كفاية الموحدين في عقايد الدين جلد 2

مشخصات کتاب

سرشناسه:نوری طبرسی، اسمعیل بن احمد، - 1317ق.

عنوان و نام پديدآور:کفایه الموحدین فی عقایدالدین/ سیداسماعیل طبرسی نوری

مشخصات نشر:

مشخصات ظاهری:4 ج.

وضعیت فهرست نویسی:فاپا

يادداشت:کتاب حاضر در سالهای مختلف توسط ناشران متفاوت منتشر شده است.

موضوع:شیعه -- اصول دین

Shi'ah -- *Pillars of Islam

شیعه -- عقاید

Shia'h -- Doctrines

کلام شیعه امامیه

*Imamite Shiites theology

ص: 1

اشاره

هذا هو المجلد الثانى من كتاب كفاية الموحدين في عقايد الدين فى امامة مولانا على بن ابيطالب امير المؤمنين و الائمة الاحد عشر الطيبين الطاهرين صلوات الله و سلامه عليهم اجمعين

بسم اللّه الرّحمن الرّحيم

الحمد للّه رب العالمين و الصلوة و السلام علي محمد و آله الطاهرين و لعنة اللّه على اعدائهم اجمعين اما بعد فيقول العبد المذنب الجانى اسمعيل بن احمد العلوى العقيلى الطبرسى النورى ان هذا هو المجلد الثانى من كتاب كفاية الموحدين فى عقايد الدين. چونكه جلد اول از اين كتاب مشتمل بود بر سه باب از ابواب اصول دين كه توحيد و عدل و نبوت باشد اين جلد را منحصر ساختم بباب امامت و ولاية امير المؤمنين و يعسوب الدين و اولاده الامنآء الصادقين من الذرية الطاهرة رسول رب العالمين صلوات اللّه عليهم اجمعين و اينك شروع در مقصود مينمايم مستعينا باللّه و متوسلا برسوله الصادق الامين و بوليه سيد الوصيين و بأهلبيتهما السادة الانجبين و متمسكا بحبل ولاية ولى عصره خاتم الوصيين عجل اللّه فرجه و سهل مخرجه فنقول

الباب الرابع في الإمامة

اشاره

و مرتب ساختم آنرا بر مقدمات و فصول و خاتمه

مقدمات الإمامة

المقدمة الاولى در بيان معني امامت است

«الامامة لغة بمعنى التقدم و في القاموس امهم تقدمهم و هى الامامة و الامام ما ائتم به من رئيس و غيره و فى مجمع البحرين و الامام بالكسر على فعال للذي يوتم به و فى القران انى جاعلك للناس اماما اى يأتم بك الناس فيتبعونك و فى معانى الاخبار سمى الامام اماما لانه قدوة للناس» پس امام بحسب لغة معنى آن مقتداى ناس است كه متابعت او كرده باشند در اقوال و اعمال و افعال يوم ندعوا كل اناس بامامهم اى بمن ائتموا به يعنى روزى كه ميخوانيم هر طايفۀ از خلق را با امام ايشان كه متابعت او كرده باشند در اقوال و اعمال و نيز در قاموس گفته است كه امام بمعني الطريق و قيم الامر المصلح له و القرآن و النبى و الخليفه و قايد الجند و الدليل و در مجمع البحرين نيز گفته و يقال للطريق امام لانه يؤم اى يقصد و يتبع و في القرآن و انهما لبامام مبين اى لبطريق واضح و بحسب اصطلاح: «الامامة هي الرياسة العامة الالهية خلافة عن رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فى امور الدين و الدنيا بحيث يجب اتباعه علي كافة الامة» يعنى امامت عبارتست از رئيس بودن بر جميع خلق و مقتدا و پيشوا بودن بر ايشان در امور دين و دنيا بنيابت و خليفه بودن از جانب پيغمبر آخر الزمان صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و اينمعنى كه امام آنست

ص: 2

كه رئيس و مطاع و مرجع تمام امت باشد بنيابت پيغمبر و خلافت او در جميع امور دين و دنيا بنحويكه واجب باشد بر تمام امت متابعت او متفق عليه بين شيعه و سنى ميباشد كه طرفين اينمعنى را در امام قبول دارند و اينقدر مسلم بين طرفين است اگرچه امور ديگرى را نيز معتبر ميدانند در امام از عصمت و افضليت و امثال آنرا كه سنيان منكرند آنرا و ليكن تعريف مذكور در امامت را احدى از طرفين انكار نموده اند و قاضى روزبهان كه متعصب ترين طوايف سنيه مى باشد نقل نموده است از اشاعره كه اكثر طوايف عامه ايشانند كه «الامامة عند الاشاعرة هى خلافة الرسول في اقامة الدين و حفظ حوزة الملة بحيث يجب اتباعه على كافة الامة» يعنى امامت نزد اشاعره خلافت و نايب بودن از جانب پيغمبر است در اقامۀ دين مبين و حفظ حوزه ملت آنحضرت بنحويكه واجب است بر تمام امت متابعت نمودن او و مخفي نماناد كه تعريف مذكور كه از مسلمات طرفين است مشتمل است بر الفاظى كه بحسب اصطلاح جنس و فصلند از براى محدود كه معنى امامتست فالرياسة العامه بمنزلة الجنس شامل است جميع رياسات حقه و باطله را و بقيد الالهية خارج ميشود جميع رياسات باطله از جهلاء دار الغرور و رياسات الزور چه آنكه مقصود از اين قيد منتسب بودن اين مفهوم كه رياست و سلطنت است بسوى سلطنت حقه حضرت آفريدگار كه جهة ميل و جور و اجحاف و ظلم و تعدى در حقوق و اموال و اعراض و نفوس در او راه نيابد بوجه من الوجوه و الا منسوب و مستند بسلطان حق نخواهد بود و بقيد خلافة عن الرسول خارج شود رياست حقه منسوبة الى اللّه كه بعنوان واسطه نباشد چون رياست انبيا از اولو العزم و غيرهم اگرچه بسيارى از ايشان خليفه و امام بودند از جانب خدا چون آدم و ابراهيم و داود الا آنكه بعنوان اصالة نه نيابت از رسول و طاهر اين قيد چنين است كه اصل استخلاف از رسول باشد بامر اللّه سبحانه و تعالى چه رياسة الالهية بعنوان خلافة الرسول صورت نپذيرد مگر باستخلاف النبى من اللّه تعالى پس خلافة عن الرسول بدون استخلاف النبى تخلف است و خلافت بخود بستن است نه خليفه و جانشين از رسول بلكه جانشستن است بتحمل و تكلف و شارح المقاصد بعد از تعريف نمودن امامت بعنوان مذكور ملتفت شد باينمعنى كه خلافة عن الرسول بدون اذن و استخلاف رسول معنى نخواهد داشت معتذر شد از آن بقول خود فان قيل الخلافة عن النبى انما يكون فيما استخلفه النبى صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فلا يصدق التعريف علي امامة البيعة و نحوها فضلا عن رياسة العامة قلنا لو سلم فالاستخلاف اعم من ان يكون بواسطة او بدونها انتهي يعنى اگر كسى ايراد نمايد باينكه خلافت از رسول موقوفست باستخلاف از نبى كه خود تعيين خليفه نمايد و اين تعريف صادق نخواهد بود بر خليفۀ كه امامت و خلافت او ببيعت و شوكة و نحو آن ثبوت يابد چه رسد برياست عامه الهيه جواب گوئيم كه بر فرض تسليم كه خلافت

ص: 3

موقوف باستخلاف و اذن از نبى باشد آنكه استخلاف اعم از آنست كه بواسطه باشد يا بدون واسطه يعنى امامت ببيعت نمودن جماعت از امت پيغمبر هم كانه استخلاف از پيغمبر است ولو بواسطه و چون ركاكت اينكلام پرواضح بود چه خلافت بواسطه بدون اذن پيغمبر و نص آن حضرت استخلاف عن الرسول نخواهد بود لهذا ازين تعريف متفق عليه بين خاصه و عامه اعراض نمود و گفت كه حق آنست كه يكى از اسباب انعقاد خلافت قهر و غلبه است و هركه متصدى امامت بقهر و غلبه شود بدون بيعت اگرچه فاسق باشد على الاظهر خلافت منعقد شود براي او سوآء كان عالما او جابرا و مخفى نيستكه شناعت اينكلام او فزون تر از كلام سابق اوست كه در معنى دفع فاسد بافسد نموده است هنيئا له و المراد بامور الدين و الدنيا كما فى بعض العبارات و يا اقامة الدين و حفظ حوزة الملة بحيث يجب اتباعه على كافة الامة چنانكه در بعض عباراتست آنستكه اقامه دين و حفظ بيضه و حوزۀ مسلمين شود بر نحو قانون شريعت الهيه و ناموس طريقه ربانيه كه بر طبق مصلحت دينيه و حفظ نظام نوع مسلمين است در سياسات منقوله از شارع از حدود و تعزيرات و تعليم احكام از عبادات و معاملات و حكمت عمليه اخلاق و اصول ديانات على وفق ما جآء به النبي صلّى اللّه عليه و آله و سلّم من الكتاب و السنة چه آنكه دين عبارتست از جميع ما جآء به النبى من الانشائات التوقيفيه و الاخبارات التعبديه من الاصول و الفروع پس خلافت از رسول در جميع امور دين چنانچه ظاهر جمع مضافست و يا اقامه نمودن شرع حضرت أقدس نبوى و برپا داشتن آنرا بعنوان استخلاف از صاحب شرع و هم چنين حفظ حوزۀ مسلمين بر طبق فرمان آنسرور كاينات صورت نپذيرد مگر آنكه عالم باشد بتمام قوانين و نواميس شرعيه منتسب بآنجناب چه آنكه جهل بيكى از خفاياى سراير شريعت مطهره فضلا از جهل و نادانى بكثيري از امور دين منافى با اقامه و برپا داشتن دين رسول مبين است مثلا اگر فرض شود كه هزار نفر از امت من الرجال و النساء مبتلا شوند بتكاليف مختلفه در ايام قليله و يا در يوم واحد لكن بتكاليفى كه فى الجمله بعيد در انظار متعارف ناس است از فروض بعيده در عبادات از مسائل حيض و نفاس و جنايات و احكام بعيده تجهيز اموات و شكوك غير معروفه از طهارات ثلث از غسل و وضو و احكام مختلفه جباير و فروض بعيده از احكام شكوك صلوة و زكوة و صوم و فروع مشكلۀ حج و جهاد و احكام كثيره مشكله از معاملات و انكحه و مواريث و جنايات و ازدحام نمايند بر خليفه پيغمبر كه اقامه دين مبين در يد كفايت اوست و او نتواند از عهده جواب ايشان بيرون آيد بلكه حال مسؤل از سائل بدتر و ناداني او فزون تر باشد چنانكه معروف از خليفه ثانى استكه «كل الناس افقه من عمر حتى المخدرات» بعد از معارضه نمودن زنى از انصار بقوله تعالى وَ آتَيْتُمْ إِحْدٰاهُنَّ قِنْطٰاراً چه آنكه عمر منع نمود غلو در مهور نسوان را و قامت المروأة و قرئت عليه الايه و تنبيه نمود عمر را از

ص: 4

خطا و چنانكه معروفست از خليفه اول كه سؤال نمودند او را از كلاله اب فقال اقول فيه برأيى فان كان باطلا فمنى و من الشيطان اگرچه قاضى القضاه و روزبهان متعذر شدند كه ايندو كلام از دو خليفه از راه تواضع و فروتنى بود «و قال قد كان عمر رجاعا الى كتاب اللّه» لكن ظاهر آنستكه در قضيه مذكوره عمر چاره نداشت مگر تصديق زن انصاريه و رجوع بكتاب اللّه چه آنكه خطاء باين واضحى قابل اصلاح نبود و بغير از اقرار چاره نداشت بالجمله اقامه و برپا نمودن دين چنانكه مأخوذ در تعريف امامت است معقول نخواهد بود مگر باعلم خليفه بجميع ما جآء به النبى صلّى اللّه عليه و آله و سلّم من امور الدين و الشريعة چه آنكه جهل بشريعت ولو ببعض آن موجب انهدام دين است نه آنكه مقيم و برپاكننده دين باشد و هم چنين ظاهر اين تعريف چنانست كه امام بايد عادل و معصوم از هر خطا و زلل باشد چه آنكه سهو و خطا و يا آنكه فسق العياذ باللّه محتمل در حق خليفه باشد پس او را شايد كه سهو نموده باشد در كثير احكام و خطا و شبهه نموده باشد در امر فروج و اموال مسلمانان چنانكه از دو خليفه نقل شد و هم چنين در كثير از واجبات و آنچه خلاف طريقه حقه الهيه مى باشد بامت پيغمبر امر نموده باشد و آن منافى اقامه و برپا نمودن دين است و همچنين شايد او را كه ظلم و تعدي نموده باشد بر امت چه آنكه رادع از معصيت ندارد پس ظلم و تعدى منافي با اقامه دين و حفظ حوزه مسلمين است بلكه ظاهر اين تعريف متفق عليه كه اقامۀ دين منوط بوجود خليفه است مستلزم است آنكه خليفه عالم باديان جميع امم ماضيه و لغات و السنۀ جميع طوايف خلق باشند كه اگر يكى از آنها محاجة نمايند در اصول ديانات با خليفه پيغمبر و مقصود ايشان احتجاج و مغالبه و الزام بر اهل شريعت و پامال نمودن شرع منير آن پيغمبر باشد و اگر خليفۀ زمان نتواند از عهدۀ خصوم برآيد پس چگونه اقامه دين منوط باو خواهد بود چنانكه كثيرا اتفاق افتاد در زمان خليفۀ ثانى و ملتجى ميشد بحضرت مرتضوى كرارا و مرارا چنانكه خواهد معلوم شد و ميگفت «لو لا على لهلك عمر» و معروفست حكايت جاثليق عالم نصارى با جماعتى از نصاري كه در زمان خلافت ابى بكر بمدينه آمدند بجهت ادراك فيض خدمت سيد انبياء چون معلوم شد بر ايشان رحلت آنجناب سئوال از خليفه و جانشين او نمودند دلالت نمودند او را بابى بكر در مسجد حاضر شدند و از مشكلات مسائل اصول و اديان سئوال نمودند نتوانست حل مشكلات مسآئل ايشان نمايد جاثليق از ابى بكر سئوال نمود «اخبرنى هل احتويت على جميع علم النبى المبعوث اليك قال لا قال فكيف صرت خليفة للنبى و انت لا تحيط علما بما يحتاج اليه امته من علمه فقال له عمر كف ايها النصرانى عن هذه العتب و الا ابحنا دمك فقال جاثليق ما هذا عدل على من جآء مسترشدا طالبا» يعني خبر ده مرا كه آيا تو احاطه نمودى بر جميع علم پيغمبرى كه مبعوث بر شما شده ابو بكر گفت كه من عالم نشدم بر جميع علوم نبى مبعوث بر ما پس جاثليق

ص: 5

گفت چگونه خليفه پيغمبر شدى و حال اينكه بعلم او محيط نشدى كه محتاج اليه امت پيغمبر است و چگونه رفع حاجت ايشان خواهى نمود در مسائل دين ايشان پس عمر در جواب جاثليق گفت ساكت شو اي نصرانى از عتاب و سرزنش بر خليفه و الا تو را خواهم بقتل آورد جاثليق در جواب گفت كه اين عمل تو عدل نخواهد بود بر كسى كه طلب دين حق نمايد و طالب هدايت باشد من با قوم خود آمدم كه طلب دين حق از پيغمبر مبعوث نمايم و تقصيرى نكرده ام كه موجب قتل و خون ريزى من باشد پس در آن هنگام ولوله و غوغا از مسلمين برپا شد و در وادى حيرت و ضلالت غرق شده بودند و عرق انفعال و لباس مذلت و خوارى از عالم نصارى بر ايشان پوشيده شد تا آنكه ملتجى شدند بحضرت شاه ولايت و خبر دادند بآن حضرت كه چه نشسته و خبر ندارى كه عالم نصارى مضمحل ساخت شريعت اقدس نبوي را پس آن حضرت بتعجيل بمسجد تشريف آوردند و جواب مسائل عالم نصارى را بيان فرمودند و حل مشكلات از او كردند و اظهار معجزه فرمودند عالم نصارى با قوم او بشرف اسلام و ايمان داخل شدند آنگاه عمر بجاثليق گفت «الحمد للّه الذى هداك ايها الرجل الى الحق» ظاهر آنستكه عالم نصاري بسيار داهيۀ عظيمى بود و در شكنجه درآورده بود عمر و ابا بكر را و سينۀ ايشان تنگ شده بود از اين گرفتارى و اين اظهار حمد و شكر عمر از آن بابت بود كه براحت افتاد از مجادله عالم نصرانى و فارغ شد از فضيحت و رسوائى بين خلق آن زمان لهذا بسيار مسرور شد بالجمله اقامه دين و حفظ حوزه امت سيد المرسلين را ممكن نخواهد بود از براى خليفه مگر با علم و احاطه او بجميع ما يحتاج اليه الخلايق بلكه با علم او بجميع لغات و السنۀ مختلفه كه تواند از عهده الزام و احتجاجات هر طايفه بيرون آيد بلكه مقتضى اين تعريف متفق عليه آنكه بايد خليفه قادر باشد بر اظهار معجزات باهرات كه اگر يكى از آن طوايف احتجاج نمايد بر خليفه كه اگر دين شما بر حق است و تو خليفه پيغمبر مبعوث ميباشى پس اظهار نما بر ما معجزه و آيتى مانند خلفا و اوصيآء انبياء سلف تا شاهد و گواه باشد بر حقيقت دين شما و پيغمبر شما و حقيقت خلافت تو از جانب پيغمبر مبعوث پس بمقتضاى تعريف مذكور كه اقامۀ دين منوط بوجود خليفه است بايد آن خليفه توانا و قادر باشد بر اظهار معجزات واگرنه موجب اضمحلال دين خواهد بود چه آنكه حال او با ساير ضعفآء امت على السويه خواهد بود و بوجود ناقص او دين مبين برپا نخواهد شد و در آخر تعريف متفق عليه آنكه واجبست بر تمام امت اطاعت و متابعت آن خليفه و مستلزم بودن اين قيد اخير مر علم خليفه را بجميع ما جاء به النبى صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و عدالت و عصمت او از واضحات و بديهياتست چه آنكه وجوب اطاعت تمام امت از اولو الالباب و اهل فضل و دانش و بصيرة و عدول و اهل تقوى مر رئيس و خليفه جاهل باحكام اللّه از اصول ديانات و فروع آن و همچنين متابعت ايشان مر اهل زلل و خطا و صاحب شكوك و شبهات و

ص: 6

ظالم را از اقبح قبايح خواهد بود و تجويز آنرا هيچ جاهل و نادانى نخواهد نمود فضلا از عقلا و صاحب شعور بلكه تجويز آن از اسباب استهزاء و مضحكه شرع مبين خواهد بود در قبال شرايع امم سابقه و امتان انبياء سالفه چنان كه كرارا و مرارا ابا بكر و عمر مبتلا باحتجاجات امم سابقه از يهود و نصارى شدند و مورد استهزاء و مضحكۀ آنطوايف گرديدند و بآنجهة اضمحلال دين و توهين شرع مبين ميشد ليكن مضمون «لو لا على لهلك عمر» كار را انجام ميداد و دين پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم برپا ميشد و حموينى كه از اعاظم علماء اهل سنت است از ابى الطفيل نقل نمود كه چون خليفۀ اول ابا بكر رحلت نمود بجنازه او حاضر شدم و چون مردم با عمر بيعت ميكردند بودم كه على عليه السّلام در گوشۀ نشسته بود يهوديكه لباس فاخر پوشيده بود از اولاد هرون بر بالاى سر عمر ايستاد و گفت يا امير المؤمنين همانا تو اعلم امتي بكتاب خدا و اوامر رسول خدا عمر سر خود را بزير انداخت آنجوان گفت تو را ميگويم عمر گفت چه ميگوئى جوان گفت كه آمدم مرا هدايت نمائي كه مرا شكى عارض شده پس عمر او را دلالت نمود بمولاى متقيان جوان گفت او كيست تفضيل فضائل آنحضرت را عمر بيان كرد آنجوان بخدمت حضرت آمده مشكلات خود را حل نموده اسلام اختيار كرد و اسلام او نيكو شد مؤلف گويد اين جوان هرونى بدجائى عمر را بچنگ آورد زيرا كه اصل بزنگاه و جاى معجزه خليفه بود چه آنكه در هنگام بيعت كردن اتباع عمر بود جاى آن بود كه عمر هم حركت مذبوحى بنمايد و ليكن خليفه مرد دانائى بود اگرچه سر خجلت بزير انداخت و نهيب جوان هرونى را در ميان مردم بسكوت و مسامحه گذرانيد ليكن دفع نمود جواب شبهات مسائل او را باقرار و اعتراف نمودن بفضل علي بن ابيطالب عليه السّلام و اين تدبير بر وجه حسن بود كه بنظر خليفه رسيد و الا جوان هرونى مرد باكفايتى بود در مقام احتجاج چه آنكه بحضرت امير عرض كرد كه سئوال مى نمايم از تو از سه مسئله و سه مسئله و يك مسئله حضرت تبسم فرموده گفت چرا نگفتى از هفت مسئله عرض كرد از سه مسئله سئوال مينمايم اگر آن سه را جواب دادي از مابعد آن سئوال مينمايم و اگر ندانستى ميدانم كه علم رسولخدا با تو نيست و از واضحاتست كه خليفۀ بيچاره با چنين شخص عالمى در احتجاج چه تواند نمود لهذا با كمال ملاطفت او را دلالت نمود بحضرت امير المؤمنين عليه السّلام تا رفع غائله از خود نمايد ملخص كلام آنكه اين تعريف متفق عليه كه عامه و خاصه نموده اند از براى امامت و خلافت صدق آن بر ائمه اثني عشر چنانكه طريقه حقه شيعيان است لايح و واضح است و طرد و عكس تعريف در كمال انضباط است بخلاف طريقه عامه كه خلفاء ايشانرا صادق نخواهد بود بوجه من الوجوه چنانكه تفصيل آن در مباحث آتيه مبرهن و مدلل خواهد شد و چون تطبيق تعريف متفق عليه بر خلافت خلفاء ثلث بر علماء عامه مشكل شد پس از اين جهة مضطرب و پريشان شدند و بنا نهادند در علم خليفه

ص: 7

بكفاية رأى و اجتهاد و خطاء در اجتهاد معفو خواهد بود و آنكه عدالت خليفه رادع از ظلم و تعدي بامت خواهد بود و آنكه عمدۀ در شرط خلافت بلكه مدار امامت بر حفظ حوزه مسلمين و علم و دانائى بكيفيت رياست است «فمن كان أحفظ للحوزة و اضبط للسياسات المتعارفة بين السلاطين بالنسبة الى الرعية فهو اولى بالامامة» چه آنكه مدار امامت و خلافت بر تدبير امور رعيت و حفظ نظام عساكر اسلام و تدبير و حيل در غلبه بر خصم است و علم و فضل و تقوى و ايمانرا چندان مدخليتى نيست در رياست عامه و سلطنت كليه بلكه اين امور مجرد فضل و كثرت ثواب است حتى آنكه بعضى از علماء متعصبين از عامه چون روزبهان و جمله ديگر از ايشان گفته اند كه عقل قطعى حاكم است كه خلافت منوط و موقوف بحفظ حوزه و علم برياست عامه است «و قال ان صريح العقل يحكم بان مدار الامامة على حفظ الحوزة و العلم بالرياسة و طريق التعيش مع الرعية و يكفيه من العلم ما يشترط القوم من الاجتهاد فالذى يكون اعلم بتدبير حفظ الحوزة فالعقل يحكم بانه هو اولى بالامامة و كثير من المفضولين يكونون اصلح للامامة من الفاضلين و افضل ثوابا عند اللّه يحصل له الشرف و السعادة و لا تعلق له بالرياسة» حاصل معنى اينكلام آنكه مدار خلافت بر حفظ و تدبير مملكت است نه بر علم و اعلم بودن و اتقى و اجل نسب بودن و ازهد و قوۀ ايمان داشتن بلكه اين امور موجب كثرة ثوابست لا غير پس اگر در ميان رعيت فضلائى باشند بسيار آراسته بجميع كمالات مگر آنكه كم تدبير باشند در حفظ حوزه و كسي باشد فاقد همۀ صفات و ليكن سياست مدنيه او با رعيت و عساكر بهتر باشد او اولى بامامتست و مقدم است مفضول بر فاضل مؤلف گويد كه مدار خلافت و امامت باقامه دين و حفظ حوزه مسلمين است بر نحو قوانين شريعة الهيه چنانكه صريح تعريف مذكور و مقتضى حكم عقل است نه مجرد حفظ حوزه و تدبير مملكت على نحو التغلب و الجور و الاعتساف چه حفظ حوزه بمجرد سياسات ملوكانه محض سلطنت است و تحقق اين مطلب از سلاطين امويه و ملوك بنى عباسيه و ذوى الدولات عرفيه بهتر تمشيت خواهد يافت بلكه نظام مملكتى در ميان ملوك ظاهره اشد و اقوى خواهد بود بمراتب از آنچه علماى عامه ميگويند در حق خلفا بلكه اين انتظام حاصل است بوجود شحنه و عسس هم كه از جانب حكام و سلاطين مامور در بلادند و اين مطلب موجب خلافت و نيابت از رسول نخواهد شد چه سياسات حكومت عرفيه در انتظام امور رعيت بهيچوجه مطابق با قوانين الهيه نبوده و نخواهد شد و خارج از عنوان كلام است چه آنكه خلافت و امامت رياست الهيه است و اقامه نمودن تنظيمات نواميس شرعيه و اصلاح نمودن امور مسلمانان از امت پيغمبر آخر الزمانست بر طبق دين و شريعت آن سرور و اعلميت در حفظ حوزه بدون انطباق با قوانين شرعيه و نواميس الهيه خارج از سلطان حق است و مجرد مكيده و حيله و خديعه است كه مستعمل در نزد حكام جور و

ص: 8

ملوك عربست كه بحسب لغة آنرا دهات گويند «و كان العرب يصفون معوية بانه صاحب الدهات» و نقل شده است كه چون بعرض مولاى متقيان رسانيدند كه جماعتى از لشگر مى گويند كه «ان معويه صاحب الدهات دون على عليه السلام قال لهم لو لا الدين لكنت من ادهي العرب» حاصل فرمايش آنسرور آنكه اگر دين خداى و شرع مبين مانع نبود مرا هرآينه من اعلم بودم بمكايد و حيل و خديعه عرب الا آنكه نواميس شرع و عصمت آنحضرت با علم او بهر جزئى و كلى از مكايد خلفا و داهيۀ معويه سبب شد از متعرض نشدن آن معدن علم و حكمت و عصمت از بسيارى اموريكه معاندين بتدبير و حيله آنرا ميگذرانيدند و چگونه متصور ميشود كه خلفاء اعلم بحفظ حوزه باشند از مولاي متقيان و حال آنكه ادهى ترين عرب در تدبير امور دنيويه و سياسات بزعم فاسد علماء عامه خليفه ثاني بود و حال آنكه مقر و معترفند باينكه عمر در زمان خلافت خود بى مشورت آن حضرت لشگر اسلام را بجائى روانه نمي كرد و تنظيمات امور لشگر را در فتح بلاد خصوصا در مقابله نمودن با رايات اهل عجم او را ممكن نبود مگر باشارات على بن ابى طالب عليه السّلام اما اولوية مفضول بر فاضل از جهة امامت و خلافت بمجرد مكر و حيله و خدعه در سياست و انتظام امور لشگر و رعيت با وجود فاضل از جميع جهات «من العلم و السخاء و الشجاعة و العصمة و الكفاية بما يحتاج اليه الامة و علو المنزلة عند اللّه و رسوله و القدرة على اظهار المعجزات فى مقام الحاجة اليها» از جمله امور منكره است كه هيچ عاقلى او را نخواهد داشت چه اين از قبايح عقليه است و عقل مستقل بقبح آنست چنانكه در مطالب آتيه ان شاء اللّه مبرهن و مدلل خواهد شد علاوه از آنچه ذكر شد سابقا كه اينمطلب موجب سخريه و استهزاء و اضمحلال نمودن شرع اقدس نبويست در قبال اديان و مذاهب امم سابقه چه آنكه احبار نصارى و يهود و علمآء ايشان و همچنين كثيري از ذوى العقول و اولو الالباب اين طوايف را ميرسد كه بهمين سخن واهى الزام نمايند اهل اسلام را كه شما مدعى آن هستيد كه پيغمبر شما ختم رسل است و پيغمبرى باو ختم شد و بعد از او پيغمبري نخواهد بود و بر همه خلق از هر طايفه و صاحب اديان و مذاهب واجبست كه بعد از پيغمبر شما متابعت نمايند مفضول از همه جهات را كه اعلم است از سايرين در حفظ رعيت و سلوك امارات و ملك دارى كه شأن سلاطين جبابره زمانست از فراعنه و قياصره و سلاطين كسرويه و هرآينه بخت النصر از همه خلق سزاوارتر خواهد بود بامامت و خلافت و كدام عقل و عاقل است كه حكم بوجوب متابعت همچو شرع و همچه شريعت خواهد نمود و چه قدر بعيد است اين طريقه و اين آئين شما از شرايع سابقه مانند خلفاء موسى بن عمران مثل هرون و يوشع بن نون و خلفآء عيسى بن مريم چون شمعون و حواريين و امثال آنها تفاوت راه از كجا بكجا كه جايز باشد خلافت پيغمبر افضل از براى امثال ملوك و جبابره از امت او و اولوية داشته باشد در خلافت و

ص: 9

امامت از شخص فاضل كه جميع صفات و كمال نفسانيه او مثل و مانند پيغمبر باشد در آنوقت علماء عامه را چه جواب باشد از براى علماى يهود و احبار نصارى و بچه نحو رفع اين خجلت و فضاحت از خود خواهند نمود و از جمله از كلمات علماء عامه در مقام كلام ملا سعد در شرح مقاصد است كه امامت و خلافت منعقد شود به بيعت و بقهر و غلبه نيز منعقد شود خلافت على الاظهر و نيز گفته است كه «يجب طاعة الامام عالما كان او جابرا» و صاحب كتاب فصل الخطاب از علماء حنفى مذهب تعميم داد مطلب را بالنسبه بسوى مطلق سلاطين و ملوك و اين عبارت اوست كه ميگويد نزد ما حكم سلطان جابر چون حكم سلطان عادل بود و طاعت وي بايد داشتن و از پس وى بايد نماز گذاردن و خروج بر وى روا نبود انتهى كلامه بلكه سلاطين جور را اولو الامر و واجب الاطاعه ميدانند چنانكه تفصيل آن در ذيل آيه أَطِيعُوا اَللّٰهَ وَ أَطِيعُوا اَلرَّسُولَ خواهد بيان شد و اسفراني شافعى در كتاب ينابيع گفته است كه «ينعقد الخلافة بالبيعة و بالاستخلاف و بالشورى و بالقهر و الاستيلاء ولو فاسقا او جاهلا او اعجميا» يعنى امامت منعقد ميشود به بيعت مردم و استخلاف امام سابق و بشورى و بقهر و غلبه و استيلا اگرچه آن امام فاسق و جاهل و غير عرب چون عجمى باشد و شارح عقايد نسفيه گفته «انه لا ينعزل الامام بالفسق و الجور لانه قد ظهر الفسق و انتشر الجور من الائمة و الامرآء بعد الخلفاء و السلف كانوا ينقادون لهم و يقيمون الجمع و الاعياد باذنهم» يعنى امام بسبب فسق و ظلم و جور عزل نمى شود زيرا كه ظاهر شد فسق و منتشر شد جور از ائمه و امرآء سابق و علماء سلف از اهل سنت بودند كه اطاعت ميكردند ايشانرا و اقامۀ نماز جمعه و نماز عيد را باذن ايشان برپا مينمودند و شارح وقايه در فقه حنفى گفته است «لا يحد الامام حد الشرب لانه نايب من اللّه تعالي» يعنى اگر امام شرب خمر نمايد نبايد او را حد شرب نمود زيرا كه امام نايب است از جانب خداى تعالى و اجرآء حد شرب بر او روا نخواهد بود و قاضى روزبهان در شرح نهج الحق گفته است كه «لا شك فى تقديم الا دون علي الافضل اذا حصل به حفظ الحوزة و تدبير المملكة» يعنى شكى نخواهد بود در اولوية امامت و خلافت دنى تر و پست تر و تقديم او بر افضل اگر حاصل شود باو حفظ حوزۀ مسلمين و تدبير مملكت و چون ابن ابى الحديد مشاهده نمود فضاحت و شناعت كلمات علماء عامه را در تصحيح نمودن احوال خلفآء سلف و اضطراب و پريشانى و تناقض كلمات ايشان را در مقام و صدق نيامدن تعريف مذكور در مسئله امامت كه متفق عليه بين خاصه و عامه است و عدم انطباق آن بر ائمۀ مذهب ايشان فلهذا تفصيل قائل شد در مسئلۀ امامت و احداث نمود قول بامامت و خلافت مولاي متقيان را بحسب امر دين و شرع و بخلافت خلفآء ثلثه بحسب ظاهر امور دنيويه باعتقاد كاسد و فاسد خود جمع بين

ص: 10

مذهبين نمود و غافل شد از اينكه اگر رياست خلفاء مذكوره بحق و برضاى شارع مقدس بود پس تفصيل بى جا و غلط است و اگر بخلاف اذن و رضاى خدا و رسول او بود پس تصرف در امر خلافت و تصدى بامور مسلمين محض جور و زور و تحكم و ضلالت است پس تفصيل بين خلافة ظاهريه و باطنيه كه هردو برضا و اذن شارع مقدس باشد جمع نخواهد شد

المقدمة الثانية در اثبات حسن و قبح عقليين

اگرچه جمله اينكلام و سخن در تحقيق اينمطلب در جلد اول از كتاب در مسئله عدل گذشت ولى تتميم آن كلام در اينمقام لازم است و اين مقدمه از مقدمات لازمه مسئلۀ امامت است چه آنكه اكثر طوايف سنيان اشعرى مذهبند و ايشان در قبال عدليه و اماميه منكر حسن و قبح عقلى مى باشند و عناد و لجاج ايشان در مطالب عقليه ازينجهة ناشى شده لهذا تنقيحا للمرام گفته ميشود كه حسن عقلى در فعل كه فاعل آن مستحق مدح و تحسين شود نه حسن بمعنى كمال يا بمعنى مصلحت و موافقت طبع مثل حسن عدل و احسان و قبح عقلى در فعل كه فاعل آن مستحق ذم و ملامت شود نه بمعنى نقص و مفسده و مخالفت طبع چون قبح ظلم و عدوان و همچنين حسن شكر منعم و قبح كفران از اموريست كه هر عاقلى كه بمرتبه رشد و تميز رسد عقل او حكم كند بحسن و قبح بمعنى مذكور و فرقى نيست در اينمطلب ميان آنكه آنشخص از ارباب ملل و مذاهب باشد يا قآئل بهيچ دين و شريعتى نباشد چون مشركين و ملاحده و از هيچ يك از ايشان مسموع نشده است كه معني عدل و احسانرا فهميده معهذا او را قبيح دانند و يا حسن ندانند و همچنين معنى ظلم و عدوان را فهميده اند و مع ذلك او را حسن و يا قبيح ندانند و بالجمله معنى نيك و بد در افعال مشتمله بر محسنات و مقبحات امريست واضح و هويدا و مركوز در اذهان بنحويست كه ادراك آن بر احدى مخفى نخواهد بود خلافا للاشعريين كه ايشان اكثر طوايف سنيان باشند منكرند حسن و قبح عقلى را توضيح مقام آنكه حسن و قبح تارة بمعنى نقص و كمال است چون كمال بودن علم و نقص بودن جهل و اينمعنى متحقق در صفاتست نه افعال و اينخارج از محل نزاع است و اخرى بمعني موافقت غرض و طبع و مصلحت و مخالفت اين امور و اينمعانى اگرچه در افعال هم خواهد يافت شد و ليكن اين قسم نيز خارج از محل نزاع است و ثالثة حسن و قبح در احكام اللّه بمعني آنكه آن فعل بحسب نفس الامر مشتمل است بر صفتي كه اقتضاء حسن آن فعل و يا قبح آن كند و در حقيقة همان صفت بنحوى باشد كه منشاء شود از براي حكم بحسن و قبح عقلي كه عقل حاكم باشد بمدح فاعل آن فعل و يا مذمت كند و ملامت نمايد فاعل او را بمعنى آنكه بعد تعريۀ عقل از جميع جهات و تعريه شخص از جميع اغراض فاعليه و دواعى شهواتيه حكم كند بمدح و ذم عقلى يعنى فاعل آن مستحق مدح و جزاء خير باشد عاجلا و آجلا و يا مستحق ذم و ملامت و جزآء سوء باشد عاجلا و آجلا و اينمعني محل

ص: 11

نزاع است كه اماميه قائلند بحسن و قبح عقلى و اشاعره منكر آن مى باشند و مقصود اماميه نه آنست كه عقل مستقل باشد در معرفت حسن و قبح در جميع افعال تا آنكه ايراد كرده شوند بآنكه عقل چه حكم دارد و چه تميز حاصل است او را در توقيفيات و تعبديات شريعت مقدسه بلكه مراد آن است كه افعال مشتمل است بر جهة حسن و قبح كه عقل را رسد بمعرفت آن جهات يا باستقلال مانند حسن شكر منعم و حسن عدل و احسان و مانند آن و مثل قبح كفران و ظلم و عدوان و امثال آن و يا باعانت شرع مانند عبادات توقيفيه تعبديه كه عقل بعد از ورود شرع بآنها داند كه اگر در آنها جهة حسن نمي بود هراينه تكليف بآن از حكيم على الاطلاق قبيح مى بود و جمهور اشاعره مخالفند در مسئله و مذهب ايشان آنست كه عقل درك حسن و قبح را بهيچوجه من الوجوه نميكند بلكه حسن و قبح شرعي است باينمعني كه اگر شرع وارد نميشد عقل حكم نميكرد بحسن و قبح اشياء بلكه در نفس الامر هيچ چيز متصف بحسن و قبح نميبود و حسن عدل و قبح ظلم بمجرد گفته شارع است و اگر شرع حسن عدل را نمي فرمود و يا قبح ظلم را هرآينه متصف بحسن و قبح نميشدند بلكه جايز است كه شارع عدل را قبيح فرمايد و ظلم را حسن كه قضيه منعكس شود و فرقى نخواهد بود در نزد ايشان با قطع نظر از امر و نهى شارع در بين سجود از براى شيطان و سجود از براى رحمن بحسب نفس الامر و همچنين فرق بين صدق و كذب و نكاح و سفاح نخواهد بود بحسب نفس الامر مگر آنكه شارع يكى را واجب نمود و ديگرى را حرام و بطلان اينقول در نهايت ظهور و مفسده اين عقيده و لوازم باطله آن بسيار است و جمله از وجوه بر بطلان اينمذهب را در جلد اول بيان نموديم و اصل اينمطلب كه عقل مدرك حسن و قبح اشياء است فى الجمله ثابت است بضرورت و وجدان همه اهل عقول بلكه مقر و معترفند بآن منكرين شرايع چون براهمه و امثال ايشان حتى آنكه شهرستانى در كتاب ملل و نحل در نقل شبهات براهمه در انكار مطلق نبوت بيان نموده است كه براهمه منكر الهيات نخواهند بود بلكه شبهه ايشان در انكار شريعت بجهة آنست كه عقل دلالت دارد بر آنكه خداى تعالى حكيم است و حكيم متعبد نميسازد خلق را مگر بآنچه عقول ايشان ادراك نموده است از حسن و قبح و ثواب بمتابعت عقول حاصل است پس حاجت نخواهد بود بمتابعت بشر مثل ما كه دعوى شريعت و نبوت نمايد و معرفت آنچه توقف بعقل دارد محتاج بتعليم انبياء نخواهد بود الحاصل آنكه حسن و قبح عقلى را احدي از طوايف ذوى العقول انكار ننموده است مگر اشاعره و مستند همه اهل عقول همان ضرورت و بداهت و وجدانست كه قابل انكار نخواهد بود پس اولا ثابت است بطلان قول اشاعره ببداهت و ضرورت و ثانيا بانكه حسن و قبح اگر شرعى باشد نه عقلي هرآينه لازم خواهد آمد عدم وجوب معرفة اللّه للزوم الدور و هو باطل بيان

ص: 12

آن آنكه وجوب معرفة اللّه درين هنگام توقف دارد بمعرفة موجب و جاعل و منشئي آن و معرفة موجب هم توقف دارد بر وجوب معرفة اللّه چه آن كه وجوب معرفة قبل از حكم شرع بوجوب آن متصف بصفتى نخواهد بود از حسن و قبح عند الاشاعره بلكه حسن آن بحكم شارع و بجعل شارع است نه از روى حكم عقل پس وجوب معرفة اللّه موقوف بمعرفت موجب و معرفة موجب هم مفروض آن كه موقوف بر وجوب معرفة اللّه است و هو دور ظاهر و لا يمكن دفعه الا بالتزام الحسن و القبح العقلى فان قلت بنابر مذهب اشاعره نيز لزوم دور ممنوع و غير ظاهر است چه آنكه اشعرى ميتواند مستند سازد وجوب معرفة اللّه را بقاعده وجوب دفع ضرر چه ترك معرفة اللّه موجب ضرر بر نفس و هلاكت نفس است چه دفع ضرر واجب است باتفاق قلت مستند و مدرك قاعده دفع ضرر يا شرع است از كتاب و سنت و اجماع و يا عقل بنابر اول پس دور بحال خود باقى و غير مندفع و بنابر ثانى لازم آيد خصم را بآنكه اعتراف نمايد بحسن و قبح عقلى و هو المطلوب چه اقدام نمودن بر ضرر از اقبح قبايح عقليه است كه عقل و عقلا اتفاق دارند بر قبح آن و ثالثا بآنكه حسن و قبح اگر شرعى باشند نه عقلى هرآينه لازم خواهد آمد افحام انبياء و سد باب نبوة چه از جمله واجبات وجوب نظر در معجزه است و آن بنابر مذهب اشاعره ثابت نخواهد شد بحكم عقلى بلكه موقوف ببيان رسول است و آن پيغمبر اگر دعوى رسالت و اظهار معجزه نمايد جايز است از براي مردم كه بآن مدعى رسالت بگويند كه ما دليل ملزم و برهان قاطع نداريم بنظر نمودن معجزۀ تو از عقل و قبحى بر ما لازم نخواهد آمد بترك نظر در معجزه بلكه وجوب نظر بر ما بعد از علم و معرفت ما خواهد بود بصدق تو و لزومى ندارد كه نظر بر معجزۀ تو نمائيم تا بر ما معلوم شود صدق مدعاى تو و غرض آنست كه راه صدق نبى هم منحصر است در نظر نمودن بمعجزه و وجوب نظر هم قبل از نظر دليل ملزمى ندارد فيلزم انقطاع الانبياء و افحامهم عن الحجة رابعا آنكه اگر حسن و قبح شرعى باشد نه عقلي هراينه لازم ميآيد كه جايز و حسن باشد از براى خداى تعالى امر بكفر و عبادت اصنام و مواظبت بر فجور و سفك دمآء و همچنين جايز و حسن باشد نهى از عبادات و شكر نعمت منعم و صحيح باشد نهى از صدق چه آنكه اين افعال قبل از تعلق حكم شرعى از امر و نهى بآنها متصف بصفتى نخواهد بود بحسب نفس الامر بلكه مناط حسن و قبح بامر و نهى شرعى است پس جايز خواهد بود انقلاب امر نهى و پرواضح است كه اگر كسى عقل او دلالت نمايد او را بتجويز امور مذكوره هرآينه از اجهل جهلا و احمق حمقا خواهد بود و خامسا آنكه اگر حسن و قبح شرعى باشد نه عقلى لازم خواهد آمد ترجيح بلا مرجح زيرا در صورت تساوى افعال قبل از حكم شرع و عدم اتصاف بآنها بصفات كامنه كه منشأ حسن و قبح

ص: 13

شوند كه يكى متعلق امر شرعى و ديگري متعلق نهي شرعى شود هرآينه ترجيح بعضى را بامر و بعضى را بنهى ترجيح بلا مرجح است و صدور آن محال است از حكيم على الاطلاق و سادسا بآنكه بداهت و ضرورت در نزد همۀ عقول قبح صدور عبث و لاطائل است در نظر عاقل مثل آنكه استيجار نمايد شخصي را كه از نهر پر از آبى حمل آب نمايد بنهر ديگرى مثل او و يا حمل اثقال بمشقت عظيمه از بلدى بنمايد بسوى بلد بعيدى كه در قيمت متساوى باشند آن دو بلد و همچنين قبح تكليف بما لا يطاق مثل تكليف نمودن عاجز را بطيران بسوى سمآء و عقاب نمودن او بر ترك اين فعل و همچنين مذمت عالم بجهة علم و زهد او و مدح فاسق بجهت فسق و جهل او و كسى كه مكابره نمايد و انكار قبايح عقليه در موارد مذكوره نمايد هرآينه انكار نموده است اجلى و اظهر بديهيات در عالم را و سفاهت اشاعره و حماقت ايشان و لجاجت و عناد ايشان از ابده بديهيات است و سابعا آيات وارده كه دالند بالصراحة و الظهور بر مدعا چون قوله تعالى وَ إِذٰا فَعَلُوا فٰاحِشَةً قٰالُوا وَجَدْنٰا عَلَيْهٰا آبٰاءَنٰا وَ اَللّٰهُ أَمَرَنٰا بِهٰا قُلْ إِنَّ اَللّٰهَ لاٰ يَأْمُرُ بِالْفَحْشٰاءِ أَ تَقُولُونَ عَلَى اَللّٰهِ مٰا لاٰ تَعْلَمُونَ و وجه نزول آيه آنكه عبدة الاصنام و المشركين حاضر ميشدند از براى طواف عراة و مكشوف العوره از رجال و نساء و ميگفتند ما طواف مينمائيم عراة و برهنه چنانكه از مادر متولد شده ايم و طواف نمينمائيم در جامه هائيكه معاصى و نافرمانى كرده ايم و اگر اعتراض مينمودند از قباحت و شناعت اعمال ايشان متعذر ميشدند باينكه ما پدران خودمان را يافتيم كه چنين طواف مينمودند و آنكه فعل ايشان بر طبق امر الهى بوده است پس خداوند عالم رد نمود ايشانرا بان اللّه لا يامر بالفحشآء و ايشان از مفتريان و جهالند حاصل فرمان حقتعالى آنكه خداوند اولا اخبار فرمود قبل از آنكه نهى فرمايد و يا امر باجتناب نمايد باينكه عمل اينگروه و فعل ايشان فاحشه است و حقتعالى امر نميفرمايد بآنچه فاحشه در عقل و فطرت است و بنابر مذهب اشاعره كه منكر حسن و قبحند فاحشه بودن عمل ايشان معقول نخواهد بود قبل از نهى شارع پس در تفسير آيه بايد باين نحو بگويند ان اللّه لا يامر بما ينهى عنه يعنى خداوند امر نميفرمايد بآنچه نهى از آن ميكند و اينكلام از اهل عقول صادر نميشود چه آنكه بناى ايشان بر حفظ سخن و كلام است از امثال اين مقالات فضلا عن كلام الحكيم المتعال حاصل استشهاد بآيه اولا آنكه خداوند تعالى اخبار نمود از فعل هؤلاء عبدة الاصنام كه اتيان فاحشه مينمايند در طواف گاه و قبل از نهى از آن اتصاف آن فعل بفاحشه در مذهب اشاعره متعقل نخواهد بود پس لازم ميآيد العياذ باللّه كذب اخبار و ثانيا مستلزم لغوية كلام است العياذ باللّه چه آنكه معنى قوله تعالي قُلْ إِنَّ اَللّٰهَ لاٰ يَأْمُرُ بِالْفَحْشٰاءِ يعنى لا يامر بما ينهى عنه عند الاشاعره و مثل اينكلام را اگر اهل عرف بگويند محمول بر لغويت و لاطايل است و مثل آنست كه گفته شود آنچه در جوى ميرود آب

ص: 14

است تعالى كلام اللّه تعالى عن ذلك بلكه تفسير آيه چنين است و اذا فعلوا فاحشة اى ما هو مستقبح عند العقل و معنى قوله تعالى إِنَّ اَللّٰهَ لاٰ يَأْمُرُ بِالْفَحْشٰاءِ انه لا يامر بما يستقبحه العقول و الفطرة السليمة و قوله تعالى در ذيل آيه مذكوره قُلْ أَمَرَ رَبِّي بِالْقِسْطِ اى بالعدل و الاحسان چنانكه در آيه ديگر فرموده است كه إِنَّ اَللّٰهَ يَأْمُرُ بِالْعَدْلِ وَ اَلْإِحْسٰانِ وَ إِيتٰاءِ ذِي اَلْقُرْبىٰ وَ يَنْهىٰ عَنِ اَلْفَحْشٰاءِ وَ اَلْمُنْكَرِ اي يامر بما هو مستحسن عند العقول و ينهى بما هو مستقبح عندها بنابر مذهب اشاعره بايد تفسير كرده شود اينفقرات باينكه ان اللّه يامر بالمامور به و ينهي عن المنهى عنه و هو كما ترى فضيح من الكلام و همچنين است كلام در قوله تعالي يَأْمُرُهُمْ بِالْمَعْرُوفِ وَ يَنْهٰاهُمْ عَنِ اَلْمُنْكَرِ وَ يُحِلُّ لَهُمُ اَلطَّيِّبٰاتِ وَ يُحَرِّمُ عَلَيْهِمُ اَلْخَبٰائِثَ تقريب آيه بنابر مذهبين مثل آيات سابقه است بالجمله پرواضح است طريقه انبيا و شرايع و دعوة رسل برخلاف دعوة مبطلين و جاحدين و مشركين و سحره است چه دعوة هولاء بر وفق اغراض و اهويه نفسانيه ايشان بوده از مرتكب شدن هر قبيح و منكر و بغى و ظلم كه بعثت انبياء و جعل شرايع برخلاف آن بوده است و حكايت شد از بعضى از ازكياء اهل لسان از اعراب كه چون بشرف اسلام داخل شد از او سؤال نمودند كه بچه سبب اسلام قبول كردي و چه دليل شد از براى تو بحقيقت سيد رسل صلي اللّه عليه و آله و در جواب گفت ديدم كه آنحضرت امر ننمود بچيزى مگر آنكه نفس ميگفت كه كاش نهى از آن مينمود و نهي ننمود از چيزى مگر آنكه نفس مايل بود كه كاش امر بآن مينمود چيزى را مگر آنكه نفس ميگفت كه كاش حرام بود آن و حرام ننمود چيزيرا مگر آنكه نفس مايل بود بحليت آن و مخفى نخواهد بود كه جواب اينشخص زكى از اهل لسان مبتني بر سلامت عقل و فطرت او بود كه استدلال بر صحت دعوة پيغمبر نمود بمطابقه نمودن امر و نهى او بآنچه حسن و قبيح بود در نزد عقول و بنابر مذهب اشاعره اين استدلال و اين جواب از اهل لسان غلط و لاطايل بود چه آنكه حاصل جواب اين خواهد شد در اينهنگام كه من چون ديدم كه امر و نهى مي فرمود باين سبب اسلام قبول كردم و اين از بديهيات است كه امر و نهى نمودن حجة نخواهد بود زيرا كه اينمطلب اختصاص بنبي صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ندارد بلكه اينمطلب از موالى عرفيه و ملوك و رؤسا بالنسبه بزيردستان بيشتر حاصل ميشود و دليل حقيت دعوة نبى نخواهد شد و بعضي از مفسرين از عثمان ابن مطعون نقل نموده اند كه اسلام مستقر در قلب من نشد مگر بعد از نزول آيۀ شريفۀ إِنَّ اَللّٰهَ يَأْمُرُ بِالْعَدْلِ وَ اَلْإِحْسٰانِ وَ إِيتٰاءِ ذِي اَلْقُرْبىٰ وَ يَنْهىٰ عَنِ اَلْفَحْشٰاءِ وَ اَلْمُنْكَرِ و فى المجمع قال عبد اللّه ابن مسعود هذه الايه اجمع اية في كتاب اللّه للخير و الشر و قال قتاده امر اللّه سبحانه فى هذه الاية بمكارم الاخلاق و نهاهم عن سفاسف الاخلاق و چون اين آيه بر وليد بن مغيره خوانده شد قال ان كان محمدا

ص: 15

قاله فنعم ما قال و ان قاله ربه فنعم ما قال و قيل لو لم يكن فى القران غير هذه الاية لصدق عليه انه تبيان لكل شيئى پرواضح است كه تصديق هولاء اهل لسان و گفتن ايشان كه اين آيه در قران تبيان هرچيز است و يا آن كه حقتعالي امر بمكارم اخلاق و نهى از سفاسف اخلاق كه عبارت از امر حقير و ردى و پست كه ضد معالى اخلاق است فرموده است وجهى از براي آن نخواهد بود مگر آن كه او امر و نواهى حقتعالى مطابق با آنچه مركوز در عقل است از قبايح و محسنات كه امر او متعلق بآن چيزى ميشود كه مستحسن در نزد عقول و فطرت سليمه است و نهى او متعلق بچيزى ميشود كه مستقبح و منكر در نزد عقول است هذا -

المقدمة الثالثه آن كه اهل حق از همۀ مذاهب و اديان اتفاق نمودند كه جايز نخواهد بود عقلا نسبت اخلال واجبى از واجبات بسوى حقتعالي

و هم چنين اتفاق نمودند بر عدم جواز صدور قبيح از حقسبحانه و تعالى خلافا للاشاعره كه تجويز نمودند نسبت اخلال واجبات و صدور قبيح را بسوى بارى تعالى و اين مسئله از فروع عدل است و كلية بر سبيل اجمال در مبحث عدل در جلد اول از كتاب در رد اشاعره ذكر شد و مقصود در اينمقام همان تنقيح مطلب اول است كه عقلا جايز نخواهد بود از براى حق سبحانه و تعالي اخلال بواجبى از واجبات و مراد بعدم جواز عقلى تنزيه فعل حقتعالى است از نسبت مذكوره و اشاعره چون منكر حسن و قبح عقلى اند لهذا صدور قبيح و اخلال بواجبات را از حق جل و علا محال نميدانند و اين مذهب ردى سخيف ناشى شد از انكار نمودن ايشان حكم عقل را و لهذا در مسئلۀ اصول اديان از توحيد و نبوت و امامت كثيري از مطالب ظاهرۀ حقه را انكار نمودند و چون اكثرى از سنيان اشعرى مذهبند لهذا استحكام اينمطالب در مقدمات مسئلۀ امامت لازم است فنقول آن كه اخلال بواجبات از حق سبحانه عقلا غير جايز است بوجوهى وجه اول آنكه جهة اخلال بواجبات يا بجهة داعى بحاجت است يا داعى بجهل يا داعي حكمت اما الاولان فباطلان لانه تعالى غنى الاغنيآء و عالم بكل المعلومات و اما الثالث پس بجهة آن كه داعى حكمت حسن فعل و اشتمال واجبست بر جهة محسنه و اخلال بواجب قبيح و برخلاف حكمت است پس اخلال بواجبات هم قبيح و هم غير جايز است وجه ثانى بآن كه علم حقتعالى و قدرت و غنآء حقتعالى و امتناع صدور قبيح از حق تعالي باخلال واجبات مستلزم استحقاق لوم و ذم است العياذ باللّه بالنسبه بسوى حق سبحانه و تعالى تعالي اللّه عما يقول الظالمون علوا كبيرا وجه ثالث بآن كه تجويز اخلال بواجبات از حقسبحانه و تعالى مستلزم محاذير و منكرات بسيار است كه تفوه بهريك از آنها كفر صريح و خروج از همه اديان و ملل است از آنجمله مستلزم سد باب نبوت است چه آنكه واجب بر حقسبحانه و تعالى آنست كه منع فرمايد جريان معجزه را در يد كاذب و بعد از تجويز عقل بجواز اخلال واجبات از حقتعالى

ص: 16

جايز است عقلا اجراء معجزه به يد كاذب پس فرقى درينصورت نخواهد بود بين نبى و متنبى و از آنجمله لزوم لغوية است در جعل احكام از انواع عبادات و طاعات و ساير احكام توقيفيات از واجبات و محرمات بجهة آن كه عقل تجويز اخلال در جميع آنها خواهد نمود چنانكه تجويز اخلال در هريك تواند نمود پس لازم خواهد آمد كه آن كه واجبست حرام باشد بحسب نفس الامر و بالعكس و آن كه مركبات از واجبات ناقص و غير تام باشند از اجزا و شرايط آون كه اجزا و شروط نفس الامريه مبدل باشياء خارجيه غير مرتبط بمركبات باشند و از آنجمله لزوم القاء مكلفين است در مهالك چه بنابر جايز بودن اخلال بواجبات جايز خواهد بود عقلا آن كه موجب هلاكت مكلفين است و واجبست احتراز از آن امر باو شود و آن كه موجب هدايت و تخليص بندگانست كه واجب الارتكابست نهى بآن بشود و آن مورث ظلم و اجحاف و تعديست بر عباد و لازم دارد العياذ باللّه نسبت ظلم را بحضرت اقدس تعالي و از آن جمله لزوم انتفآء فائده تكليفست چه غرض و فايدۀ تكليف همان حذر و تخويف از عقاب و رجا و طمع در ثواب است و پس از تجويز اخلال در واجبات ديگر وثوقى از براى بندگان در معاصى و طاعات نخواهد ماند كه بآن سبب لازم شود حذر و تخويف در محرمات و رجا و ثواب در طاعات و واجبات و از آن جمله لزوم عدم تماميت حجة است بر مكلفين چه آنكه بعد از تجويز اخلال بواجبات از جانب حقتعالى حجتى باقى نميماند بر مكلفين در ترك نمودن ايشان فرايض و واجبات را و ارتكاب ايشان معاصى و محرمات را و اطاعت ننمودن ايشان مر انبيا را و وثوق نداشتن ايشان بشرايع چه بعد از تجويز اخلال در همه اينها حتى اخلال در مسئلۀ نبوت باحتمال متنبى بودن شخص داعى بسوى شرع هرآينه منقطع نخواهد شد لسان معذرت بندگان چه در اينصورت از براى مكلفين است اعتذار باينكه بعد از جواز اختلال از جانب حضرت متعال در تمام شرايع از اصول و فروع از براى ما بندگان اعتماد و جزم و وثوق حاصل نشده بود در او امر و نواهى شرعيه پس از آنجهة امتثال آن ننموديم و اينمطلب مستلزم تكذيب حضرت حق سبحانه و تعالي است چه آن كه در كتاب مجيد خود فرموده و للّه الحجة البالغة و نيز فرموده رُسُلاً مُبَشِّرِينَ وَ مُنْذِرِينَ لِئَلاّٰ يَكُونَ لِلنّٰاسِ عَلَى اَللّٰهِ حُجَّةٌ بَعْدَ اَلرُّسُلِ و نيز فرموده اَلْيَوْمَ أَكْمَلْتُ لَكُمْ دِينَكُمْ وَ أَتْمَمْتُ عَلَيْكُمْ نِعْمَتِي وَ رَضِيتُ لَكُمُ اَلْإِسْلاٰمَ دِيناً و بالجمله اين مذهب سخيف اشاعره قطع نظر از آن كه خارج از ملة اسلاميه است با هيچ يك از مذاهب و ملل و اديان ديگر هم وفق نميدهد تبا لهم و لارآئهم الكاسدة و عقائدهم الفاسدة اگرچه عامه اختلاف مذاهب ايشان بسيار است و ليكن اكثر و جل ايشان اشعري مذهبند در عقايد و قليل از ايشان معتزلى ميباشند اگرچه هريك از طائفتين منقسم بسوى شعب بسياراند و طرق مختلفه در اصول و فروع دارند الا اينكه در عقايد مذكوره درايند و مقدمه كه ذكر شد غير از قليل از

ص: 17

ايشان كه معتزلى مى باشند باقي طوايف ايشان شريكند و از اينجهة است كه علماء عامه در مسئلۀ نبوت و امامت زخارف بيشمار و لاطايل بسيار در قبال مذهب حقه علماء شيعه دارند از انكار وجوب لطف و تجويز معصيت بالنسبه بسوى انبيا و اوصياء و نسبة خطا و صدور قبايح را بالنسبة باوليآء اللّه مضايقه نمينمايند بلكه استدلال مينمايند بوقوع آنها چنانكه عنقريب اقوال فاسده ايشان ظاهر خواهد شد چه پرواضح است كه بعد از اينكه عقيده ايشان بر انكار حسن و قبح عقلى است كه ثبوت آن از اوضح واضحات است و همچنين بعد از اينكه عقيدۀ ايشان بر جواز صدور قبايح و شرور و منكرات و ظلم و اجحاف و اخلال بواجبات باشد بالنسبة بسوى خالق عباد العياذ باللّه پس تجويز اين امور بالنسبة بانبيا و اوصيا در مذهب ايشان در نهايت سهولتست چه آنكه فرع زيادتى بر اصل نخواهد داشت و از اينجاست كه تقديم فاضل بر مفضول در نزد ايشان جايز و صحيح است و جايز است از براى حقتعالى كه اخلال بلطف واجب بنمايد و صدور خطا و معصيت از انبيا موجب نقص نخواهد بود و صدور فسق از خلفا باعث انعزال او نميشود و خطاء ايشان در احكام ضررى بطريقه ايشان ندارد و لكن بعد از اقامه برهان و ظهور حجت در مقدمات سابقه و لاحقه چنانكه خواهد آمد انشاء اللّه واضح و هويدا خواهد شد طريقه حقه علماى شيعه كثر اللّه امثالهم كه راه شبهه در مسئله امامت از براى احدى نماند و مر جواز اخوان مؤمنين كه هريك از مقدمات مذكوره را بعين دقت نظر فرمايند و تامل صادق در او بنمايند چه آنكه اگر كسى از براى او طريان شبهه در يكى از اوقات بشود يا شده باشد و يا آنكه اگر خصم فارسى زبانى بخواهد طالب دين حق شود عمده مطلب آنست كه مقدمات مسئله امامت را بضرس قاطع اخذ ننموده و بناى عقيده خود را در مطالب مذكوره و آتيه بر امر مبين و مبرهنى ننهاده لهذا بعد از طى مقدمات در مقام نتيجه كه آمده است اگر كسى باو بگويد عقلا از روى قاعده لطف بايد وصي پيغمبر معصوم باشد و آن باقرار خصم مخصوص بعلي ابن ابيطالب عليه السلام است و يا آنكه امامت و خلافت واجب على اللّه است چنانكه در مقدمات لاحقه مبرهن ميشود و آن مخصوص بعلى ابن ابيطالب است و يا آنكه تقديم مفضول بر فاضل قبيح است و امير المؤمنين على بن ابيطالب عليه السلام باقرار خصم اعلم و اسخي و اشجع و اتقى و اسبق در اسلام بوده است از سايرين و بحكم عقل قطعى بعد از اثبات افضليت او بنقل و اقرار خصم و هكذا امثال اين مطالب حيران و سرگردان در وادى ضلالت و امام المشككين نفس خود ميشود العياذ باللّه و سر اين مطلب آنست كه هيچيك از مقدمات را ببرهان قاطع اخذ ننموده نه لطف ميفهمد و نه معني واجب على اللّه و نه تحسين و نه تقبيح عقلى و نه معنى عصمت و نه لوازم آن و نه معنى امتناع صدور قبايح من اللّه و نه معنى عدم جواز اخلال بواجبات انشآء اللّه رجآء من اللّه تعالى

ص: 18

و مستمدا بتوفيقه و متمسكا بحبل ولاية ولى عصره عجل اللّه فرجه طريقۀ استنباط و راه مطلب را درين رساله باحسن الوجه و اسهل الطرق معروض اخوان مؤمنين مينمايم و اللّه ولى التوفيق

المقدمة الرابعة در بيان وجه حاجت بسوى امام و خليفه بعد از نبى صلّى اللّه عليه و آله و سلّم

همه امت اتفاق دارند بر لزوم وجود امام و خليفه و لكن مختلف شدند در وجه لزوم و ضرورت وجود خليفه، علماى شيعه كافة در نزد ايشان وجه حاجت و ضرورت بوجود مقدس امام همان وجه حاجت و ضرورت بسوي وجود اقدس نبوى است بلكه از جهتى نصب امام آكد و وجه حاجت بسوى او اشد است چه آنكه بقاي دين و شريعت را موقوف دانند بوجود امام چنانكه ابتداى شريعت موقوفست بوجود نبى پس حاجت دين بامام بمنزله حاجت دين است به نبى چنانكه تفصيل و برهان اينمطلب در مقدمه لاحقه معلوم و مبرهن خواهد شد و ازين جهة است كه مسئله امامت در نزد ايشان از اصول دين است نه از فرع و علماء عامه وجه حاجت بسوى امام و خليفه را از روى وجوب مقدمه ميدانند چه آنكه امور كليه و نظام امور مسلمين و عساكر اسلام منوط بوجود خليفه است و نصب خليفه و وجود او مقدمه است از براى تحصيل مقاصد كليه شارع پس اگر امور مسلمين بنحو ديگري منتظم شود محتاج نباشد بامام قال شارح المقاصد «لا نزاع فى ان مباحث الامامة بعلم الفروع اليق حيث ان مقصود الشارع قصد تحصيل امور كلية من اقامة الحدود و سد الثعور و تجهيز الجيوش و لا خفآء في ان ذلك من الاحكام العلميه دون الاعتقادية» و روزبهان در شرح منهج گفته است «ان مبحث الامامة عند الاشاعرة ليس من اصول الديانات بل من الفروع المتعلقة بافعال المكلفين» و بعضي از علماء عامه در اين باب مبالغه كرده اند يعنى در فروع دين بودن مسئله امامت حتى آنكه گفته است بحث و فحص و طلب حق در اين مسئله لازم نيست بلكه تقليد كفايت ميكند و ظاهر آنكه مقصود اين شخص از كفايت تقليد و عدم لزوم فحص بر مكلفين ايشان از عوام و غيرهم عدم اطلاع عوام ايشان باشد بر قبايح افعال و مطاعن معروفه از خلفا چه آنكه ببحث و تفتيش ظاهر ميشود بعضى امور از براى عوام الناس ايشان و بجهة آن در شبهه و تشكيك ميافتند و سوء ظن پيدا ميكنند بالنسبة بسوى خلفا و ائمه مذهب ايشان و من العجب آنكه بنآء مذهب عامه بر آنست كه مسئله امامت از فروع دين بلكه وجوب وجود رئيس و خليفه مجرد وجوب مقدمه است چنانكه صريح استدلال ايشان است بآنكه وجه حاجت بوجود امام بجهة حفظ حوزه و نظام امور مسلمين و مقدمه است از براى تحصيل امور كليه از اقامه حدود و سد ثعور و امثال آن كه اين مقاصد شرعيه از واجبات فرعيه اسلام است و منوط بوجود امام و خليفه است و مقدمه واجب واجب است با اين احوال كثيرى از افاضل ايشان بلكه در قرب اين ازمنه فتاوي ايشان مستقر شده است بر اينكه اگر كسى قائل بخلافت ابى بكر و

ص: 19

صاحبين او نباشد كافر است و خارج از اصل دين اسلام است و خون و مال و عرض او بهدر است لهذا در نزد ايشان واجبست قتل شيعه و مال ايشان مباح و عاقل وقتيكه نظر بمبناى مذهب ايشان مينمايد كه اصل مسئله امامت در مذهب ايشان از فروع دين بلكه وجوب آن وجوب مقدمى است و از احكام عمليه است نه اعتقاديه با اين فتواى معروفه درين ازمنه كه شيعه را كافر و واجب القتل و مباح المال و العرض ميدانند ميداند كه اينطايفه خذلهم اللّه غير از تعصب و تقليد قضاة دنياپرستان خود و نفاق چيزى در دست ندارند چه آنكه اين مبنى با اين فتواى شوم جمع نميشود پرواضح است كه از مسلمات اهل اسلام است كه اختلاف در مسائل فروعيه موجب كفر نخواهد بود بلكه خطاء در اجتهاد كه اصل اصيل است در مذهب عامه و باين جهة ميخواهند كه عار و ننگ را از خلفا و ائمه خودشان رفع نمايند در موارد لا يعد و لا يحصى از اصول و فروع و عذري ندارند مگر آنكه ميگويند مجتهد بود خطا كرد و بنابراين پس از براى شيعه است كه بگويد من اجتهاد كردم درين مسئله فرعيه و فهميدم كه خليفه اول ابى بكر برخلاف حق است و اين اجتهاد او مصاب با واقع است بحسب نفس الامر و باعتقاد كاسد عامه كه اصابه ننمود پس خطا نمود در اجتهاد و خطاء در اجتهاد جايز و معفو است و از براى عوام شيعه است كه تقليد مجتهد خود را بنمايند بنابر مذهب عامة كه تقليد در مسئله امامت جايز است پس بنابراين كدام دليل است كه دلالت دارد بر كفر منكرين خلافت ابى بكر هل هذا الا التعصب و النفاق و الخروج عن العلم و العقل راسا چه آنكه اگر تعصب نباشد مقابله اين فتوى با اين مبنى استهزا و بر ريش علما و فضلاى عامه خنديدن است و بالجمله كلام در استدلال عامه است بر وجه حاجت و ضرورت بوجوب خليفه و امام از روى قاعدۀ مقدمه واجب مطلق و اين استدلال بنابر مذهب اكثر طوايف عامه كه اشاعره باشند صحيح نخواهد بود چه وجوب مقدمه بهر معنائيكه اخذ شود از لابدية كه محل كلام و مناقشه احدي نخواهد بود از وجوب تبعى غيرى و يا اصلى انكار آن بنابر مذهب اشاعره عيبى ندارد يعنى نقصى بر قاعده ايشان كه تجويز تكليف ما لا يطاق و انكار حسن و قبح عقل مى نمايند لازم نخواهد آمد پس انكار وجوب مقدمه در نزد ايشان ظاهر و هويداست پس وجهى ندارد بنابر مذاق اشاعره در وجه حاجت و ضرورت بسوي وجود امام بر تمسك نمودن بقاعده وجوب مقدمه بلى از شافعى نقل نموده اند كه موافقت نموده علماى شيعه را در قول بوجوب مقدمه و ابن حاجب و عضدى تفصيل قائلند بين آنكه آن مقدمه شرط شرعى باشد و غير شرط شرعى و در اول قائل بوجوبند و در باقى انكار مي نمايند و معتزله كه عدليه از عامه اند در مقابله اشاعره نيز موافقت نموده اند در وجوب مقدمه و ليكن اين طوايف هم استدلال ايشان در محل كلام ممنوع است جدا چه آنكه واجبات مذكوره در كلام ايشان از اقامۀ حدود و سد ثغور و انتظام امور مسلمين و امثال

ص: 20

آن از امور كليه كه منوط بوجود خليفه و امام است و از اينجهت من باب المقدمه حاجت و ضرورت بوجود امام و خليفه ثابت و محقق است در نزد ايشان اين كلام خالي از تحقيق است چه تماميت اين مطلب موقوف باثبات امور اربعه است اولا بايد ثابت شود كه اين امور كليه از واجبات مطلقه است يا مشروطه چه بر فرض آنكه اگر از واجبات مشروطه باشند مثل حج و زكوة مقدمه آن واجب نخواهد بود و ثانيا آنكه بايد ثابت شود كه اين امور كليه موقوف بوجود امام و خليفه است و مثل ساير واجبات نيست كه بر مكلفين واجبست حسبة و يا مدافعة تعهد آن بنمايند و ثالثا آنكه اثبات نمايند كه مقدمه واجب مطلق واجب است مطلقا و رابعا بآنكه اثبات نمايند كه اصل در واجبات در صورت شك در اطلاق و تقييد آنها اطلاق است نه اهمال و اجمال و هريك از مقدمات اربعه بنابر مذهب عامه بلكه از بعضى از خاصه هم اثبات آن دو نه خرط القتاد و از اينجهة است كه سيد مرتضى عليه الرحمه در رد معتزلى در اين مقام منع فرموده است وجوب مقدمه را چه ذى المقدمه در امثال واجبات مذكوره حال ايشان معلوم نيست كه از واجبات مطلقه است يا مشروطه يا مهمله و بالجمله اثبات وجوب وجود خليفه و امام بدليل مذكور بنابر مذهب عامه ناتمام و در كمال صعوبتست

المقدمة الخامسه در بيان آنكه نصب امام و خليفه واجب على اللّه است يا واجب علي الامة -

اشاره

علماء عامه بر آن رفتند كه نصب الامام و الخليفة واجب على الامة و ابو بكر اصم در ميان ايشان قائل شده بوجوب النصب عليهم من ظهور الفتنة و الفساد بين الامة و الا فلا و علماء حقه شيعه برآنند كه نصب الخليفة و الامام واجب على اللّه است نه واجب على الخلق و دليل عامه بر وجوب نصب آن علي الامه از روى مقدمه واجب است چنانكه آنفا در مقدمه سابقه مذكور شد مع وجه تزييف و بطلان آن و مستند ابو بكر اصم در تفصيل مذكور تسليم وجوب آنست در صورت ظهور فتنه و فساد چه وجود خليفه در اينصورت مقدمه است از براى حفظ حوزه و نظام امور مسلمين و با عدم ظهور فتنه و امنيت مسلمانان حاجت بوجود رئيس و خليفه نخواهد بود و چون اين طايفه امامت و خلافت را واجب على اللّه نمى دانند و واجب على الخلق مي دانند لهذا قائلند كه ثبوت اين مطلب محتاج باذن و استخلاف من اللّه تعالى و رسوله نخواهد بود بل ثبوت آن به بيعت اهل حل و عقد كه تعبير آن گاهى باجماع امت مينمايند بلكه به بيعت دو نفر يا يكنفر كه ذوى الاتباع باشند و بشورى و بشوكت و بقهر و غلبه ولو آنكه جابر و فاسق هم آن امام باشد امامت و خلافت آن ثابت خواهد شد چنانكه نقل بعض عباير صريحه از جمله فضلاء ايشان چون شارح المقاصد و امثال آن در مقدمات بيان شد و در مقدمات آتيه هم سمت جريان خواهد يافت مع وجوه بطلان آن

ادلّه بر وجوب بودن امامت من الله و على الله
اشاره

و الحق الحرى بالقبول آنكه امامت و خلافت من اللّه و واجب على اللّه است و فرقي نيست بين نصب وصى و بعثت نبى در وجوب على اللّه و برهان بر

ص: 21

اين مطلب شريف وجوهيست از ادله عقليه و سمعيه

دليل اول آنكه در مقدمۀ اولى در تعريف امامت گذشت كه امامت «استخلاف من الرسول فى اقامة الدين و انتظام امور المسلمين على طبق قوانين الالهية»

و من المعلوم آنكه حسن معاش و معاد و انتظام امور مسلمين تحقق نخواهد يافت مگر باجتماع و تمدن كه بمعاونت يكديگر در امور مايحتاج اليها من التعيش تمشيت امور دنيا و معاملات واقعه بين ايشان بشود و تحقق اين انتظام موقوف بعدل و قواعد و قوانين عادله الهيه است و الا هريك بمقتضيات شهوات نفسانيه تكالب و تجاذب خواهند نمود آنچه در دست ديگريست از عرض و مال «من المنكوح و الملبوس و المركوب و الماكول و المشروب» و باندك زمانى رشته نظام نوع بني آدم گسيخته خواهد شد و هرج ومرج عظيم واقع خواهد شد و آن قواعد و قوانين عدليه و نواميس شرعيه من اللّه تعالى سبب و علت است از براى بقاى نوع و حفظ نظام ايشان و چنانكه اين قواعد الهيه محتاج بواضع از جنس بشر است من اللّه كه مبعوث بر خلق شود و از جانب خداى تعالى الزام سنن و قواعد الهيه بر خلق نمايد بجهت حفظ نظام كه اسم آن مبعوث نبى و رسول است هم چنين محتاج است بحافظ و مفسر و مبين آن قوانين كه در هر عصر و زمان مادام بقاء شريعت آن نبى بعد از رحلت او از دار فنا بسوى دار بقا تا آنكه آن قوانين مصون باشد از خطا و خلل و تغيير و تحريف و الا همان لزوم اختلال نظام معاشا و معادا بحال خود باقى خواهد بود چه علت تامه حصول انتظام و رافع هرج ومرج نفس آن قوانين الهيه بود لا غير و همين سبب بود از براى وجوب بعث نبى صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بر حضرت اقدس تعالى و بعينه همين علة باقى و برقرار است بدون تفاوت در حق وصى غاية الامر آنكه وجود نبى بمنزله علة محدثه است از براى آن قوانين الهيه و وجود وصى بمنزله علة مبقيه است و فرقى نيست در وجوب على اللّه از جهة دفع اختلال نظام و بقآء نوع بين «بعث من هو بمنزلة العلة المحدثه و نصب من هو بمنزلة العلة المبقية فقد ثبت فى المقدمات السابقة ان الاخلال بالواجبات من اللّه تعالى قبيح عقلا مضافا الى الادلة السمعية فكما لا يجوز للّه تعالى الاخلال باصل التكليف و لا الاخلال بالقوانين الالهية و لا الاخلال ببعث النبى للزوم اختلال النظام فكذا لا يجوز الاخلال بنصب الوصى لعين الدليل المذكور» بلكه اختلال نظام در اينجا اشد و نصب وصى آكد است چه آنكه پيغمبر ما سيد انبياء صلّى اللّه عليه و آله و سلّم كان خاتم النبيين و لا نبى بعده لنص اللّه سبحانه و تعالى فى كتابه العزيز مٰا كٰانَ مُحَمَّدٌ أَبٰا أَحَدٍ مِنْ رِجٰالِكُمْ وَ لٰكِنْ رَسُولَ اَللّٰهِ وَ خٰاتَمَ اَلنَّبِيِّينَ » ديگر باب نبوت مسدود شد تا دامن قيامت و حاجت دين قويم و قواعد الهيه و حفظ ناموس شريعت محمديه صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بسوى حافظ در هر زمانى آكد است فان قلت بعد از بعثت و اكمال دين از جانب نبي بمعاونت امت بعضى ببعض ديگر دين محفوظ و مصون خواهد بود ديگر چه حاجت بنصب وصى قلت هذا كلام

ص: 22

سخيف چه آنكه مناط دليل مذكور سببية داشتن و علة بودن قواعد الهيه است على ما قررها اللّه تعالى لنبيه از براى دفع اختلال نظام و تفويض حفظ آن بعباد با جهل و خطاء ايشان و كثرت شهوات و دواعي نفسانيه ايشان بر اين رياست عامه كه اخت نبوت است كه هركسى تمنآء اين رياست را دارد خودش فى حد نفسه اختلال نظام ديگريست عليحده چه آنكه اگر حفظ اين قواعد الهيه بالكليه مع كثرتها و غموضها و اندماجها مفوض بهمۀ عباد باشد پرواضح است كه تخطئه هريك قول ديگرى را مضافا الى اجتهاداتهم و آرائهم المشوبة باهوية انفسهم باندك زمانى اختلال نظام و انقلاب اين قواعد حقه خواهد شد كه بالمره موجب اضمحلال شرع اقدس نبوى خواهد شد و اگر تفويض ببعض دون بعض غير معين باشد پرواضح است كه اين بعض غير معين صادق است بمقتضى عدم تعيين بهريك از آحاد مكلفين على سبيل البدلية و هريك بمقتضى شهوات نفسانيه طالب اين رياست عامة الهيه خواهند بود و جايز است عقلا هريك تجاذب و تكالب كنند بر ديگرى تا آنكه بدست آورند اين ولايت عامه را كه در نزد عقلا انفس و ارجح از جميع لذاتست و يا آنكه تغلب نمايند بعضى مر بعضى ديگر را بنحو قهر و غلبه و سلطنت عرفيه بنابر اول كه تجاذب و تكالب با يكديگر باشد پس آن عين اختلال نظام و هرج ومرج است بنابر ثانى لازم ميآيد خروج از سلطنت الهيه چه تغلب مذكور و استقلال بعضى دون بعضى بعنوان قهر و غلبه خارج از نواميس الهيه و قواعد شرعيه است فان قلت عدالت جماعت از امت مانع از تغلب و قهر و غلبه و اجحافست در اصل انعقاد خلافت و امامت قلت «هذا كلام من لا شان له فى العلم و القواعد العقلية» چه آنكه كلام بحسب برهان عقل و حكومت عقليه است و عدالت مانع از جواز تغلب و فساد بلكه وقوع آن نخواهد بود بلى عصمت مانع است بحسب عقل و لكن بالنسبة بسوى امت راهى ندارد مگر آنكه معين من اللّه باشد كما سنذكره و اگر تفويض ببعض معين من جانب اللّه باشد «فثبت المطلوب و هو الحق من ان الواجب على اللّه سبحانه نصب الحافظ و الولى و الخليفة و الامام دفعا لاختلال النظام» و مخفى نماناد كه لازمه اين برهان آنست كه آن بعض معين من اللّه بايد كسى باشد كه بعد از نبى افضل و ارجح و اعلم و اولى از ماسواى نبى باشد از امت چه آنكه آن بعض اگر مرجوح باشد از باقى امت «فيلزم ترجيح المرجوح على الراجح» و اگر مساوي باشد «فيلزم الترجيح بلا مرجح» و هردو باطل و قبيح است جدا و پس از ثبوت استحاله صدور قبيح از حضرت حق سبحانه جل و علا و استحالۀ اخلال بواجبات منه تعالى «ثبت المطلوب و المدعى انه يجب على اللّه تعالى نصب من هو اعلم و اولى من امة النبى صلّى اللّه عليه و آله و سلّم لحفظ نواميس الشرعية و القواعد الالهية» و نيز لازمه اين برهان آنكه بايد آن ولى حافظ معين من عند اللّه معصوم از هر خطا و زلل باشد و الا جايز خواهد بود از براى او خطا

ص: 23

و شبهه و سهو و نسيان در هريك از آن قواعد الهيه چنانكه در مجموع من حيث المجموع عقل تجويز آن خواهد نمود و درين صورت لازم خواهد آمد خلاف مقصود الهى كه بقاء قواعد الهيه باشد بجهة دفع اختلال نظام عباد معاشا و معادا و چيزى مانع اين تجويز عقلى نخواهد بود الا التزام بعصمت آن ولى حافظ مأمون من اللّه تعالى و نيز لازمه اين برهان آنكه آن ولي حافظ من اللّه بايد صاحب معجزات و آيات بينات باشد چه اگر كسى معارضۀ دينيه نمايد بآن ولي از ارباب ملل و اديان و مطالبۀ معجزه نمايد از آن ولى حافظ من اللّه در حقيقت اين قواعد عدليه الهيه بايد از عهدۀ اجراي آن بيرون بيايد و الا مفحم خواهد شد در اثبات دين و آن موجب اضمحلال دين رأسا خواهد شد چنانكه گرفتار ميشدند و لكن مسئله نافعه «لو لا على لهلك عمر» ستار عيوب و كاشف كروب واقع ميشد و اين برهان را محافظت كن كه نيكوبرهانى است الحمد للّه على ما هدانا

دليل دويم آنكه اگر امامت و خلافت من اللّه نباشد هرآينه لازم ميآيد كه العياذ باللّه اغراء نمودن حضرت حق سبحانه و تعالى امت را بقبايح و شرور و منكرات و عدم تماميت حجة بر عباد

چه آنكه خداوند عالم بمقتضى حكمت و مصالح خلق نمود در عباد غرور و شهوات و ميل بسوى قبايح و منكرات را از اقسام فسق و فجور و معاصى و بحسب طباع و جبليت تنفر دارند از اقدام بسوى طاعات و مشقات تكاليف تعبديه من اللّه تعالى و عقل مستقل بمجرده كافى در انزجار عباد بدون مؤيد و مؤكد الهى نخواهد بود بلكه دواعى حسيه شهواتيه در اكثر عباد غالب و قاهر است بر دواعى عقليه پس اگر حقسبحانه و تعالى تعيين نفرمايد رادعى و زاجرى در اوامر و نواهى و تكاليف شاقه واجبۀ بر عباد از جانب خود در هر زمانى هرآينه تحريص و اغرآء نموده مكلفين را بر آنچه مركوز در جبليت و طبايع ايشان است از متنفر بودن در اقدام بسوى طاعات و ميل بسوي منكرات و شهوات از اقسام فجور و معاصي سيما آنكه دواعى عقليه يوما فيوما در تنزل و انعدام است بالنسبه بسوى اكثر عباد و از اينجاست كه محققين از علماء دواعى عقليه و ادله آنرا بمجرد الطاف ميدانند در ادله سمعية يعنى مؤكد است نه آنكه سبب باشد از براي انزجار مكلفين بلكه آنچه ادخل در انزجار است همان مؤكد قاهر الهى است كه انبياء و حجج اللّه باشند و در اينصورت لسان معذرت عباد گويا خواهد شد در مقام مؤاخذه كه كه خداوند ادواعى شهواتيه بحسب جبليت و فطرت بمقتضى حكمت در ما ايداع نمودي و ما را بحال خود واگذاشتى و هادى و راهنمائى كه وادارد ما را بتكاليف شاقه و منع و زجر نمايد ما را از ارتكاب معاصى و فجور تعيين نفرمودى با آنكه عالم بودى بضعف عقول ما و كم استعدادى قوابل ما در امثال اين اقسام از تكاليف و در اينهنگام عذر ايشان موجه و حجة الهى ناتمام خواهد بود و اين هردو لازم كه اغرآء مكلفين است بقبايح و شهوات و منكرات و ناتمام بودن حجة الهى بر انام

