كفاية الموحدين في عقايد الدين جلد 3

مشخصات کتاب

سرشناسه:نوری طبرسی، اسمعیل بن احمد، - 1317ق.

عنوان و نام پديدآور:کفایه الموحدین فی عقایدالدین/ سیداسماعیل طبرسی نوری

مشخصات نشر:

مشخصات ظاهری:4 ج.

وضعیت فهرست نویسی:فاپا

يادداشت:کتاب حاضر در سالهای مختلف توسط ناشران متفاوت منتشر شده است.

موضوع:شیعه -- اصول دین

Shi'ah -- *Pillars of Islam

شیعه -- عقاید

Shia'h -- Doctrines

کلام شیعه امامیه

*Imamite Shiites theology

ص: 1

اشاره

هذا كتاب كفاية الموحدين في عقايد الدين

بسم اللّه الرّحمن الرّحيم

تتمة الباب الرابع في الإمامة

فصل پنجم در استدلال بر خلافت بلا فصل مولانا امير المؤمنين على بن ابيطالب عليه السّلام بكلام معجز نظام آنسرور و بخطب منقوله از آن بزرگوار

اشاره

در نهج البلاغه و ساير كلمات شريفه آنحضرت بطرق منقوله از علما و روات عامه كه خلافت و امامت حق آنسرور بود كه غصب نمودند آنرا بظلم و تعدى و اجحاف و قهر و غلبه چه آنكه آنسرور متبع القول در نزد طرفين از خاصه و عامه است و جزاف در فرمايشات آنحضرت نخواهد بود و خدا و رسول او شهادتى دادند بعصمت و طهارت او و آنكه ذات مقدس او منزه از هر ريب و شين است «و قال النبي صلّى اللّه عليه و اله و سلّم في حقه على مع الحق و الحق يدور معه» و كلام آنسرور عين حق و صوابست پس آنچه مستفاد از كلام آنسرور است لازم الاتباع و رافع خلاف بين طرفين خواهد بود فنقول ابن ابى الحديد كه از عظماي اهل خلافست ميگويد كه بسيارى از محدثين روايتكرده اند كه على عليه السّلام بعد از روز سقيفه كه او را براي بيعت بحضور ابا بكر بردند پيوسته تظلم و تألم نمودى و مردمرا بيارى خود خواندى و رو بقبر جناب رسولخدا نموده و عرضكرد

ص: 2

يابن ام ان القوم استضعفونى و كادو ايقتلوننى و پيوسته ميگفت «وا جعفراه و لا جعفر لى اليوم و وا حمزتاه و لا حمزة لى اليوم» و نيز ابن ابى الحديد و ابو جعفر طبرى از شعبى روايتكرده اند كه على عليه السّلام بعد از واقعه سقيفه مسلمانانرا بياري خود ميخواند و فاطمه را در نيمۀ شب بر درازگوشى سوار كرده و دست فرزندان خود را گرفته بدر خانه انصار و غيرانصار ميرفت و از ايشان طلب يارى ميكرد چهل نفر او را اجابت كردند و با او بر موت بيعت كردند ايشانرا امر كرد كه صبح آنروز سرها را بتراشند و اسلحه خود را برداشته بيايند چون صبح شد بغير از زبير و مقداد و سلمان و ابو ذر احدى با او همراهى نكرد چون شب شد باز بنزد ايشان آمد و حقوق خود را بياد ايشان آورد باز گفتند على الصباح بيارى تو كمر بنديم و نزد تو حاضر شويم چون صبح شد بغير از آن چهار نفر احدي موافقت ننمود و همچنين در شب سيم و زبير در ميان چهار نفر در يارى آنحضرت شديدتر بود و در اطاعت او ثابت قدم تر بود و نيز ابن ابى الحديد بسند صحيح از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام روايتكرده كه على عليه السّلام نيمه شبى فاطمه را همراه خود برداشته بدر خانه انصار برده طلب ياري مينمود و فاطمه نيز ايشانرا بيارى آنحضرت خواند در جواب گفتند كه ما بيعت با ابا بكر كرديم و امر گذشت و اگر قبل از اين بيعت ما را به بيعت خود ميخواند با او بيعت مينموديم و از او نميگذشتيم على عليه السّلام فرمود رسولخدا را چگونه در خانه ميگذاشتم بى غسل و بى كفن و بيرون آمده در امر خلافت با مردم نزاع ميكردم فاطمه عليها سلام اللّه فرمود على نكرد مگر آنچه را كه شايسته او بود و كردند ايشان آنچه را خداى تعالى پاداش آنها را خواهد داد و صدر الائمه موفق ابن احمد اخطب خوارزمى بسند خود از وائله و هم چنين ابو جعفر طبرى و همچنين ابن ابى الحديد بچند سند از شعبى و غير او حديث مناشدۀ حضرت امير المؤمنين را با اصحاب شورى نقل نموده اند تا آنكه ابن ابى الحديد گفته است كه مردمان در اين باب روايت بسيار كرده اند و من ذكر نميكنم از روايات مگر آنچه را كه مستفيض است در نزد ما از مناشدۀ آنحضرت با اصحاب شورى و تعداد مناقب و فضايل خود را و آنچه در نزد من بصحت پيوسته است اينست كه بعد از اينكه عبد الرحمن و حاضران با عثمان بيعت كردند آنحضرت از آن رو برتافت بايشان فرمود در طى كلاميكه ارباب سير نقل كرده اند كه ما را حقى است كه اگر بما عطا كنند بگيريم و اگر ما را از آن منع كنند براه خود برويم بعد از آن فرمود انشدكم اللّه هست در ميان شما كسيكه رسولخدا ميان او و ميان خود برادرى انداخته باشد هنگاميكه در ميان بعضى از مسلمانان با بعض ديگر برادري ميانداخت غير از من گفتند نه فرمود هست در ميان شما كسيكه رسول خدا در حق او فرموده باشد «من كنت مولاه فهذا على مولاه» غير از من گفتند نه فرمود هست در ميان شما كسيكه رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم باو فرموده باشد «انت منى

ص: 3

بمنزلة هرون من موسى الا انه لا نبى بعدى» غير از من گفتند نه فرمود هست در ميان شما كسيكه رسولخدا او را امين گردانيده باشد در سورۀ برآئة و فرموده باشد باو كه تبليغ نميكند اين سوره را از جانب من مگر من و يا مرديكه از من باشد غير از من گفتند نه فرمود آيا ميدانيد كه در من اول مردمانم در اسلام گفتند بلى فرمود كدام يك از ما نزديكتريم برسولخدا در نسب گفتند تو پس عبد الرحمن بن عوف كلام آنحضرترا قطع كرده گفت يا على مردم نميخواهند مگر عثمانرا «فلا تجعلن على نفسك سبيلا» بعد از آن گفت اى طلحه عمر ترا بچه امر كرده طلحه گفت مرا امر كرده كه هركس با اين جماعت مخالفت كند او را بقتل آورم عبد الرحمن گفت اكنون كه شنيدى بيعت كن و الا آنچه عمر امر كرده است آنرا در تو جارى خواهيم نمود حضرت فرمود كه شما دانستيد كه من احق و اولى هستم بخلافت از عثمان بخدا سوگند كه تسليم ميكنم فضل را بكسيكه اهل آن نيست پس دست دراز كرده بيعت نمود و بلاذري كه از اعيان علمآء عامه و ثقات ايشانست و همچنين كلبى و ابي مخنف باسناد خودشان روايتكرده اند بعد از اينكه عبد الرحمن با حاضرين بعثمان بيعت نمودند على عليه السّلام ايستاده بود كه نشست و باو گفتند يا على بيعت كن و الا ترا گردن ميزنيم و در آنروز غير از طلحه احدى شمشير نداشت على عليه السّلام خشمناك بيرون آمد و اصحاب شورى در دنبال شتافتند تا بدو رسيدند و با گفتند بيعت كن و الا با تو جهاد مينمائيم پس چون حضرت ديد كه امر بدين منوالست بيعت كرد و نيز ابن ابى الحديد از حضرت امير المؤمنين عليه السّلام روايت كرده كه فرمود «وا عجبا ان تكون الخلافة بالصحابة و لا تكون بالصحابة و القرابة» و شعر قريب باين معنى را از آنحضرت روايت كرده

فان كنت في الشورى ملكت امورهم *** فكيف بهذا و المشيرون غيب

و ان كنت بالقربى حججت خصومهم *** فغيرك اولى بالنبى و اقرب

و ابن ابى الحديد در شرح اينكلام گفته است كه نظم و نثر حضرت هر دو متوجه بابا بكر و عمر است و صدر الائمه موفق بن احمد از عامر بن وائله روايتكرده كه در روز شورى على عليه السّلام با اهل شورى ميفرمود كه مردم با ابو بكر بيعت كردند و بخدا قسم كه من اولى و احق بودم از او ابن ابى الحديد بسند خود از ابو بكر احمد بن عبد العزيز در كتاب سقيفه از سعيد بن كثير عفير انصارى روايتكرده كه عمر با جماعتى كه از جمله آنها اسيد بن خضير و سلمة بن اسلم بودند بخانه فاطمه رفتند و با كسانيكه در خانه فاطمه بودند گفتند بيائيد و با ابا بكر بيعت كنيد آنها از بيعت ابا و امتناع نمودند و زبير با شمشير كشيده از خانه بيرون آمد عمر بهمراهان خود گفت اين سك را بگيريد سلمة ابن اسلم برجسته و شمشير را از دست زبير گرفت و او را بر ديوار خانه زد بعد از آن زبير و على و از بنى هاشم آنچه در آنخانه بودند همه را گرفته كشان كشان ميبردند و على عليه السّلام ميفرمود «انا عبد اللّه و

ص: 4

اخو رسول اللّه» تا آنكه ايشانرا بنزد ابا بكر بردند و بعلى گفتند بابو بكر بيعت كن فرمود با او بيعت نميكنم و من سزاوارترم بخلافت از شما و بايد شما با من بيعت كنيد و شما خلافت را از انصار نگرفتيد مگر آنكه حجت شما اين بود كه خلافت حق اقارب رسول خدا است و ايشان به همين جهت زمام خلافت را بشما دادند و امارت را بشما تسليم كردند من نيز بر شما حجت مى آورم بهمان حجتى كه شما بر انصار آورديد و اگر شما از خدا مى ترسيد انصاف انصاف دهيد و چنانكه انصار در حق شما اعتراف كردند شما نيز بحق ما اعتراف كنيد و بر ما ستم نكنيد و حال آنكه خود ميدانيد كه خلافت حق ما است و شما را در آن بهرۀ نيست عمر گفت از تو دست برنداريم تا بابى بكر بيعت نكنى علي عليه السّلام گفت ايعمر نيك با يكديگر ساخته ايد امروز تو براى خلافت را مهيا مى كنى كه فردا براى تو بازگذارد و بتو برگرداند بخدا سوگند كه بيعت نكنم و سخن ترا قبول ننمايم ابو بكر گفت هرگاه با من بيعت نمى كنى ترا اكراه نمى كنم ابو عبيده گفت يا ابا الحسن تو جوانى و ايشان پيران قوم تواند و تو تجربه ايشانرا ندارى و قوت ابو بكر در اين امر بيش از تو است و تاب و توانائى كشيدن اين بار را بيش از تو دارد تو يد تسليم باو دراز كن و بخلافت او راضى شو كه اگر ترا عمر باقى باشد و زنده بمانى امر بتو خواهد رسيد و تو باين امر احق و اولائى نظر بفضل و قرابت تو با رسولخدا و جهاد نمودن تو در راه خدا پس على عليه السّلام فرمود ايگروه مهاجرين از خدا بترسيد و سروري و پادشاهى محمد را از خانه اش بيرون نبريد و بخانه هاى خود نيندازيد و اهلبيت او را از مقام و حق او دفع منمائيد بخدا سوگند ايگروه مهاجرين ما اهل بيت اولائيم باين امر و شما خود ميدانيد كه امر در ميان ما است و از ما است آنكسي كه كتاب خدا را خواند و داند و فقيه باشد در دين خدا و عالم باشد بسنة رسولخدا و توانا و دانا باشد بامر رعيت بخدا سوگند كه آنكس در ميان ما و از ما است و شما پيروى هواى نفس نكنيد كه از حق دور خواهيد افتاد و از جملۀ كلام آنسرور اتقياء خطبۀ ايست معروف بالشقشقيه و وجه تسميه بجهة اشتمال آخر آن خطبۀ شريفه است مر اينكلمه شريفه را در جواب ابن عباس «هيهات تلك شقشقة هدرت و في القاموس الشقشقة بالكسر شىء كالرية يخرجه البعير اذا هاج و الشقشقة العلوية لقوله عليه السّلام لابن عباس لما قال لو اطردت مقالتك من حيث افضت يا بن عباس تلك شقشقة هدرت» و بعضى از شارحين خطبه شريفه گفته اند كه شقشقه صوت جمل است كه آنرا در حنجره خود دوران ميدهد و در شرح ابن ميثم بعد از تفسير شقشقه بصوت بعير در نزد هيجان آمدن بعير گفته است كه اطلاق مى شود لفظ شقشقه بر خطيبى كه صاحب فصاحت در كلام باشد و شايد مقصود او اطلاق على سبيل المجاز باشد لا على سبيل الحقيقة و ظاهر

ص: 5

اينكه مراد حضرت امير المؤمنين عليه السّلام از اينكلام همان معنى مجازى باشد و «كانه عليه السّلام بنى علي الاستعارة» و بعضى گفته اند كه اين خطبه شريفه معروفست «بمقمصة لاشتمال اولها بهذه الكلمة الشريفة»

در اينكه خطبه شقشقيه قبل از زمان سيد رضى در كتب عامه و خاصه نقل شده

و اينخطبه از خطب معروفه آنسرور اتقيا و افضل اولياست و خاصه و عامه آنرا نقل نموده اند اما خاصه چون صدوق و شيخ مفيد و سيد مرتضى و سيد رضى الدين و طبرسي در احتجاج و راوندى و غير ايشان قدس اللّه اسرارهم و اما عامه چون حافظ ابي بكر ابن مردويه و تبرانى و ابن جوزى در كتاب مناقب و ابن عبد ربه در جزو رابع از كتاب العقد و ابو علي جبآئي در كتاب خود و ابن سعيد عسكرى در كتاب مواعظ و ابن اثير در نهايه در تفسير لفظ شقشقه و صاحب قاموس چنانكه سبق ذكر يافت و ابن ابى الحديد در مقام رد بر كساني كه انكار نموده اند كه اين خطبه از حضرت امير المؤمنين عليه السّلام باشد بجهة اشتمال آن بر تظلم و تشكي از خلفا كه مناسب با مذهب عامه نخواهد بود و نسبت داده اند اينخطبه را بسيد رضى الدين و گفته است كه من اينخطبه را يافتم در تصانيف و كتب شيخ ابي القاسم بلخى كه امام و پيشواى اهل بغداد بود و يكى از شيوخ جماعت معتزله بود كه نقل اين خطبه را نمود از حضرت امير المؤمنين و او در زمان مقتدر باللّه بود و حال آنكه سيد رضى الدين در آنزمان متولد نشده و نيز گفته است كه من اين خطبه را يافتم در كلمات ابن قبه كه يكى از متكلمين اماميه بود و از تلامذۀ شيخ ابو القاسم بود و او وفات نمود قبل از آنكه سيد رضى الدين بوجود آيد و نيز گفته است كه استاد من مصدق واسطى از براى من حكايت كرده كه من اينخطبه را قرائت نمودم بر استاد خود ابن خشاب عبد اللّه بن احمد و گفتم باو كه شايد اينخطبه مجرد نسبت بحضرت امير المؤمنين عليه السّلام باشد در جواب من گفت نه و اللّه بدرستى كه من يقين دارم كه اينخطبه از آنحضرت است چنانكه علم دارم كه تو مصدق مى باشى گفتم باو كه بعضي نسبة ميدهند اين خطبه را بسيد رضى الدين گفت كجا از براى سيد رضى الدين و غير او ممكن بود كه كلام باين نظم و اسلوب را قادر باشند بر اتيان بآن و بتحقيقكه ما مطلع شديم بر كتب و رسايل سيد رضي الدين و دانستيم طريقۀ او را و اين نحو از كلام و سخن خارج از اسلوب او است قسم بخداوند كه من اين خطبه را در كتب و مصنفات علماء ديدم قبل از آنكه سيد رضى الدين موجود شود بدويست سال و ملاحظه كردم آنرا بخطوطى از علماء كه مى شناسم ايشان را و خطوط ايشانرا از زماني كه هنوز والد سيد رضى الدين بدنيا نيامده بود چه رسد بخود او و ابن ميثم عليه الرحمه نقل كرده است كه يافتم من اين خطبه را بخط وزير مقتدر باللّه على بن محمد بن الفرات و زمان او قبل از تولد سيد رضي الدين بود بشصت سال و بالجمله بسيارى از ناقلين اين خطبه زمان ايشان مقدم بود بر سيد رضي الدين بمدت كثيره چون

ص: 6

صدوق و ابن قبه و شيخ مفيد و سيد مرتضى كه اكبر از سيد رضى بود و همچنين كثيرى از علماى عامه و روات ايشان كه ناقل اين خطبه شريفه بوده اند و زمان ايشان تقدم داشت برسيد رضى الدين از آنجمله قاضى القضاة عبد الجبار كه يكى از شيوخ معتزله است در كتاب مغنى نقل نموده است الفاظ اين خطبه را و در مقام توجيه آن برآمده است و حال آنكه زمان او اقدم از سيد مرتضى و رضى الدين بود و بالجمله اصل خطبه شريفه آنست كه ابن عباس در محضر آنسرور اولياء حاضر شد و گفتگو از خلافت در ميان آمد پس حضرت امير المؤمنين عليه السّلام فرمود كه «اما و اللّه لقد تقمصها فلان و انه ليعلم ان محلى منها محل القطب من الرحى ينحدر عني السبيل و لا يرقى الى الطير فسدلت دونها ثوبا و طويت عنها كشحا و طفقت ارتاى بين ان اصول بيد جذآء او اصبر على طخية عميآء يشيب فيها الصغير و يهرم فيها الكبير و يكدح فيها المؤمن حتى يلقى ربه فرايت ان الصبر على هاتى احجى فصبرت و في العين قذى و فى الحلق شجى ارى تراثي نهبا حتى مضى الاول لسبيله فادلى بها الى فلان بعده شتان ما يومى على كورها و يوم حيان اخي جابر فيا عجبا بينا هو يستقيلها في حيواته اذ عقدما للاخر بعد وفاته لشد ما تشطرا ضرعيها في حوزة خشنآء يغلظ كلمها و يخشن مسها و يكثر العثار و فيها الاعتذار منها فصاحبها كراكب الصعبة ان اشنق لها خرم و ان اسلس لها تقحم فمنى الناس لعمر اللّه بخبط و شماس و تلون و اعتراض فصبرت على طول المدة و شدة المحنة حتي اذا مضى لسبيله جعلها فى جماعة زعم انى احدهم فياللّه و للشورى متى اعترض الريب في مع الاول منهم حتى صرت افرن الى هذه النظاير و لكنى اسففت اذا سفوا و طرت اذا طار و افصقا رجل منهم لضغنه و مال الاخر لصهره مع هن و هن الى ان قام ثالث القوم نافجا حضينه بين نثيله و معتلفه و قام معه بنو ابيه يخضمون مال اللّه تعالى خضم الابل نبتة الربيع الى ان انتكث عليه قتله و اجهز عليه عمله و كتب به بطنته فما راى عنى الا و الناس الى كعرف الضبع ينثالون على من كل جانب حتى وطى الحسنان و شق عطا فى مجتمعين حولي كر بيضة الغنم فلما نهضت بالامر نكثت طائفة و مرقت اخرى و فسق آخرون كانهم لم يسمعوا اللّه سبحانه يقول تلك الدار الاخرة نجعلها للذين لا يريدون علوا فى الارض و لا فسادا و العاقبة للمتقين بلى و اللّه لقد سمعوها و وعوها و لكنهم حليت الدنيا في اعينهم و راقهم زبرجها اما و الذى فلق الحبة و برىء النسمة لو لا حضور الحاضر و قيام الحجة بوجود الناصر و ما اخذ اللّه على العلمآء ان لا يقار و اعلى كظة ظالم و لا سغب مظلوم لالفيت حبلها على غار بها و القيت آخرها بكاس اولها و لالقيتم دنياكم هذه اهون عندى من عفطة عنز قال و قام اليه رجل من اهل السواد عند بلوغه الى هذا الموضع من خطبته فناوله كتابا فاقبل ينظر فيه فلما فرغ من قرائته قال له ابن عباس يا امير المؤمنين لو اطردت مقالتك من حيث افضيت

ص: 7

فقال هيهات هيهات يابن عباس تلك شقشقة هدرت ثم قرت قال ابن عباس فما اسفت على كلام قط كاسفي علي ذلك الكلام الا يكون امير المؤمنين بلغ منه حيث اراد اقول شرح الخطبة الشريفة قوله لقد تقمصها فلان اى البسها» و در بعضي از روايات اخويتم و در بعضى از روايات ديگر ابن ابى قحافه چنانكه در نسخه ابن ابى الحديد مذكور است و محتمل است كه لفظ فلان و يا اخويتم كه هر دو كنايه از ابى بكر است كه از بنى تيم بوده بجهة تقيه كردن روات و نساخ خطبه باشد و اصل نسخه بنحويستكه ابن ابي الحديد ذكر كرده است كه حضرت تصريح فرموده بلفظ ابي بكر و مؤيد است اين وجه را آنچه قاضى القضاة در مقام توجيه برآمده است كه تصريح آنحضرت بلفظ ابى بكر دلالت بر تحقير نمى نمايد چه آنكه عادت عرب بود كه در آنزمان تصريح باسم مى نمودند و سيد رضى عليه الرحمة در جواب او گفته است بر فرض تسليم آنكه عادت عرب تصريح نمودن باسم بود و حال آنكه نه چنين است تصريح باسم در وقتى است كه از براى شخص القاب معروفه كه دلالت بر تعظيم و تفخيم او نمايد چون صديق و امثال آن نباشد و حال آنكه در نزد عامه از براى ابى بكر القاب عظيمه معروفه بود پس تصريح باسم دون القاب معروفه در او يكنوع تحقير و توهين است چنانكه شهادتى ميدهد باو اصل مطالب خطبۀ شريفه و حاصل آنكه لقد تقمصها ابى بكر اى اتخذها قميصا و الضمير راجع الى الخلافة اى لبسها كالقميص و در تشبيه بقميص كه ملاصق بابدنست تنبيه است بر شدت حرص ابي بكر بر خلافت و قوله «و انه ليعلم ان محلى منها محل القطب من الرحى و الواو للحال» و قطب رحى آن مسماريست كه در وسط سنك زيرين آسياست كه سنك بالا بوجود آن حديده و مسمار دوران دارد كه اگر آنحديده نباشد هر اينه ممكن نخواهد بود حركت و دوران آسيا بالمره و منتظم نخواهد شد امر رحى مگر بوجود آن مسمار و عوضى از براى وجود آن حديده در دوران رحى نخواهد بود و مقصود حضرت امير المؤمنين آنكه ابو بكر پوشيد پيراهن خلافت را از روى طمع و حرص و حال آنكه او مى دانست از روى يقين كه محل و منزلة من در خلافت محل و منزلة قطب رحى است كه منتظم نخواهد شد امر رحى مگر بوجود آن قطب كه حديده و مسمار آن باشد و عوض از براى آن نخواهد بود و ابن ابي الحديد اينكلام آن حضرت را حمل نمود بر اينكه مقصود آنسرور آنكه من از براى خلافت اصلح بودم و اهليت آنرا داشتم نه آنكه ابو بكر قابل خلافت و اهليت آن را نداشت و بر تو مخفى نيست كه اين حمل غلط است زيرا كه اين حمل منافى با تشبيهى است كه آن سيد اولياء نموده اند چه آنكه صريح تشبيه آنكه غير آنحضرت احدى قابليت و صلاحيت خلافت و امارت نخواهد داشت چنانكه غير حديده و مسمار رحى صلاحيت و قابليت ندارد كه باو

ص: 8

منتظم شود امر رحى و اين توجيه و تأويل مجرد تعصب و لجاج است مضافا بآنكه منافى با ساير كلمات خطبه شريفه است بالجمله چون قطب رحى آنچيزيست كه نظام حركات رحى مستند باو است و غرض حاصل نخواهد شد از رحى مگر بوجود او و آنسرور اوليا نيز كسى است كه نظام عالم امكان و نظام تمام امور اهل اسلام بر وفق حكمت الهيه مستند بوجود مبارك او است لهذا تشبيه فرموده است محل خودش را از خلافت بمحل قطب از رحى درواقع اين تشبيه مشتمل بر چند تشبيه است اول آنكه تشبيه فرمود محل خود را از خلافت بمحل قطب از رحى چنانكه ذكر شد دويم آنكه نفس مقدسه خود را تشبيه فرمود بنفس قطب چه آنسرور نيز قطب دايرۀ عالم امكان است سيم آنكه تشبيه فرمود نفس خلافت را برحى و بعد از آن تاكيد فرمود اينمعانى را بكلام معجز نظام خود «ينحدر عنى السيل و لا يرقى الى الطير» چه آنكه آنسرور توصيف فرمود ذات مقدسۀ خود را «بانحدار السيل و عدم ارتقآء الطير» و انحدار السيل از اوصاف جبل و اماكن مرتفعه است كه كنايه آورده باو از علو و شرف و بزرگوارى خود با فيضان علوم و ظهور كمالات و محامد اوصاف رضيه و قرب و منزلت آنحضرت بخدا و رسول او و استعاره آورد از براى اين مراتب لفظ سيل را كه انحدار و فيضان او از اماكن مرتفعه است و از اين معنى هم ترقى فرمود چه آنكه مرقاى طيور و محل پرواز نمودن آنها چه بسيار است كه بلندتر و بالاتر از محل انحدار سيل است زيرا كه لازم نيست كه در هرجا كه محل انحدار سيل است ارتقآء طير نشود بلكه كثيرا محل ارتقاء طير فوق محل انحدار سيل است لهذا بيان فرمود كه مقام من از علو و ارتفاع شان و درجات قرب بمبدء و زلفى عند اللّه تعالى بمكان و محلي است كه احديرا ممكن نخواهد بود طيران نمودن و بآن موضع و محل رسيدن و اين كمالي است فوق كمالات و با اين احوال چگونه خواهد شد كه امر خلافت منتظم شود بدون وجود من و غير از من كيست كه قابليت از براى خلافت و ولايت عامه داشته باشد بر تمام ممكنات و كانه عليه السّلام اشاره فرمودند بر بطلان خلافت غير خود بقاعده قبح تفضيل مفضول بر فاضل و قوله عليه السّلام «فسدلت دونها ثوبا و طويت عنها كشحا و الاسدال الارخآء و الارسال و دون الشيء اى قريبه و الكشح بفتح الكاف ما بين الخاصرة الى الضلع» و ظاهر آنكه مراد آن باشد كه حجابى زده شده است از براي خلافت كه آنحضرت ممنوع شده است از طلب آن و جانب خود را كشيده است از آن خلافت مثل آنكه كسى جانب خود را كشيده باشد از طعامى كه ممنوع از آن شود كه مقصود كنايه از احتجاب آنحضرتست از خلافت كه استعاره آورد از از آن حجاب بلفظ ثوب و تنزيل فرمود كشيدن و پيچيدن جانب خود را از خلافت بمنزله مأكول آنچناني را كه ممنوع از اكل آن شود و جانب و پهلو و ضلع خود را از آن دور نموده باشد

ص: 9

«كانه ضرب بينه عليه السّلام و بين الخلافة حجاب مستور» و بآن سبب اعراض از آن فرموده و مايوس از آن گرديده است «و قوله عليه السّلام و طفقت ارتاي بين ان اصول بيذ جذآء او اصبر على طخية عميآء يشيب فيها الصغير و يهرم فيها الكبير و يكدح فيها المؤمن حتى يلقى ربه طفق في كذا اى اخذ و شرع و الارتاى في الامر الفكر فى طلب الاصلح و هو افتعل من روية القلب او من الراي و الصولة الحملة و الوثبة و الجذآء بالجيم و الذال يد المقطوعة و المكسورة ايضا كما ذكره الجوهري» و مقصود آنحضرت كنايه از قلة ناصر و اعوان است چه آنكه امارت بدون لشكر بظاهر امر صورت نپذيرد چنانكه ابن اثير در نهايه در مقام شرح اينكلام گفته است كه «في حديث على عليه السّلام اصول بيد جذآء كنى به من قصور اصحابه و تقاعدهم عن الغزو فان الجند للامير كاليد و الطخية هو الظلمة و الغيم او السحاب و العمياء تانيث الاعمى» و وصف نمودن ظحيه بعمياء كنايه است از شدت ظلمة كه بهيچ وجه من الوجوه اهتدآء در آن ممكن نشود از براى احدى و مقصود از اين كلام معجز نظام آنكه من شروع نمودم كه جولان دادم فكر خود را در تدبير امر خلافت و ترديد نمودم آن را بين طرفى نقيض كه يا حمله نمايم بر كسي كه متصدى امر خلافت شد بغير استحقاق و يا آنكه ترك آن بنمايم و در هريك از دو طرف محذورى يافتم شديد و خطرى يافتم عظيم چه آنكه قيام بامر خلافت با عدم اعوان و ناصر مانند يد جذاء تعزير بنفس و تشويش نظام مسلمين است كه باسباب ظاهره ممكن نخواهد بود تصرف در امر خلافت بدون اعوان و آنكه در ترك قيام بآن صبر نمودن بر مشاهده التباس امور و عدم تميز حق از باطل و وقوع عباد اللّه در ضلالت و جهالت و شدت تصرف نمودن كسى كه اهليت خلافت و امامت ندارد در اموال و اعراض و نفوس مسلمين از روى تعدى و اجحاف و ظلم و تعطيل احكام اللّه تعالى و ظهور بدعت و تحليل حرام و تحريم حلال بقسمى كه احدى مهتدى بسوي حق نخواهد شد كه صبر بر اين مراتب در غايت شدت و بلا است پس ديدم امر را دائر بين محذورين عظيمين كه مردد بين مقاتله با خصوم است بلا اعوان و بين صبر نمودن بر مشاهدۀ و معاينه خلق بر جهالت و ضلالت و شدت كه پير ميشود از شدت مشقت او صغير و هلاك مى شود از كثرت غم و حزن او كبير و بتعب و رنج و محن و بلايا واقع خواهد شد مؤمن باللّه تعالى تا آنكه بآن شدت و تعب ملاقات نمايد پروردگار خود را و بعد از آن بيان فرمود ترجيح احد المحذورين را بكلام معجز نظام خود «بقوله عليه السّلام فرايت الصبر على هاتا احجى فصبرت و في العين قذى و في الحلق شجى ارى تراثى نهبا و لفظة ها في هاتا للتنبيه و تاللاشارة الى المؤنث اشير بها الي الطخية المظلمة و احجي بمعني اولى و احق و اجدر و قيل اليق و اقرب بالحجى و هو العقل و الواو في العين للحال و القذى ما تتاذى العين عن غبار او تبن و تراب و امثال ذلك و الشجى ما

ص: 10

اعترض في الحلق و نشب من عظم و نحوه و التراث ما يخلفه الرجل لورثته و التآء فيه بدل من الواو و في بعض الروايات تراث محمد صلّى اللّه عليه و اله و سلّم نهبا و المراد به هو منصب الخلافة و ما خلفه رسول اللّه صلّى اللّه عليه و اله و سلّم لابنته من فدك فانه يصدق عليه انه ميراثه لان مال الزوجة في حكم مال الزوج و الاول اولى كما في قوله تعالى حكاية من زكريا يرثني و يرث من آل يعقوب فانه اراد يرث علمى و منصبي فى النبوة و لقوله صلّى اللّه عليه و اله و سلّم في حق على يا على انت اخى و وارث علمى و قاضى دينى و النهب السلب و الغارة و الغنيمة» و حاصل فرمان لازم الاذعان آن سيد اوليا آنكه بعد از تردد در قتال يافتم كه صبر بر شدائد مذكوره كه اشد بلاء و اعظم محنا مى باشد اولى و اجدر است از قتال با اعدآء دين بجهة مؤدى شدن قتال بسوى استيصال آل رسول و قتل ايشان و اضمحلال كلمه اسلام و رجوع نمودن اين خلق منكوس بسوى كفر اصلي و عدم اعوان و انصار از براى يارى دين خدا پس صبر نمودم بر همه شدايد و حال اينكه صبر بر اين فتن و بلايا و محن مانند غبار و خاشاكي بود در چشم كه تحمل آن در كمال صعوبت است و مانند عظم و استخوانى بود كه در حلق واقع شده باشد كه نه فرو رود و نه از حلق بالا مى آيد كه شدت آن موجب هلاكت نفس است و بچشم خود ملاحظه مى نمودم كه منصب خلافت كه بوراثت از رسول خدا حق ثابت و جازم من بود بنهب و غارت آنرا بردند و در دست غير اهل او واقع شد كه بسبب آن متصرف شدند در اعراض و نفوس و اموال مسلمين و اقتحام ايشان در شبهات و ظلمات و بدعتها در دين حضرت سيد المرسلين و تحريف كتاب رب العالمين و تغيير سنة حضرت خاتم النبيين و وقوع همه امت در وادي ضلالت و جهالت كه اين امور مراد آنسرور بود از طخيه عمياء كه ظلمات بعضها فوق بعض بود مؤلف گويد كه جانهاي ما شيعيان و دوستان فداى تو باد يا امير المؤمنين كه چه قدر عظيم بود مصيبتهاى تو و چه ظلمها و ستمها كه منافقين أمت بر تو روا داشتند و شيعيان تو بچه نحو تحمل نمايند اين شدايد و مصايب وارده بر ذات مقدس ترا صلوات اللّه و سلامه عليك و على اهل بيتك و لعنة اللّه على اعدآئكم و غاصبى حقوقكم ابد الابدين و دهر الداهرين قوله عليه السّلام حتى مضى الاول لسبيله فادلي بها لفلان بعده ثم تمثل بقول الاعشى

شتان ما يومى على كورها *** و يوم حيان اخى جابر

فمضى الاول لسبيله أراد بالاول ابا بكر و مضيه لسبيله انتقاله الى دار الاخرة و سلوكه السبيل الذي لا بد منه و الادلاء الالقآء و الدفع و اشار بالادلاء الى نص الاول على الثانى على ان يكون هو الخليفة و اراد بفلان عمر بن الخطاب و فى نسخة ابن ابى الحديد ابن الخطاب و فى بعض الروايات الى عمر - و ابن عبد البر كه از علما و موثقين اهل خلافست در كتاب استيعاب گفته است كه عمر ميناميد نفس خود را خليفۀ ابى بكر و بعمال خود مى نوشت من خليفة ابي بكر تا آنكه لبيد بن ربيعه و عدى ابن

ص: 11

حاتم وارد مدينه شدند و بعمرو بن العاص گفتند استيذان نما براي ما از امير المؤمنين پس از آن در مكاتيب جارى شد من امير المؤمنين عمر بن الخطاب و حاصل فرمان آنسرور اتقياء آنكه صبر كردم بر محن و شدايد و مصائب عظيمه تا آنكه مفارقت نمود ابا بكر دنيا را و رفت از پى كار خود و نصب نمود عمر را بعد از خود از براي خلافت و بعد از آن متمثل شد «بقول اعشى و شتان من اسمآء الافعال و فيه معنى التعجب بمعنى بعد و الكور بالضم رحل البعير و الضمير راجع الى الناقة و حيان كان صاحب حصن باليمامة و كان من سادات بنى حنيفه و اشرافهم و مطاعا فى قومه يصله كسرى انوشيروان فى كل سنة و كان فى بحبوحة النعمة و فى غاية الرفاهية و لا يحتاج الى سفر فى امر معاشه و لم يسافر ابدا و كان فى كمال الراحة و السرور و كان الاعشى نديمه و كان اخوه جابر اصغر سنا منه و معنى بيت الاعشى انه قال على سبيل التعجب ما بعد ما بين يومى على رحل البعير من شدة التعب و الغم و الحزن و يومى كنت نديما لحيان اخى جابر من كثرة النعم و البشاشة و السرور و كان غرضه عليه السّلام من التمثيل اظهار البعد و التعجب بين يومه عليه السّلام بعد وفات رسول اللّه صلّى اللّه عليه و اله و سلّم مقهورا ممنوعا من حقه و بين يومه فى صحبة النبى صلّى اللّه عليه و اله و سلّم من الرفاهية و النشاط و السرور ثم قال فيا عجبا بينا هو يستقيلها فى حيواته اذ عقدها لاخر بعد وفاته اصل يا عجبا يا عجبى قلبت الياء الفا كان المتكلم ينادي عجبه و يقال له احضر فهذا اوان حضورك و بيناهى بين الظرفية اشبعت فتحها فصارت الفا و الاستقالة طلب الاقالة و الندم» و اينكلام معجز نظام آنحضرت اشاره است بآنچه ابي بكر طلب اقاله نمود از قوم «بقوله اقيلونى فلست بخيركم و على فيكم» و اين خبر استقاله را كثيرى از علما و روات عامه نقل نموده اند چون طبرى در تاريخ خود و بلاذري در كتاب انساب الاشراف و سمعانى در كتاب فضايل و ابو عبيده در بعض از مصنفات خود و امام فخر رازي در نهاية العقول و قاسم بن سلام در كتاب اموال و وجه تعجب آن حضرت آنكه ابى بكر طلب اقاله نمود در حيوة خود از خلافت بجهة علم او بآنكه خلافت حق غير اوست و ظاهر حال مستقيل آنكه باقى بماند بر ندامت خود خصوصا در نزد موت خود و با اين احوال مرتكب اهوال و مضار و مهالك خود شد در حيوة و ممات خود كه آنرا سپرد در نزد موت خود بغير اهل آن و متصدى غصب خلافت شد در حيوة و ممات خود «و قوله بعد وفاته ليس ظرفا لنفس العقد بل للعامل المقدر اى ليظهر او يترتب آثاره بعد وفاته و قوله عليه السّلام لشد ما تشطر اضرعيها و شد الامر اى صعب و عظم و اللام للقسم و الشطر بالفتح هو البعض او النصف اى اخذ كل واحد من الاول و الثاني بعضا او نصفا من ضرعي الخلافة و الضرع الثدي و قد استعار عليه السّلام لفظ الضرع للخلافة و وجه المشابهة المشاركة في الانتفاع الحاصل منهما» و حاصل فرمان آنحضرت آنكه چه بسيار صعب و شديد است آنچه را كه مناصفه نمودند ابى بكر و عمر ضرعى خلافت را

ص: 12

و در بعضى از روايات بجاى تشطرا و لقد شاطرا وارد شده است بصيغه مفاعله «يقال شاطرت ناقتي اذا حلبت شطرا و تركت بالاخر و شاطرت فلانا مالى اذا ناصفته» و در بسيارى از روايات چنانكه در محل خود سبق ذكر يافت اين عبارت را فرمود بعمر بن الخطاب «احلب حلبا لك شطره اشدد له اليوم يرده عليك غدا» چه آنكه عمر بن الخطاب تمهيد أمر بيعت نمود از براى ابي بكر يوم سقيفه و بعد از آن ابى بكر هم نص بر خلافت عمر نمود در نزد اجل و موت خود تا آنكه متساوي در وزر و خطا باشند تحقيقا للاخوة «و قوله عليه السّلام فى حوزة خشنآء يغلظ كلهما و يخشن مسها و يكثر العثار فيها و الاعتذار منها و لفظة فيها ليست بموجودة في اكثر النسخ و الحوزة بالفتح الناحية و الطبيعة و الخشنآء الخشونة و ذلك اشارة الى طبيعة عمر فانها كانت توصف بالجفاء و الغلظة في الكلام و التسرع إلى الغضب و ذلك معنى خشونتها و الكلم بالفتح الجرح باللسان فان الضرب باللسان اعظم من طعن السنان و نعم ما قيل

جراحات السنان لها التيام *** و لا يلتام ما جرح اللسان

و خشونة المس هو الايذآء و الاضرار المانع من ميل الطباع الى صاحبه و هذا المعنى ابلغ مما يستفاد من حوزة خشنآء حيث ان خشونة المس مستلزمة للايذآء و الاضرار الذى يمكن مسه كما في اجسام الخشنة بخلاف اصل طبيعة الخشنآء لانها الايذآء و الجفآء و الغلظ في الكلام و التسرع الى الغضب الذى لا يمكن مسه و قوله و يكثر العثار اشارة الى كثرة خطايا عمر بن خطاب و زلاته في الاحكام حيث كان يتسارع اليها فيجدها غير صآئبة فيحتاج الى الاعتذار كما روى انه امر برجم امراة زنت و هى حامل و قال له عليه السّلام ان كان لك سلطانا عليها فما سلطانك على ما فى بطنها دعها حتى تضع ما في بطنها ثم ترضع ولدها فعندها قال عمر لو لا على لهلك عمر و فى بعض موارد خطاياه يقول لاعشت لمعضلة لا تكون لها يا ابا الحسن و قد قيل ابن عمر تكلم بهذه الكلمات في سبعين موضعا و الضمير في منها راجع الى الطبيعة المعبر عنها بالحوزة و من فى منها من التعليلية او النشوية اى كان السبب و العلة للاعتذار هو غلبة القوة الغضبيه و غلظ الطبيعه او ان الاعتذار بعد وقوعه في الخطايا ناشية من سوء خلقه و غلظة طبيعته و غلبة قوته الغضبيته» و حاصل كلام معجز نظام آنسرور آنكه ابى بكر قرار داد آن خلافت را در عمر بن خطاب كه موصوفست بطبيعت خشن جفا كه غليظ است در طبيعت و ناهموار در كلام است و خشن و غليظ است مس نمودن آن طبيعت در نزديك نمودن باو در محاورات و من صفاته انه كان فظا غليظ القلب على ضد صفة النبي صلّى اللّه عليه و اله و سلّم حيث مدحه اللّه فى كتابه بقوله و انك لعلى خلق عظيم كه بجهت غلظت طبيعت خود چه بسيار بود عثرات و زلات او در احكام خدا كه كثيرى از اوقات در خطاياي عظيمه واقع ميشد و بعد محتاج باعتذار آن ميشد بقوله «لو لا على لهلك عمر» و امثال اين كلمات و قوله عليه السّلام فصاحبها كراكب الصعبة ان اشتق لها خرم و ان اسلس لها تقحم و الضمير

ص: 13

في صاحبها راجع الى الحوزة المكنى بها عن طبيعة عمر و اخلاقه الصعبة و هى الناقة الغير المنقادة للمحمل و لا للركوب و اشنق بيده الناقة اذا جذب راسها بالزمام و اشنق لها اذا جذبه الى نفسه و هو راكب ليمسكها من الحركة العنيفة و الخرم الشق و اسلس لها اى ارخى و تقحم في الامر اذا القى نفسه فيه بقوة و مراد آنحضرت از اينكلام معجز نظام آنكه صاحب اين طبيعت غليظه و اخلاق رديه مثل راكب ناقۀ مترديه غير منقاده است كه واقع بين دو خطر عظيم است كه اگر زمام ناقه على الاستمرار كشيده شود موجب خرم انف ناقه خواهد بود بجهة توانى كشيدن زمام و اگر ارخا و رها شود مهار آن ناقه پس خود را بمهالك و شدايد مياندازد بقوۀ كه موجب هلاكت است و همچنين مصاحب بودن چنين شخص حال او مثل حال راكب الصعبه خواهد بود كه واقع بين خطرين عظيمين است چه آنكه اگر اكثار نمايد در مسارعت نمودن بسوى انكار قبايح اعمال و شنايع افعال او هر آينه اينمطلب مؤدى بسوى شقاق و نزاع و فساد حال مصاحب خواهد بود و اگر ساكت شود از آن قبايح و او را واگذارد بآنچه مصانعت مينمايد هر آينه اينمطلب مؤدى بسوى اخلال واجبات و خسران مآل خواهد شد و محتمل است كه مراد آنسرور آن باشد كه صاحب اين اخلاق رديه بجهة جهل او بامور و عدم استحقاق اومر امر خلافت و اشتباه امور دين و شريعت بر او مثل راكب ناقۀ صعبه غير منقاده است كه اگر استعمال غلظت و جلادة خود بنمايد هر آينه هميشه واقع برخلاف حق و عثرات و زلات است و اگر استعمال لينة و ملايمت نمايد در امور البته بجهة مداهنه و مساهله در امر دين و شريعتست پس حال او هميشه داير بين محذورين است «و قوله عليه السّلام فمنى الناس لعمر اللّه بخبط و شماس و تلون و اعتراض منى على المجهول اى ابتلى و العمر بالفتح و هو لا يستعمل الا فى القسم و اللام لتأكيد الابتداء و الخبر محذوف اى لعمر اللّه اقسمى اي احلف ببقاء اللّه و دوامه و الخبط بالفتح هو الحركة بغير استقامة او السير على غير جادة و الشماس هو النفر و الاضطراب و التلون اختلاف الاحوال و الاعتراض ضرب من التلون او السير في عرض الطريق خابطا» و مقصود آنحضرت از اين كلام معجز نظام خود اظهار شدت ابتلاء ناس است در مدت خلافت عمر بن الخطاب بقضاياه باطله و بدعتهاى شنيعۀ فاسده بجهة جهل او باحكام و قضاياء و استبداد او برأى خود و مسارعت او در احكام خدا بجهل خود و ايذاء و اضرار ناس بخشونت طبيعة خود در اقوال و افعال و اخراج ناس از جادۀ مستقيمه آنچنانيكه خداوند تشريع آن فرمود از براى بندگان خود و بدگوئى نمودن بناس در حضور و غياب و تحميل ايشان بر امور صعبه و تكاليف شاقه محرمه و محتمل است كه اين ها صفات و حالات ناس باشد در زمان خلافت عمر بن خطاب چه آنكه خروج والى از جاده مستقيمه مستلزم است خروج رعيت را از استقامت «و قوله عليه السّلام فصبرت على طول المدة و شدة المحنة حتى اذا مضى لسبيله

ص: 14

جعلها في جماعة زعم انى احدهم فياللّه و للشورى متى اعترض الريب فيّ مع الاول منهم حتى صرت اقرن الى هذه النظاير» پس تكرار فرمودند ذكر صبر بر شدآئد را كه در طول مدت خلافت عمر بن خطاب صبر نمودم بر شدت محن و فتن و بلايا تا آنكه منقضى شد زمان او و عمر هم از پى كار خود رفت و ملحق بصاحب خود ابى بكر شد قرار داد در آخر زمان خود مرا در ميان جماعتيكه گمان نمود كه من هم يكى از اقران ايشانم و اينمطلب هم يكى از شدايد آنسرور بود كه از اين جهة استغاثه ميفرمايد كه «ياللّه و للشورى اى فياللّه لما اصابنى منه» در چه زمان بود كه در حق من ريبى بود باول از خلفآء ايشان كه ابى بكر باشد و الان مرا بگرداند قرين امثال اهل شورى كه نظاير خمسه باشند «قوله عليه السّلام و لكنى اسففت اذا سفوا و طرت اذا طاروا فضغا رجل منهم لضغنه و مال الاخر لصهره مع هن وهن اسف الطاير اذ ادنى من الارض و اسف الرجل للامر اذ اقاربه و طرت اى ارتفعت و هن على وزن اخ كناية عن شىء قبيح» و حاصل اينكلام معجز نظام آنكه من باين احوال داخل شدم با قوم در شورى چنانكه قوم داخل شدند و بر منوال ايشان در شورى نشستم و بلند شدم و ترك منازعه نمودم بجهة مصالح چندى و با ايشان مكالمه نمودم بجهت اتمام حجت و طلب حق خود پس ميل نمود و اعراض كرد از من رجلى بجهت حسد و عداوت او با من اشاره است بسعد ابن ابى وقاص كه از معاندين و مبغضين على بن ابى طالب عليه السّلام بود در سوالف زمان بجهة كشته شدن پدر او در دست امير المؤمنين در غزوه بدر و هميشه از متخلفين از بيعت آنحضرت بود حتى آنكه بعد از قتل عثمان هم بحضرت امير المؤمنين بيعت نكرده بود و ميل و اعراض نمود از من مرد ديگر بجهة بودن او صهر و داماد عثمان كه اشاره است بسوي عبد الرحمن بن عوف كه ام كلثوم خواهر مادرى عثمان در خانه عبد الرحمن بود كه ميل او بعثمان نه همان مجرد صهر و دامادى او بود مر عثمانرا بلكه بجهة امور منكره ديگر كه عثمان بعد از خود خلافت را باو واگذارد و يا آنكه منصب بزرگى از حكومت باو واگذارد يا آنكه مال بسيارى از بيت المال باو عطا نمايد كه در كمال رفاهيت و نعمت باشد يا آنكه خود را در نزد او معزز نمايد ترفعا على الناس و تكبرا عليهم و امثال ذلك «و قوله عليه السّلام الى ان قام ثالث القوم نافجا حضينه بين نثيله و معتلفه و قام معه بنو ابيه يخضمون مال اللّه تعالى خضم الابل نبتة الربيع الى ان انتكث عليه قتله و اجهز عليه عمله و كبت به بطنته النفج هو النفخ و قيل هو الرفع يقال بعير منتج الجنين اذا امتلا من الاكل و ارتفع جنباه و رجل منتفج الجنين اذا افتخر ما ليس فيه و ظاهر المقام التشبيه بالبعير و الحضن ما بين الابط و الخاصرة و النثيل الروث و قيل وعاء قضيب البعير و المعتلف بالفتح موضع الاعتلاف و هو اكل الدابة العلف اى كان همه الاكل كالبهايم و الخضم الاكل بجميع الفحم و النبتة بكسر النون البنات و الانتكاث الانتقاض يقال نكث فلان العهد

ص: 15

و الحيل فانتكث اى نقضه فانتقض و الاجهاز اتمام قتل الجريح و اسراعه و قيل ايماء الى ما اصابه قبل القتل من طعن اسنة الالسنة و سقوطه من اعين الناس و كب الفرس سقط على وجهه و البطنة هى شدة الامتلاء من الطعام» و حاصل كلام معجز بيان آنحضرت آنكه اهل نفاق و شقاق بيعت نمودند در قضيه شورى تا آنكه قايم و برپا شد ثالث قوم كه كنايه از عثمان باشد حالكونيكه مملو ساخت جنين خود را كه بين روع و معتلف اوست از مطعم و مشرب مانند بعير و موسع ساخت جنين خود را از اكل بيت المال و تصرف در حقوق مسلمين و قايم شدند با او بنى ابيه كه بنى اميه باشند و ميخوردند مال اللّه تعالى را از بيت المال كه حقوق مسلمانان بود بنحويكه در كمال وسعت و نعمت بودند مانند خوردن شتر گياه بهار را كه بتمام فم خود اكل نمايد آنگياهرا تا آنكه نكث و نقض عهد او نمودند و ازدحام بر قتل او نمودند و مانند فرس شدت امتلاء بطن او ساقط نمود او را بر وجه او يعنى اعمال شنيعه و افعال قبيحه او از سوء معامله با مسلمين و تصرف او در بيت المال مسلمانان سبب شد از براى ازدحام مسلمين بر قتل او و قوله عليه السّلام فما راعنى الا و الناس الىّ كعرف الضبع ينثالون علىّ من كل جانب حتى لقد وطئى الحسنان و شق عطا فى مجتمعين حولى كربيضة الغنم و الروع بالفتح هو الخوف و الفزع يقال روّعته اي افزعته و راعنى الشى اى اعجبنى و الاول هنا انسب و العرف الشعر الغليظ النابت على عنق الدابة و الضبع هو المعروف و عرف الضبع مما يضرب به المثل في الازدحام و انثال اذا وقع يتلو بعضه بعضا و العطاف بالكسر هو الردآء و ربيضة الغنم اي المجتمعة في مربضها و ماواها و في بعض النسخ فما راعنى الا و الناس رسل الى كعرف الضبع و الرسل بالفتح المترسل من الشعر و حاصل بيان آنحضرت آنكه چيزى بفزع و خوف و يا تعجب نياورده بود مرا مگر ازدحام مردم بسوى من مانند شعر مجتمع بر عنق ضبع كه كنايه از شدت ازدحام و كثرت خلق باشد كه متصل و پى درپى روآوردند بمن از هر جانب و وجه تعجب يا فزع بجهة علم آنسرور اوليآء بود بقبح عدول مردم از آن حضرت بسوى غير در ابتداى امر كه نبايد امر چنين باشد كه ابتداء از آنسرور عدول بغير نمايند و بعد رجوع باو نمايند باين ازدحام و كثرت تا آنكه فرمود چنان ازدحام نمودند كه بتحقيق حسنان كه دو سبط رسول اللّه صلّى اللّه عليه و اله و سلّم باشند در زير دست و پاى خلق واقع شدند و منشق نمودند مردم اطراف عباى مرا درحالتيكه مجتمعين بودند در اطراف من مانند اجتماع قطيعه غنم در محل خوابگاه خود «قوله عليه السّلام فلما نهضت بالامر نكثت طآئفة و مرقت اخرى و فسق آخرون كانهم لم يسمعوا اللّه سبحانه يقول تلك الدار الاخرة نجعلها للذين لا يريدون علوا في الارض و لا فسادا و العاقبة للمتقين بلى و اللّه لقد سمعوها و وعوها و لكنهم حليت الدنيا في اعينهم وراقهم زبرجها» حاصل فرمايشات آنسرور اوليا آنكه چون من ناهض و قايم بامر خلافت شدم نقض و نكث عهد

ص: 16

نمودند طايفۀ و خارج از دين شدند طايفه اخرى و قاسط و فاسق شدند طايفه ثالثه مراد بناكثين طلحه و زبيراند كه سبب فتنۀ جنك جمل شدند باعانت عايشه و مراد بمارقين طايفه خوارج بودند و مراد بقاسطين و فاسقين معويه و اصحاب او بودند كه برپا نمودند جنك و معركه صفين را گويا اين طوايف نشنيدند قول خداى تعالى را تِلْكَ اَلدّٰارُ اَلْآخِرَةُ نَجْعَلُهٰا لِلَّذِينَ لاٰ يُرِيدُونَ عُلُوًّا فِي اَلْأَرْضِ وَ لاٰ فَسٰاداً وَ اَلْعٰاقِبَةُ لِلْمُتَّقِينَ بلى و اللّه شنيدند و حفظ نمودند آنرا و لكن دنيا زينت داده شده است در اعين ايشان و نخوت و غرور مانع از رجوع بسوى حق شد و زبرج و زينت و ذهب دنيا باعجاب آورده است ايشانرا و قوله عليه السّلام «اما و الذى خلق الحبة و برئ النسمة لو لا حضور الحاضر و قيام الحجة بوجود الناصر و ما اخذ اللّه على العلمآء ان لا يقاروا على كظة ظالم و لا سغب مظلوم لا لقيت حبلها على غاربها و لسقيت آخرها بكاس اولها و لا لقيتم دنياكم هذه اهون عندى من عفطة عنز و الكظة هو الامتلا اى امتلاء الظالم من مال الحرام و السغب الجوع و الغارب اعلى كتف الناقة و هو مثل يقول العرب القيت حبل البعير على غاربه ليرعى كيف شاء و الضماير راجع الى الخلافة و قد شبه عليه السّلام الخلافة بالناقة التى يتركها راعيها لترعى حيث شاء و لا يبالى من ياخذها و ما يصيبها و قد استعار وصفا من اوصاف الناقة للخلافة و القآء الحبل عليه ترشيح و ذكر الحبل تخييل و الكاس انآء فيه شراب او مطلقا و سقيها بكاس اولها تركها و الاعراض عنها و التعبير بالكاس استعارة حيث ان السقى بالكاس مستلزم للسكر غالبا و تركه و اعراضه عنها مستلزم لوقوع الخلق في حيرة الضلالة و الطخية العمياء و العفطة من الشاة كالعطاس من الناس من الانسان و هو ما يخرج من انفها شبه العطسة و قيل ريح يخرج من دبرها و العنز بالفتح انثى المعز» و حاصل اينكلام معجز نظام آنحضرت آنكه چند امورى سبب شد از براي قيام آنحضرت بتصدي امر خلافت اول حضور حاضرين بجهت بيعت با آنحضرت و ثانى اقامه شدن حجت بر آنحضرت بوجود اعوان و ناصر چه آنكه تقاعد آنحضرت از اخذ نمودن حق ثابت خود بجهة قلة ناصر و عدم اعوان بود كه خلق اعراض از حق نمودند و از اين جهة آنسرور تقاعد نمود در خانه خود و بعد از تحقق وجود ناصر ديگر عذرى نبود كه تقاعد نمايد از طلب حق خود و قائم شد حجت بر آن بزرگوار و ثالث آنكه خداوند اخذ عهد و ميثاق نمود از انبياء و علما كه ائمه دين باشند بر انكار منكرات و امر بمعروف و قلع و قمع ظالمين و دفع ظلامات از مظلومين با تمكن و اقتدار برآن و لهذا فرمود آگاه باشيد قسم بآنكسيكه شكافت دانه را و خلق نمود رقبه انسانى را كه اگر نبود حضور حاضرين كه بيعت بمن نمودند و قيام حجت بر من بجهة وجود اعوان و ناصر و آنچه اخذ نمود خداوند از عهد و ميثاق بر ائمه دين و علما بر دفع منكرات و امتلا نمودن ظالم بطن خود را از مال حرام و سير شدن ايشان از مال مظلومين و آنكه مانع شود

ص: 17

از ظلامات كه بر مظلومين واقع ميشود كه بر تعب جوع واقع ميشوند و گرسنه ميمانند كه اين امور از تكاليف لازمه بر ولى امر و ائمه دين و خليفه رسول رب العالمين است هر آينه من متصدى امر خلافت نميشدم و غرض از تصدى بآن بجهة اعلاى كلمه حق و حفظ نظام خلق است بر قانون عدل و طريقه مستقيمه شريعت مطهره نه بجهت حرص بر سلطنت و محبت دنيا و اگر اين امور نميشد هر آينه من رها ميكردم زمام خلافت را بر اعلاى سنام و كتف او و ترك مينمودم آخر امر خلافت را بكاس اول كه ممنوع از اخذ آن شدم كه خلق بحال خود واگذارده شده بودند در وادي حيرت و جهالت و هر اينه اين دنياى شما در نزد من اهون و پست تر و ذليل تر است از عطسه و يا ريح عنزه انثى چون كلام معجزنظام آنسرور باينمقام رسيد «قام اليه رجل من اهل السواد عند بلوغه الى هذا الموضع من خطبته فناوله كتابا فاقبل ينظر اليه فلما فرغ من قرائته قال ابن عباس يا امير المؤمنين لوا طردت مقالتك من حيث افضيت فقال هيهات هيهات يابن عباس تلك شقشقة هدرت ثم قرت قال ابن عباس فما اسفت على كلام قط كاسفى على ذلك الكلام الا يكون امير المؤمنين بلغ حيث اراد و المراد باهل السواد سواد العراق و ساكن قريها و الشقشقة هى صوت الجمل فى حنجرته اذا هاج يقال للخطيب الذى له بضاعة فى الكلام و قرت اى سكنت» پس برخاست مردي از اهل باديه و و قرى و كتابتى بدست مبارك آنسرور داد كه نظر مى فرمود در آن كتاب و قرائت آن مى نمود چون فارغ شد از قرائت آن ابن عباس عرضكرد يا امير المؤمنين اگر خطبه را تمام ميرساندى تا بآخر آن لكان حسنا و يا آنكه كلمه لو در كلام ابن عباس از براي تمنى است يعنى ايكاش خطبه را تمام مى نموديد فرمود هيهات يابن عباس اين هيجان صوت و يا كلامى بود بهدر رفت و ساكن شد و در اينكلام معجز نظام آنحضرت كانه اشاره است و اشعار دارد بعدم اهتمام آنسرور باين يا بجهة عدم تاثير در سامعين و يا بجهة قلت اهتمام بامر خلافت من حيث كونها سلطنة و يا بجهة نوعى از تقيه ابن عباس گفت من هرگز متأسف نشدم بهيچ كلامى بآنچه متأسف شدم از اين كلام حضرت امير المؤمنين عليه السّلام كه برسد آن حضرت بآنچه مراد او است مؤلف گويد اگرچه ابن عباس از كلام آنسرور اولياء و افضل اتقياء بسيار متأسف شد و لكن آنچه لازمه مقام است آنستكه دوستان و شيعيان آنسرور در عوض اسف و حزن خون گريه نمايند و جانهاى خود را اگر اذن مى فرمود فدا نمايند نه جاي اسف است بلكه مقام جان دادن و هلاك شدن دوستان و شيعيانست - حافظ ابن عقده كه از عظام مشايخ اهل خلافست بسند خود از عبد اللّه بن شريك و او از پدرش روايتكرده كه در روز جمعه على عليه السّلام بر منبر رفته و فرمود «انا عبد اللّه و اخو رسوله و لا يقولها بعدى الا كذاب مازلت مظلوما منذ قبض رسول اللّه صلّى اللّه عليه و اله و سلّم» و ثقفي بسند خود از مسعودى و او از زيد بن على بن

ص: 18

الحسين عليه السّلام روايتكرده كه على بن ابي طالب عليه السّلام خطبه فرمود از براى مردم و از جمله خطبۀ آنحضرت «انه قال و اللّه لقد بايع الناس ابا بكر و أنا اولى الناس بهم مني بقميصى هذا فكظمت غيظى و انتظرت امر ربى و الصقت كلكلى بالارض ثم ان ابا بكر هلك و استخلف عمر و قد علم و اللّه انى اولى الناس بهم منى هذا بقميصى فكظمت غيظى و انتظرت امر ربى ثم ان عمر هلك و قد جعلها شورى فجعلنى سادس ستة كسهم الجدة و قال اقتلوا الاقل و ما اراد غيرى فكظمت غيظى و انتظرت امر ربى و الصقت كلكلى بالارض ثم كان من امر القوم بعد بيعتهم لى ما كان ثم اجد الا اقتالهم او الكفر باللّه و الكلكل هو الصدر او ما بين الترقوتين» و حاصل كلام معجز نظام آنحضرت آنكه فرمود قسم بخدا بتحقيق كه بيعت نمودند مردم با ابى بكر و حال آنكه من اولى بودم بمردم با نفس ايشان از خودم كه مراد كنايه از قرب خلافتست بآنحضرت كه آن لباس و پيراهن دوخته بقامت مبارك آنحضرت بود از جانب خدا و رسول او پس من فرونشاندم غيظ خود را و منتظر بودم امر پروردگار خودم را و چسبانيدم سينه يا ترقوه خود مرا بزمين كه كنايه از انزواء و نشستن در منزل و سكون و صبر پيشه گرفتن باشد پس ابي بكر هلاك شد و استخلاف نمود عمر را و حال آنكه عالم بود ابو بكر و از روى قطع و يقين ميدانست كه من اولى ناس هستم از انفس ايشان و ولايت و خلافت من اللّه سبحانه و تعالى قميص و جامه دوخته بود براي من و يا آنكه خلافت نزديك تر بود بمن از جامه بدن من پس نيز كظم غيظ خود نمودم و منتظر امر پروردگار بودم و بعد از آن عمر هلاك شد مؤلف گويد قوله عليه السّلام «ثم ان ابا بكر هلك و كذا قوله عليه السّلام ثم ان عمر هلك» تعبير بلفظ هلاكت اشعار بلكه ظهور است بكفر و ضلالت ايندو نفر «كما لا يخفى» و بعد از آن فرمود پس قرار داد مرا سادس از سته مانند سهم جده يعنى با آنكه خلافت من البداية الي النهاية من اللّه تعالى و رسوله حق طلق خالص من بود و ديگران آنرا بعنوان غصب و عدوان تصرف نمودند عمر در وقت شورى سهم مرا از خلافت مانند سهم جده گرفت از طبقات ارث كه از جمله اقل نصيب است در ميان ورثه و مرا ششم از قوم قرار داد و گفت اگر در ميان اينجماعت اختلافى واقع شود اقل از آنجماعت را بقتل آوريد چه آنكه ميدانستكه اكثر از آن شش نفر مخالفت با عثمان و عبد الرحمن نخواهند نمود و اقل ايشان حضرت امير المؤمنين عليه السّلام خواهد بود و فرمود كه اراده نكرده بود از امر بقتل اقل مگر مرا پس من باز كظم غيظ خود نمودم و منتظر امر پروردگار خود شدم و طريق انزوا و سكوت و صبر را پيشه نمودم تا آنكه قوم بمن بيعت نمودند و چاره نديدم مگر آنكه قتال نمايم با قاسطين و مارقين و ناكثين و يا مردم طريقه كفر را اختيار نمايند

خطبه آنحضرت هنگاميكه طلحه و زبير به بصره رفتند

و ثقفى بسند خود از محمد بن عمر رازي از حسن بن سلمه روايتكرده است كه چون طلحه و زبير و عايشه نكث عهد و نقض بيعت امير

ص: 19

المؤمنين عليه السّلام نمودند و بجانب بصره روانه شدند حضرت امير المؤمنين امر فرمود كه ندا دردادند كه «الصلوة جامعة» پس اجتماع خلق در مسجد حضرت خطبۀ اداء فرمود مشتمل بر حمد و ثناى الهى و بعد از آن فرمود «اما بعد فان اللّه تبارك و تعالى لما قبض نبيه صلّى اللّه عليه و اله و سلّم قلنا نحن اهل بيته و عصبته و ورثته و اوليائه و احق خلايق اللّه به ننازع حقه و سلطانه فبينما نحن اذ نفر المنافقون فانتزعوا سلطان نبينا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم منا و ولوه في غيرنا فبكت لذلك و اللّه العيون و القلوب منا جميعا و خشنت و اللّه الصدور و ايم اللّه لو لا مخافة الفرقة من المسلمين ان يعودوا الى الكفر و يعود الدين لكنا قد غيرنا ذلك ما استطعنا و قد ولى ذلك ولاة و مضوا لسبيلهم ورد اللّه الامر الىّ و قد بايعانى و قد نهضا الى البصرة ليفرقا جماعتكم و يلقيا باسكم بينكم اللهم فخذهما لغشهما لهذه الامة و سوء نظرهما للعامة» و حاصل كلام معجز نظام آنسرور آنكه اما بعد بدرستى كه حقسبحانه و تعالى چون قبض فرمود روح شريف پيغمبر خود را گفتيم كه ما اهل بيت و قوم و ورثه و اولياء او هستيم و سزاوارترين همه خلايق هستيم بآن سيد كاينات و احدي با ما منازعه نمى نمايد در سلطنت و حق ولايت او بر بندگان خدا در وقتيكه ما چنين بوديم ناگاه جماعتى از منافقين انتزاع نمودند از ما اهلبيت سلطان رسولخدا را و والى نمودند بر ما غير ما را پس گريه كرد از براى اين ظلم و طغيان قسم بذات مقدس پروردگار چشمها و قلوب ما اهل بيت جميعا و خراشيده شد قسم بخدا سينه ها و قسم بخدا كه اگر نبود خوف و ترس جماعتى از مسلمين كه برگردند بكفر و خارج شوند از دين اسلام و برگردد دين اسلام بسوى كفر هرآينه بوديم ما كه تغيير ميداديم اين ظلم و ستم و عدوانرا كه بر ما اهلبيت نمودند و حق ما را از دست ما گرفتند مادامى كه قدرت و استطاعت آنرا داشتيم و بتحقيق كه متصدى شدند اين امر خلافت را واليانى كه از پى خود رفتند و برگردانيد خداوند امر را بسوى من و بدرستي كه بيعت نمودند طلحه و زبير با من و برخاستند و بجانب بصره رفتند كه نقض عهد و بيعت من نمايند و جماعت شما را متفرق سازند و القآء فتنه در ميان شما نمايند بارخدايا اخذ نما تو از آن دو نفر بجهة مكر و حيله آن دو با امت و سوء نظر و بدى عاقبت آندو از براي عامه و خلايق و نيز ثقفى و مسعودى بسند خودشان روايتكرده اند كه عبد الرحمن بن ابي ليلى برخاست و با امير المؤمنين عليه السّلام عرضكرد كه يا امير المؤمنين سؤال مى نمايم كه اخذ كنم آن را از تو و بتحقيقكه ما منتظر بوديم كه از امر خود چيزى بيان فرمائى از براى ما آيا خبر نمى دهى ما را از امر خلافت خود كه اين بعهد و ميثاق رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم بود يا آنكه تصدى خلافت برأي خودت مي باشد بدرستى كه اقوال و گفتگو در ميان ما بسيار شد و اوثق الاقوال و محكمتر از آن همه اقوال آنكه از دهان مبارك تو چيزى بشنويم قسم بخدا كه نمى دانم اگر از اين امر سؤال كرده شوم چه جواب گويم اگر بگويم كه قوم قبل از تو اولي بودند در امر

ص: 20

خلافت پس بچه جهة رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم ترا در روز غدير نصب فرمود بعد از حجة الوداع «فقال ايها الناس من كنت مولاه فعلى مولاه» و اگر تو اولى و سزاوارتر از قوم بودۀ در امر خلافت كه آن حق تو بود پس بچه جهة دوست داشته باشيم ايشان را و تولا جوئيم بايشان «فقال امير المؤمنين عليه السّلام يا عبد الرحمن ان اللّه تعالى قبض نبيه صلّى اللّه عليه و اله و سلّم و انا يوم قبضه اولى بالناس منى بقميصى هذا و قد كان من نبى اللّه الى عهد لاقررت سمعا للّه و طاعة و ان اول ما انتقضا بعده ابطال حقنا فى الخمس فلما دق امرنا طمعت رعيان البهم من قريش فينا» حاصل كلمات درر بار آنحضرت آنكه خداى تعالى قبض فرمود روح شريف پيغمبر خود را و حال آنكه يوم وفات رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم من اولى بمردمان بودم يعنى اولى با نفس ايشان بودم كه عبارت از ولايت مطلقه و خلافت حقه الهيه باشد كه اولى بودم بايشان از خودم بجامه بدن خودم در قرب بخلافت كه خلعت الهيه بود بر اندام من و بتحقيقكه از جانب رسولخدا عهدى بود بسوى من كه من اقرار بآن عهد بجهة طاعت خدا نمودم و اول نقض عهدي كه آندو نفر بعد از رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم نمودند ابطال حق ما اهل بيت بود در خمس آل محمد كه مخصوص ما اهلبيت بود و آنرا از ما منع نمودند كه جانب ما را ضعيف نمايند و چون امر ما ضعيف شد طمع نمودند در ما رعاة بهايم و انعام از قريش پس عبد الرحمن عرضكرد بآنجناب

لعمرى لقد ايقضت من كان نائما *** و اسمعت من كانت له اذنان

در خطبه منقوله از آنحضرت

ابن ابى الحديد از كلبى روايتكرده كه چون علي عليه السّلام اراده بصره نمود «قام فخطب الناس فقال بعد ان حمد اللّه و صلى على رسوله صلّى اللّه عليه و اله و سلّم ان اللّه تعالى لما قبض نبيه صلّى اللّه عليه و اله و سلّم استاثرت علينا قريش بالامر و دفعتنا عن حق نحن احق به من الناس فرايت الصبر على ذلك افضل من تفريق كلمة المسلمين و سفك دمآئهم و الناس حديثوا عهد بالاسلام» و نيز ابن ابى الحديد از على بن محمد مداينى روايتكرده استكه حضرت امير المؤمنين على بن ابى طالب عليه السّلام امر كرد ندا دردادند مردم را كه «الصلوة جامعة» و بيرون آمد على ابن ابى طالب بسوي ايشان درحالتى كه شمشير او حمايل بود و مردم نظرهاي خود را بسوي او افكنده بودند پس حمد الهي نمود و صلوات بر رسول او فرستاد و فرمود «اما بعد فانه لما قبض اللّه نبيه صلّى اللّه عليه و اله و سلّم قلنا نحن اهل بيته و ورثته و عترته و اوليائه دون الناس لا ينازعنا سلطانه احد و لا يطمع فى حقنا طامع اذ انتزى لنا قومنا فغصبونا سلطان نبينا فصارت الامرة لغيرنا فصرنا سوقة يطمع فينا الضعيف و يتعزز علينا الضعيف فبكت الاعين منا لذلك و خشنت الصدور و جزعت النفوس و ايم اللّه لو لا الفرقة بين المسلمين و ان يعود الكفر و يبور الدين لكنا على غير ما كنا لهم» و شرح ايندو خطبه در سابق معلوم شد كه محتاج بتفسير نخواهد بود و نيز ابن ابى الحديد روايتكرده كه امير المؤمنين فرمود «ما زلت مستاثرا علىّ مدفوعا عما استحقه و استوجبه» يعنى هميشه من مظلوم و مقهور بودم كه

ص: 21

مرا منع نمودند از حق من كه سزاوار و مستوجب آن حق بودم و نيز ابن ابى الحديد نقل كرد اين كلام را از آن افضل اتقيا كه مى فرمود «اللهم اجز قريشا فانها منعتني حقى و غصبتني امري» يعنى بار خدايا جزا ده قريش را كه ايشان منع نمودند حق مرا و غصب كردند امر مرا كه خلافت و ولايت باشد و ابن قتيبه چنين نقل نموده كه آنحضرت فرمود «اللهم اجز قريشا عنى بفعالها فقد قطعت رحمي و ظاهرت على و سلبتنى سلطان ابن عمي» يعنى بار خدايا جزا بده قريش را از جانب من بافعال و اعمال شنيعه ايشان بتحقيقكه ايشان قطع رحم من نمودند و غلبه نمودند بر من بجور و ظلم و سلب كردند از من سلطان ابن عم من رسول اللّه صلّى اللّه عليه و اله و سلّم را «و من كلامه عليه السّلام فى نهج البلاغة و قد قال قآئل انك على هذا الامر يابن ابى طالب لحريص فقلت بل انتم احرص و ابعد و انا اخص و اقرب و انما طلبت حقالى و انتم تحولون بينى و بينه و تضربون وجهى دونه فلما قرعته بالحجة فى الملاء الحاضرين بهت لا يدرى ما يحبيني به اللهم انى استعديك على قريش و من اعانهم فانهم قطعوا رحمي و صغروا عظيم منزلتي و اجمعوا على منازعتى امرا هولى ثم قالوا الا ان فى الحق ان ناخذه و فى الحق ان نتركه» ابن ابى الحديد گفته است كه حضرت اينخطبه را در شورى فرمودند و علماء اماميه برآنند كه اينخطبه را حضرت در قضيۀ سقيفه بيان فرمود در جواب ابو عبيده جراح كه نسبت حرص بخلافت بآنحضرت داده بود حاصل كلام آنسرور آنكه قائلى از قريش در يوم سقيفه بمن گفت بدرستي كه يابن ابي طالب هر اينه در امر خلافت حريصي پس باو گفتم كه شما در اين امر حريص تر و دورتريد و من بخلافت مخصوص تر و نزديك ترم و بدرستى كه من طلب حق خود نمودم و شما حايل شديد ميان من و حق من و ميزنيد وجه مرا در نزد حق من كه آنرا از من منع نمائيد و چون حجت را بر ابى بكر در ملاء حاضرين از مهاجرين و انصار تمام نمودم مبهوت شد كه ندانست بچه نحو جواب مرا بگويد بار خدايا بدرستى كه من طلب اعانت مى نمايم از تو بر قريش و كسانى كه اعوان و انصار ايشانند در غضب نمودن حق من زيرا كه ايشان قطع نمودند رحم مرا و كوچك شمردند منزلت مرا و اجماع نمودند بر منازعه من امريرا كه حق طلق من بود و من مالك آن بودم و اختصاص بمن داشت و بعد از آن قريش بمن گفتند كه آگاه باش حق آنست كه ما اخذ نمائيم امر خلافت را كه آن حق ما است و حق آنستكه تو ترك آن بنمائى و اين مصيبت عظيمى است چه آنكه اگر همان مجرد غصب حق من مى نمودند با اقرار اعتراف بآنكه غاصبند و حق از من است مصيبت من اهون بود از اينكه غصب حق من بنمايند و بگويند كه آنحق از ما است نه از تو

استدلال بخلافت امير المؤمنين عليه السّلام بخطب منقوله از آنحضرت

«و من كلامه عليه السّلام فى نهج البلاغة اللهم انى استعديك على قريش فانهم قد قطعوا رحمي و اكفؤا انآئى و اجمعوا على منازعتى حقا كنت اولى به من غيرى و قالوا الا ان فى الحق ان ناخذه و فى الحق ان تمنعه فاصبر مغموما او مت متاسفا فنظرت

ص: 22

فاذا ليس لى رافد و لا ذاب و لا مساعد الا اهل بيتى فظننت بهم عن المنية فاغضيت على القذى و جرئت ريقي على الشجى و صبرت من كظم الغيظ امر من العلقم و الم للقلب من حزّ الشفار» و شعبى و ابن ابى الحديد و جوهري نيز اينكلام را از آنحضرت نقل نموده اند «الاستعدآء طلب التقوية و النصرة و استعديت الامير فاعدانى اي طلبت منه النصرة فاعانني كفئت الانآء كبيته و قلبته رفدته اى اعنته و الارفاد الاعانة ظننت بالشىء بخلت به و الاغضآء ادنام الجفون و القذى فى العين ما يسقط فيها من تراب و نحوه فيؤذيها و الشجى ما ينشب فى الحلق من عظم و غيره و العلقم شجر مر و يقال للحنظل و كل شىء مر علقم و الخر القطع و احتزه قطعه و الشفرة بالفتح السكين العظيم و الجمع شفار» و حاصل فرمايش آنسرور اوليا آنكه بار خدايا من طلب نصرت و قوت و اعانت مى نمايم از تو بر قريش زيرا كه ايشان قطع نمودند رحم مرا و منقلب نمودند و برگردانيدند انآء مرا كه كنايه است از بهم زدن اساس خلافت و ازدحام نمودند بر منازعه و مجادله كردن حقى را كه من اولى بآن حق بودم از غير خودم و گفتند كه آن خلافت حق ما است كه اخذ آن بنمائيم و اينكه از روى حق و صواب ترا از آن ممنوع سازيم پس صبر نمايم از روى غم و حزن و اندوه و يا آنكه بميرم از روى حسرت و تاسف كه كنايه از شدت ابتلا و عظمت بلا است پس نظر نمودم در اين حال كه هيچ معينى و ناصرى و دفع كننده ظلمى از براى خود نديدم مگر اهل بيت نبوت و خانواده رسالت كه بخل ورزيدم ايشانرا از موت يعنى اگر با اهل بيت خود در مقام دفاع با ايشان برميآمدم آن منافقين مرا و اهل بيت نبوت كه دو سبط رسولخدا بودند بالمرة مستاصل مينمودند و همه را از روى ظلم و ستم شهيد ميكردند و من بصبر و سكوت حفظ دمآء خود و ايشان نمودم و جرعه جرعه نوشيدم و فروبردم آب دهن خود را بر شجى كه كنايه است از آنكه گلوگير شدم از شدت غصه كه گويا عظم و استخوانى بود كه بر حلق من فرونشته كه نه بالا ميآيد و نه فروميرفت و فرونشانيدم غيظ خود را كه تلخ تر از علقم كه حنظل و نحو آن باشد و سوزاننده و برنده تر بود مر قلب را از قطع كردن و جدا نمودن سكين عظيم مر قلب و كبد و اعضاء و جوارح را يا امير المؤمنين لعن اللّه ظالميك و غاصبيك كه از اين كلام معجز نظام خود قطعه قطعه نمودى پردهاى قلوب دوستان و شيعيان خود را و ابن ابى الحديد نقل كرده است كه حضرت امير المؤمنين على بن ابى طالب عليه السّلام شنيد ناله مظلوميرا كه ميگفت «انا مظلوم قال عليه السّلام هلم فلنصرخ معا فانى ما زلت مظلوما» و نيز ابن ابى الحديد در شرح قوله عليه السّلام في نهج البلاغة «اللهم انى استعديك على قريش» گفته است كه كثيري از اهل حديث روايت نموده اند كه اينكلام را حضرت امير در عقب يوم سقيفه بيان فرمود كه تالم و تظلم مينمود از قريش تا آنكه او را حاضر در مسجد نمودند كه اشاره بقبر مطهر حضرت رسولخدا نموده فرمود يابن ام ان القوم استضعفونى و كادوا يقتلوننى و ميفرمود

ص: 23

«وا جعفراه و لا جعفر لى اليوم و وا حمزتاه و لا حمزة لى اليوم و قال عليه السّلام ان لنا حقا ان نعطه ناخذه و الا نركب اعجاز الابل و ان طال الثرى» هروى در غريبين و جوزى در نهايه همين حديث را از آنسرور نقل نموده اند و گفته اند كه ركوب بر عجز و دنباله شتر در كمال مشقت است خصوصا اگر طول بكشد مدت ركوب آن كه راكب بر آن اعجاز در شدت تعب و اذيت خواهد بود و مقصود آنحضرت آنكه اگر حق مرا بمن واگذار مينمودند و آنرا بجور و عدوان و ظلم و ستم منع ننمودند پس ما اخذ بحق خود مينمائيم و اگر ما را از آن منع نمودند صبر ميكنيم و در نهايت مشقت و تعب اگرچه طول بكشد زمان آن مانند صبر نمودن راكب اعجاز بعير كه در طول مدت صبر نمايد بر ركوب اعجاز بعير و تحمل مشاق آن بنمايد در كمال تعب و صعوبت و من كلامه عليه السّلام فى نهج البلاغة «قد طلع طالع و لمع لامع و لاح لايح و اعتدل مايل و استبدل اللّه بقوم قوما و بيوم يوما و انتظرنا الغير انتظار المجدب المطر و انما الائمة قوام اللّه على خلقه و عرفائه على عباده لا يدخل الجنة الا من عرفهم و عرفوه و لا يدخل النار الا من انكرهم و انكروه ان اللّه قد خصكم بالاسلام و اشخصكم له و ذلك لانه اسم سلامة و جماع كرامة اصطفى اللّه منهجه و بين حججه من ظاهر علم و باطن حكم لا تفنى غرآئبه و لا تنفضى عجآئبه فيه مرابيع النعم و مصابيح الظلم لا تفتح الخيرات الا بفاتحه و لا تكشف الظلمات الا بمصابيحه قد احمى حماه و ارعى مرعاه فيه شفآء المشتفى و كفاية المكتفى» «و اشار بطلوع الطالع الى ظهور الامارة و الخلافة عليه و انتقالها اليه و بلموع اللامع الى ظهورها من حيث هى حق له و بلوح اللايح ظهور العدل و اماراته بصيرورتها اليه عليه السّلام و قال بعض الشارحين المراد بالثلثة معنى واحد و هو انتقال الخلافة اليه عليه السّلام و قوله و اعتدل مآئل فالمائل الخلافة فيمن كان قبله و اعتداله هو انتقال الخلافة اليه و استبدل اللّه قوما بقوم اى من سبق عليه و المراد بقوم الثانى هو عليه السّلام و تابعوه و بيوم يوما كناية عن زمان من كان قبله و زمانه عليه السّلام و انتظار الغير المراد به التغيير و التبديل من اهل الزمان و الصفات و الحالات المجدب المفعل و اجدبت البلاد قحطت و غلت اسعارها و اجدب القوم اصابهم الجدب العرفآء و هم النقبآء و الرؤسآء و المرابيع هى الامطار تاتى زمن الربيع» مضمون كلام معجز نظام آنحضرت آنكه طلوع كرد طالع درخشنده و لمعان نمود لمعۀ نوردهنده و ظاهر شد ظاهركننده حق و عدل و معتدل و مستقيم شد آنچه معور و برخلاف عدل و استقامت بود كه كنايه از جور و اعتساف و برخلاف طريقه مستقيمه شريعت مطهره باشد كه بميل و اجحاف حركت ميشد در ازمنه قبل كه زمان خلافت و امارت غير آنحضرت بود و بدل فرمود خداوند بقومى قوم ديگر را و بيومى يوم ديگر را كه كنايه از گذشتن زمان خلفآء قبل باشد و حال آنكه در اين مدت متطاوله كه از قبل گذشته بود ما منتظر تغيير و تبديل امارت و خلافت ايشان بوديم

ص: 24

مانند انتظار ارض و بلاديكه قحط باران شده بود كه چه قدر تشنه آب باران باشد بهمين نحو ما منتظر تغيير و تبديل امر خلافت بوديم كه مبدل شود جور و اعتساف و ميل و اجحاف كه مسلمانان در شدت و تعب آن بودند بعدل و خير و بركت و ظهور آثار حق كه در زمان خلافت آنسرور باشد كه مسلمانان در راحت و نعمت عظمى واقع شوند بظهور عدل و راحت و آثار خير و بركت و انتظام امور دين و شرع بر طبق ارادۀ الهيه بدرستيكه اين است و غير اين نيست كه ائمه دين از اهل بيت رسول خدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم قائمين بامر خداوندند بر خلق او و عرفآء و نقبآء خدايند بر بندگان او داخل نميشود جنت را احدى مگر كسى كه بشناسد ايشانرا و ائمه نيز ايشانرا بشناسند بدين و تقوى و داخل آتش نميشود مگر كسيكه نشناسد حق ايشانرا و انكار نمايد خلافت و ولايت و امامت ايشانرا و در اين دو فقره اشاره است بآن حديث شريف متواتر از رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم من قوله صلّى اللّه عليه و اله و سلّم «من مات و لم يعرف امام زمانه مات ميتة جاهلية» و معرفت امام مر مامومين و تابعين را از دو وجه است اول بجهة آنچه مسلم در نزد علماء شيعه است از اخبار مسلمه در نزد ايشان كه اسامى شيعيان و دوستان ائمه دين تا دامن قيامت همه مضبوط در نزد ايشانست در جفر جامعه كه وديعه در نزد امام است و ثانيا آنكه دخول جنة از براى احدى ممكن نيست مگر بمتابعت شريعت و بهدايت و ارشاد و تعليم ائمه دين و لزوم عمل بآنچه امر بآن فرمودند في كل يوم و ليلة و آنكه صحيفه اعمال يوميه هركس را لابد است كه ملائكه موكلين باعمال خلق بمحضر شريف امام عصر عجل اللّه فرجه و هريك از آباء طاهرين او كه ائمه بر خلق و حجج خدايند بر بندگان او اظهار دارند و اين معنى لازم دارد معرفت ايشان مر هريك از دوستان و شيعيان خودشانرا بدرستيكه خداوند مخصوص ساخت شما را باسلام و اختيار فرمود در ميان خلق شما را بدين خود زيرا كه آن اسلام مأخوذ از سلامت است و مجمع همه كرامتهاى خداوند است كه خدا برگزيد طريقه و منهج او را و اقامه حجت فرمود از براى بندگان خود ببعث رسول و انزال قرآن و نصب اولياء خود از ائمۀ دين كه مبين قرآن و احكام دين اند از ظاهر قرآن و شريعت و باطن حكم قرآن كه عجايب اسرار و دقايق احكام او فانى و منقضى نخواهد شد لقوله تعالى وَ لَوْ رَدُّوهُ إِلَى اَلرَّسُولِ وَ إِلىٰ أُولِي اَلْأَمْرِ مِنْهُمْ لَعَلِمَهُ اَلَّذِينَ يَسْتَنْبِطُونَهُ مِنْهُمْ و ايشانند مخصوص بعلوم ظاهر قرآن و بواطن آن كه در آن دين اسلام و يا در قرآنست مرابيع نعم كه آن عبارت از بارانهاي متواليه در فصل ربيع است كه باو احيآء ارض و نباتات و اشجار و اثمار است و آن كنايه است از نعم و منافع ظاهره و باطنه دين اسلام و قرآن كه باو احيآء قلوب ميته مى شود از هدايت و كمالات علوم و اخلاق فاضله و اقتباس مى شود بواسطه او انوار دار السرور و اعظم نعم الهى كه مجاورت رب غفور

ص: 25

است در آخرت و باب هيچ خيراتى مفتوح نخواهد شد مگر بمفاتيح دين اسلام و قرآن و كشف هيچ ظلماتى نخواهد شد مگر بمفاتيح و انوار او چه آنكه خيرات حقيقيه واقعيه همان نعم و الطاف الهيه است كه آماده فرموده از براى بندگان خود در آخرت و مفاتيح و اسباب وصول او نخواهد بود مگر اعتقاد بدين اسلام و متابعت قرآن و لزوم عمل بآن دو كه حمى و قرق گاه او را خداوند باو امر و نواهى خود بيان فرمود و علوم و احكام كه مرعى نفوس انسانيه است آنرا خداوند بفضل و كرم خود از براى بندگان مهيا فرمود كه در آن قرآن و يا دين اسلام كه شفآء ظاهر و باطن هر طالب شفا و طالب هر طالب كفايتى خواهد بود و من كلامه فى النهج بعد از مذمت زمان جاهليت و مدح فرمودن جملۀ از اصحاب رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم را كه اعانت دين نمودند و صبر كردند در جهاد با اعدا فرمود «حتى اذا قبض اللّه رسوله صلّى اللّه عليه و اله و سلّم رجع قوم على الاعقاب و غالتهم السبل و اتكلوا على الولايج و وصلوا غير الرحم و هجروا السبب الذى امروا بمودته و نقلوا البنآء عن رصّ اساسه فبنوه فى غير موضعه معادن كل خطيئة و ابواب كل ضارب فى غمرة قد ماروا فى الحيرة و ذهلوا فى السكرة على سنة من آل فرعون من منقطع الى الدنيا راكن او مفارق للدين مباين» «و الرجوع على الاعقاب كناية عن الرجوع عما كانوا عليه من الانقياد للشريعة و اوامر اللّه و رسوله و وصيته باهل بيته و الاغتيال هو الوقوع فى المهلكة و غالته غول اذا وقع في مهلكة و غيلة السبل كناية عن اشتباه الحق بالباطل و استراق طرق الباطل لهم و اهلاكها اياهم الولائج هو الارآء الفاسده و الاتكال عليها هو الاعتماد بها و رصّ البناء هو اصل البنآء الملصق بعضها ببعض و الضارب هنا بمعنى السائر من الضرب بمعنى السير و الغمرة هو الخوض فى الشىء و المقصود فى المقام هو الخوض في الباطل من الضلالة و الجهالة و المنقطع الدنيا و الراكن اليها هو المنهمك في لذاتها» و حاصل كلام معجز نظام آن حضرت آنكه امر بنحوى بود كه وصف فرمود از حال اصحاب رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم تا آنكه حق سبحانه و تعالى قبض فرمود روح مقدس پيغمبر خود را كه برگشتند قوم بر اعقاب خود از كفر و نفاق و ضلال عهد جاهليت و ترك نمودند متابعت و انقياد شريعت را از اوامر خدا و رسول او و توصيۀ او باهلبيت رسالت و هلاك نمود ايشانرا طرق باطله و اعتماد نمودند بر هر راي ناصواب كه بذهن ايشان خطور نموده و ترك نمودند سبب و وسيلۀ كه رسولخدا آنرا سبب نجاة امت خود قرار داده و امر فرموده است بتوسل و تمسك بآن و محبت و مودت ايشانرا طريقه و آئين خود قرار دهند چنانكه فرمود «انى تارك فيكم الثقلين كتاب اللّه و عترتى اهل بيتى حبلان ممدودان من السمآء الى الارض لن يفترقا حتى يردا علىّ الحوض» و نقل نمودند خلافت و ولايت را از اصل اساس و بنيان او كه استوار باستقامت بود و آنرا در غير موضع خود بنا گذاشتند در محلى كه لايق و سزاوار بآن خلافت

ص: 26

نبود و بغير استحقاق متصرف شدند امر خلافترا آنانكه بيگانه و معادن هر خطا و زلل بودند و فاتح ابواب شدند از براي هر سيركننده در ضلالت و جهالت چه آنكه ايشان سببند از براى اغوا و ضلالت و بدعتهاى محرمه و هر معصيتى كه از عباد اللّه صادر مي شود مستند بايشان و مسبب از ايشان است چه آنكه اگر آنها متصدى امر خلافت از روى ظلم و عدوان نمى شدند حق بمركز خود قرار ميگرفت و ائمه دين همه خلقرا بمحجۀ بيضا و طريقه مستقيمۀ شريعت الهيه برقرار مينمودند و تمام روى زمين خالى مى شد از ظلم و اعتساف و پر ميشد اقطار ارض از عدل و صواب چنانكه در زمان ظهور دولت حقۀ آل محمد صلوات عليهم اجمعين چنين خواهد شد «كما ورد عنهم عليه السّلام به يملاء اللّه الارض قسطا و عدلا بعد ما ملئت ظلما و جورا» و اين جماعت كه همه ابواب شرور و فتن و خطايا بواسطه ايشان مفتوح شد بتحقيقكه مرور نمودند در وادى حيرت و ضلالت سرگردان و از روى سكر و مستى غفلت از حق نمودند و بر سنة رديه آل فرعون مشى نمودند در ظلم و جور و طغيان و كفر كه بهيچ وجه انديشه از روز بازپسين و عاقبت امر ننمودند چه بسيارى از ايشان منهمك در لذات و و متوغل در محبت دنيا و حريص و مكب در تحصيل دنيا بودند كه بوصل او در قليلى از زمان رسيده بودند و دين را بدنيا فروختند و بسياري از ايشان زاهد در دنيا بودند كه ترك دنيا للدنيا كردند و مفارقت از دين نمودند و مبائن با اهل دين شدند خَسِرَ اَلدُّنْيٰا وَ اَلْآخِرَةَ ذٰلِكَ هُوَ اَلْخُسْرٰانُ اَلْمُبِينُ و ابن ابى الحديد بعد از نقل اينخطبه گفته است كه مراد آنحضرت وقعه صفين و معويه و اتباع او هستند و بر بصير عارف بكلام ظاهر استكه اين تأويل از روى تعصب و حيله است زيرا كه آنحضرت ميفرمايد در وقتى كه رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم قبض شد مردم بر اعقاب و كفر اصلى خود برگشتند و خلافت را در غير محل و موضع آن قرار دادند و بآن تفضيلى كه در خطبه شريفه بيان اوصاف ايشان ميفرمايد بر شخص عامى كور نميشود اين تعيمه و اشتباه كارى نمود «فضلا عمن له البصيرة و الفهم و من كلامه عليه السّلام «و ناظر قلب اللبيب به يبصر امده و يعرف غوره و نجده داع دعى و راع رعي فاستجيبوا للداعى و اتبعوا الراعى قد خاضوا بحار الفتن و اخذوا بالبدع دون السنن و ارز المؤمنون و نطق الضآلون المكذبون نحن الشعار و الاصحاب و الخزنة و الابواب لا توتى البيوت الا من ابوابها فمن اتاها من غير ابوابها سمى سارقا» و المراد بناظر قلب اللبيب هو عين البصيرة يعنى ان من له قلب لبيب له عين يبصر بها و الامد الغاية و العاقبة و الغور و النجد هو المنحفض و المرتفع يعنى من له قلب لبيب له عين بصيره يراى عاقبة امره من انه مرتفع شريف و محمود العاقبة او انه خسيس و منخفض و مذموم العاقبة و المراد بالداعي هو رسول اللّه صلّى اللّه عليه و اله و سلّم و الراعى هو نفسه عليه السّلام حيث يجب اجابة الاول و متابعة الثانى و ارز بالفتح و الكسر هو الانقباض و الجمع» و حاصل مضمون فرمايشات آن

ص: 27

سرور آنكه كسى كه از براى او قلب لبيب است بچشم بصيرت و ديده قلب خود ميبيند عاقبت امر خود را از خساست و پستى منزلت و بعد از رحمت پروردگار و از ارتفاع و حسن عاقبت و ايمان باللّه تعالى و قرب بحضرت احديت و آنكه داعى بسوى حق دعوت نمود خلايق را بسوى حق و راعى بندگان خدا رعى نمود عباد خدا را پس اجابت داعى الى اللّه و متابعت راعي بدين حق نمائيد كه اشاره بوجوب اجابت دعوت حضرت سيد رسل و وجوب اطاعت خود آن بزرگوار باشد لقوله تعالى يٰا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا اِسْتَجِيبُوا لِلّٰهِ وَ لِلرَّسُولِ إِذٰا دَعٰاكُمْ بتحقيق كه قبل از من مردم در لجههاي فتن غرق شدند و اخذ نمودند ببدعتهاى محرمه دون سنة حضرت نبويه و منقبض شدند مؤمنون و جمع كردند خود را از تقيه و كثرة بلايا و محن و ناطق شدند ضالون مكذبون و مائيم كه در نهايت قرب و نزديكى برسولخدا مانند شعار و جامه او مى باشيم و مائيم اصحاب و خزنۀ علم او «و قال صلّى اللّه عليه و اله و سلّم انا مدينة العلم و على و بابها في رواية اخرى على عيبة علمى» مائيم ابواب خدا و رسول او كه داخل در خانه نمى شوند مگر از باب آن و كسى كه از غير باب آن داخل شود او تسميه كرده شد بسارق «و من كلامه عليه السّلام في نهج البلاغة اين الذين زعموا انهم الراسخون فى العلم دوننا كذبا و بغيا علينا ان رفعنا اللّه وضعهم و اعطانا و حرّمهم و ادخلنا و اخرجهم بنا يستعطى الهدى و يستجلى العمى ان الائمة من قريش غرسوا فى هذا البطن من هاشم لا تصلح الولاة من غيرهم آئروا عاجلا و اخروا آجلا و تركوا صافيا و شربوا آجنا اين القلوب المستصبحة بالهدى و الابصار اللايحة الى منار التقوى اين القلوب التي وهبت للّه و عوقدت على طاعة اللّه ازدحموا على الحطام و تشاحوا على الحرام فصرفوا من الجنة وجوههم و اقبلوا الى النار باعمالهم دعاهم ربهم فنفروا و ولوا و دعاهم الشيطان فاستجابوا و اقبلوا» حاصل كلام معجز نظام آنحضرت آنكه كجايند آنكسانيكه گمان ميكردند كه ايشان راسخون در علمند دون ما حالكونيكه دروغگويان و ظلم كنندگان بر ما هستند بدرستيكه خداوند عالم بلند نمود درجات ما را در دنيا و آخرت و پست نمود ايشانرا و عطا فرمود بما ملك و نبوترا و محروم ساخت ايشانرا و داخل نمود ما را در عنايات خاصه خود و خارج كرد ايشانرا از عنايات و بما طلب كرده ميشود هدايت خلق و بما كشف كرده ميشود غمى و جهل و ضلالت از بندگان خدا كه بنور ما هدايت مييابند و بارشاد و هدايت ما رفع جهل و ضلال خواهند نمود بدرستيكه ائمۀ دين از قريشند كه ايشان غرس شده باشند و نمو نموده باشند از هاشم و امامت و خلافت صلاحيت ندارد از براى ماسواى ايشان و ولاة امر غير ايشان نخواهند بود و اهليت ولايت را غير ايشان نخواهند داشت و قوم اختيار نمودند دنيا را بر آخرت كه مقدم داشتند دنيا را و فراموش نمودند روز جزا را و ترك نمودند آب صاف زلالرا كه از منبع فيض پروردگار جريان مينمايد كه

ص: 28

رشحات جان فزاى او احياى قلوب و تكميل نفوس مينمايد و آشاميدند آب شور كدر متغير اللون تلخ ناگوار را و در وادى جهل و حيرت و ضلالت فرورفتند كجاست قلوبيكه طلب نور هدايت نمايد از مصابيح هدى كه انوار خدا و حجج اويند بر خلق و كجاست ديده روشنى دهنده كه نظر نمايد بسوى منار تقوى و عدل و عصمت از خانوادۀ رسالت و معدن كرامت پس برگردانيدند آن قوم وجوه خود را از جنت و اقبال نمودند بسوي آتش جهنم بقبايح اعمال خودشان و دعوت نمود پروردگار ايشانرا بجانب خود پس قبول نكردند و از اطاعت رب رحيم غفور اعراض نمودند و شيطان لئيم دعوت نمود ايشانرا پس اجابت او كردند و روبجانب او آوردند و من كلامه عليه السّلام فى نهج البلاغة لبعض اصحابه و قد سئله كيف دفعكم قومكم عن هذا الامر و انتم احق به فقال عليه السّلام يا اخا بني اسد انك لقلق الوصنين ترسل في غير سدد و لك بعد زمامه الصهر و حق المسئلة و قد استعملت فاعلم ان الاستبداد علينا بهذا المقام و نحن الاعلون نسبا و الاشدون بالرسول صلّى اللّه عليه و اله و سلّم نوطا فانها كانت اثرة شحت عليها نفوس قوم و سخت عنها نفوس آخرين و الحكم اللّه و المعود اليه القيامة «القلق الاضطراب، الوصنين بطان منسوج يشد به الرحل على البعير كالخرام، الارسال الاطلاق اى ارسال الكلام في غير محله، زمامة بالكسر الخرامة من الحبل و نحوه و قيل بمعنى الوسيله و الصهر المصاهرة لما قيل من ان زينب بنت جحش زوجة رسول اللّه صلّى اللّه عليه و اله و سلّم كانت اسدية و عن قطب الراوندي ان عليا عليه السّلام كان متزوجا فى بنى اسد، ناط ينوط نوطا هو التعلق، الاثرة هو الفضل شحت اى بخلت و سخت اى بذلت و المعود اسم مكان اي المرجع» و حاصل كلام معجز نظام آنسرور آنكه بعضى از اصحاب كه از طايفۀ بنى اسد بودند سؤال نمودند از آنحضرت كه چگونه قوم شما قريش دفع نمودند شما را از خلافت و امارت كه حق شما بود و حال آنكه شما اهل بيت احق و سزاوارتر بامر خلافت بوديد از ديگران پس آنحضرت در جواب او فرمود كه اى برادر بنى اسدى بدرستيكه تو مرد قلق و صنينى كه ارسال كلام مينمائى در غير محل و غير موضع آن كه در چنين مجمع عام سؤال از من مينمائى كه تصريح بجواب آن صعوبت دارد و اين لفظه قلق و صنين مثل است در ميان عرب از براى كسيكه مستعجل در سؤال و طلب كننده در غير محل است و از براى تو است بعد از اين حق زمام و رشتۀ مصاهرة و حق مسئلت چه از براى مصاهرة هم حقى است چنانكه از براى سآئل بر مسؤل حقى است يعنى از براى تو بعد از اين سؤال حق مصاهرة و حق مسئلت است كه استعمال نمودى سؤال خود را بدان بدرستيكه استبداد و تفرد و اختصاص داشت اين حق خلافت و امارت بما اهل بيت چه آنكه ما اعلا نسبا و اشد تعلقا بوديم برسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم از ساير قريش پس بدرستيكه آن خلافت و تفرد بآن از براى ما اثره و فضلى است از جانب پروردگار ما كه بخل ورزيدند بر آن خلافت نفوس

ص: 29

خسيسه قومى و گذشتند از نزاع در آن قوم آخرين بجهت مصلحت و برهم نخوردن نظم دين و حكم كننده ميان ما و ايشان خداوند است و مرجع و مآب و بازگشت همه بسوى خدا در قيامت خواهد شد «و من كلامه عليه السّلام لا يقاس بآل محمد من هذه الامة احد و لا يسوى بهم من جرت نعمتهم عليهم ابدا هم اساس الدين و عماد اليقين اليهم يفيىء الغالى و بهم يلحق التالى و لهم خصايص حق الولاية و فيهم الوصية و الوراثة الان اذ رجع الحق الى اهله و نقل الى منتقله» يعنى قياس كرده نميشود بآل محمد و اهل بيت طاهرين او احدي از اين امت و برابر و مساوى ايشان نخواهد شد كسيكه نعمت ايشان بر او جارى بود از هدايت بدين اسلام و عزت و اعتبار و ايمان بخدا و رسول او كه بسبب ايشان زنك كفر و بت پرستى از خلق زدوده شد و بشرف اسلام و ايمان داخل شدند بلكه ايشان وسيله اند از براى تمام نعمت دنيويه و اخرويه كه ايشان اصل و اساس دين و ستون يقين اند كه بايشان رجوع ميكند هر افراطكنندۀ در دين و معوج شده از صراط مستقيم و بايشان هدايت مييابد و ملحق ميشود هر واماندۀ متحير در وادي ضلالت و جهالت كه بازگشت همه مردمان در امر دين لابد و ناچار است كه بارشاد و هدايت و بيان ايشان باشد لا غير و از براي ايشانست خصايص ولايت و امامت كه اين امر مخصوص بايشان و از حق ايشانست لا غير و در ايشانست وصيت و وراثت رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم كه رسول خدا در حق ايشان وصيت فرمود بتمام امت خود در محبت و مودت ايشان و توسل بايشان و متابعت و اقتدآء بايشان و آنكه ايشان ائمۀ اثنى عشر واحدا بعد و احد ائمۀ دين و حجج اللّه على الخلق اجمعين و اوصيآء رسول رب العالمين و خلفاء الصادقين ميباشند كه هرگز زمين خالى نخواهد شد از وجود مبارك يكى از ايشان كه قائم بامر خدا و خليفه و حجت او باشند بر اهل زمين و وراثت دارند از رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم خلافت و علوم ظاهره و باطنه شريعت را و علم بطون قرآن و آنچه بر رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم نازلشد از احكام دين و ما يحتاج اليه الامة الى يوم القيامة و همۀ علوم حضرت سيد المرسلين صلّى اللّه عليه و اله و سلّم در نزد ايشان وديعت است الان و فى الحال برگشت حق باهل خود و نقل شد از باطل و بمحل و مقر خود قرار گرفت يعنى قبل از اين متصدى امر خلافت بودند بغصب و ظلم و جور و حال دست ظالمين كوتاه شد و حق بمركز خود قرار گرفت «و من كلامه عليه السّلام فلما مضى تنازع المسلمون الامر من بعده فو اللّه ما كان يلقى في روعى و لا يخطر على بالى ان العرب تزعج هذا الامر من بعده صلّى اللّه عليه و اله و سلّم عن اهل بيته و لا انهم منحوه فما راعنى الا انثيال الناس على فلان يبايعونه فامسكت بيدى حتى رايت راجعة الناس قد رجعت عن الاسلام يدعون الى محق دين محمد فخشيت ان لم انصر الاسلام و اهله ان ارى فيه ثلما او هدما تكون المصيبة به على اعظم من فوت ولايتكم التى انما هى متاع ايام قلائل يزول منها ما كان كما يزول السراب او كما يتقشع السحاب فنهضت في تلك الاحداث حتى زاح الباطل و زهق و اطمان الدين و تنهنه

ص: 30

انى و اللّه لو لقيتهم و هم طلاع الارض كلها ما باليت و لا استوحشت و انى من ضلالهم الذى هم فيه و الهدى الذى انا عليه لعلى بصيرة من نفسي و يقين من ربى و انى الى لقآء اللّه لمشتاق و لحسن ثوابه لمنتظر راج» يعنى چون گذشت رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم از ميان امت منازعه نمودند مسلمين در امر خلافت بعد از او بخدا قسم كه در قلب من داخل نمى شد و قرار نمى گرفت اينكه عرب بيرون نمايند سلطنت و خلافت محمد را بعد از او از اهلبيت او كه احق بمقام او بودند از ديگران و آنكه منع نمايند مرا از حق من و چشم از من بپوشانند و درگذرند از من و ديگرانرا بناحق خليفه رسولخدا خوانند كه او متصدى امر امامت شود بدون من و بتعجب نياورد مرا مگر از ازدحام خلق بر فلان كه كنايه از ابى بكر باشد كه بيعت باو مينمودند پس من كشيدم دست خود را از آنكه متصدى امر خلافت شوم تا آنكه ديدم كه قوم از اسلام برگشتند و مردم را دعوت مى نمايند بسوى محو آثار حقيقة اسلام از جهت تحير و ضلالت و جهالت و عجز از جواب مسائل دين و غلبه اهل ملل بر ايشان بالزامات و احتجاجات در حقيقة شرع مبين پس ترسيدم كه اگر تقاعد نمايم از ارشاد و هدايت و بيان احكام دين و دفع شبهات ايشان ننمايم و نصرت دين اسلام و اهل آن ببيان احكام و رفع شبهات و امثال آن هر اينه سدمه و ثلمه و انهدام در دين اسلام به بينم كه مصيبت او اعظم باشد بر من از فوت ولايت و سلطنت شما كه آنرا بعنوان جور و غصب تصرف نموديد كه او متاع چند روزه دنيا است كه زايل ميشود اين سلطنت از متصدى اين امر بر خلافت حق مانند زوال سراب و يا مانند سحابي كه باندك زمانى فروميگيرد اطراف ارض را بعد از آن زايل مى شود چنانكه سراب اصلى و حقيقتى ندارد و سحاب ثبات و قرارى از براي او نيست همچنين اين سلطنت بغير حق بى اصل و بى حقيقة و بي ثبات و قرار است پس من بجهت اصلاح امر دين و اسلام قائم شدم و نصرت نمودم دين اسلام را از احداث و وقايعى كه موجب هدم و انثلام و تخريب دين اسلام بود تا آنكه ازاحه شود باطل و مطمئن شود امر اسلام و متسع باشد دآئره آن بدرستيكه من اگر ملاقات مينمودم و احدى از ايشان را كه بجور متصدى امر خلافت شدند و حال آنكه ايشان در حين امارت و خلافت خودشان طلاع ارض و ملاء بودند كه كنايه است از كمال قوت و استحكام ايشان بواسطه اين سلطنت باطله و اطاعت خلق مرايشانرا هر اينه باك نداشتم از اين و مستوحش نبودم زيرا كه بر هدايت و حقيقت نفس خود و بر ضلالت و باطل بودن ايشان بر بصيرت و يقين بودم از جانب پروردگار خودم و قاطع بودم كه ايشان برخلاف حق متصدي سلطنت الهيه شده اند بباطل و جور و اعتساف و من بر جادۀ مستقيمۀ الهيه و عين حق و صواب و سداد بودم بدرستيكه بسوى لقاء پروردگار خود هراينه مشتاق بودم و از براي حسن ثواب او منتظر و اميدوار بودم و من كلامه عليه السّلام في نهج البلاغة در جواب كتابت معويه كه بآنحضرت

ص: 31

نوشت و تعيير و سرزنش بآنسرور نموده بود كه عمر و ابو بكر ترا مانند شتر كشيدند و بمسجد بردند و از تو بيعت گرفتند پس آنحضرت در جواب معويه نوشتند فضايل و مناقب بسيارى را كه رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم در حق آنحضرت فرمودند تا آنكه فرمودند «و قلت اني كنت اقاد كما يقاد الجمل المخشوش حتى ابايع و لعمر اللّه لقد اردت ان تذم مدحت و ان تفضح فافتضحت ما على المسلم من غضاضته فى ان يكون مظلوما ما لم يكن شاكا فى دينه و لا مرتابا بيقينه و هذه حجتى الى غيرك» يعني آنچه بيان نمودى كه من بودم كه كشيده شدم چنانكه جمل متمرد كشيده ميشود تا بيعت نمودم بقوم قسم ببقآء اللّه قصد نموديكه مذمت نمائى مرا پس مدح من نمودى و اراده افتضاح و رسوائى من نمودى خود مفتضح و رسوا شدي چه آنكه نيست بر مسلم موحد عيب و عار باينكه مظلوم واقع شود كه ديگران بر او ظلم و جور نمايند مادامى كه شك و ريبى در دين و ايمان او نباشد زيرا كه عيب آن استكه موجب نقص دين و ايمان شخص باشد مظلوم و مقهور بودن از اعدآء اللّه موجب نقص و عيب احدي نخواهد بود چه آنكه بسيارى از انبياء و اوليا مظلوم و مقهور دشمنان خدا بودند و بظلم و ستم محبوس و مقتول شدند و اين درواقع مدح اوليآء خداوند است نه ذم ايشان و اينمطلب حجت من است بسوى تو غير از سابقين كه غصب حق من نمودند الحاصل اين جمله از كلمات آنحضرت بود كه بسيارى از علما و روات عامه نقل نموده اند و جميع آن در نهج البلاغة موجود است كه هركسى كه از براى او ادنى فهم و بصيرت باشد واضح است ظهور و صراحت كلمات آنحضرت بر مذمت خلفآء و طعن ايشان و غاصب بودن ايشان مر امر خلافت را و ظلم ايشان بر اهلبيت رسالت بلكه خروجشان از ايمان باللّه تعالى خصوصا بملاحظه جمله از كلمات آنحضرت كه موثقين و معتبرين علماء شيعه و روات ايشان در كتب معتبره خودشان نقل نموده اند و آن بسيار است «من اراد الاطلاع فليرجع اليها» و از واضحاتست كه آنچه مستفاد از كلمات آنحضرتست خصوصا بعد از تصريح آنسرور در همين كلمات منقوله از طرق عامه بآنكه خلافت حق آنحضرت بود و اينكه آنسرور مظلوم بود از روزيكه رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم بعالم بقا رحلت فرمود و آنكه در محاجه نمودن با ابو بكر و عمر فرمود كه من طلب حق خود مينمايم و شما حايل شديد بين من و حق من كه برگردانيديد وجه مرا از آن و آنكه قريش بر آنحضرت حسد بردند و متابعت شيطان و هوآء نفس خود نمودند و آنكه اگر از براى من اعوان و انصارى بود در روز بيعت با ابو بكر من اخذ حق خود مى نمودم و اينهمه شكايتهاى بسيار و تألم و تظلم كه از قريش و ابو بكر و عمر كرد در اين همه كلمات شريفه خود آنكه آنحضرت و خواص اصحاب او اعتقاد داشتند بطلان خلافت شيخين و اتباع ايشانرا بلكه ارتداد و كفر ايشان را بخدا و رسول او و حال آنكه باخبار متواترۀ

ص: 32

بين خاصه و عامه ثابت و محقق شد كه رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم در حق آنحضرت فرمود كه «الحق يدور مع على و على مع الحق» پس ثابت شد بنص كلمات آنسرور كه اصدق الصادقين شهادتى بعصمت او داده است در آيه تطهير و رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم خبر داد كه او قطب دايرۀ حق است بطلان خلافت ابو بكر و عمر و عثمان و هذا هو المطلوب و الحمد للّه على ما هدينا

فصل ششم در اثبات خلافت و امامت بلا فصل مولانا امير المؤمنين على ابن ابيطالب عليه السّلام و بطلان خلافت شيخين و اتباعهما

اشاره

و مطاعن هريك از خلفا قولا و فعلا چه آنكه گذشت در مقدمات امامت كه عقل قطعى حاكم است بآنكه بعد از رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم لابد است از خليفه و جانشين و اماميكه اصلاح پذيرد باو مفاسد امور مخلوقين و حفظ شود باو حوزۀ مسلمين و خلافت نيز منحصر است بين امير المؤمنين عليه السّلام و ابي بكر و خلافت اين دو باجماع مسلمين قطعى البطلان و خلاف اجماع تمام امت است از شيعه و سنى و على هذا پس ببطلان امامت و خلافت احدهما ثابت خواهد شد حقيقت امامت و خلافت ديگرى و در اين صورت طرف ديگر محتاج بتكلف استدلال نخواهد بود «اذ برفع احد الضدين يثبت ضد الاخر عقلا» و آن مطاعن در كلمات علما و روات از خاصه و عامه بسيار نقل شده كه اماميه بآن تمسك نموده اند بر بطلان خلافت خلفا و عامه بقدر امكان در صدد منع سند و انكار آن برآمدند حفظا لمراتب الخلفا و جمله را كه چاره از صحت آن نداشتند از بابت آنكه در كتب معتبره ايشان نقل شده در مقام تكلف در تأويل و توجيه آن برآمدند و انكار دلالت آن نمودند و عمده توجيه ايشان تجويز نمودن خطا است از براى خلفا كه ايشان مجتهد بودند و خطاء در اجتهاد معفو است از ايشان و حقير در اين مؤلف اختصار مينمايم بر جمله از آنها كه افيد در مطلوب و ابعد از توجيه و تأويل و يا غير قابل مر تاويل است بالمره

مطاعن خلفا

اشاره

فنقول

از آنجمله است اراده كردن و حكم نمودن ابو بكر و عمر بقتل امير المؤمنين على بن ابى طالب عليه السّلام

و متعرض شدن اين عمل شنيع را در سه موضع اول در وقتيكه آنحضرترا از روى جبر و ظلم با جماعتى از بنى هاشم وارد مسجد نمودند بجهة بيعت با ابو بكر و حضرت فرمود اگر بيعت نكنم چه خواهيد نمود ابو بكر و عمر در جواب گفتند كه گردنت را ميزنيم آنحضرت فرمود انا عبد اللّه و اخو رسوله چنانكه ابراهيم بن ابى شيبه بسند خود از عدى بن حاتم روايتكرده كه من در نزد ابو بكر نشسته بودم كه على عليه السّلام را بجبر و عنف وارد كردند پس ابو بكر بآنحضرت گفت بيعت كن على عليه السّلام فرمود اگر نكنم چه خواهى كرد أبو بكر گفت ترا گردن ميزنم پس آنحضرت سر بسوى آسمان بلند كرده عرضكرد «اللهم اشهد» بعد از آن دست دراز كرده بيعت نمود و بعد از نقل اين حديث ابراهيم گفت اين معنى از طرق كثير بالفاظ متقارب المعنى نقل شده و در اينروز كه آنحضرترا به بيعت اكراه كردند و از تقاعد از بيعت

ص: 33

تحذير مى نمودند پيوسته ميگفت يا بن ام ان القوم استضعفونى و كادوا يقتلوننى فلا تشمت بى الاعدآء و لا تجعلنى مع القوم الظالمين و مكرر اين آيه را تلاوت ميفرمود ابن قتيبه كه از بزرگان علماء اهل خلافست در كتاب سياست روايتكرده است كه هنگاميكه على عليه السّلام را گفتند اگر بيعت نكنى ترا گردن ميزنيم آنحضرت فرمود پس بنده خدا و برادر رسولخدا را خواهيد كشت عمر گفت بندۀ خدا بلى اما برادر رسولخدا نه و ابو بكر ساكت بود كه على عليه السّلام بنزد قبر رسولخدا آمده با ديده گريان ميگفت يا اِبْنَ أُمَّ إِنَّ اَلْقَوْمَ اِسْتَضْعَفُونِي وَ كٰادُوا يَقْتُلُونَنِي و ثقفى بسند خود از عدي بن حاتم روايتكرده كه گفت بر هيچ كس دلم نسوخت چنانكه بر على عليه السّلام سوخت در روزيكه او را ميآوردند و گريبان او را گرفته ميكشيدند و باو ميگفتند بيعت كن فرمود كه اگر بيعت نكنم چه خواهيد كرد گفتند اگر بيعت نكنى ترا خواهيم كشت فرمود بنده خدا و برادر رسولخدا را ميكشيد پس دست راست را بلند نكرده و باين بيعت راضى شدند موضع دويم امر كردن ايشان خالد را بقتل آنحضرت و اين قصه از مشهورات است و در روايات علمآء شيعه اخبار كثيره از حضرت امير المؤمنين و حضرت صادق سلام اللّه عليهما در اين قصه وارد شده كه چون ابو بكر امر نمود بغصب فدك و منع كرد حق صديقه طاهره سلام اللّه عليها را از تصرف كردن در آنچه خدا و رسول از براى او تعيين فرمودند و از دختر سيد انبيا شاهد و گواه طلبيد چنانكه اجمال آن بعد از اين ذكر ميشود و حضرت امير بمسجد تشريف آوردند و با ابو بكر و عمر محاجه نمودند بقسميكه كالشمس في وسط السمآء ظاهر شد ظلم ابو بكر و عمر بر صديقه طاهره و مخالفت ايشان مر حكم خدا و رسولرا كه اهل مسجد روترش نمودند از ابى بكر و گفتگو و همهمه در ميان ايشان بلند شد پس عمر و ابو بكر بخانه خود مراجعت كردند ابو بكر عمر را طلبيد و گفت كه ديدي امروز علي چه كرد با ما بخدا قسم اگر يك مجلس ديگر با ما چنين معارضه نمايد كار ما را فاسد خواهد نمود اكنون ترا دراين امر چه تدبير بخاطر ميرسد عمر گفت تدبير اينست كه امر بقتل او بنمائيم ابو بكر گفت اينكار را كى خواهد كرد عمر گفت خالد بن وليد پس خالد را طلبيدند و گفتند ميخواهيم ترا بر امر عظيمى بداريم گفت بهرچه امر كنيد اطاعت ميكنم اگرچه بقتل على بن ابى - طالب باشد گفتند ما نيز همين را از تو ميخواهيم خالد گفت چه وقت او را بكشم ابو بكر گفت در وقت نماز بمسجد حاضر شو و در پهلوى او بايست چون من سلام نماز گويم برخيز و گردنش را بزن گفت چنين كنم اسمآء بنت عميس كه در ابتدا زوجه جعفر طيار بود و بعد از آن در حباله نكاح ابو بكر درآمده بود اين قضيه را بشنيد كنيز خود را طلبيده و گفت برو بخانه على و فاطمه و سلام مرا بايشان برسان و بگو ان الملاء ياتمرون بك ليقتلوك فاخرج انى لك من الناصحين يعنى

ص: 34

رؤساى قبيله اراده قتل تو نموده اند پس بيرون رو بدرستيكه من از خيرخواهان توام و در بعضى از رواياتست كه او را امر كرد كه دو مرتبه اين آيه را بخواند يكدفعه در وقت دخول در خانه ايشان و دفعۀ ديگر در وقت بيرون آمدن از خانه چون آنكنيز وارد شد بخانه آنحضرت و آيه را تلاوت نمود حضرت امير المؤمنين عليه السّلام فرمود بخاتون خود بگو كه خداي تعالى نميگذارد كه ارادۀ ايشان بعمل بيايد بعد از آن حضرت برخاست و مهياي نماز شده بمسجد آمد و خالد نيز در پهلوى آن حضرت جاي گرفت چون ابو بكر بتشهد بنشست در فكر فروشد و از شدت و سطوت و شجاعت آنسرور انديشه نمود از فتنه اين قضيۀ هولناك خائف شد و ترسيد كه خود باتمام منافقين در آنروز از دست آن بزرگوار نتوانند جان بيرون ببرند پيوسته فكر ميكرد و تشهد را بسيار طول داد و مكرر ميخواند و از خوف سلام نماز را نميگفت و چندان تاخير انداخت كه مردم گمان كردند كه نماز را سهو كرده است پس ندا كرد «يا خالد لا تفعل ما امرتك به» آنوقت سلام نماز را گفت پس حضرت امير المؤمنين نگاه تندى بخالد نمود و فرمود ترا بچه امر كرده بود گفت مرا امر كرده بود كه گردنت را بزنم فرمود آيا ميكردي گفت آرى بخدا قسم اگر پيش از سلام مرا نهى نميكرد هرآينه ترا ميكشتم پس حضرت خالد را بلند كرده بر زمين زد و مردم بدور او جمع شدند عمر گفت قسم بخداى كعبه كه خالد را ميكشد مردم گفتند يا ابا الحسن ترا بصاحب قبر قسم ميدهيم كه دست از خالد بدار حضرت دست از خالد برداشته بگريبان عمر چسبيد و گفت اى پسر صهاك اگر وصيت رسولخدا و تقدير الهى نبود هر آينه ميدانستى كه كدام يك از ما و تو كم باورتر و كم عددتريم اين را بگفت و داخل خانه خود شد در آن وقت جماعتى از زنان بنى هاشم بيرون آمدند و بمسجد رسولخدا صدا را بناله بلند كردند و گفتند يا اعداء اللّه چه زود بود كه كمر عداوت بستيد با اهلبيت رسولخدا و ميخواهيد كه برادر رسولخدا و وصى او را بقتل آوريد و در بعضي از روايات چنانكه از ابى ذر رحمه اللّه نقل شده آنكه اهل مسجد آنچه التماس نمودند بآنحضرت در رها كردن خالد قبول نفرمود و خالد مدهوش گرديده قادر بر تكلم كردن نبود بالاخره ابو بكر و عمر فرستادند عباس عم آنحضرت را آوردند و او را شفيع گردانيدند پس عباس آمد و پيشانى آنحضرترا بوسه داد و آنسرور را برسولخدا و فاطمه و حسن و حسين صلوات اللّه عليهم قسم داد تا خالد را رها نمود و در بعضى از روايات چنانكه بلاذرى كه از اعاظم مورخين و بسيار موثق در نزد اهل عامه است روايتكرده كه آنحضرت خالد را بر زمين زد و پيوسته خالد ميگفت بخدا سوگند كه ابا بكر و عمر مرا باين كار امر كردند پس ابو بكر بعمر گفت اين از مشورت شوم تو بود و در بعضى رواياتست كه آنحضرت خالد را گرفته با انگشت سبابه و وسطى حلق خالد را چنان فشار داد كه فرياد خالد بلند شد و

ص: 35

هركس نزديك آنحضرت ميرفت كه خالد را خلاص نمايد حضرت نگاه تندى باو مينمود كه آنكس از ترس برميگشت پس عمر فرياد كرد كه خالد را ميكشد و اين حديث قضيه خالد را بتفصيل مذكور جماعت بسياري از علما و اهل حديث و روات عامه مانند بلادرى و حسن بن صالح و وكيع و عباد باسناد عديده روايتكرده اند و سفيان و ابن حى كه از قضاة اهل خلافند روايتكرده اند و گفتند كه ابو بكر كرد و لكن تمام نكرد و عوفى كه از معتبرين اهل خلافست اينروايترا از حضرت صادق عليه السّلام روايتكرده و خالد بن عبد اللّه قشرى كه يكى از ناصبين و متعصبين اهل خلافست بر بالاى منبر گفته است كه اگر در ابو تراب خيرى بود ابو بكر بقتل او فرمان نمى داد و ابن ابى الحديد گفته استكه از استاد خود ابو جعفر نقيب سؤال كردم از حكايت خالد در جواب من گفت كه قومى از علويين اينحديث را نقل ميكنند و آنكه شخصى آمد از زفر بن هذيل هميشه مصاحب ابو حنيفه و شاگرد او بود سؤال كرد از او از فتواي ابو حنيفه كه جايز است خروج از نماز بدون سلام بآنكه كلام يا فعل كثيرى از مصلى صادر شود زفر ابن هذيل گفت جايز است زيرا كه ابو بكر در تشهد خود گفت آنچه گفته است بعد از آن ابن ابى الحديد مى گويد من از استاد خود سؤال كردم كه تو در اين باب چه ميگوئى گفت من از خالد اين را بعيد نمى دانم نظر بشجاعتى كه داشت و كينۀ كه از على در دل او بود لكن از ابو بكر بعيد مى دانم گفتم آيا خالد قادر بر قتل على بن ابى طالب بود گفت بلي چرا قدرت نداشته باشد بر آن و حال آنكه خالد شمشيرى در گردن داشت و على عليه السّلام سلاحي با خود نداشت و ابن ملجم بى خبر او را شهيد كرد و خالد از ابن ملجم شجاعتر بود بعد از آن ميگويد من اصرار كردم در حديث خالد از كيفيت آن و لفظ آن نقيب اين مصراع را خواند

«كم عالم بالشىء و هو يسئل»

يعنى

«خود همى داند همي پرسد از آن»

و گفت از اين سخنان دست بكشيم و بمطلب خود برگرديم و من در آنوقت جمرة النسب ابن كلبى را در نزد او ميخواندم باز در آن شروع نموديم و از اين مطلب بازگشتيم و ابو بكر بن عياش و شريك بن عبد اللّه و ابو يوسف قاضى بغداد همين حديث خالد را نقل نموده اند و از جماعتى از فقهاء عامه پرسيدند اين فعل ابو بكر را در جواب گفتند بدى بود كه ابو بكر كرد اما چون تمام نشد عيبى نخواهد بود و جماعتى از فقهآء اهل خلاف و قضات مدينه گفتند قصورى ندارد اگر از براى صلاح است كه متفرق نشوند مرديرا بكشند چون على مردم را از بيعت ابى بكر منع مى نمود او هم امر بقتل او نمود و جماعتى از عامه بلكه تمام حنفى مذهب تجويز نمودند خروج از نماز بغير سلام از تكلم و نحو آن و مستند و دليل ايشان همان تكلم كردن ابو بكر است در نماز قبل از سلام بقوله «يا خالد لا تفعل ما امرتك به» بلكه مالكى

ص: 36

مذهب هم متابعت نمودند در اين فتوى ابو حنيفه را و صاحب شرح وقايه و انصارى شافعى در كتاب ينابيع و ابو المعالى جوينى و قفال مروزي از اصحاب شافعيه در مقام رد بر ابى حنيفه نقل اين فتواي شوم او نموده اند و بالجمله حديث خالد از احاديث مشهور است كه متأخرين عامه بجهة شناعت و فضاحت آن نقل ننموده اند و بعضى ديگر انكار آنرا نموده اند و لكن شيعه را كافيست در صحت اينحديث بافطع نظر از آنچه از ائمه دين و روات موثقين ايشان رسيده است آنچه كثيرى از ففها و قضاة و روات اهل خلاف خصوصا قدمآء ايشان نقل نموده اند اصل كيفيت حديث خالد را خصوصا فتواى ابى حنيفه را بجواز خروج از صلوة بسخن گفتن و آنرا مستند بفعل و قول ابى بكر ساختن در آنچه مقصود بمقام است و انكار جماعت ديگر از ايشان حديث خالد را بجهة شناعت و قباحت آن مضر بآنچه مقصود ما است نخواهد بود و قصيده ابن حماد در اين باب معروفست

تامل بعقلك ما ازمعوا *** و هموا عليه بان يفعلوه

بهذا فسل خالدا عنهم على ايما خطة وافقوه *** و قال الذى قال قبل السلام

حديث رووه فلم ينكروه *** حديث رووه ثقات الحديث

موضع سيم امر نمودن عمر در قضيه شورى بقتل امير المؤمنين عليه السّلام و آنكه ترتيب واقعه شورى را بقسمى قرار داد كه لابد و لاعلاج آنحضرت را شهيد نمايند و تفصيل قضيه شورى و كيفيت تدبير عمر در قتل آنحضرت مفصلا در مقدمات مسئله امامت گذشت فليرجع و كفايت ميكند از براى ثبوت اين مطلب آنچه حضرت امير المؤمنين عليه السّلام بيان فرموده كه آن كلام را جماعتى از اهل خلاف هم نقل نموده اند چون ثقفى و مسعودي چنانكه در فصل سابق ذكر نموديم من قوله عليه السّلام «ثم ان عمر هلك و قد جعلها شورى فجعلنى سادس ستة كسهم الجدة و قال اقتلوا الاقل و ما اراد غيرى فكظمت غيظى و انتظرت امر ربى» پس از تحقق اينمطلب ميگوئيم كه اصل محبت و ولايت امير المؤمنين على بن ابى طالب عليه السّلام از اصل دين و ضرورت مذهب اسلام است و او خليفه رسول خدا و امام برحق بود غاية الامر عامه گويند كه او خليفه چهارم است نه خليفه بلا فصل و باجماع تمام مسلمين و بنص كتاب خدا و سنة رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم محبت او واجب و لازم است بر همه امت لقوله تعالى قُلْ لاٰ أَسْئَلُكُمْ عَلَيْهِ أَجْراً إِلاَّ اَلْمَوَدَّةَ فِي اَلْقُرْبىٰ و آنحضرت از افضل اهلبيت رسولخدا بود و خداوند در حق او فرمود إِنَّمٰا وَلِيُّكُمُ اَللّٰهُ وَ رَسُولُهُ وَ اَلَّذِينَ آمَنُوا اَلَّذِينَ يُقِيمُونَ اَلصَّلاٰةَ وَ يُؤْتُونَ اَلزَّكٰاةَ وَ هُمْ رٰاكِعُونَ و رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم درباره او فرمود «يا على لا يحبك الا مؤمن و لا يبغضك الا منافق» اينحديث از متواترات بين فريقين است و با اين احوال ابو بكر و عمر امر بقتل آنحضرت نمايند و او را واجب القتل بدانند پس معلوم است كه از مبغضين آنحضرت بودند و از زمرۀ مؤمنين خارج شده بودند و انكار امر ضرورى دين

ص: 37

اسلام را نمودند و توجيه و تأويل اين فعل و عمل كه ابو بكر و عمر در اجتهاد خور خطا كردند غلط است زيرا كه امريكه ضروري دين اسلام شد خطاء در آن معقول نخواهند بود نظير آنكه كسى بگويد فلان در اصل تشريع صلوة و صوم اجتهاد او خطا رفته است و از اين جهة حكم نموده و فتوى داده استكه نماز و روزه در شريعت مقدسه نبويه و در دين اسلام مشروعيت ندارد و همچو كلامي مردود و ميشوم و باطل خواهد بود و نيز از اخبار مسلمه بين طرفين استكه رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم فرمود كه «الحق مع على و يدور معه» پس اينمطلب چگونه وفق ميدهد با جواز قتل آنحضرت و يا وجوب آن و كدام مسلمان بلكه كدام بيعقل تجويز ميتواند كرد كه كسي اراده قتل چنين بزرگواريرا بنمايد و با اين احوال قابليت امامت و خلافت را داشته باشد و جواز قتل على بن ابي طالب عليه السّلام را كسى كه اعتقاد داشته باشد البته از زمرۀ مسلمين خارج و داخل در زمرۀ كفار و منافقين خواهد بود «فلا يجمع القول بامامة ابي بكر مع تجويزه لقتل على بن ابي طالب عليه السّلام فثبت المطلوب هذا»

و از آنجمله است اذيت و ظلم نمودن عمر و ابا بكر اهلبيت رسالت را

چون حضرت امير و فاطمه و حسن و حسين سلام اللّه عليهم اجمعين از قصد نمودن احراق بيت فاطمه و اذيت كردن آن بضعۀ محمديه و غصب فدك و منع خمس آل محمد از ايشان و اينمطالب بتصديق علما و روات عامه ثابت است بعد از اغماض از آنچه از ائمه دين صلوات اللّه عليهم اجمعين در كتب اماميه جمع و ضبط شده است و ابن ابى الحديد از ابو بكر احمد بن عبد العزيز روايتكرده است كه سعد بن ابى وقاص گفت كه مقداد با جماعتى جمع شدند در خانه فاطمه عليها سلام كه با علي عليه السّلام بيعت نمايند عمر آمد كه آتش در خانه زند زبير با شمشير برهنه بيرون آمد و حضرت فاطمه سلام اللّه عليها نيز بيرون آمده و ميگريست و فرياد ميكرد و مردم را نهى مينمود و نيز ابن ابى الحديد از راوي مذكور كه احمد بن عبد العزيز باشد و همچنين از عمر بن شيبه بندهاى خود روايتكرده كه عمر با جماعتى بسيار از انصار و مهاجرين بخانه فاطمه آمد و گفت «و الذى نفسى بيده ليخرجن الى البيعة اولا حرقن عليكم البيت» و نيز ابن ابى الحديد از تاريخ مسعودى و او از عروة بن زبير نقل كرده كه چون بني هاشم از بيعت با ابى بكر تخلف ورزيدند عمر بن خطاب هيزم حاضر كرد كه خانه را بر ايشان بسوزاند و واقدي در كتاب خود و طبرى در كتاب خود و عبد اللّه مصنف كتاب انفاس الجواهر و صاحب كتاب صراط المستقيم كه همه اينها از اعيان علما و مورخين اهل خلافند روايتكرده اند كه چون على عليه السّلام و جماعتى امتناع نمودند از بيعت با ابى بكر عمر و ابو بكر قصد كردند كه خانه او را آتش بزنند و بلاذرى كه از ثقات ايشانست بسند خود از سلمه و او از محارب و او از سليمان تميمى و او از ابو عون روايت كرده است كه ابو بكر فرستاد بنزد على عليه السّلام كه بيايد و بيعت نمايد آنحضرت امتناع نمود عمر آمد و آتش در دست گرفته بود كه خانه

ص: 38

فاطمه عليها سلام را بسوزاند فاطمه باو گفت اى پسر خطاب آيا ميخواهى خانه مرا بسوزانى عمر گفت بلى و اين اقوى است از آنچه پدرت آورد پس على ناچار آمد و بيعت كرد ابراهيم بن سعيد ثقفى كه از عظام قضاة اهل خلافست بسند خود از حضرت صادق عليه السّلام روايتكرده كه فرمود بخدا سوگند كه على عليه السّلام بيعت نكرد تا وقتيكه دود آتش را مشاهده نمود كه از خانه او بلند شد و ابن ابى الحديد بسند خود از شعبى روايتكرده است كه ابو بكر از عمر پرسيد كه خالد بن وليد كجا است عمر گفت حاضر است گفت برويد علي و زبير را بنزد من آريد پس هر دو آمدند و عمر داخل خانه شد و بعنف و جبر شمشير زبير را شكست و على و زبير را از روى كره با جماعت بسيار كه أبو بكر بامداد ايشان فرستاده بود كشان كشان ميبردند فاطمه چون اينكردار را مشاهده نمود بانك و خروش برداشت و زنان بنى هاشم و ديگران جمع شدند و نظر ميكردند و كوچه هاى مدينه از مردم پر شده بود پس فاطمه بدر حجره آمد و ابو بكر را ندا كرد و گفت چه زود دست غارت بر اهل بيت رسولخدا دراز كرديد بخدا قسم كه با عمر متكلم نميشوم تا خدا را ملاقات كنم و اينحديث را نيز ابن ابى الحديد بسند ديگر از شعبى روايتكرده است و نيز ابن ابي الحديد از احمد بن عبد العزيز روايتكرده كه ابو بكر صديق در وقت موت خود گفت ايكاش هتك حرمت خانه فاطمه نميكردم هرچند با من محاربه مينمودند كسانى كه در آنخانه بودند و نيز ابن ابى الحديد بسند خود از سلمة ابن عبد الرحمن روايتكرده است كه چون ابو بكر بر منبر خلافت نشست على و زبير با جماعتي از بنى هاشم در خانه فاطمه آمدند عمر بنزد ايشان آمد و گفت قسم بآن كسيكه جانم در دست اوست كه اگر بيرون نيائيد و با ابو بكر بيعت نكنيد خانه را با شما آتش ميزنم و نيز ابن ابى الحديد بسند خود از ابى الاسود دئلى روايتكرده كه جماعتى از مهاجرين كه بيعت ابى بكر بدون مشورت ايشان شده بود در غضب شدند و على و زبير نيز خشمگين بودند و هر دو بخانه فاطمه رفتند عمر با جماعتى مسلح و مكمل كه از جمله ايشان اسيد بن حصين و سلمة بن سلام كه هر دو از بنى عبد الاشهل بودند بدر خانه فاطمه آمدند و فاطمه سلام اللّه عليها فرياد ميكرد و ايشانرا بخدا سوگند ميداد فايده نكرد عمر و همراهان او هجوم آورده على و زبير را كشانكشان بنزد ابو بكر بردند تا آنكه بيعت كردند و مبرد در كتاب كامل بسند خود از عبد الرحمن بن عوف روايتكرده كه من در مرض موت ابى بكر بعيادت او رفتم و بر او سلام كردم و از حالتش پرسيدم گفت بهمين حالتم كه ميبينى و بعد از سخنان چندى گفت دوست ميداشتم كه هتك حرمت خانه فاطمه نكنم و او را بحالت خود بسته بگذارم هرچند جماعتى در آن خانه باشند و ابن خيرانه كه از اعاظم اهل خلافست در كتاب غرر از زيد ابن اسلم روايتكرده كه او گفت من از جمله كسانى بودم كه هيمه ميكشيدند با عمر بسوى

ص: 39

خانه فاطمه در وقتيكه على و اصحاب او از بيعت با ابو بكر امتناع نمودند عمر بفاطمه گفت بيرون بفرست كسانيرا كه در خانه تواند و الا خانه را با هركه در او است ميسوزانم فاطمه فرمود كه آيا ميسوزاني على و فرزندان مرا گفت اى و اللّه مگر آنكه بيرون آيند و بيعت كنند و ابن عبد ربه روايتكرد كه على و عباس در خانه فاطمه بودند كه ابو بكر بعمر گفت برو و بياور ايشانرا و اگر امتناع نمايند با ايشان مقاتله كن و آتش با خود ببر كه بر ايشان افروخته نمائى پس فاطمه سلام اللّه عليها بعمر بن خطاب گفت كه ميخواهى ما را بسوزانى عمر گفت بلى و صاحب كتاب محاسن بسند خود همين روايت ابن عبد ربه را نقل نموده و ابن قتيبه كه از اعاظم علما و مورخين اهل خلافست روايتكرده كه چون خبر بابوبكر رسيد كه جمعى تخلف از بيعت تو كرده اند و در خانه على جمع شده اند عمر را بسوى ايشان فرستاد و آنها را طلبيد چون امتناع نمودند هيزم خواست و گفت بحق آنخدائيكه جان عمر در دست اوست يا بيرون بيائيد يا هركه در اين خانه است ميسوزانم مردم گفتند كه فاطمه در اين خانه است گفت هرچند كه او باشد مى سوزانم پس مردم بيرون آمدند مگر على عليه السّلام كه گفت من سوگند ياد كرده ام كه تا قرآنرا جمع نكنم از خانه بيرون نيايم پس حضرت فاطمه بر در خانه ايستاد و فرمود كه من قومى بيحياتر و بدكردارتر از شما نديدم جنازه رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم را در پيش ما گذاشتيد و بدون اذن ما متوجه غارت خلافت شديد عمر بنزد ابو بكر آمد و گفت عليرا كه تخلف از بيعت كرد چنين در خانه ميگذارى ابو بكر قنفذ را طلبيد و گفت برو و عليرا بياور قنفذ آمد و گفت خليفه رسول اللّه ترا ميطلبد حضرت فرمود چه زود بر رسولخدا دروغ بستيد قنفذ برگشت پس عمر برخاست و جمعيت بسيارى با خود برداشته بدر خانه فاطمه آمد و در را كوبيد چون فاطمه صداى ايشانرا شنيد گريان شد و صدا بناله بلند كرد كه يا رسول اللّه ما چه كشيديم بعد از تو از پسر خطاب و پسر ابى قحافه و عمر با اين جماعت ماندند تا عليرا نزد ابو بكر رسانيدند شهرستانى كه صاحب ملل و نحل است و نظام كه از عظمآء مذهب معتزله است روايتكرده اند كه عمر قصد سوزانيدن خانه فاطمه زهرا كرده طفلى محسن نام از فاطمه زهرا ساقط شد بسبب المي كه در آن روز از عمر بن خطاب بآنحضرت رسيد و ابن ابى الحديد بعد از آنكه روايات بسيارى از اين مقوله نقل كرده است گفته كه صحيح در نزد من آنست كه فاطمه از دنيا رفت و بر ابو بكر و عمر غضبناك بود و وصيت كرد كه ايشان بر او نماز نكنند و اينها نزد اصحاب ما از جمله گناهان صغيره است و آمرزيده شدند و اولى آن بود كه فاطمه را گرامى دارند و رعايت حرمت او كنند و نيز ابن ابى الحديد گفته است كه در نزد استاد خود ابو جعفر نقيب حديث هبار اسود را ميخواندم كه نيزۀ حواله هودج زينب دختر رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم كرده او بترسيد و فرزندى از او سقط شد و باين سبب رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم

ص: 40

در روز فتح مكه خون او را هدر كرد چون اين حديث را خواندم نقيب گفت هرگاه رسولخدا خون هبار را مباح كرد بجهة ترسانيدن زينب ظاهر آنست كه اگر رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم در حيات ميبود مباح ميكرد خون كسى را كه فاطمه را ترسانيده و فرزند او را هلاك گردانيد من به نقيب گفتم كه من اينحديثرا از تو نقل كنم كه فاطمه را ترسانيدند و فرزندش محسن نام سقط شد نقيب تقيه كرد و گفت من در اينباب توقف دارم و حاصل آنكه اين جمله از اخبار در اين واقعه مهوله بود كه علماء و روات اهل خلاف در اينباب نقل نموده اند و آنچه بضرورت مذهب علماى شيعه باخبار متواتره از آل محمد صلوات اللّه عليهم اجمعين در اينباب رسيده از كيفيت ورود ظلم بر حضرت سيدۀ نسآء عالمين سلام اللّه عليها از آتش زدن در خانه آنحضرت و تازيانه زدن عمر بر آن حضرت و كيفيت سقط شدن محسن بنحوى است كه نه زبانرا قدرت تقرير و نه قلم را ياراي تحرير است لهذا اقتصار نموديم بر آنچه از علمآء عامه در اينباب روايت شد و على هذا ميگوئيم كه از بديهيات و واضحات آنكه اگر سه نفر آدم بى سروپائى كه در انظار ناس بسيار پست و ذليل و خوار باشند هجوم آور شوند در خانه يك نفر مسلمانى كه او را از خانه بجبر و عنف بيرون بكشند و باهل بيت او بگويند كه اين خانه را با آنچه در اوست آتش ميزنيم آنوقت بريزند در ميان خانه و صاحب آنرا بانواع اذيتها بيرون برند البته كمال ظلم و جور و اعتساف بر آنخانواده نموده اند حتى آنكه خون آنظالم كه بر خانه مسلمانى هجوم آور شود بهدر است بقاعده شرع انور و دفاع با آن ظالم لازم است و كمال اجحاف و تعدي بر اهل و عيال صاحب خانه نموده است و كمال اضطراب و تشويش و خوف و دهشت بر اهل آن روي خواهد آورد و گريه و ناله و تظلم ايشان مسامع اهل آنديار را پر خواهد نمود پس اگر آن مسلم شخصى باشد محترم و ظالمين كه بر او هجوم آور شدند در خانه او ده نفر باشند البته مرتبه ظلم باو زيادتر خواهد بود و اگر آن مسلم مظلوم از اهل فضل و علم باشد كه خدمت بدين اسلام نموده باشد و ظالمين كه در خانه او هجوم آور شدند مثلا صد نفر باشند و آتش بر در خانه او زنند و او را تهديد بقتل نمايند البته مرتبه ظلم بر او و اهل و عيال او شديدتر و سخت تر خواهد بود و اگر آنمسلم مظلوم ولى خدا و خليفه رسولخدا و برادر او و معين او و كسي باشد كه عمود اسلام بشمشير او برپا شده باشد و اهل و عيال او هم از نسل آن پيغمبر و سرور سينه آنسرور باشند و رسول خدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم در حق ايشان فرموده باشد باتفاق تمام اهل حديث از خاصه و عامه كه انى تارك فيكم الثقلين كتاب اللّه و عترتي اهل بيتي و آن دو از هم جدا نشوند تا وارد شوند بر من در حوض و به بينيد كه چگونه آنها را نگاهدارى كرديد و رعايت از ايشان نموديد و در حق حضرت فاطمه فرموده باشد فاطمة بضعة منى من اذاها فقد اذانى چنانكه در جميع كتب صحاح خودشان

ص: 41

از صحيح مسلم و صحيح بخارى و صحيح ترمذي و صحيح ابى داود سجستانى و غير ايشان در تمام كتب معتبره خودشان نقل نموده اند و نيز در حق آنحضرت فرموده باشد «فاطمة سيدة نسآء العالمين» يا «سيدة نسآء هذه الامة» و اينكه او بهترين زنان بهشت است و اينكه جنكم با هركه با او جنك است و صلحم با هركه با او صلح است و در حق حسن و حسين فرموده باشد كه دو گوشواره عرش الهند چنانكه ثعلبى از رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم روايتكرده است و از احاديث متواتره مسلمه بين تمام امت است كه رسولخدا فرمود حسن و حسين دو سيد جوانان اهل بهشتند و خداوند عالم در كتاب خود شهادتى زهد بر عصمت و طهارت ايشان در آيه تطهير و مودت و محبت ايشانرا واجب فرمايد در آيه قُلْ لاٰ أَسْئَلُكُمْ عَلَيْهِ أَجْراً إِلاَّ اَلْمَوَدَّةَ فِي اَلْقُرْبىٰ بر تمام امت و ايذا و اذيت ايشان اذيت رسولخدا باشد چنانكه از اخبار مسلمه بين طرفين است و خداوند خبر داده باشد كه إِنَّ اَلَّذِينَ يُؤْذُونَ اَللّٰهَ وَ رَسُولَهُ الخ و تهديد بعذاب و لعن فرموده باشد البته ظلم بر اين طايفه اشد و اقبح از جميع مراتب ظلم است و گذشته از همه اين انواع ظلم كه در اخبار متواترة از اهل بيت عصمت رسيده است از سوزانيدن در خانه و تازيانه زدن و سقط شدن طفل همين قدر از فعل شنيع كه بامر ابى بكر عمر و خالد و جماعت بسيارى هجوم آور شدند بر اهل بيت عصمت و ناله و فرياد فاطمه زهرا در خانه بلند شد كه يا رسول اللّه بعد از تو ما چه كشيديم از ابن ابى قحافه و ابن خطاب و آنكه غضبناك بود بر ابو بكر و عمر تا از دنيا رحلت نمود و آنكه عمر گفت «لتخرجن الى البيعة او لاحرقن عليكم البيت» و آنكه عمر تهديد بقتل و احراق نمود بعلى و فاطمه و حسن و حسين صلوات اللّه و سلامه عليهم اجمعين و آنكه ابو بكر در مرض موت ميگفت كاش هتك حرمت خانه فاطمه نميكردم و امثال اين مضامين كه علماء عامه روايت كرده اند كه محل انكار نيست مرا حديرا چه قدر ظلم و ستم و اذيت و هتك حرمت اهل بيت شده است و بچه قسم مجروح نمودند قلوب مطهره ايشانرا و بچه نحو خلاف وصيت رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم نمودند در لزوم احترام و رعايت ايشان و با اين احوال بيچاره ابن ابى الحديد ميگويد اين اعمال از گناهان صغيره است و در نزد ما معفو است البته بر هيچ ذيشعوري مخفى نخواهد بود كه كسيكه امر نمايد باين اعمال شنيعه و يا مرتكب اين افعال قبيحه شود لايق امامت و خلافت نخواهد بود و آنكه ايشانرا قصدى نبود مگر آنكه متصدى سلطنت و رياست شوند بقهر و غلبه و هواء نفس و متابعت نمودن شيطان لئيم كدام معصيت از اين بالاتر خواهد بود و كسيكه اذيت او اذيت رسولخدا باشد و هتك حرمت او خلاف نص كتاب خدا باشد از امر بوجوب مودت و محبت ايشان در آيه شريفه قُلْ لاٰ أَسْئَلُكُمْ عَلَيْهِ أَجْراً إِلاَّ اَلْمَوَدَّةَ فِي اَلْقُرْبىٰ و خلاف وصيت رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم باشد در حديث شريف «انى تارك فيكم الثقلين» و محاربۀ با ايشان محاربۀ با رسولخدا باشد با اين احوال گفته شود كه اين

ص: 42

اعمال قبيحه و افعال شنيعه از معاصى صغيره است نعوذ باللّه من التعصب و الضلال بلكه از اعظم معاصى كبيره كه رد فرمان خدا و رسول او است و اذيت بر رسولخدا و داخل در عنوان إِنَّ اَلَّذِينَ يُؤْذُونَ اَللّٰهَ وَ رَسُولَهُ خواهد بود كه خداوند او را لعن و تهديد بعذاب فرمود «و عليهذا فثبت بذلك بطلان خلافة ابى بكر و عدم قابليته للامامة فهو المطلوب»

و از آنجمله قضيۀ غصب فدك است
اشاره

كه چون رسول خدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم فتح خيبر نمود اهل فدك و اطراف آن دانستند كه تاب مقاومت با حضرت رسول را ندارند بدون جنك فدك و اطراف و نواحى آنرا تسليم نمودند پس اين آيه نازلشد وَ آتِ ذَا اَلْقُرْبىٰ حَقَّهُ رسول خدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم از جبرئيل پرسيد كه ذوى القربى كيست عرضكرد ذوي القربى فاطمه عليها سلام و حق او فدك است پس آنحضرت بامر خدا فدكرا بفاطمه داد كه از او و ذريه او باشد پس چون ابو بكر بناحق بر مسند خلافت مستقر شد بمشورت عمر بن خطاب منع نمودند فاطمه را از تصرف نمودن در فدك و امر كرد باخراج وكيل آنحضرت چون اين خبر بصديقۀ طاهره سلام اللّه عليها رسيد بنزد ابو بكر آمده فرمود كه چرا وكيل مرا از فدك اخراج نمودى و حال آنكه رسولخدا آنرا بمن نحله و عطيه بخشيد ابو بكر از او نشنيد و مطالبه بينه از او نمود چنانكه در روايت جوهرى صاحب كتاب سقيفه و همچنين ياقوت شافعى صاحب كتاب معجم البلدان و صاحب كتاب ملل و نحل و صاحب كتاب تاريخ آل عباس و واقدى و بشر بن وليد و عبد الرحمن بن صالح و عمر بن شيبه و ابن حجر در صواعق و ابن ابى الحديد و ابو هلال عسكرى در كتاب اخبار الاوائل گفته كه اول كسيكه فدك را بورثه فاطمه رد نمود عمر بن عبد العزيز بود و بعد از ايشان گرفتند تا زمان احمد سفاح كه اول خلفآء بنى عباس بود كه او نيز بايشان رد نمود باز از آنها گرفتند تا زمان مهدى بن منصور كه او نيز بايشان برگردانيد و بعد از ايشان گرفتند تا زمان مامون كه او علما و قضاة عامه را جمع نمود چنانكه واقدى و بشر بن وليد و عبد الرحمن بن صالح نقل نموده اند پس مامون از ايشان واقعه فدك و حقيقة احوال آنرا استفسار نمود در جواب گفتند كه بعد از فتح خيبر آيه وَ آتِ ذَا اَلْقُرْبىٰ حَقَّهُ نازلشد رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم فرمود اى جبرئيل ذوي القربى كيست و حق او چيست عرضكرد ذوى القربى فاطمه و حق او فدك است پس رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم فدكرا بفاطمه داد و در وقتيكه ابو بكر فاطمه را از تصرف نمودن در فدك مانع شد فاطمه بابوبكر فرمود پدرم بمن داده است ابو بكر اول قبول كرد عمر مانع شد و گفت كه از او بينه طلب نما پس ابو بكر از آنحضرت شاهد خواست پس فاطمه امير المؤمنين عليه السّلام و ام ايمن و اسمآء بنت عميس را گواه آورد و بروايتى حسنين را نيز شاهد آورد در جواب او گفتند كه على عليه السّلام شوهر او است و مقصود او جلب نفع است از براى خود و حسنين نيز بر حد بلوغ نميباشند و شهادت دو زن نيز كفايت نخواهد نمود پس حضرت فاطمه

ص: 43

از ايشان آزرده شد و قسم ياد كرد كه شكايت ايشانرا بر رسولخدا نمايد و چون فاطمه مريضه شد بامير المؤمنين عليه السّلام وصيت كرد كه ابو بكر و عمر را نگذارد كه بر جنازه او حاضر شوند و بر او نماز گذارند پس مأمون روز ديگر جميع علما را طلبنمود و بعد از مناظره بسيار همه اتفاق نمودند بمقتضاى اخبار وارده از اهل حديث بر استحقاق فاطمه مر فدكرا پس مأمون امر نمود كه فدك را ببنى هاشم رد نمايند و دعبل خزاعى در اين قضيه اين بيت را انشا كرد

اصبح وجه الزمان قد ضحكا *** برد مأمون هاشما فدكا

يعنى زمانه از نشاط خندان شد بسبب رد نمود مأمون فدكرا ببنى هاشم و بروايت ديگر چون رأى ابى بكر مستقر شد در منع نمودن فدك را از صديقه طاهره و آن مظلومه مايوس شد بطرف قبر مطهر پدر آمد و خود را بر روي آنقبر انداخت و شكايت قومرا بحضرت رسول صلّى اللّه عليه و اله و سلّم نمود و آنقدر گريه كرد كه قبر مطهر از اشك چشم آنمعصومه محرومه تر شد و شعرى چند از سوزش قلب انشا فرمود و بروايت ديگر چون عمر بن عبد العزيز خواست فدكرا رد نمايد ببنى فاطمه جمع شدند در نزد او قريش و علما و قضاة عامه پس بايشان گفت آنچه صحيح در نزد من و شماست آنكه فاطمه دختر رسولخدا ادعا نمود فدك را و حال آنكه در تصرف او بود و او كسى نبود كه افترا برسول خدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم ببندد با آنكه على بن ابى طالب عليه السّلام و ام ايمن در حق او شهادتى دهند و حضرت فاطمه صادقه است اگرچه اقامه بينه هم نمينمود زيرا كه او سيده زنان اهل بهشت است و من اليوم فدك را رد مينمايم بسوي ورثه او و تقرب ميجويم باين عمل خودم برسولخدا و اميدوارم كه فاطه و حسن و حسين عليهم السلام شفاعت نمايند مرا در روز قيامت پس تسليم نمود فدكرا بسوى حضرت امام محمد باقر عليه السّلام و كافيست در تحقق و ثبوت اينمطلب بعد از اغماض از آنچه در اخبار مستفيضه از ائمه دين وارد شده در اينباب آنچه حضرت امير المؤمنين عليه السّلام ميفرمايد در نهج البلاغه و محل انكار احدى نخواهد بود من قوله عليه السّلام «كانت في ايدينا فدك من كل ما اظلته السمآء فشحت عليها نفوس قوم و سخت عنها نفوس آخرين و نعم الحكم اللّه» يعني بود در دست ما و تصرف ما فدك از آنچه آسمان بر آن سايه انداخته يعنى در تمام روى زمين ما را همين فدك بود پس حسد بردند گروهى كه ابو بكر و عمر و اتباع ايشان باشند و گذشتند از آن نفوس قوم ديگر كه آل محمد باشند و خداى تعالى خوب حاكمى است و در ميان ما و ايشان حكم خواهد فرمود و ثعلبى كه از اعاظم مفسرين ايشانست بسند خود از سدى و ديلمي روايتكرده است كه حضرت على بن الحسين عليه السّلام بيكي از اهل شام فرمود آيا قرآن خواندۀ گفت بلى فرمود در سورۀ بنى اسرائيل اين آيه خوانده كه وَ آتِ ذَا اَلْقُرْبىٰ حَقَّهُ آنشخص عرض كرد مگر شمائيد ذي القربى كه حقسبحانه و تعالى امر فرموده كه حق آنها را برسانند فرمود بلى بالجمله چون

ص: 44

ابو بكر منع نمود فدكرا از صديقه طاهره و رد كرد شهود او را پس حضرت امير المؤمنين عليه السّلام در محضر جماعتى از مهاجرين و انصار فرمود چرا فدكرا از فاطمه منع نموديد و حال آنكه سنواتى بود كه فدك در دست وكيل فاطمه بود ابو بكر گفت كه فدك فيئى و غنيمت مسلمين است اگر فاطمه شهود عادل اقامه نمايد باو رد مينمائيم و اگر نه حقى از براى او نخواهد بود حضرت فرمود آيا حكم مينمآئى در حق او برخلاف آنچه حكم مينمائى از براى ساير مسلمانان عرضكرد نه فرمود خبر ده مرا كه اگر در دست مسلمانى مالى باشد و من ادعا كنم كه آن مال از من است بينه را از كه ميخواهى عرضكرد طلب بينه از تو مينمايم فرمود اگر در دست من مالى باشد و مسلمين بر من مدعى شوند از كه بينه ميخواهى عرضكرد از مسلمين فرمود پس بچه جهت از فاطمه بينه مطالبه مينمائى از براى آنچه در دست او بود كه رسولخدا باو عطا فرموده بود در حيوة خود و از مسلمين طلب بينه ننمودى پس ابو بكر ملزم و مجاب شده ساكت گرديد عمر گفت فدك غنيمت مسلمين است و ما قوة مخاصمه و مجادله با تو نداريم پس حضرت فرمود بابو بكر كه اقرار بقرآن داري عرض كرد بلى فرمود خبر ده مرا از قول خداى عز و جل كه إِنَّمٰا يُرِيدُ اَللّٰهُ لِيُذْهِبَ عَنْكُمُ اَلرِّجْسَ أَهْلَ اَلْبَيْتِ وَ يُطَهِّرَكُمْ تَطْهِيراً در شأن ما نازل شد يا در شأن غير ما عرضكرد در شأن شما نازلشده فرمود اگر دو نفر از مسلمين شهادت دهند در حق فاطمه العياذ باللّه ببهتانى چه حكم خواهى كرد عرضكرد اقامۀ حد بر او مينمايم چنانكه بر ساير زنان مسلمين اقامه مينمايم فرمود در اين وقت كافر خواهى شد عرضكرد چرا فرمود بجهة اينكه تو رد نمودى شهادتى خداوند را و قبول كردى شهادت مخلوقرا زيرا كه خداوند در اين آيه شريفه شهادت داد بعصمت و طهارت فاطمه و تو رد نمودى شهادتى خدا را و كنت عند اللّه من الكافرين پس گفتگوى مردم بلند شد و ابو بكر و عمر مردم را متفرق نمودند و مراجعت بخانه خود كردند و اين جمله از كلام بود در دعوى نمودن حضرت صديقه طاهره عليها سلام كه فدك نحله و عطيه بود كه رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم در حال حيوة خود بامر خدا باو عطا فرموده بود چنانكه از اخبار علما و روات عامه نيز معلوم و محقق شد و چون ابو بكر اينمطلب را قبول نكرد و رد شهادت امير المؤمنين و حسنين عليهم السلام و ام ايمن و اسمآء بنت عميس نمود و اقرار و اعتراف نمود كه بمقتضاي آيه شريفه مٰا أَفٰاءَ اَللّٰهُ عَلىٰ رَسُولِهِ مِنْ أَهْلِ اَلْقُرىٰ فَلِلّٰهِ وَ لِلرَّسُولِ آنكه آنچه از اموال رسولخدا بود همه بايد صدقه باشد چنانكه عنقريب ذكر ميشود پس حضرت فاطمه طلب ميراث نمود از ابى بكر و بمسجد تشريف برده خطبۀ جليله انشاء فرمود در وقتيكه همه مهاجرين و انصار در محضر ابو بكر جمع بودند و بقسمى اتمام حجت نمود بر ايشان كه تمام اهل مسجد و حاضرين مبهوت شدند و ممكن نبود صدور چنين خطبه و بياني مگر

ص: 45

از اهل بيت رسالت و خانواده عصمت و طهارت و معدن كرامت و اين خطبۀ شريفه حضرت صديقۀ طاهره و طلب نمودن ميراث رسولخدا را از ابى بكر احدى از علماء و روات ايشان انكار ننموده اند و در جميع صحاح و كتب معتبره خودشان نقل نموده اند اين عبارترا كه حضرت فاطمه طلب نمود ميراث خود را از ابى بكر از فدك و غير آن از آنچه خداوند عالم برسولخدا صلّى اللّه عليه و آله فيئ داد ابو بكر در جواب گفت كه رسولخدا آنچه تركه گذاشت از مال مسلمين است و ميراث نخواهد بود زيرا كه رسولخدا فرمود «نحن معاشر الانبيآء لا نورث ما تركناه صدقة» و آنكه حضرت فاطمه غضب كرد بر ابى بكر و مريضه شد تا آنكه وفات كرد و در صحيح مسلم و ابى داود و جامع الاصول «ان فاطمة سئلت ابا بكر بعد وفات رسول اللّه صلى اللّه عليه و آله ان يقسم لها ميراثها مما ترك رسول اللّه مما افاء اللّه عليه من خيبر و فدك فقال لها ابو بكر ان سول اللّه قال نحن معاشر الانبياء لا نورث ما تركناه صدقة فغضبت فاطمة فهجرته فلم تزل بذلك حتى توفيت» يعني حضرت فاطمه بعد از وفات رسولخدا صلى اللّه عليه و اله مطالبه نمود از ابى بكر كه قسمت بدهد باو ميراث رسولخدا را از آنچه تركه رسولخدا بود از خيبر و فدك ابو بكر در جواب او گفت كه رسولخدا فرمود كه ما ميراث نميگذاريم از براى اولاد و آنچه تركه ميگذاريم صدقه خواهد بود پس فاطمه غضبناك شد بر ابى بكر و مهجور نمود او را و بر اين منوال بود تا وفات كرد حميدي در جمع بين الصحيحين باسناد و روايات عديده مضمون همين حديثرا نقل نمود و بخارى در صحيح خود و ابن ابى الحديد باسناد عديده نقل نموده اند كه حضرت فاطمه وصيت كرد بامير المومنين كه ابو بكر و عمر در جنازه او حاضر نشوند و بر او نماز نكنند از اين جهة حضرت امير او را در شب دفن نموده است و اين روايت كه حضرت فاطمه در شب دفن شد و ابو بكر و عمر بر جنازه او حاضر نبودند در اخبار بسيارى از علما و روات اهل خلاف نقل شده است چون واقدي و طبرى و بلادري و زهرى و احمد بن كامل و ابن ابى الحديد و جوهرى و مسلم در صحيح خود و صاحب جامع الاصول و عبد اللّه ابن شيبه و سفيان بن عيينه و اين جمله از اخبار را على سبيل الاختصار نقل نموده اند

ترجمه خطبۀ شريفه حضرت زهرا سلام اللّه عليها

و اما راويان خطبه آنحضرت از علما و روات اهل خلاف پس ايشان جمع كثيرى ميباشند چون ابن ابى الحديد و ابو بكر جوهرى صاحب كتاب سقيفه و مسعودى در كتاب مروج الذهب و احمد بن ابي طاهر در كتاب بلاغات النساء و ابو عبد اللّه مرزبانى و ابن مردويه در كتاب مناقب و شيخ اسعد بن شفروه در كتاب فائق و اسحق بن عبد اللّه و ابن اثير در نهايه اكثر الفاظ مشكله اين خطبه را شرح نموده اند و اين خطبه بسيار طولانى و آنچه محل شاهد و مقصود بمقام است نقل مينمائيم كه چون ابو بكر راى او مستقر شد بر منع فدك از حضرت فاطمه آنمظلومه چادر عصمت بر سر مبارك افكنده با جمعى از زنان بنى هاشم رو بمسجد پيغمبر نهاد و مشى مينمود

ص: 46

مانند مشى رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم تا آنكه داخل مسجد شد و پرده سفيدى در پيش روى آنحضرت كشيدند و چنان ناله جانسوزى كشيد كه دل سنك را مجروح نمود و صداي ناله و گريه از مردم بلند شد پس قدري صبر نمود تا ناله مردم فرونشست و بعد شروع نمود بخطبه خواندن و فرمود «الحمد للّه على ما انعم و له الشكر على ما الهم و الثنآء بما قدم من عموم النعم» بنحوى حمد و ثناى الهى را بجا آورد كه همه خلق حيران شدند و بعد صلوة و تحيات بر حضرت سيد رسل فرستاد و حقوق نعمت آنسيد كاينات را بر خلق شمرد تا آنكه فرمود كه حقتعالى روح مقدس او را قبض كرد و دار آخر ترا براى او اختيار نمود كه محفوفست برضا و خوشنودي پروردگار و مجاورت خداوند جبار صلوات اللّه عليه بعد از آن خطاب باهل مجلس نمود و دوباره ذكر كرد زحمتها و مشقتهائى كه حضرت سيد رسل در راه دين كشيده بود و زحمات و مشقات امير المؤمنين عليه السّلام را كه در غزوات با كفار و مشركين در جهاد با اعدآء دين متحمل شده تا آنكه عمود اسلام بلند و برپا شد و چون حقتعالى روح پيغمبر خود را بآرامگاه برگزيدگان خود بدار آخرت برد آنچه در سينه هاى شما از خار كفر و نفاق بود ظاهر شد و عصبيت و شقاق در ميان شما هويدا گرديد و شيطان بر شما مسلط گرديد و شما را بصدا در آورد پس او را اجابت كرديد و خلافت كه حق آل محمد بود آنرا بناحق تصرف نموديد و حق ديگريرا بخانه خود برديد و هنوز از عهد پيغمبر شما چيزى نرفته و جراحت مصيبت او مندمل نشده و هنوز جسد مطهر او را بقبر نسپرده بوديد بهانه كرديد كه از فتنه ترسيديم و در عين فتنه افتاديد و جهنم محيط است بر كافران هيهات چه دور است از شما تدبير اين امت و شيطان شما را بكدام جانب ميبرد پس اينقدر صبر كرديد كه خلافت باطل خود را بظلم و جور محكم گردانيدند آنگاه شروع كرديد بافروختن آتش فتنه ها و پيدا كردن بدعتها و هر صدائيكه از شيطان در ميان شما بلند شد اجابت كرديد و انوار دين مبين را فرونشانيديد و سنتهاى پيغمبر برگزيده را محو كرديد و بمكر و حيله ميخواهيد آثار دين را محو نمائيد و بلباس دين دارى ميخواهيد انوار شريعترا پنهان كنيد و كينهائى كه از رسولخدا در دلهاى شما بود ميخواهيد در اهل بيت او تدارك نمائيد و ما اهل بيت بر ضرر شما صبر ميكنيم مانند كسى كه باسلحه حرب از كارد و تير و نيزه و شمشير او را پاره پاره نمايند و او چاره نداشته باشد و از جمله بدعتها آنست كه گمان كرديد كه من از پدر خود ميراث نمى برم أَ فَحُكْمَ اَلْجٰاهِلِيَّةِ يَبْغُونَ وَ مَنْ أَحْسَنُ مِنَ اَللّٰهِ حُكْماً لِقَوْمٍ يُوقِنُونَ آيا حكم جاهليت را طلب ميكنيد و كيست نيكوتر از خدا در حكم كردن از براى گروهى كه صاحب يقين اند آيا نميدانيد حقيقت مرا بلكه دانسته پنهان ميكنيد و بر شما ظاهر است حق من مانند آفتاب تابان «يابن ابى قحافه ا فى كتاب اللّه ان ترث اباك و لا ارث ابى» لَقَدْ جِئْتِ شَيْئاً فَرِيًّا اى پسر ابى قحافه آيا در كتاب خدا است

ص: 47

كه تو از پدر خود ميراث ببرى و من از پدرم ميراث نبرم عجب افترائى بر خدا بستيد آيا عمدا ترك ميكنيد عمل كردن بكتاب خدا را و بپشت سر خود مياندازيد او را و حقتعالى در كتاب خود ميفرمايد توريث انبيا را چون قوله تعالى وَ وَرِثَ سُلَيْمٰانُ دٰاوُدَ يعنى ميراث برد سليمان از داود و در حكايت يحيى بن زكريا فرمود فَهَبْ لِي مِنْ لَدُنْكَ وَلِيًّا يَرِثُنِي وَ يَرِثُ مِنْ آلِ يَعْقُوبَ يعنى پروردگارا ببخش مرا وليى و وارثى كه ارث برد از من و از آل يعقوب و فرمود در كتاب خو وَ أُولُوا اَلْأَرْحٰامِ بَعْضُهُمْ أَوْلىٰ بِبَعْضٍ فِي كِتٰابِ اَللّٰهِ و فرمود در رقم مبارك شيم يُوصِيكُمُ اَللّٰهُ فِي أَوْلاٰدِكُمْ لِلذَّكَرِ مِثْلُ حَظِّ اَلْأُنْثَيَيْنِ الخ آيا مرا از پدرم ميراث نيست و ميان من و پدرم رحم و خويشى نميباشد آيا مخصوص كرده است خدا شما را بآيات ميراث و من و پدرم را از آن بيرون كرده است يا ميگوئيد كه من و پدرم از اهل يك ملت نيستيم و باين سبب از او ميراث نميبرم يا شما داناتريد بعام و خاص قرآن از پدرم و پسرعمم پس از آن منافقان صدائى برنيامده ديگرباره خطاب كرد بابو بكر كه بگير فدكرا امروز بيمعارضى تا روز محشر در مقام حسنات از تو سؤال كنند پس نيكو حكم كننده ايست خدا و طلبكننده حق محمد است و وعده گاه قيامتست و در قيامت زيانكار خواهند شد و ندامت فايده نخواهد بخشيد و خواهيد دانستكه عذاب ابدى بر كه حلول مينمايد و بعد از آن دوباره خطاب بمردم نمود و طلب نصرت و ياري از ايشان كرد آنمنافقان دين بدنيا فروخته جواب نگفتند پس آنحضرت فرمود إِنْ تَكْفُرُوا أَنْتُمْ وَ مَنْ فِي اَلْأَرْضِ جَمِيعاً فَإِنَّ اَللّٰهَ لَغَنِيٌّ حَمِيدٌ يعنى اگر كافر شويد شما و هركه در روى زمين است بدرستيكه خدا بينياز است از عالميان و من ميدانستم كه مكر و تزوير خواهيد نمود و مرا يارى نخواهيد كرد و ليكن دردها و المها در سينه من جمع شده بود پس اظهار كردم و خواستم كه حجت بر شما تمام كنم كه در قيامت از براى شما عذري باقى نماند پس بگيريد و ببريد حق مرا باعار ابدى و غضب پروردگارى و عذاب سرمدى و خدا ميبيند و ميداند آنچه ميكنيد و بزودى خواهيد دانست كه بازگشت شما بكجا انجامد و من دختر آنكسى هستم كه انذار مينمود شما را از عذاب شديد آنگاه ابو بكر در نهايت حيله و تزوير در مقام جواب برآمد كه ايدختر رسولخدا پدر تو نسبت بمؤمنان رؤف و مهربان بود و دوست نميدارد شما را مگر هر سعادتمند و دشمن نميدارد شما را مگر هر شقى و بدبخت شما عترت نيكو و پاكيزه رسوليد و راهنماى مائيد بسوى خير و سعادت و جنت و دختر بهترين پيغمبران و راستگوى در گفتارى و من از راى رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم تجاوز نميكنم و از رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم شنيدم كه فرمود «نحن معاشر الانبيآء لا نورث» يعني ما گروه انبيا ميراث نميگذاريم از طلا و نقره و نه از غير آن و آنچه مال ما پيغمبرانست خليفه بعد از ما در آن حكم ميكند بحكم خود و من چنان مصلحت دانستم كه

ص: 48

آنچه تو مطالبه مينمائى از مادر مصالح مسلمانان و صرف اسلحه و اسبان و اصلاح امور ايشان بنمائيم و من با مسلمانان در اين امر اتفاق كرديم و من منفرد و تنها نيستم بعد از آن حضرت فاطمه سلام اللّه عليها فرمود سبحان اللّه هرگز پدرم مخالفت كتاب خدا نميكرد شما افترا بر پدرم مى بنديد و با ما مكر ميكنيد و اين حيله بعد از وفات او شبيه است بآن مكرها كه در هلاكت او كرديد در ايام حيات او اينك كتاب خدا حاكم عادليست ميان ما و شما ميراث يحيى و سليمان در قرآن مذكور است و قسمت مواريث در ميان ذكور و اناث در كتاب الهى صريح است بلكه نفسهاى شما زينت داده است براى شما امريرا پس صبر ميكنم صبر نيكوئى و از خدا يارى ميطلبم بر آنچه وصف ميكنم پس ابو بكر عرضكرد كه خدا راست گفته و رسولخدا راست گفته و تو كه دختر اوئى راست ميگوئى تو معدن حكمت و موطن هدايت و رحمتى و ركن دينى و عين حجتي بعيد نميدانم صدق گفتار ترا و انكار نميكنم و اين مسلمانان كه حاضراند بگردن من انداخته اند خلافت را و باتفاق ايشان گرفتم پس آنحضرت بار ديگر بمردم خطاب كرد كه ايگروه مردم بسوي قول باطل بسرعت ميرويد و از كردار قبيح چشم ميپوشيد آيا تدبر نميكنيد در قرآن يا بر دلهاى شما قفلها زده شده است نه چنين است بلكه بديهاى اعمال شما راه حقرا از دلهاى شما بسته است و گوشها و چشمهاى شما را گرفته است كه ضلالت در عوض هدايت اختيار كرده ايد و عاقبتشرا قرين خسران خواهيد يافت در وقتيكه پرده از پيش ديده ها برداشته شود و عذابهائى كه در مكمن غيب است نزد شما ظاهر و هويدا گردد آنوقت رو بجانب قبر مطهر رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم نمود و كلمات جانسوزى بيان فرمود كه اجمال آن كلمات اينستكه بعد از رفتن تو فتنه و آشوب بسيارى رونمود و اهل بيت هر پيغمبرى را در نزد امت او قرب و منزلتي بود بغير از ما مردمان چندى كينها و حسدهاى خود را ظاهر كردند اى كاش پيش از تو مرك ما را در مييافت چون رفتى و جمال خود را از ما پوشيدى ما مبتلا شديم ببلائى چند كه هيچ اندوهناكى از خلايق بمثل آن مبتلا نشده اند نه از عرب و نه از عجم پس آنوقت بجانب خانه خود برگرديد و سخنان جان گدازى از روي درد در خانه بيان فرمود پس حضرت امير المؤمنين عليه السّلام آن برگزيده رب العالمين را امر بصبر فرمود و در بعضى از روايات عامه است كه بعد از اين خطبه حضرت فاطمه زهرا سلام اللّه عليها انصار از جاى درآمدند و گفتگو در ميان آنها بلند شد پس ابو بكر بر منبر برآمد و در مقام تهديد برآمد كه مبادا امر بر او مشكل شود و اعانت نمايند امير المؤمنين عليه السّلام را چنانكه ابن ابى الحديد از كتاب سقيفه احمد بن عبد العزيز جوهرى روايتكرده است كه چون ابو بكر خطبه حضرت فاطمه را در باب فدك شنيد بر منبر برآمد و گفت ايها الناس اين چه گوش دادنست بر هر سخنى اين قصه از باب روباهى است كه گواه او دم او باشد و او ملازم

ص: 49

جميع فتنه ها است و ميخواهد فتنه خاموش شده را برپا نمايد استعانت ميجويد از ضعيفان و يارى ميطلبد از زنان مانند ام طحال كه دوست ترين اهل او بسوي او زن او بود اگر بخواهم ميتوانم گفت و اگر بگويم ظاهر خواهم كرد تا مرا بحال خود بگذارند ساكتم چون حضرت فاطمه اين سخنان بشنيد بخانه برگشت ابن ابى الحديد گفته است كه من بنقيب استاد خود گفتم كه ابو بكر اين كنايه را با كه داشت نقيب گفت كنايه نيست بلكه صريح است كه مرادش على بن ابى طالب عليه السّلام است من تعجب كردم و گفتيم اين قسم سخنانرا با او داشت گفت بلى پادشاه بود و هرچه ميخواست ميگفت و ميكرد چون ديد انصار از جاى برآمدند ترسيد كه ايشان اعانت كنند حضرت امير المؤمنين را و بتهديد ايشانرا ساكن و ساكت كرد نقيب گفت كه ام طحال زناكارى بود در جاهليت و براى او مثل ميزدند مؤلف گويد اين جمله از كلمات و روايات واقعه فدك بود كه علماء و روات مخالفين در كتب معتبره خودشان نقل نموده اند و آنرا قبول نمودند در قضيه فدك حتى آنكه بعضى از فضلا چنين گفته اند كه قضيه فدكرا احدى انكار نكرده است زيرا كه اشتهار اين قضيه زياده از اشتهار واقعه غدير است و چون اين جمله از كلام بر تو معلوم شد بيان مينمائيم مفاسد اين قضيه را و آنچه وارد بر آنست بحسب عقل و شرع اول آنكه شبهه از براى احدي از امت نبود در آنكه فدك خالص بود از براى رسولخدا صلى اللّه عليه و آله و احدى را در آن حقى نبود از امت و اخبار طرفين از خاصه و عامه ناطق باين امر است و نيز ظاهر آيۀ وَ آتِ ذَا اَلْقُرْبىٰ حَقَّهُ بتصديق كثيرى از علما و مفسرين و روات عامه آنكه رسولخدا صلى اللّه عليه و آله آنرا نحله و عطيه داد بحضرت فاطمه سلام اللّه عليها چون ثعلبى و جوهرى و ياقوت شافعى صاحب كتاب معجم البلدان و شهرستاني و صاحب كتاب تاريخ آل عباس و واقدى و بشر بن وليد و عبد الرحمن بن صالح و عمر بن شيبه و ابن حجر در صواعق و ابن ابى الحديد و ابو هلال عسكرى در كتاب اخبار الاوايل و حاكم ابو القاسم حسكاني و حاكم ابو محمد و احمد بن عثمان بغدادى و قاضي عبد اللّه بن موسى «انه لما نزلت آية وَ آتِ ذَا اَلْقُرْبىٰ حَقَّهُ اعطى رسول اللّه صلى اللّه عليه و آله فاطمة فدك» و بسيارى از ايشان نقل كرده اند كه عمر بن عبد العزيز با قضاة عامه محاجه نمود و رد نمود فدك را به بنى فاطمه و هم چنين جمله از خلفاء بنى عباس و آنكه مأمون جمع نمود علما و قضاة را در باب قضيه فدك و گفتگو نموده همه تصديق كردند كه فدك را رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم نحله داد بفاطمه زهرا چنانكه مفصلا سبق ذكر يافت پس منع ابو بكر فدكرا از حضرت فاطمه مخالف با كتاب خدا خواهد بود و برخلاف حكم الهي واقع شد و آن باطلست جدا دويم آنكه حضرت صديقه سلام اللّه عليها ذى اليد بود و فدك را در تصرف داشت و كافى است در اثبات حقيقت اين مطلب علاوه بر آنچه گذشت از اخبار و كلمات اهل خلاف در اين باب «انه لما نزلت آية وَ آتِ ذَا اَلْقُرْبىٰ حَقَّهُ اعطى رسول اللّه فاطمة فدك» آنچه ابن ابى الحديد

ص: 50

از كلام امير المؤمنين عليه السّلام نقل كرده است من قوله عليه السّلام «بلى كانت فى ايدينا فدك من كل ما اظلته السماء الخ» چنانكه در اثناء كلمات ذكر كرديم و على هذا طلب بينه نمودن از حضرت فاطمه خطاى لايح واضحى است و آنكه از ذو اليد نبايد مطالبه بنيه و شاهد نمود از اوضح واضحات احكام قضاست كه بر صبيان و نسوان هم واضح و هويداست و خطاى در اجتهاد در مثل چنين مقامى از مجتهد مسموع نخواهد بود تا آنكه خصم جواب گويد كه خطاى در اجتهاد معفو است سيم آنكه بعد از اغماض از آنچه ذكر شد كه حضرت فاطمه ذى اليد بود و طلب نمودن بينه از ذى اليد غلط است و فرض شود كه مجرد ادعا بود لازم است بحكم عقل تصديق نمودن آنحضرت و طلب بينه از او چه آنكه آنحضرت معصومه بود و عصمت او مانع از كذب و افتراى است و بالضروره قطع بصدق او حاصل بود و باين احوال طلب بينه كه حجيت او از بابت آنكه امارۀ صدق و مظنۀ حقيقت مدعى است وجهي نداشت و خطاء محض بود و از اين جهت است كه اقرار مقدم بر بينه است و اقوى از اوست و عذر بدتر از گناه اهل خلاف از اين ايراد اولا بعضى از ايشان گفته اند كه ما منع عصمت نبى مينمائيم فضلا از حضرت فاطمه و ثانيا آنكه حاكم بايد عمل كند بآنچه ظاهر شرع است كه طلب بينه باشد اگرچه طرف مقابل ملائكه يا انبيا باشند چنانكه قاضي روز بهان و تفتازانى و ميرسيد شريف و شارح شرح جديد قوشچى گفته اند اينسخن را و از اين جهة بود كه شريح قاضى در مرافعه آنحضرت با يهودى طلب بينه نمود از آنحضرت پس امام و خليفه بظاهر شرع بايد طلب بينه نمايد اگرچه قاطع بصدق احد المترافعين باشد و مخفى نيست بر تو فساد اين دو كلام زيرا كه جواب از اول آنكه انكار عصمت نبي و اهل بيت او كفريست كه هيچ ملحدي قائل بآن نيست فضلا عن اهل الاسلام اما جواب از ثانى پس آن باطل است جدا چه آنكه اگر حاكم قطع بمقاله مدعي فاسق شارب الخمر نمايد واجبست بر او كه عمل بعلم خود نمايد و قطع حاكم حجت است بحكم عقل زيرا كه واقع منكشف است و با انكشاف واقع معقول نخواهد بود عمل به بينه كه وجه حجيت او از بابت امارۀ ظنيه و كشف ظنى از واقع است چه برسد بآنكه مدعى معصوم از خطا باشد كه عصمت او مفيد بقطع صدق اوست از روي بداهت و ضرورت و از متفق عليه بين خاصه و عامه است قصۀ خزيمة بن ثابت كه شخص اعرابى ادعاى قيمت شترى نموده بود از رسولخدا حضرت فرمود كه من قيمت شتر را بتو داده ام اعرابى از آنحضرت طلب بينه نمود خزيمة بن ثابت برخاست و گواهى داد آنحضرت باو فرمود كه از كجا دانستى كه من قيمت شتر را باو داده ام خزيمه عرضكرد اگرچه من حاضر نبودم و ليكن از اين جهة گواهى دادم كه تو رسولخدائى و ما بتو ايمان آورده ايم رسولخدا صلى اللّه عليه و آله فرمودند كه شهادت ترا بمنزله دو شهادت قرار دادم از اين جهة موسوم شد

ص: 51

بذو الشهادتين و از واضحات آنكه بر خزيمه بلكه بر تمام امت از روي ضرورت و بداهت قطع حاصل بود بآنچه او شهادت داد و ذلك لمكان عصمت رسول اللّه صلّى اللّه عليه و اله و سلّم اما آنچه نقل كردند از حضرت امير المؤمنين و شريح قاضى آن كذب و افتراء است بلكه آنحضرت بشريح فرمود بعد از آنكه طلب بينه نمود بآنكه تو اهليت و قابليت از براى قضاوت نخواهى داشت من قوله عليه السّلام «لست اهلا للقضا و ان امام المسلمين يؤتمن من امورهم على ما هو اعظم من ذلك» چهارم آنكه بينه خواستن ابو بكر از حضرت فاطمه سلام اللّه عليها باطل است بحكم عقلى از جهت ديگر زيرا كه ابو بكر يا قاطع بود بحقيت آنحضرت يا قاطع بخلاف آن بود يا ظان باحدهما بود يا شاك و بر فرض اول و ثالث و رابع لازم بود بر او تسليم فدك بمجرد ادعاي حضرت فاطمه با فرض عصمت و طهارت او كه مانع كذب و مفيد قطع بصدق او بود از روى بداهت و ضرورت اما در صورت قطع فواضح و اما در صورت شك و ظن پس رفع هر دو بر فرض عصمت و طهارت خواهد شد قهرا و بر فرض اول كه قاطع برخلاف باشد لازم خواهد آمد اجتماع نقيضين چه آنكه قطع بر طرفى نقيضين مستحيل است جدا پس يا بايد تكذيب حضرت فاطمه نمود يا تكذيب ابو بكر و تكذيب آنحضرت باطل است بنص آيه تطهير و مستلزم است العياذ باللّه تكذيب خدا و رد شهادت خداوند را در عصمت او فتعين تكذيب ابى بكر و هو المطلوب پنجم آنكه ابى بكر رد شهادت حضرت امير و اهل بيت عصمت نموده و حال آنكه بحكم آيه مباهله حضرت امير عليه السّلام بمنزله نفس پيغمبر است و خداوند شهادت داد بعصمت او در آيه تطهير و پيغمبر در حق او فرمود كه «على مع الحق و الحق يدور معه» بتصديق عامه و خاصه و رد شهادت آنحضرت مستلزم تكذيب خدا و رسول او خواهد بود و اينمطلب اشنع و اقبح از منع فدك است از حضرت فاطمه و عجب آنكه هؤلاء الملاحده با آنكه مسلم دارند كه حضرت امير المؤمنين عليه السّلام بكمال زهد و تقوى و عصمت و شجاعت موصوف بود و گذشت او از زخارف دنيويه از همه اصحاب نبى بيشتر بود و او منزه از جميع زلل و خطا است با اين احوال در اينمقام تبعا لاسلافهم و اشياخهم و اوليآئهم ميگويند چنانكه ابو بكر و عمر گفته اند كه رد شهادت حضرت امير از بابت آنكه زوج جلب منفعت زوجه خود مينمايد و آنكه على در شهادت خود متهم است و عاقل مدبر ذى شعور ميداند كه اين كلمات خوب واضح و ظاهر مينمايد كفر و نفاق و حسد و كينه اولين و آخرين ايشانرا كه حضرت امير المؤمنين با شهادتى خدا و رسول او بعصمت و طهارت او و كمالات نفسانيه آنسرور منزه و مبرا از آنست كه شهادتى ناحق دهد و ناصواب گويد بلكه عين همين مطلب را خود آنسرور بيان فرموده چنانكه اشاره شد و ابن ابى الحديد نقل نمود «بلى كانت في ايدينا فدك من كل ما اظلته السماء فشحت عليها نفوس قوم» يعنى فدك در دست ما بود و در تمام روى زمين همان بود ما را پس بخل ورزيدند و حسد بردند

ص: 52

بر آن نفوس قوم ششم آنكه رد شهادتى حسنين نمود بجهة آنكه آن دو فرزند فاطمه زهرا سلام اللّه عليها بودند و جلب نفع بسوى خود مينمايند و بعضى گفته اند كه رد شهادت نمود بجهت صغر سن ايشان و بعضى گفته اند كه چون شاهد فرع بودند از اين بابت رد شهادت ايشان نمود و خطاء ابى بكر و اتباع او در اينمقام نيز لايح و ظاهر است چه آنكه اولا خداوند عالم شهادتى داد بعصمت آندو بزرگوار در آيۀ تطهير و رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم فرمود «انهما سيدا شباب اهل الجنة» و نيز آن دو بزرگوار حجت خدا بودند بر خلق بنص حديث «انى تارك فيكم الثقلين» كه واجب بود بر تمام امت تمسك بايشان مانند تمسك بقرآن و اين حديث شريف از مسلمات خاصه و عامه است و قول و فعل ايشان حجت بود بر ابى بكر و همه اصحاب پس رد شهادت ايشان منافى با عصمت ايشان و حجت بودن ايشانست و صغر سن مانع از حجيت قول ايشان نخواهد بود چنانكه خداوند در حق حضرت يحيى عليه السّلام فرمود يٰا يَحْيىٰ خُذِ اَلْكِتٰابَ بِقُوَّةٍ وَ آتَيْنٰاهُ اَلْحُكْمَ صَبِيًّا و در حق حضرت عيسى على نبينا و آله و عليه السّلام فرمود كَيْفَ نُكَلِّمُ مَنْ كٰانَ فِي اَلْمَهْدِ صَبِيًّا قٰالَ إِنِّي عَبْدُ اَللّٰهِ آتٰانِيَ اَلْكِتٰابَ وَ جَعَلَنِي نَبِيًّا و اما شهادت فرع پس آن غير صحيح است زيرا كه شهادتى ايشان در باب فدك نه از روى مجرد شهادت حضرت امير و ام ايمن و اسماء بنت عميس است بلكه مشاهده نمودند از رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم كه فدك را نحله و عطيه داد بمادر ايشان صديقه طاهره سلام اللّه عليها پس آنرا از شهادت فرع قرار دادن خطا و غير وجيه است هفتم آنكه رد شهادت ام ايمن و اسمآء بنت عميس با آنكه ام ايمن بشهادتى رسولخدا از زنان اهل بهشت است خطا و غير وجيه است و اعتذار ابى بكر باينكه شهادتى اين دو زن بمنزله شاهد واحد است و كوتاه از نصاب شهادتست غير وجيه است چه آنكه موازين قضا اول بينه تامه است از شهادتى دو نفر مرد يا يك مرد و دو زن كه بمنزله يكمرد است و اگر يك شاهد اقامه شد كه يكنفر مرد باشد يا دو زن كه بمنزله شاهد واحدند بايد يمين بآن ضم نمود و حاكم بايد حكم كند از روى شاهد و يمين پس لازم بود بر ابى بكر بعد از شهادتى اسمآء و ام ايمن كه بمنزله يك شاهد بودند آنكه متوجه سازد يمين را بحضرت فاطمه نه رد شهادت ايشان نمايد و جمهور عامه فتوى دادند بلزوم تكميل شاهد و يمين در تماميت قضا و شارح ينابيع كه از محققين فقهاء اهل خلافست گفته است كه ثبوت مال بشاهد و يمين مذهب ائمه اربعه است هشتم آنكه ابو بكر بعد از آنكه از حضرت فاطمه منع نمود فدكرا از اينكه نحله و عطيه رسولخدا باشد بآنحضرت و منقلب نمود حكم واقعى الهى را و حضرت فاطمه مطالبه ارث خود نمود در جواب او گفت كه شنيدم از رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم كه فرمود «نحن معاشر الانبيآء لا نورث ما تركناه صدقة لا ذهبا و لا فضة و لا دارا و لا عقارا و انما نورث الحكمة و العلم و النبوة و ما كان لنا من طعمة فلولى الامر بعدنا

ص: 53

ان يحكم فيها بحكمه» چنانكه مضمون آنرا در خطبه متقدمه از حضرت فاطمه كه ابو بكر در جواب آنحضرت گفت علما و روات عامه نقل نموده اند و در سنن ابى داود و صاحب جامع الاصول چنين روايتكرده اند كه ابو بكر گفت «سمعت رسول اللّه صلّى اللّه عليه و اله و سلّم يقول ان اللّه اذا اطعم نبيا طعمة فهى للذى يقوم من بعده» يعنى شنيدم از رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم كه فرمود اگر خدا طعمه و اموالى به پيغمبري عطا فرمايد آن طعمه از مال كسى است كه قايم بعد از او و خليفه او است و از واضحات آنكه ابو بكر در اين روايت متهم است بجلب نفع از براي خود و آنكه با اين مال مقصود او استعانت در استحكام امر خلافت خود بوده كه تابعين خود را بآن تطميع نموده باشد و مقصود او تضعيف اهل بيت عليهم السلام بوده است كه نتوانند در امر خلافت با او منازعه نمايند و رد شهادت حضرت امير المؤمنين عليه السّلام كردند با وجود عصمت آنسرور در كمالات نفسانيه او كه بمنزله نفس رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم بود بآنكه متهم در شهادتست و غرض او العياذ باللّه جلب نفع خود بود چنانكه عذر بدتر از گناه ايشان بود و ابو بكر با عدم مراتب عصمت چنانكه از مسلمات خصم نيز هست بچندين مراتب اولى باين اتهام خواهد بود با آنكه اين روايت را احدي غير از ابو بكر از اصحاب پيغمبر روايت نكرده اند پس بچه دليل روايت او را قبول نمودند در منع فدك از حضرت فاطمه سلام اللّه عليها و بعضى از متعصبين عامه چون قاضى القضاة گفته است كه اين روايت را غير از ابا بكر جماعتى از اصحاب نقل كرده اند و ابن ابى الحديد رد نمود او را باينكه اين روايت را احدى بعد از وفات رسولخدا نقل نكرده است مگر ابو بكر و گفته شده است كه مالك ابن اوس حدثان هم نقل كرده و شاهد آورد ابن ابى الحديد از براى كلام خود كه اين خبر را غير از ابى بكر نقل نكرد احدى بآنكه اصحاب ما فقهاء و اصوليين احتجاج نموده اند بحجيت خبر يكنفر از اصحاب بآنكه ابى بكر در محاجه با حضرت فاطمه بانفراده روايتكرده است كه «نحن معاشر الانبيآء لا نورث» و آنرا حجت دانسته و عمل بآن كرده اند و شارح مختصر نيز اعتراف نمود بآنكه ابى بكر منفرد است در نقل اين روايت و نيز ابن ابى الحديد در موضعى از كتاب خود بعد از نقل اين حديث كه «نحن معاشر الانبياء لا نورث» گفته است «هذا مشكل لان اكثر الروايات انه لم يرو هذا الخبر الا ابا بكر» نهم آنكه اين روايت مجعوله ابو بكر منافى با آيات توريث است كه خداوند اخبار فرموده است بوراثت بعضهم من بعض من قوله تعالى حكاية عن زكريا عليه السّلام وَ إِنِّي خِفْتُ اَلْمَوٰالِيَ مِنْ وَرٰائِي وَ كٰانَتِ اِمْرَأَتِي عٰاقِراً فَهَبْ لِي مِنْ لَدُنْكَ وَلِيًّا يَرِثُنِي وَ يَرِثُ مِنْ آلِ يَعْقُوبَ وَ اِجْعَلْهُ رَبِّ رَضِيًّا پس ظاهر آيه شريفه آنكه حضرت يحيى وارث زكريا و آل يعقوب بود در آنچه از ايشان بزكريا رسيد از اموال و غير آن و سدى و مجاهد و شعبى و ابن عباس و حسن و ضحاك گفته اند كه مراد وراثت اموال است و بعضى از متعصبين چون قاضى روزبهان و غير او در

ص: 54

جواب آيه گفته اند كه مراد وراثت علم و نبوت است نه وراثت در اموال و اين جواب باطل و عاطل است اولا آنكه لفظ ميراث بحسب لغة و شرع حقيقت در ميراث مال است و اطلاق آن بر ميراث غير مال مجاز است و محتاج بقرينه است اذ ليس فليس و ثانيا آنكه قرينه بر آنكه مراد ميراث مالى است در آيه موجود است زيرا كه حضرت زكريا در آخر آيه مسئلت كرده كه اين ولد مرا رضى قرار ده چه آنكه اگر سؤال اول او در وراثت نبوت و علم بود لابد و ناچار بايد رضى و صالح باشد چه آنكه غير رضى و غير صالح صلاحيت نبوترا نخواهد داشت چنانكه لغو است كه گفته شود اللهم ابعث الينا نبيا و اجعله عاقلا صالحا پس از سؤال اخير معلوم ميشود كه مراد از سؤال اول مطلق ولد بود كه وارث زكريا و آل يعقوب باشد و بعد از آن مسئلت گفت كه آن ولد صالح و متقى باشد كه صرف آن اموال در غير رضاى خدا نكند و نيز در اول آيه زكريا عرض كرد كه إِنِّي خِفْتُ اَلْمَوٰالِيَ مِنْ وَرٰائِي و اگر مراد وراثت در علم و نبوت باشد معقول نخواهد بود خوف حضرت زكريا از براى اينكه نبوت كه بعث آن بايد از جانب خداي تعالى باشد خداوند در موالى زكريا قرار دهد و زكريا از آن خائف باشد بلكه چون زكريا عالم بود بآنكه موالي او از اهل فسادند خائف شد از آنكه اموال او را در معاصى صرف نمايند لهذا استدعا نمود ولد صالحى را كه آن اموال در يد او باشد و همچنين قوله تعالى حكاية عن سليمان على نبينا و آله و عليه السّلام وَ وَرِثَ سُلَيْمٰانُ دٰاوُدَ وَ قٰالَ يٰا أَيُّهَا اَلنّٰاسُ عُلِّمْنٰا مَنْطِقَ اَلطَّيْرِ وَ أُوتِينٰا مِنْ كُلِّ شَيْ ءٍ إِنَّ هٰذٰا لَهُوَ اَلْفَضْلُ اَلْمُبِينُ و در اين آيه مخصوصا بملاحظه قوله تعالى وَ أُوتِينٰا مِنْ كُلِّ شَيْ ءٍ كه نص در عموم است و من قوله إِنَّ هٰذٰا لَهُوَ اَلْفَضْلُ اَلْمُبِينُ مراد وراثت مجموع است از علم و نبوت و اموال و امام فخر رازى اعتراف نمود در اين آيه كه مراد بوراثت در اين آيه اعم از علم و نبوت و اموال است و نيز اين روايت مجعوله منافى با عمومات آيه توريث اولاد و اقاربست من قوله تعالى يُوصِيكُمُ اَللّٰهُ فِي أَوْلاٰدِكُمْ لِلذَّكَرِ مِثْلُ حَظِّ اَلْأُنْثَيَيْنِ و قوله لِلرِّجٰالِ نَصِيبٌ مِمّٰا تَرَكَ اَلْوٰالِدٰانِ وَ اَلْأَقْرَبُونَ و دليلى قائم نشد بر خروج رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم و اولاد او از حكم آيه و روايت مجعوله را دليل بر تخصيص قرار دادن مصادره است و هو باطل جدا دهم آنكه اين روايت مجعوله منافيست با خصوص آيه توريث سيد انبياء صلّى اللّه عليه و اله و سلّم بالنسبة بسوى اولو الارحام آنحضرت من قوله تعالى اَلنَّبِيُّ أَوْلىٰ بِالْمُؤْمِنِينَ مِنْ أَنْفُسِهِمْ وَ أَزْوٰاجُهُ أُمَّهٰاتُهُمْ وَ أُولُوا اَلْأَرْحٰامِ بَعْضُهُمْ أَوْلىٰ بِبَعْضٍ فِي كِتٰابِ اَللّٰهِ مِنَ اَلْمُؤْمِنِينَ وَ اَلْمُهٰاجِرِينَ و بيان تنافى آنكه جماعتى از مفسرين عامه چون فخر رازى و غير او در اين آيه قبول كرده اند كه مراد باو اولويت در ارث است و از اين جهة منع نموده اند كه مراد اولى بتصرف در انفس باشد كه دليل بر امامت اولو الارحام رسول خدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم باشد و عليهذا ميگوئيم

ص: 55

بعد از آنكه مراد اولويت اولو الارحام رسولخدا باشد در توارث از آنحضرت در اموال چگونه وفق ميدهد اين حكم با اين روايت مجعوله از ابى بكر كه «نحن معاشر الانبيآء لا نورث» فان قلت مراد باولويت در ارث در اين آيه اولويت همه ذوى الارحام است بعضى ببعضى نه خصوص نبى و اولو الارحام او پس ميشود كه آيه را حمل بر عموم نمود و آن وقت اين روايت منقوله از ابى بكر مخصص اين آيه شود از بابت قاعده كليه «ما من عام الا و قد خص» قلت هذا كلام من لا تدبر له فى العلم زيرا كه عمومات آيات قرآنيه بالنسبه بمورد و شان نزول قدر متيقن و منصوص است و تخصيص مورد غلط است و اگر فرض شود كه تخصيص معتبرى وارد شود ناچار است كه حمل شود بر غير مورد نظير قولك اكرم القوم الا زيدا چه آنكه قوم اعم از عدول و فاسقند و وجوب اكرام بالنسبه بعدول قدر متيقن است و حمل زيد بزيد عادل و اخراج او از عموم و ابقآء زيد فاسق در تحت عموم وجوب اكرام غلط است بلكه لابد بايد حمل بر قدر متيقن كه بمنزله نص است نشود بلكه حمل شود بچيزيكه همان ظاهر عموم او را شمول داشته باشد كه لفظ قوم در مثال باشد و محل كلام در آيه نظير اينمطلب است چه شان نزول آيه در شان رسول خدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم و اولو الارحام آنحضرتست و شمول آيه مر ساير اولو الارحام از امت من باب ظهور است و بالنسبه بسوى مورد كه اهل بيت و اقارب رسولخدا باشند من باب قدر متيقن و منصوص است و مخصص بر فرض دليليت و حجيت و اعتبار او و صحت او و فرض آنكه مجعول نباشد قابل تخصيص در مثل چنين مقام نخواهد بود فضلا از اينكه در صحت و اعتبار آن مخصص الف كلام است و از اينجا خوب ظاهر ميشود مجعوليت روايت منقوله از ابى بكر و جمله از كلام دراين مقام سبق ذكر يافت در استدلال بآيه شريفه بر امامت و خلافت مولانا امير المؤمنين عليه السّلام فليرجع و تدبر يازدهم آنكه اين روايت مجعوله ابى بكر بديهى البطلانست چه آنكه مضمون آن چنانكه سبق ذكر يافت آنكه معاشر انبيآء ارث نميگذارند نه ذهب و نه فضه و نه دار و نه عقار بلكه آنچه اولاد ايشان ارث ميبرند و ايشان تركه از براى اولاد خود ميگذارند همان نبوت و علم و حكمتست و از واضحات آنكه ميراث لابد از براى همه اولاد او خواهد بود نه آنكه يك اولاد ارث ببرد و ديگرى محروم شود و عليهذا پس بايد ورثه رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم همه انبيآء باشند و همچنين اولاد انبيآء سلف همه انبيآء و علما باشند بلكه لازم خواهد بود كه اولاد آدم همه انبيآء و علما باشند چه آنكه علم و نبوت از توارث است بين همه اولاد او و اين غلط واضحى است كه تسفيه مينمايند قائل باين كلامرا همه اهل عقول دوازدهم آنكه اگر تركه رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم صدقه بود از براى مسلمانان و حرام بود بر اهل بيت رسولخدا بايد آنحضرت اين حكم شرعيرا از براى اهلبيت خود بيان فرمايد خصوصا آنسرور مامور برد كه ابتدا نمايد

ص: 56

بانذار عشيره اقربين خود لقوله تعالى وَ أَنْذِرْ عَشِيرَتَكَ اَلْأَقْرَبِينَ و ايشانرا در مقام ابلاغ احكام شرعيه و انذار از محرمات الهيه مقدم بر ديگران بدارد خصوصا حضرت امير المؤمنين عليه السّلام را كه در حق او فرمود انا مدينة العلم و على بابها و آنكه هزار باب علم باو تعليم نمود كه از هر بابى هزار باب مفتوح ميشد پس اگر گفته شود كه پيغمبر صلّى اللّه عليه و اله و سلّم تبليغ اين حكم فرموده و حضرت صديقه طاهره عامدا ادعا نمود آنچه را كه بر او حرام بود و حضرت امير المؤمنين عليه السّلام نيز عالما عامدا شهادت ناحق و ناصواب داده است پس اين تكذيب خدا و رسول او خواهد بود در شهادت دادن بعصمت و طهارت اين دو بزرگوار و اينكلامرا هيچ ملحدى نخواهد گفت و اگر گفته شود كه رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم اين حكم شرعيرا باهل بيت خود نفرموده است پس لازم خواهد آمد كه خلاف فرمان الهى نموده باشد در انذار اقربين و تبليغ رسالت خود نكرده باشد و بعضي از متعصبين عامه چون ميرسيد شريف از اين اشكالات و ايرادات ضيق خناق شده وضع نموده عصمت حضرت فاطمه عليها السلام را و گفته است بلكه در عصمت نبى هم كلام است فلينظر العاقل المؤمن كه اين پيشواي اهل ضلال عصبيت را بجائى رسانيده كه اشكال در عصمت رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم و بضعۀ او نموده و رد نموده شهادتى خدا را بجهت تصحيح قول ابى بكر كدام عصبيت و كدام ظلم بر رسولخدا زياده از اين است خذلهم اللّه فى الدارين سيزدهم آنكه ظاهر شد از اين اخبار منقوله از علما و روات عامه و از كلمات حضرت امير المؤمنين عليه السّلام در اينمقام و خصوص كلمات حضرت فاطمه عليها سلام در اين خطبۀ منقوله اينكه ايندو بزرگوار ابو بكر و عمر را ظالم و جابر و برخلاف حق ميدانستند خصوصا با آن همه اصرار صديقه طاهره در اين خطبه كه بظلم و جور حق مرا منع نموديد و مخالفت كتاب خدا نموديد و بدعت در دين خدا گذاشتيد و حق را از اهل آن گرفتيد و تهديد فرمود ايشانرا بعذاب اخرويه و آنكه متابعت شيطان نموديد و بهواى نفسانى ميخواهيد اطفاء نور خدا نمائيد و بمكر و حيله و تزوير خلافت را بغير حق تصرف نموديد و بخل و حسد خود را در حق آل محمد اظهار كرديد حتى آنكه عمر بن خطاب باين معنى اقرار نموده است چنانكه در صحيح مسلم و بخارى مذكور و صاحب جامع الاصول روايتكرده اند از مالك بن اوس كه على و عباس منازعه نمودند در فيىء رسولخدا و هريك مطالبه ارث رسولرا نمودند عمر در جواب ايشان گفت كه ابو بكر از رسولخدا روايتكرده كه «لا نورث ما تركناه صدقة» پس شما او را كاذب و محيل و گناه كار و خائن ميدانستيد و من هم همين را گفتم شما مرا هم ظالم و محيل و خآئن و گناهكار دانستيد بالجمله از اخبار مسلمه بين اهل خلافست كه فاطمه از دنيا رحلت نمود و حال آنكه بر ابو بكر و عمر غضبناك بود و بامير المؤمنين عليه السّلام وصيت كرد كه اين دو بر جنازه او حاضر نشوند و بر او نماز نكنند و از اين جهة على عليه السّلام او را در

