جمال او حیران و واله و سرگردانند.

حکایات دوستان و قصه هاى مُحبّان بر این مطلب شاهد و گواه است، عالم محبت را عجائبى است که عقل باور ندارد، و تا به آن نرسد طعم آن را درنیابد.

تا نکردى آشنا زین پرده، رازى نشنوى *** گوش نامحرم نباشد جاى پیغام سروش

با ورود عقل به این عالم و این شهر، رازهاى ناگفتنى و نادیدنى براى آن آشکار مى شود.

آنچه ناگفتنى است آن شنوى *** آنچه نادیدنى است آن بینى

از مضیق جهات در گذرى *** وسعت مُلک لامکان بینى

آنچه دارى اگر به عشق دهى *** کافرم، گر جُوِى زیان بینى

همین حُبّ است که مجنون را وادار به تحمل مصائب و راضى شدن به مشکلات براى رسیدن به لیلى مى کند، از این بالاتر در قرآن کریم آمده که در اثر همین حُبّ زنان مصر با دیدن یوسف (علیه السلام) دست هاى خود را بریدند.

گرش بینى و دست از ترنج بشناسى *** روا بود که ملامت کنى زلیخا را!

ص: 200

براى تحصیل صفت رضا چه باید کرد.

طریق تحصیل رضا- براى تحصیل رضا چند امر قابل توجه است: 1- تداوم در ذکر خدا در قلب و تفکر در عجائب خلقت و حکمت هاى قرار داده در مخلوقات و مواظبت بر طاعات و عبادات و کم نمودن علائق دنیوى و علائق نفسانى که همه را تحت عنوان توجه به خدا مى توان جمع کرد، و با این توجه محبت شخص به مرتبه اى مى رسد که محو دوست گردیده و مست باده محبت مى شود و احساس درد مصائب و بلاها نخواهد کرد.

2- تأمّل در اینکه انسان غافل و جاهل است و مهربانى مادر به فرزند جلوه بسیار کوچکى از عشق و محبت او به مخلوقات است، پس چنین خالقى هر چه کند

سَرِ قبول بِباید نهاد و گردن طوع *** که آنچه حاکم عادل کند همه داد است

3- تأمل در اینکه از نارضائى او هیچ نظام الهى تغییر نخواهد کرد، چه بسا راضى باشد چه ناراضى، تقدیر الهى خواهد آمد، لکن وجود رضایت موجب کسب ثواب و نارضایتى عامل تحصیل عقاب خواهد بود.

در دایره هستى ما نقطه تسلیمیم *** رأى آنچه تواندیشى، حکم، آنچه تو فرمایى

4- طالب مرتبه رضا، باید در آیات و اخبارى که در رفعت مرتبه اهل بلا همچون حضرت ایوب(علیه السلام)(1) رسیده نظر کند، و احادیث اجر و ثواب بر مصیبت را

ص: 201


1- حضرت ایوب علیه السّلام از طرف پدر و مادر از فرزند زادگان هود و یعقوب علیهم السّلام بود و روزگار او بعد از یوسف علیه السّلام بود. و امام عزّت بنى اسرائیل را دیده اما در روزگار محنت آنها به پیامبرى مبعوث گشت وى هیچده سال در بلا و امتحان بود و در این مدت گله گوسفندانش را سیل برد، خانه اش خراب شد، مزرعه اش سوخت، باغش را سلطان بت پرست وقت غصب کرد، فرزندانش را از دست داد، بیمارى سختى به سراغش آمد ولى او همچنان دعوت به خداپرستى مى کرد، اما پس از هیچده سال و مرگ سلطان بت پرست باغ را به او برگرداندند و نعمت ها یکى پس از دیگرى بپاس رضا و صبر و شکر او برگشت و چهل و هشت سال دیگر زیست و خداوند فرزندى بنام صالح که نام دیگر او شموئیل بود به او عطا فرمود، (تلخیص از کتاب قصه هاى قرآن تالیف سیدابوتراب صفایى آملى، صفحه 95-91. براى مطالعه بیشتر به کتاب هاى قصص انبیاء و از جمله به کتاب قصص قرآن تالیف صدربلاغى، انتشارات امیرکبیر، صفحه 214-207 مراجعه شود.

مطالعه کند، و بداند هر گنجى بعد او رنجى و هر راحتى بعد از محنتى و هر اجرى بعد از بلایى و هر ثوابى بعد از مصیبتى است.

یار و دوستى از دوستان درگاه نیست که سر او به خنجر تسلیم نبریده باشد، و هیچ یک از مقّربان بارگاه نیست که در بادیه و بیابان محبت خارهاى مصیبت به پاى او نرفته باشد، محرمى از محرمان قدس را نیافتم که چهره او از خوناب جگر سرخ نشده باشد، و صدیقى از صدیقان نشنیدم، که به سیلى عناء و رنج رخسار او کبود نشده باشد، پس آدمى باید به امید ثواب هاى پروردگار چون مردان بلند همت، بیابان بلا را با قدم صبر بپیماید، و دشوارى هاى این راه را بر خود سهل نماید، چون مریضى که متحمل حجامت و فَصْد (رگ زدن) و خوردن دواهاى گرم و سرد مى گردد، و مانند تاجرى که بارگران سفرهاى دور و دراز را به امید سود مى کشد.

قابل توجه اینکه علماء اخلاق فرموده اند: بالاتر از مقام رضا، مقام تسلیم و تفویض است، زیرا در مقام رضا طبع انسان لحاظ و منظور شده، و مى گوید: هرچه محبوب برایم بپسندد، من مى پسندم و راضى به آن هستم، ولى در مقام تسلیم طبع و میل و منیّت و تعلقات انسان لحاظ نمى شود بلکه طبع و موافقت و مخالفت آن را به خدا واگذار مى کند، و گویا اصلاً طبعى و تعلّقى به امورات براى آن نمى بیند که افعال خداوند موافق و مرضىّ آن باشد.

این مقام تسلیم از توکل هم بالاتر است، زیرا که توکل اعتماد کردن به خدا

ص: 202

است در امورات و به منزله توکیل (وکیل کردن) است، و گویا خداوند را وکیل خود قرار مى دهد، پس هنوز تعلقى به امور براى خود مى بیند و خود را به منزله موکل مى پندارد، ولى در مرتبه تسلیم تمام علائق گسسته شده و جمیع امور به خداوند متعال واگذار مى شود.(1)

نیل به مقام رضا چنان که در این خطبه آمده، از شُؤون متّقین است، ولى رسیدن به مقام تسلیم از ثمرات مراتب عالى تقوا و یقین است که وصول به این مرتبه امرى بس دشوار ولى لازم است، این مقامى است که بزرگان دین همچون حسین بن على سیدالشهدا(علیه السلام) به این مقام رسیده اند که در تاریخ کربلا آمده حضرت بعد از مبارزات فراوان وقتى از اسب بر زمین قرار گرفتند عرض کردند: «الهى رضىً بقضاک تسلیماً لامرِک لامعبود سواک یا غیاث المستغیثین»: «راضى هستم بقضاء و حکم تو، تسلیمم براى امر تو، نیست معبودى به غیر از تو اى فریاد رسد فریادکنندگان»(2) مرحوم الهى در ذیل این فراز (نزلت انفسهم منهم فى البلاء کالذى نزلت فى الرخاء) چنین مى سُراید:

بِدانسان با بالا باشند دمساز *** که پندارى بلا، یارى است طنّاز

از آنچشم سیه دل هر بلایى *** زند بر وصل جانان الصّلایى

از آن پر فتنه چشمان هر نگاهى *** زند تیرى به قلب بى گناهى

چو آنان نزد جانان بى گناهند *** به جان آماج آن تیر نگاهند

خلیل آسا بلا گر باشد آتش *** به جان پارسایان خوش بود خوش

هر آن دل با بلا دمساز گردد *** در صد لطف بر وى باز گردد

بر آن جان ها بلا، سوداى عشق است *** نشاط و مستى صهباى عشق است

ص: 203


1- به جامع السعادات، جلد 3، صفحه 213 رجوع شود.
2- لازم به تذکر است که بعضى از مطالب این بحث و اکثر اشعار از معراج السعادة گرفته شده است.

بلا بر تشنه کام عشق آب است *** شب تاریک جان را آفتاب است

بلا خار است و خار عشق گلشن *** شرار عشق چون خورشید روشن

بلاى دوست،مخصوص اولیا است *** شهیدان دیار کربلا است

بلایى کز تو اى پرناز باشد *** براهش چشم عاشق باز باشد

کجایى اى بلا بنواز ما را *** باوج عرش ده پرواز ما را

ص: 204

شرح: براى روشن شدن دقیق و کامل تفسیر این جمله، سه مطلب قابل بحث است:

1- اَجَل - «اَجَل در اصل به معنى «مدت معین» است و «قضا اجل» به معنى تعیین مدت، و یا به آخر رساندن مدت است، اما بسیار مى شود که به آخرین فرصت نیز اجل گفته مى شود، مثلاً مى گویند: «اَجَل دِیْنْ» فرا رسیده است، یعنى آخرین موقع پرداخت بدهى رسیده است و اینکه به فرا رسیدن مرگ نیز اَجَل مى گویند به خاطر این است که آخرین لحظه عمر انسان در آن موقع است».(1)

7- ایمان صریح و خالص

اشاره

7- وَلَولا الاَجَلُ الَّذى کَتَبَ اللهُ عَلَیهم لَمْ تَستَقِرَّ اَرْواحُهم فى اَجْسادِهم طَرْفَةَ عَیْن شوُقاً اِلى الثَواب، وَخَوفاً مِنَ العِقاب.

ترجمه: و اگر نبود اجل و مدتى که خدا (در دنیا) براى ایشان تعیین فرموده، از شوق ثواب و بیم عذاب، چشم بر هم زدنى جان در بدنشان قرار نمى گرفت.

ص: 205


1- تفسیر نمونه، جلد 5، صفحه 148.

به دلیل آیات و روایات، از مسلّمات است که هر کسى را اجلى است و این عبارت نهج البلاغه هم براى پرهیزکاران اثبات اجل کرده است، حتى ملت ها هم از این اجل مستثنى نبوده، چنان چه قرآن مى فرماید: «لِکُلِّ اُمَّة اَجَل»(1): «براى هر قوم و جمعیتى زمان و مدت (معینى) است» لکن مرگ ملت ها غالباً بر اثر انحراف از مسیر حق و عدالت و روى آوردن به ظلم و ستم و غرق شدن در دریاى شهوات و فرورفتن در امواج تجمل پرستى و تن پرورى مى باشد.

هنگامى که ملت هاى جهان در چنین مسیرهایى گام گذارند و از قوانین مسلم آفرینش منحرف گردند، سرمایه هاى هستى خود را یکى پس از دیگرى از دست داده، و سرانجام سقوط مى کنند، بررسى تاریخ تمدن هایى همچون تمدن بابل، و فراعنه مصر، و قوم سبا، و کلدانیان و آشوریان و مسلمانان اندلس و امثال آنها این حقیقت را نشان مى دهد که در یک لحظه بر اثر اوج گرفتن فساد به طرف سقوط نزدیک شدند حتى ساعتى نتوانستند پایه هاى لرزان حکومت هاى خویش را نگاه دارند.

نکته قابل بررسى این است که بعضى آیات مى گوید: اجل تقدیم و تاخیر ندارد، «فَإِذَا جاءَ اَجَلُهُمْ لا یَسْتَاخِرونَ ساعَةً ولا یَسْتَقْدِموُن»(2): «زمانى که اجل آنها برسد نه ساعتى تاخیر و نه تقدیم مى افتد» ساعت در لغت به معنى کمترین وقت است، گاهى به معنى لحظه و گاهى به معنى مقدار کمى از زمان مى آید، اگرچه امروز معنى معروف آن یک بیست و چهارم مدت شبانه روز است».(3)

این گونه آیات مى فرمایند: سر سوزنى اجل جلو و عقب نمى افتد، از طرفى

ص: 206


1- سوره اعراف، آیه 34.
2- سوره نحل، آیه 61. سوره اعراف، آیه 34 (در سوره یونس، آیه 34 هم مثل این دو آیه است الا اینکه فاء از (فاذا) بر سر (لایستاخرون) وارد شده است (فلا یستاخرون).
3- تفسیر نمونه، جلد 6، صفحه 158 ذیل آیه 34 سوره اعراف.

مى بینیم اولاً: اسلام دستور داده که اگر بیمار شدید به سراغ پزشک و دارو بروید، حتى اگر طبیب کافر باشد، چنان که به هنگام ضربت خوردن على(علیه السلام) طبیب نصرانى براى آن حضرت آوردند، ثانیاً: دستور داده شده بهداشت را مراعات کنیم، ثالثاً: اگر در جاده اى خوف خطر هست نروید، حتى مسیر حج اگر خطرناک بود، وجوب آن تا رفع خطر برداشته مى شود یعنى تکلیفى به گردن شما نیست، رابعاً: در روایات داریم که بعضى چیزها مثل صله رحم و شاد کردن پدر و مادر در ازدیاد عمر مؤثر و بعضى چیزها مثل قطع رحم، کشتن پدر و یا توهین به استاد و عالم در تقلیل عمر دخیل است، خامساً: صدقه رفع بلا و قضا مى کند و...

تمام این موارد با اجل مشخص و لا یتغیر منافات دارد، زیرا اگر اجل معین باشد، و کاسه عمر به لب رسیده باشد، رجوع به پزشک، رعایت بهداشت، نرفتن در مسیر خطرناک، صله رحم، شاد کردن پدر و مادر و صدقه دادن و... بى فایده خواهد بود، و همچنین اگر اجل نرسیده باشد، تامین این موارد هم بى فایده است.

وجه جمع بین این تنافى ظاهرى را مى توان از روایات و آیات استفاده کرد و آن اینکه ما داراى دوگونه اجل هستیم، در روایتى از امام باقر (علیه السلام) آمده که از حضرت درباره «قضى اجلاً و اجلٌ مسمى عنده» سؤال کردند حضرت فرمودند: «هما اجلان اجل محتوم و اجل موقوف»؛(1) این دو (یعنى اجلاً و اجل مسمى) دو نوع اَجَلند 1- محتوم 2- مشروط(2) این دو اجل گاهى به اجل حتمى و معلق و یا محتوم و غیرمحتوم و یا مطلق و مشروط(3) تعبیر مى شود: اجل محتوم اجلى است که در امثال آیه بالا و این عبارت و فراز از نهج البلاغه آمده است، هیچ چیزى نمى تواند

ص: 207


1- تفسیر نورالثقلین، چاپ اسماعیلیان، جلد 1، صفحه 704 ذیل آیه 2 سوره انعام نقل از کافى.
2- محتوم اشاره به اجلٌ مسمى و موقوف (مشروط) اشاره به اجلاً است (لفّ و نشر مشوّش است).
3- اجل مشروط یعنى مشروط است به اینکه عاملى زودتر از وقت معین تاثیر کرده و اجل برسد مثل کشتن پدر و غیره).

آن را تغییر دهد، ولى اجل معلق و غیرمحتوم اجلى است که با امثال موارد فوق قابل تغییر است، صدقه، رعایت بهداشت، صله رحم و غیره اجل معلق را دور و به تعویق مى اندازد و در مقابل انتحار (خودکشى)، قطع رحم و غیره آن را نزدیک مى سازد.

براى واضح شدن مطلب ناچارم مثالى بزنم: اتومبیلى را کارخانه بیرون مى دهد و با توجه به وسایل و آلیاژهاى به کار رفته در آن مدت عمر آن را اگر با اسلوب صحیح در جاده مناسب و با راننده آزموده حرکت کند 20 سال معین مى کند، این اجل حتمى اتومبیل خواهد بود، حال اگر مراعات دستورات کارخانه سازنده نشود و در هر جاده پرفراز و نشیبى و با هر راننده ناآشنا به دستورات رانندگى بخواهد حرکت کند و به موقع سرویس نشود مسلماً آن ممکن است به 5 سال تقلیل یابد به علاوه این در صورتى است که حادثه غیر منتظره اى مثل تصادفات نابهنگام صورت نگیرد.

قلب انسان هم دستگاهى است که سازنده آن اطلاع دارد تا چند سال دیگر اگر با موازین صحیح بهداشتى زیست کند، سالم مى ماند. این اجل حتمى این قلب و انسان دارنده آن است، به طورى که اگر مثلاً 100 سال بنا باشد عمر کند در موعد مقرر قلب ایستاده و انسان مى میرد، اگرچه هیچ بیمارى یا عوارضى نداشته باشد، زیرا استعداد در عالم ماده محدود است، در حدیثى از على امام(علیه السلام) آمده: «نَفَسُ المرء خُطاه اِلى اَجَلِه»: «نفس کشیدن مرد (انسان) گامى است به سوى مرگ او (زیرا هر نفس کشیدن، از عمر او کم کرده و به مرگ نزدیک مى نماید، مانند گام برداشتن که شخص را به مقصدش نزدیک مى گرداند».(1)

این روایت بسیار جالب گویاى محدودیت اجل هر شخصى است که با هر قدمى به پایان آن نزدیک مى شود، اما در بین این راه اجل هاى معلقى است که عمر

ص: 208


1- نهج البلاغه، کلمات قصار کلمه 71 فیض الاسلام، 74 صبحى صالح.

طبیعى را به نصف، ثلث یا ربع ممکن است تقلیل دهد، مثل انتحارها و امراض گوناگون.

در تفسیر نمونه(1) مى گوید: «بسیارى از موجودات از نظر ساختمان طبیعى و ذاتى استعداد و قابلیت بقا براى مدتى طولانى دارند، ولى در اثناء این مدت ممکن است موانعى ایجاد شود که آنها را از رسیدن به حداکثر عمر طبیعى باز دارد، مثلاً یک چراغ نفت سوز با توجه به مخزن نفت آن، ممکن است مثلاً بیست ساعت استعداد روشنایى داشته باشد، اما وزش یک باد شدید و ریزش باران و یا عدم مراقبت از آن سبب مى شود که عمر آن کوتاه گردد.

در اینجا اگر چراغ با هیچ مانعى برخورد نکند و تا آخرین قطره نفت آن بسوزد سپس خاموش شود، به اجل حتمى خود رسیده است و اگر موانعى قبل از آن باعث خاموشى چراغ گردد، مدت عمر آن را «اجل غیر حتمى» مى گوئیم.

در مورد یک انسان نیز چنین است. اگر تمام شرایط براى بقاى او جمع گردد و موانع برطرف شود، ساختمان و استعداد او ایجاب مى کند که مدتى طولانى (هر چند این مدت بالاخره پایان و حدى دارد) عمر کند، اما ممکن است بر اثر سوء تغذیه یا ابتلاء به اعتیادات مختلف و یا دست زدن به خودکشى یا ارتکاب گناهان خیلى زودتر از آن مدت بمیرد، مرگ را در صورت اول «اجل حتمى» و در صورت دوم «اجل غیر حتمى» مى نامند.

مرحوم علامه طباطبایى(ره) ذیل همین آیه درباره علت تامه (سبب تام) و مقتضى (سبب ناقص) مى گویند: «مثالى که با در نظر گرفتن آن این دو قسم سبب یعنى سبب تام و سبب ناقص روشن مى شود، نور خورشید است، زیرا ما در شب اطمینان داریم که بعد از گذشتن چند ساعت آفتاب طلوع خواهد کرد و روى زمین

ص: 209


1- تفسیر نمونه، جلد 5، صفحه 149.

را روشن خواهد نمود، لکن ممکن است مقارن طلوع آفتاب کره ماه و یا ابر و یا چیز دیگر بین آن و کره زمین حائل شده و از روشن کردن روى زمین جلوگیرى کند، همچنان که ممکن هم هست که چنین مانعى پیش نیاید که در این صورت قطعا روى زمین روشن خواهد بود.

پس طلوع آفتاب به تنهایى نسبت به روشن کردن زمین سبب ناقص و به منزله لوح محو و اثبات در بحث ما است و همین طلوع به ضمیمه نبود (عدم) مانعى از موانع نسبت به روشن کردن زمین علت تامه و به منزله ام الکتاب و لوح محفوظ در بحث ما است».(1)

2. تاثیر اعتقاد به معاد در تربیت نفوس: مطلب دوم قابل بحث تاثیر تربیتى اعتقاد به معاد است، دو عامل اساسى در تربیت و پرورش آحاد جامعه نقش مؤثرى را ایفا مى کند: 1. ایمان به مبدا 2. ایمان به معاد.

ایمان به مبدا هشدار مى دهد که در هر زمان و هر مکان، خدا مراقب تو است و او از تو به تو نزدیک تر است «نَحْنُ أَقْرَبُ اِلَیْهِ مِنْ حَبْل الوَرِیدِ»(2) به طورى که هر نیّتى را اول خداوند متوجه مى شود و بعد خود انسان، زیرا «اَنَّ اللهَ یَحوُلُ بَینَ المَرءِ وَ قَلْبِهِ»: «مسلماً خدا حائل بین انسان و قلب (عقل) او است.»(3)

اگر این مطالب به مرحله باور رسید و درک شد که خداوند همیشه با ما است، «هُوَ مَعَکُمْ اَیْنَما کنتُم»: «او با شماست هرکجا که باشید»(4) یا حتى احتمال این مسئله را دادیم و به این احتمال ارج نهادیم، هرگز مرتکب خلاف نخواهیم شد.

ص: 210


1- ترجمه المیزان، جلد 7، صفحه 17 نشر بنیاد علمى و فکرى علامه طباطبایى دوره 20 جلدى ترجمه سید محمد باقر موسوى همدانى.
2- سوره ق، آیه 16.
3- سوره انفال، آیه24.
4- سوره حدید، آیه4.

اگر دزد در شب شبحى را ببیند و احتمال دهد که پلیس است هرگز دست به ارتکاب جنایت نمى زند، اگر انسانى مراقب باشد ولو کودکى که خوبى و بدى را تشخیص مى دهد ناظر اعمال انسان باشد، هرگز دست را به گناه نمى آلاید.

ایمان به معاد هم تذکّر مى دهد که همه چیز در جهان آخرت بر ضوابط الهى دور مى زند، پرونده ها هرگز اشتباه نخواهد شد، مأمورین الهى جز عدالت به چیزى نمى اندیشند و غیر از آن عملى انجام نمى دهند، مواقف آن عالم هرگز محکوم بوروکراسى و کاغذبازى نخواهد بود. اگر دنیا و هرچه در آن است به ملائکه الهى به عنوان رشوه داده شود سرسوزنى حکم را تغییر نخواهند داد زیرا آن جهان جهان کسر و انکسار و دار تکلیف نیست. آن عالم، عالمى است که «لا عن قَبیح یستطیعونَ اِنْتِقالاً وَلا فى حَسَن یَسْتَطیعون اِزْدیادا»: «نه کار زشتى را مى توانند برگردانند و نه در حسنات مى توانند کار نیکى را بیفزایند».(1)

آرى اگر این تذکرات مؤثر افتد و به مرحله باور و حتى احتمال مورد اعتنا رسد براى تربیت انسانى کفایت است، گفتم احتمال هم کافى است، زیرا دفع ضرر متحمل، حکمى عقلى و واجب است.

ایمان به مبدا و معاد دو رکن اساسى از اصول دین است، اگر اصول دین نباشد، ساقه ها و برگ ها و گل هاى بدون ریشه و اصل دوامى ندارند، لفظ عمل صالح بعد از لفظ ایمان بسیار در قرآن استعمال شده است و تنها بیش از 50 مورد قرآن با عبارت «الذین آمنوا وعملوا الصالحات» با مردم سخن گفته است. چرا؟ زیرا عمل صالح میوه درخت ایمان است، اگر دست و پا و زبان و چشم و گوش آلوده است به خاطر سستى ریشه هاى آن درخت است. این که بعضى ادعا کرده اند ما مى توانیم بدون ایمان وجدان به بشر دهیم سخنى گزاف و بیهوده رانده اند خیلى تلاش کرده اند

ص: 211


1- نهج البلاغه، خطبه 230 فیض الاسلام و 188 صبحى صالح.

ولى نشد، اخلاق منهاى ایمان و بدون پشتوانه مذهبى، فقط میراث برنده اسمى از اخلاق است.

بر سر وجدان با توجیه گرى مى شود کلاه گذارد اگرچه موقتى باشد. در جنگ جهانى دوم رئیس جمهور وقت آمریکا دو بمب اتمى در ژاپن مى اندازد و بعد هم که از او سؤال مى شود وجدانتان ناراحت نیست مى گوید نه! من کارى اخلاقى کردم، زیرا با این عمل به اتمام و خاتمه جنگ کمک کردم تا مردم در زیر چتر صلح آسوده بیارمند. این غافل چه کلاهى بر سر وجدانش مى گذارد، بزرگ ترین جنایت را رنگ اخلاقى مى زند، آرى با این منطق هر جنایتى قابل توجیه است.

این مسئله عیناً در انسان هم به همین نحو است با علم و تربیت و غیره شاید بتوان در مواردى انسان را کنترل کرد، ولى مؤثرترین عامل بازدارنده باور داشتن و ایمان به مبدا و معاد و تهذیب نفس است؛ براى این ادعا شاهدى تاریخى از زمان امام هفتم مى آوریم تا کارایى ایمان کاملاً واضح شود. مرحوم علامه مجلسى(ره) در بحارالانوار از کتاب عیون المعجزات روایت کرده که على بن یقطین یکى از شیعیان و ارادتمندان امام هفتم و وزیر هارون الرشید بود، روزى ابراهیم جمّال که ساربان و شتردار بود بر او وارد شده و چون مناسب مقام وزارت نبود حاضر نشد با آن ملاقات کند، اتفاقاً آن سال على بن یقطین به مکّه رفت در مدینه به خدمت امام رسید، حضرت او را راه ندادند، فرداى آن روز حضرت را در کوچه دید و علت را جویا شد حضرت فرمودند چون مگر توبه برادرت ابراهیم جمال راه ندادى حقّ تعالى سعى تو را قبول نفرمود این که او را راضى کرده و تو را غفو نماید، على بن یقطین شبانگاه جهت جلب رضایت ابراهیم به درب خانه ابراهیم رسید، درب زد ابراهیم گفت کیست، گفت على بن یقطین، ابراهیم گفت على بن یقطین این وقت شب درب خانه من چه مى کند، على او را قسم داد تا به او اجازه دخول دهد، اجازه داد. وى گفت آقا و مولاى من امتناع کرد که عمل من قبول شود مگر این که تو از من بگذرى گفت:

ص: 212

غَفَر الله (خدا تو را عفو کند)، على راضى نشد گفت من صورت خود را روى خاک در برابر تو مى گذارم و تو کف پایت بر چهره ام بگذار تا خدا از من راضى شود او از این کار امتناع کرد، على او را قسم داد و او چنین کرد. در همین حال على مى گفت: «اللّهم اشهَد»: «خدایا تو شاهد باش» (که من صورتم را به خاک پاى او زینت دادم و به قدرى خود را کوچک کردم که جوابگوى آن تکبرم باشد. سپس بیرون آمده و سوار شد و همان شب به مدینه بازگشت این بار امام او را پذیرفتند.(1)

از این واقعه تاریخى مى توان استنباط کرد که ایمان چه مى کند نیرویى است که قیامت ایستاده وزیر هارون را خم کرده و صورتش را به خاک مى مالد.

3. خوف و رجاء: سومین مطلب قابل بحث در ذیل این فراز مسئله خوف و رجا است، پرهیزکاران یکپارچه ترس و خوف نسبت به عذاب و یکپارچه امید و شوق نسبت به ثواب الهى هستند، خوف و رجا به آنان اجازه تعلق و دلبستن به این دنیا را نمى دهد و اگر اجل هاى ثبت شده آنها نبود مرغ روحشان از قفس تنشان پرواز کرده و بر شاخسارهاى بهشتى متنعم مى شد.

چنین قفس نه سزاى من خوش الحان است *** روم به روضه رضوان که مرغ آن چمنم

دو نیرو باید در رابطه با روح فعالیت کند، چنان که همانند این دو نیرو در رابطه با جسم قابل مشاهده است در علوم تجربى اثبات شده که انسان داراى دو نوع عصب است: 1. سمپاتیک که محرک است 2. پاراسمپاتیک که کنترل کننده و بازداردنده است.

اگر عصب اول حاکم و برتر از عصب دوم عمل کند، ضربان قلب بالا رفته و موجب مرگ مى شود. عصب نوع دوم کنترل کننده این ضربان و به منزله ترمز

ص: 213


1- منتهى الآمال، چاپ کانون انتشارات علمى (2-1)، جلد 2، صفحه 249 در احوالات موسى بن جعفر علیه السّلام.

اعصاب اول است. این دو نوع عصب تقریباً در تمام سطح بدن موجود یافت مى شود در جهان اکبر یعنى جهان آفرینش هم مثل جهان اصغر یعنى وجود انسان این دو نیرو به نحو جاذبه و دافعه یافت مى شود.

همین دو نیرو را ما در رابطه با روح باید دارا باشیم تا فعالیت هاى روحى به نحو متعادل انجام گیرد: 1. محرکه 2. دافعه: نیروى محرکه همان رجا و امید به رحمت الهى است و نیروى دافعه همان خوف از عذاب او است. این دو نیرو باید هماهنگ عمل کنند ولى اگر امید تنها باشد این امید گناه پرور، و زیر لواى این امید دست به هر معصیت و جنایتى خواهد زد و خواهد گفت خدا ارحم الراحمین است و بالاخره در اثر عدم نیروى کنترل کننده، ترمزى براى اعمال او نبوده و به پرتگاه سقوط خواهد کرد.

اسلام احدى را از به دست آوردن این دو نیروى امید و ترس استثناء نکرده است، مى گوید حتى اگر عبادت انس و جن را هم مرتکب شدى باز خائف باش و اگر گناه انس و جن را هم انجام دادى، باز امیدوار باش.

این مضمون را در کلمات لقمان خطاب به فرزندش مى توان یافت: «یا بُنَىّ خَفِ الله لو اَتَیْتَ یومَ القیامة ببرّ الثَقَلین خِفْتَ ان یُعَذّبک وارْجُ الله رَجاءً لو وافیتَ القیامة بِاثمِ الثقلین رَجَوتَ اَنْ یَغْفِرَ الله لک فقال له ابنُه: یا اَبَه وکیف اُطیق هذا واِنّما لى قلبٌ واحدّ فقال له لقمان: یا بُنَىّ لو استُخرج قلبُ المؤمن فَشُقّ لوجد فیه نوران: نورُ للخوف ونور للرجاء لو وُزِنا ما رُجّح احدهما على الاخر بمثقال ذرّة فمَنْ یومن بالله یُصدّق ما قال الله ومن یصدّق ما قال الله یفعل ما امر الله...».

«اى فرزندم بترس از خدا، ترسى که اگر وارد شوى روز قیامت درحالى که نیکویى ثقلین (انس و جن) را دارى، باز مى ترسى از این که عذاب کند تو را خدا و امیدوار باش امیدى که اگر روز قیامت با گناه ثقلین محشور شدى باز امید دارى خداوند تو را بیامرزد.

ص: 214

پسرش به او گفت: اى پدر چگونه طاقت این دو (خوف و رجاء) را دارم در حالى که فقط یک قلب دارم، لقمان گفت پسرم اگر قلب مؤمن از بدنش خارج شده و شکافته و دو نیم شود در آن دو نور یافت مى شود یکى نور خوف و دیگرى نور رجاء که اگر هر دو وزن شوند هیچ کدام بر دیگرى حتى به اندازه سنگینى ذره اى ترجیح ندارد، پس کسى که ایمان به خدا آورده، تصدیق مى کند آنچه خداوند فرموده و کسى که تصدیق سخنان او کند هرچه خداوند فرموده به کار مى بندد».(1)

در روایتى از امام صادق(علیه السلام) آمده که از حضرت سؤال شد در وصیت لقمان چه بوده فرمودند: «کانَّ فیها الاَ عاجیب وکان اعجب ما کان فیها اَن قال لابنه: خَف الله عز وجل خیفةً لو جئتَه بِبِرّ الثقلین لعذّبَک وارجُ الله رجاء لو جئته بذنوب الثقلین لرَحِمَک ثم قال ابو عبدالله(علیه السلام): کانَ ابى یقول: اِنه لَیسَ مِنْ عَبد مُؤمن الاّ وفى قَلْبه نوُران: نوُر خیفَة ونوُر رَجاء لو وُزِن هذا لم یَزَدْ على هذا ولو وُزنَ هذا لم یَزَد على هذا».

«در وصیت لقمان مطالب عجیبى بود که عجیب ترین آنچه در آن وصیت بود این عبارت بود که به پسرش گفت: «بترس از خدا، ترسى که اگر وارد بر خدا شوى با نیکى هاى ثقلین همانا عذاب کند تو را، و امید به رحمت او داشته باشى امیدى که اگر بر او وارد شدى، با گناهان ثقلین هر آینه رحمت کند تو را، سپس حضرت صادق(علیه السلام) فرمود مرتب و مکرر پدرم مى فرمود: نیست مؤمنى مگر این که در قلبش دو نور است، نور خوف و نور رجاء که اگر وزن شود اولى، زیادتر بر دومى نیست و اگر وزن شود دومى، زیاده بر اولى نیست».(2) قابل توجه، تعجب امام صادق(علیه السلام) است با این که او خود اعلم دهر است و مى فرماید: عجایبى در آن وصیت بود که

ص: 215


1- بحارالانوار، جلد 13، صفحه 412.
2- کافى، جلد 2، صفحه 67 باب الخوف و الرجاء.

سخنى از ابن میثم شارح نهج البلاغه:

او در ذیل این فراز مى گوید: شوق و خوف زمانى که به حد ملکه رسد مستلزم دوام کوشش در عمل و اعراض از دنیا است و مبدا این شوق و خوف تصور و توجه به عظمت خالق است که به قدر این تصور و توجه عظمت وعد و وعید او متجسم شده و به حسب این تصور قوه خوف و رجاء ایجاد مى گردد که این دو، دو درب عظیم براى ورود به بهشت الهى است.(1)

بحثى که در اینجا قابل طرح و مناسب است، بحث درباره مرگ و سبب ترس از آن است، مرگى که همه به جز پرهیزکاران از آن در خوف و هراسند.

مرگ چیست؟ مسئله مرگ از مشکل ترین مسائل بشر بوده و هست، او درصدد حیات ابدى و جاودانى بوده، ولى هنوز موفق به تحقیق و تحصیل آن نشده است. قدرتمندترین سلاطین، بزرگان، علماء، دانشمندان، حکماء، فیلسوفان، اندیشمندان و متفکران در طى قرون و اعصار با تمام قواى مادى و معنوى به تکاپو افتاده اند تا این مسئله را حل کنند امام افسوس که به این مسئله راهى نبرده اند.

فیلسوف شرق و رواج دهنده مکتب مشاء شیخ الرئیس ابوعلى سینا از جمله اشعار معروف و مشهور او است که:

از قعر گل سیاه تا اوج زُحل *** کردم همه مشکلات گیتى را حل

بیرون جستم ز قید هر مکر و حیل *** هر بند گشاده شد مگر بند اجل(2)

عجیب ترین آنها این عبارت (مذکوره) است و این دال بر بلنداى کلام لقمان است که جا دارد با آب طلا نوشته و در خانه ها نصب گردد.

ص: 216


1- شرح ابن میثم، جلد 3، صفحه 415.
2- این رباعى را در لغت نامه دهخدا از جمله اشعار فارسى ابوعلى سینا در ماده ابوعلى سینا در صفحه 654 آورده است و نیز در کتاب جشن نامه ابن سینا جلد اول تالیف دکتر ذبیح الله صفا در صفحه 114 از جمله اشعار فارسى او آورده است و در صفحه 217 از همین کتاب گوید: این رباعى با خط نستعلیق بر روى سنگ مرمر یزد در کتیبه اى بالاى سر در مقبره ابن سینا نوشته شده است ولیکن در کتاب رباعیات حکیم خیام که با مقدمه دکتر فرید رخ روزن در 1304 شمسى در برلین طبع شده در صفحه 97 این رباعى را از او نقل مى کند که: از جرم حضیض خاک تا اوج زحل *** کردم همه مشکلات گردون را حل بیرون جستم ز بند هر مکر و حیل *** هر بند گشاده شد مگر بند اجل

مولى و امام متقین على بن ابیطالب(علیه السلام) هم در حالى که ضربت خورده بودند، در ضمن خطبه اى فرمودند: «ایُّها الناس کُلّ امرء لاق ما یَفِرُّ مِنْهُ فى فِراره، والاَجَلُ مساق النفس الیه، والهَرَبُ مِنْهُ مُوافاتُه، کم اطَّرَدتُ الایام اَبْحَثُها عن مَکنوِن هذا الامر، فَاَبَى الله الاّ اِخْفائَه، هیهات علمٌ مخزون».(1)

«اى مردم، تمام افراد بشر در زندگى خود برخورد مى کنند با چیزى که از آن فرار مى کرده اند که همان مرگ است و اجل و مدت زندگى همان زمانى است که نفس او را به مرگ سوق مى دهد و رهبرى مى کند و فرار از آن عین برخورد و رسیدن به آن است، چه بسا روزها گذشت که من درصدد جستجو و تفحص از حقیقت بروز این واقعه بودم، ولى خداوند او را به اراده خود مخفى داشت، هیهات! این دانشى است که در خزانه علم الهى مخفى است).

آرى انسان در حین فرار از مرگ در آغوش او مى رود، از خیابان تند عبور مى کند که ماشین به او نزند، اتفاقاً مى زند. به پزشک براى سلامتى و دوام عمر رجوع مى کند، ولى متاسفانه در اثر اشتباه پزشک جان مى دهد، به بیمارستان براى عمل مى رود، ولى در زیر کارد جراحى جان مى دهد.

شیخ الرئیس ابوعلى سینا در کتاب شفا راجع به حقیقت مرگ و علت ترس از آن مطالبى دارد که ترجمه آن این است: اما کسى که مردن را جاهل است

ص: 217


1- نهج البلاغه، خطبه 177 شرح عبده، صفحه 268.

و نمى داند که حقیقتش چیست، پس من براى او بیان مى کنم و روشن مى سازم که مرگ بیشتر از آن نیست که نفس انسانى آلات خود را که آنها را استعمال مى نمود ترک مى کند و آن آلات همان اعضاى او هستند که مجموعه آنها را بدن مى نامند، همچنان که شخص صنعت کار آلات کار خود را ترک مى کند. چون نفس انسان جوهرى است غیر جسمانى و عرض نیست و قبول فساد و خرابى نمى کند و چون این جوهر از بدن مفارقت کند، باقى خواهد بود و به بقایى که درخور او است و از کدورات عالم طبیعت صفا مى یابد و به سعادت تامه خود نائل مى آید و ابداً راهى به زوال و فناء و انعدام او نیست، چون جوهر فانى نمى شود و ذاتش باطل نمى گردد و آنچه باطل مى شود همان نسبت ها و اضافات و اعراض و خواص و امورى است که بین او و اجسام و رابطه بین آن دو مى باشد.

و اما جوهر روحانى که ابداً قبول استحاله و دگرگونى نمى کند و در ذات خود تغییر نمى یابد و فقط قبول کمالات و تمامیت صورت خود را مى کند، پس چگونه تصور مى شود که معدوم گردد و متلاشى شود؟ و اما کسى که از مرگ مى ترسد به علت آن است که نمى داند بازگشت او به سوى کجاست؟ یا آن که گمان مى کند چون بدن او منحل شود و ترکیب او باطل گردد، ذات او منحل شده و نفس و حقیقت او باطل مى گردد و به بقاء نفس خود جاهل است و کیفیت معاد را نمى داند، بنابراین در واقع از مرگ نمى ترسد بلکه جاهل است به امرى که سزاوار است او را بداند، بنابراین علت خوف او همان جهل او است و همین جهل است که علماء را به طلب علم و سختى راه آن واداشته و براى وصول به آن لذات جسم و راحت بدن را ترک کرده اند.(1)

آرى وقتى مرگ چنین تحلیل شود دیگر به جاى ترس، شوق جایگزین آن

ص: 218


1- کتاب شفا، جلد الهیات و عین عبارت بوعلى را که عربى است گرداگرد صندوق قبر او در همدان به چهار دور نوشته اند.

خواهد شد به قول مولى على(علیه السلام) باید گفت:

اُشْدُدْ حَیاز یمک للموت *** فانّ الموت لاقیک

ولا تَجْزَع من القتل *** اذا حلّ بوادیک(1)

(اى على) کمربندهاى خود را براى مرگ محکم کن، چون حقاً مرگ تو را خواهد رسید و از کشته شدن مهراس، در آن هنگام که در سرزمین تو فرود آید.

به واسطه عدم خوف و اشتیاق درونى به ملاقات الهى است که امیرالمؤمنین على(علیه السلام)مى فرماید: «والله لابُن ابیطالب آنَسُ بالموت مِنَ الطِفل بثدى اُمِّه»(2): «سوگند به خداکه همانا فرزند ابیطالب انسش به مرگ بیشتر از انس کودک به پستان مادرش است».

این جمله از فقرات خطبه اى است که آن حضرت بعد از رحلت رسول خدا(صلى الله علیه وآله)ایراد فرموده است در وقتى که زبیر و ابوسفیان و جماعتى از مهاجرین گرد آن حضرت جمع شده و آن حضرت را به قیام تحریک مى نمودند(3) ظاهرى و ریاست دنیوى بود آگاه شده و در خطبه اش فرمود: هنوز موقعیت حکومت الهى براى من زمینه پیدا نکرده و راه هموار نشده و مانند لقمه اى است که گلوگیر و یا مانند میوه اى است که در غیر موقع رسیدن آن را از درخت بچینند، من براى برداشتن تاج مفاخرت و غرور دنیا حکومت نمى کنم و براى حرص به مملکت دارى حاکم نمى شوم و تقیه سکوت من هم بر اساس خوف از مرگ نیست.

آرى این علاقه بود که در شب 19 ماه رمضان با ضربه خوردن على(علیه السلام)

ص: 219


1- اسد الغابة، جلد 4، صفحه 35.
2- نهج البلاغه، فیض و صبحى صالح، خطبه 5.
3- شرح ابن ابى الحدید، جلد 20 جلدى، جلد 1، صفحه 218 تا 219.

توسط اشقى الاشقیاء(1) ابن ملجم مرادى، تجلى کرده و با صداى «بسم الله وبالله وعلى ملة رسول الله فُزْتُ وَرَبِّ الکعبة» در فضا منعکس شد.

روایت جالبى از على(علیه السلام) وارد شده که در وقت قبض روح حضرت ابراهیم خلیل(علیه السلام)، خداوند ملک الموت را به سوى او فرستاد عرض کرد: «السلام علیک یا ابراهیم (سلام بر تو باد اى ابراهیم) ابراهیم فرمود: «وعلیک السلام یا ملک الموت اَداع ام ناع»: «بر تو سلام باد اى فرشته مرگ، آمدى مرا به سوى پروردگارم بخوانى که به اختیار اجابت کنم یا آنکه خبر مرگ مرا آورده اى و باید به اضطرار شربت مرگ را بنوشیم، عزرائیل گفت: به اختیار ابراهیم(علیه السلام)گفت: «فَهَل رایَتَ خلیلاً یُمیتُ خَلیلَه»؛ «آیا هیچ دیده اى دوستى دوست خود را بمیراند» (خلیل الله لقب حضرت ابراهیم(علیه السلام) و به معنى دوست خدا است) عزرائیل به سوى بارگاه حضرت ربّ العزّه بازگشت، و جریان را گفت، خداوند فرمود به او بگو: «هل رایت حبیبا یکره لقاء حبیبه»؛ آیا هیچ دیده اى که یار مهربانى از ملاقات و دیدار محبوبش گریزان باشد، و لقاى او را مکروه دارد؟ «اِنَّ الحَبیبَ یُحِبٌ لِقاء حَبیبه»: «حقّاً حبیب دوست دارد لقاى محبوب خود را».(2)

تا اینجا روشن شد که مرگ عبارت است از: انتقال نفس و روح انسان از

ص: 220


1- در روایتى آمده که رسول خدا صلّى الله علیه و آله از امام على (علیه السلام) سؤال کردند شقى ترین پیشینیان کیست؟ فرمود: آن که شتر صالح علیه السّلام را پى کرد. سپس پرسیدند شقى ترین پسینیان کیست؟ فرمود: نمى دانم، پیامبر صلّى الله علیه و آله فرمودند آن که بزند بر این موضع و اشاره به یا فوخ امیرالمومنین (علیه السلام) کردند (یافوخ موضعى است در جلوى سر بین استخوان جلوى سر و استخوان مغز سر، که در اطفال نرم است و چون بر آن موضع دست بگذارند فرو رود) (احوالات امیرالمومنین على بن ابیطالب علیه السّلام ، جلد 4، صفحه 35-34 و نیز این روایت را در الصواعق المحرقة، صفحه 74 آورده است).
2- بحارالانوار، جلد 6، صفحه 127 نقل مى کند از امالى صدوق از دقاق به اسناد خود از ابن ظبیان از حضرت صادق علیه السّلام از یکایک از پدران خود تا امیرالمؤمنین علیه السّلام و در جلد 12، صفحه 78 از امالى و علل الشرایع با همین سند روایت مى کند (به نقل از معادشناسى، جلد 1، صفحه 67).

نشئه دنیا به نشئه آخرت و ترک تعلق آن از ماده و آثار ماده و رسیدن به محلّ منیع و مرتبه رفیع در عالم آخرت.

این تفسیر از مرگ بر طبق هر دو نظرى که براى روح است، صادق است بعضى مثل شیخ الرئیس ابوعلى سینا در قصیده عینیه خود1 روح را از عالم تجرّد و بدن را از عالم ماده مى دانند و معتقداند که خداوند روح را از عالم بالا پایین آورده و در قالب بدن مسکن داده، و روح آلات و اعضا بدن را به عنوان ابزار کار استخدام کرده است، اگرچه شیخ الرئیس در دیگر آثار خود مثل شفا و نجات قول به همزمان بودن نفس را با بدن برمیگزیند و در قصیده مذکور نظر او به حکمت اشراق نزدیک شده و در این قصیده روح انسانى و نفس ناطقه را تشبیه به کبوتر وَرقاء بلند پرواز و عزیزالوجود و منیع المحلّى نموده است، که از آن آشیان عالى به سوى قفس تن نزول کرده است.

بعضى هم مثل صدرالمتألهین شیرازى و ملاهادى سبزوارى معتقداند که اصل تکوّن نفس ناطقه جسمانى بوده، و در اثر حرکت جوهریه و طى مدارج و معارج کمال: روحانى شده و به صورت موجود مجرد در آمده است صدرالمتألهین گفته: «النفس جسمانیة الحدوث و روحانیة البقاء»: «نفس جسمانى است در مرحله حدوث و ایجاد و روحانى است و در مرحله بقا».

مرحوم سبزوارى در غررالفوائد فرموده: «النفس فى الحدوث جسمانیة و فى البقا تکون روحانیة»: «نفس در مرحله حدوث جسمانى و در مرحله بقا روحانى مى گردد».

البته اگر نفس را در حرکت و استهلاک ملاحظه نماییم داراى چنین مراحلى است نه در مرحله وقوف و فعلیّت، این سیر نفس را در مراتب و درجات استکمالش

ص: 221

تشبیه به حرارتى که در ذغال پدید مى آید کرده اند، اگر ذغال در مجاورت آتش قرار گیرد اول گرم و سپس قرمز و سپس شعله ور و در مرحله چهارم روشن شده و نور مى دهد، بر همین اساس گفته اند:

تن زجان نبود جدا عضوى از اوست *** جان زکل نبود جدا جزوى از اوست(1)

پس بنابر هر دو تفسیر مرگ انتقال شدن است نه فنا و نابودى از مرحوم صدوق و غیر ایشان روایت شده که پیامبر گرامى(صلى الله علیه وآله) فرمودند: «ما خُلِقْتم للفَناء بَل خُلِقْتُم للبقا و انّما تَنْتَقِلوُنَ مِنْ دار اِلى دار»: «شما خلق نشدید براى فنا و نابودى، بلکه خلق شدید تا باقى بمانید، و همانا منتقل مى شود (در وقت مرگ) از خانه اى به خانه اى دیگر»(2).

وقتى بنا شد مرگ انتقال باشد، پس باید به فکر آذوقه و تحصیل تقوى بود، که «اِنّ خَیرَ الزادِ التقوى»: «بهترین توشه و آذوقه تقوا است» انسان عاقل و زیرک کسى نیست که تنها براى امور دنیوى زیرکى کند، که آخرت هم نیاز به کیاست و فراست دارد مرحوم مجلسى (ره) در کتاب العدل و المعاد از دو کتاب حسین بن سعید که از بزرگان محدثین است از امام باقر(علیه السلام)روایت کرده: قال سُئِل رسولُ الله(صلى الله علیه وآله): «اَىٌ المومنین اکیس»؟ قال: «اکثرهم ذکراً للموت و اشدهم استعداداً له» از رسول خدا(صلى الله علیه وآله) سؤال شد: «کدام یک از مؤمنین با کیاست تر و با فراست تراند»؟ فرمودند: «آن کسى که بیشتر یاد مرگ کند و خود را براى آن بهتر آماده سازد».(3)

ص: 222


1- در شرح منظومه سبزواری در غرر «نفس ناطقه» در حاشیه ذکر شده است؛ طبع ناصری، صفحه 298؛ (به نقل از معاد شناسی جلد (قدس سره) صفحه 78).
2- رساله الانسان بعدالدنیا، علامه طباطبائى صفحه 2 مخلوط (به نقل از معادشناسى جلد 1 صفحه 79).
3- بحار، جلد 6 آخوندى صفحه 126.

از امام صادق(علیه السلام) از رسول خدا(صلى الله علیه وآله) روایت است که: «اکیس النّاسِ من کان اشدّ ذکراً لِلموت»:(1) «زیرک ترین و با فطانت ترین افراد بشر کسى است که شدیدتر از همه یاد مرگ باشد» (تنظیم و نگارش مباحث از فراز 3 تا 8 قریب به یک ماه در جوار مرقد ملکوتى ثامن الائمه (علیه السلام) و در کتابخانه آستان قدس و مسجد گوهرشاد به پایان رسید این اولین بارى نبوده که از آن آستان مقدس بهره برمیگیرم و امیدوارم آخرین مرتبه هم نباشد که از عنایت آن امام رئوف برخوردارم; الحمدالله لاولنا و آخرنا).

الهى، این واله عاشق در ذیل این فراز (لولا الاجال التى تا عَظُم الخالق) گوید:

گرآنان را زمان وصل محبوب *** نبودى درقضاى عشق مکتوب

نبودآن شاهبازانرا قفس جاى *** که شاهان را بزندان نیست مأواى

چوسیمرغ ازفضاى تنگ کونین *** برون جستند دریک طرفة العین

بزندان تنگدل آن بى گناهى است *** که بیرون جایگاهش قصر شاهیست

برآن مرغ آمد این خاکى قفس تنگ *** که بیند باغ گل فرسنگ فرسنگ

چو آن مرغان جان بینندیاران *** بگلزار جنان خوش چون هزاران

چه گلزارى سراى انس با یار *** وز آنجا نه رقیب آگه نه اغیار

همه مشتاق پروازند ازاین دام *** کجا دردام تن گیرند آرام

به جان مشتاق دیدار نگارند *** بچشم شوق گریان زانتظارند

همه غمگین زهجران حبیبند *** همه از وصل دلبر بى شکیبند

همه ایام وسال ومه شمارند *** که روز وصل جانان جانسپارند

منم زآن بلبلان باغ وگلزار *** که در خاکى قفس درمانده ام زار

ص: 223


1- بحار، جلد 6، صفحه 135.

خدا راپاکبازان رحمت آرید *** مرا بیرون زرنج و زحمت آرید

شما درگلشن جان شاد وخرم *** من اینجاتا بکى دررنج و ماتم

بگویید این شکسته بال مسکین *** چه سازد باهجوم بازو شاهین

بسازدبا جفاى جیفه خواران *** ویا سوزد زداغ هجر یاران

چه باشد دلبرا گرچشم پرناز *** بمن هم چون برآن خوبان کنى باز

بپردازى دلم زآلایش خاک *** که باغ دل شود زین خاروخس پاک

* * *

ص: 224

شرح: چند مثال براى تحلیل مطلب بزنیم: فرض کنید دو کودک دوقلو و شبیه به هم زاییده شده، ولى یکى از پشت کوه و دور از تمدن شهرى و یکى را در شهر بسیار متمدن و بزرگى با امکانات و وسایل رفاهى زیادى پرورش داده اند، پس از رسیدن به حدّ رشد و بلوغ هر دو را به شهر متوسطى براى ملاقات آورده اند، حال ببینیم نظر این دو نسبت به این محیط جدید چیست؟ آیا هر دو با یک نگاه و یک عینک به این محل مى نگرند؟ البته نه، اولى مى گوید: اینها در بهشت برین زندگى مى کنند و ما پشت کوره ده و در جهنم، دومى مى گوید: وه وه توى جهنمى ما را آورده انده، این بدبخت ها چگونه اینجا زندگى مى کنند، چقدر مردم این شهر محروم اند، واقعا باید به حالشان گریست.

8- عظمت خدا در قلب پرهیزگاران

8- عَظُمَ الخالِقُ فى اَنْفُسِهم فصَغُرَ مادونَه فى اَعْینُهم

ترجمه: خالق و آفریدگار در روح جانشان بزرگ جلوه کرده (به همین جهت) غیر خداوند در نظرشان کوچک است.

ص: 225

سؤالى که اینجا مطرح است این است که چرا با اینکه هر دو شبیه به هم و تقریباً در یک زمان پا به عرصه زندگى گذارده اند، دو دیده وعقیده را دنبال مى کنند؟ جواب روشن است زیرا اولى به محیط کوچک و دومى به محیط بزرگ ترى انس گرفته است.

در مورد مال و ثروت هم داستان چنین است: یکى 100 هزارتومان را خیلى زیاد مى پندارد و حتى اگر به دست آورد امکان سکته کردن وى مى رود، زیرا همیشه با 100 ریال انس داشته است و یکى چیزى نمى انگارد زیرا با 100 میلیون مأنوس بوده، و به قول معروف چشم و گوشش از این مقدار پول پر بوده است.

این دو نظر دیدگاه بستگى به شناخت هاى آنها دارد، کسى که در کنار دریا به سر مى برد استخر آبى را به حساب نمى آورد، و بالعکس انسان بیابانگردى که با آب انسى ندارد و هر دم به انتظار قطره اى آب است، آب استخرى را بسیار بزرگ مى شمارد.

کسانى که با خدا ارتباط دارند، و هر لحظه عظمت دریاى وجود و علم و قدرت او را نظاره گرند، وقتى با مخلوق و ما سواى خالق رابطه برقرار مى کنند، وجود و علم و قدرت آنها را شاید به اندازه قطره اى نمى انگارند، زیرا با خدایى مأنوس شده اند که نازى کند آنى فرو ریزند قالب ها

پرهیزکارانى که در کنار این دریاى با عظمت الهى زندگى مى کنند و به عشق او نفس مى کشند و آینه قلب آنها به جز جمال حق را نشان نمى دهد و در درون قلب خود جایى براى غیر او مهیا نکرده اند غیر او را اگر هم ببینند بسیار حقیر و کوچک مى بینند البته رسیدن به این مرحله مستلزم دخول در زمره متقین و وصول به رتبه آنها است.

مولاى متقیان در این عبارات خطبه در حالى که صفات متقین را بیان مى کنند اِخبار

ص: 226

بداعى انشا مى کنند، یعنى مى فرماید: «اگر مى خواهى غیر خدا در نظرت کوچک و حقیر شود خدا را بشناس»! فاء در (فَصَغُرَ) فاء تفریع و نتیجه است، یعنى اگر خداوند عظمتش در قلب انسان جلوه کرد و دل مجلا و مظهر آن شد طبیعتاً عدم جلوه غیر او متفرع بر جلوه آن ذات مقدس است زیرا اگر آینه دل تماماً مصوّر به صورت حق شد جایى براى تصویر غیر او نیست و خود به خود غیر او بى مقدار و بى ارزش و کوچک مى شود.

مردان ره تقوى و پارسایى به غیر از رضاى خالق و محبوب حقیقى به چیزى نمى نگرند، و فقط گرد محور تکلیف و وظیفه دور مى زنند، اگر در منصب قضاوت مى نشینند یا در مقام معلم و مربى جاى مى گیرند و یا به هر کارى دست مى زنند همه و همه در راستاى رضایت حق جهت گیرى مى شود از سرسلسله جنبانان این سلسله، گوینده این صفات و معلم بشر على بن ابیطالب(علیه السلام) است، در اینجا به سخنانى از آن حضرت اشاره مى کنیم:

1- اَما والذى فَلَقَ الْحَبَّة وبَرَأَ النَسَمَة، لولا حضور الحاضر و قیام الحجة بوجود الناصر و ما اَخَذَ الله على العلماء اَلاّ یُقارّوا عَلى کِظّةِ ظالِم ولا سَغَبِ مَظْلُوم لَاَلقیْتُ حَبْلَها على غارِبِها ولَسَقَیْتُ آخِرَها بِکأسِ اَوَّلِهاً ولَاَلْفَیْتُم دُنیاکُم هذِه اَزْهَدَ عندى مِنْ عَفْطَةِ عَنْزاً.(1)

«آگاه باشید سوگند به خدایى که میان دانه حبّه را شکافت و انسان را خلق نمود اگر حاضر نمى شدند آن جمعیت بسیار (براى بیعت من) و یارى نمى دادند که حجّت تمام شود و به عهدى که خداى تعالى از علما و دانایان گرفته تا راضى نشوند، بر سیرى ظالم (از ظلم) و گرسنه ماندن مظلوم (از ستم او)، هر آینه ریسمان و مهار شتر خلافت

ص: 227


1- نهج البلاغه، خطبه 3 فیض الاسلام و صبحى صالح، خطبه معروف شقشقیه - شقشقیه در لغت مانند شُشْ گوسفند است که شتر در وقت هیجان و نفس زدن آن را از دهان بیرون مى آورد و در زیر گلو صدا مى کند و در اولین مرتبه بیننده آن را با زبان اشتباه مى نماید. (نهج البلاغه فیض الاسلام ذیل همین خطبه).

را بر کوهان آن مى انداختم، (تا ناقه خلافت به هر جا که خواهد برود و در هر خانه اى که خواهد بچرد و متحمل بار ضلالت و گمراهى هر ظالم و فاسقى بشود) و آب مى دادم آخر خلافت را به کاسه اول آن و (چنان که پیش از این بر این کار اقدام ننمودم، اکنون هم کنار مى رفتم و امر خلافت را رها کرده مردم را در ضلالت و گمراهى وامى گذاشتم، زیرا) فهمیده اید که این دنیاى شما نزد من خوارتر است از عطسه بز ماده.

2- «والله لَدُنیاکُم هذِه اَهْوَنُ فى عَینى مِنْ عِراقِ خِنْزیر فى یَد مجذوم»: «به خدا سوگند این دنیاى شما در چشم من خوارتر و پست تر است، از استخوان بى گوشت خوک که در دست گرفتار به بیمارى خوره (جُذام) باشد» (خوره دردى است که موجب خوردن و از بین بردن گوشت و اعضا شخص شود و آن بدترین بیمارى ها است، و این فرمایش مولا دلیل است بر منتهى درجه بیزارى آن حضرت از دنیا و کسى که در مراحل مختلف زندگى آن بزرگوار اندیشه نماید به راز این سخن پى مى برد.(1)

3- مولاى متقیان در کلامى که در آن از ظلم و ستم تبرّى مى جوید داستان آهن تفتیده و بردارش را بازگو مى کند مى فرماید: «به خدا سوگند عقیل برادرم که به شدت فقیر شده بود از من مى خواست که یک من از گندم هاى شما را به او ببخشم. کودکانش را دیدم که از گرسنگى موهایشان ژولیده و رنگشان بر اثر فقر دگرگون گشته، گویا صورتشان با نیل رنگ شده بود.

عقیل باز هم اصرار کرد، خیال کرد من دینم را به او مى فروشم. براى بیدارى

ص: 228


1- نهج البلاغه، کلمات قصار، کلمه228 فیض الاسلام و 236 صبحى صالح.

او آهنى در آتش گداختم، سپس آن را به بدنش نزدیک ساختم و گفتم: «ثکَلَتْک الثَواکِلُ یا عَقیل أَتَئِنَّ مِنْ حَدِیدَة اَحْمَاَها اِنسانُها لِلَعِبِهِ وتَجُرُّنى الى نار سَجَرَها جَبّارُها لِغَضَبِه! أَتَئِنَّ مِنَ الاذى ولا أَئِنُّ مِنْ لَضىً»: «اى عقیل مادران بچه مرده در سوگ تو بگریند، آیا از آهن پاره اى که آدمى آن را براى بازى خود سرخ کرده ناله مى کنى، و مرا به سوى آتشى که خداوند قهّار آن را براى خشم افروخته مى کشانى آیا تو از این رنج (اندک) مى نالى و من از آتش دوزخ ننالم».

سپس حضرت مى فرمایند: «واَعجَبُ مِن ذلک طارقٌ طَرَقنا بِمَلْفوُفَة فى وعائِها ومعجونة شَنِئتُها، کَاَنّما عُجِنَتْ بِریق حَبَّة اَوْ قَیْئِها، فَقُلتُ، اَصِلَةٌ اَم زَکاة ام صَدَقَةٌ فذلک محرمٌ علینا اهل البیت، فقال: لا ذا ولا ذاک ولکنّها هدیّةٌ فَقُلتُ: هَبَلَتْکَ الهَبوُل، اَعَنْ دین الله اَتَیْتَنى لِتَخْدَعَنى؟ أَمُخْتَبطٌ أم ذوجنَّة ام تَهْجُرُ؟ والله لو اُعْطِیتُ الأقالیم السبعة بما تحت اَفْلاکِها على أَنْ اَعْصِىَ الله فى نَمْلَة أَسْلُبُها جِلْبَ شَعِیرة ما فَعَلْتَهُ، وَاِنَّ دُنیاکُم عِندى لَأهْوَنُ مِن وَرَقَة فى فَم جرادة تَقْضَقمها ما لِعَلِىٍّ ولِنَعیم یَّفْنى ولَذَّة لا تَبْقى، نَعوُذُ بالله مِنْ سُباتِ العَقْل وقُبْح الزَّلل وبِه نستعینُ».

:«و شگفتر از سرگذشت عقیل آن است که شخصى (اشعث بن قیس که مردى منافق و دو رو و دشمن امام (علیه السلام) بود و آن حضرت هم او را دشمن مى داشت) در شب نزد ما آمد با ارمغانى در ظرف سربسته و حلوایى که آن را دشمن داشته به آن بدبین بودم به طورى که گویا با آب دهن یا قىء مار خمیر شده بود، به او گفتم: آیا این هدیه است یا زکات یا صدیقه، که زکات و صدقه بر ما اهل بیت حرام است، گفت:نه صدقه است و نه زکات بلکه هدیه است (پس چون منظورش از آوردن این هدیه رشوه دادن و فریب من بود تا حکمى به نفع او کنم) گفتم: مادرت در سوگ تو بگرید، آیا از راه دین خدا آمده اى مرا بفریبى، آیا درک نکرده و نمى فهمى (که از این راه مى خواهى مرا بفریبى) یا دیوانه اى یا بیهوده سخن مى گویى؟ سوگند به خدا اگر هفت اقلیم را با آنچه در زیر آسمان ها است، به من دهند براى اینکه خدا را درباره

ص: 229

مورچه اى که پوست جوى از آن بربایم نافرمانى نمایم نمى کنم (اگر چیزى بزرگ تر از هفت اقلیم بود و اگر ظلمى کوچک تر از گرفتن این پوسته جو از دهان مورچه اى بود ذکر مى کردند زیرا در صدد بیان این مطلب هستند که اگر بزرگ ترین هدیه ها را در برابر کوچک ترین ظلم ها به من بدهید آن ظلم را مرتکب نمى شوم) زیرا دنیاى شما نزد من پست تر و خوارتر است از برگى که در دهان ملخى باشد، که آن را میجود چه کار است على را با نعمتى که از دست مى رود، و خوشى و لذتى که برجا نمى ماند! به خدا پناه مى برم از خواب عقل (و بى خبر ماندن او از درک مفاسد و تبهکارى هاى دنیا) از زشتى لغزش (و گمراهى) و (در جمیع حالات) تنها از او یارى مى جوییم).(1)

اگر معرفت و شناخت به ربّ العالمین حاصل شد، تعظیم خالق و تحقیر ما سوا را در بردارد، از عبارات فوق مولى، استفاده مى شود که حضرت در صدد بیان این مطلب هستند که شناخت و معرفت وى سبب شد که پست و مقام دنیوى او را فریب ندهد و دین او را از بین نبرد، شناخت این مسئله که «اِنْ مِن شَىء إلاّ عِندَنا خَزائِنُهُ وَمَا نُنَزِّلُهُ إِلاّ بِقَدَر مَعْلوم» «نیست شىء مگر اینکه نزد ما خزائن و گنجینه هاى آن است و ما نازل نمى کنیم مگر به اندازه معلوم و معیّنى».(2) مستدعى تحقق جلوات عظمت الهى در نفس و تصغیر غیر حق در چشم و نظر است.

اما اگر به این مسئله عنایت و توجهى نشد، و قلب انسان انبارى مملو از اشیاء و مخلوقات خداوندى شد، جایى براى خدا نمى ماند تا او راه یافته و شناخته شود، یا اگر بنا شد دل آدمى همچون باغ وحشى مشحون از حیوانات درنده شود که همان رذائل اخلاقى است، مسلماً جایى براى خداوند نیست. قلبى که باید عرش الرحمن باشد اگر سگ در آن جاى گیرد، ملائکه وارد نمى شوند چه رسد خداوند متعال!

ص: 230


1- نهج البلاغه، خطبه 215 فیض الاسلام 224 صبحى صالح.
2- سوره الحجر، آیه 21.

1. آسیه و معبود واقعى: ملاّ فتح الله کاشانى در جلد نهم تفسیر خود صفحه 346 در ذیل آیه 11 سوره تحریم چنین مى گوید: آسیه به جهت خلوص ایمان فائز در اثر حصول معرفت، گاه این شناخت به مرحله عشق و محبت مى رسد که انسان همه چیز را در راه محبوب مى دهد چنان که در حالات حضرت ابراهیم (على نبینا وآله وعلیه السلام) آمده، آن حضرت ثروت هنگفتى داشت فرشته اى از فرشتگان آسمانى مامور امتحان وى شد و نزدیک منطقه اى که آن حضرت بودند نزول کرد و صداى خود به ذکر خدا (سبّوح قدوس رَبُّنا وربّ الملائکة والروح) بلند نمود ابراهیم(علیه السلام) متوجه شد نام آشنایى برده شد، قلب او از عشق دوست لبریز گردید و گفت اى منادى تو کیستى که من نصف دارایى و اموالم را به تو بخشیدم، اگر یکبار دیگر این نام را ببرى، نیم دیگر را هم به تو مى بخشم، ابراهیم(علیه السلام) به یک جلوه همه ثروت خود را مى بخشد، زیرا غیر از او کسى نمى بیند و اگر هم ببیند اعتبارى براى آن ها در نظر نمى گیرد. در اینجا مناسب است زندگى کسانى که خالق در نظرشان عظیم و ما سواى او حقیر بود و محبوب حقیقى را بر همه چیز ترجیح دادند، از نظر بگذرانیم تا معلوم شود، انسان ها مى توانند به این مقام برسند که ماسواى خدا را فداى پروردگار و خالق کنند و محبوب حقیقى را بر دیگران مقدم دارند و به قول امام ششم(علیه السلام): «دلیلُ الحبّ ایثار المحبوب على ماسواه» در سر سلسله این افراد انبیاء و ائمه(علیه السلام) جلوه و درخشندگى خاصى دارند، حالات آنها در قرآن و دیگر منابع نشان دهنده ایثار و گذشتن از همه چیز در راه محبوب است، زیرا عظمت او را درک کرده و غیر او را ناچیز تلّقى مى کردند به طور نمونه امتحانات و ابتلائات ابراهیم (على نبیّنا وآله وعلیه السلام) در انبیاء و واقعه کربلا و جانبازى حسین بن على(علیه السلام)در بین اولیاء و گذشتن او از همه چیز خود در حالى که شرایط براى صلح و رسیدن به مقامات دنیوى آماده بود زبانزد خاص و عام است.

اینک به دو نمونه اشاره مى کنیم:

ص: 231

شد و وصلت او با فرعون به او ضررى نرسانید و نقصى در قرب و منزلت او در نزد حضرت عزّت پیدا نشد.

نقل است وقتى که ساحران سحر خود را نمودند و موسى (على نبینا وآله وعلیه السلام) عصاى خود را بینداخت و اژدها شد و آنچه ایشان سحر ساخته بودند از حبال و عصى همه را فرو برد، آسیه ایمان آورد و مدتى ایمان خود را از فرعون پنهان مى داشت، چون فرعون بر آن مطلع گشت وى را گفت که از دین برگرد ولى او برنگشت، دستور داد تا او را چار میخ کرده در آفتاب بینداخت... و فرعون گفت تا سنگى بزرگ آوردند و حکم شد تا بر سینه وى نهند. آسیه چون آن سنگ بدید، نجات از فرعون و دخول در جنت از حضرت عزّت درخواست. (اِذْ قالَتْ رَبِّ ابْنِ لِى عِندَکَ بَیتاً فِى الجَنَّةِ وَ نَجِّنِى مِن فِرعَونَ وَ عَمَلِهِ وَنَجِّنِى مِنَ القومِ الظالمین) خداى بزرگ دعاى وى مستجاب کرد و حجاب از پیشاوى برداشت پیش از آن که سنگ بر او واقع شود خانه وى به وى نمود که از یک در سپید بود وى خوشحال گشت بعد از آن روح وى قبض کرد و آن سنگ بر جسد بیجان آمد و عذاب فرعون نچشید.

راستى این گونه ایمان ها در این گونه بشرها از عجایب است، انسانى که مقام دوم مادى و ریاستى مملکتى است، زنى که به انواع زیور و آرایش دنیا آراسته است، فردى که همه گونه وسایل عیش و نوش مادى برایش فراهم است، پس از درک حقیقت و یافتن محبوب واقعى او را بر هر چیزى ترجیح دهد و به آنچه وابسته است و تعلق قلبى دارد در راه او از آن بگذرد و انواع رنج ها و مشقّت ها را تحمل کرده و حتى جان شیرین خود را در بحبوحه جوانى نثار محبوب خود کند، آرى «و دلیل الحبّ» ایثار المحبوب على ماسواه»(1)

ص: 232


1- عرفان اسلامى، جلد 1، صفحه 332.

2. محمد بن ابى عمیر

درباره وى مطالبى در زمینه اختیار محبوب در سخت ترین شرایط بر ماسوا نقل کرده اند که: ما به مقاله رجال کشّى درباره او اکتفا مى کنیم: على بن الحسن مى گوید: ابن ابى عمیر از یونس بن عبدالرحمن افقه و افضل و اصلح بود، ابن ابى عمیر به خاطر جانبدارى از الله گرفتار شد و به حبس محکوم گشت و از مشقت و تنگى وضع زندان و کتک خوردن برایش پیشامدهاى بزرگ شد.

آنچه داشت به حکم خلیفه ستمگر پس از شهادت حضرت رضا(علیه السلام) از او گرفته شد، به خصوص کتاب هاى گرانبهایى که در حدیث تألیف کرده بود، او نزدیک به چهل جلد از کتبش را حفظ داشت که از بازگو شده هاى آن کتب تحت عنوان نوادر یاد مى شود.

فضل بن شاذان آن بزرگ مرد راه حق مى گوید از محمد بن ابى عمیر نزد حاکم وقت سعایت شد که او نام تمام شیعیان را در عراق مى داند، او را گرفتند و گفتند از تشکیلات شیعه پرده بردار، امتناع کرد، عریانش کردند و او را بین دو درخت آویختند و صد ضربه تازیانه زدند.

فضل مى گوید: ابن ابى عمیر گفت: وقتى مرا مى زدند و تازیانه ها به مرتبه صد رسید، درد شدیدى مرا گرفت، کم مانده بود که اسرار شیعه را فاش کنم ناگهان نداى محمد بن یونس بن عبدالرحمن را شنیدم که گفت اى محمد بن ابى عمیر به یاد ایستادن در برابر محضر الهى باش، از این ندا قوّت گرفتم، بر آنچه بر من رفت استقامت کردم، و از این بابت خداى بزرگ را شکر مى کنم. فضل بن شاذان مى گوید بر اثر آن گرفتارى بیش از صد هزار درهم به او زیان وارد شد.

و نیز مى گوید: وارد عراق شدم، کسى را دیدم، شخصى را مورد عتاب قرار داده و مى گوید: تو مرد صاحب عیالى و کسب و درآمد تو براى آنان از راه نوشتن

ص: 233

است مى ترسم که طول سجده هایت به دیدگانت ضربه وارد کند! چون نسبت به او این معنى را تکرار کرد گفت: چقدر با من حرف مى زنى واى بر تو، اگر بنا بود به سجده طولانى چشم کسى از بین برود باید تاکنون چشم این ابى عمیر از بین رفته باشد؟! چه گمان دارى درباره کسى که بعد از نماز صبح سجده شکر مى کند و سر بر نمى دارد مگر هنگام زوال آفتاب؟!

آرى اینان از نادر افرادى بودند که محبوبى به جز خدا نداشتند و هر محبتى را براى او مى خواستند و هیچ گاه با همه پیشامدها و سختى ها چیزى را بر حضرت او ترجیح نمى دادند(1) گاهى عظمت خالق چنان بر دل حاکم مى شود و بصیرتى حاصل مى گردد که در مواقعى توجه به آن عظمت موجب رخت بر بستن از دنیا و رسیدن به لقاء آن عظیم و غرق شدن در عظمت او مى گردد، در تفسیر روح البیان آمده که یکى از اولیاء خدا قصد حج کرد، طفلى داشت ده یا دوازده ساله، به پدر گفت کجا مى روى؟ گفت بیت الله، طفل در عالم کودکى تصور کرد هرکس بیت را ببیند صاحب آن را نیز خواهد دید، روى عشق و علاقه به پدر گفت: چرا مرا با خود نمى برى؟ پدر گفت: وقت حج کردن تو نیست، طفل گریه شدیدى کرد پدر او را همراه خود برد، چون به میقات رسیدند مُحْرِم شدند و در آن حال به سوى کعبه حرکت کردند، به هنگام ورود به مسجد الحرام طفل ناله جانسوزى زد و جان داد، پدر به سوگ او نشست و فریاد مى زد آه کودکم کجا رفت، از گوشه بیت حس کرد ندایى مى آید، تو خانه خواستى خانه را یافتى او صاحب خانه خواست، صاحب خانه را یافت. و به قول عارف و محدّث عالیقدر مرحوم فیض کاشانى:

دواى درد ما را یار داند *** بلى احوال دل دلدار داند

ز چشمش پرس احوال دل آرى *** غم بیمار را بیمار داند

ص: 234


1- رجال کشى، صفحه 492 به نقل از عرفان اسلامى، جلد 1، صفحه 2 - 331.

وگر از چشم او خواهى ز دل پرس *** که حال مست را هشیار داند

دواى درد عاشق درد باشد *** که مرد عشق درمان عار داند

طبیب عاشقان هم عشق باشد *** که رنج خستگان غمخوار داند

نواى زار ما بلبل شناسد *** که حال زار را این زار داند

نه هردل عشق را درخورد باشد *** نه هرکس شیوه این کار داند

زخود بگذشته اى چون فیض باید *** که جز جانبازى اینجا عار داند(1)

و در پایان به سراغ مرحوم الهى رویم که در ذیل این فراز (عظم الخالق فى انفسهم فَصَغُرَ مادونه فى اعَینهم) چنین گوید:

چوآنان را جلال شاه ذوالمجد *** عیان شد در دل آگاه پروجد

جهان دیدند خاک درگه شاه *** فشاندند آستین بر ماسوى الله

به چشم دل نه دل عرش خدایى *** به حیرت در جمال کبریایى

به تعلظیم جلالش از سر وجد *** همه در نغمه سبحان ذى المجد

هرآن دل روشن ازنورالهى است *** به چشمش هردوعالم خاک راهى است

زچشم شاه بین غوغاى امکان *** به ظلمات عدم رخ کرد پنهان

چوبیندچشمى آن خورشیدجان را *** نبینند ذره اى هردو جهان را

درآن دریاکه عالم زآن سبوئیست *** کجااین قطره ها را آبرویى است

چو حسن اعظم یکتاى ایزد *** بر ایوان دل پاکان علم زد

حجاب آفرینش را دریدند *** زالله ما سوى الله را ندیدند

الهى را الهى دیده بگشاى *** دلش بانقش یاد خود بیاراى

ص: 235


1- عرفان اسلامى، جلد 1، صفحه 8 - 327.

به مهرخویش روشن کن روانش *** به یاددوست گلشن ساز جانش

که بر چشم خدابینش مسلم *** شود خاکى شکوه هر دو عالم

ص: 236

شرح: این فراز اشاره به بصیرت پرهیزکاران دارد که ریشه این بصیرت را در یقین آنان باید جستجو کرد.

براى یقین علماء اخلاق و مفسرین سه مرحله قائلند: 1. علم الیقین 2. عین الیقین 3. حق الیقین در کتاب عرفان اسلامى جلد1، صفحه 111 چنین مى گوید: علم یقین استدلالى است و عین یقین استدراکى است و حق یقین

9. یقین در سر حد شهود

9. فَهُم والجَنَّةُ کَمَنْ قَدْ رَاَها، فهُم فیها مُنَعِّمون، وهُمْ والنّارُ(1) کمن قَد رَاها، فَهُم فیها مُعَذَّبون.

ترجمه: آن ها به کسى مى مانند که بهشت را با چشم دیده و در آن متنعم است و همچون کسى هستند که آتش دوزخ را مشاهد کرده و در آن معذب است.

* * *

ص: 237


1- واو در (فهم والجنة) و در (فَهُم والنّار) دو ترکیب دارد 1. الجنّة والنّار را بالرفع بخوانیم چنان که روایت هم شده است در این صورت واو عطف است که (الجنة والنّار) معطوف و (هُم) معطوف علیه است. 2. الجنة والنّار را بالجرّ بخوانیم بنابر این که واو معیّت باشد و ابن ابى الحدید وجه دوم را وجه احسن دانسته است.

حقیقتى است، علم یقین مطالعت است و عین یقین مکاشفت است و حق یقین مشاهدت است.

علم یقین از سماع روید و عین یقین از الهام روید و حق یقین از عیان روید، علیم یقین سبب شناختن است و عین یقین از سبب باز رستن است و حق یقین از انتظار و تمیز آزاد گشتن است.

به عبارت ساده تر علم الیقین آن است که از طریق استدلال و برهان انّى و لمّى(1) وجود چیزى را بدانند و قطع جازم به آن پیدا کنند، علماء تشبیه کرده اند به این که از دور دودى دیده شود و از طریق معلول پى به علت برده شود، یعنى از دود پى به وجود آتش برده شود.

در کتاب عرفان اسلامى نیز درباره علم الیقین چنین مى گوید: علم الیقین قبول برنامه هایى است که از طریق انبیاء علیهم السلام از قبیل ایمان و اسلام و معجزات که همه دلالت دارند از جانب حق اند، به ما رسیده و نیز قبول آخرت و احوال روز قیامت و بهشت و جهنم و هرچه که متعلّق به فرد است مى باشد و نیز ایستادگى و پا برجایى بر امورى است که بندگان به آن هدایت مى شوند و یقین آنان تقویت مى گردد».(2)

عین الیقین آن است که به مرحله شهود برسد و در این مرحله شخص با دیده بصیرت و باطن که روشن تر از دیده بصر و ظاهر است، نظاره گر حقایق است، ذِعلب یمانى از سید اولیاء امام على(علیه السلام) سؤال کرد: «هل رایت ربّک؟» فرمودند: «لم اعبد ربّاً لَمْ اَرَه» (عبادت نکردم پروردگارى را که ندیده ام) این جواب حضرت اشاره به این مرتبه از بصیرت دارد که گفتم: به مراتب روشن تر از دیده بصر است.

ص: 238


1- برهان اِن، از معلول به علت پى بردن و برهان لِمْ از علت پى به معلول بردن است، اولى مثل آن که از حرکت برگ درختان به وزیدن باد پى ببریم و دومى مثل ان که از نامتعادل بودن وضع مزاجى شخصى پى به تب داشتن او ببریم.
2- عرفان اسلامى، جلد 1، صفحه 340.

و به همین مرحله اشاره دارد که فرمودند: «رأى قلبى ربّى»: «دید قلب و دل من پروردگارم را» و همچنین فرمودند: «ما رایت شیئاً الاّ و رَأَیت الدُّو قبله و بعده ومعه»: «ندیدم چیزى را مگر این که خدا را قبل و بعد و همراه او دیدم»; (یعنى با هر چیز سه مرتبه خدا را دیدم) و این مرحله با تزکیه و تصفیه نفس حاصل مى گردد، این مرحله را تشبیه کرده اند به این که کسى آتش را بعینه ببیند نه این که با استدلال به وجود آن پى ببرد.

در عرفان اسلامى درباره عین الیقین چنین گوید: «درجه دوم، عین الیقین است و آن بى نیازى انسان از یافتن واقعیت به کمک استدلال است و بى نیازى انسان از خبر به وسیله دیدن است و پاره شدن حجاب علم به مشاهده واقعیت است.

«عین الیقین» شهود اشیاء به کشف است، به همان طور که اشیاء هستند، و این گونه مشاهد با کمک فطرت پاک و قلب سلیم است و در صورت پاک شدن عالم جان از غبار گناه و کدورت شک و تردید میسر است، منظور از حجاب علم هم معلوم است که گاهى انسان صورتى مطابق با واقع در ذهن خود تصور مى کند، و در حالى که شىء غائب از او است ولى در صورت حضور شىء در برابر انسان و انعکاس آن برابر شىء در قلب این عین الیقین است.(1)

حق الیقین آن است که «میان عاقل و معقول وحدت معنویه و ربط حقیقى حاصل شود به نحوى که عاقل ذات خود را رشحه اى از سحاب فیض معقول و مرتبط به او ببیند و آناً فاناً اشراقات انوار او را به خود مشاهد نماید».(2) و به عبارت واضح تر فردى که به این مقام رسیده خود را پرتوى از انوار الهى مى داند که در امواج اشعه هاى آن ذات الهى غوطهور است، به مانند کسى که خود را در متن آتش قرار داده و به وجود آتش یقین کرده است.

رسیدن به این مرحله نیاز به مجاهدات قوى و پاک نمودن نفس از رذایل

ص: 239


1- عرفان اسلامى، جلد 1، صفحه 340.
2- معراج السعادة، صفحه 72، چاپ انتشارات جاویدان.

اخلاقى و دورى از علایق و زخارف دنیوى و ریشه کن کردن هواها و افکار شیطانى دارد.

در ره منزل لیلى که خطرها است در آن *** شرط اول قدم آن است که مجنون باشى

* * *

او را به چشم پاک توان دید چون هلال *** هر دیده جاى جلوه آن ماه پاره نیست(1)

در عرفان اسلامى این مرحله را چنین توضیح مى دهند: درجه سوم حق الیقین است و آن تَلَألُؤ نور صبح کشف است، سپس راحت شدن از سنگینى تعیّن بر دوش جان سپس فنا در حق الیقین، حق الیقین تحقق به حقیقت علم حق است، با فنا از بود خود و علم خود، به این معنى که تجلّى نور حقیقت است، بر ظلمت منیّت انسان، به طورى که انسان بر اثر آن تجلّى از میان برخیزد، چون از میان برخاست و خودى بر جاى نماند، از سنگینى بار یقین رها مى شود، زیرا قبل از آن تجلّى، موجودى بود آراسته به صفت یقین، ولى اکنون وجودى نمانده که حامل صفت یقین باشد، و متحمل حقوقى که یقین بر او بار کرده، بلکه به جایى رسیده که دست حق و گوش حق و چشم حق و علم حق و راه حق و قدم حق شده، و او نیست که به سیرش ادامه مى دهد، بلکه او را در مسیر مى برند، و از خود حرکتى ندارد، حرکتش مى دهند، آنگاه فنا در حق الیقین است که دیگر از او عین و اثرى نمى بینى، همه حق است و بس، همه فنا است و بس همه تعلق و ربط است و بس......

آرى به آنجا مى رسد که: مانند امیرالمؤمنین على(علیه السلام) که از نظر سرمایه ایمانى و عملى و اخلاقى پس از پیامبر(صلى الله علیه وآله) در تمام ادوار خلقت بى نظیر است، چنان فانى در او مى شود که (در مناجات ها مثل مناجات مسجد کوفه)(2) خود را ذلیل، فقیر،

ص: 240


1- معراج السعادة، صفحه 72، چاپ انتشارات جاویدان.
2- مقدارى از این مناجات را در عرفان اسلامى، جلد 1، صفحه 341 آورده است.

ضعیف، میّت و فانى مى داند و این پرثمرترین حالتى است که انسان نسبت به حق پیدا مى کند، و این مرحله حقّ الیقینى است.

البته با تدبر در آیات قرآن و روایات معلوم مى شود که انسان از طریق علم الیقین به مرتبه عین الیقین و از عین الیقین به مرحله حق الیقین مى رسد، در علم الیقین فعالیت مغزى و عقلى دخالت دارد، و در عین الیقین فعالیت قلب، و در حق الیقین جذبه الهى و عنایت خداوندى

تا که از جانب معشوق نباشد کششى *** کوشش عاشق بیچاره به جایى نرسد»(1)

صاحب جامع السعادات(2) سخنى دارد که ترجمه آن چنین است: «فوق مرتبه حق الیقین را بعضى از اهل سلوک اثبات کرده و تعبیر به «حقیقت حق الیقین» و «فناء فى الله» کرده اند و آن دیدن عارف است ذات خود را که مضمحل و محو در انوار خداوندى و سوخته پرتو جمال او شده، به طورى که دیگر استقلالى براى خود نمى بیند، و تشبیه کرده اند به اینکه کسى یقین به وجود آتش کند، به واسطه داخل شدن در آن و سوختن پروانه وار در آن(3)

ص: 241


1- عرفان اسلامى، جلد 1، صفحه 341.
2- جامع السعادات، ج1، ص3-2-161.
3- استاد مى فرمود: از این فراز نهج البلاغه مى توان هم مرحله حق الیقین و هم عین الیقین را استفاده کرد (کمن قد رَاها) اشاره به عین الیقین و (هم فیها مُنَعّمون) اشاره به حق الیقین باشد، ولى به نظر مى رسد که «فاء» چون تفریع بر (قد رَاها) است، معنى چنین است، پرهیزکاران در اثر یقین به وعده هاى خداوند و مکاشفه حقایق، مثل کسانى مانند، که با دیده ظاهرى بهشت را مشاده مى کنند، که در آن مُتَنعِّم اند و در اثر یقین به وعیدهاى خداوندى به منزله کسانى هستند که با دیده ظاهرى جهنم را مى بینند، که در آن معذّبند، و این معناى عین الیقین است، نه حق الیقین، بله اگر این طور تشریح کنیم: که پرهیزکاران مثل کسانى هستند که مى بینند بهشت را که الان در آن متنعّم اند، و مثل کسانى هستند که جهنم را مشاهده مى کنند، که الان در آن معذّبند، به مفهوم حق الیقین نزدیک است، ولى نهایة عبارت یکى از این دو را مى فهماند نه هر دو معنا را، فرق معنى اول و دوم این مى شود که رؤیت در معناى اول به نحوى است که پرده ها کنار رفته، و بهشت و جهنم و جایگاه ساکنان آنها را مى بینند، همچنان که حجاب ها و موانع برطرف شده و آتش را مشاهده مى کنند، و در معناى دوم این رؤیت به نحوى نیست که منظره وار نظاره گر حقایق باشند بلکه بهشت و جهنم را مى بینند در حالى که همین الان در آنها خود را احساس مى کنند، مانند کسى که به وجود آتش یقین کرده زیرا خود را در آتش دیده و وسوزش و اَلَم آن را بر جان خود احساس مى کند.