ص: 24

باطل است عقلا و شرعا چه آنكه اغراء بر قبيح و تعذيب عباد بدون اتمام حجة قبيح جدا و افعال اللّه تعالى منزه از قبايح است و قال اللّه تعالى ان الله يامر بالمعروف وَ يَنْهىٰ عَنِ اَلْفَحْشٰاءِ وَ اَلْمُنْكَرِ و قال تعالى فَلِلّٰهِ اَلْحُجَّةُ اَلْبٰالِغَةُ (فان قلت) عقل مستقل كافى است در منع هردو لازم و باو اتمام حجة خواهد شد «ولولاه لم يتم الحجة في اصل معرفة اللّه» قلت نعم عقل مستقل كافى است در عدم لزوم اغرآء و اتمام حجة هم باو خواهد شد لكن نه مطلقا بلكه در صورتيكه مشوب بدواعى شهواتيه نباشد و جاى غلبۀ دواعي نفسانيۀ نباشد مانند معرفة اللّه و شكر منعم و كفر آن و اما در اعمال فرعيه و تكاليف شاقه فروعيه از قبيل ترك زنا و لواط و اطاعات چون صلوة و صوم و حج و جهاد و اعطاء حقوق ماليه مانند خمس و زكوة و انفال و اداء حقوق ناس از احياء و اموات اموري مى باشند كه غلبه دارد دواعى شهواتيه و اغراض نفسانيه در اغلب طباع ناس بر دواعى عقليه و آن بدون مؤكد الهى صورت پذير نخواهد شد و ازين جهة است كه حق سبحانه و تعالى فرموده است رُسُلاً مُبَشِّرِينَ وَ مُنْذِرِينَ لِئَلاّٰ يَكُونَ لِلنّٰاسِ عَلَى اَللّٰهِ حُجَّةٌ بَعْدَ اَلرُّسُلِ چه آنكه حكم عقل در مقام معرفت ولو فى الجمله مندرس و بي اثر نشده بود و بااين حال حقتعالى فرموده كه ارسال رسل بجهة اتمام حجة است بر خلق تا آنكه مسدود شود لسان معذرت خلق بر حقتعالى فان قلت كفايت مينمايد وجود انبياء و رسل در منع اين دو لازم از عدم الاغرآء و اتمام الحجة چه آنكه تاكيد الهى در اين هنگام حاصل است و اتمام حجة بوجود ايشان خواهد شد پس محتاج بنصب وصى نخواهد بود قلت وجه حاجت بسوى مؤكد الهى بجهة غلبۀ شهوات نفسانيه عباد و ضعف نفوس ايشان است در مقام اطاعت و انزجار و تا اين علت منعدم نشده است از خلق حاجت بسوى مؤكد الهى بحال خود باقيست پس لابدا يا بايد وجود انبياء استمرار داشته باشد باين خلق منكوس و يا وجود اوصيا و خلفآء ايشان تا آنكه اغرآء بقبيح نشود و اتمام حجة شود بر خلق و آنچه بر خداوند در حق عباد نقص و كوتاهى نداشته باشد و بعد از اتمام حجة من اللّه تعالي اگر خلق بناى سركشى و عتو را بگذارند و اطاعت انبيا و حجج ننمايند راه عذرى از براى ايشان نخواهد ماند و لسان معذرت ايشان بسته خواهد شد و چه بسيار بود كه كثير از انبيا را اطاعت ننمودند در تمادى عمر ايشان بلكه نفوس زكيۀ ايشانرا بقتل آوردند و نهب اموال ايشان نمودند و انواع ايذاء و ظلم و جور و اعتساف را در حق ايشان كردند پرواضح كه با اين همه تاكد الهى از بعث انبيا و رسل و حجج از ابتدآء خلقت تا انقراض عالم اين خلق منكوس مرتدع و منزجر از غلبۀ شهوات نفسانيه نشدند و نخواهند شد مگر بظهور سيف الهى عجل اللّه فرجه و اگر العياذ باللّه اتمام حجة بر ايشان نميشد ديگر چه ميكردند و چه ميشد حالات و اعمال ايشان بالجمله مقصود از برهان بيان آنچه لازم بر حق سبحانه و تعالى است از تاكد و اتمام حجة بر خلايق و عدم اغراء عباد فى القبايح

ص: 25

و المنكرات من اللّه سبحانه و تعالى و سد نمودن راه معذرت عباد است و الا مخالفت و سركشى عباد با اينهمه حجج بالغه لا يعد و لا يحصى است چه بسيارى از انبيا را حبس نمودند در چاههاى عميق و هيچ گوش بحرف ايشان ندادند و بعضى را در ميان ديك پخته نمودند چون جرجيس نبى عليه السّلام و بعضى را بآتش انداختند و بعضى را در زندان حبس نمودند چون حضرت يوسف عليه السّلام و بعضي را اينقدر ميزدند كه از حيوة مأيوس ميشدند چون نوح نبى اللّه و سيد انبياء صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و بعضى از ترس اعادى مأمور بغيبت ميشدند چون غيبت حضرت موسى و عيسي بن مريم و همچنين بود حال ائمۀ دين من ذرية النبي عليهم السلام لانهم كانوا مقتولين بالظلم من الاعدآء من السموم و السيوف و كانوا كثيرا مسجونين بسجن الاعدآء چنانكه حضرت موسي بن جعفر عليه السّلام هفت سال يا چهارده سال در زندان ملوك جبابره عباسيه بوده است و هكذا علي بن محمد و حسن بن على عليهما السلام بسر من راي تا آنكه ظلم جبابره چنان طغيان نمود كه موجب غيبة حضرت حجة اللّه شد مانند غيبت انبياء و حجج در امم سابقه و از محالات در عقول است كه زمين خالى از حجت بماند بدقيقه واحده چه برهان عقل منع پذير نخواهد شد و قابل تخصيص بزمانى دون زماني نخواهد بود و تا الزامات و تكاليف الهيه بر بندگان منجز است البته بحكم عقل قاطع وجود حجة از نبى يا وصى نبي نيز لازم است و اشاره باينمطلب است آنچه وارد شده در اخبار مستفيضه چنانكه اشاره بآن ميشود من ان الزمان لا يخلو عن حجة

دليل سيم بر آنكه خلافت و امامت واجب على اللّه سبحانه و تعالى است لا واجب علينا قاعده لطف است

چه آنكه لطف بر معانى عديده اطلاق شده است اول بمعنى ملاطفت و احسان و رأفت و شفقة اين معنى خارج از اصطلاح است و احدى قائل بوجوب لطف باينمعنى نشده است و ثاني بمعنى بيان مصالح و مفاسد و اعطاء كل ذى حق حقه من التكوينيات و التكليفيات المتعلقة بامور المعاش و المعاد و اشكالى نيست در وجوب لطف باينمعنى از براى احدى و وجوب لطف باينمعنى متفق عليه جميع خلق است و ثالث بمعنى ما يقرب العبد الى الطاعة و يبعده عن المعصية لكن با آن قيود و جهاتى كه در او اخذ شده است بنحويكه مدخليت در تمكين و قدرت مكلف نداشته باشد و بحد الجآء و اضرار نرسد چنانكه تفصيل آن در فروعات مسئله عدل در جلد اول سبق ذكر يافت و لطف باينمعنى محل كلام و تشاجر است و تحقيق آنستكه لطف باينمعنى اگر تركش مؤدي بسوى نقض غرض نشود و يا مؤدى بسوى مفاسد عقليه ديگر شود اشكال در وجوب آن نخواهد بود و محل كلام نيز از اين قبيل است و مطابق است بامثال معروف درين باب كه اگر كسى ضيافت نمايد كسى را و مهيا نمايد از براى او انواع اطعمه و اشربه و علم داشته باشد كه ضيف حاضر در مائده او نخواهد شد مگر باستعمال نوع از ملاطفتى از فرستادن كتاب و رسول و يا واداشتن مواظب باحوال او كه مراقب باشد بآمدن در مجلس او و با اين احوال مسامحه نمايد و ترك كند ملاطفت

ص: 26

مذكوره را يقينا عند العقلا نقض غرض نموده و اين عمل از مقبحات واضحۀ لايحه است در نزد ايشان و من الواضح ان غرض اللّه سبحانه و تعالى من الخلقة ليس الا الطاعة و الانقياد و المعرفة لقوله تعالى وَ مٰا خَلَقْتُ اَلْجِنَّ وَ اَلْإِنْسَ إِلاّٰ لِيَعْبُدُونِ و لا يحصل هذا الغرض منه تعالى الا ببعث الرسول او بنصب المراقب و المواظب و چنانكه ترك بعث رسول منافى با غرض حق سبحانه و تعالى است بلكه مستلزم لغوية و عبث است از خلقت لعلمه تعالى بعدم حصول غرضه الا ببعث الرسول هم چنين ترك نصب مراقب و مواظب حال عباد كه عبارت از امام و خليفه است بعد موته منافى با غرض واجب تعالى است از خلقت جن و انس لعلمه بعدم حصول غرضه الا بذلك المواظب و المراقب بلكه مستلزم لغوية و عبث است و نقض غرض از محالات عقليه است كه امتناع دارند از آن كسانيكه منكر حسن و قبح عقلى هستند فضلا عن غيرهم و همچنين صدور لغوية و عبث از قبايح عقليه است كه ممتنع است صدور آن از حق سبحانه و تعالى

دليل چهارم بر وجوب نصب الولى و الخليفة على اللّه سبحانه و تعالى لا علينا قاعده وجوب اصلح است

بآنچه متعلق است بنظام الكل علي اتم وجوه الممكنة چنانچه عقل حاكم است بوجوب اتصاف ذات اقدس تعالى بهمه كمال صفات در مقام ذات كه عين ذاتست و كمالي تصوير نميشود مگر آنكه خالق متعال داراي فوق آن كمالست همچنين در مقام افعال بالنسبه بسوى نظام آفرينش اگر ممكن باشد على وجه الاتم و الاصلح چه آنكه مقتضى و داعى على هذا الوجه محقق است و مانع از جهة فساد و مضار بالنسبة الى الكل غير متحقق و فاعل هم متصف بكمال علم و و قدرت و مع ذلك از محال در عقولست عدم صدور و عدم تحقق فعلى على وجه الاتم و الاصلح من اللّه سبحانه و من المعلوم ان نصب الخليفة و الامام استجلاب لمنافع الكلية بالنسبة الى نظام النوع و مضار و مفاسدي نيز بر او مترتب نميشود از براى احدى فضلا بالنسبة الي نظام الكل و داعى بر نصب هم كه ترغيب و تحريض عباد الى الطاعات و زجرهم عن المعاصى است نيز متحقق و حق سبحانه و تعالى نيز متصف بكمال علم و قدرت و افعال او هم على وجه الاتم و مع ذلك كيف يتعقل عدم لزوم نصب الخليفة منه تعالى چه آنكه عدم لزوم نصب الامام و الخليفة در اينصورت يا مؤدى بسوى تخلف معلول از علت است و يا مؤدى بسوى نقض غرض و هردو فرض از محالات عقليه است فثبت وجوب النصب على اللّه سبحانه و تعالي و هو المطلوب

دليل پنجم بر وجوب نصب الامام على اللّه سبحانه لا علينا دليل نقض است باينكه منصب جليل امامت نظير منصب نبوت و تالى رسالت است

چنانكه تعيين نبوت و اختيار رسالت بدست امتان نخواهد بود بنص قوله تعالي وَ قٰالُوا لَوْ لاٰ نُزِّلَ هٰذَا اَلْقُرْآنُ عَلىٰ رَجُلٍ مِنَ اَلْقَرْيَتَيْنِ عَظِيمٍ أَ هُمْ يَقْسِمُونَ رَحْمَتَ رَبِّكَ نَحْنُ قَسَمْنٰا بَيْنَهُمْ مَعِيشَتَهُمْ فِي اَلْحَيٰاةِ اَلدُّنْيٰا وَ رَفَعْنٰا بَعْضَهُمْ فَوْقَ بَعْضٍ دَرَجٰاتٍ لِيَتَّخِذَ بَعْضُهُمْ بَعْضاً سُخْرِيًّا وَ رَحْمَتُ رَبِّكَ خَيْرٌ مِمّٰا يَجْمَعُونَ باتفاق مفسرين از عامه

ص: 27

و خاصه وجه نزولش آنستكه سيد انبياء ذات يومى نشسته بودند بفناء كعبه كه حاضر شدند جماعتى از رؤساي قريش و عبد اللّه بن ابى اميه سخن ميراند و ميگفت كه اگر خداوند اراده داشته باشد كه برانگيزاند بسوي ما رسولى هرآينه بايد بعثت نمايد بسوي ما اجل و اعظم كسانى كه در ميان ما هستند از جهة مال و ثروت پس چرا اين قرآنى را كه ادعا مينمايد كه از جانب خداوند است نازل نشده است بر يكى از دو شخص عظيم كه يكى وليد بن مغيره است در مكه و يا عروة بن مسعود الثقفى در طايف فرد اللّه تعالى بقوله «أَ هُمْ يَقْسِمُونَ رَحْمَتَ رَبِّكَ » يعنى آيا ايشان قسمت مينمايند رحمت بر پروردگار را كه نبوت باشد استفهام انكارى است و فرمود نَحْنُ قَسَمْنٰا بَيْنَهُمْ مَعِيشَتَهُمْ فِي اَلْحَيٰاةِ اَلدُّنْيٰا » يعنى ما قسمت مينمائيم در ميان ايشان معيشت و زندگانى دنيا را و بعضى را فوق بعض قرار داديم كه اخذ نمايند بعضى مر بعض ديگر را سخرى كه استعمال نمايد هر بعضى مر بعض ديگر را در طلب حوائج و رحمت پروردگار تو بهتر و اجل است از آنچه جمع مينمايند از اموال و زخارف دنيوية و مقصود آنكه اموال دنيويۀ فانيه كه در معرض زوال و فنا و بى قدر و بى اعتبار است عند اللّه سبحانه و تعالى واگذار ننموديم كه اختيار تقسيم آنها در دست هولاء كفره باشد بلكه خود تقسيم مينمائيم و آنچه مصلحت و حكمت است بهر كسى باندازه حال و استعداد او عطا مينمائيم بدون آنكه احدى را اختيار درين امر باشد پس چگونه نبوت را كه فوق همۀ نعماى الهى است و رفعت و جلالت شان او از هر رفيعى رفيع تر است واگذار باختيار ايشان مينمائيم و بالجمله چنانكه تعيين نبوت و اختيار آن بيد ناكفايت خلق نخواهد بود بالاتفاق و بنص آيه و بحكم عقل همچنين تعيين خلافت و امامت هم نميشود كه واگذار بخلايق شود چه آنكه مرتبه امامت و جلالت شان او بعد از نبوت فوق همه مراتب است و از براى او شرط بسيار است از عصمت و نحو آن كه در مقدمات لاحقه مذكور خواهد شد اگرچه عامه عميآء همه مراتب و شروط آنرا انكار مينمايند و لكن الزاما على الخصم ميگوئيم كه لااقل از آنكه همچه شخص بايد مامون في الدين و الدنيا باشد بالنسبة بكافه عباد و آراسته باشد بكمال مراتب ايمان و محامد صفات اهل ايمان «من بداية امر الخلافة الى اخر العمر» كه منتهي خلافت اوست و تعيين همچه شخصي بحسب واقع و نفس الامر كه باين احوال و حالات خاصه باشد كه اقل و انزل حالات خليفه بلكه از درجات مؤمن باللّه تعالى ميباشد خارج از عهده عباد است چه علم باين مطلب ممكن نيست مگر از براى كسى كه عالم بالغيب باشد و چه بسيار است كه كسى را حاكم يا امين در اموال و احوال مسلمين مينمايند در مدت دو سال يا سه سال و در بداية امر شخص مصلح خيرانديشى بنظر ميآيد و در نهايت كمال شرور و فسق و مفسده از او ناشى ميشود كه بايد او را عزل نمود و كثيرا مردم در غفلة و خطا واقع ميشوند و بظاهر امر اعتماد مينمايند و باندك زمانى كشف

ص: 28

خلاف آن ميشود بلكه عهده تعيين آن خارج از عهده اولو العزم از انبياء بود چون موسى بن عمران كه خداوند تبارك و تعالى اخبار از كيفيت آن فرمود در كتاب مجيد خود من قوله تعالى وَ اِخْتٰارَ مُوسىٰ قَوْمَهُ سَبْعِينَ رَجُلاً لِمِيقٰاتِنٰا فَلَمّٰا أَخَذَتْهُمُ اَلرَّجْفَةُ قٰالَ رَبِّ لَوْ شِئْتَ أَهْلَكْتَهُمْ مِنْ قَبْلُ وَ إِيّٰايَ أَ تُهْلِكُنٰا بِمٰا فَعَلَ اَلسُّفَهٰاءُ مِنّٰا الاية يعنى برگزيد حضرت موسى بن عمران از قوم خود هفتاد نفر مرد را از براى ميقات ما و چون سئوال رؤية حق تعالى نمودند و تكذيب كردند حضرت موسى را پس فراگرفت ايشانرا عذاب الهى چنانكه در آيۀ ديگر فرمود فقالوا لَنْ نُؤْمِنَ لَكَ حَتّٰى نَرَى اَللّٰهَ جَهْرَةً فَأَخَذَتْكُمُ اَلصّٰاعِقَةُ و بعضى نقل نمودند كه در ميان هفتصد هزار نفر بنى اسرآئيل هفتاد هزار كس را منتخب نمود و از ميان هفتاد هزار هفتصد نفر را و از ميان هفتصد نفر هفتاد نفر انتخاب نمود و اين هفتاد نفر منتخب از منتخب از منتخب بودند و با اين احوال آخر امر ايشان آن شد كه همه آنها از اهل نفاق و تكذيب عمل آمدند و بعد از آنكه اختيار پيغمبرى مثل موسى عليه السّلام كه برگزيده حضرت احديت بود از براى نبوت و وحى الهى و بآن دقت بسيار واقع بر مكذبين و منافقين شد و بظاهر در نهايت صلاح و وثوق بودند پس چه خواهد بود حال ضعفاء مخلوقين كه حال ايشان در نهايت ضعيفتر است از آن امام و خليفه كه خود ايشان بدون اذن حضرت متعال جل و علا ميخواهند تعيين نمايند و او را امين در نفوس و اموال و اعراض كافه خلايق قرار دهند «تبالهم و لارآئهم الكاسدة و اهويتهم الفاسدة» و درين باب خبر مخصوص و نص خاصى كه مطابق با برهان مذكور است و چشم شيعيان بآن روشن ميشود خبريست كه از حضرت حجة عجل اللّه فرجه رسيده است «و فى الاكمال عن القآئم عليه السّلام انه سئل عن العلة التى تمنع القوم من اختيار الامام لانفسهم قال مصلح ام مفسد قيل مصلح قال فهل يجوز ان تقع خيرتهم على المفسد بعد ان لا يعلم احد ما يخطر ببال غيره من صلاح او فساد قيل بلى قال فهى العلة و اوردها لك ببرهان ينقاد لك عقلك ثم قال اخبرنى عن الرسل الذين اصطفاهم اللّه عز و جل و انزل عليهم الكتب و ايدهم بالوحى و العصمة اذ هم اعلام الامم اهدى الى الاختيار منهم مثل موسى و عيسى هل يجوز مع وفور عقلهما اذ همّا بالاختيار ان يقع خيرتهما على المنافق و هما يظنان انه مؤمن قيل لا قال فهذا موسى كليم اللّه مع وفور عقله و كمال علمه و نزول الوحى عليه اختار من اعيان قومه و وجوه عسكره لميقات ربه عز و جل سبعن رجلا ممن لا يشك فى ايمانهم و اخلاصهم فوقع خيرته على المنافقين قال اللّه عز و جل وَ اِخْتٰارَ مُوسىٰ قَوْمَهُ سَبْعِينَ رَجُلاً لِمِيقٰاتِنٰا الى قوله لَنْ نُؤْمِنَ لَكَ حَتّٰى نَرَى اَللّٰهَ جَهْرَةً فَأَخَذَتْكُمُ اَلصّٰاعِقَةُ فلما وجدنا اختيار من قد اصطفاهم اللّه عز و جل للنبوة واقعا على الافسد دون الاصلح و هو يظن انه الاصلح دون الافسد علمنا ان الاختيار لا يجوز ان يقع الا ممن يعلم ما تخفى الصدور و تكن الضماير

ص: 29

و تنصرف اليه السرآئر و ان لا خطر لاختيار المهاجرين و الانصار بعد وقوع خيرة الانبياء على ذوى الفساد لما ارادوا اهل الصلاح» حاصل فرمان معجز بيان حضرت حجة اللّه چنانكه صدوق عليه الرحمه در اكمال نقل فرموده است آنكه سئوال شد از حضرت قائم عجل اللّه فرجه از دليل و سبب آنكه خلافت و امامت نميشود كه اختيار امت باشد كه تعيين امام از براى خود نمايند جواب فرمودند كه امام مصلح را اختيار بنمايند يا امام مفسد را سائل عرض كرد امام مصلح را فرمود كه آيا برحسب عقل جايز است كه واقع شود اختيار ايشان بر مفسد بعد از آنكه عالم بغيب نيست احدى بآنچه خطور مينمايد قلب غير او از صلاح و فساد عرض كرد بلي اين امريست ممكن الوقوع فرمود همين مطلب علت است از براي عدم جواز اختيار نمودن امام و تعيين خليفه از براى قوم ببرهانى كه عقل تو منقاد و مطيع تو شود كه بهيچ وجه من الوجوه شبهۀ از براى تو نماند پس فرمودند خبر ده مرا از رسل و انبيائى كه برگزيد آنها را خداي عز و جل و انزال فرمود بر ايشان كتب سماويه را و مؤيد ساخت ايشانرا بوحى و عصمت در وقتيكه ايشان اعلام هدايت امتان خود بودند و ايشان هدايت كننده تر بودند از امتان خود بسوى اختيار اين مطلب مانند حضرت موسى و عيسى و آيا جايز است با وفور عقل ايشان در وقتيكه اراده نمايند از براى اختيار آنكه واقع بشود اختيار ايشان بر منافق و حال آنكه ايشان كمال ايمان داشتند از او سائل عرض كرد نه فرمود كه اينك موسى كليم اللّه با وفور عقل او و كمال علم و نزول وحى بر او اختيار نمود از اعيان قوم و وجوه لشكر از براي ميقات پروردگار خود هفتاد نفر از اشخاصيكه احدى شك نداشت در ايمان و اخلاص ايشان پس واقع شد اختيار او بر منافقين چنانكه خداى عز و جل فرمودند وَ اِخْتٰارَ مُوسىٰ قَوْمَهُ سَبْعِينَ رَجُلاً لِمِيقٰاتِنٰا (الخ) پس زمانيكه ما يافتيم اختيار كسى كه خداى متعال برگزيد او را از براى رسالت كه واقع بر افسد شد دون اصلح و حال آنكه او گمان نيك و اصلح در حق قوم مختارين داشت نه گمان بد و افسد دانستيم كه اختيار جايز نيست آنكه واقع شود مگر از كسى كه عالم است بآنچه مخفى است در صدور مردم و مطلع است بر مكنون ضماير ايشان و عالم است بر عواقب امور ايشان و آنكه خطر و شان و قدريتى نخواهد بود از براى اختيار مهاجرين و انصار بعد از واقع شدن اختيار انبياء بر ذوى الفساد زمانيكه اراده نمودند اهل صلاح را بظاهر حال الحق حديث شريف سزاوار است كه بمداد نور نوشته شود بر وجنات حور الحمد للّه على ما هدانا و صلي اللّه على محمد و آله الطاهرين

دليل ششم بر اينكه امامت و خلافت تعيين آن واجب على اللّه سبحانه است لا علينا آيات كثيره اند

كه دلالت دارند بر آنكه اصل جعل و وضع خلافت و امامت من اللّه سبحانه و تعالى است از آنجمله قوله تعالى إِذْ قٰالَ رَبُّكَ لِلْمَلاٰئِكَةِ إِنِّي جٰاعِلٌ

ص: 30

فِي اَلْأَرْضِ خَلِيفَةً الى قوله تعالى وَ عَلَّمَ آدَمَ اَلْأَسْمٰاءَ كُلَّهٰا ثُمَّ عَرَضَهُمْ عَلَى اَلْمَلاٰئِكَةِ (الخ) چه آنكه حقتعالى خطاب فرمود بهمۀ ملائكه و يا به ملائكه ارض كه ساكن در زمين شدند بعد از هلاكت جان بآنكه من كه پروردگار شما هستم اراده كرده ام كه جعل و وضع بنمايم در ارض خليفه كه حضرت آدم عليه السّلام باشد «و كان آدم خليفة اللّه في ارضه يحكم بالحق و فى رواية خليفة تكون حجة لى فى ارضى على خلقى» و چون ملائكه در سابق افعال قبيحه و شرور و فساد جان و نسناس را مشاهده كرده بودند عرض نمودند خداوندا آيا قرار ميدهى در زمين كسانيرا كه معصيت و نافرمانى نمايند و مفسده كنند در ارض و خون ريزى نمايند و ما تسبيح و تقديس تو مينمائيم ما را خليفه در ارض قرار ده و گويا بعضى از آن ملائكه عالم بودند بآنچه صادر ميشود از بعض از ذريه آدم عليه السّلام از قبايح و شرور و يا آنكه قياس نمودند غائب را كه ذريه آدم باشد بر مشاهد كه جان و نسناس باشند حضرت اقدس تعالى فرمود كه من عالم هستم بچيزى كه شما نميدانيد تا آنكه حقتعالي اتمام حجت نمود بر ملائكه بافضليت حضرت آدم بر ملائكه باختصاص آدم بعلومى كه ملائكه فاقد آن بودند چنانكه امر فرمود بحضرت آدم كه اخبار نمايد از آنچه عالم باو است كه حضرت آدم امتثال امر نمود و اعلام و اخبار نمود باسماء و خواص اشياء و امر شد بملائكه كه اخبار بنمايند بآنچه بآدم امر شد ندانستند و اعتراف بعجز و جهل نمودند بالجمله آيه شريفه اولا دلالت دارد كه جعل و قرارداد خليفه و حجة از جانب حضرت آفريدگار است نه باختيار ساير موجودات از مخلوقين و ذريات آدم ولو آنكه بعد از خلقت آدم بوجود بيايند و نه باختيار ملائكه كه از خودشان تعيين خليفه نمايند فان قلت مراد بجعل خليفه در ارض خلق خليفه است يعنى اراده كرديم كه خلق نمائيم خليفه را در زمين و آن دخل بوضع خليفه ندارد البته خلق وجود خليفه از جانب خداوند است قلت اولا جعل بمعنى وضع و قرار است و ثانيا آنكه بمعنى خلق هم باشد ضرر ندارد چه آنكه خلق خليفه بعنوان خلافت و حجية است و الا اگر مقصود مجرد خلق و وجود او بود بايد گفته شود انى جاعل آدم و ذريته ديگر بعنوان خلافت و ذكر صفت خلافت وجهى نداشت چنانكه ظاهر است و همچنين ظاهر ميشود از آيه كه جهة رجحان حضرت آدم بر ملائكه بجهت خلافت و رياست عامه افضليت و اعلميت حضرت آدم است و آنكه ترجيح مفضول بر فاضل جايز نخواهد بود و از اين جهة حضرت حقسبحانه و تعالى ترجيح داد حضرت آدم را بر ملائكه بسبب خلافت و آيه شريفه نيكو حجت و دليلى است بر مدعى بر مسئله امامت و از آنجمله از آيات قوله تعالى وَ إِذِ اِبْتَلىٰ إِبْرٰاهِيمَ رَبُّهُ بِكَلِمٰاتٍ فَأَتَمَّهُنَّ قٰالَ إِنِّي جٰاعِلُكَ لِلنّٰاسِ إِمٰاماً قٰالَ وَ مِنْ ذُرِّيَّتِي قٰالَ لاٰ يَنٰالُ عَهْدِي اَلظّٰالِمِينَ يعنى در وقتيكه امتحان فرمود ابراهيم را پروردگار او بكلماتى كه اختلاف دارند مفسرين در

ص: 31

آنكه مراد باو حكاية ذبح ولده اسمعيل ابى العرب است و يا آنكه مراد بآن كلمات شرايع اسلام است و يا آنكه مراد باو امتحان بكوكب و قمر و شمس و يا آنكه مراد باو كلماتيست كه حضرت آدم تلقى نمود و در مقام توبه كه اسماء خمسۀ طيبه محمد و على و فاطمه و حسن و حسين سلام اللّه عليهم اجمعين وجوهى است تا آنكه حقتعالى فرمود كه جعل كردم و قرار دادم تو را امام و قدوه از براى ناس كه خلق اقتدا بتو نمايند در اعمال و افعال و تو قايم بشوى بامور ايشان در تدبيرات مصالح امور دنيويه و اخرويه و از آيه چنان مستفاد ميشود كه مرتبه امامت حضرت خليل بالاتر از نبوت اوست چه آنكه «جٰاعِلُكَ لِلنّٰاسِ إِمٰاماً» صيغۀ اسم فاعل است و بمعنى ماضى اگر باشد درينصورت عمل در مابعد خود نخواهد نمود و افاده مرتبه تازه نخواهد نمود از افضليت امامت مر مرتبه نبوت را و لكن آيه مذكوره در مقام امتنان است و اسم فاعل هم عمل در مابعد خود نمود پس متعين است كه مراد باو حال يا استقبال باشد و چون در قبل حضرت خليل داراي منصب نبوت و خلت بود پس خداوند بعد از اين دو منصب منت گذاشت بر خليل بمنصب جليل و فرمود ما تو را قرار داديم امام و خليفه بر بندگان كه تو قدوه باشى از براى ايشان و متابعت تو بنمايند در امور و در روايات عديده است كه منصب امامت بعد از اعطاء منصب نبوت بود كه خداوند از بابت جزاء بحضرت ابرهيم كه ممتحن شد بكلمات باو عطا كرده است و بالجمله آيه از جهت ديگر كه عدم نيل عهد امامت باشد بظالمين از ذريه ابراهيم دلالت بر عصمت امام هم مينمايد و ليكن اينجهة فعلا مقصود از آيه نيست بلكه مراد بآن همان جهة اولى است كه اصل وضع و قرارداد امامت و خلافت من اللّه سبحانه و تعالى است و ازين جهه حضرت خليل سئوال مرتبه امامت از براى ذريۀ خود نمود از حضرت رب العزه فان قلت اذا كان الامامة افضل من النبوة يلزم ان يكون كل واحد من الائمة على مذهب الشيعة افضل من النبى و هذا خلف بالاتفاق قلت هذا التوهم باطل لان مرتبة الخاتمية المخصوصة بخاتم الانبياء صلّى اللّه عليه و آله و سلّم اعلى و افضل و اجل من جميع مراتب المقربين كائنا ما كان من الملائكة و الانبياء و الائمة عليهم السلام و اما مرتبة الامامة الثابتة لائمة الدين من اهلبيت سيد المرسلين لا اشكال عند الشيعة بانها اعلى و اجل و افضل من جميع الانبياء و المرسلين سوى خاتم النبيين و از جمله آياتى كه دلالت ميكند بر اينكه خلافت و امامت من اللّه سبحانه و تعالى است قوله تعالى وَ وَهَبْنٰا لَهُ إِسْحٰاقَ وَ يَعْقُوبَ نٰافِلَةً وَ كُلاًّ جَعَلْنٰا صٰالِحِينَ وَ جَعَلْنٰاهُمْ أَئِمَّةً يَهْدُونَ بِأَمْرِنٰا يعنى چون حضرت ابراهيم طلب نمود از حقسبحانه و تعالى منصب امامت را از براى خود و ذريه خود حقتعالى منصب امامت را بخود حضرت خليل اعطا فرمود و وعده فرمود باو كه بطيبين از ذرية او هم اين منصب جليل را اعطا فرمايد لهذا حقسبحانه و تعالى ميفرمايد اعطا و هبه نموديم از براى حضرت ابراهيم اسحق و يعقوب را نافله يعنى عطيه

ص: 32

عطيه خاصه و تفضل مخصوص را و همۀ ايشانرا از صالحين و قرار داديم از براى ايشان كه ائمه باشند از براى خلق كه هدايت نمايند خلق را بامر ما نه بامر ناس و مردم متابعت ايشان نمايند درآنچه امر نمائيم و در اين آيات احتمال آنكه مراد بجعل خلقت باشد نميرود چه امر خلقت و خلعت ايجاد را اولا حقتعالى بيان فرمود بقوله «وَ وَهَبْنٰا لَهُ إِسْحٰاقَ الخ» و دلالت آيات شريفه بر آنكه جعل و قرارداد امامت من اللّه سبحانه و تعالى است نه بامر مردم در كمال وضوح و ظهور است و از جمله از آيات داله بر اينكه خلافت من اللّه تعالى است نه از جانب خلق قوله تعالى يٰا دٰاوُدُ إِنّٰا جَعَلْنٰاكَ خَلِيفَةً فِي اَلْأَرْضِ فَاحْكُمْ بَيْنَ اَلنّٰاسِ بِالْحَقِّ يعنى اى داود ما قرار داديم تو را خليفه در روي زمين كه تدبير امور عباد نمائى از جانب ما و بامر ما پس حكم نما در ميان ايشان بحق بوضع هر شيئي را در محل او و احتمال آنكه مراد بجعل خليفه خلق خليفه است باطل است چه آنكه حقتعالى اولا خطاب فرمود بداود بجعل مذكور و خلافت قبل از وجود و يا خطاب بمعدوم و يا اخبار بخلافت در قبل غير صحيح و يا غير وجيه است فثبت الدلالة بان المراد بالجعل هو الوضع اى وضع الالهى له الخلافة و هو المطلوب و از جمله آيات داله بر مدعى قوله تعالى إِنَّمٰا أَنْتَ مُنْذِرٌ وَ لِكُلِّ قَوْمٍ هٰادٍ خطاب بسيد انبيا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم است يعنى توئي منذر و مخوف و نذير از براى هر طايفه و قومي بعد از تو هادى و راهنمائيست كه بايد هدايت نمايد قوم خود را و ظاهر حصر آنكه نبوت بتو ختم شده است و انذار انبيا و رسل منتهى بتو شد و بعد از تو خلفاى تو هادى و راهنماى خلايق طبقه بعد طبقه خواهند بود و نميشود كه مراد به و لكل قوم هاد انبيا باشند چه انبيا هم مانند خاتم انبياء منذر و مخوف خلق بودند و اين اختصاص بسيد انبيا نداشت كه آن سيد كاينات مخصوصا موصوف باينصفت باشد چنانكه حقتعالي در صفت انبيا در آيه ديگر فرمود رُسُلاً مُبَشِّرِينَ وَ مُنْذِرِينَ و اگر انبيا داخل و لكل قوم هاد باشند و منذر مخصوص بسيد انبيا باشد لازم ميآيد بطلان حصر و خروج الكلام عن وصف الصحة پس بدلالت اقتضا لابد است كه مقصود بحصر معنى ديگر باشد كه اختصاص ختم انذار رسل است بحضرت سيد انبيا كه نذير من اللّه بوده است و مقصود بفقره ثانى آنكه هر قومى را بعد از سيد انبيا هادى و راهنمائيست از جانب حقتعالى كه هدايت كننده خلايقند بسوى حضرت حق جل و علا و با اين احوال در خصوص اينمطلب اخبار بسياري از عامه و خاصه وارد شده كه مراد بالمنذر هو النبى صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و مراد بالهادى هو على عليه السّلام و حاكم ابو القاسم كه از بزرگان علماء عامه است در كتاب شواهد التنزيل بسند خود از ابى برده اسلمى نقل نمود كه پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بعد از اينكه وضو گرفتند على بن ابيطالب را بر سينه خود چسبانيد و اين آيه تلاوت فرمود و اشاره كرد بسينه مبارك خود در قوله تعالى إِنَّمٰا أَنْتَ مُنْذِرٌ و اشاره نمود بسينه على ابن ابيطالب در قوله تعالي وَ لِكُلِّ قَوْمٍ هٰادٍ و بعد از آن فرمود انك منارة الانام و غاية الهدى

ص: 33

و همچنين ساير از علماء عامه چون ابراهيم بن محمد حموينى در كتاب فرائد السمطين از واحدى و ابو هريره و ثعلبى نيز در كتاب كشف بسندهاي متعدده از عبد اللّه بن عمر روايت كرده اند و مالكى در كتاب فصول المهمه از ابن عباس و غير او نقل نمودند كه چون آيه إِنَّمٰا أَنْتَ مُنْذِرٌ وَ لِكُلِّ قَوْمٍ هٰادٍ نازل شد پيغمبر فرمود كه من منذرم و على هاديست و بتو يا على هدايت يافتند هدايت يافتگان و اخبار از طريق علماء شيعه زياده از حد تواتر در اين باب وارد شده كه علما در كتاب امامت نقل نمودند و از جمله آيات وارده بر مدعى كه تعيين خلافت و امامت واجب على اللّه است آيۀ شريفۀ وَ رَبُّكَ يَخْلُقُ مٰا يَشٰاءُ وَ يَخْتٰارُ مٰا كٰانَ لَهُمُ اَلْخِيَرَةُ يعني پروردگار تو خلق مي فرمايد آنچه را كه خواسته باشد و همچنين اختيار مى فرمايد آنچه را كه خواسته باشد نبوده است از براي مخلوقين آنكه اختيار نمايند چيزيرا از امامت و غير آن از مناصب و احكام پس آيۀ شريفه اولا بعمومها دلالت دارد كه از براى خلق اختيارى نخواهد بود كه تعيين امام و خليفه بنمايند بلكه اختيار آن و اختيار امور ديگر باختيار حضرت اقدس تعالى است و بمشيت خداوند است كه اختيار بفرمايد تدبير امور عباد خود را بما هو الاصلح لهم و يختار للرسالة من هو الاصلح لعباده و يختار للامامة و الخلافة من هو الاصلح لعباده و واجبست تعيين آن بر كسيكه عالم باحوال شخص مختار است و نميداند آنرا غير حقسبحانه و تعالى و نيز اختيار بمعنى اخذ الخير است و چگونه اخذ بخير مينمايند از امور كسيكه عالم بخير در امور نخواهد بود و نيز جمعى از علماء عامه چون على بن جعد و ابو حافظ محمد ابن مؤمن در كتاب خود كه مأخوذ از دوازده تفسير است و از مشايخ علما عامه است از انس بن مالك نقل نموده اند كه چون آيه وَ رَبُّكَ يَخْلُقُ مٰا يَشٰاءُ الى آخر نزول يافت از پيغمبر سؤال نمودم فرمود كه خداى تعالي آدم را از گل آفريد چنانكه خواست و اختيار فرمود او را و خداى تعالى من و اهلبيت مرا بر جميع خلق اختيار كرد و برگزيد مرا و رسول كرد و على بن ابيطالب عليه السّلام را وصى، بعد از آن فرمود ما كان لهم الخيرة يعنى قرار نداديم كه بندگان اختيار كنند كسى را و لكن خود اختيار ميكنم هركه را كه ميخواهم پس من و اهلبيت من صفوة خدا و برگزيدگان اوئيم از مخلوق او و در روايات خاصه روايت مفصلۀ در اين باب از حضرت امام رضا عليه السّلام نقل نموده اند كه علماء شيعه قدس سرهم در كتب اخبار خودشان نقل نمودند و از جملۀ آيات داله بر مدعى كه امامت و خلافت جعل من اللّه سبحانه و تعالى است لا من الخلق قوله تعالى وَ لَقَدْ آتَيْنٰا مُوسَى اَلْكِتٰابَ الى قوله وَ جَعَلْنٰاهُ هُدىً لِبَنِي إِسْرٰائِيلَ وَ جَعَلْنٰا مِنْهُمْ أَئِمَّةً يَهْدُونَ بِأَمْرِنٰا لَمّٰا صَبَرُوا وَ كٰانُوا بِآيٰاتِنٰا يُوقِنُونَ يعنى جعل كرديم و قرار داديم بعد از موسى از بني اسرائيل امامانى را كه پيشوا و مقتدي و هادى ايشان باشند به امر ما نه بامر ناس و آيه شريفه صريحست بر اينكه جعل امامت و خلافت در شرايع سابقه بجعل و امر الهى بوده نه باختيار خلق و

ص: 34

هو المطلوب و از جمله آيات داله بر مدعى كه امامت و خلافت بايد من اللّه سبحانه و تعالى باشد نه از خلق آيه شريفه أَ لَمْ تَرَ إِلَى اَلْمَلَإِ مِنْ بَنِي إِسْرٰائِيلَ مِنْ بَعْدِ مُوسىٰ إِذْ قٰالُوا لِنَبِيٍّ لَهُمُ اِبْعَثْ لَنٰا مَلِكاً نُقٰاتِلْ فِي سَبِيلِ اَللّٰهِ الى قوله تعالى وَ قٰالَ لَهُمْ نَبِيُّهُمْ إِنَّ اَللّٰهَ قَدْ بَعَثَ لَكُمْ طٰالُوتَ مَلِكاً قٰالُوا أَنّٰى يَكُونُ لَهُ اَلْمُلْكُ عَلَيْنٰا وَ نَحْنُ أَحَقُّ بِالْمُلْكِ مِنْهُ وَ لَمْ يُؤْتَ سَعَةً مِنَ اَلْمٰالِ قٰالَ إِنَّ اَللّٰهَ اِصْطَفٰاهُ عَلَيْكُمْ وَ زٰادَهُ بَسْطَةً فِي اَلْعِلْمِ وَ اَلْجِسْمِ وَ اَللّٰهُ يُؤْتِي مُلْكَهُ مَنْ يَشٰاءُ وَ اَللّٰهُ وٰاسِعٌ عَلِيمٌ چه آنكه بنى اسرائيل بعد از حضرت موسى بن عمران زياد شد در ميان ايشان خطايا و معاصى و مسلط شد بر ايشان بعضى از جبابره قبطى چون جالوت لهذا استدعاء نمودند از پيغمبر زمان خود كه اسم آن شمعون ابن صفيه از ذرية لاوى بن يعقوب و يا يوشع بن نون از ذريه يوسف بن يعقوب عليه السّلام و يا اسمعيل چنانكه اكثر مفسرين گفته اند و بعضى گفته اند كه آن پيغمبر ارميا بود كه اختيار نما از براى ما اميرى كه تدبير امور ما نمايد و منتظم شود بواسطه او جمع ما و مستقيم شود باو حال ما در جهاد با اعداء آن پيغمبر فرمود كه حقتعالى اختيار نمود از براى شما و جعل امير نمود براى شما و آن طالوت از ذريۀ ابن يامين بن يعقوب عليه السّلام برادر حضرت يوسف عليه السّلام است و چون مرد فقيرى بود بنى اسرائيل انكار امارت او نمودند و گفتند كه او فقير و بى مال است و ما سزاوارتريم از او بجهة امارت آن پيغمبر فرمود كه اين امر باختيار شما نيست بلكه حقتعالى برگزيد و اختيار فرمود طالوت را بر شما و باو عطا فرمود علم و دانش و بزرگى جسم و شجاعت را چون او صاحب فضل و علم و شجاعت بود خداوند او را ترجيح داد بر شما در امارت و بعد فرمود كه حق تعالى باو اعطاء معجزه و آيات نمود كه آن تابوت حضرت موسى كه وديعه بود در آن مواريث انبيا كه سكينه از جانب پروردگار است چنانكه در ذيل آن حقتعالى ميفرمايد وَ قٰالَ لَهُمْ نَبِيُّهُمْ إِنَّ آيَةَ مُلْكِهِ أَنْ يَأْتِيَكُمُ اَلتّٰابُوتُ فِيهِ سَكِينَةٌ مِنْ رَبِّكُمْ بالجمله آيه شريفه بالصراحه دلالت دارد بر اينكه امارت كه در مرتبۀ خلافت و يا رتبه آن كمتر از خلافتست چون مستند بشريعت و نبى آن زمان بود حقتعالى آنرا واگذار بخلق نفرمود بلكه خود آنرا تعيين نمود بنحويكه مقتضى حكمت و مصلحت بود و نيز وجه ترجيح آنرا از براى بنى اسرائيل بيان فرمود كه جهة آن علم و دانش و شجاعت و اصطفاء حضرت طالوت بود و در آيه دلالت است كه كه شرط خلافت اعلميت و افضليت و اكمليت و اشجعيت اوست بر خلق چه حقتعالى معلل فرمود در آيۀ مذكوره امارت طالوترا بر بنى اسرائيل بجهات مذكوره پس دلالة آيه بر اينكه خلافة الرسول كلية بايد من اللّه باشد و آنكه اعلم و افضل از رعيت باشد و آنكه بايد صاحب آيات و معجزات باشد در كمال ظهور و صراحتست و الحمد للّه علي ما هدانا و اغتنم

دليل هفتم بر اينكه خلافت و امامت و تعيين آن واجب على اللّه است لا علينا اخبار وارده در اين بابست

كه زمين هيچ وقت خالى از حجة و

ص: 35

امام نميماند و آنكه اگر كسى معرفت بامام زمان خود نداشته باشد مات ميتة الجاهلية يعنى موت او بر كفر و ضلالت است و اين اخبار از روايات علماء خاصه و در كتب اخبار ايشان زياده از حد احصاست بلكه اگر كسى بخواهد جمع نمايد در اين مضمون اخبار وارده در كتب ايشانرا از حضرت اقدس نبوى و ائمه طاهرين سلام اللّه عليهم اجمعين كتابى خواهد شد مستقل و مقصود نه نقل اخبار ايشان است بلكه غرض از ايندليل ذكر اين مضامين از اخباريست كه در نزد علماء عامه از مسلماتست بنقل شايع در ميان ايشان محمد بن عبد اللّه بن ابراهيم الشافعى بسند خود از كميل بن زياد از حضرت امير المؤمنين عليه السّلام نقل نموده است كه فرمودند «اللهم بلى لا تخلو الارض من قائم للّه بحجة ظاهر مشهور او باطن مغمور لئلا تبطل حجج اللّه و بيناته» و در بعض از سند ديگر همين محمد بن ابراهيم الشافعى باين نحو نقل نموده و در آخر حديث فرموده است «يا كميل اولئك خلفاء اللّه فى ارضه» و از سليم بن قيس هلالى نقل شده از سلمان فارسى و ابى ذر و مقداد از رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم كه فرمودند «من مات و ليس له امام مات ميتة الجاهلية» پس از آن سليم بن قيس عرض اين حديث نمود بر جابر بن عبد اللّه و ابن عباس هردو در جواب گفتند كه صدقست اينحديث و ما خود از آنحضرت شنيديم بعد از اينكه سلمان سؤال نمود از آنسرور «و ان سلمان قال يا رسول اللّه انك قلت من مات و ليس عليه امام مات ميتة جاهلية من هذا الامام قال من اوصيائى يا سلمان فمن مات من امتى و ليس له امام منهم يعرفه فهى ميتة جاهلية فان جهله و عاداه و هو مشرك و اينحديث شريف را اكثر عامه از عبد اللّه بن عمر بن الخطاب كه موسوم بخليفه ثانى است نقل نمودند باين عبارت كه قال رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله و سلّم «من مات و هو لا يعرف امام زمانه مات ميتة جاهلية» و در كثيرى از اينطرق منقوله از ابن خليفه باين عبارت نقل نموده اند «ان رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله و سلّم قال من مات و ليس فى عنقه بيعة لامام مات ميتة جاهلية» و بسيارى از طرق منقوله از ابن خليفه باين عبارت نقل نمودند «من مات و ليس فى عنقه عهد لامام مات ميتة جاهلية» بالجمله حديث شريف از اخبار متواتره مسلم الطرفين است و در كتب صحاح ايشان مسطور است و حميدي كه از معاريف علما و روات مذهب ايشانست در جمع بين الصحيحين تصحيح نموده است عبارت مسلمه حديث شريف را كه «ان النبي صلّى اللّه عليه و آله و سلّم قال من مات و لم يعرف امام زمانه مات ميتة جاهلية» بالجمله روايت مذكوره از احاديث مسلمه و متواتره بين سنى و شيعه است و دلالت حديث شريف بر مدعى از اوضح واضحاتست چه آنكه بنابر مذهب عامه چنانكه سبق ذكر يافت مسئلۀ خلافت و امامت نه از اصول دين است و نه از واجبات فروع دين كه وجوب نفسى داشته باشد بلكه وجوب آن من باب المقدمه محض است و من المعلوم آنكه اگر كسى نشناسند يكى از فروع فقهيه در دين را موت او ميتة جاهلية و نفاق و كفر و ضلال نخواهد بود فضلا از آنكه آن واجب از مقدمات فروع دين او باشد بلكه هيچ

ص: 36

ضرر بايمان و اسلام او ندارد كه يكى از احكام فرعيه را جاهل باشد چه رسد بجاهل بودن مقدمه واجبۀ آن يكى از احكام فرعيه را و حال آنكه مضمون اينروايات چنانست كه اگر شخص معرفة امام خود را نداشته باشد خارج از ايمان و بر كفر و ضلالت از دنيا بيرون رفته است و اينمطلب متصور نخواهد بود مگر آن كه معرفة امام مثل معرفت خدا و رسول او خواهد بود كه از اصول دين است و قوام دين و ايمان مستند باو خواهد بود و اگر كسى معترف بحق او نشود مثل آنست كه اقرار و اعتراف برسول او ننموده و چنانكه عدم معرفة رسول او موجب خروج از اسلام است همچنين عدم معرفت امام او هم خروج از ايمانست بسوى نفاق و ضلال فان قلت شايد مراد بامام كه در اين اخبار متواتره است قرآن باشد يعني اگر كسى مرده باشد و حال آن كه نشناسد كتاب خدا را هرآينه بر طريقه جاهليت مرده است قلت هذا كلام من لا خبرة له بفهم الكتاب و السنة او صدر عنه ذلك باللجاج و العصبية چه آنكه اخبار ناطق است بآن كه مراد بامام كسي است كه حى ناطق مطاع باشد زيرا كه مضمون بعضي از آن روايات و من لم يعرف امام زمانه و مضمون بعضي آنكه و ليس في عنقه بيعة لامام و بعضى ديگر و ليس في عنقه عهد لامام و اضافه نمودن امام بسوى عهد و زمان و واقعشدن عهد و بيعة او در گردن مردمان دليل و شاهد است بر اختصاص اهل كل زمان بامام و خليفۀ كه واجبست بر مردمان معرفت او و شناسائى و قبول عهد امامت او چه آنكه كتاب از براى او بيعتي نخواهد بود بر مردم و عهدى براى او نيست بر گردن مردمان و نيز حمل نمودن لفظ امام در حديث شريف بكتاب اللّه منافيست با آنچه معروف در مذهب بعض عامه است كه تمام حنفي مذهب باشند و فتواى ايشان بر اين مستقر شده است كه تعلم قرآن واجب نخواهد بود نه كل آن و نه بعض حتي فاتحة الكتاب بلكه كفايت ميكند از براى مصلي در صلوة خود بجاى فاتحة الكتاب بلسان فارسى بگويد دو برگ سبز تبا لهم و لفتويهم فان قلت شايد مراد بامام در حديث شريف نفس رسول باشد كه عهد و بيعة او بر رقاب ناس واجب و معين است قلت ان النبي صلّى اللّه عليه و آله و سلّم قد فارق الدنيا و معرفة اقدس نبوى و متابعت عهد او اختصاص بزماني دون زماني ندارد و از ابتدآء بعثت نبي الي يوم القيمة معرفت او واجب و لازم و از اصول اديان است و صريح حديث شريف آنست كه كسي كه معرفت امام زمان و عهد امام خود را نداشته باشد و نسبت معرفت زمان خاص برسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بي وجه و بى فايده و لغو خواهد بود چنانكه نسبت اين اختصاص بخداى تعالى يا قرآن هم بهمين منوال است چه آنكه صحيح نخواهد بود من مات و لم يعرف اله زمانه او لم يعرف كتاب اله زمانه و هذا واضح لايح لمن له ادنى بصيرة في الفهم فضلا عن العارفين بمقامات الكلام و مؤيد است آنچه را كه ذكر شد كه مراد از امام وجود خليفه و حجة است كه در كل زمان و دهر خالي از امام نبايد باشد اخبار ديگرى كه مشهور بين رواة و اهل حديث از

ص: 37

عامه و خاصه است چون قول النبى صلّى اللّه عليه و آله و سلّم «فى كل خلف من امتي عدل من اهل بيتى» و از طرق بسيار رواة و اهل حديث از عامه نقل نموده اند از حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم كه «لا يزال الدين قآئما حتى تقوم الساعة و يكون عليكم اثنى عشر خليفة» يعنى دين مبين و شريعت سيد المرسلين صلّى اللّه عليه و آله و سلّم هميشه قائم و برپا ايستاده است تا دامن قيامت و مى باشد بر امت آن حضرت دوازده خليفه يعني هميشه اين دين بواسطه وجود آن دوازده خليفه برپاست و در بعضى از طرق اينحديث چنين نقل شده است كه «لا يزال الاسلام عزيزا الى اثني عشر خليفه چه لفظ لا يزال بمعني استمرار و بقآء آنست الى يوم القيامة پس ايندوازده نفر خليفه هم بايد بتعاقب و تناوب و تمادى مرور ايام و ازمنه حى و موجود و ناطق باشند كه عزت و قيام دين مستند بوجود شريف ايشان باشد چنانكه تصريح باين مضمون شده است در حديث محمد بن ابراهيم حمويني از سعد بن وقاص كه شنيدم از رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم كه فرمود پيوسته دين اسلام قائم و برپاست تا روز قيامت و آنرا زوالى نيست و دوازده نفر بر مردم خليفه اند و همگى از قريش و در بعضى از اين اخبار وارد است كه كلهم من قريش و اين مضامين در اخبار بطرق متعدده از صحيح مسلم بنه حديث و از صحيح بخاري بسه حديث و از صحيح ابي داود بسه حديث و از حميدى در كتاب جمع بين الصحاح السته بسه حديث و سمرقندى محدث خراسان از قتيبة و ابو القاسم كاتب از عامر بن سعد نقل شده است و ليث بن سعد بسند خود از اصبحى نقل نمود كه از عبد اللّه ابن عمر شنيدم كه گفت از رسولخدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم شنيدم كه فرمود پس از من دوازده خليفه خواهند بود و نيز دورستى شيخ ابو عبد اللّه در كتاب خود از مثنى از پدرش نقل نموده است كه از عايشه پرسيدم كه خلفاء رسولخدا چندند عايشه گفت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود كه عدد خلفاء من پس از من دوازده اند پرسيدم كيانند گفت نامهاي آنها در نزد من مكتوبست باملاء رسولخدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم گفتم بمن نشان ده امتناع نمود و بمن نشان نداد و نيز از عبد اللّه بن مسعود نقل شده است كه راوي حديث ميگويد كه ما در نزد ابن مسعود بوديم و قرآنهاى خود را باو نشان ميداديم كه جوانى آمد از او سئوال نمود كه هيچ رسولخدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بشما فرموده است كه عدد خلفاء او پس از او چند است گفت بلى دوازده نفر است بعدد نقباي بنى اسرائيل و اين حديث بسه سند از ابن مسعود نقل شده است و نيز على بن احمد مالكى كه از اعيان علماء عامه است در كتاب فصول المهمه از زراره از ابو جعفر عليه السّلام نقل نموده است كه شنيدم آنحضرت فرمود امامان دوازده است و همه از آل رسول خدا و آنها على ابن ابيطالب و يازده نفر از اولاد او و نيز دورستى مذكور در سند سابق از ابن عباس نقل نموده است كه از رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در حين وفات سئوال كردم كه چون تو از دنيا رحلت نمائى بكى رجوع نمائيم حضرت اشاره نمود بعلي ابن

ص: 38

ابيطالب عليه السّلام «و قال فانه مع الحق و الحق معه ثم يكون من بعده احد عشر اماما مفترضة طاعتهم كطاعته» و نيز محمد بن ابراهيم حموينى كه از اعاظم و فحول علماء و محدثين ايشانست در كتاب فرآئد السمطين از ابن عباس روايت كرده است كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود كه خلفاء و اوصياء من و حجتهاى خدا پس از من دوازده نفراند اول ايشان برادر من است و آخر ايشان فرزند من عرض كردند يا رسول اللّه برادرت كيست فرمود علي ابن ابى طالب عرض كردند فرزندت كيست فرمود مهدي كه پركننده است زمين را از عدل و داد چنانچه پر شده بود از ظلم و جور بالجمله قريب باين مضامين از اخبار طرفين از عامه و خاصه زياده از حد تواتر تقرر و ثبوت يافت در محل خود از كتب اخبار و مقصود اگرچه فى الجمله اشاره است بآنچه خود عامه نقل مينمايند از اين مقوله اخبار مسلمه را كه نمونه باشد از آنچه ذكر نكرديم اكثر آنها را چنانكه بنآء رساله بر نقل اخبار ايشان آنهم بقدر حاجت و محل شاهد است نه استشهاد باخبار خاصه اگر گاهى قليلا ذكر شود بجهة تيمن و تبرك بذكر اخبار خاصه است لاغير الا آنكه عمده نظر نمودن بدلالت اخبار مذكوره است استدلالا و تاييدا بآنكه بنص رسولخدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و باعلام فرمودن آنسرور كه زمين هيچ وقت خالى از امام و خليفه و حجة نخواهد بود و آنكه مراد بحديث شريف «من مات و لم يعرف امام زمانه مات ميتة جاهلية» همان مقصود وجود شريف امام و حجتست و آنكه عزت دين و قيام شرع مبين بسته بوجود مقدس امامست و آنكه معرفت او مانند معرفت خدا و رسول اوست و اگر كسي نشناسد امام دهر و زمان خود را موت او موت جهل و كفر و نفاق و ضلالست و آنكه مراد بامام كتاب و رسول نخواهد بود و «الحمد للّه تم المقصود بعون الملك المعبود

المقدمة السادسة در بيان آنكه امامت و خلافت بچه نحو ثبوت و تقرر خواهد يافت

اماميه رضوان اللّه عليهم برآنند كه طريق ثبوت آن منحصر است بنص من اللّه تعالى و رسوله يعنى بالكتاب و السنة و برهان العقل كه يكى از حجج اللّه الملك العلام است على كافة الانام چنانكه عنقريب ظاهر خواهد شد و علماء عامه منكرند ثبوت آنرا بطرق مذكوره بلكه برآنند كه طريق ثبوت آن منحصر است بعد از نص و استخلاف امام سابق باجماع و تبعيت و بشورى و بقهر و غلبه نيز تحقق خواهد يافت چنانكه صريح كلام صاحب شرح مقاصد است كه يكى از اسباب انعقاد خلافت خلافت قهر و غلبه است و هركه متصدى امامت بقهر و غلبه شود بدون بيعت اگرچه فاسق باشد على الاظهر منعقد شود و در مقام ديگر از شرح مقاصد گفته است كه واجبست اطاعة امام در احكام شرعيه چه آنكه آن امام عالم باشد يا جابر و اسفرانى شافعى تصريح نمود در كتاب ينابيع كه امامت منعقد ميشود ببيعت و باستخلاف امام سابق و بشوري و بقهر و غلبه و استيلا اگرچه آن امام فاسق باشد يا جاهل باشد

ص: 39

و يا غير عرب مانند عجمى بودن و مقصود او از عجمى بودن آنرا در آخر كلام خود ذكر نمود بعد از فسق و جهل آنكه صفة عجمية در نزد عامه انزل و خبيث تر و پست تر از فسق و جهالتست و ظاهر آنكه منشاء اينمطلب بجهة متابعت نمودن خليفه ثانى است كه از دو جهة مؤمنان را زياد دشمن ميداشت اولا بجهة معاندت او با حضرت سلمان كه از اهل عجم و فارسي بود چون سلمان اختصاص زياد بحضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم داشت و بخانواده عصمت و طهارت كمال خلوص و بندگى اظهار مينمود و كثيرا مورد الطاف محمد و آل محمد صلوات اللّه عليهم اجمعين واقع ميشد و خليفه از اين جهة بسيار مشمئز و خشمناك بود بالنسبه بآنجناب وجه ثانى همانا آنچه ناشى شد از ابو لؤلؤ در وقعه خليفه و بجهة آن خليفه امور چندى از مذلت و خواريرا مقرر نمود بر كليه عجم چنانكه در كتب قوم مسطور است در كيفيت وصاياى عمر در نزد موت حتى آنكه منع نمود از تزويج عجم مر نسوان و بنات عرب را بجهة عدم كفو بودن ايشان مر عربي نسب را و حال آنكه پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم اسلام و ايمان را كفو رجال و نسآء قرار داد بالجمله در نزد عامه طرق ثبوت خلافت و امامت بطرق مذكوره است چنانكه تصريح نموده اند علماي عامه در كتب خود و مثال زدند خلافت ببيعت و اجماع را بامامت ابى بكر و خلافت باستخلاف امام سابق مر امام لاحق را بامامت و خلافت عمر بنص و تعيين ابى بكر معين شد امامت او و خلافت بشوري چون امامت و خلافت عثمان و خلافت بقهر و غلبه چون خلافت ملوك امويه و عباسيه و آنچه اماميه قائلند از طرق تعيين خلافت از نص كتاب و سنة و حكم عقل قطعي مستقل انكار مينمايند وقوع آنرا علماء عامه بمعنى آنكه نص كتاب و سنة اگرچه موجب تعيين خلافت خواهد شد و لكن نص بر خلافت من اللّه تعالى و رسوله بر احدى واقع نشد و اما حكم عقل را پس اكثر از عامه كه اشعري مذهبند از بابت آنكه منكر حسن و قبح عقلى اند لهذا عقل را معزول از حكم ميدانند و ليكن بحمد اللّه در مقدمات سابقه محقق شد بر تو بطلان اينكلام از ايشان و آنكه انكار حكم عقلى را نمينمايد كسى مگر آنكه از اصحاب عصبية و لجاج و مكابره باشد و يا عرى از عقل شريف كه محسوب از اصحاب سوداء و سفه باشند و اما وقوع نص من اللّه تعالى و رسوله فعلينا اثباته باحسن الطرق و اجمل الوجوه انشاء اللّه تعالى بآيات وارده و اخبار ماثوره كه از مسلمات بين عامه و خاصه است كه اتمام حجة باشد بر خصم چه طرق ثبوت امامت و خلافت حضرت امير المؤمنين عليه السلام با هريك از ائمه معصومين از ذريه طاهرۀ او صلوات اللّه عليهم اجمعين بوجوه عديده است در نزد شيعه از براهين عقليه و آيات و اخبار متواتره از طرق اهلبيت كه روات آن همه از عدول و ثقات ميباشند در نزد علماء رجال از طرفين كه متفقند بر علم و فضل و تقوى و زهد ايشان مانند حضرت سلمان و اباذر و مقداد و عمار

ص: 40

ياسر و همچنين هريك از اصحاب مانند زرارة بن اعين و محمد بن مسلم و امثال آن و علماء حقه اماميه در كتب معتمده خودشان بتفاصيلها نقل نموده اند كه از براى كسيكه طالب حق است شبهه و ريبى در صدق و حقيت مضامين آنها نخواهد بود و مؤلف اين رساله ذكر اين اخبار مذكوره را اگرچه احق بذكر است ترك نموده و بنا را در تمام مقدمات و فصول و خاتمه رساله بجهة اتمام حجة بر خصم در جائيكه محتاج بنقل شود بروايات و اخبار مسلم الطرفين و يا بر اخبار وارده در كتب معتبره عامه نهاده است پس بناء استدلال طرفين در مقام احتجاج و استدلال بايد بر آن نهاده شود كه طرفين آنرا معتبر بدانند قهرا و الزاما و از اينجاست كه اخبار مفتريۀ موضوعۀ عامه را كه در كتب خودشان وضع و جعل نموده اند در فضايل خلفا و ملوك اموية و عباسيه از بابت خوش آيند هولاء بجهة طمع مال و منصب مانند مفتريات ابى هريره و مفتيان اربعه و قضاة فسقه بالمره از درجه اعتبار ساقط است و در كتب علماء اماميه اثرى از آنها نخواهد بود بلكه مضامين همۀ آنها منافى با عقل صريح و آيات و اخبار متواتره مسلمه است و اما اخبار مخصوصه در كتب علماء اماميه كه ماثوراند همه آنها از فضلا و عدول و ثقات از رواة كه ماخوذ است از اهل بيت عصمت و طهارت اگرچه حق و مطابق بها عقل و آيات و اخبار مسلمه و مقرون بشواهد و قراين خارجيه و داخليه است و مفيد قطع و مزيل اوهامست از براى كسيكه طالب دين حق و خائف من اللّه تعالي و راجي نجاة يوم جزا باشد الا آنكه علما و قضاة ايشان از باب تعصب و هواء نفس و طمع منصب و مال تقليدا لاسلافهم السابقه ترك نمودند متابعت ائمه دين از ذريۀ طاهرۀ حضرت سيد المرسلين را لهذا احتجاج باخبار خاصه مذكوره قاطع لجاج و عناد و عصبيت و مكابرۀ ايشان نخواهد شد بلكه الزام ايشان باموريست كه چاره و مناصى مگر قبول كردن آنها نداشته باشند و بر فرض مكابره و عصبيت در همچه مقام ظاهر شود بر همه ذوى العقول و اصحاب بصيرة و ذوى الشعور بطلان مقالات و مفاسد مذاهب ايشان چنانكه انشاء اللّه تقرر و ثبوت خواهد يافت

المقدمة السابعه در بيان وجه بطلان طرق ثبوت امامت و خلافت بنابر مذهب عامه از وجوه خمسه از اجماع و استخلاف و بيعت و شورى و قهر و غلبه

اشاره

بعد از اتفاق ايشان بر آنكه نص اگرچه احسن طرق تعيين امام است و ازين جهت است كه تعيين امامت و خلافت باستخلاف هم ميشود مانند تنصيص و تعيين نمودن ابي بكر امامت را از براي عمر كه احتياج باجماع و بيعت و شورى نبوده است و لكن نص من اللّه تعالي و رسوله از براى احدي واقع نشد حتى آنكه حسن بصرى قائل شد بر اينكه نص خفي بر ابي بكر واقع شد و جمهور اهل سنة از علما و رؤساى عامه اعتنا بسخن او ننمودند و رد نمودند او را و تمسك نمودند باجماع و بيعة و ساير طرق مذكوره و بالجمله وجوه مذكوره كلا و طرا باطل و عاطل است و اما اجمالا پس بجهة آنچه ذكر شد در مقدمه خامسه از اينكه تعيين منصب و

ص: 41

امامت و خلافت واجب على اللّه سبحانه و تعالى است لا علينا پس لابد است تعيين آن از خداوند خبير عليم و نص رسوله الكريم و نصوص بر مدعى هم سمت تقرير و ثبوت خواهد يافت و اما تفصيلا پس ظاهر خواهد شد وجه بطلان آن ببيان هريك

اما بطلان امامت بقهر و غلبه

چه پرواضح است كه بناء قهر و غلبه بر ظلم و جور و عصيان و تغلبست و مسلط شدن بر نفوس و دمآء مسلمانان و تصرف در فروج و اموال ايشان است و ملوك جنابره و فراعنه ازمنه سابقه و لاحقه اين معنى را بر خود نپسندند اگر چه بناء ايشان بر ظلم و اجحاف و تغلبست و لكن نسبت اين افعال و اتصاف باين صفاترا بر خود نپسندند فضلا از امامت عظمى و خلافت كبرى كه رياست دين و دنيا بعنوان خلافة من اللّه تعالى و رسوله ميباشد و چگونه شخص دنى جاهل راضى خواهد شد جواز آنرا نسبت بخليفه خداوند على اعلا و جانشين حضرت سيد انبيا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فضلا از عقلا و اهل بصيرة و دانش از اهل شريعت و طريقت و ملة بالجمله جواز ثبوت امامت و تقرر خلافت بقهر و غلبه و استيلاء و سلطنت امريست بديهى البطلان و مناديست ببطلان آن عقل صريح و كتاب الهى و سنت حضرت نبوى صلّى اللّه عليه و آله و سلّم اما بحسب عقل پس ظاهر است كه مسلط شدن بر نفوس و اموال و فروج و دماء مسلمانان بعنوان قهر و غلبه و عدوان ظلم است و تجويز آن از اقبح قبايح است عقلا و مستلزم مفاسد بسيار است كه در مقدمه ثانيه در تحسين و تقبيح عقلى تقرر ثبوت يافت و اما كتاب الهى پس بجهة آيات وارده در نهي از ظلم در قرآن مجيد و مذمت نمودن اهل ظلم و جور و توعيد نمودن ايشانرا بعذاب الهى چون قوله تعالى وَ سَيَعْلَمُ اَلَّذِينَ ظَلَمُوا أَيَّ مُنْقَلَبٍ يَنْقَلِبُونَ و چون قول حقتعالى در موارد متعدده از قران فَانْظُرْ كَيْفَ كٰانَ عٰاقِبَةُ اَلظّٰالِمِينَ * و قوله تعالى وَ لاٰ تَحْسَبَنَّ اَللّٰهَ غٰافِلاً عَمّٰا يَعْمَلُ اَلظّٰالِمُونَ إِنَّمٰا يُؤَخِّرُهُمْ لِيَوْمٍ تَشْخَصُ فِيهِ اَلْأَبْصٰارُ و قوله تعالى ثُمَّ قِيلَ لِلَّذِينَ ظَلَمُوا ذُوقُوا عَذٰابَ اَلْخُلْدِ هَلْ تُجْزَوْنَ إِلاّٰ بِمٰا كُنْتُمْ تَكْسِبُونَ و امثال آن از آيات كثيره وارده كه مشحون در قرآن كريم است و اما سنة نبويه پس كفايت خواهد كرد آنچه وارد شد از آثار در مذمت ظلم و اعوان ظلمه و قال رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله و سلّم «اتقوا الظلم فانه ظلمات يوم القيمة» و في بعض الاخبار «العامل بالظلم و المعين له و الراضي به شركاء ثلثتهم» و در بعضى از اخبار وارد شده است كه حقسبحانه و تعالى وحى نمود بسرى بعضى از انبيا كه در زمان بعضى از سلاطين جبابره واقع شده بودند كه برو بنزد اين پادشاه جبار و بگو باو كه سلطنت ندادم بتو كه خون ريزى بندگان من و غصب اموال ايشان بنمائى بلكه سلطنت دادم كه نگذارى ناله مظلومى بسوى من بلند شود زيرا كه من برنميگردانم استغاثه مظلمومين را اگرچه از كفار باشند و قال امير المؤمنين عليه السّلام «ايها الناس ان البغى يقود اصحابه الى النار»

اما بيان بطلان ثبوت امامت و خلافت بشورى
اشاره

پس آن از وجوهيست

ادله بر بطلان
دليل اول بر بطلان آن

آنكه پس از اينكه اغماض نموديم و چشم پوشيديم از آنكه نصب

ص: 42

خليفه واجب علي اللّه باشد و مماشاة نمائيم با خصم بآنكه تعيين آن بايد از امت بشود و از حقوق امت پيغمبر است ميگوئيم كه مشورت در اين امر يا بايد با تمام امت بشود يا با بعضى دون بعض هردوى آن باطل است عقلا اما اول كه مشورت با تمام امت باشد پس آن غيرممكن است لعدم امكان اجتماعهم فى محل واحد مع انتشارهم فى ميدان الارض و كثرة اشتغالهم بامورهم الضرورية و ابتلائهم بالامراض و شدايد الامور و العوايق و الموانع التي لا تحصى كما لا يخفى علي من له ادنى البصيرة و الحجى و بر فرض تسليم محال كه ممكن شود اجتماع آن در محل واحد ممكن نخواهد بود عادة اتفاق ايشان بر رئيس واحد با اختلاف اهويه و آراء و شدة حرص رؤساء هر قوم با تابعين ايشان كه هريك متصدى امر خلافت و رياست باشند دون ديگرى و اين مطلب خود فى نفسه موجب فساد و مورث شقاق و نفاق خواهد بود و بر فرض تسليم اين محال هم كه همه امت اجتماع و وفاق داشته باشند بر رئيس واحد پس مرجع آن بسوى اجماع كه طريق ديگر از طرق ثبوت امامت و خلافت است در نزد علماء عامه خواهد بود و سيجئ بطلانه و فساده بما لا مزيد عليه و اما ثانى كه مشورت بعضى از امت دون بعض باشد پس آن اظهر فسادا است از اول بوجوهى اما اولا پس بجهة آنكه تعيين اين امر از حقوق تمام امت است و مشورت بعضى دون بعضى ثمر از براى سايرين ندارد و موجب سقوط حق ايشان نخواهد شد و اين بعض اهل مشورت هم وكيل ديگران نخواهند بود و ولى امور ايشان نيز نيستند بلكه فضولند بالنسبه بحق ديگرانى كه حاضر در مجلس مشورت نبودند و رضايت شخص واحد موجب رضايت شركاء غائبين از ايشان نخواهد بود و ثانيا باينكه بعد از اينكه جايز شد مشورت بعض دون بعض در تعيين خلافت پس آن موجب هرج ومرج است چه آنكه دليل بر ثبوت خلافت همان مجرد مشورت و صلاح دانى بعض دون بعض است و در رياست شخص واحد فعلى هذا جايز خواهد بود كه هرچند نفر مشورت نمايند و يك خليفه براى خود در ميان امت نصب نمايند و متابعت او نمايند و پرواضح است كه تجويز آن باندك زمانى موجب اختلال نظام عالم خواهد بود فضلا از آنكه موجب اختلال نظام دين باشد و ثالثا بآنكه غرض از مشورت بعض دون بعض يا صلاح است يا فساد و اگر غرض از آن فساد است پس همان خود فساد غرض كافى در بطلان مشورت خواهد بود ديگر محتاج بگفتگو و قيل وقال نخواهد بود و اگر غرض از آن صلاح است پس آن باطل است چه آنكه صلاحى كه مستلزم اختلال نظام امور دين و آئين بلكه موجب فساد عالم است عين فساد است نه صلاح

دليل دويم بر بطلان شورى و مشورت در امر خلافت عقلا

آنكه مشورت فى الجمله مستحسن است در اموريكه از براى عباد و عقلاء و اولو الالباب طريق بسوى معرفت آن باشد عقلا كه اگر بعقل خود رجوع بنمايد بفهمد صلاح و فساد آنرا و از قبيل امور غيبيه معنويه كه عقول را راه

ص: 43

معرفت بآن نيست در او مدخليتى نداشته باشد مانند امور عاديۀ عرفيه عقلائيه كه در ميان عامه خلايق متداولست و اما امر خلافت كه نيابة عن اللّه و رسوله ميباشد نه چنين است چه آنكه امورى در او مدخليت دارد كه عقول را طريق بمعرفت آنها نخواهد بود مانند عصمت و اعلميت و اطلاع آن امام و خليفه بر تمام مايحتاج اليه كافة الخلق چه از احكام و چه از غير احكام و طهارت او از رذايل صفات و اتصاف او بر صفات محموده حسنه بحسب واقع و نفس الامر كه اينها از امور غيبيه است و لا يطلع عليه الا اللّه تعالى و تعيين همچه شخص بمشورت و شورى غيرممكن در عقولست و از همه گذشته لااقل بايد آن خليفه از بابت آنكه بايد ولى بر كافه عباد باشد و متصرف شود در اموال و نفوس و دمآء جميع خلق و امين در امور ارامل و ايتام و همۀ ضعفاء امت باشد و واسطه باشد در همۀ امور بين خدا و رسول و خلايق پس اگر از عصمت و طهارت او اغماض نموده و مماشاة با خصم نموده باشيم لااقل بايد معري باشد بحسب واقع و نفس الامر از رذايل صفات از بغض و نفاق و كينه با خلايق و مبغض محبت دنيا و حب جاه و رياست و سلطنت و طمطراق ظاهريه و ساير دنائت صفات و همچنين محلى باشد بحسب واقع و نفس الامر بمحامد صفات چون رأفت و رحمت و رقت بحال فقرا و ضعفا امت و خوف من اللّه تعالى بحسب باطن امر و عدالت واقعيه بينه و بين اللّه تعالى و زهد واقعى نفس الامرى نه اينكه تارك دنيا للدنيا باشد و تقواى او بحسب واقع و نفس الامر باشد نه گول زدن مردمان و فريب دادن مريدان و ايمان او نفس الامري باشد و همه اينها از امور نفس الامريه واقعيه اند كه حقيقت و واقع و صدق آنها را بحسب نفس الامر كسى نميتواند احراز بنمايد مگر از جانب خداى تعالى معلوم شود و همچنين شرطست بقآء آن خليفه بهمين حالت تا آخر عمر و خلافت خود و علم بغيب را كسى ندارد الا اللّه سبحانه و تعالى و مجرد ظاهر و اظهار اين امور باسباب ظاهره كه محتمل است كه منشأ آن امور بسيارى باشد از حب جاه و مال و رياست و فريب بندگان خدا و مجرد احتمال آنكه واقعيت داشته باشد زهد و ايمان و تقواى او كفايت در امر خلافت نخواهد نمود و بمجرد حسن ظاهر و حمل بر صحت بحسب تكليف ظاهرى و حمل فعل مسلم بر صحت موجب استحقاق خلافت بحسب نفس الامر نخواهد شد بلكه خطاء در فهم اين امور از براى عقلا بمجرد اتكال بحسن ظاهر و وثوق ظاهرى بسيار واقع شد و بمشورت و شوراي ظاهره امور باطنيه غير عصمت را بحسب واقع و نفس الامر احراز نتوان نمود و اين امور مذكوره در خلافت و امامت باتفاق خصوم لابد منه بايد محقق باشد و واقعيت بايد داشته باشد و بشورى اين امور محقق نخواهد شد و كفايت مى نمايد در اينمطلب آنچه خداى تعالى خبر داد از حال موسى بن عمران كه اولو العزم از رسل بود در اختيار نمودن قوم خود را كه اهل صلاح و ايمان و دين و وثوق بودند بحسب ظاهر در نزد حضرت

ص: 44

موسى با آن دقت و تحقيق او و متميز ساختن هفتاد نفر را از ميان هفتصد هزار نفر بني اسرائيل كه بالاخره در ميقاتگاه همه از اهل نفاق و كفر بيرون آمدند چنانكه فرموده است حقتعالى وَ اِخْتٰارَ مُوسىٰ قَوْمَهُ سَبْعِينَ رَجُلاً لِمِيقٰاتِنٰا الخ كه تفصيل آن در مقدمات سابقه تقرر و ثبوت يافت بالجمله شورى و مشورت در امور قلبيه و امور عينيه كه حقيقت و صدق آنرا لا يطلع عليه احد الا اللّه سبحانه و تعالى بى جا و غلط و بى محل خواهد بود و هو المطلوب

دليل سيم بر بطلان شورى و مشورت در امر خلافت عقلا

آن كه مقصود از مشورت و شوري تعيين شخصى است كه استحقاق خلافت و نيابة عن اللّه و رسوله داشته باشد از روى فضايل و فواضل و يا تعيين نمودن شخصى است كه عارى از اينصفات و فاقد اين احوال باشد كه بشورى تعيين غير مستحق خلافت و امامت شود و ثانى باطل است چه آنكه تعيين همچو شخصى برخلاف عقل و خلاف مشورتست كه مبنى بر بناء عقلا و اصلاح امر است بلكه مرجع همچو شوري بتعيين خلافتست بمكر و حيله و تغلب در امور كه قسم ديگر از قهر و غلبه و تصرف عدوانى در امور بندگان خدا خواهد بود و آن نيز باطلست جدا و اما اول كه مقصود از شورى در امر خلافت تعيين نمودن اهل استحقاق آنست از كسى كه واجد صفات خلافت و رياست الهيه باشد خالى از اين نيست كه همچه شخصى يا معلوم الحالست در ميان امت باينمعنى كه امت عالمند بحال او و استحقاق او از براى خلافت و يا مجهول الحالست و حال آن بر امت مخفى و جاهل بحال او ميباشند و شك دارند در استحقاق او امر خلافت كبرى را و بنابر اول متعين است شخص مذكور از براى خلافت و امامت و شوري و مشورت در او لغو و بى فايده خواهد بود و بنابر ثانى لازم خواهد آمد مشورت و شورى در امور غيبيه و امور معنويه كه خارج است ادراك آن از عهده عقول كه اطلاع و علم بآن بحسب واقع و نفس الامر مخصوص بحقسبحانه و تعالى است و لا يطلع عليه احد الا بامره و اذنه و اعلامه و هو المطلوب

دليل چهارم بر بطلان مشورت در امر خلافت و امامت خصوص شوراى واقعۀ در خلافت عثمان است

كه بامر عمر بن الخطاب واقع شد كه هركسى كه ادنى شعور و بصيرتى داشته باشد خواهد دانست كه مفاسد شورى و مطاعن و معايب آن و منكرات آنواقعه و متناقضات و متنافيات اين شوراى مشومه خارج از حد و احصاست پس لازم آنكه اولا اصل واقعه مخصوصه نقل شود بنحوى كه از مسلمات طرفين است از عامه و خاصه و بعد از آن ملاحظه شود صحت و فساد آن و اما مجموع اصل قضيه شوري و كيفيت اينواقعه مشومه بنحوى كه علما و روات عامه در كتب اخبار و مؤلفات خود نقل نموده اند از قبيل ابن ابى الحديد و ابن عبد الحميد و ابن عبد البر در كتاب استيعاب و تاريخ بلاذرى كه بسيار موثق به در نزد علماء عامه است و ابو عثمان الجاحظ در كتاب خود در مقام بيان نمودن فراست عمر بن الخطاب و

ص: 45

زمخشرى كه معروف بجار اللّه در كتاب فائق و قاضى القضاة و هروى در كتاب جمع بين الغريبين و محمد بن جرير الطبرى و محمد بن سعد از واقدى و موفق ابن احمد و غير ايشان هريك بسندهاى عديده نقل نموده اند كه مستند است اكثر اين روايات بسوى عبد اللّه بن عمر از بابت آنكه عبد اللّه بن عمر را خليفه شاهد نجواى امر شورى قرار داد و او را خارج نمود از حق خلافت چنانكه در خبر بلادرى كه از اعاظم علماء ايشانست نقل شده و بعضى مستند بسوى ابن عباس و بعضى مستند بسوي ابى رافع و ابى صادق و ابى ثابت و كنانى و عامر بن وائله و امثال ايشانست و حاصل اين قضيه آنكه چون ابو لؤلؤ مجروح ساخت عمر بن الخطابرا بخنجر دو سر كه قبضه آن در وسط خنجر بود و احساس نمود مرگ را مشورت نمود با بعض اصحاب خود در تعيين خليفه بعد از خود بعضى گفتند كه عبد اللّه پسر خود را خليفه كن گفت از اولاد خطاب دو كس مرتكب اين امر نميشود بس است عمر را آنچه كرد بعد گفت نه و اللّه خلافت را براي اولاد خود ذخيره نمينمايم و در حيات و ممات متحمل نميشوم اين امر را برواية ابن اثير فى الكامل و الطبرى از مشايخ خود عمر گفت «ويحك كيف استخلف رجلا عجز عن طلاق امراته» بعد از آن گفت پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم چون از دنيا بيرون رفت از شش كس راضى بود على و عثمان و طلحه و زبير و سعد بن ابى وقاص و عبد الرحمن بن عوف و من خلافت را در ميان اين شش نفر بشورى قرار ميدهم كه هريك را كه خواهند اختيار كنند و بعد ايشان را طلبيد چون بمحضر او حاضر شدند چشم خود باز نموده بايشان نگاه كرده و گفت هريك بطمع خلافت آمده اند و بروايت ابن ابى الحديد گفت آيا همه شما طمع خلافت داريد بعد از آن تكرار نمود اين سخن را زبير در جواب او گفت چه مانع است ما را از طمع خلافت و تو خلافت كردى و حال آنكه ما در ميان قريش كمتر از تو نيستيم نه در فضل و نه در قرابت بحضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بعد از آن عمر گفت ميخواهيد بگويم كه شما چگونه مردى هستيد گفتند بگو عمر گفت اما تو اى زبير بدخو و مفسدى و اگر راضى باشى مؤمنى و اگر راضى نباشى كافرى گاهي انسانى و گاهى شيطان اگر تو خليفه شوى در روزى كه شيطان باشى امام مردم كى خواهد بود و با اين صفت شيطنت بكار امت نميآئى و اما تو اى طلحه پس رسول خدا از تو افسرده خاطر از دنيا رفت بسبب حرفى كه در روز نزول آيه حجاب از تو صادر شد ابن ابى الحديد از شيخ خود ابو عثمان جاحظ نقل نموده كه چون آيه حجاب نازلشد طلحه در حضور جمعى گفت چه فايده دارد كه پيغمبر امروز چادر بر سر زنان خود ميكند و بزودى خواهد از دنيا رفت و ما زنان او را نكاح خواهيم نمود و بعد از آن نازلشد آيه وَ مٰا كٰانَ لَكُمْ أَنْ تُؤْذُوا رَسُولَ اَللّٰهِ وَ لاٰ أَنْ تَنْكِحُوا أَزْوٰاجَهُ مِنْ بَعْدِهِ أَبَداً و اما تو اي سعد متعصب و متكبرى و بكار خلافت نميآئى و اگر رياست قريه با تو باشد از عهده آن برنميآئى و چه