ص: 57

شب دفن كرد چنانكه بلاذرى و ابن ابى الحديد و سفيان بن عيينه و عبد اللّه بن ابى شيبه و قاضى ابو بكر احمد بن كابل و واقدى و جوهرى و مسلم در صحيح خود و صاحب جامع الاصول در كتب معتبره خودشان نقل نموده اند و بعد از اينمقدمه ميگوئيم كه حال اهل اسلام و امت حضرت خير الانام صلّى اللّه عليه و اله و سلّم بايد يكى از دو كار كنند يا اعتقاد نمايند بحقيت امير المؤمنين و فاطمه سلام اللّه عليها لمكان عصمتهما و طهارتهما خصوصا بملاحظه رواية متواتره بين الفريقين كه رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم فرمود «على مع الحق و الحق يدور معه» و فرمود «على مع القرآن و القرآن مع علي» و باطل بدانند خلافت عمر و ابا بكر و اتباع ايشانرا و آنكه ايشان ظالم بر اهل بيت رسول خدا و خآئن در دين خدا بودند و يا اعتقاد نمايند حقيت ابا بكر و عمر را چه آنكه با اين مقدمه معلومه محال استكه شخص بتواند اعتقاد نمايد بحقيت طرفين نقيضين و ضدين و واضح است كه اعتقاد ببطلان و خلاف حق بودن على و فاطمه عليهما السلام از منكرات دين اسلام است و هيچ ملحدى نميتواند اعتقاد بآن نمايد فتعين بطلان من يخالفهما من ابى بكر و عمر و اتباعهما فهو المطلوب چهاردهم آنكه اين روايت مجعوله كه انبيآء آنچه تركه گذاشتند صدقه است و ميراث اولاد و اقربآء ايشان نخواهد بود بلكه لازمست كه بين ناس قسمت شود پس بايد از زمان آدم تا زمان حضرت خاتم انبياء صلّى اللّه عليه و اله و سلّم اين حكم غير معهود كه خلاف توارث آباء و اولاد است معروف بين خلق باشد زيرا كه عادت قطعيه بين الناس قديما و حديثا بر اين جارى شده است كه امر غير معهودى كه تازگى داشته باشد آنرا نقل نمايند خصوصا با توفر دواعى بر نقل آن چه آنكه تركه انبياء از بابت تيمن و تبرك از البسه و اساس البيت ايشان اگر حق همه مردم باشد اهتمام بسيار در ضبط و حفظ آن دارند و يدا بيد نقل مينمايند حكايت آنرا و حال آنكه از هيچ يك از امم سالفه نقل نشد كه تركه فلان پيغمبر قسمت شد بين اهل آن زمان واحدى نقل نكرد كه ثياب سيد انبيا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم و عصا و شمشير و اسب و استر و اساس البيت او بين مهاجرين و انصار قسمت شده و احدى ادعاء آنرا ننمودند نه ابا بكر و نه عمر و نه غير ايشان و اگر اين حديث مجعول و افتراء صرف نباشد چرا از امم سالفه احدى نقل اينمطلب ننموده اند و چرا ابو بكر و عمر اموال رسولخدا را از البسه و اساس البيت و شمشير و اسب و استر آنحضرترا از صديقه طاهره سلام اللّه عليها مطالبه ننمودند و چرا حضرت امير المؤمنين و فاطمه با آن عصمت و طهارت ايشان تصرف در آنها نمودند فاذا تعين كذب الراوى و افترآئه على رسول اللّه صلّى اللّه عليه و اله و سلّم و هو المطلوب پانزدهم آنكه رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم تاكيد و اهتمام زياد فرمود در باب وصيت كردن در خصوص اموال و تركه كه بر شخص لازم است كه عند حضور الموت آنچه بايد از اموال بغير اهل و اولاد او برسد بيان نمايد تا ورثه او تصرف در آن اموال بمقدار آنچه وصيت نموده است ننمايند و آنرا

ص: 58

براى هركس كه قرار داده است برسانند و اگر اموال و تركه رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم از مال مسلمانان بود كه ورثه او نبايد در آن تصرف نمايند لازم بود بر آنحضرت كه بر اهل و اولاد خود وصيت نمايد و در حضور جمعى از مسلمين استشهاد نمايد اينمطلب را تا آنكه ورثه او بعد از او در مقام تصرف حق غير برنيايند و حق من له الحق باشد و اگر فرض صحت اينحديث شود هر اينه لازم خواهد آمد كه رسول خدا ترك كرده باشد وصيت در امريرا كه بر او واجب و لازم بود و اهل بيت خود را كه احب ناس بودند بسوى او در مهلكه عقوبت اينمال گذارد و آنكه تضييع فرموده باشد حق مسلمانانرا در اين اموال و اگر گفته شود كه وصيت نمود بابو بكر و اينكلامرا باو گفت كه او بمردم بگويد جواب آنكه پيغمبر ابى بكر را وصى خود اخذ نكرد و بنابر مذهب اهل خلاف رسولخدا از دنيا بيرون رفت بدون آنكه احديرا وصى خود نمايد و خلافت ابي بكر باتفاق امت و يا بيعت رؤسا شد و اگر گفته شود كه مجرد همين روايت كفايت خواهد نمود در اعلام اين امر و لو آنكه رسولخدا وقتى از اوقات باو گفته باشد اگرچه بعنوان وصيت نباشد پس آن مصادره واضحه است فاذا ثبت بطلان اللوازم المذكورة من ترك توصية النبى صلّى اللّه عليه و اله و سلّم و القائه لاهل بيته فى مهلكة عقوبة الاموال و تضييعه لحقوق الامة تعين كذب الراوى لهذا الخبر المجعول و هو الحقيق و الحرى بالقبول شانزدهم آنكه فعل ابى بكر و عمر مكذب اينخبر مجعولست و مناقضه دارد فعل ايشان مر قول ايشانرا چه آنكه متمكن ساختند ازواج نبى را در حجرات ايشان كه آن از تركه رسولخدا بود و حكم نكردند بآنكه آن صدقه است و از مال مسلمين است پس اين مناقض با حديث مجعولست چه آنكه انتقال اين بيوتات با زواج نبى صلّى اللّه عليه و اله و سلّم يا بايد از بابت ارث باشد و آن منافى با حديث مجعول است كه «نحن معاشر الانبياء لا نورث» يا بايد از بابت نحله باشد پس ازواج نبى بايد محتاج باقامه بينه باشند پس چرا مطالبه بينه از ايشان ننمودند چنانكه از حضرت فاطمه مطالبه بينه نمودند و بدون اقامۀ بينه باقرار ابو بكر و عمر پس آن از مال مسلمين است پس چرا بتصرف مسلمين در نياوردند و نيز احمد بن حنبل در مسند خود و حميدى در جمع بين صحيحين بروايات عديده نقل كرده اند كه على و عباس منازعه كردند در صدقات مدينه و عمر آنرا واگذار نمود بايشان و على عليه السّلام غلبه كرد بر عباس چه آنكه اولا دفع عمر بن خطاب اين صدقات را بايشان منافى با قول ايشانست كه «نحن معاشر الانبياء لا نورث» و نيز ابن حجر در صواعق نقل كرده كه على و عباس مرافعه كردند در نزد ابى بكر در ميراث رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم از زره و استر و سيف و عمامه و گمان عباس آن بود كه عم رسول خدا است و اولى بارث او خواهد بود پس ابو بكر حكم كرد كه آنها از علّى بن ابى طالبست و آنحضرت اولى بارث رسولخدا است از عباس پس چرا ابو بكر معارضه نكرد با ايشان كه آنها از فيئى مسلمين است و

ص: 59

تركه رسولخدا بايد قسمت شود ميان مسلمين و در مصالح ايشان صرف شود زيرا كه رسولخدا فرمود «نحن معاشر الانبيآء لا نورث ما تركناه صدقة» و چگونه وفق ميدهد اين حديث با حكم ابى بكر باينكه تركه مذكوره از زره و استر و سيف و عمامه از مال على بن ابي طالبست و ثانيا آنكه غلبه على عليه السلام بر عباس بعنف و جور نبود زيرا كه آن منافى با عصمت آنحضرت است و منافى با فرمايش رسولخدا است كه فرمود «الحق مع على و هو مع الحق يدور» پس ناچار از بابت ارث حضرت فاطمه بود كه آنحضرت غلبه نمود بر عباس و بالجمله اگر تركه رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم صدقه بر مسلمين و حرام بر اهل بيت او بود پس تمكين ازواج در حجرات و منع حضرت فاطمه از آن تركه معقول نخواهد بود و دفع بعضى از صدقات بسوى ايشان و منع بعض ديگر مانند فدك و نحو آن معنى نخواهد داشت و اگر تركه آنحضرت از روى قاعده مواريث بود پس منع آن از اهلبيت از روى حسد و نفاق و ظلم بود و وفق با حديث مجعول نخواهد بود و اين مناقضه قول با فعل ايشان در نهايت وضوح و ظهور است كه بر اصاغر صبيان هم مخفى نخواهد بود فضلا عن غيرهم هفدهم آنكه آنچه جوهرى و ابن ابى الحديد روايتكرده اند از رفتن ابو بكر و تهديد بر انصار و تصريح بر مذمت امير المؤمنين و فاطمه عليهما السلام بآن نحوى كه سبق ذكر يافت كه نقيب استاد او از براي او بيان كرد در معنى ام طحال و نحو آن از چيزهائيست كه هيچ مجوسى آنرا روا نخواهد داشت در حق اهلبيت رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم و صفوۀ از كرائم او فضلا از آنكه مسلم باشد البته چنين كسى بوئى از اسلام بمشام او نرسيده است فضلا عن الايمان و مع ذلك كيف يليق بالامامة العظمى و الزعامة الكبرى هجدهم آنكه از همه گذشته چرا ابو بكر و عمر تاسى نكردند برسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم كه درخواست نمايند از مسلمين كه فدكرا بحضرت فاطمه واگذار نمايند بجهت تسلية آنحضرت و بملاحظه احترام رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم كه قلب مبارك بضعۀ احمديرا كه احب اهل بيت رسولخدا بود مسرور نمايند غاية الامر حق مسلمين بود و بعد از درخواست كردن ايشان از مسلمين همه ايشان آنرا واگذار بدختر پيغمبر خود مينمودند چنانكه رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم از مسلمين درخواست نمود كه ابو العاص بن ربيع شوهر زينب دختر رسولخدا را كه از خديجه سلام اللّه عليها داشت بعد از اسير كردن رها نمايند و قلاده كه از زينب بود و آنرا براى فداي شوهر خود فرستاده بود آنرا هم واگذار نمايند و مسلمين هم از براى خوشنودي رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم از حق خود گذشتند و ابو العاص را رها نمودند و آنقلاده را باو رد كردند چنانكه ابن ابي الحديد در شرح نهج البلاغه روايت كرده كه ابو العاص بن ربيع كه شوهر زينب دختر رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم بود و در جنك بدر مسلمين او را اسير كردند و در زمرۀ اسرائى بود كه مسلمين از قريش فدا ميگرفتند و آنها را رها ميكردند چون اهل مكه فداى اسراي خود فرستادند زينب نيز فداى شوهر خود ابو العاص را

ص: 60

فرستاد و آنچه زينب فرستاده بود قلادۀ بود كه خديجه مادر او در شب زفاف باو داده بود و چون چشم مبارك حضرت رسول صلّى اللّه عليه و اله و سلّم بر آن قلاده افتاد رقت فرمود و از مسلمين درخواست نمود كه ابو العاص را رها نمايند و آنچه زينب فرستاده بود باو بازدهند و مسلمين هم اجابت نمودند ابن ابى الحديد گويد چون من اين روايترا بر استاد خود ابو جعفر نقيب خواندم گفت ديدى كه ابو بكر و عمر بآنمقام نرسيدند كه خوشنود نمايند فاطمه را بر تقدير كه فدك از او نبود چه ميشد كه ايشان آنرا از مسلمين هبه ميگرفتند آيا فاطمه در نزد رسولخدا كمتر بود از زينب و حال آنكه فاطمه سيدۀ نساء عالمين بود و بعضى از متعصبين عامة در جواب اينسخن گفتند كه آنچه رسولخدا طلب هبه نمود از مسلمين از براي زينب دختر خديجه عدد مسلمين كه در جنك بدر بودند محصور بود كه غنيمت از اسرا حق ايشان بود و طلب هبه از آنها ممكن بود بخلاف فدك كه حق تمام مسلمين و استيهاب از ايشان ممكن نبود جواب از اين كلام آنكه اين منتقض است بحجرات ازواج نبى صلى اللّه عليه و آله كه ابو بكر و عمر بايشان واگذار نمودند چه آنكه حجرات هم از تركه رسولخدا بود و متمكن ساختند دختران خود عايشه و حفصه و ساير آنان پيغمبر را در آن و حال آنكه نه نحله و نه ارث ايشان بود بلكه بزعم ابو بكر و عمر كه گفتند كه رسولخدا فرمود «نحن معاشر الانبياء لا نورث» از مال همه مسلمين بود و بايد از ايشان استيهاب و طلب حليت نمايند و حال آنكه عدد ايشان غير محصور بود و نيز دفن ابى بكر و عمر در حجره رسولخدا كه حق همه مسلمين بود و بزعم ايشان بچه قسم استيهاب نمودند از مسلمين با آنكه غير محصور بودند و بالجمله بعد از ملاحظه آنچه گفته شد از نقض و ابرام در قضيه مذكوره بر صبيان هم ظاهر و لايح است كه غرضى نبود مگر ظلم و جور و غلبه و استيلاء بر حضرت امير المؤمنين عليه السّلام و غصب خلافت كه حق آنسرور بود و غصب حق فاطمه كه استمداد جويند از منافع فدك در تقويت جانب خود و تضعيف جانب اهل بيت رسالت «فنعم الحكم اللّه و الموعود يوم القيمة» طرفۀ در مقام آنكه ابن ابى الحديد ميگويد از مدرس مدرسۀ غربيه بغداد على فارقى سئوال كردم كه آيا فاطمه در دعواى خود صادقه بود گفت بلى گفتم پس چرا ابو بكر فدك را باو نداد تبسم كرد و گفت اگر آنروز فدكرا بدعواى او باو ميداد فردا ميآمد و ادعاي خلافت از براى شوهرش ميكرد آنوقت ممكن نبود ابو بكر را عذر گفتن و مدافعه كردن چون پيش از اين خودش بدون بينه و شهود حكم بصدق او كرده بود بعد از آن ابن ابى الحديد گفته است كه اگرچه مدرس اينكلامرا من باب شوخى و خوشطبعى گفته اما راست گفته است پيشوايان اهل ضلالرا به بينيد كه در بعضى از اوقات چه قسم اعتراف بحق مينمايند و لكن عصبيت مانع از قبول آنست و از حكايات مناسبه در مقام آنكه هشام بن الحكم كه از اجلاء متكلمين علماء شيعه است و از عظام تلامذه حضرت امام جعفر صادق عليه السّلام بود

ص: 61

روزي در محضر هارون الرشيد نشسته بود كه يحيى برمكى كه از مبغضين اهل بيت رسالت بود در مقام معارضه و مباحثه با هشام برآمد و گفت كه ميشود دو متنازع در امر كه متخاصمين باشند هر دو بر حق و صادق باشند هشام گفت على الظاهر نميشود كه هردو برحق باشند لابد بايد احدهما صادق و بر حق و ديگرى كاذب و برخلاف حق يحيى گفت مرا خبر ده از منازعه على و عباس در ميراث رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم كه مخاصمه كردند در نزد ابي بكر آيا حق با على بود و عباس كاذب و باطل بود يا حق با عباس بود دون علي هشام گفت من تامل كردم و ديدم كه اگر بگويم حق با عباس بود دست از مذهب و دين خود برداشته ام و كافر شده ام و اگر بگويم عباس بر باطل و خلاف حق ميگفت هرون الرشيد كه عباسى بود گردن مرا ميزد و وارد در مسئلۀ شدم كه از قبل فكر آنرا ننمودم پس آنگاه متذكر شدم فرمايش حضرت صادق عليه السّلام را كه فرموده بود بمن كه هميشه تو مؤيد بروح القدسى ماداميكه نصرت و يارى ما مينمائى بلسان خود پس دانستم كه مخذول نخواهم شد پس در جواب او گفتم خطائى در حقيقت از براى هيچكدام از آنها نبود و هر دو برحق بودند و از براي آن نظيريستكه قرآن ناطق بآنست در قضيه داود عليه السّلام چنانكه خداى عز و جل ميفرمايد وَ هَلْ أَتٰاكَ نَبَأُ اَلْخَصْمِ إِذْ تَسَوَّرُوا اَلْمِحْرٰابَ الى قوله خَصْمٰانِ بَغىٰ بَعْضُنٰا عَلىٰ بَعْضٍ پس كدام يك از آن دو ملك بر خطا بودند و كدام بر صواب هرچه تو در آنجا جواب گوئي در حكايت دو ملك همان جواب من است در منازعه على و عباس در نزد ابى بكر يحيى گفت من ميگويم هيچكدام از آن دو ملك بر خطا نبودند بلكه هر دو بر صواب بودند و مخاصمه بر سبيل حقيقت نداشتند و اختلاف در حكم نبود بلكه غرض ايشان تنبيه حضرت داود بود بر خطاء او پس من در جواب او گفتم كه علي و عباس نيز هر دو بر صواب بودند و غرضى نداشتند از منازعه و خصومت مگر آنكه تنبيه نمايند ابو بكر را از خطاى در ميراث آل رسول كه منع نمود ايشانرا از آن ميراث و حال ايشان مثل حال دو ملك بود پس هرون هشام را در اين جواب تحسين نمود و نيز ابن ابى الحديد روايتكرده كه گمان مردم آنست كه نزاع فاطمه با ابى بكر همان در ميراث و نحله بود بلكه نزاع ثالثى هم بود كه ابو بكر آنرا نيز منع نموده بود و آن سهم ذي القربى بود كه حضرت فاطمه بابى بكر فرموده بود كه تو ميدانى كه خداوند حرام نموده است بر ما صدقاترا و فيئى و غنيمت داده بر ما غنايم را در قرآن از سهم ذى القربى لقوله تعالى وَ اِعْلَمُوا أَنَّمٰا غَنِمْتُمْ مِنْ شَيْ ءٍ فَأَنَّ لِلّٰهِ خُمُسَهُ وَ لِلرَّسُولِ وَ لِذِي اَلْقُرْبىٰ و ما ذى القربى رسولخدائيم و اين حق ما است ابو بكر امتناع نمود كه تمام حق ايشانرا بدهد و گفت من از آيه نميفهمم كه آنرا تسليم شما نمايم جوهرى بسند خود از ابو زيد و عروه روايتكرده كه فاطمه سلام اللّه عليها از ابو بكر مطالبه سهم ذى القربى نمود و ابو بكر امتناع نمود و باو نداد و آن سهم را در بيت المال قرار داد و نيز

ص: 62

جوهرى بسند ديگر از حضرت امام حسن مجتبى عليه السّلام روايتكرده كه ابو بكر منع نمود فاطمه را و بنى هاشم را از سهم ذى القربى و آنرا در مصرف سلاح و مصالح لشگر قرار داد و صاحب جامع الاصول از سنن ابى داود نقل كرده است كه ابو بكر اعطا نمينمود سهم ذى القربى را چنان كه رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم بايشان سهم ميداد و عمر بن خطاب در خلافت خود سهم ذوي القربى را ميداد و از صحيح نسائى همين مضمونرا روايتكرده و از واضحات و باتفاق همه مذاهب اهل اسلام آنكه يكى از سهام خمس سهم ذى القربى است بنص آيه شريفه و اخبار متواتره مسلمه بين طرفين كه فرض نمود خداي تعالى خمس را از براى آل محمد صلوات اللّه عليهم و منع نمود ابى بكر كه اعطاء نصيب ايشان بنمايد و وجهى از براى امتناع او نبود مگر تضعيف جانب اهل بيت و تقويت جانب خود و حسد و عداوت بر اهل بيت طهارت و خانواده رسالت و مع ذلك كيف يكون قابلا للخلافة الكبرى و الزعامة العظمى و امر چنين واضح و آشكاريرا چگونه ميتوان عذر آورد كه در اجتهاد خود خطا نموده است زيرا كه اجتهاد مقابل نص كه مخالف است با صريح كتاب خداوند و منافى با سنت مسلمه رسولخدا و معارض با اجماع قطعى تمام اهل اسلام است بسيار اجتهاد عظيمى است كه از عهده آن كسى نخوأهد برآمد مگر همان ابو بكر و عمر و اتباع ايشان و اعجب از آن نسبت خطاء در چنين اجتهاد است لا حول و لا قوة الا باللّه

و از جمله مطاعن ابى بكر استقاله او از خلافت است

و از جمله مطاعن ابو بكر اقرار او است بر منبر كه «اقيلونى و لست بخيركم و على فيكم» يعنى اقاله نمائيد از بيعت من و نيستم من خير و نيكو از براى شما و حال آنكه على بن ابى طالب عليه السّلام در ميان شماست و اين روايت را فخر رازى در نهاية العقول حكم بصحت آن نموده است و ابو عبيده قاسم بن سلام كه از عظام مشايخ اهل خلافست نقل نموده و طبرى در تاريخ خود و بلادري در كتاب انساب الاشراف و سمعانى در كتاب فضايل و قاضى ابو عبيده روايتكرده اند و شاهد قوى بر صدور اينكلام از ابى بكر خطبۀ معروفه از حضرت امير المؤمنين عليه السّلام است كه همه فضلاي ايشان چون ابن ابي الحديد و قاضى القضاة و غير ايشان تسليم صحت اين خطبه نموده اند من قوله عليه السّلام «فيا عجباه بينا هو يستقيلها في حيوته اذ عقدها لاخر بعد وفاته» و شاهد ديگر آنكه همه علماء اهل خلاف در مقام توجيه و تاويل كلام ابى بكر برآمده اند و حاصل كلام بعد از معلوميت اشتهار و استفاضه خبر آنكه ابو بكر يا صادقست يا كاذب و يا آنكه من باب هضم نفس گفته است چنان كه همه اهل خلاف كلام او را حمل بر اخير كرده اند و گفته اند كه صدور اين كلام من باب هضم نفس بوده است و لكن اين تاويل باطل است اولا آنكه اگر مقصود او هضم نفس بود اختصاص اين هضم نفس بالنسبه بعلى عليه السّلام معقول نخواهد بود كه بگويد من خير و نيكو از براي شما نيستم و حال آنكه على بن ابي طالب عليه السّلام در ميان شماست بلكه بايد بگويد اقيلونى و انا لست باولى

ص: 63

منكم فى البيعة تا آن كه شامل حال همه مهاجرين و انصار شود پس معلوم است كه ابي بكر از اين كلام خود غرضى داشت بالنسبه بآنحضرت و مقصود او آن بود كه بهيجان بياورد بغض اتباع منافقين خود را بالنسبة بآنسرور اتقيا و ثانيا آنكه اين توجيه وفق نميدهد با كلام حضرت امير المؤمنين عليه السّلام در خطبه مذكور كه اظهار تعجب فرمود با آن كه ابو بكر در حيوة خود طلب اقاله مى كرد از خلافت به بيعت از براى نفس خود و اقرار كرد بآن كه آن حق على بن ابي طالب عليه السّلام است و در حين ممات آن خلافترا عقد ديگري نمود و اگر واقعا غرض ابى بكر هضم نفس و اقرار واقعى بود بعدم اولويت او از ديگران البته جاي تعجب نخواهد بود كه عقد بيعت از براى غير خود نمايد پس تعجب حضرت امير از قول و فعل ابى بكر دليل قطعي است بر اين كه مراد ابى بكر تواضع و هضم نفس نبوده است در اين كلام خود كه اقيلونى باشد و اشكال و شبهه نخواهد بود در نزد اهل خلاف كه علم و فهم و تقوى و زهد حضرت امير المؤمنين عليه السلام از مهاجرين و انصارى كه در محضر ابى بكر بودند در حين استقاله مقدم بر همه ايشان است پس تأويل مذكور باطل و عاطل است و على هذا منحصر است كلام كه يا بايد حمل بر صدق شود يا بر كذب و بهريك باطل خواهد شد خلافت او اما بر فرض صدق پس اقرار بر اين كه على بن ابى طالب افضل و اولى است از من بخلافت و ترجيح مرجوح بر راجح و تقديم مغضول بر فاضل قبيح است و اين خلافت حق او است پس اقاله بيعت من نمائيد و رجوع نمائيد بكسي كه صاحب اين حقست و اما بر فرض كذب پس همان كذب او دليل است بر بطلان او و تابعين او و نيز اگر خلافت حق او بود استقاله از آن غلط و غير معقولست و اگر حق او نبود پس چرا متصدي آن ميشد بجور و غلبه تا آن كه محتاج باقاله از آن شود و جماعتى از اهل خلاف گفته اند كه حال خليفه حال قاضى است كه ميتواند استقاله از آن نمايد بعد از آنكه متولي قصا شد پس از براي او هم جايز است كه استقاله و استعفا نمايد از امامت و جواب از اين كلام آن كه قياس امامت و خلافت بقضاوت قاضى باطل است بلكه حال امامت و خلافت حال نبوت است كه استعفا و استقاله معقول نخواهد بود بنا بر مذهب حق كه امامت و خلافت مانند نبوت من اللّه سبحانه و تعالى است لا من الامة و بر فرض تسليم اينمطلب پس ميگوئيم كه اين كلام فاسد است از وجه ديگر كه شيخ مفيد عليه الرحمه فرموده است كه استقاله و اختيار عزل يا با امتست يا با امام و خليفه و اگر با امام و خليفه است پس طلب اقاله ابى بكر از مهاجرين و انصار غلط بود بلكه لازم بود بر او بعد از مشاهده كراهت از ايشان آن كه خود نفس خود را خلع نمايد و متصدى امر خلافت نشود و طلب اقاله از مردم بى وجه بود و اگر اختيار آن با امت است و خارج از اختيار امام و خليفه است بلكه آنچه امت اختيار نمايند از عزل و نصب همان متبع است پس چرا عثمان راضى

ص: 64

بخلع نشد با آن كه امت او را عزل كرده و محاصره نمودند و گفتند كه دست از خلافت بردار و ميگفت «لا اخلع قميصا قمضيه اللّه عز و جل» يعنى خلع نميكنم از خود پيراهن خلافترا كه خداوند آنرا بمن پوشانيد پس بر فرض تسليم جواز عزل لابد يكى از دو محذور وارد است يا طعن بر ابى بكر و بطلان خلافت او يا طعن بر عثمان و بطلان خلافت او و بالجمله بتدبر در نقض و ابرام ظاهر ميشود از اين كلام كه ابو بكر مقصودي از اين كلام نداشت مگر حيله و تزوير و به هيجان آوردن منافقين در بغض و عداوت امير المؤمنين و تضعيف نمودن جانب آنسرور را

و از جمله مطاعن ابى بكر قول عمر بن خطابست كه «ان بيعة ابى بكر كانت فلتة وقى اللّه شرها و من عاد الى مثلها فاقتلوه»

فلتة بحسب لغة بمعنى خطيئة و زلة است و بمعنى فجأه نيز آمده است يعنى بغتة «و فى القاموس كان الامر فلتة اي فجأة فلتات المجلس هفواته و زلاته» و اين كلام عمر را اكثر از علماء اهل خلاف نقل نموده اند چون قاضى القضاة و ابن ابي الحديد و شارح المقاصد و شارح المواقف و قاضى روزبهان و صاحب جامع الاصول و در صحاح و كتب معتبره ايشان مذكور است كه متعصبين از عامه در مقام توجيه و تأويل آن برآمده اند و معنى قول او آنكه بيعت بابي بكر زلة و خطيئة بود يا آن كه فجأة و بى تدبير بود حفظ نمايد خدا شر او را و كسي كه عود نمايد بسوي اين بيعت يعنى بعد از اين اگر چنين بيعتى از براى كسي واقع شود او را بكشيد و ابن ابى الحديد و جاحظ و بخارى روايتكرده اند كه عمر بن خطاب چون شنيده بود كه عمار مى گفت اگر عمر هلاك شود من با على بن ابى طالب عليه السّلام بيعت ميكنم لهذا اين سخن را در بالاي منبر گفت بالجمله مقصود عمر از اين كلام بهر معنائى كه در لفظ فلتة اخذ شود چه بمعنى خطيئة يا فجأة كاشف است بر طعن ابى بكر و آنكه او قابل خلافت نبود بلكه مستحق در قتل بود پس اگر عمر صادق در اين قول بود صدق او كاشف است بر بطلان خلافت ابى بكر و اگر كاذب در مقاله خود بود پس همان كذب او كفاية در بطلان خلافت او و ابي بكر خواهد نمود و اگر مقصود او تدبير شورى بود از اين كلام و آن كه منع خلافت امير المؤمنين عليه السّلام را كرده باشد چون سخن عمار باو رسيده بود پس كاشف از بغض و عداوت او خواهد بود بالنسبه بسوى امير المؤمنين عليه السّلام كه از روى مكر و حيله و تغلب در حيوة و ممات خود ممانعت مينمود كه آنسرور بمنصب الهى كه حق او بود از جانب خدا و رسول مستقر و متمكن نشود

و از جمله مطاعن ابي بكر فرستادن او است خالد را با جمعى از لشگر بر سر قبيله مالك بن نويره و بقتل رسانيدن خالد مالكرا

و زنا كردن با اهل او در آن واقعه و اسير كردن اهل آن قبيله را از اطفال و نسوان و كشتن بسيارى از ايشان را و حال آن كه همه آنها از مسلمين بودند و اقامه نكردن حد بر خالد بعد از وضوح امر بر ابي بكر و ساير مهاجرين و انصار حتى آنكه عمر بخالد گفت

ص: 65

اى فاسق و اى فاجر اگر من مسلط شوم بر تو اقامه حد بر تو خواهم نمود و تفصيل اين واقعه و فضايح اين قضيه بيشمار است كه در كتب امامت طرفين از خاصه و عامه مذكور است كه علماء اهل خلاف در مقام تاويل و توجيه آن برآمده اند و مختصرى از اين قضيه در اثناء بعضى از مقدمات اين كتاب گذشته است كه اعاده آن باعث طول كلام است و اما مطاعن خليفه ثانى پس آن بسيار و موارد خطاء او در قضايا بيشمار است و قضيه «لو لا على لهلك عمر» در السنه و افواه مؤلفين از اهل خلاف و اقرار و اعتراف ايشان باين سخن كالشمس فى رابعة النهار است و اما اكتفا مينمائيم در اين مقام باقل قليل از آن موارد كه نمونه باشد از آنچه ذكر نشد در اينمقام پس ميگوئيم

از جمله مطاعن عمر نسبت هجر و هذيان است برسول خدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم

از جمله از مطاعن او كه از مسلمات طرفين است قول عمر بن خطاب است در حين وفات رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم كه امر باحضار كتف و دوات و كاغذ يا كتف نموده است تا آن كه كتابى از براى امت خود بنويسد تا بعد از او گمراه نشوند و عمر منع نمود از احضار كتف و دوات گفت «ان رسول اللّه يهجر حسبنا كتاب اللّه» چنانكه مسلم در صحيح خود نقل نموده و بخاري نيز در صحيح خود در هفت موضع حديث مذكور را نقل نموده و در بعضى از مواضع از كتاب صحيح مسلم و بخاري چنين روايت كرده اند از ابن عباس كه گفته بود «يوم الخميس ما يوم الخميس» و آنقدر گريه كرد كه زمين از اشك او تر شد راوى سئوال نمود كه يابن عباس چه چيز است يوم خميس گفت كه چون مرض بر رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم مستولي شد امر فرمود باحضار دوات و كتف و فرمود كه بنويسم براى شما كتابى كه هرگز بضلالت و گمراهى نيفتيد پس بعضى از حاضرين در محضر رسولخدا منازعه نمودند و غوغاي ايشان بلند شد و حال آنكه جايز نبود در محضر رسولخدا منازعه نمايند و گفتند كه چه شده است كه هجر ميگويد پس رسولخدا فرمود كه واگذاريد مرا بحال خود و بخارى در موضع ديگر چنين روايتكرده كه رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم فرمود كه «ايتونى بكتاب اكتب لكم كتابا لا تضلوا بعده قال عمران النبي غلب عليه الوجع و عندنا كتاب اللّه حسبنا فاختلفوا و كثر اللفظ و قال قوموا عنى و لا ينبغى عندى التنازع» و حميدى در جمع بين صحيحين و قاضى ابو على و قاضى عياض مالكى و ابن حجر و قاضى روز بهان و ابن ابى الحديد بچندين سند و صاحب كتاب سير الصحابه بچندين سند و روايات و غزالى و قطب الدين شيرازى و محمد شهرستانى صاحب ملل و نحل همه ايشان اين روايت را نقل نموده اند حتى اعتراف كرده اند بعضى كه حديث قرطاس و دوات از احاديث متواتره بين فريقين است و شهرستانى در كتاب ملل و نحل گفته است كه اول خلافيكه در اسلام واقع شد منع عمر بود از دوات و كاغذ و قلم و اين جمله از كلام در سند اين خبر وحشت اثر بود اما مضمون آن و آنچه وارد برآنست اولا آنكه لفظ هجر لغة بمعنى هذيان است و فى جامع الاصول

ص: 66

الهجر بالفتح الهذيان و فى الصحاح الهجر الهذيان و همۀ اهل لغت تفسير نموده اند هجر را باينمعنى و ابن حجر با آن عصبيت در شرح صحيح بخاري تسليم نموده است كه هجر در مقام بمعنى هذيان است و در بعضى از اخبار منقوله كه تبديل نموده اند لفظ هجر را بلفظ غلب عليه الوجع مجرد تغيير لفظ است چه آنكه منع كتابت باين لفظ لازم مساوى با هجر است يعنى كلام شخص ناشى از شدت وجع است كه از خود رفته و سخن او از روى قصد و شعور نميباشد و كلام مريضي است كه مختل شده باشد حواس او پس اصل تبديل بلفظ غلب عليه الوجع در بعضي از اخبار بجهت شناعت و قباحت كلام عمر نفعى نخواهد بخشيد چنانكه بعضى از متعصبين اهل خلاف چون قاضي روز بهان متصدي تبديل آن شده اند و كيف كان از واضحاتست كه نسبت چنين لفظى بالنسبه بسوى حضرت سيد رسل كه عقل كل و منبع همه فيوضات و خيرات و مؤيد بموهبت الهيه مرتبه عصمت و طهارت و امين حضرت آفريدگار و شهادت خداوند متعال در حق آن سيد كاينات و علت غائى همه ممكنات كه تنطق نمينمايد و سخن نميفرمايد مگر بوحى الهي من قوله تعالى وَ مٰا يَنْطِقُ عَنِ اَلْهَوىٰ إِنْ هُوَ إِلاّٰ وَحْيٌ يُوحىٰ وانگهى در مقام ارشاد و هدايت امتان كه باتفاق خاصه و عامه معصوم است در چنين مقام از هر زلل و اضطراب و سهو و نسيان چه در حال مرض و چه در حال غضب چنانكه تصريح بآن نموده اند جماعتى از مؤلفين و علماء و روات ايشان چون قاضى عياض شافعي در كتاب شفا و كرمانى در شرح صحيح بخارى و نووى در شرح صحيح مسلم دليل و كاشف است كه گوينده اين سخن اصلا ايمان برسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم نياورده و جاهل بمعرفت و مرتبه آنسرور بوده و اذعان و تصديق بآن فخر عالميان ننموده است چه آنكه بديهى در نزد همه ارباب مذاهب و ملل است كه از براى انبيا فرقى نخواهد بود در مقام ارشاد و هدايت مردمان بين صحت و مرض خصوصا خاتم انبياء صلّى اللّه عليه و اله و سلّم كه اكمل و افضل از جميع ملئكه مقربين و انبياء مرسلين است دويم آنكه خداوند عالميان در كتاب مجيد خود نام مبارك آن حضرت را ذكر نكرده مگر بالقاب شريفه او چون يا ايها النبى و خاتم النبيين و نهي فرموده است آنسرور را كه برخلاف تعظيم اسم او را ذكر نمايند من قوله تعالى لاٰ تَجْعَلُوا دُعٰاءَ اَلرَّسُولِ بَيْنَكُمْ كَدُعٰاءِ بَعْضِكُمْ بَعْضاً و از واضحات آنكه مواجهه كردن چنين كلامي بالنسبه بآن حضرت كه رسول خدا العياذ باللّه هذيان ميگويد يا آنكه بگويد چه شده است او را كه هذيان ميگويد و يا بگويد كه غلبه كرده است بر او وجع و سخن او سخن مريضانست كه از روى اراده و شعور نخواهد بود كاشف از كمال بى حيائى قائل آن و اصل اين لفظ هم لفظ كفر است كه بر فرض آنكه قائل اينكلام در وقتى از اوقات اسلام اختيار نموده باشد باين لفظ خارج از دايره اسلام خواهد شد سيم آنكه خداوند عالم

ص: 67

در كلام مجيد خود نهى فرموده است كه كسى بلند ننمايد صوت خود را در محضر شريف آنسيد كاينات من قوله تعالى يٰا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا لاٰ تَرْفَعُوا أَصْوٰاتَكُمْ فَوْقَ صَوْتِ اَلنَّبِيِّ وَ لاٰ تَجْهَرُوا لَهُ بِالْقَوْلِ كَجَهْرِ بَعْضِكُمْ لِبَعْضٍ يعنى اى آنانكه ايمان بخدا آورده ايد بلند ننمائيد صوت خود را بالاى صوت نبى و جهر در قول كه سخن بلند گفتن باشد در محضر شريف او ننمائيد مانند سخن بلند گفتن بعضى از شما مر بعض ديگر را و از واضحات آنكه اين نوع سخن گفتن و منازعه و مجادله در محضر شريف رسولخدا نمودن در چنين حالتى كه بناى همه مردمان بالنسبه بنوع مرضى چه رسد بحضرت خاتم الانبياء صلّى اللّه عليه و اله و سلّم رأفت و رحمت و ملايمت است كاشف از كمال بى پروائى قآئل اين قول است كه احداث فتنه نموده است در اين هنگام كه منازعه و مجادله با يكديگر نمودند و غوغآء عظيم در محضر شريف آنحضرت برپا نموده است كه منافى با حكم الهى بود من قوله لاٰ تَرْفَعُوا أَصْوٰاتَكُمْ فَوْقَ صَوْتِ اَلنَّبِيِّ و موجب هتك حرمت آنسيد كاينات بوده است چهارم آنكه مخالفت نمود قائل اين قول آنچه را خداوند بر او و بر همه امت واجب كرده است از اطاعت خدا و رسول او من قوله تعالى أَطِيعُوا اَللّٰهَ وَ أَطِيعُوا اَلرَّسُولَ * و آنكه خداوند فرموده است كه مٰا آتٰاكُمُ اَلرَّسُولُ فَخُذُوهُ وَ مٰا نَهٰاكُمْ عَنْهُ فَانْتَهُوا يعنى آنچه كه بياورد رسولخدا از براى شما پس اخذ نمائيد آنرا و آنچه نهى كند شما را ترك آن نمائيد و نيز حق تعالى فرموده است وَ مٰا كٰانَ لِمُؤْمِنٍ وَ لاٰ مُؤْمِنَةٍ إِذٰا قَضَى اَللّٰهُ وَ رَسُولُهُ أَمْراً أَنْ يَكُونَ لَهُمُ اَلْخِيَرَةُ مِنْ أَمْرِهِمْ يعنى هيچ يك از مؤمن و مؤمنه را نرسد كه هرگاه خدا و رسول او حكم كنند در امرى اينكه از براى ايشان اختياري باشد در آن امر كه بالاي آن حكم بتوانند سخن بگويند پنجم آنكه قائل اين قول شنيع معارضه نمود در هنگام مرض و آنچه رسولخدا بآن امر فرمود از احضار كتاب و دوات منع آن نمود و آنچه را كه رسولخدا صلاح دانست نپسنديد علاوه از غلظت و بدخوئى و قبح كلام و كفران رد امر رسولخدا كرده و آنسرور كايناترا با آن خلق عظيم بغضب آورده كه امر فرمود كه ايشانرا از محضر شريف او اخراج نمايند و فرمود مرا بحال خود واگذاريد و اعراض از ايشان نمود و اين كمال اذيت بود بر آن سرور و از واضحات آنكه معارضه و مشاقه با رسولخدا معارضه با خداوند است و حق تعالى ميفرمايد وَ مَنْ يُشٰاقِقِ اَلرَّسُولَ مِنْ بَعْدِ مٰا تَبَيَّنَ لَهُ اَلْهُدىٰ وَ يَتَّبِعْ غَيْرَ سَبِيلِ اَلْمُؤْمِنِينَ نُوَلِّهِ مٰا تَوَلّٰى وَ نُصْلِهِ جَهَنَّمَ وَ سٰاءَتْ مَصِيراً و نيز فرموده است در كلام مجيد خود إِنَّ اَلَّذِينَ يُؤْذُونَ اَللّٰهَ وَ رَسُولَهُ لَعَنَهُمُ اَللّٰهُ فِي اَلدُّنْيٰا وَ اَلْآخِرَةِ وَ أَعَدَّ لَهُمْ عَذٰاباً مُهِيناً ششم آنكه قول عمر حسبنا كتاب اللّه كاشف است از جهل عمر باصل احكام شريعت مطهره رسولخدا زيرا كه در كتاب خدا ذكر نشده از احكام شريعت آنحضرت مگر بسيار جزئى از آن و با اين احوال مشتمل است بر ناسخ و منسوخ و محكم و متشابه و عام و خاص

ص: 68

و مطلق و مقيد و مجمل و مؤول پس چگونه كفايت خواهد نمود كتاب خدا در تمام احكام الهى كه رسولخدا آنرا از جانب خدا آورده است با اشتمال بر اقل قليلى از احكام خصوصا با اين تفاصيل مذكوره حتى جماعتى از علما محكم ترين آياترا در احكام آيه وضو گرفته اند با اين احوال قريب بصد مسئله در باب وضو از مسآئل متفرقه از شكوك و جبآئر و نحو آن هست كه از غايت اشكال در بوته اجمال مانده و اگر كتاب خدا كافى بود در فهم اين همه احكام پس چرا اين همه اختلافات در فتاوى در مذاهب مختلفه بين اهل اسلام از علماء در هر مذهب واقع شده است و اگر فهم و استنباط آن از كتاب خدا كافى بود پس چرا عمر خود بر سر راهها ميايستاد متحيرانه كه از مردم سئوال كند و چرا ميگفت «كل الناس افقه من عمر حتى المخدرات» و قطب شيرازى شافعى كه از اعاظم علماء ايشانست در رساله كشف الغيوب گفته است كه راه بيراه نما نتوان رفت و گفتن عمر كه چون كتاب خدا در ميان ما هست بمرشد چه حاجت است باين ماند كه مريض گويد چون كتب طب در دست است بطبيب چه حاجت و اين سخن خطاست چه هركسى را فهم طب غير ميسر و استنباط از آن نتوان نمود و رجوع باهل استنباط لازمست لقوله تعالى وَ لَوْ رَدُّوهُ إِلَى اَلرَّسُولِ وَ إِلىٰ أُولِي اَلْأَمْرِ مِنْهُمْ لَعَلِمَهُ اَلَّذِينَ يَسْتَنْبِطُونَهُ مِنْهُمْ كتاب حقيقى سينه اهل علم است بَلْ هُوَ آيٰاتٌ بَيِّنٰاتٌ فِي صُدُورِ اَلَّذِينَ أُوتُوا اَلْعِلْمَ و اين استكه حضرت امير المؤمنين عليه السّلام فرمود «انا كتاب اللّه الناطق و هذا هو الصامت» انتهى كلامه هفتم آنكه اگر كتاب خدا كافى بود پس چرا رسولخدا در ايام حيوة خود منضم فرموده كتاب خدا را بعترت خود و فرمود «انى تارك فيكم الثقلين كتاب اللّه و عترتى ان تمسكتم بهما لن تضلوا ابدا» و اين حديث از احاديث مسلمه متواتره بين الفريقين است كه احدى آنرا انكار ننموده است چنانكه تفصيل آنرا سندا و دلالة در فصول سابقه بيان نموديم هشتم آنكه اگر كتاب خدا كافى بود امت را و محتاج بكتابت رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم نبود پس چرا در حين وفات ابو بكر اكتفا بآن ننمود و امر كرد بعثمان كه بنويس كتابى را كه ابو بكر باو تلقين نمود درحالتيكه غشوه باو عارض شده بود پس چرا در حق او گفته نشد «ان الرجل ليهجر حسبنا كتاب اللّه» و حال آنكه اينكلام بالنسبه باو در محل و موقع بود و تفصيل كتاب ابى بكر و عهدنامه او در حق عمر در حين وفات مفصلا در مقدمات كتاب سبق ذكر يافت نهم آنكه اگر كتاب خدا كافى بود امت را پس چرا ابو بكر و عمر مسارعت نمودند بسوى سقيفه بني ساعده و ميگفتند كه اين دين را بى قيم نميشود گذاشت و امر مسلمين نيز منظم نخواهد شد مگر بوجود خليفه پس مكذبست قول و فعل ايشان در سقيفه بنى ساعده مر قول عمر را كه در محضر رسولخدا گفته بود حسبنا كتاب اللّه دهم آنكه از

ص: 69

همه گذشته بر صاحب فطرت سليمه واضح است كه كسى كه چنين جسور و بى ادب باشد بالنسبه بپادشاه زمان خود اگرچه پيغمبر هم نباشد بلكه از بزرگان زمان و سلطان عهد خود باشد و ولى النعم او باشد در محضر او چنين سخن بگويد و راى او را تسفيه نمايد در محضر او و پاس حرمت او را نگاه ندارد البته چنين شخصى قابليت خلافت و لياقت نيابت آنسلطان عهد را ندارد و بوى انسانيت ابدا بمشام او نرسيده است فضلا از اينكه رئيس بنى نوع انسان باشد يا نائب پيغمبر آخر الزمان و خليفه سيد انس و جان واقع شود و اگر از اين سخن باورت نيايد رجوع نما بارباب ملل و اديان كه خارج از زمره مسلمانانند و همچنين از طريقه عقلا از اهرمنيين و طبيعيين كه اصلا بهيچ مذهب و ملتي قآئل نيستند و عرضه دار اينمطلب را بر ايشان و ببين تصديق تو مينمايند كه اگر كسى بالنسبه بسلطان عهد خود چنين حركتى نمايد علاوه از آنكه خود را از قابليت جميع مراتب ظاهره و باطنه خلع نموده واجب القتل هم خواهد بود و خون او هدر و خيانت او ظاهر است خذ هذا و اغتنم و متعصبين اهل خلافرا توجيهات و تاويلاتى است در اينكلام عمر بن خطاب اول آنكه در اينكلام هيچ سوء ادبى نخواهد بود و اين امور از عوارض بشريت است كه فرقى در ميان پيغمبر و ساير مردم نخواهد بود جواب از آن آنكه اين سخن در معنى منع عصمت رسولخدا و رد شهادت پروردگار است كه در كلام مجيد خود فرمود وَ مٰا يَنْطِقُ عَنِ اَلْهَوىٰ إِنْ هُوَ إِلاّٰ وَحْيٌ يُوحىٰ و قابل تفوه احدي نخواهد بود دوم اينكه تسليم نمودند خطاء اين كلامرا و لكن معذرت جستند باينكه خطاء در اجتهاد است كه معفو عنه است جواب از آن آنكه خطاء در ضروريات دين عين خطا و قابل عفو نخواهد بود سيم آنكه عمر چون وزير رسولخدا بود از اين قبيل امور را متعرض ميشد و آنچه مصلحت حال بود بيان ميكرد جواب از آن اينكه اين توجيه منافى با فرمان پروردگار است من قوله تعالى مٰا آتٰاكُمُ اَلرَّسُولُ فَخُذُوهُ و قوله تعالى وَ مٰا كٰانَ لِمُؤْمِنٍ وَ لاٰ مُؤْمِنَةٍ إِذٰا قَضَى اَللّٰهُ وَ رَسُولُهُ أَمْراً أَنْ يَكُونَ لَهُمُ اَلْخِيَرَةُ مِنْ أَمْرِهِمْ چهارم آنكه ابن ابى الحديد گفته است كه عمر چون مرد خشن فظ غليظ القلبى بود كه بحسب جبليت طبع خود چنين سخنان از او صادر ميشد لكن از روى اعتقاد اين سخن نگفته است جواب از آن آنكه اگر كلام او در اين هنگام از روي ادراك و شعور بود پس البته قابل توجيه مذكور نخواهد بود و اگر از روى بيهوده گوئى و عدم شعور و خشونت طبع و غلظت قلب و فظاظت حال بقسمى بود عادة هر وقت امر ناملايم بطبع او بر او وارد ميشد از حالت طبيعى بيرون ميرفت كه بالمره حالت شعور از براى او باقى نميماند پس خارج از عداد عقلا و مكلفين ميشد كه بحث و منع در سخنان او راه ندارد و حال او حال من خرج من العقل بود پس چنين شخصى كه خارج از عداد مكلفين است با آن طبيعت

ص: 70

و حالت چگونه قابل از براى خلافت خواهد بود و در وقت عروض اينحالت امام خلق كى خواهد بود پس بهتر آنكه هولاء المتعصبين الضالين تبا لافهامهم و تأويلاتهم ساكت باشند و بالمرة در مقام جواب برنيايند كه افتضاح و رسوائى اجوبه ايشان كمتر از اصل كلام مقتداى ايشان نخواهد بود

و از جملۀ مطاعن عمر آنكه حرام كرد متعۀ نسا و متعۀ حج را

و بر منبر برآمده باين نحو گفت كه «متعتان كانتا على عهد رسول اللّه و انا انهى عنهما و اعاقب عليهما» و حال آنكه در جميع كتب تفاسير خودشان مشروعيت و حليت آن دو را نقل كرده اند و آنكه در عهد رسولخدا صلى اللّه عليه و آله همۀ مسلمين عمل بآندو مينمودند بلكه همين قول عمر بن خطاب هم دليل است بر حليت آن دو در زمان رسولخدا و حميدى در جمع بين الصحيحين و مسلم و بخارى هر دو در صحيح خود روايتكرده اند كه متعه نسا جايز بود در عهد رسول خدا و عمر آنرا باطل نمود بعد از اينكه همه مسلمين عمل بمتعه كرده بودند بامر رسول خدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم و تا زمان وفات ابى بكر باقى بود و ترمذى در صحيح خود نقل نموده كه مردي از اهل شام از عبد اللّه بن عمر سؤال كرد از متعۀ نساء عبد اللّه در جواب او گفت كه حلال است شامى گفت پدر تو آنرا حرام نمود و نهى از آن كرده عبد اللّه گفت اگر پدرم آنرا حرام نموده و نهى از آن كرده رسول خدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم آنرا حلال فرموده و امر بآن نمود و تو سنت رسول خدا ترك ميكنى و متابعت پدرم مى نمائى امام فخر رازى در تفسير خود گفته است كه اتفاق همه مسلمين بر آنستكه متعۀ نساء حلال بود در ابتداى اسلام و گفت كه تصريح باين اجماع نموده اند كثيرى از فقهاى اهل اسلام و نيز امام فخر رازي و محمد بن جرير طبرى بسند خودشان روايتكرده اند كه حضرت امير المؤمنين عليه السّلام فرموده كه اگر عمر نهى نمينمود از متعه نساء هر آينه زنا نميكرد مگر شقى و صاحب مشكوة گفته است كه حليت متعه نساء و مشروعيت آن از متفق عليه تمام امت است و ابن اثير در جامع الاصول باسناد عديده و روايات كثيره نقل نموده است جواز متعه نساء و حليت آنرا و آنكه رسول خدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم بآن امر نمود و عمر آنرا حرام كرد و و گفت اگر كسى نكاح بزنان نمايد باجل آنكه متعه باشند آورده نميشود نزد من مگر آنكه او را رجم مينمايم و ظاهر آنكه احدي از اهل اسلام را بمقتضى آيه شريفه فَمَا اِسْتَمْتَعْتُمْ بِهِ مِنْهُنَّ فَآتُوهُنَّ أُجُورَهُنَّ شبهه نباشد در حليت متعه در عهد رسول خدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم و نيز ابن اثير در نهايه از ابن عباس نقل نموده كه متعۀ نساء رحمتى بود از جانب خدا بر امت محمد صلّى اللّه عليه و اله و سلّم و اگر عمر نهى از آن نمينمود زنا نميكردند مگر قليلي از مردم و بعد از معلوميت اين اخبار مخفى نيست بر كسى كه ادنى بصيرت و شعورى از براى او باشد آنكه عمر بن خطاب باقرار و اعتراف خود كه هر دو متعه حلال بودند در عهد رسول خدا و لكن من آن دو را حرام مينمايم از بدعت در دين

ص: 71

خداوند و مقابله نمودن راى خود را با رأى رسول خدا چيز ديگرى مقصود او نبود از اينكلام و اجتهاد او در مقابل نص حقتعالى در آيه شريفه فَمَا اِسْتَمْتَعْتُمْ بِهِ مِنْهُنَّ و مقابل حكم بحلية آن از رسول خدا كه خود اقرار بآن نمود در نهايت وقاحت و قباحت است و شاهد بر اينكلام همان جواب عبد اللّه بن عمر است در مقابل سؤال آن شخص شامى و بعضى از متعصبين اهل خلاف مدعى بر نسخ اين حكم شدند در زمان رسول خدا و اينكه مقصود عمر اخبار بنسخ اين حكم بود نه آنكه خود مبدع و مخترع آن باشد جواب از آن آنكه اين سخن منافى با كلام عمر بن خطابست چه ظاهر كلام او آنكه در تمام زمان رسول خدا باقى بر جواز و حليت بوده است و آنكه نسبت بنفس خود داده است كه من آنرا حرام مينمايم و همچنين منافى با آن اخباريستكه تصريح شده است بآنكه استمرار داشت جواز متعه نساء تا زمان وفات ابى بكر چنانكه صريح اخباريستكه كه از مسلم و بخارى و حميدي نقل شده است و بعضي ديگر از متعصبين گفته اند كه مقصود عمر تحريم متعتين نبود بلكه مراد او حكم بكراهت آن بود جواب از آن اولا آنكه ظاهر لفظ نهي حرمت است و حمل آن بر كراهت بدون قرينه فاسد است و ثانيا آنكه كراهت نيز يكى از احكام خمسه است ابداع و اختراع آن بدون دليل عين بدعت و ضلالتست زيرا كه عمر پيغمبر نبود كه تشريح احكام الهي نمايد و ثالثا آنكه اين حمل منافى با اخباريست كه صاحب جامع الاصول نقل كرده است كه عمر آنرا حرام نمود و گفت هركه مرتكب آن شود او را رجم مينمايم چه آنكه كراهت با امر برجم وفق نخواهد داد زيرا كه معني كراهت جواز فعل يا مرجوحيت آنست و فعل حرامى نخواهد بود كه موجب حد فاعل آن شود با آنكه حكم برجم هم غلظت و خطاى ديگريست از او زيرا كه بر فرض حرمت غايت الامر زنا باشد و حكم زنا جلد است نه رجم مگر آنكه گفته شود كه مراد عمر در حديث رجم كه صاحب جامع الاصول از او نقل كرده است همان جلد باشد پس آن تأويل در در تأويل است و هو كما ترى يضحك به الثكلى و هم چنين منافى با قول عمر است «كه انا احرمهما و اعاقب عليهما» چه كراهت با مطلق عقوبت وفق نخواهد داد و در بعضى از كتب اهل خلافست كه يكى از علماء عامه متعه ميكرد باو ايراد كردند كه حليت آنرا از كجا بدست آوردۀ در جواب گفت كه از قول عمر حليت آنرا فهميدم گفتند كه عمر نهى از آن نمود و حرام كرد آنرا در جواب گفت كه عمر چنين بيان نموده است كه «متعتان كانتا على عهد رسول اللّه انا احرمهما و اعاقب عليهما» پس من قبول روايت او نمودم در اصل شرعيت متعه و حليت آن و قبول نكردم نهى و حرام نمودن آنرا از او

و از جملۀ از مطاعن خليفه اول و ثانى آنكه تخلف نمودند از جيش اسامه

و حال آنكه رسول خدا چندين مرتبه لعن كرده بود كسانيرا كه تخلف نمايند از جيش اسامه و جملۀ از كلام در تخلف

ص: 72

ايشان از جيش اسامه در اثناء بعضى مقدمات اينكتاب سبق ذكر يافته

و از جمله از مطاعن خليفه ثانى جهل او است باكثر و اغلب احكام

و موارد خطاياى او در اين باب بى حد و بيشمار و در كتب امامت از فريقين مذكور است و هم چنين نقض و ابرام در آنها الا آنكه از جمله آنها كه اختصار بآن ميشود در اينكتاب آنكه انكار نموده حكم به تيمم را از براي كسيكه فاقد ماء باشد بخارى در صحيح خود و ابى داود و نسائي در صحيح خود و صاحب جامع الاصول باسناد خود روايتكرده اند از سعيد بن عبد الرحمن كه شخصى بنزد عمر آمد و گفت من جنب شدم و آب نيافتم عمر گفت نماز نكن عمار ياسر بعمر گفت كه خاطر ندارى كه من و تو در سفر بوديم و جنب شديم و تو نماز نكردى من در خاك غلطيدم و نماز خواندم پس واقعه را بعرض حضرت رسول صلّى اللّه عليه و اله و سلّم رسانيدم حضرت فرمود بس بود ترا كه چنين كنى و دستها را بر زمين زد و مسح كرد عمر گفت اي عمار از خدا بترس عمار گفت اگر ميخواهي من ديگر اين حديث را نقل ننمايم و صاحب جامع الاصول بروايت ابى داود چنين نقل كرده است از عبد الرحمن كه من در نزد عمر بودم كه ديدم مردي آمد و گفت ما يك ماه و دو ماه در مكانى ميباشيم كه آب نمييابيم عمر گفت اگر من باشم نماز نميكنم تا آب بيابم عمار گفت آيا بخاطر ندارى كه من و تو در ميان شتران بوديم و جنب شديم من در خاك غلطيدم و نماز كردم پس آمدم بخدمت حضرت رسول صلّى اللّه عليه و اله و سلّم واقعه را بعرض آن حضرت رسانيدم پس رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم كيفيت تيمم را بما تعليم نمود عمر گفت اى عمار از خدا بترس و نيز در همه اين صحاح مذكوره و در جامع الاصول مباحثه ابو موسى و عبد اللّه بن مسعود را نقل كرده اند از شقيق بنى سلمه كه گفت در نزد ابن مسعود و ابو موسى بودم كه ابو موسى گفت بابن مسعود كه اگر كسى جنب شود و آب نيابد چكند ابن مسعود گفت نماز نكند تا آب نيابد ابو موسى گفت پس چه ميگوئى قول عمار را ابن مسعود گفت عمر باين قانع نشد ابو موسى گفت بگذار قول عمار را پس چه ميكنى آيه را كه فَلَمْ تَجِدُوا مٰاءً فَتَيَمَّمُوا صَعِيداً طَيِّباً * و اين جمله از كلمات بود در اين قضيه كه در كتب اهل خلاف مذكور است و نميرسد علماء عامه را انكار نمودن آن و على هذا ميگوئيم كه مسئله تيمم با آنكه خداوند عالم دو آيه در حكم آن نازل فرموده است يكى در سوره نساء و يكى در مائده و رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم مفصلا و مشروحا قولا و فعلا بيان آن فرموده و نيز حكم تيمم از احكام عام البلوى ميان مسلمين است كه بسا ميشود كه بسياري از مكلفين مبتلاي بآن ميشوند خصوصا ذوى الاعذار و مرضى و مسافران كه باندك زمانى حال او حال ساير ضروريات دين اسلام است از وضو و غسل و امثال آن خصوصا كسيكه مدت بسيارى از عمر او بگذرد در ميان عامه مسلمانان خصوصا در مدت بسيارى مصاحبت نمايد با حضرت رسول صلّى اللّه عليه و اله و سلّم و با فضلا و علماء از اصحاب او چنين حكم واضح بديهى

ص: 73

كه بر اطفال و صغار لازم است در اول درجه تكليف كه تا نه سالگى در اناث و پانزده سالگى در ذكور باشد تعليم و تعلم آن و دانستن اين حكم الهى را مانند ساير ضروريات دين از وضو و غسل و عمر با آن همه طول زندگانى خود خصوصا در ايام خلافت خود جاهل بچنين مسئله باشد البته كاشف است از اينكه چنين كسى حكما اهليت خلافت كه قوام شريعت حضرت سيد رسل از احكام دين منوط باو باشد نخواهد شد چه آنكه متعصبين از اهل خلاف بايد در جواب اينطعن يكى از سه امر را اختيار كنند يا بگويند كه عمر اجتهاد در اين مسئله نمود و خطا كرد يا آنكه بگويند عالم باين حكم بود يا جاهل باين حكم بود راسا اما شق اول پس آن اجتهاد مقابل نص و باطل و عاطل است و بر فرض تسليم خطا در ضروريات دين غلط و خطاء فوق خطا است و اما شق ثانى پس آن مستلزم انكار ضرورى دين و رد حكم خدا و رسول است در آنچه تنصيص فرموده اند از حكم تيمم و اما شق ثالث كه بالمره جاهل باصل حكم تيمم بود فيلزم ما ذكرنا من خروجه عن اهلية الخلافة الكبرى و الزعامة العظمى و هو المطلوب و اما مطاعن شخص سيم پس آن بعدد در نميآيد و در كتب مؤلفه طرفين از خاصه و عامه مذكور است كه نقض و ابرام در آنها موجب كثرت حجم كتابست و لا نعطل الناظرين بطول الكلام

فصل هفتم در اثبات خلافت و امامت بلا فصل مولانا امير المؤمنين عليه السّلام بظهور معجزات از آن افضل اتقيا

كه دليل بر حقيت و صدق او در دعوي خلافت و امامت است چه آنكه در ضمن بعضي از براهين عقليه گذشته است كه امامت مانند نبوت يكي از طرق ثبوت و تقرر او آنكه شخصي كه دعوى امامت و خلافت نمايد از جانب خدا و رسول و بر طبق دعوي خود اتيان بمعجزات و خارق عادات نمايد كه در اين صورت لابد است از تصديق و اذعان و ايمان باو زيرا كه محالست اجراء معجزه بيد كاذب عقلا زيرا كه آن موجب اغراء بجهل و اضلال بندگان خدا است و صدور آن من اللّه تعالى قبيح و محالست چه اجراء معجزه بيد ولي معناى آن شهادت و تصديق خداوند است علي انه هو الولي و الخليفة بلكه اقوى و آكد از نص است چنانكه حق تعالى اجراء معجزه در يد آصف بن برخيا فرمود بآوردن تخت بلقيس ملكه سبا در نزد حضرت سليمان عليه السّلام بطرفة العين و اظهار اين معجزه بجهت آن بود كه اعلام فرمايد و دلالت نمايد خلق را بر اينكه او وصي و قايم مقام حضرت سليمان است بالجمله معجزات اوصيا و ائمه مانند معجزات انبيا دليل و برهانست بر صدق مقاله و حقيت ايشان كه فوق همه براهين است چنانكه خداوند آنرا دليل و برهان قرار داد از براى انبيا و مرسلين خود چون طوفان نوح و كشتى آن و بر دو سالم شدن آتش از براى حضرت ابراهيم عليه السّلام و عصاى موسى و ناقۀ صالح و تخت سليمان و نرم شدن آهن بدست حضرت داود و شفاء مرضى از برص و غير آن و احياء اموات و تكلم نمودن حيوانات و شق القمر و رد الشمس و امثال آن صدوق عليه الرحمة بسند

ص: 74

خود از ابى بصير روايتكرده است كه از حضرت صادق عليه السّلام سؤال كردم كه بچه سبب اعطا فرمود خداى عز و جل انبيا و رسل و ائمه هدى را معجزات و خارق عادات فرمودند تا آنكه دليل و برهان باشد بر صدق آنكسيكه اظهار معجزه نموده و معجزه علامت و نشانه ايست از جانب خدا و اعطاء آن نمى فرمايد مگر بانبياء و رسل و حجج خود تا آنكه شناخته شود بآن صدق صادق و شخصى از حضرت رضا عليه السّلام سؤال نمود كه از امير المؤمنين عليه السّلام معجزاتى ظاهر شد كه قادر بر آن نبود غير خداى تعالى فرمود كه چون ظاهر شد از حضرت امير المؤمنين عليه السّلام فقر و فاقه و حاجت دليل است بر اينكه كسيكه حال او چنين است و مشاركت با ضعفاء مخلوقين دارد در اين امور پس آن معجزات از فعل او نخواهد بود بلكه آن فعل قادر متعالى است كه منزه از صفات مخلوقين است بالجمله حضرت امير المؤمنين اگرچه تمام وجود مقدس او و شرايف حالات و كرايم صفات او از معجزات و خرق عاداتست بلكه تمام شراشر وجود مطهر او از بدو ايجاد نور مقدس او الى آخر انقراض عالم بلكه مبدءا و معادا هرچه فرض شود آيت عظمى و حجت كبراى خداوند اكبر است كه خبر ميدهد ترا بآن عَمَّ يَتَسٰاءَلُونَ عَنِ اَلنَّبَإِ اَلْعَظِيمِ و در حيوة ظاهريه مدت عمر شريف آنحضرت اگر كسى ادنى بصيرت و شعورى از براي او باشد ملتفت خواهد شد كه جميع حركات و سكنات و قيام و قعود و مشى و نوم و تكلم و سكوت و عبادت خداوند و معاملات با خلايق و مجاهدات در غزوات و رياضات نفسانيه و مشقات وارده بر او آنچه تصور ميشود در اين عالم جسمانى ظاهرى از آن بزرگوار همه معجزه و خرق عادت بود فضلا از آنچه تعلق دارد ببواطن امور و عالم معقول و عوالم ديگريكه فوق عقولست كه ادراك كثيري از آن خارج از حيطه عقول ملائكه سمواتست فضلا عن غيرهم زيرا كه عقول كافه كاينات قاصر است از ادراك مراتب جلال محمد و آل محمد خصوصا مراتب حضرت امير المؤمنين عليه السّلام كه خداى عز و جل او را بمنزلۀ نفس پيغمبر خود قرار داد پس اقرار بعجز از بيان مقامات محمد و آل محمد اولى از تفصيل و بيان است و لكن آنچه متعلق بمقصود است در مقام استدلال و اقامه حجت بر مخالفين آنكه حضرت امير المؤمنين عليه السّلام بعد از وفات حضرت خاتم النبيين صلّى اللّه عليه و اله و سلّم دعوى امامت و خلافت بلا فصل نمود و باقرار و اعتراف تمام اهل اسلام معجزات و خوارق عادات بسيارى از آن سرور اتقيا بظهور رسيد كه قريب بهزار معجزه از حين ولادت بلكه قبل از ولادت الى يوم الشهادت از آن بزرگوار در كتب علماء و روات از خاصه و عامه ضبط شده است بلكه بعد از شهادت آن بزرگوار اينقدر معجزات و خارق عادات از قبر مطهر او بظهور رسيده كه در همه اعصار و امصار اسماع خلايق را پر كرده است و كتب عديده در خصوص بيان معجزات قبر منور او تأليف شده است و معجزات آنسرور اتقياء موازنه بلكه زيادتى دارد بر معجزات اكثر انبياء پس بعد از معلوميت و ثبوت اين مقدمات كه اجراء معجزه

ص: 75

بريد كاذب قبيح من اللّه تعالى است بلكه اتيان معجزه برهان و دليل است بر حقيت و صدق امام و خليفه و آنكه امير المؤمنين عليه السّلام دعوى امامت و خلافت بلا فصل نموده بود بعد از رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم و آنكه صدور معجزه و خارق عادت از آنحضرت مانند صدور معجزه از انبيا و رسل است البته حقيت او و بطلان مخالفين كالشمس فى رابعة النهار است و انكار حقيت او بر حد افكار ابو جهل است مر نبوت حضرت سيد رسل صلوات اللّه و سلامه عليه را اما ثبوت مقدمه اولى پس گذشت در مقدمات و فصول كتاب كه عقل قطعى مستقل در حكم آن است اما مقدمه ثانيه پس آن ببداهت و وجدان و بنصوص قرآن ثابت است كه صدق و راستى حجج ملك علام باظهار معجزات و آياتيست كه خارج از طاقت بشريت باشد و عقل نيز مستقل بحكم آن است للزوم افحام الانبياء و بطلان الشرايع و السنن و عدم تمامية الحجة على اهل العالم و اما مقدمه ثالثه پس گذشت در فصول سابقه كه مخاصمه نمود حضرت امير المؤمنين با ابى بكر و عمر كه فرمود «انا اولى بها من قميصى منى و قوله لقد تمصها فلان و انه ليعلم ان محلى منها محل القطب من الرحى» و كلام آنحضرت بعد از يوم سقيفه در مسجد در محضر همۀ مهاجرين و انصار كه ايگروه مهاجرين بترسيد از خدا و سرورى و پادشاهى محمد را از خانه اش بيرون نبريد و بخانهاى خود ميندازيد و اهل بيت او را از مقام او و حق او منع و دفع ننمائيد بخدا سوگند اي گروه مهاجرين ما اهل بيت اولى ايم باين امر و شما خود ميدانيد كه امر در ميان ما و از ما است و كلمات آنحضرت مفصلا و مشروحا در فصل پنجم سبق ذكر يافت و مشاجره و مخاصمه اصحاب آن حضرت با ابى بكر و عمر در مسجد رسول خدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم در مقدمات امامت مشروحا ثبوت و تقرر يافت كه اينمقدمه از ابده بديهيات است كه قابل نقض و ابرام نخواهد بود و انكار اينمقدمه بمرتبه انكار اصل خلافت خلفاء بلكه انكار اصل وجود ابي بكر و عمر است و اگر اينمطلب قابل از براى انكار هست پس مخاصمۀ على عليه السّلام با ابى بكر و عمر هم در باب خلافت قابل انكار خواهد و الا فلا و اما مقدمه رابعه اگرچه محتاج بذكر نخواهد بود زيرا كه علما از خاصه و عامه و روات از طرفين اينقدر معجزات و خارق عادات از آن افضل اتقيا نقل نموده اند كه لا يعد و لا يحصى است و چندين كتاب در اين باب تأليف شده است و اجمع از همه كتب معجزه كتاب مدينة المعاجز است از تأليفات عمدة المحققين و قدوة المحدثين العالم الربانى و المحقق الصمداني السيد هاشم البحرانى شكر اللّه سعيه و اجزل مثوبته و لكن بجهة تتميم مرام بآنچه مقصود ببحث است در مقام اقل قليلى از معجزات آنسيد انام را از روات و علماء عامه و قليلى از روات و علماء خاصه نقل مينمائيم بر سبيل اختصار ترمذى كه از اعيان علما و محدثين اهل خلافت روايتكرده است كه على عليه السّلام از دين رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم هفتاد هزار درهم يا دينار ادا نمود كه اكثر آن از وعده رسول خدا بود و منادى

ص: 76

آنحضرت در مسجد رسول خدا ندا كرد كه آگاه باشيد هركرا بر رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم ديني يا وعده ايست بنزد على عليه السّلام بيايد كه آنحضرت دين رسول خدا را ادا و وعده هاي او را وفا خواهد نمود پس مردم از هر جانب ميآمدند و آنچه ادعا ميكردند بدون گواه و سوگند آنرا ادا مينمود و ابو بكر نيز منادى خود را امر نمود كه ندا دردهد كه «الا من كان له عند رسول اللّه دين او عدة فليات ابي بكر خليفة رسول اللّه ليقضي دينه» چون مردم اين ندا را شنيدند جابر بن عبد اللّه انصارى و جرير بن عبد اللّه بنزد ابو بكر آمدند و اظهار قرضى نمودند ابو بكر بدون گواه و سوگند دين رسول خدا را ادا نموده و وفا بوعده او كرده تا آنكه اعرابى داخل مدينه شد و نداى منادى ابا بكر را شنيده نزد او آمد و گفت رسول خدا دويست شتر سرخ موى سياه چشم بامهار و اسباب آن بمن وعده فرموده است ابا بكر باو گفت كه اين ناقه ها كه تو وصف نمودى در دنيا يافت نميشود اعرابى گفت وا عجباه رسولخدا صلى اللّه عليه و آله چگونه بچيزى وعده مينمايد كه ناياب باشد پس آن اعرابى را نزد حضرت امير المؤمنين عليه السّلام فرستادند و مطلب خود را اظهار داشت على عليه السّلام بآن اعرابى گفت در بامداد بنزد من بيا اگر خدا خواسته باشد آنچه رسولخدا وعده فرموده بتو تسليم خواهم نمود پس اين خبر بگوش ابي بكر و عمر و ساير مهاجرين و انصار رسيده تعجب كردند چون صبح شد اعرابي بخدمت آنحضرت آمد از براى آنچه كه باو وعده فرموده بود پس آنحضرت بفرزند خود حسن فرمود كه با اين اعرابى بوادى صبره كه وادي جن است برو و ندا كن كه ايگروه جن منم حسن بن على بن ابى طالب وصى رسولخدا شما را امر ميكنند كه وفا كنيد آنچه را كه رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم باين اعرابى وعده كرده است و آن دويست ناقه سرخ موى سياه چشم است با مهار و اسباب حسن حسب الامر برفت پس هنوز سخن او تمام نشده بود كه قطارهاى ناقه از وادى سر درآوردند همه بامهار و اسباب و در آنروز جمعى از اصحاب كه از آنجمله ابراهيم بن معاذ و عبد الرحمن ابن عوف و مقداد بن اسود و ابو ذر غفارى با جمعى كثير با حسن بن على بيرون رفته بودند چون مراجعت كردند آنچه را كه مشاهده نموده بودند از براى مردم نقل كردند و بعد از آن ترمذى گفته است كه اين از عجايب كرامت آنحضرت است و اللّه اعلم صدر الائمة اخطب خوارزمى و ابن شيرويه ديلمى و عبدوس همدانى و ابراهيم بن محمد حموينى روايتكرده اند كه چون رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم مكه را فتح نمود و مهياي رفتن هوازن شد فرمود يا على برخيز قدرت و كرامت خود را در نزد خداى تعالى مشاهده كن چون آفتاب طلوع نمايد با او سخن گوى على عليه السّلام برخاست و گفت «السلام عليك ايها العبد الذائب فى طاعة ربه» پس آفتاب در جواب او گفت «و عليك السلام يا اخا رسول اللّه و وصيه و حجته على خلقه» پس على بسجده شكر درافتاد رسولخدا سر او را از زمين

ص: 77

برداشت و دست مبارك خود بر روى او ماليد و فرمود برخيز ايحبيب من كه همه آسمانها را از گريه خود بگريه درآوردى و مباهات نمود خداى تعالى بتو حاملان عرش را بعد از آن فرمود حمد ميكنم خداونديرا كه مرا تفضيل داد بر ساير پيغمبران و تأييد كرد مرا بوصى من سيد اوصيا بعد از آن اين آيه را تلاوت فرمود وَ لِلّٰهِ يَسْجُدُ مَنْ فِي اَلسَّمٰاوٰاتِ وَ اَلْأَرْضِ طَوْعاً وَ كَرْهاً الايه ثعلبى در تفسير خود و ابن مغازلى شافعي و مجاهد و ابو اسحق ابراهيم ابن احمد قزوينى باسناد خود از انس بن مالك روايتكرده اند كه بساطي از براي رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم بهديه آوردند امر فرمود كه على و ابو بكر و عثمان و عبد الرحمن بن عوف و سعد و بروايت ابن مغازلى ده نفر را و بروايت ديگر جمعى از مهاجرين و انصار كه از جمله آنها همين پنجنفر بودند كه بر آن بساط بنشينند و فرمود بعلى عليه السّلام كه بگو اى باد ما را بردار على عليه السّلام حسب الامر فرمود بباد تا آن بساط را بلند نمايد پس آن بساط بامر آنحضرت بلند شد و ايشان را در هوا ميبرد تا آنكه على امر فرمود بباد كه ما را بر زمين بگذار و بعد فرمود بكسانيكه در بساط نشسته بودند كه آيا ميدانيد كه اكنون در كجا هستيد گفتند نه فرمود اين موضع اصحاب كهف و رقيم است برخيزيد و بر ايشان سلام كنيد پس يك يك برخاسته و بر ايشان سلام كردند و جواب نشنيدند پس على عليه السلام برخاست و بر ايشان سلام كرد در جواب او گفتند «و عليك السلام و رحمة اللّه و بركاته» پس اهل بساط پرسيدند كه چرا جواب سلام ما را بازندادند آنحضرت از اصحاب كهف پرسيد كه چرا جواب سلام ايشان را بازنداديد گفتند ما گروه صديقان بعد از مردن با كسى سخن نميگوئيم مگر با پيغمبر يا وصى پيغمبر بعد از آن امر فرمود بباد كه بساط را بلند نمود پيوسته ايشان را در هوا ميبرد تا آنكه امر كرد ما را بر زمين بگذار چون ما را گذاشت ديديم در حره كه موضعى است در نزديكى مدينه فرود آمديم على عليه السّلام فرمود بآخر ركعت نماز رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم خواهيم رسيد چون آمديم ديديم كه رسول خدا در آخر ركعت نماز است و اين آيه را تلاوت مينمايد أَمْ حَسِبْتَ أَنَّ أَصْحٰابَ اَلْكَهْفِ وَ اَلرَّقِيمِ كٰانُوا مِنْ آيٰاتِنٰا عَجَباً ابن مغازلى و صاحب كتاب مناقب الفاخره و صدر الائمه اخطب خوارزمي و ابن السقا حافظ واسطي كه از موثقين عامه اند و ابو الحسن عيسى رازي بصري و ابو الحسن احمد بن المظفر الشافعى و ابو عبد اللّه جرجانى از انس بن مالك روايتكرده اند كه روزي رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم نماز عصر ميگذارد و در ركوع ركعت اول بسيار طول داد كه ما گمان كرديم كه آن حضرترا سهوى عارض شده است بعد از آن سر برداشت و فرمود «سمع اللّه لمن حمده» و نماز را مختصر كرده سلام داد پس روبجانب ما كرده درحاليكه روي او مانند ماه شب چهارده كه در ميان ستارگان باشد و بعد بر زانو نشست و قامت مبارك خود را كشيد چنانكه از نور روي او همه مسجد روشن شد و در صفها نظر ميكرد و جستجو

ص: 78

مينمود و صفوف جماعت زياد بود فرمود چرا پسرعمم على را نمى بينم و او را ندا ميكرد كه يابن عمى على عليه السّلام در آخر صفوف بود عرضكرد لبيك لبيك يا رسول اللّه فرمود يا على بنزديك من بيا على عليه السّلام صفها را از هم ميشكافت و ميآمد و مهاجرين و انصار تمام گردنها كشيده بودند تا آنكه مرتضى بمصطفى نزديك شد فرمود يا على چه چيز ترا از صف اول دور داشت عرضكرد كه محتاج بآب طهور بودم آمدم بمنزل حسن و حسين و فضه را ندا كردم احدى جواب نداد و بروايتى حسن و حسين را بطلب آب فرستادم طولى كشيد ديدم هاتفى ندا در داد يابن عم النبى ملتفت شو چون نظر كردم سطلى پر از آب و منديلى بر روي آن كشيده من آن منديل را برداشتم خم شدم كه بردارم ديدم آب خود بدست من ريخته ميشود پس وضو ساختم ديدم آن آب از مشك خوشبوتر است بعد از اتمام وضو ملتفت شدم ديدم آن سطل و منديل برداشته شد و ندانستم كى آنرا بر زمين گذارد و كى از زمين برداشت رسول خدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم بر روى على تبسم كرد و او را بسينۀ مبارك خود چسبانيد و ميان دويده او را بوسيد و فرمود يا ابا الحسن ترا شاد كنم آن سطل از بهشت و آن آب و منديل از فردوس اعلى بود و آنكه ترا مهياى نماز كرد جبرئيل امين و آنكه منديل بتو داد ميكائيل بود قسم بآنكسيكه جان محمد در دست اوست كه اسرافيل پيوسته زانوهاى مرا گرفته بود تا تو بنماز من ملحق شدى آيا مردم مرا ملامت ميكنند در محبت تو و حال آنكه حق جل و علا با ملائكه ترا دوست ميدارند از بالاى عرش ابن شيرويه ديلمى و اخطب خوارزمى صدر الائمه و صاحب كتاب روضة الفضايل روايتكرده اند كه چون على عليه السّلام عمرو بن عبد ود عامرى را بكشت جبرئيل برسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم نازلشد و در دست او ترنجى بود عرضكرد يا رسول اللّه خداى عز و جل ترا سلام ميرساند و ميفرمايد كه اين ترنج هديه ايست از من براى على بن ابيطالب پس رسولخدا آن ترنج را بعلي بن ابى طالب داد چون بدست او داد شكافته شد و از ميان آن حرير سبزى بيرون آمد كه در آن دو سطر نوشته بود «هذه هدية من الطالب الغالب الى على بن ابى طالب» و صاحب مسند فاطمه از شافعى حديث ترنج را در تزويج حضرت فاطمه عليها سلام نقل كرده كه چون على عليه السّلام در مسجد خدمت رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم مشرف شد جبرئيل نازلشد و عرضكرد يا رسول اللّه خداوند ترا امر فرموده كه اين اترجه را بعلي بن ابى طالب دهي رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم آنرا عطا فرمود بعلى بن ابي طالب عليه السّلام چون آن اترجه بدست على رسيد دو قسمت شد در يك قسمت آن نوشته بود «لا اله الا اللّه محمد رسول اللّه على امير المؤمنين» و در قسمت ديگر نوشته بود «من الطالب الغالب الى على بن ابي طالب» ابن مغازلى شافعي در كتاب مناقب به پنج سند و روايت و احمد بن حنبل در مسند خود و صدر الائمة اخطب خوارزمى و سمعانى در كتاب فضايل الصحابه و ابن ابى الحديد در نهج البلاغه روايت كرده اند كه در يوم طائف كه رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم بالشكر اسلام محاصره نمودند

ص: 79

اهل طايفرا در آنروز على را طلبيد و مدت طويلي با هم راز و نجوى كردند مردم عرضكردند يا رسول اللّه امروز نجوى و راز شما با على بن ابى طالب عليه السّلام بطول انجاميد رسولخدا فرمودند «ما انا ناجيته و لكن اللّه انتجاه» يعنى من با على نجوى ننمودم لكن خدا با پسرعمم مناجات كرده و راز ميگفت و از جملۀ معجزات مسلمه متواتره بين خاصه و عامه حديث رد شمس است كه اكثر از علماء عامه آنرا نقل كرده اند چون صدر الائمه اخطب خوارزمى به پنج سند و روايت و ابن مغازلى شافعى بروايات عديده و محمد بن ابراهيم حموينى طحاوى حنفي در كتاب شرح آثار و قاضي عياض مالكى و ابو سعيد كازرونى شافعى و ذهبى در كتاب ميزان الاعتدال و ابن مردويه در كتاب مناقب و ثعلبى در تفسير خود و نظيرى در كتاب خصايص و خطيب در كتاب اربعين و جرجانى در تاريخ خود و وراق در كتاب خود و حسكانى در كتاب خود و ابو بكر شيرازى و ابن حجر عسقلانى كه همه از اعاظم اهل خلافند نقل كرده اند حديث رد شمس را حتى آنكه حسن بصرى ذكر كرده كه چندين مرتبه شمس برگشت از براي على بن ابى طالب عليه السّلام و بعضى چهارده مرتبه ذكر نموده اند و تفصيل اينمعجزه و كيفيت آن معروف و در بعضى از فصول سابقه مفصلا بيان شده است كه محتاج بتكرار نيست ابن مغازلي بدو سند و حسن بن سهل مالكى بصرى و سليمان بن احمد مالكى و ابو حامد شافعى در كتاب شرف المصطفى از انس بن مالك و ابن عباس نقل كرده اند كه در عهد رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم ستارۀ مشاهده نموديم كه از آسمان فرود آمد رسولخدا فرمود كه باين ستاره نظر كنيد در خانه هركس كه فرود آمد آنكس وصى و خليفه من است بعد از من چون اصحاب نظر كردند ديدند آن ستاره در خانه علي بن ابى طالب فرود آمد پس بعضى گفتند كه رسولخدا در محبت على طغيان ورزيد پس از آن آيه وَ اَلنَّجْمِ إِذٰا هَوىٰ مٰا ضَلَّ صٰاحِبُكُمْ وَ مٰا غَوىٰ وَ مٰا يَنْطِقُ عَنِ اَلْهَوىٰ إِنْ هُوَ إِلاّٰ وَحْيٌ يُوحىٰ نازلشد و بالجمله معجزات و خارق عادات آن افضل اتقيا زياده از آنستكه بعدد درآيد و مقصود بمقام ذكر اجمالى از آنها بود كه موازنه دارد اين معجزات منقوله مسلمه با معجزات انبياء اولو العزم و از اين قبيل معجزات ظاهره از آن حضرت و هم چنين از ساير ائمه هدى و انبياء سلف سلام اللّه عليهم اجمعين از اموريست كه فوق طاقت بشر است و بروز و ظهور دارد در نظر خواص و عوام و لكن از براى حضرت امير المؤمنين معجزات ديگريست فوق همه اينها و اعظم از جميع معجزات انبياء و مرسلين است كه فهم آن مخصوص بافاضل از اهل علم و خواص از امت پيغمبر آخرالزمانست كه اين قسم از معجزات مسلم در نزد همه علما خاصه و عامه است از آنجمله اتحاد نور مقدس آنسرور اولياست با نور مطهر حضرت اشرف كاينات محمد مصطفى صلّى اللّه عليه و اله و سلّم در بدو ايجاد عالم و تقدم اين دو نور بر همه موجودات از آسمانها و زمينها و حجب و عرش و كرسى و لوح و قلم و ملائكه مقربين و انبياء مرسلين چه آنكه معجزه خارق عادتى است كه

ص: 80

بفعل خداوند ايجاد شود و مستند بفعل حق باشد چه در عالم حسيه ظاهره و يا در عوالم معنويه كه خارج از عالم ظاهريه دنيويه باشد ابراهيم بن محمد حموينى بشش سند و روايت و احمد بن حنبل در مسند خود و صدر الائمه موفق بن احمد به پنج سند و روايت و ابن مغازلى شافعى بسه سند و روايت و سبط حنبل و ابن شيرويه ديلمي صاحب مناقب الفاخرة روايتكرده اند حديث اتحاد نورين را و آنكه رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم فرمود كه من و على آفريده شديم از نوري قبل از خلقت آدم بچهارده هزار سال و در جانب راست عرش خدا را تسبيح ميكرديم و او را بعظمت و بزرگى ياد ميكرديم پس آدم را آفريد و ما در صلب او قرار گرفتيم و بعد باصلاب و ارحام مطهره منتقل شديم تا آنكه بصلب عبد المطلب رسيديم و در آنجا آن نور دو نيمه شد نيمى در صلب عبد اللّه قرار گرفت و نيم ديگر در صلب ابو طالب و خداوند چند نام از نامهاى خود را از براى ما جدا نمود او محمود است و من محمد و او اعلي است و برادرم على و او فاطر است و دختر من فاطمه و او محسن و دو پسرم حسن و حسين و نام من در ديوان رسالت بود و نام على در ديوان خلافت و شجاعت پس من رسولخدا هستم و على شمشير خدا و از آنجمله علو مراتب كمالات آنحضرت خصوصا مقامات عاليه علميه آن بزرگوار كه خداوند در قرآن مجيد در وصف او بتصديق علماء و مفسرين عامه كه وَ تَعِيَهٰا أُذُنٌ وٰاعِيَةٌ يعني فراميگيرد آن آيات و علوم قرآنرا گوش نگاهدارنده صدر الائمه موفق بن احمد بدو سند روايت كرده كه اين آيه در شان على بن ابيطالب عليه السّلام نازلشد پس رسولخدا او را بسينه خود چسبانيد و فرمود كه پروردگار من مرا امر كرده است كه خود را بتو نزديك گردانم و ترا از خود دور ننمايم و علوم خود را بتو تعليم نمايم كه حفظ نمائى و فراموش نكنى در آنگاه اين آيه نازلشد كه وَ تَعِيَهٰا أُذُنٌ وٰاعِيَةٌ و ثعلبي در تفسير خود بدو سند و حافظ ابو نعيم بسه سند و روايت و ابن ابى الحديد در شرح نهج البلاغه و مالكى در فصول المهمه و طبرى و قاضى ميبدى شافعى و ابو الحسن واقدي همه اعتراف نموده اند كه اين آيه در شان على عليه السّلام نازلشد و نيز رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم در حق آنسرور اتقيا فرموده كه «انا مدينة العلم و على بابها و انا دار الحكمة و على بابها» و اين دو روايت را علما و روات عامه بحد تواتر نقل نموده اند و نيز اين روايترا كه رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم در مرض موت على عليه السّلام را در زير جامه خود برده و هزار باب از علم باو تعليم نمود كه از هر بابى هزار باب ديگر مفتوح ميشد از مسلمات بين فريقين است و اين روايترا علما و روات عامه از عمر بن خطاب نيز روايتكرده اند و غزالي كه از اعاظم و اعيان اهل خلافست در كتاب بيان علم لدنى گفته است كه امير المؤمنين على عليه السّلام فرمود كه رسولخدا زبان مبارك خود را در دهان من گذارد پس مفتوح شد در قلب من هزار باب از علم كه از هر بابى هزار باب ديگر مفتوح ميشد و اينمرتبه از علم بمجرد تعلم حاصل نخواهد شد بلكه ممكن نيست اين رتبه مگر بعلم لدنى و نيز

ص: 81

در همين موضع از همين كتاب گفته است كه وقتى على عليه السّلام حكايت عهد موسى را بيان ميكرد و ميفرمود شرح كتاب موسى چهل بار بود و اگر خدا و رسول مرا رخصت دهند شرح نمايم معانى الف فاتحه را تا آنكه بقدر آن شود يعنى چهل بار و اين كثرة در اين وسعت با اين افتتاح در علم نميباشد مگر علم لدنى آسمانى خدائى صدر الائمه اخطب خوارزمي بسند خود روايتكرده است كه روزى رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم در ميان جماعتى نشسته بودند پس فرمود ميخواهيد بشما بنمايم كسى را را كه آدم است در علم او و نوح است در فهم او و ابراهيم است در حكمت او زمانى نگذشت كه على عليه السلام داخل شد پس ابو بكر عرض كرد يا رسول اللّه قياس نمودى مرديرا بسه نفر از پيغمبران مرسل بخ بخ لهذا الرجل گوارا باد باين مرد و مبارك باد باو يا رسول اللّه آنمرد كيست فرمود كه نميشناسى او را ابو بكر گفت كه خدا و رسول داناترند فرمود آنمرد ابو الحسن على بن ابيطالب است پس ابو بكر گفت «بخ بخ لك يا ابا الحسن و اين مثلك يا ابا الحسن» محمد بن حسن زياد نقاش در جلد اول از تفسير خود كه موسوم بشفاء الصدور است و همچنين ابو بكر شيرازى و كلبى كه از اعاظم مفسرين اهل خلافند در مقام تعظيم و توقير ابن عباس نقل كرده اند كه ابن عباس گفت آنچه از تفسير قرآن ميدانم همه را از على بن ابى طالب عليه السلام ياد گرفته ام و نيز نقاش نقل كرده است كه ابن عباس گفت كه تعليم نموده است بمن على بن ابى طالب علمى را كه رسولخدا باو تعليم نمود و علم رسولخدا از خداست و علم على از رسولخدا و علم من از عليست و نيست علم من و نه علم جميع اصحاب رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم در جنب علم على عليه السّلام مگر مانند يكقطره مقابل هفت دريا مؤلف گويد كه اين جمله از اخبار و كلمات علماء عامه است در باب سعۀ علم امير المؤمنين عليه السّلام اما آنچه در نزد علماء خاصه محقق و بتواتر پيوسته آنكه علوم اولين و آخرين و ما كان و ما يكون جميعا در نزد علم امير المؤمنين على بن ابيطالب عليه السلام و ائمۀ هدى از اولاد طاهرين او صلوات اللّه عليهم اجمعين است و از واضحات آنكه علم با اين تفصيل از اخص و اشرف صفات ايشان و خارج از طاقت بشر است بلكه فوق طاقت انبياء سلف است چه آنكه حقتعالى در قرآن در حق آنحضرت فرموده وَ كُلَّ شَيْ ءٍ أَحْصَيْنٰاهُ فِي إِمٰامٍ مُبِينٍ و در وصف قرآن گفته لاٰ رَطْبٍ وَ لاٰ يٰابِسٍ إِلاّٰ فِي كِتٰابٍ مُبِينٍ و علم قرآن ظاهرا و باطنا بلكه سبعة بطون او سبعين بطنا در نزد ايشانست و دلالت مينمايد ترا بر اينمطلب كه علم باين وصف فوق طاقت انبياء سلف است حكايت خضر و موسى عليهما السلام كه اين دو پيغمبر يكى حاوى جميع علوم ظاهره و ديگرى عالم بعلوم باطنه در كنار دريا نشسته بودند كه مرغى ظاهر شد و قطرات آبى برداشت و باطراف و جوانب منتشر نمود آن دو پيغمبر در امر آنمرغ متحير ماندند كه ملكي نازلشد و يا الهام شد بايشان كه اينمطلب اشاره است كه علم همه اهل عالم در جنب علم محمد و آل محمد مانند اين قطراتست بالنسبه باين دريا چگونه

ص: 82

چنين نباشد و حال آنكه خود حضرت امير المؤمنين عليه السّلام ميفرمايد كه جميع علوم در قرآنست و همه علم قرآن در فاتحة الكتابست و آنچه در فاتحة الكتابست هم آن در بسم اللّه است و آنچه در بسم اللّه است همه آن در باء بسم اللّه «و انا نقطة تحت باء بسم اللّه» و اينمرتبه از علم و مقامات عاليه يكى از شرايف آنحضرت است و همچنين است ساير صفات آن بزرگوار از عصمت و عدالت و كرم و سخاوت و شجاعت و عفت و صبر و حلم و عفو و گذشت و آنچه از كرايم صفات مقربين و ابرار است همه آنها در آنسرور بمرتبه ايست كه فوق طاقت بشر است و اينها اگرچه از امور باطنيه غيبيه اند لكن از براى همۀ آنها آثار حسيه خارجيه است كه هريك بنقل محقق بلكه بتواتر و تعقل و بنصوص قرآنيه و ظواهر كتاب خداى تعالى بر تمام امت معلوم و محقق است چه آنكه آثار حسيه علم آنحضرت بنحويست كه تمام علماء امت پيغمبر علم خود را منتسب بآنحضرت مينمايند از علم تفسير و فقه و كلام و علم اخلاق - علوم ادبيه از نحو و علم فصاحت و بلاغت و ساير علوم و اما آثار حسيه شجاعت آنحضرت بقسمي است كه مخالف و مؤالف نقل نموده اند در غزوات و معارك كه عمود اسلام بشمشير او بلند شد و هاتف غيبى در حق او ندا درداد كه «لا فتى الا على لا سيف الا ذو الفقار» و بقسمي سطوت و هيبت او در قلوب مشركين و كفار جاى كرده بود كه بشنيدن اسم مبارك آن بزرگوار قرار و آرام از براى آنها نميماند و اما آثار حسيه سخاوت و كرم او بقسمى بود كه سوره هل اتى و آيه نجوى و آيه وَ يُؤْثِرُونَ عَلىٰ أَنْفُسِهِمْ وَ لَوْ كٰانَ بِهِمْ خَصٰاصَةٌ در شان والاي او نازلشد و عدالت و عصمت او را خداوند در آيه تطهير شهادتى داده و زهد او در دنيا بمرتبۀ بود كه سه مرتبه دنيا را طلاق گفته بود و هكذا ساير حالات و و اخلاق آنسرور آيا كدام يك از آنها است كه در قوه بشر است و فوق طاقت بشر نيست پس تمام شراشر وجود مقدس او بكلية و بجميع احواله و اطواره آيت اللّه العظمى فى بريته خواهد بود چه در سموات و چه در ارضين و مقام همه ممكنات سواى خاتم النبيين در تحت مقام و مرتبه او خواهد بود عليه من الصلوات افضلها و من التحيات اكملها و حاصل كلام در مقام آنكه قليلى از معجزات و خارق عادات آن بزرگوار را بروايات و طرق اهل خلاف نقل نموديم و اقل قليل بلكه اشاره من باب التيمن و التبرك از معجزات آن آية اللّه العظمى و حجته الكبرى از طرق و روايات علما و روات خاصه نيز نقل مينمائيم بجهت تتميم مرام سيد مرتضى بسند خود از حذيفة بن اليمان روايتكرده و بروايت ديگر از ابن عباس نقل شده است كه در خدمت رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم بوديم كه ناگاه صداى عظيم و غوغاى هولناكى بلند شد رسول خدا فرمود نظر كنيد كه چه حكايت است پس بيرون رفتيم ما از خدمت آنحضرت و نظر كرديم ديديم كه چهل نفر سوار بر ناقه و بر دست هريك نيزه هاى بلند و سرنيزه هاى ايشان از عقيق سرخ كه بر روى آن لؤلؤ است و بر سر هريك تاجى از جواهر بود و مقدم تر از همه جوانى بود نوخط كه هنوز بر گونه

ص: 83

و صورت خود موي نداشت و گويا صورت او مانند پارۀ از ماه بود و بصداى بلند استغاثه مينمود و ميگفت «البدار البدار الى محمد المختار المبعوث فى الاقطار» حذيفه گفت مراجعت كردم بخدمت رسولخدا و آنچه مشاهده نموده بودم عرضه داشتم پس بمن فرمود برو بحجره كاشف الكروب عند علام الغيوب و الهزبر الغيور و البطل الجسور و العالم الصبور آن كسيكه مكتوبست اسم او در تورية و انجيل و زبور و بياور علي بن ابى طالب را پس من بسرعت تمام رفتم بخدمت امير المؤمنين پس در بين راه ملاقات نمودم آنحضرت را كه بخدمت رسول خدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم ميآيد و فرمود ايحذيفه آمدي كه مرا خبر دهى از قوميكه من عالمم بحال ايشان زمانيكه خداوند ايشانرا خلق نموده پس شتاب كرده بخدمت سيد انبيا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم رسيد و من از پشت سر او بشتاب آمدم تا آنكه داخل مسجد شديم و قوم احاطه كردند برسولخدا پس آنغلام صبيح المنظر برخاست از ميان قوم و اينكلماترا انشا نمود «ايكم الراهب اذ انسدل الظلام ايكم المنزه عن عبادة الاوثان و الاصنام ايكم الساتر عورات النسوان ايكم الصابر يوم الضرب و الطعان ايكم قاتل الا قران و مهدم البنيان و سيد الانس و الجان ايكم اخو محمد المصطفى المختار و مبدد المارقين فى الاقطار ايكم لسان الحق الصادق و وصيه الناطق ايكم المنسوب الى ابى طالب بالولد و القاعد للظالمين بالمرصل» پس رسول خدا فرمود يا على اجابت نما اينغلامرا و قائم شو بحاجت او پس حضرت امير المؤمنين عليه السّلام بامر رسول خدا برخاسته و فرمود ايغلام منم آنكه وصف نمودى و منم كه حاجت ترا برميآورم و شفاء درد تو هستم بعون اللّه سبحانه و تعالى پس حاجت خود را بيان نما تا آنكه مسلمانان بدانند كه «انى سفينة النجاة و عصى موسى و كلمة الكبرى و النباء العظيم الذى هم فيه مختلفون و الصراط المستقيم الذي من حاد عنه ضل و غوى» پس آنغلام عرضكرد كه از براى من برادري است كه بسيار حريص بود در صيد كردن روزى بيرون رفت از براى شكار ناگاه برخورد بده گاو وحشى كوهي و تيرى بجانب يكى از آنها انداخت بالفور نصف از اعضاى او فالج شد و سخن گفتن او كم شد بنحوى كه بهيچ وجه سخن نميتواند گفت مگر بايماء و اشاره بما رسيد كه صاحب شما رسول مبعوث بشما رفع مينمايد بليه نازله برادر مرا و بعد خطاب كرد باهل مدينه و مجمع انصار و مهاجرين كه بدانيد منم قحقاح اين حلاحل ابن ابى القضيب و ما از بقيه قوم عاديم كه سجده مينمائيم اصنامرا و اگر رسول مبعوث بر شما شفا داد برادر مرا ما ايمان باو ميآوريم و اسلام اختيار ميكنيم و ما نود هزار جمعيت هستيم صاحب سطوت و شمشير و قوت و كنوز بيشمار از ذهب و فضه و اينست حال ما كه بشما خبر داديم آنگاه حضرت امير المؤمنين عليه السّلام فرمود كجاست برادر تو ايغلام عرض كرد اينك از عقب ميرسد و بر هودجي سوار است پس ناگاه آن هودج بباب مسجد رسيد آن غلام عرضكرد كه برادرم آمد

ص: 84

پس آنحضرت نزديك هودج رفته نظر كرد غلام صبيح المنظرى در هودج مشاهده نمود چون چشم آن غلام بآنحضرت افتاد گريه كرد و عرضكرد «اليكم الملجا و المشتكى» پس حضرت امير بحضار اهل مدينه و غير ايشان فرمود كه امشب بيرون رويد بسمت بقيع كه زود است مشاهده خواهيد نمود از على امر عجيبى را پس مردم عصر آنروز را بجانب بقيع شتافتند و در بقيع ازدحام و جمعيت نمودند تا آنكه مقدارى از شب گذشت و آنحضرت تشريف فرماى بجانب بقيع شدند و بمردم فرمود كه متابعت من نمائيد و همراه من بيائيد پس آنجمع كثير همراه حضرت مسافتى راه طى نمودند كه ناگاه دو قسم از آتش نمودار شد كه از هم جدا و متفرق بودند و يكى از آن دو آتش كمتر و ديگري زيادتر بود پس آنحضرت داخل در آن آتش قليل شد ناگاه از ميان آتش صداي ضجه و صيحه بلند شد و آنرا داخل در آتش بسيار نمود و خود نيز داخل در آن آتش بسيار شد و ما از دور بآن آتش نگاه ميكرديم و آن آتش را بهمين نحو تا صبح مشاهده كرديم و از آن حضرت مأيوس شديم تا آن كه هوا روشن شد ناگاه ديديم آنحضرت را كه تشريف آورد دو سرى در دست دارد بسيار مهيب و در اطراف آنسر يازده انگشت بود و در ميان جبهه او يكچشم درشت واقع شده بود و موي سر او مانند درندگان و آنحضرت موى آنسر را بدست مبارك پيچيده ميآورد مردم آنسرور را دعا كرده آمدند تا نزديكى آن محمل و بآن غلام فرمودند قم باذن اللّه تعالى كه بر تو مرض و عيبى نخواهد بود پس آن غلام صحيحا سالما برخاست و دستها و پاهاي او كه فلج بود ديد كه در كمال صحت و استقامتست پس خود را بر پاهاى مبارك آنسرور انداخته بوسه داد و عرض كرد «اشهد ان لا اله الا اللّه محمدا رسول اللّه و انك على ولى اللّه و ناصر دينه» آنگاه آنقوميكه با آن غلام آمده بودند اسلام اختيار كردند و خلق مدينه را بهت و حيرت فروگرفته بود از خلقت و مهابت آنسر كه در دست امير المؤمنين عليه السّلام ديده بودند پس آنحضرت ملتفت شد بسوى اهل مدينه و فرمود ايها الناس اين سر عمرو بن اخيل بن لاقيس بن ابليس است كه در ميان دوازده هزار قوم از جن بوده و او اين بليه را بر سر اين غلام آورده بود پس با ايشان مقاتله كردم بآن اسميكه بر عصاى موسى مكتوب بود و بر در يازده بود دريا منشق شد پس همه ايشان مردند ايها الناس تمسك جوئيد بخدا و به نبى و وصى او قطب راوندي عليه الرحمه در كتاب خرايج بسند خود از اعمش و ابن عطيه و سلمان فارسى رضى اللّه عنه روايت كرده كه زنى از انصار كه مسماة بام فروه بود اهل مدينه را ترغيب و تحريص مينمود به بيعت امير المؤمنين و نقض بيعت ابى بكر چون اين خبر بابى بكر رسيد امر باحضار او نمود باو گفت كه توبه نما از اين فعل خود ام فروه امتناع نمود از توبه ابو بكر گفت يا عدوة اللّه تحريك مينمائى مردم را بر افتراق و سبب ميشوى از براى تنازع و تشاجر و فتنه بين

ص: 85

مردم آيا در امامت من چه حرفى دارى ام فروه گفت كه تو امام من نيستى گفت پس من كيستم گفت كه تو امير قوم خود هستى كه آنها جمع شدند و ترا بر خود امير كردند و اگر مكروه داشته باشند ترا عزل خواهند نمود امام آنكسى است كه از جانب خدا بمنصب امامت و خلافت اختصاص يافته باشد و از براى او ظلم و جور جايز نباشد و امام آنكسى است كه عالم باشد بظاهر و باطن و آنچه در مشرق و مغرب است از خير و شر و جايز نخواهد بود امامت از براي كسى كه كافر باللّه باشد و عبادت نموده باشد اصنام را و بعد از آن اسلام آورده باشد پس تو از كدام فرقه خواهى بود يابن ابى قحافه ابو بكر گفت من از كسانى هستم كه خدا مرا برگزيد و اختيار كرد از براى بندگان خود ام فروه گفت دروغ گفتى و افترا بر خدا بستى اگر تو از كسانى باشى كه خداوند ترا برگزيده است هر آينه بايد در قرآن تو را ياد كرده باشد چنانكه غير ترا ياد فرموده است بقوله تعالى وَ جَعَلْنٰاهُمْ أَئِمَّةً يَهْدُونَ بِأَمْرِنٰا لَمّٰا صَبَرُوا وَ كٰانُوا بِآيٰاتِنٰا يُوقِنُونَ واي بر تو اى ابى بكر اگر تو امام برحق هستى پس بگو اسم آسمان دنيا كه آسمان اول است چه چيز است و اسم سماء ثانيه و ثالثه و رابعه و خامسه و سادسه و سابعه چيست پس ابو بكر متحير مانده ندانست در جواب چه بايد گفت و بعد ابو بكر گفت اسم آنها در نزد خالق آسمانهاست ام فروه گفت اگر جايز بود از براى زنان كه تعليم نمايند مردانرا هر آينه بتو تعليم مينمودم ابو بكر گفت يا عدوة اللّه بگو اسم آنها را و الا ترا بقتل خواهم آورد ام فروه گفت آيا مرا بقتل تهديد مينمائى قسم بذات مقدس پروردگار كه باك ندارم كه قتل من بدست مثل تو جارى شود و لكن من خبر ميدهم ترا بآن اما اسم آسمان اول ايلول است و ثانيه و يعول و ثالثه سحقوم و رابعه ذيلول و خامسه ماين و سادسه ماحير و سابعه ايوث پس ابو بكر و جمعى از منافقين كه در اطراف او بودند متحير شدند و باو گفتند كه چه ميگوئى در حق على ابن ابى طالب گفت چه بگويم در حق آن امام ائمه و وصى اوصياء و كسى كه بنور او درخشنده شده آسمانها و زمينها و كسى كه تمام نميشود توحيد پروردگار مگر بمعرفت او و لكن تو اي ابو بكر نقض عهد و بيعت او نمودى و دين را بدنيا فروختى پس ابو بكر امر كرد كه اين زن را بكشيد كه مرتد شده است و از دين برگشته است پس بامر ابى بكر ام فروه را بقتل آوردند عليه السّلام در آن هنگام در مزرعه خود تشريف داشتند و در مدينه نبودند چون بمدينه آمدند و از قتل ام فروه خبر شده بمنزل او تشريف آورده و بر سر قبر او چهار مرغ سفيد مشاهده فرمود چون اين طيور ديدند كه آن حضرت توجه بجانب قبر فرموده بخدمت او مشرفشدند و پر و بال خود را حركت ميدادند پس آنحضرت بر روى قبر ام فروه ايستاد و دستهاى مبارك خود را بسوي آسمان بلند كرد و عرضكرد «يا محيي النفوس بعد الموت و يا منشى العظام

ص: 86

الدارسات احى لنا ام فروة و اجعلها عبرة لمن عصاك» پس ناگاه ام فروه از قبر بيرون آمد در حالتيكه چادر سبزي از سندس پوشيده بود و عرض كرد ايمولاى من پسر ابى قحافه اراده كرد كه خاموش نمايد نور ترا «فابى اللّه لنورك الا ضياءا» چون اين خبر بابى بكر و عمر رسيد تعجب نمودند سلمان گفت بايشان كه اگر على عليه السّلام قسم بدهد خدا را باحياء اموات از اولين و آخرين هر آينه خدا همۀ آنها را زنده خواهد فرمود و امير المؤمنين عليه السلام ام فروه را بسوى شوهر خود برگردانيد و آنقدر زندگانى كرد كه دو پسر از او متولد شد و ماند تا ششماه بعد از شهادت حضرت امير المؤمنين عليه السلام وفات كرد و صاحب كتاب درر المطالب روايتكرده كه رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم بجانب غزوۀ تبوك بيرون رفتند و على بن ابيطالب عليه السلام را در مدينه خليفه و جانشين خود قرار داد و امر فرمود او را باقامت در مدينه منافقين در اين باب گفتگو كردند كه رسول خدا مكروه داشت بردن علي بن ابي طالب را بهمراه خود چون اين سخن بسمع مبارك امير المؤمنين عليه السلام رسيد شمشير خود را برداشته بخدمت رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم آمد و مكالمات منافقين را بآنحضرت عرضكرد رسولخدا فرمود من ترا خليفه خود كردم در آنچه در پشت سر خود گذاشتم «ا ما ترضى ان تكون منى بمنزلة هرون من موسى الا انه لا نبى بعدى» على عليه السلام بمدينه برگشت و رسولخدا با مسلمين بمقصد خود روانه شدند تا بموضع جنك رسيدند و دو لشكر در برابر هم ايستاده مقاتله نمودند و شكست بر لشكر اسلام واقع شده و منهزم گرديده فرار نمودند پس جبرئيل برسولخدا نازلشد و عرضكرد حق سبحانه و تعالى بتو سلام ميرساند و بشارت ميدهد ترا بنصرت و ظفر بر اعدا و ميفرمايد اگر بخواهى ملائكه را بجهت نصرت تو نازل فرمايم كه با اين قوم مقاتله نمايند و اگر بخواهى على را بنصرت خود بخوان پس رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم آمدن على را بجهت نصرت خود اختيار كرد پس جبرئيل عرضكرد يا رسول اللّه برگردان روي خود را بجانب مدينه و باين لفظ عليرا ندا كن «يا ابا الغيث ادركني يا على ادركنى ادركنى يا علي» حضرت سلمان ميگويد كه من در آنسفر با رسولخدا نرفتم و در مدينه اقامت داشتم در خدمت امير المؤمنين علي بن ابى طالب عليه السلام و آنروزى بود كه حضرت بسوى نخلستان مدينه بيرون رفته بود و من نيز بآنحضرت رفتم و آنجناب بر نخلۀ بالا رفته و آن نخله را حركت ميداد و خرما ريخته ميشد و من در زير نخله خرما جمع مينمودم ناگاه شنيدم آنحضرت در بالاى نخله فرمود لبيك لبيك اينك آمدم بخدمت تو و از درخت بزير آمد و آثار حزن و اندوه از ناصيۀ شريف او هويدا بود و اشك از چشمهاى مبارك او جارى بود عرضكردم يا ابا الحسن خداوند چشمهاى مباركترا نگرياند چه قضيه روى داده است فرمود اي سلمان بر لشكر رسولخدا شكست واقع شده است و مرا خوانده است و استغاثه بمن فرموده بعد از آن داخل مدينه شد و بخانه فاطمه

ص: 87

سلام اللّه عليها آمد و او را بواقعه خبر داد و بيرون آمد و بمن فرمود قدمهاى خود را بجاى قدم من بگذار و تخلف از آن منما كه قدم تو منحرف شود سلمان ميگويد من متابعت نمودم آنحضرترا حذو النعل بالنعل چون هفده قدم برداشتيم ناگاه جيوش و عساكر نمايان شد و دو لشكر را با هم ملاحظه نموديم پس آن بزرگوار چنان صيحه كشيد كه آن دو لشكر بر خود بلرزيدند پس جبرئيل نازلشد و بشارت داد رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم را از آمدن على بن ابى طالب عليه السّلام پس حمله آورد بر شجاعان لشكر كفار زمانى نگذشت كه لشكر كفار منهزم شده فرار نمودند وَ رَدَّ اَللّٰهُ اَلَّذِينَ كَفَرُوا بِغَيْظِهِمْ لَمْ يَنٰالُوا خَيْراً وَ كَفَى اَللّٰهُ اَلْمُؤْمِنِينَ اَلْقِتٰالَ بعلي امير المؤمنين و سطوته و هيبته و بالجمله معجزات باهرات صادره از آن مظهر قدرت حضرت ذو الجلال محتاج بچندين كتب و دفاتر است و علماء اماميه شكر اللّه سعيهم و اجزل مثوبتهم در بيان آن تاليفات عديده نموده اند و اين اقسام از معجزاتى است كه در زمان حيوة ظاهرى از آنحضرت ظاهر شد و اما معجزات قبر مطهر آن سرور اتقياد هر قرنى از قرون آنقدر براى شيعيان بلكه براى عامۀ ناس ظاهر شد از شفاء مرضى و سيلى خوردن بعضى از منافقين و بينا شدن اعمى و امثال آن كه هميشه شفاء قلوب مؤمنين و غيظ قلوب منافقين است در دفاتر و كتب علما و تواريخ ثبت و ضبط است كه محتاج بذكر و بيان نخواهد بود و در اين فصل اختصار نموديم كه باعث طول كلام نشود «و عليك بمراجعة كتب العلماء لتزداد بصيرة و ايمانا و الحمد للّه على ما هدانا»

فصل هشتم در بيان سبب تقاعد امير المؤمنين على بن ابيطالب عليه السلام از مقاتلۀ با خلفاء قبل از خود از ابى بكر و عمر و عثمان و اتباع ايشان

و اين تقاعد حضرت از مقاتله با هؤلاء يكى از مناقشات اهل خلافست بر علماء شيعه و ابداع شبهه است در اذهان قاصرين و ميگويند كه اگر خلافت حق امير المؤمنين عليه السلام بود پس چرا با ايشان جنگ نكرد كه اخذ حق خود نمايد با آنكه از اشجع ناس بود بلكه باعتقاد شيعه حضرت امير المؤمنين عليه السلام قادر بود كه شام را كوفه نمايد و كوفه را شام مثلا و از معجزات و خارق عادات آنحضرت زياده از اين بيان ميكنند و با اين قدرت و سطوت چرا حق خود را اخذ ننمود و در خانه نشسته و مجادله و مقاتله با قوم نكرد و با اين مناقشه و شبهه استدلال مينمايند بر حقيت مذهب خود و اينمطلب را در نظر عوام و ضعفاء از اهل علم جلوه ميدهند و تقويت ميكنند مذهب باطل خود را و لكن اين سخنى است بسيار واهى و در ضعف و سستى اهون است از بيت عنكبوت چه آنكه از براى تقاعد آنحضرت از قتال با هؤلاء المنافقين اسباب بسياري بود و ازاله اين اشكال و قلع بيان اين مناقشات و اوهام مبتنى بر تثبيت و تقرير بعضى از مقدمات مسلمه است مقدمۀ اولى آنكه آنچه بر خدا و انبيا و رسل و حجج ملك علام از اوصيا و ائمه هدى سلام اللّه عليهم اجمعين لازم است همان اقامه حجت و الزام بر مشركين و منافقين باظهار معجزات و ارشاد و هدايت مقدمۀ ثانيه آنكه اختيار نمودن

ص: 88

خلق ايمان بخدا و رسول و ائمه دين را يا اختيار نمودن كفر و نفاقرا لِيَهْلِكَ مَنْ هَلَكَ عَنْ بَيِّنَةٍ وَ يَحْيىٰ مَنْ حَيَّ عَنْ بَيِّنَةٍ مبنى بر اختيار است بمعنى آنكه خداوند از بندگان خوا اراده نفرموده است از ايمان و كفر مگر از روى اختيار بدون شايبة الاكراه و الاجبار لقوله تعالى وَ لَوْ شٰاءَ رَبُّكَ لَآمَنَ مَنْ فِي اَلْأَرْضِ كُلُّهُمْ جَمِيعاً و آن ايمان بغير اختيار را خداوند از بندگان خود نخواسته است اگرچه توفيق بايمان من اللّه سبحانه و تعالى است و لكن اختيار مكلفين را در اصل ايمان بخدا و اذعان برسالت رسول و ولايت ائمه هدى مدخليت تامه است و الا اگر مقصود آن باشد كه بندگان خدا از از روي كره و بغير اختيار مؤمن باشند ديگر محتاج بارسال رسل و انزال كتب و زحمات انبياء نخواهد بود پس اصل تكليف بايمان مبتنى بر اختيار است بلكه ثبوت و بقاء آن هم ناچار از ابتلا و امتحان است لقوله تعالى مٰا كٰانَ اَللّٰهُ لِيَذَرَ اَلْمُؤْمِنِينَ عَلىٰ مٰا أَنْتُمْ عَلَيْهِ حَتّٰى يَمِيزَ اَلْخَبِيثَ مِنَ اَلطَّيِّبِ وَ قوله تعالى الم أَ حَسِبَ اَلنّٰاسُ أَنْ يُتْرَكُوا أَنْ يَقُولُوا آمَنّٰا وَ هُمْ لاٰ يُفْتَنُونَ و بالجمله اصل تكليف بايمان و اقرار بما جاء النبي مبتنى بر اختيار است و آنچه لازم بر انبيا و رسل و حجج است همان اقامه برهان و اتمام حجت است بر خلق تا جدا شود حق از باطل و پس از اقامه برهان و اتمام حجت هركس حق را اختيار كرد فمرحبا بسعادته و هركس باطل را اختيار نمود پس آن از سوء اختيار خود خواهد بود كه ضرر كفر او عايد بخودش خواهد بود لقوله تعالى مَنْ كَفَرَ فَعَلَيْهِ كُفْرُهُ * و قوله تعالى قُلْ تَمَتَّعْ بِكُفْرِكَ قَلِيلاً إِنَّكَ مِنْ أَصْحٰابِ اَلنّٰارِ و قوله تعالى قُلِ اَلْحَقُّ مِنْ رَبِّكُمْ فَمَنْ شٰاءَ فَلْيُؤْمِنْ وَ مَنْ شٰاءَ فَلْيَكْفُرْ إِنّٰا أَعْتَدْنٰا لِلظّٰالِمِينَ نٰاراً ديگر بر خداوند و انبياء و حجج او لازم نيست كه بغير اسباب عاديه او را مجبور بايمان و طاعت نمايد و بغير اختيار او را بر ايمان بدارد چه در اينصورت اصل تكليف كه متضمن يكنوع از ابتلا و امتحان است بى فايده خواهد بود و هر آينه حاجت نبود ببعث انبيا و رسل كه بعضى از ايشان هزار و نهصد و پنجاه سال خلق را دعوت نمايد مثل نوح عليه السلام و بعضي هزار سال و بعضى پانصد سال و بعضي صد سال و هكذا و اينقدر صدمات به بينند و زحمات بكشند كه عقل در آن حيران بماند پس آنچه عادت اللّه بر آن جارى شد همان اقامه حجت و الزام نمودن خلق است بر اصل تكليف بايمان باسباب ظاهريه متعارفه بارشاد و هدايت كردن خلق و اقامه برهان بآنچه ادراك مينمايند بعقول خود از معرفة اللّه تعالى و باجراء معجزات و خارق عادات در ايدى انبياء و حجج اللّه تعالى كه آنهم بالنسبه بنوع انبيا و ائمه از عادت اللّه سبحانه و تعالى است در حق ايشان كه دليل است بر حقيت و صدق مقاله ايشان كه تا خلق بمشاهده آن تصديق ايشان نمايند بلى گاهى ميشود كه بجهة بعضى از مصالح خداوند قليلي از بندگان خود را هدايت بايمان بفرمايد كه مرجع آن نيز بيك نوع از توفيق است كه بالمرة مسلوب الاختيار نخواهد بود در اصل اختيار ايمان

ص: 89

بكفر و نفاق و بالجمله بحسب عقل و شرع زياده بر آنچه ذكر شد لازم نخواهد بود بر انبيا و رسل و حجج در مقام ارشاد و هدايت و تبليغ و مغلوب شدن انبيا و حجج و عزلت ايشان و اسير شدن در دست اعادي دين و قتل نفوس زكيه ايشان و نهب اموال ايشان و صبر نمودن بر همه مرارات سيما صبر بر كفر و نفاق مردۀ شيطان و مهلت دادن خدا آنها را در متاع حيوة دنيا امر عجيب و وضع غريبى نخواهد بود كه موجب استبعاد و ابداع شبهات شود از براي كسيكه ادنى بصيرت و عقل و شعور از براي او بوده باشد چه آنكه ضعف انبيا و حجج اللّه و مغلوبشدن ايشان «لا يزيدهم الا قربا باللّه و اجرا و ثوابا و كفر اعدائهم لا يزيدهم الا عذابا و نكالا» ديگر هيچ سفيه بيعقلى را گمان ميرسد كه مغلوبيت خواص بندگان خدا دليل بر عدم حقيت ايشان خواهد بود و يا علو و استكبار و سلطنت هولاء المنافقين و الكفار دليل بر حقيت ايشان خواهد بود حاشا ثم حاشا پس از اقامه برهان و تماميت حجت بر مردمان و مغلوبشدن انبيا و حجج و رسولان لازم نخواهد بود كه در مقام تعرض آن برآيند از مقاتله با اعداء و اهل كفر و نفاق و شقاق مگر با وجود شرايط آن كه وجود اعوان و انصار است كه تفصيل آن خواهد آمد مقدمۀ ثالثه آنكه جهاد با كفار و منافقين لازم نخواهد بود بر انبياء و حجج مگر با وجود اعوان و انصار كه بنحو عادت متعارفه بين خلق مقاتله نمايند با اعداى دين كه بسبب آن اجر و ثواب ايشان مضاعف شود كه اگر غلبه نمايند بر كفار و منافقين بسعى و مجاهدت موجب قوت دين و سبب زيادتى اجر و ثواب از براى مسلمين خواهد بود و اگر مغلوبشوند در راه خدا در زمرۀ شهداء و فائزين بسعادت شهادت خواهند بود كه منتهاى آرزو و آمال اهل ايمانست و مأمور نبودند هيچيك از انبياء و حجج اللّه تعالى كه مقاتله نمايند با كفار و منافقين بنحويكه خارج از عادت متعارفه بين عامۀ خلايق است كه بنحو اعجاز و قدرت نمائى خداوند است بر خلق والا حاجت نبود احدى از انبيا را مقاتله و مخاصمه نمودن و جهاد كردن با اعادي دين بلكه در كمال آسودگى خاطر در خانهاى خود بمانند و خدا را عبادت نمايند و ملائكه را امر ميفرمودند بقتل اعادي دين مبين كه دفعة واحده همه را بقتل آورند و يا بزمين امر ميكردند كه همه را فرو ببرد يا دستهاى ايشان در مقام مقاتله خشك شود كه قدرت بر كار بردن شمشير و نحو آن نداشته باشند يا ارواح ايشانرا امر ميفرمودند كه علاقه از بدن ايشان قطع نموده قالب ايشانرا از روح تهى نمايند و امثال آن و از واضحات آنكه عادت اللّه بالنسبه بانبيا و مرسلين و حجج اللّه تعالى برخلاف اين بود بلكه هر نبى يا وصى از انبياء سلف و اوصياء ايشان كه مامور بجهاد بودند چون حضرت موسى و داود و سليمان و يوشع بن نون نبود جهاد ايشان با اعدا مگر بمقاتله و مجاهده بآن نحويكه متعارف بين خلق است از ازدحام و اجتماع لشگر از طرفين و آنچه در شرع اقدس حضرت خاتم الانبيا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم در باب جهاد و مقاتله

ص: 90

با اعدا تشريع شده است و كلام خدا بآن ناطق است آنكه تا رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم از مكه بسوي مدينه هجرت نفرمود بجهة قلت اعوان و انصار مامور بجهاد با مشركين و منافقين نشده بود بعد از آنكه هجرت فرمود و عدد لشكر اسلام بسيصد و سيزده نفر رسيد و اعوان و انصار در اطراف سيد انبيا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم جمع شدند آنوقت مامور بجهاد و قتال با اعدا شد كه يكنفر از مسلمين را در مقابل ده نفر از كفار قرار داد و ده نفر را مقابل صد نفر و هكذا لقوله تعالى إِنْ يَكُنْ مِنْكُمْ عِشْرُونَ صٰابِرُونَ يَغْلِبُوا مِائَتَيْنِ وَ إِنْ يَكُنْ مِنْكُمْ مِائَةٌ صٰابِرَةٌ يَغْلِبُوا أَلْفاً مِنَ اَلَّذِينَ كَفَرُوا و اين مطلب در اوايل غزوات رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلم بود با كفار و مشركين و چون عدد مسلمين زياد شد و امر اسلام انتشار يافته ظاهر و هويدا گرديد و صعب بود بر ايشان مقابله نمودن ده نفر از مسلمين با صد نفر از كفار يا صد نفر با هزار نفر مقابله نمايند لهذا خداوند اين حكمرا منسوخ فرمود بقوله اَلْآنَ خَفَّفَ اَللّٰهُ عَنْكُمْ وَ عَلِمَ أَنَّ فِيكُمْ ضَعْفاً و قرار داد كه هر يكنفر از مسلمين مقابل دو نفر از كفار باشند و صد نفر مقابله با دويست نفر از كفار بنمايند لقوله تعالى فَإِنْ يَكُنْ مِنْكُمْ مِائَةٌ صٰابِرَةٌ يَغْلِبُوا مِائَتَيْنِ پس آنچه از حكم اللّه بر مسلمين از امت رسولخدا فرض شد و استقرار يافت در امر جهاد آنست كه عدد مسلمين بايد اقل از نصف عدد كفار نباشد و الا بر ايشان جهاد لازم نخواهد بود با كفار و مشركين پس اگر عدد مسلمين از اصحاب و انصار رسولخدا كمتر از نصف عدد كفار بودند لازم نبود بر رسولخدا و نه بر ائمه هدى صلوات اللّه عليهم اجمعين كه مقاتله نمايند با كفار و منافقين و خداوند در قرآن مجيد حكم جهاد مسلمين را بيان فرمود من البداية الى النهاية اولا لقوله تعالى يٰا أَيُّهَا اَلنَّبِيُّ حَرِّضِ اَلْمُؤْمِنِينَ عَلَى اَلْقِتٰالِ إِنْ يَكُنْ مِنْكُمْ عِشْرُونَ صٰابِرُونَ يَغْلِبُوا مِائَتَيْنِ وَ إِنْ يَكُنْ مِنْكُمْ مِائَةٌ يَغْلِبُوا أَلْفاً مِنَ اَلَّذِينَ كَفَرُوا كه امر فرمود حقسبحانه و تعالى پيغمبر خود را كه ترغيب و تحريض فرما مؤمنين را بر قتال و جهاد با اعدا كه اگر از شما مسلمين بيست نفر باشند صابر كه ثابت قدم باشند در جهاد غلبه خواهند كرد دويست نفر از كفار را كه هر نفر از مسلمين مقابل خواهند بود با ده نفر از كفار و اگر از شما مسلمين صد نفر باشند غلبه خواهند كرد هزار نفر از كفار را و چون اين امر صعب بود بر مؤمنين از اصحاب نبى و عظيم بود بر ايشان مقاومت با اعداء باين نحو لهذا ثانيا خداوند اين حكم را نسخ فرمود و تخفيف داد بقوله اَلْآنَ خَفَّفَ اَللّٰهُ عَنْكُمْ وَ عَلِمَ أَنَّ فِيكُمْ ضَعْفاً فَإِنْ يَكُنْ مِنْكُمْ مِائَةٌ صٰابِرَةٌ يَغْلِبُوا مِائَتَيْنِ وَ إِنْ يَكُنْ مِنْكُمْ أَلْفٌ يَغْلِبُوا أَلْفَيْنِ بِإِذْنِ اَللّٰهِ وَ اَللّٰهُ مَعَ اَلصّٰابِرِينَ يعنى حق سبحانه و تعالى الان مخفف فرمود امر جهاد را بر شما دانسته است كه در شما ضعف است و شديد است بر شما امر جهاد و مقاتله با اعدا بآن قسميكه در اوايل اسلام فرض شده بود بر شما و حال بر شما تخفيف داد و فرض نمود بر شما مقاتله با اعداء را بضعف عدد كه هر صد نفر از شما مقاتله نمايد با دويست

ص: 91

نفر از كفار و هزار نفر از شما مقاتله نمايد با دو هزار نفر از كفار و هكذا بالجمله از اين مقدمه معلوم شد كه جهاد با كفار واجب است بر نبى يا وصى با وجود اعوان و انصار كه جهاد بر سبيل عادت متعارفه بين ناس باشد بر طبق حكم الهى كه در باب جهاد مستقر شد كه كفار بر مسلمين در جهاد بايد اقل از نصف عدد مشركين نباشد و الا جهاد ساقط است از ايشان مگر آنكه در مقام دفاع باشد كه كفار بر مسلمين هجوم آور شوند بر اموال و اعراض ايشان كه در اينوقت دفاع لازم است نه جهاد و مقام دفاع غير از مقام جهاد است و تا شرايط جهاد متحقق نشده آنچه لازمست بر نبى يا وصى همان اقامه برهان و الزام بر خلق و اتمام حجت است بر ايشان بنطق و بيان و صبر نمودن بر ظلم و جور و شقاوت اهل كفر و ضلالت و طغيان چنانكه انبيا و اوصياء ايشان صبر نمودند بر مرارتها و رنجهائيكه از دست اعداء كشيدند و مأمور نبودند كه بقوه الهيه بر ايشان غلبه نمايند بدون اعوان و انصار چون اين مقدمات بر تو محقق و معلوم شد بحسب عقل و شرع واضح و هويدا خواهد بود كه حال حضرت امير المؤمنين عليه السّلام مانند حال انبياء مرسلين و حجج اللّه رب العالمين بود كه تأسى بانبياء نمود و ظاهر شد بر تو كه از جمله اسباب تقاعد آن افضل اتقياء نيافتن اعوان و انصار بود بتصديق همه علما از خاصه و عامه چنانكه در مقدمات و فصول سابقه معلوم شد و نيز مجملا اشاره بآن ميشود و آنچه بايد و شايد از الزام بر خصم بنطق و بيان و اقامه حجت و برهان در اثبات حق ولايت بقسمى در حق امير المؤمنين عليه السّلام شد كه در هيچيك از انبيا و ائمه دين نشد چه آنكه اولا خداوند عالم در قرآن مجيد اقامه حجت بر حقيقت آنسرور نمود كه جملۀ از آنها در مقدمات و فصول سابقه بر تو خوانده شد كه جاي عذر از براى احدى از امت پيغمبر نمانده است و چنان اعلام و اعلان كلمه ولايت آنحضرت فرموده كه از براى احدي از مكلفين مجال انكار نمانده است و ثانيا آنكه رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم از اول زمان بعثت تا زمان رحلت ليلا و نهارا و سرا و علانية سفرا و حضرا در جميع ازمنه و امكنه بقسمى اتمام حجت و اعلان بولايت و خلافت او فرموده كه از براى احدي بحسب شرع و عقل راه انكار نماند مگر آنكه عصبيت و نفاق مانع از قبول حق شود چنانكه مفصلا در فصول سابقه بيان شد و ثالثا آنكه حضرت مرتضوي بعد از وفات حضرت سيد انبيا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم بقسمي محاجه نمود با خلفا در ملاء عام و محضر همه مهاجرين و انصار كه منافقين را بهت گرفته كه چاره از براى دفاع با آنحضرت نديدند مگر آنكه تمهيد قتل آنسرور نمودند و علاوه از آن چهل شب فاطمه را سوار نموده و دست حسن و حسين را گرفته و بخانه مهاجر و انصار ميگردانيد و از ايشان طلب ياري ميكرد تا مطالبۀ حق خود نمايد بعضى عذر ميآوردند و بعضى وعده نصرت باو ميدادند و چون صبح ميشد بيارى او نميآمدند و مكرر آنحضرت بجهت اتمام حجت بر خلق ميفرمود كه اگر چهل نفر اعوان و

ص: 92

يارى كننده ميداشتم مطالبه مينمودم حق خود را و در بعضى از اوقات ميفرمود كه اگر بيست نفر يارى كننده ميداشتم حق خود را اخذ مينمودم و نميگذاشتم كه حق مرا غصب نمايند و ابن ابى الحديد بچندين سند روايتكرده كه على عليه السّلام بعد از واقعۀ سقيفه مسلمانانرا بيارى خود ميخواند و فاطمه را نيمشب بر درازگوش سوار كرده و دست فرزندان خود را گرفته در خانهاى انصار و غير انصار ميرفت و دق باب ميفرمود و از ايشان طلب يارى ميكرد چهل نفر از آنها آنحضرترا اجابت نمودند و با او بموت بيعت كردند پس امر نمود ايشانرا كه چون صبح شود سرها را تراشيده و اسلحه خود را برداشته بيائيد چون صبح ميشد بغير از زبير و مقداد و ابو ذر و سلمان احمدى با او همراهى نكردند چون شب شد بنزد ايشان آمد و حقوق خود را بياد ايشان ميآورد باو ميگفتند على الصباح بيارى تو كمر ميبنديم و بنزد تو حاضر ميشويم چون صبح شد بغير از آن چهار نفر احدي موافقت ننمود و همچنين در شب سيم و نيز ابن ابى الحديد گفته است كه بسيارى از محدثين روايتكرده اند كه على عليه السّلام بعد از روز سقيفه كه او را بنزد ابى بكر ميبردند پيوسته تظلم نمودي و مردم را بيارى خود خواندى و رو بجانب قبر رسولخدا كرده اين آيه را خواند كه اِبْنَ أُمَّ إِنَّ اَلْقَوْمَ اِسْتَضْعَفُونِي وَ كٰادُوا يَقْتُلُونَنِي و پيوسته «ميگفت وا جعفراه و لا جعفر لى اليوم و وا حمزتاه و لا حمزة لى اليوم» بالجمله آنچه سبق ذكر يافت از مظلوميت آنسرور اتقيا و كلمات منقوله از آنحضرت در نهج البلاغه و غير آن در بعضي از فصول سابقه كفايت از براى اينمقام خواهد نمود و اعاده آن باعث تطويل كلام است و در احتجاج بسند خود روايتكرده است كه حضرت امير المؤمنين عليه السلام بعد از مراجعت از جنك نهروان در مجلس خود نشسته و باحضار بصحبت مشغول بود كه شخصي از آنحضرت سؤال نمود كه چرا با ابو بكر و عمر محاربه نكردى چنانكه با طلحه و زبير و معاويه جنك كردى فرمود كه من هميشه مظلوم بودم و ديگران حق مرا غصب نمودند پس اشعث بن قيس عرضكرد كه چرا شمشير نزدى كه حق خود را اخذ نمائي فرمود اى اشعث سؤال نمودى گوش فرادار و حفظ نما تا حجت باشد براى تو بدرستيكه تأسى نمودم من بشش نفر از انبيا صلوات اللّه عليهم اجمعين اول از آنها حضرت نوح على نبينا و آله و عليه السلام كه گفت رَبَّهُ أَنِّي مَغْلُوبٌ فَانْتَصِرْ پس اگر بگويد كسى كه نوح اين سخن را بغير خوف گفته پس بتحقيقكه تكذيب نموده قول خدا را و كافر شده است و اگر از روى حقيقت و واقع گفته است پس وصى معذورتر از نبي و اولي بعذر خواهد بود دويم لوط عليه السلام كه گفته بود لَوْ أَنَّ لِي بِكُمْ قُوَّةً أَوْ آوِي إِلىٰ رُكْنٍ شَدِيدٍ چون مهمانهائى كه بر آنحضرت وارد شدند علي الظاهر بصورت بشر بودند و ظالمين از قوم اجتماع نموده قصد ظلم و اذيت بالنسبه بمهمانهاي آنحضرت نمودند آنگاه فرمود اى قوم اگر از براى من بر دفع شما قوة و قدرتى بود يا پناه و اعتماد

ص: 93

و ياورى از براى من بود كه مرا يارى كند و اعانت نمايد هر آينه دفع مينمودم شما را تا نتوانيد اذيت و ظلم نمائيد بر مهمانهاى من و لكن نه مرا ياورى ممكن است و نه قدرت بر دفع شما دارم پس اگر قائلى گويد كه لوط اين سخن را بدون خوف گفت پس تكذيب قول خدا نموده و كافر شده است و الا وصى از نبى اولى بعذر خواهد بود سيم ابراهيم خليل الرحمن عليه السلام است كه فرموده وَ أَعْتَزِلُكُمْ وَ مٰا تَدْعُونَ مِنْ دُونِ اَللّٰهِ چه آنكه حضرت ابراهيم بعد از آنكه دعوت نمود عم خود آزر و تابعين او از قوم و عبده اصنام را بسوى عبادت پروردگار غضب كرد بر او آزر و متاركه نمود با او و امر كردند او را كه مفارقت و مهاجرت نمايد از ايشان و از بلد ايشان بيرون رود و او را تهديد برجم و قتل نمودند آنوقت حضرت ابراهيم عليه السلام فرمود عزلت مينمايم از شما و از آنچه شما عبادت آن مينمائيد و از موطن خود خائفا مهاجرت نمود بسوي بيت المقدس پس اگر كسى بگويد كه حضرت ابراهيم اينكلامرا بدون خوف گفت پس تكذيب قرآن نموده و كافر شده است و اگر از روي واقع و حقيقت گفت پس وصى اولى بعذر خواهد بود از نبي چهارم حضرت موسى ابن عمران على نبينا و آله و عليه السلام است كه گفته فَفَرَرْتُ مِنْكُمْ لَمّٰا خِفْتُكُمْ كه فرار نمود از قوم فرعون و اگر كسى بگويد كه حضرت موسى اين سخنرا بغير خوف گفته است تكذيب قول خدا كرده و كافر شده است بخدا و اگر از روى واقع و حقيقت گفت حضرت كليم اللّه اين سخن را پس وصى اولى بعذر خواهد بود از نبى پنجم هرون برادر حضرت موسى كه گفته است اِبْنَ أُمَّ إِنَّ اَلْقَوْمَ اِسْتَضْعَفُونِي وَ كٰادُوا يَقْتُلُونَنِي ششم حضرت سيد البشر محمد مصطفى صلّى اللّه عليه و اله و سلّم كه از مكه بجانب غار رفته و مرا بر فراش خود خوابانيد اگر قائلى بگويد كه آنحضرت بدون خوف و عذر رفته است بجانب غار پس تكذيب نمود خدا و رسول او را و اگر از روي خوف از اعدا بغار رفته پس وصى او اولى بعذر است آنگاه تمام قوم برخاسته عرض كردند يا امير المؤمنين بتحقيق كه ما دانستيم كه حق با شماست و ما مذنب و گناه كاريم و تائب شديم و نيز در احتجاج بسند خود از حضرت موسى بن جعفر عليهما السلام روايتكرده است كه حضرت امير المؤمنين عليه السلام در كوفه خطبۀ ادا نمود و در آخر كلام خود فرمود «انى لاولى الناس بالناس و مازلت مظلوما منذ قبض رسول اللّه صلّى اللّه عليه و اله و سلّم» پس اشعث بن قيس كه از منافقين و دوستان معاويه بود برخاست و عرضكرد يا امير المؤمنين از آن زمانيكه وارد عراق شدى تاكنون هيچ خطبۀ انشا نكردي مگر آنكه گفتي «انى لاولى الناس بالناس و ما زلت مظلوما مند قبض رسول اللّه صلّى اللّه عليه و اله و سلّم» پس چرا زمانيكه تيمى و عدى كه ابو بكر و عمر باشند متصدى خلافت شدند جهاد نكردى كه بضرب شمشير حق خود را بگيرى و دفع ظلم از خود بنمائى حضرت فرمود كه منع نكرد مرا از مطالبه نمودن حق خود مگر عهد رسول خدا بسوى من كه فرمود يا ابا الحسن زود

ص: 94

است كه امت با تو غدر و حيله نمايند و عهد مرا در باب تو بولايت و خلافت نقض نمايند و بيعت ترا برهم زنند عرضكردم يا رسول اللّه در آنزمان مرا بچه امر ميفرمائى فرمود كه در آنزمان اگر اعوان و انصار يافتى با ايشان جهاد كن و اخذ حق خود بنما و اگر اعوان و انصار نيافتى دست خود را نگاهدار و خون خود را حفظ نما تا ملحق شوي بمن درحالتيكه مظلوم باشى پس چون رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم وفات نمود مشغول شدم بتجهيز آنحضرت و چون از دفن آن بزرگوار فارغ شدم و عهد كردم كه ردا بر دوش نگيرم مگر از براى نماز تا قرآنرا جمع نمايم و بعد از آن گرفتم دست فاطمه و حسنين را و بر در خانهاى اهل بدر و غير ايشان دوران نمودم و حق خود را بياد ايشان آوردم و ايشانرا بنصرت و يارى خود خواندم و اتمام حجت بر ايشان كردم پس اجابت نكردند مرا مگر چهار نفر سلمان و ابو ذر و مقداد و عمار قسم بآنكسيكه برانگيخت محمد را بحق و راستى كه اگر در روزيكه ابو بكر متصدي امر خلافت شد چهل رهط اعوان و انصار مييافتم هرآينه جهاد مينمودم با ايشان در راه خدا و نيز در احتجاج روايتكرده است از احمد بن حمام كه بنزد عبادة بن صامت كه از اعاظم اصحاب رسولخدا بود صحبت نمودم كه آيا مردم تفضيل ميدادند ابى بكر را بر خودشان پيش از آنكه متقلد امر خلافت شود يا نه عبادة بن صامت گفت كه تا ما ساكتيم شما نيز ساكت باشيد و بحث و فحص ننمائيد بعد از آن گفت فو اللّه لعلي بن ابى طالب عليه السّلام احق بالخلافة من ابى بكر كما كان رسول اللّه صلّى اللّه عليه و اله و سلّم احق بالرسالة من ابى جهل بعد از آن گفت ميخواهى زياده از اين براي تو بيان كنم بدرستيكه ما روزى در خدمت رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم بوديم كه ابو بكر و عمر و على عليه السلام داخل شدند و ابو بكر اول داخل شد پس از آن عمر بعد از او على عليه السلام داخل شدند پس رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم فرمود يا على اين دو نفر بر تو تقدم ميجويند و حال آنكه خداوند ترا بر ايشان امير قرار داد ابو بكر عرضكرد يا رسول اللّه نسيان كردم عمر نيز عرضكرد يا رسول اللّه سهو نمودم پس حضرت فرمودند نه سهو كرديد و نه نسيان گويا مى بينم شما دو نفر را كه غصب نموده باشيد حق سلطنت و امارت او را و محاربه نمائيد با او و اعانت نمايند شما را در اين ظلم اعداء خدا و اعداء رسول او و گويا مى بينم كه اهلبيت من مقهورينند بعد از آن گريه كرد آنسرور تا آنكه اشك از ديده هاى مباركش سيلان نمود و فرمود «يا على الصبر الصبر حتى ينزل الامر و لا حول و لا قوة الا باللّه العلى العظيم فان لك من الاجر في كل يوم ما لا يحصيه كاتباك فاذا امكنك الامر فالسيف السيف فالقتل القتل» تا آنكه بحكم خدا و رسول او رجوع نمايند زيرا كه تو برحقى و هركسى كه با تو دشمنى نمايد بر باطل است و همچنين ذريۀ تو بعد از تو مثل تو خواهند بود الى يوم القيمه ملخص كلام در مقام آنكه بعد از فقدان شرايط جهاد با اعداء خدا آنچه فرض بر نبى و وصى نبى است همان اقامه حجت و برهان و الزام خصوم و اعداء اللّه است

ص: 95

بنطق و بيان كه اگر مرتدع شوند و رجوع بحق نمايند فبها و الا برايشان لازم است صبر بر مرارات كه امر از صبر است خصوصا آنچه بر حضرت امير المؤمنين عليه السلام وارد شده از ظلم و جور اعدا و مخالفين كه خود آنجناب فرموده است «فصبرت و فى العين قذى و في الحلق شجى» يعني صبر كردم و حال آنكه در چشم من خار و خاشاك رفته باشد و در حلق من لقمه عظيم گرفته شده باشد كه نه بالا آيد و نه فرورود و در كلام ديگر فرمود «انى مذلل مضطهد مظلوم مغصوب مقهور محقور و انهم ابتزوا حقى» و در كلام ديگر فرمودند «فان اللّه تبارك و تعالى لما قبض نبيه صلّى اللّه عليه و اله و سلّم قلنا نحن اهل بيته و عصبته و ورثته و اوليائه و احق خلايق اللّه به لا ننازع حقه و سلطانه اذ نفر المنافقون فانتزعوا سلطان نبينا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم منا و ولوه غيرنا فبكت لذلك و اللّه العيون و القلوب منا جميعا و خشنت و اللّه الصدور» و از جمله اسباب تقاعد حضرت امير المؤمنين عليه السلام از مقاتله با ابي بكر و عمر و اتباع ايشان خوف استيصال اهل بيت نبوت و خانواده رسالت بود از منافقين كه مقاتله آنحضرت با عدم اعوان و انصار سبب ميشد از براي هيجان شقاق و نفاق قاطبۀ قريش كه هريك بغضها و كينه ها در دل ايشان بود از آنچه رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم و امير المؤمنين عليه السلم بجهة اعلان كلمه توحيد و قلع و قمع نمودن عبده اصنام بر ايشان وارد آوردند از قتل آبا و اخوان و سبى ذرارى و نسوان ايشان در جنك بدر و حنين و امثال آن كه قلوب ايشان مملو از حقد و حسد و كينه بود و اگر حضرت امير المؤمنين عليه السّلام بعد از رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم با ايشان مقاتله مينمود جميع آل محمد را مستأصل مينمودند و تمام رجال و نساء ايشانرا بقتل ميآوردند و احديرا از بنى هاشم باقى نميگذاشتند و نسل آل محمد بالمرة منقطع ميشد و زمين از حجت خالى ميماند و شاهد است بر اين مدعي ظلم و جور هؤلاء المنافقين بر حضرت صديقۀ طاهره فاطمۀ زهراء سلام اللّه عليها با آنكه حضرت امير المؤمنين عليه السّلام مقاتله ننمود با ايشان و شمشير بر روى ايشان نكشيده بود كه چه فتنه ها كردند و در خانه او را سوزانيدند و در به پهلوى مباركش زدند و محسن او را سقط كردند و تازيانه بر بازويش زدند و پهلو و بازويش را شكستند و سيلى بر صورت منورش زدند و جمله از اين مراتب را اگرچه علماء اهل خلاف بجهت قباحت و شناعت اعمال ابو بكر و عمر منكر شدند و ليكن در نزد علماء خاصه همه اينمراتب از مسلمات و متواتراتست وقوع اين قضايا بنقل از ائمه طاهرين سلام اللّه عليهم اجمعين با آنكه جماعتي از اهل خلاف تصديق نموده اند حكايت تازيانه زدن و آتش بر در خانه افروختن را و نيز شاهد بر اين مقاله است كلام معجز بيان حضرت امير المؤمنين عليه السّلام در نهج البلاغه و ابن ابى الحديد و ابو بكر جوهرى نيز نقل نموده اند كه آنحضرت فرمود «اللهم انى استعديك على قريش فانهم قد قطعوا رحمى و اجمعوا على منازعتى حقا كنت اولى به من غيري فاصبر مغموما او مت متاسفا فنظرت فاذا ليس لى رافد و لا ذاب و لا مساعد الا اهل بيتى فظننت بهم

ص: 96

عن المنية فاغضبت على القذى و جرئت ريقى على الشجى و صبرت من كظم الغيظ امر من العلقم و الم للقلب من حز الشفار» يعنى طلب نصرت ميكنم از تو بر قريش زيرا كه ايشان قطع نمودند رحم مرا و اجماع نمودند بر منازعه من حقى كه من اولى بآن بودم از غير خودم پس صبر نمودم بر ظلم ايشان درحاليكه مغموم بودم يا اينكه مرده باشم از روى حسرت و تأسف كه كنايه از شدت ابتلا و عظمت بلا است پس نگاه كردم و ديدم كه هيچ ياور و معين و ناصري از براي من نبود كه دفع ظلامه خود بنمايم مگر اهل بيت من كه بخل ورزيدم از ايشان بجهت موت يعنى اگر منازعه مينمودم با ايشان و با اهل بيت خودم در مقام دفاع ايشان برميآمدم مرا و اهل بيت مرا كه دو سبط رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم و ذريه او بودند و بضعه رسولخدا سيده نساء و ساير اهل بيت مرا بقتل ميآوردند و همه ما را هلاك ميكردند پس من صبر كردم بر ظلم ايشان و چشم بهم آوردم از قذى كه خاريست كه در چشم فرورود و نوشيدم بجرعۀ آب دهان خود را كه در حلق استخوان فرورفته باشد و گلو گرفته شده باشم و صبر نمودم بر كظم غيظ كه تلخ تر از علقم است كه حنظل باشد يا امثال آن در تلخى و سوزنده تر بود مر قلب را از جدا كردن و بريدن سكين مر اعضا و قلب و جوارح را و از جمله اسباب تقاعد حضرت امير المؤمنين عليه السّلام از مقاتله با اعدا و مخالفين و كسانيكه تقديم جستند بر آنحضرت در خلافت و امامت خوف رجوع مردم بود بعهد جاهليت و كفر اصلى خودشان و محو شدن آثار اسلام بالمره كه آنچه رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم زحمت كشيده بود از اعلاي كلمه توحيد مبدل شود بضلالت عهد قديم از عبادت اصنام و محو شود آثار نبوت و رسالت چنانكه حضرت امير المؤمنين عليه السّلام در خطبه معروفه كه در فصل پنجم سبق ذكر يافت بيان فرمودند و محمد بن ابراهيم ثقفى كه از ثقات و روات اهل خلافست اين خطبه را نقل نمود كه بعد از استقرار امر خلاف بحضرت امير المؤمنين عليه السّلام چون طلحه و زبير نكث و نقض عهد آن بزرگوار نمودند و بجانب بصره رفتند حضرت امير امر فرمود كه ندا كنند مردم را بصلوة جامه چون ندا دادند و مردم جمع شدند در مسجد آن بزرگوار بمسجد تشريف آوردند و بعد از اداء نماز بر منبر برآمدند و خطبه فرمودند و بعد از حمد و ثناى الهى فرمودند «اما بعد فان اللّه تبارك و تعالى لما قبض رسول اللّه صلّى اللّه عليه و اله و سلّم قلنا نحن اهل بيته و عصبته و ورثته و اوليائه و احق خلايق اللّه لا ننازع حقه و سلطانه فبينما نحن اذ نفر المنافقون فانتزعوا سلطان نبينا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم منا و ولوه غيرنا فبكت لذلك و اللّه العيون و ايم اللّه لو لا مخافة الفرقة من المسلمين ان يعودوا الى الكفر و يعود الدين لكنا قد غيرنا ذلك ما استطعنا و قد ولى ذلك ولاة و مضوا لسبيلهم و رد اللّه الامر الى و قد بايعانى و قد نهضا الى البصرة ليفرقا جماعتكم» و نيز در خطبه ديگر چنانكه ابن ابى الحديد و على بن محمد همدانى روايتكرده اند كه بيرون آمد از براى صلوة جمامعه و بمنبر برآمده بعد از حمد و ثناى الهى فرمودند «اما بعد فانه لما قبض

ص: 97

نبيه صلّى اللّه عليه و اله و سلّم قلنا نحن اهله و ورثته و عترته و اوليائه دون الناس لا ينازع سلطانه احد و لا يطمع فى حقنا طامع اذا انتزاى لنا قومنا فغصبونا سلطان نبينا فصارت الامرة لغيرنا فبكت الاعين منا لذلك و خشنت الصدور و جرعت النفوس و ايم اللّه لو لا مخافة الفرقة بين المسلمين ان يعود الكفر و يبور الدين لكنا على غير ما كنا لهم» و از اين كلمات آنحضرت چنانكه علماء عامه نيز آنرا نقل نموده اند و تصديق بصحت آن دارند مستفاد ميشوند كه از اعظم اسباب تقاعد آنحضرت همين مطلب بود كه در اين كلمات خود قسم ياد فرموده كه اگر امر را تغيير ميدادم مردم رجوع بكفر مينمودند و آثار دين خدا بالمره محو ميشد و در كلام ديگر فرمود چنانكه ابن ابى الحديد و كلبى روايتكرده اند كه حضرت امير المؤمنين عليه السّلام در وقتيكه ارادۀ بصره نمودند برپا ايستاد و خطبه خواند و بعد از حمد الهى و نعت حضرت رسالت پناهى و صلوات بر او و آل او فرمود «ان اللّه لما قبض نبيه صلّى اللّه عليه و اله و سلّم استاثرت علينا قريش بالامر و رفعتنا عن حق نحن احق به من الناس كافة فرايت ان الصبر على ذلك افضل من تفريق كلمة المسلمين و سفك دمائهم و الناس حديثوا عهدا بالاسلام» و نيز در كلام ديگر فرمود در يوم شورى چنانكه ابن مردويه كه از اعاظم مشايخ اهل خلافست و صدر الائمه اخطب خوارزمى در كتاب اربعين خود و طبرانى و ابو سعيد رازى روايتكرده اند بسند خودشان از ابى الطفيل كه من در روز شورى بدر خانه كه مشورت مينمودند ايستاده بودم كه صداى اهل شورى بلند شد و شنيدم كه على عليه السّلام مى فرمود كه «بايع الناس ابا بكر و انا و اللّه اولى بالامر منه و احق به فسمعت و اطعت مخافة ان يرجع القوم كفارا ثم بايع ابا بكر لعمر و انا اولى بالامر منه فسمعت و اطعت مخافة ان يرجع القوم كفارا ثم انتم تريدون ان تبايعوا اذن لا اسمع و لا اطيع» و نيز ابن ابى الحديد در شرح نهج البلاغه روايتكرده است بسند خود كه حضرت فاطمه سلام اللّه عليها روزي تحريص مينمود حضرت امير المؤمنين على عليه السّلام را براى خلافت و ميگفت چرا كوشش و سعى نمينمائى كه ناگاه صداى مؤذن بلند شد كه اشهد ان محمدا رسول اللّه پس على بفاطمه فرمود كه آيا دوست ميدارى كه اين ندا از روى زمين برافتد و ديگر صداى مؤذن را نشنوى گفت نه على عليه السّلام فرمود كه من بهمين جهت ساكتم و از جمله اسباب تقاعد امير المؤمنين عليه السّلام از مقاتله با اعداء و مخالفين و كسانيكه تقدم جستند بر او بامارت و خلافت با آنكه قادر بود بر دفع آنها آنستكه مستفاد ميشود از اخباريكه از ائمه طاهرين سلام اللّه عليهم اجمعين در اينباب رسيده كه حاصل مضمون مشترك جميع آنها آنكه در اصلاب هولاء المنافقين كه اعراض از ولايت امير المؤمنين عليه السّلام نمودند ودايعى بودند از مؤمنين كه اگر آنحضرت آنها را مى كشت هر آينه آن ودايع ضايع ميشدند و امام عليه السّلام ملاحظه مينمايند اصلا برا الى يوم القيمة كه اگر در صلب كافرى مؤمنى وديعت باشد او را نخواهد كشت اگرچه در

ص: 98

بحبوحۀ حرب و در دم شمشير امام درآيد بلكه اگر ضربتى و جراحتى هم بر امام وارد آرد حفظا للمؤمن الذي فى صلبه شيخ صدوق عليه الرحمه بچندين سند و روايت و على بن ابراهيم نيز بسند خود از حضرت صادق عليه السّلام روايتكرده اند كه راوي خدمت آن حضرت عرضكرد كه آيا على عليه السّلام قوى در بدن و قوى در دين نبود فرمود بلى عرضكرد پس چه مانع شد او را از اخذ بحق خود و چگونه قوم بر او مسلط شدند و خلافترا از او گرفتند و چرا ايشانرا دفع ننمود حضرت فرمود سئوال كردي اكنون جواب بشنو على عليه السّلام را آيۀ از كتاب خدا مانع شد از اينكه متعرض آن منافقين شود عرضكرد كدام آيه است فرمود قوله تعالى لَوْ تَزَيَّلُوا لَعَذَّبْنَا اَلَّذِينَ كَفَرُوا مِنْهُمْ عَذٰاباً أَلِيماً يعنى اگر تزايل بنمايند و مفارقت كنند از مؤمنين كه در اصلاب كفارند و آنچه از كفار كه در اصلاب مؤمنينند كه مؤمن از كافر ممحض شود و كافر از مؤمن جدا گردد آنوقت ما عذاب ميكنيم كافرانرا بدرستيكه خداي تعالى را وديعتى بود از مؤمنين در اصلاب كفار و منافقين و على عليه السّلام نميكشت پدرانرا تا آن ودايع بيرون آيند و چون آن ودايع بيرون آمدند آنحضرت نيز بيرون آمد و دشمنان خدا را بكشت و هم چنين قائم ما اهل بيت ظاهر نشود تا ودايع خدا از اصلاب كفار و منافقين بيرون آيد بعد از آن ظاهر شود و دشمنان خدا را بجهنم واصل سازد

فصل نهم در بيان استدلال علماء عامه بر امامت و خلافت خلفاء و وجوه بطلان و تزييف آن

اشاره

فنقول طرق استدلال علماء عامه بر خلافت ابى بكر و عمر و عثمان بر وجوهيست كه جمله از آن كلام در مقدمات امامت و وجوه بطلان و تزييف آن سبق ذكر يافت چون استدلال بر خلافت ابي بكر ببيعت و اجماع و قهر و غلبه و استدلال بر خلافت عمر به بيعت و استخلاف و قهر و غلبه و خلافت عثمان به بيعت و شورى و اين طرق خمسه از براى اثبات امامت و خلافت كه عبارت از بيعت و قهر و غلبه و استخلاف و اجماع و شورى و بيان هريك و استدلال بهريك و وجوه بطلان و فساد هريك عقلا و شرعا على سبيل التفصيل در مقدمات امامت واضح و لايح شد و عمدۀ دليل ايشان در باب خلافت همان اجماع بود كه حال آن و مفاسد آن بر تو معلوم و محقق شد و لكن جمله از متأخرين از علماء عامه چون ملاحظه نمودند شناعت و قباحت اصل بنيان مدرك مذهب خود را و ديدند كه مذهب ايشان بحسب شرع و عقل مبتنى بر چيزى از قواعد عقليه و شرعيه نمى باشد لهذا از بابت آنكه الغريق يتشبث بكل حشيش متمسك شدند ببعضى از اخبار و رواياتيكه خودشان در نقل آن اخبار متفرداند

اما آيات

از جمله آن تمسك نمودن بآيه شريفه قُلْ لِلْمُخَلَّفِينَ مِنَ اَلْأَعْرٰابِ سَتُدْعَوْنَ إِلىٰ قَوْمٍ أُولِي بَأْسٍ شَدِيدٍ تُقٰاتِلُونَهُمْ أَوْ يُسْلِمُونَ فَإِنْ تُطِيعُوا يُؤْتِكُمُ اَللّٰهُ أَجْراً حَسَناً وَ إِنْ تَتَوَلَّوْا كَمٰا تَوَلَّيْتُمْ مِنْ قَبْلُ يُعَذِّبْكُمْ عَذٰاباً أَلِيماً
اشاره

تقريب استدلال آنكه خداوند عالم جل شأنه و علا در اين آيه شريفه امر فرمود رسول خود را كه بگو بمخلفين از اعراب كه تخلف نمودند از رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم در جهاد با اعدا كه زود است كه خوانده شويد بسوى

ص: 99

قومى از كفار كه صاحب قوه و شوكتند و مقاتله نمائيد با ايشان تا آنكه اسلام آورند پس اگر اطاعت نمودند خداوند بشما اجر نيكو عطا خواهد فرمود و اگر اعراض نمائيد چنانكه قبل از اين اعراض از جهاد نموديد خداوند عذاب مينمايد شما را عذاب اليم دردناك و مراد بكفاريكه صاحب قوه و شوكتند كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم خبر داده است بمقاتله با ايشان اهل رده اند از بنى خيف و مالك بن نويره و مسيلمه كذاب كه بعد از رسولخدا مرتد شدند و مسلمين از اصحاب رسولخدا با ايشان مقاتله كردند و داعى بسوى قتال با ايشان ابو بكر بود و اين مقاتله بعد از وفات رسولخدا بود و لابد بايد اين داعى مفترض الطاعه باشد پس واجبست اطاعت ابي بكر و وجوب اطاعت او مستلزم است صحت امامت و خلافت او را جواب از آن اولا آنكه در اين آيه بهيچ قسم از اقسام دلالات و لو دلالت بالالتزام و يا دلالت بالتنبيه كه اضعف مراتب دلالاتست نخواهد بود كه مراد بداعى مفترض الطاعه در او ابو بكر است بلكه ظاهر از آيه خصوصا بملاحظه آيه قبل از آن قوله تعالى سَيَقُولُ اَلْمُخَلَّفُونَ إِذَا اِنْطَلَقْتُمْ إِلىٰ مَغٰانِمَ لِتَأْخُذُوهٰا ذَرُونٰا نَتَّبِعْكُمْ كه مفسرين چون ابن عباس و مجاهد و ابن اسحق گفته اند كه مراد بغنائم غنيمت خيبر است كه خداوند وعده داد باصحاب رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم بعد از غزوه حديبيه آنكه داعى مفترض الطاعه در آيه سَتُدْعَوْنَ إِلىٰ قَوْمٍ أُولِي بَأْسٍ شَدِيدٍ رسولخدا است كه مخلفين از اعراب را دعوت نموده بود بقتال هوازن و حنين با هوازن و ثقيف يا طائف و موته و تبوك و تأويل داعى در آيه را بابي بكر بدون قرينه تخليۀ يد است از ظاهر آيه بدون شاهد و دليل و اين باطل است جدا و ثانيا آنكه جماعتى از مفسرين گفته اند كه مراد بقوم اولى باس شديد هوازن و حنين است چون سعيد بن جبير و عكرمه و بعضى گفته اند كه مراد هوازن و ثقيف است چون قتاده و بعضى گفته اند كه مراد باو اهل ثقيف است چون ضحاك و بعضى گفته اند كه مراد باو اصحاب صفين است و زهرى كه يكى از مفسرين است گفته كه مراد باو اهل رده اند از بنى حنيفه و مسيلمه كه بعد از وفات رسولخدا مرتد شدند پس بنا بر اكثر از قوال مفسرين لابد داعى مفترض الطاعه رسول خدا است زيرا كه غزوه هوازن و حنين و ثقيف در زمان حيوة رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم واقع شد و مجرد قول زهرى بانفراده ظاهر و محقق نخواهد شد كه مراد بقوم اولى باس شديد اهل رده اند كه مقاتله با ايشان بعد از رسولخدا واقع شد و داعى مفترض الطاعه در آنزمان ابو بكر بود و ثالثا آنكه اگر مراد بقوم اولى باس شديد بنى حنيفه و اهل رده باشند كه ابو بكر بعد از وفات رسولخدا با ايشان مقاتله نمود و داعى مفترض الطاعه ابى بكر باشد چنانكه بنآء استدلال بآيه برآنست و اكتفا شود در تفسير آيه بهمان قول زهرى و قول اكثر از مفسرين طرح شود هر آينه لازم خواهد آمد طعن عظيمى بر ابي بكر و عمر كه كاشف از بطلان و فساد امامت و خلافت ابي بكر و عمر خواهد بود چه آنكه از جمله

ص: 100

اهل رده باعتقاد علماء عامه مالك بن نويرة بن حنيف كه ابو بكر جماعتى از اصحاب خود را امر نمود بمقاتله با ايشان خالد بن وليد را و اجمال اين قضيه چنانكه علما و مورخين و اهل سير از عامه نقل نموده اند مانند طبري در تاريخ خود و ابن ابي الحديد و صاحب روضة الاحباب و ابن عبد البر در كتاب استيعاب و ابن اثير در كامل و ابو على بلكه اكثرى از علماء ايشان چون قاضي القضاة و فخر رازي در نهاية العقول و تفتازاني و مير سيد شيريف و قوشجى در مقام توجيه و تاويل و اعتذار از خطاء ابي بكر و خالد برآمده و مقر و معترفشدند بكيفيت اين قضيه شنيعه بلكه واقعه خالد و مالك بن نويره و قوم او از وقايع مشهوره بين عامه است و اجمال آن قضيه اينكه مالك ابن نويره در زمان رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم رئيس قوم خود بود و با قوم خود بشرف اسلام و ايمان مشرفشدند و حضرت رسول صلّى اللّه عليه و اله و سلّم او را والى بر صدقات و زكوة قوم خود نمود از جانب خود و چون خبر وفات رسولخدا بسمع مالك رسيد مالك بقوم خود گفت تأمل نمائيد از دادن زكوة و دست نگاه داريد تا معلوم شود كه امر خلافت بر كى قرار خواهد گرفت پس ابو بكر خالد بن وليد را با جماعتى در نزد ايشان فرستاد كه از ايشان زكوة اموال اخذ نمايند چون خالد با لشكر وارد بر قبيله مالك شدند ايشان اذان گفته و نماز خواندند و اظهار اطاعت و انقياد نمودند چون شب شد اهل قبيله آثار مكر و حيله از خالد مشاهده كردند احتياطا اسلحه بر خود بستند اصحاب خالد گفتند ما مسلمانيم شما چرا بر خود اسلحه بسته ايد ايشانرا مطمئن ساخته و قوم مالك اسلحه از خود دور نمودند لشگر خالد ايشانرا اسير كرده بنزد خالد آوردند ابو قتاده كه يكى از اصحاب و بهمراه خالد بود بخالد گفت اينجماعت اظهار اسلام نمودند و شما آنها را امان داديد خالد بسخن او اعتنائى نكرده باعتبار عداوتيكه در زمان جاهليت با مالك بن نويره و قوم او داشت امر كرد بقتل مردان ايشان و زنان و اطفال آنها را اسير كرده در ميان لشگر خود قسمت نمود و زن مالك را كه از پيش باو ميل باطنى داشت از براى خود نگاهداشت و در همانشب با او زنا كرد و لشگر او هم با زنان آنقبيله زنا كردند ابو قتاده چون حال را بدين منوال ديد قسم ياد كرد كه هرگز داخل نشوم در لشگريكه خالد بر آن لشگر امير است و بر اسب خود سوار شده در همان شب بسوى ابو بكر مراجعت نمود و كيفيت واقعه را براى او نقلكرد و اين خبر در مدينه و ساير بلاد منتشر شد و مردم زبان بطعن گشوند و عمر انكار بليغ نمود بر ابى بكر و در اينباب باو گفتگوى زياد نمود صاحب روضة الاحباب نقل كرده كه چون خالد اراده قتل مالك نمود زوجه او ام تميم بنت منهال كه اجمل نساء زمان خود بود آمد و خود را بر روى مالك انداخت كه ممانعت نمايد از قتل او مالك بزوجه خود گفت دور شو كه او مرا بجهة تو كه عشق بتو بهم رسانيده خواهد كشت و زمخشري نيز در كتاب اساس البلاغه و ابن اثير در نهايه در حديث خالد همين فقره زوجه مالك را روايتكرده اند كه مالك بزوجه خود

ص: 101

گفت ما قتلنى غيرك و بعضي از ارباب سير نقلكرده اند كه خالد امر كرد كه سر مالك را در ديگي گذاشتند كه در آن جزور كه عبارتست از شتر بچه گذاشته بودند كه طبخ نمايند و سر مالك را طبخ نموده و آنرا وليمه عروسي زوجه او كه با او زنا كرده بود قرار داد و ابن ابي الحديد گفته است كه خالد مرد جبارى بود كه مراقبت دين خود نمينمود در وقتيكه غضب بر او مستولى ميشد و ابن اثير گفته است كه چون عمر اينواقعه را شنيد انكار بليغ نمود بابى بكر كه قصاص بر خالد واجب شده است و چون خالد وارد مدينه شد و داخل مسجد گرديد با لباس حرب و چند تير بر عمامه خود نصب كرده بود عمر برخاست و تيرها از عمامه او كشيد و گفت باو كه ايدشمن نفس خود كشتي مسلمانيرا و با زن او زنا كردي و اللّه كه ترا سنگسار خواهم نمود خالد ساكت بود هيچ سخن نميگفت و گمان او چنين بود كه ابا بكر نيز مثل عمر بر او غضبناك است و چون داخل بر ابي بكر شد و از او استرضاء نموده رضايت حاصل كرد و بيرون آمد و كنايۀ چندى بعمر گفت

طعن ابى بكر در قضيه مالك بن نويره

و جماعتى از مورخين عامه و علما و روات ايشان نقل كرده اند كه چون لشگر خالد وارد مدينه شدند شهادتى ميدادند كه اينقوم اذان ميگفتند و نماز بجاي ميآوردند و برادر مالك بن نويره بنزد عمر آمده شكوه از خالد نمود و او را نزد ابى بكر واسطه نمود و عمر در اينباب با ابى بكر مكالمه كرد و گفت بايد خالد را قصاص نمود ابى بكر در جواب او گفت ما صاحب خود را بجهة اعرابي نميكشيم و ابن اثير در نهايه نقل كرده است كه عمر قسم ياد كرد كه اگر من قدرت بهمرسانم خالد را بقصاص مالك خواهم كشت و غنايمى را كه لشكر خالد آورده بودند از قبيله مالك از اموال و سبايا از اطفال و نسوان ابو بكر آنرا تقسيم نمود در ميان لشكر و اتباع خود و حصه كه از آن غنايم از براى عمر جدا كرده بودند تصرف ننمود و آنها را ضبط كرد تا وقتيكه خود خليفه شد پس حصه خود را و آنچه از بقيه اموال در نزد مردم بود جمع كرده با زنان و دختران كه در نزد مردم بودند و بكنيزى تصرف نموده بودند و اكثر آنها حامله شده بودند همه را بصاحبان ايشان رد نمود و از قصاص خالد گذشت از بابت آنكه خالد در نزد او ملتزم شد كه سعد بن عباده كه يكى از متخلفين از بيعت ابى بكر بود و بجانب شام رفته او را بقتل آورده و بعضى گفته اند كه مالك در زمان جاهليت با عمر بن خطاب مودت و دوستى داشته است و در بعضى از روايات چنين نقلشده كه مادر محمد بن حنفيه نيز دختري بود از قبيله مالك بن نويره و داخل در سبايا بود چون ايشانرا داخل نمودند در مسجد و چشم آندختر بقبر مطهر حضرت رسول صلّى اللّه عليه و اله و سلّم افتاد آغاز گريه و ناله نمود و عرضكرد كه السلام عليك يا رسول اللّه و صلوات بر آنحضرت و اهلبيت او فرستاد و گفت اينها امت تواند كه ما را اسير كرده اند مانند كافران ديلم و ما گناهى نداشتيم مگر آنكه محبت اهل بيت ترا در دل گرفتيم و اقرار نموديم بفضل ايشان و تو انتقام ما از ايشان بكش و بعد از آن رو باهل

ص: 102

مسجد نموده و گفت كه چرا اسير كرديد ما را و حال آنكه ما اقرار داريم بوحدانيت خدا و رسالت محمد مصطفى صلّى اللّه عليه و اله و سلّم در جواب او گفتند كه گناه شما آنستكه منع زكوة نموديد و زكوة اموال خود نداديد گفت كه اگر راست گوئيد مردان ما ندادند پس گناه ما زنان و اطفال چه بوده است ديگر جوابى نداشتند باو بگويند تا آنكه طلحه و زبير خواستند كه او را در حصۀ خود بردارند او ممانعت نموده و غلظت كرد با ايشان و گفت مرا كسى مالك نميشود مگر آنكسى كه خبر دهد مرا كه در هنگام ولادت بر من چه گذشته است كه در اينوقت امير المؤمنين عليه السّلام داخل مسجد شد و فرمود كه من ترا بآن خبر ميدهم پس آنحضرت تفصيل واقعه ولادت او را و آنچه بر او گذشته بود و آنكه مادر او همه آنها را در لوحى ثبت كرده و آن لوح را در بازوى او بسته است من باب الاعجاز خبر داد و عثمان و بعضى ديگر مبالغه كردند كه آن لوح را بيرون آورد و بايشان نشان دهد پس آنلوح را بيرون آورده اهل مسجد ملاحظه كردند كه جميع آنچه آنحضرت خبر داده بود در آنلوح ثبت بود پس آنحضرت او را گرفته و بخانه اسماء بنت عميس فرستاد و صبر نمود تا آنكه برادرش بمدينه آمد و حضرت باذن برادرش او را تزويج نموده بحباله نكاح خود درآورد و تفصيل اين واقعه را علماء اماميه در كتب معجزات خود مفصلا نقل كرده اند و طبرى در تاريخ خود ذكر كرده است كه مالك منع زكوة ننمود بلكه قوم خود را موعظه و نصيحت كرد كه منع از زكوة ننمايند و قومرا متفرق نمود بعد از اجتماع ايشان وقتيكه خالد بر ايشان وارد شد و چون قوم پراكنده شدند خالد ايشانرا بمكر و حيله گرفت خلاصه اين جمله از كلماتى بود كه علماء و روات عامه و مورخين ايشان روايت كرده اند در قضيه مالك بن نويره و قوم او كه در نزد علما عامه از مرتدين و كفارند بجهة منع زكوة كه ابى بكر مفترض الطاعه بود بر آنكه دعوت نمود مردم را بر قتال ايشان و اين آيه مذكوره را تأويل مينمايند شأن نزول آنرا در حق ابى بكر و بزعم فاسد خودشان ميخواهند دليل بر امامت و خلافت ابى بكر قرار دهند و چون اين كلمات بر تو معلوم شد حال ميگوئيم كه همين آيه بر اين تقدير دليل خواهد بود بر بطلان خلافت ابو بكر و عمر از چند وجه اولا بمقتضاى همين روايات منقوله از علما و روات عامه و مورخين ايشان كه مالك و قبيله او اذان گفتند و شهادت بر وحدانيت خدا و رسالت رسول او كه جزء اذان است ادا نمودند و نماز كه اصل عمود دين است بجاى آوردند و رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم فرمود كه هركس كه شهادتين را بگويد و نماز كند مسلمانست پس بنابراين فرستادن ابو بكر لشكر بر سر مسلمين و بقتل آوردن بسياري از مسلمانان و غارت نمودن اموال ايشان و اسير كردن زنان و دختران ايشانرا و امضاء نمودن او فعل خالد را بعد از مراجعت و راضى شدن از او و تقسيم كردن اموال مسلمين و زنان و دختران ايشانرا

ص: 103

در ميان مردم با هيچ مذهب و ملتى وفق نخواهد داد فضلا از ملت اسلام وجه دويم آنكه منع زكوة موجب ارتداد و كفر نخواهد شد غايت الامر موجب فسق شود مانند ساير معاصى از ترك اداء حقوق واجبه الهيه از كفارات و اخماس و صدقات واجبه پس اولا آنكه مالك و قوم او منع زكوة نكردند و گفتند كه بابى بكر نميدهيم بلكه آنرا در ميان فقراء خود تقسيم مينمائيم چنانكه با ما رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم چنين قرار داده بود ثانيا غاية الامر از منع زكوة فاسق شده باشند بمجرد منع مرتد و كافر نشدند كه موجب ريختن خون آنها شود بلى اگر انكار اصل مشروعيت زكوة كرده باشند داخل در مرتدين هستند مانند كسى كه انكار نمايد مشروعيت نماز را و اين مطلب كه مالك و قوم او انكار مشروعيت زكوة را كرده باشند احدي از علما و روات خاصه و عامه نقل ننموده اند پس حكم ابو بكر بكفر و ارتداد ايشان خطاء محض و عين خطا خواهد بود وجه سيم آنكه بر فرض ارتداد ايشان مردان آنها سزاوار قتل بودند ديگر زنان و دختران ايشانرا چه تقصير بود كه ايشانرا مانند اسرآء فرنك اسير كردند و ابو بكر آنها را بغير وجه شرعى و بدون عقد و نكاح در ميان لشكر و اتباع خود تقسيم نموده كه انواع فسق و فجور با ايشان بعمل آوردند و بدون وجه شرعى اموال ايشانرا تصرف نمايند زيرا كه حكم مرتدين در مذهب اسلام حكم كفار اصلي نخواهد بود بلكه اگر مسلمى كافر و مرتد شود بعد از آنكه اسلام اختيار كرده باشد حكمش در مذهب اسلام آنست كه بايد او را بقتل آورد و اموالش را در ميان ورثه او تقسيم نمود و زنان آنها را بايد امر كرد كه عده نگاه دارند و بعد از انقضاء عده بهر نحو كه بخواهند شوهر كنند بلكه قتل مردان قبيله مالك هم در مقام منع است زيرا كه حكم مذكور كه وجوب قتل مرتدين باشد در صورتيست كه آن مرتد فطرى باشد باينكه بر فطرت اسلام متولد شده باشد و بعد مرتد شود و قوم مالك بر فطرت اسلام متولد نشده بودند بلكه آنها كافر بودند قبل از دعوت رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم ايشانرا باسلام و بعد از آنكه رسولخدا آنها را بدين دعوت نمود اسلام قبول كردند و بر فرض ارتداد حكم مرتد ملى است كه بايد بعد از ارتداد آنها را امر بتوبه نمود كه دوباره اسلام قبول نمايند و اگر قبول نكردند آنها را بقتل آورند و تكليف امام و خليفه آنستكه ايشانرا نصيحت نمايد و توبه دهد ابتداء نه آنكه امر بقتل ايشان نمايد وجه چهارم آنكه اقوال و افعال ابو بكر و عمر در اين قضيه مناقض با يكديگر بود چه آنكه بحسب واقع و نفس الامر اگر قوم مالك بن نويره از كفار مرتدين بودند كه قتل ايشان واجب و اموال آنها از مال مسلمين است و زنان و دختران ايشان نيز فيىء مسلمين باشد چنانكه ابو بكر حكم بآن نمود و اين افعال از او ناشى شد و اين امور بر طبق واقع و صواب بود پس حكم عمر بعد از انتقال ابى بكر در زمان خلافت خود به رد اموال و زنان و دختران بسوى قوم مالك كه اكثر ايشان از زنا حمل داشتند

ص: 104

و بعضى ديگر از ايشان اولاد متولد شده و حال آنكه اين اموال و زنان از مال مسلمين بود كه عمر بظلم و جور از ايشان برگردانيده بود و بفسق و فجور و زنا بقوم مالك داده است پس باين مطلب ثابت ميشود بطلان خلافت و امامت عمر و بطلان خلافت او مستلزم بطلان خلافت ابى بكر خواهد بود علاوه بر اين آنكه ظلم بر مؤمنين و مؤمنات كرده و مخالفت امام خود ابى بكر نيز نموده هم بعد از موت ابى بكر چنانكه ذكر شد و هم در حيوة او كه حكم كرده بود كه واجبست قصاص بر خالد و حصۀ خود را از غنايم تصرف ننمود و قسم ياد كرد كه خالد را بقصاص مالك بقتل آورد و قول و فكر ابى بكر را خطا دانسته و عاصى بر امام خود شده كه در مذهب علماء عامه نيز مخالفت امام موجب فسق و كفر خواهد بود و اگر بحسب واقع و نفس الامر مالك و قوم او از مسلمانان و محقون الدمآء و الاموال بودند و جايز نبود كشتن ايشان و حرام بود تصرف كردن در اموال ايشان و فسق و فجور بود اسير كردن زنان و اطفال ايشان چنانكه عمر حكم بآن نمود پس آن موجب خروج ابى بكر است از طريقه اسلام و علت بطلان خلافت او خواهد بود زيرا كه ابى بكر جماعتى از مسلمانانرا بى تقصير و گناه بقتل آورد و اسير نمود زنان و دختران و اطفال بى گناه ايشانرا و همه آنها را بقيد بندگى و كنيزي مبتلا نمود و سبب شد از براى زنا و فجور حرم مسلمين و هتك حرمت اهل اسلام نمود و بغارت داد اموال مسلمين را و سبب شد از براى وجود چندين اولاد زنا پس البته چنين كسى اهليت نخواهد داشت از براى امامت و مقتدا شدن از براى اهل اسلام وجه پنجم آنكه ابو بكر و عمر در اين قضيه مالك و قوم او تضييع نمودند چندين حكم الهى را اولا آنكه مالك بن نويره مسلمان بود و خالد او را بظلم و عدوان بقتل آورد پس واجب بود بر ابى بكر كه او را قصاص نمايد چنانكه عمر بابي بكر گفت و او قبول نكرد و گفت كه ما صاحب خود را بجهة اعرابى نميكشيم و ثانيا بر فرض آنكه مالك مستحق قتل بود اما خالد كه در عده با زوجه او زنا كرد واجب بود بر ابى بكر كه بر خالد اقامه حد نمايد و امر كند تا او را سنگسار نمايند زيرا كه حكم زوجه شخص مرتد در وجوب عده حكم ساير مسلمين است كه بايد عده نگاه دارد و زناى در عده حكم آن رجم است چنانكه عمر اعتراف بآن نمود و بخالد گفت كه مرد مسلمى را كشته و با زن او زنا كردۀ و اللّه كه ترا سنگسار خواهم كرد و ثالثا آنكه خون جماعتى از مسلمين از قوم مالك را تضييع نمود و حكم بقصاص يا ديه را تعطيل داشت و اقامه حد زنا بر لشكر خالد نكرد و رابعا آنكه عمر در زمان خلافت خود زنان و دختران و اموال قوم مالك را رد نمود و مقر و معترف بود كه اينها از مسلمين بودند و آنچه ابو بكر در حق ايشان كرده بود خطا و غير صواب بود ولى با اين احوال قصاص يا ديه خون مسلمانانرا تعطيل نمود و خصوصا قسم ياد كرده بود كه خالد را

ص: 105

قصاص نمايد و اقامۀ حد بر او نمايد و از او گذشت بجهت آنكه سعد بن عباده را بقتل آورد بالجمله اگر آيه در شان ابي بكر نازلشده باشد كه مقاتله با اهل رده نمود و از اينجهت داعى مفترض الطاعه است پس لازم خواهد آمد بر او اين همۀ محاذير و خطايا و خلاف حق و در بعضى از روايات شيعه كه اصل سبب قتل مالك آن بود در حيوة رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم از آنحضرت سئوال نمود از وصى و خليفه او بعد از او حضرت اشاره فرمود بعلى بن ابيطالب عليه السّلام و بعد از وفات آنحضرت چون وارد مدينه گرديد و بمسجد رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم آمد و بمنبر آنحضرت نظر كرد ديد كه ابو بكر بمنبر نشسته گفت اخو تيم است كه بر منبر است در جواب گفتند بلى اخوتيم است بعد رو كرد بابي بكر و گفت كه ترا بر منبر رسولخدا نشانيد و حال آنكه آن حضرت علي را وصى خود گردانيد و ما را بموالات او امر فرمود و بروايت ديگر بابو بكر گفت كى ترا بر اين منبر بالا برد و حال آنكه وصى رسولخدا نشسته است ابو بكر حكم كرد كه اين اعرابى را از مسجد بيرون كنيد قنفذ و خالد بن وليد برخاستند و پشت گردنى زيادي بر او زده او را از مسجد بيرون كردند پس مالك آمد و بر راحلۀ خود سوار شد و چند شعرى انشا كرد كه از جمله اين دو بيت است

اطعنا رسول اللّه ما كان بيننا *** فيا قوم ما شاني و شان ابى بكر

فتلك و بيت اللّه قاصمة الظهر

استدلال به آياتى از سوره ليل

و از جمله آياتى كه علماء عامه بآن استدلال نموده اند بر خلافت و امامت ابو بكر اين آيه است قوله تعالي وَ سَيُجَنَّبُهَا اَلْأَتْقَى اَلَّذِي يُؤْتِي مٰالَهُ يَتَزَكّٰى وَ مٰا لِأَحَدٍ عِنْدَهُ مِنْ نِعْمَةٍ تُجْزىٰ إِلاَّ اِبْتِغٰاءَ وَجْهِ رَبِّهِ اَلْأَعْلىٰ تقريب استدلال آنكه از ابن زبير روايت شده كه اين آيه در شان ابى بكر نازلشده در وقتيكه چند بنده در راه خدا آزاد كرد و آنكه عقلا هم كه بايد مراد از آيه ابو بكر باشد زيرا كه مراد از اتقى در آيه اكرم و افضل است لقوله تعالى إِنَّ أَكْرَمَكُمْ عِنْدَ اَللّٰهِ أَتْقٰاكُمْ و افضل در ميان امت يا على بن ابي طالب است يا ابى بكر زيرا كه احتمال ثالثى ندارد و نميشود كه مراد باتقى على بن ابيطالب باشد زيرا كه معنى اين آيه چنين است كه زود است كه اجتناب مينمايد از آن آتش اتقى و اكرم آنچنانى كه تصدق داد بمال خود و حال آنكه از براى احدى بر گردن او حق نعمت نيست كه قصد جزاء او نموده باشد مگر آنكه ارادۀ او وجه اللّه و رضاي حق سبحانه و تعالى باشد و على بن ابى طالب متصف باين صفت نيست زيرا كه از براي رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم بر او حق تربيت است بخلاف ابى بكر كه كسى بر او حق نعمتى نداشت مگر آنكه رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم بر او حق نعمت هدايت بدين اسلام داشت و اين حق قابل جزا نخواهد بود زيرا كه اجر و مزدى از براى حق رسالت فرض نميشود لقوله تعالى قُلْ لاٰ أَسْئَلُكُمْ عَلَيْهِ أَجْراً * جواب از آن اولا آنكه علماء عامه در نقل اين آيه منفر داند و اين روايت نقل از زهرى

ص: 106

شده كه در اين آيه در شان ابى بكر نازلشد و چنين نقلى مثبت مدعى نخواهد بود چه آنكه گذشت در ضمن فصل اول در حين شروع باستدلال آنكه دليل مثبت مر امامت و خلافت چه از عقل و چه از نقل و روايت و چه از اخبار بايد مسلم الطرفين باشد كه اصل آيه و روايه و نحو آنرا خاصه و عامه مقر و معترف بنقل آن باشند و قبول داشته باشند و الا ساقط از اعتبار و حجيت خواهد بود در مقام استدلال و اين ايراد بر جميع ادله علماء عامه از آيات و اخبار وارد است كه آنچه ايشان بناء استدلال را بر آن گذاشته اند جميعا از مفتريات مجعولۀ است كه خودشان متهم بنقل آن ميباشد و ثانيا آنكه واحدى كه از عظام علماء و مورخين عامه است از عكرمه و ابن عباس كه از افاضل اصحاب رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم بود خصوصا در علم تفسير روايتكرده است كه اين آيه در شان ابى الدحداح نازلشد و قصه او معروفست كه شخصى نخلۀ داشت و همسايۀ بسيار فقير صاحب عيالى نيز داشت و شاخهاى آن نخله در سراى آن همسايه فقير او ريخته بود و ثمرۀ آن گاهى در خانه فقير صاحب عيال ميريخت و صاحب نخله ميآمد و آنها را برميداشت و اگر اطفال آن فقير دانه از آن بر ميداشتند از دست آنها برميگرفت و اگر در دهان مى گذاردند از دهان آنها بيرون ميآوردد پس آن فقير صاحب عيال خدمت رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم شكايت نمود و خبر داد آنحضرترا بآنچه از صاحب نخله باو ميرسيد پس رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم صاحب نخله را طلبيده و باو امر فرمودند كه اين نخله را بمن ده و بعوض آن نخلۀ در بهشت از تو باشد صاحب نخله عرضكرد من نخله بسيار دارم و هيچ كدام از آن نخله ها در نزد من بهتر از اين نخله نيست بعد از آن از خدمت رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم بيرون شد ابو الدحداح مكالمه رسولخدا را با صاحب نخله استماع نموده عرضكرد يا رسولخدا آيا بمن نيز عطا ميفرمائى آن نخله بهشت را كه در عوض نخله او ميدادى اگر من آن نخله را از او بگيرم فرمود بلى پس ابو الدحداح بخانه صاحب نخله روانه شد و باو گفت كه اين نخله را بمن بفروش در جواب او گفت كه مطلع شدى بآنچه محمد صلّى اللّه عليه و اله و سلّم بمن عطا مى فرمود بعوض اين نخله و من راضى نشدم و اين نخله بهترين نخله هاي من است ابو الدحداح گفت حال اراده فروش دارى گفت نميفروشم آنرا مگر آنكه قيمت آنرا بقسمى بمن بدهى كه من گمان ندارم كه كسى آنقدر بمن دهد گفت چه قدر ميفروشى گفت بچهل نخله معاوضه مينمايم ابو الدحداح گفت زياد بالا رفته يك نخله مايله كه كج شده است شاخهاى آن بچهل نخله ميفروشى و من ميدهم بتو چهل نخله را در عوض اين نخله مايله تو صاحب نخله از روى طمع گفت اگر راست ميگوئى چند نفر را شاهد بگير كه گواه من و تو باشند در اين مبايعه ابى الدحداح چند نفر از مردمان را جمع كرده شاهد بر اين مبايعه گرفت و آن نخله را بچهل نخله خريد و بتعجيل

ص: 107

خدمت سيد انبيا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم مشرفشد و واقعه را خدمت آنحضرت عرضكرد كه آن نخله داخل در ملك و تصرف من درآمد و من نيز آنرا بشما بخشيدم كه از شما باشد پس آنحضرت صاحب عيال را طلبيده و آن نخله را باو بخشيده و فرمود كه آن نخله از تو و عيال تو باشد پس اين آيه نازلشد يعنى ابو الدحداح مال خود را خالصا مخلصا لوجه اللّه داده است و غرض او ريا و سمعه و مكافات جزاء نعمت از براى احدي نبود و ثالثا آنچه در استدلال ذكر شد از براى ابى بكر جزاء نعمت در نزد احدى نبود و رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم را بر او حق نعمتى نبود مگر هدايت باسلام و آن قابل جزاء نخواهد بود لقوله تعالى قُلْ لاٰ أَسْئَلُكُمْ عَلَيْهِ أَجْراً * و لكن على عليه السّلام حق نعمت ديگري غير نعمت هدايت بر او بود كه حق تربيت و كفالت رسولخدا باشد بر او و حال آنكه در آيه عموما نفى فرموده نعمت احديرا بر دهندۀ مال در راه خدا پس از اين جهة اتقى در آيه منحصر خواهد شد بابى بكر جواب از آن آنكه اگرچه ظاهر آيه بمقتضى نكره در سياق نفى عموم نفى است و لكن اين ظاهر مراد نخواهد بود چه آنكه بمقتضى ظاهر عموم استغراقى لفظ وَ مٰا لِأَحَدٍ عِنْدَهُ مِنْ نِعْمَةٍ تُجْزىٰ خدا را نيز شامل است و لازم خواهد آمد كه خدا بر ابى بكر حقى غير از حق نعمت هدايت حق ديگرى نداشته باشد و والدين ابى بكر را نيز عموم نفى شامل است پس لازم خواهد بود كه والدين نيز بر او حق تربيت و كفالت نداشته باشند با آنكه يقين است كه لازم عادى خلق اللّه از بدو زندگاني تا آخر عمر او بسيارى از خلق از رجال و نساء بر او ذى حق ميشوند از وجوه شتى از حفظ و حمايت و وجوه احسانات و نحو آن و نيز رسولخدا بر همه اصحاب و انصار و مهاجرين غير از حق نعمت هدايت باسلام حق نعمت ظاهريه دنيويه نيز بر ايشان داشت زيرا كه در بدو اسلام همه فقير و عادم النعمة بودند و غنا و ثروت و وسعت زندگانى ايشان از غنايمى بود كه رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم بشمشير امير المؤمنين عليه السّلام از كفار بدست ميآورد و در ميان ايشان قسمت مينمود و چگونه ميشود گفت كه رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم حق دنيويه بر ابى بكر نداشت مگر آنكه بگويند كه رسولخدا حصۀ از غنايم را بابى بكر نميداد يا آنكه ابى بكر در غزوات با رسولخدا نبود و اين عذرى است كه خصم بآن راضي نخواهد شد بلكه ميگويند كه ابو بكر و عمر در اكثر غزوات با رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم همراهى داشتند و حصه ايشان از غنايم زيادتر از سايرين بود و لكن در غزوات فرار غير كرار بودند كمالا يخفى على من له ادنى البصيرة و الحجى چنانكه ابن ابى الحديد در قصيده مشهوره خود ميگويد

و ليس بنكر في حنين فراره *** ففى احد قد فر خوفا و خيبرا

پس واضح شد بطلان مقاله خصم در دليل مذكور باينكه رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم را حق نعمتى بر ابى بكر جز نعمت هدايت باسلام نبود و رابعا آنكه مراد بقوله تعالى وَ مٰا لِأَحَدٍ عِنْدَهُ مِنْ نِعْمَةٍ تُجْزىٰ آخذين زكوة و صدقا تند يعنى حق

ص: 108

نعمتى از براى كسيكه اخذ صدقه مينمايد بر معطى صدقات نيست كه شخصى زكوة دهنده در دادن زكوة باو ملاحظه حق نعمت و احسان او را نموده باشد كه از اين جهة صدقه باو داده باشد بلكه معطى صدقات غرض از صدقه دادن ندارد مگر تقرب بخدا و طلبا لمرضاته و ضمير در عنده راجع است بسوى معطى زكوة يعنى نيست از براى احدى از مستحقين زكوة كه اخذ زكوة مينمايند بر معطى زكوة حق نعمتى كه قصد جز او عوض آنرا داشته باشد و ممكن نيست عموم استغراقى در لفظ احد على سبيل الكليه بقسمى كه مراد از او همۀ خلق باشند حتى آنكه عموم او شامل حضرت رسول هم شده باشد چه آنكه عموم استغراقى در مقام باطل است چنانكه از جواب سابق معلوم شد مضافا بسوى آنكه صدقه برسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم حرام است و داخل در عموم مستحقين للزكوة كه عبارت از و ما لاحد عنده من نعمة تجزى است نخواهد بود پس باطل شد تقريب استدلال كه مراد باتقى معطى صدقات بايد ابى بكر باشد و خامسا بآنكه مراد باتقى يا اتقى على سبيل الاطلاق و الكلية كه بجميع احواله و ازمانه و صفاته و افعاله و اقواله من بداية عمره الى النهاية اتقى از جميع خلق باشد و يا اتقى فى الجمله اگرچه در بعضى افعال و اقوال هم باشد و شق ثالثى عقلا محتمل نخواهد بود و بنا بر اول ممكن نيست صدق او بر احدى مگر آنكه معصوم از هر زلل و خطا باشد و عصمت هم منحصر است بحضرت امير المؤمنين و اهل بيت طاهرين او سلام اللّه عليهم و آيه ربطى بابى بكر نخواهد داشت چه آنكه ابي بكر باتفاق عامه و خاصه چهل سال مشرك و بعبادة اصنام اشتغال داشت و شاهد بر اينكه مراد با تقي حضرت امير المؤمنين عليه السّلام است حديثى است كه در مناقب از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام روايت شده است كه فرمود مراد باتقى حضرت امير المؤمنين عليه السّلام است كه ايثار نمود قوت خود و عيال خود را به يتيم و مسكين و اسير و خاتم خود را در ركوع داد بسائل و ايثار نمود بمقدار دينار را و اختيار نمود او را بر نفس خود بالجمله آنحضرت بود كه اتقى و اكرم عند اللّه تعالى بود از جميع ناس سواى خاتم النبيين و بنا بر ثانى پس آيه شامل همه مؤمنين بلكه اكثر مسلمين است و اختصاص بابى بكر نخواهد داشت چه همه آنها در بعض احوال و اقوال بعض ايشان اتقى از بعض ديگراند

استدلال بآيه غار و جواب از آن

و از جملۀ آياتيكه علماء عامه استدلال نموده اند بآن بر خلافت ابي بكر و فى الجمله در كلمات قدماء ايشان تمسك باين آيه مذكور است آيۀ شريفه إِلاّٰ تَنْصُرُوهُ فَقَدْ نَصَرَهُ اَللّٰهُ إِذْ أَخْرَجَهُ اَلَّذِينَ كَفَرُوا ثٰانِيَ اِثْنَيْنِ إِذْ هُمٰا فِي اَلْغٰارِ إِذْ يَقُولُ لِصٰاحِبِهِ لاٰ تَحْزَنْ إِنَّ اَللّٰهَ مَعَنٰا فَأَنْزَلَ اَللّٰهُ سَكِينَتَهُ عَلَيْهِ وَ أَيَّدَهُ بِجُنُودٍ لَمْ تَرَوْهٰا وَ جَعَلَ كَلِمَةَ اَلَّذِينَ كَفَرُوا اَلسُّفْلىٰ وَ كَلِمَةُ اَللّٰهِ هِيَ اَلْعُلْيٰا توضيح كلام در آيه شريفه از سه جهت است جهة اولى در تفسير آيه كه حقتعالى در آيه قبل تعيير و مذمت فرمود اصحاب آنحضرترا خصوصا كسانيرا كه راضى بحيوة

ص: 109

دنيا شدند بدل از آخرت و كسالت ورزيدند از جهاد نمودن با كفار و مشركين و تقاعد ورزيدند بعضى از ايشان در نصرت و يارى رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم و در اين آيه نيز خطاب فرمود بايشان كه اگر يارى ننمائيد رسولخدا را زود است كه خداوند باو نصرت عطا فرمايد در مستقبل الزمان چنانكه او را يارى نمود در زمان ماضي اذا خرجه الذين كفروا در وقتيكه بيرون كردند او را كافران يعنى قصد اخراج و قتل او كردند در مكه و حقتعالى رسول خود را فرمان داد بخروج از مكه پس آنسرور على بن ابي طالب عليه السّلام را در خوابگاه خود خوابانيد چه آنكه كفار قريش مراقب بودند خوابگاه رسولخدا را و اگر مقام او را خالي ميديدند همانساعت در عقب سر آنحضرت بلند ميشدند پس حضرت امير عليه السّلام را بجاى خود خوابانيد و بجانب غار روانه شد و ابو بكر در راه بآنحضرت ملحق شد و كفار در آنشب حراست مينمودند دور خانه رسولخدا را و گاهى ميآمدند سنگ بخانه آنحضرت ميانداختند بگمان آنكه رسولخدا در بستر خود خوابيده است و گاهى اراده ميكردند هجوم آور شوند در نصف شب بخانه آنحضرت چون ابو لهب در ميان كفار بود و با ايشان هم عهد شده بود بر قتل سيد الانبياء صلّى اللّه عليه و اله و سلّم لكن بجهت تعصب و حميت از زنان عبد المطلب ممانعت مينمود ايشانرا از اينكه در دل شب بر آنحضرت هجوم آور شوند و اطفال و زنان در آندل شب پايمال شوند تا آنكه صبح دميد و بخوابگاه آنحضرت رفتند حضرت امير المؤمنين از خوابگاه آنحضرت بر خاست باو گفتند صاحب تو در كجاست فرمود نميدانم چون روز روشن شد بطلب آنحضرت بيرون آمدند چون رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم از اول شب تا صبح راه پيموده بودند بر در غارى رسيدند كه بر بالاى جبل ثور كه در طرف راست مكه واقع شده و آنمكانى بود كه محل تردد قافله و صحرا نشينان نبود و كمتر كسى از آنجا عبور ميكرد پس آنحضرت با ابو بكر داخل آن غار شده در آنجا پناه برده آرميدند كه كسى از حالت ايشان مطلع نشود چنانكه حقتعالى بآن اشاره فرمود بقوله ثٰانِيَ اِثْنَيْنِ إِذْ هُمٰا فِي اَلْغٰارِ يعنى حقتعالى يارى نمود پيغمبر خود را در وقتيكه كفار او را از مكه بيرون نمودند در حالتيكه كسى با او نبود و او دويم از دو نفر بود يعنى با او نبود مگر يك كس كه او ابو بكر بود و آندو در غار ماندند بالجمله پس كفار قريش سراقة بن مالك را كه در يافتن اثر قدم بى نظير بود همراه خود برداشته بر اثر حضرت رسول روانه شدند و از هر سو قدم آنحضرترا مييافت تا آنكه بر در غار رسيدند ديدند كه نسج عنكبوت بر در غار گرفته است كه دريده نشده و كبوتر در آنجا بيضه نهاده بود و آن بيضه ها شكسته نشده بود گمان كردند كه در غار كسى نميباشد و اگر كسى داخل شده بود هر آينه كبوتر در اينجا بيضه نميگذاشت و تار عنكبوت بحال خود باقى نبود پس سراقة بن مالك گفت تا اينجا اثر قدمهاى محمد هست و از

ص: 110

اينجا نگذشته يا بآسمان عروج نموده يا بزمين فرورفته پس كفار در شعب و اطراف آنكوه تفحص مينمودند و خداوند چشمهاى آنها را كور نموده بود از آنكه در غار آنحضرترا ببينند چون ابو بكر كفار را بديد مضطرب احوال و بسيار خائف شد جزع مينمود و برسولخدا عرض ميكرد كه اگر قوم بزير قدمهاى خود نگاه كنند ما را مى بينند حضرت مى فرمود كه خداوند نميگذارد كه اعدا بر ما ظفر يابند و از آنحال حق تعالى خبر ميدهد بقوله إِذْ يَقُولُ لِصٰاحِبِهِ لاٰ تَحْزَنْ إِنَّ اَللّٰهَ مَعَنٰا يعنى رسول خدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم ميفرمود بمصاحب خود كه ابو بكر باشد حزن و اندوه بر خود راه مده و جزع منما كه خداوند معين و ياور ماست و ما را از شر اعادى حفظ خواهد نمود و بعضى نقل كرده اند كه بعضى از كفار بجهت قضاى حاجت بر در غار نشسته و كشف عورت خود نمودند و رسولخدا صورت از آنها برگردانيد و بابو بكر فرمود كه كفار ما را نمى بينند و الا كشف عورت خود نميكردند در مقابل ما پس كفار همه رخنه هاى آنكوهرا تجسس و تفحص نمودند مگر آنغار را كه رسولخدا در آن تشريف داشتند ملاحظه و تفحص نكردند فَأَنْزَلَ اَللّٰهُ سَكِينَتَهُ عَلَيْهِ وَ أَيَّدَهُ بِجُنُودٍ لَمْ تَرَوْهٰا پس حقتعالى نازل فرمود سكينه و وقار و امنيت از اعدا را بر رسولخدا و يارى فرمود او را بلشكر خود از ملائكه در غار كه حفظ و حراست او مينمودند و در جنك بدر و احزاب و حنين يارى او كردند و آنملائكه را كفار نميديدند وَ جَعَلَ كَلِمَةَ اَلَّذِينَ كَفَرُوا اَلسُّفْلىٰ وَ كَلِمَةُ اَللّٰهِ هِيَ اَلْعُلْيٰا يعنى قرار داد حق سبحانه و تعالى كلمه كفر و شرك كه شعار كفار و عبدة الاصنام بود پست و ضعيف و ذليل و كلمة اللّه كه آن توحيد و شهادت بوحدانيت خدا و رسالت رسول اوست بلند و قوى و عزيز وَ اَللّٰهُ عَزِيزٌ حَكِيمٌ * و خداوند غالب و حكيم و دانا است جهة ثانيه در وجه استدلال بر خلافت ابي بكر و فضيلت او و تقرير آن چنانچه مستفاد از مجموع كلمات ايشانست بر وجوهى است اول از جهة لفظ ثانى اثنين كه ابو بكر دويمى بود كه در مرتبه ثانيه واقع شد از رسولخدا و در غير او اين منقبت حاصل نشده بود دويم آنكه حقتعالى وصف نمود رسول خود را با ابى بكر بوصف اجتماع در مكان واحد من قوله إِذْ هُمٰا فِي اَلْغٰارِ كه تاليف بين آن دو نمود و اين منقبت مخصوص بابى بكر است كه در غير او يافت نشده سيم آنكه او را مصاحب رسول خود قرار داد لقوله إِذْ يَقُولُ لِصٰاحِبِهِ لاٰ تَحْزَنْ و اين رتبه مصاحبت مخصوص ابى بكر است نه غير او چهارم آنكه رسولخدا اظهار شفقت و مهربانى باو نموده بود و در مقام تسليه او برآمد من قوله لا تحزن و اين كاشف از ارتفاع رتبه ابو بكر است در نزد رسولخدا پنجم آنكه حقتعالى خبر داد معيت خود را بهر دو على النهج الواحدة من قوله إِنَّ اَللّٰهَ مَعَنٰا كه خداوند معين و ناصر و حافظ هر دو بود على حد السواء ششم آنكه حقتعالى اخبار فرمود بنزول سكينه بر ابي بكر و اين كاشف از مرتبه جليله ايست از براى ابى بكر كه انزال سكينه

ص: 111

از جانب خدا بر او شد پس باين وجوه كشف ميشود صحت امامت و خلافت ابى بكر جهة ثالثه در جواب از استدلال بآيه و آن از وجوهى است كه جمله از آن وجوه مستفاد از مناظره حرورى است با حضرت امام محمد باقر عليه السّلام كه حرورى در مباحثه با آنحضرت تمسك نموده بود باين آيه شريفه بر امامت ابى بكر و آنحضرت در جواب او فرمودند كه آيه دليل است بر مثالب و رزالت ابي بكر نه مناقب و كرامت او و آن از وجوهيست اول آنكه صحبت گاهى از براى مؤمن با كافر هم خواهد بود چون قوله تعالى قٰالَ لَهُ صٰاحِبُهُ وَ هُوَ يُحٰاوِرُهُ أَ كَفَرْتَ بِالَّذِي خَلَقَكَ پس مجرد صحبت رسول خدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم شاهد بر فضل او نخواهد بود دويم قوله تعالى لا تحزن دلالت دارد بر قلق و اضطراب و قلت صبر ابى بكر و آن بر خلاف رضاى حقتعالى بود كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و اله و سلّم او را نهى فرمود سيم قوله تعالى إِنَّ اَللّٰهَ مَعَنٰا دليل است بر فساد اعتقاد ابى بكر چهارم آنكه انزال سكينه بر رسول خدا بدون ابي بكر كاشف از عدم دخول ابى بكر است در زمرۀ مؤمنين و الا بايد حقتعالى فرموده باشد فَأَنْزَلَ اَللّٰهُ سَكِينَتَهُ عَلَيْهِ چنانكه در آيه ديگر مؤمنين را شريك فرموده است با رسولخدا در نزول سكينه و توضيح بيان اين حديث شريف آنكه جواب از اين آيه و از جهات استدلال بآن از وجوهيست وجه اول آنكه مجرد اخبار از عدد است كه معنى ثانى اثنين يعني رسولخدا دويمى از دو نفر بودند كه ثالثى با او نبود و معين و ناصرى غير از خداى تعالى از براي او نبود و متعارفست در لغت و در نزد اهل لسان آنكه تعبير از عدد مينمايند باين عبارت ثانى اثنين و ثالث ثلثه و رابع اربعه و خامس خمسه تا عشره يعنى دويمى از سيمى و سيمى از سه و چهارمى از چهار و پنجمي از پنج هكذا و در اين اخبار بعدد فضلي از براى ابى بكر نخواهد بود چه آنكه چنين اخبارى صحيح خواهد بود از دو كافر و يا دو نفر كه يكى كافر و يكى مسلم باشد پس مجرد اخبار از عدد كاشف از مدح و منقبت و فضيلتي از براي ابى بكر نخواهد بود وجه ثانى پس جواب از او آنكه مجرد اخبار از اجتماع در مكان واحد است كه صحيح است اجتماع مؤمن و منافق چه آنكه غار افضل از مسجد نبى يا كشتى نوح نبود كه جمع شده بودند در مكان واحد مؤمن با منافق بلكه يجوز اجتماع الانسان و البهيمة في مكان واحد پس مجرد اخبار اجتماع ابي بكر با رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم در مكان واحد من حيث الاجتماع نيز منقبت و فضلى نخواهد بود از براى ابى بكر وجه ثالث جواب از او آنكه مجرد مصاحبت ابي بكر و نسبت صحبت نبى با او فضلى از براى ابى بكر نخواهد بود چه اضافه نسبت مذكوره بين مؤمن و كافر بلكه با پيغمبر را نيز خداى تعالى در قرآن ذكر فرموده است من قوله قٰالَ لَهُ صٰاحِبُهُ وَ هُوَ يُحٰاوِرُهُ و قوله تعالى ثُمَّ تَتَفَكَّرُوا مٰا بِصٰاحِبِكُمْ مِنْ جِنَّةٍ و نيز در لغت و در نزد ارباب لسان مصاحب اطلاق بر بهايم نيز ميشود مانند حمار و ساير دواب و بر جمادات هم اطلاق ميشود چون سيف و نحو آن من قوله