قابل ذکر است که بعضى از اساتید تعلّق به عزّ قدس را در مناجات شعبانیه(1) به همین مقام فناء تفسیر مى کردند «اِلهى هَبْ لى کَمالَ الاِنْقِطاعِ اِلَیک واَنِرْ اَبْصْارَ قُلوُبنا بِضیاء نَظَرها اِلیک حَتّى تَخْرقَ اَبْصارُ القلوبِ حُجُبَ النّور فَتَصِلَ اِلَى مَعْدِن العظمةِ و تَصیرَ اَرواحُنا مُعَلَّقَةً بِعَزِّ قُدسِک»: «معبودا به من ببخش کمال دل دادن به درگاهت را و پرتو دِه دیده دل ما را بتابش نظر خود به آن، تا بر دَرَد دیده هاى دِل پرده هاى نور را و برسد به سرچشمه عظمت و بگردد ارواح ما آویزان بعزّ قُدست (و فانى در تو شود)».

سپس مرحوم نراقى اشاره به مطالب ارزنده اى مى کند که ما خلاصه ترجمه آن را مى آوریم: شکّى نیست که یقین خالى از اوهام و شکوک اگرچه مرتبه اول یقین باشد، با مجرد فکر و استدلال حاصل نشده، بلکه متوقف بر مجاهدات و ریاضات است، تا نفس به مرحله تجرد تام رسیده، و حقایق اشیاء عقلى در نفس منعکس شود، انعکاس یک صورت در آینه متوقف است بر تمامیت جوهره آئینه، عدم کدورات و زنگار بر آن، مقابله آینه با اشیاء و رفع حجاب ها و موانع از بین و اطلاع بر جهتى که در آن صور مطلوبه قرار دارد.

ص: 242


1- مناجات شعبانیه را مرحوم شیخ عباس قمى در اعمال مشترکه ماه شعبان در مفاتیح الجنان آورده است، این مناجات را ابن خالویه نقل کرده و گفته این مناجات را امیرالمؤمنین على علیه السّلام و فرزندانشان (11 امام دیگر) در ماه شعبان مى خواندند، اول این مناجات با این عبارت شروع مى شود (اللهم صل على محمد و آل محمد واسمع دُعائى اذا دَعوتُک واسمع ندائى اذا نادیتُک الخ)، خواندن این مناجات که داراى مفاهیم بسیار عمیق و بلندى است در همه وقت براى همه توصیه شده است.

این 5 چیز باید در انعکاس صور بر آینه نفس موجود باشد:

1- عدم نقصان جوهره نفس پس نفس کودک که هنوز معلومات برایش حاصل نشده قابلیت تحمل صور را ندارد (این به منزله عدم عیب و نقص ذاتى در جوهره آینه است).

2- صفاء نفس از کدورات ظلمت طبیعت و پلیدى هاى معاصى و پاک کردن نفس از رسوم عادات و زشتى هاى شهوت و بالجمله زدودن زنگارهایى که بر قلب نشسته است، زنگارهایى که قرآن مى فرماید: «بَلْ ران عَلى قُلوبِهم ما کانوُا یَکْسِبوُن»(1) «بلکه زنگ نهاده بر دل هاى آنها (مُکَذّبان) آنچه انجام دادند» و این به منزله صیقل دادن آینه از زنگارهاو کثافات است.

3- توجه و التفات نفس به مطلوب، پس نباید تمام همّ شخص معطوف به امور دنیوى و اسباب زندگى و خواطر مشوّش باشد، و این به منزله محاذات و مقابله است.

4- تخلیه نفس از تعصب و تقلید و این به منزله ارتفاع حُجُب و موانع است.

5- تحصیل مطلوب از تالیف مقدمات مناسبِ با مطلوب بر ترتیب مخصوص و شرایط مقرّره و این به مثابه اطلاع بر جهتى است که صورت در آن است اگر موانع افاضه حقایق بر طرف شود نفوس، آگاه و عالم به جمیع اشیا مرتسم در عقول فَعّاله مى شود، زیرا هر نفس چون امرى ربّانى و جوهرى ملکوتى است، به حسب فطرت صلاحیّت شناختن حقایق را دارد، و از این جهت امتیاز از سایر مخلوقات مثل آسمان ها و زمین و کوه ها داشته، و قابلیت حمل امانت(2) الهى را که همان معرفت و توحید است دارد، پس محروم بودن نفس از شناختن اشیاء

ص: 243


1- سوره مطففین، آیه 15.
2- اشاره به آیه 72 سوره احزاب است «انّا عَرَضنَا الاَمَانَةَ عَلَى والاَرضِ السَّماواتِ وَ الجِبالِ فَاَبَیْن اَنْ یَحْمِلْنَهَا وَاَشْفَقْنَ مِنهَا و حَمَلَها الاِنسَانُ اِنّه کان ظَلوُمَاً جَهوُلاً».

موجود به خاطر بروز، یکى از موانع است، و سید رسل پیامبر گرامى (صلی الله علیه و آله) به مانع تعصب و تقلید چنین اشاره مى کنند «کل مولود یوُلد على الفطرة حتى یکون ابواه یهودانه و یُمَجّسانه و یُنَصرانه»(1): «هر نوزادى بر فطرت اولیه (و پاک) متولد مى شود و بر همین فطرت مشى مى کند تا والدین او، او را به انحراف بکشانند، یهودى، مجوسى و یا نصرانى کنند» و به مانع کدورات معاصى چنین اشاره مى فرماید: «لولا انّ الشیاطین یحومون على قلوب بنى آدم لَنَظَروا الى ملکوت السماوات والارض»: «اگر نبود که شیاطین احاطه کرده اند قلب هاى فرزندان آدم را، هر آینه نظر مى کردند به ملکوت آسمان ها و زمین (و حقایق آنها را مى یافتند)».

آرى اگر حجاب هاى معاصى و تعصّب بر طرف شود، صورت عالَم مُلک و شهادت و صورت عالَم ملکوت و جبروت هویدا مى گردد، مجموع این عوالم را عالم ربوبى گویند، زیرا هر چه هست از ابتدا تا انتها مِلک طِلق ربّ الارباب است، و وجودى جز ذات بارى تعالى و افعال و آثار او نیست، پس هر چه تهذیب نفس بیشتر شود، شناخت عظمت الهى و معرفت صفات جلا و جمالش بیشتر شود، شناخت عظمت الهى و معرفت صفات جلال و جمالش بیشتر، و کوتاه سخن اینکه هر کس به اندازه قدرت و استعداد محدود خود از دریاى عظیم ذات و صفات نامحدود الهى توشه بر مى گیرند، و وسعت مملکت و تسلط او بر حقایق عالم رابطه مستقیم با وسعت معرفتش دارد».

علماء اخلاق درباره علامات صاحب یقین چنین گفته اند:

ص: 244


1- این حدیث را سید مرتضى علم الهدى در جز سوم از کتاب اَمالى خود بدون کلمه (یمجّسانه) آورده و همچنین در غوالى اللئالى این حدیث را ذکر کرده الاّ اینکه معروف در روایتش اضافه کلمه (یمجّسانه) بعد از (ینصِّرانه) است و همچنین مُرسَلاً در مجمع البیان، جلد 8، صفحه 303 طبع صیدا و مجمع البحرین در ماده (فطر) و صحیح بخارى در جلد 1، صفحه 206 و صحیح مسلم، جلد 2، صفحه 413 و معالم التنزیل در حاشیه تفسیرالخازن، جلد 5، صفحه 172 و غیر اینها ذکر کرده اند (ترجمه پاورقى جامع السعادات، جلد 1، صفحه 162).

1- در امورات خود به غیر ربّ الارباب توجه نمى کند، و در هر حالى چه در فقر و غنا و چه در مرض و صحت و غیره روى التفات از او برنمى گرداند. از امام صادق(علیه السلام) روایت شده که: «مَنْ ضَعُفَ یَقینُه تَعَلِّق بالاَسْباب و رَخَّصَ لِنفسه بذلک، واتَّبَع العادات واقاویل الناس بغیر حقیقة والسَّعْى فى امور الدنیا و جمعها وامساکها مقرّاً باللسان انّه لا مانع ولا معطى الاّ الله وانّ العبد لا یصیب الاّ مارزق و قسّم له والجهد لا یزید فى الرزق و یُنکِر ذلک بفعله و قلبه قال الله سبحانه «یَقُولُونَ بِاَفواهِهِم ما لَیسَ فِى قُلوُبِهِم وَاللهُ اَعْلَمُ بِما یَکتُمُونَ».(1)

کسى که یقینش ضعیف باشد متمسک به اسباب شده (و مسبب الاسباب را رها مى کند) و با این تمسک و تعلّق به اسباب ترخیص و وسعتى براى خود فراهم مى کند، و تبعیت عادات و گفتارهاى مردم را بدون دورنگرى و حقیقت بینى خواهد کرد، و سعى و تلاش در امور دنیا و جمع آن و منع دیگران را از آنچه اندوخته پیشه خود مى کند، با زبان اقرار مى کند که منع کننده و اعطا کننده اى غیر از خدا نیست، و اینکه عبد نمى رسد مگر به آنچه خدا روزى و تقسیم براى او کرده، و تلاش چیزى در رزق نمى افزاید در حالى که انکار مى کند این مطالب را با عمل و قلبش خداوند سبحان (درباره اینان) فرموده: «مى گویند با زبان هاى خود آنچه را که در قلوبشان نیست، و خداوند عالم است به آنچه اینان کتمان مى کنند.(2)

ص: 245


1- سوره آل عمران، آیه 161.
2- این حدیث منقول از (مصباح الشریعة و مفتاح الحفیقة) منسوب به امام صادق(علیه السلام) است و مرحوم مجلسى در مقدمه بحار درباره این کتاب مى گوید: در آن (کتاب) مطالبى است که به شک مى اندازد عاقل ماهر را و اسلوب آن شبیه به سایر کلمات ائمه علیهم السلام و آثار آنها نیست سپس مى گوید: سند این کتاب منتهى به صوفیه مى شود، و از همین رو مشتمل بر بسیارى از اصطلاحات و روایات مشایخ آنها است (ترجمه پاورقى جامع السعادات، جلد 1، صفحه 156) در مورد این کتاب در پاورقى صفحه 191 گذشت که 4 نظر است و تفصیلش در پیشگفتار عرفان اسلامى آمده و صاحب کتاب عرفان اسلامى نسبت کتاب مصباح را به امام ششم علیه السّلام صحیح مى داند.

2- درباره عبادت پروردگار خود چه در عَلَن و چه در خفا کوتاهى نکرده، و اوامر او را به کار انداخته، و از نواهى اجتناب مى کند، و به طور کلى یقین او به عظمت خداوند عامل سر بر خاک نهادن و خضوع در برابر پروردگار او است، و دائماً محزون است از مراحل بعد از مرگ، و اینکه دنیا به کسى وفا نمى کند، و به واسطه یقینى که در اقیانوس وجود او موج مى زند، راضى به قضا و قدر الهى است، و این علامات هر یک گنجى است که بدون رنج میسر نشود.

در داستان حضرت موسى و خضر (على نبینا و آله و علیهما السلام) در سوره کهف(1) دارد که آن دو بزرگوار در شهرى مشغول ساختن دیوارى شدند، که زیر آن گنجى بود، مخصوص دو یتیمى که پدر و مادرشان از صلحاء بودند، امام صادق(علیه السلام) مى فرمایند آن گنج (گنج مالى نبود بلکه) این عبارات بود: «بسم الله الرحمن الرحیم: عَجِبْتُ لِمَنْ اَیقَنَ بالموت کیف یَفْرَح، وعجبت لِمَنْ أیقَنَ بالقَدر کیف یَحْزَن، وعَجِبْتُ لِمَنْ ایقَنَ بالدنیا وتَقَلّبِها باهلها کیف یرکن الیها»:(2) «به نام خداوند بخشنده مهربان، تعجب مى کنم از کسى که یقین به مرگ دارد» چگونه خوشحال است، و تعجب مى کنم از کسى که یقین به (قضا و) قدر الهى دارد (و مى داند هرچه خداوند متعال بخواهد همان است، خواه روزى و رزق و خواه دیگر مسائل باشد) چگونه محزون است، و تعجب مى کنم از کسى که یقین (و شناخت) به دنیا و نحوه معامله و تحولات آن به اهل دنیا دارد، (مى داند که دنیا فى نفسه چه جایگاهى در دستگاه خلقت دارد، و وسیله اى و مزرعه اى بیش نیست، و مى داند که به اهل دنیا وفا نمى کند) چگونه اعتماد به آن مى کند».

ص: 246


1- «وَامّا الجدارُ فَکانَ لِغُلامین یُتیمَینِ فى المدینة و کانَ تحتَه کنْزٌ لَهُما و کانَ ابوهما صالحاً فَاَرادَ ربُک اَنْ یَبْلُغا اَشُدَّهما ویَسْتَخرِجا کَنْزَهُما رَحْمةً مِنْ زَبّک وما فَعَلْتُه عَنْ اَمرى ذلک تَأویلُ مالَمْ تَسْتَطع علیه صَبْراً» (سوره کهف آیه 82).
2- جامع السعادات، جلد 1، صفحه 158.

3- این گونه افراد مستجاب الدعوة و صاحب کرامات اند، هر چه یقین بیشتر، جنبه تجرّد و غلبه بر امورات و تصرّف در آنها بیشتر است، یقین گوهر شب چراغى است که با آن به مراحل عالیه اى مى توان رسید، به نحوى که مظهر ولى الله مى توان شدن، و در جهان تکوین تصرف کرد.

امام صادق(علیه السلام) فرمودند: «الیقینُ یوُصِلُ العَبدَ اِلى کُلّ حال سَنِىّ و مَقام عجیب»؛(1) یقین مى رساند بنده را به هر مرتبه بلند و مقام عجیبى (که تصورش را نمى کرد).

در نزد پیامبر اکرم(صلى الله علیه وآله) صحبت از عیسى بن مریم (على نبیّنا و آله و علیه السلام) و اینکه وى بر روى آب راه مى رفت به میان آمد، حضرت فرمودند: «لوزادَ یَقینُه لَمَشى فى الهوى»(2) (اگر یقین او بیشتر بود، بر روى هوا راه مى رفت).

از این روایت به خوبى مى توان استفاده کرد که کرامات رابطه مستقیم با ازدیاد یقین دارد، هر چه یقین بیشتر کرامات و تصرفات وسیع تر و همچنین استفاده مى شود که انبیاء علیهم السلام با حفظ جلالت و بزرگوارى آنها داراى یقینى متفاوت بودند و از همه آنها افضل پیامبر گرامى اسلام محمدبن عبدالله(صلى الله علیه وآله) است که از کلام منسوب به حضرت على(علیه السلام) مى توان این مطلب را درک کرد، از مولى سؤال شد شما افضل هستید یا موسى و عیسى علیهم السلام و غیره حضرت با استدلال فرمودند: «من»، وقتى سؤال شد شما افضل هستید پیامبر اکرم(صلى الله علیه وآله) فرمودند: «انا عبد من عبید محمد(صلى الله علیه وآله) یعنى: «من بنده اى از بندگان محمد(صلى الله علیه وآله)هستم».

وقتى یقین حاصل شد، بصیرت از آن زائیده مى شود (إِنَّ الَّذِینَ اتَّقَوْا إِذَا مَسَّهُمْ طَائِفٌ مِّنْ الشَّیْطَانِ تَذَکَّرُوا فَإِذَا هُمْ مُّبْصِرُونَ)(3) بصیر خواهد توانست

ص: 247


1- جامع السعادات، جلد 1، صفحه 159.
2- جامع السعادات، جلد 1، صفحه 160-159.
3- سوره اعراف، آیه 201.

جنت و اهل آن و دوزخ و ساکنان آن را نظاره گر باشد، اگر این بصیرت حال شد، همان گونه که آتش را در دهان نمى گذارد، خوردن مال یتیم را هم جائز نمى شمرد، زیرا چنان که از قرآن استفاده مى شود، مال یتیم خوردن مثل آتش خوردن است، «اِنّ الذین یأکلونَ اموال الیتامى ظُلْماً اِنّما یاکُلون فى بطونهم ناراً وسَیَصْلونَ سعیرا»(1) «محققاً کسانى که اموال یتیمان را به ظلم و به غیر حق مى خورند (دخل و تصرف مى کنند) جز این نیست که در شکم هاى خود آتش داخل مى کنند و به زودى به آتش انداخته مى شوند».

همچنین خداوند متعال درباره علماء یهودى که با اخذ رشوه کلمات حق را در تورات بدل کرده و کتمان مى کنند، مى فرماید: «اوُلئک ما یَأکلُونَ فى بُطونِهم الاّ النّار»؛(2) «آنها جاى نمى دهند در شکم هاى خود الاّ آتش را».

آرى اگر بصیرت آمده حقایق اشیا براى بصیر آشکار شده تا جایى که مولى على(علیه السلام)درباره خود مى فرماید: «لَو کُشِفَ الغِطاءُ ما اِزْدَدْتُ یَقینا»; اگر پرده ها کنار رود (ذره اى) به یقین من افزوده نمى شود.

در ماده یقین سفینة البحار(3) اسحق بن عمار از امام صادق(علیه السلام) روایت کرده که حضرت فرمودند «پیامبر گرامى اسلام(صلى الله علیه وآله) نماز صبح را با مردم اقامه کردند(4) سپس نظر کردند، به جوانى که در حال چُرت زدن بود، و سرش به طرف پایین متمایل مى شد، رنگى زرد و جسمى نحیف و چشمانى گود رفته داشت، پیامبر از او پرسیدند: کیف اصبحت یا فلان(چگونه صبح کردى) گفت: «اصبحت یا رسول الله موقِناً» (ای

ص: 248


1- سوره نسا، آیه 10.
2- سوره بقره 174 و سفینة البحار، جلد 1 ماده یقین.
3- سفینة البحار، جلد 2، چاپ انتشارات فراهانى، صفحه 733.
4- در نسخه کافى به نماز صبح تصریح دارد: ان رسول الله صلى الله علیه و آله صلّى بالنّاس الصبح...» (رسول خدا نماز صبح را با مردم گزاردند) (نقل از شرح خوئى ذیل همین فراز).

رسول خدا صبح کردم در حال یقین پیامبر تعجب کرده و فرمودند: «اِنّ لکلّ یقین حقیقةً فما حقیقة یقینک» (براى هر یقینى علامتى است، پس علامت یقین تو چیست؟ عرض کرد یقین من، مرا محزون و خواب را از دیدگانم ربوده، و مرا به تشنگى روزه در روزهاى گرم وادار کرده است، نَفْسَم را از دنیا و آنچه در آن است کنار کشیده ام، و «کَاَنّى اَنْظُرُ الى عرش ربّى وقد نُصِبَ للحساب وحشر الخلائق لذلک واَنَا فیهم و کَاَنّى اَنْظُرُ اِلى اَهلِ الجنّة یَتَنَعَّمونَ فى الجنّة و یَتَعُارَفُونَ عَلَى الاَرائک، مُتّکِئون وکَاَنّى اُنْظُرُ الى اَهْل النّار وَهُم فیها مُعَذَّبوُن مُصْطَرِحوُن وکَاَنّى الان اسمَعُ زفیرَ النّار یَدوُر فى مَسامِعى»:

«گویا نظر مى کنم و مى بینم عرش الهى را که: حساب بر پا شده، و خلائق محشور شده، براى محاسبه، و من در بین آنها هستم، و گویا نظر مى کنم و (بالعیان مى بینم) که اهل بهشت متنَعّم در آن هستند، و یکدیگر را شناخته و بر تخت ها تکیه زده اند، و گویا نظر به اهل آتش مى کنم که در آن مَعَذَّبند، و ناله مى کشند، و مثل این است که الان صداى آتش در گوشم طنین افکن است». پیامبر فرمودند: «هذا عبدٌ نوّر الله قلبه بالایمان»: «این بنده اى است که خداوند قلب او را با نور ایمان روشنى بخشیده است».

سپس پیامبر اکرم(صلى الله علیه وآله) به او سفارش کردند: «دائماً با این حالت ملازم باش»، آن جوان از پیامبر خواست که براى او از خداوند شهادت طلب کنند، پیامبر دعا کرده و پس از مدتى در یکى از غزوات بعد از 9نفر دیگر به شهادت رسید.

بعضى از محققین گویند این بصیرت و بینایى که در روایت به آن اشاره شده به زیادى ایمان و شدت یقین میسر گردد، و این دو، صاحب خود را به مرحله اطلاع بر حقایق اشیا اعم از محسوس و معقولش مى رسانند، پس حجاب ها منکشف و پرده ها کنار مى رود، و به وضوح و یقین، آنها را بدون شائبه شکى بالعیان مى بیند، و قلب او مطمئن و روحش در استراحت به سر مى برد، و این حکمت حقیقتى است که به

ص: 249

هر کس اعطاء شود، خیر کثیر به او اعطا شده است.

در بحث منابع شناخت و معرفت به منبعى به نام مکاشفه و شهود مى رسیم، یعنى درک و حسّى غیر از این درک و حس معمولى، همان منبعى که این جوان به آن رسیده است، درک و حسى که حقایق اشیا براى انسان همان گونه که هست مشهود مى گردد، شواهدى هم از آیات و روایات مى توان استفاده کرد.

1- نقل شده که پیامبر(صلى الله علیه وآله) به مسلمانان فرمودند: «بیایید به قبرستان بقیع رویم و در آنجا نماز میّت گزاریم، زیرا برادرى از شما به نام نجاشى فوت کرده است او علاقمند به اسلام و پناه دهنده مهاجرین مسلمان بود»، پیامبر(صلى الله علیه وآله) به همراه اصحاب به بقیع آمدند و در آنجا نماز گزاردند گویى حضرت با چشمان مبارک خود نجاشى را نظاره مى کردند، این کار چشم عادى نیست، این عمل چشم غیر مسلح به یقین نیست، بلکه درکى و شعورى ماوراء درک و شعور ظاهرى است، این شهود است.

2- درباره جنگ موته دارد که لشکر اسلام به سرکردگى جعفربن ابیطالب به سرحدّات شام و حجاز رفتند، در حالى که نیروهاى اسلام قریب 3000 و لشکر دشمن قریب 100000 بودند، جعفر، عبدالله بن رواحه و زید بن حارثه از شهدا این جهاد بودند، ولى در نتیجه مسلمانان بدون شکست از میدان بازگشته و دشمن عقب نشینى کرد، فاصله مکه تا سرحدات شام بسیار زیاد است، ولى روایت کرده اند، پیامبر(صلى الله علیه وآله) نماز صبح را خوانده، و بر منبر صعود کرده، فرمودند: «الان سربازان اسلام در مقابل کفر قرار گرفته، پرچم به دست جعفر است، آه دست راستش را قطع کردند، بعد دست چپش را، پرچم را به سینه چسبانید، آه بر زمین افتاد، رواحه پرچم را برداشت، گویا پستى و بلندى ها تعدیل شده، و زمینى مسطح در برابر پیامبر(صلى الله علیه وآله) ایجاد شده که همچون خبرنگارى که از نزدیک واقعه را نظاره گر است، پیامبر(صلى الله علیه وآله) به تماشا و گزارش نشسته اند، آیا این درک عقل است، یا دیده اى از دید چشم ظاهرى، نه این بینش و نگرشى از درون جان و چشمى از ژرفاى نهاد آدمى است، این درک

ص: 250

سومى وراء عقل و چشم ظاهرى است.

3- درباره جنگ اُحد آمده، زمانى که جنگ خاتمه یافت، على(علیه السلام) به نزد پیامبر(صلى الله علیه وآله)آمده و عرض کردند: «مردم فرار کرده بودند، و شما تنها بودید، من مثل پروانه گرد شما مى گشتم، 16 ضربه سنگین بر بدنم وارد آمد، در4 ضربه روى خاک افتادم، و هر بار مى دیدم شخص خوشرو خوشبویى زیر بازوى مرا مى گیرد، و بلندم مى کند، و مى گوید: بشتاب به یارى رسول خدا(صلى الله علیه وآله)، این شخص که بود»؟ پیامبر(صلى الله علیه وآله) فرمودند: «جبرئیل امین بود».(1)

بعد از همین جنگ مکالمات بسیار جالبى بین مولى و پیامبر(صلى الله علیه وآله) انجام گرفته که خود حضرت على(علیه السلام) در نهج البلاغه(2) به آن اشاره کرده است: على(علیه السلام) با حالتى غمگین به نزد پیامبر گرامى(صلى الله علیه وآله) آمده و پیامبر(صلى الله علیه وآله) علت ناراحتى او را جویا شدند، على(علیه السلام) عرض کرد افسوس مى خورم که چرا شهید نشدم، پیامبر(صلى الله علیه وآله) فرمودند: «على جان غصّه نخور «اَبْشِز فَاِنّ الشهادة مِنْ وراءک... فکیف صبُرک اِذاً»: «بشارت باد تو را، زیرا به شهادت خواهى رسید... پس چگونه است صبر تو در آن هنگام؟!» حضرت در جواب مى گوید: «یا رسول الله: لیس هذا من مواطِنِ الصبر ولکّن من مواطِنِ البُشْرى والشکر»: «اى رسول خدا: این مقام، از مواضع صبر نیست، بلکه از مواضع بشارت و شکر است) صبر در برابر مصیبت و نقمت است، و شهادت نعمت و کرامت است، سؤال کنید، چقدر شکر مى کنى؟

آرى مردم آزاده و دوراندیش و طالب سعادت باید به تماشاگه راز این متّقى آیند، و از جلوه هاى یقین و معرفت او طرفى بندند، و از نداى ملکوتى «فزت و ربّ الکعبه» او بعد از شکافتن فرق نازنینش بهره برگیرند، و به هوش باشند، از فردى الهام گیرند که وقتى او در اثر آن ضربت به بستر بیمارى افتاد و ممنوع الملاقات

ص: 251


1- شبلنجى این قسمت را در نورالابصار چاپ دارالفکر، صفحه 97 آورده است.
2- خطبه 155، فیض الاسلام و 156 صبحى صالح.

شد و امام حسن(علیه السلام) فقط به اصبغ بن نباته آن یار با وفاى امام اجازه ملاقات مى دهند، و خود را روى پاى مولى انداخته و اشک مى ریزد، و به اصبغ مى فرمایند: «من به سوى بهشت و خدمت پیامبر(صلى الله علیه وآله) مى روم، من به سوى سعادت و شرافت مى شتابم» (آفرین به این یقین و اعتقاد) اصبغ در جواب مى گوید: از طرف خود و شیعیان مى گریم که بعد از شما یتیم مى شوند، و چه خوش گفت که واقعاً بعد از مولى یتیم شدند.

مولى در نهج البلاغه عبارتى دراند که معمولاً به امام معصوم(علیه السلام) تفسیر مى کنند، ولى قرائنى هست که جمعى از پرهیزکاران را هم شامل مى شود، و تعلیل حضرت گویاى این واقعیت است.

حضرت به کمیل مى فرمایند;... «هرگز روى زمین خالى نمى شود. از کسى که به حجت الهى قیام کند، خواه ظاهر باشد و آشکار، و یا ترسان و پنهان!!

تا دلائل الهى و نشانه هاى روشن او باطل نگردد، ولى آنها چند نفرند و کجا هستند؟ به خدا سوگند آنها تعدادشان کم و قدر و مقامشان نزد خدا بسیار است.

خدا به وسیله آنها حجت ها و دلائلش را حفظ مى کند تا به افرادى که نظیر آنها هستند بسپارند و بذر آن را در قلب افرادى شبیه خود بیفشانند».

«هَجَم بهم العلُم على حقیقة البصیرة و باشَروا رَوح(1) الیقین وَاستلانوا ما استَوعرهُ المترفوُن وَأَنِسَوُا بِماَ استوحَشَ مِنه الجاهلون، وصَحِبوُا الدنیا بابدان اَرْواحُها مُعَلَّقَةٌ بالمَحَلِّ الْاَعلى، اولئک خُلَفاءُ الله فى أرضِه والدّعاة اِلى دینه، اه اه شوقاً اِلى رُؤیَتِهم».

«علم و دانش با حقیقت و بصیرت به آنها روى آورده، و روح یقین را لمس کرده اند و آنچه دنیاپرستان هوس باز مشکل مى شمرند بر آنها آسان است.

ص: 252


1- نسخه فیض رَوح بفتح اول دارد که به معناى راحتى و آسودگى و نسخه صبحى صالح روُح بضمّ اوّل درد که معنى آن واضح است.

آنها به آنچه جاهلان از آن وحشت دارند انس گرفته اند در دنیا با بد نهایى زندگى مى کنند که ارواحشان به جهان بالا پیوند دارد. آنها خلفاى الهى در زمین اند و دعوت کنندگان به دین خدا. آه آه چقدر اشتیاق دیدار آنها را دارم».(1)

آرى از چیزهایى که جاهلان از آن وحشت دارند، ولى پرهیزکاران با آنها مأنوس اند، جاهلان از تنهایى خوف دارند، و زمزمه زبان قلب آنها این است، خواهى نشوى رسوا همرنگ جماعت شو، ولى متّقى گوید هم رنگ جماعت شدنت رسوایى است، «لا تَسْتَوحشوا فى طَریقِ الهُدى لقِلّةِ اَهلِه»(2): «در مسیر هدایت و حق از کمى یاور احساس وحشت نکنید» اگر همه در خط شرق و غرب هستند تو در مسیر نه شرقى نه غربى سیر کن و بمان و وحشت نداشته باش که راه همین است و بس. پس روح ایمان یقین است، باید عبادت مرد تا به مقام یقین رسید.

قرآن مى فرماید: «وَاَعْبُد رَبَّک حَتّى یَاْتَیَک الیَقینُ»(3) تفسیر معروف این کلام چنین است که عبادت کن تا زمان مرگ (یقین را کنایه از مرگ مى گیرد) زیرا در آن لحظات انسان یقین مى کند، که تمام ابلاغات رُسُل و ائمه علیهم السّلام حقیقت بوده است، در آن لحظات شهود حاصل شده، پرده ها کنار رفته، و حقایق را زیر سایه نور یقین مى بیند، مفسرین شاهدى بر این تفسیر که یقین کنایه از مرگ است ذکر کرده اند، و آن این است: «کُنّا نُکذِّبُ بیَومِ الدِّینِ - حَتّى أَتانَا الیقینُ»(4): «ما تکذیب قیامت را مى کردیم تا اینکه مرگ به سوى ما آمد» (و در آن لحظه یقین به گفتار الهى کردیم).

ص: 253


1- نهج البلاغه، کلمات قصار، کلمه 139 فیض الاسلام و 147 صبحى صالح
2- نهج البلاغه، خطبه 201 صبحى صالح - 192 فیض الاسلام.
3- سوره حجر آیه 99.
4- سوره المدثّر آیات 46 و 47.

تفسیر دیگرى که استاد احتمال داده اند، این است که مراد از یقین مرتبه و مقام یقین باشد، مثلاً مى گوییم تجارت کن تا سود ببرى، زراعت کن تا نفع ببرى، اینجا هم مى گوییم عبادت کن تا خداوند مقام یقین را به تو عنایت کند، البته قابل توجه است که مراد این نیست که وقتى به درجه یقین رسیدى، دیگر عبادت مکن، چنان چه بعضى از متصوفه گفته اند، و این آیه را هم دستاویزى براى ترک عبادت قرار داده اند، زیرا به تعبیر استاد در تفسیر نمونه این گفتار بى اساس و بى پایه اى است چرا که اولاً: به شهادت بعضى از آیات قرآن... یقین به معنى مرگ است، که هم براى مؤمنان و هم براى دوزخیان، براى همه خواهد بود، ثانیاً: مخاطب به این سخن، پیامبر(صلى الله علیه وآله)است، و مقام یقین پیامبر(صلى الله علیه وآله) بر همه محرز است، آیا کسى مى تواند ادعا کند، که پیامبر(صلى الله علیه وآله) داراى مقام یقین از نظر ایمان نبوده است؟!.

ثالثاً: سیره و اخبار متواتر نشان مى دهد که پیامبر(صلى الله علیه وآله) تا آخر ساعات عمرش عبادت را ترک نکرد، و على(علیه السلام) در محراب عبادت به شهادت رسید و همچنین سایر امامان علیهم السّلام».(1)

مرحوم الهى در ذیل (فهم والجنة کمن قد رَآها فهم فیها منعمّون) چنین گوید:

تو گویى آن گروه عشق سیرت *** عیان بینند با چشم بصیرت

چو ارواح نهان، غیب جهان را *** مکان خود بهشت جاودان را

همه در شادى و عیش و تنعّم *** بدان گلشن چو بلبل در ترنّم

ص: 254


1- تفسیر نمونه، جلد 11، صفحه 143.

چه گلشن منظر زیباى دلبر *** در آنجا خار گل، خاشاک عنبر

چه گلشن زانعکاس طلعت یار *** هزاران باغ گل در هر سر خار

خوشا آنان که با دلهاى مسرور *** نشینند اندر آن گلزار پر نور

خوش آن آزاد مردان کز نکویى *** بهشتى گشته جانهاشان تو گویى

خوش آن ارواح پاک عرش پرواز *** در آن باغ تجرّد نغمه پرداز

به گلزار حیات جاودانى *** چو گل لیک ایمن از باد خزانى

نشسته روبروى یک دگرشاد *** زهر رنج و غم و اندیشه آزاد

خوشا وقت خوش آن پاک جانها *** بهشتى روى و عرشى آشیان ها

سپس در ذیل (و هم و النار کمن قد رآها فهم فیها معذّبون) گوید:

هم آنانرا تو گویى زآتش عشق *** به طور دل فروزان تابش عشق

عیان گردیده دوزخ زاشتیاقش *** چه دوزخ؟ دوزخ دارالفراقش

جهنمشان فراق آتش افروز *** زند شعله بر آن دل هاى پرسوز

ص: 255

جهنم پارسایان را فراق است *** زفیرش شعله هاى اشتیاق است

شرار شوق چون آتش فروزد *** دل پرهیزکاران را بسوزد

وگر نه شعله دوزخ شود سرد *** بر آن عاشق که سوزد از غم و درد

زآهى کز فراق یار خیزد *** هزاران سال دوزخ مى گریزد

به دوزخ اهل عصیان در عذابند *** که چون حیوان بکار خورد و خوابند

تو را گردیده جان باز بودى *** بگوشت زان جهان آواز بودى

زدود آه مظلومان در این دار *** شرار دوزخى بودت پدیدار

چو شعله خشم و کین بینى ندانى *** که هست این شعله دوزخ را نشانى

چو بینى گرگ خو خلق ستمکار *** عیان زآنخوى گردد شعله نار

ز هر تخمى که در این کشتزار است *** یکى خرمن تو را پایان کار است

چو خار شهوت و خشم و هوایى *** سزاى دوزخ قهر خدایى

ص: 256

وگر عشق افکند بر گردنت طوق *** بیفروزد به جانت آتش شوق

وز آن آتش شود دوزخ گلستان *** نبینى دوزخ الاّ باغ و بستان

ص: 257

ص: 258

شرح: «حزن» حسرت خوردن و درد کشیدن به خاطر فقدان محبوبى یا فوت مطلوبى است، و حزن و اعتراض هر دو از ثمره هاى کراهت و ناخشنود بودن از مقدّرات الهى است، لکن کراهت در حزن کمتر از کراهت در اعتراض است، چنانه در نقطه مقابل کراهت (یعنى حبّ و دوستى) حُبّ در رضا (که در مقابل اعتراض است) کمتر از حبّ در سرور (که در مقابل حزن است) مى باشد، زیرا رضا منع کردن نفس است، از جزع و فزع بدون وجود کراهتى، ولى سرور منع نفس است از جزع با ابتهاج و انبساط خاطر، پس سرور فوق رضا در شرافت است چنانکه حزن تحت اعتراض در رذالت است، سبب حزن را باید در رغبت به مشتبهات طبیعى و میل به مقتضیات قوه غضب و شهوت دانست، و علاج این بیمارى درک این معنا است، که: عالم کون و فساد از حیوان و نبات و جماد و اموال همه و همه در معرض فناء و زوال است، و از دنیا چیزى باقى نمى ماند و آنچه باقى است، امور

10- مقام حُزن

10- قلوبهم محزونةٌ

ترجمه: قلب هایشان (پرهیزکاران) پر از حزن و اندوه است.

* * *

ص: 259

عقلى و کمالات نفسانى است، که: دست زمان و مکان و تصرّف عوامل و تطرّق و راهیابى فساد از رسیدن به آنها کوتاه است، هرچه دست این امور به آن رَسَد، فناپذیر است.

به قول مرحوم نراقى: «کدام گل در چمن روزگار شکفته که دست باغبان حوادث آن را نچید، و کدام سرو در جویبار این عالم برکشید که اره آفات آن را از پا در نیاورد، هر شام پسرى در مرگ پدرى جامه چاک و هر صبح پدرى به فوت پسر غمناک بلى.

خیاط روزگار بر اندام هیچکس *** پیراهنى ندوخت که آخر قبا نکرد(1)

اگر چنین باورى نسبت به فناپذیرى دنیا و آنچه در آن است، حاصل شد، خیالات فاسد و آرزوهاى باطل رخت بر بسته و قلب تعلّقى به اسباب دنیوى نخواهد داشت. و با تمام وجود در تحصیل کمالات عقلى و سعادات حقیقى مى کوشد تا به سرحدّ مقام بهجت و سرور رسد، که خبرى از احزان و ناراحتى ها در آن عالم نیست، چنانکه در قرآن کریم اشاره شده: (أَلاَ إِنَّ أَوْلِیَاءَ اللهِ لاَ خَوْفٌ عَلَیْهِمْ وَلاَ هُمْ یَحْزَنُونَ)(2): «آگاه باشید که اولیاء خدا نه خوفى بر آنها است و نه آنها محزونند»

در اخبار داود(علیه السلام) هم آمده «یا داوُد ما لاَولِیائى و الهَمَّ بالدّنیا اِنَّ الهمَّ یُذْهِبُ حلاوةَ مُناجاتى من قُلوُبِهم انّ مُحبِّى مِنْ اَولِیائى اولیائى ان یکونوا روحانیین لا یَغْمتَمّوُنَ»: «اى داود، اولیاى مرا با همّ دنیا چکار؟ زیرا همّ دنیا و هدف قرار دادن آن شیرینى مناجات مرا از قلب آنها مى زداید، همانا دوستدار من از بین اولیاء من، روحانیانى هستند که (هدف را روح و تعالى آن قرار داده اند، نه جسم و پرورش آن و توجه به دنیا) و هرگز غم و اندوه به ساحت آنها راه ندارد».

ص: 260


1- معراج السعادة، صفحه 583.
2- سوره یونس، آیه 62.

کوتاه سخن اینکه دل بستن به چیزهائى که فانى هستند خلاف مقتضاى عقل است، و عقل آن را ممنوع و حرام مى داند.

غم چیزى رگ جان را خراشد *** که گاهى باشد و گاهى نباشد

آرى چنین است که سید اوصیاء مولى الکونین على بن ابیطالب(علیه السلام) مى فرماید: «ما لِعَلىّ وزینَةِ الدُّنیا و کَیْفَ اَفْرَحُ بلَذّة تَفْنى و نعیم لا یبقى» (على را با زینت دنیا چه کار؟!، چگونه شاد باشم به لذّتى که فناپذیر است، و چگونه دل بندم به نعمتى که باقى نمى ماند).

نه لایق بود عشق با دلبرى *** که هر بامدادش بود شوهرى

انسان نفس خود را باید راضى به موجود کند، و غم مفقود را نخورد، و راضى به خیر و شرى باشد که به او مى رسد، در روایات آمده خداوند عزّوجل آسایش و سرور را در رضا و یقین قرار داده و ناراحتى و غم را در شکّ و سخط (مقابل رضا) قال الصادق(علیه السلام): «انّ الله تعالى بِعَدله و قِسطه جعل الروح و الرّاحة فی الیقین و الرضا و جعل الْهَمَّ و الحزن فى الشک و السخط»(1) یعنى: کسى که راضى به موجود و غیر محزون از مفقود باشد، به مقام امنى رسیده، که: فزع را به آن مکان راهى نیست، و به سرورى رسیده که دست جزع از آن کوتاه گشته، و به شادمانى اى راه یافته که حسرتى در آن نیست، و به یقینى نائل گشته، که حیرت و شکى آمیخته با آن نیست، چیست براى طالب سعادت که محزون شود؟ آیا حالش بدتر از سائر طبقات است هر حزبى و گروهى به آنچه در دست دارد، خشنود است «کل حزبٍ

ص: 261


1- سفینة البحار، جلد 2، ماده یقین - بحار جلد 77، صفحه 61.

بما لدیهم فَرِحُون»، تاجر به تجارت، زارع به زراعت و راننده به رانندگى در حالى که اینها عامل سرور نیست، عامل حقیقى سرور و سبب اصلى فرح و خوشحالى براى اهل سعادت و کمال است، وبراى بقیه توهّم و مجرد خیالى براى سرور.

پس طالب سعادت باید خشنود به کمالات حقیقى و سعادات ابدى محزون در نزد خود باشد، و محزون بر فقد زخارف و زینتهاى دنیوى نشود، و همانا متذکّر و یادآور کلام و خطاب الهى به پیامبر اکرم(صلى الله علیه وآله) باشد، که: (وَلاَ تَمُدَّنَّ عَیْنَیْکَ إِلَى مَا مَتَّعْنَا بِهِ أَزْوَاجاً مِّنْهُمْ زَهْرَةَ الْحَیَاةِ الدُّنیَا لِنَفْتِنَهُمْ فِیهِ وَرِزْقُ رَبِّکَ خَیْرٌ وَأَبْقَى)(1)

مَکَش نظر را (یعنى دو چشم خود را) به سوى آنچه برخوردار کردیم با آن گروههایى از کفّار را بَهْجَت حیات دنیا تا بیازمائیم ایشان را در آن چیز و روزى پروردگار تو بهتر و باقى تر است.

کسى که در فرق بین مردم جستجو کند، مى یابد که: هر فرقه اى خشنودیش به چیزى و قیام و قوام و نظام امرشان به امرى است، کودکان خشنودیشان به لعب و بازى با وسائل خود است، و این فرح در نزد کسانى که این مرحله را پشت سر گذارده اند، بسیار زشت و ناپسند است، رسیدگان به حدّ رشد بعضى به درهم و دینار، و بعضى به باغ و ملک، و بعضى به یار و یاور و بعضى به زنان و فرزندان، و عده اى به حِرَف و صنایع، و بعضى به حسب و نسب، و دیگرى به جاه و منصب و طائفه اى به قوه جسمانى و قدرت بدنى، و دسته اى به جمال صورى و زیبائى، و طائفه اى به کمالات دنیوى مثل خط و شعر و حُسْن صوت و طب و علوم غریبه و غیره خوشحالند تا مى رسد به عده اى که مسرور از کمالات نفسانى و ریاسات معنوى هستند، افراد این دسته هم مختلفند.

ص: 262


1- سوره طه، آیه 131.

بعضى از اینها نهایت فرح را عبادت و مناجات، و عده اى معرفت را در حقایق اشیاء مى دانند، تا مى رسد به عده اى که فرحشان، اُنس به حضرت ربوبى است، و غرق شدن در گرداب انوار حق، به طورى که سائر مراتب نزد اینان سایه اى گذرا و خیالى باطل است و شکى نیست، که: عاقل مى داند رسیدن به این غایة قُصوى و نهایة عُلیا مایه بهجت و سرور است، و بقیه امور مثل سرابى است که فرد تشنه، آن را آب مى انگارد، «کسراب بقیعة یَحْسَبُهُ الظَّمْان ماءٌ» و از این روى شخص محزون از فقد، و خشنود از وجود آن نیست.

زین خران تا چند باشى نعل دزد *** گر همى دزدى بیاد لعل دزد

واقعاً جاى تعجّب است که عاقل از فقد امور دنیوى محزون شود با اینکه مى داند دنیا دار فناست، و زخارف و زینتهایش منتقل به مردم، و این امرى است که براى اَحَدى باقى نمى ماند.

جهان اى برادر نماند به کس *** دل اندر جهان آفرین بند و بس

چه بندى دل خود بر ین ملک و مال *** که هستش کمى رنج و بیشى ملال

که داند که این دخمه دیو و دد *** چه تاریخها دارد از نیک و بد

چه نیرنگ با بخردان ساخته است *** چه گردنکشان را سر انداخته است

جمیع اسبَاب دنیوى امانات الهى است، که به نحو تبادل و تناوب (نوبت به نوبت) منتقل به مردم دیگر مى شود، مَثَل دنیا مَثَل عطر دانى است که شخص در مجلس بین اهل خود متناوباً دور مى گرداند و هر فردى در لحظه اى که به او مى رسد،

ص: 263

بهره و لذت مى برد و سپس به دیگرى اعطاء مى کند، کسى که طمع در بقاء حطام و چیزهاى پوچ دنیوى کند مانند کسى است که: در ملکیت این عطردان طمع کرده، و بخواهد آن را در لحظه بهره بردارى به خود اختصاص داده و دیگران را از آن محروم سازد، و زمانى که از او گرفته مى شود، غم و اندوه و خجلت از این فکر و عمل ناصحیح بر او مستولى مى شود.

مال و اهل و عیال نیست مگر ودیعه هائى که روزى باید برگردانده شود، پس شایسته عاقل نیست که: غم و اندوه براى ردّ ودیعه خورد، زیرا محزون گشتن در ردّ آن کفران نعمت است، چون اقلّ مراتب شکر ردّ ودیعه به صاحبش با طیب نفس است، مخصوصاً وقتى چیز پستى که همان خبائث دنیوى باشد، مستردّ شود، و شىء اشرف (با شرافت) که همان نفس و کمالات علمى و عملى آن است، باقى باشد، پس سزاوار هر عاقلى است، که: علقه اى بین قلب و امور فانى برقرار نکند، تا محزون نگردد.

سقراط گفته «اِنّى لم اَحْزَنْ قَطٌ اِذْ ما اَحْبَبْتُ قَطٌ شیئاً حتّى اَحْزَنَ بفوتِهِ»

من هرگز محزون نشده ام زیرا هرگز چیزى را دوست نداشته ام که محزون به فوت آن شوم (یعنى چیزى را به حدّى دوست نداشته ام که با فقد آن ناراحت شوم).

مَنْ سَرَّه اَلاّ یرى ما یَسوُؤه *** فلا یَتَّخذ شَیئاً یَخافُ له فَقْدا

چون هست این دیر خالى، سست بنیاد *** ببادش داد، باید بردش از یاد

جهان از نام آن کس ننگ دارد *** که از بهر جهان دلتنگ دارد

ص: 264

جهان بگذار بر مشت علف خوار *** مسیحا وار از آنجا دست بردار(1)

مسئله اى که قابل طرح است، تضادّ ابتدایى در بین آیات و روایات است، از بعضى از آیات استفاده مى شود که متقیان و اولیاء خدا غم و غصه اى ندارند، «اَلا ان اولیاء الله لا خوفٌ علیهم و لا هم یحزنون»: «آگاه باشید که دوستان خدا، نه خوفى و نه حزنى بر آنها مستولى مى شود».

علماء ترس و خوف را درباره آینده، و غم و غصه را نسبت به گذشته مى دانند، یعنى ترس و خوفى نسبت به حوادث آینده ندارند، و از طرفى هم چون چیزى را تاکنون از دست نداده اند، محزون نیستند.

در آیه دیگر دارد که: (إِنَّ الَّذِینَ قَالُوا رَبُّنَا اللهُ ثُمَّ اسْتَقَامُوا تَتَنَزَّلُ عَلَیْهِمُ الْمَلاَئِکَةُ أَلاَّ تَخَافُوا وَلاَ تَحْزَنُوا وَأَبْشِرُوا بِالْجَنَّةِ الَّتِى کُنْتُمْ تُوعَدُونَ)(2): «کسانى که گفتند پروردگار ما الله است، سپس استقامت کردند، نازل مى شود، بر آنها ملائکه به اینکه خوف نکنید و محزون نگردید و بشارت باد شما را به بهشتى که وعده داده شده بودید» و در حالى که مولاى متقیان یکى از صفات پرهیزکاران را در این خطبه حزن قلبى (قُلوبُهم مَحزونه) شمرده است، در روایتى هم آمده «المؤمن بُشْرُهُ فى وَجْهِه حُزْنُه فى قَلْبه»(3): «مؤمن سُرورش در صورتش و حُزن او در قلبش مى باشد» این کلام گویاى وجود حزن و اندوهى در نهاد آنها است.

امام صادق(علیه السلام) هم فرموده اند «الحزنُ شعار العارفین»: «حُزن و اندوه علامت

ص: 265


1- جامع السعادات، جلد 3، بحث حزن، صفحه 212 و اشعار از معراج، صفحه 611، بحث حزن استفاده شده است.
2- سوره فصّلت، آیه 31.
3- نهج البلاغه، کلمات قصار، کلمه 325 فیض و 333 صبحى صالح در غرر الحکم از على(علیه السلام) هم آمده: انّ بشر المؤمنِ فى وَجْهِه وقُوّتَه فى دینه و حُزنه فى قلبه (به نقل از میزان الحکمة، جلد 1، صفحه 419).

اهل معرفت است(1) شعار لباسى است که زیر مى پوشند، و با موى بدن در تماس است، ودثار لباس روئین است، وقتى مى گویند فلان چیز شعار ما است یعنى چسبیده به تن ما است، در کلام امام صادق(علیه السلام) هم معنى چنین است که حزن

ص: 266


1- لازم به ذکر است که اساس عرفان اسلامى، کتاب و سنت و روایات و سیره معصومین علیهم السّلام است و اصولا باید گفت اسلام براساس عرفان بنا شده است لکن گاهى اشتباهاتى رخ داده و عرفان اصیل با عرفان قلابى خلط شده، از عرفانهاى وارداتى عرفان اهل تصوف است، جا دارد در اینجا به ریشه سخنان اینان و تاریخچه تصوف نظرى اجمالى بیفکنیم اصول و ریشه گفتار این جمعیت را چنانکه استاد در کتاب جلوه حق آورده اند، مى توان در چهار چیز خلاصه کرد. الف - دستوراتى که از مؤسسین این مسلک «هندوها، یا شامیها یا غیر آنها» دست به دست آنها رسیده است. ب - قسمتى ازمطالب و معارف یونان قدیم که پس از ترجمه کتب آنها به زبان عربى و نشر آن در میان مسلمین به آن ممزوج شده است، از سرجان ملکم انگلیسى نقل شده که در کتاب تاریخ معروف خود مى نویسد: «اعاظم این سلسله (صوفیه) با اقوال ارسطو و افلاطون آشنائى تمام دارند، و در کتب معروف ایشان نقل قول افلاطون بسیار است، تا آنجا که مى گوید: اگر شرح حال و آراء فیثاغورث به فارسى ترجمه شود بعینه شرح حال و عقاید یکى از اولیاء صوفیه به خرج خواهد رفت، افسانه دخول وى در اسرار الوهیت و استغراق وى در افکار و خوارق عادت و مَیَلان کلى خاطر او به موسیقى، و وضع آموختنش مریدان را و تحمل مشاقى که کرد و نوعى که فوتش اتفاق افتاد همه بدون کم و بیش شرح حال یکى از اعاظم متصوفه است». این سخن اگر چه درباره هر کدام از متصوفه و هر کدام از حکماء یونان صادق نیست ولى بطور اجمال آمیزش افکار یونانیان را به عقائد صوفیه تأیید مى کند، مخصوصاً فلسفه اشراق ارتباط و تناسب بیشترى با افکار آنها دارد. ج - یک رشته ذوقیات و شعریات که به مرور زمان از طرف صاحبان ذوق شعرى و عرفانى اختراع و با دو قسمت سابق آمیخته شده است، و به همین جهت است که بسیارى اوقات مدرک پاره اى از سخنان ایشان فقط یک مطلب شعرى (به اصطلاح اهل منطق) و یا یک فرد شعر است. د - قسمت زیادى از معارف و حقایق اسلامى که تا حدى با اصول سه گانه سابقه نزدیک و یا قابل نزیک کردن و تأویل کردن بوده است، روشن است که: در اثر این موضوع (یعنى گردآورى عقاید صوفیه از نقاط مختلف بسیارى اوقات تناقضاتى پیش مى آید که ناچار باید بوسیله تأویلات رفو شده و همین است که اصل «تأویل و توجیه» یا به تعبیر آنها مغز و معنى را یکى از پایه هاى تصوف اسلامى قرار داده است (جلوه حق چاپ دار الفکر، صفحه 48 - 47).

چسبیده به آنها و با آنها مأنوس است حضرت در دنباله کلمات خود چنین مى فرمایند: «و لو حَجِبَ الحُزْنُ عَنْ قُلُوبِ العارِفین ساعةٌ لاسِتَغاثوا و لو وضع فى قلوب غیرهم لاسْتَنکروه»: «اگر پوشیده شود حزن از دلهاى اهل معرفت به اندازه ساعتى (مراد از ساعت، زمان کوتاهى است) هر آینه استغاثه مى کنند، و اگر این حزن در دلهاى غیر آنها قرار داده شود استنکار مى کنند (محزون بودن خود را انکار مى کنند»(1) پس عارفان و مؤمنان داراى حزن هستند، حزنى که به صورت شعار براى آنها درآمده است، این تعارض، ابتدائى است، و وجه جمع بین این دو دسته از روایات این است که: سرچشمه غم مختلف است، غمى است که به دل عارفان عارض نمى شود، و غمى هم هست که هرگز از آنها جدا نمى شود شعراء درباره غم عشق مسائل زیادى دارند که: از بارزترین غم عشق، غم عشق عارفان نسبت به خدا است، سرچشمه این غم ربطى به عشق خدا و وصل او دارد، غمى معنوى و روحانى است، غمى نشأة گرفته از محبت خدا است.

بنابراین سرچشمه غم عارفان و پرهیزکاران از این قبیل است که:

1- مقصّر دانستن خود در پیشگاه الهى، و اینکه از عهده تکالیف الهى برنیامده اند، آن طورى که باید طاعت و فرمانبردارى خدا را کنند، نکرده اند، و همین احساس است که همانند امام چهارم (که از کثرت عبادت ملقّب به زین العابدین است) را وادار مى کند که در دعاى ابوحمزه ثمالى با سوز و گذار چنین گوید: «چه کسى بد حال تر از من است، اگر با این حالت به قبرم منتقل شوم، قبرى که مهیا نکرده ام آن را براى خوابیدن، و فرش نکرده ام آن را با عمل صالح، چرا نگریم در حالى که نمى دانم مسیر من به چه طرف است، و مى بینم نفس با من خدعه مى کند، و روزگارم با من مکّارى و عقاب مرگ بر سرم پر و بال گشوده، چرا نگریم، مى گریم

ص: 267


1- بحارالانوار، جلد 72، صفحه 70، به نقل از میزان الحکمة، جلد 2، صفحه 401.

براى خروج نفس و جانم، مى گریم براى تاریکى قبرم، مى گریم براى تنگى لحدم، مى گریم براى سؤال منکر و نکیر (دو فرشته اى که در قبر مسئول، سؤال هستند) از من، مى گریم براى خارج شدن از قبرم، در حالى که برهنه و ذلیل و حمل کننده سنگینى بار اعمالم بر پشتم هستم...».

2- عدم هدایت مردم و لجاجت و تحجّر آنها بر باطل، عارف و پرهیزکار چنان تربیت شده که گمراهى مردم را هم قابل تحمل نمى داند، از مصادیق بارز این غمخواران پیامبر اکرم(صلى الله علیه وآله)بودند، آن حضرت آشکارا مشاهده مى کند، که: بعضى چشم را روى هم گذارده تا نور را نبینند، و از این رو اندوه مى خورد، چرا چنین نباشد؟! وقتى مى بیند انسانهائى که مى توانند به قله بلند حقیقت راه یابند، ره افسانه مى زنند، چرا محزون نشود وقتى مى بیند مردم با دست خود، خود را به ورطه هلاکت مى اندازند؟ کار به جایى مى رسد که خطاب خداوندى به آن حضرت متوجه مى شود، (لَعَلَّکَ بَاخِعٌ نَّفْسَکَ أَلاَّ یَکُونُوا مُؤْمِنِینَ): «شاید تو (اى رسول ما) نفس خود را هلاک کنى از اینکه خلق ایمان نمى آورند، و هدایت نمى شوند»(1)

3- فرو رفتن مردم در ناراحتى ها و مکروهات و شدائد زندگى، اهل عرفان تقوى از دیدن مردم در این وضع رنج مى برند، از اینکه خود در آسایش و مردم در زحمت هستند، اندوهناکند، و لااقل اگر کارى از دست آنها ساخته نباشد خود را در این امور شریک و از نظر سطح زندگى همسطح آنان قرار مى دهند و بلکه پایین تر، مولاى ما و مولى الموالى در نامه خود به عثمان بن حنیف انصارى که از طرف حضرت حاکم بصره بود، چنین مى نویسند:

«أَأقْنَعُ مِن نَفْسى بانْ یقال امیرالمؤمنین و لا اُشارکهم فى مَکارِه الدَّهر؟ أو أکونَ أسْوَةً لَهُم فى جَشوبَةِ العِیْش» آیا به همین قانع شوم که گفته شود: من

ص: 268


1- سوره شعرا، آیه 3.

امیرمؤمنانم؟! اما با آنان در سختى هاى روزگار شرکت نکنم؟! و پیشوا و مقتدایشان در تلخیهاى زندگى نباشم؟!)(1)

(اگر مى خواستم مى توانستم از عسل مصفا و مغز این گندم، و بافته هاى این ابریشم براى خود خوراک و لباس تهیه کنم. اما هیهات که هوا و هوس بر من غلبه کند، و حرص و طمع مرا وادار کند تا طعامهاى لذیذ را برگزینم، در حالى که ممکن است در سرزمین «حجاز» یا «یمانه» کسى باشد که حتى امید به دست آوردن یک قرص نان نداشته باشد و نه هرگز شکمى سیر خورده باشد، آیا من با شکم سیر بخوابم در حالى که در اطرافم شکمهاى گرسنه و کبدهاى سوزانى باشد؟ آیا چنان باشم که آن شاعر گفته است:

وحَسْبُک داءً أَنْ تَبیْتَ(2) بِبِطْنَة *** وَ حَوْلُکَ اَکبادُ تَحِنُ إلى الْقِدِّ

:«این درد براى تو بس است که شب با شکم پر بخوابى و در حالى که در اطراف تو شکمهایى گرسنه و به پشت چسبیده باشند» - سرچشمه هایى هم براى غم است که در دل اولیاء الهى نیست از جمله:

1- میل به دنیا، در روایتى از امام صادق(علیه السلام) رسیده: «الرّغبة فى الدنیا تورثُ الغمّ و الحزن» :«میل به دنیا و دنیاپرستى و به ارث گذارنده غم و اندوه است»(3) این غمى است که در دل پرهیزکاران رسوخ نمى کند، مردى بود که وقتى در کسب خود متضرّر مى شد، شب به دور خانه گشته و گریه مى کرد، واى به این تعلّق دنیا که موجب عدم آرامش قلب و خاطر است، به دنبال عبارتى که گذشت امام صادق(علیه السلام)

ص: 269


1- نامه 45 از نامه هاى نهج البلاغه.
2- در نسخه اى (اَبیتَ) بجاى تَبیتَ دارد (رجوع شود به معجم المفهرس لالفاظ نهج البلاغه، چاپ جامعه مدرسین مادّه (ب ى ت)، صفحه 315).
3- بحارالانوار، جلد 78، صفحه 240، میزان الحکمة، جلد 2، صفحه 393.

مى فرمایند: «وَ الزّهد فى الدنیا راحة القلب و البدن»: «بى اعتنایى و کناره گیرى از دنیا مایه راحتى قلب و روح و راحتى بدن و جسم است» در کلمات قصار مولى على(علیه السلام)هم آمده «مَن اَصبح على الدنیا حزیناً فَقَد أَصْبَح لِقضاء الله ساخطأ... و مَنَّ لَهِجَ قَلْبُهُ بِحُبِّ الدُّنیا اِلتاط قَلْبُه مِنها بثلاث: هَم لا یُغبُه و حِرص لا یَتْرُکُهُ وَ اَمَل لا یُدرکُه»: «کسى که براى (به دست نیاوردن کالاى) دنیا اندوهگین شود به قضاء و قدر خدا خشمگین گشته است، (زیرا راضى نبودن به نصیب و بهره دنیا در حکم راضى نبودن به آن چیزى است که خداوند مقدّر کرده است)... و کسى که قلب و دلش به دوستى دنیا شیفته گردد، دلبسته شود از دنیا به سه چیز اندوهى که از او جدا نگردد (زیرا اگر نیابد اندوهگین باشد و اگر یافت براى افزونى و نگهدارى اندوه خورد) و حرصى که دست از او برنداشته و او را رها نمى کند و امید و آرزویى که هرگز آن را درک نمى کند.»(1)

2- جواب مثبت دادن به خواسته هاى شهوانى و امیال نفسانى، در روایتى از رسول اکرم(صلى الله علیه وآله)آمده «رُبَّ شهوة ساعة تُورثُ حُزناً طویلا»: «چه بسا لحظه اى شهوت رانى موجب غم و اندوه طویلى مى شود».(2)

این غم هرگز راهى به دل متقیان ندارد، زیرا تقوى و دورنگرى و عاقبت اندیشى آنها مانع از غرق شدن در گرداب شهوات است. این دو عامل از عوامل ایجاد حزن است و اما از جمله عوامل بقاء حزن هم دو عامل را متذکر مى شویم:

1. چشم دوختن به آنچه در اختیار مردم است، در روایتى از رسول اکرم(صلى الله علیه وآله) آمده: «مَنْ نَظَرَ اِلى ما فى أیدى النّاس طال حُزنُه و دامَ أَسَفُه»: «کسى که نظر کند به آنچه در دست مردم است حزن او طولانى و تأسفش مداوم خواهد بود»(3) وقتى چشمش به ساختمان مدرنى مى افتد کنارش ایستاده و آه مى کشد، که چرا او ندارد؟!

ص: 270


1- کلمه 219 از نهج البلاغه فیض الاسلام و 228 از صبحى صالح.
2- بحارالانوار، جلد 77، صفحه 82، میزان الحکمة، جلد 2، صفحه 82.
3- بحارالانوار، جلد 77، صفحه 172; میزان الحکمه، جلد 2، صفحه 393.

باید به این شخص گفت: به نزد قلب او بنشین و با دلش همراز شو، نه در کنار ساختمانش بایست و آه بکش، نزدیک برو و ببین که او به حال تو غبطه مى خورد، و از سعادت تو سخن مى گوید، چه بسا سفره هاى رنگین با انواع غذاها براى مردم مى اندازد و خود بواسطه بیمارى از خوردن آن محروم است، گاهى بواسطه مرض قتد باید نان سوخارى بخورد، چه بسا با وجود ثروت هنگفت، هر هفته باید خون او تعویض شود، و چه توانگرى که خواب ندارند.

یکى از نانوایان یوسف آباد تهران نقل کرد که خمیرگیر من شبها در نانوایى مى خوابید و یکى از شبها نزدیک اذان صبح طبق معمول رفتم به درب مغازه، نزدیک مغازه که رسیدم دیدم مردى خیره خیره به درون مغازه نگاه مى کند، نزدیک شدم، سؤال کردم آیا کارى دارید، مشکلى پیش آمده گفت نه من یک پزشکم و هیچ مشکلى ندارم و بسیار زندگى مرفه اى دارم، ولى متأسفانه شبها خوابم نمى برد امشب با اینکه قرص خواب هم خورده ام خوابم نبرده و لذا تصمیم گرفتم مقدارى در خیابان قدم بزنم اتفاقاً مقابل این مغازه که رسیدم دیدم کارگر و خمیرگیر شما یک گونى زیرپا و گونى دیگر روى خود انداخته و صداى خوروپف او بلند است، با دیدن این منظره غبطه به حال او مى خورم که اى کاش من نیز ساعتى چنین مى آرمیدم.

آرى، پس از دور قضاوت مکن، نزدیک برو تا بدانى بزرگترین ثروت که سلامتى است تو دارا هستى، و باز طمع دارى.

یک کشاورز ساده را بنگر که چه راحت غذا خورده و شب در عالم رؤیا خواب مکّه و کربلا مى بیند، اما آن ثروتمند بیچاره تا 2 ساعت بعد از نیمه شب خوابش نبرده و در خواب نیز مى بیند که اموال او به سرقت رفته و سراسیمه از خواب مى پرد.

2. غضب کردن و خشمناک شدن بر کسى که قدرت مبارزه و ضربه زدن به او را نداریم. در روایتى از مولى على(علیه السلام) آمده: «مَنْ غَضَبَ على مَنْ لایَقْدر أَنْ

ص: 271

یَضُرَّه طالَ حُزْنهُ و عَذَّبَ نَفْسَه» :«کسى که خشم و غضب کند بر کسى که قدرت ضرر زدن به او را ندارد، اندوه خود را طولانى و نفس خود را در عذاب قرار داده است»(1)

بنابر آنچه ذکر شد، غم و اندوه به دو شاخه تقسیم مى شود: 1- ممدوح (غم سازنده) که از جمله اینها سه غم اول است. 2- مذموم (غم ویران کننده) که از جمله اینها چهار غم آخر است.

حال چه کنیم تا غم فرساینده از ما رخت بربسته، و غم سازنده جایگزین آن شود؟ راهش این است که اندیشه ما عوض شود. جهان بینى ها، سرچشمه ایدئولوژى هاى انسان است، قرآن مى فرماید: (...اَنْفِقُوا مِمّا جَعَلَکُمْ مُسْتَخْلَفِینَ فِیهِ...)(علیهم السلام)«... انفاق کنید از آنچه قرار داده شما را خلیفه در آن چیز (یعنى شما جانشین او در تصرف هستید)»(2)

این اموال امانت در دست شما است، نه از آمدنش خوشحال و نه از رفتنش بدحال باشید، داستان معروفى است که زن باایمانى کودکش از دست رفت، و خواست به همسرش خبر دهد، وقتى از سرکار آمده به او گفت: اگر کسى امانتى نزد شما داشته باشد، و درخواست آن را کرد، چه مى کنید؟ گفت: ردّ مى کنم و این وظیفه من است، و جاى نگرانى و ناراحتى نیست زن گفت: پس بدان خداوند امانتى نزد ما داشت و آن را پس گرفت، چه امانتى؟ زن گفت: فرزند ما، و بنابر گفته خودت ناراحتى ندارد. بله در اینگونه موارد ممکن است غم و اندوه باشد، و جاى انکار هم نیست، لکن حزنى سطحى است نه ریشه دار و کشنده، اگر دیدگاه من نسبت به دنیا چنین باشد که: «قَنْطَرَهٌ فَاعْبُروها و لا تسکنوها»: «پُلى است عبور کنید از روى آن و ساکن نشوید» ناراحتى نسبت به حوادث هرگز پیش نخواهد آمد، وقتى دنیا محل سکونت و اطراق فرض شود نه محلى براى عبور و گذر، آن وقت جاى خوف است که

ص: 272


1- بحارالانوار، جلد 77، صفحه 281; میزان الحکمة، جلد 2، صفحه 393.
2- سوره حدید، آیه 8.

زندگى را در هم مى پیچد، آن وقت است که محبوب، غیر خدا خواهد شد.

اگر بنا باشد مسلمانان غم و غصه اى داشته باشند باید از نوع غم و غصه سازنده باشد، غم و غصّه از اینکه توطئه هاى دشمنان اسلام یکى بعد از دیگرى در جوامع اسلامى پیاده مى شود و مسلمانان به جان هم افتاده اند بیت المقدسى که پیش از 13 سال قبله پیامبر(صلى الله علیه وآله) بود (و سپس بعد از ورود به مدینه روى مصالحى تغییر یافته و کعبه قبله شد)، بیت المقدسى که کانون انبیاء و اولیاء الهى بود و اساساً هیچ منطقه اى از جهان مثل شام و فلسطین پیامبرپرور نبود، بیت المقدسى که ارض مقدسه و مبارکه بود (ادْخُلُوا الاَْرْضَ الْمُقَدَّسَةَ الَّتِى کَتَبَ اللهُ لَکُمْ): «داخل شوید زمین مقدسى را که براى شما خداوند مقرّر فرمود»(1) - (إِلَى الْمَسْجِدِ الاَْقْصَا الَّذِی بَارَکْنَا حَوْلَهُ):«(منزه است خدایى که پیامبر(صلى الله علیه وآله) را شبى از مسجدالحرام به مسجد الاقصى سیر داد، مسجد الاقصائى که پیرامون و اطرافش را مبارک و پرنعمت ساختیم)»(2) و بیت المقدسى که میراث بزرگ مسلمانان بود، توسط اسرائیل و دشمن ترین فرقه مسلمانان اشغال شده و همین بیت المقدس پایتخت آن کشور کفر شناخته مى شود.

واى و صد افغان از این درد، حکومت صهیونیستى را بزور در چشم و قلب حکومتهاى اسلامى فرو کردند، اسرائیلى که سکوى پرش قدرتهاى بزرگ استعمارى و ضد خدایى بود، اسرائیلى که تبلور خواسته هاى آمریکا و شوروى بود، اسرائیلى که سمبل و زاییده دو مکتب کمونیسم و سرمایه دارى بود. گفتم بیت المقدس میراث بزرگ مسلمانان بود چرا؟ زیرا مسلمانان دو قرن (200 سال) با مسیحیان در جنگهاى صلیبى درگیر بودند و بارها مسلمانان قدس را گرفته و از دست دادند تا سرانجام (صلاح الدین ایوبى) سردار لشکر اسلام بیت المقدس را به محاصره در

ص: 273


1- سوره مائده، آیه 21.
2- سوره اسراء، آیه 1.

آورده و (والیان فرمانده دشمن وادار شد با پرچمى سفید به نشانه صلح به نزد او آید ولى او در جواب وى گفت آیا فراموش کرده اید جنایتهاى خود را و اینکه چگونه مسلمانان را قتل عام مى کردید و چه بزرگوارانى را به خاک و خون کشیدید و در نهایت صلح را نپذیرفت ولى بواسطه وساطت ریش سفیدان شهر به اهالى آنجا به دو شرط امان داد.

1- تسلیم شهر به مسلمانان. 2- جزیه دادن به سپاه اسلام براى هر مرد 10 دینار و براى هر زن 5 دینار و براى بچه هاى پسر و دختر 1 دینار، عاقبت روز جمعه 28 رجب سال 583 ه-. ق لشکر اسلام وارد شهر شدند و پرچم ها را برفراز شهر به اهتزاز درآوردند؛ صلاح الدین مستقیماً به مسجد الاقصى رفته و نماز جماعت گزارده و یکى از وعاظ به سخنرانى پرداخت و از اِنْجاز و تحقق وعده خدا مردم را خبر داد که دیدید چگونه وعده خداوندى محقق شد و قدس آزاد گردید. بعد از سه روز هم کلیساها را به کشیشان واگذار کرد و هیچ تعرّضى را به مقدّسات و آثار آنان روا نداشت اما این درد را به که گوییم و کجا برویم که میراث 200 ساله و دستاورد میلیون ها خون ریخته شده در 6 روز (جنگ 6 روزه اعراب و اسرائیل) به باد رفت. چنان هم رفت که تلاش تلاشگران و مبارزه مبارزین بعدى هنوز کارگر نیفتاده و نتوانسته دستاورد رفته را بازگرداند، حتى فداکارى بزرگانى چون عزّالدین قسّام ها هم عقیم ماند، آن مردى که حدود 5 سال گروههاى چریکى را مخفیانه هدایت کرد که دشمن و حتى خود فلسطینى ها نمى دانستند، تا اینکه بعد از مرگش متوجه شدند، بعد از 5 سال زمینه قیام علنى را مناسب دیده و تصمیم گرفت به بیشه یَعْبُد رود و کار خود را آغاز کند ولى خائنى که در شهربانى کار مى کرد نقشه را به انگلیسى ها گزارش کرده و موجبات شهادت قسّام و اطرافیانش را فراهم کرد، هر چند که این خائن در شهر حیفا بدست مبارزین ترور شد، ولى ضربه بزرگى بر پیکر مبارزه زد.

ص: 274

در سال 1937 یعنى یک سال پس از شهادت قسّام اثر عملى قیام او ظاهر شد، اختلالات و بمب گذاریها در مراکز بزرگ آغازیدن گرفت ولى باید گفت هر چند این اثرات مهم بود ولى با مرگ قسّام، مرگ حرکت هاى پارتیزانى وچریکى که برخاسته از مذهبى حقیقى و واقعى به رهبرى شیخى بزرگ بود نیز تحقق یافت به هر حال کسانى که عامل تاراج رفتن این میراث عظیم بودند، مسئول گذشتگان و تاریخ اند، آنها خلف ناصالح سلف صالحند، گذشتگان حق دارند ما را زیر سؤال برند و استنطاق کنند، چرا چنین کردید ما باید دقت کنیم این بدبختى که به صورت لکه ننگى لباس اسلام را مُلوّث کرد از کجا آمد، به اختصار باید گفت این بدبختى در ابتداء مرهون غفلت مسلمانان و در ادامه مرهون حسّ ناسیونالیستى اعراب بود، آنها جنگ را جنگ اسرائیل و اعراب مى دانستند نه جنگ اسرائیل و اسلام. دائماً دم از عربیّت و برترى نژادى عرب مى زدند، در حالى که اگر دم از اسلام مى زدند اوّلاً جمعیّت مبارزه کننده بالغ بر یک میلیارد مسلمان (1000 میلیون) مى شد و ثانیاً داعى براى جانبازى و انگیزه فداکارى هر چه بیشتر رو به تزاید مى گذارد زیرا چه آزاده اى براى عربیّت جان مى بازد ولى وقتى بنا شد مسئله اسلام و نجات قبله مسلمین باشد به راحتى مسلمانان جانبازى مى کنند.

بحمدالله بعد از انقلاب شعار اسلام در سطح خاورمیانه و بلکه دنیا اوج گرفته و به ابتکار رهبر کبیر انقلاب نیز جمعه آخر ماه مبارک رمضان روز قدس نامگذارى شده و این باید به عنوان شعارى براى تشجیع مسلمانان حفظ شود تا دشمن بداند هنوز ما به فکر قدسیم و آن را به ورطه فراموشى نسپرده ایم و هر زمان این قدرت را احساس کنیم که مى توانیم میراث از دست رفته را برگردانیم، چنین خواهیم کرد و اکنون، هم ما و هم دشمن طلیعه و فجر صادق این نور قدرت را مشاهده مى کنیم و امیدواریم هر چه زودتر این نور بر شب ظلمانى هر چه زودتر غلبه کند و صبح صادق سر رسد «اَلَیْسَ الصُبْحُ بِقریب»(1) اگر از درد این بى حرمتى هایى که به ساحت اسلام

ص: 275


1- سوره هود، آیه 1.

و مسلمانان رفته بمیریم جاى ملامت نیست، این گفته من نیست بلکه گفته مولى على(علیه السلام) است که در خطبه جهاد(1) مى فرماید... معاویه توسط سفیان بن عوف، شهر انبار (یکى از شهرهاى قدیمى عراق واقع در سمت شرقى فرات) را غارت کرد، و حسّان بن حسّان بکرى (والى و حاکم آنجا) را کشت و سواران شما (اهل عراق) را از حدود آن شهر دور کرد و تار و مار گردانید و به من خبر رسیده یکى از لشکریان ایشان بر یک زن مسلمان و یک زن ذمّى(2) وارد شده، و خلخال(3) و دست بند و گردن بند و گوشواره هاى آنها را کنده، و آنها نتوانسته اند از او ممانعت کنند مگر آنکه صدا زد به گریه و زارى بلند نموده از خویشان خود کمک بطلبند، سپس دشمنان با غنیمت بسیار بازگشتند، در صورتى که به یک نفر از آنها زخمى نرسیده و خونى از آنها ریخته نشده «فَلَو اَنَّ امرَءاً مُسْلِماً ماتَّ مِنْ بَعدِ هذا أَسَفاً ما کانَ بِهِ مُلوماً، بَل کانَ بِه عِندى جَدِیرا» (اگر مرد مسلمانى از شنیدن این واقعه در اثر حزن و اندوه بمیرد بر او ملامت نیست; بلکه به نزد من هم به مردن سزاوار است».

اى بسا جاى حیرت و شگفتى است، به خدا قسم اجتماع ایشان (معاویه و همراهان او) بر کار نادرست خودشان و تفرقه و اختلاف شما از کار حقّ و درست خوتان، دل را مى میراند و غم و اندوه را جلب مى نماید، «فَقُبحاً لَکُمْ و تَرَحاً حِینَ صِرْتُم غَرَضاً یُرْمى»: «پس روهاى شما زشت و دلهایتان غمگین باد هنگامى که در آماج تیر آنها قرار گرفته اید» (یعنى دشمن به سوى شما تیراندارى مى کند و شما از روى بى حمیّتى و تفرقه و اختلافى که دارید سینه خود را هدف قرار داده خاموش نشسته اید) مال شما را به یغما مى برند، و شما غارت نمى کنید، و با شما جنگ مى کنند، و شما

ص: 276


1- خطبه 27 از نهج البلاغه فیض الاسلام و صبحى صالح.
2- «ذمّى» کافر کتابى است که بواسطه جزیه دادن جان و مال و آبرویش در امان حکومت اسلامى است (ذمّه در لغت به معنى اَمان و عهد ضمان است).
3- زینتى بوده که به ساق پا مى بستند.

جنگ نمى کنید و عصیان خدا را مى کنند و شما راضى هستید».

چقدر مولى زیبا مطالب را بیان مى کنند، گویا مورد خطاب حضرت، ما هستیم. بعضى مسلمانان به قدرى مردانگى و غیرت و حمیّت خود را از دست داده اند که مورد خطاب حضرت در جاى دیگر این خطبه قرار مى گیرند «یا اَشْباهَ الرّجالِ وَ لا رجالَ، حُلُومُ الأطفالِ وَ عُقُولُ رَبَّاتِ الحِجالِ، لَوَدِدْتُ أَنِّى لَمْ أَرَکُم أَعْرِفْکُم مَعرِفَةً و اللهِ جَرَّتْ نَدَماً وَ أَعْقَبَتْ سَدَما، قاتَلَکُمُ اللهُ لَقَدْ مَلأَتُم قَلبى قَیْحاً و شَحَنْتُمْ صَدرِى غَیظاً وَ جَرَّعْتُمونِى نُغَبَ التَّهْمامِ أَنْفاساً». :«اى کسانى که شبیه مردانید ولى مرد نیستید (اى نامردانى که آثار مردانگى در شما نیست) اى کسانى که عقل شما مانند عقل بچه ها و زنهاى تازه به حجله رفته است، دوست داشتم شما را ندیده بودم و نشناخته بودم، نتیجه این معرفت، به خدا قسم پشیمانى و اندوه بود، خدا شما را بِکُشَد که دل مرا پر از چرک کردید دل مرا چرکین کردید و سینه ام را مملو از خشم نمودید و در هر نَفَس پى در پى غم و اندوه به من خوراندید» حقیقتاً اگر بعضى از مسلمانان امروز در عصر حضرت مى زیستند، نفرین حضرت به آنها متوجه مى شد زیرا با اعمالشان دل مبارک حضرت را چرکین و سینه ایشان را آکنده از خشم و غضب مى کردند.

در برابر ظلم ظالمان و ستم ستمگران و جبر جباران و زور زورگویان باید مقابله کرد، و ایستاد، اگرچه از پایدارى ما ناراحت شوند، ولى باید گفت اى ستمگران تاریخ از دست ما عصبانى باشید و از این عصبانیتتان بمیرید که راهى جز هلاکت و مرگ براى شما نمانده است.

بدانید و آگاه باشید که رهبر ما على بن ابیطالب(علیه السلام) آن مردى است که براى دفاع از اسلام و توحید و براى مبارزه با ستم و شرک چنین مى فرماید: «لَقَدْ نَهَضْتُ فیها وَ مابَلَغتُ العِشرین وها اَنَا ذا قَدْ ذَرَّفْتُ على السِّتِّینَ»: «قیام کردم در امر جنگ و مبارزه نمودم در حالى که به سنّ بیست سالگى نرسیده بودم و اکنون زیاده از

ص: 277

شصت سال از عمرم مى گذرد»(1) فقط اشک ریختن براى مظلومیّت اسلام و مسلمین دردى را دوا نمى کند، باید قیام کرد. اخیراً کتابى از نیکسون (رئیس جمهور اسبق آمریکا) به چاپ رسیده به نام (پیروزى بدون جنگ) وى حقایقى را بازگو کرده، که: به عقیده من بیدارگر جهان اسلام است، و هشدار دهنده فرد فرد آنهایى که قلبشان براى مظلومیت اسلامى مى تپد.

وجه تسمیه و نامگذارى کتاب این است که ما باید پیروزى بدون جنگ و خونریزى داشته باشیم، و کوتاه سخن اینکه ارباب همه باشیم، بدون اینکه قطره اى خون از بینى یک آمریکایى بر زمین ریخته شود!

او مى گوید: خطر عمده در دنیا که عامل اتحاد آمریکا و شوروى در برابر ریشه کن کردن این خطر است، اسلام بنیادى است، اسلامى که نه شرقى و نه غربى است، اسلامى که مبناى سیاست خارجیش عدم تکیه بر قدرت شرق و غرب است، وى مى گوید: خطر کمونیسم براى ما کم نیست ولى در این مرحله باید دست به دست کمونیسم داده، تا این اسلام را براندازیم و به تعبیر یکى از سردمدارانشان ریشه این ملّت متدیّن به این دین را برکنیم.

یکى از همپالکى هاى نویسنده کتاب هم گفته این مهمترین کتاب در قرن اخیر براى زیربناى سیاست آمریکا است!

در اینجا جا دارد پیروزى بدون جنگ نیکسون و به قول آن آقا زیربناى سیاست آمریکا را تشریح کنیم، 5 ماده آن را متذکر مى شویم:

1- ایجاد اختلاف که خود به صورت شعارى درآمده «اختلاف بیندار و حکومت کن».

2- دامن زدن به ناسیونالیسم افراطى، به هر قوم و مذهبى مى گویند تو

ص: 278


1- خطبه 27 نهج البلاغه فیض الاسلام و صبحى صالح، (خطبه جهاد).

خودت را حفظ کن، تو تاریخ خودت را بساز به ایرانى مى گویند تو چکار به افغانى و لبنانى دارى به آنها هم چنین مى گویند و چنین القاء مى کنند، 46 مملکت اسلامى را 46 شکاف در بین آنها ایجاد مى کنند و پس از ایجاد شکاف هر چه خواهند مى کنند، مگر در اواخر دوران ستم شاهى ایران، تاریخ اسلام به تاریخ شاهنشاهى تغییر نیافت، مگر به راحتى قوانین اسلام را زیر پا نمى نهادند، مگر نمى گفتند فرامین الهى دِمُدِه شده و قوانین و مصوبات غرب و شرق مُد شده است، چرا با این مملکت چنین مى کردند؟ زیرا ایران در زیر بیرق و پرچم شاهنشاهى خطرى نداشت، مگر قانون بى حجابى را هم زمان در ترکیه آتاتورکى و ایران رضاخانى و عراق یاسین هاشمى به اجرا در نیاوردند؟ مگر ادبیات ترکیه و ایران را نمى خواستند دستکارى کنند، و مقدارى هم انجام دادند، ولى دیدیم چه رسوائى ببار آوردند، چرا چنین مى کردند؟ با این اعمال هدفى را دنبال نمى کردند، جز ایجاد شکاف بین مسلمین و فرهنگ 1400 ساله آنها، ولى الحمدالله در بسیارى از موارد با شکست مواجه شدند زیرا در محاسبات خود محبت این مردم را به اهل بیت علیهم السّلام و تلالُؤ انوار ولایت آنها را در سینه هاى آنها در نظر نگرفته بودند، و همین نور ولایت بود که در 22 بهمن 1357 متجلى شده و مبدأ تحولى عظیم در سطح جهانى گردید.

3- روى کار آمدن دولت هاى دست نشانده مثل حجاز، اردن، تونس، مصر، کویت و غیره مگر پیروزى بدون جنگ غیر از این مفهومى دارد، مردم را در مقابل حکومتهایشان قرار مى دهند تا در برابر آنها نایستند، در نابسامانیهاى اجتماعى، اقتصادى، سیاسى، فرهنگى و غیره دولت ها را مقصّر جلوه مى دهند، در حالى که آنها بیش از عروسکهاى خیمه شب بازى نیستند، و کارگردان اصلى پشت چهره این عروسکها عمل مى کند.

4- ایجاد وابستگى ها، صنایع را به عنوان پیشرفت روانه ممالک جهان سوم کرده، و به دنبال آن کارشناسان، مشاورین و تکنیسینهاى خود را سرازیر آن ممالک

ص: 279

مى کند، و این بسیار واضح است، که: آمدن اینها همان، و القاء فرهنگ استعمارى به این مملکتها هم همان.

5- ایجاد فشار در میان نسل جوان و فعّال از طریق مواد مخدّر و امور دیگرى مانند آن، در بعضى کشورها و هروئین از سیگار ارزانتر است، چرا باید چنین باشد؟ باید درک کنیم که موفقیت استکبار در این طرحها، پیروزى بدون جنگ است آرى اینها غم و غصه دارد، مؤمنان غم این مسائل را مى خورند، ملت ایران تا حدّى بیدار شده ولى متأسفانه بعضى ملتها هنوز در خوابند، آن هم چه خوابى گویا که مرده اند!!

درد اینجا است که: نظاره گر از دست رفتن زحمات این همه انبیاء و اولیاء باشیم، از زحمات نوح پیامبر(علیه السلام) گرفته تا رنجها و مشقتهاى پیامبر اکرم(صلى الله علیه وآله) آن سمبل حلم و بردبارى، در مسیر هدف، مولى على(علیه السلام) این مسائل را در حدّ اعلاء درک مى کند، و به تناسب معرفتش، اندوه و غم مى خورد، در خطبه شقشقیه غم و اندوه حضرت در دل الفاظ موج مى زند «صبرتُ و فى العَیْن قَذىً وفى الحَّلقِ شَجاً»: «صبر کردم در حالى که در چشمم خار و در گلویم استخوان بود»(1)، حضرت 25 سال با این وضعیت زندگى کرد، یک لحظه اش قابل تحمل براى او نبود و از همین روى غم امت مى خورد، غم اسلام را جرعه جرعه مى نوشد، چرا چنین نکند در حالى که او نظاره گر از بین رفتن میراث نبوى و دستبرد فرهنگ اصیل اسلامى است، چقدر ناراحتى دارد، که: باغبان ببیند غنچه ها و گلها و محصولش مى خشکد و از بین مى رود،: ولى دست او بسته است، که: کارى کند، گویا چشم و زبان او هم قادر به دیدن و تکلّم نیست، زیرا آنچه مى بیند و آنچه بازگو مى کند اثرى بر آن مترتّب نیست.

آرى على(علیه السلام) در چنین حالتى بود و امان از بى خردى و بى فرهنگى آن مردمان که باید کار به جائى رسانند، که: شخصى و رهبرى مثل مولى سر در چاه

ص: 280


1- خطبه 3 فیض الاسلام و صبحى صالح.

کرده و با چاه درددل گوید شاید که چاه مولى را درک کند، آن مردم که درک نکردند، من نمى دانم با چاه چه مى گفت: خدا داند و قلب على، باید به هوش بود و عبرت گرفت «فَاعْتَبِروا یا اولى الابصار» که با رهبران حقیقى و الهى خود چه کنیم تا درد دل به چاه نگویند.