ص: 46

نسبت است بنى زهره را با خلافت و اما تو اى عبد الرحمن ضعيف و عاجزى و قوم خود را دوست ميدارى و بنى زهره را با اين كار نسبتى نيست و اما تو اى عثمان «و اللّه لروثة خير منك» يعنى سرگين بهتر از تو است و اگر تو خليفه شوى خويشان خود را بر مردم مسلط گردانى و همه اموال بيت المال را بايشان دهى و ميبينم كه قريش تو را امام كنند و تو قوم خود را بر مردم سوار كنى و ايشان را بغنيمت و فيئ مسلمانان مخصوص سازى و بعد از آن گرگان عرب تو را بكشند بعد از آن روى بعلي بن أبى طالب عليه السّلام كرد و گفت اگر تو مزاح و شوخى نميداشتى براى اينكار خوب بودى و اللّه كه اگر ايمان تو را با ايمان تمام اهل زمين بسنجد بر همه زيادتي كند و بعد از آن آنحضرت برخاست و بيرون رفت عمر گفت و اللّه قدر اينمرد را ميدانم و مرتبه اش را ميشناسم اگر كار خود را باو گذاريد شما را بر حق واضح و راه روشن بدارد پرسيدند كه كيست آن گفت اينكه از ميان شما برخاسته ميرود و اگر او را صاحب خود اختيار كنيد شما را براه خدا ميبرد پس گفتند چه مانع است تو را كه باو نميدهى گفت نميخواهم كه بار اينكار در زندگى و مردگى دوش من باشد و بروايت ديگر در غير يوم شورى گفت كه نبوت و خلافت را براى بنى هاشم جمع نميكنم و بروايت ديگر گفت كم سن است بعد از آن بروايت بلادرى و واقدى عمر زياد تاسف خورد بر سالم مولي حذيفه و ابو عبيده جراح كه از خلصاء و اعوان او بودند از زمان بيعت بابى بكر و از اهل سر عمر بودند در امور و قبل از فوت عمر رحلت نموده بودند از دنيا كه تا در دار عقبى تعمير جايگاه خود و خليفه را بنمايند و در روايت واقدي معاذ بن جبل هم مذكور است كه حال او نيز مثل حال سالم و ابو عبيده بود با عمر و بعد از تاسف گفت كه اگر اينها حيوة داشتند براي اينكار مناسب و بيعيب بودند و وثوق بايشان داشتم و در روايت ابن الاثير در كتاب كامل آنكه عمر بعد از آنكه ضربت خورد گفت اگر ابو عبيده امروز زنده بود او را خليفه بر امت ميكردم و اگر خدا از من سئوال مى نمود جواب ميگفتم كه از پيغمبر تو شنيدم كه مى گفت ابو عبيده امين اين امت است و اگر سالم مولا حذيفه زنده بود او را خليفه ميكردم و در جواب خدا ميگفتم كه از پيغمبر تو شنيدم كه فرمود سالم شديد الحب است مر خداى تعالى را و بعد از آن طلبيد ابو طلحه انصاري را و پنجاه نفر از انصار باو سپرده و او را بر ايشان امير كرد و حكم نمود كه اين شش نفر را در خانه جمع كن و شما هم با شمشيرها بر در خانه بايستيد و تعجيل كن و بيش از سه روز بايشان مهلت مده تا با هم مشورت نمايند و اگر پنج كس اتفاق نمايد بر رأي واحد و يكى مخالف شود گردن او را بزن و اگر چهار نفر متفق باشند و دو نفر مخالف گردن دو نفر را بزن و اگر سه نفر بر يك رأى باشند و سه نفر ديگر بر رأى ديگر نظر نما كه عبد الرحمن در ميان كدام يك از دو فرقه است بقول او عمل كنيد و گردن فرقه ديگر كه مخالف اند

ص: 47

اگر مصر در مخالفت باشند گردن بزنيد و اگر سه روز گذشت و رأى اين شش نفر بر چيزى قرار نگرفت گردن همه را بزن و بعد مسلمانان از براى خود اميرى تعيين نمايند بعد از آن ابو طلحه امتثال امر خليفه نموده پنجاه نفر را با شمشيرهاى برهنه برداشته و آن شش نفر را داخل خانه نمود و بر در خانه ايستاد و بروايت ديگران عمر عبد اللّه پسر خود را حاكم و گواه و شاهد اهل شورى قرار داده بعد از آن آن شش نفر بعضى با بعضى مشورت نمودند چون طلحه پسرعموى ابى بكر و تيمى نسب بود و معاندت و بغض داشت با بنى هاشم در خلافت پسر عم خود ابي بكر لهذا خواست تضعيف نمايد جانب علي بن ابى طالب عليه السّلام و تقويت نمايد جانب عثمانرا گفت من حصه خود را واگذار نمودم در حق امامت و خلافت بعثمان و سعد بن ابى وقاص چون پسر عمو بود با عبد الرحمن و هردو از بنى زهره بودند و ميدانست كه خلافت از براى او خالص نخواهد شد گفت من خود را از خلافت بيرون بردم و حصه خود را واگذار نمودم بپسر عم خود عبد الرحمن و زبير چون از طرف مادر نسبت داشت با بنى هاشم يعنى مادر او صفيه بنت عبد المطلب و پسر عمه حضرت امير المؤمنين على بن ابي طالب عليه السّلام بود و معاندت و مباغضت داشت با ابى بكر و عمر او حصه خود را در باب خلافت بعلى بن ابى طالب عليه السّلام واگذار نمود پس اهل شورى سه حصه و سه فرقه شدند بعد از آن عبد الرحمن خود را از خلافت بيرون نمود كه امر منحصر شود در خلافت بعلي بن ابى طالب و عثمان و لكن اختيار تعيين با او باشد چه آنكه گفت «اشهدكم اني قد اخرجت نفسى من الخلافة على ان اختار احدهما» يعنى من نيز نفس خود را از خلافت بيرون نمودم و واگذاشتم آنرا بعلي و عثمان تا آنكه اختيار نمايم يكي از آن دو را و چون عبد الرحمن داماد عثمان بود و مقصود او جانب داري عثمان بود در واقع ميدانست شروطى كه او در امر خلافت با يكى از آن دو خواهد نمود علي بن ابيطالب عليه السّلام قبول نخواهد فرمود و عثمان آنرا قبول مينمايد پس گفت بعلي ابن ابيطالب عليه السّلام كه بيعت مى نمايم تو را بكتاب اللّه و سنة رسول اللّه و طريقه و سيرۀ شيخين كه ابى بكر و عمر باشند حضرت فرمود بلكه بكتاب اللّه و سنت رسوله و آنچه خود ميدانم و بعثمان گفت بيعت مي نمايم بتو بكتاب اللّه و سنت رسوله و طريقه شيخين عثمان گفت قبول كردم و بچشم نهاد و تا سه مرتبه بحضرت امير عرضه داشت بيعت را بشروط مذكوره و در هرسه دفعه حضرت قبول نمود بكتاب اللّه و سنة رسول اللّه و قبول نفرمود عمل كردن بطريقه و سيرۀ شيخين را و عثمان هرسه دفعه قبول نمود عمل نمودن طريقه شيخين را و در روايت ابي الطفيل و عامر بن وائله و عبد الرحمن تا سه مرتبه عرضه داشت بحضرت امير عليه السّلام «هلم يدك يا علي تاخذها بما فيها علي ان تسير فينا بسيرة ابى بكر و عمر فقال عليه السلام اخذها بما فيها على ان اسير فيكم بكتاب اللّه و سنة نبيه» يعنى يا على دست خود را بده كه

ص: 48

بيعت كنم و اخذ خلافت نمائي بآنچه در آن خلافتست بشرط آنكه عمل نمائى در ميان ما بسيره و طريقۀ شيخين و هيچ اسمى از كتاب و سنت نبرده بود پس حضرت فرمود اخذ خلافت مينمايم بآنچه در اوست بشرط آنكه عمل نمايم در ميان شما بكتاب خدا و سنة نبيه صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و قبول نفرمود طريقه شيخين را پس عبد الرحمن اعراض نمود از حضرت امير و عرضه داشت بيعت را سه مرتبه بعثمان بشرط عمل نمودن طريقه شيخين را و عثمان در هرسه مرتبه قبول نمود پس عبد الرحمن دست خود را بدست عثمان داد و با او بيعت نمود و گفت السلام عليك يا امير المؤمنين و علي بن ابيطالب عليه السّلام فرمود بعبد الرحمن كه بيعت با او نكردي مگر آنكه تو اميدوارى بآنچه عمر اميد داشت از ابو بكر يعني عمر بيعت نمود با ابى بكر بجهت آنكه ابى بكر او را خليفه خود قرار دهد و تو هم بعثمان بهمين اميد بيعت نمودى بعد از آن فرمود «دق اللّه بينكما عطر منشم» و بعد از آن بروايت ابن الاثير و ابن ابى الحديد و ابي جعفر الطبرى و غير ايشان از روات علماء عامه حضرت امير عليه السّلام برخاست و كثيرى از مناقب و فضايل خود را از آنچه در قرآن خداوند عالم آنجناب را مخصوص ساخته بود و آنچه حضرت پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در حق آن افضل اتقياء بيان فرموده شمرد و فرمود كه من دوست دارم كه گوش دهيد بآنچه ميگويم اگر حق است قبول نمائيد آنرا و اگر باطل است انكار نمائيد آنرا و بعد از آن تعداد مناقب و فضايل و آنچه نص و صريح بود در خلافت ذات مقدس او از جانب خدا و پيغمبر و تعيين نمودن خدا و رسول خلافت را در حق آنجناب چنانكه تفصيل آن در كتب قوم مسطور است و قوم همه را تصديق نمودند و بعد از آن فرمود بترسيد از خدا و ضايع منمائيد حق مرا و متابعت نمائيد سنت پيغمبر خود را و بعد از آن سنت مرا زيرا كه اگر مخالفت من نموديد پس مخالفت نموديد پيغمبر خود را و آنچه شمردم از مناقب و فضايل خود نه از روى افتخار و تزكيه نفس بود بلكه خبر دادم بنعمت پروردگار و اخذ نمودم بر شما حجت را و وقت نماز داخل شده بود برخاست از براى نماز پس از آن قوم مشورت نمودند و گفتند تفضيل داد خداوند على بن ابي طالب عليه السلام را بآنچه بيان فرمود لكن او مرديست كه ترجيح نميدهد احدى را بر احدى و عبيد و موالى را مساوى هم قرار ميدهد و سفيد و سياه را بر يك نسق راه ميبرد و حال آنكه شمشير حمايل باشد بر گردن او و عثمان بهتر است از براى سرور شما و راضى شدند بعثمان و ابن ابي الحديد گفته است كه شعبى در كتاب شورى و جوهرى در كتاب سقيفه روايت كرده اند از سهل بن سعد انصاري كه گفت چون حضرت امير المؤمنين علي بن ابيطالب و عباس از مجلس عمر برخاستند در روزيكه عمر بناى شوري گذاشت بتفصيل مذكور بين شش نفر من از عقب على و عباس ميرفتم شنيدم كه آنحضرت بعم خود عباس ميگفت كه عمر باين تدبير خلافت را از دست ما بنى هاشم بيرون برد عباس گفت چگونه دانستى

ص: 49

حضرت فرمود نشنيدى كه ميگفت در آنجانب و طرفى باشيد كه عبد الرحمن در آن جانب است و سعد چون طايفه و پسر عموى عبد الرحمن است از او جدا نخواهد شد و مخالفت او نخواهد نمود عبد الرحمن هم چون داماد عثمان است جانب دارى او خواهد نمود و مخالفت او نخواهد ورزيد و از او جدا نخواهد شد و آن دو نفر ديگر اگر با من باشند فائده ندارد فضلا از آنكه من بيكي از آن دو هم اميد ندارم چه آنكه بغض طلحه با حضرت امير و ساير بنى هاشم واضح بود بعد از آن فرمود كه با اين احوال مقصود عمر ترجيح دادن و فهمانيدن مردم است بر افضليت عبد الرحمن از ما بنى هاشم بخدا قسم اول ايشان كه ابو بكر بود بر ما فضيلت نداشت چه جاى عبد الرحمن و بعد از چند كلامى فرمود كه اللّه من رغبت در پادشاهي ندارم و دنيا را نميخواهم و ليكن ميخواهم كه عدالت را در ميان مردم ظاهر سازم و قيام نمايم بكتاب خدا و سنة رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و در بعضي از روايات آنكه چون عمر نامۀ شورى را نوشته در اول صفحه نام عثمان را نوشت و در آخر همه اسم مبارك على بن ابي طالب (ع) عباس عرض كرد بآن حضرت كه تو را بعد از همه نوشت و تو را بيرون خواهند كرد از من بشنو و داخل شورى مشو حضرت جواب او نگفت چون با عثمان بيعت كردند عباس گفت نگفتم چنين خواهند كرد حضرت فرمود ايعم داخل شدن سببى داشت كه بر تو مخفى بود نشنيدي از عمر كه بالاى منبر ميگفت مكرر كه نبوت و خلافت در يك سلسله جمع نميشود و اينمطلب را در خاطرهاى مردم مركوز نموده بود كه واداشت مردم را بر اين اعتقاد و من خواستم كه او بزبان خود تكذيب خود كند كه آنچه براى مردم گفته بود محض كذب و دروغ و هواى نفس بود و از روى عدوان و ظلم بود و ما صلاحيت امامت و خلافت را داريم و در يكسلسله هردو جمع خواهد شد و بر مردم ظاهر شود فساد رأى و كذب و دروغ او پس عباس ساكت شد مؤلف گويد آنچه ذكر شد از كيفيت قضيه شورى همان اخبار منقوله از عامه بود از ابن ابى الحديد و ابن الاثير و بلادرى و جرير طبرى و غير ايشان كه سبق ذكر يافت كه در طى كلام در نقل قضيه مذكور شد و اخبار منقوله از علماء خاصه زياده از آنچه ذكر شد مذكور است الا آنكه در مقام الزام و احتجاج اختصار شد بهمان نقل از روايات عامه و مخفى نماناد كه وجه داخل شدن حضرت امير در شورى و حكمت آن امور چندى بود كه منجمله آنها را خود آنسرور بعم خود عباس بيان فرمود و اظهر از همه آنها آنستكه خود آن افضل اتقياء و سيد اولياء در آخر كلام خود در تعداد مناقب و فضايل خود در يوم شورى بيان فرمود كه مقصود من نه افتخار و تزكيه نفس بود بلكه اظهار نعمت پروردگار خود و اتمام حجت بر شما اهل شورى و طلب نمودن حق خود بود و نيز در اخبار ايشان مذكور است كه حضرت امير امتناع نمود از بيعت نمودن با عثمان چنانكه طبرى در روايت خود

ص: 50

نقل نمود كه چون مردم با عثمان بيعت نمودند على عليه السلام مضايقه نمود از بيعت با عثمان تهديد نمود آنحضرت را بآيه فَمَنْ نَكَثَ فَإِنَّمٰا يَنْكُثُ عَلىٰ نَفْسِهِ و نيز طبرى روايت نموده كه عبد الرحمن بآنحضرت گفت يا على بر جان خود راهى مگشا كه كشته شوى من نظر كردم و با مردم مشورت كردم ايشان كسى را معادل عثمان نميدانند پس على عليه السلام بيرون آمد و فرمود آنچه مقدر شده است خواهد شد مؤلف گويد عبد الرحمن راست گفت كه هيچيك ازين شش نفر معادل با عثمان نبودند چه آنكه عثمان شيخ اعرج اموى نسب و از اهل سر خليفه اول و خليفه ثانى بود و همراهى داشت بسيره و طريقه شيخين در جميع امور و بالجمله در روايت بلاذرى چنين مذكور استكه چون عبد الرحمن با عثمان بيعت كرد حضرت امير عليه السّلام ايستاده بود نشست عبد الرحمن گفت يا على بيعت كن والا گردنت را ميزنم و در آن روز در ميان اهل شورى كسي بغير از او شمشير نداشته پس آن حضرت غضبناك بيرون رفت اصحاب شوري از پى او رفتند و گفتند بيعت كن و الا جهاد كنيم با تو پس آن حضرت را برگردانيدند كه بيعت نمايد و از كتاب تقريب المعارف نقل شده از امير المؤمنين على بن ابي طالب عليه السّلام انه قال ثم ان عمر هلك و جعلها شورى و جعلنى سادس ستة كسهم الجده و قال اقتلوا الا قل و ما اراد غيرى فكظمت غيظى و انتظرت امر ربى و ابن ابى الحديد از يزيد بن جرير از شعبى از شقيق بن مسلمه نقل نموده است كه چون حضرت امير از شورى برگشت بنزد قوم خود بني هاشم فرمود اى اولاد عبد المطلب قوم شما بر شما عداوت كردند بعد از رسول خدا چنانكه با رسولخدا عداوت كردند در ايام حيوة او و بخدا سوگند كه اينجماعت بجز شمشير آب دار قبول حق نميكنند آن حضرت درين سخن بودند كه عبد الرحمن بن عمر بن خطاب از در درآمد و پيش از آن كه داخل شود تمام سخنان ايشانرا شنيده بود چون داخل شد عرض كرد يا ابا الحسن آيا ميخواهى مردم يكديگر را بكشند حضرت فرمود ساكت شو بخدا سوگند كه اگر پدر تو و كردارهاى او كه بر من روا داشت نبود هراينه عثمان بن عفان و رفيق او در امر خلافت با من نزاع نمينمودند پس عبد الرحمن برخاسته و بيرون رفت و نيز ابن ابي الحديد نقل نمود از حضرت امير المؤمنين عليه السّلام فرمود وا عجباه ان تكون الخلافة بالصحابة و لا تكون بالصحابة و القرابة و شعرى قريب باينمعنى از آن حضرت روايت كرده است كه فرمود

فان كنت فى الشورى ملكت امورهم *** فكيف بهذا و المشيرون غيب

و ان كنت بالقربى حججت خصومهم *** فغيرك اولى بالنبى و اقرب

بعد از آن در شرح اينكلام حضرت امير گفت كه كلام آن حضرت در نظم و نثر متوجه بعمر و ابا بكر است و نيز ابن ابى الحديد در شرح نهج ميگويد كه ما در اينباب ذكر نميكنيم از روايات مگر آن چه مستفيض است نزد ما در مناشده آن حضرت با اصحاب شورى در فضايل و مناقب و خصايص

ص: 51

خود كه بآنها از ساير صحابه و غير ايشان متمايز است و آنها در آن فضايل با او شريك نيستند و مردمان در اينباب روايت بسيار كرده اند و آنچه نزد من بصحت پيوسته است اينست كه آنچه روايت كرده اند چندان نبوده و ليكن بعد از آنكه عبد الرحمن و حاضران با عثمان بيعت كردند و آن حضرت از آن برتافت و بايشان فرمود در طي كلاميكه ارباب سير نقل نموده اند و ما بعضى از آنها را سابقا ذكر كرديم اينكه ما را حقيست اگر آنرا بما عطا نمايند بگيريم و اگر ما را از آن منع كنند براه خود رويم بعد از آن ذكر فرمود كثيرى از فضايل خود را و فرمود آيا هست در ميان شما كسيكه رسول خدا در حق او فرموده باشد من كنت مولاه فهذا على مولاه غير از من گفتند نه و همچنين از اينقبيل مناقب و فضايل خود گفتند تا آنكه عبد الرحمن بن عوف كلام آن حضرت را قطع كرده گفت يا على مردم نمى خواهند مگر عثمان را فلا تجعلن على نفسك سبيلا بعد از آن گفت اى ابو طلحه عمر تو را بچه امر كرد ابو طلحه گفت مرا امر كرد كه هركس با اينجماعت مخالفت كند بقتل رسانم عبد الرحمن بعلى گفت اكنون كه شنيدى بيعت كن و الا با مؤمنان مخالف خواهى بود و آنچه عمر امر كرده است آنرا در حق تو جارى خواهم نمود حضرت فرمود كه شما دانستيد كه احق و اولا يم بخلافت از عثمان بخدا سوگند كه تسليم ميكنم فضل را بكسى كه اهل آن نيست پس دست دراز كرده بيعت نمود مؤلف گويد سيد مرتضى قدس اللّه روحه الزكية بعد از ذكر اينحديث و نقل آن از ابن ابي الحديد فرموده است در چنين صورت چه رضائى و چه اجماعى و چه اختياريست مر كسى را كه تهديد بقتل و جهاد نمايند و اگر اينحديث را شيعه روايت ميكرد مخالفان بر آن ميخنديدند و بيكديگر ميگفتند اينحديث از جمله ادعاهاى محال و باطل ايشانست كه آنرا جعل كرده اند و نام آنرا حديث نهاده اند و خداي تعالى راويان ايشانرا بنطق آورده و اينسخنان را بر لسان ثقات ايشان جارى گردانيده است و بالجمله اين تمام اخبار منقوله در شوري است از روايات عامه و علماء ايشان و موثقين در مذهب ايشان اگر شيعه را هيچ دليلى نباشد از براى بطلان مذهب مخالفين مگر همين قضيه شوري كه بامر عمر بن الخطاب واقع شد هرآينه كفايت خواهد نمود و هركسى كه رجوع بعقل و شعور خود مى نمايد در ملاحظه نمودن بقضيه مذكوره بتصديق خود روات و علما مخالفين هرآينه يقين خواهد نمود ببطلان خلافت مشايخ ثلثه

جهات بطلان مذهب مخالفين
اشاره

و اينك بيان مى نمائيم جهات بطلان و مفاسد و منكرات واقعه در اينقضيه را كه هريك از اينها دليل مستقل باشد بر بطلان مذهب مخالفين و آن از وجوه بسياريست

وجه اول آنكه عمر بن خطاب در اين تدبير شوري و مقاله خود بنحو مذكور يا صادقست يا كاذب

و على اى تقدير لازم خواهد آمد ضلال و نفاق و بطلان خلافت او و ما تقدم او و ما تاخر او از خلافت ابى بكر و عثمان و اتباع ايشان از منافقين ز هر طرف كه شود كشته سود اسلامست اما بر تقدير كذب او در مقاله پس

ص: 52

پرواضح است كه شخص كاذب وانگهى در هنگام مردن و رحلت از دنيا و مأيوس بودن از حيوة بناء او بر كذب و ايذاء و ظلم باصحاب و دروغگوئى و هتك حرمت و پرده درى باشد البته در زمان استيلاء و رياست تامه و جلب نفع از براى رياست خود و تمشيت امور خود بهيچوجه من الوجوه پروائى ندارد از هيچ معصيت و بهر نحو كه اراده شهويه او تعلق گيرد در مرادات او باو اقدام مينمايد البته همچو كسى قابل خلافت من اللّه و رسوله نخواهد بود و هركه او را نصب نمود از براي خلافت البته از اهل عصيان و ضلال و نفاق بود و همچنين هركسى را كه او تدبير نمايد در خلافت او البته برخلاف حق و صواب خواهد بود و اما بر تقدير صدق او در مقاله پس ميگوئيم كسيكه روزي شيطان و روزى باايمان باشد مانند زبير و كسيكه آزرده نمود پيغمبر را در آيه حجاب و اذيت نفس مقدس نبوى صلّى اللّه عليه و آله و سلّم نمود مانند طلحه و كسيكه متعصب و متكبر است كه از عظام معاصى كبر و شقاقست مانند سعد و كسيكه روثه و سرگين بهتر از او است مانند عثمان و اعتراف نمود كه اگر او خليفه باشد مال مسلمين را از غنيمت و بيت المال باقارب خود بغير استحقاق ميدهد و همين سبب قتل او ميشود هم چو اشخاص را معين سازد از براى خلافت و تدبير نمايد كه خلافت بآنكه مقصود اوست برسد چنانكه بعد ظاهر شد و بااين حال حضرت امير المؤمنين را كه خود اعتراف نمود كه ايمان او را اگر بسنجند با ايمان اهل زمين زيادتى دارد بر همه و نيز اعتراف نمود كه اگر او معين شود از براى خلافت همه را بر حق واضح و مهجه بيضاء راه ميبرد مساوي با اشخاص مذكوره نمود كه باعتراف خود مستحق خلافت نبودند هيچ يك از آنها البته همين مقاله او خلاف حق و نفاق بود با خدا و رسول او چه آنكه هريك را منتسب ساخت بعيبى و نقصى كه اگر متصدى خلافت شوند عين مخالفت با خدا و رسول او بود و بااينحال تعمد نمود در سپردن امر خلافت را بغير اهل آن و نبود اين امر مگر از روي ضلال و نفاق زيرا كه جمع نميشود ايمان بخدا و رسول او با سپردن ضعفآء امت رسول او را بكسانيكه خود يقين دارد بضلال و نفاق و عدم امانت ايشان خصوصا عثمان كه مسرف و متلف مال مسلمانانست باعتراف او

وجه دويم آنكه در حق امير المؤمنين عليه السلام عيبى و نقصي نتوانست بگيرد

مگر آنكه گفت مزاح و شوخ است و ديگر آنكه كم سن است و بر ادني كسيكه استشمام شعور و ادراك نموده است فى الجمله مخفي نخواهد بود كه ايندو مطلب موجب نقص نخواهد بود بر آنجناب با آنكه آنچه نسبت داده بود بر خلافت واقع بود اما اول كه موجب نقص نخواهد بود بر آنجناب چه آنكه آنحضرت را خداوند بر عصمت او شهادت داد و باتفاق شيعه و سنى آن حضرت معصوم بود و مزاح و شوخى او بر فرض وقوع از عبادات راجحه و از باب ادخال سرور در قلوب مؤمنين بود چنانكه بعضى از مزاح سرورانگيز از خود حضرت اقدس نبوى صادر شد كه در كتب اخبار شيعه و سني مسطور است پس

ص: 53

چگونه مزاح آن جناب كه از عبادات راجحه است نقص و عيب او خواهد شد و اما آنكه كم سن بودن آنجناب نقص او نخواهد بود بجهة آنكه امامت و خلافت موهبتي است من اللّه تعالي مانند نبوت و خداوند شهادتي داد در قرآن بنبوت عيسى و يحيي در حال صغر و طفوليت و قال تعالى يٰا يَحْيىٰ خُذِ اَلْكِتٰابَ بِقُوَّةٍ وَ آتَيْنٰاهُ اَلْحُكْمَ صَبِيًّا و قال تعالى قٰالُوا كَيْفَ نُكَلِّمُ مَنْ كٰانَ فِي اَلْمَهْدِ صَبِيًّا قٰالَ إِنِّي عَبْدُ اَللّٰهِ آتٰانِيَ اَلْكِتٰابَ وَ جَعَلَنِي نَبِيًّا اما ثانى كه اين نسبت برخلاف واقع و افتراء محض بود زيرا كه رعب حضرت امير المؤمنين چنان در قلوب مردم جا گرفته بود خصوصا كفار و منافقين كه آرام نداشته بودند و خود عمر جنگها و مصافهاى آنسرور را ديده بود و از جمله كسانى بود كه حالت حملات آنحضرترا هر وقت بخاطر ميآورد لرزان و هراسان ميشد و ابن عباس گويد كه چون آنحضرت ساكت بود ما جرئت نميكرديم در ابتداء بسخن نمودن و معاندين آنحضرت نسبت كبر به آنجناب ميدادند و خود عمر چند نوبت در زمان خلافت خود بزعم فاسد خود نسبت عجب و كبر ميداد بآنحضرت چنانكه مباحثه عمر با ابن عباس متضمن اين حكايتست و در كتب امامت مسطور است حتى آنكه ابن ابى الحديد از عبد اللّه بن عمر روايتكرده است كه پدرش عمر بن الخطاب بابن عباس گفت كه اگر جمع ميشد خلافت و نبوت از براي شما يكباره مردم را پايمال مينموديد يعنى باحدى اعتنا نميكرديد و نيز ابن أبي الحديد از زبير بن بكار روايتكرده است كه عمر بابن عباس گفت كه اگر صاحب شما على متولي خلافت بشود ميترسم كه عجبى كه او دارد او را از راه ببرد و در روايت ديگر نيز ابن ابى الحديد نقل نموده است كه اگر خلافت و نبوت براى شما جمع ميشد پس شما بآسمان بالا ميرفتيد و خواص اصحاب آنسرور كه از علما و زهاد و اهل بصيرت بودند نقل نمودند كه آن افضل اتقياء و سيد اصفياء با آن كثرت رأفت و رحمت و مهربانى كه بمؤمنين داشت با اين احوال رعب او چنان در قلوب ايشان جا گرفته بود كه قادر بر تكلم و گفتگو نبودند در محضر آنجناب حتى آنكه ضرار ليثى در محضر معاويه بعد از شهادت آنحضرت مدح نمود آنسرور را بامور مذكوره و ساير مناقب او كه اشك از ديده هاى معاويه جارى گرديد و گفت هذا كان ابو الحسن عليه السّلام و اما آنكه عذر كم سنى آنحضرت در قضيۀ شوري برخلاف واقع بود چه آنكه آنحضرت قبل از بعثت حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بده سال متولد شد در خانه كعبه و بيست و سه سال هم زمان رسالت حضرت اقدس نبوى بود كه در زمان رحلت سيد انبياء صلّى اللّه عليه و آله و سلّم سى و سه سال از سن شريف آنجناب گذشته بود و مدت خلافت ابو بكر دو سال و سه ماه و هفت روز طول كشيد و مدت خلافت عمر هم ده سال و هشتماه طول كشيد كه مجموع سن مبارك آنحضرت در زمان رحلت عمر از دنيا چهل و پنج سال و چند ماه زياده بود و خداوند عالم پيغمبر خود را در چهل سالگى مبعوث گردانيد كه كمال قوت عقل و تكميل بنى نوع انسان درين اوان

ص: 54

خواهد بود و با اين احوال عمر عيب جوئى از آنسرور نمود كه كم سن است معلوم است كه غرضى نداشت مگر آنكه منع حق آنحضرت نمايد از خلافتى كه خدا و رسول باو عطا فرمودند و آن منصب الهى بود از براى آنجناب و ديگران آنرا بظلم و عدوان تصرف نمودند

وجه سيم آنكه تمنا و آرزو نمودن عمر بن الخطاب حيوة ابو عبيده بن الجراح و سالم مولاى حذيفه را

كه اگر امروز حيوة داشتند معين بودند از براى خلافت بسيار عجيب بلكه باطل است بچند وجه و كاشف است از اينكه اين تمنا مجرد هواى نفس است از عمر بن الخطاب اما اولا پس بجهة آنكه ابو عبيدة بن الجراح از عظام منافقين در زمان حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بود و آيه مباركه إِنَّمَا اَلنَّجْوىٰ مِنَ اَلشَّيْطٰانِ و هم چنين آيه مٰا يَكُونُ مِنْ نَجْوىٰ ثَلاٰثَةٍ إِلاّٰ هُوَ رٰابِعُهُمْ در حق او و منافقين از رفقاء او نازلشد و ابو جعفر طبري كه از ثقات علماء عامه است نقل كرده كه بزرگان قريش جمعشدند و عهدنامۀ بر قتل على بن ابى طالب عليه السّلام نوشتند و آنرا بابو عبيده جراح كه امين ايشان بود سپردند پس آيه مذكوره نازلشد و در روايت خاصه از حضرت صادق عليه السلام نقل شد كه منافقين كه هم عهد شده بودند جماعتى بودند از آنجمله ابو عبيدة بن جراح و عبد الرحمن و سالم مولي حذيفه و مغيرة بن شعبه و همين ابو عبيده و سالم و عبد الرحمن و جماعت ديگر از قريش و منافقين از اصحاب بودند كه در ليلة العقبه بعد از واقعه غدير هم عهد شدند بر قتل حضرت رسول كه نگذارند خلافت حضرت امير مستقر گردد كه آيه شريفه يَحْلِفُونَ بِاللّٰهِ مٰا قٰالُوا وَ لَقَدْ قٰالُوا كَلِمَةَ اَلْكُفْرِ وَ كَفَرُوا بَعْدَ إِسْلاٰمِهِمْ وَ هَمُّوا بِمٰا لَمْ يَنٰالُوا در حق ايشان نازلشد چه آنكه بعد از واقعه غدير پانزده نفر و بروايتى دوازده نفر از منافقين كه از آنجمله طلحه و ابو عبيده و عبد الرحمن و سالم مولا حذيفه و امثال ايشان گفته بودند كه اگر پيغمبر بمدينه برگردد تأكيد اين بيعت خواهد نمود و مشكل خواهد شد برهم زدن آن و مصلحت آن استكه او را هلاك كنيم پيش از آنكه داخل مدينه شود و چون شب شد در عقبه كمين آنحضرت نشستند و آن عقبه واقع بود در ميان جحفه و ايواء و چون حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم شب بآنمكان رسيدند ظلمت شب را فروگرفته بود جبرئيل عليه لاسلام خبر داد بآنحضرت كه اين جماعت در كمين تو نشسته اند و عمار ياسر و حذيفه در خدمت آنسرور بودند و آن جماعت دبه ها را مملو از ريگ نمودند رها كردند كه ناقۀ حضرت را رم دهند و حضرت رسول صدا زدند بناقه كه ساكن شو و بعد اسامى منافقين را برده و حذيفه و عمار شمشير كشيده رو بآن جماعت رفته بودند كه در آنحال برقى ساطع شد حذيفه گويد همه آنها را شناختم كه چه كسان بودند چون مأيوس شدند از خيالات فاسد خودشان سرازير گشته بقافله ملحق شدند و چون حضرت رسول از عقبه فرود آمدند عتاب نمودند كه چه جهة دارد كه جماعتي كه در كعبه هم عهد و هم قسم ميشوند كه اگر محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بميرد يا كشته شود نگذارند

ص: 55

كه امر خلافت باهلبيت او برسد و بعد از آن قصد هلاك مرا مينمايند و چون جماعت منافقين شنيدند كلام آنحضرت را قسم خوردند كه ما چنين عهدى نكرده ايم و قصد هلاك شما را ننموديم كه آيه يَحْلِفُونَ بِاللّٰهِ مٰا قٰالُوا وَ لَقَدْ قٰالُوا كَلِمَةَ اَلْكُفْرِ وَ كَفَرُوا بَعْدَ إِسْلاٰمِهِمْ وَ هَمُّوا بِمٰا لَمْ يَنٰالُوا نازل شد يعني قسم ميخوردند بخدا كه نگفتند آنچه را كه عهد كردند و هرآينه بتحقيق كه گفتند كلمه كفر را و انكار ولايت و خلافت حضرت امير عليه السّلام را نمودند و كافر شدند بعد از اسلام و قصد كردند هلاك تو را و بمقصد نرسيدند و كلبى و مجاهد از مفسران عامه گفته اند مراد آنستكه قصد كردند كه شتر حضرت را رم دهند و آنجناب را هلاك نمايند و امام فخر رازى در تفسير كبير خود گفته است كه مفسرين در تفسير اين آيه وجوهى ذكر كرده اند اول آنكه حضرت در غزوه تبوك دو ماه توقف فرمودند و مذمت نمودند اشخاصيرا كه در مدينه ماندند و بغزوه حاضر نشدند جلاس بن سويد كه گفت محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم مذمت مينمايد اخوان ما را كه از اشراف ما هستند چون اينخبر بسمع مبارك حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم رسيد امر شد باحضار جلاس بن سويد پس قسم خورد كه من نگفتم اينكلامرا اين آيه نازلشد و ثانى آنكه در حق عبد اللّه بن ابي نازلشد و ثالث آنكه منازعه شد فيما بين دو نفر و عبد اللّه ابن ابى كلام سوء ادبى بالنسبه بحضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم گفت و بسمع حضرت رسيد پس عبد اللّه قسم خورد كه نگفتم و بعد از آن نقل نمود از قاضى كه بعيد است اينكه مراد از آيه اين وقايع باشد زيرا كه يحلفون و قالوا كلمة الكفر و هموا بما لم ينالوا همه اينها صيغه جمع اند و حمل بر شخص واحد خلاف اصل و خلاف ظاهر است بلكه اولى آنست كه آيه محمولست بر آنچه روايت شد كه منافقين همت نمودند بقتل حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم زمان مراجعت از غزوه تبوك و ايشان پانزده نفر بودند كه معاهده نمودند كه حضرت را هلاك نمايند بر بالاى عقبه و عمار ياسر مهار ناقه را گرفته بود و حذيفه در پشت سر آنحضرت بود و اينجماعت كسانى بودند كه روهاى خود را پوشيده بودند چون عمار و حذيفه ملتفت بحال ايشان شدند آنها فرار نمودند و همين تفسير اخير از رجاج و واقدي از مفسران عامه نقل شد و نيز ابو جعفر طبرى از مفسران عامه از ابن عباس روايتكرده است كه نزول آيه در معاهده نمودن قريش بود بر قتل على بن ابيطالب عليه السّلام كه عهدنامه را سپردند بابو عبيدة بن جراح و نيز همين ابو عبيده و سالم مولى حذيفه از اشخاصى بودند كه تخلف نمودند از لشكر اسامة بن زيد كه پيغمبر مكرر لعن فرمود كساني را كه تخلف نمايند از جيش اسامه و در روايات علماء عامه باسانيد عديده نقل شد حكايت امارت اسامه و اشخاصيكه تخلف نمودند از لشكر اسامه از آنجمله همين دو ملعون بودند بالجمله حال ابو عبيده و سالم بحمد اللّه تعالى از اخبار و آثار وارده از عامه معلومست كه از دشمنان حضرت رسول و اعدآء اهلبيت او بودند و با اين احوال تمنا و آرزو نمودن عمر كه كاش ايندو

ص: 56

نفر حيوة داشتند كه تفويض امر خلافت بهريك از اينها اگر مينمودم متعين بودند از براي خلافت و اين تمناى عمر كاشف است از اينكه ايندو ملعون از هم عهدهاى ابو بكر و عمر بودند در عهدنامه مذكوره كه نگذارند امر خلافت مستقر شود در حق اهلبيت رسالت و هريك از ايشان بتعاقب متصدى امر خلافت و امارت شوند و مقصود عمر وفاء بعهد خود بود در حق ايشان چنانكه ابو بكر وفاء بعهد خود نمود در حق عمر و او را بعد از خود خليفه و جانشين قرار داد و الا ابو عبيده و سالم مولى حذيفه هيچ فضيلتى نداشته اند كه مستحق خلافت شوند و احدى از علماء عامه فضيلتى از ايندو نفر نقل ننموده اند مگر همين فضيلتى كه عمر در حق ايندو نفر قآئل شد و آنهم باطل است چنانكه ظاهر خواهد شد و ثانيا آنكه آنچه عمر گفته است در حق ابو عبيده كه اگر خدا از من سؤال نمايد كه چرا ابو عبيده را خليفه كردى در جواب ميگويم كه از پيغمبر تو شنيدم كه ابو عبيده امين اين امت است پس آن باطل است از دو وجه اول آن كه اينحديث مصنوع از عمر است لا غير بلى امين منافقين بود در آنكه عهد نامۀ كه نوشته بودند در قتل حضرت رسول و حضرت امير باو سپرده شد جهة ثانى آن كه اينكلام عمر خالى از اين نيست بآن كه مبتنى است بر اينكه تصدى خلافت باستحقاق و فضيلتست و چون ابو عبيده مرد امين بلكه امين اين امت بود باعتقاد عمر پس از روى فضيلت مستحق خلافت بود و متعين بود كه خليفه باشد پس واجب بود بر او و بر سابق او كه ابى بكر باشد تقدم نجويند بر حضرت امير در امر خلافت ازينگذشته در ميان اينشش نفر كه امر خلافت را بشورى انداخته بود غلط بود زيرا كه خود اعتراف كرده در همين قضيۀ شورى كه اگر ايمان حضرت امير را بسنجند با ايمان تمام زمين هرآينه ايمان او زيادتى دارد بر همه و اگر خليفه شود مردم را راه ميبرد بر نهجۀ بيضا و طريقه حقه الهيه و با اين احوال معين نساخت حضرت را بعد از خودش از براى خلافت بلكه امر را بشورى انداخت بنحويكه موجب قتل آن حضرت بشود چنانكه خواهد آمد وا عجباه وا فضيحتاه آنكه ابو عبيدۀ كه در واقع رجل نكره بلكه بسيار منكر و منافق بود و باعتقاد عمر امين اين امت بود متعين بود از براي خلافت و حضرت امير كه بتصديق عمر بمنزله نفس پيغمبر بود و سيد خلايق و مسلمانان بود متعين نبود از براى خلافت و او را مقابله نمود در شورى با پنجنفر از منافقين كه هريك صاحب صد هزار عيوب و زياده بودند و اما آنكه بمنزله نفس حضرت رسول بود بتصديق عمر و اتباع او بجهة آنكه احمد بن حنبل كه يكى از رؤساى مذهب اربعه است و همچنين صدر الائمة اخطب خوارزمى و ابن ابى الحديد در شرح نهج البلاغه نقل كرده اند كه چون طايفۀ ثقيف آمدند خدمت حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود بايشان كه اسلام اختيار كنيد يا آنكه مي فرستم بسوى شما كسى را كه مثل نفس من است كه گردنهاي شما را با شمشير بزند و زنان شما را اسير كند و اموال شما را

ص: 57

از دست شما بگيرد عمر گويد بخدا قسم كه هرگز ميل باسارت و سردارى نكردم مگر آنروز و پيوسته خود را نشان ميدادم باميد آنكه شايد حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم مرا باينخدمت مأمور نمايد و گويد اينست پس بجانب علي عليه السّلام ملتفت شده دست او را گرفت فرمود آنكس اينمرد است تا دو نوبت و ابن ابى الحديد گفته است كه اينخبر مشهور است و الفاظ اينخبر اينست لا بعثن اليكم رجلا عديل نفسى يقتل مقاتلكم و يسبى زراريكم و آنچه از لفظ عمر بن الخطاب است اينست كه گفت ما تمنيت الامارة الا يومئذ و جعلت انصب له صدرى رجآء ان يقول هو له هذا فاخذ بيد على عليه السّلام و قال هو هذا و اما آنكه حضرت امير سيد خلايق و مسلمانانست پس بجهة آنكه فقيه ابن مغازلى شافعي در كتاب مناقب و احمد بن حنبل در مسند خود و ابراهيم ابن محمد حموينى در كتاب فرائد السمطين و ابو نعيم حافظ احمد بن عبد اللّه در جزو اول حلية الاوليا كه باسناد خودشان از ابن عباس و عايشه و انس ابن مالك و رافع غلام عايشه كه رسولخدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود كه من سيد اولاد آدمم و على سيد عربست و در بعضى ازينروايات فرموده است كه على سيد المؤمنين و امام المتقين و در بعضي از آنها سيد المسلمين چنانكه از روايت انس بن مالك نقل شده است و در بعضي سيد الخلايق بعدى وارد شد بالجمله اينكلمات بر فرضى بود كه كلام عمر مبني بود بر اينكه استحقاق خلافت از روي فضيلت و علو مرتبه و مقرب بودن شخص است در نزد خدا و رسول و اگر كلام او مبتنى بر اينمطلب نباشد بلكه مجرد خواهش داشتن او بود ابو عبيده را از براى خلافت چنانكه واقع مطلب است كه الجنس مع الجنس يميل بود پس فساد آن پرواضح است كه محتاج بذكر نخواهد بود و ثالثا بآنكه تمنا نمودن عمر و آرزوى حيوة سالم مولى حذيفه و متعين بودن او از براى خلافت مانند رفيق او ابو عبيدة الجراح باطل و عاطل است بهمان وجوه ثلثه كه در ابو عبيده مذكور شد اما اولا پس بجهة آنكه سالم مولاي حذيفه هم يكى از عظماء منافقين بود و هم عهد بود با امثال خود در قتل على بن ابيطالب عليه السّلام و در هلاك نمودن پيغمبر را در ليلة العقبه و مستحق لعن پيغمبر شد در تخلف نمودن از جيش اسامه چنانكه ظاهر شد از اخبار و آيات سابقه منقوله از تفاسير و رواة علما عامه و اما ثانيا پس بجهة آنكه كلام عمر و تمناى او در متعين بودن سالم از جهة خلافت اكبر بجهة فضيلت سالم بود كه عمر گفت اگر خداي از من سؤال نمايد كه چرا سالم را خليفه قرار دادى ميگويم كه از پيغمبر تو شنيدم كه سالم شديد الحب است مر خداى تعالى را پس آن باطل است چه آنكه خداى تعالى در كتاب مبين خود فرموده وَ مِنَ اَلنّٰاسِ مَنْ يَتَّخِذُ مِنْ دُونِ اَللّٰهِ أَنْدٰاداً يُحِبُّونَهُمْ كَحُبِّ اَللّٰهِ وَ اَلَّذِينَ آمَنُوا أَشَدُّ حُبًّا لِلّٰهِ آنچه مفسرين عامه گفته اند كه مراد عبدة الاصنام اند كه ايشان انداد و اضداد از براى خدا قرار دادند و دوست دارند آن اصنام را

ص: 58

مانند دوست داشتن خدا و آنچنان اشخاصيكه ايمان بخدا آوردند اشد حب اند مر خداي تعالى را از روي خلوص و شديدتر است حب ايشان مر خداى تعالى آنچه عبدة الاصنام بنحو مشاركت اظهار دوستى خدا مى نمايند و بنابر تفسير اهل بيت كما عن الباقر و الصادق عليهما السلام ان المراد بصدر الاية الائمة الضلال و المراد بالذين آمنوا اشد حبا للّه هم آل محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم يعنى علي عليه السّلام و الائمة من ولده و على كل تقدير پس اختصاص سالم مولى حذيفه باشد حب مر خداى تعالى را مخالف با نص قرآنست بجميع تفاسير و نيز حقتعالى ميفرمايد يٰا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا مَنْ يَرْتَدَّ مِنْكُمْ عَنْ دِينِهِ فَسَوْفَ يَأْتِي اَللّٰهُ بِقَوْمٍ يُحِبُّهُمْ وَ يُحِبُّونَهُ و خاصه بر اين متفق اند كه اين آيه در شأن حضرت امير عليه السّلام نازلشد و شاهد است بر اينمطلب آيه إِنَّمٰا وَلِيُّكُمُ اَللّٰهُ كه بعد ازين آيه است كه باجماع مفسرين از عامه و خاصه نزول آن در حق حضرت امير است كه در محل خود سمت تحرير و ثبوت خواهد يافت مقصود آنكه سياق آيه شهادت بر مدعى خواهد داد و از مفسرين عامه و روايات ايشان ثعلبي گفته است كه مراد بآيه و كسيكه محبوب خداوند عالميان است على ابن ابيطالب عليه السّلام است و از ابو هريره هم مضمون آنرا نقل نموده اند كه مراد على بن ابى طالب است و نيز از احاديث متواترۀ بين عامه و خاصه است قول رسولخدا كه «لاعطين الراية غدا رجلا يحب اللّه و رسوله و يحبه اللّه و رسوله احمد بن حنبل در مسند خود بهفت رواية و در حديث بخاري بشش روايت و در صحيح مسلم بدو روايت و در تفسير ثعلبى و در مناقب مغازلي بده روايت و در كتاب جميع بين الصحاح الستة و ابراهيم بن محمد حموينى و اين سندهاى ايشان متصل ميشود بعضى بعمر بن خطاب چنانكه در مسند احمد بن حنبل و صحيح بخارى از عبد اللّه بن عمر نيز نقل كرده اند و بعضى بابو هريره و عمر بن حصين و ابو موسى و ابو سعيد خدرى چنانكه در مناقب ابن مغازلى شافعى و بعضى بسعد ابن ابي وقاص و معاوية بن ابى سفيان چنانكه در صحيح مسلم حاصل مضمون اين روايات خصوصا آنچه نقل از عمر بن خطاب شد كه در جنگ خيبر چشم علي عليه السلام درد ميكرد پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود فردا رايت را بمردى دهم كه محب و محبوب خدا باشد مرا نزد على فرستاد من دست او را گرفته بنزد رسولخدا آوردم آب دهن خود بر چشم او ريخت و ديده اش روشن شد رايت را بدست او داده روانه شد بجانب ميدان مرحب بيرون آمده و على ضربتى بر فرق او زد و او را بكشت و فتح خيبر بدست او جاريشد بالجمله اين روايت رايت از روايات متفق عليه بين طرفين است حتى آنكه كثيرى از علماء عامه مدح حسان ابن ثابت را در وقعه خيبر و قصيده او را در مدح حضرت امير عليه السّلام نقل نمودند و نيز حديث طاير هم از احاديث مقبوله متواتره بين طرفين است كه روايات عامه و علماء ايشان در كتب صحاح خود نقل نموده اند قريب بچهل حديث و مستند اين اخبار بانس ابن مالك و صفيه خادمه حضرت رسول و ابو الطفيل

ص: 59

از عامر بن وائله و ابن عباس و حاصل اينخبر آنكه مرغى از براى رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بهديه آوردند عرض كرد «اللهم ائتنى باحب خلقك اليك ياكل معى هذا الطائر» و انس ابن مالك چون اينكلام از آنحضرت بشنيد گفت خداوندا آنرا رجل از انصار قرار بده چند مرتبه بعد از دعاى حضرت رسول حضرت امير آمدند بدر خانه پيغمبر و انس ابن مالك آنسرور را برگردانيد كه رسولخدا بامرى مشغولست تا اينكه حضرت رسول سه مرتبه ايندعا را كردند و هرسه مرتبه حضرت امير آمدند بدر خانه پيغمبر و انس ابن مالك مانع ميشد تا دفعه چهارم حضرت رسول دعا كرده عرض كرد حاجتى يا رب الساعة الساعة و چنان دستهاى مبارك خود را بلند نمود بجانب آسمان كه زير بغل مبارك او نمايان شد و آنگاه حضرت امير آمدند و در خانه را سخت كوبيدند پيغمبر فرمود اى انس در در را باز كن و چون حضرت امير داخل شد و بروايتي انس ابن مالك را زد و او را دور كرد چشم رسولخدا بر على افتاد برخاست و چشمان او را بوسه داد فرمود چه چيز سبب دير آمدن تو شد عرض كرد يا رسول اللّه سه مرتبه آمدم و انس ابن مالك مرا برگردانيد حضرت در غضب شده فرمود اى انس حبيب مرا از آمدن بسوى من منع كردى پس حضرت امير نشست و با حضرت رسول آن مرغ بريان را تناول نمودند بالجمله پس ثابت شد دليل و برهان از آيات و اخبار منقوله مسلمه از طرفين كه حضرت امير محبوب و محب خداوند عالميان است خصوصا بتصديق عمر چنانكه مضمون روايات سابقه بود پس حالا سئوال ميكنيم كه يا عمر و يا ابا حفص و يا اتباع خليفه يقين كسيكه هم محبوب خدا و هم محب خدا باشد البته اجل و ارفع و اكمل شأن است از كسيكه همان محب خداى تعالى است پس چه سبب شد كه سالم مولى حذيفه بر فرض تسليم اين دروغ ابا حفص كه شديد الحب بود بسوى خداى تعالى كه اگر حيوة داشت بجهت اين منقبت سزاوار خلافت بود و عمر جواب خدا را ميگفت باينكه سالم شديد الحب بود بخداي تعالى و كفايت نمى نمايد از براى متعين بودن خلافت حضرت امير عليه السّلام كه خدا و پيغمبر خبر دادند باينكه آنحضرت هم محبوب خدا است و هم محب خداى تعالي و چگونه شد كه مساوات قرار داد در امر شورى ميان حضرت امير و پنج نفر ديگر «و هل هذا الا التهافت و التناقض من عمر بن الخطاب او كشفه عن معاهدته لهولاء للتصدى بامر الخلافة بالتناوب و التبادل بغضا لعلى بن ابى طالب عليه السّلام او كشفه عن تدبيره فى قضية الشورى لقتل على بن ابى طالب عليه السّلام»

وجه چهارم لزوم تقدم ابو عبيده و سالم بر عمر و ابا بكر

آنكه بعد از آنكه باقرار عمر ابو عبيدة ابن الجراح و سالم مولي حذيفه امين اين امت و شديد الحب بودند خداى تعالى را و از اينجهت معين بودند از براى خلافت و امامت هرآينه لازم خواهد آمد بطلان تقدم عمر و ابا بكر بر ايندو نفر چه آنكه اختصاص داشتند ايندو نفر باقرار عمر بايندو فضيلت و عمر و ابا بكر موصوف باين منقبت

ص: 60

نبودند و در حق عمر وارد نشد كه او امين اين امت است و يا اينكه شديد الحب است مر خداى تعالي را و در حق ابا بكر هم وارد نشد پس باطل خواهد بود تقدم ايشان بر ابو عبيده و سالم و آنكه غاصب ايندو نفر باشند فان قلت چون در خلافت شرطست كه خليفه و امام بايد از قريش باشند و اين شرط كه الائمه من قريش بنص حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم از اخبار «مقبولة الطرفين» و متواتر است در نزد عامه و خاصه و ازين جهة بود كه احتجاج نمودند ابا بكر و عمر در يوم السقيفه بر انصار كه الائمة من قريش و قاضي القضاة در كتاب مغنى كه در باب امامت تاليف نموده گفته است كه اين روايت را در يوم سقيفه كسى رد نكرده و همه شهادت بر حقيت آن دادند پس تقدم ابي بكر و عمر بر ايندو نفر از جهة مراعات اين شرط بود قلت اين جواب افسد از سئوال است چه آنكه ابو عبيدة الجراح از اكابر قريش بود اگرچه سالم از انصار و خارج از قبيله قريش بود پس غاية الامر تقدم ابا بكر و عمر بر سالم مولى حذيفه بجهة نبودن او از قريش است اما تقدم ايشان بر ابو عبيده كه از قريش و صاحب منقبت كذائي كه امين امت بود غلط و بى وجه خواهد بود و نيز لازم خواهد آمد كه عمر غلط كرده باشد در معين ساختن سالم مولى حذيفه را از براى خلافت بر فرض حيوة چنانكه تمنا كرده بود زيرا كه خلافت سالم درينصورت مخالف با نص رسولخدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم خواهد بود كه الائمة من قريش پس معلوم خواهد شد كه تمناى عمر حيوة سالم مولى حذيفه را مجرد هواى نفس و وفاء بمعاهده بود كه بين ايشان واقع شده بود لاغير

وجه پنجم آنكه عمر خود درين قضيه شورى اعتراف نمود بر اينكه اگر حضرت امير خليفه باشد مردم را بر طريقه حقه و مهجة البيضا راه ميبرد

و بطريق حق سلوك ميدارد اين امت را و اين روايت كه «علي مع الحق و الحق مع على» از اخبار و آثار مسلمه بين عامه و خاصه است و اينمضمون را بطرق متعدده نقل نموده اند و در بعضى طرق آن چنين وارد شده است كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود «على مع الحق و القرآن و الحق مع علي و لن يفترقا حتى يردا علي الحوض» چنانكه در روايت ابرهيم بن محمد حموينى از ام سلمه رضى اللّه عنها نقل نموده است و امام الحرمين در جمع بين صحاح سته كه يكى از مؤلفات اوست از صحيح بخاري نقل نموده است كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود «رحم اللّه عليا اللهم ادر الحق معه حيث دار» و در كتاب فضايل الصحابه از عايشه نقل نموده است كه رسول خدا فرمود «على مع الحق و الحق مع على و لن يفترقا حتى يردا على الحوض» و نيز موفق ابن احمد از ابو ليلى و ام سلمه قريب بهمين مضمون را نقل نموده است و در كتاب ربيع الابرار نيز از ابو ثابت نقل نموده است مضمون مذكور را و عامر شعبى كه از نواصب و از منحرفين از حضرت امير المؤمنين عليه السلام است از عروة بن زبير از ابو بكر نقل نموده است كه گفت از رسولخدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم شنيدم كه فرمود على مع الحق و الحق مع على پس

ص: 61

بتصديق ابا بكر و عمر و اتباع ايشان معلوم شد كه ذات مقدس حضرت مرتضوى مانند رحى يدور الحق معه حيث دار و از اينمطلب ظاهر ميشود چندين مفاسد قضيه شورى بلكه ثابت و محقق مى شود باو بنيان نفاق و شقاق ابو بكر و عمر اما اولا پس بجهة آنكه كسيكه او عين حق و حق با اوست حيث يدور پس تقدم ابو بكر و عمر بر او در خلافت بى جا و خلاف حق است و اما ثانيا پس بجهة آنكه امين بودن ابو عبيده در ميان امت و شدت حب سالم مولى حذيفه بر فرض تسليم اگر سبب بود از براى متعين بودن آن دو از براى خلافت بتمناي عمر حيوة ايشانرا پس ايندو صفت از فضيلت نميرسد بصد جزو از يك عشر همين فضيلت خاص و صفت خاصه حضرت امير عليه السلام باقرار و اعتراف عمر و ابو بكر چه اينصفت خاصه جامع جميع صفات و سرآمد همه فضايل و فواضل است و داراى جميع مراتب علم و عمل است بالنسبه بذات مقدس حضرت مرتضوى و با اين احوال سبب چه بود كه عمر متعين نساخت حضرت مرتضويرا از براى خلافت و امر را بشورى انداخت بتدبيرى كه موجب اضمحلال حق آنبزرگوار شود و سببى نداشت مگر بغض عمر بن الخطاب و ساير اتباع او از اهل شورى با على عليه السلام و ثالثا باينكه بعد از آنكه على مع الحق و الحق يدور مع على ثابت شد بنص حضرت رسول و باقرار و اعتراف عمر و ابا بكر پس گفتن عمر كه اگر اهل شوري مختلف شوند پس نگاه كنيد آنجماعتى را كه عبد الرحمن در ميان ايشان باشد بقول او عمل كنيد غلط و خلاف با فرمايش حضرت رسول است كه على مع الحق و الحق مع على چه آنكه عبد الرحمن با طايفۀ باشد كه على بن ابى طالب عليه السلام برخلاف آن باشد چنانكه بر حسب واقع در قضيه شورى چنين شد و مقصود عمر هم همين بود پس خلافت عثمان و اختيار عبد الرحمن برخلاف حق بود باقرار و تصديق ابا بكر و عمر و نص حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و رابعا آن كه اصل واگذار نمودن امر خلافت و شورى و تعيين آن باختيار عبد الرحمن علاوه از آنچه ذكر شد مستندي از براى او نبود و از عبد الرحمن فضيلتي و منقبتي كسى نقل ننمود نه از عامه و نه از خاصه و دخول او در شوري و صلاحيت او و طلحه از براي خلافت و همچنين امثال ايشان جهتي نداشت بلكه غير از مذمت و نفاق و شقاق چيزى از ايشان ظاهر نشد اما مذمت هريك خصوصا عبد الرحمن پس آن ثابت است در همين قضيه بقول عمر و اما تو اي عبد الرحمن پس ضعيف و عاجزي و قوم خود را دوست ميدارى و چه نسبت است ميان بنى زهره و خلافت و اما نفاق و شقاق پس ثابت شد از آيۀ ليلة العقبه كه همين عبد الرحمن يكى از منافقين و اصحاب دبه بود كه قصد هلاكت پيغمبر كرده بود پس كدام عاقلى است كه تجويز نمايد امر دين و خلافت حضرت سيد المرسلين را باختيار عبد الرحمن منافق كه قول و فعل و عمل او مخالف با قول و فعل و عمل على مرتضى باشد در مجلس شورى و غير آن آيا بر هيچ عاقلى مخفى خواهد بود كه وكول امر خلافت

ص: 62

و اختيار آن بعبد الرحمن نبوده است مگر آنكه مقصود عمر منع نمودن استقرار خلافت بود بحضرت امير المؤمنين عليه السلام چنانكه خود آنسرور فرمود و چون طلحه كينه و عداوت با حضرت امير داشت و ابدا با او موافق نبود و جانب داري عثمان مينمود و سعد بن ابى وقاص هم پسرعموى عبد الرحمن بود و با او مخالفت نمينمود و عبد الرحمن هم داماد عثمان بود و دست از او برنميداشت و اگر اختيار امر با عبد الرحمن هم نميبود هرگز با على بن ابيطالب عليه السلام موافقت نمى كرد فضلا از آنكه اختيار خلافت و تعيين امر با او شده باشد پس مقصود ايشان از شورى آن بود كه غصب حق حضرت امير نمايند و آنكه آنسرور را بقتل آورند چه آنكه عالم بودند كه آن حضرت باختيار خود تصديق ايشان نخواهد نمود و بيعت با آن مخالفين نخواهد كرد و شاهد بر مطلب است كلام خود عبد الرحمن در قضيه شورى كه سبق ذكر يافت و بعد از بيعت نمودن بعثمان و اجتماع آراء ايشان در حق عثمان بحضرت امير عرض كرده بود كه بيعت كن بعثمان و اگر نكنى گردنت را ميزنم بالجمله اينجمله وجوهي بود كه بنظر قاصر مؤلف رسيد در بطلان ثبوت امامت و خلافت بشورى و مشورت از ادله عقليه و نقليه و مجلسى عليه الرحمة در كتب فارسيه و عربيه وجوهى ذكر نموده از براى خصوص قضيه ميشومه شورى و حقير ملخص فرمايشات آن بزرگوار را من باب تيمن و تبرك بكلام او ذكر مينمائيم بنحوى كه خالى از اطناب باشد بر سبيل اختصار تا آنكه جامع باشد اين مؤلف جميع مفاسد و فضايح قضيه ميشومه را و آنكه اظهر فايده باشد در نظر ناظر زيرا كه اين مؤلف ممحض است از براى اقامه برهان و استدلال و مقصود نه مجرد نقل روايات و ذكر اخبار است چنانكه دأب و ديدن قومست بلكه ذكر اخبار و آثار همان بقدر حاجت و محل استشهاد است لا غير چنانكه مخفى نيست بر ناظر خبير و فطن و عارف بصير باين مؤلف مجملا آنكه مجلسى قدس سره فرموده است بعد از ذكر نمودن قضيه شورى بآنكه مخفي نخواهد بود اشتمال اينقضيه از جهات شتى بر طعن و كفر و ضلالت و خطاى ثلثه و رفقا و اعوان ايشان اول آنكه عمر گفت بعد از سؤال از او كه تعيين خليفه نمايد بعد از خود كه بس است عمر را آنچه كرده بود در حيوة ديگر در ممات متحمل اينكار نميشوم اگر اينكار حق و موافق رضاي الهى و حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و اطاعت ايشان بود چرا اجتناب از او مينمود از تحمل آن در حين ممات و اگر خطا و باطل و برخلاف رضاى الهى و غصب حق حضرت مرتضوي بود چرا در حيوة خود متحمل ميشد و بچه دليل متصدي امر خلافت شد و حق را از صاحب حق گرفت اول براى ابو بكر بعد از آن براى خود دويم آنكه اول گفت كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ازينشش نفر راضى بود و ازينجهة همه اينها لايق خلافت اند بعد از آن از براي هريك عيبى گفت كه اغلب آنها كفر و فسق و ضلالت اند و با اين احوال چرا تجويز خلافت همۀ

ص: 63

ايشان نمود و پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم چگونه از ايشان راضى بود و ابن ابى الحديد از جاحظ نقل نمود كه اگر كسى بعمر ميگفت كه تو اول گفتي كه رسولخدا ازينشش نفر راضى بود چگونه بطلحه ميگوئى كه حضرت رسول از تو آزرده خاطر از دنيا رفت و اينها نقيض يكديگرند اما كى جرأت ميكرد كه كمتر ازين را بگويد باو چه جاى اين سيم آنكه عيب كرد حضرت امير را بمزاح و آن از اخلاق حسنه و صفات انبيا و اولياست و اگر مقصود او بمزاح لغو بود بر همه عالم ظاهر بود كه آن حضرت برخلاف آن بود و رعب آن حضرت در قلب منافقان و كافران بنحوي بود كه هر وقت اسم مبارك آن حضرت را ميشنيدند ميلرزيدند و خود عمر و قريش نسبت عجب و كبر بآنجناب ميدادند و روايات چند در اينباب وارد شده از حكايات ابن عباس و عمر كه مفصلا نقل نمود چهارم آنكه سالم مولى حذيفه از قريش نبود و تمنا و آرزو كردن عمر حيوة او را و معين بودن او از براى خلافت نصوص و اخبار منقوله و مسلمه از طرفين است كه ائمه بايد از قريش باشند و فضيلتي براى سالم قائل شد عمر كه شديد الحب بود بخداى تعالى مستلزم آن نخواهد بود كه مستجمع ساير شروط امامت و خلافت باشد و اگر اينصفت موجب خلافت سالم باشد چرا وصف حضرت امير كه احب خلق است بسوى خدا در حديث طير متواتر حجت تامه خلافت و امامت او نباشد با آنكه محبوب خدا بودن بالاتر است از محب خدا بودن پنجم آنكه اول قسم خورد كه من بعد از فوت متحمل نميشوم اين بار گرانرا و بعد از آن متحمل شد آنرا با قبح وجه بامر نمودن بشورى و تدبيرى كه امامت و خلافت را از خانواده نبوت بيرون ببرد بقهر و غلبه با آنكه چه دليل بود از براى عمر بر حجيت شوري در امر خلافت و آنهم باجتهاد اهل شورى بلكه همين شورى سبب شد از براى فتنه و آشوب و قتل مسلمانان در جنگ جمل و صفين و نهروان چه آنكه طلحه و زبير طمع خلافت را بجهة داخل بودن ايشان در شورى حاصل شد كه فتنه جنگ جمل را برپا نمودند و بجهت خلافت عثمان و حكومت معاويه كه از طايفه عثمان و بنى اميه بود در شامات فتنه جنگ صفين و نهروان برپا شد و از آنجا ولد ملعون او يزيد داعيۀ خلافت و سلطنت را پيدا كرد و بدان سبب خانواده نبوت را مستأصل نموده واقعۀ كربلا برپا شد و بآن جهة خرابى خانه كعبه و قتل عام مدينه ناشى شد همچنين رشته كشيده شده است بخلافت فسقه و كفره بنى اميه و فجره و سلاطين بنى عباس الى آخر هم ششم آنكه مثل سلمان و ابوذر و مقداد و عمار ياسر و ساير افاضل اصحاب پيغمبر كه صاحب مناقب و فضايل و تقوى و زهد بودند باخبار ثابته از طرفين خارج نمود از شورى و جمعى را كه خود اقرار نمود بر عيوب و ضلالت ايشان آنها را داخل در شورى و مرجع اينكار نمود هفتم آنكه تدبير نمود امر شوري را بقسميكه يا حضرت امير كشته شود و يا آنكه بى بهره گردد از امر خلافت و آنكه امر

ص: 64

نمود بقتل اهل شورى كلا بر فرض عدم اجتماع آراء همه بر امرى تا سه روز يا قتل بعضى از ايشان كه عبد الرحمن در ميان ايشان نباشد چه پرواضح است كه امر بقتل جماعت از صحابه كه باعتقاد عمر مستحق خلافت بودند حجتى نداشت و دليلى نبود از براى وجوب قتل ايشان و خصوصا امر بقتل حضرت امير مخالف با ضرورت دين اسلام و منافى با نص قرآنست كه مودت آنحضرت از اجر و مزد حضرت رسالت است قوله تعالى قُلْ لاٰ أَسْئَلُكُمْ عَلَيْهِ أَجْراً إِلاَّ اَلْمَوَدَّةَ فِي اَلْقُرْبىٰ هشتم آنكه باتفاق موافق و مخالف حضرت امير قرين حق و قرين قرآن است كه از هم مفارقت نميكنند تا وارد حوض شوند بر پيغمبر و با اين احوال حضرت امير قبول نكرد عمل نمودن بطريقه عمر و ابا بكر را و اگر طريقۀ ايشان حق بود قبول نكردن حضرت امير آنرا لازم دارد كه آنحضرت قرين حق نباشد و آن مستلزم تكذيب خدا و رسول خواهد بود كه باقرار خصم آن حضرت بنص پيغمبر قرين حق بود و لازمه اين بطلان طريقۀ شيخين خواهد بود پس اين مستلزم بطلان خلافت عمر و ابا بكر خواهد بود نهم قبول نمودن عثمان طريقه و عمل نمودن بسيره عمر و ابي بكر را با آنكه حضرت امير قبول آن نفرمود لازم دارد ضلالت عثمان را نيز و بطلان خلافت او را كه قبول نمود عمل بخلاف حق را دهم آنكه بناى مذهب عامه بر اجتهاد امام و خليفه است در امور رعيت و ازين جهت تصحيح نمودند ضلالت خلفاء خود را در مقام ظهور خطا كه اگر اجتهاد خطا شود ضرر بامامت امام و خلافت خليفه نميرساند پس بنابراين عمل ننمودن حضرت امير بطريقه شيخين بلكه برأي خود بر طبق حق بود و عمل نمودن عثمان بطريقه شيخين نه برأى و اجتهاد خود عاطل و باطل و خلاف طريقه مذهب عامه خواهد بود و بالجمله اين آخر كلام در بطلان ثبوت امامت و خلافت بطريقه شورى و مشورت

اما بيان تفصيل بطلان ثبوت خلافت و امامت ببيعت
اشاره

پس آنهم از وجوهي است

اول آنكه دليل بر حجيت بيعت بهيچ وجه من الوجوه نداريم نه عقلا و نه شرعا

بلى بيعت نمودن بنبى ثابت النبوه در مقام جهاد با اعداء و ايثار انفس و اموال فى سبيل اللّه ممدوح است في الجمله چنانكه خداى تعالى در سوره فتح فرموده إِنّٰا أَرْسَلْنٰاكَ شٰاهِداً وَ مُبَشِّراً وَ نَذِيراً الي قوله تعالى إِنَّ اَلَّذِينَ يُبٰايِعُونَكَ إِنَّمٰا يُبٰايِعُونَ اَللّٰهَ يَدُ اَللّٰهِ فَوْقَ أَيْدِيهِمْ زمخشرى در تفسير كبير گفته است لما بين انه مرسل ذكر ان من بايعه فقد بايع اللّه و قال بعض المفسرين ان المراد بالبيعة هنا بيعة الحديبية و هى بيعة الرضوان بايعوا رسول اللّه على الموت چه پرواضح است كه بيعة با نبى ثابت النبوة همان بيعت با خداوند است چنانكه حقتعالى فرموده إِنَّمٰا يُبٰايِعُونَ اَللّٰهَ يَدُ اَللّٰهِ فَوْقَ أَيْدِيهِمْ و همچنين بيعت نمودن با شخصى بامر خدا و رسول او نيز محل كلام نيست چون بيعت در غدير خم با حضرت امير بامر حضرت پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و مرجع اين هردو بحسب واقع بسوى نص است و خارج از فرض كلام است چه آنكه محل كلام همان حجيت بيعت فى حد نفسه و صلاحيت او از براى خلافت

ص: 65

و امامتست پس عدم الدليل على حجيتها يكفى فى فسادها و على المدعى اثباتها

دويم آنكه مراد ببيعت نمودن خلق شخص را از براي امامت و خلافت و اختيار ايشان امامت را ببيعت يا بيعت تمام امت است يا بعض امت دون بعض و هردوى آن باطلست

اما اول پس آن غيرممكن است جدا لانتشارهم و تفرقهم فى البلدان البعيدة و ابتلا اكثرهم بالعوايق و الموانع من الامراض و ضروريات الامور و الاشتغال بها سلمنا امكان اجتماعهم و لكن لا يمكن اتفاقهم جميعا مع شدة اختلاف آرائهم و حرصهم على السلطنة بان يرضوا على بيعة شخص مثلهم او ارفع منهم بقليل لا يعتنى بمثل ذلك الارتفاع حيث ان لكل قوم رئيس و ذى شوكة و بر فرض تسليم اجتماع آراء جميع پس مرجع آن بسوى اجماع خواهد بود لا غير فسيجيى الكلام فيه اما ثانى كه بيعت بعضى باشد با بعضي پس آن بعض يا بعض معين است يا غيرمعين و اگر بعض معين باشد پس آن مستلزم ترجيح بلا مرجح است و بر فرض اختصاص بعضى بجهة رجحاني از فضل و عقل و شعور و آداب پس تعيين آن مسقط حق ديگران نخواهد شد چه آنكه همچه بعضى نه ولي بر بعض ديگر است نه وكيل ايشان چه آنكه فرض كلام آنست كه تعيين امام و خليفه از حقوق واجبۀ بر خلق است نه واجب علي اللّه سبحانه و اگر آن بعض غير معين است پس آن مستلزم فساد و هرج ومرج و اختلال نظام خلقست چه آنكه هيچ بعضى اولويت ببعض ديگر ندارد پس ممكن است كه هر بعضي بيعت ببعض ديگر نمايد در تعيين امام و خليفه و متابعت او ننمايد در امور خودشان و بطلان لوازم مذكوره كاشف از بطلان ملزوم است جدا

سيم بر بطلان ثبوت خلافت و امامت ببيعت خصوص بيعت واقعۀ در يوم سقيفه است از براى ابا بكر و بيعت واقعه در شورى از براى عثمان بن عفان

اما الثانى فقد مضى تفصيل بطلانه فى قضية الشورى فلا نطيل باعادته اما الاول كه بيعت يوم سقيفه باشد و آن بنحويكه تفصيل آن خواهد آمد در مقام ثبوت خلافت و امامت باجماع آنست كه اصل بيعت يوم سقيفه از روى مكر و حيله بود و تحقق آن بمجرد بيعت عمر و ابو عبيدة ابن جراح و بعد بقهر و غلبه استيلا يافتند بر مردم چه آنكه بعد از آنكه اختلاف نمودند انصار و مهاجرين و هريك خواستند متصدي امر خلافت شوند بالاخره منجر شد بآنكه اصحاب گفتند بمهاجرين كه منا امير و منكم امير عمر گفت هيهات دو شمشير در يك غلاف جمع نميشود و عرب راضى نميشود باينكه شما امير باشيد و حال آنكه پيغمبر از غير شما باشد و راضى اند بآنكه خلافت با كسى باشد كه پيغمبر از ايشانست و نميتواند كسى با ما منازعه نمايد و حال آنكه پيغمبر از ما و ما خويشان و عشيره اوئيم مگر آنكه خود را بمهلكه اندازد و هركه رد اين قول ميكند شمشير بر بينى او ميزنم و باينكلمات ترسانيد انصار را و ابو عبيده بعد از او برخاست و ازين قبيل سخنان گفت و بالاخره عمر بيعت نمود بابى بكر و متابعت نمود او را ابو عبيده ابن جراح در بيعت بابو بكر و سعد بن عباده كه رئيس انصار بود مريض بود و در ميان ايشان افتاده بود و مقصود انصار آن بود كه او را خليفه نمايند تا آنكه در ميان انصار نيز بواسطه معانده بعض

ص: 66

ايشان با سعد ابن عباده مانند بشر بن سعد اختلافى حاصل شد بعضى از ايشان ميل نمودند بطرف مهاجرين و باين سبب قوة يافتند عمر و ابا بكر بر سايرين و بمكر و قهر و غلبه متصدى شدند خلافت را ببيعت چند نفر از منافقين چنانكه تفصيل آن مذكور خواهد شد در محل خود و پرواضح است كه بيعت باين تفصيل نيست مگر مجرد تشهى رياست و مكر و حيله و قهر و غلبه و عدوان و چنين بيعتى دليل نخواهد بود از براى ثبوت امامت و خلافتى كه «رياسة من اللّه تعالى و رسوله على كافة الانام» باشد بلكه واقع آن افتضاح و رسوائى مستدل است بتمسك نمودن بآن از براى چنين مطلب بزرگى كه از اعظم مسائل دين حضرت سيد المرسلين و شاهد است بر آنچه ذكر نموديم كه بيعت ابى بكر واقع نشد مگر ببيعت نمودن عمر و ابو عبيدة بن جراح قول شارح مواقف مير سيد شريف كه از محققين علماء عامه است و اين عبارت اوست و «اذا ثبت حصول الامامة بالاختيار و البيعة فاعلم ان ذلك الحصول لا يفتقر الى الاجماع اذ لم يقم عليه دليل من العقل او السمع بل الواحد و الاثنان كاف فى ثبوت الامامة و وجوب اتباع الامام على اهل الاسلام و ذلك لعلمنا بان الصحابة اكتفوا فى عقد الامامة بذلك المذكور من الواحد و الاثنين كعقد عمر لابي بكر و عقد عبد الرحمن لعثمان و لم يشترطوا فى عقدها اجماع من فى المدينة من اهل الحل و العقد فضلا عن اجماع الامة من علماء الانصار» انتهى كلام ترجمۀ آن بفارسى آنكه بعد از اينكه ثبوت خواهد يافت امامت و خلافت باختيار امت و ببيعت ايشان مر شخصى را پس محتاج نخواهد بود تحقق آن باجماع امت زيرا كه دليلي قائم نشد بر اينكه لابد بايد آن اختيار و بيعت باجماع باشد نه از عقل و نه از شرع بلكه باختيار و به بيعت يكنفر و دو نفر هم اكتفا مى توان نمود در ثبوت امامت و وجوب متابعت آن امام بر اهل اسلام و سر اينمطلب آنستكه صحابه پيغمبر اكتفا نمودند در عقد امامت و خلافت ببيعت يكنفر و دو نفر مثل بيعت عمر از براى ابى بكر و بيعت عبد الرحمن از براى عثمان و شرط نكردند در عقد امامت اجتماع هركسي كه در مدينه بودند از اهل حل عقد و رؤساء اصحاب چه برسد بآنكه اجتماع همه امت در ساير بلدان شرط آن باشد و مخفى نخواهد بود كه كلام اين قائل صريح است در اينكه امامت ابو بكر و اصحاب مبتني بر بيعت دو نفر و يكنفر بود و نيز شاهد بر مدعى است كلام ابن ابى الحديد در شرح نهج و هذا عبارته فى مقام بيان فضائل عمر «قال ان عمر هو الذي وطئ الامر لابى بكر و قام فيه حتي انه وقع فى صدر المقداد و كسر سيف الزبير و شهرت عليهم» يعنى عمر آنچنان كسى بود كه نرم و ذلول نمود امر خلافت را از براى ابى بكر و ايستادگى نمود درين امر تا آنكه وقع پيدا كرد در صدر مقداد و شكست شمشير زبير را و غلبه نمود بر ايشان مؤلف گويد كه پرواضح است كه «لو لا عمر لما انعقد الخلافة لابى بكر جزاه اللّه بما فعل جزآء الكلاب العاديات و قد فعل» و نيز شاهد

ص: 67

بر مدعي است حديث معروف از قول عمر كه «كانت بيعة ابى بكر فلتة وقى اللّه المسلمين شرها فمن عاد الى مثلها فاقتلوه» يعنى بيعت ابى بكر ذلة و خطيئة و يا فتنه بود خدا نگاهدارد شر او را از مسلمين و بعد اگر همچه واقعۀ واقع شود بقتل بياوريد اهل آنواقعه را و اين حديث از احاديث معتبره معروفه بين علماء عامه است و ابن ابى الحديد تصديق نمود كه اين حديث مشهور است و ابو على و قاضى القضاة و فخر رازى در نهاية العقول و مير سيف شريف و تفتازانى نقل اين حديث نمودند و سند اينخبر منتهى ميشود بعبد اللّه عمر و ابو موسى اشعرى و ابن مسعود و غيرهم پرواضح است كه دلالت قول عمر در خطاء بيعت ابي بكر در كمال ظهور است و قاضي القضاة توجيه نمود بآنكه عمر راضى بامامت ابى بكر بود و لكن معتقد مر صواب آن نبود و مقصود عمر دفع فتنه و فساد بود از بيعت ابي بكر و جماعت ديگر از عامه گفته اند كه فتنه بمعنى فجأة است يعنى ناگهان و و بغتة و بلا تأمل بود و ليكن اين توجيه مردود است باينكه آن منافى با قول عمر است در آخر كلام «وقى اللّه شرها و من عاد الى مثلها فاقتلوه» چه آنكه اين فقره صريح است در اينكه معناى فلتة ذلة و خطيئة و فتنه است لا غير و نيز شاهد بر مدعى است كلام ملا سعد تفتازانى در شرح مقاصد و عبارت او اينست كه «و تنعقد الامامة بطرق احدها بيعة اهل الحل و العقد من غير اشتراط عدد و لا اتفاق الكل بل لو بايع واحد مطاع گفت بيعته و لهذا لم يتوقف ابو بكر الى انتشار الاخبار فى الاقطار و لم ينكر عليه احد و قال عمر لابى عبيدة ابسط يدك لابايعك قال ا تقول هذا و ابو بكر حاضر فبايع ابا بكر» انتهى كلامه ترجمه آن بفارسى آنكه منعقد مى شود امامت بچند طريق يكى از آن طريق بيعت نمودن اهل حل و عقد است و مشروط بعدد كثير و اجماع خلق نخواهد بود بلكه اگر يكنفر شخص بزرگ مطاعى بيعت كسى بنمايد كفايت مينمايد بيعت او از براى ثبوت امامت و ازين جهة بود كه توقف ننمود ابا بكر از براى امامت خود باينكه منتشر شود خبر امامت و بيعت باو در همه بلاد و كسى انكار ننمود بر ابو بكر و عمر خطاب نمود ابتداء بابو عبيده كه دست خود را باز نما كه من بيعت نمايم تو را ابو عبيدة در جواب گفت چنين ميگوئى و حال آنكه ابو بكر حاضر است پس بيعت نما با ابى بكر پس عمر بامر ابو عبيده بيعت نمود بابو بكر و اكتفاء بآن شد در ابتداء امر بالجمله صراحت كلام ملا سعد در مدعي محتاج ببيان نخواهد بود و لكن آنچه ذكر نمود كه احدى انكار ننمود بر ابو بكر كذب محض است چه آنكه انكار فضلاء صحابه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بر ابو بكر در تصدى امر خلافت مانند سلمان و ابوذر و جماعت كثيري بيان آن خواهد آمد انشاء اللّه و كيف كان پرواضح است كه هيچ عاقلى اكتفا نمى نمايد در ثبوت رياست الهيه و خلافت كبرى عن اللّه تعالى و عن رسوله ببيعت نمودن يكنفر آنهم بامر ديگرى مانند بيعت نمودن عمر مر ابو بكر را بامر

ص: 68

ابو عبيده چنانكه صريح كلام ملا سعد است و بس است در فضاحت و بطلان بيعت اقرار و اعتراف همان فضلا و عقلا از ايشان در مثل چنين مقام و حال آنكه از مسلمات طرفين است كه قبول شهادت يك نصف درهمى نميشود نمود بشهادة يك شخص واحد يا امر شخص واحد اگرچه از عدول و ثقات باشد فضلا از آنكه ثابت شود باو چنين امر معظم و مهمى كه از اعظم مسائل دين مبين است

و اما بيان تفصيلى بطلان ثبوت امامت و خلافت باستخلاف

پس بيان آن آنست كه استخلاف اگر از جانب خدا و رسول او باشد پس مرجع آن بنص بر امامت و خلافتست و عامه منكر نص بر امامت و خلافت اند و لهذا تمسك نمودند در اثبات مسئله امامت باجماع و بيعت و شورى و امثال آن و اين خارج از فرض كلامست و احدى از عامه مدعى آن نشده است بلكه ثبوت آن برعهده علماء اماميه است كه قائل بنص من اللّه و رسوله ميباشند در امامت حضرت امير المؤمنين و ساير ائمه صلوات اللّه عليهم اجمعين و سيجيئى بيانه فى محله انشاء اللّه تعالى و اگر از جانب رعيت باشد كه امت جمع شوند و استخلاف بنمايند شخصى را از براى خلافت و امامت و نيابت از جانب پيغمبر خودشان پس آن باطل است جدا بوجوهى اولا آنكه اين امر موجب طعن بر آن پيغمبر است كه چرا از براي خود نصب خليفه ننمود در ميان امت خود كه امتان او بعد از او از جهة خلافت مبتلا نشوند باختلاف آراء و شدايد امور و عظم بلايا و فتن با آنكه اين امر مهمى بود در شريعت او اگر نگوئيم كه از واجبات اصليه شرع او بود لااقل از واجبات فرعيه مهمه دين او بود و يا از مقدمات مهمه شريعت او بود پس پيغمبر چرا اهمال چنين امرى نمود و سبب شد از براى اختلال امور امت خود بلكه القآء مفسده نمود در ميان ايشان كه جماعتي بمقتضى اهويه خود طالب شخصى شوند و او را مقدم بدارند و هكذا تا آنكه منجر شود امر بقتل نفوس و نهب اموال و هتك عرض ايشان و با آنكه خصم معترف و مقر است باينكه اگر حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم تنصيص بر خليفه مينمود در زمان حيات خود احدى اختلاف نمينمود در امر خلافت فعلى هذا پس ترك استخلاف از حضرت رسول و واگذار نمودن آن را بامت مستلزم است كه آن حضرت سبب باشد از براى وقوع مفسده در ميان امت و ملتزم شدن باينمطلب از اوضح منكرات و موجب كفر و نفاقست و ثانيا بآنكه واگذار نمودن حضرت رسول امر استخلاف و امامت را بامت مستلزم آنستكه آن سيد كاينات ترك نموده باشد سنن انبيآء سلف را چه آنكه عادت انبياء سلف آن بود كه تعيين وصى و خليفه و جانشين خود مينمودند در زمان حيوة و ممات خودشان و اين پيغمبر بچه سبب ترك نمود عادت انبياء و رسل را و حال آنكه حقتعالي مى فرمايد «سْئَلْ مَنْ أَرْسَلْنٰا مِنْ قَبْلِكَ مِنْ رُسُلِنٰا » و قال المفسرون السنة الطريقة و السيرة و هي طريقة النبى قولا و فعلا و تقريرا» پس از طريقه انبيا و رسل و سيره ايشان تعيين خليفه بود در ميان امت و