ص: 112

ان الحمار مع الحمار مطية *** فاذا خلوت به فبئس الصاحب

و اما جواب از رابع آنكه رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم نهى فرمود او را از حزن و جزع و اضطراب و دهشت زيرا كه صيغه لا تحزن ظاهر در نهي است و حمل آن بر تسلية مجازيست بسيار بعيد و ظاهر نهى دليل است بر سخط خدا و رسول او از اظهار نمودن ابى بكر قلق و اضطرابرا در چنين حالتى كه كفار در تعاقب رسولخدا برآمدند و در مقام جستجوى پيغمبر بودند و بسا بود كه قلق و اضطراب و حزن و گريه ابى بكر موجب اطلاع كفار بر حالت حضرت رسول ميشد در حين رسيدن ايشان بر در غار و عدم وثوق و اطمينان ابو بكر بآنچه رسول خدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم اخبار فرموده اند بحفظ و سلامت از شر اعدا پس اگر حزن ابى بكر بجهت رضاى خدا بود البته رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم او را نهي از فعلى كه رضاى خدا در آن بود نمينمود و اين منافى با ظاهر نهى است كه از براى تحريم است پس لابد بايد حزن و اضطراب او از جهة سخط خدا باشد كه رسولخدا او را نهي فرمود از اظهار آن و نيز ابو بكر در اظهار اين حزن نميشود كه بر صواب و سداد باشد زيرا كه لازم دارد اصابه او نسبت خطا العياذ باللّه برسولخدا از نهى كردن او را بامرى كه صواب و سداد بود پس لابد بايد حزن او روى خطا و عدم وثوق و اعتماد او بقول رسول خدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم باشد از آنچه اخبار فرمودند بظفر و سلامت پس از اين جهة رسولخدا او را تنبيه فرمود بر خطاى او و نهى فرمود او را از حزن و قلق و اضطراب و البته كسى كه مظهر باشد آنچه را كه سخط خداوند درآنست و بر خطا باشد در فعل خود معقول نخواهد بود ارتفاع درجه و عظم شانى از براى او در نزد رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم و نيز اگر نهي بر فرض مجاز بعيد محمول بر تسليه باشد دلالت بر فضل ابى بكر و ارتفاع شان او در نزد رسولخدا نخواهد نمود چه آنكه تسليه غالبا بجهة تسكيت امر مهول است از مصيبت يا واقع شدن بر امر شديدي كه تحمل آن بسيار گرانست بر شخص لهذا شخص صاحب شان و وقار در مقام تسليه كسى برميآيد بلكه بسيار ميشود كه تسليه بالنسبه بجهال و ضعفاء العقول از رجال و نساء و صبيان باشد از جانب كسى كه فوق مرتبه ايشانست و تحمل و صبر و بردباري او بيشتر است و اين تسليه كاشف است از جهل و قلة صبر و ضعف عقل و جلادت كسى كه باو بايد تسليه داد و دليل نخواهد بود بر ارتفاع شان او در نزد كسى كه باو تسليه ميدهد چنانكه مشاهد است در نزد ضعفاء كم صبران و جهال و نسوان و اطفال كه اصل تسليه بايشان مجرد تسكيت ايشانست لا غير و پرواضح است كه تسليه رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم مر ابى بكر را در چنين مقامى كه محل تحمل مشاق و صبر و حلم و وقار است كه از ابي بكر خلاف آن ظاهر شد نبود مگر مجرد اسكات ابى بكر از جزع و اضطراب و اين كاشف از سوء حالت و رذالت مقام و منزلت او خواهد بود نه شرف و كمال و بزرگوارى نفس او «و لعمري ان هذا واضح لاسترة فيه» و اما جواب از خامس پرواضح است كه كاشف از فساد اعتقاد ابى بكر يا غفلت او بود از معيت با خدا

ص: 113

و رسول او و يارى نمودن مر آنحضرت را و از اين جهت تاكيد فرمود رسول خدا چنانكه تصريح آيه است كلام خود را بجمله اسميه و ان مشدده من قوله تعالى إِنَّ اَللّٰهَ مَعَنٰا و محقق است در نزد علماء معانى و بيان آنكه تاكيد در كلام ذكر نميشود مگر آنكه مخاطب در شك و ترديد باشد و يا توهم خلاف آنرا كرده باشد و اين فقره از آيه ظاهر است در فساد عقيده ابى بكر پس چگونه دليل بر مدح او خواهد بود و نيز حقتعالى با همۀ خلق است كه منزه از مكانست و همه خلق در علم اويند و نيز مراد بمعنا رسولخدا خواهد بود لا غير و لفظ جمع من قوله تعالى إِنَّ اَللّٰهَ مَعَنٰا بجهة تعظيم رسولخدا است نظير آيه إِنّٰا نَحْنُ نَزَّلْنَا اَلذِّكْرَ وَ إِنّٰا لَهُ لَحٰافِظُونَ و اما جواب از سادس آنكه ظاهر آيه بلكه صريح آن بجهة قراين موجوده در آيه آنكه مراد انزال سكينه است بر رسولخدا چه آنكه صدر و ذيل آيه ضماير بسيارى است كه همه آن راجع برسولخدا است من قوله تعالى إِلاّٰ تَنْصُرُوهُ فَقَدْ نَصَرَهُ اَللّٰهُ و قوله إِذْ أَخْرَجَهُ و قوله إِذْ يَقُولُ لِصٰاحِبِهِ و قوله وَ أَيَّدَهُ بِجُنُودٍ پس چگونه ميشود كه اين همه ضماير قبل و بعد راجع برسولخدا باشد و يك ضمير وسطى كه ضمير سكينته عليه است راجع بابى بكر باشد و اين قول موجب عدم سلاسة كلام است از قواعد لغويه و محاورات عرفيه و نيز غلط است كه مخصوص شود ابى بكر بنزول سكينه دون رسولخدا پس لا اقل بايد گفته شود فَأَنْزَلَ اَللّٰهُ سَكِينَتَهُ عَلَيْهِ بلكه مستفاد از اين فقره از آيه شريفه آنكه ابى بكر خارج از زمره كسانيست كه خداوند انزال سكينه بر ايشان فرمود بعد از انزال سكينه بر رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم چنانكه در همين سوره توبه در جاي ديگر مقرون فرمود نزول سكينه بر مؤمنين را بنزول سكينه بر رسول خدا و شريك نمود مؤمنين را با رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم در نزول سكينه فى غزوة حنين بقوله تعالى ثُمَّ وَلَّيْتُمْ مُدْبِرِينَ ثُمَّ أَنْزَلَ اَللّٰهُ سَكِينَتَهُ عَلىٰ رَسُولِهِ وَ عَلَى اَلْمُؤْمِنِينَ و در آيه ديگر فرمود فَأَنْزَلَ اَللّٰهُ سَكِينَتَهُ عَلىٰ رَسُولِهِ وَ عَلَى اَلْمُؤْمِنِينَ پس اگر ابى بكر خارج از اين زمره نبود بايد خداوند او را نيز در آيه شريك گرداند با رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم در نزول سكينه فان قلت كه رسولخدا هرگز سكينه از او مفارقت نمينمود پس بايد مراد از نزول سكينه در آيه ابى بكر باشد نه رسولخدا قلت اولا آنكه اين كلام منقوض است بدو آيه ديگر كه خداوند اخبار فرمود نزول سكينه را بر رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم عليحده و بر مؤمنين عليحده و اگر عدم مفارقت سكينه از رسولخدا علة باشد از براي عدم نزول سكينه بر آنحضرت پس چرا در اين دو آيه خداوند اخبار فرمود بانزال سكينه بر آنحضرت و ثانيا اصل سكينه و تكرار آن و همه مراتب آن لطف فوق لطف بود من اللّه تعالى على رسوله صلّى اللّه عليه و اله و سلّم و بعض مراتب آنهم در حق مؤمنين از امت آنحضرت خواهد بود و هر كسيرا نصيب و بهره از آن نباشد بلكه مخصوص بذوى الايمان از امت رسولخدا خواهد بود و در بعضى از روايات وارد است كه رسولخدا

ص: 114

صلّى اللّه عليه و اله و سلّم در بين راه ملاقات نمود ابو بكر را و بهمراه خود او را بغار برد كه مبادا كفار را خبر دهد از خروج رسولخدا چنانكه شيخ ابو القاسم بن صباغ كه از مشاهير علماء عامه است در كتاب النور و البرهان در احوالات رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم بعد از جمله از كلام روايت كرده است از محمد بن اسحق و او از حسان بن ثابت انصارى كه قبل از هجرت رسولخدا از مكه بسوى مدينه وارد مكه شدم از براى آنكه عمره بجاي آورم ديدم كه كفار قريش سب و قذف مينمايند اصحاب رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم را پس رسولخدا امر فرمود على بن ابى طالب عليه السّلام را كه در فراش آنحضرت بخوابد و خوف داشت از اينكه ابو بكر كفار را دلالت و راهنمائى كند برسولخدا پس او را مصاحب خود قرار داد و بجانب غار روانه شدند و اصل عبارت حسان بن ثابت چنين است كه فامر رسول اللّه صلّى اللّه عليه و اله و سلّم عليا فنام في فراشه و خشى من ابن ابي قحافة ان يدلهم عليه فاخذ معه و مضى الى الغار و محمد بن جرير شافعى در تاريخ خود در جزو ثالث چنين نقل كرده است كه ابو بكر از على بن ابي طالب عليه السّلام سؤال كرد كه رسولخدا بكجا رفت علي عليه السّلام فرمود بجانب غار تشريف فرما شد پس ابو بكر از عقب آنحضرت روانه شد در آن نصف شب و بسرعت ميآمد چون رسولخدا صداي آمدن كسى را در پشت سر خود شنيد و اثر نفس كشيدن او را احساس كرد سرعت نمود در طى مسافت بحديكه انگشت ابهام پاى مبارك او بسنگى برخورد و مجروح شد و الم بسياري بر آنحضرت وارد آمد و خون از پاى مباركش جارى شد تا آنكه ابو بكر با آنسرور ملحق شد و راه رفتند تا در وقت صبح بر در غار رسيدند و بعضى از اكابر گفته اند كه اين اول خونى بود كه بعد از هجرت از رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم بر زمين ريخت بجنايت ابى بكر و حال آنكه ممكن بود از براى ابى بكر كه باشاره يا صوت لين مطلع سازد رسولخدا را بر آمدن خود تا آنكه بر آنحضرت خوف و دهشت وارد نشود و پاى مباركش مجروح نگردد پس عجب مصاحبى بود از براى رسولخدا و اين جملۀ رواياتيست از علما و مشاهير عامه كه در قضيه غار و مصاحبت ابو بكر با رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم نقل نموده اند و با اين احوال اين مصاحبت را از فضايل و مناقب ابو بكر بلكه دليل بر امامت و خلافت او شمرده اند تبا لهم و لادلتهم الفاضحة

استدلال به آيه 55 سوره نور

و ازجمله آياتى كه امام فخر رازى و بعضي ديگر از علماء عامه استدلال نموده اند بر امامت و خلافت ابو بكر و عمر و عثمان آيۀ شريفۀ وَعَدَ اَللّٰهُ اَلَّذِينَ آمَنُوا مِنْكُمْ وَ عَمِلُوا اَلصّٰالِحٰاتِ لَيَسْتَخْلِفَنَّهُمْ فِي اَلْأَرْضِ كَمَا اِسْتَخْلَفَ اَلَّذِينَ مِنْ قَبْلِهِمْ وَ لَيُمَكِّنَنَّ لَهُمْ دِينَهُمُ اَلَّذِي اِرْتَضىٰ لَهُمْ وَ لَيُبَدِّلَنَّهُمْ مِنْ بَعْدِ خَوْفِهِمْ أَمْناً يَعْبُدُونَنِي لاٰ يُشْرِكُونَ بِي شَيْئاً يعنى وعده داد خداى تعالي گروهيرا كه ايمان بخدا آوردند از روى خلوص و يقين و عمل نمودند باعمال شايسته كه خليفه نمايد ايشانرا در زمين چنانكه خليفه قرار داده شده اند آنانيكه قبل از ايشان بودند از انبيا و ائمه بنى اسرائيل چون موسى و هرون و داود و

ص: 115

سليمان و امثال ايشان و هر آينه متمكن سازد از براى ايشان دين ايشانرا آنچنان دينى كه پسنديده خداى تعالى از براى ايشان كه آن دين اسلام است و هر آينه بدل ميدهد ايشانرا بعد از خوف ايمني را در حالتى كه عبادت نمايند مرا از روى اخلاص حال كونى كه شرك نياورند بمن واحديرا شريك در عبادت من قرار ندهند و با من چيزيرا پرستش ننمايند تقريب استدلال آنكه اين وعده الهى بعد از رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم خواهد بود چه آنكه استخلاف از براى احدى نخواهد بود مگر بعد از زمان رسولخدا و اين استخلاف و تمكين در دين اسلام و تبديل خوف بامنيت نشد مگر در زمان خلافت خلفاء ثلث كه در ايام ايشان فتوحات عظيمه و ظهور دين و امنيت مسلمين و قوت و شوكت اسلام ظاهر شد جواب از اين آيه اولا آنكه اگر مراد ظاهر آيه باشد پس بايد همۀ مؤمنين خليفه باشند بعد از رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم و اين لم يقل به احد است پس ظاهر آيه متروك است پس لابد بايد حمل بر جماعت معهوده شود و قرينه و عهد در آيه نخواهد بود از براى جماعت مخصوصه كه حمل بر آن شود مگر آنكه حمل شود بر اهل بيت پيغمبر چنانكه مضمون اخبار بسياريست كه مراد خلافت اهل بيت رسولخدا است در زمان ظهور مهدى صاحب الزمان عجل اللّه فرجه كه تمكين تام و تمام از براى مؤمنين و ظهور دين اسلام در مشارق ارض و مغارب آن خواهد شد و ثانيا آنكه مراد به الذين آمنوا كسانى خواهند بود كه ايمان ايشان بخدا از روى واقع و نفس الامر و خالى از همه شوائب اوهام باشد و مراد بعملوا الصالحات چون جمع محلى باللام است و مفيد عموم استغراقى است آنكه آن مؤمنين عمل كرده باشند بهمه صالحات از واجبات و مستحبات و خيرات و مبرات فعلا و قولا و حالة و صفاتا كه مبرا باشند از همه رزالت و دنائت صفات و محلي باشند بجميع محامد صفات و شرايف كمالات و چنين كسان پيدا نخواهند شد ميان امت نبى مگر آنكه معصوم باشند كه خداوند بايشان وعده خلافت و امامت فرموده باشد و ايشان منحصر خواهند بود بامير المؤمنين و عترت معصومين از اولاد او پس آيه دليل است بر امامت و خلافت على و اولاد طاهرين او سلام اللّه عليهم اجمعين لا غير و ثالثا آنكه خداوند عالم در اين آيه شريفه تشبيه فرمود خلافت موعود بمؤمنين از امت نبى را بخلافت واقعه در امم سابقه از انبيا و ائمه از بنى اسرائيل و شبهۀ نيست كه امامت و خلافت ايشان بنص من اللّه تعالى بود من قوله تعالى يٰا دٰاوُدُ إِنّٰا جَعَلْنٰاكَ خَلِيفَةً فِي اَلْأَرْضِ و قوله لابراهيم و ذريته عليهم السلام إِنِّي جٰاعِلُكَ لِلنّٰاسِ إِمٰاماً پس امامت و خلافت مشبه به در آيه و تعيين آن از باب نص من اللّه سبحانه و تعالى است و لابد بايد امامت و خلافت در مشبه هم بنص من اللّه سبحانه و تعالى باشد چنانكه مذهب علماء شيعه است در امامت و خلافت امير المؤمنين و اولاد طاهرين او عليهم السلام پس آيه دليل است بر حقيت مذهب شيعه بخلاف مذهب عامه چه آنكه متفق عليه

ص: 116

بين عامه است كه رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم از دنيا رفته است و تعيين خليفه و امام نفرموده بلكه اختيار آنرا واگذار بامت نموده كه از براى خود اختيار امام و خليفه نمايند چنانكه عمر در زمان وفات خود گفته است كه اگر ترك نمايم وصيت بخلافت را و تعيين خليفه ننمايم از براى احدي هر آينه تاسى نموده ام برسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم كه وصيت بخلافت و امامت و تعيين آن از براى احدى ننمود و بالجمله مقتضى تشبيه در آيه ناچار است از تفسير بيكى از دو وجه اول آنكه اگر مراد بمشبه به انبيا و ائمه سلف از بنى اسرائيل و غير ايشان باشد كه خلافت و امامت ايشان جز من اللّه سبحانه و تعالى است پس لابد بايد مراد باستخلاف در مشبه هم بنص من اللّه سبحانه و تعالى باشد تا صحيح باشد تشبيه در آيه و در اينصورت دليل است بر خلافت و امامت امير المؤمنين و ائمه طاهرين عليهم السلام و مطابق با ظهور مهدى قائم عجل اللّه فرجه خواهد بود چنانكه باين معني ناطق است آنچه حضرت على بن الحسين و حضرت باقر و حضرت صادق عليهم السلام در تفسير آيه بيان فرموده اند و اخبار باينمعنى در تفسير آيه بيان فرموده اند و اخبار باينمعنى در تفسير آيه شريفه بر حد استفاضه است دويم آنكه مراد از لَيَسْتَخْلِفَنَّهُمْ فِي اَلْأَرْضِ اى ليسكننهم فى الارض يعنى جعلهم خلائف فى الارض و المعنى ليورثنهم ارض الكفار من العرب و العجم فيجعلهم سكانها و مراد بمشبه به من قوله تعالى كَمَا اِسْتَخْلَفَ اَلَّذِينَ مِنْ قَبْلِهِمْ هم الامم السابقة من بنى اسرائيل و غيرهم يعنى حق سبحانه و تعالى هلاك مينمود عصاة و جبابره از امم سابقه را و قرار ميداد مؤمنين از ايشان را كه تصديق انبيا و ائمه سلف مينمودند خلائف در ارض و ساكنين در او و اراضى و ديار كفار را بوراثت بايشان ميداد و اين تفسير از مقاتل است و ابى ابن كعب نيز روايت كرده است كه فقراء مهاجرين بعد از آنكه ده سال با ترس و بيم در مكه بودند چون بمدينه هجرت كردند و در منازل انصار جاي گرفتند و قريش و اكثر قبايل اتفاق نمودند بر محاربه و قتال با ايشان و شب و روز پيغام تهديدآميز و سخنان فتنه انگيز از براى آنها ميفرستادند و مهاجرين اكثر اوقات سلاح حرب با خود داشتند و با هول و هراس روزگار ميگذرانيدند روزى با يكديگر گفتند كه آيا زمانى بيايد بر ما كه خود را آسوده ببينيم پس حقتعالى اين آيه نازل فرمود و وعده داد بمؤمنين كه ايشانرا خلائف و سواكن در ارض قرار دهد كه اراضى كفار عرب و عجم را ساكن كردند آمنا مطمئنا چنانكه خلايف و سواكن در ارض قرار داد زمين مصر و شام را ببنى اسرائيل بعد از هلاك نمودن جبابره و عصاة ايشانرا و بنابراين وجه نيز تشبيه صحيح است و ربطى بخلافت خلفاء و امامت ايشان ندارد و بالجمله استدلال بآيه بر خلافت خلفاء مستلزم است بطلان تشبيه و ارتكاب غلط را در آيه و اين باطلست جدا و رابعا آنكه از جمله وعد در آيه شريفه تبديل خوفست بامن بنحويكه اهل ايمان عبادت نمايند خدا را بدون شائبه شك كه ممحض شوند

ص: 117

از براى عبادت پروردگار خالصا مخلصا من قوله تعالى يَعْبُدُونَنِي لاٰ يُشْرِكُونَ بِي شَيْئاً و امنيت بوصف مذكور و عبادت بوصف مذكور واقع نشد در زمان احدي از خلفا بلكه الى الان واقع نشده است و اين وعده الهى بعد از اين بايد بعرصه ظهور آيد چه آنكه در زمان خلفا هميشه اهل اسلام مبتلا بغزوات و فتنه و محاربه با اعدا بودند زيرا كه ابو بكر در زمان خود مبتلا باهل رده بود كه ساعتى مسلمين بزعم عامه آسودگى نداشتند و در زمان خلافت عمر مبتلا بمحاربه با كفار عجم و قيصر روم و اطراف بلاد بودند كه عمر هميشه در واهمه و تشويش و اضطراب و گريه عمر در محاربه مسلمين با لشگر كسري از قضاياى مشهوره است و فتنه و آشوب در ميان مسلمين و تعديات عثمان و واليان او بر مسلمانان در اطراف بلاد از واضحات در نزد صغار از مسلمانان است فضلا از كبار ايشان بلكه فتنه و آشوب مسلمين در مدينه در زمان خلافت عثمان تا بحدي رسيده بود كه اجتماع نمودند بر قتل او قابل انكار نخواهد بود و در زمان خلافت امير المؤمنين عليه السّلام فتنه و آشوب در ميان مسلمين و جنك جمل و نهروان و صفين اسماع اهل آفاق را پر نموده است و اكثر اوقات قلوب منتحلين باهل اسلام در زمان ملوك امويه و جبابره بنى عباس مملو از معادات و نفاق با ذريه سيد انام عليه و آله الصلوة و السلام بود پس كجا محقق شد وعده الهى كه اهل ايمان آمنا مطمئنا ممحض شوند از براى عبادت پروردگار و اين مطلب واضح است از براي كسيكه فى الجمله اطلاع بحال مهاجرين و انصار و اصحاب از كتب اخبار و تواريخ و سير داشته باشد پس همانا تفسير آيه چنانست كه از اهل بيت عليهم السلام رسيده است كه اين وعده الهى در زمان ظهور دولت حقه الهيه بدست حضرت صاحب الامر عجل اللّه فرجه جاري و سارى خواهد شد كه زمين پر از قسط و عدل شود بعد از آنكه پر از ظلم و جور شده باشد خامسا آنكه كلام فخر رازى در استدلال بآيه بر خلافت خلفا مناقض است بآنچه حافظ محمد بن مؤمن شيرازي از ابن مسعود روايت كرده است كه ابن مسعود گفته كه واقع شد خلافت من اللّه سبحانه از براى سه نفر اول حضرت آدم عليه السّلام من قوله تعالى إِنِّي جٰاعِلٌ فِي اَلْأَرْضِ خَلِيفَةً دويم حضرت داود عليه السّلام من قوله تعالى يٰا دٰاوُدُ إِنّٰا جَعَلْنٰاكَ خَلِيفَةً فِي اَلْأَرْضِ سيم حضرت امير المؤمنين عليه السّلام لقوله تعالى وَعَدَ اَللّٰهُ اَلَّذِينَ آمَنُوا مِنْكُمْ وَ عَمِلُوا اَلصّٰالِحٰاتِ لَيَسْتَخْلِفَنَّهُمْ فِي اَلْأَرْضِ الخ و بالجمله اين جمله از آياتى بود كه علماء عامه استدلال نموده اند بر خلافت خلفا و بحمد اللّه تعالى ظاهر و محقق شد بر تو بطلان كلمات و استدلالات ايشان

و اما اخبار داله بر خلافت خلفا پس آن اخبار موضوعه بسياريست

اشاره

كه عامه منفرداند بنقل آن كه تمسك باين اخبار مفيد فايده و الزام بر احدي نخواهد بود از آنجمله امام فخر رازى استدلال نموده بخلافت ابى بكر بآنچه روايت كرده اند از پيغمبر صلّى اللّه عليه و اله و سلّم كه فرمود «ان اللّه يتجلى للناس عامة و لابى بكر خاصة» و فرمود كه «ما صب اللّه في صدرى شيئا الاصبه

ص: 118

فى صدر ابي بكر» يعنى خداوند عالم در قلب من چيزى وحى و الهام نفرموده مگر آنكه در قلب ابى بكر وحى و الهام فرمود و فرمود كه «انا و ابى بكر كفرسى رهان» يعنى من و ابو بكر در همۀ امور مساوي هستيم مانند دو اسب رهان كه احدهما بر ديگرى مقدم نشود در دو بدن و جواب از اين اخبار آنكه مضامين همۀ آنها كفرآميز است كه قابل تفوه از براي احدى نخواهد بود فضلا از استدلال بآن زيرا كه حديث اول صريح در تجلى است و آن كفر است و حديث ثانى مفيد است كه ابو بكر شريك رسولخدا بود در نبوت كه آنچه برسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم وحي و الهام ميشد بابى بكر هم ميشد و اين كفر محض است و حديث سيم صريح است كه پيغمبر افضل از ابي بكر نبود بلكه مرتبه هر دو مساوي بود عند اللّه و اين كفر فوق كفر است و كافيست در بطلان اين اخبار آنچه فيروزآبادى شافعى در كتاب سفر السعادات گفته است كه اين احاديث ثلثه از مفترياتيست كه معلومست بطلان آنها به بداهت عقل و از آنجمله روايت كرده اند از رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم كه فرمود «ابو بكر و عمر سيدا كهول الجنة» در مقابل حديث نبوى كه فرمود «الحسن و الحسين سيدا شباب اهل الجنة» و نيز روايت كرده اند كه پيغمبر صلّى اللّه عليه و اله و سلّم فرمود «انا مدينة العلم و ابو بكر اساسها و عمر حيطانها و عثمان سقفها» در مقابل قوله صلّى اللّه عليه و اله و سلّم «انا مدينة العلم و على بابها» و نيز روايت كرده اند كه رسولخدا امر نمود بسد ابواب مگر خوخه ابى بكر و قال «لا تبقين خوخة فى المسجد الاخوخة ابى بكر» در مقابل حديث متواتره بين خاصه و عامه كه رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم سد همه ابواب مهاجرين و انصار نمود از مسجد بامر خدا مگر باب علي بن ابيطالب عليه السّلام كه بايد مفتوح باشد بجانب مسجد و خوخه عبارتست از در كوچك يا روزنه خانه و از واضحات آنكه اثر جعل و افترا از اين روايات لايح است چنانكه اهل جنت همه جرد و مرد و جوان باشند و پيري و كهولة در جنت نباشد تا مشار اليهما رئيس كهول اهل بهشت باشند و نيز مدينه علم محتاج بسقف و جدران نخواهد بود و اين كلام از الفاظ مستهجنۀ عرفيه است زيرا كه مقصود از اين الفاظ كنايه و استعاره است و استعاره غلط و منكر از قبايح كلام است و نيز اساس مدينه هو اصلها و بنيانها و بنابراين روايت مفتريه بعد از آنكه ابى بكر اساس مدينه باشد ديگر لفظ انا مدينة العلم بى محل خواهد بود لان نفس المدينة اساسها كما لا يخفى و اما حديث سيم پس كافيست در بطلان و جعليت آن آنچه حافظ ابو بكر زكريا و جوهرى بسند خود از ابن عباس روايت كرده اند كه رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم بعلى عليه السّلام فرمود كه تو وارث مني و موسى از خداى تعالى سؤال نمود كه مسجد او را تطهير كند و من از خداي تعالى سئوال كردم كه مسجد مرا از براى تو تطهير كند و از براي ذرية من بعد از من و بعد از آن بنزد ابو بكر فرستاد كه باب خود را از جانب مسجد مسدود نما ابو بكر گفت إِنّٰا لِلّٰهِ وَ إِنّٰا إِلَيْهِ رٰاجِعُونَ پس باب خود را مسدود نمود و بعد از آن بنزد عمر فرستاد كه باب خود

ص: 119

را از مسجد مسدود كن او نيز استرجاع كرد و گفت بغير از من هم كسى باين حكم مامور شده گفتند بلى ابو بكر نيز باين فرمان مامور شده عمر گفت پيروى ابا بكر ميكنم و باب خود را مسدود كرد و بعد از آن بنزد عباس فرستاد كه باب خود را مسدود نما و مردم در اين باب سخن ميگفتند پس رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم بر منبر برآمد و فرمود كه من بميل و خواهش خود سد ابواب شما نكردم و باب على را بحال خود نگذاشتم بلكه حقتعالى ابواب شما را مسدود و باب على را مفتوح گردانيد و ابن مغازلى شافعى بسند خود از يافع غلام عمر روايت كرده كه گفت از عمر پرسيدم كه بهترين مردم بعد از رسولخدا كيست عمر گفت ترا چه كار باين سؤالات گفتم مگر ابو بكر بهترين مردم نيست بعد از رسولخدا عمر گفت استغفر اللّه بهترين مردم بعد از رسولخدا كسى است كه حلال باشد او را آنچه بر رسولخدا حلال بود و حرام باشد بر او آنچه بر رسولخدا حرام بود گفتم آنكس كيست گفت آن كس علي بن ابيطالب است كه ابواب مردم را از طرف مسجد سد نمودند مگر باب علي را و رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم باو فرمود يا على از براي تو است در اين مسجد آنچه را كه از براي من است و نيز حرورى كه از اعاظم اهل خلافست در مناظره با حضرت امام محمد باقر عليه السّلام اعتراف نمود كه بعد از اينكه رسول خدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم امر فرمود ابا بكر و عمر را بسد ابواب از آن حضرت استيذان نمودند كه خوخه و كوۀ از براي ايشان بمسجد اذن فرمايد حضرت بقدر قلامه از ظفر هم بايشان اذن نداد و سد نمود ابواب ايشانرا و از آنجمله روايت كرده اند از عبد اللّه بن عمر كه ما بوديم در زمان رسولخدا كه قائل بوديم كه افضل امت بعد از رسول خدا ابي بكر است و بعد از او عمر و بعد از او عثمان و بعد از آن تفاضل در ميان اصحاب رسول خدا نبود جواب از اين روايت اولا آنكه عبد اللّه بن عمر از معاندين امير المؤمنين علي بن ابيطالب عليه السّلام است و ثانيا قول او مردود است بآنچه پدرش عمر بن خطاب در حديث سابق اعتراف نمود با فضيلت امير المؤمنين علي بن ابيطالب عليه السّلام و ثالثا اين حديث دروغ و منافيست بآنچه بناء مذهب علماء عامه است در ترتيب فضيلت بين خلفا كه حضرت امير المؤمنين را خليفه چهارم ميدانند و بعد از خلفاء ثلثه آنحضرت را افضل از ديگران ميدانند و بامامت او اعتقاد دارند و رابعا باينكه اين كلام عبد اللّه بن عمر حديث نيست بلكه مجرد اجتهاد و تشهي نفس است كه خود فى حد نفسه معتقد باين اعتقاد باطل بود و اجتهاد او دليل از براى مطلبى نخواهد بود و از آنجمله از عايشه روايت كرده اند كه گفت رسول خدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم در مرض موت خود فرمود كه اي عايشه طلب كن از براى من پدرت ابى بكر را تا آنكه كتابتى از براي او بنويسم كه مردم تمناى خلافت نكنند و خدا و مؤمنين نميخواهند مگر ابى بكر را و جواب از اين حديث آنكه عايشه در اين روايت متهمه است بجهة جلب نفع و فخر از براى خود و پدر خود و منفرده باين روايتست و معادات او با على بن ابيطالب و صديقه

ص: 120

طاهره در حيوة رسولخدا و بعد از وفات او و جنك كردن او با امير المؤمنين عليه السّلام در جمل از مشهورات حكايات است و روايت عايشه اينحديث را در حق پدر خود بسيار شبيه است بتعريف نمودن مادر دختر خود را كه آن دختر بدرد هيچ كسى نخواهد خورد و قلب هيچ مسلمانى را تسليه نميدهد و از آنجمله روايت كرده اند كه ابو بكر در زمان خلافت خود تمام اموال خود را در مصارف مسلمين صرف نمود و در هنگام وفات خود وصيت كرد كه او را در لباسيكه در ايام حيوة خود ميپوشيد كفن نمايند و گفت كه ثوب جديد از براى احيا اجدر و اولى است و واقعا اين حديث از عجايب مضحكاتست چه آنكه اولا مستحبست كه كفن ميت از اثواب جديده قيمتى باشد و اين وصيت ابى بكر برخلاف آنچه در شرع اقدس نبوي مطلوبست واقع شد و ثانيا آنكه باين تفصيل كفن مخصوص شهدا است كه در معركه قتال و در راه خدا بفيض شهادت رسيده باشند و ابو بكر كه بحتف انف چون ساير موتى از دنيا رفت پس مشروع نبود تكفين نمودن ابى بكر بلباسى كه در ايام حيوة خود آنرا ميپوشند بلكه تشريع بود چنانكه ظاهر خبر مذكور است و مؤلف كتاب روضة الاحباب جمال الدين عطاء اللّه توجيه نموده اين روايترا باينكه دو ثوب ديگر منضم بآن اثواب كردند كه درواقع كفن ابى بكر آن دو ثوب بود و اين توجيه هم از مضحكاتست زيرا كه اگر غرض ابى بكر از اين وصيت توسعه در حق احياء بود كه ثوب جديد را در حق او صرف ننمايند پس آن دو ثوب ديگر برخلاف وصيت او بود كه باو پوشانيدند و آن حرام و غير جائز بلكه اسراف بود و اگر غرض او تزهد بعد الموت بود از دنيا پس ضم دو ثوب ديگر منافى با زهد او بود و اگر اولياي ابو بكر بذل دو ثوب از براى كفن او كردند كه بثوب جديد كفن كرده شود پس بودن اثواب اصليه او كه در حيوة خود ميپوشيد لغو بلكه غير مشروع بود و از آنجمله استدلال نموده اند بر فضيلت ابى بكر و عمر باينكه آن دو ضجيعى رسولخدا هستند و در پهلوى قبر رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم دفن شده اند و اين فضيلتى است كه از براى احدي غير از ابو بكر و عمر نبود و نخواهد بود پس اين دليل است بر كمال قرب ايشان برسولخدا و آنكه ايشان تالى رسولخدا هستند و حرورى در مناظره نمودن با حضرت امام محمد باقر عليه السّلام بهمين وجه تمسك نمود بر خلافت شيخين و حضرت در جواب او فرمود كه قبر رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم در كجاست حرورى عرض كرد كه در خانه خود آنحضرت در جواب او فرمود كه آيا در قرآن خداوند نفرمود كه يٰا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا لاٰ تَدْخُلُوا بُيُوتَ اَلنَّبِيِّ إِلاّٰ أَنْ يُؤْذَنَ لَكُمْ آيا رسولخدا اذن داد آن دو نفر را كه در خانه او دفن نمايند و حال آنكه آنحضرت در زمان حيوة خود آنها را از مسجد بيرون نمود و سد ابواب ايشانرا از مسجد كرد پس بكدام وحى و بكدام نص رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم اذن داده است كه آن دو نفر را در خانه او دفن نمايند حرورى عرضكرد از جهة ميراث دو دختر

ص: 121

خود عايشه و حفصه آنرا تصرف نموده ايشانرا دفن كردند حضرت فرمود در اين صورت حق آنها تسع از ثمن كه دو جزء از هشتاد جزء بود چه آنكه رسولخدا از دنيا رحلت فرمود و وارث او يك دختر و نه نفر از زوجات او بودند كه ثمن آن بيت از زوجات اوست و آن نيز نه قسمت خواهد شد كه دو جزء آن ثمن بعايشه و حفصه خواهد رسيد و هفت ثمن از تمام بيت بحسب قسمت ارثيه كه هفتاد جزء باشد از دختر او خواهد بود و يكثمن آن كه ده جزء است تقسيم ميشود در ميان تسع زوجات و بهريك تسع از ثمن بيت كه منقسم بثمانين جزء است خواهد رسيد كه حصه هريك از عايشه و حفصه يكشبر از بيت هم نخواهد شد با اين احوال چگونه جايز بود از براى ايشان تصرف در آن بيت و نيز در جواب حرورى فرمود كه در مذهب شما آنكه پيغمبران را ارث باشد و شما روايتكرده ايد كه «ان الانبياء لا تورث» و با اين احوال پس چگونه ميگوئيد كه تصرف نمودن ابو بكر و عمر خانه آنحضرترا بجهة ارث عايشه و حفصه بود پس منقطع شد حرورى از كلام و سخن گفتن «فبهت الذى كفر» مؤلف گويد كه جواب حضرت امام محمد باقر عليه السّلام مبتنى بر مماشاة با خصم است كه جايز ميدانند توريث زوجات را از مجموع تركه بدون استثناء شىء از آن والا بنا بر مذهب اهل بيت زوجه ارث نميبرد از ابنيه و خانه ها نه عينا و نه قيمة خصوصا اگر غير ذات ولد باشد و زوجات رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم ذات ولد نبودند و تمام خانه حق ارث فاطمه زهرا سلام اللّه عليها بود كه بعدوان تصرف نمودند و قريب بمضمون كلام حضرت امام محمد باقر عليه السّلام كه عايشه بر استر سوار شد و منع نمود جنازه آنحضرترا از طواف دادن در مرقد مطهر رسول خدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم باعانت مروانيان كه ابن عباس باو گفت تجملت تبغلت و ان عشت تفيلت لك التسع من الثمن و فى الكل تصرفت يعنى روزي بر شتر سوار ميشوى كه اشاره بجنك جمل است با حضرت امير المؤمنين عليه السّلام و روزى بر استر سوار ميشوى و منع ميكنى اهل بيت رسول خدا را كه طواف دهند جنازه حضرت حسن را بمرقد جد بزرگوارش و اگر زندگانى كني بر فيل هم سوار خواهى شد و از براي تو است از خانه رسول خدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم يك تسع از ثمن و در تمام آن تصرف نمودى

نقل روايات مجعوله در فضائل خلفاء و بيان بطلان آنها

و از آنجمله استدلال نموده اند بر امامت و فضيلت شيخين بآنچه روايتكرده از رسول خدا كه فرمود «لو كنت متخذا خليلا لاتخذت ابا بكر خليلا» و در حق عمر فرمود «لو كان بعدى نبى لكان عمر بن الخطاب» و آنكه رسول خدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم فرمود كه چون مدتى وحى از من منقطع شد گمان كردم كه وحى نازل بر آل خطاب شده و نيز در يوم بدر فرمود «لو نزل علينا عذاب ما نجا منه الا عمر» و بر عاقل مخفى نيست آثار وضع و جعل و افتراء اين اخبار چه آنكه حديث اول با آنكه مفاد لو شرطيه عدم وقوع و مجرد تمني است منافى با دو حديث ثاني است در مذهب عامه كه ابى بكر افضل از عمر است زيرا كه خليل بمعنى مجرد دوست

ص: 122

خواهد بود پس در حق ابا بكر تمني مجرد دوستى بود كه واقع نشد و در حق عمر تمنى نبوت بود كه افضل از مرتبۀ خلت است كه مجرد دوستى غير واقع است و نيز حديث دويم مشعر است باينكه عمر مستجمع صفات نفسانيه انبيا بود و آن باطل است چه آنكه بنى مشرك باللّه در مدت اربعين سنه مسموع نشده زيرا كه حديث مشعر است باختصاص نبوت بعمر دون ابا بكر و نيز حديث سيم مشعر است كه رسول خدا شك داشت در ختم شدن نبوت بخود و اين بديهى البطلان است و نيز حديث چهارم دلالت دارد كه بر فرض نزول عذاب رسول اللّه العياذ باللّه من الهالكين بعذاب خواهد بود و نجات از عذاب مخصوص است بعمر و نيز مستلزم است كه العياذ باللّه عمر افضل از رسول خدا باشد و لعمرى هذان كفر باللّه العلى العظيم با آنكه جماعتى از علماء اهل خلاف چون صاحب كتاب الاستغاثه و غير او چون ملتفت بقبح مفاد اين حديث شده اند گفته اند كه اين حديث از موضوعات و مجعولاتست و از آنجمله استدلال نموده اند بر فضيلت و خلافت عمر بن خطاب بآنچه روايتكرده اند از رسول خدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم كه درباره عمر فرمود «اللهم اعز الاسلام بعمر بن الخطاب» و دعاء آنحضرت مستجاب شد و عمر داخل در اسلام شد و عزت و قوت گرفت اسلام بعمر بن الخطاب و اصحاب رسولخدا مى گفتند كه هميشه مادر عزت بوديم از وقتيكه عمر داخل در اسلام شد و اثر وضع و افتراء اين حديث آنكه اگر امر چنين بود پس چرا رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم فرار نمود از كفار قريش بجانب غار و از آنجا بمدينه مهاجرت نمود و چرا جماعتي از مسلمين با جعفر بن ابيطالب بحبشه رفتند و چرا جماعتى از مسلمين در مكه معذب بودند مانند عمار و پدر او و از آنجمله روايتكرده اند كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم فرمود كه «ان اللّه تعالى وضع الحق على لسان عمر و قلبه» و آنكه فرمود «ينطق السكينة على لسان عمر» و آنكه فرمود بعمر كه يابن خطاب قسم بآنكسيكه جان محمد بيد قدرت اوست كه ملاقات نكرد ترا شيطان حالكونيكه سلوك كننده بود راهى را مگر آنكه از راهى رفت كه غير از راه تو باشد و در روايت ابن حجر در صواعق محرقه آنكه رسول خدا بعمر فرمود كه «ان الشيطان ليفر منك يا عمر» و بروايت ديگر فرمود «ان الشيطان لم يلق عمر الاّ خرّ بوجهه» و اثر وضع و افتراء اين اخبار آنكه حديث اول منافى با خطاياى عمر است در اكثر وقايع و چگونه حق در لسان او جارى خواهد بود و حال آنكه نسبت هجر و هذيان برسول خدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم داد و چگونه حق در لسان او جارى بود و حال آنكه منع نمود غلو در مهور زنانرا كه زن انصاريه او را هدايت نمود بعد از ملزم شدن گفت «كل الناس افقه من عمر حتى المخدرات» و چگونه حق در لسان و قلب او جارى بود و حال آنكه هفتاد موضع از مواضع خطيئه خود گفت «لو لا على لهلك عمر» و در بعضى از مواضع خطاياي خود ميگفت لو لا معاذ لهلك عمر كه معاذ بن جبل او را بر زلات و خطيئات

ص: 123

او تنبيه مينمود و چگونه شيطان از او فرار مى نمود و حال آنكه از آدم و ساير انبيا فرار نميكرد چه آنكه ابليس سبب شد از براى بيرون آمدن از بهشت و نيز ابو بكر در بالاى منبر اعتراف نمود كه «ان لى شيطان يعترينى» با آنكه در نزد علماء عامه ابو بكر افضل است از عمر شيطان قرين او بود و از عمر فرار مينمود ان هذا لعجيب و نيز در جنك بدر اصحاب رسول خدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم فرار نمودند چنانكه حقتعالى بآن خبر داد من قوله إِنَّ اَلَّذِينَ تَوَلَّوْا مِنْكُمْ يَوْمَ اِلْتَقَى اَلْجَمْعٰانِ إِنَّمَا اِسْتَزَلَّهُمُ اَلشَّيْطٰانُ و از جمله مدبرين و منهزمين عمر و ابو بكر بودند پس چرا در اين روز شيطان از عمر فرار نكرد و نيز اگر مسلك و طريقه عمر حق بود كه هميشه مسلك شيطان غير از مسلك عمر بود چنانكه ظاهر حصر مستفاد از حديث است پس بايد آنچه مسلك عمر بود در ايام جاهليت از كفر و فسق برخلاف مسلك شيطان باشد و هذا فظيع من القول و نيز در حديث «ان الشيطان لم يلق عمر الاّ خرّ بوجهه» دقيقه و نكته ايست كه «لا يعرفها الا الحذاق من العارفين» كه ذكر آن مناسب مقام نخواهد بود و الاتكال على افهام العارفين اولى و اليق بالمقام از آنجمله روايتكرده كه روزي جماعتى از زنان قريش در نزد رسول خدا بودند و با اصوات بلند با آنحضرت مكالمه مينمودند در اين هنگام عمر استيذان نموده داخل شد پس زنان قريش از هيبت عمر در پرده حجاب مستور و محتجب شدند رسول خدا تبسم نمود عمر از سبب خنده آنحضرت سؤال نمود فرمود كه اين زنان با من مكالمه مينمودند چون ترا ديدند از هيبت تو مستور شدند عمر بآن زنان گفت آيا از من هيبت ميورزيد و از رسول خدا هيبت نميورزيد غزالى در احياء العلوم روايتكرده است كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم در مجلس خود نشسته بود و جواري و كنيزان در خدمت آنحضرت تغني ميكردند و لهو و لعب مينمودند كه در اين هنگام عمر استيذان نموده رسولخدا بآن كنيزان فرمود ساكت شويد پس عمر داخل شد و عرض حاجت نموده بيرون رفت پس رسول خدا امر فرمود بآن كنيزان كه بكار خود مشغولشوند و چون مشغولشدند عمر مجددا معاودت نمود خدمت آنحضرت پس رسول خدا باز امر كرد ايشانرا بساكت شدن پس عمر عرض حاجت كرده خارج شد از خدمت دوباره رسولخدا امر نمود بآنكنيزان كه مشغول لهو و تغنى شوند آنكنيزان عرضكردند يا رسول اللّه اين شخص كه بود كه هر وقت داخل ميشد امر ميفرمودي ما را بسكوت و چون بيرون ميرفت ميفرموديد كه مشغول شويد بلعب و تغني فرمود اين مرديستكه سماع باطل نمينمايد و حميدى در جمع بين الصحيحين از عايشه روايتكرده كه در نزد من دو جاريه بودند كه تغنى مينمودند و رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم بر روى فراش استراحت نموده بود كه ابو بكر داخل شد و مرا زجر كرد كه در نزد رسولخدا مشغول بمزماره شيطان ميباشى رسولخدا بابى بكر فرمود واگذار ايشانرا كه مشغول باشند بآنچه بجاي ميآورند

ص: 124

و ابن اثير در كتاب جامع الاصول از صحيح ترمذى روايت كرده است كه رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم از بعضى از غزوات مراجعت نمود جويريه سودا بخدمت آنحضرت آمده عرضكرد كه من نذر كرده ام كه اگر خدا ترا از اين غزوه بسلامت برگرداند من در خدمت شما دف بزنم و تغنى نمايم رسولخدا فرمود كه اگر نذر كردۀ بزن و اگر نذر نكردۀ ماذون نميباشى عرضكرد كه نذر كرده ام پس جويريه مشغول بتغنى و دف زدن شد پس آنگاه ابو بكر داخلشد بر رسولخدا و او دف ميزد و تغنى مينمود پس على داخلشد و او مشغول بود بدف زدن و تغنى نمودن و عثمان نيز داخل شد بهمين منوال آنگاه عمر داخل شد پس جويريه دف را در تحت است خود گذارد و نشست و خواموش شد پس رسولخدا فرمود بعمر كه شيطان هر آينه از تو ميترسد زيرا كه من نشسته بودم و او دف ميزد و تغنى مينمود و ابو بكر و على و عثمان نيز داخل شدند او دف ميزد و تغنى مينمود چون تو داخل شدى دف را انداخت و نشست جواب از اين اخبار آنكه «اف لهم و لروايتهم و مناقبهم التى رووها فى فضايل مواليهم حيث ان هؤلاء المردة الشياطين يسوغون التنقيص و الازراء الى رسول رب العالمين و ينسبون المحرمات و الاباطيل و اللغويات اليه صلّى اللّه عليه و اله و سلّم لاجل اثبات جملة من الفضايل و الدرجات الكذوبة المفترية لائمتهم الضالين المضلين» و حال آنكه رسول خدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم مبعوث شد از براى دفع اباطيل و نهى از فحشاء و منكر كه خلق دورى جويند از لهويات و اعمال شياطين و با اين احوال جلباب حيا را برداشته و اين نوع از اباطيل را در حق آنسرور و سيد كاينات صلّى اللّه عليه و اله و سلّم تجويز مينمايند و نسبت باو ميدهند بجهة اغراض باطله خودشان كه تفضيل ائمه ايشان باشد درواقع اين فضايلى است كه عين فضايح است كه لا عن شعور و روية نقل مينمايند «و كفى بذلك شاهدا و دليلا على بطلانهم» و از آنجمله روايت كرده اند كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم فرمودند «اول من يعطى الكتاب بيمينه عمر بن الخطاب و له شعاع كشعاع الشمس و قيل فاين ابو بكر قال سرقته الملائكة» بالجمله آثار وضع و افترا و جعل از اين اخبار بنوعى ظاهر و هويدا است كه محتاج بتكلف و تعمق نخواهد بود بلكه بناء علما و روات عامه بر وضع و جعل است چنانكه صنعانى كه يكى از اعاظم علما و مؤلفين اهل خلافست در كتاب در الملتقط روايت كرده است كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم در حق ابي بكر فرمود كه «ان اللّه يتجلى للخلايق يوم القيمة و يتجلي لك يا ابا بكر خاصة» و نيز روايت كرده كه جبرئيل مرا خبر داد كه «ان اللّه خلق الارواح و اختار روح ابي بكر من الارواح» و بعد از نقل ايندو حديث گفته است كه اگرچه ايندو روايترا رسول خدا در حق ابا بكر فرموده لكن من آنرا نسبت بعمر ميدهم چه آنكه رسولخدا فرمود كه شما بگوئيد آنچه حق است اگرچه از پيش خود هم باشد و بالجمله اكثر روات اخبار ايشان جماعتى هستند كه عداوت و مخالفت ايشان با امير المؤمنين عليه السّلام واضح و لايح است از آنجمله عبد اللّه

ص: 125

ابن عمر بن خطابست كه مسلم در صحيح خود و بخارى و حميدى روايتكرده اند كه اهل مدينه بيعت يزيد را شكستند و او را از امامت خلع نمودند عبد اللّه بن عمر مردمرا جمع كرده ممانعت مينمود ايشانرا و ميگفت ما بيعت كرديم با يزيد به بيعت خدا و رسول او با چنين مردى نبايد مكر نمود و حال آنكه با امير المؤمنين على بن ابيطالب عليه السّلام كه امام برحق بود باتفاق تمام مسلمين در هيچ زمان بيعت ننموده بود بلكه حميدي از صحيح بخارى روايت كرده است باين مضمون كه بتواتر رسيده است كه چون حجاج از جانب عبد الملك بر اهل عراق والى شد عبد اللّه بن عمر بن خطاب نزد وى رفته و گفت دست خود را بياور تا بيعت كنم بامير المؤمنين عبد اللّه زيرا كه من شنيدم از رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم كه فرمود هركس بميرد و بر او بيعت امامى نباشد بر جاهليت مرده باشد پس حجاج با آن كفر و نفاق خود بر وى خشم نمود و گفت ديروز با على بن ابيطالب بيعت نكردي و امروز آمدى با عبد الملك ابن مروان بيعت كنى دست من بيكار نيست اينك با پاى من بيعت كن پس عبد اللّه پاى حجاج را گرفته بيعت نمود و از آنجمله عايشه است كه عداوت و دشمنى او با امير المؤمنين عليه السّلام اظهر است از بيان و جنك او در جمل و قتال او با آن حضرت محتاج ببيان و تقرير نيست ابن ابى الحديد در شرح نهج البلاغه بسند خود روايتكرده است كه چون خبر قتل عثمان بعايشه رسيد گفت بدكارى عثمان او را بكشتن داد بدرستيكه عثمان بكشته شدن سزاوار بود و چون شنيد كه مردم با على بيعت كردند آزرده و متأسف گشت و ابى مخنف روايت كرده است كه عايشه بعد از شنيدن خبر بيعت كردن مردم بعلى بن ابيطالب عليه السّلام گفت اگر زمين و آسمان بهم ميآمد بهتر بود در نزد من از بيعت كردن با على بن ابيطالب عليه السّلام و از آنجمله ابو هريره است كه در زمان خلافت ظاهريه امير المؤمنين على بن ابيطالب عليه السّلام اعراض از آنحضرت نمود و ملحق شد بمعويه و با حضرت امير المؤمنين قتال ميكرد و جعل اخبار در مدح معاويه مينمود و آنرا منتشر مى ساخت كه در ميان اهل اسلام و حديث «ان المعاويه خال المؤمنين» از او معروفشده و حميدي از صحيح مسلم و بخارى روايت كرده است كه عبد اللّه بن عمر ميگفت ابو هريوه بسيار حديث مى بندد و جعال مفترى در حديث است و ابن ابي الحديد از سفيان ثوري نقل كرده است كه ارباب حديث اعتبار نميكنند اخبار ابو هريره را و نيز در شرح نهج البلاغة روايتكرده است بسند خود از امير المؤمنين علي بن ابيطالب عليه السّلام كه فرمود اكذب ناس برسولخدا ابو هريره است و از آنجمله انس بن مالك است كه كمال عداوت داشت با امير المؤمنين على بن ابيطالب عليه السّلام و از جمله كسانى است كه كتمان نمود حديث غدير خم را در حين شهادت دادن اصحاب رسول خدا بآنچه در غدير خم فرمود در حق امير المؤمنين و آنحضرت او را نفرين نمود بناخوشى برص مبتلا شد و خود اقرار مينمود در ملأ عام كه سبب ناخوشي من همان كتمان نمودن

ص: 126

حديث غدير خم بود كه علي عليه السّلام بمن نفرين كرده و ابن ابى الحديد از شاگرد ابى حنيفه ابو يوسف نقل كرده است كه ابو حنيفه ميگفت كه انس بن مالك و ابو هريره از جمله كسانى هستند كه اعتماد و اعتنائى بروايات ايشان نيست از آنجمله عمرو بن عاص است كه دين را بدنيا فروخته و ملحق بمعويه شد و وزير او بود و قتال معاويه و عمرو ابن عاص با حضرت امير المؤمنين عليه السّلام در جنك صفين و كفر و فسق ايشان و معانده و معادات ايشان با آن حضرت از اوضح واضحاتست كه بر اصاغر مسلمين مخفي نخواهد بود حال ايشان فضلا عن اكابرهم و از آنجمله مغيرة بن شعبه است كه متصل بر منابر و در محضر معويه ناسزا بامير المؤمنين ميگفت و معانده مينمود با حسن بن على بن ابيطالب در مجالس

امر نمودن معاويه بجعل احاديث

و از آنجمله عروة بن زبير است كه ابن ابى الحديد باسناد خود روايتكرده است كه معويه جمعى از اصحاب و تابعين را انعامات وصله زياد ميداد تا اخبار قبيحه در حق على بن ابيطالب جعل و روايت كنند و آنها ابو هريره و عمرو بن عاص و مغيرة بن شعبه و عروة بن زبير بودند و از آنجمله كعب الاحبار است كه با اصحاب امير المؤمنين عليه السّلام معانده مينمود و ابو ذر عليه الرحمه در حضور عثمان بر سر او زد و باو گفت بخدا قسم كه يهودية از قلب تو بيرون نرفته است و از آنجمله سعد بن ابى وقاص و ابو موسى اشعري و سعيد بن مسيب بودند كه از دشمنان على ابن ابيطالب عليه السّلام بودند و سعد بن ابى وقاص بعد از قتل عثمان اصلا با امير المؤمنين عليه السّلام بيعت ننمود و ابو موسي اشعري از عداوت خلع نمود حضرت امير المؤمنين را از خلافت و از آنجمله عبد الملك بن عمير است كه از تابعين معويه بود و از جانب معاويه بمنصب قضاوة مفتخر گرديد و بسيار شديد العداوة بود با علي بن ابى طالب عليه السلام و در احوالات او نقل شده كه در واقعه كربلا در لشكر ابن سعد بود و چون مجروحين از اصحاب سيد الشهدا عليه السلام كه در معركه قتال ميافتادند آنملعون مسارعت در قتل ايشان مينمود چون لشكر ابن سعد او را ملامت ميكردند ميگفت كه براحت مياندازم ايشانرا و ابن ابى الحديد روايتكرده است از ابو الحسن على بن محمد بن ابي سيف المدايني كه در كتاب تاريخ خود كه معروفست بكتاب الاحداث ذكر كرده است كه معويه بعمال خود نوشت كه اگر كسى روايت كند در فضايل و مدايح ابو تراب على بن ابى طالب عليه السلام و اهل بيت او حديثى را ذمه من از او برى است و مال و خون او در هدر است چون اين فرمان بعمال او رسيد در هر شهر و ديار خطيبان بر منبر برآمدند و سب و ناسزا ميگفتند بعلى عليه السّلام و تبرى مى جستند از آنحضرت و اهل بيت او و مذمت مى نمودند آنحضرت و اهل بيت رسالت را و اشد ابتلاءا در آن زمان اهل كوفه بودند زيرا كه شيعيان على بن ابى طالب عليه السلام در آن شهر بسيار بودند تا آنكه زياد بن سميه ملعون را بر اهل كوفه والى نمود و او عارف بحال شيعيان بود و اكثر ايشانرا ميشناخت و تفحص از

ص: 127

احوال ايشان مينمود پس اكثر از ايشانرا بقتل آورد و دستها و پاهاى ايشانرا قطع نمود بعد از آن معويه بعمال خود نوشت كه اگر شيعه على بن ابيطالب در حق كسى شهادت دهد شهادت ايشانرا قبول نكنيد حتى نوشت كه اگر كسي متهم بمذهب تشيع باشد او را بكشيد و خانه بر سر او خراب كنيد و بعد از مدتى نيز نوشت بعمال خود كه شيعه و دوستان و محبين عثمان و اشخاصى كه مدايح و فضايل او را ياد ميكنند اعزاز و اكرام نمائيد و بنويسيد از براي من اسامى ايشان و اسامى پدران ايشان و عشيره و قبيله ايشانرا بآنها اكرام نمايم و صله و جايزه بدهم و بدينواسطه فضايل اكاذيب عثمان منتشر شد و خلعات و انعامات از جانب معاويه براويان فضايل عثمان رسيد و در هرجا مناقب و محبين عثمان وافر شد بعد از آن نوشت كه حديث در فضايل عثمان بسيار شده اكنون امر نمائيد مردم را كه در فضايل خلفاء اولين و اصحاب اقدمين حديث نمايند پس مردم شروع نمودند بذكر فضايل و مناقب ايشان كه همه آنها از روى جعل و افترا بود و خطيبان بر منابر نقل ميكردند و بمردم حكم نمودند كه باطفال تعليم نمايند آن احاديث مجعوله را و در مدت مديده امر بر اين منوال گذشته بود تا آنكه حضرت امام حسن از دار دنيا رحلت نمود بعد از آن بلا شديدتر شد و جعل اخبار موضوعه و انتشار آن زيادتر و بيشتر شد تا آنكه اين اخبار رسيد بدست كسانى كه از اهل دين بودند و دروع و افترا جايز نميدانستند و ايشان نيز اين اخبار را نقل مى نمودند بگمان اينكه اين اخبار ماثور و حق و صدق است و اگر عالم مى شدند كه اين اخبار از مجعولات و موضوعاتست البته نقل نمينمودند و علت نقل آنها از بابت گمان و اطمينان بسلف بود ابن غرفه معروف به نفطويه كه از اكابر و اعاظم محدثين علماء عامه است در كتاب خود گفته است كه اكثر احاديث موضوعه مفتريه در فضايل صحابه ناشى شد در زمان بنى اميه بجهة تقرب جستن مردم بايشان و گمان ميكردند كه نقل اين فضايل موجب رغم انف بنى هاشم است و معاويه و اتباع او كمال ميل بآن دارند خلاصۀ كلام اين جمله از كلامى بود از حال روات اخبار ايشان كه از كلمات علماء عامه نقل شده كه خودشان اقرار و اعتراف بحال ايشان نمودند با اين احوال كدام عاقل ذي شعور قبول خواهد نمود اين اخباريرا كه حال روات ايشان بتصديق علماء خودشان بر اين منوال كه ذكر شد با انفراد ايشان باين روايات و مناقضات مضامين آنها بلكه كفر و زندقه مضامين آن احاديث و با اين احوال چه دليل و حجت خواهد بود از براى امامت و خلافت خلفاء و اتباع ايشان خصوصا از عظام قراين بر جعل و افتراء اين اخبار آنكه اگر صدق بود و واقعيت داشتند پس بايد كه ابو بكر و اتباع او تمسك باين اخبار نمايند در يوم سقيفه از براى خلافت ابى بكر و باين اخبار محاجه نمايند با امير المؤمنين و اصحاب او و متمسك نشوند باجماع اهل حل و عقد بر بيعت ابى بكر كه در تحقق و حجيت او هزار سخن است و در مقابل

ص: 128

محاجه انصار در يوم سقيفه كه گفته بودند «منا امير و منكم امير» بايد تمسك باين اخبار جويند و نگويند كه ما قريش از جهة قرابت با رسولخدا اولائيم از شما انصار بخلافت چه آنكه تمسك باجماع و حق قرابت اضعف است در مقام استدلال از اين اخبار موضوعه مجعوله و اين اخبار اقوى دليلا و اظهر دلالة خواهد بود در مقام احتجاج و تمسك با ضعف دليلا با وجود اقوى دليلا از اغلاط واضحه است و حال آنكه بزعم فاسد ايشان ابو بكر و عمر از افاضل عقلاء اهل لسان بودند چه عدم احتجاج ايشان در يوم سقيفه باين اخبار و غير آن اقوي شاهد است بر جعل و افتراء اين اخبار و از جمله از وجوهيكه متأخرين از عامه تمسك بآن نموده اند از براى امامت و خلافت ابي بكر حديثى است كه در كتب معتبره و صحاح خودشان نقل كرده اند كه رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم در هنگام مرض موت خود امر نمود ابى بكر را بصلوة كه مردم باو اقتدا نمايند بعبارة اخرى امر نمود ابى بكر را بامامت از براى ناس در ايام مرض موت خود و صلوة از اركان دين است كانه رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم ابا بكر را قايم مقام خود قرار داد در امر صلوة كه از اركان دين است و اقتداء باو در صلوة بالاتر از خلافت و امامت او است در امور ناس و اگر ابو بكر سزاوار خلافت نبود پس چرا رسول خدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم او را امر ميفرمود بامامت از براى مردم در نماز و حسن بصري حديث امامت ابي بكر را از براى مردم در نماز بمنزله نص خفى دانسته است از براى منصب خلافت كبرى و ولايت عظماى ابى بكر بعد از رسولخدا

اخبار مجعوله در فضائل شيخين

و اما اخبار وارده در باب صلوة ابى بكر را بچند قسم روايتكرده اند و اصل راويان اين حديث عايشه و عبد اللّه بن عمر بن الخطاب و عبد اللّه بن زمعه و انس بن مالك و ابو موسى اشعرى ميباشد و اصل متن اخبار را بالفاظ مختلفه متنافيه نقل نموده اند اما آنچه از عايشه نقل شده است ابن اثير در جامع الاصول روايت كرده است كه عايشه گفت رسول خدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم در مرض خود امر فرمود ابا بكر را كه با مردم نماز بجاى آورد و خلق باو اقتدا نمودند در صلوة و بسند ديگر از عايشه چنين روايتكرده كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم در مرض خود فرمود كه امر نمائيد ابا بكر را كه با مردم نماز بجاى آورد عايشه عرضكرد كه اگر ابا بكر در مقام تو جا گزيند از شدت گريه و زاري نميتواند اسماع قرائت بمردم نمايد امر فرما كه عمر با مردم نماز بخواند فرمود كه امر نمائيد ابا بكر را كه نماز بخواند با مردم و در صحيح بخارى چنين نقل كرده است از عايشه كه رسول خدا امر فرمود بابا بكر كه نماز بجا آورد با مردم عايشه عرضكرد كه ابى بكر رجل اسيف و انه متى يقوم مقامك لا يسمع الناس يعني ابى بكر مرديست سريع البكا و رقيق القلب اگر بمقام تو بايستد نميتواند كه بمردم اسماع قرائت نمايد امر فرمائيد كه عمر نماز با مردم بجاى آورد فرمود كه امر نمائيد بابى بكر كه نماز با مردم بجاى آورد چون ابو بكر از براى نماز خارج شد رسول خدا تخفيف مرض در خود مشاهده نمود

ص: 129

بيرون آمد از براى نماز درحاليكه بعلى و فضل بن عباس تكيه داده بود تا آنكه آمد بمسجد و در پهلوى ابو بكر نشست نماز را نشسته ادا فرمود و ابو بكر اقتداء باو مينمود و مردم بابى بكر اقتدا مينمودند و در صحيح ترمذى و نسائى و مسلم و بخارى مضمون همين حديث را روايت كرده اند كه ابو بكر اقتدا برسولخدا مينمود در حالتيكه آنحضرت نشسته نماز بجاى ميآورد و ابو بكر در خلف رسولخدا ايستاده نماز ميخواند و مردم اقتدا باو مينمودند و در روايت ديگر از صحيح نسائى آنكه رسول خدا امر فرمود كه ابى بكر بمردم نماز بخواند چون در خود خفت از مرض مشاهده نمود بيرون آمد از براى نماز و پيشروى ابي بكر نشسته نماز بجا ميآورد و ابو بكر در خلف رسول خدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم ايستاده نماز ميخواند و اقتدا برسول خدا مينمود و مردم بابى بكر اقتدا ميكردند و در روايت ديگر بخاري از عايشه روايت كرده كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم خارج شد از براي نماز و در يسار ابى بكر نشست در حالتيكه او ايستاده بود و اقتدا برسول خدا مينمود و ابو بكر اسماع تكبير بمردم مى نمود و در موطاء ابن مالك بسند خود از عايشه روايت كرده است كه ابى بكر نماز مى خواند بمردم و رسول خدا ملحق شد بصف و بابى بكر اقتدا نمود و در روايتى كه از انس بن مالك روايتكرده اند آنكه رسول خدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم بيرون آمد و در پشت سر ابي بكر نماز بجاي آورد در حالتى كه رسول خدا نشسته بود چنانكه صاحب جامع الاصول و ترمذى از انس بن مالك روايت كرده اند و در صحيح نسائى از انس بن مالك روايت كرده است كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم در پشت سر ابا بكر نماز كرد و ذكر نكرده كه نشسته نماز خواند يا ايستاده و در بعضى از روايات از انس بن مالك صاحب جامع الاصول و ترمذى چنين نقل كرده اند كه رسولخدا در حجره بود و مردم نماز ميخواندند با ابى بكر كه پردۀ حجره منكشف كرديد و ستر برداشته شد پس رسولخدا باهل مسجد نظر نمود در حالتى كه نور روي مباركش درخشان بود مردم خوشحال شدند پس ابو بكر قصد آن نمود كه نماز را برهم زند رسولخدا فرمود تمام نمائيد نماز خود را و صاحب جامع الاصول بروايت ديگر از انس بن مالك روايتكرده است كه رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم از براى نماز هيچ خارج نشد سه روز ابا بكر با مردم نماز خواند و نيز صاحب جامع الاصول از صحيح بخارى روايتكرده است از عبد اللّه بن عمر بن خطاب كه رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم امر فرمود بابى بكر كه نماز بجا آورد با مردم عايشه از جانب ابى بكر عذرخواهى نمود بآنكه او بكاء و رقيق القلب است و اسماع قرائت بمردم نمى تواند نمود امر فرمائيد كه عمر با مردم نماز بخواند رسولخدا فرمود امر نمائيد كه ابي بكر نماز بجا آورد چون ابو بكر از براي نماز خارج شد رسولخدا سبكى در مرض خود مشاهده فرمود و بيرون آمد از براى نماز و در پهلوى ابى بكر نشسته نماز خواند و ابو بكر نماز بجا ميآورد بنماز رسولخدا و مردم نماز

ص: 130

بجا ميآوردند بنماز ابى بكر و در روايت عبد اللّه بن عمر بن خطاب آنكه رسولخدا امر نمود بابى بكر كه با مردم نماز بخواند ابو بكر بعمر گفت «قم وصل بالناس» عمر گفت كه تو احق و سزاوارترى باين مقام و در جامع الاصول از عبد اللّه بن زمعه روايتكرده است كه چون مرض رسولخدا شديد شد من با چند نفر از مردم در خدمت آنحضرت بوديم كه صداى بلال باذان بلند شد رسول خدا بحاضرين فرمود كه امر نمائيد بابى بكر كه صلوة بجاي آورد با مردم ما بيرون آمديم و عمر در ميان مردم بود و ابو بكر غايب بود من بعمر گفتم برخيز و با مردم نماز بخوان پس عمر برخاسته مقدم ايستاد و تكبير گفت كه مردم باو اقتدا نمايند چون رسول خدا صوت عمر را شنيد زيرا كه عمر مردى بود جهير الصوت يعنى صوتش بسيار درشت و خشن و غليظ بود رسول خدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم فرمود كجاست ابى بكر پس كس فرستاد بطلب او و عمر با مردم نماز را تمام نمود و بعد از فراغ عمر و مردم از نماز ابى بكر خدمت رسول خدا حاضر شد پس حضرت بابو بكر امر فرمود كه دوباره با مردم نماز بخواند و ابى داود در صحيح خود چنين روايتكرده كه چون رسول خدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم صوت عمر را شنيد سر مبارك از حجره بيرون نموده فرمود كه عمر نماز نخواند ابو بكر نماز بخواند در حالتيكه غضبناك بود از نماز خواندن عمر و مسلم و بخارى از ابو موسى اشعري قريب بمضمونيكه از عايشه نقل شده روايتكرده اند و اين جمله از اخبارى بود كه علما و روات عامه در كتب صحاح خود نقل نموده اند

نقل روايات مجعوله از عايشه در فضيلت ابى بكر

جواب از اين استدلال وجوهيست كه كاشف از بطلان و سخافت اين روايات بلكه مورث ملامت و فضاحت اولين و آخرين ايشانست اولا آنكه سند اين روايات جميعا مخدوش و مجروح در نزد علماء شيعه است زيرا كه راويان حديث صلوة باين وجوهيكه مذكور شد عايشه و عبد اللّه بن عمر بن خطاب و عبد اللّه بن زمعه و انس بن مالك و ابو موسى اشعرى ميباشد و جميع آنها از معاندين و مبغضين على بن ابى طالب عليه السّلام بودند چنانكه شرح حالات هريك از آنها محقق شد و اما عبد اللّه بن زمعه از ناصبين معروف و از كساني بود كه اشد بغضا و عداوة بود با امير المؤمنين على بن ابيطالب عليه السّلام و خصوصا عايشه كه اكثر اين روايات از او است و او باين روايات متهمه است زيرا كه مقصود او جلب نفع پدر خود بود و ملاحظه تجليلات و رياست پدر خود مينمود خصوصا در بعض از اخبار مستند بعايشه كه جملۀ از راويان اين سند كسانى هستند از كذابين و منحرفين از امير المؤمنين چون مكحول كه از شدت بغض و عداوة با امير المؤمنين هيچ وقت آنحضرت را بالقاب شريفه او چون امير المؤمنين و ساير القابيكه رسول خدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم او را لقب داده بود ياد نميكرد بلكه اسم مبارك آنحضرترا نيز بر زبان خود جارى نميكرد و در مقام ذكر آنحضرت او را ابو زينب ميگفت و ثانيا وجوه تناقض و تنافى بين اين روايات و اضطراب در متن و دلالت آنها از اظهر وجوه بطلان و جعل و

ص: 131

وضع آنست زيرا كه آنچه از عايشه روايت شده مضمون بعضي آنكه رسول خدا امر كرد بابى بكر كه با مردم نماز بخواند و ابو بكر با مردم نماز ميخواند و مضمون بعض ديگر آنكه ابي بكر را امر فرمود بصلوة و لكن چون در خود خفتى از مرض مشاهده نمود خارج شده از براى صلوة و در بعض ديگر آنكه در خلف ابى بكر نشسته نماز خواند و در بعضى ديگر آنكه رسول خدا داخل در صف جماعت شد و در پشت سر ابى بكر نماز خواند و در بعضى از روايات عايشه چنانكه در صحيح نسائى نقل شد رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم در بين يدى ابي بكر يعنى در پيش روى او نشسته نماز خواند و در اكثر از روايات عايشه آنكه رسولخدا نشسته نماز ميخواند و ابو بكر اقتدا برسولخدا مينمود و مردم اقتدا بابى بكر مينمودند و در بعضى از روايات عايشه چنانكه از صحيح بخارى نقل شد آنكه ابى بكر اقتدا برسول خدا مينمود و اسماع تكبير بمردم ميكرد و مضامين اين اخبار با يكديگر متناقضند و همچنين باقى روايات كه از انس بن مالك و غير او نقل شد چه در بعضى از روايات انس بن مالك آنكه رسول خدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم خارج شد از براى صلوة و در خلف ابى بكر نشسته نماز خواند و در اكثر روايات انس بن مالك آنكه رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم خارج نشد از براي نماز و امر كرد كه ابى بكر با مردم نماز بخواند و در بعض ديگر آنكه رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم بعد از انكشاف ستر در حالتيكه مردم بابى بكر اقتدا ميكردند فرمود اقتدا كنيد بابى بكر و در بعض ديگر آنكه بعد از كشف حجاب اراده قطع صلوة نمودند رسولخدا بدست خود اشاره بمردم نمود باتمام صلوة و اين روايات انس چنانكه با يكديگر متناقضند همچنين متنافى و متناقض است با آن روايات كه از عايشه نقل شده و همچنين باقى اخبار از عبد اللّه بن زمعه و آنچه منقول از عبد اللّه بن عمر بن خطابست كه رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم امر كرد كه كسى با مردم نماز بخواند و تعيين ابا بكر نكرد و در بعضى آنكه تعيين ابا بكر نمود و چون او غايب بود عمر با مردم نماز خواند و چون صوت عمر بسمع رسولخدا رسيد غضبناك شد و امر فرمود باحضار ابا بكر تا با مردم نماز بخواند و در روايت ديگر از ابن خطاب آنكه ابو بكر حاضر بود و او بعمر گفت كه «قم وصل بالناس» پس عمر باو گفت كه تو باين مقام سزاوارترى چه اين روايت صريحست در اينكه ابى بكر حاضر بود

در بيان مجعول بودن اقتداء رسول خدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم بابى بكر

و تناقض و تنافى و اضطراب دلالت اين روايات از اظهر و ادل قراين بر جعل و افترا و كذب اين رواياتست بنحوي كه علما و روات عامه در كتب خود نقل نموده اند و جمع اين روايات بعد از طرح و القاء بعض ديگر از آن كه ابدا قابل جمع نخواهد بود چون جمع بين روايتى كه رسولخدا در پشت سر ابي بكر نشسته يا ايستاده نماز خواند بعد از آنكه خارج شد از براى نماز و بين اخبارى كه دلالت دارند بر اينكه رسولخدا در بين يدى ابى بكر پيش روي او نماز ميخواند بدو وجه ممكن خواهد بود يكى از آن دو وجه آنكه بعد از خارج شدن رسولخدا از

ص: 132

براي نماز در پهلوى ابا بكر يا در پيش روى او مردم و ابى بكر جميعا اقتدا برسولخدا مينمودند و ابو بكر اسماع تكبير بمردم مينمود يعنى بجاى مكبر واقع شد و چون رسولخدا را از جهة مرض ضعف و ناتوانى عارض شده بود و نميتوانست اسماع تكبير بهمه مردم نمايد ابى بكر تكبير را بمردم اسماع مينمود و شاهد بر اين جمع روايتى است كه بخاري در صحيح خود نقل نموده كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم از حجره خارج شد بجهة نماز كه ابى بكر اقتدا مى كرد برسول خدا و اسماع تكبير مينمود بمردم و متفطن باين مطلب شد ميرسيد شريف در شرح مواقف و توجيه نمود اخبار در اينباب را كه «ان الناس يصلون بصلوة ابي بكر» گفته است اى بتكبيره و على هذا اقتداء مردم بصلوة ابى بكر يعنى بتكبير او فضيلتى از براى ابى بكر نخواهد بود چه آنكه منصب مكبرى از شان صبيان و غير مكلفين است وجه دويم آنكه ابى بكر و همه ناس اقتدا برسول خدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم مينمودند بعد از آنكه آنحضرت از براي نماز بيرون آمده با كمال ضعف و در پهلوي ابا بكر يا در پيش روي او نشسته نماز بجا آورد و اين حكم مخصوص برسولخدا بود كه او نشسته و مأمومين ايستاده نماز بخوانند و از براى احدى از امت جايز نبود چنانكه بعد از فراغ از نماز بلافاصله حاضرين در مسجد را اعلام باين حكم فرمود چنانكه عنقريب ذكر آن خواهد آمد و اين جمع مناسب است با آنچه از اخبار مسلمه از اهل بيت عصمت و علماء شيعه در باب صلوة ابى بكر و كيفيت آن نقل شده است و آن نيز ذكر خواهد شد و بنابراين وجه نيز منقبت و فضيلتي از براي ابي بكر نخواهد بود در حديث صلوة و ثالثا آنكه ظاهر كثير اين اخبار وارده در كتب معتبره و صحاح ايشان آنكه رسولخدا بيرون آمد و بابي بكر اقتدا نمود و اين از منكرات در عقولست كه جايز باشد از براى رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم كه امام همه انبيا و مرسلين و پيشواي تمام ملائكه مقربين است اقتدا نمايد بابى بكر يا غير او از امت و متابعت نمايد او را در افعال صلوة بلكه در شريعت مطهره آنحضرت ثابت شد عدم جواز آن اما در نزد علماء شيعه از واضحاتست عدم جواز تقدم احد من الائمة علي النبى و الائمة فى الصلوة بل و لا في غيرها و اما عند العامه مسلم و بخارى و نسائى و صاحب جامع الاصول و ابى داود و غير ايشان نقل نموده اند كه رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم فرمود كه امامت قوم را كسى بايد بنمايد كه اقرء بكتاب اللّه باشد و اگر در قرائت مساوى باشند اعلم ايشان بسنت من بايد امامت در صلوة بنمايد و فرمود «لا يؤمن الرجل الرجل فى سلطانه» يعنى امين نميشود مردى از رعيت در نماز مرديرا كه والى و سلطان بر او باشد خصوصا با حضور آن سلطان و نيز مسلم در صحيح خود روايت كرده كه رسول خدا فرمود «اذا كانوا ثلثة فليؤم احدهم و احقهم بالامامة اقراهم» و قريب بهمين مضمونرا ترمذى و نسائى و ابى داود در صحاح خود نقل نموده اند و ابن اثير در جامع الاصول مضامين همۀ آنرا روايت كرده و اصحاب ابى حنيفه جميعا

ص: 133

قائل شده اند بوجوب تقدم اقرا بر غير اقرا و اصحاب شافعى و مالك قائل شده اند بوجوب تقدم افقه و على هذا با وجود بودن رسول خدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم و حضور او در صلوة چگونه جايز بود از براى ابى بكر امامت نمودن از براى رسولخدا و از براي آنحضرت نيز جايز نبود كه اقتدا نمايد بابى بكر فان قلت شايد مضامين اين اخبار مجرد اولويه اقرا و افقه و افضل باشد بر مفضول در امامت صلوة نه عدم جواز اقتداء افضل بمفضول و مقصود رسول خدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم از اين فعل بيان مشروعية تقديم مفضول بود بر فاضل در امامت صلوة قلت اولا آنكه ظاهر اين اخبار وجوب تقديم افضل و نهى تقدم رعيت بر سلطانست چنانكه مذهب اصحاب ابى حنيفه وجوب تقدم اقرأ است در صلوة و مذهب شافعى و مالك و اصحاب ايشان وجوب تقدم افقه است و ثانيا سلمنا كه مفاد اين اخبار اولوية باشد و مقصود رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم نيز بيان مشروعية تقدم مفضول بر فاضل باشد ليكن در اين هنگام فضل و منقبتى از براي ابى بكر نخواهد بود چه آنكه رسول خدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم در اين فعل بيان فرمود كه مشروع است كه هر مفضولى مقدم شود بر فاضل در امامت صلوة پس جايز بود از براى رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم كه اقتدا بهريك از مأمومين حاضرين در مسجد بنمايد و نماز او با ابى بكر دليل بر امامت او نخواهد بود و الا بايد همه اصحاب صلاحيت امامت و خلافت را نيز داشته باشند و نيز لازم خواهد آمد ترجيح رسولخدا ابا بكر را بر ديگران در امامت صلوة ترجيح بلا مرجح باشد و آن غير وجيه است عقلا فان قلت ترجيح دادن رسولخدا ابا بكر را در صلوة بجهت افضليت ابى بكر بود بر جميع اصحاب و از اين جهت رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم ابى بكر را مقدم داشت بر ديگران و حديث افضليت ابى بكر و عمر بر تمام امت بعد از رسول خدا از مسلمات ارباب حديث است كه در كتب صحاح خود روايت كرده اند و عن عبد اللّه بن عمر بن خطاب كه افضل امت بعد از رسول خدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم ابى بكر بود ثم عمر ثم عثمان و بعد از آن اصحاب نبى همه مساوي بودند و ابن ابى الحديد در شرح نهج البلاغه روايت كرده است كه «ان النبى صلّى اللّه عليه و اله و سلّم قال وزنت بامتى فرجحت و وزن ابو بكر بها فرجح و وزن عمر بها فرجح ثم رجح» يعنى رسول خدا فرمود كه من موازنه كرده شدم و سنجيده شده با امت خودم پس من راجح شدم بر تمام امت و بعد از آن ابو بكر سنجيده شد بر تمام امت پس راجح شد بر تمام امت من و بعد از آن عمر سنجيده شد بتمام امت پس راجح شد بر تمام امت من پس راجح شد قلت اولا اينكه مقابل اين ثم ثم ثم ثم ديگر هم هست كه معنى آن بر فطن لبيب مخفي نخواهد بود و ثانيا آنكه على هذا پس بناى مطلب بر عدم جواز ترجيح مفضول شد بر فاضل و در اين هنگام جايز نبود از براى رسولخدا كه اقتدا بابى بكر نمايد و بيان نمايد مشروعيت تقديم مفضول بر فاضل را و از مسلماتست كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم افضل از جميع بود و حاصل آنكه اگر در امامت صلوة بايد ملاحظه نمود از روى حتم و

ص: 134

وجوب تقديم فاضل را بر مفضول پس جايز نبود از براي رسول خدا اقتدا نمودن بابى بكر در صلوة و اگر تقديم مفضول بر فاضل از روي حتم و وجوب نبود بلكه مجرد جواز و بيان مشروعيت محضه بود پس دليل نخواهد بود اقتداء رسول خدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم بابى بكر بر امامت و خلافت ابى بكر چه آنكه چنين اقتدائى جايز بود بالنسبه بسوى هريك از اصحاب و منقبت و فضيلتى از براى ابي بكر نبود در اين اقتدا بلكه ترجيح او بر ديگران ترجيح بلا مرجح بود و افضليت ابى بكر در نزد خصم دليل و حجت از براى كسى نميشود در دفع محذور حكم عقلى بلكه در نزد علماء شيعه خلاف آن محقق است كه افضل امت بعد از رسول خدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم على بن ابيطالب است بلكه بسيارى از علماء عامه موافقت نموده اند علماء شيعه را در افضليت على بن ابى طالب عليه السّلام بر ابى بكر

در افضليت امير المؤمنين عليه السّلام بعد از رسول خدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم

و ابن ابى الحديد در ابتداى شرح نهج البلاغه بعد از آنكه نقل كرده است مسئله تفضيل را گفته است كه اصحاب ما اختلاف كرده اند در افضليت ابى بكر و على عليه السّلام و بعد از آن گفته است كه جماعت كثيره قائل شده اند بافضليت ابى بكر و جماعت بسيارى كه اسامى ايشانرا ذكر نموده از علما و اهل تصنيف و فتوى از اهل خلاف را كه ذكر اسامى ايشان موجب طول كلام است قائل شده اند بر افضليت على عليه السّلام و خود نيز قائل شده بافضليت آنحضرت و گفته كه قاضي القضاة عبد الجبار كه در كمال تعصب است كه در نزد اهل خلاف در اوايل امر از متوقفين بود و در اواخر قطع نمود بواسطه حديث طاير بافضليت علي عليه السّلام بعد از آن ذكر كرده كه بعضى از شيوخ ما قائل بتوقف شده اند و على هذا ميگوئيم كه شكى نبود كه در هنگامى كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم عازم مسجد شد با حالت ضعف و تكيه بر على عليه السّلام يا عباس يا فضل بن عباس نمود و امير المؤمنين على بن ابى طالب عليه السّلام نيز در مسجد حاضر بود و اگر تقديم رسول خدا ابى بكر را بمجرد اولويت و مزيت و رجحان او بر ديگران بود پس بچه سبب رسول خدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم مقدم نداشت على عليه السّلام را بر ابى بكر و حال آنكه على عليه السّلام افضل از ابى بكر بود باعتقاد كثيرى از اهل خلاف فضلا عن الشيعه و در نزد كثيرى كه متوقف در فضيلت بودند لااقل من التساوى پس تقديم ابى بكر در صلوة بر على عليه السّلام يا ترجيح مرجوح بر راجح است كما هو الحق يا ترجيح بلا مرجح و هر دو بحكم عقل قطعى باطل و عاطل خواهد بود و رابعا آنكه ظاهر كثيرى از اين اخبار مجعوله آنكه ابو بكر اقتدا مينمود برسولخدا و مردم اقتدا ميكردند بابى بكر و همچه نمازي در هيچ مذهب مشروع نشده است كه يك نماز را دو امام بجا آورند با آنكه يكى از آن دو امام هم خود ماموم باشد و هم امام در صلوة واحد در ركعت واحده و لعمرى ان هذا لشىء عجاب و خامسا آنكه صلوة ابى بكر بالمره فاسد بود چگونه رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم باو اقتدا مينمود و چگونه افاضل از اصحاب نبى و اعلام مسجد آنسرور باو اقتدا مينمودند و وجه فساد صلوات ابو بكر آنكه كون در مدينه

ص: 135

حرام بود بر او و بر عمر بن خطاب چه آنكه آن دو از جيش اسامه بودند بلكه مخصوصا رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم حكم فرمود بابو بكر و عمر كه با اسامه بروند و در مدينه نمانند و ايشان تخلف از جيش اسامه نمودند و آنحضرت لعن فرموده بود متخلفين از جيش اسامه را و حديث تخلف ابا بكر و عمر از جيش اسامه را علما و روات عامه باسناد عديده معتبره نقل نموده اند چون جوهرى صاحب سقيفه بسند خود روايت كرده است كه رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم در مرض موت اسامه بن زيد را بر جمعى از مهاجرين و انصار كه از جمله آنها ابو بكر و عمر و عثمان بودند امير گردانيد و امر فرمود كه بر سر اهل موته لشگر برد در همان موضعى كه پدرش را شهيد نمودند و تاكيد بسيار فرمود كه زود از مدينه بيرون روند اسامه با لشگر خود باصرار رسولخدا از مدينه بيرون رفتند و ابو بكر و عمر و اكثر از مهاجرين همراه او بودند و ابن ابى الحديد مشروحا حديث جيش اسامه را روايت كرده است و قاضى عبد الجبار كه از عظام متعصبين اهل خلافست نقل كرده حديث جيش اسامه را و گفته است كه عمر گفت من در لشگر با اسامه ميروم و بلاذرى كه از ثقات و معتمدين ايشانست گفته كه ابو بكر و عمر هر دو در جيش اسامه بودند و شهرستانى صاحب ملل و نحل گفته است كه اول خلافى كه در اسلام واقع شد منع نمودن كاغذ و دوات بود كه رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم در مرض موت خود امر فرمود كه بياورند تا بنويسد كتابي كه مردم گمراه نشوند كه بعضى منع نمودند و در محضر رسولخدا اختلاف كردند خلاف دويم كه در مرض موت آنحضرت واقع شد آن بود كه فرمودند تدارك نمائيد جيش اسامه را و با او برويد و لعنت خدا بر كسى كه تخلف كند ابن ابى الحديد ميگويد كه من اين اخبار را بر استادم نقيب عرضه داشتم و باو گفتم كه اين اخبار دلالت دارند بر نص خلافت امير المؤمنين عليه السّلام و لكن بعيد است از اصحاب كه مخالفت رسولخدا نمايند نقيب در جواب من گفت كه اصحاب امر خلافت را از معالم دين چون نماز و روزه نميدانستند بلكه از قبيل امارت امرا و سلطنت سلاطين ميدانستند كه آنچه مصلحت و تدبير بود عمل ميكردند و از مخالفت نص رسولخدا پروا نميكردند و آنچه مصلحت در حفظ بيضه اسلام و رفع فتنه ميدانستند عمل مينمودند مؤلف گويد كه نقيب بى عقل سخن از روى جهل و غفلت گفته است چه آنكه رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم اعقل عقلاي تمام عالم امكان بود و مصلحت در حفظ بيضه اسلام و رفع فتنه را از همه كس بهتر ميدانست و با اين احوال ايشانرا امر كرد ببيرون رفتن از مدينه و لعن فرمود تخلف كننده از جيش اسامه را و اصرار بليغ نمود از رفتن مهاجرين و انصار و ابو بكر و عمر با اسامه چگونه معقولست كه در اين هنگام گفته شود كه عمر و ابو بكر اعلم بمصلحت حفظ بيضه اسلام بودند از رسولخدا و از اين جهت تخلف از فرمان رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم نمودند و هل هذا الا التغافل و التعمية او الجهالة و العصبية و ابن ابى الحديد

ص: 136

در قصيده معروفه خود طعن بر ابى بكر ميزند و اين بيت را كنايه باو ميگويد

و لا كان في تعب ابن زيد مؤمرا *** عليه فاضحي لابن زيد مؤمرا

و نيز اين كلام نقيب كه امامت و خلافت را اصحاب از معالم دين نميدانستند مناقض است با آنچه شهرستانى در كتاب ملل و نحل گفته است كه از اعظم خلاف در مسئله دين خلاف در مسئله امامت است بلكه همه اصحاب و علماء ايشان انكار خلافت ابو بكر و عمر را از اعظم كفر و نفاق ميدانند و اگر امر خلافت از معالم دين در نزد ايشان نبود پس اين كلمات علما عامه همه باطل و عاطل و منافى با اين فتاوى مشئومه ايشانست صاحب كتاب سير الصحابه گويد كه اول خلافى كه در فرموده رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم كردند و از ايشان بظهور رسيد تخلف از جيش اسامة بن زيد است كه رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم او را بجانب موته فرستاد و او را بر اهل سوابق و مهاجرين و انصار امير گردانيد و بدست مبارك خود لوا را بدست او داد و ابا بكر و عمر و عثمانرا در تحت لواي او قرار داد و امر فرمود كه با اسامة بن زيد از مدينه بيرون روند و ايشانرا هيچ اختيارى نبود و چون دانستند كه مرض رسولخدا سنگين شد از اسامه جدا شدند و از او بازپس مانده تخلف كرده بمدينه برگشتند و اسامه حسب الامر با لشگر برفت و ايشان نرفتند و اينمطلب بر مسلمانان گران آمد و گفتند كه هنوز رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم زنده است و ايشان با او مخالفت كردند و اين مختصرى از حكايت تخلف از جيش اسامه بود كه از روايات علماء عامه نقل نموديم و طول نداديم كلامرا تا دور از مقصود نشويم پس باين روايات معلوم شد كه ابو بكر و عمر از متخلفين از جيش اسامه بودند و تخلف ايشان از جيش اسامه بنص همين اخبار حرام بود و همچنين معاودت ايشان بمدينه حرام بود و همچنين معاودت ايشان بمدينه حرام بود و هم كون ايشان در مدينه حرام بود و مأمور بخروج از مدينه بودند مخصوصا و از جمله اكوان محرمه در مدينه كون صلوتى بود كه ابو بكر منهى از از صلوة در مدينه بود و نماز او فاسد بود و با اين احوال چگونه جايز بود از براي رسولخدا كه اقتدا كند در نماز بهمچو امام فاسد الصلوتى و يا آنكه افاضل اصحاب رسولخدا با اطلاع ايشان بتخلف ابا بكر و عمر از جيش اسامه چگونه اقتدا بابى بكر مينمودند فان قلت منع مينمائيم فساد صلوة ابى بكر را غاية الامر محل كلام از قبيل «صل و لا تغصب» باشد كه تعدد جهة كفايت در صحت صلوة خواهد نمود قلت اولا آنكه تحقيق آنست كه اجتماع امر و نهى در شىء واحد شخصى اگرچه نسبت بين مامور به و منهى عنه عموم و خصوص من وجه هم باشد چون «صل و لا تغصب» جايز نخواهد بود بلكه غير معقول است زيرا كه تناقض صرف است و لكن محل كلام از اين قبيل «صل و لا تغصب» نيست كه نسبت بين مامور به و منهى عنه عموم و خصوص من وجه باشد تا آنكه محل خلاف باشد كه جمعى قائلند بفساد صلوة چنانكه مقتضى تحقيق است و بعضى قائلند بصحة صلوة بجهة كفايت تعدد

ص: 137

جهت بلكه محل كلام ما از قبيل صل و لا تغصب هذا المكان خواهد بود كه باتفاق تمام اصوليين از خاصه و عامه نهى در او موجب فساد صلوة است و اجتماع امر و نهى در او جايز نخواهد بود زيرا كه نسبت بين مأمور به و منهى عنه عموم و خصوص مطلق است و اجتماع امر و نهى در او از قبيل اجتماع امرين است كه تناقض صريحست و محل كلام ما نيز چنين است زيرا كه رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم بابو بكر و عمر فرمود كه بيرون رويد از مدينه و با اسامة بن زيد باشيد و تخلف از او ننماييد و در مدينه توقف نكنيد پس امر نمودن ابا بكر را بصلوة و نهى كردن او را از توقف و كون در مدينه بمنزله «صل و لا تغصب هذا المكان» خواهد بود مثل آنكه بابو بكر فرموده باشد صل و لا توقف فى المدينه و لا تكن بهذا المكان و هذا من الواضحات لمن له تدبر و فضيلة و سادسا آنكه در كثيرى از اين اخبار مذكوره آنكه عايشه بعد از آنكه امر فرمود رسولخدا ابو بكر را بنماز خواندن با مردم معتذره شد بآنكه «ابو بكر رجل اسيف لا يقدر على القرائة و لا يملك نفسه بالبكاء ان قام مقامك» يعنى ابو بكر مرد رقيق القلب كثير البكائى است چون خود را قائم مقام رسولخدا به بيند از كثرت حزن و اندوه و بكاء و تاسف قادر نيست بر قرائت نماز و اسماع آن بمردم و پرواضح است كه گريه ابي بكر بر اين تقدير بجهت شدت مرض رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم و خوف موت آنحضرت بود پس اگر امر چنين بود چگونه مالك نفس خود شد در مسارعت كردن بسوى سقيفۀ بنى ساعده از براى امارت و خلافت و جسد مطهر رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم را گذاشته كه هنوز غسل نداده و كفن نكرده در كمال حرص متعرض خلافت و سلطنت شده و اگر بجهت شدت مرض رسولخدا و خوف از موت آن بزرگوار مالك نفس خود نبود از شدت بكاء و حزن يقين وقوع موت اشد از مرض و خوف از موت رسولخدا بود و لعمرى آنكه جلادت ابو بكر و عمر و مسارعت ايشان از براي امارت و سلطنت بعد از موت رسولخدا بلا فاصله با مالك نبودن ابو بكر نفس خود را از شدت گريه و حزن و اندوه از مرض رسولخدا و و خوف از موت او اعظم غرايب است و سابعا آنكه از جمله اخبار در اين باب روايت عبد اللّه بن زمعه است چنانكه عبد البر در كتاب استيعاب از او روايت كرده كه عبد اللّه گفته است كه ما در نزد رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم حاضر بوديم كه بلال اعلام نماز نمود رسولخدا فرمود «مروا من يصلى بالناس» يعني امر كنيد كسى را كه بمردم نماز بخواند و تعيين شخص مخصوص نفرمود نه ابو بكر و نه غير او پس من بيرون آمدم ديدم كه عمر در ميان مردم نشسته و ابو بكر غايب بود بعمر گفتم «قم يا عمر وصل بالناس» پس عمر برخاسته و مشغول بنماز شد چون تكبير گفت و شنيد جهر صوت او را رسولخدا فرمود كجاست ابي بكر و در بعضى از روايات آنكه سر مبارك خود از حجره طاهره بيرون آورده سه مرتبه فرمود لا لا لا و غضبناك شده فرمود كه ابو بكر با مردم نماز كند و كس فرستاد بطلب ابى بكر

ص: 138

تا آنكه حاضر شد پس امر فرمود كه با مردم نماز بخواند اگرچه اين روايات عبد اللّه با هم متنافى و متناقضند چون ساير اخبار در اين باب از درجه اعتبار ساقط است الا آنكه ايراد مبتنى بر اغماض از آنست و لكن از اين روايات بتصديق ابن عبد البر مستفاد ميشود بلكه صريح است كه امر رسول خدا مطلق بود و تعيين شخص مخصوصى نفرموده بود و با غايب بودن ابو بكر عمر مشغول بنماز شد و نهى كردن رسولخدا عمر را از آنكه مردم با او نماز بخوانند و غضب آنحضرت از اينجهة و تكرار در نهى منافى اطلاق امر بصلوة است از براي مردم و حال آنكه زمان حاجت بود و تاخير بيان از وقت حاجت نيز غير وجيه است باتفاق تمام اصوليين و احتمال آنكه نهى بمنزله بيان و تقييد مطلق است كه غير منافى با اطلاق امر بصلوة است باطل است چه آنكه تقييد و يا تخصيص كه مبين مطلق و عام است لابدا بايد ورود آن قبل از شروع بعمل باشد و از وقت حاجت مؤخر نشود و اگر امر بعام يا مطلق بشود در وقت حاجت و بيان آن قبل از عمل نشود بلكه در اثناء عمل تقييد يا تخصيص وارد شود اطلاق امر بصلوة بدون تعيين شخص خاصى با نهى نمودن عمر را در اثناء عمل تناقض صريح و منافى با اطلاق امر بصلوة است فتدبر و همچنين فرستادن بطلب ابى بكر و حاضر نمودن او كه با مردم نماز بخواند و اعتنا بنماز عمر نفرمودن نيز منافى با اطلاق امر بصلوة است و نيز عدم اجازه صلوة عمر با مردم منافى با آن رواياتى است كه وارد شده كه رسولخدا اقتدا نمود بعبد الرحمن بن عوف چنانكه ذكر خواهد شد و نيز منافى است با آنچه از مسلمات علماء عامه است از جواز صلوة جماعت خلف كل بر و فاجر بلكه نهى رسولخدا از صلوة عمر بمردم و غضبناك شدن آنحضرت از نماز عمر با آنكه جايز باشد صلوة در خلف كل مسلم برا او فاجرا كاشف است از خروج عمر بالمره از زمره مسلمين اللهم الا ان يقال كه غضب رسولخدا از صلوة عمر بمردم و تأكيد آنحضرت در نهى از آن بجهة غلظت و جهوريت صوت عمر بود و چون رسولخدا مريض بود و صوت عمر چون صوت در آيه شريفه بود كه شخص صحيح المزاج از استماع آن مشمئز بود فضلا از آنكه مريض باشد لهذا رسولخدا نهى فرمود او را از صلوة با مردم نه آنكه عمر صلاحيت از براى نماز با مردم نداشته بود بلكه او بعد از ابى بكر اولى و اصلح بود از براى امامت جماعت از ديگران و لعمرى ان هذا عذر لطيف و الطف از اين عذر آنكه نماز خواندن عمر با مردم منافى با احترام ابو بكر بود و از اينجهت رسولخدا نهى فرمود و غضبناك شد و بطلب ابى بكر فرستاد تا حاضر شد و امر فرمود كه با مردم نماز بخواند نه آنكه نماز عمر با مردم صحيح نبود و امتثال حاصل نشد بلكه بجهة احترام ابى بكر دوباره مردم با ابى بكر نماز خواندند و آنچه متفق عليه علماء خاصه و عامه است و مقتضى حكم عقل است كه لا معنى لحصول الامتثال در اين مقام غير مسلم است فتدبر و ثامنا آنكه رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم امر نفرموده

ص: 139

بود كه ابو بكر با مردم نماز بخواند بلكه ابى بكر بامر عايشه مرتكب امامت جماعت در صلوة شد تا اينكه من عند نفسه اظهار مباهات و مفاخرت نمايد و باينمعنى ناطق است اخبار صحيحه علماء شيعه كه از مأخذ علم بايشان رسيده بلكه بعضى از علماء عامه نيز تصديق باين معنى نموده اند و نقل روايت هم باينمضمون نموده اند و اما از روايات علماى شيعه در كتاب ارشاد القلوب بسند خود از حذيفة بن اليمان روايت كرده است و اصل حديث طولانى است و در اوايل كتاب اجمالى از آن روايت مذكور شد و در اينمقام آنچه شاهد است بر سبيل اختصار بيان ميشود حذيفه گفت بعد از آنكه رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم از حجة الوداع مراجعت نمود و امير المؤمنين علي بن ابيطالب عليه السّلام را در غدير خم از براي خلافت و امامت نصب كرد و كينه منافقين و عداوت ايشان با آنحضرت و تعاهد ايشان بر نقض بيعت آنسرور بسمع رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم رسيد جمع كرد رسول خدا اكثر مهاجرين و انصار را كه در ميان آنها جماعتى از منافقين بودند همه آنها را در تحت امارت اسامة بن زيد قرار داد و آنها زياده از چهار هزار نفر بودند و امر فرمود اسامه را برفتن بسوى موته كه بعضى از نواحى شام است و لشگر مهلت خواستند از براى اصلاح نمودن مايحتاج سفر و رسول خدا تاكيد فرمود اسامه را بخروج و در اين بين مرض بر رسول خدا مستولى شد و اسامه تعلل نمود از بيرون رفتن تا آنكه رسول خدا بسياف خود قيس بن سعد بن عباده و حباب بن منذر امر فرمود كه بتعجيل لشگر را از مدينه بيرون نمودند و چون لشگر چند ميل از مدينه دور شدند مرض رسول خدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم شدت يافت عايشه كس فرستاد بنزد پدر خود ابى بكر و عمر كه مرض رسول خدا شديد شده شما با اتباع خود از مكان خود حركت ننمائيد من وقت بوقت بشما خبر ميدهم پس چون مرض رسولخدا شدت يافت صهيب را كه خادم او بود و بسيار با اهلبيت رسول خدا عداوت و دشمني داشت طلبيد و او را بنزد ابا بكر و عمر و اتباع ايشان پيغام فرستاد كه اميدى از رسول خدا نيست تو و عمر و ابو عبيده و كسانى را كه صلاح ميدانيد با خود برداشته بمدينه برگرديد ولى دخول شما در مدينه بايد در شب باشد سرا و خفيه كه كسى مطلع بحال شما نشود چون اين خبر بآنها رسيد مراجعت نموده و در شب داخل مدينه شدند چون مرض آنحضرت قدرى تخفيف يافت فرمود كه امشب شر عظيمى داخل مدينه شد و جمعى از لشگر اسامه برگشتند و مخالفت كردند امر مرا آگاه باشيد كه انا الى اللّه منهم برىء و مكرر حكم ميفرمود كه انفاذ نمائيد جيش اسامه را تا آنكه صبح طالع شد و بلال اذان گفت و از عادت بلال آن بود كه بعد از آن اعلام مينمود رسولخدا را بخروج از براى نماز اگر آنحضرت بيرون نبود ميآمد و با مردم نماز بجا ميآورد و اگر قادر نبود يا معذور بود ميفرمود تا على بن ابى طالب عليه السّلام بيرون رود و با مردم نماز بخواند چون در آنشب على بن ابيطالب و فضل بن عباس مشغول

ص: 140

برسول خدا بودند و پرستارى آنحضرت مينمودند چون بلال اعلام نماز نمود اذن دخول نيافت عايشه فرصت يافته صهيب خادم خود را بنزد ابى بكر فرستاد كه مرض رسول خدا شديد شده است و على عليه السّلام باو مشغول است و از براى نماز نميتواند بيرون بيايد پس تو بجانب مسجد برو كه مردم با تو نماز بخوانند و اين نماز خواندن تو امروز حجتى است از براى تو بعد اليوم و مردم در مسجد منتظر بودند كه رسول خدا يا على بن ابيطالب بيرون بيايند از براي نماز كه ناگاه ابو بكر داخل شد و گفت كه مرض رسول خدا سنگين شده و مرا امر فرموده كه با مردم نماز بخوانم پس بعضي از اصحاب باو گفتند كه كجا از براي تو اين مقام بود و حال آنكه تو در جيش اسامه بودى قسم بخدا كه كسى نفرستاده است بسوي تو كه با مردم نماز بخوانى پس اختلاف شد ميان مردم و بلال را طلبيدن بلال گفت من از رسول خدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم استيذان نكردم صبر نمائيد رحمكم اللّه تا من استيذان نمايم از رسولخدا و آنحضرترا مطلع سازم پس بلال بسرعت تمام بدر خانه رسولخدا آمد چون خانۀ آنحضرت قريب بمسجد بود بلال در خانه را بشدت كوبيد رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم چون صداى دق الباب را شنيد فرمود كه اين چه در كوبيدن است نگاه كنيد كه چه خبر است فضل بن عباس آمده در را گشود بلال را مضطرب احوال ديد پرسيد چه واقع شده بلال گفت ابا بكر بمسجد آمده ميگويد كه رسولخدا مرا امر كرده كه با مردم نماز بخوانم و در محراب رسولخدا ايستاده است فضل ابن عباس گفت كه او در جيش اسامه بود و اللّه كه اين شر عظيم است كه برپا شده و رسولخدا ما را باين شر عظيم خبر داده كه در شب داخل مدينه شده است پس بلال را برداشته بخدمت آنحضرت آمد و واقعه را بعرض آنسرور رسانيد پس رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم باين لفظ فرمود «اقيمونى اقيمونى اخرجونى الى المسجد و الذى نفسى بيده قد نزلت بالاسلام نازلة و فتنة عظيمة» يعنى بلند نمائيد بلند نمائيد مرا و بيرون بريد بسوي مسجد قسم بذات كسيكه جان من بيد قدرت اوست كه نازلشد باسلام فتنه عظيمى پس بيرون آمد در حالتى كه عصابه بر سر مبارك بسته بود و دو بازوى او را على و فضل بن عباس گرفته بودند چون داخل مسجد شد اصحابرا ديد نشسته منتظرند كه از رسولخدا چه فرمان خواهد رسيد و بعضى اطراف ابو بكر را گرفته و در پشت سر ايستاده اند مثل عمر و ابو عبيده و صهيب و امثال آنها چون مردم اين حالت آمدن را از رسولخدا مشاهده نمودند بسيار عظيم شمردند پس رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم آمد و جامه ابا بكر را كشيده و از محراب او را دور نمود و داخل در محراب شد پس مردم همه در پشت سر رسول خدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم صف كشيدند و آنحضرت نشسته نماز خواند و مردم ايستاده باو اقتدا كردند چون از نماز فارغ شد عتاب فرمودند كه چرا از جيش اسامه تخلف ورزيدند و عمر و ابو بكر در بين

ص: 141

نماز رو پنهان كردند و ظاهر نشدند تا آنكه روح مقدس رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم قبض شد آنوقت ظاهر شدند و فتنه سقيفه را برپا نمودند و ابو يعقوب يوسف اللمعانى كه از شيوخ عامه و استاد ابن ابى الحديد بود و خود ابن ابى الحديد روايتكرده اند كه على عليه السّلام مكرر باصحاب خود ميگفت كه رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم امر نفرد كه ابو بكر با مردم نماز بخواند و تعيين نفرمود احدي را بلكه عايشه امر كرد كه ابي ابكر با مردم نماز بخواند و ابن ابى الحديد بعد از نقل اين اخبار وارده در صلوة ابي بكر گفته كه اين اخبار موهم است آنچه را كه شيعه ميگويند كه رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم امر نفرمود ابى بكر را از براى نماز بلكه عايشه باو امر نمود اگرچه من قائل بآن نيستم و ليكن اگر كسي نيكو تأمل نمايد در اين اخبار دلالت ميكند بر اين مطلب و تاسعا آنكه رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم عزل كرد ابى بكر را از اينكه با مردم نماز بخواند بر فرض تسليم امر بآن زيرا كه آنچه صريح اكثر اين اخبار است آنست كه رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم با حالت ضعف از براى نماز بيرون تشريف آوردند و مضمون اكثر از اين اخبار آنكه در پيش روى ابى ابكر يا در پهلوي او نشست و ابو بكر بآنحضرت اقتدا نمود و مردم بابى بكر و گذشت آنكه اقتداى مردم بابى بكر در اين صورت كه خود ابى بكر مأموم بود جايز نبود زيرا كه ركعت واحده از صلوة واحده را اقتدا بدو امام كه يكى از آن دو مأموم ديگري باشد مشروع نشد در دين اسلام اقتداء مردم بابى بكر با وجود آنكه رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم خود بنماز مشغول باشد معقول نخواهد بود و عليهذا معين است كه همه مردم اقتدا برسولخدا ميكردند و ابو بكر از امامت معزول شده بود از صلوة بفعل رسول خدا و حال ابو بكر در صلوة مثل حال تبليغ او بود سوره بر آئة را بر كفار قريش كه مأمور شد ببردن سوره آنگاه وحى شد برسول خدا كه تبليغ اين سوره را بكفار نبايد كسى بنمايد مگر تو يا كسى كه بمنزله نفس تو و از تو باشد پس رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم امر فرمود بعلى عليه السّلام كه برو و سوره برائة را از ابى بكر بگير و برو در مكه موسم حج بر كفار قريش بخوان على عليه السّلام روانه شد چون بابي بكر رسيد سوره را از او گرفته بجانب مكه برد و اين حكايت عزل ابى بكر از بردن سوره برائة از حكايت معروفه و اخبار مسلمه بين فريقين است و احدى آنرا انكار ننموده پس ميگوئيم حال صلوة ابى بكر مثل حال تبليغ سوره برائة است كه بر فرض صحت امر بآن ابتداء بعد رسولخدا او را عزل نمود به بيرون آمدن بنفس نفيس خود از براى نماز و تصريح باين معنى كرده است ابى يعقوب يوسف اللمعانى استاد ابن ابى الحديد و روايتكرده است كه ابى بكر اگرچه بدون اذن رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم داخل مسجد شد و نماز را برپا نمود با اتباع خود بامر عايشه و لكن رسول خدا تدارك آنرا نمود به بيرون آمدن از براى نماز و دور كردن ابى بكر

ص: 142

را از محراب و ابن ابى الحديد در قصيده معروفه خود مدح مينمايد امير المؤمنين على بن ابى طالب عليه السّلام را اشاره باين دو عزل نمود

تعريضا لابى بكر بقوله *** و لا كان معزولا غداة برائة

و لا فى صلوة ام فيها مؤخرا

پس عزل ابي بكر از صلوة كاشف خواهد بود از عدم لياقت او از براى امامت چه آنكه مرتبه عظماى امامت ارفع و اجل از امامت جماعت است كه شأن هر بر و فاجر است بمذهب عامه و يا شأن هر عادلى بنا بر مذهب خاصه و عاشرا آنكه بر فرض صحت امر نمودن ابا بكر را بصلوة و اقتدا كردن مردم باو و تسليم باينكه رسول خدا هم اقتدا باو نمود كه ميگوئيم اقتداء كردن مردم بصلوة دليل نخواهد بود از براى امامت و خلافت ابو بكر خصوصا بنا بر مذهب عامه و روايات ايشان كه در صحاح و مؤلفات خودشان نقل كرده اند كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم اقتدا كرد بعبد الرحمن بن عوف كه رسول خدا او را خليفه خود قرار داد در صلوة و بيرون رفت از مسجد بجهة اصلاح دو قبيله از اهل مدينه كه منازعه با يكديگر ميكردند و چون مراجعت نمود ديد كه مردم خلف عبد الرحمن نماز بجا ميآورند رسول خدا هم در خلف او نماز بجاى آورد و بنابراين روايت كه علماء عامه نقل كرده اند كه رسول خدا خلف كسى نماز نخواند مگر عبد الرحمن بن عوف و ابى بكر چنانكه ميرسيد شريف در شرح مواقف از ابن عباس و رافع بن عمر بن عبيد روايتكرده ميگوئيم كه اگر صلوة خلف ابى بكر دليل بر خلافت و امامت او باشد پس عبد الرحمن هم بايد امام و خليفه باشد زيرا كه رسول خدا در خلف او نيز نماز خواند بلكه نماز خلف عبد الرحمن بنابر مذهب عامه بى تشويش بود و در بين صلوة هم معزول نشد و رسولخدا در پهلوى او يا در قدام او توقف ننمود بلكه در خلف او نماز بجاى آورد پس نماز رسول خدا در خلف عبد الرحمن آكد و اقوى در دلالت بر خلافت عبد الرحمن است از نمازى كه در خلف ابى بكر بجاى آورد با اين همه مفاسد نقض و ابرام پس عبد الرحمن بن عوف اولى بخلافت بود از ابى بكر پس چرا ابى بكر بر عبد الرحمن تقدم جست در خلافت سلمنا كه ابى بكر مقدم بود بر او پس عمر چرا بر او تقدم جست و حال آنكه بنا بر مذهب عامه رسول خدا در خلف عبد الرحمن نماز خواند و در خلف عمر نماز نخواند و صلوة رسول خدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم خلف عبد الرحمن دليل بر امامت او بود چنانكه دليل بر خلافت ابى بكر بود پس اگر نماز با مردم و اقتداء رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم بكسى دليل بر خلافت و امامت او باشد پس تقدم عمر بر عبد الرحمن عاطل و باطل است و ببطلان خلافت عمر باطل خواهد شد خلافت ابى بكر زيرا كه خلافت آندو متلازم يكديگرند و صحت خلافت احدهما مبتنى بر صحت خلافت ديگرى است و بطلان خلافت احدهما مستلزم بطلان ديگرى خواهد بود و اگر صلوة با مردم و اقتداء

ص: 143

رسولخدا بكسى دليل بر خلافت و امامت كسى نباشد چنانكه دليل بر خلافت عبد الرحمن نبود پس منهدم خواهد شد اصل بنيان دليل مذكور كه تمسك بآن نمودند در خلافت ابى بكر و نيز اصل امر بامامت صلوة دليل بر خلافت از براى احدى از مسلمين نخواهد بود چه آنكه رسول خدا در بسيارى از اوقات كه بسفر ميرفت كسيرا قايم مقام خود ميكرد كه مردم با او نماز بخوانند

در اينكه در زمان پيغمبر صلّى اللّه عليه و اله و سلّم مردم اقتداء بساير صحابه مينمودند

چنانكه بخارى در صحيح خود روايت كرده كه سالم امامت ميكرد در مدينه از براى اقدمين از مهاجرين و انصار و عمر و ابو سلمه و زيد و عامر بن ربيعه باو اقتدا ميكردند و ابى داود در صحيح خود و صاحب جامع الاصول و صاحب مشكوة روايت كرده اند كه رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم ابن ام مكتوم را در عام الفتح خليفه كرد در مدينه كه امام جماعت نماز باشد و حال آنكه اعمى بود و صاحب مصباح الانوار روايت كرده كه در غزوۀ بدر رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم امر فرمود بابن عبد المنذر كه در مدينه امامت نماز نمايد تا آنحضرت مراجعت نمايد و در غزوۀ حنين كلثوم بن حصين را چنين امر فرمود و در غزوه خيبر ابى ذر غفارى را در مدينه استخلاف فرمود از براى صلوة و در غزوه حديبيه ابن عرفطه را و در غزوه ذات السلاسل سعد بن عباده را و همچنين هر وقت خود در مدينه تشريف داشتند و امراء تعيين ميفرمودند از براى غزوه امر مينمودند كه لشگر با او نماز بخوانند و همچنين عمال او كه در اطراف بلاد قايم مقام او بودند مردم آن بلده مأمور بودند كه بآن عامل نماز بخوانند و احدى از ايشان مدعى خلافت نشدند و هيچكدام امر بامامت جماعت را دليل از براي خود قرار ندادند پس چگونه امر باقتداء مردم در نماز بابى بكر دليل بر خلافت ابى بكر خواهد بود خصوصا بنابر مذهب عامه و روايات ايشان كه صحيح است نماز جماعت در خلف هر مسلمى از بر و فاجر چنانكه ابى داود در صحيح خود و صاحب مشكوة از ابى هريره روايت كرده اند كه رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم فرمود «الصلوة واجبة عليكم خلف كل مسلم برا كان او فاجرا و ان عمل الكباير» فعليهذا امر كردن رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم ابى بكر را بنماز از براى مردم چه دليل و منقبت از براى او خواهد بود و حال آنكه از براى هر فاسق و فاجرى اين شأن و مرتبه هست و حاديعشر آنكه آنچه متضمن است بعضى از اين روايات كه صاحب جامع الاصول نقل كرده است از عبد اللّه بن زمعه تارة آنكه ابو بكر غايب بود عبد اللّه امر نمود بعمر كه «قم و صل بالناس فتقدم و كبر» و اخرى آنكه ابو بكر حاضر بود چون امر باو رسيد كه نماز بجاى آورد بمردم ابو بكر بعمر گفت «يا عمر صلّ بالناس فقال عمر انت احق بذلك» فساد آن ظاهر است با قطع نظر از تناقض بين روايتين چه آنكه امر باين صلوة درواقع اگر مخصوص بابى بكر بود و جايز نبود از براى غير او كه تقدم جويد بصلوة بر ابى بكر پس گفتن او بعمر كه «قم وصل بالناس» غلط بود و تعارف ابى بكر بعمر

ص: 144

بيجا و بى محل و غير مشروع بود چه آنكه امر بصلوة تكليفى بود كه تعلق گرفته بود بخصوص ابى بكر كه واجب اصلى نفسى بود بر او و گفتن ابو بكر بعمر كه برخيز و با مردم نماز بخوان رد فرمان رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم خواهد بود از آنچه تعيين فرموده بود فان قلت كه اين امر ابتداء تعلق بابى بكر گرفت و لكن احتمال دارد كه نسخ شده باشد قلت هذا العذر سخيف غاية السخافة چه آنكه شرط جواز نسخ عمل است و تا ابو بكر يك نماز بجا نميآورد نسخ اين امر جايز نبود و اگر اين امر بصلوة مطلق بود و شمول داشت همه مهاجرين و انصار را و خصوص شخصى را مدخليت نداشت و از اين جهت بود كه ابو بكر امر كرد بعمر كه نماز بجاى آورد «فسقط استدلالهم بصلوته راسا» زيرا كه در اينصورت حال ابى بكر مثل حال ساير اصحابست پس اگر اين امر مطلق دليل بر خلافت و امامت ابى بكر است بايد همه انصار و مهاجرين امام و خليفه باشند «فالتالى باطل و المقدم مثله فثبت مما ذكرنا بطلان مقالتهم من البداية الى النهاية و الحق بالتحقيق ان الامر بالصلوة كان من عايشة طلبا للمفاخرة لها و لابيها و ان رسول اللّه صلّى اللّه عليه و اله و سلّم لما اطلع على حقيقة الحال خرج من بيته متكئا على علي بن ابيطالب و فضل بن عباس لعزل ابى بكر عن الامامة و رفع نازلة الاسلام لقوله صلّى اللّه عليه و اله و سلّم بعد ما اخبره بلال بحقيقة الحال اقيمونى و اخرجونى الى المسجد و الذي نفسى بيده لقد نزلت بالاسلام نازلة و فتنة عظيمة هذا آخر ما اوردنا من الدلايل الباهرة و البراهين الساطعة على حقية خلافة بلا فصل مولانا امير المؤمنين علي بن ابيطالب عليه السّلام و بطلان خلافة من تقدم عليه حامدا شاكرا مصليا مسلما على النبى المصطفى و الوصى المرتضى و البتول الزهراء و على آله الطيبين الانجبين الغر الميامين صلوات اللّه عليهم اجمعين و رزقنا اللّه و لوالدينا و لجميع المؤمنين و المؤمنات شفاعتهم يوم الدين»

فصل دهم در اثبات امامت و خلافت باقى ائمه هدى صلوات اللّه عليهم اجمعين بعد از امير المؤمنين عليه السّلام

اشاره

و در اين فصل ذكر مينمائيم آنچه را از كلمات و رواياتى كه علماء عامه در فضايل و مناقب ائمه هدى از اهلبيت رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم ذكر نموده اند و مسلم در نزد مؤلفين و اصحاب حديث ايشانست و در كتب معتبره و صحاح خود مقر و معترف بآن شدند و آنچه در اين فصل ذكر ميشود بمنزله مقدمه است از براى خلافت و امامت ايشان صلوات اللّه عليهم اجمعين و در نزد علماء خاصه رضوان اللّه عليهم ذكر فضايل و مناقب آل محمد صلوات اللّه عليه و عليهم غير ميسور و آنچه در كلمات ايشان مذكور است از بابت آنكه الميسور لا يسقط بالمعسور است و لكن عنوان آن مناقب و فضايل اگر برشته تحرير درآيد در نزد علماء خاصه پس آن بوضع عليحده و مقام آن ارفع و اجل از آنچه ذكر ميشود در اين فصل نقلا عن علماء العامة و رواتهم و آنچه مقصود باستدلال و اقامه برهان از آنچه منظور است همان اقتصار بكلمات و روايات ايشانست الزاما عليهم بما عرفوه و لم يعملوه و

ص: 145

تاكيدا لاقامة الحجة عليهم و تبصرة و هداية لاخواننا المؤمنين لما اعتقدوه من حقيقة الدين فنقول مستعينا باللّه و متمسكا بحبل وليه عجل اللّه فرجه آنكه محى الدين در فتوحات مكيه در باب عصمة آل رسول گفته است كه رسولخدا عبد محض بود كه تطهير فرمود خدا او و اهل بيت او را تطهير كردنى از هر ريب و شين بلكه هركس كه منتسب بايشان است حاصل است از براى او عنايت الهيه چون حضرت سلمان رضى اللّه عنه پس چه گمان رسد تو را باهلبيت رسولخدا فهم المطهرون بل عين الطهارة بالنص من اللّه تعالى إِنَّمٰا يُرِيدُ اَللّٰهُ لِيُذْهِبَ عَنْكُمُ اَلرِّجْسَ أَهْلَ اَلْبَيْتِ وَ يُطَهِّرَكُمْ تَطْهِيراً و چون سلمان رضى اللّه عنه منتسب بايشان است لقول النبي صلّى اللّه عليه و اله و سلّم «السلمان منا اهل البيت» از اين جهة ادراك نمود او را عنايت الهيه پس چه گمان دارى بمعصومين محفوظين از اهلبيت رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم كه شرف و بزرگوارى ايشان اعلا و اتم و ايشان اقطاب عالمند ابن حجر عسقلانى با آنكه از عظام متعصبين اهل خلافست نقل كرده است حديثى را كه بخارى در صحيح خود روايت كرده كه ثمراتي از صدقه نزد رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم آوردند حسن بن على در حال رضاع يعنى در سن خوردسالي كه هنوز رضيع بود تمره را بر دهن گذارد رسول خدا منع فرمود او را از تناول نمودن آن و فرمود «اما تعلم ان الصدقة علينا محرمة» و بعد از نقل اعتراضى نمود كه چگونه رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم منع فرمود حسن را و اين كلام را باو فرمود و حال آنكه او طفلى بود رضيع جواب از اين اعتراض گفته است كه چه استبعاد دارد البته حال حسن بن على مثل ساير اطفال مردم نبود بلكه او در آنحال مطالعه ميكرد لوح محفوظ را و نيز ابن حجر از صحيح مسلم از زيد بن ارقم روايت كرده كه رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم فرمود «اذكركم اللّه فى اهل بيتى» راوى از زيد بن ارقم سؤال كرد كه اهلبيت رسولخدا كيانند آيا زنان رسولخدا هم از اهل بيت او هستند زيد بن ارقم گفت نه و اللّه زنان چند صباحى در خانه شوهر خواهند بود و بسا هست كه مطلقه ميشوند و برميگردند باهل خود و ملحق بقوم خود ميشوند و مراد باهلبيت رسولخدا كسانى هستند كه صدقه بر ايشان حرام است ابو العباس اسفراينى در كتاب مصابيح روايت كرده است در شأن نزول آيه تطهير كه چون رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم داخل نمود على و فاطمه و دو سبط خود حسن و حسين را در زير عبا فرمود «اللهم هؤلاء اهل بيتي و اطهار عترتي و اطايب ارومتى من لحمى و دمى اذهب عنهم الرجس و طهرهم تطهيرا» قاضى بيضاوي در تفسير خود در شأن نزول آيه مباهله گفته است كه رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم صبح فرمود در حالتيكه دست حسن و حسين را گرفته و فاطمه عليه السّلام در خلف رسولخدا و على عليه السّلام در خلف ايشان و رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم بايشان ميفرمود كه اگر من دعا نمايم شما آمين بگوئيد اسقف نصارى كه رئيس نصاراي نجران بود بقوم خود گفت كه من وجوهى را ميبينم كه اگر از خدا سئوال نمايند كه كوهرا زايل نمايد هر آينه خداوند آنرا زايل نمايد با اين جماعت مباهله ننمائيد كه

ص: 146

هلاك خواهيد شد و قاضى روز بهان كه از عظام متعصبين در مذهب مخالفين است در آيه شريفه فَتَلَقّٰى آدَمُ مِنْ رَبِّهِ كَلِمٰاتٍ كه جمهور مخالفين از ابن عباس روايتكرده اند كه رسول خدا فرمود كه مراد بآن كلمات آن بود كه آدم سئوال نمود از خداوند بحق محمد و على و فاطمه و حسن و حسين كه توبه او را قبول فرمايد پس خداوند توبه او را قبول فرمايد پس خداوند توبه او را قبول كرد گفته است كه ما قطع داريم كه توسل بآل عبا از اعظم وسائل و اقرب ذرايع است بسوى خدايتعالي و لكن نص بامامت ايشان نخواهد بود و نيز در ابتداي كتاب نهج الحق گفته است كه از غرايب آنكه شيعه نسبت ميدهند مذهب خودشانرا بائمه اثنى عشر از آل رسول اللّه و حال آنكه ايشان صدور ايوان اصطفا و بدور سماء اجتبا و مفاتيح ابواب كرمند و اعلام شوامخند در ارشاد و هدايت خلق و جبال رواسخند در فهم و درايت

شم المعاطس من اولاد فاطمة *** علوا رواسى طود العز و الشرف

بنو على وصى المصطفى حقا *** اخلاف صدق نموا من اشرف السلف

و نيز در شرح كلام علامه رفع اللّه درجته كه از جمهور مخالفين چند روايتى كه در فضايل و مناقب اهل بيت رسول خدا روايت كرده اند و قليلى از مناقب ائمه اثنى عشر از اهل بيت پيغمبر بيان فرموده بود قاضى روز بهان گفته است كه آنچه ذكر كرده است از فضايل آل محمد امرى است كه احدى آنرا انكار نكرده است «فان الانكار على البحر برحمته و على البر بسعته و على الشمس بنورها و على الانوار بظهورها و على السحاب بجوده و على الملك بسجوده انكار لا يزيد المنكر الا الاستهزاء به» و كيست كه قدرت داشته باشد بر انكار فضائل جماعتي كه ايشان اهل سداد و خزان معدن نبوت و حفاظ آداب فتوتند صلوات اللّه عليهم و بعد اين ابيات را در مدح ايشان بيان نمود و مستند بانشاء خود نموده و گفت

سلام على المصطفى المجتبى

سلام علي الصادق المقتدى

على الرضا سيد الاصفيا

كما ملات جور اهل الهوى

سلام عليه و آبائه و انصاره ما ندور السماء و نيز در آيه شريفه إِنَّ اَللّٰهَ وَ مَلاٰئِكَتَهُ يُصَلُّونَ عَلَى اَلنَّبِيِّ بعد از اينكه علامه عليه الرحمه روايتكرده است كه سئوال كردند از رسول خدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم از كيفيت صلوات فرستادن فرمود بگوئيد اللهم صل على محمد و آل محمد گفته

ص: 147

است كه اين فضيلت مسلم است و اتفاق دارند علما كه آيات بسيارى در فضيلت آل محمد نازلشده كيست كه منكر فضل آل محمد باشد مگر آن كه منكر شود ضوء شمس و قمر را و ابن حجر در صواعق از امام خود شافعى اين دو بيت را در باب صلوات بر آل محمد گفته است يا اهل بيت رسول اللّه حبكم فرض من اللّه فى القرآن انزله كفاكم من عظيم القدر انكم من لم يصل عليكم لا صلوة له شيخ عز الدين عبد السلام شافعى در تفسير آيه شريفه مَرَجَ اَلْبَحْرَيْنِ يَلْتَقِيٰانِ كه جمهور مخالفين چون ابن مردويه و غير او نقل كردهاند كه مراد بمرج البحرين علي و فاطمه بَيْنَهُمٰا بَرْزَخٌ لاٰ يَبْغِيٰانِ رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم است و مراد به يَخْرُجُ مِنْهُمَا اَللُّؤْلُؤُ وَ اَلْمَرْجٰانُ حسن و حسين اند گفته است كه ملكى بر رسول خدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم نازلشده و عرضكرد كه خداى تعالى بعث كرد مرا بسوى تو از براى تزويج نور بنور رسول خدا فرمود كه آن نور كيست عرضكرد علي را بفاطمه زيرا كه حقتعالى تزويج فرمود فاطمه را بعلى در فوق سبع سموات و شاهد گرفت ملائكه خود جبرئيل و ميكائيل و اسرافيل و هفتاد هزار ملكه از كروبين را پس رسول خدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم احضار فرمود اصحاب خود را و شاهد گرفت ايشانرا كه من تزويج نمودم فاطمه را از براى على و بعد از نقل اينروايت گفته است كه چون التقا كردند دو بحر يكى بحر نبوت كه فاطمه باشد و يكى بحر فتوت كه على باشد خارج شد از ايشان لؤلؤ و مرجان كه حسن و حسين باشد سبطين سيدين حبيبين لسيد الكونين و آن دو بزرگوار روح و ريحان رسولخدا بودند كه مى فرمود «هذان ريحانتاى» و هر زمان كه مشتاق ايشان ميشد مى فرمود «ولداى هذان سيدا شباب اهل الجنة و ابوهما خير منهما و فاطمة بضعة منى يؤذينى ما يؤذيها و يسرنى ما يسرها» و بعد از آن شيخ عز الدين ملحق كرد باين روايت من باب الاستدلال آيه قُلْ لاٰ أَسْئَلُكُمْ عَلَيْهِ أَجْراً إِلاَّ اَلْمَوَدَّةَ فِي اَلْقُرْبىٰ امام فخر رازى در آيه سَلاٰمٌ عَلىٰ إِلْيٰاسِينَ و همچنين ابن حجر در صواعق گفته اند كه اهل بيت رسولخدا در پنج چيز مساوى با آنحضرتند و شركاء او هستند اول در سلام در حق رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم وارد شده است كه السلام عليك ايها النبى و در شأن اهل بيت او نازلشد سلام على الياسين دويم در صلوات در تشهد من قوله اللهم صل على محمد و آل محمد سيم در عصمت و طهارت كه در حق رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم نازلشد طه يعنى يا طاهر و در شأن اهل بيت او آيه تطهير نازلشد من قوله إِنَّمٰا يُرِيدُ اَللّٰهُ لِيُذْهِبَ عَنْكُمُ اَلرِّجْسَ أَهْلَ اَلْبَيْتِ وَ يُطَهِّرَكُمْ تَطْهِيراً چهارم در تحريم صدقه كه بر او و بر آل او حرام است پنجم در وجوب محبت كه در حق رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم نازلشد فَاتَّبِعُونِي يُحْبِبْكُمُ اَللّٰهُ و در حق اهلست او فرمود قُلْ لاٰ أَسْئَلُكُمْ عَلَيْهِ أَجْراً إِلاَّ اَلْمَوَدَّةَ فِي اَلْقُرْبىٰ حسن بصرى و ابن مغازلى شافعى و صاحب كتاب مناقب الفاخرة فى العترة الطاهره در تفسير آيه شريفه اَللّٰهُ نُورُ اَلسَّمٰاوٰاتِ وَ اَلْأَرْضِ مَثَلُ نُورِهِ كَمِشْكٰاةٍ فِيهٰا مِصْبٰاحٌ اَلْمِصْبٰاحُ روايت كرده اند

ص: 148

كه مراد بمشكوة فاطمه عليها سلام است و مراد بمصباح المصباح حسن و حسين است و مراد به كانها كوكب درى فاطمه است كه در ميان زنان عالميان ميدرخشد از شجرۀ مباركه ابراهيم عليه السّلام و نور علي نور يعني امامى پس از امامى كه يهدى اللّه لنوره من يشاء و زمخشرى كه از عظام موثقين و مفسرين عامه است بسند خود روايت كرده است كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم فرمود كه «فاطمة مهجة قلبى و ابناها ثمرة فؤادى و بعلها نور بصرى و الائمة من ولدها امناء ربي و حبل ممدود بينه و بين خلقه من اعتصم بهم نجى و من تخلف عنهم هوى» قاضى روز بهان بعد از نقل اينروايت و امثال آن از روايات «انى تارك فيكم الثقلين» گفته است كه اين اخبار دلالت دادند بر وجوب تعظيم اهل بيت بر همه مسلمين و اخذ علم از ايشان و متابعت در اقوال و افعال ايشان صدر الائمه اخطب خوارزمى بسند خود از ابو سليمان راعى رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم روايتكرده كه آنحضرت فرمود در ليلة المعراج حقسبحانه و تعالى بمن وحى فرمود كه ايمحمد آفريدم تو را و على و فاطمه و حسن و حسين و ائمه از اولاد حسين را از نور خودم پس عرض كردم ولايت ايشانرا بر اهل آسمانها و زمينها هركه قبول ولايت ايشان كرد از مؤمنين است و هركه قبول نكرد ولايت ايشانرا از كافرين است ايمحمد هر گاه بنده عبادت كند مرا چندانكه بدنش مانند ريسمان پوسيده گردد و انكار نمايد ولايت و دوستى شما را او را نيامرزم مگر آنكه بولايت شما اقرار نمايد محمد بن ابراهيم حموينى بسند خود روايت كرده است كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم فرمود يا على بنويس آنچه را كه بتو ميگويم عرضكردم يا رسول اللّه انديشه آن دارى كه فراموش نمايم فرمود كه من از خدايتعالى سئوال كردم كه ترا حافظه كرامت فرمايد و نسيان را از تو زايل گرداند و لكن بجهة شريكان خود بنويس عرض كردم كه شريكان من كيانند فرمود كه ائمه از اولاد تو كه خداى تعالى بسبب ايشان امت مرا از باران سيراب ميگرداند و دعاى ايشانرا مستجاب ميفرمايد و بايشان بلا را از مردم رفع مينمايد و رحمت خود را از آسمان بايشان نازل مينمايد اين اول ايشانست و اشاره نمود بجانب حسن پس فرمود اين دويم ايشان است و اشاره بجانب حسين كرد پس فرمود و الائمة من ولده و نيز ابراهيم بن محمد حموينى بسند خود از ابن عباس روايتكرده كه رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم فرمود كه هركس بخواهد بزندگى من زنده باشد و بموت من بميرد و با من در بهشت عدن كه بيد قدرت آفريده شده است ساكن گردد بايد بعلي و اولياء او تولي جويد و بامامان بعد از من اقتدا كند كه ايشان عترت منند و از طينت من آفريده شده اند و خداى تعالى علم و فهم بايشان كرامت فرموده واى بر كسانيكه تكذيب فضل ايشان كنند از امت من و واى بر آنانيكه قرابت مرا بايشان اعتبار ننمايند خداى تعالى شفاعت عزل نصيب ايشان نگرداند و همين حديث را بعينه ابن ابي الحديد در شرح نهج البلاغه و صاحب كتاب حلية الاولياء نيز بسند خودشان از

ص: 149

رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم روايتكرده اند و ابن ابى الحديد در شرح نهج البلاغه در شرح بعضى از خطب امير المؤمنين عليه السّلام كه قوم را موعظه ميفرمود كه خود را بوادي حيرت سرگردان ميكنيد و گمراه ميشويد و از راه بدر ميرويد و حال آنكه عترت پيغمبر شما در ميان شماست و ايشانند زمامهاى حق و لسانهاى صدق خدا نازل كنيد ايشان را ببهترين منازل قرآن و از ايشان طلب هدايت كنيد مانند تشنه كه طلب آب كند گفته است كه عترت رسولخدا اهل و نسل او است و از رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم پرسيدند كه عترت تو كيانند فرمود «و عترتى اهل بيتى» و در جاى ديگر از اهلبيت خود بيان فرموده در آنجا كه كسا بر روي ايشان انداخت و در وقتيكه آيه إِنَّمٰا يُرِيدُ اَللّٰهُ نازلشد پس گفت خداوندا اينها اهلبيت منند رجس را از ايشان برطرف كن و مراد بعترت در كلام حضرت امير المؤمنين خود آنحضرت ميباشد با دو پسر او و آنكه فرمود ايشانند زمامها حق گويا حق را بايشان قرار داده است كه ميگردد بايشان هر كجا كه بگردند و ميرود با ايشان هر جا كه بروند مانند شتر كه بفرمان مهار است و آنكه فرمود كه ايشانند زبانهاى صدق خدا اينكلام از الفاظ شريفه قرآنست كه خداوند ميفرمايد وَ اِجْعَلْ لِي لِسٰانَ صِدْقٍ فِي اَلْآخِرِينَ چنانكه فرموده است كه صادر نميشود از ايشان حكمى و سخنى مگر آنكه آنحكم و آنسخن موافق با حق و مطابق با صوابست گويا ايشان زبانهاى صدقند كه سخن دروغ از ايشان صادر نميشود و قال عليه السّلام فى آل محمد «نحن الشعار و الاصحاب و الخزنة و الابواب لا يؤتى البيوت الا من ابوابها فمن اتاها من غير ابوابها سمى سارقا» يعنى مائيم خاصكان رسولخدا و اصحاب او و مائيم خزنه و ابواب او و داخل نميشوند در خانه مگر از در آن و كسيكه از غير در آن داخل شود او را دزد گويند و آنحضرت در خصوص آل محمد ميفرمايد مائيم شعاو و مائيم خزانه ها و مائيم ابواب خانه كه داخل آن نشوند مگر از در آن و هركه از غير در داخل خانه شود او را دزد گويند پس ايشانند نفايس ايمان و بهترين برگزيدگان اهل ايمان و ايشانند گنجهاي رحمن اگر سخن گويند راست گويند و اگر ساكت باز ايستند احدى بر ايشان سبقت در سخن نكنند و مخصوص ايشانست خصايص ولايت و در ايشانست وصايت و وراثت تا اينجا بود كلام ابن ابى الحديد كه حق سبحانه و تعالى حق را بر زبان او جارى كرده است ابراهيم بن محمد حمويني و حاكم ابو القاسم و واحدي از ابي ذر روايتكرده اند كه رسولخدا فرمود «انما مثل اهلبيتى فيكم كمثل سفينة نوح من دخلها نجا و من تخلف عنها هلك» واحدى در آخر اين حديث گفته است كه نگاه كنيد كه چگونه رسولخدا خلق را خوانده است بسوي تمسك بولاي اهلبيت و سير نمودن در تحت لواى ايشان كه فرمود مثل ايشان مثل كشتى نوح است كه قرار داده است آنچه را در آخرت از اهوال و اخطار و مخاوف از عقوبات الهيه در دار جزا بمنزله درياى مواجيست كه بتلاطم درآيد از كثرت امواج از هر

ص: 150

طرف كشتى در آن دريا مشرف بغرق و هلاكت شود و قرار داد اهلبيت خود را از براى خلاص شدن از اخطار و اهوال و عقوبات دار جزا بمنزله سفينه واقعه در درياى مواج چنانكه نجات نخواهد يافت از آن درياى مواج كسيكه مشرف بغرق و هلاكت است در نزد تلاطم امواج مگر بسفينه و كشتى استوار همچنين احدى نجات نمييابد از عذاب جحيم و عقوبات و غضب رب حليم مگر بتولاى اهلبيت رسول صلوات اللّه عليهم اجمعين و چنانكه رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم اهلبيت خود را بمنزله سفينۀ نوح قرار داد همچنين ايشانرا ثانى كتاب اللّه قرار داد و جفت نمود ايشانرا بتنزيل چنانكه اشاره بآن فرموده كه «انى تارك فيكم الثقلين كتاب اللّه و عترتى» و ثعلبى كه از اعاظم مفسرين اهل خلافست در تفسير آيه اِهْدِنَا اَلصِّرٰاطَ اَلْمُسْتَقِيمَ از مسلم بن حيان روايت كرده است كه مراد بصراط محمد و آل محمدند وكيع بن جراح مفسر از سدى و سفيان ثورى و مجاهد و ابن عباس روايتكرده كه مراد بصراط مستقيم ولايت و محبت محمد و اهلبيت او است صدر الائمه موفق بن احمد از عبد اللّه بن عمر بن الخطاب روايتكرده است كه رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم فرمود آگاه باشيد كه هركس بدوستى آل محمد از دنيا برود من ضامن بهشتم از براى او با پيغمبران آگاه باشيد هركس دشمن دارد آل محمد را چون در روز قيامت بيايد نوشته باشد در ميان دو چشم او كه اين از رحمت خدا مأيوس است ابو المظفر سمعانى در كتاب فضايل الصحابه و ابراهيم بن محمد حموينى در كتاب فرايد السمطين بسند خود از جابر بن عبد اللّه انصارى روايتكرده اند كه رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم در عرفات بعلى بن ابيطالب عليه السّلام فرمود يا على من و تو از يكدرخت آفريده شده ايم من اصل آندرختم و تو فرع آن و حسن و حسين شاخهاى آندرختند و كسيكه بشاخهاي آندرخت چنك زند خداى تعالى او را داخل بهشت گرداند محمد بن ابراهيم حموينى بسند خود از جرير بن عبد اللّه بجلى روايتكرده است كه رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم فرمود كه هركه بدوستى آل محمد مرده است شهيد مرده و هركس بدوستي آل محمد بميرد تائب مرده است و هركس بدوستى آل محمد بميرد با ايمان كامل مرده است و هركس بدوستى آل محمد بميرد ملك الموت در هنگام قبض روح و سؤال منكر و نكير او را بشارت دهند ببهشت و هركس بدوستي آل محمد از دنيا برود با زينت تمام برود و هركس بدوستى آل محمد بميرد خداى تعالى ملائكه را زوار قبر او گرداند و هركس كه بدشمنى آل محمد بميرد در روز قيامت وارد شود در حالتيكه در پيشانى او نوشته باشد كه اين مأيوس و نااميد از رحمت خداست و هركس بدشمنى آل محمد بميرد كافر مرده است و هركس بدشمنى آل محمد بميرد بوى بهشت بمشامش نرسد و نيز محمد بن ابراهيم حموينى روايتكرده است از علقمه كه رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم بام سلمه فرمود كه گواه باش كه اگر بندۀ خدا را عبادت كند هزار سال و هزار سال و هزار سال در ميان ركن و مقام و خدا را ملاقات نمايد در حالتيكه دشمن باشد بعلى بن

ص: 151

ابيطالب و عترت من حقتعالى او را سرنگون در آتش جهنم اندازد و محمد بن سائب كلبى روايت كرده كه چون حضرت صادق عليه السّلام بعراق تشريف آورد و در خبرى وارد شد ابو حنيفه بخدمت آنحضرت آمد و مسائل بسيارى از آنحضرت سؤال نمود و غوامض از مسائل خود را حل كرد بعد از آن عرضكرد يابن رسول اللّه جعلت فداك مراد از نعيم در آيه شريفه ثُمَّ لَتُسْئَلُنَّ يَوْمَئِذٍ عَنِ اَلنَّعِيمِ چه چيز است حضرت فرمودند كه تو آنرا چه ميدانى عرضكرد امنيت خاطر و صحت بدن و قوت مهيا و آماده شده حضرت فرمودند اى ابي حنيفه چون خداى تعالى در روز قيامت ترا در مقام حساب باز دارد آيا از تو سؤال نمايد از طعاميكه خوردى يا از آبي كه آشاميدي كه وقوف تو بطول انجامد عرض كرد پس نعيم كدام است فرمود مائيم نعيم كه خداي تعالى مردمانرا از تيه ضلالت و گمراهى نجات داد و از كوري رهانيده بينا گردانيد و از جهل بيرون آورده دانا گردانيد ابو نعيم اصفهانى و حاكم ابو القاسم و نظيرى و جماعتى از علماء عامه باسناد خود روايتكرده اند كه مراد به وَ قِفُوهُمْ إِنَّهُمْ مَسْؤُلُونَ يعنى عن ولاية اهل البيت و حب اهل البيت ابو بكر شيرازى در كتاب خود از سعد بن جبير از ابن عباس روايتكرده است كه خداى تعالى در روز قيامت امر ميفرمايد كه بر بالاى صراط هفت قنطره استوار كنند و در قنطره اول از مرد و زن اين امت سؤال نمايند از ولايت امير المؤمنين عليه السّلام و محبت و ولايت اهلبيت رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم پس هركس در دنيا دوستار آل محمد و مقر بولايت على بن ابيطالب عليه السّلام بود مانند برق خاطف از آن قنطره بگذرد و هركس اهل بيت رسولخدا را دوست نداشته باشد سرنگون بقعر جهنم درافتد هرچند حسنات او بقدر اعمال هفتاد صديق باشد و اينست كه خداى تعالى ميفرمايد وَ قِفُوهُمْ إِنَّهُمْ مَسْؤُلُونَ يعنى ايملائكه نگاه داريد اينانرا بر قنطره اول انهم مسؤلون عن ولاية علي و حب اهل البيت ابن مغازلى شافعى و محمد بن ابراهيم حموينى و ثعلبى در تفسير خود از مجاهد و ابن عباس و حاكم حافظ و ابن بطه در كتاب ابانه و ابو القاسم قشيري و صدر الائمه اخطب خوارزمي بسند خودشان از ابو بزره و ابى سعيد خدري و ابن عباس روايت كرده اند كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم فرمود در روز قيامت هيچ بنده قدم برندارد مگر آنكه چهار چيز از او سؤال كنند از عمرش كه در چه فانى كرده است و از شباب و جوانى كه در چه چيز آنرا كهنه كرده و از مالش كه از كجا آنرا كسب كرده و در چه چيز آنرا انفاق كرده و از حب ما اهل بيت و صدر الائمه اخطب خوارزمى بسند خود از حسن بصرى روايتكرده كه رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم فرمود كه احدى از صراط نگذرد مگر آنكه با او باشد خط آزادى و برات ولايت علي و برات ولايت اهلبيت او و آنحضرت مشرف است بر بهشت و دوستان خود را داخل در بهشت نمايد و دشمنان خود را داخل جهنم گرداند ابن مغازلي شافعى در كتاب مناقب بسند خود از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام روايتكرده كه در آيه شريفه

ص: 152

أَمْ يَحْسُدُونَ اَلنّٰاسَ عَلىٰ مٰا آتٰاهُمُ اَللّٰهُ مِنْ فَضْلِهِ فرمودند كه بخدا قسم مائيم آن مردمانى كه بر ما حسد ميبرند بآنچه خداى تعالى از فضل خود بما كرامت فرموده است احمد بن حنبل در مسند خود و محمد بن ابراهيم حموينى باسناد عديده روايتكرده اند كه رسولخدا فرمودند كه النجوم امان لاهل السماء و اهل بيتى امان لاهل الارض و نيز محمد بن ابراهيم بسند خود از ابن عباس روايتكرده كه از رسول خدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم شنيدم كه ميفرمود من و على و حسن و حسين و نه نفر از اولاد حسين همه معصوم و مطهريم صاحب كتاب مناقب الفاخرة فى العترة الطاهره و ابن مغازلي شافعى بسند خود از ابن مسعود روايت كرده اند كه رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم فرمود «يابن مسعود ان اللّه تعالى خلقنى و عليا و الحسن و الحسين من نور عظمته بالفي عام» كه نه تسبيحى بود و نه تقديسي و گشود نور مرا و خلق فرمود از آن آسمانها و زمينها را و انا افضل من السموات و الارض پس شكافت نور على را و خلق فرمود از آن نور عرش و كرسى را فعلى افضل من العرش و الكرسى و شكافت نور حسن را و خلق كرد از آن نور لوح و قلم را و الحسن افضل من اللوح و القلم پس شكافت نور حسين را و از آن نور خلق فرمود حور العين و جنانرا و الحسين افضل من الحور العين و الجنان بعد از آن ظلمت فروگرفته بود مشارق و مغارب را و ملائكه ناليدند و تشكي و تضرع نمودند بسوى خداى تعالى و خدا را بانوار ما قسم دادند كه دفع اين ظلمت و رفع اين كربت از ايشان نمايد پس خلق فرمود حقتعالى روحيرا و او را بروح ديگر مقرون نمود و از آندو روح نورى خلق كرد و منضم نمود آن نور را بآن روح و خلق فرمود از آن نور زهرا سلام اللّه عليها را پس ضياء و روشنى داد نور زهرا مشرق و مغربرا و ازين جهة فاطمه را زهرا گويند يابن مسعود اذا كان يوم القيمة يقول اللّه عز و جل لي و لعلى ادخلا الجنة من شئتما و ادخلا النار من شئتما و ذلك قوله تعالى أَلْقِيٰا فِي جَهَنَّمَ كُلَّ كَفّٰارٍ عَنِيدٍ فالكفار من جحد نبوتى و العنيد من ابغض عليا و اهل بيته و شيعته محمد بن جرير طبري شافعى بسند خود از معاذ بن جبل روايتكرده كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم فرمود كه خداى عز و جل خلق نمود مرا و علي و فاطمه و حسن و حسين را قبل از خلقت دنيا بهفت هزار سال عرضكردم يا رسول اللّه در آنوقت در چه مكان بوديد فرمود در قدام عرش الهى تسبيح و تقديس و تمجيد مينموديم حقسبحانه و تعالي را تا آنكه نور ما را در صلب آدم قرار داد و از اصلاب آباء و ارحام امهات منتقل ميشديم كه همه آنها طاهر و مطهر از نجاست كفر و شرك بودند تا آنكه در صلب عبد المطلب قرار گرفتيم آنوقت خداى تعالى آن نور را بدو نصف كرد نصفي در صلب عبد اللّه و نصفى در صلب ابو طالب قرار گرفت پس من از عبد اللّه خارج شدم و على از ابو طالب و از نور من فاطمه خارج شد و از نور على حسن و حسين و بعد از آن آنچه از نور علي بود خداوند آنرا در اولاد حسن قرار داد و آنچه از نور من بود در اولاد حسين ائمه هدى از نور منند كه در صلب حسين قرار گرفتند و اين حديث را

ص: 153

بسند متعدد از معاذ بن جبل روايتكرده و معاذ بن جبل از منحرفين و مبغضين علي بن ابيطالب عليه السّلام است كه بيعت كردن مردم بابى بكر در يوم سقيفه بسعى و اهتمام معاذ بن جبل و عمر بن خطاب و عبيدة بن جراح اين سه نفر مستقر و مستحكم گرديد چنانكه در مقدمات امامت ذكر شد و راوى اين حديث و همچنين احاديث كثيره كه در فصول سابقه و لا حقه ذكر شده و ميشود محمد بن جرير طبرى است كه از اعيان علماء عامه و اهل خلافست كه متبع القول و موثق در نزد ايشانست نواوى شافعي در كتاب رجال خود كه موسوم بتهذيب الاسماء است در ترجمه محمد بن جرير طبري چنين ذكر كرده است كه محمد بن جرير هو الامام البارع فى انواع العلوم و كنيۀ او ابو جعفر است و اسم او محمد بن جرير بن كثير طبرى شافعى و او در طبقه ترمذى و نسائى واقع شده و شيوخ بسيارى از علماء عامه را ذكر كرده كه او در نزد ايشان تلمذ نموده است و جماعتى از علما و ارباب حديث از او روايت مينمايند چون احمد بن كامل و محمد بن عبد اللّه شافعى و مخلد بن جعفر انتهى كلام نواوى و خطيب بغدادي صاحب كتاب تاريخ بغداد كه معروف بحافظ ابو بكر است در شرح احوال محمد بن جرير طبرى چنين ذكر كرده است كه محمد بن جرير در بغداد اقامت نمود و آنمحل را وطن براى خود قرار داد تا وفات كرد و او يكي از ائمه علما بود كه همه مردم برأي او رجوع ميكردند و بحكم و فتواي او عمل مينمودند و همه معترف و معتقد بفضل و معرفت او بودند و جامع جميع علوم بود و در عصر او كسى بمقام و مرتبه و فضل او نبود و حافظ كتاب خدا و بصير بود بفهم معانى قرآن و فقيه در احكام و عالم بسنن از صحيح و سقيم آن و عارف باقوال صحابه بود و تابعين ايشانرا مفصلا عالم بود و اطلاع كثيرى در اخبار داشت و كتاب تفسيرى تاليف نمود و كتاب تاريخ او از تواريخ مشهوره است كه كسى بمثل كتاب او تصنيف نكرده است انتهى كلام خطيب بغدادي و مقصود از ذكر احوال محمد بن جرير طبري بنحويكه علماء رجال عامه نقل كرده اند آنكه اخبار منقوله از او در نزد علماء اهل خلاف در نهايت وثوق و اعتبار است احمد بن حنبل در مسند خود و ابن بطه در كتاب ابانه و نظيري در خصايص و خرگوشى در كتاب شرف المصطفى و سمعانى و ابو السعادات بن فارسى در كتاب روضة الواعظين باسناد خود از ابى هريره و از صفوان و غير ايشان روايتكرده اند كه حسن و حسين در نزد رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم بودند و بعادت اطفال بصحبت مشغول بودند تا آنكه قدرى از شب گذشت پس رسولخدا فرمود حال بنزد مادر خود برويد چون از خدمت آنحضرت خارج شدند برقي از آسمان ساطع شد و روشنى داد بآن قدر زمانيكه آندو داخل خانه فاطمه عليها السلام شدند و رسولخدا بآن برق نظر انداخته فرمود الحمد للّه الذي اكرمنا اهل البيت بلاذرى كه از عظام موثقين و مورخين اهل عامه است در تاريخ خود از مبرد نحوى استاد خود و او بسند خود روايت

ص: 154

كرده است كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم بمنزل فاطمه عليها السلام آمد ديد فاطمه در پشت در منتظر ايستاده از سبب توقف در پشت در سؤال نمود عرضكرد كه دو فرزند تو حسن و حسين از صبح بيرون رفته اند هنوز از ايشان خبرى ندارم پس رسول خدا از اثر ايشان روان شد تا بدامنه كوهى رسيد ديد كه دو فرزند او در آنجا خوابيده اند و مار عظيمى در نزد سر ايشان طوق زده است پس آنحضرت سنگى برداشته كه اشاره بآن حيه نمايد كه آنمار از جاى خود بلند شده عرض كرد السلام عليك يا رسول اللّه بخدا قسم كه من در خدمت ايشان اقامه ننموده ام مگر بجهة حفظ و حراست ايشان پس آنحضرت حسن را بر كتف ايمن و حسين را بر كتف ايسر خود سوار كرده كه جبرئيل نازلشد و حسين را گرفته بر دوش خود سوار نمود و بودند حسن و حسين كه بعد از آن قضيه فخر مينمودند حسن ميگفت كه سوار كرد مرا بر دوش خود بهترين اهل زمين و حسين ميگفت كه سوار نمود مرا بر دوش خود بهترين اهل آسمان و حسان بن ثابت در اين قضيه مدح نموده است ايشانرا و گفته

فجآء و قد ركبا عاتقيه *** فنعم المطية و الراكبان

حافظ ابو نعيم در كتاب حلية الاولياء بسند خود از حذيفة بن اليمان روايتكرده كه در يكى از شبها بمادرم گفتم كه امشب بخدمت رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم حاضر ميشوم و از آنحضرت استدعا مينمايم كه از براى من و تو طلب مغفرت نمايد پس آمدم بمسجد نماز مغرب و عشا را با رسول اللّه بجاى آوردم چون حضرت از مسجد خارج شد در خدمتش بودم در بين راه آثار وحى بر آن جناب ظاهر شد پس من قدرى كنار رفتم چون وحى منجلى شد نزديك رفتم حضرت فرمود كيستى عرضكردم حذيفه فرمودند چه حاجت دارى پس عرض حاجت كردم فرمود غفر اللّه لك و لامك بعد فرمود كه مشاهده نمودي آنچه عارض شد عرضكردم بلى يا رسول اللّه فرمود كه اين ملكى كه الان بر من نازلشد هرگز بزمين هبوط ننموده بود و اين ساعت از خداوند اذن گرفت كه نازلشود بزمين و بر من سلام كند و بشارت دهد مرا كه «ان الحسن و الحسين سيدا شباب اهل الجنة و ان فاطمة سيدة نساء العالمين» و اين حديث الحسن و الحسين سيدا شباب اهل الجنة از اخبار مسلمه بين طرفين است كه مسلم و بخارى و ترمذي و نسائى همه در كتب معتبره خود نقل كرده اند و كافيست در فضايل و مناقب سبطى رسول اللّه آنچه خداوند على اعلى در قرآن مجيد بتصديق همه علماء عامه و خاصه و جميع راويان اخبار و اجماع مفسرين در نزول آيه شريفه در شان والاي ايشان از آيه مباهله و آيه تطهير و سورۀ هل اتى و آيه قُلْ لاٰ أَسْئَلُكُمْ عَلَيْهِ أَجْراً إِلاَّ اَلْمَوَدَّةَ فِي اَلْقُرْبىٰ و غير آن از آيات و اخبار مسلمه بين فريقين كه جملۀ از آنها در اثنآء مقدمات و فصول سبق ذكر يافت و بسياري از آن نيز انشاء اللّه بر تو تلاوت كرده خواهد شد بالجمله

ص: 155

فضايل أهلبيت و مناقب ائمه هدي صلوات اللّه عليهم اجمعين را احدي از امت پيغمبر آخر الزمان از خاصه و عامه با كثرت اختلاف ايشان در مذهب انكار ننموده اند و احدى از امت را شك و ريبى نيست كه ايشانند «خيرة اللّه على العالمين» و جميع علوم از ايشان اخذ شده است و زهد و عبادت و طاعت پروردگار را همه خلق از ايشان آموخته اند خصوصا از حضرت على بن الحسين عليه السّلام كه زين سموات و ارضين بود در عبادت پروردگار خود و مناجات آن زبدۀ اهل آفاق با حضرت رب العزة و خلوص او در بندگى و اطاعت بقسمى بود كه خارج از طاقت بشر بود خصوص صحيفه كامله آنحضرت كه بالهام الهى بر زبان معجز بيان آنسرور جارى شده كه شبيه بكتب سماويه است و باين سبب ناميده شده بانجيل اهلبيت و زبور آل محمد كه اگر آنصحيفه و ساير ادعيه ماثوره از اهلبيت سيد انام نميبود مردم طريق مناجات با قاضى الحاجاترا نميدانستند و از جمله حالات آنسرور آنكه در هر شبانه روزي هزار ركعت نماز بجا ميآورد و مرتبه عبادت او بمقامى بود كه بدن مباركش بقسمى ضعيف شده كه از نهايت لاغرى باد او را بسمت يمين و شمال حركت ميداد و رنك مباركش زرد شده بود و چشمهاى حق بينش از كثرت گريه از خوف خداوند مجروح و بينى مباركش از بسيارى سجده مجروح بود و جبهه انورش منشق شده بود و معروف شد «بذو الثفنات بالثاء المثلثة و الفاء و النون المفتوحات» كه عبارتست از پينه هائى بر روي هم كه بر سينه شتر بسته ميشود از كثرت مماس و كشيدن آنرا بر زمين و در هر سالى دو مرتبه آن پينه ها را قطع مينمود با مقراض كه در هر دفعه پنج پينه بر روي هم بسته ميشد و گاهى در بيابانها پيشانى مباركرا بر روى صخره سختى ميگذارد و هزار مرتبه ميگفت «لا اله الا اللّه حقا حقا لا اله الا اللّه ايمانا و تصديقا لا اله الا اللّه عبودية و رقا» ابو نعيم حافظ در كتاب حلية الاولياء بسند خود روايت كرده است كه حضرت على بن الحسين عليه السّلام هر وقت از وضو فارغ ميشد بجهة صلوه بدن مباركش بلرزه مى آمد از سبب آن سؤال ميكردند ميفرمود آيا ميدانيد كه بنزد چه كس ميايستم و اراده مناجات با كه دارم محمد ابن جرير طبرى شافعى و خصيبى در كتاب هدايه روايتكرده اند كه ابليس عرضكرد كه پروردگارا من عباد از بندگان ترا از اول دهر تا عهد على بن الحسين تمام را مشاهده كرده ام كسي را اعبد و خاشع تر از على بن الحسين نديدم مرا اذن ده كه با او در مقام كيد و مكر درآيم تا علم بمقام و صبر او حاصل نمايم و تمكين او در عبادت تو پس ابليس بصورت افعى عظيمى مصور شده كه از براى او ده سر بود و نيشهاي او بلند و چشمهاى او منقلب شده مانند خون از مكان سجده آن بزرگوار ظاهر گرديد و بلند شده بآنحضرت حمله آورد و آنسرور ابدا اعتنائى باو ننمود و بطرف چشم نيز باو نگاه نميكرد پس آن لعين حمله آورد بجانب

ص: 156

پاهاى مبارك آنسرور و همه اصابع آنحضرترا بدهان گرفته و نيشهاى خود بر پاهاي مبارك آن حضرت فروميبرد و آنحضرت نيز اعتنائي باو نفرمود و اصلا و ابدا پاي مباركرا حركت نداد و وهم و خطورى در صلوة او راه نيافت پس ابليس بقهر و غضب بپاهاى آنسرور پيچيده كه ناگاه ديد شهاب محرقى از آسمان بجانب او مى آمد ابليس ملتفت شده بصورت اولى خود برگشت و عرضكرد «يا على انت سيد العابدين حقا» چنانكه ناميده شده بآن بتحقيق كه من مشاهده نمودم عبادت همه انبيا و مرسلين را و نديدم احديرا كه مثل تو عبادت نمايد آنحضرت هيچ اعتنائى باو نفرمود و مشغول بنماز خود بود تا آنرا تمام نمود و نيز محمد بن جرير طبرى روايتكرده است كه حضرت على بن الحسين حسن العباده بود كه در هر يوم و ليله هزار ركعت نماز بجا مى آورد و ميفرمود كجاست عمل من كه برسد بعمل على بن ابى طالب عليه السّلام و بروايتى گاهى نظر ميكرد در صحيفه كه عمل على بن ابى طالب عليه السّلام در آن ثبت و درج بود و بعد آنرا از روي حسرت بر زمين مى گذاشت و مى فرمود كيست كه قوه آنرا داشته باشد كه بتواند عبادت على بن ابيطالب عليه السّلام را بجا آورد و در بعضى از روايات آنكه هزار بنده از مال خود خريده و در راه خدا آزاد نمود كه بكديمين و عرق جبين آنمالرا كسب و تحصيل نموده بود نعيم در كتاب حلية الاوليا از عمرو بن ثابت روايتكرده كه چون على بن الحسين وفات نموده بود در حين غسل دادن او مشاهده شد كه پشت و شانه مبارك او سياه است از سبب آن سؤال نمودند گفتند كه آن حضرت در شبهاى ظلمانى انبانهاى پر از آرد بر دوش مبارك ميكشيد و بفقراء مدينه از ارامل و ايتام و غير ايشان ميرساند و نيز ابو نعيم در كتاب خود از محمد بن زكريا روايتكرده است كه اهل مدينه ميگفتند تا على بن الحسين در حيوة بود صدقه پنهاني در شب از ما منقطع نميشد و نيز بسند ديگر از محمد بن اسحق روايتكرده كه جماعت بسيارى از اهل مدينه نميدانستند كه معاش ايشان از كجا مى آيد با آنكه در كمال تعيش بودند و تمام زندگاني آنها در تاريكى شبها بايشان ميرسيد چون على بن الحسين وفات نمود معيشت ايشان قطع شد دانستند كه آنكس على بن الحسين عليه السّلام بود و محمد بن جرير طبري بسند خود روايتكرده كه على بن الحسين عليه السّلام مشغول عبادت بود و فرزند او محمد بن على طفلى بود كه در صحن خانه راه ميرفت ناگاه در ميان چاهى كه در صحن خانه بود افتاد و آنچاه بسيار عميق بود مادر آنطفل بر سر آن چاه دويد و فرزند خود را در ميان چاه افتاده ديد ناله اش بلند شد و بر سر و سينه ميزد و استغاثه بآن حضرت مينمود ديد كه آنسرور مشغول بنماز است و چنان مستغرق در عبادت پروردگار است كه ابدا ملتفت بحالت طفل و مادر او نيست پس آنزن دو باره بر سر چاه آمد و اضطراب آنطفل را در ميان چاه مشاهده نمود قلق و ناله و استغاثه او شديد

ص: 157

شد عرضكرد يا بن رسول اللّه و اللّه كه فرزند تو در ميان چاه غرق شد ديد آنحضرت باز التفاتى ننمود آنگاه آنزن از سوزش قلب و اضطراب جسارت كرده اين لفظ بر زبان جاري نمود كه «ما اقسى قلوبكم يا اهلبيت النبوة» و بر سر و سينه خود ميزد پس آنحضرت در كمال طمأنينه و آرامى نماز خود را تمام نمود و بعد سر چاه آمد و با كمال ملاطفت و خوش كلامي با فرزند خود صحبت مينمود و دست مبارك در ميان چاه دراز كرده فرزند خود را از ميان چاه بيرون آورد در حالتيكه جامه او تر نشده بود و بر روى پدر بزرگوارش خنده ميكرد پس فرمود بمادر او كه بگير فرزند خود را اى «قليلة اليقين باللّه» پس بجهت سلامتى طفل خود خندان شد و بسبب فرمايش حضرت گريست پس آن بزرگوار فرمود ندانستى كه من در بين يدى خداوند جبار اگر وجه خود را از او صرف ميكردم او نيز لطف خود را از من صرف ميفرمود و محمد بن جرير طبرى شافعى از محمد بن ثابت روايتكرده كه در محضر على بن الحسين عليه السّلام نشسته بوديم كه پسر خليفه عبد اللّه بن عمر داخلشد و بآنحضرت عرضكرد كه بمن رسيده كه گفتۀ سبب حبس يونس بن متى در بطن حوت بجهة آن بود كه عرض ولايت جد تو امير المؤمنين باو كرده شد و او تامل نمود حضرت فرمود بلى چنين است من آنچه گفته ام انكار آن ندارم پسر خليفه عرضكرد اين را قبول نميكنم حضرت فرمود ميخواهى كه بر تو بنمايم عرضكرد بلي پس حضرت بغلام خود فرمود بياورد و عصابه را پس يكى پسر خليفه بر چشم خود بست و ديگري را راوى حديث محمد بن ثابت پس آنحضرت تكلم فرمود بكلامى بعد فرمود بگشائيد چشمهاى خود را چون عصابه ها را از چشم باز كردند ديدند كه در كنار دريائي نشسته اند پس تكلم نمود بكلام ديگر ناگاه ديدند كه ماهيان دريا بر روى آب جمع شدند و در ميان آنها ماهى عظيم الجثۀ كه از همه ماهيان بزرگتر بود ظاهر گرديد پس حضرت بآن ماهى فرمود كه اسم تو چيست عرضكرد اسم من نون است فرمودند كه بچه سبب يونس در شكم تو حبس شد عرضكرد بجهت تامل نمودن در ولايت جد تو امير المؤمنين عليه السّلام چون در شكم من حبس شد اقرار بولايت او نمود من او را قذف نمودم در كنار دريا بعد عرضكرد كه هركس انكار نمايد ولايت شما اهلبيت را مخلد در آتش جهنم خواهد شد پس حضرت فرمود بعبد اللّه كه آيا شنيدى و مشاهده كردى عرضكرد بلى آنگاه فرمود كه چشمهاى خود را بعصابه ببنديد پس تكلم كردند بكلامى و فرمودند كه بگشائيد چشمهاي خود را چون گشود خود را در مجلس آنحضرت ديديم پس عبد اللّه آنحضرت را وداع كرده بمنزل خود معاودت نمود

جلالت شأن و عبادت على بن الحسين عليه السّلام

و ابو الفرج اصفهانى و بغدادي و جماعتى از مورخين و روات نقل كرده اند كه هشام بن عبد الملك در سالى حج كرده بود و با او بودند جماعتى از روساي شام و

ص: 158

در طواف خانه آنچه سعى كرد كه خود را بحجر الاسود رساند و آنرا استلام نمايد از كثرت ازدحام خلايق ممكن نشد او را بلكه توقف او هم ميسر نشد بالاخره منبرى از براى او گذاردند كه بر بالاي آن رفته قدري آسايش نمايد و نگاه ميكرد ازدحام و جمعيت مردم را كه ناگاه ظاهر شد صاحب جلالت الهيه حضرت علي بن الحسين زين العابدين عليه السّلام پس مردم كناره كردند و با آن ازدحام كوچه دادند از براى آنسرور و همه خلق بجهة جلالت و بزرگواري آنحضرت تعظيم و تكريم مينمودند آنجنابرا و آن بزرگوار در نهايت سكينه و وقار و آرامش خاطر مشرف فرمودند حجر الاسود را و بدستهاى مبارك آنرا استلام نمودند در آنهنگام بعضى از رؤساى شام كه با هشام بودند از او سؤال كردند كه ايها الامير اين شخص كه با اين جلالت استلام حجر نمود كه بود هشام با آنكه عارف بحال آن بزرگوار بود گفت نميشناسم من او را آنگاه فرزدق شاعر رحمة اللّه عليه كه در آنمجلس حاضر بود بالبديهه بآن مرد شامى گفت كه من ميشناسم او را از من سؤال نما و اين قصيده را انشاد كرد قصيده

هذا الذى تعرف البطحآء وطاته

كفر و قربهم امن و معتصم *** مقدم بعد ذكر اللّه ذكرهم فى كل بر و مختوم به الكلم

ان عد اهل التقى كانوا ائمتهم

چون فرزدق اين قصيده را كه بعضى از آن ذكر شد بالبديهه انشاد نمود سينۀ پركينه هشام تنك شده رو بفرزدق كرد و گفت كه چرا اين قصيده در حق من نگفتى فرزدق در جواب او گفت تو بياور از براى خود پدري مثل پدر او و جدى مثل جد او و مادري مثل مادر او تا بگويم در حق تو آنچه در حق او گفته ام پس هشام در غضب شد و امر كرد تا فرزدق را حبس كردند در مدت چهار ماه پس آنحضرت چهارصد تومان فرستاده و او را از حبس رها كردند چون فرزدق خدمت آنحضرت رسيد سلام كرد حضرت جواب سلام او را بوجه حسن دادند و فرمودند «جزاك اللّه عنا خير الجزاء» و ده هزار درهم صله باو عطا فرمودند فرزدق عرضكرد يابن رسول اللّه من اين قصيده را طلبا لمرضات اللّه گفته ام و اميد ثواب از خداوند دارم حضرت فرمود سعى تو در نزد خداوند مشكور است و ما اهلبيت آنچه عطا كرديم پس نميگيريم و در

ص: 159

بعضى از روايات آنكه هشام امر بحبس فرزدق نمود و حكم كرد تا اسم او را از ديوان محو نمايند و عطاء او را قطع نمودند و هشام او را تهديد بقتل نمود فرزدق خدمت حضرت شكايت نوشت و آنسرور در حق او دعا كرد و از خداوند خلاصى او را طلب كرد چون فرزدق از حبس خلاص شد بخدمت آنحضرت مشرفشد و عرضكرد يابن رسول اللّه اسم مرا از ديوان محو كرده اند حضرت فرمود عطاء ايشان در حق تو چه قدر بود فرزدق مقدار آنرا عرضكرد پس آنحضرت عطاء مدت چهل سال او را باو بذل فرمود و فرمود كه اگر ميدانستم كه بيش از اين محتاج بودى هر اينه بتو عطا ميكردم پس فرزدق بعد از آن چهل سال زندگانى كرد و وفات نمود و محتاج بعطآء زياده از آنچه حضرت باو مرحمت فرموده بود نشد رحمة اللّه عليه

مناقب و فضائل امام محمّد باقر و امام جعفر صادق عليهما السّلام

و حضرت ابا جعفر محمد الباقر و فرزندش جعفر ابن محمد الصادق عليهما السلام در جلالت و بزرگوارى و زهد و تقوى و احسان ايشان بفقرا و ارامل و ايتام و صدقات جاريه ايشان و عبادت و بندگى و نشر علوم از ايشان بقسمى در عالم منتشر گرديد كه احدي از مسلمين را مجال انكار آن نخواهد بود و رجوع مفتيان عامه و قضاة ايشان مانند ابو حنيفه و غير او بتلامذه و شاگردان آن دو بزرگوار از مشهورات است و خود ابى حنيفه نيز از شاگردان آنحضرت بود و بجهة حب رياست دنيويه از مخالفين و مبغضين ايشان شد و چهار هزار نفر از علما در محضر شريف ايشان جمع ميشدند بجهة اقتباس علوم ايشان و از علماء شيعه كه از تلامذه ايشان بودند چهارصد اصل در علوم از ايشان تأليف شد و افاضل از تلامذه آن دو بزرگوار چون زراره و محمد بن مسلم و هشام بن حكم و مؤمن الطاق و هشام بن سالم و حمران بن اعين و غير ايشان از مشاهير آفاق و در همه مجالس و محافل خصوصا در مناظره با مخالفين در مجالس سلاطين امويه و ملوك بنى عباس مضبوط در دفاتر و كتب عامه و خاصه است و محمد بن جرير طبرى روايتكرده كه چون جابر در زمان حضرت على بن الحسين عليهما السلام خدمت آنحضرت مشرفشد زيارت كرد حضرت امام محمد باقر را و بوسه داد ميان دو چشم آنحضرترا و عرضكرد كه رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم بمن فرمود كه متولد ميشود فرزندي از علي بن الحسين كه اسم او محمد است چون او را ملاقات كردى سلام مرا باو برسان و در روايت ديگر آنكه رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم بمن فرمود ايجابر تو اينقدر زندگانى مينمائي كه ملاقات ميكنى از اولاد من كسى را كه اسم او محمد است «يبقر العلم بقرا» يعنى ميشكافد علم را شكافتنى و چشم تو ايجابر نابينا ميشود تا آنكه ولد من محمد برميگرداند نور بصرترا و بدعاى او چشم تو روشن ميشود و نيز محمد بن جرير طبرى شافعى بسند خود روايتكرده كه حضرت ابى جعفر محمد الباقر و فرزندش جعفر بن محمد وارد شام شدند بامر هشام بن عبد الملك در حالتيكه غضبناك بود بر آن دو بزرگوار چون احضار نمود

ص: 160

ايشانرا در مجلس خود و مقصود او سوء ادب بود بالنسبه بآن دو بزرگوار حضرت نگاهى بآسمان نمود و آثار غضب از ناصيۀ مبارك او ظاهر شد هشام نادم گرديد و آنحضرت را بر بالاي سرير خود نشانيد پس عرضكرد كه آيا ما همه از عبد مناف نيستيم و نسب ما و شما واحد است فرمود بلى چنين است و لكن خداوند عالم مخصوص ساخت ما را از مكنون سر خود و خالص علم خود و احديرا در آن با ما شريك قرار نداد هشام عرضكرد مگر نه پيغمبر از شجره عبد مناف است كه مبعوث بر كافه عباد است پس چگونه شما وارث علوميد و غير شما را در آن حقى نيست و حال آنكه رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم مبعوث بر كافه ناس بود فرمودند كه رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم مناجات ميكرد با على بن ابى طالب عليه السّلام دون ساير اصحاب و خداوند در قرآن مجيد فرموده وَ تَعِيَهٰا أُذُنٌ وٰاعِيَةٌ رسولخدا باصحاب فرمود كه سؤال نمودم از خداوند كه آنرا اذن على قرار دهد و بعلى تعليم فرمود هزار باب از علم كه از هر بابى هزار باب ديگر مفتوح شد و ما بوراثت برديم آنعلم را و مخصوص شديم ما بآنعلم نه غير ما هشام عرضكرد كه على ادعاى اينعلم را مينمود و لكن علم غيب را غير از خداوند احدى مطلع نخواهد بود و از كجا على اين ادعا را مينمود فرمود كه خداى تعالى در قرآن خود نازل فرموده جميع ما كان و ما يكون را الى يوم القيمة و فرمود وَ نَزَّلْنٰا عَلَيْكَ اَلْكِتٰابَ تِبْيٰاناً لِكُلِّ شَيْ ءٍ و فرمود وَ كُلَّ شَيْ ءٍ أَحْصَيْنٰاهُ فِي إِمٰامٍ مُبِينٍ و فرمود مٰا فَرَّطْنٰا فِي اَلْكِتٰابِ مِنْ شَيْ ءٍ و فرمود وَ مٰا مِنْ غٰائِبَةٍ فِي اَلسَّمٰاءِ وَ اَلْأَرْضِ إِلاّٰ فِي كِتٰابٍ مُبِينٍ و وحى فرمود بسوى رسول خود كه آنچه در نزد اوست از علوم مكنونه بسپارد آنرا بعلى و باصحاب خود فرمود كه «اقضاكم على» و عمر بن الخطاب گفت «لو لا على لهلك عمر» و شهادت داد و اقرار نمود بعلم و فضل على و غير او انكار مينمايند آنرا يعنى تو انكار آن مينمائى پس هشام ساكت شد و بعد عرضكرد كه حاجت خود را سؤال نما فرمود كه من بيرون آمدم در حالتيكه اهل و عيال من مستوحش بودند از بيرون آمدن من بسوى تو عرض كرد خداوند ايشانرا ايمن ميفرمايد پس آنحضرت هشام را وداع نموده از نزد او بيرون آمد و در باب قصر هشام ميدان وسيعى بود و خلق بسيارى در آنجا ازدحام نموده و دور هم حلقه زده نشسته بودند حضرت ببعضى از غلامان هشام از سبب جمعيت آنها پرسيد عرضكردند كه اينها قسيسين و احبار از طايفه نصاري ميباشند و عالم و بزرك ايشان در سالى يكمرتبه بيرون ميآيد و اين جماعت طلب فتوى از او مينمايند و او مفتى ايشان است كه جواب مسآئل مشكله ايشانرا ميگويد پس آنحضرت با فرزندش حضرت صادق عليه السّلام در ميان آنجماعت نشستند و جماعتى از مسلمين چون نشستن آنحضرترا در ميان آنجماعت مشاهده كردند در اطراف آنجماعت جمع شدند كه از گفتگوى آنحضرت با آن عالم نصارى مطلع شوند در آنحال شخص معمر كهن ساليكه ابروهاي او را بعصابه

ص: 161

بسته بودند از شدت پيرى ظاهر گرديد و اصحاب او از اطراف احاطه كرده بودند او را آمد و در صدر مجلس نشست چون نظرش بآنحضرت افتاد عرضكرد كه آيا از ما هستى يا از امت مرحومه فرمود از امت مرحومه عرضكرد كه از علماء ايشان يا از جهال آنها حضرت فرمود كه از جهال ايشان نيستم پس مضطرب شد و عرضكرد كه سؤال نمايم از تو فرمود سؤال كن عرضكرد كه اهل بهشت اكل و شرب مينمايند و از براي آنها حدثى نيست چه دليل بر اين مدعا داريد حضرت فرمود شاهد بر اين امر در دنيا چنين در شكم مادر است كه ميخورد و ميآشامد و حدثى از براى او نيست پس اضطراب آن عالم زياده شد و مسلمين و اصحاب هشام ايستاده گوش بمكالمات آنحضرت و عالم نصارى مينمودند پس دوباره آنعالم نصارى عرض كرد كه مسئله ديگر سؤال نمايم فرمود سؤال كن عرض كرد كه كدام ساعت است كه نه از شب محسوبست و نه از روز فرمود كه ما بين طلوع فجر و طلوع شمس كه مرضى در آنساعت افاقه مييابند پس آنعالم نصارى صيحه كشيد و عرضكرد مسئله ديگر ميپرسم كه جواب آنرا ندانى خبر ده مرا از آن دو مولوديكه در يكروز متولد شدند و در روز واحد وفات كردند و عمر يكى از آنها پنجاه سال و ديگرى صد و پنجاه سال بود فرمود كه آن عزير و برادر او بود كه در يكروز متولد شدند و چون عزير بسن بيست وپنج سال رسيد مرور كرد بقريۀ انطاكيه كه اهل آن قريه هلاك شده بودند و عظام ايشان ظاهر بود عزير از روى تعجب گفت چگونه اين عظام رميمه زنده خواهند شد چون اظهار اين مطلب نمود خداوند او را ميرانيد و مدت صد سال مرده بود و بعد او را زنده كرد با حمار و طعام و شرابيكه همراه داشت پس يقين عزير بامر معاد زياده شد و مراجعت نمود بسوى اهل و برادر خود كه در سن شباب و بيست وپنج ساله بود و عمر برادرش صدوبيست وپنج سال شده بود و اولاد برادر او نيز بسن كهولت رسيده بودند و ايشان نشناختند عزير را پس عزير مهمان برادر خود شد و با او صحبت ميكرد و علامات و نشانهاى ميان خود و برادر خود را مذاكره مينمود برادرش گفت من نديدم جوان تازه سنى را كه اطلاع او بحال من و برادر من بيشتر از اطلاع تو باشد باحوال ما پس عزير گفت كه اينك من برادر تو عزيرم كه خداوند مرا بجهة گفتار من ميراند و بعد منت بر من گذاشته خلعت حياة پوشانيد بجهة كمال يقين من پس از آن با برادرش بيست وپنج سال ديگر زندگانى كردند و وفات هر دو در يكروز واقع شد پس آن عالم از روى غضب برخاست و بآنجماعت گفت كه مرديرا آورده ايد كه هتك حرمت من نمايد ديگر با شما تكلم نمينمايم و داخل خانه خود شد چون اين امر را از آنحضرت مردم مشاهده كردند در هر جا و هر مجلس از اين واقعه گفتگو و صحبت مينمودند هشام از استماع اينمطلب و كثرت مذاكره مردم در اين سخنان مضطرب شد و امر بجايزه آنحضرت كرد كه بزودى از شام حركت نمايد كه

ص: 162

مبادا امر بر هشام ضايع شود در ميان مردم بالجمله علم و فضل و بزرگوارى آن دو امام عالميان اظهر من الشمس است كه حاجت ببيان نخواهد بود چگونه چنين نباشد و حال آنكه رسولخدا در حق آن دو سرور فرمود چنانكه حموينى و قاضى ابو الفرج بغدادى بسند خود از ابى هريره روايت كرده اند كه رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم دست مبارك خود را بر كتف حسين گذاشت و فرمود كه خارج ميشود از صلب او ولدى كه اسم او اسم جدا و على عليه السّلام است و ناميده شود بعابد و او نور زهاد است و از صلب او بيرون آورد حقسبحانه و تعالى ولديرا كه اسم او اسم من است و شبيه ترين مردم است بمن كه ميشكافد علم را شكافتنى و ناطق بحق و آمر بصوابست و بيرون ميآورد از صلب او كلمه حق و لسان صدقرا كه اسم او جعفر و صادق در قول و فعل است و هركه بر او طعن زند بر من طعن زده است و هركه او را رد كند مرا رد كرده است و در روايت مالك بن انس فقيه مدينه آنكه جعفر بن محمد از يكى از خصال ثلثه هرگز خالى نبود يا صآئم فى اللّه بود يا قائم بعبادت پروردگار يا لسان او مشغول بذكر پروردگار بود و از اعاظم عباد و اكابر زهاد بود و طيب المجالسه و كثير القوايد در كلام بود و هر وقت اسم رسول اللّه بر زبان او جارى ميشد از جهة تعظيم و توقير آنحضرت رنك مباركش متغير ميشد و سالى بمكه تشريف فرما شدند چون بر راحله خود مى نشست و قرار ميگرفت و چون زمان احرام و تلبيه ميشد و هر وقت ميخواست شروع بتلبيه نمايد صوت شريف او در حلق او منقطع و نزديك بآن ميشد كه از راحله بر زمين افتد بجهت وحشت و خوف از عظمت و جلال حضرت آفريدگار

اراده نمودن منصور عباسى قتل حضرت صادق عليه السّلام

و از حكايات معروفه آنسرور آنكه منصور دوانيقى كه از جبابره ملوك بنى عباس و ظالم در زمان جعفر بن محمد عليه السّلام بود روزى بوزير خود محمد اسقنطورى كه در باطن قائل بامامت حضرت صادق عليه السّلام بود گفت كه من زياده از هزار نفر از اولاد فاطمه را بقتل آورده ام و باقى گذاشتم سيد و مولا و امام ايشان جعفر ابن محمد را و او امام من و تو و امام جميع خلق است و لكن الان او را بقتل خواهم آورد وزير گفت دنيا در پيش نظرم ظلمانى شد از سخن او پس حكم نمود باحضار مائده و طعام و مشغول بطعام شد و پس از فراغ سياف خود را طلبيد و گفت الان جعفر بن محمد را احضار مينمايم و با او مشغول سخن ميشوم چون كلاه خود را از سر بردارم تو او را گردن بزن پس امر نمود باحضار آنحضرت و من در پشت پرده بسياف او گفتم كه آيا تو فرزند رسولخدا را بقتل خواهى آورد سياق گفت نه بلكه چون او كلاه از سر برداشت گردن او را ميزنم و باكى ندارم از آنچه بر سر من بيايد گفتم اين راى تو بر صوابست چون آنحضرت داخل شد ديدم در حين داخل شدن بر آن طاغى ايندعا را ميخواند «يا كافى موسى فرعون اكفنى شره يا دائم يا دائم» و بعد از آن چيزى فرمود كه من ندانستم آنرا چون داخل شد ديدم منصور با سر و پاى برهنه باستقبال آنحضرت دويد در

ص: 163

حالتيكه از خوف و دهشت تمام بدن او بلرزه درآمده بود و آنحضرترا برد و بر روي تخت خود نشانيد و مانند عبد در مقابل او نشست عرضكرد اى سيد و مولاى من بچه سبب تشريف فرما شديد فرمود تو مرا طلب كردى من آمدم عرضكرد حال امر فرما مرا بآنچه ميخواهى فرمود كه خواهش دارم مرا بمنزل خود طلب ننمائى مگر آنكه من خود خواسته باشم كه بيايم عرضكرد سمعا و طاعة پس آنحضرت از آنجا بيرون آمده بمنزل خود تشريف بردند پس دوانيقى امر نمود كه بستر راحت او را گسترانيدند و قدرى راحت نموده خوابيد چون بيدار شد بمن گفت كه تو امروز نشسته بودي و ديدى آنچه گذشت گفتم بلى حاضر بودم گفت چون جعفر بن محمد بر قصر وارد شد ديدم قصر من مانند لجه دريا بموج آمد و اژدهاى عظيمى ظاهر شد كه لب بالاى خود را بر بالاي قصر من گذاشت و لب پائين را بر پائين قصر من و بلسان عربى فصيح گفت «يا منصور ان اللّه تعالى امرنى ان ابتلعك مع قصرك ان احدثت حدثا» يعنى خداي تعالى مرا امر فرموده كه ترا با قصر تو بلع نمايم اگر بالنسبه بجعفر بن محمد سوء اراده نمائى چون اين حالت را مشاهده نمودم عقل من طيران نمود و اعضا و جوارح من بلرزه درآمد گفتم باو كه آيا اين سحر بود كه مشاهده نمودى گفت ساكت شو آيا نميدانى كه جعفر بن محمد خليفة اللّه در ارض است و محمد بن جرير طبرى و قاضى ابو الفرج بسند خود از ليث ابن سعد روايتكرده اند كه در سالى بمكه مشرف شدم چون نماز عصر خواندم بر كوه ابو قبيس بالا رفتم ديدم شخصى مشغول بدعا و مناجات با پروردگار است و در آخر دعاى خود عرض كرد بار خدايا دو برد من كهنه شده مرا بپوشان هنوز كلام او تمام نشده بود ديدم دو برد رنك كرده در نزد او حاضر شد آنرا گرفته و رداء و ازار خود نمود و آن دو برد كه پوشيده بود بدست خود گرفته از كوه سرازير شد من نيز از عقب او آمدم ديدم شخصى باو برخورد و عرضكرد يابن رسول اللّه مرا بپوشان پس آن دو برد را باو عطا فرمود از شخصى پرسيدم كه اين كيست گفت جعفر بن محمد است چون از عقب او رفتم كه از او استماع حديث نمايم او را نيافتم و نيز محمد جرير طبرى بسند خود از داود ابن كثير روايتكرده كه با جعفر بن محمد عليه السّلام بجانب مكه روانه شديم و در بين راه در وقت زوال ظهر بر زمين قفراء بى آبى رسيديم پس آنحضرت قدري از راه دور شد و پاي مبارك خود را بر زمين كشيد آب خوشگوارى ظاهر شد وضو گرفتيم و فريضه بجاى آورديم و روانه راه شديم

فضائل و مناقب موسى بن جعفر عليه السّلام

و اما حضرت موسى بن جعفر سلام اللّه عليه پس حالات شريفه و كمالات ذاتيه او و شرف و جلال و بزرگوارى و عبادت و زهد و علم آنسرور اظهر از آنست كه محتاج ببيان باشد و حال آنكه رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم در حق آنسرور فرمود «من احب ان يلقى اللّه طاهرا و مطهرا فليتول موسى الكاظم» و محمد بن ابراهيم حموينى بسند خود از ابى ابن كعب روايتكرده كه رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم

ص: 164

فرمود كه خداى تعالى در صلب جعفر بن محمد الصادق عليهما السلام نطفه طيبه طاهره قرار داده است و رحمت خدا را بر او نازل كرده و او را نام نهاده است بموسى و او را امام و پيشواي خلق گردانيده است و فرمود كه جبرئيل از جانب رب جليل اوصاف ايشان را از براي من آورده و در روايت قاضى ابو الفرج از ابن مسعود آنكه رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم فرمود «يخرج اللّه من صلب جعفر مولودا تقيا طاهرا سمى موسى ابن عمران» و در روايت محمد بن عبد اللّه شافعى آنكه رسولخدا فرمود بعد از جعفر صادق قائم بامر ميشود موسى كه وصف كرده ميشود بكاظم و وجه تسميه آنحضرت بكاظم بجهت كثرت حلم آن بزرگوار و كظم غيظ او بود بعامه ناس و كثرت عفو او از آنچه بر او وارد ميشد از عموم خلق و والده ماجده او جاريۀ بود حميده نام چنانكه محمد بن جرير طبرى بسند خود از جابر روايتكرده است كه حضرت امام محمد باقر عليه السّلام كيسه از زر بمن داد و فرمود كه شخصى از طرف مغرب وارد ميشود و با اوست عبيد و جوارى و جاريه مخصوصه را وصف نمود و امر نمود كه آنجاريه را ابتياع نمايم پس بامر آنحضرت بجانب آنشخص روانه شدم و جاريه از او طلب نمودم پس جميع جوارى خود را بمن نشان داد چون ملاحظه كردم در ميان آنها نيافتم آنچه را كه مولاى من وصف نمود بآن شخص گفتم كه آيا جاريه ديگر هست غير از آنچه بمن عرضه داشتى گفت بلى جاريه عليلۀ نيز هست گفتم آنرا بمن نشان ده چون بيرون آورد ديدم كه آنچه مولاى من وصف نموده بود همين جاريه است گفتم كه بچند ميفروشى اين جاريه را گفت هفتاد دينار قيمت آنست پس آن كيسه زر را بيرون آوردم آنشخص گفت لا اله الا اللّه شب گذشته در عالم رؤيا ديدم كه رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم اين جاريه را از من خريد بهمين كيسه بعينها پس آن كيسه زر را باو دادم و آن جاريه را با خود برداشته بخدمت حضرت امام محمد باقر عليه السّلام آوردم آنحضرت فرمود بآن جاريه كه نام تو چيست عرضكرد حميده فرمود «حميدة فى الدنيا و محمودة فى الاخرة» پس از احوالات او سؤال نمودم عرضكرد من جاريه باكره ام فرمود بچه سبب و حال آنكه تو كبيرۀ عرضكرد كه هر وقت مولاى من قصد من مينمود شخص حسن الصورتى از غيب ظاهر ميشد و او را منع مينمود پس آن حضرت آن جاريه را بحضرت صادق عليه السّلام بخشيد و فرمود كه «حميدة سيدة الاماء مصفات من الارجاس كسبيكة الذاهب مازلت الاملاك تحرسها اذنت الى كرامة اللّه عز و جل» و محمد بن جرير طبرى بسند خود روايت كرده از شقيق بلخى كه گفت خارج شدم بجهة حج بيت اللّه الحرام تا آنكه وارد قادسيه شدم پس نظر كردم بسوى كثرت جمعيت حاج و قباب خيام ايشان كه باحسن الحال و بزي جميل هريك بقدر حوصله و احوال خود در منازل و خيام خود نشسته و آرام گرفته بودند پس گفتم «اللهم انهم قد خرجوا اليك لا تردهم خآئبين» پس من ايستاده بودم و مهار راحله من در دستم بود و طلب منزل مينمودم گفتم

ص: 165

كه در گوشه كه منفرد و تنها باشم منزل نمايم چون از جمعيت حاج بكنارى رفتم ناگاه نظرم افتاد بجوان تازه سن حسن الوجهى كه آثار عبادت در سيما و جبين او ظاهر بود مانند كوكب درخشنده و نور از او طالع و ساطع بود و جامه از پشم پوشيده و نعل عربى در پاى مبارك داشت و منفرد در گوشۀ نشسته بود من همچه گمان كردم كه اين جوان از طايفه صوفيه است كه در عرض راه بجهة امر معاش خود كل بر مردم است گفتم ميروم و او را توبيخ و سرزنش مينمايم كه بى زاد و راحله چه معنى دارد كه بحج بيت اللّه الحرام برود چون نزديك او رسيدم فرمود يا شقيق اِجْتَنِبُوا كَثِيراً مِنَ اَلظَّنِّ إِنَّ بَعْضَ اَلظَّنِّ إِثْمٌ وَ لاٰ تَجَسَّسُوا الخ را قرائت نمود و از من اعراض كرده روانه شد من گفتم چنين شخصى بايد از اولياى خدا باشد كه اسم مرا دانست و از ما فى الضمير من خبر داد خوبست بروم و از او معذرت بخواهم چون تعجيل برفتن نمودم از نظرم غائب شد پس با حاج روانه شدم چون بمنزل ديگر رسيدم كه آنرا واقصه ميگفتند تجسس نمودم ديدم آن جوان را كه بر روي تل ريگى ايستاده و بنماز مشغولست و راكع و ساجد و بدنش از شدت خوف مضطرب و لرزانست و اشك از چشمهاى مباركش بر صفحه رخسارش جاريست از خوف و خشيت الهى گفتم ميروم و از او طلب حليت مينمايم چون نزديك او رفتم اين آيه را تلاوت فرمود كه «إِنِّي لَغَفّٰارٌ لِمَنْ تٰابَ وَ آمَنَ وَ عَمِلَ صٰالِحاً ثُمَّ اِهْتَدىٰ » و از نظرم غائب شد تا آنكه در منزل سيم كه معروف بزباله بود نازلشديم ديدم همانجونرا كه بر سر چاهى ايستاده و ركوه در دست دارد و ميخواهد كه آب از آن چاه بكشد ناگاه آن ركوه منقطع شده و در چاه افتاد ديدم سر بسوى آسمان بلند كرد و عرضكرد الهى تو مرا سيراب مينمائى هر وقت تشنه شوم و تو مرا طعام ميدهى هر وقت گرسنه شوم الهى و سيدى غير از اين ركوه چيزى ندارم آنرا از من سلب مفرما و معدوم نساز قسم بخدا كه ديدم آب آنچاه بلند شد تا آنكه بر روى زمين جاري گرديد پس دست مبارك دراز كرده آن ركوه را برداشت و بآب آن وضو گرفته مشغول نماز شد بعد از فراغ از صلوة ميل كرد بجانب تل ريك سفيدى و از آن رمل قدرى برداشت و در ركوه خود ريخته قدرى حركت داد و از آن تناول نمود گفتم كه بكرامت نفس قدسيه او رمل برميگيرد و سويق ميشود و از آن تناول مى نمايد نزديك او رفتم و سؤال كردم كه از آنچه ميل فرمودى قدرى هم بمن لطف فرما فرمود يا «شقيق لم تزل رحمة اللّه علينا اهل البيت سابغة و اياديه لدينا جميله فاحسن ظنك بربك» پس آن ركوه را بمن لطف فرمود ديدم در آن سويق و شكر است قدرى از آن خوردم بخدا قسم كه الذ و اطيب از آن چيزيرا نيافتم و چند روز بر من گذشت كه نه تشنه شدم و نه گرسنه پس آن ركوه را باو دادم ناگاه از نظرم ناپديد شد بعد روانه شده تا بمكه رسيدم و حج خود را

ص: 166

بجا آورده پس از آن شبى او را در مسجد الحرام ديدم كه در گوشه مسجد در نهايت خضوع و خشوع مشغول بعبادت پروردگار است با بكاء و انين و ناله و اشك از چشمهاى او جاري بود چون صبح شد نماز را ادا نمود و بعد مشغول بطواف شد و بعد از طواف از مسجد بيرون آمد من نيز با او بيرون آمدم ديدم خدم و حشم اطراف او را گرفته اند و لباسى پوشيده غير از آن لباسى كه در بر او ديده بودم خلق بسيارى ازدحام نموده بر او سلام ميكردند و تعظيم و تكريم او مينمودند و از مسائل دين خود از او سؤال ميكردند از بعضى از كسان كه گمان داشتم كه از خدم و اصحاب اويند سؤال كردم كه اين جوان كيست گفتند كه اين عالم آل محمد ابو ابراهيم است گفتم كه ابو ابراهيم كيست گفتند موسى بن جعفر بن محمد بن على بن الحسين بن علي بن ابى طالب عليهم السلام است و نيز محمد بن جرير طبرى بسند خود از هشام بن سالم روايتكرده است كه بعد از وفات حضرت صادق عليه السلام فرزند او عبد اللّه ادعاى امامت كرد من وارد بر او شدم و بعضى از مسآئل از او سئوال كردم از آنجمله پرسيدم كه در صد درهم چند درهم زكوة بايد داد گفت پنج درهم گفتم از پنجاه درهم چند درهم بايد داد گفت دو درهم و نصف درهم با خود گفتم كه اين قول احدى از امت نيست كه او فتوي داده است پس دانستم كه دعوى او بر باطل است بعد از آن رفتم بروضه رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم و بآنحضرت استغاثه نمودم و گفتم كه حال بكه روآورم و چه مذهب را در ميان امت اختيار كنم آيا بسوى قدريه بروم يا بسوى حروريه و يا مرجئه و يا زيديه و در كمال تحير و سر گردانى بودم كه ناگاه ديدم غلام صغيرى آمد در نزد من و گفت «اجب مولاك موسى بن جعفر» پس من برخواستم و بخدمت آنحضرت آمدم هنوز داخل صحن خانه نشده بودم شنيدم كه بصداي بلند فرمود «لا الى القدرية و لا الى الحرورية و لا الي المرجئة و لا الى الزيدية و لكن الينا» گفتم كه اينست سيد و مولا و امام ما پس آنچه مسائل داشتم از آنحضرت سئوال نمودم و همه آنها را جواب فرمود و نيز محمد بن جرير طبرى از يعقوب سراج روايت كرده كه بخدمت جعفر بن محمد عليه السلام رسيدم ديدم كه بر گهواره موسى بن جعفر با او نجوى مينمايد چون فارغ شد بمن فرمود برو و بمولاي خود سلام كن چون سلام كردم جواب مرا داد و فرمود كه اسم دختر خود را تغيير بده و بروايت ديگر آنكه اسميكه از براى دختر خود گذاردۀ مبغوض در نزد خداي تعالى است آنرا تغيير ده و از حالات شريفه آن امام عالميان آنكه در مدت هفت سال يا چهارده سال در حبس هرون الرشيد بود و ايندعا و مناجاترا بسيار بدرگاه الهى عرض ميكرد «اللهم انك تعلم انى كنت اسئلك ان تفرغنى لعبادتك اللهم و قد فعلت ذلك فلك الحمد» فضل بن يحيى ميگويد كه موسى بن جعفر عليه السلام در حبس سپرده بمن بود و در آن حجره كه

ص: 167

آنحضرت محبوس بود هميشه اوقات مشغول بعبادت بود و شبها را بصلوة و دعا و مناجات و قرائت قرآن احيا ميداشت و روزها را روزه بود و هيچ وقت صورت مبارك او از محراب عبادت برنميگشت عبد اللّه قزوينى ميگويد وارد شدم بر فضل بن ربيع در حالتيكه در پشت بام محبس نشسته بود پس بمن گفت كه نزديك بيا چون نزديك رفتم گفت در اين حجره نظر كن ببين چه ميبيني چون نظر كردم گفتم كه جامه مي بينم كه در ميان حجره افتاده گفت نيكو تامل نما و بدقت نظر كن چون بدقت نظر كردم ديدم شخصى را كه در سجده پروردگار است گفتم مرديرا ميبينم كه در سجده است پس گفت بمن كه اين مولاى تو است گفتم مولاى من كيست گفت موسى بن جعفر است بدرستيكه من هميشه تفقد از حال او مينمايم كه به بينم بچه كار مشغولست و دائما او را باين احوال مى بينم كه چون از نماز صبح فارغشد مشغول بدعا و تعقيب ميشود تا طلوع آفتاب بعد از آن بسجده ميرود و اينقدر سجده را طول ميدهد تا زوال ظهر چون زوال ظهر ميشود سر از سجده برميدارد و بلافاصله مشغول بنماز ظهر ميشود و وظيفه آنرا بعمل ميآورد پس شروع مينمايد بنماز عصر چون فارغ ميشود سر بسجده ميگذارد تا اول مغرب در سجده است بعد سر از سجده برميدارد و مشغول بنماز مغرب و وظيفه آن ميشود بعد نماز عشا را بجا ميآورد بعد از آن قدري افطار تناول مينمايد بعد از آن تجديد وضو كرده و سجده بجا ميآورد پس از فراغ از سجده قدرى استراحت نموده نوم بسيار خفيفى ميرود پس از آن برميخيزد و تجديد وضو نموده بعبادت مشغول ميشود تا طلوع فجر اينست داب و عادت او عبد اللّه قزوينى ميگويد بفضل بن ربيع گفتم اتق اللّه از اينكه او را بقتل آورى كه آن سبب زوال نعمت تو خواهد شد فضل بن ربيع ميگويد كه بكرات مرا امر نمودند بقتل آنسرور و من اجابت نكردم و اعلام كردم بهرون كه اگر مرا بقتل آورى من اينكار نخواهم كرد و در كثيري از رواياتست كه رشيد ملعون متصل در قتل آنسرور تدبير مينمود و در بعضى از روايات آنكه نوشت ببعضى از عمال خود كه در اطراف بلاد داشت كه جماعتى را بفرستند كه بالمره اعتقاد بشرع و دين نداشته باشند تا بآنها استعانت جويد در قتل آنحضرت پس فرستادند بسوى او پنجاه نفر از كسانى را كه او وصف نموده بود و همه آنها از غلامان زنگى بودند چون بنزد هرون آمدند در نزديك مطبخ سراى خود آنها را منزل داد و توسعه داد بآنها از انواع اطعمه و اشربه و انعامات و محبت زياد بايشان نمود بعد از آن آنها را طلبيد و از ايشان سؤال كرد كه «من ربكم» گفتند ما نميفهميم كه رب يعنى چه و اينكلمه را تابحال نشنيده ايم پس ايشانرا مخلع نمود و بترجمان ايشان گفت كه من در اين حجره دشمنى دارم داخل شويد در آن و او را قطعه قطعه نمائيد پس آنها با اسلحه تمام داخل در آن حجره شدند و رشيد در پشت حجره نظر ميكرد كه چگونه آنحضرت

ص: 168

را ميكشند چون نظر آنها بآن حضرت افتاد تمام اسلحه را از خود دور نمودند و كمال تعظيم و تكريم بآنحضرت نمودند و روهاى خود را بر زمين ميماليدند بجهة احترام و تجليل آن بزرگوار پس آن برگزيده حضرت ذو الجلال دست ملاطفت بر سر ايشان كشيد و ايشان شروع بگريه و زارى نمودند و آنحضرت بلسان ايشان با آنها مكالمه ميفرمود چون هرون اينحالرا مشاهده نمود بر ترجمان صيحه زد كه اينها را بيرون بياور پس ترجمان آنها را از محبس بيرون كرد ايشان بجهة تعظيم و اجلال آنسرور بنحو قهقرى از محبس بيرون آمده و بر اسبهاى خود سوار شده و آن امواليرا كه هرون بايشان داده بود جمع كرده مراجعت نمودند

بعضى فضائل و مناقب حضرت رضا عليه السّلام

و اما حضرت على بن موسى الرضا عليهما السلام پس در جلالت و بزرگوارى و شرافت و نشر علوم و زهد و ورع و عبادت و اظهار كرامات و معجزات او بنحوي در ميان تمام امت از دوست و دشمن و مؤالف و مخالف مسلم كل بوده است كه احديرا قدرت آن نبود كه انكار مقامات شريفه آنسرور نمايد و در اين مدت قليله در خراسان اينقدر از علوم و آثار و معجزات از آن بزرگوار بروز كرد كه كتابها در اينباب تاليف و جمع شده است و مامون كه سلطان جابر در عهد آنحضرت بود هميشه علمآء ملل را جمع مينمود كه با آنحضرت مباحثه و مجادله نمايند و جميع آنها را باندك مكالمه و بيانات شافيه مجاب مينموده سر خجلت بزير ميانداختند و عرق انفعال ميريختند و چنان عاجز ميشدند كه همه اقرار بامامت آنحضرت مينمودند و ابراهيم بن محمد حموينى از نسخه جابر كه روايت مفصلى است و در محل آن ذكر خواهد شد روايتكرده است كه رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم فرمود كه هركس تكذيب نمايد امام هشتمين را تكذيب همۀ اولياى من كرده است و على ولى و ناصر دين من است و او را عفريت متكبرى شهيد خواهد نمود و در روايت قاضى ابو الفرج بغدادي آنكه رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم فرمود كه ظاهر ميشود از صلب موسى بن جعفر على كه ناميده ميشود برضا و او موضع علم و معدن حلم است و بعد از آن فرمود «بابى المقتول في ارض الغربة» و نيز حموينى روايتكرده كه رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم در وصف آنحضرت فرمود كه خداوند در صلب موسى بن جعفر نطفه مبارك طيب طاهرى قرار داد و او را على نام نهاد و از جانب خداى تعالى در ميان خلق بعلم و حكم مقبول حكم كند و او را حجت شيعيان او كرد و نيز رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم در حق آن افضل اتقيا فرمود «من احب ان يلقى اللّه ضاحكا مستبشرا فليتول على بن موسى الرضا عليه السّلام» و نيز ابراهيم بن محمد حموينى روايتكرده كه شخصى آمد خدمت حضرت رضا عليه السّلام و عرض كرد يابن رسول اللّه حضرت رسول را در خواب ديدم كه فرمود بمن «كيف انتم اذا دفن فى ارضكم بضعتى و استحفظتم و غيب فى ثريكم نجمى» پس حضرت رضا فرمودند «انا المدفون فى ارضكم و انا الوديعة و النجم» پس كسيكه مرا در آن سرزمين زيارت كند و حق مرا بشناسد من و آباء من در