بحث در حزن بود، بنابر آنچه ذکرش رفت، انسان باید از عوامل حزن و اندوهى که غیرسازنده است دورى گزیند، زیرا که «الاحزان اسقام القُلوب کما اَنَّ الاَمْراضَ اَسْقامُ الابْدان»: «حزن ها بیماریهاى قلب ها هستند چنانکه مرضها بیماریهاى بدنها مى باشند»(1) همچنانکه امراض بدن را به نابودى مى کشد، حزن هم ابتداءً نفس و روح را فرسوده، و سپس جسد را از بین مى برد «الحُزْنُ یَهْدمُ الجَسَدَ»(2) برادر و خواهرم! اگر امرى را طالب بودى، و به آن نرسیدى، مبادا بر آن غصّه خورى، بلکه به منزله امرى بنگر که گویا اصلا به ذهن تو خطور نکرده بود «اِجْعَل ما طَلَبْتَ مِنَ الدُّنیا فَلَنْ تَظْفَر بِه بِمنزلة ما لَمْ یَخْطُرْ بِبالِک»(3) نرسیدن به امور و خواسته ها، طبیعت زندگى دنیوى است زیرا به فرموده مولى على(علیه السلام): «الدَّهرُ یَومان یومَ لک و یَومٌ عَلیک فَاِنْ کانَ لَک لا تَبْطر و انْ کانَ علیکَ فَلا تَضْجُر»: «روزگار دو روز است روزى به نفع تو، و روزى بر ضرر تو، پس اگر به سود تو بود، خشنود مشو، و اگر بر ضرر تو بود، ناراحتى مکن».(4)

پس هرگاه غم هاى عالم به تو روى آورد به خدا روى آور و مکرر بگو: «لا حول و لا قوّة اِلاّ باللّه» که: امام صادق(علیه السلام) فرمودند: «اِذا تَوالَتْ الهِمومُ فَعَلیْکَ بِلا

ص: 281


1- بحارالانوار، جلد 95، صفحه 280; میزان الحکمة، جلد 2، صفحه 392 (روایت از امام ششم (علیه السلام) است).
2- غرر الحکم امام على(علیه السلام); میزان الحکمة، جلد 2، صفحه 392.
3- بحارالانوار، جلد 78، صفحه 111; میزان الحکمة، جلد 2، صفحه 397 (روایت از امام حسن مجتبى (علیه السلام) است).
4- بحارالانوار، جلد 78، صفحه 20; میزان الحکمة، جلد 2، صفحه 397.

حَولَ و لا قوّة الاّ باللّه»: «زمانى که ناراحتى ها، پى در پى به تو روى آود بر تو است گفتن لا حول و لا قوة الاّ باللّه»(1) مرحوم الهى سوخته دل در ذیل این فراز «قلوبهم محزونة» چنین مى سراید:

پُر اَندهُ باشد آن دلهاى مشتاق *** بلى جفت غم است، از یار خود طاق

بهر دل مشعل تقوى فروزند *** چو شمعش در شرار غم بسوزند

کدامین غم؟ غم دین دین دلبر *** کز آن غم کس مبادا شاد خاطر

نشان معرفت قلب حزین است *** دل پاکان بدرد و غم قرین است

درخت معرفت بار آورد درد *** سرشک سرخ بارد بر رُخ زرد

زهر غم خاطرى باشد پریشان *** غم یار و غم جسم و غم جان

چو مشتاقى ز قید جسم و جان رست *** بدام عشق جانان باز پیوست

غمش تنها غم و درد فراق است *** به چهره اشک خونین ز اشتیاق است

غم آن آتش بود کز شعله طور *** دل غمدیدگان را کرد پر نور

ص: 282


1- بحارالانوار، جلد 76، صفحه 323; میزان الحکمة، جلد 2، صفحه 398.

غم آن نور است کز طور تجلّى *** دل بشکسته را بخشد تسلّى

غم است آن یا نشاط هر دو عالم *** که افروزد دل و جان مرحبا غم

خوشا غم آفرین غم کز رخ جان *** فشاند گرد غم چون ابر نیسان

غم دین شادى هر دو جهان است *** غم دنیاى دون خوردن زیان است

چو خوش گفت آن حکیم ذوق پرور *** غم دین خور مخور اندوه دیگر

غم دین خور که دنیا غم ندارد *** عروس یکشبه ماتم ندارد

عروسى زشت و بى مهر و وفا هم *** ندارند از فراقش عاقلان غم

چو کار این جهان کارى است باطل *** چرا در غم نشیند مرد عاقل

* * *

ص: 283

ص: 284

شرح: این عبارت در حقیقت سالبه به انتفاع موضوع است یعنى اصلا شرى ندارند، نه اینکه دارند، و مردم از آن در امانند، زیرا لازمه شر عدم امنیت است، اگر چه بسیار اندک باشد، شرّى در آنها نیست، زیرا رأس تمام شرور حبّ دنیا است، و این محبت در دل آنها آشیانه نکرده است، اساساً امنیت از شرّ، از ویژگیهاى فرد مسلمان است نه از خصوصیات پرهیزکار فقط، چنان که در روایت آمده «المُسلِمُ مَنْ سَلَّم النّاس مِنْ یدهِ و لسانهِ»: «فرد مسلمان کسى است که مردم از دست و زبان او در امان باشند»(1)، «مُسلِم» از ماده «سلامت» است و طبعاً باید کانون سلامت باشد، آیا واقعاً ما چنین هستیم؟ آیا مردم از دست و زبان ما در عذاب نیستند، آیا آبروى مسلمانى را نمى بریم آیا هتک حیثیت او نمى کنیم، اگر چنین است نامگذارى ما به

11- مردم از آنها در امانند

11- و شُرورُهُم مَأمُونَةٌ

ترجمه: (و مردم) از شرّ آنها در امان هستند.

ص: 285


1- بحارالانوار، جلد 75، صفحه 51، روایت از امام صادق(علیه السلام) است.

«مسلم» صحیح است وگرنه، باید به دنبال نام دیگرى بگردیم و خدا کند حداقل نام ما از حیطه اسماء و صفات انسانى خارج نشود، که با این رفتار ما جاى تعجب نیست اگر در ملکوت اعلى اِسمى و صفتى غیر انسانى بر ما نهند که از این مصیبت به خدا پناه مى بریم که «له الاسماء الحسنى»: «براى او (خداوند) اسماء نیکو است».

بحثى که ذکرش در اینجا مناسب است، این است که: آیا دو چیز به عنوان خیر و شرّ در این عالم موجود است یا خیر، ثنویین (دوگانه پرستان همانند ایرانیان قدیم)(1) مى گفتند: آرى، عالم ترکیبى از خیر و شر است و دو آفریننده دارند زیرا «اگر آفریننده، خوب باشد بدها را نمى آفریند و اگر بد باشد خوب ها و خیرها را ایجاد نمى کند».(2)

اینها قائل به دو خالق بودند: 1- خالق خیر. 2- خالق شرّ. امنیت و سلامتى و صلح و دوستى و صفا و صمیمیت و محبت را از خالق خیر، و دشمنى و خونریزى و جنگ و قحطى و بیمارى را از خالق شرّ مى دانستند.

از نظر موحّدان و یگانه پرستان که توحیدى کامل تر از دیگران دارند، در این عالم وجودى بنام شرّ مطلق نیست، بلکه همه چیز خیر است، و نظامى احسن از این نظام آفرینش نیست، اگر چشم دوبین (لوچ) و مطالعات شرک آلود و تلقینات و تربیت هاى ناصحیح نباشد، در این عالم جز خیر دیده نمى شود، اینها که عالم را مرکب از خیر و شرّ مى بینند احول (دوبین) هستند.

سؤالى که: مطرح مى شود این است که: اگر شرورى وجود ندارد، پس آنچه

ص: 286


1- براى اطلاع بیشتر درباره ثنویت (دوگانه پرستى) مى توانید به عدل الهى شهید مطهرى، صفحه 72 تا 85 و صفحه 141 رجوع کنید.
2- عدل الهى، چاپ انتشارات صدرا، صفحه 73.

شرّ مى نامیم چیست؟ و در کتاب تکوین خلقت الهى چه محلى از اعراب را دارا هستند؟

جواب این است که: اساساً آنچه از شرّ و بد مى نامیم یا خودش (عدم) و نیستى است، یا مستلزم عدم و نیستى مى باشد، یعنى یک موجودى است که خودش از آن جهت که خودش است، خوب است، و از آن جهت بد است که مستلزم یک نیستى مى باشد، و تنها از آن جهت که مستلزم نیستى است بد است نه از جهت دیگر. ما نادانى، فقر و مرگ را بد مى دانیم، اینها ذاتاً نیستى و عدم مى باشند، همچنین ما گزندگان، درندگان میکروبها و آفت ها را بد مى دانیم، اینها مستلزم نیستى و عدم هستند(1) نادانى (جهل)، فقر، مرگ، بیمارى، نابینایى، ناشنوائى و نظائر اینها امور عدمى هستند، که: هر یک به ترتیب عدم علم، عدم غنا، عدم حیات، نیستى، سلامتى، فقدان بینائى و شنوائى است، در همه اینها از دست دادن است نه چیزى را به دست آوردن، وقتى دست در جیب مى کنیم و خالى از پول مى یابیم، گوئیم دچار شرّ شده ایم، عدم پول فقدان پول است و امرى عدمى است، حتّى در امور اخلاقى و صفات زشت هم چنین است، ظلم نیستى عدل است، بى حیائى عدم حیا و بى تقوایى و بى عفّتى، عدم تقوى و عفّت است.

امورى هم که موجب عدم مى شوند مثل درندگان و گزندگان و ما نام شرّ و بدى بر آنها مى گذاریم، نه به این خاطر است که خود بد هستند، اگر پیامد دریدن و گزیدن و در نهایت منجر شدن به مرگ را نداشتند، ابداً نام بد و شرّ به آنها نمى دادیم، پس آنچه بد است چیزى است که از آنها سر مى زند، و آنها همه عدم هستند، نه وجود، بیمارى و مرگ حاصل از دریدن و گزیدن و گرفتار میکروب شدن و از بین رفتن گیاهان و کشتزارها ناشى از آفت همه نیستى و فقدان هستند، پس امرى وجودى نیستند، تا منتسب به

ص: 287


1- عدل الهى، چاپ حسینیه ارشاد، صفحه 71 (چاپ انتشارات صدرا، صفحه 5 - 144; بین این دو نسخه اختلاف کمى مشاهده مى شود که تأثیرى در اصل مراد ندارد).

فاعلى باشند، و ما براى آنها مثل ثنویه (دوگانه پرستان) خدائى و خالقى جداگانه انتخاب و اختیار کنیم.

پس دوگونه سؤال و پرسش فوق جواب گفتیم:

1- شر عدمى است نه امرى وجودى تا نیاز به خالق داشته باشد (نیستى خالق نمى خواهد بلکه هستى نیاز به خالق دارد و عدم هستى، نیستى است) این جواب اشکال را از امورى مثل جهل و عجز و فقر و بیمارى و نظائر اینها که صفاتى حقیقى (غیرنسبى) هستند رفع مى کند.

2- شر نسبى است نه مطلق(1)، شرورى که خود امر وجودى هستند ولى منشأ امور عدمى هستند، مانند سیل، زلزله، گزنده، درنده و نظائر اینها بدون شک، بدى اینها نسبى است، توضیح اینکه «صفاتى که اشیاء به آنها موصوف مى گردند، بر دو قسم است، حقیقى و نسبى، وقتى یک صفت براى چیزى در هر حال و با قطع نظر از هر چیز دیگر ثابت باشد، آن را صفت «حقیقى» مى نامیم. صفت حقیقى آن است که براى امکان اتصاف یک ذات به آن صفت، فرض خود آن ذات و آن صفت کافى است. اما یک صفت نسبى آن است که فرض موصوف و فرض صفت، بدون فرض یک امر سوم، که طرف نسبت و مقایسه قرار گیرد، براى امکان اتصاف موصوف به آن صفت کافى نیست، بنابراین هرگاه صدق یک صفت بر چیزى منوط به در نظر گرفتن امر ثالث و مقایسه این با آن باشد، در این صورت، صفت را «نسبى» مى نامیم.

مثلا حیات یک امر حقیقى است. یک موجود خودش قطع نظر از اینکه با شىء دیگر مقایسه و سنجیده شود، یا زنده و جاندار است، و یا بیجان و مرده و همچنین

ص: 288


1- چیزى که وجود او نسبت به همه چیز خیر است، خیر مطلق است مانند واجب الوجود، و اگر چیزى فرض شود که وجودش نسبت به همه چیز شر باشد، شر مطلق است، و چیزى که وجودش نسبت به بعضى چیزها خیر و نسبت به بعضى شر باشد، خیر و شر نسبى است مانند اکثر اشیاء جهان.

سفیدى و سیاهى (به فرض اینکه رنگها امور واقعى باشند) صفت هاى حقیقى هستند، یک چیز که سفید است با قطع نظر از مقایسه با چیز دیگر سفید است، و یک چیز که سیاه است خودش سیاه است، و لازم نیست که با چیز دیگر، و از آن جمله است کمیت و مقدار. ولى کوچکى یا بزرگى صفتى نسبى است، وقتى یک جسم را مى گوئیم کوچک است باید ببینیم با مقایسه با چه چیز و یا نسبت به چه چیز آن را کوچک مى خوانیم، هر چیزى ممکن است هم کوچک باشد و هم بزرگ، بستگى دارد، به اینکه چه چیز را معیار و مقیاس قرار داده باشیم»(1) مثلا یک سیب را مى گوئیم کوچک است، نسبت به چه چیز کوچک است؟ نسبت به سیبهاى دیگر کوچک است ولى همین سیب نسبت به فندق و پسته بزرگتر است.

«خوب بودن یک قانون اجتماعى به این است که: مصلحت افراد و مصلحت اجتماع را توأماً در نظر بگیرد، و حق جمع را بر حق فرد مقدم بدارد، و آزادیهاى فرد را تا حدود امکان تأمین نماید، اما تأمین همه آزادیهاى افراد صددرصد ناممکن است، و لهذا خوب بودن یک قانون از این نظر، یعنى از نظر تأمین آزادیها نسبى است، زیرا تنها بعضى از آنها قابل تأمین است، قانون خوب آن است که حداکثر آزادیها را که ممکن است تأمین کند. هر چند مستلزم سلب برخى آزادیها است، پس خوب بودن یک قانون از جنبه تأمین آزادیها نسبت به قانونهاى مفروض دیگر است، که کمتر از این قانون قادر بر حفظ و تأمین آزادیها است»(2)

«از اینگونه امورى (که خود وجودى و منشأ امر عدمى هستند) آنچه بد است، نسبت به شىء یا اشیاء معینى بد است، زهرمار، براى مار بد نیست، براى انسان و سایر موجوداتى که از آن آسیب مى بینند، بد است، گرگ براى گوسفندان بد است، ولى براى خودش و براى گیاه بد نیست، همچنانکه گوسفند هم نسبت به

ص: 289


1- عدل الهى، چاپ انتشارات صدرا، صفحه 8 - 147.
2- عدل الهى، چاپ انتشارات صدرا، صفحه 149.

گیاهى که آن را مى خورد، و نابود مى کند بد است، ولى نسبت به خودش یا انسان یا گرگ بد نیست، مولوى مى گوید:

زهرمار، آن مار را باشد حیات *** لیک آن، مر آدمى را شد ممات

پس بد مطلق، نباشد در جهان *** بد به نسبت باشد، این را هم بدان»(1)

نیش عقرب و رتیل و زنبورعسل را شرّ مى نامیم، در حالى که اگر از خود آنها سؤال شود، آن را نعمتى بزرگ پنداشته و گویند وسیله دفاعى ما این است، همچنان که شما اسلحه هاى مختلف براى دفاع دارید، فقدان آن موجب هلاکت ما است، آرى به نظر ما شرّ است نه در رابطه با آنها، پس شرّ نسبى شد نه مطلق، بسیارى از حیوانات غذا و طعمه خود را با نیش به دست مى آورند، زهر را داخل بدن طعمه کرده و آن را از کار مى اندازند، عدم نیش اینها برابر با گرسنگى و سپس مرگ اینها است. میکروبى که ما آن را شرّ مى پنداریم و به ظاهر آن را شرّ محض مى انگاریم، از شکاف کوچکى وارد بدن شده و بدن سریعاً عکس العمل نشان داده و براى مبارزه با آنها گلبولهاى سفید خون را که همانند سربازان کار کرده و منظمى هستند، بسیج کرده و با میکروبها و ستیز مى پردازند، این میکروب با این به ظاهر شرارت و فسادش عامل خیر مى گردد و آن پروریدن سلولهاى بدن است.

اگر میکروبها اعتصاب کرده و به اجسام هجوم نیاورند، مردم از لاغرى بسیار افسرده و کوتاه مى مانند و رشد آنها یا متوقف و یا لااقل کند مى گردد، دانشمندى گوید «اگر میکروبها نبودند رشیدترین مردم شاید بیش از 80 سانتى متر رشد نمى کرد».

ص: 290


1- عدل الهى، چاپ انتشارات صدرا، صفحه 151 - 150.

آرى اگر میکروبها نبودند سلولها بیکار و سرگردان بوده و رشدى نداشتند، پس اگر آنها را شرّ مى نامیم شرّ نسبى است، در بعضى مواقع که میکروبها زیاد و در نتیجه بر مدافعان بدن غالب مى گردند بیمارى حاصل شده و گوئیم شر به ما روى آورده است.

بنابراین شرّ مطلق وجود ندارد بلکه نسبى و به قیاس با ما چنین است و این شرور نسبى لازم لاینفک نظام احسن است، و هیچ گونه کم لطفى از طرف خالق این نظام صورت نگرفته است، غزالى گوید «لیس فى الامکان اَبْدَعُ ممّا کان»: «نظامى زیباتر از نظام موجود امکان ندارد» حافظ نیر با لحنى نغز و زیبا چنین سروده است:

پیر ما گفت خطا بر قلم صنع نرفت *** آفرین بر نظر پاک خطا پوشش باد

مراد او این است که در نظر بى آلایش و پاک پیر یعنى عارف کامل «که جهان را به صورت یک واحد تجلّى حق مى بیند، همه خطاها و نبایستنى ها که در دیده هاى محدود آشکار مى شود، محو مى گردد، جهان ظلّ حق و سایه حق است، ذات حق جمیل على الاطلاق و کامل على الاطلاق است، ظلّ جمیل، جمیل است، محال است که جمیل نباشد، در هر اندام زیبا اگر عضوى را تک و تنها، بدون توجه به اینکه موقعیت عضوى دارد، و با یک سلسله اعضاء دیگر مجموعاً یک اندام را تشکیل مى دهند، مورد توجه قرار دهیم حقانیت و درستى و کمال او را درک نخواهیم کرد، و احیاناً فکر مى کنیم که اگر به گونه اى دیگر بود بهتر بود، اما همین که با دیدى گسترده آن را به عنوان یک عضو در مجموعه یک اندام زیبا ببینیم، نظر ما دگرگون مى گردد و آنچه قبلا نادرست و نبایستنى مى پنداشتیم به کلى محو مى گردد».(1)

ص: 291


1- عدل الهى، چاپ صدرا، صفحه 77.

در بسیارى از موارد این موجود دوپا به نام انسان است که نعمتهاى خوب و خیرات خداوندى را بدل به شرّ مى کند، و مقصر اصلى این موجود است، درون اتم، نیروى بى مانندى است که اگر استخراج شده و در مسیر صحیح هدف داده شود بوسیله آن همه جا آباد مى گردد، بوسیله این نیرو مى توان برق شهرها را تأمین کرد، چرخ هاى کشاورزى و صنعت را به حرکت درآورد و وضع خراب اقتصادى را اصلاح کرد، ولى متأسفانه این انسان است که این نیروى خدادادى را مورد سوء استفاده قرار مى دهد و در مسیر نابودى بشر بمب اتم مى سازد که شهر 100 هزار نفرى هیروشیما را تبدیل به خاکستر مى کند به نحوى که خاکسترش هم قابل استفاده نمى باشد، زیرا تشعشعات اتمى ایجاد شده، مانع از هر گونه زندگى موجود زنده است، خالق و خداى این جهان نفرموده بود، چنین کنند، و چنین استفاده از این نیروى عظیم ببرند، اما این بشر است که: تبدیل کننده خیرات به شرور و مفاسد، و عامل بدبختى مى گردد، این خود انسان است که:مى تواند نجات بخش یا هلاکت فرد یا جامعه شود.

یکى از دورانهاى بشر دوران آهن است در این دوران آهن کشف شد و یک فلز توانست قیافه تمدن بشرى را دگرگون سازد، اما این انسان که: مى بایست مسیر دهنده و راهنماى سیر صعودى این فلز باشد، آیا آن را در مسیر صحیح حرکت مى داد، یا در مسیر ناصحیح، آیا به خیرات و منافع آن مى نگریست یا به مفاسد و مضارّ آن، چه بسیار افرادى که با این فلز کارد ساخته و عامل قتلى شدند که: از دیدگاه قرآن کریم همانند قتل جمیع مردم است «فَکانّما قَتَل الناس جمیعا»(1) و چه بسیار ممالکى که با این فلز عوامل مخرّب ساخته و به نابودى هر چه بیشتر بشر باعث شدند.

چه زیبا مى فرماید قرآن کریم: (ظَهَرَ الْفَسَادُ فِى الْبَرِّ وَالْبَحْرِ بِمَا کَسَبَتْ أَیْدِى النَّاسِ لِیُذِیقَهُمْ بَعْضَ الَّذِى عَمِلُوا لَعَلَّهُمْ یَرْجِعُونَ): «ظاهر شد فساد

ص: 292


1- سوره مائده، آیه 32.

(و پریشانى) در خشکى و دریا به سبب آنچه دستهاى مردم کسب کرد تا بچشاند خداوند آنها را بعضى از آنچه را عمل کردند (از معاصى و جنایتها) شاید (از معصیت دست برداشته) و به راه آیند».(1)

از این آیه فهمیده مى شود که: مردم با دست خود بَرّ و بحر در یک کلمه سطح زمین را به فساد مى کشند، ولى خداوند این وزر وبال حاصل شده را براى آنها به منزله عَذابى قرار داده، تا لااقل کیفر بعضى از اعمال خلاف و عصیانگرى هاى خود را دیده، و بر طریق صحیح سیر کنند.

در اینجا به سراغ آیات و روایات مى رویم تا شرورترین مردم را بشناسیم به قرآن مراجعه مى کنیم در این رابطه به دو آیه برمى خوریم:

1- (إِنَّ شَرَّ الدَّوَابِّ عِنْدَ اللهِ الصُّمُّ الْبُکْمُ الَّذِینَ لاَ یَعْقِلُونَ): «بدترین جنبدگان (و جانوران) نزد خداوند کَران و لالهائى هستند (که مراد این است که نسبت به حرف حق کر و لال هستند) که تعقّل نمى کنند»(2).

2- (إِنَّ شَرَّ الدَّوَابِّ عِنْدَ اللهِ الَّذِینَ کَفَرُوا فَهُمْ لاَ یُؤْمِنُونَ):«بدترین جانوران نزد خداوند کسانى هستند که کافر شده و ایمان نمى آورند».(3)

در روایات هم تعبیرات زیادى است که معصومین(علیهم السلام) به تناسب مقامات گوناگون ابراز کرده اند. به عنوان نمونه: 1- قال على(علیه السلام): «اِنّ شَرَّ النّاسِ عندَاللّه امامٌ جائرٌ ضَلَّ ضُلَّ بِه فَاَماتَ سُنَّةً مَأخوذَةً وَ أَحْیا بدعةً مَتْروکة»: «همانا بدترین مردم نزد خداوند، پیشواى ستمکارى است، که گمراه است، و دیگران هم بوسیله او گمراه شدند، پس مى راند سنتى را که از (رسول خدا) گرفته شده، و زنده کرد بدعتى را که از بین رفته بود» به دنبال این کلام هم حضرت مى فرمایند: «از رسول خدا(صلى الله علیه وآله)

ص: 293


1- سوره روم، آیه 41.
2- سوره انفال، آیه 22.
3- سوره انفال، آیه 55.

شنیدم که مى گفت: رهبر و پیشواى ستمگر را روز قیامت مى آورند، در حالى که نه یاورى و نه عذرخواهى (که عذاب را از او برطرف کند) دارد، پس رها مى شوید در آتش جهنم، و در آن مى گردد چنانکه آسیا گردش مى کند، سپس بسته مى شود و حبس مى گردد در قعر جهنم»(1)

2- قال رسول الله(صلى الله علیه وآله): «شَرُّ النّاسِ مَنْ باعَ آخِرَتَه بِدُنیاه و شَرٌّ مِنْ ذلک مَنْ باع آخِرتَه بِدُنیا غَیرِه» :«بدترین مردم کسى است که آخرتش را به دنیایش بفروشد، و بدتر از او کسى است که: آخرتش را به دنیاى غیر خود بفروشد»(2)

3- قال رسول الله(صلى الله علیه وآله): «شرُّ النّاسِ عِنْدَالله یومَ القِیامةِ الَّذین یُکْرَمُونَ اِتّقاء شَرَِّهم»: «بدترین مردم نزد خداوند روز قیامت کسانى هستند که به خاطر ترس از شرّ آنها احترام مى شوند»(3)

4- قال على(علیه السلام): «یَأتى علَى النّاسِ زمانٌ لا یَبْقى فیهم مِنَ القُرآنِ اِلاّ رَسْمُهُ و مِنَ الاسلامِ الاّ اِسْمُهُ وَ مَساجِدُهُم یَومئِذ غامِرَةٌ مِنَ البِناءِ، خرابٌ مِنَ الهُدَىَ، سُکّانُها و عُمّارُها شَرُّ اَهْلِ الارْضِ، مِنْهُم تَخْرُجُ الفِتْنَةُ و اِلَیْهم تَأوِى الخَطیئَةُ، یَرُدّونَ من شَذَّ عَنْها فِیها و یَسُوقُون مَنْ تأَخَّرَ عَنْها اِلَیْها، یَقولُ اللّهُ سُبحانَه: فَبِى حَلَفْتُ لَأَبْعَثَنَّ على اولئکَ فِتْنَةً تَتْرُکُ الحَلیم فیها حَیرانَ و قَدْ فَعَل و نَحنُ نَسْتَقیِلُ اللّهَ عَثْرَة الغَفلَة»:

«مى آید بر مردم زمانى که باقى نمى ماند در آنها از قرآن مگر نشانه اى (نوشتن و خواندن بدون اندیشه) و از اسلام مگر نامى (گفتن شهادتین بدون عمل به احکام)، در آن روز مسجدهایشان از جهت ساختمان (و زینت و آرایش) آباد است و از جهت هدایت و رستگارى ویرآن (چون پرهیزکار و هدایت کننده در آنها یافت

ص: 294


1- نهج البلاغه، خطبه 163 فیض و 164 صبحى صالح.
2- بحارالانوار، جلد 77، صفحه 46; میزان الحکمة، جلد 5، صفحه 37.
3- بحارالانوار، جلد 75، صفحه 283، میزان الحکمة، جلد 5، صفحه 37.

نمى شود) ساکنان و آباد کنندگان آنها (کسانى که در مسجدها گرد مى آیند) بدترین اهل زمین هستند (زیرا) از آنها فتنه و تباهکارى بیرون آید، و در آنها معصیت و گناه جا گیرد، بر مى گردانند در آن فتنه هر که را که از آن کناره گیرد، و به سوى آن مى برند، هر که را از آن مانده است، خداوند سبحان مى فرماید: «به حقّ خودم قسم یاد کرده ام که فتنه و تباهکارى را بر آن مردم برانگیزم طورى که بردبار خردمند در (رهائى از) آن سرگردان ماند، و محققاً (آنچه را فرموده) به جا مى آورد، و ما از خدا گذشت از لغزش غفلت و بى خبرى را درخواست مى نمائیم (تا مانند فتنه جویان به کیفر جاوید گرفتار نشویم)».(1)

در بعضى از کشورهاى اسلامى مشاهده مى شود، مدارسى براى حفظ قرآن تأسیس شده است البته این کار بسیار خوبى است ولى آیا این اهتمامى که براى حفظ و قرائت و تجوید به کار مى رود، براى پیاده شدن محتوى آن هم به کار مى رود؟! چه اندازه از مفاهیم قرآن در آنجا پیاده شده است، گویا در اسلام نه برنامه هاى اخلاقى و نه سیاسى و اجتماعى است.

آرى در هر بیابانى مسجد ساخته اند، چقدر زیبا و چقدر تمیز، اما از هدایت که شعار اصلى مساجد است خبرى نیست. ساکنان اینگونه مساجد بدترین انسانهاى روى زمین هستند مگر بانى و ساکن مسجدى هم مى شود بدترین انسانها باشد؟! بله جاى تعجب نیست، چرا بدترین مردم نباشند در حالى که به نام قرآن، قرآن را به نابودى مى کشند، به نام اسلام، در صدد محو اسلام هستند، کار به جائى رسیده که استاد مى فرمودند: در پایتخت یکى از حکومت هاى به اصطلاح اسلامى، بیمارى داشتیم و به دنبال آبمیوه مى گشتیم، گفتند آبمیوه گیریها مشروب دارند، و در نتیجه آبمیوه ها هم در اثر نامبالاتى آنها نجس است، شاید در زمان رژیم قبلى در ایران

ص: 295


1- نهج البلاغه، کلمات قصار، کلمه 361 فیض و 369 صبحى صالح.

هم چنین افتضاحى نبود.

رادیو، تلویزیون بعضى از این کشورهاى اسلامى را هم که ملاحظه مى کنیم باید بگوئیم (على الاسلام السلام) یعنى باید از اسلام خداحافظ کرد، همین کشور عربستان که سردمداران آن مدّعى خادم الحرمین هستند، رادیو و تلویزیون آن حتى در ایام حج چه مى کند، مسلمان و هر انسان آزاده و با حیائى شرم مى کند این برنامه ها را استماع و یا مشاهده کند.

آیا کلمات نورانى و گهربار مولى تطبیق با اینگونه کشورهاى اسلامى نمى کند؟! مسلماً جواب مثبت است، و اگرچنین شد جاى تعجب نخواهد بود اگر مدّعیان خادم الحرمین، با گلوله هاى اربابان آمریکائى خود از میهمانان کوى الله و زائرین بیت الله الحرام در ماه حرام و در حرم امن الهى استقبال کنند، جاى تعجب نخواهد بود، که در کنار کعبه جوى خون به راه اندازند و کارى کنند که عرب جاهلى در ماه حرام نمى کرد و جاى تعجب نیست که 400 نفر از شیعیان و پیروان على بن ابیطالب را مظلومانه به شهادت رسانند و به خاک و خون کشند، چهره تاریخ بشریت را لکه دار کردند، ننگى ببار آوردند که هرگز با رنگ پاک نخواهد شد.

5- قال على(علیه السلام): «شَرَّ النّاس مَنْ یَظْلِمُ النّاسَ»: «بدترین مردم کسى است که ظلم به مردم کند».(1)

تا به اینجا درباره بدترین مردم بحث شد، حال ببینیم بدترین دین و بدترین مکان از زبان على(علیه السلام) چه دین و مکانى است؟ حضرت در خطبه اى پیش از حرکت به طرف نهروان چنین مى فرمایند: «انَّ اللّه بَعَثَ مَحَمَداً(صلى الله علیه وآله) نذیراً لِلعالَمینَ و اَمیناً على التَّنزیلِ، و اَنْتُم مَعْشَرَ العَرَبِ عَلى شَرِّ دین و فى شَرِّ دار، مُنیخونَ بَیْنَ حِجارَة خُشْن وَ حَیات صُمٍّ، تَشْرَبونَ الکَدِرَ و تَأکُلُونَ الجَشْبَ و تَسْفِکُونَ دِماءَکُم و تَقطَعُونَ

ص: 296


1- غرر الحکم على(علیه السلام) ; میزان الحکمة، جلد 5، صفحه 37.

اَرْحامَکُم، اَلاصْنَامُ، فیکُم مَنْصوبَةٌ وَ الاّثامُ بِکُم مَعْصُوبَةٌ»:

«خداوند متعال فرستاد حضرت محمد(صلى الله علیه وآله) را در حالى که ترساننده جهانیان از عذاب و امین بر ابلاغ احکامى بود که بر او نازل شده بود، و شما اى گروه عرب بر بدترین کیش و آئین (یعنى شرک و بت پرستى) و در بدترین خانه و جایگاه (یعنى حجاز) بودید (که قحطى و فتنه در آنجا بسیار بود)، در زمین هاى سنگلاج و میان مارهاى پر زهرى که از آوازها نمى رمیدند، مانند اینکه کر بودند، اقامت داشتید، آب لجن سیاه را مى آشامیدید و غذاى خشن (مانند جُوِ پر سبوس و آرد هسته خرما و سوسمار) مى خوردید، و خون یکدیگر را مى ریختید و قطع رحم و دورى از خویشاوندان مى کردید، (بر اثر سختى معیشت و بدى اخلاق رعایت صله رحم نمى نمودید) بتها در میان شما نصب، و گناهان به شما پیچیده شده بود».(1)

پس روشن شد که از دیدگاه على(علیه السلام) بدترین دین، دینى است که از توحید و یگانه پرستى به دور باشد و بدترین جایگاهها و مکانها هم، مکانى است که داراى صفاتى باشد که حضرت در ادامه سخنان خود به آن اشاره فرمودند.

در پایان این بحث به عنوان حسن ختام در روایت بسیار جالب دیگر نقل مى کنیم و امید است که براى همه مفید واقع شود.

1- قال على(علیه السلام): «خِیارُ خِصالِ النّساء شرارُ خِصال الرِّجالِ: الزَّهْوُ و الْجُبْنُ و البَخلُ فَاذا کانَتِ المَرْأَةُ مَزْهُوَّةً لَمْ تُمَکِّنْ مِنْ نَفْسِها، و اذا کانَتْ بَخیِلةً حَفِظَتْ مالَها وَ مالَ بَعْلِها و اذا کانَتْ جَبانَةً فَرِقَتْ مِنْ کُلِّ شَىء یَعْرِضُ لَها»: «بهترین خصلتهاى زنان بدترین خصلتهاى مردان است، تکبر و ترس و بخل، پس هرگاه زن متکبر باشد (به کسى جز شوهرش) سر فرود نمى آورد، و هرگاه بخیل باشد مال خود و مال شوهرش را حفظ مى کند، و هرگاه ترسو باشد، از آنچه به او رو آورد فَزَع کرده

ص: 297


1- نهج البلاغه، خطبه 26 فیض الاسلام و صبحى صالح.

دورى مى گزیند، مثلا اگر زمینه عملى فراهم شده که عرضُ و آبروى شوهرش در خطر است، ترسیده و دست را به آن عمل آلوده نمى کند».(1)

2- قال رسول اللّه(صلى الله علیه وآله): «مَنْ وَقى شَرَّ ثلاث فَقَدْ وَقى الشَرَّ کُلَّه: لقلقة و قبقَبةٌ و ذَبْذَبَةٌ فَلَقْلَقَتهُ لسانهُ وَ قَبْقَبَتُه بَطْنُه و ذَبْذَبَتُه فَرجُه»: «کسى که بپرهیزد از شرّ سه چیز، پس پرهیز کرده است از جمیع شرور: لَقْلَقه و قَبْقَبَه و ذَبْذَبَة، پس لقلقه او، زبان او و قبقبه او شکم او و ذبذبه او آلت شَهَوى او است»(2)

حضرت در این روایت منشأ جمیع شرارتها و بدیها را، سه چیز معرفى کردند، که به هر نسبت تحت کنترل عقل قرار گیرد، به همان نسبت از بدیها و زشتیهاى فرد کاسته مى شود «اعاذَنَا الله من شرور هذه الثلاثة».

در پایان به گلستان الهى و دیوان اشعار او رویم، وى در ذیل این فراز (و شرورهم مأمونه) چنین نغز مى سراید:

نبیند هیچکس ز آنان جفائى *** جز این نبود طریق پارسائى

نکو مردان تقوى پیشه در کار *** کنند اندیشه ناخوب زنهار

زپاکان مى نبیند هیچ کس شرّ *** شر انگیزد رخ ناپاک گوهر

ز آنان چون همه نوشند بى نیش *** نبیند تلخى اى بیگانه و خویش

کى از نخل رطب شد تلخ کامى *** کجا شهدى شرنگ آرد به جامى

ص: 298


1- نهج البلاغه، کلمات قصار، کلمه 226 فیض و 234 صبحى صالح.
2- مستدرک، جلد 2 ،ص 301 ; میزان الحکمة، جلد 5، صفحه 44.

نه از شکر لبى تلخى چشیده است *** نه کس شیرینى از حنظل شنیده است

چو نیک اندیش بتوان بود بارى *** بداندیشى مکن گر هوشیارى

بجاى بد، نکوئى چون توان کرد *** همان بهتر که نیکوئى کند مرد

ز تو چون خواست ایزد عدل و احسان *** دلا چون پارسایان باش اینسان

که خلقان از شرورت ایمن آیند *** روانت را به نیکوئى ستایند

جهان دار المکافات است زنهار *** حذر کن زیردستان را میازار

که بیداد ارکنى بر ناتوانى *** کشى کیفر زداد آسمانى

* * *

ص: 299

ص: 300

شرح: منظور از بدنهاى نحیف چیست؟ آیا هر لاغرى پرهیزکار، و هر انسان فَربهى غیر متّقى است؟ آیا ملازمه اى بین وجود تقوى و لاغرى بدن و بین عدم تقوى و درشتى هیکل وجود دارد؟ مسلماً جواب منفى است، زیرا چه بسیار بزرگورانى همچون امام باقر(علیه السلام) که هیکلى درشت و بدنى فربه داشتند، و چه بسیار افراد پستى که لاغراندام بودند، پس مراد از لاغرى بدن پرهیزکاران چیست؟ دو احتمال قابل تصویر است:

1- مراد این است که: همّ و غمّ و هدف آنها تن پرورى است و شکمبارگى و فرو رفتن در خواب و خور نیست، بهترین تعبیرات را در کلمات مولى در نامه(1) به عثمان بن حنیف(2) مى توان یافت، عثمان نماینده مولى و استاندار بصره بود که در آن روز

12- ترک تن پرورى

اشاره

12- و اَجْسادُهم نَحیفَةٌ

ترجمه: جسمهاى آنها (پرهیزکاران) نحیف و لاغر است.

* * *

ص: 301


1- نهج البلاغه، نامه 45 فیض و صبحى صالح.
2- عثمان بن حنیف حاکم بصره و برادرش سهل بن حنیف از طرف مولى حاکم مدینه بود، و هر دو از اصحاب رسول خدا(صلى الله علیه وآله) و تا آخر عمر شیعه و دوستدار على(علیه السلام) بودند و از این رو اهل رجال در نیکى این دو برادر اختلاف و تردید نداشته، در نقل اخبار آنها را مورد وثوق و اطمینان مى دانند، درباره عثمان بن حنیف دارند به دستور حضرت وقتى اصحاب جمل (طلحه و زبیر و عایشه و پیروانشان) وارد بصره شدند، با آنها جنگ کرد تا اینکه قرار شد تا آمدن آن بزرگوار با هم مدارا کرده و زد و خورد نکنند، ولى اصحاب جمل به امر عایشه خزانه داران بیت المال را سر بریدند و گروهى را هم کشتند و موى سر و ریش و مژه و ابروى عثمان بن حنیف را هم کنده از شهر بیرون کردند که در بین راه به حضرت رسید و حضرت بر او گریسته و فرمودند، از پیش ما پیر رفته جوان باز آمدى) (نقل از شرح نهج البلاغه فیض، ذیل نامه 45 و خطبه 171).

مرکز تجارت و داد و ستد بود، عثمان را توانگران شهر دعوت کردند و بر او سر سفره رنگین آنها نشست، حضرت مطّلع شده، و توبیخنامه اى بدین شرح براى وى نوشتند که: اى عثمان به من خبر رسیده در میهمانى اى رفته اى که: گرسنگان پشت درب و کسانى که سفره هایشان رنگین است دور سفره نشسته اند، من از تو انتظار نداشتم در چنین مجلسى رَوى، آگاه باش که براى هر پیروى، امامى است، که: به او اقتدا مى کند، و در ذیل عنایت روشنگرى او راه مى یابد، آگاه باش که امام شما، از دنیاى خود به دو کهنه پیراهن [رداء (لباسى که روى جامعه مى پوشند مثل عباء) و اِزار (لباسى که با آن خود را مى پوشانند و از بالا تا پایین را در برمى گیرد)] و از خوراکش به دو قرص نان اکتفا کرده است، آگاه باشید که شما قدرت چنین کارى را ندارید. ولکن مرا با پرهیزکارى و کوشش و پاکدامنى و درستکارى یارى کنید، (از کارهاى ناشایسته دورى گزیده خود را بسازید تا مرا در اصلاح حال رعایا و زیردستان یارى نموده باشید) به خدا قسم، از دنیاى شما طلائى نیندوخته و از غنیمت هاى آن مالى ذخیره نکرده و با کهنه جامه اى که در بردارم جامه کهنه دیگرى آماده ننموده ام.

در لابلاى کلامش مى فرماید: فکر مکن اگر غذایم ساده است، براى این است که ندارم، و از غم بى چیزى افسرده ام، بهترین نان و خورشت و عسل مُصفّى و بهترین جامه ها را مى توانم فراهم کنم ولى «فَما خُلِقْتُ لِیشْغَلَنى أکلُ الطّیباتِ

ص: 302

کالبهیمة المَرْبوطة هَمُّها عَلَفُها، أَوِ المُرْسَلَةِ شُغْلُها تَقَمُّمُها، تَکْتَرِشُ مِنْ أعلافِها و تلْهوُ عمّا یُرادُبها»; «آفریده نشده ام که خوردن طعامهاى نیکو (از نیکبختى جاوید) بازم دارد، مانند چهارپاى بسته شده که اندیشه اش علف آن است، یا مانند چهارپاى رها گشته که خاکروبه ها را به هم زند تا چیزى یافته بخورد، پر مى کند، شکنبه را از علفى که به دست آورده، و غفلت دارد از آنچه برایش در نظر دارند، (نمى داند که صاحبش مى خواهد فربه شود تا به کشتارگاهش فرستد یا برایش بارکشى نموده کارش را انجام دهد» در پایان نامه چنین مى فرمایند: «فاتّقِ اللّه یا ابْنَ حُنَیْف، وَلْتَکْفُفْ اَقْراصُکَ لِیکونَ مِنَ النّارِ خَلاصُک»: «اى پسر حنیف بترس از خدا (شکم چرانى مکن) و چند قرص نانت باید تو را بس باشد تا سبب رهائیت از آتش گردد».

مراد حضرت از این سخنان این است که مردان خدا همّشان هرگز در شکمشان خلاصه نمى شود، وگرنه غذاهاى طیّب و طاهر خوردن براى نیرو گرفتن و عبادت و جهاد کردن چه اشکالى دارد.

در آیات مختلف امر به استفاده از طیّبات و غذاهاى پاکیزه و نهى از عدم استفاده از آنها شده است:

1- (یَا أَیُّهَا الرُّسُلُ کُلُوا مِنْ الطَّیِّبَاتِ وَاعْمَلُوا صَالِحاً)(1): «اى پیامبران از غذاهاى پاکیزه بخورید و عمل صالح انجام دهید. در این آیه خوردن طیبات را وسیله اى براى وصول به عمل صالح شمرده و نه وسیله اى براى تن پرورى و شکمخوارگى، در عین حالى که ما را امر به استفاده از طیبات و پاکیزه ها مى کند، عمل طیّب و صالح هم از ما مى خواهد این مسئله در حدیث کوتاه و پرمحتوائى از رسول گرامى اسلام(صلى الله علیه وآله)نقل شده است، ایشان فرمودند: «یا ایها النّاس اِنّ الله طیّبٌ لایقبل الاّ طیّبا»: «اى مردم خداوند پاک و پاکیزه است و جز عمل پاک و پاکیزه چیزى را قبول

ص: 303


1- سوره مؤمنون، آیه 51.

نمى کند».(1)

2- «مَنْ حَرَّم زینَةَ الله الّتى اَخْرَجَ لِعبادِه و الطَّیباتِ مِنَ الرّزق» «چه کسى زینت الهى را که براى بندگانش آفریده، و رزقهاى پاکیزه او را حرام و ممنوع کرده است».(2)

در این آیه با استفهام انکارى استفاده از زینتهاى الهى و روزیهاى خداوندى را بیان کرده است، البته مسلم است، که: به عنوان وسیله و نردبان ترقى حلال شده، نه به عنوان اینکه نَفْسِ استفاده از اینها هدف و شکمهاى انسانها خدایان آنها باشد «بُطونهُم آلِهتُمُ».

3- «یا ایّهَا الَّذینَ آمنوا لا تُحَرِّمُوا طَیِّباتِ ما اَحَلَ الله لَکُم»: «اى کسانى که ایمان آوردید، تحریم و منع نکنید چیزهاى پاکیزه اى را که خداوند براى شما حلال کرده است».(3)

در این آیات امر به استفاده از طیبات و نکوهش افرادى که منع از طیبات مى کنند شده است، و از همین جا استفاده مى شود اگر این آفریده هاى خداوندى بد بود، هرگز خالق حکیم و پروردگار علیم خلق نمى کرد، و حال که خلق کرده چرا منع کند؟! مگر تضادى بین دستگاه آفرینش و تعالیم و دستورات مذهبى است؟ به دنبال قسمتى از آیه 32 سوره اعراف که ذکر کردیم خداوند به پیامبر اکرم(صلى الله علیه وآله) امر مى فرماید که به مردم بگو این پاکیزه ها و امورى که خداوند حلال فرموده، در این زندگى دنیوى براى افراد باایمان است، و استفاده غیر متدینین استفاده تبعى است، اولا و بالذات خداوند براى مؤمنین خلق کرده است، چنانکه باغبانى که به گلها آب مى دهد، براى پرورش گلها است هر چند علفهاى هرزه هم در عین عدم شایستگى

ص: 304


1- تفسیر قرطبى، جلد 7، صفحه 4519 ذیل همین آیه (نقل از تفسیر نمونه، جلد 6، ذیل همین آیه).
2- سوره اعراف، آیه 32.
3- سوره مائده، آیه 87.

زینت و تجمل از نظر اسلام

در مورد استفاده از انواع زینتها، اسلام مانند تمام موارد، حدّ اعتدال را انتخاب کرده است، نه مانند بعضى که مى پندارند استفاده از زینتها و تجملات هر چند به صورت معتدل بوده باشد، مخالف زهد و پارسایى است (چنانکه دأب رهبانیت پیشگان مثل نصارى و صوفیه است) و نه مانند تجمل پرستانى که غرق در زینت و تجمل مى شوند، و تن به هرگونه عمل نادرستى براى رسیدن به این هدف نامقدس مى دهند. اگر ساختمان روح و جسم انسان را در نظر بگیریم، مى بینیم، که: تعلیمات اسلام در این زمینه درست هماهنگ ویژگیهاى روح انسان و ساختمان جسم او است.

توضیح اینکه: به گواهى روانشناسان، حسّ زیبائى یکى از چهار بعد روح انسانى است، که به ضمیمه حسّ نیکى و حسّ دانائى و حسّ مذهبى ابعاد اصلى روان

در کنار خوان گسترده براى گلها لقمه اى برمى گیرند، اما این نعمتها در قیامت فقط مخصوص مؤمنین است، زیرا آنجا جاى مخلوط شدن گلها با علف هرزه ها نیست، جائى نیست که علفهاى هرزه هر کجا بخواهند رشد کنند، آنجا محدوده ها مشخص شده است، آنجا گلها در طرفى و علفهاى هر جائى و هرزه در طرفى از یکدیگر ممتازند، آنجا مکانى نیست که بتوان بر سر خوان سفره دیگرى نشست، (قُل هِىَ لِلذین آمنُوا فِى الحیوة الدُّنیا خالِصَةً یَوْمَ القِیامَةِ).(1)

در اینجا مطالبى را درباره استفاده از طیبات، زینتها و تجملات و عدم اسراف در آنها از تفسیر نمونه ذیل آیه سوره 32 اعراف نقل مى کنیم:

ص: 305


1- احتمال دیگرى هم براى تفسیر این آیه آمده که چون مواهب دنیوى آمیخته با گرفتاریها و گاهى همراه با غمها و اندوه ها است در آخرت و سراى ابدى خالص از همه این ناملایمات و ناگواریها در اختیار مؤمنین قرار مى گیرد، ولى تفسیر اول که در متن ذکر شده مناسب تر به نظر مى رسد.

آدمى را تشکیل مى دهند، و معتقدند زیبائیهاى ادبى، شعرى، صنایع ظریفه و هنر به معنى واقعى همه مولود این حس است با وجود این چگونه ممکن است، یک قانون صحیح، این حسّ اصیل را در روح انسان خفه کند، و عواقب سوء عدم اشباع صحیح آن را نادیده بگیرد.

لذا در اسلام استفاده کردن از زیبائیهاى طبیعت، لباسهاى زیبا و متناسب، به کار بردن انواع عطرها و امثال آن، نه تنها مجاز شمرده شده، بلکه به آن توصیه و سفارش نیز شده است، و روایات زیادى در این زمینه از پیشوایان مذهبى در کتب معتبر نقل شده است.

به عنوان نمونه در تاریخ زندگانى امام حسن مجتبى(علیه السلام) مى خوانیم، هنگامى که: به نماز برمى خواست، بهترین لباسهاى خود را مى پوشید، سؤل کردند، چرا بهترین لباس خود را مى پوشید؟ فرمود: «انّ اللّه جمیل یحب الجمال، فاتجمل لربّى و هو یقول خذوا زینتکم عند کلّ مسجد»: «خداوند زیبا است و زیبائى را دوست دارد و به همین جهت من لباس زیبا براى راز و نیاز با پروردگارم مى پوشم، و هم او دستور داده است که زینت خود را به هنگام رفتن به مسجد برگیرید».(1)

در حدیث دیگرى مى خوانیم که: یکى از زاهدان ربانى بنام «عباد بن کثیر» با امام صادق(علیه السلام)روبرو شد، در حالى که امام(علیه السلام) لباس نسبتاً زیبائى بر تن داشت به امام گفت: تو از خاندان نبوتى و پدرت (على(علیه السلام)) لباس بسیار ساده مى پوشید، چرا چنین لباس جالبى بر تن تو است؟ آیا بهتر نبود که لباسى کم اهمیت تر از این مى پوشیدى؟ امام فرمود: واى بر تو اى عباد! «مَنْ حرّم زینَةَ الله الّتى اَخْرج لعباده و الطیبات مِن الرزق»: «چه کسى حرام کرده است زینتهائى را که خداوند براى بندگانش آفریده و روزیهاى پاکیزه را»...(2) و روایات متعدد

ص: 306


1- وسائل الشیعه، جلد 3، ابواب احکام الملابس.
2- وسائل، جلد 3، ابواب احکام الملابس، باب 7، صفحه 4.

یک دستور مهم بهداشتى

جمله «کلوا و اشربوا و لا تسرفوا»: «بخورید و بیاشامید و اسراف نکنید» (که در آیه 31 سوره اعراف آمده است) گرچه بسیار ساده به نظر مى رسد، اما امروز ثابت شده است که یکى از مهمترین دستورات بهداشتى همین است، زیراتحقیقات دانشمندان به این نتیجه رسیده که سرچشمه بسیارى از بیماریها، غذاهاى اضافى

دیگرى این تعبیر که خداوند زیبا است و زیبائى را دوست دارد و یا تعبیر به اینکه خداوند زیبائیها را آفریده همگى اشاره به این حقیقت است، که: اگر استفاده از هرگونه زیبائى ممنوع بوده، خداوند هرگز اینها را نمى آفرید، آفرینش زیبائیها در جهان هستى خود دلیل بر این است که: خالق زیبائیها آن را دوست دارد.

ولى مهم اینجا است که غالباً در اینگونه موضوعات، مردم راه افراط را مى پویند، و با بهانه هاى مختلف رو به تجمل پرستى مى آورند، به همین دلیل قرآن مجید... بلافاصله بعد از ذکراین حکم اسلامى از اسراف و زیاده روى و تجاوز از حدّ، مسلمانان را برحذر مى دارد، در بیش از بیست مورد در قرآن مجید به مسأله اسراف اشاره شده و از آن نکوهش گردیده است... به هر حال روش قرآن و اسلام در این مورد، روش موزون و معتدلى است، که: نه جمود دارد و تمایلات زیباپسندى روح انسان را در هم مى کوبد، و نه بر اعمال مسرفان و تجمل پرستان و شکمخواران صحة مى گذارد، مخصوصاً در جوامعى که افراد محروم و بینوا وجود داشته باشد، حتى از زینتهاى معتدل نیز نهى مى کند، ولذا مى بینیم در بعضى از روایات هنگامى که: از بعضى از امامان سؤال مى کردند، چرا لباس فاخر پوشیده اید در حالى که جدّ شما على(علیه السلام) چنین لباسى در تن نمى کرد؟! در پاسخ مى فرمودند: مردم آن زمان در شدت و فشار بودند، و مى بایست چنین شود، اما مردم زمان ما زندگى مرفّه ترى دارند، و در چنین شرایطى استفاده از این زینتها (در حدود معقول) مانعى ندارد.

ص: 307

است، که به صورت جذب نشده در بدن انسان باقى مى ماند، این مواد اضافى هم بار سنگینى است براى قلب و سایر دستگاههاى بدن و هم منبع آماده اى است، براى انواع عفونتها و بیماریها، لذا براى درمان بسیارى از بیماریها، نخستین گام همین است، که: این مواد مزاحم که در حقیقت زباله هاى تن انسان هستند، سوخته شوند و پاکسازى جسم عملى گردد. عامل اصلى تشکیل این مواد مزاحم، اسراف و زیاده روى در تغذیه و به اصطلاح پرخورى است و راهى براى جلوگیرى از آن جز رعایت اعتدال در غذا نیست، مخصوصاً در عصر و زمان ما که بیماریهاى گوناگونى مانند بیمارى قند، چربى خون، تصلّب شرائین، نارسائیهاى کبد، انواع سکته ها، فراوان شده، افراط در تغذیه با توجه به عدم تحرک جسمانى کافى، یکى از عوامل اصلى محسوب مى شود، و براى از بین بردن اینگونه بیماریها راهى جز حرکت کافى و میانه روى در تغذیه نیست.

مفسّر بزرگ، مرحوم «طبرسى» در «مجمع البیان» مطلب جالبى نقل مى کند که: هارون الرشید طبیبى مسیحى داشت، که: مهارت او در طب معروف بود، روزى این طبیب به یکى از دانشمندان(1) اسلامى گفت: من در کتاب آسمانى شما چیزى از طب نمى یابم، در حالى که دانش مفید بر دوگونه است: علم ادیان، علم ابدان (و شما فقط علم ادیان را دارا هستید) او در پاسخش چنین گفت: خداوند همه دستورات طبى را در نصف آیه از کتاب خویش آورده است: «کلوا و اشربوا و لا تسرفوا» و پیامبر ما نیز طب را در این دستور خویش خلاصه کرده است: «اَلْمِعْدَةُ بیت الأدواء و الحمیة رأس کل دواء واعط کل بدن ما عوّدته»: «معده خانه همه بیماریها است، و امساک و پرهیز سرآمد همه داروها است و آنچه بدنت را به آن عادت داده اى (از عادات صحیح و مناسب) آن را از او دریغ مدار».

ص: 308


1- مراد (على بن حسین بن واقد) است.

طبیب مسیحى هنگامى که این سخن را شنید گفت: «ما ترک کتابکم و لا نبیّکم لجالینوس طبّا»: «قرآن شما و پیامبرتان براى جالینوس (طبیب معروف) طبّى باقى نگذارده است»(1) کسانى که این دستور را ساده فکر مى کنند، خوب است، در زندگى خود آن را بیازمایند، تا به اهمیت و عمق آن آشنا شوند، و معجزه رعایت این دستور را در سلامت جسم و تن خود بینند».

تا به اینجا با توضیحاتى که داده شد، روشن گردید که مراد از (اجسادهم نحیفه) این نیست که واقعاً تمام پرهیزکاران بدنهاى لاغرى دارند و هرگز از مواهب و نعمتهاى الهى بهره نمى گیرند، بلکه بهره مى گیرند ولکن هدف آنها شکم پرستى نیست، پرهیزکاران جسم خود را در خدمت اهداف بلندشان قرار مى دهند، و تغذى جسم را براى تنها پرورش جسم بکار نمى گیرند، بلکه هدف از تغذّى و پرورش جسم هرچه بیشتر بها دادن به تکامل روح است آنها جسم را به عنوان مرکبى سالم براى رهروى روح پرورش مى دهند.

در نهج البلاغه مولى على(علیه السلام) درباره مدح یکى از پرهیزکاران چنین مى فرماید: «کانَ لِى فیما مَضى اَخٌ فِى اللهِ و کان یُعْظِمُهُ فى عَینِى صِغَرُ الدنیا فِى عَینِهِ و کانَ خارِجاً مِن سلطانِ بطنِهِ فلا یَشْتَهِى مالا یَجِدُ و لا یُکثِرُ اذا وَجَدَ»: «در روزگار گذشته براى من برادر و همکیشى در راه خدا (ابوذر غفارى یا عثمان بن مَضْعون) بود، که: کوچک بودن دنیا در نظرش او را در چشم من بزرگ مى نمود، و شکمش بر او تسلط نداشت، پس چیزى را که نمى یافت، آرزو نمى کرد، و اگر مى یافت بسیار بکار نمى برد».(2)

احتمال دارد مراد از «اجسادهم نحیفه» همان معناى مطابقى باشد، و حالت اکثرى آنها لحاظ شده، که غالباً اجساد نحیف و لاغرى دارند، و این نحیف بودن از

ص: 309


1- مجمع البیان، ذیل آیه (32 - 31).
2- نهج البلاغه، کلمات قصار، کلمة 281 فیض و 289 صبحى صالح.

روزه گرفتن و عبادت آنها سرچشمه گرفته شده است، این توهم پیش نیاید که بنابر این متقیان از قدرت بدنى کافى برخوردار نبوده، و به قول معروف شل و ول هستند، جواب این توهم را هم مولى در نامه عثمان بن حنیف(1) فرموده اند که: «اَلا وَ اِن الشِجرةَ البریّةَ اَصلَبُ عُوداً و الرَّوائعَ الخَضِرةَ اَرَقُّ جُلُوداً و النباتاتِ العِذْیِة اقوى وقُودَاً و أَبْطَأُ حَمُوداً» (آگاه باشید که درخت بیابانى (که آب کم به آن مى رسد) چوبش سخت تر (استوارتر) است و درختهاى سبز و خرّم (که در باغهاى پرآب کاشته شده) پوستشان نازکتر است، و گیاههاى دشتى (که جز آب باران آب دیگرى نیابند) شعله آتش آنها افروخته تر و خاموشى آنها دیرتر است (آرى انسان هر قدر کمتر بخورد و بیاشامد اندامش استوارتر و در کارزار دلیرتر است، و هر قدر بیشتر بخورد و بیاشامد نازک پوست و سست دل و ترسناک تر است».

اینان رنج زندگانى دنیا را مى کشند تا گنج جاودانى ابدى را برگیرند، آنها روزه مى گیرند تا عبادتى را که خداوند نسبت آن را به خود داده (اضافه تشریفیّه) بجا آورند، و خداى را به عنوان جزاى اعمالشان تلقّى کنند، که در حدیث قدسى آمده: الصوم لى و اَنَا اُجزى به: «روزه براى من است و من در مقابل آن جزا داده مى شوم».(2)

روزه آنان روزه عوام نیست، که روزه اخص الخاص یا لااقل روزه خواص است، صوم را به سه درجه تقسیم کرده اند:

ص: 310


1- نهج البلاغه، نامه 45.
2- عبارت (انا اجزى به) را به دو گونه مى توان قرائت کرد: 1- (أجرى به) که متکلم مضارع معلوم از ثلاثى مجرد باشد یعنى من جزا مى دهم آن را. 2- (اُجزى به) به صیغه مجهول یعنى خود من به عنوان جزاى آن عمل قرار مى گیرم و بزرگانى همچون ملاهادى سبزوارى این وجه را بهتر شمرده اند و این وجه مطابق حدیث شریف قدسى دیگرى است که «من قتلته فعلىّ و من علىّ دیتهُ فَاَنا دیَتُه»: «هر کسى را کشتم پس بر من است خون بهاى او و کسى که بر گردن من خون بهاى او باشد پس من خون بهاى او هستم».

1- صوم عموم (عوام) که در آن فقط از شهوت بطن و فرج و دیگر مفطرات روزه خوددارى مى شود.

2- صوم خصوص (خواصّ) که در آن گوش و چشم و زبان و دست و پا و سائر جوارح هم از گناهان برحذر مى گردد، در روایتى از امام صادق(علیه السلام) آمده: «اذا صُمت فلیَصُمْ سمعک و بصرک و غیر ذلک»: «زمانى که روزه گرفتى باید گوش و چشم و دیگر اعضاء هم روزه باشد».

3- صوم اخصّ الخصوص (اخصّ الخواص) که در آن قلب هم از جمیع ما سوى الله در احتراز است، در آن، دل از افکار دنیوى و شواغل پست مبرا است، مگر افکار و شواغلى که همانند پلى بر رهگذر دنیا براى رسیدن به آخرت زده شود.

آرى روزه متقین از نوع اول نمى تواند باشد، بلکه از نوع دوم و سوم، آنها، آتش مشتعل شهوات را که اسلحه شیطان رجیم است، در تمام ابعادش با گرسنگى صیام خاموش مى کنند، در روایت از رسول گرامى اسلام(صلى الله علیه وآله) است که: «اِنّ الشیطان لَیجرى مِنْ اِبنِ آدم مَجْرىَ الدّم فَضَیَّقوا مجاریة بالجوع»: «همانا شیطان در مجارى خون پسر آدم جارى مى شود، پس مجارى خون را با گرسنگى ضیق کنید» مفاد این روایت در مواقع طغیان شهوت غضب و شهوت جنسى و شهوت تمایل به غذا خوردن و غیره بسیار محسوس است، اشتهاء و میل انسان به این امور چراغ سبزى براى گذر و عبور شیطان و اتباع او از رهگذر جسم و جان است و از این روى در موقع اشتهاء، هیجان در گردش خون ملموس است، و کنترل این هیجان با گرسنگى که به عنوان چراغ قرمزى براى شیطان و انصار و اعوان او است میسّر است، گرسنگى گرچه باعث لاغرى جسم است ولى از دست دادن مقدارى از حجم گوشت و پوست و استخوان براى به دست آوردن حجم بسیار زیادترى در بُعد روح قابل مقایسه نیست.

متّقیان و پرهیزگاران از آب جسم گرفته بر آتش مشتعل درون مى ریزند، و از

ص: 311

این روى غالباً لاغراندام مى نمایند ولى بزرگى روح آنها کفایت از کمبود جسم و صِغَر حجم پوست و استخوان مى کند، روحى که قوام جسم هم به آن است و اگر نباشد جسمى پایدار نخواهد بود، و به قول شاعر:

تن همى نازد به خوبى و جمال *** روح پنهان کرده کرّ و فرّ وبال

گویدش کاى مزبله تو چیستى *** چند روز از پرتو من زیستى

غنج و نازت مى نگنجد در جهان *** باش تا که من شوم از تو نهان

سبزه ها گویند ما سبز از خودیم *** خرم و خندان و بس زیبا شدیم

فصل تابستان بگوید کاى اُمَمْ(1) *** خویش را بینید چون من بگذرم»(2)

گرسنگى و پیامد لاغراندامى آن، از پرخورى و پیامد میراندن زیرکى و فطانت (البطْنَة تُمیتُ الفِطْنَة) مسلماً; بهتر است گرسنگى که همچون ابرى باران حکمت از آن مى ریزد (الجوع سحاب یمطر الحکمة) قطعاً سزاوارتر و شایسته تر است، از پرخورى که عاملى مؤثر براى عروض خواب بر انسان است، خوابى که برادر مرگ است (النوم اَخُ الموت) و همچنانکه در مرگ استکمالى نیست و دست از عمل کوتاه است، در خواب هم استکمالى نخواهد بود، خوابى که انسان را از عبادات نیمه شبى محروم و از فیض اعظم و گنجینه پرثمر سحرى و راز و نیاز در خولتگه راز عاشقى باز مى دارد و به قول مرحوم شیخ بهائى:

ص: 312


1- اُمم جمع امّت به معنى جماعت است.
2- نقل از اسرار الحکم سبزوارى، صفحه 539.

(الى کم کالبهائم انت هائم *** و فى وقت الغنائم انت نائم)

«تا چند مثل چهارپایان متحیر و سرگشته اى، و در وقت غنیمت در خوابى».

آرى تا به کى در وقتى که باید مصداق «اذکرونى فى الخلوات اذکرکم فى الفلوات»(1) و «اذکرونى فى الخلاء اذکرکم فى الملأ الاعلى»(2) باشد در خواب و از ذکر و یاد او غافلیم.

انسان به طور عادى به فرموده مولى امیرالمؤمنین على(علیه السلام) اگر 60 سال زندگى کند، نصف عمر او را شبها نابود مى کند.

(اذا عاشَ الفَتى سِتّین عاماً *** فنِصْفُ العُمْر تَمْحَقه اللیالى)(3)

چگونه با پرخورى اکثر نیم دیگر را با دست خود به خواب مى رود، و از استکمال محروم مى ماند، و باز عجب از پرخوران نیست که، عجب از افرادى است که نیم از عمر را به دست شب سپرده، و نیم روز را هم حتى بدون پرخورى در خواب مى گذرانند، پس اینان را با استکمال، چه!! اى کاش ما در زمره اینان نباشیم که بیچاره ایم و اگر هستیم و خود نمى دانیم، امید است، با اینکه استکمالى حاصل نکرده و ستم بر نفس خود رانده ایم، مربى و پرورنده ما بادست عنایت خود تا رهایى فطرت ساکت و ساکن گشته ما را حرکتى دهد تا نداى طنین افکن بیدارى با نوائى روح بخش و روح افزا گوش دل به خواب رفته ما را نوازشى دهد تا حداقل از نیم عمرى که در روز باید سپرى کنیم، توشه اى از کمال برگیریم انشاءالله.

باید آگاه بود که در حال خطا فطرت بیدار به خواب رفته، وگرنه امکان ندارد

ص: 313


1- (یاد کنید مرا در مکان هاى خلوت تا شما را در بیابانهاى وسیعى که فریادرسى نیست یاد کنم).
2- (یاد کنید مرا در جاى خلوت تا یاد کنم شما را در ملأاعلى و جائى که فریادرسى نیست).
3- (نقل از اسرار الحکم سبزوارى، صفحه 540).

با فطرت بیدار و هوشیار، خطائى از انسان تعمداً سر زند، آنکه انسانى را به قتل رسانده و ظلمى روا مى دارد، یا در برابر شهوات سر خم مى کند فطرتش اگر نمرده باشد، به خواب رفته است، در این حال دست به هر کارى مى زند، با نظارت عقل و فطرت نیست، او عقل را مغلوب و به عالم بى خیالى و بى ادراکى فرستاده است، او چشم عقل را در این حال بسته است، اگر تا نزدیکِ خطائى رویم و متنبّه شویم از خواب بیدار شده ایم، ولى باید دانست این بیدارى را باید مدیون محبت الهى بود، چنانکه در مناجات شعبانیه آمده «الهى لم یکن لى حَولٌ فَاَنتَقلَ به عن مَعْصیَتک الاّ فى وَقْت اَیْقَظتَنى لمَحَبّتک»: «پروردگارا حول و قوه اى در خود نمى بینم که به سبب آن از کنار معصیت تو بگذرم، مگر در آن وقتى که مرا براى محبت خود بیدار کردى).

بارى پرهیزکاران شکم را از نان تهى مى کنند، تا نهاد خود را از گوهرهاى گرانبها نباشته سازند، آنان طفل جان را از شیر شیطان گرفته، و زمینه همرازى و همبازى با مَلَک را براى او فراهم مى کنند، زیرا طفلى که از شیر شیطان تغذّى و وجودش استحکام و رشد یافته هرگز قابلیت همرازى با فرشته را ندارد، زیرا که سنخیتى بین آنها نیست، تا با هم و در کنار هم زندگى خود را بگذرانند، که (السنخیة علة الانضمام و الاجتماع).

و به قول مولوى:

گر تو این انبان زنان خالى کنى *** پر ز گوهرهاى اجلالى کنى

طفل جان از شیر شیطان باز کن *** بعد از آنش با ملک انباز کن

خلاصه بحث درباره این فراز چنین شد که دو وجه در «اجسادهم نحیفه» احتمال داده شد: 1- عدم توجه به شکم پرستى و تن پرورى. 2- کثرت روزه گرفتن،

ص: 314

عبادت و اکتفاء به قدر ضرورت از طعام که این همه مقدمه براى تعالى روح و روان است، مرحوم الهى در ذیل این فراز (اجسادهم نحیفه) گوید:

بتن لاغر زرنج و سعى بسیار *** به جان فربه زمهر روى دلدار

چو خوش گفت آن حکیم قدسى آواز *** تن و جان را تضاد افتاده زآغاز

چو تن فربه کنى لاغر شود جان *** چو جان را پرورى تن گشت پژمان

تن آسائى هلاک جان پاک است *** زرنج تن روآنهاتابناک است

حکیمان بر مثال گوهر و سنگ *** همى دانند جان و تن زفرهنگ

تو سنگ تن مزن بر گوهر جان *** غبار جسم از آن گوهر بیفشان

تن آسائى روانت تار سازد *** فروزان، شمع جان، تن گر گذارد

تو را تا یار باشد دانش و رأى *** تن خاکى بیفکن جان بیاراى

که جان جاوید یابد، زندگانى *** تن خاکى نپاید جاودانى

* * *

ص: 315

ص: 316

شرح: متقین در زمره انسانهاى پرخرج و سنگین هزینه و داراى تشکیلات پر زرق و برق نیستند، اگر لباسى بخواهند یا مسکنى طلبند، در محدوده نیاز خود جستجو مى کنند، اگر با لباسى ارزان قیمت و مسکنى معمولى امور زندگى خود را مى توانند بگذرانند، با دست خود، خود را در مهلکه قرار نمى دهند، همانند افرادى نیستند که اگر زندگى پرزرق و برق و لوکس و مدرنى نباشد، نتوانند زندگى کنند، آنها با اینکه مى توانند چنین امورى را هم فراهم کنند، ولى خود را از این امور مستغنى مى دانند، و از این روى اگر مدتى در فشار زندگى و تورّم اقتصادى قرار گیرند، چون خود را با قناعت تطبیق داده اند، هرگز سختى و ناراحتى را احساس نمى کنند.

اما کسانى که از ابتدا خود را با نیازهاى گسترده و تجمّل همسو کرده اند، در مواقع کمبود، چاره اى جز سختى و ناراحتى ندارند، زیرا طبیعتى که بر امرى عادت داده شد، در موقع فقدان آن امر طبیعتاً غم را باید با آغوشى باز استقبال کند، پس

13- روح قناعت

13- وحاجاتهم خَفیفَة

ترجمه: نیازهاى آنان (پرهیزکاران) اندک است.

* * *

ص: 317

عاقل آن است که انجام کار را در آغاز بنگرد، و دوراندیشى و تدبیر نگرى را در مدّنظر گیرد، اگر نفس بر خِفّت و کمى احتیاج عادت کند، نه در گشایش زندگى بسیار خوشنود و نه در سختى آن ناخشنود مى گردد، زیرا در هر دو حال به اندازه نیاز مصرف مى کند.

یکى از عوامل پیشرفت اسلام در صدر اسلام و عدم شکست آن در زیر فشارهاى شکننده دشمنان، منطبق شدن مسلمانان با نیازهاى اندک بود، آنها با این عمل خود را در برابر فشارهاى اقتصادى بیمه کردند جریان محاصره هاى اقتصادى و شعب ابیطالب و سختى مسلمانان و در نتیجه مقاومت آنان زبانزد خاص و عام بود. اسلام از طرفى با تعالیم خود توسط پیامبر اکرم(صلى الله علیه وآله) و از طرفى با الگوسازى و ارائه الگوهاى مطمئن چون پیامبران و به ویژه پیامبر اسلام(صلى الله علیه وآله) مسلمانان را در این امر یارى رساند; آنان را چنان ساخت که اگر مى خواستند به زندگى پرزرق و برق روى آورند، کمال نفسانى و ایمان بارور آنها به آنان اجازه نمى داد، و چنان آنها را قانع کرد، که به اندک چیزى مى ساختند، و دم نمى زدند. امثال سلمان را چنان ساخت که او با اینکه فرماندار مدائن بود، نقل مى کنند وقتى سیل آمد با اساس مختصرى که داشت از شهر دور شد، و گفت: «نَجَى المُخَفَّفُون»: «رستگارند کسانى که تخفیف در حوائج مى دهند و به کم قانع اند» زیرا در وقت خطر سریع مى توانند از معرکه دور شوند، همچون مرغ سبکبالى که از چنگ عقاب تیزپرواز مى گریزد، ولى حیوان تن پرور در هنگام شکار شدن، قدرت فرار ندارد، و از این روى در دام بلا سقوط مى کند.

بروز و صدور این چنین حالات و سخنان از چنین بزرگانى همچون سلمان ریشه در رهبرى هاى رهبران آنان دارد. وقتى پیامبر اکرم(صلى الله علیه وآله) و على(علیه السلام) جانشین بلافصل او چنین قانعانه زندگى مى کنند، چرا پیروانشان این چنین نباشند؟! پیروان یک رهبر نشان دهنده حالات و فرامین او هستند، مولائى که وقتى املاک شخصى و دسترنج خود را

ص: 318

مى فروشد، و دینارى را به خانه برنمى گرداند، و همه را به فقرا مى دهد، و چنین خفیف المؤونه با خانواده اش با گرده نانى زندگى را سپرى مى کنند، چرا رهروان او نکنند؟ چرا پرهیزکاران که از او الگو گرفته اند نکنند؟ اگر نمى توانیم همچون رهبران خود باشیم، چنانکه مولى الکونین و رهبر آزادگان على(علیه السلام) بر این مطلب تصریح فرمود، ولى ما را هم افسار گسیخته رها نکرده و فرمودند مرا با تلاش و کوشش خود یارى دهید، و سعى کنید تا حداکثر به ما نزدیک شوید.

باید آگاه بود که، به قدر ضرورت تهیه کردن امورات زندگى منافات با تقوى و زهد ندارد; این مقدار چنانکه در روایات آمده است، از دین است نه از دنیا، ولى بیشتر از قدر حاجت و نیاز، از دنیا است نه از دین. با نگرشى به زندگى درونى اغنیاء این مسئله بسیار ملموس مى شود، زندگى آنها همراه به محنت و بلا و رنج است، و چه بسا خود توجهى به آن ندارند. رنجى که شاید یک دهم و عشر آن در زندگى کسانى که اکتفاء به قدر حاجت کردند نباشد، باید پذیرفت که این افراد قانع پادشاهى مى کنند نه پادشاهانى که قناعت نمى کنند.

و به قول شاعر:

نگهبانى مُلک و دولت بلاست *** گدا پادشا هست و نامش گداست

نهایت ثمرى که از این مال و ثروت زیادى عائد شخص مى شود، بر فرض اینکه دستخوش حوادث نگردیده و نابود نشود این است که ورثه استفاده کرده، و چه بسا روزگارى به معصیت کردگار سپرى کنند، و چه خوش فرمود مولى الموالى در نهج البلاغه که: «لِکُلِّ امرء فى ماله شریکانِ، الوارث و الحوادث»(1): «براى هر کس در مالش دو شریک است یکى وارث و دیگرى پیشامدهاى زندگى» پس خردمند

ص: 319


1- نهج البلاغه، کلمات قصار کلمه 329 فیض الاسلام و 335 صبحى صالح.

و دانا کسى است که: از این دو شریک اگر پیش نمى افتد، پس نیفتد، به این معنا که به مقدار ضرورت برداشت کرده، و زیاده بر آن را انفاق کند، یا در دیگر امور خیریه مصرف نماید; ولى دیده مى شود که افرادى مثل کرم ابریشم تا آخر عمر ابریشم تنیده اطراف خود را از ثروت پر کرده، و وقتى به نظر خودش در آخر عمر مى خواهد استراحتى کند، و از دسترنج خود بهره اى گیرد، در درون آن پیله و میان انبوهى از ثروت جان مى بازد، و ابریشم ها و ثروت ها را براى دیگرى مى گذارد، اى کاش به راحتى مى گذاشت و مى رفت، این مال در وقت مفارقت روح، او را به سوى دنیا مى کشد و از طرفى ملک الموت ریشه هاى قلب او را گرفته و به سوى آخرت مى کشد، و در این وسط اگر براى او مسئله به راحتى سپرى شود، مثل کسى خواهد بود که اعضاء او را در وقت مرگ از یکدیگر جدا کنند.

منشأ کمى حاجت بر سبک بودن مؤونه پرهیزکار را باید در وجود گوهرى به نام حبّ به محبوب واقعى و خالق حقیقى جستجود کرد، وقتى حبّ آمد، به اعتنائى نسبت به دنیا را به دنبال دارد، دنیا به معنى ما سواى محبوب، دنیا به معنى مشغول کننده و بازدارنده از توجه به معشوق.

ظرف را یا هوا پر مى کند یا آب، هر چه از یکى کاسته شود بر دیگرى افزوده مى گردد، اگر در ظرف دل حبّ قرار گیرد هواپرستى و دنیاطلبى بیرون مى رود وگرنه اگر هواپرستى و تمایل به دنیا در آن قرار گرفت، جاى حبّ نیست هرچه از حبّ کاسته شود، بر هوا افزوده و هر چه از هوا کاسته شود، بر حب اضافه مى گردد. پرهیزکار چون حب به محبوب در قلب او لانه کرده، توجّهى به غیر او نمى کند، او در رابطه با مسائل مادّى و حوائج روزمره خود، خود را همچون تشنه اى مى بیند که از دریاى مادّیات به اندازه رفع تشنگى بهره برمى گیرد و به بقیه باقیمانده دیگر بى اعتنا است، این بى اعتنائى و غناى در فقر خود عنایتى و هدیه اى از ناحیه آن محبوب واقعى و آن غنّى بالذات است، که این عاشق با او رابطه برقرار کرده است

ص: 320

و به همین معنا اشاره دارد کلام رسول گرامى اسلام(صلى الله علیه وآله) «تحفة المؤمن فی الدنیا الفقر»: «هدیه مؤمن در دنیا فقر است».

در روایت است که خداوند روز قیامت به چنین افراد به ظاهر فقیر مى فرماید: اى بنده من دنیا را به تو ندادم نه از این جهت بود که دنیا به تو حیف بود; بلکه از آن بود که تو به دنیا حیف بودى، گاهى هم که دعاى تو را اجابت نمى کردم، براى این بود که دوست داشتم ناله تو را بشنوم، و از ناله و توجه تو به خود خشنود و مسرور گردم.

دنیات ندادم نه از خوارى تست *** کونین فداى یک نفس زارى تست

هر چند دعا کنى اجابت نکنم *** زیرا که مرا محبت زارى تست

اگر بگوئیم حقیقى را خداوند بارى تعالى به چنین پرهیزکارانى در اثر قناعت عطا فرموده سخن به گزاف نگفته ایم.

اگرت سلطنت فقر ببخشند ایدل *** کمترین ملک تو از ماه بود تا ماهى

خشت زیر سر و بر تارک هفت اختر پاى *** دست قدرت نگر و منصب صاحبخانى

پرهیزکاران در اثر تعالى روح در برابر کسى که آنها را فقیر انگاشته، و مالى بخواهد بخشد با حالتى متکبّرانه برخورد مى کنند. در روایتى آمده که حضرت على(علیه السلام) به حضرت خضر(علیه السلام)رسیده از ایشان سؤال فرمودند: «بهترین اعمال چیست»؟ گفت: «بذل اغنیاء بر فقراء و کمک کردن به آنها، براى رضاى خدا»، مولى فرمودند: «از آن بهتر ناز و تکبّر فقراء است بر اغنیاء به خاطر وثوق و اطمینانى که به خدا دارند»، خضر(علیه السلام) در جواب گفت: «این کلامى است که باید با نور بر صفحه رخسار حور نوشت».

ص: 321

کلام پیامبر گرامى اسلام(صلى الله علیه وآله): «الفَقْر فَخْرى»: «فقر افتخار من است» اشاره به فقر عرفى و خفیف المؤونه بودن است، یعنى کم نیازى و خفیف الحاجه بودن مدال افتخار من است; البته محتمل است که اشاره به فقر ذاتى باشد (انتم الفقراء الى الله و الله هو الغنى) که همه مخلوقات ذاتاً محتاج و فقیرِ خداوند متعال و غنّى بالذات هستند.

علماء اخلاق، فقر(1) عرضى را به چند قسم تقسیم کرده اند: 1- فقرى که در آن فقیر راغب به مال است، به طورى که اگر راهى براى یافتن و به دست آوردن آن پیدا کند، اگرچه با مشقّت زیادى همراه باشد، آن مال را طلب مى کند، این فرد را فقیر حریص نامند.

2- فقرى که فقیر در آن وجود مال را محبوب تر از عدم آن دانسته، ولى مثل حالت اول به سراغ آن نرفته; بلکه اگر براى او آورده شود گرفته و خوشنود است، این فرد را فقیر قانع گویند.

3- فقرى که در آن فقیر از مال کراهت داشته، و از آن فرارى و بیزار است، این فرد را فقیر زاهد گویند که اگر اعراض و تزهّد او به خاطر خوف از عقاب باشد، فقیر را «فقیر خائف» و اگر براى شوق به ثواب باشد «فقیر راجى» (امیدوار) گویند.

4- فقرى که در آن فقیر نسبت به مال دنیا بى توجه مى شود، و اغراض دنیوى و اخروى را فراموش کرده و فقط روى توجه با تمام وجودش به خالق متعال دارد، این فرد را «فقیر عارف» گویند و در واقع چنین شخصى (مستغنى راضى) باید نام نهاده شود، زیرا کم نیازى او نوعى بى نیازى است، بى نیازى و استغناء نسبت به ما سوى الله و راضى به هر چه از محبوب به او مى رسد، این نوع فقر که در پرهیزکاران خفیف الاحتیاج بروز مى کند، مافوق زهد است، زیرا در زهد، زاهد

ص: 322


1- رجوع شود به جامع السعادات، جلد 2، صفحه 78 و معراج السعادة، صفحه 289.

مشغول به دنیا است ولى کاره از آن، یعنى در عین مشغول بودن به دنیا به آن بى میل است؛ چنانکه راغب به مال هم مشغول دنیا است، و به آن میل نشان مى دهد، و همین اشتغال اگرچه با کراهت همراه است، ولى خود حجابى از حجب ظلمانى عالم مادّه است.

در روایات زیادى بشارت به فقراء و افراد خفیف الحاجة داده شده، که از مصداق بارز این مبشّرین، پرهیزکاران کم حاجتى هستند که به اندازه نیاز توشه برمى گیرند.

البته جاى تذکر است که خفیف الحاجة بودن ملازم با فقر نیست; بلکه گاهى انسان خفیف الحاجة است، و بیش از نیاز هم در بساط ندارد، و گاهى بیش از نیاز هم دارد، ولى در رابطه با امور شخصى مصرف نمى کند; بلکه در مواردى که مورد رضاى خدا است صرف کرده، و براى خود به قدر نیاز برداشت مى کند.

دو نکته را به مناسبت فقر متذکر شویم:

1- ممکن است به ذهن کسى بیاید که: چنین انسانهاى متکاملى که مستغنى از مال و منال هستند، چرا فقیر نامیده مى شوند؟ اطلاق فقیر بر چنین بزرگانى و چنین اغنیائى مثل اطلاق عبد است بر عرفائى که حق عبودیت را شناختند، اگرچه عبد بر هر غافلى هم صدق مى کند، ولى هرچه عرفان و شناخت شخص نسبت به عبودیّت بالاتر رود، مُحِق تر بر اخذ نام عبد مى گردد. چنانکه در تشهد نماز خداوند متعال و شارع مقدس پیامبر خود را ابتداء با نام «عبد» و سپس با نام «رسول» مى ستاید: (و اشهد انّ محمداً عبده و رسوله). در رابطه با فقر هم هر چه عرفان نسبت به احتیاج داشتن بنده به خدا در جمیع امور بیشتر شود، این شخص به موازات شناختش محق تر به اطلاق این نام بر خود مى شود.

2- در روایات بسیارى «فقر» ستوده شده، و براى فقرا مقامات بلندى در نظر گرفته شده است، از طرفى در روایاتى فقر مورد مذمّت قرار گرفته است، مثلا

ص: 323

از پیامبر گرامى(صلى الله علیه وآله) رسیده: «کادَ الفقرُ اَنْ یَکونَ کُفرا»(1): «نزدیک است که فقر به کفر بیانجامد» و همچنین از آن حضرت روایت شده: «الفقرُ الموتُ الاکبرُ»(2): «فقر مرگ بزرگتر است» یعنى فقیر بدتر و بیشتر از یکبار مى میرد.

از امام على(علیه السلام) هم رسیده: «مَنْ اِبْتَلى بالفقرِ ابتلى باربع خصال: بالضعف فى یقینه، و النقصان فى عقلهِ و الرّقة فی دینهِ، و قلّة الحیاء فى وجههِ، فنعوذ باللهِ مِن الفقرِ»(3): «کسى که مبتلا به فقر شود مبتلا به چهار خصلت مى گردد: به ضعف در یقین، نقصان و کمبود در عقل، سستى در دین و کمبود حیاء در صورتش - یعنى فقر موجب بى حیائى و پاره شدن پرده حیا مى شود - پس پناه مى بریم به خدا از فقر».

حال چگونه بین این دو دسته از روایات را مى توان جمع کرد؟ جمع بین آنها با کمى تأمل واضح است. آن روایاتى که فقر را مذمّت مى کنند ناظر به فقرى هستند که فقیر مضطّر شده باشد مثل گرسنه اى که مشرف بر مرگ یا برهنه اى که از فرط سرما خوف تلف دارد، و روایاتى که مدح فقر را مى کند ناظر به غیر چنین فقرى است، مثل آنکه نان و یا چیزى که سدّ جوع کند دارد ولى خورش ندارد یا نان و خورش بسیار معمولى دارد ولى خود را محتاج به خورش بهترى مى داند.(4)

حال براى روشن شدن خفیف الحاجة بودن مناسب است مثالهائى بزنیم:

1- گاهى دیده مى شود افرادى براى مسافرت کوتاهى چندین چمدان و ساک باید به

ص: 324


1- بحارالانوار، جلد 72، صفحه 30، میزان الحکمة، جلد 7، صفحه 498.
2- بحارالانوار، جلد 72، صفحه 45 - نهج البلاغه، کلمات قصار کلمه 154 فیض و 163 صبحى صالح - میزان الحکمة، ج 7، صفحه 504.
3- بحارالانوار، جلد 72، صفحه 47; میزان الحکمة، جلد 7، صفحه 505.
4- این وجه جمع به نحو اختصار ذکر شد، وجوه دیگرى هم براى جمع ذکر کرده اند که علاقمندان مى توانند به بحارالانوار مرحوم مجلسى مراجعه نمایند، ایشان وجه جمعى از راغب اصفهانى و غزالى و سپس نظر خود را بیان مى نمایند (بحارالانوار، جلد 72، صفحه 47) صاحب میزان الحکمه نیز عبارت مرحوم مجلسى را در (ج 7،498) آورده است.