ص: 69

حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم وجهى نداشت كه ترك سنن انبيا و طريقه ايشان نمايد در ميان امت خود با علم آنحضرت بصحت و صلاح آن از براى رعيت و ثالثا از همه گذشته پرواضح است كه تعين خليفه اگر نه از اصول دين و نه از فروع دين و لااقل از آنكه رجحان داشت فعل آن و مرجع بود ترك آن و آن پيغمبر لااقل شخص حكيمى بود و خداوند آنحضرت را وصف نمود در قرآن برحمة للعالمين و در جاى ديگر فرمود «حَرِيصٌ عَلَيْكُمْ بِالْمُؤْمِنِينَ رَؤُفٌ رَحِيمٌ » و كدام عاقل است كه قبول مينمايد كه چنين شخص حكيمى كه كمال رافت و مهرباني بالنسبه بكافه عباد خصوصا بالنسبه بامت خود دارد با اين احوال چنين امر راجحي كه ترك آن مرجوح و فعل آن راجح و صلاح و رأفت و رحمتست بحال امت و حال آنكه شرع منير او باقى خواهد بود تا روز قيامت و بعد از او نبى و رسولي نخواهد بود و او خاتم انبيا باشد و مع ذلك تعيين خليفه و جانشين از براي خود با اينكه در كمال سهولتست ننمايد تا آنكه امت او بعد از او حيران و متحير بمانند در امور خودشان و حاشا ثم حاشا پس ببرهان عقل باطلست استخلاف از امت مضافا بسوى آنچه مقدم داشتيم در مقدمات سابقه كه اصل خلافت و امامت واجب على اللّه خواهد بود نه واجب بر خلق و قد اقمنا البرهان عليه بما لا مزيد عليه فليرجع و رابعا سلمنا جميع ذلك و لكن نقول ان مرجع الاستخلاف من الامة بيكى از وجوه لاحقه و سابقه خواهد بود از اجتماع و بيعت و شورى و غلبه و بطلان هريك بنحو مفصل و مشروح تقرر و ثبوت يافته و بعد هم تقرر و ثبوت خواهد يافت و اگر مقصود باستخلاف خصوص استخلاف خليفه سابق باشد مر لاحق را مانند استخلاف ابي بكر مر عمر را و استخلاف هريك از خلفا امويه و عباسيه مر ديگريرا پس آن اشد فسادا و اوضح بطلانا و افضح حالا و اقبح ذكرا است از جميع و اما استخلاف خلفاء بني اميه و بني عباسيه فلا حاجة لنا الى ذكرهم و تطويل الكلام فيهم فعليهم لعنة اللّه و ملائكته و انبيائه و الناس اجمعين انما الكلام في خصوص استخلاف ابي بكر لعمر في زمان وفاته ابن ابى الحديد در كيفيت استخلاف نمودن ابا بكر عمر را بعد از خود «قال انه يجود بنفسه فامر عثمان ان يكتب عهدا و قال اكتب بسم اللّه الرحمن الرحيم هذا ما عهد به عبد اللّه(1) ابن عثمان ابى قحافه الي المسلمين اما بعد ثم اغمى عليه فكتب عثمان قد استخلفت عليكم ابن الخطاب و افاق ابو بكر فقال اقرء فقرئه فكبر ابو بكر و قال اراك خفت ان يختلف الناس ان مت في غشيتى قال نعم قال جزاك اللّه خيرا عن الاسلام و اهله ثم اتم العهد و امره ان يقرء علي الناس» ترجمۀ آن بفارسي آنكه ابا بكر در هنگام جان كندن خود امر نمود بعثمان بن عفان آنكه بنويس عهدنامه پس گفت بنويس بسم اللّه الرحمن الرحيم اين%%

ص: 70


1- و سيجيئ فى نسب الخلفاء ان اسم ابى بكر فى الجاهلية كان عتيقا فغيره النبى (ص) و سماه بعبد اللّه و اسم ابيه علما هو عثمان و كنيته ابى قحافة (منه) %%%%%%%

عهدنامه ايست از عبد اللّه بن عثمان ابى قحافه بسوى مسلمين اما بعد پس بيهوش شد پس عثمان برأى خود نوشت در آن عهدنامه كه بتحقيق من خليفه كردم بر شما پسر خطاب را بعد از آن ابا بكر بهوش آمد از غشوۀ خود و گفت بعثمان كه بخوان آنچه را نوشتي پس عثمان آنچه نوشته بود قرائت نمود پس تكبير گفت ابو بكر و گفت ايعثمان ترسيدى كه اختلاف نمايند مردم در امر خلافت اگر من درين غشوه ميمردم لذا نوشتى اسم عمر را و تعيين آن نمودى عثمان گفت بلي ابو بكر گفت خدا بتو جزاى خير دهاد از اسلام و اهل آن و بعد از آن تمام نمود امر وصيت را و امر نمود كه آنرا بر مردم بخوانند و در روايت شارح المقاصد و غير او چنين نقل شد در آخر عهدنامه «قال انى استخلفت عمر بن الخطاب فان عدل فذاك ظنى به و رأيى فيه و ان بدل و جار فلكل امرء ما اكتسب» يعني ابا بكر گفته است كه من خليفه خود قرار دادم عمر بن خطاب را پس اگر عدالت نمود در ميان امت پس آن مطابق با رأى گمان من است در حق عمر بن خطاب و اگر ظلم و جور نمود پس از براى هركسى است آنچه كسب نموده است و در روايت ابن ابي الحديد ذكر كرده است كه طلحه داخلشد و گفت از خدا بترس و عمر را بر مردم مسلط مكن ابو بكر گفت مرا بخداى ميترساني و من بهترين امت را بر ايشان خليفه كردم - مجلسى عليه الرحمه در كتب فارسيه و عربيه از بحار موجه ساخت بر اين عهدنامه كه ناقل آن از اجلاء و فضلاء علماء عامه است وجوهى مطاعن و مفاسد را اول آنكه خلافت كبرى و رياسة الدين و الدنيا بچه نحو بازيچه شد از براى جهال كه عثمان بن عفان برأى و اجتهاد خود بدون اذن خليفه خائن و بهواي نفس خود تعيين خليفه پيغمبر مينمايد و ابو بكر هم بعد از افاقه از غشوه خود دعاى خير در حق او مينمايد و بچه جرأت متصدى شدند چنين امر عظيمى را كه مرتب است بر او عظايم امور دين و دنيا بمجرد رأى و اجتهاد يكنفر بامضاء ابو بكر در چنين حالت و حال آنكه پيغمبر جرئت نمينمود بخبر دادن يك حكم جزئى از احكام اللّه را مگر بعد از نزول وحى الهي بر آن سرور كاينات و دويم آنكه اين حكايت مستلزم است كه ابو بكر و عثمان رؤف تر و مهربان تر باشند بحال امت از حضرت رسوليكه مبعوث بود بر تمام خلق از انس و جن چه آنكه باعتقاد فاسد ايشان حضرت رسول اهمال نمود امر امت را و تعيين خليفه ننمود بعد از خود از براى امت كه دفع خلافت و منازعات امت شود در باب خلافت و ابا بكر و عثمان بهتر مراعات حقوق امت نمودند از حضرت رسول كه رحمة للعالمين بود از براى كافه خلايق و قال تعالي وَ مٰا أَرْسَلْنٰاكَ إِلاّٰ رَحْمَةً لِلْعٰالَمِينَ (سيم) آنكه امر اعجب و افضح و اشنع از همه آنكه پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در حين وفات امر نمود باحضار كتف و دوات كه كتابت نمايد از براى امت خود كتابى كه هرگز بضلالت و خلافت واقع نشوند در امر خلافت و مقصود حضرت كتابت واقعه غدير خم و خلافت حضرت امير بود و عمر ممانعت نمود از حاضر نمودن آنچه را كه حضرت امر فرمود ممانعت

ص: 71

شديدى را العياذ باللّه من الكفر و الزندقه و گفت اين عبارت را «قال انه ليهجر او ان الرجل ليهجر او ان رسول اللّه يهجر و قال حسبكم كتاب ربكم» و اين حديث از روايات معتبره عامه است كه بچندين سند نقل شده در صحيح بخارى در هفت موضع از آن نقل اين حديث شده و در صحيح مسلم به بيست و دو طريق اين روايت نقل شده و صاحب سير الصحابه بنه طريق اينحديث را نقل نموده و ابن ابي الحديد بهشت طريق اين روايت را نقل نموده و مضمون مشترك آنها آنكه چون حضرت رسول دوات و قلم طلبيد كه نامه بنويسد كه هرگز امت گمراه نشوند پس اين لفظ شنيع از عمر بن خطاب سر زد و گفت كتاب خدا در ميان ما هست و ما را كفايت ميكند و بعد از آن گفتگو و نزاع در محضر حضرت سيد رسل بلند شد و پيغمبر امر فرمود كه او را از مجلس بيرون نمايند و فرمود كه سزاوار نيست بلند نمودن آواز در محضر من و صاحب سير الصحابه چنين نقل نمود از عكرمه كه چون مرض برسول خدا مستولي شد فرمود ايتونى بكتاب اكتب لكم كتابا لن تضلوا بعده ابدا فقال عمران النبى ليهجر كما يهجر المريض رسول خدا در غضب شد و فرمود شما را خرد و عقل نيست عمر گفت من اين سخن را از روى غضب گفتم رسول خدا فرمود شما مردمانى هستيد كه حق و اهل حق را نميشناسيد و امر نمود كه عمر و كسانى را كه منازعه نمودند در محضر آنحضرت از مجلس بيرون نمودند و آنها همان كسانى بودند كه در همان وقت شتافتند بسقيفۀ بنى ساعده و قاضى عياض و صاحب جمع الاصول كه از اعيان فضلاى ايشانند همين حديث را مبسوطتر ازين نقل نمودند و غزالى و محمد شهرستانى از اعاظم علماى ايشان تصريح كردند كه اين اول فتنه و خلافي بود كه در اسلام بهمرسيد و سببش عمر بود و نيز شهرستانى در كتاب ملل و نحل گفته است كه اول فتنه كه در عالم پيدا شد مخالفت شيطان از امر الهى بسجود آدم بود و اول خلافيكه در اسلام ظاهر شد منع عمر بود از كاغذ و قلم مؤلف گويد شهرستانى مقايسۀ خوبى نمود و مطلب را خوب فهميد و آنچه گفت حق است الا آنكه خداوند ديده بصيرت ايشان را كور نمود و از اين جهة اين فقره را توجيه مينمايند و ميگويند كه عمر در اين واقعه در اجتهاد خود خطا نمود يعنى از روي رأى و اجتهاد خود مقابله نمود با نص فرمان حضرت رسول كه خداوند در حق او شهادت داد كه وَ مٰا يَنْطِقُ عَنِ اَلْهَوىٰ إِنْ هُوَ إِلاّٰ وَحْيٌ يُوحىٰ تبالهم و لارائهم و لاجتهاداتهم و ابن ابى الحديد معذرت خواسته بعد از آنى كه چاره نديد مگر از قبول كردن اين حديث متواتر بين الفريقين را باينكه عمر ظاهر لفظ مراد او نبود چه آنكه ظاهر آن كفر است بلكه عمر چون بحسب طبيعت كان رجلا فظا غليظ القلب و از روى طبع خشن و غلظت غريزيه طبع چنين سخنان ميگفت مؤلف گويد كه هذيان ابن ابى الحديد را ملاحظه نمائيد چه آنكه صدور اينگونه كلمات از عمر اگر از روى عدم شعور و بى اختيارى و عدم حيله و ناچارى بود بالنسبه بسوى حضرت سيد المرسلين وآنگهى در چنين امرى كه عامه و خاصه تصديق

ص: 72

نمودند بملامت عمر پس باتفاق جميع عقلا چنين كسى خارج از عداد ذوي العقول و اصحاب شعور است و ملحق است باصحاب سفه و جنون و البته چنين كسى قابل نيست از براي حمل ما يسمد به الارض فضلا عن تحمل خلافة الكبرى و رياسة الدين و الدنيا و اگر از روى اختيار و شعور و اراده است چاره نيست مگر حمل آن بكفر و نفاق و شقاق و بغضه للنبي و عترته الطاهرة و قطب الدين شافعى شيرازى كه از عرفاء علما ايشانست در رساله كشف الغيوب خود گفته است كه راه بى راه نما نميتوان رفت و گفتن عمر كه چون كتاب اللّه در ميان ماست بمرشد چه حاجت است بآن ماند كه مريض گويد كه چون كتب طب در دست است رجوع بطبيب لازم نيست و اين سخن خطاست چه هركس را فهم طب غير ميسر است و استنباط از او نتوان نمود پس مراجعه باهل استنباط لازم است وَ لَوْ رَدُّوهُ إِلَى اَلرَّسُولِ وَ إِلىٰ أُولِي اَلْأَمْرِ مِنْهُمْ لَعَلِمَهُ اَلَّذِينَ يَسْتَنْبِطُونَهُ مِنْهُمْ و كتاب حقيقى سينۀ اهل علم است بَلْ هُوَ آيٰاتٌ بَيِّنٰاتٌ فِي صُدُورِ اَلَّذِينَ أُوتُوا اَلْعِلْمَ و اينستكه حضرت امير المؤمنين عليه السّلام فرمود انا كلام اللّه الناطق و هذا هو الصامت انتهي كلامه و نعم ما قيل. ساروا كتاب الله الا انه هو صامت و هم الكتاب الناطق مؤلف گويد كه كلام قطب ايراد موجهى است بر امام او عمر بن الخطاب و از كلام خود عمر و اتباع او در مقاميكه گفت حسبنا كتاب اللّه ظاهر ميشود غباوت عمر و جهل او بكتاب اللّه چه آنكه از مسلمات بين طرفين است آياتي كه استنباط احكام از آن بتوان نمود پانصد آيه است كه آنهم در غايت اجمال و اشكال و متشابه و اختلاف عظيم در فهم احكام از آنها و محكمترين آيات در احكام را جماعتى از علما آيه نازله در باب وضو گرفته اند كه قريب بصد تشابه در آن هست و با آنكه در همه اين آيات كه استنباط احكام از او ميشود ناسخ است و منسوخ و محكم و متشابه و عام و خاص و مجمل و مأول و مطلق و مقيد پس چگونه كتاب خدا كفايت حال امت خواهد نمود بدون هادى و مبين و اگر كافى بود عمر را كتاب خدا پس چرا خود در مسائل حيران ميشد و رجوع مينمود باعراب و نسوان حتى آنكه مكرر ميگفت» كلكم افقه من عمر حتى المخدرات و در مقام سرگرداني و تحير و فزع امور ميگفت «لو لا علي لهلك عمر» و بالجمله حاصل ايراد آنكه چون شد كه پيغمبر با عصمت و طهارت و عدم تنطق حضرت رسالت پناهى مگر بوحى الهى و منجز و متحتم بودن امر حضرت رسول بر همه مؤمنين بنص قرآن مٰا كٰانَ لِمُؤْمِنٍ وَ لاٰ مُؤْمِنَةٍ إِذٰا قَضَى اَللّٰهُ وَ رَسُولُهُ أَمْراً أَنْ يَكُونَ لَهُمُ اَلْخِيَرَةُ و اولى بودن آن سيد كاينات از جانهاي مؤمنين قوله تعالي اَلنَّبِيُّ أَوْلىٰ بِالْمُؤْمِنِينَ مِنْ أَنْفُسِهِمْ در هنگام وفات در امر بمكاتبه و اصلاح حال امت عمر نسبت هذيان العياذ باللّه بسيد كاينات داده و مدعى شد بكفايت كتاب اللّه و چون ابا بكر تعيين خليفه ناحق ميكند از جانب خود عمر و او امر مينمايد عثمانرا بكتابت و در حين كتابت او را غش عارض ميشود و بى شعور ميگردد نسبت هذيان باو نميدهند و حال آنكه ابو بكر

ص: 73

اولى بود بنسبة هذيان و بيهوده گوئى و چرا نگفتند كه كتاب اللّه كافيست و محتاج بكتابت ابو بكر نخواهد بود و چه خوب گفته است شاعر

وصى النبى فقال قائلهم *** قد ظل يهجر سيد البشر

و راوا ابا بكر اصاب فلم *** يهجر و قد اوصى الى عمر

چهارم آنكه بمقتضى همين خبر متواتر مسلم عمر بي ادبي و اذيت نمود سيد انبيا را بقول شوم خود و پيغمبر را آزرده خاطر نمود تا آنكه آنحضرت امر نمود كه عمر و كسانيرا كه هم رأى او بودند در منع كتابت از مجلس آنحضرت بيرون نمودند و خداوند عالم فرموده وَ اَلَّذِينَ يُؤْذُونَ رَسُولَ اَللّٰهِ لَهُمْ عَذٰابٌ أَلِيمٌ و در آيه ديگر ميفرمايد إِنَّ اَلَّذِينَ يُؤْذُونَ اَللّٰهَ وَ رَسُولَهُ لَعَنَهُمُ اَللّٰهُ فِي اَلدُّنْيٰا وَ اَلْآخِرَةِ وَ أَعَدَّ لَهُمْ عَذٰاباً مُهِيناً و كسيكه اذيت نمود پيغمبر را و مستحق عذاب ابدي و لعن دائمي شد بنص قرآن چگونه قابل است از براى خلافت و چگونه ابو بكر ميگويد افضل امت را خليفه خود قرار دادم پنجم آنكه اگر كتاب خدا كافي بود در اصلاح امر امت و محتاج بكتابت پيغمبر نبودند چرا عمر اوضاع سقيفه را فراهم آورد و ميگفتند اين دين را بى قيم و بى خليفه نتوان گذاشت و باين حجة تعبيۀ خلافت ابى بكر نمود و چرا ابو بكر اكتفا بكتاب خدا ننمود و در وقت وفات تعيين خليفه مينمود مؤلف گويد مفاسد و فضايح استخلاف ابا بكر مر عمر را در نهايت وضوح و ظهور است و آنچه مجلسى قدس سره اللطيف متعرض شدند فقد اجاد و اتى بما فوق المراد لكن با اين احوال ميگوئيم كه مخفى نماناد كه ابو بكر در استخلاف عمر حين وفات خود خارج شد از طريقه فريقين من الخاصة و العامة و مرتكب شد خلاف اجماع محقق از طرفين را و بآن سبب باطل بمود خلافت خود و خلافت خليفه خود عمر را بيان آن آنستكه امامت و خلافت يا از امور واجبة على اللّه سبحانه است چنانكه اماميه قائلند و ازينجهة ميگويند كه واجب است بر خدا و رسول تعيين ائمه و خلفا و يا از امور واجبة على الامة و الرعيه است كه خود امت مختارند كه باجماع و اتفاق و بيعت و شورى تعيين خليفه نمايند باختيار خود چنانكه بناء عامه برآنست و از آن جهة منكر نص بر امامت شدند بالكليه و احتمال ثالثى در بين نخواهد بود و «على كلا التقديرين يظهر بطلان خلافة الشيخين» اما بنابر اول پرواضح است كه تعيين خليفه نخواهد شد الا بنص من اللّه و رسوله و اينمطلب در حق ابا بكر محقق نشد چه اصل خلافت او باعتقاد فاسد كاسد او و اتباع او باجماع و بيعت مسلمين شد لاغير پس خود ناكرده خليفة من اللّه چگونه تعيين خليفه بناحق ميكند عمر را بعد از خود پس خلافت هردو خليفه باطل و عاطل بر اين تقدير و اما بنابر ثانى پس از دو وجه بطلان خلافت او و خليفۀ او ظاهر خواهد شد اما اولا پس بجهت آنكه اختيار اين امر با امت و مصلحت بيني امت بود و او را حقى در تعيين خليفه نبود و رضاى همه امت شرط بود در خلافت عمر و احدى غير از چند نفر منافقين راضى بخلافت عمر كه بتصديق علماء ايشان فظ غليظ القلب و خشن و بدخوى

ص: 74

بود راضى نبودند حتى در همين واقعه استخلاف ابا بكر عمر را طلحه معارضه نمود با او و گفت از خدا بترس و عمر را مسلط بر مردم مكن پس خلافت عمر ناحق و بدون رضايت عامۀ مسلمانان بود و بچه دليل مسلط نمود عمر را بر نفوس و اموال مسلمانان و اين تصرف عدوانى ابا بكر حق مسلمانان را در هنگام موت وجهى نداشت مگر مجرد تشهى و فسق پس درينصورت ابى بكر هم لايق خلافت نبود فضلا از خليفه او عمر كه بوصيت او خليفه و امام بر خلق باشد و ثانيا آنكه بنابراين تقدير مخالفت نمود ابو بكر پيغمبر را چه آنكه پيغمبر ترك وصايت و ترك تعيين خليفه نمود بنابر راى فاسد ايشان و بجهة آنكه اينمطلب از حقوق مجموع امتست و مفوض است باختيار امت لهذا پيغمبر امر خلافت را واگذار بايشان نمود و خداوند فرموده است كه لَكُمْ فِي رَسُولِ اَللّٰهِ أُسْوَةٌ حَسَنَةٌ و بنابراين تقدير اين تأسى از تأسيات واجبه است كه بر ابو بكر واجب بود تاسى نمودن به پيغمبر و واگذار نمودن امر خلافت را بامت پس بناء علي هذا در استخلاف ابا بكر مر عمر را مخالفت واضحه ايست با طريقه حضرت رسول و آن ضلال و فجور است و چنين كسى كه در هنگام موت خود چنين مخالفت با پيغمبر خود نمايد با علم او بطريه پيغمبر كه بآن جهة خود مالك خلافت شد از روى تفويض امر بامت البته مستحق خلافت و امامت نبود چه برسد بفرع او و خليفه او كه عمر بن خطاب باشد «و الحمد اللّه على ما هدانا»

اما بيان تفصيلى بطلان ثبوت امامت و خلافت باجماع
اشاره

كه از اعظم ادله خصم است پس بيان آن محتاج برسم مقالاتست مقالۀ اولى در مقام بيان كيفية اصل واقعه سقيفه بنى ساعده كه محل اجتماع جماعت انصار و مهاجرين بوده است مقالۀ ثانيه در بيان معنى اجماع و تحقق آن در مورد مخصوص و عدم تحقق آن مقالۀ ثالثه در وجه حجية اجماع و صحت مدرك او بنابر طريقه خصم و قبل از شروع در مطلب ذكر مى نمائيم مطلبى را كه بمنزله مقدمه در مقام باشد پس موقوفست تماميت مطلب بمقدمه و مقالات ثلاثه

اما المقدمه در بيان بعضى از اخبار كه موجب بصيرت كثيرى از مطالب است

و مشتمل است بر ذكر صحيفه معروفه بين منافقين و مبغضين للنبى و اهل بيته و متضمن است بعضى از نكات و دقايق و اشارات كه تنبيه ببعض از آن خواهد شد مجلسى عليه الرحمه در بحار نقلا عن ارشاد القلوب آنكه چون عثمان بن عفان والى نمود عمر بن سفيان بن مغيره را كه يكى از بني اميه و ذوي القربى عثمان بود بر اهل مشكان و حارث ابن الحكم كه ابن عم او بود بر اهل مداين و چون سوء معامله او با اهل مداين اشتداد يافت شكايت كردند اهل مداين از آن والى در نزد عثمان و غلظت نمودند بعثمان لهذا عثمان حارث بن الحكم را معزول نمود و حاكم كرد بر ايشان حذيفة بن اليمان را و حذيفه حكومت مينمود بر ايشان از جانب عثمان تا آنكه عثمان كشته شد و باخوين خود ملحق شد و چون خلافت مستقر شد با امير المومنين علي ابن ابى طالب

ص: 75

عليه السّلام پس امضاء فرمود حكومت حذيفه را نوشت بحذيفه كه بسم اللّه الرحمن الرحيم من عبد اللّه على امير المؤمنين الى حذيفة بن اليمان سلام عليك فانى قد وليتك و كتابت آنحضرت مشتمل بود بر حمد و ثناى الهى و صلوات بر حضرت سيد رسل و مشتمل بود بر جمله از مواعظ و نصايح و امر فرموده بود حذيفه را بعدل نمودن با رعايا و احسان بايشان و مدارات با اهل مداين و آنكه بخواند فرمان سيد اتقيا را بر اهل مداين و چون عهدنامه حضرت امير و فرمان آنسرور رسيد بحذيفه جمع نمود خلق مداين را در مسجد و بر منبر بالا رفت و حمد و ثناى الهى را بجاى آورد و عهدنامه فرمان حضرت امير عليه السّلام را بر خلق قرائت نمود و بعد گفت كه الحمد للّه كه احياى حق شد و اماتۀ باطل و حق و عدل ظاهر شد و جور و ظلم بر كنار افتاد ايها الناس انما وليكم اللّه و رسوله و امير المؤمنين حقا حقا و خداوند امير المؤمنين را ولى بر حق نمود بر شما و او بهترين خلق است بعد از سيد انبياء و اولى و سزاوارتر است از مردم بخلافت و امامت و اقرب بسوي صدق و ارشد بسوي خداوند است در توسل ايها الناس رجوع نمائيد بسوى اطاعت امير المؤمنين كه اول مردمانست در اسلام و اكثر ايشان در علم و اسبق بسوي ايمان و احسن در مرتبه يقين «اخى رسول اللّه و ابن عمه و ابى الحسن و الحسين و زوج الزهرآء البتول سيدة نساء العالمين فقوموا ايها الناس و بايعوا على كتاب اللّه و سنة نبيه فان للّه فى ذلك رضى و لكم مقنع و صلاح و السلام عليكم فقام الناس و بايعوا امير المؤمنين عليه السّلام احسن بيعة و اجمعها» بعد از آن جوانى برخاست كه از ولاة انصار بود نام او مسلم و شمشيرى حمايل در گردن داشت فرياد برآورد «ايها الامير انا سمعناك تقول انما وليكم اللّه و رسوله و امير المؤمنين حقا حقا تعريض مى نمائى در اينكلام خود بر خلفاء سابق مگر ايشان امرآء مؤمنين بر حق نبودند خدا ترا رحمت كند امر را بر ما كتمان منما زيرا كه تو از كسانى هستى كه مشاهده امر نمودى و حاضر بودي و ما مقلدين شما هستيم آنچه واقع امر است بر گردن شماست و ما خدا را بر شما شاهد ميگيريم در آنچه آورديد از نصيحت از براي امت حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و صدق و راستى كلام از حضرت پيغمبر حذيفه گفت ايها الرجل حال كه سئوال نمودى و تفحص كردى از حقيقت امر پس بشنو و بفهم آنچه بتو خبر ميدهم از حقيقت امر و صدق كلام از آنچه مشاهده نموده ايم و برأى العين ديده ايم اما خلفاء قبل از على ابن ابى طالب مسمى شدند بامير المؤمنين من عند انفسهم و مردم بجهة خوش آمد ايشان مخاطب مى نمودند آنها را بامير المؤمنين و اما على بن ابى طالب عليه السّلام از جانب خداوند مسمى شد بامير المؤمنين و جبرئيل عليه السّلام از جانب خدا او را باين اسم ناميد و پيغمبر در زمان حيوة خود امر نمود اصحابرا كه باين اسم بخوانند او را مولف گويد كه شاهد است بر اين فقره كه خلفاء قبل از على ابن ابى طالب مدعو باين اسم شدند

ص: 76

تملقا من الناس آنچه ابن عبد البر كه يكى از علماء و ثقات ايشانست در كتاب استيعاب خود كه «كان ابن الخطاب يسمي نفسه خليفة ابى بكر و يكتب الي عماله من خليفة ابى بكر تا آنكه وارد شد لبيد بن ربيعه و عدى بن حاتم و گفتند مر عمرو بن العاص را كه استيذان نما براى ما از امير المؤمنين پس مخاطب نمود عمرو بن عاص خليفه را به امير المؤمنين پس بعد از آن مكاتيب بر آن نسق جارى شد و بالجمله آن جوان انصارى سؤال نمود از حذيفه كه چگونه بود تفصيل آنمطلب حذيفه گفت روزى جبرئيل عليه السّلام نازل شد بر پيغمبر بصورت دحيه كلبى و بر بالين پيغمبر نشسته بود و سر مبارك حضرت رسول در دامن او بود كه حضرت امير وارد شد و سلام نمود بدحيه كلبى و دحيه در جواب عرض كرد و عليك السلام يا امير المؤمنين و رحمة اللّه و بركاته و بعد عرض نمود بنشين و بكنار بگير سر ابن عم خود را كه تو سزاوارترين خلقي باو پس حضرت امير بنشست و سر مبارك آن حضرت را در كنار خود گرفت و دحيه از حجرۀ مباركه بيرون رفت و من در خارج باب ايستاده بودم بعد از خروج دحيه داخل شدم اندك زماني نگذشت كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بيدار شد و چشم مبارك او بر حضرت امير افتاده تبسم نمود بر روى حضرت امير عليه السّلام و فرمود يا على از دامن كه سر مرا در كنار گرفتى عرض كرد از حجر دحيه كلبي حضرت رسول فرمودند كه آن جبرئيل بود و چه گفت بتو عرض كرد چون من داخلشدم بر او سلام كردم در جواب منگفت و عليك السلام يا امير المؤمنين و رحمة اللّه و بركاته حضرت رسول فرمود «يا على سلمت عليك ملائكة اللّه و سكان سمواته بامرة المؤمنين من قبل ان تسلم عليك اهل الارض يا على ان جبرئيل فعل ذلك من امر اللّه تعالى» خداوند عز و جل كه پروردگار منست وحى فرمود پيش از داخلشدن تو بر من آنكه واجب نمايم بر خلق كه سلام كنند بر تو بامير المؤمنين و انا فاعل ذلك انشآء اللّه و چون فرداى آن روز شد پيغمبر مرا فرستاد بسوى ناحيۀ فدك و چون مراجعت نمودم ديدم كه مردم بيكديگر خبر ميدهند كه جبرئيل نازلشد بر پيغمبر و مردم را امر نمود كه سلام كنند بر على بامير المؤمنين اصحاب يك بيك داخل مي شدند بر حضرت رسول و حضرت امير را نشانيده بود در مجلس و بآن سرور سلام ميكردند بامير المؤمنين بامر حضرت پيغمبر تا آنكه يك بيك از منافقين وارد ميشدند و حضرت رسول آنها را امر مى نمود بسلام بحضرت امير باينخطاب مخصوص تا آنكه بعض از منافقين از قبيل عثمان و ابو عبيده و امثال ايشان بآن حضرت عرض كردند اين از جانب خدا و رسول مى باشد حضرت رو كردند باصحاب كه من امر كردم شما را كه سلام نمائيد بعلى بن ابي طالب بامير المؤمنين و مردمانى از من سؤال كردند كه آيا از امر خدا و رسول او است «ما كان لمحمد ان ياتى امرا من تلقآء نفسه بل بوحى ربه و امره ا فرايتم و الذى نفسى بيده لان ابيتم و نقضتموه لتكفرون و

ص: 77

لتفارقن على ما بعثني ربى و من شآء فليؤمن و من شآء فليكفر» بريده اسامى گفت چون بيرون آمديم شنيديم از بعض هولاء از منافقين كه بيكديگر مى گفتند كه ديديد كه چه كرد امروز محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم با پسر عم خود از علو منزلة و مكان و اگر ممكن شود كه پيغمبر نمايد او را بعد خود هرآينه خواهد بجاى آورد پس رفيق او گفت ساكت شو اگر مفقود شود محمد هرآينه اين فعل و حركت او در تحت قدمهاى ما خواهد بود حذيفه گفت بريده اسلمى بعد اين واقعه بجهت شغلى بجانب شام روانه شد چون مراجعت نمود پيغمبر از دنيا رفته بود و مردم بيعت نموده بودند بابي بكر بريده داخل مسجد شد ديد ابو بكر بر روى منبر حضرت رسول نشسته و عمر در مرتبه پائين از منبر نشسته بريده از گوشه مسجد ندا كرد كه يا ابا بكر و يا عمر گفتند چه شده است ترا اى بريده مگر مجنون شدۀ بريده گفت و اللّه مجنون نشده ام «و لكن اين سلامكما بالامس على على بامرة المؤمنين فقال له ابو بكر الامر يحدث بعده الامر» و تو غايب بودى و ما حاضر «الشاهد يري ما لا يرى الغايب بريده گفت بلى شما ديديد چيزيرا كه خدا و پيغمبر او نديده بودند بتحقيق كه وفا كرد از براى تو صاحب تو بقوله «لو فقدنا محمدا لكان قوله هذا تحت اقدامنا» آگاه باشيد كه مدينه حرامست بر من ماندن در آن تا زنده هستم پس بريده با اهل و عيال خود از مدينه بيرون رفت و نازلشد در ميان قوم خود بني اسلم و گاه گاهى وارد مدينه مى شد بعد از آن حذيفه گفت بجوان انصاري اينست آنچه سؤال نمودي از واقع امر پس آن جوان گفت خداوند جزاى خير ندهد كسانى را كه مشاهده نموده بودند از پيغمبر آنچه را كه گفتى و شنيدند از حضرت رسول اينقول را در حق حضرت امير و با اين احوال امر را از دست او بيرون بردند و واگذار ننمودند بكسى كه كه خدا و پيغمبر او را اهل آن ندانستند پس قسم بخدا كه آنقوم هرگز رستگار نخواهند شد پس حذيفه از منبر نازلشد و بآن جوان گفت كه امر اعظم از آن بود كه بخيال تو ميرسد ايمان از دست مردم بيرون رفت و مخالفت بسيار شد و ناصر كم شد از براى اهل حق پس آنجوان بحذيفه گفت پس شماها چرا شمشيرهاى خود را بلند ننموديد بر گردن مخالفين و معاندين چرا ثابت قدم نبوديد كه حق را بر اهل آن برگردانيد فقال حذيفه ايها الفتى گويا چشمها و گوشهاي ما بسته شد و از مرگ ترسيديم و كراهت داشتيم موت را و مزين شد بر ما دنيا و سؤال مي نمائيم از خداوند آنكه عفو از گناهان ما فرمايد و در مابقي از عمر ما را بدين حق نگاه بدارد فانه مالك رحيم بعد از آن حذيفه برگشت بمنزل خود مؤلف گويد تتمه حديث حذيفه را عنقريب نقل خواهيم نمود و لكن از اينكلام حذيفه معلوم مي شود كه حذيفه هم يكي از تائبين بود بعد از وقوع نفاق از اصحاب و واقعه بيعت سقيفه و اغماض ايشان از نصرت حضرت امير و از جمله از اخبار ظاهر مي شود كه جمله از هولاء

ص: 78

برگشتند و تائب شدند در طول زمان خلافت خلفآء ثلث و اكثري برگشتند در زمان خلافت عثمان و جماعت ديگر كه در جنگ صفين همراه حضرت امير بودند در مراجعت بمداين و حكايت حديث جمجمه تضرع و گريه زياد نمودند در خدمت حضرت امير عليه السّلام و عذرخواهي و طلب عفو از تقصيرات خود كردند كه تقاعد نمودند از نصرت آنجناب و پايمال نمودن حق آن حضرت را در زمان خلفاء ثلاث و نيز آنچه متضمن است اين مضمون خبر حذيفه از امر نمودن حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم اصحاب را بسلام نمودن بر حضرت امير بالسلام عليك يا امير المؤمنين از مسلمات عامه و خاصه است كه آنسرور ملقب باينخطاب شريف من اللّه سبحانه و تعالى و من جبرئيل و من النبى بامر من اللّه تعالى بوده است ابو المؤيد موفق بن احمد اخطب خوارزمي كه از اعاظم علماء عامه است بچندين سند نقل نمود اينحديث را و ابراهيم بن محمد حموينى باسناد متعدده نقل نمود و حافظ ابو بكر كه از اجلاء علماي ايشانست بچهارده سند از اسناد خود كه متصل ميشوند بانس بن مالك و رافع غلام عايشه و سالم و ابو هريره و معاوية بن تغلبه و عبد اللّه ابن عمر و عايشه و ابو سعيد خدرى و جهنى و و سعيد بن جبير كه همه اينها از روات معتبره در نزد علماء عامه مى باشند نقل نمودند از سيد ابن طاوس عليه الرحمه نقل شده كه اينحديث را از طرق و روايات عامه بسيصد طريق نقل نموده است واحدى از علماء عامه نتوانستند اينحديث را انكار نمايند و مضمون اينحديث شريف كه قدر مشترك بين همه اخبار و رواياتست اينست كه قال قال النبي صلّى اللّه عليه و آله و سلّم سلموا على علي بامرة المؤمنين و مسعودى و معزى و عباد بن يعقوب از علماء عامه باسناد خود از بريده و ابو داود و ابو هريره چنين نقل كرده اند كه ابو بكر بخدمت رسول خدا آمد حضرت فرمود اي ابو بكر برو و بر امير المؤمنين على عليه السلام سلام كن عرض كرد يا رسول اللّه در حيوة تو على را امير المؤمنين گوئيم فرمود بلى در حيات من او امير المؤمنين است پس عمر آمد و باو نيز چنين فرمود او نيز چنين سئوال كرد حضرت فرمود باو آنچه بابو بكر فرمود و بروايت ابو داود گفت امير المؤمنين كيست فرمود على بن ابيطالب گفت از جانب خدا و بامر رسولخدا فرمود بلى از جانب خدا و بامر رسولخدا امير المؤمنين است و اخطب خوارزمى در كتاب خود چنين نقل نمود كه جبرئيل از جانب رب جليل آمد و على عليه السّلام را باين لقب مخصوص ساخت و حضرت رسول بموجب حكم الهى فرمود «سلموا على عليّ بامرة المؤمنين» و اول كسى كه بر على سلام كرد عمر رضى اللّه عنه بود و حافظ ابو بكر از بريده باين نحو نقل نمود كه پيغمبر ما را امر نمود كه چون بعلى سلام كنيم بگوئيم السلام عليك يا امير المؤمنين و او را بلفظ امير المؤمنين تحيت گوئيم و نيز همين حافظ ابو بكر بسند ديگر از سالم نقل نمود كه حضرت امير در مزرعۀ مشغول بود و من در خدمت

ص: 79

آنسرور حاضر بودم كه ابو بكر و عمر هردو آمدند و تحيت گفتند و سلام كردند باين لفظ كه السلام عليك يا امير المؤمنين و رحمة اللّه و بركاته حضرت امير فرمود كه شما در حيات رسولخدا مرا امير المؤمنين ميگوئيد گفتند بلى زيرا كه خود پيغمبر ما را باين لفظ امر فرموده است و ثقفى و ستيرى ابن عبد اللّه كه از ثقات علما و اهل درايت در نزد عامه اند بروايت عمران الحسين و ابو بريده چنين نقل نمودند كه عمران و ابو بريده بابى بكر گفتند كه تو داخل در كسانى بودى كه آنروز بعلي ابن ابى طالب بلفظ امير المؤمنين سلام كردى نميدانم آنروز را ياد دارى يا آنكه فراموش كردۀ گفت ياد دارم و فراموش نكرده ام پس گفتم چگونه تو را شايد كه بر او امارت و حكم رانى كنى و عمر در آنجا بود گفت نبوت و خلافت در يكجا جمع نگردد مولف گويد بى فهمي عمر را ملاحظه كنيد كه باقرار و اعتراف خود چنانكه مضمون اين اخباريست كه اتباع عمر نقل كرده اند از علماء عامه كه پيغمبر بامر خدا او را ملقب ساخت بامير المؤمنين و امامت و خلافت و نبوت را در يك جا جمع نمود و عمر باجتهاد و تشهى خود در مقابل نص خدا و رسول جواب سائل را ميگويد كه نبوت و خلافت در يكجا جمع نميشود بالجمله برويم در سر تتمه حديث حذيفه عبد اللّه بن سلمه گويد كه حذيفه مريض شد در مداين و من در نزد او حاضر بودم كه داخلشد بر او همان جوان انصاري حذيفه او را در نزد خود نشانيد و مرحبا باو گفت جوان انصارى از او سئوال نمود از بعض از وقايع اصحاب حضرت رسول و جهت نفاق ايشان با حضرت امير و بعد گفت كه دوست داشتم بفهمم حقيقت امر را و لكن تو مريض ميباشى و كراهت دارم كه ملول سازم خاطر تو را بحديث گفتن و برخاست كه برود حذيفه گفت بآنجوان بنشين و اخذ نما حديث را اگرچه بر من اذيت و صدمه باشد تا آنكه آنچه مقدور من است از نصيحت و طاعت از براي خدا و رسول او در اين آخر عمر خودم بيان نمايم و قسم بذات مقدس حضرت پروردگار كه خبر ميدهم تو را بخبرى كه خود او را ديدم و شنيدم و خبر مى دهم ترا بآنكه خداى تعالي امر نمود پيغمبر خود را در سال دهم از هجرت حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم از مكه بسوى مدينه بآنكه حج نمايد و مردم نيز با حضرت حج بنمايند و آيۀ مباركه وَ أَذِّنْ فِي اَلنّٰاسِ بِالْحَجِّ نازلشد پيغمبر امر فرمود كه منادى ندا نمايد در اهل عاليه و سافله كه پيغمبر عازم بر حج است در اينسال تا آنكه بفهماند بمردم مناسك و اعمال حج را تا اينكه اين سنت بماند تا آخر دهر پس باقى نماند احدى از اهل اسلام مگر آنكه حج نمود در آنسال با پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و حضرت هم با اهل و عيال عازم حج شد و آن حجة الوداع بود پس چون حج حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم تمام شد و بيان فرمود مناسك حج را و تعليم نمود اعمال آنرا بمردم و آنچه محتاج اليه ايشان بود ذكر فرمود و اقامه نمود ملة حضرت ابراهيم عليه السّلام را و بدعتهاى مشركين را زايل نمود

ص: 80

و حجر الاسود را برگردانيد بسوي حالت اوليه او پس جبرئيل در مكه نازل شد باول سورۀ عنكبوت الم أَ حَسِبَ اَلنّٰاسُ أَنْ يُتْرَكُوا أَنْ يَقُولُوا آمَنّٰا وَ هُمْ لاٰ يُفْتَنُونَ وَ لَقَدْ فَتَنَّا اَلَّذِينَ مِنْ قَبْلِهِمْ الي اخر الاية پيغمبر بجبرئيل عليه السّلام فرمود اين فتنه چه چيز است جبرئيل عرض كرد «يا محمد ان اللّه يقرئك السلام» و ميفرمايد كه پيغمبرى نفرستادم قبل از تو مگر آنكه امر كردم در نزد انقضاء اجل او اينكه تعيين خليفه براي خود نمايد در ميان امت خود كه پس از او جانشين او باشد و سنن و احكام او را زنده بدارد پس اطاعت كنندگان از امت محسوب از صادقين اند و مخالفين ايشان از كاذبين و اينك نزديك رسيد اجل تو و رجوع تو بسوى پروردگار تو و خداى تو امر مينمايد ترا بآنكه نصب نمائى از براى امت خود بعد از خود على ابن ابى طالب را و تعليم نما باو آنچه را كه خداوند بتو تعليم فرمود «فانه من الامين المؤتمن يا محمد اني اخترتك من عبادي نبيا و اخترته لك وصيا پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم طلب نمود حضرت امير را و يك روز تمام و شب آن را خلوت نمود با حضرت امير و تعليم نمود باو علم و حكمت را و آنچه كه مامور بود از جانب خداى تعالي و آن روز نوبت عايشه دختر ابا بكر بود چون ديد طول كشيد صحبت پيغمبر با حضرت امير عرضه داشت بحضرت رسول طول دادن صحبت او با حضرت امير را حضرت رسول از او اعراض نمود عايشه باز عرضه داشت و عرض كرد در اين امر آيا صلاح من است كه مرا باو خبر دهى حضرت فرمودند بلى امريست كه صلاح هركسي است كه خدا باو توفيق دهد بايمان بتحقيق كه مامور شدم از جانب خدا كه جميع خلق را دعوت نمايم بآن و زود است كه بر تو معلوم خواهد شد عايشه عرض كرد يا رسول اللّه اگر صلاح من است چرا بمن خبر نميدهى كه من سبقت بنمايم بعمل نمودن بآن و اخذ كنم بآنچه صلاح است حضرت رسول فرمود خبر مى دهم و لكن او را حفظ نما و ضايع مگردان بافشاء بآن تا آنكه همه مردم را بآن خبر دهم و اگر حفظ كردى او را و ضايع ننمودى از براي تو است فضيلت و سبقت و مسارعت بسوى ايمان بخدا و رسول او و اگر ضايع نمودى او را و ترك كردى كافر شدى بخدا و ضايع نمودى اجر خود را و خدا و پيغمبر او از تو برى خواهند بود و از خاسرين و زيان كاران محسوب خواهى شد پس عايشه ضمانت نمود حفظ او و ايمان باو را پس از آن حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود كه خداي من مرا خبر داد كه اجل تو رسيده است و امر نمود مرا كه على بن ابى طالب را نصب نمايم علم از براى ناس و او را امام و خليفه خود قرار دهم و امر نمود عايشه را كه اين مطلب سر و پنهان باشد در نزد تو تا آنكه من خلق را دعوت بآن بنمايم و عايشه باز ضمانت آنرا حفظ نمود و درنگ ننمود كه بصاحبه خود حفصه دختر عمر حكايت را نقل نمود و هريك از آنها خبر دادند پدران خود را بواقعه و ابا بكر و عمر رفقاء خود را از طلقا و منافقين جمع نمودند و گفتند كه

ص: 81

پيغمبر اراده دارد كه امر امامت و خلافت را در اهلبيت خود قرار دهد مانند كسرى و قيصر تا آخر دهر و اللّه در زندگانى دنيا از براى شما حظى و نصيبى نخواهد بود اگر اين امر مستقر شود بعلي ابن ابيطالب زيرا كه پيغمبر با شما معامله مينمود بظاهر امر و ظاهر حال و على ابن ابيطالب معامله مينمايد با شما بآنچه در نفس و راى اوست پس شما نيكو ملاحظه نمائيد از براى خودتان در اينكار و راي خودتان را جمع نمائيد پس آنها با يك ديگر مشورت نمودند و اتفاق كردند بر قتل رسول در اين سفر و آنها چهارده نفر بودند كه متفق شدند بدين رأي و حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم عازم بود كه نصب نمايد حضرت امير المؤمنين را بعد از ورود بمدينه و چون حضرت از مكه مراجعت نمود بعد از چهار شب جبرئيل عليه السّلام نازلشد و آيه مباركه يٰا أَيُّهَا اَلرَّسُولُ بَلِّغْ مٰا أُنْزِلَ إِلَيْكَ مِنْ رَبِّكَ الخ را از جانب خدا آورد و عرض كرد كه خداى تعالى امر نموده كه در فردا واجب نمائى بر خلق ولايت على بن ابى طالب عليه السّلام را پيغمبر فرمود نعم يا جبرئيل غدا افعل انشاء اللّه و چون در فردا حضرت رسول بغدير خم نزول اجلال فرمود امر نمود مردمرا باجتماع و نماز جماعت را بجاى آوردند و دست حضرت امير را گرفته و بلند فرمود صوت خود را بالولاء لعلى عليه السّلام على الناس اجمعين و واجب نمود اطاعت او را بر همه خلق و خبر داد مردم را كه خداوند على اعلا چنين امر فرمود و اين امر از جانب خداوند است و قال لهم الست اولى بالمؤمنين من انفسهم قالوا بلى يا رسول اللّه قال فمن كنت مولاه فهذا على مولاه اللهم وال من والاه و عاد من عاداه و انصر من نصره و اخذل من خذله بعد از آن امر فرمود مردم را كه بيعت نمايند با على بن ابيطالب عليه السّلام و ابو بكر و عمر را طلب نمود و فرمود يا بن ابي قحافه و يا عمر بايعا عليا بالولاية من بعدى فقالا امن اللّه و رسوله حضرت رسول فرمودند آيا چنين امرى بدون اذن خدا خواهد شد بلى امر از جانب خدا و رسول اوست پس بيعت كردند و حضرت رسول از منزل غدير خم حركت فرمودند تا آنكه نزديك شدند بعقبه پس آن جماعت منافقين كه هم عهد شدند بر قتل حضرت رسول مخفى شدند بر بالاى عقبه و برداشتند با خود دبها و ريختند در ميان آن سنگ ريزه ها را و من و عمار ياسر در همراه ناقه حضرت رسول بوديم من مهار ناقه را ميكشيدم و عمار از پشت سر ناقه ميآمد و چون بر سر عقبه رسيديم قوم از پشت سر آمدند و غلطاندند دباب را در ميان دست و پاى ناقه و آنحيوان رم كرد پس حضرت صيحه بر ناقه زد كه ساكن شو ناقه بزبان فصيح عرض كرد كه قدم از قدم برنخواهم داشت تا تو بر پشت من نشستۀ پس قوم نزديك شدند بناقه كه او را بيندازند پس من و عمار با شمشيرهاى برهنه بر ايشان شتافتيم چون امر را چنين ديدند مأيوسانه برگشتند پس من عرض كردم اينها چه كسان بودند فرمود اينها منافقين در دنيا و آخرت بودند عرض كردم آيا نميفرستى بسوى ايشان كسانيرا كه سرهاى ايشانرا بياورند فرمود كه حقتعالى مرا امر نمود كه اعراض نمايم از ايشان

ص: 82

و كراهت دارم كه مردم بگويند كه پيغمبر جماعتى از مردمرا بسوي دين خود دعوت كرد و چون اجابت او نمودند و يارى او كردند او برگشت و ايشانرا بكشت و ليكن واگذار ايشانرا يا حذيفه «فان اللّه لهم بالمرصاد و سيمهلهم قليلا ثم يضطرهم الى عذاب غليظ» پس من سؤال نمودم از اسامى ايشان حضرت يك يك اسامى ايشانرا بيان فرمود و در ميان ايشان كسانى بودند كه خوش نداشتم كه اسامى ايشان از منافقين شمرده شود پس من ساكت شدم حضرت فرمود ايحذيفه گويا شك دارى در آن اشخاصيكه اسم ايشانرا بردم سر خود را بلند نما چون سر خود را بلند كردم ديدم قوم بر بلندى ايستاده اند و برقى جستن كرد و توقف نمود كه من خيال كردم كه آفتاب طلوع نمود قسم بذات پروردگار كه همه را شناختم نه نفر از قريش و پنج نفر از ساير ناس بودند مؤلف گويد كه از كيفيت سئوال و جواب حذيفه با حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و كراهت او از اسم بردن آن حضرت بعضى از هولاء منافقين را و اظهار نمودن پيغمبر شك داشتن حذيفه و آوردن معجزه از براى رفع شك او معلوم ميشود كه حال بسيارى از صحابه چه بوده و يا آنكه اگر حضرت رسول امر بقتل هولاء منافقين ميفرمود چه مفسده عظيمى ميشد كه حضرت مصلحت در آن ديدند كه متعرض ايشان نشوند و آنچه امر خداوند است آنرا اجرا بدارند تا آنكه مطيع از روى اختيار و بصيرت و اتمام حجت اطاعت امر خدا و رسول نمايد و منافق و مبغض اگر مخالفت نمود بعد از اتمام حجت و قيام برهان و دليل واگذار شود امر او بعذاب پروردگار حذيفه هم موفق بتوبه و رجوع شد و خصوصا در آخر عمر خود برائت جست از هولاء و از اعمال خود در نصرت ننمودن حضرت امير عليه السّلام و نيز اينفقره از مضمون حديث حذيفه در حكايت ليلة العقبة و اجتماع منافقين بر قتل حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم مطابق است با اخباريكه نقل نموديم از علماء عامه و مفسرين ايشان مانند فخر رازى و زجاج و واقدى و طبرى و جماعتى از روات ايشان كه منافقين اجماع نمودند بر قتل حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و حضرت امير عليه السّلام و آيه يَحْلِفُونَ بِاللّٰهِ مٰا قٰالُوا وَ لَقَدْ قٰالُوا كَلِمَةَ اَلْكُفْرِ الى آخر در حق ايشان نازلشد و ذكر آنرا در باب بطلان ثبوت امامت و خلافت بشورى بيان نموديم فليرجع و بالجمله چون حذيفه حديث را نقل نمود از براى جوان انصارى آن جوان سئوال نمود كه اسامى آنها را كه خود ديده و شنيدۀ از براى ما نقل نما حذيفه گفت و اللّه آنها ابا بكر و عمر و عثمان و طلحه و عبد الرحمن ابن عوف و سعد ابن ابى وقاص و ابو عبيدة بن الجراح و معاوية ابن ابى سفيان و عمرو بن العاص اينها از قريش بودند و آن پنج نفر ديگر ابو موسى اشعرى و مغيرة بن شعبه و اوس بن حدثان و ابو هريره و ابو طلحه انصارى بودند پس حذيفه گفت چون از عقبه فرود آمديم صبح طالع شد حضرت رسول نزول اجلال فرمودند و وضو گرفته منتظر اصحاب بودند كه از عقبه فرود آمده نماز صبح بجاى آورند و منصرف شدند حضرت رسول نگاه نمود بوجه قوم ملتفت

ص: 83

شد با بابكر و عمر و ابو عبيده كه نجوى ميكردند پس امر فرمود كه منادى ندا كند كه سه نفر با يكديگر نجوى نكنند و از آنجا حركت فرموده چون بمنزل ديگر رسيدند سالم مولى حذيفه ديد ابا بكر و عمر و ابو عبيده با يكديگر نجوى ميكنند گفت بايشان كه آيا پيغمبر نفرمود كه هرسه نفر هم نجوى نشوند و اللّه كه اگر خبر داديد مرا بآنچه نجوى ميكنيد كه بسيار خوب و الا ميروم و بحضرت رسول خبر ميدهم كه فلان و فلان مشغول نجوى هستند چون ابو بكر عارف بود ببغض سالم مر حضرت امير را گفت ايسالم عهد كن كه كتمان سر ما نمائى تا ترا خبر دهيم بآنچه نجوى ميكرديم اگر دوست دارى با ما باش و اگرنه امر ما را كتمان نما سالم با ايشان قبول عهد نمود ابو بكر گفت ما اجتماع نموديم و هم عهد شديم كه مخالفت نمائيم در اطاعت نمودن آنچه محمد واجب گردانيد بر ما از قبول ولايت على بن ابى طالب سالم گفت شما را قسم ميدهم بخدا كه درين امر هم عهد شده ايد گفتند قسم بخدا كه عهد كرديم و نجواى ما نبود مگر از براي اين امر سالم گفت و اللّه كه اول كسيكه هم عهد ميشود با شما من خواهم بود و مبغض ترين خلق در نزد من بنى هاشمند و در ميان بنى هاشم مبغوض ترين ايشان على ابن ابيطالبست پس بجا آوريد آنچه را كه ميخواهيد و من هم يكى از شماها هستم پس در همان وقت عهد بسته و هم قسم شدند بر مخالفت حضرت رسول و كتابت نمودند در ميان خود صحيفۀ كه بآن عهد كرده بودند و اينها پنجاه و چهار نفر بودند كسانيكه هم عهد بودند و آنصحيفه را نوشتند و بر آن مهر كرده بودند و وديعه گذاشتند آنرا در نزد ابو عبيده جراح و او را امين بر آن صحيفه قرار دادند پس آنجوان انصاري گفت يرحمك اللّه خبر ده ما را از آن صحيفه حذيفه گفت اما امر آنصحيفه پس خبر داد بآن مرا اسماء بنت عميس زوجه ابا بكر كه قوم جمع شدند در منزل ابا بكر و مشورت مينمودند درين امر و من ميشنيدم كلام ايشانرا و تدبير آنها را تا آنكه جمع شد رأيهاي همه پس امر نمودند سعيد بن العاص الاموى را كه صحيفه را از براى ايشان بنويسد و مضمون نسخه صحيفه چنان بود بسم اللّه الرحمن الرحيم هذا ما اتفق عليه الملاء من اصحاب محمد رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله و سلّم از مهاجرين و انصاريكه خداوند ايشانرا مدح نمود در كتاب خود بلسان پيغمبر اتفاق نمودند جميعا بعد از اينكه اجتهاد نمودند در رأى خود و مشورت نمودند در امر خودشان كتابت نمودند اين صحيفه را مصلحة للاسلام و اهل الاسلام در ازمنه بعد و بقاء دهر تا آنكه اقتدا نمايند بايشان مسلمين بعد ازين زمان اما بعد بدرستيكه خداوند بمنه و كرمه برانگيخت محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را رسول بسوى جميع خلق بدينى كه رضاي خدا بود از براي بندگان پس تبليغ رسالت نمود تا آنكه اكمال نمود دينرا و فرض نمود واجبات را و محكم ساخت سنن را تا آنكه اختيار نمود خدا او را بآنچه در نزد حقتعالى است و قبض نمود روح او را مكرما و محبورا بدون آنكه خليفه از براى خود احديرا بعد از خود قرار دهد

ص: 84

و قرار داد اختيار آنرا بسوى مسلمين كه ايشان از براى خود تعيين خليفه نمايند هركسي را كه وثوق براى آن دارند و آن كه از براى مسلمين بر رسول اللّه اسوة حسنة و آنكه پيغمبر احدى را خليفه خود قرار نداد بجهة آنكه امر خلافت و امامت جاري نشود در يك خانواده تا آنكه خلافت ارثي شود و بمسلمين نرسد و دولت نشود ميان اغنيا و اين امر در عقب شخص واحد قرار نگيرد و آنچه واجبست بر مسلمين در نزد اجل خليفه و موت او آنكه نظر نمايند و مشورت كنند در اين امر و هركسى را كه سزاوار دانند ولي امر خودشان قرار دهند زيرا كه بر اهل هر زمانى مخفى نخواهد بود كه صلاحيت اين امر را بايد چه شخصى داشته باشد و اگر كسي از مسلمين بگويد كه پيغمبر خليفه خود قرار داد شخص معينى را باسم و نسب پس بتحقيق كه دروغ و باطل گفته است زيرا كه اينمطلب معروف نشد در نزد اصحاب رسول اللّه و اگر كسى بگويد كه خلافت پيغمبر ارث است از براى اهلبيت او و پيغمبر هم ميراث گذاشت آنرا از براي اهلبيت خود پس حرف محال و باطل گفته است زيرا كه پيغمبر فرمود «نحن معاشر الانبياء لا نورث ما تركناه صدقة» و اگر كسي بگويد كه خلافت و امامت صلاحيت ندارد مگر از براى رجل واحدى از ناس زيرا كه امامت تالى نبوت است لابد است كه مخصوص باشد بشخص مخصوصى پس بتحقيق كه دروغ گفته است زيرا كه پيغمبر فرمود «اصحابى كالنجوم بايهم اقتديتم اهتديتم» و اگر كسى بگويد كه امامت و خلافت بسبب قرب بحضرت رسولست و مخصوص باولى القربى است نسلا بعد نسل من والد الى الولد فى كل عصر و زمان سزاوار نيست كه از براى غير ايشان باشد «فليس له و لا لولده و ان دنى من النبى نسبه» يعنى آن خلافت از براى آنكس و اولاد او نخواهد بود اگرچه نزديك باشد نسب او به پيغمبر زيرا كه حقتعالى فرموده است كه إِنَّ أَكْرَمَكُمْ عِنْدَ اَللّٰهِ أَتْقٰاكُمْ و آنكه ذمه مسلمين واحد است و قال «ان ذمة المسلمين واحدة يسعى بها ادناهم» يعنى همه در ذمه اسلام شريكند و پست ترين ايشان مى شود سعى نمايد در ذمه اسلام و مستحق خلافت شود «و قال لا تجتمع امتى على الضلال ابدا و ان المسلمين يد على من سويهم» و آنكه از جماعت مسلمين كسى بيرون نميرود مگر معاند «فقد اباح اللّه و رسوله دمه و احل قتله» و سعيد بن عاص اموى نامه را تمام كرد و اسامى و شهادتي همه آن جماعت را نوشت و بعد از آن صحيفه را سپردند بسوي ابو عبيدة ابن الجراح و او را امين در امر نمودند كه نامه را برساند در كعبه و آنجا مدفون سازد مؤلف گويد كه تتمه حديث حذيفه خواهد مذكور شد عنقريب و لكن مضمون اينصحيفه و ثبوت و تقرر آن از هولاء منافقين شاهد و قراين بسيارى دارد چنانكه شهادتى مى دهد بآن قول عمر در كثيرى از موارد كه در مقام احتجاج مى گفت كه نبوت و خلافت در يكجا جمع نخواهد شد و اينكلام از روى همين صحيفه است كه كتابت شد و چنانكه او و ابا بكر در مقام

ص: 85

احتجاج و منع حق اهلبيت مى گفتند كه پيغمبر فرمود نحن معاشر الانبياء لا نورث الخ از روي همين صحيفه است و مضمون ايندو مطلب را همه علما و روات عامه بطرق كثيره نقل نموده اند كه بعضى از از آن فى الجمله در ضمن بعضي از مطالب سبق ذكر يافت و بعد هم در ذيل روايات مذكوره خواهد شد و همچنين حديث «اصحابى كالنجوم بايهم اقتديتم اهتديتم» از اين صحيفه ناشى شد و از مسلمات اخبار عامه است و هم چنين حديث «لا تجتمع امتى على الضلال ابدا» از عمده ادله عامه است كه از اين صحيفه ناشى شد در كتاب صحيفه از اخبار اهلبيت كثيرا وارد است و از مسلمات در نزد شيعه است و از امام محمد باقر عليه السّلام نقل شده است در كتاب مناقب ابن شهرآشوب در تفسير آيه «كَذٰلِكَ يُرِيهِمُ اَللّٰهُ أَعْمٰالَهُمْ حَسَرٰاتٍ عَلَيْهِمْ » فرمودند كه هم اصحاب الصحيفة التى كتبوا على مخالفة على عليه السّلام» و در كتاب كافى از حضرت صادق عليه السّلام نقل شده در تفسير آيه أَمْ أَبْرَمُوا أَمْراً فَإِنّٰا مُبْرِمُونَ أَمْ يَحْسَبُونَ أَنّٰا لاٰ نَسْمَعُ سِرَّهُمْ وَ نَجْوٰاهُمْ بَلىٰ وَ رُسُلُنٰا لَدَيْهِمْ يَكْتُبُونَ يعني آيا آن جماعت محكم نمودند امر را پس بدرستيكه ما نيز محكم خواهيم نمود و گمان كردند كه مخفى است بر ما نجواى ايشان بلى حفاظ و كتاب ما از ملائكه اعمال در نزد ايشان هستند و مى نويسند اعمال و افعال ايشان را آن كه فلان و فلان و أبو عبيدة ابن الجراح و عبد الرحمن بن عوف و سالم و مغيرة ابن شعبه كتابت نمودند عهدنامه را و معاهده نمودند كه اگر پيغمبر از دنيا برود نگذارند خلافت را در ميان بنى هاشم و اما از روايات عامه پس نقل نمود ابو اسحق در كتاب خود و ابن حنبل در مسند خود و ابو حافظ در كتاب حلية الاولياء و زمخشرى در كتاب فائق در اينكه آيۀ إِنَّ اَلَّذِينَ اِرْتَدُّوا عَلىٰ أَدْبٰارِهِمْ در حق كسانى نازلشد كه عهدنامه نوشتند كه در كعبه دفن نمايند و در كتاب سليم بن قيس چنين نقل شد كه معاذ بن جبل داماد عبد الرحمن ابن اغنم الازدي بود و عبد الرحمن در وقت حضور موت معاذ بن جبل حاضر بود كه بمرض طاعون مبتلا بود شنيدم كه مى گفت الويل لي ثم الويل لى پس من در نفس خودم گفتم كه اصحاب طاعون هذيان مي گويند پس گفتم باو هذيان ميگوئى گفت نه گفتم پس چرا ويل و ثبور ميگوئي گفت بجهة دوستى من با عدو اللّه و تقديم ايشان بر ولي اللّه و وصي رسول اللّه علي ابن ابى طالب عليه السّلام گفتم باو كه تو هذيان ميگوئي گفت يا ابن غنم و اللّه ما اهجر هذان رسول اللّه و على ابن ابيطالب مى گويند بمن كه «يا معاذ ابشر بالنار انت و اصحابك» شما نبوديد كه مي گفتيد كه اگر رسول اللّه از دنيا برود و يا كشته شود برمى گردانيم خلافت را از على بن ابى طالب كه نرسد خلافت باو و جمع شديم من و ابا بكر و عمر و ابو عبيده بن الجراح و سالم گفتم يا معاذ اين در چه وقت بود گفت در حجة الوداع و من از براى ابا بكر و عمر ضمانت و عهده گيرى انصار را نمودم پس روى خود را بر زمين گذاشت و متصل فرياد ويل و ثبور كشيد تا مرد و باصحاب خود ملحق شد عبد الرحمن بن غنم

ص: 86

گفت باين حديث خبر ندادم مگر قيس بن هلال و دختر خودم كه زوجه معاذ بود و يكنفر ديگر پس بتحقيق كه فزعناك شدم از آنچه ديدم و شنيدم از معاذ و در همان سال حج كردم و ملاقات نمودم كسى را كه در موت ابو عبيده و سالم حاضر بود و خبر داد مرا از ابو عبيده و سالم بآنچه شنيدم از معاذ بدون كم و زياد كه گويا ايندو گفتند آنچه را كه معاذ بن جبل گفت پس گفتم كه آيا سالم در يوم تهامه كشته نشد گفت بلى و لكن ما او را برداشتيم و حال آنكه او رمق داشت سليم گويد محمد بن ابا بكر را ملاقات نمودم و از او سؤال نمودم كه در وقت موت و جان كندن ابا بكر غير از تو كسى حاضر بود گفت بلى برادرم عبد الرحمن و عايشه و عمر و ايشان شنيدند آنچه من شنيدم پس گريه كردند عمر گفت يا خليفة رسول اللّه چرا ويل و ثبور مى گوئى گفت اينك رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و با اوست علي ابن ابى طالب عليه السّلام و مرا بشارت بآتش مى دهند و با ايشانست آنصحيفه كه معاهده كرده بوديم آنرا در كعبه كه وفا كردى بآن و غلبه كردي بر ولى خدا پس بشارت باد تو را و صاحب ترا بآتش عمر بيرون رفت و گفت هذيان ميگويد بعد عمر گفت كتمان نمائيد آنچه را كه از او شنيديد تا اينكه اهل بيت شما را شماتت ننمايند پس عمر بيرون رفت و ابو بكر آه و ناله زيادى از تابوت نمود و صورت خود را بر زمين گذاشت و ويل و ثبور مي گفت تا آنكه غشوه عارض شد او را و عمر داخل شد گفت ديگر بعد از بيرون رفتن منهم چيزى گفت پس خبر داديم باو آنچه گذشت عمر گفت خدا رحمت كند خليفه رسول اللّه را اينها همه هذيان بود و كتمان نمائيد آنچه را كه شنيديد زيرا كه شما خانوادۀ هستيد كه معروف ميباشيد در زمان موت بهذيان گفتن و اين امر از عادت و طبيعت شما خانواده است و ضرر ندارد عايشه تصديق كرد عمر را و گفت راست ميگوئى و نيز بمثل همين روايت سليم نقل نمود از عبد اللّه بن عمر و محمد بن ابا بكر كه هريك با ديگرى صحبت ميداشتند و عبد اللّه ابن عمر عهد گرفت از محمد ابن ابا بكر كه كتمان نمايد آنچه را كه خبر ميدهد باو گفت عمر در وقت جان كندن ميگفت «هذا رسول اللّه و معه علىّ بيده الصحيفة التى تعاهدنا عليها فى الكعبة و هو يقول و قد وفيت بها و تظاهرت على اللّه انت و اصحابك فابشر بالنار فى اسفل السافلين» و بالجمله ثبوت آن صحيفه و كتابت عهدنامه محقق است از هولاء افجره و لكن مخفي نماناد كه مضمون اين صحيفه ميشومه ملعونه و آثار وضع و جعل و اقتراح و ظهور و بغض و عداوات از كلمات آن ظاهر و لايح است بر هر بصير ناقد بلكه متناقضات و متنافيات آن در نهايت وضوح است اما اولا پس بجهة آنكه مضمون اول آن صحيفه آنستكه پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم مبعوث گرديد و اكمال دين خود نمود و فرايض را تمام نمود و محكم گردانيد سنن خود را و لكن پيغمبر از دنيا رفت بدون وصيت و بدون اينكه احديرا وصى و خليفه خود قرار دهد و حال آنكه يكي از سنن بزرگ در شرع پيغمبر

ص: 87

وصيت است و تعيين وصى و همه امت را امر بوصيت كرد در زمان مرض موت و در صحيح ترمذى و ابو داود سجستانى از رسولخدا روايتكرده اند كه گاه ميشود زنى با مردى شصت سال طاعت خدا ميكند و در وقت مرگ در وصيت نمودن تقصير مينمايد آتش براى ايشان واجب مى شود و در جميع صحاح خود نقل نمودند كه آدمى نبايد يكشب بدون وصيت بر او بگذرد پس لازم ميآيد كه خود پيغمبر عمل نكرده باشد بآنچه خود او را سنت قرار داد و آنكه از دنيا برود بدون وصى و وصيت و آن مخالف سنت لازمه مؤكده شرع منير او است و ثانيا آنكه ترك اين وصيت مستلزم مخالفت با نص كتاب اللّه است «اذ قال سبحانه و تعالى فى كلامه المجيد كتب اليكم اذا حضر احدكم الموت ان ترك خيرا الوصية للوالدين و الاقربين بالمعروف حقا على المتقين» و تفسير آيه باتفاق همۀ مفسرين فرض است بر عباد اللّه و «حقا على المتقين اى حقا واجبا على من آثر التقوى و قال المفسرون ان هذا تاكيد فى الوجوب» و ثالثا بآنكه آنچه مضمون اين صحيفه است كه پيغمبر اين امر را واگذار بامت نمود در تعيين خليفه برخلاف مقتضى عقل است چه خود سيد انبياء عقل كل بود و راي او اصوب از جميع آراء بود بلكه موافق با قوله تعالي «إِنْ هُوَ إِلاّٰ وَحْيٌ يُوحىٰ » بود و وكول امر را بعقول ناقصۀ امت بى وجه خواهد بود و رابعا بآنكه وكول امر بامت موجب امت القاء امت است در فتنه و فساد و تشاجر چه هر رئيسى با مرئوسين خود تشهى اين منصب عالى و سلطنت الهى را دارند پس در حقيقت امت را چه تقصير در اين تنازع و تشاجر و خون ريزى و ذمة المسلمين على حد سواء چنانكه آخر مضمون صحيفه است و هريك لياقت خلافت و سزاوارى منصب امامت را دارند خصوصا اگر فى الجملة وجود كفايتي داشته باشد و پيغمبر هم وكول امر بامت نمود كه دولت در ميان مسلمين نباشد و هر روز يك نفر ازين امت سلطنت را تصاحب نمايد بقهر و غلبه و اذن در شيئى مستلزم اذن در لوازم او هم خواهد بود پس ماذون در تنازع و تشاجر و غلبۀ بر يك ديگر و خون ريزى خواهد بود از جانب پيغمبر و هذا فصيح من الكلام كه بايد بر ريشهاى نحس نجس اهل صحيفه و متابعين ايشان از علماء عامه و فضلاى ايشان كه خود را اهل تدقيق مى دانند خنديد بلي كسيرا كه خدا خواهد رسوا نمايد بر سمع و بصر او فضايح كلام او را مخفي مى دارد كه بگويد تا بسخن باطل خود رسوا شود و خامسا بآنكه اگر پيغمبر وكول امر خلافت نمود بامت و تعمد كرد در عدم تعيين خلافت پس لازم بود بر پيغمبر كه اقلا بفرمايد بامت كه من واگذار نمودم امر خلافت خود مرا بشما امت كه طبقا بعد طبق كه از براى خود اختيار اميرى بنمائيد كه اصلاح امور شما نمايد پس چرا پيغمبر اين بيان را اهمال نمود و در هيچ آيه و سنتي و خبرى مذكور نداشت اين بيان را مگر آنچه مذكور است درين صحيفه مخترعۀ باطله و چه شد كه آنحضرت امور جزئيه را بيان مى فرمود از

ص: 88

براى امت و اين امر كلى را مهمل گذاشت پس عدم بيان دليل بر عدم و بطلان است و سادسا بآن كه آنچه مضمون صحيفه است كه بايد مسلمين بعد متابعت نمايند اهل شورى اين صحيفه را و بمضمون آن عمل نمايند كلام لغويست چه آنكه مبناي صحيفه بر اينستكه بايد مسلمين باجتهاد و رأى خود عمل نمايند پرواضحست كه مضمون صحيفه باجتهاد هولاء اهل شوري است و اجتهاد ايشان چه حجت و چه سند خواهد بود از براى «من ياتي من المسلمين و المعدومين» زيرا كه شايد رأى و اجتهاد ايشان بالاتر باشد از اجتهاد هولاء و يا آنكه آنچه اينها صلاح دانند در حق خودشان بهتر باشد از براى ايشان از اجتهاد هولاء در عمل بمضمون صحيفه پس چه حجت و چه دليل خواهد شد اين صحيفه ميشومه از براى مسلمين كه در باقى دهور خواهند آمد و سابعا بآنكه آنچه مضمون صحيفه است مخفي نيست بر اهل هر زمان كه چه كس صلاحيت دارد از براى خلافت كلاميست لاطائل زيرا كه بعد از وقوع تنازع و تشاجر و اختلاف آراء و تفاوت مردم در محامد صفات و رذايل صفات و تفاوت ايشان در ثروت و مال و جاه و تفاوت ايشان در كثرت قبائل و قلت آن و حرص ايشان بر تصدى خلافت كبرى و طمع آنها در ارتكاب امامت كه را ميرسد كه از عهده تعيين اهل اصلاح از غير آن نمايد و بر فرض رجحان بعضي كه را ميرسد كه از عهدۀ تقرر و ثبوت آن برآيد و بر فرض ثبوت و تقرر آن ببعضى از نظرها كه را مى رسد كه از عهده اجرا نمودن آن برآيد و هل هذا الاعين الفساد و السفاح و ثامنا آنكه آنچه مضمون صحيفه است كه اگر كسي ادعا نمايد كه پيغمبر شخص خاص معلوم الحسب و النسب را وصى و خليفه خود گردانيد باطل و عاطل است و خلاف گفته و اين مطلب در نزد اصحاب پيغمبر معروف نبود جواب آن آنست كه هولاء منافقين كاتب الصحيفه الميشومة الملعونة از جهة شدت بغض و عداوت با اهلبيت رسالت فراموش كردند سلام كردن بحضرت امير را بامير المؤمنين و عصيان كردند فرمايش پيغمبر را كه «سلموا على علىّ بامرة المؤمنين» تا آنكه پايمال نمايند آنرا و فراموش نمودند از روى تعمد و عناد قضيۀ واقعه غدير خم را زياده از هفتاد هزار نفر راوي آن حديث و آن واقعه بودند و تاسعا بآنكه آنچه مضمون صحيفه است كه اگر كسى بگويد كه خلافت رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ارث است و منتقل شده بوارث او اهلبيت پس آن محال گفته است زيرا كه پيغمبر فرمود «نحن معاشر الانبياء لا نورث ما تركناه صدقة» جواب آن آنست كه اين كلام مناقض با نص كلام اللّه است در حكايت انبياء عليهم السلام من قوله تعالى «وَ وَرِثَ سُلَيْمٰانُ دٰاوُدَ و قوله تعالى حكاية عن زكريا فَهَبْ لِي مِنْ لَدُنْكَ وَلِيًّا يَرِثُنِي وَ يَرِثُ مِنْ آلِ يَعْقُوبَ و قوله تعالى حكاية عن ابراهيم عليه السّلام بعد قوله إِنِّي جٰاعِلُكَ لِلنّٰاسِ إِمٰاماً قٰالَ وَ مِنْ ذُرِّيَّتِي چه آنكه حضرت خليل استدعاى امامت نمود از براي ذريه خود و خداوند باو عطا

ص: 89

فرمود لقوله تعالى وَ وَهَبْنٰا لَهُ إِسْحٰاقَ وَ يَعْقُوبَ وَ جَعَلْنٰاهُمْ أَئِمَّةً يَهْدُونَ بِأَمْرِنٰا پس معلوم است كه اين از مفتريات و جعليات كاذبه هولاء فجره است و عاشرا بآنكه آنچه مضمون صحيفه است كه اگر كسى بگويد كه خلافت تالى نبوتست و صلاحيت آنرا كسى نخواهد داشت مگر شخص واحد چنانكه استحقاق رسالت كسى ندارد مگر شخص واحد پس بتحقيق كه كاذبست زيرا كه پيغمبر فرمود «اصحابى كالنجوم بايهم اقتديتم اهتديتم جواب آن آنست كه اگر اين حديث صدق باشد لازم خواهد آمد كه هريك خليفه پيغمبر باشند و تقديم بعضى بر بعض فاسد است چه آنكه همه آنها بمنزله نجم اند و اقتداء بهريك كافيست از براى تكليف مسلمين و بوجود هريك هدايت حاصل ميشود و هريك مقتداى هريك از مسلمين خواهند بود پس چه حاجت بتقديم و ترجيح بعضي دون بعض پس اگر هريك لعن ديگرى نمايند و يا تكفير ديگرى از براى مسلمين است اقتداء بهريك و هردو بلكه هرسه را بايد لعن كرد و تكفير نمود زيرا كه اقتداء بنجوم بايد نمود و محمد بن ابا بكر از مسلمات طرفين است كه پدر خود را لعن ميكرد و او از اصحاب پيغمبر است و نجم است پس بايد بمضمون اينفقره از صحيفه بايد مسلمين متابعت ابو بكر و محمد بن ابا بكر هردو بنمايند و لازم خواهد آمد بمضمون صحيفه وجوب قتل عثمان و وجوب لعن و تكفير او چه آنكه همۀ اصحاب نبى از مهاجرين و انصار او را واجب القتل و اللعن ميدانستند و ازين جهة او را كشتند پس متابعت اصحاب كه نجوم از براى خلق و اعلام هدايتند لازمست و حاديعشر آنكه آنچه مضمون صحيفه است كه اگر كسى بگويد كه استحقاق خلافت بقرابت با حضرت رسولست كه بوراثت بايد بين ذوي القربي از عترت رسول باقي بماند خلفا بعد خلف و از براى غير ايشان صلاحيت ندارد پس بتحقيق كه خلافت نه از براى او و نه از براى ولد اوست زيرا كه خداى تعالى فرمود إِنَّ أَكْرَمَكُمْ عِنْدَ اَللّٰهِ أَتْقٰاكُمْ جواب آن آنست كه اينكلام ظاهر است كه گويندگان اين سخن غير از بغض و عداوت چيزى ديگر خيال نداشتند بالنسبه باهل بيعت رسالت چه آنكه هر امتي از انبياء سلف بلكه بناء عامه خلق بر آنستكه بزرگ دين خود را خصوصا از ذريه نبى خودشان تعظيم مينمايند و ايشان را مقدم ميدارند بر ديگران از ساير ناس و نيز كدام تقوي است كه بالاتر از مرتبه طهارت و عصمت است كه خداوند تعالى در حق ايشان شهادتى داده است در آيه تطهير بقوله تعالى إِنَّمٰا يُرِيدُ اَللّٰهُ لِيُذْهِبَ عَنْكُمُ اَلرِّجْسَ أَهْلَ اَلْبَيْتِ وَ يُطَهِّرَكُمْ تَطْهِيراً پس بمقتضاى آيه شريفه ايشان متعين اند از براى خلافت و امامت و نيز خود ابا بكر و عمر احتجاج نمودند در يوم سقيفه بر انصار بعد از منازعه ايشان كه منا امير و منكم امير بآنكه پيغمبر از قريش است و ما اقارب و عشيره پيغمبر هستيم و سزاوارتريم بخلافت از شما انصار پس چرا هولاء اهل سقيفه احتجاج نمودند بر انصار بقرابت رسول اللّه پس اگر قرابت نسب بحضرت رسول سبب نبود از

ص: 90

براي خلافت لازم خواهد آمد بطلان خلافت ابا بكر و عمر و ترجيح ايشان بر ساير مسلمين غلط محض بود و اگر قرابت بآنحضرت سبب استحقاق خلافت است پس اهل بيت و ذريه پيغمبر اولى و احق بمنصب خلافت خواهند بود از ديگران ثانيعشر آنكه آنچه در آخر صحيفه است كه هركه ايمان بخدا و اقرار بسنة حضرت رسول دارد فقد استقام و اناب و اخذ بالصواب و من كره ذلك فقد خالف الحق و الكتاب ميگوئيم همين صحيفه ملعونه من اولها الى آخرها مشتمل است برخلاف كتاب الهى و مناقض است با سنت حضرت رسالت پناهى ببرهان عقل و شرع و عرف و عادات چنانكه ظاهر و لايح و هويدا شد پس مؤسسين اينكتاب مخالفون للحق و الكتاب و عليهم لعنة اللّه و العذاب و بالجمله برويم بر سر تتمه حديث حذيفه و جوان انصارى پس حذيفه گفت بعد از تمام شدن كتابت صحيفه سپردند او را بابو عبيدة بن الجراح و او را امين خود اخذ نمودند و بعد از آن متفرق شدند از منزل ابي بكر تا آنكه شب گذشت و حضرت رسول در بامداد از براى نماز صبح بمسجد تشريف آوردند و نماز فجر را با مردم بجاى آوردند و بذكر حقسبحانه و تعالي مشغول بودند تا آنكه شمس طالع شد پس ملتفت شدند بسوى ابو عبيدة بن الجراح فقال له بخ بخ من مثلك و قد اصبحت امين هذه الامة پس تلاوت فرمود آيه فَوَيْلٌ لِلَّذِينَ يَكْتُبُونَ اَلْكِتٰابَ بِأَيْدِيهِمْ ثُمَّ يَقُولُونَ هٰذٰا مِنْ عِنْدِ اَللّٰهِ لِيَشْتَرُوا بِهِ ثَمَناً قَلِيلاً فَوَيْلٌ لَهُمْ مِمّٰا كَتَبَتْ أَيْدِيهِمْ وَ وَيْلٌ لَهُمْ مِمّٰا يَكْسِبُونَ و فرمود بتحقيق كه شباهت دارند اين گروه از رجال مر آن گروه از رجال از امت سابقه را بعد از آن اين آيه تلاوت فرمودند يَسْتَخْفُونَ مِنَ اَلنّٰاسِ وَ لاٰ يَسْتَخْفُونَ مِنَ اَللّٰهِ وَ هُوَ مَعَهُمْ إِذْ يُبَيِّتُونَ مٰا لاٰ يَرْضىٰ مِنَ اَلْقَوْلِ وَ كٰانَ اَللّٰهُ بِمٰا يَعْمَلُونَ مُحِيطاً بعد از آن فرمود كه بتحقيق كه صبح كردند درين امت درين روز قوميكه شباهت پيدا كرد بقوم سابق در نوشتن صحيفه كه معلق نمودند در كعبه مؤلف گويد كه گذشت در باب بطلان شورى كه عمر گفت كه من شنيدم از پيغمبر كه فرمود ابو عبيده امين اين امت است ماخذ كلام عمر همين فرمايش حضرت رسول است كه در مقام لعن و طعن و توبيخ ابو عبيده فرمود و ابو الشرور آنرا در مقام مدح و ثناء آن منافق قلم داد و زمان جان كندن خود بعد از واقعه ابو لؤلؤ بالجمله حذيفه گفت بعد از آن پيغمبر فرمود كه اگر امر نميفرمود حق سبحانه و تعالى باعراض نمودن از اينها هرآينه مقدم ميداشتم ايشانرا و امر ميكردم كه اعناق اينها را بزنند حذيفه گفت و اللّه ديدم كه اينجماعت در وقت فرمايش حضرت رسول اينكلام را لرزه بر اعضاى ايشان افتاده كه مالك نفوس خود نبودند و مخفى نماند در آنروز بر احدى كه پيغمبر اينگروه را قصد كرده بود و از براى ايشان اين مثلها را آورد بالجمله حضرت رسول بعد از مراجعت از سفر مكه در خانه ام السلمه نازلشد و يكماه در منزل او توقف فرمود و بمنزل ساير ازواج نرفت چنانكه عادت او بود تا آنكه عايشه و حفصه شكايت كردند بپدران