ص: 169

روز قيامت شفيع او خواهيم بود و هركرا ما شفاعت كنيم نجات خواهد يافت هرچند گناه او بقدر همۀ جن و انس باشد و پدرم از جدم از پدرش از پدرش روايتكرده كه رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم فرمود هركه مرا در خواب زيارت كند در بيدارى مرا زيارت كرده و شيطان بصورت من و صورت احدي از اوصياي من متمثل نميشود و رؤياى صادق جزئيست از هفتاد جزء از نبوت و والده ماجده آنسرور نجمه بود و در بعضى از روايات تكتم و محمد بن جرير طبرى بسند خود از هشام ابن احمد روايت كرده كه حضرت موسى بن جعفر عليهما السلام بمن فرمود نخاسى كه عبارت از بنده فروش است وارد شد برخيز برويم بنزد او چون روانه شديم و بنزد آنمرد رسيديم آنمرد عبيد و امائى كه داشت بر آنحضرت عرضه داشت آن بزرگوار نپسنديد پس فرمود بمن كه از او سئوال نما كه ديگر در نزد او جاريه هست پس از او سؤال نمودم گفت نمانده در نزد من مگر جاريه عليله بعد مراجعت نموديم آنگاه بمن فرمود برگرد بنزد نخاس و آن جاريۀ عليله را بهر قيمتى كه ميگويد ابتياع نما و خبر داد مرا بآن قيمتى كه راضى ميشود پس مراجعت كردم و آنجاريه را بآن قيمتى كه حضرت مرا بآن خبر داد خريدم پس از آن نخاس مرا قسم داد كه آيا اين جاريه را از براى خود خريدى گفتم نه بلكه از براى يكى از بنى هاشم خريده ام گفت من اينجاريه را از اقصى بلاد مغرب زمين خريدم پس ملاقات كرد مرا زنى از اهل كتاب و گفت كه اين جاريه چه چيز است كه با تو ميباشد گفتم باو كه اين جاريه را براى خود خريده ام گفت كه سزاوار نيست مثل توئى را اين جاريه بلكه اينجاريه در نزد كسى خواهد بود كه او بهترين اهل زمين است و زود است كه متولد شود از او فرزندى كه عبادت خدا بجا ميآورد در مشرق و مغرب عالم پس آنجاريه را بخدمت موسى بن جعفر عليه السّلام آوردم و زمانى نگذشت كه حامله شد بحضرت على بن موسى الرضا و حضرت موسى بن جعفر عليه السّلام فرمود كه ابتياع نكردم اينجاريه را مگر بامر خدا و رسولخدا و مادرم را در خواب ديدم كه شقه حريرى با ايشان بود و در او منقوش بود صورت اين جاريه و بمن فرمود كه از براي تو متولد ميشود از اين جاريه بهترين اهل ارض و امر فرمودند كه اسم او را على بگذار زود است كه خداوند ظاهر سازد باو عدل و رأفت و رحمت را «طوبى لمن صدقه و ويل لمن عاداه و كذبه و عانده» و بروايت ديگر آنكه نجمه گفت در ايام حمل فرزندم صداي تكبير و تهليل و تمجيد از بطن خود ميشنيدم و خوفناك ميشدم چون وضع حملم شد ديدم فرزند خود را كه دستها را بر زمين گذاشته و سر بسوى آسمان بلند كرده بود و با خداى خود مناجات ميكرد كه پدرش بر من داخل شد و فرمود «هنيئا لك يا نجمة كرامة ربك» و او را برداشت و اذان در گوش راست و اقامه در گوش چپ او گفت و بمن فرمود «خذيه فانه بقية اللّه عز و جل فى ارضه» از جمله از حكايات مسلمه در نزد همه اهل حديث

ص: 170

مباحثات آنسرور است باتمام علماء عصر خود از هر مذهب و ملت از احبار يهود و نصارى و غير ايشان از مذاهب مختلفه و اقرار جميع آنها بعلم و فضل و كرامت او خصوصا الزامات و احتجاجات آنسرور با جاثليق نصاري كه اعلم علماء عصر و زمان خود بود و رأس الجالوت كه اعلم علماء و احبار يهود بود در بصره منزل حسن بن محمد و چنان احتجاج با جاثليق و راس الجالوت نمود بتورية و انجيل و كتب سماويه كه راس الجالوت بآنحضرت عرضكرد يابن محمد اگر نبود رياست من در ميان يهود هر آينه ايمان بتو را قبول ميكردم قسم بآن كسيكه انزال تورية نمود بر موسى و زبور را بر داود من نديدم احديرا كه تورية و انجيل و زبور را بهتر از تو قرائت نمايد و يا افصح از تو باشد در اين كتب و يا تفسير آنرا بهتر از تو بداند و در آن قضيه جماعتى از نصارى بشرف اسلام مشرفشدند و معجزات بسيارى در آن قضيه همه آنعلماء مشاهده كردند و از جمله حكايات معروفه آنحضرت كه مسلم بين ارباب حديث است چنانكه محمد بن جرير طبري شافعى نيز روايتكرده است آنكه حسن بن علي الوشا كه بابن بنت الياس معروفست نقل كرده كه از خراسان عازم بسوى مرو شدم و با خود برداشتم از مال التجاره چند حله كه در وسط طريق آنها را فروخته بودم و در شب داخل مرو شدم ناگاه ديدم غلامى را كه داخل منزل من شد و گفت سيد و مولاى من ميفرمايد كه حله حبريه را از براى من بفرست كه بآن يكى از مواليان خود را كفن نمايم گفتم مولاى تو كيست گفت على بن موسى الرضا عليه السّلام گفتم باو كه با من هيچ حله باقى نمانده نه حبريه و نه غير آن بلكه همه را در راه فروختم غلام برگشت زمانى نگذشت كه مراجعت نمود و گفت مولاى من ميفرمايد كه يك حله ديگر از حبريه باقى مانده است پس من قسم خوردم كه من نميدانم كه ديگر با من حله باقى مانده باشد دوباره غلام برگشت بمنزل خود و زمانى نگذشت كه باز مراجعت كرد و گفت بلى حله حبريه باقى مانده است كه آن در جوف صندوقچه است پس من گفتم كه اگر اين صدق باشد آنچه ميگويد پس اينمطلب آيت و دلالت خوبى است از براي من كه اقرار بر امامت و ولايت او نمايم بغلام خود گفتم آن صندوقچه را حاضر نما چون آنرا گشودم ديدم حله حبريه در ميان آنست و آنحلۀ بود كه دخترم آنرا در ميان آن صندوقچه گذارده بود و بمن سفارش كرد كه آنرا از براى او بفروشم و وجه آنرا از براى او فيروزج مزين بجواهر كه معمول از براى زينت زنان بود بخرم و من آنرا فراموش كرده بودم و بخاطرم نمانده بود چون آن صندوقچه را گشودم ملتفت بآن شدم و آن حله را دادم بآن غلام و گفتم ثمن اين حله را نميگيرم ديدم ثمن آنرا بيرون آورد و گفت كه اين حله از مال دختر تو است كه بايد ثمن آنرا از براى او فيروزج مزين بجواهر ابتياع نمائى پس باين ثمن آنچه اراده كرده است ابتياع نما پس من تعجب كردم و

ص: 171

با خود گفتم كه چند مسئله مينويسم كه بآن امتحان نمايم على بن موسى الرضا عليه السّلام را پس آنمسائل را نوشته و در آستين خود آنرا پنهان نمودم و صديقى داشتم او را برداشته رفتيم بدرخانه آن حضرت چون رسيديم بدر خانه آنسرور ديدم جمعيت و ازدحام بسيارى از عرب و لشگر و موالي و ساير ناس از ارباب حوائج در آنجا جمعند پس در گوشه نشستيم و در نفس خود گفتيم كه با اين جمعيت من كجا ميتوانم كه بآنحضرت برسم و مسآئل خود را از او سؤال نمايم و او را امتحان كنم در اين فكر فرورفته بودم كه ناگاه غلامى بيرون آمده بمردم نظر انداخت و گفت كجاست اين بنت الياس گفتم در اينجا حاضرم ديدم از آستين خود كاغذى بيرون آورد و گفت اين جواب مسآئل تو است چون گشودم ديدم جواب همان مسائلى است كه من آنرا نوشته و در آستين خود پنهان كرده بودم گفتم «اشهد اللّه و رسوله انك حجة اللّه» و برخاسته بجانب منزل خود روانه شديم رفيقم بمن گفت كه باين زودى بكجا ميروي گفتم كه حوائج من برآورده شد و در روايت محمد بن حسن نوفلى آنكه مأمون امر نمود بفضل بن سهل كه جمع نمايد علماء همه مذاهب را خصوصا احبار يهود و نصارى و رؤساى صآبئين و هربز اكبر و اصحاب زردشت و قطاس رومى و جاثليق كه همه از معاريف اهل فضل و علم بودند كه كسى از عهدۀ مخاصمه و مجادله علميه برنميآمد پس مجلس عظيمى ترتيب داد و امر كرد حضرت على بن موسى الرضا عليه السّلام را كه حاضر شود و با ايشان در حقيت مذهب اسلام و بطلان همۀ مذاهب غير اسلام گفتگو نمايند و حكم كرد كه احدى از اهل اين مذاهب مضايقه ننمايند در حاضر شدن باين محفل و چون همه جمع شدند و مجلس آراسته و برپا شد امر كرد كه اعلام نمايند آن بزرگوار را كه حاضر شود چون تفصيل واقعه را بآن سرور عرضكرده بودند قبل از آنروز وعده فرمود كه حاضر خواهم شد بعضى از مواليان عرضكردند كه مجلس خوبى نيست كه فراهم آمده زيرا كه اصحاب بدع در مجادله مبناى كلام و سخن ايشان بر انكار و مكابره است پس آنحضرت تبسم كرده فرمودند كه خائف شديد كه شايد اقامه حجت بر من نمايند عرضكرد نترسيدم بلكه اميدوارم كه خداوند عالم شما را بر ايشان ظفر دهد فرمود ميدانيد كه مامون در چه وقت نادم ميشود از آراستن اينمجلس در وقتى نادم ميشود كه مشاهده نمايد كه من احتجاج نموده باشم بر اهل تورية بتورية ايشان و بر اهل انجيل بانجيل ايشان و بر اهل زبور بزبور ايشان و بر - صابئين بلسان عبراني و بر اهل روم بزبان رومى و بر اصحاب مقالات بلغات و السنه ايشان پس وقتى كه قطع نمودم حجت را بر هر طايفه از ايشان و شكستم حجت و دليل ايشانرا و هريك تصديق نمودند مرا و رجوع بقول من نمودند آنوقت مامون عالم ميشود كه مقام و محلى كه او تصرف نموده و استيلا يافته كه مقام خلافتست او مستحق آنمقام نخواهد بود در آنهنگام از فراهم آوردن اين مجلس

ص: 172

نادم و پشيمان شود و لا حول و لا قوة الا باللّه العلى العظيم بالجمله بعد از آراستن مجلس مأمون خود با همه علما در مجلس قرار گرفتند و فضل بن سهل را روانه خدمت آنسرور نمودند كه حاضر شود پس آنحضرت وضو گرفتند و بيمن قدم مبارك خود آنمحفل را مزين و منور فرمودند و چنان مجادله باحسن با هر گروهى از ايشان فرمودند كه همه را بهت فروگرفته بود و جميع ايشان اقرار و تسليم نمودند از براى آنسرور بر حقايق علوم و از آنجمله حكايت دعبل خزاعى است چنانكه ابن صالح هروى روايتكرده كه دعبل خزاعى وارد شد بر على بن موسى الرضا عليهما السلام و عرضكرد كه قصيده گفته ام و قسم ياد كرده ام كه آنرا قبل از محفل تو بر احدى نخوانم پس استيذان نمود و اذن حاصل كرد و آن قصيده را در حضور آنسرور شروع كرد بخواندن كه ابتداى آن قصيده اينست قصيدة

مدارس آيات خلت من تلاوة *** و منزل وحى مقفر العرصات

ارى فيئهم فى غيرهم متقسما *** و ايديهم من فيئهم صفرات

تا آنكه مدايح آباء طاهرين آنحضرت و مصيبات ايشان را بيان كرد و آنحضرت گريست چون بحضرت موسى بن جعفر عليهما السلام رسيد اين بيت را گفت

و قبر ببغداد لنفس زكية *** تضمنها الرحمن بالغرفات

پس آنسرور فرمود اى دعبل آيا ميخواهى كه اين دو بيت را بقصيده خود ملحق نمائى عرضكرد كه آن دو بيت كدام است پس آنحضرت اين دو بيت را انشا فرمود

و قبر بطوس يا لها من مصيبة *** الحت على الاحشآء بالزفرات

الى الحشر حتى يبعث اللّه قآئما *** يفرج عنا الهم و الكربات

دعبل عرضكرد يا بن رسول اللّه آن قبر كه فرمودى از كيست كه در طوس خواهد بود فرمود كه آن قبر منست كه محل آمد و شد زوار و شيعيان من خواهد بود پس آنحضرت برخاسته بمنزل خود داخل شدند و بخادم خود فرمودند كه صد دينار رضويه كه باسم مبارك آنحضرت سكه زده بودند بدعبل عطا نمايد چون خادم آن دينارها را بدعبل داد گفت كه بمولاي من عرضكن كه من از اين قصيده قاصد صله و جايزه نبودم و آن كيسه دينار را قبول ننمود و گفت بمولاى من عرضكن كه جامۀ از جامه هاى بدن مباركرا بمن مرحمت فرمايد كه بآن تبرك جويم و شرف من باشد پس خادم عرض دعبل را بحضرت رسانيد فرمود تا جبۀ از خز باو دادند و آن كيسه دنانير رضويه را نيز فرمودند كه باو بده و باو بگو كه زود است كه محتاج بآن شوى و آنرا با خود داشته باش پس دعبل آنجبه و آن كيسه را تصرف نموده با قافله مراجعت كرد در بين راه دزد بايشان برخورده جميع اموال آنها را بغارت بردند در آن بين يكى از سارقين اين بيت را خواند

ارى فيئهم فى غيرهم متقسما *** و ايديهم من فيئهم صفرات

دعبل باو گفت كه اينشعر از كيست كه خواندى گفت از دعبل خزاعى گفت منم دعبل خزاعى و اينشعر از قصيده من است كه انشا نموده ام پس آنسارق رئيس خود را اعلام كرد

ص: 173

كه اينمرد دعبل خزاعيست پس او را طلبيده گفت اگر تو دعبل هستى آن قصيده را تماما از براى ما بخوان پس دعبل شروع بخواندن قصيده نمود و آن سارقين پس از استماع آن قصيده او را اكرام نمودند و اموال همه قافله را رد كردند چون دعبل وارد قم شد اهل قم جمع شده و او را بمسجد بردند و ندا دردادند كه مردم در مسجد جامع جمع شوند چون اجتماع نمودند دعبل بر منبر برآمده و آنقصيده را از براى اهل قم خواند و اهل قم صله بيشماري باو دادند و مطلع شدند كه حضرت جبۀ از خز كه از لباسهاى مبارك آنحضرت بود باو عطا فرموده اند از او خواهش كردند كه آن جبه را بايشان بفروشد بهزار تومان دعبل راضى نشد پس التماس نمودند كه قدرى از آنجبه را بايشان بفروشد بهزار تومان باز قبول نكرد پس چون دعبل از قم بيرون آمد جوانان اهل قم در بين راه باو رسيدند در يكى از منازل و جبه را از او گرفتند دعبل دوباره بقم مراجعت كرد و از ايشان التماس نمود كه قطعۀ از آن جبه را باو بدهند قبول كردند پس قطعۀ از آنرا با هزار تومان باو دادند و دعبل روانه وطن خود گرديد چون وارد خانه خود شد ديد كه آنچه در خانه او بود از اساس البيت و غيره همه را سرقت كرده و برده اند و چيزي براى او باقى نگذاشته اند پس آن صد دينار رضويه كه حضرت باو عطا فرموده بودند و در همراه خود داشت و خبر آن در ميان مردم منتشر شد مردم جمع شدند و هر ديناري را بصد درهم از او خريدند پس حاصل شد از براى او ده هزار درهم و اصلاح امر او شد بعد ملتفت بآنچه حضرت باو فرموده بودند كه زود است كه باين وجه محتاج خواهى شد و دعبل جاريه در خانه داشت كه متعلقه خاطر او بود و او را بسيار دوست ميداشت و كمال ميل و رغبت بآن جاريه داشت و چشمهاى آنجاريه را درد عارض شد بقسميكه اطبا از معالجه آن عاجز ماندند و باو گفتند كه يكچشم او بالمرة معيوب شده است كه نابيناست و چشم ديگر او را سعى مينمائيم شايد معالجه شود غم شديد و اندوه بر او وارد شد آنگاه ملتفت شد بآن قطعه از جبه كه با او بود از مال آن حضرت پس آنرا بر چشمهاي آنجاريه ماليد و در شب آنرا بعصابه بر چشم جاريه بست چون صبح شد چشمهاى آنجاريه بهتر و صحيح تر از اول شد ببركت آن قطعه لباس مولانا ابى الحسن على بن موسى الرضا و از جملۀ حكايات معروفه آنسرور با مأمون كه خاصه و عامه آنرا نقل نموده اند چون محمد بن جرير طبري شافعى و غير او حكايت ولايت عهد و صلوة است و ملخص آنحكايت آنكه مامون طلبيد آنحضرت را بسوي مرو و اصرار بليغ نمود بآنحضرت كه خلافت را قبول نمايد و آنسرور امتناع ورزيد از قبول آن بجهة آنچه عالم بود از مكر و حيله و تزوير مأمون بحسب باطن تا آنكه بمامون فرمود كه اين خلافت اگر حق تو است پس جايز نيست از براى تو كه خود را از آن خلع نمائى و بديگري واگذارى و اگر آن خلافت ربطى بتو ندارد پس نشايد ترا كه ديگريرا منصوب نمائى بخلافت و چون حضرت آن امر را قبول ننمود و امتناع

ص: 174

شديد فرمود مامون ملجأ ساخت آنحضرترا كه ولايت عهد او را قبول نمايد آن بزرگوار بعد از الجاء و اضطرار قبول نمود ولايت عهد را بشرط آنكه متولى هيچ امري از امور مامون نشود از امر و نهى و عزل و نصب و غير ذلك و مجرد اسم ولايت عهد باشد پس مامون راضى شد بآن و امر كرد تا سكه بنام نامى آنحضرت زدند و رؤساى عساكر و عامه ناس و قضاة و ولات را امر نمود به بيعت با آنحضرت بولايت عهد و مبالغه نمود در تعظيم و اجلال آن بزرگوار تا آنكه در يكى از اعياد از آنحضرت خواهش نمود كه از براى صلوة عيد بيرون بيايد و مردم نماز عيد را با آنسرور بجا آورند و آن حضرت خطبه نماز عيد را بخواند ولى آن بزرگوار امتناع نمود و طلب عفو از مامون كرد آن مكار ملعون نپذيرفت و مبالغه در بيرون آمدن آنحضرت نمود بجهة صلوة عيد و ملجاء ساخت آنحضرت را پس آنسرور فرمود حال كه مرا عفو نميكنى از اين امر پس بيرون ميآيم بهيئتى كه رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم و امير المؤمنين عليه السّلام بيرون ميآمدند از براي صلوة عيد مامون عرض كرد بهر نحويكه مقصود شماست تشريف بياوريد از براى صلوة عيد زيرا كه مقصود من اكرام و اجلال شما است پس امر كرد كه تمام روساى لشگر و صاحبان منصب را كه در اول صبح در كمال زينت و آراستگى سوار شوند و بر در خانه آنحضرت حاضر گردند و امر كرد كه همه لشگر نيز حاضر شوند و عامه خلق را نيز اعلام بحضور دادند از براي نماز عيد پس مردم همه اجتماع نمودند و امراء و رؤساى لشگر با زينت تمام بدرخانه حضرت حاضر شدند و تمام خلق از مرد و زن در كوچه ها و پشت بامها منتظر نشستند از براى بيرون آمدن آنسرور از براى نماز عيد پس آن بزرگوار غسل عيد را بجا آورده و پيراهن عربى پوشيد و چشمهاى مباركرا سرمه كشيد و رداى مبارك بر دوش انداخت و عمامه سفيدى بر سر مبارك بست و چهار تحت الحنك از براى آن قرار داد و دوتاى از آنرا بر سينه انداخت و دوتاى ديگر را بر شانه و كتف مبارك ارسال داشت و عصا بر دست گرفته و دامنها بر كمر زده با پاي برهنه بهيئت جد خود رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم از خانه بيرون تشريف آورد و دستها را بجانب آسمان بلند كرده و چهار مرتبه تكبير گفت كه گويا آسمان و زمين و حجر و مدر و در و ديوار مرو با آنحضرت همراهى كرده تكبير گفتند امرا و رؤسا و صاحبمنصبان لشگر كه با زينت بر در خانه آنحضرت ايستاده بودند بى اختيار خود را از مركبها بزير انداختند و پاها را برهنه نمودند و حضرت هرچند قدم كه برميداشت صدا بتكبير چنان بلند ميفرمود كه گويا جميع موجودات با او تكبير ميگفتند چون خلق آن هيئت و حالترا از آنحضرت مشاهده كردند گويا بچشم خود رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم را مشاهده مينمايند كه بيكمرتبه صداى ضجه و ناله خلق بلند شد بنوعيكه در و ديوار تمام شهر بلرزه درآمد كه گويا با خلق همناله شده اند مامون چون ملتفت آن احوال شد و كثرت و ازدحام خلق

ص: 175

و ناله و بكاء آنها را مشاهده كرد و خلوص مردم و ميل نفوس ايشانرا بجانب آنسرور ديد از زوال سلطنت خود خائف و ترسان شد و بعضى از خواص مامون كه در نزد او حاضر بودند باو گفتند برگردان او را كه اگر با اين هيئت برود و نماز عيد بخواند ديگر مردم ترا اطاعت نخواهند كرد و آشوب و فتنه برپا خواهد شد پس مامون غلمان خود را طلبيده و امر كرد برويد و آنسرور را برگردانيد و پيغام داد كه من اعلم ميباشم از آنچه گفتم پس آنسرور از صلوة عيد ممنوع شده مراجعت نمود و خلق از آن فيض عظيم محروم و مايوس شدند و بعد در ميان مردم در اينباب گفتگوى بسيار شد و از آن جمله حكايت دفن آنحضرتست در ملاء عام كه در كتب علما و السنه خواص و عوام معروفست كه چون مامون آنحضرترا بزهر جفا شهيد نمود آنحضرت بهرثمه كه از ملازمان باب مامون و از خواص شيعيان آنحضرت بود اعلام فرمود امور چنديرا در كيفيت تغسيل و تكفين و دفن خود و آنكه مامون حاضر ميشود از براى تجهيز من و باو بگو كه متصدي اين امر نشود كه عاجلا عذاب بر او نازل خواهد شد و اينكه خيمۀ سفيدى از غيب براى غسل دادن من زده خواهد شد و آنكه احدى داخل آنخيمه نشود و احدى متعرض تغسيل و تكفين من نشود چه آنكه امام را غسل نميدهد مگر امام هرئمه گويد كه چون متبين شد وفات آنحضرت مامون بحالت عزا بيرون آمد و امر كرد موضعى را معين نمايند كه خود متكفل تجهيز آنسرور شود پس من نزديك رفتم و باو گفتم كه مولاى من فرموده كه اگر متصدى تجهيز من شوى هلاك خواهى شد پس مامون تخليه نمود و گفت من متصدى اين امر نميشوم آنچه كه بتو فرموده بجاى آور و خود مامون بر بالاى بلندى نشسته كه مشاهده نمايد آنچه واقع ميشود پس ديديم خيمۀ سفيدى بر سرپا شد و جسد مطهر آنسرور را در ميان خيمه گذاشتم و در پشت خيمه ايستادم و همه مردم در خلف من ايستاده بودند و من ميشنيدم صداى تكبير و تهليل و تسبيح و صداى ظرف و ريختن آبرا پس بوى خوشى بلند شد كه اطيب از آن نشنيده بودم بعد از آن ديديم كه آن خيمه ناپديد شد و آنجسد مطهر مندرج در كفن است پس جسد مباركش را در نعش گذاشتيم و حمل نموديم تا بموضع قبر او و مامون اراده داشت كه قبر هرون را قبله قبر آنحضرت قرار دهد آنچه كلنك بر زمين زدند ممكن نشد كه ذره از آن زمين را بكنند مامون تعجب كرد كه زمين را نميشود حفر نمود از براى قبر آنحضرت پس نزديك رفتم و باو گفتم كه مولاى من امر فرموده كه كلنگى در قبله قبر هرون بزنيم قبر ساخته و پرداخته ظاهر خواهد شد و آنمكان مدفن آن بزرگوار است و فرمود كه جايز نيست كه قبر هرون قبله قبر من واقع شود مامون تعجب نمود و گفت اى هرئمه آنچه ماموري بآن عمل نما و كلنك بر آنمكان بزن تا مشاهده نمايم آنچه را كه ميگوئى پس كلنك برداشتم و در قبله قبر هرون مكانيرا

ص: 176

كه امر فرموده بود بر زمين زدم ناگاه قبر تمام كه در وسط آن ضريح پرداخته بود ظاهر گرديد مامون گفت سبحان اللّه چه قدر عجيب است امر ابى الحسن على بن موسى الرضا بعد از آن بمن گفت حال داخل قبر شو و جسد او را پنهان نما گفتم كه مولاي من امر نموده كه او را در قبر نسپارم تا ظاهر شود در قبر او آب بقسمى كه جاريشود بر روي زمين و بعد از آن ماهى عظيمى كه بقدر طول قبر است ظاهر شود آنگاه آنماهى غايب گردد و آن آب بر زمين فرورود آنگاه جسد مبارك او را در قبر بگذارم ناگاه ديدم كه آب ظاهر شد بقسميكه خبر داده بود و بعد از آن ماهى ظاهر شد بهمان كيفيت و غايب گرديد و آب فرورفت و مردم نگاه ميكردند بآنچه واقع شد آنوقت آنجسد مطهر را ديدم كه بلند شد و در قبر گذاشته شد بدون آنكه دست من يا دست احدى باو برسد و اشاره كرد مامون بمردم كه قبر را پر از خاك نمائيد گفتم مولاى من بمن فرموده كه قبر را بحال خود واگذاريد كه خود بهم خواهد آمد و چهار انگشت مربعا از زمين ارتفاع پيدا خواهد نمود پس مامون حكم كرد بمردم كه دست نگاهداريد ناگاه قبر پر شد و بقدر چهار انگشت از زمين مرتفع شد مامون با مردم بمنازل خودشان مراجعت كردند چون مامون بمنزل رفت هرئمه را در خلوت طلبيد و قسم داد او را بآنچه از آنحضرت شنيده بود هرئمه گفت آنچه از او شنيدم بتو خبر ميدهم مامون گفت كه از روى صدق خبر ده و مخفى ننما از من هرئمه گفت بلى مخفى نميدارم آنچه را كه فرمود در امر تجهيز و تغسيل و تكفين همه را فرمود كه خود نيز مشاهده آنرا نمودي مامون گفت ديگر چيزى بتو گفت از اسرار خود گفتم بلى گفت آن چه بود گفتم آنخبر انگور و انار زهرآلوده بود كه ناگاه رنك مامون متغير شد از سرخى بزردي و گاهى سياه ميشد و در اين بين غشوه عارض او شد و در عالم غشوه متصل ميگفت «ويل لمامون من اللّه ويل لمامون من رسوله ويل لمامون من على ويل لمامون من فاطمة ويل لمامون من الحسن و الحسين ويل لمامون من علي بن الحسين و محمد بن على و جعفر بن محمد و موسى بن جعفر ويل لمامون من على ابن موسى الرضا هذا و اللّه هو الخسران المبين» و اينقولرا مكرر ميكرد و غشوه او بطول انجاميد من نيز در گوشه نشستم چون بهوش آمد مرا طلبيد و گفت ايهرثمه قسم بخدا كه تو عزيزتر نيستى در نزد من از على بن موسى الرضا اگر آنچه بمن گفتى باحدي اظهار داشتى ترا بقتل خواهم آورد من گفتم كه اگر در اين امر چيزى از من بروز كرد خون من بر تو مباح باشد پس از من عهد و پيمان گرفت چون برگشتم ديدم مامون دست خود را بيكديگر ميزد و اين آيه را تلاوت ميكرد يَسْتَخْفُونَ مِنَ اَلنّٰاسِ وَ لاٰ يَسْتَخْفُونَ مِنَ اَللّٰهِ وَ هُوَ مَعَهُمْ إِذْ يُبَيِّتُونَ مٰا لاٰ يَرْضىٰ مِنَ اَلْقَوْلِ وَ كٰانَ اَللّٰهُ بِمٰا يَعْمَلُونَ مُحِيطاً

بعضى فضائل و مناقب امام محمّد تقى عليه السّلام

اما محمد بن على التقى الجواد عليهما السلام از سن مبارك آنجناب در زمان وفات

ص: 177

پدر بزرگوارش شش سال گذشته و با آن صغر سن مؤدب بود بآداب الهيه و كمال مماثلت داشت بيحيي بن زكريا و عيسى بن مريم كه در صغر سن بمنصب نبوت فآئز شدند و آنسرور نيز در حالت صغر بمنصب امامت و خلافت فائز شد و راثة عن رسول اللّه و عن آبائه الطاهرين سلام اللّه عليهم اجمعين قاضي ابو الفرج بغدادى بسند خود نقل كرده كه رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم در حق آن بزرگوار فرمود كه خارج ميشود از صلب على بن موسى الرضا ولد او محمد كه اطهر از همه خلايقست بحسب خلقت و احسن از ايشانست از حيثيت خلق و طبيعت و در روايت است كه آن بزرگوار در كمال تمكين و وقار بود و هرگز با احدى از خلايق چه از خدم و حشم خود چه از غير ايشان تندي و خشم نفرمود و آيه وَ إِنَّكَ لَعَلىٰ خُلُقٍ عَظِيمٍ كه از خداوند متعال در وصف رسول خود فرمود گويا بوراثت كما هو حقه در آن بزرگوار بروز و ظهور يافت و نيز رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم در حق او فرمود «من احب ان يلقى اللّه تعالى و قد رفعت درجاته و بدلت سيئاته حسنات فليتول محمد الجواد» و محمد بن ابراهيم حموينى بسند خود از رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم روايت كرده كه خداوند در صلب على بن موسى الرضا عليه السّلام نطفه طيب و طاهر پسنديده جاي داد و او را محمد نام نهاد و او در روز قيامت شفيع شيعيانست و وارث علم جدش پيغمبر آخر الزمان و او راست علامتهاى ظاهره و حجتهاى بالغه و چون متولد شود گويد «لا اله الا اللّه محمد رسول اللّه» و از حالات آن بزرگوار نقل شده كه چنان خاضع و خاشع بود كه هرگز خندۀ بلند از او استماع نشد و در آن صغر سن در مجلس واحد كه قضاة و فقهاء و يحيى بن اكثم كه رئيس علما عصر خود بود و ساير ناس نيز جمع بودند چندين هزار مسئله را جواب فرمود و محمد بن جرير طبري شافعى بسند خود روايتكرده كه چون ابى جعفر محمد بن على الجواد متولد شد بلافاصله گفت اشهد ان لا اله الا اللّه و چون سه روز از تولد او گذشت عطسه كرد و فرمود «الحمد للّه و صلى اللّه على محمد و على الائمة الراشدين» و والده او جاريه بود مسماة بخيزران كه معروفه بنوبيۀ حبشيه از اهل بيت ماريۀ قبطيه جاريۀ رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم مادر حضرت ابراهيم كه رسول خدا مدح فرمود اين نوبيه حبشيه را بآنكه بابى ابن خير الامآء ابن نوبية الطيبة الفم المنتجبة الرحم و سن شريف پدر بزرگوارش چهل وپنج سال و او متولد شد قبل از وفات پدر عاليمقدارش بشش سال و مردم گمان نداشتند خصوصا اعمام آنسرور باميد آنكه ايشان وارث على بن موسى خواهند بود و ابن قياماى واسطى ميگويد كه قبل از تولد امام محمد تقى عليه السّلام بخدمت حضرت امام رضا عليه السّلام مشرفشدم و عرضكردم يابن رسول اللّه آيا ميشود كه در يك عصر دو امام باشد فرمودند نميشود مگر آنكه يكى از آن دو صامت باشد عرضكردم امام صامت كدام است فرمود زود باشد كه از صلب من ظاهر گردد پس بعد از يكسال امام محمد تقى عليه السّلام متولد شد و بروايت ديگر

ص: 178

آنكه ابن قياما نوشت خدمت حضرت امام رضا عليه السّلام كه چگونه است امر امامت بعد از شما و حال آنكه ولدى از براى تو نيست حضرت در جواب او شبه مغضب نوشت كه چه ميدانيكه از براي من ولدي نيست و اللّه لا تمضى الايام و الليالى حتى يرزقنى اللّه ولدا ذكرا يفرق به بين الحق و الباطل و بروايت محمد بن خلاد آنكه حضرت امام رضا عليه السّلام فرمود باهل خود كه هذا ولدى ابو جعفر قايم مقام من است و او را در مكان خود قرار دادم زيرا كه ما اهل بيتى هستيم كه اصاغر ما توارث مينمايند اكابر خود را و بروايت محمد بن جرير طبرى شافعى كه از جماعتى از خاصه و عامه روايتكرده است آنكه چون حضرت على بن موسى الرضا عليه السّلام اراده فرمود كه از مدينه بجانب خراسان روانه شود جمع نمود اهل و عيال و خدم و حشم و وكلاء خود را و فرمود بآنها كه اطاعت نمائيد ولد من ابيجعفر محمد الجواد عليه السّلام را و گفت بايشان كه او قايم مقام من است و بجانب خراسان روانه شد و بروايت حسن بن حجم آنكه بخدمت امام رضا عليه السّلام رفتم ديدم كه فرزند خود محمد تقى را بر دامن خود نشانيده بود و بمن فرمود كه پيراهن او را بلند كن و نظر نما در كتف او چون بر كتف او نظر كردم ديدم شبيه بمهر و نقش نگين مهري داخل گوشت كتف مبارك او بود پس آنحضرت فرمود كه شبيه باين مهر در كتف پدرم موسى بن جعفر بوده است و بروايت ديگر چنانكه محمد بن جرير طبرى شافعى بسند خود از محمد بن محمودى روايتكرده است كه از حضرت امام رضا عليه السّلام سؤال شد از امام بعد از او فرمود فرزندم ابو جعفر و گويا سآئل بجهة صغر سن آنجناب تاملى داشت كه آنحضرت فرمود خداي تعالى برانگيخت عيسى بن مريم را رسوليكه صاحب شريعت تازه بود و حال آنكه اصغر سنا بود از ابيجعفر عليه السّلام و نيز محمد بن جرير طبرى روايتكرده كه چون على بن موسى الرضا عليه السّلام روانه خراسان شد جمعى شاك و مرتاب بودند در حق فرزند او ابى جعفر و نسبت تهمت باو دادند از جهة جاريه مسماة بنوبيۀ حبشيه نظير تهمت زدن بماريه قبطيه جاريه رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم مادر ابراهيم پس در مجمع ناس قيّاف حاضر نمودند كه بعلم قيافه ملحق نمايد ولد را بوالد حقيقى او چنانكه در ميان عرب رسم بود كه چون در نسب كسى شبهه مينمودند او را عرض بر قيّاف ميكردند تا نسب او را معلوم نمايند چون قيافين جمع شدند و بمحمد الجواد نظر انداختند بجهة تعظيم و تكريم و اجلال آنحضرت بسجده افتادند و آنوقت از سن شريف آن بزرگوار بيست وپنج ماه گذشته بود قيافين گفتند واى بر شما مثل چنين كوكب دري و نور ظاهر روشن را عرض بامثال ما مينمائيد «و هذا و اللّه الحسب الزكى و النسب المهذب الطاهر» قسم بخدا كه او خارج نشد مگر از اصلاب زاكيه و ارحام طاهره «و اللّه ما هو الا من ذرية امير المؤمنين على بن ابيطالب و رسول اللّه صلّى اللّه عليه و اله و سلّم» واى بر شما برگرديد و استغفار نمائيد و در مثل او شك ننمائيد

مراتب كمال و علم حضرت محمد بن على الجواد عليه السّلام

پس آن بزرگوار با آن صغر سن

ص: 179

در آنحال زبان گشود و در اعلى مرتبه فصاحت و بلاغت فرمود «الحمد للّه الذى خلقنا من نور بيده و اصطفينا من بريته و جعلنا امنآء على خلقه و وحيه معاشر الناس انا محمد بن على الرضا ابن موسى الكاظم ابن جعفر الصادق ابن محمد الباقر ابن على سيد العابدين ابن الحسين الشهيد ابن امير المؤمنين على بن ابى طالب و ابن فاطمة الزهرآء و ابن محمد المصطفى» آيا در حق مثل من شك ميشود نمود و بر والدين من افترى ميشود بست كه مرا عرض بقياف نمايند قسم بخدا كه من اعلم از ايشان و همه خلقم بحسب و نسب خود و حق ميگويم و اظهار صدق مينمايم و علم ما را خدا بما عطا فرموده است قبل از آنكه همه مردم خلق شوند و بوجود ما قائم است آسمانها و زمينها و اگر قهر و غلبه ظالمين بر ما نبود هر آيه ميگفتم سخنى را كه بتعجب درآيند از آن سخن همۀ خلايق از اولين و آخرين بعد از آن دست مبارك بر دهان خود گذارد و خطاب بنفس خود كرد و فرمود ساكت باش يا محمد چنانكه ساكت شدند آباء تو فَاصْبِرْ كَمٰا صَبَرَ أُولُوا اَلْعَزْمِ مِنَ اَلرُّسُلِ پس مردم بتعجب درآمدند و گفتند اَللّٰهُ أَعْلَمُ حَيْثُ يَجْعَلُ رِسٰالَتَهُ و چون اينحكايت بسمع شريف حضرت رضا عليه السّلام رسيد فرمود الحمد للّه و بعد ملتفت شد بسوي بعضى از حضار مجلس و فرمود كه آيا دانستيد كه جاريه رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم ماريه قبطيه را چه افترا بستند در ولادت ابراهيم فرزند رسولخدا عرضكردند نميدانيم اى سيد و مولاى ما خبر ده ما را از آن فرمود چون ماريه و جماعتى از جواريرا بهديه خدمت جدم رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم آوردند آن جواريرا تقسيم نمود و ماريه را از براى خود اختيار فرمود و با او خادمى بود كه اسم او جريح بود و مؤدب ماريه بود بآداب ملوك پس ماريه و خادم او اسلام آوردند در خدمت رسولخدا و نيكو شد اسلام ايشان و رسولخدا چون بماريه مايل شد حسد بردند بر او بعض ازواج نبى كه حال ايشان معروفست و چون ماريه حامله شد بابراهيم فرزند رسولخدا حسد غالب شد بر ايشان تهمت بر ماريه بستند كه حمل او از جريح خادم است و در نزد رسولخدا سعايت كردند از او پس امير المؤمنين عليه السّلام بامر رسولخدا جريح را حاضر ساخته استكشاف حال او نمودند معلوم شد كه جريح مرديست ممسوح و بالمرة فاقد است آنچه را كه در مردانست از آلت تناسل پس رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم از ايشان تبرى نموده و لعن فرمود كسانيرا كه بر ماريه تهمت بستند و بعد از آن حضرت رضا عليه السّلام فرمود كه الحمد للّه كه خداوند قرار داد از براى من و فرزند من اسوه برسولخدا و فرزند او ابراهيم و چون عمر شريف حضرت امام محمد تقى بشش سال و چند ماه رسيد پدر او را در مرو مامون شهيد نمود و مردم مختلف شدند در حق امام محمد تقى بجهة صغر سن آنحضرت و على ابن اسباط روايتكرده كه بخدمت ابيجعفر محمد الجواد عليه السّلام رسيدم و نظر باو و قامت او مى نمودم و صغر سن او را بدقت ملاحظه ميكردم كه آنحضرت قدرى راه رفت و نشست

ص: 180

و ابتداء فرمود «يا على ان اللّه احتج فى الامامة بمثل ما احتج فى النبوة فقال وَ آتَيْنٰاهُ اَلْحُكْمَ صَبِيًّا و قال تعالى وَ لَمّٰا بَلَغَ أَشُدَّهُ * وَ بَلَغَ أَرْبَعِينَ سَنَةً » پس جايز است از براي خداوند كه عطا فرمايد حكمت را در سن چهل سالگى و نيز محمد بن جرير طبري شافعى بسند خود از يحيى بن اكثم قاضى القضاة روايتكرده است كه بعد از آنكه چندين مباحثه و مناظره علميه نمودم با آنحضرت روزى در مدينه در نزد قبر رسول خدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم بودم ديدم كه محمد بن على الرضا داخل مسجد شد و بجانب قبر مطهر حضرت رسول توجه نمود چندين مسآئل مشكله كه در نزد من بود از او سؤال كردم و همه را جواب گفت و بعد عرضكردم كه ميخواهم مسئلۀ از تو سؤال نمايم فرمود كه من ترا خبر ميدهم قبل از آنكه تو سؤال نمائى از من و مسئلۀ تو آنستكه اراده كردى كه سؤال نمائى از امامت من عرض كردم بلى سؤال من همين بود پس فرمود منم امام بر همۀ خلق عرضكردم كه بينه و علامت بر آن چه دارى و در دست آنحضرت عصآئى بود ناگاه ناطق شد آنعصا در نهايت فصاحت و گفت «انت امام هذا الزمان» و بروايت ديگر گفت «ان مولاي امام هذا الزمان و هو الحجة» و از جملۀ حكايات معروفه آن بزرگوار كه از مشهورات در آفاق است تزويج نمودن مامون است دختر خود ام الفضل را بمحمد بن على الرضا عليه السّلام چون مامون اراده نمود كه دختر خود ام الفضل را بآنحضرت تزويج نمايد و اعزاز و اكرام نمود آنسرور را جماعت بنى عباس كه در بغداد بودند جمع شدند از رجال و نسآء و اتباع ايشان كه توبيخ و سرزنش نمايند مامون را كه اراده دارى امر سلطنت و حكومت را از خانواده بنى عباسى بيرون برى و طفلى را ترجيح ميدهى بر كبار قوم و آنچه ظاهر نمودي از اعزاز و اكرام بالنسبه بپدر او علي بن موسى الرضا و او را وليعهد خود قرار دادى و مبتلا نمودى ما را بغم و اندوه و شدت مصيبت تا آنكه خداوند كفايت نمود آنچه را كه ما مهموم بوديم و حال اراده داري كه لباس ملك و عزت را از ما سلب نمائى و آنرا در آل ابى طالب قرار دهى پس حذر نما از آنكه تزويج نمائى ام الفضل را بابن الرضا بلكه اين امر را در خاصه از اهل بيت خود قرار ده پس مامون رأى ايشانرا تسفيه نمود و اقرار و اعتراف كرد بفضل على بن موسى الرضا و آنكه محمد بن على در اين صغر سن خود در نهايت علم و كمال و اعلم عصر خود ميباشد چون عباسيين ديدند كه مامون آنچه اراده نموده آنرا واقع ميسازد باو گفتند كه راى تو بر خطاست و محمد ابن على الرضا هنوز طفل است و معرفت بفقه و علم و ساير آداب كماليه ندارد حال كه اراده دارى بآنچه رأى تست معمول دارى پس صبر كن كه محمد بن على الرضا مؤدب شود بآداب علم و كمال بعد از آن آنچه غرض تو است از تزويج نمودن ام الفضل را باو بجاى آور مامون در جواب ايشان گفت واى بر شما اين جوان از اهل بيتى است كه علم ايشان بالهام الهى و از جانب خداست و مواد علم از ايشان

ص: 181

منقطع نخواهد شد و هميشه ايشان بى نيازند در علم دين و ادب از جميع خلق و ايشان محتاج بكسى نخواهند بود و اگر ميخواهيد بدانيد صدق آنچه را كه گفتم امتحان نمائيد او را تا ظاهر شود بر شما كه راى من بر صوابست پس عباسيين گفتند راضى شديم بآنچه گفتى پس او را بما واگذار تا امتحان نمائيم در حضور تو بعلم شريعت و مناظره نمايند با او علما و قضاة تا ظاهر شود بر عامه و خاصه پس مامون رخصت داد ايشانرا بآنچه گفتند پس اجتماع نمودند عباسيين بر يحيى بن اكثم كه اعلم علماء عصر خود و قاضى القضاة بود و اموال باو بذل نمودند و گفتند باو كه بايد مسائلى از او سؤال نمائى كه نتواند از عهده جواب آن بيرون بيايد و همچنين ترغيب نمودند ساير علما و قضاة را و از مامون خواهش نمودند كه روزي را از براى امتحان معين نمايد و مجلسى بجهة مناظره مهيا سازد پس حكم كرد كه محفل عظيمى آراسته نمايند و علما و قضاة را حاضر ساختند و يحيى بن اكثم را در صدر مجلس جاي دادند و فرش مخصوصى از براي مامون گسترانيدند و نيز فرش مخصوصى با مخده در جنب مامون از براي محمد بن على الرضا عليه السّلام گذاشتند چون همه اجزآء مجلس جمع شدند و مامون نيز بيرون آمد و در جاى خود قرار گرفت آنگاه اعلام دادند بحضرت محمد الجواد كه بنور جمال و قدوم مبارك خود آنمحفل را مزين و منور فرمايد و آنوقت از سن مبارك آنحضرت هفت سال و چند ماهى گذشته بود پس آن بزرگوار تشريف آورده و در آنمجلس داخل شد و در صدر مجلس در جاي خود نشست در نهايت عزت و جلال و بزرگواري و با كمال وقار و سكينه و بردبارى چون آن برگزيده حضرت ذو الجلال بر جاي خود قرار گرفت يحيى بن اكثم شروع نمود بسؤالات خود و آنچه مسائل غامضه كه در نظر داشت بعرض آنحضرت رسانيده و از براى هريك جواب شافى كافى شنيد بالاخره از آنسرور سؤال نمود كه اگر شخص محرم صيديرا بقتل آورد حكم او چه چيز است حضرت در جواب او فرمود كه آنشخص محرم كه قتل صيد نمود در حرم خدا بود يا در حل كه خارج از حرم است عالم بود يا جاهل عامد بود يا خاطى حر بود يا رق صغير بود يا كبير دفعه واحده اين فعل را بجاي آورد يا در دفعات عديده آن صيد از طيور بود يا از غير آن صغير بود آن صيد يا كبير صياد مصر در آن فعل بود يا نادم و پشيمان آن صيد در روز واقع شد يا در شب صياد محرم با حرام حج بود يا محرم با حرام عمره پس يحيى بن اكثم مبهوت و متحير ماند كه گويا عقل از سر او پرواز نمود و نميدانست كه كدام يك از شقوق مسئله را اختيار نمايد فبهت الذى كفر و سر خجلت بزير انداخته عرق انفعال و شرمساري از صورت و جبين او بر زمين ريخت و لسانش بتلجلج درآمده نتوانست كه سخن بگويد چون اهل مجلس از خاصه و عامه مشاهده اين امر نمودند دانستند كه آنچه مامون فهميده بود از آنسرور امر اعظم از آنست پس مامون از آنحضرت استدعا نمود كه جواب آنمسئله مفصله

ص: 182

غامضه را بيان فرمايد پس آن بزرگوار تفصيل مسئله و حكم الهى در هريك از آنچه تشقيق فرموده بودند بيان فرمودند پس مامون بآنسرور عرضكرد كه اگر اراده داريد كه از يحيى بن اكثم سؤال نمائيد از او بپرسيد پس يحيى مضطرب شد آنحضرت فرمود باو كه سؤال نمايم عرضكرد فدايت شوم اختيار داري بپرس اگر دانستم جواب آنچه را كه سؤال نموديد عرض ميكنم و الا از جناب شما استفاده مينمايم پس حضرت فرمود كه خبر ده مرا از شخصى كه نظر نمود بسوى زنى در اول صبح و حال آنكه آنزن بر او حرام بود و چون روز برآمد آنزن بر او حلال شد و چون زوال ظهر شد بر او همان زن حرام شد و چون عصر شد همان زن بر او حلال شد و چون غروب آفتاب شد همان زن بر او حرام گرديد و چون عشا شد همان زن بر او حلال شد و چون نصف شب شد بر او حرام شد و چون صبح طالع شد همان زن بر او حلال شد چيست حال آنزن و بچه سبب حرام ميشود بر آن مرد و بچه سبب حلال ميشود از براى او يحيى بن اكثم مبهوت شد و عرضكرد «و اللّه ما اهتدى الى جواب هذا السؤال و لا اعرفه» و اگر راى جناب شما باشد افاده فرمائيد جواب آنرا تا ما نيز بفهميم پس حضرت فرمود كه اين زن كنيز غير بود و در اول صبح بر اينمرد كه اجنبى بود حرام بود نظر كردن باو و چون نهار مرتفع شد آنمرد او را ابتياع نمود بر او حلال شد و چون زوال شد او را آزاد نمود آنكنيز حره و اجنبيه شده بر خود حرام شد و چون عصر داخل شد او را بعقد خود درآورد و زوجۀ حليله او شد چون غروب آفتاب شد مظاهره نمود با آن زن و بسبب ظهار بر او حرام شد و چون وقت عشا شد كفاره آنرا داده بر او حلال شد و چون نصف شب شد آنزنرا طلاق گفته بر او حرام شد و چون صبح طالع شد رجوع نمود بآن زن و بر او حلال شد پس آنگاه مامون بعباسيين خطاب كرد كه اجتماع كرده بوديد براي امتحان ابى جعفر محمد بن على الرضا و مؤاخذه نمود و گفت بايشان كه آيا در ميان شما كسى هست كه از عهده جواب اين نوع از مسآئل غامضه بيرون آيد و حل اين مشكلات نمايد واي بر شما اينها اهل بيتى هستند كه ممتازند در ميان خلايق بعلم چه صغير ايشان و چه كبير ايشان و صغر سن ايشان مانع از كمال و جلال ايشان نخواهد بود پس تصديق نمودند همه حاضرين مأمونرا آنگاه مأمون ام الفضل دختر خود را بآنحضرت تزويج نمود و امر نمود از براى مردم بصله و عطيات و جوايز و خلعات و در بعضى از روايات آنكه چون معتصم باللّه بر مسند خلافت نشست روزى حضرت جواد عليه السّلام در مجلس او نشسته بود و قضاة و مفتيان نيز در آنمجلس حاضر بودند ابن زرقان گفت كه بعد از انقضآء آنمجلس ملاقات نمودم ابى داود را كه رئيس قضاة و مفتيان بود و ديدم او را كه در نهايت حزن و اندوه نشسته است سبب را از او سؤال كردم گفت كاش قبل از اين بيست سال مرده بودم گفتم بچه سبب گفت بجهة آنچه اليوم وارد شد بر من از

ص: 183

محمد بن على الرضا در مجلس معتصم ابن زرقان گفت از كيفيت قضيه پرسيدم گفت سارقي سرقت نموده بود و در حضور خليفه اقرار بر نفس خود بسرقت نمود و خليفه ما را جمع كرد بجهة آنكه سؤال نمايد از كيفيت اقامه حد بر آن سارق و پرسيد كه محل قطع دست اين سارق از كجا بايد باشد من فتوى دادم كه بايد از بند دست كه زند و كرسوع است بريده شود كه تمام اصابع با كف قطع گردد پس دليل آنرا از من سؤال نمود گفتم بجهة آنكه يد اطلاق بر كف و اصابع شده است زيرا كه در تيمم بايد مسح وجه و يد نمود و محل آن از زند است و قال تعالى فَامْسَحُوا بِوُجُوهِكُمْ وَ أَيْدِيكُمْ * و فقها و قضاة و مفتيان ديگر فتوى دادند كه بايد از مرفق جدا نمود بجهة آنكه يد در وضو از مرفق است و قال تعالى فَاغْسِلُوا وُجُوهَكُمْ وَ أَيْدِيَكُمْ إِلَى اَلْمَرٰافِقِ و بعد از آن سؤال نمود از محمد بن على كه تو چه ميگوئى در اين حكم فرمود كه قوم مكالمه كردند در اينباب و ساكت شد پس خليفه قسم داد آنحضرت را كه خبر ده ما را بآنچه در نزد تو است از حكم الهى در اينباب فرمود حال كه قسم دادى مرا بخدا بدانكه مفتيان خطا كرده اند در آنچه گفتند زيرا كه قطع يد سارق واجبست كه از مفصل اصول اصابع باشد و كف دست بايد باقى باشد خليفه گفت دليل بر آن چيست فرمود لقول رسول اللّه صلّى اللّه عليه و اله و سلّم «السجود على سبعة اعضاء الجبهة و اليدين و الركبتين و الرجلين» و اگر دست او را از زند يا مرفق قطع نمايند ديگر چيزى باقى نخواهد ماند كه سجده بر آن نمايند و قد قال اللّه تعالى وَ أَنَّ اَلْمَسٰاجِدَ لِلّٰهِ و آن مساجد اعضاء سبعه است كه سجده بر آن واقع ميشود «و لا تدع مع اللّه احدا و ما كان للّه لم يقطع» پس خليفه را خوش آمد از آنچه آنحضرت بيان فرمود از حكم الهى در اينباب و امر نمود كه دست سارقرا از مفصل اصول اصابع قطع نمايند و كف دست را باقى بگذارند چون حكم بمقتضاى كلام محمد بن على الرضا جارى شد قيامت از براى من برپا شد و تمنى كردم كه كاش موجود نميشدم ابن زرقان راوى اينحديث ميگويد كه ابى داود سه روز بعد از اين واقعه در نزد معتصم رفت و گفت نصيحت امير المؤمنين بر من واجبست و من مكالمه مينمايم بچيزيكه يقين دارم كه بسبب آن داخل جهنم خواهم شد معتصم گفت كه آن نصيحت كدامست گفت امير المؤمنين جمع مينمايد در مجلس خود علماء و فقهاء از رعيت خود را بجهت امرى از امور دين و از ايشان سؤال مينمايد از حكم شرعى آن و ايشان جواب ميگويند در محضريكه همه وزراء و امرا و مستوفيان و رعايا جمعند و از هر سمت گوش فراداده اند بكلام و سخن اهل مجلس و با اين احوال ترك مينمايد فتواى ايشانرا بجهة قول كسيكه جمعى از امت و رعيت قائلند بامامت او و امير المؤمنين حكم كند بحكم همچو كسى دون حكم فقهاء از رعيت خود چون كلام ابى داود باينجا رسيد رنك معتصم متغير گرديد و متنبه شد كه چنين عملى منافى با سلطنت او خواهد بود در

ص: 184

جواب او گفت جزاك اللّه من نصيحتك خيرا و همين امر سبب شد كه معتصم در فكر آن افتاد كه آنسرور را مسموم نمايد و ابى داود بسعايت خود شريك در خون آنمظلوم شد

بعضى فضائل و مناقب حضرت امام على النقى عليه السّلام

و اما ابى الحسن الهادى على بن محمد النقى عليهما السلام و آن بزرگوار در نهايت جلال و وقار و تمكين بود و در كرم وجود ممتاز و عطاياى آنسرور بالنسبه بسوى كثيري ثلثين الف بود و حيا و عفت آن بزرگوار بقسمى بود كه هرگز بر روى احدي نمينگريست و در هيبت و جلال و بزرگوارى بنوعى بود كه دوست و دشمن بى اختيار تعظيم و تكريم او مينمودند و على الدوام مشغول بذكر پروردگار و مستغرق درياي عبادت بود و رسولخدا در حق آنسرور فرمود چنانكه جماعتى از اصحاب نقل كرده اند «من احب ان يلقى اللّه و يحاسبه حسابا يسيرا فليتول عليا الهادى» و قاضى ابو الفرج بغدادى روايتكرده كه رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم در حق آن سرور فرمود يخرج من صلب محمد على ابنه طاهر الحسب و صادق المهجة و بروايت ابراهيم ابن محمد حموينى آنكه رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم فرمود كه خداي تعالى در صلب محمد بن على جاى داد نطفه نورانى مبارك طيب طاهرى و او را على بن محمد نام نهاد و بر او پوشانيد لباس سكينه و وقار و علوم و اسرار نهانى خود را باو سپرد كه هركس ملاقات كند او را و مطلبى در دل داشته باشد او را از ضميرش خبر دهد و از دشمنانش آگاه گرداند و كثيرى از معجزات آنسرور همين اخبار از ما فى الضمير بود كه علماى مخالف و مؤالف نقل نموده اند چنانكه رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم از اوصاف آن بزرگوار بيان فرموده و سلاطين جور و حكام زمان آن سرور چند نفر بوده اند اول معتصم باللّه بعد از او الواثق باللّه بعد از او متوكل بعد از او معتز باللّه و مدت خلافت و امامت آنحضرت بقول مشهور سى وسه سال است بالاخره در زمان معتز باللّه بسم جفا شهيد شد و والده ماجدۀ او سمانه است چنانكه محمد بن جرير طبرى شافعى بسند خود از محمد بن فرج روايتكرده است كه حضرت محمد بن على التقى الجواد هفتاد دينار بمن داد و فرمود كه قافله وارد ميشود و در آنقافله نخاسى هست كه برده فروش باشد و جاريۀ را وصف فرمود براى من كه آنرا ابتياع نمايم پس امتثال امر آنحضرت نمودم و جاريه را كه وصف فرموده بود ابتياع نمودم و از او متولد شد ابو الحسن على بن محمد الهادى عليهما السلام و اسم او سمانه بود و نيز محمد بن جرير طبرى شافعى بسند ديگر روايتكرده است از آنحضرت كه در وصف آنجاريه فرموده است كه امة عارفة بحقى و هى من اهل الجنة لا يقربها شيطان مارد و لا ينالها كيد جبار عنيد و هى كان بعين اللّه التى لا تنام و لا تخلف عن امهات الصديقين و الصالحين و بروايت ديگر در نهايت حسن و كمال و ادب بود و اكثر ايام را صائمه بود و اوقات خود را در غير عبادت پروردگار مصروف نميداشت و در حين ولادت آنسرور چندين معجزات و خارق عادات از آن نور اوليا ظاهر شد

بعضى مناقب حضرت ابى الحسن على الهادى عليه السّلام

و از آنجمله تلاوت اين آيه

ص: 185

شريفه بود كه شَهِدَ اَللّٰهُ أَنَّهُ لاٰ إِلٰهَ إِلاّٰ هُوَ وَ اَلْمَلاٰئِكَةُ وَ أُولُوا اَلْعِلْمِ قٰائِماً بِالْقِسْطِ لاٰ إِلٰهَ إِلاّٰ هُوَ اَلْعَزِيزُ اَلْحَكِيمُ چنانكه اين امر از معجزات مسلمه هريك از ائمۀ هدى است در حين ولادت ايشان و در جلالت و عظم شان بقسمى بود كه متوكل با آن كمال بغض و عداوت كه با اهل بيت نبوت خصوصا بآن سرور داشت و هميشه مترصد و مراقب توهين و تخفيف آنحضرت بود با اين احوال هر زمان كه با آنسرور ملاقات مينمود قهرا در مقام تعظيم و تكريم آنحضرت برميآمد تا آنكه روزى حكم كرده بود بهمه وزرا و امرا كه در حين دخول در مجلس او احدي تعظيم آنحضرترا ننمايد چون آنحضرت داخل ميشد متوكل با همۀ وزرا و امرا بى اختيار ميشدند در تعظيم و توقير او تا آنكه روزى جلادان خود را طلبيده و ايشانرا فرمان داد بقتل آنسرور بعد از حاضر نمودن او را بمجلس خود بغض و عداوت او بالنسبه بآنحضرت شديد شد و رنك او از شدت غضب متغير گرديده قسم خورد كه آنحضرت را بقتل آورد و بعد از قتل جسد مطهر او را بسوزاند پس از آن امر كرد باحضار آن حضرت پس چون حضرت داخل مجلس آنملعون شد متوكل خود را از تخت بزير انداخت و باستقبال آنحضرت شتافت و دست مبارك او را بوسه داد و عرضكرد يا سيدي يابن رسول اللّه يا خير خلق اللّه يابن عمى يا ابا الحسن بچه جهت تشريف آوردى بمنزل ما فرمود كه رسولى از جانب تو مرا احضار كرد عرضكرد دروغ گفته برگرد بمنزل خود اى سيد و مولاى من و بعد از آن امر كرد بامرا كه بمشايعت آنسرور بيرون بروند و از جملۀ حكايات معروفه آنسرور با متوكل كه از مشهورات بين مخالف و مؤالف است كه بآنجهة آنحضرترا با فرزندش عسگريين مينامند آنستكه روزى متوكل امر كرد كه عسكر و لشگرى كه حاضر ركاب او بودند در بلده سر من راى جمع شوند و حكم كرد كه هريك نفر يك مخلات كه توبره اسب باشد خاك سرخ در موضعى بريزند چون فرمان او را بانجام رسانيدند آنموضع مكان مرتفع بلندي شد مانند جبل عظيم و بر بالاى آن مشرف شده امر كرد باحضار على بن محمد الهادي و فرزند او ابيمحمد الحسن تا آنكه بر بالاى آن تل تشريف فرما شدند و امر كرد كه همه آن لشگر با زينت تمام سوار شوند و در آن صحرا جمع آيند چون آن لشگر با زينت تمام بيرون آمد، در آن صحرا جمع شدند عرضكرد بآنحضرت كه شما را حاضر كرده ام كه لشگر و عسكر مرا به بينيد كه بچه زينت و هيئت هستند پس آنحضرت فرمود باو كه تو نيز ميخواهى عسكر و لشگر مرا به بينى عرضكرد بلى يا ابا الحسن پس آنحضرت اشاره نمود چون متوكل نگاه كرد ديد كه در ميان آسمان و زمين از مشرق تا مغرب پر شده است از ملائكه كه متوكل را غشوه عارض شد و از هوش رفت چون بهوش آمد فرمود كه ما مشغول بآخرت خود ميباشيم و خوفى و ترسى بر تو نيست از جانب ما و محمد بن جرير طبري شافعى بسند خود از

ص: 186

ابن مصعب مداينى روايتكرده كه كتابتى نوشتم خدمت ابى الحسن على بن محمد الهادى و سؤال كردم از سجده كردن بر زجاج و آبگينه چون كاغذ تمام شد و آنرا فرستادم بخدمت آنسرور در قلب من گذشت كه زجاج داخل ما ينبت من الارض است و سجده بر آن جايز است محتاج بسؤال نبودم چون آن كتابت بآنحضرت رسيد در جواب من نوشت كه سجده بر آن جايز نيست و اگر نفس تو خبر دهد بتو كه زجاج از ما ينبت من الارض است پس بدرستيكه از رمل و ملح است و ملح سبخ است و سبخ بلد ممسوخ است و نيز محمد بن جرير طبرى شافعى بسند خود از نوفلى روايتكرده كه حضرت امام على النقى عليه السّلام بمن خبر داد از قتل متوكل كه فرعون از فراعنه اتراك او را بقتل ميآورد و فرمود «ان اللّه عز و جل اصطفى محمدا بالنبوة و اصطفاه بالحجة و التبيان و جعل كرامة الصفوة لمن ترى يعنى نفسه» و نيز محمد بن جرير طبرى شافعى از نوفلى روايتكرده كه گفت شنيدم از آنسرور كه فرمود «اسم اللّه الاعظم ثلث و سبعون حرفا و انما كان عند آصف منه حرفا واحدا فتكلم به فانخرت له الارض فيما بينه و بين سبا فتناول عرش بلقيس حتى صيره الى سليمان عليه السّلام ثم بسطت الارض فى اقل من طرفة عين و عندنا منه اثنان و سبعون حرفا و حرف عند اللّه عز و جل استاثر به فى علم الغيب» و بروايت ديگر آنكه متوكل سوار شد و امر كرد كه جميع بنى هاشم در ركاب او پياده حاضر شوند و مقصود او آن بود كه حضرت ابى الحسن على بن محمد الهادي عليه السّلام در ركاب او پياده بيايد كه توهين آنسرور نموده باشد چون مرتكب اين عمل شنيع شد جماعتى از بنى هاشم بآنحضرت عرضكردند كه آيا احدى نيست كه بر اين معلون نفرين نمايد تا ما از شر او آسوده شويم فرمودند كه در اين امت كسى هست كه ناخن اصابع او عند اللّه اكرم است از ناقه صالح پس نفرين نمود بمتوكل و فرمود كه سه روز بيشتر زندگانى نخواهد نمود و اين آيه را تلاوت فرمود تَمَتَّعُوا فِي دٰارِكُمْ ثَلاٰثَةَ أَيّٰامٍ ذٰلِكَ وَعْدٌ غَيْرُ مَكْذُوبٍ و در روز چهارم منتصر با جمعى از اتراك متوكل را با جماعتيكه با او بودند بقتل آوردند و اما ابيمحمد الحسن العسكرى عليه السّلام پس آن بزرگوار مظهر همۀ آيات و مجمح همۀ كمالات طاهره آباء طاهرين معصومين خود بود از علوم و عبادات و كرم و زهد و تقوى و عفت و حيا و حسن خلق و جامع جميع فضايل و فواضل بود وراثة عن ابيه و عن آبآئه عن رسول اللّه صلوات اللّه عليهم اجمعين و از دلائل امامت آنسرور و پدر بزرگوارش آنكه بالاخره عادت بر اين مستقر شد كه چون جميع مسآئل غامضه از حلال و حرام و ساير احكام اللّه رجوع بايشان ميشد و وجوه بيت المال از خمس آل محمد و ساير وجوهاترا دوستان ايشان كه در اطراف بلاد بودند بخدمت ايشان ميفرستادند چه بواسطه وكلاء منصوبين از قبل ايشان و چه بواسطه غير ايشان و چون بيت المال را در خدمت ايشان حاضر مينمودند و مسائلى كه داشتند آن بزرگواران ابتداء من غير مسئلة جواب مسائل

ص: 187

ايشانرا ميفرمودند و تفصيل اموال و اسامى صاحبان آنرا بيان ميفرمودند و اگر در ميان آن اموال حرام يا شبهه ناكى يافت ميشد آنرا رد مينمودند و جهة حرمت و شبهه آنرا بيان ميفرمودند و اين بزرگوار چون پدر عاليمقدار خود در نزد دوست و دشمن معظم و مجلل و موقر بودند با آنكه خلفاء زمان او هميشه در مقام اذيت و اطفآء نور او بودند و با اين احوال بر سبيل قهر و اضطرار تعظيم و تكريم مينمودند آنجنابرا و رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم در حق او فرمود «من احب ان يلقى اللّه و هو من الفائزين فليتول الحسن العسكرى» و در روايت قاضى ابو الفرج بغدادي آنكه رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم فرمود «يخرج من صلب على الحسن الميمون النقى الطاهر الناطق عن اللّه و ابو حجة اللّه» و بروايت ابراهيم ابن محمد حموينى آنكه رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم در حق او فرمود كه خداوند قرار داد نطفه در صلب على بن محمد و او را حسن ناميد و در زمين او را نور بلاد و خليفه عباد خود فرمود و امت جدش باو عزيز شدند و او هادي و شفيع شيعيان و نقمت مر مخالفين و حجت و دليل دوستان است و لقب آن بزرگوار زكى و خالص و سراج و هادى و عسكرى و كنيه او ابو محمد و ابو القاسم باعتبار فرزند او حجة اللّه القائم كه هم نام با رسولخداست چنانكه خواهد آمد كه رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم در حق فرزند او فرمود اسمه اسمى و كنيته كنيتى و آن بزرگوار را دو اسم است يكى حسن كه مشهور در آفاق است و اسم ديگر او عبد اللّه است و شاهد بر اين مطلب آن روايتى است كه در حق فرزند عزيز او نقل شده است كه اسم مبارك او نيز محمد بن عبد اللّه است كه مشارك با رسول خداست در اسم و كنيه و اسم پدر چنانكه مستفاد از روايات عامه است و اشاره بآن خواهد شد و والده ماجده او جاريه بود ريحانه نام و يا حديثيه و معروفه بام الحسن و در محل و موطن خود از شاهزادگان و مؤدب بآداب و جامعه كمالات ظاهره و باطنه بود

بعضى دلائل و معجزات حضرت امام حسن عسگرى عليه السّلام

و در حين ولادت امام حسن عسكرى انواع دلائل و معجزات بعرصه ظهور و بروز آمد چنانكه زمان ولادت آباء طاهرين او نيز چنين بود و خلفا جور و حكام زمان او معتز باللّه و مهدى و معتمد على اللّه ولد متوكل كه بسم جفا آنسرور را شهيد نمود و محمد بن جرير طبرى شافعى روايتكرده كه داخل شد بر ابيمحمد الحسن العسكري مردى كه كامل نام داشت و ملاحظه كرد ديد كه آنحضرت البسه فاخره پوشيده است با خود گفت كه او ما را نهى ميكند از پوشيدن البسه فاخره و خودش آنرا ميپوشد ناگاه آنحضرت تبسم فرمود و جامه را از زراعين خود بالا كشيد آنمرد ديد كه در زير آن لباسهاى فاخر لباس خشنى پوشيده است پس فرمود «يا كامل هذا للّه عز و جل و هذا لكم فخجلت» و از جمله حكايات آنسرور عالميان كه معروف بين خواص و عوام است حديث فطرس است كه طبيبى بود نصرانى و تلميذ بخيشوع نصارى بود كه وحيد عصر و يگانه وقت خود بود در علم طب و ساير فنون در ميان علماى نصارى و طبيب حضور متوكل بود و سلاطين و

ص: 188

خلفاء آنزمان در امور طبيه به بختيشوع رجوع ميكردند بجهة كثرت حذاقت او و فطرس در ميان تلامذه او ممتاز و ممتحن بود و بختيشوع در ميان تلامذه خود او را اختيار نموده بود و بعضى از امور جليله طبيه را رجوع باو مينمود و عمل او را امضا ميداشت و نظر او را صائب ميدانست تا آنكه روزى حضرت امام حسن عسكرى عليه السّلام خادم خود را نزد بختيشوع فرستاد كه بهترين اصحاب و تلامذه خود را نزد آنسرور فرستد كه آنحضرترا فصد نمايد بختيشوع بجهة حسن ظن بفطرس و اطمينان باو او را خدمت آنجناب روانه نمود و باو سفارش كرد كه آنحضرت اعلم همه اهل عصر است آنچه امر مينمايد امتثال نما و در آنچه فرمود اعتراض مكن فطرس خدمت آن حضرت روانه شد چون داخل شد در خانه حضرت فرمود كه در يكى از حجرات توقف كن تا من ترا بطلبم پس فطرس داخل يكى از حجرات شده فطرس گفت زمانيكه بر آنسرور داخل شدم بنظرم ساعت نيكى بود بجهة فصد چون آنساعت منقضى شد مرا طلب نمود و آنساعت بنظرم خوب نبود پس امر فرمود باحضار طشت بزرگى بعد امر فرمود بفسد كردن چون فصد نمودم آنحضرت را آنقدر خون جاريشد كه طشت مملو گرديد آنوقت مرا امر كرد كه قطع نمايم خونرا پس قطع نمودم خون را و دست خود را شسته محكم بست و فرمود برو و در حجره توقف كن پس من رفتم در همان حجره بعد امر فرمود باحضار طعام از براى من و در آن حجره ماندم تا وقت عصر باز مرا طلبيد و امر فرمود كه همان طشت را حاضر نمودند پس فرمود دست مرا باز كن چون خرقه را گشودم خون جاريشد تا آنكه همان طشت پر شد پس امر فرمود مرا بقطع كردن خون چون خون را قطع كردم دست خود را بسته امر فرمود كه در حجره بمانم و شب را در آنحجره بيتوته كردم تا آنكه صبح شد و آفتاب طالع گرديد باز مرا احضار فرمود و امر كرد بگشودن خرقه چون خرقه را گشودم همان طشت را حاضر كردند ديدم از دست او چيزى شبيه شير بيرون ميآيد تا آنكه طشت باز مملو شد و امر فرمود بقطع آن چون قطع نمودم دست خود را بست و پنجاه دينار و خلعتى از ثياب بمن عطا فرمود و عذرخواهى نموده مرخص فرمود مرا عرضكردم يا سيدى مرا بخدمتى امر ميفرمائى فرمودند بلى نيكو مصاحبت نما با آنكسيكه با تو مصاحبت نمايد كه آن صاحب دير عاقول است پس بنزد استاد خود مراجعت كردم و تمام قصه را بجهت استاد خود بختيشوع حكايت كردم استاد من گفت كه حكما اجماع كرده اند كه منتهى خونى كه در بدن انسانيست و زياده از آن نخواهد بود هفت من است و آنچه تو گفتى اگر از چشمه آبى ظاهر شود هر اينه عجب است و عجب از آن بيرون آمدن لبن است پس ساعتى در فكر فرورفته بعد سه شبانه روز مراجعه نمود بآنچه كتبى كه در نزد او بود كه شايد اثرى بيايد از آنچه در ابى محمد الحسن

ص: 189

العسكري عليه السّلام مشاهده شده در قواعد طبيه چيزى نيافت بعد بمن گفت اليوم در ملت نصارى كسى را كه اعلم باشد بعلم طب سراغ ندارم بجز راهبى كه در دير عاقول است پس كتابتى از براى او نوشت و تفصيل واقعه را در آن مندرج نمود و مرا فرستاد بنزد صاحب دير عاقول چون بآن دير رسيدم فرياد برآوردم و آن راهب را ندا كردم پس آنراهب بر بالاى دير مشرفشد بر من و گفت كيستى تو گفتم من شاگرد بختيشوع ميباشم گفت كتابى دارى گفتم بلى پس زنبيلى از بالا سرازير نمود و من كتابت را در ميان آن گذاشتم پس زنبيل را بالا كشيد و كتابت را قرائت نمود پس از دير خود بيرون آمد و گفت توئى آنكسى كه فصد نمودى گفتم بلى گفت طوبى لامك و بر بغله خود سوار شده همراه من روانه شده تا آنكه وارد سر من راى شديم در ثلث آخر شب باو گفتم كجا ميل داري نازلشوي در خانه استاد من يا در خانه كسيكه من او را فصد كرده ام گفت بخانۀ كه فصد نمودى صاحب آنرا پس آمديم بدرخانه ابيمحمد الحسن العسكري عليه السّلام قبل از اذان كه ناگاه در خانه گشوده شد و خادمى بيرون آمد و گفت كدام يك از شما صاحب دير عاقوليد راهب گفت جعلت فداك صاحب دير عاقول منم خادم گفت نازلشو و بمن گفت كه نعلين او را نگاهدار و دست راهب را گرفته داخل خانه شد پس من بدرخانه توقف نمودم تا آنكه صبح شد و آفتاب بلند شد ديدم راهب بيرون آمد و لباس رهبانيت از خود دور نموده و لباس سفيدي پوشيده اسلام اختيار كرده است و گفت حال برويم بنزد استاد خود پس روانه شديم تا بنزد بختيشوع رسيديم چون استاد او را ديد دويد بجانب او روانه شد و گفت چه چيز ترا از دين خارج كرد راهب گفت مسيح را يافتم و بدست او مسلمان شدم استاد من گفت مسيح را يافتى گفت بلى نظير او را يافتم از آيات و براهين پس راهب خدمت آنحضرت معاودت نمود و ملازم خدمات آنحضرت بود تا برحمت ايزدي پيوست و انشآء اللّه جمله از احوالات آنسرور و فرزند تاجدار او الحجة بن الحسن عجل الله فرجه در خاتمه كتاب مذكور خواهد شد كه روشنى چشم دوستان و شيعيان گردد و در اين مقام بر سبيل اجمال و اختصار ذكر نموديم از احوالات ائمه طاهرين را بآنچه در كتب و تواريخ و روايات و كلمات علماء عامه بود در حق هريك از ايشان صلوات اللّه عليهم اجمعين صدر الائمه اخطب خوارزمى در كتاب اربعين بسند خود روايتكرده است كه رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم فرمود «من احب ان يحيى حيوتى و يموت ميتتى و يدخل الجنة التى و عدبى ربى فليتول على بن ابى طالب و ذريته الطاهرين ائمة الهدى و مصابيح الدجى من بعده فانهم لن يخرجوكم من باب الهدى الى باب الضلالة» و حافظ ابو نعيم در كتاب حليه بچندين سند و روايت از زيد بن ارقم و ابن عباس روايتكرده كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم فرمود كه «من سره ان يحيى حيوتى و يموت مماتى و يسكن جنة عدن التى غرسها ربى فليتول عليا من بعدي و ليوال وليه

ص: 190

و ليقتدوا بالائمة من بعدى فانهم عترتى خلقوا من طينتى و رزقوا علما و فهما ويل للمكذبين بفضلهم من امتى القاطعين فيهم صلتى لا انالهم اللّه شفاعتى» و اين حديث را ابن ابى الحديد در شرح نهج البلاغه روايت كرده است و صاحب كتاب ثوابة الموصلى بسند خود از سالم بن عبد اللّه بن عمر و او از پدر خود عبد اللّه بن عمر روايتكرده كه شنيدم از رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم كه فرمود در ليلة المعراج حقسبحانه و تعالى وحى نمود بمن كه «يا محمد انى اطلعت الى الارض اطلاعة فاخترتك منها فلا اذكر حتى تذكر معى انا المحمود و انت محمد ثم اطلعت الى الارض اطلاعة اخرى فاخترتك منها على بن ابى طالب فجعلت وصيك فانت سيد الانبيآء و على سيد الاوصياء ثم اشتققت له اسما من اسمائى فانا الاعلى و هو العلى يا محمد انى خلقت عليا و فاطمة و الحسن و الحسين الائمة من نور واحد» پس از آن عرضكردم ولايت ايشانرا بر ملائكه پس هركس قبول نمود ولايت ايشانرا از مقربين شد «يا محمد اتحب ان تريهم» عرضكردم بلى اي پروردگار من خطاب شد كه در پيش روى خود نگاه كن چون نظر كردم ديدم على بن ابى طالب و حسن و حسين و على بن الحسين و محمد بن على و جعفر بن محمد و موسى بن جعفر و على بن موسى و محمد بن على و على بن محمد و الحسن بن على و الحجة القآئم صلوات اللّه عليهم اجمعين كانه كوكب درى و حافظ محمد بن موسى شيرازي در تفسير آيه شريفه وَ رَبُّكَ يَخْلُقُ مٰا يَشٰاءُ وَ يَخْتٰارُ مٰا كٰانَ لَهُمُ اَلْخِيَرَةُ بسند خود از انس بن مالك روايتكرده است كه از رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم سؤال كردم از تفسير اين آيه فرمود «ان اللّه تعالى اختارنى و اهل بيتى علي جميع الخلق» پس برگزيد مرا و قرار داد رسول از براي خود و قرار داد على بن ابيطالب عليه السّلام را وصى مٰا كٰانَ لَهُمُ اَلْخِيَرَةُ يعنى قرار نداد از براى عباد آنكه اختيار كنند هركسيرا كه بخواهند «فانا و اهل بيتى صفوة اللّه و خيرته من خلقه» ابن حجر در صواعق و ديلمي و واحدى در تفسير آيه شريفه وَ قِفُوهُمْ إِنَّهُمْ مَسْؤُلُونَ از ابى سعيد خدرى روايتكرده اند كه مراد از «إِنَّهُمْ مَسْؤُلُونَ اعنى عن ولاية على و اهل البيت» زيرا كه خداوند تبارك و تعالى امر فرمود پيغمبر خود را كه اعلام نمايد مردم را كه اجر و مزدى از براى تبليغ رسالت خود از ايشان نخواهد إِلاَّ اَلْمَوَدَّةَ فِي اَلْقُرْبىٰ حافظ ابو نعيم در كتاب منقبة المطهرين بسند خود از نافع بن حارث از ابى برده روايتكرده است كه روزي رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم نشسته بود و اصحاب در اطراف او بودند فرمود قسم بذات مقدس آنكسيكه جان من در قبضه قدرت اوست كه هيچ بنده در روز قيامت قدم خود را برندارد مگر اينكه چهار چيز از او سؤال ميشود «عن عمره فيما افناه و عن جسده فيما ابلاه و عن ماله عما كسبه و فيما انفقه و عن حبنا اهل البيت» بالجمله فضايل و مناقب ائمة الهدى من اهل بيت رسول اللّه صلّى اللّه عليه و اله و سلّم را علاوه از آنچه علماء عامه در اثناء كتب و مؤلفات خودشان باسانيد صحيحه و اخبار معتبره روايتكرده اند كتب مستقله منفرده مخصوصه

ص: 191

نيز در اينباب تاليف نموده اند چون كتاب فرايد السمطين فى فضايل المرتضى و البتول و السبطين از مؤلفات ابراهيم بن محمد حوينى كه از اعاظم علماء اهل خلافست و كتاب مسند فاطمه زهرا سيدة نساء العالمين كه از مولفات دار قطنى است و كتاب فضايل امير المؤمنين على بن ابيطالب عليه السّلام از مؤلفات صدر الائمة اخطب خوارزمى و كتاب مستدرك فى مناقب وصى المختار و كتاب نزول القرآن فى امير المؤمنين از مولفات احمد بن مهران اصفهاني و كتاب مناقب امير المؤمنين از مؤلفات فقيه ابن مغازلى شافعى و غير اينها از كتب و رساله جات منفرده تأليف نموده اند و اما آنچه از كتب و مولفات علماء شيعه در فضايل و مناقب اهل بيت اطهار عليه السّلام تأليف شده ذكر اسامى آن كتب و مؤلفات و ثبت و ضبط آنها هرآينه محتاج است بتأليف كتاب كثير الحجمى فضلا از آنكه نوشته شود آنچه بيان فرموده اند از فضايل و مناقب ايشان بلكه از مسلمات و واضحات در نزد خاصه و عامه است كه فضايل و مناقب ايشان اكثر از آنست كه بتوان احصاء آن نمود و عقول عقلا و افهام علما قاصر است از ادراك قليلى از مراتب ايشان «كيف و هم الائمة الهداة و السادة الولاة و الذادة الحماة و القادة الدعاة و شفعاء يوم المعاد و حجج اللّه على العباد كيف و هم العروة الوثقى و الكلمة العليا و خيرة اهل الارض و السماء و ذرية خاتم الانبياء كيف و هم خزنة سر اللّه و معادن حكة اللّه و حملة كتاب اللّه و ذرية رسول اللّه الذين حبهم حب اللّه و بغضهم الكفر باللّه كيف و هم الكواكب العلوية المشرقة من شمس عصمة الفاطمية فى سماء عظمة المحمدية و الاغصان النبوية النابتة فى الدوحة الاحمدية و الاسرار الالهية المودعة فى هياكل البشرية و الذرية الاكرمون و الخلفاء الراشدون و الكبراء الصديقون و الاوصياء المنتجبون و الاسباط المرضيون و الهداة المهديون كيف و هم الغر الميامين من آل طه و يس و حجج اللّه على الاولين و الاخرين و الافضلون من السابقين و اللاحقين و امنآء رب العالمين و اعمد السموات و الارضين و ودايع سيد المرسلين الذين فرض اللّه حبهم على الخلايق اجمعين كيف و قد تصاغرت العظماء و تقاصرت العلماء و كلت الشعراء و خرست البلغاء و عجزت الفصحاء عن وصف ادنى مرتبة جلالهم كيف و هم شعاع جلال الكبرياء و شرف الارض و السماء وَ كَلِمَةُ اَللّٰهِ هِيَ اَلْعُلْيٰا جل مقام آل محمد عن وصف الواصفين و نعت الناعتين و ان يقاس بهم احدا من العالمين و عليهم من الصلوات افضلها و من التحيات اكملها صلواة لا انقطاع لها و لا منتهى»

فصل يازدهم در استدلال بر امامت و خلافت ائمة دين از اولاد امير المومنين و ذرية طاهرۀ رسول رب العالمين

اشاره

كه منصوصند بامامت و خلافت از جانب حضرت سيد المرسلين صلوات اللّه عليهم اجمعين توضيح مقام و تنقيح مرام در اين فصل بچند مقاله است

مقالۀ اولى در استدلال بر امامت و خلافت ائمه اثنى عشر عليهم صلوات اللّه ملك الاكبر ببرهان عقل

كه عبارت از الزامات عقليه است كه مقدمات هر دليلى را مدخليت دارد نقل قطعى چه آنكه گذشت در فصل استدلال بر خلافت

ص: 192

مولانا امير المؤمنين عليه السّلام كه مراد ببراهين عقليه همان التزامات عقليه است زيرا كه مقدمات دليل اگر ثابت شود بعقل قطعى صرف آنرا دليل عقلى و برهان عقل مينامند و اگر مقدمات آن ثابت شود بدليل قطعى نقلى صرف آنرا دليل شرعى و برهان شرع ميگويند و اگر مقدمات آن ثابت شود بمركب از امرين كه بعضى بعقل قطعى و بعضى بنقل قطعى آنرا دليل التزام عقلى نامند و نيز گذشت كه نبوت خاصه و امامت خاصه را معقول نخواهد بود كه ببرهان عقل صرف ثابت نمايند پس اگر كسى مدعى آنشود مجرد دعواي غير معقول است و چون در مقام استدلال برآيد ناچار است از اخذ بعضى از مقدمات نقليه و كيف كان اگر غرض مدعى مجرد اصطلاح باشد فلا مشاحة فى الاصطلاح و بالجمله گذشت در مقدمات امامت كه ببراهين عقل سازج و بادله قطعيۀ شرعيه آنكه زمين هرگز خالى از حجت نخواهد بود و لابد است از وجود رسولى يا امامى كه حجت خدا باشند در ارض و چون بضرورت دين اسلام نبوت ختم شد بپيغمبر آخر الزمان عليه صلوات اللّه الملك المنان و احدى از مسلمين را در اينباب شك و ريبى نيست و همه مذعن و معتقد بآن ميباشند كه مٰا كٰانَ مُحَمَّدٌ أَبٰا أَحَدٍ مِنْ رِجٰالِكُمْ وَ لٰكِنْ رَسُولَ اَللّٰهِ وَ خٰاتَمَ اَلنَّبِيِّينَ پس امر منحصر است باينكه بعد از رسول خدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم در هر زمان امام و خليفه باشد تا زمين خالى از حجت نماند و براهين عقليه قطعيه حاكم باين كلية است و هريك از براهين در مقدمات امامت با ظهر بيان سبق ذكر يافت از لزوم اختلال نظام عالم و از لزوم نقض غرض الهى و از روى قاعده وجوب لطف و از روي قاعده وجوب اصلح و از لزوم اغرآء بقبايح و شرور و منكرات و ادليه قطعيه شرعيه از آيات و اخبار نيز حاكم است بآنچه عقل قطعى حكم نمود من قوله إِنَّمٰا أَنْتَ مُنْذِرٌ وَ لِكُلِّ قَوْمٍ هٰادٍ و امثال آن از آيات و قوله صلّى اللّه عليه و اله و سلّم «من مات و لم يعرف امام زمانه مات ميتة جاهلية» كه از اخبار متواتره مسلمه بين طرفين است و قوله صلّى اللّه عليه و اله و سلّم «و الائمة كلهم من قريش» كه از اخبار متواتره محققه بين طرفين است «و قوله صلّى اللّه عليه و اله و سلّم لا يزال الدين قائما حتى تقوم الساعة و يكون عليكم اثنى عشر خليفة» و غير آن از روايات كه در مقدمات امامت سبق ذكر يافت كه صريح بودند بر اينكه در هر عصر و زمانى لابد است از وجود امام و خليفه و على هذا ميگوئيم كه بعد از خلافت و امامت امير المؤمنين عليه السّلام لابد است در هر عصر و زمان از وجود امام و خليفه و هكذا في كل عصر و زمان الي انقراض العالم و آن خلفاء حقه نميباشند مگر ائمه معصومين و ذرية الطاهرين از اهل بيت رسول رب العالمين كه حضرت امام حسن و امام حسين و على بن الحسين و محمد بن على الى اخر ائمه معصومين واحدا بعد واحد و امامت و خلافت ثابت و محقق است از براى ايشان بهمان نحويكه ثابت شد از براى حضرت امير المؤمنين عليه السّلام بادله قطعيه از عقل و شرع كه توفيق الهى مساعدت نمود ببيان آن در مقدمات و فصول سابقه و در اين فصل نيز نظير آنرا تقرير مينمائيم بنظم مذكور مستعينا باللّه

ص: 193

و متمسكا بحبل وليه عجل اللّه فرجه تا آنكه سهل شود طريق استنباط و استدلال بآن از براي اخوان مؤمنين فنقول اما ادله عقليه بر امامت و خلافت ائمه اثنى عشر پس آن از وجوه بسياريست.

دليل اول آنكه در مقدمات امامت ذكر شد كه از جمله شرايط امامت آنكه امام بايد اعلم اهل عصر و زمان خود باشد تا قائم و برپا شود باو امر دين و الا لازم خواهد آمد دور يا تسلسل چه امام جاهل بر همۀ احكام و يا جاهل ببعض آن محتاج بامام ديگر خواهد بود عقلا «اما بحسب عقل فواضح كما تقرر فى مقدمات الامامة من اجل لزوم تقديم المفضول على الفاضل و من اجل توقف حفظ حوزة الشريعة على الاعلم و من اجل توقف لزوم اتمام الحجة على وجوده عليه السّلام و من اجل لزوم نقض غرض الالهى لولاه عليه السّلام و غير ما ذكرنا من الادلة بما لا مزيد عليه فليرجع و اما بحسب الشرع فلقوله تعالى أَ فَمَنْ يَهْدِي إِلَى اَلْحَقِّ أَحَقُّ أَنْ يُتَّبَعَ أَمَّنْ لاٰ يَهِدِّي إِلاّٰ أَنْ يُهْدىٰ و هكذا اما ان يدور او يتسلسل» و در ميان تمام امت بعد از خلافت امير المؤمنين على بن ابي طالب عليه السّلام باجماع و اتفاق تمام خاصه و عامه اهل بيت رسالت اعلم از جميع خلقند كه جميع امت محتاجند بايشان در غوامض علوم و مشكلات مسآئل و همه مفتيان و قضاة عامه چون ابو حنيفه كه اعلم از علماء مذهب عامه است و غير او ابتدآء اخذ علوم از ايشان نمودند چون فى الجمله استعدادى بهم رسانيدند بجهت حب رياست و تقرب بسلاطين جور كه معاندين خانواده رسالت بودند بناى مخالفت و معارضه ميگذاشتند با ائمه دين و شبهه از براى امت از مخالف و مؤالف نخواهد بود كه عترت طاهره رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم و ارث علم اويند و ابراهيم بن محمد حموينى بسند خود از ابن عباس روايتكرده است كه رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم فرمود كه عترت من از طينت من آفريده شده اند و خداي تعالى علم و فهم بايشان كرامت فرموده واى بر كسيكه تكذيب ايشان نمايد و ابو نعيم حافظ در كتاب حلية الاوليا و ابن ابي الحديد در شرح نهج البلاغة نيز همين روايت را نقل كرده اند و نيز ابن ابى الحديد در شرح نهج البلاغة از حضرت امير المؤمنين عليه السّلام روايت كرده كه فرمود مائيم اهل بيتى كه علم ما از علم خداست و بحكم خداست حكم ما و اگر پيروى آثار ما كنيد ببصائر ما هدايت يابيد و صاحب كتاب سير الصحابه بسند خود از حذيفة ابن اسيد روايت كرده است كه رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم در روزي خطبۀ انشا فرمود و حمد و ثناي الهى بجاي آورد و در آن خطبه امر فرمود به تمسك بثقلين كه كتاب اللّه و عترت آنحضرتند و فرمود كه بر ايشان سبقت نجوئيد كه هلاك خواهيد شد و بايشان ياد ندهيد كه ايشان از شما داناترند و بروايت ديگر نيز از حذيفة ابن اسيد آنكه رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم فرمود «الائمة بعدى من عترتى عدد نقبآء بنى اسرائيل تسعة من صلب الحسين اعطاهم اللّه علمى و فهمى فلا تعلموهم فانهم اعلم منكم اتبعوهم فانهم مع الحق و الحق معهم» و آنچه ذكر شد در فصل سابق از فضائل ائمه طاهرين واحدا بعد واحد

ص: 194

از كلمات و روايات عامه در او فوق كفايت است در تقرير و تثبيت آنچه مقصود بمقام است و بعد از ثبوت اينمقدمه پس معين خواهد بود امامت و خلافت بعد از امير المؤمنين على بن ابى طالب عليه السّلام از براى ائمه دين از اولاد او واحدا بعد واحد كه اول ايشان امام حسن عليه السّلام الى آخرهم دليل دويم آنكه از شرايط امامت عصمت است كه عقل قطعى حاكم است بوجوب عصمت و طهارت در امام و خليفه چنانكه سبق ذكر يافت در مقدمات امامت بما لا مزيد عليه فليرجع و در ميان امت رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم بعد از على بن ابى طالب عليه السّلام باتفاق مخالف و مؤالف كسي موصوف بملكه عصمت نبوده و نخواهد بود مگر اهلبيت رسالت كه حقتعالى شهادت داد بعصمت و طهارت ايشان در آيه تطهير من قوله تعالى إِنَّمٰا يُرِيدُ اَللّٰهُ لِيُذْهِبَ عَنْكُمُ اَلرِّجْسَ أَهْلَ اَلْبَيْتِ وَ يُطَهِّرَكُمْ تَطْهِيراً و آيات كثيره نيز بتصديق كثيرى از علما و مفسرين عامه در فضيلت ايشان نازلشده كه همه آنها دليل است بر عصمت و طهارت ايشان چنانكه شرح و بيان آن سابقا در مقدمات امامت مذكور شد و رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم در حديث ثقلين ايشانرا مقرون فرمود بكتاب خدا كه ايشان از كتاب خدا جدا نميشوند و كتاب خدا از ايشان جدا نميشود و بر حق و صوابند ابراهيم بن محمد حموينى بسند خود از ابن عباس روايتكرده كه از رسولخدا شنيدم كه ميفرمود من و على و حسن و حسين و نه نفر از اولاد حسين همه مطهر و معصوميم و در روايت سلمان فارسى رضى اللّه عنه آنكه رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم دست مبارك خود را بر كتف حسين عليه السّلام گذارد و فرمود «انه الامام ابن الامام تسعة من صلبه ائمة ابرار امناء» معصومون و در روايت زيد بن ثابت آنكه رسول خدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم فرمود «و انه ليخرج من صلب الحسين ائمة ابرار امناء معصومون قوامون بالقسط» و در روايت عمران بن حصين آنكه «سمعت النبى صلّى اللّه عليه و اله و سلّم يقول لعلى عليه السّلام انت وارث علمى و انت الامام و الخليفة بعدى تعلم الناس ما لا يعلمون و انت ابو سبطى و زوج ابنتى و من ذريتكم العترة الائمة المعصومون» و در روايت سعيد بن مالك است كه رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم فرمود كه «و لقد نبأنى اللطيف الخبير انه يخرج من صلب الحسين تسعة من الائمة معصومون مطهرون» پس باستلزام عقلى كه از شرايط صحت امامت و خلافت عصمت امام و خليفه است و آنكه در ميان امت بعد از امير المؤمنين على بن ابيطالب عليه السّلام احدى داراى ملكه عصمت و موصوف باين موهبت الهيه نبود مگر اهل بيت طاهره و عترت طيبه حضرت رسالت پناهى كه «هم الحسن و الحسين و الائمة من ذرية الحسين عليه السّلام» ثابت است امامت و خلافت از براي ايشان «وراثة عن جدهم و ابيهم عليه السّلام فهو المطلوب» دليل سوم آنكه در مقدمات امامت گذشت كه امام بايد در جميع صفات و حالات افضل از جميع ناس باشد چه آنكه اگر مفضول واقع شود لازم خواهد آمد ترجيح مرجوح بر راجح و اگر با ايشان مساوى باشد ترجيح بلا مرجح لازم خواهد آمد و عقل قطعى حاكم است بر بطلان و قبح آن و بعد از ثبوت اين مقدمه

ص: 195

تصفح نموديم حالت رعيت را بعد از امير المؤمنين على بن ابيطالب عليه السّلام و نيافتيم احديرا از مردم كه افضل از ائمه هدى از اهل بيت رسالت باشند و باتفاق عامه و خاصه ايشان در جميع صفات و حالات از علم و زهد و ورع و تقى و كرم و خضوع و خشوع و عصمت و طهارت و عفت و حيا و عبادت و بندگى سرآمد از همه خلايق بودند و اولى و سزاوارتر از همه مردم بودند بقرب بخدا و رسول او و خداى تعالى در آيات عديده ايشان را مدح فرمود و مودت و دوستى ايشانرا بر همه خلق واجب گردانيد و صلوات بر ايشان را در صلواة خمس بر همه مكلفين فرض نمود و رسول خدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم در حديث ثقلين امر بتمسك بايشان فرمود بالجمله افضليت ايشان از تمام امت از واضحات غير محتاج الى البيان است پس از تقرير اين دو مقدمه قطعيه عقليه نقليه «فتعين الامامة و الخلافة لهم دون غيرهم و هو المطلوب» دليل چهارم آنكه بحكم عقل و شرع لازم است تنزيه افعال اللّه تعالى از قبايح و شرور و جايز نيست كه نسبت داده شود اخلال واجبى از واجباترا بسوى حقسبحانه و تعالى زيرا كه اخلال بآن يا بجهة داعى حاجت است و يا جهل يا بجهت داعى حكمت و الاولان باطلان جدا و الثالث خلاف الحكمة بل مستلزم للزوم المنكرات و المحاذير الكثيرة من توجه الذم و اللوم على اللّه سبحانه و تعالى نستجير باللّه و امثال ذلك كما تقرر فى مقدمات الامامة فاذا عرفت ذلك فنقول آنكه وجود امام در هر عصر و زمان و تعيين آن از اتم مقدمات دين مبين و اعظم مكملات شرع قويم است و تعيين آن واجب على اللّه سبحانه و تعالى است كما تقرر فى المقدمات بما لا مزيد عليه و آنكه حقسبحانه و تعالى اعلام فرموده است با كمال دين و اتمام شرع مبين و رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم در حجة الوداع اعلام فرمودند بتماميت شرع مبين و تبليغ نمودن بآنچه مامور بود از جانب حضرت رب العالمين و بعد از احراز اين مقدمات كه اخلال بواجبى از واجبات قبيح من اللّه تعالى و آنكه وجود امام و تعيين آن در هر عصر و زمان از اعظم واجبات دين قويم و اتم مكملات شرع مبين است و آنكه تعيين آن واجب على اللّه سبحانه و تعالى است عقلا و آنكه حقسبحانه و تعالى اعلام بتماميت دين قويم نمود پس عقلا مناص و چاره نخواهد بود مگر تعيين امامت و خلافت بعد از امير المؤمنين على بن ابيطالب عليه السّلام از براى ائمه طاهرين از اولاد او واحدا بعد واحد چه آنكه باتفاق تمام امت نص بر امامت از براى احدى نشده مگر از براي ايشان و اما ثبوت نص بر امامت و خلافت از براي ايشان و تقرير و بيان آن عنقريب خواهد آمد بنحويكه كسى را قدرت بر آنكار آن نباشد الا مكابرة و عنادا و تعصبا لاسلافهم الضالين المضلين دليل پنجم آنكه ثابت شد در مقدمات امامت كه لطف واجبست بر حقسبحانه و تعالى و ترك آن موجب نقض غرض الهى است و همان وجوب لطف سبب شد از براى جعل اصل تكاليف و ارسال رسل و انزال كتب و وجود امام حافظ دين مانند رسول و مبلغ و كتاب و جعل اصل

ص: 196

تكاليف است چنانكه ترك آنها موجب نقض غرض الهى و منافى با لطف واجبست همچنين ترك نصب امام و ولى حافظ دين موجب نقض غرض الهى و منافى با لطف واجبست و نيز عقل حاكم است كه آن ولى حافظ دين بايد مانند مبلغ عالم بجميع احكام و معصوم از هر خلل و خطا و افضل از جميع رعيت باشد تا آنكه بتواند حفظ دين و اقامه شرع مبين نمايد زيرا كه جاهل بهمۀ احكام يا بعض آن يا خاطى در احكام كليه و يا فى الجمله مخرب دين خواهد بود و مفضول بودن آن امام از رعيت مستلزم ترجيح مرجوح بر راجح است و آن عقلا قبيح است و شرح اين مقالات در فصول و مقدمات سابقه سبق ذكر يافت و بنابراين ميگوئيم باتفاق موالف و مخالف تصفح نموديم حالت امت را بعد از امير المؤمنين على بن ابيطالب عليه السّلام و نيافتيم كسيرا كه متصف باين صفات و كمالات باشد از عصمت و طهارت كه خداوند عالم بعصمت ايشان گواهى داده است و همه امت اتفاق دارند بر اعلميت و افضليت ايشان در جميع صفات پس متعين است امامت و خلافت ايشان واحدا بعد واحد از روي قاعده وجوب لطف و لزوم نقض غرض و هو المطلوب دليل ششم آنكه در مقدمات و فصول سابقه محقق شد كه واجبست در تكوينيات و تكليفيات از آنچه تعلق بافعال اللّه سبحانه و تعالى دارد آنچيزيكه اصلح بحال كل وافيد بسوى نظام آفرينش است على وجه الاتم و الاصلح زيرا كه مقتضى آن موجود و مانع مفقود است اما مقتضى فلوجود المصلحة و اما عدم المانع پس آن واضع است كه چيزى مانع آن نخواهد بود مگر لزوم فساد و مضرة بحال عباد و از بديهيات در عقول آنكه تعيين مطاع لازم الاتباع كه منزه از خطا و جهل و فساد و ساير عيوب نفسانيه باشد البته اصلح بحال عباد و افيد در نظام امر معاش و معاد خواهد بود پس عقلا از روى قاعده وجوب اصلح آنكه لازم است بر حقسبحانه و تعالى كه از جانب خود نصب امام و خليفه نمايد در هر عصر و زمان كه وجود او اصلح بحال نظام معاش و معاد عباد باشد و الا لزم تخلف العلة عن المعلول و هو باطل جدا و چون در ميان امت تصفح و تفحص نموديم بعد از امير المؤمنين على بن ابيطالب عليه السّلام نيافتيم كسيرا كه اصلح بحال امت باشد در نظام امر معاش و معاد ايشان مگر اهل بيت رسالت و عترت طاهره حضرت ختمى مرتبت واحدا بعد واحد زيرا كه باتفاق مخالف و مؤالف ايشان افضل و اعلم از جميع امت و معصوم و مطهر از هر خلل و خطا و منزه و مبرا از جميع عيوبات نفسانيه اند «فتعين الامامة و الخلافة لهم عليه السّلام واحدا بعد واحد و هو المطلوب» دليل هفتم آنكه تمام امت مقر و معترفند كه قرآن صاحب وجوه و تاويلات است و مشتمل بر ناسخ و منسوخ و مجمل و متشابه و عام و خاص و مطلق و مقيد و ظاهر و باطن بلكه سبعة بطون و سبعين بطنا خواهد بود و حال سنت رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم نيز مانند كتاب اللّه صاحب وجوه و تاويلات و متشابهاتست و عقل حاكم است كه در ميان امت در هر عصر و زمانى

ص: 197

لابد است از وجود مبين و هادى و اماميكه عالم بهمه آن تاويلات و متشابهات و مجملات و ناسخات و منسوخات باشد زيرا كه باتفاق همه علما اهل اسلام نصوص و محكمات قرآنيه و همچنين نصوص و محكمات سنة نبويه وفا نخواهد نمود باقل قليل از احكام الهيه فضلا عن اكثرها او جميعها پس اگر در ميان امت در هر عصر و زمان كسى نباشد كه بيان نمايد آن متشابهات و مؤلاترا كه عالم و معصوم باشد از هر خلل و خطا و هادى و راهنماي خلايق باشد آنچه را كه مقصود خدا و رسول است «بما انزل اللّه على نبيه من القرآن و بما افاده النبى صلّى اللّه عليه و اله و سلّم من السنة» هر آينه لازم خواهد آمد كه خدا و رسول او اهمال نموده باشند آنچه را كه از مكلفين خواسته اند از احكام و ايشان را رها كرده باشند در وادي حيرت و ضلالت و آنكه امر فرموده باشند آنها را بآنكه آنچه از تاويلات بنظر هركس ميرسد در احكام عمل نمايد «كانه تعالى قال اولوا و اعملوا و قال صلّى اللّه عليه و اله و سلّم اولوا و اعملوا» و اين مستلزم آنست كه خدا و رسول اباحه فرموده باشند از براى مكلفين عمل بمتناقضاترا چه آنكه افهام و آراء مكلفين مختلف است در تأويلات پس بسا ميشود كه باندك زمانى در مسئله واحده صد تاويل يا زياده بقياسات و استحسانات و مصالح مرسله يافت شوند كه همه متناقض و مضاد با يكديگراند بلكه اينمطلب موجب هرج ومرج در احكام الهيه و نواميس شرعيه خواهد شد و آن باطل است بالعقل و الشرع و على هذا پس ثابت خواهد بود امامت و خلافت بعد از امير المؤمنين على بن ابيطالب عليه السّلام از براي ذريه طاهره او واحدا بعد واحد كه معصوم از هر زلل و خطا و عالم بكتاب خدا و سنة حضرت خاتم الانبياء محمد مصطفى هستند «و انهم اهل البيت و اهل البيت ادري بما فى البيت» خواهند بود و خداى تعالى در قرآن ياد فرمود كه ايشانند اهل الذكر در آيه فَسْئَلُوا أَهْلَ اَلذِّكْرِ إِنْ كُنْتُمْ لاٰ تَعْلَمُونَ * و امر فرمودن بمكلفين كه احكام را از ايشان سؤال نمايند و رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم در حق ايشان فرمود كه ائمه بعد از من عترت منند «اعطاهم اللّه علمى و فهمى فلا تعلموهم فانهم اعلم منكم فاتبعوهم» و ابراهيم بن محمد حوينى و ابو نعيم و ابن ابى الحديد و صاحب كتاب سير الصحابه باسناد خود از ابن عباس و حذيفة بن اسيد روايتكرده اند كه رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم فرمود كه عترت من از طينت من آفريده شده اند و خداى تعالى علم و فهم بايشان كرامت فرمود واي بر كسانيكه تكذيب فضل ايشان نمايند از امت و در روايت حذيفة ابن اسيد آنكه بر ايشان سبقت نجوئيد كه هلاك خواهيد شد و بايشان ياد ندهيد كه آنها از شما داناتراند هذا دليل هشتم آنكه در مقدمات امامت ثابت و محقق شد كه از جمله از طرق ثبوت امامت نظير نبوت اتيان بمعجزات و خوارق عاداتست كه دليل قطعى و برهان الهى است بر صدق مدعى نبوت يا امامت و عقلا ممتنع است اجراء معجزه بريد كاذب زيرا كه اجراء آن بريد كاذب موجب اغراء بجهل و اضلال بندگان خدا خواهد بود و صدور آن از حق سبحانه و تعالى محال و ممتنع

ص: 198

است و از واضحات در نزد ارباب عقول آنكه اجراء معجزه بيد النبي و الونى معنى آن شهادت و تصديق خداوند است بانه هو النبى او الولى بلكه صدور معجزه و خارق عادت بالاتر است از نص بر خلافت و امامت على التحقيق چنانكه سبق ذكر يافت در مقدمات امامت و اذا تفرد ذلك فنقول آنكه هريك از ائمه دين بعد از خلافت امير المؤمنين عليه السّلام واحدا بعد واحد دعوى امامت نمودند و آنقدر از معجزات و خارق عادات از ايدى مطهره ايشان صادر شد كه علما و روات طرفين از مخالف و مؤالف آنرا در كتب و دفاتر ضبط نموده اند باضعاف تواتر بلكه معجزات و خارق عاداتيكه مشاهده شده است و ميشود در هر عصر و زمانى از قبور مطهره ايشان فوق تواتر است فضلا از معجزات صادره از ايدى مطهره ايشان و بسيارى از معجزات صادره از ايشان مساوق و مساوى با معجزات انبياء اولو العزم است بلكه بعضى از معجزات ايشان اجلى و اظهر و بالاتر از معجزات انبياء سلف است و بعد از ثبوت و تقرر اين مقدمات پس متعين است امامت و خلافت از براي ايشان صلوات اللّه عليهم و هو المطلوب اما مقدمه اولى كه صدور معجزات و خارق عادات از نبى يا ولى تصديق حقسبحانه و تعالى است بانه هو النبى او الولى پس آن ثابت است بعقل قطعى چنانكه ثابت و محقق شد در مقدمات امامت بما لا مزيد عليه فلا نطيل بالاعادة و اما مقدمه ثانيه كه هريك از ائمه دين بعد از امير المؤمنين على بن ابيطالب عليه السّلام دعوت امامت نمودند پس آن كالشمس فى رابعة النهار ظاهر و هويداست و مقاتله حضرت امام حسن عليه السّلام با معويه و محاربه حضرت سيد الشهداء عليه السّلام با يزيد عنيد و معانده هريك از خلفا و سلاطين بنى اميه و بنى عباس با هريك از ائمه دين و شهيد نمودن ايشانرا بزهر جفا و رجوع نمودن خلق بايشان در هر عصر و زمان و استفاده علوم و احكام و معارف الهيه از ايشان و منع نمودن خلفا و سلاطين جور مردم را از اجتماع بر ايشان بقسمى كه در كتب و دفاتر از مخالف و مؤالف ضبط است كه غنى از بيان و غير محتاج بتكرير و تطويل كلام است اما مقدمه ثالثه كه صدور معجزات و خارق عادات از ايشان باشد پس آن ثابت است علاوه از آنچه بتواتر پيوسته است در نزد مخالف و مؤالف در كتب و دفاتر و تواريخ بلكه كتب عديده تاليف نموده اند بر جمع و ضبط آن آنچه را كه معاندين ايشان از امراء و سلاطين اقرار و اعتراف نموده اند و حكايت كرده اند از براى ديگران آنچه را كه مشاهده نموده بودند از ايشان از معجزات و خارق عادات چنانكه عنقريب باقل قليلى از آن اشاره خواهد شد انشاء اللّه و الفضل ما شهدت به الاعداء دليل نهم عقلا آنكه «لو لا وجود الامام و الولى و الحافظ للدين المعصوم من الزلل و الخلل و الخطيئة و العالم بجميع الاحكام و الحدود و تكاليف الواقعة على طبق ما اراد اللّه تعالى من العباد للزم اختلال النظام فى نواميس الشريعة و وقوع الخلل فى احكام الالهية و حدود الشرعية و الهرج و المرج فى تكاليف الدينية» حكم عقل بزمانى اختصاص دون زمانى ندارد

ص: 199

بلكه وجود چنين ولى معصوم عالم بجميع مذكورات در هر زمانى واجب و لازم است كه منصوب باشد من اللّه سبحانه و تعالى و رسوله على عامة المكلفين لئلا يلزم المحذور المذكور و اما لزوم محذور مذكور پس بجهة آنچه سبق ذكر يافت در مقدمات و فصول سابقه كه انسان مدنى بالطبع و محتاج بمعاونت با يكديگر هستند در ضروريات امور معاش و بحسب طبايع بشريه و جبليت انسانيت مقهورند بر شهوات نفسانيه و مغاضبه و منازعه و محاسده با يكديگر و اجتماع ايشان با اين طبايع غليظه مظنه فساد و اختلال نظام و هرج ومرج است بلكه قطع بفساد و اختلال است «لو لا المعاملة العدلية و القوانين الالهية فلا بد لاقامة تلك المعاملة الالهية من رئيس قاهر الهى من نبى او وصى حتى يمنعهم عن الفساد و يقربهم الى الطاعات و يبعدهم عن الشرور و الافات» تا آنكه حفظ نمايد مراتب نفوس و عقول و احكام و انساب و اموال و اعراض ايشانرا از مفاسد و شرور و توغل در شهوات و قضا و حكومت كند و اقامه حدود نمايد در ميان ايشان بر طبق ارادۀ الهيه و لابد است كه آن رئيس قاهر متصف باشد بملكه عصمت كه موهبت عظماى الهيه است و آنكه عالم بجميع ظواهر و بواطن علوم شريعت باشد چنانچه تحقيق آن در مقدمات امامت ذكر شد و بعد از معلوميت اين جمله از كلام آنكه بعد از امير المؤمنين على بن ابيطالب عليه السّلام در ميان امت تفحص نموديم احديرا نيافتيم كه رئيس مطاع عالم بسراير شريعت و محيط بمرادات حضرت احديت باشد بآنچه تبليغ نمود آنرا حضرت رسالت مگر اهل بيت نبوت و خانواده عصمت و طهارت واحدا بعد واحد كه معصوم و مطهر از رذايل و دنائت بودند فاذا تعين الخلافة و الامامة لهم صلوات اللّه عليهم و هو المطلوب دليل دهم آنكه در مقدمات امامت گذشت كه از جمله مقبحات واضحه نقض غرض است كه جميع عقلا معتقدند بر قبح و مذمت آن حتى من لا يعتنى بشىء من المذاهب و الاديان كالبراهمة و الطبيعيه و الدهرية و شكى نيست كه غرض الهى در تشريع دين اسلام و نسخ ساير شرايع و اديان آنكه خلق مؤدب شوند بآداب الهيه بر طبق نواميس و قوانين شرعيه دين محمديه كه دين اسلام است و آنكه تحصيل معرفت پروردگار نمايند و اطاعت و بندگى كنند آنچه را كه نازل فرموده است حقتعالى بر حضرت ختمى مآب از عقايد اصوليه دين است از توحيد پروردگار و عدل و صفات ذات و صفات افعال و غوامض مسائل اصول دين بر آنچه مخفى و مستور و مضمر بود در ساير اديان و تمام فروعات احكام شرعيه فقهيه از عبادات و معاملات و انكحه و مواريث و حدود و ساير علوم شرعيه و آنكه تكميل نفوس خود نمايد از تهذيب اخلاق از ذمايم صفات و تحصيل مكارم اخلاق از شرايف صفات و لطايف احوال و تحقق غرض الهى در آنچه ذكر شد ممكن نخواهد بود عقلا مگر بوجود نبى مبعوث من اللّه تعالى كه محيط و حاوي جميع مرابت مذكوره و معصوم از هر زلل و خلل باشد و الا لازم خواهد آمد نقض

ص: 200

غرض الهى در اصل تشريع شريعت اسلام بلكه منقطع نخواهد شد لسان معذرت عباد از تقاعد و اهمال نمودن در تحصيل مراتب مذكوره و حجت الهى بر خلق ناتمام خواهد بود چنانكه تحقيق آن در مقدمات و فصول سابقه ذكر شد بمالا مزيد عليه و حكم عقل هم بزمانى اختصاص دون زمان و وقتى دون وقت ندارد و بعد از تحقيق اين مقام ميگوئيم كه در ميان امت بعد از امير المؤمنين على بن ابيطالب عليه السّلام تفحص نموديم باتفاق تمام امت از مخالف و مؤالف نيافتيم احديرا كه جامع جميع مراتب كماليه علميه و عمليه و مطهر و معصوم از همه نواقص بشريه باشد كه غرض الهى در آنچه ذكر شد حاصل شود مگر اهلبيت طهارت و معدن رسالت و خانواده عصمت و محل كرامت فتعين الخلافة و الامامة لهم صلوات اللّه عليهم و هو المطلوب

مقاله ثانيه در استدلال بر امامت و خلافت ائمه هدى صلوات اللّه عليهم اجمعين از عترت طيبه طاهره رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم واحدا بعد واحد بآيات قرآنيه

آيۀ اولى آيه شريفه يٰا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا أَطِيعُوا اَللّٰهَ وَ أَطِيعُوا اَلرَّسُولَ وَ أُولِي اَلْأَمْرِ مِنْكُمْ إِنْ كُنْتُمْ تُؤْمِنُونَ بِاللّٰهِ وَ اَلْيَوْمِ اَلْآخِرِ

جماعتى از مفسرين عامه حمل نمودهاند اولى الامر را بر امراء و سرداران لشگر و سلاطين در هر زمان از اهل اسلام و حمل اولى الامر بر اينمعنى غيرمعقولست چه آنكه قرينه قطعيۀ عقليه دلالت دارد بر اينكه اولى الامر بايد معصوم و مطهر از هر زلل و خطا باشد از دو وجه اولا آنكه حقتعالى در آيه شريفه مقرون فرمود اطاعت اولى الامر را باطاعت خود و رسول خود على سبيل الاطلاق و الكلية و تسويه فرمود بين آن دو در وجوب اطاعت بنحو كلية و اطلاق و از محلات عقليه است تسويه جايز الخطا در اقوال و افعال و احكام را با كسيكه مجزوم اليقين و الصوابست در قول و حكم و فعل و ثانيا اينكه امر بوجوب اطاعت على سبيل الاطلاق مستلزم امر بمتناقضين و الضدين است چه آنكه اطاعت من يجوز عليه الخطا و العصيان در صورت ارتكاب او بمعصيت و يا امر نمودن مكلفين را بآن البته حرامست عقلا و شرعا و امر باطاعت او على سبيل الاطلاق فى كل حكم و قول و فعل على سبيل الوجوب و اللزوم مستلزم امر بضدين يا متناقضين است در شىء واحد شخصى و آن ممتنع است جدا پس مراد باولى الامر كه اطاعت ايشان مقرون باطاعت خدا و رسول او است در لزوم اتباع على كل حال بقرنيه عقليه قطعيه بايد كسانى باشند كه موصوف بملكه عصمت باشند ناصحيح باشد تسويه اطاعت ايشان با اطاعت خدا و رسول او و دفع شود محذور امر بضدين و يا متناقضين پس حمل اولى الامر در آيه بفسقه و ظلام از امراء و رؤساى لشگر و يا سلاطين جور از بنى اميه و عباسيان و امثال ايشان غلط فاحشى است كه منافى با عقل و مناقض با طبع سليم است و در ميان امت بعد از امير المؤمنين على بن ابيطالب عليه السّلام باتفاق خاصه و عامه احدي موصوف بملكه عصمت نبود و نخواهد بود مگر ذريه طيبه طاهره حضرت رسالت صلّى اللّه عليه و اله و سلّم پس بايد مراد باولى الامر در آيه ائمه از آل محمد

ص: 201

باشند كه اطاعت و انقياد ايشان همان اطاعت و انقياد خدا و رسول او باشد كه عين صدق و صواب و منزه از شبهه و خطاست و رسولخدا در حق ايشان فرمود كه اقتداء بايشان نمائيد كه ايشان بيرون نميبرند شما را از راه هدايت براه ضلالت و فرمود در حديث ثقلين كه بايشان تمسك جوئيد كه هرگز گمراه نميشويد و فرمود مثلهم كمثل نوح و باب حطة بنى اسرائيل چنانكه عنقريب در مقالات آتيه واضح و لايح خواهد شد و اجماع اهل بيت رسالت در تفسير آيه آنكه مراد باولى الامر امير المؤمنين و ائمه طاهرين از ذريه او صلوات اللّه عليهم اجمعين هستند و امام فخر رازى اعتراف نمود كه مراد به اولى الامر بايد كسانى باشند كه معصوم از خلل و خطا باشند و الا لازم خواهد آمد امر باجتماع نقيضين و آن محال است لهذا تعبير كرده كه مراد باولى الامر اجماع است و گذشت در مقدمات و فصول سابقه كلام او و آنچه وارد بر او است و جماعتى از علماء عامه غير از فخر رازى موافقت كرده اند علماء شيعه را كه مراد باولى الامر على بن ابيطالب و ائمه از اولاد او سلام اللّه عليهم اجمعين هستند و مجاهد و فلكى در تفسير خودشان گفته اند كه مراد باولى الامر علي بن ابيطالب عليه السّلام است و ابراهيم بن محمد حموينى در كتاب فرائد السمطين گفته است كه مراد باولى الامر على بن ابيطالب و اهلبيت رسولخدا هستند و نيز ابراهيم بن محمد حموينى بسند خود از سليم بن قيس روايتكرده است كه در زمان خلافت عثمان اصحاب و مهاجرين حلقه زده بودند و گفتگو در علم فقه مينمودند تا آنكه كلام ايشان منجر شد بفضل قريش و سبقت ايشان باسلام و هجرت ايشان با رسولخدا و در آن مجمع زياده از دويست نفر از مهاجر و انصار حاضر بودند و خواهش نمودند از امير المؤمنين على بن ابيطالب عليه السّلام كه بايشان مكالمه نمايد آنسرور فرمود آنچه ذكر نموديد از فضايل مهاجرين و انصار از قريش و غير ايشان حقتعالي اين فضل را بسبب كى بشما ارزانى داشت عرضكردند كه حقتعالى بر ما منت نهاده است باين فضايل بسبب محمد رسول خود صلّى اللّه عليه و اله و سلّم پس آنگاه حضرت شروع نمودند بفضايل و مناقب اهل بيت و جملۀ از مناقب خود و اهل بيت رسول خدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم را بيان فرمودند و همه حضار تصديق نمودند و اعتراف كردند تا آنكه فرمود كه شما را بخدا قسم آيا ميدانيد كه چون آيه يٰا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا أَطِيعُوا اَللّٰهَ وَ أَطِيعُوا اَلرَّسُولَ وَ أُولِي اَلْأَمْرِ مِنْكُمْ نازلشد و همچنين آيه إِنَّمٰا وَلِيُّكُمُ اَللّٰهُ وَ رَسُولُهُ وَ اَلَّذِينَ آمَنُوا الى اخر الايه و همچنين آيه وَ لَمْ يَتَّخِذُوا مِنْ دُونِ اَللّٰهِ وَ لاٰ رَسُولِهِ وَ لاَ اَلْمُؤْمِنِينَ وَلِيجَةً نازل شد مردم خدمت رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم عرضكردند كه اين آيات مخصوص برسول خداست يا آنكه عموم دارد آنگاه خداى تعالى امر كرد رسول خود را كه اعلام نمايد امت را بواليان امر ايشان و معنى ولايت را از براي ايشان بيان فرمايد چنانكه نماز و حج و زكوة را از براى ايشان بيان فرمود پس رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم در روز غدير خم خطبه خواند و فرمود بمن يا على برخيز من برخاستم و فرمود من كنت مولاه فعلى مولاه و بيان فرمود معنى ولايت را و آيه اَلْيَوْمَ أَكْمَلْتُ لَكُمْ دِينَكُمْ نازلشد و رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم

ص: 202

تكبير گفت پس ابو بكر و عمر از جاى برخاستند و عرضكردند يا رسول اللّه اين آيات خاصه در شأن على نازلشده فرمود بلى در شأن او و اوصياء من تا روز قيامت عرضكردند يا رسول اللّه اوصياء خود را از براى ما بيان فرما فرمود كه على برادر و وزير و وارث و خليفه من است در امت من و آقاي هر مؤمن است بعد از من و بعد از او دو پسرم حسن و حسين و بعد از ايشان نه نفر از اولاد فرزندم حسين يكى بعد از ديگرى كه پيوسته قرآن با ايشانست و ايشان با قرآنند و از هم جدا نميشوند تا آنكه وارد شوند بر حوض كوثر همه آن مجمع كه حاضر بودند عرضكردند بلى ميدانيم و آنچه بيان نمودي از رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم بالمشافهه شنيديم و نيز از ابراهيم بن محمد حموينى بسند صحيح از حضرت امير المؤمنين روايتكرده كه رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم بمن فرمود خوشا حال كسى كه ترا دوست دارد و بتو اقرار كند و واى بر حال كسيكه ترا دشمن دارد و تكذيب تو نمايد يا على دوستان تو ديده هاي ايشان از براي خدا خاشع و دلهاي آنها از ياد خدا خائف و عارفند حق ولايت ترا و تواضع مينمايند از براي تو و از براى اولاد تو و براهى ميروند كه خداوند در كتاب خود امر فرموده و صاحبان ايشان بايشان امر فرموده اند و عمل ميكنند بآنچه اولى الامر ايشان بآن امر فرموده اند و بايشان پيوسته اند و از ايشان جدا نميشوند و عيسى بن يوسف همدانى بسند خود روايتكرده از ابى الحسن و از سليم بن قيس از امير المؤمنين على بن ابيطالب عليه السّلام روايتكرده كه رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم فرمود كه شريكان من كسانى هستند كه خداى تعالى اطاعت ايشان را مقرون باطاعت خود فرموده و در حق ايشان و اولى الامر منكم تنزيل فرموده پس هرگاه در ميان شما تشاجر و تنازع واقع شود بايد رجوع بقول خدا و رسول و اولى الامر نمائيد و از كلام ايشان بيرون نرويد و فرمان برداري ايشان نمائيد و منقاد احكام و اوامر ايشان باشيد من چون اين سخن شنيدم عرضكردم يا رسول اللّه خبر ده مرا از اولى الامر كه چه كسانند فرمود يا على انت اولهم و ابو الفتوح در تفسير خود ادعاى تواتر خبر مذكور نموده در ميان عامه و خاصه كه جابر بن عبد اللّه انصارى خدمت رسولخدا عرضكرد كه من خدا و رسولرا ميدانم و ميشناسم اما اولى الامر را نميدانم فرمود يا جابر هم خلفآئى و ائمة المسلمين و اول ايشان على بن ابى طالب است و بعد از او حسن بن على و بعد از او حسين بن على و بعد از او على ابن الحسين تا آنكه يك يك از ايشان را نام برد و نيز از جابر بن ثمره روايتكرده اند كه چون آيه يٰا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا أَطِيعُوا اَللّٰهَ وَ أَطِيعُوا اَلرَّسُولَ وَ أُولِي اَلْأَمْرِ مِنْكُمْ نازلشد از رسول خدا پرسيدم كه «من اولو الامر الذين قرن اللّه طاعتهم بطاعته قال هم خلفائى يا جابر و ائمة المسلمين بعدى اولهم على بن ابيطالب»

آيۀ ثانيه قوله تعالى يٰا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا اِتَّقُوا اَللّٰهَ وَ كُونُوا مَعَ اَلصّٰادِقِينَ

تقريب استدلال باين آيه وافي هدايه بر امامت و خلافت ائمه هدى صلوات اللّه عليهم اجمعين آنكه

ص: 203

لفظ صادقين جمع است و بحسب ماده و هيئت دلالت دارد كه اين جماعت معصوم از زلل و خطا و موسومند بموهبت الهيه كه ملكه ربانيه عصمت است و امر فرمود حقتعالى كون با ايشانرا در همه احوال و ازمان على سبيل الاطلاق بدون تقييد بزمانى دون زمانى و بفعلى دون فعلى و از واضحات آنكه مامورين بكون مع الصادقين غير صادقين اند و الا لازم خواهد آمد كه هريك از مكلفين امام نفس خود باشند و متابعت نفس خود نمايند و نميشود كه مراد از آيه صادق فى الجمله باشد چه آنكه در اينصورت لازم خواهد آمد هريك از مكلفين متابعت يكديگر نمايند در همه اقوال و افعال او اگر چه صادق در يك امر باشند بلكه اگر صادق در يك كلام غير مرتبط بشرع و دين باشد من اول عمره الى آخره و نميشود كه مراد بصادقين معيت بحسب جسم باشد زيرا كه اين غير معقول است كه همه امت معيت جسمانى داشته باشند با صادقين على الاطلاق فى كل وقت و زمان با آنكه ثمره تامه بر آن مترتب نخواهد بود و پس از بطلان لوازم محقق خواهد شد كه مراد بصادقين كسانى خواهند بود كه صادق على الاطلاق و الكلية اند كه صدق و راستى ايشان بحسب واقع و نفس الامر قولا و فعلا ظاهرا و باطنا مع اللّه و مع الخلق بنحويستكه اصدق الصادقين اعلام فرمود خلق را بصدق ايشان و آنكه معدل بتعديل الهى و مصدق بتصديق خداوندى اند و مراد بكون مع الصادقين متابعت ايشان است در اقوال و افعال و آنچه امر و نهى فرمايند بندگان خدا را بآن از تكاليف شرعيه و قواعد دينيه از اصول و فروع و مبدء و معاد و آنچه متعلق است بتكميل عقول و نفوس كه خلق مهتدى شوند بهدايت ايشان و مودب شوند بآداب الهيه و مقصود از امامت و خلافت هم نيست مگر آنكه خلق اطاعت نمايند در شريعت حضرت سيد المرسلين كسانى را كه خداوند ايشانرا توصيف فرمود بوصف مذكور و باتفاق مؤالف و مخالف بعد از امير المؤمنين على بن ابيطالب عليه السّلام در ميان تمام امت كسى نبود كه موصوف بصفت صدق مطلق و داراي ملكه ربانيه عصمت باشد مگر اهل بيت رسالت از ائمه هداة المهديين صلوات اللّه عليهم اجمعين و امام فخر رازى كه از عظام علماء اهل خلافست اعتراف نمود كه لفظ صادقين در آيه شريفه دليل است بر اينكه در ميان امت در همه اوقات بايد معصوم مطهرى وجود داشته باشد كه امت متابعت او نمايند و بيانات شافيه در تقريب استدلال بآيه شريفه بما لا مزيد عليه در مقدمات امامت در بيان شرطيت عصمت در امام و خليفه مفصلا سبق ذكر يافت و نيز اخبار بسيارى از علما و روات عامه در آيه شريفه رسيده است كه مراد بصادقين محمد و اهل بيت اويند ابن قعنب بسند خود از عبد اللّه عمر بن الخطاب روايتكرده است كه پسر خليفه باصحاب خود ميگفت كه «امر اللّه اصحاب محمد باجمعهم ان يخافوا اللّه ثم قال لهم كونوا مع الصادقين يعنى محمد و اهل بيته» ابو يوسف يعقوب بن سفيان در تفسير خود نقل كرده است از مالك بن انس از عبد اللّه بن عمر كه تفسير كرد آيه

ص: 204

شريفه را از براي اصحاب خود كه كونوا مع الصادقين يعنى محمد و اهل بيته و نيز از نافع همين حديث را نقل نمود و خرگوشي در كتاب شرف المصطفى و ثعلبى در كتاب كشف روايتكرده اند كه مراد بكونوا مع الصادقين محمد و آل محمد است و ابراهيم بن محمد ثقفى بسند خود از حضرت امير المؤمنين روايتكرده است كه آنسرور فرمود كه صادقين مائيم و نيز خرگوشى همين حديثرا از حضرت امير المؤمنين روايتكرده است كه آنسرور فرمود كه صادقين مائيم و نيز خرگوشى همين حديث را از حضرت امير المؤمنين عليه السّلام روايتكرده است و اخبار باين معنى كه مراد بصادقين آل محمداند در طرق اهل بيت و اصحابنا الاماميه بر حد استفاضه بلكه بتواتر پيوسته است كه محتاج بذكر نخواهد بود

آيه ثالثه آيه شريفه وَ إِذِ اِبْتَلىٰ إِبْرٰاهِيمَ رَبُّهُ بِكَلِمٰاتٍ فَأَتَمَّهُنَّ قٰالَ إِنِّي جٰاعِلُكَ لِلنّٰاسِ إِمٰاماً قٰالَ وَ مِنْ ذُرِّيَّتِي قٰالَ لاٰ يَنٰالُ عَهْدِي اَلظّٰالِمِينَ

تفصيل بيان و استدلال بآيه در مقدمات و فصول سابقه سبق ذكر يافت كه از جهات عديده دلالت بر مدعا مينمايد از آنجمله آنكه آيه ناطق است كه جعل و قرارداد امامت من اللّه سبحانه و تعالى است كه امام بايد منصوص من اللّه تعالى باشد چه آنكه لفظ جعل ظاهر بلكه صريح در آنست و نيز اگر جعل و قرارداد امامت از جانب خدا نباشد بلكه اختيار آن از جانب خلق بوده باشد هر آينه سؤال حضرت خليل الرحمن با آنكه صاحب منصب نبوت بود از خداوند كه ذريه او را امام از براى خلق قرار دهد بى محل و خالى از وجه خواهد بود چه آنكه ميتوانست كه خودش بعضى از ذريات خود را امام و خليفه قرار دهد از براى مردم ديگر چه حاجت بمسئلت از خداوند منان بود در اين امر و بعد از تحقق اين مطلب بحسب عقل و شرع كه امام بايد منصوص من اللّه تعالى باشد ميگوئيم كه دعوى نص بر امامت و خلافت از براى احدى نشد مگر از براى امير المؤمنين على بن ابى طالب عليه السّلام و ذريه طاهره او واحدا بعد واحد پس متعين است امامت و خلافت از براى ايشان و اما نص بر امامت و خلافت امير المؤمنين من اللّه سبحانه و من رسوله پس گذشت تفصيل آن در فصول سابقه بنحويكه لا يسع المنكر المتعصب الا العار او الدخول على النار و اما نص بر امامت ائمة الهداة المعصومين صلوات اللّه عليهم من اللّه و رسوله اينك بر تو ظاهر ميشود بنحويكه راه شبهه و عذر از براى احدي نماند ان شاء اللّه تعالى مگر آنكه اذعان بحق نمايد و از آنجمله آنكه بعد از مسئلت حضرت ابراهيم خليل عليه السّلام امامت را از براى ذريه خود مضايقه فرموده است كه حقتعالى اعطا فرمايد آنرا بذريه او كائنا من كان بلكه اعلام صريح فرمود بآنكه آن امامت نميرسد بظالمين از ذريه تو بقوله لا ينال عهدى الظالمين بلكه آن مخصوص به برره از اتقياء از ذريه تو خواهد بود كه از صلب اسماعيل و اسحق بوجود خواهند آمد و از صلب اسحاق انبيا و ائمه بنى اسرائيل امام و پيشواى خلق بودند و از صلب اسماعيل محمد و آل محمد كه برره و اتقياء از ذريه

ص: 205

ابراهيم اند امام و پيشواى خلقند و صريح آيه شريفه آنكه بايد امام ظالم نباشد زيرا كه نصب امام از براى رفع ظلم است و كسيكه ظالم بر نفس خود باشد و آلوده بمعاصى و زنك كفر باشد چگونه امام خلق خواهد بود و فراء كه از اعاظم اهل خلافست در تفسير آيه گفته كه مشرك امام خلق نخواهد شد و قاضى بيضاوي كه از عظماء مفسرين اهل خلافست گفته كه «الامامة امانة من اللّه و عهده و الظالم لا يصلح لها و انما ينالها البررة الاتقياء منهم و فيه دليل على عصمة الانبياء و ان الفاسق لا يصلح للامامة» و صاحب كشاف در تفسير خود گفته است كه آيه دليل است بر عدم صلاحيت فاسق از براى امامت و چگونه فاسق امام ميتواند بود و حال آنكه خبر او غير مقبول و شهادتش مردود است و ابن مغازلى شافعى از ابن مسعود روايتكرده استكه رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم فرمود كه حق سبحانه و تعالى در آيه كريمه إِنِّي جٰاعِلُكَ لِلنّٰاسِ إِمٰاماً آگاه ساخت حضرت ابراهيم را كه من عهد امامت را بظالمين ندهم هرگز و از نسل تو هركه ظالم باشد از منصب امامت محروم است پس حضرت ابراهيم دعا نمود و عرضكرد و اجنبنى و بنى ان نعبد الاصنام پس حق سبحانه و تعالى دعاي او را مستجاب فرمود در حق من و على بن ابيطالب و مر او على را از عبادت اصنام نگاهداشت «فاتخذنى نبيا و عليا وصيا» فعلى هذا پس امام بايد معصوم و مطهر از ظلم و شرك و نفاق و معاصى باشد و شبهه نيست در نزد تمام امت كه بعد از امير المؤمنين على بن ابى طالب عصمت و طهارت مخصوص خانواده رسالت بود و غير ايشان از براي احدي مرتبه جليله عصمت نبود پس نصيبى از امامت و خلافت از براى اعادي ايشان از فسقه و فجره و ملوك بنى اميه و عباسيه چون معاويه و يزيد و حجاج و غير ايشان كه دعوى امامت و خلافت نمودند نبود فتعين الامامة و الخلافة لاهل بيت الرسالة صلوات اللّه عليهم فهو المطلوب

آيۀ رابعة قوله تعالى وَ لَيْسَ اَلْبِرُّ بِأَنْ تَأْتُوا اَلْبُيُوتَ مِنْ ظُهُورِهٰا وَ لٰكِنَّ اَلْبِرَّ مَنِ اِتَّقىٰ وَ أْتُوا اَلْبُيُوتَ مِنْ أَبْوٰابِهٰا وَ اِتَّقُوا اَللّٰهَ لَعَلَّكُمْ تُفْلِحُونَ

چه آنكه حقسبحانه و تعالى نفي حسن و نيكوئى فرموده استكه كسى داخل خانه شود از پشت سر آن بلكه برو نيكوئي آنكه داخل خانه ها شوند از ابواب و راه آن و فرمود بپرهيزيد از خدا از آنكه داخل نشويد خانه ها را از باب آن شايد شما از رستگاران باشيد و از واضحات آنكه مراد بآيه ظاهر آن نخواهد بود كه خداوند اينهمه اصرار و تأكيد فرمايد كه اگر كسى داخل خانه خود ميشود بايد از پشت آن داخل نشود بلكه بايد از راه آن داخل شود چه آنكه اينمطلب از امور عاديه غير مرتبط بشرع و دين است با آنكه خلافى نيست در ميان علماء اهل اسلام قاطبة از مخالف و مؤالف كه جايز است از براي صاحبخانه بهر نحويكه اراده نمايد داخل خانه خود شود و يا اجنبى را بهر نحويكه اراده او تعلق گيرد اذن دهد كه داخل خانه او شود از باب آن و يا از ظهر آن منع و حرجى در آن نيست بلكه مباح و جايز است «و الناس مسلطون على اموالهم

ص: 206

باىّ نحو شاؤا» بلكه مراد از آيه بدلالت اقتضا چنانكه محققين از مفسرين بيان نموده اند آنكه امور دنيا و آخرترا بايد از راهش طلب نمود و از باب آن داخل شد چنانكه اگر كسى طالب صنعتى از صنايع دنيويه باشد بايد رجوع باهل خبره در آن صنعت نمايد و كسيكه طالب علم باشد بايد از اهل علم اخذ نمايد و كسيكه طالب دين و شرع باشد بايد از اهل آن اخذ نمايد و از مسلماتست كه در ميان امت باب علم و تقوى و زهد و سير الى اللّه و سلوك سبيل هدى كه بر حد استقامت مطلقه از جهات ظاهره و باطنه باشد كسى نبود مگر على بن ابى طالب عليه السّلام و بعد از او اهل بيت طاهره از خانواده رسالت كه جامع جميع مراتب كماليه علميه و عمليه بودند و احدى از امت را شبهه نيست در اتصاف ايشان بكمالات نفسانيه و تنزه ايشان از همه معايب و نقايص خلقيه و خلقيه و در حق حضرت امير المؤمنين عليه السّلام بتواتر پيوسته است قول رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم «انا مدينة العلم و على بابها و من اراد العلم فليات من بابه» و ثعلبى كه امام مفسرين اهل خلافست روايت كرده است از ابى جعفر محمد الباقر عليه السّلام كه فرمود مائيم ريسمان محكم خدا در آنجا كه فرموده است وَ اِعْتَصِمُوا بِحَبْلِ اَللّٰهِ جَمِيعاً و ابن ابي الحديد گفته است كه رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم در حق ذريه طاهره خود فرموده است كه ايشان زبانهاى حقند يعني گويا حق را بايشان قرار داده است كه ميگردد بايشان هرجا كه بگردند و ميرود هرجا كه بروند و فرمود كه ايشان زبانهاى حقند چنانكه در قرآن فرموده است وَ اِجْعَلْ لِي لِسٰانَ صِدْقٍ فِي اَلْآخِرِينَ يعنى صادر نميشود از ايشان حكمى و نه سخنى مگر آنكه بر حق و صوابست و اين كلمات دليل است بر عصمت عترت طاهره و عصمت ايشان مسلم است و ابو بكر شيرازى نقل كرده است از قتاده و بصرى در آيه وَ أَنَّ هٰذٰا صِرٰاطِي مُسْتَقِيماً فَاتَّبِعُوهُ كه اين طريق على بن ابى طالب عليه السّلام و ذريه او طريقى است كه ظاهر و واضح و روشن و هويدا است كه در او هيچ اعوجاجى نمى باشد و ابراهيم بن محمد حموينى گفته است كه مراد ولايت آل محمد است و صراط محمد و آل محمد صلوات اللّه عليهم اجمعين ميباشند و ثعلبى و وكيع ابن جراح و سفيان ثوري از سدي و مجاهد و مسلم بن حيان روايتكرده كه صراط مستقيم محمد و آل محمداند و آنچه در اخبار اهل بيت وارد شده است آنكه آل محمد ابواب اللّه و سبيله و الدعاة الى الجنة و القادة اليها و الادلاء عليها الى يوم القيمة و در كتاب احتجاج از حضرت امير المؤمنين عليه السّلام روايتكرده است كه فرمود «قد جعل اللّه للعلم اهلا و فرض على العباد طاعتهم بقوله وَ أْتُوا اَلْبُيُوتَ مِنْ أَبْوٰابِهٰا و البيوت هى بيت العلم الذى استودعته الانبيآء و ابوابها اوصيآئهم» و در روايت ديگر چنين فرمود «نحن البيوت التى امر اللّه ان يوتى ابوابها نحن باب اللّه و بيوته التى يؤتى منه فمن تابعنا و اقربو لايتنا فقداتى البيوت من ابوابها و من خالفنا و فضل علينا غيرنا فقد اتى البيوت من ظهورها» و در نهج البلاغة در حق اهل بيت رسالت فرمود «هم موضع سره

ص: 207

و عيبة علمه و موئل حكمه و كهوف كتبه و جبال دينه بهم اقام حنآء ظهره» يعنى آل محمد محل اسرار الهى و صندوق علم او و مرجع حكم و مخزن كتب الهيه اند و كوههاى دين خدايند كه نگاهدارى دين خدا مينمايند كه دين او متزلزل نشود و بايشان راست ميشود كجى پشت دين و نيز در نهج البلاغه فرموده «نحن الشعار و الاصحاب و الخزنة و الابواب» و نيز فرمود در نهج البلاغه در وصف اهل بيت رسالت «انما الائمة قوام اللّه و عرفائه على عباده لا يدخل الجنة الا من عرفهم» و بعد از تحقق اين مطلب كه ائمه از آل محمد ابواب اللّه و صراط اللّه و قوام اللّه على خلقه هستند باين اخبار مسلمه از طرفين كه در تفسير اين آيات نقل كرده اند و مسلم داشته اند علم و فضل و عصمت و طهارت ائمه هداة را پس واضح خواهد بود تمسك بآيه شريفه از براى خلافت و امامت ائمه هداة واحدا بعد واحد و واجبست بر تمام امت كه واقف شوند بر در خانه ايشان و تحصيل امور دين و شريعت از ايشان نمايند كه ايشان ابواب اللّه و خيرته على خلقه و صراط مستقيم اند و رشته اطاعت و انقياد ايشانرا بر گردن نهند و پيروي غير ايشانرا ننمايند كه آن داخل شدن بيوتست از ظهور آن و متابعت نمودن غير ايشان متابعت كسى خواهد بود كه اهليت ندارند كه مرجع دين و شريعت سيد المرسلين شوند و امامت و خلافت ايشان عليهم السلام را معنى نخواهد بود مگر همين معنى كه مكلفين اعتقاد نمايند كه مرجع دين و شرع حضرت سيد المرسلين بعد از آن برگزيده رب العالمين اهل بيت طاهره اويند كه متابعت ايشان در اقوال و افعال ايشان واجب و لازم است واحدا بعد واحد در آنچه بيان فرمايند از امور دين مبين و هو المطلوب

آيه خامسه قوله تعالى اَلنَّبِيُّ أَوْلىٰ بِالْمُؤْمِنِينَ مِنْ أَنْفُسِهِمْ وَ أَزْوٰاجُهُ أُمَّهٰاتُهُمْ وَ أُولُوا اَلْأَرْحٰامِ بَعْضُهُمْ أَوْلىٰ بِبَعْضٍ فِي كِتٰابِ اَللّٰهِ

ظاهر آيه آنكه حق سبحانه و تعالى اعلام فرمود خلق را در اين آيه شريفه كه رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم اولى بمؤمنين است از جانهاى ايشان كه صريح در اولى بتصرف است كه ولايت مطلقه الهيه باشد بر كافه بندگان خدا از مؤمنين و مهاجرين و ازواج او امهات مؤمنين اند در تعظيم و احترام و اولى الارحام او بعضى از ايشان اولى ببعض اند از مؤمنين و مهاجرين در اين ولايت عامه كه از براى رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم بود بر مؤمنين و اولى بوراثت رسول خدايند از مؤمنين و مهاجرين پس ظاهر آيه شريفه خصوصا با حذف متعلق مفيد عموم است كه وراثت رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم و ولايت و امارت او منتهى خواهد بود باولو الارحام كه اهلبيت آنسروراند كه از اقارب و ارحام او هستند پس ولايت و امارت و وراثت رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم مخصوص بايشانست لا غير فان قلت كه استثنآء در آيه من قوله إِلاّٰ أَنْ تَفْعَلُوا إِلىٰ أَوْلِيٰائِكُمْ مَعْرُوفاً دليل است بر اينكه مراد باولو الارحام بعضهم اولى ببعض مطلق وراثت است كه اولو الارحام از اولاد و اقارب از همه امت اولى بوراثت اند از غير اقارب و ارحام و مراد باولويت اولويت در ارث است نه اولويت در ولايت و

ص: 208

امارت قلت اولا آنكه در آيه قرينه متعدده است كه مراد باولو الارحام ارحام رسولخدا هستند و مراد باولويت ايشان اولويت در ولايت و امارت و وراثت از رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم است كه مخصوص است باهلبيت لا غير قرينه اولى سياق آيه چه آنكه حقتعالى اولا ذكر فرمود اولويت رسول و ولايت مطلقه او را بر امت من قوله النبى اولى بالمؤمنين من انفسهم و بعد از آن بيان فرمود تعظيم و تكريم ازواج رسولخدا را پس مراد باولو الارحام بقرينۀ سياق بايد اقارب و ارحام رسولخدا باشند نه غير ايشان و قرينۀ ثانيه آنكه لفظ النبى اولى بالمؤمنين من انفسهم قرينه است كه مراد بلفظ اولى در اولو الارحام نيز بمعنى اولويت در ولايت است و قرينه ثالثه آنكه مفضل عليه در اولو الارحام بَعْضُهُمْ أَوْلىٰ بِبَعْضٍ فِي كِتٰابِ اَللّٰهِ مِنَ اَلْمُؤْمِنِينَ وَ اَلْمُهٰاجِرِينَ تمام مؤمنين و مهاجرين اند بنحو استغراق و عموم كه مفاد جمع محلى باللام است كه ظاهر در استغراقست يعنى اولو الارحام در ميان امت اولى و احق اند از همه افراد از مؤمنين و مهاجرين و اگر مراد بوراثت اولوا الارحام بعض از امت با بعض ديگر باشند نه همۀ مؤمنين هر آينه استغراق صحيح نخواهد بود بلكه لازم خواهد آمد اتحاد مفضل با مفضل عليه و آن غيرجايز و يا بعيد است جدا و قرينه رابعه آنكه آنچه در تفسير اهلبيت وارد شده چنانكه قمي در تفسير خود ذكر كرده است آنستكه آيه شريفه نزلت فى الامامة و در كافى از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام روايت شده است كه فرمود «هذه الاية جرت فى ولد الحسين فنحن اولى بالامر و برسول اللّه من المؤمنين و المهاجرين و الانصار» سليم بن قيس بسند خود از عبد اللّه بن جعفر طيار روايتكرده كه روزى در نزد معاويه نشسته بوديم با جمعى از اكابر قريش از بنى هاشم و غير ايشان پس بمعويه گفتم كه از رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم شنيدم كه فرمود «انا اولى بالمؤمنين من انفسهم ثم على بن ابى طالب من بعدى اولى بالمؤمنين من انفسهم فاذا استشهد فالحسن بن على اولى بالمؤمنين من انفسهم ثم ابنى الحسين من بعده اولى بالمؤمنين من انفسهم فاذا استشهد فابنه على بن الحسين اولى بالمؤمنين من انفسهم و ستدركه يا على ثم ابنه محمد ابن على اولى بالمؤمنين من انفسهم و ستدركه يا حسين» تا آنكه ذكر فرمود يك بيك از ائمه از اولاد حسين تا آخر ايشانرا و بعد از آن عبد اللّه بن جعفر شهادتى خواست از حضاريكه در نزد معاويه نشسته بودند پس همه ايشان شهادت دادند در نزد معاويه بآنچه روايتكرد عبد اللّه از رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم سليم بن قيس بعد ازين روايت گفته است كه من همين حديثرا از سلمان و ابى ذر و مقداد شنيده ام و حافظ بن عقده و صاحب كتاب النثر و الطى كه از علماء عامه اند بسند خود از حذيفة بن اليمان روايتكرده اند كه چون آيه شريفه اَلنَّبِيُّ أَوْلىٰ بِالْمُؤْمِنِينَ مِنْ أَنْفُسِهِمْ وَ أَزْوٰاجُهُ أُمَّهٰاتُهُمْ وَ أُولُوا اَلْأَرْحٰامِ بَعْضُهُمْ أَوْلىٰ بِبَعْضٍ فِي كِتٰابِ اَللّٰهِ مِنَ اَلْمُؤْمِنِينَ وَ اَلْمُهٰاجِرِينَ نازلشد صحابه عرضكردند يا رسول اللّه كدام است آن ولايتى كه رسول

ص: 209

خدا و اولو الارحام او احقند بما از جانهاى ما فرمود آن اطاعت كردن و شنيدن از آنچه خواهيد و نخواهيد و ثانيا آنكه اگر مراد باولو الارحام مطلق وراثت اولو الارحام از امت باشند در وراثت هر آينه محتاج است كلام بحذف و تقدير و تكلفات بسيار تا صحيح باشد استثناء مذكور چه آنكه تفسير آيه چنين خواهد شد كه «اولو الارحام من الامة او المؤمنين بحق القرابة اولى بالميراث من المؤمنين و المهاجرين بحق الدين و المهاجرة» ارحام از همۀ امت اولى بميرانند از مؤمنين بسبب حق اخوت دينى و مهاجرين بسبب حق مهاجرت كه قبل از نزول آيه توارث ميراث بين مؤمنين بحق دين و مهاجرت بود نه بقرابت و ذى رحمى و بعد اين حكم نسخ شد و بنآء وراثت بر قرابت شد پس از براى مؤمنين و مهاجرين حق وراثتى از مؤمنين نميباشد إِلاّٰ أَنْ تَفْعَلُوا إِلىٰ أَوْلِيٰائِكُمْ مَعْرُوفاً يعنى مگر آنكه ميت توصيه نمايد در هنگام موت بمعروف كه برو احسان و صدقاتى بمؤمنين غير اولى الارحام بدهند و در آيه هيچ اشاره بلفظ ميراث نشده است مگر آنكه استثنآء در آيه احتمال ميرود كه مراد باو مسئله توارث عامه مكلفين باشد بارتكاب همه اين تكلفات از براي تصحيح استثنآ و از واضحات آنكه مجرد احتمال آنكه استثناء شاهد و قرينه بر توارث است دليل بر مطلب نخواهد شد خصوصا آنكه از مسلمات در نزد اهل عربيت است كه تكلفات حذف و تقادير بر خلاف اصل و خلاف ظاهر است كه مرتكب آن نبايد شد مگر بدليل واضح و شاهد لايح و على المدعى اثباته بخلاف آنكه اگر مراد باولويت در اولو الارحام اولويت در خلافت و امامت و وراثت از رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم باشد از براى خصوص ارحام و ذوى القربى رسولخدا كه اهلبيت او باشند كه استثنآء در كلام بر ظاهر خود باقى و محتاج به تكلف و تاسف نخواهد بود چه آنكه معنى آيه چنين خواهد بود كه ذوى القربى رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم اولى بوراثت و ولايت رسولخدا هستند از مهاجرين و مؤمنين كه اين حق ولايت مخصوص بايشانست و غير ايشان را حقى و نصيبى از آن نيست مگر آنكه بجاى آورند از براى خودشان معروفرا كه عبارت از ارشاد و هدايت ايشان باشد بآنچه ممدوح است در شريعت كه امر بخيرات و انشاء معروف در شرع كه امر بمعروفست و يا آنكه توصيه نمايند معروفرا كه ايمان باللّه و بما جآء به رسوله است از امر دين و اسلام باولياء خودشان و ثالثا سلمنا كه مراد باولو الارحام اولويت در وراثت است كه شامل حال همه امت است نه خصوص ذوى القربى از اهلبيت رسولخدا و لكن شبهۀ نيست كه قدر متيقن از عام در اينصورت اهل بيت رسولخدا خواهند بود خصوصا با آنكه مورد و شان نزول آيه هم ميباشند چنانكه در اخبار متقدمه از خاصه و عامه معلوم شد و از واضحات قواعد لغويه آنكه مورد و شان نزول و فرد قدر متيقن از عام قطعى الدخول در عموم اولو الارحام خواهند بود كه عام بالنسبه باو نص صريح خواهد بود و بالنسبه بساير افراد دلالت او

ص: 210

بظهور است و بالنسبه بقدر متيقن نص و صريح است و اگر مخصص معلوم محققى وارد شود لابد است كه تخصيص داده شود باو بعض افراديكه عام ظاهر در شمول آنست و غلط است كه مخصص واقع شود باو افراديكه عام صريح و نص در آنست از افراد قدر متيقن و اگر گفته شود كه اكرم القوم الا زيدا العادل تخصيص مستهجن و غلط است چه آنكه زيد عادل قدر متيقن از افراد قوم است بخلاف آنكه اگر گفته شود اكرم القوم الا زيدا الفاسق زيرا كه شمول عام بالنسبه بزيد فاسق از باب ظهور است نه از باب نص و على هذا ثابت ميشود مطلوب در آيه بنحو ديگر كه آن بطلان خلافت خلفاء ثلث باشد چه آنكه ايشان منع ارث اهل بيت رسولخدا نمودند بحديث مجعول «نحن معاشر الانبيآء لا نورث» و اين حديث مجعولرا علماء عامه مخصص آيات مواريث گرفته اند و بر تو معلوم و محقق شد كه اگر مخصص عام قطعى الاعتبار باشد تخصيص باو غلط است كه باو تخصيص داده شود عام بالنسبة بافراد قدر متيقن الدخول فضلا از آنكه آن مخصص مشكوك الاعتبار يا قطعى البطلان باشد چه آيه در اينصورت كه قائل بتعميم شديم دليل است بر بطلان مذهب عامه و عدم صحت خلافت ابى بكر و اتباع او و ببطلان امامت ايشان ثابت خواهد شد امامت و خلافت اهل بيت رسول خدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم واحدا بعد واحد چه آنكه نفى احد الضدين مستلزم اثبات ضد ديگر است و بطلان احد المتقابلين موجب صحت مقابل آخر است و هو المطلوب و گذشت جمله از كلام كه مرتبط باين جواب اخير است در استدلال بهمين آيه در فصل استدلال بآيات قرآنيه بر خلافت و امامت امير المؤمنين على بن ابى طالب عليه السّلام و لكن در جواب اول از اين اجوبۀ ثلث از نظر و تأمل جديد است

آيۀ سادسه قوله تعالي فَسْئَلُوا أَهْلَ اَلذِّكْرِ إِنْ كُنْتُمْ لاٰ تَعْلَمُونَ *

ثعلبى كه امام مفسرين عامه است روايت كرده از جابر كه چون اين آيه نازلشد علي عليه السّلام فرمود كه مائيم اهل الذكر و يوسف قطان در تفسير خود و وكيع بن جراح و سفيان ثورى جميعا از سدى روايتكرده اند كه اين آيه در شان على عليه السّلام نازلشد حافظ محمد بن موسى شيرازى در تفسير خود كه مستخرج از دوازده تفسير است در تفسير آيه شريفه گفت يعنى سؤال نمائيد از اهلبيت نبوت و معدن رسالت و محل تردد ملائكه سفيان ثورى و سدى از حارث نيز اين روايت را نقل كرده اند و نيز همين حافظ در كتاب مذكور بروايت خود از ابن عباس چنين نقل كرده است در تفسير آيه كه «أَهْلَ اَلذِّكْرِ * هم محمد و على و فاطمة و الحسن و الحسين هم اهل الذكر و العلم و العقل و البيان و هم اهل بيت النبوة و معدن الرسالة و مختلف الملائكة» شهرستانى در كتاب مفاتيح الاسرار و همچنين حافظ ابو نعيم بسند خود از انس بن مالك و ابى العباس فلكى در تفسير خود روايت كرده اند كه مراد باهل الذكر آل محمد است و در اخبار اهلبيت رسالت بطريق تواتر نقل شده كه مراد باهل ذكر اهل بيت آنحضرت خواهند بود و در آيه شريفه أَنْزَلَ اَللّٰهُ

ص: 211

إِلَيْكُمْ ذِكْراً رسولا تفسير نموده اند مفسرين خاصه و عامه كه مراد بذكر رسولخدا ميباشد و بنا بر اين مراد باهل ذكر اهل بيت آن حضرت خواهند بود و در آيه شريفه وَ إِنَّهُ لَذِكْرٌ لَكَ وَ لِقَوْمِكَ گفته اند كه مراد بذكر قرآن است كه ذكر است از براى رسولخدا و قوم او كه اهلبيت او باشند و اطلاق ذكر بر قرآن بسيار واقع شده چون قوله تعالى إِنْ هُوَ إِلاّٰ ذِكْرٌ لِلْعٰالَمِينَ * و قوله تعالى وَ هٰذٰا ذِكْرٌ مُبٰارَكٌ أَنْزَلْنٰاهُ أَ فَأَنْتُمْ لَهُ مُنْكِرُونَ و قوله تعالى إِنْ هُوَ إِلاّٰ ذِكْرٌ وَ قُرْآنٌ مُبِينٌ و امثال آن از آيات و اما وجه استدلال بآيه شريفه آنكه تمام امت مامورند بسئوال از اهل ذكر بر سبيل حتم و وجوب آنچه را كه علم باو ندارند از احكام شرعيه و تكاليف الهيه و البته چنين مسئولى واجب الاطاعه خواهد بود در آنچه سئوال از او ميشود كه جواب از آن گويند و الا لازم خواهد آمد لغويت امر بسئوال و البته چنين كسى كه واجب الاطاعه باشد در ميان امت نخواهد بود مگر امام و خليفه و هو المطلوب فان قلت كه ظاهر سياق آيه آنكه مراد بمسئولين علماء از اهل كتابند در آثار نبوت و دلائل و معجزات رسالت پس آيه دليل بر مقصود نخواهد بود جواب از آن اولا آنكه آنچه مستفاد از اخبار طرفين است چنانكه ذكر شد آن است كه مراد بمسئولين اهل بيت رسالتند لا غير ثانيا آنكه سلمنا كه مراد علماء اهل كتاب هم بسياق داخل در عموم آيه باشند كه بايد رجوع بايشان هم بشود در آثار نبوت و دلائل و معجزات رسالت غاية الامر ظاهر آيه عموم است كه مراد باهل ذكر علماء امم سابقه و علماء اين امتند كه در دلائل نبوت بايد رجوع بعلماء سابقه نمود و در احكام دينيه الهيه شريعت نبويه رجوع بعلماء اين امت شود و لكن مستفاد از اين اخبار مذكوره از طرفين كه آنفا ذكر شد آنكه مراد بعلماء اين امت كه اهل ذكراند خصوص اهل بيت نبوت است لا غير پس تمام خواهد بود مقصود باستدلال از آيه و ثالثا آنكه در دلائل نبوت و آثار رسالت هم بايد رجوع باهل بيت رسالت شود چنانكه در آيه شريفه أَ فَمَنْ كٰانَ عَلىٰ بَيِّنَةٍ مِنْ رَبِّهِ وَ يَتْلُوهُ شٰاهِدٌ مِنْهُ و همچنين در آيه شريفه وَ يَقُولُ اَلَّذِينَ كَفَرُوا لَسْتَ مُرْسَلاً قُلْ كَفىٰ بِاللّٰهِ شَهِيداً بَيْنِي وَ بَيْنَكُمْ وَ مَنْ عِنْدَهُ عِلْمُ اَلْكِتٰابِ مراد بشاهد تالى كه گواه حضرت رسول است و مصدق امر نبوتست حضرت امير المؤمنين عليه السّلام و مراد بمن عنده علم الكتاب كه كفايت مينمايد شهادتى او در امر نبوت و رسالت حضرت سيد رسل نيز آنحضرتست باتفاق مفسرين و علما و روات از خاصه و عامه چون صدر الائمه اخطب خوارزمى و ثعلبى و حموينى و واحدي و طبري و سيوطى در درّ منثور و امام فخر رازى و نيشابورى و احمد بن حنبل و ابن مغازلى شافعي و ابو معاويه و خلف و مؤلف كتاب زاد المسير و باغنوى و ابو نعيم حافظ و صاحب كتاب فصيح الخطيب و قاضى عثمان در تفسير خود و ابو نصر قشري و جبري و ابن ابى الحديد و صاحب كتاب الغارات و فلكى در تفسير خود جميعا

ص: 212

اعتراف نموده اند كه مراد بشاهد و گواه در آيه على بن ابى طالب عليه السّلام و على هذا پس سئوال از دلائل رسالت و تصديق بنبوت هم بايد از اهل بيت رسالت شود كه اول ايشان على بن ابى طالب است پس سياق آيه فَسْئَلُوا أَهْلَ اَلذِّكْرِ * شاهد نخواهد بود كه مسئولين از امر رسالت بايد علماء اهل كتاب باشند بلكه آيه شريفه بمعونۀ دو آيه مذكوره كه از مسلمات خاصه و عامه است كه مراد بآن شاهد و گواه در امر رسالت على بن ابى طالب عليه السّلام بآنچه از اخباريكه ذكر شد در تفسير آيه فَسْئَلُوا أَهْلَ اَلذِّكْرِ * كه مراد باهل الذكر آل محمد و اهلبيت رسالت اند نص در مدعا خواهد بود و هو المطلوب

آيۀ سابعه قوله تعالى قُلْ لاٰ أَسْئَلُكُمْ عَلَيْهِ أَجْراً إِلاَّ اَلْمَوَدَّةَ فِي اَلْقُرْبىٰ و همچنين آيه وَ قِفُوهُمْ إِنَّهُمْ مَسْؤُلُونَ

چه آنكه در آيه اولى خداى تعالى ميفرمايد كه تمام اجر نبوت و مزد زحمات رسالت حضرت اقدس نبوي محبت و ولايت ذوي القربى و اهل بيت آنسرور است و آنرا بطريق حصر بيان فرمود و از متفق عليه بين خاصه و عامه است كه آيه شريفه مخصوص باهل بيت رسالت است ثعلبى كه امام مفسرين اهل خلافست بسند خود از ابن عباس روايتكرده كه چون اين آيه نازلشد اصحاب عرضكردند يا رسول اللّه اهلبيت كيانند كه حقتعالى واجب گردانيد محبت و مودت ايشانرا بر ما فرمود على و فاطمه و حسن و حسين و نيز در روايت ديگر از ابن عباس نقل كرده است كه مراد مودت آل محمد است و احمد بن حنبل در مسند خود روايتكرده كه از رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم سئوال كردند از آيه قُلْ لاٰ أَسْئَلُكُمْ عَلَيْهِ أَجْراً إِلاَّ اَلْمَوَدَّةَ فِي اَلْقُرْبىٰ كه ذوى القربى كيانند كه حقتعالى واجب گردانيد بر ما محبت و مودت ايشانرا فرمود على و فاطمه و حسن و حسين و همين حديث را بعينه ابراهيم بن محمد حموينى و ابو نعيم مولف كتاب حلية الابرار و مالكى در كتاب فصول المهمه و صاحب كتاب مناقب الفاخرة از ابن عباس و سعيد بن جبير روايتكرده اند كه بعد از نزول آيه شريفه اصحاب سؤال كردند از رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم كه اقرباى تو كيانند كه واجب است بر ما محبت و مودت ايشان فرمود علي و فاطمه و حسن و حسين بخارى در صحيح خود و مسلم در صحيح خود و حسن رزين مولف كتاب جمع بين صحاح سته و ابن مغازلى شافعى و اخطب خوارزمى و مالكى و محمد بن جرير طبرى همه گفته اند كه مراد بذى القربى كه محبت ايشان واجب و لازم است آل محمد و اهلبيت اويند و ابن حجر در كتاب صواعق معترفست باين و آنكه آيه در حق آل محمد نازلشد كه حقتعالى واجب گردانيد بر همه امت محبت و مودّت ايشانرا و از شافعى اين بيت را شاهد آورد و گفت شعر عربى يا اهل بيت رسول اللّه حبكم فرض من اللّه فى القران انزله و در آيه ثانيه مفسرين عامه و خاصه چنين نقل كرده اند كه چون در روز قيامت خلق عبور نمايند از صراط حقتعالى امر ميفرمايد بملائكه كه نگاهداريد ايشانرا در قنطره اولى از صراط كه از ايشان سؤال كرده خواهد

ص: 213

شد از مودت و محبت على بن ابى طالب عليه السّلام ابن شيرويه ديلمى و ابراهيم بن محمد حموينى و واحدي و ابو نعيم اصفهانى صاحب كتاب حلية الاولياء و ابن حجر روايتكرده اند باسناد عديده و در كثيرى از روايات منقوله ايشان كه علماء و مفسرين اهل خلاف نقل كرده اند كه در روز قيامت بر قنطره اولى از صراط امر ميشود از جانب حق تعالى كه نگاهداريد ايشانرا كه سؤال كرده شوند از محبت و مودت اهل بيت و ولايت ايشان چنانكه واحدى و جبري و حافظ ابو نعيم اصفهانى بسند ديگر خود و حاكم ابو القاسم حسكانى و نظيرى و محمد بن حافظ مؤمن شيرازي روايت كرده اند اما وجه دلالت اين دو آيه بر مدعا آنكه كسانيرا كه خدا و رسولخدا واجبكرده باشند محبت و ولايت ايشانرا بر همه امت البته واجب خواهد بود اطاعت و انقياد اوامر و نواهى ايشان بر همه امت و نيست مراد بامام و خليفه و اولى الامر مگر كسيكه واجب باشد اطاعت و انقياد او و هو المطلوب و نيز امر بمحبت ايشان از جانب خدا و رسول او بمقتضاى محبت ظواهر جسمانيه و طبايع بشريه و موانست طبعيه نيست مانند محبت والد بولد بلكه اين امر از جهت اتصاف اهلبيت است بصفات رضيه و متخلق بودن ايشان باخلاق الهيه در صفات و افعال كه در مرتبه رفيعه و غايت قصواي از كمالات نفسانيه بودند كه تالى انبياء اولوا العزم و محبوب نفس الامرى خداوند عالميان بودند كه فرض شد بر خلق محبت و ولايت ايشان كه معتقد بايشان باشند البته چنين كسانى بايد خلفاء اللّه فى ارضه و حجج اللّه علي عباده باشند و هو المطلوب

آيۀ ثامنه قوله تعالى إِنَّمٰا أَنْتَ مُنْذِرٌ وَ لِكُلِّ قَوْمٍ هٰادٍ

چه آنكه حقسبحانه و تعالى خطاب فرمود بحضرت سيد انبيا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم بر سبيل حصر كه اين است و غير اين نيست كه توئى منذر و انذاركننده خلق و بطريق استغراق حقيقى بلفظ كل كه صريح در عموم است آنكه از براى هر قومى هادي و رهنمائى است كه قوم زمان خود را هدايت مينمايند و مفاد ظاهر حصر آنكه انذار خلق مخصوص بحضرت ختمى مرتبت است و بعد از او ديگر منذر و مخوفى از عذاب الهى براى خلق نخواهد بود و نبوت باو ختم شده و بعد از او از براى هر قومى الى يوم القيمه هادى و راهنمائى است كه خلق را هدايت مينمايد چنانكه صريح در استغراقست و نميشود كه مراد بلفظ كل قوم هاد انبيآء سلف باشند چه آنكه در اينصورت لازم خواهد آمد بطلان حصر زيرا كه ساير انبيا نيز مانند حضرت سيد رسل منذر و مخوف خلق بودند از عذاب الهى چنانكه حقتعالى فرموده رُسُلاً مُبَشِّرِينَ وَ مُنْذِرِينَ لِئَلاّٰ يَكُونَ لِلنّٰاسِ عَلَى اَللّٰهِ حُجَّةٌ بَعْدَ اَلرُّسُلِ پس مراد به وَ لِكُلِّ قَوْمٍ هٰادٍ لا بدا بايد كسانى باشند كه بعد از رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم هدايت كننده خلايق اند بسوى دين خدا و مفاد آيه شريفه منطبق نخواهد بود مگر بطريقه حقه اماميه چنانكه رسولخدا در حديث ثقلين و غير آن خبر داده است كه قرآن و اهل بيت از هم مفارقت نخواهند نمود تا آنكه وارد شوند بر حوض و آنكه ارض هرگز

ص: 214

خالى از حجت نخواهد شد و ساير اخباريكه افاده اينمطلب مينمايد من قوله صلّى اللّه عليه و اله و سلّم «من مات و لم يعرف امام زمانه مات ميتة جاهلية» و امثال آن خصوصا بملاحظه شان نزول آيه شريفه باتفاق خاصه و اكثر علما و روات عامه كه چون اين آيه نازلشد رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم على بن ابي طالب عليه السّلام را بر سينه خود چسبانيد و آيه را تلاوت فرمود و اشاره بسينه مبارك خود كرده بقوله تعالى إِنَّمٰا أَنْتَ مُنْذِرٌ و اشاره بجانب على بن ابى طالب نمود و فرمود و لكل قوم هاد و بعد از آن فرمود «يا على انك منارة الانام و غاية الهدى و بك يهتدي المهتدون» چنانكه ثعلبى در تفسير و هم چنين در كتاب كشف بسندهاي عديده از عبد اللّه ابن عمر روايتكرده و مالكى در فصول المهمه و حاكم ابو القاسم در شواهد التنزيل از ابى برده اسلمى روايتكرده است و ابراهيم بن محمد حموينى در كتاب فرآئد السمطين از ابو هريره روايتكرده است و ابو الحسن واحدى نيز از ابى هريره روايت نموده است حافظ ابو نعيم در تفسير خود از عطا و ابن جبير و ابن عباس روايتكرده است و امام فخر رازى در تفسير كبير خود نيز روايتكرده است بدين لفظ كه رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم بعد از نزول آيه شريفه اشاره بسينه مبارك خود كرده و فرمود انما انت منذر و بعد از آن دست مبارك بر دوش على بن ابى طالب عليه السّلام نهاده فرمود و لكل قوم هاد و بعد فرمود «يا على بك يهتدى المهتدون بعدى» و حافظ ابن عقده باسناد عديده اين روايت را نقل نموده و على هذا پس آيه شريفه بمعونت اين اخبار دلالت تامه دارد بر مقصود و هو المطلوب

آيه تاسعه قوله تعالى إِنَّ اَللّٰهَ وَ مَلاٰئِكَتَهُ يُصَلُّونَ عَلَى اَلنَّبِيِّ يٰا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا صَلُّوا عَلَيْهِ وَ سَلِّمُوا تَسْلِيماً

و باتفاق مفسرين و روات علماء عامه و خاصه آنكه كيفيت صلوات بر رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم باين نحو است كه گفته شود اللهم صل على محمد و آل محمد و در جميع كتب صحاح و ساير كتب معتبره علماي عامه نقل شده كه بعد از نزول اين آيه شريفه اصحاب عرض كردند يا رسول اللّه سلام بر ترا دانستيم اما صلوات بر تو چگونه است رسولخدا فرمود بگوئيد اللهم صل على محمد و آل محمد و بخاري در صحيح خود بچهار سند اين حديث را روايتكرده و همچنين غير او در همه كتب خود بطرق متكاثره حديث صلوات بر آلمحمد را نقل نموده اند حافظ ابو نعيم در كتاب حلية الاولياء بعد از آنكه نقل كرد از رسولخدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم كه هركس صد مرتبه صلوات بر محمد و آل محمد بفرستد خداوند صد حاجت او را برآورد گفته است كه اين حديث صحيح و متفق عليه همه اصحاب حديث است در صحت ابراهيم بن محمد حموينى بده سند و روايت حديث صلوات بر محمد و آل محمد را روايتكرده است و بالجمله همه امت متفق اند بر مطلوبيت صلوات بر محمد و آل محمد را در تشهد و علماء خاصه اتفاق نموده اند بر وجوب صلوات بر محمد و آل محمد در تشهد نماز و علماء عامه كه اكثر ايشان شافعى مذهبند نيز واجب ميدانند صلوات بر محمد و آل محمد را در تشهد و ابن

ص: 215

حجر متعصب تبعا لامامه الشافعى قائل بوجوب آن شد و اين دو بيت را از منظومۀ شافعى نقلكرده كه دليل بر وجوب آنست

يا اهلبيت رسول اللّه حبكم *** فرض من اللّه فى القرآن انزله

كفاكم من عظيم القدر انكم *** من لا يصلى عليكم لا صلوة له

و اما غير شافعي از حنفى و مالكى و حنبلى قائل شده اند باستحباب صلوات بر محمد و آلمحمد در تشهد و بالجمله خلافى در ميان همه نيست كه از عبادات مستحبه مؤكده است صلوات بر محمد و آلمحمد اگرچه اختلاف در جوب آنست فى الجمله چنانكه ذكر شد فعلى هذا ميگوئيم كه امر فرمودن خداوند همه امت را بصلوات بر محمد و آل محمد مستلزمست امر بمعرفت ايشان را كه بايد اعتقاد بايشان نمايند چه آنكه تعبد بشىء مستلزم معرفت ما يتعبد به خواهد بود چون ساير اجزاء نماز از اقوال و افعال و اذكار پس معرفت ايشان از عقايد تمام مسلمين است مانند معرفة اللّه و رسوله و آنكه ذكر آل محمد در نماز بايد مقرون بذكر خدا و رسول او باشد و بدون ذكر ايشان در تشهد يا نماز باطلست كما عليه نصف الامة يا نماز كامل نيست كما عليه الاخرون و از واضحات آنكه امر بذكر ايشان با ذكر خدا و رسول و امر بمعرفت ايشان كاشف و دليل است بر كمال قرب ايشان بخدا و رسول و آنكه احدى از امت بمقام و مرتبه ايشان نخواهند بود و الا بايد ذكر غير ايشان نيز مقرون بذكر خدا و رسول او باشد و امر بمعرفت آن غير هم بشود و نيز كاشف است از احق و اولى بودن ايشان بمنصب امامت و خلافت و نيابة من اللّه و و رسوله و آنكه ايشان احق و اولى باطاعتند از ديگران و ليس معنى الولاية و الخلافة عند علماء الشيعة الا هذا و هو المطلوب

آيۀ عاشره قوله تعالى وَ مِمَّنْ خَلَقْنٰا أُمَّةٌ يَهْدُونَ بِالْحَقِّ وَ بِهِ يَعْدِلُونَ

امام فخر رازى در تفسير كبير خود گفته است كه اكثر مفسرين برآنند كه مراد بامت در آيه على بن ابيطالب و ذريه طاهره او هستند صدر الائمه اخطب خوارزمى و ابو نعيم حافظ و ابن مردويه باسناد خود روايت كرده اند كه مراد بامت در آيه شريفه امير المؤمنين عليه السّلام و شيعه اويند يعنى از آفريدگان گروهى هستند كه مردمرا هدايت بحق مينمايند و بحق عدالت ميكنند ابن جريح بسند خود از ربيع ابن انس روايتكرده است كه رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم فرمودند «ان من امتى قوما على الحق حتى ينزل عيسى بن مريم» و تقريب استدلال اولا آنكه آيه شريفه دلالت دارد بر اينكه قوم مذكور معدلند بتعديل الهى چه حقتعالى اخبار فرموده است كه ايشان بحق عدالت مينمايند و البته كسى معدل بتعديل الهى نخواهد شد تا ظواهر و بواطن او كه منكشف در نزد حقتعالى است همه آنها در اعمال و اقوال و نيات و حالات و صفات بر نهج حقه مستقيمه باشند و بر وفق مرضات الهيه رفتار نمايند كه بهيچوجه من الوجوه جهة افراط و تفريط و اعوجاج سرا و علانية در او راه نيابد و اگرنه چنين باشد حقتعالى اخبار بعدالت و حققت او نخواهد نمود و چنين تعديلي كه حقتعالى بر سبيل الاطلاق و الكلية از آن اخبار فرمود

ص: 216

ممكن نخواهد بود مگر آنكه آن قوم معدلين معصوم و مطهر باشند و در ميان امت چنين قومى منحصر است بر محمد و آل محمد صلوات اللّه عليهم اجمعين و ثانيا آنكه آيه شريفه ناطق است بالصراحه كه چنين قومى هادي و رهنماي خلق و پيشواى بندگان خدا ميباشند و اينمعنى عين معنى امام و خليفه نايب من اللّه تعالى و رسوله ميباشد كه اكثر مفسرين و روات از مخالف و مؤالف روايت كرده اند در تفسير آيه كه آنها آل محمد و عشيره اويند و هو المطلوب

آيه احدى عشر قوله تعالى أَ فَمَنْ يَهْدِي إِلَى اَلْحَقِّ أَحَقُّ أَنْ يُتَّبَعَ أَمَّنْ لاٰ يَهِدِّي إِلاّٰ أَنْ يُهْدىٰ و آيه شريفه هَلْ يَسْتَوِي اَلَّذِينَ يَعْلَمُونَ وَ اَلَّذِينَ لاٰ يَعْلَمُونَ

وجه استدلال آنكه دو آيه صريح در توبيخ و سرزنش و لوم است بر تقديم و متابعت جاهل ضال گمراه كه محتاج بهدايت غير است و خود مهتدى بسوى چيزى نميباشد بر كسى كه هادى و راهنماى بسوى حق و عالم بدين خدا و بصير بمعرفت پروردگار و عارف در طريق توحيد خداوند مجيد و عالم باحكام شريعت است از عقايد اصوليه و احكام فروعيه و همچنين صريح است در بطلان تسويه بين آن دو و مطابق است با حكم عقل قطعى بر بطلان اخذ نمودن ضال متحير جاهل را مقتداي در امور دين و تقديم يا تسويه نمودن او را با عالم و هادي بسوي راه يقين و از مسلمات مؤالف و مخالف آنكه ائمه از عترت طاهره كه ذريۀ رسولخدايند در ميان تمام امت بعد از امير المؤمنين عليه السّلام هريك از ايشان واحدا بعد واحد اعلم و اتقى و اعدل و ازهد عصر خود بودند كه احدي از امت در هر عصر و زمانى نظير و معادل ادنى مرتبه از كمالات و كرايم صفات ايشان نبودند و لا يقاس بآل محمد غيرهم از مسلمات تمام امتست و همه امت در هر عصرى محتاج بعلوم ايشان بودند كه بآن هدايت يابند و على هذا تقديم خصماء آل محمد و اخذ بمتابعت مخالفين و معاندين ايشان و يا تسويه نمودن بين آل محمد و خصماء ايشان در وجوب اطاعت و انقياد عين جهل و ضلال و نفاق و معانده با خدا و رسول او خواهد بود بنص دو آيه شريفه كه ارشد بسوى حكم عقل قطعى است فتعين وجوب اطاعة آل محمد و متابعتهم و تقديمهم على من سويهم فهو المطلوب

آيه اثنى عشر قوله تعالى وَ أَنَّ هٰذٰا صِرٰاطِي مُسْتَقِيماً فَاتَّبِعُوهُ

كه در ذيل اين آيه طلبا للاختصار ذكر مينمائيم جمله از آياتى را كه بتصديق كثيرى از علماء و روات و مفسرين عامه در شان آل محمد و عترت طاهره او نازلشده كه خداوند مجيد مدح و ثناى ايشان فرموده كه بعضى از آن آيات بالمطابقه و بعضى بالالتزام و بعضى بملازمه عقليه قطعيه دلالت دارند براينكه امامت و خلافت مخصوص بآل محمد است و غير ايشانرا نصيبى از آن نخواهد بود و اما آيه مذكوره ابو بكر شيرازى بسند خود از حسن بصري روايتكرده است كه خداى تعالى ميفرمايد كه اين طريق على بن ابيطالب و ذريه طاهره او طريقى است مستقيم و دينى است قويم پيروى آن كنيد و بآن چنگ درزنيد كه راهيست واضح و روشن و قتاده نيز همين تفسير

ص: 217

را بعينه از حسن بصرى روايتكرده است و اما آن آيات كه للاختصار ذكر ميشود پس آن بسيار است كه ببعضى از آن اشاره ميشود از آنجمله قوله تعالى اِهْدِنَا اَلصِّرٰاطَ اَلْمُسْتَقِيمَ ثعلبى كه امام مفسرين اهل خلافست در تفسير آيه از مسلم بن حيان و او از ابو بريده روايتكرده است كه مراد صراط محمد و آل محمد است وكيع بن جراح در تفسير خود از ابو سفيان ثورى از ابن عباس روايت كرده است در تفسير اِهْدِنَا اَلصِّرٰاطَ اَلْمُسْتَقِيمَ كه حقتعالى امر فرمود بندگان را كه بگوئيد ما را ارشاد كن بدوستى محمد و اهلبيت او و سدى از مجاهدين حديث را بعينه نقلكرده است و محدث حنبلى احمد بن حنبل در تفسير آيه اِهْدِنَا اَلصِّرٰاطَ اَلْمُسْتَقِيمَ گفته است كه الصراط المستقيم هو صراط محمد و آل محمد و اين روايت را بسند خود از ابو بريده نيز نقل كرده ابراهيم بن محمد حموينى از خيثمه از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام روايتكرده كه آنحضرت فرمود مائيم صراط مستقيم خدا و مائيم صراط واضح و از آنجمله قوله تعالى وَ اِعْتَصِمُوا بِحَبْلِ اَللّٰهِ جَمِيعاً وَ لاٰ تَفَرَّقُوا ثعلبى در تفسير اين آيه از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام روايتكرده كه فرمود مائيم ريسمان محكم خدا در آنجا كه فرمود وَ اِعْتَصِمُوا بِحَبْلِ اَللّٰهِ جَمِيعاً وَ لاٰ تَفَرَّقُوا و از آنجمله قوله تعالى إِنَّ اَلَّذِينَ لاٰ يُؤْمِنُونَ بِالْآخِرَةِ عَنِ اَلصِّرٰاطِ لَنٰاكِبُونَ ابراهيم بن محمد حموينى بسند خود از حضرت امير المؤمنين عليه السّلام روايتكرده است كه فرمود كسيكه ايمان بولايت ما نياورد هر آينه از پل صراط نخواهد گذشت و بر روى درافتد و معنى نكب سقوط بر وجه است و انكب على وجهه اى سقط على وجهه و نظيرى در كتاب خصايص در تفسير آيه همين حديثرا بعينه نقل كرده است و از آنجمله قوله تعالى يَوْمَ نَدْعُوا كُلَّ أُنٰاسٍ بِإِمٰامِهِمْ يوسف قطان در تفسير خود از ابن عباس روايتكرده است كه چون روز قيامت شود حقسبحانه و تعالى ائمۀ هدى و مصابيح الدجى و اعلام التقى حضرت على مرتضى و حسن و حسين را بخواند و بايشان فرمايد كه شما و شيعيان شما از صراط بگذريد و بى حساب داخل بهشت شويد و بعد از آن امامان فاسق را بخواند و بخدا سوگند كه يزيد بن معويه نيز از ايشانست پس بآنها گويند كه دست شيعيان خود را بگيريد و بى حساب داخل جهنم گرديد و از آنجمله قوله تعالى إِنَّمٰا يُرِيدُ اَللّٰهُ لِيُذْهِبَ عَنْكُمُ اَلرِّجْسَ أَهْلَ اَلْبَيْتِ وَ يُطَهِّرَكُمْ تَطْهِيراً كه نص و ظاهر است بر عصمت و طهارت اهل بيت رسالت كه امير المؤمنين و فاطمه و حسن و حسين و ائمه طاهرين صلوات اللّه عليهم اجمعين باشند و تفصيل بيان در مقدمات امامت سبق ذكر يافت و از آنجمله قول خداى تعالى در آيه مباهله فَقُلْ تَعٰالَوْا نَدْعُ أَبْنٰاءَنٰا وَ أَبْنٰاءَكُمْ وَ نِسٰاءَنٰا وَ نِسٰاءَكُمْ وَ أَنْفُسَنٰا وَ أَنْفُسَكُمْ كه باتفاق مفسرين از عامه و خاصه در شأن على بن ابى طالب و فاطمه و حسن و حسين عليهم السلام نازلشد كه در باب عصمت مشروحا بيان شد و از آن جمله قوله تعالى اَللّٰهُ نُورُ اَلسَّمٰاوٰاتِ وَ اَلْأَرْضِ مَثَلُ نُورِهِ كَمِشْكٰاةٍ

ص: 218

فِيهٰا مِصْبٰاحٌ اَلْمِصْبٰاحُ فِي زُجٰاجَةٍ اَلزُّجٰاجَةُ كَأَنَّهٰا كَوْكَبٌ دُرِّيٌّ يُوقَدُ مِنْ شَجَرَةٍ مُبٰارَكَةٍ زَيْتُونَةٍ لاٰ شَرْقِيَّةٍ وَ لاٰ غَرْبِيَّةٍ يَكٰادُ زَيْتُهٰا يُضِيءُ وَ لَوْ لَمْ تَمْسَسْهُ نٰارٌ نُورٌ عَلىٰ نُورٍ يَهْدِي اَللّٰهُ لِنُورِهِ مَنْ يَشٰاءُ حسن بصري گفته است كه مراد بمشكوة فاطمه است و مصباح حسن و حسين اند و الزجاجة كانها كوكب درى فاطمه است كه مانند كوكب درخشنده در ميان زنان عالميان است و آن فاطمه از شجره مباركه ابراهيم خليل عليه السّلام است كه بر فطرت اسلام است نه از يهود و نصاري يكاد زيتها يضيئى يعنى علم ناطق از او ميشود كه نور على نور از او متولد ميشوند و آن امام بعد از امام است كه هدايت مينمايد خداى تعالى بنور ولايت ايشان هر كسيرا كه خواهد و ابن مغازلى شافعي نيز همين روايت را بسند خود از على بن موسى الرضا عليه السّلام روايتكرده است و صاحب كتاب مناقب الفاخرة فى العترة الطاهرة كه از عظام مفسرين اهل خلافست نيز بهمين سند اين روايترا نقل كرده است و از آن جمله قوله تعالى فِي بُيُوتٍ أَذِنَ اَللّٰهُ أَنْ تُرْفَعَ وَ يُذْكَرَ فِيهَا اِسْمُهُ يُسَبِّحُ لَهُ فِيهٰا بِالْغُدُوِّ وَ اَلْآصٰالِ ثعلبى بسند خود از انس بن مالك روايتكرده است كه چون اين آيه نازلشد مردي از رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم سئوال كرد كه آن خانه كدامست حضرت فرمود آن بيوت انبياست پس ابو بكر از جاى برخاست و عرضكرد كه خانه على و فاطمه هم از آن بيوتست فرمود بلى از آنها و از بهترين آنهاست و نيز ثعلبى همين روايت را بسند ديگر از ابو بريده روايتكرده است و از آن جمله قوله تعالى مَرَجَ اَلْبَحْرَيْنِ يَلْتَقِيٰانِ بَيْنَهُمٰا بَرْزَخٌ لاٰ يَبْغِيٰانِ يَخْرُجُ مِنْهُمَا اَللُّؤْلُؤُ وَ اَلْمَرْجٰانُ كه خصوصا در شان امير المؤمنين و فاطمه و حسن و حسين عليهم السلام نازلشد ثعلبى در تفسير خود از سفيان ثورى روايتكرده است كه مراد بمرج البحرين يلتقيان كه زيادتى نمينمايد احدهما بر ديگرى على و فاطمه اند و مراد ببرزخ محمد رسولخداست و مراد بلؤلؤ و مرجان كه خارج از على و فاطمه ميشوند حسن و حسين اند و اين روايترا اكثر از روات و مفسرين عامه باسناد عديده روايتكرده اند چون مالكى در فصول المهمه و خرگوشى در كتاب شرف المصطفى و يوسف ابن قطان در تفسير خود و حافظ ابو نعيم اصفهانى در كتاب ما نزل فى القرآن فى على امير المؤمنين و نظيري در كتاب خصايص و صاحب كتاب مناقب الفاخرة فى العترة الطاهره و ابن مردويه و عز الدين المقدس الشافعى و از آن جمله قوله تعالى فَتَلَقّٰى آدَمُ مِنْ رَبِّهِ كَلِمٰاتٍ فَتٰابَ عَلَيْهِ صاحب كشاف در تفسير خود روايتكرده است كه از رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم سئوال كردند كه كلماتيكه تلقين حضرت آدم شد كه سبب قبول توبه او گرديد چه بود فرمود كه آدم سؤال كرد از خدا بحق محمد و على و فاطمه و حسن و حسين عليه السّلام كه توبه او را قبول فرمايد ابن مغازلى شافعى بسند خود از ابن عباس روايتكرده است كه پرسيدم از رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم از كلماتى كه آدم از پروردگار خود تلقى نموده آنرا وسيله قبول توبه خود گردانيد رسولخدا فرمود كه آن اسم من

ص: 219

و على و فاطمه و حسن و حسين بود كه آدم از پروردگار خود تلقى نمود و آنرا وسيله قبول توبه خود ساخت و گفت خداوندا بحرمت اين اسامى و قدر و منزلت و مرتبه محمد و على و فاطمه و حسن و حسين كه توبه مرا قبول كن و از آنچه صادر شده است از من درگذر پس حقتعالى توبه او را قبول كرد و تاج اجتبا بر سر او نهاد و ابو عمر و ابن مقدام كه از مشايخ علماء اهل خلافست همين روايترا بسند خود از سعيد بن جبير روايتكرده است و صاحب كتاب مناقب الفاخره در ذيل حديث اتحاد نورين قريب باين مضامين نقل كرده است نظيرى در كتاب خصايص از ابن عباس روايتكرده كه آن كلماتى كه آدم از پروردگار خود فراگرفت اين بود كه «اللهم بحق محمد و على و فاطمة و الحسن و الحسين الا تبت على فتاب اللّه عليه» از آنجمله تمام سوره مباركه هل اتى كه باتفاق تمام مفسرين در شأن والاي على و فاطمه و حسن و حسين عليهم السلام نازلشد در خصوص روزه گرفتن ايشان در سه روز كه از جهت مرض حسنين عليهما السلام نذر كرده بودند كه خداوند بآنها شفا كرامت فرمايد و تفصيل آن در فصول سابقه بيان شد از آنجمله قوله تعالى إِنَّ اَللّٰهَ اِصْطَفىٰ آدَمَ وَ نُوحاً وَ آلَ إِبْرٰاهِيمَ وَ آلَ عِمْرٰانَ عَلَى اَلْعٰالَمِينَ ثعلبى در تفسير خود از ابو وائل روايتكرده كه در مصحف ابن مسعود چنين است كه ان اللّه اصطفى آدم و نوحا و آل ابراهيم و آل عمران و آل محمد على العالمين يعني خداى تعالى برگزيد از براى نبوت و خلافت آدم و نوح و آل ابراهيم و آل عمران و آلمحمد را بر عالميان و ثعلبى بسند ديگر نيز همين حديثرا از ابن عباس روايتكرده است از آن جمله قوله تعالى أَمْ يَحْسُدُونَ اَلنّٰاسَ عَلىٰ مٰا آتٰاهُمُ اَللّٰهُ مِنْ فَضْلِهِ ابن مغازلى شافعى بسند خود از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام روايتكرده كه آنحضرت فرمود بخدا قسم مائيم مراد از ناس در اين آيه كه بما و فضل ما حسد ميبرند و ابن حجر نيز در صواعق گفته است كه مراد بناس در آيه آل محمداند كه مردم بايشان حسد ميبرند از آنجمله قوله تعالى إِنَّ اَلَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا اَلصّٰالِحٰاتِ أُولٰئِكَ هُمْ خَيْرُ اَلْبَرِيَّةِ گذشت در مقدمات امامت كه قريب بيست روايت علماء عامه نقل كرده اند كه اين آيه در شان على بن ابى طالب عليه السّلام نازلشد و لكن جماعتى از ايشان گفته اند كه اين آيه در شان على و اهل بيت او نازلشد و ظاهر جمع هم شاهد بر اين تفسير است از آنجمله قوله تعالى مَنْ جٰاءَ بِالْحَسَنَةِ فَلَهُ خَيْرٌ مِنْهٰا وَ هُمْ مِنْ فَزَعٍ يَوْمَئِذٍ آمِنُونَ وَ مَنْ جٰاءَ بِالسَّيِّئَةِ فَكُبَّتْ وُجُوهُهُمْ فِي اَلنّٰارِ ثعلبى و ابراهيم بن محمد حموينى باسناد خود از حضرت امير المؤمنين عليه السّلام روايتكرده اند كه فرمود آن حسنه كه اتيان آن موجب دخول در بهشت است آن اقرار و وفآء بعهد الهى است در ولايت ما و آن سيئه كه موجب سرنگون شدن در آتش جهنم است بغض ماست و اين روايت را جبرى و ابو نعيم اصفهانى نيز از حضرت امير المؤمنين عليه السّلام روايتكرده اند و همين تفسير را نيز جمعى از ابن عباس و

ص: 220

محمد بن كعب روايتكرده اند از آنجمله قوله تعالى وَ رَبُّكَ يَخْلُقُ مٰا يَشٰاءُ وَ يَخْتٰارُ مٰا كٰانَ لَهُمُ اَلْخِيَرَةُ حافظ محمد ابن شيرازى كه از عظام مشايخ اهل سنت است در كتاب تفسير خود كه مستخرج از دوازده تفسير است بسند خود در تفسير اين آيه از انس بن مالك روايت كرده كه رسولخدا فرمود كه خداى تعالى من و اهل بيت مرا بر جميع خلق اختيار كرد و مرا برگزيد مٰا كٰانَ لَهُمُ اَلْخِيَرَةُ يعنى قرار ندادم كه بندگان من كسى را اختيار كنند و لكن من خود اختيار ميكنم هر كرا ميخواهم پس من و اهل بيت من صفوت خداوند و برگزيدگان از مخلوق اوئيم و على بن حميد نيز همين روايت را از انس بن مالك روايتكرده است از آنجمله قوله تعالى ثُمَّ أَوْرَثْنَا اَلْكِتٰابَ اَلَّذِينَ اِصْطَفَيْنٰا مِنْ عِبٰادِنٰا ابن مردويه كه از عظام مشايخ اهل خلافست بسند خود از حضرت امير المؤمنين عليه السّلام روايتكرده كه آنحضرت فرمود نحن اولئك يعنى آنكسانيكه خداوند آنها را وارث كتاب خود قرار داد ما اهلبيت رسولخدائيم از آنجمله قوله تعالى أَ لَمْ تَرَ إِلَى اَلَّذِينَ بَدَّلُوا نِعْمَتَ اَللّٰهِ كُفْراً وَ أَحَلُّوا قَوْمَهُمْ دٰارَ اَلْبَوٰارِ مجاهد در تفسير آيه گفته است كه مراد بنعمت خدا محمد و اهل بيت اوست از آنجمله قوله تعالى سَلاٰمٌ عَلىٰ إِلْيٰاسِينَ ابو نعيم اصفهانى و امام فخر رازي و ابن حجر در صواعق گفته اند كه مراد بآل يس آل محمد است كه خداوند بر ايشان سلام فرستاده است از آنجمله قوله تعالى اَلسّٰابِقُونَ اَلسّٰابِقُونَ أُولٰئِكَ اَلْمُقَرَّبُونَ ثعلبى بدو سند از ابن عباس روايتكرده كه رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم فرمود كه خداوند عالم مردم را قسمت كرد و مرا در بهترين قسمت از آن قسمتها قرار داد از اصحاب يمين و اصحاب ميمنه را قسمت كرد بسابقين و غير سابقين و مرا از سابقين قرار داد و من بهترين سابقين هستم و بعد از آن آن سه قسم را خانه خانه و قبيله قبيله كرد و مرا در بهترين خانواده ها قرار داد و نازل فرمود در بهترين خانواده و اين آيه را بر من نازل فرمود إِنَّمٰا يُرِيدُ اَللّٰهُ لِيُذْهِبَ عَنْكُمُ اَلرِّجْسَ أَهْلَ اَلْبَيْتِ وَ يُطَهِّرَكُمْ تَطْهِيراً از آنجمله قوله تعالى إِنَّ اَلْمُتَّقِينَ فِي جَنّٰاتٍ وَ عُيُونٍ * ابو يوسف در تفسير خود از مجاهد و ابن عباس روايتكرده در تفسير آيه كه گفت بدرستيكه متقين على بن ابيطالب و حسن و حسين اند كه در سايه بهشت آرميده اند إِنّٰا كَذٰلِكَ نَجْزِي اَلْمُحْسِنِينَ * يعنى كسانيكه اطاعت خدا نمايند آنها اهل بيت محمداند در بهشت جاودان كه جزاى نيكيهاي ايشانست از آنجمله قوله تعالى يٰا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا اُدْخُلُوا فِي اَلسِّلْمِ كَافَّةً وَ لاٰ تَتَّبِعُوا خُطُوٰاتِ اَلشَّيْطٰانِ اصفهانى اموي بسند خود بچند روايت نقلكرده است كه على عليه السّلام فرمود مراد از سلم ولايت ما اهل بيت است از آنجمله قوله تعالى إِنَّ اَلَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا اَلصّٰالِحٰاتِ سَيَجْعَلُ لَهُمُ اَلرَّحْمٰنُ وُدًّا ابو نعيم اصفهانى و ابو مفضل شيبانى و ابن بطّه باسناد خود در تفسير آيه روايتكرده اند كه نيست مؤمني مگر آنكه در قلب او است محبت على بن ابى طالب عليه السّلام و اهل بيت او و قريب به بيست روايت از روات و علماء و مفسرين عامه نقل شده كه اين آيه

ص: 221

در شأن على عليه السّلام نازل شد و ابن حجر در صواعق بعد از نقل چندين روايت كه اين آيه در شان على بن ابي طالب عليه السّلام نازلشده گفته است كه در روايت صحيحه وارد شده كه رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم فرمود كه چه شده است اقواميرا كه با هم صحبت و گفتگو مينمايند چون مردى از اهل بيت مرا ديدند قطع كلام خود مينمايند و اظهار بغض و عداوت باو ميكنند باعراض نمودن از او «و اللّه لا يدخل قلب رجل الايمان حتى يحبهم للّه و لقرابتهم منى» از آنجمله قوله تعالى وَ جَعَلَهٰا كَلِمَةً بٰاقِيَةً فِي عَقِبِهِ در تفسير اهل بيت عليهم السلام است كه قرار داده است خداوند آنخلافت و امامت را كلمه باقيه در عقب حسين عليه السّلام الى يوم القيمة و سدى كه از مفسرين عامه است گفته كه مراد فى عقبه اى فى آل محمد اى نوالى بهم الى يوم القيمة و نتبرء من اعدائهم الى يوم القيمة از آنجمله قوله تعالى يٰا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا اِتَّقُوا اَللّٰهَ وَ آمِنُوا بِرَسُولِهِ يُؤْتِكُمْ كِفْلَيْنِ مِنْ رَحْمَتِهِ وَ يَجْعَلْ لَكُمْ نُوراً تَمْشُونَ بِهِ وَ يَغْفِرْ لَكُمْ وَ اَللّٰهُ غَفُورٌ رَحِيمٌ ابراهيم بن محمد در تفسير آيه بسند خود نقل كرده است كه مراد به يؤتكم كفلين من رحمته الحسن و الحسين و يجعل لكم نورا تمشون به يجعل لكم اماما تأتمون به از آنجمله قوله تعالى وَ كَذٰلِكَ جَعَلْنٰاكُمْ أُمَّةً وَسَطاً لِتَكُونُوا شُهَدٰاءَ عَلَى اَلنّٰاسِ وَ يَكُونَ اَلرَّسُولُ عَلَيْكُمْ شَهِيداً حاكم ابو القاسم حسكانى در كتاب شواهد التنزيل بسند خود از حضرت امير المؤمنين عليه السّلام روايتكرده است كه فرمود «ان اللّه تعالى ايانا عنى بقوله لتكونوا شهداء على الناس فرسول اللّه شاهد علينا و نحن شهداء اللّه على خلقه و حجته فى ارضه و نحن الذين قال اللّه كذلك جعلناكم امة وسطا لتكونوا شهداء على الناس» از آنجمله قوله تعالى قُلِ اِعْمَلُوا فَسَيَرَى اَللّٰهُ عَمَلَكُمْ وَ رَسُولُهُ وَ اَلْمُؤْمِنُونَ حافظ ابن عقده در كتاب تفسير القرآن و محمد بن عباس بن مروان در كتاب ما نزل فى اهل البيت بسند خود روايت كرده اند كه مراد بمؤمنين در اين آيه ائمه عليهم السلام ميباشند و نيز همين ابن عقده و محمد بن عباس از حضرت صادق عليه السلام روايتكرده اند كه فرمود در تفسير مؤمنين در آيه كه ايانا عنى و نيز محمد بن عباس بسند خود از ابى سعيد خدرى روايتكرده كه از رسول خدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم سؤال كردند كه مؤمنين در اين آيه كيانند فرمود اما الذين قال اللّه المؤمنون فهم آل محمد الائمة عليهم السلام و در اخبار اهل بيت سلام اللّه عليهم بتواتر پيوسته است كه در هر يوم خميس اعمال عباد را عرض برسولخدا و ائمه عليهم السلام مينمايند از آن جمله قوله تعالى وَ مَنْ يَقْتَرِفْ حَسَنَةً نَزِدْ لَهُ فِيهٰا حُسْناً ابن بطريق در كتاب عمده و ثعلبى در تفسير خود از ابن عباس روايتكرده اند كه مراد بحسنه مودت و محبت آل محمد عليهم السلام است از آنجمله قوله تعالى وَ اَللّٰهُ يَخْتَصُّ بِرَحْمَتِهِ مَنْ يَشٰاءُ ابن شيرويه ديلمى بسند خود روايتكرده است در تفسير آيه شريفه كه مختص برحمت خدا رسولخدا و وصى او امير المؤمنين عليهما السلام اند زيرا كه خداوند عالم صد رحمت خلق فرموده و نودونه رحمت از آن مخزون در نزد اوست

ص: 222

از براى محمد و على و عترت طاهره ايشان و رحمت واحده بسط شده است در ميان ساير موجودات ازآنجمله قوله تعالى وَ اَلَّذِينَ يَقُولُونَ رَبَّنٰا هَبْ لَنٰا مِنْ أَزْوٰاجِنٰا وَ ذُرِّيّٰاتِنٰا قُرَّةَ أَعْيُنٍ وَ اِجْعَلْنٰا لِلْمُتَّقِينَ إِمٰاماً در تفسير اهلبيت عليهم السلام وَ اِجْعَلْنٰا لِلْمُتَّقِينَ إِمٰاماً و مراد بازواج در آيه خديجه كبرى و بذريات فاطمه زهرا و قرة اعين حسن و حسين و بمتقى من قوله و اجعلنا للمتقين اماما على بن ابى طالب عليه السلام است و اخبار بسيارى قريب باين مضمون نقل شده است و اما از روات عامه محمد بن عباس و حافظ بن عقده و سدى از ابن عباس روايتكرده اند كه اين آيه نازلشد در حق على بن ابيطالب عليه السّلام و محمد بن عباس بن مروان بسند ديگر نقل كرده است كه اين آيه نازلشد در آل محمد خاصة و غير از ايشان احدي مقصود نخواهد بود و روايت ديگر از حضرت صادق عليه السّلام نقل كرده است كه آنحضرت فرموده ايانا عنى از آن جمله قوله تعالى أَ لَمْ نَجْعَلْ لَهُ عَيْنَيْنِ وَ لِسٰاناً وَ شَفَتَيْنِ وَ هَدَيْنٰاهُ اَلنَّجْدَيْنِ ابن شيرويه ديلمى در تفسير خود روايتكرده كه مراد بعينين رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم است و مراد بلسان امير المؤمنين و شفتين حسنين عليهم السلام هستند و هديناه النجدين الى ولايتهم جميعا و الى البرائة من اعدائهم جميعا و از روايات مستفيضه بين خاصه و عامه كه مخالف و مؤالف هريك باسناد خود روايتكرده اند از حضرت امير المؤمنين عليه السّلام كه آنحضرت فرمودند «نزل القرآن ارباعا ربع فينا و ربع فى عدونا و ربع فى سنن و امثال و ربع فرائض و احكام و لنا كرائم القرآن» و آنچه نقل شد در اين مقام قليلى از آياتى است كه بطرق و روايات علما و مفسرين اهل عامه است نقل كرديم كه نمونه باشد از كثيرى از آنچه نقل ننموديم خصوصا آن آياتيكه در شأن امير المؤمنين عليه السلام بالخصوص نازلشده كه طرفين از خاصه و عامه نقلكرده اند و بر ناقد بصير مخفى نخواهد بود كه اين روايات مذكوره در مقام هريك دلالت وافيه دارند بر مدعا كه امامت مخصوص باهل بيت رسالتست بلكه كثيري از اينها از جهات عديده دليل بر مقصوداند بعضى بالمطابقه و بعضى بالالتزام و بعضى بمعونة حكم عقل از قبح ترجيح مرجوح بر راجح از جهة لزوم عصمت در امام و خليفه چه آنكه مستفاد از جمله از آيات مذكوره بنا بر تفاسير مذكوره منقوله از اهل خلاف آنكه ائمۀ دين معدلند بتعديل الهى و يا آنكه صراط مستقيم و جاده مستقيمۀ حقيقيۀ الهيه اند و يا آنكه امت وسطاند كه مهذب از جهة افراط و تفريطاند در حالات و صفات و افعال و اينمعانى ملازم با معنى عصمت است و يا آنكه محبت ايشان و اعتقاد بمناقب و فضايل ايشان از لوازم ايمان است كه اصل تحقق ايمان منوط بآن است چون اذعان و اعتقاد بالوهيت و رسالت و يا آنكه ايشان مانند انبيآء سلف و ذريات طاهره ايشان مصطفى و برگزيده حضرت معبودند و يا اينكه وارث كتاب الهى و از مقربين سابقند و يا آنكه افضل بريه و خير خليقه اند در ميان تمام موجودات چون قوله تعالى أُولٰئِكَ هُمْ خَيْرُ اَلْبَرِيَّةِ كه در شان والاى ايشان نزول