دنبال ببرند تا به خیال خود راحت باشند، در حالى که خود و دیگران را به زحمت مى اندازند، ولى عدّه اى دیگر دیده مى شوند که با یک ساک کوچک مسافرت را سپرى مى کنند، اینها خفیف المؤونه و کم نیازند، اما دسته اول از جمله کسانى هستند که بار خود را سنگین کرده و زیر آن زانو مى زنند. به راستى کدام دسته موافق عقل عمل کرده و کدام زندگى راحتى دارند؟ جواب را به عهده خوانندگان مى گذاریم.

2- در بعضى قبرستانها قبرهائى درست مى کنند در ابعاد 5/1 متر در 50 سانتى متر که مجموعش (قدس سره) متر مربع یا کمتر مى شود گاهى چند طبقه اى درست مى کنند، یعنى در یک متر جا چند نفر را جا مى دهند; حال بنگرید به اهرم مصر که قبر فراعنه است، چندین هزار متر قاعده این هرم است با ارتفاعى در حدود 150 متر. ده، پانزده سال، هر روز دهها هزار کارگر را بکار گرفتند، تا این ساختمان عظیم برپا شود و چه بسیار افرادى زیر این کار طاقت فرسا جان دادند، چندین میلیون قطعه سنگ روى هم نهادند، سنگهائى که از هزار کیلومترى آورده شد تا این بنا برپا شود. دانشمندى نوشته، مرتفع ترین بناى سنگى بر روى کره زمین اهرام مصر است، آیا یک قبر این قدر تشکیلات لازم دارد؟ دقیقاً معلوم نیست این سنگهاى بزرگ به چه وسیله اى آورده شده، بعضى از دانشمندان معتقداند تمدّنى پیشرفته در آن زمان بوده، و سپس نابود گشته و از بین رفته است، با این مثال و نمونه روشن شد که دائره خفیف المؤونه بودن و عدم آن تا بعد از مرگ هم مى تواند توسعه داشته باشد.

3- در اوائل انقلاب، اختلافى در اطراف کرج بود و به آنجا رفتیم، پیشنهاد شد که از کاخ شمس، یکى از خواهرهاى شاه دیدن کنیم، 2000 هکتار (200 میلیون متر مربع) وسعت آن بود در کنارش بنائى همچون کاخ براى خدمتکار مخصوص او بنا شده بود به وسعت 70 هزار متر مربع; زمانى که نزدیک درب خروجى در موقع برگشتن رسیدیم، حدود 50 نفر را ملاقات کردیم که مى گفتند: ما

ص: 325

کارکنان کاخ بودیم، به قدرى به ما حقوق کم مى دادند که الان که صاحبان کاخها فرار کرده اند، هیچ پس اندازى نداریم، و در حال حاضر بیکار هستیم. پس از مشاهده این چیزها این آیه ها به خاطرم آمد: «کَمْ تَرکُوا مِنْ جِنّات و عُیُون - و زُرُوع وَ مَقام کَریم - وَ نَعْمَة کانُوا فِیهَا فاکِهِینَ»(1) خداوند درباره فرعونیان مى فرماید: «چه بسیار باغ و بستان و چشمه هاى آب و کشت و زرعها و منزلهاى عالى و ناز و نعمتهاى وافرى که در آن غرق و خشنود بودند رها کردند و رفتند».

چرا انسانى که مى تواند در کم نیازى زندگى راحتى را سپرى کند با دست خود، را بدون جهت گرفتار مى کند؟ در مکه در سرزمین منا بودیم، چادرهائى به ما براى سکونت داده بودند، که سهم هر نفرى 3 متر بود به حجاج گفتم خانه هاى شما چه بسا به 2000 متر مى رسد، صحیح است که «مِنْ سعادةِ المرءِ سعةُ داره»: «از سعادت مرد وسیع بودن خانه او است»، ولى وسعت خانه حساب و کتاب دارد، بدانید در 3 متر هم مى توانید زندگى کنید، چنانکه الان در مِنا زندگى مى کنید. یک تکّه تاریخى بسیار جالب از نهج البلاغه نقل کنم: شُریح قاضى یک از قضات زمان مولى على(علیه السلام)خانه اى خرید، شریح که مرد سلیم النفس نبود در زمان خلیفه دوم توسط وى منصوب شده بود و بعد هم امام على(علیه السلام) بر طبق مصالحى وى را در مقام خود ابقاء کرده بودند ولى به او فرمودند قضاوت نهائى را نزد من آر، و عملا قضاوت او را از کار انداختند.

مرحوم فیض الاسلام درباره شریح در ذیل نامه سوم نهج البلاغه خود چنین مى گوید: «شریح مردى بود کوسج که مو، در رو (صورت) نداشت و عمر بن خطاب او را قاضى کوفه قرار داد، و در آن دیار به قضاء و حکومت شرعیه مشغول بود، امیرالمؤمنین(علیه السلام) خواست او را عزل نماید، اهل کوفه گفتند: او را عزل مکن،

ص: 326


1- سوره دخان، آیه 25 تا 27.

زیرا او از جانب عمر منصوبست، و ما با این شرط با تو بیعت نمودیم که: آنچه ابوبکر و عمر مقرّر نموده اند، تغییر ندهى، و چون مختار ابن ابى عبیده ثقفى به مقام حکومت و امارت رسید، او را از کوفه بیرون نموده، به دهى که ساکنین آن یهودى بودند فرستاد، و چون حجاج امیر کوفه گردید او را به کوفه بازگردانیده با اینکه پیرمرد سالخورده اى بود، امر کرد به قضاء مشغول گردد، او به جهت خوارى که از مختار دیده بود درخواست نمود تا او را از قضاء عفو نماید; حجاج پذیرفت. خلاصه هفتاد و پنج سال قاضى بود فقط دو سال آخر عمر بر کنار ماند، و در سنّ یکصد و بیست سالگى از دنیا رفت». گویند: شریح در دوران قضاوت خود خانه اى خرید به 80 دینار (دینار برابر یک مثقال طلا بوده و الان بخواهیم با قیمت بازار امروز محاسبه کنیم، هر مثقال 6000 تومان است پس قیمت خانه مى شود 480000 = 600 × 80 تومان حال ببینید مولى(علیه السلام)به قاضى معروف کوفه که خانه اى معادل 480 هزار تومان (با محاسبه در بازار آزاد خریده و امروزه با این قیمت، خانه اى مثلا سه اطاقى مى دهند) چه مى فرماید: راوى مى گوید وقتى خبر به مولى رسید او را خواسته و به او فرمودند: به من خبر رسیده که خانه اى به قیمت 80 دینار خریده اى و سند و قباله اى هم براى آن نوشته و شهودى هم بر این جریان گرفته اى؟! شریح گفت: بلى یا امیرالمؤمنین، راوى مى گوید: حضرت با نگاهى غضبناک به او نگریسته و فرمودند: اى شریح آگاه باش که به زودى نزد تو مى آید کسى (عزرائیل) که نظر به نوشته و قولنامه تو نمى کند، و نیز از بیّنه و شاهدهاى تو سؤالى نخواهد کرد، تا تو را از این دنیا و این خانه خارج کرده و دور کند، و بدون هیچ چیزى و با دستى خالى تحویل قبر دهد، پس اى شریح بنگر که این خانه را از مال غیر نخریده باشى، یا پول و قیمت آن را از مال غیر حلال نداده باشى؟ که در این صورت تو زیانکار در دنیا و آخرتى (خسر الدنیا و الاخرة). بدان اگر وقتى مى خواستى این خانه را بخرى، نزد من مى آمدى من قباله و کتابتى مثل این قباله (که در ذیل مى آورم) براى تو

ص: 327

مى نگاشتم که هرگز رغبت در خرید این خانه حتى به درهمى نمى کردى (چه رسد به 80 دینار).

و قباله اى که مى نوشتم چنین بود: «هذا ما اشترى عبدٌ ذلیلٌ من عبد اُزْعِجَ للرّحیلِ، اِشترى منهُ داراً من دارِ الغُرورِ من جانبِ الفانینَ و خطَةِ الهالکینَ و تجمعُ هذه الدارُ حدودٌ اربعةٌ: الحدُّ الاولُ ینتهى الى دَواعى الافاتِ و الحدُ الثانى یَنْتهى الى دَواعى المُصیباتِ و الحدُّ الثالثُ ینتهى الى الهَوَى المُرْدى و الحدُ الرابعُ یَنْتهى الى الشیطانِ المُغْوِى و فیه یُشْرعُ بابُ هذه الدارِ اِشْترى هذا المُغْتَرُّ بالاَمَلِ مِن هذا المُزْعَج بالاجَلِ هذه الدارَ بالخروج مِنْ عزِّ القناعةِ و الدخولِ فى ذُلِّ الطلبِ و الضَّراعَةِ فما اَدْرَک هذا المشترى فیما اشْترى منه مِنْ دَرَک فَعَلى مُبَلْبِلِ اجسام الملوکِ و سالب نفوس الجبابرة و مُزیلِ ملک الفَراعِنهِ مِثل کسْرى و قیصِر و تُبَّعِ وَ حِمْیَرَ و مَنْ جمعَ المالَ على المالِ فَأَکثَر و مَنْ بَنى و شَیَّد و زَخْرَفَ و نَجَّدَ و ادَّخَرَ و اعتَقَدَ و نَظَرَ بزعمهِ للولدِ، اشخاصهم جمیعاً الى موقِفِ العرضِ و الحسابِ و موضعِ الثوابِ و العقابِ اذا وقع الامرُ بفَصلِ القضاءِ (و خَسِرَ هنالِک المُبطِلونَ) شَهدَ على ذلکَ العَقْلُ اِذا خَرَج مِنْ اَسْرِ الهَوى و سَلِمَ مِنْ عَلائِق الدنیا» مولى در این نوشته بنابر آنچه در قباله و قولنامه تنظیم مى گردد براى وى نگاشتند: ابتدا خریدار و فروشنده را معرفى کرده، سپس مبیع (شى مورد معامله یعنى خانه) را یادآور شدند، و اینکه در کدام محل و خیابانى واقع است، و پس از آن حدود چهارگانه آن را توضیح مى دهند، متذکر مى شوند که درب این خانه به حدّ چهارم باز مى شود سپس بهائى را که خریدار در مقابل این مبیع (یعنى شىء مورد معامله) مى پردازد ذکر کرده و اینکه خسارت و ضررى که از جانب این معامله متوجه مى شود به چه کسى مى رسد و در پایان از شاهد بر چگونگى این معامله را هم نام مى برند.

«این خانه اى است که خرید بنده خوار و پست، از مرده اى که (کسى که حتماً خواهد مرد و از خانه اش) بیرون شده براى کوچ (به خانه آخرت) خرید از

ص: 328

او خانه اى از سراى فریب (دنیا) از جانب (محله) نیست شوندگان، و (خیابان) هلاک شوندگان و در برمى گیرد این خانه این حدود چهارگانه را: حدّ اول: به پیشامدهاى ناگوار (خرابى، بیمارى، گرفتارى، دزدى) منتهى مى شود و حدّ دوم: به موجبات اندوهها (مرگ عزیزان، از دست رفتن خواسته و سرمایه ها) و حدّ سوم: به خواهش و آرزوى تباه کننده، و حدّ چهارم به شیطان گمراه کننده و درب این خانه از حدّ چهارم: باز مى گردد (و ورود شیطان و اتباع و اولیاء او آسان تر است).

این شخص فریفته به خواهش و آرزو چنین خانه از این شخص بیرون شده براى مرگ خرید، به بهاى خارج شدن از ارجمندى قناعت و داخل شدن در پستى و درخواست و خوارى (زیرا قناعت و بى نیازى را از دست دادن گرفتارى ها و سختیهائى در بر دارد که موجب ذلّت و خوارى است، پس در واقع بهاى خانه اى که محل احتیاج و نیاز نبوده خروج از قناعت و شرافت و آبرو و دخول در ذلّت خواهش و سختى و گرفتارى است).

پس چه بسیار خسارت دید این مشترى در خانه اى که خرید، پس بر بیمارى بخش اجسام پادشاهان و گیرنده جان جبّاران و زائل کننده سلطنت فرعون ها مثل کسرى (پادشاهان ایران) و قیصر (پادشاهان روم) و تُبَّع (پادشاهان یمن) و حِمْیَر (فرزندان حمیر بن سبَأ بن یَشْجَبِ بن یَعْرب بن قحطان که صاحب قبیله بودند) و (نیز بر زائل کننده) کسى که جمع کرد مال را برمال تا زیاد شد، و کسى که بنا کرد و محکم کرد و طلاکارى کرد و زینت نمود، و اندوخت و نگهدارى کرد، و به گمان خود براى فرزندان باقى گذارد بر آن زائل کننده یعنى خداوند متعال است فرستادن و جمع کردن اینچنین افرادى را در موقف و محل عرض اعمال و حساب و موضع ثواب و عقاب، زمانى که فرمان قطعى (بین حق و باطل و بهشتى و دوزخى از جانب خداى تعالى) صادر شود و در آنجا بیهودگان زیان برند.

در قرآن کریم سوره مؤمن آیه 78 آمده: (فَاذا جاءَ اَمْرُ اللّهِ قُضِىَ بالحَقِّ

ص: 329

وَ خَسِرَ هُنالَکَ المُبطِلُون):«چون (در روز رستاخیر) فرمان خداوند سبحان رسد، به حق و راستى حکم شود، و در آنجا بیهودگان (و تباهکاران) زیان برند» حضرت در کلام خود اقتباس از این آیه شریفه کرده اند.

شاهد بر این (قباله) عقل است آنگاه که از تحت تأثیر هوا و هوس خارج گردد، و از علائق دنیا جان سالم بِدَر برد».(1)

اگر نبود بر حقانیّت تفوّق علم مولى بر دیگر خلفاء جز تنظیم این قباله، کافى بود در تقدم او بر مدّعیان خلافتى که سر تا پا جهل و گمراهى بودند.

باید مطلب هشدار دهنده اى را متذکر شوم و آن اینکه: یکى از عوامل مؤثر در ایجاد فقر و یا بقاء آن، انباشته شدن ثروتها، نزد عدّه اى ثروت اندوز است، آنهائى که درد فقر را در بدن احساس نکرده و مضمضه گرسنگى را در دهان خود نیازموده اند، باید دانست سرمایه هاى موجود در جهان نامحدود نیست; بلکه محدود است، و استفاده بى حدّ، اسرافها، تبذیرها و انباشتن ثروتها، موجب اختلال در گوشه اى از نظام جهان مى گردد، و هیچ فقیرى فقیر نخواهد شد، مگر اینکه مقدار و سهمیه اى که باید به او برسد ثروتمندى بالا کشیده، و از آن بهره برگرفته است، و به قول مولى على(علیه السلام):«ما مُنعَ فقیرٌ الاّ بما مُتّعَ به غَنىٌ»: «هیچ فقیرى از معاش خود محروم نمانده است، مگر اینکه یک غنى و توانگرى از حق مالى او بهره مند گشته است».(2)

اگر این ثروتمندان به فقراء و نیازمندان عنایت کرده و مساعدت مى کردند، هیولاى فقط بر سر جوامع عموماً و کشورهاى مسلمان خصوصاً سایه نمى افکند، اى کاش فقز کمک نمى کردند و خود از ثروت خود استفاده مى کردند، کار امروزه به جائى رسیده که آمریکاى به اصطلاح متمدّن و حامى بشر گندم اضافه خود را به

ص: 330


1- نهج البلاغه قسمت نامه ها و مکاتبات، نامه (کتاب) سوم از نهج البلاغه فیض و صبحى صالح.
2- شرح نهج البلاغه محمدتقى جعفرى، جلد 10، صفحه 26.

دریا مى ریزد تا نرخ گندم پائین نیاید، و در کنار این گندم به دریا ریختن ها، مردم کشورهاى آفریقائى در اثر فقر و گرسنگى جان مى دهند، و هر چه زمان به پیش مى رود، با خود آمار تلفات را هم بالا مى برد. اى کاش ذرّه اى عاطفه بر سران بعضى کشورها حاکم بود، اى کاش حال به دین و مرامى پایبند نیستند، لااقل خوى انسانى را مراعات کرده و آزاده بودند.

روایات صله رحم و رسیدگى به خویشاوندان متواتر و بسیار زیاد است که ما فقط به دو روایت اکتفا مى کنیم تا بى دردان جامعه کمى احساس درد کرده، و به رسالت انسانى اسلامى خود آگاه گردند.

1- قال ابوجعفر(علیه السلام): «صِلَةُ الاَرْحامِ تُزَکّىِ الاَعْمال و تُنْمِى الاموالَ و تَرفَع البلوى و تُیَسّر الحسابَ و تُنْسى فی الاجل» امام باقر(علیه السلام) فرمودند: «رسیدگى به خویشاوندان و مرتفع ساختن احتیاجات آنها، اعمال انسان را رشد و نمو داده (عاملى براى تکثیر اعمال نیک است) و موجب زیادى اموال و رفع بلا و مصیبت گشته، و محاسبه را آسان و اجل را به تأخیر مى اندازد».(1)

2- قال ابوعبدالله(علیه السلام): «صِلَةُ الرَّحمِ و حُسْنُ الجوارِ یَعْمُران الدّیارِ و یَزیدان فى الاَعْمارِ» (امام صادق(علیه السلام) فرمودند: «رسیدگى به خویشاوندان و رفع احتیاجات آنها و رفتار نیکو با همسایگان شهرها را آباد و عمرها را زیاد مى کند».(2)

از این دو روایت استفاده چند خاصیت که بر صله رحم مترتّب مى گردد قابل توضیح است:

1- رشد و نمو اعمال: رسیدگى و نیکى به خویشاوندان موجب تصفیه و پاکیزگى اعمال و رشد کردار آدمى مى گردد; وقتى انسان به شاخ و برگ درخت زندگى خود که همان اقوام او باشند، رسیدگى کرد، و از خشکیدن حتى برگى از

ص: 331


1- شرح نهج البلاغه محمدتقى جعفرى، جلد 5، صفحه 84.
2- شرح نهج البلاغه محمدتقى جعفرى، جلد 5، صفحه 84.

برگهاى این درخت جلوگیرى نمود، احساس آرامش و صفاى باطنى خواهد کرد، که خود عاملى براى تصفیه و رشد اعمال نیک است. وقتى چنین صفائى را حاکم بر نفس خود مشاهده کرد، به تدریج در صدد برمى آید تا بوسیله نیکیهاى دیگر بر این صفا و روحانیّت دل بیفزاید، و بالطبع کردار او خالص تر و اعمال نیک او بیشتر مى گردد.

2- رشد و افزایش اموال: صله رحم عاملى براى رشد و افزایش مال است، افزایش چه از نظر ارزیابى ذهنى و چه از نظر عینى و در خارج از ذهن. اگر روح انسانى به اینجا رسید که ایثار و گذشت را سرلوحه زندگى قرار داد، و در صدد رفع نیاز دوستان و نزدیکان خود برآمد، یک ریال زیادتر از مؤونه زندگى خود را هم زیاد ارزیابى کرده، و افزون مى یابد، و در صدد است حتى این مقدار کم را هم صرف غیر کند، و اما از نظر عینى و محیط بیرون از محدوده ذهن هم مال او فزونى مى یابد، کسى که به دستور خداوند متعال عمل کرده و نیکى مى کند خداوند راههائى را براى توسعه اموال براى او مى گشاید، راههائى که قبل از این نیکى به روى او باز نبود، راههائى که اموال حلال از آن طریق به دست مى آید و دیگر لازم نیست براى جمع مال حتى به کارهاى حرام روى آورد و علاوه بر این طبعاً از نظر روانى وقتى این آسودگى را احساس کرد که شاخ و برگ خاندان و وابستگان او با طراوت و شادابى به زندگى ادامه مى دهند، خود نیز با فکر و اندیشه اى باز در تمام امور و جهات و از جمله کسب مال تلاش مى کند، و با روشنائى تفکر آزاد روزهائى را مى یابد که قبل از این اعمال نیک نمى یافت زیرا تاکنون تاریکى خودپسندى و حبس مال اجازه روشنائى و یافتن آن روزنه را نمى داد.

3- برطرف شدن بلاها و گرفتاریها: امورى که نام آن را بلا و گرفتارى مى نامیم عوامل مختلف و گوناگونى دارد از مهمترین آنها جمع ثروت است، جمع مال خود عاملى براى بلاها و حوادث است، اختلالات روانى، تشتتات ذهنى و افکار درهم ریخته که از ازدیاد مال بروز مى کند، عواملى براى خودکشى ها، تصادفات،

ص: 332

نزاع ها، کشمکش ها و تخاصمات است.

اکثر این پیشامدها را باید در کانال توجه بیش از حدّ به ثروت و انقطاع عاطفى نسبت به خویشاوندان جستجو کرد، بى عنایتى به کسانى که همچون بازوهاى کارسازى مى توانند در هر لحظه و برهه زمانى یار و یاور و مددکارى مفید باشند.

چرا ایجاد حوادث معلول طبیعى و منطقى جمع ثروت نباشد؟ در حالى که هر چه اموال بر هم انباشته گردد، به همان نسبت فکر انسان در زندان محاسبات محبوس و زندانى مى گردد; حتى در خواب هم فکر آزادى ندارد، و دائماً مشغول به محاسبه در مورد ثروت و راههاى ازدیاد و حفظ آن است.

این حوادث و بلاها را انسان خود آفریننده است، و مسلّماً خداوندى که عالم به همه مکنونات است وقتى مشاهده کند، که بنده اى در راستاى اطاعت از فرامین او به بیچاره اى رسیدگى کرد چرا در وقت بیچارگى و گرفتارى حوادثى را که از ناحیه غیر او به او متوجه مى شود، دفع نکند؟

مگر مى شود چنین نکند که پیامبرش فرمود: «الخلقُ کلُّهم عیالُ الله و اَحَبّهم الیهِ اَنْفَعُهُم لَهُم»: «خلق همه به منزله خاندان خدایند، محبوب ترین مردم در نزد خداوند سودمندترین مردم به خلق او مى باشند».(1)

4- آسان شدن حساب در روز قیامت: آسان گرفتن بر خلق خدا که عیال او محسوب مى شوند و به ویژه آسان گرفتن بر نزدیکان و کمک کردن بر آنها مسلّماً آسانى در آخرت را به دنبال دارد، زندگى و حیاتى که بر محور آگاهى و معرفت دور زده و در آن هر فردى جلوه اى از جلوات الهى و رشحه اى از رشحات خداوندى به حساب آید، و هر کمکى به فردى بر مبناى چنین دیدى انجام پذیرد، حیاتى معقول

ص: 333


1- شرح نهج البلاغه محمدتقى جعفرى، جلد 5، صفحه 87.

خواهد بود و چنین حیات معقولى یقیناً، معلولى به نام آسانى حساب را به دنبال دارد.

پیامبر اکرم(صلى الله علیه وآله) زمانى که پسر و دختر حاتم طائى در جنگ اسیر شدند، با آنها رفتار اسیر جنگى نفرمود و به آنها احترام گذارد و وقتى از ایشان سؤال مى شود چرا آنها را مورد احترام قرار دادید با اینکه کافر هستند؟ مى فرماید: پدر آنها داراى خصلت نیکوئى بود که خدا آن را دوست دارد، او داراى صفت پسندیده سخاوت بود، وقتى پیامبر خدا به خاطر آسان گرفتن و اعانت حاتم به مردم، حتى به فرزندان او آسان مى گیرد، چگونه خداوند متعال با خود افرادى که متّصف به چنین صفت نیکى هستند، در دنیا و آخرت آسان نگیرد.

5- ازدیاد طول عمر و تأخیر افتادن مرگ: چنانکه در خصوصیت سوم اشاره شد، بسیارى از مرگهاى زودرس معلول اختلالات روانى، اندوهها، غمها و نگرانى هائى است که بواسطه درد و رنج همنوع براى وجدان انسان پیش مى آید، وقتى عضوى از پیکره جامعه در حال درد و غم بسر برد تأثیرى عمیق در تمامى اجزاء جامعه مى گذارد، اگر این مسئله براى ما واضح شد، که تمامى انسانها اعضاء یک پیکرند و فشارى در عضوى به مثابه فشار در دیگر اعضاست و چه بسا دردى در عضو کوچکى، تمامى ماشین بدن را از حرکت باز مى دارد، و سعى و تلاش کردیم تا هرگز دردى حاصل نشود، و یا اگر شد سریعاً برطرف کردیم، خواهیم دید که ماشین بیشتر دوام مى یابد.

به قول سعدى:

بنى آدم اعضاى یک پیکرند *** که در آفرینش ز یک گوهرند

چو عضوى به درد آورد روزگار *** دگر عضوها را نماند قرار

اگر چنان کردیم که اصلا بار فقر بر گُرده فردى از افراد جامعه سنگینى

ص: 334

نکرد و یا اگر نشانه اى از آن ظاهر گردید سریعاً در زوال آن کوشش کردیم، دیگر مرگهاى ناشى از این احساس درد و اندوه مرتفع خواهد شد و انسانها بیشتر عمر کرده و بهتر به زندگى خود ادامه مى دهند.

گذشته از این خداوند متعال برحسب مقتضاى حکمت خود هر چه و هر کس نافع تر براى جامعه باشد در صورت عدم وجود مانعى بیشتر ابقاء خواهد نمود، تا هر چه زیادتر مردم از شمع وجودى او نور و حرارت بگیرند قرآن مجید مى فرماید: (وَأَمَّا مَا یَنفَعُ النَّاسَ فَیَمْکُثُ فِى الاَْرْضِ): «و امّا آنچه نفع مى رساند به مردم، در زمین باقى مى ماند».(1)

6- آبادى شهرها: انفاق به محرومان و ناتوانان، اگر بطور فراگیر بر تمام خانه ها و بر فرد فرد جامعه سایه بگستراند و از جامعه فقر به کلى ریشه کن گردد قهرى است که شهرها نیز آباد مى گردد. آرى جامعه همچون درختى است که ثروت باید به صورت مواد غذائى از آوندها و مجارى تغذیه آن بالا رفته و به تمامى سلولها، حتى سلولهائى که در زوایاى یک برگ لمیده اند برسد، وگرنه به تدریج شاخه هاى آن رو به زردى گرائیده و تمام درخت نابود مى گردد.

در پایان به کلام زیبا و بلند مولى در خطبه 23 نهج البلاغه(2) درباره رسیدگى به نزدیکان اشاره مى کنم.

«اَلا لا یَعْدَلَنَّ اَحَدُکُم عن القرابة یَرى بها الخَصاصةَ انْ یَسُدَّها بالّذىِ لا یَزیدَهُ اِنْ اَمسَکهُ و لا یَنْقُصُهُ اِنْ اَهْلکَهُ و مَنْ یَقبض یَدَه عن عَشیرتِهِ فَانَّما تُقْبَضُ منهُ عنهُمْ یدٌ واحدةٌ و تُقْبَضُ منهم عنهُ اَیْد کثیرةٌ و مَنْ تَلِنْ حاشِیَتُهُ یَسْتَدِم مِنْ قَومِه المودّةَ».

:«آگاه باشید، نباید یکى از شما از نزدیکان خود روى برگرداند، در حالى که

ص: 335


1- سوره رعد، آیه 17.
2- خطبه 23 فیض الاسلام و صبحى صالح.

آنها گرفتار فقر و پریشانى هستند، و (نباید) امتناع کند از مالى که اگر نگه دارد به مال او چیزى افزوده نمى شود، و اگر انفاق کند چیزى از مال او کم نمى شود، - اگر از خویشان او تنگدست و محتاج اند نباید از کمک مالى دریغ کند، مالى که اگر حفظ شود تأثیرى در ازدیاد اموال نداشته و اگر تقدیم مستحقّى گردد تأثیر و کمبودى در ثروت احساس نمى شود و خداوند متعال جبران مى کند - و کسى که دست از ارحام خویش کشد جز این نیست که او یک دست از آنها مى کشد، و در مقابل دستهاى زیادى از او کشیده مى شود - زیرا او یک نفر و جمعیت طائفه بسیار است و طبعاً جدا شدن یک نفر ضررى به دیگران نمى زند ولى جدائى یک فامیل از یک فرد مضرّ به حال او است - و کسى که (با خویشان خود) متواضع و مهربان و همراه باشد، دوستى همیشگى آنها را جلب کرده است (هر وقت کمک و یارى بخواهد دستها و قدمهائى آماده، براى خدمت به او مهیّا خواهد بود)».

مرحوم الهى در ذیل این فراز (حاجاتهم خفیفة) چنین مى سراید:

نکویان جهان از بى نیازى *** نمى گیرند عالم را به بازى

سبکبار اندرین دار مجازند *** به کمتر مایه آنان بى نیازند

نیاز جسم و جان را برده از یاد *** به ناز دلبر خود گشته دلشاد

به جز خالق که از کُل بى نیاز است *** خلائق را به یکدیگر نیاز است

ولیکن پارسایان را قناعت *** سبک بنموده سنگین بار حاجت

ص: 336

چو قوتى یابى و کهنه قبائى *** بزن بر فرق گردون پشت پائى

جهان را سهل گیر ار هوشمندى *** منه بر پاى خود از حرص بندى

توئى مرغ سبک پرواز هشیار *** در این ره رو چو آگاهان سبکبار

سبکباران به منزلها رسیدند *** کهن دزدان به غافل ها رسیدند

سبکبارى نشاط این جهان است *** قناعت بى گمان گنج نهان است

ز دام حرص و شهوت رست بتوان *** دَر صدگونه حاجت بست بتوان

هزاران حاجت از حرص آیدت پیش *** قناعت کن ز محتاجى بیندیش

زند چون حرصِ مرغى، گربه را راه *** در افتد سرنگون آن گربه در چاه

نیاز دانه و آز تَنَعُّم *** کِشد هر مرغ در دام تألّم

ز حرص آهوان ناگه در افتاد *** پلنگى خشمگین بر جان صیاد

تو نیز ار هوشمندى پند بنیوش *** سبکتر بار حاجت گیر بر دوش

ص: 337

مبادا بار سنگین نیازت *** در اندازد به چاه حرص و آزت

ز حال پارسایان راز بشنو *** سبکرو زیر این چرخ سبکرو

* * *

ص: 338

معناى لغوى عفّت

از نظر لغت «عفّت» از عُفَّه و عُفافَه (باقیمانده چیزى) گرفته شده، و به معنى اقتصار و قناعت کردن بر تناول شىء قلیل و مختصر است، که باقیمانده از چیزى است. سپس معنى از این فراتر رفته و راغب در مفردات گوید: «العفَّةُ حُصول حالة لِلنَّفس تمتَنع بها عن غلبة الشهوة»(1): «عفت حاصل شدن حالتى براى نفس است

شرح: در سیر بحث به صفت چهاردهم که عفّت نفس آنهاباشد مى رسیم، براى روشن شدن حقیقت عفّت ابتدا به سراغ معناى لغوى آن مى رویم و سپس به بحث اخلاقى مى پردازیم و بعد از آن روایاتى را که در این زمینه وارد شده است نقل مى کنیم.

14- عفّت نفس

اشاره

14- وَ اَنْفُسُهُم عَفیفَةٌ

ترجمه: و ارواحشان عفیف و پاک است.

* * *

ص: 339


1- مفردات راغب، صفحه 339، چاپ دفتر نشر کتاب.

زیربناى علم اخلاق

علماء اخلاق، علم اخلاق را در چهار صفت خلاصه نموده اند و به تعبیر دیگر زیربناى اخلاق نیک را چهار خُلق قرار داده اند:

1- حکمت. 2- شجاعت.

3- عدالت. 4- عفّت.

این چهار چیز اصول چهارگانه اخلاق نام دارد، مرجع و ریشه تمام اخلاق نیکو اینها هستند.

وچه انحصار به چهار، این است که: در درون انسان سه قوه موجود است: 1- درّاکه، که همان قوه درک و فهم و شعور است. 2- قوه شهویه (قوه جاذبه). 3- قوه غضبیه (قوه دافعه).

اگر قوه درّاکه در حال تعادل باشد حکمت گویند و به صاحب این قوه حکیم نام دهند، حدّ افراط آن «جُربُزه» است که فکر، بیش از حدّ کار مى کند و گاهى فطانت هم نام نهاده اند، و حدّ تفریط آن بلاهت است که فکر کمتر از حدّ ضرورت کار مى کند، و گاهى جهل بسیط نامند.

اگر قوه شهویه در حدّ تعادل باشد عفّت نامند و حدّ افراط آن شِرَّه یا فجور است، که غرق شدن در لذات جسمانى است، به حدّى که نه شرع و نه عقل تجویز مى نماید، و حدّ تفریط خمود است و آن میراندن و سرکوب کردن قوه شهوى است، حتى در مقدارى که حفظ بدن و بقاء نسل به آن محتاج است. اگر

که امتناع مى کند به سبب آن حالت از غلبه شهوت» و به تعبیر ساده حالت کنترل در مقابل شهوات است. وقتى مى گوئیم شهوت، فقط شهوت جنسى مراد نیست؛ بلکه معنى عام مراد است، شهوت مال، جاه، خوردن، تکلم کردن، شهوت جنسى و غیره، عفّت در همه اینها کنترل کننده است.

ص: 340

قوه غضبیه در حدّ تعادل باشد، شجاعت نامند، و حدّ افراط آن تهوّر و بى باکى است به طورى که شخص دست به کارهائى زند که عقل آن را تجویز نمى نماید، و حدّ تفریط جُبن است و آن رویگردانیدن و ترس از چیزهائى است که نباید از آنها روى گردانید و ترسید. اینکه گفتیم حدّ وسط است، منافاقت با ترس عاقلانه در بعضى موارد ندارد، و چه بسا بعضى موارد واقعاً جاى ترس و فرار است. روزى دیدند یکى از پهلوانها با قصّابى دعوا کرده، و در حال فرار است، و از پشت، قصّاب با چاقوئى او را دنبال مى کند، از او پرسیدند: اى پهلوان چرا فرار مى کنى، در حالى که تو قدرت دارى با او مبارزه کنى، گفت: نه اینجا جاى مبارزه و مقاومت نیست، زیرا پهلوان مى داند با پهلوان چگونه درگیر شود، و مبارزه کند، و اگر هم بنا به چاقوکشى شد نوک چاقو را در جائى مثل بازو فرو مى کند، که طرف مقابل از کار بیفتد، ولى از پا در نیاید، اما این قصّاب رسم پهلوانى و چاقو در دست گرفتن را براى مبارزه نمى داند، او مى خواهد چاقو را تا دسته در شکم من فرو کند و از این رو جاى ایستادن و درنگ نیست.

اگر این سه قوه در حال تعادل و هماهنگى به سر برند، عدالت نام نهند، ودر حقیقت عدالت هماهنگى سه قوه است به طورى که قوه عامِلِه در بدن، در تمام افعال خود تابع قوه عاقله است، و به تعبیر دیگر عدالت، حکومت عقل بر حرکاتى است که از قوه عامله در ممکلت بدن سر مى زند. بعضى تفسیر دیگرى براى عدالت کرده اند که آن، اتفاق جمیع قواى بدن در اطاعت و فرمانبردارى از قوه عاقله است به طورى که هیچ خطائى از انسان سر نزند، ولى صاحب جامع السعادات تعریف اول را پذیرفته اند و تعریف دوم را از لوازم عدالت مى دانند، نه نفس عدالت و به معناى اول اشاره دارد عبارت غزالى که مى گوید: «انّها حالةٌ لِلنَّفس و قوّة بها یَسُوسُ الغَضَب و الشهوة، و یَحْملهما على مقتضى الحکمة و یَضْبِطهما فى الاسترسال

ص: 341

والانقباض على حسب مقتضاها»(1): «عفت حالتى براى نفس و نیروئى است که به سبب آن تدبیر غضب و شهوت مى شود و این نیرو وادار مى کند این دو را بر مقتضاى حکمت و این دو را کنترل مى کند از حیث رهائى و عدم رهائى بر طبق مقتضاى حکمت».

لازمه این تعادل، انقیاد و مطیع بودن تمام قواى بدن است براى عقل و به عبارت دیگر عدالت کمال قوّه عامله است و لازمه آن کمال بقیه قوا است.

لازم به ذکر است که مراد از حدّ وسط که چهار صفت فوق در آن قرار داشتند، وسط اضافى است نه حقیقى. وسط حقیقى آن است که: نسبت به طرفین مساوى باشد مثل 2 که وسط حقیقى 1 و 3 است و به یک نسبت با طرفین فاصله دارد، و وسط اضافى آن است، که: عرف نزدیک به حقیقى بدانند و به قول بعضى، نزدیکترین چیز به وسط حقیقى است، پس حدّ وسط در بحث ما نزدیکترین صفت پسندیده اى است، که به صفت پسندیده حقیقى که در وسط قرار دارد نزدیک است، و استقامت بر «حدّ اعتدال نسبى» نیاز به تمرین و ممارست دارد، و استقامت بر حدّ اعتدال حقیقى بسیار مشکل است.

صاحب جامع السعادات(2) مرحوم نراقى مى نویسد: «از این رو بعد از نزول آیه 112 سوره هود «فَاسْتَقِمْ کَمَا أُمِرْتَ وَمَنْ تَابَ مَعَکَ وَلاَ تَطْغَوْا»: «اى پیامبر بایست و ثابت باش چنانکه امر شده اى با کسانى که (به سوى خدا) با تو رجوع کردند و (اى مردم) طغیان نکنید (و از حدود الهى تجاوز نکیند) پیامبر فرمودند: «شَیَّبَتْنى سورةُ هود»: «سوره هود مرا پیر کرد»، زیرا پیامبر یافتند که وسط حقیقى در بین اطراف غیر متناهیه مشکل و ثبات بر آن مشکل تر است.»(3)

ص: 342


1- نقل از جامع السعادات، جلد 1، صفحه 52، چاپ اسماعیلیان.
2- جامع السعادات، جلد 1، صفحه 62.
3- به نظر مى رسد تفسیر مناسب تر براى این آیه، این باشد که پیامبر(صلى الله علیه وآله) بیشتر نگران امّت و «مَن تابَ معک» بودند که اینها نمى توانند آنطور که خداوند خواسته عمل کنند و در مسیر مستقیم بدون طغیان حرکت کنند و مراد از مسیر مستقیم، حدّ وسط واقعى و حقیقى نیست بلکه اضافى است یعنى آنچه به آن امر شده و انسانها مکلف به آن شده اند و حدّ وسط حقیقى، جداى از اینکه پیدا کردنش مشکل و عمل به آن مشکل تر است، یافتن و ثبات بر آن براى افراد معمولى متعذّر است و از این روى خود صاحب جامع السعادات بعد از ذکر این مطلب تصریح دارند به تعذّر یافتن و ثبات بر آن، و اگر هم ممکن بود ولى به این حدّ یافتن و ثبات بر آن مشکل بود منافات با «بُعِثْتُ على الشریعة السمحة السهلة»: «مبعوث شدم بر شریعت و دینى که در آن گشایش و راحتى است» داشت و الله العالم.

باید گفت، آنچه در روایات آمده که «ان الصّراط المستقیم ادقُّ مَن الشَعر و احدُّ من السیف»: «صراط مستقیم و پلى که روى جهنم است باریکتر از مو و تیزتر از شمشیر است» تجسّم اخلاق حسنه اى است که در حدّ وسط افراط و تفریط در این دنیا است، کسى که در این دنیا پاى در وسط این حدّ وسط گذارد در آخرت پاى روى وسط پل آن گذارده و به راحتى عبور کند و کسى که از این مسیر، منحرف شد در آخرت به یک طرفِ این صراط متمایل شده و سرازیر جهنم مى شود!

بعضى مثل مرحوم محقق طوسى و عدّه دیگرى خواسته اند بگویند: مراد از صراط مستقیم، صراط در آخرت نیست بلکه اشاره است به اینکه صفات حد وسط مثل صراط مستقیمى است که از مو باریکتر و از شمشیر برّنده تر است، ولى صاحب جامع السعادات این تأویل را نپذیرفته و فرموده اعتقاد به آن چیزهائى که ظاهرش درباره امور آخرت است واجب است، و آنها امور ثابتى است که قابل انکار نیست، و تفسیر براى این روایت همان است که گفتیم، آخرت ظرف ظهور و تجسّم افعال و احوال و امورات دنیویه است، دنیا و آخرت همانند یک سکّه دو رو است که طرف دنیا (عرَض) و طرف آخرت (جوهر) است.

بحث ما در صفت حمیده عفّت است که به عنوان یکى از پایه هاى مهم علم اخلاق شناخته شده، عفّت انقیاد قوة شهویه به عقل است، در مورد شهوت شکم و فرج و حرص و مال و جاه و زینت و غیره، باید آگاه بود که: عفّت، نیکو باشد، بواسطه

ص: 343

حدّ وسط بودنش، زیرا که «خیر الامور اوسطها»: «بهترین امور حد میانه آنها است» پس در مورد شکم هم حدّ وسط مطلوب است، و نباید روایاتى که در مدح و فضیلت افراط در گرسنگى آمده، ما را به اشتباه اندازد، زیرا شارع مقدّس، باید در مقابل طبع سرکش چنین سخن گوید، طبع تمایل به بسیار خوردن و افراط در امور شهوى دارد، و دافع آن باید امر به افراط در جانب گرسنگى کند، تا حالت تعادل ایجاد شود، این از اسرار حکمت شریعت است که هر وقت طبع طلب جانب افراط شىء را کند، شرع مبالغه و افراط در منع از آن مى کند، تا فرد به حال اعتدال برگردد، و براى همین جهت است که: وقتى پیامبر در مواعظ خود مبالغه در مدح شب زنده دارى و روزه گرفتن در روز کردند و سپس فهمیدند بعضى از اصحاب تمام شب را بیدار و تمام روز را روزه اند، نهى کردند.

اعتدال در خوردن آن است که به قدرى چیز بخورد که از طرفى سنگینى و ثقل معده را احساس نکند، و از طرفى ناراحتى گرسنگى را هم درک ننماید به قدرى بخورد که نه سیر شود و نه گرسنه بماند، علامت این حالت آن است که اگر شکم خود را فراموش کرده و روى از آن برگرداند، گرسنگى در او اثر نگذارده، و او را ناراحت نکند، باید تا گرسنه نشده نخورد و تا سیر نشده دست از غذا بکشد.

مقصود از تغذّى (غذا خوردن) بقاء حیات و قوّت پیدا کردن براى عبادت است، ثقل طعام منع از عبادت و درد گرسنگى مشغول کننده خاطر است، و به همین مطلب اشاره دارد «کُلوا و اشرَبوا و لا تُسرِفوا»: «بخورید و بیاشامید و اسراف نکنید» مبادا مثل کسانى باشیم که به قول شاعر:

کُلوا و اشرَبوا را دُرِ گوش کرد *** و لا تُسرِفوا را فراموش کرد

علماى اخلاق مى گویند:

براى رسیدن به حال تعادل در خوراک، باید گاهى نان خشک و نان جو تناول

ص: 344

کرد، خورشت را در بعضى اوقات باید اضافه کرد و زیاد گوشت نخورد; البته ترک آن هم جائز نیست. مولى على(علیه السلام) مى فرمایند: «مَن تَرَکَ اللَّحمَ اربعین یوماً ساءَ خُلْقُه و مَنْ داوَمَ علیه اربعین یوماً قسى قلبُه»: «کسى که ترک کند (خوردن) گوشت را چهل روز، خُلق او به بدى مى گراید، و کسى که چهل روز مداومت بر خوردن آن کند، قلبش دچار قساوت مى شود».

در روایت است که اگر مى توانید یک مرتبه در شبانه روز غذا آن هم بعد از نماز شب یا نماز عشاء، یا اگر نمى توانید، دو مرتبه: یک بار در صبح و یک بار در شام خورد، بعضى از عرفاء و متصوفه ترغیب بر گرسنگى و کثرت فوائد آن مى کنند و اینکه وسیله رسیدن به معارف و اسرار الهى و ملکوتى است، و حتى نقل مى کنند از بعضى آنها که یک ماه یا دو ماه یا یکسال چیزى نمى خوردند، و به مراحلى مى رسند، باید گفت این امر از طریق شرع، نرسیده، و مورد امضاء و پذیرش شارع هم نمى باشد.

اعتدال شهوت جنسى و تمایل به جنس مخالف هم مقدارى است که نسل منقطع نگشته و ضررى به بدن نرسد، اعتدال در مورد شهوت مال و منال و جاه و مقام هم باید به حدّى باشد که امورات کسانى بگذرد، و به تنگدستى و مشقّت نیفتد، اکتفا کند، که افراط و تفریط آن موجب هلاکت است. در زمان طاغوت گفتند خانه کسى 40 میلیون تومان که معادل 400 میلیون تومان امروز است قیمت داشت، فقط روى سقف آن 2 سال کار کردند تا گچ برى و نقاشى و تزیین کنند; این منزل تمام نشده بود که صاحبش فوت کرد، و مراسم چهلمین روز او را در این خانه گرفتند. به دست آوردن ثروتهاى بزرگ و بقاء آن و حتى موارد جذب و مصرف این ثروتها بدون آلودگى امکان پذیر نیست، تا اسراف و تبذیر و عیّاشى ها نباشد، این همه ثروت مصرف نمى شود، کلام و قلم هم از حدّ وسط عفّت بى نصیب نیستند، از جمله واجبات اخلاقى عفّت کلام و قلم است، نه یکى را که حقش نیست بسیار بالا برد و نه جنبه تفریط را گرفته و هر چه از دهن یا قلم مى تواند دشنام داده، فحّاشى کند.

ص: 345

جهت افراط قوه شهویه را گفتیم بنام «شَرّه» یا «فجور» نامیده اند و آن زیاده روى قوه شهویه و محبت زیاد به خوردن و آمیزش جنسى و مال و منال و عیال و فرزندان و غیره است. در روایتى از پیامبر اکرم(صلى الله علیه وآله) آمده: «اسرار ملکوت در قلب کسى که شکم او پر باشد داخل نمى شود»، لقمان هم به پسرش مى گفت: «اى فرزند، چون معده پر شود قوه فکر مى خوابد که انسان را چاره اى از غذا خوردن نیست، اگر خواستید چیزى خورید ثُلْت (یک سوم) شکم را براى غذا و ثُلث آن را براى آب و ثلت دیگر را براى تنفس قرار دهید مانند خوکهائى که کفّار براى پروار شدن و ذبح کردن آماده مى کنند مى باشید»، همچنین رسول گرامى فرمودند: «بیشترین چیزى که امّت من بواسطه آن داخل آتش مى شود، دو چیز است: یکى شکم و دیگرى فَرْج (آلت تناسلى)».

در مورد فوائد گرسنگى و عدم اشباع معده فوائد زیادى ذکر کرده اند از جمله: صفاى قلب، تیزهوشى، لذّت بردن از مناجات و عبادت، ترحم بر فقراء و گرسنگان، یاد کردن از گرسنگى قیامت، شکستن شهواتى که از پرخورى حاصل مى شود، کم خوابى که موجب شب زنده دارى و تهجّد مى شود، خفیف المؤونه بودن، صحت بدن و دفع امراض، زیرا معده خانه هر مرضى است.

براى معالجه افراط در خوردن باید آیات و اخبار وارد شده در مذمّت پرخورى و فوائد گرسنگى را ملاحظه کرد، همچنین احوال انبیاء و ائمه و بزرگان را نظاره کرد که، اکثر کسانى که به مقاماتى رسیدند، از مسیر و رهگذر گرسنگى بوده است و نیز باید متوجّه خلاصى از چنگال شهوات و خبائث بدون تحمّل گرسنگى ممکن نیست، درک این معنا را باید کرد، که: پرخورى کار حیوانات است و شأن انسان اجلّ از همطرازى با آنها است، باید تأمّل کرد در مفاسدى که بر شکم پرستى مترتب خواهد شد از قبیل ذلّت، حماقت و امراض گوناگون.

در مورد افراط در شهوت جنسى هم باید گفت زیاده روى در این مورد انسان را از طى مسیر آخرت و توجه به امورات اخروى باز داشته دین را زائل

ص: 346

و خوف خدا را از دل مى زداید، و کم کم نور و فروغ الهى به خاموشى مى گراید، و اینجا است که دست به هر کار حیوانى زده و پرده حیا را پاره مى کند، اگر قوه شهویه در این حالت قرار گرفت کنترل آن مشکل خواهد بود، این قوه شبیه به اسب چموشى است که بخواهد وارد گردابى شود، اگر از آن پیشگیرى شد راحت تر است تا اینکه داخل شود و بخواهیم دُم او را گرفته و بیرون کشیم. تعجب از بعضى افراد است که در صدد خوردن غذاها و داروهاى مقوّىِ قوه شهویه هستند، تا بیشتر تمتّع جویند، اینها همانند کسى هستند که مبتلا به چنگ شیر درنده اى شده که هر وقت هم آن شیر اعتناء به او نمى کند با حرکاتى او را به هیجان آورده تا به او حمله کند.

در مهار قهوه شهویه اگر چه توان رسیدن به مقام انبیاء و اولیاء براى ما مقدور نیست، ولى باید در مسیر آنها باشیم، و ببینیم آنها با قوه شهویه چه معامله اى مى کرده اند. درباره پیامبر گرامى اسلام(صلى الله علیه وآله) دارد که در اثر مقهور بودن قواى نفسانى در برابر آن نفس مبارک، گاه چنان محو جمال معشوق و عالم ملکوت مى شد، که تداوم این حالت احتمال پرواز روح آن بزرگوار را در پى داشت، از این رو به همسر خود مى فرمود «کلِّمینى یا حُمَیرا اِشْغَلینى یا حمیرا»: «با من سخن گوى و مرا مشغول کن» و البته گاهى به عکس، وقتى از پرداختن به دنیا خسته مى شد مى فرمود: «اَرِحْنا یا بلال» (راحت کن ما را اى بلال) کنایه از اینکه اذان بگوى تا از اشتغال به دنیا روى تابیم.

اما براى معالجه این افراط در قوه شهویه باید گرسنگى کشید تا این قوّه ضعیف گردد و چموشى نکند، از این روى دستور به روزه گرفتن داده شده تا بتوان از این طریق تعدیل این قوّه را نمود. باید از آنچه باعث هیجان شهوت مثل تصوّر زنان، نگاه کردن، سخن گفتن و خلوت نمودن است، خوددارى کرد، که براى هر یک مفاسدى است، که در کتب اخلاقى متذکر شده اند.

در طرف تفریط قوه شهویه هم «خمود» بود که سرکوب این قوه باشد به

ص: 347

نحوى که کمبود در تحصیل معاش و خوردن و شهوت جنسى و غیره ایجاد شود و این خلاف مسیر صحیح شرع است. این انحراف از خط مستقیم تکوین است، خداوند حکیم از روى حکمت این قوّه را در انسان به ودیعت گذارده تا در مسیر تکامل خود بهره بردارى کند و کوتاهى در این امر موجب بیمارى و قطع نسل است که خلاف اراده الهى است. در مورد فوائد نکاح و کوتاهى نکردن از این امر نیز فوائدى نقل کرده اند که در کتب اخلاقى مضبوط است و ما به جهت طولانى نشدن بحث از ذکر آن صرف نظر مى کنیم.

در اینجا چند حدیث درباره اهمیت عفّت ذکر مى کنیم تا از خرمن معصومین و آبرو دهندگان به عفّت خوشه اى برچینیم:

1- قال على(علیه السلام): «مَا المُجاهِدُ الشَّهید فى سَبیلِ الله بِاَعْظَم اجراً ممّن قَدَر فَعَفَّ، لکادَ العَفیفُ اَنْ یکونَ مَلَکا مِنَ المَلائِکَة» امام على(علیه السلام) مى فرمایند: «اجر و پاداش جهاد کننده اى که در راه خدا شهید شود، بیشتر از کسى که (بر حرام و اعمال ناشایست) توانائى داشته و عفّت و پاکدامنى پیشه کند نیست، نزدیک است که فرد پاکدامن و عفیف (که از حرام و ناشایسته پرهیز مى کند) فرشته اى از فرشتگان شود(1) چرا چنین نباشد، در حالى که آدم عفیف در جهاد اکبر به پیروزى رسیده، و مجاهد با دشمنان خدا چه شهید شود، و چه پیروزمندانه از جبهه جهاد بازگردد، پیروزى را در جهاد اصغر به دست آورده است.

2- قال على(علیه السلام): «اَهْلُ العِفافِ اَشْرَفُ الاَشْراف» (اهل عفّت و پاکدامنى با شرافت ترین اشرافند».(2)

3- قال الصادق(علیه السلام): «عُفُّوا عَن نِساءِ الناس تُعَفُّ نساءُکُم» (خود را از زنان و ناموس مردم حفظ کنید، و چشم طمع به آنها ندوزید، تا زنها و ناموس شما از چشم

ص: 348


1- نهج البلاغه، کلمات قصار، کلمه 466 فیض الاسلام و474 صبحى صالح.
2- غرر الحکم، میزان الحکمة، جلد 6، صفحه 359.

طمع دیگران حفظ و مصون گردند».(1)

اى برادر چشم خود را از چشم چرانى حفظ کن و طمع به ناموس غیر مکن تا خود از ناحیه ناموس در امان باشى. در روایتى آمده که: در زمان حضرت داود(علیه السلام) مردى بود، که با اکراه بر زن نامحرمى وارد مى شد، خداوند در قلب زن القاء کرد که به او بگوید هر وقت تو به نزد من مى آیى بدان که مردى هم به نزد زن یا دخترت مى رود، مرد به نزد اهلش بازگشته و مرد غریبه اى را در نزد اهلش یافت، او را به نزد حضرت داود(علیه السلام) آورد و گفت: یا نبى الله، مسئله اى براى من پیش آمده، و به معصیتى بزرگ مبتلا گشته ام، که دیگرى دچار نگشته; فرمود: چه امرى به تو وارد شده گفت: این مرد را نزد اهل و عیالم یافتم، خطاب شد به داود که به او بگو: «کما تُدین تُدان» (آنچنان که با دیگران رفتار مى کنید با شما رفتار مى شود»(2). آرى برادر دنیا دار مکافات است، و چه خوب گفته اند: (هر چه کُنى به خود کُنى).

4- قال على(علیه السلام): «ثمرةَ العِفّة القناعة»: «محصول پاکدامنى قناعت است» انسان اگر داراى صفت عفّت باشد خواه عفّت در تغذیه و خوردن باشد، و خواه در امور جنسى و غیره، مسلّماً حالت قناعت طبع را در هر یک از ابعاد عفّت به دنبال داشته، و انسان را از هر ذلّت و پستى مى رهاند، در روایت دیگرى از مولى آمده: «ثَمَرَةُ العِفُّه الصِّیانه»: «محصول پاکدامنى و عفّت مصون بودن نفس است»(3) اگر انسان در هر امرى به جنبه افراط و تفریط تمایل پیدا نکرد نفس او سالم مانده و از گزند مصیبتهاى افراط و تفریط در امان خواهد بود.

حال به سراغ قرآن رویم، قرآن مجید داستانى را به عنوآن اَحْسَنُ القصص

ص: 349


1- بحارالانوار، جلد 71، صفحه 270; میزان الحکمة، جلد 6، صفحه 359.
2- من لا یحضره الفقیه، جلد 4، صفحه 21، چاپ جامعه مدرسین.
3- غرر الحکم، میزان الحکمة، جلد 6، صفحه 363.

معرفى مى کند «نَحنُ نَقُصُّ عَلَیکَ اَحْسَنَ القَصَصِ»(1): «(اى پیامبر) ما براى تو بهترین قصّه ها و حکایات را بازگو مى کنیم» این عنوان را به بهترین و زیباترین داستانى مى دهد که در آن ترسیمى از چهره نورانى عفّت است، عفّتى که در قامت زیباى جوانى مهذّب نمایان است، و او را به عنوان الگو و اسوه اى براى بشریت قرار داده است، آن داستان، داستان حضرت یوسف است، یوسفى که تبلور مقام عفّت بود، عفّتى که در برابر بزرگترین انگیزه هاى شهوى زمان خود سر فرود نیاورد، یوسفى که با آن زیبائى در دربار ملکه مصر، در حالى که ملکه دلباخته بود و خلوتگه عشقى دور از چشم شوهرش فراهم کرده بود، همچنان مقاومت کرد و تن به ذلّت در برابر بت نفس نداد؛ یوسفى که وقتى زلیخا دربهاى قصر را بست و گفت، آماده ام براى تو «غَلَّقَتِ الأَبوَابَ وَ قَالَت هَیْتَ لَکَ»(2) گفت پناه مى برم به خدا «قَالَ مَعَاذَ اللهِ»(3)، نمى گوید محفوظ ماندم بواسطه نیروى درونى خود بلکه لحظه اى برقى در چشمش زد و جاذبه اى از ربّ در قلبش ایجاد شده و گفت پناه مى برم به خدا زیرا که او پرورش دهنده من است و مقامى نیکو و ارجمند به من عنایت فرموده است «اِنَّهُ رَبِّى اَحْسَنَ مَثوَاى»(4) خداوند هم مى فرماید: باز آن زن در وصل او اصرار کرد و اگر لطف خاص خدا و برهان حق نگهبان یوسف نبود او هم به میل طبیعى اهتمام کردى ولى ما میل او را از عمل زشت برگردانیدیم.

واقعاً خیلى مشکل است کنترل این نفس سرکش اگر به اینجاها برسد، به جائى که همچون زلیخا خلوتگاه فراهم کند و حتى خلوتگاه را با انواع وسائل تحریک و بوهاى معطّر و مزیّن عطرآگین کند. نقل است که از مرحوم مقدس اردبیلى، آن مرد عالم و عابد پرسیدند اگر شما با یک زن در محلّى خلوت کنید چه مى کنید، ایشان نفرموده بودند مواظبت مى کنم که آلوده نشوم بلکه فرموده به خدا

ص: 350


1- سوره یوسف، آیه 3.
2- سوره یوسف، آیه 23.
3- سوره یوسف، آیه 23.
4- سوره یوسف، آیه 23.

پیاه مى برم، بله «وَ مَآ اُبَرِّى اِنّ النَّفسَ لَأَمَّارَةَ بِالسُّوءِ إِلاَّ مَا رَحِمَ رَبِّى»: «من (خودستائى نکره و) نفس خود را تبرئه نمى کنم زیرا نفس امر کننده به بدى است، مگر اینکه خدا با لطف خود آدمى را نگه دارد»(1). دو آیه در سوره یوسف نمایانگر این مطلب است که مسئله فقط به زلیخا ختم نمى شد; بلکه غیر او هم متمایل به او بودند، و او مقاومت کرد.

1- «قالَ رَبِّ السِّجْنُ اَحَبُّ اِلَىَّ مِمَّا یَدْعُونَنِى إِلَیهِ وَ اِلاّ تَصْرِف عَنِّى کَیْدَهُنَّ أَصْبُ إِلیهنَّ و اَکُنْ مِنَ الجاهِلین» یوسف گفت: «اى پروردگار من، زندان رفتن براى من بهتر است از آنچه زنان مرا به سوى آن مى خوانند و اگر کید و مکر آنها را از من برنگردانى، متمایل به آنها مى شوم و از جاهلین مى گردم».(2)

در این آیه صیغه «یَدعُون» به لفظ جمع مؤنث، نمودار تمایل دیگر زنان به او است، وقتى او را دیدند قرآن چنین تعبیر مى کند: «فَلَمَّا رَأَینَهُ أَکبَرنَهُ و قَطَّعنَ أَیدِیَهُنّ»(3) تکبیر گفته و دستهاى خود را (به جاى ترنج) بریدند و گفتند: این بشر نیست بلکه فرشته است! تعبیر به «قَطّعن» شده که از باب تفعیل است یعنى دست آنها خراش نخورد بلکه بریده شد، با این حال یوسفى که ملبّس به لباس عفّت بود مقاومت کرد، ولى گاهى باید براى گوهر عفّت بهاى سنگینى پرداخت، مثل زندان رفتن و شکنجه دیدن، به نظر حضرت یوسف(علیه السلام) در زندان عزیز مصر جاى گرفتن براى فرار از دام زلیخا، بهتر است!

باید یوسف پیامبر زندان رود زیرا که بى گناهى در محیط گناه، گناه کمى نیست.

ص: 351


1- سوره یوسف، آیه 53.
2- سوره یوسف، آیه 33.
3- سوره یوسف، آیه 31.

بى گناهى کم گناهى نیست در دیوان عشق *** یوسف از دامان پاک خود به زندان رفته است

ولى آفتاب همیشه زیر ابر پنهان نمى شود و عاقبت آفتاب عفّت از زیر ابر توطئه ها و وساوس آشکار شده و تجلّى این گوهر عاملى براى رسیدن یوسف(علیه السلام) به عزیزى مصر شد، پس از این واقعه از زلیخا جمله اى نقل مى کنند که گفت: «الحمدلله جَعَل المُلوکَ بِعصیانِهم عَبیداً و جَعَل العبیدَ بِاِطاعَتِهم مُلوکاً»: «حمد براى خداوندى است که پادشاهان را به سبب نافرمانى بَرده و زیردست; و بردگان و زیردستان را به سبب فرمانبردارى و اطاعت، پادشاه گردانید».

2- «قالَ ما خَطْبُکُنّ اِذا رَاوَدتُّنّ یُوسُفَ عَن نَّفْسِهِ...» «اشاه به زنان مصرى گفت: چه بود، حقیقت حال شما زمانى که با یوسف(علیه السلام) مراوده داشتید؟»(1) «خَطْبُکنّ» و «رادوتُنّ» صیغه جمع مؤنث است و مراد این است که همه زنانى که در آن مجلس بودند طلب وصال با یوسف(علیه السلام) را داشتند.

باید بهوش بود که گاهى یک لحظه سرنوشت ساز سرنوشت انسان را تا آخر عمر رقم مى زند و چه بسا تلخى این یک لحظه برابر با شیرینى روزگارى، و شیرینى لحظه اى معادل با تلخى روزگارى است و خوشا به حال کسى که در این لحظه اسب چموش شهوت را کنترل مى کند و نمى گذارد او را بر زمین زند، چرا که زمین خوردن همان، ساقط شدن همان!

تعجب ندارد که در یک لحظه یا یک روز یا یک شب سرنوشت انسان تعیین شود، که شب قدر هم یک شب است. حضرت یوسف(علیه السلام) اگر یک ساعت هوس بازى مى کرد علاوه بر اینکه از مقام نبوّت پائین مى آید چه بسا کشته هم مى شد.

براى نمونه داستان عابد مستجاب الدعوه اى را ذکر کنم که عاقبت کار او

ص: 352


1- سوره یوسف، آیه 51.

در اثر چند هواپرستى به اعدام و در نهایت به کفر انجامید. آن عابد، عابد بنى اسرائیل یعنى (برصیصا) بود، وى مدّت مدیدى به عبادت خداوندى، دور از شهر و مردم پرداخت به نحوى که در اثر تقرّب به خدا مستجاب الدعوة شد به طورى که بیماران و دیوانگان را در اثر مقام رفیعى که در بارگاه الهى داشت، شفا مى داد. روزى سه برادر، دختر جوانى را نزد او آورده گفتند او خواهر ما است و نزدیک است که در اثر بیمارى دیوانه شود، ما او را به عنوان امانت به نزد تو گذارده، تا او را علاج کنى و سپس براى بردن او باز مى گردیم.

این دختر در نزد او بود تا اینکه شیطان شروع به وسوسه کرد و به برصیصاى عابد گفت: با او درآمیز و سپس توبه کن، به قدرى وسوسه شدید شد که برصیصا در مبارزه با هواى نفس مغلوب شده در نتیجه با او نزدیکى کرد، پس از مدتى که فهمید دختر باردار شده، شیطان او را وسوسه کرد که اگر به همین حال برادران او را ببینند رسوائى به بار خواهد آمد و باید او به قتل رسیده و کشته شود؛ برصیصا چنین کرده و او را در محلى دفن کرد. وقتى چنین شد، از طرف دیگر شیطان به سراغ یک یک از برادران رفته و قضیه را براى آنها گفت، آنها تحقیق کرده و جسد خواهر را پیدا کردند و خبر به سلطان دادند که وضع چنین است، شاه با مردم به نزد برصیصا آمده و او را محاکمه کرده بالاخره اعتراف کرد. سلطان دستور داد او را به دار آویزند، وقتى بالاى دار رفت شیطان در نزد او آمده و گفت من روزگارى مترصّد بودم تو را فریب دهم و موفق نمى شدم، و امروز به آرزویم رسیدم، و من بودم که این امر را براى تو بوجود آوردم؛ البته اگر بخواهى راه خلاصى تو را نشان مى دهم و تو را نجات مى دهم به شرطى که به من سجده کنى گفت: چگونه سجده کنم در حالى که بر بالاى چوبه دارم؟ گفت: با اشاره هم کافى است و او با اشاره به شیطان سجده کرد و کافر گشته و به همین حال جان داد.(1)

ص: 353


1- این داستان را مى توانید در سفینة البحار، جلد 1، صفحه 71; تفسیر نمونه، جلد 23، صفحه 545 ذیل آیه 16 سوره حشر; مجمع البیان، جلد 5، صفحه 265; تفسیر قرطبى، جلد 9، صفحه 2518; تفسیر روح البیان، جلد 9، ص 446 مطالعه فرمائید. لازم به ذکر است که در تفسیر روح البیان مبسوط تر است.

غافل مشو که مرکب مردان مرد را *** در سنگلاخ وسوسه پیها بریده اند

نباید فکر کرد حضرت یوسف(علیه السلام) قدرتى فوق انسانهاى معمولى و استعدادى الهى داشت، که خود را از منجلاب معصیت حفظ کرد، نه، زیرا افراد معمولى که توانسته اند در پرتگاه هاى شهوت خود را حفظ کنند، بسیارند.

از جمله این افراد ابن سیرین(1) است، داستان او معروف است که بزّازى و پارچه فروشى مى کرد، و روزى زنى هوسباز بواسطه چهره زیباى او فریفته جمال و قیافه وى شده، و به بهانه پارچه خریدن او را به درون خانه کشیده، از وى طلب وصال کرد. ابن سیرین که خود را در دام دید، هر چه کرد نتوانست زن را راضى کند دست از خواسته و میل شیطانى خود بردارد، بناچار به خدا پناه برده و با تمام وجود از خدا خواست تا او را از این مهلکه نجات دهد، و در اثر این ارتباط با مبدأ فیض، برقى در ذهنش جهیدن کرد و فکرى به خاطرش آمد و از زن خواست تا براى قضاى حاجت به دستشوئى رود و سپس آمده و به خواهش زن جواب مثبت دهد. زن راضى شده و ابن سیرین رفته و خود را با کثافات درون دستشوئى آلوده کرد، و به نزد زن آمد، زن وقتى او را در چنین حالت یافت او را از خانه بیرون کرده و به این وسیله ابن سیرین از دام شهوتى که شیطان براى او گسترانیده بود جان سالم به در برد. گویند در اثر فرار از این معصیت و پناه بردن به درگاه الهى، خداوند علم تعبیر

ص: 354


1- ابوبکر محمدبن سیرین البصرى، او بَرده و عبد (انس بن مالک) بود و خود در زمان حسن بصرى مى زیست و با او رابطه خوبى نداشت (ج 1; الکُنى و الالقاب تألیف حاج شیخ عباس قمى، صفحه 319، چاپ مکتبة الصدر)...

خواب را به او عنایت فرمود، و کتاب تعبیر خواب ابن سیرین امروزه نیز مورد استفاده عموم قرار گرفته است.

اى برادر و خواهر! غلبه بر نفس نه فقط کار یوسف و ابن سیرین است، که کار دارنده هر اراده محکمى است، پس اراده خود را قوى کن، و نفس سرکش را منع و نهى کن، تا به چنین مقامى رسى و به قول قرآن شریف: (وَ اَبنه مَنْ خَافَ مَقَامَ رَبِّهِ وَنَهَى النَّفْسَ عَنِ الْهَوَى - فَإِنَّ الْجَنَّةَ هِىَ الْمَأْوَى):«کسى که بترسد از مقام پروردگارش و منع کند نفس را از هواپرستى - پس بهشت جایگاه اوست».(1)

و اگر چنین نکرده و راه طغیان برگزیده و چند روز دنیا را بر دوام حیات ابدى ترجیح دهى، پس جایگاه تو جهنم است، چنانکه قرآن فرمود: (فَامّا مَنْ طَغَى - وَآثَرَ الْحَیَاةَ الدُّنْیَا - فَإِنَّ الْجَحِیمَ هِیَ الْمَأْوَى):«کسى که طغیان کند و زندگى دنیوى را برگزیند پس جهنم و دوزخ جایگاه اوست».(2)

این چه لذت زودگذرى است که پس از اندکى ندامت را به دنبال دارد، این را هر فرد درک کرده که شرکت در مجالس خوشگذرانى اگر در آن معصیت هم نباشد چه بسا نوعى خمودى و بى نشاطى را بر روح آدمى حاکم مى گرداند، این چه آتشى است که با پرداختن به شکم و شهوت به جان خود مى اندازیم که دودش بعدها در چشم ما مى رود و به قول مولوى:

آتشش پنهان و ذوقش آشکار *** دود او ظاهر شود پایان کار

در تشریح و تحلیل این نظریه یکى از شارحین نهج البلاغه به مناسبت در ذیل یکى از خطبه هاى نهج البلاغه جملات نغز و زیبائى دارند که ذکر مى کنیم: «هر یک از انسانها (و اشخاص) در حالت اعتدال مغزى و روانى، داراى شخصیتى است

ص: 355


1- النازعات، آیه 40 - 41.
2- سوره النازعات، آیه 37 - 38 - 39.

که مانند یک ساختمان بوسیله مصالح استعدادها و نیروهاى درون ساخته مى شود، مهندس و معمار این ساختمان عقل و احساسات عالى و فهم برین است که این دو نیرو (دوم و سوم) از فطرت اصلى و وجدان خالص سر بر مى آورند و به فعالیت مى پردازند: غرائز بشرى مانند مواد گداخته آتشفشانى است، که در درون انسانها وجود دارند، و همواره براى رها شدن و فعالیت به خود مى پیچند به طورى که اگر کمترین روزنه اى پیدا کنند، به مقدار همان روزنه خود را به بیرون خواهند زد; بنابراین هر مکتبى و هر نظام خاص فکرى در قلمرو معارف انسانى که همه کوشش خود را براى تنظیم و تحکیم شخصیت بکار ببرد ولى فکرى منطقى براى مهار کردن مواد آتش فشانى (غرائز) ننماید، نه تنها درباره نیمى از انسان نیندیشیده و آن را حذف کرده است; بلکه همه معارف انسانى خود را درباره شخصیت بر مبناى پوچ و هیچ ساخته است.

زیرا چنانکه گفتیم: ساختمان هر چند محکم و مجلّل باشد، در قلّه ها و دامنه هاى کوه آتشفشان، همواره در معرض ویرانى و سوختن و خاکستر شدن است. از طرف دیگر درون آدمى بدون ساختمان معقول شخصیت، پایدار نبوده و وجود انسان را به متلاشى شدن تهدید مى کند. براى ساختن ساختمان شخصیت به طور معقول، بایستى به هر شکل و تریتبى که امکان پذیر است غرائز را که همانند مواد درونى کوه آتشفشان است و شخصیت را تهدید مى کند. مهار نموده و حتى از آن مواد غرایز که خود از ضرورتهاى وجود ما است، با منطق صحیح براى برپا داشتن شخصیت بهره برادرى نمود، به همین جهت است که مى گوئیم: با توانائى و آزادى براى بناى شخصیت، نه تنها غرایز طبیعى محکوم به حذف و نابودى نمى گردند; بلکه خود غرایز بهترین و ضرورى ترین مواد در ساختمان مزبور، مورد بهره بردارى قرار مى گیرند. به عنوان مثال: کدام مکتب و کدامین متفکّر انسان شناس است که بتواند حیاتى بودن غریزه صیانت نفس را که زیربناى شخصیت است، منکر شود؟ آنچه

ص: 356

که قانون شخصیت ایجاب مى کند، این است که این غریزه حیاتى در راه تنظیم و تقویت و تکامل شخصیت به کار برده شود.

الهى بلبل گلشن راز در ذیل این فراز (انفسهم عفیفه) چنین مى سراید:

ز خوى عفّت آن مردان آگاه *** رهانیدند جان از نفس بدخواه

برون کردند یاد شهوت از دل *** نبودند از فریب نفس غافل

به عفّت مرغ زیرک رسته از دام *** که شهوت را هلاک آمد سرانجام

به عفّت دست شهوت مى توان بست *** ز کید نفس و مکر آسمان رست

به عفت نه چو آن پرهیزکاران *** قدم در بارگاه شهر یاران

بدین خو نفس سرکش رام سازى *** عَلَم بر عرش ایمان برفرازى

بدین خو مرغ جان نغمه پرداز *** به گلزار تجرّد کرد پرواز

تو نیز اى جان چون آن زیبا جمالان *** به کوه معرفت رعنا غزالان

برون آى از سراى تنگ اوهام *** به عفّت نه به راه معرفت گام

حکایت عشق و عفّت

شنیدستم زنى صاحب جمالى *** فقیرى بى نوا در قحط سالى

به دامان کودکانى داشت مضطّر *** که نانشان بود آب از دیده تر

ز بهر کودکان با فکر و تشویش *** روان شد بر در همسایه خویش

مگر همسایه اش آهنگر راد *** ببخشد قوت و از غم گردد آزاد

کزان دارا برآید آرزویش *** شود نان یتیمان آبرویش

قضا را چشم آن همسایه ناگاه *** بهنگام حدیث افتاد بر ماه

چو آهنگر به رخسارش نظر کرد *** طمع بر حُسن آن رشک(1) قمر کرد

ص: 357


1- غیرت و حسد (فرهنگ عمید).

به جانش آتش شهوت برافروخت *** که این آتش هزاران خانمان سوخت

دلش در دام زلف آن گل اندام *** مسخّر شد چو مرغ خسته در دام

شده شیرى شکار آهوى چشم *** معاذ اللّه ز دست شهوت و خشم

بسا دل کز نگاهى رفته از دست *** سپر لطف حق است از تیر این شصت

نگاه دیده جان ها داده بر باد *** ز جور دیده دلها گشته ناشاد

غرض مرغ خرد صید هوس گشت *** عجب عنقاى جان صید مگس گشت

دلش شد پاى بند آن پرى چهر *** تعالى اللّه چه زنجیرى بود مهر

بداد از کف همه دین و دلش را *** که سوزد برق شهوت حاصلش را

چه حاجات زن غمدیده بشنید *** به پاسخ با نوید و وجد و امید

بگفت: اى جان اگر کامم برآرى *** ترا بخشم هر آن حاجت که دارى

بگفتا: شرمى از منعم خدا را *** بگفت: ایزد ببخشد جرم ما را

بگفت: از شرع و آئین یاد کن یاد *** بگفت: این دل بوصلت شاد کن شاد

بگفت: از راه شیطان باز شو باز *** بگفت: اى نازنین کم ناز شو ناز

بگفتا: پند قرآن گوش کن گوش *** بگفت: از جام غفران نوش کن نوش

بگفت: از آب چشمانم بیندیش *** بگفت: آتش مزن بر این دل ریش

بگفت: آهنگرا آهندلى چند؟ *** بترس از آتش قهر خداوند

صفا کن دامن پاکم به یزدان *** گناه آلوده شهوت مگردان

جوانمردا جوانمردى کن امروز *** بکُش نفس، آتش عصیان میفروز

جوابش داد کى ماه گل اندام *** گنه را توبه عذر آمد سرانجام

به آب توبه چشم اى یار مهوش *** نشاند شعله صد دوزخ آتش

چو دید از پند و استعفاف و زارى *** نپوشید خیره چشم از نابکارى

زن از بیم هلاک کودکانش *** مهیا شد ولیک افسرده جانش

بگفتا: حاضرم لیکن بدین عهد *** که در خلوت تو با من گسترى مهد

ص: 358

بجز ما هیچکس دیگر نباشد *** که چشم ناظرى بر در نباشد

بگفت: اى جان یقین دان کین چنین کار *** بخلوت باید از هر یار و اغیار

بساط عیش چون کرد او مهیّا *** بخلوت خانه با آن یار زیبا

بگفت آن ماه کى مرد وفادار *** تو گفتى نیست جز ما و تو دیّار

در این محفل کنون الاّ تو و من *** بود ناظر خداى پاک ذوالمَن

در آن خلوت که حاضر باشد آن شاه *** نشاید این عمل اى مرد آگاه

چه بشنید این سخن زود آن جوانمرد *** برآورد آتشین آه از دل سرد

چنان این پند بر جانش اثر کرد *** که آن مشتاق را زیر و زبر کرد

پشیمان گشت و افغان کرد و احساس *** بر آن نیکو زن پاکیزه دامان

خدایش هم جزاى مخلصان داد *** برویش در ز لطف خاص بگشاد

هم آتش را به دستش سرد و خوش کرد *** هم آهن برد فرمان در کف مرد

کرامت را وى از ترک هوى یافت *** ز بیم آتش قهر خدا یافت

همه پاکان و خاصان حریمش *** شتابان در ره امید و بیمش

خداوندا! (الهى) را به فرجام *** نگهدار از شرور نفس بدنام

ز خوف خویش جانش را بیفروز *** زلطف خود نَهَى النّفسش بیاموز

* * *

ص: 359

ص: 360

شرح: صبر یعنى چه؟

از جمله کلماتى که بیرحمانه مورد تاخت و تاز به اصطلاح مفسران نادان قرار گرفته کلمه نورانى صبر است، کلمه اى که همچون کلمات دیگرى مانند مذهب از گزند نیشهاى مار و عقرب صفتان در امان نبوده است، عده اى صبر را عامل تخدیر و تن به ذلت دادن تفسیر کرده اند، اینها همان کسانى هستند که: مذهب را هم همانند مخدّرى براى تخدیر و به رکود کشیدن انسانها و در نتیجه جوامع تفسیر مى کردند، قبل از پیاده شدن حکومت و جمهورى اسلامى در ایران باید با آنها بحث مى کردیم که مذهب عامل تخدیر و رکود نیست، ولى پس از انقلاب

15- صبر و استقامت

اشاره

15- صَبَروا اَیّاماً قَصیرة اَعْقَبَتْهُم راحَةٌ طَویلَةً، تِجارَةٌ مُرْبِحةٌ یَسِّرها لَهُم رَبُّهُم.

ترجمه: براى مدتى کوتاه در این جهان صبر و استقامت ورزیدند و راحتى بس طولانى بدست آوردند، تجارتى است پرسود که پروردگارشان بر ایشان فراهم ساخته.

* * *

ص: 361

و تحریکات مسلمانان لبنان و پایدارى و استقامت و صبر آنها، در سرزمینهاى اشغالى فلسطین و دیگر نقاط مبارزاتى جوابى گویا و عملى به این سخن آنها داده شد، باید به آنها گفت مذهب که تبلور صبر و استقامت است در کشورهائى که زیر نفوذ استعمار بوده موجب تحرک و مبارزه شده است، آیا این چنین مذهبى مخدّر است، آیا چیزى که خواب و استراحت را از دشمنان و جباران و ستمگران و مرتجعین ربوده، عامل رکود است؟! ایستادن در مقابل دشمن با سنگ که سلاح ابتدائى است، در برابر اسلحه هاى آمریکائى و روسى که مدرنترین اسلحه هاى دنیا است رکود است؟ در یک جمله کوتاه باید به این دشمنان اسلام و آزادى انسان ها گفت: رویتان سیاه باد از اندیشه اى که در سر مى پرورانید آیا تفسیر صبر، تن به ذلت دادن و ظلم پذیرى است، هرگز!! از منابع اسلامى شواهدى فراوان دال بر خلاف این معنا مى توان اصطیاد کرد، براى روشن شدن مطلب ابتداء به سراغ یک لغوى بزرگ و سپس یک معلم اخلاق و خود ساخته رفته، و گوش جان به سخنان جانبخش آنها مى سپاریم: راغب اصفهانى در کتاب خود مفردات گوید: «الصَّبرُ اَلامساکُ فِى الضّیق»: «صبر کنترل نفس در تنگنا (و استقامت آن در انواع شدائد و مشکلات) است».(1)

مرحوم محمدمهدى نراقى در جامع السعادات صبر را چنین تعریف مى کند: «الصَّبْرُ ثباتُ النّفسِ و عدمُ اِضْطرابِها فى الشدائِد و المَصائب باَنْ تُقاوَمَ مَعَها بِحیث لا تُخْرجُها عَنْ سِعَةِ الصّدر و ما کانت علیه قبل ذلک من السرور و الطمأنینتة»: «صبر، استقامت و پایدارى نفس و عدم تشویش در سختیها و مصیبتها است، به نحوى که مقاومت کنى در برابر آن سختیها و بلاها و خارج نکنى نفس خود را از سعه صدر و از آن حالت سرور و آرامشى که بر آن حاکم بود».(2)

ص: 362


1- مفردات، صفحه 273.
2- جامع السعادات، جلد 3، صفحه 280، چاپ مؤسسه اعلمى.

فضیلت صبر در کتاب و سنّت

قرآن کریم و روایات پیشوایان دین مشحون از فضائل صبر و ثمرات این گوهر گرانبها است تا آنجا که مى توان گفت معنا به حدّ تواتر رسیده، و فقط به عنوان مشتى از خروار چهار نمونه از آیات و پنج نمونه از روایات را مورد بررسى قرار مى دهیم:

آیات:

1- (وَلَنَجْزِینَّهُم أَجْرَهُمْ بِأَحْسَنِ مَا کَانُوا یَعْمَلُونَ): «و البته جزا مى دهیم کسانى را که صبر پیشه کردند به بهترین عملى که انجام داده اند»(1)

در روایتى از پیامبر گرامى اسلام(صلى الله علیه وآله) هم تفسیر صبر چنین آمده است. حضرت رسول اکرم(صلى الله علیه وآله)از جبرئیل پرسیدند: «فَما تَفسیر الصبر؟»: «صبر چیست»؟ قال: «تبصر فى الضرّاء کما تبصر فى السرّاء و فى الفاقةِ کما تصبر فى العافیة، فلا یشکو حاله عند الخلق بما یصیب من البلاء»: جبرئیل گفت: «صبر این است که شکیبائى و استقامت ورزى در ناراحتى، چنانکه پایدارى مىورزى در شادمانى و در بیمارى، چنانکه در سلامتى، پس نباید شکایت کند، صابر از کیفیت حال خود نزد خلق بواسطه مصیبت و بلاهائى که به او رسیده است (و در یک جمله، در هر حال پایدارى ورزد)».(2)

حال با این تفاسیر خود بنگرید آیا مفهوم صبر جزء مفهوم نورانى استقامت چیز دیگرى است آیا این مفهوم همان مفهوم ظلمانى زیر بار ظلم و ستم رفتن است؟! (ذلک مَبْلَغُهم مِنَ العِلْم).

ص: 363


1- بحارالانوار، جلد 77، صفحه 20; میزان الحکمة، جلد 5، صفحه 266.
2- بحارالانوار، جلد 77، صفحه 20; میزان الحکمة، جلد 5، صفحه 266.

در تفسیر این جمله باید گفت: اعمال نیک انسان متفاوت است: متوسط، خوب و عالى، در این آیه خداوند مى فرماید: «معیار پاداش براى ما احسن و بهترین اعمال است»، یعنى با اعمال صابرین معامله بهترین آنها را مى کنیم، مثل اینکه فروشنده اى 3 نوع گندم متوسط، نیمه مرغوب و مرغوب را به نزد شخص کریمى ببرد و او همه را به نرخ مرغوب و اعلى ابتیاع و خریدارى کند، پس بهوش باش که صبر چه کیمیائى است به هر عملى اگرچه کم ارزش باشد آن را پرارزش گرداند، حتى چه بسا عمل مباح را هم مثل عبادت (واجب یا مستحب) باارزش مى گرداند.

2- (وَالَّذِینَ صَبَرُوا ابْتِغَاءَ وَجْهِ رَبِّهِمْ وَأَقَامُوا الصَّلاَةَ وَأَنفَقُوا مِمَّا رَزَقْنَاهُمْ سِرّاً وَعَلاَنِیَةً وَیَدْرَءُونَ بِالْحَسَنَةِ السَّیِّئَةَ أُوْلَئِکَ لَهُمْ عُقْبَى الدَّارِ - جَنَّاتُ عَدْن یَدْخُلُونَهَا وَمَنْ صَلَحَ مِنْ آبَائِهِمْ وَأَزْوَاجِهِمْ وَذُرِّیَّاتِهِمْ وَالْمَلاَئِکَةُ یَدْخُلُونَ عَلَیْهِمْ مِّنْ کُلِّ بَاب - سَلاَمٌ عَلَیْکُمْ بِمَا صَبَرْتُمْ فَنِعْمَ عُقْبَى الدَّارِ): «و کسانى که صبر کردند (در جهات مختلف) به خاطر خداوند و اقامه نماز کرده و انفاق نمودند، در خفاء و در ظاهر، و دفع کردند با اطاعت و انجام اعمال نیک، معصیت را، براى اینچنین افرادى بهشت و خانه آخرت است، خانه اى که بستانهاى جاودانى است، داخل مى شوند در آن، چنین افرادى و کسانى که صالح باشند از پدران و همسران و اولاد اینها، و نیز ملائکه از هر دربى (هشت درب بهشت) بر اینان داخل شده و (گویند) سلام بر شما (که در طاعت و عبادت خدا و رنج آلام عالم) صبر پیشه کردید، پس چه خوب است عاقبت این منزلگاه و خانه اى که در آن سکنى گزیدید».(1)

نکته مهم و قابل توجه پس از این همه عنایت و بشارت به صابرین و این همه اجر و پاداش، این است که: ملائکه وقتى بر اینان وارد مى شوند، از میان جمیع اعمال اینها اعم از نماز، روزه، حج و غیره به صبر اشاره کرده و با این صفت آنها را

ص: 364


1- سوره الرعد، آیات 22 تا 24.

مى ستایند و مى گویند مبارک باد خانه جاودانى، و این نیست مگر اینکه صبر جوهره تمامى عبادات است، و بلکه صبر ریشه تمامى اعمال اهل ایمان است، چنانکه از پیامبر گرامى اسلام(صلى الله علیه وآله) سؤال شد ایمان چیست؟ فرمودند «الصبر».(1)

3- (أُوْلَئِکَ یُجْزَوْنَ الْغُرْفَةَ بِمَا صَبَرُوا وَیُلَقَّوْنَ فِیهَا تَحِیَّةً وَسَلاَماً):«آنها کسانى هستند که درجات عالى بهشت در برابر شکیبائى و صبر آنها به آنها ارزانى و پاداش داده مى شود، و در آنجا با درود و سلام برخورد مى کنند».(2)

قرآن پس از برشمردن صفات دوازدهگانه بسیار والائى براى بندگان خاص خدا در جمع بندى همه این آیه را ذکر مى کند; و در این آیه نام صبر را مى برد، ولى این صفت به عنوان صفت دیگرى نیست، بلکه این صفتى است که: خمیرمایه و سرچشمه همه صفات قبلى است، صفتى است که به منزله قوه فرماندهى در تحقق آن صفات فرمان مى راند، و چقدر جالب فرموده مولاى متقیان على(علیه السلام) «علیکم بالصبر فإنَّ الصبر من الایمان کالرأس من الجسد و لا خیر فى جَسد لا رأس معه و لا فى ایمان لا صبر معه»(3): «بر شما باد صبر و شکیبائى، زیرا صبر نسبت به ایمان مثل سر است به بدن، و خیر نیست در بدنى که سر ندارد، و نه در ایمانى که صبر ندارد». چنانکه قوه فرماندهى بدن در سر قرار دارد، و بقاى بدن به سر است، بقاى ایمان هم به بقاى صبرى است که به منزله سر براى پیکر ایمان است، اگر سر باشد مسلماً فرماندهى خواهد بود، و در نتیجه ترقى و تکامل و بارور شدن صفات

ص: 365


1- بحارالانوار، جلد 82، صفحه 137؛ میزان الحکمة، جلد 5، صفحه 257.
2- سوره الفرقان، آیه 75 در این آیه «غرفه» از ماده غَرْف (بر وزن حرف) به معنى برداشتن چیزى و تناول آن است و غرفة به چیزى مى گویند که برمى دارند و تناول مى کنند و مانند آبى که انسان از چشمه براى نوشیدن برمى گیرد (و بالا مى آورد) سپس به قسمتهاى فوقانى ساختمان و طبقات بالاى منازل اطلاق شده است و در اینجا کنایه از برترین منزلگاههاى بهشت است. تفسیر نمونه، جلد 15، صفحه 170 - 169.
3- نهج البلاغه، کلمه 79 فیض الاسلام و 82 صبحى صالح.