ص: 91

خود پس عايشه روزى آمد بخدمت حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در منزل ام سلمه آنحضرت فرمود بچه جهت آمدۀ اينجا يا حميرا عرض كرد يا رسول اللّه ترك فرمودۀ منزل خود را در زمان بسيارى و من پناه ميبرم بخدا از سخط تو حضرت رسول فرمودند كه اگر امر چنين استكه تو ميگوئي هرآينه اظهار نميكردى سريرا كه بتو امر نمودم كتمان آنرا بتحقيق كه هلاك نمودي خود را و هلاك كردى جماعتى از امت را بعد از آن پيغمبر امر فرمود بخادم ام سلمه كه جمع نمايد همه زنان آنحضرت را و حاضر سازد ايشانرا در محضر حضرت پيغمبر پس همه آنها جمع شدند در خدمت حضرت در خانه ام سلمه و بايشان فرمود گوش فراداريد بآنچه ميگويم و اشاره فرمود بدست مبارك خود بسوى على بن ابى طالب عليه السّلام و فرمود بايشان كه اينك علي بن ابي طالب برادر و وصى من و وارث و قائم بامر من بعد از من بر شما و بر جميع امت پس اطاعت نمائيد او را در آنچه بشما امر فرمايد و معصيت ننمائيد او را كه هلاك خواهيد شد بمعصيت كردن با او بعد از آن فرمود يا على وصيت ميكنم تو را بايشان كه نگاه داري نمائى ايشانرا ماداميكه اطاعت نمايند خدا را و فرمان برند ترا و انفاق نما از مال خودت بر ايشان و امر نما ايشانرا بامر خود و نهي نما آنها را از آنچه در او ريب و خلافست و رها كن ايشانرا اگر عصيان و مخالفت تو ورزند بعد از آن حضرت امير عرض كرد يا رسول اللّه ايشان نسائند و شأن نسوان وهن و سستى و ضعف رأي است حضرت رسول فرمود رفق و مدارا نما با ايشان ماداميكه رفق و مدارا اصلح بحال ايشان است و اگر عصيان و مخالفت تو ورزيدند طلاق بگو ايشانرا بطلاق برائة من اللّه و رسوله از ايشان و همه زنان ساكت و صامت بودند مگر آنكه عايشه عرض كرد يا رسول اللّه نبوديم ما كه فرمان ترا مخالفت بنمائيم حضرت رسول فرمودند بلى يا حميرا مخالفت نمودى امر مرا باشد مخالفت و قسم بخدا كه مخالفت خواهى نمود همين قول و امر مرا بعد ازين و از خانه خود بيرون خواهى رفت در حالتيكه متبرج باشى و ظاهر شوى در ميان ناس كه از اطراف تو را داشته باشند جماعتى از ناس و زره بپوشي و حال آنكه مخالفت على بن ابى طالب عليه السّلام را كرده باشى و معصيت پروردگار خود را كرده باشى آگاه باش كه اين امر واقع خواهد شد پس چون برخاستند و متفرق شدند بسوي منازل خودشان بعد از آن حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آن گروه منافقين و متابعين ايشان را جمع كرده و آنها و اتباع ايشان در آن وقت زياده از چهار هزار نفر بودند و همه را جمع كرده در تحت امارت اسامة بن زيد قرار داد و اسامه را امير بر ايشان نمود و امر فرمود او را به بيرون رفتن بسوى ناحيۀ از شام مردم عرض كردند كه ما تازه از سفر آمده ايم بما اذن بده كه اصلاح كارهاي خود بنمائيم و تهيه سفر از براى خود بكنيم حضرت رسول اذن دادند و امر فرمودند باسامه كه با جماعتى از لشكر در چند ميل دور از مدينه منزل نمايند و در آن جا

ص: 92

خيمه بزنند تا اينكه باو ملحق شوند بعد از رسيدگى امور خودشان و حضرت رسول اراده فرموده بودند از اين فعل خود كه مدينه خالى شود از منافقين و احدي از مخالفين در مدينه ساكن نباشد تا آنكه فتنه مخالفين و اهل نفاق در امر امارت و خلافت حضرت امير المؤمنين عليه السّلام مندفع شود و بعد از استقرار امر كسي نتواند مخالفت امر نمايد و حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در اين امر بسيار ساعي بود و متصل تحريص و ترغيب مينمود لشكر را به بيرون رفتن و ملحق شدن باسامه و لعن فرمود هر كسى را كه تخلف ورزد از جيش اسامه و تعجيل مى فرمود در فرستادن لشكر اسامه بسوي ناحيۀ شام كه در اينهنگام مرض عارض شد رسول خدا را چون لشگر مشاهده حال حضرت رسول و مرض او را نمودند تأخير انداختند حركت كردن و بيرون رفتن بسوى اسامه را چون حضرت اين حال را مشاهده نمود امر كرد قيس بن سعد بن عباده را كه سياف و فراش غضب آن حضرت بود با حباب بن المنذر و جماعتي از اصحاب را هم معين ايشان قرار داد كه لشكر را از مدينه بيرون نمايند و ملحق سازند باسامه پس قيس بن سعد و حباب بن منذر لشكر را از مدينه بيرون كردند و باسامه ملحق ساختند و امر كردند اسامه را بكوچ كردن و گفتند كه پيغمبر مرخص نفرمود ترا بتوقف و امر نمود كه الان و در همين ساعت كوچ نمائى با لشكر پس اسامه با لشكر كوچ نمود و يكمنزل از مدينه دور شد و قيس بن سعد و حباب مراجعت كردند بخدمت حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و خبر دادند بكوچ كردن اسامه حضرت رسول فرمودند كه قوم با اسامه نخواهند رفت حذيفه گفت كه ابا بكر و عمر و ابو عبيده رفتند در نزد اسامه و با او خلوت كردند و گفتند كجا ميروى و حال آنكه موت نازلشده بحضرت پيغمبر و اگر ما برويم و مدينه را خلوت بگذاريم شايد بعد از موت حضرت رسول واقعه و حادثه بمدينه رو بدهد كه ما از عهده آن بيرون نيائيم پس تو صبر كن تا ما به بينيم كه امر بكجا مى كشد اگر حضرت رسول بهتر شد حالت او رفتن بناحيه شام در پيش روي ما هست ميرويم اين سهل مطلبي است اسامه از ايشان پذيرفت و لشكر مراجعت نمودند بسوى موضع اول كه نشسته بودند و ابو بكر و عمر شخصى را فرستادند بسوى عايشه كه در پنهاني از او سؤال نمايند حقيقت امر را چون خبر بعايشه رسيد بآنشخص گفت برو و بپدرم و عمر و تابعين ايشان بگو كه مرض حضرت رسول شدت يافته از جاى خود حركت ننمائيد و من وقت بوقت خبرم بشما خواهد رسيد تا آنكه شدت يافت مرض آن حضرت عايشه صهيب غلام حضرت را خواست و باو گفت برو نزد پدرم ابا بكر و او را اعلام كن كه حضرت رسول بحالتيست كه اميد حيات از او نخواهد بود تو و عمر و ابو عبيده و كساني كه هم رأى شما هستند در شب پنهانى داخل مدينه شويد پس چون اين خبر بايشان رسيد دست صهيب را گرفته بنزد اسامه بردند و خبر دادند باو آنچه صهيب نقل نموده بود پس گفتند

ص: 93

باسامه كه چگونه مي شود پيغمبر باين حالت باشد و ما او را مشاهده ننمائيم اذن بده ما را بدخول مدينه پس اذن گرفتند از اسامه و در شب داخل مدينه شدند مؤلف گويد در باب صهيب حديثى وارد شده «نعم العبد صهيب لو لم يخف اللّه لم يعصه» و شايد مراد آن باشد كه اطاعة خدا مينمايد حبا للّه لا خوفا لعقابه و محتمل است كه مراد اين باشد «لو لم يخف اللّه لم يعصه فكيف و قد خافه» پس بطريق اولى معصيت نخواهد نمود و لكن اصل حديث از عامه است و در اخبار خاصه ندارد و آنچه اخبار خاصه دارد اينست كه «بئس العبد صهيب كان يبكى على دمع» و در شرح قاموس دمع بالتشديد خاك نشين است كه نالش ميكند از براى روزى و شايد معنى حديث چنين باشد كه بد بنده ايست صهيب كه بوده است كه گريه و زارى مي نمود از براى رزق يوميه خود از حضرت صادق عليه السّلام نقل شد «لا رحم اللّه بلالا كان يحبنا اهل البيت و لعن اللّه صهيبا فانه كان يعادينا» و نيز در حديث ديگر وارد شده كه بلال و صهيب دو بنده حضرت رسول بودند بلال ترك اذان نمود بعد از حضرت رسول و صهيب مؤذن عمر بعد از وفات حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم شد بالجمله حذيفه گفت ابا بكر و عمر و اتباع ايشان در شب وارد مدينه شدند چون حضرت رسول فى الجمله از مرض افاقه يافت فرمود كه بتحقيق كه امشب در مدينه شر عظيمى راه يافت عرض كردند يا رسول اللّه آن شر عظيم كدام است فرمودند اشخاصى كه در لشكر اسامه بودند چند نفر از ايشان مراجعت نمودند بسوى مدينه و مخالفت نمودند از امر من آگاه باشيد بدرستيكه برآئت ميجويم از ايشان بسوي خداوند واي بر ايشان و متصل اينكلام را تكرار مى فرمودند مؤلف گويد حديث جيش اسامه و تخلف عمر و ابو بكر و ابو عبيده از جيش اسامه از مسلمات بين عامه است و كثيري از علماى ايشان تصديق صحت اينحديث نمودند و قاضي القضاة و بلاذرى و مسلم در صحيح خود و صاحب كتاب سير الصحابه و جوهرى و واقدي و محمد بن اسحق و زهرى و هلال بن عامر هريك بسندهاى معتبره خود نقل تفصيل حديث اسامه را نمودند حتى آنكه صاحب سير الصحابه گفته است اولى خلافى كه در فرموده حضرت رسول كردند حكايت تخلف از جيش اسامه بود و ابن ابى الحديد بچند سند اينحديث را نقل نمود حتى در قصيده خود كه مدح نموده حضرت امير عليه السّلام را تعريض نموده ابو بكر را و گفته است

و لا كان فى تبع ابن زيد مؤمرا *** عليه فاضحى لابن زيد مؤمرا

و شايد جمله اينكلام در محل خود ذكر شود بالجمله حذيفه گفت چون صبح آن روز شد فجر طالع گرديد بلال مؤذن حضرت رسول اذان گفت و از عادت حضرت رسول آن بود كه هر وقت خود قادر بر خروج بسوى مسجد بود بيرون مى آمد از براى نماز و اگر قادر نبود امر مى فرمود بحضرت امير كه با مردم نماز بخواند و چون بلال اذان را تمام كرد اعلام داد از براى نماز و حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در شدت مرض

ص: 94

بود و حضرت امير مشغول بآن حضرت بود عايشه فرصت غنيمت نموده صهيب ملعون را طلبيد و پيغام داد از براى پدر خود ابا بكر كه حضرت رسول مرض او سنگين است و على بن ابيطالب مشغولست بامر آنحضرت تو بيرون برو و با مردم نماز بخوان زيرا كه همين مطلب از براى تو حجتى خواهد بود بعد اليوم و مردم ملتفت باينمطلب نبوده منتظر امر حضرت رسول بودند كه يا خود آنحضرت يا حضرت امير بيرون بيايند از براى نماز ناگاه ابو بكر وارد شد و گفت كه حضرت رسول مرض او ثقيل شده و مرا امر كرد كه با مردم نماز بخوانم بعضى از اصحاب گفتند كجا اين امر از براى تو بود و حال آنكه تو در لشكر اسامه بودى و اللّه نه كسى عقب تو فرستاد كه از لشكر برگردى و نه كسى تو را امر كرد كه با مردم نماز كني بعد از آن بلال ندا كرد كه پيغمبر اذن نداد و بسرعت تمام رفت بدر خانه حضرت رسول و ابا بكر رفت و داخل محراب حضرت رسول شد و چون بلال بدر خانه حضرت آمد در خانه را محكم كوبيد پيغمبر شنيد صداى كوبيدن در را فرمود اين كوبيدن شديد از چه جهة است فضل بن عباس آمد بدر خانه ديد بلال است در را بگشود بلال بخدمت حضرت رسول داخلشدن ابا بكر را در مسجد و ايستادن در محراب و نماز كردن با مردم را و خبر دادن ابو بكر باصحاب كه پيغمبر مرا امر نمود كه با شما نماز بخوانم نقل كرد پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمودند «اقيمونى اقيمونى و اخرجونى الى المسجد» قسم بآن كسيكه جان من در دست اوست كه بتحقيق نازلشد باسلام فتنه عظيمه و نازله سخت و شديد پس سر مبارك را عصابه بسته يكدست بر دوش علي بن ابى طالب و دست ديگر بر دوش فضل بن عباس آمد تا داخل مسجد شد در حالتى كه ابا بكر در محراب ايستاده و عمر و ابو عبيد، و صهيب و بعضى از اتباع ايشان اقتدا مي كردند و مردم نشسته بودند و منتظر خبر بلال بودند و چون مشاهده كردند كه پيغمبر باين حالت بمسجد آمد آن امر را بسيار عظيم شمرده دانستند كه ابو بكر خدعه كرده است پس حضرت رسول داخل محراب شد و گريبان ابي بكر را گرفته بعقب كشيد ابو بكر و عمر و اتباع ايشان خود را مستور و متوارى نمودند پيغمبر نشست در محراب و مردم در پشت سر آنحضرت جمع شدند پيغمبر نشسته و مردم ايستاده نماز خواندند و بلال تكبير ميگفت تا آنكه حضرت از نماز فارغ شد و روى مبارك را برگردانيد كه ملتفت شود بسوي ابو بكر و اتباع او ايشان مشاهده نشدند زيرا كه خود را مستور نمودند از نظر حضرت رسول در آنگاه فرمود ايها الناس آيا تعجب نمى كنيد از ابن ابى قحافه و اتباع او كه ايشانرا با اسامه روانه نمودم و اسامه را امير بر ايشان كردم و امر نمودم كه بروند بآن سمتيكه مأمور شده بودند ايشان مخالفت امر من نمودند و تخلف نمودند از جيش اسامه و مراجعت نمودند بسوي مدينه بجهة آنكه طلب فتنه نمايند بعد از آن امر فرمود كه منبرى حاضر ساختند و تشريف فرماى

ص: 95

منبر شدند و در مرتبه اول منبر نشسته حمد و ثناى الهى بجا آورده فرمودند ايها الناس بتحقيق كه آمد مرا امر پروردگار من آنچه را كه همه مردم آنرا در راه دارند كه اجل حتمى از جانب خداوند على اعلاست و بدرستيكه من شما را گذاشتم بر روى حجة واضحه كه شب آن مانند روز آنست در ظهور و هويدا و آشكار و اختلاف ننمائيد بعد از من مثل آنكه اختلاف نمودند قبل از شما بنى اسرائيل ايها الناس من خليفه گذاشتم در ميان شما دو ثقل را كه هر زمان تمسك بآن دو بنمائيد هرگز گمراه نخواهيد شد «كتاب اللّه و عترتي اهل بيتى» اين دو را خليفه خود در ميان شما گذاشتم و اين دو از هم مفارقت نخواهند نمود تا وارد شوند بر من در حوض كوثر بعد از آن از شما سؤال مى نمايم كه چگونه مراعاة ايندو را نموديد و هرآينه در آنروز منع مى نمايند از حوض من جماعتى را مانند آنكه شتر غريبه را در ميان شتران برگردانند و آنوقت آنجماعت فرياد ميكشند كه يا رسول اللّه من فلان و فلانم پس در جواب ايشان خواهم گفت كه اما اسامى شما را شناختم و لكن شما بعد از من از دين برگشتيد پس عذاب از براي شما باد بعد از آن حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم از منبر بزير آمد و معاودت نمود بسوى حجرۀ طاهره تا آنكه قبض روح شد روح مقدس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و اوضاع سقيفه و فتنه انصار و مهاجرين واقع شد آنچه از ظلم و ستم بر اهل بيت پيغمبر و منع حقوق پس حذيفه بآن جوان انصارى گفت اين آن چيزيست از حقيقة امر كه من خبر دادم بآن از براى كسيكه دوست داشته باشد خداوند هدايت او را بعد از آن جوان انصارى سؤال نمود از حذيفه كه ذكر نما از براى من نامهاى كسانى كه حاضر بودند در امر صحيفه و شهادت خود را در او ثبت و درج نمودند حذيفه يك يك از اصحاب صحيفه از هولاء المنافقين و اتباع ايشان از مهاجرين و انصار را ذكر نمود پس جوان انصارى گفت اصحاب پيغمبر را چه واداشت بر اينكه گذاشتند اينگروه منافقين امر را برگردانند و منقلب سازند مردم را بآنچه پيغمبر فرمود در حق امير المومنين على بن ابي طالب عليه السّلام حذيفه گفت اين هولاء المنافقين رؤساى قبايل و اشراف قوم بودند و هريك از ايشان صاحب تبعه و خلق عظيمى با ايشان بودند كه ايشان را بزرگ خود مى دانستند و اطاعت ايشان ميكردند و اين جماعت كم كم مملو نمودند قلوب اتباع خودشانرا بمحبت ابو بكر از وعده مال و جاه و عزت چنانكه مملو شد قلوب بنى اسرائيل از حب عجل و سامرى تا آنكه واگذاشتند هرون را و ضعيف نمودند او را پس جوان انصارى گفت قسم بخدا از روى حق و صدق كه من مبغضم و برآئت و بيزارى ميجويم از اين جماعت و هميشه دوستدار امير المؤمنين عليه السّلام خواهم بود و با دشمن او دشمنم و اينك ملحق بامير المؤمنين خواهم شد و اميدوارم كه در ركاب او شهيد شده باشم و وداع نمود حذيفه را و متوجه عراق شد تا آنكه

ص: 96

ملحق شد بحضرت امير در بصره و در جنگ جمل اول كسى كه از اصحاب حضرت امير بدرجۀ رفيعه شهادت رسيد همين جوان بود و در شهادت او هم تفصيلى ذكر نموده اند در كتب اخبار كه خارج از مقصد كتابست و در كتاب سليم بن قيس از ابان ابن ابي عياش از ابى ذر و سلمان و مقداد و عمار ياسر و خالد بن زيد و ابو الهثيم التيهان و ابو ايوب و اسيد بن حصين و بشير بن سعد و جماعت ديگر از اصحاب نقل حديث صحيفه را نمودند كه اصحاب تصديق يكديگر كردند و جماعتى از اصحاب طلب استغفار نمودند از اغماض نمودن حق حضرت امير و آنكه اسباب خدعه و مكر همان اجتماع منافقين بود در كتابت صحيفه و ايستادگي ايشان در وفاء بصحيفه و منقلب ساختن عهد حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در امر خلافت بالنسبة بسوي حضرت امير المؤمنين عليه السّلام و بالجمله فقرات حديث حذيفه و اكثر مضامين آنها مطابق است با آنچه روات و علماء عامه فقره بفقره عليحده نقل نموده اند چنانكه در ذيل حديث حذيفه هريك را در محل خودش اشاره نموديم و حديث حذيفه اگرچه حديث طولانى بود و ليكن چون آثار صدق نفس حديث ظاهر بود و شواهد بسيارى از اخبار مخالفين هم بر طبق فقرات او بود و فوايد بسيار در نقل اين حديث بود لهذا اين حديث را بالتمام ملخصا نقل نموديم من باب المقدمه در آنچه مقصود است در بطلان ثبوت امامت و خلافت باجماع كه مستند مخالفين است

مقالۀ اول در بيان كيفيت اصل واقعه سقيفه بنى ساعده

كه محل اجتماع انصار و مهاجرين بوده است و اشاره ببعضي از نكات و دقايق و تغلبات واقعه فنقول اما اصل واقعه بنحويكه قدر مشترك بين اهل سير و تواريخ از كتب و روايات عامه است كه مخالفين هم قبول كردند نقل آن را و آن بدين نهجيست كه ذكر ميشود اگرچه نقل واقعه مذكوره بروايات وارده از اهل بيت عصمت مشتمل بر دقايق و خصوصياتى است كه اصحاب ما از علماء اماميه در كتب معتبره خود ذكر نموده اند الا آنكه مقصود نه نقل اخبار كتب علماء شيعه است درين باب بلكه اكتفا مى نمائيم بآنچه در كتب و روايات ايشان مسطور است چنانكه ابن ابى الحديد و غير او نقل نمودند چون جوهرى مؤلف كتاب سقيفه و صاحب كتاب سير الصحابه و امثال ايشان كه چون مرض بر حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم مستولى شد در آن هنگام اسامة ابن زيد را بر لشگرى كه جمعى از مهاجرين و انصار از آنجمله ابا بكر و عمر و ابو عبيدة ابن الجراح و عبد الرحمن و غير ايشان بودند امير گردانيد و او را امر فرمود كه بر سر موته لشگر برد بهمان موضعى كه در آنجا پدرش را شهيد كرده بودند و اسامه با لشگر بجهة مرض حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم تثاقل مى نمودند و مرض حضرت گاهى خفيف و گاهى ثقيل ميشد و درهرحال تأكيد مى فرمود بروانه شدن لشكر و امر فرمود كه لشگر اسامه را بيرون كنيد و فرمود كه خدا لعنت كند كسى را كه از جيش اسامه تخلف نمايد و با او بيرون

ص: 97

نرود مكرر اين امر را مى فرمود تا آنكه اسامه با لشگر بيرون رفتند و چون خبر وفات حضرت رسول بلشكر رسيد جمعي مراجعت نمودند و غلغله و اضطراب در ميان خلق افتاد و شورش عظيمي در مدينه برپا شد و مردم از مهاجر و انصار در مسجد جمع شده بودند و حضرت امير المؤمنين با جماعتى از بنى هاشم در خانه مشغول بتجهيز و غسل آن حضرت شدند و ابو بكر بر ناقه خود سوار شده آمد بر در مسجد و شورش و اضطراب خلق را مشاهده نمود فرياد برآورد كه وَ مٰا مُحَمَّدٌ إِلاّٰ رَسُولٌ قَدْ خَلَتْ مِنْ قَبْلِهِ اَلرُّسُلُ أَ فَإِنْ مٰاتَ أَوْ قُتِلَ اِنْقَلَبْتُمْ عَلىٰ أَعْقٰابِكُمْ يعنى نيست محمد مگر رسولى كه قبل از او مانند او از انبياء گذشته اند پس آيا اگر او بميرد و يا كشته شود شما دست از دين اسلام برخواهيد داشت پس از آن مردم متفرق شدند و بعضى از ايشان شتافتند بسوى سقيفه بنى ساعده و در آن روز مصيبت بنى هاشم زياده از همه خلق بود و حضرت امير با جماعت بنى هاشم و خواص اصحاب حضرت رسول مشغول بتجهيز و غسل آنحضرت شدند و اصل تجهيز حضرت رسول هم تا سه روز طول كشيد باين معنى كه بعد از تجهيز و تغسيل و كفن و حنوط حضرت امير با بنى هاشم و خواص اصحاب بر آنحضرت نماز خواندند و جسد اطهر و انور حضرت رسولرا در حجره طاهره و بر بالاي سريري گذاشتند و مسلمانان از اهل مدينه و اطراف آن مأمور بودند كه بيايند در نزد جسد لطيف منير آنحضرت و صلوات بفرستند و حضرت امير ايستاده برد كه خلق دسته بدسته ميآمدند و حضرت امير عليه السّلام اين آيه تلاوت ميفرمودند إِنَّ اَللّٰهَ وَ مَلاٰئِكَتَهُ يُصَلُّونَ عَلَى اَلنَّبِيِّ يٰا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا صَلُّوا عَلَيْهِ وَ سَلِّمُوا تَسْلِيماً و مردم صلوات ميفرستادند و ميرفتند و بالجمله اصحاب سقيفه مشغول بودند در زمان فرصت بتعيين نمودن خليفه و منازعه و مشاجره مولف گويد اصل سر اجتماع انصار در سقيفه آنكه عمر و ابا بكر و اتباع ايشان بعد از تلاوت نمودن آيه متقدمه وَ مٰا مُحَمَّدٌ إِلاّٰ رَسُولٌ قَدْ خَلَتْ مِنْ قَبْلِهِ اَلرُّسُلُ أَ فَإِنْ مٰاتَ أَوْ قُتِلَ اِنْقَلَبْتُمْ عَلىٰ أَعْقٰابِكُمْ مردم را متفرق نمودند و چنين بذهن مردم دادند بعد از اضطراب ايشان كه حضرت امير و بنى هاشم بجهت شدت حزن و مصيبت بر حضرت رسول ديگر بيرون نخواهند آمد بجهة اجتماع و رسيدگى امر امت و انصار كه اهل مدينه باشند مشاهده نمودند كه مقصود قوم آنست كه مانع شوند استقرار امر خلافت را بعلي بن ابى طالب عليه السّلام و خود متصرف شوند امر خلافت را و چون انصار زياد هراسان بودند از مهاجرين چه آنكه اصل حامى رسول و عمده قوام و غلبه آنحضرت بر كفار همان حمايت اهل مدينه بود كه انصار آنحضرت بودند و از مهاجرين و غير ايشان كمتر كسي بود از كفار كه بحمايت اهل مدينه مر حضرت پيغمبر را كشته نشده باشند لهذا انصار خائف شدند بعد از اينكه القاء شبهۀ بايشان شد از تقاعد و نشستن حضرت امير عليه السّلام در مصيبت حضرت رسول كه مسلط شوند بر ايشان منافقين از

ص: 98

مهاجرين لذا مسارعت كردند بسوى سقيفه و سعد بن عباده را كه سيد و بزرگ انصار بود بيرون آوردند بسوي سقيفه و حال آنكه مريض بود كه بنائى در كار خود بگذارند تا آنكه عمر و ابو بكر و ابو عبيده و اتباع ايشان رفتند در سقيفه و مشاجره و منازعه نمودند انصار گفتند حال كه بنا شد كه ترك نمايند آنچه نص خدا و رسول بود در حق علي بن ابيطالب عليه السّلام پس احدى اولويت نخواهد داشت بعد از على بن ابي طالب عليه السلام از ما و شما فعلي هذا «منا امير و منكم امير» و شاهد است بر اينمطلب كلام خود حضرت امير و مكاتبه آنسرور بعد از مراجعت از صفين چنانكه سيد بن طاوس عليه الرحمه در كشف المحجة نقل نموده است كه جماعتى از اصحاب آنسرور سؤال نمودند از ابو بكر و عمر و عثمان حضرت در جواب ايشان كتابتى نوشت در وقتيكه خبر شهادت محمد ابن ابا بكر بآنسرور رسيده بود حضرت كتاب مفصلى بايشان نوشت كه جواب سؤال ايشان باشد و بعد از جمله از فرمايشات فرمودند «فمضى نبى اللّه صلى اللّه عليه و آله و سلّم و قد بلغ ما ارسل به فيالها من مصيبة خصت الاقربين و عمت المؤمنين لم تصابوا بمثلها و لم تعاينوا بعدها مثلها فمضى بسبيله صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و ترك كتاب اللّه و اهل بيته امامين لا يختلفان و اخوين لا يتخاذلان و مجتمعين لا يفترقان و لقد قبض اللّه نبيه صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و لانا اولى بالناس منى بقميصي هذا و ما القي فى روعى و لا عرض فى رأيي ان وجه الناس الي غيرى فلما ابطئوا عنا بالولاية لهممهم و تثبط الانصار و هم انصار اللّه و كتيبة الاسلام قالوا اما اذا لم تسلموها لعلى فصاحبنا احق بها من غيره الى ان قال عليه السّلام و لقد كان سعد لما راى الناس يبايعون ابا بكر نادى ايها الناس انى و اللّه ما اردتها حتى رايتكم تصرفونها عن على عليه السّلام و لا ابايعكم حتى يبايع على و لعلى لا افعل و ان بايع الى آخره» حاصل فرمان آن سيد اتقيا آنكه چون پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم از دنيا رحلت نمود و حال آنكه تبليغ نمود بتمام آنچه مبعوث بآن شد چه بسيار عظيم بود مصيبت او كه مخصوص باقرباء آن حضرت بود و عموم داشت مصيبت او از براى مؤمنين و مصيبتى بخلق مثل آن نرسيده بود و بعد هم معاينه نخواهد نمود بمثل آن مصيبت پس بسبيل قرب جوار الهى پيوسته و حال آنكه واگذاشت كتاب خدا و اهلبيت خود را اما مانى كه هرگز مخالف نميباشند و دو برادر كه يكديگر را مخذول نخواهند نمود و هردو باهم جمعند و جدا نخواهند شد و بتحقيق كه حقتعالى قبض روح پيغمبر خود نمود و هرآينه من اولى و سزاوارتر بودم بمردم در امر خلافت و نزديك تر بود خلافت بمن از پيراهن بدن خودم و القا كرده نشد در قلب من و عارض نشد در راى من و روى مردم و عموم ناس بغير من خواهد بود پس زمانى كه مردم اهل نفاق تقاعد نمودند از من بولايت و خلافت و مرا مؤخر داشتند بجهة قصدها و كينه ها و حسدها كه در دل ايشان بود و برگردانيدند و نشاندند انصار را از ولايت و خلافت من و حال آنكه ايشان انصار اللّه بودند و كتيبه لشگر اسلام بودند پس انصار

ص: 99

بايشان گفتند آگاه باشيد حال كه امر خلافت را بعلي بن ابى طالب تسليم نمينمائيد پس صاحب ما كه سعد بن عباده باشد سزاوارتر است بامر خلافت از ديگران تا آنكه بعد از جمله كلام جان فزاي خود فرمود كه چون سعد بن عباده ديد كه مردم بيعت مينمايند بابي بكر ندا درداد كه ايها الناس قسم بخدا كه من اراده خلافت نداشتم تا آنكه ديدم كه شما ميخواهيد برگردانيد آنرا از علي بن ابيطالب بسوى غير او و من بيعت شما نميكنم تا آنكه بيعت نمايد على بن ابي طالب عليه السّلام و بجهة خاطر على بيعت شما نميكنم اگرچه علي بن ابيطالب هم بيعت مينمايد يعنى بقهر و غلبه مولف گويد كه كلام شريف حضرت امير عليه السلام نص است بر اينكه انصار اراده خلافت نداشتند مگر بعد از اينكه ديدند كه قوم منافقين ميخواهند خلافت را دور كنند از اهل بيت لهذا متصدى شدند كه خلافت نوعي بشود كه ديگران بر آن مسلط نشوند و فقرات منقوله از قضيه سقيفه و مكالمات انصار و مهاجرين با يكديگر چنانكه ذكر ميشود اشعار بآن دارد و محمد بن جرير الطبرى الشافعى در كتاب مواهب خود ذكر نموده كه ابو علقمه سئوال نمود از سعد بن عباده كه مردم ميل كردند ببيعت ابى بكر تو چرا داخل نميشوى بر بيعت او گفت دور شو از من بخدا قسم كه شنيديم از حضرت سيد رسل كه ميفرمود بعد از موت من گمراه خواهند شد مردم بر هواى نفس و برميگردند بر اعقاب خودشان پس حق در آن وقت با علي خواهد بود و كتاب خدا در دست او است با احدى بيعت مكن مگر با على ابن ابيطالب عليه السّلام ابو علقمه ميگويد كه گفتم بسعد بن عباده آيا شنيد اين خبر و حديث را از رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله و سلّم احدى غير از تو سعد بن عباده گفت بلى قوميكه در قلوب ايشان بغضها و كينها بود ابو علقمه گفت بسعد بن عباده گفتم بلكه اين سخن تو از بابت منازعه تو با نفس تو است كه چون امر خلافت از براي تو نشده است و مردم مالك آن شدند حال اين سخنان ميگوئى سعد بن عباده از براى او قسم خورد كه من مقصود نداشتم خلافت را و اراده او را هم نكرده بودم و اگر قوم با على بن ابى طالب عليه السّلام بيعت ميكردند اول كسيكه بيعت ميكرد با او هرآينه من بودم و ابن الاثير في الكامل گفته است كه بعد از اختلاف اصحاب سقيفه كه ابو بكر گفته بود كه «منا الامراء و منكم الوزراء فقالت الانصار او بعضهم لا نبايع الا عليا و شيخ ابو السعادات حلى گفته است كه بعد از آنكه انصار ديدند كه عمر و ابو بكر و ابو عبيده هريك ميل ميدهند خلافت را بسوى ديگرى اصحاب بر ايشان انكار نمودند باشد انكار و ذكر نمودند تاكيدات پيغمبر را در موارد عديده و سلام نمودن ايشان بر حضرت امير بامرة المؤمنين ابو بكر مدعى نسخ آن شد و آن كه از پيغمبر شنيدم كه خداي تعالى از براى ما اهل بيت اختيار نمود آخرت را و آنكه نبوت و خلافت از براى ما اهلبيت در يكجا جمع نمي شود و شهود خواست در اينكلام خود بكثيرى از

ص: 100

منافقين اصحاب صحيفه و عمر و ابو عبيده و اتباع ايشان شهادتى دادند بر آنچه ابو بكر مدعى شد و معلل ساختند بعد از آن كلام خودشان را بقعود على بن ابى طالب و بنى هاشم بتجهيز نبى صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و متصدى امر خلافت نخواهد شد بعد از آن انصار گفتند اگر امر چنين است ما راضى بامارت غير نمي شويم «فمنا امير و منكم امير» و نيز شاهد است بر اينمطلب كلام بشر بن سعد انصارى كه يكى از عظماى رؤساى انصار بود بحضرت امير بعد از آن كه آن سرور محاجه نمود با قوم در غصب نمودن حق آن سيد اتقيا را بشر بن سعد عذرخواهى نمود و بآن حضرت عرض كرد كه ما انصار عالم نبوديم كه تو منازعه و محاجه با قوم خواهى نمود و حال اگر بيعت واقعه را بخواهيم برهم بزنيم موجب فتنه و فساد خواهد بود و بالجمله ابن ابى الحديد در حكايت سقيفه چنين نقل نموده است كه چون بني هاشم مشغول شدند بتجهيز پيغمبر عباس عم آنحضرت عرض كرد بحضرت امير بلند كن دست خود را تا با تو بيعت نمايم تا مردم بفهمند كه عم پيغمبر با تو بيعت نمود تا دو نفر با تو خلاف ننمايند حضرت امير فرمود آيا طمع كننده در امر خلافت خواهد بود عباس عرض كرد كه زود است كه خواهى دانست از براء بن عازب چنين نقل نموده اند كه چون پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم قبض شد روح او مرا تحير فروگرفت و حزن و مصيبت بر من غلبه كرد و نگاه مي كردم بصورت بنى هاشم و صورتهاى قريش و از ايشان تفقد و جستجو مينمودم بنظر خودم كه ناگاه ابو بكر و عمر مفقود شدند و زمانى نگذشت كه شنيدم قوم در سقيفه بابو بكر بيعت نمودند و نگذشت زمانى كه ديدم ابا بكر و عمر و ابو عبيده و جماعتى از اصحاب ايشان مى آيند و باحدى مرور نمي نمايند مگر آن كه او را دعوت ببيعت مى نمايند و ميكشند دست مردم را كه اقلا همان مسح نمايند دست ابا بكر را خواه ابا و امتناع داشته باشند از آن خلق يا نداشته باشند و نيز ابن ابى الحديد و غير او از مورخين و روات عامه از هشام از ابو مخنف و جرير الطبري الشافعى و غير ايشان چنين نقل نمودند كه انصار جمع شدند بر سعد بن عباده و او مريض بود و بردند او را بسوي سقيفه و سعد ابن عباده موعظه و نصيحت نمود قوم خود و ساير انصار را و بعد از حمد و ثناى الهى گفت كه اى انصار شما مسابقت در دين اسلام و فضيلت بر ساير طوايف عرب داريد چه آنكه پيغمبر ده سال در ميان قوم خود بود و ايشانرا دعوت مينمود بعبادت رحمن و خلع نمودن اوثان ايمان باو نياوردند مگر قليلى كه نتوانستند حفظ پيغمبر خود نمايند از اعدا و دين او را عزيز دارند تا آن كه خداوند شما را مخصوص ساخت باين فضيلت و باين نعمت عظمى كه ايمان بخدا و رسول او و اعزاز دين او بشما و جهاد با اعداي او و چشم پيغمبر بشما روشن بود مستقل باشيد در امر و محكم باشيد بعد از آن انصار همه باو گفتند كه ما مخالفت تو نميكنيم و برخلاف رأى تو عمل نخواهيم نمود و تو با كفايت از براى ما خواهي بود

ص: 101

و از براى صالح مؤمنين رضا و خوشنوى خواهى بود «و قالوا باجمعهم فانك فينا مقنع و لصالح المؤمنين رضا» بعد از آن عمر و ابو بكر و ابو عبيده و متابعين ايشان حاضر شدند در سقيفه عمر گفت من در قلب خود تدبير كلامى كرده ام كه آن را انشاء نمايم ابو بكر گفت قدرى مهلت بده و صبر كن تا من سخن بگويم بعد تو هرچه ميخواهى بگو عمر گفت كه ابو بكر در سخنان خود آنچه دلم خواست بيان نمود پس ابو بكر بعد از حمد و ثناى الهى گفت كه خدا مبعوث نمود محمد را بسوي خلق تا آنكه مردم عبادت نمايند خدا را و بودند از پيش كه سنگ و چوب را عبادت ميكردند پس بسيار بزرگ بود بر عرب آنكه ترك نمايند دين آباء خود را پس مخصوص ساخت خداوند مهاجرين از قوم پيغمبر را كه تصديق او نمودند و ايمان باو آوردند و صبر نمودند با او در شدتها و اذيت و همه مردم برخلاف دين او بودند و مهاجرين از قلت جمعيت خود مستوحش نبودند و ايشان اول كسانى بودند كه عبادت خدا كردند و ايمان بخدا و رسول آوردند و ايشان قوم و عشيره پيغمبرند و احق الناس و و سزاوارتر از همه مردم هستند بامر خلافت بعد از پيغمبر و كسى با ايشان منازعه نمينمايد مگر آنكه ظالم باشد و شما ايگروه انصار كسى انكار فضيلت شما نمى كند در دين و مسابقت شما را در اسلام خدا از شما راضى بود و شما انصار دين خدا و انصار رسول او بوديد و خداوند مهاجرت پيغمبر را بسوي شما قرار داد و اكثر ازواج پيغمبر از شماست و اكثر اصحاب او از شما هستند و بعد از مهاجرين كسى در نزد ما افضل از شما انصار نخواهد بود «فنحن الامراء و انتم الوزراء» پس ما امير باشيم و شما انصار از وزرا باشيد كه بدون شما مشورتى نشود و بدون شما حكم بامري نشود حباب بن منذر كه يكى از انصار بود ندا درداد كه اى معشر انصار گوش بحرف اين دو جاهل كه عمر و ابا بكر و اصحاب او باشند ندهيد بدرستيكه مردم كه مهاجرين باشند در فنآء دار شما و در پناه شما و در ظل و سايه شما منزل دارند و نماز نميخوانند مگر در مسجد شما و خدا را مردم نشناختند مگر بشمشير شما عبادت نكردند خدا را علانيه مگر در بلاد شما پس مالك امر خودتان شويد و اگر قبول نكنند «فمنا امير و منهم امير» عمر گفت هيهات دو شمشير در يكغلاف جمع نمي شود و عرب راضى نميشوند كه شما امير باشيد بر ايشان و حال آنكه پيغمبر از غير شما باشد و راضى خواهند بود كه امارت از كسى باشد كه نبوت در ميان ايشان بود و ابتداء امر از ايشان بود لنا بذلك الحجة الظاهرة من ذا يخاصمنا فى سلطان محمد صلّى اللّه عليه و آله و ميراثه و نحن اوليائه و عشرته» و ابو بكر در جمله از كلام خود گفت كه شما انصار برادران ما هستيد در كتاب خدا و شركاء ما هستيد در دين و شما احب ناسيد بسوى ما و اكرم ناسيد در نزد ما و شما انصار سزاوارتريد از رضا بقضاء و تسليم نمودن بامر خدا و سزاوارتريد كه حسد نبريد بر ما مهاجرين «و انتم المؤثرون

ص: 102

على انفسهم حين الخصاصة» و شما بوديد كه اختيار ميكرديد تقدم نفوس ايشانرا بر خودتان در زمان تنگدستى و شما سزاوارتريد كه نقض اين امر را بر مهاجرين بدست خودتان نكنيد پس بعد از جمله اين كلام از ابو بكر و عمر بشير بن سعد انصاري كه يكى از روساى قوم خزرج بود و پسرعم سعد بن عباده بود و با او عداوت و حسد داشت و ميل انصار و وجوه قوم را بسوى سعد بن عباده ملاحظه نمود برخاست و گفت اى انصار اگرچه ما از اهل مسابقت و فضيلت در دين اسلام هستيم و ما قصد نداشتيم از جهاد در راه خدا و اسلام خودمان مگر رضاى خدا و طاعت پيغمبر را سزاوارتر نيست كه ما باين مطلب منت گذاريم بر مردم و قصد عوض داشته باشيم بدرستيكه پيغمبر از قريش است و قوم او احق و سزاوارتر بميراث او ميباشند من با مهاجرين منازعه نمى كنم پس ابو بكر چون مستشعر شد بميل بعضى از رؤساى انصار كه بشر بن سعد باشد ابو بكر برخاست و بر سر پا ايستاد و گفت اينك عمر و ابو عبيده هركدام را ميخواهيد بيعت نمائيد و من شما را بسوى ايندو نفر دعوت مينمايم و من باين دو نفر راضى هستم و هردو اهل و سزاوارند از براي خلافت عمر و ابو عبيده گفتند سزاوار نيست از براى احدى از مردم كه برترى جويند بر تو «و انت افضل المهاجرين و انت صاحب الغار و خليفة رسول اللّه» پس بلند نما دست خودت را تا با تو بيعت نمائيم پس ابو بكر دست خود را بلند نمود ابتدآء عمر بيعت نمود با ابو بكر و بعد از آن ابو عبيده متابعت نمود او را و همچنين سالم مولا حذيفه و بعد از آن بشر بن سعد بيعت نمود و حباب بن منذر فرياد برآورد كه اى بشر ترا وانداشت بر بيعت كردن با ابو بكر مگر حسد تو بر پسر عم خود سعد بن عباده و اسيد بن خضير كه از انصار و رئيس طايفه اوس بود و معاندت داشت با سعد بن عباده ديد كه يكي از روساي خزرج بيعت كرد او هم بيعت نمود و بعضى از اتباع ايندو قبيله بجهت احترام رئيس خودشان بيعت كردند و مردم برخاسته اختلاف و تشاجر شد بين سعد بن عباده و اتباع او و سايرين و در روايت ابي مخنف چون سعد بن عباده مريض بود در زير دست و پا واقع شد اصحاب سعد گفتند كه سعد مريض است او را اذيت ندهيد و گام نزنيد عمر فرياد كرد كه او را بكشيد و آمد بر سر سعد بن عباده و گفت قصد كردم كه اعضاى تو را درهم شكنم قيس بن سعد برخاست ريش عمر را گرفت و گفت قسم بخدا كه اگر يكمو از او كم شود دهن ترا ميشكنم و دندانهاى ترا بحلق تو فرومينمايم ابو بكر بعمر گفت «مهلا مهلا» يا عمر كه اينجا جاى رفق و مداراست و تمكين درين مقام بهتر است پس سعد ابن عباده گفت كه و اللّه كه اگر قوم من مرا ضعيف نميكردند هرآينه اقطار عالم را بر تو ميبستم و ترا از مدينه بيرون ميكردم و بقوم تو ترا ملحق مينمودم و گفت مرا برداريد و بخانه ببريد اصحاب او را برداشته بخانه او بردند و بعد از چند روزى خواستند از او بيعت بگيرند امتناع نمود از بيعت

ص: 103

كردن و اراده نمودند كه او را اكراه نمايند در بيعت كردن عمر با پسر عم او مشورت كرد گفت او را واگذاريد كه بيعت نخواهد كرد تا كشته شود او كشته نميشود مگر اهل او كشته شوند و اهل او كشته نميشود مگر قبيله خزرج كشته شود و آن قبيله كشته نميشود مگر آنكه اوس با ايشان باشد و امر را بر شما فاسد خواهند كرد و هميشه در منازعه بود با اهل بيعت و در جمع ايشان داخل نميشد و هميشه ميگفت كه اگر اعوان داشتم با عمر و ابو بكر منازعه ميكردم و بهمين طريق بود تا ابو بكر از دنيا رفت تا آنكه در خلافت عمر روزي عمر بر شترى سوار بود و سعد بن عباده بر اسب خود نشسته يكديگر را ملاقات نمودند عمر گفت هيهات يا سعد سعد گفت هيهات يا عمر بعد از آن سعد بعمر گفت كه قسم بخدا مجاورت نكردم احديرا كه مبغوض تر باشد بسوى من از تو و اصحاب تو و بعد از آن درنگ ننمود و بجانب شام رفت و باشاره عمر خالد بن وليد با يكنفر ديگر در بعضي از طرق شام او را بقتل آوردند و دو تير باو زدند و منتشر ساختند كه جن سعد بن عباده را بقتل آورد و اين بيت را ميخواندند

قد قتلنا سيد الخزرج سعد بن عباده

و رميناه بسهمين فلم نخط فؤاده

و بيعت ننمود نه با ابا بكر و نه با عمر تا آنكه كشته شد و ابن ابى الحديد نقل كرده كه چون مردم با ابا بكر بيعت كردند بنى تيم افتخار نمودند و عامه و جل انصار شك نداشتند كه على بن ابى طالب عليه السّلام صاحب امر خواهد بود بعد از رسولخدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و فضل بن عباس گفت اى معشر قريش و اى بنى تيم شما خلاف كرديد بنبوت و ما اهل بيت نبوت بوديم نه شما و نيز ابن ابى الحديد از محمد بن جرير الطبرى الشافعي نقل نمود كه چون ابو بكر قرار داد با انصار موازرت و تساوي در امور را كه امارت از ايشان و وزارت از انصار و مقاسمه نمود امر را و چون قسمت بيت المال نمود در ميان مهاجرين و انصار از براي زنان مهاجرين نيز قسمت گرفت تا آنكه فرستاد بسوى امراۀ از بنى عدي بن نجار قسمتى را كه حامل آن زيد بن ثابت بود آنزن گفت اين چه چيز است گفت قسمت گرفت ابو بكر از براى زنان اين قسمت تو است كه از براى تو فرستاده آن زن گفت آيا مرا رشوه ميدهيد از جهة دين من كه مرا برگردانيد قسم بخدا قبول نخواهم نمود پس رد نمود قسمت ابو بكر را مولف گويد اينجمله از اخباريست كه در خصوص واقعه سقيفه علما و فضلا و ثقاة عامه نقل نموده اند و او را مقرون بصواب و محقق دانسته اند و اخبار علماء خاصه و موثقين روات ايشان مشتمل بر مضامين اين اخبار مذكوره و زيادتى هم دارد الا آنكه اكتفا نموديم در مقام نقل بهمان اخبار مسلمه كه خود علماء عامه و فضلاى ايشان كه غشوه گرفته است ابصار و اسماع ايشانرا در همه مسائل امامت و اگر شيعه را دليل بر بطلان خلافت هولاء المنافقين ضالين نباشد مگر همين واقعه سقيفه هرآينه بس است ايشانرا اولا آنكه

ص: 104

خود رسوائى و فضيحت اينواقعه بنحويستكه ما اهل اسلام از رسوائى و فضيحت و انفعال نميتوانيم كه در نزد اهل ملل و مذاهب امتان پيغمبران گذشته سر خود را بلند نمائيم چه آنكه اگر ادنى بزرگى يا ادنى عالمى در قريه پستى از قريه هاى عالم از دنيا برود اهل آنقريه و نواحى آن اجتماع مينمايند در تغسيل و تجهيز و برداشتن جسد او را از زمين و بقدر حال خود مراسم تعزيه او را برپا ميدارند و در سدد تسلية اهل بيت او برميآيند و مهما امكن اهل بيت او را بهمان منوال او بكار واميدارند و در صدد اصلاح و تمشيت امور ايشان برمى آيند و حال پيغمبر باين عظمت و جلال و مرتبه عظمى عند اللّه سبحانه و تعالى كه از اولو العزم انبياء و سيد رسل و افضل موجودات در عالم امكان و خاتم پيغمبران كه نبوت از جانب حضرت رب العزة باو ختم شده است و بعد از او پيغمبري از جانب خدا بسوى خلايق بعث نميشود و اين همه زحمت كه در راه خدا كشيد و چه جهادها با اعداى دين از كفار و مشركين و بت پرستان و يهود و نصاري و ساير ملل در راه خدا و اطاعت او كرده بود و چه قدر صدمات بر وجود اقدس او رسيد از بدو بعثت تا زمان هجرت و از هجرت تا زمان رحلت و چه قدر رؤف و رحيم بود بر امت كه صغار و يتامى و ارامل و مساكين ايشان را مقدم ميداشت بر اهلبيت خود و بر جان خود مقدم ميداشت تمام امت را و خداوند در حق او شهادت داد بقوله تعالى حَرِيصٌ عَلَيْكُمْ بِالْمُؤْمِنِينَ رَؤُفٌ رَحِيمٌ و همچه وجود مطهر مقدس از ميان مردم برود و مصيبت او محيط شده بتمام عالم امكان خصوصا بر اهلبيت او جسد اطهر او را بگذارند و هنوز تغسيل و تجهيز او تمام نشده و دفن نشده جماعتى از منافقين و دشمنان دين مبين بناى بى شرمى و بى حيائى را گذاشته و خلاف حرمت پيغمبر و سيد رسل نمودند و قلب اهلبيت او كه خداوند شهادتى داد بعصمت و طهارت ايشان و خواص مؤمنان از امت او را شكستند و هنوز آب غسل از بدن مطهر آنسيد كاينات جارى بوده است و از جريان انقطاع نيافته و هنوز اشك ديدگان اهلبيت و خواص اصحاب از صفحات وجوه ايشان تمام جارى نشده بود كه رفتند در فكر دنيادارى و رياست و سلطنت و ظلم بر اهلبيت او بنا گذاشتند و مانند سباع و درندگان از يكديگر ميربائيدند سلطنت الهى را كه خداوند در حق اهلبيت او مقرر فرمود و يكديگر را بوعد و وعيد از وزارت و امارت و مساوات در اموال و امور حكومت تسكين ميدادند و اين حكايت غير از رسوائى اهل اسلام چيز ديگر نخواهد بود اگر كسى ادنى شعور و بصيرتى داشته باشد و اندك تاملي نمايد بايد از خجلت و غصه بزمين فروبرود فضلا از آنكه بعد ازين زندگانى نمايد و يا مخاصمه نمايد باين حكايت شنيعه بر علماء حقه الا آنكه علماء عامه متابعت خلفاء جور نمودند مانند سادات و موالى خودشان و جلباب حيا را از خود سلب نموده مانند اشتر ماده آواز برآوردند و از شناعت و فضاحت واقعه منفعل نشدند

ص: 105

و تبعا لائمتهم الظالمون مكابره نمايند با علماى حقه حشر غلامان على با على حشر غلامان عمر با عمر و ثانيا بآنكه تمام احتجاج عمر و ابو بكر در اين قضيه بتصديق همه علماى ايشان كه اين اخبار همه را آنها نقل نموده اند آن بود كه بر انصار غلبه نمودند و محاجه كردند با ايشان كه ما اقرباء رسوليم و ميراث او بما ميرسد و شما اجانب و بعيد و دور هستيد و طايفه او نيستيد و حق سلطنت آن حضرت از ماست و ما اولى بميراث او خواهيم بود و اين قول ابى بكر است كه ما مهاجرين قوم و عشيره پيغمبريم و بعد از او سزاوارتر از همه ما هستيم بامر خلافت و بعد از پيغمبر كسى با ايشان منازعه نمينمايد مگر ظالم و اين قول عمر بن الخطابست كه در جواب انصار گفت كه عرب راضى نميشوند كه شما امير باشيد و حال آنكه پيغمبر از غير شما باشد و راضي خواهند بود كه امارت از كسى باشد كه نبوت در ميات ايشان بود و ابتداء امر از ايشان بود «لنا بذلك الحجة الظاهرة من ذا يخاصمنا فى سلطان محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و ميراثه و نحن اوليائه و عشيرته» و حال اگر باقرار و اعتقاد با مكر و حيله ايشان كه باينكلمات غلبه كردند بر انصار پس اهلبيت آنحضرت اولى و احق و سزاوارتر بودند بلكه معين و متحتم بود اين امر خلافت از براي ايشان و ميراث پيغمبر كه سلطنت محمديه و خلافت الهيه باشد با وجود اهل بيت او كه از اهل عصمت و اصطفا و برگزيده خلاق عالميان بودند بنص آيه تطهير مخصوص ايشان و ميراث ايشان بود و اين حجة ظاهره و بينه تامۀ بود از براى اهلبيت محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم پس عمر و ابو بكر باقرار خود ظلم و ستم نمودند بر اهلبيت رسالت و طهارت و حق مخصوص كه ارث الهى ايشان بود از دست ايشان گرفتند و خود ابن ابى الحديد در بعضى از كلمات خود ميگويد كه حضرت امير المؤمنين عليه السّلام فرمود «وا عجبا ان تكون الخلافه بالصحابة و لا تكون بالصحابة و القرابة» و شعرى نيز باينمعنى از آنحضرت روايتكرده است كه فرمود

فان كنت فى الشورى ملكت امورهم

فكيف بهذا و المشيرون غيب *** و ان كنت بالقربى حججت خصومهم فغيرك اولى بالنبى و اقرب

و ابن ابى الحديد در شرح اينكلام حضرت گفته كه مقصود آنسرور عمر و ابا بكر و كنايه بايشانست در آنچه كردند و ثالثا بانكه واقعه سقيفه من البداية الى النهاية بنحو مذكور كه نقل شد از خود علماء مخالفين مضامين آن مبتنى بر تغلب و اجحاف و ظلم و تعديست يعنى مضامين آن با على صوت خود ندا ميكند كه بناء امر بر غلبه نمودن و حيله كردن و تعدي و ظلم نمودن است چه آنكه متضمن است كه هريك از انصار و مهاجرين ميخواستند تقدم بجويند بر ديگرى و آنرا طرفين تمكين نكردند تا آنكه گفتند «منا امير و منكم امير» عمر در جواب ايشان گفت هيهات دو شمشير در يك غلاف جمع نميشود و بعضي از انصار كه حباب بن منذر باشد فرياد برآورد كه گوش بحرف اين دو جاهل ندهيد و مخاصمه در ميان ايشان بطول انجاميد بالاخره ابو بكر وعده وزارت بانصار داد و گفت «نحن الامراء

ص: 106

و انتم الوزرآء» و وعده داد بانصار بمساوات در اموال و مشورت در امور و تطميع نمود انصار را باين امور مذكوره و باين حيله جمعى از انصار را ساكت نمود و نيز ميل نمودن بعضي از انصار بمهاجرين چون بشر ابن سعيد كه يكي از رؤساى خزرج بود و همچنين مثل اسيد ابن خضير كه رئيس طايفه اوس بود و رضا شدند ايشان ببيعت با ابو بكر بجهة بغض و كينه ايشان با سعد بن عباده چنانكه صريح همين كلمات منقوله از ابن ابى الحديد و غير او از روات و علماء و مورخين عامه است و بيعت اتباع ايشان بابابكر جهة متابعت رئيس خودشان و معانده با سعد بن عباده بود ديگر تغلب و مكر و حيله علاوه تر ازين چه خواهد شد و نيز بعد از اجتماع هولاء المعاندين بر بيعت ابو بكر و ازدحام ايشان كه سعد بن عباده مريض بوده و قدرى صدمه باو رسيد ازين جماعت انصار منادى از اصحاب او ندا كرد كه سعد بن عباده را اذيت ننمائيد بپامال نمودن عمر فرياد كرد كه بكشيد سعد را و خود عمر بر بالاى سر سعد بن عباده آمد و گفت استخوانهاى تو را درهم مى شكنم پسر سعد ريش عمر را گرفته و مشاجره ايشان با يكديگر و مفسده بين اصحاب سعد بن عباده و عمر ديگر كدام تغلب و ظلم از اين بالاتر خواهد شد و نيز در فقره همين قضيه است كه عمر ميگويد در هنگام رفتن من و ابو بكر بسوى سقيفه در بين راه تدبير كلامى كرده بودم كه من عنوان كلامرا با قوم بنمايم نه ابو بكر و در حين مخاطبه ابو بكر مرا مانع شد و نگذاشت كه من سخن بگويم ولى آنچه دلخواه من بود تكلم نمود ديگر كدام هواى نفس ازين ظاهرتر خواهد بود و بالجمله اشتمال اين قضيه سقيفه بتغلبات و تدبيرات و مكر و حيله و تزوير و ظلم و جور كافيست در بطلان او و حاجت بدليل ديگر نخواهد بود در باطل بودن خلافت ابو بكر و عمر و نيز مولف گويد كه معلوم ميشود از اين قضيه سقيفه بنحويكه نقل شد از مخالفين آنكه تدبير ابو بكر زياده بود از عمر و حيله او اشد بود بجهة آنكه عمر تدبير كلام كرده بود كه عنوان مكالمه با انصار را عمر بنمايد و ابو بكر او را ابتداء مانع از سخن گفتن شد و سرش اين بود كه ابو بكر ميدانست كه عمر فظ غليظ القلب درشت خو بود و از عهده انصار و مخاصمه ايشان بنحو ملايمت كه گول بزند انصار را و فريب بدهد ايشانرا برنميآمد و نميتوانست غلبه نمود بر ايشان مگر بصبر و تحمل و مماشات لهذا عمر را ممانعت نمود در مكالمه نمودن و نيز چون غلبه نمودند بر انصار و فريب دادند ايشان را عمر اظهار نموده است غلظت و درشتى را با سعد بن عباده و امر بقتل او نمود و پسر سعد ريش عمر را گرفت و دشنام داد بعمر و مخاصمه شديد شد بين عمر و پسر سعد و ابو بكر بطريق نجوى بعمر گفت كه ساكت شو كه در اين مقام ملائمت بهتر از غلظت و درشت خوئى كردنست و گفت باو مهلا مهلا يا عمر اينجا جاى رفق و مدار است و تمكين در اين مقام بهتر است و لا يبعد آنكه حديث وارد از معصوم (ع) كه «العمر سيئة من سيئات» ابى بكر كه ابو بكر اشد

ص: 107

و اضر بود در غصب نمودن حق حضرت امير المؤمنين عليه السّلام از عمر بن الخطاب اگرچه حديث احتمال ديگرى نيز دارد و كيف كان الكفر ملة واحدة

المقالة الثانيه در تحقيق معني اجماع و بيان تحقق و عدم تحقق آن در مورد

فنقول اصل اجماع لغة بمعنى تاليف المتفرق است چنانكه نقل از قاموس شده و از اين قبيل است قوله تعالى جَمَعَ مٰالاً وَ عَدَّدَهُ و بمعنى عزم هم آمده است مثل اينكه گفته ميشود اجمع زيد على كذا اي عزم علي كذا و بمعني اتفاق هم آمده است چون قوله تعالى إِنَّ اَلنّٰاسَ قَدْ جَمَعُوا لَكُمْ اى اتفقوا و بحسب اصطلاح نقل شد از معنى اخير كه مطلق اتفاق باشد بسوى اتفاق خاص كه مصطلح عليه علماى عامه و خاصه است و مقصود در مقام همان بيان معنى اجماعست بطريق عامه اما بطريق خاصه پس معنى آن محقق است در محل خود در علم اصول و خارج از مقصد كتابست و حاصل معنى اجماع در نزد مخالفين چنانكه محققين از فضلاء ايشان تصريح نمودند چون غزالى و بيضاوى و فخر رازى و آمدى و حاجبى و عضدى و قاضى ابو بكر و نظام و غير ايشان از جمهور علما مخالفين آنكه اجماع را بچند قسم تعريف كرده اند جمعى از ايشان تعريف كردند آنرا كه اجماع بحسب اصطلاح «عبارة عن اتفاق امة محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فى امر دينى في عصر من الاعصار» و جمعى ديگر تعريف نموده اند كه «الاجماع اتفاق علماء امة عصر محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم على امر من امور الدين» و بعضى از ايشان تعريف كرده اند اجماع را كه آن «عبارة عن اتفاق اهل الحل و العقد من امة محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم في عصر علي حكم واقعة من الوقايع» و بعضى از جمهور تعريف كردند «بانه عبارة عن اتفاق مجتهدى العصر على امر دينى فى وقت» و قاضى ابي بكر تعريف كرده است «بانه عبارة عن اتفاق جميع الامة علي امر» و از اين تعاريف ظاهر ميشود اعتبار امور چندى در تحقق اجماع كه بدون آن اجماع تحقق نخواهد يافت اول آنكه شرطست در تحقق اجماع اتفاق جميع مجتهدين و يا اتفاق جميع اهل الحل و العقد كه مراد اتفاق رؤسا باشد از اهل علم از مجتهدين و امراء عساكر و رؤساى قوم و بزرگان عشيره و ظاهر آنستكه مراد بعلماء مجتهدين در نزد ايشان كساني باشند كه معتبر باشد قول ايشان در نقل حديث و روايات و سماع احكام از نبى و از اين جهة است كه اصحاب نبى را جميعا از اهل اجتهاد ميدانند و همچنين زوجات نبي را نيز از اهل اجتهاد ميدانند مانند عايشه و امثال او را اگرچه ظاهر جملۀ از تعاريف مذكوره كه انه عبارة عن اتفاق امة محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم كه جمع مضافست و افاده عموم ميكند آنستكه معتبر اتفاق تمام امت است چه از علماء و چه از عوام و همچنين صريح تعريف قاضى ابو بكر بانه عبارة عن اتفاق جميع الامة آنكه عوام هم داخل در مجمعين باشند دويم آنكه بايد آن اتفاق از روي رضا و اختيار باشد نه از روى قهر و غلبه و كراهت و اضطرار و خوف سيم آنكه بايد آن اتفاق در وقت واحد و عصر واحد باشد بمعني آنكه در زمان واحد مخالفى در آن امر مجمع

ص: 108

عليه نباشد پس اگر مخالفى در مجمع عليه در زمانى پيدا شد تا زمان او منقرض نشود اجماع تحقق نخواهد يافت و بعد از موت او اجماع محقق خواهد شد نه در زمان حيوة او ماداميكه مخالف بر مجمع عليه است و اين شرط كه وحدة عصر و زمان و اتحاد وقت است در تحقق اجماع ظاهر بلكه صريح اكثر تعاريف ايشان است چهارم آنكه اجماع و اتفاق ايشان در آن امر مشروطست كه بر امر دينى باشد و جهة هوآء نفس و ميل و جور و اجحاف و تعدي و ظلم در او راه نيابد و الا آن امر دينى نخواهد بود و اجماع و اتفاق ايشان لا يضر و لا ينفع بلكه يضر و لا ينفع خواهد بود و نيز اختلاف نمودند علماء عامه در امكان اجماع و استحاله آن جماعتى قائل شدند باستحاله آن عقلا و جماعتى قآئل شده اند باستحاله آن عادة و جماعتى قائل شده اند بامكان آن عقلا و عادة و لكن علم بتحقيق آنرا ممتنع دانسته اند و جماعتي قآئل شده اند بامكان و وقوع و علم بتحقق آن را و لكن انكار نموده اند حجيت او را و لكن مشهور بين جمهور حجيت اجماع است و آنرا عمده دليل خود ميدانند از براي اثبات خلافت ابو بكر و كيف كان آنچه ذكر شد از تعاريف مذكوره از براى اجماع در نزد علماء عامه كه آن مشترك و متفق عليه بين جميع ايشانست آنست كه شرط است در تحقق اجماع و حجيت آن امور اربعه اول آن كه اتفاق از همه مجتهدين و فضلا و علما و امرآء عساكر و رؤساى قوم باشد دويم آنكه بايد آن اتفاق از روي رضا و اختيار باشد نه از روى قهر و غلبه و اضطرار و خوف از اعدا سيم آن كه بايد آن اتفاق در وقت واحد و زمان واحد باشد چهارم آن كه اتفاق در امر ديني باشد نه از روى هواي نفس و تشهى و عصبيت و حب رياست و جاه و حب سلطنت و جمهور علماء عامه ميگويند كه اجماع باين معنى تحقق يافت در خلافت ابا بكر باجماع و اتفاق همه علما و مجتهدين و فضلاى از اصحاب نبى صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و امرآء عساكر و رؤسا و بزرگان قوم كه اهل حل و عقداند در وقت واحد و عصر واحد كه بعد از رحلت نبى باشد و خلافت هم از امور دينيه است محقق شد در حق ابو بكر و علماء شيعه منكرند اين مطلب را و ميگويند هيچ يك از شروط اربعه محقق نشد در خلافت ابا بكر نه اتفاق اهل حل و عقد بتفصيل مذكور و نه ساير شروط بلكه خلافت ابو بكر و عمر و عثمان و اتباع ايشان از روى غصبيت حق آل محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و ظلم و عدوان و عصبيت و عناد و محض حب رياست و سلطنت و هوآء نفس و متابعت شيطان رجيم بود و ثبوت اينمطلب در نزد ايشان باخبار متواترۀ قطعيه بلكه بضرورت مذهب ايشان از اهل بيت عصمت و طهارت تقرر و ثبوت يافته است و لكن بجهة الزام بر خصم و اتمام حجت بر ايشان آنرا ثابت مينمائيم بطريقۀ عامه بنحويكه خودشان از روات و مورخين ايشان نقل نموده اند و علماء ايشان در كتب خودشان مذكور داشتند فنقول مستعينا باللّه اول كسيكه

ص: 109

مخالف مر اين اجماع بود سعد بن عباده و اتباع او بودند در يوم سقيفه چنانكه تفصيل آن گذشت در ضمن بيان كيفيت واقعه سقيفه كه عمر امر بقتل او نمود و مشاجره شد ميان عمر و پسر سعد بن عباده تا آنكه بعد از چند روزى خواستند از او بيعت بگيرند امتناع نمود و قبول بيعت نكرد چون ديدند كه جبر كردن او را ببيعت موجب مفسده است خود عمر و ابو بكر بمشورت بعضى از رؤساي آل خزرج كه بشر بن سعد بود و معاند با سعد بن عباده بود مصلحت در سكوت از او ديدند و ابن عبد البر كه يكى از اعاظم علمآء عامه است در كتاب استيعاب و ابن حجر عسقلانى كه از متعصبين علمآء عامه است در كتاب معرفة الصحابه و ابو مخنف و ابن ابي الحديد نقل كرده اند كه سعد بن عباده بيعت نكرد هيچيك از ابو بكر و عمر را و قادر نبودند ايشان بر الزام نمودن سعد بن عباده تا آن كه زمان خلافت عمر بن الخطاب رسيد و در يكروزى عمر از بازار ميگذشت نظرش بسعد بن عباده افتاد و باو گفت يا داخل شو يا آنكه ازين بلد خارج شو سعد بن عباده گفت حرام است بر من ماندن در بلديكه تو امير آن باشى پس از مدينه بيرون رفت بجانب شام در نزد بعضى از قبيله خود كه در نواحى شام داشت تا آنكه در پشت بعضى از بساتين او را تير زدند و صاحب روضة الصفا كه از مورخين معتبر در نزد علماء عامه است گفته است كه سعد بن عباده بيعت نكرد ابو بكر را تا آن كه در جانب شام بتحريك بعضى از عظماء كشته شد بلادرى در تاريخ خود نقل نموده كه عمر بن الخطاب اشاره بسوى خالد بن وليد و محمد بن مسلم نمود بقتل سعد بن عباده پس هريك تيرى بر او زدند و در اذهان مردم دادند كه جن او را كشت بجهة خاطر عمر و اينشعر را بلسان جن ساختند

قد قتلنا سيد الخزرج سعد بن عباده *** و رميناه بسهمين فلم نخط فؤاده

پس ثابت شد بتصديق علما و روات و مورخين عامه كه سعد بن عباده بيعت نكرد تا از دنيا بيرون رفت يا كشته شد نه بيعت ابا بكر را اختيار كرد نه بيعت عمر را و اين سعد بن عبادة هم از فضلاى اصحاب نبى صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و هم از امراء عساكر بود و هم از عظمآء رؤساى خزرج و او و اتباع او داخل در آن بيعت نشدند مخالف دويم مر بيعت ابو بكر را ابو سفيان بود كه يكى از عظماء و رؤساى قريش و بني اميه بود قاضي روزبهان و ابن ابي الحديد نقل نمودند كه ابو سفيان در زمان وفات پيغمبر حاضر نبود و بعد از چند روزي وارد مدينه شد سؤال از واقعه نمود گفتند ابو بكر متصدي خلافت شد گفت «ارضيتم يا بني عبد مناف ان يلى عليكم تيمى» بخدا قسم كه پر مينمايم وادى را از لشكر و پر مينمايم مدينه را از لشكر بر محاربه ابي فصيل(1) يعنى ابو بكر و اين فتنه ايست كه خاموش نمينمايد%%

ص: 110


1- قال الجزرى كانوا يكنون بابى الفصيل عن ابى بكر لقرب البكر بالفصيل يعنى بكر بالفتح كه شتر جوان اول سن است نزديك بفصيل است كه بچه شتر باشد و در كلام بعضى آنكه ابى فصيل كنيه ابى بكر است چه آنكه فصيل ولد ناقه را گويند و وجه تسميه ابو بكر بابى فصيل بجهت آن بود كه شغل و منصب او در ميان قريش در بعض از ازمنه چرانيدن بچه شتران بود و فى كلام بعض اهل اللغة ابو بكر ابن ابى قحافه ولد عام الفيل بثلاث سنين و كان اسمه عبد العزى كه اسم بت و صنم است و كنيه او در جاهليت ابا فصيل پس ناميده شد در اسلام بعبد اللّه و كنيه داده شد بابى بكر (منه) %%%%%%%

او را مگر خون ريزى و بروايت ديگر ابن ابي الحديد از ابو بكر بن احمد ابن عمر بن عبد العزيز آنكه ابي سفيانرا پيغمبر فرستاده بود بسوى بعضى از نواحي بجهة جمع زكوة چون برگشت و امر خلافت را منعكس ديد اين كلمات گفت و چون عمر و ابا بكر شنيدند مقالات او را با يكديگر مشورت كردند در اسكات نمودن ابو سفيان مصلحت چنان ديدند كه آنچه بيت المال از زكوة در نزد او جمع شده واگذار باو نمايند و بپسرش معاويه ابن ابي سفيان وعده حكومت و ايالت دادند تا آنكه ابو سفيانرا ساكت نمودند سيم ابى قحافه پدر ابو بكر بود ابن حجر كه يكى از عظام متعصبين در ميان عامه است در كتاب صواعق نقل نموده كه ابو قحافه در زمان استخلاف مردم ابو بكر را در طايف بود و چون خبر خلافت ابو بكر بسمع او رسيد تعجب كرد و گفت آيا مردم از قريش و غير ايشان باو راضي شدند گفتند بلى پس گفت ابو بكر قوت يافت در امر خلافت باعانت قريش بجهة بغض و عداوت ايشان با على بن ابى طالب عليه السّلام و بروايت ديگر سؤال كرد كه چرا مردم ابو بكر را اختيار كردند گفتند باو بجهة كبر سن او گفت من كه اسن و بزرگتر از ابو بكر بودم پس بايد مرا خليفه نمايند و در بعضى از روايات چنانكه از احتجاج نقل نمودند آنست كه چون امر خلافت بابو بكر مستقر شد نوشت بپدر خود ابى قحافة در طايف و عنوان كتابت او اين بود من خليفة رسول اللّه ابى بكر الى ابيه قحافة اما بعد فان الناس قد تراضوا بي فانا اليوم خليفة اللّه فلو قدمت علينا لكان احسن بك» حاصل مضمون آن كه از خليفه رسول اللّه ابي بكر بسوى پدر خود ابى قحافه اما بعد پس بدرستي كه مردم راضى شدند بمن و من امروز خليفه خدا ميباشم در روى زمين پس اگر بجانب ما بيائى از براي تو بهتر خواهد بود چون اينكتاب بابي قحافه رسيد و بر مضمون آن مطلع شد از آورنده كاغذ سؤال نمود كه چه مانع شد ايشانرا از على بن ابى ابيطالب عليه السّلام گفت بجهة كم سن بودن آن حضرت و اسن بودن ابو بكر از او ابي قحافه گفت اگر امر خلافت بملاحظه كبرسن و بزرگى در سن است پس من احقم بخلافت از ابو بكر و بتحقيق كه ظلم كردند بر على بن ابيطالب و حال آن كه پيغمبر ما را امر كرد به بيعت نمودن بعلي بن ابيطالب عليه السّلام و بعد از آن نوشت ابى قحافه از براى ابو بكر و حاصل مضمون آن كه من ابي قحافه الى ابى بكر پس بتحقيق كه رسيد بمن كتابت تو پس يافتم من او را از كتاب احمق كه بعضى از آن مناقض با بعض ديگر است يكدفعه عنوان كردى كه من خليفة رسول اللّه و دفعه ديگر خليفة اللّه

ص: 111

و دفعه ثالث كه مردم جمع شدند و بمن راضي شدند پس امر را بخود مشتبه منما و داخل نكن خودت را در امرى كه مشكل باشد خروج تو از آن در فردا و آخر آن منجر ندامت و ملامت نفس باشد در روز جزا چه آن كه از براى امور محل دخول و خروجي خواهد بود كه تو خودت ميدانى كه اهلبيت و سزاوار چه كس خواهد بود و او اولويت دارد بر تو و خدا را مراقب باش و آنرا منع ننما از صاحب امر و اگر امروز آنرا ترك نمائى اسلم خواهد بود از براى تو چهارم حباب بن منذر بود در يوم سقيفه كه يكي از وجوه انصار و اصحاب نبى صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بود و در روز سقيفه فرياد ميكرد كه ايگروه انصار گوش ندهيد بحرف ايندو جاهل كه ابو بكر و عمر باشند و مضمون اينفقره را از حباب بن منذر جماعتى از علماء عامه نقل نموده اند چون طبرى شافعى و ابن ابى الحديد و ابى مخنف پنجم عباس بن عبد المطلب عم نبى صلّى اللّه عليه و آله و سلّم كه از بزرگان قوم و رؤساى از اصحاب نبى بود و ابن ابى الحديد و غير از او بچند سند از برآء بن عاذب نقل نمودند كه عباس بابو بكر گفت كه اگر بواسطه رسول خدا طلب نمودي امر خلافت را كه تو از قريش و ذوى القرباى پيغمبر بودى پس حق ما را اخذ نمودى از روي ظلم چه آنكه اقربا و رحم پيغمبر ما هستيم نه تو و اگر باتفاق مؤمنين و اجماع مسلمين مستحق خلافت شدى و نحن منهم يعني ما هم از ايشان هستيم و بدون رضا و مشورت ما اين امر را مرتكب شدى و ما كراهت داريم بتو و راضي بخلافت تو نيستيم و بروايت ديگر از ابن ابي الحديد آنكه اگر بسبب ايمان واجب شد امر خلافت بر تو پس لازم نخواهد شد خلافت بر تو زيرا كه ما هم از مؤمنين هستيم و راضي بخلافت تو نيستيم ششم عبد اللّه بن عباس كه از مجتهدين اصحاب نبى صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و افضل علماء قريش است و معارضه ابن عباس با عمر بن الخطاب و حكايات الزامات او مر عمر را معروفست ابن ابى الحديد بسند خود از پسر خليفه ثانى عبد اللّه بن عمر نقل نموده است كه عمر روزى بعبد اللّه بن عباس گفت كه ميدانى كه چه امر مانع شد از اينكه خلافت را واگذار بشما بني هاشم بكنند ابن عباس گفت نه عمر گفت كه كراهت داشتند قريش كه جمع نمايند از براى شما رسالت و خلافت را تا آنكه يكباره مردم را پايمال كنيد پس قريش از براى خود تدبير كردند و رأى درستى از براي خود اختيار كردند ابن عباس بعمر گفت آيا خليفه غضب خود را از من دور مى نمايد تا جواب اين حرف را بشنود عمر گفت مأذونى آنچه ميخواهى بگو ابن عباس گفت اما آنچه گفتى كه قريش از براى خود تدبير كردند اين خلاف فرمان حضرت پروردگار است كه ميفرمايد وَ رَبُّكَ يَخْلُقُ مٰا يَشٰاءُ وَ يَخْتٰارُ مٰا كٰانَ لَهُمُ اَلْخِيَرَةُ يعنى پروردگار تو آنچه اراده ميفرمايد خلق ميكند و اختيار ميفرمايد آنچه را كه ميخواهد و از براى عباد اختيارى در آن نخواهد بود پس اگر اختيار قريش مطابق با اختيار خدا نباشد پس باطل است و اما آنكه گفتى قريش نخواستند

ص: 112

كه جمع شود در ما خلافت و رسالت پس حقتعالى حال آنجماعت را در قرآن بيان فرموده است بقوله تعالى كَرِهُوا مٰا أَنْزَلَ اَللّٰهُ فَأَحْبَطَ أَعْمٰالَهُمْ يعنى اينها قومى هستند كه كراهت دارند آنچه را كه خدا نازل فرموده است پس اعمال ايشان حبط و باطل شد اما آنكه گفتى كه اگر رسالت و خلافت در ما جمع ميشد ما مردمرا پايمال مينموديم چنين نيست زيرا كه اگر ما بخلافت بر مردم تعدي ميكرديم بقرابت با حضرت رسول هم ميتوانستيم اين تعدى بنمائيم و ليكن خلق بنى هاشم مشتق از خلق حضرت رسولست كه خداوند در حق او فرمود إِنَّكَ لَعَلىٰ خُلُقٍ عَظِيمٍ و نيز به پيغمبر فرمود وَ اِخْفِضْ جَنٰاحَكَ لِلْمُؤْمِنِينَ عمر گفت هموار باش يابن عباس كه دلهاى شما پر از غش و مكر است در امر قريش و كينۀ كه هرگز زايل نميشود ابن عباس گفت ايخليفه هموار باش و دلهاى بني هاشم را نسبت بغش مده زيرا كه خدا دلهاى ايشان را منزه فرمود از هر عيب و غش و آيه تطهير در شأن ايشان نازل فرموده بقوله تعالى إِنَّمٰا يُرِيدُ اَللّٰهُ لِيُذْهِبَ عَنْكُمُ اَلرِّجْسَ أَهْلَ اَلْبَيْتِ وَ يُطَهِّرَكُمْ تَطْهِيراً اما آنكه گفتى كه كينه شما قريش و عداوت شما در دل ما هست چگونه كينه نداشته باشد كسى كه حق او را غصب كرده باشند و در دست ديگران به بيند عمر گفت اى پسر عباس مكررا ميشنوم كه ميگوئى اين خلافت را از روى حسد و ظلم از ما گرفتند ابن عباس گفت كه شيطان حسد برد بر آدم و او را از بهشت بيرون كرد و ما فرزندان آدميم و حسد بر ما بسيار ميبرند و تو ميدانى كه صاحب اينحق كيست پس گفت اى خليفه آيا حجت نميگيرند عرب بر عجم كه رسولخدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم از ماست و ما بهتريم از شما و قريش دعوى فضيلت ميكند بر ساير عرب كه رسولخدا از ماست پس ما نيز بر ساير قريش اين حجة را خواهيم داشت عمر گفت الحال برخيز و بخانه خود برو چون ابن عباس برخاست و روانه شد عمر صدا كرد اي آنكه ميروى بدرستيكه من با هرچه از تو صادر شود دست از رعايت حق تو برنميدارم ابن عباس رو بعقب كرد و گفت مرا بر تو و بر همه مسلمانان حق عظيميست بسبب رسول خدا هركه آن حق را رعايت كند بهره خود را حفظ كرده است و هركه ضايع كند آنرا بهره خودش را باطل كرده است اينرا گفت و بيرون رفت عمر بحاضران گفت مرحبا ابن عباس را كه هرگز نديدم كه مباحثه و معارضه كند با كسى مگر آنكه بر او غالب آيد مؤلف گويد فضل و علم ابن عباس اظهر از آنست كه عمر بن الخطاب تعريف او نمايد و مغلوب شدن عمر از مباحثه ابن عباس حكايتى ندارد و لكن آنچه حكايت دارد جرئت ابن عباس بود باين مكالمات در حضور جمعى با عمر بن الخطاب چه آنكه عمر زياد فظ غليظ القلب درشت خوى بدسيرت بود و آنچه نجات داد ابن عباس را از غضب او همان اذن گرفتن ابن عباس بود ابتداء كه جواب سخنان او را از روى حق بگويد و عمر هم او را ابتداء مأذون ساخت لهذا اظهار

ص: 113

غضب ننمود و حجت الهي را ابن عباس بر او اظهار داشت تا عذاب او مضاعف شود هفتم زبير بود كه يكى از روساى قوم و بزرگ قريش بود و معارضه زبير با عمر و ابا بكر و دشنام دادن هريك مر ديگريرا و امتناع نمودن زبير از بيعت با ابا بكر اظهر من الشمس است و جميع روات عامه و علماء ايشان نقل نمودند كه زبير شمشير خود را كشيد كه مدافعه نمايد با عمر و ابو بكر كه بقهر و غلبه شمشير را از دست او گرفتند و بر سنگ زدند و بروايتى بعمر گفت اى پسر ضحاك اگر اين جماعت طاغيان و منافقين كه بر اطراف تو جمع شدند نبودند تو نميتوانستى كه شمشير را از دست من بگيرى عمر باو گفت كه تو اسم ضحاك را ميبرى در ميان مردم زبير گفت صهاك كيست نبود مگر زن زانيه كه جد تو نفيل با او زنا كرد و از او پدر تو خطاب بعمل آمد مؤلف گويد كه صهاك چنانكه اهل تواريخ نقل نمودند جاريۀ حبشيۀ بود از عبد المطلب و نفيل كه جد عمر باشد با او زنا كرد و از او نطفه خطاب كه پدر عمر باشد بعمل آمد و چون قريش فهميدند آن را و مطلع شدند و عبد المطلب ديد امر بدين منوالست آنجاريه را از حرم خود اخراج نمود و واگذار نمود به نفيل و از او خطاب متولد شد و از خطاب عمر كه مسمى شده است بخليفه كه از انجب نجباى روى زمين متولد شد و كلبي كه از روات رجال علماء عامه است در كتاب مثالب خود نقل نموده كه «صهاك كانت امة حبشية وقع عليها عبد العزي فولدت منها نفيل جد عمر بن الخطاب» و فضل بن روزبهان كه از متعصبين علماء عامه است از اين نسب عذرخواهى نموده است كه در زمان جاهليت اين نكاح متعارف بوده است مؤلف گويد «الفضل ما شهدت به الاعدآء» و همين مفاخرت بس است در نسب از براي خليفه و اين توجيه روزبهان هم لايق ريش نحس او خواهد بود هشتم فضل بن عباس كه مانند برادر خود از فضلا و مجتهدين اصحاب نبى صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بود ابن ابى الحديد بسند خود از ابن بكار نقل نمود كه چون مردم بيعت نمودند بابو بكر بنو تيم كه طايفه ابو بكر بودند مفاخرت كردند و حال آنكه عامه مهاجرين و انصار شك نداشتند كه صاحب امر بعد از رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم على ابن ابى طالب عليه السّلام خواهد بود فضل ابن عباس گفت ايمعشر قريش و اى بنى تيم شما اخذ خلافت به نبوت و قرابت نموديد و آن حق ما بود نه حق شما و حسد برديد و كينه ورزيديد بصاحب اختيار ما على بن ابيطالب و اين ابيات را ابن ابى الحديد از بنى هاشم نقل نمود و بروايت ديگر از عباس عم پيغمبر نقل نمود كه انشاء نمود اين ابيات را

ما كنت احسب هذا الامر منحرفا

جبريل عون له بالغسل و الكفن *** من فيه ما فى جميع النّاس كلّهم و ليس فى الناس ما فيه من الحسن