ص: 223

يافت و بالجمله دلالت همه اين آيات بر مدعا بتامل صادق و تنبه كامل بر شخص بصير عارف خصوصا بمعونۀ تفاسير مذكوره بتصديق علمآء اهل خلاف و بانضمام قرائن قطعيه عقليه مخفى نخواهد بود و محتاج بتكلف بيان و اعاده نقض و ابرام نخواهد بود و الحمد للّه على ما هدينا

مقالۀ ثالثه در استدلال بر خلافت و امامت ائمۀ هدى از اولاد امير المؤمنين عليه السّلام و ذريه طاهره رسول رب العالمين صلوات اللّه عليهم اجمعين واحدا بعد واحد بسنة نبويه و اخبار داله بر اين مدعا

در اين مقاله بطرق و روايات علمآء عامه چنانكه مقصود باستدلال است بر چند طايفه است كه هريك از آن اخبار در كثرت و تظافر زياده از حد تواتر است طايفۀ اولى نصوص وارده از رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم بر اينكه امير المؤمنين و اولاد طاهرين او ائمۀ دين و امامان بر خلق و پيشوايان راه هدى و حجت خدا بر بندگان اويند حديث اول صدر الائمه موفق بن احمد بسند خود از سلمان فارسى رضى اللّه عنه روايت كرده است كه وقتى خدمت رسولخدا مشرف شدم ديدم كه حسين عليه السّلام را بر ران خود نشانيده و چشم و دهان او را بوسه ميداد و ميفرمود كه تو سرور و پسر سرور و برادر سرور و پدر سرورانى و تو امام و پسر امام و برادر امام و پدر امامانى و تو حجت خدا و پدر حجتهاى خدائى كه از صلب تو بيرون آيند و نهمى ايشان قائم ايشان است حديث دويم ابراهيم بن محمد حموينى بسند خود روايتكرده است از رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم كه فرمود فاطمه سرور سينه منست و دو پسر او ميوۀ دل منند و شوهر او نور چشم من است و امامان از اولاد او امنآء پروردگار منند و ريسمانى هستند كشيده شده ميان خدا و خلق پس كسيكه بآن پيوست نجات يافت و كسيكه تخلف ورزيد هلاك شد حديث سيم نيز ابراهيم بن محمد حموينى بسند خود روايتكرده كه رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم فرمود كه على وصى و خليفه من است بر امت من در حيوة من و بعد از ممات من و او امام هر مسلم و امير هر مؤمن است بعد از من و حسن و حسين هر دو امام امت منند بعد از پدر خودشان و دو سيد جوانان اهل بهشتند و مادر ايشان سيده زنان عالميان است و پدر ايشان سيد اوصياست و نه نفر از اولاد حسين امامان و پيشوايان خلقند و نهمى ايشان قائم ايشانست كه از اولاد من است و اطاعت او اطاعت من و معصيت او معصيت من است و بخدا شكايت ميكنم از كسانيكه انكار مينمايند فضيلت اولاد مرا و كسانيكه ضايع كنند حرمت ايشانرا بعد از من و خداى تعالى كافيست از براي عترت من و امامان من كه ولى و ياور ايشانست حديث چهارم نيز ابراهيم بن محمد حموينى بسند خود از ابن عباس روايت كرده كه نعثل نامى از علما و احبار يهود خدمت حضرت رسول صلّى اللّه عليه و اله و سلّم مشرفشد و مسائل چندي از توحيد از آن حضرت سؤال نمود و جواب كافى شنيده بشرف اسلام مشرفشد و بعد عرضكرد فدايت شوم خبر ده مرا از وصى خود زيرا كه پيغمبرى از جانب خدا مبعوث نشد بر خلق مگر از براى او وصى بود و

ص: 224

و پيغمبر ما موسى بن عمران يوشع بن نون را وصى خود گردانيد وصى تو كه خواهد بود رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم فرمود بلى وصى من بعد از من على بن ابى طالب است و بعد از او دو فرزندم حسن و حسين و بعد از ايشان نه نفر از اولاد حسين كه همه امامان نيكو كردارند نعثل عرضكرد كه اسامى شريفه ايشانرا از براى من بيان فرما حضرت فرمود كه چون حسين از دنيا گذرد پسرش على امام است و بعد از على پسرش محمد امام است و بعد از محمد پسرش جعفر امام است و بعد از جعفر پسرش موسى امام است و بعد از موسى پسرش على امام است و بعد از على پسرش محمد امام است و بعد از محمد پسرش على امام است و بعد از على پسرش حسن امام است و بعد از حسن حجة بن الحسن امام عصر است و اين دوازده نفر امامان بعدد نقبآء بنى اسرآئيل ميباشند نعثل عرضكرد آنچه فرمودى همه را در كتب پيشينيان ديده ام و در وصيت نامه موسى بن عمران عليه السّلام خوانده ام بعد از آن برخاست و در حضور رسولخدا اين اشعار انشاد نمود و گفت شعر

صلى الاله ذو العلى

حباهم رب العلى

آخرهم يشفى الظما

حديث پنجم نيز ابراهيم بن محمد حموينى بسند خود از ابو نظره روايتكرده است كه حضرت امام محمد باقر عليه السّلام در زمان وفات خود طلبيد جابر بن عبد اللّه انصاريرا و باو فرمود اى جابر خبر ده مرا از آنچه مشاهده كردي بچشم خود از آنصحيفه كه در دست حضرت فاطمه زهرا سلام اللّه عليها بود جابر عرضكرد بلى خدمت خاتون خود فاطمه زهرا مشرفشدم كه او را بولادت فرزندش حسين عليه السّلام تهنيت گويم ديدم صحيفه از در سفيد در دست دارد عرضكردم ايخاتون من اين چه صحيفه است كه در دست شماست فرمود كه اين صحيفه ايست كه اسامى امامان از اولاد من است عرضكردم آنرا بمن ده تا مشاهده نمايم فرمود اى جابر اگر مرا رخصتى بود ميدادم ولي نهى شده است كه آنرا جز پيغمبر يا وصى پيغمبر و اهلبيت او دست زنند و لكن ترا رخصت دادم كه از پشت آنرا نگاه كنى و آنرا بخوانى چون آنرا خواندم ديدم نوشته بود ابو القاسم محمد بن عبد اللّه المصطفى و مادرش آمنه و ابو الحسن على بن ابى طالب المرتضى و مادرش فاطمه بنت اسد ابن هاشم ابن عبد مناف و ابو محمد الحسن بن على و ابو عبد اللّه الحسين بن على التقى مادر ايشان فاطمه دختر رسولخدا و ابو محمد علي بن الحسين العدل مادر او شاه بانويه بنت يزدجرد پسر شاهنشاه ابو جعفر محمد بن على الباقر مادر او ام عبد اللّه دختر محمد بن الحسن بن على ابن ابيطالب ابو عبد اللّه جعفر بن محمد الصادق مادر او ام فروه دختر قاسم بن محمد بن ابى بكر ابو ابراهيم

ص: 225

موسى بن جعفر الثقه مادر او جاريه حميده نام ابو الحسن على بن موسى الرضا مادر او جاريه نجمه نام ابو جعفر محمد بن على الزكى مادر او جاريه خيزران نام ابو الحسن على بن محمد الامين مادر او جاريه سوسن نام ابو محمد الحسن بن على الرفيق مادر او جاريه سمانه نام ابو القاسم محمد بن الحسن هو الحجة القآئم مادر او جاريه نرجس نام صلوات اللّه عليهم اجمعين حديث ششم نيز ابراهيم محمد حمويني بسند خود از حضرت سيد الشهداء عليه السّلام روايتكرده كه فرمود روزى بخدمت جدم رسول خدا رفتم و در نزد او ابى بن كعب نشسته بود رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم بمن فرمود مرحبا بتو اى ابو عبد اللّه و اى زينت دهنده آسمانها و زمينها ابى بن كعب عرضكرد چگونه حسين زينت آسمانها و زمينهاست فرمود قسم بخدائى كه مرا برسالت بسوى خلق فرستاده كه قدر و منزلة حسين در آسمان زياده از زمين است و در جنت راست عرش نوشته است كه حسين مصباح هدايت و سفينۀ نجات و امام و پيشواي مردم است و حقسبحانه و تعالى جاى داده است در صلب حسين نطفه مبارك طيب طاهريكه آفريده شده است پيش از آنكه شب و روزي بوجود آيد و بزبان او كلماتى نهاد كه هيچ آفريده بآن كلمات خدا را نخواند مگر آنكه خدا او را با سيد الشهداء حسين محشور گرداند و آنحضرت در روز قيامت او را شفاعت كند و حقتعالى هم و غم او را برطرف گرداند و قرض او را ادا كند و مشكلات امور او را سهل گرداند و راه هر كاريرا باو واضح و روشن سازد و او را بر دشمنان ظفر دهد و پرده او را پاره نكند ابى بن كعب عرضكرد كه آن كلمات كدام است فرمود كه چون از نماز فارغ شوى پيش از آنكه از جاى خود برخيزي بگو «اللهم انى اسئلك بكلماتك و معاقد عرشك و سكان سماواتك و ارضك و انبيائك و رسلك ان تستجيب لى فقد رهقنى من امري عسر فاسئلك ان تصلى على محمد و آل و محمد و ان تجعل لى من عسري يسرا» چون ايندعا را بخوانى خداي تعالى آسان كند كارهاى مشكل ترا و مملو گرداند از علم و حكمت سينۀ ترا و در وقت مردن كلمه لا اله الا اللّه بر زبانت جارى گرداند و بعد از آن رسولخدا ذكر فرمود اسامى هريك از امامان از ذريه حسين را واحدا بعد واحد و دعاء مخصوص بهريك از ايشان را نقل نمود بعد ابى ابن كعب عرضكرد يا رسول اللّه حال اين امامان از جانب خداى تعالى چگونه بتو رسيد فرمود كه خداى تعالى دوازده خاتم بسوى من فرستاد و دوازده صحيفه كه نام هر امامى در خاتم او نقش بود و صفات هر امامى در صحيفه او مرقوم بود حديث هفتم نيز محمد بن ابراهيم حموينى بسند خود از ابن عباس روايتكرده كه رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم فرمود بامير المؤمنين كه يا على بنويس آنچه بتو ميگويم از براى شركاء خود در امر امامت حضرت امير المؤمنين عرضكرد كه شركاء من كيانند فرمود امامان از اولاد تو كه بسبب ايشان باران بارد و بايشان دعاها مستجاب شود و بايشان بلاها دفع شود و اشاره بسوى حسين نموده و فرمود «عليه و آله السلام الائمة

ص: 226

من ولده» يعنى درود و تحيت بر او و بر آل او كه امامان از اولاد اويند حديث هشتم نيز ابراهيم بن محمد حموينى بسند خود از ابن عباس روايتكرده كه رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم فرمود كه من سيد پيغمبرانم و على بن ابيطالب سيد اوصياست و اوصياء بعد از من دوازده نفراند اول ايشان على بن ابيطالب و آخر ايشان مهدى حديث نهم صدر الائمه موفق بن احمد اخطب خوارزمى بسند خود از سلمان فارسى رضى اللّه عنه روايتكرده كه رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم بعلى عليه السّلام فرمود انگشتري در دست راست خود كن كه از مقربين باشى على عليه السّلام عرضكرد مقربين كيانند فرمود جبرئيل و ميكائيل عرضكرد نگين آن از چه باشد فرمود از عقيق سرخ و آن كوهى است كه اقرار بوحدانيت خدا و نبوت من و وصايت تو و و امامت اولاد تو كرده و اقرار نموده است از براي دوستان تو به بهشت و از براى شيعيان اولاد تو بفردوس حديث دهم نيز ابراهيم بن محمد حموينى بسند خود از ابن عباس روايتكرده كه گفت از رسولخدا شنيدم قضيه دردائيل را كه ملك مقربى بود و بسبب خطورى كه در قلب خود نمود پر و بال او ريخته و معذب شد تا آن شبى كه حضرت سيد الشهداء عليه السلام عالم را بنور قدوم خود مزين و منور ساخت كه شب تولد آنحضرت باشد حقتعالى امر فرمود كه آتش جهنم را فرونشانند و بهشت و حوريانرا زينت كنند و صفوف ملائكه آراسته شود بجهت كرامت مولوديكه براى رسولخدا متولد ميشود و بجبرئيل امر فرمود كه با هزار قبيل از ملائكه با زينت تمام بزمين فرود آيند و برسولخدا تهنيت گويند و بعد از تهنيت تعزيت گويند او را باينكه اين مولود ترا امت تو شهيد خواهند نمود و قاتلان او در آتش جهنم مخلد خواهند شد چون جبرئيل نازلشد با آن گروه از ملائكه بدردائيل برخوردند دردائيل از سبب نزول سؤال نمود جبرئيل كيفيت حالرا بر او بيان نمود دردائيل جبرئيل را شفيع خود گردانيد و گفت سلام مرا خدمت رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم برسان و عرضكن كه قسم ميدهم ترا بحق اينمولود كه از خدا سؤال نما شايد از تقصير من بگذرد پس جبرئيل بآن گروه از ملائكه خدمت آنسرور مشرفشدند و بآنچه از جانب پروردگار مامور بودند امتثال نمودند پس رسولخدا از قاتلان حسين عليه السّلام بيزارى نمود و بنزد فاطمه رفته او را تهنيت و تعزيت فرمود فاطمه بگريه درآمد آنحضرت فرمودند كه حسين كشته نشود تا آن زمان كه امامى از او بوجود آيد كه امامان دين و هاديان راه يقين همه از او بوجود آيند و ائمه دين بعد از من هادى و مهدى و عدل و ناصر و سفاح و نفاح و امين و مؤتمن و امام و فعال و علمند كه آن على است و حسن و حسين و على بن الحسين و محمد بن على و جعفر بن محمد و موسى بن جعفر و على بن موسى و محمد بن على و على بن محمد و حسن بن على و آنكه عيسى بن مريم در عقب او نماز گذارد پسر حسن بن عليست كه لقب او قائم است پس فاطمه از گريه ساكت شد بعد جبرئيل قصه دردائيل را بعرض رسولخدا رسانيد ابن عباس گفت ديدم كه

ص: 227

رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم قنداقه حسين را بر روى دست گرفته و بخرقه پشمينه او را پيچيده بودند و بسوي آسمان بلند كرد و عرضكرد الهى بحق اينمولود بر تو نه بلكه بحق تو بر اين مولود و بر جدش محمد و ابراهيم و اسماعيل و اسحق و يعقوب كه اگر اين حسين فرزند فاطمه را در نزد تو قدر و منزلتى هست از تقصير دردائيل درگذر و از او راضى شو و بالهاى او را باو عطا كن دعاى آنحضرت ببركت حسين مستجاب شد و دردائيل عروج نموده با ملائكه بآسمان بالا رفت و بمقام اول خود قرار گرفت و از آنروز ببعد ملائكه آسمان دردائيل را آزاد كرده حسين مينامند حديث يازدهم ابو عبد اللّه بن جعفر بن محمد دورستى در كتاب خود از ابن عباس روايتكرده كه در حين وفات رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم از او سؤال كردم كه چون تو از دنيا بيرون روى ملائكه رجوع نمائيم حضرت رسول اشاره بجانب على عليه السّلام كرده و فرمود «فانه مع الحق و الحق معه ثم يكون من بعده احد عشر اماما مفرضة طاعتهم كطاعتي» حديث دوازدهم صدر الائمه اخطب خوارزمى بسند خود از ابو سليمان راعى رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم كه گفت شنيدم از آنحضرت كه ميفرمود در ليلة المعراج حقتعالى فرمود يا محمد نظر كردم بسوى اهل زمين و ترا از ميان ايشان برگزيدم و نامى از نامهاى خود را براى تو جدا كردم ياد نشوم در جائى مگر آنكه تو با من ياد شوى من محمودم و تو محمد و بعد از آن نظر ديگر بسوي زمين نمودم و على را از ميان ايشان برگزيدم و نامى از نامهاى خود از براي او جدا كردم منم اعلى و اوست على يا محمد تو و على و فاطمه و حسن و حسين و ائمه از اولاد حسين را آفريدم از نور خود و ولايت شماها را بر اهل آسمانها و زمينها عرضكردم پس هر كه قبول كرد او از مؤمنانست و هر كه انكار نمود از كافرانست يا محمد ميخواهى ايشانرا به بينى عرضكردم بلى فرمود بجانب راست عرش نظر كن چون نظر كردم ديدم على و فاطمه و حسن و حسين و على بن الحسين و محمد بن على و جعفر بن محمد و موسى بن جعفر و على بن موسى و محمد بن على و على بن محمد و حسن بن على و مهدى را در شعاعى از نور كه همه بنماز ايستاده بودند و مهدى در ميان ايشان مانند ستاره درخشنده بود پس فرمود يا محمد اينها حجتهاي منند و اين حديث را بعينه صاحب مقتضب الاثر و صاحب كنز الخفى و ابراهيم بن محمد حموينى نيز روايتكرده اند حديث سيزدهم مالكي در فصول المهمه از زراره روايتكرده كه حضرت امام محمد باقر عليه السّلام فرمود كه امامان دوازده نفراند همه از آل رسولخدا و آنها على بن ابى طالب عليه السلام و يازده نفر از اولاد اويند حديث چهاردهم ابراهيم بن محمد حموينى از حضرت على بن الحسين عليهما السلام روايتكرده كه آنحضرت فرمود مائيم ائمه مسلمين و مائيم حجتهاى خدا بر عالميان و مائيم سادات مؤمنان حديث پانزدهم ابراهيم بن محمد حموينى بسند خود از حضرت امام جعفر صادق عليه السلام روايتكرده كه آنحضرت فرمود مائيم جنب خدا و مائيم برگزيدگان او و

ص: 228

مائيم امناء خدا و مائيم حجت خدا و مائيم اركان ايمان و استوانه اسلام و رحمت خدا بر خلق و مائيم امامان و مائيم رهنما و مائيم معدن نبوت و موضع رسالت و راهنماى بسوى بهشت هر كه ما را شناخت و دانست و حق ما را فهميد و امر ما را قبول كرد او از ماست و بازگشت او بسوى ما خواهد بود حديث شانزدهم صدر الائمة اخطب خوارزمى بسند خود روايتكرده است كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم فرمود كه هركس دوستدارد كه زنده باشد بحيات من و بميرد بممات من و داخل بهشتى شود كه پروردگار من بمن وعده فرموده پس هرآينه بايد دوست داشته باشد على بن ابيطالب و ذريۀ طاهره او را كه ايشان امامان هدايت و مصابيح ظلمتند و بيرون نميبرند هرگز شما را از باب هدايت بسوي باب ضلالت حديث هفدهم قاضى ابو الفرج بغدادى بسند خود از ابن عباس روايتكرده كه كه رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم فرمود «على مع الحق و الحق معه» و او امام و خليفه است پس از من و هركس باو تمسك نمود فائز شد و نجات يافت و هركس از او تخلف ورزيد گمراه شد و هلاك گرديد و اوست كه مرا غسل ميدهد و كفن مينمايد و ادا ميكند دين مرا و او پدر دو سبط من حسن و حسين است و بيرون ميآيد از صلب حسين نه امام و از ماست مهدي اين امت حديث هيجدهم نيز قاضى ابو الفرج بغدادى بسند خود از اعمش و او از ابى ذر غفارى رضى اللّه عنه روايت كرده كه رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم بمن فرمود «يا ابا ذر فاطمة بضعة منى من آذاها فقد آذانى الا انها سيدة نساء العالمين و بعلها سيد الوصيين و ابناها الحسن و الحسين سيدى شباب اهل الجنة فانهما امامان قاما او قعدا و ابوهما خير منهما و سوف يخرج من صلب الحسين تسعة من الائمة قوامون بالقسط و منا مهدى هذه الامة قلت يا رسول اللّه فكم الائمة من بعدك قال عدد نقباء بنى اسرائيل» حديث نوزدهم محمد بن جرير طبرى شافعى بسند خود از ابو سعيد خدري روايتكرده كه شنيدم از رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم كه بحسين عليه السّلام ميفرمود «يا حسين انت الامام اخو الامام تسعة من ولدك ائمة ابرار تاسعهم قائمهم فقيل يا رسول اللّه كم الائمة من بعدك قال اثنى عشر تسعة من صلب الحسين» حديث بيستم قاضى ابو الفرج بغدادى از جماعتى از شيوخ خود كه آنها از ابى هريره روايتكرده اند كه من و جماعتى از اصحاب در خدمت حضرت رسول صلّى اللّه عليه و اله و سلّم حاضر بوديم از آنجمله ابو بكر و عمر و فضل بن عباس و زيد بن حارثه و ابن مسعود كه حسين عليه السّلام داخلشد رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم او را در كنار گرفت و بوسيد و فرمود «يا حسين انت الامام ابن الامام ابو الائمة تسعة من ولدك ائمة ابرار» عبد اللّه بن مسعود عرضكرد كيانند آن امامانيرا كه ذكر فرمودي كه از صلب حسين اند حضرت سر مبارك را قدرى بزير انداخته بعد از آن سر بلند نموده فرمود يابن مسعود از امر عظيمى سؤال كردى و ليكن من خبر ميدهم ترا كه از صلب اين فرزند من حسين بيرون ميآيد ولد مباركى كه هم نام با جد خود على عليه السّلام است و لقب او عابد و نور زاهدين است و از صلب او

ص: 229

بيرون ميآيد ولديكه اسم او اسم من است و شبيه ترين خلق است بمن و او ميشكافد علم را شكافتنى و ناطق بحق و امركننده بصوابست و بيرون ميآورد خداى تعالى از صلب او كلمه حق و لسان صدق را ابن مسعود از اسم او سؤال كرد فرمود اسم او جعفر صادق است بعد از آن حسان بن ثابت داخل شد برسولخدا و انشاء مدح آنحضرت نمود پس رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم برخاسته داخل خانه عايشه شد ما نيز با آنحضرت داخل خانه شديم يعنى من و على بن ابيطالب و ابن عباس و داب رسول اللّه چنين بود كه اگر كسى از او سؤال مينمود جواب ميفرمود و اگر از او سؤال نميكردند خود ابتدا بسخن مينمود پس عرضكردم بابى انت و امى يا رسول اللّه آيا خبر نميدهى ما را بباقى خلفاء از صلب حسين فرمود نعم يا ابا هريره بيرون ميآورد خداي تعالى از صلب جعفر مولود تقى طاهر كه سمى موسي بن عمران است و از صلب موسى بيرون ميآورد فرزندي كه خوانده ميشود برضا و او موضع علم و معدن حلم است و فرمود «بابى المقتول فى ارض الغربة» و از صلب رضا بيرون ميآورد فرزند او محمد را كه محمود و اطهر خلق و و احسن در خلق است و از او خارج ميشود ولد او على كه طاهر الحسب و صادق المهجه است و از او بيرون ميآورد حسن نقى طاهريكه ناطق از جانب خداست و پدر حجة اللّه است و بيرون ميآورد از صلب او قائم ما اهلبيت را كه «به يملاء اللّه الارض قسطا و عدلا بعد ما ملئت ظلما و جورا» و از براى اوست هيبت موسي و حكم داود و بهاء عيسى و بعد از آن تلاوت فرمود اين آيه را ذُرِّيَّةً بَعْضُهٰا مِنْ بَعْضٍ وَ اَللّٰهُ سَمِيعٌ عَلِيمٌ حديث بيست ويكم حافظ بن عقده گفته است كه علما و مشايخ ما روايتكرده اند از عبد القيس كه در بصره نزد ابو ايوب انصارى رفتم و از او شنيدم كه ميفرمود «على مع الحق و الحق معه» و اوست امام و خليفه بعد از من و دو فرزند او حسن و حسين دو سبط منند از اين امت كه هر دو امامند چه آنكه قائم شوند بحق خودشان و يا آنكه تقاعد نمايند كه غصب حق ايشان نمايند و پدر ايشان بهتر از ايشان و امامان بعد از حسين نه نفراند كه از صلب حسين اند كه از ايشان است قائم آنچنانيكه قيام مينمايد در آخر الزمان چنانكه من قيام نمودم در اول زمان پس سؤال نمودم از رسولخدا از اسامى ايشان فرمود كه در ليلة المعراج نظر كردم بر ساق عرش ديدم كه بنور نوشته بود «لا اله الا اللّه محمد رسول اللّه ايدته بعلى و نصرته بعلى» و ديدم يازده اسم ديگر كه كتابت شده بود بنور در ساق عرش بعد از اسم على و آن حسن و حسين و سه على و محمد و محمد و موسى و الحسن و الحجة عرضكردم الهى و سيدى كيانند اينگروه كه گرامى داشتى ايشانرا و مقرون نمودى اسامى ايشانرا باسم خود ندا رسيد كه ايشان اوصياء بعد از تو و امامان بعد از تواند «فطوبى لمحبيهم و الويل لمبغضيهم» حديث بيست ودوم حافظ مسعود ناصر سجستانى بسند خود از عايشه روايت كرده است كه شخصى وارد بر رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم شد و در دست او انگشتري بود كه نگين او از عقيق بود حضرت فرمود كه

ص: 230

عقيق كوهيست كه اقرار كرده است از براى خداى عز و جل بربوبيت و از براي من بنبوت و از براى على بولايت و از براى دو ولد او بامامت و از براى شيعه او بجنت حديث بيست وسيم نيز حافظ مسعود سجستانى بسند خود از زيد بن ارقم روايتكرده است كه شنيدم از رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم كه فرمود «من احب ان يحيى حياتى و يموت موتى و يدخل الجنة التى و عدنى ربى فليتول على بن ابيطالب و ذريته الطاهرين ائمة الهدى و مصابيح الدجى من بعده فانهم لن يخرجوكم من باب الهدى الى الضلال» و بالجمله اخبار بدين منوال كه نصوصند بر امامت ائمه هدي و آنكه ايشان حجتهاى خداونداند از طرق و روايات علماء عامه بسيار است كه بنقل مقدار قليلى از آن اكتفا نموديم كه نمونه باشد از آنچه ذكر نشد طايفه ثانيه نصوص وارده از رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم بر اينكه امير المؤمنين و اولاد طاهرين او اوصياء و خلفاء رسولخدا هستند واحدا بعد واحد و آن نصوص بسيار است حديث اول حموينى بسند خود از ابن عباس روايتكرده است كه رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم فرمود خلفاء و اوصياء و حجتهاي خدا بعد از من بر خلق دوازده نفراند اول ايشان برادر من است و آخر ايشان فرزند من عرضكردند يا رسول اللّه كيست برادر تو فرمود على بن ابيطالب عرضكردند فرزند تو كيست فرمود مهدى كه پر كند زمين را از عدل و داد بعد از آنكه پر شده باشد از ظلم و جور حديث دوم حموينى بسند خود از ابن عباس روايت كرده كه رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم فرمود كه من سيد پيغمبرانم و على صيد اوصياست و اوصياء من بعد از من دوازده نفراند اول ايشان علي بن ابيطالب و آخر ايشان مهدي عليه السّلام حديث سوم نيز ابراهيم بن محمد حموينى بسند خود از ابى الطفيل روايتكرده كه جوان يهودى از اولاد هرون در زمان خلافت عمر بنزد او آمد و مسائلى چند از او سؤال نمود عمر پس از عجز از جواب امر او را محول بحضرت امير المؤمنين عليه السّلام نموده چون آن هروني بخدمت آن حضرت مشرف شد و مسائل خود را سئوال نموده و جواب كافى و شافي شنيد پس عرضكرد كه خبر ده از محمد كه امامان عادل بعد از او چنداند فرمود اى هرونى خلفاء محمد دوازده نفر امام عادلند كه زيان نرساند بآنها هر كه آنها را ذليل كند و مضطرب نگردند بسبب مخالفت كسى كه با ايشان طريق خلاف پويد و ايشان در راه دين خدا محكم تراند از كوههاى بلند جوان هرونى عرضكرد كه راستگفتى آنچه خبر دادى قسم بذات خدا كه همه آنها را در كتب پدرم كه موسى باو گفته بود و او بدست خود نوشته بدين منوال ديدم حديث چهارم نيز حموينى باسناد عديده از جابر بن عبد اللّه انصاري روايت كرده كه خدمت فاطمه زهرا مشرفشدم و در پيش روى او لوحى ديدم كه برق و لمعان آن چشم را خيره ميكرد و در آن لوح دوازده نام ديدم عرضكردم اين نامها كيانند فرمود اينها نامهاى اوصيآء پيغمبر است كه اول ايشان پسر عمم على بن ابيطالب و يازده نفر از اولاد من كه آخر ايشان قآئم

ص: 231

است حديث پنجم دورستى بسند خود از ابن عباس روايتكرده كه رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم فرمود دوازده نفر خليفه از اولاد من مالك امر ميشوند و بعد از آن امور كريهه و شدايد عظيمه بظهور رسد چون مهدى از اولاد من خروج كند و خداى تعالى در يك شب اصلاح امر او نمايد كه زمين را پر كند از عدل حديث ششم ابراهيم بن محمد حموينى همين روايت را بسند ديگر از ابن عباس روايتكرده باندك تغييرى كه رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم فرمود صاحب و مالك امر ميشود از اولاد من دوازده خليفه حديث هفتم نيز حموينى بسند خود از زيد بن ثابت روايتكرده است كه رسولخدا فرمود من در ميان شما دو چيز سنگين ميگذارم كتاب خدا و عترت من كه اهل بيت منند و اينها دو خليفه منند پس از من و از يكديگر جدا نكردند تا بر حوض من وارد شوند حديث هشتم ابن ابى الحديد بسند خود روايتكرده است كه رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم فرمود كه من خليفه كردم در ميان شما دو ثقل را كتاب خدا و عترت من كه اهل بيت منند و اينها دو طناب كشيده شده از آسمانند بزمين و از يكديگر جدا نگردند تا بر حوض وارد شوند حديث نهم نيز ابن ابى الحديد بسند خود روايتكرده كه رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم فرمود كه من بجاى خود ميگذارم و خليفه ميكنم در جاى خود دو ثقل را و فرمودند خداوندا بگردان حقرا با على هر كجا كه على ميگردد حديث دهم قاضى ابو الفرج بسند خود روايت كرده است از انس بن مالك كه رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم فرمود كه از ماست دوازده خليفه كه خداوند يارى ميكند ايشانرا بر كسيكه قصد دشمنى ايشانرا نمايد حديث يازدهم حافظ بن عقده بسند خود از سفيان ثورى و او بسند خود از ابو سعيد خدرى روايتكرده است كه شنيدم از رسول خدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم كه ميفرمود خلفآء من بعد از من دوازده نفرند كه نه نفر از صلب حسين اند و نهمى ايشان قائم است فطوبى لمحبيهم و الويل لمبغضيهم حديث دوازدهم حافظ بن عقده از جماعتى از مشايخ روايتكرده است از عبد القيس كه از ابو ايوب انصارى شنيدم كه ميگفت رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم فرمود در ليلة المعراج نظر كردم بر ساق عرش ديدم نوشته بود «لا اله الا اللّه محمد رسول اللّه ايدته بعلى و نصرته بعلى» و ديدم كه يازده اسم ديگر مكتوبست بر ساق عرش بعد از اسم على و آن حسن و حسين و على و على و على و محمد و محمد و جعفر و موسى و الحسن و الحجة عرضكردم الهى ايشان كيانند كه اسم ايشانرا مقرون باسم خود فرمودي وحى شد بمن كه يا محمد اينها گروه اوصيآء بعد از تو خواهند بود فطوبى لمحبيهم و الويل لمبغضيهم حديث سيزدهم واقدى بسند خود از ابى سلمه روايتكرده كه بنزد عايشه رفتم و او را حزينه يافتم و در نزد او كتابى بود كه در او نظر مى كرد و ميگفت صدق رسول اللّه صلّى اللّه عليه و اله و سلّم گفتم چه چيز است اينكتاب اى ام المؤمنين گفت اخبار و قصص است كه كتابت نمودم از رسولخدا پس از او درخواست نمودم كه بمن خبر دهد كه آيا رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم

ص: 232

باو بيان فرموده كه خلفآء او پس از او چند نفراند و كيانند پس عايشه كتابرا گشود و گفت اى ابو سلمه از براي ما مشربۀ بود كه آن بيت مخصوصى بود كه محل وحى رسولخدا بود جبرئيل نازلشد بر آنحضرت و امر كرد مرا كه كسى بر او داخل نشود ناگاه حسين داخل شد بر آنحضرت و جبرئيل بآنحضرت خبر داد از كيفيت شهادت حسين پس رسولخدا گريست و تربت مدفن او را كه خاك سرخى بود بر آنحضرت عرضه داشت و عرض كرد كه خداوند انتقام ميكشد از دشمنان او بقائم عليه السّلام و زود است كه خداوند خلق نمايد از صلب حسين فرزندى كه نام او عليست كه خاضع و خاشع است از براى خداوند و از صلب على بيرون ميآورد فرزند او محمد را كه قانت و ساجد است از براى خداوند و از صلب محمد بيرون ميآورد فرزند او جعفر را كه ناطق عن اللّه و صادق است در راه خدا و از صلب جعفر بيرون ميآورد ولد او موسى را كه واثق باللّه و محب خداست و از صلب موسى بيرون ميآورد فرزند او را كه وفى و رضى است و از صلب او محمد كه مرغب في اللّه است و از صلب او على كه ولى خداوند است و از صلب او حسن كه مؤمن باللّه و مرشد بسوى خداوند است و از صلب حسن بيرون ميآورد كلمه حق و لسان صدق و مظهر حق كه حجة اللّه على البريه ميباشد و از براى او غيبت طولانى است كه ظاهر ميفرمايد خداوند باو دين اسلام را و فرو مينشاند باو كفر را ابو سلمه ميگويد من در نزد او اينحديثرا كتابت كردم و او بمن املا ميكرد و ميگفت كه كتمان نما اينحديثرا از من تا در زمان خلافت امير المؤمنين على بن ابى طالب عليه السّلام آنحضرت مرا طلبيد و فرمود بيرون بياور آنخبريرا كه باملاء عايشه كتابت كردى عرضكردم كدام خبر فرمود آن مكتوبى كه اسامى اوصيآء من در آن ثبت است پس آن مكتوبرا بيرون آوردم و بآن حضرت عرضه داشتم و اينحديثرا قتاده و حسن بصرى نيز از ابو سلمه روايتكرده اند حديث چهاردهم ابو المفضل الشيبانى از محمد بن عبد اللّه بن ابراهيم شافعى و او بسند خود از جابر بن عبد اللّه انصاري روايتكرده است كه يكى از احبار علماء يهود كه اسم او جندل بن جناده بود خدمت رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم مشرفشد و چند مسئله از توحيد از سيد انبيا سؤال كرده جواب شافى شنيد پس اسلام اختيار نمود بعد عرضكرد كه شب گذشته در عالم رؤيا خدمت موسى بن عمران رسيدم و بمن فرمود «يا جندل اسلم بيد محمد و استمسك باوصيائه من بعده» و خداوند نعمت اسلامرا بدست مبارك تو بمن ارزانى داشت پس بفرما كه اوصياء بعد از تو كيانند كه متمسك بايشان شوم رسولخدا فرمود اوصيآء بعد از من بعدد نقبآء بنى اسرآئيل اند عرضكرد كه نقبآء بنى اسرائيل عدد ايشان دوازده نفر بود آنحضرت فرمود بلى عدد اوصيآء من نيز بعد از من دوازده نفراند عرضكرد كه همه آنها در يكزمان خواهند بود فرمود نه بلكه خليفه بعد از خليفه باشند و تو اي جندل سه نفر از ايشانرا ادراك خواهى

ص: 233

نمود عرضكرد كه اسامى آنها را از براى من بيان فرما فرمود بلى تو ادراك مينمائى بعد از من سيد اوصيا و وارث انبياء و ابو الائمه على بن ابى طالب را و بعد از آن فرزند او حسن و بعد از او فرزند ديگر او حسين را پس متمسك بايشان باش و جهل جهال ترا مغرور نسازد و بعد از آن ايام عمر و زندگانى تو منقضى خواهد شد و آخر زاد و توشه تو از دنيا يك شربت از شير خواهد بود عرضكرد عدد اوصياء بعد از حسين و اسامى ايشانرا از براى من بيان فرما رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم فرمود چون مدت حسين منقضى شود ولد او على كه ملقب بزين العابدين است قائم بامر امامت خواهد بود و بعد او قائم بامر امامت ميشود ولد او محمد كه خوانده ميشود بباقر و بعد از او قائم بامر ميشود ولد او جعفر بن محمد كه مدعو بصادق است و بعد از او قآئم بامر ميشود فرزند او موسى كه مدعو بكاظم است و بعد از او قآئم بامر ميشود على كه خوانده ميشود برضا و بعد از او قائم بامر ميشود محمد كه مدعو است به زكىّ و بعد از او قائم بامر ميشود ولد او على كه مدعو است بنقى و بعد از او قائم بامر ميشود ولد او حسن كه خوانده ميشود بامين و بعد از او غآئب خواهد شد امام ايشان جندل عرضكرد كه آن امام غآئب حسن خواهد بود فرمود نه فرزند او حضرت حجت است راوى حديث ميگويد كه جندل بن جناده زندگانى نمود تا ايام امامت حضرت امام حسين عليه السّلام و بعد از آن بجانب طايف بيرون رفت و از نعيم بن ابى القيس روايتكرده كه در وقت مرض موت جندل در نزد او حاضر بودم كه قدحى از شير طلبيده و آشاميد و گفت رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم بمن خبر داده كه آخر زاد من از دنيا شربتى از شير خواهد بود فمات رحمه اللّه حديث پانزدهم صاحب كتاب مقتضب الاثر بسند خود از ابى الطفيل روايتكرده كه شنيدم از على عليه السّلام كه فرمود در ليلة القدر در هر سنه ملائكه نازل ميشود بر اوصياء بعد از رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم راوى سؤال كرد از آنحضرت كه اوصياء تو كيانند يا امير المؤمنين فرمود كه «انا واحد عشر من صلبى هم الائمة المحدثون» حديث شانزدهم ابراهيم بن محمد حموينى باسناد خود نقل نموده كه در مجمعى كه زياده از دويست نفر از مهاجرين و انصار حاضر بودند على عليه السّلام مناقب و فضايل خود را ذكر ميفرمود و استشهاد مينمود از حضار كه شما را بخدا قسم ميدهم آيا در ياد داريد كه رسولخدا فرمود در آخر خطبۀ كه بعد از آن ديگر خطبه نفرمود كه من در ميان شما دو چيز نفيس ميگذارم يكى كتاب خداست و ديگري عترت من كه اگر باين دو متمسك شويد هرگز در ضلالت نميافتيد و گمراه نميشويد و آن دوازدهم جدا نميشوند تا در روز قيامت بر حوض من وارد شوند عمر بن خطاب خشمناك شده از جاى برخاست و عرضكرد يا رسول اللّه همه اهل بيت تو چنين اند فرمود نه بلكه عترت من كه اوصيآء منند اول آنها على بن ابى طالب برادر من و خليفه من است در امت من و آقاى هر مؤمن و مؤمنه است و او اول اوصيآء منست پس فرزندم

ص: 234

حسن بعد فرزندم حسين و بعد از ايشان نه نفر از اولاد حسين هريك بعد از ديگرى تا وقتيكه وارد شوند بر حوض من و ايشان حجتهاي خدا هستند بر خلق و خزاين علم و معدن حكمت الهى هستند هركه ايشانرا اطاعت كند خدا را اطاعت كرده و هركه ايشانرا معصيت نمايد خدا را معصيت نموده است همه گفتند كه ما شهادت ميدهيم كه رسولخدا اين سخن فرمود حديث هفدهم نيز ابراهيم بن محمد حموينى در كتاب فرآئد السمطين بسند خود از سليم بن قيس روايت كرده كه در زمان خلافت عثمان روزي على عليه السّلام را ديدم در مسجد نشسته بود و با مردم در علم فقه گفتگو ميكرد بعد قسم داد حضار را كه هركس از رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم آنچه در حق من شنيده است خبر دهد كه فرمود على برادر و وزير و خليفه من است در امت من و وصى من است و بعد از من حسن و حسين و بعد از ايشان نه نفر از اولاد حسين يكى بعد از ديگرى پس زيد بن ارقم و براء بن غازب و جماعت بسيارى از مهاجرين برخاسته و گفتند كه ما گواهى ميدهيم كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم فرمود ايها الناس حقتعالى امر فرمود كه نصب كنم از براى شما بعد از خودم وصى و خليفه خود را كه واجب فرمود بر مؤمنان اطاعت او را و شما را بقبول ولايت او امر فرمود و من شما را گواه ميگيرم كه آنولايتى كه حقسبحانه و تعالى شما را بآن امر فرموده مخصوص باين مرد است و دست مبارك خود را بر دوش على بن ابى طالب گذاشت و از براى دو فرزند اوست بعد از او و از براى اوصيآء من است بعد از ايشان كه از اولاد ايشانند و فرمود كه ايگروه مردم بيان كردم از براى شما آنكسى را كه پناه شما باشد بعد از من و امام و دليل و هادي شما باشد پس از من برادرم على بن ابى طالب و همچنين از اوصيآء بعد از او و با ايشان باشيد كه ايشان باحقند و حق با ايشان است پس اين را گفتند و نشستند حديث هجدهم نيز ابراهيم بن محمد حموينى بسند خود از ابن عباس روايتكرده كه يكى از علماء اهل كتاب مسآئلى چند از رسولخدا سؤال نمود از آنجمله عرضكرد كه اوصياء و خلفآء تو بعد از تو كيانند آنحضرت فرمود كه وصى و خليفه من بعد از من على بن ابى طالب است و بعد از او دو فرزندم حسن و حسين و بعد از ايشان نه نفر از صلب حسين حديث نوزدهم محمد بن جرير طبرى شافعى بسند خود از احمد بغدادي روايتكرده از محمد بن ابى بكر و از جابر بن عبد اللّه و از سلمان فارسى رضى اللّه عنه كه عرضكردم برسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم كه خليفه بعد از تو كيست رسولخدا امر فرمود بسلمان كه حاضر نمايد جماعتى از اصحابرا چون حاضر شدند فرمود شاهد و گواه باشيد كه على بن ابى طالب وصى و وارث من است و يعسوب مسلمين و امام متقين است و او و دو ولد او و ائمه از صلب حسين ائمه هداة مهديون اند تا روز قيامت و بخدا شكايت ميكنم از كسانى كه بر ايشان ظلم نمايند و حق ايشانرا بعد از من غصب و او را مظلوما شهيد نمايند

ص: 235

طايفۀ ثالثه در نصوص وارده از رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم بر وجوب اقتدآء بامير المؤمنين و ائمه طاهرين از اولاد او صلوات اللّه عليهم اجمعين و چنك زدن بولايت ايشان كه حبل اللّه المتين و عروة الوثقى دين و امامان اهل زمين اند و اطاعت ايشان اطاعت خداوند و معصيت ايشان معصيت خداوند است از طرق و روايات علماء عامه حديث اول ابو نعيم اصفهانى در كتاب حلية الاولياء و ابن ابى الحديد در شرح نهج البلاغه و ابراهيم بن محمد حموينى باسناد خود از ابن عباس روايتكرده اند كه رسولخدا فرمود كسيكه خوشنود باشد كه زنده شود بزنده شدن من و بميرد مثل مردن من و جاى گيرد در بهشتى كه درختان او را خداوند عالم بيد قدرت خود غرس نموده بايد عليرا دوست دارد و اقتداء و پيروي نمايد بائمه دين بعد از من زيرا كه ايشان عترت منند و از طينت من آفريده شده اند و حق تعالى بايشان علم و فهم كرامت فرموده است پس واى بر آن كسانيكه تكذيب فضل ايشان كنند از امت حديث دويم ابراهيم بن محمد حموينى بسند خود از رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم روايتكرده است كه فرمود فاطمه سرور سينه من است و دو فرزندش ميوه دل منند و شوهرش نور ديده منست و ائمه از اولاد او امنآء پروردگار منند و ريسمان كشيده شده اند ميان خدا و بندگان او هركه بآنها پيوندد نجات يابد و هركه از ايشان بازپس ماند هلاك شود سيم صدر الائمه موفق ابن احمد بسند خود از رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم روايت كرده است كه فرمود هركه خواهد كه زنده باشد بزندگى من و بميرد بمردن من و داخل بهشتى شود كه پروردگار من بمن وعده فرموده بايد تولى جويد بعلى بن ابى طالب عليه السّلام و ذريه طاهره او كه ائمه هداة و چراغان راه هدايت اند كه شما را از شاهراه هدايت بيرون نميبرند و درتيه ضلالت نميافكنند چهارم ابن ابى الحديد در شرح نهج البلاغه روايتكرده است كه چون مردم بامير المؤمنين على بن ابى طالب عليه السّلام بيعتكردند آنحضرت خطبۀ خواند و فرمود ايها الناس آگاه باشيد كه نيكان از عترت من و پاكان از قبيله من حليم ترين مردم اند در كوچكى و داناترين مردمند در بزرگى آگاه باشيد كه مائيم اهلبيتى كه علم ما از علم خداست و بحكم خداست حكم ما اگر پيروى ما كنيد ببصائر ما هدايت يابيد و اگر نكنيد خدا شما را هلاك گرداند و با ماست رايت حق هركه پيروي آن كند بما ملحق شود و هركه از آن پس ماند هلاك گردد پنجم ابو المظفر سمعانى در كتاب مناقب الصحابه بسند خود از جابر بن عبد اللّه انصاري روايتكرده كه رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم در عرفات بعلى بن ابى طالب عليه السّلام فرمود يا على من و تو از يكدرخت آفريده شده ايم من ريشه آن درختم و تو فرع آن و حسن و حسين شاخهاى آن و كسيكه چنك زند بشاخهاى آن خدا او را داخل بهشت گرداند و اينحديثرا ابراهيم بن محمد حموينى نيز از جابر بدو سند صحيح روايتكرده است ششم احمد بن حنبل در مسند خود از رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم روايتكرده است كه

ص: 236

فرمود ستارگان امانند مر اهل آسمان را كه اگر برطرفشود اهل آسمان نيز برطرف خواهند شد و اهل بيت من امانند از براى اهل زمين كه اگر آنها نباشند اهل زمين نيز نخواهند بود هفتم ابراهيم بن محمد حموينى بچهار سند روايتكرده كه رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم فرمود «النجوم امان لاهل السمآء و اهل بيتى امان لامتى» هشتم موفق بن احمد بسند خود روايت كرده كه رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم فرمود بعلى يا على چون روز قيامت شود من بخداى تعالى متمسك باشم و تو دامن من گيرى و اولاد تو دامن تو گيرند و شيعيان ايشان دست بدامان ايشان زنند نهم ابراهيم بن محمد حموينى بسند خود از مقداد بن اسود روايت كرده كه رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم فرمود معرفت آل محمد برات نجات از آتش جهنم است و محبت محمد و آل محمد گذشتن از صراط است و ولايت آل محمد امان از عذابست دهم صاحب مناقب الفاخرة از ابى بكر ابن ابى قحافه روايتكرده كه رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم فرمود بعلى كه يا على من و تو از جنب خدا آفريده شده ايم على عليه السّلام عرضكرد كه يا رسول اللّه جنب خدا كدام است فرمود كه سريست مكنون و علميست مخزون كه جز ما احديرا از آن نيافريده پس هركه ما را دوست دارد بعهد ما وفا كرده است و هركه ما را دشمن دارد در آخر نفس كه از دنيا بيرون رود خواهد گفت يا حسرتى على ما فرطت فى جنب الله و نادم و پشيمان خواهد شد از آنچه تقصير كرده است در جنب خدا كه رسول او و ائمه دين اند يازدهم ابن عقده بسند خود از سليم بن قيس از على عليه السّلام روايتكرده كه رسولخدا فرمود خداى تعالى نظري در زمين فرمود و مرا اختيار كرد در ميان خلق خود و بعد نظر ديگر فرمود برادر و وزير و خليفه من على را اختيار فرمود كه ولى هر مؤمن است بعد از من و كلمه تقوى و عروة الوثقى است و بعد نظر ثالثى فرمود پس اختيار نمود اهل بيت مرا كه ايشان بهترين امت منند كه يازده امامند بعد از على بن ابى طالب هريك بعد از ديگرى مثل ايشان مثل نجوم اهل آسمانست كه هر وقت يكى از آنها غايب شود نجم ديگر طلوع نمايد و ايشان ائمۀ هدى و حجج خدا هستند در زمين و شهداء خداوندند بر خلق او هركه ايشانرا اطاعت نمود خدا را اطاعت كرده و هركس معصيت ايشان نمود خدا را معصيت كرده است ايشان با قرآن و قرآن با ايشانست و از هم مفارقت نخواهند نمود تا وارد بر حوض من شوند اول ائمه على بن ابى طالب كه افضل ايشانست و بعد از او فرزندم حسن و بعد از او فرزندم حسين و بعد از او نه نفر ائمه از ولد حسين عليه السّلام دوازدهم قاضى ابو الفرج بغدادى بسند خود از ابن عباس روايتكرده كه ميگفت تمسك جوئيد بعترت رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم زيرا كه من شنيدم از رسولخدا كه فرمود «من تمسك بعترتى كان من الفآئزين» سيزدهم ابن عقده از سفيان ثورى از ابى سعيد روايتكرده كه رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم صلوة جماعت بجاى آورد و بعد رو باصحاب كرده فرمود ايگروه اصحاب من مثل اهل بيت من مثل كشتى

ص: 237

نوح و باب حطه بنى اسرائيل است پس تمسك جوئيد باهل بيت من بعد از من كه ايشان ائمه راشدين از ذريه منند و هرگز شما را گمراه نخواهند نمود بعضى گفتند كه عدد اهلبيت تو بعد از تو چند نفر اند فرمود اثنى عشر من اهلبيتى حديث چهاردهم قاضى ابو الفرج بغدادى بسند خود از وائله روايتكرده كه رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم فرمود كه دوستى من و دوستى اهلبيت من نفع ميبخشد امت مرا در هفت موضع كه هول و وحشت آنمواضع عظيم است در نزد حضور اجل و در قبر و در نشر و در نزد حساب و كتاب و ميزان و صراط و كسيكه دوست داشته باشد مرا دوست داشته باشد اهل بيت مرا و متمسك بايشان شود بعد از من پس ما شفعآء او خواهيم بود در روز قيامت پس از او سئوال كردند كه تمسك بايشان بچه نحو خواهد بود فرمود كه ائمه بعد از من اثنى عشر امامند هركه دوست داشته باشد ايشانرا و اقتداء بايشان نمايد فايز گردد و نجات يابد و هركه تخلف ورزد از ايشان گمراه و هلاك شود حديث پانزدهم كلبى از ابن اوس روايتكرده كه از بصره بجانب مدينه رفتم و بخدمت ام المؤمنين ام سلمه مشرفشدم پس او خبر داد مرا كه رسولخدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود امت من مختلف و متفرق خواهند شد پس مراقبت نمائيد اهل بيت مرا كه حق با ايشانست در هرجا كه باشند گفتم اهلبيت رسولخدا كيانند كه حضرت رسول امر فرموده ما امت را كه تمسك بايشان جوئيم ام السلمه گفت ايشان ائمه بعد از رسول خدايند بعدد نقبآء بنى اسرآئيل كه على و دو سبط رسولخدايند و نه نفر از صلب حسين كه از اهل بيت رسولخدا هستند و همه ايشان مطهر و ائمه معصومند طايفۀ رابعه نصوصات وارده از رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم كه ائمه از ولد او كه عترت اويند مخلوق از طينت او و از نور خدا خلق شده اند و اخبار باينمعنى بسيار است كه زياده از بيست روايت از علماء عامه در فصل استدلال بر امامت و ولايت امير المؤمنين عليه السّلام سبق ذكر يافت كه از اعاظم علماء و روات اهل خلاف باسانيد صحيحه از طرق متعدده نقل كرده اند چون صدر الائمه و ابن ابى الحديد و ابن مغازلى شافعى و احمد ابن حنبل و ابراهيم ابن محمد حموينى و غير ايشان و در اينمقام اكتفا مينمائيم بقليلى از اخبار كه سابقا ذكر نشده از آنجمله اخباريست كه در تفسير آيه شريفه اَللّٰهُ نُورُ اَلسَّمٰاوٰاتِ وَ اَلْأَرْضِ مَثَلُ نُورِهِ كَمِشْكٰاةٍ فِيهٰا مِصْبٰاحٌ اَلْمِصْبٰاحُ فِي زُجٰاجَةٍ الى آخر است كه جمعى از مفسرين عامه چون ابن مغازلى شافعى و صاحب كتاب مناقب الفاخرة روايتكرده اند كه مراد بمشكوة حضرت فاطمه و مصباح حسن و حسين و نور على نور يهدي اللّه لنوره من يشآء ائمه هدى از عترت رسول خدا هستند كه هدايت ميفرمايد خداي تعالى بنور ايشان هر كسيرا كه بخواهد ازآنجمله خطبۀ معروفه از حضرت امير المؤمنين عليه السّلام كه مسماة بخطبه لؤلؤه است كه ائمه ضلال را مذمت مينمايد و بسيارى از علامات ظهور حضرت قائم عجل اللّه فرجه را بيان ميفرمايد تا آنكه يكى از حاضرين

ص: 238

عرضكردند يا امير المؤمنين از خلفآء باطل و علامات ايشان بيان فرمودى از ائمه حق بعد از خودت ما را خبر ده فرمود مالك اين امر خلافت ائمه اثنى عشراند كه نه نفر از ايشان از صلب حسين است كه رسولخدا خبر داد مرا كه در ليلة المعراج نظر نمودم بساق عرش ديدم دوازده نور را عرضكردم يا رب اين انوار كيانند خطاب رسيد يا محمد اين انوار ائمه از ذريه تواند پس من عرض كردم يا رسول اللّه اسامى ايشانرا براى من بيان فرما رسولخدا فرمود بلى تو اول ايشانى كه امام و خليفه بعد از من خواهى بود و بعد از تو دو فرزندت حسن و حسين پسر او على زين العابدين و بعد از او فرزند او محمد كه ملقب بباقر است و بعد از او پسر او جعفر كه مسمى بصادق است و بعد از او موسى كه مدعو بكاظم است و بعد از او ولد او على كه خوانده شده است برضا و بعد از او فرزندش محمد كه مدعو بزكى است و بعد از او ولد او على كه مدعو بنقى است و بعد از او پسر او حسن كه ملقب بامين است و بعد از حسن پسر او كه هم نام با من است و شبيه من است كه «به يملاء اللّه الارض قسطا و عدلا كما ملئت ظلما» و از آنجمله ابن عقده از كثيرى از علما و مشايخ خود از ابى ايوب انصارى روايتكرده است كه رسولخدا فرمود در ليلة المعراج نظر كردم بساق عرش ديدم نوشته بود «لا اله الا اللّه محمد رسول اللّه ايدته بعلى و نصرته بعلى» و ديدم يازده نور ديگر بعد از علي كه ايشان حسن و حسين و على و على و على و محمد و محمد و جعفر و موسى و حسن و حجة بودند عرض كردم الهى و سيدي اين انوار كيانند كه مقرون باسم خود فرمودى ندا رسيد يا محمد ايشان اوصيآء بعد از تو خواهند بود و ائمه اند «فطوبى لمحبيهم و الويل لمبغضيهم» و از آنجمله در روايت مكحول از وائله آنكه رسولخدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود در ليلة المعراج وحى شد بمن كه يا محمد من بعث رسولى ننمودم مگر آنكه قرار دادم از براي او وصيى كه بعد از انقضاى اجل او قائم شود بامر او پس قرار ده على بن ابى طالب را وصى خود بعد از خود كه من خلق كردم تو و عليرا از نور واحد و خلق كردم ائمه راشدين را از نور شما آيا دوست داري كه مشاهده نمائى ايشانرا عرضكردم بلى خطاب آمد كه سر خود را بلند نما چون سر بلند كردم ديدم انوار ائمه بعد از خود را كه دوازده نور بودند عرضكردم يا رب اين انوار كيانند وحى شد كه اين انوار ائمه بعد از تواند كه همه ايشان امناء و معصومند و در روايت ديگر «الائمة من بعدك و الاخيار من ذريتك» از آنجمله صاحب كتاب مقتضب الاثر از مؤلف كتاب ثوابة الموصلى روايت كرده و او بسند خود از عبد اللّه بن عمر بن الخطاب روايتكرده كه رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم فرمود كه در ليلة المعراج حقتعالى وحى فرمود بسوى من كه «يا محمد انى خلقت عليا و فاطمة و الحسن و الحسين و الائمة من نور واحد ثم عرضت ولايتهم على الملائكة يا محمد لو ان عبدا من عبادى عبدنى حتى ينقطع ثم لقاني جاحدا لولايتهم ادخلته

ص: 239

النار ثم قال يا محمد اتحب ان تراهم فقلت نعم قال تقدم امامك فقدمت امامى فاذا على بن ابى طالب و الحسن و الحسين و على بن الحسين و محمد بن على و جعفر بن محمد و موسى بن جعفر و على بن موسى و محمد بن على و على بن محمد و الحسن بن على و الحجة القائم كانه الكوكب الدرى فى وسطهم فقلت يا رب من هؤلاء قال تعالى هؤلاء الائمة و هذا القائم محلل حلالى و محرم حرامى و ينتقم من اعدائى احبه فانى احبه و احب من يحبه» اخطب خوارزمى و فخر القضاة بغدادى بسند خود از ابى سلمان راعى رسول اللّه صلّى اللّه عليه و اله و سلّم چنين روايت كرده كه رسولخدا فرمود در ليلة المعراج بمن وحى شد كه «يا محمد انى خلقتك و عليا و فاطمة و الحسن و الحسين من اشباح نور من نورى و عرضت ولايتكم على اهل السموات و الارضين فمن قبلها كان عندى من المؤمنين و من جحدها كان من الكافرين يا محمد لو ان عبدا من عبادي عبدنى حتى ينقطع و يصير مثل الشن البالى ثم اتانى جاحدا بولايتكم ما غفرت له حتى يقر بولايتكم يا محمد اتحب ان تراهم فقلت نعم فقال التفت عن يمين العرش فالتفت فاذا انا بعلى و فاطمة و الحسن و الحسين و على و محمد و جعفر و موسى و على و محمد و على و الحسن و المهدى فى ضحضاح من نور قيام يصلون فى وسطهم كانه كوكب دري فقال يا محمد هولاء الحجج و هذا الثائر من عترتك يا محمد و عزتى و جلالي انه الحجة الواجبة لاوليائى و المنتقم من اعدائى» طايفه خامسه نصوص وارده از رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم كه اهل بيت و عترت طاهره او سفينۀ نجاتند و مثل ايشان مثل كشتى نوح است هركه در آن نشست نجات يافت و هركه از آن بازماند هلاك گرديد از اخبار و روايات عامه كه بطرق كثيره روايت كرده اند از آنجمله ابن مغازلى شافعى بپنج سند و روايت از ابن عباس و ابو ذر و ابن اكوع و سعيد بن جبير روايتكرده است كه رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم فرمود كه مثل اهلبيت من مثل كشتي نوح است هركه بر آن نشست نجات يافت و هركه از آن تخلف ورزيد غرقشد و ابراهيم بن محمد حموينى بچهار سند و روايت از ابن عباس و ابى سعيد خدرى و غير ايشان روايتكرده است كه رسولخدا فرمود «مثل اهل بيتى فيكم كمثل سفينة نوح من دخلها نجى و من تخلف عنها هلك» حاكم ابو القاسم حسكانى بسند خود همين حديثرا بعين الفاظ بدون تغيير نقل كرده است و واحدي بعد از نقل اين حديث كه «قال رسول اللّه مثل اهل بيتي فيكم كمثل سفينة نوح من دخلها نجى و من تخلف عنها هلك» اين عبارترا گفته است كه «انظر كيف دعى الخلق الى النسب الى ولائهم و السير تحت لوائهم بضرب مثلهم بسفينة نوح عليه السّلام جعل ما فى الاخرة من مخاوف الاخطار و اهوال النار كالبحر الذى لج براكبه فيورده مشارع المنية و يفيض عليه سجال البلية و جعل اهل بيته عليه السّلام سبب الخلاص من مخاوفه و النجاة من متالفه و كما لا يعبر البحر الهياج عند تلاطم الامواج الا بسفينة كذلك لا يا من لفج الجحيم و لا يفوز بدار النعيم الا من تولى اهل بيت الرسول صلوات اللّه عليهم و نحل لهم

ص: 240

وده و نصحته و اكد فى موالاتهم عقيدته فان الذين تخلفوا عن تلك السفينة خرج من الدنيا الى انكال و جحيم ذات اغلال و كما ضرب مثلهم مثل سفينة نوح قرنهم بكتاب اللّه تعالى فجعلهم ثانيته انتهى كلامه» اين كلام اخير او اشاره است بحديث متواتر «انى تارك فيكم الثقلين كتاب اللّه و عترتى» چنانكه عنقريب ذكر خواهد شد ابو المظفر السمعانى بسند خود از سلمه روايتكرده است كه رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم فرمود «مثل اهل بيتى مثل سفينة نوح من ركبها نجى و من تخلف عنها غرق» محمد بن نجار كه از اكابر محدثين چهار مذهب و از موثقين و معتمدين ايشانست همين حديثرا بعينه باسناد عديده نقل كرده است طايفۀ سادسه نصوص واردۀ از رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم بر وجوب تمسك بثقلين در روايات عامه كه فى الجمله در فصول استدلال بر امامت مولانا امير المؤمنين عليه السّلام سبق ذكر يافت كه اين حديث شريف از طرق و روايات عامه زياده از چهل حديث كه در كتب اخبار و مؤلفات معتبره خودشان از صحاح سته و غير آن نقل نموده اند چون بخارى و مسلم و ابو داود و ترمذي و اندلسي در جمع بين صحاح سته و ثعلبي و ابن مغازلى شافعى و صدر الائمه موفق بن احمد و احمد بن حنبل در مسند خود و سمعانى در كتاب فضايل الصحابة و مؤلف كتاب سير الصحابة و ابن ابى الحديد و عبد اللّه بن احمد حنبل و صاحب مشكوة و زهرى و ابن حجر در كتاب صواعق محرقه و حميدي و مسعودي و قاضى روزبهان بلكه در بسياري از اخبار وارده در واقعه غدير خم از طرق و روايات خودشان عين همين حديث شريف را نقل نموده اند كه «قال رسول اللّه صلّى اللّه عليه و اله و سلّم انى او شك ان تدعي فاجيب و انى تارك فيكم الثقلين كتاب اللّه حبل ممدود من السماء الى الارض و عترتى اهل بيتى و ان اللطيف الخبير اخبرنى انهما لن يفترقا حتى يردا علىّ الحوض» بلكه حديث وجوب تمسك بثقلين بطرق و روايات ايشان زياده از هفتاد حديث است كه متقارب المضمون روايتكرده اند كه مضامين و وجه استدلال بآن سبق ذكر يافت فلا نطيل الكلام باعادته طايفۀ سابعه نصوص من اللّه تعالى از الواح و كتب و صحف انبيآء سلف و احاديث قدسيه كه صريحند بر خلافت و امامت مولانا امير المؤمنين عليه السّلام و ائمه طاهرين از ذريه او بطرق و روايات منقوله از علماء و روات عامه و آن نيز بسيار است كه در مؤلفات و كتب معتبره خودشان ذكر كرده اند چون محمد بن مؤمن شيرازى و ابراهيم بن محمد حموينى و ابن مغازلى شافعى و سمعانى و ابو بكر جبلى و ثعلبى و مؤلف كتاب سير الصحابه و عبد القادر شهرزوري و ابي سفيان دمشقى و ضيآء الدين شافعى در كتاب دلائل و صاحب رساله قواميه و ابو نعيم حافظ در كتاب حلية الاولياء و صاحب تاريخ بغداد و صدر الائمه موفق بن احمد و حافظ عبدى صاحب تاريخ جرجان و نظيرى در خصايص و مؤلف كتاب بصرى و طبري و ابو مخنف و ابن شيرويه ديلمى و محمد بن جرير طبرى و حبيب بن جهم و ابو بكر هزلى و زمخشرى در كتاب ربيع الابرار و

ص: 241

غزالى و صاحب مناقب الفاخرة و يوسف بن يعقوب بن سفيان و ابو عبيد القاسم در تفسير خود و مؤلف كتاب ثوابة الموصلى و حافظ بن عقده و كثيرى از هولاء اخبار در باب الواح و احاديث قدسيه را باسانيد عديده روايتكرده اند كه زياده از چهل روايت است كه بعضى از آنها مخصوص بامير المؤمنين عليه السّلام است و بعضى از آنها مشترك است در دلالت بر مقصود بالنسبه بآنحضرت و ائمه طاهرين از ذريه او كه ايشانند حجج اللّه و خلفائه فى ارضه كه تفصيل اين اخبار در فصول استدلال بر ولايت و خلافت مولانا امير المؤمنين سبق ذكر يافت و باعاده آن طول كلام نميدهيم فليرجع اليها طايفۀ ثامنه اخبار واردۀ از رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم در فضايل و مناقب اهل بيت و عترت طاهره او كه ايشان معصوم و مطهرند از هر خطا و خلل و آنكه ايشان اركان ايمان و صراط مستقيم خداوندند و آنكه واجبست بر تمام امت مودت و محبت ايشان و صلوات بر ايشان و آنكه ايشان ينابيع علم و معادن حكمتند و آنكه امت در روز قيامت مسؤلون خواهند بود از ولايت ايشان و آنكه مودت ايشان مزد رسالتست كه حقتعالى در كلام مجيد خود خبر داده بقوله قُلْ لاٰ أَسْئَلُكُمْ عَلَيْهِ أَجْراً إِلاَّ اَلْمَوَدَّةَ فِي اَلْقُرْبىٰ و آنكه ايشان خير البرية اند و امثال آن از اخباريكه اكثر آن از طرق و روايات علماء عامه بر حد استفاضه اند و مجموع آنها اضعاف متواترند كه كثيري از آن در فصل دهم مذكور شد فلا نطيل الكلام باعادته فليرجع طايفة تاسعة در نصوص وارده از حضرت امير المؤمنين عليه السّلام در حق ائمه دين از اهل بيت رسالت و عترت طاهره و ذريۀ طيبۀ او در نهج البلاغه و غير آن چون قوله عليه السّلام «و لا يقاس بآل محمد من هذه الائمة احد و لا يسوى بهم من جرت نعمتهم عليه هم اساس الدين و عماد اليقين» و چون قوله عليه السّلام فى وصفه و وصف اهل بيته «بنا يستعطى الهدى و يستجلى العمى» و چون قوله عليه السّلام «ان الائمة غرسوا فى هذا البطن من بنى هاشم و لا تصلح الولاية لغيرهم» و چون قوله عليه السّلام «اليهم يفىء الغالي و بهم يلحق التالى و لهم خصايص حق الولاية و فيهم الوصية و الوراثة» و چون قوله عليه السّلام «هم موضع سره و لجاء امره و عيبة علمه و موئل حكمه و كهوف كتبه و جبال دينه بهم اقام الحناء ظهره» و چون قوله عليه السّلام «نحن الشعار و الاصحاب و الخزنة و الابواب و لا تؤتوا البيوت الا من ابوابها» و چون قوله عليه السّلام «نحن شجرة النبوة و محط الرسالة و مختلف الملائكة و معادن العلم و ينابيع الحكم ناصرنا و محبنا ينتظر الرحمة و مبغضنا ينتظر السطوة» و چون قوله عليه السّلام «لتضج قريش ضجيجا ان يكون فينا النبوة و الخلافة» و چون قوله عليه السّلام «انظروا الى اهل بيت نبيكم فالزموا سمتهم و اتبعوا اثرهم فلن يخرجوكم من هدى و لا تسبقوهم فتضلوا و لا تتاخروا عنهم فتهلكوا» و چون قوله عليه السّلام «و نشهد ان لا اله غيره و ان محمدا عبده و رسوله ارسله بامره صادعا و بذكره ناطقا فادى امينا و مضى رشيدا و خلف فينا راية الحق من تقدمها مرق و من تخلف زهق و من لزمها لحق الا ان مثل آل محمد كمثل نجوم السماء كلما خوي نجم طلع نجم» و چون قوله عليه السّلام «و انما الائمة قوام اللّه

ص: 242

على خلقه و عرفاؤه على عباده لا يدخل الجنة الا من عرفهم و عرفوه و لا يدخل النار الا من انكرهم و انكروه» و چون «قوله عليه السّلام فى وصف آل محمد فيهم كرائم الايمان و كنوز الرحمن ان نطقوا صدقوا و ان صمتوا لم يسبقوا» و چون قوله عليه السّلام من مات منكم على فراشه و هو على معرفة حق ربه و حق رسوله و اهلبيته مات شهيدا و وقع اجره على اللّه و چون قوله عليه السّلام فى ذكر آل محمد هم عيش العلم و موت الجهل تخبركم حلمهم عن علمهم و صمتهم عن حكم منطقهم لا يخالفون الحق فيه هم دعائم الاسلام و ولايح الاعتصام بهم عاد الحق فى نصابه الخ اقول مراده عليه السّلام آل محمد عيش العلم اى حياته و موت الجهل كناية عن جعلهم للجهل موتا و عدما بحيث لا تطرق له اليهم و چون قوله عليه السّلام «اللهم بلى لا تخلو الارض من قائم للّه بحجة اما ظاهرا مشهورا او خائفا مغمورا لئلا تبطل حجج اللّه و بيناته اولئك و اللّه الاقلون عددا و الاعظمون قدرا بهم يحفظ اللّه حججه و بيناته اولئك خلفاء اللّه فى ارضه الدعاة و الى دينه» و اما نصوص منقوله از آنحضرت در غير نهج البلاغه بر امامت و خلافت ائمه طاهرين از ذريه طاهره پس كثيرى از آن بطرق و روايات در اثناء طوايف اخبار مذكوره در مقام و در اثناء طوايف اخبار منقوله در باب امامت و خلافت خود آن بزرگوار سبق ذكر يافت فلا نطيل بالاعادة فليرجع و بالجمله اين طوايف اخبار مذكوره در مقام استدلال بر خلافت و امامت ائمه دين از اهل بيت سيد المرسلين سندا و دلالة بقسميكه بهيچوجه من الوجوه قابل مناقشه نخواهد بود فضلا عن احتمال المناقشه اما بحسب سند پس از واضحات و بديهياتست كه اين طوايف از اخبار بهمان طرق و روايات منقوله از عامه اضعاف تواتر است فضلا عن التواتر مضافا بآنچه علما و روات خاصه نقل كرده اند از رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم و امير المؤمنين و ائمه دين سلام اللّه عليهم كه عدد كتب مؤلفه ايشان در اين باب غير محصور است چه برسد از عدد اخبار و طرق روايات ايشان و اما بحسب دلالت پس آن اظهر از بيان است چه آنكه رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم باظهر بيان و ابين تقرير در كمال مبالغه و تاكيد و اصرار در همين اخبار بالنص و الصراحه اعلام فرموده است امة را بامامت و خلافت اهلبيت خود و چنان ابلاغ امر فرمود كه مجال شبهه و ترديد از براى احدي باقى نگذاشت ديگر نص بر امامت و خلافت را چه معنى خواهد بود كه رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم آنرا بيان نفرموده باشد و هرچه از نص و بيان كه تصوير ميشد آنحضرت زياده از آنرا بيان فرمود در خلافت و امامت امير المؤمنين و اولاد طاهرين او و خصم مكابر متعصب اگر منكر نص در اين بشود لازمه اش آنست كه بالمره منكر كلام منصوص باشد و بگويد كه كلام منصوص اصلا وضع نشده است و يا آنكه كلام منصوصى در عرصه وجود نيامده و هو كما ترى تضحك به الثكلى و تلعب به الحمقى و يخرج قائله من عداد ذوى العقول او يكون معاندا لما قاله الرسول و منكرا لما انزله اللّه من الآيات و البينات و مبغضا لافاضل عترته الذين فرض اللّه عليهم الصلوات و صلى عليهم ملائكة الارضين و السموات

ص: 243

و نطق بفضلهم جميع البريات هذا طائفۀ عاشره نصوص وارده از رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم كه عدد خلفا بعد از من دوازده نفر است بعدد نقباء بني اسرائيل كه همه آنها از قريشند بر سبيل اجمال و اختصار و اين طايفه از اخبار را علما و روات خاصه و عامه قريب بدويست روايت كه متقارب المضمون و متناسب الدلالة اند نقل نموده اند و بر سبيل اجمال اشاره بهمان طرق و روايات علماء عامه مينمائيم تا كلام بطول نينجامد و دور نشويم از آنچه مقصود باستدلالست محمد بن عثمان ذهبى كه از معاريف روات و حمله اخبار مخالفين است بسند خود از ابن مسعود روايتكرده كه رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم فرمود كه خلفاء من بعد از من بعدد نقباء بنى اسرائيل دوازده نفر خواهند بود همه از قريش عثمان بن ابي شيبه و ابو سعيد و ابو كريب و ابراهيم بن سعيد و ابن غيلان از روات عامه هريك بسند خود از ابن مسعود روايت كرده اند كه گفت شنيدم از رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم كه فرمود خلفاء بعد از من دوازده نفراند بعدد نقباء بنى اسرائيل و كلهم من قريش حماد بن زيد بسند خود از شعبى و او از مسروق روايت كرده است كه مادر نزد ابن مسعود بقرائت قرآن مشغول بوديم شخصى باو گفت كه هيچ از رسولخدا سؤال كردي كه چند نفر خليفه صاحب امر اين امت ميشوند بعد از تو عبد اللّه بن مسعود گفت از آن روزيكه بعراق آمدم احدى از من اين سئوال نكرده بلى از رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم سئوال كرديم فرمود دوازده نفرند بعدد نقباء بنى اسرائيل عبد اللّه ابى اميه بسند خود از انس بن مالك روايتكرده كه رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم فرمود «لن يزال هذا الدين قائما الى اثنى عشر خليفة من قريش فاذا مضوا ماجت الارض باهلها» يعنى هميشه دين اسلام قائم است بوجود دوازده نفر خليفه كه از قريش باشند چون زمان خلافت ايشان منقضى شود موج ميزند زمين باهل خود كه نظام عالم برطرف خواهد شد و اوضاع قيامت برپا مى شود ابو بكر بن خثيمه بسند خود از جابر بن سمره روايت كرده كه از رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم شنيدم كه فرمود پس از من دوازده نفر خليفه خواهند بود از قريش عرضكردم كه بعد از آن چه خواهد بود فرمود هرج ومرج دورستى بسند خود از ابن عباس روايتكرده كه گفت از پدرم عباس شنيدم كه رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم فرمود يا عم دوازده نفر خليفه از اولاد من مالك امر ميشوند و بعد از آن امور كريهه بظهور رسد پس مهدي از اولاد من خروج كند و خداى تعالى در يكشب امر او را باصلاح آورد و زمين را پر كند از عدل چنانكه پر شده باشد از جور و احمد بن حنبل همين حديثرا در كتاب مسند خود از ابن عباس روايتكرده است و نيز دورستي بسند خود از ابن عباس روايتكرده كه در حين وفات رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم از او سؤال كردم كه چون تو از دنيا بروى ما بكى رجوع كنيم حضرت اشاره كرد بعلى و فرمود اين مرد «فانه مع الحق و الحق معه ثم يكون من بعده احد عشر اماما مفترضة طاعتهم كطاعتي» و نيز دورستى بسند خود از اين

ص: 244

مثنى و او از پدرش روايتكرده كه از عايشه پرسيدم كه خلفاء بعد از رسولخدا چند نفرند عايشه گفت كه رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم فرمود عدد خلفاء من بعد از من دوازده است گفتم كيانند گفت نامهاي آنها در نزد من مكتوبست باملاء رسولخدا گفتم بمن نشان ده امتناع نموده نشان نداد ابراهيم بن محمد حموينى بسند خود از ابن عباس روايتكرده كه رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم فرمود كه از خلفا و اوصياء من و حجتهاى خدا بر خلق پس از من دوازده نفرند اول ايشان برادر من است و آخر ايشان فرزند من عرضكردند يا رسول اللّه برادرت كيست فرمود على بن ابى طالب عرض كردند فرزندت كيست فرمود مهدى كه پر كند زمين را از عدل و داد بعد از آنكه پر شده باشد از ظلم و جور نيز ابراهيم بن محمد حموينى بسند خود از ابن عباس روايتكرده كه رسولخدا فرمود كه من سيد پيغمبرانم و على سيد اوصياست و اوصياء من بعد از من دوازده نفرند كه اول ايشان علي بن ابى طالب است و آخر آنها قائم مالكى در فصول المهمه بسند خود از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام روايتكرده كه امامان دوازده نفرند همه از آل رسولخدا و آنها على بن ابى طالبست و يازده نفر از اولاد او بخارى در صحيح خود از ابن عيينه روايتكرده كه رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم فرمود كه پيوسته امر مردم ميگذرد ماداميكه دوازده نفر ولى و صاحب اختيارند و كلمه ديگرى فرمود كه من آنرا نشنيدم سؤال كردم كه آن كلمه چه بود گفتند كه فرمود كلهم من قريش و نيز بخاري در صحيح بسند خود از عبد اللّه بن عمر روايتكرده كه از رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم شنيدم كه ميفرمود پيوسته امر خلافت در قريش است اگرچه دو نفر از مردم باقى بمانند و مسلم نيز در صحيح خود از عبد اللّه بن عمر همين حديثرا روايتكرده كه رسولخدا فرمود هميشه امر خلافت در قريش است اگرچه دو نفر از مردم باقى بمانند و نيز مسلم در صحيح خود از حصين از جابر بن سمره روايت كرده كه رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم فرمود امر اسلام منقضى و برطرف نخواهد شد تا آنزمان كه دوازده نفر خليفه بگذرد پس بكلامى تكلم نمود كه من نشنيدم بپدرم گفتم چه فرمود گفت فرمود كلهم من قريش و نيز مسلم در صحيح خود از عبد الملك بن عمير و او از جابر باين لفظ روايتكرده كه «قال رسول اللّه صلّى اللّه عليه و اله و سلّم لا يزال الامر ماضيا ما ولاهم اثنى عشر رجلا كلهم من قريش» يعنى رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم فرمود كه هميشه امر اسلام ماضي و برقرار است ماداميكه والى ايشان باشند دوازده نفر كه همه ايشان از قريشند و مضمون اين روايترا مسلم بچند سند و روايت نقل كرده و نيز مسلم در صحيح بسند خود از جابر بن سمره روايتكرده كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم فرمود «لا يزال هذا الدين عزيزا منيعا الى اثنى عشر خليفة كلهم من قريش» يعنى اين دين اسلام هميشه عزيز و با رفعت و جلال است تا دوازده نفر خليفه كه همه ايشان از قريشند و مضمون اين حديثرا باين لفظ مسلم بچند سند و روايت و حميدى بچند سند و روايت و ابو الحسن رزين در

ص: 245

جمع بين صحاح سته بچند سند و روايت نقل كرده اند و نيز مسلم در صحيح خود و حميدي و ابو داود سجستانى در كتاب سنن و بخارى در صحيح هريك باسانيد عديده و روايات كثيره روايتكرده اند كه رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم فرمودند «لا يزال الدين قائما حتى تقوم الساعة و تكون عليهم اثنى عشر خليفة كلهم من قريش» يعنى دين اسلام هميشه برپاست تا روز قيامت و ميباشد بر مردم دوازده خليفه كه همه آنها از قريشند و نيز سمرقندي محدث خراسان و كاتب ابو القاسم و مسلم در صحيح و حميدى و ابو الحسن رزين عبدي و ابو داود سجستانى هريك بچند سند و روايت از رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم بابن لفظ روايت كرده اند كه «قال رسول اللّه صلّى اللّه عليه و اله و سلّم لا يزال الدين قائما حتى يكون اثنى عشر خليفة كلهم من قريش» و ابن بطريق در كتاب مستدرك بيست حديث باسانيد صحيحه و معتبر باين لفظ روايت كرده كه «قال رسول اللّه صلّى اللّه عليه و اله و سلّم لا يزال الاسلام عزيزا الى اثنى عشر خليفة و ما ولاّهم اثني عشر خليفة كلهم من قريش» و ابن مردويه در كتاب فردوس باين لفظ روايتكرده كه «قال رسول اللّه صلّى اللّه عليه و اله و سلّم لا يزال هذا الامر قائما حتى يمضى اثنى عشر اميرا كلهم من قريش» و ابو نعيم در كتاب حلية الاوليا بدو سند روايتكرده كه رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم در خطبه خود فرمود «يكون بعدى اثنى عشر خليفة كلهم من قريش» و از ابن عباس و ابو سعيد خدرى و جابر بن عبد اللّه انصاري از طرق و روايات عامه چنين نقل كرده اند كه جابر خدمت رسولخدا عرضكرد كه عدد امامان پس از تو چند نفر است فرمود اى جابر خدا ترا رحمت كند كه از تمام اسلام سؤال نمودى عدد ايشان عدد شهور است و عدد ايشان عدد نقباى بنى اسرائيل كه خدايتعالى ميفرمايد وَ إِذْ أَخَذْنٰا مِيثٰاقَ بَنِي إِسْرٰائِيلَ وَ بَعَثْنٰا مِنْهُمُ اِثْنَيْ عَشَرَ نَقِيباً پس ايجابر امامان دوازده اند اول ايشان على بن ابى طالب و آخر ايشان قائم صلوات اللّه عليهم اجمعين است ثعلبى نيز در تفسير خود مضامين اين اخبار را روايتكرده و صاحب جامع الاصول نيز اين اخبار را بچند سند و روايت نقلكرده است و سدى نيز در تفسير خود روايتكرده است و لسانى و ترمذي نيز در دو صحيح خود اكثر اين اخبار را روايتكرده اند و بالجمله اين طايفه از اخبار متواتره مسلمه بين طرفين است كه احدي را مناقشه در سند اين روايات نيست و قاضى روزبهان با آن كمال تعصب خود گفته است كه حديث اثنى عشر خليفة بعدى از صحاح اخبار است و چون بر تو واضح شد اصل سند اين اخبار حال نقل كلام مينمائيم در دلالت اين اخبار بر مدعى و ميگوئيم كه همين طايفه از اخبار منقوله از رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم كافى خواهد بود از براي علماى شيعه در استدلال بر امامت و خلافت ائمه طاهرين و باطل نمودن ماسواي مذهب شيعه و اين روايات پس از ملاحظه قرينه داخله و خارجه بمنزلۀ نص صريحند بر حقيت مذهب شيعه و آنكه خلفاء رسولخدا ائمه دين از ذريه او هستند واحدا بعد واحد كه همه از قريشند قرينه اولى آنكه انحصار عدد خلفاء رسول

ص: 246

خدا باين عدد مخصوص كه همه اين اخبار ناطق بآن است مخصوص بمذهب اماميه است و احدى از ساير طوايف مسلمين قائل نشده اند بانحصار خلافت در عدد مذكور پس اين اخبار بمؤنه اين قرينه خارجه صريحست بر حقيت مذهب اماميه كه قائلند بر امامت و خلافت ائمه اثنى عشر از اهل بيت رسولخدا و مؤيد مطلب است آنچه از اخبار معتبره عامه و خاصه رسيده است كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم فرمود كه امت من هفتادوسه فرقه اند يكفرقه از آن بر حق و اهل بهشتند و آن فرقه شيعه على بن ابى طالب عليه السّلام است چنانكه ابن مردويه و موفق بن احمد همين مضمون را روايتكرده اند قرينه ثانيه آنكه لفظ لا يزال كه اكثر اين اخبار ناطق بآنست صريح در استمرار و عدم انقطاع خلافت ائمه اثنى عشر از خلفاء رسول خدا است تا آخر دنيا و هم چنين در اكثر اين اخبار مذكور است كه حتى تقوم الساعة كه صريحست در آنكه خلافت اين ائمه اثنى عشر باقى و برقرار است تا روز قيامت و خلافت مخصوص بايشانست و خلافت غير ايشان باطل و عاطل است و اين عين مذهب اماميه است كه قائلند بامامت اثنى عشر از ائمه طاهرين از اهل بيت رسالت كه دوازدهمى ايشان غايب است و خلافت ايشان باقيست تا قيام ساعت قرينۀ ثالثه آنكه رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم در اين اخبار كثيره تصريح فرموده است كه «لا يزال الدين عزيزا منيعا الى اثنى عشر خليفة و ما ولاهم اثنى عشر خليفة من قريش» يعنى دين اسلام تا قيام ساعت هميشه با عزت و رفعت و جلالت برقرار است و غالب بر همه اديان است بولايت و خلافت اثني عشر خليفه كه از قريش است و از ابده بديهيات بلكه بالحس و العيان آنكه مراد غلبه شوكت و سلطنت نخواهد بود زيرا كه شوكت سلطنت امريست مشترك بين مسلمين و كفار داخلى بشوكت و جلالت و رفعت در دين و شريعت ندارد بلكه در اغلب اوقات شوكت و سلطنت كفار غلبه دارد بر شوكت و سلطنت سلاطين اهل اسلام به اشد غلبه بلكه در كثيري از اوقات سلاطين اهل اسلام مقهور و مغلوب سلاطين كفارند كه بالمره مطيع و منقاد سلاطين كفار اند اگرچه در بعضى از اوقات غلبه نموده اند سلاطين اهل اسلام بر سلاطين اهل كفر و لكن در قليل اوقات و مقتضي اين اخبار آنكه هميشه بايد كفر مغلوب و اسلام غالب باشد پس اگر مراد بغلبه دين اسلام همان غلبه و شوكت سلطنت باشد لازم خواهد آمد كذب اين اخبار و اين باطل است جدا پس لابد بايد بدلالت اقتضا مراد بغلبه دين اسلام بر كفر غلبه در حجت و برهان و معجزات و آيات و بينات باشد كه بعد از وفات رسولخدا لا يزال علما و احبار يهود ميآمدند در مدينه و احتجاج مينمودند بر اهل اسلام در زمان خلفا و حضرت امير المؤمنين عليه السلام نقض حجت ايشان مينمود و اظهار معجزه در بسيارى از اوقات مينمود و غلبه ميكرد بر ساير اديان و ملل غير ملت اسلام و در چندين مواضع خلفا بعد از آنكه مغلوب ميشدند از احتجاجات علما و احبار ملتجى ميشدند بحضرت امير المؤمنين عليه السلام و در كثيري

ص: 247

از موارد عمر بن خطاب چون ملتجى بآنحضرت ميشد آن بزرگوار كشف هموم او ميفرمود و عمر ميگفت «لو لا على لهلك عمر» و هميشه امر بدين منوال بود در زمان هريك از ائمه معصومين كه دحض احتجاجات اهل كفر مينمودند بالزامات شافيه و براهين و معجزات باهره و حال هم امر چنين است كه اگر بر فرض آنكه مغلوب شوند اهل اسلام باحتجاجات اهل كفر و الزامات ايشان لا بدا تاييد از جانب ولى زمان باظهار معجزات و حل مشكلات خواهد شد كه نتوانند اهل كفر بر اهل اسلام غلبه نمايند در آنچه متعلق بامر دين و مذهب و آئين است چنانكه مكرر واقع شد كه در كتب علماء اماميه رضوان اللّه عليهم مضبوط است بالجمله از واضحاتست كه مراد بغلبه دين اسلام و مناعت و عزت آن بر ساير اديان همان رفعت و عزت و غلبه دينيه و مليه است كه آثار حقيت آن و برهان طريقه او واضح و لايح است و بوجود خلفاء طاهرين رسولخدا هميشه دين اسلام قائم است الى قيام الساعة كه از براى احدي از اهل كفر ممكن نخواهد بود كه غلبه نمايد ببرهان و حجت باطله خود بر دين اسلام و اين امريست واضح كه حاكم بصحت آن عقل قطعى است قرنيه رابعه آنكه كثيرى از اين اخبار را باين لفظ نقل كرده اند كه «لا يزال الدين قائما حتى يكون اثنى عشر خليفة من قريش» و در بعضى ديگر باين لفظ نقل شده كه «لا يزال هذا الدين قآئما الى اثنى عشر خليفة فاذا مضوا ماجت الارض باهلها» و در بعضى از اين اخبار آنكه «يكون بعدى اثنى عشر خليفة من قريش ثم يكون هرجا و مرجا» و مستفاد از اين اخبار آنكه قوام دين اسلام و حفظ نظام ملت سيد الانام منوط بوجود آن خلفاست الى يوم القيمة و از واضحات آنكه حفظ نظام شرع منوط و موقوف بامور چنديست كه آن خلفا بايد واجد و داراى آن امور باشند از صفات نفس و شرايف احوال از عصمت و اعلميت و زهد و تقوى و ترك دنيا و رأفت و رحمت و شجاعت و كرم و عبادت و آنكه صاحب قوه قدسيه باشند و صاحب آيات و معجزات باشند تا آنكه قائم و برپا شود بوجود مقدس او نظام شريعت و عماد و استوانه باشند از براى دين اسلام و مسلمين و باو اقامه شود حجت الهى بر بندگان او و چنين خلفآئى كه مستفاد از اين اخبار است در ميان امت حضرت رسول صلّى اللّه عليه و اله و سلّم نخواهد بود مگر افاضل عترت طيبين و طاهرين او كه موصوف باين صفات شريفه بوده اند و مويد است اينمطلب را آنچه خاصه و عامه نقل نموده اند از كلام امير المؤمنين عليه السّلام «لا تخلوا الارض من قآئم للّه بحجة اما ظاهرا مشهورا او خائفا مغمورا لئلا تبطل حجج اللّه و بيناته اولئك خلفاء اللّه فى ارضه» ابن حجر با آن كمال تعصب خود در صواعق محرقه روايتكرده است از رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم كه فرمود در هر زمانى و هر قومى كه از امت من آيند عدول چند از اهلبيت من باشند كه نيست و نابود گرداند تحريف ضالين و تأويل جاهلين را از دين من بدانيد كه ايشانند امامان شما و پيشوايان دين شما قرينۀ خامسه آنكه كثيري از اين اخبار از

ص: 248

ابن مسعود روايتكرده اند كه رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم فرمود خلفاء من بعد از من بعدد نقبآء بنى اسرآئيل دوازده نفر خواهند بود همه از قريش چه آنكه واضح است از اين تشبيه كه خلفاء رسولخدا بايد مثل نقبآء بنى اسرآئيل باشند كه همه ايشان از صفوة اللّه و اولاد انبيآء بودند كه اكثر ايشانرا خداوند در قرآن مجيد مدح فرموده بآنكه ايشان مصطفى و برگزيده اند مانند داود و سليمان و زكريا و يحيى و امثال ايشان پس حال مشبه كه خلفآء رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم باشد بايد مثل حال مشبه به باشد كه نقباى بنى اسرآئيل اند و از واضحات در ميان عامه و خاصه آنكه در ميان امت پيغمبر آخر الزمان احدى مانند نقباى بنى اسرآئيل نبودند مگر افاضل از عترت طاهرۀ او فتعين ان المراد بالخلفآء فى هذه الاخبارهم العترة الطاهرة من ذريته صلوات اللّه عليهم اجمعين لا غير فهو المطلوب قرينه سادسه آنكه در همين اخبار مذكوره كه رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم بالصراحه تعيين فرمود اثنى عشر از خليفه خود را كه همه ايشان از قريش اند فرمود كه «هم على بن ابى طالب واحد عشر من اولاده المعصومين» مثل روايت دورستى و احمد بن حنبل از ابن عباس از قول رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم كه دوازده نفر خليفه از آل من مالك اين امر ميشوند پس مهدى از اولاد من خروج كند و مثل روايت ابراهيم بن محمد حموينى از رسولخدا كه فرمود خلفآء من دوازده نفرند اول ايشان على بن ابى طالب و آخر ايشان فرزند من مهدي است و همچنين روايت ديگر از دورستى از قول رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم كه فرمود رجوع نمائيد بعلى بن ابيطالب «ثم يكون من بعده احد عشر اماما طاعتهم كطاعتى» و چون حديث منقول از جابر بن عبد اللّه انصاري در سئوال از عدد خلفآء رسولخدا و فرمايش آنحضرت كه عدد ايشان عدد شهور و عدد نقباي بنى اسرآئيل است من قوله تعالى وَ بَعَثْنٰا مِنْهُمُ اِثْنَيْ عَشَرَ نَقِيباً پس اى جابر امامان دوازده اند اول ايشان على بن ابى طالب و آخر آنها قائم صلوات اللّه عليهم اجمعين و چون حديث ابن حجر كه آنفا سبق ذكر يافت و چون حديث مالكى در فصول المهمه كه امامان دوازده اند همه از آل رسولخدا و آنها على بن ابى طالب است و يازده نفر از اولاد او و در تفسير سدى كه امام مفسرين اهل خلافست چنين روايتكرده است كه چون ساره از هاجر كدورت بهمرسانيد وحى شد بحضرت ابراهيم عليه السّلام كه اسماعيل و مادر او را ببر و بخانه تهامى فرود آور كه من دعاي ترا در حق اسمعيل شنيدم و مستجاب گردانيدم و باو بركت دادم و از نسل او پيغمبر عظيم الشانى خلق خواهم كرد و او را بر همه ظاهر و غالب خواهم ساخت و از ذريه او دوازده نفر بزرگوار خواهيم برگزيد بالجمله پس متعين خواهد بود بنصوص جملۀ از اين اخبار كه مقصود رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم از فرمايش او كه خلفاء من دوازده نفرند و همه از قريش همان ائمه طاهرين از اولاد او خواهند بود لا غير فهو المطلوب قرينۀ سابعه آنكه اين طايفه از اخبار كه زياده از چند تواتر است كه از خاصه و عامه نقل شد از

ص: 249

اخبار مسلمه بين فريقين است و لابد است از تصديق رسولخدا و اذعان بمضامين اخبار منقوله از او پس اگر مراد ائمه طاهره از ذريه رسولخدا باشد چنانكه علماء اماميه قائلند فهو المطلوب و اگر مراد بائمه دين نباشد بلكه خلفاء غير ايشان باشد از سلاطين امويه و عباسيه پس اولا آنكه عدد ايشان از چهل متجاوز است و منافى است با حصر مستفاد از صريح اين اخبار كه ايشان دوازده نفرند از قريش ثانيا آنكه خلافت ايشان زايل و منقطع شد بعد از مضى سنين و دهور و صريح اين اخبار آنكه بايد خلافت ايشان باقى و مستمر باشد الى يوم القيمة ثالثا آنكه اگر حمل شود كه مراد خلفاء صلحاء بعد از رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم و صلحاء از بنى اميه و بنى عباسيه اند پس آن باطل است زيرا كه حال اصل خلفآء ايشان بر تو معلوم شد فلا نطيل الكلام باعادته اما غير ايشان از امويه و عباسيه خليفه صالحى در ميان ايشان يافت نشد چه آنكه اول ايشان معويه است كه باتفاق عامه و خاصه خلافت او باطلست زيرا كه او از خوارجست كه بر على بن ابى طالب عليه السّلام كه خليفه بر حق است باتفاق طرفين در زمان خلافت خود خروج كرد و سبب ريختن خون آلاف از مسلمين شد و بعد از او يزيد فاسق فاجر شراب خوار ملعون بود كه قاتل سيد جوانان اهل بهشت حضرت سيد الشهداء عليه السّلام بود و خانه كعبه را خراب كرد و كثيرى از علماء عامه چون نسفى و تفتازانى و غير ايشان حكم بكفر او نموده اند و او را لعن كرده اند و بعد از او مروان لعين بود كه باتفاق خاصه و عامه رسولخدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم او را لعن كرده بود چنانكه حاكم ابو القاسم از عايشه روايتكرده است كه رسولخدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم مروان و پدر او را لعن فرمود و بعد از او وليد عنيد بود كه قرآنرا نشانه تير كرده بود چنانكه از حال آنملعون نقل كرده اند كه وقتى بقرآن تفأل زد اين آيه آمد وَ اِسْتَفْتَحُوا وَ خٰابَ كُلُّ جَبّٰارٍ عَنِيدٍ چون اين آيه را مشاهده كرد انداخت قرآنرا و حكم كرد تا تيرباران كردند قرآنرا در آنحال انشاء اين ابيات خبيثه نموده و گفت

تهددنى بجبار عنيد *** و ها انا ذاك جبار عنيد

اذا ما جئت ربك يوم حشر *** فقل يا رب مزقنى الوليد

و اما خلفاء بنى عباسيه كه حال ايشان اظهر من الشمس است در فسق و فجور و سفك دمآء مسلمانان خصوصا عداوت ايشان بآل رسول پس چگونه هولاء الفسقة الفجرة تصلح ان يكون خليفة لرسول اللّه و اماما على الخلق و بعضى از متعصبين عامه گفته اند كه مراد بصلحاء بنى اميه و بنى عباسيه مانند عمر بن عبد العزيز و امثال اينها ميباشند و اين وجه باطلست چه آنكه لازم اين توجيه طفره است كه اين دوازده نفر خلفآء صلحآء خلافت خواهند نمود بعد از رسولخدا اگرچه فاصله شود ميان ايشان چند نفر از خلفآء جور و ظلم و اين منافى با صريح اين اخبار است كه استمرار دارد خلافت اين دوازده نفر واحدا بعد واحد من لفظ لا يزال بعدى اثنى عشر خليفة كلهم من قريش و نيز منافى بابقاء خلافت ايشان الى يوم

ص: 250

القيمة است چه آنكه خلافت هولاء الفسقة منقطع و تمام شد كه اسامى كثيرى از ايشان از صفحه روزگار محو شد قرينۀ ثامنه آنكه از همه اغماض نموده آنچه گذشت از اخبار منقوله از علماء و روات عامه در اين طوايف از اخبار سابقه از نصوص رسولخدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم بر خلافت ائمه طاهرين از اهل بيت او من قوله صلّى اللّه عليه و اله و سلّم «انى تارك فيكم الثقلين» و ساير از اخبار همه آنها شاهد و گواه و قرنيه اند كه مراد باثنى عشر خليفه كه همه ايشان از قريشند در اين اخبار همان افاضل از عترت رسولخدايند واحدا بعد واحد كه خلافت و امامت ايشان باقى و برقرار است الى يوم القيمة علاوه از آنچه سبق ذكر يافت از ساير ادله و براهين عقليه و آيات وارده در شأن ايشان كه دليل بر امامت و خلافت ايشانست صلوات اللّه عليهم اجمعين فهو المطلوب

مقالۀ رابعه در استدلال بر خلافت و امامت ائمه طاهرين از اولاد امير المؤمنين واحدا بعد واحد بظهور معجزات و خارق عادات از ايدي مطهره ايشان

مانند معجزات انبياء مرسلين كه دليل و برهان جزمى است بر امامت ايشان چه آنكه در سابق ذكر شد كه امامت مانند نبوت يكى از طرق ثبوت و تقرر او آنكه شخصى كه دعوى خلافت و امامت نمايد از جانب خدا و رسول و بر طبق دعوى خود اتيان بمعجزات و خارق عادات نمايد كه دليل و برهان باشد از براى او بر صدق مقاله او چه اجراى معجزه بيد ولى معناى آن شهادة من اللّه و تصديقه بانه هو الولى و الخليفة بلكه اقوي و آكد از نص است بمراتب و عقل قطعى بداهة حكم ميكند بر صدق آنولى و حقيت او چه آنكه اجراء معجزه بيد كاذب محال است عقلا چنانكه تحقيق آن در مطالب سابقه شد فليرجع و بالجمله استدلال بمعجزات و خارق عادات صادره از امام و خليفه بر حقيت او مبتنى بر مقدمات ثلثه است مقدمۀ اولى آنكه صدور معجزه بيد ولى دليل است بر صدق او و اين مقدمه بحسب برهان عقل و وجدان و كتاب و سنت ثابت است و گذشت ذكر آن در محل خود و لا نطيل الكلام باعادته مقدمۀ ثانيه آنكه ثابت شد كه ائمۀ طاهرين از اولاد امير المؤمنين دعوى امامت و خلافت نمودند و ثبوت اين مقدمه از اخبار سابقه و آنچه ذكر ميشود در طي معجزات صادره از ايشان معلوم شده و خواهد شد باخبار منقوله از علما و روات عامه كه ائمه صلوات اللّه عليهم اجمعين دعوى امامت و خلافت نمودند و بر طبق آن اظهار معجزه كردند بلكه اين مقدمه بالبديهة ثابت است و محتاج باستدلال نخواهد بود مقدمۀ ثالثه آنكه ثابت شود صدور معجزات از ايشان در خارج و محقق و معلوم شود اين امر در خارج فنقول كه معجزات و خارق عادات ائمۀ طاهرين مانند رسول خدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم و امير المؤمنين عليه السّلام بر دو قسم است يك قسم آن كه فهم آن مخصوص بافاضل اهل علم است كه عامه ناس را چندان فايده بحال ايشان نخواهد بخشيد و اين امر مبتنى است بر معرفت بحال ايشان از بدو خلقت انوار مقدسه ايشان الى آخره و از كمالات نفسانيه ايشان

ص: 251

از عصمت و علم و تقوى و ولايت مطلقه ايشان بر تمام سموات و ارضين و امثال اين مقالات كه فهم حقيقت اين امور على ما ينبغى خارج است از عهده عباد اللّه المكرمين فضلا عن غيرهم بلكه هركسي را باندازه فهم و استعداد او نصيب ناقصى خواهد بود از ادراك جلال و كمال ايشان و بالاخره احسن الوجوه اقرار و اعتراف بعجز از معرفت ايشان است صلوات اللّه عليهم اجمعين و آنكه ذوات مقدسه ايشان بشراشر وجودهم و تمام صفاتهم و حالاتهم و قيامهم و قعودهم و تصرفاتهم فوق طاقت بشر است كه اين معنى معجزه و خارق عادتست و قسم ديگر از معجزات ايشان معجزات ظاهره است كه قريب بفهم عامه ناس است از عوام و خواص و اين قسم مقصود باستدلال است در مقابل خصم فنقول اما معجزات ظاهرۀ ائمۀ دين از ذريۀ طيبۀ رسول رب العالمين پس آن مضبوط در كتب و دفاتر است كه علماء اماميه و غيرهم از براى جمع و ضبط آنها كتب عليحده قرار دادند علاوه از آنچه در طى كلمات ايشان در كتب مناقب و فضايل مذكور است و در اين مؤلف اشاره باقل قليلى از آنچه مذكور در مؤلفات است ميشود تاييدا للمرام

ذكر معجزات حضرت امام حسن مجتبى عليه السّلام

پس ميگوئيم ابى محمد الحسن المجتبى صلوات اللّه عليه پس آنچه علماء ضبط نموده اند از معجزات ظاهره او كه دليل و برهان بر امامت آن سرور است در نزد عوام و خواص قريب بدويست معجزه و خارق عادت از آن سرور ظاهر شد از آنجمله محمد بن جرير بن رستم كه از افاضل علماء شيعه است كه در كتاب امامت بسند خود از محمد بن اسحق روايت كرده كه حسن و حسين هر دو طفل بودند و ديدم كه حسن صيحه برآورد از براى نخلۀ پس اجابت نمود آن نخله آن بزرگوار را و دويد بجانب او چنانكه فرزند ميدود بجانب والد خود و نيز محمد بن جرير بن رستم از كثير بن سلمه روايتكرده است كه ديدم حسن را در زمان رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم كه بيرون آورد از سنك عسل سفيدي را پس بخدمت رسولخدا مشرفشدم و كيفيت را بعرض آنحضرت رسانيدم فرمود آيا انكار مينمائيد و تعجب ميكنيد از فرزند من چنين خارق عادتى را بدرستيكه او سيد و بزرگوارى است كه اطاعت مينمايند او را اهل آسمان در آسمان و اهل زمين در زمين و نيز محمد بن جرير روايتكرده از ابي سعيد خدري كه ديدم حسن بن على را در حالتيكه طفل بود و طيور بر سر او سايه مى افكندند و او طيور را دعوت مينمود اجابت او ميكردند و نيز محمد بن جرير از جابر بن عبد اللّه انصارى روايتكرده كه ديدم حسن بن على را كه بلند شد بجانب هوا و غايب شد در آسمان و بعد از سه روز نزول نمود و بر او سكينه و وقارى بود كه مثل آن مشاهده نشد و فرمود كه قسم بروح آباء من كه رسيدم و فايز شدم آنچه بايد بآن رسيده شوم و نيز محمد بن جرير از ابن عباس روايتكرده كه ما با حسن بن على در راه شام ميرفتيم و آنحضرت صائم بود و نبود زادى و آبى كه بآن افطار نمايد چون از نماز عشا فارغ شديم كه ناگاه مائده از آسمان نازلشد با قناديل

ص: 252

و ما هفتاد نفر بوديم كه با آنحضرت از آن مائده تناول نموديم و نيز محمد بن جرير از جابر روايتكرده كه از حسن بن على عليهما السلام استدعا نمودم كه اظهار معجزه از براى ما نمايد در حالتيكه در مسجد رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم نشسته بوديم ديدم كه پاي مبارك خود را بر زمين زد و پس زمين شكافته شد و دريائى ظاهر گرديد كه بر روى آن كشتيها جاري بود پس دست مبارك خود را كشيده و ماهى از آن دريا بيرون آورد و بفرزند من عطا فرمود و آن ماهى را بمنزل خود برديم و از آن تناول نموديم نيز محمد بن جرير بسند خود از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام روايتكرده كه جمعى از ناس بخدمت حسن بن على عليهما السلام مشرفشدند و استدعا نمودند از آنسرور كه اظهار نما از براي ما معجزاتى كه از پدر بزرگوارت امير المؤمنين ظاهر ميشد فرمود كه اگر اظهار نمايم ايمان بآن ميآوريد و تصديق بآن مينمائيد عرضكردند بلى پس احيا نمود از براى ايشان ميتى را باذن خداى تعالى پس مردم جميعا گفتند «نشهد انك ابن امير المؤمنين حقا» زيرا كه ما از آنحضرت از اين قبيل امور بسيار مشاهده نموديم از آن جمله حديث عمرو بن عاص است كه بمعويه گفت حسن بن على عليهما السلام كثير الحياست او را طلب نما و بر منبر فرست كه چون بر منبر برآيد و چشمش بر كثرت جمعيت خلق افتد از كثرت حيا قادر بر تكلم نخواهد شد و خجل شده از منبر بزير ميآيد و ديگر از براي او فضل و مقامى در نظر عامه مردم نخواهد ماند پس معويه بتحريك عمرو بن عاص آنسرور را طلبيده و استدعا نمود كه در ملاء عام و محضر مردم بر منبر برآيد و خلق را موعظه نمايد چون آن سرور بر منبر برآمد و حق بمركز قرار گرفت و شروع بخطبه نمود چنان حمد و ثناى الهى بجاى آورد و بيان توحيد از براى خلق نمود كه مردم از خطبه آن بزرگوار و از بيان كلمات معجزنظام او انگشت حيرت بدندان گرفته مبهوت و متحير ماندند و بعد درود و صلوات بر جد خود رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم فرستاد باحسن و اجمل صلوات و بعد فرمود «ايها الناس من عرفنى فقد عرفنى و من لم يعرفنى فانا الحسن بن على بن ابى طالب و ابن سيدة النساء فاطمة بنت رسول اللّه صلّى اللّه عليه و اله و سلّم انا ابن رسول اللّه انا بن نبى اللّه انا بن السراج المنير انا ابن البشير النذير انا بن من بعث رحمة للعالمين انا بن من بعث الى الجن و الانس اجمعين انا بن خير خلق اللّه بعد رسول اللّه انا بن صاحب الفضايل انا بن صاحب المعجزات و الدلائل انا بن امير المؤمنين انا بن المدفوع عن حقه انا احد سيدي شباب اهل الجنة انا بن الركن و المقام انا بن مكة و مني انا بن المشعر و العرفات انا بن الشفيع المطاع انا بن من قاتلت معه الملائكة انا بن امام الخلق انا بن محمد رسول اللّه صلّى اللّه عليه و اله و سلّم» چون كلام آنحضرت باينمقام رسيد معويه ترسيد از آنكه فتنه و آشوب در ميان مردم برخاسته شود از آنچه معرفت بآن حاصل نمودند در حسب و نسب و حقيت آن بزرگوار و بطلان معويه و ظلم او بر آن بزرگوار پس امر كرد بآنحضرت كه از منبر

ص: 253

فرود آيد و گفت كفايت كرد آنچه گفتى پس آن بزرگوار از منبر نزول فرمود معويه عرض كرد كه گمان كردي كه زود است كه تو خليفه باشى و كجائى تو با خلافت پس آن بزرگوار فرمود خليفه كسى است كه عمل بكتاب خدا و سنت رسول نمايد و خليفه نخواهد بود كسيكه عمل نمايد بظلم و جور و تعطيل نمايد سنت رسولخدا را و دنيا را پدر و مادر از براى خود اخذ نمايد و پادشاهى كند در ايام قليله دنيا و بعد منقطع شود از او لذت فانيه و تبعات عمل او از براى او باقى بماند پس جوانى از بنى اميه چون اينحالرا مشاهده نمود برخاست و غلظت و درشتى نمود با آنحضرت و هتك حرمت آنسرور نمود و شتم و سب نمود آنجنابرا پس آن امام عاليمقدار دستهاى مبارك بدرگاه الهى بلند كرد و عرضكرد خداوندا نعمت خود را بر او تغيير ده و او را از زنان گردان كه در خلق عبرت باشد پس آنجوان اموى نگاه بخود نمود ديد كه لحيۀ او ريخت و عورت او مبدل بعورت نسوان شد پس آن بزرگوار باو فرمود كه شرم ندارى كه در مجلس مردان نشستۀ و حال آنكه تو از زنانى و بر تو واجبست كه خود را از مردان مستور داري پس آنجوان كه بدعاى آنحضرت زن شده بود خجل و مخزية از مجلس برخاست و بخانه خود مراجعت نمود آن سرور قدرى تأمل نموده از مجلس برخاست پس عمر و عاص از آنحضرت مسئلت نمود كه قدرى توقف نمايد تا مسآئلى چند از او سئوال نمايد پس مسآئل مشكله خود را سئوال نموده و جواب شافى كافى شنيد آنسرور از مجلس معاويه بيرون آمد معويه بعمر و عاص گفت كه امروز تو باعث شدى كه اهل شام را فاسد كردي عمر و عاص در جواب گفت دور شو از من اهل شام بجهت ايمان تو محب و مطيع تو نميباشند بلكه اطاعت و انقياد و محبت ايشان بتو بواسطه دنيا و سلطنت تو ميباشد و مال و شمشير هر دو در دست تو است و كلام حسن بن على به تنهائى كافى نخواهد بود يعنى مردم بسخن حق او بدون نصرت و اعانت اطاعت او نخواهند نمود پس امر آنجوان اموى شهرت يافت در ميان مردم بعد آنجوان با زوجه اش بخدمت آنسرور آمده گريه بسيار و تضرع بيشمار نمودند آنحضرت بحالت ايشان رقت كرده ترحم فرمود و دعا كرد آنجوان بحالت اول برگشت فصار رجلا از آن جمله آنكه چون معاويه و اهل شام نكث بيعت امير المؤمنين عليه السّلام را نمودند و بنا بر مقاتله گذاردند با آن بزرگوار و اصحاب او و اين خبر منتشر شد باطراف بلاد چون بسمع ملك روم رسيد و باو خبر دادند كه ده نفر بنا را بر مقاتله گذاشتند ملك روم پرسيد كه محل خروج آن دو از كجاست عرضكردند كه يكى از كوفه و ديگرى از شام ملك سئوال نمود كه آيا تاجرى از اهل آن بلاد در اينجا هست كه وصف نمايد از براي من حالات و صفات آن دو نفر را تفحص نمودند تاجرى از اهل شام و تاجري از اهل كوفه بنزد او حاضر نمودند ملك از ايشان سؤال نمود كه توصيف نمائيد حال آندو را پس وصف

ص: 254

نمودند از احوالات و صفات و حسب و نسب ايشانرا از براي ملك پس امر نمود تا موكلين بيرون آورند آنچه اصنام در خزانه است چون در آنها نظر نمود و قرائت كرد آنچه در صفحات آن اصنام مسطور بود گفت آنشامى ضال و الكوفى هاد بعد از آن ملك بمعاويه نوشت كه اعلم اهل بيت خود را در نزد من فرست و بخدمت امير المؤمنين عليه السّلام عريضه نمود كه اعلم اهل بيت خود را نزد من فرست تا آنكه سماع نمايم از ايشان آنچه را كه مقصود شماست پس آنگاه نظر نمائيم در انجيل و اخبار نمائيم شما را كدام يك از شما بر حق و كدام يك بر باطليد چون كتابت ملك روم بمعاويه رسيد آن پليد يزيد عنيد را بنزد ملك روم فرستاد و حضرت امير المؤمنين عليه السّلام نيز حسن مجتبى عليه السّلام را فرستاد و يزيد قبل از حضرت امام حسن عليه السّلام وارد بر ملك روم شد چون بمحضر او حاضر گرديد دست و پيشانى ملك را بوسيد چون حضرت امام حسن عليه السّلام داخل مجلس او شد فرمود الحمد للّه الذى لم يجعلنى يهوديا و لا نصرانيا و لا مجوسيا و لا عابدا للشمس و لا للقمر و لا لصنم و لا لبقر و جعلنى حنيفا مسلما و لم يجعلنى من المشركين و تبارك اللّه رب العرش العظيم و الحمد للّه رب العالمين و بعد در آن مجلس نشست و ديده هاى مبارك خود را بزير انداخت و ملك روم بايشان نگاه ميكرد بعد از آن امر نمود تا ايشانرا تفريق نمودند از مجلس و يزيد را خواست و از خزانه خود سيصد و سيزده صندوق بيرون آورد كه در آنها صور و تماثيل انبيا در آنها بود و بر يزيد عرضه داشت و گفت اين تمثالها و صورتها از آن كيانست يزيد مبهوت شده جواب نگفت و بعد از آن سئوال نمود از ارزاق خلايق و ارواح مؤمنين كه محل اجتماع ايشان در كجاست و ارواح كفار در كجا هستند بعد از موت پس يزيد از كثرت جهالت سر بزير انداخته منفعل و مخزي و منكوب شده هيچ جواب نداد بعد از آن حضرت امام حسن را طلبيد و بآنسرور عرضكرد كه من ابتدا بيزيد نمودم در سؤال بجهت آن كه او را اعلام نمايم كه تو ميدانى آنچه را كه او جاهل است و پدر بزرگوار تو عالم و داناست بآنچه پدر يزيد بآن جاهل و نادانست و من نظر كردم در انجيل و ديدم كه محمد رسولخداست و وزير او على عليه السّلام است و نظر كردم در ميان اوصيآء انبيا ديدم كه پدر تو وصى رسولخداست پس حضرت امام حسن عليه السّلام فرمود سئوال نما از من آنچه را كه ميخواهى از تورية و انجيل و قرآن كه خبر همه آنها را بتو خواهم داد انشآء اللّه پس ملك طلبيد آن صور و تمثالها را و يك بيك بر آن حضرت عرضه داشت پس صورت اول را بيرون آورد بهيئت قمر فرمود كه اين صورت آدم ابو البشر است و بعد صورت ديگر بيرون آورد مانند شمس حضرت فرمود كه اين صورت حوا ام البشر است و بعد از آن صورت ديگر بيرون آورد فرمود كه اين صورت شيث ابن آدم است پس صورت ديگر تا آنكه صور همۀ انبياء را عرضه داشت و آن بزرگوار ميفرمود كه اين صورت نوح و اين

ص: 255

صورت ابراهيم عليه السّلام است و هكذا تا آخر صورتها همه را اخبار فرمود و بعد از آن صور و تمثالهاى ديگر بيرون آورد و بر آنحضرت عرضه داشت فرمود كه اينها صور انبيا نيست بلكه اينها صور ملوك و پادشاهان گذشته ميباشد پس ملك روم گفت «اشهد عليكم يا اهلبيت رسول اللّه انكم قد اعطيتم علم الاولين و الاخرين و علم التورية و الانجيل و الزبور و صحف ابراهيم و الواح موسى عليهم السلام» و بعد از آن تمثال و صورت ديگر بيرون آورد و بآن حضرت نشان داد آنسرور گريست گريستن شديدى ملك عرضكرد كه سبب گريه شما چيست فرمود اي پادشاه اين صورت جدم رسولخداست و بعد بيان فرمود صفت رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم را از براي ملك روم باحسن بيان و بعد از آن ملك آنچه مسائل مشكله كه داشت كه از غوامض مسآئل در نظر او بود از تورية و انجيل از آنحضرت سؤال نمود و جواب شافى شنيد چون استفاده او از آنحضرت باتمام رسيد برگشت و بيزيد گفت آيا دانستى كه اين امور را كسى عالم نخواهد بود مگر نبى مرسل يا وصى او يا عترت طاهره او و غير ايشان جاهل و اعمى القلب خواهند بود كه اختيار نمودند دنيا را بر آخرت و هوآء نفس را بر دين و از ظالمين اند پس يزيد ساكت نشسته بود و ملك روم حكم كرد از براى حضرت امام حسن عليه السّلام بجايزه بسيارى و تعظيم و تكريم نمود آن بزرگوار را و عرضكرد دعا فرما كه من داخل در دين جد تو شوم پس يزيد بسوي پدر خود معويه مراجعت كرد و ملك روم بمعويه نوشت كه كسى كه علم الهى در نزد اوست و عالم است بتورية و انجيل و زبور و قرآن پس او خليفه بحق خواهد بود و عريضه خدمت حضرت امير المؤمنين عليه السّلام عرضكرد كه حقا خلافت از براي تو و ذريه تو خواهد بود پس مقاتله نما با دشمنان كه خداوند ايشانرا بدست تو عذاب خواهد نمود و ايشان مخلد در آتش جهنم خواهند بود زيرا كه ما يافتيم در انجيل اينكه بر دشمن تو لعنت خدا و ملائكه و ناس جميعا خواهد بود و بر او باد لعن اهل سموات و ارضين

ذكر معجزات حضرت سيد الشهداء عليه السّلام

و اما معجزات ظاهره حضرت سيد الشهدا حسين بن على بن ابيطالب عليهما السلام پس آن هم مانند معجزات ظاهره حضرت مجتبى عليه السّلام قريب بدويست معجزه است كه از آن سيد ابرار بعرصه ظهور رسيده از آنجمله محمد بن جرير و ابن وكيع هر دو روايت كرده اند از زرارة بن خلج كه ملاقات كردم حسين عليه السّلام را در مكه قبل از خروج او بعراق بسه يوم و عرضكردم باو از ضعف مردم در كوفه و آنكه قلوب ايشان مايل است بجانب تو و ليكن شمشيرهاى ايشان نيز بر تو است پس ديدم اشاره نمود بجانب آسمان ناگاه درهاى آسمان گشوده شده بقدرى ملائكه نازلشد كه غير از خداى تعالى اعداد آنها را نميتوانست احصاء نمايد پس فرمود «لو لا تقارب الاشيآء و هبوط الاجر لقاتلتهم بهولاء و لكن اعلم علما ان من هناك مقعدي و مصارع اصحابى لا ينجوا منهم الا ولدي على» و نيز محمد بن جرير از عبد اللّه بن محمد روايت كرده كه در مسجد حاضر بودم

ص: 256

در نزد حضرت امام حسين عليه السلام كه فرزند او على اكبر از پدر خود استدعاء عنب نمود در غير فصل آن پس آن بزرگوار دست بجانب ديوار مسجد بلند نموده انگور تازه بيرون آورد و فرمود «ما عند اللّه لاوليائه اكثر» و نيز محمد بن جرير و ابن وكيع و ابى صالح روايتكرده اند از حذيفه كه شنيدم از حسين بن على عليهم السلام در زمان رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم كه فرمود «ليجتمعن على قتلى طغاة بني امية و يقدمهم عمر بن سعد» عرضكردم باو كه آيا اين خبر را از جد خود رسولخدا شنيدي فرمود نه پس بخدمت رسولخدا آمدم و آنچه از حسين شنيده بودم بآن حضرت عرضكردم رسولخدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود كه علم حسين از علم من است بدرستى كه حسين عالم است باشياء قبل از وجود و تحقق آن و نيز محمد بن جرير از ابن مهران روايتكرده كه حسين عليه السلام در سفرى با بعضى از اصحاب در زير نخلۀ كه از تشنگى خشك شده بود نازلشدند و فرش آنحضرت را در زير آن نخله گسترانيدند چون حضرت نشست دست مبارك خود را بلند نموده و دعائى خواند ناگاه آندرخت سبز شد و فى الحال رطب آورد از آن تناول نمودند و از جملۀ معجزات آنسرور كه مشهور و مسلم بين خاصه و عامه است حديث حبابه و البيه است كه يكى از عابدات معروفه در ميان اهل اسلام بود و در شرطة الخميس (كنايه از خواص اصحاب آن حضرتست يعنى آنسرور در ميان اصحاب خود نشسته بودند) بخدمت حضرت امير المؤمنين عليه السلام مشرفشد و عرض كرد يا امير المؤمنين برهان امامت و علايم و دلايل بر صدق آن كدام است بدست مبارك خود اشاره نمود بسنك ريزۀ چند فرمود بياور اين حصاة را پس آنحصاة را آورده بآن حضرت داد و آنحضرت خاتم خود را بر آنحصاة زده نقش انگشتر آن بزرگوار بر آن سنك ريزه جا گرفت و فرمود ايحبابه اگر كسى مدعى امامت شود و اين حصاة را بخاتم خود مانند اين نقش منطبع سازد چنانكه از من مشاهده كردى پس بدان كه او امام مفترض الطاعه است و امام كسيست كه چيزى بر او مخفى نباشد پس حبابه بمنزل خود مراجعت نمود تا زمانيكه ايام خلافت حضرت امير المؤمنين عليه السلام منقضى شد پس نزد حضرت امام حسن عليه السلام آمدم ديدم كه آنسرور در مجلس امير المؤمنين عليه السلام نشسته و مردم در اطراف او جمعند و مسآئل خود را از آنسرور سئوال مينمايند پس آنحضرت بجانب من ملتفت شد و فرمود ايحبابه و البيه عرضكردم لبيك اى سيد و مولاى من فرمود بياور آنحصاة را پس همان حصاة را بآنسرور دادم گرفت و بخاتم خود آنسرور نقش نمود مانند پدر بزرگوار خود و بمن داد پس مراجعت نمودم بمنزل خود تا زمان خلافت حضرت امام حسين عليه السلام بخدمت آنحضرت شرفياب شدم در مسجد رسولخدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود كه در دلالت بر امامت دليل و برهانست و امر فرمود بمن آنحصاة را بيرون

ص: 257

آوردم آنحضرت نيز گرفته و بخاتم شريف خود آنرا نقش نمود مانند پدر بزرگوار و برادر عاليمقدار خود و بمن داد پس برگشتم بمنزل خود تا زمان حضرت على بن الحسين عليهما السلام پس بخدمت آنسرور رسيدم در حالتيكه از عمر من يكصد و سيزده سال گذشته بود از پيرى اعضاى من مرتعش بود ديدم آنجنابرا كه بعبادت پروردگار مشغول و گاهى در ركوع و گاهى در سجود است پس مأيوس شدم كه از او استفاده دليل امامت نمايم ديدم بدست مبارك اشاره بمن فرمود و بمحض اشاره قوت و جوانى من معاودت نمود پس فرمود بمن كه بياور آنحصاة را چون آنسنك را خدمت آنسرور دادم بخاتم مبارك آنرا منطبع فرمود و بمن داد پس مراجعت نمودم بمنزل خود تا آنكه بخدمت محمد بن على الباقر و جعفر بن محمد الصادق و موسى بن جعفر الكاظم عليهم السلام رسيدم و هريك آنحصاة را بخاتم شريف خود منطبع فرمودند و دلائل امامت را از هريك مشاهده نمودم تا آنكه بخدمت حضرت على بن موسى الرضا عليه السّلام مشرف شدم آنسرور نيز آنحصاة را بخاتم خود نقش نمود و حبابه بعد از ادراك زمان آنحضرت مدت نه ماه زندگانى نمود و بعد دنيا را وداع گفت و حضرت رضا عليه السّلام بر او نماز خواندند و نيز محمد بن جرير بسند خود روايتكرده از صالح ابن هيثم كه برادرزاده همين حبابه بود كه عمه من حبابه بمن گفت كه در عهد حسين بن على عليهما السلام هميشه بخدمت آنسرور مشرف ميشدم در آن بين زخمى در چشم من پيدا شد كه نتوانستم بخدمت مولاى خود مشرف شوم چون طولى كشيد كه خدمت آن بزرگوار نرسيده بودم آنحضرت خود تفحص از حال من نمود باو عرضكردند كه در چشم او عيبى و جراحتى ظاهر شده كه ممنوع شده است از آنكه بخدمت شما مشرفشود پس آنسرور باصحاب خود فرمود برخيزيد كه داخل شويم بر حبابه پس آن بزرگوار بنور قدوم خود منزل مرا منور ساخت و من در مصلاى خود نشسته بودم بمن فرمود يا حبابه چه چيز ترا منع كرده است از آمدن بنزد ما عرضكردم كه جراحت چشم من مانع شد و مضطر ساخت و سبب شد از براى عدم شرفيابى حضور مبارك شما پس كشف قناع خود نمودم و جراحت چشم خود را بآنحضرت نشان دادم پس آن بزرگوار آب دهان مبارك خود را بر چشم من ريخت و فرمود يا حبابه شكر نما خداوند را كه شفا بچشم تو عطا فرمود و همه عيوب از تو رفع شد پس من بسجده افتادم آنحضرت فرمود كه سر خود را از زمين بردار و در آئينه نظر نما و مشاهده كن حال خود را چون سر خود را از زمين برداشتم در خود درد و الم و عيبى نيافتم و حمد نمودم خدا را و اين حديثرا صاحب كتاب ثاقب المناقب نيز روايت كرده و نيز محمد بن جرير بسند خود از ابن وكيده روايتكرده كه من از كسانى بودم كه حمل مينموديم سر مقدس حضرت سيد الشهدا عليه السّلام را بجانب شام و ديدم كه تلاوت قرآن مينمود و آيات از سوره كهف را قرائت مينمود پس در قلبم

ص: 258

گذرانيدم كه اين سر مقدس را از اين قوم مخفى دارم كه هتك حرمت او ننمايند چون مطلب در قلبم خطور نمود شنيدم از آن سر مطهر كه بمن فرمود «يابن وكيده ليس لك الى ذلك سبيل سفكهم دمى اعظم عند اللّه من تسييرهم اياي فذرهم فسوف يعلمون اذ الاغلال فى اعناقهم و السلاسل يسحبون» و نيز محمد بن جرير بسند خود از حضرت صادق عليه السلام روايتكرده كه چون لشگر ابن سعد منع نمودند آب فرات را از آن بزرگوار و اصحاب او ايشان تشنه شدند پس آن بزرگوار يك بيك از اصحاب را ميطلبيد و انگشت مبارك خود را در راحت كف او ميگذاشت و ميفرمود كه بياشاميد و آب از انگشت مبارك آنسرور جارى ميشد و اصحاب سيراب ميشدند و بيكديگر ميگفتند كه چنين آب خوشگواري در تمام عمر خود نياشاميده بوديم و نظيرى در كتاب خصايص روايتكرده كه چون لشگر شقاوت اثر يزيد پليد با سر مطهر حضرت سيد الشهدا عليه السلام روانه شام شدند در راه بصومعه راهبى فرمود آمدند در قنسرين كه اسم موضعيست آن راهب از صومعه خود بيرون آمد و نظرش بر آن سر منور افتاد كه نور از صورت و دهان او بآسمان بالا ميرفت آنراهب ده هزار درهم آورده بآن لشگر داد كه آنشب آنسر را باو تسليم نمايند پس لشگر آن درهم ها را گرفته آنسر مطهر را تسليم راهب نمودند چون راهب آنسر را داخل صومعه خود نمود ناگاه صداى هاتفى شنيد كه ميگفت طوبى لك و طوبى لمن عرف حرمتك پس راهب سر بسوى آسمان نموده عرضكرد «يا رب بحق عيسى ان تامر بهذا الرأس بالتكلم معي» پس آن سر مطهر فرمود ايراهب چه اراده دارى عرضكرد كه بيان فرما كه تو كيستى فرمود «انا بن محمد المصطفى انا بن على المرتضى انا بن فاطمة الزهراء انا المقتول بارض كربلا» پس راهب صورت خود را بصورت منور آنسر گذاشته عرضكرد سر خود را برنميدارم تا آنكه بفرمائى كه من شفيع تو ميشوم در روز قيامت فرمود «ارجع الى دين جدى محمد صلّى اللّه عليه و اله و سلّم قال الراهب اشهد ان لا اله الا اللّه و اشهد ان محمدا رسول اللّه فقبل له الشفاعة» چون صبح شد لشگر آنسر را از راهب گرفته روانه شام شدند و چون بوادى رسيدند ديدند آندراهم همه سنگ شده است و در روايت سهل بن حبيب وارد شده كه من در كوفه حاضر بودم كه سر مطهر حضرت ابا عبد اللّه الحسين عليه السلام را با اهل بيت او وارد كوفه نمودند ديدم كه آنسر منور سورۀ كهف قرائت مينمود تا آنكه او را داخل مجلس شوم ابن زياد نمودند ناگاه آتشى از قصر بيرون آمد و احاطه كرد بابن زياد و اهل مجلس او و آن لعين فرار نموده در بعضى از بيوتات قصر داخل شد در آنحال آنسر مطهر بلسان صدق فصيح مى فرمود بكجا فرار مينمائى اى لعين اين آتش اگر در دنيا از تو رفع شود در آخرت از تو رفع نخواهد شد و جاى تو در آخرت در آتش خواهد بود و همه مجلس از خوف و دهشت آن آتش و از تكلم نمودن آنسر منور بر روى درافتادند و لطمه بر صورت خود ميزدند و بعد از اندك زمانى آتش مرتفع

ص: 259

گرديده ناپديد شد و امنيت از براى اهل مجلس حاصل گرديد آنگاه ابن زياد بمجلس خود معاودت نمود مسلم در صحيح خود و ثعلبى و ابو بكر و خوارزمى و سدى روايتكرده اند كه چون حسين عليه السلام را شهيد كردند آسمان بر او گريه كرد و گريه آسمان حمرة او بود و اين حمرة قبل از شهادت آنحضرت در آسمان نبود و شافعي گفته است كه در روز شهادت آنسرور هيچ سنگى از جاى خود برداشته نشد مگر آنكه در زير او خون ظاهر شد و آسمان در شهادت آنجناب خون گريه كرد كه اثر خون در روى نباتات زمين ظاهر بود و از جمله معجزات حضرت سيد الشهداء آنكه ابن خالد روايت كرده از يحيى بن ام الطويل كه گفت با جماعتى در نزد حسين عليه السلام حاضر بوديم كه جوانى گريان بخدمت آنحضرت آمد حضرت از سبب گريه او سؤال نمود عرضكرد كه مادرم وفات نموده و وصيت نكرده و اموالى نيز براي او هست و بمن گفته است كه در امر او اقدام ننمايم تا شما را اعلام نمايم بموت او پس آنحضرت برخاسته بجانب خانه آن زن روانه شد و ما نيز در خدمت آن سرور بوديم چون بدر آن خانه رسيديم ديديم آن زن دنيا را وداع نموده پس آنحضرت از خداوند مسئلت نمود كه آن زن را زنده نمايد تا آنكه وصيت خود را بگويد پس حقتعالى بدعاي آن حضرت آن زن را زنده گردانيد و از جاى برخاست و نشست و شهادتين بر زبان خود جارى كرد و عرضكرد يابن رسول اللّه اموال من در فلان مكانست و ثلث آن از آن تو باشد بهركس از دوستان خود كه خواهى بده و ثلث ديگر از فرزند من باشد اگر از شيعيان تو است و اگر از مخالفين است از مال من حقى نيست زيرا كه مخالفين را در اموال مؤمنين حقي نخواهد بود و آن دو ثلث ديگر هم از آن تو باشد و بعد از آن مسئلت نمود از آنحضرت كه متصدى تجهيز امر او شود و بر او نماز بخواند چون وصيت او تمام شد ثانيا روح از بدن او مفارقت كرد

ذكر معجزات حضرت سجاد عليه السّلام

و اما معجزات ظاهره حضرت على بن الحسين زين العابدين عليه السّلام پس آنهم مانند معجزات آباء طاهرين او زياده از صد معجزه از آن سرور بظهور رسيد از آنجمله محمد بن جرير بسند خود از ابن منذر روايتكرده كه اموالى از خراسان بجانب مكه آوردند بخدمت حضرت على بن الحسين زين العابدين عليه السلام محمد بن حنفيه عرضكرد بآن حضرت كه اين مال از من است و من احق و اولى ميباشم بآن از تو آن حضرت فرمود كه ميان من و تو حجر الاسود حكم باشد پس هر دو بنزد حجر الاسود آمدند پس محمد بن حنفيه از حجر الاسود سؤال نمود كه اين مال از من است و من احق و اولى بآن هستم يا على بن الحسين جوابى نشنيد پس آن بزرگوار از حجر الاسود سؤال نمود كه ناگاه حجر الاسود بزبان فصيح عرضكرد «المال لك المال لك و انت الوصى ابن الوصى و انت الامام فبكى محمد» و عرضكرد به آن حضرت كه من بتو ظلم كردم اگر مدعى تو شوم و غصب حق تو نمايم و نيز محمد بن جرير بسند خود از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام روايتكرده

ص: 260

كه محمد بن حنفيه بآنحضرت عرضكرد كه امامت بعد از امير المؤمنين عليه السّلام از حسن و حسين بود و بعد از ايشان من اكبر اولاد امير المؤمنين على بن ابى طالب عليه السّلام هستم و من بجهة قدم زمان و كبر سن اولى بامامت و خلافتم از تو پس حضرت على بن الحسين عليه السّلام فرمود «يا عم اتق اللّه و لا تدع ما ليس لك بحق انى اعظك ان تكون من الجاهلين» و اگر اراده دارى كه بر تو خوب ظاهر شود پس ميرويم در نزد حجر الاسود بمحاكمه و از او سؤال مينمائيم كه من و تو كدام برحقيم پس هر دو بنزد حجر الاسود آمدند و حضرت فرمود يا عم تو ابتدا بسئوال نما و دعا و ابتهال و تضرع بدرگاه الهى كن كه حجر الاسود با تو سخن گويد پس محمد شروع بدعا و تضرع و مسئلت نمود از خدا كه حجر الاسود با او سخن گويد جوابى نشنيد پس على بن الحسين فرمود يا عم اگر تو وصى و امام بودى هر آينه حجر الاسود جواب ترا ميگفت و تصديق مينمود ترا بعد محمد عرضكرد كه حال تو سئوال نما پس آنحضرت دعا كرد و از حجر الاسود جواب خواست ناگاه حجر الاسود از جاى خود حركت كرد بطوريكه نزديك بود كه از جاي خود حركت نمايد و خارج شود و بلسان فصيح گفت «اللهم ان الوصية و الامامة لعلى بن الحسين ابن فاطمة بنت رسول اللّه» پس محمد بن حنفيه مراجعت نموده و قبول نمود ولايت علي بن الحسين را و مبرد در كامل نيز روايتكرده محاكمه محمد بن حنفيه و حضرت على بن الحسين عليهما السلام را از ابى خالد و او از محمد بن حنفيه كه گفت من شنيدم از حجر الاسود كه بمن گفت «سلم الامر الى ابن اخيك فانه احق به منك» و اين روايترا بطرق كثيره از خاصه و عامه نقل كرده اند و اين روايت از روايات مشهوره است كه قريب بتواتر است بلكه بحسب معنى متواتر است و نيز محمد بن جرير و ابن وكيع هر دو از ابن اسود يمنى روايتكرده اند كه من در نزد على بن الحسين عليه السّلام بودم طفلى كه از هر دو چشم نابينا بود بخدمت آن بزرگوار آوردند و آنحضرت دست مبارك را بر چشمهاي آنطفل ماليد چشمهاى آنطفل بينا شد و خداى تعالى بصر او را باو برگردانيد و اخرسى را بخدمت آنسرور آوردند بملاطفت با او سخن گفت زبان آن اخرس گويا شد و زمين گيرى را نيز بخدمت آنجناب آوردند دست مبارك خود را بر بدن او ماليد فى الحال از جاى خود برخاسته بسرعت تمام راه ميرفت و نيز محمد بن جرير بسند خود از سلمان بن عيسى روايتكرده كه بخدمت على بن الحسين عليهما السلام مشرفشدم و عرضكردم يابن رسول اللّه مردى هستم فقير يكدرهم و يكقرص نان بمن عطا فرمود من با عيالم چهل سال با آن درهم و قرص نان زندگانى كرديم و نيز محمد بن جرير از ابى خالد كابلى روايتكرده كه منجمى بخدمت على بن الحسين مشرفشد در وقتيكه جماعتى از اصحاب در خدمت آنسرور بودند پس باو فرمود من انت عرضكرد انا منجم فرمود كه ميخواهى خبر دهم ترا از شخصيكه از آن زمان كه تو بر ما وارد شدي بر چهارده

ص: 261

هزار عالم مرور كرده باشد عرضكرد كه آن شخص كيست فرمود كه آن منم ميخواهى بتو خبر دهم كه چه خوردى و در خانه چه ذخيره كردۀ عرضكرد بلى مرا از آن خبر ده فرمود امروز حليس تناول نمودۀ و آن عبارتست از تمريكه هسته او را بيرون آورده با كشك و روغن مخلوط مينمايند و در خانه خود بيست دينار ذخيره نمودۀ كه سه دينار آن داريه است كه سكه مخصوصيست پس آنمنجم گفت «اشهد انك الحجة العظمى و المثل الاعلى و الكلمة التقوى» چون آن منجم از روي حقيقت و خلوص ايمان آورد حضرت باو فرمود «انت صديق امتحن اللّه قلبك» و از حبيب كوفى روايت شده است كه گفت خارج شدم بسوي بيت اللّه كه حج بجا آورم در اثناء راه از قافله باز ماندم تا آنكه شب در رسيد پناه بردم بشجره عاليۀ و ظلمت شب مرا فروگرفته بود ناگاه ديدم جوانى ميآيد و جامه سفيد كهنه پوشيده و بوى مشك از او ساطع بود من خود را از او مخفى نمودم ديدم آنجوان مهيا شد از براي نماز و داخل در صلوة شد در حالتيكه اعضا و جوارح او ساكن بود كه بالمرة حركت نمينمود پس من رفتم در پشت سر او و مهياى نماز شدم ديدم كه قرائت ميخواند و هر وقت بآيات وعد و وعيد ميرسد آنرا تكرار مينمايد بناله و حنين و تضرع و توبه و انابه و خوف و دهشت و ديدم كه مناجات بدرگاه قاضى الحاجات مينمايد و چون قدرى طول كشيد من خائف شدم كه مبادا او از نظرم غائب شود پس تضرع و زاري نمودم و عرضكردم كه از قافله بازمانده ام و راه گم كرده بدينجا مانده ام فرمود كه اگر در توكلت صادق باشى هر آينه منقطع از طريق و گمراه نخواهى شد پس فرمود بمن كه از اثر من بيا چون قدرى راه رفتيم عمود صبح معلوم شد فرمود بشارت باد ترا اينك مكه نمودار شد پس صداي حاج و قافله را شنيدم بعد قسم دادم او را كه بفرما كه تو كيستى فرمود حال كه قسم دادى «فانا على بن الحسين بن على بن ابى طالب» و نيز محمد بن جرير بسند خود از جابر و او از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام روايتكرده كه حبابه و البيه داخل شد روزي بر على بن الحسين عليهما السلام در حالتيكه ميگريست حضرت باو فرمود كه سبب گريه تو چيست ايحبابه عرضكرد كه اهل كوفه مرا سرزنش مينمايند و ميگويند كه اگر امام تو على بن الحسين امام عدل و از جانب پروردگار است چنانكه عقيده شما اينست هر آينه دعا ميكرد كه خداوند عالم زايل نمايد از صورت تو اينمرض برص را پس آنحضرت بحبابه فرمود كه نزديك بيا پس دست مبارك خود را سه مرتبه بر زخمهاى صورت او كشيده مرض او بالمره زايل شد و چنان آثار برص برطرفشد كه گويا اصلا برص در صورت او نبود و فرمود ايحبابه برو و بر زنها داخلشو و در آئينه نظر كن و به بين كه چگونه مرض برص از تو رفع شد پس حبابه مراجعت نموده داخل خانه شد و در آئينه نظر كرد ديد كه خداوند ببركت دست مبارك آن بزرگوار باو عافيت عطا فرموده و نيز

ص: 262

محمد بن جرير از تميمى و او بسند خود از جابر بن يزيد و او از حضرت امام محمد باقر روايتكرده كه حضرت على بن الحسين با جماعتى از مواليان خود خارج شدند بسوى مكه تا آنكه بمنزل عسقان رسيدند و مواليان قبل از نزول آنحضرت در موضعى خيمه او را بر سر پا نموده چون آن بزرگوار وارد شد فرمود كه در اينمكان چرا خيمه را نصب نموده ايد و اين مكان مؤمنان از جنيان است و خيمه در آن مكان ضرر از براى ايشان دارد و كار بر ايشان تنك ميشود مواليان عرضكردند كه ما نميدانستيم پس قصد كردند كه خيمه را از آنجا حركت دهند و در موضع ديگر برپا نمايند ناگاه قائلى كه شخص او ديده نميشد بآواز بلند عرضكرد يابن رسول اللّه مواليان شما خيمه را بلند ننمايند ما خود آنرا برميداريم و اين طبق هديه ايست كه بخدمت شما پيشكش آورده ايم و ما دوست ميداريم كه از آن تناول فرمائيد تا ما نيز بخدمتى سرافراز و مشرفشده باشيم چون نگاه كرديم ديديم كه در يك جانب خيمه طبق عظيمى گذاشته شده كه در آن انار و انگور و فواكه بسيارى در آن طبق بود پس آن بزرگوار اصحاب و مواليان خود را طلبيده و از آن ميوه ها تناول فرمودند

ذكر معجزات حضرت امام محمّد باقر عليه السّلام

و اما معجزات ظاهرۀ حضرت محمد بن على الباقر عليهما السلام پس آن نيز مانند معجزات آباء طاهرين او زياده از صد معجزه و دلايل واضحه از آنسرور بظهور رسيد از آن جمله حديث جابر بن عبد اللّه انصاريست كه خبر داد رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم كه باو فرمود ايجابر اينقدر زندگانى خواهى كرد كه ملاقات نمائى فرزندم محمد الباقر را كه ميشكافد علم را شكافتنى چون او را ملاقات كردى سلام مرا باو برسان و در آن زمان چشم تو نابيناست و ببركت او خداوند چشم ترا بينا و روشن گرداند تا آنكه جابر شرفياب خدمت آنحضرت شد و آنچه رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم فرموده بود بظهور رسيد و محمد بن جرير و جماعتى حديث جابر را نقل كرده اند بتفصيل و نيز محمد بن جرير از ابن ربيع روايتكرده كه من بر حضرت امام محمد باقر عليه السّلام مهمان شدم و در منزل آن بزرگوار چيزى پيدا نبود مگر لبنه و خشتى پس زمان عشا رسيد آنحضرت نماز عشا بجاى آورد و من نيز با آن بزرگوار نماز خواندم پس ديدم دست مبارك خود را بآن خشت زد و بيرون آورد از آن مائده حار و بارد و فرمود كه بيا و بخور اين آن چيزيست كه خداوند آنرا آماده فرموده است از براى اولياى خود پس آنحضرت از آن ميل فرمودند و من نيز از آن خوردم پس ديدم كه آن مائده بجانب لبنه بلند شد و در آن پنهان گرديد پس در قلب من خطورى كرد چون آنحضرت از حجره بيرون رفت من آن لبنه را از جاى خود حركت دادم ديدم لبنه كوچكى است پس آنحضرت داخل حجره شد قدح آبى از آن لبنه بيرون آورد و از آن نوشيدم و بعد از آن قدح را بجانب لبنه برگردانيد و فرمود مثل تو با من مثل يهود است با مسيح عليه السّلام در زمانيكه اعتماد ننمودند باو و امر فرمود بلبنه كه تكلم نمايد پس آن خشت بسخن درآمد

ص: 263

و نيز محمد بن جرير بسند خود از حضرت صادق عليه السّلام روايتكرده كه خيمه حضرت باقر عليه السّلام در وادي بر سرپا شده بود پس آن بزرگوار از خيمه بيرون آمده بجانب نخله خشكى رفتند و بعد از حمد و ثناى الهى تكلم بكلامى نمود فرمود كه اى نخله ظاهر نما از براى ما آنچه حقتعالى در تو قرار داده است پس ديديم كه از آن نخله رطب سرخ و زرد ميريخت و آن بزرگوار خود با ابى اميه انصارى تناول فرمودند پس فرمود اى ابى اميه اين آيت و معجزه از ما نظير آيت و معجزه حضرت مريم عليها سلام است كه خداوند عالم در كتاب خود بآن خبر داده بقوله و هزى اليك بجذع النخلة تساقط عليك رطبا جنيا و نيز محمد بن جرير بسند خود از حكم بن سعد روايتكرده كه گفت ديدم بر دست امام محمد باقر عليه السّلام عصائى بود و آنرا بر سنگى زد و از آن سنك چشمه آبى ظاهر گرديد عرضكردم يابن رسول اللّه اين چه چيز است فرمود اين نبعه از عصاي موسى عليه السّلام است كه مردم از آن تعجب مينمايند و در حديث ابن بسطام آنكه اسحق جريرى خدمت حضرت امام محمد باقر عليه السّلام مشرفشد آنحضرت باو فرمود كه ميبينم رنك تو را كه زرد شده است آيا مبتلى بمرض بواسيرى عرضكردم بلى يا بن رسول اللّه از خداوند مسئلت فرما كه مرا محروم از اجر و ثواب نفرمايد فرمود كه ميخواهى وصف نمايم از براى تو دوائى را عرضكردم فدايت شوم زياده از هزار دوا معالجه نموده ام و هيچ كدام نفعى نبخشيده است و از بواسير من خون جريان دارد فرمود «ويحك يا جريرى فانا طبيب الاطباء و رأس العلماء و رئيس الحكما و معدن الفقهاء و سيد اولاد الانبياء على وجه الارض» عرضكردم چنين است ايسيد و مولاى من فرمود بواسير تواناث است كه جريان دم از آن ميشود عرضكردم كه صدقت يابن رسول اللّه پس دوائى بجهة من وصف فرمود و مرا باستعمال آن امر كرد «فو اللّه الذى لا اله الا هو» يكدفعه بيشتر استعمال نكردم كه مرض من بكلى رفع شد و ديگر نه دم جريان نمود و نه وجع از آن احساس نمودم و بعد بخدمت آنحضرت مشرفشدم فرمود برئت بحمد اللّه و نيز محمد بن جرير بسند خود از جابر بن يزيد روايتكرده است كه گفت در خدمت حضرت امام محمد باقر عليه السّلام بجانب كوفه ميرفتيم چون بكربلا مشرفشديم فرمود «يا جابر هذه روضة من رياض الجنة لنا و لشيعتنا» چون قدرى گذشت ملتفت بجانب من شد و فرمود كه آيا چيزى ميخورى عرضكردم بلى ايسيد و مولاى من پس دست مبارك خود را در ميان سنگها فروبرد و سيب معطرى بيرون آورد كه هرگز بوى خوشى بمثل آن استشمام ننموده بودم و بفواكه دنيا شبيه نبود پس آن سيب را خوردم و تا چهل روز محتاج بطعام نشدم و نيز محمد بن جرير بسند خود از ابى عبيده روايتكرده است كه روزي با جمعى در مجلس محمد بن على الباقر عليه السّلام نشسته بوديم پس فرمود كه حال شما چه خواهد بود در شهر شما مدينه كه داخل شوند بر شما چهار هزار مرد از مقاتلين كه شمشير گذارند در ميان شما و سه روز با شما مقاتله نمايند و شجاعان شما را

ص: 264

بكشند و شما قادر بر دفع ايشان نباشيد پس اخذ نمائيد حذر خود را و در كارهاي خود احتياط نمائيد پس اهل مدينه فرمايشات آنحضرت را اخذ ننمودند و گفتند آنچه محمد بن على خبر داد هرگز نخواهد شد مگر بنى هاشم كه احتياط خود را نگاهداشتند زيرا كه ميدانستند كه آنچه آنحضرت فرمود صدق و حق است و واقع خواهد شد چون سنه آتيه شد آنحضرت با متعلقان خود از بنى هاشم از مدينه خارج شدند و نافع بن ازرق با لشكر خود بر ايشان تاخت و آنچه آنحضرت بآن خبر داده بود همه آن واقع شد و اهل مدينه گفتند كه آنحضرت صدق فرمود و گفتند كه اين قوم اهل بيت نبوتند كه ينطقون بالحق و نيز محمد بن جرير بسند خود از محمد بن مسلم روايت كرده كه گفت با محمد بن على الباقر عليه السّلام در ميان مكه و مدينه سير ميكرديم و آنحضرت بر استرى سوار بود من نيز بر حماري سوار بودم ناگاه ديدم گرگى از كوه سرازير شد تا آنكه آمد بنزد بغله آنحضرت و دست خود را بر قربوس زين او گذاشت و سر خود را نزديك گوش آنحضرت برد و آنسرور با او سخن گفت و امر فرمود باو كه برگرد پس آنگرك بسرعت تمام برگشت عرضكردم جعلت فداك امر عجيبى مشاهده نمودم فرمود كه آيا دانستى كه اين گرگ چه گفت عرضكردم خدا و رسول و فرزند رسول او بهتر ميدانند فرمود كه اين گرك ميگفت كه زوجه من در اين كوه درد زائيدن گرفته و عسر ولادت بهمرسانيده از خدا مسئلت نمائيد كه او را خلاص نمايد و آنكه خدا مرا و اولاد مرا بر شيعيان شما مسلط نگرداند باو گفتم چنين خواهم نمود از جملۀ معجزات آنسرور ورود اوست در شام بر عبد الملك بن مروان و مباحثه نمودن او با عالم نصارى و ورود او بمداين بعد از مراجعت از شام و كيفيت آن سابقا در ذكر احوال آن امام انام فى الجمله سبق ذكر يافت حافظ ابو نعيم در كتاب حلية الاوليا بسند خود از ابى حمزه ثمالى روايتكرده كه حضرت امام محمد باقر عليه السلام شنيد اصوات عصافيرى را كه صهير ميزدند پس بمن فرمود يا ابا حمزه آيا ميدانى كه اينها چه ميگويند عرضكردم نه فرمود كه تسبيح مينمايند خدا را و سؤال ميكنند از خدا قوت و روزى خود را و نيز محمد بن جرير و صاحب كتاب ثاقب المناقب بسند خود روايتكرده اند از ابى بصير كه بخدمت حضرت امام محمد باقر عليه السلام مشرفشدم و عرضكردم «انتم ورثة رسول اللّه صلى اللّه عليه و آله» فرمود بلى عرضكردم كه رسولخدا وارث انبيا بود و عالم بود آنچه را كه همه انبيا عالم بآن بودند فرمود بلى عرضكردم كه شما قدرت داريد بر احياء اموات و ابراء اكمه و ابرص كه كور و صاحب برص را شفا بدهيد فرمود نعم باذن اللّه و ابو بصير مكفوف البصر بود پس آنحضرت فرمود يا ابا بصير نزديك بيا چون نزديك شدم دست مبارك خود را بر ديده من كشيد چشم من بينا شد و ديدم آسمان و زمين و بيوتات و آنچه را كه در خانه بود و بمن فرمود كه دوست دارى كه بهمين حال بمانى و بر تو باشد آنچه بر ناس است در روز قيامت يا آنكه دوست دارى كه برگردى بآنچه مبتلا بودي

ص: 265

از مكفوفية بصر و از براى تو باشد جنت خالصه عرضكردم كه برميگردم بهمان حالت كه بودم و بروايتى آنكه آنحضرت دست مبارك خود بر چشم او كشيد و چشم او بحالت اوليه معاودت نمود پس ابى بصير اين واقعه را حديث كرد از براى ابن ابى عمير پس او گفت «اشهد ان هذا حق كما ان النهار حق»

ذكر معجزات حضرت امام جعفر صادق عليه السّلام

و اما معجزات ظاهره جعفر بن محمد الصادق عليه السلام پس آنهم مانند معجزات و دلائل آباء طاهرين او قريب سيصد معجزه و خرق عادت از آن بزرگوار بعرصه ظهور رسيده است از آنجمله محمد بن جرير بسند خود از ابن قيس روايتكرده است كه بحضرت صادق عليه السلام عرضكردم كه بچه چيز شخص ميشناسد امام خود را يعنى دليل امامت چيست فرمود كه اگر بجاي آورد آن امام چنين فعل را پس دست مبارك خود بديوار زد ناگاه ديدم كه تمام ديوار طلاى خالص شد و دست خود را گذارد بر استوانه خانه ناگاه سبز شد و برك برآورد و فرمود باين دليل و برهان ميشناسد امام خود را و نيز محمد بن جرير و وكيع بن جراح بسند خود از ابن خالد روايتكرده اند كه ديدم حضرت صادق عليه السّلام را در نزد قبر رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم كه دست راست بحيطان قبر مطهر و دست چپ بمناره مسجد و بلند شد بسوى آسمان و فرمود انا جعفر و انا النهر الاعور انا صاحب الايات الا قمر انا شبير و شبر و نيز ابى جعفر طبرى بسند خود از ابى سعيد روايتكرده كه سمك مسلوخ بنزد آن بزرگوار آوردند پس دست مبارك بر وى كشيد و زنده شد و در پيش روى آنحضرت مشى مينمود پس آنحضرت دست خود را بر زمين زد ناگاه دجله و فرات در زير دو قدم او ظاهر شد و نيز محمد بن جرير بسند خود از ابراهيم بن وهب روايت كرده كه گوسفند لاغريكه حمل نگرفته و بچه نياورده بود بخدمت آنحضرت آوردند آنحضرت دست مبارك بر پشت او گذاشت فى الفور فربه شد و پستانهاى او مملو از شير شد و نيز محمد بن جرير از ابى بصير روايتكرده كه گفت خدمت حضرت صادق عليه السّلام بودم حضرت فرمود آنچه بتو خبر ميدهم از معلى بن خنيس كتمان كن عرضكردم چنين خواهم كرد فرمود كه او بدرجه ما در بهشت نميرسد و بما ملحق نميشود تا آنكه برسد بر او از داود بن على آنچه بايد برسد عرضكردم كه از داود باو چه ميرسد فرمود كه داود لعين او را ميطلبد و امر ميكند بضرب عنق او و بعد از قتل او را بر درخت ميآويزد گفتم انا للّه و انا اليه راجعون دو سال بعد داود والى مدينه شد و قصد معلى كرد و چون او را احضار نمود باو گفت خبر ده مرا از شيعيان جعفر بن محمد تا اسامى ايشانرا بنويسم معلى بن خنيس در جواب او گفت نميشناسم آنها را و من مردى هستم كه بعضي از خدمات جعفر بن محمد را متعرضم و مصاحبين او را نميشناسم داود گفت كه اگر كتمان نمائى ترا بقتل ميآورم معلى در جواب او گفت كه آيا مرا تهديد بقتل مينمائى بخدا قسم كه اگر آنها در زير قدم من باشند آنها را كتمان مينمايم و قدم خود را برنميدارم كه تو آنها را ببينى و اگر مرا بقتل آوري خداوند مرا موفق بسعادت فرمود و تو از اشقيا

ص: 266

خواهى بود پس داود حكم نمود بقتل و صلب او و نيز محمد بن جرير بسند خود از جماعتى روايت كرده است كه داود معلى بن خنيس را بقتل آورد بعد از يكماه كس فرستاد بطلب حضرت صادق عليه السّلام و آنحضرت را طلبيد آن بزرگوار اجابت نفرمود پس ده نفر از غلامان خود را روانه نمود تا آنحضرترا بعنف ببرند و اگر امتناع نمايد سر آنحضرترا از براى او ببرند چون غلامان بر آنحضرت وارد شدند آنسرور با جماعتى از اصحاب نماز ظهر بجاى ميآوردند پس غلامان عرضكردند اجابت نما امير را آنحضرت فرمود كه گمان نميكنم كه شما بقتل آوريد فرزند رسولخدا را عرضكردند كه ما نميدانيم چه ميگوئى و ما نميشناسيم چيزيرا مگر آنكه اطاعت امير نمائيم آن بزرگوار فرمود كه برگرديد كه آن خير است از براي شما قبول نكردند چون آنحضرت امر را چنين مشاهده نمود دستهاى مبارك بجانب آسمان بلند نمود و دعائى خواند تا آنكه شنيديم كه فرمود الساعه الساعه كه ناگاه صداي ناله و غوغاى عظيمى بلند شد پس آنحضرت بآن غلمان فرمود كه برگرديد كه صاحب و مولاى شما از حيات نااميد شده وفات كرد و مردم جمع شدند بر سر او ديدند كه مثانه او منشق شده و بجهنم واصل گرديده پس آنحضرت فرمود كه خواندم خداوند را باسم اعظم او و تضرع نمودم كه حقسبحانه و تعالى ملكى را برانگيخت كه حربه بر مذاكير او زد كه مثانه او منشق شد و شر او را از ما كفايت كرد و نيز محمد بن جرير بسند خود از معلى بن خنيس روايت كرده كه گفت در خدمت حضرت صادق عليه السّلام نشسته بودم حضرت فرمود ايمعلى چرا محزونى عرضكردم بواسطه چيزيكه استماع نموده ام از كثرت وباء در عراق و بخاطرم آمد اهل و عيال و اموال من در آنجا فرمودند اگر ايشانرا به بينى مسرور ميشوى عرض كردم بلى بخدا قسم پس فرمود برگردان وجه خود را بجانب عراق چون متوجه آنسمت شدم دست مبارك خود را بر روي من كشيد ناگاه ديدم اهل و عيال خود را و داخل در خانه خود شدم و نظر كردم جميع آنچه در خانه من بود و يكساعت در آنجا توقف كردم و بعد از خانه بيرون آمدم ديدم بمن فرمود برگردان روى خود را چون برگشتم نظر كردم ديدم كه ديگر ايشانرا نميبينم و نيز محمد بن جرير از عبد قيس روايتكرده كه من مصاحب بودم با جعفر بن محمد عليه السّلام از كوفه تا غرى ديدم كه از جاده بكنارى رفته و رمل را نبش نموده آبى ظاهر شد و از آن تطهير نموده وضو گرفت و دو ركعت نماز بجاى آورد و مشغول بدعا شد و نيز محمد بن جرير بسند خود از بكر رازى و از جماعتى روايتكرده كه ما اراده نموديم كه خدمت حضرت صادق عليه السّلام مشرفشويم در اثناء راه ابي بصير بما ملحق شد و او جنب بود و ما عالم بحال او نبوديم چون داخل شديم بر آنحضرت ديديم كه آنجناب سر مبارك خود را بلند نمود و بابى بصير فرمود كه سزاوار نيست از براي جنب كه داخل شود بر اوصياء رسولخدا پس ابو بصير مراجعت نمود و ما داخل شديم و نيز

ص: 267

محمد بن جرير بسند خود از جابر بن يزيد روايتكرده كه در نزد حضرت صادق عليه السّلام بودم كه شخصى از اهل خراسان داخل شد و بآنسرور عرضكرد جعلت فداك يابن رسول اللّه من و مادرم بعزم زيارت تو از خراسان بيرون آمديم كه بعضى از حقوق تو را ادا نمائيم در اين نزديكى مادرم وفات كرد آن بزرگوار فرمود برگرد و مادرترا بنزد من بياور آنمرد در نهايت تسليم و خضوع و انقياد مراجعت نموده با مادرش بخدمت آنسرور آمدند چون چشم آنزن بآن بزرگوار افتاد صيحه كشيد و گفت هذا الذى امر ملك الموت بتركى پس عرضكرد كه اى سيد و مولاى من مرا موعظه فرما حضرت فرمود عليك بالبر بالمؤمنين و الاحسان اليهم زيرا كه بسا ميشود كه عمر شخص سى سالست و بواسطه احسان نيكوئى بمؤمنين عمر او شصت سال ميشود و بسا ميشود كه عمر شخص شصت سالست و بواسطه عدم و احسان بمؤمنين از سى سال تجاوز نميكند و نيز محمد بن جرير از ابى المفضل روايتكرده شخصى داخل شد بر حضرت صادق عليه السّلام و عرضكرد كه پدرم وفات كرده و از اشد ناس بود در عداوت با اهل بيت و از شدت عداوت مال خود را در حيات و ممات از من كتمان نمود بواسطه حب و دوستى من با اهلبيت رسالت و شك ندارم كه او اموال بسياري داشت و نميدانم كه آنرا در كجا مخفى نموده آن بزرگوار فرمود آنمال مهناست از براي تو عرضكردم جعلت فداك آنمال از آن شما باشد فرمودند نه ترا دلالت مينمايم بر آن پس آن حضرت خاتم خود را باو داد و فرمود اين خاتم را ببر ببرهوت كه روح پدر تو در برهوتست و اسم صاحب برهوترا از براى او بيان فرمود پس فرمود كه چون بدانجا رسى سه مرتبه صاحب برهوترا ندا نما كه او جواب خواهد داد پس آنشخص بجانب برهوت روانه شد چون بدانجا رسيد حسب الامر آنحضرت صاحب برهوترا سه مرتبه ندا كرد در مرتبه ثالثه صاحب برهوت گفت لبيك پس آنخاتم را باو داد صاحب برهوت آنرا گرفته و بچشم خود گذاشت و بوسيد و گفت از جانب كسى آمدۀ كه خدا اطاعت او را واجب گردانيده و او را تفضيل داده است بر تمام خلايق پس گفت چه حاجت دارى آنجوان قضيه را بصاحب برهوت بيان كرد صاحب برهوت گفت پدرت ميآيد بغير صورت خود كه در دنيا بود ناگاه ديدم كسى را آوردند كه در گردن او سلاسل و اغلال بود چون مرا ديد گفت يا بنى و شروع نمود بگريه كردن چون صداى او را شنيدم شناختم كه پدر من است باو گفتم كه من ترا نهى ميكردم از آنچه در دنيا بآن اعتقاد داشتى و از من قبول نكردى گفت شقاوت مرا مانع از قبول آن بود بعد گفت كه حاجت تو چيست گفتم حاجت من اموالست كه در كجا پنهان كردى گفت در آنمكانى كه نماز ميخواندم پنهان نمودم آنجا را حفر نما بقدر دو ذرع يا سه ذرع كه مييابى چهار هزار دينار را گفتم شايد كه با من دروغ گوئى گفت هيهات هيهات امر مثل تو كه از محبين اهلبيتي اعظم از آنست پس صاحب برهوت گفت اگر

ص: 268

وصيتي دارى بگو گفتم وصيت من آنست كه عذاب او را مضاعف گردانى بعد آنشخص مراجعت نمود و كيفيت را بعرض آنحضرت رسانيد حضرت فرمود كه اگر باو رقت ميكردى او را نفع ميبخشيد و در عذاب او تخفيف داده مى شد و در روايت ديگر از ثاقب المناقب از داود رقى آنكه گفت در خدمت حضرت صادق عليه السلام بوديم ديديم جوانى بر آنحضرت وارد شد و ميگريست و عرض كرد كه نذر كرده ام كه با اهل خود حج بجاي آورم چون داخل مدينه شدم زوجه ام وفات كرد فرمود برو كه اهل تو مرده نيست عرضكرد بعد از مردن من او را كفن كردم و بخدمت تو حاضر شدم آنحضرت فرمود برو پس آنجوان خوشحال مراجعت نمود چون داخل منزل خود شد ديد كه زوجه اش نشسته است پس آنحضرت بجانب مكه روانه شدند و آنجوان نيز با زن خود بمكه آمد چون آنزن خدمت آن بزرگوار مشرفشد فرياد برآورد كه اينست آنكسى كه شفيع من شد در نزد خدا و مرا زنده نمود و در روايت ديگر از مفضل آنكه گفت كه آنحضرت مرور كرد در منى ديد كه زنى با چند دختر در نزد گاو مرده نشسته و گريه ميكنند آن بزرگوار فرمود كه چرا گريه ميكنيد عرضكردند كه زندگانى و تعيش ما بواسطه اينكار بوده و حال افتاده و مرده است و ما متحيريم در امر خود پس آن بزرگوار بر ايشان رقت نموده فرمود كه مى خواهى كه زنده نمايم بقره شما را از براى شما آنزن عرض كرد اى بنده خدا استهزاء مينمائى فرمود كلا كه من اراده استهزاء بشما نموده باشم پس پاى مبارك بر آن گاو زد ناگاه آن بقره بسرعت تمام برخاسته بر سرپا ايستاد آنزن فرياد برآورد كه اينست مسيح قسم برب كعبه

ذكر معجزات حضرت امام موسى كاظم عليه السّلام

و اما معجزات ظاهره حضرت موسى بن جعفر عليهما السلام پس آنهم مانند معجزات آباء طاهرين او قريب دويست معجزه از آن بزرگوار بعرصه ظهور رسيد از آنجمله محمد بن جرير و ابن وكيع از اعمش روايتكرده اند كه گفت ديدم موسى بن جعفر عليه السّلام را در نزد هرون الرشيد و هرون كمال خضوع و خشوع از براى آن بزرگوار مينمود عيسى بن ابان بعد از انقضاى مجلس از هرون سئوال كرد و گفت يا امير المؤمنين چه قدر خضوع و خشوع مينمائى از براى موسى بن جعفر هرون گفت ديدم افعى در مقابل من ايستاده و نيشهاى خود را برهم ميزد و ميگفت اطاعت كن او را و اگر نه ترا ميبلعم پس من از فزع و خوف تعظيم او مينمودم و نيز محمد بن جرير و ابن وكيع از اعمش روايتكرده اند كه ديدم موسى ابن جعفر را در حبس هرون الرشيد كه از حبس بيرون ميآمد و غايب ميشد و بعد از آن داخل در حبس ميشد و بر كسى معلوم نبود كه از كجا داخل شد و نيز محمد بن جرير و ابن وكيع از اعمش روايتكرده اند كه ديدم موسى بن جعفر عليهما السلام را كه مرور كرد بر نخله يابسۀ كه افتاده بود پس آن بزرگوار دست مبارك خود را بر آن درخت كشيد ناگاه سبز شد و برك برآورد و

ص: 269

ثمره داد و از او چيده و بمن هم عطا فرمود و نيز محمد بن جرير از موسى بن هامان روايتكرده كه ديدم موسى بن جعفر را در حبس هرون الرشيد كه نازلشد بر او مائدۀ از آسمان و بآن اطعام مى نمود اهل زندانرا و بعد بلند ميشد آن مائده بسوي آسمان بدون آنكه چيزى از آن كم شود و نيز محمد بن جرير و ابن وكيع از ابرهيم بن اسود روايتكرده اند كه ديدم موسى بن جعفر عليهما السلام را كه صعود بآسمان نمود و نازلشد و در دست او حربۀ بود از نور و فرمود كه آيا هرون مرا ميترساند اگر بخواهم هر آينه با اين حربه او را طعن ميزنم چون اين خبر بهرون رسيد غشوه بر او عارض شد و نيز ابو جعفر محمد بن جرير بسند خود از ابراهيم بن سعد روايتكرده كه هرون الرشيد امر نمود كه سباع و درندگانرا در منزل موسى بن جعفر عليهما السلام داخل نمايند تا آن بزرگوار را بخورند چون درندگانرا داخل منزل آنحضرت نمودند چون نظر آنها بر آن بزرگوار افتاد باو پناه ميبردند و تذلل مينمودند و اقرار بامامت آنحضرت نمودند و تشكى نمودند از شر هرون چون اين خبر بهرون رسيد ترسيد كه در ميان مردم فتنه شود آنحضرترا از حبس خارج نمود و نيز محمد بن جرير بسند خود از اسحق بن عمار روايتكرده كه شنيدم از موسى بن جعفر عليهما السلام كه اخبار فرمود مردى از شيعيان خود را باجل او پس من در قلب خود گذرانيدم كه آن بزرگوار از آجال شيعيان خود عالم است كه در چه وقت اجل ايشان ميرسد چون اينمطلب در قلب من خطور كرد ديدم آن بزرگوار نگاه غضبناكى بمن نمود و فرمود كه رشيد هجري عالم بعلم منايا و بلايا بود و امام اولى است باين علم و نيز محمد بن جرير بسند خود از ابى حمزه روايت كرده كه گفت در خدمت موسى بن جعفر عليهما السلام بودم كه سى غلام از حبشه از براى آن حضرت آوردند كه آنها را بجهت آن بزرگوار خريده بودند و در ميان آنها غلام جميلى بود و حضرت با آن غلام به زبان حبشى تكلم ميفرمود چون خارج شدند عرض كردم جعلت فداك ديدم كه با غلام مكالمه فرمودي بلسان حبشى آيا بچه چيز امر فرمودى او را فرمود كه امر نمودم او را كه باصحاب خود وصيت نمايد بخير و عطا نمايد بهريك از ايشان در هر ماهى سى درهم زيرا كه من نگاه كردم باو ديدم كه غلام عاقليست و از ابنآء ملوك حبشه است و او را سفارش نمودم بجميع آنچه من محتاج بآن هستم قبول نمود و او غلاميست صادق و راستگو و امين و بعد فرمود كه شايد كه تو تعجب كرده باشى از مكالمه من با او بلسان حبشى تعجب از آن مكن كه آنچه مخفى است از امر حجت اكثر از آنست و اعجب از اين است و نيست آنچه ديدى در جنب علم امام مگر مثل طايريكه بر دارد با منقار خود قطرۀ از آب دريا را آيا آنچه اخذ نمود از آب دريا ناقص خواهد شد آب دريا بدرستى كه امام و حجت خدا بمنزله آن درياست كه تمام نخواهد شد آنچه در نزد اوست و عجايب امام

ص: 270

اكثر از آنست و نيز محمد بن جرير بسند خود از اسحق بن عمار روايتكرده كه ديدم موسى بن جعفر عليهما السلام را كه تكلم نمود بكلامى عرضكردم كه اين چه لسانست كه تكلم فرمودي فرمود كه اين لسان طير است يا استحقاق آنچه در نزد امام است اعجب و اكثر از اينست عرضكردم كه آيا امام عالم است به زبان طيور فرمود بلى عالم است بلسان هر ذي روحى و نيز محمد بن جرير از احمد ابن محمد معروف بغزال روايت كرده است كه گفت بودم در خدمت موسى بن جعفر عليهما السلام كه عصفورى داخلشد و در برابر آن حضرت صيحه ميكشيد و پروبال خود را برهم ميزد پس آن بزرگوار بمن فرمود كه ميدانى اين عصفور چه ميگويد عرضكردم كه خدا و رسول و ولى او بهتر ميدانند فرمود كه ميگويد ايمولاى من ماري قصد كرده كه جوجه هاى مرا بخورد برخيز برويم دفع نمائيم او را از اين عصفور و بچه هاي او چون داخل در خانه شديم ديديم ماري اراده بلع نمودن بچهاي عصفور را دارد او را بقتل آورديم و از احمد بن حنبل روايت شده است كه گفت رفتم بخدمت موسى بن جعفر كه قرائت نمايم در نزد او حديثى را ديدم ثعبانى دهان خود را بنزديكى گوش آن حضرت برده و با آن بزرگوار تكلم ميكند چون از عرض حاجت خود فارغ شد و آنحضرت بيان فرمود از براى او آنچه را كه خواسته بود و من نفهميدم مكالمه ايشان را چون آن اژدها از نزد آن بزرگوار خارجشد بمن فرمود اي احمد ابن ثعبان رسول از جانب طايفه جن بود و در ميان ايشان دو مسئله اختلافشده بود پس او بنزد من آمد و سئوال كرد از مسئله مختلف فيها و جواب آنرا شنيده برفت و نيز محمد بن جرير از احمد بن النيار كه يكى از خواص موسى بن جعفر بود روايتكرده كه گفت شبى در بستر خود خوابيده بودم ناگاه ديدم كه كسى با پاي خود مرا حركت داد و فرمود كه آيا شيعۀ آل محمد در اينوقت ميخوابد چون برخاستم ديدم حضرت موسى بن جعفر عليهما السلام است فرمود يا احمد وضو بگير از براي نماز چون وضو گرفتم دست مرا گرفت و از باب خانه بيرون آورد در حالتيكه آن در بسته بود و نميدانستم كه مرا بكجا ميبرد ناگاه ديدم ناقه عقال كردۀ بر باب است حضرت زانوى او را گشوده سوار شد و مرا نيز برديف خود سوار نمود چون قدرى مسافت طى نموديم از ناقه فرود آمد و من نيز فرود آمدم پس بيست وچهار ركعت نماز بجاى آورد و فرمود يا احمد آيا ميدانى كه اين چه موضع است عرضكردم كه خدا و رسول و فرزند رسول داناترند فرمود اين قبر جدم حسين عليه السّلام است پس قدري مسافت طى نموديم تا آنكه وارد كوفه شديم در وقتيكه حرسه و كلاب و پاسبانان كوفه در بازار و محله بيدار بودند و ما را نميديدند تا آنكه داخل مسجد شديم پس هفده ركعت نماز بجاى آورد و فرمود كه يا احمد آيا ميدانى كه اين چه موضع است عرض كردم اللّه و رسول و ابن رسوله اعلم فرمود اين موضع قبر جدم على ابن ابي طالب عليه السّلام است پس قدرى سير كرديم تا آنكه

ص: 271

داخل نمود مرا در مكه و فرمود اينست مكه و زمزم بعد از آن سير كرديم تا آنكه داخل مسجد رسولخدا شد فرمود اين مسجد جدم رسولخداست و بعد از آن قدرى سير كرديم فرمود بمن كه آيا ميخواهى بتو بنمايم دلالات امام را عرضكردم بلى فرمود يا ليل ادبر فادبر الليل ثم قال يا نهار اقبل فاقبل النهار بالنور العظيم و بعد فرمود يا نهار ادبر و يا ليل اقبل فادبر النهار و اقبل علينا الليل و آثار و علامات بسيارى از آن بزرگوار مشاهده كردم و مراجعت كرديم بمنزل و بر فراش خود خوابيديم تا آنكه صبح طالع شد پس برخاستم وضو گرفته نماز خواندم در منزل خود و از جمله معجزات آن بزرگوار حديث مفضل است كه چون حضرت صادق عليه السّلام وفات نمود عبد اللّه افطح مدعى امامت شد پس حضرت موسى بن جعفر عليهما السلام امر كرد كه در وسط خانه هيزم بسيارى جمع نمودند و همه را افروخته كردند پس فرستاد نزد عبد اللّه و از او درخواست نمود كه بمنزل آن حضرت بيايد عبد اللّه با جماعت بسياري از وجوه شيعه وارد منزل آنحضرت شدند چون نشستند و آتش خوب برافروخته شد پس آن بزرگوار برخاست و داخل در آن آتش شد و در ميان آتش نشست و شروع كرد با مردم صحبت نمودن و حديث فرمودن بمقدار ساعتي و بعد از آن برخاست و جامه خود را حركت داد و از آتش بيرون آمد و در مجلس نشست پس بعبد اللّه فرمود اگر بزعم خود جانشين پدر و امام بر خلق هستى برخيز و داخل در اين آتش شو و بنشين و با مردم صحبت بدار كه رنك عبد اللّه متغير شد و از خانه آن حضرت بيرون رفت

ذكر معجزات حضرت رضا عليه السّلام

و اما معجزات ظاهره حضرت على بن موسى الرضا عليه و على آبائه آلاف التحية و الثنا مانند معجزات و خارق عادات آباء طاهرين او بسيار است كه قريب بدويست معجزه از آن امام عالميان بعرصه ظهور رسيده از آنجمله محمد بن جرير از ابراهيم بن موسى روايت نموده كه از حضرت على بن موسى الرضا عليهما السلام استدعاي نفقه كردم و بمن وعده فرمود تا آنكه روزى از خانه بيرون تشريف آورد عرضكردم يا بن رسول اللّه ايام عيد است و چيزى مالك نيستم ديدم با تازيانه خود زمين را حك شديدي نمود و دست مبارك را بر آن زده سبيكۀ از طلا بيرون آورده بمن داد و فرمود از آن منتفع شود ولى كتمان نما آنچه را كه ديدي و نيز محمد بن جرير از ابراهيم بن سهل روايتكرده كه بخدمت حضرت رضا عليه السّلام مشرفشدم بمن فرمود كه دلالت بر امامت در نزد تو چه چيز است عرضكردم آنكه خبر دهد بآنچه ذخيره شده است و احيآء اموات نمايد پس فرمود آنا افعل اما آنچه با تو است پنج دينار است و اما زوجه تو حال يكسالست كه وفات نموده است و او را من احيا مينمايم در همين ساعت كه تا يكسال ديگر با تو باشد تا آنكه قاطع و جازم باشى بر اينكه من امامم بدون ريب پس رعده بر من عارض شد فرمود خوف را از قلب خود بيرون كن كه تو ايمن خواهى بود پس برگشتم بمنزل خود ديدم زوجه من نشسته است گفتم بچه

ص: 272

سبب تو زنده شدى گفت كه من در بستر لحد خوابيده بودم شخصى باين وصف در نزد من آمد چون بيان نمود اوصاف آنشخص را ديدم كه اوصاف حضرت امام رضا عليه السّلام است پس فرمود كه ايزن برخيز و برو بسوى خانه خود كه خداى تعالى از براى تو بعد از موت ولدى مقدر فرموده ابراهيم گفت و اللّه كه خداوند از آن زن فرزندى بمن عطا فرمود و نيز محمد بن جرير بسند خود از معبد شامى روايتكرده كه گفت داخل شدم بر على بن موسى الرضا عليهما السلام و عرضكردم كه مردم از شما معجزات عجيبه بسيار نقل مينمايند مرا نيز از عجايب آيات خود خبر ده كه من نيز آنرا نقل نمايم از براي مردم فرمود چه ميخواهى عرضكردم كه پدر و مادرم را از براى من زنده نما فرمود برگرد بمنزل خود آن دو را از براي تو احيا نمودم چون بمنزل خود مراجعت نمودم پدر و مادرم را ديدم كه هر دو در خانه نشسته آندو ده روز در نزد من اقامه نمودند بعد از ده روز خداوند قبض روح ايشان فرمود و نيز محمد بن جرير بسند خود از عمارة بن سعيد روايتكرده كه گفت ديدم حضرت رضا عليه السّلام را كه دست مبارك خود را بر تراب مى زد و بدرهم و دينار منقلب ميشد و نيز محمد بن جرير بسند خود از حبيب بناجى روايتكرده كه گفت شبى در عالم رؤيا خدمت حضرت رسول صلّى اللّه عليه و اله و سلّم مشرفشدم آنحضرت قبضۀ از تمر بمن عطا فرمود چون شمردم آنرا ديدم هجده دانه تمر است و از خواب بيدار شدم چون برهۀ از زمان گذشت در مسجد رسول اللّه صلّى اللّه عليه و اله و سلّم خدمت حضرت رضا عليه السّلام مشرفشدم و در نزد آنحضرت چند طبق از تمر بود پس بر آنحضرت سلام كرد جواب سلام مرا فرمود و قبضۀ از آن تمر بمن مرحمت فرمود چون شمردم ديدم هجده عدد بود عرضكردم زدنى يابن رسول اللّه فرمود لوزادك رسول اللّه شيئا لزدتك و نيز محمد بن جرير بسند خود از عمارة بن زيد روايتكرده كه گفت در سفري مصاحب بودم با على بن موسى الرضا عليهما السلام و در راه با من غلامى بود مريض شد و خواهش انگور از ما نمود پس نظر كردم ديدم بستانى را كه در آن انگور و انار و اشجار بسياريست پس از آن انگور و انار چيدم و بغلام دادم از آن تناول نمود و توشۀ از آن برداشتم تا آنكه ببغداد مراجعت نموديم و آن قضيه را بليث بن سعد و ابراهيم بن سعيد نقل كردم آندو نيز مشرف شدند خدمت آنحضرت و بآن بزرگوار نقل كردند آنچه را كه من بآنها خبر داده بودم پس آنحضرت فرمود كه از براي شما نيز اينمطلب بعدي ندارد و آن بستان اينست چون نظر كرديم بستانى را ديديم كه در آن هر نوع از فواكه بود پس از آن فواكه تناول كرديم و ذخيره نموديم و نيز محمد بن جرير از سعد بن سلام روايتكرده كه گفت ما ده نفر بوديم كه خدمت حضرت رضا مشرفشديم و قوم با آنحضرت مكالمه مينمودند در دلايل امامت ديدم جماداتى كه در زير پا و اطراف آن بزرگوار بود بسخن درآمده ميگفتند هو امامى و امام كل شئى پس داخل در مسجد شد ديوار

ص: 273

هاى مسجد و چوبهاي آن بر آن بزرگوار سلام كرده و با او تكلم ميكردند و نيز محمد بن جرير بسند خود از عمارة بن زيد روايتكرده كه گفت خدمت حضرت رضا عليه السّلام مشرفشدم و در باب شخصى با آنجناب مكالمه كردم كه باو چيزى عطا فرمايد ديدم كيسۀ از خاك بمن عطا فرمود از براي آن شخص و من حيا كردم كه بآن بزرگوار برگردانم چون روانه شدم و بنزديك خانه آنشخص رسيدم ديدم كه همه آنخاك طلا شده پس آنرا دادم بآنشخص و مستغنى شد فرداي آنروز بخدمت آنحضرت مشرفشدم و كيفيت را بعرض آنجناب رسانيدم فرمودند بلى بجهة همين مطلب آن خاك را بتو دادم بالجمله معجزات و خارق عادات آن بزرگوار در ميان ائمه هدى صلوات اللّه عليهم اجمعين اظهر و اشيع است خصوصا معجزاتى كه از آنحضرت در حين قدوم او از مدينه بخراسان بظهور رسيد و در اثناى طريق اكثر خلق از آن بزرگوار مشاهده كردند و همچنين معجزاتى كه در خراسان از بدو ورود تا زمان شهادت او بلكه تا زمان دفن آنحضرت در موضع قبر شريف او كه اكثر خلق همه آنرا مشاهده كردند از مشهورات بلكه متواترات و معروف بين خاصه و عامه است كه محتاج بنقل آنها نخواهد بود

بيان معجزات حضرت امام محمّد تقى عليه السّلام

و اما معجزات ظاهره و خارق عادات محمد بن على التقى الجواد عليهما السلام نيز مانند معجزات و خارق عادات آباء طاهرين او بسيار و قريب بصد معجزه از آن بزرگوار نقل نموده اند از آنجمله محمد بن جرير بسند خود از يحيى ابن اكثم قاضى القضاة روايتكرده است كه من بعد از آنكه منازعه كردم با محمد بن على الجواد عليهما السلام در علوم آل محمد صلوات اللّه عليهم روزى در مسجد رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم در نزد قبر آن بزرگوار واقف بودم كه محمد بن على الرضا عليه السّلام وارد شد پس با او مناظره كردم در مسائلى كه در نزد من بود و جواب شنيدم پس عرضكردم كه مسئلۀ در نزد من است كه حيا ميكنم از تو سؤال نمايم فرمود كه من ترا از آن خبر ميدهم تو ميخواهى از من سؤال نمائى از امام زمان خود عرضكردم بلى اينست سؤال من فرمود كه امام زمان تو منم عرضكردم بچه علامت و دلائل ناگاه ديدم كه عصائى كه در دست او بود بزبان فصيح ناطق شد و عرضكرد بآنحضرت كه انت امام هذا الزمان و در روايت ديگر از يحيى بن اكثم كه گفت عصا ناطق شد كه مولاى امام هذا الزمان و نيز محمد بن جرير و صاحب كتاب ثاقب المناقب و جماعتى از اهل حديث روايتكرده اند از على بن خالد كه در سر من راى بودم شنيدم كه مرديرا از شام آورده اند و او را محبوس كرده اند بجهة آنكه دعوى نبوت كرده بود على بن خالد گفت من با حجاب و حراس ابواب مدارا كردم بتدبير آنكه او را ملاقات نمايم روزى آن شخص را ملاقات كردم ديدم كه شخصى است با ادراك و معرفت و از او سئوال كردم از قصه او گفت من مردى بودم كه در شام در موضعى كه معروفست برأس الحسين و در آنجا عبادت ميكردم وقتى مشغول بعبادت پروردگار بودم ديدم جوانى ظاهر شد و بمن گفت

ص: 274

برخيز و با من بيا و چون قدرى موافقت كردم ناگاه ديدم كه در مسجد كوفه ميباشيم پس بمن فرمود اينمكانرا ميشناسى عرضكردم بلى مسجد كوفه است پس آنجوان مشغول بعبادت شد و من نيز مشغول شدم با او چون فارغ شده بودم با او كه ناگاه خود را در مسجد رسولخدا ديدم سلام نمود بر رسولخدا و صلوات بر آن بزرگوار فرستاد و مشغول بعبادت شد من نيز با او موافقت كردم پس ناگاه خود را با او در مكه ديدم و مناسك حج را با او بجاى آوردم و با او بودم كه ناگاه خود را در شام در موضع عبادت خود يافتم و آنشخص از من مفارقت كرد چون سال آينده شد باز در همانموضع كه عبادت ميكردم همان جوانرا ديدم كه ظاهر شد با او مصاحبت كردم ديدم از آنجوان آنچه را كه در سال گذشته مشاهده نموده بودم و در امكنه مذكوره بهمان طور با او موافقت ميكردم تا آنكه دو باره خود را در شام در موضع عبادت خود يافتم چون خواست از من مفارقت نمايد در آنوقت قسم دادم او را كه كيستى فرمود انا محمد بن على بن موسى پس اينمطلب از من منتشر شد و بسمع وزير خليفه رسيد مرا طلبكرد و مغلولا در حبس نگاهداشت چنانكه ميبينى گفتم قصه ترا بوزير خليفه مينويسم شايد ترا از حبس خلاص نمايد گفت بنويس پس نوشتم تفصيل واقعه او را بوزير در پشت كاغذ من نوشت كه بآن محبوس بگو كه همان كسيكه ترا در يكشب از شام بكوفه و از كوفه به مدينه و از مدينه بمكه برده است و برگردانيده دوباره بشام مراجعت داد بهمان كس بگو كه ترا از حبس من بيرون برده خلاص نمايد چون اين جواب بمن رسيد و مطالعه نمودم بسيار مغموم شدم و بآنشخص تعزيت گفتم و امر بصبر نمودم چون فرداى آنشد ناگاه ديدم كه صاحب سجن و بواب و حجاب و حراس و جماعتى از مردم در اضطراب و وحشت اند و غوغا مينمايند گفتم چه واقع شده است گفتند شخصى از اهل شام كه دعوى نبوت ميكرد و در حبس بود مفقود شده نميدانيم كه بآسمان بالا رفته و يا بزمين فرورفته و نيز محمد بن جرير بسند خود از محمد بن يحيى روايتكرده كه گفت ديدم محمد بن على عليه السّلام را كه اراده فرموده كه از دجله بغداد عبور نمايد ناگاه ديدم كه دو طرف شط بهم وصل شد و آن بزرگوار از شط عبور نموده گذشت و در شط فرات هم مشاهده كردم كه دو طرف شط بهم وصل شد و آن بزرگوار از آن عبور فرمود و نيز محمد بن جرير بسند خود از منخل بن على روايتكرده كه گفت در سر من راي بخدمت محمد بن على بن موسى عليهم السلام مشرفشدم و از آن بزرگوار استدعاى نفقه راه تا بيت المقدس را نمودم كه صد دينار از طلا بمن عطا فرما و امر نمود بمن كه چشمهاى خود را برهم بگذار چون چشم برهم نهادم فرمود بگشا چون گشودم چشم خود را ديدم در بيت المقدس در تحت قبه مسجدم پس مرا حيرت فروگرفت و نيز محمد بن جرير بسند خود از عمر بن يزيد روايتكرده كه بخدمت محمد بن على بن موسى عليه السّلام مشرفشدم و

ص: 275

عرضكردم كه علايم و دلايل امامت چيست فرمود كه علامت امام آنستكه چنين كند و دست مبارك خود را بر روى سنگى گذاشت اصابع آنحضرت در سنك فرورفت و دست بآهن گذاشت و بدون آتش آهن نرم شد كه آنرا ميكشيد و بخاتم خود سنك را نقش نمود و نيز محمد بن جرير بسند خود از هشام بن العلا روايتكرده كه گفت محمد بن على عليهما السلام حج بجاى ميآورد بدون زاد و راحله در ليله واحده و مراجعت ميكرد عرضكردم بآنحضرت كه برادرم در مكه است و خاتم من در نزد اوست آنرا از برادرم بگيريد و از براى من بياوريد كه علامت ميان من و اوست پس در همانشب مراجعت فرمود و خاتم من با او بود و نيز محمد بن جرير از عمارة بن زيد روايتكرده كه گفت ديدم زنى را كه طفل اعمى خود را خدمت محمد بن على عليهما السلام آورد آنحضرت دست مبارك خود را بر چشم آنطفل كشيد آنطفل برخاست و ميدويد و بعد از آن ضررى بچشم او نرسيد و نيز محمد بن جرير بسند خود از بكر روايتكرده كه گفت بر عم من درد زانوئى عارض شد كه زياد تشكى مينمود او را بخدمت محمد بن على عليهما السلام بردم فرمود كه از چه شكايت دارى عرضكردم جعلت فداك از درد زانوى خود پس آن بزرگوار دست مبارك خود را از روى جامه بر زانوى او كشيد وجع او ساكن شده شفا يافت و بالجمله معجزات معروفه و الزامات آن بزرگوار بر همه علما مذاهب اسلام در مجلس مامون و غرايب آيات و دلايل امامت او اظهر از بيان و مضبوط در كتب و دفاتر اسلام از خاصه و عامه است و آنچه ذكر شد علامت و نشانه ايست از ما سواى آن من اراد فليرجع الى كتب المعدة لبيان ذلك

ذكر معجزات حضرت هادى عليهما السّلام

و اما معجزات ابي الحسن على بن محمد الهادى عليهما السلام و خارق عادات آن بزرگوار نيز مانند آباء طاهرين او بسيار و قريب بصد معجزه از آن بزرگوار نقل شده از آنجمله محمد بن جرير بسند خود از ابى سفيان روايتكرده كه بخدمت على بن محمد الهادى عليه السّلام مشرفشدم ديدم كه انبان خالي در نزد اوست فرمود كه دست خود را داخل اين انبان نما چون داخل نمودم ديدم خالى است و چيزى در آن نيست چون دست خود را بيرون آوردم دو باره امر فرمود كه دست خود را داخل كن چون دوباره دست در آن انبان نمودم ديدم مملو از ذهب است و نيز محمد بن جرير بسند خود از عمارة بن زيد روايتكرده كه عرضكردم بعلى بن محمد عليهما السلام كه آيا قادرى بر اينكه بيرون آورى از اين استوانه رمانه را فرمود بلى با تمر و عنب پس دست مبارك را بجانب استوانه برد و رمان و تمر و عنب بيرون آورد كه تناول نموديم و با خود برداشتيم و نيز محمد بن جرير از عمارة بن زيد روايتكرده كه عرضكردم بابى الحسن على بن محمد الهادي عليهما السلام كه آيا قدرت دارى بر اينكه صعود نمائى بآسمان و با خود بياوري چيزيرا كه در زمين يافت نشود تا ما علم حاصل نمائيم بامامت تو ناگاه آنحضرت بلند شد بجانب آسمان

ص: 276

و من باو نگاه ميكردم تا غايب شد از نظر من و بعد از زمانى مراجعت نمود و در دست مبارك او مرغى بود از طلا كه در گوش او ديناري از ذهب بود و در منقار او دري بود و آن مرغ ميگفت لا اله الا اللّه محمد رسول اللّه على ولى اللّه و فرمود كه اين طير از طيور بهشت است و بعد از آن او را رها كرد و آن طير مراجعت بآسمان نمود و نيز محمد بن جرير از محمد بن زيد روايتكرده كه گفت در نزد على بن محمد نشسته بودم كه قومى داخل شدند بر على بن محمد عليهما السلام و از گرسنگى شكايت كردند پس آن حضرت دست مبارك بر زمين زد پس منقلب شد بگندم و آرد آنرا گرفته جمع كردند و نيز محمد بن جرير بسند خود از محمد بن الحسن المداينى روايتكرده است كه عريضه نوشتم بخدمت ابى الحسن على بن محمد و از او سئوال نمودم از سجده بر زجاج كه آيا سجده بر آن جايز است يا نه چون آنكتابت را فرستادم در خاطرم گذشت كه زجاج داخل ما انبتت الارض است و امام فرموده كه سجده بر ما انبتت الارض جايز است چون جواب كتابت من آمد و در آن نوشته بود كه سجده بر آن جايز نيست و اگر در قلب تو خطور كرده كه زجاج داخل ما انبتت الارض است پس بدان كه زجاج از رمل و ملح است و از آنجمله متوكل ملعون شعبده باز هنديرا كه مهارت تمامى در شعبده داشت در مجلس خود طلبيده و باو گفت كه مردى از شريف وارد بر ما خواهد شد و بعد از ورود لعب و شعبده خود را ظاهر ساز تا او خجل شود چون آن بزرگوار داخل در مجلس متوكل شد آن شعبده باز هند مشغول بشعبده شد آن بزرگوار باو اعتنآئى ننمود پس آن بيحيا مصر شد و اصرار نمود بر شعبده پس آن بزرگوار دست مبارك خود را زد بر آن پردۀ كه شكل شير بر آن نقش بود فرمود بگير اين مرد را كه ناگاه آنصورت شير باعجاز آن بزرگوار مجسم شد باسد حقيقى و جستن نموده گرفت آنشعبده باز هندى را و دريد اهل مجلس از دهشت و خوف فرار كرده از مجلس بيرون رفتند و متوكل از خوف بر روى پا افتاده غش كرد از آنجمله اطاعت كردن درندگان و سباع است بآن بزرگوار در قضيه زينب كذابه كه از مشاهير و مسلماتست كه زنى از اهل شام داخل در سر من راى شد و مدعيه بر آن گرديد كه من زينب دختر امير المؤمنين على بن ابى طالب عليه السّلام هستم و امر او در بلدان و امصار اشتهار يافت پس متوكل آنزن را طلبيد و باو گفت توئى كه ميگوئى من زينب دختر على بن ابى طالب و دختر فاطمه بنت رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم هستم آنزن شاميه گفت چنين است متوكل با اهل مجلس خود مشورت نمود كه چگونه ما تصديق نمائيم امر او را و بر ما معلوم شود صدق و كذب مقاله او فتح بن خاقان در آنمجلس حاضر بود گفت حيله در آنستكه بفرستى ابى الحسن على بن محمد را حاضر نمايند تا بتو خبر دهد از حقيقت آنزن متوكل آنحضرت را در مجلس خود طلبيد و در پهلوي خود بر روي سرير نشانيد

ص: 277

و عرضكرد كه اين زن مدعيه است كه زينب بنت على و فاطمه ميباشد بچه نحو بايد حقيقت صدق قول او معلوم شود آن بزرگوار فرمود كه اختبار و امتحان نزديك است اگر صادقه باشد در ادعاي خود هر اينه گوشت و پوست و خون او بر درندگان حرام است او را بيندازيد در ميان درندگان در حضور تو اگر صادقة القول است درندگان متعرض او نخواهند شد و الا او را دريده ميخورند چون اين قصه را بآن زن گفتند و خواستند كه او را در ميان درندگان بيندازند تكذيب خود نموده و گفت كه من دروغ گفتم و حاجت مرا بر اين دعوي كاذبه واداشت پس آنضعيفه بر حمار خود سوار شده و كنيز خود را همراه خود برداشته روانه شد و صيحه ميكشيد در ميان مردم كه انا زينب الكذابه و ليس بينى و بين رسول اللّه و فاطمة قرابة چون روز ديگر شد بعضى بمتوكل گفتند كه آنچه آنحضرت فرمود كه گوشت اولاد فاطمه و على و حسن و حسين بر درندگان حرامست همين امر را درباره آن حضرت تجربه نما متوكل قبول نمود و امر كرد تا سه روز آنها را گرسنه نگاهدارند بعد از آن آنحضرترا خواست و امر كرد تا آن سباع را در صحن خانه رها نمايند و خود درهاى قصر را بسته در محل مرتفعى نشست كه ملاحظه نمايد درندگان با آنحضرت چه ميكنند چون آن بزرگوار داخل در صحن خانه شد آن درندگان آمدند بخدمت آنجناب و تذلل نمودند و آن بزرگوار دست مرحمت بر سر ايشان كشيد و با آنها ملاطفت فرموده آن درندگان حضرترا مشايعت نمودند تا نزديكى محل جلوس خليفه پس از آن حضرت با خليفه نشست و بعد از زمانى مراجعت فرمود و از همان صحن خانه عبور نمود دوباره آن سباع اظهار عجز و تذلل بجهة آنحضرت نمودند و او را مشايعت كردند و آن بزرگوار نيز دست مرحمت بر سر آنها كشيد و از جمله معجزات معروفه آن امام عالميان حديث ابن بطلون است كه از پدر و مادر خود نقل كرده چنانكه صاحب ثاقب المناقب و غير او روايتكرده اند كه او حاجب متوكل بود گفت روزي پنجاه غلام از براي متوكل بهديه آوردند پس آنها را بمن سپرد و امر كرد كه بايشان احسان نمايم چون يكسال كامل گذشت روزى حضرت ابا الحسن عليه السّلام وارد شد در مجلس متوكل چون آن بزرگوار نشست متوكل بمن امر كرد كه آن غلامانرا حاضر سازم و مقصودش اظهار شوكت و اقتدار بود پس چون حاضر شدند و چشم ايشان بر آن بزرگوار افتاد همه آنغلامان بجهة تعظيم آنسرور بسجده افتادند چون متوكل آنحالرا مشاهده نمود غضبناك شده از مجلس برخاست و آن بزرگوار نيز بمنزل خود مراجعت فرمود پس متوكل بغضب درآمده ببطلون حاجب گفت كه اين چه عمل و فعل بود كه اين غلامان بجاي آوردند گفتم كه و اللّه نميدانم از همان غلامان بپرسيد كه شما بچه سبب تعظيم ابى الحسن نموديد پس متوكل از آنها پرسيد گفتند كه اينمرد همه ساله بر ما ظاهر ميشود و دين خدا بما تعليم مينمايد و هو وصى

ص: 278

نبى المسلمين پس متوكل بسياف خود حكم نمود تا همه آنها را گردن بزنند بطلون حاجب ميگويد كه چون وقت عشا بخدمت ابى الحسن على بن محمد عليهما السلام رسيدم بمن فرمود يا بطلون چه كرد متوكل با قوم عرضكردم كه همه را بقتل آورد فرمود كه همه را بقتل آورد عرضكردم بلى فدايت شوم يا ابن رسول اللّه حضرت فرمودند كه دوست داري آنها را به بينى عرضكردم بلى پس بدست مبارك اشاره كرد كه داخل دهليزخانه شو چون داخل شدم ديدم همه آنها را كه سالما و غانما نشسته اند و در نزد ايشان فواكه است كه تناول مينمايند

ذكر معجزات حضرت امام حسن عسگرى عليه السّلام

و اما معجزات ظاهرۀ ابى محمد الحسن العسكرى عليه السّلام مانند معجزات و خارق عادات آباء طاهرين او نيز بسيار است كه در كتب و دفاتر ثبت و ضبط است از آنجمله محمد بن جرير بسند خود از كامل بن ابراهيم روايتكرده كه گفت داخل شدم بر ابى محمد الحسن العسكري عليه السّلام ديدم كه آنحضرت لباس لطيف نرمى پوشيده در قلب من گذشت كه ولى خدا و حجت او چنين لباس ميپوشد و ما را از آن نهى مينمايد پس ديدم آن بزرگوار تبسم نموده فرموده يا كامل بن ابراهيم و لباس مبارك خود را بلند كرده ديدم كه در زير البسه لطيفه لباس خشن و مندرس پوشيده است و فرمود يا كامل هذ اللّه عز و جل و هذا لكم فخجلت و از آنجمله روايتكرده است ابى هاشم كه گفت خدمت ابى محمد الحسن العسكرى عليه السّلام مشرفشدم ديدم آن بزرگوار را كه مشغول كتابت است در آنحال وقت صلوة رسيد پس آن كتاب را زمين گذارد و مشغول بنماز شد ديدم كه قلم مرور ميكرد بر قرطاس و نوشته شد تا آخر آن از آنجمله داود بن قاسم روايتكرده كه بخدمت آنسرور مشرفشدم در حالتيكه امر معاش بر من تنك شده بود و قصد كردم كه از آن بزرگوار چيزى طلب نمايم حيا مرا مانع از سئوال شد پس مراجعت نمودم بمنزل خود بعد از آن ديدم كه آن حضرت صد تومان از ذهب از براي من فرستاد و نوشت كه اگر ترا حاجتى روى دهد حيا مكن و انديشه بخود راه مده و حاجت خود را اظهار دار كه انشاء اللّه بمطلوب خودخواهى رسيد از آنجمله محمد بن درياب المرقاشى روايتكرده كه عريضۀ خدمت ابى محمد الحسن العسكرى عرضكردم و سئوال نمودم از تفسير مشكوة در آيه نور و خواهش كردم كه اهل من حامله است دعا فرمائيد كه خداوند ولد ذكورى بمن عطا فرمايد پس آن بزرگوار در جواب من نوشت كه المشكوة قلب محمد صلى اللّه عليه و آله و سلّم و در سطر بعد از آن نوشت اعظم اللّه اجرك و اخلف عليك چون فايز شدم بجواب آن بزرگوار پس متولد شد از براي من ولد ميتى و بعد از آن بدعاى آن بزرگوار مرزوق شدم بولد ذكوري و از آنجمله ابو التحف مصرى بسند خود از اسحق بن ابان روايتكرده كه حضرت ابيمحمد الحسن العسكرى عليه السّلام پيغام ميداد از براى شيعيان و اصحاب خود كه امشب فلان وقت در فلان موضع جمع شويد كه مرا در نزد خود خواهيد يافت

ص: 279

و آن بزرگوار در آن اوقات در حبس خليفه بود و بشدت كار را بر آنحضرت تنك گرفته بودند و موكلين را در هر پنجروز بدل مينمودند بطايفه ديگر و سفارش در حراست و حفظ و استحكام حبس آن بزرگوار مينمودند پس اصحاب و شيعيان او در موضع معينه حاضر ميشدند و قبل از آمدن آن ملاحظه ميكردند كه آن بزرگوار در آنموضع تشريف فرما شده بودند و حوائج هريك را بقدر منزلت ايشان برميآوردند و جواب مسائل هريكرا گفته حل مشكلات ايشان ميفرمود و بعد هريك بمنازل خود مراجعت ميكردند از آن جمله بعضى از دوستان آن بزرگوار در محبس خدمت آنحضرت رسيده مشاهده كرد كه محبس آن بزرگوار بسيار ضيق و امر بر آنجناب شديد است عرضكرد كه تو حجت خدا باشى و در چنين محبس منزل تو باشد فرمودند كه نظر كن ديد كه همه اطراف آنمحبس بساتين و مملو از گل و رياحين و نهرهاى جاريست و از آن جمله صاحب ثاقب المناقب بسند خود از جعفر بن شريف جرجانى روايتكرده كه در سالى از جرجان اراده حج نمودم و در ذهاب وارد سر من راى شدم و با من اموالى بود كه مواليان و شيعيان بخدمت ابيمحمد الحسن العسكري عليه السّلام فرستاده بودند پس اراده كردم كه از آنحضرت سؤال نمايم كه اين اموالرا بكه تسليم كنم چون اين اراده در قلبم خطور كرد آن بزرگوار فرمود كه اين اموالرا بمبارك خادم من تسليم نما پس تسليم نمودم و عرضكردم كه شيعيان شما در جرجان سلام خدمت شما رسانيدند پس آنحضرت فرمود كه آيا بعد از فراغ از حج بسوى جرجان خواهى رفت عرضكردم بلي فرمودند از امروز تا ورود تو بجرجان صد و هفتاد روز طول خواهد كشيد و در روز جمعه سيم شهر ربيع الاخر در اول ساعت نهار وارد جرجان خواهى شد و باهل جرجان اعلام نما كه من در عصر ورود تو بجرجان وارد ميشوم پس برو بجانب مكه كه خداوند ترا و آنچه با تو است بسلامت نگاهميدارد و مراجعت بسوي اهل و عيال خودخواهى نمود و فرزندى از براى تو متولد خواهد شد اسم او را صلت بن شريف بگذار و آنطفل در زمان حيوة تو بكمال خواهد رسيد و از اولياء و دوستان ما خواهد بود پس عرضكردم يابن رسول اللّه ابراهيم بن اسمعيل جرجانى از شيعيان شماست و بالنسبه بدوستان و شيعيان جناب شما كثير الاحسان است و هر سالى زياده از هزار درهم بايشان ميرساند و او يكى از متمولين و اهل نعمت و ثروت جرجان است فرمود خداى تعالى باو جزاى خير دهد بآنچه بجا ميآورد بشيعيان ما و مغفور است ذنوب او و خداوند ولد ذكورى باو عنايت ميفرمايد كه قائل بحق خواهد بود و بگو بابراهيم بن اسمعيل كه حسن بن علي ميگويد اسم ولد خود را احمد بگذار پس از خدمت آن بزرگوار مرخص شدم و آنچه اخبار فرموده بود همه را حق يافتم تا آنكه در همان روز جمعه كه آن بزرگوار خبر داده بود وارد جرجان شدم و دوستان من بديدن ميآمدند

ص: 280

و بمن تهنيت ميگفتند و من نيز بايشان مژده ميدادم كه امام شما وعده فرموده كه امروز هنگام عصر بجرجان تشريف فرما شوند كه حوآئج خود را باو عرضه داريد و مسآئل خود را از او سئوال نمائيد و چون وقت ظهر شد فريضه ظهر و عصر را بجا آورديم و همه دوستان در منزل من مجتمع بودند و منتظر نشسته كه ناگاه بدون آنكه ما ملتفت شويم آن بزرگوار بر ما داخلشد پس برخاستيم و استقبال نموديم آنجنابرا و دست مبارك او را بوسيديم پس فرمود كه من بجعفر بن شريف وعده داده بودم كه در آخر اين روز بر شما وارد شوم و من نماز ظهر و عصر را در سر من راى خواندم و اينك نزد شما آمدم تا با شما تجديد عهد نمايم پس حوآئج و مطالب خود را بخواهيد پس نضر بن جابر عرضكرد يابن رسول اللّه فرزندم جابر چند ماه است كه چشمش معيوب شده از خدا بخواهيد كه بصر او را باو برگرداند حضرت فرمود كه او را حاضر نما چون حاضر نمودند دست مبارك بر چشم او كشيده شفا يافت بعد از او اخوان و دوستان هريك عرض حوايج و مطالب خود را نمودند همه را اجابت فرموده بانجاح و اتمام و انجام رسانيد بعد از آن دعاي خير در حق ايشان فرموده مراجعت فرمود در همان روز بسر من راى بالجمله معجزات اين بزرگوار مثل معجزات آباء طاهرين او اكثر از آنستكه در مثل چنين دفاتر ممكن شود ضبط آن فالاولى ان يرجع الى الكتب التى افرد العلماء لبيانها و جمعها و ضبطها و مقصودى از ذكر اين اقل قليل از معجزات نبود مگر بجهت آنچه مقصود باستدلال بود از تشييد و تأييد و آنكه معجزات صادره از ايشان صلوات اللّه عليهم اجمعين نص صريح است بر امامت و خلافت و حقيت ايشان مانند صدور معجزات از انبيا كه دلائل بر نبوت ايشان است و كثيرى از معجزات ايشان مساوق با معجزات انبيا بلكه بسيارى از معجزات ايشان اظهر دلالة و ابين دراية بر حقيت ايشان بود بر معجزات اولوا العزم از انبياء فضلا عن غير اولى العزم و اين معجزاتى كه ذكر شد از معجزاتى بود كه از ايدى مباركه ايشان در زمان حيوة ظاهره ايشان صادر شد و اما معجزاتى كه از قبور مطهره هريك از ايشان ظاهر شده در هر عصر و عهد آنقدر مشاهده شده و در كتب و دفاتر ضبط نموده اند كه محتاج بتقرير و بيان نخواهد بود فليرجع الى ما دون اصحاب الحديث فى مؤلفاتهم و اما معجزات و خارق عادات ولى عصر صاحب الزمان عجل اللّه فرجه و سهل مخرجه و جعلنا اللّه من انصاره و اعوانه پس عنقريب معلوم خواهد شد در مقام ذكر احوال آن ولى ذو الجلال ان شاء اللّه تعالى