الهى محقق خواهد شد، و از این رو مى بینیم با وجود صبر صفات دوازده گانه بارور مى شود، با این تفسیر بیان پیامبر گرامى(صلى الله علیه وآله) در تفسیر ایمان که فرمودند: «همان صبر است»، بیشتر روشن شد، یعنى اگر صبر نباشد اصلا ایمانى نیست پس در واقع صبر همان ایمان و ایمان همان صبر است.

از نکات دیگرى که در این آیه بود، تحیّت و سلام است، که این صابران از آن برخوردارند، تحیّت و سلام از بهشتیان و فرشتگان، چنانکه در آیه قبل آمده بود و مخصوصاً از طرف خداوند متعال چنانکه در آیه(1) 58 سوره یس آمده: (سَلاَمٌ قَوْلا مِّنْ رَّبّ رَّحِیم)(براى آنها سلامى از سوى پروردگار رحیم است).

4- (وَجَعَلْنَا مِنْهُمْ أَئِمَّةً یَهْدُونَ بِأَمْرِنَا لَمَّا صَبَرُوا وَکَانُوا بِآیَاتِنَا یُوقِنُونَ):«و قرار دادیم از بنى اسرائیل پیشوایان را که هدایت به امر ما مى کردند (و این مقام در اثر این بود که) صبر کردند و یقین به آیات ما داشتند».(2)

در این آیه صبر را عاملى براى رسیدن به نبوت و امامت قرار داده، و در تفسیر این آیه که مراد از این برگزیدگان انبیائى بودند که در بنى اسرائیل به تدریج به درجه نبوّت رسیدند.

اینکه صبر را مقدم بر یقین انداخت، شاید به این جهت باشد، که: صبر ریشه تحصیل یقین است، صبر در همه جوانب و به ویژه صبر بر عبادت نتیجه اش

ص: 366


1- در اینکه آیا تحیّت و سلام در آیه دو معنى دارد یا یک معنى؟ در میان مفسران گفتگو است ولى با توجه به اینکه تحیّت در اصل به معنى دعا براى زندگى و حیات دیگرى است و سلام از ماده سلامت است و به معنى دعا براى کسى است، بنابراین چنین نتیجه مى گیریم که واژه اول به عنوان درخواست حیات است و واژه دوم براى توأم بودن این حیات با سلامت است، هر چند گاهى ممکن است این دو کلمه به یک معنى بیاید. البته تحیّت در عرف معنى وسیع ترى پیدا کرده و آن هرگونه سخنى است که در آغاز ورود به کسى گویند و مایه خوشحالى و احترام و اظهار محبت نسبت به او مى باشد. (تفسیر نمونه، جلد 15، صفحه 171).
2- سوره السجده، آیه 24.

یقین است زیرا فرمود: (وَاعبُد رَبَّکَ حَتّى یَاِتِیَکَ الیَقِینُ)(1)

روایات:

1- قال على(علیه السلام): «مَنْ لَمْ یُنْجِهِ الصّبرُ اَهْلَکَهُ الجَزَعُ»: «هر کس را صبر (و استقامت) رهائى و نجات نبخشید، جزع و اضطراب او را از پاى درآورد».(2)

در این حدیث شریف در برابر مشکلات بیش از دو راه فرض نشده است یا صبر و یا جزع، هر کس اولى را پیشه کند نجات مى یابد و هر که دومى را برگزیند هلاکت به دنبال اوست، پس خوشا به حال کسانى که در این میان صبر را برگزینند و به ثوابهائى که به آنها وعده داده شده رسند، و بدا به حال کسانى که جزع و بى تابى را انتخاب کرده، علاوه بر کشیدن عذابى روحى، اجرهاى اُخروى را نیز از دست مى دهد.

2- قال الصادق(علیه السلام): «قِلّة الصبر فَضیحةٌ»: «کمى صبر عیب و رسوائى است»(3) در این حدیث کمى صبر را به طور مطلق عیب دانسته، زیرا کمى صبر در برابر مشتهیات و خواهشهاى نفسانى منجر به تسلیم در برابر تمایلات درونى و بیرونى شده و عامل رسوائى و افتضاح خواهد شد، کمى صبر در گفتار و عدم تأمل و دقت بر معانى الفاظ موجب بى اعتبارى و خدشه دار شدن شخصیت انسانى است، این عیب را به طور کلى مى توان در رفتار و گفتار و نوشتار یافت، و بعید نیست که: آثار این کم صبرى در بعضى موارد براى همه اتفاق افتاده باشد، دور نیست که هر فردى این معما را درک کرده و چه بسا ضررهائى را هم از این ناحیه متحمل شده باشد، ولى امان از انسان فراموشکار!!

3- قال الصادق(علیه السلام): «انّا صُبَّرٌ و شیعتُنا اَصْبَرُ منّا قلتُ جِعلت فداک کیف صار شیعتکم اصبر منکم، قال(علیه السلام): «لانّا نَصْبِرُ عَلى ما نَعلَم و شیعَتُنا یَصْبرونَ عَلى ما

ص: 367


1- سوره حجر آیه 99.
2- نهج البلاغه، کلمه 180 فیض الاسلام و 189 صبحى صالح; میزان الحکمة، جلد 5، صفحه 272.
3- بحارالانوار، جلد 78، صفحه 229؛ میزان الحکمة، جلد 5، صفحه 272.

لا یَعْلَمون» (امام صادق(علیه السلام) فرمودند: «ما (اهل بیت) صابریم و شیعیان ما صابرتر از ما، هستند (راوى گوید) گفتم فدایت شوم چگونه شیعیان شما صبورتر از شمایند»؟ فرمود: «زیرا ما صبر مى کنیم بر آنچه مى دانیم و شیعیان ما صبر مى کنند بر آنچه نمى دانند»(1) یعنى ما عالم به مسائلیم و بر تمام جوانب احاطه داریم، ما به حد عین الیقین رسیده ایم که واقعیات را مى بینیم و لذا صبر در امور براى رسیدن به اجر و پاداشى که داریم بسیار مهم نیست، بلکه شیعیان ما اگر صبر کنند در امر عبادت و به منجلاب معصیت گرفتار نشوند، کار بس عظیمى کرده اند،زیرا آنها مثل ما احاطه بر امورات و احوال بهشت و جهنم ندارند.

با همین ملاک مى توان گفت: اگر در زمان غیبت امام زمان(عجّل الله تعالی فرجه الشریف) شیعیان واقعى پیدا شوند، و در راه عبادت و اطاعت کوشا و از معصیت گریزان باشند، از شیعیان زمان ائمه علیهم السّلام که آنها را دیده و در محضر آنها کسب فیض کرده اند، والاترند، زیرا آنها حجّت خدا را دیده و از بیانات شفاهى آنها استفاده کرده اند، ولى شیعیان امروز، بر ندیده ها ایمان آورده اند، و چه بسا رادمردانى که در این دوران نائب امام زمان(عجّل الله تعالی فرجه الشریف) را هم ندیده، و از اهداء خون خود براى آبیارى درخت به زردى گرائیده اسلام اباء نکردند.

4- قال على(علیه السلام): «وَ الصبرُ یُناضِلُ الحِدْثان»: «صبر و شکیبائى پیشامدها را دور مى کند»(2) و به تعبیر دیگر صبر، سپرى براى جلوگیرى از آسیب پذیرى انسان در برابر حوادث و پیشامدهائى است که مصون از آنها نیست.

5- قال رسول الله(صلى الله علیه وآله): «علامة الصابر فى ثلاث: اوّلها، اَنْ لایَکْسل و الثانیةٌ: أَنْ لا یَضْجُرَ و الثالثهُ: أن لا یشکو مِنْ رَبِّه عَزَّوَجَلَّ، لانّه اذا کسل فَقَد ضَیّع

ص: 368


1- بحارالانوار، جلد 71، صفحه 80؛ میزان الحکمة، جلد 5، صفحه 269 (به همین مضمون از امام صادق (علیه السلام) روایت دیگرى در بحارالانوار، جلد 71، صفحه 84 آمده است).
2- بحارالانوار، جلد 69، صفحه 410; نهج البلاغه، کلمات قصار 202 فیض الاسلام و 211 صبحى صالح.

الحقَ، و اذا ضَجر لم یُؤَدّ الشکر، و اِذا شکا من ربّه عزوجل فقد عَصاه».(1)

«علامت صابر سه چیز است: اول اینکه سست و کسل نمى گردد. دوم اینکه ناراحت نمى شود، و سوم اینکه شِکوِه و شکایت از پروردگارش نمى کند، زیرا اگر سست و کسل شود، تضییع حق مى کند، و زمانى که ناراحتى به خود راه دهد، اداى شکر نمى کند، و زمانى که شکایت از پروردگار عزوجل کند، عصیان او را کرده است».

این روایت علامت صابر را در سه چیز ذکر کرده است: اول اینکه سست و کسل نمى گردد زیرا منشأ کسالت و احساس ناتوانى در برابر حوادث و مشکلات جزع و فزع است، که: ضد صبر است، وقتى انسان متّصف به صفت صبر شد، مسلماً خود را به هدف رسیده مى پندارد، گرچه هدف در دور رس باشد، و مى داند که: «لا یَعْدَمُ الصَّبُورُ الظَّفَرَ و اِنْ طالَ بِهِ الزمانُ»: «از دست نمى دهد صبور پیروزى را اگرچه زمان حصول آن طولانى باشد».(2)

کسى که مصمم براى ورود به دانشگاه است، در مطالعه و تلاش خود، صبر را پیشه مى کند، و هرگاه از مطالعه خسته و ملول مى گردد، به خود نهیب پیروزى در کنکور را مى دهد، و به امید آن پیروزى، تلخى صبر را مى چشد، آرى شیرینى پیروزى، تلخى صبر را از بین مى برد «حَلاوَةُ الظَّفَرِ تمحُو مَرارَةَ الصّبر».(3)

اگر سستى و کسالت بر فردى حاکم شود، تضییع حق کرده و اداء وظیفه را به فراموشى مى سپارد، مسلماً در سستى و بیحالى حق اداء نمى شود، و به حدود الهى عمل نمى گردد، نه عبادتى متناسب با مقام ربوبى و نه احتراز از معاصى وى آنچنان

ص: 369


1- بحارالانوار، جلد 71، صفحه 86; میزان الحکمة، جلد 5، صفحه 269.
2- بحارالانوار، جلد 71، صفحه 95؛ نهج البلاغه، کلمات قصار 145 فیض الاسلام، 153 صبحى صالح; میزان الحکمة، جلد 5، ص 262.
3- غرر الحکم على(علیه السلام)؛ میزان الحکمة، جلد 5، صفحه 262.

که باید صورت مى گیرد، با کسالت نمى توان در برابر جنود ابلیس که شهوت و غضب است، مقاومت کرد.

دومین صفت این است که آدم صبور ناراحتى و غم را به خود راه نمى دهد، زیرا که: مى داند اظهار جزع و ناله سر دادن بر امرى که گذشته است، کارى را درست نخواهد کرد، هرگز امر فانى، باقى نخواهد شد، زمان سابق و لاحق در دسترس ما نیست، و فقط تنها کار صبر و استقامت در لحظه اى است که: در دسترس ما است. در مواجهه با ناراحتیها باید عاقل کارى را کند که: جاهل چند روز بعد مى کند، جاهل در برابر ناملایمات چند روز را به ناراحتى و ناله و فریاد سپرى کرده و به تدریج پس از چندى که آتش ناراحتى فروکش کرد، آرامش اولیه خود را به دست مى آورد، سومین صفت این است که صبور در مقام ابتلاء به مصیبتها شکایت از پروردگارش نمى کند زیرا زمانى که زبان به شکایت گشاید خدا را معصیت کرده است، و فرد معصیبت زده اگر علاوه بر ناراحتى شروع به شکایت و گله کند، نه تنها شاکر نبوده، بلکه بر قضاى خداوندى هم طاغى و عاصى شده است. پس اى برادر آهنگ صبر همراه با شکر را ساز کن، که ائمه(علیهم السلام) از خداوند صبر شاکرین مى طلبیدند، در یکى از ادعیه ماه رجب معلّى بن خنیس از امام صادق(علیه السلام) روایت کرده که: حضرت فرمود: بخوان در ماه رجب: «اللهم انى اسئلک صبر الشاکرین».

با ذکر آیات و روایات روشن شد که حقیقت صبر چیست، وقتى قلم به دست دشمن افتد، معلوم است چه مى شود، مذهب را عامل تخدیر و تمام واژه هاى سازنده را تفسیر انحرافى مى کند، در یکى از کتابهاى آنها نوشته بود، دیگر در عصر و زمان تمدن دین براى چه؟! آیا اینها خجالت نمى کشند هنوز مى گویند خدا؟!!!

استاد مى فرمودند:

پس از این مزخرفات بود، که علامه طباطبائى (ره) جلساتى را برگزار کردند تا جوابگوى این سخنان انحرافى باشند و کتاب فیلسوف نماها را هم در آن روزها

ص: 370

براى رفع این شبهات نگاشتیم، اینها واژه صبر را چنین تفسیر مى کردند: که دین و مال و ناموس و بیت المقدس و مکه و مدینه و غیره از بین برود و کسى دم نزند اگر سیلى به یک طرف صورتت زدند، هیچ نگو بلکه طرف دیگر را هم بگیر تا بزنند سیاه باد چهره هاى گمراه کننده و غلط اندازتان، باید دست چنین افرادى قطع شود تا مشتشان باز شود، در سال 56 زمان طاغوت در پى مبارزات روحانیت تصمیم گرفتند حدود 20 نفر از مدرسین را تبعید کنند، سهم ما هم چابهار بود، وقتى به ایرانشهر رسیدیم کتابى خواستم و کشکول شیخ بهائى را به من دادند، آن را باز کردم داستانى تاریخى در آن بود که: براى ما، در تبعیدگاه بسیار الهام بخش شد و روحیه و استقامتى براى ما پدید آورد آن داستان چنین بود که: بوزر جمهر حکیم وزیر انوشیروان از دین پدران خود که گبرى مسلک و زردشتى بودند، به دین عیسى(علیه السلام)روى آورد، و افراد را نصیحت کرد و گفت شنیده ام که: در آخر الزمان پیامبرى به نام محمد مصطفى(صلى الله علیه وآله) خواهد آمد، اگر روزگار او را درک کنم نخستین ایمان آورنده به او هستم، و اگر نیابم امید حشر با امّت او را دارم، خبر به انوشیروان رسید و حکم دستگیرى او را صادر کرد، و به او گفت: تو با این کار قصد شورانیدن مردم را بر ضد من داشتى، و یا توبه مى کنى یا تو را مى کشم، گفت مردم مرا حکیم و خردمند مى انگارند، و فرد حکیم و فرزانه چون از تاریکى به روشنائى آمد، دیگر به تاریکى نرود، وگرنه بى خرد باشد، انوشیروان حکم به زندانى کردن او داد، و او را در اطاقى تاریک چون گور کرده و به غُل و زنجیر بستند، و لباسى خشن به او پوشاندند، و روزى دو قرص جو و یک کفّه نمک و ظرفى آب به او مى دادند، و دو سال به این منوال سپرى شد، تا خبر به انوشیروان دادند، از درون آن اطاق و سلولى که بوزرجمهر است، صدائى نمى آید، حکم شد که او را بیرون آورند، وقتى درب زندان را باز کردند، و او در روشنائى قدم نهاد، او را قویتر از اول یافتند، از او سبب این استقامت پرسیدند او گفت: معجونى از شش عنصر ساخته ام، که هر روز مقدارى

ص: 371

(اقسام صبر)

علماء اخلاق در تقسیمى صبر را بر سه شاخه تقسیم کرده: و این تقسیم را از منابع روائى اخذ نموده اند، هم در روایت رسول اکرم(صلى الله علیه وآله) و هم در روایت على(علیه السلام) این مضمون آمده است: «الصّبر امّا صَبْر على المُصیبة او على الطّاعة او عن المعصیة و هذا القسم الثالث اعلى درجةً مِنَ القسمین الاولین»: «صبر یا صبر بر بلیّه و مصیبت یا صبر بر اطاعت و بندگى و عبودیت یا صبر از گناه و معصیت است و این قسم سوم از دو قسم اول بالاتر و پرارزش تر است».(1)

1- صبر بر مصیبت - این دنیا دار تزاحم و تضاد است، و در نتیجه مشتمل بر مصائب و بلا خواهد بود، بهره جستن از کام دنیا مستلزم این مصائب است، چنانکه را مى خورم، تا قوایم تحلیل نرود، گفتند به ما آن معجون را بیاموز گفت: آن 6 عنصر عبارت است از:

1- خدا را به عنوان ثقة و مورد اعتماد و تکیه گاه گرفته ام، و به مقدّرات او اطمینان دارم. 2- راضى به قضاى او هستم. 3- پیراهن صبر پوشیده ام که محنت را هیچ چیزى چون صبر نیست، و اگر صبر نکنم چه کنم. 4- اگر در موردى صبر و طاقت نداشته باشم، جزع و فزع نکنم، و ناشکیبائى را پیشه نسازم. 5- وقتى مخلوقى مثل خود را بدتر از خود بینم شکر کنم. 6- از خداوند نومید نیستم که ساعت تا ساعت فرج و گشایشى دهد و از ستون به ستون فرج است. انوشیروان گفت: با این حکمتش چگونه او را بکشم، چاره اى نیست، و دستور داد او را کشته و مثله کردند.(2)

* * *

ص: 372


1- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحدید، جلد 1، صفحه 319; میزان الحکمة، جلد 5، صفحه 267.
2- خلاصه شده از تاریخ بیهقى به نقل از کتاب برگزیده متون ادب فارسى، چاپ مرکز نشر دانشگاه، صفحه 12.

گل چیدن از دامان درخت با فرو رفتن خار در دست چه بسا قرین است، برداشتن عسل از کندوى عسل هم در برخى موارد با نیش زنبور همراه است، بارى دنیا نه گلشنش بى خار و نه نوشش بى نیش است.

اگر دنیا را براى خودش خواهى، یا براى آخرت، در هر دو صورت محفوف و پیچیده به مشکلات و بلایا است: «الدنیا محفوفة بالبلاء» در هر دو صورت استقامت لازم دارد، چه مرد دنیا باشى و چه مرد آخرت، هیچکدام از این قانون «مصاحبت با مصائب» مستثنى نیستند.

صبر بر مصیبت و بلاها را به دو قسم تقسیم کرده اند: 1- به صورتى که انسان مى تواند اذیت کننده و بلا رساننده را مکافات و از او انتقام گیرد. 2- به صورتى است که انسان قدرت انتقام را ندارد، خواه بلا رساننده و موجب ناراحتى، انسان باشد، و خواه حوادث روزگار و پیشامدهاى ناگوار.

در صورت نخست اشکالى در عقوبت کردن و انتقام گرفتن نیست، ولى صبر بسیار زیبنده است، خواه طرف مقابل جاهل و یا عامد باشد، چه بسا در اثر صبر شما، بیدار و نادم و پشیمان شده، و براى همیشه حق ادب و اخلاق را نسبت به شما اداء کند، در صورتى که مقاومت و انتقام پذیرى کارى را حلّ نخواهد کرد، بلکه طرف مقابل جرى تر شده و مسئله دنباله دار مى گردد، لذا خداوند به پیامبر(صلى الله علیه وآله) خود مى فرماید: «اِصْبر کَمَا صَبَرَ أُولُوالعَزمِ مِنَ الرُّسُلِ»: «صبر کن چنانکه پیامبران، اولوالعزم پیشین صبر کردند».(1)

در جاى دیگر به او فرمود «وَ اصْبِر على ما یَقُولُون»: «بر آنچه مى گویند صبر کن»(2) یعنى از سخنان دشمنانت ناراحت مباش، در جاى دیگر به مسلمانان فرمود: «وَإِنْ عَاقَبْتُمْ فَعَاقِبُوا بِمِثْلِ مَا عُوقِبْتُمْ بِهِ وَلَئِنْ صَبَرْتُمْ لَهُوَ خَیْرٌ لِّلصَّابِرِینَ»: «اگر مورد

ص: 373


1- سوره الاحقاف، آیه 35.
2- سوره المزمّل، آیه 10.

عقاب واقع شدید، پس عقاب کنید و انتقام گیرید، به مثل آنچه عقاب شده و مورد ناراحتى قرار گرفتید، ولى اگر صبر کنید، بهتر براى صابرین است».(1)

پس عفو را سرلوحه زندگى خود قرار ده، و از ظلمهائى که به تو مى رود تا مى توانى درگذر، تا خدا از تو درگذرد، خصوصاً اگر از ناحیه مسلمان و هم کیشى یا همسایه و دوستى به تو رسد.

در همین جا اشاره کنم که: صبر محرّم (حرام) از این موارد استثناء است، مثلا انسان صبر کند دست یا پاى او یا فرزندش را قطع کنند، و به طور کلى صبر کند، تا آسیب مالى و جائى به او و خانواده اش رسانند و یا صبر کند تا به ناموس او تعرض کنند. مسلماً در اینگونه امور صبر جائز نبوده، و بلکه موجب عقاب است، و اینگونه صبرها و صبرهائى که مایه ذلت و فروتنى در برابر ظالم است، همان صبرى است که ما در اول بحث آن را مطرود دانستیم، و تفسر کسانى را که صبر را مایه ظلم پذیرى مى دانستند، قبول نکردیم، ولى در غیر این موارد صبر چه بسا واجب و لااقل مستحب است، و صبر در مواردى که امر به گذشت و عفو داده شده، هرگز ظلم پذیرى نبوده، بلکه یکى از محسّنات اخلاقى است، که: حاکى از درونى سرشار از انسانیّت و بزرگى است، چنانکه پیامبر گرامى(صلى الله علیه وآله) در فتح مکه با امثال ابوسفیانها و همانهائى که ظلمها کرده، و ستمها بر پیامبر و اصحابش روا داشتند، معامله عفو نموده، و فرمود: «اذهبوا انتم الطلقاء»: «بروید شما آزادید».

و از اینجا روشن مى شود عفوى زیبنده تر است، که: قدرت بر عقوبت در آن مورد بیشتر باشد، یعنى هر چه انسان قدرتمندتر باشد بر انتقام گیرى، عفو کردن

ص: 374


1- سوره النحل، آیه 126 - در آیاتى دیگر این مضامین تکرار شده است در آیه 48 سوره احزاب مى فرماید: (وَدَع اَذاهم و تَوَکَّلْ عَلىَ اللهِ) (رها کن اذیت کردن آنها را و بر خدا توکل کن) در آیه 186 سوره آل عمران در برابر سخنان کفّار و مشرکین مى فرماید: (اِن تُصبِرُوا وَ تَتَّقُوا فاَنَّ ذلِکَ مِن عَزمِ الامُوُرِ) (اگر صبر و تقوا را پیشه کنید به درستى که (نشان) از قدرت و اراده و پایدارى در کارهاست).

او ارزش بیشترى دارد، و از این روى مولاى متقیان على(علیه السلام) مى فرماید: «اولَى الناسِ بالعفوِ اَقْدَرُهُم على العُقُوبة».(1)

و اما نحوه دوم صبر، در قسمت صبر در مصائب، صبر در برابر بلایائى است که: انسان قدرت انتقام ندارد، در این موارد انسان باید قدرت یقین به خداوند و مقدّرات الهى را بالا برده، و با اتکاء به او صبر کند تا فرجى براى او رسد، صبر در این موارد صبر صد یقین را لازم دارد، رسول گرامى اسلام(صلى الله علیه وآله)از خداوند مى خواهد: «اسألک من الیقین مایهون على مصائب الدنیا»: «از تو یقینى را مى طلبم که مصائب دنیا را بر من سبک گرداند».(2)

در روایت دیگرى حضرت داود(علیه السلام) به فرزندش سلمان فرمود: از علائم متّقى سه چیز است: (قدس سره) - حسن توکل در آنچه به آن نمى رسد. 2- حسن رضا در آنچه به آن مى رسد. 3- «حسن الصبر فیما فات»: «حُسْن صبر در آنچه از او مفقود مى شود(3)» یعنى اگر در حادثه اى عزیزى مثل فرزند و یا مالى از اموال را از دست داده، و صبر کرده، و جزع و فزع را به خود راه نداد، این نشانگر وجود شىء گرانبهائى به نام تقوى در درون او است.

2- صبر بر طاعت و عبادت - عبادتهاى سنگین را با خلوص نیّت انجام دادن و در این راه استقامت کردن کار کمى نیست، نیمه هاى شب در زمستانى، یخ را شکستن و وضو گرفتن و به درگاه الهى روى آوردن و پیشانى پر غرور را به خاک مذلّت درگاه او سائیدن بى صبر و استقامت میسّر نیست، تداوم در عبادت و از کوره در نرفتن و احساس خستگى نکردن بى بردبارى میسور نیست، قبل از عبادت نیت

ص: 375


1- نهج البلاغه، کلمات قصار 49 فیض الاسلام و 52 صبحى صالح.
2- جامع السعادات، جلد 3، صفحه 297.
3- جامع السعادات، جلد 3، صفحه 297.

را خالص کردن براى ربّ الارباب و اشتغال از غیر و احتراز از ریا(1) در حین عمل و از سُمْعه(2) و عجب بعد از عمل نیاز به صبر دارد.

3- صبر بر معصیت - عصیان و سرکشى نکردن به خداوند با این همه جاذبه ها و کششهاى عوامل گناه، آسان نیست، جاذبه زنان زیبا، جاذبه مال حرام و مقام و جاه نامشروع مقاومت لازم دارد، اگر نیروى دافعه و بازدارنده اى در میان نباشد، انسان جذب این انسان رباهائى مى شود، که باید گفت میدان و حوزه جاذبه و کشش آنها به قدرى زیاد است که: بسا افراد بسیار مهذّب و عبّاد 70 ساله را هم به دام خود کشیده و جذب مى کند، چنانچه در وقایع تاریخى منعکس است.

باید دانست که هر چه انسان بر معصیتى متعود و معتاد گردد ترک آن مشکل تر است زیرا عادت و انس و الفت گرفتن با معصیتى پشت به پشت هوا و هوسها داده، و مسلماً غلبه بر این دو مشکل تر از غلبه بر معصیتى است که هنوز انسان با آن انس نگرفته، و به آن عادت نکرده است، گناهان زبان مثل دروغ و غیبت و سخنان بیهوده و آمیخته با استهزاء و سخریّه که موجب آزار دیگرى مى شود، از جمله گناهانى است که انسانها با آن بسیار مأنوس بوده، و حتى نُقْل مجالس خود کرده اند از همین روى ترک اینها مشکل تر است و مشکل تر از این، گناهانى است که سرچشمه آن قلب است مثل فکرهاى غیر صحیح و وساوس و بدگمانى و سوءظن به غیر که قرآن فرمود: «اجْتَنِبُوا کَثِیراً مِّنَ الظَّنِّ إِنَّ بَعْضَ الظَّنِّ إِثْمٌ»: «از بدگمانیها بسیار دورى گزینید، زیرا که بعضى از آنها گناه و معصیت است»(3) دشوارى مبارزه در برابر این گونه

ص: 376


1- ریا نشان دادن عملى است به خاطر اغراضى غیر از قصد تقرب به درگاه خداوند، به انسان دیگرى مثلا چون مى داند عده اى امشب نماز شب خواندن او را مى بینند تعمداً امشب نماز شب مى خواند تا بگویند چه آدم متدینى است.
2- سُمعه این است که: عملى را که انجام داده براى جلوه دادن خود در چشم مردم به گوش و سمع آنها برساند مثلا با کنایه در روز مى گوید دیشب نماز شب خواندم.
3- سوره الحجرات، آیه 12.

گناهان از این رو است، که: مثل دروغ و غیبت مخاطبى را لازم ندارد، و از این رو اُنس گرفتن با اینگونه معاصى آسانتر از غیر آن است، براى فرار از این معاصى باید دل را به درگاه الهى سپرد، باید به غیر از فکر او جاى خطور اندیشه اى در آن نباشد، اگر فکر الهى بر اریکه دل جلوس کرد جاى جولان براى افکار پریشان نیست، اندیشه الهى جهت دهنده افکار پریشان به مبدأ واحد است، اگر بر این امر استقامت شد، مسلماً اُنس با اینگونه گناهان از بین رفته و در نتیجه کنترل تمامى اعضاء به دست عقل ساده تر انجام مى پذیرد.

از جمله صبر بر معاصى صبر بر نعمت است، انسان باید در رفاه و نعمت و در مال و جاه و کثرت عیال و فرزندان خود حدّ متعارف را برگزیده، و بر آن صبر کند زیرا، نفس انسانى دائماً در صدد زیاده طلبى است، و به تعبیر قرآن: «إِنَّ الاِْنسَانَ لَیَطْغَى - أَنْ رَّآهُ اسْتَغْنَى»: «انسان وقتى خود را مستغنى دید ظغیانگر مى شود»(1) اگر انسان مُمَحّض در آسودگى و آسایش شد و خود را بى نیاز احساس کرد، طغیانگرى کرده و راه عصیان مى پوید و از همین روى قرآن کریم دائماً تذکر مى دهد که: «یَا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا لاَ تُلْهِکُمْ أَمْوَالُکُمْ وَلاَ أَوْلاَدُکُمْ عَنْ ذِکْرِ اللهِ»: «اى کسانى که ایمان آورده اید، مشغول نکند شما را، اموال و اولادتان از ذکر خدا»(2) امان از وقتى که انسان جلو خود را باز ببیند، چه ها که نمى کند!

اینگونه صبر همان صبر «عمّا تحب» است که در کلمات مولى در کتاب شریف نهج البلاغه آمده است: «الصَّبرُ صَبرانِ صَبرٌ عَلى ما تَکْرَهُ وَ صَبْرٌ عَمّا تُحِبُّ»(3): «صبر بر دوگونه است: 1- صبر بر آنچه کراهت دارى (که شامل صبر بر مصیبتها و امور مخالف طبع مثل میل به عدم سر به سجده گذاردن و سخت بودن عبادت بر نفس

ص: 377


1- سوره العلق، آیات 6 و 7.
2- المنافقون، آیه 9.
3- نهج البلاغه، کلمات قصار کلمه 52 و 55 صبحى صالح.

است). 2- صبر از آنچه دوست مى دارى (که شامل صبر بر معاصى و امورى است که نفس به آن میل دارد» پس با صبر خود حدّ متعارف و متعادل خوشى را حفظ کن، و این جمله را به خاطر بسپار «زیاده روى در خوشى موجب مرگ خوشى است».

براساس اینکه صبر در معصیت مشکل تر از صبر در مصیبت و آن مشکل تر از صبر در عبادت است، در منابع اسلامى براى دارنده صبر در مصیبت «متصبّر» (از بابد تفعّل) و براى دارنده صبر در مصیبت از باب مفاعله که اسم فاعل آن «مصابر» است، و براى دارنده صبر در عبادت «صابر» (از ثلاثى مجرد) استعمال شده است.

ابن مسکان از امام صادق(علیه السلام) سؤال مى کند که: «جُعِلتُ فِداک و مَا الصابرون و ما المتصبّرون؟ قال الصابرون على اداء الفرائض و المتصبّرون على اجتناب المحارم»: «فدایت شوم، صابرون و متصبرون چه کسانى هستند؟ فرمود: صابرون کسانى هستند که صبر بر انجام واجبات مى کنند، و متصبرون کسانى هستند که دورى از محرمات مى کنند».(1)

و در روایتى دیگر از آن حضرت در ذیل قول خداوند متعال: «اِصبِروُا و صابِروُا»(2) رسیده: «اصبروا على الفرائض و صابروا على المصائب» (صبر کنید بر واجبات و صبر کنید بر مصیبتها).(3)

صابر به معنى استقامت کننده است و مصابر نوعى صبر است که با شدت و سختى همراه است، «مصابره» از باب مفاعله را در مواقعى که دو نفر در کار باشند، و به اصطلاح بین الاثنین باشد، استعمال مى کنند و این نشان مى دهد که مصابره چون مقاومتى به موازات مقاومت انسان از طرف دیگر وجود دارد، غلبه مشکل تر است، در

ص: 378


1- بحارالانوار، جلد 71، صفحه 83; میزان الحکمة، جلد 5، صفحه 266.
2- سوره آل عمران، آیه 200.
3- بحارالانوار، جلد 72، صفحه 195; میزان الحکمة، جلد 5، صفحه 266.

ذیل آیه فوق در سوره آل عمران زمخشرى در تفسیر کشاف گوید: «المصابرة: باب من الصبر ذکر بعد الصبر على ما یجب الصبر علیه تخصیصاً لشدته و صعوبته»: «مصابره نوعى از صبر است و خداوند متعال (صابروا) را که بعد از (اصبروا) و بعد از صبر بر آنچه صبر بر آن واجب است ذکر کرده، تا شدت و سختى مصابرة (باب مفاعله) را برساند».

و «متصبّر» کسى است، که: صبر بر او مشکل تر است، ماده تفعّل را در جائى بکار مى برند، که: شخص با تکلف و زحمت بخواهد امرى را بر خود هموار کند، در صبر بر معاصى مقابله کننده اى همچون هواهاى نفسانى با تمام قوا در برابر انسان است و صبر یا مصابره کافى در غلبه بر آنها نیست، بلکه صبرى لازم است که بتوان بر آنها غلبه کرد، و در نهایت باید متصبّر بود، یعنى اگرچه غلبه مشکل است ولى باید زحمت آن را به جان خرید و اگر بر این امر استقامت و پایدارى شد، به تدریج «تصبّر» به «مصابره» و در نهایت به «صبر» مى انجامد که نیروى زیادى را احتیاج ندارد، و از پیامبر گرامى اسلام(صلى الله علیه وآله)در حدیثى رسیده: «مَنْ یتصبّر یصبّره الله...»: «کسى که تصبر کند (و در صدد به دست آوردن صبر باشد) خداوند به او صبر را ارزانى مى دارد».(1)

این بیان برحسب سنجش هر یک از سه مورد صبر است که طاعت و مصیبت و معصیت باشد وگرنه «تصبر» و «مصابره» و «صبر» براى انسانهاى معمولى براى هر یک از موارد سه گانه وجود دارد، در مورد عبادت و اطاعت فقط هم در ابتدا «تصبر» و سپس «مصابره» و بعد از آن «صبر» لازم است، زیرا همیشه در ابتداء کار، نیروى بیشترى براى مبارزه لازم است، و خود به خود بیشتر بر انسان فشار وارد مى شود، مثلا اگر کسى تصمیم بگیرد نماز شب بخواند در ابتداء رها کردن آن خواب ناز

ص: 379


1- کنز العمال، خبر 6522; میزان لحکمة، جلد 5، صفحه 273.

و بلند شدن در نیمه هاى شب بسیار دشوار است، ولى ممارست بر این امر، به تدریج این مشکل را آسان خواهد کرد، این قاعده کلى را مى توان در هر امرى یافت، حتى در کسب و کار، فردى که کارى را تازه شروع کرده است باید تا رونق گرفتن کسب و کارش بیشتر استقامت و پایدارى کند ، و از عدم پیشرفت کارش در روزهاى اول ناامید و مأیوس نشود. با این توضیحاتى که داده شد کلام امام على(علیه السلام)روشن مى شود که: «افضل الصبر التصبّر»: «با فضیلت ترین صبرها تصبّر است (و صبرى است که همراه با کُلفت و مشقت و زحمت باشد».(1)

ص: 380


1- غرر الحکم، میزان الحکمة، جلد 5، صفحه 273 قابل ذکر است که بعضى مثل غزالى از اهل تسنن و عده دیگرى از علماى شیعه قائل شده اند که صبر در مصیبت بالاتر از صبر در معصیت و صبر در معصیت بالاتر از صبر در عبادت است و دو دلیل آورده اند: 1- روایتى که ابن عباس از رسول گرامى سلام صلّى الله علیه و آله نقل کرده که: «الصبر فى القرآن على ثلاثة اوجه، صبر على اداء فرائض الله تعالى - فله ثلاثمائة درجه و صبر عن محارم الله - تعالى - و له ستمائة درجة، و صبر على المصیبة عند الصدمة الاولى». 2- هر مؤمنى قدرت بر صبر از محرمات را دارد ولى قدرت بر صبر بر بلایا را فقط دارندگان سرمایه صدیقین دارند. زیرا اینگونه صبر براى نفس بسیار دشوار و سخت است، ولى در جواب چنانکه مرحوم نراقى در جامع السعادات (ج 2، صفحه 298) گوید باید گفت: جمع بین روایات اقتضاء مى کند که صبر از هر یک از سه قسم باشد اگر اشد و اشق باشد ثوابش اکثر است، از آن صبرى که اسهل و ایسر است، زیرا «افضل الاعمال احمزها» (با فضیلت ترین اعمال مشکل ترین و پرمشقت ترین آنها است) بنابراین نمى توان به طور مطلق گفت کدام یک از صبرهاى سه گانه برتر از دیگرى است زیرا اگر گفتیم صبر بر معصیت برتر از صبر در مصیبت است، بعید است کسى بگوید صبر کردن و دروغ نگفتن در موضعى یا صبر کردن و لباس حریر نپوشیدن در لحظه اى، بالاتر از صبر بر مرگ و از دست دادن بسیارى از عزیزترین نزدیکان مثل فرزندان است، و اگر گفتیم صبر بر مصیبت اَولى از صبر در معصیت است بعید است کسى بگوید صبر در از دست دادن مقدار کمى پول بالاتر از صبر بر بزرگترین معاصى و اجتناب از آن است. پس وجه اینکه در متن صبر بر معصیت بر طبق روایت مقدم بر صبر بر اطاعت و مصیبت شد، روشن مى شود که صبر بر معصیت نوعاً مورد سنجش قرار داده شده نه شخصاً یعنى بطور کلى موارد صبر در معصیت مشکل تر از موارد صبر در مصیبت است، زیرا معمولا مصائب مقطعى و پس از چندى به ورطه نسیان و فراموشى سپرده مى شود، به خلاف معاصى زیرا صبر بر ترک آنها بطور دائمى و همیشگى بسیار مشکل است، به اضافه اینکه انس به بعضى از آنها دست به دست کشش نفس داده و مسلماً صبر در مقابل آنها مشکل تر است و شاهد بر سخن ما حدیث مولى على(علیه السلام) است که: «الصبر صبران: صبر عند المصیبة حسن جمیل و احسن من ذلک، الصبر عند ما حرّم الله علیک» (صبر بر دوگونه است: 1- صبر در نزد مصیبت که زیبا و پسندیده است و بهتر از آن، صبر در نزد چیزى است که خدا بر تو حرام کرده است).

در اهمیت صفت صبر همین بس که در این خطبه در چهار موضع از زوایاى مختلف مورد نگرش و توجه قرار گرفته شده است:

1- «صبروا ایاماً قصیرة اعقبتهم راحة طویلة» 2- فمن علامة احدهم انّک ترى له... صبراً فى شدة 3- فى الزلازل و قور و فى المکاره صبور. 4- و انْ بُغِىَ علیه صَبَرَ حتى یکون الله هو الذى یَنْتَقِم له.

این چهار مورد هر چند از جهات مختلف مورد نظر قرار گرفته، ولى همه نمایانگر و حاکى از یک چیز و آن صبر است.

و به قول شاعر:

عباراتنا شتّى و حُسْنُکِ واحد *** و کُلَّ الى ذاک الجمال یشیر

[عبارات (در وصف تو) مختلف، و حسن تو واحد است و هر یک از عبارات به سوى آن جمال اشاره مى کند] به نظر مى رسد در این خطبه هیچ یک از صفات دیگر مثل صبر تکرار نشده باشد، و این نشانه اهمیت و جایگاه بلند آن در بین سایر صفات انسانى است.

* * *

ص: 381

فلسفه صبر چیست؟

فلسفه مهم صبر رسیدن به هدفهاى عالى است، انسان هر کار مثبتى بخواهد انجام دهد، چه بسا مواجه با مشکلات فراوانى است، اگر مى خواهید مشکلى متوجه شما نشود، باید کار نکنید، اگر بخواهید کتابى تألیف کنید، مسلماً ایرادات و انتقادات فراوان و به قول معروف «مَنْ صَنَّفَ فقد استهدف»: «کسى که تصنیف کرد خود را هدف و آماج گلوله هاى انتقاد قرار داده است» باید بدانید بجز با سپر صبر نمى توان این تیرها را از خود دفع کرد.

آرى اگر بخواهید بناى خیریه اى بنا کنید، به دنبالش حرفها است، عده اى نق مى زنند که براى وجهه دار شدن و یا کسب اموال بیشتر چنین کرده است، وقتى مسجد اعظم قم را مرحوم آیة الله العظمى بروجردى آن مرد وارسته و بزرگوار مى ساختند، و الان ما از برکات آن استفاده کرده و این همه مجالس درس و بحث و ارشاد و تبیین احکام اسلام را در آن مشاهده مى کنیم، خدا مى داند چقدر پشت سر این مرد حرف زدند، که وجوهات را خرج مى کند و مسجد مى سازد این همه گرسنه در قم است و این مسجد چیست که این سید مى سازد؟ اگر صبر و حوصله نباشد انسان از کار خیر صرفنظر مى کند، اگر بنا بود همه پولها را به گرسنگان دهند، پس هیچ مسجدى یا بناى خیره اى نباید برپا مى شد، باید بناهاى خیریه را ساخت و از آن طرف ریشه فقر و گرسنگى را نابود کرد، باید برنامه صحیحى براى رسیدگى به امور بیچارگان تهیه کرد، نه بدون برنامه با کمک کردنهاى بى رویه، گداپرورى کنیم. مَثَل جالبى قدیمى ها مى زدند، که: روى هر گنجى افعى خوابیده و گنج کُنج ویرانه است، انسانهاى ساده لوح معناى مطابقى و تحت اللفظى را گرفته و لذا در ویرانه ها به دنبال گنج مى گشتند، مى گفتند: اول ببینید، در کدام قسمت افعى خوابیده، همانجا گنج است، در حالى که این معناى کنایه اى دارد، مراد این است که گنج

ص: 382

رویش مشکلاتى خوابیده است، در رسیدن به گنجها رنجها است، و به قول سعدى:

نابرده رنج گنج میسر نمى شود *** مزد آن گرفت جان برادر که کار کرد

به شما بگویم اگر صبر ندارید، دنبال کارى نروید، اگر صبر و استقامت و پشتکار ندارید اگر علاقه و استعداد ندارید، طلبه نشوید زیرا مشکلات زیادى بر سر راه است، الان وضعیت بسیار بهتر از سابق شده است سابقاً در مدرسه حجتیه در ماه رمضان براى یک لقمه نان معطل بودیم، یکى از فضلاء براى من نقل کرد، به قدرى تهیدست بودیم، که به سراغ نانهاى خشک و دور ریخته مى رفتیم، و مى دیدیم، که پر از فضله شده، و چه بسا چون مضطر بودیم، فضله ها را از نانها جدا کرده و نانها را مى خوردیم، گاهى براى گذراندن زندگى نماز استیجارى قبول مى کردیم، در حالات بزرگان بنگرید که از فرط تهیدستى پوسته میوه ها را شبانه از کنار کوچه ها جمع کرده و مى شستند و مى خوردند، و چه بسا دو هم حجره اى جداگانه دور از چشم دیگرى چنین مى کردند، و بیکدیگر وانمود مى کردند، که در بیرون غذا خورده اند، پول روغن چراغ و چراغ خریدن نداشتند، و از این روى شبها در زیر نور شمع یا چراغى که براى روشن کردن دستشوئیها تعبیه شده بود به مطالعه مى پرداختند و یا از پرتو مهتاب بهره مى جستند، آرى اینگونه به جائى رسیدند.

فکر نکنید این رشته چنین مشکلاتى دارد، شما زندگى دانشمندان بزرگ را مطالعه کنید، تا ببینید هر کدام که به مقامات عالى اى رسیده اند، زندگى آمیخته با رنج و مشقت و ناراحتى را سپرى کرده اند، نیوتن و گالیله و ادیسون و غیره سالها رنج و بیخوابى کشیده و صبر و استقامت را نَصْب العین خود قرار دادند تا به اهداف خود رسیدند، بعضى از دانشمندان غذائى که براى شام آنها مى آوردند، از بس مشغول مطالعه و تدبّر بودند، تا صبح سرد مى شد، و بعد متوجه مى شدند غذا نخورده اند!

آرى اقدام به هر کارى زحمت دارد باید استقامت کرد، صبر خمیرمایه همه

ص: 383

چیزهاست، اینکه اینقدر بر آن اصرار مى شود، به خاطر کلیدى بودن این صفت است، پیامبران به خصوص پیامبر گرامى اسلام(صلى الله علیه وآله) اگر صبر نداشتند، به این مقام هرگز نمى پرسیدند، از سمت عقب تاریخ و از گذشته هاى تاریک بنگرید، تا نقش این صفت را در جاى جاى ازمنه و امکنه تاریخ و در خودسازى افراد بشر نظاره گر باشید، این نصیحت را هم از من داشته باشید که با استقامت و شکیبائى عالِم مى شوید نه با استعدادها، چه بسا افراد با استعددى را دیدیم، که به جائى نرسیدند، و کم استعدادهائى را دیدیم که به فراز قلّه علم رسیدند.

در پایان این بحث به دو نمونه از وقایعى که صبر در آنها نقش مهمى داشته اشاره مى کنم:

1- داستان آسیه بنت خُوَیْلد (همسر فرعون) - بدون شک از پیشگامان صبر در راه عقیده آسیه همسر فرعون و ملکه مصر است، قلب او با نور خدا روشن و بارور شده، مگر مى تواند عشق خدا را براى همیشه در زیر لایه هاى ترس و واهمه از فرعون کتمان کند، هرگز! پس از مدتى فرعون متوجه شد که دشمنش موسى(علیه السلام) در قلب خانه او نفوذ کرده، و با کمند اعتقادیش قلب همسرش را به بند کشیده است، هرچه به همسرش اصرار کرد بیا و آبروى ما را حفظ کن، و دست ایمان از دامن موسى(علیه السلام) کوتاه کن، فائده نداشت، آخر الامر تهدید کرد تا جائى که گفت تو را مى کشم، ولى آسیه قهرمان صبر و استقامت همچنان پایدارى مى کرد، و دست از ایمانش برنمى داشت، وقتى سخنان فرعون کارگر نیفتاد، دستور داد او را به چهار میخ کشیده، و سنگ بزرگى بر روى او گذارند، ولى او همچنان مقاوم بود، و مضمون آخرین نفسهاى او و زمزمه نهائى لبان او این بود، که: خدایا من وصله ناهماهنگ این دستگاه شاهنشاهى هستم، مرا از دست فرعون و رفتار غیرانسانى او نجات بده، و خانه اى در نزد خود در بهشت برین برایم مهیا نما، و چنین هم شد که در اثر صبر به ظفر رسید.

ص: 384

صبر و ظفر هر دو از دوستان قدیمند *** بر اثر صبر نوبت ظفر آید

آرى برادر مواظب باش از زنى کمتر نباشى، زنى که خداوند متعال وقتى مى خواهد مصداق صبر و مقاومت در برابر ظالمین را مثال بزند او را به عنوان تمثیل ذکر مى کند: «وَ ضَرَبَ اللّهُ مَثَلا لِلّذِینَ آمَنوا امْرَأتَ فرعونَ اِذْ قالَتْ رَبِّ ابْنِ لى عِندَکَ بَیتاً فىِ الجَنَّةِ و نَجَّنِى مِن فِرعَونَ و عَمَلِهِ و نَجِّنِى مِنَ القَومِ الظّالِمِینَ»: «(و خداوند براى مؤمنین مثل مى آورد، همسر فرعون را زمانى که (از همسرش بیزارى جست و در برابر ظلم و شرک او مقاومت کرد و در زیر شکنجه ها صبور بود و) گفت: پروردگار من بنا کن نزد خود خانه اى در بهشت و مرا از (شرّ) فرعون و کردارش نجات ده و از قوم ظالمین رهائیم بخش».(1)

حقیقتاً چه جملات کوتاه و زیبائى در لحظات پایان زندگى بر لب داشت، جملاتى که، باید درس زندگى براى تک تک زنان و مردان ما باشد، جملاتى که بهانه هاى واهى را از دست تمام کسانى که فشار محیط یا همسر را مجوزى براى ترک اطاعت خدا و تقوى مى شمرند، مى گیرد. مسلماً زرق و برق و جلال و جبروتى برتر از دستگاه فرعون وجود نداشت، چنانکه فشار و شکنجه اى فراتر از شکنجه هاى فرعون جنایتکار نبود، ولى نه آن زرق و برق و نه این فشار و شکنجه، آن زن مؤمن را به زانو نیاورد، و همچنان به راه خود در مسیر رضاى خدا گام برداشت، تا جان خویش را در راه خالق خویش فدا کرد.

2- واقعه دیگر داستان طالوت و پیروان او است، و چون داستانى بسیار عبرت انگیز و قابل توجه است، و در قرآن کریم در ضمن شش آیه در سوره بقره(2) آمده است تا حدودى بطور مشروح ذکر مى کنیم:

«قوم یهود که در زیر سلطه فرعونیان ضعیف و ناتوان شده بودند، بر اثر

ص: 385


1- سوره التحریم، آیه 11.
2- آیات 247 تا 252 (الم تَرَ الى الملأ... و لکن الله ذو فضل على العالمین).

رهبریهاى خردمندانه حضرت موسى(علیه السلام) از آن وضع اسف انگیز نجات یافته، و به قدرت و عظمت رسیدند.

خداوند به برکت این پیامبر نعمت هاى فراوانى به آنها بخشیده که از جمله «صندوق عهد»(1) بود، قوم یهود با حمل این صندوق در جلو لشکر یک نوع اطمینان خاطر و توانائى روحى پیدا مى کردند، و این قدرت و عظمت تا مدتى بعد از موسى(علیه السلام) همچنان ادامه داشت، ولى همین پیروزیها و نعمتها کم کم باعث غرور آنها شد، و تن به قانون شکنى دادند، سرانجام به دست فلسطینیان شکست خورده، و قدرت و نفوذ خویش را همراه «صندوق عهد» از دست دادند، به دنبال آن،

ص: 386


1- «تابوت» یا «صندوق عهد» - «تابوت» در لغت به معنى صندوقى است که از چوب مى سازند و اینکه مى بینیم به صندوق نقل و انتقال جنازه ها تابوت مى گویند، به همین مناسبت است، اما باید توجه داشت که: معنى اصلى تابوت اختصاص به مردگان ندارد، بلکه هرگونه صندوق چوبى را شامل مى شود، درباره اینکه تابوت بنى اسرائیل به عبارت دیگر (صندوق عهد) چه بوده، و به دست چه کسى ساخته شد و محتویات آن را چه چیز تشکیل مى داد؟ در روایات و تفاسیر ما و همچنین در کتب «عهد قدیم» (تورات) سخن بسیار است، و از همه روشنتر چیزى است که در احادیث اهل بیت(علیهم السلام) و گفته هاى بعضى از مفسران، مانند ابن عباس آمده است و آن اینکه «تابوت» همان صندوقى بود که مادر موسى علیه السّلام او را در آن گذاشت، و به دریا افکند و هنگامى که بوسیله عمّال فرعون از دریا گرفته شد و موسى علیه السّلام را از آن بیرون آوردند، همچنان در دستگاه فرعون نگاهدارى مى شد و سپس به دست بنى اسرائیل افتاد، بنى اسرائیل این صندوق خاطره انگیز را محترم مى شمردند و به آن تبرک مى جستند. موسى علیه السّلام در واپسین روزهاى عمر الواح مقدس که احکام خدا بر آن نوشته بود، به ضمیمه زره خود و یادگارهاى دیگرى در آن نهاد، و به وصىّ خویش «یوشع بن نون» سپرد و به این ترتیب اهمیت این صندوق در نظر بنى اسرائیل بیشتر شد، و لذا در جنگهائى که میان آنان و دشمنان واقع مى شد، آن را با خود مى بردند، و اثر روانى و معنوى خاصى در آنها مى گذارده، و لذا گفته اند، تا زمانى که: این صندوق خاطره انگیز با آن محتویان مقدس در میانشان بود، با سربلندى زندگى مى کردند، ولى تدریجاً مبانى دینى آنها ضعیف شد، و دشمنان بر آنها چیره شدند، و آن صندوق را از آنها گرفتند اما «اشموئیل» طبق آیات مورد بحث به آنها وعده داد که بزودى صندوق عهد به عنوان یک نشانه بر صدق گفتار او به آنها باز خواهد گشت» (تفسیرنمونه، جلد 2، صفحه 173).

چنان دچار پراکندگى و اختلاف شدند، که در برابر کوچکترین دشمنان قدرت دفاع از خود نداشتند تا جائى که دشمنان گروه کثیرى از آنها از سرزمین خود بیرون راندند. و حتّى فرزندان آنها را به اسارت گرفتند.

این وضع سالهائى ادامه داشت تا آنکه خداوند پیامبرى به نام (اشموئیل) را براى نجات و ارشاد آنها برانگیخت آنها نیز که از ظلم و جور دشمنان به تنگ آمده بودند، و به دنبال پناهگاهى مى گشتند، گرد او اجتماع کردند و از او خواستند رهبر و امیرى براى آنها انتخاب کند، تا همگى تحت فرمان و هدایت او یک دل و یک رأى با دشمن نبرد کنند، تا عزت از دست رفته را باز یابند.

اشموئیل که به روحیات و سست همتى آنان به خوبى آشنا بود، در جواب گفت از آن بیم دارم که چون فرمان جهاد در رسد، از دستور امیر و رهبر خود سرپیچى کنید، و از مقابله و پیکار با دشمن شانه خالى نمائید، آنها گفتند چگونه ممکن است ما از فرمان امیر سرباز زنیم، و از انجام وظیفه دریغ نمائیم، در حالى که دشمن ما را از وطن خود بیرون رانده، و سرزمین هاى ما را اشغال نموده، و فرزندان ما را به اسارت برده است.

«اشموئیل» دید که جمعیت با تشخیص درد به سراغ طبیب آمده اند، و گویا رمز عقب ماندگى خود را درک کرده اند به درگاه خداوند روى آورده و خواسته قوم را به پیشگاه خداوند عرضه داشت، به او وحى شد که «طالوت» را به پادشاهى ایشان برگزیند. اشموئیل عرض کرد خداوندا من هنوز «طالوت» را ندیده و نمى شناسم وحى آمد ما او را به جانب تو خواهیم فرستاد هنگامى که او نزد تو آمد فرماندهى سپاه را به او واگذار، و پرچم جهاد را به دست وى بسپار!

* * *

ص: 387

طالوت کیست؟

طالوت مردى بلند قامت و تنومند و خوش اندام بود، اعصابى محکم و نیرومند داشت، و از نظر قواى روحى نیز بسیار زیرک و دانشمند و با تدبیر بود، و بعضى علت انتخاب نام طالوت را براى وى همان طول قامت او مى دانند، ولى با این همه شهرتى نداشت، و با پدرش در یکى از دهکده ها در ساحل رودخانه اى مى زیست و چهارپایان پدر را به چرا مى برد و کشاورزى مى کرد.

روزى بعضى از چهارپایان او در بیابان گم شدند، طالوت به اتفاق یکى از دوستان خود به جستجوى آنها در اطراف رودخانه به گردش آمد، این وضع تا چند روز ادامه یافت، تا اینکه به نزدیک شهر صوف رسیدند.

دوست وى گفت ما اکنون به سرزمین «صوف» شهر «اشموئیل» پیامبر رسیده ایم بیا نزد وى رویم شاید در پرتو وحى و فروغ رأى او به گم شده خویش راه یابیم، هنگامى که وارد شدند، با «اشموئیل» برخورد کردند همین که چشمان اشموئیل و طالوت به یکدیگر افتاد، میان دلهاى آنان آشنائى برقرار شد، اشموئیل از همان لحظه «طالوت» را شناخت و دانست که این جوان همان است، که از طرف خداوند براى فرماندهى جمعیت تعیین شده، هنگامى که طالوت سرگذشت خود را براى اشموئیل شرح داد و گفت: اما چهارپایان هم اکنون در راه دهکده رو به باغستان پدرت روانه هستند، و از ناحیه آنها نگران مباش. ولى من تو را براى کارى بسیار بزرگتر از آن دعوت مى کنم، خداوند تو را مأمور نجات بنى اسرائیل ساخته است، طالوت نخست از این پیشنهاد تعجب کرد، و سپس با خوشوقتى آن را پذیرفت. اشموئیل به قوم خود گفت: خداوند طالوت را به فرماندهى شما برگزیده، و لازم است همگى از وى پیروى نمائید، بنابر این خود را براى جهاد در برابر دشمن آماده سازید، بنى اسرائیل که براى فرمانده و رئیس لشگر امتیازى از نظر نسب

ص: 388

و ثروت لازم مى دانستند، و هیچ کدام را در طالوت نمى دیدند، در برابر این انتصاب او، سخت به حیرت افتادند، زیرا به عقیده آنها وى نه از خاندان «لاوى» بود که سابقه نبوت داشتند، و نه از خاندان «یوسف» و «یهودا» که داراى سابقه حکومت بودند، بلکه از خاندان «بنیامین» گمنام بود، و از نظر مالى نیز تهى دست بود، لذا به عنوان اعتراض گفتند او چگونه مى تواند بر ما حکومت کند و ما از او سزاوارتریم؟! «اشموئیل» که آنان را سخت در اشتباه مى دید، گفت: خداوند او را بر شما قرار داده، و شایستگى فرمانده و رهبر به نیروى جسمى و قدرت روحى است، که هر دو به اندازه کافى در طالوت هست، و از این نظر بر شما برترى دارد، ولى آنها نشانه اى که دلیل بر این انتخاب از ناحیه خدا باشد، مطالبه کردند! اشموئیل گفت: نشانه آن این است که: تابوت (صندوق عهد) که از یادگارهاى مهم انبیاء بنى اسرائیل علیهم السّلام است و مایه دلگرمى و اطمینان شما در جنگها بوده، در حالى که جمعى از فرشتگان آن را حمل مى نمایند به سوى شما باز مى گردد، و چیزى نگذشت که صندوق عهد بر آنها ظاهر شد،(1) آنها با دیدن این نشانه فرماندهى طالوت را پذیرفتند.

ص: 389


1- چگونه فرشتگان صندوق عهد را آوردند؟ در پاسخ این سؤال نیز مفسران سخنان بسیار گفته اند و از همه روشن تر اینکه: در تاریخ آمده است هنگامى که (صندوق عهد) به دست بت پرستان فلسطین افتاد و آن را به بت خانه خود بردند، به دنبال آن گرفتار ناراحتى هاى فراوان شدند، بعضى گفتند اینها همه از آثار (صندوق عهد) است، لذا تصمیم گرفتند آن را از شهر و دیار خود بیرون بفرستند، و چون کسى حاضر به بیرون بردن آن نبود، ناچار آن را به دو گاو بستند و آنها را در بیابان سر دادند، اتفاقاً این جریان درست مقارن با نصب «طالوت» به فرماندهى بنى اسرائیل بود، فرشتگان خدا مأموریت یافتند که این دو حیوان را به سوى شهر «اشموئیل» برانند، هنگامى که بنى اسرائیل (صندوق عهد) را در میان خود دیدند، آن را به عنوان آیت و نشانه اى از طرف خداوند بر مأموریت «طالوت» تلقى کردند، بنابراین اگر چه در ظاهر آن دو گاو آن را به طرف شهر آوردند، لکن در واقع بوسیله فرشتگان الهى این کار انجام شد، و به همین جهت حمل صندوق به فرشتگان نسبت داده شده است، اصولا فرشته و ملک در قرآن و اخبار معنى وسیعى دارد که علاوه بر موجودات روحانى عاقل، یک سلسله از نیروهاى مرموز این جهان را نیز در برمى گیرد (تفسیر نمونه، جلد 2، صفحه 175) (در روایتى آمده که هر قطره باران را فرشته اى حمل کرده و به جانب زمین مى آورد، بعضى گفته اند شاید مراد از فرشته و ملک همان نیروى جاذبه باشد ولى این در حدّ احتمالى مورد پذیرش است).

طالوت فرماندهى سپاه را به عهده گرفت و در مدتى کوتاه لیاقت و شایستگى خود را در اداره امور مملکت و فرماندهى سپاه به اثبات رسانید، سپس آنها را براى مبارزه با دشمنى که همه چیز آنها را به خطر انداخته بود، دعوت کرد، و به آنها تأکید نمود تنها کسانى با من حرکت کنند که تمام فکرشان در جهاد باشد، و آنها که بنائى نیمه کاره یا معامله اى نیمه تمام و امثال آن دارند (مثلا مسافرى در سفر دارند یا تازه عقد کرده اند، و به طور کلى آنهائى که فکرشان مشغول است و فکرى متمرکز براى جهاد ندارند) در این پیکار شرکت نکنند. به زودى جمعیتى به ظاهر زیاد و نیرومند جمع شدند و به جانب دشمن حرکت کردند. بر اثر راهپیمائى در برابر آفتاب همگى تشنه شدند، طالوت براى اینکه به فرمان خدا آنها را آزمایش و تصفیه کند گفت: به زودى در مسیر خود به رودخانه اى مى رسید، خداوند به وسیله آن شما را آزمایش مى کند کسانى که از آن بنوشند و سیراب شوند، از من نیستند، و آنها که جز مقدار کمى ننوشند، از من هستند! همین که چشم آنها به نهر افتاد، خوشحال شدند و به زودى خود را به آن رسانیدند، و سیراب گشتند، تنها عدّه معدودى بر سر پیمان باقى ماندند. طالوت متوجّه شد که لشکر او از اکثریتى بى اراده و سست عهد و اقلیتى از فراد باایمان تشکیل شده است، از این رو اکثریت بى انضباط و نافرمان را رها کرد و با همان عدّه کم و با ایمان از شهر گذشت و به سوى میدان جهاد پیش رفت. سپاه کوچک طالوت از کمى نفرات متوحّش شده، به طالوت گفتند: ما توانائى در برابر این سپاه قدرتمند را نداریم. اما آنها که ایمان راسخ به رستاخیز داشتند و دلهایشان از محبت خدا لبریز بود، از زیادى و نیرومندى سپاه دشمن و کمى عدّه خود نهراسیدند، با کمال شجاعت به طالوت گفتند: تو آنچه را صلاح میدانى فرمان ده، ما نیز همه جا با تو همراه خواهیم بود، و به خواست خدا با همین عدد کم با آنها

ص: 390

جهاد خواهیم کرد، چه بسا جمعیت هاى کم که به اراده پروردگار بر جمعیتهاى زیاد پیروز شدند و خداوند با استقامت کنندگان است.

«طالوت» با آن عدّه کم اما مؤمن و مجاهد آماده کارزار شد، آنها از درگاه خدا درخواست شکیبائى و پیروزى نمودند. همین که آتش جنگ شعله ور شد «جالوت» از لشکر خویش بیرون آمد و در بین دو لشکر مبارز طلبید، صداى رعب آور وى دلها را مى لرزاند، و کسى را جرأت میدان رفتن او نبود. در این میان نوجوانى بنام «داود»(1) که شاید بر اثر کمى سن براى جنگ هم به میدان نیامده بود; بلکه براى کمک به برادران بزرگتر خود که در صف جنگجویان بودند، از طرف پدرش مأموریّت داشت، ولى با این حال بسیار چابک و ورزیده بود، با فلاخنى که در دست داشت یکى دو سنگ آن چنان ماهرانه پرتاب کرد، که درست بر پیشانى و سر جالوت کوبیده شدند، و او در میان وحشت و تعجب سپاهیانش به زمین سقوط کرد، و کشته شد، با کشته شدن جالوت ترس و هراس عجیبى به سپاهیانش دست داد، و سرانجام در برابر صفوف لشکر طالوت فرار کردند و بنى اسرائیل پیروز شدند.(2)

شاهد اصلى ما از این حادثه تاریخى که در ضمن 6 آیه در قرآن بیان شده، در یک آیه است: «و لمّا بَرزُوا لجالُوتَ و جُنُودِهِ قالُوا رَبَّنَا اَفرِغْ عَلَینَا صَبرَاَ وَ ثَبِّتْ

ص: 391


1- گرچه در آیه فوق تصریح نشده که این داود همان داود پیامبر پدر سلیمان(علیه السلام) است ولى جمله «و آتاء اللّهُ المُّلکَ و الحکمةَ و علّمَهُ ممّا یَشاء»: «خداوند حکومت و دانش به او داد و از آنچه مى خواست به او آموخت» نشان مى دهد که او به مقام نبوت رسید; زیرا این تعبیر معمولا درباره انبیاء گفته مى شود، در آیه 20 سوره ص درباره داود پیامبر صلّى الله علیه و آله مى خوانیم: «و شدَّدْنا ملکهُ و آتیناهُ الحِکْمة»: پایه حکومت او را محکم ساختیم و به او دانش دادیم) و از احادیثى که در ذیل آیه نقل شده به روشنى استفاده مى شود که او همان داود پیامبر صلّى الله علیه و آله معروف بوده است. (تفسیر نمونه، جلد 2، صفحه 179).
2- اقتباس از تفسیر مجمع البیان و الدّر المنثور و قصص قرآن (بالتلخیص) به نقل از تفسیر نمونه ذیل آیات مورد بحث.

اَقدامَنَا وَ انْصُرنَا عَلىَ القَومِ الکافِرِینَ» (و هنگامى که در برابر جالوت و سپاهیان او قرار گرفتند، گفتند: پروردگارا پیمانه شکیبائى و استقامت را بر ما بریز و قدمهاى ما را ثابت بدار و ما را بر جمعیّت کافران پیروز بگردان».(1)

در این آیه تعبیر به: اَفْرغ شده است. افراغ در اصل به معنى ریختن ماده از ظرف است به طورى که ظرف از آن مایع خالى شود، در اینجا همراهان طالوت به هنگام دعا مى گویند: خداوندا، پیمانه صبر و استقامت را به روى ما بریز. از این جمله استفاده مى شود که آخرین درجه صبر و بردبارى را از خدا طلب مى کنند، یعنى اگر فرض کنید صبر به صورت آبى در ظرفى باشد از خداوند مى خواهند که تمام آن را بر آنها بریزد.

سپس مى گویند: «ثَبِّت اَقدامَنا» یعنى: قدمهاى ما را استوار و ثابت و محکم گردان، تا هرگز فرار نکنیم. در واقع دعاى اول اشاره به جنبه باطنى و درونى و این دعا اشاره به جنبه ظاهرى و برونى دارد، و مسلّماً ثبات قدم از نتائج روح استقامت و صبر است.

و در پایان مى گویند: «و انصرنا على القوم الکافرین» این جمله در حقیقت نتیجه صبر و بردبارى است که در دو جمله از خدا طلبیدند.

به دنبال اینکه مولى فرمودند: پرهیزکاران صبر مى کنند ایام کمى را در دنیا و به دنبال آن راحتى طویلى به انتظار آنهاست مى فرمایند: «تجارة مربحة یسّرها لهم ربهم»: «(این صبر در ایام قلیل و عوض آن راحتى طویل) معامله سودمندى است، که پروردگار آنها براى آنها میّسر کرده است».

* * *

ص: 392


1- سوره البقره، آیه 251.

تجارة مُربحة یسّرها لهم ربّهم

در آیات و روایات ما تعابیرى براى دنیا ذکر شده است: 1- «الدنیا مزرعة الآخرة»: این جمله که بسیار بین علماء هم متداول است، گرچه در روایتى نیافتیم، ولى اقتباسى زیبا از آیات و روایات است، و به تعبیر دیگر اصلى اصطیادى از منابع اسلامى است، در آیه 20 سوره شورى آمده: «مَنْ کانَ یُریدُ حَرثَ الآخِرَة نَزِد لَهُ فِى حَرثِهِ وَ مَن کَانَ یُرِیدُ حَرثَ الدُّنیا نُؤتِهِ مِنها و مَالَهُ فِى الآخِرَةِ مِنْ نَّصیِب»: «کسى که زراعت آخرت را بخواهد به او برکت داده و بر محصولش مى افزائیم، و آنکه فقط کشت دنیا را مى طلبد کمى از آن به او دهیم و در آخرت هیچ بهره و نصیبى نخواهد داشت». در تشبیهى بسیار جالب دنیا به کشتزارى مانند شده، که آماده کشت است، هم آمادگى پرورش کشت دنیا و هم کشت آخرت را دارد، تا کشاورز چه کشت کند، یعنى کشت و محصول تابع نیّت و اراده زارع است. بذر این زمین اعمال انسانها است، هر کس عملى نیک براى خدا و در جهت آخرت بیفشاند، مسلّماً در آخرت برداشت کند، و کسى که عملى براى بهره و استفاده دنیا نشاند بدون شک در این دنیا بهره بردارى کند، و به تعبیر دیگر برداشت محصول تابع زمان دوام و بقاء محصول است، اگر بذرى که استعداد تا آخرت را داشت، در زمین دنیا نهاد آخرت برداشت مى کند، و اگر بذرى که استعداد تا آخرت را نداشت، چاره اى جز برداشت آن در دنیا نیست، و از همین روى زارع اول در آخرت با دست پر است زارع دوم دست خالى و تهى، پس بین دو عالم چنین نیست که ارتباطى نباشد، ارتباط به این نحو است که اینجا کاشت و داشت و در آخرت برداشت.

نکته جالب اینجا است که خداوند مى فرماید: به کسى که کشت دنیا را براى دنیا بخواهد بهره و نصیب کمى از کشتش به او عطا مى کنیم، نه تمام آن را و این مطلب را با (مِنْ تبعیضیّة) بیان مى فرماید: «نُؤتِه مِنها» ولى درباره کسى که کشت دنیا را

ص: 393

براى آخرت بخواهد، مى فرماید: علاوه بر اینکه تمامى بهره و نصیب را به او مى دهیم زراعت او را هم زیادتى مى بخشیم.

نکته دیگر اینکه در مورد زارع دنیا براى آخرت نمى گوید در دنیا نصیب و بهره اى ندارد، ولى در مورد زارع دنیا براى دنیا مى گوید در آخرت نصیبى ندارد، و این اشاره دارد به اینکه کسى که براى آخرت خود تلاش کرد دنیا را هم دارد، ولى تلاش کننده براى دنیا، علاوه بر اینکه دنیاى پرثمرى ندارد، آخرتى هم ندارد.(1)

لطف الهى را ببین که زمین را براى ما مهیّا کرده، و باران رحمتش را که همان امکانات و زمینه سازى او براى انجام اعمال خیر ما است، را فراهم نموده، و فرمود: در مسیر من و خواسته من اگر کشت کردى بهره هاى بسیار و محصول فراوان به تو خواهم داد، محصولى که در وقت قحطى و گرسنگى مردم از اعمال نیک در روز قیامت، بسیار مثمر ثمر و نجات دهنده و حیاتبخش خواهد بود.

با این محبت و لطف و عنایت الهى که زمین و بذر از او، امکانات و زمینه پرورش اعمال از او، چه عذرى براى زارع مى ماند، که چیزى کشت نکند، یا علف هرزه کشت کند. از آیه فوق روشن مى شود که هم دنیاطلبى و هم آخرت طلبى نیاز به تلاش و کوشش دارد، پس چقدر بیخردى است که انسان تلاش و زحمت بر خود هموار کند، و در آخر چیزى به جز بهره پست دنیا چنانکه از نامش پیداست به دست نیاورد. هماهنگ با این آیه که بر، کِشْتِ طالب آخرت مى افزائیم، در آیات دیگر دارد «مَنْ جَاءَ بِالْحَسَنَةِ فَلَهُ عَشْرُ أَمْثَالِهَا»: «کسى که حسنه اى انجام دهد براى او 10 برابر اجر و پاداش است»(2)، در آیه دیگرى مى خوانیم «لِیُوَفِّیَهُمْ أُجُورَهُمْ وَیَزِیدَهُمْ مِّنْ فَضْلِهِ»: «براى اینکه وفا کند اجرهاى آنها را و زیاد کند از فضلش».(3)

ص: 394


1- نظیر همین معنا در آیات (18 و 19). سوره اسراء به شکل دیگرى آمده است.
2- سوره الانعام، آیه 160.
3- سوره الفاطر، آیه 30.

در آیه 261 بقره در مورد انفاق مى فرماید: «کسانى که اموال خود را در راه خدا انفاق مى کنند، همانند بذرى هستند که هفت خوشه برویاند، که در هر خوشه یکصد دانه باشد و، خداوند آن را براى هر کس بخواهد (و شایستگى داشته باشد) دو یا چند برابر مى کند و خدا (از نظر قدرت و رحمت) وسیع و (به همه چیز) آگاه است «کَمَثلِ حَبّة اَنْبَتَتْ سبعَ سنابِلَ فى کلِّ سُنبلَة مأةُ حَبّة» بعضى فکر مى کنند این فرض در خارج امکان ندارد، که یک دانه 700 دانه شود، و لذا بعضى گفته اند: شاید ارزن مراد باشد، نه گندم; ولى جالب توجه این است که در چند سال قبل که سال پربارانى بود، در مطبوعات این خبر انتشار یافت که نواحى شهرستان بوشهر در پاره اى از مزارع بوته هاى گندمى بسیار بلند و پرخوشه دیده شد، که گاهى در یک بوته در حدود 4000 دانه گندم وجود داشت، و این خود مى رساند که تشبیه قرآن یک تشبیه کاملا واقعى است».(1)

پس اى برادرم نیّت و همّ خود را آخرت قرار ده که اگر چنین کردى دنیا هم به تو روى آرد، و سعى خود را در راه دنیا به خاطر دنیا صرف مکن، که به هدف نخواهى رسید. در حدیثى از پیامبر گرامى اسلام(صلى الله علیه وآله) این مطلب آمده است: «مَنْ کانَتْ نِیّتُه الدنیا فَرَّق الله علیه امره و جعل الفقر بین عینیه و لم یاته من الدنیا الاّ ما کتب له و مَنْ کانت نیّته الآخرة جمع اللّه شمله و جعل غناه فى قلبه و اتَتْه الدنیا و هى راغمةٌ»: «کسى که نیّت و هدفش دنیا باشد، خداوند کار او را پریشان کرده، و (وى را در سرگردانى رها مى کند) و فقر را در بین دو چشمش قرار مى دهد (به نحوى که اگر به ظاهر وضع خوبى هم دارد ولى به خاطر نیّتش خود را فقیر مى پندارد، و لذا حرص مى زند) و از دنیا به قدرى که براى او مقرّر شده، به او مى رسد، و کسى که نیّت (و سعیش) آخرت باشد خداوند پراکندگى هاى او را جمع کرده، و غنا را در قلب او

ص: 395


1- تفسیر نمونه، جلد 2، صفحه 235.

قرار داده، و دنیا به سوى او روى مى آورد، در حالى که تسلیم او است».(1)

2- در یکى از سخنان حکیمانه مولى در نهج البلاغه، 8 صفت براى دنیا ذکر شده است. داستان از اینجا آغاز مى شود که: حضرت شنیدند مردى دنیا را مذمّت مى کرد، و به بدى از آن یاد مى نمود; حضرت پس از آنکه به او فرمودند: اى مذمت کننده و نکوهنده دنیا، تو خود فریفته دنیائى، و از آن مذمّت مى کنى؟! تو خودت فریب دنیا را خورده اى نه اینکه دنیا تو را فریب داده است؟ چه موقع دنیا تو را سرگردان کرده و یا فریب داده؟ آیا به جاهاى بر خاک افتادن پدرانت و پوسیده شدن آنها یا به خوابگاههاى مادرانت در زیر خاک فریبت داد؟ چقدر تلاش کردى آنها را از بیمارى نجات دهى؟ چقدر طبیب براى آنها آوردى و نتوانستى نجاتشان بدهى و بالاخره دست اجل آنها را برد؟ مگر دنیا آنها را عبرت براى تو قرار نداد، مگر مرگ آنها براى تو سرمشق نبود؟ پس آنچه با دیگران کرد، با تو نیز خواهد کرد!

فرمودند: «انّ الدّنیا: دارُ صِدق لِمَنْ صَدَقَها و دارُ عافِیة لِمنٌ فَهم عنها و دارُ غَنىَّ لمن تزوَّد منها و دارُ مَوعِظَة لِمَنْ اِتَّعَظَ بها، مَسجِدُ اَحِبَّاء الله و مُصَلّى ملائکة الله، و مَهْبِطُ وَحْىِ الله، و مَتْجَرُ اولیاء الله اِکْتَسبوا فیها الرَّحمة رَبِحوا فیها الجنَّة»: «دنیا سراى راستى و صدق است براى کسى که آن را تصدیق کند، و سخن آن را بپذیرد، و سراى ایمنى و عافیت است، براى کسى که درک کرد آن عافیت را، (اگر از دنیا به طور مطلوب استفاده کند، در دنیا عافیت را و در آخرت ایمنى از عذاب را به دست آورده است) و سراى بى نیازى است براى کسى که توشه از آن برگیرد و سراى پند و اندرز است، براى کسى که پندپذیر باشد، (لحظه لحظه و گوشه گوشه دنیا موعظه و پند است چنانکه حضرت در صدر گفتار به آن

ص: 396


1- مجمع البیان، ذیل آیه 20 سوره شورى؛ تفسیر نمونه، جلد 20، صفحه 400.

مذمّت کننده تذکر دادند) جاى سجود و عبادت دوستان خدا و محل نماز گزاردن یا درود فرستادن و طلب آمرزش ملائکه است. محل نزول و فرودگاه وحى الهى، و محل تجارت دوستان خداوند است، در دنیا کسب رحمت کرده و بهشت را سود مى برند».(1) عطار این داستان را به نظم آورده مى گوید:

آن یکى در پیش شیر دادگر *** ذم دنیا کرد بسیارى مگر

حیدرش گفتا که دنیا نیست بد *** بد توئى زیرا که دورى از خرد

هست دنیا بر مثال کشتزار *** هم شب و هم روز باید کشت و کار

زانکه عزّ و دولتِ دین سر به سر *** جمله از دنیا توان برد اى پسر!

تخم امروزینه فردا بر دهد *** ورنکارى «اى دریغا» بر دهد!

گر ز دنیا بر نخواهى برد تو *** زندگى نادیده خواهى مرد تو

دائماً در غصّه خواهى ماند باز *** کار سخت، و مرد سست و رَه دراز

بحث ما در صفت اخیر است، که حضرت ذکر مى فرماید و در این خطبه متقین هم به آن اشاره دارد، یعنى: تجارتخانه بودن دنیا. دنیا همانند بازارى است که در آن تبادل کالا صورت مى گیرد، و چه اصطلاح زیبائى، بازار به معنى باز آر یعنى هر

ص: 397


1- نهج البلاغه کلمات قصار، کلمه 126 فیض الاسلام و 131 صبحى صالح.

چه بردى عوض آن را باز آور، مبادا ضرر کنى و شىء گران بهائى را با کم بهائى مبادله کنى.

حال ببینیم در این بازار چه خبر است؟ در روایت آمده: «الدنیا سوق رَبِحَ فیها قومٌ و خَسِرَ فیها آخرون»: «دنیا بازارى است که در آن عدّه اى سود کرده و عدّه اى دیگر متضرر مى شوند»، این بازار هم مثل بازارهاى متعارف داراى فروشنده، خریدار، مثمن (کالاى در معرض فروش)، ثمن (قیمت کالا) و دلّال است، فروشنده، انسانها و خریدار خدا و مثمن اقوال و اعمال خیر و شر و شاید بتوان گفت نفس متکامل از اعمال خیر و یا نفس متسافل و پست شده از اعمال شر است. زیرا انسان در موقع مرگ در برابر روح و نفسى که از او گرفته مى شود، بهائى متناسب دریافت مى کند، بهاء خوب در برابر جنس خوب و بهاء بد در برابر جنس بد، و چیزى که عوض دارد گله ندارد!

اما ثمن بهاء یا بهشت و جوار الهى و رضوان خداوندى و یا جهنم و دورى و حرمان از رحمت الهى است. در بعضى آیات آمده که: براى نَفْس شما بهائى نیست مگر بهشت، پس خود را به غیر آن نفروشید، «اِنّه لیس لانفسکم ثمن الاّ الجنة فلا تَبیعوها الاّ بها»(1) یعنى بهاى واقعى نفوسى که مى تواند، راه اطاعت و سعادت را طى کند، چیزى جز جنّت نیست، در روایت دیگرى آمده: «من باع نفسه بغیر نعیم الجنة فقد ظلمها»: «کسى که نفس خود را به غیر نعمتهاى بهشت بفروشد به نفس خود ظلم کرده است»(2) و از این مهمتر در روایتى چنین آمده: «اَلا اِنَّ ثَمَن ابدانکم الجنه فلا تبیعوها بغیرها»: «آگاه باشید که بهاى بدنهاى شما بهشت است پس به غیر آن نفروشید».

از این روایت استفاده مى شود که بهشت در برابر رنج پرارزش انسانى شىء

ص: 398


1- بحارالانوار، جلد 78، صفحه 13 و میزان الحکمة، جلد 2، صفحه 92 روایت از امام على(علیه السلام) است.
2- از غرر الحکم امام على(علیه السلام) و جلد 2 میزان الحکمة، صفحه 92.

قلیلى است و هرگز نباید طرف معامله با آن قرار گیرد. مزد به زحمت انداختن بدن در مسیر عبادت و بندگى بهشت است، و بهاى روان و نفس آدمى که قادر به تکامل و رسیدن به اوج صفات الهى است، چیزى است که براى ما هرگز قابل درک نیست. التذاذ روح در آخرت در جوار قرب حق و رضوان او که (رِضْوانُ الله اکبر) شاید مقدار کمى از بهاى روح متکاملى است که فروخته مى شود.

در حقیقت دو چیز عرضه کرده ایم: 1- جسم. 2- نفس و روح، اگر نفس مسیر صحیح خود را طى کند، باید جسم را به عنوان مرکبى براى رسیدن به مقامات عالى به کار گیرد، مرکبى که چنین راهوار و رهرو به سوى خیرات باشد، آنقدر ارزش دارد، که بهایش جنّت و خلد برین است. اگر چنین بهائى براى چنین مرکبى پرداخت مى شود مسلّم است که بهاى راکب قابل سنجش براى مقیاس ذهنى ما نیست، ولى همین قدر مسلم است که مدت کمى زندگى در این دنیا را با زندگى ابدى و جاودانى آخرت عوض کرده ایم، و مسلّماً از افرادى خواهیم بود، که از بازار دنیا با دستى پر خارج مى شویم; البته این ثمن حقیقى جسم و روح است، ثمنى که اگر داده شود، فروشنده ضرر نکرده، بلکه سود برده است، ولى ثمن دیگرى هم هست که باید آن را ثمن بخس و ناچیز نامید، و آن لذت خیالى کم دنیا و به دست آوردن جهنم است، که: در حقیقت اینگونه فروشندگان فکر مى کنند لذت را اکتساب نموده اند در حالى که آنچه لذّت مى پندارند، دفع و رفع الم و نگرانى است مثل این که غذاى مطبوع و آب سرد و گوارا مى نوشد و یا به مشتهیات جنسى مى پردازد، و لذت مى برد، در حالى که این لذت نیست، براى فرار از درد گرسنگى و تشنگى و طغیان شهوات چنین مى کند، و وقتى آرام گرفت فکر مى کند لذّتى را درک کرده است، ولى باید بداند آنچه در پى آن در دنیا مى گردد در آخرت است و سراب دنیا را عوضى گرفته است، امورى را که لذت مى پندارد آب نمائى بیش نیست آرى چون حقیقت را ندیده ره افسانه زدند. به قرینه ثمن حقیقى باید گفت: جهنم رفتن هم بهاى

ص: 399

مرکبهاى تنبل و خوشگذرانى است، که روانهاى چنین افراد بیچاره اى را جابجا مى کند، و درد فراق و جدائى از رحمت و رضوان الهى و در حیطه غضب الهى بودن بهاى کمى از رذالت و حضاضت نفسانى آنها است، اینگونه اشخاص هر چه به پایان زندگى نزدیک مى شوند، به قعر جهنم نزدیکتر مى شوند چنانکه در روایتى از رسول اکرم(صلى الله علیه وآله) به این مضمون آمده که فرمودند، سنگى حدود 70 سال پیش از لبه جهنم رها شده بود، و امروز به قعر آن رسید، و مرادشان این بود که فلان کافر شرور امروز از دنیا رفت، یعنى چنین نفسى که از راه صحیح منحرف مى شود، از اول مسیر خود را به طرف قعر جهنم جهت مى بخشد.

اما دلالان این بازار چه کسانى هستند؟ همانگونه که بازارهاى متعارف دو گونه اند: گونه اى در صدد راهنمائى و صلاح و گونه اى مترصّد حقه بازى و کلک و متضرّر کردن خریدار و مشترى هستند، در بازار دنیا هم، چنین است:

1- دلالانى که به خیر و صلاح و پربار بودن بهره و سود معامله براى طرفین معامله مى اندیشند، که اینها دو دسته اند:

الف: رسولان و پیامبران الهى که نفس خود را به زحمت و عمر خود را به تعب گذرانده، و هیچ توقّع اجر و پاداشى ندارند، آنهائى که فقط به خیر کسانى که وارد بازار دنیا مى شوند، مى اندیشند.

ب: عقول انسانها که در کنار این رسولان خارجى به عنوان رسولان باطنى در راستاى آنها به خیرات رهنمون مى کنند تا چقدر فروشنده این بازار مستبصر و بینا شود.

2- دلالانى که به شرارت و فساد سوق مى دهند که اینها هم دو دسته اند: الف - شیاطین انس و جن که از خارج در صدد افساد هستند. ب - هواهاى نفسانى که در برابر عقل دکان باز کرده و جبهه گیرى مى کنند. در حقیقت شیاطین در برابر رسولان خارجى و هواهاى نفسانى که میل به سرکشى دارند، در برابر رسول داخلى

ص: 400

یعنى عقل عَلَم مخالفت برافراشته اند، و در صدد کساد کسب و کار آنها برآمده اند.

البته باید این را متذکر شوم که: موفقیت در این بازار نیاز به توفیق الهى و فرا گرفتن آموزشهاى پیامبران و اولیاء الهى دارد که: ما جنسهاى خود را هر چه بیشتر بفروشیم، و تا مى توانیم تمام جیبهاى خود را از بهاى جنسها پر کنیم، و با دستى پر بازار دنیا را بدون ناراحتى ترک کنیم، چه بسا افراد بد و نیک وقتى از این بازار خارج مى شوند، ناراحت باشند، همانند کسانى که وارد غارى شوند، و اشیاء برّاقى را ببینند، و عده اى گویند اینها گوهرهاى شب چراغ است، و عده اى گویند نه، آن عده که منکرند، گویند چرا دست خود و بار خود را سنگین کنیم، و چیزى برنمى دارند، و عده اى گویند احتیاطاً مقدارى برمى داریم، وقتى بیرون مى آیند و در برابر پرتو خورشید قرار مى گیرند، متوجه مى شوند گوهر و درّ است ولى هر دو دسته ناراحتند دسته اول گویند: چرا نیاوردیم، و دسته دوم گویند: چرا کم آورده اید.