من ذا الذى ردكم عنه فنعرفه *** ها ان بيعتكم من اول الفتن

و در بعضى از نسخ من اعظم

ص: 114

الغبن و در بعضى ديگر از نسخ

ها ان بيعتكم من اغبن الغبن

نهم قيس ابن سعد است كه از بزرگان انصار و شجاع و دلير و عظيم الجثه بود و رسول خدا باو منصب سيافى داده بود و در اصحاب مسمي بود بسياف رسول اللّه كه بسيارى از امور لشكر و غير آن رجوع باو بود صاحب كتاب سير الصحابه كه از عظماء مورخين عامه است بسند خود از ابان بن تغلب نقل نموده است كه بعد از اينكه ابو بكر بمسند خلافت نشست دوازده نفر از اصحاب نبي صلّى اللّه عليه و آله و سلّم كه شش نفر آنها از مهاجرين و شش نفر از انصار بودند انكار نمودند بر او و احتجاجات نمودند بر او واحدا بعد واحد بآنچه حضرت رسول در حق علي بن ابى طالب فرموده از فضايل و مناقب و اختصاص آنسرور بمنصب خلافت تا آن كه قيس بن سعد ابن عباده برخاست و بعد از حمد و ثناي الهى «قال يا ابا بكر اتق اللّه و لا تكن اول من ظلم المحمد و اردد هذا الامر الى من هو احق به منك» بعد از آن شروع نمود قيس بن سعد بذكر فضايل و معجزات حضرت امير از رد شمس و ساير فضايل مختصه بآن سرور و ابن عباس روايت كرده است كه ما در نزد ابى بكر بعد از خلافت او نشسته بوديم ناگاه ديديم كه خالد با جماعتى كه از جانب ابو بكر مأمور بسمتي بودند برگشت و بر گردن او آهني از سنگ آسيا پيچيده شده و غل كرده بر گردن اوست و بسيار غضبناك بود بر ابو بكر كه من از طايف برگشته بودم در بين راه علي بن ابى طالب اينعمود را بر گردن من انداخته و بروايت ديگر از ارشاد القلوب و خرايج نقل شده است كه چون خالد با جماعتى از اتباع خود از مدينه خارج شدند بآنجانبى كه از جانب ابو بكر مأمور بودند خالد ديد كه على بن ابى طالب در بعضي از مزارع خود مشغولست و سلاحي با او نيست و در دست خالد هم عمودي بود از آهن بلند نمود آنرا كه فرودآورد بر سر مبارك حضرت اسد اللّه الغالب آن عمود را از دست او گرفته قلاده نمودند بدست يداللهى خود و بر گردن آنملعون انداختند و آنملعون با حالت تباه بمدينه برگشت بنزد ابو بكر و شكايت آن حضرت را بخليفه نمود و عمر و ابو بكر در فكر فروماندند پس طلب نمودند قيس بن سعد را و او از اشد ناس بود در قوت و در زمان خود بعد از على بن ابى طالب عليه السّلام و سياف رسول خدا بود چون قيس حاضر شد باو گفتند كه اينقلاده را از گردن خالد بردار گفت چرا خالد او را از گردن خود بر نميدارد و حال آن كه او ستاره لشكر شماست و شمشير شماست بر دشمنان شما و من قادر بر آن نيستم عمر حكم نمود بقيس كه بايد او را رها نمائي از گردن خالد قيس امتناع نمود بعد ابو بكر امر نمود بقيس بآنچه عمر امر نموده بود قيس امتناع نمود و گفت علاج اين امر با حدادين و آهنگران ميباشد چون آنها را حاضر كردند گفتند كه ممكن نيست رهانيدن اينقلاده را مگر بآتش و در اينهلاكت خالد خواهد بود ابو بكر در غضب شد و بقيس گفت قسم بخدا كه تو قادرى بر برداشتن

ص: 115

اينقلاده و ليكن كوتاهي مينمائى بجهة خاطر امام خود على بن ابى طالب ابو الحسن پس قيس در غضب شد و گفت هرگز من بتو بيعت نكردم بقلب و لسان خود و حجتي و عذري از براى من نخواهد بود بعد از واقعه يوم غدير از عهد خدا و رسول او در حق علي بن ابى طالب عليه السّلام پس توبه نما از گناهى كه نمودى از غصب نمودن حق على بن ابى طالب و امر را واگذار نما بكسي كه او سزاوارتر از تو است و در مكان او نشستى و تسميه خود را كردى باسمى كه خدا و رسول خدا از براى او قرار دادند و مرا سرزنش مينمائى كه او مولاى من است قسم بخدا كه او مولاى من و مولاى تو و مولاى جميع مؤمنين است و بعد از آن غلظت و درشتى بسيار نمود بابابكر و جامه خود را تكانيده و از مجلس بيرون رفت و ابو بكر پشيمان شد از غضب خود بر قيس زيرا كه هنوز ابتداي امر خلافت او بود كه مبادا غلظت قول او سبب شود از براي فتنه و خالد چند روزى ميگشت در مدينه و قلاده در گردن او بود تا آنكه خبر دادند بابابكر و عمر كه حضرت امير از مزرعه خود برگشته عمر و ابا بكر و جماعتى از اتباع خودشان از مهاجرين و انصار خالد را برداشته بخدمت حضرت امير آوردند و التماس زيادى بحضرت نمودند حضرت امتناع فرمودند بالاخره قسم دادند آن حضرترا بخداوند علي اعلى و بحضرت سيد المرسلين مگر آنكه رحم فرمائى بر خالد و عرض كردند بآنسرور كه اينقلاده را رها نمى كند از گردن خالد مگر كسى كه بيك دست خود قلع باب خيبر نمود او را بپشت سر خود انداخت و او را جسر نموده در خندق بدست خود كه لشكر اسلام بر روي او عبور نمودند و چون اينقسم را ياد كردند بجهة شدت حيائى كه آنسرور داشت دست خود را بلند نمود و خالد را پيش كشيد و آنطوق گردن او را مانند آهن كه در دست حضرت داود عليه السّلام نرم و لين بود بهمين نحو قطعه قطعه جدا نمود و در دفعه اول چون يكقطعه از آهن برداشت خالد گفت آه يا امير المؤمنين حضرت فرمود كه اينلفظ را الان گفتى و لكن با كراهت قلبي و اگر نميگفتى در دفعه ثالثه جان تو با قطعات آهن بيرون مى آمد يعنى از ترس جان خود اقرار بامارت من نمودى و لكن قلب توپر از نفاق و حسد است پس قطعه قطعه آهن را مانند موم قطع مى نمود از گردن خالد و مردم مشغول به تكبير شدند و تعجب ميكردند از قوت دست يداللهى آن حضرت پس برگشتند بمنزل خود شاكرين و ابو بكر گفت تعجب نكنيد اينقوت را از ابو الحسن زيرا كه در روز خيبر در خدمت حضرت سيد انبيا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بودم ديدم بعد از فتح خيبر رسولخدا تبسم فرمودند و بعد گريه كردند از سبب آن سؤال نمودم فرمودند كه خنده بجهة فرح و خوشحالي قلع نمودن على بن ابى طالب بود باب خيبر را و گريه جهت آن بود كه حضرت امير قلع باب خيبر نموده در حالتيكه سه روز بود كه روزه داشته و افطار ننموده مگر بآب خالص و اگر افطار مينمود بطعام هرآينه قلع مينمود باب خيبر

ص: 116

را با سور و بنيان آن مؤلف گويد حقير اينروايت را از بحار نقل نمودم و روايت طولانيست و مضمون آنرا ملخص و بقدر حاجت نقل نمودم و مجلسى عليه الرحمه آنرا از طرق اصحاب ما نقل نموده از كتاب ارشاد القلوب و غير آن و ليكن علماء عامه اگرچه عين اينروايت را نقل ننمودند بجهة فضيحت و رسوائى پيشوايان خود بجهة اشتمال آن بر معجزه حضرت امير عليه السّلام و لكن فيروزآبادى و جوهرى و ميدانى و زمخشرى در كتب خودشان جملۀ از فقرات مشكله اينحديث را كه از مشكلات لغات بود شرح كردند و آن شاهد است بر وجود روايت در كتب ايشان نيز دهم اسامة بن زيد است كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در زمان رحلت خود او را امير بر لشكر اسلام نمود و عمر و ابا بكر و تابعين ايشان قريب بچهار هزار نفر را جمع نموده در تحت امارت اسامة ابن زيد قرار داده بود و روايات عامه و علما و اهل تواريخ ايشان نقل كردند چون ابن ابى الحديد بچند روايت و بلادرى و صاحب كتاب سير الصحابه و قاضى القضاة عبد الجبار در كتاب مغني و غير ايشان نقل نموده اند حتي آن كه صاحب كتاب سير الصحابه گفته است كه اول خلافى كه در فرموده رسولخدا كردند و از ايشان بظهور رسيد خبر اسامة بن زيد است كه حضرت رسول او را بر اهل سوابق از مهاجرين و غير ايشان از سر كردگان امير گردانيد و ابا بكر و عمر و عثمان را امر نمود كه با او بروند و چون مرض حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم سنگين شد مخالفت نموده مراجعت كردند از لشكر اسامه و اسامه حسب الامر روانه شد و اينمطلب بر مسلمانان گران آمد و گفتند رسولخدا هنوز زنده است و ايشان با او مخالفت مينمايند و خلاف امر او را مى نمايند پس چه خواهند كرد بعد از وفات او تا آن كه روايت كرد كه چون ابو بكر بر مسند خلافت نشست عمر بنزد او آمد و گفت الحال بايد بهرجا نامه بنويسى و اول بارض موته باسامة ابن زيد و حديث طولانى است و عمر بن شيبه حديث را ذكر كرده است و اينحديث و رسالت را بطرق زياد از اهل حديث شنيده ايم و ابو بكر باسامه نوشت كه بسم اللّه الرحمن الرحيم من خليفة رسول اللّه ابي بكر الى اسامة بن زيد بدانكه مسلمانان بر سر من جمع شدند و امر خود را تفويض بمن نمودند و چون ترا رسولخدا بجنگ موته فرمان داد و آنرا دانسته ام از اينجهة ترا بر نگردانيده ام و الا برميگردانيدم كه داخل شوى بر آنچه مسلمانان بر آن جمع شده اند از مهاجرين و انصار از بيعت كردن بر من زيرا كه اكثر عرب از عهد رسول خدا برگشتند پس داخل شدند در بيعت و آنرا بمن بنويس و برو بجائيكه رسولخدا ترا امر كرده است و نيز از تو خواهش دارم كه عمر را رخصت دهي كه در نزد من بماند و من پشت خود را باو قوى گردانم و مبادا مغرور شوى بآنچه اهل غفلت گفته اند كه ابو بكر لايق خلافت و امامت نخواهد بود و امامت و خلافت را بآنكه لايق است سپردند و ادعاى ابو بكر باطل است و امور را بمقتضى ظاهر آنها جاريكن و آنچه در دل تو است آشكارا منما كه

ص: 117

لجاجت مايه خصومت است و رأى من از براى تو بهتر است از ظن و گمان تو بعد از اينكه چنين كردى بسوى مقصد برو با بركت خدا و بنويس بسوي من آنچه لازم است براي تقويت تو از تدبير كار و مؤنه لشگر در كارزار و پيوسته مترصد خبر تو خواهم بود اسامه در جواب او نوشت بسم اللّه الرحمن الرحيم من اسامة ابن زيد مولي رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله و سلّم الى ابي بكر بن ابى قحافه اما بعد نوشته تو بمن رسيد اول تا آخر آنرا مناقض يافتم و قولش را با فعلش متخالف ديدم فسبحان اللّه من عجيب الغيب عجب دارم از تو كه در صدر نامه خود مينويسى من خليفة رسول اللّه و خود گواهى ميدهى و اقرار مينمائى كه مردم تو را خليفه كردند و ترا نميرسد كه خليفه مسلمانان باشى زيرا كه امر خلافت را بمسلمانان واگذار ننمودند كه هركرا بخواهند خليفه گردانند بلكه امر خلافت موقوفست بنص خدا و رسول او و تو با خود خلاف كرده و بدين خود خيانت ورزيدى چگونه تو خليفه خواهى بود و حال آنكه رسولخدا ترا در زمرۀ لشگر موته در تحت امر و حكم من قرار داده و واجب نمود بر تو كه اطاعت من نمائي و حضرت رسول خلافت را بنام على ابن ابي طالب عليه السّلام تصريح كرد و او بر تو امير است و ترا روانيست كه گردن بلندي نمائى براى خلافت و چگونه چنين نباشد و حال آنكه تو هنوز در تحت امر من ميباشي و هنوز ربقۀ انقياد و اطاعت من در گردن تو است و همين نامه كه تو بمن نوشته بر اين مطلب گواهى ميدهد كه از من خواهش كرده كه عمر را مرخص نمايم تا در نزد تو بماند و بامر تو اقدام نمايد چه بسيار عجب است امر تو آيا شرم نميكنى از اينكه تقدم ميجوئى در امر خلافت بر كسيكه اهل خلافت و اهل فضل و مستحق آنست و برخلاف رضاى حضرت رسول امر را مرتكب مشو و از بدى عاقبت آن و محرومى از ثواب پرهيز نما و كاري مكن كه از ديدار رسولخدا با زمانى در روز حشر اكنون تا ترا ممكن و مقدور است شناعت و قباحت را از خود دور گردان بخدا سوگند كه تو عهد رسولخدا را شكستي يكى بغصب خلافت كه مخصوص على بن ابى طالب عليه السّلام است و حال آنكه او آقاى تو است و يكى بعصيان ورزيدن و مخالفت نمودن امر رسولخدا كه مرا بر تو امير گردانيد و بخدا سوگند نخواهى مرد مگر پس از پشيماني و تاسف چون اين نامه از اسامة بابوبكر و عمر رسيد گفتند ما بايد اول در امر ديگران تدبير نمائيم تا اسامه قدر خود را بداند و آنوقت شروع نمودند بتصرف نمودن فدك و عوالى مؤلف گويد حديث طولاني بود محل حاجت نقل شد و اين حكايت از طرق خاصه مفصل تر از طرق عامه نقل شد من اراد فليرجع الي كتب الاصحاب يازدهم خالد بن سعيد است و اين خالد با جماعتى از مهاجرين و انصار كه تعداد همه آنها و مكالمات هريك از آنها بترتيب ذكر ميشود از فضلا و علماء و زهاد و اهل ايمان و از اعلام اصحاب نبى صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و از بزرگان دين و اسلام و اهل اسرار حضرت اقدس نبوى صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و اعلام مسجد پيغمبر بودند و بعد

ص: 118

از آنكه منافقين اجتماع نمودند بر ابو بكر و مشاهده نمودند كه از روي نفاق و ظلم و عدوان غصب نمودند حق حضرت علي مرتضى صلوات اللّه عليه را نشستند و با يكديگر مشاورت نمودند و صلاح دين چنين ديدند كه بروند و ابو بكر را از منبر بكشند آمدند بخدمت حضرت امير استيذان نمايند حضرت ايشانرا ماذون فرمودند كه بروند در مسجد با ابو بكر و عمر احتجاج نموده اتمام حجت نمايند و حجت الهي را بر او تمام نمايند و ايشانرا منع فرمود از اينكه مقاتله نمايند و فرمود كه شما در مقابل ايشان مانند ملح در طعام و يا كحل در عين ميباشيد يعنى در قلة عدد و عدم مقاومت با قوم و لكن برويد و بخوانيد بر او آنچه شنيديد از رسولخدا تا آكد در حجت باشد بر او و ابلغ در عذر باشد و عدد اينجماعت را اكثرى از اصحاب حديث از عامه و خاصه دوازده نفر ذكر كرده اند و اين روايت را علماء عامه بطريق خودشان از زيد بن وهب نقل نموده اند و احمد بن محمد المعروف بالخليلى النحوي كه از عظام روات ايشانست باين لفظ نقل نموده است كه روايت اثنى عشرى كه انكار و مخالفت نمودند بر ابو بكر جلوس او را در مكان رسول اللّه خبر داده است مرا ابو الحسن بن على بن نحاس كوفى اسدى كه عدل و ثقه در روايات است كه اين دوازده نفر بصريح كلمات و مقالات خودشان رد نمودند ابو بكر را بجهة آنكه دانسته و شنيده اند از حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آنكه على بن ابى طالب عليه السلام امير المؤمنين است و محمد بن جرير الطبري در كتاب مناقب الائمه گفته است بدانكه اين حديث را روايت نمودند شيعه بطريق تواتر و اگر اينحديث اثنى عشر باخبار ايشان بود ما نقل نميكرديم زيرا كه شيعه متهم در حديث ميباشند و لكن ما اين روايت را بطريق روات معتمدين و موثقين كه بايشان اطمينان داريم نقل مينمائيم و همچنين جوهرى و جرزى در مقام بيان معانى لغات و الفاظ اين حديث باندك اختلافى نقل نموده اند و نيز ابن ابى الحديد در شرح نهج البلاغه از برآء بن عازب نقل نموده است كه بعد از وفات رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و اجتماع ناس بر ابي بكر ديدم جماعتى را كه در شبي با هم نجوى ميكردند چون نزديك بايشان شدم ديدم جماعتي از مهاجرين و انصار را كه بنا دارند اجتماع نمايند بر انكار ورد نمودن ابو بكر كه باغوآء منافقين در مجلس رسول اللّه نشسته از آن جمله بود مقداد و ابوذر و سلمان و عمار ياسر و عبادة ابن صامت و حذيفة بن اليمان و زبير بن عوام رفتند بسوى خانه ابى بن كعب و اين خبر بگوش ابو بكر و عمر رسيد فرستادند بسوى عبيدة بن الجراح و مغيرة بن شعبه و سؤال نمودند از رأى و تدبير كار در دفع اين فتنه پس مصلحت در آن ديدند كه بروند در نزد عباس عم پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و او را تطميع نمايند بمال و جاه تا آنكه او را ياور و معين خود قرار دهند و باين جهة غلبه نمايند بر على بن ابي طالب عليه السّلام و آن جماعتى كه دوستان و هواخواهان آنحضرت ميباشند پس اين چهار نفر داخل شدند بر عباس و آغاز سخن نمودند و عباس

ص: 119

را تطميع كردند بآنچه مقصود داشتند و ليكن عباس بينيهاى ايشانرا بخاك ماليد و بعد از انشاء سخن بابابكر و عمر گفت اگر اين امر خلافت را بقرابت پيغمبر طلب نموديد پس آن حق ما بود كه غصب كرديد و اگر بمؤمنين اخذ نموديد پس ما از مؤمنين ميباشيم كه راضى بخلافت شما نيستيم و اما آنچه وعده نموديد مرا از نصيب پس آن اگر حق تو است مال خودت باشد ما محتاج بآن نيستيم و اگر از حق مؤمنين خواهد بود پس از براى تو نخواهد بود تصرف نمائي در آن و اگر از حق ماست پس راضى ببعض دون بعض نخواهيم شد و نيز ابن ابي الحديد از ابى الاسود روايت نمود كه غضب نمودند بر ابى بكر جماعتى از مهاجرين كه ابو بكر بغير رضاى ايشان بر مسند حكومت نشست و نيز از جمهور محدثين و از صحيح بخارى و از صحيح مسلم نقل نموده كه وجوه مردم تا ششماه بعد از وفات پيغمبر بعلى بن ابى طالب عليه السّلام بود و بالجمله انكار نمودن و مخالفت كردن جماعتى از مهاجرين و انصار بر ابو بكر و احتجاج نمودن ايشان بتفصيلى كه ذكر ميشود از مسلمات اخبار است بالجمله اين جماعت جمع شدند در مسجد و ابو بكر بر منبر نشسته بود خالد بن سعيد برخاست و گفت با ابا بكر اتق اللّه بترس از خدا آيا تو نميدانى كه پيغمبر در يوم بنى قريظه فرمود و حال آنكه تو و ما او را در ميان گرفته بوديم كه «يا معشر المهاجرين و الانصار اوصيكم بوصية فاحفظوها الا ان عليا اميركم من بعدى و خليفتى فيكم اوصانى بذلك ربى و ربكم» آگاه باشيد كه اهل بيت من وارث امر من ميباشند و قائم بامر امت من ميباشند بار خدايا هركه حفظ نمود وصيت مرا و رعايت اهلبيت من نمود او را در آخرت با من محشور فرما و هركه بدي نمود باهلبيت من او را محروم فرما از بهشتي كه عرض او آسمان و زمين است عمر برخاست و گفت ساكت شو اى خالد تو كسى نيستى كه از اهل مشورت باشى يعنى تو را نميرسد كه نصيحت نمائى خليفه را خالد گفت بلكه ساكت شو اى پسر خطاب قسم بخدا كه تو بلسان غير خود صحبت مينمائي يعنى شيطان قسم بخدا كه قريش ميدانند كه تو لئيم ترى از حسب و بى ادبى و بخيل و جبان در كارزاري و پست طبيعتى و در ميان قريش فخري از براى تو نيست پس نشست عمر بن الخطاب و خالد هم نشست دوازدهم سلمان فارسى بود برخاست و فرمود اى ابا بكر بسوى كي مستند ميسازى اگر نازلشود بسوي تو قضا و از كى سؤال مى نمائي آنچه را كه علم باو ندارى از احكام خدا و حال آنكه در ميان قوم كسي هست كه بالاتر و اعلم و افضل از تو است و اقرب بسوى رسولخدا ميباشد از تو آيا فراموش نمودى وصيت رسولخدا را در حق او و عنقريب وارد قبر خودت خواهى شد و گناهان تو بر دوش تو بار است و اگر برگردى بسوى حق و امر را واگذار بسوي اهل او نمائى اين اسباب نجات تو خواهد بود در روزيكه محتاج بعمل باشى و بتحقيق كه شنيدى تو آنچه ما شنيديم از رسولخدا در حق على بن ابيطالب عليه السّلام و ديدى آنچه ما ديديم پس خدا

ص: 120

را بخاطر بياور در نجات نفس خودت و اگر بترسى از خدا معذور خواهى بود سيزدهم ابوذر غفارى برخاست و حمد و ثناى الهى بجا آورد و فرمود «اما بعد يا معشر المهاجرين و الانصار لقد علمتم و علم خياركم ان رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله و سلّم قال الامر لعلى بعدى ثم للحسن و الحسين ثم فى اهل بيتي من ولد الحسين پس دور انداختيد شما كلام پيغمبر خود را و فراموش نموديد عهد او را و متابعت دنيا نموديد و گذاشتيد نعيم آخرت را مانند امتان سابقه كه كافر شدند بعد از نبى خودشان و تغيير دادند و تبديل نمودند دين او را طابق النعل بالنعل پس بزودى خواهيد بود كه بچشيد وبال و گناه امر خود را چهاردهم مقداد بن الاسود بود فرمود اى ابو بكر برو و در خانه خود بنشين و بر گناهان و سيئات عمل خود گريه كن زيرا اين بهتر است از براى تو در حيوة و ممات تو و برگردان امر را بسوى كسي كه خدا و رسول امر را باو قرار دادند و ركون بدنيا ننما و مغرور مشو و فريب مردمان جهال مخور عنقريب است كه اجل تو برسد و دنياي تو مضمحل شود پس مرجع امر پروردگار تو خواهد بود با عمل تو و بتحقيق كه دانستى كه اين امر مخصوص بعلى بن ابى طالب است و او صاحب اينحقست بعد از رسولخدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و بتحقيق كه من نصيحت كردم ترا اگر قبول نصيحت من نمائى پانزدهم بريده اسلمى بود فرمود اى ابا بكر آيا فراموش نمودي يا تعمد دارى يا خدعه و حيله مينمائي با نفس خود آيا بخاطر نمى آورى زمانى را كه پيغمبر امر فرمود كه برويم و بعلى بن ابى طالب سلام نمائيم بامير المؤمنين و حال آنكه پيغمبر در ميان ما بود پس بترس از خدا و نجات ده نفس خود را قبل از آنكه هلاك شوى و واگذار امر را بسوى كسى كه احق و سزاوارتر از تو مى باشد چشم خود را بلند كن بسوي اينحق كه از غير تو است برگرد و حال آنكه الان قدرت بر رجوع دارى بتحقيق كه نصيحت كردم ترا و بذل نمودم از براى تو آنچه در نزد من بود اگر قبول نمائى موفق و مسدد خواهى بود شانزدهم عمار بن ياسر بود فرمود اي ابو بكر قرار نده از براى نفس خود حقيرا كه خداي عز و جل از براي غير تو قرار داد و مباش اول كسى كه معصيت نموده باشد پيغمبر خدا را و مخالفت او كرده باشد در حق اهلبيت او برگردان حقرا باهلبيت او تا آنكه سبك شود پشت تو و كم شود و زور وبال تو و حال آنكه ملاقات كرده باشى پيغمبر را و او از تو خوشنود باشد هفدهم خزيمة بن ثابت ذو الشهادتين بود فرمود اي ابا بكر آيا نميدانى كه رسولخدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم شهادت مرا قبول فرمود به تنهائى و كسيرا در مقام شهادت با من منظم نكرد ابو بكر گفت بلي چنين است خزيمه گفت شاهد ميگيرم خدا را كه من شنيدم از رسولخدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم كه مي فرمود كه اهلبيت من حق را از باطل جدا مينمايند و ايشان امامان آنچنانى هستند كه اقتداء و متابعت بايشان بايد كرده شود هجدهم ابو الهيثم بن التيهان بود فرمود كه اى ابا بكر من گواهي ميدهم

ص: 121

برسولخدا كه برپا نمود علي بن ابى طالب عليه السّلام را انصار گفتند كه او را برپا ننمود مگر بجهة خلافت فرمود «ان اهلبيتي نجوم اهل الارض» ايشانرا مقدم بداريد و متابعت نمائيد ايشانرا و بر ايشان كسيرا مقدم ميداريد نوزدهم سهل بن حنيف بود فرمود كه شهادتى ميدهم من كه پيغمبر فرمود شنيدم از رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم كه بر بالاي منبر مى فرمود امامكم من بعدى على ابن ابيطالب و هو انصح الناس لامتى» بيستم ابو ايوب الانصاري بود كه فرمود «اتقوا اللّه في اهل بيت نبيكم» و برگردانيد اين امر را بسوي ايشان بتحقيقكه شنيديد آنچه ما شنيديم كه پيغمبر در مقام بعد از مقام فرمود كه اهلبيت پيغمبر شما احق و سزاوارتر بامر خلافت و امامت هستند از شما بيست و يكم زيد بن وهب بود و سخن گفت با ابو بكر و با قوم بآنچه ابو ايوب و اخوان او گفتند در حجت گرفتن بابو بكر و مخاصمه نمودن با او آنچه از حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم شنيده بود كه اهلبيت آنحضرت اولى و احق و سزاوارتر بامر خلافت و امامت ميباشند از ديگران بيست و دويم عمر و ابن سعيد بود فرمود كه اى ابو بكر بتحقيقيكه ميداني و دانستۀ كه علي بن ابي طالب عليه السّلام صاحب اين امر است بعد از رسولخدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم پس امر را بسوى او قرار ده پس بدرستي كه اين اسلم است از براى نفس تو و بهتر است از براى بلندى اسم تو و اعظم است از براى اجر تو و بتحقيق كه من نصيحت كردم اگر قبول نمائى نصيحت مرا بيست و سيم عبد اللّه بن مسعود بود گفت با ابو بكر و اتباع او از منافقين مثل مقاله و مكالمه بعض از اخوان خود كه ذكر شده مشتمل بر تهديد از عذاب و ترغيب بسوى ثواب چنانكه بعضى تعداد نمودند بيست و چهارم عثمان بن حنيف انصارى بود كه گفت شنيدم كه رسولخدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود كه اهلبيت من نجوم ارض و نور زمينند پس مقدم نشويد بر ايشان و ايشانرا مقدم بداريد كه ايشان ولى بر حقند بعد از من و ولايت امور با ايشانست بعد از من پس شخصى برخاست و عرض كرد يا رسول اللّه كدام يك از اهلبيت تو سزاوارتر باين امرند فرمود على بن ابى طالب أولاد او عليهم السلام بيست و پنجم ابى ابن كعب بود و مكالمه نمود با قوم و با ابا بكر مانند كلمات سابقه پس ابو بكر از منبر بزير آمد و بعد ازينحكايت در خانه خود رفت و تا سه روز بيرون نيامد پس عمر و عثمان و طلحه و عبد الرحمن بن عوف و سعد بن وقاص و ابو عبيدة بن الجراح و سعد بن عمرو بن فضيل با اسلحه و سيوف و شمشيرهاى كشيده باجتماع اعوان خود از منافقين آمدند و ابا بكر را بيرون آوردند و بر منبر بالا برده نشانيدند و با شمشيرهاى كشيده رو بجماعت انصار و مهاجرين كه اگر اليوم مثل يوم سابق مكالمه نموديد با شمشيرها بطون شما را پاره پاره مى نمائيم پس همه خايف شدند و از موت كراهت داشتند و لكن آنچه بسند معتبر صحيح از اصحاب اماميه رضوان اللّه عليهم نقل شد آنست كه حضرت صادق عليه السّلام فرمود پس از آنكه عاجز شد ابا بكر از جواب و مبهوت ماند از مكالمات قوم گفت «وليتكم و لست

ص: 122

بخيركم اقيلونى اقيلونى» عمر ابن خطاب بابى بكر گفت پائين بيا از منبر اى لكع حال كه نميتواني جواب قوم را بگوئى چرا در اينمقام نشستۀ پس بتحقيق كه من همت كرده ام كه تو را عزل كنم و سالم مولا حذيفه را در مقام تو بنشانم پس ابو بكر از منبر بزير آمده عمر دست او را گرفته از مسجد بيرون رفته در خانه خود تا سه روز بيرون نيامدند مؤلف گويد لكع بحسب لغة بچند معنى آمده است يكى بمعنى عبد دويمى احمق سيمى ذم يا لكع يعنى عبد و يا احمق و يا مذموم و در مجمع البحرين اينسه معني را از نهايه نقل نمود چهارم بمعني لئيم پنجم بمعني وسخ و چرك يا مطلق خباثت و از بعض اهل لغة نقل شده كه گفته ميشود از براى صبى صغير لكع و در حديث حضرت مجتبى عليه السلام «قيل له طاب استحمامك فقال له ما تصنع يا لكع يريد صغر العلم و از مصباح المنير نقل شد يقال للجحش لكع و مراد بجحش ولد حمار الاهلى و الوحشى و اللكيعة الامة اللئيمة و بدون نظر در كلام عمر خطابا لابى بكر يا لكع هريك از معانى مناسبت دارد على البدليه و بادق نظر همه معانى مذكوره در محل و موقع است و اگر كسي شبهه نمايد كه استعمال لفظ در اكثر از معنى واحد جايز نخواهد بود جواب آنست كه اولا متكلم باينكلام ملتفت اينخصوصيات و دقايق در كلام از حال او معهود نشده و نبود چنانكه معروف در نزد عامه و خاصه است كه خود معترف بود كه «كل الناس افقه من عمر حتى مخدرات الحجال» و ثانيا سلمنا و لكن متعين در مقام يكى از دو معنى اخير است فليتدبر و بالجمله تتمه حديث حضرت فرمودند كه تا سه روز بيرون نيامدند و در روز چهارم خالد بن وليد كه از مرده شياطين و مغصبين علي بن ابيطالب عليه السّلام بود با هزار نفر و سالم مولا حذيفه با هزار نفر و معاذ بن جبل با هزار نفر و ساير منافقين بر در خانه ابي بكر جمع شدند كه مجموعا اربعة آلاف رجال بودند مؤلف گويد اكثر اينها همان اشخاصي بودند كه پيغمبر همه آنها را جمع كرده بود در تحت امارت اسامه قرار داد و با ساير لشگر اسامه مأمور بجهاد شدند و چون عمر و ابو بكر و ابو عبيده تخلف نمودند از جيش أسامه اكثر اين منافقين بمتابعت ايشان برگشتند بالجمله فرمودند بعد از اجتماع ايشان ابو بكر را بيرون آوردند عمر در پيش افتاده ابو بكر را بمسجد آوردند و عمر فرياد برآورد كه اى اصحاب على اگر يك نفر از شما تكلم نمايد با ابو بكر بآنچه در يوم گذشته تكلم نمود با اين شمشير چشمهاى او را بيرون ميآورم خالد بن سعيد بعمر گفت اى پسر صهاك حبشيه آيا بشمشير خود ما را ترس ميدهيد و بجمعيت خود ما را بفزع مى آوريد بخدا قسم كه شمشيرهاي ما تيزتر است از شمشيرهاى شما و ما اكثر از شما هستيم عند اللّه اگرچه قليل العدد باشيم زيرا كه حجت خدا در ميان ماست و اگر حكم و اطاعت امام من نبود هرآينه شمشير ميكشيدم بر روى تو و اصحاب تو تا آنچه قوه و طاقت داشتم

ص: 123

در راه خدا جهاد ميكردم حضرت امير عليه السّلام فرمود «اجلس يا خالد فقد عرف اللّه مقامك و شكر لك سعيك فجلس» پس سلمان برخاست و گفت اللّه اكبر اللّه اكبر شنيدم از پيغمبر و اگر نشنيده باشم گوشهاي من كر شود كه فرمود برادر و پسر عم من با قليل از اصحاب او كه در مسجد نشسته باشند و جماعتى از كلاب اهل نار هجوم ميآورند بر قتل او و اصحاب او و من شك ندارم كه آنها شما هستيد پس عمر بن خطاب اراده نمود بقتل سلمان آنگاه حضرت امير برخاسته و گريبان عمر را گرفته بر زمين انداخت و فرمود يابن صهاك الحبشيه اگر كتاب خدا سبقت نميگرفت و عهد رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم نميبود هرآينه ميدانستى كه كدام يك از ما اقل عددا و اضعف ناصرا بوده است بعد از آن ملتفت شد بجانب اصحاب خود و فرمود برگرديد رحمكم اللّه بالجمله اينها كه ذكر شد از مخالفت اصحاب پيغمبر و وجوه رؤساى اصحاب از مهاجرين و انصار و افاضل و مجتهدين و امراء عساكر كه تمكين نكردند بيعت با ابو بكر را و امتناع نمودند از مساعدت كردن با ايشان و انكار نمودند از قبايح و شنايع اعمال ايشان همه را روات علماء عامه بعضى را بالاجمال و بعضى را بالتفصيل متعرض شدند و نيز عمده در مخالفت اجماع با اصحاب سقيفه و منازعه و معارضه با ايشان معارضه و مخاصمه نمودن اهلبيت و بنى هاشم و خصوص حضرت امير المؤمنين عليه السّلام است و ملخص اينمطلب در نزد علماء شيعه و متواتر بلكه ضرورت در نزد اصحاب حديث مذهب اماميه بنحويست كه در كتب اخبار شيعه مفصلا مذكور است كه هركه خواهد رجوع نمايد و آنچه در كتب و روايات و اهل حديث از علماء عامه است در اينجا نقل مي شود «ملخصا الزاما عليهم فنقول مستعينا باللّه و متمسكا بحبل وليه عجل اللّه فرجه» آنكه جماعت كثيرى از علماء عآمه بسندهاى عديده چون ابن ابى الحديد و على بن عبد الكريم كه معروف بابن الاثير است و بخارى در صحيح و مسلم در صحيح خود و جوهرى در كتاب خود باسناد عديده و ابن قتيبه كه از علماء و مورخين ايشانست در تاريخ خود و ابراهيم بن سعيد ثقفى كه مقبول القول و مسموع الكلمه است در نزد عامه و بلادرى كه از محدثين مشهور مخالفين و بسيار هم متعصب در مذهب است و محمد بن جرير طبرى و غير ايشان اين مضامين كه ذكر ميشود نقل كرده اند ابن ابى الحديد گفته است آنچه جمع كثيري از محدثين روايت كرده اند آنستكه حضرت امير المؤمنين امتناع نمود از بيعت ابى بكر تا آنكه او را باكراه آوردند و زبير و عباس و پسران عباس و جميع بنى هاشم امتناع نمودند از بيعت تا آنكه زبير با شمشير برهنه بيرون آمد و عمر با گروهي از اتباع خود آمدند و شمشير زبير را گرفته و بر سنگ زده شكستند و همه را بجبر آوردند كه بيعت با ابى بكر نمايند و على بن ابى طالب عليه السّلام بعد از وفات پيغمبر ميفرمود كه اگر چهل نفر از صاحبان عزم كه ثابت قدم در جهاد بودند مييافتم هرآينه جهاد ميكردم و اين را

ص: 124

نصر بن مزاحم و بسيارى از اصحاب سير نقل نموده اند و نيز ابن ابي الحديد گفته است آنچه اكثر از محدثين عامه و اعيان و معتبرين ايشان نقل كرده اند آنستكه على عليه السّلام تا ششماه بيعت ننمود و ملازمت خانه خود را اختيار كرد تا حضرت فاطمه صلوات اللّه و سلامه عليها از دنيا رحلت نمود و از صحيح بخارى و صحيح مسلم نقل نمود كه تا حضرت فاطمه (ع) حيوة داشت وجوه ناس بسوى علي بن ابى طالب عليه السّلام بود و بيعت نكرد و مدت حيوة حضرت فاطمه عليها سلام بعد از پدرش شش ماه بود و بعد از آن بيعت نمود و نيز از جوهرى و ابن ابى الحديد از جوهرى كه از ثقات و عدول در مذهب عامه است نقل كرده كه گروهي با عمر آمدند مانند اسيد بن خضر و سلمة بن سلامة و هجوم آوردند در خانه على بن ابى طالب عليه السّلام و على و زبير را بعنف و جبر بيرون آوردند و شمشيرها از دست ايشان گرفتند و كشيدند بمسجد جانب ابي بكر تا بيعت كردند و نيز از جوهري روايت كرده است كه چون ابا بكر بر منبر نشست على و زبير با گروه بنى هاشم در خانه حضرت فاطمه (ع) بودند پس عمر آمد بسوى ايشان و گفت بخدائى كه جان من در دست اوست بيرون آئيد بسوي بيعت يا خانه را با شما ميسوزانم پس زبير با شمشير برهنه بيرون آمد پس هجوم آوردند و شمشير از دست او گرفته شكستند و جوهرى در روايت ديگر گفته كه عمر آمد كه آتش بزند در خانه را حضرت فاطمه سلام اللّه عليها بيرون آمده ميگريست و فرياد ميكرد پس ابا بكر خالد را با جمعيت بسيارى بمدد عمر فرستاد تا آنكه منافقين هجوم آورده و حضرت امير را بيرون آوردند و ميكشيدند او را بعنف و جبر و مردم در شوارع مدينه جمع شده نظر ميكردند و حضرت فاطمه (ع) با زنان بسياري از هاشميات و غير ايشان بيرون آمدند و صداى ولوله و شيون بلند شد و حضرت فاطمه ندا كرد و ابو بكر را گفت خوش زود غارت آورديد بر خانه اهلبيت رسول خدا بخدا سوگند كه با تو حرف نخواهم زد تا خدا را ملاقات نمايم ابن ابى الحديد بعد از نقل اينحديث گفت صحيح در نزد من آنست كه فاطمه سلام اللّه عليها از دنيا رفت و غضبناك بود بر ابو بكر و عمر و وصيت كرد كه آنها بر او نماز نكنند و اين امور نزد اصحاب ما عامه از گناهان صغيره است و نيز ابن ابى الحديد از كتاب محمد بن جرير الطبرى و واقدى روايت كرده است كه عمر آمد با اسيد بن خضير و سلمة ابن اسلم و جماعتى بدر خانه على بن ابي طالب عليه السّلام و گفت بيرون آئيد و الا خانه را بر سر شما ميسوزانم و نيز از كتاب غرر نقل نمود از زيد بن اسلم كه گفت من از آنها بودم كه هيزم با عمر برداشتيم و بدر خانه فاطمه رفتيم در وقتي كه علي و اصحابش امتناع كردند از بيعت و عمر بفاطمه عليها سلام گفت كه بيرون كن هركه در خانه است و الا ميسوزانم خانه را با هركه در خانه است و در آنوقت على و فاطمه و حسن و حسين سلام اللّه عليهم اجمعين و جماعتى از صحابه در آنخانه بود

ص: 125

فاطمه گفت آيا خانه را بر من و فرزندانم ميسوزاني گفت بلي و اللّه تا بيرون آيند و بيعت كنند و در روايت ابن عبد ربه كه از مشاهير علماء عامه است گفته كه على و عباس در خانه فاطمه نشسته بودند و ابو بكر بعمر حكم كرد كه اگر امتناع كنند از آمدن با ايشان قتال كن پس عمر آتش برداشت و آمد خانه را بسوزاند فاطمه (ع) گفت آيا خانه را بر من و فرزندانم ميسوزانى گفت بلى و اللّه تا بيرون آيند و نيز ابن ابى الحديد از كتاب جوهرى نقل نموده كه بالاخره على و زبير را كشيدند و بسوى ابو بكر بردند و بنى هاشم همراه بودند و على عليه السّلام ميفرمود كه من بنده خدا و برادر رسول اويم چون آن حضرت را بنزد ابا بكر بردند گفت بيعت كن حضرت فرمود من سزاوارترم بخلافت از شما و با شما بيعت نميكنم و شما اولا ئيد كه با من بيعت كنيد شما متصرف شديد از انصار بسبب قرابت با حضرت رسول خدا و من نيز بهمان حجت بر شما احتجاج ميكنم پس انصاف بدهيد اگر از خدا ميترسيد و بحق ما اعتراف كنيد چنانكه انصار بحق شما اعتراف نمودند و الا اقرار نمائيد كه از روي علم و عمد و كينه بر من ستم ميكنيد عمر گفت دست از تو برندارم تا بيعت كنى علي عليه السّلام گفت نيك با يكديگر ساختيد امروز از براى او ميگيرى كه فردا او بتو برگرداند بخدا سوگند با او بيعت نمي كنم پس فرمود ايگروه مهاجرين از خدا بترسيد و سلطنت محمد را از خانه او بيرون مبريد بسوي خانه هاى خود و دفع نكنيد اهل او را از مقام او و حق او بخدا قسم ايگروه مهاجرين ما اهلبيت احقيم باين امر از شما تا در ميان ما كسى باشد كه كتاب خدا را خوانده باشد و بداند و فقيه باشد در دين خدا و عالم باشد بسنت رسول خدا و امر رعيت را براه تواند برد بخدا قسم كه اينها همه در ماهست پس متابعت خواهش نفس مكنيد كه از حق دور ميشويد پس بشر بن سعد كه رئيس آل خزرج بود و بجهة معانده با سعد بن عباده بيعت نمود با ابا بكر برخاست و عرض كرد يا على اگر انصار اينسخن را از تو ميشنيدند پيش از بيعت با ابا بكر دو كس بر تو اختلاف نمى كرد مؤلف گويد كه در اينروايت مخالفان چنان كه خودشان نقل نمودند چنان مولاى متقيان اتمام حجت نمود بر اين بيدينان كه دل سنگ را آب نمود و ليكن عذر بدتر از گناه بشر بن سعيد روسياه را به بينيد كه على الظاهر متأثر شده و اقرار بحقيت حضرت امير نموده است و لكن بيعت منحوسه منكوسه با ابا بكر را مانع خود قرار داد لعنة اللّه عليه و على بيعته و نيز ابن ابى الحديد نقل نموده است كه على عليه السّلام شبها حضرت فاطمه را سوار مي نمود و بخانه هاى انصار ميبرد و از ايشان طلب يارى مى كرد ايشان عذر مى آوردند كه ايدختر رسول خدا ما با ابا بكر بيعت كرديم و اگر پسر عم تو پيشتر اينسخن ميگفت ما از او بديگرى عدول نمى كرديم على عليه السّلام گفت من جسد رسول خدا را در خانه ميگذاشتم و پيش از تجهيز او بطلب خلافت ميآمدم فاطمه (ع) گفت على

ص: 126

آنچه كرد خود كرد و آنها كردند كارى كه خدا جزاى ايشانرا ميدهد محمد بن مسلم بن قتيبه كه از اعاظم علما و مشاهير مورخين عامه است قصه سقيفه را نقل نمود تا آنكه گفت چون ابا بكر بخلافت نشست خبر باو رسيد كه جمعى تخلف از بيعت كرده اند و در خانه على جمعشده اند عمر را بجانب ايشان فرستاد و آنها را طلبيد چون امتناع كردند عمر هيزم طلبيد و گفت بحق آن خدائي كه جان عمر در دست اوست يا بيرون ميآئيد يا خانه را با هركه در آنست ميسوزانم مردم گفتند فاطمه در اينخانه هست گفت هرچند كه او باشد مى سوزانم پس همه بيرون آمدند على عليه السّلام گفت من قسم ياد كردم كه تا قرآنرا جمع ننمايم از خانه بيرون نيايم پس حضرت فاطمه بر در خانه ايستاده و گفت من قومى بى حياتر و بدكردارتر از شما نديدم جنازه رسول خدا را در پيش ما گذاشتيد و بدون مصلحت ما متوجه غارت خلافت شديد عمر بنزد ابو بكر آمد و گفت على عليه السّلام تخلف از بيعت كرده است چنين او را در خانه ميگذارى ابو بكر قنفذ را طلبيد و گفت برو و على را بياور قنفذ رفت و گفت خليفه رسول اللّه تو را ميطلبد حضرت فرمود چه زود دروغ بر رسولخدا بستيد چون اينخبر را آوردند ابو بكر گريست و گفت برو و بگو امير المؤمنين تو را ميطلبد قنفذ رفت و اينسخن را گفت حضرت فرمود سبحان اللّه امريرا ادعاء مى كند كه از او نيست چون قنفذ اينخبر را آورد باز ابو بكر گريه كرد پس عمر برخاسته جمعى را برداشت و بدر خانه فاطمه آمد و در را كوبيد چون حضرت فاطمه صداى آنها شنيد گريان شد و صدا بلند كرد يا رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ما چه كشيديم بعد از تو از پسر خطاب و پسر ابى قحافه چون مردم صداى گريه آن حضرت را شنيدند گريان برگشتند و نزديك بود كه دلهاى ايشان شكافته و جگرهاي ايشان پاره پاره شود عمر با جمعى ماندند و على را بيرون آورده بنزد ابا بكر رسانيدند پس باو گفت بيعت كن على عليه السّلام فرمود اگر بيعت نكنم چه خواهيد كرد گفتند بخدا سوگند كه گردنت را ميزنيم على عليه السلام فرمود پس بنده خدا و برادر پيغمبر را خواهيد كشت عمر گفت بنده خدا را بلى اما برادر رسول خدا را نه و ابو بكر ساكت بود پس آن حضرت بنزد قبر حضرت رسول رفت و گريان شد و عرض كرد يا بن عم ان القوم استضعفونى و كادوا يقتلوننى (مؤلف گويد) دنياپرستان از اهل مدينه اگرچه بعد از مشاهده ظلم بر اهلبيت گريستند و لكن نفاق و دنيادارى ايشان مانع بود كه يارى اهلبيت پيغمبر نمايند و نيز آنچه اينروايت متضمن است كه ابو بكر دو دفعه گريه كرد بعد از آمدن قنفذ كه حضرت امير فرمود دروغ گفتند و امريرا ادعا مينمايد كه از او نيست ظاهر اين منافق مزور مكار محيل مقصودش آن بود كه بهيجان بياورد غضب مرده و تابعين شياطين منافقين متمردين را كه يكدفعه هجوم آور شوند بر اهل بيت رسالت و غلبه نمايند بر حضرت على مرتضى و حيله بهتر از اين بنظر آن منافق نرسيده

ص: 127

بود فعلا چنان كه بهمين تدبير بشرارت اصحاب منافقين او و عمر غلبه هم نمودند بر حضرت شاه ولايت و از اينجا معلوم ميشود كه حيله و تدبير ابى بكر زياده از عمر بود و نيز معلوم ميشود وجه فرمايش حضرت صادق عليه السلام كه «ان عمر سيئة من سيئات ابى بكر» و بلادري كه از معتبرين روات در مذهب عامه است نقل كرده كه چون ابى بكر علي را از براى بيعت طلبيد و قبول نكرد عمر آمد و آتشى آورد كه خانه را بسوزاند حضرت فاطمه بدر خانه ايستاده بود و گفت اي پسر صهاك خانه مرا بر من ميسوزانى گفت آرى و اينقوى تر است از آنچه پدر تو آورده است و ابراهيم بن سعيد الثقفى كه مقبول القول است در نزد ايشان روايت نمود كه على عليه السلام بيعت نكرد تا ديد كه دود از خانه اش بلند شد و نيز بلادري از ابن عباس روايت كرده كه چون على امتناع نمود از بيعت ابو بكر عمر را فرستاد و گفت بياورد او را بنهايت عنف و شدت پس چون او را آورد گذشت ميان ايشان سخنى پس على عليه السلام گفت بعمر كه بدوش شيريرا كه نصفش از تو باشد بخدا سوگند كه ترا حريص نكرده است بر امارت مگر آن كه فردا تو را بر ديگران اختيار كند و نيز ابراهيم ثقفى از زهري نقل نمود كه بيعت نكرد على عليه السلام مگر بعد از ششماه و جرأت بهم نرسانيدند بر او مگر بعد از وفات حضرت فاطمه سلام اللّه عليها مؤلف گويد كه اينجمله اخبارى بود كه ملخصا و و مختصرا از علماء عامه كه در كتب روايات و تواريخ ايشان مسطور است و كثيرى از اينمقوله اخبار مرويه از طرق عامه را اصحاب كتب ما از ايشان نقل نموده اند كه حقير ذكر ننمودم خوفا للطول و الاطناب و بر شخص منصف طالب حق غير متعصب در مذهب مخفى نيست كه مضامين اين اخبار و صراحت و ظهور آنها آن كه اين منافقين در مقام ظلم و عدوان و اذيت و جور و ستم و قهر و غلبه بودند بر بني هاشم و اهلبيت طاهرين و معانده با خدا و رسول و على مرتضى نمودند و در كتب اخبار خاصه و روايات شيعه از اخبار متواتره در نزد ايشان از ائمه طاهرين سلام اللّه عليهم اجمعين تفصيل اين واقعه و كيفيت ظلم ابو بكر و عمر و اتباع ايشان بر بنى هاشم و اهل بيت بخصوص حضرت فاطمه عليها سلام و قهر و غلبه ايشان بر حضرت امير المؤمنين بنحوى مذكور است باخبار متواتره قطعيه كه واقعا مؤمن متدين بشرع حضرت اقدس نبوى صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را طاقت و تحمل استماع آن نخواهد بود و حقير را خداوند خود شاهد است كه قوة تقرير و تحرير اين اخبار بنحوى كه مسطور در كتب حقه اماميه رضوان اللّه عليهم است نبود و لكن تتمه بعضي از اينروايات را كه شاهد آنچه در مقام بيان آن هستيم ميباشد نقل مينمائيم از آنجمله در آخر روايت احتجاج بعد از ذكر تفصيل كيفيت آوردن حضرت امير بمسجد با جماعت بنى هاشم و محاجه نمودن حضرت امير با عمر و ابو بكر رو كرد بمهاجرين و انصار و فرمود يا معشر المهاجرين و الانصار خدا را بخاطر شما ميآورم كه عهد پيغمبر خود را فراموش ننمائيد

ص: 128

در امر خلافت من و بيرون نبريد سلطان محمد را از خانواده اهلبيت او و حق ايشان را بايشان رد نمائيد بخدا قسم اى معشر مهاجرين و انصار خدا حكم فرموده است و خدا و رسول او اعلم ميباشند و شما همه علم داريد كه ما اهلبيت پيغمبر احق و اولى و سزاوارتر بامر خلافت ميباشيم از شما و مائيم قارى كتاب خدا و فقيه در دين خدا و عالم بتدبير در امر رعيت بنحوى كه امر خدا و رسول اوست قسم بخدا كه آنكس در ميان ما خواهد بود نه در ميان شما پس متابعت هوآء نفس خود ننمائيد و حق را باهل او برگرانيد بشر بن سعد كه از اعوان ابو بكر بود در بدو امر خلافت با جماعتي ديگر از انصار عرض كردند يا على اگر قبل از اين از تو ميشنيديم از تو تخلف نميورزيديم و لكن حالرا با ابو بكر بيعت كرديم حضرت امير فرمودند كه اى جماعت من پيغمبر را ميگذاشتم كه جنازه مطهر او بر زمين بماند و او را خاك نسپرده متصدى سلطنت او ميشدم و حال آن كه حضرت رسول صلى اللّه عليه و آله از براى كسي عذرى نگذاشت در امر خلافت در يوم غدير و اتمام حجت نمود بر جميع خلق بنحويكه از براى گوينده هيچ كلامى و سخنى نگذاشت پس قسم ميدهم شما را اى حضار هركه شنيد از پيغمبر در روز غدير كه فرموده است «من كنت مولاه فعلى مولاه اللهم وال من والاه و عاد من عاداه و انصر من نصره و اخذل من خذله» برخيزد و شهادتى بدهد زيد ابن ارقم ميگويد كه دوازده نفر از اصحاب بدر برخاستند شهادت دادند كه اينكلامرا از پيغمبر شنيديم و من هم حاضر در يوم غدير بودم و شنيدم همين قول را از پيغمبر و كتمان شهادت خود نمودم از اين جهة نور بصر من رفته است و عميا شده ام مؤلف گويد بدرك اسفل كه نور بصر تو رفته است «من كان فى هذه اعمى فهو فى الاخرة اعمى و اضل سبيلا» و از آنجمله در تفسير عياشى بسند معتبر نقل نمود از ابى مقدام عن ابيه عن جده كه گفته نيامده است روزى اعظم و شديدتر از براى على ابن ابيطالب عليه السّلام از دو يوم اول روزيكه رسولخدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم از دنيا رفت دويم در قضيه سقيفه قسم بخدا كه من در پهلوى ابا بكر نشسته بودم كه مردم با او بيعت ميكردند عمر بابو بكر گفت اين بيعتها ثمر ندارد و ماداميكه على بن ابى طالب بيعت نكرده اينها اراذل ناسند كه با تو بيعت ميكنند بفرست على را بياورند و از او بيعت بگير ابى بكر قنفذ را فرستاد و گفت برو و بعلى بگو اجب خليفة رسول اللّه قنفذ رفت بخدمت حضرت امير و مقاله ابو بكر را عرض كرد حضرت فرمودند پيغمبر خليفه غير از من نگذاشت قنفذ برگشت و جواب آورد ابو بكر گفت برو و بگو اجابت نمازيرا كه مردم جمع شدند بر بيعت او و نيستى تو مگر يكى از مسلمين قنفذ دوباره بخدمت آنسرور رسيد و حضرت فرمود كه پيغمبر بمن وصيت فرموده كه در وقتيكه او را بخاك سپردم از خانه خود بيرون نيايم تا قرآنرا جمع نمايم قنفذ برگشت و آنچه حضرت فرموده بود بابابكر گفت عمر برخاست با جماعتيكه از آنجمله عثمان و

ص: 129

خالد بن وليد و مغيره و ابو عبيده و سالم و قنفذ و من هم با ايشان بودم و ذكر نمود جمله از ماجراى ظلم و عدوان بر حضرت فاطمه سلام اللّه عليها را و شكستن در خانه حضرت صديقۀ طاهره و كشيدن حضرت امير را بمسجد تا آنكه نظر حضرت امير بقبر مطهر حضرت رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله و سلّم افتاد شنيدم كه عرضكرد يابن ام ان القوم استضعفونى و كادوا يقتلوننى پس عمر بحضرت امير گفت بيعت كن حضرت فرمودند اگر بيعت نكنم چه خواهيد كرد عمر گفت قسم بخدا كه گردنت را ميزنم حضرت فرمود قسم بخدا كه در اين هنگام «انا عبد اللّه المقتول و اخو رسول اللّه» عمر گفت «اما عبد اللّه فنعم و اما اخو رسول اللّه فلا» و سه مرتبه اين لفظ را گفت پس خبر بعباس رسيد بسرعت آمد و بقوم گفت مدارا نمائيد با پسر برادر من و از براى شما بر من باشد كه بيعت از او بگيرم پس عباس كشيد دست حضرت امير را كه قهرا مسح نمايد دست ابى بكر را و حضرت غضبناك و متغير الحال شد و سر خود را بسوى آسمان بلند نمود و شنيدم كه سه دفعه فرمود بار خدايا تو ميدانى كه بيست نفر ياور ثابت قدم نداشتم كه در راه تو جهاد نمايم چنانكه در كتاب خود فرموده و ان يكن منكم عشرون صابرون يغلبوا ماتين بعد از آن برگشت بمنزل خود و بالجمله اخبار باين مضمون كه جماعت كثيره از انصار و مهاجرين و بنى هاشم از فضلا و عدول و رؤسا از اصحاب نبى در ابتداء امر تخلف نمودند از بيعت با ابي بكر و همه ايشان با خود حضرت شاه ولايت محاجه نمودند با ابو بكر و عمر و منافقين در نهايت كثرت است از طرفين خصوصا آنچه نقلشد از روايات عامه كه بعضى از آن از باب نمونه در اينمقام سبق ذكر يافت كه عدد اين اخبار زياده از حد تواتر كه مشترك المضمون بحسب معنى ميباشند كه متواتر بحسب معني خواهند بود و نيز دلالت دارند كه بالاخره هؤلاء المنافقين چون اتباع ايشان از دنياپرستان و دشمنان با على بن ابى طالب عليه السّلام جماعت بسياري بودند كه غلبه كردند بظلم و جور و ستم بر حضرت امير المؤمنين و انصار و اصحاب و آنحضرت هم اگرچه بدو امر محاجه نمودند و ليكن هريك از آنها را تهديد بقتل نمودند و ترسانيدند و همه اينها عالم بودند كه اگر زياده از اين محاجه نمايند كشته خواهند شد لهذا سكوت نمودند اينها كه ذكر شد همه حال اهل مدينه از حاضرين امت نبى بودند و اين منافقين يوما فيوما در فكر تمهيد تقويت كار خود بودند و متصل درصدد تضعيف نمودن حضرت امير و اصحاب او بودند و اما اطراف مدينه جمله از طوايف اطاعت ننمودند ابو بكر را بجهة آنچه مشاهده نموده بودند از حضرت پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در يوم غدير در حق حضرت امير المؤمنين مانند مالك بن نويره كه رئيس قوم حنيفه بود و اهل حضرموت و حارث ابن سراقة و بنى زبيد و ابو بكر خالد بن وليد را با زياده از چهار هزار نفر از منافقين بمقاتله آنها امر نمود و اسم آنرا گذاشتند باهل رده كه اينجماعت از دين اسلام برگشتند از آنجمله مالك بن نويره بود در

ص: 130

كتاب فضل بن شاذان از برآء بن عازب نقل شد كه مالك بن نويره با جماعتى مشرفشدند در خدمت سيد انبياء صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و عرض كرد يا رسول علمنى الايمان حضرت رسول فرمودند شهادتى ميدهى به وحدانيت پروردگار و برسالت من و صلوة پنج وقت را بجا ميآورى و روزۀ ماه مبارك رمضان بجا ميآورى و زكوة مالرا ميدهى و حج بيت اللّه بجا ميآورى و دوستى وصى من و اشاره فرمود بدست مبارك خود بجانب على بن ابيطالب و قتل نفس بجا نميآورى و خيانت نميكني و شرب خمر نمينمائى و بدين من وفات نمائى و حلال مرا حلال بدانى و حرام مرا حرام و اعطاء حق از نفس خود بنمائى از براى ضعيف و قوى و صغير و كبير تا آنكه حضرت رسول شرايع اسلامرا از براى او شمرد مالك عرض كرد يا رسول اللّه اعاده بفرما آنچه بمن تعليم فرمودى زيرا كه من فراموشى بسيار دارم حضرت اعاده فرمود آنچه را كه بيان فرمودند مالك بانگشت خود ميشمرد چون تمام شد برخاست و دامن خود را ميكشيد و ميگفت تعليم گرفتم ايمانرا برب كعبه چون قدرى دور شد حضرت رسول فرمود كه هركه دوستدارد كه نظر نمايد بسوى مردى از اهل جنة پس نظر نمايد باين مرد ابو بكر و عمر برخاسته بسرعت رفتند نزد مالك و باو بشارت دادند بجنت از قول رسولخدا مالك گفت بشارت باد بشما بجنت اگر شما نيز شهادتى ميدهيد بآنچه من شهادت ميدهم و شما هم تعليم گرفتيد از پيغمبر آنچه من تعليم گرفتم و اگر آنچه من شهادتى ميدهم شما شهادتى ندهيد فلا احسن اللّه بشارتكما يعني اگر ايمان نداشته باشيد خدا بشما بشارت ببهشت ندهد ابو بكر گفت چنين مگو و انا ابو عايشه زوجة النبي مالك گفت من گفتم آنچه گفتم حاجت شما چه چيز است ابو بكر و عمر گفتند كه تو مردى هستي از اهل جنت از براى ما استغفار نما مالك گفت لا غفر اللّه لكما شما خود را نديمان پيغمبر ميدانيد و صاحب شفاعت و از من طلب استغفار ميكنيد من هرگز از براى شما طلب مغفرت نميكنم ابو بكر و عمر برگشتند و حزن و اندوه بر صورت آنها ظاهر بود چون حضرت رسول متوجه ايشان شد و فرمود «فى الحق مغضبة» ترجمۀ آن بفارسي يعني حرف حق تلخ و موجب غضب است مؤلف گويد در حديث معتبر است كه «المؤمن ينظر بنور اللّه» مالك بن نويره چون بشهادتى حضرت رسول از اهل جنت و از اهل ايمان بود بفراست ايمان خود دريافت كه اين دو منافق از اهل ايمان نخواهند بود و حال اينكه قبل از آن عمر و ابو بكر را نديده لهذا مكالمه نمود با ايشان از روى فطرت ايمان خود و پيغمبر هم تصديق مالك نمود در آنچه فهميد از ابى بكر و عمر از اين جهة فرمود «فى الحق مغضبة» و بالجمله چون حضرت رسول از دنيا رحلت فرمود همين مالك بن نويره داخل مدينه شد كه به بيند كه چه كس در مقام رسولخدا نشسته ديد ابو بكر بر بالاى منبر نشسته گفت چه كردى وصى پيغمبر على بن ابى طالب را كه پيغمبر امر فرمود مرا بموالاة او گفتند باو كه «الامر يحدث بعد الامر»

ص: 131

مالك گفت هيچ امري حادث نشد مگر آنكه شما خيانت كرديد خدا و رسول او را بعد از آن نزديك منبر رفته و بابوبكر گفت كيست كه ترا بر منبر بالا نمود و حال آنكه وصى رسول اللّه در زير منبر نشسته است ابو بكر حكم كرد كه اين اعرابى بوال بر پاشنه پاى خود را بيرون كنيد قنفذ و خالد برخاسته و پشت گردن باو زدند تا مالك را از مسجد بيرون كردند مالك آمد و بر ناقه خود سوار شد و چند شعر كه متضمن بر طعن ابو بكر و عمر بود خواند و رفت ازين جهة ابو بكر خالد بن وليد و جماعتى از مرده و عتاه شياطين از اصحاب خود را فرستاد بر سر مالك و قوم او و اسم او را گذاشتند كه مالك از اهل رده است چون خالد با لشگر فرودآمدند در نزديكى قوم او ديدند كه اينجماعت در وقت مغرب اذان گفتند و نماز خواندند خالد جماعتي از آنها را طلبيد گفت ما هم مسلمانيم و شما هم مسلمانيد چرا اسلحه برداشتيد ما با شما جنگ نداريم باين حيله و تدبير اسلحه را از ايشان دور نمود و ايشان را خاطر جمعكرد و چون قدرى از شب گذشت بر سر مالك و قبيله او هجوم آورد و بمنزل مالك فرود آمد و مالك را بكشت و اين مالك زنى داشت كه از اجمل نساء طوايف عرب بود او را دستگير نموده و در آنشب با او زنا كرد و منافقين از لشكر او نسوان آن قبيله را اسير نمودند و در همان شب با آنها زنا نمودند و اموال ايشانرا بغارت بردند و آنها را اسير كرده وارد مدينه نمودند چون چشم بعضى از زنان طايفه مالك بقبر منور حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم افتاد فرياد برآوردند كه يا رسول اللّه ما گناهى نكرديم مگر دوستى وصي تو على بن ابي طالب و اهلبيت تو را قبول كرديم اهل مدينه شوريدند بر ابو بكر و عمر در اين قضيه و جماعتى از لشكر اخبار كردند كه مالك با اصحاب او اذان گفتند و نماز كردند و اهل رده نبودند لهذا عمر چون خالد را ديد تهديد كرد او را كه بايد قصاص بشوى كه مرد مسلمانى را كشتۀ و با زن او زنا كردۀ خالد بر ابو بكر داخل شد و او را راضى كرد و اين مطلب مالك بن نويره يكي از طعنهاى بزرگ بر ابو بكر است كه علماء و روات بر او طعن زدند و علماء عامه اعتراف نمودند باين قضيه و توجيهات ركيكه از براى عمل خالد و ابو بكر نمودند كه خالد خطا كرد و مستحق قصاص نبود و الحاصل اين جمله از امورى بود از اختلافات حال امت بعد از وفات رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در خصوص واقعۀ سقيفه و از آنچه نقل شد واضح شد باشد بيان و وضوح آنكه عمده دليل عامه عميا بر خلافة ابو بكر اجماع امت است بزعم فاسد ايشان و حال آنكه هيچ يك از شروط اربعه از براى تحقق اين اجماع محقق نشد اما شرط اول كه اجماع امت باشد پس محقق شد كه خلاف آن اشد از وفاق آنست چه آنكه معنى اجماع اجتماع اهل حل و عقد امت نبى است بر امر ديني در وقت واحد و مراد از اهل حل و عقد معلوم شد كه اتفاق مجتهدين و رؤساي قوم و امراء عساكر بود و محقق شد بر تو كه افاضل و مجتهدين اصحاب نبى صلّى اللّه عليه و آله و سلّم

ص: 132

كه از اعلام مسجد حضرت رسول بودند و همچنين رؤساى قوم مانند عباس و ابو سفيان و غير ايشان و همچنين امراء عساكر چون اسامه و سعد بن عباده و قيس بن سعد سياف رسول اللّه و حباب بن منذر و امثال ايشان و تمام بنو هاشم خصوص حضرت امير المؤمنين عليه السّلام كه هريك محاجه نمودند و خصومت كردند با ابو بكر و عمر و كسيكه مقدم داشت ابو بكر را نبودند مگر جماعتى از منافقين قريش و انصار كه اينها و اراذل از اتباع ايشان در آنروز زياده از چهار هزار نفر بودند چنانكه عمر بابوبكر گفت كه بيعت اين اراذل مطلبى نيست بايد از على و اصحاب او بيعت بگيري كه اينها از مجتهدين اصحاب نبى و افاضل ايشان و اعلام مسجد نبى نبودند و امراء عساكر نبودند بلكه بسياري از اصحاب نبى هميشه بر عمر و ابو بكر و ابو عبيده و سالم امير بودند در عهد حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و چون غالب از اهل مدينه هم با اسامه رفتند بجانب نواحى شام و متخلفين از لشگر اسامه همين منافقين و اتباع ايشان بودند كه بعد از شنيدن خبر فوت حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم برگشتند و جسد مبارك حضرت رسول را گذاشتند و بنآء فتنه و آشوب را گذاشتند و اين فضلاء مؤمنين همه را مغلوب و مقهور نمودند بجهة قلة عدد ايشان و كثرت عدد منافقين چه عدد ايشان بچهل نفر رسيده بود و ايشان در جنب منافقين در آنروز مضمحل بودند و بالجمله اينحال اتفاق ايشان بود كه معلوم و محقق شد بر تو كه تنازع و تشاجر اصحاب خصوصا علماء و فضلاى اصحاب نبي صلّى اللّه عليه و آله و سلّم چه قدر محاجه نمودند با عمر و ابو بكر و اختلاف در هيچ امر دينى زياده از اين تصور نميشد و با اين تشاجر و تنازع ادعا مي نمايند كه قائم شد بر خلافت ابى بكر اجماع و اتفاق امت از اهل حل و عقد و علماء و مجتهدين و فضلاى اصحاب نبى صلّى اللّه عليه و آله و سلّم اما شرط دوم آنكه بايد آن اتفاق از روى اختيار باشد نه قهر و غلبه و نه از روى تهديد بقتل و نحو آن و اينمطلب هم واضح شد از نقل همين اخبار منقوله از روات و علماء عامه كه بيعت اين اشخاص كه محاجه نمودند با ابا بكر و عمر از روى جبر و ظلم و عدوان و قهر و غلبه بود البته همه رياست باطله دنيويه از اين قبيل است كه بدو امر چند نفر از اشرار موافقت در امرى مينمايند و بتدريج قوت در كار ايشان پيدا ميشود و تدريجا مسلط بر خلق ميشوند تا آنكه بتلاحق ازمنه بقهر و غلبه و استيلا امر در حق او مستقر ميگردد اگرچه ابتداء امر اهل حق بتوانند قدرى معارضه نمايند و لكن بعد از استيلا چاره نخواهد بود از براى ايشان مگر اختيار سكوت و ملتزم شدن بگوشه خانه و بخت النصر مثلا و عبيد اللّه بن زياد لعنهما اللّه نيز استيلا بر خلق يافتند بهمين نهج مذكور اما شرط سيم كه اتفاق ايشان بايد در امر دين باشد نه از روى هواى نفس و حب سلطنت و رياست پس آنهم واضح شد از همين اخبار منقوله از علماء عامه و روات ايشان كه غرضي نداشتند اين منافقين مگر آنكه تصاحب نمايند حق حضرت امير المؤمنين

ص: 133

عليه السّلام را و غرض ايشان حب جاه و سلطنت بود چه آنكه همين الزامات مذكوره از افاضل و مجتهدين اصحاب پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و خصوص احتجاجات عباس عم حضرت رسول و خصوص الزامات و احتجاجات حضرت امير بر ابو بكر و عمر و حركات شنيعه ايشان با بنى هاشم و خصوص با عترت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و خصوص ايذاء ايشان بحضرت صديقه طاهره سلام اللّه عليها و خصوص كيفيت كشيدن حضرت امير بمسجد و تهديد نمودن آن سرور را بقتل چنانكه روايات عامه و كلمات علمآء ايشان را نقل نموديم گذشته از آن خصوصياتي كه در مذهب حق اماميه وارد است كفايت خواهد نمود از براى تحقق اين مطلب و بر هيچ طفلى مخفى نخواهد بود اغراض فاسده اين منافقين «فضلا عن العاقل و العالم» شرط چهارم آنكه بايد آن اتفاق در وقت واحد و در زمان واحد باشد و عدم تحقق اين شرط و فقدان آن هم بهمين روايات عامه معلوم شد زيرا كه خودشان نقل نمودند كه سعد بن عباده ابو بكر و عمر را مادام عمر خود بيعت ننمود تا آنكه در زمان عمر از مدينه بيرون رفت و بتحريك عمر او را كشتند و خودشان نقل نمودند كه بني هاشم و حضرت امير تا ششماه بيعت ننمودند و در بعضى از روايات ايشان تا حضرت صديقه طاهره حيوة داشت بيعت ننمودند و خودشان نقل نمودند كه بريده اسلمى بابوبكر گفت كه حرامست در شهرى كه تو در آن اميري ماندن در آن شهر و از مدينه بيرون رفت و نيز بر فرض بيعت بجبر و كره و جور در هيچ زمانى بيعت محقق نخواهد شد فضلا از آنكه در زمان واحد باشد و شاهد است بر آنچه ذكر شد تصديق جملۀ از فضلاء عامه و علماء ايشان مانند ملا سعد و مير سيد شريف در شرح مواقف و مقاصد چون ديدند حال اجماع را بدين منوال مير سيد شريف گفته است در شرح مواقف كه امامت منعقد ميشود ببيعت و محتاج باجماع اهل حل و عقد نيست و دليلى هم نداريم كه بايد تحقق خلافت باجماع اهل حل و عقد بشود بلكه واحد و اثنان از اهل حل و عقد كفايت در ثبوت امامت مينمايند چنانكه كفايت كرده شد در امامت ابى بكر بعقد عمر امامت را از براى ابى بكر و در امامت عثمان بعقد عبد الرحمن امامت را از براى عثمان و شرط نيست اجتماع اهل حل و عقد از هركسي كه در مدينه بودند مؤلف گويد بيچاره مير سيد شريف خود تصديق دارد قول عمر را كه گفته است «كل الناس افقه من عمر حتى مخدرات الحجال» و مايه فهم و اجتهاد عمر همين قدر است كه خودشان نقل ميكنند كه عمر در احكام رجوع بافاضل اصحاب نبى صلّى اللّه عليه و آله و سلّم مينمود و گاهى در مكانى مى نشست كه كسى از اصحاب نبي صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بگذرد بر او كه از او آن حكم را سئوال كند با اين احوال اجتهاد يكنفر همچه مجتهد با اين فهم و استعداد را كافى مى دانند در عقد امامت و مخالفت همۀ اين فضلا از اصحاب نبى را مانند ابن عباس و سلمان و ابوذر و مقداد و ابن مسعود و ذو الشهادتين و خصوص مخالفت حضرت امير المؤمنين عليه السّلام

ص: 134

كه باتفاق عامه و خاصه پيغمبر فرمود «انا مدينة العلم و على بابها» مضر بحال اين اجماع كه ناشي از اجتهاد عمر شد نميداند واقعا بر فهم سيد شريف بايد آفرين گفت و يا آنكه گفت «وَ مَنْ لَمْ يَجْعَلِ اَللّٰهُ لَهُ نُوراً فَمٰا لَهُ مِنْ نُورٍ» و شارح مقاصد ملا سعد گفته است كه از براى ما دليلى بر خلافت ابى بكر وجوهى است اول كه عمده دليل است اجماع اهل حل و عقد است و اگرچه از بعضى تردد و توقف نقل شد و بعد از آن در مقام ديگر از كتاب خود چون ديد امر اجماع مختل و شرط آن غير محقق است گفته كه امامت منعقد مي شود ببيعت اهل حل و عقد و رؤسا و در او اتفاق كل شرط نخواهد بود بلكه يكنفر مطاع هم بيعت نمايد كفايت خواهد نمود چون قول عمر مر ابو عبيده را كه بلند نما دست خود را تا من با تو بيعت نمايم ابو عبيده گفت ابو بكر حاضر است با او بيعت كن پس عمر بيعت كرد با ابى بكر و متابعت نمود او را ابو عبيده و اينحاصل كلام ملا سعد است و وارد است بر او آنچه وارد است بر سيد شريف علاوه آن كه در ايندو كلام او تناقض صريح است كه از اصاغر طلاب همچه كلامى صادر نميشود و امام فخر رازى در اينمقام كلامى گفته است كه از هيچ اسفه سفهاء صادر نميشود چه آن كه گفته است در كتاب نهاية العقول كه «لم ينعقد الاجماع علي خلافة ابى بكر في زمانه بل انما تم انعقاده بموت سعد بن عبادة و كان ذلك فى خلافته» چه آن كه سعد چنان كه در اخبار ايشان مسطور است در زمان خلافت عمر بيرون رفت از مدينه بجانب بعضي از نواحى شام و بتحريك عمر خالد بن وليد او را بقتل آورد و اين كلام فخر رازى اگر مقصود او اينست كه اجماع منعقد نشد بر خلافت ابو بكر پس اينمطلب اعترافيست از او ببطلان تمسك ايشان باجماع كه عمده دليل عامه است بر خلافت ابو بكر پس آن مستلزم است بطلان خلافت ابو بكر و عمر هردو را چه آن كه خلافت ابو بكر باطل و بى دليل است و خلافت عمر هم باستخلاف ابى بكر بود كه بيدليل و باطل بود پس معقول نخواهد بود صحت خلافت فرع با بطلان خلافت اصل و اگر مقصود او آنست كه از براى خلافت ابو بكر اجماع منعقد نشد مگر بعد از قتل سعد بن عباده و بعد از قوت ابو بكر و هذا مما يضحك به الثكلى اگرچه از براى خلافت ابو بكر مساكين عامة العميا علاجى مگر همين گونه استدلالات فضيحه و متناقضات صريحه چيزى ديگر ندارند كه بگويند لكن چه كند بى نوا همين دارد اين تمام كلام است در مقاله ثانيه

مقالۀ ثالثه در بيان مدرك اجماع و وجه حجيت او و صحت استدلال باو
اشاره

كه مستند عامه در حجيت اجماع چه خواهد بود فنقول كه علماء عامه استدلال نمودند از براى حجيت اجماع بادله اربعه از عقل و اجماع و كتاب و سنت

اما العقل

چنان كه از آمدي كه يكى از فحول علماء و عظماى محققين ايشان است گفته است كه خلق كثير از اهل هر عصرى اگر اتفاق نمايند بر حكمى و جزم بآن حكم نمايند و عدد ايشان هم بحد تواتر باشد محال است عادة كه خطا

ص: 135

در حكم نمايند و اصابۀ بحق ننمايند جواب از آن اولا بآنچه تصريح نمودند مير سيد شريف و ملا سعد در شرح مواقف و شرح مقاصد باينكه شرط نيست در تحقق اجماع بلوغ مجمعين بحد تواتر و دليل بر اعتبار اينشرط در اجماع نداريم ثانيا آن كه شرط است كه اين عدد كثير اتفاق ايشان در آن حكم در مقابل خلاف نباشد خصوصا اگر در مقابل آنها اعلم و افضل و عدد كثير باشند و اجماع باينمعنى در قضيه سقيفه واقع نشد چه آن كه افاضل و اكثر از مجتهدين از اصحاب نبى كه راسخ در علم و ايمان بودند مخالف مر اتفاق مذكور بودند غاية الامر بعد القهر و الغلبة خوفا لانفسهم در ظاهر من باب التقيه ساكت شدند چنان كه تفصيل آن در مقاله ثانيه گذشت ثالثا بآن كه ملازمه ممنوع است چه آن كه بسيار ميشود كه خلق كثيرى كه عددشان زياده از حد تواتر باشد اتفاق بر باطل نمايند مانند اتفاق فلاسفه بر قدم عالم و مانند اتفاق هريك از يهود و نصارى بانه لا نبي بعد موسى او بعد عيسى و مانند اتفاق مجسمه بر آن كه خداى تعالى جسم است و مرئى ميشود و امثال ذلك

و اما الاجماع چنان كه ظاهر استدلال غير آمديست از علماء ايشان

گفته اند كه اجماع مسلمين است از روى قطع بر حكم بخطا مخالف اجماع يعنى اتفاق همه امت است بر بطلان مقاله شخص مخالف مر اجماع و مقتضى اين اجماع حقيت كل حكمى است كه واقع شده است بر او اجماع جواب از آن اولا باينكه حجيت اجماع در نزد عامه اجماعى نيست بلكه جماعتى از ايشان چون نظام و جعفر بن حرب انكار نمودند حجية او را و جماعتى نفى امكان وقوع آن نمودند و جماعتى انكار نمودند حصول علم بآن اجماع را چون فخر رازى و كثيرى از علماء شيعه هم بر اين مقاله اند يعنى انكار دارند امكان علم بوقوع را چون صاحب معالم و سيد عميد الدين و سلطان العلماء و محقق جمال الدين و صاحب كشف القناع و نراقى در مناهج پس اصل دعوى اجماع مسلمين و امكان وقوع آن و حصول علم بآن و حجيت آن و اتفاق ايشان بر تخطئه مخالف اول كلام و اول نزاع است در نزد فريقين بلى مشهور در نزد طرفين حجيت اجماع و امكان علم بوقوع آنست ثانيا بآن كه اجماع در نزد علماء عامه حجت است من حيث الموضوعيه يعنى اجماع من حيث هو و من حيث انه اجماع حجت است و در نزد علماء اماميه حجت است من حيث الكاشفية يعنى كاشف از رأى و قول معصوم است حجتست لا من حيث هو و اتفاق مسلمين بر حجية اجماع في الجمله ثابت نمى كند حجيت اجماع را من حيث كونه اجماعا چه آن كه حجيت كلى اجماع در اينصورت از قبيل اجماع تقييديست كه جهت حجيت او و طريق اعتبار او مختلف است نظير حجية خبر واحد و اجماع علما بر وجوب عمل بخبر واحد چه آن كه در نزد بعضى حجت است از بابت احتفاف آن بقرائن قطعيه چون سيد مرتضى و اتباعه و در نزد بعضى از بابت تعبدية و ظن خاص و در نزد بعضى از بابت حجية

ص: 136

ظن مطلق پس مجرد قيام اجماع بر حجية خبر واحد ثابت نخواهد شد حجيت خبر من حيث كونه خبرا و محل كلام نيز از اينقبيل است چه مجرد اجماع و اتفاق عامه و خاصه بر حجيت اجماع ثابت نميشود باو حجيت اجماع من حيث كونه اجماعا و هذا واضح بما لا سترة فيه ثالثا بآن كه ايندليل تمسك باجماع است در حجيت اجماع و فيه دور و مصادرة بنآء على القول بحجية الاجماع من حيث كونه اجماعا كما هو مذهب العامه دور و مصادرة فافهم فانه دقيق

و اما الكتاب پس تمسك نمودند علماء عامه از براى حجية اجماع بچند آيه
اشاره

كه هريك را عنوان مى كنيم و جواب از او ميگوئيم و ميگذريم

آيۀ اولى قوله فى سورة النساء وَ مَنْ يُشٰاقِقِ اَلرَّسُولَ مِنْ بَعْدِ مٰا تَبَيَّنَ لَهُ اَلْهُدىٰ وَ يَتَّبِعْ غَيْرَ سَبِيلِ اَلْمُؤْمِنِينَ نُوَلِّهِ مٰا تَوَلّٰى وَ نُصْلِهِ جَهَنَّمَ وَ سٰاءَتْ مَصِيراً

يعني هركه مخالفت حضرت رسول نمايد بعد از وضوح هدايت و ظاهر شدن حق و تمام شدن حجت و متابعت نمايد غير سبيل مؤمنين را واگذار مينمائيم او را بسوى كسي كه تولى باو نمود من دون اللّه و لازم مينمائيم او را دخول جهنم و بد جايگاه است جهنم از براى عقوبة اهل عذاب تقريب استدلال آن كه سبيل مؤمنين عبارت از اقوال و آراء و فتاوى مؤمنين است و خداوند عالم جمع نموده است در وعيد عذاب بين مخالف رسول و متابعت غير سبيل مؤمنين پس شكي نخواهد بود در حرمت مشاقه با رسول بانفراده پس بايد متابعت غير سبيل مؤمنين هم حرام باشد باستقلاله و انفراده زيرا كه اگر ثانى مستقل در افاده حرمت نباشد لازم مي آيد لغويت كلام و اخراج كلام بر نحو «من سرق و شرب الماء وجب قطع يده» و چون حرام شد اتباع غير سبيل المؤمنين واجب است اتباع سبيل مؤمنين كه متابعت فتاوى و آراء ايشان باشد فثبت المطلوب جواب از آيه و مناقشه در او از وجوه بسياريست از نقض و ابرام از عامه و خاصه و اصحابنا الاماميه در كتب اصول در مبحث اجماع اكثر ايشان متعرض شده اند الا آنكه ما در مقام جواب متعرض ميشويم آنچه اقوي و اظهر در نظر است و اتم در مقام جوابست فنقول جواب از آيه اول آن كه ظاهر آيه خصوصا بملاحظه شأن نزول آيه كه در شأن ابن ابيرق و مذمت و توبيخ و سرزنش او وارد شد كه درعيرا سرقت نمود و كافر و مرتد شد و ملحق شد بمشركين از اهل مكه بعد از آن در مكه ديواريرا سوراخ كرد بجهة سرقت پس ديوار بر روي او افتاده كشته شد و كلبى در شأن نزول او گفته است كه از مكه خارج شد بجانب شام در يكى از منازل سرقت نمود بعضى از متاع را و فرار نموده او را گرفته و بر مي حجاره مقتول شد بنابراين پس ظاهر آيه آن كه كسى كه مخالفت حضرت رسول و معانده نمايد با او بعد از ظهور و هدايت يعني ظهور حق و اسلام و تماميت حجة بثبوت نبوت و رسالت او و متابعت ننمايد سبيل و طريق مؤمنين را كه عبارة از دين اسلام و آئين مسلمين است واگذار مينمائيم او را بكسانى كه تولى آنها را دارند از مشركين و داخل جهنم مي نمائيم