فصل دوازدهم در بيان امامت و خلافت حضرت قائم امام عصر عجل الله فرجه

اشاره

و دلائل امامت آن زبدۀ كائنات از براهين عقليه و آيات قرآنيه و سنت نبويه بر نسقى است كه مفصلا ذكر يافت در استدلال بر خلافت امامت ساير ائمه هدى سلام اللّه عليهم اجمعين كه آنچه ذكر شد از دلالت و براهين در هريك از ايشان على النهج السوى است و اين فصل محض

ص: 281

است از براي

بيان دلائل امامت اين بزرگوار و بعضى از امور مخصوصه متعلقه بآنحضرت و بيان آن در ضمن چند مقاله است

مقاله اولى آنچه رسيده است از رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم و امير المؤمنين و ائمه طاهرين صلوات اللّه عليهم اجمعين

از اخباريكه علماء عامه و روات ايشان در صحاح و مؤلفات معتبره خودشان نقل كرده اند كه هريك از آنها نص صريحست بر امامت و خلافت آن زبده آفاق و اخباريكه در اينباب نقل شده بعيد نيست كه در كثرت و تظافر نظير اخبار وارده در غدير خم باشد كه در حق امير المؤمنين على بن ابى طالب عليه السّلام وارد شده چنانكه عنقريب ظاهر خواهد شد و مقصود كلى در اين مقام همان جمع و ضبط آن اخبار است بقدر وسع كه سبب احياء قلوب مؤمنين و اماته قلوب منافقين است فنقول مستعينا باللّه و متمسكا بحبل وليه عجل اللّه فرجه حافظ ابو نعيم بسند خود از عبد اللّه عمر روايتكرده كه رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم فرمود كه خروج ميكند مهدى در حالتيكه در بالاى سر او ابرى باشد كه از ميان ابر ندا ميكنند كه اينست خليفه خدا باو تابع شويد و نيز حافظ ابو نعيم بسند خود از ابو سعيد خدرى روايتكرده كه رسولخدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود كه خروج ميكند مردى از اهل بيت من كه عمل ميكند بسنة من و خدا بركت خود را بسبب او از آسمان نازل ميفرمايد و بركات زمين را بسبب او ظاهر مينمايد و زمين را پر از عدل مينمايد بعد از آنكه پر شده باشد از ظلم و جور و نيز حافظ ابو نعيم بسند ديگر خود از ابى سعيد خدرى روايت كرده كه رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم فرمود كه مهدى خليفه خدا ميآيد و زمانيكه آمدن او را شنيديد بنزد او رويد و با او بيعت نمائيد بدرستيكه او خليفه خداست و نيز حافظ ابو نعيم بسند خود از قيس بن جابر و او از جدش روايت كرده كه رسولخدا فرمود بعد از خلفاء امراء و ملوك جبابره ظاهر خواهند شد بعد از آن خروج ميكند مردى از اهلبيت من كه زمين را پر از عدل ميكند چنانكه پر شده است از ظلم و جور نيز حافظ ابو نعيم بسند ديگر از ابو سعيد خدرى روايتكرده كه رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم فرمود كه از ماست كسيكه عيسى بن مريم عليه السّلام در پشت سر او نماز ميكند و نيز حافظ ابو نعيم بسند خود از ابن عباس روايتكرده كه رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم فرمود كه هرگز هلاك نميشود امتى كه من در اول و عيسى بن مريم در آخر او و مهدي در وسط آن است بالجمله همين حافظ ابو نعيم در كتاب حلية الاوليا دوازده حديث باسناد صحيحه معتبره از رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم در نص بر امامت و خلافت حضرت مهدى عجل اللّه فرجه روايتكرده كه سيد انبيا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم بامت خود اخبار فرمود و در اين مؤلف بقليلى از روايت او اكتفا نموديم و صاحب جامع الاصول از صحيح مسلم و او بسند خود از جابر روايتكرده كه رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم فرمود كه طايفۀ از امت من بر حق و غالب خواهند بود تا روز قيامت پس فرود آيد عيسى بن مريم پس امير ايشان خواهد گفت بيا تا با تو نماز كنيم او خواهد گفت

ص: 282

نه شما بر يكديگر اميريد زيرا كه خداى تعالى اين امت را گرامى داشته و نيز صاحب جامع الاصول از مسند ترمدى و ابى داود از ابن مسعود روايت كرده كه رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم فرمود كه اگر از دنيا نمانده باشد مگر يكروز هر آينه خداى تعالى آنروز را طولانى ميگرداند تا آنكه برانگيزاند در آنروز از امت من يا از اهلبيت من مرديرا كه نام او موافق با نام من باشد كه زمين را پر كند از عدل چنانكه پر شده بود از ظلم و جور و نيز صاحب جامع الاصول از ابى داود و ترمدى بروايت ديگر نقل نموده كه رسولخدا فرمود كه منقضى نشود دنيا تا پادشاه عرب شود مردي از اهلبيت من كه نام او موافق نام من باشد و نيز در جامع الاصول از صحيح بخارى و مسلم و ابى داود و ترمدى از ابى هريره روايتكرده كه رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم فرمود بحق آنخدائى كه جانم در يد قدرت اوست كه نازلشود فرزند مريم و چليپاهاى نصارى را بشكند و چگونه خواهيد بود در وقتيكه نازل شود در ميان شما فرزند مريم و امام شما از شما باشد يعنى مهدي عليه السّلام و بالجمله صاحب جامع الاصول ده روايت معتبره از كتب صحاح و غير آن روايتكرده است كه رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم اعلام و اخبار فرمودند بر وجود مقدس حضرت مهدي عجل اللّه فرجه و ما از روايات صاحب جامع الاصول بهمين اقل قليل كه ذكر شد اختصار نموديم حتى آنكه از سنن ترمدى روايتكرده كه حضرت امير المؤمنين روزى نظر كرد بفرزند دلبندش حسين و فرمود كه اين پسر من سيد و مهتر قوم است چنانكه رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم او را سيد نام كرده و از صلب او مردي بيرون خواهد آمد كه هم نام با پيغمبر شماست و شبيه است باو در خلقت و شبيه نيست باو در خلق و زمين را پر از عدل خواهد نمود و از سنن ابى داود از ام سلمه روايتكرده است كه رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم فرمود كه مهدى از عترت من از فرزندان فاطمه است حميدي در جمع بين الصحيحين از صحيح مسلم و بخاري از ثوبان مولى رسول اللّه صلّى اللّه عليه و اله و سلّم روايتكرده كه رسولخدا فرمود كه چگونه خواهيد بود هرگاه نازلشود پسر مريم در ميان شما و حال آنكه امام شما از شما باشد و نيز حميدى در كتاب مذكور از مسلم و بخاري همين حديثرا از ابى هريره روايتكرده كه رسولخدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود كه كيف انتم اذ انزل ابن مريم فيكم و امامكم منكم و مؤلف كتاب صحاح السته ابو الحسن زرين ابن معويه عبدي همين حديثرا از مسلم و بخارى از ابى هريره روايتكرده و نيز مؤلف كتاب صحاح السته از صحيح نسائى روايتكرده كه رسولخدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود كه چگونه هلاك شود امتى كه من در اول آنها باشم و مهدى در وسط و مسيح در آخر و لكن در اين ميان هستند كج و گمراه كه نه ايشان از منند و نه من از ايشان و نيز مؤلف كتاب مذكور از صحيح ابى داود سجستانى و صحيح ترمدى از عبد اللّه بن مسعود روايتكرده كه رسولخدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود كه اگر باقى نماند از دنيا مگر يكروز

ص: 283

خداى تعالى آن روز را چندان طولانى گرداند تا آنكه مبعوث شود مردى كه موافق است نام او با نام من و نام پدر او با نام پدر من كه پر كند زمين را از عدل و داد چنانكه پر شده بود از ظلم و جور و نيز مؤلف كتاب مذكور از ابى داود و ترمذي از ابى هريره روايتكرده كه رسولخدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود كه اگر از دنيا باقى نماند مگر يكروز خداى تعالى آنرا چندان طولانى گرداند تا آنكه والى شود مرديكه نام او موافق با نام من و نام پدر او موافق با نام پدر من است كه پر كند زمين را از عدل و داد و بروايت ديگر از ابى داود و ترمدى همين حديث را باين لفظ نقل كرده تا آنكه مالك شود عربرا مردى از من و از اهلبيت من تا آخر حديث و نيز مؤلف كتاب مذكور در كتاب خود از امير المؤمنين على بن ابى طالب عليه السّلام روايتكرده كه رسولخدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود لو لم يبق من الدهر الا يوم ليبعث اللّه رجلا من اهلبيتى يملاء الارض عدلا كما ملئت جورا و نيز مؤلف كتاب مذكور در همين كتاب بسند خود از ام السلمه روايت كرده كه شنيدم از رسولخدا صلى اللّه عليه و آله و سلم كه ميفرمود مهدى از عترت من و از اولاد فاطمه است و نيز مؤلف كتاب مذكور از صحيح نسائى از انس بن مالك روايتكرده كه شنيدم از رسولخدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم كه ميفرمود مهدى از عترت من و از اولاد فاطمه است و نيز مؤلف كتاب مذكور از صحيح نسآئى از انس بن مالك روايت كرده كه از رسولخدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم روايتكرده كه شنيدم آنحضرت فرمود لن يهلك امة انا اولها و مهدي وسطها و المسيح آخرها و ابن قتيبه در كتاب غريب الحديث بسند خود از يحيى و غزوه روايتكرده كه رسولخدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم فرموده كه نيكان از امت من در اول امتند و در آخر امتند و فرمود كه لا نبي بعدى و لا كتاب بعد كتابى و لا امة بعد امتى فالحلال ما احل اللّه على لسانى الي يوم القيمة و الحرام ما حرم اللّه على لساني الى يوم القيمة و ابن قتيبه ميگويد كه اينكلام رسولخدا منافاتى ندارد با آنچه در حديث مذكور است كه مسيح فرود آيد و خوكها را بكشد و صليبها را بشكند پس چون فرود آيد چيزي از دين رسولخدا را نسخ نكند و تقدم نجويد بر امام امت او بلكه او را مقدم داشته و در پشت سر او نماز گذارد و ابن شيرويۀ ديلمى در كتاب فردوس در باب الف لام از ابن عباس روايتكرده كه رسولخدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود مهدى طاوس اهل بهشت است و نيز ابن شيرويه ديلمى در كتاب مذكور از انس بن مالك روايتكرده كه رسولخدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود كه ما اولاد عبد المطلب سادات اهل بهشتيم و آن منم و على و حمزه و جعفر و حسن و حسين و مهدى عليهم السلام و نيز ابن شيرويه در كتاب مذكور در باب هاء بسند خود از جابر روايتكرده كه رسولخدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود كه پس از من خلفا ميآيند و بعد از خلفآء امراء و بعد امرا ملوك جبابره و بعد از آن خروج ميكند

ص: 284

مردى از اهلبيت من كه پر ميكند زمين را از عدل و نيز ابن شيرويه در كتاب مذكور در همين باب بسند خود از ابى سعيد خدري روايتكرده كه رسولخدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود كه از امت من بيرون ميآيد مهدي نامى كه امت من در آنزمان متنعم شوند بنحويكه ميل آنرا نديده باشند و آسمان در وقت حاجت باران پى درپى بر ايشان ببارد و زمين نباتات خود را نگاه ندارد و اموال در آنوقت بيقدر باشد و هركس كه بنزد آنحضرت آيد و از او سؤال كند چندان باو عطا فرمايد كه قوه و استطاعت حمل آنرا داشته باشد و نيز ابن شيرويه در كتاب مذكور بسند خود از ابى هريره روايتكرده است كه رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم فرمود كه خروج ميكند در آخر الزمان خليفه كه بيشماره مال بمردم عطا كند و نيز ابن شيرويه در كتاب مذكور بسند خود از عبد اللّه بن عمر بن الخطاب روايتكرده كه رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم فرمود كه خروج ميكند مهدي و در بالاى سر او ملكى است كه ندا ميكند اينست مهدى او را پيروى كنيد و اطاعت نمائيد و نيز ابن شيرويه در كتاب مذكور در باب لا بسند خود از ابى هريره روايت كرده است كه رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم فرمود قيامت قيام نكند تا آنكه مالك شود مردي از اهلبيت من كه قسطنطنيه و جبل و ديلم را فتح نمايد و شعبى كه يكى از عظام متعصبين علماء عامه است گفته كه روايات ما و روايات اكثر اهل اسلام اينست كه پيغمبر ما فرمود كه لابد است از خروج مهدى از اولاد فاطمه دختر رسولخدا كه ظاهر شود پس پر ميكند زمين را از عدل چنانكه پر شده بود از ظلم و جور و مؤلف كتاب مستدرك ابن بطريق بسند خود از ابى سعيد خدري روايتكرده كه رسولخدا فرمود بر امت من در آخر الزمان بلاى شديدي از سلطان ايشان وارد شود كه پر شود زمين از ظلم و جور و هيچ مؤمن از ظلم ظالمان پناهى نيابد كه باو توسل جويد پس برانگيزاند خداي تعالى مرديرا از عترت من كه پر كند زمين را از عدل و داد چنانكه پر شده باشد از ظلم و جور و راضى ميباشند ساكنين زمين از خلافت او و زمين نگاه ندارد دانه هاي خود را و همه را بيرون مياندازد و نگاه نميدارد آسمان بارانهاي خود را و پى درپى ميبارد و تعيش نمايند در آن نعمتها هفت سال يا نه سال و آنها كه در حيواتند تمنى اموات خود نمايند در آن ايام بآنچه خداى تعالى بايشان كرامت فرموده است از نعمتهاى خود صاحب معجم طبرانى بسند خود از جابر بن عبد اللّه انصاري روايتكرده كه گفت از رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم شنيدم كه فرمود ملتفت ميشود مهدى و نظر ميكند بعيسى عليه السّلام كه از آسمان نازل ميشود پس بايستد عيسى تا مهدى در جايگاه خود قرار گيرد و بنشيند پس عيسى با او بيعت كند ثعلبى بسند خود از تميم دارمى روايتكرده كه رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم فرمود كه روز و شب دنيا تمام نشود تا آنكه مالك شود زمين را مردي از اهل بيت من كه پر كند زمين را از عدل و داد چنانكه پر شده باشد از ظلم

ص: 285

و جور و نيز ثعلبى در ذيل تفسير آيه وَ إِنَّهُ لَعِلْمٌ لِلسّٰاعَةِ روايتكرده است كه عيسى نازل شود و مردم مشغول بنماز عصر باشند در عقب سر امام و با امام اقتدا كرده باشند پس امام عليه السّلام پس آيد و عيسى او را مقدم دارد و در عقب سر او نماز گذارد بشريعت محمدى و نيز ثعلبى از كتاب عمرو بن ابراهيم بن اوس روايتكرده است كه رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم فرمود كه عيسى در هنگام طلوع صبح نازلشود و در دست او حربۀ باشد كه صليبها را بشكند و خوكها را بكشد و اموال قائم عليه السّلام را ضبط نمايد و او وزير امين قائم است و حاجب و نائب اوست و اين از كرامت حجة بن الحسن است و نيز ثعلبى در ذيل تفسير آيه إِذْ أَوَى اَلْفِتْيَةُ إِلَى اَلْكَهْفِ حديث بساط را نقل نموده كه در فصول سابقه در ذكر فضايل امير المؤمنين سبق ذكر يافت كه اصحاب كهف باز بمكان خود بخوابند تا آخر الزمان وقت خروج مهدى و گويند كه مهدى بر ايشان سلام كند و ايشان جواب سلام او را بازگويند و بعد بخوابند و بيدار نشوند تا روز قيامت صدر الائمه اخطب خوارزمى بسند خود از مسلم بن قيس هلالى از سلمان محمدى روايتكرده كه روزى بر رسول خدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم وارد شدم و حسين عليه السّلام بر ران آنحضرت نشسته بود و آنحضرت ميان دو چشم او را بوسه داد و دهان مبارك خود را بر دهان او گذاشت و ميفرمود تو سيد پسر سيد و برادر سيد و پدر ساداتى و تو امام پسر امام و برادر امام و پدر امامانى و تو حجت پسر حجت و برادر حجت و پدر نه حجتى كه همه از صلب تواند نهمى ايشان قائم ايشانست و نيز صدر الائمه اخطب خوارزمى بسند خود از ابى سليمان راعى رسول اللّه صلّى اللّه عليه و اله و سلّم روايتكرده كه آنحضرت فرمود در ليلة المعراج حقتعالى بمن وحى فرمود كه يا محمد كه تو و على و حسن و حسين و امامان از اولاد حسين را از نور خود آفريدم و ولايت شما را بر تمام اهل آسمان و زمين عرضكردم پس هركس قبول نمود از مؤمنانست و هركس انكار كرد از كافرانست ايمحمد آيا ميخواهى آنها را ببينى عرضكردم بلى اى پروردگار فرمود كه بجانب راست عرش نظر نما چون نظر كردم ديدم على و فاطمه و حسن و حسين و على بن الحسين و محمد بن على و جعفر بن محمد و موسى بن جعفر و على بن موسى و محمد بن على و على بن محمد و حسن بن على و المهدي عليهم السلام را در نورى و بنماز ايستاده بودند و مهدى در وسط ايشان مانند كوكب درى ميدرخشيد پس حقتعالى فرمود ايمحمد اينان حجتهاى من اند و اينست مهدى كه خونخواه عترت تو است بعزت و جلال خودم سوگند كه مهدى حجت واجبه من است از براى اولياى من و انتقام كشنده از اعداى منست و ابراهيم بن محمد حموينى كه از اعاظم علماي عامه است در كتاب فرائد السمطين از جابر بن عبد اللّه انصارى روايت كرده كه رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم فرمود كه هركس انكار كند خروج مهدي ما را بتحقيق كه كافر شده است بخداى تعالى بآنچه بر محمد صلّى اللّه عليه و اله و سلّم نازلشده است و نيز ابراهيم بن محمد حموينى بسند خود از ابن

ص: 286

عباس روايتكرده كه رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم فرمود خلفآء من و حجتهاى خدا بر خلق بعد از من دوازده نفرند كه اول ايشان برادر منست و آخر ايشان فرزند من عرضكردند كه يا رسول اللّه برادر تو كيست فرمود على بن ابى طالب عليه السّلام عرض نمودند فرزند تو كيست فرمود مهدى كه پر كند زمين را از عدل و داد چنانكه پر شده باشد از ظلم و جور قسم بآنكسيكه مرا بشير و نذير بحق مبعوث گردانيده كه اگر باقى نماند از دنيا مگر يكروز خداى تعالى آنروز را چندان طولانى گرداند كه پسر من مهدى در آنروز خروج كند و روح اللّه عيسى بن مريم از آسمان فرود آيد و در عقب او نماز كند و زمين را بنور پروردگار خود روشن نمايد و سلطنت او مشرق تا مغربرا فروگيرد و نيز ابراهيم بن محمد حموينى بسند خود از ابى سعيد خدرى روايتكرده كه رسولخدا فرمود كه بشارت دهم شما را بمهدى كه مبعوث ميشود در امت من در هنگامى كه مختلف شوند مردم و متزلزل و مضطرب گردند پس پر ميكند زمينرا از عدل و داد چنانكه پر شده باشد از ظلم و جور و راضى شوند از او ساكنان آسمان و ساكنان زمين و قسمت ميكند اموالرا در ميان مردم قسمة صحيح عرضكردند قسمت صحيح كدام است فرمود قسمت بالسويه در ميان مردم و نيز ابراهيم بن محمد حموينى بسند خود از ابن عباس روايتكرده كه رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم فرمود من سيد پيغمبرانم و على سيد اوصياست و اوصيآء من بعد از من دوازده نفرند اول ايشان على بن ابى طالب و آخر ايشان مهديست و نيز ابراهيم بن محمد حموينى در كتاب مذكور بسند خود از ابو امامه باهلى روايتكرده كه گفت شنيدم از رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم فرمود كه مهدى از اولاد من بحد مردم چهل ساله است و روى او مانند ستاره درخشنده و در گونه راست او خال سياهيست و دو عباى قطوانى پوشيده چون او را بينى گوئى كه يكى از مردم بنى اسرائيل است و بيرون ميآورد گنجها را و مفتوح مينمايد بلاد شرك را و نيز ابراهيم بن محمد حموينى از عبد اللّه بن عمر بن الخطاب روايتكرده كه رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم فرمود يخرج المهدى على راسۀ ملك ينادى ان هذا هو المهدي فاتبعوه و نيز ابراهيم بن محمد حموينى بسند خود از ابى سعيد خدرى روايتكرده كه رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم فرمود قيامت قيام نكند تا آنكه مالك شود از اهلبيت من مردى كه گشاده پيشاني و كشيده بينى باشد پر كند زمين را از عدل و داد چنانكه پر شده باشد از ظلم و جور و سلطنت او مدت هفت سال خواهد بود و نيز ابراهيم بن محمد حموينى بسند خود از ابن عباس روايتكرده كه رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم فرمود كه على ابن ابيطالب امام امت من است و خليفه من است بر ايشان بعد از من و از اولاد اوست قائم منتظر كه خداى تعالى باو پر ميكند زمين را از عدل چنانكه پر شده باشد از ظلم و جور قسم بآنكسيكه مرا بحق بشير و نذير فرستاده است كه كسانى كه ثابت باشند بر قول بامامت او در زمان غيبت او از كبريت احمر عزيزترند جابر عرضكرد يا

ص: 287

رسول اللّه قائم از اولاد ترا غيبتى خواهد بود فرمود بلى قسم بپروردگار خودم وَ لِيُمَحِّصَ اَللّٰهُ اَلَّذِينَ آمَنُوا وَ يَمْحَقَ اَلْكٰافِرِينَ ايجابر اين امر از امور الهى و سريست از اسرار كردگارى و علت آن از بندگان مستور و مخفى است ايجابر شك مكن كه شك در امر خدا كفر است و نيز ابراهيم بن محمد حموينى بسند خود از حضرت امير المؤمنين على بن ابيطالب عليه السّلام روايتكرده كه رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم فرمود كه مهدي از اولاد من است و او را غيبتى است كه امتان من در آن غيبت گمراه و متحير باشند پس ذخاير و مواريث انبيا را بيرون ميآورد و پر ميكند زمين را از عدل و داد چنانكه پر شده باشد از ظلم و جور و بالجمله قريب بچهل حديث همين ابراهيم بن محمد حموينى در كتاب مذكور باسناد معتبره از رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم روايتكرده كه همه آنها نصوصند بر امامت و خلافت حضرت قائم عجل اللّه فرجه و آنكه از اولاد رسولخدا از على و فاطمه و حسين است و امام و خليفه دوازدهم رسولخداست و غايب از انظار و منتظر فرج است و بامر الهى خروج خواهد فرمود در حالتيكه خليفة اللّه در ارض است ابو المظفر سمعانى و حافظ ابو نعيم در كتاب اربعين و محمد بن محمد شافعى در كتاب كفاية الطالب و دار قطنى در كتاب جرح و تعديل از ابى سعيد خدري و على بن هلال روايت كرده اند كه چون مرض بر رسول خدا شديد شد حضرت فاطمه عليها السلام در نزد سر مبارك او نشسته گريه ميكرد چون صداي گريه او بلند شد آن بزرگوار رو بجانب فاطمه نموده فرمود كه اى حبيبه من فاطمه چه چيز باعث گريه تو شد عرضكردم كه ميترسم امت تو بعد از تو مرا ضايع گردانند و رعايت ننمايند حرمت مرا فرمود اى حبيبه من مگر نميدانى كه حق جل شأنه و علي مطلع گرديد بر زمين و پدر ترا اختيار كرده مبعوث گردانيد برسالت پس بار ديگر مطلع گرديد و برگزيد شوهر ترا و بمن وحى فرمود كه ترا باو تزويج نمايم ايفاطمه حقتعالى هفت خصلت بما عطا فرموده كه باحدى پيش از ما عطا نكرده و بعد از ما باحدى نخواهد داد منم سيد پيغمبران و گرامى ترين ايشان در نزد خدا و محبوب ترين خلق بسوى خدا و من پدر توام و وصى من بهترين اوصيا و محبوبترين ايشانست بسوى خدا و آن شوهر تست و شهيد ما بهترين شهداست و آن حمزه عم پدر تو و عم شوهر تو است و از ما است آنكه خدا دو بال باو داده و در بهشت با ملائكه پرواز ميكند هرجا كه خواهد و او پسرعم پدر تست و برادر شوهرتست و از ماست دو سبط اين امت حسن و حسين كه بهترين جوانان اهل بهشتند و آنها دو فرزند تواند ايفاطمه بحق آنخدائى كه بحق و راستى مرا بپيغمبرى فرستاده استكه از حسن و حسين بهم خواهد رسيد مهدي اين امت و ظاهر خواهد شد در وقتيكه دنيا پر از هرج ومرج شده باشد و فتنه ها ظاهر گرديده و راهها بسته شده باشد و عارت شده باشد و غارت نمايند مردم يكديگر را نه پيري رحم كند بر كودكى و نه كودكى تعظيم نمايد پيريرا پس خدا برانگيزاند از فرزندان من كسى را كه فتح كند قلعه هاى ضلالت را و دلهائى كه غافل

ص: 288

از حق باشد و قيام نمايد بدين خدا در آخر الزمان چنانكه من قيام نمودم و پر كند زمين را از عدالت چنانكه پر شده باشد از جور و بروايت دارقطنى از ابى سعيد در آخر همين حديث آنكه رسول خدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم فرمود كه از ماست مهدى اين امت كه حضرت عيسى عليه السّلام در عقب او نماز خواهد كرد پس دست مباركرا بر دوش حسين گذاشته فرمود از اين بهم خواهد رسيد مهدى اين امت مجلسى عليه الرحمه بعد از نقل اينحديث گفته است كه در اين حديث رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم نسبت داد مهديرا بحسن و حسين و حال آنكه متفق عليه خاصه و عامه است كه آن بزرگوار از نسل حسين عليه السّلام است شايد جهة نسبت آنحضرت بامام حسن اين باشد كه آن بزرگوار از طرف مادر از نسل امام حسن است زيرا كه مادر امام محمد باقر عليه السّلام دختر حضرت امام حسن عليه السّلام بود ابو عبد اللّه محمد بن كنجى شافعى در كتاب خود كه معروفست بكفاية الطالب و كتاب البيان فى اخبار صاحب الزمان گفته است كه من اينكتاب را جمع كردم و از اخبار شيعه آنرا عارى نمودم و اخبار بسياري از صحاح و كتب معتبره در نزد عامه نقل كرده است از آنجمله بسند خود از ام السلمه روايتكرده كه رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم ميفرمود مهدى از عترت من از اولاد فاطمه است و گفته است كه ابى داود در سنن خود اين حديث را ذكر نموده و نيز مؤلف كتاب مذكور از مناقب شافعى روايتكرده كه رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم فرمودند لو لم يبق من الدنيا الا يوم لطول اللّه ذلك اليوم حتى يبعث فيه رجلا منى يواطى اسمه اسمى و اسم ابيه اسم ابي يملاء الارض قسطا و عدلا كما ملئت ظلما و جورا و بعد از آن گفته است كه اين حديث را ترمدي در كتاب جامع خود نقل كرده است و لكن در اكثر اخبار حافظين حديث و ثقات از نقله اخبار اين زيادتى را ندارد كه اسم ابيه اسم ابى بلكه آنچه مسلم از اخبار است آنستكه يوافق اسمه اسمى و اگر اين زيادتى باشد محتمل است كه مراد بآن حضرت امام حسين عليه السّلام باشد كه كنيۀ او ابى عبد اللّه است و اين كنايه است كه مهدى از اولاد حسين است نه از اولاد حسن و در لغت عرب جايز است كه اطلاق اسم بر كنيه شود و آنكه اطلاق اب شامل جد هم ميشود چون قوله تعالى مِلَّةَ أَبِيكُمْ إِبْرٰاهِيمَ و حسين عليه السّلام اگرچه جد مهدى عليه السّلام است و لكن اطلاق اب هم بر او جايز است و كنيه او ابا عبد اللّه كه اطلاق اسم بر او شده و محتمل است كه سهو از راوي باشد و اصل روايت چنين باشد كه اسم ابيه اسم ابنى كه مراد حضرت امام حسن عليه السّلام باشد زيرا كه پدر مهدي عليه السّلام امام حسن عسگرى عليه السّلام است كه موافق است اسم او با اسم امام حسن عليه السّلام مؤلف گويد كه بعضى از مهره محدثين شيعه چون صاحب كشف الغمه على بن عيسى گفته است كه اين فقره از حديث در اخبار علماء شيعه و در كتب ايشان مذكور نيست بلكه اين روايت از روايات عاميه است و عامه منفردند در نقل اين فقره از حديث و نيز در كتاب كفاية الطالب محمد بن محمد الشافعى كنجى بسند خود از امير المؤمنين على بن ابيطالب عليه السّلام روايت

ص: 289

كرده كه رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم فرمود كه مهدي از ما اهل بيت است و حقتعالي امر او را در يكشب اصلاح ميكند و نيز مؤلف كتاب مذكور بسند خود از جابر بن عبد اللّه انصاري روايتكرده كه رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم فرمود كه هميشه طايفۀ از امت من در عقب سر حق قتال كنند و غالب ميشوند تا روز قيامت پس عيسى بن مريم نازلشود امير ايشان باو گويد بيا و با ما نماز كن عيسى گويد بعضى از شما بر بعض ديگر امير است و اين اكراميست از جانب خداي تعالى بر اين امت و بعد از آن گفته است كه اين حديث حسن است و مسلم در صحيح خود نقل كرده و اين حديث قابل تأويل نيست و صريحست در اينكه عيسى نزد امير مسلمانان آيد و او را در نماز بر خود مقدم دارد و امير مسلمانان در آنروز مهديست و اين حديث باطل ميكند تأويل كسيرا كه گفته است معنى امام شما از شماست يعنى عيسى امامت ميكند بشما از كتاب شما بعد از آن گفت كه اين اخبار بصحت پيوسته كه عيسى در عقب سر مهدي نماز ميگذارد و در پيش روى او جهاد ميكند بعد از آن اعتراض نموده كه از اين اخبار منقوله از شيعه و سنى كه طرفين آنرا نقل نموده اند كه اجماعى كافه اهل اسلامست و اجماع بر صحت اخبار مذكوره است مستفاد ميشود افضليت مهدى از عيسى و جواب گفته است كه پيغمبر و امام هر دو قدوه و پيشواى خلقند و اگر هر دو اجماع نمايند كه يكى مقتداي ديگرى واقع شود واجبست كه او افضل باشد چه آنكه امام بايد اقرء بكتاب اللّه باشد و اگر مساوي با مأموم باشد لابد بايد اعلم و افقه باشد كه مقدم بر مأموم باشد و شكى نيستكه حضرت مهدي و عيسى هر دو منزه از قبايحند و مداهنه در امر دين ندارند و بري از ريا و نفاقند پس بايد كه مهدي افضل و اعلم از عيسى باشد تا صحيح باشد اقتداء عيسى بمهدى عليه السّلام و چون افضليت مهدي بر عيسى ثابت و محقق است ازين جهت او را مقتداي خود قرار ميدهد و باو اقتدا مينمايد و اگر بحسب واقع و نفس الامر چنين نباشد البته جايز نخواهد بود از براى عيسى اقتدآء بمهدى عليه السّلام پس افضليت مهدي بر عيسى محقق خواهد بود و نيز مؤلف كتاب مذكور بسند خود از امير المؤمنين على بن ابى طالب عليه السّلام روايتكرده كه عرضكردم برسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم كه آيا مهدى از ما آل محمد است يا از غير ما فرمود بلكه از ماست خداى تعالى دين اسلام را باو ختم كند چنانكه بما فتح نمود دين اسلام را و بما نجات مييابد از فتنه چنانكه از شرك نجات يافتند و بما دلهاي ايشان بعد از فتنه با هم مهربان گردند و با هم برادر شوند چنانكه بعد از عداوت شرك با يكديگر برادر دينى گرديدند و بعد از آن گفته است كه اين حديث حسن است كه حافظان حديث آنرا در كتب خودشان نقل كرده اند چون طبرانى در معجم اوسط و ابو نعيم در حلية الاوليا و عبد الرحمن بن حمار در عوالى و نيز مؤلف كتاب مذكور بسند خود از ابن عباس روايتكرده استكه رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم فرمود هرگز هلاك نشود قوميكه من در اول آنها باشم و عيسى در آخر آنها و مهدى در وسط

ص: 290

آنها و بعد از آن گفته كه اين حديث حسن است و حافظ ابو نعيم در كتاب عوالى و همچنين احمد بن حنبل در مسند خود روايتكرده اند بعد از آن گفته كه قول رسولخدا كه عيسى در آخر آنهاست اين نيست كه عيسى بن مريم پس از مهدى ميماند زيرا كه اين جايز نيست بچند وجه اول آنكه رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم فرمود كه بعد از مهدي در زندگانى دنيا خير نيست پس چگونه ميشود كه عيسى در ميان قومى باشد كه در آنقوم خير نباشد دويم آنكه مهدى امام آخر الزمان است و بعد از او امام نخواهد بود سيم آنكه بقآء حضرت عيسى بعد از مهدى يا بنيابت است يا باصالت و اگر بنيابت باشد خارج از شأن عيسى است و اگر باصالت باشد عوام الناس توهم نمايند كه ملت محمديه انتقال يافت بدين عيسويه و اين كفر است پس لابد بايد معنى صحيح حديث اين باشد كه من اول داعى هستم باسلام و مهدى داعى وسط است و مسيح آخر داعى است باسلام و ممكن است كه مراد بحديث آن باشد كه مهدى اوسط امت است يعنى بهترين ايشان و امام ايشانست و بعد از او عيسى نازل ميشود و تصديق او ميكند و باو اقتداء مينمايد و او را ياري ميكند پس بنابراين مسيح آخر مصدقين دين اسلام است و نيز مؤلف كتاب مذكور بسند خود از عبد اللّه بن عمر روايتكرده كه رسولخدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود كه مهدي خروج ميكند و بر بالاى سر او ملكى است كه ندا ميكند كه اين مهدى موعود است او را پيروى كنيد و بعد از آن گفته كه اين حديث حسن است و حفظه حديث مانند ابو نعيم و طبرانى و غير ايشان آنرا روايت نموده اند و نيز مؤلف كتاب مذكور بسند خود از رسولخدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم روايتكرده كه فرمود مهدى خروج ميكند و بر بالاي سر او ابريست و در آن ابر مناديست كه ندا ميكند اين مهدي موعود خليفه خداست و اين حديث حسن است و نقله حديث آنرا روايت نكرده اند مگر بهمين نهج كه تغيير و تبديل در لفظ اين حديث نشده است و حافظ ابو نعيم در كتاب اربعين خود علاوه از آنچه نقل شد از او در كتاب حليه الاوليا اخبار بسياري از نصوص وارده از رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم در باب مهدى روايتكرده است از آنجمله در كتاب اربعين بسند خود از حذيفه روايتكرده است كه رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم فرمود كه مهدى مرديست از اولاد من كه روى او مانند ستاره درخشنده است و نيز در كتاب اربعين بسند خود از ابى سعيد خدري روايتكرده كه رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم فرمود كه پر ميشود زمين از ظلم و جور پس قيام ميكند مردي از عترت من كه پر ميكند زمين را ز عدل و داد چنانكه پر شده بود از ظلم و جور و مدت ملك او هفت سال است و نيز در اربعين بسند خود از حذيفه روايتكرده كه رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم خطبه ميخواند و از آنچه خواهد شد خبر ميداد پس فرمود اگر باقى نماند از دنيا مگر يكروز خداى تعالى آنروز را طولانى كند تا آنكه برانگيزاند مردى از اولاد مرا كه نام او نام من است سلمان عرضكرد

ص: 291

يا رسول اللّه از كدام يك از فرزندان شماست فرمود از اين فرزند من و اشاره نمود بجانب حسين عليه السّلام و نيز در اربعين بسند خود از حذيفه روايتكرده كه رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم فرمود كه واى بر اين امت از پادشاهان ظالم و جابر كه ايشانرا ميكشند و مؤمنان در غصه باشند چون خداي تعالى خواهد كه بقدرة كامله خود دوباره اسلام را عزيز سازد و جميع معاندين و ظلمه را هلاك نمايد و خداي تعالى قادر است بهر چه اراده نمايد و اصلاح كند كار امت را پس از فساد آن ايحذيفه اگر باقى نماند از دنيا مگر يكروز خداى تعالى آنروز را طولانى گرداند تا آنكه مالك شود مردى از اهلبيت من كه خداى تعالى اسلام را باو آشكار گرداند و در وعده خدا خلفى نيست و نيز در اربعين بسند خود از ثوبان روايتكرده كه رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم فرمود كه در آخر الزمان فتنه بسيار شود و رايات سياه پديد آيد در آنوقت مهدى خليفۀ خدا ظاهر گردد چون بشنويد كه خروج كرد بشتابيد بسوى او و با او بيعت كنيد كه مهدى خليفة اللّه است مؤلف كتاب مصابيح ابو محمد حسين بن مسعود فرآء در باب اخبار مهدى روايات بسيار نقل كرده است از آنجمله بسند خود از ابى سعيد خدرى روايت كرده كه رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم بخاطر آورد بلائى را كه اين امت بآن مبتلا ميشوند و ملجئى نمييابند كه بآن پناه برند از شدت ظلم پس برانگيزاند خدايتعالى از عترت من كسيرا كه پر كند زمين را از عدل چنانكه پر شده باشد از ظلم و جور و راضى باشند از او سكنه آسمان و زمين و آسمان قطرۀ از باران خود را نگاه ندارد و پيوسته بر ايشان ببارد و زمين هيچ نباتى را حبس نكند مگر آنكه بيرون اندازد تا آنكه زندگان تمناى مردگان خود كنند كه كاش در اين زمان زنده بودند و نعمتهاي الهى را مشاهده ميكردند و مدت هفت سال يا نه سال زندگانى و سلطنت ميكند و نيز مؤلف كتاب مذكور بسند خود از ام السلمه روايتكرده كه رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم فرمود كه المهدي من ولد فاطمه و نيز در كتاب مذكور بسند خود از عبد اللّه بن مسعود روايتكرده كه رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم فرمود كه تمام نميشود دنيا تا آنكه مالك شود عربرا مردى از اهل بيت من كه نام او موافق با نام منست و نام پدر او موافق نام پدر من و پر كند زمين را از عدل و داد چنانكه پر شده باشد از جور و ظلم و نيز در كتاب مذكور بسند خود از امير المؤمنين على بن ابى طالب عليه السّلام روايتكرده كه رسولخدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود كه مهدى از ما اهل بيت است كه خداي تعالى امر او را در بليت باصلاح ميآورد و صاحب كتاب فتوح ابن اعثم كوفى نيز اخبار بسيارى در اين باب نقل نموده از آن جمله بسند خود از امير المؤمنين عليه السلام روايتكرده كه فرمود خداى تعالى را در طالقان گنجهائى است كه نه از طلاست و نه از نقره بلكه مردانى هستند معروف كه خدا را شناخته اند و ايشان ياوران مهدى ميباشند در آخر الزمان و از آنجمله بسند خود از ابو

ص: 292

هريره روايتكرده است كه رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم فرمود كه در چه حال خواهيد بود در وقتيكه عيسى بن مريم فرود آيد در ميان شما و حال آنكه امام شما از شما باشد حافظ ابو عبد اللّه محمد بن يزيد ماجد قزوينى در كتاب خود در باب اخبار مهدى صاحب الزمان اخبار بسيارى استخراج نمود از آنجمله بسند خود از ابو سعيد خدرى و جابر بن عبد اللّه روايتكرده كه رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم فرمود كه ميباشد در آخر الزمان خليفۀ كه مال را تقسيم ميكند در ميان مردم و شماره نميكند آنرا يعنى كثرت عطاياى او و بركات در اموال و وفور آن بقسميستكه عطايا بيشماره خواهد بود و از آنجمله بسند خود از ابي سعيد خدرى روايت كرده كه رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم فرمود كه بشارت ميدهم شما را بمهدى كه برانگيخته ميشود در امت من در وقتيكه مردم مضطرب و مختلف باشند پر ميكند زمين را از عدل و داد چنانكه پر شده باشد از ظلم و جور و راضى باشند از او ساكنان زمين و آسمان و قسمت ميكند مالرا در ميان مردم بالسويه و عدالتش خلق را فروگيرد و منادى بامر او ندا كند كه كيستكه محتاج بمال باشد و مدت سلطنت او هفت سال يا هشت سال يا نه سالست و بعد از آنحضرت در زندگانى دنيا خيرى نباشد و بعد از نقل اينحديث گفته است كه اين حديث حسن و ثابت است در نزد ما و احمد بن حنبل در مسند خود و مسلم در صحيح خود آنرا نقلكرده اند مؤلف گويد كه اين هفتاد حديث مجملى از اخبار منقوله از كتب و مؤلفات علماء عامه است بطرق و روايات ايشان از تنصيص رسولخدا بر امامت و خلافت حضرت حجة اللّه صاحب العصر و الزمان عجل اللّه فرجه و حال آنكه اكثر از اخباريرا كه از علماء عامه در اين باب رسيده است نقل ننموديم خوفا للاطناب چنانكه تعداد آن اجمالا ذكر خواهد شد و علاوه بر اين نصوصات اخبار بسيارى در كتب و مؤلفات خودشان از اوصاف حضرت مهدي صاحب الزمان نيز از رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم روايتكرده اند كه بر سبيل اجمال اشاره بآن ميشود حافظ ابو نعيم در كتاب حلية الاوليا بسند خود از حذيفه روايتكرده كه رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم فرمود كه مهدي مرديست از اولاد من وجهه كالكوكب الدري و نيز ابو نعيم در كتاب مذكور بسند خود از حذيفه روايت كرده است كه مهدى مرديست لون او عربى و بدن او اسرائيلى يعنى عظيم الجثه است و در خد راست او خالى است كه مانند ستاره درخشنده است و نيز در كتاب مذكور بسند خود از ابى سعيد خدرى روايتكرده كه رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم فرمود كه مهدى از ماست و موى جبينش كم است و بينى او نازك است و نيز ابو نعيم در كتاب مذكور بسند خود از عبد الرحمن بن عوف روايت كرده كه رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم فرمود هر آينه برانگيزاند خداي تعالى از عترت من مرديرا كه بيخ دندانهاى ثناياي او گشاده است و موى جبينش كم است و زمين را پر از عدالت ميكند و اموال بمردم بسيار ميدهد و نيز ابو نعيم در كتاب مذكور بسند خود از ابو امامۀ هلالى روايت كرده كه رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم فرمود كه مهدى از اولاد من است و

ص: 293

در وقت ظهور بحد مرد چهل ساله ميباشد و دربر او دو عباى قطوانى است كه گويا از مردمان بنى اسرائيل است و خزاين زمين را بيرون آورد و شهرهاى شرك را فتح كند ابراهيم بن محمد حموينى نيز بسند خود همين حديثرا از ابى امامه باهلى روايت كرده كه رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم فرمود كه مهدي از اولاد من بحد مرد چهل ساله و روي او مانند ستاره درخشنده است و دو عباى قطوانى پوشيده است و چون او را بينى گوئى كه از مردم بنى اسرائيل است مؤلف جامع صحاح سته در جمع بين صحيحين كه صحيح بخارى و صحيح مسلم باشد از ابى سعيد خدرى روايتكرده كه رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم فرمود كه مهدى از من است و او گشاده پيشانى و كشيده بيني است پر ميكند زمين را از قسط و عدل و ابن شيرويه ديلمى در كتاب فردوس و مؤلف كتاب مصابيح محمد بن مسعود فراء از ابن عباس روايتكرده اند كه رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم فرمود كه مهدى طاوس اهل بهشت است و نيز مؤلف كتاب مصابيح محمد بن مسعود فراء بسند خود از حذيفة بن اليمان روايتكرده كه رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم فرمود كه مهدى از اولاد من روى او مانند ماه درخشنده است و لون او عربى و جسم او اسرائيلى است پر ميكند زمين را از عدل چنانكه پر شده باشد از جور و راضى ميباشند بخلافت او اهل آسمان و زمين و مرغان هوا و حافظ ابو نعيم در اربعين در بيان اخبار صاحب الزمان بسند خود از عبد اللّه بن عمر بن الخطاب روايتكرده است از رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم كه فرمود چون مهدي بيرون آيد بر بالاى سر او ابري سايه اندازد و در ميان آن منادى ندا كند كه هذا المهدي خليفة اللّه فاتبعوه و نيز حافظ در اربعين از حذيفه روايتكرده است كه قال رسول اللّه صلّى اللّه عليه و اله و سلّم المهدى من ولدي وجهه كالكوكب الدرى و نيز ابو نعيم در اربعين از ابى سعيد خدري روايتكرده كه رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم فرمود مهدى ما گشاده پيشانى و كشيده بينى است و نيز در اربعين بسند خود از حذيفه روايتكرده كه رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم فرمود كه اگر باقى نماند از دنيا مگر يكروز هر آينه بر انگيزاند خداى تعالى در آنروز مرديرا كه نام او نام من و خلق او خلق منست و ابن خشاب بسند خود از جعفر بن محمد عليهما السلام روايتكرده كه خلف صالح از اولاد منست و اوست مهدى و نام او محمد است و كنيۀ او ابو القاسم خروج ميكند در آخر الزمان و بر بالاى سر او ابرى است كه بر او سايه مى افكند و او را از حرارت آفتاب نگاه ميدارد و با او ميگردد و با آواز بلند و لسان فصيح ندا ميكند كه اينست مهدى موعود و ابى داود سجستانى در صحيح خود و ابن ماجد قزوينى و طبرانى در معجم اكبر و حافظ ابو نعيم در كتاب عوالى و فوائد از ابى امامه باهلى و عبد الرحمن بن عوف و غير ايشان روايتكرده اند كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم فرمود مهدى از من است و گشاده پيشانى و كشيده بينى است كه پر ميكند زمين را از عدل و داد چنانكه پر شده بود از ظلم و جور و نيز ابن ماجد قزوينى بسند خود از حذيفه روايتكرده كه رسولخدا فرمود مهدى مرديست از اولاد من رنگش عربى و جسمش

ص: 294

اسرائيلى و در خد راست او خاليست مانند ستاره درخشان و زمين را پر از عدل ميكند چنانكه پر شده باشد از ظلم و بخلافتش اهل زمين و آسمان و مرغان هوا خوشنود باشند و بعد از نقل اين حديث گفته است كه اين حديث حسن است و جمع كثيري از اصحاب آنرا نقل كرده اند و سندش در نزد ما معروفست و محمد بن طلحۀ شافعى در كتاب مناقب گفته است از جمله احاديثى كه از رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم در خصوص مهدي وارد شده است حديثى است كه از ابى داود سجستانى و ترمذى هريك در صحيح خود از ابى سعيد خدرى روايتكرده اند كه شنيدم از رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم كه ميفرمود مهدي از من است و موى جبين او كمتر است و بينى او نازك و بلند است زمين را پر از عدل كند چنانكه پر از ظلم و جور شده باشد و بالجمله آنچه از اخباريكه مؤلفين و علما عامه و روات ايشان در خصوص مهدي و اوصاف آنحضرت از رسول خدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم نقلكرده اند زياده از دويست روايت است خصوصا بملاحظه تعدد اسناد آنها كه هريك از مؤلفين در صحاح و كتب معتبره خودشان بچهل روايت بعضى باقل از آن از دو روايت و سه روايت و زياده باختلاف اسناد روايتكرده اند و كتب مؤلفه معروفه ايشان در اينباب چنانكه بعضى حاذقين اهل حديث از خاصه و عامه چون محمد بن طلحه شافعى و غير ايشان ذكر كرده اند آنكه ابن اثير در جامع الاصول ده حديث در خصوص خروج مهدي و اوصاف او ذكر كرده است و شافعى گفته كه اخبار در خصوص مهدي از رسول خدا صلى اللّه عليه و آله بحد تواتر رسيده است و ثعلبى اخبار در خصوص مهدي عليه السلام را به پنج سند و روايت نقلكرده است حافظ ابو نعيم در كتاب حلية الاوليا دوازده حديث در احوال و اوصاف و خروج مهدى باسناد خود از رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم روايتكرده و نيز ابو نعيم در كتاب اربعين و عوالى و فوآئد قريب بچهل روايت در باب خروج مهدى و اوصاف آن بزرگوار روايتكرده است و محمد بن طلحه شافعى در ضبط و جمع احاديث منقوله از رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم در باب خروج مهدى در آخر الزمان و بيان اوصاف و حالات آن بزرگوار قريب چهل روايت ضبط و جمع نموده است و ابن ماجد قزوينى نيز در كتاب خود قريب بسى حديث از اخبار وارده در خصوص مهدى صاحب الزمان روايتكرده و شعبى دو حديث در اينباب نقل نموده ابراهيم بن محمد حموينى باسناد معتبره زياده از سى حديث در اينباب نقل كرده است صدر الائمه اخطب خوارزمى بسند خود چهار حديث در اين باب ذكر كرده است و حميدي در جمع بين الصحيحين دو حديث ذكر كرده و بخارى در صحيح خود در سه حديث و مسلم در صحيح خود پانزده حديث و ابن قتيبه چهار حديث و رزين بن عبد اللّه عبدى در كتاب جامع بين صحاح سته يازده حديث و مؤلف كتاب فضايل الصحابه هفت حديث و ابن شيرويه ديلمى شش حديث و دارقطنى سه حديث و مؤلف كتاب مصابيح مسعود بن فرآء پنج حديث و رزين بن معويه در جمع بين صحاح سته يازده

ص: 295

حديث نقل كرده اند و احمد بن جعفر المنادى در كتاب ملاحم زياده از سى حديث در خصوص خروج مهدى عليه السّلام نقلكرده و از مالكى در كتاب فصول المهمه مثل آن نقل شده و ابى داود سجستانى در صحيح خود و ترمذي نيز در صحيح خود باسناد عديده زياده از پنج حديث نقل كرده اند اخبار واردۀ در خصوص مهدى صاحب الزمان را بغوي حسين بن مسعود در كتاب شرح اخبار بسيارى در اين باب استخراج كرد و ابن مغازلى شافعى در مناقب و ابن عبد البر در كتاب استيعاب و احمد بن حنبل در مسند خود و ابن بطريق در كتاب مستدرك و دورستى در مؤلف خود و طبرانى در معجم اكبر و اوسط خود هريك باسناد عديده روايتكرده اند اخبار وارده از رسولخدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را در خصوص ظهور مهدي و اوصاف او صلوات اللّه عليه و على آبائه الطاهرين و اين اجمالى از اخبار منقوله از علماء عامه بود و اما اخبار علمآء شيعه در باب حضرت حجة صاحب العصر و الزمان عجل اللّه فرجه زياده از هزار حديث از رسولخدا و ائمۀ هدى در باب خلافت و امامت حضرت قائم و اوصاف و حالات آن بزرگوار نقل كرده اند و مجلدات چندى از كتاب در اوصاف و حالات و فضايل و مدت غيبت و كيفيت ظهور و علامات ظهور آنحضرت تاليف نموده اند و حق و سزاوار عنوان نمودن كتاب مستقلى است در شرح و حالات آنولى ذو الجلال چنانكه علماء اماميه شكر اللّه سعيهم و اجزل مثوبتهم بنآء خود را بر آن نهاده اند و اين اقل در اين مؤلف اقتصار نمودم باخبار منقوله از علماء عامه در آنچه روايتكرده اند از رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم كه ادل دليل و اتم در مقام استدلالست بر مخالفين پس واضح و هويدا شد از اين اخبار منقوله از علماء عامه اصل امامت و خلافت حضرت حجة اللّه و ظهور او در آخر الزمان و آنكه او از نسل رسولخدا و فاطمه زهرا و على مرتضى و حسين سيد الشهداء و فرزند حضرت امام حسن عسكرى است و اين ضروري مذهب شيعه و متفق عليه بين خاصه و عامه است و احديرا شبهه و انكارى در آن نخواهد بود و آنچه بعضى از مخالفين ابداع و اختراع نموده اند از بعضى از شبهات در خصوص آنحضرت شبهه در مقابل بداهت است و حمله اخبار و نقله آثار از مخالف و مؤالف را چنانكه ظاهر شده شكى نخواهد بود در آنچه رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم بآن اخبار فرموده اگرچه متعصبين از اهل خلاف اعتقاد ندارند بآنچه نقلكرده اند مشايخ ايشان در مؤلفات و كتب معتبره و صحاح خودشان الا آنكه انكار ايشان اين همه اخبار را كه اضعاف تواتر است بالاتر از انكار ايشان نخواهد بود از آن همه نصوص وارده از رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم در باب خلافت بلا فصل امير المؤمنين عليه السّلام از اخبار غدير خم و حديث منزله و حديث ثقلين و امثال آن كه در صحاح و مؤلفات خودشان نقل كرده اند چه آنكه اقرار و اعتقاد بامثال آن با كمال بروز و ظهور آنها منافى با اصل مذهب ايشان خواهد بود و تعصب مانع شد ايشانرا از اقرار بحق يُرِيدُونَ أَنْ

ص: 296

يُطْفِؤُا نُورَ اَللّٰهِ بِأَفْوٰاهِهِمْ وَ يَأْبَى اَللّٰهُ إِلاّٰ أَنْ يُتِمَّ نُورَهُ وَ لَوْ كَرِهَ اَلْكٰافِرُونَ و نقل ايشان اين همه اخبار معتبره را در كتب صحاح و مؤلفات خودشان از عجايب آيات و غرايب معجزات ائمه طاهرين صلوات اللّه عليهم اجمعين است كه حقتعالى حق را بر دست و زبان ايشان جاري كرد كه اكد در الزام و اقوي در اتمام حجت بر ايشان باشد و لكن من لم يجعل اللّه له نورا فما له من نور

مقاله ثانيه در ذكر بعضى از شبهات مخالفين و اجوبه آنها
شبهۀ اولى

آنكه ما از جهت اين اخبار متواتره انكار نمينمائيم ظهور مهدى عجل اللّه تعالى فرجه را و آنكه او از اولاد فاطمه سلام اللّه عليهاست و لكن ميگوئيم كه مهدى از اولاد فاطمه هنوز متولد نشده است و بعد بوجود خواهد آمد و آنچه فرقه شيعه برآنند كه حضرت مهدى از اولاد فاطمه و از صلب امام حسن عسكرى عليه السّلام بوجود آمده و غايب از انظار است و منتظر قدوم او ميباشند و او را امام مفترض الطاعه ميدانند آنرا انكار داريم زيرا كه از اين اخبار زياده از آنچه ما ميگوئيم كه مهدى از اولاد فاطمه ظاهر خواهد شد و ترويج دين اسلام خواهد نمود مستفاد نميشود جواب از اين شبهه آنكه اگر تعصب ترا منع از اقرار بحق ننمايد و تصديق قول رسولخدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم بنمائى اگرچه اولين و آخرين ايشان هنوز تصديق قول رسولخدا ننموده اند ما طايفه شيعۀ دفع اين شبهه را از براى شما مينمائيم بهمان اخبار متواتره از رسولخدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم از روايات ثابته در كتب و مؤلفات علمآء عامه كه مجال انكار و شبهه از براى احدى نباشد كه رسولخدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم تصريح بآن فرموده است و اسم و حسب و نسب او را بيان نموده و تعيين فرموده كه آن بزرگوار از كى متولد شده و غايب از انظار خواهد شد ابراهيم بن محمد حموينى كه از اعاظم علما و مشايخ اهل خلافست بسند خود از ابى نظره روايتكرده كه در زمان حضرت امام محمد باقر عليه السّلام جابر بن عبد اللّه انصارى بخدمت آنحضرت مشرفشد و خبر داد بآنحضرت از آن صحيفه كه مشاهده كرده بود در دست حضرت صديقه طاهره فاطمه زهرا سلام اللّه عليها كه اسم مبارك رسولخدا و امير المؤمنين و اسامى امامان از اولاد او در آن ثبت بود بدين نهج ابو القاسم محمد المصطفى امه آمنه، ابو الحسن على بن ابى طالب امه فاطمه بنت اسد بن هاشم بن عبد مناف، ابو محمد الحسن بن على، ابو عبد اللّه الحسين بن على التقى امهما فاطمة بنت رسول اللّه، ابو محمد على بن الحسين العدل امه شاه بانويه بنت يزدجرد بن شاهنشاه ابو جعفر محمد بن على الباقر امه ام عبد اللّه بنت محمد بن الحسن بن على بن ابيطالب، ابو عبد اللّه جعفر بن محمد الصادق امه ام فروه بنت قاسم بن محمد بن ابى بكر، ابو ابراهيم موسى بن جعفر الثقه امه جارية مسماة بحميده، ابو الحسن على بن موسى الرضا امه جارية اسمها نجمه، ابو جعفر محمد بن على الزكى امه جارية اسمها خيزران، ابو الحسن على بن محمد الامين امه جارية اسمها سوسن، ابو محمد الحسن بن على الرفيق

ص: 297

امه جارية اسمها سمانه، ابو القاسم محمد بن الحسن هو الحجة القآئم امه جارية اسمها نرجس و نيز ابراهيم بن محمد حموينى بسند خود از ابن عباس روايتكرده است كه يكى از احبار يهود كه نعشل نام او بود مشرفشد خدمت سيد كائنات صلى اللّه عليه و آله و سلّم و مشكلات مسآئل خود را از آنحضرت سئوال نموده و جواب شنيد از آنجمله سؤال نمود از اوصياء و خلفاء او بعد از او كه اسامى آنها كدام است حضرت فرمود وصى من بعد از من على بن ابى طالب و بعد از او دو فرزندم حسن و حسين و بعد از ايشان نه نفر از اولاد حسين كه همه آنها امامان نيكوكردارند آنعالم يهودى عرضكرد كه اسامى هريك را از براي من بيان فرما پس آن بزرگوار فرمود كه چون حسين از دنيا بگذرد پسرش على امام است و بعد از او پسرش محمد امام است و بعد از پسرش جعفر امام است و بعد از او پسرش موسى امام است و بعد از او پسرش على امام است و بعد از او پسرش محمد امام است و بعد از او پسرش على امام است و بعد از او پسرش حسن امام است و بعد از او پسرش حجة بن الحسن امام عصر است و اين دوازده نفر امامان بعدد نقباى بنى اسرائيلند آنعالم يهودي گفت آنچه فرمودى همه را در كتب انبياء سلف ديده ام و در وصيت نامه موسى بن عمران خوانده ام صدر الائمه بسند خود از سلمان فارسى رضى اللّه عنه روايتكرده كه رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم ميبوسيد دهان و چشم حسين را و ميفرمود كه تو حجة پسر حجت و پدر حجتهاى خدائى كه از صلب تو بيرون آيند و نهمى ايشان قائم ايشان است و نيز صدر الائمه اخطب خوارزمى و ابراهيم بن محمد حموينى و فخر القضاة بغدادى و حافظ بن عقده و مولف كتاب ثوابة الموصلى و صاحب كتاب مقتضب الاثر از ابى ايوب انصارى و عبد اللّه بن عمر بن الخطاب روايتكرده اند از سليمان راعى رسولخدا كه شنيدم از آنحضرت كه ميفرمود در ليلة المعراج نظر كردم بجانب عرش ديدم على و فاطمه و حسن و حسين و على بن الحسين و محمد بن على و جعفر بن محمد و موسى بن جعفر و علي بن موسى و محمد بن على و على بن محمد و حسن بن على و مهدى عليهم السلام را در ضحضاحى از نور كه بنماز ايستاده بودند و مهدى در ميان ايشان مانند كوكب درخشنده بود و حقتعالى فرمود كه يا محمد اينان حجتهاى منند و اينست مهدى كه خونخواه عترت تو است بعزت و جلال خودم سوگند كه مهدى حجت واجبه من است بر اوليا من و انتقام كشنده است از اعداى من و در روايت ديگر از روايات عامه جابر بن عبد اللّه انصارى سؤال كرد از رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم از امامان از اولاد على بن ابيطالب عليه السّلام فرمود حسن و حسين كه دو سيد جوانان اهل بهشتند و بعد از آنها سيد عابدان زمان على بن الحسين و بعد از او باقر محمد بن على اي جابر تو بخدمت او خواهى رسيد او را از من سلام برسان و بعد از او صادق جعفر بن محمد و بعد از او كاظم موسى بن جعفر و بعد از او رضا على بن موسى و بعد از او تقى محمد بن على و بعد از او نقى على بن

ص: 298

محمد و بعد از او زكى حسن بن على و بعد از او فرزندش قائم كه مهدى امت منست كه پر ميكند زمين را از عدل و داد چنانكه پر شده بود از ظلم و جور ايجابر اينها خلفاء من و اوصياء من و اولاد من و عترت منند پس هركه ايشان را اطاعت كند مرا اطاعت كرده و هركه معصيت ايشان كند مرا معصيت كرده و هركه همۀ ايشان يا يكى از ايشانرا انكار كند مرا انكار كرده و خداي تعالى آسمان را بايشان نگاهداشته كه بر زمين نيفتد و زمين را بايشان نگاهداشته كه اهل خود را فرو نبرد و نيز ابراهيم بن محمد حموينى بسند معتبر خود روايتكرده كه رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم فرمود كه مهدي از اولاد من است و او را غيبتى است كه امتان من در آن غيبت گمراه شوند و متحير باشند پس مواريث انبيا را ميآورد و زمين را پر ميكند از عدل و داد چنانكه پر شده باشد از ظلم و جور و نيز ابراهيم بن محمد حموينيبسند خود از ابن عباس روايتكرده كه رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم فرمود كه على بن ابيطالب امام امت من و خليفه من است بر آنها بعد از من و از اولاد اوست قائم منتظر كه پر ميكند زمين را از عدل وداد چنانكه پر شده باشد از ظلم و جور قسم بآنكسيكه مرا بحق بشير و نذير فرستاده است كسانيكه ثابت باشند بر قول بامامت او در زمان غيبت او از كبريت احمر عزيزتراند پس جابر بن عبد اللّه انصاري برخاست و عرضكرد يا رسول اللّه آيا قائم از اولاد ترا غيبتى خواهد بود فرمود بلى قسم بپروردگار خودم وَ لِيُمَحِّصَ اَللّٰهُ اَلَّذِينَ آمَنُوا وَ يَمْحَقَ اَلْكٰافِرِينَ يعنى غيبت او بطول انجامد تا آنكه خداوند خالص گرداند مؤمنان را از كافران يعنى بامتحان الهى مؤمن از غير مؤمن ممتاز شود و فرمود اى جابر اين امر از امور الهى و سرى از اسرار خدائى است و علت آن بر بندگان مخفى و مكتوم است پس اى جابر شك مكن كه شك در امر خدا كفر است مولف كتاب كفايه محمد بن على خزاز بسند خود از محمد بن حنفيه از امير المومنين على بن ابيطالب عليه السّلام روايت كرده كه رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم فرمود كه يا على تو از منى و من از توام يا على بزودى بعد از تو فتنه شديدى برپا شود و كسانيكه دخل بآن ندارند در آن فتنه واقع خواهند شد و اين در وقتيستكه امام پنجمين از اولاد هفتمين از نسل تو مفقود شود و غايب گردد و اهل زمين و آسمان از فقدان وى محزون باشند مؤمن و مؤمنه تأسف و تلهف نموده حيران و سرگردان ميمانند بعد از آن سر مبارك خود را بزير انداخته بعد از زمانى سربلند نمود و فرمود پدر و مادرم فداي كسى باد كه با من هم نام و شبيه من و شبيه موسى بن عمران است و بر او پرده هاى از نور گويا ميبينم كسانيكه فاقد مهدى باشند تاسف و تلهف ميكنند عرضكردم كه يا رسول اللّه بعد از من و حسين عدد ائمه چند است فرمود نه نفر نهمى ايشان قائم ايشانست محمد بن عبد اللّه بن ابراهيم شافعى بسند خود از جابر بن عبد اللّه انصاري روايتكرده كه جندل ابن جناده كه از معاريف اهل كتاب بود خدمت رسولخدا مشرفشده مسائل چندى از توحيد سؤال نموده اسلام اختيار كرد بعد از آن

ص: 299

عرضكرد يا رسول اللّه اوصياء تو كيانند كه بايشان متوسل شوم چنانكه موسى بن عمران بما امر نمود حضرت فرمودند كه بعد از من سيد اوصيا و وارث انبيا على بن ابيطالب عليه السّلام است و بعد از او فرزندش حسن و بعد از او فرزند ديگرش حسين كه تو اين سه نفر را ادراك مينمائى و آخر زاد تو در دنيا يكشربت از شير خواهد بود و بعد از او فرزندش على كه ملقب بزين العابدين است و بعد از او قائم بامر ميشود ولد او محمد بن على كه مدعو بباقر است و بعد از او قائم بامر ميشود پسر او جعفر بن محمد كه ملقب بصادقست و بعد از گذشتن زمان او قائم بامر ميشود فرزند او موسى كه مدعو بكاظم است و بعد از انقضاى زمان او قائم بامر ميشود فرزند او على كه مدعو است برضا و بعد از انقضاى زمان او قائم بامر ميشود ولدا و محمد كه مدعو بزكى است و بعد از او قائم بامر ميشود ولد او على كه ملقب بنقى است و بعد از او قائم بامر ميشود ولد او حسن كه مدعو است بامين و بعد از او غائب خواهد شد امام ايشان عرضكردم كه آن امام غائب حسن خواهد بود فرمود نه بلكه فرزند او حجت است واقدى كه از عظام معتمدين و موثقين اهل خلافست و قتاده و حسن بصرى هريك بسند خود روايتكرده اند از ابى سلمه و او از عايشه كه گفت رفتم بنزد عايشه و در نزد او كتابى ديدم كه مطالعه مينمود آنرا و گفت اين اخبار و قصص استكه آنرا كتابت نمودم از رسول خدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم و از او درخواست و التماس نمودم كه بيان نمايد از براى من عدد خلفاء خود را گفت كه جبرئيل نازلشد بر رسول خدا و خبر داد او را از كيفيت شهادت حسين عليه السّلام و تربت مدفن او را بر آنحضرت عرضه داشت پس آن حضرت گريست جبرئيل عرضكرد كه خداوند انتقام ميكشد از دشمنان او بقائم عليه السّلام و خداوند خلق مينمايد از صلب حسين فرزندي كه نام او على است و خاضع و خاشع است از براي خدا و از صلب او خارج ميشود فرزندش محمد كه قانت و ساجد است مر خدا را و از صلب او خارج ميشود ولدا و جعفر كه ناطق عن اللّه و صادق فى اللّه است و بيرون ميآورد از صلب او موسى را كه واثق باللّه و حجت خداوند يكتاست و از صلب او على را كه وفى و رضى است و از صلب او محمد را كه مرغب فى اللّه تعالى است و از صلب او على را كه ولى خداست و از صلب او حسن را كه مؤمن باللّه است و مرشد بسوي خداست و از صلب حسن بيرون ميآورد كلمه حق و لسان صدق و مظهر حق را كه حجة اللّه على البريه ميباشد و از براي اوست غيبت طولانى كه اظهار ميفرمايد خدا باو دين اسلام را و فرومينشاند باو كفر را ابى سلمه گويد كه من اين حديثرا باملاء عايشه كتابت نمودم و بمن گفت كه كتمان نما اين حديثرا و از من نقل مكن قاضى ابو الفرج بغدادي از جماعتى از شيوخ خود از ابى هريره روايتكرده كه من و جماعتى از اصحاب چون فضل بن عباس و زيد بن حارثه و ابو بكر و عمر و ابن مسعود حاضر بوديم در محضر رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم كه حسين عليه السّلام داخلشد حضرت رسول او را در كنار خود نشانيد و بوسيد او را و فرمود انت

ص: 300

الامام ابن الامام ابو الائمة تسعة من ولدك ائمة ابرار عبد اللّه بن مسعود عرضكرد كيانند امامانيكه از صلب حسين بيرون خواهند آمد رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم فرمودند يابن مسعود از امر عظيمى سؤال نمودى و لكن ترا از آن خبر ميدهم از صلب همين فرزندم حسين خارج ميشود فرزنديكه هم اسم باجد خود على است و نام او عابد و نور زاهدين است و از صلب او خارج ميشود فرزندى كه اسم او اسم منست و شبيه ترين خلق است بمن و او ميشكافد علم را شكافتنى و از صلب او بيرون ميآورد حقتعالى كلمه حق و لسان صدقرا كه اسم او جعفر صادق است و از صلب جعفر مولود تقى نقى ظاهرى بيرون ميآورد خداى تعالى كه سمى موسى بن عمران است و از صلب موسى بيرون ميآورد فرزنديكه خوانده ميشود برضا و او معدن علم و موضع حلم است و بيرون ميآورد از صلب او فرزند او محمد را كه او محمود و اطهر در خلق و اطهر در خلقت است و از صلب او خارج ميشود ولد او على كه طاهر الحسب و صادق المهجه است و از او بيرون مى آورد حسن نقى طاهريرا كه ناطق از جانب خداوند است و پدر حجة اللّه است و بيرون مى آورد از صلب او قائم ما اهلبيت را كه يملاء الارض قسطا و عدلا كما ملئت ظلما و جورا كه از براى اوست هيبت موسى و بهاء عيسى و حكم داود و بعد از آن تلاوت فرمود ذُرِّيَّةً بَعْضُهٰا مِنْ بَعْضٍ وَ اَللّٰهُ سَمِيعٌ عَلِيمٌ ابراهيم بن محمد حموينى بسند خود روايت كرده كه ابى بن كعب در خدمت رسولخدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم نشسته بود كه حسين سيد الشهدا بخدمت جد بزرگوارش مشرفشد آنحضرت فرمود مرحبا بتو اى ابا عبد اللّه و اى زينت ده آسمان و زمين ابى بن كعب عرضكرد چگونه حسين زينت آسمان و زمين است فرمود قدر و منزلة حسين در آسمان زياده از زمين است و در جنب عرش خدا نوشته است كه حسين مصباح هدايت است و در صلب او نطفه طيب و طاهريست كه آفريده شده است پيش از آنكه در ارحام چيزى موجود شود و حديث را طولانى نقل كرده است و هريك از ائمه طاهرين از صلب حسين را با فضايل و مناقب ايشان بيان فرمود و از براى هريك دعاى مخصوصى ذكر كرد تا آنكه فرمود خداوند در صلب على بن محمد نطفۀ قرار داده و او را حسن ناميد و او را نور بلاد و خليفه عباد خود فرمود و او هادى شيعيان و شفيع ايشان در نزد پروردگار عالميان خواهد بود و در صلب او نطفه مباركه پاكيزه طيب و طاهر و مطهرى قرار داده و او امامى است تقى نقى مرضى هادى مهدي كه بعدل حكم ميكند و باو امر مينمايد مردم را و تصديق نمايد خدا را و خدا تصديق كند او را در آنچه بگويد و او از تهامه يعني مكه خروج ميكند و دلايل امامت و علامات ولايت را ظاهر سازد تا آنكه بيان فرمود جملۀ از علامات آن نور الهى را و حديث مفصل است اكتفا بمحل حاجت آن شد و نيز ابراهيم بن محمد حموينى در كتاب فرائد السمطين و جماعتى از اهل حديث هريك بسند معتبر روايتكرده اند در حديث دردائيل در شب تولد حسين عليه السّلام كه جبرئيل با افواج

ص: 301

ملائكه بر رسول خدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم نازل شدند بامر خدا و تهنيت و تعزيت گفتند بآنحضرت پس رسول خدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم بنزد فاطمه رفت و او را تهنيت و تعزيت گفت و فاطمه گريست عرض كرد كه آيا كشنده حسين در آتش خواهد بود حضرت فرمود بلى شهادت ميدهم كه كشندۀ حسين در آتش خواهد بود و او كشته نگردد تا آنزمان كه از او امامى بوجود آيد كه امامان دين و هاديان راه يقين همه از نسل او بوجود آيند و فرمود كه امامان و پيشوايان بعد از من على و حسن و حسين و على بن الحسين است و بعد محمد بن على و جعفر بن محمد و موسى بن جعفر و على بن موسى و محمد بن على و على بن محمد و حسن بن علي و كسيكه نماز گذارد در عقب او عيسى بن مريم پسر حسن بن على كه لقب او قائم است پس فاطمه از گريه ساكت شد و آرام گرفت و حافظ بن عقده بسند خود از ابن ابى اوفى روايت كرده كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم فرمود كه چون حقتعالى كشف نمود از براى خليل الرحمن بصر او را و نظر بجانب عرش الهى نمود انوار خمسه را ملاحظه نمود سئوال كرد از پروردگار خود از آن انوار خطاب رسيد كه آن نور صفي من محمد و ناصر دين من على و فاطمه و حسن و حسين است عرض كرد الهى نه نفر ميبينم كه احاطه بآن انوار نموده اند وحى شد كه اينها ائمه از اولاد آن انوارند عرض كرد كه اسماء ايشان كدام است خطاب شد اى ابراهيم اول ايشان على ابن الحسين و محمد ولد على و جعفر ولد محمد و موسى ولد جعفر و على ولد موسى و محمد ولد على و على ولد محمد و حسن ولد على و محمد ولد حسن القائم المهدى و اين حديث را از ابو حنيفه نيز بروايت ديگر نقل نموده اند و ابراهيم بن محمد حموينى بسند خود از حضرت امام جعفر صادق عليه السّلام روايت كرده كه پدرم بجابر بن عبد اللّه انصاري امر فرمود كه اظهار دارد آن لوحى را كه در نزد فاطمۀ زهرا سلام اللّه عليها استكتاب نمود جابر آن لوح را بيرون آورد و در نزد پدرم نيز لوحى بود بيرون آورد و آن دو لوح بقدر يكحرف اختلاف نداشتند و در آن لوح مندرج بود خطابات الهيه بحضرت سيد انبيا از آنجمله آنكه حسين را مخزن وحى خود قرار دادم و او را گرامى داشتم بشهادت و بدوستى او و عترت و ذريه او مردم را ثواب بخشم كه اول ايشان سيد عابدان و زينت گذشتگان اولياء منست و بعد از او فرزند او محمد كه شكافنده علم و معدن حكمت من است و بعد از او جعفر كه هركس در او شك كند هلاك گردد ورد او رد منست و بعد از او موسى تا آنكه ريسمان حكم و تكليف من از خلق بريده نشود و حجت من بر مردم مخفى نماند و بعد از او امام هشتمين على ولى و ناصر دين منست و ديدۀ او را روشن كنم بفرزندش محمد كه خليفه و جانشين اوست و وارث علم و معدن سر من و حجت منست بر بندگان من و بعد از او فرزندش على كه ناصر دين من و امين وحى من است و بيرون ميآورم از صلب او كسى كه مردمرا بسوى من دعوت كند

ص: 302

و او حسن خازن علم منست پس كامل گردانم او را بپسرش كه رحمت خداست بر اهل عالم و در اوست كمال موسى و بهاء عيسى و صبر ايوب و دوستان او در زمان او خائف و مضطرب باشند و ايشانند دوستان من حقا وكيع بن جراح بسند خود از عبد الرحمن بن سليط روايتكرده كه شنيدم از حسين بن على بن ابيطالب عليه السّلام كه ميفرمود از ما اهلبيت دوازده نفر مهدي است اول ايشان على بن ابى طالب و آخر ايشان نهمين از اولاد من كه او امام قائم بحقست و او را غيبتى خواهد بود كه در آن غيبت پارۀ از قوم مرتد و پارۀ در دين ثابت ميباشند و بايشان اذيت و آزار ميرسد و بايشان گويند كه اين وعده كى تحقق بهم خواهد رسانيد آگاه باشيد كه كسى كه در زمان غيبت او باذيت و آزار كسانى كه او را تكذيب مينمايند صبر كند بمنزله آنست كه با شمشير در پيش روى رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم جهاد نمايد ابن عقده بسند خود از سفيان و او از همدانى روايت كرده كه از حسين بن على عليه السّلام شنيدم كه ميفرمود قائم امام نهمين از اولاد منست و او است صاحب غيبت عبدوسي و ابن قتيبه هر دو بسند خود از حميرى روايتكرده اند كه خدمت حضرت صادق جعفر بن محمد عرضكردم كه بما از پدرانت اخبار در خصوص مهدي و غيبت او وارد گرديد بمن خبر ده كه آن غيبت از براي كه خواهد بود فرمود كه از براي ششمين از اولاد من كه او امام دوازدهم است از ائمه هدى بعد از رسولخدا صلى اللّه عليه و آله و اول ايشان امير المؤمنين و آخر ايشان قائم بحق بقية اللّه در روى زمين و او صاحب الزمان و خليفة الرحمن است و آنحضرت از دنيا بيرون نميرود تا آنكه ظهور فرمايد و زمين را پر از قسط و عدل نمايد چنانكه پر از ظلم و جور شده باشد محمد بن ابراهيم نعمانى در تفسير خود از ابن عقده و او بسند خود از محمد بن مسلم روايتكرده كه حضرت صادق جعفر بن محمد عليه السّلام فرمود زمانيكه مردم نيابند امام خود را و او غائب باشد روزگارى بر مردم خواهد گذشت كه از هم ممتاز نباشند تا آنكه خداى تعالى امام و صاحب ايشانرا ظاهر نمايد و نيز ابراهيم بن محمد نعمانى در تفسير خود از عبد الواحد و او بسند خود از مفضل بن عمر روايتكرده كه حضرت فرمود از نام گرامى حضرت قائم حذر كنيد بخدا سوگند كه آنحضرت چند سالى از شما غايب گردد و ذكر وى مخفى ماند بحديكه مردم گويند كه او مرده و يا هلاك گرديده يا بكدام وادى رفته است هر آينه ديده هاى مؤمنين براى او ميگريد و مردم در زمان غيبت او در ميان موجها منقلب ميشوند و از آن ورطه كسى نجات نمييابد مگر كسى كه خداى تعالى عهد و ميثاق از او اخذ نموده و ايمانرا در دل وى نوشته و يا روح او را مؤيد گردانيده ابراهيم بن محمد حموينى و جماعتى از ارباب حديث از دعبل خزاعى نقل كرده اند كه چون قصيده معروفه خود را در خدمت على بن موسى الرضا عليه السّلام خواند و باين دو بيت رسيد كه

خروج الامام لا محالة خارج *** يقوم على اسم اللّه و البركات

ص: 303

يميز فينا كل حق و باطل *** و يجزى على النعماء و النقمات

آنحضرت گريه شديدي كرد و فرمود كه آيا ميدانى كه آن امام كيست و كى قيام خواهد نمود عرضكردم نميدانم ولى اينقدر شنيده ام كه امامى از شما خروج ميكند و زمين را از فساد پاك ميگرداند و آنرا پر از عدل مينمايد بعد از آنكه پر از جور و ظلم گرديده باشد پس آنحضرت فرمود كه اى دعبل امامى كه بعد از من است پسرم محمد است و بعد از او پسرش على و بعد از او پسرش حسن و بعد از او پسرش حجت قائم است كه در زمان غيبت او انتظار او را ميكشند و در ايام ظهورش اطاعت او را مينمايند هرگاه از دنيا غير از يكروز باقى نماند هر آينه خداى تعالى آنروز را طولانى گرداند تا او ظهور كند و زمين را پر از عدل نمايد چنانكه پر از ظلم و جور شده باشد و تعيين وقت از براى ظهور او نميشود زيرا كه بمن خبر داد پدرم و او از پدرش و او از پدرش كه از رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم سئوال كردند كه قائم از ذريه تو كى ظهور خواهد كرد فرمود كه مثل او مثل قيامتست لا يجليها لوقتها الا هو ثفلت فى السموات و الارض لا تاتيكم الا بغتة ابن عبدوسى و ابن قتيبه هر دو بسند خود از ابى دلف و او از محمد بن على التقى عليهما السلام روايت كرده كه فرمود امام بعد از من پسرم على است امرش امر من و قولش قول من و اطاعتش اطاعت من و امام بعد از او پسرش حسن است امر او امر پدرش و قول او قول پدرش و اطاعت او اطاعت پدرش و بعد از او پسرش قائم بحقست كه انتظار او كشيده ميشود عرضكردم كه چرا او را قائم ميگويند فرمود كه او بعد از اينكه ذكر او كم شود در ميان مردم و مردم مرتد شوند قيام بامر مينمايند عرضكردم چرا او را منتظر ميگويند فرمود كه او را غيبتى است كه ايامش بسيار و زمانش طولانى است و مخلصين او منتظر ظهور او ميباشند و ارباب شك منكر او ميشوند و منكرين بآن استهزاء مينمايند و كسانيكه براى ظهورش تعيين وقت ميكنند دروغ گو ميباشند و كسانيكه بظهورش تعجيل مينمايند هلاك ميشوند و كسانيكه در مقام تسليم هستند نجات مييابند و اينجمله از اخباري بود كه از علما و روات عامه نقلشد و علما و روات شيعه زياده از هزار خبر در اسم و نسب آن بزرگوار ذكر كرده اند علاوه از همه اينها كافيست روايت متواتره مسلمه بين فريقين از قول رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم كه فرمود من مات و لم يعرف امام زمانه مات ميتة جاهلية و حمل آن امام بر سلاطين فسقه و فجره از امويه و عباسيه و غير آنها از شاربين خمر و اهل فجور باطل و عاطل است چنانكه تفصيل و بيان استدلال بآن در فصول و مقدمات كتاب سبق ذكر يافت و همچنين حديث مسند بين فريقين كه اللهم بلى لا تخلو الارض من حجة اما ظاهر مشهود او غائب مستور لئلا يبطل حجتك الخ چنانكه در محل خود سبق ذكر يافت و حاصل كلام در مقام آنكه شبهه مذكوره بوجوه عديده مندفع است كه هركدام دليل كافى و جواب شافى ميباشند در دفع آن فضلا از جميع آن اما اولا پس

ص: 304

بجهه همين اخبار مذكوره كه همه آنها نصوصند بر اينكه حضرت مهدى پسر امام حسن عسكرى عليهما السلام است كه از علما و روات عامه و مخالفين نقل شده است علاوه از آنچه قبل از اين نقل شد از اين اخبار بآنكه مهدى از صلب حسين عليه السّلام است و ثانيا آنكه مفاد روايت متواتره من مات و لم يعرف امام زمانه و همچنين حديث مسلم اللهم لا تخلو الارض من حجة اما ظاهر مشهود او غايب مغمور دليلند بر اينكه مهدى موعود بايد متولد شده باشد و همان امام غائبى است كه اماميه اعتقاد بامامت او دارند و الا لازم خواهد آمد خلو زمان از حجت و آنكه خلق مكلف باشند بمعرفت باماميكه هنوز موجود نشده است و آن امام معدوم امام زمان ايشان باشد و التزام بآن فضيع از قول و اعتقاد است و ثالثا آنكه مقتضى حديث متواتر كه الائمة من قريش و هم اثنى عشر خليفه و لا يزال الاسلام عزيزا منيعا بهم كه زياده از هفتاد حديث است كه همه آنها را علماء عامه از رسولخدا صلى اللّه عليه و آله و سلم نقلكرده اند با قطع نظر از آنچه علماء شيعه آنحديث متواتر را نقل نموده اند دليل قطعيست كه بايد مهدي موعود متولد شده باشد از صلب حضرت امام حسن عسكرى عليه السّلام و فرزند او باشد زيرا كه بغير او عدد اثنى عشر متحقق نخواهد بود و استمرار وجود خليفه در ميان امت چنانكه صريح اين اخبار است تحقق نخواهد يافت چنانكه تفصيل اين روايات و وجه دلالت آن در سابق بيان شد بما لا مزيد عليه و رابعا آنكه اين اخبار وارده در باب مهدى موعود عجل اللّه فرجه محفوف است بقراين قطعيه كه اگر منضم شود بخبر واحد هر آينه دليل قطعى بر مدعا خواهد بود فضلا از انضمام آن باخبار متواتره چه آنكه اين اخبار و مضامين آنها كه از رسولخدا و ائمه هدى سلام اللّه عليهم اجمعين وارد شده است در حق آن بزرگوار از باب اخبار بمغيباتست قبل از وقوع آن و كثيرى از امور كه ذكر نموده اند در صفحۀ خارجى واقعشده چون قول ايشان كه او را غيبتى است طولانى و آنكه مردم در زمان غيبت در شك و ريب خواهند بود از وجود و حياة او و آنكه او امام نهم از فرزندان حسين است و تعيين آباء طاهرين او واحدا بعد واحد و كثيرى از علامات ظهور او كه انشاء اللّه ذكر خواهد شد كه تحقق و بوقوع رسيده و با اين قراين قطعيه منضمه با همه اين اخبار متواتره ديگر چگونه شبهه واهيه تطرق خواهد يافت فليس هذا الا من تعصب و عناد كه مرضى است عسير الزوال و داء لا دواء له و خامسا آنكه حديث متواتر مسلم بين الطرفين من قوله صلّى اللّه عليه و اله و سلّم انى تارك فيكم الثقلين كتاب اللّه و عترتى اهل بيتى و هما لا يفترقان حتى يردا على الحوض دليل واضح بلكه بمنزله نص است كه قرآن و عترت هر دو باقى و برقرار خواهند بود الى يوم القيامة و ضرورت دين اسلام است بر بقاء قرآن الى يوم القيامه پس بايد عترت هم در روى زمين هميشه باقى باشند كه مصدق قرآن باشند و قرآن هم مصدق او باشد و از يكديگر مفارقت نكنند تا روز قيامت و على هذا باطل خواهد بود احتمال عدم تولد و عدم

ص: 305

بقاء حضرت حجة اللّه پس با عدم ظهور آن بزرگوار در انظار بايد غايب و مخفى از انظار باشد و هو المطلوب و سادسا آنكه قبل از غيبت حجة اللّه از وكلاء آن بزرگوار و غير ايشان زياده از هفتاد نفر بخدمت آنحضرت مشرفشده اند و معجزات باهره از او مشاهده كرده اند چنانكه قليلى از آن ذكر خواهد شد انشاء اللّه و علماء رجال از عامه در كتب رجال خودشان اسامى وكلاى آن بزرگوار را ضبط نموده اند و نصر بن على جهضمى كه از معتبرين علماء رجال عامه است و از روايات جميع رجال چهار مذهب از حنفى و شافعى و مالكى و حنبلى نقلكرده است وكلاء مهدى عليه السّلام را كه آنها عثمان بن سعيد عمروى و محمد بن عثمان سعيد عمروي و حسين ابن روح نوبختى و على بن محمد سمري قدس اللّه اسرارهم كه وكلاء آنحضرت بودند كه اسماء و اوطان و القاب ايشان را مفصلا ذكر كرده اند و طايفه شيعه بايشان رجوع ميكردند در مشكلات احكام شرعيه و بواسطه ايشان مستفيض ميشدند در جواب مسائل خودشان كه از آن بزرگوار بايشان ميرسيد و كثيرى از شيعيان بواسطه ايشان در زمان غيبت صغرى خدمت آنسرور ميرسيدند و كشف مهمات خود از آن نور الهى مينمودند بالجمله اين شبهه مذكوره مخالفين با اين روايات منقوله از علما و روات ايشان و با اين همه شواهد و قراين واضحه لايحۀ مندفع است و چاره از براي ايشان نخواهد بود مگر قبول آن يا تكذيب نمودن خدا و رسول تبعا لاسلافهم الضالين و علاوه از همۀ اينها جماعت كثيرى از فضلا و محققين ايشان اعتراف نموده اند باسم و نسب و تحقق ولادت آن حضرت چون محمد بن طلحة شافعى و جاحظ در رساله خود و كثيرى از موثقين و روات ايشان تصديق نموده اند بحسب و نسب آن بزرگوار كه او پسر حسن بن على بن محمد است و مادر او را نرجس نام است و آنها چون محمد بن جرير طبرى شافعى و ابراهيم بن محمد حموينى و صدر الائمه و غير ايشان هذا

شبهۀ ثانيه

آنكه مخالفين اعتراض نموده اند بر علماء شيعه كه شما وجوب نصب امام را قائليد از روى قاعده وجوب لطف كه بدون آن تكليف را قبيح ميدانيد بمعنى آنكه شرط صحت تكليف عباد را مبتنى بر قاعده لطف ميدانيد كه تكليف بدون رئيس منصوب من اللّه تعالى كه مقرب بسوى طاعت و مبعد از معصيت باشد قبيح است پس لازم خواهد آمد با فقدان آن رئيس منصوب من اللّه و عدم تصرف او در امر عباد از امر و نهى و تقريب و تبعيد سقوط تكليف از عباد چه آنكه شرط صحت تكليف وجوب لطف بمعنى مذكور است فاذا فقد الشرط فقد المشروط و حال آنكه بضرورت مذهب اسلام تكليف باقيست با آنكه در نزد اماميه شرط تكليف مفقود است و جواب از اين شبهه را سيد مرتضى و شيخ طوسى قدس اللّه سر هما فرموده اند بآنكه امام و رئيس منصوب من اللّه اصل وجود او لطف است و تصرف او و بسط يد او عليه السّلام لطف ديگر است كه منع آن مستند بتقصير مكلفين است و قال السيد عليه الرحمه وجوده لطف و تصرفه لطف آخر و عدمه منا و اگر مكلفين

ص: 306

ازاله مانع نمايند منتفع ميشوند از آن رئيس منصوب من اللّه تعالى و چون او را از تصرف منع نمودند و تمكينش ندادند پس خودشان سبب انقطاع لطف از خود گرديدند و شيخ طوسى نيز جواب شبهه را بطريقه سيد عليه الرحمه فرموده و نقض و ابرام زيادى در وجوب لطف بمعنى مذكور نموده در كلمات شريفه خود و علامه مجلسى عليه الرحمه بر ايشان ايراد نموده كه لازمه اين جواب شيخ و سيد آنكه احدى از تمام امت خصوصا فرقۀ ناجيه در زمان غيبت موصوف بصفت عدالت نباشند زيرا كه اگر تقصير و گناهى كه از جهة ماست مانع از ظهور امام شود از انتفاع ما باو يا صغيره است و يا كبيره هر دو مانع است از عدالت ما اما كبيره پس واضحست و اما صغيره پس بجهه اصرار بآن و بنابراين پس چگونه حكم بعدالت روات و ائمه جماعات ميشود كرد و چگونه قول مردم در شهادت مقبول خواهد شد و حال آنكه ما يقين داريم كه در هر عصري جماعتى از اخيار و نيكان هستند مؤلف گويد كه اين ايراد مجلسى بر سيد و شيخ ظاهرا مندفع باشد چه آنكه منع از تصرف امام عليه السّلام بسبب طغاء و ظالمين و فسقه و اهل فجور است و بسبب ظلم اينها همه خلق ممنوع از لطف شدند و سبب عدم تصرف امام همان وجود ظالمين از امت خواهد بود لا غير و لازم نيست كه هريك از امت ظالم و مانع از ظهور حق باشند تا آنكه منع ايشان از ظهور سبب باشد از براي فسق و عدم عدالت ايشان بلكه هولاء الفسقه هم ظالم و مانع از تصرف امامند و هم ظالمند بر كسانيكه تقصيري بر ايشان نيست زيرا كه اين فسقه سبب شدند از براى تقويت منافع عباد اللّه و ظلم در حق ايشان نمودند و نگذاشتند كه بندگان خدا منتفع شوند از امام خود بلى آنچه وارد است بر ايشان آنكه وجوب لطف بمعنى مذكور را منع مينمائيم بلكه كليه وجوب لطف ممنوع است مگر در جائى كه مؤدى شود بنقض غرض يا مؤدى بسوى ساير قبايح عقليه شود چنانكه تحقيق آن در تمام مقدمات و فصول جلدين اينكتاب غير مرة سبق ذكر يافت و بنابراين تحقيق جواب از شبهه مخالفين آنكه لطف بمعنى مذكور از شرايط تكليف نخواهد بود بلكه تقريب بسوي طاعات و تبعيد از معاصى نظير امر بمعروف و نهى از منكر مشروط بعدم مفسده است از اصرار بنفس و عرض از قتل نبى يا وصى يا الغاء مؤمنين در مهلكه و نحو آن و از اين جهت بود كه انبيا عليهم السلام نيز در كثيري از اوقات ممنوع از ارشاد بودند بلكه ممنوع بودند از بيان معارف و دعوت خلايق بسوى معرفة اللّه از جهت حبس و تهديد و ضرب و شتم و لهذا ساقط نخواهد شد از خلق وجوب تحصيل معرفة اللّه اگر كسى سبب شود از براي حبس نبى و قتل او واجبست بر همه ايشان همه تكاليف از اصول و فروع و حال امام بالاتر از حال رسول نخواهد بود پس شبهه مذكوره ظاهر الاندفاع بلكه بين الاندفاع است

شبهۀ ثالثه

مخالفين لزوم لغويت وجود امام عليه السّلام است در حال غيبت العياذ باللّه چه آنكه فوايد وجوديه او بالمره مسلوبست و ثمرات وجوديه او انتفاع خلقست از او از

ص: 307

اوامر و نواهى و تقريب خلق بسوي طاعات و تبعيد آنها از معاصي و اغاثه مظلومين و اجراء حدود و احقاق حقوق و بيان احكام و حفظ و ضبط آن و در حال غيبت او فرقى نخواهد بود بين وجود و حيوة او غايبا و بين عدم وجود و موت او جواب از اين شبهه از وجوهيست وجه اول آنكه اين شبهه منقض است بكثيري از غيبت انبيا چون مخفى شدن موسى بن عمران از بنى اسرائيل عشرة سنين و شبانى نمودن در نزد حضرت شعيب و چون غيبت ابراهيم و دانيال و سليمان و عيسى عليهم السلام و غير ايشان كه خداي تعالى بآن خبر داده بلكه غيبت سيد انبيا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم در مدت چهار سال يا كمتر در شعب ابى طالب و غيبت او از مسلمين در غار پس هرچه مخالفين در غيبت انبيا جواب گويند بعينه همان جوابرا شيعه در غيبت امام خواهد گفت چه آنكه در غيبت انبياهم العياذ باللّه لازم خواهد آمد لغويت وجود ايشان بزعم فاسد مخالفين و آنكه فوايد وجودى ايشان بالمره مسلوب باشد وجه دويم آنكه عمده فايده وجوديه نبى يا وصى لازم بودن اتمام حجتست از جانب حقسبحانه و تعالى بر بندگان تا آنكه لسان معذرت ايشان منقطع گردد و بر تقدير عصيان و مخالفت بآنچه مكلف بآن شده اند صحيح باشد عقاب كردن ايشان و الا عقاب بر ايشان قبيح خواهد بود زيرا كه از براى عباد است كه متعذر شوند در صورت عدم اطاعت و انقياد كه خداوند از جانب تو رسولى يا وصى بر ما گماشته نشد كه بيان فرمايد از براى ما مرادات ترا تا ما در مقام اطاعت و انقياد او برآئيم و در قرآن نيز ارشاد باين حكم عقلى قطعى فرموده من قوله تعالى رُسُلاً مُبَشِّرِينَ وَ مُنْذِرِينَ لِئَلاّٰ يَكُونَ لِلنّٰاسِ عَلَى اَللّٰهِ حُجَّةٌ بَعْدَ اَلرُّسُلِ و لزوم اقامه حجت بر عباد در همه اوقات و زمان بر خدا لازم است تا آنكه قبيح نشود عقاب ايشان در صورت مخالفت و عصيان و نگويند كه تو نصب ولى يا بعث نبى نفرمودى تا ما بامر آنها اطاعت نمائيم ترا و در جميع آنات ممكن است عباد را كه اعتذار نمايند از عدم اطاعت بعدم تماميت حجت پس بايد عذر ايشانرا رفع نمود و لسان معذرت ايشانرا منقطع ساخت در همه اوقات باينكه حقتعالى بفرمايد من بعث رسول بر شما نمودم يا نصب ولى از براي شما كردم و لكن شما استماع بسخنان ايشان ننموديد و يا بظلم و ستم ايشانرا محبوس و يا غايب نموديد از انظار و بر شما لازم بود كه تمكين نمائيد از ايشان و نصرت كنيد ايشان را بر اعادي ايشان و چون شما بر خود ظلم كرديد و بسخنان ايشان گوش ننموديد منتفع نشديد ببركات وجود ايشان لهذا مستحق عذاب و جزاء سوء شديد و لسان معذرت شما منقطع خواهد بود و اشاره بهمين حكم عقليست حديث مسلم بين خاصه و عامه از قول امير المؤمنين عليه السّلام اللهم لا تخلو الارض من حجة اما ظاهر مشهود او غايب مغمور لئلا يبطل حجتك و حاصل كلام آنكه صحت تكليف و انقطاع لسان معذرت بندگان از عصيان و مخالفت مبتنى بر وجود فعلى نبى يا وصى نبى خواهد بود و اگر نه چنين باشد هر آينه لازم خواهد آمد نقض غرض الهى در جعل تكاليف و ابقاء آن و لازم خواهد آمد عدم

ص: 308

تماميت حجت بر عباد و قبح عقاب ايشان و اعظم فوايد وجوديه نبى يا وصى همان صحت غرض تحقيق الهيست از جعل تكاليف و ابقاء آن كه سبب و وسيله است از براى تقريب عباد بسوى خدا و فائز شدن ايشان بسعادات ابديه باطاعت و انقياد از معرفت عباد اللّه تعالى و عبادات او كه غايت خلقت انسانيست من قوله تعالى وَ مٰا خَلَقْتُ اَلْجِنَّ وَ اَلْإِنْسَ إِلاّٰ لِيَعْبُدُونِ و در حصول اين غرض فرقى نخواهد بود بين حضور حجت و غياب او از انظار با تحقق وجود فعلى او در ميان خلق چون ساير انبيا و حجج اللّه تعالى كه گاهى با عدم مانع ظاهر و هويدا بودند در ميان مكلفين و گاهى بواسطه خوف از اعدا غايب و مستور ميشدند و غرض الهى باصل وجود فعلى ايشان تحقق مييافت و فايده عظماي صحت تكاليف بآن متحقق ميشد و اما تمكين عباد مر نبى و حجت را و اطاعت نمودن ايشان بآنچه متوجه بايشان شد از تكاليف پس اختيار آن مفوض بخود عباد است و اكراه و الجاء ايشان باطاعت و انقياد بنحويكه مقهور در اطاعت باشند منافى با تكليفيست كه مبتنى بر نوعى از اختيار است و بالجمله اگر تأمل نمائى خواهى يافت كه حال بعث نبى و نصب ولى و فوايد وجوديه ايشان مثل نصب دلايل معرفة اللّه و فوايد وجوديه آن دلايل است از براى شخص كافر جاحد باللّه العظيم كه مسامحه مينمايد در نظر كردن بآن دلائل در آن تأمل نمينمايند تا تحصيل معرفة اللّه نمايند پس بايد گفته شود بمذاق خصم كه چه فايده دارد نصب دلائل از براى كافريكه ترك تحصيل معرفة اللّه مينمايد چه آنكه غرض از نصب و جعل آن دلايل آنست كه مكلفين تحصيل معرفة اللّه نمايند و بعد از اينكه نظر ننمايند در آن دلايل و مسامحه كنند در آن هرآينه لازم خواهد آمد لغويت نصب آن دلائل و انتفاء فوايد وجوديه آن چنانكه جواب از اين گفته ميشود كه اعظم فوايد متصوره در عالم امكان حصول معرفة اللّه است از براى عباد و تحقق آن مبتنى بر جعل و نصب دلايل معرفت است در جميع آفات تا آنكه حجت بر بندگان تمام شود و صحيح باشد عقاب ايشان در صورت تسامح و تقاعد از تحصيل معرفة اللّه و منقطع شود لسان معذرت ايشان در همه آنات وجود ايشان و نگويند كه در فلان وقت عازم تحصيل معرفة اللّه شديم و لكن دلايل آن موجود نبود و يا معدوم شده بود بعد از وجود آن و من قادر بر تحصيل نشدم پس آنچه بر خدا لازم است همان جعل و نصب دلائل و قدرت دادن بر عباد است بادراك آنها و عدم حصول در خارج بجهت تقصير عباد و مسامحه ايشانست همچنين در محل كلام جواب گفته ميشود كه اعظم فوايد متصوره در عالم امكان همان اطاعت و انقياد حقسبحانه و تعالى است در جميع تكاليف شرعيه از اصوليه اعتقاديه و فروعات شرعيه كه تحقق آن منوط بوجود نبى يا وصى نبى است در جميع آنات وجود مكلفين تا آنكه حجت الهى تمام شود بر عباد و صحيح باشد عقاب ايشان بر فرض تسامح و تقاعد و منقطع شود لسان معذرت ايشان كه نگويند در فلان زمان معين تمام تمكين و اطاعت و انقياد

ص: 309

ولى امر و حجت ترا مينموديم و موانع حضور و مشاهده جمال نورانى او را از بين برداشتيم و لكن او هيچ بعرصه وجود نيامد و يا بعد از وجود قطع حيوة شده بود و ما قادر بر اطاعت و انقياد اوامر و نواهى تو نشديم بخلاف آنكه اگر حجت و ولى امر در حيوة باشد و مستور از انظار گردد و موانع وجوديه مكلفين مانع از ظهور او باشد در چنين وقتى اگر مكلفين صادق در نيت خود باشند و انابه كليه از براى ايشان حاصل شود و موانع وجوديه خود را بالمره برطرف نمايند در هر آنى از آنات وجود خودشان هر آينه بر خدا لازم است كه منقطع نمايد لسان معذرت ايشانرا بآنكه ظاهر نمايد ولى امر خود را تا اقامه نمايد باوامر و نواهى او و تعطيل ننمايد حدود الهيه و نواميس شرعيه را و هر وقتكه مكلفين باين قسم در مقام اطاعت و انقياد برآمدند بر سبيل حقيقت و ممتحن شدند بامتحانات الهيه در صدق دعواي خود و يا جمع كثيري كه بوجود ايشان منظم ميشود نصرت ولى امر خدا البته خداوند نيز ولى و حجت خود را ظاهر خواهد نمود و آن محبت الهيه هم تقاعد نخواهد نمود و لكن چون در همه آنات وجود مكلفين ممكن است كه چنين معذرتى اظهار نمايند پس بر خداوند هم لازمست كه باقى بدارد وجود حجت و ولى خود را در همه ازمنه مفروضه كه آنچه عقلا احتمال عذر در او تطرق مييابد راه او را مسدود و اتمام حجت على سبيل الكلية و الاطلاق بر بندگان خود بفرمايد هذا فليتأمل فى هذا البرهان فانه حقيق بالقبول و الحمد للّه على ما هدينا و در بعضى از كلمات سيد مرتضى و شيخ طوسى ره في الجمله اشاره باين برهان مذكور دارد و عبارت شيخ طبرسى نيز دلالت اجماليه بر اين برهان دارد چه آنكه عبارت منقوله از بعض از كتب او چنين است كه من ان الفرق بين وجوده عليه السّلام غائبا عن اعدائه للتقية و هو فى اثناء تلك الغيبة منتظران يمكنوه فيظهر و يتصرف و بين عدمه واضح و هو ان الحجة هناك فيما فات من مصالح العباد لازمة اللّه تعالى و هيهنا الحجة لازمة للبشر لانه اذا خيف تغيب شخصه عنهم كان ما يفوتهم من المصلحة عقيب فعل ما كانوا هم السبب فيه منسوبا يلزمهم فى ذلك الطعن و هم الماخوذون الملامون عليه و اذا اعلامه اللّه تعالى كان ما يفوت به العباد من معه لهم و يحرمونه من لطفهم و انتفاعهم به منسوبا الى اللّه لا حجة فيه على العباد و لا لوم يلزمهم انتهى كلامه جواب سيم آنكه فايده وجوديه امام عليه السّلام در حال غيبت در مذهب اماميه بسيار است و آن باخبار صحيحه منقوله از رسول خدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم و اهل بيت طاهرين او را بقواعد عقليه و نقليه در نزد ايشان محقق است اولا آنكه مبرهن در نزد اماميه است كه امام قطب عالم امكان و جميع نعيم الهيه كه عايد به بندگان خدا ميشود ببركت وجود مطهر اوست و بقاء سموات و ارضين منوط بر وجود مقدس اوست و دفع بليات بسبب نور وجود اوست و حال او مانند حال رسول خدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم است چنانكه خداى تعالى مى فرمايد وَ مٰا كٰانَ اَللّٰهُ لِيُعَذِّبَهُمْ وَ أَنْتَ فِيهِمْ و امام قايم مقام رسول خدا و نايب مناب او است در جميع حالات

ص: 310

و صفات و فوايد چنانكه وجود مقدس نبوى در حال حيوة ظاهريه دافع انواع عذاب الهى بود از بندگان خدا كه بجهت خبث حالات و شنايع افعال و قبايح اعمال خودشان مستحق آن بودند همچنين وجود مقدس امام عليه السّلام كه قايم مقام آنحضرتست نيز دافع عذاب و رافع انواع بلا خواهد بود از بندگان چنانكه جابر بن عبد اللّه انصاري ميگويد كه سؤال كردم از رسول خدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم كه آيا مردم در زمان غيبت قائم عجل اللّه فرجه بوجود او منتفع ميشوند فرمود بلى قسم بخداى آنچنانيكه مرا برسالت مبعوث گردانيده كه مردم بوجود امام در حال غيبت او منتفع ميشوند چنانكه از شمس منتفع ميشوند در حالتيكه در ابر پنهان باشد و كلينى در كافى از اسحق بن يعقوب روايتكرده كه عريضه نوشتم بخدمت حضرت قائم عجل اللّه فرجه و مسائلى براى من مشكل شده بود و در آن عريضه مندرج ساختم و سوال كردم از وكيل آنحضرت محمد بن عثمان بن عمروى كه عريضه مرا خدمت آنحجت پروردگار برساند پس از ناحيه مقدسه بيرون آمد بخط مولانا صاحب الزمان عجل اللّه فرجه از براي اسحق بن يعقوب و مشكلات مسائل او را بيان فرمود تا آنكه فرمود اما وجه الانتفاع بى فى غيبتى فكالانتفاع بالشمس اذا غيبها عن الابصار السحاب و انى امان لاهل الارض كما ان النجوم امان لاهل السماء فاغلقوا ابواب السوال عما لا يعينكم و لا تتكلفوا علم ما كفيتم و اكثروا الدعاء بتعجيل الفرج فان فى ذلك فرجكم و السلام عليك يا اسحق بن يعقوب و على من اتبع الهدي و از جمله فوايد وجود امام در حال غيبت ثواب انتظار فرج است از براي مؤمنين صدوق عليه الرحمه در كتاب عيون اخبار الرضا باسناد عديده از حضرت على بن موسى الرضا عليه السّلام روايتكرده است كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم فرمود كه افضل اعمال امت من در زمان غيبت انتظار فرج است از جانب حقتعالى قطب راوندى در كتاب خرايج بسند خود از حضرت على بن الحسين زين العابدين عليه السّلام روايتكرده كه فرمود غيبت ولى دوازدهم خدا كه وصى رسولخدا و باقى ائمه هدى سلام اللّه عليهم اجمعين است بطول خواهد انجاميد و اهل زمان غيبت او كه قائل بامامت و منتظر ظهور او هستند از اهل همه زمانها افضلند زيرا كه حقتعالى از عقل و فهم و معرفت آنقدر بايشان عطا فرموده كه زمان غيبت در نزد ايشان بمنزله زمان حضور و مشاهد است و ايشان در آنزمان بمنزله كسانى هستند كه در پيش رسولخدا با شمشير جهاد كرده اند و ايشانند مخلصان حقيقى و شيعيان ما و نيز صدوق عليه الرحمه در كتاب كمال الدين بسند خود از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام روايتكرده كه در تفسير آيه شريفه هُدىً لِلْمُتَّقِينَ اَلَّذِينَ يُؤْمِنُونَ بِالْغَيْبِ فرمودند كه مراد از متقين كه ايمان بغيب ميآورند كسانى هستند كه بقيام قائم اقرار دارند و ميگويند كه ظهور آنحضرت حق است و واقع خواهد شد و نيز صدوق بسند خود از عمرو بن ثابت روايتكرده كه حضرت على بن الحسين عليه السّلام فرمود كه هركس در زمان غيبت قائم در ولايت و دوستى ما ثابت قدم باشد هر اينه خداى تعالى عطا ميفرمايد باو اجر

ص: 311

هزار شهيد كه مانند شهداي بدر و احد باشند و نيز صدوق بسند خود از فيض بن مختار روايتكرده كه شنيدم از حضرت صادق عليه السّلام كه ميفرمود هركه از شما بانتظار اين امر وفات نمايد بمنزله كسى است كه با قايم عليه السّلام در خيمه او باشد پس اندكى سكوت نموده و فرمودند چنين است كه فضيلت او همين قدر باشد بلكه بمنزله كسى است كه در پيش روى او شمشير بزند نه چنين است بلكه بخدا سوگند مانند كسى است كه در پيش روى رسولخدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم شهيد شده باشد و نيز صدوق ره بسند خود از عبد اللّه بن سنان روايتكرده كه رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم فرمودند باصحاب كه بعد از شماها قومى ميآيند كه اجر و ثواب يكنفر از ايشان مانند اجر و ثواب پنجاه نفر از شما باشد عرضكردند يا رسول اللّه ما در جنك بدر و احد و حنين در خدمت شما بوديم و قرآن نيز بر ما نازل شده چگونه ميشود كه آنها از ما بهتر باشند فرمود كه اگر شما مضطر شويد بشدائد و اموريكه ايشان بآن مضطر ميشوند مانند صبر ايشان صبر نخواهيد كرد و از جمله فوايد وجوديه امام عليه السّلام دعا و استغفار آن نور الهيست از براى شيعيان و مواليان خود و رفع هموم و كشف كربات ايشانست در وقتيكه به نيت صادقه متوسل بآن بزرگوار شوند و از جمله فوايد وجوديه آن امام عالميان در حال غيبت مرتدع شدن شيعيان و دوستان او است از معاصى زيرا كه بسا ميشود كه در مجمع ايشان حاضر شود و نشناسند او را و باحتمال آنكه لعل آن بزرگوار ناظر بحال ايشان باشد ممنوع ميشوند از ارتكاب كثيرى از قبايح اعمال و شنايع افعال و همچنين در عصر هر روز ملائكه حفظه اعمال عباد كه صعود بعالم ملكوت مينمايند مأمورند كه ابتداء صحايف اعمال عباد را بامام عصر عجل اللّه فرجه عرضه دارند تا آنكه آن بزرگوار بعد از اطلاع باعمال ايشان آنچه از اعمال ناشايستى كه قابل اصلاح است يا باستغفار يا بشفاعت در نزد پروردگار از براى شيعيان خود اصلاح نمايد و بعد از آن ملائكه با آن صحايف بآسمان عروج نمايند اگرچه بعد از آن هم بر رسولخدا و ائمه هدي نيز عرضه داشته ميشود چنانكه اخبار ديگرى باين معنى وارد شده در تفسير قوله تعالى وَ قُلِ اِعْمَلُوا فَسَيَرَى اَللّٰهُ عَمَلَكُمْ وَ رَسُولُهُ وَ اَلْمُؤْمِنُونَ بآنكه مراد بمؤمنون ائمه هدى صلوات اللّه عليهم اجمعين هستند بالجمله تمام عالم امكان هريك بقدر قابليت و استعداد خود بوجود امام عصر عجل اللّه فرجه در زمان غيبت آن بزرگوار منتفع ميشوند و لكن ديده خصم اعور بلكه اعمى است من كان فى هذه اعمى فهو فى الاخرة اعمى و اضل سبيلا

شبهۀ رابعه

آنكه طول غيبت و دوام استمرار آن بقسميكه سبب شود از براى انكار وجود او و نفى ولادت او عارى از حكمتست و چرا او نيز مانند آباء طاهرين خود در ميان خلق ظاهر نشد كه داعى بسوى نفس خود نباشد تا آنكه ممكن نشود از براى احدى انكار وجود او جواب از اين شبهه از وجوهيست وجه اول آنكه شبهه منتقض است بغيبت ساير انبياء و حجج

ص: 312

اللّه تعالى چنانكه خواهد آمد بيان آن اجمالا مانند موسى بن عمران و خضر و الياس و عيسى و دانيال عليه السّلام كه همين شبهه مذكوره بعينه در حق ايشان جاريست و آنچه مخالفين در جواب شبهه مذكوره بالنسبه بغيبت انبيا ميگويند همان بعينه جواب طايفه اماميه خواهد بود در غيبت امام عصر عجل اللّه فرجه وجه دويم آنكه ما ببرهان عقل و شرع ثابت كرديم ولادت و حيوة و عصمت و امامت و خلافت امام عصر عجل اللّه فرجه را و مخفى بودن سر و حكمت غيبت او و غايب بودن او از انظار ما مضر بحال ما نخواهد بود چه آنكه غيبت آن بزرگوار بامر الهيست و حكمت الهيه اقتضاء آن نمود كه غايب از انظار باشد پس بر مخالف است كه اولا گفتگو نمايد در حكيم بودن خداوند متعال و ثانيا در عصمت و طهارت آنسيد ابرار و بعد از ثبوت و تحقق اين دو مطلب ديگر جاى سخن و گفتگو باقى نخواهد ماند كه سئوال نمايد از حكمت غيبت كه سريست از اسرار الهى و از سنن الهيه است بالنسبه بكثيرى از انبياء و حجج اللّه تعالي مگر بر وجه استفهام و استعلام بر وجه نفى حكمة و انكار و مكابره و بسيار شبيه است حال اين سئوال بر اين وجه مخصوص و نفى انكار آن و به انكار ابليس و اعتقاد او بخلو امر بسجود از براى حضرت آدم عليه السلام از حكمت الهيه بلكه اعتقاد بقبح آن و مانند آنستكه گفته گفته شود چه حكمتست در گرفتاري اطفال ببليات و آفات با عدم عصيان ايشان مر پروردگار را آيا جايز است كه العياذ باللّه نسبت ظلم بخداى عز و جل داده شود چه آنكه عقل قطعى حاكيست بتنزه افعال اللّه تعالى از ظلم و قبايح پس بمجرد عدم معلوميت حكمت بسيارى از امور بر تو حكم بلغويت افعال اللّه تعالى خواهى نمود و هذا فضيح من الكلام و شنيع من القول و الاعتقاد وجه سيم آنكه سبب غيبت حضرت حجت خوف آنسرور بود بر نفس مقدس خود كه اعادي دين و دشمنان او از فسقه و سلاطين جبابره زمان او در مقام قتل نفس مقدسه او بودند و ليلا نهارا تفحص و تجسس از حال او مينمودند زيرا كه بتواتر بر همه فرق معلوم شده بود باخبار رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم و آباء طاهرين او كه آن نور الهى ظاهر ميشود و پر ميكند زمين را از عدل و داد بعد از آنكه پر شده باشد از ظلم و جور و آنكه دولت حقه او مضمحل مينمايد همه دول را و باطل ميكند جميع مذاهب و ملل باطله را لهذا همه دول و مذاهب و ملل دواعى قاهره داشتند بر اهلاك نفس مقدسه و اطفاء نور وجود مبارك او و از اين جهت بود كه بعد از وفات حضرت امام حسن عسگري سلاطين جور زمان او در مدت بسيارى در تفحص حال او بودند در خانه ها و سردابها و منازل خفيه گردش ميكردند و بر جاريۀ كه از حضرت امام حسن عسكرى عليه السّلام گمان حمل داشتند مدت دو سال در حبس خود نگاه داشتند تا استكشاف حال او نمايند و عشيره و منتسبين آنحضرترا گرفته حبس مينمودند تا دلالت نمايند ايشانرا بآن نور الهى تا آنكه عم او جعفر بمعاونت آن جبابره ارث آن بزرگوار را بتصرف درآورده بود و حال او شبيه است بحال

ص: 313

رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم در زمان غيبت او در شعب ابى طالب و رفتن بجانب غار بلكه اين بزرگوار اشبه حالا بود بموسى بن عمران كه كهنه اعلام نموده بودند بفرعون كه پيغمبرى از بنى اسرائيل مبعوث ميشود كه سبب زوال ملك و سلطنت تو خواهد شد و فرعونيان شب و روز در تفحص حال آن مولود بودند و بدين جهت اطفال صغار زياد از بنى اسرائيل بقتل آوردند و جبابره كه در زمان ائمه طاهرين بودند بواسطه علم ايشان بصدق قول پيغمبر صادق الوعد و امير المؤمنين عليه السّلام كه اخبار فرموده بودند كه مهدي موعود خليفه دوازدهم رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم از صلب حسين عليه السّلام است ظهور خواهد كرد و دولت سلطنت باطله ايشانرا زايل خواهد نمود لهذا آباء طاهرين او را هميشه در حبس خود نگاه ميداشتند كه تا زمان ولادت آن نور الهى برسد و او را بقتل آورند و ايمن شوند از زوال ملك و سلطنت باطله خودشان و آنچه تدبير نمودند و در مقام اطفاء آن نور برآمدند ممكن نشد از براي ايشان و خداوند حفظ نمود نور خود را و او را در ظل حمايت خود نگاهداشت چنانكه موسى بن عمران را در ظل حمايت و حراست خود نگاهداري نمود تا آنكه موجود مقدس او از ظالمين انتقام بكشد فان قلت كه همين خوف از اعادى و جبابره حاصل بود از براى آباء طاهرين او كه بالاخره باعتقاد شيعيان هر يك از ايشان در دست يكى از فراعنه زمان خود مقتولا مسموما از دنيا رفتند و با اين احوال شخص ايشان از ميان مردم غايب نشد و تحمل نمودند مشقتهاى وارده بر خود را و بيان مينمودند احكام الهى را و افاضات علوم از ايشان بمردم ميشد پس حال او هم بايد مثل حال آباء طاهرين او باشد و غايب از انظار نشود و خوف قتل بر نفس را تحمل نمايد قلت آباء طاهرين آن بزرگوار از جانب رسول خدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم عالم بودند كه از براى هريك از ايشان خلف صالح معصومى هست كه بعد از او تحمل اعباء خلافت و امامت نمايند تا حجت واجبه الهيه منقطع نشود از خلق و آنكه عدد معلوم موعود كه اثنى عشر خليفه باشد قائم شوند بامر الهى و چون آن بزرگوار خاتم الوصيين بود و خلافت منتهى به وجود مقدس او شده بود و قائم مقامى از براى او نبود كه تحمل نمايد اعباء خلافت و امامت را و بعد از او كسى نبود كه قايم مقام او باشد در آنچه اراده حتميه الهيه بآن تعلق گرفته است از پر نمودن زمين از عدل و داد بعد از پر شدن آن از ظلم و جور و انتقام از ظالمين و خونخواهى همه انبياء و ائمه و مؤمنين منحصر بود بوجود مقدس او لهذا خوف بر نفس مقدسۀ او از قتل مثل خوف آباء طاهرين او نبود و استتار او از اعدا متحتم و لازم بود تا آنكه متحقق شود بنور وجود او سلطنت حقه الهيه و همه اخبار ماضيه و آتيه از خاصه و عامه دلالت اجماليه دارد بر آنچه ذكر شد هذا

شبهۀ خامسه

آنكه بنا بر مذهب اماميه حال ائمه مانند حال انبيا و رسل است چنانكه بر خدا لازم است كه دفع ظلم و اذيت از انبيا نمايد تا آنكه اقامه نمايند بتبليغ شريعت كه بواسطه آن حاصل شود آنچه درباره مكلفين

ص: 314

لطف است همچنين لازم و واجب على اللّه است كه دفع ظلم و اذيت از امام نمايد تا آنكه او غايب نشود و قيام نمايد بامر امامت كه بسبب او حاصل شود آنچه لطف است درباره مكلفين پس چرا خدايتعالى دفع ظلم و اذيت از او ننمود كه محتاج بغيبت شود جواب از اين شبهه نيز از وجوهيست وجه اول آنكه فرقست در بين نبى و وصى نبى چه آنكه نبى مبلغ و مشرع احكام است و ممكن است كه گفته شود كه لطف واجب درباره مكلفين منوط به تبليغ و تشريع تكاليف است و بدون آن حجت الهيه بر خلق تمام نخواهد شد پس ماداميكه تبليغ شريعت ننموده باشد بر خدا لازم است دفع ظلم ظالمين و منع ايشان از قتل او بخلاف وصى نبى كه غرض از نصب او مجرد حفظ تكاليف الهيه است كه اگر عباد اللّه رجوع باو نمايند او حافظ ايشان شود پس از بيان و تبليغ نبى و تماميت حجت بر ايشان از جهة تشريع احكام و حال وصى مانند حال نبى خواهد بود بعد از تشريع و تبليغ احكام كه اگر امت بخواهند تضييع آن احكام نمايند و گوش بسخنان او ندهند و طغيان ورزند در نافرمانى او و او را اذيت نمايند از ضرب و شتم و قتل كه در اينصورت لازم نخواهد بود حفظ آن نبى بالقهر و الغلبه بسا باشد كه تحمل مشاق و ضرر بر نفس از ضرب و شتم و قتل موجب مضاعف شدن اجر و ثوابست و سبب تقريب اوست بسوي خدا و نيل ايشانست بسعادت شهادت و ازين جهت بود كه كثيرى از انبيا بجهد ظلم ظالمين مانند ائمه فائز شدند بدرجه رفيعه شهادت پس واضح شد فرق بين نبى و وصى نبى قبل از تبليغ و تشريع احكام نه بعد از تبليغ و اگر فرض شود كه امر شريعت بقسمى از بين برداشته شود كه حال مردم در محو شدن آثار شريعت در ميان ايشان مانند حال ايشان قبل از تبليغ و قبل از بعثت نبى كه عهد جاهليت بتمامه عود نمايد ميگوئيم كه در اينصورت بر خدا لازمست دفع و منع نمايد ظلم ظالمين را از امام و خليفه و وجود مبارك او را ظاهر سازد و اعوان و انصار او را تقويت نمايد تا اقامه نمايد باعباء خلافت و امامت و حدود الهيه و نواميس شرعيه و زمين را پر از عدل و داد نمايد چنانكه اعتقاد اماميه است در حق حضرت قائم عجل اللّه فرجه وجه دوم آنكه خداوند دفع و منع ظلم ظالمين از انبيا و حجج مينمايد بنحويكه منافى با تكليف نباشد و چنين دفع و منع از براى نبى و وصى او على السويه حاصل است چه آنكه حقتعالى نهى فرمود بخطاب تكليفى عامه مكلفين را از ظلم و اذيت بر انبيا و حجج اللّه و واجبكرد بر مكلفين نصرت و تقويت سلطنت حقه او را و اما منع و دفع ايشان بالقهر و الغلبه و عدم قدرتهم على المخالفة منافى با اصل تكليف است كه مبتنى بر اختيار عباد است و دفع و منعى كه منافى با حكمت جعل تكاليف است از حكيم على الاطلاق صادر نميشود نظير منع نمودن خلايق را بقهر و غلبه از ساير قبايح اعمال و شنايع افعال و همه انبيا و حجج اللّه بقدر استعداد و تحمل خودشان مبتلا بظلم ظالمين و جبارين زمان خود بودند آيا كدام نبى يا وصى نبى

ص: 315

بود كه در برهۀ از زمان مقهور و مغلوب اعادي دين نشده باشد بلى ميشود كه در برهۀ از زمان بجهة مصالح واقعيه كه كائن فى علم اللّه بود امر منعكس ميشد بالنسبه ببعضى از انبيا و حجج اللّه و لكن نه بر سبيل الدوام و الاستمرار وجه سيم آنكه اصل شبهه مذكوره مبتنى بر وجوب لطف است على سبيل الاطلاق و الكلية و اطلاق ممنوع است جدا چنانكه در بعضى از اجوبه سابقه ذكر شد بلى اگر مؤدى بنقض غرض و يا ساير محاذير عقليه شود وجوب آن مسلم است و در اينصورت فرقى ميان نبى و وصى او نخواهد بود و اگر مؤدي بآن نشود بلكه مجرد تقريب بسوى طاعت و تبعيد او معصيت باشد پس اصل وجوب آن در حق نبى نيز ممنوعست و على هذا اگر فرض شود كه نبى مأمور تبليغ احكام ممنوع شود باينكه در حين شروع بتبليغ او را زجر يا حبس نمايند و سياست كنند و بالمره نگذارند كه تبليغ رسالت نمايد و يا سنواتي بر او بگذرد و نگذارند كه در امر رسالت خود تكلم نمايد هيچ قبحى بر خدا و رسول او لازم نخواهد آمد و هيچ لازم نبود بر خداي تعالي كه مقهور نمايد عباد را بر دفع ظلم ايشان از انبيا چنانكه در حق كثيرى از انبيا واقعشد مثل موسى بن عمران كه هفت سال بر باب قصر فرعون بماند و حاجيان فرعون مانع بودند او را از داخل شدن در قصر و ديدن فرعون فضلا از آنكه اداء رسالت و اتيان بمأمور به نمايد چون رسل انطاكيه كه در مدت بسياري در شهر انطاكيه در حبس سلطان آنشهر بودند و نگذاشتند ايشان را كه در ميان ملاء تردد نمايند كه مبادا مردم گوش بسخنان ايشان بدهند تا آنكه رسول سيمى از جانب حضرت عيسي بلباس تجارت وارد آنشهر شد و بتدابير عملى وزارت سلطانرا اختيار نمود و تا مدت هفت سال از آنچه مقصود او بود ابدا متكلم نشد و مثل كفار قريش كه منع و زجر ميكردند مردم را كه گوش بسخنان رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم ندهند و نميگذاشتند كه سخنان آنحضرت گوش زد مردم شود در مدت بسيارى بلكه در بعضى از اوقات گوشهاى خود را ميگرفتند كه كلام آنسرور را استماع ننمايند پس اگر كل لطف بر خدا واجب باشد اينهمه اذيت هائى كه كثيرى از انبيا در ابتداء تبليغ ميكشيدند و ممنوع از اصل تبليغ بودند چرا حقتعالى دفع آن اذيتها از ايشان ننمود تا آنچه را كه مأمور بودند تبليغ نمايند بلى اگر منع ايشان مؤدى بنقض غرض يا لزوم عدم تماميت حجت و عقاب بلا بيان و حجت شود مثل آنكه در تمام زمان رسالت خود ممنوع از تبليغ بقدر كفايت شوند البته در اين صورت چنين لطفى واجب على اللّه سبحانه است و واجب است عقلا كه خداوند حفظ نبى خود بنمايد كه آنچه مقصود از تبليغ است حاصل گردد و حجت الهى بر خلق تمام شود و لسان معذرت ايشان در طغيان و مخالفت منقطع گردد در اينصورت ميگوئيم كه حال وصى نيز مثل حال نبى خواهد بود كه اگر بالمره متصدى اعباء خلافت و امامت نشود منجر بنقض غرض الهى شود در نصب او از براى خلافت در چنين مقام ميگوئيم كه واجبست بر خدا كه

ص: 316

لطف خود را درباره مكلفين منع ننمايد و حفظ نمايد حجت خود را كه باو اقامۀ شرع مبين شود چنانكه اعتقاد اماميه در حق ائمه دين است كه آنچه غرض الهيست در نصب ايشان بر خلافت و امامت حاصل شده و خواهد شد هذا

شبهه سادسه

آنكه سلمنا كه حكمت غيبت مهدى موعود باعتقاد شما طايفه اماميه بجهت خوف از اعداى دين است و باين سبب غايب شده و لكن بالنسبه باوليا و مؤمنين و تابعين خود كه از براى او خوف و وحشت و دهشتى نبوده و نخواهد بود پس چرا از براي ايشان ظاهر نميشود و افاضه فيوضات بايشان نمينمايد و چرا ايشانرا علم و اطلاعى از احوالات او نيست جواب از اين شبهه اولا آنكه عقلا قبحى لازم نميآيد در عدم ظهور حضرت حجت از براى مواليان خود بعد از آنكه اشقيا و ظالمين سبب از براى غيبت او شوند بلكه اعادى دين هم ظالم هستند در حق امام عصر عجل اللّه فرجه كه سبب شدند از براى غيبت آنسرور از عامه خلق و هم ظالمند بر دوستان و مواليان او كه سبب شدند از براى تفويت منافع وجوديه امام بالنسبه بايشان در حال ظهور و ثانيا آنكه سبب عدم ظهور او از براى اولياى خود همان شايع شدن امر امام است در ميان دوستان و دشمنان جميعا پس با خبر خواهند شد ظالمين و طغاة از حال او و معرفت بمحل و مكان او بهم ميرسانند پس همان محذور خوف از قتل برميگردد بحال خود و آن سبب اصلى اعاده خواهد نمود چنانكه لازم عادى آنستكه چون جمع كثيرى اطلاع حاصل نمايند بحال نبى يا وصى نبى كه ملاذ و ملجاء تمام خلق است باندك زمانى اين منتشر در بلدان ميشود خصوصا بلاديكه مسكن دوستان و دشمنان او است پس استتار او از شيعيان و مواليان نيز همان خوف اوست از دشمنان از ضرر بر نفس مقدسه او از قتل و ايذاء و ثالثا آنكه عدم ظهور و غيبت او از شيعيان و مواليان بجهت حفظ نفوس و اعراض و اموال دوستان اوست از دشمنان چه در تردد در نزد او و رجوع باوامر و نواهى و لو آنكه آنحضرت مخفى از دشمنان باشد سبب است از براي اتهام دوستان و مواليان او در نزد ظلام و جبابره و اشتداد غضب ايشان بر آنها كه موجب اضرار كليست از ايشان بالنسبه بمواليان و بر آنحضرت لازمست كه حفظ مواليان خود را از اين جهت نمايد از اعادى دين پس از اين باب مخفى از مواليان خود نيز خواهند بود و رابعا آنكه از كجا معلوم شد كه حضرت حجة اللّه امام عصر عجل اللّه فرجه مخفى و مستور از تمام شيعيان خود ميباشد بلكه شيعيان و مواليان بر طبقات و درجات متفاوته اند طبقۀ از ايشان كسانى هستند كه تكميل ايمان نموده اند و بدرجه عاليه از علم و عمل رسيده اند اينها بر سبيل الجزم و اليقين مشغول بخدمات آن بزرگوارند مانند ابدال كه از خدم و حشم او محسوب ميشوند و امتثال مينمايند اوامر و نواهى او را و طبقۀ از ايشان كسانى هستند كه يكدرجه از طبقه اول نازل ترند و بسا ميشود كه در تمامى عمر خودشان بكرات يا مرة واحده بالتفاوت بشرف لقاي

ص: 317

او مشرفشده باشند و طبقه ثالثه كسانى هستند كه بسا ميشود مثل طبقه ثانيه خدمت آنجناب مشرفشده باشند و لكن در زمان مكالمه نشناخته باشند آنحضرترا و بعد از مفارقت فهميده باشند كه آنچه مشاهده كرده بودند منتهى آمال ايشان بود و لكن نشناخته بودند و اينمطلب كثيرا از براي ربانيين از علماء شيعه شايد حاصل شده باشد و طبقه ديگر كسانى هستند كه بسا ميشود قابل حضور باهر النور حضرت ولى اللّه صاحب العصر و الزمان عجل اللّه فرجه نيستند باقسام مذكوره و لكن افاضه فيوضات بايشان مينمايند در مقام الجاء و اضطرار و شدايد بعد از توسل و تضرع ايشان بآن حجت پروردگار و اينمطلب از براي دوستان بسيار واقع شده است از علماء و غيرهم بلى كثير از مواليان و احبه بسا ميشود كه هيچ كدام از اين فيوضاترا ادراك نكرده باشند يا بجهت بعضى از مصالح با بجهت قلت قابليت و استعداد لكن منافى با مقصود نخواهد بود سيد مرتضى و جماعت كثيري از علماء شيعه اعتماد بر اين وجه نموده اند و عنقريب ظاهر خواهد شد وجاهت آن در مقام ذكر بعضى از معجزات و خارق عادات آن بزرگوار فان قلت كه در اخبار اماميه وارد شده كه اگر كسى مدعى رؤيت آن بزرگوار شود قبل از ظهور او كاذبست و بايد او را تكذيب نمايند و اين مطلب منافى بآن اخبار است قلت كه آن اخبار محمول بر تكذيب اهل اغراض است يعنى كسانيكه صاحب داعيه اند و درواقع ميخواهند كه اين مطلب را وسيله از براى دعوت خود قرار دهند چنانكه در ازمنه سابقه معروف بود كه بعضى دعوى نيابت باطله و امثال آن مينمودند يا خود را ابدال محسوب ميداشتند چنانكه حال بعضى از متصوفين متغلبين در طريقه و شريعت محمديه در اين زمان شهادت بر اينمطلب ميدهند و بادعاي باطل خود را مرشد جهلا و حمقا دار الغرور ميدانند و بزعم فاسد خودشان از اهل باطن و صاحب نفس قدسيه اند و على الدوام ليلا و نهارا در مقام شيادي قلوب بندگان خدا هستند كه بايشان اعتقاد پيدا نمايند و معرفت و شناسائى خود را بر ايشان لازم ميدانند كه مسترشد چنانكه بايد اعتقاد نمايد بمعرفت اللّه و ساير عقايد اصوليه را بهمين نحو لازم است كه اعتقاد نمايد بمرشد كامل كه او از اهل باطن و متصرف در امور است و اين اعتقاد او جزء معارف دين اوست البته بايد چنين اشخاص را تكذيب نمود و لكن همچو ادعاى باطل كه ذكر شد خارج از مقصد مذهب حقه اماميه است اگرچه مدعى اينطريقه خود را داخل در مذهب اماميه ميدانند و لكن امام عليه السّلام و اماميه از اين نوع اشخاص عري و برى و متأذى خواهند بود و اما طبقات مذكوره كه بيان حالات ايشان شد آنفا ايشان مؤمن باللّه و رسوله و امامه ميباشند و ايشانرا مقصدي غير از وجود مبارك امام عليه السّلام نخواهد بود و داعى و غرضي از براى ايشان جز وجود مبارك امام نيست و مرشد و مسترشدي را عار و ننك خود ميدانند و انتساب بآنرا از اعظم اسباب خذلان ميخوانند

ص: 318

و ليلا و نهارا مشغول تكاليف نفسانيه خود ميباشند و در علاج در دو مصيبت و بلاياي خود حيران و سرگردان و گرفتارند و خود مرشد نفس خود و زاجر نفس آماده هستند و مع ذلك بخود نميرسند فضلا آنكه بر ديگران بپردازند هذا

شبهه سابعه

آنكه سلمنا تولد مهدى موعود و حيوة و بقاء او را و لكن طول غيبت او خالى از حكمت و عبث و لغو است چه آنكه كفر و نفاق شايع و ظلم و جور در اطراف عالم انتشار يافته است پس فايده از براى طول غيبت او مترتب نخواهد بود جواب از اين شبهه اولا آنكه بعد از تسليم تولد و حيوة و بقاء و عصمت و طهارت و تنزيه افعال اللّه از قبايح و شرور پس اينشبهه بالمره لغو و باطل و عاطل خواهد بود زيرا كه آنچه مصلحت در اصل غيبت اوست همان بعينه بسا ميشود كه علت و حكمت در طول غيبت او باشد و اصل بناء شبهه مذكوره بر احتمال خلو از حكمت و مصلحت و عبثيت و لغويت است و برهانى اقامه ننموده است مورد بر تحقق آن و از واضحات آنكه احتمال معارض با حكم عقل قطعى نخواهد بود از تنزيه افعال اللّه از قبايح و منكرات و لزوم عصمت ولى لازم اين دو حكم عقلى قطعى آنست كه البته بر سبيل جزم و قطع بايد مصلحت و حكمت اقتضا نمايد بر طول غيبت او چنانكه در اصل غيبت او اقتضا نمود و ثانيا آنكه شايد حكمت و مصلحت طول غيبت چنانكه ظاهر ميشود از آيات و اخبار بسيار آن باشد كه تزايل و تفارق نمايند مؤمنين از غير مؤمنين كه اصلاب مؤمنين جدا شود از اصلاب كفار و منافقين كه مؤمن ممحض شود از براى ايمان و كافر و منافق ممحض شوند از براى كفر و نفاق و اختلاط بين فريقين برداشته شود تا مؤمن محض مستحق نعمت و رحمت الهيه شود و كافر محض مستحق عذاب و نقمت شود پس آن حجت واجبه الهيه بعد از ظهور و استقرار امر او نعمت است از براى مؤمنين و نقمت و عذابست از براى كفار و منافقين و حال او مانند حال نوح نبى اللّه است كه مأمور شد بساختن كشتى از براى نجات مؤمنين و هلاك منافقين و كفار كه در مدت پانصد سال طول كشيد تا تفرقه حاصل شد بين مؤمنين و كفار و برطرفشد خلطه كه در اصلاب ايشان بود و در طول اينمدت پاك شد اصلاب مؤمنين از كفار تا آنكه مسئلت نوح بدين مقام رسيد كه عرضكرد إِنَّكَ إِنْ تَذَرْهُمْ يُضِلُّوا عِبٰادَكَ وَ لاٰ يَلِدُوا إِلاّٰ فٰاجِراً كَفّٰاراً در آنوقت امر شد كه مؤمنين در كشتى نجات بنشينند و آن معدود قليلى بودند و بعد از حصول تفرقه كلى غضب و نقمت الهى بر همه ايشان نازلشد و حق سبحانه و تعالى اهل مكه را عذاب نفرمود بعد از آنكه كافر شدند و منع نمودند رسولخدا و اصحاب او را از داخل شدن در مسجد الحرام تا آنكه حقسبحانه و تعالى اين آيه شريفه را نازل فرمود كه هُمُ اَلَّذِينَ كَفَرُوا وَ صَدُّوكُمْ عَنِ اَلْمَسْجِدِ اَلْحَرٰامِ وَ اَلْهَدْيَ مَعْكُوفاً أَنْ يَبْلُغَ مَحِلَّهُ وَ لَوْ لاٰ رِجٰالٌ مُؤْمِنُونَ وَ نِسٰاءٌ مُؤْمِنٰاتٌ لَمْ تَعْلَمُوهُمْ أَنْ تَطَؤُهُمْ فَتُصِيبَكُمْ مِنْهُمْ مَعَرَّةٌ بِغَيْرِ عِلْمٍ لِيُدْخِلَ اَللّٰهُ فِي رَحْمَتِهِ مَنْ يَشٰاءُ لَوْ تَزَيَّلُوا لَعَذَّبْنَا اَلَّذِينَ كَفَرُوا مِنْهُمْ عَذٰاباً أَلِيماً ظاهر تفسير آيه آنكه اهل مكه آنچنان اشخاصى

ص: 319

هستند كه كافر شدند و منع نمودند شما را از داخلشدن در مسجد الحرام و منع نمودند هدى و قربانى شما را از اينكه برسد بمحل خود و اگر نبود مردهاى مؤمن و زنهاى مؤمنه در ميان ايشان كه شما علم بآنها نداريد و يا در صلبهاى ايشان كه شما را اطلاع بحال آنها نيست كه اگر شما ظفر بر پدران ايشان ميافتيد هر آينه پامال مينموديد آن مؤمنين و مؤمنات را پس بشما ميرسيد از جهت ايشان يعنى آن مؤمنين و مؤمنات تعيير و سرزنش و ديات و كفارات و عدم خشنودى خداوند متعال در حالتيكه شما عالم باسباب و جهات واقعيه آن نبوديد و خداوند ايشان را در ميان كفار و يا در اصلاب ايشان حفظ نمود تا آنكه داخل در رحمت خود نمايد آنكسانى را كه مشيت و اراده او بر رحمت ايشان تعلق گرفته و اگر آن مؤمنين و مؤمنات كه در ميان ايشان و اصلاب ايشانند جدا ميشدند از يكديگر و تفرقه كليه حاصل ميشد در ميان ايشان هر آينه عذاب ميكردم آنانيرا كه كافر شدند از اهل مكه عذاب دردناك را و قال تعالى و ما كان اللّه ليذر المؤمنين على ما انتم عليه حتى يمز الخبيث من الطيب و قال تعالى أَمْ حَسِبْتُمْ أَنْ تَدْخُلُوا اَلْجَنَّةَ وَ لَمّٰا يَأْتِكُمْ مَثَلُ اَلَّذِينَ خَلَوْا مِنْ قَبْلِكُمْ مَسَّتْهُمُ اَلْبَأْسٰاءُ وَ اَلضَّرّٰاءُ وَ زُلْزِلُوا حَتّٰى يَقُولَ اَلرَّسُولُ وَ اَلَّذِينَ آمَنُوا مَعَهُ مَتىٰ نَصْرُ اَللّٰهِ أَلاٰ إِنَّ نَصْرَ اَللّٰهِ قَرِيبٌ و قال امير المؤمنين عليه السّلام و الذى بعثه بالحق لتبلبلن بلبلة و لتغربلن غربلة حتى يعودوا اسفلكم اعلاكم و اعلاكم اسفلكم و ليسبقن سباقون كانوا قصروا و ليقصرن سباقون كانوا سبقوا و اللّه ما كتمت و شمة و لا كذبت كذبة التبلبل هو الاختبار و الامتحان ليميز المحق من المبطل و التغربل من الغربال الذي يغربل به الدقيق كناية عن الامتحان و الاختبار و حاصل كلام معجز نظام آنسرور اتقيا آنكه قسم بخداونديكه مبعوث فرمود رسولخدا را بر حق هر آينه در مقام اختبار بيرون خواهيد آمد و در بوته گذاشته خواهيد شد تا آنكه برميگردند كسانيكه در مراتب نازله اند بمراتب عاليه و اعلاى شما كه در مرتبه عاليه خود را ميداند تنزل بسوى مرتبه سافله مينمايد و هر آينه سبقت بايمان ميگيرندنى سبقت گيرندگان كه از قبل از اهل جهالت و تقصير بودند و مقصر ميشوند سبقت گيرندگانى كه از قبل خود را در زمره سابقين بايمان ميدانستند يعنى بعد از محك و امتحان خوبانى كه ظاهرا خوب بودند بد ميشوند و بدذاتى ايشان كه مخفى بود بروز كرده آشكار ميشود رندانيكه ظاهرا بد بودند خوب ميشوند و خوبى باطن ايشان ظاهر ميشود بخدا سوگند كه پنهان نكردم آنچه را كه بايد گفت بقدر و شمه كه سر سوزن باشد و هرگز دروغ و كذب نگفتم و قال الصادق عليه السّلام لا بد للناس من ان يمحصوا و يميزوا و يغربلوا و يستخرج فى الغربال خلق كثير و قال الباقر عليه السّلام هيهات هيهات لا يكون فرجنا حتى يغربلوا حتى يذهب الكدر و يبقى الصفوة و قال الكاظم عليه السّلام يفتنون كما يفتن الذهب و يخلصون كما يخلص الذهب يعنى خلق در بوته امتحان بيرون خواهند آمد چنانكه طلا در بوته گداخته ميشود تا پاك شود از كدورت

ص: 320

و بيرون آيد طلاي خالصى كه در او غش نباشد و ابن قتيبه كه از اعاظم اهل خلافست بسند خود از حضرت موسى بن جعفر عليه السّلام روايتكرده كه آنحضرت فرمود آگاه باشيد بخدا سوگند ياد ميكنم كه هر آينه چيزى كه شما چشم بر آن دوخته ايد واقع نخواهد شد تا وقتيكه از يكديگر تميز يافته و امتحان كرده شده باشيد پس باقى نماند باعتقاد خود مگر جمع قليلى بعد از آن اين آيه را تلاوت فرمود كه أَمْ حَسِبْتُمْ أَنْ تُتْرَكُوا وَ لَمّٰا يَعْلَمِ اَللّٰهُ اَلَّذِينَ جٰاهَدُوا مِنْكُمْ وَ لَمْ يَتَّخِذُوا

شبهۀ ثامنه
اشاره

آنكه طول عمر حضرت صاحب الزمان با باقى بودن او با كمال قوت و توانائي و وفور عقل چنانكه شما اماميه ادعاء مينمائيد امريست خارق عادت زيرا كه عمر شريف او از زمان تولد كه سنه دويست و پنجاه و پنج از هجرت است الى كنون كه هزار و سيصد و يك است زياده از هزار سال خواهد بود و عادت بر اين جارى نشده كه احدى از بشر در اينقدر از زمان باشد تا او باقى بماند چه برسد از بقاء او بوصف مذكور جواب از اين شبهه اولا آنكه اگر مراد بخرق عادت در كلام خصم دعوى امتناع و محاليت و عدم تعلق قدرتست باو باينكه ميگويد كه طول عمر بوصف مذكور يا مطلقا امريست محال و ممتنع مانند بعضى از منجمين و اهل طبايع كه منكر صانعند پس بطلان كلام او در كمال وضوح است و خارج از همه ارباب ملل و اديانست و سخن او منتهى ميشود باينكه آيا عالم مصنوع است و او را صانعى ميباشد كه حيوة و بقاء موجودات و كوتاهى عمرها و طول آن بيد قدرت اوست و يا آنكه از براى عالم صانعى نخواهد بود و آنچه هست بمقتضى دهر و طبيعتست و اينمطلب در محل خود مفروغ عنه است لابد از براي عالم صانعى خواهد بود و بعد از معلوميت اينمطلب گفته ميشود كه حقيقت عمر و طول زندگانى و قصر آن نيست مگر يكنوع از امتداد و استمرار من شأنه عدم الحيوة بحيث يكون نسبة الحيوة و عدمها اليه على السويه چه حيوة بالذات مخصوص بصانع عالم است و فرض شد كه مسلما عالم مصنوع است و از براي او صانعيست كه حيوة و بقاء او ذاتيست و ماسواى او آنچه هست همه مصنوع و مخلوق است كه يجوز له البقاء و عدمه پس حيوة و ما يحتاج اليه الحيوة از بنيه و ماده و صورت همه آنها مصنوع و مقدور و متعلق بقدرت پروردگارند كه نسبت بقا و فنا و حيوة و عدم حيوة بالنسبه بجميع على حد السواست فالجواز و الامكان يتطرق الى جميع المذكورات فبطل قول الخصم بالمحالية و الامتناع و اگر مقصود خصم مجرد استبعاد است نه امتناع پس آن اظهر بطلانا خواهد بود چه آنكه بعد از اقامۀ ادله قطعيه بعدم جواز خلو الارض عن الحجة و لزوم عصمته و شهد به القرآن و تواتر الاخبار من الذى انزل عليه القرآن و شهد بصحته و صدقه البرهان پس معقول نخواهد بود كه استبعاد محض سبب شود از براى انكار و يا معارضه نمايد بادله و برهان با آنكه استبعاد هم مجرد دعوى بلابيانست چنانكه ظاهر خواهد شد ثانيا آنكه منع مينمائيم كه طول عمر بوصف مذكور

ص: 321

خارق عادت باشد بلكه جاري بر مقتضى عادتست غاية الامر بر خلاف عادت اكثر باشد در بعضى از ازمنه نه در جميع ازمان چه آنكه عادت در زمان انبياء سلف بلكه قبل از بعثت تا زمان حضرت آدم بر طول عمرها بود بالنسبه بعامه خلق كه هزار سال و دو هزار سال بل متجاوز عمر مينمودند از انبياء و غير انبياء از سلاطين و غيره و خدا هم در قرآن بكثيري از آن اخبار فرموده چنانكه ذكر خواهد شد از اهل تواريخ از عامه و خاصه بسيارى از آنرا متعرض شده اند و فى الجمله اشاره ببعضى از معمرين بر سبيل اجمال مى شود بر توضيح مقصود تا معلوم شود كه استبعاد مذكور و يا دعوي خرق عادت مجرد سخنى است لاطائل كه مقصود خصم غير از تلبيس و اظهار شبهه بلكه اظهار عصبيت و عناد چيز ديگر نخواهد بود و آنچه ذكر ميشود از معمرين همه آنها در كتب تواريخ مضبوط است و اگر خصم منكر آنها شود اكثر كتب موجود در ايدى ناس است كه حكايات بسياري از آنها در السنه عوام و خواص از اهل عرف از مسلمين و غير مسلمين از معروفات و مشهورات است از آنجمله از معمرين جناب سلمان رضى اللّه عنه است كه سلّم در نزد عامه و خاصه است كه قريب بچهارصد سال عمر و زندگانى كرده و ضبط احوالات شريفه او و كيفيت مشرفشدن او باسلام را طرفين در كتب معتبره خود ثبت و ضبط نموده اند من اراد فليرجع اليها از جمله معمرين نابغه جعدي است كلبى كه از عظام مورخين علماء عامه است در تاريخ خود ذكر كرده كه او را صد و چهل سال بود و ادراك كرد رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم را و بشرف اسلام داخلشد و ابن دريد كه از اكابر مورخين ايشانست گفته كه او دويست سال عمر كرده و در اشعار خود مدح نمود رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم را و گفته اند كه در مدت عمر هيچ يك از دندانهاي او نيفتاد و بسيار مصفا بودند دندانهايش و اين دو بيت را از قصايد او نقل كرده اند

و عمرت حتى جاء احمد بالهدى *** و قوارعا تتلى من القرآن

و لبست بالاسلام ثوبا واسعا *** من سليب لا حرم لا منان

يعنى اينقدر عمر كردم تا آنكه احمد مختار بهدايت و راهنمائى مبعوث شد و آيات زجركننده از قرآن تلاوتكرده شد و پوشيدم بسبب اسلام لباس واسع از عطا كسيكه نه محروم كننده است سائل را در وقت سئوال و نه در وقت عطا منت گذارنده و در نزد رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم نيز اين دو بيت را بعد از تشرف باسلام انشا نمود

بلغنا السماء مجدنا و جدودنا *** و انا لنرجوا فوق ذلك مظهرا

يعنى از جهت بزرگى و نيكبختى بآسمان رسيديم و با وجود اين نيز اميدواريم كه بمرتبه بالاتر از اين برسيم آنگاه رسولخدا فرمود يا ابا ليلى مرتبه بالاتر از اين چيست عرضكرد يا رسول اللّه بهشت است فرمود بلى انشاء اللّه

ذكر معمرين دنيا

از جمله معمرين عبد المسيح بن بقيله غستانى كلبى و ابو مخنف از مورخين علماء عامه در احوالات او گفته اند كه سيصد و پنجاه سال عمر نمود و در زمان عمر بن خطاب اسلامرا دريافت و لكن اسلام اختيار نكرد

ص: 322

و در مذهب نصارى بود و نقل كرده اند كه در زمان عمر بن الخطاب خالد بن وليد بالشگر بعزم گرفتن و تسخير نمودن بلد ايشان مأمور شد و بنزديكى كوفه منزل داشتند چون خالد بآنجا رسيد پيغام داد كه كسيرا بسوى من بفرستيد كه از عقلا و دانشمندان شما باشد اهل آن بلد عبد المسيح بن بقيله را بنزد او فرستادند بجهة كثرت تدبير و بسيارى دانش و كمال او چون بنزد خالد آمد و سخن آورى نمود با او بالاخره مصلحت قوم را چنين ديد كه با خالد صلح نمايند و راضى شدند كه صد هزار درهم بخالد بدهند كه با ايشان قتال ننمايد و خالد صد هزار درهمرا گرفته ترك قتال نمود و از جمله از معمرين ابو طمحان قلينى است ابو حاتم سجستانى از مورخين علماء عامه گفته است كه او دويست سال عمر كرده است و در كمال عقل و فطانت و بزرگى بود و قصايد بسيارى از او نقل كرده اند و اين دو بيت را كه توصيه به پسر خود مينمايد از او نقل شده

بنى اذا ما سامك الذل قاهر *** عزيز فبعض الذل اتقى و احزر و لا تحم من بعض الامور تعزرا

فقد يورث الذل الطويل التعزر

يعني اى پسر من اگر صاحب قهر و غلبه ترا بذلت تكليف نمايد آنگاه بعضى از ذلتها را كه آن نسبت بما بقى ترا حفظكننده تر است اختيار كن و از مباشرت پارۀ از كارها از راه عزت پرهيز كن زيرا كه اظهار عزت باعث ذلت طولانى خواهد بود و از جمله معمرين ذو الاصبع است ابو حاتم گفته است كه او سيصد سال عمر و زندگانى كرد و قصايد بسياري از او نقل نموده اند و از جمله معمرين زهير بن جناب است كه او از طايفه حمير بود ابو حاتم گفته كه او دويست و بيست سال عمر نمود و از شعراء معروف زمان خود بود و بسيار بلندمرتبه و كثير الفهم بود و با سلاطين زمان خرد مراوده داشت بجهة وفور عقل و تدبير و حسن كلام و از جمله از معمرين عمرو بن ربيعه است و صاحبان انساب و اهل تواريخ ذكر كرده اند او سيصد و بيست سال عمر نمود و زمان اسلامرا ادراك كرد و از جمله از معمرين حارث بن كعب است ابو حاتم سجستانى در تاريخ خود ذكر كرده است كه او صد و شصت سال عمر كرد و در اواخر سنش اين قصيده را گفت

اكلت شبابى و افنيته

و انصبت بعد دهور دهورا

يعني جوانى خود را بسر آوردم و فانى گردانيدم بعد از روزگارها روزگار بسياريرا با سه اهل خود مصاحب بودم كه ايشان هلاك شدند و من گرديدم شيخ كبير السن كه غذاي من كم شد و ايستادن بر من دشوار شد و راه رفتن بر من مشكل گرديد كه گام خود را كوتاه بر ميدارم و شبها را نميخوابم و چشم بر ستارگان ميدوزم و در عاقبت كارم تفكر مينمايم از جمله معمرين صالح بن عبد اللّه يمنى است صاحب كتاب عوالى الليالى محمد بن جمهور و ابن فهد نقل كرده اند كه

ص: 323

او در سنه هفتصد و سى وچهار از هجرت بكوفه آمد جماعتى او را ديدند و پدرش عبد اللّه نيز از معمرين بود كه ادراك كرده بود زمان رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم را و از سلمان فارسى رضى اللّه عنه روايت ميكرد و صالح گفت كه از پدرم شنيدم كه از رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم روايتكرد كه ميفرمود محبت دنيا رأس همه خطاهاست و سر همه عبادات حسن ظن بپروردگار است و از جمله از معمرين كه اهل تاريخ نقلكرده اند يحيى منصور بود كه بكر بن احمد و اسحق بن ابراهيم روايتكرده اند كه ما يحيى را در خانه او ملاقات كرديم و از او شنيديم كه ميگفت من در شهر صوح سر با يك پادشاه هند را ملاقات كردم از او پرسيدم كه از عمر تو چه قدر گذشته است گفت هفتصد و بيست و پنجسال و يافتم او را مسلمان و بمن گفت كه رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم پنجنفر از اصحاب خود را بنزد من فرستاد كه از جمله ايشان حذيفة بن اليمان و اسامة بن زيد و سفينه و ابو موسى اشعرى بودند و مرا باسلام دعوت نمودند من قبول دعوت كرده و اسلام آوردم و كتاب پيغمبر را اقرار نمودم آنگاه باو گفتم كه با اين ضعف و بيحالى چگونه نماز ميگذارى گفت بنحويكه مقدور من است اداء تكليف خود مينمايم گفتم كه از كدام طعام ميخورى گفت آبگوشت و كندنا و از جمله از معمرين حرث بن كعب مدحجى بود كه محمد بن سائب كلبى و غير او از مورخين اهل خلاف نقل كرده اند كه او صد و شصت سال عمر كرده بود و از جمله از معمرين قيس بن ساعده بود كه محمد بن اسحق بن بشار و عوانة بن حكم و عيسى بن يزيد و محمد بن سائب كلبى از مورخين اهل خلاف نقل كرده اند كه او ششصد سال عمر كرده بود و از جمله معمرين ابو اكثم سيفي بن رياح تميمى است دويست و هفتاد سال عمر كرده بود و زمان اسلامرا دريافت نمود و در اسلام او اختلاف كرده اند بعضي گفته اند سوار شده آمد بخدمت رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم مشرفشود بعضى از پسران او در بين راه او را بقتل آوردند در حالت تشنگى و گفته اند كه اين آيه در شأن او نازلشد كه وَ مَنْ يَخْرُجْ مِنْ بَيْتِهِ مُهٰاجِراً إِلَى اَللّٰهِ وَ رَسُولِهِ ثُمَّ يُدْرِكْهُ اَلْمَوْتُ فَقَدْ وَقَعَ أَجْرُهُ عَلَى اَللّٰهِ و بعضى گفته اند كه بشرف لقاى رسول اللّه مشرفشد و در احوال او ذكر كرده اند كه در ميان عرب بحكمت و دانش او كسى نبود و چون خبر بعثت رسولخدا را شنيد بعضى از پسرانش را خدمت آنحضرت فرستاد و سفارش بسياري باو نمود كه با ادب و احترام خدمت آنحضرت مشرفشود و تعظيم نمايد او را كه از بهترين خانواده عربست و عريضه بخدمت آن سيد كاينات عرضه داشت بدين مضمون كه پروردگارا اولا ابتدا بنام تو مينمايم اين مكتوبيست از بندۀ بسوي بندۀ ديگر و بعد از آن نوشت از جانب تو خبرها در خصوص ادعاي نبوت و رسالت بما رسيده نميدانم اصل دارد يا نه اگر بتو علمى رسيده است ما را

ص: 324

نيز از خزينه علم خود شريك گردان و السلام بعد از آن رسولخدا در جواب نوشت كه من محمد رسول اللّه الى اكثم بن سيفى احمد اللّه اليك ان اللّه امرنى ان اقول لا اله الا اللّه اقولها و امر الناس بها و الخلق خلق اللّه و الامر كله للّه خلقهم و اماتهم و هو ينشرهم و اليه المصير اديتكم باداب المرسلين و لتسئلن عن النبا العظيم و لتعلمن نبأه بعد حين چون تعليقه رفيعه آنحضرت باو رسيد پرسيد از پسرش كه چگونه او را ديدى گفت ديدم آن بزرگوار را كه خلايق را باخلاق پسنديده امر ميكرد و از اوصاف رذايل ذميمه نهى مينمود آنگاه اكثم قبيله خود را جمع نمود و ايشانرا موعظه كرد كه مشتمل بر مواعظ اهل دانش و بصيرت بود و آنچه از كتب انبيا و كلمات دانشمندان در نظرش بود از آثار و علامات رسول خدا از براي قوم بيان نمود و ترغيب و تحريص بسيار نمود ايشانرا در اطاعت رسولخدا و قبول كردن دعوت او را چون ديد كه موعظه او را قبول نكردند از ايشان اعراض نمود و سوار شده بجانب رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم روانه شد و از جمله از معمرين جعفر بن قبط بود كه سيصد سال عمر كرد و زمان اسلام را نيز ادراك نمود و از جمله از معمرين ابن غسام زبيدى بود كه دويست و پنجاه سال عمر كرد و در خصوص طول عمر خود قصيده انشا نمود و اين دو بيت از قصيده او نقل شده

و صرت ردية فى البيت كلا *** تاذى بى الاباعد و القريب

كذاك الدهر و الايام حزن *** لها فى كل سائمة نصيب

يعنى گرديدم در خانه خود پست و ذليل نه مصيبت من همان ذلت و رديت است بلكه متأذي شدند از من بيگانگان و خويشان من و چنين است حال روزگار و ايام كه از براى او در هر بخشش و لذت كه چشانيده است در مرور ايام نصيبى است از حزن و اندوه و از جمله از معمرين وليد بن ربيعه جعفري بود و او صد و چهل سال عمر نمود و زمان اسلام را دريافت نموده بشرف اسلام داخلشد و مدت بسياري نيز در اسلام تعيش نمود و از احوالات او نقلكرده اند كه فصاحت و بلاغت و اشعار و قصايد او در مرتبه عاليه از سخن و كلام بود و در شرف و بزرگى و نجابت وجود و سخا معروف بين همه خلق زمان خود بود و ضيافت خانه او بنحوى بود كه همه مردم از آن منتفع ميشدند و بر خود لازم كرده بود كه هر وقت باد شمال حركت نمايد او شترى نحر كند از براى طعام ضيافتخانه خود و در اواخر عمر خود پريشانى باو روى نمود و چون وليد بن عقبه والى كوفه شد و بر منبر برآمده خطبه خواند و حمد و ثناى الهى بجاى آورده و صلوات بر پيغمبر فرستاد پس مردم را ترغيب و تحريص نمود بر احترام و اعانت وليد بن ربيعه كه او از اشراف و بزرگان بود بعد از اينكه از منبر فرود آمد قصيدۀ انشا نمود و آنرا با پنج شتر بنزد وليد بن ربيعه فرستاد چون وليد بن ربيعه اين ابيات و شترانرا ملاحظه نمود گفت خدا جزاى خير دهد امير را كه

ص: 325

مقصود او از اين ابيات آنست كه جواب قصيده او را بگويم و لكن امير ميداند كه حال من قصيده نميگويم دختر پنجسالۀ داشت او را طلبيده باو گفت جواب اشعار امير را بگو آن دختر در آن صغر سن جواب آن اشعار را انشاء نموده قصيده غرائى از براى وليد بن عقبه گفت و از جمله معمرين جبير بن سعد قرشى بود كه صد و هشتاد سال عمر نمود و زمان اسلام را درك كرده و بموت فجأة وفات يافت و از جمله از معمرين شرية بن عبد اللّه جعفى بود كه سيصد سال عمر نمود و بمدينه در نزد عمر بن الخطاب آمد و گفت كه اينمكان شما را من ديدم كه آب و درختى در او نبود و پاره از طوايف من در بعضى ازمنه سابقه ديدم كه شهادت آن مثل شهادت شما بود كه لا اله الا اللّه ميگفتند و پسر او همراه بود كه در كمال پيرى و ضعف و ناتوانى بود و عقل او ضعيف شده بود و عمر بن خطاب گفت اى شريه سبب چيست كه عقل پسر تو ضعيف شده و تو مرد كامل با تدبيرى هستى گفت سبب آنست كه من تا بسن هفتاد نرسيده بودم زوجه اختيار نكردم و بعد از آن زوجه عفيفه اختيار نمودم كه كمال سلوك با من مينمود و در وقت خوشحالى مرا فرحناك مينمود و در وقت شدت غضب با من بحسن خلق رفتار ميكرد كه بمن اذيتى نمى نمود و اين پسر من زنى اختيار كرده بى عفت و بى حيا هر وقت او را خوشحال ميديد كارى ميكرد كه سبب هم و غم او مى شد و وقتى كه او را مغموم ميديد با او بنحوي رفتار ميكرد كه باعث هلاكت او ميشد ازين جهت روزگار او را ضعيف و سست نمود و از جمله از معمرين مستوعى بن ربيعه بود كه سيصد سال عمر نمود و زمان اسلام را درك كرد ولى اسلام قبول ننمود و از جمله از معمرين شريح بن هانى بود و از كلام او نقل شده كه گفت من در مدت بسيارى در ميان كفار و مشركين بودم تا آنكه پيغمبر را ادراك كردم و بعد از آن ابو بكر و عمر را ملاقات نمودم و در جنك صفين و نهروان حاضر بودم و تعجب دارم از اينعمر طولانى كه من دارم و آنقدر زندگانى نمود تا آنكه در زمان حجاج بن يوسف كشته شد و از جمله معمرين عوام بن منذر بن قيس بود كه عمر طولانى در زمان جاهليت كرد و در زمان اسلام نيز اينقدر زندگانى كرد تا آنكه عمر بن عبد العزيز را ادراك كرد چون او را بنزد عمر بن عبد العزيز آوردند در نهايت ضعف و ناتوانى بود و موى ابروهاى او ريخته شده بود از او سئوال كردند كه چه قدر زندگانى نمودۀ و زمان بر تو گذشته است گفت زمان اسكندر ذو القرنين را ادراك نموده ام و لكن نميدانم كه تولد من پيش از اسكندر بوده است يا نه و از جمله از معمرين بات بن قيس بن حرمله بود كه صد و شصت سال عمر نمود و از جمله معمرين رؤت بن كعب است كه سيصد سال عمر نمود و از جمله از معمرين ثعلبة بن كعب را نوشته اند و گفته اند كه او دويست سال عمر كرد و از جمله نصر بن دهمان است كه صد و نود سال عمر كرد و از جمله معمرين ابو زبيد

ص: 326

است كه صد و پنجاه سال عمر كرد و از جمله معمرين اوس بن ربيعه است كه دويست و چهارده سال در دنيا زندگانى كرد و در آخر عمر خود قصيدۀ انشاء كرد كه اول قصيده او اينست

لقد عمرت حتى مل اهلى *** ثواى عندهم و سمت عمرى

و حق لمن اتى مائتان عام *** عليه و اربع من بعد عشر

يعنى بتحقيق كه اينقدر عمر من طولانى شد كه ملول شدند اهل و عيال من از مثوي و محل من در نزد ايشان و من هم از طول زندگانى خود دلتنك شده ام و حق و سزاوار است از براى كسيكه دويست و چهارده سال عمر نمود آنكه ملول شود از زندگانى دنيا و از جمله از معمرين شق كاهن است كه اكثر از مورخين حال او را ضبط نموده اند و گفته اند كه او سيصد سال عمر نمود و در وقت حضور موت جمع كرد قوم خود را و ايشانرا موعظه بليغه حكيمانه نمود و بعد از موعظه گفت يا لها نصيحة ذلت عن عذبة فصيحة ان كان وعائها وكيعا و معدنها منيعا يعنى اينها كه بشما گفتم نصيحت و موعظه ذلول و رام شده ايست يعنى بسهولت صادر شده است از لسان و منطق فصيح كه اگر سينه هاى شما ظرف محكم باشد هر اينه تأثير خواهد كرد از جمله معمرين ربيع ابن ضبع فزازيست كه همه مورخين از احوالات او بيان كرده اند كه او را بنزد عبد الملك بن مروان آوردند در حالتيكه پسرزاده او همراه او بود كه در نهايت ضعف و پيرى بود با عصا بمشقت راه ميرفت و ربيع بن ضبع در كمال قدرت و توانائى بود چون عبد الملك او را ديد تعجب كرد و ربيع بعضى از قصايد خود را در نزد عبد الملك خواند و گفت كه اين بيت از منست

اذا عاش الفتى مأتين عام *** فقد ذهب اللذاذة و الغناء

عبد الملك گفت كه اين شعر ترا در زمان طفوليت بمن نقل كرده اند و بعد از او پرسيد كه از عمر تو چه قدر گذشته است ربيع گفت در ايام فترت ما بين عيسى و محمد صلّى اللّه عليه و اله و سلّم دويست سال زندگانى كرده ام و در زمان جاهليت كه بعد از زمان فترتست صد و بيست سال عمر كرده ام و شصت سال نيز در اسلام عمر كرده ام كه تمام عمر او سيصد و هشتاد سال بود تا آن زمان كه بنزد عبد الملك بن مروان رفته بود بعد از آن قدرى تعيش نمود و وفات كرد و از جمله معمرين عبيد بن شريد جرهمى بود كه از معمرين معروف در عالمست و سيصد و پنجاه سال عمر كرد و زمان سلطنت معويه زندگانى داشت و درك صحبت رسول اللّه صلّى اللّه عليه و اله و سلّم را نمود و بشرف اسلام فايز گرديد و معويه او را بنزد خود طلبيد كه از براى او بعضى از حكايات سلاطين سابقه را نقلنمود و از جمله معمرين مرقع بن ضبع بود كه دويست و چهل سال عمر كرد و زمان اسلام را ادراك نمود ولى اسلام اختيار نكرد

ذكر ابى الدنياى مغربى و خوردن از آب حيات

و از جمله معمرين على بن عثمان بن خطاب معمر ابى الدنياى مغربى بود كه از معمرين معروف و مشهور عالم است و حكايت او معروف در نزد اهل مكه و مصر و شام و بغداد است و همه حجاج

ص: 327

از هر بلاد اسلام در سنۀ سيصدونه از هجرت او را در مكه موسم حج ملاقات كردند و زمان مقتدر باللّه خلفاء بنى عباسى بود كه ابى الدنيا با جماعتى از اهل مغرب كه اولاد اولاد اولاد او هم همراه او بودند كه بسيارى از آنها بسن كهولت و پيرى رسيده چون مردم مطلع شدند كه اين شخص خدمت رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم رسيده ميآمدند و با او مصافحه ميكردند و ازدحام غريبى بر سر او نمودند و نزديك بود زير دست و پاي مردم پايمال شود و والى مكه بملازمان خود امر نمود كه او را حفظ و حراست نمايند و جمعيت را از سر او متفرق گردانيدند و همه آن جماعت خدمت ابى الدنيا بودند و شهادت دادند كه همه ما او را از ايام طفوليت بهمين حالت ديده ايم و آباء و اجداد ما نيز بما خبر داده اند كه او را در اين حالت مشاهده كردند پس آنجماعت از او پرسيدند كه آيا على بن ابى طالب عليه السّلام را ديدۀ گفت با چشمهاى خود او را ديده ام و شرفياب حضور موفور السرور او گرديده ام و خدمتگذار او بودم و در جنك صفين ملازم ركاب آنسرور بخدمات آن بزرگوار اشتغال داشتم و اين اثر جراحتى كه بر سر منست از صدمه ايست كه از اسب آن حضرت بمن رسيده است بعد از او سئوال كردند از سبب طول عمر او گفت پدرم در كتابهاى گذشتگان ديده و خوانده بود ذكر نهر آب حيوانر كه در ظلمات است و هركس از آن بنوشد عمر او طولانى گردد همت بر آن گماشت كه بظلمات بطلب آب حيوان رود پس توشۀ برداشت و بار كرد و مرا هم با خود برد و دو نفر شتر نه ساله كه قوت آنها بيشتر است با چند شتر شيرده و چند مشك آب برداشت و روانه راه شد و من در آنزمان بسن سيزده سالگى بودم پس با چند نفر از خدمتگذاران رفتيم تا بظلمات رسيديم و بقدر شش شبانه روز راه رفتيم و رفتن ما در روز بود زيرا كه فى الجمله روشنائى بود و در ميان كوهها و بيابانها منزل مينموديم و پدرم در كتابها ديده بود كه مجراي آب حيوان در چه مكان است چون بآنمكان رسيديم چند روزي توقف كرديم در آنجا و آنچه آب داشتيم همه تمام شد و اگر شتران ما شير نميدادند ما از تشنگى هلاك ميشديم و پدرم در طلب آب حيوان ميگشت پنج روز در آنجا مانديم پس از آن پدرم مأيوس شد از آنچه مقصود او بود و عزم مراجعت كرد تا آنكه زمانى من بجهت قضاء حاجت از منزل بيرون آمدم و اندكى دور شدم ناگاه نهرى ديدم از آب سفيد كه نه بسيار بزرگ و نه بسيار كوچك بر روى زمين جارى بود پس نزديك رفتم و بدست خود دو دفعه يا سه دفعه از آن آب برداشته و خوردم ديدم بسيار سرد و شيرين و گوارا و لذيذ است پس بسرعت مراجعت كردم و بخدام مژده دادم كه من آب حيوانرا پيدا كردم ايشان همه مشكها را برداشته روانه شديم كه همه را پر از آب كنيم پس ساعتى گردش كرديم و اثري از آنچه ديده بودم نديدم و مأيوس شديم و خدمتگذاران مرا تكذيب كردند و پدرم در آنوقت در اطراف آنجا كه منزل كرده بوديم تفحص مينمود از

ص: 328

براي آب آنگاه برگشت بمنزل و ماجرا را باو گفتيم پس گفت كه همه زحمتها و مشقتهاى من بجهة همين نهر آب بود كه خداوند آنرا نصيب من نگردانيد و قسمت تو شد و ترا ايفرزند عمر طولانى ميشود بقسميكه ملول خواهى شد از زندگاني دنيا پس مراجعت كرديم و چون بسن سى سالگى رسيدم و خبر فوت خليفه ثانى بما رسيد در اواخر خلافت عثمان بعزم حج بمكه آمدم و ملازمت نمودم على بن ابى طالب عليه السّلام را تا او را شهيد كردند و بعد مراجعت بوطن خود كرده برگشتم و در زمان خلافت بنى مروان با اقوام و عشيره بمكه آمديم و مراجعت نموديم و از آنوقت تا بحال سفر نكردم مگر آنكه سلاطين بلاد مغرب گاهى مرا ميطلبيدند و از سبب طول عمر من سئوال ميكردند و از وقايع و حوادثى كه در طول عمر و مدت زندگاني خود مشاهده كرده بودم از براى ايشان نقل ميكردم و آرزو داشتم كه دفعه ديگر بمكه مشرفشوم و مناسك حج بجاي آوردم تا آنكه اين اولاد و انصار من كه همراه منند مرا برداشته باينمكان آوردند و بعد آنجماعت از او خواهش كردند كه بايشان خبر دهد از چيزهائى كه از على بن ابى طالب عليه السّلام شنيده بود گفت اخباريرا كه بخاطر دارم بسيارى از آنها را علماء اهل مغرب و مصر و حجاز از من شنيده اند و ايشان منقرض شدند و اين اولاد و اهل بلد من آنرا نوشته اند پس نسخۀ بيرون آوردند كه در آن جمع بود اخبار ابى الدنيا معمر و از بعضى از تواريخ چنين معلوم ميشود كه ابى الدنيا دو مرتبه آب حيوانرا نوشيده است و از او حكايتكرده اند در سفرى من و پدرم و عمم بعزم شرفيابى خدمت حضرت رسول صلّى اللّه عليه و اله و سلّم از بلد خود بيرون آمديم و در اثناء مسير راه را گم كرديم و در بيابانى گرفتار شده تشنه مانديم ناگاه ديديم كه دو نفر بر سرچشمۀ نشته اند يكي از ايشان برخاسته دلوى پر از آب كرد و بپدرم داد كه بنوشد پدرم گفت امشب را در سر اين چشمه منزل ميكنيم و در وقت افطار از اين آب ميخوريم پس بعمم داد او نيز همين جواب را گفت آنگاه بمن داد من گرفتم و نوشيدم پس گفت گوارا باد ترا كه بزودى بخدمت على بن ابى طالب عليه السّلام خواهى رسيد اين حكايترا باو خبر ده و بگو كه خضر و الياس بتو سلام ميرسانند و حكايت چندي نيز مورخين و ارباب حديث از ابى الدنيا نقل نموده اند كه در كتب مسطور است بالجمله آنچه ذكر شد از معمرين همه آنها را مورخين عامه چون محمد بن سائب كلبى و محمد بن اسحق بن بشار و عوانة بن حكم و عيسى بن يزيد و ابن دريد و ابو حاتم سجستانى در كتب تواريخ خود نقل نموده اند و اكثر مورخين خاصه و عامه زياده از هفتاد نفر از معمرين را ذكر نموده اند و احوالات ايشان را بيان كرده و اكثر اين معمرين زمان اسلام را ادراك نموده اند و از جمله معمرات حبابه و البيه است كه قبل از بعثت رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم كتب انبياء سلف را خوانده بود و بشرف اسلام داخل گرديد و بخدمت هر يك از ائمه طاهرين رسيده و عمر او طولانى شد تا زمان سلطنت مأمون عباسى بخدمت حضرت رضا

ص: 329

عليه السّلام مشرفشده بعد وفات يافت چنانكه در فصول سابقه مجملى از احوالات او سبق ذكر يافت و اما معمرين قبل از بعثت الى زمان آدم عليه السّلام پس اكثر خلق از معمرين بودند بلكه بعضى از ايشان دو هزار سال و سه هزار سال عمر ميكردند و از انبيا و حجج اللّه تعالى چون آدم و نوح و غير ايشان از انبيا عليهم السلام بودند كه در قرآن نيز حقتعالى بآن اخبار داده و همچنين اصحاب كهف و عيسى بن مريم و خضر و الياس و از اعداء اللّه چون ابليس و بسيارى از ذريات او و چون دجال عليه اللعنه كه اجمالا از احوالات او ذكر خواهد شد كه در زمان رسول خدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم متولد شد و در چاهى محبوس است تا آخر الزمان كه خروج نمايد پس ظاهر شد از بيان احوالات اين معمرين كه طول عمر از امور غريبه غير عاديه بين بنى نوع انسان نخواهد بود كه خرق عادت و موجب استبعاد در انظار باشد و علما در تواريخ آنچه از معمرين و احوالات ايشانرا كه در كتب خود ضبط نموده اند مستبعد و خرق عادت نميدانند و چون بطول عمر حضرت حجت كه از عترت حضرت ختمى مرتبت است ميرسند آنرا خرق عادت و مستبعد در عقول ميدانند يا محال و ممتنع ميشمارند و لعمرى ان هذا لعجيب و بر فرض آنكه خرق عادت هم باشد چه ضرر دارد كه در حق انبيا و حجج اللّه تعالى من باب اعجاز قائل شويم چون حضرت خضر و الياس و نوح و عيسى بن مريم و امثال ايشان كه بقدرة اللّه تعالى در طول سنين عمر نمايند و هيچ تنقيص و وهنى در اعضا و جوارح ايشان راه نيابد بلكه در كمال قوت و جوانى باقى بمانند و چه استبعاد دارد كه حضرت حجت اللّه بقدرت كامله الهيه با خدم و حشم در اطراف بلاد تعيش و زندگانى نمايند تا زمانيكه خداوند عالم مصلحت در ظهور او ميداند و اثر حوادث روزگار بر او جارى نشود از ضعف و وهن بلكه در كمال قوت و جوانى باشد چنانكه اعتقاد حقه اماميه است زندگانى نمايد و مشغول بطاعت پروردگار و در كمال عبوديت باشد از براي خداى تعالى بلكه باثر بقا و وجود او عالم باقى باشد الى ماشاء اللّه سبحانه و تعالى و عجبست كه مخالفين اعتقاد بوجود دجال دارند كه زنده و موجود است در دنيا و غايب است از انظار و در چاهى محبوس است مقيدا و مغلولا و زندگانى مينمايد و انكار مينمايند طول زندگانى حضرت حجة اللّه را در سعه ارض با خدم و حشم و همچنين زندگانى حضرت خضر و الياس را اعتقاد دارند بآنچه وارد در اخبار است و آنچه كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم و ائمه هدى از آباء طاهرين آن بزرگوار خبر داده اند بوجود او و بقا و زندگانى و غيبت او آنرا تصديق نمينمايند و در مقام انكار و مكابره برميآيند و از سيد بن طاوس عليه الرحمه از بعضى از كتب او نقل شده است كه روزى در بغداد حاضر شدند در مجمع او جماعتى كه در ميان ايشان بعضى از فضلاء عامه بود و صحبت ايشان منجر شد بذكر مهدى موعود عليه السّلام و آنچه اماميه اعتقاد بآن دارند و ادعا مينمايند از حيوة و غيبت او و آنعالم انكار نمود آنرا اشد انكارا و تشنيع بر اماميه نمود بر آنچه اعتقاد دارند در حق

ص: 330

آنحضرت پس سيد بن طاوس عليه الرحمه در جواب او فرمود كه اگر امروز كسى حاضر شد و مدعى آن باشد كه من بر روى آب راه ميروم مانند راه رفتن بر روي زمين پس ميبينى كه تمام اهل بلد كه هرگز چنين امرى را مشاهده نكرده بودند اجتماع مينمايند كه راه رفتن آنشخص را بر روى آب مشاهده نمايند و از اين قضيه تعجب خواهند نمود پس در يوم ثانى باز شخصى بيايد و همين ادعا نمايد كه من نيز بر روى آب مشى ميكنم مانند مشى بر روي زمين البته تعجب مردم از مشاهده فعل دويم كمتر است زيرا كه در روز گذشته مثل آنرا مشاهده كرده بودند بلى آنهائيكه در روز گذشته نديده بودند تعجب ايشان بسيار است و اگر شخص ثالثى در روز سيم مدعى همين فعل شود و بر روى آب راه رود هر آينه تعجب مردم كمتر خواهد شد چه آنكه اينكار را قبل ازين از دو نفر ديگر مشاهده كرده بودند و اگر شخص رابعى اين امر را بجاي آورد كه اشخاص سابق الذكر بجاى آوردند و همچنين خامس و سادس البته تعجب خلق بالمره از بين برداشته خواهد شد بنحويكه مدعى اينمطلب را تصديق خواهند نمود بلا تأمل و بدون انكار و اماميه ميگويند كه امر مهدى عليه السّلام بدين منوالست چه آنكه شما خودتان روايت ميكنيد و اعتقاد داريد بر اينكه ادريس عليه السّلام حى و موجود است الى الان و همچنين حضرت خضر و الياس در زمين زنده و موجودند و حضرت عيسى عليه السّلام در ظهور مهدى اهل اللّه فرجه بزمين نزول مينمايد و بآنحضرت اقتدا ميكند و حال آنكه ايشان اكثر عمرا هستند از حضرت مهدى پس شما چرا تعجب از آن نميكنيد و تعجب ميكنيد از آنكه از ذريه خاتم انبيا كه پيغمبر شماست كسى باشد كه حال او مانند حال ايشان باشد و طول عمر اين انبيا را انكار نمينمائيد و لكن انكار مينمائيد كه از عترت پيغمبر شما كسى باشد كه عمر او زياده باشد از آنچه متعارف در اين ازمنه است و بعيد ميدانيد كه اينمطلب يكى از كرامات و آيات او باشد و محمد بن طلحه شافعى در كتاب بيان در اخبار صاحب الزمان گفته است كه مهدي عليه السّلام زنده و باقيست از زمان غيبت او تا اين زمان و امتناعي نيست در بقاء او بدليل بقاء عيسى و خضر و الياس از اولياء اللّه و دجال و ابليس لعين از عداء اللّه و بقاء ايشان بكتاب و سنت ثابت است و متفقند بر بقاى ايشان و منكرند بقاء مهدى عليه السّلام را از دو وجه اول از طول زمان دويم از بودن او در سرداب مقدس بدون آنكه احدي بر طعام و شراب او قيام نمايد و اين ممتنع است و بعد از آن جواب گفته است از اين دو وجه اولا آنكه آنچه دليل بر بقاء عيسى است همان دليل بر بقاء مهدى عليه السلام چه آنكه دليل بر بقاء عيسى كتاب خداست من قوله تعالى وَ إِنْ مِنْ أَهْلِ اَلْكِتٰابِ إِلاّٰ لَيُؤْمِنَنَّ بِهِ قَبْلَ مَوْتِهِ يعنى نيست از اهل كتاب مگر آنكه بايد ايمان بياورند بعيسى قبل از وفات او از زمان نزول آيه الى الان اين وعده

ص: 331

الهى واقع نشده پس البته بايد اين واقعه در آخر الزمان واقعشود كه عيسى از آسمان نزول نمايد و اهل كتاب قبل از موت باو ايمان آورند بشريعت اسلام و از اعوان مهدي خواهد بود و همچنين دليل بر بقاء او سنت رسولخداست من قوله صلّى اللّه عليه و اله و سلّم كه عيسى در آخر الزمان نزول نمايد از آسمان و در پشت سر مهدى نماز بخواند و دليل بر بقاء دجال و ابليس و خضر و الياس نيز سنة رسول خداست بلكه در حق ابليس آيات نيز دليل است من قوله تعالى أَنْظِرْنِي إِلىٰ يَوْمِ يُبْعَثُونَ * و دليل بر بقاء مهدى نيز كتاب و سنت رسولخداست لقوله تعالى لِيُظْهِرَهُ عَلَى اَلدِّينِ كُلِّهِ وَ لَوْ كَرِهَ اَلْمُشْرِكُونَ * چه آنكه غلبه اسلام بر كفر بنحويكه بالمره كفر از بين برداشته شود هنوز نشده است از بدو اسلام الى الان پس لابد بايد در آخر الزمان واقعشود در دست مهدي و آنچه اخباريكه از رسولخدا رسيده كه دلالت بر بقاء عيسى الى آخر الزمان دارد همان نحو از اخبار نيز در بقاء مهدى از رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم وارد شده و بعد ازينكلمات گفته است پس چه مانع است بر بقاء مهدى عليه السّلام با آنكه بقاء او باختيار الهى است و داخل در تحت قدرت پروردگار است و اين كرامت و معجزه ايست از رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم و بنابراين امام اولى ببقاء است از حضرت عيسى عليه السّلام و دجال بقاء آنحضرت تا آخر الزمان موجب آنست كه زمين پر شود از عدل و داد چنانكه مكررا ذكر شد و ثانيا آنكه انكار نمودن ايشان بقاء آنحضرت را در سرداب از اينكه كسى نيست كه قائم شود بطعام و شراب او و خدمات آن بزرگوار و آن منتقض است ببقاء عيسى در آسمان بدون آنكه كسى بطعام و شراب او با آنكه او هم مثل مهدى بشر است پس همچنانكه بقاء عيسى در آسمان رواست همچنين بقاء مهدى در سرداب جايز است و اگر بگوئى كه حضرت رب الارباب از خزانه غيبى خود عيسى را غذا ميدهد ميگوئيم كه خزائن خدا فنا و تمام نخواهد شد هرگاه مهدي را نيز در سرداب از خزانه غيبى غذا ارزانى دارد و اگر گوئى كه عيسى از طبيعت بشريه بيرونشده مى گوئيم كه اين دعوى باطل است زيرا كه حق جل و علا در كتاب مجيد خود بسيد انبيا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم خبر داده كه قُلْ إِنَّمٰا أَنَا بَشَرٌ مِثْلُكُمْ * و ثالثا آنكه منتقض ببقاء دجال است در چاهي بسخت ترين وجهى كه دست و پايش بزنجير بسته است و بعد از آنكه بقاء دجال بر وجه مذكور ممكن باشد پس بقاء مهدي عليه السّلام را چه مانع خواهد بود و حال آنكه نه در قيد است و نه در چاه بلكه در كمال تعظيم و تكريم و عز و جاه است پس ثابت شد كه اين امر شرعا و عادة ممكن و غير ممتنع است مؤلف گويد كه آنچه در آخر ذكر كرد كه حضرت حجت باقى در سرداب و غايب از انظار است و ممكن است كه بقاء او بدون آنكه كسى قائم بطعام و شراب و خدمات او شود كلاميست واهى و اماميه قائل بآن نيستند بلكه مذهب اماميه آنستكه محل غيبت آنسرور ابتدا در سرداب مقدس بود و لكن الان آن سيد عالميان در سعه ارض الهى با خدم و حشم و خيمه و خرگاه در سعه

ص: 332

رحمت و نعمت الهيه و متصرف در همه عوالم است بهمان نحويكه ارادة اللّه بآن تعلق گرفته است و اعوان و انصار او از ابدال و رجال الغيب بامر آن بزرگوار در اطراف عالم گردش ميكنند و بآنچه امر فرمايد قيام مى نمايند تا آن زمانيكه خداى تعالى بظهور آنسرور اذن فرمايد كه زمين را پر از عدل و داد نمايد و چقدر فريادرسى مى نمايد از مؤمنين و دوستان و عباد مضطرين در بسيارى از اوقات كه علماء اماميه در كتب و دفاتر ضبط و حكايت كرده اند آنچه ديده شده از معجزات و آثار و آيات غريبه از آن بزرگوار چنانكه عنقريب فى الجمله اشاره بآن خواهد شد انشاء اللّه تعالى بالجمله بادله عقليه و نقليه ثابت است وجود حضرت حجة اللّه و حيوة و بقاء او و عصمت و طهارت و امامت او و آنكه زود باشد كه ظهور فرمايد و زمين را پر كند از عدل و داد چنانكه پر شده باشد از ظلم و جور و قلوب و ابصار مواليان و شيعيان بجمال با كمال آن نور الهى بظهور او روشن خواهد شد اللهم عجل فرجه و سهل مخرجه و اجعلنا من اعوانه و انصاره آمين آمين يا رب العالمين

مقالۀ ثالثه در بيان ولادت كثير السعادت حضرت حجة الله صاحب العصر و الزمان عجل الله فرجه و احوالات مادر آن بزرگوار

شيخ صدوق و شيخ طوسى قدس سرهما هريك بسند خود روايتكرده اند از بشر بن سليمان نخاس كه از اولاد ابو ايوب انصارى و از دوستان و مواليان حضرت امام على النقى و امام حسن عسكري عليهما السلام و در سر من راى همسايه آن دو بزرگوار بود و حضرت امام على النقى او را در بيع و شراء رقيق تعليم فرموده بود و مسائل و احكام و موارد شبهات آنرا عالم بود و بيع و شراء رقيق نمينمود مگر بامر آنحضرت گفت كه كافور خادم آن دو بزرگوار بنزد من آمد و گفت كه امام على النقى عليه السّلام ترا ميطلبد پس بخدمت آنسرور رفتم فرمود اى بشر تو از اولاد انصاري و هميشه دوستى ما در دلهاى شما خلفا عن سلف بوده و شما از موثقين اهل بيت عليهم السلام هستيد ميخواهم كه ترا بشرافتى مخصوص گردانم كه احدي از شيعيان و مواليان ما بآن سبقت نگرفته اند و ترا بسري مطلع سازم و ميفرستم بجهة خريدن كنيزى پس مكتوبى در غايت لطافت و مهربانى مرقوم فرمود و بمهر حريف خود آنرا مزين گردانيد و هميان زري بيرون آورد كه دويست و بيست دينار در آن بود و فرمود كه اينها را بگير و ببغداد برو و در وقت ظهر بمعبر فرات حاضر شو كه آنوقت كشتيها از اسيران ميرسد و ميبينى در آن كنيزان بسياري و مشتريان در اطراف آنها حاضر ميشوند كه اكثر آنها از وكلاء بنى عباسند و قليلى از جوانان عرب و از دور مراقب باش از صاحبان كشتى كسى را كه اسم او عمرو بن يزيد نخاس است و او جاريۀ را بمشتريان خود نشان ميدهد كه صفة آنجاريه چنين و چنانست و دو لباس حرير پوشيده و از ديدن و دست ماليدن مشتريها امتناع مينمايد بلسان رومى ناله ميزند بدان كه ميگويد اي واي بر هتك و آبروى من در آنوقت بعضى از مشتريان

ص: 333

ميگويند عفت او زياد كرد رغبت مرا در خريدن او پس ميگويد بنخاسى كه اين جاريه را بسيصد دينار بمن بفروش آنگاه آنجاريه باو ميگويد كه اگر به زى سليمان بن داود و حشمت و كوكبه او بيرون آئى مرا بتو رغبتى نخواهد بود پس بترس از تلف مال خود پس نخاسى ميگويد كه حيله و چاره چيست و لابدم در فروختن تو در جواب او ميگويد كه اين تعجيل چيست و حال آنكه من بايد مشتريرا اختيا كنم كه دلم بامانت و وفاى او اطمينان داشته باشد پس تو اى بشر در اينوقت برو نزد عمرو بن يزيد نخاس و بگو كه در نزد من مكتوبيست بخط و لغت روميه كه يكى از اشراف آنرا نوشته است و كرم و وفا و سخاى خود را وصف كرده اين مكتوبرا بآن جاريه بده تا در آن تأمل نمايد و اخلاق صاحب آنرا ببيند اگر باو ميل كرد و راضى شد من وكيل او هستم در خريدن كنيز پس بشر بن سليمان ميگويد آنچه مولاى من مرا فرمود همه را بعمل آوردم چون آنكنيز نظر بمكتوب آن بزرگوار نمود گريه شديدى كرد كه اختيار از دست او ربود و بعمرو بن يزيد گفت كه مرا بصاحب اينمكتوب بفروش و قسم ياد كرد كه اگر مرا بصاحب اينمكتوب نفروشى هر اينه خود را هلاك خواهم نمود پس من در تعيين قيمت با او گفتگو كردم تا رأى هر دو بر دويست و بيست دينار كه مولاي من عطا فرموده بود قرار گرفت پس ثمن را تسليم او كرده جاريه را قبض نمودم در حاليكه شادان و خندان بود بمنزل خود آوردم ديدم كه از كثرت بيقرارى مكتوب آنحضرترا بيرون آورده ميبوسيد و بر چشم و مژگان خود ميگذارد و بر بدنش ميماليد پس گفتم تعجب دارم از اينكه ميبوسى مكتوبى را كه صاحب آنرا نديده و نميشناسى پس گفت بمن ايعاجز و ضعيف بمعرفت اولاد انبيا قلب خود را از شكوك خالي نما و بدانكه من ملكه دختر يعوشا پسر قيصر روم و مادرم از اولاد حواريين عيسى بن مريم است كه نسبش بشمعون الصفا وصى عيسى بن مريم ميرسد خبر دهم ترا از قصه عجيبه خودم بدانكه جد من قيصر اراده نمود كه مرا بپسر برادرش تزويج نمايد و من در سن سيزده سالگى بودم پس در قصر خود جمع نمود از قسيسان و رهبانان سيصد نفر و از اشراف هفتصد نفر و از امراء و نقباء لشگر و ملوك عشاير چهار هزار نفر و او تختى كه مكلل بانواع جواهر بود در صحن قصر بر بالاى چهل پله نصب نمود و پسر برادرشرا بر آن تخت نشايند و بتها را در اطراف او جمع نمودند و علماي نصارى باحترام تمام در پيش روى او ايستادند و اسفار انجيل باز كردند كه ناگاه همه آن بتها معلق شده بر زمين ريختند و پايه هاى تخت شكست و پسر و برادرش از تخت بر زمين افتاد و مدهوش شد پس اكابر و اعيان همه ترسان و لرزان و متغير الاحوال شدند بزرك ايشان گفت كه اى پادشاه ما را از ملاقات اين نحوست معاف دار كه اين گونه احوال دلالت بر زوال و اضمحلال مذهب مسيحى دارد پس جد من از اينمطلب متغير الاحوال شد و دوباره امر كرد تا آن

ص: 334

تخت را بهيئت اول برپا نمايند و برادرزاده ديگر خود را كه برادر آن بدبخت بود بر تخت نشانيد كه مرا باو تزويج نمايد و اين نحوست را از خود دفع نمايد پس چون مجلس دوباره آراسته شد همان حادثه اول روى داد پس جدم در نهايت غم و اندوه برخاسته داخل حرم سراى خود گرديد چون شب شد و خوابيدم در عالم رؤيا ديدم كه حضرت مسيح با جمعى از حواريين در قصر قيصر در همان مكانيكه تخت را نصب نموده بودند تختى از نور نصب نمودند در آنحال محمد صلّى اللّه عليه و اله و سلّم و وصى او و بعضى از اولاد اطهار او داخل قصر شدند و مسيح پيش رفته و با محمد صلّى اللّه عليه و اله و سلّم معانقه كردند پس محمد صلّى اللّه عليه و اله و سلّم فرمود يا روح اللّه آمده ام بخواستگارى مليكه دختر وصى تو شمعون از براى پسرم و اشاره فرمود بماه برج امامت امام حسن عسكرى عليه السّلام پس حضرت مسيح عليه السّلام بشمعون نگاه كرد و فرمود كه ترا عز و شرف روى آورد رحم خود را وصل كن برحم آل محمد شمعون گفت قبول كردم پس همگى بر منبر آمدند و محمد صلّى اللّه عليه و اله و سلّم خطبه را اداء فرمودند و حضرت مسيح مرا بپسرش عقد نمود و آل محمد و حواريين همه اجراء عقد را شاهد شدند چون بيدار شدم ترسيدم كه خواب خود را حكايت نموده اظهار دارم كه مبادا جد و پدرم مرا بقتل آورند و اين سر را مخفى داشته اظهار نمينمودم تا آنكه محبت امام حسن عسكرى عليه السّلام در كانون سينه ام جا گرفت و مرا از طعام و شراب بازداشت و بدنم لاغر شد و مرض و رنجورى بر من استيلا يافت پس همه اطباى شهر را از براى من حاضر نمودند هيچكدام از عهده علاج من برنيامدند و پدرم از من مأيوس شد و بمن گفت اي نور ديده آيا در دلت هيچ آرزوئي و خواهشى دارى تا آنرا از براى تو مهيا نمايم گفتم كه اى پدر ابواب فرج بر روي من بسته شده اگر اسراي مسلمانانرا از زندان خود بيرون آورده رها نمائى شايد مسيح و مادرش مرا شفا دهند پس پدرم خواهش مرا بعمل آورد بعد از آن قدرى اظهار صحت كردم و اندكى بطعام و شراب ميل بهمرسانيدم پدرم مسرور شده باكرام اسرا مايل گرديد و بعد از زمان قليلى كه بر من گذشت شبى در عالم رؤيا ديدم كه داخل شد بر من سيده زنان عالميان فاطمه زهراء سلام اللّه عليها با حضرت مريم و هزار نفر از حوريان جنان چون حضرت مريم نظرش بر من افتاد فرمود اينست سيده نساء عالميان فاطمه زهراء مادرشوهر تو پس من دست بدامان آنحضرت زدم و دامانش را گرفته تضرع و گريه و زارى كردم و از مفارقت حضرت امام حسن ميناليدم آنحضرت فرمود كه فرزندم امام حسن بديدن تو نخواهد آمد تا در مذهب نصارى هستى و اينك خواهر من مريم از مذهب نصارى تبري ميكند اگر برضاى الهى و رضاى مسيح و مريم و زيارت فرزندم حسن ميل دارى بگو اشهد ان لا اله الا اللّه و ان ابى محمدا رسول اللّه چون كلمه طيبه بر زبان خود جاري كردم مرا بسينه خود چسبانيد و فرمود كه حال منتظر فرزندم امام حسن عسكرى عليه السّلام باش كه من او را بنزد تو خواهم

ص: 335

فرستاد پس از خواب بيدار شدم در حالتيكه ميگفتم و اشوقاه الى لقاء ابيمحمد بعد از آن ديدم كه حضرت امام حسن عسكري عليه السّلام بديدن من آمد و بخدمت آن بزرگوار شرفياب شده عرضكردم اي مولاى من چرا بر من جفا كردى و حال آنكه صفحۀ دلمرا از محبت و شوق ملاقات خود پر كرده بودي آنحضرت فرمود تأخير آمدن من در نزد تو بجهة آنكه تو بر غير مذهب اسلام و مشرك بودي حال كه اسلام اختيار كردي هر شب بديدن تو خواهم آمد تا آنكه خداوند بحسب ظاهر ميان من و تو جمع فرمايد و از آنوقت تا بحال ترك ديدن من نفرموده بشر گويد باو گفتم چگونه خود را در ميان اسرا داخل نمودى گفت كه در يكى از آن شبها آنحضرت بمن فرمود كه جد تو قيصر در فلان روز لشگر خود را بجنك مسلمانان ميفرستد تو تغيير ده لباس خود را بنوعيكه ترا نشناسند و چند كنيز برداشته بآن لشگر ملحق شو پس بفرموده آن بزرگوار عمل نمودم تا آنكه قراولان لشگر اسلام بما برخوردند و ما را گرفته اسير كردند تا كار باينجا انجاميد كه ميبينى و احدى ندانسته است كه من دختر قيصر رومم مگر تو و آنكسيكه در تقسيم غنيمت من در سهم او افتادم از نام من پرسيد گفتم نام من نرجس است پس باو گفتم كه تعجب دارم كه تو روميۀ و زبان تو عربيست گفت پدرم بتعليم ادب من حريص بود لهذا زنى را كه بالسنه مختلفه مهارت داشت موكل بر من نمود كه زبان عربى را بمن تعليم نمايد و از آن زن تعليم گرفتم زبان عربى را بشر ميگويد كه او را برداشته بجانب سر من راى روانه شدم و بخدمت مولا و امام خود حضرت امام على النقى حاضر شدم پس آنحضرت بآن جاريه فرمود كه چگونه يافتى عزت اسلام و ذلت نصرانيه را عرضكرد يا بن رسول اللّه چگونه وصف نمايم چيزيرا كه تو بآن از من داناترى پس آنحضرت فرمود كه ميخواهى بتو اكرامى نمايم آيا ده هزار درهم بتو عطا كنم يا مژدۀ كه بآن دلت را شاد گردانم عرضكرد كه بآن مژده مشعوفترم فرمودند بدان كه خداوند عالم پسرى بتو كرامت خواهد فرمود كه مشرق و مغرب عالم را متصرفشده و بهمۀ خلق زمان خود ولايت و سلطنت بهم خواهد رسانيد و تمام روى زمين را پر ميكند از قسط و عدل چنانكه پر شده باشد از ظلم و جور نرجس خاتون عرضكرد كه اين خورشيد فلك امامت و خلافت از افق كدام بزرگوار طلوع خواهد نمود و از كدام شخص بهم خواهد رسيد فرمود كه آيا جدم رسول خدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم در فلان ماه و در فلانشب ترا از كى خطبه فرمود عرضكرد از حضرت مسيح و وصى او شمعون فرمود كه مسيح ترا از براى كه تزويج كرد عرضكرد از براي فرزندت امام حسن عسكرى عليه السّلام فرمود كه اگر او را ببينى ميشناسى عرضكرد كه آيا از آنوقتيكه بدست جده ات فاطمه زهرا سيده نساء عالميان سلام اللّه عليها اسلام اختيار نموده شبى بر من گذشته است كه آن بزرگوار بديدن من نيامده باشد پس آنحضرت بكافور غلام فرمود برو و خواهرم حليمه خاتونرا بنزد من

ص: 336

بياور چون حليمه خاتون حاضر شد فرمود ايخواهر اين همانست كه بتو خبر دادم پس حليمه خاتون با او معانقه كرد و حضرت فرمود يا بنت رسول اللّه ببر او را بخانه خود و احكام فرايض و سنن اسلامرا باو تعليم نما كه او زوجه فرزندم امام حسن عسكري و مادر حضرت قائم عليهما السلام است شيخ صدوق عليه الرحمه بسند خود از محمد بن عبد اللّه مطهرى روايتكرده كه بخدمت حليمه خاتون مشرفشدم و از حجت خدا سؤالكردم فرمود كه روزي برادرزاده ام امام حسن عسكرى بنزد من آمد ديدم كه نگاه تندى بنرجس خواتون نمود عرضكردم اى سيد و مولاى من گمان دارم كه باين جاريه محبت داري اگر چنين است او را بخدمت تو فرستم فرمود كه نظر من باو از راه تعجب بود كه متولد خواهد شد از او فرزند كريمى كه پر ميكند زمين را از قسط و عدل بعد از آنكه پر شده باشد از ظلم و جور عرضكردم ايسيد و مولاي من اگر ميخواهى او را بنزد تو فرستم فرمود ايعمه از پدر بزرگوارم اذن حاصل نما حليمه خاتون گفت لباس خود را پوشيدم و بخدمت برادرم امام على النقى عليه السّلام مشرفشدم و سلام كرده نشستم پس پيش از آنكه من ابتدا بسخن نمايم فرمود كه ايخواهر نرجس خاتون را بنزد فرزندم امام حسن عسكرى بفرست عرضكردم فدايت شوم من نيز بجهت اينمطلب بخدمت تو آمده ام فرمود ايخواهر حقتعالى اراده فرموده است كه ترا در اين اجر شريك فرمايد پس من بدون درنك بمنزل آمدم و نرجس خاتون را زينت نموده او را بپسر برادرم امام حسن عسكرى سپردم و چند روز آنها را در خانه خود نگاهداشتم بعد از آن هر دو را بخانه برادرم فرستادم بعد از آن برادرم حضرت امام على النقى رحلت فرمود و حضرت امام حسن عسكرى عليه السّلام در مقام پدر عاليمقدارش نشست و من بزيارت او مشرف ميشدم پس روزى بخدمت آنحضرت رفتم نرجس خاتون آمد و گفت پاى خود را بده تا موزه از پايت بيرون آورم گفتم باو كه تو سيده و مولاى منى نميگذارم كه موزه از پاى من بيرون آرى بلكه بايد ترا خدمت نمايم حضرت امام حسن گفتگوى ما را شنيد فرمود ايعمه خدا ترا جزاي خير دهد و تا غروب آفتاب در خدمت آن حضرت بودم پس لباس خود را خواستم كه بمنزل خود مراجعت نمايم حضرت فرمود ايعمه امشب در منزل ما بمان كه در امشب مولود كريمى متولد خواهد شد كه خداي تعالى بسبب او زمين را زنده ميكند بعد از آنكه مرده شده بود عرضكردم كه اين مولود مسعود از كه متولد ميشود و حال آنكه در نرجس خاتون اثر حمل ظاهر و مشاهده نميشود فرمود از نرجس نه از غير او حليمه خاتون گفت من برخاستم و بجانب نرجس خاتون شتافتم و پشت و شكم او را نيكو ملاحظه كردم و اثر حمل از او نديدم پس بخدمت حضرت رفتم و آنچه ديده بودم باو خبر دادم حضرت فرمود كه ايعمه امشب وقت طلوع فجر حمل او بر تو ظاهر ميشود مثل اينمولود مثل موسى بن عمران است كه احدى بر حمل مادر او مطلع نشد زيرا كه فرعون شكم

ص: 337

زنان حامله را ميشكافت و جنين را بيرون ميآورد و ميكشت و اينمولود نظير موسى بن عمران است حليمه خاتون ميگويد كه آنشب را تا طلوع فجر مراقب حال نرجس خاتون بودم و او در خواب بود و اصلا و ابدا حركت نكرد و از اين پهلو بآن پهلو نغلطيد چون آخر شب شد ديدم با اضطراب تمام از خواب برخاست چون چنين ديدم او را بسينه خود چسبانيدم پس امام حسن عليه السّلام از حجرۀ خود ندا كرد كه ايعمۀ سوره انا انزلناه را قرائت كن شروع نمودم بخواندن سوره انا انزلناه و از نرجس خاتون پرسيدم كه حال تو چگونه است گفت ظاهر شد آن امريكه امام بتو خبر داد و من مشغول بقرائت سوره بودم ناگاه شنيدم كه آنمولود در شكم مادرش ميخواند چنانكه من ميخواندم پس بمن سلام كرد من از مشاهده اين حال مضطرب و متوحش گرديدم و فزع و ناله نمودم پس حضرت امام حسن عسكرى سلام اللّه عليه و على آبائه و ابنه الحجة المنتظر فرمود از درون حجره ايعمه از اين امر تعجب و خوف منما كه حق جل شأنه و علا ما را در كوچكى بعلم و حكمت ناطق و گويا مى گرداند و در بزرگى ما را حجت بالغه خود ميگرداند هنوز كلام آنحضرت بآخر نرسيده بود كه نرجس خاتون از نظرم ناپديد شد گويا ميان من و او پرده زده شد پس من فريادكنان بجانب امام حسن عسكرى عليه السّلام دويدم آنحضرت فرمود برگرد كه نرجس را در جاى خود خواهى ديد من بر گشتم نرجس خاتون را در جاى خود ديدم و اثر نورى در او مشاهده كردم كه چشمهايم را خيره كرد و در برابر خود طفلى را ديدم كه در سجده پروردگار است و انگشت سبابه خود را بجانب آسمان بلند كرده ميگويد اشهد ان لا اله الا اللّه و ان جدى محمدا رسول اللّه و ان ابى امير المؤمنين ولى اللّه و بعد از آن ائمه طاهرين از آباء خود را يكيك شمرد تا بخودش رسيد فرمود الهم انجز لى وعدك و اتمم لى امرى و ثبت وطائى و املاء الارض بى قسطا و عدلا پس امام حسن فرمود كه ايعمه او را بگير و بمن ده من او را براشته بخدمت آنحضرت آوردم و در پيش روي او ايستادم در حالتيكه آن مولود مسعود بر روى دست من بود پس بر پدر بزرگوارش سلام كرد و آنحضرت نورديده و فرزند بر گزيده خود را از من گرفت در آنحال مرغان بسيارى ديدم كه بر بالاي سر او طيران ميكردند پس آنحضرت زبان مبارك در دهان او گذاشت و فرمود برگردان او را بسوى مادرش كه شير دهد و بسوي من برگردان پس آن بزرگوار را بنزد مادرش بردم و باو شير داد باز او را بخدمت آنسرور آوردم ديدم آنحضرت يكى از آن مرغانرا بسوى خود خواند و فرمود كه اين مولود را بردار و نيكو حفظ كن و در هر چهل روز او را بنزد ما بياور پس آنمرغ آنمولود را برداشته بجانب آسمان پرواز نمود و ساير مرغان از عقب او پرواز كردند و بآسمان بالا رفتند و شنيدم كه آنحضرت فرمود بآنمرغ كه امانت سپارم بتو اينمولود را چنانكه مادر موسى بتو امانت سپرده