با این توضیحات واضح مى شود که خداوند همچون پدرى مهربان به انسانها سرمایه و زمینه کار و فعالیت داده و به آنها گفته، تا با آموزشهاى پیامبران الهى و عقل هماهنگ شوند، و سودى گران فراهم نمایند، و در پایان هم من، اجناسى را که در این مدّتِ مثلا 70 سال به دست آورده اید، خریدارم. حال چگونه کسانى که سرمایه را از بین برده و جنسى براى عرضه ندارند، توقع دارند بهائى دریافت کنند؟! آنهائى که دست خالى از این بازار برمى گردند چگونه توقع سرور و نشاط دارند؟!

خدایا تو مى دانى ما در صدد بهره برى از سرمایه اى که به ما عطا نمودى، هستیم، ولى گاهى چنان ضعیف النفس مى شویم، که به حرف دلالان مفسد گوش مى سپاریم، و فریب جلوه هاى ظاهرى و خوش زبانى آنها را مى خوریم، ولى هرگز در صدد مخالفت با تو نبوده و نیستیم، چنانکه مى دانى محبوب ترین چیزها که ایمان به تو است را اختیار نموده و به تو سر سپرده ایم. پس در این موارد هم مثل همه موارد دیگر و مثل همیشه نیرومندمان گردان، و از مهلکه ها و دامهائى که این دلالان براى فریب ما گسترده اند،

ص: 401

نجاتمان بخش، پروردگارا ما را در زمره متّقین قرار ده که مولى على(علیه السلام)مى فرماید: ایام قلیلى را صبر کرده و راحت طویلى به دست آوردند، و همچنانکه خود زمینه این تجارت را فراهم آوردى «یسّرها لهم ربّهم» خود کمک کن، تا حفظ سرمایه تو کرده، و با ازدیاد سرمایه به تو روى آوریم.

در آیات مختلف هم این مسئله تجارت و بیع و شراء انعکاس یافته است، که دو نمونه را متذکر مى شویم:

1-(إِنَّ اللهَ اشْتَرَى مِنَ الْمُؤْمِنِینَ أَنفُسَهُمْ وَأَمْوَالَهُمْ بِأَنَّ لَهُمُ الْجَنَّةَ یُقَاتِلُونَ فِى سَبِیلِ اللهِ فَیَقْتُلُونَ وَیُقْتَلُونَ وَعْداً عَلَیْهِ حَقّاً فِى التَّوْرَاةِ وَالاِْنجِیلِ وَالْقُرْآنِ وَمَنْ أَوْفَى بِعَهْدِهِ مِنْ اللهِ فَاسْتَبْشِرُوا بِبَیْعِکُمُ الَّذِى بَایَعْتُمْ بِهِ وَذَلِکَ هُوَ الْفَوْزُ الْعَظِیمُ)

«خداوند از مؤمنان جانها و اموالشان را خریدارى مى کند، به اینکه براى آنها بهشت باشد (به این گونه) که در راه خدا پیکار کنند، مى کشند و کشته مى شوند، این وعده حقّى است بر خدا که محقق و مسجّل شده در تورات و انجیل و قرآن، و چه کسى وفادارتر است به عهدش از خدا، پس بشارت باد شما را به داد و ستدى که با خدا کردید و این پیروزى رستگارى عظیمى است».(1)

در این آیه مؤمنان فروشنده و خداوند خریدار و متاع جانها و اموال، و قیمت این متاع بهشت، و سند معامله سه کتاب آسمانى بزرگ: تورات، انجیل و قرآن است، اگر چه ثمن سریعاً پرداخت نمى شود، و بر ذمّه خداوند است تا این افراد را به بهشت رساند، ولى این معامله خطرات نسیه را در برندارد، زیرا نسیه قادر هم نقد است، خداوند قادر و بى نیاز است، و از هر کس به عهد و پیمانش وفادارتر است، نسیان و فراموشى به او راه ندارد، و کارى برخلاف حکمت انجام نمى دهد، که از آن پشیمان

ص: 402


1- سوره التوبه، آیه 111.

شود، بنابراین جاى شک و تردیدى نیست، که در رأس موعد بهاء را پراخت خواهد کرد، سپس تبریک مى گوید: (بشارت باد شما را به این معامله اى که انجام دادید)(1)

در اینجا دو نکته قابل توجه است:

الف - خداوند مالک همه اشیاء است، و با اینکه جان و مال همه از او است، همانها را خریدارى کرده، و در برابرش بهاء مى دهد، در حالى که در معاملات متعارف باید مالى که به فروش مى رسد از خریدار نباشد وگرنه فروختن معنى ندارد.

ب - در معاملات متعارف باید تعادلى بین کالا و قیمت باشد که متناسب با عرضه و تقاضا است، در حالى که در معامله با خداوند این مسئله رعایت نشده و در مقابل جان و مال، زندگى و حیات ابدى پرداخت مى شود، حدیثى از جابربن عبدالله انصارى در ذیل این آیه وارد شده که پیامبر در مسجد بودند و با صداى بلند آیه را تلاوت کردند مردى از انصار پیش آمده، از روى تعجب از پیامبر(صلى الله علیه وآله) پرسید، راستى این آیه بود که نازل شد؟! پیامبر(صلى الله علیه وآله)فرمودند: «آرى»، مرد انصارى گفت: «بیع ربیع لانقیل و لا نستقیل»: «چه معامله پرسودى نه این معامله را بهم مى زنیم و برمى گردانیم، و نه اگر بازگشتى از ما بخواهد مى پذیریم».(2)

2- (یَا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا هَلْ أَدُلُّکُمْ عَلَى تِجَارَة تُنجِیکُمْ مِّنْ عَذَاب أَلِیم - تُؤْمِنُونَ بِاللهِ وَرَسُولِهِ وَتُجَاهِدُونَ فِى سَبِیلِ اللهِ بِأَمْوَالِکُمْ وَأَنفُسِکُمْ ذَلِکُمْ خَیْرٌ لَّکُمْ إِنْ کُنتُمْ تَعْلَمُونَ - یَغْفِرْ - لَکُمْ ذُنُوبَکُمْ وَیُدْخِلْکُمْ جَنَّات تَجْرِى مِنْ تَحْتِهَا الْأَنْهَارُ وَمَسَاکِنَ طَیِّبَةً فِى جَنَّاتِ عَدْن ذَلِکَ الْفَوْزُ الْعَظِیمُ - _12_ _وَأُخْرَى تُحِبُّونَهَا نَصْرٌ مِّنَ اللهِ وَفَتْحٌ قَرِیبٌ وَبَشِّرِ الْمُؤْمِنِینَ)

[اى کسانى که ایمان آوردیده اید، آیا راهنمائى کنم شما را به تجارتى که از عذاب دردناک رهائى بخشد، به خدا

ص: 403


1- استبشروا از ماده بشارت در اصل از بشره به معنى صورت گرفته شده است و اشاره به خوشحالى و خرسندى است که آثار آن در صوت و بشره انسان آشکار شود.
2- تفسیر درّ المنثور، طبق نقل المیزان و تفسیر نمونه جلد 8، صفحه 180.

و رسولش ایمان آورید، و با مال و جانتان در راه خدا جهاد کنید، این بهتر از هر چیزى براى شما است، اگر بدانید (اگر این کار را کنید) گناهان شما را مى بخشد، و شما را داخل باغهائى از بهشت مى کند، که نهرها از زیر (درختان) آن جارى است و وارد مساکن پاکیزه اى در باغهاى همیشه جاوید بهشتى مى کند، و این پیروزى و رستگارى عظیمى است و نعمت دیگرى که دوست مى دارید، (و خدا به شما ارزانى مى دارد) یارى از خدا و پیروزى نزدیک است و مؤمنان را بشارت ده].(1)

در این آیات دو ماده تجارت را ایمان و جهاد در راه خدا قرار داده، و در عوض سه چیز عطا مى فرماید:

1- غفران و آمرزش از گناهان.

2- دخول در منزلهائى طیّب و پاکیزه که در باغهاى بهشتى واقع است.

راغب در مفردات گوید: معنى «طیّب» در اصل چیزى است که حواس ظاهر و باطن از آن لذّت برد، اینکه مساکن آنها با صفت طیّب توصیف شده نشانه این است که مسکنى که وسیله آرامش و سکون است، چنان تعبیه شده، که از نظر ظاهرى انسان را به لذت و از نظر باطنى به سرور وامى دارد، مثل بعضى خانه هاى این دنیا نیست که اگر هم به ظاهر خوب باشد، ولى روح در فشار و جان در عذاب است، هر وقت به در و دیوار آن مى نگرد به فکر اقساط عقب افتاده و اقساطى که در پیش دارد، مى افتد.

جالب توجه است که در قرآن سه چیز مایه آرامش شمرده شده است: 1- تاریکى شب (وَجَعَلَ اللَّیْلَ سَکَناً)(2) 2- خانه هاى مسکونى (وَاللهُ جَعَلَ لَکُمْ مِّنْ بُیُوتِکُمْ سَکَناً)(3) 3- همسران یکدل (وَمِنْ آیَاتِهِ أَنْ خَلَقَ لَکُمْ مِّنْ أَنفُسِکُمْ أَزْوَاجاً

ص: 404


1- سوره الصّف، آیه 10 تا 13.
2- سوره الانعام، آیه 96.
3- سوره النحل، آیه 80.

لِّتَسْکُنُوا إِلَیْهَا)(1)

3- یارى و پیروزى قریب - در پیروزى موعود که در این آیات آمده، اختلاف است: بعضى از مفسران به فتح مکه و بعضى به بلاد ایران و روم و بعضى به کل فتوحات اسلامى که به فاصله نزدیکى به دنبال ایمان و جهاد مسلمین به دست آمد، تفسیر کرده اند ولى از آنجا که مخاطب این آیات فقط اصحاب و یاران پیامبر گرامى اسلام(صلى الله علیه وآله)نیستند بلکه این خطاب همیشه زنده، همه مؤمنان در طول تاریخ را مخاطب قرار مى دهد جمله (نصر من الله و فتح قریب)متوجه آنها هم خواهد شد، هر چند مصداق بارز این جمله همان فتح مکه بود.

در حدیثى آمده، هنگامى که در «لیلة عقبه» (شبى که پیامبر(صلى الله علیه وآله) در نزدیکى مکه مخفیانه با جمعى از مردم مدینه ملاقات و از آنها بیعت گرفتند) عبدالله بن رواحه گفت: هر شرطى مى خواهى ضمن این پیمان براى پروردگارت و خودت بکن، پیامبر(صلى الله علیه وآله) فرمودند: «اما براى پروردگارم شرط این است که: به هیچ وجه چیزى را شریک او قرار ندهید، اما براى خودم همانگونه که: از خود و اموالتان دفاع مى کنید، از من نیز دفاع نمائید» عبدالله گفت در مقابل آن به ما چه داده خواهد شد، فرمود: «بهشت»، عبدالله گفت: «ربح البیع لانقیل و لا نستقیل»: «چه معامله پرسودى، نه فسخ مى کنیم و نه فسخ آن را مى پذیریم».(2)

تا به اینجا روشن شد که دنیا همچون بازارى براى عرضه کالاها است، و باید دانست هر عملى اگر چه بسیار کوچک قابل محاسبه خواهد بود، و چه بسا عمل بسیار کوچکى علاوه بر اجر اخروى ثمرات بسیارى در همین دنیا دارد، شما ببینید حضرت موسى(علیه السلام) نزدیک دروازه مدین وقتى دید دو دختر محجوب براى آب برداشتن منتظرند، و نوبت به آنها داده نمى شود، غیرت او اجازه نداد آنها بایستند،

ص: 405


1- سوره الروم، آیه 21.
2- تلخیص از تفسیر نمونه، جلد 24، ذیل آیات فوق از سوره صّف.

خودش با دست خود براى رضاى خدا آب براى آنها کشید، و همین عمل بسیار کوچک موجب شد، تا صاحب همسرى چون دختر شعیب پیامبر(علیه السلام) و خانه و کاشانه اى شود، و از همه مهمتر در محضر شعیب پیامبر(علیه السلام) که پیامبر مدین بود، درس نبوت فرا گیرد.

نمونه دیگر «طوعه» است، طوعه آن زن بزرگوارى است که وقتى همه درها به روى مسلم بن عقیل(علیه السلام)، آن مظلوم، آن نماینده حجّت خدا حسین بن على(علیه السلام) بسته مى شود، درب خانه او به روى باز مى گردد و به او پناه مى دهد، وقتى حضرت مسلم(علیه السلام) وارد کوفه شد، گذشته از مردان با شخصیت زنان بزرگى هم بودند ولى تاریخ نام طوعه را بر صفحات زرین خود به یادگار گذارده است، آرى نام طوعه در تاریخ کوفه و کربلا به یاد دارد، همه ساله در منابر نام این زن برده مى شود و از او به نیکى یاد مى کنند، فقط براى اینکه شبى مسلم سرگردان را پناه داد. بارى هر عمل خیرى اگرچه بسیار کوچک باشد، باارزش و داراى جایگاه بلندى خواهد بود، و در این بازارا و تجارتخانه دنیا هرگز کَم نخواهد شد.

مرحوم الهى واله در ذیل این فراز (صبروا ایاماً قصیره اعقبتهم راحة طویلة) چنین مى سراید:

جزاى صبر آنان یک دو روزى *** بیامد راحت جاوید روزى

دو روزى صبر از این لذات باید *** که در پى راحت جاویدت آید

شتابد چرخ افسونگر تو مشتاب *** به صبر از لذت اکنون روى برتاب

در اقلیم روان آسایش جان *** رهین ترک شهوتهاست میدان

ص: 406

برنج صبر تن در ده زمانى *** پى آسایش جان جاودانى

شکیب اى جان که دوران بى مدارا *** نبخشد جرعه آبى گوارا

مدارا کن که گردون کجمدار است *** بپاى اى دل گر او ناپایدار است

اگر عهد محبت را نپائى *** نیابد گوهر جانت صفائى

ز ما صبر و زگردون بى قرارى *** ز دلبر ناز و از دل آه و زارى

(الهى) با شکیبائى همى ساز *** نیاز آور چو آن دلبر کند ناز

ز راه پارسایان پیروى کن *** ز تاج صبر بر سر خسروى کن

که صبر اشراق خورشید روانست *** سر ایمان و تاج خسروانست

که صبر آن خوش نهال باغ امید *** بر آسایش دهد در عمر جاوید

که صبر تلخ شیرین تر ز قند است *** بذوق عشق کان شیرین پسند است

* * *

ص: 407

ص: 408

شرح: دنیا دائماً در پى به دست آوردن پرهیزکاران است، و شاید بتوان گفت دنیا و نمودهاى کاذب آن اساساً به دنبال چنین افرادى مى گردد، زیرا افراد سست اراده خود به طرف دنیا مى روند. و نیازى براى دنیا نیست تا آنها را به نهد و دام خود کشد، دنیا به دنبال افرادى است که از خود مقاومت نشان داده تا به دام مکر و فریب او نیفتند، حبّ مفرط دنیا، یکى از زنجیرهاى ضخیم و محکم شیطان است.

گویند یکى از شاگردان شیخ انصارى(رحمهم الله) خواب دید که بر دوش شیطان زنجیرهائى در قطرهائى متفاوت است، از او پرسید اینها چیست؟ گفت: ابزارى است که: افراد را با آن به دام مى اندازم، گفت: اینها براى به دام انداختن کیست؟ گفت: این براى فلان عالم و آن براى فلان عالم دیگر تا رسید به بزرگترین زنجیرها گفت این متعلق به کیست؟ گفت: از براى شیخ انصارى است و دیشب دو مرتبه شیخ را به بند کشیدم

16 و 17. زهد در دنیا

اشاره

و شکستن زنجیرهاى اسارت

16- ارادتهم الدنیا فلم یُریدوها، 17- و اسرتهم فَفَدوا اَنْفُسَهم منها

ترجمه: دنیا به آنها روى آورد، و آنها از آن روى گردان شدند (دنیا) خواست آنها را اسیر خود سازد ولى آنها با فداکارى، خویشتن را آزاد ساختند.

* * *

ص: 409

و او آن را درهم شکست، سؤال کرد زنجیر من کدام است، گفت اى بیچاره تو زنجیر ندارى، نیاز هم ندارى که خود بدون زنجیر مى آئى.

بعد از این خواب، به شیخ جریان را گفت: شیخ فرمود صحیح گفته دیشب نیاز به پول داشتم و مقدار کمى از وجوه شرعى نزد من بود که تصرف در آن را براى خودم صحیح مى دانستم چند مرتبه برداشتم که خرج کنم ولى منصرف شدم.

آرى برادر، همچون شیخ انصارى را شیطان اراده مى کند، با زنجیر دنیا به دام اندازد، و آیا فکر کرده اى که ما زنجیر داریم یا نه؟ آیا او براى به دام انداختن ما مى آید یا ما خود دست و پاى خود را به زنجیر او تقدیم مى کنیم من چه گویم که خود بهتر دانى؟! شیطان دست بردار نیست، و خود قسم خورده همه را گمراه کند، مگر بندگان مخلص خدا را، آنقدر ظریف و دقیق کار مى کند، و امید براى گمراه ساختن انسانها با هر وسیله اى دارد، که هرگز مأیوس نمى شود، در روایتى آمده که: جبرئیل شیطان را در کوه طور در وقت مناجات با خدا دید، به او گفت تو را اینجا چه کار؟ اینجا صبحت وحى و الواح مقدس و راز و نیاز با خدا است، اینجا صبحت از موسى(علیه السلام) است، نه فرد عادى، وى گفت: مى دانم، ولى حتى در اینجا هم مأیوس نیستم، آن چنان دنبال مى کنم تا موفق شوم، این نشان مى دهد شیطان به دنبال فریب بندگان مخلص الهى هم هست، اگرچه نمى تواند، با موسى(علیه السلام) چنین کند، معلوم است که با ما چه مى کند، معلوم است که براى به دام انداختن پرندگان شکم پرست چه دانه هاى فریبنده و جالبى مى پاشد و هرگز از زیاد نشستن در کمینگاهها خسته نشده و هرگز مأیوس نمى شود!

مقاومت سنگین در برابر دنیائى که به منزله بند شیطان براى به بند کشیدن انسانها است، مقاومى با صفات على(علیه السلام)مى طلبد، مردى که لحظه اى از شیطان و کیدش غافل نشد که غفلت همان و به بند کشیده شدن همان.

در روایتى از امام صادق(علیه السلام) گوشه اى از برخورد مولى على(علیه السلام) با دنیا

ص: 410

منعکس شده، که جاى عبرت دارد، مرحوم شیخ حرّ عاملى در وسائل الشیعه و مرحوم شیخ انصارى در بحث ولایت مکاسب محرمه(1) خود آورده است، امام صادق(علیه السلام) در قسمتى از جواب نامه نجاشى والى اهواز که از حضرت طلب نصیحت کرده بود، در مورد دنیا فرمودند، پدرم از پدرانش از حسین بن على(علیه السلام) نقل مى کند که مى فرمود: پدرم براى من نقل فرمود که: روزى در بستانى از بساتین فدک(2) کار مى کردم در حالى که فدک به فاطمه زهرا(علیها السلام) منتقل شده بود، ناگهان زنى زیباروى بر من وارد شد، در حالى که من بیلى در دست داشته، و مشغول اصلاح زمین بودم، وقتى نظر من به او افتاد، او را در زیبائى به «بُثَینَة بنت عامر» که از زیباترین زنان قریش بود تشبیه کردم، سپس او گفت اى پسر ابیطالب آیا با من ازدواج مى کنى؟ تا تو را از این بیل رهائى بخشم، و تو را بر گنجهاى زمین راهنمائى کنم، تا براى بقیه عمر تو و فرزندان تو باشد، حضرت فرمودند: «تو کیستى؟ تا خواستگاریت کنم» گفت من دنیا هستم، فرمود «برو و همسر دیگرى برگزین» بعد حضرت مى فرماید مشغول کار شدم، و این شعر را انشاء کردم.(3)

لقد خاب مَنْ غرّتْه دنیا دَنیِّة *** و ما هى ان غرّت قرونا بنائل (بطائل)

[زیانکار است کسى که دنیاى پست او را فریب دهد، و او نمى رسد به هدف اگر انسانهاى قرنهائى را بفریبد (یعنى در فریفتن سیرائى ندارد).]

ص: 411


1- وسائل، جلد 12، صفحه 153 - 150 و مکاسب، صفحه 60 از نسخه هاى یک جلدى.
2- فدک قریه اى از قریه هاى مدینه بوده که در دست یهودیان بود، فاصله آن تا مدینه به اندازه مسافت دو روز بود و رسول گرامى(صلى الله علیه وآله) و على(علیه السلام) آن را بدون جنگ فتح کرده و جزو انفال شد و پس از نزول آیه (فَآت ذا القربى حقّه)حضرت از جبرئیل پرسیدند، ذو القربى کیست گفت فاطمه علیهاالسّلام و حضرت آن را به فاطمه علیهاالسّلام دادند، ولى پس از رحلت حضرت رسول صلّى الله علیه و آله با قهر و غلبه مستردّ شد (براى اطلاع بیشتر به انوار نعمانیة، جلد 1، صفحه 89 مراجعه شود).
3- این اشعار با اختلافى در کلمات آن نقل شده که به نسخه اى بسنده کرده ایم.

اَتَتْنا على ذى العزیز بثینة *** و زینتها فى مثل تلک الشمائل

(وارده شد بر ما به شکل «بثینة» در حالى که زینت او هم مثل او بود).

فقلت لها، غرّى سواى فانّنى *** عزوف عن الدنیا و لست بجاهل

به او گفتم غیر مرا فریب ده زیرا من روى گردان از دنیایم و جاهل نیستم (که فریب تو را خورم).

و ما اَنَا و الدّنیا فانّ محمداً *** اُحِلَّ صَریعا بین تلک الجنادل

مرا با دنیا چکار، که محمد(صلى الله علیه وآله) (با آن عظمتش) در بین سنگها مدفون شد.

و هیهات امنى بالکنوز و ودّها *** و اموال قارون و ملک القبائل

و دور است که آرزو کنم (و فریب خورم به) گنجها و دوستى آنها و اموال قارون و سلطنت قبائل.

اَلَیْس جمیعاً للفناء مصیرنا *** و یطلب من خزّانها بالطوائل

آیا همه ما به سوى فناء و نیستى نمى رویم؟! و آیا از خزنیه داران دنیا به تفصیل محاسبه نخواهد شد؟!.

فَغرّى سواى انّنى غیر راغب *** بما فیک من عزّ و ملک و نائل

پس دیگرى را فریب ده که من رویگردان از عزّت و ملک و عطایاى تو هستم.

ص: 412

فقد قنعت نفسى بما قد رزقته *** فشأنک یا دنیا و اهل الغوائل

من نفس خود را قانع کرده ام به آنچه روزى آن است، پس شأن تو اى دنیا با اهل صفات ناپسند است (که من از آنها نیستم).

فانّى اخاف الله یوم لقائه *** و اَخشى عذاباً دائماً غیر زائل

من از روز ملاقات خداوند مى ترسم و از عذاب دائمى و غیر زائل آن خوف دارم.

سپس امام صادق(علیه السلام) مى فرمایند: «مولى على(علیه السلام) خارج شد از دنیا، با اینکه در گردن او حقى براى احدى نبود، و ملاقات کرد خداوند را در حالى که مورد ستایش بود، و ملامت و مذمّتى به او متوجه نبود، و ائمه بعد از او به او اقتداء کردند. و دامن خود را ملوّث به معصیت و شرى از شرور دنیا نکردند».

اى برادر این دنیا چیست که به آن دل بسته ایم، دنیائى که اندوخته هایش نابود، سلطنت و حکومتش مسلوب، و آبادیهایش مخروب خواهد شد (لِدوا للموت و ابنوا للخراب).

چه خیرى در آن است، که: مثل بنائى خراب مى گردد، چه خیرى در این عمر است که مثل فناء شدن زاد و توشه فناء مى شود، چه نیکى در این مدت زندگى است که مثل به سر آمدن سیر به سر مى آید و مثل انقطاع سفر منقطع مى گردد.

به قول سعدى:

هر که آمد عمارتى نو ساخت *** رفت و منزل به دیگرى پرداخت

پس اى برادر با قناعتت دنیا را بدست آور، نه اینکه دنیا تو را با دنائتت به دست آرد، شاهى و آقائى به برخورداریهاى درونى است نه فراورده هاى برونى.

به قول آن شخص که در حمام به فتحعلى شاه برخورد کرد و گفت: تا لب

ص: 413

رخت کن حمام شاهى، یعنى اگر لباسهاى سلطنت را به در آورى، دیگر شاه از غیر شاه مشخص نیست، وجه تمایز او با بقیه لباس او است، سلطنت دنیوى در ظاهر متفاوت است، به خلاف سلطنت باطنى که بزرگترین نعمتها طیب نفس، رضایت خاطر و خرسندى روح است، اگر این بود شخص دارا و اگر ثروت بود و این نبود، نادارا است.

جا دارد اشاره به مطلب ظریفى کنم که بى ارتباط با بحث ما هم نیست، علماء اخلاق قائل به وضوى باطنى همسو با وضوى ظاهریند، وضوء در نزد اهل حقیقت که از آن به طور مطلق تعبیر به طهارت شده، عبارتست از طهارت سرّ (و باطن) از مشاهده غیر، مطلقا، یعنى به غیر از رضاى حق به چیزى نیندیشد، نیّت در این وضو این است که سالک در باطن و سرش قصد کند، که: براى ابد غیر او نبیند و به غیر او مثل امور دنیوى توجه نکند، زیرا متوجه به غیر او مشرک به شرک خفى است، و مشرک در لسان قرآن نجس است (انَّمَا المُشْرکونَ نَجَس)(1) طهارت بدون این نیّت محقق نخواهد شد، و توحید حقیقى بدون این طهارت حاصل نخواهد گشت، بلکه عمل بدون این نیّت راه، به وادى شرک خواهد برد سپس دست دل را از کثافات پاک کن که قبل از وضوء دست شویند، سپس مضمضه(2) است یعنى چشیدن حلاوت ذکر، و به دنبال آن استنشاق(3) است، که تخلیه ذهن از کثافات نفسانى است. باید بینى و دهان قلب و روح را از گرفتگى و کثافات تطهیر کرد، باید قلب را که مخرج حروف و کلمات است تطهیر کرد، تا حرف و کلمه اى به جز در راستاى الله خارج نگردد، باید چنان تطهیر کرد که گویا در قلب فقط مقاطع حروف الله جاى دارد و بس.

ص: 414


1- سوره توبه، آیه 28.
2- مضمضه در وضوى ظاهرى آب در هان گرداندن قبل از شروع به وضوء است که جزء مستحبات محسوب مى شود.
3- استنشاق در وضوى ظاهرى آب در بینى کردن قبل از وضو است که این هم از مستحبات است.

سپس صورت و وجه دل را از کدورات نفسانى پاک کن، تا آبروئى نزد محبوب حاصل کنى، وقتى بنا باشد بدن و لباس از نجاسات پاک باشد، آیا قلب سزاوار پاکى نیست؟ و وقتى قشر و پوسته نزدیک بدن باشد و قشر و پوسته بعید یعنى جامد واجب التطهیر باشد، قلب و درون تطهیرش اَوْجب خواهد بود. امام على(علیه السلام)مى فرماید: «چگونه است که: دینت را به هر رجسى و نجسى مى پسندى، و اما لباس بى ارزش دنیائیت را همیشه پاک نگه مى دارى؟!

پس دنیا را بر کنارى زن که او جیفه است و طالب و مطلوب هر دو نجس».

سپس دست را تا میان یعنى مِرفَقْ بشوى که آلت رفق و مدارا است و اشاره به میانه روى در امور دنیوى است، نه یکباره دست شستن از دنیا که رهبانیت مردود است، و نه غوطهور شدن در دنیا و مشتهیات آن که مغضوب است، دستى که چنین طاهر شد به گناه و خطا و غفلت فاحش هم نیالاید، که: شرط میانه روى دورى از این امور است.

آرى دست شوئى نشانه دست شوئى از دنیا و اجناس آن و از آخرت و نعمتهاى آن است، دست شوئى از دنیا جدائى و مفارقت از حرام دنیا و اکتفاء به ضرورت و دست شوئى از آخرت بریدن طمع از نِعَم اوست، که: عبد حقیقى آن است، که: براى رسیدن به محبوب قیام و قعود کند نه براى نعمتهاى او که از بازرگانى بیش نخواهد بود سپس مسح سر باید کرد مسح سر حقیقى که از آن تعبیر به عقل یا نفس مى کنند، و بواسطه این مسح محبت دنیا و مال و جاهش یک سره فداى محبت دوست خواهد شد، و با این مسح، سر و دِماغِ قلب همیشه با طراوت و همراه با تازگى خواهد بود.

اما مسح پا در وضوى معنوى مرد اختلاف است، بعضى آن را قوه نظریه (مرحله اى که عقل درک حسن و قبح مى کند) و عملیه (مرحله اى که امر به فعل محسنات و ترک مقبّحات مى کند) و بعضى قوه شهویه و غضبیه دانند، با این مسح،

ص: 415

متوضّى (وضو گیرنده) ملتزم مى شود که این دو پا را، در غیر مسیر محبوب به حرکت درنیاورد، و با این مسح از خدا استقامت ولینت و سرعت مى طلبد تا هر چه سریعتر به مقرّ و قرارگاه و مقصد خود رسد، و شاید به همین قوه نظریه و عملیه اشاره باشد (فَاخْلَع نَعْلیک) در قرآن مجید در داستان حضرت موسى(علیه السلام) یعنى با پیمودن راه بوسیله این دو پا دیگر نیاز به نعلین و کفش نیست، دیگر وصال حاصل شده، دیگر توجه به غیر خدا نیازى نیست که اگر توجهى به غیر او هم بود در راه رسیدن به محبوب بود حال دیگروقت پرداختن به او است و توجه به غیر او شرک است.(1)

پس با وضوى ظاهرى و فقهى تطهیر ظاهر مى شود، گرچه مؤثر در تطهیر باطنى نیز هست، اگر نگوئیم اصل تشریع طهارت ثلات (وضو، تیمم، غسل) براى تطهیر باطنى است چنانکه در ذیل آیه وضوء و تیمم دارند: (ما یُریدُ اللهُ لِیَجعَلَ عَلَیکُم مِن حَرَج وَلَکِن یُریدُ لِیُطَهِّرَکُم):«خداوند اراده نکرده که بر شما حرج قرار دهد، بلکه اراده کرده تا تطهیر کند شما را».(2)

و اما وضوى باطنى، چنانکه برخى از عارفان گفته اند: عبارت است از پاک کردن نفس از رذائل اخلاقى و برنامه هاى پست و فرومایه و پاک کردن عقل از افکار هلاک کننده و آنچه باعث گمراهى و گمراه کردن است، و نیز عبارت است از پاک کردن سرّ درون از نظر به اغیار و پاک کردن تمام اعضاء از کارهائى که عقلا و شرعاً ناپسند است.

با این هر دو وضوء (ظاهرى و باطنى) مصداق روایت پیامبر گرامى(صلى الله علیه وآله) «الوضوء على الوضوء نور على نور» تحقق مى یابد، چرا چنین نشود که صفاى ظاهر و باطن با هم در مى آمیزد و به تعبیر دیگر نور شرع در وضوى فقهى با نور بصیرت که نشأت

ص: 416


1- بعضى نعلین را به دنیا و آخرت و بعضى به عالم ظاهر و باطن و بعضى به نفس و بدن تعبیر کرده اند که هر کدام محتمل است.
2- سوره مائده، آیه 6.

مال دنیا:

گویند مرد صالحى در خدمت سلطان هند «خرم شاه» بود و درآمدش 400 هزار دینار، و این مقدار را انفاق مى کرد، روزى سلطان باخبر شد و او را طلب کرده و گفت: شنیده ام، که: مال را دوست ندارى؟ گفت: اشتباه مى کنید زیرا بسیار حریص بر مال هستم، واحدى از خواصّ تو احرص از من نیست، زیرا اموالم را با خود تا آخرین دینارش را مى گیرم، و آنها براى بعد از خود مى گذارند، پس من که خود مى گیرم و انفاق مى کنم، حریص تر بر مال خود هستم.

آرى به این جهت است که اولیاء الهى اراده فقر مى کنند. یکى از پیشوایان معصوم علیهم السّلام فرمود: وقتى فقر به تو روى آورد بگو: «مرحباً بشعار الصالحین» و وقتى غنا و بى نیازى روى آورد، بگو گناهى است که عقوبتش به جلو افتاده و انّالله و انا الیه راجعون.

طىّ کرن مسیر سعادت و طریق مستقیم بدون دغدغه مشروط به سبکبار بودن از اموال دنیوى است حکایت شده که عارفى با کیسه پولى به تنهائى سفر مى کرد، در بین راه ترس بر او مستولى شد، و توهم کرد که شاید دزدانى به او حمله

گرفته از وضوى باطنى، یعنى توجه و عمل خالص است، الفت برقرار کرده و سبب ثبات و استقامت سالک در دنیا و آخرت شوند، که در قرآن آمده (یُثَبِّتُ اللهُ الَّذِینَ ءَآمَنُوا بِالْقَوْلِ الثَّابِتِ فِى الْحَیَاةِ الدُّنْیَا وَفِى الاْخِرَةِ)(1)

پس اى برادر به جائى نرسى تا وقتى که قصد دارى به دنیا رسى، اسباب فریب دنیا بسیار است و از جمله آنها مال و اولاد و همسر است، براى هر سه مطالب و نمونه هایى ذکر مى کنم تا با بصیرت عمل کنى.

ص: 417


1- سوره ابراهیم، آیه 27.

عشق اولاد و همسر

از اسباب فریب دنیا و وسیله آزمایش اراده انسانى حبّ افراطى به زن و فرزند و اولاد است، مردى نزد على(علیه السلام) آمد و گفت: «الّلهم انّى اعوذبک من الفِتَن»: «خدایا از فتنه ها و امتحانات به تو پناه مى برم» حضرت فرمودند: «لا تَقُل هذا فان اولادک من الفتن»: «این چنین مگوى که فرزندان تو از فِتَن است» و از آنها نباید به خدا پناه برى، و سپس براى تأیید حرف خود به آیه قرآن استشهاد کردند که: (اِنَّما اَموالُکُم و اَولادُکُم فِتنة) و فرمودند: «قُل اللهم انى اعوذبک من مضلات الفتن»: «بگو خدایا از لغزشگاههاى امتحانات به تو پناه مى برم» یعنى امتحان همیشه هست و این امرى اجتناب ناپذیر است، ولى از خدا براى قبولى خود در امتحانات استمداد کنید، که مردود نشوید.

گویند پیامبر اکرم(صلى الله علیه وآله) روزى بر منبر خطبه مى خواندند و حسنین وارد مسجد شدند، در حالى که لباس نو به تن داشتند، لباس حسین(علیه السلام) به پایش گیرکرد و بر زمین خورد، حضرت که این منظره را مشاهده کردند از منبر پائین آمده، و هر دو را با خود بالاى منبر برده و نشاندند، سپس به خطبه ادامه داده و فرمودند: «صدق الله حیث قال انما اموالکم و اولادکم فتنه و الله لمّا رأیت الحسین عثر بطرف ثوبه لم املک نفسى حتى وقعت علیه»: «خداوند راست فرمود که اموال و اولاد شما وسیله

کرده، و این کیسه سبب شود، که: جانش را هم از دست بدهد، از این روى کیسه را انداخت و با دلى مطمئن به راه افتاد، از قضا مردى دیگر که در همین مسیر حرکت مى کرد به کیسه پول رسید، و برداشت و پس از مدتى به آن عارف رسیده از او پرسید اى برادر آیا این طریق امن است، گفت اگر آنچه من انداختم تو برداشته اى نه، و اگر برنداشته اى آرى.

* * *

ص: 418

آزمایش شما هستند به خدا قسم چون دیدم، حسین بوسیله جامه اش بر زمین خورد، تسلط بر نفس خود را از دست داده و به طرف او رفتم» همچنین عشق افراطى به زن و همسر از عوامل بسیار مؤثر در عشق به فریب خوردن از دنیا است.

با این وصف آیا دلبستگى به دنیا حماقت نیست؟! دنیائى که در تعبیرات امام باقر(علیه السلام)حریص بر آن مثل کرم ابریشم است و باید گفت بلکه بدتر، زیرا کرم ابریشم پس از تنیدن ابریشم و محبوس کردن خود، با شکافتن پیله پرواز مى کند، ولى انسان حریص بر دنیا در تارهاى دنیوى محبوس شده تا جان دهد در تعبیرات امام صادق(علیه السلام) هم آمده که: حضرت از کتاب امام على(علیه السلام) نقل مى کنند که دنیا مثل مارى است که ظاهر آن نرم و در درونش سمّ کشنده است، عاقل مى ترسد و بچه جاهل به طرفش مى رود و فقط به ظاهر نظر مى کند، بلکه باید گفت دنیا بدتر از مار است که مار ماده سیاهى دارد که براى درمان مار گزیده به کار آید، و با قرار دادن آن بر موضع گزیدگى سم را مى مکد، ولى دنیا فقط گزنده است.

مرحوم سید نعمت الله جزائرى صاحب انوار نعمانیة گوید: یکى از دوستان مورد اعتمادم گفت: مارى در خانه داشتیم که چند بچه داشت، روزى براى سنجش علاقه مار به بچه هایش دیگى بر روى بچه هاى آن گذاردیم، وقتى مار به خانه برگشت، و بچه ها را ندید، ناگهان دیدیم، وارد ظرف شیرى که براى آشامیدن تهیه کرده بودیم شد، و زهر خود را در آن ریخت زیرا متوجّه شده بود که ما او را از بچه هایش جدا کرده ایم، پس از مدتى دیگ را از روى بچه ها برداشتیم، و مار چون بچه هاى خود را دید با کمال تعجب دیدیم به سراغ ظرف شیر رفته، و درون آن رفت و خود را با خاک آلوده کرده و دوباره درون ظرف رفت به طورى که رنگ شیر تیره شد و آن چنین کرد تا ما دیگر آن شیر را نیاشامیم، این مقدار را مار فهمید، اما دنیا این مقدار را هم نمى فهمد، و فقط در صدد کشندگى است.

مگر در دنیا چه مقدار زندگى مى کنیم، که این قدر بر آن حریصیم، در روایتى

ص: 419

از حضرت رسول گرامى اسلام(صلى الله علیه وآله) آمده: «مالى و الدّنیا انّما مَثَلى و الدّنیا کمثل راکب قال (من القیلولة) فى ظلّ شجرة فى یوم صیف ثمّ راح و ترکها»: «مرا با دنیا چکار! مَثَل من و دنیا همانند راکبى است، که در سایه درختى در روزى تابستانى مى آرمد، و پس از استراحت ترک آن درخت مى کند».

روایت شده که حضرت عیسى(علیه السلام) بالاى کوهى رفت، و فردى را در آفتاب سوزان مشغول عبادت دید، گفت چرا در سایه اى عبادت نمى کنى؟ گفت: از پیامبر(علیه السلام) شنیدم که از 700 سال بیشتر زنده نیستم و عقلم اجازه نداد به بنائى بپردازم، حضرت عیسى(علیه السلام) فرمود خبر دهم تو را به آنچه مایه تعجب تو شود گفت چیست؟ گفت: قومى در آخر الزمان آیند که عمرشان از 100 تجاوز نکند و خانه ها و قصرها سازند و باغها و بستانها برپا کنند و آرزوى آنها به اندازه هزار سال است، گفت: به خدا قسم اگر زمان آنها را درک مى کردم، تمام عمرم را در سجده واحدى به سر مى بردم. بعد به عیسى(علیه السلام) گفت در این غار رو تا چیز عجیب ترى بینى، پس داخل شد و بر تختى از سنگ، میّتى دید که بر سرش لوحى از سنگ بود، و بر آن نوشته بود «اَنَا فلان الملک اَنَا الذّى عَمّرتُ اَلفَ سنَة و بَنَیت الفَ مدینة و تزوّجت بالفَ بکر و هزَمتُ الفَ عسکر ثُمّ کانَ مَصیرى الى هذا فَاعْتَبروا یا اُولى الالْباب»: «من فلان پادشاهم، من کسى هستم که هزار سال عمر کردم، و هزار شهر بنا نمودم و با هزار دختر باکرة ازدواج کردم و هزار لشکر را در مصاف با خود فرارى داده و نابود نمودم و پایان کار من این است، پس عبرت بگیرید اى صاحبان خرد».

در مورد چنگیز هم گویند: وصیت کرد دست مرا از تابوت پس از مرگم بیرون کنید، تا مردم ببینند با این همه لشکرکشى و کشور گشائى چیزى با خود نبردم!

پس اى برادر به چه مى اندیشى؟ که دنیا پس از مرگش این است و در حیاتش هم معلوم است، که چقدر مورد تحوّل است، از عجائب تحولات آن گویند:

ص: 420

یکى از خلفاى عباسى را روزى خلیفه نمودند و فردا عزل کردند، و اموالش را از او گرفتند بطورى که محتاج شده و در کنار درب مسجد گدایى مى کرد و مرتب مى گفت: رحم کنید کسى را که دیروز امیر شما و امروز سائل شما است.

آرى اسباب فریب دنیا بسیار است، و دواى همگى واحد، و آن تفکّر در فناء دنیا و سرعت زوال و دگرگونى احوال آن است.

شخصى از امام صادق(علیه السلام) از چگونگى: «تفکّر ساعة خیر من قیام لیلة» سؤال کرد، و اینکه چگونه شخصى تفکر کند؟ فرمود: «یمرّ بالخربة او بالدار فیقول این ساکنوک، این یاتوک، مالک لا تتکلمین»؟: (مرور مى کند به خرابه و یا خانه پس مى گوید کجایند، ساکنین تو، کجایند بنا کنندگان تو، چرا جواب نمى دهى»؟!

امام صادق(علیه السلام) از وصایاى لقمان نقل مى کنند، که به پسرش گفت: «یا بُنَىّ انّ الدنیا بحر عمیق قد غرق فیه عالم کثیر فلتکن سَفینَتُک فیها تقوى الله و حشوها الایمان و شراعها التوکل و قیّمها العقل و دلیلها العلم و سکّانها الصبر»: «پسرم! دنیا دریاى عمیقى است که عالَم بزرگى در آن غرق شده (اگر مى خواهى غرق نشوى) باید کشتى خود را تقوا و پرواى از خدا قرار دهى، و آن را از ایمان پُر سازى و بادبان آن را توکّل و سرپرست آن را عقل و راهنماى آن را علم و سکّانش را صبر قرار دهى».

شاعرى در وصف دنیا چنین سروده:

یا خاطب الدنیا الدنیّة انّها *** شرک الردى و قرارة الاکدار

(اى طالب دنیاى پست، دنیا وسیله صید افراد پست و قرارگاه افراد سپاه دل است).

دُنیا اذا ما اضْحَکت فى یومها *** اَبْکتْ غداً تَعساً لها من دار

(دنیا زمانى که مى خنداند در روزى، مى گریاند فرادى آن روز، مرگ بر این

ص: 421

دنیا چه بد خانه اى است).

غاراتها لا تنقضى و اسیرها *** لا یفتدى بعظائم الاخطار

(غارتهاى آن سپرى نمى شود و اسیر آن فداء براى نجات خود از خطرهاى بزرگ نمى پردازد).

و دیگرى گفته:

هى الدنیا تقول بملأ فیها *** حذار حذار من بطشى و فتکى

(دنیا مى گوید به مردمانى که در آن هستند: بترسید، بترسید از حیله و نیرنگ من).

فلا یغررکم حُسْنُ ابتسامى *** فقولى مضحک و الفعل مبکى

(خندان بودن من شما را فریب ندهد، که قول من خنده آور و فعل من گریه آور است).(1)

* * *

مرحوم الهى در ذیل این فراز (تجارة مریحة یسرّها لهم ربّهم) چنین مى سُراید:

در این بازار پر سود و زیان بود *** ز لطف ایزد آنان را همه سود

نگارنده نظام آفرینش *** نکوتر ساخت نقش اهل بینش

ص: 422


1- این دو بیت اخیر را بر روى سنگ قبر قطب راوندى واقع در صحن مطهر حضرت معصومه علیه السّلام حک کرده اند روایات مذکور در این فراز را به اضافه مطالب متنوّع دیگر درباره دنیا در جلد سوم انوار نعمانیة تألیف سید نعمت الله جزائرى از صفحه 95 به بعد مطالعه فرمائید.

جهان بازار و سودا پارسائى *** گر آسان سازد الطاف خدائى

بر این سودا اگر یک مشترى نیست *** از آن پر سودتر سوداگرى نیست

نه این سودا بسعى خود توان کرد *** ز لطف خاص بخشد ایزد فرد

نکویان را هم از فیض ازل بود *** نه کز جهد خود این سوداى پرسود

بفرمان ازل آید کم و بیش *** ز دریا موج را جنبش نه از خویش

وگرنه در حساب ملک هستى *** کجا نظم بلندى بود و پستى

نه مهر و مه بذات خود برافروخت *** نه خاک این گلشن آرائى خود آموخت

کدام استاره گشت از خود فروزان *** کدام آتش بحکم خویش سوزان

ص: 423

نه هرگز گوهر از خود گوهرى یافت *** که هم سنگ سیه چون لعل مى تافت

نه شاه از خود بشاهى باج گیرد *** که هر قلّاش خواهد تاج گیرد

یکى یابد ز «تُؤتِى الملک» شاهى *** که گیرد حکمش از مه تا به ماهى

یکى را خواند یهدى الله به درگاه *** که شد با دانش و دین از ره آگاه

یکى را فضل ایزد راه ننمود *** به رویش در ز لطف خاص نگشود

کجا سودا به تدبیر آورد سود؟ *** چنین گر بود هر کس بى زیان بود

بسا کس در متاع خود زیان کرد *** که بس اندیشه سود از جهان کرد

بسا دانا که نادان گشت در حال *** چو آن سوداگر برگشته اقبال

ص: 424

در ذیل فراز (ارادتهم الدنیا فلم یریدوها و اسرتهم ففدوا انفسهم منها) نیز چنین مى سراید:

هم آنان را برین دار مجازى *** بود تازى ز فرط بى نیازى

چگونه دَنِّیى آنان را فریبد *** عجوزى زشت سلطان را فریبد

شود شیرى زبون روبه پیر *** عقابى افکند دامى مگس گیر

برنگى دل زاهل دل توان برد *** به سنگى کاسه گردون شود خرد

شغالى صید سیمرغى تواند *** کمندى شیر گردونرا کشاند

به خارى سینه گردون توان خست *** به موئى شهپر عنقا توان بست

محال است این سخن در دانش و دین *** که بر مادون کند مافوق تمکین

ص: 425

جهان گر گیرد آنان را به بازى *** بر او نخوت کنند از سرفرازى

گریزند از فریب خط و خالش *** نخواهند از خرد نقد وصالش

دل پاکان ز اوساخ طبیعت *** نخواهد افسر و کاخ طبیعت

هزاران نقش اگر گیتى برآرد *** به چشم خاکیان زیبا نگارد

به خاکى طایران عرش پرواز *** نبگشایند هرگز چشم پرناز

کسى کز عشق، سرمست نگار است *** مدام از شوق دل سرگرم یار است

کجا با این جهانش آشنائى است *** که پر نیرنگ و رنگ بى وفائى است

* * *

ص: 426

حکایت (تاجر و فرزندش)

شنیدم تاجرى ناهوشیارى *** پى سودا روان شد در دیارى

سحرگاهان که آهنگ سفر کرد *** قضا را بر سر کوئى گذر کرد

به راهش بوق در گرمابه اى دید *** بهاى آن متاع نغز پرسید

به پاسخ گفت با تاجر که یک بوق *** بهایش ده درم باشد در این سوق

به شهرى رفت و از هر چیز پرسید *** در آنجا زان متاع نغز بگزید

هزاران بار حمل اشتران کرد *** به شهر خویش آن نادان بیاورد

دلش شادان در آن سودا همى بود *** که در هر بوق درهم ها کنم سود

ص: 427

ولیک آن غالف از رسم تجارت *** در آن سودا نبرد الاّ خسارت

که صد سال ار بماند بوق حمام *** نیابد مشترى ور بدهیش وام

فغان زین سود و این سودا که ما را *** بدین تمثیل ماند حال ما راست

همه بوق تخیّل را خریدیم *** زهى سوداى بى سودى گزیدیم

دریغا حسرتا دردا که در دهر *** به جاى نوش مینوشى همه زهر

سراسر سود پندارى زیان را *** نهان را ننگرى بینى عیان را

متاع این جهان بوق است هشدار *** بر آن اندک نیاز افتد نه بسیار

گر افزون ز احتیاج خویش خواهى *** کنى سرمایه خود را تباهى

ص: 428

تو را سرمایه جان، سود آفرینش *** نکو بگزین چو دارى نقد بینش

ز بینائى به ملک پارسائى *** دَرِ دولت به روى خود گشائى

که هر کس بر رخ این درگاه بگشود *** تعالى الله زهى سوداى پر سود

ص: 429

ص: 430

شرح: پرهیزکاران با علم به فضیلت عظیم و اجر خطیرى که براى تهجّد و شب زنده دارى است، براى نماز شب به پا ایستاده و شب را با قیام خود زنده مى کنند، قیامى که خداوند به پیامبرش امر کرد که حتماً انجام دهد، و نماز شب را بر او واجب گردانید (وَمِنَ اللَّیْلِ فَتَهَجَّدْ بِهِ نَافِلَةً لَّکَ عَسَى أَنْ یَبْعَثَکَ رَبُّکَ مَقَاماً مَّحْمُوداً): «بعضى از شب را شب زنده دارى کن نماز شب بخوان که مختص به تو است، باشد که پروردگارت به مقام محمود (شفاعت) مبعوثت گرداند».(1)

قیام در برابر خدا چنان مورد توجه بارگاه ربوبى است، که در مورد صفات یاران پیامبر مى فرماید: (أَشِدَّاءُ عَلَى الْکُفَّارِ رُحَمَاءُ بَیْنَهُمْ تَرَاهُمْ رُکَّعاً سُجَّداً یَبْتَغُونَ

18 - 20 - عبادات شبانه، تلاوت قرآن و ترتیل

اشاره

امّا الّیلُ 18- فصافّونَ اَقْدامَهم 19- تالینَ لاجزاء القرآن 20- یُرَتّلونَه(2) ترتیلا

ترجمه: 18 - (پرهیزکاران) در شب براى زنده دارى همواره بپا ایستاده اند 19 - و قرآن را شمرده 20 - با تدبّر تلاوت مى کنند.

* * *

ص: 431


1- سوره الاسراء، آیه 79.
2- در بعضى نُسَخ یُرَتّلونها است که ضمیر به اجزاء قرآن باز مى گردد.

فَضْلا مِّنَ اللهِ وَرِضْوَاناً سِیمَاهُمْ فِى وُجُوهِهِمْ مِّنْ أَثَرِ السُّجُودِ):«شدید بر کفار و رحیم بر رفقاء خود هستند، مى بینى آنها را که راکع و ساجدند و از پروردگار خود فضیلت و رضوان مى طلبند، بر رخسارشان نورانیتى از اثر سجود آنها نقش بسته است».(1)

آرى اثر قیام در تاریکى شب نورانیّت سیماى آنها است، از امام صادق(علیه السلام) در تفسیر آیه فوق آمده که: مراد از (سِیمَاهُمْ فِى وُجُوهِهِمْ مِّنْ أَثَرِ السُّجُودِ) شب زنده دارى و نماز است.

قرآن در جاى دیگر در مدح شب زنده داران چنین مى فرماید: (أَمَّنْ هُوَ قَانِتٌ آنَاءَ اللَّیْلِ سَاجِداً وَقَائِماً یَحْذَرُ الاْخِرَةَ وَیَرْجُوا رَحْمَةَ رَبِّهِ) [آیا کسى که براى اطاعت الهى شب را به سجود و قیام مى گذراند و از آخرت بیمناک و به رحمت پروردگارش امید دارد (با کسى که شبها به خواب و گویا هیچ غمى ندارد مساوى است)»](2) هرگز!

در جاى دیگر مى فرماید: (انّ ناشِئَةَ اللیّلِ هِىَ اَشدُّ وَطْأ وَ اَقْوَمُ قیلا) همانا نماز در شب بهترین شاهد اخلاص (و صفاى) قلب و دعوى صدق ایمان است(3) زیرا در شب نفس با صفا و خالى از کدورات امور روزمره است، امام صادق(علیه السلام) نیز در تفسیر این آیه فرموده اند: مراد وقتى است که انسان براى خدا نه براى غیر او از فراش خود برخیزد.

در فضیلت نماز شب همین بس که امام صادق(علیه السلام) از پدرشان نقل کردند(4): «که مردى از امام على(علیه السلام) از قیام و نماز در شب سؤال کرد، حضرت فرمودند: «بشارت

ص: 432


1- سوره الفتح، آیه 29.
2- سوره الزمر، آیه 9.
3- سوره الزمر، آیه 6.
4- شرح نهج البلاغه خوئى، جلد 12، صفحه 123.

باد تو را، کسى که عُشر (یک دهم) از شبى را با اخلاص و براى بدست آوردن ثواب الهى نماز گزارد، خداوند به ملائکه اش گوید: براى این بنده من معادل آنچه در شب رویش و رشد مى کند، اعم از دانه ها و برگها و درختان به عدد نِى ها و شاخه هاى خرما و گیاهان، حسنه بنویسید.

و کسى که یک نوهم از شب را نماز گزارد، خداوند ده (10) حاجت او را مستجاب خواهد کرد و نامه عملش را به دست راستش خواهد داد، (نامه اعمال افراد صالح بدست راست و غیرصالح بدست چپ داده خواهد شد).

و کسى که یک هشتم از شب را به نماز گذراند خداوند اجر شهید صابر و صادق النیّة به او خواهد داد و اهل بیت خود را شفاعت مى کند.

و کسى که یک هفتم از شب را به نماز گذراند، در روزى که از قبر خارج مى شود، با صورتى نورانى مثل ماه شب چهارده خواهد بود، و با افراد ایمن از عذاب، از او صراط خواهد گذشت و کسى که یک ششم را چنین کند در زمره بازگشتگان به سوى خدا نامش ثبت شود، و گناهان قبل و بعد او بخشیده خواهد شد.

و کسى که یک پنجم از شب را چنین کند ابراهیم خلیل الرحمن(علیه السلام) در جایگاهش او را ملاقات و با او همنشین مى شود، و کسى یک چهارم از شب را به این صورت گذراند، در زمره اولین رستگاران خواهد بود، و مثل باد سریع از صراط گذشته و وارد بهشت بدون حساب شود.

و کسى که یک سوم از شب را به نماز سپرى کند، مَلَکى را ملاقات نمى کند، مگر اینکه آن فرشته به جایگاهى که خدا به او ارزانى داشته، غبطه خورد و به او گفته مى شود از هر درى که خواهى وارد بهشت شو.

و کسى که نیمى از شب را چنین کند اگر زمین را هفتاد هزار مرتبه پر از طلا کنند و به او دهند، جزاى او نخواهد بود، و با این عملش در نزد خدا افضل است، از اینکه 70 بنده از اولاد اسماعیل(علیه السلام) را آزاد کند.

ص: 433

و کسى که دو سوم از شبى را احیاء کند براى او به اندازه ریگها حسنه است، که کوچکترین آنها 11 مرتبه از کوه بزرگتر است.

و کسى که تمام شب را احیاء کند در حالى که قرآن تلاوت مى کند و به رکوع و سجود و ذکر باشد، ثوابى به او داده مى شود که کوچکترین آن خروج از گناهان است، مثل اینکه مادرش او را تازه زائیده، و نوشته مى شود، براى او به عدد مخلوقات حسنه و درجه و نورى در قبر او ایجاد شده و گناه و حسد از قلبش کنده مى شود، و پناه داده مى شود از عذاب قبر، و برائت از آتش به او اعطا شده، و جزو مؤمنین و ایمن شدگان از عذاب الهى مبعوث مى شود، و پروردگار به ملائکه گوید نگاه کنید: به بنده من که براى رضاى من شبى را احیاء کرد، او را در بهشت جاى دهید، بهشتى که براى او در آن صدهزار شهر و در هر شهرى هر چه خواهد و چشم لذّت برد موجود باشد، و کرامت و مزید و نزدیکى به حق که براى او هست به ذهن احدى خطور نکرده و نمى کند».

در اینجا مناسب است سخنى هم درباره اصل نماز و فضیلت نماز اول وقت گوئیم، نماز بهترین اعمال و مدار قبول اعمال دیگر و یا ردّ آنها شمرده شده، و در اخبار بزرگان دین آمده، کسى که نمازش قبول شود سایر اعمالش نیز قبول و اگر مردود شود، بقیه هم مردود است «اِنْ قُبِلَتْ قُبِلَ ما سِواها و اِنْ رُدَّت، رُدَّت ما سِواها» نماز نخستین فروع بعد از 5 اصل دین شناخته شد، و خود حاکى از اهمیت آن در جایگاه نظام مکتبى اسلام است، پس رعایت نماز از بزرگترین وظایف یک مسلمان است، به محض رسیدن وقت آن باید مبادرت به انجام آن نماید و از همین روى امام حسن(علیه السلام) وقتى صداى مؤذّن را مى شنود رنگش تغییر کرده و چهره اش به زردى مى گرائید، و وقتى از علت آن سؤال مى شد، مى فرمود: خداوند شخصى را براى ندا دادن من فرستاده تا خدمت او رسم و خدمتش کنم، و نمى دانم قبولم مى کند یا نه، پس چگونه رنگم تغییر نکند؟!

ص: 434

وقت فضیلت آن اول وقت است بطورى که نماز اول وقت داراى فوائدى است که تعدادى از آن را از کتاب انوار نعمانیة(1) نقل مى کنیم:

1- نماز اول وقت به صورت سفید و زیبا صعود کرده، و در حقّ مصلّى دعا مى کند، و مى گوید: حفظ کردى مرا پس خداوند حفظت کند.

2- نماز امام زمان(عجّل الله تعالی فرج الشریف) و دیگر صلحاء در اول وقت واقع مى شود، و نماز افراد عادى در صورتى که در اول وقت واقع شود با نماز حضرت صعود کرده و اگر خللى در آن باشد به برکت نماز حضرت نادیده گرفته مى شود، زیرا تمام نمازهاى اول وقت یک مجموعه محسوب شده که، یا پذیرفته و یا ردّ مى شود، و به همین جهت نماز جماعت تشریع شده که نمازهاى مؤمنین با هم صعود، و به طرف حضرت حق رفته، یا همگى پذیرفته و یا ردّ مى شود، و قبول شدن آن مسلّم است، زیرا جماعت کثیرى اگر تعاون بر عبادت داشته باشند، مسلماً بین آنها مقبول الصلاة غالباً موجود است، و حتّى جماعت علاوه بر تصحیح خللها مؤثّر در تزیید ثوابها هم خواهد بود، مثلا نماز متأهّل 70 برابر مجّرد و نماز کسى که عطر استعمال مى کند 70 برابر نماز غیر استعمال کننده آن است، همچنین ثواب نماز کسى که پیش از نماز صدقه مى دهد، بیشتر از کسى است که صدقه نمى دهد، وقتى هر یک از افراد شرکت کننده در جماعت یکى از مستحبات را رعایت کند، براى همگى این ثوابها ثبت مى شود، به خلاف نماز فرادى که فقط ثواب مستحبى را دارد که رعایت کرده است، از خصوصیات دیگر نماز جماعت این است که اگر فرادى و به تنهائى نماز بخواند، شیطان مقابل او قرار گرفته، و وسواس غفلت را در قلب او القاء مى کند، و لذا جنگ و جهاد عظیمى بین نمازگزار و شیطان درمى گیرد، و به همین جهت محراب را محراب (محل حرب و جنگ) گفته اند، اما اگر مؤمنان مجتمع باشند بر شیطان غلبه کرده

ص: 435


1- انوار نعمانیة، جلد 2، صفحه 338.

و او را از خود دور مى کنند و براى هر چه بیشتر دور شدن شیطان در اول نماز و هنگام تلاوت قرآن امر به استعاذه «اعوذ بالله من الشیطان الرجیم» شده است زیرا شیطان همچون سگى وحشى به انسان حملهور مى شود، و عقل ایجاب مى کند، در موقع ورود به منزلى که سگى وحشى در نزد درب آن است، صاحبخانه را براى دفع شر آن صدا زنیم، و نماز هم بابى از ابواب الله و دربى از دربهاى ورودى به بارگاه حضرت حق است، که شیطان براى عدم ورود به آن ممانعت مى کند و تنها زنجیر کننده او یاد حق است و بس.

در فضیلت نماز جماعت هم سخن بسیار گفته شده و فقط به روایتى اکتفاء مى کنیم: قالَ رسولُ اللّه(صلى الله علیه وآله): «مَنْ کان جار بیت الله و لم یحضر الجماعة ثلاث ایام متوالیات فعلیه لعنة الله و الملائکة و الناس اجمعین فان تزوج فلا تزوجون و ان مرض فلا تعودوه، اَلا فَلا صَلاةَ لَهُ، اَلا صَوم له، اَلا فلا زکوة لَه، اَلا فَلا حجّ له، اَلا فَلا جَهاد له»: «رسول گرامى فرمود: کسى که همسایه مسجد باشد و سه روز متوالى در جماعت حاضر نشود، لعنت خدا و ملائکه و جمیع مردم بر او باشد، اگر خواست ازدواج کند به او زن ندهید، و اگر مریض شد به عیادتش نروید، بدانید و آگاه باشید که نه نمازى و نه روزه اى و نه زکات و حجّى و نه جهادى براى او خواهد بود».(1)

3- سومین فائده از فوائد نماز اول وقت این است که: نماز اول وقت «رضوان اللّه» و نماز آخر وقت «غفران اللّه» است و رضاى الهى کجا و عفود و غفران کجا؟ عفو او گناه است و گویا کسى که نماز به تأخیر انداخته به جرمى مرتکب شده است و بخاطر توجه ائمه به نماز اول وقت، شیخ طوسى از روایات آنها چنین استفاده کره که تأخیر نماز از وقت فضیلتش مگر براى صاحبان عذر، جائز نیست، باید گفت کمال بى لطفى است اگر بدون عذر موجّه نماز را به تأخیر اندازیم،

ص: 436


1- انوار نعمانیة، جلد 2، صفحه 341.

چگونه اگر شخصیت بزرگى وقت خاصى را براى ملاقات با ما گذارد خشنود شده و تأخیر نکرده و با خوشحالى استقبال مى کنیم، ولى براى اول وقتى که خدا ما را به سوى خود فراخوانده سهل انگارى مى کنیم؟

با توجه به همین مطلب بود که پیامبر گرامى اسلام(صلى الله علیه وآله) در اول وقت مى فرمود: «اَرِحنا بلال» یعنى اى بلال با اذان گفتن از اشتغالات دنیوى رهائیمان بخش، از بعضى زنان پیامبر(صلى الله علیه وآله)هم روایت شد که گفته: پیامبر با ما صحبت مى کرد ولى وقت نماز ما او را نمى شناختیم و او ما را.

امام على(علیه السلام) هم در وقت اذان براى نماز به خود مى پیچید و مضطرب بود، و وقتى علت آن سؤال مى شد؟ مى فرمود: آمد وقت امانتى که خدا به سماوات زمین عرضه کرد و آنها اباء کردند از حملش.

امام چهارم على بن حسین(علیه السلام) هم وقتى براى وضو مهیّا مى شد رنگ صورتش زرد مى شد، وقتى از این حالت سؤال مى شد، مى فرمود: «ما تَدْرونَ بینَ یَدَى مَنْ اَقُوم»: «چه مى دانید در برابر چه کسى ایستاده ام».

حال به اصل متن برگردیم، سؤالى که مطرح است این که حضرت بعد از شمردن صفات متّقین و رسیدن به برنامه آنها، آیا بدون توجّه، ابتداى به برنامه شبانه کرده اند، زیرا برنامه هاى روز بازتابى از برنامه هاى شب است، روز صفحه اى براى تأثیر اعمال شبانه و مجلائى زیبا براى تجلّى نور شب است، روز آنها همچون تابلوئى جالب است که رنگها را از شب تلقّى مى کند و در نهایت جهت دهنده روز آنها افعال و اذکار شبانه آنهاست، این نیروى محرک که به مبدأ نیرو متّصل شده و هرگز این مبدأ خاموشى را در خود جاى نداده است، عاملى مؤثّر در تکامل روحى آنهاست، این راز و نیاز شبانه سیراب کننده جان تشنه آنها و غذاى روحى آنها در مسیر کمال آنهاست رزقنا الله ان شاء الله.

پس روشن شد، که تقدّم برنامه هاى شبانه تصادفى نبوده، بلکه نشان دهنده

ص: 437

اهمیت قرآن

ابتدا نکاتى به اختصار درباره قرآن بیان مى کنیم.(1)

1- فضل قرآن و عظمت آن: در قرآن کریم درباره عظمت آن آمده: (لَوْ أَنْزَلْنَا هَذَا الْقُرْآنَ عَلَى جَبَل لَّرَأَیْتَهُ خَاشِعاً مُّتَصَدِّعاً مِّنْ خَشْیَةِ اللهِ): «اگر نازل مى کردیم این قرآن را بر کوهى، همانا آن را خاشع و شکافته مى دیدى از خوف و ترس خداوند»(2) یعنى اگر کوه داراى عقل و شعور بود، چنین مى شد، پس بعضى از مردم مثل کفار که اثرپذیر نیستند قلب آنها از سنگ سخت تر است درباره فضل آن در روایات آمده: قال النبى(صلى الله علیه وآله): «فضل القرآن على سائر الکلام کفضل الله على خلقه»: «پیامبر فرمودند: «فضیلت قرآن بر دیگر کلامها مثل فضیلت خدا بر مخلوقات او است»(3) یعنى در اینجا مقیاس سنجى کلامها برحسب مقیاس سنجى متکلمین است.

2- حافظ قرآن - قال النبى(صلى الله علیه وآله): «عدد دَرَج الجنة عدد آیات القرآن. فاذا دَخَل صاحب القرآن الجنة قیل له: ارقَأ واقْرَأ، لکل آیة درجة، فلا تکون فوق حافظ القرآن درجة»: «پپامبر گرامى اسلام(صلى الله علیه وآله) فرمودند: «عدد درجات بهشت به عدد آیات قرآن است، زمانى که صاحب و تلاوت کننده قرآن داخل بهشت شود، گفته مى شود: براى او: بالا

این است، که: بدون این برنامه ها در شب نمى توان در اقیانوس جامعه شناگر ماهرى بود، و از حوادث و طوفانها و موجها جان سالم به در برد.

پس از تشریح «امّا اللیل فصافون اقدامهم» به سراغ «تالین لا جزاء القرآن یرتلونه ترتیلا) مى رویم».

* * *

ص: 438


1- رجوع شود به کتاب الحیاة بحث حرمة القرآن، جلد 2، صفحه 151.
2- سوره حشر، آیه 21.
3- بحارالانوار، جلد 92، صفحه 19 از جامعه الاخبار، صفحه 46.

رو و بخوان، براى هر آیه اى درجه اى است، بالاتر از درجه حافظ قرآن درجه اى نیست».(1)

قال الصادق(علیه السلام): «الحافظ للقرآن، العامِلُ به، مع السفرة الکِرام البرَرَة»: «حافظ قرآن که عامل به آن باشد با فرشتگان ارجمند نیکوکار مصاحب است».(2)

3- حامل قرآن - قال النبى(صلى الله علیه وآله): «اَشْرافُ امّتى حملة القرآن و اصحابُ اللیل»: «افراد با شرافت امّت من حاملین قرآن و شب زنده داران هستند»(3) و چه نیکوست که حامل قرآن خود، از شب زنده داران باشد.

4- تلاوت کننده قرآن: قال النبى(صلى الله علیه وآله): «... ولِتالِى آیة مِنْ کِتابِ اللّه خَیرٌ مِنْ تَحْتِ العرش الى تُخوم السّفلى»: «براى تلاوت کننده آیه اى از قرآن ارزش و ثوابى بهتر از آنچه زیر عرش تا زمین است موجود است»(4) یعنى ثواب آن بهتر است از آنچه بین عرش و طبقات پائین است. قال النبى(صلى الله علیه وآله): «...و یدفَعُ عن تالى القرآن بلوى الاخرة» (... و دفع مى شود از تلاوت کننده قرآن بلاى آخرت و گرفتار شدن در آن).(5)

در روایتى دیگر پیامبر(صلى الله علیه وآله) خطاب به سلمان مى فرماید: «اى سلمان! بر تو است خواندن قرآن، زیرا قرائت آن کفّاره گناهان و پوششى براى آتش و امانى از عذاب است... مؤمن زمانى که قرآن مى خواند خداوند با نظر رحمت به او مى نگرد».(6)

در روایتى دیگر خطاب به او گویند: «اى سلمان، مؤمن زمانى که قرائت قرآن

ص: 439


1- بحارالانوار، جلد 92، صفحه 22 از کتاب (الامامة و التبصرة).
2- امالى صدوق، صفحه 53.
3- امالى صدوق، صفحه 207.
4- بحارالانوار، جلد 92، صفحه 19 از جامع الاخبار، صفحه 46 - 48.
5- بحارالانوار، جلد 92، صفحه 19 از جمامع الاخبار، صفحه 46 - 48.
6- بحارالانوار، جلد 92، صفحه 18 - 17 از جامع الاخبار، صفحه 46 - 48 (به نقل از جلد 2 الحیاة، صفحه 253).

کند خداوند درهاى رحمت را به روى او گشاید... و نیست چیزى بعد از تعلّم علم محبوب تر در نزد خداوند از قرائت قرآن، و با کرامت ترین بعد از انبیاء در نزد خداوند علماء هستند، و بعد از آنها حاملین قرآن، خارج مى شوند از دنیا مثل خارج شدن انبیاء، و محشور مى شوند از قبرهایشان با انبیاء و با آنها از صراط مى گذرند، و ثوابى مثل ثواب انبیاء دریافت مى کنند، پس خوشا به حال طالب علم و حامل قرآن از کرامت و شرافتى که نزد خدا براى آنها آماده شده است».(1)

5- مستمع قرآن: قال على(علیه السلام): «مَنْ استمع آیة من القرآن خیر له من ثَبیر ذهبا»: «کسى که استماع آیه اى از قران کند بهتر است، براى او از اینکه کوه «ثَبیر» (که کوه بزرگى است در یمن) را طلا کرده به او دهند».(2)

قال الصادق(علیه السلام): «مَنْ اِسْتَمَعَ حَرفاً من کتابِ اللّه من غیر قراءة کتب الله له حسنَةَ و مَحى عنه سیّئة و رفع له درجة»: «کسى که حرفى از کتاب خدا را بدون قرائت بشنود خداوند براى او حسنه نوشته و گناه او را محو و درجه او را رفیع گرداند».(3)

6- فضل قرائت قرآن در نماز: حضرت على(علیه السلام) از پیامبر(صلى الله علیه وآله) نقل مى کنند که فرمود: «قرائت قرآن در نماز افضل از قرائت آن در غیر نماز، و قرائت قرآن در غیر نماز افضل از ذکر خداوند تعالى، و ذکر او افضل از صدقه، و صدقه افضل از روزه، و روزه سپرى از آتش قهر الهى است».(4)

7- تعلیم و تعلّم قرآن: خداوند مى فرماید: (... کُونُوا عِبَاداً لِّی مِنْ دُونِ اللهِ وَلَکِنْ کُونُوا رَبَّانِیِّینَ بِمَا کُنْتُمْ تُعَلِّمُونَ الْکِتَابَ وَبِمَا کُنتُمْ تَدْرُسُونَ):«... ربّانى و عارف به خدا و عابد او باشید،

ص: 440


1- بحارالانوار، جلد 92، صفحه 18 از جامع الاخبار.
2- بحارالانوار، جلد 92، صفحه 19 از جامع الاخبار.
3- عُدَّة الداعى، صفحه 270.
4- بحارالانوار، جلد 92، صفحه 20 از جامع الاخبار، صفحه 46 - 48.

به سبب تعلیم قرآن و تعلّم آن»(1) از این آیه استفاده مى شود تعلیم و تعلّم قرآن نقش بسزائى در نزدیک کردن بنده به مولاى حقیقى و ربّ العالمین دارد و مى تواند منبع بزرگ معرفت براى شناسائى هر چه بهتر حق باشد.

قال النبى(صلى الله علیه وآله): «خیارکم من تَعَلّم القرآن و عَلَّمَه»: «بهترین شما کسى است که قرآن را یاد گرفته و یاد دهد».(2)

قال الصادق(علیه السلام): «ینبغى للمؤمن اَنْ لا یموت حتّى یتعلّم القرآن او یکونَ فى تَعَلّمه»: «براى مؤمن شایسته است که نمیرد تا اینکه تعلّم قرآن کند، یا در حال تعلّم قرآن باشد».(3)

8- کیفیت قرائت قرآن:

الف) ادب ظاهرى: در قرآن کریم آمده: (... وَ رَتِّلِ القرآن ترتیلا):(قرآن را با تأنّى و وضوح تلاوت کن».(4)

در جاى دیگر مى فرماید: (وَإِذَا قُرِءَ الْقُرْآنُ فَاسْتَمِعُوا لَهُ وَأَنصِتُوا لَعَلَّکُمْ تُرْحَمُونَ): «زمانى که قرآن قرائت مى شود گوش فرا دهید، و ساکت باشید، تا مورد رحمت خداوندى قرار گیرید)(5) در روایات معصومین علیهمم السّلام هم وارده شده، از جمله پیامبر گرامى(صلى الله علیه وآله)مى فرماید: «لِکُل شىء حِلیةٌ و حلیة القرآن الصوت الحسن»: «براى هر چیزى زیورى است و زیور قرآن صداى خوب است»(6) و نیز امام صادق(علیه السلام) در مورد آیه (و رتّل القرآن ترتیلا) فرموده اند: «هو اَنْ تَتَمکّثَ فیه و تُحَسّن به صوتک»: «ترتیل

ص: 441


1- سوره آل عمران، آیه 79.
2- وسائل الشیعه، جلد 4، صفحه 825 به نقل از الحیاة، جلد 2، صفحه 155.
3- عدة الداعى، صفحه 269.
4- المزمّل، آیه 4.
5- الاعراف، آیه 204.
6- وسائل، جلد 4، صفحه 859.

آن است که مَکث و توقف کنى در خواندن قرآن و (عجله ننمائى) و صداى خود را در قرآن خواندن نیکو قرار دهى».(1)

از این تفسیر و دیگر سخنان بزرگان دین روشن مى شود که: امام على(علیه السلام) در این خطبه به حُسْن ظاهرى و ادب ظاهرى اشاره کرده اند، زیرا فرمودند: (تالین لاجزاء القرآن یرتّلونه ترتیلا) از موارد تأدّب ظاهرى نظر کردن به قرآن است که خود عبادتى مستقل است. در روایت نبوى آمده: «النَّظَر فى ثلاثة اشیاء عبادة: النظر فى وجه الوالدین، و فى المصحف، و فى البحر»: «نظر کردن در سه چیز عبادت است: 1- نظر در سیماى پدر و مادر. 2- در قرآن. 3- در دریا»(2) درباره آداب تلاوت قرآن مطلب بسیار زیبائى است، که در دو روایت بسیار جالب بیان شده است، روایت اول از امام صادق(علیه السلام)است که: فرمودند: قال رسول الله(صلى الله علیه وآله): «نظّفوا طریق القرآن»: «راه قرآن را تمیز کنید» قیل: «یا رسول الله! و ما طریق القرآن»؟: «گفته شد: یا رسول الله، طریق و راه قرآن چیست؟»: قال: «افواهکم»: «فرمود: دهانهاى شما» قیل: «بماذا؟» گفته شد: «به چه چیز»؟ قال: «بالسواک»: «فرمود به مسواک کردن».(3)

روایت دومى از امام رضا(علیه السلام) است که از پدرانش نقل مى کند تا به رسول الله(صلى الله علیه وآله)مى رسد: قال رسول اللّه: «افواهکم طرق من طرق ربّکم، فنظّفوها»: «دهانهاى شما راههاى پروردگار شما است، پس آن را تمیز و نظیف کنید».(4)

ائمه هدى علیهم السّلام که خود چنین دستوراتى صادر مى کردند، خود اولین عمل کنندگان به آنها بوده اند، در روایت آمده که امام سجاد(علیه السلام) بهترین مردم از نظر صوت قرآن بودند، و صدا را بلند مى کردند، تا اهل منزل بشنوند و به قدرى جاذبه

ص: 442


1- وسائل، جلد 4، صفحه 856.
2- بحار، ج 10، ص 368.
3- بحارالانوار، جلد 76، صفحه 131 از کتاب «المحاسن»، صفحه 558.
4- بحارالانوار، جلد 76، صفحه 130 از «صحیفة الرضا»، صفحه 11.

داشت که سقّاها که عبور مى کردند ایستاده و گوش فرا مى دادند و امام باقر(علیه السلام) هم وقتى در شب قرآن تلاوت مى کردند، صدا را بلند کرده به طورى که افراد ایستاده و گوش مى کردند.(1)

ب - ادب باطنى: از قرآن کریم مى توان استفاده کرد که مراعات ادب باطنى در خواندن کتابى نشانه ایمان به آن کتاب است، زیرا در مورد مؤمنین اهل کتاب چنین گوید: (الَّذِینَ آتَیْنَاهُمْ الْکِتَابَ یَتْلُونَهُ حَقَّ تِلاَوَتِهِ أُوْلَئِکَ یُؤْمِنُونَ بِهِ)(2): «کسانى که به آنها کتاب دادیم (یعنى یهود و نصارى که به آنها تورات و انجیل دادیم» و حق خواندنش را به جاى آوردند آنها مؤمنین به آن کتابند» و بدیهى است که بدون ادب باطنى حق خواندن، اداء نخواهد شد.

در جاى دیگر مى فرماید: (اللهُ نَزَّلَ أَحْسَنَ الْحَدِیثِ کِتَاباً مُّتَشَابِهاً مَّثَانِىَ تَقْشَعِرُّ مِنْهُ جُلُودُ الَّذِینَ یَخْشَوْنَ رَبَّهُمْ):«خداوند نازل کرد بهترین قول را به صورت کتابى که اجزاى آن متشابهند، و هیچگونه تناقضى بین آنها نیست، کتابى که بعضى قصّه ها و اخبار و احکام و مواعظ آن مکرّر است و پوستها (و دلهاى) کسانى که خوف از خدا دارند از این کتاب مى لرزد».(3)

امام صادق(علیه السلام) وقتى قرآن را به دست مى گرفتند قبل از خواندن آن دعاهائى مى خواندند از جمله مى فرمودند: «خدایا، نظر مرا در قرآن عبادت و قرائت و خواندن در آن را فکر، و فکر مرا در آن عبرت قرار ده، و مرا از جمله کسانى قرار ده، که از

ص: 443


1- الوسائل، جلد 4، صفحه 858 - 859.
2- البقرة، آیه 121.
3- الزمر، آیه 23، مَثانى را مرحوم علامه طباطبائى در تفسیر المیزان، شخص ثور جلد چند؟ جمع مُثنیة به معنى معطوف گرفته اند زیرا بعضى آیات بر بعضى دیگر منعطف و بعضى در روشن کردن و تفسیر بعض دیگر دخیل است و مرحوم طبرسى در مجمع البیان در وجه نامگذارى قرآن به مثانى گفته زیرا قصص و اخبار و احکام و مواعظ آن مُثَنّى (مکرّر) مى شود و همچنین در تلاوت اگر مکرر شود خستگى نمى آورد.

مواعظ تو در قرآن مُتَّعظ و پندآموز، و از معاصى تو اجتناب کنم، و در موقع خواندن آن بر گوشم مُهر مَزَن، و بر چشمم پرده میفکن، و قرائت مرا قرائت و خواندن بدون تدبّر قرار مده; بلکه چنان قرارم ده که در آیات و احکام آن تدبّر کنم، و گیرنده شرایع دین تو باشم، و نظر مرا در آن نظر غفلت و تلاوت مرا تلاوتى بیهوده قرار مده، که تو رئوف و رحیم هستى».(1)

از کلمات دیگر امام صادق(علیه السلام) این است که فرمود: کسى که قرآن را بخواند، و خاضع براى خدا نشود، و قلب او رقیق نگردد، و لباس حزن و ترس در درونش نپوشد، پس عظمت خداوندى را سبک شمرده است.... پس نظر کن چگونه کتاب پروردگارت و منشور ولایتت را تلاوت مى کنى، و چگونه به اوامر و نواهى او جواب مى گوئى، و چگونه امتثال حدود او مى کنى... و نزد وعده ها (و احسانها) و وعیدها (و عذابهاى وعده داده شده) توقف کن، و در مثالها و مواعظ او تفکّر کن «وَ اَحْذَر اَنْ تَقَع مِنْ اِقامتِک حروفَه فى اِضاعَةِ حدودِه» یعنى بترس از اینکه حروف قرآن را بپاى دارى و در حفظ و خواندن آن کوشا باشى، ولى حدود (و اوامر و نواهى) او را ضایع کنى، و به عبارت ساده تر، به الفاظ بپردازى و با الفاظ معانى را ضایع کنى. و در خواندن و حفظ الفاظ تلاش مى نمائى، و در تعلّم مفاهیم تعلّل مى ورزى.(2)

در روایتى دیگر امام صادق(علیه السلام) فرمودند: «انّ القرآن نَزَلَ بالحزّن فاقرؤوه بالحزن»: «همانا قرآن با حُزن نازل شد پس آن را با حزن قرائت کنید».(3)

در احادیث آمده که: حَفصْ گفت: «ندیدم احدى را که در خوف از خدا و در امیدوارى به او محکمتر از موسى بن جعفر(علیه السلام) باشد، او قرائتش با حزن و اندوه بود، و در هنگام خواندن، گویا انسانى را مخاطب قرار داده است».(4)

ص: 444


1- بحارالانوار، جلد 92، صفحه 207 از کتاب «مصباح الانوار» ; الحیاة، جلد 2، صفحه 160.
2- بحارالانوار، جلد 85، صفحه 43.
3- وسائل، جلد 4، صفحه 857.
4- وسائل، جلد 4، صفحه 857.

9- آثار قرائت قرآن:

در قرآن کریم ازدیاد ایمان و توکّل بر پروردگار از آثار قرائت قرآن به شمار آمده است. در سوره انفال چنین فرماید: (... وَإِذَا تُلِیَتْ عَلَیْهِمْ آیاتُهُ زَادَتْهُمْ إِیمَاناً وَعَلَى رَبِّهِمْ یَتَوَکَّلُونَ): «... و زمانى که آیات خداوند بر آنها تلاوت مى شود، ایمان مؤمنین به خدا زیاد و بر پروردگار توکّل مى کنند».(1)

در جاى دیگر تواضع و به خاک افتادن و گریه از خوف خداوند را ارمغان قرائت قرآن به حساب مى آورد:(إِذَا تُتْلَى عَلَیْهِمْ آیَاتُ الرَّحْمَنِ خَرُّوا سُجَّداً وَبُکِیّاً):«... زمانى که آیات پروردگار بر آنها تلاوت مى شود به صورت سجده بر خاک افتاده و مى گریند».(2)

تا به اینجا چهار اثر ذکر شد: 1- ازدیاد ایمان، 2- توکّل بر پروردگار، 3- تواضع و به خاک افتادن، 4- گریه از خوف خدا. حال به بعض دیگر از آثار در روایات مى پردازیم:

5- نورانیت خانه، 6- ایجاد خیر کثیر، 7- تمتّع و بهره بردن دیگران از قرائت قارى قرآن، 8- درخشندگى و نورافشانى خانه اى که در آن قرآن تلاوت مى شود براى اهل آسمان، همچنانکه ستارگان آسمانى براى اهل دنیا نورافشانى مى کنند و در واقع خانه هائى که در آن قرآن خوانده مى شود ستارگان زمین براى اهل آسمان هستند. (قال النبى(صلى الله علیه وآله): «نَوّروا بیوتَکم بتلاوة القرآن!...فانّ البیت اذا کثُرَ فیه تلاوة القرآن کثر خیرهُ و امتَعَ اهلَه و اضاءَ لاهل السماء کما تَضىء نجوم السماء لاهل الدنیا»).(3)

9- رفع عذاب: قال النبى(صلى الله علیه وآله): «لا یُعَذِّبُ الله قلبا وعى القرآن»: «عذاب

ص: 445


1- سوره الانفال، آیه 2.
2- سوره مریم، آیه 58.
3- عدة الداعى، صفحه 268 - 269.

نمى کند خدا قلبى را که در آن قرآن جاى دارد».(1)

10- برکت بسیار: 11- حضور ملائکه، 12- هجرت و دور شدن شیاطین. «قال على(علیه السلام): البیتُ الذى یُقرأ فیه القرآن و یُذکَر اللّه - عزوجل - فیه تکثُر برکته و تحضُرُه الملائکة و تهجره الشیاطین....»(2)

13- عدم هلاکت مردم: امام على(علیه السلام) در زمره کسانى که حرمت آنها موجب عدم هلاکت مردم مى شود کودکان متعلّم و فراگیرنده قرآن را شمرده «و الوِلدان یتعلّمون القرآن».(3)

14- دفع بلاء، 15- محفوظ بودن از شر دشمنان، 16- نزول باران: قال الباقر(علیه السلام):... و رَجُلٌ قرأ القرآن.... فباولئک یدفع الله العزیز الجبّار البلاءَ و باولئک یُدیل اللّه - عزوجل - من الاعداء و باولئک یُنزل اللّه - عزوجل - الغیثَ من السماء».(4) 17. اختلاط قرآن با گوشت و خون. 18. قرار گرفتن در زمره فراشتگان با کرامت و نیک

19- قرآن مانع از عذاب قارى قرآن است: قال الصادق(علیه السلام): «مَنْ قرأ القرآن و هو شابٌ مؤمن اختلط القرآن بلحمه و دَمه و جَعَلَه الله مع السَفَرةِ الکِرام البَرَرة و کان القرآنُ حجیزاً عنه یوم القیامة».(5)

20- نزدیک بودن دُعا به اجابت: امام صادق(علیه السلام) از پدر بزرگوارشان این حدیث را نقل مى کنند: «اغتنموا الدعاء عند خمس: عند قراءة القرآن و عند الاذان و عند نزول الغیث و عند التقاء الصِّفین للشهادة و عند دعوة المظلوم، لیس لها حجابّ دونَ العرش»: «دعاء را پنج وقت غنیمت شمرید (که نزدیک به اجابت باشد) در وقت قرائت قرآن و اذان و نازل شدن باران و در وقت برخورد دو جناح (حق و باطل)

ص: 446


1- امالى شیخ طوسى، جلد 1، صفحه 6.
2- الکافى، جلد 2، صفحه 610.
3- علل الشرایع، صفحه 521.
4- الکافى، جلد 2، صفحه 627.
5- ثواب الاعمال، صفحه 126.

در جنگ به قصد شهادت و در وقت دعوت مظلوم، در این پنج وقت حجابى براى استجابت دعا جز عرش الهى نیست».(1)

حال به معنى ترتیل بپردازیم تا معنى «یرتَلونه ترتیلا» روشن شود. امام صادق(علیه السلام)در بیان آیه: (وَ رَتّل القرآن ترتیلا) فرمودند: امام على(علیه السلام) چنین فرموده: «بَیّنه تبیانا و لا تَهُذّه هَذَّ الشِعر و لا تَنْثره نَثْرَ الرَّمل ولکن اَقْرعوا به قلوبکم القاسیة و لا یکن هَمُّ احدکم آخر السورة»(2): «واضح کن قرآن خواندنت را و نه مثل شعر به سرعت بخوان و نه مثل شن و ریگ بیابان پراکنده بخوان به طورى که فاصله زیاد شود، ولکن قلبهاى سخت و با قساوت خود را با قرآن خواندن بکوبید و هرگز همّت شما رسیدن به آخر سوره نباشد (بلکه همیشه به دنبال کیفیّت و اثرپذیرى باشید، نه به دنبال کمیت و زیاد خوانى فقط».