ص: 137

او را پس بنابراين آيه دلالت دارد بر وجوب متابعت دين اسلام و طريقه مسلمين و آئين اهل اسلام و بمخالفت هريك از دو فقره باستقلاله و انفراده مستحق ذم و توبيخ و عذاب خواهد بود يعنى هم بمخالفت حضرت رسول و هم بمخالفت طريق مسلمين كه دين اسلام و آئين ايشان باشد از ما جآء به النبى صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و اين معنى ربط بحجيت اجماع و آراء مؤمنين نخواهد داشت دويم آنكه مراد بسبيل مؤمنين معنى حقيقى او نخواهد بود كه عبارة از طريق شيئى ايشان باشد بلكه بدلالت اقتضا بايد حمل شود بر معنى مجازى او و محتملات مجاز متعدد است اول آنكه سبيل مؤمنين عبارتست از دليل حكم زيرا كه آن سبيل معنويست در وصول بسوى حكم شرعى پس لابد است اول از اعلم بسوي دليل بوصف دليليت در خارج و بآيه اثبات موضوع دليليت نخواهد شد دوم آنكه و او بسبيل مؤمنين ما صار و آيه مؤمنين يعنى چيزى كه سبب و علت است از براى توصيف ايشان باين وصف كه ايمان باشد و آن عبارتست از تصديق بما جاء به النبى سيم آنكه مراد از طريقه و آئين دين اسلام باشد بآنكه سبيل كنايه از مذهب و ملة باشد چنانكه وجه اول از جواب مبني بر اين معنى اخير است و اقرب المجازات بحسب معنى احتمال اخير ثم احتمال اول ثم احتمال وسط و بهريك از معانى ثلثه آيه غير مرتبط بمقصود خصم است و ربطى بحجيت آراء مؤمنين ندارد كما لا يخفى سيم علامه زاد اللّه في علو درجاته جواب دادند از آيه باينكه در معطوف عليه كه من يشاقق الرسول باشد مبتدى اخذ شده است كه عبارت باشد از قوله تعالى مِنْ بَعْدِ مٰا تَبَيَّنَ لَهُ اَلْهُدىٰ و اين قيد بايد مأخوذ شود در معطوف و هو قوله تعالى وَ يَتَّبِعْ غَيْرَ سَبِيلِ اَلْمُؤْمِنِينَ قضاء لمشاركة المعطوف للمعطوف عليه» پس حاصل معنى اين خواهد شد كه هركس مخالفت نمايد حضرت رسول را بعد از ظهور حق و تماميت حجت و متابعت نمايد غير سبيل مؤمنين را بعد از وضوح و معلوم شدن حجت هرآينه مستحق عذاب خواهد بود و بنابراين آيه خارج از مقصود باستدلال خواهد بود چه آنكه مقصود باستدلال حرمت مخالفت آراء مؤمنين است مجردا عن الحجة چه آنكه مقصود اثبات حجيت اجماع است من حيث هو اجماع و الا بعد از قيام حجت خارجيه و تبين حق حاجت باجماع نخواهد بود و مثبت حجيت آراء مؤمنين من حيث كونهم مؤمنين نخواهد بود و بعضى رد نمودند قول او را باينكه دعوى لزوم اشتراك المعطوف للمعطوف عليه در قيود كلام ممنوع است جدا و يا آنكه غير مسلم در همه قيود است و هذا الايراد غير وجيه چه آنكه با اتحاد فاعل در معطوف و معطوف عليه شبهه نخواهد بود بحسب ظاهر الكلام اشتراكهما فى تمام القيود و فرقيست واضح بين «قولك جآء زيد راكبا و ضرب عمروا و بين قولك ضرب زيد راكبا و جآء عمر» و چه آنكه كلام اول ظهور عرفي دارد بر اينكه مجئ زيد و ضرب او در حال

ص: 138

ركوبست بخلاف ثانى كه ضرب زيد در حال ركوب لازم ندارد بحسب فهم عرفى مجى عمرو را در حال ركوب و آيه از قبيل مثال اول است نه ثانى و ما افاد العلامه طاب ثراه فى محله و لا اشكال فيه چهارم آنكه مراد بمؤمنين كسانى هستند كه علم يقينى بايمان نفس الامرى او داشته باشيم كه باطن ايشان بر وفق ظاهر ايشان باشد و هذا «مما لا يقطع به فى حق غير المعصوم لاحتمال خلاف الوصف فى حق غير المعصوم و بنابراين شبهه نخواهد بود در وجوب اتباع سبيل مؤمنين مانند حرمة مخالفة الرسول فالاية رد على الخصم لا دليل له» و اين جواب را اختيار فرموده است سيد مرتضى طاب ثراه و وافقه العلامه رحمه اللّه و مؤيد اين جوابست آنچه در اخبار عامه است چنانكه ابن مردويه نقل نموده است در تفسير آيه كه قوله تعالى «مِنْ بَعْدِ مٰا تَبَيَّنَ لَهُ اَلْهُدىٰ فى امر علي» و معني آيه اينست كه كسى كه مخالفت كند با رسولخدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بعد از آنكه ظاهر شده باشد از براى او راه حق ولايت علي بن ابى طالب عليه السّلام و پيروى كند غير راه مؤمنين را كه گرويدند باو بگردانيم او را بجانب آنچيزى كه خواسته است يعنى روى او را بطرف باطل كنيم و توفيق حق را از او سلب نمائيم بالجمله «لاصحابنا فى الجواب عن الاية وجوه كثيرة من اراد الاطلاع عليها فليرجع الى كتب اصحابنا المولفة فى الاصول و ما اوردناه هو اظهر الوجوه و اسدها عند فكرى الفاطر و نظرى القاصر

آية الثانية قوله تعالي وَ كَذٰلِكَ جَعَلْنٰاكُمْ أُمَّةً وَسَطاً لِتَكُونُوا شُهَدٰاءَ عَلَى اَلنّٰاسِ وَ يَكُونَ اَلرَّسُولُ عَلَيْكُمْ شَهِيداً

وجه استدلال آنكه حقتعالى وصف نمود امت را بكونهم وسطا و توصيف ايشان باين وصف مستلزمست عدم انحراف ايشان از جاده شريعت پس ممتنع خواهد بود اتفاق ايشان بر خطا پس اتفاق و اجماع ايشان حق و لازم الاتباع خواهد بود جواب از آيه آنكه ظاهر خطاب بلفظ جمع اگر ملحوظ شود لازم دارد عدالت واقعيه جميع امت را «علي نحو الاستغراق و اين مقصود نخواهد بود البته چه آنكه اين احتمال مستلزم فريه و كذبست و اكثر خلق اگر فاسد نباشند عادل ظاهرى نخواهند بود فضلا از اينكه عادل واقعى باشند و نيز وسط شىء لغة عبارتست از عدل شىء و خياره كه خارج از طرفى افراط و تفريط باشد بحسب واقع و نفس الامر در جميع اعمال و افعال و صفات نفس البته همه امت چنانكه ظاهر خطابست متصف باين وصف نخواهد بود و نيز قوله تعالى لِتَكُونُوا شُهَدٰاءَ عَلَى اَلنّٰاسِ يعنى شهود بر جميع خلق و اين صفت هم معنى ندارد بالنسبة بجميع چه ظاهر آيه آنكه مشهود تمام ناسند و شهود غير ايشانست و نيز اختصاص شهادتى حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم از براى مخاطبين باين وصف مخصوص قرينه است بر اينكه مراد بامت همه ناس و همه امت نخواهد بود چه ظاهر ترتيب آيه آنكه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم شاهد بر امر مذكور در آيه و امت شاهد بر ديگران باشند پس

ص: 139

بايد شاهد وسطى كه عبارت از امت باشد كه شهادتى حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم مخصوص بايشان و شهادتى ايشان از براى ساير ناس باشد پس آيه با اين همه قراين لفظيه ظاهر است در اينكه مراد بمخاطبين كه متصف باين صفتند كسانى هستند كه خداوند علي اعلى تعديل فرمود ايشان را و قرار داد ايشان را طاهر و مطهر و معصوم از كل خطا و خلل البته قول هريك فضلا از اتفاق ايشان عين حق و صواب محض است لا غير صلوات اللّه عليهم و آيه ربطي بمقصود مستدلين ندارد بل عليهم لا لهم و در روايات اهلبيت صلوات اللّه عليهم اخبار باين مضمون در تفسير اين آيه كثيرا وارد شده است كلينى در كافى و عياشى از حضرت باقر عليه السّلام نقل نمودند كه «نحن الامة الوسط و نحن شهدآء اللّه على خلقه و حججه فى ارضه و سمائه» و عياشى از حضرت صادق عليه السّلام نقل نمود كه فرمودند آيا گمان ميكنى كه خدا قصد فرموده است باين آيه جميع اهل قبله را آيا گمان دارى آنكه كسى كه جائز نباشد شهادتى او در دنيا بر يك صاع از تمر طلب ميفرمايد خداوند شهادتى او را در قيامت و قبول ميفرمايد شهادتى او را در محضر جميع امم گذشته حاشا كه خداوند اينمعنى را اراده كرده باشد بلكه مراد ائمه دين ميباشند كه دعوت حضرت ابراهيم عليه السّلام اند و از روايات عامه حاكم ابو القاسم حسكانى در كتاب شواهد التنزيل بسند خود نقل نموده است از سليم ابن قيس از امير المؤمنين عليه السّلام «ان اللّه تعالى ايانا عني بقوله لتكونوا شهدآء علي الناس فرسول اللّه شاهد علينا و نحن شهدآء اللّه على خلقه و حجته فى ارضه و نحن الذين قال تعالى وَ كَذٰلِكَ جَعَلْنٰاكُمْ أُمَّةً وَسَطاً »

آيه ثالثه قوله تعالى فَإِنْ تَنٰازَعْتُمْ فِي شَيْ ءٍ فَرُدُّوهُ إِلَى اَللّٰهِ وَ اَلرَّسُولِ

تقريب الاستدلال آنكه از مفهوم آيه مستفاد ميشود بآنكه در صورت عدم منازعه واجب نخواهد بود رجوع بخدا و رسول و صورت عدم منازعه همان صورت اتفاق است و وجهى ندارد عدم رجوع مگر بجهة حجية اتفاق و آنكه اجماع مغنى از رجوع بسوى دليل ديگر است از كتاب و سنت پس مستفاد ميشود از آيه بدليل الخطاب كه عبارت از مفهوم شرط است حجية الاجماع و الاتفاق و هو المطلوب جواب اول آنكه بمقتضى منطوق همين آيه بايد در اصل كلى حجية اجماع رجوع شود بدليل ديگر از كتاب و سنة و اين آيه مثبت حجية اجماع نخواهد بود چه آنكه اصل حجية اجماع من حيث كونه اجماعا من باب الموضوعية چنانكه مذهب عامه است نيز از مسائل خلافيه است چنانكه سبق ذكر يافت كه مخالف در مسئله تمام شيعه اند و از عامه نظام و جعفر بن حرب و از منكرين عدم امكان علم باو كثيرى از عامه و خاصه مانند فخر رازى و كثيري از علماء شيعه چه آنكه علماء اماميه رضوان اللّه عليم حجية اجماع باصطلاح علماء عامه را بالمره منكرند يعنى حجية اجماع من حيث كونه اجماعا من باب الموضوعية و جماعتى از ايشان هم اجماع بطريق حقه اماميه را نيز دعوى امتناع علم باو مينمايند بلى مشهور بين

ص: 140

عامه و خاصه حجية اجماع است فى الجمله ولو باختلاف جهة در نزد هريك و لكن مجرد مشهور بودن مسئله موجب وفاق و عدم منازعه در مسئله نخواهد بود جواب دويم بر فرض تماميت مفهوم مفاد آيه اين خواهد شد كه در صورت عدم تنازع واجب نخواهد بود رجوع بسوى كتاب و سنت و اين مستلزم نخواهد بود حجيت اجماع و اصابه نمودن وفاق بحقيت ما اتفق عليه را بمقتضى آيه چه آنكه لازمه اين استدلال جواز عمل بقول دو نفر است مع عدم نزاع بدون دليل بايد عمل نمود و اين معنى لم يقل به احد است و مستدل هم قائل باين نخواهد بود فضلا عن غيرهم و نيز در صورت عدم نزاع با تردد جماعة بايد رجوع بسوى كتاب و سنت نشود چنانكه ظاهر مفهوم است و هو كما ترى مما يضحك به الثكلي پس لابد است از تعبيد در آيه و اين محتمل است كه مراد بتنازع تخاصم و تنازع در اموال و حقوق باشد كه بعدم تنازع محتاج بقيل و قال نخواهد بود يا باقرار يا باسقاط حقوق از طرفين و نحو ذلك و مع تطرق الاحتمال كساه ثوب الاجمال فيسقط عن الاستدلال جواب سيم آنكه آيه بملاحظه صدر آن من قوله تعالى يٰا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا أَطِيعُوا اَللّٰهَ وَ أَطِيعُوا اَلرَّسُولَ وَ أُولِي اَلْأَمْرِ مِنْكُمْ فَإِنْ تَنٰازَعْتُمْ فِي شَيْ ءٍ الخ مخصوص است باطاعة خدا و رسول و ائمه طاهرين و مراد به ان تنازعتم غير ايشانست از مكلفين و رجوع بقول ائمۀ عين رجوع بقول حضرت رسول و اطاعت خداوند است و متنازعين در احكام و غير احكام بايد رجوع بخدا و پيغمبر و ولاة امرا و نمايند و بر فرض عدم تنازع عدم وجوب الرد بجهت وجود ادله وارده ايست من الكتاب و السنة و الاخبار الصادرة من ولاة الامر فلا يدل الاية على حجية الوفاق و الاجماع من حيث كونه اجماعا و اخبار از طرفين در آيه مذكوره كه مراد باولى الامر امير المؤمنين و اهلبيت طاهرين است كثيرا وارد شده است چنانكه مجاهد در تفسير خود نقل نموده است و همچنين حسن بن صالح و ابراهيم بن محمد حموينى كه مراد وجوب اطاعة امير المؤمنين و اهل بيت طاهرين او سلام اللّه عليهم اجمعين ميباشد چنانكه تفصيل آن در محل خود خواهد آمد انشاء اللّه جواب چهارم آنكه بر فرض دلالة آيه بحسب مفهوم بر حجيت اجماع در صورت عدم تنازع و تباين است كه تمسك شود بآيه بر حجية اجماع بنابر طريقه علماء اماميه نيز بجهة اشتمال آن بر وجود معصوم و كشف اجماع از قول و يا رأى معصوم

و اما سنة پس آن جمله اخباريست كه نقل شده است

و چون قوله صلّى اللّه عليه و آله و سلّم لم يكن اللّه ليجمع امتى على الخطاء و قوله صلّى اللّه عليه و آله و سلّم يد اللّه مع الجماعة و قوله صلّى اللّه عليه و آله و سلّم كونوا مع الجماعة و قوله صلّى اللّه عليه و آله و سلّم لا تجتمع امتى على الخطاء تقريب استدلال آنكه در اين اخبار مدح شده است امت بعدم اجتماع ايشان بر خطا و اينكه خداوند ايشانرا جمع در خطا نميفرمايد پس بايد اجماع و اتفاق ايشان بر صواب باشد جواب از اين اخبار اولا آنكه اين اخبار از مجعولات و مفتريات ايشانست و در نزد علماء اماميه اعتباري ندارد بلكه عامه متفرداند

ص: 141

باين روايات و اينها صلاحيت از براى احتجاج ندارند بلكه خبر اخير كه عمده است در نزد ايشان از مفتريات اجزاء صحيفه ملعونه است كه منافقين تعاهد بآن نمودند و در كعبه دفن نمودند كه پيغمبر و امير المؤمنين بآن خبر دادند و تفصيل مضامين صحيفه در سابق گذشت فليرجع و ثانيا آنكه بر فرض تسليم اينها اخبار آحادند و موجب علم و عمل نخواهند بود خصوصا در مسئله امامت و ثالثا بآنكه مضمون خبر اول آنستكه خداوند جمع امت بر ضلل و خطا نميفرمايد البته از خداوند لا يصدر منه الا ما هو خير لعباده اما آنكه امت هم اجتماع در معصيت و ضلال و خطا نميكنند ساكت از بيان آن بجميع اقسام الدلالات و مضمون خبر ثانى مدحيست از براي جماعت و موجب علم و عملى نميشود سلمنا كه متحد المضمون با ثالثى باشد كه امر باشد بحسب معنى پس مفاد هردو آنست كه شخص بايد با جماعت باشد و مفارقة از جماعت ننمايد لكن كلام در آنستكه مراد بجماعت كدام جماعتست آيا مقصود جنس جماعت است و يا كل فرد از جماعة و يا جماعت غير معين مهم و الكل باطل اما الاولان پس بجهة آنكه جماعت صادقست بر سه نفر و مافوق آن پس بايد متابعت نمود هرسه نفر را كه بر مطلبي يا امرى متفق شوند و آن حق است و اگر سه نفر و زياده برخلاف او هم باشند بايد متابعت او هم بنمايند و آن هم حق باشد پس بايد شخص متابعت نمايد اجماعين و يا اجماعات متناقضاترا و حكم نمايد بحقيت و صواب امرين متناقضين چه آنكه مفاد اين دو خبر آنكه هر فرد از جماعت و يا جنس جماعت را بايد متابعت كرد و اگر گفته شود كه مراد متابعت جماعت است در صورت عدم خلاف جواب آنست كه اين تقييديست بدون دليل و از ظاهر خبر دست كشيدنست و كلام در دلالت نفس اين دو خبر است و ادعاي تقييد موجب تقييد در دلالت نميشود و اما ثالث كه حمل بر عهد ذهنى باشد پس آن تكليف بامر مبهم است و بيفايده و لغو است خطاب بآن و لابد محتاج بتعيين است و چاره نيست مگر حمل بر عهد خارجى كه مقصود حضرت رسول بر فرض صدق صدور روايت جماعت معينه از امت او بايد باشند و حمل آنجماعت معهوده بر اصحاب سقيفه اولى نخواهد بود از حمل آنجماعت بر حضرت امير المؤمنين و فضلاء از اصحاب حضرت رسول كه با حضرت امير بودند چون سلمان و ابوذر و مقداد و عمار ياسر و امثال ايشان كه عامه و خاصه مقر و معترفند بفضل ايشان و همان اشخاصى بودند كه انكار امامت ابو بكر نمودند و با او محاجه كردند و اگر حمل بر اين جماعت اولي و متعين نباشد البته عكس آن نخواهد بود غاية الامر قائم شود احتمال فسقط الاستدلال و رابعا بآنكه عمده در اين اخبار بزعم فاسد عامه همان خبر اخير است كه قوله صلّى اللّه عليه و آله و سلّم لا تجتمع امتى على الخطاء باشد كه آنرا عمر و ابو بكر جزو عهدنامه و صحيفه ملعونه نمودند و آنرا نسبة بحضرت رسول دادند و در ميان اشرار اتباع خودشان القا نمودند جواب از آن بحسب دلالت آنكه اين

ص: 142

مضمون محتمل است كه اخبار باشد و محتمل است كه انشا باشد يعنى نهي فرموده باشد امت را كه اجتماع بر خطا نمايند مفاد حديث درين صورت مثل نهى امت است از ساير معاصى و دلالت ندارد بر اينكه امت مرتكب اينمعصيت نميشوند بلكه اين معصيت هم مثل ساير معاصى منهى عنهاست و حمل خبر بر انشاء اگر اولى نباشد از حمل بر اخبار پس لااقل من التساوى فسقط الاستدلال و اين ايراد بر خبر كثيرا در ذهن حقير خلجان مينمود تا اينكه بعد از تاليف اين ايراد مطلع شدم بر بعضى از كلمات شيخ طوسي قدس سره ديدم كه مختار در نظر شريف او نيز چنين است در مناقشه كردن بر خبر مذكور چنانكه فرموده ان اللفظ مردد بين النهي و النفى و الدال هو الثانى فيحتاج الى قيام قرينة التعيين فهى مفقود و خامسا بآنچه كثيرى از اصحابنا الاماميه متعرض شدند باينكه حمل لام الخطا در صورت عدم عهد محمول بر جنس است يعنى مفرد محلى بالام در صورت عدم قرينه بر عهد ظاهر در جنس است و ظاهر خبر آن خواهد بود كه امت اجتماع در جنس خطا نخواهند نمود و اجتماع در جنس خطا صادقست باختيار هريك از امت بخطا و معصيتي غير از خطا و معصيت ديگري كه هريك مرتكب يك معصيت بشوند كه ديگري مرتكب آن معصيت نشود بلكه او هم مرتكب معصيت ديگري بشود و نفي اجتماع بر جنس خطا بايد نفي آن همچه اجتماعى هم بشود و اين مستلزم كذب و فريه است چه آنكه هريك از امت از اهل عصيان و غير معصوم از خطا خواهد بود پس بدلالة اقتضا لابد بايد مراد آن باشد كه عدم اجتماع ايشان بر خطا بجهة تحقق وجود شخص معصوم از خطاست و اين منافى با مذهب عامه است كه منكر وجود معصومند در امت پس خبر بنابراين دلالت دارد بر اينكه لازم است در ميان امت وجود شخص معصوم از جميع ضلل و خطا باشد و اين معنى ربطي بحجية اجماع ندارد و سادسا آنكه مفاد خبر در اينصورت دلالت دارد بر حجية اجماع بنابر طريقه امامت كه حجيت اجماع در نزد ايشان من باب الكشف و الطريقية است كه كاشف از قول يا رأى معصوم موجود در امت است و اين وجه از حجيت منافى با مذهب عامه است چه مقصود ايشان دلالت نمودن خبر است بر حجيت اجماع من باب الموضوعيه و من حيث كونه اجماعا و لا دلالة للخبر على حجيته اصلا علي ما هو مقصود الخصم و سابعا بآنكه مفاد خبر مذكور آنكه همه امت اتفاق بر ضلالت و كفر و نفاق نخواهند نمود بلكه لايزال يك طايفه از اين امت بر حق و صواب و از اهل نجات خواهند بود چنانكه فرموده است لا يزال طائفة من امتى علي الحق حتى تقوم الساعة و اخبار كثيره از عامه و خاصه وارد شده است باينكه امت مختلف و متفرق ميشوند بهفتاد و سه فرقه و در ميان آنها يك طايفه بر حق و بر صواب و از اهل نجاتند و مابقي بر كفر و نفاق و ضلال و مخلد در نارند و خبر مذكور متحد الدلالة با اين اخبار كثيره است و اين خارج است از آنچه مقصود خصم است در تمسك

ص: 143

باين خبر و اين معنى اگر ظاهر از خبر مذكور نباشد فلا اقل من الرجحان او الاحتمال فسقط الاستدلال و هذا هو آخر الكلام فى اصل المقدمة السابقة و ما ذكرنا فيها من الكلام فى المقدمة و المقامات الثلث اگرچه بطول انجاميد كلام در اين مقام الا آنكه چون از براى اينمقدمه مدخليت تامه بود در مسئله امامت كه با تأمل در اينمقدمه رفع ميشود جميع غواشي و اوهام اهل ضلال و سبب تام است از براي تدبر و ايمان اهل بصيرت لهذا حقيق و سزاوار بود بطول دادن كلام در نقض و ابرام و الحمد للّه على ما هدانا

المقدمة الثامنه در بيان آنكه خلافت و امامت كه نيابة عن اللّه و رسوله است فى امور الدين و الدنيا چنانكه در مقدمه اولي در تعريف امامت بيان شده است آيا مشروط بعصمت است يا نه

اشاره

علما عامه حفظا لمراتب خلفاء الثلثة و من يحذو حذوهم ميگويند كه خلافت و امامت مشروط بعصمت نخواهد بود مطلقا نه سابقا و نه لاحقا بلكه جملۀ از ايشان چون ملا سعد و اسفرانى شافعى و شارح عقايد نسفيه و شارح وقايه در فقه حنفى و امثال ايشان تصريح نمودند بجواز امامت و خلافت جابر و فاسق چنانكه تفصيل آن در مقدمه اولي گذشت و علماء اماميه رضوان اللّه عليهم ميگويند كه حال وصى و خليفه مانند حال نبى بايد معصوم باشد از جميع خطا و ضلل مطلقا چه قبل از زمان خلافت و چه در زمان خلافت و جملۀ از كلام در معنى عصمت و شرطيت آن در جلد اول كتاب در باب نبوت مذكور شد و كلام در مقام شرط بودن عصمت است در خلفاء و اوصياء انبيا كه حال ايشان از اينجهت مساوق با انبياست چنانكه مذهب اماميه بر آنست و يا آنكه امامت و خلافت مشروط بعصمت نخواهد بود چنانكه عامه و اهل تسنن برآنند اگرچه ايشان در عصمت انبيا اختلاف نمودند جملۀ از ايشان برآنند كه عصمت در انبيا هم شرطيت ندارد بلكه تجويز نمودند صدور ذنب و معاصي از انبياء اولو العزم و غيرهم و كتابى در اين باب تصنيف نمودند و اسم آنرا تخطئة الانبياء نام نهادند و استدلالات عديده نمودند بآنچه مشتمل است بر آن بعضى ظواهر آيات كه نسبت معصيت بسوى ايشان داده شد چون وَ عَصىٰ آدَمُ رَبَّهُ و امثال آن و همچنين تمسك نمودند بجملۀ از قصص و تواريخ كه در كتب ايشان مسطور است از احوال انبيا و صدور جملۀ از اموريكه منافي با عصمت است و سيد مرتضى عليه الرحمه در رد ايشان كتابي نوشته است موسوم به تنزيه الانبيا اگرچه بنظر حقير نرسيده است كه بمطالعۀ آن مستفيض شوم و لكن نقل شد كه آن كتاب مشتمل است بر رد عامه و آيات هم مؤل است بوجوه قريبه كه كثيرى از اصحاب در مواضع عديده از كتب خودشان متعرض آن توجيهات شدند كه مراد ترك اولى و امثال آنست كه «حسنات الابرار سيئات المقربين» و توجيهات لطيفه ديگر هم نمودند كه غرض نه ذكر آنها و خارج شدن از مطلبست و همچنين جملۀ از ايشان قائل بعصمت شدند بعد از بعثت انبيا بالنسبه بسوى معاصي كبيره و اصرار بر صغيره و اموريكه رذالت طبع در او باشد مانند سرقت يك لقمه

ص: 144

نان و امثال آن بر سبيل عمد و ليكن ارتكاب همه آنها سهوا و يا ارتكاب صغاير را عمدا مضر بحال عصمت نميدانند و بالجمله كلمات كفريه ايشان در عصمت انبيا شديد الاختلاف است در ميان ايشان و بر ما نيست ذكر كلمات آنها و نقض و ابرام در آن بلكه آنچه بر ماست در محل كلام همان از عهده بيرون آمدن شرطيت عصمت است در امام و خليفه كه جانشين حضرت رسول است كه عامة العميا بجهة فقدان اين موهبت كبرى من اللّه تعالى در پيشوايان مذهب ايشان منكرند شرط بودن مرتبه عصمت را در وصي و خليفه «فنقول مستعينا باللّه و مستمسكا بحبل ولى عصره عجل اللّه فرجه» آنكه عصمت لغة بمعنى منع است و منه قوله تعالى وَ اَللّٰهُ يَعْصِمُكَ مِنَ اَلنّٰاسِ و بحسب اصطلاح تعريف نمودند او را بتعاريف عديده از آنجمله آنكه جماعتي از عدليه گفته اند «بان العصمة لطف من اللّه تعالى المانع للمكلف من ترك الواجبات و فعل المحرمات يفعله اللّه تعالى به غير سالب للقدرة» حاصل معنى آنكه عصمت لطفى است از جانب خدايتعالى كه آن لطف مانع باشد مكلف را از ترك واجبات و فعل محرمات كه اين لطف بفعل حق سبحانه و تعالي است بآن شخص مكلف در حالتيكه موجب سلب قدرت نشود از او بمعنى آنكه قادر بر خلاف او باشد و الا مقهور خواهد بود نه مكلف و مستحق مدح و ثواب نخواهد بود بلكه اين لطف بايد سبب شود از براى سلب دواعي بسوي معصيت نه آنكه موجب سلب قدرت از او شود و بعضى از اشاعره كه فى الجمله تسليم نموده اند عصمت را در انبيا چنين تعريف كرده اند «العصمة ان لا يخلق اللّه فى المعصوم ذنبا» و اين تعريف مبتنى است بر قاعده اشاعره كه افعال عباد را مستند ميسازند بسوى خداوند و از براى عباد اختيارى قائل نيستند و لكن بجهت بعضى از اغراض فاسده كه تجويز مينمايند صدور ذنب را از انبيا بجهت ظواهر بعضى از آيات و ميگويند كه اينها صغاير از ذنوبند و صدور آن از انبيا بظواهر بعضى از آيات ثابت است پس مراد عصمت از كباير است نه از صغاير و فساد اين تعريف ظاهر است اولا آنكه ظاهر تعريف عموم و شمول دارد معاصى صغيره را چه آنها نيز از ذنوبند و تخصيص آن به كباير چنانكه حمل تعريف بر آن نمودند بيوجه است و مراد دفع ايراد نميكند چه مقصود ايشان از اين تعريف اختصاص عصمة است بالنسبه بكبائر و عموم تعريف شامل همه ذنوبست و قرينه بر تخصيص هم در لفظ نيست پس تعريف مطرد نخواهد بود و ثانيا آنكه عصمت باينمعني غير از اضطرار و عدم قدرت بر فعل ذنب چيز ديگر نخواهد بود پس صفت عصمت موجب كمال نخواهد بود و صاحب اين صفت مستحق مدح و ثواب نخواهد شد و معروف عند الحكماء» ان العصمة ملكة تمنع الفجور ناشية من العلم بمثالب المعاصى و مناقب الطاعات و تتاكد في الانبيا بتتابع الوحى اليهم بالاوامر الداعية الى ما ينبغى و النواهى الزاجرة عما لا ينبغي» حاصل معنى آنكه عصمت ملكه ايست كه منع نمايد شخص را از بجا آوردن جميع معاصى

ص: 145

كه اين قوه ناشى ميشود از علم بمفاسد و كثافات و قبايح معاصى و علم بفضايل و محسنات و مصالح طاعات و اينمعنى در انبياء تاكد پيدا ميكند به پى درپى شدن وحى الهى بسوى ايشان به او امري كه داعيست بسوى محسنات و بنواهى كه زاجر است ايشانرا از معاصى و مقبحات و ظاهر تعريف اول كه عدليه نموده اند و همچنين ظاهر تعريف حكما اختصاص دارد بصورت علم و عمد و شامل صورت سهو و نسيان و خطا نخواهد بود چه در صورت سهو و نسيان و خطا با عدم تقصير در مقدمات صدق و فجور و فعل حرام و ترك واجب با عدم ثبوت تكليف در اينصور مفروضه در غاية اشكال خواهد بود و همچنين در تعريف حكماء كه محتاج بقيد ديگريست كه غير سالب للقدره باشد و آن اخذ در تعريف نشده و لابد است بذكر آن و الا تكليف ثابت نخواهد بود با اضطرار و مستحق مدح و ثواب نخواهد شد و اين تعاريف هيچ يك مطابق نيست با مذهب حقه اماميه در معنى عصمت چه آنكه مذهب اماميه بر آن استقرار يافته كه انبياء و الائمة معصومند از هر خطا و زلل عمدا و سهوا در جميع اوقات و در همه احوال بلكه بعد از حضرت ختمى مآب صلّى اللّه عليه و آله و سلّم مرتبه عصمت ائمة هدى اشد و آكد از مرتبه ساير انبياء مرسلين و ملائكه مقربين است كه نسبت ترك اولى اگر گفته شود و يا نسبة داده شود بسوى انبياء سلف لكن بالنسبة بآل محمد صلوات اللّه عليهم اجمعين اين نسبة هم داده نشد و هم صلوات اللّه عليهم معصومون و مطهرون من هذه النسبة ايضا «و الصواب فى تعريف العصمة على مذهب الامامية ان العصمة قوة ربانيه المانعة من جميع الزلل و الخطاء عمدا او سهوا مع القدرة عليها» مجلسى در بحار از هشام بن الحكم از حضرت صادق عليه السّلام نقل نموده است كه فرمود المعصوم هو الممتنع باللّه من جميع محارم اللّه و قال اللّه تبارك و تعالى وَ مَنْ يَعْتَصِمْ بِاللّٰهِ فَقَدْ هُدِيَ إِلىٰ صِرٰاطٍ مُسْتَقِيمٍ و عن على بن الحسين عليهما السلام قال الامام منا لا يكون الا معصوما و ليست العصمة فى ظاهر الخلقه فيعرف بها لذلك فلذلك لا يكون الا منصوصا فقيل له يابن رسول اللّه فما معنى المعصوم فقال هو المعتصم بحبل اللّه و حبل اللّه هو القرآن لا يفترقان الي يوم القيمة و الامام يهدي الى القرآن و القرآن يهدى الى الامام و ذلك قول اللّه عز و جل إِنَّ هٰذَا اَلْقُرْآنَ يَهْدِي لِلَّتِي هِيَ أَقْوَمُ و در بعضى از زيارات جامعه چنانكه شيخ مفيد و ابن طاوس عليهما الرحمة نقل كرده اند از ائمه هدى كه در فقره زيارت فرمودند كه «لا يسبقكم ثناء الملائكة فى الاخلاص و الخشوع و لا يضادكم ذو ابتهال و خضوع انى و لكم القلوب التي تولى رياضتها بالخوف و الرجاء و جعلها اوعية للشكر و الثناء و امنها من عوارض الغفلة و صفاها من شواهد الفترة» و صريح است فقرات زيارت بر عصمت بمعني مذكور و كثيرى از فقرات زيارات و ادعيه ماثوره از ائمه دلالت بر عصمت باين معنى دارد كه محتاج ببيان نخواهد بود بلكه اين مطلب فعلا از ضروريات مذهب اماميه است اگرچه صدوق عليه الرحمة در غير تكاليف و احكام در امورات عاديه تجويز

ص: 146

سهو نموده است الا آنكه اين قول او مردود در نزد جميع علماء اماميه است و برهان برخلاف قول او قائم است و بالجمله مذهب اماميه در عصمة آنكه امام و خليفه بايد معصوم و مطهر باشد از جميع خلل و زلل و خطايا عمدا و سهوا بجميع اوقاته و احواله و الائمة صلوات اللّه عليهم بجميع افكارهم و انظارهم و اقوالهم و احوالهم و افعالهم و حركاتهم و سكناتهم فهم بكليتهم و ظاهرهم و باطنهم مقصورون على طاعة اللّه و محبته و رضاه و لا يريدون الا ما اراد اللّه سبحانه و تعالى و بالجمله كلام در توضيح و بيان مذهب اماميه نخواهد بود چه آنكه اختلافى در ميان ايشان در مسئله عصمت نميباشد كه محتاج ببيان و تقرير باشد بلكه آنچه محل كلام است اثبات كلي مطلب است در قبال عامه كه منكر شرطيت عصمتند در حق امام و خليفه و الا فى الجمله كثيرى از ايشان عصمت را در حق سيد انبيا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم قائلند و هم چنين عصمت اهل بيت آنحضرترا بنص آيه تطهير قائل شدند الا آنكه خلافت را مشروط بعصمت نميدانند و تجويز كفر را در حق امام و خليفه قبل از اسلام مينمايند و واقع هم ميدانند و بعد از اسلام تجويز فسق هم ميكنند چنانكه سبق ذكر يافت در كثيرى از كلمات ايشان و غرض ايشان از نفي شرطيت تصحيح نمودن خلافت خلفا و ائمه مذهب خودشانست چه آنكه ابا بكر چنانكه در تواريخ عامه مذكور است دو سال و چهار ماه بعدا از عام الفيل تولد يافت و ولادت حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بقولى سى سال بعد از عام الفيل بود و چهل سال هم تا زمان بعثت حضرت رسول طول كشيد و بعد از بعثت هم تا ابو بكر داخل در زمره مسلمين بشود طولى كشيد بنابراين قريب هفتاد سال بود كه خليفه اول مشغول بت پرستى بود و عمر را نيز بعضى از اهل تواريخ از عامه ذكر نمودند كه سه سال بعد از عام الفيل متولد شد بنابراين با خليفه اول قريب السن بودند و بنابر بعضى از تواريخ شصت و سه سال سن او بود و على هذا مدت چهل سال بعبوديت اصنام تشريف داشتند و بالجمله چون احوال خلفا برين منوال بود لهذا منكر شدند شرطيت عصمت را در امامت و خلافت و كيف كان كلام در اثبات شرطيت عصمتست در امام و خليفه

فنقول آنكه دليل بر شرطيت عصمت در امام و خليفه وجوهيست از عقل و نقل
دليل اول آنكه حفظ نظام نوع مكلفين منوط بوجود ولى و حافظ دين و منوط بعصمت آن حافظ است

چه آنكه حفظ نظام بر طبق قوانين الهيه در امور معاد و معاش بالنسبه بسوى كافه عباد كه مدنى بالطبع و محتاج بمعاملات و مناكحاتند با كمال شهوات نفسانيه و اختلاف آراء و طباع ايشان بعد از تبليغ و قرار دادن قوانين علي ما هى عليها في الواقع من الاصول و الفروع من العبادات و المعاملات و المناكحات و المواريث و الاحكامات صورت نپذيرد مگر بوجود حافظ و ولى در امور دين و دنيا بالنسبه بسوى كافه عباد خصوصا اگر آن قوانين الهيه مبتنى باشد بر بقا و دوام و استمرار الى يوم القيمة و احتياج اين قوانين الهيه بسوى حافظ و ولى في كل عصر و زمان آكد است از جهتى

ص: 147

از خود مبلغ چه آنكه زمان وجود مبلغ و بقاء او در دنيا نيست مگر زمان قليلى و بعد از انقضاء زمان مبلغ اگر ولى و حافظ شرع او نباشد هرآينه منهدم خواهد شد باندك زماني اوضاع شريعة او بتشكيك مشككين و تحريف مبطلين شيرازۀ شرع او گسيخته خواهد شد و ثمرات تبليغ و فوايد رسالت او پيچيده خواهد شد و ازين جهة است كه عقل بتى حاكم است بر اينكه ارض خالى از حجة نخواهد بود در هيچ وقتى از اوقات اما ظاهر مشهور او باطن مغمور پس وجود مبلغ بمنزله علة محدثه است از براي آن قوانين الهيه و وجود ولى و حافظ بمنزله علة مبقيه است و چون ثابت شد بحكم عقل احتياج آن قوانين الهيه بوجود ولى و حافظ پس عقل قطعى حاكم خواهد بود بعصمت آن ولى و حافظ چه حفظ آن قوانين الهيه صورت نپذيرد مگر بعصمت او از هر خطا و زلل و سهو و نسيان چه آنكه خلاف آن موجب انهدام قوانين الهيه است نه سبب بقاى او پس اگر تجويز معاصى شود عقلا در حق او و يا زلل و خطا يا سهوا چنانكه عقل در مجموع آن قوانين من حيث المجموع تجويز مينمايد همچنين تجويز آن خواهد نمود بالنسبه بسوى كل واحد واحد از آن قوانين و عادة هم امتناع ندارد وقوع آن بالنسبه بسوى اكثر آن قوانين چنانكه واقع شد در امم سابقه بتحريف مبطلين و مقهور شدن حفظه و اولياء شرايع سابقه مانند شريعت حضرت موسى و عيسى بالنسبه بسوى امتان ايشان از يهود و نصاري و وقوع تحريف در شرايع انبياء سابقه از مسلمات بين عامه و خاصه است و با وجود اين تجويز عقلى و امكان وقوع آن عادة ديگر از كجا محفوظ خواهد ماند قوانين الهيه كه رافع اختلال نظام نوع مكلفين است بر طبق ارادات الهيه چه آنكه كلام بعد از فراغ از ثبوت تكليف و تبليغ است فان قلت آنكه حفظ آن قوانين بوجود تمام امت خواهد شد كه هريك از آنها حاوى باشند جمله از آن قوانين و نواميس الهيه را كه بمجموع امت اين غرض حاصل شود و باين نحو حفظ نظام نوع مكلفين بر طبق اراده الهيه بشود و در اينصورت لازم نخواهد بود عصمت كل واحد از امت باتفاق طرفين ديگر چه حاجت بوجود ولى و عصمت آن قلت هذا الكلام باطل جدا چه آنكه آن قوانين الهيه بر طبق اراده الهيه على ما هى عليها في الواقع من الاصول و الفروع علي كثرتها با اختلاف حالات كل واحد از امت از حضور بعض دون بعض در اوقات مختلفه از سفر و حضر و اشتغال اكثر ايشان بامورات دنيويه و اختلاف حالات ايشان از صحت و مرض و اختلاف افهام ايشان در مراتب ادراك با آنكه اكثر ايشان العوام كالانعام و اختلاف ايشان در مراتب حفظ و ضبط و اختلاف بيانات پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم از ذكر عام دون خاص و از ذكر منسوخ دون ناسخ و از ذكر مطلق دون مقيد و همچنين از ذكر مجمل دون مبين و بسا بود كه بعضى استماع منسوخ نمودند دون ناسخ و يا مجمل را استماع نمودند دون مبين و خود كتاب اللّه نيز مشتمل است بر جميع آنها و سنة حضرت نبوى هم حال او مثل

ص: 148

حال قرآنست و بسا بود كه جملۀ از اصحاب جملۀ از احكامرا استماع نموده فراموش نمودند و يا شبهه و خطا نمودند در فهم آن و يا سؤال از حضرت اقدس نبوى مينمودند و جواب آنرا نميفهميدند و كثيرى از مستمعين از اهل فسق و نفاق بودند كه از براي آنها رادع از معاصي نبود و كذب و افترآء را بالنسبه بسوى پيغمبر باكى نداشتند چنانكه حضرت رسول فرمودند كه «ستكثر بعدي القالة و ان من كذب على فليبتوء مقعده من النار» و اگر بنا باشد كه مسموع شود قول هريك از امت على التفصيل المذكور اين عين انهدام آن قوانين الهيه است نه حفظ آن بر طبق اراده الهيه و تحقق اين امر ممكن نخواهد بود مگر كسي كه خداوند او را مؤيد بعصمت فرموده و در حق او فرموده باشد وَ تَعِيَهٰا أُذُنٌ وٰاعِيَةٌ و پيغمبر در حق او فرموده باشد «انا مدينة العلم و علي بابها» ابو المؤيد كه از اعيان علماء عامه است بدو سند و خوارزمى بسند خود نقل كرده اند كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم على بن ابي طالب را به سينه خود چسبانيد و گفت كه پروردگار من مرا امر فرموده است كه خود را بتو نزديك گردانم و تو را از خود دور نگردانم و علوم خود را بتو تعليم نمايم و ترا سزاوار است كه حفظ نمائى و فراموش نكنى پس اين آيه نازل شد وَ تَعِيَهٰا أُذُنٌ وٰاعِيَةٌ يعنى حافظ و نگاه دارنده است آن علوم را گوش نگاه دارنده و ثعلبى كه از عظام مفسرين عامه است بدو سند نقل كرده است وجه نزول آيه را در حق على بن ابى طالب عليه السّلام و ابو نعيم بسه سند نقل كرده است نزول آيه را در حق على بن ابى طالب عليه السّلام ابن ابى الحديد در شرح نهج البلاغه گفته كه چون رسول خدا آيۀ وَ تَعِيَهٰا أُذُنٌ وٰاعِيَةٌ را تلاوت فرمود عرض كرد «اللهم اجعلها اذن على» پس ندائى از غيب شنيده شد كه دعوت تو مستجاب شد و مالكى در فصول المهمه از مكحول نقل نموده است كه پيغمبر بعلى ابن ابى طالب فرمود در آيه وَ تَعِيَهٰا أُذُنٌ وٰاعِيَةٌ از خدا سؤال نمودم كه آنرا گوش تو قرار دهد و خداى تعالى دعاى مرا در حق تو مستجاب نمود و طبرى و قاضى ميبدى از علمآء شافعيه و ابو الحسن واقدي نقل نمودند بروايات خودشان كه اين آيه در شأن علي بن ابى طالب نازلشد اما حديث «انا مدينة العلم و على بابها» از اخبار متواتره و مسلمه بين روايات علماء عامه و خاصه است ابن مغازلى شافعى بهفت روايت و موفق بن احمد و ابراهيم بن محمد حموينى كه از اعاظم عامه اند باسناد عديده و صاحب كتاب مناقب الفاخره و ابن ابي الحديد و امثال ايشان نقل نموده اند و اشعار فارسيه و عربيه شعراء در اين باب گفته اند «عربيه»

انما المصطفى مدينة علم *** و هو الباب من اتاه اتاها

و بفارسى گفته اند بيت درست اينسخن قول پيغمبر است

كه من شهر علم عليم در است

و بالجمله مقصود بمقام استقلال حكم عقل است بوجوب عصمت و شرطيت آن در امامت و خلافت و ذكر آيه و حديث من باب تاييد و مذاكره و مناسبتست طرفه در مقام آن كه ابن حجر عسقلانى ديد كه حديث قابل انكار نيست گفت دو حديث ديگر در

ص: 149

اين باب هست يكى آن كه رسيده است «انا مدينة العلم و ابو بكر محرابها» و حديث ديگر آن كه رسيده است كه «انا مدينة العلم و ابو بكر اساسها و عمر حيطانها و عثمان سقفها و علي بابها» و بعضى از افاضل گفته اند كه محراب و سقف مناسبتى با شهر ندارد و افتراء ظاهر و بين است مؤلف گويد كه اساس المدينة اى اصلها و بنيانها و الاساس اصل البناء و بنابر اينروايت مجعوله پس ديگر از براى حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم چيزى باقي نخواهد ماند چه اس علم و اصل و منشأ علم ابو بكر خواهد بود پس فرمايش حضرت رسول كه انا مدينة العلم ديگر بى محل خواهد بود و على لحية الناصب فليضحك الضاحكون فليتدبر حيث ان جواب بعض الفضلاء و ان كان اقرب بحسب اللفظ لكن هذا الجواب اقرب بحسب المعنى

دليل دويم آن كه اتمام حجت حقسبحانه و تعالي از جانب بر كافه عباد بعد از ثبوت تكليف و بعث رسول و انزال كتب موقوفست بر عصمت ولى و خليفه و جانشين حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم

بيان آن آنكه تا خداوند لسان عذر بندگان خود را در طاعات و عبادات و اوامر و نواهي و جميع الزامات الهيه علي المكلفين از احكام وضعيه و تكليفيه منقطع ننمايد جايز نخواهد بود عقلا ترتب ثواب و عقاب و معاتبه نمودن بر مكلفين در احكام الزاميه خود چه آن كه از براى عباد است كه در اينصورت اظهار معذرت نمايند در محضر حضرت رب الارباب بعدم تماميت حجت بر ايشان باينكه كتاب منزل بر نبى مبعوث از جانب تو محتمل الوجوه و التأويل با عدم اشتمال آن بر اكثر تكاليف مگر بنحو تأويلات بعيده در انظار و هم چنين سنت حضرت رسول هم مانند كتاب محتمل الوجوه و غير مبين در مقام تفاصيل احكام و اختلاف آراء اصحاب نبى در احكام هم در نهايت اختلاف و ما بندگان عاجزين از فهم حقيقة امر و واقع آنچه اراده تو تعلق گرفته است باو از احكامات واقعه نفس الامريه يا آنكه حافظ و مبين كتاب و سنة رسول تو هم مأمون نبود از كذب و افترا و غلط و خطا و سوء فهم در ادراك بلكه حال او در مقام تكاليف الزاميه بدتر از حال ما بود كه در سر راهها ميايستاد كه از بعضى از جهله باحكام باحتمال آن كه از نبى چيزى شنيده باشد كه بقول او دوآء درد خود نمايد و حاجت خود را رفع نموده باشد پس ما مكلفين مانديم حيران و متحير در امر تكاليف و بر ما معلوم نشد حقيقة امر در تكاليف و عقل قطعي ما حكم نمود كه لا تكليف الا بعد البيان و در كتاب منزل خود هم فرمودى لاٰ يُكَلِّفُ اَللّٰهُ نَفْساً إِلاّٰ مٰا آتٰاهٰا و بما اتيان معرفت تكاليف نشده است و با اين احوال ما عجزه از بندگانرا چه تقصير است در تقاعد نمودن در الزامات احكام شرعيه از جانب تو و پرواضح است كه عقل قطعي حاكم است بقبح عقاب و معاتبه بر عباد و صدور قبيح از حقتعالي محال پس اتمام حجت بر بندگان و انقطاع لسان معذرت ايشان موقوفست بر آن كه ولى و حافظ و خليفه حضرت رسول كه جانشين اوست در امور دين و دنياى بندگان خدا و امتان آن سرور مأمون معصوم از خطا و خلل و

ص: 150

زلل باشد و صادق يقيني باشد در مقام بيان كتاب خدا و سنة رسول او كه وجوه و احتمالات كتاب مبين شود بصدق مقاله او و شبهات و تأويلات در سنة كنار گذاشته شود بحقيقت لسان او و آنچه از جانب خداوند است در رفع عذر بندگان خدا بالمره رفع شده باشد و پس از تماميت حجت الهي آن بندگان اگر خود مقصر در اطاعة آن ولى معصوم باشند و يا در مقام اهانت و قتل نفس زكيه او بجهة متابعت شهوات نفسانيه و حب دنيا و جاه برآيند و آن ولى معصوم مظلوم و مقتول و محبوس و غايب شود از دست اعدآء اللّه ديگر راه عذرى از براى مكلفين از جانب حقسبحانه و تعالي نخواهد بود و اين ولى معصوم هم در اينصورت راه نجاتي از براى تابعين خود از اهل حق ولو بتكاليف اضطراريه كه در دست علما و اهل حقست قراري داده است فتدبر

دليل سيم آن كه اگر خليفه و جانشين حضرت رسول كه بايد مبين كتاب و سنة او باشد از براى امت مأمون و معصوم از خطا و زلل نباشد

و تكليف امت آن شود كه عمل نمايند بكتاب اللّه محتمل الوجوه و هم چنين بسنت رسول او كه حال او مثل حال كتابست لازم خواهد آمد كه خداوند امر فرموده باشد عباد را كه عمل بآن دو نمايند بوجوه تأويلات كانه فرموده باشد «اولوا و اعملوا» و لازمه اينمطلب اينست كه خداوند اباحه فرموده باشد عمل بمتناقضاترا چه آن كه خلق مختلف در تأويل خواهند بود و بسا ميشود كه باندك زمانى در مسئله واحده صد تأويل و زياده يافت شود كه همه متناقض يكديگر باشند و اباحه و عمل بمتناقضات باطل است باآن كه آن مستلزم هرج ومرج در احكام اللّه است فهو باطل جدا پس لابد بايد آن خليفه مبين مر كتاب و سنة مأمون و معصوم از هر خطا و خلل و زلل باشد كه بصدق مقاله او رفع شود جميع محاذير و لازم نيايد هرج ومرج در احكام از جانب خدا و تجويز كرده نشود اباحه عمل بمتناقضات من اللّه سبحانه و تعالى و آنچه از جانب حقتعالى است محذورى نداشته باشد از جهة عقل و شرع و نسبت قبحي بحق تعالى داده نشود فهو المطلوب

دليل چهارم آنكه اگر خليفه و جانشين حضرت رسول در امور دين و دنياى امتان او معصوم و مأمون از خطا و خلل و زلل نباشد هرآينه لازم خواهد آمد نقض غرض الهى در جعل احكام و انزال كتاب

و بيان آن آنكه افعال اللّه سبحانه و تعالى مبتنى بر حكمت و مصالح نفس الامريه و معلل باغراض نفس الامريه است كه نفع آن عايد بحال عباد است و از جمله افعال اللّه تعالى حسن تكاليف شرعيه است كه مبتنى بر مصالح و مفاسد نفس الامريه است و غرض حقسبحانه و تعالي از جعل تكاليف اصلاح حال بندگانست معادا و معاشا كه تربيت و تكميل نفوس ايشان بر طبق مصالح و مفاسد نفس الامريه بشود و اين غرض حاصل نشود مگر ببيان تكاليف نفس الامريه و آن موقوف بر تبليغ از رسل و بر حافظ و مبين او بعد از رسولست و اگر آنحافظ و مبين جايز الخطاء و الكذب و الافتراء و ساهى و

ص: 151

ناسى در آن احكام و سوء فهم و قليل التدبر در آن تكاليف باشد پس جايز خواهد بود كه آنچه مشتمل بر مصالح نفس الامريه است مبين او نباشد از براى نوع مكلفين و آنچه مشتمل بر مفاسد است بواسطه خطا و خال و سهو و نسيان و يا بجهة اغراض شهوانيه و ملاحظه حب جاه عباد را بآن مأمور نمايد و آنچه غرض الهي بود در آن تكاليف منقلب و منعكس نمايد و در اينصورت لازم خواهد آمد نقض غرض الهى در آنچه جعل فرمود از احكام الهيه و نواميس شرعيه مجعوله من اللّه سبحانه و تعالى و نقض غرض از اقبح قبايح عقليه است كه مرتكب آن نخواهد شد كسى كه لاابالى بشرع و عقلست مادامى كه بآنچه امر و نهى كرده بود بحال خود باقي باشد «فضلا عن خالق العقل و الشرع» بخلاف آنكه آن حافظ و ولي و مبين احكام او از جانب نبى و رسول او مصون و مامون از خلل و خطا باشد كه در اينصورت نقض غرض الهى نخواهد شد در آنچه اراده فرموده است از اوامر و نواهي و قبحى از جانب حق سبحانه و تعالي لازم نخواهد آمد فهو المطلوب

دليل پنجم بر شرطيت عصمت بر خلافت و امامت از روي قاعده وجوب اصلح است بآنچه متعلق است بنظام كل على اتم وجوه الممكنة

چه آنكه اصلح بحال عباد و نوع مكلفين آنكه مبين و حافظ احكام لازمه بر ايشان از جانب حق تعالي كسى باشد كه جهة سهو و خطا و زلل در بيانات او تطرق نيابد و اين امريست ممكن از براى حقسبحانه و تعالى كه نوعي از موهبت ربانيه را لطف فرمايد بيكى از بندگان خود بعد از زمان رسول و مبلغ دين خود كه آنشخص بجهة آنقوۀ ربانيه بتواند نگاهداري از آن احكام نمايد على طبق ارادة الهيه و مانعي از مفسده و مضرت بالنسبه بسوى نظام الكل محقق نخواهد بود و حق سبحانه و تعالي كه معطى اين موهبت كبرى است در كمال قدرت و علم و اختيار و از براى نظام كل هم در نهايت منافع كليه و غرض هم كه تكميل عباد اللّه باشد متحقق و با اين احوال اگر عصمت امام و خليفه محقق نشود لازم خواهد آمد تخلف علت از معلول چه آنكه علت تامه فعل حقتعالى از وجود مقتضي و عدم مانع و قابليت محل و وجود داعى جميعا متحقق و مع ذلك قائل نشدن بعصمت ولي و خليفه ملتزم شدن بتخلف علة است از معلول و هو كما ترى

دليل ششم بر شرطيت عصمت در امام و خليفه قاعده وجوب لطفست

كه جمله از كلام در لطف و معنى لطف در جلد اول از كتاب و همچنين در بعضى از مقدمات سابقه فى الجمله سمت ذكر يافت و ملخص جريان آن قاعده در مقام آنكه لطف كه عبارة از تقريب عبد بسوي طاعت و تبعيد او از معصيت با آن شرايطى كه در مواضع عديده ذكر شد لازم خواهد بود بحكم عقل در مواردى كه مؤدي بنقض غرض و يا مفاسد عقليه ديگر شود و لطف بمعني مذكور در موارد مذكوره بر طبق قواعد عقليه است و محل كلام هم از موارد مذكوره است چه آنكه بعد از اينكه غرض حقسبحانه و تعالي تكميل عباد شد بجعل تكاليف

ص: 152

شرعيه و نواميس الهيه و حصول اينغرض هم ممكن نخواهد بود عادة مگر بيك نوع از ملاطفت كه مقرب عباد باشد بر طاعات و مبعد ايشان باشد از معاصى البته عقل حاكم بلزوم آن ملاطفت است تا آنكه بجهة ترك آن مؤدى بنقض غرض و يا مفاسد ديگر از تخلف علة از معول و يا خلاف قاعده وجوب اصلح و يا لزوم عدم تماميت حجت و يا مؤدى باختلال نظام نشود و از واضحات است كه اطاعت و انقياد عباد مر حقسبحانه و تعالى را در تكاليف شرعيه و نواميس الهيه از مبين معصوم كه صادق المقالة و مبرا و منزه از خلل و خطايا در اقوال و افعال و حالات خود باشد و تنفرى در طباع اهل عقول و عامه خلق نباشد بالنسبة بسوى او اشد و آكد و اقوى خواهد بود از آنكه مبين احكام او جايز الخطاء و الزلل باشد و اطاعت ايشان مر خداى تعالى را از مخبر صادق امين اقرب باشد و از انزجار از معاصى پروردگار ابعد باشند و محل كلام بامثال معروف در نزد اهل عرف در امر ضيافت با احتياج قبول آن ضيف از يكنوع ملاطفت من الرسول او الكتابة او من يثق بقوله و يقطع بمقالته از وادي واحد خواهد بود فتدبر في قاعدة اللطف چه آنكه اصل قاعده لطف بر نسق واحده است الا آنكه اجراء قاعده در موارد متعدده مختلف التقريب خواهد بود چه آنكه در هر موردى بايد خصوصيت محل را ملاحظه نمود تا تطبيق بر قاعده كليه هم بتواند بشود

دليل هفتم بر شرطيت عصمت للامام و الخليفة آنكه اگر امام معصوم و مأمون از زلل و خطا و خلل نباشد لازم ميآيد لغويت وجود امام و منتفى شدن وجه حاجت بسوي امام

با آنكه حاجت بسوى امام و خليفه بعد از حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم از مسلمات طرفين است بيان لزوم لغويت آنكه حاجت خلق بسوي امام و خليفه بجهة انتصاف مظلومين و دادرسي ايشانست از ظالمين و دفع نمودن فساد را از ميانه خلق و برچيدن مواد فتن را از ميان مخلوقين و مانع شدن جبابره و ظلام را از تعدى نمودن بسوى عباد اللّه و حمل نمودن خلايق را بر فعل طاعات و اجتناب از محرمات و اقامۀ حدود و فرايض و مؤاخذه نمودن فساق و تعزير نمودن ايشان پس اگر امام جايز المعصية و خطا و كذب و افتراء باشد و بحسب عقل حاجز و مانعى نباشد از براى او از صدور معصيت و تقاعد او از جميع فوايد مذكوره بجهة اغراض و دواعي نفسانيه هرآينه وجود او كالعدم و عين لغو خواهد بود و منافع او بالمره معدوم خواهد شد بلكه بوجود همچه امام عامه خلق متضرر و فاسد خواهند شد و همچه كسى لياقت و قابليت امامت را نخواهد داشت قطعا بخلاف آنكه اگر امام معصوم و مأمون از جميع خلل و خطا و لغزش باشد پس جميع فوايد وجوديه مقدسه او شامل حال همه عباد اللّه خواهد شد و همه خلق مغتنم و مستفيض خواهند بود از رشحات فضل و الطاف نفس قدسيه او معاشا و معادا فهو المطلوب

دليل هشتم بر شرطيت عصمت در امامت و خلافت لازم آمدن تسلسل است بر فرض عدم عصمت

بيان آن آنكه امام

ص: 153

و خليفه چنانكه در تعريف امامت گذشت كه متفق عليه بين طرفين است رئيس و صاحب اختيار امت در امور دين و دنياى ايشان است بمعنى آنكه حافظ احكام دين و حامى ملة سيد المرسلين است و آنكه امر نمايد بمعروف و نهى فرمايد از منكر و خلق را تعليم نمايد بقواعد شريعت و لوازم معرفت و عبوديت و اغاثه مظلومين و ملجأ و پناه مساكين و اجراكنندۀ حدود الهيه بر طبق قواعد شرعيه منزله بر رسول امين و نظم دهنده مصالح دين مبين و رعيت پرورى نمودن بر طبق اراده الهيه و جهادكننده در راه خدا با اعداى دين و اخذكننده غنايم و خمس و صدقات و تقسيم آن بر طبق كتاب الهي و سنة نبوى در ميان اهل استحقاق و غير آن از فوايد عظيمه كه منافع وجود خليفه و امام است و اگر منتفي شود عصمت در آن امام و خليفه و فاقد آن موهبت كبري باشد هرآينه منتفى خواهد شد جميع منافع و فوائد وجوديه امام و خليفه و هرآينه ممكن خواهد بود خطا و خلل و نقصان در جميع آنها چنان كه ممكن است در مجموع من حيث المجموع چنانكه بحسب عادة قريب الوقوع بلكه كثير الوقوع خواهد بود بالنسبة باكثر رؤساء و مرئوسين اهل هر زمان و در اينصورت همچه امام و خليفه محتاج بامام و خليفه ديگر خواهد بود كه اصلاح مفاسد اعمال و قبايح افعال و اقوال و سد خلل و مضار او نمايد ثم نقل كلام مينمائيم در آن خليفه ثانى كه اگر داراى مرتبه عصمت و موهبة الهيه باشد فثبت المطلوب و الا او هم محتاج بامام و خليفه ديگر خواهد بود و هكذا يتسلسل كه باطل است جدا پس متعين خواهد بود انتهآء سلسله بامام معصوم و خليفه مأمون از خلل و خطا فهو المطلوب و لزوم تسلسل در اين مقام و وجوب انتهآء امر بامام معصوم نظير و مشاله وجوب انتهآء ممكناتست بسوى واجب تعالى دفعا للتسلسل كما لا يخفي

دليل نهم آنكه امام چنانكه در تعريف امامت كه متفق عليه طرفين است بايد كسى باشد كه واجب باشد بر تمام امت متابعت او و اقتداء باو

و اطاعت او در جميع ما يتعلق بامور الدين و الدنيا و اخذ شد در تعريف امامت «بانها رياسة الهية نيابة عن رسوله في امور الدين و الدنيا بحيث يجب على كافة الامة اتباعه» و هم چنين از مسلمات طرفين است كه محرمات الهيه واجبست ترك او و حرامست تناول او و بعد از مسلم بودن اين دو مقدمه بين طرفين حال ميگوئيم كه اگر امام و خليفه معصوم نباشد از خطا و زلل و خلل پس جايز و ممكن بلكه كثير الوقوع خواهد بود با آن كه جواز كذب و فسق و خطا در غالب ملازم با وقوع آن خواهد بود عادة و اين قيد كه غلبه وقوع آن باشد عادة در جميع ادله آتيه تا دليل بيستم مأخوذ است و على هذا جايز خواهد بود خطاء او در احكام شرعيه من العقايد الاصولية و الفروعات الاحكاميه پس ممكن است كه آنچه در واقع واجب است عند اللّه تعالى او را حرام نمايد پس بر امت واجبست اطاعت و انقياد او و اگر امت عالم

ص: 154

بخطاء او شوند حرام خواهد بود بر ايشان انقياد و متابعت و اين مستلزم است قول باجتماع متناقضين را باجتماع الامرى و هو باطل جدا

دليل دهم آن كه اگر امام و خليفه معصوم و مأمون از خلل و زلل نباشد هرآينه لازم خواهد آمد اجتماع ضدين از جانب حقتعالى

چه در صورت امر نمودن بحرام واجب خواهد بود فعل آنچه را كه واجبست ترك آن و هو محال لانه امر بالضدين لان ما يجب فعله و هو بعينه يجب تركه و هو باطل جدا

دليل يازدهم آنكه اگر جايز باشد فسق و كذب و خطا از امام و خليفه هرآينه لازم خواهد آمد رد شهادت او

لقوله تعالى وَ لاٰ تَقْبَلُوا لَهُمْ شَهٰادَةً أَبَداً وَ أُولٰئِكَ هُمُ اَلْفٰاسِقُونَ » و اللازم باطل بالنص و الاجماع و الضرورة و الملزوم مثله و هو المطلوب

دليل دوازدهم آنكه اگر جايز باشد فسق و كذب و خطاء امام هرآينه لازم خواهد آمد عدم قبول خبر او

چه در مقام حكم و فتوى و چه در مقام اخبار لقوله تعالى إِنْ جٰاءَكُمْ فٰاسِقٌ بِنَبَإٍ فَتَبَيَّنُوا و اللازم باطل بالاجماع و الضرورة و النص و الملزوم مثله و هو المطلوب

دليل سيزدهم آنكه اگر جايز باشد صدور ذنب و فسق و كفر از امام و خليفه

با غلبه وقوع آن عادة در خارج لوجوب النهى عن المنكر و در اينصورت لازم خواهد آمد كه واجب شود بر رعيت ايذاء و تعزير امام و هو باطل بالاتفاق

دليل چهاردهم آنكه اگر جايز باشد صدور ذنب و كفر و نفاق از امام و خليفه با غلبه وقوع آن عادة در خارج لازم خواهد بود بر رعيت كه اجراء حدود نمايند بر امام و خليفه

مثل آنكه شرب خمر نمايد يا سرقت كند و اللازم باطل بالضرورة من العقل و الملزوم مثله

دليل پانزدهم آنكه اگر امام جايز الخطا و الذنب و الزلل باشد هرآينه لازم خواهد آمد دخول او در حزب شيطان

لانهم فعلوا ما اراد الشيطان و حزب الشيطان هم الخاسرون و قد ثبت بالعقل و النقل ان الامام و الخليفة من حزب اللّه و حزب اللّه هم المفلحون

دليل شانزدهم آنكه اگر امام جايز الذنب و المعصية و الخطا باشد جايز خواهد بود عقلا و واقع خواهد بود عادة كه حكم نمايد بين المترافعين بغير ما انزل اللّه

و قال اللّه تعالى وَ مَنْ لَمْ يَحْكُمْ بِمٰا أَنْزَلَ اَللّٰهُ فَأُولٰئِكَ هُمُ اَلْفٰاسِقُونَ و قوله وَ مَنْ لَمْ يَحْكُمْ بِمٰا أَنْزَلَ اَللّٰهُ فَأُولٰئِكَ هُمُ اَلْكٰافِرُونَ و اين مستلزم جواز خلافت و امامت است در حق كافر و هو كما تري بديهى البطلان بالضرورة و العقل

دليل هفدهم آنكه اگر جايز باشد صدور ذنب و فسق و خطايا از امام و خليفه هرآينه لازم خواهد آمد ضعف عذاب الهي بر امام و خليفه

و ذلك لشرفهم و علو مقامهم فمن كان اشرف فصدور الذنب منه افحش و قال تعالى فى نساء النبى يٰا نِسٰاءَ اَلنَّبِيِّ مَنْ يَأْتِ مِنْكُنَّ بِفٰاحِشَةٍ مُبَيِّنَةٍ يُضٰاعَفْ لَهَا اَلْعَذٰابُ ضِعْفَيْنِ يكضعف بجهة فاحشة و يكضعف بجهة هتك حرمة شرف النبي و امام و خليفه البته شرف او بالاتر از ازواج نبي خواهد بود كما ان عذاب الاحرار و عقوبتهم ضعف عذاب المماليك و قال تعالى فَعَلَيْهِنَّ نِصْفُ مٰا عَلَى اَلْمُحْصَنٰاتِ مِنَ اَلْعَذٰابِ و لازم اينمطلب آنكه اولياء اللّه و خلفآء نبيه معذب باشند بعذاب الهى

ص: 155

و هو كما تري باطل بضرورة العقل و الاتفاق

دليل هجدهم آنكه اگر امام جايز الذنب و الفسق و المعاصي باشد هرآينه جايز خواهد بود مذمت نمودن امام و خليفه

و آنكه جايز الغيبه باشد و آن كه جايز باشد لعن بر خليفه چه معصيت و انواع ظلم ايذاء خدا و رسول او خواهد بود و قال تعالي إِنَّ اَلَّذِينَ يُؤْذُونَ اَللّٰهَ وَ رَسُولَهُ لَعَنَهُمُ اَللّٰهُ فِي اَلدُّنْيٰا وَ اَلْآخِرَةِ و قال تعالى أُولٰئِكَ عَلَيْهِمْ لَعْنَةُ اَللّٰهِ وَ اَلْمَلاٰئِكَةِ وَ اَلنّٰاسِ أَجْمَعِينَ و جواز آن كفر است و ارتداد از دين خواهد بود باتفاق طرفين پس بطلان لازم مستلزمست بطلان ملزوم را بضرورة عقل و شرع

دليل نوزدهم آنكه اگر امام و خليفه جايز الذنب و العصيان و الفسق باشد هرآينه لازم خواهد آمد كه هادى بسوى حق نباشد نه در حال معصيت و نه در غير حال معصيت

اما در حال معصيت چه آنكه واضح است كه در اينصورت هادى و راهنماى بسوي باطل است نه هادى بسوى حق و اما در حال عدم معصيت چه آنكه وقع كلام او از قلوب ناس ساقط و غير مؤثر در امت خواهد بود و قال تعالى وَ مَنْ لَمْ يَجْعَلِ اَللّٰهُ لَهُ نُوراً فَمٰا لَهُ مِنْ نُورٍ و قال تعالى أَ فَمَنْ يَهْدِي إِلَى اَلْحَقِّ أَحَقُّ أَنْ يُتَّبَعَ أَمَّنْ لاٰ يَهِدِّي إِلاّٰ أَنْ يُهْدىٰ فَمٰا لَكُمْ كَيْفَ تَحْكُمُونَ و حال آنكه غرض از نصب امام و خليفه همان هدايت و تكميل نفوس رعيت است قوله تعالى وَ جَعَلْنٰاهُمْ أَئِمَّةً يَهْدُونَ و قال تعالى إِنَّمٰا أَنْتَ مُنْذِرٌ وَ لِكُلِّ قَوْمٍ هٰادٍ

(دليل بيستم) آنكه اگر امام و خليفه جايز الذنب و الخطا باشد هرآينه لازم خواهد آمد كه محل توبيخ و ملامت پروردگار واقع شود

لقوله تعالى أَ تَأْمُرُونَ اَلنّٰاسَ بِالْبِرِّ وَ تَنْسَوْنَ أَنْفُسَكُمْ و قوله تعالى وَ مِنَ اَلنّٰاسِ مَنْ يُجٰادِلُ فِي اَللّٰهِ بِغَيْرِ عِلْمٍ وَ لاٰ هُدىً وَ لاٰ كِتٰابٍ مُنِيرٍ * و حال آنكه امام اسطوانه شرع خدا و طريق نجاة امت سيد انبيا و واسطه بين خدا و خلق است و دامن طهارت او منزه از همه ملامات و قبايح فيوضات خالق يكتا خواهد بود

دليل بيست و يكم و قوله تعالى وَ إِذِ اِبْتَلىٰ إِبْرٰاهِيمَ رَبُّهُ بِكَلِمٰاتٍ فَأَتَمَّهُنَّ قٰالَ إِنِّي جٰاعِلُكَ لِلنّٰاسِ إِمٰاماً قٰالَ وَ مِنْ ذُرِّيَّتِي قٰالَ لاٰ يَنٰالُ عَهْدِي اَلظّٰالِمِينَ

تفسير الاية و اذكروا اذا ابتلى ابراهيم ربه يعنى بخاطر بياوريد در وقتى كه ممتحن ساخت ابراهيم را پروردگار او بكلماتي كه عبارت باشد از ذبح ولد كما عن الصادق عليه السّلام و با عشر خصال كما عن ابن عباس پس چون وفا نمود و عمل كرد حضرت ابراهيم بآنچه مأمور شد از جانب پروردگار خطاب فرمود حقتعالى بابراهيم بدرستي كه من قرار دادم تو را از براى خلق امام و پيشوا كه اقتدا نمايد خلق بتو در افعال و اقوال كه قايم شويد بتدبير امور رعيت و فايز شدن حضرت ابراهيم باين موهبت عظمي كه امامت باشد كانه بجهة جزاء آنچه بود كه وفاء بآن نمود از كلمات مأمور بها چون فايز شد حضرت ابراهيم باينمرتبه عظمى آنوقت سؤال نمود از پروردگار كه اعطاء اين موهبت كبرى فرمايد بذريه و اولاد و احفاد او قال و من ذريتي اي و اجعل من ذريتى اماما قال سبحانه و تعالى لاٰ يَنٰالُ عَهْدِي اَلظّٰالِمِينَ يعني عهد

ص: 156

من كه امامت است نميرسد بظالمين از ذريه تو و المراد بالعهد الامامة كما عن مجاهد و حسن و به قال صاحب الكشاف من المفسرين و هو المروى عن ابى جعفر و الصادق عليهما السلام فان قلت شايد مراد بعهد در آيه نبوت باشد پس حضرت ابراهيم سؤال اعطاء نبوت از براى ذريه خود نمود پس حقتعالي فرمود كه نبوت بظالمين از ذريه تو نميرسد غاية الامر بآيه ثابت شود عصمت انبيا و اينمطلب لازم ندارد عصمة امام و خليفه را قلت هذا باطل جدا اولا بجهة آن كه اين احتمال خلاف ظاهر از سياق كلام است و سياق الاية قرينة على ان المراد بالعهد الامامة و ثانيا آن كه در اينصورت سؤال با كلام سابق مرتبط نخواهد شد و بي مناسبت خواهد بود چه آنكه خداوند ابتدا خطاب فرمود كه بتو اى ابراهيم اعطآء منصب امامت فرموديم حضرت ابراهيم اگر در اين حال سؤال نمايد كه ببعضى از ذريه من منصب نبوت اعطا فرما غير مناسب با كلام سابق و غير مرتبط بحسب معنى خواهد بود كه خارج از فصيح كلام است فان قلت شايد مراد بقوله تعالى إِنِّي جٰاعِلُكَ لِلنّٰاسِ إِمٰاماً نبوت باشد چه آنكه امام بمعنى مقتدا بودن از براى خلق است و اينمعني صادقست بر نبوت چه آنكه هر نبي امام باينمعنى خواهد بود و در اينصورت مراد بعهد همان عهد نبوتست و خلاف ظاهر از سياق و عدم مناسبت و عدم تطابق جواب و سؤال هم لازم نميايد قلت هذا الاحتمال باطل جدا و الا آنكه ظاهر خطاب اختصاص اينموهبت است بحضرت ابراهيم عليه السّلام و ببعض ذريه او و اگر مراد بامام نبوت باشد كه صادق بر جميع انبيا باشد للزم لغوية الاختصاص و ثانيا باينكه اينمعني خلاف ظاهر لفظ امام و استعماله الشايع المتداول عند اهل الشرايع و هو من يقوم بامر الامة و به يصلح انتظام امورهم بحسب الدين و الدنيا و ثالثا باينكه لفظ جاعلك اسم فاعل است كه عمل در مابعد خود نموده است از اخذ مفاعيل ثلثه چه آن كه اضافه شد بسوي مفعول كه كاف خطاب باشد و للناس متعلق است جاعلك و اماما مفعول ثاني او خواهد بود و اسم فاعل بمعنى ماضي لا يعمل عمل فعله پس بايد اسم فاعل بمعنى حال يا استقبال باشد كه حاصل كلام سؤال حضرت ابراهيم است در حال يا استقبال بموهبت مخصوصه الهيه و در اينصورت نميشود كه مراد سؤال از مرتبه نبوت باشد چه آنكه نبوت ثابت بود از براى حضرت ابراهيم قبل از اينها چنانكه شاهد است صدر آيه كه اعطآء منصب امامت بعد از ابتلاء بكلمات مأمور بها و بعد از وفآء بآن كلمات بوده است از ذبح ولد و يا عمل بخصال عشره و من الواضحات آنكه حضرت خليل در حين ابتلاء بكلمات و عمل باو نبى ثابت النبوة بود كه باو وحى كلمات شده بود بلا شك و لا ريب و بالجمله اشكالى نيست كه مراد بامام غير نبوتست و مراد بعهد خصوصا مع سبق لفظ امام همان عهد امامتست كه حضرت ابراهيم عليه السّلام از براى بعضى از ذريه خود سؤال نمود حقتعالى در جواب او فرمود كه عهد امامت بظالمين از ذريات تو نخواهد رسيد و من المعلوم آنكه ظلم اعم است از

ص: 157

ظلم بر نفس و ارتكاب معاصى و فسوق و شرك باللّه و از ظلم بر غير چه آنكه حقتعالى فرمود فَمِنْهُمْ ظٰالِمٌ لِنَفْسِهِ وَ مِنْهُمْ مُقْتَصِدٌ و نيز فرموده است إِنَّ اَلشِّرْكَ لَظُلْمٌ عَظِيمٌ و ظلم بر نفس را كه شرك باشد عظيم قرار داد و در آيه كه محل كلام است على سبيل الاطلاق اخبار فرمود بحضرت ابراهيم كه نميرسد اينعهد امامت بظالمين از ذريه تو بعد از تو و اينمعنى كه نفي ظلم على الاطلاق باشد لازم دارد كه ولى و خليفه كه عهد امامت پروردگار باو ميرسد بايد منزه باشد از لوث معاصي و انواع فسق و شرك و كفر و غير آن از آنچه صادقست بر آن ظلم پس آنچه از ذريه او بعد از او در زمان استقبال كه خواهد آمد اگر در بعضي از اوقات متلبس بظلم و شرك شده باشد چه آنكه بعد از ارتكاب تائب و مسلم شوند و يا بحال خود باقي بمانند داخل در ظالمين از ذريۀ او محسوب خواهند بود و بنص آيه عهد امامت بايشان نخواهد رسيد و هو المطلوب و عبارت زمخشرى در آيه مذكوره چنين است «و قرئ الظالمون اى من كان ظالما من ذريتك لا يناله استخلافى و عهدى اليه بالامامة و انما ينال من كان بريئا من الظلم قالوا و هذا دليل على ان الفاسق لا يصلح للامامة انتهى كلامه فان قلت صدق ظالم بعد از اسلام و توبه از كفر ممنوع جدا چه آنكه مفاد آيه نفي نيل عهد امامتست بظالم در حال ظلم و كفر او و شامل نخواهد بود در غير حالت كفر و ظلم بعد از آنكه اسلام قبول كردند و تائب شدند قلت اولا آنكه صيغه لا ينال فعل مستقبل منفى است و نفى مستقبل ظاهر در عموم است كما فى قولك زيد لا يفعل كذا و كذا مثلا و ثانيا بآنكه شاهد بر عموم موجود است كه صحت استثناء باشد چه آنكه صحيح است گفته شود لاٰ يَنٰالُ عَهْدِي اَلظّٰالِمِينَ الا ان يترك الظلم و ثالثا بآنكه ترك استفصال در آيه شاهد ديگر است از براى افاده كردن كلام مر عموم را كما قرر فى محله فان قلت ظاهر آنستكه شرط است بقاء مبدأ در صدق مشتق كما حقق فى الاصول پس ظالم صادق نخواهد آمد بر شخص تا باقى نباشد در او مبدء اشتقاق كه اصل ظلم است پس در اين هنگام شامل نميشود آيه ظلم سابق بر اسلام را قلت اولا آنكه بر فرض تسليم فى الجمله مخصوص است اين شرط بافعال لازمه كالحسن و الفرح و الحزن و امثال ذلك و اما افعال متعديه كالقاتل و الضارب و الناصر و امثالها لا يشترط فيها ذلك عند المحققين و يساعده فهم العرفى مثل آنكه صادق خواهد بود بر قاتل زيد انه قاتل اگرچه صدور قتل از او در ازمنه سابقه بوده باشد و ثانيا محل نزاع عند الاصوليين در شرط مذكور در اسم فاعل بمعنى ماضي است كه آيا مشتق حقيقة است در اسم فاعل بمعنى ماضى تلبس كه نسبة واقعه در كلام در زمان گذشته واقعشده باشد مثل زيد ضارب الان اذا تلبس بالفعل قبل ذلك چه آنكه در حال نطق و تكلم باشد چون مثال مذكور و يا ماضي تكلم و يا مستقبل تكلم كما حقق فى محله چه در اينصورت خلافست كه آيا بقآء مبدء شرطست در صدق مشتق يا نه

ص: 158

و يا آنكه تفصيل است در مسئله و ذلك بخلاف ما كان المشتق بمعنى مستقبل التلبس مثل آنكه گفته شود زيد ضارب الان اذا تلبس غدا بالفعل چه آنكه خلافى نيست كه صدق مشتق بر او نخواهد آمد بدون قيام بمبدء و كلام هم حقيقة نخواهد بود بلكه استعمال آن از روى مجاز است اتفاقا و اختلاف در او تطرق ندارد بلكه صحت استعمال مبتنى بر وجود قرينه است لا غير و فرقى نيز نخواهد بود بين حال نطق تكلم و بين ماضي تكلم و مستقبل تكلم و هم چنين نزاعى نيست كه اطلاق مشتق بر ذات متصف بمبدأ در حال تلبس بمبدأ بر سبيل حقيقة است و فرقى در اينصورت هم نيست بين حال تكلم و يا ماضى تكلم و يا مستقبل تكلم چه ميزان در مسئله مشتق حال نطق و ماضى نطق و مستقبل نطق نميباشد بلكه مدار ماضى تلبس است و حاصل آنكه در صورت اولى كه ماضى تلبس است خلافستكه آيا شرطست در صدق مشتق بقآء مبدء يا نه فاختلف الاصوليون فيه على اقوال فالحق التفصيل كما ذكرناه و در صورت ثانيه كه مستقبل تلبس باشد بالاتفاق صادق نخواهد بود مجازا و يدور الكلام مدار القرينة و در صورت ثالثه اتفاق نمودند بر صدق مشتق و حقيقة او بلاخلاف و لا نزاع فيه لاحد من الاصوليين و محل كلام در آيه از صورت اولي كه ماضى تلبس است نخواهد بود چه آنكه حضرت خليل عليه السّلام استدعاى مرتبه امامت از براى ذريه خود نمود بعد از حيوة خود و از صورت ثالثه هم نخواهد بود بقرينه عقل چه آنكه مثل حضرت خليل عليه السّلام سؤال مرتبه امامت عظمى از براى ظالمين از ذريه خود در حال تلبس ايشان بظلم نخواهد نمود و همچه استدعا از شخص عاقل سر نمى زند فضلا عن الانبياء اولو العزم بلكه استدعاى او مرتبه امامت را از براي ذريه خود با قطع نظر از كونه ظالما او غير ظالم بوده است پس حقتعالى باو اخبار فرمود كه ذريه تو بعد از تو بر دو قسم خواهند شد قسمى متلبس خواهند شد بعد از تو بظلم قسم ديگر از ايشان ملوث بلوث معصيت و ظلم و كفر و شرك نخواهند شد و آن قسمى كه بعد از تو ميآيند متلبس بظلم ميشوند پس اينمرتبه امامت عظمى بايشان نخواهد شد و اخبار حقتعالى بحال ذريه بعد از او بمنزلۀ آنستكه فرموده باشد «الذين يتلبسون بعد بالظلم فلا ينالهم الامامة» پس لابدا بقرينه قطعيه مذكوره بايد مراد مستقبل تلبس باشد يعني هركسي از ذريه تو كه متلبس بظلم خواهد شد قابل امامة نخواهد بود پس آيه از قبيل حال تكلم و مستقبل تلبس خواهد بود و بنابراين فرقى نخواهد بود بين ظلم و مشرك قبل از اسلام و قبل از توبه و يا بعد از اسلام و بعد از توبه و مؤيد آنچه ذكر شد آنكه چون حضرت خليل عليه السّلام دانست كه حقتعالى امتناع دارد از اعطآء فيوضات خود بظالمين و متنبه بمطلب شد استدعا ديگر فرمود بعد از امر بتطهير بيت اللّه و عرضكرد كه آنرا بلد ايمن قرار دهد و اعطآء رزق و ثمرات نمايد باهل ايمان و اسلام و معتقد بيوم جزا باشند چنانكه حقتعالى در تتمه و ذيل آيه مذكوره امر بتطهير

ص: 159

بيت فرموده بعد از آن حكايت فرمود از حضرت خليل وَ إِذْ قٰالَ إِبْرٰاهِيمُ رَبِّ اِجْعَلْ هٰذٰا بَلَداً آمِناً وَ اُرْزُقْ أَهْلَهُ مِنَ اَلثَّمَرٰاتِ مَنْ آمَنَ مِنْهُمْ بِاللّٰهِ وَ اَلْيَوْمِ اَلْآخِرِ و حقتعالي فرمود بعد از اين سؤال وَ مَنْ كَفَرَ فَأُمَتِّعُهُ قَلِيلاً ثُمَّ أَضْطَرُّهُ إِلىٰ عَذٰابِ اَلنّٰارِ يعنى اين مسئلت رزق و امان مثل مسئله امامت نخواهد بود كه مخصوص باشد بطاهرين و غير ظالمين از ذريه تو بلكه اين دعوت تو را تعميم داديم از براي ظالمين من المشركين و غيرهم كه تمتع دنيويه را منع نميفرمائيم و آنرا بعموم اهل اين بلد اعطا خواهيم نمود و هركسيكه كافر شد او را مضطر بعقوبات اخرويه خواهيم نمود و بالجمله دلالت آيه بر عدم نيل موهبت كبراى الهيه بظالمين از ذريۀ حضرت خليل عليه السلام اگرچه ظلم او باندك زمانى از شرك و كفر و غير آن باشد در نهايت وضوح و ظهور است و شاهد است بر آنچه مطلوب از آيه است گذشته از آنچه در اخبار مأثوره مستفيضه بلكه متواتره از كتب علماء شيعه كه از ائمۀ هدى صلوات اللّه عليهم رسيده كه پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود «انا دعوة ابى ابراهيم» حديث مشهور در ميان علماء عامه كه فقيه ابن مغازلى شافعى بسند خود از ابن مسعود نقل نمود كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود «انا دعوة ابي ابراهيم» ابن مسعود عرضكرد يا رسول اللّه چگونه شما دعوة حضرت ابراهيم عليه السّلام واقعشديد فرمودند كه حقتعالى وحى فرمود بسوى حضرت ابراهيم كه «إِنِّي جٰاعِلُكَ لِلنّٰاسِ إِمٰاماً » پس فرحناك شد حضرت ابراهيم و عرض نمود كه «يا رب و من ذريتى ائمة مثلى» خداوند وحى فرمود بسوي حضرت ابرهيم كه من اعطا نمينمايم بتو عهديكه وفا باو ننمايم عرضكرد كدام است آن عهديكه وفاى باو از براى من نمي فرمائى وحي شد باو كه «لا اعطيك عهد الظالم من ذريتك» حضرت ابراهيم عرضكرد كه آن ظالم كدام است كه نميرسد باو عهد امامت من قال تعالى من سجد لصنم من دونى لا اجعله اماما ابدا» در آن وقت حضرت خليل عرضكرد وَ اُجْنُبْنِي وَ بَنِيَّ أَنْ نَعْبُدَ اَلْأَصْنٰامَ رَبِّ إِنَّهُنَّ أَضْلَلْنَ كَثِيراً مِنَ اَلنّٰاسِ بعد از آن حضرت رسول فرمودند «فانتهت الدعوة الى و الى اخى على عليه السّلام لم يسجد احد منا لصنم قط فاتخذنى اللّه نبيا و عليا وصيا مؤلف گويد كه شاهد است بر اينكه مراد به ظلم شرك و سجده نمودن صنم است كه عهد امامت باو نخواهد رسيد و حضرت ابراهيم هم استدعا نمود برائت آنرا از براى ذريۀ خود آنچه حضرت يوسف صديق در سجن فرمود بدو صاحب خود من قوله تعالى وَ اِتَّبَعْتُ مِلَّةَ آبٰائِي إِبْرٰاهِيمَ وَ إِسْحٰاقَ وَ يَعْقُوبَ مٰا كٰانَ لَنٰا أَنْ نُشْرِكَ بِاللّٰهِ مِنْ شَيْ ءٍ ذٰلِكَ مِنْ فَضْلِ اَللّٰهِ عَلَيْنٰا فلا تغفل و قاضى بيضاوي در تفسير آيه چنين گفته است «لان الامامة امانة من اللّه و عهده و الظالم لا يصلح لها و انما ينالها البررة الاتقياء منهم و فيه دليل على عصمة الانبيآء و ان الفاسق لا يصلح للامامة انتهى بالجملة دلالت آيه بر شرطيت عصمة در امام و خليفه در غاية صراحت و ظهور است بلكه گذشت در مقدمه خامسه كه آيه دلالت دارد بر اينكه جعل و قرارداد امامت نيز من