ص: 338

بود در آنحال نرجس خاتون گريه كرد حضرت باو فرمود كه ساكت باش كه شير خوردن بر اين مولود حرام است مگر از پستان تو و بزودى بسوى تو عود خواهد نمود چنانكه موسى را بمادرش برگردانيدند اينستكه خداى تعالى ميفرمايد فرددناه الى امه كى تقر عينها و لا تحزن حليمه خاتون ميگويد عرضكردم كه اينمرغ چه بوده است فرمود هذا روح القدس الموكل بالائمة عليهم السلام يوفقهم و يسددهم و يزينهم بالعلم و چون چهل روز گذشت حضرت مرا طلبيد چون بخدمت او مشرفشدم طفلى را ديدم كه در نزد آنسرور راه ميرود عرضكردم كه اين طفل دو ساله ات آنحضرت تبسم نموده فرمود كه اولاد انبيا و اوصيا كه امام ميشوند بر خلاف طريقه سايرين نشو و نما مينمايند طفل يكماهه از ما مثل طفل يكساله از ديگران خواهد بود و در شكم مادر خود سخن ميگويند و قرآن ميخوانند و خدا را عبادت ميكنند و در وقت شير خوردن ملائكه بر او نازل ميشوند و اطاعت ميكنند او را حليمه خاتون ميگويد من در هر چهل روز يكمرتبه آن نور اوليا را زيارت ميكردم تا آنكه قبل از پدر بزرگوارش بحد رشد و مردي رسيد كه من او را نشناختم و پسر برادرم بمن فرمود اى عمه اين پسر نرجس است كه خليفه خداست بعد از من و عنقريب من از ميان شما ميروم پس آنچه ميفرمايد از او بشنويد و اطاعت كنيد او را پس چندى نگذشت كه امام حسن عليه السّلام از دنيا رحلت فرموده و مردم مختلف و متفرق شدند قسم بخدا كه من همه روزه صباحا و مساء بخدمت آنحضرت ميرسيدم و خبر ميداد بمن از چيزهائيكه مردم از من ميپرسيدند و هر وقت اراده ميكردم كه از او سئوال نمايم جواب مرا ميفرمود پيش از آنكه از او سئوال نمايم بدرستيكه آمدن ترا ديشب بمن خبر داد و فرمود كه خبر دهم بتو آنچه حق و صدق و واقع امر است پس راوى اين اين حديث محمد بن عبد اللّه مطهري گفت قسم بخدا كه از حليمه خاتون شنيدم چيزهائى را كه مطلع نشد بر آن احدى مگر خداى تعالى و من يقين كردم كه آنچه حليمه خاتون ميفرمايد همه آنها حق و صدقست و خداى تعالى او را بر امورى مطلع گردانيده كه ديگرانرا بر آن امور اطلاع نداده و شيخ طوسى عليه الرحمه بسند خود از حليمه خاتون روايتكرده كه ولادت باسعادت حضرت صاحب الزمان عليه السّلام در شب نيمه شعبان بود و در حين تولد او پرده را برداشتم ديدم كه آن نور الهى در سجده پروردگار است و بر بازوى راست او نوشته است جٰاءَ اَلْحَقُّ وَ زَهَقَ اَلْبٰاطِلُ إِنَّ اَلْبٰاطِلَ كٰانَ زَهُوقاً پس او را بر سينه خود چسبانيدم ديدم كه پاك و پاكيزه و طاهر و مطهر است پس او را بنزد پدر بزرگوارش بردم و تاريخ تولد آنحضرت در سنه دويست و پنجاه وپنج و در بعضى از اخبار دويست و پنجاه وشش است و بعضى گفته اند كه تاريخ تولد او لفظ نور است كه دويست و پنجاه وشش باشد و در شهر تولد و يوم تولد آن بزرگوار نيز اختلافى هست ولى مشهور آنستكه در

ص: 339

نيمه ماه مبارك شعبان بود كه آن نور الهى عالم را بنور قدوم خود منور و مزين فرمود مجلسى عليه الرحمه در بحار از حسين بن حمدان و او از مشايخ خود كه باو وثوق داشت از حليمه خاتون روايتكرده كه بخدمت فرزند برادرم حضرت امام حسن عسكري عليه السّلام مشرفشدم و دعا كردم كه خداوند باو پسري عطا فرمايد فرمود كه آنچيزى را كه از خدا ميخواهى در اينشب بزودى متولد ميشود پس فرمود كه امشب را مهمان ما باش عرضكردم ايمولاى من اينمولود از كه متولد ميشود فرمود از نرجس بنزد او رفتم و نيك در او تأمل كردم هيچ اثر حمل در او نديدم بآنحضرت عرض كردم كه در نرجس اثر حمل نميبينم آنحضرت تبسم فرمود و فرمود كه ما جماعت اوصيا در شكمها حمل نميشويم و حمل ما در پهلو است و از ارحام بيرون نميشويم بلكه از ران راست مادرها خارج ميشويم چون طلوع فجر شد آن نور الهى متولد گرديد ديدم كه بر زمين افتاده سجده مى كند و بر ذراع راست او نوشته است جٰاءَ اَلْحَقُّ وَ زَهَقَ اَلْبٰاطِلُ إِنَّ اَلْبٰاطِلَ كٰانَ زَهُوقاً پس او را بسينه چسبانيدم ديدم پاك و مطهر در جامه اش پيچيدم و بنزد پدرش بردم بر كف دست مبارك خود نشانيد و زبان خود را در دهان مباركش گذاشت دست بر پشت گوش و بندهايش كشيد و فرمود اي پسر من سخن بگو شروع نمود بشهادتين گفتن كه اشهد ان لا اله الا اللّه و اشهد ان محمدا رسول اللّه و ان عليا امير المؤمنين ولى اللّه و ائمه هريك هريك را شمرد تا بخودش رسيد و از براى دوستان خود بفرج يافتن بدست خود دعا كرد پس حضرت امام حسن عسكرى عليه السّلام فرمود برگردان او را بنزد مادرش تا باو سلام كند و بعد از آن بنزد من آور پس بنزد مادرش بردم بر او سلام كرد دوباره او را بنزد پدر بزرگوارش آوردم بعد از آن ديدم كه پرده واقع شد و آنطفل ناپديد گرديد عرضكردم مولاى من طفل را كجا بردند و چه شد فرمود كه او را كسى برد كه از تو باو احق و اولى بود و در روز هفتم او رفتم بخدمت پسر برادرم فرمود پسر مرا بياوريد چون او را بنزد پدرش بردم زبان در دهان وى گذاشت و فرمود اى پسر سخن بگو ديدم كه آنچه را كه در روز اول از او شنيده بودم از اقرار بر وحدانيت و ثناء بر جد خود رسول خدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم و امير المؤمنين عليه السّلام و ساير ائمه تا پدرش و بعد از آن اين آيه تلاوت كرد كه بِسْمِ اَللّٰهِ اَلرَّحْمٰنِ اَلرَّحِيمِ وَ نُرِيدُ أَنْ نَمُنَّ عَلَى اَلَّذِينَ اُسْتُضْعِفُوا فِي اَلْأَرْضِ وَ نَجْعَلَهُمْ أَئِمَّةً وَ نَجْعَلَهُمُ اَلْوٰارِثِينَ وَ نُمَكِّنَ لَهُمْ فِي اَلْأَرْضِ وَ نُرِيَ فِرْعَوْنَ وَ هٰامٰانَ وَ جُنُودَهُمٰا مِنْهُمْ مٰا كٰانُوا يَحْذَرُونَ بعد از آن پدرش دوباره باو فرمود بخوان آنچه را كه خدا بر پيغمبران خود نازل فرموده پس ابتدا نمود بخواندن صحف آدم بلغت سرياني و بعد قرائت نمود كتاب ادريس و كتاب نوح و كتاب صالح و صحف ابراهيم و تورية موسى و انجيل عيسى و زبور داود و فرقان محمد مصطفى صلّى اللّه عليه و اله و سلّم را و بعد از آن

ص: 340

شروع نمود ببيان نمودن قصص انبيا و مرسلين و بعد از چهل روز ديگر رفتم دوباره بخدمت فرزند برادرم ناگاه ديدم كه حضرت صاحب الزمان راه ميرود تا آنوقت صورتى بهتر از صورت او نديده بودم و زبانى فصيح تر او زبان از نشنيده بودم پس حضرت امام حسن عسكرى عليه السلام فرمود ايعمه اينست مولود عزيز در نزد خدا گفتم ايسيد و مولاى من نشو و نماى او را در چهل روز زياده از حد ميبينم حضرت فرمود كه ايعمه ما جماعت اوصيا در يكروز نشو و نماي يك جمعه ديگران را مينمائيم و در يك جمعه نشوونماى يكساله ديگرانرا مينمائيم پس برخاستم و سر آن طفل را بوسيده بمنزل خود مراجعت كردم بعد از ايام قليله نيز بخدمت فرزند برادرم رفتم مولاى خود صاحب الزمان را نديدم عرضكردم كه مولاى من چه شد فرمود ايعمه او را وديعه گذاشتم در نزد كسيكه مادر موسى موسى را وديعه در نزد او گذاشت و بعد از آن فرمود زمانيكه خداى تعالى مهدي اين امت را بمن عطا فرمود دو ملك فرستاد كه او را بسرادق عرش بردند و در نزد خداي تعالى ايستادند حقتعالى باو فرمود مرحبا يك يا عبدي براى نصرت دين من و اظهار امر من توئي مهدي بندگان من كه بواسطه تو مؤاخذه ميكنم و بجهة تو ثواب بخشم و بجهة تو ميآمرزم و عذاب ميكنم ايملائكه من او را بملاطفت بسوى پدرش برگردانيد و باو بگوئيد از جانب من كه اين مولود در حفظ و امان و ضمان منست تا وقتيكه باو احقاق حق و اذهاق باطل نمايم آنوقت همه دين از براى خدا ميشود و در روايت معتبره وارد شده كه چون حضرت حجة اللّه صاحب الزمان عجل اللّه فرجه متولد شد حضرت امام عسكري عليه السّلام طلبيد يكى از ملازمان خود را و فرمود كه ده هزار رطل نان و ده هزار رطل گوشت بخر و در ميان فقرا تقسيم نما

مقاله رابعه در بيان بعضى از اوصاف حميده و شمايل پسنديده و القاب باصواب و اسامى گرامى و كنيۀ مرضيّه حضرت حجة اللّه صاحب العصر و الزمان عجل اللّه فرجه و سهل اللّه مخرجه است
اشاره

و در اكثر اخبار وارد شده است كه آن نور الهى مشكل باشكال رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم است و خطى از موى سبز برنك زمرد از چنبره گردن تا ناف مبارك او كشيده است و ورد فى الاخبار ان المهدي طاوس اهل الجنة و در بعضى از اخبار چنين وارد شده است كه وجهه كالكوكب الدرّى و بروايت ديگر چنانكه حضرت امير المؤمنين عليه السّلام بيان فرموده كه او جوانيست خوش روى و خوشموي و موهايش تا منكبين ميرسد و نور رويش غالبست بر سياهى محاسن انور او و در بعضى ديگر از اخبار وارد شده است كه لونه لون عربى و جسمه جسم اسرائيلى على خدّه الايمن خال كانّه كوكب درّى و مالكى در فصول المهمه در وصف آنحضرت گفته كه مهدى مرديست خوش قامت و خوشروى و خوش موى و موهايش تا منكبين و بينى او بلند و نازك و جبين مبين مسبتين مبارك او گشاده است و در روايت

ص: 341

ابيجعفر امام محمد باقر عليه السّلام است كه در وصف آنحضرت فرموده كه او مرديست كه رنك مباركش مايل بسرخيست يعنى مانند گل سرخ شكفته شده و چشمهايش گشاده و ميان ابروهايش مرتفع و و ما بين منكبين او گشاده است و در روايت اعمش از حضرت امير المؤمنين عليه السّلام چنين مذكور است كه روزى مولاى متقيان نگاهى بجانب حضرت امام حسين عليه السّلام كرد و فرمود كه اين پسر من سيد است چنانكه رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم او را سيد ناميد و بزودي خداى تعالى از صلب او بيرون مى آورد مرديرا كه نام پيغمبر را دارد و با او در خلق و خلق شبيه است و خروج ميكند در وقت غفلت كه بسبب خروج او آسمانها شاد ميشود و او مرديست گشاده جبين و بينى او بلند و نازك و شكم مباركش برآمدگى دارد و بيخ دندانهاى ثناياى او گشاده است و زمين را پر از عدل ميكند چنانكه پر شده باشد از جور و در روايت على بن مهزيار آنستكه بخدمت آنسرور رسيدم ديدم كه صورت مباركش مانند شب چهارده ميدرخشيد و ظاهر اخبار آنكه در ميان ائمه طاهرين صلوات اللّه عليهم اجمعين آن نور الهى اشبه است برسول خدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم از باقى ائمه و عليهذا چنانكه رسول خدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم املح از يوسف صديق على نبينا و آله و عليه السّلام است چنانكه از بعضى از اخبار مستفاد ميشود پس بمقتضاى كمال شباهت حضرت حجة اللّه نيز املح از يوسف است

و اما القاب آن نور الهى
يكى حجة اللّه و حجة آل محمد است

و در حديث معتبر از حضرت امام على النقى عليه السّلام چنانكه صدوق روايتكرده است آنستكه نام مبارك آن حضرت را ذكر ننمائيد و بگوئيد حجت آل محمد

دوم صاحب الزمان

يعنى فرمانفرماى عصر خود كه مالك رقاب خلايق است و امر امر او و نهى نهى او و حكم حكم او و فرمان فرمان او است كه جانهاى عالم نثار خاك راه او باد صلوات اللّه و سلامه عليه

سيم مهدى

كه خلق باو هدايت مييابند و بوجود مقدس او از جاده ضلالت بشاهراه هدايت رسيده رستگار ميشوند

چهارم قائم

شيخ مفيد در ارشاد بسند خود از حضرت صادق عليه السّلام روايتكرده كه فرمود از اين جهت كه بحق قيام مينمايد او را قائمش گويند و صدوق عليه الرحمه بسند خود از ابى حمزه ثمالي روايتكرده كه از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام سئوال كردم كه يابن رسول اللّه آيا همه شماها قائم نيستيد فرمود بلى عرضكردم پس چرا قائم بتنهائى قائم نام نهاده شده فرمود زمانيكه جدم حسين عليه السّلام مقتول گرديد ملائكه با گريه و نحيب بدرگاه پروردگار عرضكردند كه آيا غافل باشيم از كسانيكه صفى ترا شهيد كردند حقتعالى خطاب فرمود كه ايملائكه آرام بگيريد بعزت و جلال و بزرگوارى خودم سوگند كه هر آينه از ايشان انتقام ميكشم هرچند بعد از زمانى باشد و بعد خداوند عالم از براى ملائكه كشف حجاب نموده ائمه از اولاد حسين را ديدند و مشاهده كردند كه شخصى بنماز ايستاده خطاب رسيد كه هر آينه باين قائم انتقام خواهم كشيد

ص: 342

پنجم از القاب آن بزرگوار منتظر است

صدوق عليه الرحمه روايتكرده است كه راوى از حضرت امام محمد تقى عليه السّلام سئوال كرد كه چرا آنحضرت را منتظر ميگويند فرمود از اين جهة كه او را غيبت طولانى است و مخلصين او انتظار خروج او را ميكشند و شكاكين انكار ميكنند و اما كنيۀ آن حضرت معروف ابو القاسم است كه كنيه حضرت رسولخداست و اما اسم مبارك آنحضرت آنچه از اخبار كثيره مستفاد ميشود آنستكه آن بزرگوار همنام با رسول خداست و از براى آن بزرگوار دو اسم است يكى معروف در آسمان و آن ا ح م د و يكى معروف در زمين و آن م ح م د است و در ميان علماء اماميه خلافست كه آيا جايز است آنحضرت را بيكى از اين دو اسم نام برد و يا آنكه نام بردن نور الهيرا باين دو اسم حرام است مشهور عدم جواز است و بعدم جواز قائل شده اند شيخ مفيد و شيخ طوسى قدس سرهما اللطيف و اكثر متأخرين علماء اماميه و جماعتى قائل بجواز شده اند چون صاحب كشف الغمه و خواجه نصير الدين طوسى و از متأخرين شيخنا البهائى و اختلاف ايشان ناشى از اختلاف اخبار است و الاحوط بل الاقوي هو الاول زيرا كه در كثيرى از اين اخبار تصريح شده است بر عدم جواز در زمان غيبت چون قول حضرت امام على النقى عليه السّلام بابى هاشم جعفرى كه فرمود لا يحل لكم ذكره باسمه قلت فكيف نذكره قال قولوا الحجة من آل محمد و در حديث امام محمد باقر عليه السّلام آنكه عمر بن خطاب سؤال كرد از امير المؤمنين عليه السّلام از مهدى فرمود اما اسمه پس عهد نمود رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم با من كه اسم او را ذكر ننمايم تا آنكه برانگيزاند او را خداى تعالى و در روايت حضرت صادق عليه السّلام آنكه الخامس من ولد السابع يغيب عنهم شخصه و لا يحل لهم تسميته و مراد بسابع حضرت موسى بن جعفر عليهما السلام است يعنى پنجمى از اولاد هفتم غايب ميشود از انظار شيعيان خود و حلال نيست از براى ايشان كه اسم ببرند آن بزرگوار را و توقيعى بخط مبارك آنحضرت بسوى محمد بن عثمان عمروى كه از وكلاى آنحضرتست بيرون آمد كه در آن نوشته بود من سمّانى فى مجمع من النّاس فعليه لعنة اللّه و شيخ صدوق بسند خود از حضرت صادق عليه السّلام روايتكرده كه فرمود اسم شريف حضرت صاحب الامر را نميبرد مگر كافر و نيز شيخ صدوق در كتاب توحيد بسند خود از امام زاده واجب التعظيم حضرت عبد العظيم سلام اللّه عليه روايت كرده كه حضرت امام على النقى عليه السّلام فرمود كه حلال نيست ذكر نام قائم عليه السّلام تا آنكه خروج كند و زمين را پر از عدل و داد نمايد چنانكه پر از ظلم و جور شده باشد و نيز شيخ صدوق بسند خود از حضرت موسى بن جعفر عليه السّلام روايتكرده كه آنحضرت فرمود در حالتى كه ذكر ميفرمود احوالات حضرت قائم عليه السّلام را كه ولادتش از خلايق مخفى ميماند و بر ايشان ذكر نام او حلال نيست تا آنكه حقتعالى او را ظاهر گرداند و باو زمين را پر از عدل و قسط كند چنانكه پر از ظلم

ص: 343

و جور شده باشد و قريب باين مضامين اخبار بسيار وارد شده است كه اكثر آن بالصراحه دلالت دارند بر حرمت تسميۀ حضرت حجة اللّه در زمان غيبت بلكه در بعضى از اخبار آنكه ائمه طاهرين گاهى تعبير ميكردند باسم مبارك آن بزرگوار بحروف مقطعه بدين نحو م ح م د يا آنكه ميفرمودند كه اسم مبارك او موافق با اسم پيغمبر است بنحو كنايه و قائلين بجواز تسميه اين اخبار را حمل كردند بر صورت خوف و تقيه و در بعضى از اخبار اشعاري بآن هست كه وجه عدم تسميه بجهة خوف و تقيه است و لكن آن مجرد اشعار است و معارضه با اخبار صحيحۀ صريحه در امتداد حرمت الى يوم الظهور نخواهد نمود و محتمل است كه خوف حكمت از براى حرمت تسميه باشد نه علت بلكه محتمل است كه در زمان غيبت تصريح باسم آنحضرت موجب شبهه از براى عوام باشد چنانكه طايفه يهود ميگويند كه هنوز محمد خاتم الانبيا نيامده است و بعد از اين خواهد آمد پس بسا ميشود كه از براي عوام النّاس اسباب شبهه شود بآنچه يهود ميگويند لهذا نهى از تسميه شده با آنكه اخبار مجوزه صراحت ندارند بجواز و عدم حرمت بلكه چند خبر ضعيف است كه معلوم نيست بيان جواز مستند بسوى معصوم باشد مثل حديث المروي ان الحسن العسكرى قد كنى بابى محمد و ليس له ولد اسمه محمد سوي صاحب الدار چه آنكه ظاهر اينست كه اصل تصريح باسم در اين حديث ببيان راويست من عند نفسه نه از امام و مثل حديث علوى از ابى غانم خادم آنكه از براى حضرت امام حسن عسكرى عليه السّلام ولدى متولد شد كه اسم او را محمد گذاشت و او را عرض بر اصحاب خود نمود و فرمود كه هذا صاحبكم من بعدى و خليفتى عليكم چه آنكه اصل تسميه آنحضرت باين اسم شريف از جانب رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم و ائمه هدى عليهم السلم بحسب واقع و نفس الامر از مسلمات بين خاصه و عامه است و محل كلام نيست ولى دليل از براى جواز تسميه نخواهد بود در حال غيبت بالنسبه بسوى عامه مكلفين و مثل حديث مروى از احمد رازى آنكه بعضى از اخوان ما بعد از وفات حضرت امام حسن عسكرى عليه السّلام در مسجد كوفه متحير و مردد نشسته و حصاة مسجد را با دست خود حركت ميداد ناگاه نظرش بر سنگى افتاد كه نوشته بود اسم محمد و چون نيك ملاحظه كرديد كه آن نقش ثابت و مخلوق من اللّه تعالى است و ضعف دلالت اين حديث ظاهر است چه آنكه بر فرض اشعار اين حديث بآنكه مراد باين منقوش اسم مبارك حضرت حجة اللّه است نه اسم حضرت رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم ولى دلالت بر جواز تصريح باسم آنحضرت ندارد از براى عامه مكلفين در زمان غيبت غاية الامر دليل بر ثبوت اسم شريف آن بزرگوار است بحسب واقع و نفس الامر با آنكه محتمل است كه كتابت منقوشه از صنعت آدمى باشد چون ساير نقوش محموله در ايدى مردم و بالجمله دلالت اخبار مذكوره بر جواز تسميه در غايت ضعف است كما لا يخفى

ص: 344

و محتمل است كه حرمت تسميه مخصوص برعيت باشد نه امام يعنى از براي ائمه جايز باشد تسميه باسم آن حضرت و از براى عامه مكلفين چنانكه صريح اخبار است غير جايز و حرام باشد و كيف كان بايد حرمت تسميه مخصوص باشد از براى غير ادعيه وارده چه آنكه در بعضى از ادعيه ماه مبارك رمضان وارد شده است دعائيكه تصريح باسم مبارك آن حضرت شده و از بابت تعبد بما ورد من الدعا بايد بهمان نحو خوانده شود كه درواقع اذن خاصى است كه در باب ادعيه رسيده است

مقاله خامسه در ذكر احوال سفرا و وكلاى حضرت حجة اللّه است

و ايشان چهار نفرند اول ايشان عثمان بن سعيد عمروي است كه آنجناب كمال وثوق و امانت باو داشت و معتمد در نزد امام على النقى و و امام حسن عسكري عليهما السلام و وكيل امور ايشان در زمان حيوة ايشان بود و از طايفه اسدى بجدش جعفر عمروي منسوب بود و او را سمّان يعنى روغن فروش هم ميگفتند و اين شغل بجهة بعضى از مصالح بود كه بجهة تقيه و اخفاء امر سفارت از اعداء اللّه روغن فروشى ميكرد و شيعيان امواليكه از براي حضرت امام حسن عسكرى عليه السّلام ميآوردند باو تسليم ميكردند و او آنها را در مال التجاره خود ميگذاشت و بخدمت آن بزرگوار ميفرستاد و در روايت احمد بن اسحق قمى كه از اجلاء علماء شيعه بود چنين مذكور است كه روزى بخدمت حضرت امام على النقى عليه السّلام مشرفشدم عرضكردم ايسيد و مولاى من هميشه از براي من ميسر نميشود كه خدمت شما مشرف شوم پس سخن كه را قبول كنم و بامر كى اطاعت نمايم فرمود كه اين ابو عمر و مرديست ثقه و امين من هرچه بشما بگويد از جانب من ميگويد و آنچه بشما ميرساند از جانب من ميرساند و چون حضرت امام على النقى عليه السّلام بدار بقا رحلت نمود روزى بخدمت حضرت امام حسن عسكرى عليه السّلام رسيدم و بآنحضرت نيز عرضكردم بمثل آنچه بپدر بزرگوارش عرض كرده بودم فرمود اين ابو عمرو مرد ثقه و امين است هم ثقه امام گذشته بود و هم ثقه من است هم در حال حيوة و هم بعد از وفات من هرچه بشما ميگويد از جانب من ميگويد و آنچه بشما ميرساند از جانب من ميرساند و در حديث معتبر ديگر مجلسى عليه الرحمه در بحار نقل كرده است كه جماعتى از ثقات اهل حديث روايتكرده اند كه جمعى از اهل يمن بخدمت حضرت امام حسن عسكرى عليه السّلام مشرفشدند و اموالى بخدمت آن امام عالميان آورده بودند پس آن بزرگوار فرمود اي عثمان بدرستيكه تو وكيل و امين مال خدائى و برو اموالى را كه آورده اند از اهل يمن قبض كن اهل يمن عرضكردند كه ايمولاي ما بخدا سوگند كه هرآينه عثمان از برگزيدگان شيعه تو است بدرستيكه آنچه در نزد ما بود از منزله و مرتبه او در نزد شما امروز زياد نمودي بدرستيكه او معتمد در نزد شماست در خصوص مال خدا فرمود بلى شاهد باشيد كه عثمان بن سعيد عمروى وكيل من است و پسرش محمد بن

ص: 345

عثمان وكيل پسرم مهديست و نيز در بحار بسند خود روايتكرده است كه بعد از وفات امام حسن عسگرى عليه السّلام بحسب ظاهر عثمان بن سعيد مشغول بتجهيز آن بزرگوار بود و حضرت صاحب الامر عليه السّلام بعد از وفات پدر بزرگوارش او را بمنصب جلالت و وكالت و نيابت برقرار فرمود و جواب مسائل شيعيان بتوسط او بايشان ميرسيد و آنچه اموال از سهم امام بود باو تسليم مينمودند و ببركت وجود صاحب الامر مشاهده مينمودند از او امور غريبه و اخبار بمغيبات و امواليرا كه ميخواستند باو تسليم نمايند وصف او را از حليت و حرمت و مقدار آن قبل از تسليم بآنها خبر ميداد و آنكه صاحبان اموال كيانند و همه آنها از جانب حجة اللّه باو اعلام ميشد و او اخبار مينمود و هم چنين بود حال باقى وكلا و سفراء آنحضرت كه بدلائل و كرامات از جانب آنحضرت سفارت و نيابت داشتند دويم از وكلا و سفراء آنحضرت پسر او محمد بن عثمان ابن سعيد عمروي بود كه حضرت امام حسن عسكرى او و پدرش را توثيق نمود و بشيعيان خود خبر داد كه او از وكلاى فرزندم مهديست و چون هنگام وفات پدرش عثمان بن سعيد رسيد توقيعى از جانب حضرت حجة بيرون آمد مشتمل بر تعزيت نامه بود در خصوص وفات پدرش و آنكه او نايب و منصوب از جانب ولى خدا است در امر سفارت كه او در مقام پدرش برقرار است و بنا بر روايت صدوق و غير او كه نقل نموده اند عبارت توقيع اينست كه انا للّه و انا اليه راجعون تسليما لامره و رضا بقضائه و بفعله عاش ابوك سعيدا و مات حميدا فرحمه اللّه و الحقه باوليائه و مواليه عليهم السلام و لم يزل فى امرهم ساعيا فيما يقربه الى اللّه عز و جل و اليهم نضر اللّه وجهه و اقاله عثرته و اجزل اللّه لك الثواب و احسن لك العزاء و رزيت و رزينا و اوحشك فراقه و اوحشنا فسره اللّه فى منقلبه و كان من كمال سعادته ان رزقه اللّه ولدا مثلك يخلفه من بعده و يقوم مقامه بامره و يترحم عليه و اقول الحمد للّه فان الانفس طيبة بمكانك و ما جعله اللّه عز و جل فيك و عندك اعانك اللّه و قواك و عضدك و وفقك و كان وليا حافظا و راعيا و دلالت اين توقيع شريف بر جلالت قدر و بزرگى مرتبه اين دو بزرگوار در نهايت رفعت و مناعت است و شرح آن بفارسى آنكه فرمود بدرستيكه ما براي خدائيم و بازگشت ما بسوى خداست كه تسليم نموديم امر او را راضى شديم بقضاء او و پدر تو بسعادت و نيكبختى تعيش نمود و وفات نمود در حالتيكه محمود و پسنديده بود خدا او را رحمت كند و ملحق نمايد باوليا و سادات و مواليان او عليهم السلام كه هميشه در امر ائمه دين سعى كننده بود در آنچيزهائيكه موجب تقرب او بود بسوى خدا و ائمۀ دين او خداوند روى او را تر و تازه نمايد و لغزشهاى او را ببخشد و جزا و اجر ترا زياد كند و صبر نيكو در مصيبت او بتو عطا كند تو مصيبت زده شدى و ما نيز مصيبت زده شديم و مفارقت پدرت ترا و ما را بوحشت انداخت پس خداوند او را برحمت خود مسرور فرمايد در منقلب و مثواى او كه آرامگاه او است و از كمال سعادت پدرت آنكه

ص: 346

مثل تو فرزنديرا باو روزى فرموده كه خليفه و قايم مقام او باشى بامر او و ترحم نمائى و طلب آمرزش كنى از براي او و من ميگويم كه حمد ميكنم خدا را بدرستيكه قلوب شيعيان نيكو و مسرور شده است بمكان و منزلت تو و آنچه خداوند در تو و در نزد تو قرار داده است و حقتعالى ترا يارى فرمايد و قوت بتو دهد و محكم فرمايد ترا و توفيق بتو عطا فرمايد و ترا حافظ و نگهبان باشد و نيز مجلسى عليه الرحمه در بحار از كتاب غيبت شيخ طوسى ره از جمعى از اصحاب روايتكرده اند كه چون عثمان ابن سعيد وفات كرد توقيعى از جانب حضرت حجت بسوى فرزند او محمد بن عثمان بن سعيد عمروي بيرون آمد بدين لفظ و الابن وقاه اللّه لم يزل ثقتنا فى حيوة الاب رضى اللّه عنه و ارضاه و نضر وجهه يجرى عندنا مجراه و يسد مسده و عن امرنا يامر الابن و به يعمل تولاه اللّه يعنى بعد از وفات عثمان بن سعيد خداوند فرزند او را نگاهدارى نمايد كه هميشه ثقه و معتمد ما بود در حيوة پدر خود رضى اللّه عنه و ارضاه و نضر وجهه كه پسر او مثل پدر او است در نزد ما و قائم مقام اوست هر چه بگويد از امر ما ميگويد و بامر ما عمل مينمايد خداوند ياور و صاحب او باشد و نيز در روايت ديگر از كلينى نقلنموده اند كه توقيعى بخط شريف حضرت صاحب الامر بيرون آمد كه نوشته بود محمد بن عثمان خدا از او و از پدرش خوشنود گردد معتمد من است و مكتوب او مكتوب من است و ملائل بسيار و معجزات امام عليه السّلام از براى شيعيان در دست او جاري شده بود كه در زمان نيابت و و سفارت مرجع همه شيعيان بود از جانب حضرت حجة اللّه و از ام كلثوم دختر او روايتكرده اند كه محمد بن عثمان بن سعيد چند مجلد كتاب در فقه تصنيف كرده بود كه تمام آنها را از امام حسن عسكرى و صاحب الامر عليه السّلام و از پدر خود نيز اخذ نموده بود كه آن كتب را در نزد وفات خود بحسين بن روح تسليم نمود صدوق عليه الرحمه بسند خود از محمد بن عثمان بن سعيد روايتكرده است اين حديث معروفرا كه قسم بخدا هر اينه حضرت حجت در هر سال موسم حج حاضر ميشود و خلايق را ميبيند و ميشناسد و ايشان نيز او را ميبينند ولى نميشناسند و در روايت ديگر آنكه از او سئوال نمودند كه تو حضرت صاحب الامر عجل اللّه فرجه را ديدۀ گفت بلى و ديدن آخر من در بيت اللّه بود در حالتيكه ميگفت اللهم انجز لى ما وعدتنى و ديدم در مستجار آنحضرت را كه ميگفت اللهم انتقم ابى اعدائى سيم از سفرا و وكلاى آنحضرت حسين بن روح كه او در زمان سفارت محمد بن عثمان از جانب او و بامر او متصدى بعضى از امور او بود و چند نفر از ثقات و مؤمنين معتمدين از براي محمد بن عثمان بودند كه از آنجمله حسين بن روح بود بلكه در انظار مردم خصوصيت سايرين بمحمد بن عثمان بيشتر بود تا خصوصيت حسين بن روح باو و جماعتى گمان داشتند كه امر وكالت و سفارت بعد از محمد بن عثمان منتقل خواهد شد بجعفر بن احمد بجهة كثرت خصوصيت

ص: 347

او بمحمد بن عثمان بلكه در اواخر عمر محمد بن عثمان جميع طعام او از خانه جعفر بن احمد بود مجلسى در بحار از كتاب غيبت شيخ طوسى ره روايتكرده كه در وقت احتضار محمد بن عثمان بن سعيد جعفر بن احمد در بالاى سر او نشسته بود و حسين بن روح در پائين پاي او در آنحال نوبختى بجعفر بن احمد رو كرد كه مأمور شدم كه ابو القاسم بن روحرا وصى نمايم و امور ترا باو واگذارم چون جعفر بن احمد شنيد كه امر وصيت بايد منتقل بحسين بن روح شود از جاى خود برخاست و دست حسين بن روح را گرفته در جانب سر او نشانيد و خود در جانب پائين پاى او نشست و نيز در روايات معتبره چنين ذكر شده كه محمد بن عثمان بن سعيد بزرگان شيعه را و مشايخ را جمع نمود و گفت كه هرگاه حادثه مرك بمن رو آورد امر وكالت بابى القاسم بن روح خواهد بود بدرستيكه من مأمور شدم باينكه او را بعد از وفات بجاى خود بگذارم پس باو رجوع نمائيد و در كارهاى خود اعتماد باو كنيد و در روايت معتبره ديگر چنانكه در بحار نقلشده جماعتى از شيعه در نزد محمد بن عثمان جمع شدند و باو گفتند كه اگر حادثه مرك از براى تو روي نمايد در جاى تو كه ميباشد گفت ابو القاسم حسين بن روح قائم مقام من است و در ميان شما و حضرت صاحب الامر واسطه است و وكيل و امين و ثقه آنسرور است پس در كارهاي خود باو رجوع نمائيد و در مهمات خود باو اعتماد كنيد كه من مأمور شده بودم كه اينمطلب را بشما برسانم و در بعضى از نسخ توقيعى كه از جانب حضرت از براى شيخ ابو القاسم بن روح بيرون آمده چنانكه در بحار از جماعتى از جمله اخبار و ثقات نقل شده بدين لفظ است نعرفه عرفه اللّه الخير كله و رضوانه و اسعده بالتوفيق وقفنا على كتابه و وثقنا بما هو عليه و انه عندنا بالمنزلة و المحل يسر انه زاد اللّه فى احسانه اليه انه ولى قدير و الحمد للّه الذى لا شريك له و صلى اللّه على رسوله محمد و آله و سلم تسليم كثيرا و حاصل مضمون فقرات بلاغت آيات آنكه ما ميشناسيم او را يعنى حسين بن روح را خداوند بشناساند و عالم گرداند او را طريقه همه خير و رضاى خود را و او را يارى فرمايد بتوفيق خود ما مطلع شديم بر مكتوب او و مطلع گرديديم بر امانت او و بدين دارى او وثوق و اعتماد داريم بدرستيكه او در نزد ما بمكان و منزله بلند آنچنانيست كه مسرور ميسازد آنمنزله و مكان او را زياد فرمايد خداي تعالى احسان خود را درباره او بدرستيكه او صاحب همه نعمتهاست و بر همه چيز قادر است و حمد مر خداوندى را سزاست كه شريك از براي او نيست و صلوات خداوند و سلام او بر رسول او محمد و آل او باد و از احوالات اين بزرگوار چنين مذكور داشته اند كه چنان تقيه مينمود در بغداد و چنان با مخالفين حسن سلوك داشت كه هريك از مذاهب اربعه مدعي بودند كه او از ماست و افتخار مينمودند هر طايفه از ايشان بسبب او بايشان چهارم از وكلا

ص: 348

و سفراى حضرت حجت عجل اللّه فرجه شيخ ابى الحسن على بن محمد سمرى بود و چون وفات شيخ ابو القاسم حسين بن روح عليه الرحمه در رسيد بامر حضرت حجت امام عصر قايم مقام خود قرار داد شيخ ابى الحسن على بن محمد سمريرا و اظهار كرامات و معجزات و جواب مسائل شيعيان را حضرت حجة اللّه عجل اللّه فرجه بدست او جارى ميفرمود و شيعيان بامر آنحضرت اموالرا تسليم او مينمودند و او بخدمت آن بزرگوار ميفرستاد و چون او را زمان وفات در رسيد شيعيان در نزد او حاضر شدند و از او خواهش كردند كه كسى را بجاى خود بنشاند و امر نيابت را باو واگذارد در جواب گفت كه خدا را امرى هست كه بايد آنرا باتمام رساند يعنى بايد غيبت كبرى واقع شود و در روايت ديگر از شيخ صدوق عليه الرحمه آنكه چون شيخ ابو الحسن سمريرا زمان وفات رسيد شيعيان در نزد وى حاضر شدند و از او پرسيدند كه بعد از تو وكيل امورات كه خواهد بود و كدام شخص در جاى تو خواهد نشست در جواب آنها گفت كه من مأمور نشده ام كه در اينباب باحدى وصيت نمايم و از شيخ طوسى ره در كتاب غيبت و از شيخ صدوق در كتاب كمال الدين روايت شده است كه چون شيخ ابو الحسن على بن محمد سمريرا وفات نزديك شد توقيعى بيرون آورد بمردم نشان داد كه نسخه آن بدين مضمون بود كه بسم اللّه الرحمن الرحيم يا على بن محمد السمرى اعظم اللّه اجر اخوانك فيك فانك ميت بين ستة ايام فاجمع امرك و لا توص الى احد فيقوم مقامك بعد وفاتك فقد وقعت الغيبة التامة فلا ظهور الا بعد اذن اللّه تعالى ذكره و ذلك بعد طول الامد و قسوة القلوب و امتلاء الارض جورا و سيأتى من شيعتى من يدعى المشاهدة الا فمن ادعى قبل خروج السفيانى و الصيحة فهو كذاب مفتر و لا حول و لا قوة الا باللّه العلى العظيم و حاصل فرمان آن بزرگوار در اين توقيع شريف آنكه اى على بن محمد سمرى خداوند برادران دينى ترا در مصيبت تو اجر عظيم كرامت فرمايد بدرستيكه در اثناء اين شش يوم وفات خواهى نمود پس جمع نما امر خود را و در كار خود آماده باش و باحدى وصيت نيابت ننما كه قايم مقام تو شود بعد از وفات تو بدرستيكه غيبت كبرى واقع گرديد پس مرا ظهورى نخواهد بود مگر باذن خداى تعالى و اين ظهور بعد از اينستكه زمان غيبت طول بكشد و دلها را قساوت فراگيرد تا پر شود زمين از جور و ستم و زود است كه ميآيند كسانى از شيعيان من كه دعوى مشاهده مرا ميكنند آگاه باشيد كه هركس پيش از خروج سفيانى و رسيدن صيحه آسمانى دعوى مشاهده نمايد پس او كذاب و افترازننده است راوى گويد كه نسخه شيخ ابو الحسن على بن سمريرا نوشتم و از نزد او بيرون رفتم چون روز ششم در رسيد بنزد او رفتيم ديديم كه در حالت احتضار است آنگاه گفته شد كه وصى تو بعد از تو كيست گفت خدا را امريستكه بايد آنرا باتمام برساند اين را گفت و وفات نمود رحمه اللّه و رضوانه عليه و نيز از شيخ

ص: 349

صدوق در كتاب كمال الدين نقل شده كه وفات على بن سمري در سال سيصد و بيست ونه از هجرت بوده است و بنابراين مدت غيبت صغرى كه سفر او وكلا و نواب مخصوص حضرت حجة اللّه عجل اللّه فرجه كه از جانب او مامور بسفارت و نيابت بودند قريب بهفتادوچهار سال خواهد بود كه قريب بچهل و هشت سال ايام سفارت عثمان بن سعيد عمروى و پسر او محمد بن عثمان بن سعيد بود و قريب بيست و شش سال مدت سفارت شيخ ابو القاسم حسين بن روح و شيخ ابو الحسن على بن محمد سمرى بود و بعد از گذشتن اين مدت سفارت منقطع شد و غيبت كبري واقع گرديد پس هركه ادعاي سفارت و نيابت خاصه نمايد و يا بر طبق آن دعوي مشاهده نمايد كذاب و مفتري خواهد بود بر حضرت حجة اللّه عجل اللّه فرجه بلكه مرجع دين و احكام شريعت بامر آنحضرت راجع بسوى علما و فقها و مجتهدين است كه از براى ايشان نيابت ثابت است على سبيل العموم چنانكه توقيع شريف در جواب مسائل اسحق بن يعقوب كه يكى از اجله و اخيار علماء شيعه و حمله اخبار است كه بتوسط محمد بن عثمان ابن سعيد عمروى عريضه بخدمت حضرت صاحب الامر عليه السّلام عرضه كرده بود و مسائل چندى سئوال نموده بود كه آنحضرت در توقيع شريف جواب مسائل او را فرمود از آنجمله فرمود كه اما الحوادث الواقعة فارجعوا فيها الى روات حديثنا فانهم حجتى عليكم و انا حجة اللّه عليهم و در روايت ديگر از حضرت امام باقر عليه السّلام چنين امر شد كه انظروا الى من كان منكم قد روي حديثنا و نظر فى حلالنا و و حرامنا و عرف احكامنا ما رضوا به حكما فانى قد جعلته عليكم حاكما فاذا حكم بحكمنا فلم يقبل منه فانما بحكم اللّه استخف و علينا ردوا لراد علينا راد على اللّه و هو فى حد الشرك باللّه و مستفاد از فرمان اين دو حجت پروردگار آنكه علماء و حفظه علوم و اخبار و آثار ايشان كه صاحب نظر و اهل استنباطاند كه از روى معرفت و دانش عارفند باحكام صادره از ايشان بايد مكلفين رجوع بايشان نمايند در اخذ مسائل حلال و حرام و قطع منازعات كه آنچه ايشان ميفرمايند حجت است از براى عامه مكلفين با استجماع ايشان مر شرايط فتوى را از قوه استنباط و عدالت و بلوغ و عقل و ساير شرايط اجتهاد و از براي ايشانست نيابت عامه كه خلق من باب الجاء و اضطرار مكلفند برجوع نمودن بايشان ديگر تعيين نايب مخصوصى در زمان غيبت كبرى نفرمودند بلكه حكم فرمودند بانقطاع نيابت خاصه و سفارت و آنكه مدعى آن كذاب و مفترى است بلكه لعن فرمود و تبرى نمود از جماعتى از ايشان كه مدعى نيابت خاصه شدند از آنجمله شخصى بود معروف بشريعى كه از اجله اصحاب حضرت امام على النقى و امام حسن عسكرى عليه السّلام بود و او اول كسى بود كه ادعاى مقام نيابت و سفارت نمود از روى كذب و افترا كه توقيعى از حضرت بيرون آمد بر لعن و طعن او كه شيعيان از او تبري نمودند و او را لعن كردند و بعد از آنكه مطرود شد ظاهر گرديد از او كفر و

ص: 350

الحاد و زندقه بسياري از آنجمله شلمغانى بود كه اسم او محمد بن شلمغانى بود و او بعد از دعوى نيابت قائل بكفريات و الحادات شد بلكه قائل شد كه ابليس عليه اللعنه و العذاب مهدى موعود و قائم است پس توقيعى از جانب حضرت حجت بر لعن و طعن و تبري از او ظاهر شد از آنجمله نميرى محمد بن نصير است كه بعد از وفات حضرت امام حسن عسكرى عليه السّلام ادعاي نيابت و وكالت نمود در زمان وكالت و سفارت محمد بن عثمان عمروي و چون توقيع بر لعن او بيرون آمد شيعيان او را لعن كردند و بعد از افتضاح و رسوائى دعوي نبوت كرد و ادعا نمود كه من پيغمبرم از جانب امام علي النقى و در حق او غلو نموده و قائل شد بحليت نكاح محارم و وطي مردان از آنجمله احمد بن هلال بود كه انكار نمود وكالت و سفارت محمد بن عثمان بن سعيد را از آنجمله محمد بن على بن هلال بود كه اموالى در نزد او جمع شده بود كه بوكيل حضرت حجت برساند امتناع نمود و خود ادعاى وكالت و نيابت نمود و توقيعى بر لعن و طعن و تبرى از او ظاهر و شيعيان او را لعن كردند از آنجمله بلالى كه معروف بود بابى طاهر بن بلال او نيز بجهة اموالى كه از امام در نزد او جمع شده بود امتناع نمود از رد كردن بسوى وكيل آنحضرت كه محمد بن عثمان بن سعيد عمروي باشد از آنجمله حسين بن منصور حلاج است كه كفر و زندقه بيشمار از او بروز و ظهور كرد و از شيخ طبرسى در كتاب احتجاج نقل شده كه توقيعى از حضرت صاحب الامر عجل اللّه فرجه ظاهر شد بدست حسين بن روح بر لعن حسين بن منصور و شيخ ابو القاسم حسين بن روح نيز مخصوصا او را لعن نمود و ابو سهل بن اسمعيل نوبختى كه يكى از وجوه شيعيان و بزرگان دين بود و شيعيان وثوق و اعتماد بسياري باو داشتند و خود او نيز از تجار و متمولين بود و شيعيان وجوه خمس را در نزد او جمع مينمودند و او ميفرستاد بنزد وكيل حضرت حجت و حسين بن منصور را حيله و تدبيرى بنظر رسيد كه شايد بتواند ابو سهل نوبختى را تابع خود گرداند كه اگر او تابع شود وجوه شيعيان بجانب او خواهد شد و آنچه مقصود اوست از رياست باطله از براى او حاصل خواهد شد و چنين گمان داشت كه ابى سهل نيز مانند بعضى از مردمان ضعيف العقول سخنان لا طائل و دعاوي باطله او را قبول خواهد نمود پس بناى خود را بر وفق و مدارا با ابى سهل گذاشت و اندكي اظهار بعضى از مقامات خود باو نمود تا آنكه نوشت باو كه من وكيل حضرت حجت ميباشم و بر تو و همه شيعيان واجب است كه اطاعت من نمائيد و ابى سهل باو اعتنائى ننمود تا آنكه دعوي مقام بلندتر از اين را نمود و نوشت باو كه بايد در امر من شك ننمائى پس ابى سهل در جواب نوشت كه من مطلب آسانى را از تو خواهش ميكنم در مقابل آنچه را كه تو ادعا مينمائى كه بسيار سهل و اندك است و آن اين است كه من ميل بسيارى بكنيزان و جواري دارم و بسيارى از ايشان را در اطراف خود جمع نموده ام

ص: 351

و لكن پيرى و سفيدى محاسن مرا مانع از معاشرت و مواصلت ايشانست و مرا در تكلف مياندازد كه در هر جمعه محتاج بخضاب ميشوم تا سفيدى ريشم بر آنها معلوم نشود و ايشان نفهمند كه من پيرم تا آنكه از من تبرى نجويند و اظهار كراهت نكنند و از من دورى ننمايند و اين خضابرا بنحو تكلف در خفيه و پنهان از ايشان مينمايم كه ايشان مطلع نشوند و اين امر مرا بسيار در مشقت و تعب دارد از تو خواهش ميكنم كه اين كلفت و مشقت خضابرا از من بردارى كه ريش من بدون خضاب سياه بماند آنگاه من بتو اطاعت خواهم كرد و بدعوي تو قائل خواهم شد آنوقت خلايق را بتو دعوت مينمايم و اگر اين كرامت را از براى من ظاهر سازى بصيرت در امر تو حاصل ميشود چون اين جواب بحسين بن منصور رسيد مفحم و عاجز ماند فبهت الذي كفر فهميد كه خطا كرده در دعوت كردن ابى سهل نوبختي را بنفس خود بعد از آن ابو سهل در جميع مجالس و محافل اين حكايت را ذكر ميكرد كه من دعوي حسين بن منصور حلاج را باطل كردم بآنچه ذكر شد و باو استهزا ميكرد و توقيعيكه بر لعن اين اشخاص در دست شيخ ابو القاسم حسين بن روح رحمة اللّه و رضوانه عليه ظاهر شد بدين نهج نقل شده اعرف اطال اللّه بقائك و عرفك الخير كله و ختم به عملك من تثق بدينه و تسكن الى نيته من اخواننا ادام اللّه سعادتهم بان محمد بن على المعروف بشلمغانى عجل اللّه له النقمة و لا امهله قد ارتد عن الاسلام و فارقه و الحدفى دين اللّه و ادعى ما كفر معه بالخالق جل و تعالى و افتري كذبا و زورا و قال بهتانا و اثما عظيما كذب العادلون باللّه و ضلوا ضلالا بعيدا و خسروا خسرانا مبينا و انا برئنا الى اللّه و الى رسوله صلوات اللّه و رحمته و بركاته عليه منه لعاين اللّه تتري فى الظاهر منها و الباطن فى السر و الجهر و فى كل وقت و على كل حال و على من شايعه و تابعه و بلغه هذا القول منا فاقام على توليه بعده و اعلمهم تولاكم اللّه اننا في التوقى و المحاذرة منه على مثل ما كنا عليه ممن تقدمه من نظرائه من الشريعى و النميرى و الهلالى و البلالى و غيرهم و عاده اللّه جل ثنائه مع ذلك قبله و بعده عندنا جميلة و به نثق و اياه نستعين و هو حسبنا فى كل امورنا و نعم الوكيل و از اين ملاحده ظاهر شد اقوال سخيفه فلاسفه از وحدة وجود و اتحاد و حلول و تناسخ كه اين كفرياترا در ميان مسلمانان نشر دادند و هريك تبعه بسيار پيدا كرده اند خصوصا حسين بن منصور حلاج كه مذهب تصوف و اشراك از او در ميان اهل تسنن بروز و ظهور يافته كه الى حال اين اعتقاد باطل در ميان مردم منتشر است و بالجمله دعوي نيابت خاصه و منصب سفارت در غيبت كبري منقطع شده است و هركس اين ادعا را بنمايد دعوي باطل و افتريست كه بر حضرت حجة اللّه بسته است و مطرود و ملعونست در نزد حضرت صاحب الامر عجل اللّه فرجه و ادعاى نيابت يا با بيت كه در اين ازمنه از ملاحده توابع شيطان لئيم بروز و ظهور يافته و يا دعوى مرتبه غير آن چون ركنيت كه عبارة اخرى

ص: 352

مرتبه سابقه است و نحو آن و يا دعوي مهدويت نمودن همۀ اينها كفر و شرك و الحاد است كه بايد تبري نمود و لعن كرد صاحبان اين دعاوى باطله را و بايد منتظر فرج آل محمد شد بآن علاماتى كه ائمه دين از براي ظهور موفور السرور آن نور الهى بيان فرموده اند كه عنقريب ذكر خواهد شد انشاء اللّه تعالى

مقاله سادسه در ذكر اسامى و احوالات كسانيكه بخدمت حضرت حجة اللّه صاحب الامر عجل اللّه فرجه رسيده اند

بعد از تولد آن بزرگوار تا زمان غيبت صغرى و در زمان غيبت صغري كه قريب بهفتادوچهار سال طول مدت آن بود كه آن اشخاص مشاهده نموده اند نور جمال عديم المثال حضرت حجت ذو الجلال را و دلايل امامت از آنحضرت مشاهده كرده اند زيرا كه آنحضرت در سنه دويست و پنجاه وپنج يا پنجاه وشش از هجرت متولد شده و تا دويست و شصت از هجرت با پدر بزرگوارش حضرت امام حسن عسكرى عليه السّلام بود اول از آنكسانيكه نور جمال آنحضرترا مشاهده كرده اند حليمه خاتون خواهر حضرت امام على النقى عليه السّلام بود كه در بسياري از اوقات بزيارت نور جمال او مشرف ميشد و دلايل امامت بسيار از آنحضرت مشاهده ميكرد كه در اثنا ذكر ولادت آنحضرت بيان شد دويم نسيم خادم حضرت امام حسن عسكرى عليه السّلام بود نسيم ميگويد كه من در روز سيم تولد آن بزرگوار بود كه داخل خانه شدم و عطسه نمودم ناگاه ديدم كه آن آفتاب آسمان امامت سر از مطلع گهواره بيرون نموده فرمود رحمك اللّه بشارت باد ترا كه عطسه امان از موت است تا سه روز سيم ابو نصر خادم آنحضرت بود گفت كه چند روزي بعد از تولد آن نور الهى داخل شدم در آنخانه كه گهواره آن بزرگوار در آنجا بود چون چشمم بنور جمال آنسرور افتاد ديدم كه مانند قرص قمر متلالى بود بر او سلام كردم جواب سلام مرا بازداد و فرمود على الصندل الاحمر يعنى قدري صندل سرخ از براى من حاضر نما از آنحال تعجب كردم پس فرمود اتعرفنى عرضكردم بلى فدايت شوم توئى سيد و مولا و پسر سيد و مولاى من فرمود لست عن هذا سئلتك يعنى از اين از تو سئوال نكردم انا خاتم الاوصياء و بى يرفع البلاء عن شيعتى چهارم يعقوب بن منقوش بود كه شيخ صدوق بسند خود از او روايت كرده كه روزى بخدمت مولاى خود حضرت امام حسن عسكرى عليه السّلام مشرف شدم ديدم كه آنحضرت بر روي تختگاهى نشسته و بر جانب راست او حجرۀ بود كه پرده بر آن آويخته بود عرضكردم اى سيد من كيست صاحب امر امامت بعد از شما فرمود كه پرده را بردار چون پرده را برداشتم ديدم كودكى بيرون آمد كه قامتش پنج شبر بود و تقريبا هشت ساله يا ده ساله بنظرم آمد با جبين گشاده و روي سفيد و ديده هاي درخشان و دستهاى قوي و زانوهاي پيچيده و بر خد راست او خالى بود و كاكلى بر سر داشت پس آمد و بر روى ران پدر بزرگوار خود نشست حضرت فرمود كه اينست امام شما پس آن كودك برخاست حضرت فرمود كه ايفرزند

ص: 353

گرامى برو تا وقت معلوم كه از براى ظهور تو مقرر شده پس باو نظر ميكردم تا داخل حجره شد آنگاه حضرت بمن فرمود اى يعقوب نظر كن در حجره كيست چون داخل حجره شدم و گرديدم هيچكسرا در آنحجره نيافتم پنجم و ششم و هفتم محمد بن معويه و محمد بن ايوب و محمد بن عثمان عمروى كه با چهل نفر از شيعيان بودند چنانكه شيخ صدوق عليه الرحمه از ايشان روايتكرده كه اين ثقات كه اسامى ايشان ذكر شد روايتكرده اند كه ما چهل نفر بوديم از وجوه شيعه كه در منزل حضرت امام حسن عسكري عليه السّلام جمع شده بوديم پس آنحضرت فرزند خود صاحب الامر را بما نشان داد و بما فرمود اينست امام شما پس از من و خليفه من است بر شما پس اطاعت كنيد او را و پراكنده نشويد بعد از من كه هلاك خواهيد شد و بعد از اين روز او را نخواهيد ديد پس از خدمت آنحضرت بيرون آمديم و بعد از چند روز حضرت امام حسن عسكرى عليه السّلام وفات نموده و از دنيا رحلت فرمود هشتم و نهم و دهم باقى وكلاء حضرت حجة اللّه كه عثمان بن سعيد عمروي و حسين بن روح و على بن محمد سمري كه در زمان سفارت و نيابت بخدمت آنسرور مشرفميشدند و اما محمد بن عثمان پس در حديث قبل ذكر شد يازدهم اسمعيل بن على نوبختى بود چنانكه از شيخ طوسى در كتاب غيبت او نقلشده كه اسمعيل بن على گفت در حال مرض موت حضرت امام حسن عسكرى بخدمت او مشرفشدم ديدم كه عقيد غلام آنحضرت كه آن بزرگوار خود او را تربيت كرده بود در نزد آنحضرت حاضر بود و حضرت باو امر فرمود كه از براي من آب مصطكى بجوشان چون آنرا تصفيه كرد و بخدمت آن امام عالميان آورد خواست بنوشد دست مباركش لرزيد و بر زمين گذاشت پس بعقيد فرمود داخل خانه شو و در آنجا طفلى ميبينى كه بسجده پروردگار مشغولست او را نزد من آور عقيد داخل حجره شد و تفحص از حال آنطفل مينمود ديد كه در سجده است و انگشت شهاده خود را بسوى آسمان بلند كرده بود آنگاه عقيد بر او سلام كرد و او نماز را بطريق اختصار تمام نمود پس عقيد عرضكرد كه مولاى من ترا احضار نموده چون بنزد آن بزرگوار آمد ديدم سلام كرد و رنك مباركش مانند در سفيد بود و موى سياه كوتاهى در سر او ظاهر بود و بيخ دندانهاى مباركش گشاده بود چون چشم پدر بزرگوارش بر او افتاد گريه كرد و فرمود كه اى آقاي اهل بيت من تو خود مرا از آب سيراب كن بدرستيكه بسوى پروردگار خود ميروم پس آن آب مصطكي را بپدر بزرگوار خود داده نوشيد و فرمود باو كه مرا از براي نماز مهيا كن در آنحال دستمالى در آغوش او پهن كردند و آنطفل او را وضو داد پس حضرت فرمود اى پسر من مژده باد ترا كه توئى صاحب الزمان و توئى حجت خدا در روى زمين و توئى پسر من و وصى من و من ترا متولد كرده ام و توئى م ح م د ابن الحسن بن على بن محمد بن على بن موسى بن جعفر بن محمد بن على بن الحسين بن ابى طالب عليهم السلام و ترا پيغمبر خدا متولد

ص: 354

نمود و توئى ختم كننده ائمه طاهرين كه رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم مژده ترا بخلايق داده و باين اسم و كنيه ترا ناميده است و اينها را كه بتو گفتم پدرم از پدران پاكشان بمن خبر داده و صلى اللّه على اهل البيت ربنا انه حميد مجيد در آنساعت كه اينرا فرمود و روح مطهر منور او بسوي رضوان جنان پرواز نمود دوازدهم ماريه كنيز حضرت امام حسن عسكري عليه السّلام بود كه گفت چون حضرت قائم متولد شد بدو زانو نشست و انگشتان شهاده را بسوى آسمان بلند نموده عطسه كرد پس گفت الحمد للّه رب العالمين و صلى اللّه على محمد و آله بعد از آن فرمود گمان كردند ظالمين كه حجت خدا برطرف خواهد شد سيزدهم احمد بن اسحق قمى كه از اجله علما و حمله اخبار و معتمد در نزد امام حسن عسكري عليه السّلام بود شيخ صدوق بسند خود از او روايتكرده كه روزي بخدمت امام حسن عسكري مشرفشده و در قلب خود اراده نمودم كه سؤال نمايم از آنحضرت از امام بعد از او قبل از آنكه من سؤال نمايم فرمود كه اى احمد حقتعالى هرگز زمين را خالى از حجت نخواهد گذاشت تا روز قيامت و زمين و اهل آن ناچارند از وجود حجتى كه بواسطه آن خيرات و بركات بر زمين نازل شود و آفتها و بلاها از ايشان دفع شود پس عرضكردم فدايت شوم يابن رسول اللّه خليفه و امام بعد از تو كه خواهد بود آن حضرت برخاست و داخل خانه شد بعد از لمحۀ بيرون آمد و در دست او پسرى سه ساله بود چون ماه شب چهارده و فرمود اى احمد چون بسيار در نزد ما عزيز و محترم بودى من اين سر را بتو نمودم و او همنام جد خود محمد مصطفى است و اين زمين را پر از عدل وداد خواهد نمود بعد از آنكه پر از ظلم و جور شده باشد عرضكردم فدايت شوم علامت امامت او چيست كه قلبم باو مطمئن گردد ناگاه ديدم كه آنطفل بسخن درآمد و بزبان فصيح فرمود كه انا بقية اللّه فى الارض انا المنتقم و انا المهدى و انا القائم باذن اللّه و انا الخاتم و انا الذى املاء الارض قسطا و عدلا كما ملئت ظلما و جورا چهاردهم سعد بن عبد اللّه است كه از ثقات اصحاب حديث است شيخ صدوق روايتكرده كه احمد بن اسحق كه از وكلاى حضرت امام حسن عسكرى بود عازم خدمت آنحضرت شد و سعد بن عبد اللّه نيز بمصاحبت او روانه شدند چون بسر من رأي رسيدند احمد بن اسحق اذن دخول خواست از براي خود و من چون داخل شديم احمد هميانى با خود داشت كه در آن صد و شصت كيسه بود از طلا و نقره كه هريك از آنها را يكنفر از شيعيان آنحضرت سرش را مهر زده بخدمت آنحضرت فرستاده بودند چون شرف حضور حاصل شد ديدم كه در دامن آنحضرت طفلى مانند ستاره مشترى در كمال حسن و جمال نشسته است و در سرش دو كاكل بود و در نزد امام حسن عسكري عليه السّلام گوئى از طلا بود بشكل انار كه بجواهر گران بها مرصع بود و آنحضرت خود مشغول نامه نوشتن بود چون آنطفل مانع ميشد او را از نوشتن، حضرت آن گوى را ميانداخت و آن طفل از پى آن ميرفت و آنحضرت

ص: 355

مشغول نوشتن ميشد چون احمد هميانرا گشود و كيسه ها را در نزد آنسرور گذاشت حضرت بآنطفل فرمود كه اينها تحف و هداياى شيعيان تو است بگشا و متصرف شو پس آن نوربخش ديده هاى اهل عالم بپدر بزرگوارش عرضكرد كه آيا جايز است كه دست طاهر خود را بسوى مالهاى حرام دراز كنم بعد از آن حضرت فرمود كه اى پسر اسحق آنچه در هميانست بگذار در نزد صاحب الامر تا حلال آنرا از حرام جدا نمايد پس احمد يك كيسه را بيرون آورد حضرت صاحب الامر فرمود اين از فلان استكه در فلان محله قم ميباشد و شصت ودو اشرفي در اين كيسه است چهل و پنج اشرفى آن از قيمت ملكى استكه از پدر باو ميراث رسيده بود و فروخته است و سه دينار آن از كرايه دكان است و چهارده اشرفى قيمت هفت جامه است كه فروخته است فرمود راست گفتى اى فرزند بگو كه چه چيز در ميان آنها حرام است تا بيرون كند فرمود كه در ميان آنها يك اشرفى هست بسكه رى كه بتاريخ فلان زده شده و تاريخش در آن نقش است و نصف سكه آن محو شده و يك دينار حرام مقراض شده در آن هست كه يكدانك و نيم است در اين كيسه اين دو دينار حرام است و وجه حرمتش آنكه صاحب اينكيسه را در فلان ماه در نزد جولائى كه از همسايگانش بود مقدار يكمن ونيم ريسمان بود و مدتى بر آن گذشت و آنرا دزد برد آنمرد چون گفت كه ريسمانرا دزد برده تصديق او نكرد و غرامت آنرا از او گرفته و اين ريسمانى بود باريكتر از آن دزد برده آنرا داد بافتند و فروخت آنرا بدو دينار و اين دو دينار از قيمت آن جامه است و حرامست چون احمد آن دو كيسه را گشود آندو دينار بهمان علامتهائيكه حضرت صاحب الامر فرموده بود پيدا شد آنرا برداشت و باقى را تسليم آنحضرت نمود پس مره ديگر بيرون آورد حضرت صاحب الامر فرمود كه اين از فلانستكه در فلان محله از قم ميباشد و پنجاه اشرفى در آنست و ما دست بر اين مره دراز نميكنيم پرسيد چرا فرمود كه اين اشرفيها قيمت گندمى استكه بين صاحب آن با برزگرانش مشترك بود و حصه خود را زياده كيل كرد و گرفت و مال شركاء در آنست حضرت امام حسن عسكري عليه السّلام فرمود راست گفتى ايفرزند پس باحمد گفت كه اين كيسه ها را بردار و وصيت كن كه بصاحبانش برسانند كه ما نميخواهيم و اين حرامست تا آنكه همه آنها را تميز فرمود و بعد از آن سعد بن عبد اللّه خواست كه مسائل خود را از حضرت امام حسن عسكري عليه السّلام سؤال نمايد فرمود كه از نور چشم من آنچه ميخواهى سؤال كن پس سعد بن عبد اللّه مسائل مشكله خود را از آن نور الهى سؤال نمود و جواب شافى كافى شنيد و جملۀ از مسائل كه از نظرش محو شده بود آن حضرت من باب الاعجاز بيادش آورده و جواب فرمود پانزدهم ابو الاديان است چنانچه مجلسى عليه الرحمه از شيخ صدوق در كتاب كمال الدين نقل نموده كه ابو الاديان يكى از خدام امام حسن عسگرى

ص: 356

عليه السّلام بود و نامه هاى آنحضرترا بشهرها ميبرد ابو الاديان گفت كه روزى در ايام بيمارى آنحضرت بخدمتش مشرفشدم در آنحال نامه نوشته بمن داد و فرمود كه اين نامه را ببر بمداين و سفرت پانزده روز طول ميكشد و در روز پانزدهم داخل سرمن رأى ميشوى و صداى ناله و شيون از خانۀ من ميشنوى و مرا در جائيكه ميت را غسل ميدهند ميبينى عرضكردم كه اي سيد و مولاى من بعد از شما جانشين شما كه ميباشد فرمود آنكسيكه جواب اينمكتوباترا از تو ميطلبد اوست جانشين من عرض كردم كه علامات او را زياده از اين بيان فرمائيد فرمود كسيكه بر من نماز ميگذارد او است جانشين من عرضكردم زياد فرمائيد علامات او را از براي من تا واضح شود فرمود آنكسيكه خبر ميدهد بآنچه در ميان هميانست او است قائم بعد از من ديگر مهابت و صلابت آنحضرت مانع شد مرا از آنكه بپرسم كه در ميان هميان چيست پس نامه ها را برداشته بمداين رفتم و در روز پانزدهم مراجعت نموده داخل سر من رأى شدم چنانكه خبر داده بود و صداي ناله و شيون از خانه آنسرور شنيدم و جعفر پسر امام على النقى عليه السّلام را ملاقات كردم ديدم كه بر باب خانه آنحضرت ايستاده و شيعيان در اطراف او بجهة وفات امام باو تعزيت ميگفتند و از جهت اعتقاد بامامت او باو تهنيت ميگفتند و در آنحال با خود گفتم كه اگر اين مرد امام باشد هر آينه امامت ضايع گرديد زيرا كه من او را بشرب خمر و قمار باختن و طنبور زدن ميشناختم آنگاه منهم پيش رفتم و باو تعزيت گفتم از من چيزى نپرسيد آنگاه ديدم عقيد غلام بيرون آمد بجعفر گفت برادرت كفن كرده شد برخيز و نماز كن پس جعفر در حالتيكه شيعيان در اطرافش بودند ديدم كه حضرت امام حسن عسكريرا كفن كرده در بالاى تابوت گذاشته اند پس جعفر پيش ايستاد كه نماز بخواند ناگاه طفل گندم گونى كه موهاى سياه كوتاه داشت و بيخ دندانهايش گشاده بود بيرون آمد و رداى جعفر را كشيد و گفت كه ايعمم پس بايست كه من اولى بآنم كه بر پدرم نماز بخوانم آنگاه جعفر بعقب رفت در حالتيكه رنك رويش مانند غبار گرديده بود پس آنطفل پيش ايستاد و بر پدر بزرگوارش نماز كرد و او را در يكسمت قبر پدرش حضرت امام على النقى عليه السّلام دفن نمود بعد از آن بمن فرمود اى ابو الاديان بياور جواب آن نامه هائى كه در نزد تو است پس آن نامه ها را باو تسليم كردم و در پيش خود گفتم كه تابحال دو علامت از علائمى كه حضرت امام حسن عسكري عليه السّلام بمن خبر داده بود ظاهر شد و باقي ماند نقل هميان كه به بينيم چه ميشود پس بيرون آمده بنزد جعفر رفتم ديدم كه از شدت غيظ آه ميكشيد در آن اثنا حاجز و شاء از جعفر پرسيد ايسيد من اينطفل كيست اگر پسر امام حسن عسكرى باشد بايد كه از براى خود حجتي اقامه كند جعفر گفت بخدا سوگند كه تابحال من او را نديده بودم و نميشناسم در آن حال چند نفر از اهل قم وارد شدند و از حضرت امام حسن عسكرى

ص: 357

احوال گرفتند گفتند كه وفات نمود پرسيدند كه جانشين آن بزرگوار كيست گفتند جعفر برادر او پس ايشان بجعفر سلام كردند و تعزيت و تهنيت گفتند و پس از آن بجعفر گفتند كه در نزد ما اموال و مكتوباتيست و بايد بما بگوئى كه اين نامه ها از كيست و مقدار اموال چيست آنگاه جعفر برخاست در حالتيكه از شدت غيظ دامنش را تكان ميداد ميگفت كه اين جماعت توقع دارند كه از غيب خبر بدهيم بعد از آن خادمى بيرون آمد و گفت در نزد شما مكتوب فلان و فلانست و هميانيست كه كه در آن هزار دينار است و سكه ده دينار از آن محو شده آن اموال و مكتوباترا تسليم نمائيد ايشان گفتند كه كسى كه ترا در پى اين امر فرستاده هر اينه او امام است پس جعفر بنزد خليفه رفته ماجرا را باو نقل كرد آنگاه غلامان خود را فرستاد و صيقل جاريه حضرت امام حسن عسكرى عليه السّلام را گرفتند و آن طفلرا از او مطالبه كردند او انكار نمود و ادعا كرد كه من از حضرت امام حسن عسكري حامله ام و هنوز وضع حمل من نشده و مقصودش كتمان امر حضرت حجت بود چون اين ادعا را از آنجاريه شنيدند او را بابن ابى الشوارب قاضي سپردند كه در نزد او بماند تا ادعاي او ظاهر شود بعد از اندك زمانى خبر فوت عبد اللّه بن يحيى بن خاقان در رسيد و خبر خروج صاحب زنجيان در بصره بمعتمد و اصحاب او دادند و اغتشاش كلى روى داد كه از جاريه غفلت كردند و از دست ايشان رها شد شانزدهم كامل بن ابراهيم است چنانكه از كتاب غيبت شيخ طوسى نقل شد كه جماعتى از مفوضه و غير آن در مسئله تفويض منازعه كردند و كامل بن ابراهيم را بخدمت حضرت امام حسن عسكرى فرستادند كه اينمسئله را از آنحضرت سئوال نمايد كامل ميگويد چون بخدمت آنسرور رسيدم سلام كرده نشستم بسوى درگاهى كه پرده بر آن آويخته بود ناگاه باد آن پرده را بلند نمود چشمم افتاد بجوانى كه صورت او مانند ماه شب چهارده بود قريب چهار سال سن مباركش بود پس ديدم كه آنجوان فرمود يا كامل بن ابراهيم كه لرزه بر اندام من افتاد و بى اختيار عرضكردم لبيك يا سيدى و مولاى فرمود آمدۀ سئوال كنى از مقاله مفوضه دروغ گفتند مفوضه و تكذيب نموده اند خدا و رسول او را بلكه قلوب ما ائمه دين اوعيه و ظرف است از براى مشيت و و اراده الهى پس اگر خدا بخواهد امريرا ما نيز ميخواهيم آن امر را و خداوند در قرآن مجيد فرموده است كه ائمه عليهم السلام نميخواهند مگر آنچيزيرا كه خدا خواسته پس آن پرده بحال خود بر گشت و من قادر نبودم كه آنرا بردارم و كشف حجاب نمايم بعد از آن حضرت امام حسن عسكري عليه السّلام تبسم كنان نگاه كرد بمن و فرمود يا كامل ديگر از براى چه نشستۀ و حال آنكه از مطلب تو خبر داد كسيكه بعد از من بر همه خلايق حجتست آنگاه برخاسته بيرون رفتم و قايم عليه السّلام را ديگر نديدم و اين روايترا شيخ طوسى بچند سند نقل كرده است هفدهم رشيق مصاحب مازرانى است

ص: 358

چنانكه از كتاب غيبت شيخ طوسى نقلشده است از قنبرى كه رشيق گفت كه خليفه معتمد ما را طلبيد و ما سه نفر بوديم و بما حكم كرد كه بر اسبهاى سبك بارى كه اسب باري نباشند بلكه با اسبهاى سواري داخل در سر من رأى شويد و محله و خانۀ را از براي ما وصف نمود و گفت وقتيكه بآن خانه رسيديد خدمتكار سياهى در پيش آنخانه ميبنيد آنگاه هجوم آور شويد باندرون خانه و هركرا در آنخانه ديديد سرش جدا نموده نزد من آوريد پس بگفته او داخل در سر من رأى شديم و آنچه بما خبر داده بود چنان يافتيم و در ميان دالان خانه خادم سياهى ديديم كه در دستش بند زير جامه بود و ميبافت از او پرسيديم كه در خانه كيست گفت صاحبش و از ما باكى ننمود و چندان اعتنائى بما نكرد پس داخل خانه شديم خانۀ اميرانه ديديم كه هرگز بهتر از آن عمارت نديده بوديم و صحن آنعمارت خالى بود و احديرا در آنجا نديديم پس ستر و سايبانى مشاهده كرديم كه بهتر از آن ديده نشده گويا كه دست خلايق از آن كوتاه بود پس آنرا بلند نموديم خانه وسيعى ديديم كه گويا در اندرون خانه دريائى بود و در آخر آن حصيرى ديديم و چنان دانستيم كه آن حصير بر روى آبست و بر روى آنحصير مرديرا ديديم كه زيباترين مردم بود ايستاده نماز ميكرد و ابدا بما اعتنائى نكرد و بجانب ما التفات نفرمود آنگاه يكى از ما كه اسم او احمد بن عبد اللّه بود از ما سبقت گرفته خواستكه داخل در خانه شود ناگاه در آب افتاد و دست و پا ميزد نزديك بود كه غرقشود و در آن حال من دست خود را دراز كرده دستش را گرفتم و او را بيرون آورده خلاص كردم چون بيرون آمد مدهوش شد و ساعتى بدين منوال بود پس رفيق ديگر ما جرأت نموده خواست كه داخل در خانه شود او نيز مانند اولى مشرف بغرق شد آنگاه من مدهوش شده و بصاحب خانه گفتم كه از تو و خداى تو معذرت ميطلبم بخدا سوگند كه من ندانستم كه حقيقت اين امر را كه مأمور بآن شده ايم چيست و ندانستيم كه بكشتن كدام شخص ميآئيم و حال از كرده خود نادم و پشيمانم و بسوى خدا توبه و بازگشت كردم آنشخص ابدا بسخنان ما اعتنا نكرد و از نماز خواندن رو بر نگردانيد و اينكيفيت او ما را ترسانيد و از آنجا برگشتيم و خليفه معتضد منتظر ما بود و بدربانان سپرده بود كه هر وقت وارد شديم ما را بنزد وى ببرد پس در شب وارد شديم و دربان ما را بنزد او برد و چگونگى امرى را كه بجهة آن رفته بوديم از ما پرسيد ما آنچه واقع شده بود از براى او نقل كرديم گفت قبل از من بكسى ملاقات كرده ايد كه اينخبر را باو گفته باشيد گفتيم نه پس قسم هاى مغلظه بنياد كرد كه اگر اينخبر را اظهار نمائيد گردن شما را ميزنم و مادر زمان حيوة او از ترس خليفه جرأت ابراز اينمطلب را نكرديم مگر بعد از فوت او قطب راوندى ره در كتاب خرائج نقل كرده كه بعد ازين خليفه معتضد لشكر بسيارى بسر من رأى فرستاد وقتيكه داخل خانه آن

ص: 359

سرور شدند از سرداب مقدس صداي قرائت قرآن شنيدند پس در اطراف خانه و بر در آن جمع شدند و بزرك لشگر بر در خانه ايستاد و منتظر بود تا همه لشكر برسند و داخل خانه شوند تا او را يك دفعه بگيرند ناگاه آنجوان از سرداب بيرون آمد و از ميان جماعت و در پيش روي بزرك ايشان عبور كرد و از نظر مردم غايب شد پس بزرك لشگر گفت كه بسرداب داخل شويد و او را بگيريد گفتند باو كه آيا او همان نبود كه از سرداب بيرون آمد و از پيش روى تو عبور كرد و از نظر مردم غايب شد گفت من نديدم او را شما كه ديديد چرا گذاشتيد برود گفتند ما گمان كرديم كه تو او را ميبينى و امر نكردى ما را بگرفتن او ازين جهت ما متحمل نشديم هيجدهم ابو العباس محمد بن جعفر قمى حميري بود كه با جمع كثيرى از اهل قم وارد سرمن رأى شدند چنانكه مجلسى (ره) از شيخ صدوق و او بسند خود از على بن سنان موصلى روايتكرده كه جماعتى از اهل قم و نواحى آن كه از جمله ابو العباس محمد بن جعفر قمى بود وارد سرمن رأى شدند در وقتي كه حضرت امام حسن عسكرى عليه السّلام وفات نموده بود سؤال كردند كه وارث او كيست گفتند جعفر برادر او پرسيدند كه او در كجاست گفتند براى تفرج و تفريح در شط در كشتى نشسته و بشرب خمر مشغولست با چند نفر مغنّيان چون آنجماعت اين سخن شنيدند بيكديگر نگاه كردند و گفتند امام باين صفتها نميباشد بعضي از آنها گفتند كه برميگرديم و اين اموال را بصاحبانشان رد مينمائيم ابو العباس بايشان گفت توقف نمائيد تا اين مرد مراجعت نمايد او را امتحان كنيم تا صحت و فساد ادعاى او معلوم گردد چون جعفر برگشت بنزد او رفتند و سلام كردند و گفتند اى سيد ما ما جماعتى هستيم از اهل قم و جمعى از شيعيان نيز با ما هستند و پاره اى از اموال برداشته كه بخدمت مولاى خود حضرت امام حسن عسكرى مشرفشويم حال او وفات نموده جعفر گفت كه آن اموال در كجاست گفتند در نزد ماست گفت بياوريد آن را در نزد من گفتند كه ما امواليرا كه خدمت حضرت امام حسن عسكرى ميآورديم شيعيان هريك يكدينار يا دو دينار ميدادند آنها را جمع ميكرديم و در ميان يك كيسه ميگذاشتيم آنوقت همه آن شيعيان مهرهاى خود را بآن كيسه ميزدند چون بخدمت آن امام انام ميرسيديم آنحضرت ميفرمود كه همه مال چه قدر است و چند دينار است و چه قدر از فلان است و چه قدر از فلان هريك را بيان ميفرمودند و نقش مهرهاى هر يكيرا ميفرمود جعفر گفت دروغ گفتيد در حق برادرم و ادعا كرديد بر برادرم چيزى را كه هرگز برادرم آن را نكرده است زيرا كه آنها غيب است و جز خداى تعالى كسى نميداند چون آنجماعت سخنان جعفر را شنيدند بيكديگر نگاه كردند پس جعفر حكم كرد كه آن اموال را بنزد من بياوريد گفتند كه آن اموال از ما نيست و ما اجرت گرفته ايم از صاحبان آن و وكيل شده ايم و بتو نميدهيم مگر بهمان

ص: 360

علاماتى كه از امام حسن عسكرى ميديديم و اگر تو امامى از براى ما دليل و برهانى اقامه كن و اگر اقامه دليل نكنى اموال را برميگردانيم بسوى صاحبانش تا آنكه هرچه رأى ايشانست عمل نمايند در آنحال جعفر بنزد خليفه رفت و شكايت نمود خليفه آنجماعت را احضار كرد و گفت اين اموال را بجعفر تسليم نمائيد گفتند خداى تعالى امور خليفه را اصلاح كند ما جماعتى هستيم اجير و از جانب صاحبان اين اموال وكيليم و آنها بما سپرده اند كه آنها را بكسى تسليم ننمائيم مگر بدليل و معجزه و عادت ما با حضرت امام حسن عسكرى بدين نهج بود خليفه گفت كه دليل و معجزه امام حسن در اينباب چه بود گفتند كه صفت دينارها و صاحبان آنها را بيان ميفرمود و قدر آنها را ميگفت آنگاه آن اموال را باو تسليم ميكرديم و مكرر خدمت او اموال ميآورديم و اين معجزه از او مشاهده ميكرديم و حال آنحضرت وفات كرده اگر اين مرد نيز صاحب اين امر است بايد معجزۀ كه برادرش بما مينمود بنمايد تسليم او مينمائيم و الا اين اموال را بصاحبانش رد مينمائيم جعفر گفت يا امير المؤمنين اينها دروغ ميگويند و بر برادرم افتراء ميزنند خليفه گفت كه اينها از جانب ديگران رسولند و ما على الرسول الا البلاغ پس جعفر مبهوت شد و ساكت گرديد پس آنجماعت بخليفه التماس كردند و خواهش نمودند كه كسى را از جانب خود همراه ايشان نمايد كه ازين شهر بسلامت بيرون روند خليفه بنقيب امر كرد كه كسى را مواظب ايشان نمايد چون از شهر بيرون رفتند ناگاه ديدند جوان زيبائى از عقب ايشان بيرون آمد و يك يك اسامى ايشان را گفت كه يا فلان بن فلان و يا فلان بن فلان مولاى شما شما را ميخواهد اجابت كنيد ايشان گفتند كه آيا توئى مولاى ما گفت معاذ اللّه من بنده او هستم بيائيد تا بنزد او رويم با آن جوان رفتيم تا بخانه امام حسن عسكري عليه السّلام داخل شديم ناگاه حضرت قائم عليه السّلام را ديديم كه بر تختى نشسته و گويا در حسن و جمال و بها پاره ماه بود و دربرش لباسهاى سبزى بود پس باو سلام كرديم و جواب شنيديم بعد از آن فرمود كه همه آن اموال فلان مقدار از دينار است و فلان شخص فلان قدر فرستاده پس همه آنها را وصف فرمود و بعد از آن لباسها و بارها و چارپايان ما را وصف نمود آنگاه ما براى بجا آوردن شكر الهى بسجده افتاديم و از براى تعظيم آن بزرگوار در برابرش زمين را بوسيديم بعد از آن هرچه ميخواستيم از او پرسيديم و جواب با صواب شنيديم و آن اموال را بخدمتش آورديم و بما فرمود كه بعد ازين ديگر بار بسرمن رأى نياوريد و در بغداد از براى شما كسيرا نصب مينمايم كه هرچه اموالست در نزد او بياوريد و توقيعات ما از نزد او بيرون ميآيد و بابي العباس كفنى با قدرى حنوط عطا نمود و فرمود كه خداي تعالى ترا در خصوص وفات تو اجر عظيم كرامت فرمايد بعد از آن از خدمتش مرخص شديم و بتل همدان نرسيده ابى العباس وفات

ص: 361

كرد و بعد از آن دأب ما چنين بود كه اموالرا ببغداد ميبرديم و بوكلاى آنحضرت كه در آنجا نصب كرده بود تسليم مينموديم و بعضى چنين نقل كرده اند كه بعد از آن جعفر بيست هزار دينار بخليفه رشوه داد و گفت يا امير المؤمنين منصب برادرم را از براى من برقرار نما خليفه گفت كه مقام و منصب و مرتبه بردارت از جانب خدا بود نه از جانب من و ما آنچه سعى كرديم كه نور او را خاموش نمائيم خداوند روز بروز او را بسبب تقوى و علم و عبادت و حسن ظاهري كه داشت بلند ميگردانيد پس اگر تو نيز در نزد شيعيان برادرت بمنزله او هستى احتياج بتقويت ما ندارى و اگر آنمرتبه را ندارى از علم و تفوى و عبادت و كرامات و معجزات هر اينه تقويت ما از براي تو فايده ندارد نوزدهم مجلسى ره از كافي نقل نموده كه كلينى بسند خود از ابيمحمد و جنائى روايتكرده كه بعضى از اخوان ما قبل از وفات حضرت امام حسن عسكرى عليه السّلام ديد كه حضرت قايم عليه السّلام از خانه بيرون آمد در حالتيكه ميفرمود پروردگارا تو ميدانى كه احب بقاع و دو سترين مكانها در نزد من سكنى كردن در سرمن راى است و ميخواهيم در آنجا مسكن نمايم اگر منعم نكنند بيستم ابى على بن مطهر است چنانكه مجلسى از ارشاد مفيد و كلينى روايتكرده است از على بن محمد و او از فتح غلام زرارى كه از على بن مطهر شنيدم كه ميگفت من حضرت صاحب الامر را ديدم و قد مبارك او را از براى من وصف كرد بيست و يكم از كتاب ارشاد و او بسند خود از عمرو اهوازى روايتكرده كه حضرت امام حسن عسكرى عليه السلام حضرت صاحب الامر عجل اللّه فرجه را بمن نشان داد و فرمود كه اين صاحب شما است بيست ودويم جد ابى الحسن بن وجنا بود چنانكه صدوق عليه الرحمه بسند خود از او روايت كرده كه پدرم از جدم روايتكرده كه بعد از وفات امام حسن عسكرى عليه السّلام مادر خانه آنحضرت بوديم ناگاه سوار چندى داخل خانه شدند از براى نهب و غارت اموال كه يكى از ايشان جعفر كذاب بود پس اطراف ما را گرفتند در آنحال اميدواري ما بحضرت قائم بود ديدم كه آنحضرت از در خانه بيرون آمد و من باو نگاه ميكردم در آنوقت آن حضرت بسن ششسالگى بود و غير از من احدى او را نديده بود تا آنكه از نظرم غايب گرديد بيست وسيم محمد بن صالح قنبريست كه جد او قنبر بزرك غلام امام رضا عليه السّلام بود چنانكه صدوق بسند خود از ابى عبد اللّه بلخى و او از محمد بن صالح روايتكرده كه بعد از وفات حضرت امام حسن عسكرى وقتيكه جعفر كذاب در سر ميراث نزاع ميكرد و صاحب الامر عجل اللّه فرجه از سمتى كه جعفر ندانست درآمد و گفت يا جعفر ترا چه شده است كه بحقوق و ميراث من متعرض ميشوي جعفر از اين سخن متحير و مبهوت شد و بعد غايب گرديد و جعفر هرچه در ميان مردم جستجو نمود او را پيدا نكرد بيست وچهارم نيز مجلسى از شيخ صدوق در كتاب كمال الدين و از غيبت شيخ طوسى كه هريك بسند خود از ضوء بن

ص: 362

على و او از فارسى كه يكى از چاكران حضرت امام حسن عسكري عليه السّلام بود روايتكرده كه من در خانه آنحضرت ايستاده بودم و آن حضرت مرا طلبيد و فرمود كه چه چيز ترا در اين مكان آورد عرضكردم شوق خدمتكارى تو مرا در اينمكان آورد فرمود كه در اينخانه باش پس من در ميان خدمتكاران آنحضرت ماندم و هرچه ايشانرا ضرور ميشد ببازار رفته ميخريدم روزى خواستم كه بخدمت او مشرفشوم ناگاه صدائى از ميان خانه شنيدم كه فرمود در مكان خود توقف كن و از جاى خود حركت منما من جرئت نكردم كه داخل خانه شوم يا بيرون روم در آنحال كنيزى بيرون آمد و با وى چيزى بود پوشيده بعد از آن امر شد بمن كه داخل شو پس داخل شدم بآن كنيز فرمود آنچه در نزد تو است پوشش از رويش بردار پس كنيز روپوشرا برداشت ناگاه نظرم بر طفل سفيد رنك خوب روئى افتاد و پوشش از روى شكمش برداشت ديدم موهاى سبزى از سينه تا نافش كشيده شده بود پس حضرت امام حسن عسكري عليه السّلام بمن فرمود كه اينست صاحب شما و بعد از آن بكنيز امر فرمود كه اينست صاحب شما و بعد از آن بكنيز امر فرمود تا او را برداشت و بعد از آن ديگر او را نديدم تا آنحضرت وفات كرد بيست وپنجم ابى هرون است چنانكه از شيخ صدوق و از غيبت طوسى كه هريك بسند خود از جماعتى روايتكرده اند كه ابى هرون گفت كه حضرت صاحب الزمان عجل اللّه فرجه را ديدم در حالتيكه روى مباركش مانند ماه شب چهارده بود و در نافت موهائى ديدم كه مانند خط كشيده بود پارچه را برداشتم ديدم كه ختنه كرده شده است از آنحال از حضرت امام حسن عسكري عليه السّلام پرسيدم فرمود بدين نهج زائيده شده و ما هم بدين طريق زائيده شديم لكن بجهة عمل بسنت تيغ را بمحل ختنه ميگذاريم تا آنكه سنت ختنه بعمل آيد بيست وششم محمد بن اسماعيل بن موسى بن جعفر عليهما السلام است كه يكى از ابرار سادات بنى هاشم است و از غيبت طوسى بسند خود از او روايت كرده كه ما بين مسجد كوفه و مسجد مدينه بخدمت حضرت حجت صاحب الزمان مشرف شدم در حالتيكه صغير السن بود بيست وهفتم احمد بن عبد اللّه هاشمى بود كه از سادات بني عباسى است چنانكه از غيبت طوسى بسند خود روايتكرده از او كه ما در روز وفات حضرت امام حسن عسكرى عليه السّلام در سر من رأى بخانه آنحضرت حاضر بوديم و جنازه آنحضرت را گذاشتند و ما سى و نه نفر بوديم كه منتظر از براى نماز او بوديم ناگاه ديدم جوان عشارى يعني بسن ده ساله با پاهاي برهنه ردا بر سر كشيده بيرون آمد وقتيكه او را ديديم بدون آنكه او را بشناسيم از هيبت و جلالش از جاي برخاستيم آنگاه در پيش روي ما ايستاد و ما در پشت سرش صف بستيم و با او بر جنازه حضرت نماز خوانديم و چون از نماز فارغ شد داخل خانۀ شد غير از آنخانه كه از آنجا بيرون آمد بيست و هشتم على بن ابراهيم فدكى بود چنانكه از غيبت طوسى بسند خود از او روايتكرده كه قبل از

ص: 363

سيصد از هجرت بطواف بيت اللّه مشغول بودم و شش شوط آنرا بجاى آوردم خواستم كه شوط هفتم را نيز بجاى آورم ناگاه در سمت دست راست جمعيتى ديدم كه دور هم حلقه زده اند و درميان ايشان جوان خوش روئى با هيبت تمام نشسته بود در آن حال بطرزى تكلم نمود كه هرگز كلامى از آن بهتر و شيرين تر نديده و نشنيده بودم پس نزديك آنجماعت رفتم و ازدحام مردم مرا مانع شد از حلاوت كلام و سخن گفتن با او از بعضى از ايشان پرسيدم كه اين جوان كيست گفتند پسر پيغمبر خداست كه در هر سالى يكمرتبه از براي خاصان خود ظاهر ميشود و با ايشان سخن ميگويد آنگاه بآنحضرت عرضكردم كه من طالب ارشاد و هدايتم مرا ارشاد و هدايت نما آنگاه سنك ريزه بمن داد بعضى از آنجماعت بمن گفتند كه پسر پيغمبر بتو چه داد گفتم سنك ريزه چون دست خود را گشودم ريخته طلائى مشاهده كردم پس از آنجا رفتم ناگاه ديدم كه آنحضرت از عقب من رسيد فرمود كه آيا از براى تو حجت ثابت گرديد و حق براى تو آشكار شد و كورى ديده دلت زايل گرديد آيا مرا ميشناسى عرضكردم نه فرمود منم مهدي منم قائم زمان منم كسيكه زمين را پر از عدل ميكنم چنانكه پر از جور شده باشد بدرستيكه روي زمين خالي از حجت نميشود و خلايق بيشتر از حيرت بنى اسرائيل در فترت و حيرت نميمانند و حال من براى اكثري از شيعيان بتوسط سفرا ظاهر گرديده و اينكه گفتم امانتيست در نزد تو آنرا ببرادران خود كه از اهل حقند خبر ده بيست ونهم محمد بن عبد اللّه قمى است از غيبت طوسى ره بسند خود از احمد بن خلف و او از محمد بن عبد اللّه روايتكرده كه بعد از وفات امام حسن عسكرى عليه السّلام مدت سى سال جستجوى مولاى خود مينمودم و چند سال در مكه متوطن شدم و تتبع اخبار و آثار مينمودم تا آنكه در سال دويست و نودوسيم از هجرت در رسيد و بطواف بيت اللّه رفتم و بعد از طواف در مقام ابراهيم عليه السّلام دو ركعت نماز گذارده خوابم ربود ناگاه صداي دعا خواندنى شنيدم كه مانند آنرا تا آنزمان نشنيده بودم بيدارم نمود و بدقت نظر كردم ديدم جوان گندم گونيرا كه تا آنزمان مثل او در حسن صورت و خوشى قامت نديده بودم چون از دعا فارغ شد دو ركعت نماز گذارد و بيرون رفت و بعمل سعى بين صفا و مروه مشغول شد من نيز با او متابعت نمودم آنگاه خداوند در دل من انداخت كه اين جوان صاحب الزمان است وقتيكه از عمل سعى فارغ شد راه بعضى از دره هاى كوهرا پيش گرفت من نيز از عقب او رفتم چون باو نزديك شدم ناگاه ديدم مرد سياهى سر راه بر من گرفت و بر من صيحه زد كه بسيار خائف شدم و بمن گفت كه خدا ترا سلامت بدارد چه ميخواهى من ترسيده ايستادم تا آنكه از نظرم غايب شد و من خود را ملامت كردم كه چرا حرف آنمرد سياه را قبول كردم و بعد از آن ناله و تضرع بدرگاه خدا بسيار نمودم و پيغمبر و ائمه دين را شفيع قرار دادم كه از براي من امريرا ظاهر گرداند كه دلم آرام گيرد

ص: 364

چون دو سال گذشت وقتى بزيارت قبر پيغمبر صلّى اللّه عليه و اله و سلّم مشرفشدم و در ميان قبر مطهر و منبر بودم خوابم ربود ناگاه ديدم كسى مرا بيدار كرد چون نگاه كردم ديدم كه همان مرد سياهى است كه مرا مانع شده بود از شرفيابى ملاقات مولاى من و بمن گفت كه حال تو چگونه است گفتم خدا را حمد ميكنم و تو را مذمت مينمايم گفت مرا مذمت مكن زيرا كه من مأمور بودم بآن چيزيكه بتو گفتم بدرستى كه تو در آنوقت خير بسيارى يافتى و بعد از آن احوال چند نفر از برادران دينى مرا پرسيد و بعضى از مغيبات كه بعد از آن ظاهر ميشد بمن گفت سى ام يوسف بن احمد بن جعفر است چنانكه از كتاب غيبت شيخ طوسى بسند خود از محمد بن ابراهيم نعمانى و او از يوسف بن احمد ابن جعفر روايتكرده كه در سال سيصد و ششم از هجرت در مكه معظمه بقصد مجاورت ماندم بعد از آنجا بيرون آمده بشام برگشتم روزى در راه مى آمدم در حالتيكه نماز صبح از من فوت شده بود از محمل بزير آمدم از براي نماز كردن ناگاه ديدم چهار نفر مرد را كه در يك محمل نشسته پس من ايستادم و تعجب داشتم ناگاه يكى از آنها بمن گفت كه از چه چيز تعجب ميكنى نمازت را ترك كردى و با مذهبت مخالفت نمودى گفتم از كجا دانستى مذهب مرا گفت ميخواهى صاحب زمان خود را ببينى گفتم بلى آنگاه بيكى از آن چهار نفر اشاره كرد يعنى اينست صاحب الزمان عليه السّلام گفتم آيا مر او را دلايل و علامات هست گفت كدام يك از اين معجزه را ميخواهى كه شتر با بارش بسمت آسمان بالا رود يا آنكه محمل بطرف آسمان بالا رود گفتم هركدام از آنها بعرصه ظهور رسد مرا كفايت خواهد نمود ناگاه ديدم كه شتر با بارش بجانب آسمان بلند شد و آنمرد اشاره بجانب شخصى نمود كه گندم گون بود و در پيشانى او اثر سجده بود سى ويكم ابراهيم بن ادريس است چنانكه از غيبت طوسى و ارشاد مفيد بسند خود از او روايتكرده اند كه او گفته است بعد از وفات حضرت امام حسن عسكري عليه السّلام ديدم حضرت صاحب الزمان را در حالتى كه قامت او بلند شده بود پس سر انور و دستهاى مبارك او را بوسيد سى ودويم خادم ابراهيم بن عبده نيشابورى بود چنانكه از ارشاد شيخ مفيد و او از كلينى و او از ابن شاذان و او از خادم ابراهيم روايت كرده كه من با ابراهيم در صفا ايستاده بودم ناگاه صاحب الامر عليه السّلام را ديدم كه آمد و در نزد ابراهيم ايستاد و كتاب مناسك حج را از او گرفت و پاره از احكام باو خبر داد سى وسيم ابى على بن مظهر است چنانكه از غيبت طوسى بسند خود از او روايتكرده كه ديدم حضرت صاحب الامر را و قامت او را نيز وصف نمود سى وچهارم ابى سوره محمد بن حسن بن عبد اللّه تميمى و حكايت او از حكايات مشهوره است و جماعتى از اهل حديث آنرا نقلكرده اند و از غيبت شيخ طوسى ره و غيره او نيز روايتكرده اند و قطب راوندى نيز در كتاب خرايج روايت كرده كه ابى سوره گفت وقتى ببعضى از جوانب كوفه كه بحيره معروفست

ص: 365

رفتم وقتيكه آنجا رسيدم ناگاه جوان خوش صورتى را ديدم كه در آنجا نماز مى كرد بعد از آنجا وداع كرده منهم از آنجا وداع نموده بيرون آمدم و تا مشرعۀ با هم آمديم در آنحال بمن گفت اى ابى سوره بكجا ميروى گفتم بكوفه ميروم گفت با كه ميروى گفتم با مردم گفت نميخواهى با هم برويم گفتم با ما ديگر كه باشد گفت نميخواهم كسيرا كه با ما بيايد پس در آنشب با هم براه رفتيم تا آنكه بقبرستان مسجد سهله رسيديم آنگاه گفت كه اينك منزل تو نزديك است برو و بروايت ديگر آنكه در بين راه با هم صحبت ميكرديم و از احوالم پرسيد گفتم بتنگى و بى چيزي ميگذرانم پس با هم گفتگو ميكرديم تا اينكه نشستيم بعد از آن زمين را بدست خود حفر نموده آبى ظاهر شد و وضو گرفت و سيزده ركعت نماز بجاي آورد بعد از آن بمن فرمود كه بنزد ابى الحسن على بن يحيى برو و از من باو سلام برسان و بگو كه اين مرد بتو ميگويد كه هفتصد دينارى كه در فلانمكان مدفون است صد دينار بابي سوره بده پس در همانساعت بدربخانه ابى الحسن رفتم و در را كوبيدم گفت كه تو كيستى گفتم ابى سوره ام و سخنى دارم بايد بابى الحسن بگويم آنگاه شنيدم كه ميگفت مرا بابى سوره چه كار است بعد از آن بيرون آمد بر او سلام كردم و آنقضيه بر او نقلكردم در آن حال داخل خانه شد و صد دينار بيرون آورد و بمن داد بعد از آن گفت يا ابا سوره آيا با آنحضرت مصافحه كردى گفتم آرى آنگاه دست مرا گرفت و بر چشمهايش گذاشت و بر رويش ماليد سى وپنجم زهريست چنانكه از غيبت طوسى بسند خود از كلينى و او بسند خود از زهرى روايت كرده است كه در خصوص ديدن صاحب الامر عجل اللّه فرجه با مشقت تمام سعى و تلاش نمودم تا آنكه با عمروي كه محمد بن عثمان بن سعيد عمروى باشد با پدر او كه از وكلاى آنحضرت بودند ملاقات كردم و ملازمت او نمودم و بعد از چندى از او از حضرت صاحب الامر پرسيدم گفت كه بخدمتش نتوان رسيد وقتيكه اين را شنيدم دوباره با ذلت و فروتنى التماس كردم گفت فردا وقت صبح بيا پس آنوقت رفتم ناگاه ديدم در رابۀ پيش من آمد و با او جوانى بود كه خوبترين خلايق بود و بزى تجار بود و در آستينش چيزي مانند تجار گذاشته بود وقتيكه او را ديدم بسمت عمروي رفتم و او باشاره فهمايند بمن كه بنزد آنجوان رو پس بسمت او رفتم و هرچه از او پرسيدم همه را بمن جواب داد بعد از آن از پيش من گذشت و خواست كه داخل خانه شود عمروي گفت اگر اراده دارى چيزي بپرسى بپرس كه بعد از اين ديگر او را نخواهى ديد پس رفتم كه از او چيزى بپرسم گوش نداد و داخل خانه گرديد و پيشتر از آنكه از او سئوالى نمايم فرمود ملعون ملعون من اخر العشآء الى تشبيك النجوم ملعون ملعون من اخر الغداة الى تقضى النجوم سى وششم يعقوب ابن يوسف بن ضراب غسانى بود چنانكه از غيبت طوسى بسند خود از حسين بن عام اشعرى قمى و او از يعقوب بن يوسف

ص: 366

روايتكرده است كه در سنه دويست و هشتادويكم از هجرت با جمعى از اهل سنت كه در مذهب با من مخالف بودند بجانب مكه روانه شديم چون بمكه رسيديم در خانۀ منزل كرديم كه معروف بدار الرضا بود و در آنخانه پيره زنى گندم گون منزل داشت وقتيكه دانستم اين خانه معروف باين اسم است از آن پيره زن پرسيدم كه ترا با صاحب اينخانه چه نسبت است و از براي چه اينخانه را دار الرضا ميگويند گفت من از دوستان ايشانم و اينخانه هم مال و ملك على بن موسى الرضا عليه السّلام بود و امام حسن عسكرى عليه السّلام مرا در اينجا منزل داد زيرا كه از خدمت گذاران آنحضرت بودم چون آنرا فهميدم با آن پيره زن انس گرفتم و از رفقاى خود كه از اهل سنت بودند آن امر را مخفى داشتم و شبها جوان گندم گونى را ميديدم كه اثر سجده از پيشانى او ظاهر است از در بسته داخل ميشود و در غرفه مخصوصى منزل اوست كه آن پيره زن احديرا در آنجا راه نميدهد و آنجوان در آنغرفه ميرفت و بدون آنكه چراغى در آنجا باشد آنغرفه روشنائى ميداد و زمان بالا رفتن در دالان آنغرفه همان روشنائى را ميديدم بدون آنكه چراغى روشن نموده باشند و دوست داشتم كه از آن پيره زن احوال آنجوانرا استفسار نمايم و آنجوان از خانه بيرون ميرفت در حالتيكه در آنخانه بسته بود و در پشت در سنگى عظيم بود و بعد از بيرون رفتن آنجوان ميديدم كه آنسنك بحال خود باقيست و من غفلت داشتم كه اين امر از اعجاز است لهذا در دلم شك و اضطرابى بهم رسيد و بآن پيره زن گفتم كه دلم ميخواست كه از تو پاره از چيزها را بپرسم بدون آنكه رفقاى من مطلع باشند آن پيره زن در جواب گفت من هم ميخواستم سري بتو بگويم و لكن بواسطه كسانيكه با تو بودند ميسرم نشد گفتم ميخواستى چه بگوئى گفت بتو چنين ميگويد و اسم كسيرا نبرد كه با اصحاب و شريكان خود مدارا كن و با ايشان جنك مكن كه آنها دشمنان تواند پس رعبي از آن حرف در دلم افتاد گفتم كدام اصحاب مرا ميگويد گفت كسانيكه در شهر تو با تو شريك اند و الان هم در اينخانه با تو ميباشند و در ميان من و كسانيكه در آنخانه بودند پيشتر از اين در خصوص مذهب خصومتى واقع شد و بعد از آن چند روزي در آنجا بوديم و از آنجوان بتوسط آن پيره زن معجزاتى مشاهده كردم و توقيعى بيرون آوردم كه در آذربايجان از براى قاسم بن علا بيرون آمده بود و نسخه آن توقيع را بآن پيره زن دادم كه اين را نشان بده بكسانيكه عارف بتوقيعات حضرت قائم عليه السّلام باشند پس آنرا برداشته بآن غرفه برد و برگردانيده گفت صحيح است و بعد بمن گفت كه بتو ميگويد كه چگونه صلوات بر پيغمبر ميفرستى گفتم كه بدين نهج كه ميگويم اللهم صل على محمد و آل محمد و بارك على محمد و آل محمد افضل ما صليت و باركت و ترحمت على ابراهيم انك حميد مجيد گفت بتو ميگويد هر وقت اراده كرديكه صلوات بر پيغمبر بفرستى از روى اين

ص: 367

نسخه بر پيغمبر و اوصياء او صلوات بفرست و صورت آن نسخه اينست اللهم صل على محمد سيد المرسلين و خاتم النبيين الى آخر كه در كتب مزار كيفيت آن مسطور است و چند شب آن مرد را ديدم كه از غرفه پائين ميآمد و آن روشنائى نيز با او بود و در را ميگشود من هم از پى آن روشنائى ميرفتم بطرزي كه آن روشنائى را ميديدم تا آنكه روشنائي داخل مسجد ميشد سى وهفتم ابى سعيد غانم هندى بود كه از علماء و احبار اهل كتاب بود و بشرف اسلام مشرفشده طلب نمود وصول بسوى ناحيه مقدسه را و اين حكايت چنانكه شيخ صدوق و غير او نقلكرده اند در سنه دويست و شصت وچهار از هجرت بود و اين ابى غانم هندى از شهر كشمير بطلب حق بيرون آمد تا آنكه ببغداد رسيد و از آنجا قصد سر من رأى نمود تا آنكه بعباسيه رسيد و در كنار شط راه ميرفت و متفكر بود در آنچه طلب مينمود ناگاه شخصى را ديد كه باو ميگويد مولاى تو تو را طلب ميكند او را اجابت كن پس مرا برداشته از راههائى گذرانيد تا آنكه داخل بستان و عمارتى نمود ناگاه ديدم مولاى من نشسته و بسوي من نظر فرمود و بزبان هندى با من سخن فرمود و نام مرا گفت و بعضى از چيزهائى كه بر من گذشته بود در ابتداي بيرون آمدن از جهت طلب دين اسلام بمن خبر داد و فرمود كه اراده داري امسال با اهل قم حج نمائى امسال حج را موقوف كن و بخراسان برگردد و حج را در سال آينده بجاى آور و كيسۀ بنزد من انداخت و فرمود كه اينرا نفقه راه خود نما و در بغداد بخانه احدي داخل مشو و بهيچكس خبر خود را اعلام مكن پس ابى غانم مراجعت نمود و در آنسال حج نكرد و بجانب خراسان رفت و در سال ديگر حج كرد و مراجعت بخراسان نموده در آنجا وفات كرد و اينحكايت ابى غانم طولانيست ببعضى از آن اختصار شد سى وهشتم حسن بن و جنا نصيبى است چنانكه شيخ صدوق بسند خود از او روايت كرده كه حج پنجاه وچهارم من بود بعد از نماز عشا در تحت ميزاب مشغول بسجده بودم و دعا و گريه و زاري ميكردم ناگاه كسى مرا جنبانيد و گفت با حسن بن وجنا برخيز چون برخاستم ناگاه كنيز لاغرى كه بسن چهل سالگى يا بيشتر بنظر ميآمد ديدم در پيش روى من روانه شد و من نيز از دنبال او رفتم و از او پرسيدم كه مرا بكجا ميبرد تا آنكه مرا بصحن خانه خديجه رسانيد و در آنجا خانه بود كه درش از ميان ديوار آن بود و آن را نردبانى بود كه آن كنيز از آن نردبان بالا رفت ناگاه آوازى بر آمد كه يا حسن بالا بيا چون بالا رفتم و در دم در ايستادم در آنحال حضرت صاحب الامر فرمود كه يا حسن آيا گمان ميكنى كه تو بر من پنهان ميمانى بخدا سوگند ياد ميكنم كه هر آينه در همه حجهاى تو با تو بودم بعد از آن يك يك از اوقات گذشته مرا بيان فرمود چون اينها را شنيدم بر زمين افتادم ناگاه چنان احساس نمودم كه دست خود را بر بدنم گذاشت پس برخاستم آنگاه بمن

ص: 368

فرمود كه يا حسن در مدينه در خانه امام محمد باقر قرار بگير و از آنجا جدائى مكن و در خصوص خوردنى و آشاميدنى و پوشيدنى تشويش مكن و بعد از آن دفترى بمن داد كه در آن دعاي فرج و طريقۀ صلوات بر آنحضرت نوشته بود و فرمود كه بدين طريق دعا كن و صلوات بر من بفرست و آنرا مده مگر باهل حق از دوستان من بدرستيكه حقتعالى توفيق دهنده تو است عرضكردم كه اي آقاى من آيا ترا بعد از اين نخواهم ديد فرمود يا حسن اگر خدا بخواهد مى بينى بعد از آن از حج برگشتم و بمدينه طيبه آمده بفرموده آنحضرت در خانه امام محمد باقر عليه السّلام منزل كردم هر وقت از خانه بيرون ميرفتم برنميگشتم مگر از براى تجديد وضو و خوابيدن در وقت افطار چون در وقت افطار داخل خانه ميشدم ظرف چهار گوشۀ پر از آب و بر روى آن گرده نانى گذاشته و بر بالاى آن پاره خوردنى ها كه در آنروز دلم خواهش نموده بود ملاحظه ميكردم و آنها را ميخوردم و مرا كفايت ميكرد و در موسم زمستان لباس زمستانى و در تابستان لباس تابستانى بمن ميرسيد سى ونهم عيسى بن مهدى جوهري بود چنانكه مجلسى در بحار از حسين بن حمدان و او از عيسى بن مهدى جوهرى روايتكرده كه در سال دويست و شصت وهشت از هجرت بعزم حج بيرون رفتم و در مراجعت بمدينه آمدم و بيمار شدم و دلم در آثار بيماري ماهى و خرما ميطلبيد و در آنسال ما منتظر ظهور حضرت صاحب الامر بوديم از آنجا بيرون رفتم بجانب وادي صابر را ديدم چند رأس بزغاله كوچك لاغريرا و قصرى نيز در آنجا بنظرم آوردم پس در آنجا توقف نمودم تا نماز مغرب و عشا را در آنجا بجاي آوردم و مشغول بدعا و تضرع بودم ناگاه ديدم خادمى مرا صدا ميزند و ميگويد يا عيسى بن مهدى جوهرى داخل شو وقتيكه اين را شنيدم تكبير و تهليل گفتم و حمد و ثناى الهى را بجاى آوردم وقتيكه داخل قصر شدم خوانى از طعام ديدم آنخادم مرا بر سر آنخوان طعام نشانيد و گفت مولاى تو امر كرده كه هرچه در ايام بيمارى دلت خواهش نمود بخور چون اين را گفت در دلم گفتم كه همين برهان مرا كفايت ميكند و بعد در دلم خطور كرد كه چگونه بخورم و حال آنكه هنوز مولاي خود را نديدم در آنحال صدا نمود كه بخور بزودي مرا خواهى ديد آنگاه بر سر خوان نشستم ديدم ماهى گرمى كه يكطرف آن خرمائي است كه شبيه بخرماى ولايت ما و در پهلوى آنها شير هم بود با خود گفتم كه من بيمارم ماهى و خرما و شير بمن سازگار نخواهد بود آنگاه مرا صدا نمود كه يا عيسى آيا در خصوص ما شك مى كنى آيا تو داناترى بآنچه بتو نفع يا ضرر ميكند پس من گريستم و استغفار كردم و از همه آنها خوردم و هرقدر كه از آنها برميداشتم جاى دستم در آن معلوم نميشد و از همه چيزها كه در دنيا خورده بودم آنرا لذيذتر يافتم و آنقدر خوردم كه از خوردن حيا نمودم در آنحال باز صدا نمود كه يا عيسى حيا مكن پس خوردم و اشتهاى خود را ديدم كه از خوردن آن بنهايت نميرسد پس عرض

ص: 369

كردم ايمولاى من آنچه خوردم كفايتم كرد پس فرمود بنزد من بيا با خود گفتم دست نشسته چگونه بنزد مولاى خود بروم فرمود يا عيسى چرك نميباشد آنها را كه خوردى تا محتاج بدست شستن باشى آنگاه دست خود را بوئيدم از مشك خوشبوتر يافتم بعد از آن بنزديك آنحضرت رفتم ناگاه نورى براى من ظاهر شد كه چشمم را خيره نمود بحديكه مرا از ديدن بازداشت و نزديك بود كه عقلم پريشان شود فرمود يا عيسى ترا مانعى از ديدن ما نبود اگر نبودند تكذيب كنندگان كه ميگويند صاحب الامر در كدام سرزمين است و در چه زمان موجود شد و در كجا متولد گرديد و كدام شخص او را ديده و چه علامت از او بسوى شما بيرون آمده و كدام معجزه بسوي شما فرستاده آگاه باش بخدا سوگند هر آينه امير المؤمنين عليه السّلام با آن معجزاتى كه از او ديدند و نقل نمودند از حق او او را منع نمودند و با او حيله كردند تا او را كشتند و همچنين بود حال پدرانم عليهم السلام ايشان را تصديق ننمودند و نسبت سحر بايشان ميدادند يا عيسى آنچيزيرا كه حال ديدى بدوستان ما خبر بده و بپرهيز از آنكه بدشمنان ما آنرا اظهار نمائى عرضكردم ايمولاى من دعا كن تا خداوند عالم مرا در اين مقام ثابت قدم گرداند فرمود كه اگر؟؟؟ ترا ثابت قدم نكرده بود هر آينه مرا نميديدى پس برو در حالتيكه هدايت يافتى و بمطلب خود رسيدي پس بيرون آمدم در حالتيكه حمد و شكر الهى بجاى ميآوردم چهلم ابراهيم بن مهزيار است چنانكه جماعتى از اصحاب حديث چون شيخ صدوق و غير او نقل كرده اند از ابراهيم بن مهزيار كه گفت مشرفشدم بمدينه طيبه و پس از زيارت آنچه تفحص نمودم از اولاد امام حسن عسكري عليه السّلام كسى را نيافتم و بمكه معظمه مشرفشدم و در آنجا نيز تفحص نمودم وقتى در طواف بودم ناگاه جوانى ديدم حسن الصوره و گندم چون بسيار زيبا پس باو نزديك شده سلام كردم پس از جواب سلام فرمود كه از اهل كجائى گفتم از اهل عراق گفت از كدام شهر گفتم از اهواز فرمود مرحبا بلقائك آيا در آنجا جعفر بن احمد را ميشناسى گفتم داعى حقرا اجابت نمود فرمود كه رحمت خدا بر او باد كه شبها را ببيدارى بسر ميبرد تا آنكه خداوند باو ثواب بسيار عطا فرمود بعد از آن فرمود كه ابراهيم بن مهزيار را مى شناسى گفتم آن منم پس با من معانقه كرد و طول داد بعد از آن فرمود مرحبا يك يا ابا اسحق چه كردى آن نشانه كه درميان تو و امام حسن عسكرى عليه السّلام بود عرضكردم شايد انگشترى باشد كه بمن عطا فرموده بود گفت مرادم همان بود پس آنرا بيرون آوردم وقتيكه بآن نگاه كرد از من گرفت و بوسيد و كتابتى كه بر روى نگين آن نوشته بود خواند و آن اين بود يا اللّه يا محمد يا على و بعد از مكالمه چندي فرمود يا ابا اسحق مطلب بزرك خود را كه بعد از حج اراده نمودى بمن خبر ده عرضكردم كه آيا در خصوص اولاد حضرت امام حسن عسكرى عليه السّلام خبر دارى فرمود من فرستاده ايشانم بنزد تو براى

ص: 370

آنكه امر ايشانرا بتو برسانم اگر ميخواهى كه ديده ات بجمال ايشان روشن و نورانى شود با من بيا تا بطايف رويم و اين امر را از رفقاي خود مستور دار ابراهيم گويد پس با وى روانه شدم تا بجائى رسيديم كه بيابان بآنجا منتهى ميشد در آنحال خيمۀ بنظرم رسيد كه بر بالاى تلى برپا شده بود كه بسبب آن اطراف آنسرزمين روشن بود پس بر من سبقت گرفته داخل خيمه شد از براي اذن گرفتن ناگاه جوانى ديدم كه صفحه رخسار انور او مانند ستاره دري ميدرخشيد و در صفحه رخسار او خالى بود مانند پاره مشك كه بر روي نقره سفيد قرار گيرد و او را هيبت و صورتى كه چشمها بهتر از آن هرگز مشاهده نكرده بود و چنان بوقار و حيا آراسته بود كه وصف آن نتوان نمود پس دويدم و خود را در قدمهاى او انداختم و اعضاى او را بوسيدم آنگاه فرمود مرحبا بك يا ابا اسحق بدرستيكه روزگار بيشتر از اين ملاقات ترا در همه اوقات بمن وعده ميكرد حمد ميكنم خدا را كه ملاقات ميسر شد بعد از آن از برادران دينى احوالپرسى نمود عرضكردم پدر و مادرم فداى تو باد از وقتيكه خداي تعالى آقاى من امام حسن عسكرى عليه السّلام را بدار البقا برده هميشه شهر بشهر در تفحص و جستجوى تو بودم و حصول اينمطلب از براى من مشكل شد و ابواب فرج بر من مسدود گرديد تا آنكه خداوند عالم بارشاد و راهنمائي بسوى تو بر من منت نهاد خدايتعالى را شكر ميكنم در مقابل اينكه فضل و احسان تو را بمن الهام فرمود بعد از آن آنحضرت نسب خود را بيان فرمود و بعضى از اسرار را بيان نمود پس مدت زمانى در خدمت آن بزرگوار بودم و از احكام دينيه و مسائل علميه و لطايف حكميه از او اخذ ميكردم تا آنكه از ضايع شدن كسانيكه در اهواز گذاشته بودم خايف شدم زيرا كه مدت مفارقت من از ايشان بطول انجاميده بود آنوقت از آنحضرت اذن مراجعت طلبيده عرضكردم كه از مفارقت خدمت جناب شما وحشت بسيار دارم و از غيبت خود از حضور پرنورت غصه بيشمار ميخورم آنگاه دعاي خير از براى من و اولاد و اقارب من كه بمنزله ذخيره بود در حق من فرمود وقتيكه عزم خروج كردم صبح آن از براى وداع و تجديد عهد بخدمتش مشرفشدم و ماليكه از پنجاه هزار درهم بيشتر بود با خود برده عرضكردم كه منت بر من گذاشته آنرا قبول فرمائيد پس تبسم نموده فرمود كه اين مالرا در برگشتن براى خود صرف كن زيرا كه سفر تو دراز است و بيابانهاى زمين صعب است و از قبول نكردن ما آنرا اندوهگين مباش زيرا كه ما مدح و ثنائى كه بايست بر تقدير قبول آن از براى تو بنمائيم كرديم و يادآورى تو نموديم و ترا بعد از اين ياد خواهيم نمود پس خداوند واهب العطايا در چيزهائيكه بتو عطا فرموده بركت دهد و از او مسئلت مينمايم كه ترا در وقت مراجعت بسوى اصحاب بسلامت برساند و راهرا بر تو مشقت و سخت نگرداند و ترا در مقام دليل و برهان حيران ننمايد بعد از آن فرمود با ابا اسحق خداى تعالى ما را باحسان قانع گردانيد و نفوس ما را چنان نمود كه بر

ص: 371

دوستان خود اعانت و حمايت نميكنيم مگر از راه نصيحت و خلوص نيت و محافظت طريقه كه مناسب تقوى و بلندي مرتبه است بعد از آن از خدمت آنحضرت برگشتم در حالتيكه حمد و ثناي الهى را بجا ميآوردم در مقابل اينكه مرا هدايت و ارشاد فرمود و بمن فهمانيد كه روى زمين را از حجت واضحه و امام قائم خالى و معطل نميگذارد پس اينخبر را در ميان شيعيان افشاء نمودم تا آنكه بر بصيرت اهل يقين بيفزايم و بايشان بفهمانم كه خداوند عالم ذريه طيبه را منقطع نگردانيده و آنچه بمن ظاهر شده بود منتشر نمودم براى آنكه اعتقادات اهل طريقه مرضيه محكم و قوت ايمان ايشان مستحكم گردد و اللّه يهدي من يشاء الى صراط مستقيم چهل ويكم جد راشد بنى راشد است چنانكه از شيخ صدوق در كتاب كمال الدين نقلشده از احمد بن فارسى اديب كه در شهر همدان جماعتى بودند مشهور به بنى راشد و ايشان در آنشهر بتشيع مشهور بودند و سبب تشيع ايشان در ميان عامه ناس در آنشهر كه از مخالفين بودند آنشد كه جد ايشان راشد بعزم حج بيرون رفت و در وقت مراجعت در اثناء راه كه با قافله ميآمد از راحله خود پياده شده كه قدري راه برود ناگاه خواب بر او غلبه كرده و خوابيد و همه غافله گذشتند چون بيدار شد احديرا نديد و آفتاب نيز بلند شد و هوا بشدت گرم شده خائف شد كه بيم هلاكت بهم رساند راشد ميگويد با خود گفتم هر سمت كه پيش آمد ميروم چون قدرى راه رفتم ناگاه بچشمم چمن سبز و تروتازه افتاد كه گويا بباريدن باران قريب العهد بوده يعنى اندك زمانى بود كه باران باريده بود در آنحال قصرى بنظرم آمد كه ميدرخشيد بخاطرم گذشت كه كاش ميدانستم كه در اينقصر چيست پس بجانب قصر روانه شدم چون بر در قصر رسيدم دو نفر خدمتكار نورانى ديدم كه بر در آنقصر نشسته بر ايشان سلام كردم و باحسن الوجه جواب شنيدم پس گفتند بنشين كه خداى تعالى در حق تو اراده خير نموده پس يكى از آنها برخاسته داخل قصر شد و اندكى طول كشيد و بعد بيرون آمد و گفت برخيز و داخل قصر شو پس برخاسته داخل در قصر شدم ديدم قصر بسيار زيبائى كه مانند آنرا نديده بودم پس آنخادم پرده را بلند نمود ناگاه جوانى را ديدم كه در ميان آنخانه نشسته و شمشير بلندى در بالاى سر او آويخته بنحويكه نزديك بسر آنجوان است و ديدم كه صورت منور او مانند شب چهارده ميدرخشيد پس بر او سلام كردم و جواب مرا باحسن وجه رد نمود بعد از آن فرمود آيا ميدانى كه من كيستم عرضكردم بخدا سوگند نميدانم كه شما كيستيد فرمود منم قائم آل محمد كه در آخر الزمان خروج نمايم با اين شمشير و اشاره بآن شمشير آويخته نمود و زمين را پر از قسط و عدل ميكنم چنانكه پر از ظلم و جور گرديده باشد چون اين را شنيدم افتادم بزمين و صورت خود را بر زمين ميماليدم و فرمود كه اينكار مكن و سر خود را از زمين بردار تو فلان شخص و از اهل فلانشهرى از شهرهاى جبل كه آنرا همدان ميگويند عرضكردم ايسيد من

ص: 372

راست فرمودى بعد از آن فرمود كه آيا دوست داري كه بسوى اهل و عيال خود برگردي عرضكردم آرى ميروم و آنچه خدايتعالى از براى من ميسر فرموده بايشان مژده ميدهم در آنحال اشاره بآن خادم نموده دستم را گرفت و كيسه بمن داد و با من بيرون آمد چند گامى برداشتم ناگاه پاره اى از درختان و مناره مسجدى بنظرم آمد پس گفتم كه در نزديكى شهر ما شهريست مشهور باستاباد و اين شهر شباهت بآن دارد گفت آري اين استاباد است چون اين را گفت بجانب او متوجه شدم ديگر او را نديدم و از نظرم غائب شد پس داخل استاباد گرديدم و آن كيسه را ملاحظه كردم ديدم چهل يا پنجاه دينار است از آنجا وارد همدان گرديدم و طايفه خود را جمع نموده و بايشان مژده دادم بآن چيزيكه خداي تعالى از براى من ميسر نموده بود و ماداميكه آن دينارها در نزد من باقى بود خير و بركت فراوان داشتم و اينقصه را نيز راوندى از جماعتى از اهل همدان نقلكرده مجلسى عليه الرحمه بعد از نقل اين حكايت فرموده كه استاباد همان بلده ايست كه حال معروف باسدآباد است بالجمله اشخاصيكه از زمان تولد آن نور الهى الى آخر زمان غيبت صغرى كه زياده از هفتاد سال بود جمال نورانى آنحضرترا مشاهده كرده اند و بچشم خودشان ديده اند معجزات و دلائل امامت را از آن بزرگوار بسيارند كه ذكر حكايت هريك از ايشان محتاج بتاليف عليحده ايست و من باب الاختصار اشاره باسامى ايشان ميشود غير از آنچه ذكر شده است چنانكه شيخ صدوق در كتاب كمال الدين بسند خود از محمد بن ابى عبد اللّه كوفى نقلكرده است ضبط اسامى ايشانرا از اين قرار از بغداد 42 حاجز و 43 بلالى و 44 ابى قاسم بن ابى جابس و 45 عطار و 46 ابى عبد اللّه كندى و 47 ابى عبد اللّه جنيدى و 48 هرون قزار و 49 نيلى و 50 ابى قاسم بن وبيس و 51 ابى عبد اللّه بن فروخ و 52 مسرور طباخ و 53 احمد و 54 محمد پسران حسن و 55 اسحق كاتب و 56 صاحب پوستينها و 57 صاحب صره مختومه و از رى 58 بستامي و 60 ابى على اسدى و 59 قاسم بن موسى و 61 ابو محمد بن هرون و 62 صاحب حصاة و 63 على بن محمد و 64 محمد كلينى و 65 ابو جعفر فرآء و از همدان 66 محمد بن كشمرد و 67 جعفر بن حمدان و 68 محمد بن هرون عمران و از دينور 69 حسن بن هرون و 70 احمد بن اجنه و 71 ابو الحسن و از قم 72 حسن بن نصر و 73 محمد بن محمد و 74 على بن محمد بن اسحق و 75 حسن بن يعقوب و از نيشابور 76 محمد بن شاذان كه از وكلاء ناحيه مقدسه نيز بود و 77 محمد بن شعيب صالح و از آذربايجان 78 قاسم بن علا و از اصفهان 79 ابن بادشاله و از صمين 80 زيدان و از قزوين 81 مرداس و 82 علي بن احمد و از شهر زور 83 ابن انحال و از مرو 84 صاحب هزار دينار و 85 صاحب مال و 86 رقعه بيضا و 87 ابو ثابت و از يمن 88 فضل بن يزيد و 89 پسرش و 90 حسن و 91 جعفرى و 92 ابن اعجمى و 93 شمناطى و از مصر 94 صاحب دو مولود و 95 صاحب مال و 96 ابو رجاء و از نصيبين 97 ابو محمد بن وجنا و از اهواز 98 حصينى و اما اشخاصيكه اسامى بلد ايشان ضبط نشده نيز بسيارند از آنجمله

ص: 373

99 حسين بن عبد اللّه بن احمد كه مدتى حاكم قم بود از آنجمله 100 محمودى و 101 ابو جعفر و 102 ابو الهيثم و 103 محمد بن قاسم كه در موسم حج با جماعتى از زهاد كه تقريبا سي نفر بودند و در مستجار نشسته مشغول صحبت بودند در سال دويست و نودوسه از هجرت كه جوانى را ديدم مشغول بطواف بود و بعد از فراغ از طواف آمد و در نزد ايشان نشست و هيبت آن جوان چنان در ايشان اثر نمود كه بى اختيار او را تعظيم نمودند پس آنجوان دعاى الحاح را تعليم ايشان نمود كه حضرت صادق عليه السّلام آنرا خوانده بود من قوله عليه السّلام اللهم انى اسئلك باسمك الذى تقوم به السماء و به تقوم الارض و به تفرق بين الحق و الباطل و به تجمع بين المتفرق و به تفرق بين المجتمع و به احصيت عدد الرمال و زنة الجبال وكيل البحار ان تصلى على محمد و آل محمد و ان تجعل لى من امرى فرجا پس برخاست و مشغول بطواف شد و فرداى آنروز نيز در همانوقت و همان مكان همان جماعت نشسته بودند كه ناگاه ديدند همان جوانرا كه مشغول بطواف است و پس از فراغ از طواف آمد و در وسط مجلس ايشان نشست باز آنجماعت از هيبت او برخاسته تعظيم او را بجاي آوردند فرمود كه امير المؤمنين عليه السّلام بعد از نماز واجب ايندعا را ميخواند اليك رفعت الاصوات الخ و در سجده شكر ميفرمود يا من لا يزيده كثرة العطاء الاسعة و عطا الخ برخاست و مشغول بطواف شد و فرداى آن روز نيز در همان مكان و همان وقت آنجماعت نشسته بودند كه باز آنجوان ظاهر شد و پس از فراغ از طواف آمد و در ميان ايشان نشست باز از هيبت و سطوت او تعظيم و تكريم نمودند پس فرمود كه على بن الحسين سيد سجاد عليه السّلام در سجود خود در اينمكان ايندعا را ميخواندند و بدست خود اشاره نمود بحجر الاسود و تحت ميزاب عبدك بفنائك فقيرك بفنائك سائلك بفنائك اسئلك ما لا يقدر عليه غيرك آنگاه نظر نمود بمحمد بن قاسم و فرمود ايمحمد بن قاسم تو با خير و نيكوئى هستى انشاء اللّه پس برخاست و مشغول بطوافشد و همه ماها آندعاها را ياد گرفتيم و غفلت كرديم كه آنجوانرا بشناسيم پس محمودى در روز آخر بما گفت كه آيا معرفت بحال او پيدا كرديد گفتيم نه گفت اين صاحب زمان شماست گفتند آنجماعت كه تو از كجا دانستى و معرفت در حق او پيدا كردى گفت مدت هفت سال بود كه از خدا مسئلت مينمودم كه صاحب الزمانرا بمن بنمايد و من اين جوانرا در غرفه ديدم كه مشغول بدعاست و من آندعا را حفظ نمودم و از نظرم غايب شد و از بعضى از اطراف او سئوال نمودم كه اين جوان كيست گفتند اين جوان علوي كه در هر سال در اين موسم ظاهر ميشود در حالتيكه پياده است پس از مفارقت او بسيار غمگين شدم و چون بمزدلفه آمدم و شب خوابيدم رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم را در خواب ديدم كه فرمود بمن آنكسى را كه ميطلبيدى ديدى عرضكردم كه آنكسيكه ديدم كه بود فرمود صاحب الزمان تو بود از آنجمله 104 ابو الطيب احمد بن محمد بن بطه است كه در مشهد عسكريين بشرف ملاقات آن نور الهى فايز شد از آنجمله 105 عبد اللّه سورى

ص: 374

بود كه شيخ صدوق بسند خود از بلخى و او از عبد اللّه سورى روايتكرده كه بباغ بنى عامر رفتم و چند طفل را ديدم كه در گودال آبى مشغول بازى بودند و جوانى را ديدم كه بر سجاده نشسته بود در حالتيكه آستين خود را بر دهان خود گذاشته بود از آن اطفال پرسيدم كه اين جوان كه بر سر سجاده نشسته كيست گفتند كه فرزند امام حسن عسكري عليه السّلام و او را بسيار شبيه ديدم بپدر بزرگوارش از آنجمله 106 ابي عبد اللّه بن صالح است چنانكه شيخ مفيد در ارشاد بسند خود از محمد بن على و او از ابيعبد اللّه بن صالح روايت كرده كه حضرت صاحب الامر عجل اللّه فرجه را ديدم در مقابل حجر الاسود در حالتيكه خلايق از كثرت ازدحام در كشاكش بودند و او ميفرمود كه اين جماعت باين گونه عمل مأمور نشده اند يعنى طواف صحيح بعمل نميآورند از آنجمله 107 على بن محمد بن عبد الرحمن تسترى است با بعضى از برادران دينى او در مسجد صعصعه بشرف ملاقات آنحجت الهى فايز شدند چنانكه از شيخ مفيد و شيخ شهيد و مؤلف كتاب مزار باسانيد خود در كتب مزار روايتكرده اند از آنجمله 108 ابن ابى رواى درداسى است كه مكرر در همان مسجد ديده هاى خود را بنور جمالش روشن نمود چنانكه در كتب مزار باسانيد سابقه آنرا نقل نموده اند و حاصل كلام در مقام آنكه اين جم غفير كه عدد ايشان زياده از حد تواتر است با اينهمه دلايل و معجزات با آنكه همه آن اشخاص از عباد و صلحا و اتقياء زمان خود بودند از اعظم برهان و دليل است در مقام حجت از براى كسانيكه طالب دين حقند و كفى بذلك شاهدا و دليلا

مقاله سابعه در ذكر اسامى و احوال كسانيكه در غيبت كبرى شرفياب حضور مهر ظهور آن ولى اللّه و حجت پروردگار شده

و بچشم بصيرت و ديده ظاهر مشاهده معجزات و كرامات و دلائل امامت از آن بزرگوار نموده اند الى زماننا هذا و تفصيل بيان و قصص و حكايات ايشان محتاج بتاليف مستقل و كتاب عليحده است و در اين مولف اختصار ميشود ببيان اجمالى آن با ذكر بعضى از وقايع و قصص آن كه محقق الوقوع و يا اطمينان بوقوع آنست در نزد علماء حقه و حمله اخبار و آثار شكر اللّه سيعهم و لكن اولا بدانكه در جمله از اخبار مذكور است كه در ايام غيبت كبرى كسى نميتواند بخدمت آن حجت كبرى و آيت عظمى برسد بلكه آنحضرت در ميان مردم راه ميرود و در موسم حج در آنجا حاضر ميشود و مردم او را ميبينند و نميشناسند و آن نور الهى مردمرا ميبند و ميشناسد و در توقيع على بن سمرى كه آخرين سفراء آن بزرگوار بود چنانكه در سابق نقلشد چنين مذكور است كه و سياتى من يدعى المشاهدة قبل خروج السفيانى و الصيحة فهو كذاب مفتر و اكثر علما حمل نموده اند اين توقيع و اخبار ديگريكه قريب المضمون با اين توقيع است در نفى مشاهده در زمان غيبت كبرى بر اينكه مراد ازاين اخبار آنكه اگر كسى ادعاء مشاهده نمايد بدعوى سفارت و نيابت او كذاب و مفتريست چه آنكه اختصاص داشت

ص: 375

اينمنصب بزمان غيبت صغرى و در غيبت كبرى منقطع است عنوان نيابت و سفارت بلكه مرجع امور بامر آن حجت پروردگار بسوى علما و فقهاء اثنى عشريه است بر سبيل عموم تا زمان ظهور ولت حقه و وجه حمل اين اخبار بر اينمعنى بجهت صحت رؤيت آن نورديده عالميانست در نزد ايشان بآنچه مشاهده نموده اند صلحا و ابرار و اتقيآء از فرقه ناجيۀ اثني عشريه از علما و غير ايشان كه تكذيب آنها بآنچه مشاهده كرده اند از معجزات و دلائل كه بسيارى از آنها متحقق الوقوع است در خارج خالى از وجه است بلكه تقوى و تدين هولاء الاتقياء مانع است از كذب و افتراء ايشان خصوصا بالنسبه بسوى حجت خدا بلكه در حق كثيرى از ايشان احتمال كذب و افترا داده نميشود فضلا از تحقق آن و ممكن است توجيه اين اخبار بوجه ديگرى كه اقرب در نظر باشد باينكه گفته شود كه آن اخبار بظاهر خود باقى باشد و منافات هم ندارد با آنچه متحقق الوقوع در نزد ايشانست از صحت تشرف بخدمت آن نور عالميان از براى بعضى از اتقيا و صلحا و ابرار كه بمجاهده نفسانيه قابليت و استعداد لقاى آن بزرگوار از براى ايشان حاصل شده باشد و آنمقتداي عالميان مصلحت در آن دانسته باشد بمصالح عامه يا مصالح خاصه كه نور جمال خود را بر ايشان ظاهر سازد يا مصلحت بداند كه آنشخص را در نزد خود بطلبد و فرقست بين آنكه مكلفين مدعى رؤيت آن نور الهى شوند من عند انفسهم و بين آنكه حجت خدا مصلحت در آن بداند با حضار شخصى از ايشانرا بخدمت خود من عند نفسه صلوات اللّه عليه و يا مصلحت دانسته باشد ظهور نفس مقدسه خود را بر او و دعوى مشاهده اختراعا من عند انفسهم اگرچه مدعى آن كاذب و مفتريست چنانكه ظاهر از بعضى از اخبار است و لكن تشرف بخدمت آن بزرگوار على وجه المصلحة باراته و طلبه دليلى قائم نشد بر تكذيب و افتراء آن بلكه خلاف آن ثابت و محقق است و الفرق بين المقامين يحتاج الى لطف قريحه فتدبر بلكه بسا ميشود كه ميسر شده باشد تشرف بخدمت آن بزرگوار از براى كثيري از ابرار و اخيار و صلحا و علما و لكن مأمور بسر و اخفاء آن بودند و از بعضيكه بروز و ظهور كرد اينمطلب از ايشان بجهة جملۀ از مصالح بود كه در ابراز و انتشار آن مصلحت بود و كيف كان از جملۀ كسانيكه باين نعمت عظمي فائز شدند ابن هشام بود چنانكه قطب راوندى در كتاب خرايج روايتكرده از ابى قاسم جعفر بن محمد قولويه كه من در سال سيصد و سى وهفت از هجرت كه اوايل غيبت كبرى بود در ساليكه خارجيان قبل از آن حجر الاسود را برده بودند و قرامطه در آنسال حجر الاسود را برگردانيدند بسوى بيت اللّه الحرام پس من بعزم بيت اللّه وارد بغداد شدم و عمده مقصد من ديدن كسى بود كه حجر الاسود را بجايش نصب كند زيرا كه در كتابها چنين ديده بودم كه آنرا از جايش كنده آنرا بيرون برند و حجت زمان و ولى رحمن در جايش نصب ميكند چنانكه در زمان حجاج از جايش كنده شد هركس خواست كه

ص: 376

حجر را بر جاى خود نصب كند قرار نگرفت تا آنكه امام زين العابدين و سيد الساجدين عليه السّلام بدست مبارك حجر الاسود را بر جاى خود قرار داد آنگاه در بغداد بيماري سختى بر من عارض شد بمرتبۀ كه از مرك ترسيدم و از مقصدى كه داشتم نااميد شدم پس مرديرا كه مشهور بود بابن هشام از جانب خود نايب نمودم و رقعه سر بمهر باو سپردم و در آن رقعه از مدت عمر خود سؤال نموده بودم و آنكه در اين بيماري مرك از براى من اتفاق ميافتد يا نه و باو گفتم كه عمده مطلب من آنستكه اين رقعه را بآن كسى كه حجر الاسود را بر جاي خود نصب ميكند برسانى و جواب آنرا از او بگيري كه من ترا از براى همين مطلب ميفرستم راوى ميگويد كه ابن هشام گفت چون بمكه معظمه وارد شدم و خواستند كه حجر را در مكان خود نصب نمايند آنگاه مبلغى بخدام دادم از براى آنكه قادر شوم بديدن كسيكه حجر الاسود را بر جاى خود قرار ميدهد پس چند نفر از ايشانرا در نزد خود نگاهداشتم تا مرا از ازدحام خلايق حفظ نمايند و اذيت ايشانرا از من دفع نمايند پس در آنوقت هركس خواست كه حجر را بر جايش نصب نمايد حجر الاسود اضطراب داشت و بر جاى خود قرار نميگرفت در آنحال جوان گندم گون خوش روئى پيدا شد و آمد حجر را بر جاى خود گذارده قرار گرفت بنوعيكه گويا از جاى خود اصلا و ابدا زايل نگرديده از مشاهده اينحال صداى خلايق بتكبير بلند گرديد بعد از آنكه حجر الاسود را بر جاى خود نصب كرد از در مسجد الحرام بيرون رفت در آنحال من نيز از عقب او روانه شده و مردم را از پيش روى خود بيمين و يسار ميكردم و راه باز مينمودم بقسميكه مردم در حق من گمان سفاهت و خفت عقل را نمودند و از براى من راه باز مينمودند و من چشم از آنجوان برنميداشتم تا آنكه از ميان مردم بكنارى رفت و من با سرعت تمام ميرفتم و آن جوان بتأنى راه ميرفت با وجود اين باو نميرسيدم تا بجائى رسيد كه جز من كسى نبود كه او را ببيند پس توقف نموده ايستاد و فرمود بمن كه بياور چيزيرا كه با تو است در آنحال رقعه را باو دادم بدون آنكه آنرا نگاه كند فرمود كه بصاحب رقعه بگو كه او را در اين بيماري مرك نيست و بعد از سى سال ديگر مرك او را خواهد دريافت آنگاه بقسمى گريه بر من مستولى شد كه قادر بر حركت نبودم و بآنحال مرا گذارد و رفت تا آنكه از نظرم غايب شد ابو قاسم ميگويد كه ابن هشام بعد از مراجعت اين قصه را براى من نقلنمود و چون ازين واقعه سى سال گذشت ابى قاسم اندكى بيمار شد و تهيه مرك و قبر و اوضاع تجهيز از براى خود مهيا كرد باو گفتند كه اين خوف و وحشت از براى چيست و حال آنكه اميد شفا از براي تو هست از خداوند كريم گفت كه اين سال همانساليست كه وعده مرك بمن داده شده و بعد بهمان بيمارى وفات يافت و از جملۀ كسانيكه باين نعمت عظمى فايز گرديدند ابيمحمد دعلجى بود كه از ابرار و صلحا و از جمله اخبار و آثار بود چنانكه قطب راوندي در كتاب خرايج روايتكرده

ص: 377

كه ابيمحمد دعلجى دو پسر داشت و خودش از جمله نيكان و بزرگان اصحاب ما بود و احاديث و اخبار را شنيده و ضبط كرده بود و يكى از پسرانش كه ابو الحسن نام داشت و در جاده شريعت مستقيم بود و متكفل غسل اموات ميشد و باتقوى و پرهيزكارى بود و پسر ديگرش از اهل شقاوت و عصيان و مرتكب اعمال قبيحه ميشد و نافرمانى خدا ميكرد و ابيمحمد دعلجى سالى اجير شد از براى نيابت حج بيت اللّه الحرام بعنوان نيابت از براى حضرت صاحب الامر عجل اللّه فرجه چنانكه عادت شيعيان در آنزمان بود كه بجهت آنحضرت نايب ميگرفتند از براى حج و وجه اجرتى كه بابيمحمد دعلجى دادند از آن وجه اجرت قدرى داد بآن پسريكه نافرمانى خدا ميكرد و روانه بجانب حج شد و چون از مكه مراجعت نمود حكايت كرد كه من در موقف خود ايستاده بودم ناگاه در يكسمت جوانى ديدم خوشروى و گندمگون كه مشغول دعا و تضرع و ابتهال بود كه قلب من بجهة حسن عمل و توجه و اقبال او مايل شد پس نزديك او رفتم چون باو نزديك شدم و مردم از موقف خود متفرق شدند بجانب من توجه نموده فرمود ايشيخ آيا حيا نميكنى عرضكردم ايسيد من از چه چيز حيا كنم فرمود اجرت حج از جانب كسيكه ميدانى بتو داده ميشود و آنرا بفاسق شرابخوار ميدهى نزديكست كه اين چشم تو كور شود پس اشاره بچشم من نمود از آنوقت تا بحال ترسانم و ابو عبد اللّه محمد بن نعمان اينقصه را استماع نمود و گفت كه چهل روز بعد از مراجعت از سفر حج دملى در همان چشمش كه حضرت اشاره نموده بود در آمد و كور گرديد و اينقصه نيز در اوايل غيبت كبري واقعشد و از جمله كسانى كه باين نعمت عظمى فايز گرديد ابو الحسن ابو بغل كاتب بود كه در زمان سلطنت ابى منصور كه ملقب بمرشد باللّه است و تاريخ سلطنت او پانصد و بيست ونه و از متأخرين سلاطين بنى عباس است چنانكه محمد بن جرير بن رستم طبري كه از مشايخ علماء شيعه است بسند خود از ابيجعفر ابن هرون و او از ابي الحسن بن ابى بغل روايتكرده كه من كارى و شغلى از ابى منصور در گردن گرفته بودم كه بسبب آن كار چيزى نگذشت كه ابى منصور بر من غضبناك شد و من خود را از ترس او مخفى ميداشتم تا آنكه شب جمعه را قصد زيارت حضرت موسى بن جعفر عليه السّلام نمودم و قصد كردم كه شبرا از براي دعا و مسئلت در آنجا بسر برم و آنشب از اول تا بآخر باد و باران شديدي بود پس از كليددار تمنا نمودم كه درهاى حرمرا ببندد و اطراف روضه را خالى نمايد تا آنكه در جايگاه خلوت دعا و مسئلت نمايم كليددار قبول كرد و درها را قفل كرد و اطراف روضۀ مقدسه را از مردم خالى ساخت و چون نصف شب شد باد و باران نيز شدت نمود كه راه آمدوشد مردم مسدود گرديد پس در آنجا مكث نمودم و مشغول دعا و زيارت بودم و نماز ميگذاردم ناگاه در نزد قبر مطهر موسى بن جعفر عليه السّلام صداى قدمى شنيدم چون نظر كردم ديدم شخصيرا كه زيارت ميكند بحضرت آدم و هريك از انبيا و

ص: 378

ائمه سلام نمود تا آنكه بحضرت صاحب الامر عليه السّلام رسيد و او را ذكر نكرد پس من تعجب نمودم و در قلب خود گفتم شايد فراموش كرده باشد يا آنكه آنحضرترا نميشناسد يا آنكه مذهب او همين است چون از زيارت فارغ گرديد دو ركعت نماز گذارد و در نزد قبر امام محمد تقى عليه السّلام آمد و آنحضرترا نيز بطريق مذكور زيارت كرد و دو ركعت نماز گذارد در حالتيكه من از او خائف و ترسان بودم چون نيك نظر كردم ديدم جوانيست در حد كمال آنگاه فرمود يا ابا الحسن بن ابى بغل چرا غافلى از دعاى فرج عرضكردم ايسيد و مولاى من كدامست دعاى فرج پس فرمود كه دو ركعت نماز بگذار و بعد از آن بگو يا من اظهر الجميل و ستر القبيح يا من لم يؤاخذ بالجريرة و لم يهتك الستر يا عظيم المن يا كريم الصفح يا حسن التجاوز يا واسع المغفرة يا باسط اليدين بالرحمة يا منتهى كل نجوى و يا غاية كل شكوى يا عون كل مستعين يا مبتدأ بالنعم قبل استحقاقها بعد از آن ده مرتبه بگو يا رباه و ده مرتبه يا منتهى غاية رغبتاه بعد از آن بگو اسئلك بحق هذه الاسماء و بحق محمد و آله الطاهرين عليهم السلام الا ما كشفت كربى و نفست همى و فرجت غمى و اصلحت حالى و بعد ازين بهر طريق كه خواهى دعا كن و حاجت خود را بخواه و و بعد از آن خدراست خود را بر زمين بگذار و در سجده صد مرتبه بگو يا محمد يا على يا على يا محمد اكفيانى و انصرانى فانكما ناصراي بعد از آن روى چپ خود را بر زمين بگذار و صد مرتبه بگو ادركنى و آنرا بسيار مكرر كن و بعد از آن بگو الغوث الغوث تا آنكه نفس منقطع شود و بعد از آن سر بردار كه خداي تعالى بكرم خود حاجت ترا برميآورد انشاء اللّه تعالى و بعد از آن من مشغول نماز و دعا گرديدم و آنمرد رفت چون از عمل فارغ شدم و اراده كردم كه نزد ابى جعفر كليددار بروم و از او بپرسم كه اين جوان كه بود و چگونه داخل روضه گرديد ديدم همه درها بسته است از اين امر تعجب كردم و گفتم كه شايد از براى روضه درى ديگر باشد كه من آنرا نديده باشم چون كليددار را ملاقات كردم از او پرسيدم از احوال آنمرد و كيفيت دخول او در روضه در جواب گفت كه من همه درها را چنانكه ميبينى بسته بودم و آنها را باز نكردم آنگاه قصه را باو نقلنمودم گفت او مولاى ما صاحب الزمان عجل اللّه فرجه بود بدرستيكه من بارها در وقت خالى بودن روضه از خلايق مثل آنچه ذكر كردى ديده ام در آنحال از فوت شدن فيضى كه بايست از آنحضرت ادراك نمايم تأسف خوردم و در وقت صبح از روضه بيرون آمده قصد محله كرح نمودم و در آنجا پنهان شدم قدرى از روز برآمده بود دوستان از اصحاب ابي منصور آمدند و از احوال من ميپرسيدند و نامه امان از براي من آوردند و نامۀ بمن نوشته بود كه در آن ياد كرده بود هر خيريرا پس من با يكنفر از ثقه دوستان خود رفتم و بمحضر او حاضر شدم چون مرا ديد ملاطفت بسيار بمن نمود و گفت كه از من بصاحب

ص: 379

الزمان شكايت كردي گفتم نه بلكه دعا نمودم و مسئلت كردم گفت شب گذشته در عالم رؤيا آن حضرت بمن امر فرمود كه بتو احسان نمايم و امر نمود مرا بهر خير جميل در حق تو در آنحال گفتم لا اله الا اللّه شهادت ميدهم كه ايشان برحقند و ديشب مولاى خود را در بيداري ديدم و واقعه را از براي او نقلكردم تعجب بسيار نمود بعد از آن عظيم شد قدر و منزلت من در نزد او و ببركت مولاى من صاحب الزمان عليه السّلام كارهاي بسيار نيكو و بزرك از او صادر شد و از جملۀ كسانيكه فايز شدند باين نعمت عظمى اسمعيل بن حسن هرقلى بود كه در نواحى حله منزل داشت و قصه او در تمام عراق مشهور است چنانكه على بن عيسى در كشف الغمه روايتكرده و اين قضيه در سنه ششصد و سى و شش از هجرت واقع شد كه اسماعيل بن حسن هرقلى مردى بود از صلحا و ابرار و در سن جوانى در ران چپ او زخمى ظاهر شد كه بقدر كف دست انسانى بود و چرك و خون بسيار از آن زخم جاري بود اسمعيل بن حسن ميگويد كه آن زخم بقسمى بود كه از شدت درد و الم مرا از كارهاى خود بازداشته بود روزى وارد حله شدم و در مجلس علي بن طاوس عليه الرحمه وارد شدم و باو شكايت كردم از آن زخم و گفتم كه اراده معالجه آنرا دارم پس على بن طاوس بر من ترحم نمود و همه اطباء حله را جمع كرد و آن جراحت را بايشان نمود چون اطبا ملاحظه كردند گفتند كه اين جراحت بر روى رك اكحل واقع شده و در معالجه آن خطر عظيمست زيرا كه معالجه آن بريدن است و اگر بريده شود خوف بريدن رك اكحل است و ببريدن رك او هلاك خواهد شد آنگاه على بن طاوس فرمود كه من در اين ايام اراده رفتن بغداد دارم با من ببغداد بيا شايد اطباء آنجا حاذق تر باشند پس بمصاحبت او ببغداد رفتم و اطباء آنجا را نيز جمع نمود و همه آنها نيز متفق شدند بآنچه اطباء حله گفته بودند و از معالجه آن مأيوس شديم آنگاه على بن طاوس بمن فرمود كه در شريعت از براى تو وسعت است كه با اين لباسها نماز بجاى آورى و لكن در محافظت خود از خون سعى داشته باش بعد از آن عرضكردم حال كه تا بغداد آمده ام بهتر آنست كه بزيارت عسكريين در سرمن رأى مشرفشدم و از آنجا بخانه خود برگردم چون على بن طاوس اين سخن از من شنيد پسنديد پس لباسها و خرجى راه كه همراه داشتم باو سپردم و روانه شدم چون بسرمن رأى رسيدم داخل حرم عسكريين شدم و زيارت كردم و بعد بسرداب مقدس مشرفشدم و بخداوند عالم استغاثه نمودم و حضرت صاحب الامر عجل اللّه فرجه را شفيع خود ساختم و قدرى از آنشبرا در آنجا بسر بردم و تا روز پنجشنبه را در آنجا ماندم و در آنروز بدجله رفته غسل كردم و لباس پاكيزه پوشيدم بجهت زيارت و ابريقى كه همراه داشتم پر از آب كرده برگشتم تا رسيدم بر در حصار ناگاه چهار نفر سواره ديدم كه از حصار بيرون آمدند و گمان من آن بود كه از شرفا و بزرگانند از اعراب كه صاحبان گوسفند

ص: 380

ميباشند و گوسفندان ايشان در آن حوالي هستند چون نزديك بآنها رسيدم ديدم دو نفر از ايشان جوان و يكى پيرمرد كه نقاب انداخته بود و يكى ديگر بسيار مجلل و صاحب فرجيه بود و آن لباس مخصوصيست كه در آن زمان بر روى لباسها ميپوشيدند و در زير آن شمشيرى حمايل كرده بود و آن سوارها نيز شمشير حمايل داشتند و آن پيرمرد نقاب دار نيزه در دست راست و در سمت راست راه ايستاده و آن دو جوان در سمت چپ ايستاده اند و صاحب فرجيه در وسط راه ايستاده پس بر من سلام كردند و جواب سلام ايشانرا دادم آنگاه صاحب فرجيه بمن فرمود كه فردا بنزد اهل و عيال خودخواهى رفت عرضكردم بلى فرمود پيش بيا تا ببينم آنچيزيرا كه ترا بدرد و الم ميآورد و من كراهت داشتم از آنكه دست بمن بمالد زيرا كه تازه از آب بيرون آمده بودم و پيراهن من هنوز تر بود با اين احوال اطاعت كرده و نزديك رفتم چون بنزد او رفتم آنسوار صاحب فرجيه خم شد و دوش مرا گرفت و بسمت پائين ملاحظه كرد و دست خود را بر ران من بر روي زخم گذاشت و فشار داد كه بدرد آمد و بعد راست شده بر روى اسب نشست پس آن پيرمرد بمن گفت رستگار شدى اى اسماعيل گفتم ما و شما و همه رستگاريم انشاء اللّه و از دانستن آن پيرمرد اسم مرا تعجب نمودم بعد از آن پيرمرد گفت كه اين بزرگوار امام است آنگاه پيش رفتم و پاهاى مباركش را بوسيدم و اسب خود را راند من نيز در ركابش ميرفتم آنگاه فرمود برگرد عرضكردم هرگز از خدمتت جدا نشوم فرمود مصلحت در آنستكه برگردي باز عرضكردم كه از شما جدا نميشوم پس آن پيرمرد گفت اي اسمعيل آيا شرم نداري كه امام عليه السّلام دو مرتبه بتو فرمود برگرد و تو فرمان او را مخالفت ميكنى پس از اين سخن ممنوع شده ايستادم و آنحضرت چند گامى دور شد و توجه بمن فرمود و گفت وقتيكه ببغداد رسيدى ابو جعفر خليفه كه اسم او مستنصر است ترا ميطلبد وقتيكه نزد او حاضر شدى و بتو چيزى داد قبول نكن و به پسر ما كه على بن طاوس است بگو كه مكتوبى در خصوص تو بعلى بن عوض بنويسد و من هم باو ميسپارم كه هرچه ميخواهى بتو بدهد پس با اصحاب خود خود رفتند تا از نظرم غائب شدند و من در آنحال از جدائى ايشان تاسف ميخوردم و ساعتى متحير ماندم و بر زمين نشستم و بعد از آن مراجعت بعسكريين نمودم و خدام بر سر من جمع شدند و مرا متغير الاحوال ديدند گفتند بمن كه آيا چيزى اتفاق افتاده و يا كسى با تو جنك و نزاعى كرده است گفتم نه لكن آنسوارها را كه بر در حصار بودند شناختيد گفتند كه آنها شرفا و صاحبان گوسفندانند گفتم نه چنين است بلكه حضرت امام عصر بود گفتند آنمرد پير يا صاحب فرجيه گفتم صاحب فرجيه گفتند كه آيا آنجراحترا باو نشان دادى گفتم كه آن بزرگوار بدست مبارك خودش گرفت و آنرا فشار داد بنوعيكه بدرد آورد در آنحال پاى خود را بيرون كردم كه آن

ص: 381

موضعرا بايشان نشان دهم ديدم از آنجراحت اثرى باقى نيست از كثرت تحير و دهشت شك كردم كه آيا در كدام پاى من بود آن پا را نيز بيرون آوردم اثرى از آن نديدم چون اينمطلب را مشاهده نمودند خلايق بر سر من هجوم آور شدند و لباس مرا قطعه قطعه كرده بجهت تبرك بردند و بقسمى بر سر من ازدحام كردند كه نزديك بود پايمال شوم در آنحال خدام مرا داخل خزانه كردند و ناظر مشهد شريف داخل خزانه شد و مرا ديد سؤال كرد كه چند وقت است كه از بغداد بيرون آمدى گفتم يكهفته است پس او نيز رفت در آنشب در مشهد شريف بسر بردم و بعد از آداب فريضه صبح وداع نموده بيرون آمدم و اهل آنجا مرا مشايعت كردند پس روانه راه شدم و شبرا در بين راه منزلي بود در آنجا بسربردم و صبح روانه بغداد شدم وقتيكه بپل قديم رسيدم ديدم كه مردم ازدحام و جمعيتكرده و هركه از آنجا ميگذرد از نام و نسب او سئوال مينمايند تا آنكه من رسيدم از من نيز سئوال كردند نام و نسب خود را بيان كردم ناگاه بر من هجوم آوردند و لباسهاى مرا پاره پاره كردند و بسيار مرا خسته كردند پس ضابط آنمحل مكتوبى در اين باب ببغداد نوشت و مرا از آنجا برداشته ببغداد بردند مردم آنجا نيز بر سر من ازدحام نمودند و لباسهاى مرا بردند نزديك بود كه از كثرت ازدحام خلايق هلاك شوم وزير خليفه كه از اهل قم و از شيعيان بود ابن طاوس را طلبيد كه اينحكايت از او استفسار نمايد چون ابن طاوس در بين راه مرا ديد اصحاب او مردم را از سر من متفرق كردند و بمن فرمود كه آيا اين حكايت را از تو نقل ميكنند گفتم آري پس از مركبش فرود آمد و ران مرا برهنه نمود و اثرى از آنجراحت نديد افتاد و مدهوش شد چون بهوش آمد دست مرا گرفت و گريه كنان بنزد وزير برد و گفت كه اين برادر من و دوست ترين خلايق است در نزد من پس وزير از قصه ام پرسيد از براى او حكايتكردم در آنحال اطبائى كه جراحت مرا ديده بودند احضار نمود و گفت كه جراحت اينمرد را معالجه و مداوا نمائيد گفتند جز بريدن با آهن معالجه ديگر ندارد و اگر بريده شود ميميرد وزير گفت كه اگر بريده شود و نميرد در چند مدت چاق ميشود گفتند در دو ماه طول خواهد كشيد و لكن در جاى او گودى ميافتد و آنمحل موى درنميآورد وزير گفت كه جراحت او را كى ديده ايد گفتند ده روز قبل از اين پس وزير ران او را كه جراحت در آن بود بيرون نمود ديدند كه مانند ران ديگر او صحيح و سالم است و هيچ اثرى در آن نيست يكى از اطباء فرياد برآورد كه اينكار كار عيسى بن مريم است وزير گفت وقتيكه كار شما نشد ما ميدانيم كه كار كيست بعد از آن وزير او را بنزد خليفه مستنصر برد خليفه كيفيت را از او پرسيد او چنانكه گذشته بود نقلكرد پس خليفه امر نمود كه هزار دينار از براي او آوردند و گفت كه اينها را بردار و صرف نفقه خود نما گفت جرئت ندارم كه حبۀ از آن بردارم خليفه گفت از كه ميترسى گفت كه

ص: 382

از كسى كه اينمعامله را با من نمود زيرا كه بمن فرمود از ابيجعفر چيزى قبول نكن آنگاه خليفه گريست و مكدر شد پس از او چيزي قبول ننموده بيرون آمد و از جمله كسانى كه باين نعمت عظمى فايز شدند سيد عطوه حسنى بود كه قائل بمذهب زيديه بود و پسرانش از شيعيان و مؤمنين بودند سيد عطوه مبتلا شده بود بمرض باد فتق و بيضتين او باد كرده بود كه بسيار اذيت ميكشيد از الم و وجع آن و پسر او سيد باقى با ساير اخوان او او را منع ميكردند از اعتقاد بمذهب زيديه و او هم ايشانرا منع مينمود از مذهب اماميه و ميگفت من تصديق شما نميكنم تا وقتيكه صاحب و امام شما بيايد و مرا شفا دهد و اين سخن چند بار از زبان او جاري شد سيد باقى پسر او ميگويد شبي ما برادرها وقت نماز عشا در يكجا جمع بوديم ناگاه ديديم پدر ما صيحه ميكشد و بما استغاثه ميكند پس ما بسرعت بنزد او رفتيم گفت برويد و بامام و صاحب خود برسيد پس ما بيرون رفته بسرعت تمام و تفحص نموده كسى را نيافتم و مراجعت كرده ماجرا از او پرسيديم گفت كه شخصى بنزد من آمد و گفت يا عطوه گفتم تو كيستى گفت صاحب و امام پسران توام آمده ام تا ترا شفا دهم پس از روي لباس موضع درد و الم را فشار داده بيرون رفت پس دست بآنمحل بردم ديدم از باد فتق اثرى نيست از اين جهة بشما استغاثه نمودم سيد باقى پسر او ميگويد كه بعد ازين واقعه پدرم مثل آهو بود اصلا مرضى نداشت على بن عيسى ميگويد كه اينحكايت در زمان قريب زمان ما واقع شد و اينقصه از وقايع مشهوره آنزمان بود از جمله كسانى كه فايز باين نعمت عظمي شدند ابى راخج حمامى است كه در شهر حله اتفاق افتاد و قصه او نيز از قصص و حكايات مشهوره است كه عامه مردم حله و اطراف آن مشاهده حال و حكايت او نموده اند و او چنين است كه مجلسى (ره) از كتاب سلطان المفرج عن اهل الايمان كه از مؤلفات سيد على بن عبد الحميد است نقل كرده كه او از جماعتى از اعيان و اكابر و اهل صدق از فضلا كه يكى از ايشان زاهد عابد محقق شمس الدين محمد بن قارون است نقل نموده كه حاكم حله در زمانى مردى بود كه اسم او عرجان صغير بود روزى باو خبر دادند كه ابو راخج خلفا راسب مينمايد و دشنام ميدهد چون اين سخن شنيد ابو راخج را طلبيد و بغلامان خود حكم كرد تا او را بزنند بقسمى او را زدند كه تمام بدن او مجروح شد و بر روى درافتاد و دندانهاى ثناياى او شكست بعد حكم كرد تا زبانش را بيرون كشيده سوراخ كردند با بينى او و ريسمان محكمى در او كشيد و بحلقۀ بستند و بعد ريسمان ديگرى بآن حلقه بستند و بغلامان خود حكم كرد تا او را در كوچه و بازار حله بگردانند پس باين رسوائى او را در كوچه و بازار گردانيدند و از هرطرف او را ميزدند تا آنكه بر زمين افتاد و مشرف بهلاكت شد پس حالت او را بحاكم خبر دادند امر بكشتن او نمود حضار مجلس گفتند كه او در شرف مردن است خودش

ص: 383

خواهد مرد و خون او را در گردن مگير پس گفت كه دست از او بازداشتند چون ملازمان حاكم رفتند اهل و عيال و قبيله او او را بآن حالت كه نزديك بمردن بود برداشته بخانه اش بردند و احدى از اهل حله شك نداشت كه در همانشب خواهد مرد چون صبح شد مردم نزد او آمدند ديدند كه ابو راخج در كمال صحت بدن نشسته و هيچ اثر جراحت در بدن او نيست و اعضاء او سالم است و دندانهاى او كه در حضور حاكم افتاده بود در جاى خود باقى و در نهايت استحكام و سلامتست پس مردم بسيار تعجب كردند و ماجرا را از او سئوال كردند گفت چون مرك را يقين كردم و زبان هم نداشتم كه از خداوند مسئلت نمايم پس در دلم مسئلت كردم و استغاثه بمولاي خود صاحب الزمان عجل اللّه فرجه نمودم و او را بنظر آوردم ناگاه ديدم كه آنحضرت دست شريف خود را بر روى من كشيد و فرمود كه بيرون رو و براى عيالت كسب معيشت كن بدرستيكه خداى تعالى ترا عافيت بخشيد پس گرديدم و چنان شدم كه مى بينيد شيخ شمس الدين ميگويد كه قبل از اين ماجرا ابو راخج مردى بود ضعيف الاندام و زردرنك و كوتاه ريش و زشت روى بود كه ما هميشه بحمام او ميرفتيم و او باين احوال ميديديم و چون اين قضيه واقع شد و بنزد او رفتيم او را بحالت شخص قوى البنيه و سرخ رو و قامت راست و صورت خوش ديدم تا آخر عمر خود بر همين منوال بود و چون حكايت او در شهر اشتهار يافت حاكم دوباره او را طلبيد و آنحالتيكه در روز گذشته از او مشاهده نموده بود كه دندانهاى او ريخته و زبان و بينى او سوراخ و بدن او مجروح بود امروز هيچ اثر از آن جراحات در بدن او نيست خوف و دهشت عظيم بر او روى داد و بعد از آن با اهل حله خوش رفتارى مينمود بخوبان ايشان احسان ميكرد و از بدكرداران آنها عفو مينمود و بايشان اظهار ملاطفت ميكرد و از جمله كسانيكه باين نعمت عظمى فايز شدند جمال الدين جعفر بن زهدرى بود و حكايت او چنانست كه مجلسى عليه الرحمه از جمال الملة و الدين عبد الرحمن بن عمانى نقلكرده كه در تاريخ ماه صفر سال هفتصد و پنجاه ونه از هجرت شنيدم كه جمال الدين جعفر بن زهدرى در حله مبتلا بفلج شديد شده و بعد از فوت پدرش جده او همۀ معالجات فلج را درباره او بكار برد و اثرى نبخشيد و حذاق از اطباء بغداد را احضار نمود و مدتى در معالجه آنها كوشيدند و فايده نبخشيد چون از معالجه او مأيوس شدند از جده اش خواهش نمود كه يكشب او را در تحت قبه شريفه در حله كه مشهور بمقام صاحب الامر است در آنجا او را بگذارد شايد خداوند عالم از بركت آنحضرت باو شفا بخشد پس جده اش اينسخن از او قبول نموده و او را برد در تحت قبه شريفه گذاشت كه ناگاه حضرت صاحب الامر عجل اللّه فرجه بر او ظاهر شد و از مرض فلج شفا يافت چون اين حكايت را شنيدم و در سابق نيز ميان من و او دوستى بود كه هيچوقت از يكديگر

ص: 384

جدا نميشديم و او را خانۀ بود كه بزرگان حله و اولاد اكابر در آنجا جمع ميشدند پس بخانه او رفتم و ماجرا را از او پرسيدم گفت بمرض فلج مبتلا بودم چنانكه در حله مشهور بود گفت كه چون مرا بردند در تحت قبه شريفه گذاشتند ناگاه ديدم مولاى من صاحب الزمان ظاهر شد و فرمود بمن كه برخيز عرضكردم ايسيد من حال يكسال است كه قدرت برخاستن ندارم باز فرمود باذن خداى تعالى برخيز و در برخاستن مرا اعانت فرمود پس برخاستم در حالتيكه اثرى از ناخوشى فلج در من نبود و بالمره رفع شده بود پس آنگاه خلايق ريختند بر سر من و نزديك بود كه هلاك شوم و لباسهاى مرا پاره پاره نموده بقصد تبرك بردند و لباس ديگر بر من پوشانيدند بعد از آن مرا بخانه بردند و اثرى از فلج در خود نديدم و لباس عليحده پوشيده لباسهاى مردم را رد كردم و از جمله كسانيكه باين نعمت عظمى فايز گرديدند زنى بود معروفه بمادر عثمان كه خادم معمر بن شمس بود و قصه او چنين است كه مجلسى (ره) از عابد زاهد شيخ شمس الدين روايتكرده كه معمر بن شمس قريۀ داشت مشهور ببرس و آنرا بر طايفه علويه وقف نمود و او را در آن قريۀ نايبى بود از اهل تقوي و صلاح كه معروف بود بابن خطيب و نوكري نيز از جانب خود در آن قريه گذاشت كه معروف بعثمان بود از اهل تسنن و برخلاف ابن خطيب بود در مذهب و آن دو نفر از جانب معمر بن شمس رسيدگى بامورات آنقريه مينمودند و هميشه در سر مذهب نزاع داشتند روزى در محضر جماعتى از رعاياى آن قريه بر سر مذهب گفتگو و نزاع كردند ابن خطيب بعثمان گفت كه حال حق واضح خواهد شد هر اينه من نامهاى كسانيرا كه دوست ميدارم يعنى على و حسن و حسين را بر دست خود مينويسم و تو نيز نامهاي كسانى را كه دوستدارى يعنى ابا بكر و عمر و عثمانرا بر كف دست خود بنويس و هر دو دسترا بيكديگر ميبنديم و در ميان آتش ميگذاريم آنگاه دست هركدام از ما كه سوخت مذهب او باطل و هركه دستش سالم ماند بر حق است عثمان ازين معامله نكول كرد و ابا و امتناع ورزيد و جماعتى كه در آنجا حاضر بودند بعثمان شماتت و استهزا كردند و مادر عثمان در بالاي بلندى ايستاده بود و بايشان نگاه ميكرد چون ديد كه آنجماعت شماتت و استهزاء بپسر او عثمان مينمايند لعنت كرد بر آن جماعت و شتم كرد ايشانرا و آغاز فضيحت و رسوائى نمود كه ناگاه چشمهاى آنزن كور شد و روز روشن در نزد او چون شب تار گرديد آمدند دست او را گرفته از بالاى بلندى فرود آوردند و او را از آنقريه بجانب حله برگردانيدند و اين خبر در ميان اهل حله انتشار يافت اقارب و عشاير او اطباى حله و بغداد را از براى معالجه چشمهاى او حاضر نمودند و آنچه سعى و كوشش كردند معالجه پذير نشد و از او مأيوس شدند بعضي از زنان اهل ايمان كه با آنزن آشنائى داشتند باو گفتند كه كسى كه ترا كور كرد او صاحب الامر است و از براى تو خلاصى

ص: 385

از آن نخواهد بود مگر آنكه تشيع قبول نمائى و اگر چنين كنى ضامن ميشويم كه خداي تعالى ترا عافيت بخشد پس آنزن باينمطلب راضى شد و آن زنهاى اهل ايمان در شب جمعه او را برداشته بردند بقبه شريفه كه مشهور بمقام صاحب الامر عليه السّلام است و او را داخل در قبه نمودند و خودشان بر در قبه بيتوته كردند چون قدرى از شب گذشت ناگاه آنزن از قبه بيرون آمد در حالتيكه چشمهايش از اول بهتر بود پس بنزد آن مؤمنات رفته يكيك را شناخت و لباس و زينتهاى آنها را وصف نمود كه فلان رنك و فلان هيئت است پس همه خوشحال شده قصه را از او پرسيدند گفت چون مرا در ميان قبه گذاشتيد زمانى گذشت شنيدم كه كسى بمن ميگويد بيرون برو كه خداوند بتو عافيت عطا فرموده در آنحال چشمهاي من روشن شد ديدم كه قبه پر از نور است در آنحال مرديرا بنظر آوردم عرضكردم ايسيد من شما كيستيد فرمود من صاحب الامر هستم و از نظرم غايب گرديد پس مراجعت نمودند بسوي خانهاي خود و اين قصه اشتهار يافت و پسرش عثمان تشيع اختيار نمود و هركه اين قصه را شنيد يقين نمود بوجود صاحب الامر عجل اللّه فرجه و اين واقعه در سال هفتصد و چهل وچهار از هجرت واقع شد و از جمله اشخاصيكه باين نعمت عظمى فايز گرديدند عالم نبيل و فاضل جليل زاهد و عابد متقى محمد بن عيسى بحرينى است كه يكى از اعاظم علما بحرين است و حكايت او چنانست كه مجلسى (ره) از جماعتى از فضلا و ثقات نقل نموده كه بحرين زماني بتصرف پادشاه فرنك درآمده بود و حاكم و والى آنرا از مسلمين كه ناصبى مذهب بود قرار داد و او را وزيرى بود ناصبى كه در مقام تعصب زيادتي بر آن حاكم داشت و از اين جهت با اهل بحرين بجهت دوستى ايشان با اهل بيت عداوت مينمود و انواع حيله بجهت قتل و غارت و هلاك ايشان و ضرر رسانيدن باهالى آن اعمال مينمود تا آنكه روزى بنزد والى آمد و انارى در دست داشت آنرا بوالى داد چون والى نگاه كرد ديد كه بر آن انار نوشته است لا اله الا اللّه محمد رسول اللّه ابا بكر و عمر و عثمان و على خلفاء رسول اللّه پس والى نيك در آن تأمل نمود ديد كه آن كتابت در اصل انار است نه آنكه كسى بر آن نوشته باشد و بحسب خلقت بنحوى بر آن نوشته شده كه احتمال نميرود كه انسانى آنرا بر انار كتابت كرده باشد پس تعجب نمود و گفت كه اين انار بجهت ابطال مذهب رافضيان آيت آشكار و حجت و برهان واضحيست پس بنابراين رأى تو در حق اهل بحرين كه همه آنها رافضى مذهبند چه خواهد بود وزير گفت كه ايشان بسيار متعصب و منكر دلائل و براهين ميباشند ايشانرا احضار نما و اين انار را نشان آنها بده اگر قبول كردند و بمذهب ما برگشتند اجر و ثواب تو بسيار عظيم خواهد بود و اگر امتناع نمودند و در ضلالت خود باقى ماندند ايشانرا مخير در ميان سه كار نما يا بذلت و خواري مانند اهل كتاب جزيه بدهند يا از اين انار جواب بگويند يا مردان

ص: 386

آنها كشته و زنان ايشان اسير و اموالشان غنيمت ما باشد والى رأى او را پسنديد پس سادات و علما و افاضل و اكابر بحرين را طلبيد و آن انار را بايشان نشان داد و گفت كه يا بايد از اين انار جواب بدهيد يا مانند يهود و نصارى جزيه قبول نمائيد يا مردان شما كشته و زنان شما اسير و اموال شما غنيمت باشد پس ايشان متحير مانده قادر بر جواب نبودند و روهايشان متغير و بدنهاي ايشان لرزيد و گفتند ايها الامير سه روز ما را مهلت ده اميدواريم كه جوابى از براى تو بياوريم كه تو بپسندى و الا آنچه خواهى درباره ما بجا بياور پس والى سه روز بايشان مهلت داد و ايشان ترسان و لرزان و حيران از نزد او مراجعت كردند و در مجلسى جمع شده گفتگوى بسيار نمودند آخر الامر رأي آنها بر آن قرار گرفت كه از صلحا و زهاد آنجا سه نفر را برگزينند بعد از آن بيكى از آنها گفتند كه بايد امشب تو بروى در صحرا و مشغول عبادت باشى و بامام زمان و حجت ملك منان استغاثه نمائي شايد آنحضرت طريقه استخلاص از اين قضيۀ مشكله را از براى تو بيان فرمايد پس آنشب را بيرون رفت و تا صبح مشغول عبادت و تضرع و گريه وزاري بود و استغاثه ميكرد اثري از براي او ظاهر نشد مراجعت نمود پس شب دويم شخص دوم را فرستادند او نيز مانند اولى تا صبح مشغول عبادت بود و اثرى از براى او هم ظاهر نگرديد در شب سيم محمد بن عيسى را روانه كردند كه فضل و تقوى او بيشتر و اعلم از ديگران بود پس او با سر و پاى برهنه بجانب صحرا روانه گرديد و آنشب بسيار تاريك و ظلمانى بود پس بدعا و گريه و تضرع مشغول شد و در باب خلاصى مؤمنان و رفع بلا از ايشان بكرم خداوندى و بحضرت صاحب الامر عجل اللّه فرجه متوسل گرديد و استغاثه نمود تا آنكه شب بآخر رسيد ناگاه شخصى را ديد كه گفت يا محمد بن عيسى بچه سبب ترا در اين حالت ميبنم و از براى چه امر باين بيابان بيرون آمدۀ گفت كه ايمرد مرا بحال خود بگذار كه براي امر عظيمى بيرون آمده ام و آنرا ذكر نميكنم مگر از براى خود و شكايت در نزد كسى نميكنم كه قادر بر دفع آن نباشد فرمود يا محمد بن عيسى من صاحب الامر ميباشم حاجت خود را بگو گفت كه اگر تو صاحب الامر هستى حاجت مرا ميدانى و محتاج بآن نيستى كه من از براي تو شرح كنم فرمود چنين است كه ميگوئى تو از براى كتابت بر انار كه از براى شما مشكل گرديده و بر امري كه والى شما ترسانيده بيرون آمدۀ محمد بن عيسى ميگويد كه چون اينسخن شنيدم بسمت او متوجه شدم و عرضكردم كه تو مولاي مني و دانستى مصيبتى را كه بما روى داده و تو امام و ملجأ و پناه مائى و بر دفع اين بلا قادرى پس آنحضرت فرمود يا محمد بن عيسى بدرستيكه در خانه وزير لعنه اللّه درخت اناريست در وقتيكه آن درخت بار آورد وزير قالبى بصورت انار كه از گل ترتيب داده بود آنرا دو نيمه كرد و در ميان هريك از آن دو نيمه بعضى از كتابت را حك نمود و بعد از آن انارى را در حالت كوچكى در

ص: 387

ميان آن دو نيمه گذاشت و آنقالب را بر آن بست پس آنچه در قالب حك شده بود در پوست انار جا كرده بدين صورت گرديد چون فردا نزد والى ميرويد باو بگو كه جواب ترا آوردم و لكن نميگويم مگر در خانه وزير پس ميرويد بخانه وزير بجانب دست راست در آنجا غرفۀ ميبينى بوالى بگو كه جواب ترا در اينغرفه ميگويم وزير از اينمقام ابا و امتناع مينمايد و تو در اينباب مبالغه كن راضى مشو مگر آنكه بغرفه بالا روي وقتيكه وزير بغرفه بالا رفت تو هم با او برو مگذار كه پيشتر از تو بالا رود پس وقتيكه داخل در غرفه شدى در ديوار آن روزنۀ ميبينى در آنجا كيسه سفيدي هست آنرا بردار و در ميان آن كيسه همانقالب را كه براى اين حيله ساخته است مييابى بعد از آن آنرا در نزد والى بگذار و انار را هم در ميان آن بگذار تا حقيقت حال بر والى ظاهر و مكشوف گردد و بوالى بگو كه ما معجزۀ ديگر هم داريم و آن اينست كه در ميان اين انار جز خاكستر و دود چيزي ديگر نيست اگر بخواهى كه صحت اين امر بر تو معلوم گردد بوزير امر كن تا انار را بشكافد وقتيكه وزير آنرا بشكافد دود و خاكستر بر ريش و رويش ميپرد چون محمد بن عيسى اين بشارتها از امام عليه السّلام شنيد با بشارت و سرور بسوى طايفه خود برگشت چون صبح شد بنزد والى رفتند و محمد بن عيسى بآنچه امام بآن امر فرموده بود همه را بجاى آورد تمام آنها بمقام صحت و صدق پيوست در آنحال والى متوجه گرديد و گفت كه كدام شخص اينها را بتو خبر داد گفت امام زمان ما و حجت خدا بر ما والى گفت امام شما كيست او ائمه عليهم السلام يكبيك را شمرد تا آنكه بحضرت صاحب الامر عليه السّلام رسيد پس والى گفت كه دست خود را دراز كن پس دست محمد بن عيسى را گرفت و گفت شهادت ميدهم بآنكه خداوند كردگار يكى است و محمد صلّى اللّه عليه و اله و سلّم بنده و فرستاده او است و خليفه بلا فصل بعد از او امير المؤمنين على بن ابى طالب عليه السّلام است و بعد از آن بامامت ائمه عليهم السلام تا آخر ايشان اقرار نمود و از بركت حضرت صاحب الامر عجل اللّه فرجه ايمانش نيكو شد و امر كرد تا آن وزير را كشتند و از اهل بحرين معذرت طلبيد و بايشان احسان نموده و معزز و مكرم داشت و اين قصه در ميان اهل بحرين از مشهوراتست و قبر محمد بن عيسى در ميان ايشان معروف و هميشه اوقات خلايق آنرا زيارت ميكنند و از جمله كسانيكه باين نعمت عظمى فايز گرديدند نجم اسود بود مجلسى (ره) از عالم فاضل شيخ شمس الدين نقل نموده كه مردي بود نجم نام و لقبش اسود و در قريه معروفه بدقوساء كه در كنار فرات بزرك واقع بود سكنى داشت و از جمله صلحا بود و زنى داشت صالحه مسماة بفاطمه و دو ولد يكى پسر مسمى بعلى و ديگري دختر مسماة بزينب وقتى از اوقات اين زن و شوهر هر دو كور شدند و در حالت ضعف و ناتوانى ماندند و مدت مديدي باين حالت باقى بودند بعد از آن شبى از شبها آنزن احساس نموده كه بر روي او چيزى مس كرده شد و شنيد كه قائلى باو ميگويد كه

ص: 388

خداوند كوريرا از تو زايل گردانيد برخيز و بنزد شوهرت ابى على برو و در خدمات او كوتاهى مكن آنزن ميگويد ناگاه چشمهاى خود را باز كردم ديدم فضاي خانه پر از نور گرديده دانستم كه او حضرت صاحب الامر عجل اللّه فرجه بود و اين قصه در سال هفتصد و دوازدهم از هجرت واقعشد و از جملۀ اشخاصيكه باين نعمت عظمى فايز شدند محقق اردبيلى ملا احمد است كه معروف بمقدس اردبيلى است و حكايت او معروف و ثقات از علما آنرا در كتب و دفاتر خود ضبط نموده اند مانند مجلسي در بحار و سيد جزائرى در انوار و اجمال آن قضيه آنكه سيد مير غلام كه از افاضل تلامذه او بود نقل كرده كه شبى در صحن مقدس امير المؤمنين عليه السّلام گردش ميكردم در حالتيكه بسيارى از شب گذشته بود ناگاه شخصيرا ديدم كه بسمت روضۀ مقدسۀ ميآيد پس من نيز بسمت او رفتم چون نزديك شدم ديدم استاد ما ملا احمد اردبيلى است پس خود را از او پنهان داشتم تا آنكه بنزديكى در روضه رسيد و حال آنكه در روضه بسته بود گشوده گرديد و مقدس داخل روضه شد ديدم كه گويا با كسى تكلم ميكند بعد از آن بيرون آمد و در روضه بسته شد و من از عقب او روانه شدم بنوعيكه مرا نميديد تا آنكه از نجف بيرون آمد و متوجه بسمت كوفه شد تا آنكه داخل مسجد كوفه گرديد و در محرابى كه حضرت امير المؤمنين عليه السّلام شربت شهادت نوشيد قرار گرفت و با شخصى در مسئلۀ صحبت ميداشتند و زمان طويلى درنك نمود پس از مسجد بيرون آمد و بسمت نجف روانه شد من نيز از عقب او ميرفتم تا آنكه بنزديك مسجد حنانه رسيديم مرا سرفه گرفت بنوعيكه نتوانستم خوددارى كنم چون صداى سرفه مرا شنيد متوجه من گرديد و فرمود كه آيا مير غلامى عرضكردم بلى فرمود در اينجا چه كار داري گفتم از وقتى كه داخل روضه مقدسه شديد تا حال با شما بودم ترا بحق صاحب اينقبر قسم ميدهم كه اين ماجرا را كه در اينشب از براى تو اتفاق افتاد از اول تا بآخر بمن خبر بده گفت خبر ميدهم بشرط آنكه ماداميكه من زنده ام آنرا بكسى نگوئى من هم در اينباب با او عهد و ميثاق نمودم چون مطمئن شد فرمود بعضى از مسائل بر من مشكل شد و در آنها درمانده در فكر بودم ناگاه بر دلم افتاد كه بخدمت امير المؤمنين عليه السّلام ميروم از او ميپرسم وقتيكه بروضه مقدسه رسيدم در بروى من گشوده شد چنانكه مشاهده كردى پس داخلشدم و بدرگاه الهى تضرع نمودم از براي اينكه آنحضرت جواب مسائل مرا بفرمايد در آنحال صدائى از قبر مطهر شنيدم كه برو بمسجد كوفه و آنها را از قائم بپرس زيرا كه امام زمان تو است پس آمدم در نزد محراب و آنها را از حضرت حجت سئوال نموده جواب شنيدم و الحال بخانه خود برميگردم و از جمله كسانيكه باين نعمت عظمى فايز گرديدند كثيرى از صلحا و ابرار كه در بسيارى از اوقات خدمت آن بزرگوار رسيده و در حين تشرف خدمت آن زبده كاينات ملتفت نبردند و پس از آنكه از نظر ايشان غايب ميشد ملتفت ميشدند مجلسي عليه الرحمه در بحار از جماعتى از ثقات نقل

ص: 389

كرده از سيد فاضل و كامل ميرزا محمد استرابادي كه شبى در طواف بيت اللّه الحرام جوان خوشروئى را مشاهده كردم كه مشغول بطواف بود چون بمن نزديك شد دسته گل سرخى بمن لطف فرمود كه در آنوقت فصل گل نبود من گرفتم و بوئيدم و عرضكردم ايسيد و مولاي من اين گل از كجاست ديدم از نظرم غائب شد از آنجمله مجلسى عليه الرحمه از والد خود نقلكرده كه يكى از صلحاء در زمان ما كه از اهل تقوي و معرفت بود و بسيار حج ميكرد و معروف بود بدرويش مكى و در ميان مردم اشتهار تمام يافته بود كه او طى الارض مينمايد در بعضى از سنوات باصفهان آمد او را ملاقات كرده پرسيدم كه حكايت طى الارض كه در خصوص تو اشتهار يافته آيا اصلى دارد گفت كه سبب اين اشتهار آنستكه در يكى از سنوات برفاقت حجاج كه متوجه بيت اللّه بودند ميرفتم تا بمكانى رسيديم كه از آنجا تا مكه معظمه هفت منزل يا نه منزل بود من از قافله بعقب ماندم و اهل قافله از نظرم غايب شدند و من راه را گم كرده متحير و سرگردان ماندم و تشنگى بر من غالب شد بنوعيكه از حيوة خود مأيوس شدم در آنحال فرياد برآوردم يا ابا صالح يا ابا صالح خدا شما را رحمت كند بمن راه را بنمائيد ناگاه سياهى از دور بنظرم رسيد تأمل نمودم در اندك زمانى بنزد من حاضر شد ديدم كه جوان خوشروي خوش لباس گندم گونيرا كه درزي بزرگان و بر شترى سوار بود و مطهره آبى با خود داشت پس بر او سلام كردم و جواب سلام مرا بازداد پس فرمود آيا تشنۀ عرضكردم بلى مطهره را بمن داد آب خوردم بعد فرمود كه ميخواهى ترا بقافله برسانم عرضكردم بلى فرمود برديف من بر شتر سوار شو پس سوار شدم و متوجه بسمت مكه شد و از عادتم آن بود كه هر روز حرزيمانى را ميخواندم پس شروع نمودم بخواندن حرز و در بعضى از كلمات آن ميفرمود كه چنين بخوان پس نگذشت مگر زمان قليلى پس فرمود آيا اينمكانرا ميشناسى نگاه كردم خود را در ابطح ديدم كه مكانيست در نزديكى مكه فرمود فرود بيا چون پائين آمدم از نظرم غايب شد دانستم كه امام زمان حضرت قائم عجل اللّه فرجه بود پس از مفارقت او نادم شدم و از نشناختن او تأسف خوردم چون هفت روز از اين مقدمه گذشت قافله حاج رسيدند و مرا در آنجا ديدند بعد از آنكه از حيوتم مأيوس بودند از اين جهت بطى الارض مشهور شدم بعد از آن مجلسى فرمود كه پدرم فرمود من حرز يمانى را در نزد او خواندم و تصحيح نمودم و در خصوص آن بمن اجازه داد بالجمله تفصيل حكايات صلحائيكه باين فيض عظمى نايل گرديدند و در حين تشرف بخدمت آن بزرگوار او را نشناختند و بعد از غايب شدن از انظار ايشان ملتفت شدند بسيارند پس بهتر آنستكه اختصار نمائيم بحكايت على بن فاضل مازندرانى كه از اجلاء و ابرار علما و نيكان و از خواص طايفه اماميه است و در زهد و تقوى اوحد زمان خود بود و قصه او بر سبيل اختصار چنانست كه مجلسى عليه الرحمه نقل

ص: 390

كرده است از خط شيخ فاضل عالم عامل يحيى بن فضل طيبى كوفى كه در سال ششصد و نودونه هجرى در مشهد منور حضرت سيد الشهداء عليه آلاف التحية و الثنا شيخ شمس الدين و شيخ جلال الدين كه هر دو از افاضل علماء حله و از اخيار و صلحاء اماميه اند از براى من نقلكردند حكايت علي بن فاضل مازندرانى را كه مشاهده نمود بحر ابيض و جزيره خضراء را و ايشان اين حكايت را بلاواسطه از على بن فاضل در سرمن رأى استماع نمودند و از براي من حكايت كردند و من بسيار شوق مند بودم كه اين حكايت را از خود على ابن فاضل استماع نمايم لهذا بقصد ملاقات او عازم سرمن رأى شدم در آنحال شنيدم كه از سرمن رأى بسمت حله بيرون آمده بقصد زيارت امير المؤمنين عليه السّلام پس در حله منتظر او بودم چون وارد حله شد بزيارت او رفتم در خانه سيد حسن بن على موسوي مازندرانى كه در حله سكنى داشت چون بشرف ملاقات او رسيدم چون از اصدقاء والد من يحيى بن على بود مرا شناخت و اظهار ملاطفت و اكرام نسبت بمن فرمود و جماعت بسيارى از علماء حله بزيارت او آمده و در اطراف او نشسته بودند پس من از او خواهش نمودم كه شرح نمايد حكايت مشاهده نمودن بحر ابيض و جزيره خضراء را كه تا از خود او استماع نمايم پس از براى من حكايت كرد كه من در شهر دمشق مشغول تحصيل علم بودم در نزد شيخ عبد الرحيم حنفى مذهب در علم اصول و علوم عربيه و در نزد شيخ زين الدين على مغربى اندلسى مالكى مشغول بعلم قرائت بودم زيرا كه او در هفت قرائت بصير بود و در ساير علوم نيز جليل الشأن و در حسن خلق و ملايمت ممتاز از ديگران بود و در مباحثه علميه لجاج و عناد نداشت و اظهار تعصب نمينمود و در وقت ذكر اسامى علماء اماميه سوء ادب نداشت بخلاف ساير مشايخ ايشان كه سيئى اللسان و سيئى الخلق بودند لهذا منحصر نمودم تحصيل علم را در نزد او در آنحال از دمشق عزم مسافرت شهر مصر نمود چون ميان من و او الفت تام و تمامي بود از مفارقت من دلگير بود تا آنكه امر منجر شد كه من نيز در آن سفر مصاحب او باشم پس بجانب مصر روانه شديم و پس از ورود بمصر نه ماه در آنجا اقامت نموديم و مشغول بمذاكره علوم بوديم و فضلاء مصر در نزد او اجتماع نموده از علوم او بهره مند ميشدند تا آنكه مكتوبى از اندلس از براي او آمد كه پدرت بيمار و در شرف موتست و ترا ميطلبد لهذا از مصر عزم اندلس نمود و با جمعى از فضلاء مصر بجانب اندلس روانه شديم و منهم با ايشان موافقت كردم چون ببعضى از جزيره ها و قراى اندلس رسيديم بيمار شدم بنوعيكه قادر بحركت نبودم لهذا شيخ مرا بخطيب آنقريه سپرد كه بامورات من قيام نمايد و اگر خوب شدم از عقب ايشان باندلس ملحق شوم چون ايشان رفتند و مفارقت ميان من و آنها حاصل شد بعد از سه روز خداوند صحت بمن عطا فرمود روزى در كوچه هاي آنقريه سير ميكردم ناگاه ديدم جماعتى وارد شدند كه پشم و روغن و ساير متاع ابتياع نمايند از احوالات ايشان

ص: 391

پرسيدم گفتند اين جماعت از سمتى ميآيند كه بسرزمين بربر نزديك است و آن در يكى از جزاير رافضيان است و از آنجا تا بجزاير بيست وپنج روزه راه است و دو منزل آن آبادي نيست و باقى منازل قريه ها بهم اتصال دارد پس شوقمند شدم كه بروم بسمت جزايري كه مساكن شيعيانست و از براى آن دو روز كه آبادانى نبود دابۀ اجاره كردم تا بآباداني خود را رسانيدم و از آنجا پياده قريه بقريه باختيار خودم ميرفتم تا آنكه بجائى رسيدم كه گفتند از اينجا بجزيره رافضيان سه منزل راه است پس درنك ننموده روانه راه شدم تا آنكه رسيدم بجزيرۀ كه در كنار دريا بود و در آنجا قلعه بسيار محكمى بنا كرده بودند و در بزرك و برجهاى بلندي داشت پس داخل قلعه شدم و از كوچه هاي آن عبور ميكردم از مسجد آنجا سراغ گرفتم مرا نشان دادند پس وارد مسجد شدم ديدم كه مسجد جامع بزرگيست بجهت استراحت در آنجا نشستم كه از تعب و خستگى سفر قدرى آسايش نمايم ناگاه ديدم كه صداى مؤذن بلند شد و حى على خير العمل را نيز در اذان خود گفت پس از فراغ از اذان دعا نمود از براى تعجيل فرج صاحب الزمان در آنحال گريه بر من مستولى شد ناگاه ديدم خلايق دسته دسته وارد مسجد شدند و بر سر چشمه آبى كه در زير درختى بود مشغول بساختن وضو شدند ديدم وضوء ايشان مطابق است بآنچه ائمه دين عليهم السلام بيان فرموده اند بسيار خوشحال شدم آنگاه صفوف ايشان آراسته شد ديدم مرد خوش روي خوش قامتى باوقار در ميان ايشان ظاهر شد و از براى نماز در محراب ايستاد و همه آنصفوف باو اقتدا كردند ديدم كه نماز ايشان نيز مطابق است بآنچه ائمه دين بيان فرموده اند و من بسبب مشقت سفر نتوانستم كه با ايشان نماز گذارم چون از نماز فارغ شدند و مرا باينحالت ديدند و اقتدا نكردن من بر ايشان گران آمد پس همه آنها متوجه بجانب من شدند و از احوالات من تفحص نمودند و از مذهبم سؤال كردند گفتم از اهل عراقم و مذهب من اسلام است و شهادتى وحدانيت و رسالت را بر زبان جارى كردم بمن گفتند كه اين دو شهادت نفعى از براي تو ندارد مگر آنكه در دنيا جان ترا حفظ كرده است چرا شهادت ديگر را نميگوئى تا بيحساب داخل بهشت شوى گفتم آن شهادت كدام است در آنحال پيشنماز ايشان بمن گفت كه شهادت ديگر اينست كه امير المؤمنين و يعسوب الدين و قائد الغر المحجلين على بن ابيطالب عليه السّلام با يازده نفر از اولاد او اوصيا و خلفاى رسولخدا هستند در آنحال چنان خوشحال و فرحناك گرديدم كه تعب سفر و خستگى آن از من زايل شد و بايشان معلوم نمودم كه مذهب من تشيع است و من نيز اقرار دارم بولايت علي بن ابيطالب عليه السّلام و ائمه طاهرين بقلب و لسان خود پس بمن مهربانى زياد كردند و در زاويه مسجد منزلى از برايم تعيين نمودند و اعزاز و اكرام بسيار بمن مينمودند و پيشنماز ايشان با من چنانشد كه شب و روز از من مفارقت نمينمود پس از او پرسيدم كه در اين

ص: 392

سرزمين كه از براى شما زراعتى نميباشد پس قوت اهل اينشهر از كجا ميباشد گفت كه ذخيره اهالى اينجا از جزيره خضرا و بحر ابيض كه از جزاير اولاد صاحب الامر است ميرسد گفتم كه در سالى چند دفعه ميآيند گفت دو دفعه و امسال يكدفعه آمده است و يكدفعه ديگر بايد بيايند گفتم تا وقت آمدن آنها چقدر مانده است گفت چهار ماه پس بسبب طول مدت آن دلتنك شدم و هميشه دعا ميكردم از براى زود آمدن كشتيها چون چهل روز گذشت از كثرت دلتنگى روزى بكنار دريا رفتم ناگاه چيز سفيدى در ميان دريا بنظرم پديد آمد از اهل بلد پرسيدم كه آيا در اين دريا مرغ سفيد پيدا ميشود گفتند نه پس پرسيدند كه آيا چيزى بر روى دريا بنظر تو رسيده است گفتم بلى پس شاد شدند و گفتند كه اين همان كشتيها است ناگاه آن كشتيها بساحل رسيد و آنها هفتكشتى بود و در ميان آن كشتيها كشتى بزرگى بود و از آن كشتى شيخ خوشروئى مستوى القامه خوش لباسى بيرون آمد و داخل مسجد آنقلعه شد و وضوي كامل گرفت و فريضه ظهر و عصر را بنحو اكمل بجاى آورد پس از فراغ از نماز متوجه من شد و سلام كرد و از نام من پرسيد گفت گمان دارم كه على نام تو باشد گفتم راست گفتى بعد از آن با من مكالمه نمود مانند كسى كه مرا بشناسد و از اسم پدرم پرسيد گفت گمان دارم كه اسم پدر تو فاضل است گفتم بلي پس يقين كردم كه او از دمشق تا مصر با ما رفيق بود گفتم ايشيخ چگونه مرا شناختى مگر از دمشق تا مصر با من همسفر بودى گفت قسم بمولاى خود حضرت صاحب الزمان عليه السّلام كه با شما نبودم گفتم پس از كجا اسم من و اسم پدرم را دانستى گفت بدانكه نام و نسب تو پيش از اين بمن رسيده و بايد كه ترا بجزيره خضرا ببرم از شنيدن اينسخن بسيار شاد شدم پس آنشيخ ذخيره آن كشتيها را باهل آنجا رسانيد و خط رسيد از ايشان گرفت و عزم حركت نموده مرا با خود برداشت و شانزده روز در دريا بر روى آب رفتيم چون روز شانزدهم شد آب سفيدى در دريا مشاهده كردم و نگاه بآب ميكردم و نگاه كردن من بآب طول كشيد آنشيخ بمن گفت چرا نگاه باين آب ميكنى گفتم كه آنرا بغير رنك آب دريا ميبينم گفت كه اينجا بحر ابيض است و آنجا جزيره خضرا و اين آب در اطراف آنجزيره مانند حصار مدور گرديده است از هر سمت كه باين جزيره بيائى اين آب را ميبينى و كشتيهاى دشمنان هروقت باينموضع بيايد غرق ميشود هرچند كه در كمال استحكام باشد پس قدرى از آن آب خوردم آنرا مانند آب فرات شيرين يافتم بعد از آن قدري راه طى نموده داخل در جزيره خضرا شديم ناگاه شهري در كنار دريا هويدا شد كه مشتمل بود بر هفت قلعه تودرتو و مشتمل بر انواع درختان و ميوه ها و رودخانه هاى بسيار و عمارات عاليه و اهل آنشهر در كمال حسن منظر و لباسهاى فاخر و مجلل بودند و من از مشاهده ايشان بسيار خوشحال شدم و در خانه همانشيخ كه با او مصاحب بودم رفتم

ص: 393

استراحت نمودم بعد از آن مرا برداشته داخل مسجد جامع شديم و آن مسجد بزرگى بود و مردم در آنجا جمع بودند و در ميان ايشان شخصى جليل القدر عظيم الشأن با هيبت و وقار نشسته بود و مردم او را بلقب سيد شمس الدين محمد خطاب مينمودند و قرآن و علم فقه و اصول دين و علوم عربيه كه از حضرت صاحب الامر عجل اللّه فرجه اخذ مينمودند بر او قرائت ميكردند كه اگر از براى ايشان خطا و شبهۀ باشد رفع نمايد آنرا چون بنزديك او رفتيم در جاى وسيعى مرا نشانيد بنزديكى خود و مشقت سفر را مكرر از من پرسيد و گفت كه همه احوال تو پيش از اين بمن رسيده بود و شيخ محمد ترا بامر من باينجا آورد و بعد از آن از براى من در زاويه مسجد منزل خوبي معين نمود و فرمود كه هر وقت خلوت و استراحت را خواسته باشى اينجا منزل تو پس بآنمنزل رفتم و استراحت نمودم تا وقت عصر پس گماشته او آمد و گفت از منزل بجائى مرو كه سيد و اصحاب او ميآيند و ميخواهند با تو شام بخورند گفتم سمعا و طاعة پس سيد با اصحاب تشريف آوردند و طعام حاضر نمودند چون تناول نموديم وقت نماز مغرب و عشا شد برخاستيم با سيد بمسجد رفتيم و نماز را بجماعت اداء نموديم و بعد از نماز سيد بمنزل خود مراجعت نمود من نيز بمنزل برگشتم و هجده روز در خدمت سيد توقف نمودم و در جمعه اول ديدم نماز جمعه را دو ركعت بقصد وجوب اداء نمود و بعد از نماز باو عرضكردم كه شما را ديدم كه نماز جمعه را دو ركعت بقصد وجوب بجاى آورديد فرمود بلى بجهة آنكه شرايط آن موجود بود چون خلوت شد عرضكردم كه آيا امام عليه السّلام حاضر بود فرمود نه و لكن من از جانب آنحضرت نايب خاص هستم گفتم كه آيا امام را ديدۀ گفت نه بلكه پدرم صوت امام را ميشنيد و خود آن بزرگوار را نميديد و جدم هم صوت امام را ميشنيد و هم خود آن بزرگوار را ميديد عرضكردم چگونه است كه يكى آنحضرترا ميبيند و ديگرى نميبيند و از اين فيض عظمى محروم است فرمود كه خداى تعالى در ميان بندگان خود هر كه را ميخواهد فضل خود را باو عطا ميفرمايد چنانكه انبيا و اوصيا را اختيار فرمود و ايشانرا بر خلق حجت قرار داد و هرگز روى زمين از حجت خالى نخواهد بود و براى هر حجتى سفرائى قرار داد كه پارۀ از احكام را از جانب او بخلق برسانند و بعد از آن سيد دستم را گرفت و بخارج شهر برد كه باغها و نهرهاى آب و انواع ميوه ها در آن بود پس با يكديگر از باغى بباغ ديگر ميرفتيم و تفرج ميكرديم ناگاه مرد خوشروى خوش صورتى را ديدم كه لباس او از پشم سفيد بود بنزديك ما آمد و سلام كرده برگشت از صورت و هيئت او تعجب كردم از سيد پرسيدم كه اينمرد كه بود گفت اينكوه بلند را ميبينى گفتم بلى گفت كه در وسط اينكوه جاي خوبيست و در آنجا چشمۀ هست در زير درختى كه شاخهاى بسيار دارد و در نزديكى آنچشمه قبۀ از آجر ساخته شده است و

ص: 394

اينمرد با رفيقي كه دارد خدمتگذار اين قبه اند و در هر روز جمعه وقت صبح بآنجا ميروم و امام عليه السّلام را از آنجا زيارت ميكنيم و در آنجا ورقى مييابيم كه در آن نوشته است احكاميكه در مقام محاكمات در ما بين مؤمنين محتاج ميشويم و هرقدر از احكام كه در آن ورق نوشته شده بآن عمل ميكنيم و هر حكمي كه در آن نوشته نشده است خود را از آن بازميدارم و ترا سزاوار است كه بآنجا بروى و امام عليه السّلام را در قبه زيارت نمائى پس من بآنكوه بالا رفتم و قبه را چنان يافتم كه نشان داده بود و دو نفر خادمرا در آنجا ديدم يكى از آنها كه او را در ميان باغات ديده بودم بمن مرحبا گفت و ديگري مكروه داشت رفتن مرا بآنجا پس آنكه بمن مرحبا گفت برفيق خود گفت كه او را ناخوش مدار كه من او را با سيد شمس الدين ديدم چون اين را شنيد او نيز بمن مرحبا گفت و هر دو با من سخن گفتند و از براى من نان و انگور آوردند از آن خوردم و از آب آنچشمه آشاميدم و وضو ساختم و دو ركعت نماز گذاردم و از ايشان التماس دعا كرده مراجعت نمودم و رفتم بخانه سيد شمس الدين او را نيافتم از آنجا آمدم بمنزل شيخ محمد كه مصاحب راه من بود و با او مشغول صحبت شدم و قصه رفتن بكوهرا براى او نقل كردم و گفتم كه يكى از آن دو خادم مكروه داشت رفتن مرا بآنجا پس شيخ محمد گفت كه هيچكس بآنمكان مأذون نيست برود مگر سيد شمس الدين و امثال او بعد از آن از اصل و نسب سيد شمس الدين از او سئوال كردم گفت كه از اولاد امام است و ميان او و امام پنج پشت است و نائب خاص امام عليه السّلام است بعد از آن از سيد خواهش نمودم كه قرآنرا در نزد او قرائت نمايم و بعضى از مسائل مشكله دينيه خود را از او سئوال نمايم كه حل مشكلات آنرا بنمايد خواهش مرا قبول نمود و فرمود كه ابتدا نما بقرائت قرآن پس شروع نمودم بقرائت قرآن و اختلاف قرائت را بر او عرضه داشتم و آن قراء كه اسامى ايشان در علم قرائت مذكور است در اختلاف قرائت كه منسوب بايشانست اسامى هريكرا ذكر كردم آنها را انكار نمود و گفت كه ما آنها را نميشناسيم بعد فصلى بيان فرمود و كيفيت نزول قرآن و جمع و ضبط و قرائت آن و آنكه همه آنها در نزد امير المؤمنين عليه السّلام بود و آنكه بعد از رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم امت رد آن قرآنى را كه در نزد امير المؤمنين عليه السّلام بود نمودند و آنچه آياتيكه در نزد بعضى از اصحاب بود چون ابو عبيده و عثمان و حسان بن ثابت و سعد بن ابى وقاص و عبد الرحمن و ابى سعيد خدري و معويه و امثال ايشان هريك سوره و آيۀ آوردند و آنها را جمع نمودند و تمام قرآن در نزد امير المؤمنين بود و اما اين قرآنرا كه الان در نزد مردم است و در ميان ماست در صحت آن و آنكه از كلام خداست شكى و شبهه نيست و اين حديثرا كه نقل كردم بدين نهج از حضرت صاحب الامر عجل اللّه فرجه بمن رسيده بالجمله چون جمعه دويم شد و از نماز فارغ شديم و سيد در مجلس افاده خود قرار گرفت صداهائى از بيرون