در روایات گذشته در قسمت ادب ظاهرى روایتى را در ذیل همین آیه قرآن: (و رتّل القرآن ترتیلا) از امام صادق(علیه السلام)آوردیم، که فرمودند: «هو اَنْ تَتَمکّثَ فیه و تُحَسّن به صوتَک» «ترتیل مکث کردن و توقف در قرائت قرآن است، (که نه زیاد سریع خوانده شود و نه بسیار کُند و آهسته) و اینکه نیکو کنى صوت خود را در خواندن قرآن».

سؤال: در بعضى روایات مثل روایتى که گذشت مى گوید: همّت شما سریع خواندن و رسیدن به آخر سوره نباشد، بلکه همّت شما بهتر خواندن باشد نه بیشتر خواندن، در بعضى دیگر از روایات هر چه بیشتر خواندن مورد توجه و عنایت قرار گرفته است، چگونه این دو دسته روایات قابل جمع هستند؟!

جوابهاى مختلفى ممکن است براى وجه جمع پیدا کرد، که به سه قسمت آن اشاره مى کنیم: 1- ممکن است بگوئیم مراد از هر چه بیشتر خواندن، مجرّد

ص: 447


1- امالى صدوق، صفحه 234.
2- وسائل، ج 4، ص 856; مجمع البیان، ذیل همین آیه در سوره مزمّل.

بیشتر خواندن بدون تدبّر نیست؛ بلکه مراد این است که وقت بیشتر گذارده و آیات بیشترى را با تأمّل و تعمّق بیشترى قرائت کنیم. 2- ممکن است مراد این باشد که آیات تأمّل و تدبر شده را سریعتر بخوانید. 3- وجهى که بیشتر به ذهن و به واقع نزدیکتر است، این است که دو دسته روایات ناظر به اختلاف حالات انسان است، در بعضى مواقع حال تدبّر و تعمّق هست، و در بعضى مواقع حال قرائت قرآن فقط هست، ولى حال تعمّق و تدبّر عمیق نیست. گفتنى است که: این وجوه به ذهن ما آمده و ممکن است افرادى با دقت بیشترى وجوه بهترى بیابند و امیدوارم مطالعه کنندگان به این توفیق دست یابند انشاء الله تعالى.

با توضیحاتى که داده شد روشن گردید که از صفات پرهیزکاران شب زنده دارى و قیام در قلب تاریکى شب و تلاوت قرآن و راز و نیاز با خداوند است، تلاوتى با ترتیل که نشانه تدبّر در معانى قرآن و ره توشه گرفتن از مفاهیم بلند آن است.

مرحوم الهى در ذیل (امّا اللیل فصافّون اقدامهم) در وصف شب چنین مى سراید:

شب آمد رفیق دردمندان *** شب آمد شب حریف مستمندان

شب آمد شب که نالد عاشق زار *** گهى از دست دل گاهى زد گدار

شب آمد شب که گردد محفل من *** سیه چون زلف دلبر یا دل من

شب است آشوب رندان نظرباز*** شب است آهنگ بزم عشق دمساز

ص: 448

شب است انجم فروز کاخ نُه طاق*** شب است آتش زن دل هاى مشتاق

شب از فریاد مرغ حق شود مست *** به تار طرّه جانان زند دست

شب است اختر شناسان را دل افروز *** شب است آتش به جانان را جگر سوز

شب آمد عرصه گیتى کند تنگ *** به فریاد آورد مرغ شباهنگ

شب آمد کاروان عشق را میر *** شب آمد قلزم پر موج تقدیر

شب آمد کشتى دریاى توحید *** شب آمد شهپر عنقاى تجرید

شب آمد حکمت آموز دل پاک *** شب آمد گوهر افروز نُه افلاک

شب آمد موج زن دریاى حیرت *** شب آمد مستى صهباى حیرت

ص: 449

شب آمد دلفریب آسمانى *** چراغ افروز صبح شادمانى

شب آمد منظر زیباى افکار *** شب آمد صفحه پرنقش اسرار

شب آمد پرده پر گوهر نور *** شب آمد محفل اسرار مستور

شب آمد دفتر خوش داستانها *** قیاس آموز علم آسمان ها

شب آمد پرده پوش مست و هشیار *** فروغ دیده و دل هاى بیدار

شب است آئینه زلف نکویان *** حجاب افکن ز روى ماهرویان

شب از زلف نگاران راز گوید *** حدیث عشق با دل باز گوید

شب از طاوس زریّن، بال بشکست *** خروس از ناله هشیار شد مست

ص: 450

شب آمد نقشه صحراى افلاک *** شب آمد طوطیاى چشم ادراک

به شب مردان که در ره تیز گامند *** بسان شمع سوزان در قیامند

به شب مرغان حق را سوز و سازست *** به خاک عشق شب روى نیاز است

شب آن معراجى عرش آشیانه *** ف«سُبْحان الذى اسرى» ترانه

فراز بارگاه عرش بنشست *** ز جام «لى مع الله» گشت سرمست

شب آن مه تافت بر جاى پیمبر *** سپهر عشق را بخشید زیور

سزد شب را که شاه کشور عشق *** چنین گفت از دل دانشور عشق

که مشتاقان حق چون شمع سوزان *** به شب استاده با قلب فروزان

ص: 451

همى خوانند خوش در پرده با شور *** چو شمع از دفتر عشق آیت نور

به کویش غیر آه شب روان نیست *** نسیم صبحگاه آگاه از آن نیست

به روز از چهره گلهاست شاداب *** به شب فریاد بلبل مى برد تاب

به روز از چشم احساس است بیدار *** به شب احساس جان آمد پدیدار

بروز از روزى مردم گشایند *** به شب دلهاى مشتاقان ربایند

اگر روز آورد بر جسمها جان *** شب آرد جان به کوى وصل جانان

شب از چشم طبیعت رفت در خواب *** دل بیدار گشت از شوق بى تاب

شب اربیدانشان آرام یابند *** به شب ارباب دانش کام یابند

ص: 452

شب ار آرامش خورشید خواهند *** برامش(1) لعبت(2) ناهید(3) خواهند

شب ار سازد یکى سیاره گمراه *** به راه آرد هزار استاره و ماه

شب ار چشم بتان خونریز باشد *** سرمستان نشاط انگیز باشد

شب تار آینه صنع الهى است *** به ظلمت آب حیوان را گواهى است

هزاران چلچراغ روشن از خود *** شب افروزد بر این سقف زمرّد

برون ار راز عالم شد پدیدار *** به شب در پرده رقصد مست و هشیار

زر افشان کرد روز ار دامن خاک *** پر از دُرّ کرد شب دامان افلاک

ص: 453


1- رامش: مخفف آرامش.
2- لُعْبَتْ: بازیچه، اسباب بازى، در فارسى به معنى دلبر و معشوق زیبا مى گویند.
3- سیاره و کره زهره (فرهنگ عمید).

حکایت شب عاشقان سبحان

شنیدستم شبى شب زنده دارى *** بگردون داشت چشم اشکبارى

همى دید آن نظر باز شبانه *** کواکب را به چشم عاشقانه

فلک مى دید و لعل از دیده مى سفت *** به یاد حق سخن با ماه مى گفت

دل و دیده سپرد آن خوش نظاره *** به گیسوى شب و ناز ستاره

به مشگین طرّه شب شانه مى زد *** و زان راه دل دیوانه مى زد

گهى با زهره کردى مهره بازى *** گهى با مشترى خوش دلنوازى

اگر خورشید باشد خسرو روز *** سپاه انجم شب باد فیروز

ص: 454

ز لعل ماه گاهى بوسه مى خواست *** نشاطش مى فزود و غصّه مى کاست

گهى ابرى نقاب ماه مى گشت *** زناز مهوشان آگاه مى گشت

لبش خوش نغمه سبّوح مى زد *** دلش در پرده ساز روح مى زد

به یاد آوردش از یار نهانى *** تماشاى جمال آسمانى

به چشمان در تماشاى سماوات *** به جان با روى جانان در مناجات

حدیث دل به شام تار مى گفت *** غزل بر یاد زلف یار مى گفت

نظر بر انجم رخشنده مى دوخت *** به حیرت همچو شمع بزم مى سوخت

همى گفتا که یارب آسمان چیست *** مرصع طاق زیبا طَیْلسان(1) چیست

ص: 455


1- رداء، جامه گشاد و بلند، طیالس و طیالسه جمع آن است. (فرهنگ عمید).

همى گفتا الهى یا الهى *** مرا بر آسمانت نیست راهى

تو آگاهى فراز آسمان چیست *** فروزان ماه و تابان اختران چیست

گهرهائى بود رخشان کواکب *** و یا روشن چراغى نجم ثاقب

که بنشاند این بتان بر طاق مینا *** در آنان کرد حیران چشم بینا

سروش غیب گفتش ناگهانى *** خدا بین شو زنقش آسمانى

در این آئینه حسن یار پیداست *** به چشم جان رخ جانان هویداست

هزاران کشتى نور است تابان *** در این دریاى بى ساحل شتابان

همه مجبور عشقند این قوافل *** شتابان کو به کو منزل به منزل

ص: 456

به جز حیرت در این نُه پرده رَه نیست *** گدا را ره به کاخ پادشه نیست

که هر شمعى در این محفل جهانیست *** زمینى یا زمین و آسمانى است

به حکم حسّ نشاید گشت مغرور *** که پندارد چراغى روشن از دور

همه افلاکیان مستند و مدهوش *** به اسرار نهان گویا و خاموش

کمر بسته به حکم عشق سرمد *** ندارد ملک عشق پار(1) سرحد

بلند اندیشه را آنجا رهى نیست *** به جز حیرت خرد را آگهى نیست

ولى چون شمع این کاخ شهانه *** تو افروزان دل از آه شبانه

چه شب گردد به راه عشق میتاز *** زدیده پرده غفلت برانداز

ص: 457


1- پار: گذشته، سال گذشته، پارسال، پایار هم گفته شده، و نیز مخفّف پاره.

چو شب گردد اگر هشیارى اى دوست *** نباشد خوشتر از بیدارى اى دوست

چو شب گردد به ساز عشق برخیز *** رها کن دل به زلف دلبر آویز

به همراه شباهنگان افلاک *** به راه عشق ناز از بستر خا ک

به خاک از آب چشمان آتش افروز *** دل از مه طلعتان آسمان سوز

به دیده باش چون ابر گهربار *** به دل سوزان تر از شمع شرر بار

گهى با فکر و گه با ذکر سبّوح *** صبوحى(1) زن مگر روشن شود روح

چو مرغ حق ز دل با ناله زار *** به ذکر حق سحر گردان شب تار

که بخشندت ز الطاف الهى *** ز آه شب نشاط صبح گاهى

ص: 458


1- شرابى که صبح زود بخورند (صَبُوح: هر چیز که صبح بخورند مانند شیر یا شراب).

شرح: پروادارندگان و متّقیان با خواندن قرآن خود را محزون مى گردانند، «حزن» را علماى اخلاق مثل مرحوم نراقى در جامع السعادات چنین تعریف نموده است: «الحزنُ هو التحسّر و التَّألّم لفقد محبوب او فوت مطلوب»: «حزن عبارت است از حسرت و ناراحتى براى از دست دادن شخصى که محبوب انسان است، یا از دست رفتن چیزى که مطلوب او است».(1)

حزن متقیان را مى شود، به دو گونه تفسیر کرد: 1- حزن از وعده هاى عذاب الهى، و اینکه مبادا این وعیدها و وعده عقابها گریبان گیر آنها شود، زیرا اعمالى که انجام داده اند، گرچه فى نفسه زیاد است، ولى آنها به نظر قلیل به آن نگریسته، و از عاقبت خود بیم دارند، و از این رو با قرآن خواندن خود را متنبّه کرده و به یاد

21- حزن در سایه قرآن

21- یُحَزّنون به اَنْفُسَهُم

ترجمه: پرهیزکاران با خواندن قرآن جان خویش را محزون مى سازند.

* * *

ص: 459


1- جامع السعادات، جلد 3، صفحه 213.

عذابها افتاده و محزون مى شوند. با خواندن قرآن به یاد طولانى بودن مسیر و کمى زاد و توشه مى افتند و نمى دانند در نهایت به چه وادى سر مى سپارند، با تلاوت قرآن به یاد فرصتهاى از دست رفته اى مى افتند، که مى توانستند بیشتر بهره برگیرند، ولى نگرفتند، آنها به یاد مرگ و قبر و سؤال نکیر و منکر و برزخ و عقبات و فراز و نشیب مسیر خود به طرف آخرت مى افتند، و اگرچه امیدوارند ولى مخزونند که چه مى شود آیا این مقدار طاعتها و عبادت هاى ما جوابگوى سؤالات دادگاه الهى خواهد بود یا نه؟!

اینها حقیقتاً خدا ترسان روزگارند، اینها کسانى هستند که با مرور به قرآن به خود آمده، بر خود مى لرزند، و گویا پیامبر(صلى الله علیه وآله) را مى بینند که آیات را بر آنها مى خواند. چرا نترسند که خداوند به پیامبرش فرمود بگو: (وَأُوحِىَ إِلَىَّ هَذَا الْقُرْآنُ لِأُنذِرَکُمْ بِهِ وَمَنْ بَلَغَ):«این قرآن به سوى من وحى شد تا شما و کسانى را که این آیات به آنها مى رسد انذار کنم».(1)

این خداترسان نمونه هاى بارزى براى (مَنْ بَلَغ) هستند که قرآن بدانها رسید و آنها انذار خدا و رسولش را پذیرفتند، و به دنبال این ترس از جهل به عاقبت خویش محزون شدند، آنها نواى قرآن را در فضاى گوش جان، جاى دادند، و گویا قرآن با سکوتش با آنها سخن گفت، و امر و نهى کرد که این ویژگى قرآن است، چنانکه مولى على(علیه السلام) در نهج البلاغه فرمود: «فالقرآن آمرٌ زاجر و صامِتٌ ناطِق»(2): «قرآن امر کننده و نهى کننده و ساکت ناطق است» امر کننده نسبت به معروفات و نهى کننده نسبت به منکرات است، ساکت و بى صدا است، زیرا جز حروفى و کلماتى بیش نیست، و در عین حال ناطق است، زیرا گویاى ادلّه و براهین الهى است. آرى، چرا نترسند کسانى که با دل و جان کلام الهى و سخنان ائمه و هادیان راه را شنیدند، واقعاً جاى

ص: 460


1- سوره الانعام، آیه 19.
2- خطبه 182 فیض الاسلام و 183 صبحى صالح.

لرزیدن و قالب تهى کردن است، براى کسى که درک حقیقى عقبات را کند، و قابلیّت فهم معارف الهى را داشته باشد.

براى آگاهى از فراز و نشیب این راه پرخطر کلماتى از مولى را که در نهج البلاغه فرموده، بشنویم. خود مولى در خطبه 183 که در وصف قرآن و لزوم تحصیل ملکه تقوى است، چنین مى فرماید: بترسید از خداوندى که شما در برابر نظر او هستید و زمام شما به دست اوست و حرکات و سکنات شما را در اختیار دارد. (و قدرتمند بر هر کارى است)... شما در دنیا که جاى ماندنتان نیست، مسافر و رهگذرید، شما را به کوچ کردن از آن اعلام و به توشه برداشتن از آن امر فرموده اند، و بدانید این پوست نازک (بدن شما) طاقت آتش دوزخ را ندارد، پس (از ابتلاى به آن) به خودتان رحم کنید، که شما خود را در دنیا به مصیبتها و سختیها آزموده اید، (نتوانسته اید بر کوچکترین ناکامیهاى آن شکیبا باشید) آیا دیده اید یکى از خودتان که چگونه ناله و اظهار درد مى کند: از خارى که بدن او فرو رود و از لغزیدنى که او را خونین کند، و از ریگ گرم (بیابان) که او را بسوزاند، پس چه حالتى خواهد داشت، هرگاه بین دو طبقه از آتش باشد در حالى که همخوابه سنگ سوزان و همنشین شیطان گردد، آیا مى دانید آنگاه که مالک (دوزخ) بر آتش غضب کند آتشها بر روى هم مى غلطند و یکدیگر را مى گویند؟... اى پیر سالخورده! که ناتوانى در وجودت رخنه کرده، چگونه خواهى بود زمانى که طوقهاى آتش به گردنها انداخته شود و غُل هاى جامعه به دست و گردن افتد؟ تا گوشتهاى بازوها را بخورد، (اگر بر اثر معاصى به این عذاب و سختیها گرفتار شوى چه مى کنى)، پس اى گروه بندگان از خدا بترسید، از خدا بترسید، در حالى که در تندرستى پیش از بیمارى (رسیدن مرگ) و در فراخى و آسایش (دنیا) پیش از تنگى و سختى (قبر) آسوده

ص: 461

هستید، (مى توانید رضا و خشنودى خدا و رسول را به دست آورده و از گرفتارى بعد از مرگ رهائى یابید) پس در راه آزادى خویش پیش از آنکه درهاى آزادى بر روى شما بسته شود (و رهائى ممکن نباشد) چشمهاى خود را بیدار نگاهدارید (شب زنده دار باشید) و شکمهاتان را لاغر سازید، (روزه بگیرید) و قدمهایتان را به کار برید، (در کار خیر قدم نهید) و اموالتان را (در راه خدا) ببخشید و اندامتان را فداى جانهایتان نمائید، و در این کار بخل نورزید (بدنها را که به زودى فانى گشته، زیر خاک مى پوسد، در راه عبادت و بندگى و جهاد با دشمنان دین به کار برید، تا از عذاب همیشگى برهید و در بهشت جاوید به سر برید».

مگر مى شود کسى به این حقایق ایمان داشته باشد ولى بیمناک و هراسناک نباشد، بى جهت نیست که پیامبر گرامى اسلام(علیه السلام) فرمود: «انى لَاَعجب کیف لا اشیب اذا قَرأتُ القرآن»: «بسیار در عَجَبَم که چرا وقتى قرآن مى خوانم پیر نمى شوم»(1) چرا جاى تعجب نباشد که انسان این آیات عذاب و تهدید را بخواند، و از ناراحتى پیر نشود.

به اصل بحث برگردیم، تا به اینجا تفسیر اول حزن بیان شد، که حزن متّقین از این است که احتمال مى دهند، (فوت مطلوب) شود، و به آنجائى که باید برسند نرسند، و از قافله بهشتیان عقب بمانند. از «ربیع بن خثیم» (خواجه ربیع معروف) پرسیدند: «مالَکَ مهموماً»: «چرا همیشه محزون و غمناکى؟!» قال: «لانّى مطلوب»: گفت: «زیرا من طلب شده و مطلوبم» یعنى طالبى دارم که تحت فرمان او هستم، و مرا مکلّف به تکالیف کرده، چنانکه سلطان به خادم خود دستوراتى داده و خادم با اینکه وظیفه خود را انجام داده، ولى باز نگران است، که شاید قصور و تقصیرى کرده باشد، پس چگونه مهموم نباشم؟!

ص: 462


1- بحارالانوار، جلد 16، صفحه 258 (تفسیر دیگرى مى شود براى این روایت گفت که صرف نظر مى کنیم).

2- تفسیر دوم حزن متّقین این است که: به خاطر فراق و هجران از محبوب و معشوق خود اندوه ناکند، آنها با خواندن قرآن و کلمات معشوق محزون شده و به یاد محبوب و محبتهاى او افتاده، و در فراق او مى نالند، این حزن، حزن فقد محبوب است. آنها در این دنیا خود را غریب احساس مى کنند که دور از یار و یاور مجبور به زندگى در آن هستند، آنها در غم فراق و دورى از محبوب و نعمتهاى همیشگى او مى سوزند، آنها در هجران غم عشق گرفتارند، در اشعار شعرا بسیار سخن از غم عشق گفته است، اما چه خوش است غم عشقى که بر دل متقیان حاکم است این غم نه مثل غهم هاى عشّاق دیگر است، زیرا غم عشق آنها غم عشق خدا و غم عشق اینها غم عشق معشوق مجازى است.

در اینجا جا دارد نظرى به عشق حقیقى و مجازى کنیم، مراد از عشق حقیقى آن است که معشوق حقیقتى ازلى و ابدى باشد و واقعیتى غیر از او در جهان نباشد، حقیقتى که بى نیاز از غیر است ذاتى که واجد جمیع صفات ثبوتیه و فاقد صفات سلبیه است، و در علم کلام و فلسفه اثبات شده که غیر از واجب الوجود (الله تبارک و تعالى) موجودى داراى این ویژگیها نیست، و برعکس عشق مجازى تابع معشوق مجازى است. یعنى اگر معشوق مجازى شد عشق وابسته به آن هم مجازى مى شود. زیرا عشق، وابسته به معشوق است، و شاهد بر این مطلب این است که عاشق همیشه در صدد برآورده کردن مطلوبهاى معشوق است، تا او را راضى کند. بنابراین هر چه معشوقى که عشق پایبند به او است، با دوام تر باشد، عشق پر دوام تر و هر چه کمالات او بیشتر باشد عشق کامل تر است و چه زیبا است عشقى که به تعاشق رسد، یعنى از دو طرف باشد و محبت دو طرفى گردد و چه بهتر که این تعاشق در عشق حقیقى باشد، یعنى خدا هم بر فرد مؤمن عاشق، عشق ورزد.

تا که از جانب معشوق نباشد کششى *** کوشش عاشق بیچاره به جائى نرسد

ص: 463

البته شایان ذکر است که عشق به موجودى که مظهر حقیقى خدا باشد، هم عشق حقیقى است، و به همین جهت عشق به مولى امام زمان (عج الله) هم از آن جهت که بقیّة الله و حجة خداوند بر مردم است، عشق حقیقى است، و همینطور عشق به یک یک ائمه چه در زمان خود آنها و چه در زمان بعد از آنها و نیز عشق به اولیاء راستین الهى عشق حقیقى خواهد بود. پس عاشق و معشوقهائى که مشاهده مى کنیم عاشق و معشوقهاى مجازیند حتى عشق لیلى و مجنون و فرهاد و شیرین مجازى است، غم هجرانِ محبوب حقیقى است که به وصل دائمى منجر مى شود، زیرا این محبوب ازلى و ابدى است ودر نهایت، عاشق به او خواهد رسید، ولى در عشق هاى مجازى غم هجران و دورى از محبوب در صورتى که وصل هم در پى داشته باشد، موقتى است و ناچار باید از هم جدا شوند و چه غم انگیز است دورى دو یار!

یقولون انّ الموتَ صعبٌ على الفتى *** و اللّه مفارقةُ الاحباب اَصْعَبُ

«گویند: مرگ براى جوان سخت و مشکل است; ولى به خدا قسم مفارقت و دورى از دوستان مشکل تر است» فراق از یار مجازى دورى نهائى او را به دنبال دارد، و این سنّت الهى است، که قابل تغییر و تبدّل نیست، (فَلَنْ تَجِدَ لِسُنَّتِ اللهِ تَبْدِیلا وَلَنْ تَجِدَ لِسُنَّتِ اللهِ تَحْوِیلا)(1) باید از دنیاى مجازى رخت بربست و عشق متعلّق به آن را هم به او واگذاشت و رفت، و دور شدن محبوب همان و به مصیبت و ناراحتى گرفتار شدن همان، و این نیست مگر اینکه عاشق، معشوق مجازى را به جاى حقیقى برگزیند، و به دنبال او برود، غم عشق متّقیان غم عشق خداوند باقى است، زیرا خود را دور از وصل او مى بینند ولى در عین حال راضى هستند، زیرا در این عشق زمام وصل و هجران و درد و درمان عاشق به دست معشوق است چنانکه اصل عشق به

ص: 464


1- سوره فاطر، آیه 43.

دست اوست، و عاشق این را درک کرده، و پذیرفته است و زبان حالش چنین است که:

یکى درد و یکى درمان پسندد *** یکى وصل و یکى هجران پسندد

من از درمان و درد و وصل و هجران *** پسندم آنچه را جانان پسندد

اما در عشقهاى مجازى قوام عشق به دست طرفین است، گرچه ممکن است یکى آمال خود را در مسلخ دیگرى ذبح کند تا دعواى صداقت او بر دیگرى آشکار شود.

حال روشن مى شود که غم عشق پرهیزکاران غمى سازنده است زیرا که در صدد رسیدن به خواسته هاى معشوقى است که: بقاء دارد، و مجمع صفات کمالیه است، اما غم عشّاق مجازى چه بسا به زیر کشنده انسان از مسند فطرت طبیعى است، که بر آن متولد شده، نه تنها سیر نکرده که به دنبال تحقق آرمانها و مطلوبهاى معشوق از درجه به زیر آمده، و در سرماى شدید رذایل منجمد شده، و دیگر تحرّکى ندارد، و در مقابل، عاشق الهى در حد معتدل و صراط مستقیم و حرارت مطلوب مشغول تحرّک و خودسازى است، اولى از نظر زندگى انسانى براى خود زمستانى سرد و غیرقابل زیست و مرگ آور آورده، و دومى تابستانى معتدل و نشاط آور و زنده کننده مشاعر انسانى اخلاقى، پس خوشا به حال آن غمدیدگان الهى که در وصول به وصال لحظه شمارى کرده، و واى به حال مَن که هنوز در آتش غفلت مى سوزم و از سوختن خود هم غافلم.

* * *

ص: 465

ص: 466

شرح: از توضیحاتى که داده شد، روشن مى شود همچنانکه درد حُزن متقیان بواسطه تلاوت قرآن تشدید مى شود، دواى آن هم از قرآن به دست مى آید، اگر حزن آنها از عواقب امور و جهل به آن باشد، با خواندن قرآن نور امید هر چه بیشتر در قلب آنها تجلّى کرده و هر چه بیشتر تلاش مى کنند، و بهره بر مى گیرند، و اگر حزن آنها بواسطه دورى و عدم وصال به محبوب باشد، قرآن به عنوان نامه اى امیدبخش و نوید دهنده در راه رسیدن به این وصال است، در آیات متعددى سخن از رضوان و لقاء الهى است به نحوى که خوانندگان مؤمن مى یابند. (انَّهم یرونه بعیداً - و نَریه قَریباً)(1) یعنى کافران و منافقان رسیدن به رضوان و نِعَم و لقاء الهى را دور مى پندارند، و ما قریب مى دانیم.

آیات قرآن که ساکت و ساکن در بین الدّفتین (دو جلد آن) قرار دارد، به منزله داروخانه بسیار عظیمى است، که هر بیمارى به مقتضاى ظرفیّت علمى خود

22- درمان طلبیدن از قرآن

22- ویستثیرون به دواء دائهم.

ترجمه و پرهیزگاران درمان دردهاى خود را از قرآن مى گیرند.

* * *

ص: 467


1- سوره معارج، آیات 6 و 7.

مى تواند توشه برگیرد، اگر این بیمار عالم باشد و ظرفیت متناسبى براى برداشت دارو داشته باشد، بسیار استفاده مى کند، هر چه علم و وسیله برداشت بیشتر باشد، بیشتر برمى دارد، و طبیعى است که: فرق است بین بیمار عالم و بیمار بى سواد و بدون اطلاع که نیاز به دارو دارد، ولى متحیّر است چه بردارد، و با چه کمیت و کیفیتى استفاده کند، اگر عاقل باشد دست نمى زند زیرا چه بسا خوردن داروئى از روى جهل همان به دنبال آمدن مرگ همان. و نیز فرق است، بین بیمار عالمى که دست ندارد تا داروئى برگیرد، یا بیمار عالمى که علاوه بر اینکه دست دارد زنبیلى هم براى جمع کردن داروهاى مفید دارد.

پس روشن شد که نعمت دارو فراهم است، فقط بیمار عالمى با وسیله حمل لازم است، تا به درون این داروخانه رود، و از داروها طَرْفى بندد، این در صورتى است که بیمار عالم باشد، اما اگر جاهل باشد نیاز به داروشناسى دارد، که در این داروخانه هم موجود است و آن ائمه معصومین علیهم السّلام و هادیان دستگاه الهى است، که داروهاى مختلف را براى هر دردى معرّفى مى کنند.

بنابراین مى توان فرقهائى بین قرآن (داروخانه الهى) با داروخانه هاى متعارف قائل شد، و درباره ویژگیهاى داروخانه الهى چنین گفت:

1- داروخانه الهى در دسترس هر فردى است و اگر نباشد به راحتى قابل تهیّه است، به خلاف داروخانه هاى متعارف.

2- داروخانه الهى به روى هر مریضى باز است، و هیچ وقت بسته نیست.

3- هر مریض عالمى حق ورود و برداشت دارو و داروخانه الهى را دارد به خلاف داروخانه هاى معمولى.

4- بیمار در داروخانه الهى بدون معطّلى مى تواند دارو تحویل گیرد.

5- در داروخانه الهى هرگونه داروئى یافت مى شود و هرگز جواب ردّ به بیمار داده نمى شود.

ص: 468

6- داروخانه الهى بدون هیچ منّتى دارو تحویل مى دهد.

7- در داروخانه الهى در قبال گرفتن دارو پولى پرداخت نمى شود.

8- در داروخانه الهى به هیچ وجه داروى اشتباهى تحویل داده نمى شود.

9- داروهاى داروخانه الهى بدون شک در صورت تشخیص دقیق آنها و بکارگیرى لازم، بیمارى را بهبود مى بخشد ولى داروهاى داروخانه هاى متعارف که دکتر تجویز مى کند، ممکن است در اثر فهم ناقص او مؤثر واقع نشود یا تأثیر کامل و کافى براى ریشه کن کردن بیمارى را نداشته باشد.

10- داروهاى داروخانه الهى به موازات بهبودى بیمار اثر سوئى ندارد در حالى که همه اطباء متخصّص تصریح مى کنند که داروهاى ما حتى یک آسپرین و مسکن ساده گرچه درد را تسکین مى دهد، ولى بر دستگاه گوارش و دیگر اعضاء تأثیر سوء مى گذارد.

درباره درد و درمان در ذیل فراز «مَشْیُهُم التواضع» مطالبى به عرض رسید، و حال نکاتى دیگر متذکر مى شویم: در قرآن از طرفى اشاره به مرض جسمى و روحى شده، و از طرفى اشاره به شفاء جسمى و روحى، در قرآن 10 مرتبه کلمه مریض که منظور مریض جسمى است استعمال شده، که دو نمونه آن را ذکر مى کنیم:

1- (فَمَنْ کَانَ مِنْکُمْ مَّرِیضاً أَوْ عَلَى سَفَر فَعِدَّةٌ مِنْ أَیَّام أُخَرَ)(1) خداوند متعال در این آیه روزه را بر همه مکلّفین واجب کرده، مگر اینکه کسى مریض یا در سفر باشد که او باید در صورت بهبودى و در حَضَر (یعنى در وقت حضور در وطن) قضاء آن را بجا آورد.

2- (لَّیْسَ عَلَى الْأَعْمَى حَرَجٌ وَلاَ عَلَى الْأَعْرَجِ حَرَجٌ وَلاَ عَلَى الْمَرِیضِ حَرَجٌ)(2) در مورد افراد نابینا و گنگ و مریض که قادر به جنگ کردن و به جهاد رفتن

ص: 469


1- سوره البقره، آیه 184.
2- سوره النور، آیه 61.

نیستند مى فرماید که هیچ حرجى و مشکله اى بر آنها نیست.

و اما در مورد مرض روحى بسیار استعمال شده، و 12 مرتبه «فى قلوبهم مرض» یک مرتبه «فى قلبه مرض» که مجموعاً 13 مرتبه مى شود، در قرآن استعمال شده است، خطاب این آیات معمولا به منافقین و شهوت پرستان است، در اینجا هم سه نمونه ذکر مى کنیم:

1- در آیات اول سوره بقره که حالات منافقین را بیان مى کند، چنین مى خوانیم: (فى قُلُوبِهِمْ مَرضٌ فَزادهُمُ اللّهُ مَرضا) آدم منافق انسان سالمى نیست، او بیمار دل است، خداوند انسان را بر فطرت واحد یگانه پرستى و یکرنگى آفریده، و کسى که شخصیت دوگانه پیدا کند، و هر وقتى به سوئى متمایل شود، و منافقانه عمل کند این انسان از فطرت سلیم خود به سقیم و از صحت به بیمارى افتاده است، چنانکه طبیعت سالم انسانى این است، که: با دو چشم خدادادى یک چیز را آن طورى که هست ببیند، پس اگر دوبین (لوچ) شد از مسیر صحت به مسیر بیمارى و از طبیعت سالم به غیر سالم روى آورده است، انسان در مسیر زندگى خود چنانکه بر فطرت واحد آفریده شده باید به سوى مقصد واحد که خداوند واحد است، حرکت کند و رضاى او را در نظر داشته باشد، اگر این فطرت دستخوش حوادث گردیده، و از حوادث به اثنینیت (دوگانگى) رسید مسلماً هدف واحد او هم به وحدت خود ثابت نبوده، و هدفش ارضاء دو گروه است، نه خداوند یگانه. اگر در توحید ذاتى و صفاتى و عبادى مشرک نباشد (چنانکه منافقین صدر اسلام بودند) مسلّماً در توحید افعالى مشرک و ثَنَوى است، یعنى معتقد است که کارهاى او باید از طریق این دو گروهى باشد، که طالب رضاى آنها است، و اگر رضایت آنها جلب نشود، امور او بر زمین مى ماند، پس دوگانه پرست در افعال است (ثنویه در افعال) و چه مرضى از این بالاتر.

2- درباره منافقین و شهوت پرستان در سوره احزاب مى خوانیم: (یَا نِسَاءَ

ص: 470

النَّبِىِّ لَسْتُنَّ کَأَحَد مِّنَ النِّسَاءِ إِنْ اتَّقَیْتُنَّ فَلاَ تَخْضَعْنَ بِالْقَوْلِ فَیَطْمَعَ الَّذِى فِى قَلْبِهِ مَرَضٌ وَقُلْنَ قَوْلا مَّعْرُوفاً): «اى زنان پیغمبر! شما مانند یکى از زنان دیگر نیستید، اگر خداترس و پرهیزگار شدید، پس با نرمى و نازکى سخن نگوئید، که کسى که در قلبش مرض است به شما طمع مى کند، بلکه متین و درست سخن گوئید».(1)

همچنین در همین سوره مى فرماید: (لَّئِنْ لَّمْ یَنْتَهِ الْمُنَافِقُونَ وَالَّذِینَ فِى قُلُوبِهِمْ مَّرَضٌ وَالْمُرْجِفُونَ فِى الْمَدِینَةِ لَنُغْرِیَنَّکَ بِهِمْ ثُمَّ لاَ یُجَاوِرُونَکَ فِیهَا إِلاَّ قَلِیلا): «اگر منافقین و آنانکه در دلهایشان مرض است و همچنین شایعه پراکنان دست از کارهایشان بر ندارند، ما هم تو را بر آنها برانگیزانیم، و مسلط کنیم تا از آن پس جز اندک زمانى در جوار تو زیست نکنند».(2)

در شأن نزول این آیه آمده که: شهوت پرستان و منافقین هنگام شب، موقعى که زنان مسلمان براى اقامه نماز در مسجد پیامبر(صلى الله علیه وآله) حاضر مى شدند، در بین راه مزاحم آنها شده، و با مزاح و سخنان ناروا آنها را آزار مى دادند، در این مواقع این آیات نازل شد.(3)

چنانکه گذشت انسان منافق بیمار است، زیرا قلبى که با شک و نفاق آمیخته شد، همچون عضوى است که مورد حمله میکروبها قرار گرفته و بیمار است، و همچون میوه رسیده و لذیذى است که آفت زده باشد، و نیز انسان شهوت پرستى که از حالت اعتدال عفاف در اثر افراط به پرتگاه شَرّه و فجور(4) افتاده، بیمار است،

ص: 471


1- سوره الاحزاب، آیه 32.
2- سوره الاحزاب، آیه 60.
3- تفسیر على بن ابراهیم طبق نقل نور الثقلین، جلد 4، صفحه 307; تفسیر نمونه، جلد 17، صفحه 426.
4- در ذیل فراز (و انفسهم عفیفه) ذکر شد که حالت تعادل قوه شهویه عفّت و حالت افراط آن شَرّه یا فجور و حالت تفریط آن خمود است.

و چه بسا این بیمارى به حدّى مى رسد که (جنون جنسى) نامند و امروزه دانشمندان انواع این بیمارى را در کتابهاى خود توضیح داده اند، که علاقمندان مى توانند به آنجا رجوع نمایند.

طبیعت آدمهاى شهوت پرست طورى است که با کوچکترین سخن تحریک آمیز تحریک مى شود، و چون روح آنها در مقابل این سخنان واکسینه نشده، سریعاً متأثر مى گردد، و حتى سخنى رقیق از زنى را چراغ سبزى براى آمال شهوى و تسلیم شدن در برابر تمایلات نفسانى خود، مى دانند باید از حالات آنها عبرت گرفت، و روح را ایمن کرد، بنابر آنچه گذشت روشن شد، که هم مرض جسمانى و هم مرض روحانى در قرآن ذکر شده، و حال به سراغ موارد استعمال شفا مى رویم: در قرآن چهار مرتبه کلمه «شفاء» استعمال شده است، یک بار به معنى «شفاء جسمى» و سه بار شفاء روحى.

الف - شفاء جسمانى: (یَخْرُجُ مِنْ بُطُونِهَا شَرَابٌ مُّخْتَلِفٌ أَلْوَانُهُ فِیهِ شِفَاءٌ لِّلنَّاسِ): «خارج مى شود از شکم زنبور عسل، عسلى که داراى رنگهاى مختلف است، و در آن شفاء مردم است».(1)،(2)

ص: 472


1- سوره النحل، آیه 69 (دو آیه و سورة النحل در مورد زنبورعسل است و - تمامى دو آیه چنین است: (وَأَوْحَى رَبُّکَ إِلَى النَّحْلِ أَنِ اتَّخِذِى مِنْ الْجِبَالِ بُیُوتاً وَمِنْ الشَّجَرِ وَمِمَّا یَعْرِشُونَ ثُمَّ کُلِى مِنْ کُلِّ الثَّمَرَاتِ فَاسْلُکِى سُبُلَ رَبِّکِ ذُلُلا یَخْرُجُ مِنْ بُطُونِهَا شَرَابٌ مُّخْتَلِفٌ أَلْوَانُهُ فِیهِ شِفَاءٌ لِّلنَّاسِ إِنَّ فِى ذَلِکَ لاَیَةً لِّقَوْم یَتَفَکَّرُونَ): «پروردگار تو به زنبور عسل وحى (الهام غریزى) فرستاد که از کوهها و درختان و داربستهائى که مردم مى سازند خانه هائى برگزین سپس از تمام ثمرات تناول کن و راههائى را که پروردگارت براى تو تعیین کرده به راحتى بپیما، از درون شکم آنها نوشیدنى خاصّى خارج مى شود، به رنگهاى مختلف که در آن شفاى مردم است در این امر نشانه روشنى است براى جمعیتى که اهل فکرند».
2- در اینجا مناسب دیدم نکاتى بسیار جالب درباره عسل و زنبور عسل متذکّر شوم: 1- عسل از چه ساخته مى شود - زنبور عسل معمولا از ماده قندى مخصوصى که بُن و بیخ گلها است استفاه مى کند، ولى زنبورشناسان مى گویند: احیاناً از تخمدان گلها و دمبرگها و میوه ها نیز استفاده مى کنند و لذا قرآن مى فرماید: (مِنْ کل الثَّمراتِ) یعنى از همه میوه ها. جمله عجیبى که از موریس مترلینگ دانشمند زیست شناس نقل شده، اهمیت این تعبیر قرآن را آشکار مى کند او مى گوید: «همین امروز اگر زنبور عسل (اعم از وحشى و اهلى) از بین برود یکصد هزار نوع از گیاهان و گلها و میوه هاى ما از بین خواهد رفت، و از کجا که اصولا تمدّن ما از بین نرود» (اولین دانشگاه، جلد 5، صفحه 55) مراد او این است که زنبورهاى عسل در جابه جا کردن گرده هاى نر و بارور کردن گیاهان ماده و به دنبال آن پرورش میوه ها بسیار سهم عظیمى دارند، که بعضى از دانشمندان این عمل آنها را از عسل سازى آنها مهمتر مى دانند. 2- راههاى مطمئن و رام: قرآن مى فرماید خداوند به زنبور عسل وحى و الهام کرد که (فاسلکى سبل ربّک): «در جاده هاى پروردگارت که رام و تسلیم تو است گام بردار» زنبورشناسان با مطالعاتى دریافته اند که صبحگاهان زنبورهائى که مأمور شناسائى گلها هستند، از کندو خارج شده و مناطق پرگل را کشف کرده، و به کندو باز مى گردند و حتى سمت و جهت و فاصله محل را دقیقاً به دیگران اطلاع مى دهند، زنبورها براى گمراه نشدن، مناطق را با پراکنده بوهاى مختلف نشانه گذارى مى کنند، به طورى که امکان سرگردانى نیست و احتمالا آیه اشاره به این مطلب دارد. 3- عسل در کجا ساخته مى شود: شاید هنوز بسیارى فکر کنند زنبور عسل، شیره گلها را مکیده و در دهان خود جمع و در کندو ذخیره مى کند در حالى که چنین نیست، بلکه شیره گل را به بعضى از حفره هاى درون خود که زنبورشناسان چینه دان گویند مى فرستند، و در آنجا که حکم یک کارخانه کوچک مواد شیمیائى را دارد، تغییر و تحوّلهاى مختلفى پیدا کرده و شهد گلها به عسل تبدیل گردیده و مجدداً زنبور آن عسل را از بدن خود خارج مى کند، عجیب این که سوره نحل از سوره هاى مکّى است و در منطقه مکّه نه گل و گیاهى وجود دارد، و نه زنبورهاى عسل ولى قرآن با این ظرافت از آنها سخن مى گوید: (یخرجُ مِنْ بُطونها شرابٌ مختلفٌ الوانهُ). 4- رنگهاى مختلف عسل - رنگ عسل برحسب آنکه زنبور بر چه گل و ثمره اى نشسته، متفاوت است، به همین جهت در پاره اى از موارد قهوه اى تیره، گاهى نقره اى سفید، گاه بى رنگ، گاه زردرنگ، گاه شفاف زمانى تیره، گاه زرد طلائى، گاه خرمائى و حتى گاهى مایل به سیاهى است، این تنوع رنگها علاوه بر گویائى تنوع سرچشمه عسلها، گویاى تنوع ذوقها و سلیقه هاى مردم است، زیرا امروزه ثابت شده که رنگ غذا در تحریک اشتهاى انسان بسیار مؤثر است، قدیمى ها نیز گویت این مسئله روانى را درک کرده بودند که به غذاهاى خود زعفران، زردچوبه و مواد رنگى دیگر مى زدند، تا از طریق بصرى نیز میهمانها را بر سر اشتها درآورند. در کتب غذاشناسى هم بر این مطلب تأکید شده است. 5- عسل ماده اى شفابخش: مى دانیم بسیارى از داروهاى اساسى در گیاهان نهفته است، که بسیارى از آنها هنوز براى ناشناخته است، دانشمندان مى گویند: زنبور عسل چنان دقّتى در مکیدن شیره گیاهان دارد که مواد داروئى در آنها را نیز جذب کرده، و بطور زنده در عسل حفظ مى کند، دانشمندان براى عسل خواص بسیار زیادى گفته اند که: هم جنبه درمانى و هم پیشگیرى و هم نیروبخشى دارد و براى نمونه به آنها اشاره اى مى کنیم: 1) عسل زود جذب خون شده و به همین جهت نیروبخش و در خونسازى مؤثر است. 2) عسل از ایجاد عفونت در معده و روده جلوگیرى مى کند. 3) عسل برطرف کننده پبوست است. 4) عسل براى افرادى که دیر به خواب مى روند مؤثر است (مشروط بر اینکه نوشیده شود زیرا زیادى آن خواب را کم مى کند). 5) عسل براى رفع خستگى و فشردگى عضلات مؤثر است. 6- عسل اگر به زنان باردار داده شود، شبکه عصبى فرزند آنها قوى خواهد شد. 7) عسل میزان کلسیم خون را بالا مى برد. 8) عسل براى کسانى که دستگاه گوارش آنها ضعیف است مؤثر است خصوصاً که به نفخ شکم مبتلا باشند. 9) عسل به علت سرعت جذب آن، انرژى زا و ترمیم قوا مى کند. 10) عسل در تقویت قلب مؤثر است. 11) عسل براى درمان بیماریهاى ریوى کمک کننده خوبى است. 12) عسل به خاطر خاصیت میکرب کشى اش براى مبتلایان به اسهال مفید است. 13) عسل در درمان زخم معده و اثنى عشر عامل مؤثرى شمرده شده است. 14) عسل به عنوان معالج رماتیسم، نقصان قوه نمو عضلات و ناراحتى هاى عصبى شناخته شده است. 15) عسل در رفع سرفه و صاف شدن صدا مؤثر است. این نمونه اى از خواص درمانى عسل بود، علاوه بر این از عسل براى ساختن داروهاى لطافت پوست و زیبائى صورت، طول عمر، ورم دهان و زبان، ورم چشم، خستگى و ترک خوردگى پوست و مانند آن استفاده مى کنند. مواد و ویتامینهاى وجود در عسل بسیار است، از مواد معدنى مى توان: آهن، فسفر، پتاسیم، ید، منیزیم، سرب، مس، سولفور، نیکل، روى و سدیم را براى نمونه نام برد، از مواد آلى نیز مى توان: صمغ، پولن، اسیدلاکتیک، اسیدفورمیک، اسید سیتریک، اسید تاتاریک و روغنهاى معطّر و از ویتامینها مى توان ویتامینهاى ششگانه (آ - ب - ث - د - کا- ا) را نام برد، بعضى نیز قائل بوجود ویتامین (پ ب) در عسل هستند و باید با صراحت گفت عسل در خدمت درمان بهداشت و زیبائى انسانها است. در روایات اسلامى نیز بر روى خاصیت درمانى عسل تکیه شده است، در روایات متعددى از على(علیه السلام) و امام صادق(علیه السلام) و بعضى دیگر از معصومین نقل شده که فرمودند: «ما اِشْتَشْفى الناس بمثل عسل»: «مردم به چیزى مانند عسل استشفاء نمى کنند» و در تعبیرى دیگر فرمودند: «لم یستشفِ مریض بمثل شربة عسل»: «هیچ بیمارى به مانند شربت عسل درمان نکرده است» در تعبیرى دیگر آمده: «العَسَلُ شِفاء»: «عسل درمان است» در احادیث، عسل براى درمان دل درد نیز توصیه شده است از پیامبر گرامى روایت شده که فرمود: «مَنْ شرب العسل فى کلّ شهر مرةٌ یرید ما جاء به القرآن عوفى من سبع و سبعین داء»: «کسى که (لااقل) هر ماه یکبار عسل بنوشد و شفائى را که قرآن از آن یاد کرده بطلبد، خدا او را از 72 نوع بیمارى شفا مى بخشد». البته از آنجا که هر حکم عامى، موارد استثنائى هم دارد، در موارد نادرى عسل مورد نهى قرار گرفته است. 6- تلاش زنبور عسل براى انسانها است (للناس): از نکات جالب که زنبورشناسان ذکر مى کنند این است که زنبور عسل براى رفع گرسنگى خود، نیاز به دو یا سه گل دارد تا از آنها تغذیه کند در حالى که در هر ساعت بطور متوسط روى دویست و پنجاه گل نشسته و کیلومترها راه مى پیماید، و این همه فعالیت در واقع در راه زندگى انسانها و براى انسانها انجام مى گیرد. 7- عدم فاسد شدن عسل: عسل از غذاهائى است که هرگز فاسد نمى شود و حتى ویتامینهاى آن هم به مرور زمان از دست نمى رود، دانشمندان علت این را وجود پتاسیم در عسل مى دانند که مانع رشد میکروبها مى شود و به علاوه داراى مقدارى مواد ضدعفونى کننده مانند اسید فورمیک است و لذا مصریان قدیم از این خاصیت استفاده کرده و مردگان خود را مومیائى مى کردند. 8- نیش زنبور عسل خاصیت درمانى دارد: دانشمندان طبق برنامه اى که دارند پى برده اند که نیش زنبور عسل براى بیماریهائى مانند رماتیسم، مالاریا، درد اعصاب و بعضى دیگر از امراض مؤثر است البته نیش زدن زنبور به عنوان خودکشى محسوب مى شود، زیرا با نیش زدن مى میرد. قابل توجه است که گزش یک یا چند زنبور معمولا قابل تحمل است ولى گزش دویست تا سیصد عدد زنبور باعث فلج شدن دستگاه تنفسى و احتمالا مرگ است (بحثهاى فوق از تفسیر نمونه در ذیل آیه، جلد 11 با استفاده از کتابهاى اولین دانشگاه و آخرین پیامبر و زنبور عسل نوشته مترلینگ و شگفتیهاى عالم حیوانات و بعضى کتب دیگر نوشته شد).

ص: 473

ص: 474

ص: 475

ب - شفاء روحانى و باطنى - 1- (قَدْ جَاءَتْکُمْ مَّوْعِظَةٌ مِّن رَّبِّکُمْ وَشِفَاءٌ لِّمَا فِى الصُّدُورِ وَهُدًى وَرَحْمَةٌ لِّلْمُؤْمِنِینَ):«موعظه و شفائى براى سینه ها و قلبهاى شما و هدایت و رحمتى براى عالمیان از طرف پروردگارتان براى شما آمد (و آن قرآن بود)».(1)

2- (وَنُنَزِّلُ مِنْ الْقُرْآنِ مَا هُوَ شِفَاءٌ وَرَحْمَةٌ لِّلْمُؤْمِنِینَ):«نازل مى کنیم قرآنى را که شفاء و رحمت براى مؤمنین است».(2)

3- (قُلْ هُوَ لِلَّذِینَ آمَنُوا هُدىً وَشِفَاءٌ): «بگو اى پیامبر براى مؤمنین که قرآن هدایت و شفا است»(3) تا به اینجا روشن شد که قرآن شفاء دردهاى بى درمان معنوى و باطنى مؤمنین است و در مقابل افزاینده بیمارى کافرین و منافقان لجوجى است، که دیگر در برابر سخنان حق خاضع نمى شوند و همچون خفّاشانى از نور حقیقت قرآن گریزانند.

ممکن است گفته شود، چرا قرآن شفاء و دواى درد باطنى مؤمنین است و افزاینده درد کافرین و ظالمین؟! (و لا یَزیدُ الظالِمینَ الاّ خَسارا)

در جواب گوئیم: قرآن داروئى است که: با روحهاى مستعدّ داراى ایمان تناسب دارد، و براى این گونه بیماران مفید است، و امراض چنین بیمارانى را برطرف مى کند ولى با روحهاى کفار و منافقین و مشرکین لجوجى که قلب آنها سیاه شده تناسب ندارد، بلکه بیمارى آنها را تشدید مى کند، مثل اینکه بعضى بدنها با پنى سیلین سازگار نیست، و به همین جهت در موقع تزریق تست مى کنند، تا ببینند اثر سوء نداشته باشد، همین پنى سیلین در افرادى مفید و نابود کننده میکروب و شفابخش است. همین مطلب در امراض روحى هم هست، قرآن داروئى است که با ساختار روحى مؤمنین سازگار است، و لذا شفا حاصل مى شود ولى با ساختمان روحى

ص: 476


1- سوره یونس، آیه 57.
2- سوره الاسراء، آیه 82.
3- سوره فصّلت، آیه 44.

منافقین و کافرین لجوج نه.

البته قرآن مایه هدایت و شفاء هر بیمارى است، که طالب شفا باشد، گرچه کافر باشد، ولى کافرى که طالب و در جستجوى حقیقت باشد، قرآن آن را هم هدایت کرده و درمانى براى دردهاى روحى او است، اما کافر و ظالم و منافقى قابل درمان نیست که لجاجت کرده و طالب شفا نباشد، چطور طبیب بیمارى را درمان کند، که خود طالب درمان نیست.

قرآن همچون قطرات حیاتبخش باران است که در باغ لاله روید و در شوره زار خس، گل را طراوتش افزاید و خس و خار را جانگدازى، به قول شاعر:

درختى که تلخ است اندر سرشت *** گرش بَر نشانى به باغ بهشت

و از جوى خُلْدَش به هنگام آب *** به بیخ انگبین ریزى و شهد ناب

سرانجام گوهر به کار آورد *** همان میوه تلخ بار آورد

درخت وجود آنها گرچه با آب حیات قرآن آبیارى شود چون سرشتى تلخ دارند، آب حیات و گوارا را هم در مسیر بار دادنِ میوه تلخ مصرف کنند، و لذا باید چنین درختانى از بیخ و بن ریشه کن شوند، نه اینکه بریده شوند. قرآن علاوه بر اینکه دواى درد مؤمنین است نسخه شفابخشى نیز براى کفار و منافقین و گم گشتگان وادى ضلالت است که طالب حقیقتند و نمى یابند. در کلمات مولى در نهج البلاغه مى خوانیم: «فاستشفوه من ادوائکم و استعینوا به على لاوائکم فانّ فیه شفاء من اکبر الداء و هو الکفر و النفاق و الغىّ و الضلال»: «از این کتاب بزرگ آسمانى براى بیماریهاى خود شفا خواهید، و براى مشکلاتتان کمک گیرید، زیرا در آن، شفاء بزرگترین بیماریهاست و آن کفر و نفاق و جهل و ضلالت است». مولى از چهار مرض

ص: 477

بسیار بزرگ سخن مى گوید که: زندگى دنیا و آخرت را تباه مى کند کفر موجب بى هدفى انسان در مسیر زندگى مى شود، انسان بى هدف و بى ایمان، انسان تهى و بىوزنى است، که مثل فضانوردان در فضاى زندگى با هر نسیمى به طرفى مى روند، اما انسان معتقد به خدا سنگین است، که بادهاى کوه برکن هم او را به حرکت درنمى آورد، هر آن دست انسان را گرفته و در آفاق و انفس سیر مى دهد، تا با آیات الهى آشنا کند و ایمان را در قلب انسانها رسوخ دهد.

انسان جاهلى را هم که دچار بیمارى (غَىّ)(1) و جهالت شده نجات مى دهد، انسان گمشده در وادى (ضلال)(2) و ضلالت را هم از حیرت رهانده و مسیر را به او مى نمایاند، نه اینکه فقط راهنماست که راهبر است، یعنى تا رسیدن به مقصد دست را گرفته و مى برد، نه اینکه فقط بگوید راه از این طرف است.

قرآن هم انسان جاهلى را که از روى اعتقاد فاسد به جهالت و گمراهى افتاده راهنما است، و هم گمراهى را که از راه صواب منحرف شده، خواه از روى اعتقاد فاسد و خواه بدون اعتقاد فاسد، خواه ضلالت شخص زیاد باشد، به حدّ کفر، و خواه ضلالت در اعتقادات و اصول، و خواه ضلالت در احکام و فروع.

اگر سؤال شود چهار بیمارى که مولى در این کلامشان فرموده اند، چگونه

ص: 478


1- (اَلْغىّ) چنانکه صاحب مفردات گوید عبارت است از جهلى که از اعتقاد فاسد حاصل شود، (جهل یک وقت ناشى از هیچ اعتقادى نیست ویک وقت از اعتقاد فاسد است، این دومى را غىّ نامند «الغىّ جهل من اعتقاد فاسد و ذلک انّ الجهل قد یکون من کون الانسان غیر معتقد اعتقاداً لا صالحا و لا فاسداً و قد یکون من اعتقاد شى فاسد و هذا النحو الثانى یقال له الغىّ» مفردات، صفحه 369.
2- (الضّلال) مفردات گوید عبارت است از انحراف از طریق مستقیم و گمراهى، خواه سهواً و خواه عمداً، خواه کم و خواه زیاد «الضّلال العدول عن الطریق المستقیم و یضادّه الهدایة قال تعالى (فمن اهتدى فانما یهتدى لنفسه و مَنْ ضَلّ فانّما یضلّ علیها) و یقال الضّلال لکل عدول عن المنهج عمداً کان او سهواً، یسیراً کان او کثیراً»297.

در جواب گوئیم: مرضهائى مثل کفر و نفاق و غىّ و ضلال که در سرحد کفر باشد، براى آنها نیست، و این کلام مولى شفابخشى قرآن را نسبت به کافرین بیان مى کند، (البته در صورتى که خود در صدد شفا خواهى باشند) علاوه بر اینکه متقیان براى عدم انحراف و پیشگیرى از مبتلا شدن به این امراض باید آن نسخه را مورد عمل قرار دهند، یعنى گرچه مبتلا نشده اند، ولى براى جلوگیرى از ابتلاء نیاز به قرآن دارند، و اما حضرت در کلمات دیگرى شفابخشى قرآن را براى مطلق امراض که شامل غیر امراض کفّار و منافقین است، بیان فرموده اند.

در جاى دیگر از نهج البلاغه مى خوانیم: «اَلا انّ فیه علم ما یاتى و الحدیث عن الماضى و دواء دائکم و نظم ما بینکم»: «آگاه باشید که در آن (قرآن) علم خبرهاى آینده و داستان حوادث اقوام گذشته و دواى دردهاى شما و نظم زندگى اجتماعى شما است».(1)

در جاى دیگر مى فرماید: «و علیکم بکتاب الله فانه الحبل المتین و النور المبین و الشفاء النافع و الرَّى الناقع و العصمة لِلْمُتُمَسّک و النجاة للمتعَلّق، لا یَعوَج فیُقام و لا یَزیغ فَیُستَعْتَب «ولا تُخْلقُه کثرة الردّ» و وُلوج السَّمع من قال به صدق و من عمل به سَبَقَ»: «شما را توصیه مى کنم به کتاب خداوند که رشته محکم و روشنائى آشکار و شفاى نافع و سیرابى گوارا است، هر کس به آن روى آورد، در امان است، و هر کس به آن چنگ زند نجات یابد، کجى در آن نیست تا نیاز به راست شدن داشته باشد، و خطا نمى کند که عتاب و ملامت شود و کثرة تکرار و زیاد شنیدن آن، آن را کهنه نمى کند، هر کس تکلم به قرآن کرد صادق و هر کس عامل به آن شد گوى

ص: 479


1- نهج البلاغه، خطبه 158 صبحى صالح و 157 فیض الاسلام.

سبقت را از دیگران ربود).(1)

و همچنین فرمود: «و تَعَلَّمُوا القُرآنَ فَاِنَّه اَحسنُ الحدیث و تفقَّهوا فیه فانّه ربیع القلوب و استشفوا بنوره فانه شفاء الصدور، و احسنوا تلاوته فانّه اَنْفَعُ القَصَص»(2): «قرآن را یاد بگیرید که بهترین کلام است، و در آن تفقّه و دقت و تأمل کنید، که بهار قلبها است، (یعنى موجب شکوفائى قلوب است) و به نور آن طلب شفا کنید که شفاى سینه ها و دلها است، و خواندن آن را نیکو کنید که بهترین گفتنى و نافع ترین سخن است».(3)

امام سجاد(علیه السلام) نیز در یکى از دعاهاى صحیفه سجادیه که در مورد ختم قرآن است، چنین مى فرماید: «وَ جَعَلْتَهُ نوراً تهتدى من ظُلم الظَلالة و الجَهالَة باتّباعه و شِفاء لِمَنْ أَنْصَتَ بِفَهمِ التصدیق اِلى اِسْتِماعه»: «و قرار دادى (اى خداوند متعال) قرآن را به صورت نور که هدایت جوئیم از ظلمتهاى گمراهى و جهل به وسیله پیروى کردن آن، و قرار دادى آن را شفاء و درمان براى کسى که سکوت کرد براى شنیدنش، آن هم شنیدنى از روى تصدیق و باور نمودن (نه از روى تکذیب و انکار)»(4) و این همان نکته اى است که عرض کردیم، انسان بیمار وقتى بهبودى مى یابد که خود طالب بهبودى باشد.

بهترین دلیل براى شفابخشى قرآن مقایسه وضع اسف بار جاهلیت قبل از اسلام با بعد از اسلام است، دیدیم که: چگونه عرب جاهلى که بوئى از انسانیّت نبرده بود، و جز خونریزى و خونخوارى چیزى به یاد نداشت، با آمدن قرآن و به کار بستن آن و متابعت از طبیب زمان خود پیامبر عظیم الشان اسلام(صلى الله علیه وآله) به کجا رسید، به

ص: 480


1- نهج البلاغه خطبه 156 صبحى صالح و 155 فیض الاسلام.
2- قَصَص (به فتح قاف) مصدر و به معنى قصه گفتن و قِصَص (به کسر قاف) جمع قصّه و به معنى قصه ها است.
3- نهج البلاغه خطبه 110 صبحى صالح و 109 فیض الاسلام.
4- صحیفه سجادیه، دعاى 42.

جائى که ابرقدرتهاى زمان خود را به زانو درآوردند، و امان را از حکومت بزرگ ایران و روم گرفتند، و الان هم مى بینیم مسلمانان امروز در اثر پشت کردن به قرآن و دستورات آن وزیر بار ولایت حاکمان جور رفتن چه بر سرشان آمده، تمام عزّتى را که پیشینیان ما براى ما کسب کرده بودند با دست خود در اثر پشت کردن به قرآن از دست دادیم، و مى دهیم.

آرى قرآن که مایه وحدت در بین عرب جاهلى شد، کنار گذاشتن آن موجب تفرقه و تسلّط بیگانگان بر ما و منابع ما گردید، با پشت کردن به قرآن از قوّت به ضعف و از علم به جهل و از پیشرفت به واماندگى و از عزّت به ذلّت روى آوردیم، و آن مجد و عظمت را به تدریج از دست دادیم، و مى گوئیم چرا به این روز افتاده ایم؟! ما با دست خود پایگاه مطمئن ایمان را براى خود خراب کردیم و به آنچه باعث اتحاد و وحدت ما بود پشت پا زدیم و گویا دشمنان ما از آن استقبال کردند، گویا قرآن براى دشمنان ما نازل شده بود، که نداى وحدت آن را شنیدند و در برابر ما همگى جبهه گرفتند، و در نتیجه ما را به خاک سیاه نشاندند آنها که با شعار همیشه زنده تاریخ که هرگز کهنه نمى شود، یعنى: «تفرقه انداز و حکومت کن» ممالک اسلامى را دچار تشتّت کردند، آنها کردند آنچه که کردند و ما هنوز خوابیم!

آرى برادرم تا وقتى قرآن را فقط در طاقچه هاى خانه ها و در کنار مقابر و مجالس ترحیم و در موقع خطبه عقد و انتقال از منزلى به منزل دیگر و در وقت مسافرت رفتن به کار گیریم، وضع به همین منوال است، و باید از بیمارى فردى و اجتماعى بنالیم، واقعاً شرم آور است که با قرآن چنین کردیم و با چه روئى در قیاس به محضر رسول گرامى(صلى الله علیه وآله) و قرآن عزیز و بالاتر از همه خداوند متعال رویم، آیا به ما نمى گویند هدف از نزول قرآن همین بود که کردید؟!

قرآن کتاب عدالت، مساوات، آزادى و حق و خیر است، و در یک جمله کتاب شفاى تمام دردها است، درد روحى، اجتماعى، تربیتى، اخلاقى و غیره، همه امراضى

ص: 481

که امروز ما به آنها مبتلا هستیم.

در اینجا بسیار مناسب است روایت جالبى را از امام جواد(علیه السلام) ذکر کنم، تا روشن شود چطور در اثر عدم توجه به قران خداوند قرآن و علاقه به آن را از ملتى مى گیرد، و دشمنان را بر سر آنها مسلّط مى گرداند.

حضرت مى فرمایند: «وَ کُلُّ اُمَّة قَد رَفَعَ الله عنهم علمَ الکتابِ حین نَبَذوه و ولاّهم عَدُوّهم حین تَوَلّوه و کان نَبْذُهم الکتاب اَنْ اقاموا حروفَه و حَرّفوا حدودهَ فهم یَرونُه و لا یرعَونه و الجهّال یُعْجِبُهم حفظُهم للروایة و العلماء یحزُنُهم ترکُهُم للرعایة»: «هر امّتى که خداوند علم قرآن را از آنها برداشت وقتى بود که خود قرآن را ترک کردند و هر امّتى که خداوند بر آنها دشمنانشان را مسلّط کرد وقتى بود که خود زیر سلطه دشمن رفتن را قبول کردند، و ترک کردن و کنار گذاشتن آنها قرآن را به این صورت بود که حروف و کلمات و الفاظ قرآن را حفظ مى کردند، ولى حدود و احکام آن را تحریف مى کردند، روایت قرآن مى کردند، ولى مراعات آن نمى کردند، نادانان حفظ قرآن را براى روایت کردن آن ترجیح مى دادند و علماء از اینکه ترک رعایت قرآن مى شود محزون و غمگین مى شدند».(1)

با توجه به این روایت، حرکت قهقرائى امّت اسلامى و به عقب برگشتن آنها کاملا روشن مى شود و چقدر دقیق منطبق بر این زمان مى شود، که مى بینیم در کشورهائى مثل حجاز و عراق و مصر حفظ الفاظ قرآن بسیار مورد توجه است، به طورى که بچه هاى کوچک مبادرت به حفظ قرآن مى کنند، در حالى که احکام آن مراعات نمى شود، و در کنار این عدم رعایت، علماى راستین محزونند، و خون دل مى خورند، با چشمى گریان و دلى پرخون نظاره گر این اوضاع هستند، و کارى از دست آنها ساخته نیست، آنقدر که به صورت زیبا و تجوید قرآن توجه مى شود، به

ص: 482


1- بحارالانوار، جلد 78، صفحه 358، چاپ قدیم (در مواعظ امام جواد(علیه السلام)); فروع کافى، جلد 8، صفحه 53; میزان الحکمة، ج 8، صفحه 85.

تفسیر و بیان احکام توجه نمى شود، و این نقشه اى بود که بعد از به انحراف کشیدن خط امامت بعد از پیامبر(صلى الله علیه وآله) کشیده شد، و تا به حال ادامه دارد، این سیاست شومى بود که بعد از پیامبر ریخته شد که قرآن خوانده شود ولى تفسیر نشود. به امید روزى که به هوش آئیم و براى رفع همه دردها و خصوصاً درد و تفرقه و نفاق به سراغ قرآن رویم، که آن ریسمان محکمى است که مأمور چنگ زدن به آنیم. (و اعتصموا بحبل الله جمیعاً و لا تفرقوا)(1) مرحوم الهى این نغمه سراى باغ عشق و عرفان در ذیل چند فراز گذشته (تالین لاجزاء القرآن یرتلونه ترتیلا یحزّنون به انفسهم و یستثیرون به دواء دائهم) چنین گوید.

همه شب تا سحر آن عشقبازان *** ز شوق دوست چون شمع گذازان

کنند اجزاء قرآن را تلاوت *** به ترتیب و تفکر وز درایت

کز آن خواندن غمین گردد دل پاک *** غمى کان در نشاط آرد نه افلاک

کنند از فکر در آیات قرآن *** هزاران درد جان خویش درمان

کتاب عشق قرآن است دریاب *** صحیفه سرّ سبحان است دریاب

ص: 483


1- سوره آل عمران، آیه 103.

برو گر عاشقى این دفتر آموز *** زنور دانش آن دل بیفروز

کز این دانش نه دانش هاى دیگر *** توان گشتن به کوى دوست رهبر

کزین دانش رهى از خودپرستى *** بیاموزى رموز عشق و مستى

کز این جام اَلَستى گر کنى نوش *** خودى گردد ز سرمستى فراموش

بسوزى خودپرستى و خودى را *** بیفرزوى چراغ بیخودى را

هر آن دانش که ناز و نخوت آرد *** فزون در دل هوا و شهوت آرد

کجا درمان درد خودپرستى است *** کجا آن مى زصهباى اَلَستى است

مى اى کان عقل را هشیار سازد *** دل از خواب هوس بیدار سازد

ص: 484

فزآید مستیش هشیارى دل *** زداید دارویش بیمارى دل

روان هشیار و دل پر نور سازد *** غرور و مستى از جان دور سازد

مِى شیرین پاک آسمانى است *** ز قرآن جو که تاک آسمانى است

کتاب سرّ لاریبى است قرآن *** ظهور شاهد غیبى است قرآن

شهود غیبى و غیب شهودى است *** صعود قومى و قوسى صعودى است

خوشا آنان که شب زین دفتر عشق *** همى خوانند نام دلبر عشق

خوشا آنانکه هر شب تا سحرگاه *** بدین خوش نغمه از دل بر کشند آه

تو هم زین داستان عشق فرمان *** (الهى) ساز، درد خویش درمان

* * *

ص: 485

ص: 486

شرح: مولى در ادامه برنامه شبانه متّقین، اشاره به تلاوت قرآن و تفکّر و تأمّل آنها بر روى آیات قرآن مى کند، یعنى آنها مثل کسانى نیستند که فقط الفاظ قرآن را لقلقه زبان کنند; بلکه تلاوت آنها توأم با تأمّل و تفکّر است آنها این کلام مولى على(علیه السلام) را شنیده اند و به کار بسته اند که: «اَلا لا خیر فى قراءة لیس فیها تدبّر اَلا

23 تا 27. واکنش پرهیزگاران

اشاره

در برابر قرآن مجید

(فَاذا مَرّوا بآیة فیها تَشویقٌ رکَنُوا الیها طَمَعاً و تَطَلَّعَت نُفوسُهم الیها شوقاً و ظَنّوا اَنّها نُصْبَ اَعْیُنِهم و اِذا مَرّوا بآیة فیها تَخْویف أَصغَوا مَسامع قلوبِهم و ظَنُّوا انّ زَفیر جَهَنَّم و شَهیقها فى اُصول آذانِهِم):

ترجمه: «پرهیزکاران هرگاه به آیه اى برسند که در آن تشویق باشد با علاقه فراوان به آن روى آورند و روح جانشان با شوق در آن خیره شود و آن را همواره نصب العین خود مى سازند، و هرگاه به آیه اى برخورد کنند که در آن بیم باشد، گوشهاى دل خویشتن را براى شنیدن آن باز مى کنند و صداى ناله و به هم خوردن زبانه هاى آتش با آن وضع مهیبش در درون گوششان طنین انداز است».

* * *

ص: 487

لاخیر فى عبادة لیس فیها تفقّه»(1): «آگاه باشید که خیرى در تلاوتى نیست که در آن تدبّر و دقت نباشد، بدانید که خیرى در عبادتى نیست که در آن آگاهى و فهم نباشد»، کدام یک از ما اینگونه عمل به سیره متّقین مى کنیم، کدام یک از ما تأمّل و تدّبر در آیات و احکام الهى مى کنیم.

آیا جاى نکوهش و سرافکندگى نیست که براى کتاب داستان و قصه و کتابى که داراى حکایات خنده آور است، اینقدر وقت مى گذاریم، و حتى دقت مى کنیم مطلبى از ذهن ما غائب نشود، ولى یک صدم این مقدار را - اگر قرآن بخوانیم - براى فهم قرآن بکار نمى بندیم، آیا زشت نیست این همه دقت در یک مسئله ریاضى و یا فیزیک و شیمى و غیره مى کنیم و قرآن را به فراموشى سپرده ایم، چقدر بى توجهى است که فلان آقا یا خانم فوق لیسانس خود را گرفته و این همه وقت و فکر صرف کرده تا بتواند به این درجه علمى رسد، ولى هنوز یاد نگرفته چگونه از روى قرآن بخواند، چه رسد به اینکه در معانى دقیق آن تأمّل و تفکّر کند، چقدر قبیح است که گوینده اخبار و برنامه هاى رادیو و تلویزیون ما بعداز سالها که از انقلاب اسلامى گذشته، با توجه به اینکه دوره دانشگاهى را گذرانده وقتى یک آیه کوچک به او مى دهند نتواند صحیح بخواند، اینها درد است که هنوز نتوانیم از روى کتابى که قانون انسان سازى و جامعه سازى است بخوانیم، کتابى که تمام درمان دردهاى ما در آن است، کتابى که اصلاح کننده دنیا و آخرت ما است، چقدر فاصله است بین روش ما با روش متّقین؟! ولى چاره نیست، در ناامیدى بسى امید است باید تلاش کرد تا لااقل خود را به مرز آنها نزدیک کنیم.

تفکّر، حیات قلب انسان بصیر است، اگر تدبّر از بین رفت روح بصیرت رخت برمى بندد، و قلب بینا از بینائى باز مى ایستد، انسانى که داراى باطنى بینا

ص: 488


1- بحارالانوار، جلد 92، صفحه 211; معانى الاخبار، جلد 2، صفحه 49; میزان الحکمة، جلد 8، صفحه 88.

و ضمیرى روشن است، تا مادامى که تفکّر مى کند این بینائى را دارا است، اما بینائى بدون روشنائى به تنهائى در بیابان تاریک و ظلمانى مسائل و حوادث زندگى کارآئى ندارد، زیرا بدون روشنائى امکان وصول به مقصد غیرممکن است. قرآن است که نور هدایت و چراغ تاریکى ها است، و چه جالب این مطلب را امام به حق ناطق، صادق اهل بیت علیهم السّلام مى فرماید: «انّ القرآن فیه مَنار الهُدى و مصابیح الدُّجى، فَلْیَجُلْ جال بَصَرَه و یفتَح للضیاء نَظَره، فَاِنّ التفکّر حیاة قلب البصیر کما یمشى المستنیر فى الظلمات بالنور»(1): «این قرآن راهنماى هدایت و چراغ شب تاریک است، پس جولان دهد صاحب نظر چشم بصیرت خود را در آن و بگشاید نظر باطنى خود را براى استفاده از نور آن، زیرا که تفکّر زندگى و حیات دلِ بینا است، چنانچه در ظلمات و تاریکى ها به نور استعانت کنند، در ظلمات جهل و تاریکیهاى ظلالت به نور هدایت قرآن باید هدایت جست».

قرآن عهد و پیمان الهى با بندگان خود است و نیکوست که هر روز انسان با خواندن آن تجدید عهد و میثاق با خداى خود کند، در روایت هم آمده که امام صادق(علیه السلام)فرمودند: «القرآن عهد اللّه الى خلقه فقد ینبغى للمرء المسلم ان ینظُرَ فى عهده و اَنْ یَقْرَأ منه فى کلّ یوم خمسین آیة»: «قرآن عهد خداوند به سوى بندگان او است، سزاوار است، براى مسلمان که در عهد خود نظر کند، و در هر روز 50 آیه از آن را تلاوت کند».(2)

در حدیثى دیگر از امام سجاد(علیه السلام) آمده است: «آیات القرآن خزائن فکلّما فتِحتْ خزینةٌ ینبغى لک ان تنظر ما فیها»: «آیات قرآن گنجینه هائى است که هرگاه گنجینه اى باز شد سزاوار است آنچه در آن است دقت و نظر کنى»(3) اگر انسان به گنجى رسد بسیار دقت مى کند و خوب بررسى مى نماید تا کمال استفاده را از آن

ص: 489


1- کافى، جلد 2، کتاب فضل القرآن، حدیث 5.
2- کافى، جلد 2، کتاب فضل القرآن، باب فى قراءته، حدیث 1 و 2.
3- کافى، جلد 2، کتاب فضل القرآن، باب فى قراءته، حدیث 1 و 2.

بنماید، این انسان هم باید وقتى در قرآن وارد شد و هر آیه اى را از جلوى چشمش گذراند، بسیار تأمّل کند که هر آیه اى گنجى است که با دیدن و قرائت کردن آن به رویش گشوده مى شود و با تأمّل و بررسى در آن استفاده و مورد بهره بردارى قرار مى گیرد، و چه گنجى از این بهتر که هم براى دنیاى فانى سودمند است هم براى آخرتِ باقى مفید، و بواسطه مراعات تفکّر و ادب قرائت، پیشوایان معصوم علیهم السّلام از زیاد خواندن و با سرعت خواندن آن در مدتهاى کوتاه جلوگیرى مى کردند در روایت آمده که محمدبن عبدالله به امام صادق(علیه السلام) گفت: «من قرآن را در یک شب ختم مى کنم»، حضرت فرمودند: من خوشم نمى آید قرآن را در کمتر از یک ماه ختم کنى».(1)

در روایتى دیگر ابن عمرو گفت: پیامبر(صلى الله علیه وآله) به من فرمودند: «بخوان یک دور قرآن را در هر ماه»، گفتم: «بیشتر در خود قدرت مى بینم»، فرمودند: «در 20 شب بخوان»، گفتم: «قدرت بیشترى دارم»، فرمود: «در 10 شب بخوان»، گفتم: «قدرت بیشترى دارم»، فرمود: «بخوان در هفت شب و زیاد مکن بر این مقدار (یعنى در ظرف هفت شب بیشتر از یک دوره قرآن مخوان)».(2)

اینها همه نشان دهنده توجه اولیاء دین به تدبّر در آیات قرآن است و براى جلوگیرى از عدم تفکّر در آیات، اصحاب را منع مى کردند که در مدّت کوتاهى ختم قرآن کنند زیرا طبیعى است که هر چه سرعت قرائت بیشتر باشد، تعمّق و تدبّر در معانى آن کم مى شود گاهى این سؤال مطرح مى شود، که: چگونه مى توان بین روایاتى که مى گویند بسیار قرآن بخوانید، و روایاتى که مى گویند تدبّر و تفکّر کنید، جمع کرد؟ جواب روشن است: این دو دسته از روایات تضادى با هم ندارد، زیرا از روایاتى که ذکر شد معلوم مى شود که پیامبر و ائمه علیهم السّلام برحسب حال کسى که قرآن

ص: 490


1- کافى، جلد 2، صفحه 617؛ میزان الحکمة، جلد 8 و صفحه 88.
2- کنز العمال، خبر 2815؛ میزان الحکمة، جلد 8، صفحه 88.

مى خواند به او تأکید مى کنند بسیار قرآن بخواند و بسیار ختم قرآن کند ولى وقتى مى بینند به حدّى مى رسد، که زیاد و سریع خواندن به تفکر در آیات ضرر مى زند و هدف اصلى که فهم و درک است ضایع مى شود، نهى مى کنند و مى گویند کمتر از یک ماه یا یک هفته (برحسب حال سؤال کننده) بیش از یک ختم قرآن نکند.

پس زیاد و با سرعت خواندن قرآن تا جائى است که به تأمّل در آیات ضرر نزند، اگر کسى مى بیند در یک سال یک ختم قرآن با فکر و تأمّل مى تواند بکند نباید تا مى تواند کمتر از یک سال بخواند، البته توجیهات دیگرى هم کرده اند که از جمله:

1- روایاتى که تأکید بر زیاد خواندن مى کند، هدفى را دنبال مى کند و آن حفظ شدن و سالم ماندن قرآن از تحریف آن، زیرا هر چه بیشتر خوانده شود محفوظ تر و مُحَرّفان، ناامیدتر مى شوند، و روایاتى که تکیه بر روى فهم مى کند، هدف دیگرى را دنبال مى کند که: آن هدایت مردم و توسعه در بینش آنهاست، و حال که تقریباً از دست تحریف گران قرآن در امان مانده، باید به هدف دوم پرداخت.

2- شاید اشاره به اختلاف حالات باشد، گاهى انسان حالت روحى او مناسب دقیق شدن در مطلبى است آن وقت تفکّر کند، و گاهى امر دائر مدار قرآن خواندن سریع و یا به دنبال کار دیگر رفتن است، در این حالت روخوانى قرآن مقدّم است، و چه بسا انسان را به وادى تفکر مى کشاند.

3- روایاتى که تأکید بر زیاد خواندن مى کند، مراد این باشد که آیاتى که روى آنها تفکّر شده بیشتر و سریعتر خوانده شود...

البته به نظر مى رسد از همه بهتر همان بود که گفتیم یعنى زیاد خواندن با تفکّر و تدبّر و هیچ تضادى هم به قرینه روایاتى که ذکر شد ندارد.

پرهیزکاران وقتى به آیاتى که بشارت و تشویق در آن است، و ذکرى از بهشت و نعمتهاى آن شده، مى رسند، آن نعمتها را از خداوند طلب مى کنند و وقتى به آیات

ص: 491

مشتمل بر خوف و ترس و عذاب برخورد مى کنند به خدا پناه مى برند.

در روایت است که امام هشتم(علیه السلام) در سفر خود به خراسان شبها در فِراش خود بسیار تلاوت قرآن مى کردند، و وقتى به آیه اى که ذکر بهشت یا جهنّم بود مى رسیدند، مى گریستند، و بهشت را از خدا طلب و از آتش جهنم پناه به او مى بردند.(1)

پرهیزکاران چنان به آیات مشتمل بر تشویق توجه دارند گویا نعمتها در برابر دیدگان آنهاست، گویا بهشت را مى بینند، و از طرفى چنان گوش به آیات مشتمل بر عذابهاى الهى مى سپارند، که گویا زفیر و شهیق جهنم را مى شنوند. «زفیر و شهیق» دو موجود زنده اى هستند که تنفس مى کنند مثل انسان و اسب و غیره، به درون بردن هوا را نیز زفیر و بیرون کردن آن را شهیق گویند، و به تعبیر دیگر دم و بازدم. آیا نمى شود از این استفاده کرد که جهنم هم موجودى زنده است که داراى زفیر و شهیق است، دم و بازدم دارد، به طورى که صداى آن محسوس است، و چنانکه ما تنفس یک انسان یا اسبى را که دویده به خوبى مى شنویم، اهل معرفت هم دم و بازدم جهنم را مى شنوند، آنچه ما از بهشت و جهنم در نظر خود ترسیم کرده ایم بسیار متفاوت است. ما نعمتهاى بهشت را تشبیه به باغهاى پرمیوه و جهنم را تشبیه به گودالى آتشین مى کنیم، ولى حقیقت غیر از آن چیزى است که ما تصور مى کنیم، اینکه قرآن مى فرماید: (وَجِىءَ یَوْمَئِذ بِجَهَنَّم)(2): «جهنم آورده مى شود» یعنى چه، جهنم به سوى گنهکاران مى آید چه مفهومى دارد؟ یا اینکه مى فرماید: (وَأُزْلِفَتِ الْجَنَّةُ لِلْمُتَّقِینَ)(3) «بهشت براى پرهیزکاران نزدیک آورده مى شود» یعنى چه؟ حرکت جهنم و بهشت چه معنى دارد؟ آتش جهنم از درون مى سوزاند و اول قلب را سوزانده و بعد جسم را یعنى

ص: 492


1- بحارالانوار، جلد 92، صفحه 210; میزان الحکمة، جلد 8، صفحه 88.
2- سوره الفجر، آیه 23.
3- سوره الشعراء، آیه 90 و سوره ق، آیه 31.

چه؟ (نَارُ اللهِ الْمُوقَدَةُ - الَّتِى تَطَّلِعُ عَلَى الْأَفْئِدَةِ)(1) آیا این آتش معمولى دنیوى است، نه هرگز، آتش دنیوى آتش سرد شده است، اول جسم را مى سوزاند، و بعد دِل را و قابل مقایسه با آتش اخروى نمى باشد.

در ذیل آیه (وَجِىءَ یَوْمَئِذ بِجَهَنَّم) مرحوم طبرسى در مجمع البیان روایت تکان دهنده اى نقل مى کند، که: مضمون آن چنین است: ابى سعید خدرى گوید: در وقتى این آیه نازل شد رنگ چهره رسول الله(صلى الله علیه وآله) تغییر کرد، بطورى که در صورت آن نمایان بود، اصحاب که حال حضرت را چنین دیدند، نزد حضرت على(علیه السلام) رفته و گفتند: حادثه اى رخ داده که در صورت پیامبر آثار آن را ملاحظه کردیم، مولى از پشت حضرت آمد و ایشان را در بغل گرفت و گفت اى پیامبر خدا، پدرم و مادرم فداى تو باد چه اتفاقى رخ داده؟ حضرت فرمودند، جبریئل این آیه را بر من خواند: (وَجِىءَ یَوْمَئِذِ بِجَهَنَّم)مولى فرمود چگونه جهنم را مى آورد، فرمود: هفتاد هزار ملک با 70 هزار ملک با 70 هزار زمام امام او را مى کِشَند و او مى خواهد فرار کند، اگر او رها کنند، اهل محشر را آتش مى زند، سپس من به او عرضه مى شوم، او مى گوید: مرا با تو چه کار یا محمد، خداوند حرام کرده بدن تو را بر من، و هر کسى سخن از خود مى گوید و به فکر خود است ولى محمد(صلى الله علیه وآله) ؟ گوید: «ربّ امتى، امّتى»: «پروردگار من، امتم، امتم»(2). بعضى در صدد توجیه بر آمده اند و اینکه قرآن درباره حرکت کردن بهشت و جهنم مجازگوئى کرده، و مراد این است که بهشت و جهنم در معرض دید آنها قرار مى گیرد، ولى دست برداشتن از ظاهر آیه بدون قرینه برخلاف، صحیح نیست. ما چه مى دانیم اوضاع جهنم و بهشت در قیامت و عذابها و نعمتها چگونه است؟! پس ظاهر آیه هر چه هست همان را اخذ مى کنیم.

ص: 493


1- سوره الهمزة، آیه 6 و 7.
2- مجمع البیان، جلد 5، صفحه 489 و قریب به همین معنى در تفسیر درّ المنثور هم آمده و المیزان در جلد 20، ص 415 و نمونه در جلد 26، صفحه 472 در ذیل همین آیه آورده اند.

پس با وجود این عذابها و عقوبت ها که حقیقتش بر ما پوشیده است، اهل معرفت حق دارند، با خواندن قرآن و این آیات عذاب پیر شوند، و عجب است که ما مى خوانیم ولى هیچ تغییرى در حالمان پیدا نمى شود، گویا قلوب ما از سنگ هم سخت تر شده است! (کالحِجارَةِ اَو اَشدّ قَسْوة)(1).

مرحوم خوئى در منهاج البراعة(2) در ذیل این فقره از آیه آورده که خط مشى قرائت کنندگان قرآن را مشخص مى کند.

1- امام صادق(علیه السلام) فرمودند: «ینبغى للعبد اذا صلّى ان یُرتّل فى قرائته فاذا مَرّ بآیة فیها ذکر الجنّة و ذکر النار سأل الله الجنة و تَعَوّذ بالله مِنَ النار و اذا مَرّ بِیا اَیّها الناس و یا ایها الذین آمنوا یقول لبّیک ربّنا»: «سزاوار است براى عبدى که در مقابل مولاى خود به نماز مى ایستد، ترتیل را در قرائت آیات رعایت کند و وقتى مرور به آیه اى کرد که در آن ذکر بهشت و ذکر آتش است، از خدا بهشت را طلب کند و پناه به خدا برد از آتش و وقتى «یا ایها الناس و یا ایها الذین آمنوا» را قرائت کرد بگوید لبیک ربّنا».

2- روایت دوم تقریباً به همین مضمون از امام صادق(علیه السلام) است: «سزاوار است براى کسى که قرآن مى خواند وقتى به آیه اى که در آن طلب و درخواست یا ترس و خوف است رسید، طلب کند، در آن وقت بهترین چیزى را که امید دارد، و طلب کند عافیت و رهائى از آتش و عذاب را».

3- زُهرى در حدیثى گوید: «کان على بن الحسین(علیه السلام) اذا قَرَءَ مالک «ملک» یوم الدین یُکرّرها حتّى کاد اَنْ یموت»: «امام سجاد(علیه السلام) وقتى در نماز به (مالک یوم الدین) مى رسید آنقدر تکرار مى کرد به طورى که نزدیک بود جان از بدنش مفارقت کند».