ص: 395

مسجد بلند شد از سيد پرسيدم كه اين غوغا چيست فرمود كه هر روز جمعه كه بنيمه ماه افتد امراء لشگر ما سوار شده منتظر فرج ميباشند پس بجهت تماشاى ايشان از سيد اذن گرفتم پس مرا مرخص فرمود آمدم ناگاه جمع كثيريرا ديدم كه مشغول تسبيح و تهليل ميباشند و از خداوند فرج صاحب الزمانرا مسئلت مينمايند بعد مراجعت بمسجد كردم سيد فرمود لشگر را ديدي عرضكردم بلى فرمود كه امراء لشگر را شمردى عرضكردم نه فرمود كه عدد ايشان سيصد نفر است سيزده نفر از ايشان باقى مانده است خداوند فرج ولى خود را زود گرداند بدرستيكه او جواد و كريم است در آنحال از وقت ظهور آنحضرت سئوال كردم فرمود كه علم آن در نزد خداست و لكن از براى ظهور آنحضرت علاماتيست كه بفرج و ظهور آن بزرگوار دلالت مينمايد از جمله آنها نطق ذو الفقار است كه از غلافش بيرون ميآيد و بزبان عربى فصيح ميگويد يا ولى اللّه برخيز بنام خدا و دشمنان خدا را بكش و از جمله آنها سه صد است بعد عرضكردم كه مشايخ ما روايتكرده اند كه هركس بعد از غيبت كبرى ادعاى ديدن آنحضرت بنمايد دروغ گفته است پس بنابراين چگونه در ميان شما كسانى هستند كه ادراك فيض حضور ساطع النور آن بزرگوار مينمايند فرمود كه اين حديث بجهة كثرت دشمنان آنحضرت است و بلاد ما از دشمنان و ظالمان دور است و قدرت ندارند كه باين سرزمين برسند و بعد از سئوال مسائل چندى عرضكردم ايسيد من دوست دارم كه در همسايگى شما باشم تا وقتيكه خداى تعالى اذن فرج بدهد فرمود كه از براى مراجعت تو بسوى وطن حكمى قبل از اين بمن رسيد و ممكن نيست مخالفت از آن زيرا كه تو صاحب عيالى و مدتيست كه از ايشان دور افتادۀ و بعد عرضكردم كه آيا مأذون هستم آنچه را كه ديده و شنيده ام نقل نمايم فرمود باكى نيست كه از براى مؤمنين نقل نمائى كه سبب اطمينان آنها شود مگر فلان چيز و فلان امر را كه تعيين نمود آنرا بعد از آن سئوال از امكان رؤيت جمال مبارك حضرت صاحب الامر را نمودم فرمود كه ممكن است از براى مؤمن مخلص كه جمال مبارك او و شخص او را ببيند و لكن نشناسد عرضكردم كه از براى من چنين اتفاق نيفتاد فرمود كه از براى تو دو دفعه اتفاق افتاد و لكن نشناختى دفعه اول وقتيكه بسرمن رأى آمدى و آن اول آمدن تو بود و از رفقاي خود عقب ماندى و چون بكنار نهرى رسيدى كه آب نداشت ناگاه سوارى ديدى كه بر اسب سفيد سوار است بنزد تو حاضر گرديد و نيزه بلندى در دست داشت و سر نيزه سنان دمشقى بود چون آنسوار را ديدى ترسيدى كه لباس ترا از تو بگيرد چون بنزديك تو رسيد فرمود مترس و بسوى رفقاى خود برو كه در زير فلان درخت انتظار ترا دارند چون اينرا گفت آنقضيه بخاطرم آمد عرضكردم ايسيد من قضيه چنين بود كه فرمودى بعد از آن فرمود مرتبه ديگر آن وقتى بود كه از دمشق با شيخ اندلسى كه استاد تو بود بعزم مصر بيرون آمدى و در راه از قافله عقب

ص: 396

ماندى و دست تو از قافله كوتاه شد و بسيار خوف كردى در آنحال سوارۀ كه پيشانى و پاهاى اسب او سفيد بود و در دستش نيزه بود و بر سر راه تو آمد و فرمود مترس و برو بآنقريه كه در سمت دست راست تو است و امشب را در نزد اهل آن قريه بخواب و مذهب خود را بايشان بيان نما و از ايشان تقيه مكن كه اهالى آنجا و اهالى كه در سمت جنوبى دمشق واقع است از مؤمنين و مخلصين و بر طريقه على بن ابى طالب و ساير ائمه عليهم السلام هستند يابن فاضل آيا آنسوار بآنچه گفتم ترا دلالت كرد عرضكردم بلى بنزد اهل آنقريه رفتم و مرا اعزاز و اكرام نمودند و از مذهب ايشان سئوال كردم بدون تقيه گفتند كه ما بر طريقه على بن ابى طالب و ذريه او هستيم از سبب تشيع ايشان سئوال كردم گفتند وقتيكه عثمان ابى ذر غفاري را اخراج بلد نمود و بجانب شام فرستاد معويه او را باين صفحات روانه نمود او ما را هدايت بدين حق كرد و بعد از آن عرضكردم اى سيد من آيا امام همه ساله حج مينمايد فرمود يا بن فاضل همه دنيا در نزد مؤمنين بمنزله يك گام است پس چگونه ميشود كه سير دنيا مشكل باشد از براى كسى كه وجود دنيا و بقاء آن بسبب وجود او و پدران اوست آرى در همه ساله حج ميكند و پدران خود را در مدينه و عراق و طوس زيارت ميكند و باين سرزمين ما برميگردم بعد از آن مرا امر بمراجعت بعراق فرمود و تهيه سفر بمن عطا فرمود و مرا بر كشتيها سوار كرده و از غير راه اندلس مراجعت بمكه كردم و از آنجا بعراق آمدم و قصد دارم كه مادام العمر مجاور نجف اشرف باشم و اين ملخص حكايت على بن فاضل عليه الرحمه بود

خاتمه در بيان بعضى از علامات ظهور حضرت حجة اللّه على العباد است

اشاره

اولا مسئلت مينمائيم از خداوند جواد كريم كه بعظمت و جلال خود و بنور محمد و آلمحمد كه تعجيل فرمايد در ظهور نور آن زبده آفاق كه نزديك است شريعت مطهره حضرت سيد رسل بالمره پايمال شود و شرور و نفاق و ظلم بلكه شرك و كفر نزديك است كه همه عالم را فراگيرد و ثانيا آنكه آنچه مستفاد از اخبار است علائم ظهور حضرت صاحب الامر عجل اللّه فرجه بر چند قسم است از علائم خاصه و عامه و حتميه و معلقه و واقعه و غير واقعه و مراد بعلايم خاصه آنست كه مخصوص بحضرت حجة اللّه است كه احدي با او در آن علامت شريك نخواهد بود و مراد بعلائم عامه آنستكه اختصاص بآن بزرگوار ندارد بلكه علامت از براى غير آنحضرت نيز خواهد بود خواه از براي عموم ناس و يا از براى بعضى از طوايف مراد بعلائم حتميه آنستكه البته واقع خواهد شد باراده حتميه الهيه كه تخلف در او راه ندارد و مراد بعلائم معلقه آنكه منوط و معلق باراده الهيه است و اگر ارادة اللّه تعلق بآن گرفته است واقع خواهد شد و بسا ميشود كه بجهت حكم و مصالح و مقتضيات و موانعى واقع نشود و يا تغيير داده شود بنحويكه اصلح بحال عباد اللّه است و يا بادعيه و مناجات و طاعات بندگان رفع شود ابتلاء بآن و آن علاماتيستكه

ص: 397

ائمه طاهرين حكم بحتميت آن نفرموده اند و مراد بعلايم واقعه علاماتيستكه بر طبق آنچه اعلام و اخبار فرموده اند رسولخدا و ائمه هدى صلوات اللّه عليهم اجمعين الى تحرير اين مؤلف در صفحه وجود خارجى متدرجا واقع و محقق شده است و مراد بعلائم غير واقعه آنكه هنوز واقع نشده و بعد از اين واقع خواهد شد و فوايد و ثمرات ذكر اينعلايم از براى اخوان مؤمنين بسيار است زيرا كه اينعلائم دلايل امامت ائمه هدى و كاشف از حقيت طريقه حقه اماميه است سيما آنعلائمى كه در خارج متحقق شده و ائمه دين اخبار بآن علايم فرموده اند قبل از هزار سال و اخبار بمغيبات داده اند و بعد در صفحه خارج بر طبق فرمايشات ايشان تحقق يافت آن وقايع و علايم و آن يكى از معجزات و خارق عاداتست كه دليل بر امامت و حقيت ايشان خواهد بود و اعظم فوايد فكر اينعلامات آنكه مؤمنين چون مطلع شوند و بر وقوع آنچه ائمه و پيشوايان ايشان بآن خبر داده اند از علايم ظهور آن نور الهى هر اينه بگمراهى و ضلالت واقع نخواهند شد در غيبت كبرى كه مشحون فتنه ها و بدعتها و دعاوى باطله است و از هر گوشه صدائى برخاسته و ابداع مذهب جديد يا طريقه جديده يا دعوى امامت و نيابت خاصه و امثال آن مينمايند خصوصا از علايم ظهور آن نور پروردگار آنكه عدد كثيرى قبل از ظهور حق دعوي منصب امامترا بباطل خواهند نمود چون شخص مؤمن كامل با بصيرت ملاحظه اينعلاماترا مينمايد فريب شيطانرا در اين جزء از زمان نخواهد خورد و از عقب هر ملحد شيطان صفتى نخواهد رفت و دين خود را بدست اراذل و اوباش نخواهد سپرد و ببينه و برهان در دين قويم خود مستقيم مانده بتشهيات نفوس شريره مبتلا نخواهد شد و هر روز از براى خود رئيس و مرشد كامل و امام سيزدهم و نايب خاص پيدا نخواهد نمود و از كثافت نفوس شقيه زيد و عمر و حيات و ممات خود را مستند باو نمينمايد بلكه نفس كشيدن و قيام و قعود و ترقيات و تنزلات و مناصب جليله و زخارف دنيويه فرعونيه خود را منتسب بوجود كثيف ايشان نميدانند بلكه مهتدي و مسترشد خواهد بود بنور هاديان راه يقين از آل طه و يس كه ايشانند ائمه دين و مرشد الخلايق اجمعين كه از جانب خداوند جواد كريم منصوب شدند به بيان عقايد دين و فروعات احكام شرع مبين از واجبات و محرمات و ساير احكام و سنن و ادعيه و مناجات و طاعات و عبادات و نشر علوم در ميان خلايق از علم قرآن و اصول عقايد و فضايل و فواصل اخلاق و طريقه رشد و هدايت را از باب اتمام حجت بر عامه خلايق كالشمس فى رابعة النهار بيان فرمودند و شك شاكين و ضلالت ضالين و حيرت جاهلين را بالمره در شاهراه هدايت قلع و قمع نموده اند و تو خواه مؤمن باين طريقه حقه باشى و خواه نباشى بر دامن جلال ايشان غبارى نخواهد نشست از آنجملۀ از براى تو واضح نمودند همين مطلب را كه در مقام ذكر او هستيم تا آنكه تو اختيار خود را بدست شيادان روزگار

ص: 398

ندهى كه هر آنى ريسمان بگردنت انداخته بهر سو و بهر جانب كه خواهند بكشند نعوذ باللّه من فتنة الظالمين و ضلالة الضالين و اين چند كلمه بجهت آن ذكر شد كه اخوان مؤمنين بدانند كه فتنه آخر الزمان و امتحانات الهيه در حق عباد بقسمى خواهد شد كه از هر صد نفر يكنفر مؤمن از ميان آنها بيرون نخواهد آمد و حضرت امير المؤمنين عليه السّلام خبر داد كه آن نور الهى ظاهر نخواهد شد حتى يتغربل الناس يعنى تا خلق غربال كرده شوند و امتحان كرده شوند بقسميكه حفظ ايمان در آخر الزمان مشكل تر خواهد بود از نگاهداشتن آتش در كف دست و اينمطلب نيست مگر بجهة شدت فتنه ها و اختراع مذاهب فاسده و آراء باطله و دعاوى كاذبه از هر جهت چنانكه بيان بعضى از آنها خواهد شد و بالجمله ملخص از اقسام علامات ظهور حجة اللّه بنحويكه مستفاد از اخبار است ذكر كرده ميشود در ضمن چند مقاله

مقاله اولى در بيان علائم خاصه آن بزرگوار كه مخصوص بآنحضرت است

چه آنكه در كثيرى از اين اخبار وارد شده است كه تعيين وقت ظهور آنحضرت و علم بآن مخصوص بخداوند متعالست چون علم بيوم القيمة كه مخصوص بخداوند است لقومه تعالى يسئلونك عن الساعة قل انما علمها عند ربى لا يجليها لوقتها الا هو و حقسبحانه و تعالى علائم خاصه از براى آنحضرت قرار داده است كه بآن علامت عالم شود باينكه حق تعالى او را اذن ظهور داده است و آن علامت خاصه دو چيز است يكى شمشير آنحضرتست چنانكه شيخ صدوق بسند خود از حضرت امام محمد تقى عليه السّلام و او از آباء طاهرين خود روايتكرده است كه رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم بيان فرمود اوصاف حضرت قائم عجل اللّه فرجه را كه خداوند در صلب حضرت امام حسن عسكري نطفه طيبه طاهره قرار داده كه او امام هدايت كننده است و با عدالت حكم مينمايد و خلايق را بعدل امر ميكند و از تهامه خروج مينمايد در وقتيكه علايم و دلايل خروج از از براى او ظاهر گردد ابى بن كعب عرض كرد يا رسول اللّه علايم و دلايل خروج او كدام است فرمود كه شمشير او است كه در غلافست چون زمان خروجش نزديك شود آن شمشير از غلاف بيرون ميآيد و خداوند آنرا بسخن ميآورد و سخن ميگويد و ندا ميكند يا ولى اللّه خروج كن كه ديگر جايز نيست از براى تو تقاعد از كشتن دشمنان خدا پس در آنحال خروج ميكند و دشمنان خدا را در هر جا بيابد ميكشد و حدود الهى را برپا ميدارد و خروج ميكند در حالتيكه جبرئيل در طرف يمين و ميكائيل در طرف يسار او باشند و گفتهاى مرا بعد از اين ذكر خواهيد نمود هرچند بعد از مدت مديد باشد دويم بيرق و علم آنحضرت است چنانكه در همين روايت رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم بابى بن كعب فرمود كه از علايم خروج او بيرقى است چون وقت خروج او نزديك شود شقه آن بيرق گشوده شود بدون آنكه كسى او را بگشايد ور آنحال آن بيرقرا بسخن ميآورد و ندا ميكند آنحضرترا

ص: 399

كه يا ولى اللّه خروج نما و دشمنان خدا را هلاك كن و از بعضى از اخبار مستفاد ميشود كه بيرق آنحضرت متعدد است و ببعضى از آن بيرقها نوشته است لا اله الا اللّه محمد رسول اللّه على ولى اللّه و خليفته و الحسن و الحسين و التسعة من ولد الحسين اوصيائه

مقالۀ ثانيه در ذكر علامات حتميه است كه ائمه دين بآن اخبار فرموده اند

اشاره

كه البته بايد واقع شود

اول از علامات حتميه كه در اين مؤلف ذكر ميشود كه مقصود ترتيب ذكري است نه تقديم و تأخير واقعى خروج دجال عليه اللعنة است

و خروج آنملعون مقارن با ظهور آن نور الهى حضرت حجة اللهى است و خروج دجال از علايم حتميه است كه در اخبار بسيار اعلام بآن فرموده اند و البته بايد خروج كند بجهت ابتلاء اين بندگان خدا و چنان فتنه و فسادى در اينعالم بنياد نمايد كه از زمان هبوط حضرت آدم الى زمان خروج او چنين فسادى در زمين واقع نشده باشد و آنملعون در ابتدا دعوي نبوت خواهد نمود و بعد از آن ادعاء الوهيت و ربوبيت مينمايد و بوجود نحس او هرج ومرج و خون ريزى و فتنه در عالم واقع خواهد شد و در كثيرى از اخبار خاصه و عامه مذكور است كه تولد او در زمان رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم شد و آنحضرت با اصحاب در دو سه روز متوالى بعد از تولد او بخانۀ كه متولد شده بود تشريف فرما شدند و مشاهده خلقت او نمودند و باو امر فرمودند كه به نبوت آنحضرت اقرار نمايد تمكين نكرد و گفت من اولى بنبوتم از تو و آنحضرت اصحاب خود را خبر داد از احوالات او و فرمود كه او خروج خواهد نمود و اول ادعاى نبوت خواهد كرد پس از آن مدعى الوهيت شود و در زمان او قحط و غلا ظاهر گردد و با او دو كوه است يكى شبيه بكوه نان و ديگرى كوهيست كه بنظر مردم چنان نمايد كه چشمه هاي آب صاف جارى در او باشد و جمعى از مردمان متابعت او نمايند و اكثر متابعان او يهود و زنان و اعراب باديه نشين و اهل طرب كه مشغول بآلات لهو و لعبند و اولاد زنا و زنازادگان باشند و اين ملعون همه زمين را سير خواهد كرد و بهمه جا خواهد رسيد الا مكه معظمه و مدينه مشرفه و اين ملعون اعور و كور است و در خبر ديگر آنكه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و اله و سلّم امر نمود بملكى كه بشكل مرغ بزرگى شده بود كه اين ملعونرا بردار و بهرجا كه مأمورى برسان تا زمان خروج او كه او را مهلت داده اند و در خبر ديگر آنكه آنمرغ او را برد در جزيرۀ كه در طرف زيرزمين چاه و قريه يهوديه اصفهان يا سجستان است در غل و زنجير حبس نمود تا زمانيكه مشيت الهى در خروج او قرار گيرد و بعضى چنين نقل كرده اند كه خداوند او و خر او را در جزيرۀ از جزاير كه شصت فرسخ در شصت فرسخ است حبس نمود و در بعضى از اخبار چنين مذكور است كه يكچشم آنملعون ماليده و ممسوح است و چشم چپ او در ميان پيشانى او واقع شده و مانند ستاره مى درخشد و پارچه خونى در ميان چشم او واقع است و در جاى چشم او يا پيشانى او بخط جلى

ص: 400

كه همه كس آنرا ميخواند نوشته است كه هذا كافر حقا و بسيار بزرك و تنومند و شكل عجيب و هيئت غريب و بسيار ماهر بسحر است و در پيش او كوه سياهيست كه بنظر مردم چنان ميآورد كه كوه نانست و در پشت سر او كوه سفيدي است كه از سحر بنظر مردم چنان ميآورد كه آبهاى صاف جاريست و چون بآن نزديك ميشوند مى بينند كه بى اصل است و خر او بسيار عظيم الجثه است كه مابين دو گوش او يكميل راهست و بدن آنخر برنك پلنك يكخال سياه و يكى سفيد است و در روايت ديگر آنكه رنك خر او سبز است و بروايت ديگر برنك خاكستر است و بهر گامى ثلث فرسخرا طى ميكند و از نهرها و رودخانه ها و درياها عبور كند و از نحوست وجود ناپاكش آب رودخانه ها و درياها كه محل عبور اوست خشك شود و فرياد ميكند كه اوليائى انا ربكم الاعلى و جميع شياطين و مرده ايشان از ظالمين و منافقين و سحره و كهنه و كفره و اولاد زنا بر سر او اجتماع نمايند و شياطين اطراف او را گرفته و بجميع نغمات و آلات لهو و لعب و تغني از عود و مزمار و دف و انواع سازها و بربطها مشغول ميشوند كه قلوب تابعين او را مشغول بآن نغمات و الحانات مينمايند و در انظار ضعفاء العقول از زنان و مردان چنان بجلوه درآورند كه كه همه ايشانرا برقص آورند و همه خلق از عقب سر او ميروند كه آن نغمات و الحانات و صدا هاي دلربا را بشنوند گويا كه خلق همه در سكر و مستى ميباشند و در روايت ابو امامه آنكه رسول خدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم فرمودند هر مؤمنى كه دجال را ببيند آب دهن خود را بر روى او بيندازد و سوره مباركه حمد را بخواند بجهة دفع سحر آنملعون كه در او اثر نكند چون آنملعون ظاهر شود و عالم را پر از فتنه و آشوب نمايد و ميان او و لشگر قائم جنك واقع شود بالاخره آنملعون بدست مبارك حضرت حجة اللهى يا بدست عيسى بن مريم كشته شود

دويم از علامات حتميه صيحه و نداء آسمانيست

كه اخبار بسياري دلالت دارد بر آنكه از حتمياتست و بايد واقع شود و در حديث مفضل بن عمر از حضرت صادق عليه السّلام روايتكرده كه آنحضرت فرمود كه حضرت قائم در مكه داخل شود و در جانب خانه كعبه ظاهر گردد و چون آفتاب بلند شود از پيش قرص آفتاب منادى از آسمان ندا كند كه همه اهل زمين و آسمان بشنوند و ميگويد اى گروه خلايق آگاه باشيد كه اين مهدى آل محمد است او را بنام و كنيۀ جدش رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم ياد نمايد و نسب مبارك او را بپدر بزرگوارش حضرت امام حسن عسكرى على بن محمد بن على بن موسى بن جعفر بن محمد بن على بن الحسين بن على بن ابى طالب سلام اللّه عليهم اجمعين ميرساند و چنان نسب آن بزرگوار را با اسماء كرام آباء طاهرين او بيان كند كه همه مردم از شرق تا غرب عالم بشنوند پس بگويد كه با او بيعت نمائيد تا هدايت يابيد و مخالفت حكم او ننمائيد كه گمراه خواهيد شد پس ملائكه و نقباى انس

ص: 401

و نجباى جن گويند لبيك بخواننده بسوى خدا شنيديم و اطاعت كرديم پس از آن خلايق چون آن ندا را بشنوند از شهرها و قريه ها و صحراها و درياها از مشرق تا مغرب عالم روى بمكه معظمه آورند و بخدمت آنحضرت برسند و چون قريب بغروب آفتاب شود از طرف مغرب شيطان فرياد نمايد كه ايگروه مردمان پروردگار شما در وادى يابس وارد شده است و از عثمان بن عنبثه از فرزندان يزيد بن معوية بن ابى سفيان است با او بيعت نمائيد تا هدايت يابيد و با او مخالفت ننمائيد تا گمراه شويد پس ملائكه و نقبا و نجباى جن و انس او را تكذيب نمايند و منافقان و اهل تشكيك و ضلال و گمراهان بآن ندا گمراه خواهند شد و نيز نداى ديگر از آسمان ظاهر شود كه آن ندا قبل از ظهور حجة اللّه است كه آن هم در عداد علائم حتميه است كه البته بايد واقع شود و آن ندا در شب بيست و سوم ماه مبارك رمضانست كه همه ساكنين زمين از شرق تا غرب عالم آن ندا را خواهند شنيد و آن منادى جبرئيل است كه بآواز بلند ندا كند كه الحق مع على و شيعته و شيطان نيز در وسط روز در ميان زمين و آسمان ندا كند كه همه كس بشنود كه الحق مع عثمان و شيعته

سيم از علامات حتميه خروج سفيانى است از وادي يابس

يعني بيابان بى آب و علف كه در ما بين مكه و شام است و آنملعون مرد بدصورت آبله رو و چهارشانه و ازرق چشم است و خروج او از حتمياتست كه در اخبار بسيار اعلام بآن نموده اند كه البته بايد واقع شود و اسم او عثمان ابن عنبثه است از اولاد يزيد بن معوية بن ابى سفيانست و آنملعون پنج شهر بزرك متصرف ميشود كه دمشق و حمص و فلسطين و اردن و قنسرين است پس از آن لشگر بسيار باطراف ميفرستد و بسيارى از لشگر او بسمت بغداد و كوفه خواهند آمد و قتل و غارت و بيحيائى بسيار در آنصفحات مينمايند و در كوفه و نجف اشرف قتل مردان بسيار واقع شود و بعد از آن يكحصه از لشگر خود را بجانب شام روانه نمايد و يكقسمت از آنرا بجانب مدينه مطهره و چون بمدينه رسند سه روز قتل عام نمايند و خرابى بسيار وارد آورند و بعد از آن بسمت مكه روانه شوند و لكن بمكه نرسند و اما آنحصه كه بجانب شام روند در بين راه لشگر حضرت حجة اللّه بر آنها ظفر يابند و تمام آنها را هلاك نمايند و غنايم آنها را بالكليه متصرف شوند و فتنه اينملعون در اطراف بلاد بسيار عظيم شود خصوصا بالنسبه بدوستان و شيعيان على بن ابى طالب عليه السّلام حتى آنكه منادى او ندا كند كه هركس سر يكنفر از دوستان على بن ابى طالب عليه السّلام را بياورد هزار درهم بگيرد پس مردم بجهت دنيا از حال يكديگر خبر دهند و همسايه از همسايه خبر دهد كه او از دوستان على بن ابى طالب است بالجمله آن قسمت از لشگر كه بجانب مكه روند چون بزمين بيداء رسند كه مابين مكه و مدينه است حقتعالى ملكى را ميفرستد در آنزمين و فرياد ميكند ايزمين اينملاعينانرا بخود فروبر پس جميع آن لشگر كه بسيصد هزار ميرسند با اسباب و

ص: 402

اسلحه بزمين فروروند مگر دو نفر كه با هم ديگر برادرند از طايفه جهنيه كه ملائكه صورتهاي ايشانرا برميگردانند و بيكى ميگويد كه بشير است برو بمكه و بشارت ده حضرت صاحب الامر را بهلاكت لشگر سفيانى و ديگريرا كه نذير است ميگويد برو بشام و بسفيانى خبر ده و بترسان او را پس آن دو بجانب مكه و شام روانه گردند چون سفيانى اين خبر را بشنود از شام بجانب كوفه حركت كند و در آنجا خرابى بسيار وارد آورد و چون حضرت قائم بكوفه برسد آنملعون فرار كند و بشام برگردد پس حضرت لشگر از عقب او فرستد و او را در صخره بيت المقدس بقتل آورند و سر نحس او را بريده روح پليدش وارد جهنم گردد

چهارم از علامات حتميه همين فرورفتن لشگر سفيانيست در بيداء

كه حضرت صادق عليه السّلام فرمود كه فرورفتن لشگر سفيانى بنحويكه ذكر شد از محتوماتست و تغيير و تبديل در او راه ندارد

پنجم از علامات حتميه قتل نفس زكيه است

كه حضرت صادق عليه السّلام فرمود يكى از علامات ظهور كشته شدن پسرى از آل محمد است در ميان ركن و مقام كه نام او محمد بن حسن نفس زكيه است و در خبر ديگر است كه فاصله ميان قتل نفس زكيه و ظهور آن نور الهى بيش از پانزده روز نخواهد بود و در خبر ديگر آنكه اين نفس زكيه از اصحاب حضرت حجة اللّه است و آنحضرت او را قبل از ظهور خود ميفرستد كه مردم را بشارت دهد بظهور آنجناب و در مكه اظهار دارد ظهور آنحضرت را پس اهل مكه او را در ميان ركن و مقام بكشند و محتمل است كه اين نفس زكيه يكى از آنچهل نفر باشد از ابدال روى زمين كه قيام مينمايند بامر خدمات حضرت حجة اللّه عجل اللّه فرجه

ششم از علامات حتميه خروج سيد حسني است

و آنجوان خوش صورتيست كه از طرف ديلم و قزوين خروج نمايد و بآواز بلند فرياد كند كه بفرياد برسيد آل محمد را كه از شما يارى ميطلبد و اين سيد حسنى ظاهرا از اولاد امام حسن مجتبى عليه السّلام باشد و دعوى بر باطل ننمايد و دعوت بر نفس خود نكند بلكه از شيعيان خلص ائمه اثنى عشر و تابع دين حق و دعوى نيابت و مهدويت نخواهد نمود و لكن مطاع و بزرك و رئيس خواهد بود و در گفتار و كردار موافق است با شريعت مطهره حضرت خاتم النبيين صلّى اللّه عليه و اله و سلّم و در زمان خروج او چون كفر و ظلم عالم را فروگرفته باشد و مردم از دست ظالمان و فاسقان در اذيت و آزار باشند و جمعى از مؤمنين نيز مستعد باشند از براى دفع ظلم ظالمين در آنحال سيد حسنى استغاثه نمايد از براى نصرت دين آل محمد پس مردم او را اعانت نمايند خصوصا گنجهاى طالقان كه از طلا و نقره نباشد ظاهرا آنكه اينطالقان طالقان ديلم باشد نه طالقان شام بلكه مردان شجاع قوى دل و مسلح و مكمل كه بر اسبهاى اشهب سوار باشند و در اطراف او جمع گردند و جمعيت او زياد شوند و بنحو سلطان عادل در ميان ايشان حكم و سلوك نمايد و كم كم بر اهل ظلم و طغيان غلبه نمايد و از مكان و جاي خود تا كوفه زمين را

ص: 403

از لوث وجود ظالمان و كافران پاك ميكند و چون با اصحاب خود وارد كوفه شود باو خبر ميدهند كه حضرت حجة اللّه مهدى آل محمد ظهور نموده است و از مدينه بكوفه تشريف آورده است پس سيد حسنى با اصحاب خود بخدمت آنحضرت مشرف مى شوند و از آنحضرت مطالبه دلايل امامت و مواريث انبيا مينمايد حضرت صادق عليه السّلام ميفرمايد بخدا قسم كه آن جوان آنحضرت را ميشناسد و ميداند كه او برحق است و لكن مقصودش اينست كه حقيت او را بر مردم و اصحاب خود ظاهر نمايد پس آنحضرت دلايل امامت و مواريث انبيا را از براى او ظاهر نمايد در آنوقت سيد حسنى و اصحابش بآنحضرت بيعت خواهند نمود مگر قليلى از اصحاب او كه چهار هزار نفر از زيديه باشند كه مصحفها و قرآن در گردن ايشان حمايل است و آنچه مشاهده نمودند از دلايل و معجزات آنرا حمل بر سحر نمايند و گويند كه اين سخنان بزرگى و اينها همه سحر است كه بما نموده اند پس حضرت حجت آنچه نصيحت و موعظه نمايد ايشانرا و آنچه اظهار اعجاز نمايد در ايشان اثر نخواهد نمود و تا سه روز ايشانرا مهلت ميدهد و چون موعظه آنحضرت و آنچه حق است قبول ننمايند امر فرمايد كه گردنهاى ايشانرا بزنند و حال ايشان بسيار شبيه است بحال خوارج نهروان كه در لشگر حضرت امير المؤمنين عليه السّلام در جنك صفين بودند

هفتم از علايم حتميه ظاهر شدن كف دستى كه در آسمان طلوع نمايد

و در روايت ديگر صورت و سينه و كف دستى در نزد چشمه خورشيد ظاهر شود و شايد مراد كف دست امير المؤمنين على بن ابى طالب عليه السّلام باشد و يا ستاره باشد بشكل كف دست كه از آسمان طلوع خواهد نمود و حضرت صادق عليه السّلام فرمود كه خروج سفياني و قتل نفس زكيه و كف دستيكه از آسمان طلوع ميكند همه آنها از محتوماتست

هشتم از علامات حتميه چنانكه مستفاد از اخبار است كسوف آفتابست در نيمه ماه رمضان و خسوف قمر در آخر آن

و از غيبت شيخ طوسى نقل شده كه حضرت امام محمد باقر عليه السّلام فرمود كه پيش از قيام قائم دو علامت ظاهر ميشود كه آنها از وقت هبوط آدم عليه السّلام بر روى زمين تا آنزمان واقع نشده يكى كسوف شمس در نيمه رمضان ديگرى خسوف قمر در آخر آن در آنحال مردي عرضكرد يابن رسول اللّه قاعده چنان است كه آفتاب در آخر ماه و ماه در نيمه آن گرفته شود فرمود بآنچه ميگوئى دانا هستم ولى اينها دو علامت و آيتى هستند كه از وقت فرود آمدن آدم بر روى زمين تابحال واقع نشده و بروايت ديگر در آنوقت حساب منجمين باطل ميشود و بعضى از اخبار كسوف شمس در پنجم ماه مبارك رمضان نيز دلالت دارد لكن محتمل است كه در عبارت حديث سهو يا سقطى در الفاظ آن واقع شده باشد و در اكثر از اخبار همان كسوف شمس در نيمه ماه و خسوف قمر در آخر آن ماه دلالت دارد

نهم از علامات حتميه آيات و علاماتيست كه در ماه رجب ظاهر ميشود

شيخ صدوق بسند خود از حضرت امام رضا عليه السّلام روايتكرده

ص: 404

كه آنحضرت فرمود كه ناچار است شيعيانرا از فتنه عظيمى و آن وقتيستكه امام ايشان غايب باشد و اهل آسمان و زمين بر او بگريند و چون ظهور او نزديك شود در ماه رجب سه ندا از آسمان بگوش مردم برسد كه همه خلق آنرا بشنوند نداى أول الا لعنة اللّه على الظالمين و آواز سيم ازفت الازفة يعنى نزديك شد امريكه روزبروز وقت بوقت ميرسد صداى سيم آنكه بدنى در پيش روى قرص آفتاب ظاهر گردد و ندائى رسد كه اينست امير المؤمنين عليه السّلام كه بدنيا برگشته است براي هلاك كردن ستمكاران پس آنوقت فرج مؤمنان برسد

دهم از علامات حتميه اختلاف بنى عباس و انقراض دولت ايشانست

كه در اخبار بآن اعلام شده است و آنكه ايشان قبل از قيام حضرت قايم عجل اللّه فرجه مختلف و منقرض خواهند شد از سمت خراسان و حضرت صادق عليه السّلام فرمود كه اختلاف بنى عباسى و قتل نفس زكيه و خروج قائم عليه السّلام همه آنها از حتمياتند و اين امر بحمد اللّه واقع شد و هلاكت ايشان بدست با كفايت هلاكو خان كه از سمت خراسان حركت كرده بود باعانت خواجه عليه الرحمه واقع شد كه همه آنها را مستأصل كرده زايل نمود سلطنت بنى عباسيه را و اين علامات عشره كه ذكر شد از علايم حتميه است كه مستفاد از ظواهر كثيرى از اخبار است كه در آنها تغيير و تبديلى نخواهد بود

مقاله ثالثه در ذكر علايم و امارات غير حتميه كه در صفحه خارج بعرصه بروز و ظهور رسيده است الى زماننا هذا كه سنه هزار و سيصدويك از هجرت است

اشاره

اگرچه در اخبار بيان لابديت و حتميت آنها نشده است و آن علايم بسيار است

اول از آن علائم واقعه كه رسولخدا و امير المؤمنين و ائمه طاهرين سلام اللّه عليهم اجمعين بآن اخبار فرموده اند

در اخبار بسيار علايم عامه است كه در اكثر زمان بسيارى از مردمان مبتلا بآن امور شدند بلكه هرساله بمرور ايام در تزايد و شدتست و اخبار منقوله در اين علايم بسيار است و در اين مؤلف اقتصار مينمائيم ببعضى از آنچه مجلسى عليه الرحمه از كتاب روضه كلينى نقل كرده است كه سند روايت ميرسد باين ابى عمير و حمران كه از افاضل اصحاب حضرت صادق ميباشند كه آن بزرگوار فرمود بشخصى كه سئوال كرده بود از آنحضرت كه اينجماعت تا كى سلطنت خواهند كرد و كدام وقت ما از اذيت ايشان در راحت ميشويم و فرج از براي ما ميشود آنحضرت باو فرمود كه چون ديدى حقرا كه مضمحل شد و اهل حق از ميان رفتند و ظلم و جور شهرها را فروگرفت و قرآنرا ديدى كه كهنه شد يعنى كسى باحكام آن عمل نكرد و مردم بهواى نفس توجيه و تأويل آن نمودند و دين را منقلب كردند و ديدى كه فسق ظاهر شد كه مردان بمردان اكتفا مينمايند و زنان بزنان و ديدى كه سخن مؤمن مقبول نخواهد بود و فاسق دروغگو و مفترى مقبول القول شدند و امردان ميدهند چيزى را كه زنان ميدهند يعنى مفعول واقع ميشوند و مردم را ديدى كه مالها را در غير راه

ص: 405

خدا صرف مينمايند و شرابها در آشكار خورده ميشود و كسى كه امر بمعروف ميكند ذليل شد و راه خير منقطع شد و بيت اللّه متروك شود كه حاج ترك زيارت آن نمودند و مردان غذاى مقوى ميخورند كه با امردان عمل قبيح و فجور نمايند و معيشت مردان از پس ايشان شد و معيشت زنان از پيش ايشان شد بزنا و فجور و مردان موى خود را شانه زنند و زينت كنند مانند زينت زنان و شانه كردن زنان موهاى خود را براى شوهران و ديدى كه اهل دنيا از دين عزيزتر شدند و ربا خوردن در ميان مردم آشكار گرديد و مردم بشهادت دروغگويان اعتماد نمايند و مؤمن را ديدى كه قدرت ندارد بر انكار قبايح مگر در دل خود و حكام را ديدى كه اهل كفر را مقرب نمردند و ديدى كه حكام مال بسيار ميدهند كه حكومت را بگيرند و ديدى كه مردم و طى محارم نمايند و ديدى كه مردانرا بمقاربت با زنان سرزنش كنند و گويند كه چرا با امردان بعمل لواط مرتكب نميشوى و با زنان مقاربت ميكنى و زنان را ديدى كه بر شوهران غلبه نمايند و عمل نمايند بآنچه شوهرهاى ايشان راضى نباشند و سوگند خوردن بخدا از راه دروغ بسيار شود و قماربازى ظاهر و آشكار شد و لهو و لعب بسيار شد كه مردم بر آن ميگذرند و كسى از آن منع نميكند و زنانرا ديدى كه خودشانرا باهل كفر ميدهند و همسايگانرا ديدي كه بهمسايه خود اذيت ميكند و ديدي كه حدود الهى معطل ماند و مساجد را ديديكه باطلا و غير آن نقش كنند و سخن چينى آشكارا گرديد و غيبت را ديديكه مليح شمرده ميشود و مردم در معيشت خود بكم كردن ترازوها گذران مينمايند و ديدى كه با حيوانات وطى نمايند و لباسهاى مردم در نماز بر غير وجه آن باشد كه نجس يا غصبى باشد و عقوق پدر و مادر آشكار گرديد پادشاهرا ديدى كه غلاترا جمع ميكند و نگاه ميدارد كه آنرا بقيمت اعلا بفروشد و خمس و مال امام را باهل كذب و تزوير ميدهند كه بآن اموال قمار ميبازند و شراب ميخورند و مال يتيمانرا حلال دانند و از تقوى و صلاح خود بمردم خبر ميدهند و قضاة در حكم نمودن رشوه ميگيرند و حكام شرعرا ديدي كه اموال مواريثرا بدست قيم فاسق ميسپارند و ديديكه خلايق باوقات نماز استخفاف نمايند زمانى كه ديدى همه اينها كه ذكر شد ظاهر گردد با حذر باش و از خداي عز و جل طلب نجات كن و بدانكه خلايق آنوقت مستوجب غضب الهى هستند و تو در دين دارى خود سعى و تلاش كن و در روايت ديگر آنكه جمعى از اصحاب رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم عرضكردند بآن سرور در وقتيكه آنحضرت ببعضى از امور هايلۀ كه بعد از آن بظهور ميرسد و غضب الهى بر مردم اشتداد مييابد در چه وقت بعرصه ظهور خواهد رسيد فرمود در وقتيكه نمازها از وقت آن به تأخير اندازند و بشهوات نفس و خوردن شراب مشغول شوند بپدران و مادران دشنام دهند و زكواة دادنرا ضرر بر خود شمرند و مرد بزنش اطاعت كند و بهمسايه خود جفا نمايد و قطع ارحام كنند و رحم از دلهاى بزرگان زايل گردد و حياء

ص: 406

كوچكان كم شود و بناء عمارتها را محكم كنند و بغلامان و كنيزان ستم نمايند و شهادت زور دهند و حكام شرع رشوه خورند و وفا در ميان خلق كم شود و زنا شايع گردد و مردان خود را بلباس زنان زينت نمايند و معاصى ظاهر و آشكار گردد و امور عظيمه دين سهل و خفيف شود و مالرا در تغنى صرف كنند و بدنيا مشغول شوند پس در اين زمان صورتها و روهاى ايشان صورت آدميانست و دلهاى ايشان از حنظل تلخ تر است پس ايشان گرگها باشند كه لباس آدمى پوشيده اند و در روايت ديگر آنكه رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم باصحاب خود فرمود كه ميخواهيد خبر دهم شما را با شراط ساعت كه مراد بآن قيامت صغري است چنانكه مستفاد از اخبار ائمه هدى است سلمان رضى اللّه عنه برخاسته عرضكرد بلى يا رسول اللّه فرمود آن وقت ضايع شدن صلوة و تابع شدن شهوات و فروختن دين بدنياست پس در آنوقت آب ميشود قلب مؤمن مانند آب شدن نمك در ميان آب بجهة آنچه مى بيند از منكرات و نميتواند كه تغيير دهد پس سلمان عرضكرد يا رسول اللّه اينها واقع شد نيست حضرت فرمود بلى بحق آنخدائى كه جان من در قبضه قدرت اوست اي سلمان در آنوقت والى و حاكم ميشود بر مردمان امراء جور و وزراء فسقه و عارفان ظلمه در آنوقت معروف منكر و منكر معروف و امين خائن و خائن امين شود و دروغگو مصدق و راستگو تكذيب كرده ميشود يا سلمان در آنوقت امارت با زنان و مشورت با كنيز است و اطفال بر منابر بالا روند و بر آن بنشينند و دروغگوئى صحبت و شوخى باشد و مال خدا را غنيمت دانند و بر پدر و مادر جفا كنند ايسلمان زنان با مردان شريك شوند در امر تجارت و خوبان پايمال بدان شوند و عبادت كنندگان خوار و ذليل شوند و فرمود كه واى بر ضعيفان امت من از ظلم و جور در آنزمان و رحم نمينمايند كوچكى را و احترام نميكنند بزرگى را صورت ايشان بصورت آدميان و قلوب ايشان مانند قلوب شياطين است اي سلمان در آنزمان مردان بمردان اكتفا نمايند در دفع شهوات خود و زنان بزنان در كسر شهوات خود و زنان رشك ميبرند بر پسران چنانكه بر دختران رشك برند يعنى چون مردان بمردان مايل اند و بر زنان كم رغبت ميشوند لهذا زنان بر آنها رشك برند و فرمود كه در آن زمان مردان شبيه بزنان و زنان شبيه بمردان باشند يعنى هريك خود را در لباس شريك و شبيه يكديگر نمايند و زنان مثل مردان بر زين سوار شوند پس لعنت خدا بر آن زنان باد اي سلمان در آن زمان مساجد را نقاشى و طلاكارى نمايند چنانكه نصارى معابد خود را زينت نمايند و قرآنرا طلاكارى و زينت كنند ايسلمان مردان امت من در آنزمان خود را زينت نمايند بطلا و حرير و ديباج را بپوشند و استعمال مينمايند پوست سمور و خز را و ظاهر ميشود ربا و معامله مينمايند بزيادتى مثل گرفتن ده دو و ده سه و ده چهار و كمتر و بيشتر و رشوه ميگيرند و دين را پست ميشمارند و دنيا را بلند ميكنند و او را بزرك ميشمارند ايسلمان در در آنزمان ظاهر شوند زنان خواننده و نوازنده بآلات لهو و لعب مثل ساز و سرنا و طنبور و والى

ص: 407

و حاكم شود بر آنها اشرار از امت من ايسلمان در آنزمان پرده هاى احترام دريده خواهد شد و كسب كرده ميشود گناهان و مسلط شوند اشرار بر اخيار و فاش ميشود دروغ و مؤمن ذليل ترين امت منست بالجمله اخبار باين مضامين بر حد استفاضه است و اين علامات عامه كه فرمودند همه آنها واقع شده بلكه يوما فيوما در تزايد و تضاعف و اشتداد است سيما در اين ازمنه كه در كمال اشتداد است

دويم از علامات واقعه ظاهر شدن شصت نفر كه مدعى نبوت ميشوند بدروغ

كه همه آنها كذاب و كفار و فساق باشند و اينعلامت ظاهر و واقع گرديده خصوصا در اين ازمنه كه طايفه ضاله بابيه دعوي نبوت بلكه بعضى از ايشان دعوى الوهيت كردند و اينطايفه نبوترا نوعى ميدانند و ظاهرا آنكه ازين عدد زيادتر دعوي نبوت نموده اند اگرچه بعضى از ايشان ظهور و بروز نداشته باشند و در ازمنه سابقه نيز چند نفر دعوى نبوت كردند چون مسيلمه كذاب و زنى هم در آن زمان كه اسم او سجاح بود دعوى نبوت نمود بالاخره مسيلمه با او زنا كرد و احتمال ميرود كه بعد از اين هم پيدا شود

سيم از علامات واقعه ظاهر شدن دوازده نفر از سادات است كه مدعى امامت شوند

و جمعى در ازمنه سابقه در زمان ائمه مدعى اين مطلب باطل شدند و در اين زمان سيد على محمد باب عليه اللعنه و العذاب دعوي مهدويت و امامت نمود بلكه بسياري از اولياء و متابعين او الى زماننا هذا اين دعوى باطل را نمودند زيرا كه امامت را نوعى ميدانند و اينطايفه با طايفه سابقه بحمد اللّه از همت عاليه سلطان زمان ايده اللّه بالعدل و الاحسان مقهور و مغلوب و ذليل شدند چه آنكه شيطنت و مفسدت و ضلالت ايشان بر تمام عالميان ظاهر شده است و چون يكى از آنها بروز و ظهور نمايند با معلوم شدن حال او در نزد امناء شرع و سلطان السلاطين ايده اللّه بتوفيقه امر بدفع او نموده صفحه زمين را از لوث وجود ناپاك او پاك مينمايد و نصرت دين مبين را بدون اهمال و مسامحه مرعى ميدارد

چهارم از علامات واقعه بستن جسر بغداد است بمحله كرخ كه از بغداد نو بجانب بغداد كهنه باشد

و اين علامت ظاهر و واقع شد بلكه در اين زمان جسرهاى عديده كشيده شده است علاوه از آن جسرى كه در زمان سابق متداول بود از سمت يمين بغداد بكاظمين جسر بزرگى كشيده شده كه معبر زوار و قوافل است

پنجم از علايم واقعه مسجد نمودن قبرستانهاست

چنانكه از سيد كاينات صلّى اللّه عليه و اله و سلّم در حديث معراج منقولست كه مؤلف كتاب مختصر سليمان بن حسن از شيخ صدوق روايتكرده كه خطاب مستطاب از حضرت رب الارباب در رسيد كه يا محمد از جمله عطاهائي كه بتو مرحمت فرموديم آنستكه بيرون ميآوريم از صلب تو يازده امام كه همه ايشان از نسل دختر تو فاطمه است و آخر ايشان مرديست كه عيسى بن مريم در عقب سر او نماز خواهد خواند و پر ميكند زمين را از عدل و داد بعد از آنكه پر شده باشد از ظلم و جور پس آنحضرت عرضكرد كه اين امر در چه زمان واقع

ص: 408

خواهد شد خطاب رسيد يا محمد در وقتيكه برطرفشود علم و ظاهر شود جهل و بسيار شود قتل و كم شوند علما و فقهاي حقيقى و بسيار شوند شعرا و بگيرند امت تو قبور را مساجد يعنى قبرستانرا مسجد نمايند و اينعلامت در جزء اين زمان بسيار متداول شده كه قبرستانرا مساجد مدارس نمودند و امواترا از قبور بيرون كشيدند و عظام آنها را پراكنده كردند و با اين احوال آنمساجد را محل اقامت جماعت و عبادت خود قرار داده اند

ششم از علامات واقعه خراب شدن بغداد است

بعد از آنكه در كمال آبادى شده باشد و قصور عاليه متعاليه در آن بنا نهاده باشند كه محل فسق و فجور و زنا و شراب و در او جارى شود حكم بغير حق و شهادت ناحق و خون ريختن ناحق و مال مردم بردن و اقسام معاصى و ظاهر آنكه مراد شهر بغداد كهنه باشد كه محل سلطنت عباسيان بوده است چنانكه حضرت امير المؤمنين بعد از مراجعت از نهروان در مسجد براثا بآن خبر داد كه زورا يعنى بغداد در معموريت شهري باشد كه مردم گويند دنيا همين بغداد است و قصرهاي آنرا قصور بهشت ميشمارند و دختران و پسران او را حور العين و غلمان نامند و قريب پانصد سال آبادى او طول كشيد و هيچ شهرى در زمان سلطنت بنى عباسيان بآن معمورى و آبادي نشده بود و آنرا دار السلام نام نهاده بودند و در زمان مستعصم عباسى اوضاعى در آن شهر فراهم آمده بود كه غرفه هاى سر راهرا در هر روزيكه بعزم شكار و نزهت بيرون ميرفت بهزار دينار كرايه ميكردند كه در آن بنشينند و تماشاى جلال او را بنمايند و آنشهر بسطوت هلاكو خان خراب شد و بغداد نو بعد از خرابشدن بغداد كهنه آباد شده است و هنوز به آبادى و معمورى آنچه از بغداد كهنه نقل شد نرسيده است اگرچه فعلا نيز در كمال معموريت است و حضرت امير المؤمنين عليه السّلام در كلام معجزنظام خود اشاره بخرابى آن بفتنه هلاكو خان نموده و فرموده يا ويل لك يا بغداد و لدارك العامرة التى لها اجنحة الطواويس تماثين كما تماث الملح يأتى بنو قنطوره و مقدمهم جهورى الصوت لهم وجوه كالمجان المطوقه و خراطيم كخراطيم الفيلة لم يصل ببلدة الا فتحها و لا براية الا نكسها يعنى ويل و هلاكت از براى تو است اى بغداد و از براى عمارات و قلعه در تو كه در علو و ارتفاع مانند پر و بال طاوسان و گداخته شود آنعمارات مانند گداختن نمك در ميان آب و بيايند بنو قنطوره كه مراد لشگر چنگيز باشند چه آنكه صفات ايشان بلندآوازى و پهن صورتى و بينى دراز بود كه بهر ولايت رسيدند فتح كردند و بهر لشگريكه مقابله نمودند رايات و علمهاى ايشانرا شكستند و بغداد را ايشان خراب كردند و از ماورآء النهر تا بغداد قتل عام كردند و چنان قتلى در بغداد كردند كه آب دجله سرخ رنك شد

هفتم از علائم واقعه خراب شدن ديوار مسجد كوفه است

و ظاهرا آنكه اين علامت نيز واقع و محقق شده است و اين ديواريكه فعلا در مسجد كوفه برپا و قائم است از بناهاى جديده است و از روايت نيز مستفاد ميشود كه زوال دولت عباسى مقرون بخرابى ديوار مسجد كوفه

ص: 409

است چنانكه مجلسى ره از كتاب غيبت طوسى روايتكرده است كه حضرت صادق عليه السّلام فرمود وقتيكه ديوار مسجد كوفه از سمت خانه عبد اللّه بن مسعود خراب گرديد دولت بنى فلان يعنى بنى عباس زايل گردد آگاه باشند كه خراب كننده آن ديوار او را آباد نخواهد كرد و از ارشاد شيخ مفيد نيز همين روايت نقل شده است

هشتم از علامات واقعه جاري شدن نهريست از شط فرات در كوچه هاي كوفه

و اينعلامت نيز واقع و محقق شد چه آنكه الان اكثر شط در ميان شهر كوفه عبور ميكند و نهرها از آن در باغات و مزارع كوفه در جريان دارد

نهم از علامات واقعه آباد شدن شهر كوفه است بعد از خراب شدن آن

و اينعلامت نيز فعلا بروز و ظهور يافته كه يوما فيوما آبادي آن در تزايد است و محل سكناى جمع كثيرى شده و بعضى عمارات و دكاكين در آن برپا شده بلكه فعلا بازار معتبري در آن داير شده است اگرچه هنوز آبادى شهر و بلدى نشده

دهم از علامات واقعه آب برآوردن درياى نجف است

و اينعلامت تحقق يافته و در زمان سابق چون زمان ائمه طاهرين و بعد از آنها مدت زمانى خشك بود و بعد از آن پرآب شده بنوعيكه كشتيها در آن جارى است

يازدهم از علامت واقعه جارى شدن نهريست از فرات بغري كه نجف اشرف باشد

و آن آب از نجف داخل دريا شود و بر روى آن نهر آسيا ساخته شود بلكه مستفاد از حديث منقول از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام چنانكه مجلسى (ره) از كتاب غيبت نقل كرده است كه حديث آسيا از علامات حتميه است و مضمون حديث اينست كه حضرت امام محمد باقر عليه السّلام فرمود كه ناچار است از وجود آسيائى كه آرد ميكند چون آن آسيا در دور قطب خود استوار گرديد و بر ساقهاى خود قرارگرفت در آنوقت برميانگيزاند خداوند در سر آن آسيا بندۀ را كه از بيراهه ميآيد كه اصل و نسب او در ميان مردم مخفى بود و فتح و نصرت با او خواهد بود و حديث صريحست كه بايد اينعلامت قبل از قيام حضرت قايم واقع شود و اين علامت در اين سنوات واقع شد و تحقق يافت از همت عاليه مرحوم خلدآشيان حاجى سيد اسد اللّه خلف صدق مرحوم حجة الاسلام حاجى سيد محمد باقر طاب اللّه ثراهما از مال الوصيه مرحوم وكيل الملك نورى مخارج بيشماري نموده و نهرى از شط فرات بجانب نجف اشرف جارى نموده كه آب آن نهر از نجف داخل دريا ميشود و آسياهاى متعدد بر روي آن نهر بنا نهاده شده و از آن آب خوشگوار تمام زوار و فقراء سكنه نجف بحمد اللّه منتفع ميشوند و حال آنكه قبل از اجراى اين نهر از جهت آشاميدن آب فرات و تحصيل آن در كمال تعب بدست ميآمد و فى الواقع اسباب طلب مغفرت دائمى و استمرارى از براى مالك و بانى و ساعى برقرار گرديده و در بعضى از اخبار آنكه پس از ظهور حضرت حجة اللّه صاحب الامر عجل اللّه فرجه و استقرار آنحضرت بر سلطنت حقه الهيه در شهر كوفه بناى مسجدى خواهد شد كه مشتمل بر هزار باب باشد و كثرت عمارات كوفه بحدى ميشود كه هجده

ص: 410

فرسخ بزرگى آن خواهد بود و متصل ميشود بكربلاى معلي آنوقت آنحضرت امر ميفرمايد كه از پشت سر قبر امام حسين عليه السّلام رودخانۀ جارى نمايند براى اهل كوفه كه بهر دو طرف نجف اشرف آن آب جارى ميشود و بدرياى نجف وارد ميشود و بر روى آن رودخانه پلها و آسياها ساخته ميشود كه اهل كوفه عموما بآن منتفع ميگردند چنانكه مجلسى (ره) از غيبت طوسى نقلكرده است كه حضرت امام محمد باقر عليه السّلام در حديث طولانى كه بيان احوال و سيره و سلوك حضرت حجة اللهى ميفرمايد از آنجمله ميفرمايد كه ميفرستد از پشت سر قبر مطهر حضرت امام حسين عليه السّلام از براى اهل كوفه رودخانۀ جاري ميسازند كه بدو طرف غرى كه نجف است جارى ميگردد و بر درياي نجف ريخته ميشود و بر روي آن رودخانه قنطره ها و آسياها ساخته ميشود و گويا پيره زنى از اهل كوفه را ميبينم كه زنبيل گندمى بر سر گذارده بسمت كربلا روانه است كه آنرا آرد نمايد

دوازدهم از علامات واقعه بنا شدن قبه حمراء است

و ظاهرا مراد از قبۀ حمرا قبه طلاى هريك از مشاهده مشرفه ائمه طاهرين عليهم السلام است كه سلاطين شيعه آنرا بنا كرده اند و آنچه لفظ حديثست در اين باب آنستكه مجلسى (ره) از كتاب كفايت شيخ محمد بن على خراز روايتكرده است از حضرت امير المؤمنين عليه السّلام كه آن حضرت بعد از ذكر جملۀ از علائم ظهور حضرت حجت از بناى عاليه در بغداد و آمدن پادشاهان بنى شيصبان كه سلاطين بنى عباسند فرمود كه قبۀ خاكسترى رنك در بيابان بنا نهاده ميشود سرخ رنك در عقب اينها قائم بحق در ميان اقاليم نقاب غيبت را از روى خود برميدارد مانند ماه درخشنده در ميان كواكب و احتمال قريب دارد كه مراد باين قبه همان قبه مباركه عسكريين باشد كه در بيابان واقع شده زيرا كه سرمن رأى همه اطراف آن در چند فرسخى بيابانيست خالى از آبادى و آبادى خود سرمن رأى نيز اندك است و فعلا قصبچه ايست كه آبادي شهر و بلد بلكه آبادى و قرآء معتبره هم ندارد و رنك آنقبه چنانكه حقير در زمان مشرفشدن بسرمن رأى مشاهده كردم قبل از آنكه آنرا طلا نمايند كاشى بود و مانند خاك و خاكستر بيرنك بنظر ميآمد تا آنكه شاهنشاه ايران سلطان السلاطين ناصر الدين شاه ادام اللّه شوكته و عدله موفق باين خدمت عظيم شده از جانب خود اعلم العلماء شيخ العراقين مرحوم شيخ عبد الحسين طهرانى طيب اللّه روحه الزكيه را ارسال فرموده از براى انجام اين خدمت عظمى كه از اعظم شعائر اللّه بود و حال آنقبه مباركه در كمال علو و ارتفاع است و در نهايت خوبى مبدل بحمراء شده است و تمام آن را از خشت طلا ساخته اند

سيزدهم از علامات واقعه ظاهر شدن ستاره دنباله دار است

در نزديكى ستاره جدى اگرچه ستاره دنباله دار كه معروف به ذو الذاويه باشد بسيار ظاهر گرديده ولى باين علامت مخصوصه كه در نزديكى ستاره جدى ظاهر شده باشد ديده نشده بود مگر در چند سال قبل ظاهر شد و زمانى هم طول كشيد كه اكثر خلق

ص: 411

آنرا مشاهده كردند و حضرت امير المؤمنين عليه السّلام در خطبۀ لؤلؤه از جمله ده علامت كه بيان فرمودند آنستكه فرمود از آنعلامات عشره طلوع ستاره دنباله دار است در نزديكى جدى

چهاردهم از علامات واقعه ظاهر شدن قحطي شديد است قبل از ظهور حضرت حجة اللّه صاحب العصر و الزمان عجل اللّه فرجه

بلكه مستفاد از بعض اخبار آنكه ظاهر شدن قحطى از علامات حتميه است چنانكه مجلسى (ره) از غيبت محمد بن ابراهيم نقل كرده است كه حضرت صادق عليه السّلام فرمودند كه پيش از قيام قائم ناچار است از قحطى شديدى كه خلايق از آنقحطى گرسنه ميشوند و ميرسد ايشانرا بيم شديدي بعد از آن استشهاد فرمود بآيه شريفه وَ لَنَبْلُوَنَّكُمْ بِشَيْ ءٍ مِنَ اَلْخَوْفِ وَ اَلْجُوعِ وَ نَقْصٍ مِنَ اَلْأَمْوٰالِ وَ اَلْأَنْفُسِ وَ اَلثَّمَرٰاتِ و اخبار باين مضمون در تفسير اين آيه كثيرا نقلشده و ظاهرا بلكه محققا اين علامت نيز واقعشده خصوصا در بلاد عجم در بين هشتاد و نود بعد از هزار و دويست از هجرت قحطى بقسمى شد كه مردم گوشت ميته ميخوردند و كلاب را كشته خريد و فروش ميكردند و اطفال را سرقت نموده ذبح ميكردند و ميخوردند و كار بجائى رسيد كه چشم از اطفال خود پوشيده ميكشتند و ميخوردند و مع ذلك كله خلق بسياري از گرسنگى هلاك گرديدند نستجير باللّه من هذا النازلة و در بسيارى از اخبار آنكه در نزديكى ظهور حضرت حجة اللّه قحطى شديدى در شام و كوفه روى خواهد داد كه خروج دجال مقرون بآن قحطى خواهد بود و اكثر خلق تابع او ميشوند بجهة آنكه آن ملعون از براي مردم كوهى از نان بسحر ظاهر ميسازد كه با او حركت ميكند

پانزدهم از علامات واقعه وقوع زلزله و طاعون شديد است در كثيرى از بلاد

و ظاهر آنكه محقق الوقوع باشد چنانكه زلزله قديمه را كه از شيراز نقل نمودند بقسمى شد كه اكثر بناها و عماراترا خراب نمود و همچنين طاعون كه در ازمنه سابقه كه قريب شصت سال قبل از تاليف اينكتاب در سنه هزار و دويست و چهل و هفت كه در همان زمان تاريخ آن گذاشته شد باين كلمه (عزمز) طاعون شديدى در اكثرى از بلاد عجم ظاهر شد كه در هر بلدي اكثر خلق آن از طاعون هلاك شدند و هر خانواده و قبيلۀ كه بآن مبتلا ميشدند دو ثلث بلكه زياده از آن هلاك گرديدند مجلسى (ره) در بحار از شيخ صدوق در كتاب كمال الدين و او بسند خود از حضرت صادق عليه السّلام روايتكرده كه آنحضرت فرمود پيش از ظهور قائم دو نوع از مرك بمردم روي آورد يكي موت احمر و ديگرى موت ابيض بنحويكه از هفت نفر پنج نفر هلاك ميشوند موت احمر شمشير و موت ابيض طاعون است از غيبت طوسى نيز همين مضمونرا از حضرت امير المؤمنين عليه السّلام روايتكرده است كه موت ابيض طاعون است

شانزدهم از علامات واقعه آمدن ملخ است هم در وقت و هم در غير وقت

و باين علامت حضرت امير المؤمنين عليه السّلام در كلام معجزبيان خود اشاره فرموده و در كثيرى از بلاد اين علامت تحقق و وقوع يافت و حقير در عتبات عاليات مكرر مشاهده

ص: 412

كرده ام كه در بعضى از اوقات بقسمي ملخ ميآمد كه مانند ابر آفتابرا ميپوشانيد از كثرت و زيادتى

هفدهم از علامات واقعه خراب شدن بصره است بدست سيدي كه ملقب است بصاحب الزنج

يعنى بخروج يكى از هاشميين كه اتباع او از زنجيانست بصره را خراب خواهد نمود و اين علامت نيز تحقق يافت در زمان سلطنت بنى عباسيين كه بعد از غيبت حضرت حجة اللّه عجل اللّه فرجه صاحب الزنج خروج نموده و بصره و اطراف آنرا خرابى بسياري رسانيدند و مدتى با بعضى از سلاطين بنى عباسيه مقاتله مينمودند اگرچه مستفاد از اخبار آنستكه خرابى در بصره چند دفعه واقع خواهد شد

هجدهم از علامات واقعه قتل بيوح است

يعنى واقع شدن قتل بسيار در ميان مردم و كشتن ايشان يكديگر را و حضرت امير المؤمنين عليه السّلام در تعداد علائم ظهور حضرت قائم عليه السّلام آنرا بيان فرموده است و بزنطى از حضرت صادق عليه السّلام سئوال نمود از معنى قتل بيوح فرمود كه قتل دائمى كه آرام نميگيرد و ظاهر اينكه سبب اين قتل اختلاف سلاطين و امراء و رؤساء از طوايف و ملوك با يكديگر باشد كه بسيار كم است كه در هر سالى در صفحه از ممالك خون ريزى ميان خلايق نشود بلكه در بسيارى از اوقات بقسمى ميشود كه آلاف و الوف از طرفين كشته ميشوند بجهة دعاوى نفسانيه بلكه از اهل يك مملكت يا اهل يكمذهب و آئين بجهت تشاجر و تنازع در أمور دنيويه خون ريزي بسيار مينمايند و اين علامت غالب الوقوع است در ميان خلايق و در قرب زمان ظهور فتنه سفيانى و دجال و ساير آيات باطله هر اينه اشتداد خواهد يافت اين امر و شايد هرج ومرج نيز بشود

نوزدهم از علامات واقعه فروگرفتن ظلمت كفر و فسوق و معاصى است تمام عالم را

و از واضحات آنكه مراد بآن علاماتيكه در بسيارى از اخبار بر سبيل تفصيل و اجمال اعلام بآن فرموده اند كه عالم بايد پر از ظلم و جور شود نه آنست كه تمام عباد اللّه از دين اسلام رو برگردانند و بالمره كفر را بر دين اسلام اختيار نمايند زيرا كه مؤمنين و مسلمين كه متوسط الحال در امر دين اند بسيار خواهند بود بلكه مقصود از اينعلامت غلبه كفر و فسق و فجور و ظلم است در عالم و انتشار اين امور است در تمام بلاد و كثرت ميل خلق است باطوار و حالات كفار و مشركين از گفتار و كردار و تعيش و اوضاع دنيويه و تشبه بايشان در حركات و سكنات و مساكن و البسه و ضعف و سستى حال ايشانست در امر دين و آثار شريعت و عدم تقيد ايشان بآداب شرعيه خصوصا در جزء اين زمان كه يوما فيوما حالات مردم در تزايد و اشتداد است در تشبه باهل كفر از جميع جهات دنيويه بلكه در اخذ قواعد كفر و عمل نمودن بآن در امور ظاهريه و بسيار است كه اعتقاد و اعتماد كامل باقوال و اعمال ايشان مينمايند و وثوق تمام در كليه امور بآنها دارند و بسا باشد كه سرايت بسوى عقايد كثيرى خواهد نمود كه بالمره اصل عقايد دينيه اسلام را از دست ميدهند بلكه اطفال خوردسالرا بآداب و قواعد

ص: 413

ايشان تعليم مينمايند چنانكه فعلا مرسوم است كه در بدايت امر نميگذارند كه امور و قواعد دين اسلام در اذهان ايشان رسوخ نمايد و حال كثيري از ايشان بعد از بلوغ منجر بفساد عقيده و عدم تدين بدين اسلام خواهد شد و بر اين منوال تعيش خواهند نمود و هكذا حال كسانى كه معاشرت با چنين اشخاص دارند و اهل و عيال ايشان كه تبعه ايشانند بلكه اگر نيكو تأمل نمائى ميبينى كه كفر بر عالم محيط شده است الا اقل قليل و مقدار يسير از عباد اللّه كه آنهم غالب ايشان از ضعفاء الايمان و نواقص الاسلامند چه آنكه اكثر بلاد معموره در تصرف كفار و مشركين و منافقين است كه اكثر از اهالي از اهل كفر و شرك و نفاقند مگر بر سبيل ندرت و اهل ايمان كه اثنى عشريه باشند ايشان هم بجهة اختلاف در عقايد اصوليه دينيه و مذهبيه چنان متفرق و متشتتند كه اهل حق در ميان ايشان نادر و قليل است و اين قليل از اهل ايمان هم از عوام و خواص بسياري از ايشان بجهة ارتكاب باعمال قبيحه و اعمال شنيعه محرمه از اقسام معاصى و محرمات و اكل حرام و ظلم و تعدى هر يك بر ديگرى در امور دنيويه چنان ظلم بر انفس خود مينمايند كه از اسلام و ايمان چيزي در نزد ايشان باقى نمانده مگر اسمي كه غيرمطابق با مسمى است و رسمى كه مخالف با آثار شريعت پس در روى زمين باقى نخواهد ماند فعلا از اسلام اثرى مگر بسيار قليل كه آن هم مغلوب و منكوب است و از وجود ايشان بظاهر شرع در ترويج دين اثري مترتب نخواهد شد و معروف در نزد مردم بالمره منكر و منكر معروف شده است و از اسلام باقى نمانده مگر مجرد اسم و رسم ظاهرى و گويا بالمره طريقه امير المؤمنين و سجيۀ مرضيه ائمه طاهرين سلام اللّه عليهم اجمعين از دست رفته است و نزديك است العياذ باللّه طومار شريعت بالمره پيچيده شود و بمرائى و مسمع و مشاهد همه خلق است كه آنچه ذكر در تضاعف و اشتداد است و آنچه رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم بآن خبر داد كه اسلام در اول ظهورش غريب بود و بعد از اين هم برميگردد و غريب ميشود و در جزء اين زمان ظاهر و هويدا شد و غريب بآن است كه تمام عالم پر شود از ظلم و جور بلكه فى الحقيقة عين ظلم و جور است پس بايد اين قليل از عباد اللّه مؤمنين على الدوام ليلا و نهارا مسئلت نمايند از روي تضرع و ابتهال كه حقتعالى تعجيل فرمايد فرج آل محمد صلوات اللّه عليهم را كه آن نور الانوار و مظهر الاثار و قامع الكفار و الفجار حضرت حجة اللّه از مطلع غيب طلوع نمايد و عالم را بنور جمال خود روشن و منور فرمايد و زنك ظلم و كفر را از عالم بزدايد آثار دين و شريعت محمديرا در تمام عالم منتشر فرمايد و صفحه زمين را از لوث وجود ناپاك كفار و مشركين و ملحدين و طغاة و ظالمين و فاجرين و مخربين شريعت سيد المرسلين از سطوت ذو الفقار آتش بار حيدر كرار پاك و مطهر فرمايد آمين آمين رب العالمين

بيستم از علامات واقعه تحليه مصاحف و زخرفه مساجد و تطويل منارات است

چنانكه حضرت امير المؤمنين عليه السّلام در جواب صعصعة

ص: 414

بن صوحان كه از احوالات دجال ضال سئوال نموده بود اعلام بآن فرموده است بعد از آنكه حضرت بيان فرمود جملۀ از علايم ظهور حضرت قائم را پس از آن فرمود كه از جمله علامات ظهور آنحضرت مزين نمودن قرآنست بزينتها از طلا و لاجورد و امثال آن و نقش نمودن مساجد است بطلا و اقسام نقوش و بلند نمودن منارهاى مساجد است و اينعلامت در اكثر بلاد اسلام در نهايت شيوع و اشتهار است و مساجد و مصاحف بسيارى بآن نحويست كه آنحضرت اعلام بآن فرموده

بيست ويكم از علامات واقعه اقتران بعض نجوم است

كه آنهم از علايم عشره است كه حضرت امير المؤمنين بآن اعلام فرموده اند و مقصود از اين علامت مقارنه نمودن ستاره هاست با يكديگر و اگر اعتبار و اعتماد بقول منجمين بوده باشد آنها اخبار بوقوع اينعلامت خاصه نموده اند

بيست ودويم از علامات واقعه خراب شدن مسجد براثاست

و آن مسجديست كه بعد از جنك نهروان راهبى بخدمت حضرت امير المؤمنين عليه السّلام رسيد و بامر آنحضرت بنا نمود و آنمسجد در ميان كاظمين و بغداد واقع بود و اسم آنراهب حباب است كه بدست مبارك آنحضرت بشرف اسلام مشرفشد و آنحضرت باو امر فرمود كه در آنجا مسجدي بنا كن و آنرا بنام معمارش بنام پس معمارى براثا نام آنرا بساخت لهذا مسما شد بمسجد براثا و براهب فرمود كه در جنب مسجد تو شهرى بنا ميشود كه ظالمان و جابران در آن بسيار ميباشند تا آنكه در هر جمعه هفتاد هزار زنا واقع گردد در وقتيكه بدكرداري ايشان شدت نموده راه مسجد ترا ميبندند و آنرا خراب نميكند مگر كافرى و بعد از آن سه سال از حج بازداشته ميشوند و اينعلامت نيز در چند سال قبل واقعشد كه بامر والى بغداد از جانب دولت حكم شد كه مهندس فرنگى راه آهني از بغداد بكاظمين تعبيه نمايد و تسويه آن راه سبب شد از براى خرابى مسجد براثا چنانكه فرمودند كه خراب نميكند آنرا مگر كافرى

بيست وچهارم از علامات واقعه منهدم شدن كعبه و حمل نمودن حجر الاسود است بسوى كوفه

چنانكه قرامطه در سال قريب بسيصد و سى از هجرت كعبه را خراب كرده و حجر الاسود را حمل نمودند بكوفه و در مسجد كوفه نصب نمودند و در سال سيصد و سى و هفت دوباره قرامطه آنرا بكعبه برگردانيدند و نصب و استقرار آن در محل خود بدست ولى عصر عجل اللّه فرجه شد چنانكه در بعضى از حكايات سابقه ذكر شد

مقاله رابعه در ذكر علاماتيستكه هنوز واقع نشده و يا محتمل الوقوع است

اشاره

و اعلام بحتميت آن نيز در اخبار نشده است و احتمال تغيير و تبديل در آنچه اراده الهيه تعلق بآن گرفته باشد ميرود و آنعلائم نيز بسيار است كه بترتيب ذكر خواهد شد يعنى بترتيب ذكري كتبى نه ترتيب حقيقى واقعى زيرا كه واقع آن از مغيباتست و لا يعلمها الا اللّه و امنائه المعصومون المطهرون

اول از آنعلائم ايستادن آفتابست در وسط السمآء از اول زوال تا وقت عصر بدون آنكه حركت نمايد

و اين دليل است بر تغيير حركت افلاك و آنخدائيكه خالق افلاكست

ص: 415

و بقدرت كامله آنرا بحركت درمى آورد قادر است بر اينكه آنرا زمانى از حركت بازدارد و اظهار قدرت نمائى كند بتغيير اوضاع افلاك و اين آيت عظمى دليل است بر بطلان اقوال اهل نجوم و اهل طبايع و فلاسفه كه آنرا محال ميدانند مجلسى (ره) از ارشاد شيخ مفيد نقلكرده است از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام در تفسير آيه شريفه إِنْ نَشَأْ نُنَزِّلْ عَلَيْهِمْ مِنَ اَلسَّمٰاءِ آيَةً فَظَلَّتْ أَعْنٰاقُهُمْ لَهٰا خٰاضِعِينَ فرمودند كه خداي تعالى اينعلامترا از آسمان بر ايشان نازل خواهد فرمود عرضكردند كه ايشان كيانند فرمود بنى اميه و اتباع ايشان عرضكردند كه آن آيت و علامت چيست فرمودند كه ايستادن آفتابست در وسط السما از وقت ظهر تا وقت عصر و نمايان شدن صورت و سينه مردي بر روى جرم آفتاب در حالتيكه خلايق او را بحسب و نسبش بشناسند و اينقضيه در زمان سفيانى واقع ميشود و در آنوقت هلاك او و قومش اتفاق خواهد افتاد ترجمۀ آيه كريمه آنكه اگر بخواهيم علامتى بر ايشان از آسمان نازل ميگردانيم پس گردنهاى ايشان در نزد آن پست و ذليل ميشود و ظاهر روايت آنكه اين دو علامتى باشند كه ظهور هر دو در وقت واحد خواهد بود

دويم از آن علايم طلوع نمودن آفتابست از سمت مغرب برخلاف عادت كه از مشرق طلوع ميكرد

و جملۀ آن را از علايم قيامت كبرى شمرده اند و از بعضي از اخبار مستفاد ميشود كه از علايم ظهور است و محتمل استكه علامت از براى هريك باشد كه يكدفعه قبل از ظهور از مغرب طلوع نمايد و يكدفعه قبل از قيامت كبرى و محتمل استكه طلوع آفتاب از مغرب كنايه باشد از طلوع نور جمال عديم المثال حضرت حجة اللّه كه بروز و ظهور آنولى حضرت ذو الجلال از مكه است كه از سمت مغرب ميشود و از بعضى از اخبار نيز مستفاد ميشود چنانكه مجلسى (ره) از كتاب محاسن برقى روايتكرده كه حضرت امير المؤمنين عليه السّلام علايم ظهور قائم عجل اللّه فرجه را از براى اصحاب خود چون اصبغ بن نباته و صعصعة بن صوحان و امثال ايشان بيان ميفرمود از آنجمله ذكر فرمود طلوع آفتابرا از مغرب نزال بن سيره از صعصعة بن صوحان پرسيد كه مراد امير المؤمنين از اينكلام چيست صعصعه گفت يابن سيره كسيكه عيسى بن مريم عليه السّلام در پشت سر او نماز ميگذارد امام دوازدهم از طبقه نهم از اولاد حسين بن على عليه السّلام و او است آن آفتابى كه از مغرب طلوع نمايد و در ميان ركن و مقام ظاهر ميشود و روى زمين را از كفر و فسق و اعتقادات باطل پاك ميگرداند و ميزان عدل و انصافرا در ميان مردم ميگذارد كه احدى جور و ظلم بر كسى نخواهد نمود

سيم از آن علائم خروج يمانيست

از يمن كه پس از خروج او فتنه عظيمى در اطراف يمن و نواحى آن برپا ميشود

چهارم از آن علائم خروج خراسانيست از خراسان

كه فتنه عظيمى در اطراف خراسان و نواحى آن برپا خواهد نمود و در بعضى از اخبار وارد شده كه يمانى و خراسانى و سفيانى در زمان واحد خروج خواهند نمود چنانكه مجلسى (ره) از غيبت

ص: 416

طوسى از حضرت صادق عليه السّلام نقلكرده كه آنحضرت فرمود خروج اين سه نفر كه يمانى و خراسانى و سفيانى باشد در يكسال و در يكماه و در يكروز واقع خواهد شد و در ميان آنها از يمانى هدايت كننده تر نيست و او خلايق را بسوي حق دلالت كند

پنجم از آن علائم خروج مغربيست بجانب مصر و مالك شدن او مصر و نواحى آنرا

و بعضى گفته اند شايد مراد باو محمد على پاشا باشد كه مالك مصر و شامات و حبشه و زنگبار و حجاز شد و مدتى سلطنت نمود بعد از آن دول اجتماع نمودند و دست او را از حجاز و شامات كوتاه كردند و لكن آنچه مستفاد از اخبار است در باب خروج مغربى بمحمد على پاشا وفق نميدهد زيرا كه از غيبت طوسى نقلشده است از عمار ياسر كه از خواص اصحاب امير المؤمنين عليه السّلام بود كه اهل مغرب بسمت مصر خروج ميكنند و داخلشدن ايشان در مصر علامت خروج سفيانيست و آنكه مغربى بسيارى از شهرها را متصرف ميشود و مردمان بسيارى را بقتل ميآورد و سفياني بر او غلبه ميكند و اموال از دست آنها ميگيرد و در روايت ديگر از محمد بن مسلم كه از خواص اصحاب حضرت صادق عليه السّلام است آنكه خروج مغربى قبل از خروج سفيانيست و بروايت ديگر از غيبت طوسى آنكه سواران و بيرقها از جانب مغرب روميآورند تا آنكه وارد شام ميشوند در آنحال بخروج پيرزن جگرخوار از وادي يابس كه سفيانى باشد منتظر باشيد و محتمل استكه مراد بمغربى كه رو بسمت مصر ميآورد و مصر و نواحى آنرا بتصرف خود درميآورد و از آنجا روانه بجانب شام ميشود با سواران و بيرقها قبل از خروج سفيانى همين متمهدي باشد كه فعلا كه سنه هزار و سيصدويك است خروج نموده و بسيار با سطوت و صولت است كه نواحى مصر را بتصرف خود درآورده و لشگر بسيارى آراسته نموده و جمله از سلاطين از سطوت او بسيار خائفند شايد او باشد كه مصر و نواحى آنرا متصرفشده و ميشود و محتمل است كه غير او باشد و بعد از اين خروج نمايد

ششم از آن علايم اختلاف بيرقها در شام كه سه نفر در شام خروج ميكنند

و هريك از ايشان طالب سلطنت خواهند بود و از سه علم شام بيرون ميآيد و سفيانى بر ايشان غلبه خواهد نمود و شام بجهت اختلاف رايات خراب خواهد شد و مجلسى از ارشاد شيخ مفيد و غيبت طوسى از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام روايتكرده كه فرمود اول سرزمينى كه خراب ميشود شام است در آنوقت اهل شام و غير ايشان سه گروه ميشوند در تحت سه بيرق يكى بيرق ابقع كه او مرديست ابلق بدن و ديگرى بيرق اصحب و او مرديست سرخ مو و سرخ رنك بيرق سيم بيرق سفيانيست و بروايت ديگر سه نفر از شام خروج خواهند كرد و هر سه طالب سلطنت خواهند بود يكى از ايشان ابلق و ديگري سرخ موي و سرخ رنك و سيمى بيرق از اهلبيت ابى سفيانست كه از كلب خروج ميكند يعنى از طايفه بنى كلب كه مكان ايشان در نزديكى دمشق است و در روايت ديگر از حضرت امام محمد باقر و حضرت امير المؤمنين

ص: 417

عليهما السلام آنكه تزلزل و اضطرات در شام بنوعى ميشود كه صد هزار نفر كشته ميگردند خداوند آنقضيه را از براي مؤمنان رحمت و بر كافران عذاب و نقمت گرداند

هفتم از علايم خراب شدن سمت غربى مسجد شام است

كه بزمين فرو ميرود كه بالمره خراب ميشود

هشتم وقوع جنك و جدال در هر بلد از نواحى مغربست تا يكسال كه مردم بجهة اختلاف رايات يكديگر را ميكشند

خصوصا در شام كه صد هزار نفر در آن كشته خواهد شد

نهم خراب شدن شام است

از قتل و غارت و اقسام فتنه ها و بلادها

دهم فرورفتن قريه ايست از شام بزمين كه اسم آنقريه جابيه

و بروايت ديگر فرورفتن خرشنا بزمين كه اسم قريه از قراء شام است و شايد هر دو بزمين فروروند

يازدهم خروج زنديقى است از شهر قزوين برياست

و مجلسى (ره) از غيبت طوسي از محمد بن حنفيه نقلكرده است كه زنديقى از قزوين برياست برخيزد كه پرده ناموس اهل آنرا پاره كند و بزرگان ايشانرا گم نام نمايد و حصار آنرا تغيير دهد و هركه با وي مقاتله نمايد كشته شود و هركه تابع او گردد كافر شود و اهل آنجا دو فرقه شوند فرقۀ بر دين خود گريه كنند و فرقۀ بر ديناى خود و نيز از غيبت طوسى نقلكرده است كه رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم فرمود كه خروج ميكند از قزوين مردى كه همنام با يكى از پيغمبرانست و مردم باطاعت او شتاب خواهند نمود و مؤمنان و مشركان از ترس او فرار ميكنند بقسميكه كوهها از ايشان پر ميشود

و دوازدهم انقطاع دوام سلطنت بسياري از سلاطين است در اكثري از بلاد كه سلطنت آنها بماهها و ايام ميرسد

يعنى هر سلطانى در چند ماه سلطنت ميكند و سلطنت ايشان بسال نميرسد از جهت كثرت اختلاف خلايق در تحت رايات مختلفه و مجلسى (ره) از كتاب غيبت طوسى از حضرت صادق عليه السّلام نقلكرده كه فرمود سلطنت سالها از ميان مردم برداشته ميشود و سلطنت ماه و روز بميان ميآيد يعنى بعد از اين مدت سلطنت بيكسال نميرسد بلكه چند ماه و چند روز ميرسد راوى عرضكرد كه وقتى كه سلطنت ماه و روز در ميان آمد طول مييابد فرمود نه

سيزدهم خروج عوف سلمى است كه در سرزمين جزيره خروج ميكند

و او از اهل تكريت است كه آن شهريست در ميان موصل و بغداد و در السنه ناس معروف بكركوت است و فتنه از خروج او برپا مى شود و بسمت دمشق ميرود و در مسجد دمشق كشته ميشود

چهاردهم سمرقندى است كه اسم او شعيب بن صالح است كه خروج او بعد از عوف سلمى است

و از خروج او نيز فتنه عظيمى برپا ميشود و خروج ايندو قبل از سفيانى خواهد بود و اين دو علامت احتمال وقوع دارند و امام بخروج اين دو خبر داده و هر دو را از علامات ظهور شمرده مجلسى (ره) از غيبت طوسى از بشير بن جذلم روايتكرده كه بخدمت حضرت على بن الحسين عليه السّلام مشرفشدم و عرضكردم كه خروج مهدى را از براى من وصف فرما و علامتهاى آنرا بمن بشناسان فرمود كه پيش از خروج او مردى كه

ص: 418

معروفست بعوف سلمى در سرزمين جزيره خروج ميكند و منزلش در تكريتست و آنشهريست ما بين بغداد و موصل و كشتۀ شدن او در مسجد دمشق است و بعد از او شعيب بن صالح از سمرقند خروج ميكند و بعد از آن سفيانى ملعون از وادى يابس خروج ميكند

پانزدهم وقوع زلزله عظيمه ايست در شام قبل از خروج سفيانى

كه زياده از صد هزار نفر هلاك خواهند شد مجلسى (ره) در كتاب غيبت محمد بن ابراهيم از امام محمد باقر عليه السّلام روايتكرده كه فرمود وقتيكه صاحب نيزه در شام مخالفت نمايد آيتى از آيات خدا در آنجا ظاهر خواهد شد عرضكردند كه آن آيت چيست فرمود كه زلزله ايست كه در شام واقع خواهد شد بنوعى كه بسبب آن از اهل آنجا زياده از صد هزار نفر هلاك ميشوند و خداى تعالى آنرا براى مؤمنان رحمت و بر كافران عذاب و نقمت گرداند بعد از آن مغربى با رايات سياه داخل شام ميشود كه جزع اكبر و موت احمر در آنجا واقع ميشود بعد از آن قريۀ كه آنرا خر شنا گويند در نواحى دمشق فرورود و بعد از آن پسر زن جگرخوار يعنى سفياني از وادى يابس خروج كند و بر منبر دمشق بالا رود وقتيكه اين امر واقع شد بخروج مهدى منتظر باشيد

شانزدهم ظاهر شدن آتشى است در سمت مشرق زمين كه تا سه روز يا هفت روز در ميان زمين آسمان افروخته ميشود

كه محل تعجب و خوف باشد مجلسي (ره) از كتاب غيبت محمد بن ابراهيم از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام روايت كرده كه فرمود وقتى كه آتش بزرگي در جانب مشرق ديديد كه سه روز يا هفت روز از افق مشرق طلوع نموده بالا ميآيد آنوقت منتظر فرج آل محمد باشيد كه انشاء اللّه فرج ميرسد بدرستيكه حقتعالى صاحب قهر و غلبه و حكمت است

هفدهم ظاهر شدن سرخى شديديست كه در اطراف آسمان پهن ميشود

كه گويا همه آسمانرا ميگيرد چنانكه مجلسى (ره) از كتاب مذكور از حضرت امير المؤمنين عليه السّلام نقل كرده كه فرمود قائم عليه السّلام قيام نميكند تا وقتيكه چشم دنيا كور گردد يعنى اوضاع عالم منقلب و پريشان شود و اعلام ظلم و ستم برافراخته گردد و سرخى در آسمان ظاهر و هويدا گردد و اين سرخى از اشك چشم حاملان عرش الهى است كه بر احوال اهل زمين گريه ميكنند و او قيام نميكند مگر وقتى كه ظاهر شود در ميان زمين قوميكه ايشانرا از خير بهره و نصيبى نيست

هيجدهم كثرت قتل و خونريزيست در كوفه از جهت رايات مختلفه

و از غيبت طوسى از حضرت صادق عليه السّلام نقلشده كه فرمود گويا سفيانى يا صاحب سفيانى را كه امير لشگر باشد ميبينم در اينشهر شما كوفه فرودآمده و منادي او ندا كند كه هركس سر شيعۀ على بن ابيطالب را بنزد من آورد هزار درهم باو ميدهم پس در آنوقت همسايه همسايه را ميگيرد كه از ايشانست و گردنش را ميزند و هزار درهم در عوضش ميگيرد و بروايت ديگر از على بن طاوس در كتاب كشف اليقين از حضرت امير المؤمنين عليه السّلام روايتكرده كه فرمود لشگر سفيانى داخل كوفه

ص: 419

ميشوند و كسى را در آنجا نميگذارند مگر آنكه او را ميكشند و چنانچه مردى از ايشان بچه كوچكى را از دور بنظر ميآورد بسمت آن بچه متوجه ميشود تا آنكه او را گرفته بقتل ميرساند پس در آنوقت منتظر فرج باشيد و بروايت ديگر از حضرت باقر عليه السّلام كه فرمود سفيانى لشگري كه هفتاد هزار نفر باشند بر سر كوفه ميفرستد و از اهل آنجا پارۀ را بدار ميكشند و پارۀ را اسير ميكنند و در بعضى از روايات آنكه در كوفه مردان كشته و زنان را اسير ميكنند و كسيكه از آب فرات عبور نمايد و رو پنهان كند بر او باكى نيست و در بعضى از روايات آنكه بر سر جسر هفتاد هزار نفر را بقتل ميرسانند بطوريكه خلايق بسبب خونها و عفونت ابدان ايشان تا سه روز از آب فرات پرهيز ميكنند و از اين اخبار هولناك چنين مستفاد ميشود كه بايد شهر كوفه قبل از ظهور حضرت قائم عجل اللّه فرجه در نهايت آبادى باشد و شهر عظيمى دوباره برپا شود كه محل اينگونه قتال واقع شود

نوزدهم كشته شدن نفس زكيه است در پشت كوفه با هفتاد نفر از صلحا

و اين نفس زكيه ايست كه اسم او محمد بن حسن از آل محمد است كه در مابين ركن و مقام كشته ميشود چنانكه سبق ذكر يافت مجلسى ره در بحار روايتكرده كه از جمله علايم ظهور كه حضرت امير المؤمنين عليه السّلام اعلام بآن فرموده قتل نفس زكيه است با هفتاد نفر ديگر در پشت كوفه و نيز بروايت ديگر از حضرت صادق عليه السّلام روايتكرده كه فرمود چون سفيانى خروج كند او را مقصودي نباشد مگر آل محمد و شيعيان ايشان پس لشگر بكوفه ميفرستد تا زمانى كه بآنجا رسند جماعتى از شيعيان آلمحمد را ميكشند و مرد ضعيفى از دوستان آل محمد با اتباع خود بمحاربه لشگر سفيانى بيرون ميرود و در پشت كوفه با تابعانش كشته ميشود

بيستم سلطنت نمودن بنى عباس است بعد از زوال دولت ايشان

مجلسى ره از كتاب غيبت محمد بن ابراهيم از حضرت موسى بن جعفر عليه السّلام روايتكرده كه فرمود سلطنت بنى عباسى مكر و خدعه است و اين سلطنت از ايشان زايل ميشود بنحويكه چيزي از آن باقى نميماند بعد از آن سلطنت ايشان مجدد ميشود بنوعيكه گويا هيچ آفتى بآن نرسيده و بروايت ديگر فرمود بر بنى عباس غالب نميشود مگر سفياني

بيست ويكم وقوع جنك عظيميست در ميان آل مروان و بنى عباس در قرقيسا كه يكى از شهرهائيست كه در كنار شط فرات واقع است

مجلسى ره از كتاب مذكور روايتكرده استكه از حضرت باقر عليه السّلام كه فرمود ميان بنى عباس و آل مروان در قرقيسا جنگى واقع خواهد شد كه طفل خردسال از هول آنجنك پير گردد و خداى تعالى بمرغان هوا و درندگان زمين امر ميكند كه از گوشتهاي ظالمين سير شويد بعد از آن سفيانى خروج كند و نيز مجلسى ره از كتاب مذكور از حضرت صادق عليه السّلام روايتكرده كه فرمود حقتعالى را در قرقيسا ضيافتيست كه از آسمان كسى ندا ميكند كه ايمرغان هوا و درندگان زمين بيائيد و از گوشتهاى ظالمين سير شويد و در روايت ديگر از حضرت

ص: 420

باقر عليه السّلام آنكه لشگر سفيانى بسمت قرقيسا بگذرد و در آنجا مقاتله كند و صد هزار نفر از جابران و ظالمانرا بكشند

بيست ودويم نزول تركست در جزيره و نزول اهل روم است در رمله

و ظاهر از بعضى از روايات آنكه طايفه ترك از شيعيانند چنانكه مجلسى ره در بحار از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام روايتكرده كه آنحضرت فرمود كه طايفه ناجيه از ترك خروج ميكنند و در عقب آن هرج و مرج اهل روم واقع ميشود و برادران ما كه از طايفه تركند روميآورند تا آنكه در نهر جزيره فرود ميآيند و طايفۀ كه از اهل روم خروج كرده اند روميآورند تا آنكه در رمله فرود ميآيند و در آنسال در همه سرزمين از نواحى مغرب اختلاف بسيار است و بروايت ديگر از حضرت صادق عليه السّلام نقلكرده كه بجابر فرمود در جاى خود قرار گير تا آنكه ببينى علامت هائى كه از براى تو ذكر ميكنم و ترا چنان نميبينم كه آن زمان را ادراك نمائى و آن علامتها اينست كه مخالفتي در ميان خلايق واقع ميشود و نداكنندۀ از آسمان ندا ميكند و قريۀ از قراى شام در جابيه بزمين فروميرود و طايفه ترك در جزيره و روم در رمله فرود ميآيند و در اينوقت اختلاف در هر سرزمين واقع ميشود بحديكه شام خراب ميگردد و در بحار از ابي بصير از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده كه فرمود ناچاريم از ديدن لشگر آذربايجان كه هيچكس طاقت مقاومت و مقاتله با ايشان را ندارد و محتمل است كه مراد بترك همان آذربايجان باشد و رمله موضعيست در نزديكى مصر

بيست وسيم مسخ شدن طايفه ايست بصورت قرده و خنازير

كه بواطن بعضى از اشقيا و فجار كه در معنى بصورت خوك و خرس و ميمونند ظاهر ميشود كه خلق آنحالت و آنصورت معنويه را از ايشان بديده ظاهر مشاهده مى نمايند و ظاهر و باطن ايشان بشكل واحد ميگردد مجلسى در بحار از ابى بصير روايتكرده است كه شخصى از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام سؤال نمود از تفسير آيه شريفه «سَنُرِيهِمْ آيٰاتِنٰا فِي اَلْآفٰاقِ وَ فِي أَنْفُسِهِمْ حَتّٰى يَتَبَيَّنَ لَهُمْ أَنَّهُ اَلْحَقُّ » حضرت فرمودند كه خداي تعالى بنمايد بايشان در نفسهاى خودشان مسخ را يعنى ايشانرا از جمله مسوخات ميگرداند كه در اطراف عالم نقصان و تنگى را مشاهده ميكنند پس قدرت خدا را هم در آفاق مى بينند و هم در نفسهاى خودشان و قوله تعالى حَتّٰى يَتَبَيَّنَ لَهُمْ أَنَّهُ اَلْحَقُّ مراد از آن خروج قائم عجل اللّه فرجه است كه آن از جانب خداى تعالى حق است و اين خلايق او را خواهند ديد و چاره از خروج او نيست و بايد خروج كند و بروايت ديگر نيز از ابي بصير روايتكرده اند كه گفت خدمت حضرت صادق عليه السّلام عرضكردم از تفسير قوله تعالى عذاب الخزى فى الحيوة الدنيا و فى الاخرة عذاب خزي دنيا چيست فرمود يا ابا بصير كدام خزي و خواريست كه شديدتر باشد از اينكه مردم در خانه هاى خود در ميان عيال يا برادرانش نشسته باشند ناگاه چند نفر گريبان دريده گريه كنان وارد شوند از ايشان پرسند كه اين حالت و

ص: 421

گريه از براى چيست گويند كه فلان شخص در همين ساعت مسخ شد عرضكردم كه آيا اين پيش از قيام قائم خواهد بود يا بعد از آن فرمود كه پيش از آن خواهد شد

بيست وچهارم حركت كردن بيرقها سياه است از خراسان

در بحار از اصبغ بن نباته از حضرت امير المؤمنين عليه السّلام روايتكرده كه فرمود وقتيكه آن سه علامت را ديديد منتظر فرج باشيد عرضكردند كه آن علامتها كدام است فرمود مخالفت اهل شام با يكديگر و بيرقهاى سياه كه از جانب خراسان بيايد و فرعى در ماه مبارك رمضان يعنى ندائيست باسم قائم و در جمله از اخبار آنكه خروج خراسانى موافق با خروج سفيانى خواهد بود و هر دو قصد كوفه مينمايند مانند دو اسب گروبندى

بيست وپنجم آمدن باران شديدى است در ماه جمادى الثانيه و ماه رجب

كه مثل آن هرگز ديده نشده چنانكه از ارشاد مفيد ره روايت شده است از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام كه فرمود وقتيكه حضرت قائم نزديك شد در ماه جمادى الثانيه و ده روز از ماه رجب چنان بارانى ميبارد كه هرگز خلايق مانند آنرا نديده اند و بعضى گفته اند كه چهارده بارانست كه پى درپى ميبارد برخلاف عادت و مالكى در فصول آل محمد نقل كرده كه بيست وچهار بارانست كه از پى هم ميآيد و در بعضى از اخبار آنكه در سال ظهور حضرت صاحب الامر عجل اللّه فرجه بيست وپنج مرتبه باران ميبارد بطوريكه اثر و بركت ظاهر ميشود

بيست وششم بعضى نقل كرده اند كه باريدن تگرك بسيار بزرگى است در روم و جزاير كه بسيار محل تعجب باشد

كه بمثل آن ديده نشده باشد

بيست وهفتم مطلق العنان شدن عربست كه بهرجا كه خواهند روند و هرچه خواهند بكنند

و در بعضى از اخبار تصريح به آن شده است

بيست وهشتم خروج سلاطين عجم است از شأن و وقار

شايد كه مراد تبعيت ايشان باشد مر ساير دول را در برهۀ از زمان بجهة مصالح مرتبطه بامر سلطنت ايشان يا آنكه بجهت بعضى از امور و وهن و سستى در سلطنت ايشان عارض شود و اين سه علامت محتمل الوقوع است بلكه مظنون الوقوع است چه آنكه بسياري از اعراب باديه نشين در تحت فرمان سلطانى از سلاطين نميباشند بلكه هر جم غفيري از ايشان امير و شيخ كبيرى از خود دارند كه بواسطه او اطاعت احدى از سلاطين نمينمايند و هرچه از ايشان پيشرفت نمايد در هر بلدى از قتل و غارت از آن پروا ندارند و همچنين باريدن تگرك بزرگ كه بغير عادت باشد در بعضى از بلاد و نواحى نقلشده كه وقوع يافت و همچنين امر سلطنت در بلاد عجم در بعضى از اوقات سست و موهون شد در اواخر سلطنت صفويه كه افاغنه و اوزبك بر بلاد عجم مستولى شدند

بيست ونهم طلوع نمودن ستاره ايست از مشرق كه مانند ماه درخشنده و روشنى دهنده باشد و بشكل غره ماه باشد

و دو طرف آن كج باشد بنحويكه نزديك است كه از كجى بهم وصل شود و چنان درخشندگى داشته باشد كه چشمها را خيره نمايد

ص: 422

و سيد جزائري در انوار اين علامترا ذكر نموده و عبارت او اينست كه و من علاماته طلوع نجم المشرق يضيىء كما يضيىء القمر ثم ينعطف حتى يكاد تلتقى طرفاه و شيخ مفيد (ره) نيز اينعلامت را ذكر كرده و آنرا مستند باخبار نموده

سى ام زنده شدن مردگانست از قبور خود

بعضي از متقدمين و بعضى از متأخرين و در دعاء عهدنامه كه هر صبح بايد خوانده شود كه هرگاه كسى چهل صباح مداومت بآن نمايد خداوند عالم او را از اصحاب حضرت قائم عجل اللّه فرجه قرار ميدهد و اگر قبل از ظهور آنحضرت بميرد او را خداوند از قبرش برميانگيزاند تا از اصحاب آنحضرت باشد و در آن دعا دلالت تامه بلكه صريحه است بر وقوع يافتن اينعلامت و از ارشاد شيخ مفيد چنين نقل شده از حضرت صادق عليه السّلام كه فرمودند قبل از قيام قائم باران شديدي ميبارد كه مانند آن ديده نشده پس خداي تعالى بسبب آن باران گوشتهاى ابدان مؤمنانرا در قبرهاى آنها ميروياند و گويا ايشانرا ميبينم كه از سمت جهنيه ميآيند در حالتيكه موهاى خود را ميتكانند تا آنكه از خاك و غبار پاك شود و در بعضى از اخبار آنكه از متقدمين از اصحاب رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم مانند سلمان و مقداد زنده خواهند شد و از اصحاب حضرت قائم خواهند بود و بعضى مالك اشتر رضى اللّه عنه را نيز نقلكرده اند و بالجمله ابتلاآت و شدت فتنه ها در قرب زمان ظهور حضرت حجة اللّه و هرج ومرج در عالم بسيار است لكن آنچه رجا و اميدوارى در آنست آنكه بسيارى از اينعلامات مذكوره واقع شده و كثيرى از آن نيز محتمل است كه در تمادى ازمنه سابقه در بلاد مختلفه وقوع يافته باشد و بعضى ديگر از آن علايم چون از علايم حتميه نيستند اميد است كه تغيير و تبديل در آن بشود و بعضى از آنها هم اختصاص ببلاد كفار داشته باشد و مجلسى (ره) در بحار از معلي بن خنيس روايتكرده است كه از حضرت صادق عليه السّلام شنيدم كه ميفرمود بعضى از علائم و امورات از محتوماتست و جمله از آن از امور و علائم حتميه نخواهد بود يعنى احتمال تغيير و تبديل در آن ميرود شايد كه خداوند آن بلايا و فتن را بفضل و كرم خود از مؤمنين دفع فرمايد و شدايد را بر ايشان آسان نمايد و تعجيل فرمايد در ظهور آن بزرگوار و از بعضى از خطب حضرت امير المؤمنين عليه السّلام چنين نقلشده كه فرمودند الا ان لخروجى علامات عشرة اولها تحريق الرايات فى اذقة الكوفة و تعطيل المساجد و انقطاع الحاج و خسف و قذف بخراسان و طلوع الكواكب المذنبه و اقتران النجوم و هرج ومرج و قتل و نهب فتلك علامات عشرة و من العلامة الى العلامة عجب عجب فاذا تمت العلامات قام قائمنا يعنى از براي خروج من ده علامتست ظاهر از وجه نسبت آنحضرت خروج را بخود چنانكه ابتداء ميفرمايد از براي خروج من ده علامت است با آنكه در آخر كلام خود ميفرمايد فاذا تمت العلامات قام قائمنا و اين علاماترا علامات از براى فرزند خود قرار داد و بيان فرمود آنكه خروج حضرت قائم فى الحقيقة همان خروج حضرت امير المؤمنين عليه السّلام باشد كه قائم مقام آنحضرت و خليفة

ص: 423

اللّه است و همه ايشان از نور واحدند اولهم آخرهم و آخرهم اولهم و محتمل است كه اينعلامات چنانچه علامات از براى خروج حضرت قائم است همچنين علامت از براى خروج آن بزرگوار نيز باشد چه آنكه ظهور حضرت قائم عجل اللّه فرجه اتصال دارد بزمان رجعت و از براى حضرت امير المؤمنين عليه السّلام رجعات عديده است كه از محل قبر مطهر خود خروج ميكند از براى اصلاح شرع مبين و قلع و قمع كافرين و كيف كان فرمود اول از آن علامات سوزانيدن علمهاست در كوچه هاي كوفه كه باختلاف رايات و غلبه بعضى بر بعض ديگر رايات مغلوبه سوزانيده خواهد شد دويم تعطيل مساجد است از نماز خواندن كه كسى در آنها نماز نخواند و شايد مراد بعض مساجد باشد كه معطل و معوق مانده باشد و يا اكثر مساجد چنين شود بجهت كثرت اضطراب و اختلاف مردمان از رايات مختلفه و شدت فتنه ها كه مساجد معطل و معوق شوند و مردم رفتن بمساجد را ترك مينمايند سيم منقطع شدن حاج است از بيت اللّه الحرام بجهة كثرت خوف و بيم در راهها و در بعضى از اخبار آنكه انقطاع از بيت اللّه الحرام در سه سال متوالى خواهد بود چهارم خسف در خراسان كه بعضى از بلاد و امكنه او بزمين فرورود پنجم قذف زمين خراسان شايد مراد خرابى خراسان باشد از بلايا و فتن ششم بيرون آمدن ستاره هاى دنباله دار است از آسمان هفتم اجتماع و اقتران كواكبست با يكديگر هشتم هرج و مرج در دنيا نهم قتل بسيار دهم غارت اموال چون اينعلامات ظاهر شود در آنحال قيام مينمايد قائم ما حضرت حجة اللّه و در خطبۀ ديگر خود ميفرمايد اذا صاح الناقوس و كبس الكابوس و تكلم الجاموس فعند ذلك عجائب واي عجايب انار النار بنصيبين و ظهرت راية عثمانيه بواد سود و اضطربت البصرة و غلب بعضهم بعضا و صباكل قوم الى ان قال عليه السّلام و اذعن هرقل بقسطنطنية لبطارقة سفيانى فعند ذلك توقعوا ظهور متكلم موسى من الشجر على طور يعنى در وقتيكه صيحه كشد و فرياد نمايد ظاهرا آنكه مراد ناقوس نصارى و فرنگيانست در بلاد اسلام صداهاى آنها بلند شود و در بلاد مسلمين كليساها ساخته شود چنانكه فعلا مرسوم شده است كه در اكثر بلاد مسلمين معبد نصارى بنا شده و صداى ناقوس در آنها بلند ميشود و اين دليل بر ضعف اسلام و اهل اسلام و قوت و غلبۀ كفر است كه در هر بلدى از بلاد اسلام معبدى بنا كرده و فرياد ناقوس از آنجاها بلند است و مراد از كبس كابوس بلند نمودن هركسى است سر خود را از براى رياست و سلطنت و بمعنى صرع نيز آمده است كه مقدمه جنون است يعنى مردم بتخيلات واهيۀ نفسانيه سربلند مينمايند از براى فتنه و آشوب و مراد به تكلم جاموس شايد آن باشد كه شخص عظيم الجثه و صاحب شوكتى سلطنت نمايد كه امر امر او باشد و هرچه خواهد بعمل آورد و يا آنكه شخص بى فهمى مسلط بر خلق شود كه در عدم ادراك مانند گاو باشد كه سلطنت و حكومت نمايد و يا آنكه مراد احمقى كه بدعتها در دين

ص: 424

بگذارد و احداث مذهب و ملت نمايد مردم از روي جهالت و حماقت قبول نمايند آنچه را كه او او بگويد و مراد باشتعال آتش در نصيبين كه بلديست در ميان شام و عراق و محتمل است محترق شدن آن بآفات آسمانيه باشد از برق و آتش و محتمل است كه كنايه از افروخته شدن آتش فتنه و فساد باشد كه بهيچ وجه اطفاء آن ممكن نباشد و مراد بظهور رايات عثمانيه در وادي سود آنكه از طرف بلاد مغرب زمين از طوايف سودان كه جم غفيرى هستند رايات و علمهاى عثمانيه بلند شود و جنك و خونريزى در آن بسيار واقع گردد و محتمل است كه مراد بآن همين شخص معروف بمتمهدى باشد كه حال تاريخ تاليف اينكتابست كه سنه هزار و سيصد و يك باشد از بلاد سودان حركت كرده با لشگر بسيارى متوجه سمت مصر است و داعيۀ سلطنت دارد و على الظاهر مدعى نصرت اسلام است و محتمل است غير او باشد كه بعد ازين خروج نمايد و فرمود كه مضطرب و خراب شود بصره و هر طايفۀ با طايفه ديگر در مقام قهر و غلبه و منازعه باشند تا آنكه چندين علايم ديگر از اختلاف رايات و هرج ومرج و ريختن مردم بر يكديگر از اعراب و غير ايشانرا بيان فرمودند و بعد از آن فرمود چون اذعان و اعتقاد نمايد هرقل كه قيصر روم است در قسطنطنيه از براى بطارقه كه يكى از امراى لشگر سفيانى است باطاعت و انقياد و در آنوقت متوقع ظهور نور موفور السرور كسى باشيد كه سخن گوينده بود با موسى بن عمران در كوه طور از درخت سينا يعنى ظاهر خواهد شد حضرت مهدى صاحب الزمان عليه السّلام كه لسان ناطق الهى است و در اينكلام اشاره است بآنكه متكلم با موسى بن عمران در وادى طور و آن نوريكه از شجرۀ سينا تجلى نمود همان نور آل محمد و نور ولايت آل محمد صلوات اللّه عليهم اجمعين بود و نيز در كلام معجز نظام ديگر كه آنحضرت بنظم بيان ميفرمايد علائم ظهور آن نور حضرت حجت اللّه را چنين نقلشده كه فرمود

بنى اذا ما جاشت الترك فانتظر *** ولاية مهدى يقوم و يعدل

و ذل ملوك الارض من آل هاشم *** و بويع منهم من يلذ و يهزل

صبى من الصبيان لا راى عنده *** و لا عنده جد و لا هو يعقل

فثم يقوم القائم الحق منكم *** و بالحق يأتيكم و بالحق يعمل

سمى نبى اللّه نفسى فدائه *** فلا تخذلوه يا بنى و عجل

ظاهر آنكه خطاب آنحضرت بعلويين از اولاد نسبى خود باشد كه لفظ بنى بفتح باء و كسر نون و اضافه بسوى يآء متكلم است و قرينۀ بر اين خطابات بعد است از لفظ منكم و يأتيكم كه بلفظ جمع بيان فرموده و بعيد است كه مراد به بينى يكى از اولاد حاضرين آن سرور باشد بلفظ تصغير كه بضم باء و فتح نون خوانده شود و كيف كان يعني اي فرزندان من در وقتيكه بهيجان آيند ترك پس منتظر باشيد ولايت و سلطنت حقه حضرت مهديرا كه قائم بعدل ميباشد در وقتيكه ذليل شده باشند پادشاهان روى زمين از آل هاشم ظاهرا آنكه اشاره باشد بسلاطين صفويه كه از سادات

ص: 425

علويين از آل هاشم كه بسياري از ملوك در زمان سلطنت ايشان ذليل و خوار بودند و در وقتيكه بيعت كرده شد از آن ملوك ارض و يا از آن سلاطين هاشمى كسيكه از اهل لذايذ و لهو و لعب و لغو است شايد اشاره باشد بضعف سلطنت ايشان بجهت قيام چنين سلطانى در ميان ايشان كه سبب شود از براي انقراض دولت ايشان و شايد مراد بعضى از سلاطين بعد از زمان صفويه باشد كه طفلى از اطفال قيام بسلطنت نمايد يعنى مردم او را سلطان خود قرار دهند كه در نزد آن طفل رأى و عزم و عقل و درايت و فهمى نباشد پس در آنگاه قيام مينمايد قائم بحق كه حضرت مهدي باشد از شما آل هاشم و بحق عمل مينمايد كه هم نام با پيغمبر است جان من فداى او باد پس در آنوقت ايفرزندان مخذول ننمائيد او را و در نصرت او كوتاهى نكنيد و در بعضي از كلمات درربار خود فرموده است در علامات ظهور قائم عجل اللّه فرجه اذا مات الناس الصلوة و اضاعوا الامانة و استحلوا الكذب و اكلوا الربا و اخذوا الرشا و شيدوا البنيان و بايعوا الدين بالدنيا و استعملوا السفها و شاوروا النساء و قطعوا الارحام و اتبعوا الاهواء و استخفوا بالدمآء و كان الحلم ضعفا و الظلم فخرا و كانت الامراء فجرة و الوزراء ظلمه و العرفاء خونة و القرآء فسقة و ظهرت شهادات الزور و استعلن الفجور و قول البهتان و الاثم و الطغيان و حليت المصاحف و زخرفت المساجد و طولت المنار و اكرم الاشرار و ازدحمت الصفوف و اختلفت الا هوآء و نقضت العقود و اقترب الموعود و شاركت النساء ازواجهن فى التجارة حرصا على الدنيا و علت اصوات الفساق و استمع منهم و كان زعيم القوم ارذلهم و اتقى الفاجر مخافة شره و صدق الكاذب و ائتمن الخائن و اتخذت القباد و المقارف و لعن آخر هذا الامة اولها و ركب ذوات الفروج السروج و تشبه النسآء الرجال و شهد الشاهد من غير ان يستشهد و شهد الاخر قضآء الذمام بغير حق عرفه و تفقه لغير الدين و اثروا عمل الدنيا على الاخرة و لبسوا جلود الضان على قلوب الذبآب و قلوبهم انتن من الجيف و امر من الصبر فعند ذلك الوحا الوحا العجل خير المساكن يومئذ بيت المقدس ليأتين على الناس زمان يتمنى احدهم انه من سكانه و بالجمله آنچه از علامات ظهور حضرت حجة اللّه در اين مؤلف ذكر شد مطابق است با اخبار و آثار وارده از ائمه صلوات اللّه عليهم اجمعين مجلسى ره از شيخ مفيد در ارشاد چنين نقلكرده است كه اخبار و احاديث در خصوص بيان علامات قائم و حوادثى كه پيش از ظهور آنحضرت واقع ميشود وارد گرديده است از آنجمله اموريستكه ذكر ميشود خروج سفياني و قتل حسنى و مخالفت بنى عباس با يكديگر بر سر ملك دنيا و كسوف آفتاب در نيمه ماه رمضان و خسوف قمر در آخر آن برخلاف عادت و خسفى يعنى فرو بردن زمين در بيابان بيداء و خسفى در مغرب و باز ايستادن آفتاب از حركت از وقت ظهر تا عصر و قتل نفس زكيه در پشت كوفه با هفتاد نفر از صلحا و خراب شدن ديوار مسجد كوفه و روآوردن بيرقهاى سياه خراسان و خروج يمانى

ص: 426

و ظاهر شدن مغربى از مصر و تصرف نمودن او شهرهاى شام را و فرود آمدن لشگر ترك در جزيره و لشگر روم در رمله و طلوع نمودن ستاره دنباله دار از مشرق كه مانند قمر ميدرخشد و بعد از آن خم ميشود مانند كمان تا آنكه نزديك بآن ميشود كه دو طرف آن بيكديگر برسد و ظاهر شدن سرخى در آسمان و پهن شدن آن در اطراف آسمان و نمايان شدن آتش در سمت مشرق تا سه روز يا هفت روز در هوا باقى بماند و بيرون آوردن اعراب عنان قرار و آرام را از سرهاى خودشان يعنى فتنه و آشوب برپا ميكنند و شهرها را تصرف مينمايند و آنشهرها را از تصرف سلطان عجم بيرون ميبرند و اهل مصر بزرك خودشانرا بقتل ميآورند و شام خراب گردد و سه نفر در آنجا بيرق سلطنت برافرازند و بيرقهاى قيس و عرب بمصر و بيرقهاي كنده بخراسان داخل گردد و لشگرى از جانب غرب وارد ميشوند حتى آنكه اسبهاي خودشانرا در اطراف قلعه شهر حيره ميبندند و بيرقهاى سياه از سمت مشرق بحيره روميآورند و كنار فرات شكافته ميشود تا آنكه آب فرات داخل كوچه هاى كوفه ميشود و شصت كذاب بيرون ميآيند كه هريك از ايشان دعوى نبوت ميكنند و دوازده نفر از اولاد ابى طالب بيرون ميآيند كه دعوى امامت مينمايند و مرد بزرگى از اتباع بنى عباس را در ما بين جلولاء و خانقين ميسوزانند و جسر شط بغداد از سمت محله كرخ بسته ميشود و در آنجا در اول روز باد سياهى برميخيزد و زلزله واقع ميشود كه بسيارى از آنجا بر زمين فروميرود و ترس و بيم همه اهل عراق و بغداد را فروميگيرد و در بغداد مرك ناگهانى و تلف اموال و ميوه ها و زراعتها واقع ميشود و ملخ ظاهر ميگردد هم در وقت و هم در غير وقت حتى بزراعتها ميرسند و ربع زراعتها كم ميشود و فرقه از اهل عجم بهم درميافتند و خونريزي بسيار در ميان ايشان واقع ميشود و غلامان از اطاعت آقايان خود بيرون ميروند و آقايان خود را بقتل ميرسانند و جماعتى از اهل بدعت مسخ شده بوزينه و خوك ميشوند و غلامان بشهر آقايان غلبه ميكنند و ندائى از آسمان ميرسد كه همه اهل زمين از هر طايفه بزبان خود آنرا ميشنوند و صورت و سينه آدمى بر روى جرم آفتاب نمايان ميشود و اموات از قبور خود برميخيزند و بدنيا برميگردند و يكديگر را ميشناسند و زيارت ميكنند و در آخر اينعلامتها بيست وچهار مرتبه پى هم باران ميآيد و زمين مرده بسبب آن زنده ميشود و بركتهاى آن ظاهر ميگردد و همه آفتها از شيعه مهدى عليه السّلام زايل ميشود و ظهور آنحضرترا در مكه مستحضر شده از براى يارى و اعانت او بسمت او متوجه ميگردند چنانكه اخبار بآنها وارد گرديده و بعضى از اين حوادث كه ذكر شد محتوم است يعنى بايد واقعشود و موقوف بوجود شرطى نميباشد و بعضى از آنها مشروط يعني منوط بوجود شرط است كه اگر شرايط آن موجود شد واقع ميگردد و اگر شرايط آن محقق نشد موجود نميشود و خداي تعالى داناتر است بآن چيزهائيكه بايد

ص: 427

بشود و اين علايم و حوادث كه ذكر كرديم مطابق است با آنچه در كتب اخبار از ائمه اطهار سلام اللّه عليهم اجمعين منقولست انتهى كلامه شكر اللّه سعيه

مقالۀ خامسه در بيان كيفيت خروج حضرت حجت اللهى عجل اللّه فرجه است

مجلسى ره از كتاب غيبت محمد بن ابراهيم از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده كه آن حضرت فرمود وقتى كه شب جمعه رسيد خداى تعالى ملائكه را بآسمان دنيا فرو ميفرستد وقتيكه صبح طلوع ميكند براي محمد و على و حسن و حسين عليهم السلام منبرى از نور نصب مينمايد و بر آنها بالا ميروند پس همه پيغمبران و ملائكه و مؤمنان در آنجا جمع ميشوند و درهاى آسمان گشوده ميشود پس چون ظهر شود رسول خدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم بدرگاه الهى عرض نمايد كه پروردگارا امروز روز وعده تو است كه در كتاب خود بيان فرمودۀ در آيه شريفه وَعَدَ اَللّٰهُ اَلَّذِينَ آمَنُوا مِنْكُمْ وَ عَمِلُوا اَلصّٰالِحٰاتِ لَيَسْتَخْلِفَنَّهُمْ فِي اَلْأَرْضِ كَمَا اِسْتَخْلَفَ اَلَّذِينَ مِنْ قَبْلِهِمْ الخ و ملائكه و پيغمبران نيز مثل آنرا گويند بعد از آن محمد و على و حسن و حسين عليهم السلام بسجده ميافتند و عرض ميكنند پروردگارا غضب كن زيرا كه هتك حرمت تو كردند و اصفياى ترا كشتند و صالحان از بندگان ترا ذليل نمودند بعد از آن حقتعالى هرچه ميخواهد ميكند و از شيخ صدوق در كتاب كمال الدين چنين نقلشده كه حضرت امير المؤمنين عليه السّلام فرمود كه رسولخدا خبر داد كه مهدى از ما اهلبيت است و خداى تعالى امر او را در يكشب اصلاح ميكند و در كثيرى از اخبار وارد شده است كه ظهور آنحضرت در سال طاق خواهد شد مثل يك و سه و پنج و هفت و نه و در بعضى از اخبار آنكه در روز جمعه در مكه ظاهر ميشود و گردن خطيب را ميزند و در بعضى از اخبار ديگر آنكه در روز شنبه عاشورا ظاهر شود و در بعضى از اخبار در روز پنجشنبه ظاهر شود و ممكن است جمع ميان اين اخبار باينكه در پنجشنبه ظهور نمايد كه كسى مطلع بحال آنحضرت نشود و در روز جمعه ظاهر شود در مسجد الحرام و گردن خطيب ناصبى را بزند و غايب گردد و در روز عاشورا ظاهر شود كه حال او بر خلق ظاهر و غير مخفي باشد و صحت اين خبر كه آنحضرت روز جمعه ظاهر شود و گردن خطيب را بزند ظاهرا مسلم در نزد عامه نيز باشد و از اين جهت است كه بناء اهل خلاف برآنست كه در روز جمعه در وقت نماز جمعه و خطبه درهاى مسجد را ميبندند و در حديث مفضل بن عمر كه اكثر علماء اماميه آنرا نقل نموده اند چنين مذكور است كه مفضل خدمت حضرت صادق عليه السّلام عرضكرد كه ايمولاي من ابتداى ظهور مهدى عليه السّلام چگونه ميشود فرمود اى مفضل با اشتباه حال ظهور ميكند تا آنكه امرش آشكار ميشود و ذكرش در ميان خلق بلند گردد و بنام و كنيه و نسبش ندا كرده ميشود و ذكرش بنام و كنيه و نسب در زبانهاي اهل حق و باطل و مخالف و موافق بسيار ميشود و فرمود ايمفضل بخدا سوگند كه هر آينه گويا آنحضرت را ميبينم كه داخل مكه شده در حالتيكه لباس

ص: 428

هاى رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم دربر و عمامه زردى بر سر و كفشهاى پينه دار رسولخدا را پوشيده و عصاي آن حضرت را بدست گرفته و در پيش روى او چند رأس بزهاى لاغرى است كه آنها را ميراند تا نزديك به بيت اللّه ميرساند و در آنجا احدى نيست كه او را بشناسد و بصورت جوانى ظاهر ميگردد و مفضل عرضكرد اي مولاى من از چه مكان و بچه حال ظهور ميكند فرمود اي مفضل تنها شاهر ميشود و تنها به بيت اللّه ميآيد و تنها داخل كعبه ميشود و شب بر او ميآيد در حالتيكه تنهاست چون شب تاريك گرديد و خلايق همه بخواب رفتند جبرئيل و ميكائيل و صفوف ملائكه بر آنحضرت نازل ميشوند جبرئيل عرض ميكند كه اى سيد من كلام تو مقبول و امر تو جاريست در آنحال حضرت دست مبارك بر روى خود ميكشد و ميگويد الحمد للّه الذى صدقنا وعده و اورثنا الارض نبتوء من الجنة حيث نشاء فنعم اجر العاملين پس آنحضرت در ميان ركن و مقام ميايستد و بآواز بلند ندا ميكند و ميفرمايد كه ايجماعت نقبا و خاصان من واي آنانكه خداي تعالى شما را پيش از شهور من در روي زمين از براى نصرت من ذخيره گذاشته از صميم قلب و اطاعت بنزد من آئيد سپس صوت آن حضرت در شرق و غرب زمين بهمه آنها ميرسد در حالتيكه بعضى از ايشان در محراب عبادت و بعضى در فراش خود خوابيده باشند پس بيك ندا كردن همه ايشان صداى آنحضرترا ميشنوند و دعوت او را اجابت نموده بسوي او روى ميآورند و بيك چشم بر همزدن همه آنها در ميان ركن و مقام در نزد آنحضرت حاضر گردند در آنحال خدايتعالى امر مى فرمايد كه عمودى از نور در ميان زمين و آسمان كشيده ميشود كه بسبب آن نور همه مؤمنان در روى زمين روشنائى از آن اخذ ميكنند و نورى از آن عمود بهمه مؤمنان كه در ميان خانه هاي خود ميباشند ميرسد و دلهاى همه مؤمنان بسبب آن شاد ميشود و ايشان نميدانند كه قائم ما اهل بيت شهور كرده و اينجماعت صبح مينمايند در حالتيكه در پيش روى آنحضرت ايستاده باشند و ايشان سيصد و سيزده نفر ميباشند بعدد اصحاب رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم در جنك بدر و فرمود ايمفضل حضرت قائم پشت بخانه كعبه داده دست مبارك خود را دراز ميكند و دستش مانند آفتاب روشن و نورانى مينمايد و ميفرمايد كه اين يد اللّه است و از جانب خدا و بامر خداست و بعد از آن اين آيه را تلاوت ميفرمايد إِنَّ اَلَّذِينَ يُبٰايِعُونَكَ إِنَّمٰا يُبٰايِعُونَ اَللّٰهَ يَدُ اَللّٰهِ فَوْقَ أَيْدِيهِمْ فَمَنْ نَكَثَ فَإِنَّمٰا يَنْكُثُ عَلىٰ نَفْسِهِ الخ پس اول كسيكه دست آنحضرترا ميبوسد جبرئيل است كه بآن حضرت بيعت ميكند بعد از او ملائكه و نجباى جن بعد از ايشان نقبا بآنحضرت بيعت ميكنند و اهل مكه بآواز بلند صدا ميكنند و ميگويند كه اينمرد كيست كه در پيش بيت اللّه است و اينجماعت كيستند كه در نزد او حاضرند و چيست اين علامت و معجزه كه امشب ديديم كه تابحال مانند آن ديده نشده بود پس بعضى گويند كه اينمرد صاحب همان بزها است كه روز گذشته داخل مكه شد و

ص: 429

بعضى ببعضى ميگويند كه نگاه كنيد و ببينيد از آن جماعت كه در نزد او حاضرند ميشناسيد ايشان را گفتند كه هيچكدام از اينها را نميشناسيم مگر چهار نفر از اهل مكه و چهار نفر از اهل مدينه و ايشان فلان و فلانند و نامهاى ايشانرا بشمارند و اين قضيه در اول طلوع آفتاب آنروز واقع شود و چون آفتاب برآيد و بلند شود صداكنندۀ از جرم آفتاب بزبان عربى فصيح بنوعيكه همه اهل آسمانها و زمين آنرا ميشنوند ندا ميكند كه ايجماعت خلايق اين مرد مهدي آل محمد است و او را بنام جدش مينامد و كنيۀ او را ذكر ميكند و او را بامام حسن عسكرى و امام على النقى تا بامام حسين عليهم السلام نسبت ميدهد و ميگويد كه با او بيعت كنيد تا هدايت يابيد و از امرش مخالفت نكنيد كه گمراه ميشويد در آنحال اول كسانى كه دست مبارك او را ميبوسند ملائكه هستند و بعد از ايشان نجباى جن دست مبارك او را ميبوسند و عرض ميكنند كه شنيديم و اطاعت كرديم و از خلايق كسى نميماند مگر آنكه اين ندا را ميشنود و از هر سمت مؤمنان از اهل بلاد و شهرها و اهل درياها رو بآنحضرت مى آورند و چون آفتاب آنروز نزديك بغروب رسد صداكنندۀ از سمت مغرب صدا ميكند كه ايگروه خلايق پروردگار شما در وادى يابس كه از سرزمين فلسطين است ظهور نموده و او عثمان بن عنبسه امويست از اولاد يزيد بن معاويه عليه الهاويه با او بيعت كنيد تا هدايت يابيد و مخالفت او نكنيد كه گمراه ميشويد در آنحال ملائكه و نقباى جن و انس سخن او را رد ميكنند و او را تكذيب مينمايند و ميگويند كه سخن ترا شنيديم و اطاعت نكرديم آنوقت هيچ شكاك و كافر و منافق و اهل ريب نميماند مگر آنكه بسبب آن نداى دويم گمراه ميشود و آقاى ما حضرت قائم پشت بكعبه ميدهد و ميفرمايد ايگروه خلايق هركس ميخواهد بآدم و شيث نگاه كند هر اينه منم آدم و شيث يعنى در اخلاق و اوصاف و هركه ميخواهد بنوح و پسر او سام نگاه كند منم نوح و سام آگاه باشيد هركه ميخواهد بابراهيم و اسماعيل نگاه كند هر آينه منم ابراهيم و اسماعيل و هر كه ميخواهد بموسى و يوشع نگاه كند هر اينه منم موسى و يوشع و هركه ميخواهد بعيسى و شمعون نگاه كند منم عيسى و شمعون آگاه باشيد هركه ميخواهد نگاه كند بمحمد و امير المؤمنين صلوات اللّه عليهما پس هر اينه منم محمد و امير المؤمنين على آگاه باشيد كه هركه ميخواهد بحسن و حسين نگاه كند پس منم حسن و حسين آگاه باشيد هركه خواهد بائمه از اولاد حسين نگاه كند هر اينه منم ائمه پس خواهش مرا قبول كنيد و دعوت مرا اجابت كنيد بدرستيكه بشما خبر ميدهم پاره چيزها را كه بشما خبر داده شده و پاره ديگر را كه خبر داده نشده ايد و هركه كتابها و صحف خدا را خوانده باشد از من بشنود و بعد از آن بصحفى كه خدا بشيث و آدم نازل فرموده بود ابتدا ميكند و امت آدم و شيث كه ملقب بهبة اللّه است گويند بخدا قسم هر اينه صحف حق اينست كه

ص: 430

اين حضرت ميخواند و هر اينه بما آموخت چيزهائى كه در آنصحف ندانسته كرديم و چيزهائى كه بر ما مخفى بود بعد از آن صحف حضرت نوح و ابراهيم و تورية و انجيل و زبور را ميخواند پس اهل تورية و انجيل و زبور هركه حاضر باشد گويد كه بخدا سوگند ياد ميكنيم كه اين است حق صحف و تورية جامعه و زبور تمام و انجيل كامل و بعد از آن مرديكه روى او بپشت و پشت او بسينه بر گرديده شده بنزد آنحضرت حاضر ميشود و عرض ميكند كه اى سيد و مولاي من مژده آورده ام ملكى از ملائكه بمن امر كرد كه بخدمت تو بيايم و مژده هلاكت لشگر سفيانى را در بيداء بشما برسانم حضرت ميفرمايد قصه خود را با برادر خود بيان نما آنمرد عرض ميكند كه من و برادرم در لشگر سفيانى بوديم و ممالك را از دمشق تا بغداد خراب كرديم و منبر رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم را در مدينه شكستيم و استرها بمسجد رسولخدا بسته شد كه در آنجا فضله انداختند و از آنجا بيرون آمديم در حالتيكه سيصد هزار نفر بوديم و اراده خراب كردن بيت اللّه و قتل اهل مكه داشتيم چون به بيداء رسيديم در آخر شب در آنجا رسيديم ناگاه صيحه كنندۀ صيحه كشيد كه اى بيداء اين قوم ظالمين را هلاك گردان در آنحال زمين شكافته شد و همه ايشانرا فرو برد بخدا سوگند ياد ميكنم هر آينه از آن اردو عقال شتر هم باقى نماند و هيچكس از آن لشگر باقى نماند مگر من و برادرم ناگاه ديدم ملكيرا كه سيلي بر روى ما زده روهاي ما بپشت برگشت چنانكه ميبينيد بعد از آن آنملك ببرادرم گفت كه اى نذير واي بر تو برو بدمشق نزد سفيانى ملعون و او را بظهور مهدى آل محمد بترسان و بگو كه خداى تعالى لشگر ترا در بيداء هلاك كرد بعد از آن بمن گفت اى بشير برو مكه بنزد مهدى عليه السّلام و مژده هلاك شدن ظالمان را باو برسان و بدست او توبه كن كه توبه ترا قبول خواهد كرد پس حضرت دست مبارك خود را بر روى او ميكشد و رويش برميگردد و راست ميشود چنانكه اول بود و با آنحضرت بيعت ميكند و در خدمت او ميباشد مفضل عرضكرد كه اى سيد و مولاى من آيا ملائكه و جن در آنوقت بنظر خلايق آشكار ميشوند فرمود ايمفضل بخدا سوگند كه هر آينه ايشان آشكار ميشوند و با آنحضرت سخن مى گويند چنانكه مردم با اهل و عيال و خدمتكاران خود سخن ميگويند مفضل عرضكرد كه اى آقاي من آنحضرت با اهل مكه چكار ميكند فرمود ايشانرا بحكمت و موعظه حسنه دعوت مى نمايد پس ايشان گردن بر بقه اطاعت ميگذارند پس آنحضرت مردى با اهل بيت خود را در مكه نايب ميگذارد و از آنجا بيرون رفته روانه بجانب مدينه ميشود چون از مكه بيرون ميرود اهل مكه ازدحام مينمايند نايب آنحضرترا بقتل ميآورند چون بآنحضرت خبر ميرسد برميگردد بسوي ايشان پس اهل مكه بذلت و خوارى و فروتنى بنزد آن حضرت ميآيند و گريه و زارى ميكنند و

ص: 431

ميگويند اى مهدي آل محمد توبه كرديم آن حضرت بايشان موعظه و نصيحت ميكند و ايشانرا ميترساند و از خودشان مردي را بر ايشان حاكم و نايب ميگرداند و از مكه بيرون ميرود باز اهل مكه ازدحام مينمايند و او را به قتل ميآورند چون اين خبر بآنحضرت ميرسد ياران خود از جن و نقبا را بسوى ايشان برميگرداند و ميفرمايد برگرديد و از اهل مكه احدى را باقى نگذاريد مگر كسى را كه ايمان بياورد زيرا كه ايشان قطع كردند همه عذرها را كه در ميان ايشان و خدا و در ميان من و ايشان بود پس اعوان آنحضرت بسوى ايشان برميگردند و ايشان را بقتل ميرسانند بخدا سوگند كه هر آينه از صد نفر يكنفر سالم نمى ماند نه چنين است بلكه از هزار نفر يكنفر سالم نميماند مفضل عرضكرد كه اى مولاى من آيا بعد از آن حضرت قائم بكجا ميرود فرمود بمدينه جدم رسول خدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم وقتى كه بآنجا وارد ميشود از براى او مقام و مرتبه عجيبى ظاهر ميگردد كه بسبب آن مؤمنانرا شادى و كافرانرا خوارى روى ميدهد پس مفضل عرضكرد ايسيد و مولاي من آنمرتبه و مقام عجيب چيست حضرت تفصيل آنمقام و مرتبه را از براى مفضل بيان ميفرمايد چنانكه در كتب و دفاتر مضبوط است و محتاج بنقل و بيان نخواهد بود و معجزات و كرامات و خوارق عادات بسيارى در مدينه طيبه بدست مبارك آنحضرت جارى ميشود خصوصا در روضه مطهره رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم كه چنين مقام عجيب از زمان آدم تا آن زمان از براي هيچ نبى و وصى ظاهر نشده است بعد آن حضرت فرمود كه حضرت قائم از آنجا بسمت كوفه متوجه ميشود و در ما بين كوفه و نجف اشرف فرود ميآيد و اصحاب آنجناب كه در آنوقت در خدمتش ميباشند چهل وشش هزار ملائكه و همين مقدار از جن و سيصد و سيزده نفر از نقباى انس ميباشند مجلسى از كتاب غيبت محمد بن ابراهيم از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام روايتكرده كه فرمود چون حضرت قائم ميخواهد ظهور نمايد با بيرق رسولخدا و انگشترى حضرت سليمان و سنك و عصاى موسى ظهور ميكند بعد از آن بمنادي خود امر ميفرمايد تا ندا كند كه كسى توشه راه از خوردنى و آشاميدنى برندارد وقتيكه منادى آنحضرت اين ندا نمايد بعضى از اصحاب او خواهند گفت كه آنحضرت ميخواهد ما و چهار پايان ما را از گرسنگى و تشنگى هلاك نمايد آنحضرت براه ميافتد و ايشان نيز با آن بزرگوار همراه ميشوند و اول منزلى كه در آن فرود ميآيند آنسنك را نصب مينمايد پس خوردنى و آشاميدنى و علف از سنك بيرون ميآيد پس خود ايشان و چارپايانشان ميخورند و ميآشامند تا آنكه در پشت كوفه در نجف اشرف فرود ميايند و نيز مجلسى از تفسير عياشى از حضرت باقر عليه السّلام روايتكرده كه آنحضرت فرمود گويا ميبينم اصحاب قائم عجل اللّه فرجه را كه بنجف اشرف بالا مى روند و ايشان سيصد و سيزده نفر مردند كه گويا دلهاى ايشان مانند پاره هاى آهن است و جبرائيل در طرف راست

ص: 432

آنحضرت و ميكائيل در طرف چپ آن بزرگوار ميباشند و رعب او بر دلهاى دشمنان يكماهه راه از پيش رو و يكماهه راه از پشت سر ميرود و خداوند او را با پنجهزار ملك مسوّم كه علامت و نشانه دارند نصرت و حمايت مينمايد تا آنكه بنجف اشرف بالا ميروند در آنحال باصحاب خود ميفرمايد كه امشب را بعبادت و طاعت بگذرانيد پس ايشان آنشبرا بركوع و سجود و گريه و زاري تا صبح بسر ميبرند وقتيكه آنحضرت صبح ميكند ميفرمايد بيائيد و راه نخيله را با ما پيش گيريد و در آن وقت اطراف كوفه خندق ميشود پس آنحضرت راه نخيله پيش ميگيرد تا آنكه در نخيله بمسجد ابراهيم ميرسد و دو ركعت نماز بجا ميآورد پس در آنحال آنانكه از لشگر سفيانى در كوفه ميباشند بر آنحضرت خروج ميكنند پس آنحضرت باصحاب خود ميفرمايد كه بر ايشان حمله نمائيد بخدا قسم كه هر اينه از ايشان احدى از خندق بسمت كوفه نميگذرد كه خبر ببرد بلكه همه كشته ميشوند بعد از آن آنحضرت داخل كوفه ميشود و هيچ مؤمن نميماند مگر آنكه در آنجا ميباشد يا بآنجا ميل ميكند و بروايت مفضل از حضرت صادق عليه السّلام آنكه پايتخت آنحضرت در كوفه خواهد شد و محل ديوان و حكمش مسجد كوفه است و محل بيت المال و قسمت غنايم كفار در مسجد سهله و موضع خلوتش در نجف اشرف و وسعت شهر كوفه در آن زمان بقدر پنجاه ميل كه تخمينا هيجده فرسخ شرعيست و قصرها و آبادى كوفه بكربلاى معلى متصل شود و بروايت ديگر آنكه چون آنحضرت وارد كوفه شود و در آنجا قرار گيرد لشگرى بطرف شام بر سر سفيانى ملعون فرستد و با او جنك كنند آنملعون فرار نمايد و لشگر حضرت او را تعاقب نموده تا صخره بيت المقدس او را بقتل آورند و جميع اتباع و لشگر او را بكشند مگر كسانيكه توبه نموده ايمان بياورند و آنچه بنى اميه كه در اطراف عالم است همه را بقتل آورند و جمعى از ايشان فرار نموده بجانب فرنك روند و بفرنگيان پناه برند و فرنگيان آنها را پناه داده بشرط آنكه داخل در دين نصارى شوند ايشان مذهب نصارى اختيار نمايند و لشگر حضرت از تعاقب آنها رفته بشهر فرنك داخل شوند و بنى اميه را از فرنگيان بطلبند و بقهر و غلبه بنى اميه را از فرنگيان بگيرند و تمام آنها را گردن بزنند پس آنحضرت لشگر نصرت اثر خود را باطراف و اكناف دنيا بفرستد و شهرها روى زمين را تصرف نمايند و لشكرى بجانب قسطنطيه فرستد و همه كفار و منافقين و ظالمين را بكشند و زمين را از وجود ناپاك آنها پاك نمايند و جميع خلق در آن زمان بدين واحد و شريعت واحده خواهند بود كه آن دين اسلام و شريعت مطهره محمديه و طريقه مرضيه مرتضويه عليه السّلام است و ظلم و جور و نفاق را بالمره از روي زمين قلع و قمع خواهد فرمود كه همه خلق بر طريقه حقه مستقيمه اثنى عشريه مستقيم و رستگار خواهند شد انشاء اللّه تعالى

مقالۀ سادسه در ذكر احوالات بعضى از اعوان و اصحاب حضرت حجت اللهى عجل اللّه فرجه

ص: 433

مجلسى ره از حضرت صادق عليه السّلام روايتكرده كه خزينۀ در طالقانست كه نه از طلا و نه از نقره است و پارۀ مردمان در آنجا هستند كه دلهاى ايشان مانند پاره هاى آهن است و بآن دلها در خصوص توحيد الهى هرگز شك عارض نميشود و ايشان از سنك سخت ترند و اگر ايشانرا بكوهها دچار كنند هر آينه آنها را از جاى خود بكنند و با بيرقهاى خود قصد هيچ شهرى نكنند مگر آنكه آنرا خراب نمايند و خودشانرا براى بركت يافتن بزين اسب امام ميمالند و آنحضرت را در ميان ميگيرند و خودشانرا از براى آن بزرگوار سپر مى نمايند و او را در جنگها حفظ مى نمايند و هرچه آنحضرت بخواهد ايشان براى او كفايت ميكنند و در ميان آنها مردمانى هستند كه شبها نميخوابند و ايشانرا در اثناى نماز صدائيست مانند صداى زنبور عسل و از اول شب تا بآخر بر سرپا ميايستند چون صبح نمايند بر پشت اسبهاى خود سوار شوند و در شبها مانند رهبانانند و اطاعت ايشان بآنحضرت بيشتر است از اطاعت بنده بآقايش و از خدا ترسانند و خلايق را بكلمه طيبه لا اله الا اللّه دعوت مينمايند و آرزو ميكنند كه در راه خدا كشته شوند و شعار ايشان يا لثارات الحسين گفتن است وقتيكه آنلشگر رو بسمتى ميآورند رعب و بيم ايشان يكماهه راه بر دلهاى دشمنان ميافتد و چون آنحضرت بايشان پيغام ميدهد همگى از ترس و بيم بخدمت او حاضر شوند و خداى تعالى بامام حق ياري ميكند و از عيون شيخ صدوق چنين نقل شده كه حضرت امام محمد تقى عليه السّلام فرمود كه رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم بابى ابن كعب در وصف قائم عجل اللّه فرجه فرمود كه او اماميست باتقوى و مطهر و پسنديده و هدايت كننده و با عدالت حكم ميكند و خلايق را بعدل امر ميكند و خدا را تصديق ميكند و خدا او را در سخنانش تصديق ميكند و از تهامه خروج مينمايد و از براى او خزينه هاست كه نه از طلا و نه از نقره است بلكه مردان نامدارند كه علامت و سيماي ايمان از ناصيۀ ايشان هويداست و خداوند ايشانرا از شهرهاى دور از براى آنحضرت جمع ميكند و ايشان بعدد اصحاب بدرند كه سيصد و سيزده نفر باشند و در نزد او صحيفه سر بمهر ميباشد كه عدد اصحابش با نامها و نسبها و شهرها و طبيعتها و صفتها و كنيه هاي ايشان در آنجا نوشته است و ايشان سعى و تلاش كننده ميباشند در اطاعت آنحضرت مجلسى ره از كتاب غيبت محمد بن ابراهيم از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده كه آنحضرت فرمود گويا قائم عليه السّلام را در بالاى منبر كوفه ميبينم در حالتى كه اصحاب او سيصد و سيزده نفرند بعدد اصحاب پيغمبر در جنك بدر در اطرافش ميباشند و ايشانند صاحب ولايت و دوستى ما و حكام از جانب خدا در روى زمين بر خلق و نيز از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام روايتكرده كه آنحضرت فرمود گويا اصحاب قائم عجل اللّه فرجه را ميبينم كه ما بين مشرق و مغرب را احاطه كرده اند و مسلط شده اند و هيچ چيز نميباشد مگر آنكه مطيع و منقاد او مى

ص: 434

شود حتى درندگان روى زمين و همه چيز رضاجوئى ايشان ميكند حتى زمينى بر زمين ديگر فخر ميكند و ميگويد كه امروز يكى از اصحاب قائم بر روى من گذشته است و نيز از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده كه فرمود بهر مرد از اصحاب قائم قوت چهل مرد باو داده ميشود و دلش از پاره هاى آهن سخت تر ميباشد و اگر بكوهى از آهن بگذرند هر آينه آنرا از جا ميكنند و دست از شمشير زدن برنميدارند تا وقتيكه خدا راضى شود و از غيبت شيخ طوسى ره از حضرت امير المؤمنين عليه السّلام روايتكرده كه فرمود اصحاب قائم همه جوانان اند و پير در ميان ايشان نيست مگر بقدر سرمه چشم و بقدر نمك طعام و معلوم است كه كمترين توشه نمك است و نيز از كتاب مذكور از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام روايتكرده كه فرمود سيصد و سيزده نفر بعدد اصحاب بدر در ميان ركن و مقام بقائم عليه السّلام بيعت مينمايند و نجبا در ميان ايشان از اهل مصرند و ابدال از اهل شام و اخيار از اهل عراق و نيز در تفسير عياشى از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام روايتكرده كه حضرت قائم چون بكوفه برگردد آن سيصد و سيزده نفر مرد را باطراف عالم ميفرستد و دست مبارك خود را بر شانها و سينه هاى ايشان ميكشد پس از بركت دست مبارك آنحضرت در مقام حكم كردن در ميان مردم هرگز عاجز و خسته نميشوند و هيچ سرزمين نميماند مگر آنكه كلمه طيبه لا اله الا اللّه وحده لا شريك له و ان محمدا رسول اللّه در آنجا بلند گفته ميشود و اينست معنى قوله تعالى وَ لَهُ أَسْلَمَ مَنْ فِي اَلسَّمٰاوٰاتِ وَ اَلْأَرْضِ طَوْعاً وَ كَرْهاً وَ إِلَيْهِ يُرْجَعُونَ و از كتاب غيبت محمد بن ابراهيم منقولست كه حضرت صادق عليه السّلام فرمود كه چون حضرت قائم عليه السّلام از جانب حقتعالى مأذون شود در ظهور، خدا را باسمى ميخواند كه بسبب آن اصحابش كه سيصد و سيزده نفرند مانند ابرهاي پائيز بخدمتش جمع ميشوند و ايشان صاحب بيرقها ميباشند و از ايشان بعضى هستند كه در شب در ميان رختخواب خود مفقود ميشوند و صبح را در مكه هستند و بعضى ديگر در روز بر روى ابر نشسته مى روند و هريك از ايشان نام خود و پدرش و كيفيت و صفت و نسبش شناخته ميشود عرضكردم فداى تو شوم ايمان كدام يك از اين دو فرقه بيشتر و كامل تر است فرمود آنانكه بر روى ابر ميروند اما آنانكه در رختخواب خودشان مفقود ميشوند اين آيه در شأن ايشان نازل شده فَاسْتَبِقُوا اَلْخَيْرٰاتِ أَيْنَ مٰا تَكُونُوا يَأْتِ بِكُمُ اَللّٰهُ جَمِيعاً و در روايت ديگر اين آيه نازلشد فَإِنْ يَكْفُرْ بِهٰا هٰؤُلاٰءِ فَقَدْ وَكَّلْنٰا بِهٰا قَوْماً لَيْسُوا بِهٰا بِكٰافِرِينَ و بروايت ديگر آنكه ايشانند آنانكه خداى تعالى در شأن ايشان فرموده فَسَوْفَ يَأْتِي اَللّٰهُ بِقَوْمٍ يُحِبُّهُمْ وَ يُحِبُّونَهُ أَذِلَّةٍ عَلَى اَلْمُؤْمِنِينَ أَعِزَّةٍ عَلَى اَلْكٰافِرِينَ و بروايت ديگر از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام چنين نقل شده است كه فرمود اصحاب قائم عليه السّلام سيصد و سيزده نفرند از اولاد عجم كه بعضى در رختخواب مفقود ميشوند و بعضى بر روى ابر مينيشنند ناگاه در

ص: 435

مكه در غير موسم حج حاضر ميشوند مجلسى از غيبت شيخ طوسى از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده كه فرمود از عرب بپرهيزيد زيرا كه در خصوص ايشان خبر بدى هست و آن اينست كه آگاه شويد كه قائم عجل اللّه فرجه با احدى از ايشان خروج نخواهد نمود و بالجمله اصحاب حضرت قائم كسانى هستند كه مثل و مانند ندارند در محامد صفات و ممحضند از براى ايمان كه ايمان محض و محض ايمانند مؤمن خالص و مخلص مصفا و منزه از عيوبات نفسانيه اند و از اهل شك و ريب و نفاق و بدقلب و بدذات و صاحب مكر و حيله نخواهند بود و فطرتهاى ايشان آميخته شده است از براى اطاعت و محبت پروردگار و انس بحضرت حجه اللهى كه همه ايشان جانهاى خود را بر كف گرفته نثار جان آن حجت پروردگار مينمايند و چنان ثابت قدمند در نصرت دين خدا كه محل رشك همۀ اصحاب انبياء و اوليا خواهند بود و اينجماعت اصحاب خاص الخاص آن بزرگوارند در ابتداء ظهور آنحضرت و لكن بعد از آن مؤمنين از شيعيان از اطراف عالم سعيها ميكنند و بزودى خود را بخدمت آن امام عالميان ميرسانند تا يارى كنند آن حضرت را و در اندك زمانى عدد لشگر آن حضرت از انس بده هزار نفر ميرسد و بعد از آن لشگر آنحضرت يوما فيوما در تزايد و تضاعف است كه بسيصد هزار نفر ميرسد و از ملائكه بچهل وشش هزار و از جن نيز مثل آن خواهد بود چنانكه در حديث مفضل از حضرت صادق عليه السّلام نقل شده است و منصور مالك كه با چهار هزار ملك بجهة نصرت حضرت سيد الشهداء عليه السّلام از آسمان نازلشد و رخصت نيافت و مأمور شد بمجاورت قبر مطهر آنحضرت برانگيخته خواهد شد از براى نصرت قائم عجل اللّه فرجه و ملائكه هائيكه در جنك احد و بدر و حنين بجهة نصرت رسول خدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم نازلشدند و نيز از براى نصرت در ركاب ظفر انتساب برانگيخته ميشوند و در روايت ديگر از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام آنكه لشگرگاه آن حضرت بچهل ونه ميل خواهد رسيد كه زياده از شانزده فرسخ خواهد بود و در كتاب تحفة المجالس از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام نقل شده است كه از پيغمبران حضرت عيسى و ادريس و حضرت خضر و الياس برانگيخته ميشوند از براى نصرت حضرت قائم عجل اللّه فرجه و بروايت ديگر حضرت عيسى عليه السّلام وزير آنحضرت خواهد بود و آن حضرت نظام امور را بكف با كفايت او مفوض خواهد نمود و نيز در كتاب مذكور از حضرت باقر عليه السّلام روايتكرده است كه بيست وهفت نفر يا بيست ونه نفر از اموات زنده ميشوند بجهة تمشيت امور حضرت حجة اللّه كه پانزده نفر از ايشان از قوم حضرت موسى بن عمرانست كه خداوند مجيد در قرآن در شأن ايشان فرموده وَ مِنْ قَوْمِ مُوسىٰ أُمَّةٌ يَهْدُونَ بِالْحَقِّ وَ بِهِ يَعْدِلُونَ و يوشع بن نون وصى موسى بن عمران و حضرت صالح زنده ميشوند و از اين امّت جناب سلمان و ابو دجّانه انصارى و مقداد بن اسود و مالك

ص: 436

اشتر و چهار نفر از فرزندان حضرت امام حسن عليه السّلام و چهار نفر از اولاد عقيل ميباشند و در خبر ديگر وارد شده است كه در زمان قريب بظهور آن حضرت خداوند همه اصحاب آنحضرت يا بعضى از آنها را در طالقان جمع نمايد و همۀ ايشان با شمشيرهاي برنده كه اسم هريك از آنها با پدرانشان بقبضه شمشير ايشان نوشته است و محتمل است كه مراد بطالقان طالقان ديلم باشد كه بسيارى از مؤمنين اهل آن طالقان با سيد حسنى كه از ديلم خروج ميكند موافقت مينمايند و در اخبار مدح از ايشان ذكر شده است و محتمل است كه مراد طالقان شام باشد العلم عند اللّه جل شانه و عظم سلطانه اجعلنا من انصاره و اعوانه

مقالۀ سابعه در بيان اجمالى از طريقه سلوك و عجايب آيات حضرت امام عصر قائم آل محمد عجل اللّه فرجه

اشاره

اگرچه تفصيل و بيان سيره و سلوك آنحضرت خارج از تقرير و بيانست چنانكه مجلسى (ره) از كتاب معانى الاخبار از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام روايتكرده فرمود بخدا سوگند هر آينه معرفت كيفيت دولت حضرت قائم عجل اللّه فرجه كما هو حقه از براى شما ممكن نيست تا زمانيكه آنرا ببينيد و لكن در اين مؤلف اشاره بجملۀ از آن ميشود چنانكه مستفاد از اخبار است

از آنجمله آنكه در ابتداى ظهور بر طريقه و سيره رسول خدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم با مردم رفتار ميفرمايد

و متعرض اعمال قبيحه و افعال شنيعه كه مردم قبل از ظهور آنحضرت بآن مبتلا بودند نميشود و مؤاخذه از آنها نمينمايد بلكه هركس مؤمن باللّه و رسوله و مصدق آن بزرگوار است يعنى از صميم قلب و از روى واقع تصديق نمايد آن بزرگوار را در نعمت و راحت خواهد بود و هركه فاجر و منافق و از اهل خدعه و مكر است بشمشير و غضب حجة اللّه گرفتار خواهد شد چنانكه رسول خدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم نيز از افعال و اعمال زمان جاهليت مؤاخذه نميفرمود مجلسى (ره) از تهذيب شيخ طوسى از حضرت امام محمّد باقر عليه السّلام روايتكرده كه راوى خدمت آنحضرت عرضكرد كه چون حضرت قائم عجل اللّه فرجه قيام نمايد بكدام طريقه در ميان خلايق رفتار ميكند فرمود بسيره و طريقه رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم كه احكام ايام جاهليت را باطل نمود و با عدالت با خلايق رفتار ميكرد همچنين است حضرت قائم عليه السّلام و

ازجمله آنكه آن بزرگوار اگرچه مؤاخذه از اعمال قبل از ظهور نمينمايد ولى بعد از ظهور بحكم داودى و باطنى در ميان خلايق حكم ميفرمايد

يعنى بعلم واقعى و حكم نفس الامرى خود حكم ميكند كه با تدليس و مكر و حيله و اشتباه كارى با او نميشود راه رفت زيرا كه همه چيز در نزد او هويدا و آشكار است و امور خفيه در نزد او معلوم بالعيان است و گرگان عالم كه بلباس شيادي اظهار قدس و ورع مى نمايند بجهة تدليس و اشتباه امور نميتوانند خود را در خدمت آن بزرگوار مقرب نمايند و در بعضى از اخبار است كه بسا باشد كه اشخاصيكه مشغول بخدمات آنحضرتند و در ركاب او شمشير

ص: 437

ميزنند حكم ميكند كه او را برگردانيد و گردنش را بزنيد بجهة آن است كه آنحضرت عالم است بآنچه در قلب اوست از مكر و نفاق و خيالات فاسده و افكار باطله و از كتاب بصائر الدرجات چنين نقلشده كه حضرت صادق عليه السّلام فرمود دنيا تمام نميشود تا آنكه مردي از ما اهلبيت خروج نمايد و در ميان خلايق بحكم داودى و آل داود حكم ميكند و شاهد و بينه نميطلبد و بهر ذي نفسى حكمش را بيان ميفرمايد

ازجمله آنكه آيت كبرى و حجت عظمى مانند ذو القرنين بر ابر سوار ميشود و تمام روى زمين را گردش مينمايد

و دين اسلام را در همه جا ظاهر ميسازد و احكام الهى را در مشارق و مغارب بر خلق ظاهر مينمايد و از كتاب كمال الدين شيخ صدوق (ره) چنين نقلشده است كه رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم فرمود كه خداي تعالى تمكين داد بذى القرنين و او را قادر نمود كه در مشرق و مغرب سير نمايد و بدرستيكه حقتعالى شيوه او را بعد از اين در قائم از اولاد من جاري خواهد فرمود و او را بمشرق و مغرب عالم سير خواهد داد تا آنكه باقى نماند هموار و ناهموار و كوهى كه ذو القرنين در آنها پا گذاشت مگر آنكه قائم عليه السّلام همه آنها را سير ميكرد و زمين را پر از قسط و عدل مينمايد چنانكه پر از ظلم و جور گرديده باشد و از شيخ مفيد در كتاب اختصاص چنين روايت شده است كه حضرت باقر عليه السّلام فرمود آگاه باشيد بدرستيكه حقتعالى مخير گردانيد ذو القرنين را در ميان دو امر كه هر يكيرا كه خواهد اختيار نمايد پس او آن ابر رام و ذلول را اختيار كرد و صعب را براي صاحب شما گذاشت راوى عرضكرد كه صعب كدامست فرمود ابرى است كه با رعد و صاعقه است و صاحب شما بر آن سوار ميشود و براههاى آسمانهاى هفت گانه بالا ميرود و براهها و زمينهاى هفتگانه ميرسد

و از جمله آنكه بواسطۀ وجود شريف آن بزرگوار جميع بركات زمين و آسمان ظاهر ميشود

و زمين خزاين و گنجهاى خود را ظاهر مينمايد و آنچه در باطن خود دارد از معادن طلا و نقره و جواهرات و غير آنرا بيرون مياندازد و از شيخ صدوق در كتاب كمال الدين چنين روايت شده كه حضرت امير المؤمنين عليه السّلام فرمود هرگاه قائم ما ظهور كند هر آينه آسمان قطرات خود را فروريزد و زمين نباتات خود را ميروياند و مجلسى ره از كتاب سعد السعود ابن طاوس ره روايت كرده كه در صحف ادريس حقسبحانه و تعالى در ضمن بعضى از خطابات بيان فرموده زمان دولت حقه آل محمد را و آنكه بركتهاى زمين و آسمان را بيرون ميآورم و زمين بسبب حسن نباتاتش خرم و زيبا ميشود و همه ميوه ها و انواع چيزهاى خوب و پاكيزه او بيرون ميآيد و بروايت ديگر از رسول خدا آنكه خداوند خزينه ها و معادن زمين را از براي قائم ما ظاهر ميگرداند و او را با رعب و منصور ميفرمايد

و از جمله غرايب آيات و معجزات آن نور الهى آنكه از بركات وجود شريف او تمام روى زمين چنان امن و امان ميشود كه صلح كلى در ميان تمام ذات الارواح متضاده واقع ميشود

ص: 438

از آدميزاد و حيوانات و درندگان كه بالمره نفاق و عداوت از ميان جميع ممكنات برداشته ميشود حتى درندگان چون شير و پلنك و گرك و موذيات از هوام الارض چون مار و عقرب و افعى با همه آدمى آزاد و حيوانات از گاو گوسفند و غير آنها با هم مخلوط و ممزوج ميباشند و هيچكدام بر ديگرى ضرر نميرسانند و بروايت شيخ صدوق (ره) از حضرت امير المؤمنين عليه السّلام آنكه هر اينه عداوت و خصومت از ميان دلهاى بندگان خدا زايل ميشود و درندگان با حيوانات مصالحه ميكنند يعنى متعرض هيچ حيوانى نميشوند و هريك در مقام خود بآسودگى متنعمند و فرمود كه چنان امنيت حاصل ميشود كه زنى با تمام زينت از عراق بشام ميرود و سير مينمايد بر وجه نزهت بر روى نباتات و رياحين و كسى متعرض حال او نميشود و درندگان صحرا و بيابانها باو ضرر نميرسانند و بروايت ديگر آنكه خداوند عالم زايل مينمايد اذيت انواع جانورانرا از حيات و افاعى و امثال آن كه بهيچكدام از انواع خلق نميتوانند نيش بزنند و چنان بساط امن و امان در دنيا گسترده ميشود كه بالمره اسم ظلم و ستم از ميان خلايق برداشته ميشود و ممحض شود زمان و اهل زمان از براى عدل چنانكه مضمون اخبار متواتره است كه به يملاء اللّه الارض قسطا و عدلا

از جمله آنكه بوجود مبارك او جميع عيوب و امراض ظاهره از ابدان مردم زايل ميگردد

مانند كورى و پيسى و ساير امراض مزمنه و ظاهر خلق مصفا از عيوب ميشود و بروايت شيخ صدوق در كتاب خصال از حضرت على بن الحسين آنكه آن حضرت فرمود چون قائم ما قيام نمايد خداي تعالى از شيعيان ما جميع آفات و عيوبرا زايل ميگرداند و قوت هر مرديرا بقدر قوت چهل مرد ميكند و ايشانرا دلير و شجاع و قوي قلب مينمايد مانند آهن و از عجايب كرامات و غرايب آيات آنحضرت آنكه بواطن ايشان نيز مانند ظاهر ايشان مصفا ميشود از عيوب نفسانيه از كبر و نفاق و حسد و بدقلبي و خلايق ممحض خواهند شد از براى اطاعت و بندگى پروردگار خود و اجتماع همه خلق بر اين صفات و حالات در همه امكنه و بلاد از ابتداى آفرينش تا آنزمان محقق نخواهد شد بلكه اتفاق جمع قليلى بر اين صفات و حالات در اغلب اوقات نادر الوقوع است فضلا از آنكه قبيله يا اهل بلدى بر اين منوال باشند و اين امر اختصاص دارد بزمان ظهور آن نور پروردگار كه بوجود مقدس او جنود جهل و ظلمت از بواطن خلق مرتفع و زايل ميشود و بنور آن ولى ذو الجلال منور ميشود قلوب ميتۀ اهل عالم و تصفيه ميشود قلوب مردمان از شرك و نفاق و شكوك و كبر و حسد و كينه و عداوت و تمام وجه ارض مملو از قسط و عدل خواهد شد كه همه خلق بحسب ظاهر و باطن بر جاده مستقيمه الهيه رفتار خواهند نمود

و از جمله كرامات و غرايب آيات آن بزرگوار آنست كه آنحضرت با كثرت عمر و طول زندگانى او در دنيا از ابتداى تولد آن بزرگوار تا زمان ظهور طول غيبت و ازمنه و سنين در او تصرف نخواهد نمود

و وهن و سستى و ضعف

ص: 439

در مزاج مبارك و اعضا و جوارح او راه نيافته و در وقت ظهور خود بسن جوان چهل ساله كه در نهايت قوت و كمال ظاهرى و باطنى است ظهور ميفرمايد بصورت و هيئت رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم كه زره آنحضرت بقامت بااستقامت او موافق و اندازه خواهد بود و از شيخ صدوق در كتاب كمال الدين از حضرت صادق عليه السّلام چنين روايت شده كه زره رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم بقامت حضرت قائم عجل اللّه فرجه چنان ميشود كه بقامت رسول خدا ميبود و فرمود كه صاحب اين امر در صورت و هيئت از مرد چهل ساله نميگذرد يعنى هميشه بصورت مرد چهل ساله ميباشد كه طول زمان در وجود مباركش اثر نمينمايد و نيز در كتاب مذكور نقلشده كه حضرت رضا عليه السّلام فرمود كه قائم كسى است كه زمان خروجش با آن طول زمان بصورت جوان ظاهر ميشود و بدنش باندازۀ پرقوتست كه اگر بر درخت بزرگى دست دراز كند آنرا از بيخ بركند و اگر در ميان كوهها نعره كشد سنگهاى سخت از هيبت صوت او از هم پاشيده شود و عصاى موسى و خاتم سليمان در نزد او خواهد بود و بروايت ديگر آنكه از جمله امتحانات بزرك خلايق آنكه صاحب ايشان خروج و ظهور ميكند در حالتيكه جوانست و حال آنكه ايشان او را كبير السن ميدانند

از آنجمله آنكه مواريث جميع انبيا و اوليا و اصفيا در نزد آنحضرت خواهد بود

از پيراهن ابراهيم و عصاى موسى و انگشتري سليمان و زره رسولخدا و عمامه و نعلين و ساير لباسهاى آنحضرت و ذو الفقار حيدر كرار چنانكه در بعضى از اخبار سابقه گذشت كه سيد حسنى از آنحضرت مطالبه مينمايد مواريث انبيا را و آنچه از رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم است بايد در نزد امام باشد پس حضرت امر ميفرمايد كه همه آنها را حاضر نمايند و مجلسي ره از كتاب بصآئر الدرجات از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام روايتكرده كه فرمود عصاى موسى در ابتداى امر در نزد حضرت آدم عليه السّلام بود و بعد از آن بشعيب رسيد و از او بموسى بن عمران و الان آن عصا در نزد ما ميباشد و هر وقت بخواهى با او سخن بگوئى سخن ميگويد و آن براي قائم ما نگاهداشته شده است و آنحضرت هر اينه با آن عصا كارهائى ميكند چنانكه موسي با آن كارها مينمود و هرچيزيرا كه بسجر و دروغ ساخته اند همه آنها را بلع مينمايد و از براى آن دو لب گشوده ميشود كه ما بين آن دو لب چهل ذراع خواهد بود و در بعضى از اخبار آنكه آنحضرت دست مبارك خود را حركت ميدهد مانند آفتاب نور و روشنى ميدهد

از جمله آنكه آنحضرت مانند رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم در ميان آفتاب راه ميرود و او را سايه نميباشد

زيرا كه نور الهى غالب بر همه انوار است و سايه نداشتن آنحضرت مستفاد از بسيارى از اخبار منقوله از خاصه و عامه است كه بحد استفاضه است و محتاج بذكر آن نخواهد بود

از آنجمله آنكه زمين بنور جمال آن نور الهي روشن و متلالى خواهد بود

كه مردم محتاج بنور آفتاب و ماه نيستند و اگر شمس و قمر طلوع نكند روشنى جمال آنحضرت كفايت بحال خلق خواهد نمود و بعضى

ص: 440

آيه مباركه وَ أَشْرَقَتِ اَلْأَرْضُ بِنُورِ رَبِّهٰا را بر اين وجه حمل نموده اند و از شيخ صدوق چنين نقل شده كه حضرت امام رضا عليه السّلام فرمود وقتيكه قائم عليه السّلام خروج نمود زمين بنور پروردگار روشن ميشود و بندگان خدا از روشنائى آفتاب مستغنى ميشوند

از آنجمله جميع دنيا در نزد آنحضرت بمنزله كف دست او ميباشد

كه پستى و بلندى و درياها و جزاير همه از براى او پست و مسطح ميشود كه بهرچه بخواهد نظر فرمايد بدون ستر و حجاب نظر مينمايد مجلسي (ره) از شيخ صدوق روايتكرده كه حضرت امام محمد باقر عليه السّلام فرمود كه چون كارها بدست صاحب اين امر برسد حق تعالى جاهاى پست زمين را بلند ميكند و بلنديها را پست مينمايد تا آنكه دنيا در نزد او بمنزله كف دست او مسطح و هموار ميشود

از آنجمله آنكه مؤمنان در زمان آنحضرت مستعد ميشوند از براى فهم و دانش و در كمال عقل و دانائى و معرفت خواهند بود

و از آن منبع فيوضات ربانى اقتباس جميع اقسام علوم ظاهره و باطنه مينمايند و همه علوم انبياء سلف از براى خواص از شيعيان و ازكياء از ايشان ببركت آن بزرگوار منكشف خواهد شد و حصول اين امر از براى ايشان از يمن دست مبارك آن حضرتست كه از روى رأفت و مهربانى بر سر دوستان خود ميكشد مجلسى در بحار از كمال الدين شيخ صدوق روايت كرده كه حضرت امام محمد باقر عليه السلام فرمود كه چون قائم ما قيام نمايد دست مبارك خود را بر سر بندگان خدا ميكشد از يمن دست مبارك آن بزرگوار عقلهاى ايشان بر سرهاي ايشان جمع ميشود و بروايت ديگر از كلينى عليه الرحمه آنكه دست مبارك خود را بر سر ايشان ميكشد و بآن دست كشيدن عقلهاى ايشانرا بر سر ايشان جمع و اخلاق ايشان را كامل ميگرداند و بروايت ديگر از حضرت صادق عليه السّلام آنكه علم بيست وهفت حرفست و همه آنچه پيغمبران آوردند دو حرفست پس وقتيكه قائم قيام كند آن بيست وپنج حرف را بيرون ميآورد و در ميان خلايق منتشر ميگرداند

و از آنجمله آنكه آن حضرت امر ميفرمايد كه منارها و قصرها و نقشها كه در مساجد بنا كرده اند و معمول بوده همه را خراب كنند

و دوباره آنرا معمول دارند و بنا نمايند بقسميكه رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم آنرا تشريع فرموده است و از غيبت شيخ طوسى ره نقلشده كه حضرت امام حسن عسكرى عليه السّلام فرمود وقتيكه قائم ما قيام كند امر مينمايد بخراب كردن منارها و قصرها كه در مساجد ساخته شده راوى گويد كه در دلم خطور كرد كه بچه سبب آنها را خراب خواهد نمود پس آنحضرت بجانب من ملتفت شد و فرمود كه خراب كردن آنها از اين راهست كه احداث آنها بدعت است نه پيغمبر آنها را ساخته است و نه امام و بروايت ديگر هر مسجديكه در سر راههاست آنرا خراب ميكند و روزنه ها و پنجره ها و ناودانها كه بر سر راههاست همه را برهم ميزند و شوارع و طرقرا چنان وسيع ميكنند كه عرض آنها شصت ذراع

ص: 441

ميشود

و از آنجمله آنكه تغيير ميدهد بناى كعبه را و بنيان و بناء آنرا

بنوعيكه حضرت ابراهيم خليل و اسماعيل عليهما السلام بنا نموده بودند بنا خواهد كرد و امر ميفرمايد كه دستهاى بنى شيبه را كه كليدداران كعبه اند قطع نمايند و ايشانرا در كوچه بگردانند و ندا نمايند كه ايشانند دزدان كعبه و از ارشاد مفيد ره نقل شده كه حضرت صادق عليه السّلام فرمود چون قائم ما قيام نمايد مسجد الحرام را تا اصل بنيان آن خراب ميكند و مقام ابراهيم را برميگرداند و در مكان اصلى خود قرار ميدهد و دستهاى طايفه بنى شيبه را قطع ميكند و بر در كعبه ميآويزد و بر ديوار كعبه مينويسد كه اينطايفه از دزدان كعبه اند و بروايت ديگر آنكه آنها بآواز بلند ميگويند كه ما دزدان كعبه بوديم و بروايت ديگر از حضرت صادق عليه السّلام آنكه چون قائم ما قيام كند بيت اللّه را برميگرداند بمكان اصلى خود و آنرا بر بناء اصلي خود بنا ميكند و دستهاي بنى شيبه را كه دزدند ميبرد و در كوچه ها ميگردانند

و از جملۀ آن پوشيدن حضرت قائم ع زره ى رسول خدا ص را در نجف اشرف

بروايت جمعى از مشايخ اصحاب حديث چون صدوق و نعمانى و غير ايشان از حضرت صادق عليه السلام روايت كرده اند كه آنحضرت فرمود چون قائم آل محمد عجل اللّه فرجه ظاهر شود گويا ميبينم كه آنحضرت در نجف اشرف زره رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم را پوشيده باشد و بر اسب سياهي كه پيشانى او سفيد باشد سوار شده باشد و بروايت ديگر شمشير خود را بر دست گرفته و اسب خود را بحركت درآورده بنحويكه باعجاز آنحضرت مردم جميع شهرها و قريه ها و درياها و صحراها و بلنديها و پستيها و باديه نشينها آنحضرت را ببينند و چنان پندارند كه آنحضرت در ميان ايشان و در شهر و مكان ايشان ميباشد مثل چشمه خورشيد و قرص ماه كه بوسط السما ميرسد و بنور انور خود جميع عالم را منور خواهد نمود و اين معجزه از معجزات مخصوصه آنحضرت است اگرچه ساير ائمه طاهرين نيز قادر بر اتيان چنين معجزه بودند و لكن ظهور اين معجزه بدست آنحضرت خواهد بود

از آنجمله علم نصرت آنحضرتست كه چون آنعلم از عمود عرش الهى است

و آنعلم رسولخداست كه بسوى هيچ طايفه فرستاده نميشود مگر آنطايفه مخذول خواهند شد و قلوب مؤمنين لشگر او مانند پاره آهن خواهد بود در شجاعت و دليرى و بهر مؤمن قوت چهل مرد داده خواهد شد و از كتاب كمال الدين شيخ صدوق چنين نقل شده كه حضرت امام محمد باقر عليه السلام فرمود گويا قائم را ميبينم كه در پشت نجف كوفه ظهور نموده پس چون در نجف ظهور ميكند پرچم بيرق رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم ميگشايد و چوب آن بيرق از عمود عرش الهيست و پرچمش از نصرت الهي پس بهر جانب كه آن بيرق را بردارند و بهر دشمني كه متوجه شوند او را هلاك خواهند نمود و نيز در كتاب مذكور از حضرت صادق عليه السلام روايتكرده كه فرمود بهر مردي از اصحاب قائم قوت چهل مرد داده ميشود و دلش از پاره آهن سخت تر ميباشد و اگر بكوههاى از آهن بگذرند هر آينه آنها را قطع ميكنند و دست از

ص: 442

شمشير زدن برنميدارند تا وقتيكه خدا راضي شود

از آنجمله آنكه چون حضرت حجت اللهى ظهور نمايد خداوند سرور و فرحى در قبور مؤمنين داخل ميفرمايد

كه همه ايشان مسرور و مبتهج خواهند شد بظهور آن نور الهى و قبور ايشان پرنور ميشود و بزيارت يكديگر ميروند و مژده ميدهند يكديگر را بفرج آل محمد و جمعى از ايشان رجوع بدنيا مينمايند يا آنكه جمعى را مختار مينمايند بين رجوع بدنيا و بين بقاء در برزخ بسعت رحمت پروردگار و مستفاد از بعض ادعيه و اخبار آنكه كثيرى از مؤمنين كامل الايمان در ايام دولت حقه آنجناب با شمشير برهنه از قبور خود بيرون ميآيند بجهت نصرت آن نور الهى و در راه دين خدا جهاد مينمايند

و از آنجمله آنكه مستفاد از بعض اخبار آنكه آن مظهر رحمت پروردگار قروض شيعيان خود را از احيا و اموات ادا مينمايد

و ذمه همه را از حقوق الناس بري مينمايد و ظاهر اينكه اين مرحمت در حق كسانى ميشود كه قروض ايشان از جهت ضيق معيشت اهل و عيال حاصل شده باشد و يا قرض كرده باشد بجهت خيرات و مبرات و انفاق فى سبيل اللّه و چنين اتفاق افتاده باشد كه متكمن از اداء آن نشده باشد و اما كسانى كه قروض ايشان از بابت بى مبالاتى در امر دين باشد كه صرف دراهم و دنانير در معصيت پروردگار نموده باشد و از اهل اسراف و طغيان باشد و بناء او برخوردن مال مسلمانان باشد بمكر و تزوير و حيله كه همه مظالم مسلمانانرا بر ذمه خود بگيرد ظاهر آنكه جز خسران دنيا و آخرت حاصل ديگر از براى او نداشته باشد مگر آنكه موفق شود بتوبه و انابه و رد مظالم خود را باهلش بنمايد اگر دست رسى بآن داشته باشد و مشتبهات اموال خود را بنحو شرع منير اصلاح نمايد شايد خداوند ببركت آن نور الهى او را از مهالك دنيا و آخرت نجات دهد و اميد از رب الارباب چنان است كه مخلصان از شيعيان و مواليان آنحضرت را بالاخره موفق بطاعت خود بفرمايد و از مهالك دنيا و آخرت بمحبت محمد و آل محمد نجات عطا فرمايد

از آنجمله آنكه حضرت جميع بدعتهاي روي زمين را از اوضاع فراعنه و متكبرين و شعار فاجرين و علامات مشركين را از اعمال و افعال و صفات و حالات و جميع آلات محرمه از لهو و لعب و قمار و اسباب طرب را بجميع اقسام آن قلع و قمع ميفرمايد

وزى فاجرين و البسۀ كفار و مشركين را از ميان مسلمانان زايل مينمايد و فرنگي مآبى كه بسيار دقت نظر دارند در فرنگى مآبى خودشان و بسيار مبالغه مينمايند كه در همه حالات و اعمال و افعال مثل فرنگيان باشند در اكل و شرب و لباس و هيئت و صورت و زينت و تجمل حتى آنكه عمارات ايشانهم بايد مثل عمارات فرنگيان باشد و اسب سوارى ايشان نيز بايد چنين باشد و وضع نشستن و راه رفتن بلكه سخن گفتن ايشان هم مثل سخن فرنگيان و لسان مشركين باشد حتى آنكه بر مسلمين مفاخرت ميكنند به زى كفار و مشركين ظاهر آنكه حال اين اشخاص در زمان ظهور حضرت صاحب الامر عجل اللّه فرجه چون حال

ص: 443

فرنگيان باشد كه آنحضرت نه خودشانرا باقى ميگذارد و نه اوضاع و تجملات ايشانرا و اگر قبل از ظهور آنحضرت بدست اجل گرفتار شوند داخل در عنوان آيه شريفه خواهند بود من قوله تعالى يٰا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا لاٰ تَتَّخِذُوا اَلْيَهُودَ وَ اَلنَّصٰارىٰ أَوْلِيٰاءَ بَعْضُهُمْ أَوْلِيٰاءُ بَعْضٍ وَ مَنْ يَتَوَلَّهُمْ مِنْكُمْ فَإِنَّهُ مِنْهُمْ چه آنكه حقتعالى نهى فرمود از اينكه مؤمنين و مسلمين تولى و دوستى نمايند با يهود و نصارى كه فرنگيان باشند و آنكه هركس تولى و دوستى نمايد با ايشان پس بدرستيكه آنكس از ايشان محسوب خواهد شد و در زمره ايشان خواهد بود و با ايشان محشور خواهد شد در آخرت و اينمعنى را بنحو تأكيد بيان فرموده كه مستفاد از انّ مؤكده و جمله اسميه است و در اخبار كثيره وارد شده كه من تشبه بقوم فهو منهم پس بمقتضاى اخبار و آيات حال اشخاص مذكوره بعد از مرك فرنگيان خواهد بود و از ايشان محسوب و با ايشان محشور خواهد شد و اگر تا زمان ظهور حضرت صاحب الامر عجل اللّه فرجه باقى بمانند بمقتضاى اخبار مورد سخط و غضب آن ولى پروردگار خواهند شد مگر آنكه قبل از مرك يا قبل از ظهور آنحضرت متنبه شده موفق بتوبه شوند و ملبس شوند بلباس مسلمين و مؤدب شوند بآداب و حالات و صفات اهل اسلام شايد از بركت محمد و آل محمد از ورطه هلاكت نجات يابند و اگر متنبه نشوند و يا از آنچه ذكر شد بغضب آيند هر آينه در حق ايشان گفته شود من كفر فعليه كفره زيرا كه كفر فرنگيان و كفر شعارى مايلين بايشان هيچ ضرر و نقصى بجلال محمد و آل محمد نخواهد رسانيد و آنولى ذو الجلال از جانب خدا برانگيخته خواهد شد بجهت قلع وقمع نمودن كفار و مشركين و ظالمين و فاسقين و مرده شياطين و من يحذوا حذوهم كائنا من كان

و از از آنجمله آنكه آنحضرت مدارا با كسى نخواهد نمود و خويشى و آشنائى و اظهار دوستى را ملاحظه نخواهد فرمود

بلكه هركسى از روي حقيقت و صدق، ايمان نفس الامرى را اختيار نمود و اطاعت او خالصا و مخلصا لوجه اللّه شد و در عقايد دين مبين بر نهج حق و صواب كه طريقه امير المؤمنين و ائمه طاهرين عليهم السلام است معتقد شد و مكر و حيله و تزوير و زهدفروشيرا از خود دور كرد و تقواى واقعى را شعار خود قرار داد پس او مقرب درگاه اله و مورد الطاف آن حجت پروردگار خواهد شد و الا گردن او را خواهد زد و اصحاب آن حضرت همه از زهاد و عباد و اتقياء و ازكياء و مخلصين و اهل فضل و دانش خواهند بود كه ايشان امناء و امراء و حكام از جانب آنحضرت خواهند بود در اطراف و اكناف بلاد كه امر و نهى ايشان همان امر و نهى حضرت حجة اللهى است پس در آن زمان حكام عرف ايشان همان حكام شرع ايشانست و بامر آن حضرت چنان بساط عدل و مهربانى و رأفت و رحمت در ميان خلايق گسترده ميشود كه تمام عالم از يمن وجود آن نور الهى پر از عدل وداد و نعمت و رحمت خواهد شد كه همه بندگان خدا از شرق تا غرب عالم در

ص: 444

كمال راحت و امنيت خاطر بدون خوف و دغدغه در كمال سعت معيشت مشغول بعبادت و طاعت پروردگار خواهند بود و چنان شرق و غرب عالم منظم خواهد شد كه هيچ ذى روحى از جن و انس و حيوانات برى و بحرى و هوام الارض بقدر سر سوزن با يكديگر ظلم و تعدي نخواهند نمود اللهم عجل فرجه

از آنجمله آنكه آنحضرت دشمنان خانواده نبوّترا مانند بنى اميّه و قتله حضرت سيد الشهداء عليه السلام و بنى عباسى و نواصب و منافقين كه خارج از زمره فرقه حقه اند چنان ميكشد كه احدي از ايشان را بر روى زمين باقى نميگذارد

و در بعضى از اخبار آنكه امر ميفرمايد كه قريشيانرا هر دفعه پانصد نفر حاضر نمايند و گردن بزنند و بروايت ديگر هر دفعه هزار نفر از ايشانرا بقتل خواهد آورد كه بعضى از مردمان كه از اهل معرفت نميباشند العياذ باللّه نسبت بي رحمى بآن نور الهى ميدهند پس آنحضرت بر منبر بالا رود و يكتاي نعلين حضرت سيد الشهداء عليه السلام را بيرون آورد و بفرمايد كه اگر همه دشمنان را بكشم مقابل خون اين بند نعلين نخواهد شد و در اخبار بسيار وارد شده است كه در روز عاشورا ملائكه بضجه در آمدند از آن ظلمى كه دشمنان بر حضرت خامس آل عبا عليه السلام وارد آوردند پس حقتعالى از براى ملائكه كشف حجب نمود و نظر بعرش الهى نمودند ديدند كه حضرت قائم عليه السلام ايستاده و نماز ميخواند وحى شد بملائكه كه باين شخص انتقام از دشمنان دين خواهم كشيد و ملائكه از آن وعده الهى تسلى يافتند اللهمّ عجّل فرج وليك المنتقم من اعدائك

از آنجمله آنكه عطاياي آن نور الهى بالنسبه بمؤمنين بنوعى خواهد بود كه در زمان دولت حقه او فقير پيدا نميشود

كه مردم صدقات و زكوات خود را باو بدهند و حمل زكوة مينمايند بر در خانهاى ايشان و التماس ميكنند كه آنرا قبول نمايند احدى آنرا قبول نميكند و مجلسى (ره) در بحار روايت كرده از كتاب سعد السعود ابن طاوس (ره) و او از كتاب فضل بن شاذان و او باسناد خود از جابر كه حضرت امام محمد باقر عليه السلام فرمود كه چون قائم ما قيام نمايد در هر سالى دو دفعه بخشش و عطيه مينمايد و در هر ماهى دو دفعه بايشان نفقه عطا مى فرمايد و خلايقرا در دولت و غنا و ثروت مساوى مينمايد بنوعيكه كسى پيدا نميشود كه بزكوة احتياج داشته باشد و صاحبان زكوة اموال زكويه را بنزد مؤمنان از شيعيان ميبرند و التماس و اصرار ميكنند و بدر خانه هاى ايشان ميگردانند و آنها از خانه هاى خودشان بيرون نمى آيند و بصاحبان زكوة پيغام ميدهند كه ما احتياج بمال شما نداريم و همۀ اموال دنيا از روي زمين و آنچه در تحت الارض است در نزد آنحضرت جمع ميشود و در آنحال از جانب آنحضرت منادى ندا ميكند كه بيائيد بسوى آن اموالى كه براى آن قطع ارحام مينموديد و بريختن خونها كه حرام بود مرتكب ميشديد و در بعضى از اخبار آنكه بعضى

ص: 445

ميآيند و از آنحضرت سئوال عطيه مينمايند آنقدر دنانير و دراهم و اموال بآنها عطا ميفرمايد كه قادر بر حمل آن نيستند و در بعضى از اخبار آنكه در آنزمان از براى شيعيان ملخ طلا ميبارد بدعاء آنولى ذو الجلال و ابواب بركات تمام آسمان و زمين بر روى عباد اللّه گشوده ميشود و از غيبت طوسى چنين نقلشده كه حضرت امير المؤمنين عليه السّلام فرمود كه در زمان قائم در ميان مسجد كوفه چشمۀ بيرون مى آيد از روغن و چشمه ديگر بيرون ميآيد از آب خوش گوار از براى آشاميدن مؤمنان و چشمه ديگر بيرون ميآيد از براى طهارت ايشان

از آنجمله آنكه در دولت حقه آنحضرت چنان در كوفه آباداني و جمعيت ميشود كه قيمت زمين هر ذرعي بچند اشرفى ميرسد

و مكان مؤمنين در مسجد كوفه تنك مى شود پس بامر آن حضرت چهار مسجد ديگر بنا مينمايند كه كوچكترين آنها همين مسجد جامع كوفه است كه فعلا معمور است با آنكه در كمال وسعت و بزرگيست و از كتاب مذكور چنين نقلشده كه حضرت امير المؤمنين عليه السّلام فرمود هر اينه در شهر حيره مسجدي ساخته ميشود كه از براي آن مسجد پانصد در ميباشد و آنجا نايب قائم عليه السّلام نماز ميكند زيرا كه مسجد كوفه تنك ميشود و اصحاب حضرت قائم را نميگيرد و در مسجد كوفه دوازده پيشنماز عادل نماز ميگذارند و براى قائم چهار مسجد ساخته ميشود كه اينمسجد كوچكترين آنهاست و نيز از غيبت طوسى نقلشده از حضرت صادق عليه السلام كه فرمود چون قائم ما قيام كند مسجدى در پشت كوفه بنا ميكنند كه از براى آن هزار در ميباشد و بروايت ديگر از حضرت امام محمد باقر عليه السلام كه در روز جمعه دويم از ورود قائم در كوفه مردم خدمت آنسرور عرض ميكنند يابن رسول اللّه نماز در پشت سر شما شبيه است بنمازيكه در پشت سر رسول خدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم خوانده شده باشد و ازدحام و جمعيت بيشمار است و مسجد وسعت ندارد و ما را بازميدارد از فيض ادراك پس آنحضرت امر ميفرمايد تا در پشت كوفه بسمت نجف اشرف مسجدى بنا نمايند كه از براى آن هزار در مى باشد و همه خلايق را مى گيرد و بناء محكمى در آنجا بنيان مينمايد هذا آخر ما اوردنا من الدلائل على الامامة فى المجلد الثانى من الكفاية الموسوم بعصمة الولاية و الحمد للّه اولا و آخرا و ظاهرا و باطنا و صلى اللّه على محمد و آله الطيبين الطاهرين المعصومين المطهرين و لعنة اللّه على اعدائهم اجمعين الي يوم الدين و قد حصل الفراق منه فى ليلة الجمعة السابع و العشرين من الرجب المبارك و چون جلدين كتاب كفاية الموحدين هديه ناقصه و تحفۀ غير لايقه بود بآستان ملايك پاسبان حضرت حجت اللهى صاحب العصر و الزمان عجل اللّه فرجه خصوصا اينجمله كه ختم شد باسم مبارك آن نور الهى لهذا تاريخ ختمش مطابق آمد با اينعبارت (و بقائم المحمد لقدتم الكتاب) و چون مطالب اين مجلد من البداية الى النهاية باعلى صوتها منادى بود بشهادت بر امامت

ص: 446

و ولايت حضرت امير المؤمنين و احد عشر من اولاده الطاهرين سلام اللّه عليهم اجمعين نيز تاريخ اتمامش موافق آمد با اين عبارت شريفه كه مناسب با تمام مطالب اينكتابست و آن اين است (اشهد ان عليا و الائمة من بعده حجج اللّه) و از غرايب اتفاقات آنكه چون شروع باينمجلد در يوم و ليله غدير شد تاريخ ختمش نيز مطابق آمد با عدد حروف (يوم الغدير 1301) اللهم اغفر لمؤلفه و بانيه و كاتبه و مرتسمه و احشرهم مع مواليهم بمحمد و آله الطاهرين المنتجبين.

فهرست اسامى علما عامه و كتب معتبره ايشان

اسامى علماء عامه و كتب معتبره ايشان از صحاح و تفاسير و تواريخ و سائر مؤلفات ايشان كه علماء اماميه از آنها نقل نموده اند و آن كتب در ميان عامه محل اعتماد و اعتبار همه ايشانست و مقصود از فهرست اسماء علما و كتب آنها آنستكه رواياتى را كه علماء اماميه رضوان اللّه عليهم در مقام استدلال از علماى عامه و كتب ايشان نقل كرده و احتجاج بر ايشان نموده اند كه اگر خصم انكار نمايد پس همه مؤلفين و فحول علماء ايشان و كتب هريك و احاديثى كه همه آنها نقل كرده اند بسند متصل بتابعين و اصحاب پيغمبر صلّى اللّه عليه و اله و سلّم كه آن كتب متداول و معروف بين طرفين است ثبت و ضبط باشد تا قاطع عذر و لجاج باشد و احديرا مجال انكار و مكابره نبوده باشد و راه كتمان بر خصم مسدود شود و آن بدين تفصيل است. كتب صحاح مسند بن احمد حنبل، صحيح مسلم، صحيح بخاري، موطاى ابن مالك صحيح ترمذى، صحيح نسائى، صحيح ابى داود سجستانى، جمع بين الصحيحين حميدى، جمع بين صحاح سته از تاليف زرين عبد اللّه، صحيح ذهبى، شرح بخارى از تاليف كرمانى، صحيح بيهقى جامع الصحاح امام الحرمين، شرح صحيح مسلم از تاليف نواوى شافعى، كتب تفاسير تفسير ثعلبى تفسير كشاف زمخشرى تفسير كبير امام فخر رازي تفسير بيضاوى تفسير نيشابورى تفسير معانى القراء تفسير بغوي تفسير مدارك نسفى تفسير كلبى تفسير مجاهد تفسير زجاج تفسير ابو الحسن واقدى تفسير حسن بن صالح تفسير ابي يوسف تفسير فلكى تفسير جبرى معالم التنزيل تفسير باغنوى تفسير وهب بن منيه تفسير ربيع تفسير كعب تفسير موجز حافظ ابو الفتوح، تفسير عطاء تفسير مغربى تفسير رجائى اسباب النزول تفسير واحدى تفسير شفاء الصدور نقاش تفسير مطالع المعانى على آبادي تفسير در منثور سيوطى تفسير جلالى تفسير المشكل ابو بكر انبارى تفسير ابو عبيد القاسم تفسير محمد بن مؤمن شيرازى كه مأخوذ از دوازده تفسير است، شواهد التنزيل حاكم ابو القاسم حسكانى كتب اخبار و آثار فرائد السمطين حموينى فصول المهمه مالكى بن صباغ كتاب على بن جعد مناقب ابن مغازلى شافعى مناقب صدر الائمه اخطب خوارزمى كتاب مشكوة حلية الاولياء حافظ ابو نعيم اصفهانى كتاب قاضى ميبدى شافعى كتاب شرف المصطفى

ص: 447

خرگوشى كتاب ابن قعنب كتاب مغني قاضى القضاة كتاب محمد بن عبد اللّه شافعى سمرقندى محدث خراسانى كتاب ليث بن سعد كتاب ابو القاسم كاتب كتاب شيخ عبد اللّه دورستى كتاب استيعاب ابن عبد البر كتاب ابو عثمان جاحظ كتاب بشارة المصطفى كتاب جامع الاصول ابن اثير كتاب نهايه ابن اثير اثنى المطالب ابن اثير كتاب وسيط واحدى كتاب روضة الاحباب عطاء اللّه كتاب مناقب ابن مردويه كتاب سر العالمين غزالى كتاب احياء العلوم غزالى كتاب الولاية ابن عقدة ابى العباس كتاب مستدرك ابن بطريق كتاب فردوس ابن شيرويه ديلمي، مطالب السؤل محمد بن محمد شافعى كتاب فصل الخطاب خواجه كتاب ربيع الابرار زمخشري كتاب فضايل الصحابه كتاب شعبي كتاب ابو على كتاب ابن عبد ربه كتاب غرر ابن خيرانه كتاب قاضي عياض كتاب مسعودى كتاب عباد بن يعقوب كتاب سيتري بن عبد اللّه كتاب ينابيع ابى اسحاق اسفرانى كتاب زهرى كتاب هلال بن عامر كتاب سقيفه جوهرى كتاب حافظ ابى بكر كتاب نظام كتاب اربعين كتاب محمد بن سعيد كتاب هروى در جمع بين القريبين كتاب ابى نصر قشرى كتاب فصيح الخطيب كتاب سعيد بن جبير كتاب خلف كتاب ابى معويه كتاب زاد المسير كتاب اتقان شيخ جلال الدين كتاب ابى بكر رازى كتاب عيسى بن يوسف همدانى كتاب خصايص نظيرى كتاب مناقب الفاخره كتاب محمد بن على عنبري كتاب وكيع بن جراح كتاب حافظ محمد بن موسى كتاب حافظ زرندى كتاب ابن عبدوس كتاب فضايل الصحابه سمعانى كتاب عبد اللّه بن احمد بن حنبل كتاب حجت حافظ ابى القاسم كتاب مجمع الزوايد نور الدين على ابن ابى بكر، مشكوة المصابيح خطيب عمرى كتاب نصر بن مزاحم رساله حدايق اليقين كتاب ابن عينيه كتاب فصح الخطاب كتاب الغارات كتاب ابن عساكر كتاب ناصر سيستانى كتاب مهدى بن نزار كتاب وسيلة المتعبدين عمر بن خضر كتاب ابى الحسن اندلسى كتاب عيسى بن محمد بغدادى كتاب نخبۀ ابن جبير كتاب لوام كتاب ابن ابى ليلى كتاب ضحاك بن مزاحم كتاب ابن ماجد قزوينى كتاب مرزباني كتاب خصايص ابن جوزى كتاب تذكرة الخواص قاضى كرهرودى، كتاب مرآت الزمان سبط ابن جوزى كتاب ذهبى كتاب غدير على بن هلال مهلبى كتاب ابى بكر جبلى كتاب ابن حاتم رازى كتاب محمد بن حسن كوفى كتاب عبد القادر شهرزورى كتاب ابى سفيان دمشقى كتاب ضياء الدين شافعى كتاب دلائل النبوة رساله قواميه كتاب ابى بكر هزلى كتاب نوابة الموصلى كتاب حبيب بن جهم كتاب قاضى سفيان كتاب ابن حى قاضي كتاب ابراهيم بن ابي شيبه كتاب خالد بن عبد اللّه قشرى كتاب زفر بن هديل كتاب شريك بن عبد اللّه كتاب شرح وقايه كتاب ابي بكر بن عياش كتاب ينابيع انصار شافعى كتاب ابو المعالى جوينى كتاب قفال مروزي

ص: 448

كتاب عمر بن شيبه كتاب انفاس الجواهر كتاب كامل مبرد كتاب محاسن كتاب بشر بن وليد كتاب صراط المستقيم كتاب اخبار الاوايل ابى هلال عسكرى كتاب احمد بن كامل كتاب مروج الذهب مسعودى كتاب بلاغات النسآء احمد بن طاهر كتاب فائق شيخ اسعد بن شفروه كتاب عوالى عبد الرحمن بن حماد كتاب اسحاق بن عبد اللّه كتاب شرح ينابيع كتاب قاضى ابي عبيده كتاب العقد جبائى كتاب مواعظ و زواجر ابن سعيد عسكرى كتاب واسطى استاد ابن ابي الحديد كتاب ابن خشاب كتاب سفر السعادات فيروزآبادى شافعى كتاب حافظ ابى زكريا كتاب در الملتقط صنعاني كتاب الاحداث ابى سيف مداينى كتاب ابن غرفه نفطويه كتاب حروري كتاب استغاثه كتاب جاحظ كتاب اللمعاني ابى يعقوب كتاب هدايه خصيبى كتاب امانة ابن بطه كتاب شيخ عز الدين عبد السلام شافعي كتاب مقتضب الاثر كتاب ابى عمرو مقدام كتاب كنز الخفى كتاب ملاحم احمد ابن جعفر المنادى كتاى صواعق محرقه ابن حجر عسقلانى كتاب آمدى كتاب شرح مواقف مير سيد شريف كتاب شرح مقاصد ملا سعد تفتازانى كتاب قاضى ابى بكر باقلانى كتاب شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، مكاتب ملا قطب كتاب دارقطنى كتاب تذكره ابن جوزي كتاب شرح عقايد عضدي كتاب شرح جديد ملا على قوشچى كتاب ابن غيلان كتاب ابو كريب كتاب ابو خالد شافعى كتاب سليمان بن احمد مالكى كتاب ابن بشار كتاب ملل و نحل شهرستاني كتاب فتوحات مكى كتاب فضايل احمد بن حنبل كتاب سياسة ابن قتيبه كتاب مجاز ابو عبيده كتاب مرج البحرين حافظ ابى الفرج اصفهانى كتاب دلائل بيهقى كتاب موجز ابو الفتوح عجلى كتاب مناقب حافظ زكريا كتاب ضرار بن عمر ضبى كتاب شرح آثار طحاوى حنفى كتاب ابى سعيد شافعي كازرانى كتاب وراق كتاب حسن بن سهل مالكى بصرى كتاب ابى الحسن عيسى بن رازى بصري كتاب ابى الحسن احمد بن مظفر شافعى كتاب ابن سقا حافظ واسطى كتاب عيسى بن محمد بغدادي كتاب عوانه ابن حكم كتب تواريخ تاريخ محمد بن جرير طبرى شافعى كامل التواريخ ابن اثير تاريخ محاسن تاريخ انفاس الجواهر تاريخ آل عباس تاريخ معجم البلدان طبرى تاريخ جلال الدين سيوطى تاريخ ابى حاتم سجستانى تاريخ ابن دريد تاريخ روضة الصفا تاريخ محمد بن سائب كلبى تاريخ سير الصحابه تاريخ ابن قتيبه تاريخ بلاذرى كتاب حافظ ابى بكر صاحب تاريخ بغداد و اما سائر مؤلفات ايشان بسيار است كه حاجت بنقل آنها نخواهد بود

چاپخانه حيدرى

ص: 449

(فهرست جلد سوم كتاب كفاية الموحدين)

عنوان صفحه

استدلال بخلافت امير المؤمنين عليه السّلام بخطب منقوله از آنحضرت 4

در اينكه خطبه شقشقيه قبل از زمان سيد رضى در كتب عامه و خاصه نقل شده 6

خطبه آنحضرت هنگاميكه طلحه و زبير به بصره رفتند 19

در خطبه منقوله از آنحضرت 21

استدلال بخلافت امير المؤمنين عليه السّلام بخطب منقوله از آنحضرت 23

نقل خطب داله بر حقانيّت آنحضرت 28

اثبات خلافت امير المؤمنين عليه السّلام 33

اراده كردن شيخين كشتن امير المؤمنين عليه السّلام را 35

امر نمودن ابو بكر خالد را بقتل امير المؤمنين عليه السّلام 36

ايذاء شيخين اهلبيت پيغمبر صلّى اللّه عليه و اله و سلّم را 42

غصب فدك و رد نمودن مأمون آنرا 43

رد نمودن عمر بن عبد العزيز فدك را 44

طلب نمودن ابى بكر بينه و گواه از صديقه طاهره سلام اللّه عليها 45

ترجمه خطبۀ شريفه حضرت زهرا سلام اللّه عليها 47

تهديد ابى بكر مردم را بعد از خطبه حضرت زهرا سلام اللّه عليها 49

بعضى از مطاعن ابى بكر در غصب فدك 51

متهم بودن ابا بكر در حديث مجعول نحن معاشر الانبياء 54

ص: 450

بعضى مطاعن ابى بكر در غصب فدك 55

استقاله ابى بكر از خلافت 63

اقرار و اعتراف عمر باينكه بيعت ابى بكر فتنه و خطا بود 65

از جمله مطاعن عمر نسبت هجر و هذيان است برسول خدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم 67

از جمله مطاعن عمر تحريم متعۀ حج و متعۀ نساء است 71

در اثبات خلافت امير المؤمنين عليه السّلام بظهور معجزات از آنحضرت 74

حديث بساط كه بامر امير المؤمنين عليه السّلام پرواز نمود 78

حديث اترجه بطرق مختلفه از عامه 79

در بيان كثرت علوم آنحضرت است 81

ظهور معجزات باهرات بدست آنسرور 84

در سبب تقاعد امير المؤمنين عليه السّلام از جنگ با منافقين براى گرفتن حق خود 88

سبب تقاعد امير المؤمنين عليه السّلام از قتال با منافقين 90

استدلال علماء عامه بر خلافت خلفاء و جواب آن 99

طعن ابى بكر در قضيه مالك بن نويره 102

استدلال عامه بر خلافت ابى بكر و جواب آن 106

استدلال بآيه غار و جواب از آن 110

استدلال عامه بر خلافت خلفاء و ابطال آن 114

نقل روايات مجعوله در فضائل خلفاء و بيان بطلان آنها 122

امر نمودن معاويه بجعل احاديث 127

اخبار مجعوله در فضائل شيخين 129

نقل روايات مجعوله از عايشه در فضيلت ابى بكر 131

در بيان مجعول بودن اقتداء رسول خدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم بابى بكر 133

ص: 451

در افضليت امير المؤمنين عليه السّلام بعد از رسول خدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم 135

در اينكه در زمان پيغمبر صلّى اللّه عليه و اله و سلّم مردم اقتداء بساير صحابه مينمودند 144

در اثبات خلافت و امامت باقى ائمه عليهم السّلام 146

جلالت شأن و عبادت على بن الحسين عليه السّلام 158

مناقب و فضائل امام محمّد باقر و امام جعفر صادق عليهما السّلام 160

اراده نمودن منصور عباسى قتل حضرت صادق عليه السّلام 163

فضائل و مناقب موسى بن جعفر عليه السّلام 165

بعضى فضائل و مناقب حضرت رضا عليه السّلام 169

بعضى فضائل و مناقب امام محمّد تقى عليه السّلام 178

مراتب كمال و علم حضرت محمد بن على الجواد عليه السّلام 180

بعضى فضائل و مناقب حضرت امام على النقى عليه السّلام 185

بعضى مناقب حضرت ابى الحسن على الهادى عليه السّلام 186

بعضى دلائل و معجزات حضرت امام حسن عسگرى عليه السّلام 188

در استدلال بامامت ائمه دين بادله عقليه 193

استدلال بآيات قرآنيه بر امامت ائمه معصومين عليهما السّلام 201

استدلال باحاديث نبويه بر امامت ائمه هدى عليهم السّلام 224

استدلال بخلافت و امامت ائمه دين به سنت نبويه 234

در نصوص وارده بر خلافت و امامت ائمه طاهرين عليهما السّلام 239

استدلال به معجزات بر امامت ائمه طاهرين عليهما السّلام 251

ذكر معجزات حضرت امام حسن مجتبى عليه السّلام 253

ذكر معجزات حضرت سيد الشهداء عليه السّلام 256

ذكر معجزات حضرت سجاد عليه السّلام 260

ذكر معجزات حضرت امام محمّد باقر عليه السّلام 263

ص: 452

ذكر معجزات حضرت امام جعفر صادق عليه السّلام 266

ذكر معجزات حضرت امام موسى كاظم عليه السّلام 270

ذكر معجزات حضرت رضا عليه السّلام 273

بيان معجزات حضرت امام محمّد تقى عليه السّلام 274

ذكر معجزات حضرت جواد و هادى عليهما السّلام 276

ذكر معجزات حضرت امام حسن عسگرى عليه السّلام 279

استدلال بر امامت ولى عصر عليه السّلام 282

در اثبات خلافت و امامت ولى عصر عليه السّلام 283

اخبار داله بر امامت ولى عصر عليه السّلام 298

در اثبات ولايت و امامت و خلافت امام زمان عليه السّلام 304

ذكر معمرين دنيا 323

ذكر ابى الدنياى مغربى و خوردن از آب حيواة 328

در اثبات خلافت و امامت ولى عصر عليه السّلام 321

در بيان ولادت حضرت صاحب الزمان عليه السّلام 333

شرح حال نرجس خاتون مادر امام زمان عليه السّلام 335

شرح و اوصاف حميده ولى عصر عليه السّلام 341

در اسامى و القاب ولى عصر عليه السّلام 343

ذكر سفراء و نواب امام زمان عليه السّلام 345

ذكر كسانيكه بدروغ دعوى نيابت كردند 351

ذكر كسانيكه بخدمت آنحضرت مشرف شده اند 353

ذكر كسانيكه در غيبت كبرى بخدمت امام عصر رسيده اند 356

ذكر آنانكه در غيبت صغرى خدمت آنحضرت رسيده اند 365

ذكر كسانيكه خدمت حضرت صاحب الامر عليه السّلام رسيده اند 389

ص: 453

ذكر اقسام علامت ظهور ولى عصر عليه السّلام 398

ذكر علامات حتميه ظهور حضرت صاحب الزمان عليه السّلام 400

بيان علامات غير حتميه ظهور 405

بيان علامات ظهور 407

بيان علامات واقعه ظهور 411

بيان علامات محتمل الوقوع 415

بيان كيفيت خروج حضرت صاحب الزمان عليه السّلام 428

در حالات بعضى از اصحاب ولى عصر عليه السّلام 434

در طريقه سلوك آن حضرت با مردم 437

اسامى علماء عامه و كتب و نسب ايشان 448

پايان جلد سوم

ص: 454

درباره مركز

بسمه تعالی
جَاهِدُواْ بِأَمْوَالِكُمْ وَأَنفُسِكُمْ فِي سَبِيلِ اللّهِ ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَّكُمْ إِن كُنتُمْ تَعْلَمُونَ
با اموال و جان های خود، در راه خدا جهاد نمایید، این برای شما بهتر است اگر بدانید.
(توبه : 41)
چند سالی است كه مركز تحقيقات رايانه‌ای قائمیه موفق به توليد نرم‌افزارهای تلفن همراه، كتاب‌خانه‌های ديجيتالی و عرضه آن به صورت رایگان شده است. اين مركز كاملا مردمی بوده و با هدايا و نذورات و موقوفات و تخصيص سهم مبارك امام عليه السلام پشتيباني مي‌شود. براي خدمت رسانی بيشتر شما هم می توانيد در هر كجا كه هستيد به جمع افراد خیرانديش مركز بپيونديد.
آیا می‌دانید هر پولی لایق خرج شدن در راه اهلبیت علیهم السلام نیست؟
و هر شخصی این توفیق را نخواهد داشت؟
به شما تبریک میگوییم.
شماره کارت :
6104-3388-0008-7732
شماره حساب بانک ملت :
9586839652
شماره حساب شبا :
IR390120020000009586839652
به نام : ( موسسه تحقیقات رایانه ای قائمیه)
مبالغ هدیه خود را واریز نمایید.
آدرس دفتر مرکزی:
اصفهان -خیابان عبدالرزاق - بازارچه حاج محمد جعفر آباده ای - کوچه شهید محمد حسن توکلی -پلاک 129/34- طبقه اول
وب سایت: www.ghbook.ir
ایمیل: Info@ghbook.ir
تلفن دفتر مرکزی: 03134490125
دفتر تهران: 88318722 ـ 021
بازرگانی و فروش: 09132000109
امور کاربران: 09132000109