ص: 494


1- سوره بقره، آیه 74.
2- منهاج البراعة، جلد 12، صفحه 126، دو حدیث اول را از طریق صاحب وسائل و سومى را از طریق کلینى نقل کرده است.

کسى که بتواند مانند پرهیزگاران قرآن بخواند، بزرگترین نعمت به او عطا شده است، و شاید این نوع قارى مراد پیامبر باشد که فرمود: «من قرأ القران ثمّ رأى انّ احداً اوُتِىَ اَفْضَل مما اوُتِى فقد استصغَر ما عظّمه الله»: «اگر کسى قرآن بخواند (به بالاترین نعمت اهلى دست یافته است) و اعتقاد پیدا کند که به دیگرى بیشتر نعمت اعطا شده است او آنچه را که خداوند عظیم و بزرگ شمرده، کوچک شمرده است»(1) یعنى خداوند قرآن خواندن را نعمت بسیار عظیم دانسته بطورى که بالاتر از آن نعمتى نیست اگر کسى آن را کوچک شمارد، نعمت بزرگ خدا را کوچک شمرده است.

این برنامه متّقین مَحَکى براى شناختن خود ماست، آیا ما هم در موقع تلاوت آیات الهى یا شنیدن آن چنین هستیم؟ آیا در موقع شنیدن آیات عذاب تفکّرى نسبت به قیامت داریم؟ آیا به مقام عین الیقین رسیده ایم، که اینگونه بهشت و جهنم را ببینیم، و صداها را بشنویم؟ معنى اینکه در روایت مى گوید وقتى به: «یا ایها الناس و یا ایها الذین آمنوا» رسیدید لبیک گوئید، چیست؟ آیا غیر از این است که طرف خطاب من هستم؟ آیا غیر از این است که آیا بشارت و بهشت و تخویف و جهنّم را شنیدم، آیا شنیدن مسئولیت آور نیست؟ تا خود را متّصف به اوصاف اهل بهشت، و از اوصاف اهل آتش دور کنیم آیا همین مقدار کافى است که: وقتى آیات بهشت و جنهم را شنیدیم، لفظاً درخواست نعمتهاى بهشت و دورى از عذاب کنیم؟! نه هرگز، حاشا و کلاّ که چنین باشد. بلکه باید عملا هم چنین کنیم، باید عمل خود را بر عمل بهشتیان منطبق کرده، و هر چه بیشتر از عمل اهل نار تبرّى و دورى جوئیم، خداوند ما را در این راه ثابت قدم گرداند، و توفیق تدّبر و تفکّر در آیات خودش را به ما عنایت فرماید.

ص: 495


1- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحدید، جلد 10 - 9، صفحه 143.

اى برادرى که هنوز سنّى از تو نگذشته، سعى کن تا جوانى، قرائت قرآن را براى خود ملکه کنى، تا نورانیّت قرآن با خون و گوشت و پوست تو درآمیزد، و زیبائیهاى قرآن در قلب تو مستقر شود به طورى که قرآن باطن تو شود، گاهى انسان به جائى مى رسد که مثل امام على(علیه السلام)و معصومین علیهم السّلام دیگر خود، قرآن جامع و فرقان قاطع و کلام الله ناطق مى شود، اینها آیة الله عظماى الهى هستند، و این تعجب ندارد که گاهى مى شود انسان به جائى رسد که باطن او عین ذکر و عبادت مى شود.

آرى تا جوانى بکوش که قلب جوان بسیار پذیرش دارد، بذر را مى گیرد، چه بذر خدا باشد، چه بذر شیطان، ولى سعى کن قلب تو محل رشد بذر شیطان نشود، و به همین جهت مبادا با اهل فسوق و عصیان و معصیت نشست و برخاست کنى، که هر چه در زمین قلب تو کِشْتند، همان برداشت کنى، و دیدیم که هر که نالید از رفیق و یار بد نالید.

در حدیث است: «مؤمنى که قرائت قرآن کند در حالى که جوان است (نورانیّت) قرآن با گوشت و خون او آمیخته مى گردد خداوند او را با سفراء کرام نیکوکار محشور کند و قرآن پناه اوست، در قیامت، و در محضر حق گوید: خداوندا! هر عاملى اجر عملش را گرفت، غیر از عامل به من، پس بهترین عطایاى خود را به او برسان، پس خداى تعالى دو حُلّه از حلّه هاى بهشتى را بر او بپوشاند و بر سر او تاج کرامت نهد، پس خطاب شود، آیا راضى شدى؟ قرآن عرض مى کند: من امید بیشتر داشتم، پس امن و امان را به دست راست او دهند و خُلد برین را به دست چپ و داخل بهشت شود، و به او گفته شود: قرائت کن، و بالا بیا درجه اى، پس به قرآن خطاب شود: آیا او را به مقامات عالى رساندیم و تو راضاى شدى؟ عرض مى کند آرى».(1)

ص: 496


1- چهل حدیث، صفحه 423.

اِخلاص در قرائت قرآن

از مسائل مهم که باید آن را جزو ارکان تأثیر قرآن در قلوب دانست، اخلاص در قرائت است، اگر عملى بدون آن صورت گیرد، بى ارزش و از درجه اعتبار خالى است. اخلاص روح عبادت، سرمایه تجارت اخروى و رأس المال تجارتهاى دنیوى است، اگر قرائت قرآن براى اغراض غیر الهى مثل اینکه مردم خوششان آید، یا به این وسیله دکّانى باز کرده و قصد پول به جیب زدن داشته باشد، نه ثواب ندارد که، عقاب دارد. از امام صادق(علیه السلام) نقل شده که از پدرش و او از پدرانش نقل کرده که: «مَنْ قَرَأ القرآن یاکُلُ به الناس جاء یوم القیامة و وجهُهُ عظمٌ

در روایتى از امام باقر(علیه السلام) آمده که فرمودند: پیامبر گرامى اسلام فرموده اند: «مَنْ قَرَأَ عَشْر آیات فى لیلة لم یُکتَبْ مِنَ الغافلین و مَنْ قَرَأ خمسین آیةً کُتِبَ من الذّاکرین و مَنْ قَرَأ مِأتة آیه کُتِبَ مِن القانطین و مَنْ قَرَأ مِائتى آیة کُتِبَ من الخاشعین و مَنْ قَرَأ ثلاثمائِة آیة کُتِبَ منَ الفائزین و مَنْ قَرَأ خمسمائه آیة کُتِبَ مِن المجتهدین و مَنْ قَرَأ الف آیة کُتِبَ له قِنطارٌ مِن بِرٍّ، القنطارُ خمسةَ عَشَرِ الفَ (خمسون الفَ) مثقال مِنْ ذَهَب و المثْقال اربعةٌ و عِشْرون قیراطا اصغره مِثلُ جَبَل اُحُد و اکبرها ما بینَ السماء و الارض».(1)

: «رسول خدا(صلى الله علیه وآله) فرمود: هر کس در شبى ده آیه قرائت کند از غافلان به حساب نیاید و هر کس پنجاه آیه بخواند از ذاکران به حساب آید، و هر کس صد آیه بخواند، از مطیعان و هر کس دویست آیه بخواند از خاشعان، و هر کس سیصد آیه بخواند از رستگاران، و هر کس پانصد آیه بخواند از کوششگران به حساب آید، و هر کس هزار آیه خواند، هزار «قنطار» نیکى برایش نوشته شود».

ص: 497


1- چهل حدیث، صفحه 423 به نقل از کافى جلد 2 ; کتاب فضل القرآن باب ثواب قراءة القرآن، حدیث 5.

لا لَحم فیه» فرمود: «کسى که قرائت قرآن کند براى استفاده از مردم، در روز قیامت مى آید در حالى که صورت او استخوانى بدون گوشت است»(1)، در واقع چنین شخصى که فکر مى کند مال مردم را با قرآن مى خورد که در حقیقت خود را مى خورد، و در روز قیامت باطن هر چیز آشکار خواهد شد خواهد دید که گوشت صورت خود را مى خورده است، خدا نکند قاریانى که بر سر مقابر و در مجالس فاتحه قرائت قرآن مى کنند، براى کسب پول باشد. باید قصد را خالص کنند، و قصد پول به جیب زدن نداشته باشند، نباید پولى را هم که بانى ها به آنها مى دهند، در عوض قرآن خواندن قبول کنند، خدا نکند آنها که مى بینند آواز خوش دارند، و اگر در چنین مجالسى قرآن بخوانند خوب استفاده مى کنند، به این نیّت قرآن بخواند خدا نکند این عمل را براى خود شغل کند و دست از کار و کسب مفید بکشند.

باید اداره اى در این نظام اسلامى مسئول نظارت بر کار چنین افرادى باشد، تا قرآن را به عنوان دکّانى مورد استفاده قرار ندهند، و خدا نکند بعضى از اینها متدین هم نباشند. بى مناسبت نیست این نکته را هم متذکّر شوم که شبیه چنین تعبیرى که نسبت به قرآن است نسبت به روایات ائمه و احکام الهى هم هست. مرحوم محدث نورى(ره) در کتاب لؤلؤ و مرجان که براى آداب اهل منبر نوشته (و براى همه اهل منبر خواندن آن از واجبات است) چنین گوید: شیخ معظم کلینى در کافى روایت کرده از حضرت امام محمدباقر(علیه السلام) که فرمود به ابى النعمان در ضمن وصایا که به او کردند: «ولا تستاکل النّاس بِنا فَتَفْتَقِر»: «مخور مال مردم را به سبب و وسیله ما که فقیر خواهى شد» و ظاهراً مراد فقر در دنیا و آخرت هر دو باشد... و شیخ مفید این خبر را در «اَمالى» روایت کرده، به این عبارت «یا ابا النعمان لا تستاکل بنا النّاس

ص: 498


1- وسائل الشیعه، جلد 4، صفحه 837.

فلا یزیدک الله بذلک الاّ فقراء» حاصل آن که مخور بوسیله ما مال مردم را که خداى تعالى نیفزاید به این کسبت براى تو جز فقر و پریشانى را، و شیخ کشى در رجال خود روایت کرده از قاسم بن عوف که امام زین العابدین(علیه السلام) به او فرمودند: «و ایّاک ان تَسْتَاکِل بنا فیزیدک الله فقرا»... مرحوم آخوند ملامحمد صالح مازندرانى و غیر او در شرح این کلام... چنین ذکر کردند که مراد کسى است که علم را آلت قرار مى دهد از براى خوردن اموال مردم و آن را سرمایه مى کند که به آن کسب کند و وسعت دهد در معاش خود.(1)

در جاى دیگر چنین گوید: ثقة الاسلام کلینى در جامع کافى در باب «المستاکل بعلمه و المباهى به» روایت نموده از ابى عبدالله الصادق(علیه السلام) که فرمود «مَنْ اراد الحدیث لمنفعة الدنیا لم یکن له فى الاخرة نصیب و مَنْ اراد به الاخرة اعطاه الله خیر الدنیا و الآخرة»: «هر کس قصد کند از حدیث یعنى از یاد گرفتن و نقل آن از براى دیگران، منفعت دنیوى را، که بوسیله آن مالى بدست آرد، براى او در آخرت حظ و نصیبى نخواهد بود و هر که قصد کند از تعلیم و تعلّم آن، خیر آخرت را، خداوند به او عطا مى فرماید خیر دنیا و آخرت را».

و نیز فقره اول را در آنجا از آن جناب به سند دیگر روایت کرده و شیخ فقیه محمدبن ادریس حلّى در کتاب سرائر از کتاب ابى القاسم جعفربن محمد بن قولویه نقل کرده که: او از جناب ابوذر روایت کرده که فرمود: «مَنْ تَعَلّم علما من عِلم الاخرة یرید به عرضا من عرض الدنیا لم یجد ریح الجنة»: «هر که بیاموزد علمى از علوم آخرت را و غرض او از آن یاد گرفتن، تحصیل متاعى باشد از متاعهاى دنیا، بوى بهشت را احساس نخواهد کرد» و شیخ ابن ابى جمهور احسائى در کتاب غوالى اللئالى روایت کرده از امیرالمؤمنین(علیه السلام) که رسول خدا(صلى الله علیه وآله)

ص: 499


1- لؤلؤ و مرجان، صفحه 15 و 14.

فرمود: «مَنْ اَخَذَ العلم مِنْ اهله و عمل به نجى و من اراد به الدنیا فهو حَظَهُ»: «هر کس بستاند علم را از اهلش و به آن عمل کند نجات یافته، و هر که قصد کند به آن تحصیل دنیا را پس بهره او از آن علم همان است که قصد کرده و تحصیل نموده است»، یعنى دیگر از آخرت حظ و نصیبى ندارد و (سلیم بن قیس هلالى) از اصحاب امیرالمؤمنین(علیه السلام) همین مضمون را در کتاب خود از آن جناب با زیادتى نقل کرده، که: «و من اراد به الدنیا هلک و هو حَظّه» و حاصل زیادتى آنکه علاوه بر نداشتن نصیبى در آخرت هلاک نیز شده، به جهت این معامله که علم دین داده و مال دنیا گرفته است و بر این مضمون اخبار بسیار است.(1)

مبلّغین دینى و روضه خوانها نباید در مقابل گفتن احکام و روضه خواندن قصد پول گرفتن داشته باشند، باید قصد را خالص کرده و براى رضاى خداى متعال کار کنند، البته مردم باید بدانند مبلغین شیعه مانند مبلغین و علماء اهل تسنّن وابسته به مراکز دولتى نبوده و نیستند، و باید خود، آنها را تأمین کنند و بالاخره باید زندگى آنها اداره شود، گاهى شنیده مى شود مى گویند چرا روحانیون کار نمى کنند مگر على(علیه السلام) کار نمى کرد، اولا باید بگویم علم ائمه و از جمله آنها على(علیه السلام)علم لَدُّنى بود و نیاز به زحمت کشیدن و تحصیل کردن نداشتند و ثانیاً بزرگترین ظلم تاریخ در حق على(علیه السلام)این بود که بیل به دست على دادند تا در نخلستانها کار کند، مگر على(علیه السلام) براى کشاورزى آمده بود، آن على(علیه السلام) که فرمود از من بپرسید قبل از اینکه از میان شما بروم، که به طُرُق آسمان آشناترم تا طرق زمین، آیا این على(علیه السلام) باید به کشاورزى مشغول شود، آیا او که عالم به حوادث گذشته و آینده بود، باید بیل بزند، او چراغ جامعه بود و باید در رأس حکومت کار مى کرد، نه میان آب و گِل ثالثاً مگر تعلیم و تعلم و پرورش یک جامعه کار نیست، مگر کار فقط بیل به دست گرفتن است

ص: 500


1- لؤلؤ و مرجان، صفحه (17 و 16 و 15); مرحوم کلینى بابى دارد تحت عنوان (المستاکل بعلمه و المباهى به) که این روایات را جمع کرده است.

رابعاً چرا این اشکال به تحصیل کرده هاى امروزى نمى شود کدام محصلى تا قبل از فارغ التحصیل شدن اگر بخواهد به مقامات عالى و به پیشرفتهاى علمى رسد، کار مى کند، او که مى خواهد به درجات عالى رسد فقط فکرش در درسش است نه کار، چرا این اشکال را به معلمین عزیز و آموزگاران گرانقدر نمى کنند، مگر آنها باید حتماً بیل به دست گیرند تا کار کرده باشند، مگر کار آنها عبادت نیست، پس مواظب باشید فریب کسانى که نداى اسلام بدون روحانیت را سر مى دادند نخورید، که اگر اینها نبودند همین مقدار احکام را هم نداشتیم، اگر شیخ مفیدها و شیخ طوسى ها و شیخ انصارى ها و صاحب جواهرها و مجلسى ها و شیخ بهائى ها و... نبودند چه داشتیم؟!

مبلغین در عین اینکه توقعى براى دریافت وجه در مقابل تبلیغ نباید داشته باشند، مردم هم باید زندگى آنها را تأمین کنند تا بتوانند تحصیل کنند و در مقابل افکار خطرناک الحادى و اشکالاتى که به ساحت مقدس قرآن و پیامبر(صلى الله علیه وآله) و امامان علیهم السّلام مى شود دفاع نمایند، البته مردم باید آن روحانى نماهائى که نه تحصیل کرده و نه درس مى خوانند و فقط براى امرار معاش لباس روحانى پوشیده اند و آبروى این قشر را مى برند شناخته و از سوء استفاده هاى آنها جلوگیرى کنند، باید این فکر از بین برود که وقتى مى گفتند روحانى یک مشت کَلاّش و دوره گرد و افرادى که بر سر قبور قرآن مى خواندند در ذهن مى آمد اینها روحانى نیستند.

از مطلب دور نشوم که بحث در اخلاص در قرائت قرآن بود، در روایت امام پنجم، قاریان قرآن را به سه دسته تقسیم مى کنند.

عن ابى جعفر(علیه السلام) قال: «قرّاء القرآن ثلاثة: رَجُلٌ قرأ القرآن فاتّخذه بضاعةٌ و استَدَرَّ به الملوک و استطال به على الناس، و رَجُلٌ قَرَأ القرآن فحَفِظَ حروفَه وضَیَّعَ حدوده و اقامُه اقامة القَدَح، فلا کثّر الله هؤلاء من حملة القرآن، و رَجُلٌ قَرَأ القرآن فوضع دواء القرآن على داء قَلبِه فَأَسهَرَ به لیلَهُ و أظْمَأَ به نهارَه و قام به فى مساجده

ص: 501

و تجافى به عن فِراشِه، فَبِاولئک یدفَعُ الله العزیز الجَبّارُ البلاء و باولئک یُدیلُ الله منَ الاعداء و باولئک یَنزل الله الغیث من السماء فوالله لهؤلاء فى قُرّاء القرآن أَعَزّ مِنَ الکبریت الاَحمَر».(1)

امام باقر(علیه السلام) فرمود: «قرآن خوانان سه گروه اند: یکى آنکه قرآن خواند و آن را سرمایه کسب خود کند و پادشاهان را با آن بدوشد و به مردم بزرگى بفروشد. و دیگر مردى است که قرآن را بخواند و حدود آن را نگهدارى کند ولى حدود آن را ضایع سازد و آن را چون قدح (جام آب) نگهدارى کند. خداوند امثال اینان را در قرآن خوانان زیاد نکند. و دیگرى مردى است که قرآن خواند و داروى قرآن را بر دل دردمندش نهد و براى (خواندن و به کار بستن و دقت در معانیش) شب زنده دارى کند و روزش را به تشنگى سپرى نماید و در محلهاى نمازش به قیام ایستد و از بستر خواب به خاطر آن دورى گزیند و به خاطر همین گروه است که خداوند عزیز و جبار بلا را بگرداند و به برکت ایشان است خداوند دشمنان را بازدارد و به سبب آنان است که خداى عزوجل از آسمان باران فرستد، پس به خدا سوگند اینها در میان قرآن خوانان از کبریت احمر کمیاب ترند».

در روایتى دیگر از رسول گرامى چنین آمده است: «کسى که یاد گیرد قرآن را و عمل به آن نکند و عوض آن اختیار کند حبّ دنیا و زینت آن را، مستوجب غضب خدا شود، و در درجه یهود و نصارى است که کتاب خدا را پشت سرشان انداختند.

و کسى که قرائت قرآن کند و قصد سُمعه و خودنمائى داشته باشد و بوسیله آن دنیا را طلب کند ملاقات کند خدا را در روز قیامت در صورتى که روى او استخوان بى گوشت است و قرآن به پشت گردن او زند تا او را داخل آتش کند بیفتد در آن با آنها که افتادند.

ص: 502


1- کافى، جلد 2، کتاب فضل القرآن، باب النوادر، حدیث 1.

و کسى که قرائت قرآن کند، ولى به آن عمل نکند، خداوند او را روز قیامت کور محشور فرماید، مى گوید «خداوندا من که بینا بودم، پس چرا مرا کور محشور کردى؟ مى فرماید: چنانچه تو نسیان آیات ما کردى که بر تو فرو فرستادیم، امروز نیز تو نسیان شدى» پس او را بسوى آتش فرستند.

و کسى که قرائت قرآن کند براى خدا و خالص از ریا و براى یاد گرفتن معالم دین، ثواب او مثل ثوابى است که به جمیع ملائکه و انبیاء و مرسلین دهند، (یعنى از سنخ ثواب آنها به او مرحمت فرمایند).

و کسى که تعلّم کند قرآن را براى ریا و سمعه تا آنکه با جاهلان جدال کند و به علماء مباهات ورزد و دنیا را به آن طلب کند، خداوند استخوانهاى او را روز قیامت از هم پراکنده مى سازد و در آتش، کسى عذابش از او بیشتر نیست، و از شدت غضب و سخط خداوند به جمیع انواع عذاب او را معذّب کنند.

و کسى که تعلّم قرآن کند و در علم تواضع نماید، و تعلیم بندگان خدا دهد، و از خداوند اجر طلبد، در بهشت از او کسى ثوابش بزرگتر نیست، و منزله اى از منزله او بالاتر نمى باشد و هیچ منزل رفیع و درجه بلندى در بهشت نیست، مگر آنکه بزرگتر و وافرتر آن را او دارد»(1). این منازل عالى وقتى به دام مراد انسان افتد و به او داده شود که رنج کشیده و خالصانه حق تلاوت قرآن را اداء کند و به قول شاعر:

گل مراد تو آنگه نقاب بگشاید *** که خدمتش چو نسیم سحر توانى کرد

خاصیت نسیم سحر را گفته اند این است که در شکفتن گلها مؤثر است.

تو هم اگر خواهى گُل مرادت بشکفد و به مقصود رسى، باید مثل نسیم سحر

ص: 503


1- چهل حدیث، صفحه 427.

در سحر، نسیم الفاظ پرمعناى قرآن را ایجاد کنى و با نسیم عبادت، گل ایمان خود را شکوفاتر سازى (وَبِالاَْسْحَارِ هُمْ یَسْتَغْفِرُونَ)(1)

گفتیم که متقین به آیات تشویق و نعمتهاى بهشتى که مى رسند، امید و رجاء آن را دارند، و از طرفى به آیات تهدید و تخویف و عذاب که مى رسند، ترسیده و به خدا پناه مى برند، به این مناسبت ابتدا روایتى را از رسول اکرم(صلى الله علیه وآله) نقل مى کنیم، که ترسناک ترین و امیدوارترین آیه در آن گنجانده شده، و سپس نمونه هائى از آیات تشویق و تهدید را ذکر مى کنیم:

رسول گرامى اسلام(صلى الله علیه وآله) طبق این حدیث فرموده اند: «اعظم آیة فى القرآن آیة الکرسى و اعدل آیة فى القرآن (انَّ الله یأمر بالعدل و الاحسان...)(2) و اخوفُ آیة فى القرآن (فمن یعمل مثقال ذرة خیراً یره و مَنْ یعمل مثقال ذرّة شرّاً یره)(3) و اَرْجعى آیة فى القرآن (قُل یا عبادى الذین اَسرفوا على اَنْفُسِهم لا تَقْنطوا من رحمة الله)(4)،(5)

حال به سراغ نمونه هائى از آیات تخویف و تشویق رویم و از هر یک دو نمونه ذکر کنیم: اما آیات تخویف: 1- (یا ایّها الذین آمنوا مالَکُم اذا قیل لکم انفروا فى سبیل الله اثّاقلتم الى الارض أرَضیتم بالحَیوة الدّنیا من الآخرة فما متاع الحیوة الدنیا فى الآخرة الاّ قلیل)(6): «اى کسانى که ایمان آورده اید چه شده است شما را که هرگاه گفته مى شود به جهاد در راه خدا روید سنگین شده، به زمین مى چسبید، آیا راضى شدید به زندگانى دنیا و ترک زندگى آخرت کردید پس متاع زندگى دنیا به نسبت آخرت بسیار قلیل است».

2- (الاّ تَنْفُروا یُعَذّبْکم عذاباً ألیما و یستبدل قوماً غیرَکُم و لا تَضُرّوه شَیئاً و اللّهُ على کلّ شى قدیر): «اگر (به سوى میدان جهاد) حرکت نکنید شما را مجازات دردناکى کرده و گروه دیگرى غیز از شما به جاى شما قرار مى دهد، و هیچ زیانى به او

ص: 504


1- سوره الذاریات، آیه 18.
2- سوره نحل آیه 90.
3- سوره زلزله آیه 8 و 7.
4- سوره زمر آیه 53.
5- کنز العمّال، خبر 25391; میزان الحکمة، جلد 8، صفحه 103.
6- سوره توبه آیه 38.

نمى رسد، و خداوند بر هر چیزى توانا است».(1)

مسلمان وقتى این آیات را مى خواند باید بداند در مقام جهاد اگر کوتاهى کند این خطاب قرآن متوجه او است، این آیه اگرچه در مورد جنگ تبوک(2) است، ولى مورد هیچگاه محصّص نیست، یعنى شمول این آیه نیست به ما هم هست و ما اگر در مقام جهاد زبانى، قلمى، مالى، جانى قصور کنیم، چطور مى توانیم در مقابل هجوم دشمن به مرزهاى کشورهاى اسلامى ساکت باشیم، چگونه مى توانیم ببینیم صهیونیسم با عِرض و آبروى مسلمانان چنین مى کند، مگر على(علیه السلام) نبود که وقتى شنید خلخالى از پاى زنى یهودى در حکومت اسلامى ربوده شد، فرمود: اگر براى این مصیبت کسى بمیرد مورد ملامت نیست، چگونه راضى شویم، با ناموس

ص: 505


1- سوره التوبه، آیه 39.
2- درباره شأن نزول این آیات از ابن عباس و دیگران نقل شده که آیات درباره جنگ تبوک نازل شده است یعنى همان وقتى که پیامبر صلّى الله علیه و آله از طائف به مدینه بازگشتند، مردم را براى جنگ با رومیان که همان جنگ تبوک است آماده کردند، این آیات نازل شد. در روایات آمده که پیامبر صلّى الله علیه و آله معمولا مقاصد جنگى و هدفهاى نهائى و اسرار جنگى را قبل از شروع جنگ براى مسلمانان روشن نمى ساختند، زیرا مى ترسیدند که به دست دشمن افتد ولى در مورد «تبوک» چون مسافت بین مدینه و سرزمین روم زیاد بود، و باید مسلمانان هم آماده مى شدند، پیامبر صلّى الله علیه و آله صراحتاً خبر از مبارزه با رومیان دادند، در ضمن فصل تابستان و گرما و وقت برداشت محصوص غلات و میوه بود، و مسافت زیاد و گرما و وقت برداشت محصول همه دست به دست هم داده، و جنگ را بر مسلمانان مشکل مى ساخت. و لذا بعضى در اجابت دعوت پیامبر تردید کردند، تا اینکه این آیات نازل شد، و آنها را با ملایمت چنانکه در آیه اول است و بعد با تهدید، چنانکه در آیه دوم است، مخاطب قرار داد، (این شأن نزول را به طور اجمال بسیارى از مفسران مانند طبرى در (مجمع البیان)، فخررازى در (تفسیر کبیر) و آلوسى در (روح المعانى) آورده است. قابل ذکر است که تبوک منطقه اى میان مدینه و شام بود که الان مرز عربستان است و در آن روز نزدیک سرزمین امپراطورى روم شرقى که بر شامات مسلط بود، قرار داشت، فاصله آن را تا مدینه 610 کیلومتر و تا شام 692 کیلومتر نوشته اند، واقعه جنگ تبوک در سال (صلی الله علیه و آله) هجرى حدود یکسال بعد از جریان فتح مکه روى داد (خلاصه شده از تفسیر نمونه، جلد 7، ذیل آیه مذکور، صفحه 413 - 412).

مسلمین چنین کنند؟ باید جهاد زبانى، قلمى و مالى کرد و هزینه جهاد و دفع تبلیغات مسموم دشمن را تأمین کرد، باید جهاد بدنى و جانى کرد، نه فقط با کافران که با منافقان خطرناکتر از آنها که قابل اصلاح نیستند، باید جنگید، تا کى ببینیم، وهابیت بر علیه اسلام راستین تبلیغات کند وهابیتى که نه شیعه را قبول دارد نه سنّى را، وهابیتى که به طور نامشروع بوجود آمده و رشد کرده است، چگونه راضى شویم که به قرآن و پیامبر(صلى الله علیه وآله) و تمامى مسلمین اعم از شیعه و سنّى اهانت شود، و ساکت باشیم، چرا نباید فریادى به جز فریاد امام امت(ره) بر علیه شیطانى که کتاب آیات شیطانى را نگاشت کشیده شود، فریاد بر علیه سلمان رشدى خائن که خود را مسلمان مى پندارد، تا کى بشنویم به مقدسات ما توهین کنند، اگر قیام نکنیم مرده ایم، حیات ما به قیام ماست، مرگ ما به سکوت ما است، بین حق و باطل هرگز صلح برقرار نمى گردد این جنگ از سنّتهاى لایتغیّر الهى است، اگر فریاد زدیم و مقابله کردیم دشمن عقب نشینى مى کند چنانکه در فتواى امام امت در حمایت از قرآن و پیامبر گرامى اسلام صلّى الله علیه و آله دیدیم چه شد، فتوائى که حکم ارتداد سلمان رشدى و قتل او را صدر کرد، او گرچه کشته نشود ولى مرده است، مگر مى تواند از سوراختى که در آن خزیده است خارج شود، چندى پیش در جرائد نوشتند که در کنفرانسى که بنا بود او سخنرانى کند و دقیقاً محل مورد کنترل بود، نتوانست شرکت کند، زیرا مأموران امنیتى از شرکت او در جلسه جلوگیرى کردند و لذا متن سخنرانى او توسط دیگرى خوانده شد.

حامیان چنین افرادى و بانیان چنین نقشه هائى باید بدانند به غیر از ضرر چیزى متوجه آنها نخواهد شد، فتواى امام چنان کرد که در کنفرانس اسلامى، عَلى رغم تمایل بعضى از کشورها به ارتداد او صحه گذاشته شد، گرچه درباره کشتن او سخنى گفته نشد، حامیان او گرچه تلاش کردند که این عمل را مخالف آزادى قلم و بیان و عقیده جلوه دهند، ولى جهانیان فهمیدند که مرز و محدوده آزادى آنها تا

ص: 506

چه حدى است، تا کثیف ترین اهانت و دشنام به عقیده یک میلیارد مسلمان و انسان، اگر میلیونها تومان خرج مى کردیم، تا این رسوائى را براى غرب اثبات کنیم، اینچنین که خود با دست خود اثبات کردند نمى شد، با دست خود سلمان رشدى پلید را به ظاهر بر ضد مسلمانان به صحنه کشیدند، و خود را از صحنه انسانیت خارج کردند.

آرى این آیات تهدید و عذاب باید محرک ما در جهت تأمین رضاى الهى باشد، و هیچگاه براى دنیا و مال دنیا از مسیر او منحرف نشویم.

امام سجاد(علیه السلام) در ضمن دعائى که براى مرزبانان کشورهاى اسلامى دارند، چنین گویند: «وَ اَنْسِهِم عند لقائهم العدّو، ذِکرَ دُنیاهُم الخَدّاعَة الغَرور وَامْحُ عَنْ قُلوبِهم خَطراتِ المالِ المفتون»: «بارالها فکر این دنیاى فریبنده را به هنگامى که آنها در برابر دشمنان قرار مى گیرند از نظرشان دور فرما و اهمیت اموال فتنه انگیز و دلربا را از صفحه قلوبشان محور گردان».(1) و این نیست جز براى اینکه با دلى لبریز و مالامال از عشق خدا پیکار کنند.

در حدیثى از پیامبر گرامى اسلام صلّى الله علیه و آله هم چنین مى خوانیم: «و الله ما الدنیا فى الآخرة الاّ کم یجعل احدکم اصبعه فى الیم ثمّ یرفعها فلینظر بِمَ ترجع»: «به خدا سوگند دنیا در برابر آخرت نیست مگر مثل اینکه یکى از شما انگشتش را به دریا زند و بردارد، و ببیند چه مقدار آب به آن است»(2) یعنى دنیا، مثل، نَمى است که به انگشت است و آخرت چون دریاست که این دو قابل قیاس با هم نیستند، پس هدف را خدا قرار ده و در راهش مبارزه کن، و بدان اگر ما مبارزه نکردیم، مسلم خداوند

ص: 507


1- دعاء 27 صحیفه سجادیه، (ص 148، شرح صحیفه سجادیه از عزالدین جزائرى).
2- تفسیرنمونه، این حدیث از اینگونه بدون ذکر مدرک در جلد 7، ذیل همین آیات آورده ولکن حدیث را در میزان الحکمة از بحارالانوار، جلد 73، صفحه 119 چنین از رسول الله صلّى الله علیه و آله نقل کرده است (ما الدنیا فى الاخرة الاّ مثلُ ما یجعل احدکم اصبعه فى الیم فلینظر بم یرجع).

کسان دیگرى را دارد، تا به جاى ما در حمایت از اهدافش در برابر دشمنانش بجنگند و خلاصه در یک کلام پیام این آیات چنین است: سربنلد زندگى کن و سربلند بمیر و تن به ذلت مده.

2- (وَیْلٌ لِّلْمُطَفِّفِینَ (1) الَّذِینَ إِذَا اکْتَالُوا عَلَى النَّاسِ یَسْتَوْفُونَ (2) وَإِذَا کَالُوهُمْ أَوْ وَّزَنُوهُمْ یُخْسِرُونَ (3) أَلاَ یَظُنُّ أُولَئِکَ أَنَّهُمْ مَّبْعُوثُونَ (4) لِیَوْم عَظِیم (5) یَوْمَ یَقُومُ النَّاسُ لِرَبِّ الْعَالَمِینَ):«واى بر کم فروشان - آنها که وقتى براى خود کیل مى کنند (و مى فروشند) حق خود را به طور کامل مى گیرند - و هنگامى که خواهند براى دیگران کیل یا وزن کنند (و بخرند) کم مى گذارند - آیا آنها باور (یا گمان) ندارند که برانگیخته مى شوند - در روزى بزرگ - روزى که مردم در پیشگاه ربّ العالمین مى ایستند».(1)

وقتى انسان این آیات را تلاوت مى کند باید در اعمال کسب و فعالیتش دقت کند، آیا کم فروش نیست، آیا به دنبال کلاه بر سر مردم گذاردن یا کلاه برداشتن از سر آنها نیست، معروف در بین مفسّرین این است که (یَظُنّ) را به معنى یقین و باور گرفته اند، یعنى آیا باور و یقین ندارند که در روز بزرگى برانگیخته مى شوند؟! آیا باور به معاد ندارند؟ ولى احتمالى(2) هم داده شده که (یَظُنّ) به معنى همان گمان عرفى باشد، یعنى آیا گمان ندارند و احتمال نمى دهند که روز قیامتى هست و برانگیخته مى شوند، یعنى کم فروشان یقین که ندارند، احتمال هم نمى دهند، و به تعبیر دیگر احتمال وجود معاد موجب جلوگیرى از ارتکاب جرم و کم فروشى است، اگر این صفت رذیله در ما است، بدانیم که گمان و احتمال هم نسبت به معاد نمى دهیم یا متوجه نیستیم که در قلبمان بى توجهیم.

چگونه اعتقاد به معاد داریم و احتکار و گرانفروشى مى کنیم، چرا تورم ایجاد

ص: 508


1- آیات اول تا ششم سوره المطفین.
2- به تفسیر نمونه، جلد 26 ذیل همین آیات رجوع شود.

مى کنیم، تورمى که شمشیر تیز و برنده اىاست که لبه آن متوجه مستضعیفین و محرومین جامعه است، خداوند در این آیات به کسانى که به حق مردم ظلم مى کنند، اعلان جنگ داده است، تا این باور به مبدأ و معاد در فرهنگ جامعه ما رشد نکند، این تخلفات بیداد مى کند، جریمه و زندان تا حدى و به صورت مقطعى مؤثر است، باید وجدان و ترمز درونى جلوگیرى کند، اگر هر مسلمانى تأمّل و تفکّر در این آیات کند و درک حقایق نماید و حتى گمان به روز قیامت پیدا کند حتماً خود را اصلاح کرده و جامعه رو به سعادت مى رود، زیرا جامعه مرکّبى و مجموعه اى اعتبارى از افراد است هر فردى اگر مؤظّف به اصلاح خود بود چنانکه هست جامعه اصلاح مى شد.

باید فهمید خوشبختیها و بدبختیها به هم پیوسته است، بر فرض هم کسى با دزدى، کم فروشى و گرانفروشى ثروتى به دست آورد آیا در کاخى که در کنار کوخهاى محرومین مى سازد، مى تواند خوشبخت باشد بدون دردسر زندگى کند؟! چگونه در میان انبوهى بیچاره مى تواند در رفاه باشد؟! آیا اگر هنوز وجدانى داشته باشد مى تواند راحت زندگى نماید.

بعضى از این کم فروشان و ثروتمندانى که از راه نامشروع ثروت اندوخته اند مفاهیمى همچون ایثار و گذشت و کمک به محرومین و احسان در نظرشان بدون معناست، واژه اى بى محتوى است، اصلا آنها نظرى به جامعه ندارند، اگر توجهى هم به جامعه کنند و جامعه اى بخواهند براى این است که بیشتر منفعت شخصى برند، حال ما توقع هم داریم وجوه شرعیه مثل خمس و زکات و صدقه دهند، چه خیالى داریم، اگر مى دادند و بدهند که اینگونه تجمع ثروت نمى شود، و خون مظلومان در شیشه نمى رود.

اینجا جاى تذکر است که بسیارى از ما زیارت عاشورا را مى خوانیم و این جمله را هم بسیار تکرار مى کنیم که «الّلهم العَنْ اوّل ظالِمِ ظَلَمَ حقّ محمد و آل محمد و آخِرَ تابع له على ذلک» (خدایا لعنت کن اولین ظلم کننده بر حق محمد و آل محمد

ص: 509

و لعنت کن آنانکه پس از او ظلم کرده و مى کنند در حق محمد و آل محمد» اگر دقّت کنیم بسیارى از ما بر خود لعنت مى فرستیم و متوجه نیستیم زیرا خمس که مشتمل بر حق سادات و حق امام است، اگر پرداخت نشود، به منزله دزدى از مال آنها و ظلم در حق آنها است، که: از عترت پیامبرند، پس دقّت کن از ظلم کنندگان بر آنها مباشى، خداوند همه ما را به راه مستقیم خود هدایت فرماید، و از لغزش در لغزشگاهها محافظت نماید.

این کم فروشى نه تنها در مغازه کَسَبه باشد، که: هر کس متناسب با شغلش مى تواند یک کم فروش باشد، آن کارگر و کارمند و معلم و.... که در مقابل حقوق معیّنى باید ساعت معینى کار کند اگر کمتر کار کند کم فروشى کرده، و مسؤول است، اگر واقعاً کارمندانى که باید 8 ساعت کار کنند، فقط یک ساعت کار مفید و براى خدا مى کردند، و کارمندان ما حتى 2 میلیون بودند، مى دانید در روز دو میلیون ساعت کار مفید و ارزنده داشتیم، ولى حیف و صد حیف که در یک ساعت از 8 ساعت کار مفید بسیارى از آنها براى خدا هم جاى تأمّل است، یک ساعت کارى که بدون رشوه و پارتى باشد بسیار کم است!

چرا باید هر وقت نیاز به وسیله اى داریم، سراغ وسائل خارجى و غیرایرانى را بگیریم، مگر خودمان از خودمان چه دیده ایم، که وسائل خود را بى بها مى دانیم، اى کاش مخلصانه کار مى کردیم، نه براى خدا که براى وجدان خود، مگر آن کمونیست در کشورهاى صنعتى که اینقدر جنس عالى تحویل مى دهد براى خدا کار مى کند نه براى راحتى وجدان خود یا حداقل براى حفظ حیثیت شرکت خود چنین مى کند.

آرى اصلاح جامعه چون مولاى متقیان على(علیه السلام) را مى طلبد که هر روز صبح در بازار کوفه در حالى که تازیانه در دست داشت مى گشت و مى گفت: «اى گروه تجّار از خدا بترسید» وقتى بازاریان صداى على(علیه السلام) را مى شنیدند هر چه در دست

ص: 510

داشتند، بر زمین گذاشته به سخنانش گوش فرا مى دادند، سپس مى فرمود: «از خداوند خیر بخواهید و با آسان گرفتن کار بر مردم برکت بجوئید، و به خریداران نزدیک شوید، حلم را زینت خود قرار دهید، از سوگند بپرهیزید، از دروغ اجتناب کنید، از ظلم خوددارى نمائید، حق مظلومان را گرفته، با انصاف با آنها برخورد کنید، به ربا نزدیک نشوید، «اوفوا الکیال و المیزان بالقسط و لا تبخسوا الناس اشیائهم و لا تَعْثَوا فى الارض مفسدین»(1): «پیمانه و وزن را به طور کامل وفا کنید، و از اشیاء مردم کم نگذارید و در زمین فساد نکنید».

به این ترتیب در بازارهاى کوفه گردش مى کرد سپس به دار الاماره باز مى گشت، و براى دادخواهى مردم مى نشست.(2) ضمن حدیثى از رسول گرامى اسلام(صلى الله علیه وآله) آمده: «و لا طَفَّفُوا الکیل الاّ مُنِعُوا النَبات و اُخذوا بالسِّنین»: «هیچ گروهى کم فروشى نکرد مگر اینکه زراعت آنها از بین رفته و قحطى آنها را فرا گرفت».(3)

با بررسى تاریخ نیز مى بینیم که گناه بارز قوم شعیب(علیه السلام) که در (مَدْیَنْ)(4) مى زیستند و با عذاب الهى نابود شدند، همین کم فروشى بود، داستان این قوم در سوره هاى مختلف مثل اعراف و شعراء و هود آمده، و بسیار جاى عبرت است که عاقبت آنها چه شد، در آیه 85 سوره هود حضرت شعیب(علیه السلام) بعد از امر به عبادت خداوند یگانه، انگشت روى کم فروشى آنها گذارده، مى فرماید: (و لا تَنْقُصوا المکیالَ و المیزان) سپس در آیه 86 حضرت شعیب(علیه السلام) و خطیب(5) الانبیاء به قوم خود

ص: 511


1- سوره هود، آیه 85.
2- کافى، باب آداب التجارة، حدیث 3 (با کمى اختصار) به نقل از جلد 26، نمونه صفحه 251 ذیل همین آیات.
3- تفسیر فخررازى، جلد 31، صفحه 88.
4- نام آبادى و قبیله شعیب بود و در مشرق خلیج عقبه قرار داشته و گفته اند مدین نام یکى از فرزندان ابراهیم (علیه السلام) بوده و فرزندان اسماعیل علیه السّلام در آن جا سکونت داشته اند و با مصر و لبنان و فلسطین تجارت داشته اند (نمونه جلد 6 ذیل آیه 85 و جلد 9، صفحه 200 ذیل آیه 86 هود).
5- حضرت شعیب را خطیب الانبیاء نامند زیرا سخنان او حساب شده، رسا و دلنشین بود (سفینة البحار، ماده (شعیب) به نقل از تفسیر نمونه، جلد 9، صفحه 213).

مى گوید: (وَیَا قَوْمِ أَوْفُوا الْمِکْیَالَ وَالْمِیزَانَ بِالْقِسْطِ وَلاَ تَبْخَسُوا النَّاسَ أَشْیَاءَهُمْ وَلاَ تَعْثَوْا فِی الاَْرْضِ مُفْسِدِینَ):«اى قوم من پیمانه و وزن را با عدالت وفا کنید و بر اشیاء (و اجناس) مردم عیب مگذارید و از حق آنان مکاهید و در زمین فساد مکنید». باید در این آیات دقت کرد که یکى از عوامل نابودى جامعه کم فروشى و گرانفروشى است، عاملى است که موجب دوقطبى شدن جامعه مى گردد، آنها که با این روش ثروتى به هم مى زنند فکر مى کنند کلاه بر سر مردم گذارده اند، که در حقیقت کلاه بر سر خود گذارده اند، داستان معروفى است که یکى از علماى قم خطاب به بازاریها کرده مى گفت: اى اهل بازار مبادا دهاتى هائى که از اطراف براى خرید مى آیند کلاه بر سر شما گذارند بسیار مواظب باشید، یکى از آنها در جواب گفت: آقا شما ما را دست کم گرفته اید، که ما کلاه سر آنها گذارده و اجناس را به قیمت گران تر به آنها مى فروشیم، آن عالم در جواب فرموده بود من همین را مى گویم که شما خیال مى کنید کلاه سر آنها گذارده اید زیرا جلو شما را وقتى مى گیرند که قدرت ردّ کردن اموال آنها را ندارید، و آن موقع مى فهمید کلاه بر سر که رفته است!

قابل توجه است که در روایتى از امام صادق(علیه السلام) آمده که خداوند «وَیْل» را درباره هیچکس در قرآن قرار نداده مگر اینکه او را کافر نام نهاده، همانگونه که مى فرماید: (فویل للذین کفروا من مَشْهَد یوم عظیم): «واى بر کافران از مشاهده روز بزرگ»(1) از این روایت استفاده مى شود که کم فروشى بوى کفر مى دهد، و اگر دقیق شویم مى توان فهمید که کم فروشى گرچه به زبان مى گویند به خدا معتقدم، ولى به رزّاقیت خداوند کافر است، وگرنه باید بداند کم فروشى و گرانفروشى در روزى او تأثیر ندارد!

ص: 512


1- سوره مریم، آیه 37 و اصول کافى، مطابق نقل نور الثقلین جلد 5، صفحه 527; نمونه جلد 26 ذیل آیات اول سوره مطففین.

کم فروشى نه فقط در کسب و شغل و حرفه و صنعت که به عبادت هم سرایت کرده و مى بینیم که در نماز نیز کم فروشى مى کنیم، تا بتوانیم از سر و ته نماز مى زنیم، و آنقدر سریع مى خوانیم، که گویا حیوان درنده اى براى دریدن ما به دنبال ماست، و حتى سلام نماز را اگر در صف جماعت باشیم داده و نداده از مسجد فرار مى کنیم، چرا این چنین مى کنیم، مگر نشنیده ایم آنچه از عبدالله بن مسعود صحابى معروف نقل شده که گفت: «نماز نیز قابل پیمانه است، کسى که کیل آن را بطور کامل اداء کند، خداوند پاداش او را کامل مى دهد، و هر کس از آن کم بگذارد درباره او همان جارى مى شود، که خداوند درباره «مطفّفین (کم فروشان)» فرموده است»(1) اما از آیات تشویق نیز دو نمونه ذکر مى شود:

1- در آیه 69 سوره عنکبوت مى خوانیم (وَالَّذِینَ جَاهَدُوا فِینَا لَنَهْدِیَنَّهُمْ سُبُلَنَا): «و آنان که مجاهدت در راه ما (و براى ما) کردند آنها را به راههاى خود هدایت مى کنیم» وقتى قارى قرآن این آیه را قرائت مى کند، باید به دو نکته توجّه کند: 1- جهاد. 2- اخلاص. و اینکه این دو، شرط هدایت الهى است جهاد را از «جاهدوا» و اخلاص در نیت و اعتقاد و عمل را از کلمه «فینا» باید استفاده کند، یعنى اگر مجاهدت و کوششى در راهى توأم به اخلاص شد، خداوند با تأکید بسیار(2) فرموده که من متکفّل هدایت و رسیدن به هدف او هستم، اطلاق این عبارت شامل جهاد نفسانى و خارجى و نیز معنوى و مادى مى شود، اگر کاسب در کسب و کار خود، کارمند در کار خود، محصل در تحصیل خود، براى رضاى خدا و با خلوص نیت تلاش کند بداند که خداوند وعده داده است که راهها را بر روى او مى گشاید، گاهى دیده مى شود فرد کاسبى زودتر از مغازه کنارى خود سرکار مى آید، و دیرتر مى بندد، ولى مى گوید نمى دانم چرا کسب من رونق ندارد، و کارهایم گره خورده است!؟

ص: 513


1- مجمع البیان، جلد 10، صفحه 452; نمونه جلد 26، صفحه 247.
2- لام تأکید و نون تأکید ثقیله در (لنهدینّهم) شاهد این تأکید است.

اى برادر نیت را خالص کن، و در صدد کساد بازار دیگران مباش، و بدان که روزى دهنده به همه خداست و تو کوچکتر از آنى که مانع روزى کسى شوى، اگر خالصانه کار کردى، خواهى دید که معنى: (یرزقه مِنْ حیثُ لا یحتسب)(1) یعنى چه؟ و با تمام وجود آن را لمس مى کنى.

اگر در جهاد با دشمن خارجى که بر سر مسلمانان مسلّط شده، و به حریم امن آنها تعدّى کرده، اخلاص را ضمیمه کنیم و هر دسته و فرقه اى براى منافع شخصى خود کار نکند، و خدا را در نظر گیرد، دیرى نمى پاید که مسلمانان عظمت خود را باز مى یابند، شما ببینید اعراب با اسرائیل چقدر جنگ کردند، ولى همه آنها به نام اعراب و اسرائیل، نه اسلام و اسرائیل، عنوان عرب را عَلَم کردند، حاضر نشدند مسئله بیت المقدس را اسلامى کنند. سراغ 100 میلیون عرب رفتند و سراغ 1000 میلیون مسلمان نیامدند، گفتند: «العزّة للعرب»!! چه مى شد بگویند، العزّة لله و لرسوله ممالک و للمؤمنین؟ آخر چه کسى حاضر است، جان خود را براى سران و رؤساى ممالک عربى دهد؟! اگر شعار عوض شد و عنوان عنوان اسلام و خدا و رسول او شد همه حاضرند براى اینها جان دهند چنانکه در جنگ ایران و عراق دیدیم چگونه جوانان ما به نام اسلام و عشق امام حسین(علیه السلام) و اهل بیت علیهم السّلام جان باختند، خسارت مالى و جانى را باید جائى داد که ارزش آن را داشته باشد گرچه اساساً در راه خدا خسارت نیست.

آرى این کشورهاى عربى باید چندین بار شکست بخورند، و به این روز افتند، تا بدانند شعار باید (العزّة لله) شود البته اینکه مى گویم شعار این باشد شعارى که حقیقتاً محتوایش هم، چنین باشد، نه شعار خالى. 

مى دانیم از حدود 16 میلیون یهودى 3 میلیون صهیونیسم(2) هستند ولى این

ص: 514


1- سوره طلاق، آیه 3.
2- نام صهیونیسم از صهیون که کوهى نزدیک بیت المقدس است و در تورات هم نام برده شده، گرفته شده است.

عده کم به سرزمینهائى که ادعاء مى کردند، قانع نیستند، و نقشه توسعه طلبى از نیل تا فرات را در اندیشه مى پرورانند، و همین عده کم، آن همه عرب را به ضعف کشانده اند، گویا همت و غیرت اسلامى که این همه اسلام روى آن تکیه دارد، آنها از اسلام به ارث برده اند آنها بیت المقدس(1) و مسجد الاقصى محل معراج پیامبر، الخلیل محل تولد حضرت ابراهیم(علیه السلام)، بیت اللحم محل تولد حضرت عیسى(علیه السلام)، غزّه محل دفن هاشم بن عبدمناف یکى از اجداد پیامبر(صلى الله علیه وآله) و بسیارى از اماکن مقدس را اشغال کردند، و قصد توسعه طلبى هم دارند.

ولى برادرم هنوز دیر نشده و هنوز صداى رساى قرآن بلند است و ما را به جهاد با خلوص که نتیجه اش پیروزى و سربلندى و عزّت است فرا مى خواند. هنوز نداى مولى على(علیه السلام)«کونا للظالم خصما و للمظلوم عونا»: «خصم ظالم و یار مظلوم باشید» بلند است باید نهضت و قیام فلسطین تقویت شود، قیامى که تداوم بخش مبارزات صلاح الدین ایوبى ها و عزّالدین قسامها است همین مبارزه و جهاد و کشته و زخمى هاى در فلسطین نشانه حیات مردم فلسطین است، معلوم است هنوز روح اسلامى و غیرت در آنها نمرده، هنوز خود را ذلیل و خوار نمى پندارند، گرچه بمیرند زنده اند، به خلاف رؤسا و حکام و سلاطین بعضى کشورهاى عربى که ذلّت را پذیرفته اند، و گرچه زنده باشند مرده اند.

و به قول شاعر:

ص: 515


1- بیت المقدس مکانى است که در حدود هزار سال قبل از میلاد بنا شده است، در حکومت چهل ساله حضرت داود(علیه السلام) که بیمارى وبا یا بیمارى واگیردار دیگرى در آن منطقه آمد، حضرت مردم را به بیرون شهر در محلى فرستاد تا به دعا مشغول شوند و چنین کردند و بیمارى برطرف شد و به امر حضرت این محل را سنگ چین کرده و معبد و مسجد نامیدند و چون از شهر دور بود مسجدالاقصى (مسجد دورتر) نامیدند.

اِن المرءُ میّتاً بانقضاء حیاته *** ولکن باَنْ یُبْعى علیه فیُخْذَلا

«مرد با سپرى شدن زندگى و مردن او نمى میرد ولکن مرگ او وقتى است که بر او ظلم شده ذلیل شود».(1)

مجاهدین اسلامى در انحاء عالم باید بدانند غیر از خداوند یار و یاورى ندارند، و کشورهائى که ادعاى حمایت مى کنند، و با چهره اى به ظاهر باز پذیراى آنانند، تا وقتى آستین بالا نزده اند و به میدان نیامده اند، در آستین مار دارند و لاف مى زنند و به قول شاعر عرب:

وما کُلّ مَنْ یُبدى البَشاشَة کائناً *** اَخاک اذا لَم تُلفِه لک مُنْجِدا

«هر کس که اظهار گشاده روئى کند، تا تو او را یاور نیافته اى (و در مرحله عمل یاورى نکرد) برادر تو نیست»(2) امام امت(ره) در یکى از رهنمودهاى خود چنین گویند: «و وصیت من به ملتهاى کشورهاى اسلامى است که انتظار نداشته باشید که از خارج کسى به شما در رسیدن به هدف، که آن اسلام و پیاده کردن احکام اسلام است کمک کند خود باید به این امر حیاتى که آزادى و استقلال را تحقق مى بخشد، قیام کنید و علماء اعلام و خطباء محترم کشورهاى اسلامى دولتها را دعوت کنند که از وابستگى به قدرتهاى بزرگ خارجى خود را رها کنند، و با ملت خود تفاهم کنند در این صورت پیروزى را در آغوش خواهند کشید و نیز ملتها را دعوت به وحدت کنند و از نژادپرستى که مخالف دستور اسلام است بپرهیزند و با برادران ایمانى خود در هر کشورى و با هر نژادى که هستند دست برادرى دهند که اسلام بزرگ آنها را برادر خوانده و اگر این برادرى ایمانى با همت دولتها و ملتها و با تأیید

ص: 516


1- شرح ابن عقیل، جلد 1، صفحه 318.
2- شرح ابن عقیل، جلد 1، صفحه 269.

خداوند متعال روزى تحقق یابد، خواهید دید که بزرگترین قدرت جهان را مسلمین تشکیل مى دهند به امید روزى که با خواست پروردگار عالم این برادرى و برابرى حاصل شود».

خلاصه مطلب اینکه از مجموع بیانات روشن شد تنها راه پیروزى جهاد با اخلاص و توجه است. اما جهاد نفس و درون هم که مهمتر از جهاد خارجى و برون است نیاز به کوششى و تلاشى خالصانه در راه خدا دارد که مجالى براى بسط آن در این مقام نیست.

خلاصه مطلب اینکه وقتى به آیه مورد بحث مى رسیم باید میزان جهاد و خلوص خود را اندازه گیرى کنیم آن هم جهاد در همه ابعاد سیاسى، نظامى، اقتصادى، فرهنگى و مهمتر از همه جهاد نفسانى و خداوند ما و ملت ما را در تمام این میدانهاى جهاد با پیروزى و سرافرازى بیرون آورد.

2- در سوره طور چنین مى خوانیم: (إِنَّ الْمُتَّقِینَ فِى جَنَّات وَنَعِیم (17) فَاکِهِینَ بِمَا آتَاهُمْ رَبُّهُمْ وَوَقَاهُمْ رَبُّهُمْ عَذَابَ الْجَحِیمِ (18) کُلُوا وَاشْرَبُوا هَنِیئاً بِمَا کُنتُمْ تَعْمَلُونَ (19) مُتَّکِئِینَ عَلَى سُرُر مَّصْفُوفَة وَزَوَّجْنَاهُمْ بِحُور عِین): «همانا پرهیزکاران در باغهاى بهشت و نعمتهاى بسیارند - آنها به نعمتى که خدا نصیب آنها کرده دلشادند، و خدا از عذاب دوزخ محفوظشان داشته است -، و خطاب شود بخورید و بیاشامید گوارایتان باد و این بخاطر اعمال شماست - آنها بر تختها تکیه زده اند و حور العین را جفت آنها قرار دادیم).(1)

در سوره کهف هم چنین مى خوانیم: (إِنَّ الَّذِینَ آمَنُوا وَعَمِلُوا الصَّالِحَاتِ کَانَتْ لَهُمْ جَنَّاتُ الْفِرْدَوْسِ نُزُلا (107) خَالِدِینَ فِیهَا لاَ یَبْغُونَ عَنْهَا حِوَلا):«همانا براى کسانى که ایمان آورده و عمل صالح انجام دادند باغهاى بهشت فردوس است و این

ص: 517


1- سوره الطور، آیه 17 تا 20.

به عنوان خوشامد اینهاست (و مقامات بالاترى به آنها داده مى شود، همیشه در بهشت ابدى هستند و طلب انتقال از آنجا نمى کنند).(1)

«فردوس»(2) به طورى که بعضى مفسرین گویند: باغى است که نعمتها و مواهب در آن جمع باشد، پس فردوس بهترین و برترین باغهاى بهشت است.(3) در سوره کهف این برترین باغهاى بهشت را تعبیر به «نُزُل» کرده است، «نُزُل» اولین چیز است که براى میهمان مى برند ما در زمستان چائى و تابستان مثلا شربت مى بریم، این را عرب (نُزُل) تعبیر مى کند، و این به عنوان خوشامد است نه تمام پذیرائى، پس باغ فردوس به عنوان شربتى براى مؤمنین است، معلوم مى شود جلوه هاى مخصوص پروردگار و حالات روحانى عجیبى است، که ما را از درک آن بهره اى نیست جز حسرت، مقاماتى است که به مغزى خطور نکند و بر زبانى نیاید، مقاماتى است که یک فرد بهشتى وقتى به آنها مى رسد توجّهى به باغ و میوه و حور العین نکند یکى از این مقامات رضوان الله است که (رضوان الله اکبر) یعنى وقتى مى بینند خداوند از آنها راضى شده احساسى دارند که با هیچ چیز معامله نکنند یکى از مقامات دیگر اینکه گاهى چندین هزار سال محو جمال حقند، و در جلوه اى از جلوات او غرقند، که تصویر و تصور آن براى ما ممکن نیست.

و جالب توجه است که در آیه 102 همین سوره کهف مى فرماید: (إِنَّا أَعْتَدْنَا جَهَنَّمَ لِلْکَافِرِینَ نُزُلا):«ما دوزخ را براى کافرین به عنوان «نُزُل» مهیّا کرده ایم» یعنى چنانکه بهشت فردوس و نعمتهاى آن (نُزُل) براى بهشتیان بود، جهنم و عذاب الهى

ص: 518


1- سوره الکهف، آیه 107 و 108.
2- فردوس را بعضى گفته اند در اصل از زبان رومى گرفته شده و بعضى ریشه آن را از زبان حبشى مى دانند، که به زبان عرب انتقال یافته است (تفسیر فخررازى و تفسیر مجمع البیان، نقل از جلد 12، صفحه 569 ذیل آیه 108 کهف).
3- تفسیر نمونه، جلد 12، صفحه 563.

براى کافرین هم (نُزُل) است، یعنى عذابهائى مافوق این آتش و جهنم دارند که قابل تصورّ براى ما نیست، در دعاى کمیل حتماً ملاحظه فرموده اید که مولى بعد از اینکه اظهار ضعف در مقابل بلاهاى دنیوى و عقوبات و ناملایمات آن مى کند، و مى گوید: بلاء دنیا دوامش کم و مدتش کوتاه است مى فرماید: چگونه بر بلاء آخرتى که ناملایمات و دردش بیشتر و مدتش طولانى است مقاومت کنم، سپس کلام را به اینجا مى رساند که: «فَهَبْنى یا الهى و سیدى و مولاى و ربّى صبرتُ على عذابک فکیف اصبر على فِراقک وهبنى صبرتُ على حَرّ نارِک فَکیفَ اصبرُ عن النّظر الى کرامتک»: «بر فرض اى معبود و آقا و مولاى و پروردگارم صبر کردم بر عذاب (دردناک و جانسوز تو) چگونه صبر کنم، بر دورى و فراق از تو و بر فرض صبر کردم بر سوزش آتش تو، چگونه صبر کنم بر چشم پوشى و دورى از کرامت و بزرگوارى تو».

از این کلمات مولى در دعاى شریف کمیل فهمیده مى شود که: فراق و دورى از خداوند و عدم رضایت او از بنده اش و حرمان از لقاء و دورى از رحمت و کرامت او، از زمره عقوباتى است که بالاتر از عذاب جهنم و سوختن جسم است، زیرا مولى مى فرماید اگر بر عذاب صبر کنم، چگونه بر این امور صبر کنم؟! و به طور کلى مى توان گفت هر نعمتى که مافوق بهشت براى بهشتیان بود ضد آن عذابى مافوق عذاب جهنم براى جهنمیان است. خداوند جرعه اى از حالات بهشتیان را به ما بنوشاند تا مست آن جمال شویم و ما را از حالات جهنمیان دور دارد تا فرحناک از این دورى شویم، بگذار این بهشتیان و جهنمیان را با این حالات تنها گذاریم که از درک آنها و جایگاههاى آنها عاجزیم و به سراغ چیزى رویم که لااقل درک کنیم.

وقتى تلاوت کننده آیات به این آیات مى رسد، باید دقت کند، چه چیزى باعث شده متقین به این مقامات رسند، آیا چه بهائى به آن پرداختند؟ اگر قارى این آیات دقت در این آیات کند خود خواهد فهمید، به چه بهائى این نعمتها را دهند، به ایمان و عمل صالح، چرا که در سوره کهف فرمود این نعمتها پاداش کسانى است که

ص: 519

ایمان و عمل صالح داشته باشند.

عمل صالح میوه ایمان است، چنانکه این تعبیر (الذین آمنوا و عملوا الصالحات)بسیار در قرآن دیده مى شود، لوازم و ابزار زندگى در آن جهان عمل صالح است، یعنى انجام مسؤولیتهائى که خداوند متعال در هر شرایطى بر دوش انسان گذارده است، ابزار زندگى این دنیا در این دنیا فراهم مى شود، ولى از آخرت در همین دنیا آن روز، روز حساب است نه عمل و امروز روز عمل است نه حساب، کافرین هم مى دانند آن عالم، عالَم عمل نیست، لذا مى گویند خدایا ما را به دنیائى که بودیم فرست، تا عمل صالح بجاى آوریم، ولى با جواب «کَلاّ» روبرو مى شوند، و به آنها جواب رد داده مى شود، آرى «الیوم عمل و لا حساب وغداً حسابٌ و لا عمل» این اعمال صالح مصالح ساختمانى آن قصور و وسائل آسایش آن بهشت ها است، باید از رهگذر دنیا ساختمان آخرت را ساخت (الدنیا مزرعة الاخرة) و از این روى مولى على(علیه السلام) در نامه اى خطاب به فرزند خود مى فرماید: (اَصْلِح مَثْواک) اصلاح خانه آخرت کن، یعنى الان باید آخرت خود را اصلاح کنى محافظت بر عمل صالح پشت شیطان را شکسته و دست او را از انسان قطع مى کند، این را پیامبر گرامى اسلام(صلى الله علیه وآله) در ضمن حدیثى فرمودند: «المُؤازرة على العمل الصالح یقطع دابره»: «محافظت و استدامه بر عمل صالح پشت شیطان را مى شکند».(1)

عمل صالح دائره وسیعى دارد که از پوسته هندوانه از بین راه برداشتن براى اینکه انسانى بر زمین نخورد را مى گیرد تا شهادت در راه خدا و یارى ستمدیده و پوشاندن برهنه و احترام عالم، البته عمل صالحى مفید است که با خلوص نیت تحقق یابد، که خلوص لُبّ و مغز عمل است، عمل بدون اخلاص مانند گردوى بى مغز است فکر مى کنى بهشتى براى خود ساختى ولى آنجا که مى روى مى بینى

ص: 520


1- اصول کافى، جلد 4 ،ص 62.

چیزى آماده نشده است. در روایتى آمده که خداوند به حضرت موسى(علیه السلام) فرمود: تاکنون عمل خالصى انجام داده اى؟ گفت: آرى نماز خوانده ام، روزه گرفته ام، ذکر گفته ام، فرمود نمازت جواز عبور از پل صراط است (یعنى وسیله شناختن است که او مؤمن و معتقد است، و از کافرین شناخته مى شود) و روزه سپر از آتش، و ذکر موجب ترفیع درجات در بهشت است، پس همه براى خودت بوده، موسى(علیه السلام) گریست و عرض کرد: خداوندا کارى به من بیاموز که فقط براى تو باشد، خطاب شد: ستمدیده اى را یارى کرده اى؟! برهنه اى را پوشانده اى؟ تشنه اى را سیراب نموده اى؟ به عالمى احترام کرده اى؟ اینها اعمال خالص است.(1)

از این روایت استفاده مى شود، عمل خالص آن است که: قصد نفع بردن از آن نکنیم گرچه خداوند خود نفع مى دهد، باید قصد نفع رساندن به غیر در عمل لحاظ کنیم، گرچه عملى بسیار کوچک باشد، گاهى فردى عملى را انجام مى دهد و دیگرى ضد آن را ولى چون خود و نفع مردم را لحاظ کرده اند، هر دو عمل صالح انجام داده اند، آن داستان معروف است که کسى در راه میخى دید آن را در زمین فرو کرد به گمان اینکه اگر کسى با اسب یا حیوان دیگر عبور کرد، افسار اسب را به این میخ ببندد، و لختى بیارمد، دیگرى پس از آن آمد و میخ را بیرون آورده و به کنارى افکند، و گفت شاید کسى از اینجا عبور کند، و این میخ را نبیند پایش به آن بخورد و مجروح گردد، این دو هر دو عمل صالح انجام داده اند گرچه برخلاف یکدیگر کار کرده اند.

پس اى برادر ببین عمل صالح و وظیفه اى که امروز بر دوش تو است چیست، خداوند ما را در رسیدن به سطح مطلوب در همه زمینه ها یارى، و توفیق انجام هرچه بیشتر عمل صالح را به ما عنایت فرماید. ان شاء الله.

ص: 521


1- کتاب نصائح از آیة الله مشکینى.

بحث در تدبر و تفکر در آیات الهى بود و به مناسبت دو نمونه از آیات تهدید و دو نمونه از تشویق را متذکر شدیم با توضیحاتى که داده شد، روشن گردید که باید تلاش کرد تا در زمره کسانى نباشیم، که خداوند متعال فرمود: (أَفَلاَ یَتَدَبَّرُونَ الْقُرْآنَ أَمْ عَلَى قُلُوب أَقْفَالُهَا):«آیا در قرآن تدبّر نمى کنند؟ یا بر دلهاى آنها قفل نهاده شده است»(1) در خود بنگر مبادا بواسطه اعمال زشت و صفات ناپسند، قلب ما قفل خورده و نمى دانیم، چرا از قرآنى که نور است گریزانیم؟ (قَدْ جَاءَکُمْ مِنَ اللهِ نُورٌ)(2) چرا از کتابى که تماماً یادآورى و ذکر و برکت است غافلیم (وَهَذَا ذِکْرٌ مُّبَارَکٌ)(3) چرا از نسخه شفابخش و رحمت الهى بیزاریم (وَنُنَزِّلُ مِنَ الْقُرْآنِ مَا هُوَ شِفَاءٌ وَرَحْمَةٌ لِّلْمُؤْمِنِینَ)(4)

در حدیثى از امام صادق(علیه السلام) در تفسیر جمله (أَمْ عَلَى قُلُوب أَقْفَالُهَا) چنین آمده است: «اِنّ لَکَ قلباً و مسامع و انّ الله اذا اراد ان یهدىَ عبداً فَتَحَ مسامع قَلبه و اذا اراد به غَیر ذلک خَتَم مسامع قلبه فلا یصلح ابداً و هو قول الله عزوجل (أَمْ عَلَى قُلُوب أَقْفَالُهَا):«براى تو قلبى است و گوشهائى که (راه نفوذ در آن است) و خداوند هرگاه بخواهد بنده اى را (به خاطر تقوایش) هدایت کند، گوشهاى قلب او را مى گشاید، و هنگامى که غیر از این بخواهد بر گوشهاى قلبش مهر مى نهد، به گونه اى که هرگز اصلاح نخواهد شد، و این معنى سخن خداوند است» (أَمْ

ص: 522


1- سوره محمّد، آیه 24. تدبّر از ماده دَبر به معنى بررسى نتائج و عواقب چیزى است به عکس تفکّر که بیشتر به بررسى علل و اسباب چیزى گفته مى شود و بکار بردن هر دو تعبیر در قرآن مجید پرمعنا است - اَقْفال در آیه جمع قُقْل در اصل از ماده (قَفول) به معنى بازگشت کردن یا (قَفیل) به معنى اشیاء خشک است و از آنجا که وقتى در را ببندند و بر آن قفل زنند هر کس بیاید از آنجا باز مى گردد، و همانند موجود خشک و غیر قابل انعطاف چیزى در آن نفوذ نمى کند، به این ابزار مخصوص قفل گفته شده است (تفسیر نمونه، جلد 21، صفحه 469 ذیل همین آیه).
2- سوره المائده، آیه 15.
3- سوره الانبیاء، آیه 50. مبارک چیزى است که داراى خیر مستمر و مداوم باشد، و این تعبیر در مورد قرآن اشاره به دوام استفاده جامعه انسانى از تعلیمات آن است، و چون مطلق آمده هرگونه خیر و سعادت دنیا و آخرت را شامل مى شود.
4- الاسراء، آیه 82.

عَلَى قُلُوب أَقْفَالُهَا).(1)

از آیاتى که امر به تدبّر مى کند به خوبى استفاده مى شود که قرآن براى هر کس قابل فهم است، ولى به مقدار بضاعت علمى، و اگر قابل فهم نبود، امر به تدبّر لغو بود و خداوند بزرگتر از آن است که سخن لغو گوید، پس آنچه بعضى فکر مى کنند قرآن قابل فهم ما نیست، و کتابى فوق فهم ما است، اینها یا عالمانه و یا جاهلانه قرآن را طرد مى کنند، و متوجّه نیستند، ما فکر مى کنیم به طرفدارى از این کتاب الهى سخن مى گویند، و ظاهر سخن آنها هم زیبا است، ولى اگر در سخن آنها دقت شود، مفهوم حرفشان این است که: قرآن را باید فقط خواند و از متن زندگى و جامعه کنار گذارد، زیرا فقط الفاظى مى فهمیم و معانى آن را درک نمى کنیم، آیا از خود نباید بپرسیم اگر قرآن قابل تدبّر و درک نیست چرا فقط در خود قرآن چهار مرتبه امر به تدبّر شده، و این غیر از مواردى است که امر به تفکر و تفقّه و غیره شده است یعنى فقط ماده (تدبّر) این قدر مورد تأکید قرار گرفته است. (أَفَلاَ یَتَدَبَّرُونَ الْقُرْآنَ)(2) آیا نخوانده اند که خداوند غایت انزال قرآن را تدبّر در آیات آن و تذکر قرار داده است. (کتابٌ انزلناه الیک مبارکٌ لیدّبّروا آیاته و لِیتذَکّرَ اوُلُوا الاَلباب):«این کتابى است پربرکت که بر تو نازل کرده ایم، تا در آیات آن تدبر کنند، و صاحبان مغز (و اندیشه) متذکّر شوند(3)» در پایان باید بگویم، بحث در مورد قرآن

ص: 523


1- نور الثقلین، جلد 5، صفحه 41; نقل از نمونه، جلد 21، صفحه 470.
2- سوره النساء، آیه 82.
3- سوره ص آیه 29.

بسیار وسیع و گسترده است و قرآن بحرى است که هر چه از آن آب برداشته شود کمبودى در آن احساس نمى شود و از این روى بحث را به همین جا خاتمه مى دهیم و امید است در مجالهائى دیگر سخنان تازه اى از قرآن استفاده کنیم.

مرحوم الهى در ذیل فراز (فاذا مرّوا بآیة فیها تشویق رکنوا الیها طمعا و تطلّعت نفوسهم الیها شوقا و ظنّوا انها نصب اعینهم) چنین مى سراید:

چو آنان بگذرند از دفتر عشق *** در آن آیت که ناز دلبر عشق

به رحمت از پى تشویق دیدار *** نماید لطف و دلجوئى بسیار

کنند از دل فغان چون بلبل از شوق *** طمع بندند بر وصل گل از شوق

تو گوئى نزد آن آیات رحمت *** همى بینند باز ابواب جنّت

نوازش هاى آن آیات دلبر *** قرار از دل رباید هوش از سر

زعشق، افروزد آتش به دلها *** نماید گلستان ها زآب و گل ها

ص: 524

سپاه شوق را دلدار سازد *** کُمِیت عقل را رهوار سازد

نفوس پاک آن پرهیزکاران *** بِوَجد آرد چو بلبل در بهاران

که گوئى در بهشتند آرمیده *** ز دلهاشان گل رضوان دمیده

الهى آتش عشقم برافروز *** بلطف خویش بختم ساز فیروز

به لطف خود چو آن آزاد مردان *** دلم روشن بنور شوق گردان

و نیز در ذیل (و اذا مروا بایة فیها تخویف اصغوا الیها مسامع قلوبهم و ظنّوا انّ زفیر جهنم و شهیقها فى اصول آذانهم) چنین مى سراید:

بر آن آیات پر تخویف دلدار *** چه بگشایند گوش عقل هشیار

تو گوئى بشنوند افغان دوزخ *** زفیر از شعله سوزان دوزخ

ص: 525

جهنم را بگوش دل زفیرى است *** که گوئى اژدهاى خورده تیریست

که هر بیداد و عصیان در جهانست *** شرار دوزخى در وى نهانست

ولیکن جان مردان دل آگاه *** بدان فریاد و آن غوغا برد راه

* * *

ص: 526

«فهرست منابع»

1. آداب النفس - عارف حکیم محمد عیناثى

2. السیرة النبویة - ابن هشام

3. الکامل - مبرّد

4. المفردات فى غریب القرآن - راغب اصفهانى

5. المنطق المقارن - محمدعلى گرامى

6. اخلاق محتشمى - محتشم السلطنة (حسن اسفندیارى)

7. اعلام القرآن - دکتر محمد خزائلى

8. الغارات - ابواسحاق ابراهیم بن محمد ثقفى کوفى

9. الجعفریات - قاضى ابى المحاسن الرویانى

10. الاختصاص - شیخ مفید

11. اخلاق حسنه - فیض کاشانى

12. الاخلاق - سید عبدالله شُبّر

13. المنجد - بولس المعلوف الیسوعى

14. احیاء العلوم - غزالى

15. الحقائق - فیض کاشانى

16. ارزشها و ضدارزشها در قرآن - ابوطالب تجلیل

ص: 527

17. اقبال الاعمال - سید رضى الدین الطاووس (سیدبن طاووس)

18. اخلاق فلسفى - محمدتقى فلسفى

19. اُسد الغابة - جَزَرى

20. اسرار الحکم - حاجى سبزوارى

21. الکنى و الالقاب - محدّث قمى

22. ارشاد - شیخ مفید

23. ایمان و وجدان -....

24. الحیاة - محمدرضا، على، محمد حکیمى

25. الامامة و التبصرة - ابى الحسن على بن الحسین بن بابویه قمى (پدر شیخ صدوق)

26. المعجم المفهرس لالفاظ نهج البلاغه - دشتى، محمدى

27. الترغیب - ابى جعفر البرقى

28. امالى - صدوق

29. المحاسن - ابى اجعفر البرقى

30. اَمالى - شیخ طوسى

31. اثناعشریه فى المواعظ العددیة - آیة الله مشکینى

32. بدایة الحکمة - علامه طباطبائى

33. باب حادى عشر - علامه حلى

34. بیدادگران اقالیم قبله - محمدرضا حکیمى

35. باغ اپیکیور - آناتول فرانس - ترجمه کاظم عمادى

36. بحث در آثار و افکار و احوال حافظ -...

37. پاسدار اسلام - (مجله)

38. تفسیر کبیر - فخررازى

ص: 528

39. تفسیر قرطبى - محمد الانصارى القرطبى

40. تفسیر روح المعانى - آلوسى بغدادى

41. تفسیر ابوالفتوح رازى

42. تفسیر عیاشى - محمدبن مسعود بن عیاشى السمرقندى

43. تفسیر صافى - ملا محسن فیض کاشانى

44. تفسیر المنار - محمدرشید رضا

45. تفسیر طبرى (جامع البیان) - محمدبن جریر طبرى

46. تفسیر البصائر - یعسوب الدین رستگارى

47. تفسیر المیزان - علامه طباطبائى

48. تفسیر جوامع الجامع - مرحوم طبرسى

49. تفسیر اَطَیب البیان - آیة اللّه عبدالحسین طیّب

50. تفسیر برهان - سید هاشم برهانى

51. تفسیر الخازن - علاء الدین بغدادى صوفى معروف به خازن

52. تفسیر روح البیان - الشیخ اسماعیل حقّى البرسوى

53. تاریخ بیهقى

54. تحف العقول - حرّانى

55. تنبیه الخواطر - سید حسین طباطبائى یزدى

56. تکامل در پرتو قرآن - سلطانى

57. ترجمه المیزان - موسوى همدانى

58. تفسیر الدر المنثور - جلال الدین سیوطى

59. تفسیر على بن ابراهیم قمى

60. توحید مفضّل - مفضّل بن عمر جعفى

61. ترجمه مصباح الشریعه - حسن مصطفوى

ص: 529

62. ثمرات الانوار - محمدبن ابى الفتح

63. ثواب الاعمال شیخ صدوق

64. جامع السعادات - محمدمهدى نراقى

65. جلوه حق - آیة الله مکارم شیرازى

66. جامع الاخبار - شیخ صدوق

67. چهارده معصوم - عمادزاده

68. چهل حدیث - امام خمینى(ره)

69. خصال - شیخ صدوق

70. خلاصه بیماریهاى گوش و حلق و بینى - دکتر علیم مروستى

71. خواندنیهاى دلنشین - سعیدى لاهیجى

72. دیوان اشعار - مرحوم الهى قمشه اى

73. داستان راستان - شهید مطهرى

74. دار السلام - حاجى نورى

75. رسائل فلسفیه - محمدبن زکریا رازى

76. رسالة لبّ اللباب - آیة الله سید محمدحسین حسینى طهرانى

77. رسالة «الانسان بعد الدنیا» - علامه طباطبائى

78. رجال کشى

79. زندگى و شخصیت شیخ انصارى - مرتضى انصارى

80. زینة المجالس - مجدالدین محمد حسینى

81. سفینة البحار - محدّث قمى

82. سیماى فرزانگان - رضا مختارى

83. سیر حکمت در اروپا - فروغى

84. سیاحت شرق - قوچانى

ص: 530

85. شرح نهج البلاغه - ابن ابى الحدید

86. شرح نهج البلاغه - ابن میثم

87. شرح نهج البلاغه خوئى (منهاج البراعة)

88. شرح مکاسب - کلانتر

89. شرح منطق کبرى -...

90. شرح مصباح الشریعه و مفتاح الحقیقه - عبدالرزاق گیلانى

91. شرح منظومه - سبزوارى

92. شفاء - بوعلى سینا

93. شرح نهج البلاغه - محمدتقى جعفرى

94. شرح صحیفه سجادیه - جزائرى

95. شرح ابن عقیل - بهاء الدین عبدالله ابن عقیل العقیلى

96. صحیفه سجادیه - امام سجاد (علیه السلام)

97. صحیح بخارى - محمدبن اسماعیل بخارى

98. صحیح مسلم - مسلم نیشابورى

99. عیون اخبار الرضا (علیه السلام) - شیخ صدوق

100. عین الحیوة - مجلسى

101. عیون اخبار - ابن قتیبه

102. عدل الهى - شهید مطهرى

103. عدّة الداعى - احمدبن فهد الحلى

104. علل الشرایع - شیخ صدوق

105. غرر الحکم - على(علیه السلام)

106. غوالى اللئالى - شیخ محمدبن على بن ابراهیم ابى جمهور احسائى

ص: 531

107. فوائد الرضویة - محدث قمى

108. فتوح البلدان بلازرى

109. فیض القدیر - محدث قمى

110. فیزیک پزشکى - ذبیح الله عزیزى - دکتر گلبان مقدم

111. فروع کافى - شیخ کلینى

112. فرهنگ عمید - حسن عمید

113. قرآن مجید

114. قصص العلماء - میرزا محمد تنکابنى

115. قصص قرآن - رسولى محلاتى

116. قصه هاى قرآن - مصطفى زمانى

117. قصص انبیاء علیهم السّلام - ابواسحق ابراهیم نیشابورى

118. کنز الفوائد -...

119. کمال الدین - شیخ صدوق

120. کیمیاى سعادت - غزالى

121. کنز العمال - علاء الدین هندى

122. گنجینه دانشمندان - شریف رازى

123. لئالى الاخبار - شیخ محمد نبى تویسرکانى

124. لغت نامه دهخدا

125. لؤلؤ و مرجان - حاجى نورى

126. مجلدات بحار الانوار - مجلسى

127. مجلدات تفسیر مجمع البیان - مرحوم طبرسى

128. مجلدات میزان الحکمه - محمد رى شهرى

129. مجلدات وسائل الشیعه - شیخ حرّ عاملى

ص: 532

130. مجلدات تفسیر نمونه - آیة الله مکارم شیرازى

131. مجلدات محجة البیضاء - فیض کاشانى

132. مجلدات اصول کافى - شیخ کلینى

133. مجلدات پیام قرآن - آیة الله مکارم شیرازى

134. مجلدات تفسیر نور الثقلین - علامه عبدعلى بن جمعة العروسى الحویزى

135. مجلدات معادشناسى - آیة الله سید محمدحسین حسینى طهرانى

136. مجلدات عرفان اسلامى - شیخ حسین انصاریان

137. مجلدات انوار نعمانیة - سید نعمة الله جزائرى

138. مجلدات اولین دانشگاه و آخرین پیامبر - دکتر پاک نژاد

139. مجموعه ورّام - ورّام بن ابى فراس

140. معالم الاصول - حسن بن زین الدین عاملى (فرزند شهید ثانى)

141. منیة المرید - شهید ثانى

142. مشکوة الانوار - مرحوم طبرسى

143. مفاتیح الجنان - محدث قمى

144. مجمع البحرین - طریحى

145. ملاصدرا - هانرى کربن فرانسوى «ترجمه ذبیح الله منصورى»

146. مجاهد شهید حاج شیخ محمدتقى بافقى

147. مسکن الفواد - شهید ثانى

148. مکارم الاخلاق - امام سجاد(علیه السلام)

149. مناقب شهرآشوب

150. معجم البلدان - شهاب الدین یاقوت حموى

ص: 533

151. منتهى الامال - محدث قمى

152. مصباح الشریعه و مفتاح الحقیقة - منسوب به امام صادق(علیه السلام)

153. معالم التنزیل -...

154. معراج السعادة - شیخ احمد نراقى

155. معماى هستى - آیة الله مکارم شیرازى

156. من لا یحضره الفقیه - شیخ صدوق

157. مراصد الاطلاع - (مختصر معجم البدان) - صفى الدین بغدادى

158. مستدرک الوسائل - حاجى نورى

159. مرآة العقول - مرحوم مجلسى

160. مطلوب کل طالب - رشید الدین و طواط

161. مقامات معنوى -...

162. مسافر سرگشته - دکتر پوران شجیعى

163. مرد خسیس - مصطفى زمانى

164. مصباح الانوار -...

165. معانى الاخبار - شیخ صدوق

166. نهج البلاغه - فیض الاسلام

167. نهج البلاغه - صبحى صالح

168. نفثة المصدور - محدث قمى

169. نهج الصباغة (شرح نهج البلاغه) - آیة الله محمدتقى تسترى

170. نور الابصار - شبلنجى

171. نهج السعادة - شیخ محمدباقر محمودى

172. نصایح - آیة الله مشکینى

173. همائى نامه -...

ص: 534

انتشارات نسل جوان

برای همه جوانان با هدف

انتشارات نسل جوان مجموعه ای آموزنده، سالم، خواندنی و از نظر محتویات پر ارزش و هم آهنگ با افکار و خواسته های مثبت جوانان

1- مشکلات جنسی جوانان

2- در جستجوی خدا

3- ارتباط با ارواح

4- رمز پیروزی مردان بزرگ

5- معمّای هستی

6- امام حسن مجتبی علیه السلام

7- رهبر آزادگان امام حسین علیه السلام

8- زینب کبری علیها السلام

9- معراج، شق ّ القمر

10- راه غلبه بر نگرانی ها

11- اعتقاد ما

12- نماز باران

13- آیات ولایت در قرآن

14- اسلام و کمک های مردمی

15- پاسخ به پرسش های مذهبی

16- پنجاه درس اصول عقاید

17- حکومت جهانی مهدی (عجّل الله تعالی فرجه الشریف)

18- مثالهای زیبای قرآن، جلد اول

19- مثالهای زیبای قرآن، جلد دوم

20- نماز مایه تربیت و آرامش روح و روان

21- والاترین برندگان

22- یکصد و پنجاه درس زندگی

23- جلوه حق

24- اخلاق اسلامی در نهج البلاغه (2 جلدی)

25- مدیریت و فرماندهی در اسلام

قم - خیابان شهدا - تلفن 37743118

ص: 535

درباره مركز

بسمه تعالی
جَاهِدُواْ بِأَمْوَالِكُمْ وَأَنفُسِكُمْ فِي سَبِيلِ اللّهِ ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَّكُمْ إِن كُنتُمْ تَعْلَمُونَ
با اموال و جان های خود، در راه خدا جهاد نمایید، این برای شما بهتر است اگر بدانید.
(توبه : 41)
چند سالی است كه مركز تحقيقات رايانه‌ای قائمیه موفق به توليد نرم‌افزارهای تلفن همراه، كتاب‌خانه‌های ديجيتالی و عرضه آن به صورت رایگان شده است. اين مركز كاملا مردمی بوده و با هدايا و نذورات و موقوفات و تخصيص سهم مبارك امام عليه السلام پشتيباني مي‌شود. براي خدمت رسانی بيشتر شما هم می توانيد در هر كجا كه هستيد به جمع افراد خیرانديش مركز بپيونديد.
آیا می‌دانید هر پولی لایق خرج شدن در راه اهلبیت علیهم السلام نیست؟
و هر شخصی این توفیق را نخواهد داشت؟
به شما تبریک میگوییم.
شماره کارت :
6104-3388-0008-7732
شماره حساب بانک ملت :
9586839652
شماره حساب شبا :
IR390120020000009586839652
به نام : ( موسسه تحقیقات رایانه ای قائمیه)
مبالغ هدیه خود را واریز نمایید.
آدرس دفتر مرکزی:
اصفهان -خیابان عبدالرزاق - بازارچه حاج محمد جعفر آباده ای - کوچه شهید محمد حسن توکلی -پلاک 129/34- طبقه اول
وب سایت: www.ghbook.ir
ایمیل: Info@ghbook.ir
تلفن دفتر مرکزی: 03134490125
دفتر تهران: 88318722 ـ 021
بازرگانی و فروش: 09132000109
امور کاربران: 09132000109