ص: 160

اللّه سبحانه و تعالى است لا من الخلق چنانكه ظاهر لفظ جاعلك ميباشد و نيز اگر امامت اختيار آن بيد باكفايت خلق باشد ديگر معنى نداشت كه حضرت خليل با آنكه داراى مرتبه خلت بود استدعا و تمناي امامت از خداى تعالى نمايد چنانكه لايح و ظاهر است

دليل بيست و دويم آيه شريفه يٰا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا اِتَّقُوا اَللّٰهَ وَ كُونُوا مَعَ اَلصّٰادِقِينَ

دلالت آيه شريفه بر عصمت امام و خليفه از وجوهى است اول آنكه معنى ظاهر آيه آنكه ايگروهى كه ايمان بخدا آورده ايد خائف باشيد از حقتعالى و بوده باشيد با صادقين و راست گويان و صادق على سبيل الاطلاق چنان كه ظاهر آيۀ شريفه است بايد كسى باشد كه صادق در جميع اعمال و افعال و صادق در لسان و صادق در نيات و قلوب باشد كه زنك و زيغ در قلب منير او نباشد و مستقيم در جميع امور باشد و اين متحقق نخواهد شد مگر در كسى كه معصوم و مؤيد من عند اللّه باشد بملكۀ عصمت و خداوند امر فرمود بعباد خود كه با چنين كسى باشيد و از واضحات آن كه مراد معيت با جسم و بدن نخواهد بود زيرا كه معيت با جسم و بدن محال است و فايده بر آن مرتب نخواهد بود پس بقرينه عقل قطعى بايد مراد متابعت آنشخص صادق علي الاطلاق باشد در افعال و اقوال او و وجوب متابعت همچه كسي در همه امور معقول نخواهد بود مگر امام و خليفه معصوم و هو المطلوب دويم آنكه مراد بصادقين اگر صادق على الاطلاق و معصوم از هر زلل و نفاق نباشد بلكه صادق في الجمله باشد هرآينه بمقتضاى خطاب و ظاهر آيه بايد خداوند واجب فرمايد مكلفين را كه مأمور باشند در جميع اقوال و افعال بمتابعت هركسى كه فى الجمله صادق باشد اگرچه يكدفعه صادق باشد يا زياده چه آن كه امر بكون و متابعت و اطاعت مطلق است و مقيد بزمانى دون زماني و فعلى دون فعلى نفرمود بلكه امر فرمود كه همه مكلفين معيت بحسب طاعت و انقياد داشته باشند با صادقين در آيه و منفك از ايشان نشوند و مفارقت ننمايند صادقين را و اگر صادق فى الجمله مراد باشد پس بايد در جميع اعمال و افعال و اقوال ناشايسته صادقين فى الجمله متابعت ايشان بنمايند و آن بالاتفاق باطل است و امر بمحال و امر بمتناقضين و امر باجتماع ضدين است چه آنكه امر فرمود بمتابعت ايشان و نهي فرمود بارتكاب حرام پس اگر صادق في الجمله فعل حرام بجاى آورد هم امر بمتابعت او خواهد بود هم نهي از متابعت و آن اجتماع نقيضين است و هم امر بمتابعت او كرده باشد در آن فعل و هم امر فرموده باشد بوجوب ترك آن فعل و آن اجتماع ضدين است و صدور همچه تكليف بمحال از حكيم على الاطلاق محالست فثبت المطلوب سيم آنكه مراد بصادقين در آيه ممكن نيست كه جميع مؤمنين از امت حضرت رسول باشند على سبيل الاستغراق چه آنكه لازمه اينمطلب آنكه هركسى مأمور باشد كه با نفس خود باشد چه در اينصورت مأمورين بكون با صادقين عين صادقين خواهند بود و

ص: 161

آن كه هريك بايد متابعت نفس خود كرده باشد و آن بالبديهه باطل است و لازمه آن نفسى اصل مسئله امامت است چه در اينصورت هريك امام نفس خود خواهند بود و اينخلاف ضرورت عند الفريقين است پس لابد بايد مراد بعض مؤمنين از امت حضرت رسول باشد و در اين هنگام آن بعض ممكن نيست كه مبهم غيرمعين باشد و الا لازم خواهد آمد تكليف بامر بمجهول و آن تكليف بمحالست پس لابد بايد مراد بعض معين معلوم باشد و آن بعض معلوم كه صادق على الاطلاق و منزه و مبرا از زلل و نفاقست باتفاق عامه و خاصه آن منحصر است باهلبيت رسالت و نبوت و هم على و اولاده الطاهرين صلوات اللّه عليهم اجمعين لا غير چه آنكه احدي از امت دعوي عصمت در حق غير ايشان ننموده است و عصمة در حق ايشان بنص آيه تطهير چنانكه خواهد آمد محرز و مسلم است غاية الامر عامه انكار شرطيت عصمت را در امام مينمايند و جايز ميدانند كه غير معصوم هم بجهة بعضى از مصالح و يا باجماع و بيعت امام باشد پس بآيه شريفه ثابت خواهد شد كه متابعت غير معصوم عاطل و باطل است پس متعين خواهد شد شرط بودن عصمت در امام و عصمت هم منحصر در اهلبيت رسالتست پس ثابت خواهد شد انحصار امامت در حق ايشان صلوات اللّه عليهم اجمعين و بطلان خلافت و امامت غير ايشان فهو المطلوب چهارم آن كه در آيۀ شريفه حقسبحانه و تعالي خطاب بمؤمنين بر سبيل عموم فرمود كه تحصيل تقوى بنمائيد و امر به تحصيل تقوى معقول نخواهد بود مگر كسى كه محتمل باشد در حق او عدم تقوي و جايز الخطا باشد و بعد بر سبيل عموم امر فرمود بمتابعت صادقين كه مأمورين بكون با صادقين غير صادقين اند و اگر عين هم باشند لزم الاتحاد فقد تقدم بطلانه و على هذا اگر صادقين هم مثل مأمورين جايز الخطا باشند لازم خواهد آمد كه امر فرموده باشد كه جايز الخطائى متابعت كند جايزالخطاى ديگر را و در اينصورت خالى از اين نخواهد بود يا مأمور جايز الخطا اقل خطاء است از صادق جايز الخطا پس لازم خواهد آمد ترجيح مرجوح بر راجح و يا مساوى الخطا خواهد بود با آن صادق جايز الخطا پس لازم خواهد آمد ترجيح بلا مرجح و يا اكثر خطآءا خواهد بود از صادق جايز الخطا در اينصورت اگرچه اين دو محذور مذكور لازم نخواهد آمد لكن لازم مى آيد دو محذور ديگر چه آنكه اگر واجب شود بر او متابعت آنصادق جايز الخطا علي سبيل الكلية و العموم و آن لازم دارد امر بضدين و امر بمتناقضين را فقد تقدم بطلانه و اگر واجب شود بر او متابعت فى الجمله يعنى در غير مورد خطا پس اولا آنكه خلاف اطلاق آيه است كه امر بوجوب متابعت على الاطلاق است و ثانيا آنكه موارد خطاء آن صادق غير معلوم و موارد او هم غير معلوم چه در همه افعال و اقوال او سواى آنچه معلوم بضرورت شرع و عقل است محتمل الخطاء و الصواب خواهد بود پس بايد تقاعد از متابعت آنصادق نمايد در اكثر اقوال و افعال بلكه هيچ متابعت او ننمايد چه

ص: 162

آنكه در صورت علم او بصواب عمل بعلم خود كرده است نه عمل بفعل و قول آنصادق جايز الخطا فاذا بطل جميع الوجوه و المحتملات پس معين شد كه آن صادقيكه مكلفين بايد متابعت او على سبيل الكلية و الاطلاق نموده باشند صادق على الاطلاق غير جايز الخطا باشد و هو لا يمكن الا ان يكون معصوما و هو المطلوب پنجم آنكه صادق در اين آيه بلكه صادق در غير اين از آيات كثيره بتصديق اكثر از مفسرين عامه و خاصه و روات ايشان مراد باو حضرت امير المؤمنين و اهل بيت طاهرين (ع) او ميباشند اما در آيه مذكوره پس بجهة آنكه سيوطى در تفسير در منثور و ثعلبى در تفسير مشهور خود نقل كرده اند كه مراد از صادقين على بن ابى طالب عليه السّلام است و كلبى از ابى صالح از ابن عباس نقل كرده است كه كونوا مع الصادقين اى مع على و اصحابه و خرگوشى در كتاب شرف النبى از اصمعى نقل كرده است و ابرهيم بن محمد الثقفى از ابن عباس نقل كرده است كه مراد بصادقين على بن ابى طالب است و بنابراين لفظ جمع از براى تعظيم و تشريف است و ابن قعنب از انس ابن مالك از عبد اللّه بن عمر نقل كرده است كه پسر خليفه باصحاب خود ميگفت امر اللّه اصحاب محمد باجمعهم ان يخافوا اللّه ثم قال لهم و كونوا مع الصادقين يعنى محمد و اهل بيته صلوات اللّه عليهم اجمعين صدر الائمة اخطب خوارزمى بچند روايت در كتاب فضايل امير المؤمنين عليه السّلام نقل كرده است در آيه مذكوره كه مراد بصادقين علي ابن ابيطالب عليه السّلام است ابو نعيم حافظ در كتاب خود از ابن عباس و بسند ديگر از حضرت صادق عليه السّلام نقل نموده است در تفسير آيه مذكوره كه مراد بصادقين على بن ابي طالب است و در تفسير ابو يوسف يعقوب بن سفيان از مالك بن انس از عبد اللّه بن عمر نقل كرده است كه كونوا مع الصادقين يعني مع محمد و اهل بيته و اخبار در كتب علماء شيعه از روايات اهل بيت صلوات اللّه عليهم اجمعين بحد تواتر رسيده است كه مراد بصادقين در آيه مذكوره حضرت امير المؤمنين و ائمۀ طاهرين از ذريه او ميباشد من اراد الاطلاع عليها فليرجع الى كتب الاصحاب قدس اسرارهم و اما در غيرآيه مذكوره از ساير آيات از آنجمله آيه مباركه وَ اَلَّذِي جٰاءَ بِالصِّدْقِ وَ صَدَّقَ بِهِ أُولٰئِكَ هُمُ اَلْمُتَّقُونَ مجاهد و ضحاك تفسير كرده اند كه و الذى جاء بالصدق محمد و صدق به على بن ابى طالب عليه السّلام است و ابن مغازلى شافعى گفته است در آيه مذكوره الذى جاء بالصدق محمد است كه براستى آمد و هرچه آورد همه راست بود و صدق به مراد عليست كه او را تصديق كرد و ايمان باو آورد و ابو نعيم در كتاب حلية الاولياء گفته است كه مراد بصدق به على بن ابيطالب عليه السّلام است ابن مردويه و سيوطي در در منثور از ابن عباس نقل كرده اند كه مراد بصدق به على بن ابيطالب است و از آنجمله آيه لَيْسَ اَلْبِرَّ أَنْ تُوَلُّوا وُجُوهَكُمْ در سورۀ بقره الي قوله تعالى وَ أَقٰامَ اَلصَّلاٰةَ وَ آتَى اَلزَّكٰاةَ وَ اَلْمُوفُونَ بِعَهْدِهِمْ إِذٰا عٰاهَدُوا وَ اَلصّٰابِرِينَ فِي اَلْبَأْسٰاءِ وَ اَلضَّرّٰاءِ وَ حِينَ اَلْبَأْسِ أُولٰئِكَ اَلَّذِينَ صَدَقُوا وَ أُولٰئِكَ هُمُ اَلْمُتَّقُونَ

ص: 163

و خصلتهائى كه خداوند در اين آيه بيان فرمود از ايمان بخدا و روز جزا و ايمان بكتب و رسل و عطا نمودن مال از روى محبت بخدا بر ذوى القربى و ايتام و مساكين و ابناء السبيل و به سائلين و در رقاب كه آزاد نمودن بندگان باشد و اقامه صلوة و ايتاء زكوة در صلوة در ركوع و وفاء بهمه عهود حق تعالى و صابر در بأساء و ضرآء در وقت جهاد با دشمنان و اجتماع همه اينها كه شخص واحد موصوف باين اوصاف باشد منحصر است بعلى ابن ابي طالب عليه السّلام و نقل نشده است از احدى از عامه و خاصه كه غير حضرت امير المؤمنين احدى موصوف بجميع اين صفات بلكه ادعاء و حقيقة ساير اصحاب متصف ببعضى از اين خصلتها بودند دون بعضى و از مسلمات طرفين است كه كسيكه همه عهود خداوند را وفا نمايد از احكام و تكاليف و اطاعت و انقياد و سبقت گرفتن بهمۀ فضايل و فواضل مر اصحابرا در جميع اوقات و ازمان در ظاهر و باطن و در جهاد و غير آن نبوده است مگر علي بن ابيطالب عليه السّلام و در هريك از اينفقرات دليل عليحده از روايات عامه و خاصه در فضايل حضرت امير المؤمنين رسيده است و او جامع همه اين كمالات بوده است كه تعداد آن ادله در ذيل مطلب مذكور موجب خروج كلام است از عنوان مطلب و خداوند در آخر آيه شريفه فرموده است أُولٰئِكَ اَلَّذِينَ صَدَقُوا وَ أُولٰئِكَ هُمُ اَلْمُتَّقُونَ بنحو حصر كه مفاد مسند و مسند اليه مذكور در كلام است بلكه بنحو مبالغه چنانكه مقرر در علم معانى و بيانست و كسيكه جامع اين صفاتست او است صادق واقعى و پرهيزكار از همه معاصى و اين آيه شريفه علاوه از آنكه تعيين صادق از غير صادق ميفرمايد دلالت ظاهره دارد بر اينكه همچه كسى لابد است كه معصوم از هر زلل و خطا باشد و هو المطلوب و از آنجمله آيه شريفه وَ اَلَّذِينَ آمَنُوا بِاللّٰهِ وَ رُسُلِهِ أُولٰئِكَ هُمُ اَلصِّدِّيقُونَ وَ اَلشُّهَدٰاءُ عِنْدَ رَبِّهِمْ لَهُمْ أَجْرُهُمْ وَ نُورُهُمْ الخ احمد بن حنبل و جماعتي از عامه از ابن عباس نقل نموده اند كه آيه در شأن على بن ابيطالب عليه السّلام نازل شد و بروايت ديگر از ابن عباس روايتكرده اند كه آيه در شأن امير المؤمنين و حمزه و جعفر وارد شده است كه ايشان شهداء عنداللّه اند و حافظ محمد ابن مؤمن شيرازى در كتاب خود كه از دوازده تفسير عامه استخراج نموده در تفسير آيه شريفه بسند خود از ابن عباس روايتكرده است كه آيه در شأن علي بن ابى طالب و حمزه و جعفر نازلشده و على ابن ابيطالب صديق اين امت و صديق اكبر و فاروق اعظم است و موفق ابن احمد خطيب خوارزمى در تفسير آيه گفته است كه مراد بصديق على بن ابيطالب است و آيه در شان او نازلشده و از آنجمله آيۀ وَ مَنْ يُطِعِ اَللّٰهَ وَ اَلرَّسُولَ فَأُولٰئِكَ مَعَ اَلَّذِينَ أَنْعَمَ اَللّٰهُ عَلَيْهِمْ مِنَ اَلنَّبِيِّينَ وَ اَلصِّدِّيقِينَ وَ اَلشُّهَدٰاءِ وَ اَلصّٰالِحِينَ و از آنجمله آيۀ مِنَ اَلْمُؤْمِنِينَ رِجٰالٌ صَدَقُوا مٰا عٰاهَدُوا اَللّٰهَ عَلَيْهِ فَمِنْهُمْ مَنْ قَضىٰ نَحْبَهُ وَ مِنْهُمْ مَنْ يَنْتَظِرُ كه اكثر عامه و خاصه برآنند كه اين دو آيه در شأن حضرت امير و حمزه و جعفر نازلشد پس در اين آيات حق سبحانه

ص: 164

و تعالي بيان فرموده است مراد خود را از آيه وافيه وَ كُونُوا مَعَ اَلصّٰادِقِينَ و اما در اخبار مسلمه بين طرفين كه مراد بصادق و صديق و صدق به حضرت امير المؤمنين است اخبار كثيره گذشته از آنچه در كتب علماء شيعه از طرق اهلبيت صلوات اللّه عليهم اجمعين رسيده است آنچه علماء عامه روايت كرده اند از آنجمله امام فخر رازي بسند خود روايتكرده است از حضرت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم كه صديقون سه نفراند حبيب نجار كه مؤمن آل يس است و حزقيل كه مؤمن آل فرعون است و على بن ابيطالب افضل ايشانست احمد بن حنبل باسناد عديده از عبد اللّه و از ابن ابى ليلى و از عبد الرحمن روايتكرده است كه رسولخدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمودند كه صديقون سه نفراند حبيب ابن موسى النجار و او مؤمن آل يس بود و حزقيل و او مؤمن آل فرعون بود و على بن ابى طالب سيمى ايشانست و افضل ايشانست ابن شيرويه در جزو دويم كتاب فردوس در باب صاد روايتكرده است از داود بن بلال كه حضرت رسول فرمودند كه صديقون سه نفراند حبيب نجار و حزقيل و على ابن ابى طالب عليه السّلام افضل ايشانست و ثعلبي در آيه وَ اَلسّٰابِقُونَ اَلسّٰابِقُونَ از عباد ابن عبد اللّه روايتكرده است كه از علي بن ابيطالب عليه السّلام شنيدم كه فرمود انا عبد اللّه و اخو رسول اللّه و انا الصديق الاكبر لا يقولها بعدى الا مفتر صليت قبل الناس سبع سنين و نيز ثعلبى در تفسير خود بسند ديگر از ابن ابى ليلي روايتكرده است كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمودند كه سابقون امتها سه نفراند كه بقدر يك چشم برهم زدن بخدا كافر نشدند على ابن ابى طالب و صاحب آل يس و مؤمن آل فرعون و ايشانند صديقان و على ابن ابيطالب عليه السّلام افضل ايشانست فقيه ابن مغازلي شافعى در كتاب مناقب باسناد عديده روايتكرده است كه «قال رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله و سلّم الصديقون ثلثة حبيب بن موسى النجار مؤمن ال يس و حزقيل مؤمن آل فرعون و على ابن ابيطالب عليه السّلام افضلهم و موفق بن احمد خطيب خوارزمى بچهار سند از حضرت رسول و از حضرت امير المؤمنين روايت كرده است كه صديقون سه نفراند و افضل ايشان على بن ابى طالب عليه السّلام است حافظ ابو نعيم همين حديث را بدو سند از حضرت امير المؤمنين عليه السّلام باين لفظ نقل نموده است كه «انا الصديق الاكبر لا يقولها بعدي الا كذاب صليت قبل الناس سبع سنين» صاحب كتاب اربعين از مجاهد و ابن عباس و حافظ محمد بن مؤمن شيرازي در كتاب تفسير مستخرج از اثني عشر تفسير از ابن عباس مضمون حديث را از حضرت رسول نقل نمودند بالجمله باين اخبار متواتره منقوله از روات و علماء عامه معلوم ميشود كه مراد بصادقين و صدق به كه خداوند عالم در قرآن مجيد امر بمتابعت او بر سبيل عموم و اطلاق فرموده است على بن ابيطالب عليه السّلام است كه معصوم از هر زلل و خطاست و مبرا از هر لغزش است و او است صديق اكبر و فاروق اعظم و اين وصف صديق از صفات اولياء اللّه است كه خداوند ايشانرا باين وصف در قرآن ذكر نموده چنانكه فرموده است

ص: 165

در وصف حضرت ادريس «إِنَّهُ كٰانَ صِدِّيقاً نَبِيًّا» و در وصف حضرت يوسف عليه السّلام فرموده «يُوسُفُ أَيُّهَا اَلصِّدِّيقُ » پس شخص تا متصف بصفت عصمت و محفوظ از هر خطا و خلل نباشد او را صديق نخواهند گفت و دنياپرستان از علماء سوء خذلهم اللّه با اينكه همه آيات و روايات را مقر و معترفند و خودشان نقل كرده اند مضمون آنرا كه اين صفت صديق اكبر و فاروق اعظم از صفات خاصه حضرت امير المؤمنين على بن ابى طالب عليه السّلام است كه خداوند در چندين مواضع از قرآن وصف فرمود آن سرور را باين وصف و باخبار متواتره از سنة حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم معلوم شد كه مراد بصديق امت آنحضرت و افضل از همه صديقان از امم سابقه حضرت امير المؤمنين علي بن ابيطالب عليه السّلام است از حق اغماض نموده بمجرد افتراء و كذب تسميه نمودند خلفاء خودشان را بصديق و فاروق و خودشان معترفند كه آنها فاقد صفات مذكوره كه در معنى صديق اخذ شده است ميباشند و اقرار دارند كه هريك زياده از چهل سال عبده اصنام بودند و حال آنكه پيغمبر در وصف صديق بهمان اخبار منقوله خودشان فرموده است كه آن سه نفر كه مؤمن آل يس و مؤمن آل فرعون و علي بن ابى طالب عليه السّلام باشند بقدر چشم بهمزدن شرك بخدا نياوردند و از اين جهة موصوف شدند بصديق بالجمله برعكس نهند نام زنگى كافور و ازين قبيل امور واهيه كه مقابله نمايند با علماء شيعه بسيار است در نزد ايشان چنانكه در سابق نقل شد كه در مقابل «انا مدينة العلم و على بابها» جعل نمودند «و عمر سقفها و ابو بكر محرابها» و در مقابل خبر متواتر بين الفريقين كه حضرت رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمودند «الحسن و الحسين سيدا شباب اهل الجنة» جعل نمودند «ابو بكر و عمر سيدا كهول اهل الجنة» و بالجمله دلالت آيۀ وافى هدايه يٰا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا اِتَّقُوا اَللّٰهَ وَ كُونُوا مَعَ اَلصّٰادِقِينَ بر شرطيت عصمت در امام و خليفه چنانكه عنوان كلام است در مقام با اين قراين عقليه و نقليه كه ثبوت و تقرر يافت در نهايت وضوح و ظهور كالشمس فى رابعة النهار است الا آنكه امام فخر رازى در آيه مذكوره گفته است كه آيه شريفه ظاهر است در متابعت شخص معصوم در هر زمان چه آنكه حق تعالى امر فرمودند مؤمنانرا كه با صادقين باشند پس بايد كه صادقين موجود باشند زيرا كه بودن با چيزى مشروطست بوجود آنچيز پس ناچار است كه در هر زمان صادقين باشند چه خطابهاى قرآن متوجه بجميع مكلفين است تا روز قيامت و آيه هم شامل جميع اوقات است و حاصل آيه اين خواهد بود كه هر جايز الخطائى در هر زمان بايد متابعت نمايد صادقيرا كه مانع باشد از خطاء او و اين معنى در همه زمانها هست پس بايد كه معصوم هم در هر زمان باشد پس بايد جميع امت اجماع بر باطل ننمايند و آيه دليل است بر اينكه اجماع حجت است و مراد بصادقين اجماع جميع امت است نه يكشخص واحد كه شيعه ميگويند چه آنكه اگر چنين بود بايد ما او را بشناسيم كه آنشخص كيست تا

ص: 166

متابعت او نمائيم و ما كه نميشناسيم چنين كسى را در ميان امت انتهى كلامه و مجلسى عليه الرحمه بعد از نقل كلام فخر رازي فرموده است كه حقتعالي بر دست و زبان آن پيشواى اهل ضلال حق را جاري نمود در معنى آيه و لكن عصبيت او را مانع شد كه قبول حق كند و آيه را حمل بر حجيت اجماع نموده است بعد از آن جواب از آن فرموده است بوجوهى اولا آنكه مراد بصادق معصوم اگر اجماع امت باشد بنابر مذهب عامه پس آن اتفاق جميع امت است و از محالاتست كه در اين اعصار كه ملت حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم شرق و غرب عالم را فروگرفته است و علما منتشر در جميع اصقاع ارضند كه علم باقوال ايشان پيدا بنمائى و تو كه خود را اعلم علماء عامه عميا ميداني ده مسئله از مسائل اماميه را مطلع نيستى خلاف و وفاق ايشانرا فضلا از علماء ساير مذاهب چه آنكه همه ايشان از امت پيغمبراند و در اجماع بنابر مذهب عامه اتفاق تمام امت شرطست پس چنانكه تو عارف بيك شخص معصوم كه مراد بصادقست در آيه بنابر مذهب اماميه نخواهى بود همچنين عارف باجماع تمام امت كه خودت آيه را بر او حمل نمودى نخواهى شد و ثانيا آنكه بر فرض تسليم كه ممكن باشد چنين اجماعى در اقل قليل از احكام كه باو رفع خطا از امت شود و لكن در اكثر احكام بچه چيز رفع خطاء خود خواهى نمود و متابعت چه كس را خواهي كرد و حال آنكه بمقتضى آيه بايد در همه حال و اوقات و در جميع اقوال و افعال متابعت آن معصوم كرده باشي و ثالثا آنكه ظاهر آيه بلكه صريح آيه باقرار خصم آنكه مؤمنين جايز الخطا كه مأمورند بمتابعت صادقين كه مانع ايشان باشند از خطاء مغايرت دارند با يكديگر كه مامورين بكون با صادقين غير صادقين اند و بنابر اينكه مراد بصادقين اجماع امت و همه امت باشند لازم ميآيد كه عين يكديگر باشند و آن منافى با ظاهر آيه است مولف گويد كه افادات مجلسى عليه الرحمه و ايرادات او بر فخر رازى در كمال متانت و عين حق و صوابست و لكن وجوه ديگرى از ايراداتست كه وارد بر كلام آن سر خيل اهل عصبيت و لجاج است و آنها را از ملحقات كلام مجلسي ره قرار ميدهيم كه بتضاعف ايرادات بر او مضاعف شود عذاب او در آخرت و موجب تنبه شود از براى اهل بصيرت تا آنكه دانسته شود كه اين متعصبان در مذهب و ملت چه قدر اغماض از حق نمودند بعد از وضوح آن فسنقول رابعا بآنكه ركاكت اين توجيه و عدم مناسبت آن كه مراد بصادقين حجيت اجماع امتست نه شخص صادق معصوم بمرتبه ايست در بعد از ذهن كه طباع مستقيمه را نفرتست از حمل كلام بر اينمعنى چه آنكه لفظ صادق على سبيل الاطلاق عبارتست از شخص خالص از عيوب و رذايل نفس و گفتن اين لفظ و اراده نمودن از او جميع نفوس غير خالصه را باجماع و اتفاق يك صفت صدق ادعائى بزعم عامه عميا ناشى خواهد شد كه او را صواب ميدانند كه منشاء اين ادعا هم از روى افتراء و كذب است چنانكه تفصيل آن در مقدمات سابقه گذشت بعينه

ص: 167

رستم گفتن و از او پير ضعيف ناتوان خواستن است در عدم مناسبت و مكالمه باين وجه را نسبة نمى شود داد به لاابالى در كلام فضلا عن خالق الكلام و خامسا بآنكه بعد از اين كه بنا شد كه شخص معصوم معين كه ظاهر آيه است غير معلوم باشد از براى فخر رازى و اجماع هم كه در همه احكام غير متحقق چه آنكه اكثر مسائل خلافى خواهند بود و ظاهر آيه هم آنكه در همه ازمان و اقوال و افعال واجبست كه متابعت آن معصوم بشود و بنابر مذهب اماميه كه صادق شخص معصومست فخر رازى عارف بحق او نيست كه متابعت او نمايد و بنابر مذهب فخر رازى صادق در آيه كه واجب الاطاعه است على سبيل الاطلاق همان اجماع است و آنهم كه در اكثر مسائل غير معلوم و غير محقق است چه عارف بآن هم در مسائل خلافيه نخواهد بود كه متابعت او نمايد و مراد بصادقين باقرار خصم معنى ثالثي هم نخواهد بود پس لازم است بر فخر رازى كه قائل شود بآنكه خداوند واجب نموده باشد بر او در همه ازمان و اوقات و در همه اقوال و افعال متابعت نمودن شخص مجهول الحال را كه غير عارف بحال او باشد «فكان سبحانه و تعالى امره بوجوب اطاعة من لا يعرفه و هو فضيح من القول» و سادسا بآنكه قول فخر رازى در تفسير آيه كه بايد مأمورين بكون با صادقين غير صادقين باشند و در همه ازمان بايد آنصادقين باشند كه ما او را بشناسيم و حال آنكه ما او را نميشناسيم پس نميشود كه آنشخص خاص معصوم باشد بلكه بايد مراد باو اجماع باشد كه در هر وقت ممكن است معرفت باو جواب ميگوئيم كه از جمله ازمان بعد از وفات حضرت رسول صلي اللّه عليه و آله و سلّم است و ما صادق آنزمانرا بتو ميشناسانيم باقرار خودت و بعد از ثبوت صادق آنزمان در مابقى ازمنه معرفت آنصادق بسيار سهل و آسان خواهد بود پس ميگوئيم ايها المتعصب تو خودت نقل نمودى از حضرت رسول كه «الصديقون ثلثة مؤمن آل فرعون و مؤمن آل يس و على ابن ابيطالب و هو افضلهم» و خودت در آيه تطهير چنانكه ذكر خواهد شد چنين ذكر كردى و عبارت خودت آنست «فقوله تعالي لِيُذْهِبَ عَنْكُمُ اَلرِّجْسَ اى يزيل عنكم الذنوب و يطهركم اى يلبسكم خلع الكرامة ثم ان اللّه تعالى ترك خطاب المؤنثات و خاطب بخطاب المذكرين بقوله ليذهب عنكم الرجس ليدخل فيه نساء اهل البيت و الاولى ان يقال هم اولاده و ازواجه و الحسن و الحسين منهم و على منهم» انتهي كلامه پس باقرار خودت ثابت شد كه معصوم از رجال على و حسن و حسين خواهند بود و شخص صادق معصوم بعد از نبى كه واجب الاطاعه و خلق مأمورين بكون با صادقين اند اين سه نفر خواهند بود و باين آيه حقتعالى شناسانيد بتو صادق معصوم را و همچنين خودت در آيه مباهله چنانكه ذكر مي شود اقرار نمودى كه مراد بانفسنا حضرت امير المؤمنين عليه السّلام است و عصمت او را قبول نمودى در آيه چنانكه ذكر

ص: 168

خواهد شد پس حقتعالي اتمام حجت بر تو نمود در معرفت صادق معصوم الا آنكه عصبيت ترا مانع است از اعتراف بحق و «مَنْ لَمْ يَجْعَلِ اَللّٰهُ لَهُ نُوراً فَمٰا لَهُ مِنْ نُورٍ»

دليل بيست و سيم آيه شريفۀ أَ فَمَنْ كٰانَ عَلىٰ بَيِّنَةٍ مِنْ رَبِّهِ وَ يَتْلُوهُ شٰاهِدٌ مِنْهُ

دلالت آيه بر عصمت امام و خليفه موقوف بر شأن نزول آيه و بيان معني آيه است و اما شأن نزول آيه آنكه اكثر مفسرين عامه و علماء و روات ايشان نقل نموده اند كه مراد بشاهد و تالى حضرت رسول كه از خود حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم باشد على ابن ابى طالب عليه السّلام است موفق بن احمد كه معروف باخطب خوارزمي است از ابن عباس نقل كرده است كه مراد بشاهد على ابن ابيطالب است و بسند ديگر از عمرو عاص كه مكتوب او را به معاويه نقل نمود كه عمرو عاص نوشت باو كه ايمعاويه تو مى داني كه خداوند چند آياتي در حق علي بن ابى طالب و فضايل او فروفرستاده است كه احدى را با او شريك قرار نداده است و از آنجمله آيه أَ فَمَنْ كٰانَ عَلىٰ بَيِّنَةٍ مِنْ رَبِّهِ وَ يَتْلُوهُ شٰاهِدٌ مِنْهُ ابراهيم بن محمد حموينى كه از فضلاي عامه است در كتاب فرايد السمطين به پنج روايت باسناد متعدده از ابن عباس و زازان و جابر بن عبد اللّه و ابو البخترى و غير ايشان روايت كرده است كه اين آيه در شأن على بن ابى طالب عليه السّلام نازلشد و شاهدى كه از پيغمبر است على بن ابى طالب است و احدى از سدى روايت كرده است كه شنيدم از على بن ابيطالب كه ميفرمود «ما من احد من قريش الا و قد نزلت فيه آية او آيتان» پس مردى عرض كرد فما تنزل فيك حضرت در غضب شد و فرمود بخدا سوگند كه اگر در پيش مردم از من سئوال نكرده بودي هرآينه جواب تو را نميگفتم آيا سوره هود را خوانده اى بعد از آن اين آيه را خواندند «أَ فَمَنْ كٰانَ عَلىٰ بَيِّنَةٍ مِنْ رَبِّهِ وَ يَتْلُوهُ شٰاهِدٌ مِنْهُ » پس فرمود كه رسول خدا بر بينه است از جانب پروردگار خود و منم آن شاهد كه از اويم ثعلبى در تفسير خود بسه روايت از حضرت امير المؤمنين عليه السّلام و ابن عباس و زازان نقل كرده است كه اين آيه در شأن علي بن ابيطالب عليه السّلام نازلشد و طبرى از جابر ابن عبد اللّه نقل كرده است كه نزول آيه در شأن علي بن ابى طالب عليه السّلام است ابو نعيم حافظ بسه روايت و نظرى در كتاب خصايص از حماد بن سلمه از انس ابن مالك و صاحب كتاب فصيح الخطيب از ابن كوآء نقل نمود از حضرت امير المؤمنين كه كدام آيه در شأن تو نازلشد حضرت همين آيه أَ فَمَنْ كٰانَ عَلىٰ بَيِّنَةٍ مِنْ رَبِّهِ وَ يَتْلُوهُ شٰاهِدٌ مِنْهُ را تلاوت فرموده است و قاضي عثمان و ابو نصر قشرى كه از علماء عامه اند همين روايت را در كتب خود نقل نموده و گفته اند مراد بشاهد على بن ابي طالب عليه السّلام است و فلكي مفسر از مجاهد و عبد اللّه بن سداد نقل نموده است كه آيه در شأن علي بن ابي طالب نازلشده است و فقيه ابن مغازلى شافعى بسه روايت نقل كرده است كه آيه در شأن علي بن ابيطالب نازلشده و جبرى كه يكي از علماء عامه است

ص: 169

همين حديث را نقل نموده است و ابن ابى الحديد بروايات عديده در شرح نهج البلاغه از حضرت امير المؤمنين عليه السلام نقل كرده است كه فرمودند صاحب بينه محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم است و آن شاهدى كه تالى اوست منم و سيوطى در در منثور نيز نقل نموده است كه مراد بشاهد على بن ابيطالب است اما معنى آيه فقوله تعالى أَ فَمَنْ كٰانَ عَلىٰ بَيِّنَةٍ مِنْ رَبِّهِ وَ يَتْلُوهُ شٰاهِدٌ مِنْهُ وَ مِنْ قَبْلِهِ كِتٰابُ مُوسىٰ إِمٰاماً وَ رَحْمَةً أُولٰئِكَ يُؤْمِنُونَ بِهِ يعني آنكه حقتعالى قبل از آيه مذكوره مذمت فرمود منافقين و كفار از اهل دنيا را كه فرورفتند در زخارف دنيويه و توعيد عذاب بايشان فرمود و بعد از آن بنحو انكار چنانكه ظاهر ادات استفهام است در مقام كه آيا كسيكه بر بينه و معجزاتست از جانب پروردگار خود از قرآن كه اظهر معجزاتست و غير آن از ساير بينات كه آن نفس مقدسه محمديه است و تلو كه در بعد واقع ميشود او را كسى كه تالى اوست بعد از او كه شاهد و گواه است از براى او كه اين شاهد از بعض او است بنابر اينكه لفظ من تبعيضيه باشد و يا از جنس او است بنابر اينكه لفظ بينه باشد و يا بدل او است بنابر اينكه بدليه باشد و قبل از او كتاب موسي كه تورية باشد پيشوا و رحمة بود يعنى ايشان مثل كسانى خواهند بود كه اراده داشته باشند حيوة دنيا را «كيف يكون كذلك و بينهما بون بعيد» و ايشان كه محمد و علي و اوصيآء او سلام اللّه عليهم اجمعين كه واحدا بعد واحد شاهدند و ايمان بخدا دارند و اين گروه تصديق كنندگان و راسخ در ايمان به پروردگار خود مى باشند و فخر رازي در تفسير كبير خود گفته است يتلوه يعنى در پهلوى او است شاهدى كه از جنس اوست چه من در منه از براى جنس است يعني آن شاهد از محمد است و حق تعالى از براى شرافت اينگواه فرموده است كه از اوست يعنى مخصوص او است و بمنزله پارۀ تن او است مؤلف گويد بنابراين آيه ناطق است بر اين كه على بن ابيطالب تالى بعد از رسولست بلافاصله چه تالى شىء بعد آن شىء خواهد بود بلافاصله و ناطق است بر اينكه كسى كه تالى بعد از اوست بايد از جنس او باشد بنابراينكه من تبيينيه باشد و يا پاره تن اوست بنابراينكه من تبعيضيه باشد و يا بدل اوست بنابر بدلية و البته جنس رسول و پاره تن او بايد مثل حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم معصوم باشد و بدل حضرت رسول بايد از جنس مبدل منه باشد چنانكه تصريح اهل عربيت است و مرجع بدليت نيز بسوى همان جنس است بحسب معنى پس آيه شريفه بعد از اتفاق خاصه و اكثر از علماء و مفسرين عامه چنانكه نقل شد كه در حق على بن ابي طالب عليه السلام نازلشد دلالت ظاهره دارد بر اينكه تالي بعد از رسول بايد مثل حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم باشد و از جمله صفات حضرت رسول عصمت است باتفاق خاصه و عامه و بنص آيه تطهير چه آنكه عامه اگرچه عصمت ساير انبياء در نزد ايشان محل خلافست و تسليم ندارند عصمت را در حق

ص: 170

ساير انبياء و ليكن در حق حضرت ختمى مرتبت صلي اللّه عليه و آله و سلّم نتوانستند انكار عصمت او كرده باشند پس حضرت سيد اوصياء كه تالى بعد از او و از جنس اوست بايد معصوم باشد و الا تالى او نخواهد شد و هم آيه دلالت صريحه دارد بر اينكه آن تالى بلافصل على بن ابي طالب است لاغير كه بآيه شريفه دو مطلب ثابت ميشود يكى عصمت تالى حضرت رسول و ديگرى امامت و خلافت او بلافصل كه هردو عين مطلوبست و در روايات اهلبيت عن امير المؤمنين و الباقر و الصادق عليهم السلام قرائت آيه بدين نحو است كه أَ فَمَنْ كٰانَ عَلىٰ بَيِّنَةٍ مِنْ رَبِّهِ وَ يَتْلُوهُ شٰاهِدٌ مِنْهُ وَ مِنْ قَبْلِهِ كِتٰابُ مُوسىٰ إِمٰاماً وَ رَحْمَةً فقدموا و اخروا فى التاليف و بنابراين آيه از آيات منصوصه در امامت على بن ابيطالب عليه السّلام خواهد بود

دليل بيست و چهارم آيه شريفه أَطِيعُوا اَللّٰهَ وَ أَطِيعُوا اَلرَّسُولَ وَ أُولِي اَلْأَمْرِ مِنْكُمْ

چه آنكه آيه شريفه از دو جهت دلالت دارد بر اينكه اولى الامر كه قائم مقام حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم اند بايد معصوم از هر خلل و زلل و خطايا باشند جهت اولى آن كه حقتعالى مقرون ساخت طاعة اولى الامر را بطاعت خود و رسول خود و تسويه قرار داد در وجوب اطاعت و انقياد خلق بين او امر و تكاليف صادرة من اللّه تعالي و من رسوله و من اولى الامر و از واضحات آن كه حكم خداى تعالى و رسول او بر حق و صواب و مجزوم اليقين است پس بايد احكام صادره از اولى الامر هم بر حق و صواب و مجزوم اليقين باشد تا صحت داشته باشد از براي تسويه در اطاعت چه آن كه غير معصوم و من يحتمل فى حقه الخطاء و العصيان و الفسوق معقول نخواهد بود در حق او تسويه در حكم بوجوب اطاعت على سبيل الاطلاق و العموم با كسيكه احتمال خطا و لغزش در حق او ممتنع و محال خواهد بود جهة دويم آنكه اگر اولى الامر معصوم و منزه از خطا نباشد بلكه جايز الخطاء و العصيان باشد و بر سبيل اطلاق و عموم بر خلق لازم شود اطاعت ايشان لازم خواهد آمد كه حقتعالي امر نمايد بضدين چه آنكه اگر اولى الامر امر بمعصيت نمايد بخلق و يا خود مرتكب معصيت شود لازم شود بر خلق تأسى نمودن باو پس بمقتضى آنكه آن حرامست لازمست ترك اطاعت و انقياد او و بمقتضى آن كه اطاعت و تأسى باو واجبست لازمست بر خلق اطاعت و انقياد او پس لازم خواهد آمد اجتماع واجب و حرام در فعل واحد شخصى و آن باطلست جدا و امام فخر رازى تصريح نمود در تفسير خود كه اين آيه دلالت ميكند بر عصمت و عدم جواز خطاء اولى الامر و الا لازم مي آيد كه هم امر باطاعت ايشان شده باشد و هم نهى از اطاعت زيرا كه اطاعت در محرمات حرامست و جماعتى از مفسرين عامه چون مجاهد و فلكى و ابرهيم بن محمد حموينى كه از عظماء علماء عامه اند نقل نموده اند باسناد خودشان كه آيه شريفه در شأن على بن ابى طالب عليه السّلام نازلشد و عيسي بن يوسف همدانى بسند خود از سليم بن قيس نقل نموده است كه حضرت امير المؤمنين على بن ابي طالب عليه السّلام از پيغمبر

ص: 171

سؤال كرد كه اولى الامر چه كسانند فرمود يا على انت اولهم

دليل بيست و پنجم آيه شريفه مباهله است من قوله تعالي نَدْعُ أَبْنٰاءَنٰا وَ أَبْنٰاءَكُمْ وَ نِسٰاءَنٰا وَ نِسٰاءَكُمْ وَ أَنْفُسَنٰا وَ أَنْفُسَكُمْ

مفسرين از عامه و خاصه و علماء و روات طرفين اتفاق نموده اند كه آيه مباهله با نصاراى نجران مخصوص به پنج نفر است كه حضرت رسول و حسنين و فاطمه و علي بن ابيطالب سلام اللّه عليهم اجمعين باشند كه مراد بابنآئنا حسنين خواهند بود ابو بكر رازى گفته است كه آيه دلالت دارد بر اينكه حسنين عليهما السلام دو فرزند رسولخدا ميباشند و آنكه ولد البنت ابن حقيقة و مراد بنسآئنا حضرت صديقه طاهره زهراء سلام اللّه عليها است و از نساء غير از او كسي حاضر نبود در مباهله باتفاق طرفين و ايندليل افضليت او است بر همه زنان و شعبى از روات و فضلاء عامه از مسروق از عايشه نقل نمود كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمودند كه فاطمه سيدۀ نسآء است و مراد بانفسنا على بن ابى طالب عليه السّلام است لا غير چه آنكه از رجال غير از حضرت رسول و علي بن ابيطالب احدى حاضر نبود و نميشود كه مراد باو نفس مقدسۀ حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم باشد زيرا كه او صاحب مباهله و ولى اهلبيت بود و از ركاكت كلام است بحسب لغة كه شخص بگويد در قبال خصماء خود كه من نفس خود را ميخوانم و شما نفس خود را بخوانيد و نميشود كه انسان داعى نفس خود باشد زمخشرى در كشاف گفته است اگر گوئى دعوت كردن خصم بسوى مباهله براي آن بود كه ظاهر شود كه او كاذبست يا خصم او و اين امر مخصوص او و خصم او بوده است پس چه فايده داشت ضم كردن پسران و زنان در مباهله جواب گوئيم ضم كردن ايشانرا در مباهله دلالتش بر وثوق و اعتماد بر حقيت او زياده بود از آنكه خود به تنهائي مباهله كند زيرا كه با ضم كردن ايشان جرئت نمود بر آنكه اعزه خود و پارهاى جگر خود و محبوب ترين مردمرا نزد خود در معرض نفرين و هلاك درآورد و اكتفا ننمود بر خود به تنهائى پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم از منزل خود بيرون آمد و دست حسن و حسين را گرفته با حضرت امير و حضرت فاطمه در عقب سر ايشان روان شدند بعد از آن گفته است كه از اين قوى تر دليلى نميباشد بر فضيلت اصحاب عبا و مسلم در صحيح خود بدو سند از سعد وقاص در جواب معاويه نقل نموده است كه چون آيه مباهله نازلشد رسولخدا على و فاطمه و حسن و حسين را در نزد خود خوانده و عرض كرد اللهم هؤلاء اهل بيتى و ثعلبى در تفسير خود از مقاتل و كلبي نقل نموده است كه چون آيه مباهله نازلشد آنحضرت در بامدادان بيرون آمده و حسين را دربرگرفته و دست حسن در دست او و فاطمه در پشت سر او و حضرت امير المؤمنين در پشت سر ايشان و حضرت رسول فرمود هرگاه من دعا كنم شما آمين بگوئيد و ابو الحسن فقيه مغازلى شافعى نقل نمود كه آيه مباهله در شأن اهل بيت نبى نازلشد و نقل از شعبى نمود كه ابنآئنا يعنى حسن و حسين و نسآئنا يعني فاطمه و انفسنا يعني على بن ابي

ص: 172

طالب عليه السّلام ابو المؤيد موفق ابن احمد اخطب خوارزمى بدو سند و صاحب مشكواة و صاحب جامع الاصول و بيضاوى در تفسير خود و ابو نعيم صاحب حلية الاولياء و ابراهيم بن محمد حموينى بچهار روايت و مالكى بچند سند نقل نمودند كه آيه مباهله در شأن اهل بيت حضرت نازلشد كه على و فاطمه و حسن و حسين عليهم السلام باشند و پيغمبر در حق ايشان فرمود «اللهم هؤلاء اهل بيتى» نيشابورى در تفسير خود باين لفظ گفته است لا يزال يمكن للرافضه ان يستدلوا بافضلية على رضى اللّه عنه على الانبيآء بل على اولو العزم لان النبي صلّى اللّه عليه و آله و سلّم افضل و اكمل من الانبيآء و قد سماه اللّه تعالى نفس النبى و لا معنى لهذه التسمية الا المشابهة و المماثلة التامة فاذا يكون هو افضل و اكمل من الانبيآء انتهى كلامه و صريح تر از كلام نيشابوري كلام امام فخر رازيست كه در اينمقام گفته است كه شيعه از اين آيه استدلال مينمايند بر افضليت على بن ابي طالب عليه السلام بر جميع انبيا الا پيغمبر آخر الزمان چه آنكه خداوند نفس علي را نفس محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم گفته و اتحاد حقيقى بين دو نفس محال است پس بايد مجاز باشد و محقق شد در علم اصول و قواعد لغة و عربية كه لفظ را بايد حمل نمود بر اقرب مجازات و اقرب مجازات در اينمقام تساوي در جميع صفات و شركت در جميع كمالات است الا ما خرج بالدليل كه رسالت مخصوص بخاتم انبياست و در باقى صفات شركت دارد از آنجمله افضليت سيد انبياست بر ساير پيغمبران پس على هم بايد افضل از ساير انبيا باشد و اين ملخص كلام فخر رازى است بعد از آن جواب گفته است كه اجماع منعقد شد كه پيغمبران افضلند از غير پيغمبر و از غير پيغمبران از صحابه جوابى نگفته است مؤلف گويد متعصبين عامه با اينكه خود اعتراف نمودند و در كتب خود ذكر كردند و استدلال نمودند بر افضليت حضرت امير المؤمنين عليه السلام باين آيات و اخبار در كتب مسطوره خود با اين احوال از روى عصبيت ترتيب قائلند در باب افضليت اصحاب نبى صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و حضرت امير عليه السّلام را در مرتبه چهارم از فضيلت قائلند «تبالهم و لارآئهم الفاسدة» بالجمله بعد از اينكه معلوم و محقق شد كه آيه شريفه باتفاق طرفين مخصوص باهل بيت است و حضرت امير را خداوند على اعلى همان نفس محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم گفته و باعتراف فخر رازي و نيشابوري و بقواعد علم اتحاد حقيقى بين دو نفس محال بلكه لابد بايد تساوى در صفات و شركت در كمالات مراد باشد حال ميگوئيم كه از جمله كمالات نبى و صفات نفسانيه او عصمت است باتفاق طرفين پس على بن ابي طالب عليه السّلام هم شريكست با پيغمبر در اين صفت و مساوى با او خواهد بود در صفت عصمت و هو المطلوب

دليل بيست و ششم آيه تطهير است من قوله تعالى إِنَّمٰا يُرِيدُ اَللّٰهُ لِيُذْهِبَ عَنْكُمُ اَلرِّجْسَ أَهْلَ اَلْبَيْتِ وَ يُطَهِّرَكُمْ تَطْهِيراً

اما دلالت آيه بر عصمت اهل بيت عليهم السلام كه مراد باو حضرت امير و حسن و حسين و فاطمه باشند بالصراحه بقرينه

ص: 173

شأن نزول و بر عصمت ائمه از ذريه طاهره كه ائمه هدى باشند بالعموم از واضحاتست فهنا امور اربعه الاولى «فى بيان شأن النزول و الثانى فى دلالتها علي العصمة و الثالث صراحتها في عصمة الامير و الفاطمة و الحسن و الحسين عليهم السلام و الرابع فى ظهورها فى عصمة باقى الائمة من العترة الطاهرة سلام اللّه عليهم اجمعين» اما الاول كه شان نزول آيه باشد پس اكتفا مى نمائيم على سبيل الاختصار بآنچه از مفسرين از علماء عامه و روات و فضلاء ايشان در كتب اخبار و تفاسير خودشان نقل نموده اند احمد حنبل در مسند خود بده روايت كه همه آنها متقارب المضمونند از روات عديده از جماعتى از اصحاب پيغمبر چون ابو سلمه و عطآء ابن ابى رباح و شداد بن عبد اللّه و ابن خوشب و سهل و ام سلمه نقل كرده است كه روزى رسولخدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در خانه ام سلمه بودند و حضرت فاطمه حريرۀ از براى آنحضرت آورده و آنحضرت در صفه نشسته بود كه خوابگاه او بود و عباي خيبرى در زيرش گسترده بود رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود اى فاطمه شوهر و پسرهاى خود را بطلب پس على و حسن و حسين آمدند و بنشستند و بحريره خوردن مشغول شدند در آنوقت حقتعالى اين آيه را فرستاد كه إِنَّمٰا يُرِيدُ اَللّٰهُ لِيُذْهِبَ عَنْكُمُ اَلرِّجْسَ أَهْلَ اَلْبَيْتِ وَ يُطَهِّرَكُمْ تَطْهِيراً يعنى اراده نكرده است حقتعالى مگر آنكه برطرف كند از شما اهل بيت شرك و هر بديرا و پاك گردانيد شما را پاك گردانيدنى بعد از آن حضرت رسول فرمود خداوندا اينان اهلبيت منند و اهل بيت من سزاوارترند بخلافت و در روايت عطا چنين نقل كرد كه بعد از نزول آيه حضرت عبا را بر سر ايشان انداخته و دست خود را از عبا بيرون آورده بجانب آسمان بلند نمود و دعا فرمود در حق ايشان و در روايت ديگر از ام سلمه چنين نقل نمود كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم عبا را بر سر ايشان انداخته و دست راست را بجانب آسمان بلند نمود و عرض كرد «اللهم هؤلاء اهل بيتى فاذهب عنهم الرجس و طهرهم تطهيرا» ام سلمه عرضكرد يا رسول اللّه من از اهل بيت تو نيستم فرمود «انك الى خير انك الى خير» و از صحيح بخارى بچند سند و روايت و از صحيح مسلم بروايات عديده و ثعلبى كه از عظام مفسرين ايشانست بهشت روايت از طرق متعدده نقل نموده است كه آيه شريفه در شان على و فاطمه و حسن و حسين عليهم السلام نازلشد و از ابى الحمراء نقل كرده است كه من در مدت نه ماه در مدينه بودم كه همه روزه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بر در خانه علي و فاطمه مى آمد و ميفرمود الصلوة إِنَّمٰا يُرِيدُ اَللّٰهُ لِيُذْهِبَ عَنْكُمُ اَلرِّجْسَ أَهْلَ اَلْبَيْتِ وَ يُطَهِّرَكُمْ تَطْهِيراً و حميدى از صحيح مسلم و بخارى همين حديث را از عايشه نقل نموده است و مؤلف كتاب جمع بين الصحاح از صحيح مسلم و بخارى و ترمذى و صحيح ابي داود سجستانى و صحيح نسائى از ام سلمه همين حديث را نقل نموده و از انس بن مالك خادم رسول اللّه و از عايشه نيز نقل نموده اند و مسلم بن حجاج در صحيح خود از زيد بن ارقم و اخطب خوارزم

ص: 174

موفق ابن احمد به پنج روايت از ابو سعيد خدرى و ام سلمه اين حديث را نقل كرده و گفته است كه تا نه ماه حضرت رسول بر در خانه فاطمه و على ميآمد و اين آيه را تلاوت مى فرمود و محمد بن ابراهيم حموينى به پنج روايت حديث را نقل نموده و مالكى در كتاب فصول المهمه بدو روايت نقل نموده و گفته است بعد از آن پيغمبر تا شش ماه اين آيه را بر در خانه فاطمه تلاوت فرمود و صاحب جامع الاصول و صاحب مشكواة بروايات عديده حديث را بمعنى مذكور نقل نمودند و ابن حجر ناصبى با كمال تعصب خود اعتراف نمود كه اكثر مفسرانرا اعتقاد اين است كه اين آيه در شأن على و فاطمه و حسن و حسين عليهم السلام نازلشد باعتبار آنكه ضمير عنكم جمع مذكر است و صاحب جامع الاصول روايتكرده است كه از زيد بن ارقم پرسيدند كه آيا زنان حضرت از اهل بيت اويند زيد بن ارقم گفته است نه بخدا سوگند زن در مدتى با شوهر باشد چون طلاقش گفت بخانه پدرش مى رود و بقوم خود ملحق ميشود بلكه اهل بيت او خويشان اويند كه صدقه بر ايشان حرامست و اما ثانى كه دلالت آيه بر عصمت اهل بيت باشد پس بجهة آنكه كلمه انما باتفاق اهل عربيت مفيد حصر است و مراد باراده اراده تكليفه نخواهد بود كه مراد باو امر بطهارت از ذنوب و ارجاس باشد چه آنكه درين معنى همه امت شريكند كه مأمور بطهارت باينمعنى كه تحصيل طهارت ظاهر بنمايند و كف نفس از ذنوب و معاصى و رجس باطنى نمايند پس حصر در اينصورت لغو و بيمعني خواهد بود بلكه اين معنى اختصاص بمؤمنين از امت ندارد بلكه كفار هم شريك در اين مطلب خواهند بود كه جميع مكلفين مامور باين خطاب خواهند بود و نيز ظاهر آيه آنكه در مقام مدح هؤلاء مخاطبين است و اينمعنى مشترك مناسب با مدح نخواهد بود و نيز در اكثر همين روايات چنين است كه پيغمبر اولا استدعا فرمود از حق تعالى طهارت اهلبيت خود را و بعد از آن آيه نازلشد و اگر مقصود امر بهمين معنى مشترك بين جميع خلق باشد منافى با تعظيم و شرافت پيغمبر خواهد بود و نيز در اين روايات مذكور است كه ام سلمه رضي اللّه عنها استدعا نمود كه داخل در اهل بيت شود و پيغمبر مضايقه فرمودند و يا آنكه فرمودند انك الي خير و يا آنكه عايشه خواهش نمود و حضرت رسول مضايقه فرمود چنانكه در بعضي از روايات ايشانست و اگر اينمعنى مشترك بين جميع امت باشد استدعاء ام سلمه يا عايشه بى محل خواهد بود و مضايقه نمودن حضرت رسول وجهى نداشت و بعد از واضح شدن آنكه اراده در آيه بمعنى اراده تكليفيه نخواهد بود باين قراين مذكوره قطعيه پس لابد است كه مراد باو اراده تكوينيه باشد بمعنى آنكه اراده كه بعد از او فعل حاصل شود و علت باشد از براى مراد كه تخلف علة از معلول نشود لقوله تعالى إِنَّمٰا أَمْرُهُ إِذٰا أَرٰادَ شَيْئاً أَنْ يَقُولَ لَهُ كُنْ فَيَكُونُ و بنابراين نميشود كه مراد برجس خبائث ظاهريه

ص: 175

باشد بلكه لابدا مراد او بايد شرك و ذنوب و گناهان و شرور و قبايح باشد پس معني آيه چنين خواهد بود كه حقتعالى اراده قطعيه فرمود كه منزه و پاك گرداند شما را از جميع ذنوب و شرك و قبايح و شرور اى اهلبيت پيغمبر پاك گردانيدنى كه باين اراده او حاصل شود مراد او كه طهارت شما اهلبيت باشد و اينمعنى عصمت است كه آن هم موهبت الهيه باشد بالنسبة بسوى اهل بيت پيغمبر فان قلت آيه تطهير در ذيل آياتي واقع شد كه خطابات آن مخصوص بازواج نبى باشد پس بنابر اين آيه دلالت دارد بر طهارت زوجات پيغمبر و مناسب مر نظم قرآن همان حمل بر عصمت ازواج است پس دلالت آيه بر طهارت و عصمت اهلبيت ممنوع است جدا بلكه مراد بآيه در اين هنگام آنكه خداوند اراده فرمود كه دور فرمايد شرك و كفر و فواحش مثل زنا و امثال آنرا از ازواج نبى لا غير قلت حمل آيه بر طهارت ازواج نبى از ارجاس مخصوصه كه كفر و شرك و فواحش باشد احتمالى است كه بعضى از متأخرين علماء عامه چون قاضي روزبهان و امثال او از متعصبان ردا على الاماميه و عنادا للحق ابداع و اختراع نمودند چه آنكه ثابت شد از تفاسير اكثر علمآء عامه و از جميع صحاح و اكثر روات اخبار ايشان كه آيه شأن نزول او اختصاص دارد باهل بيت مخصوص پيغمبر كه علي و فاطمه و حسن و حسين عليه السلام باشند و آنكه در روايات ايشان مذكور است كه زوجات نبى از اهل بيت او محسوب نخواهند بود چه آنكه زن مدتي با شوهر خود خواهد بود و بعد بسا ميشود كه مطلقه ميشود و ملحق باهل خود ميشود بلكه اطلاق اهل بيت بر ازواج برخلاف اصل و وضع لغة است اگر اطلاق شود من باب المسامحة و مجاز است و با اين احوال ميگوئيم كه اين حمل غلط است اولا آنكه خداوند عالم از خطاب به نساء عدول نمود بخطاب رجال و ذكور و فرمود كه ليذهب عنكم الرجس و فرمود و يطهركم و اگر خطاب به نساء باشد استعمال غير صحيح خواهد بود و لا يصدر هذا الكلام من غير اهل اللسان فضلا عن اهل اللسان و خصوصا از حقسبحانه و تعالى و ابن حجر متعصب اعتراف نمود بآنكه مراد بآيۀ تطهير على و فاطمه و حسن و حسين خواهند بود لتذكير ضمير عنكم و يطهركم و ثانيا آنكه اينمعنى هم منافي با كلمه انما خواهد بود كه مفيد حصر است باتفاق اهل عربيت چه آنكه طهارت از كفر و شرك و فواحش و زنا حاصل است از براى اكثر مؤمنات از امت پيغمبر و اختصاص بازواج نبى ندارد و آيه دلالت بر مدح و شرافت و تعظيمى از براى ازواج پيغمبر در اينصورت نخواهد بود اما آنچه ذكر كرده اند كه آيه تطهير چون در ذيل خطابات بازواج نبي واقع شد مناسب آنست كه اينخطاب هم بايشان باشد و انسب بنظم قرآن خواهد بود جواب از آن تحقيقا بعد از اغماض از آنكه محتمل است كه كيفيت نزول قرآن مخالف با كيفيت جمع و تأليف قرآن باشد چه حين نزول اين آيه عليحده

ص: 176

نازلشد چنانكه همين روايات مذكوره از عامه كه نقل نموديم اشعار بلكه ظهور در آن دارد كه نزول آيه شريفه بر پيغمبر بعد از استدعاء آنحضرت بود كه همين قدر نازلشد بدون انضمام خطابات و آياتيكه در باب ازواج نازلشد آنكه ميگوئيم كه در قرآن از اين قبيل خطابات كه عدول از غيبت بخطاب و از خطاب بخطاب ديگر بسيار واقعشده و اينمطلب در نظم قرآن بواسطه بعضى از نكات بلاغت و دقايق معانى كثيرا واقع شده است از آنجمله در همين سوره احزاب در چند موضع مقرون ساخت ذكر مؤمنين را بازواج و حال آنكه قبل و بعد آيه ازواج پيغمبر است و در وسط دو آيه خطاب فرمود بمؤمنين من قوله تعالى يٰا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا لاٰ تَدْخُلُوا بُيُوتَ اَلنَّبِيِّ بلكه در بعضى از آيات همين سوره مقرون فرمود خطاب بمؤمنين را بذكر قلوب ازواج نبى من قوله تعالى ذٰلِكُمْ أَطْهَرُ لِقُلُوبِكُمْ وَ قُلُوبِهِنَّ بلكه با ذكر ازواج نبى چون قوله تعالى وَ لاٰ أَنْ تَنْكِحُوا أَزْوٰاجَهُ و مقرون فرمودن خطاب باهل بيت پيغمبر را بازواج اولى و انسب خواهد بود از اقتران خطاب با مؤمنين با آنكه نكته ظاهره دارد در خصوص آيه تطهير از آنكه در ذيل خطاب بازواج نبى مخاطب فرمود اهل بيت را بعصمت و طهارت چه آنكه حقتعالى امر فرمود قبل از آيه تطهير ازواج نبى را بتقوى و آنكه اظهار زينت خود ننمايند و از بيوتات خود مانند تبرج الجاهليه خود را بر مردمان ظاهر نسازند تا آنكه اهل ريب طمع در ايشان نموده باشند و آنكه عفت داشته باشند و اهل صلاح و اطاعت و انقياد باشند و بعد از آن خطاب فرمود باهل بيت پيغمبر كه خداوند شما را معصوم از هر خلل و لغزش فرموده است و در اينخطاب تنبيه است بازواج نبى كه شما منسوب بسوي پيغمبر و منسوب باهل بيت معصوم او هستيد و شما پرده نشينان اينخانواده هستيد و لايق بحال شما و مناسب حالت شما عفت است و نبايد حال شما مانند حال زنان اهل جاهليت باشد من قوله تعالى خطابا لهن تَبَرَّجْنَ تَبَرُّجَ اَلْجٰاهِلِيَّةِ و نكته ديگر تعيير و سرزنش باشد بحال ازواج نبى كه شما با آنكه محشور با پيغمبر بيشتر از اهل بيت او هستيد چرا حال شما مثل حال ايشان نميباشد در طهارت و نزاهت و نكته ديگر آنكه ازواج نبي با كثرت معاشرت ايشان با پيغمبر مؤدب بآداب نبي صلّى اللّه عليه و آله و سلّم نبودند بلكه بعضى از ايشان در مقام سخط و حزن و ايذاء بودند بمقتضى طبيعت ساير نسوان چنانكه در سوره تحريم حقتعالى توبيخ و سرزنش بعضي از ايشان فرموده است و آيه إِنْ تَظٰاهَرٰا عَلَيْهِ فَإِنَّ اَللّٰهَ هُوَ مَوْلاٰهُ وَ جِبْرِيلُ وَ صٰالِحُ اَلْمُؤْمِنِينَ و آيات قبل از او و بعد از او شاهدند بر اينكه بعضى از ايشان در مقام مخالفت و ايذاء بودند بلكه از همين سوره احزاب نيز همين مطلب معلومست از كيفيت خطاب بازواج نبى چون حال ازواج نبى با كثرت معاشرت ايشان با پيغمبر اين نحو بود مقام آن بود كه كسي توهم نمايد كه حال اهلبيت هم العياذ باللّه مثل حالات ازواج نبي

ص: 177

خواهد بود حقسبحانه و تعالى جهت دفع توهم مذكور آيه تطهير در اين مقام نازل فرمود تا آنكه مردم بدانند و بفهمند كه اهل بيت پيغمبر مؤدب بآداب نبى و حال ايشان مانند حال پيغمبر است در طهارت و عصمت هذا و اما ثالث كه صراحت آيه باشد در عصمت على و فاطمه و حسن و حسين عليه السلام پس بجهت آنكه ظاهر خطاب بلفظ جمع عمومست و مورد نزول از باب قدر متيقن داخل در عموم خواهد بود و اگر احتمال تخصيص در عام برود چنانكه قاعده است در عمومات بر فرض ثبوت مخصصى بالنسبة بسوى مدلول عام البته بالنسبه بسوى مورد و محل نزول تخصيص غلط و غير موجه خواهد بود و اگر گفته شود مثلا اكرم العلمآء البته شمول اين عام بالنسبه بعدول نص و متيقن خواهد بود و بالنسبه بغير عدول ظاهر خواهد بود و اگر تخصيص باو برخورد البته بالنسبه بسوى قدر متيقن كه نص است معقول نخواهد بود فافهم و ابن الحديد در شرح نهج البلاغه گفته است كه آيه صريح است بر اينكه علي معصومست هرچند عصمت در امام شرط نخواهد بود و لكن ادله صراحة دلالت ميكند بر عصمت او و اين امريست مخصوص باين امام و باقى خلفا را از او حقى نيست مؤلف گويد اما آنچه اقرار نمود از صراحت بر عصمت حضرت امير المؤمنين فنعم ما قال و اما آنچه انكار كرده است از شرط بودن عصمت در امام و خليفه پس بحمد اللّه در اين مقدمه مطبوعه مقبوله آنچه ذكر شده و خواهد شد از ادله و براهين عقليه و نقليه بر شرطيت عصمت در خليفه و امام لقد تقطع و تن قلوبهم المنكوسة و تهدم اركانهم الموهونة و عجبست از ابن ابي الحديد با آن كه او از اصحاب معتزله است و قائلست بحسن و قبح عقلي و با اين احوال منكر است شرطيت عصمت را در امام و ظاهر آنكه انكار او از روى الجآء و اضطرار به تعصب بدين آبآء او است كه او را مانع شد از اذعان بحق و آنچه خود معترفست از اذعان بحكم عقل و تماميت حكم عقل در حسن و قبح و هذا ليس اول قارورة كسرت فى الاسلام بل هذه هي حال ائمتهم بالنسبة الى امير المؤمنين و اولاده الطاهرين و هؤلاء من اتباعهم و شؤنهم هذا و اما رابع كه آيه شريفه ظاهرة الدلالة باشد بر عصمة ائمه طاهرين سلام اللّه عليهم اجمعين و آن مبتنى است بآنكه مراد باهلبيت كه عموم خطاب متوجه بايشانست چه كسانند و آنرا پيغمبر خود بيان فرموده است از اخبار عامه و خاصه نقلشد كه مراد باهلبيت من يحرم عليهم الصدقة من اطائب ذرية الرسول من الائمة الاثنى عشر الذين امر اللّه سبحانه و تعالى و رسوله بالتمسك بهم من قوله تعالى وَ اِعْتَصِمُوا بِحَبْلِ اَللّٰهِ جَمِيعاً و قول النبى انى تارك فيكم الثقلين كتاب اللّه و عترتي ان تمسكتم بهما لن تضلوا ابدا و سؤال كردند از حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم كه عترت و اهل بيت تو چه كسانند فرمود على بن ابيطالب و حسن و حسين و تسعة من ذرية الحسين واحدا بعد واحد و تفصيل اين اخبار هريك در محل خود ذكر خواهد شد

ص: 178

اگرچه محتاج بذكر نخواهد بود چه آنكه از مسلمات بين عامه است كه اطائب از ذريه حضرت رسول از ائمه دين از اهل بيت آنحضرتند و بعد از وضوح اهلبيت و عموم خطاب عنكم و يطهركم در آيه شريفه ديگر محل كلام نخواهد بود در ظهور دلالت آيه شريفه تطهير در عصمة و طهارت ائمه دين صلوات اللّه عليهم اجمعين و هو المطلوب

دليل بيست و هفتم آيه شريفه وَ كَذٰلِكَ جَعَلْنٰاكُمْ أُمَّةً وَسَطاً لِتَكُونُوا شُهَدٰاءَ عَلَى اَلنّٰاسِ وَ يَكُونَ اَلرَّسُولُ عَلَيْكُمْ شَهِيداً

و ظاهر تفسير آيه آنكه خداى تعالى ميفرمايد كه ما گردانيديم شما را امة وسط يعنى برگزيده و مزكى از دو طرف تفريط و افراط چه آنكه وسط حقيقي عبارتست از عدم ميل و انحراف از جانبى بجانب ديگر و اتصاف همه مكلفين از امت باين وصف عبارت خواهد بود از خارج بودن ايشان از دو طرف افراط و تفريط در جميع اعمال و صفات نفس و بر عدل حقيقى و وسط نفس الامرى ثابت بودن است كه بجهتى از جهات خلل و فساد در او راه نيابد و الا متصف بوسط حقيقى نخواهد بود و اين عين معنى عصمة است و بعد از آن حقتعالى بيان فرمود كه بچه سبب شما را امة وسط قرار داديم بسبب آنكه شما شهداء بر ناس باشيد در قيامت و حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم شاهد و گواه بر شما باشد در آنروز وجه استدلال آنكه كسى كه خداوند بجعل و اراده حتميه خود عدل حقيقي و وسط نفس الامري خارج از دو طرف افراط و تفريط على سبيل الاطلاق از جميع جهات و احوال قرار داده نمى شود كه مراد باو جميع امت على سبيل استغراق باشد چه آنكه اكثر امت اگر فاسق بالاعضاء و الجوارح نباشند يقينا متصف بعدل ظاهري نخواهند بود فضلا از آنكه عدل و وسط نفس الامرى باشند و نيز مراد بشهادت و گواهى شاهد و گواه دنيوي نخواهد بود چه آنكه اين معني با شهادت حضرت رسول از براى امت در دنيا وفق نمى دهد بلكه مراد شاهد و گواه بودن در يوم قيامت است كه امت موصوف بصفت شاهد باشند از براى ناس در اعمال و عقايد حقه ايشان و پيغمبر شاهد باشد در حق ايشان و نيز ظاهر آيه بلكه محقق آنكه شاهد و مشهود بايد مغاير هم باشند و بنا بر اينكه مراد تمام امت باشد لازم خواهد آمد اتحاد شاهد و مشهود و آن غيرجايز و غيروجيه است و نيز نميشود كه مراد بعض غير معين باشد چه آنكه كلام در اينصورت لغو و بى فايده خواهد بود پس لابد بايد مراد بامت موصوف بوصف كذائى امت معهود باشد كه حال او در مثل چنين شهادت و گواهى حال حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم باشد و افضل از همه ناس مشهودين هم باشد و نيز غير ايشان هم باشد و او بايد معصوم از هر زلل و خلل باشد كه مخصوص شود بنيابت و خلافت حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و غير او را نشايد اين تعظيم و شرافت و از روايات عامه حاكم ابو القاسم حسكانى در شواهد التنزيل نقل نمود از سليم ابن قيس از حضرت امير المؤمنين عليه السّلام كه آنسرور فرمود «ابانا

ص: 179

عنى بقوله لتكونوا شهدآء على الناس» و در روايات اهل بيت از حضرت صادق عليه السلام نقل شده است كه فرمودند آيا گمان ميكنى كه خداوند قصد كرده باشد از اين آيه جميع اهل قبله را يا گمان داري آنكه كسى كه جايز نباشد شهادتي او در دنيا بر يك صاع از تمر طلب فرمايد خداوند شهادتى او را در قيامت و قبول فرمايد شهادتى او را در محضر جميع امم گذشته حاشا كه خداوند اينمعنى را اراده كرده باشد بلكه مراد ائمه دين ميباشند كه دعوت حضرت ابراهيم اند و حضرت على بن الحسين و امام محمد باقر عليهما السلام فرمودند «نحن الامة الوسط و رسول اللّه شاهد علينا» فان قلت شايد مراد بامت مجموع امت من حيث المجموع باشد كه مقصود از آن عصمت امت باشد من حيث الاجماع و آيه دلالت دارد بر حجية اجماع و آنكه امت اجتماع در خطا نخواهند نمود قلت نعم متعصبان علماء عامه چون دلالت آيه را بسبب قراين واضحه كه مراد باو بايد اشخاص مخصوصه از امت باشند كه موصوف بعصمت و طهارت بجعل و اراده الهيه باشند و آن مطابق با مذهب اماميه است و وفق با مذهب باطل ايشان نميدهد آيه را حمل بر حجيت اجماع نمودند و در مقدمات سابقه در معني اجماع در ذيل همين آيه بطلان اين وجه بر تو معلوم شد و نيز توضيحا ميگوئيم كه اولا حمل قوله وَ كَذٰلِكَ جَعَلْنٰاكُمْ أُمَّةً وَسَطاً علي حجية اجماع مجاز بلامناسبت است نظير آسمان گفتن و ريسمان خواستن است و ثانيا آنكه بر تقدير ارادۀ مجمعين از لفظ امة اتحاد شاهد و مشهود بحال خود باقى است و حال آنكه صريح آيه بقراين سابقه مغايرة است بين شاهد و مشهود و بالجمله دلالت آيه بر مدعى در كمال صراحت و ظهور است و هو المطلوب

دليل بيست و هشتم آيه شريفه وَ يَقُولُ اَلَّذِينَ كَفَرُوا لَسْتَ مُرْسَلاً قُلْ كَفىٰ بِاللّٰهِ شَهِيداً بَيْنِي وَ بَيْنَكُمْ وَ مَنْ عِنْدَهُ عِلْمُ اَلْكِتٰابِ

يعنى كفار و مشركين ميگويند كه تو مرسل از جانب پروردگار نيستى و انكار رسالت تو مينمايند بگو بايشان كه كفايت ميكند خداوند متعال از جهة گواه و شهادت بين من و شما و هركسى كه در نزد او علم كتابست كه شهادت او هم برسالت تو كافي خواهد بود وجه دلالت آيه بر شرطيت عصمت امام و خليفه آنكه كسى كه علم كتاب در نزد اوست كفاية بنمايد شهادتى او برسالت رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله و سلّم علي سبيل الانفراد و الاستقلال چنانكه ظاهر عطفست و مقابل و هم اندازه باشد شهادت او با شهادتى حضرت پروردگار معقول نخواهد بود مگر آنكه او معصوم از هر خلل و خطا و مصفى من اللّه تعالى باشد چه آنكه بديهى است كه شهادتى من يجوز عليه الخطاء و العصيان معادل با شهادتى پروردگار نخواهد بود و اكتفا باو نخواهد شد در شهادتى برسالت و همچه كسي در ميان امت نميشود مگر آنكه در همه امور تالى و قرين حضرت رسول باشد و او غير امام و خليفه را نشايد البته چه آنكه تالي حضرت رسول نخواهد بود الا من يقوم

ص: 180

بعده بامر الرعية پس آيه بمعونه عقل صريح است در آنكه امام بايد معصوم و مطهر باشد فهو المطلوب و اما بحث شان نزول پس بعضى از عامه چون ملاحظه نمودند وضوح آيه را بر شرطيت عصمت در امام بمعونه عقل تفسير كردند و «من عنده ام الكتاب را بان المراد به هو اللّه سبحانه و تعالى» چنان كه طبرسى آنرا نقل از ضحاك و زجاج نمود و اين تفسير ظاهرا غير وجيه بلكه غير معقولست چه آنكه اگر لفظ من و من عنده موصوله باشد چنانكه ظاهر آيه است پس بايد مراد باو غير حقسبحانه و تعالى باشد حذرا من التكرار زيرا كه اولا ذكر فرمود كافى بودن شهادتى حقسبحانه و تعالى را بر رسالت آنسرور و اگر مراد باو استفهاميه يا من جاره بالكسر باشد با آنكه قرائت محتمله شاذه است غير مناسب با معنى آيه است كه مقصود رد نمودن كفار و تثبيت امر رسالت است بدو امر يكى بشهادتي حضرت پروردگار بسبب اعطا فرمودن معجزات باهرات بحضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم كه موجب صدق رسالت اوست و ديگر بشهادتى كسى كه ممتاز از جميع ناس باشد بامورى كه خلق مرتدع شوند از انكار رسالت بتصديق و شهادت او برسالت و هذا ظاهر لا يخفي و بعضى از عامه حمل نمودند و من عنده علم الكتاب را بعبد اللّه بن سلام كه اعلم اهل كتاب بود و ايمان آورد بحضرت رسول و اين احتمال مردود است بدو وجه اول آنكه عبد اللّه بن سلام و امثال او ممن يجوز عليهم الخطاء و العصيان چگونه كفاية خواهد نمود شهادتى او بانفراده و بالاستقلال در امر رسالت و ثانى آنكه نزول آيه در مكه در مقابل كفار و مشركين از قريش و عبدة الاصنام بود و عبد اللّه بن سلام در مدينه بشرف اسلام رسيد و سعيد بن جبير از مفسرين عامه اين حمل را بهمين وجه منع نموده است و نيشابورى نيز در تفسير خود بهمين وجه منع نمود حمل و من عنده علم الكتاب را بعبد اللّه بن سلام و آنچه معروف بين مفسرين و روات و علماء عامه و خاصه است آنكه اين آيه شريفه در شان حضرت امير المؤمنين علي بن ابيطالب عليه السلام نازلشد و مراد به و من عنده علم الكتاب علي بن ابي طالب است و ثعلبى در تفسير كبير خود بروايات عديده از عبد اللّه بن سلام نقل كرد كه از حضرت رسول سئوال نمود كه مراد به و من عنده علم الكتاب كيست فرمود علي بن ابي طالب و بنابراين روايت ثعلبى وجه ثالثى ظاهر ميشود از بطلان احتمال آنكه مراد به و من عنده علم الكتاب عبد اللّه بن سلام باشد چه آنكه خود او از پيغمبر روايت ميكند كه مراد غير اوست و احمد حنبل همين روايت را كه ثعلبى از عبد اللّه بن سلام نقل نموده تصديق نمود و ابو معاويه كه يكى از فضلاى علماي عامه است از اعمش و ابى الصلاح نقل نمود كه مراد بمن عنده علم الكتاب على بن ابى طالب است زيرا كه او عالم بود بعلم تفسير و تاويل و ناسخ و منسوخ و حلال و حرام و خلف كه يكى از قراء معروفست از عطيه از ابو سعيد خدرى نقل نمود كه از حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم سئوال

ص: 181

نمودم كه خبر ده مرا از آنچه خداى تعالى در محكم كتاب خود فرمود قُلْ كَفىٰ بِاللّٰهِ شَهِيداً بَيْنِي وَ بَيْنَكُمْ وَ مَنْ عِنْدَهُ عِلْمُ اَلْكِتٰابِ فرمود ذاك اخى على بن ابى طالب مولف كتاب زاد المسير كه يكى از فضلاى عامه است گفته كه و من عنده علم الكتاب على بن ابى طالبست و ابو نعيم از محمد بن حنفيه و جابر و عبد اللّه بن عمر و ابو هريره و عايشه روايتكرده است كه در آيه قُلْ كَفىٰ بِاللّٰهِ شَهِيداً بَيْنِي وَ بَيْنَكُمْ وَ مَنْ عِنْدَهُ عِلْمُ اَلْكِتٰابِ آنكس على بن ابيطالبست شيخ جلال الدين سيوطى در كتاب اتقان و باغنوى در معالم التنزيل از عبد اللّه بن سلام نقل كردند كه از پيغمبر سئوال كردم از قوله تعالي و من عنده علم الكتاب فرمود ذاك على بن ابى طالب مؤلف گويد معروفستكه يكى از فضلاى اهل اسلام از عالمي سؤال نمود كه در ثبوت نبوت حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بكدام دليل خواطر خود را جمع نموديد و باو مطمئن شديد آن عالم گفت بآن ادله معروفه در كتب علماء متكلمين آن فاضل خنديد و گفت من بتصديق على بن ابى طالب مر حضرت رسولرا خواطر خود جمع نمودم و ظاهر آنكه نظر بعض فضلا مذكور بدو امر باشد يكي آنكه چون على بن ابى طالب مجمع جميع كمالات نفسانيه از علم و عمل بوده است پس اگر شبهه در رسالت پيغمبر بود البته آنسرور تصديق او نمينمود پس تصديق او دليل است بر صدق رسالت آنحضرت دويم آنكه استفاده اينمطلب را از آيه مذكوره نموده بآنكه خداوند عالم تلقين نمود بندگان خود را در اين آيه شريفه بكفايت نمودن تصديق حضرت امير برسالت سيد انبياء در تمام بودن حجت از براي عباد او يعنى كفايت خواهد فرمود در مقام اجتهاد بتصديق برسالت حضرت پيغمبر همان تصديق نمودن حضرت امير المؤمنين عليه السّلام بانه صلّى اللّه عليه و آله و سلّم رسول صادق امين

دليل بيست و نهم آيه شريفه وَ اِعْتَصِمُوا بِحَبْلِ اَللّٰهِ جَمِيعاً

تفسير ظاهر آنكه اى مؤمنان چنگ بزنيد بريسمان الهى جميعا و لابد بدلالة اقتضاء معنى حقيقى ريسمان مراد نخواهد بود بلكه مقصود بقاعدۀ استعاره چنگ زدن بذيل انبياء و رسل و ائمۀ دين خواهد بود كه ايشان رشتۀ محكم خداوند ميباشند كه سبب نجات از مهالكند چنانكه چنگ زدن بريسمان سبب است از براي نجات و سلامتى از مواقع هلكه و بعضي از مفسرين تفسير نموده اند كه مراد بحبل اللّه در آيه نفس مقدس حضرت نبويست و در روايات اهل بيت سلام اللّه عليهم اجمعين مراد حضرت رسول و ائمة الهداة من اهلبيته ميباشند و در تفسير ثعلبى از حضرت باقر عليه السّلام نقل نمود كه مائيم ريسمان محكم الهى در آنجا كه فرموده است وَ اِعْتَصِمُوا بِحَبْلِ اَللّٰهِ جَمِيعاً و محمد بن ابراهيم نعمانى از جابر بن عبد اللّه انصارى روايتكرده است كه اهل يمن خدمت حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آمدند در حالتيكه حضرت رسول باعجاز خبر داده بود بورود ايشان قبل از آمدن ايشان و فرمودند كه اهل يمن با روى خوش و چهره دلكش بسوى شما ميآيند و چون بر رسولخدا داخلشدند فرمود ايشان قومى هستند

ص: 182

كه دلهاى ايشان نرم و ايمان ايشان راسخ است پس اهل يمن عرضكردند يا رسول اللّه وصى شما بعد از شما كيست فرمود آنكسي است كه خداى تعالى شما را امر كرده است كه باو چنگ بزنيد و او را محكم نگاه داريد در آنجا كه فرموده وَ اِعْتَصِمُوا بِحَبْلِ اَللّٰهِ جَمِيعاً وَ لاٰ تَفَرَّقُوا تا آنكه امر فرمود كه برخيزيد در ميان اين صفوف و بفراست ايمان خود بشناسيد او را پس اهل يمن برخاستند و در ميان جمعيت بر روى اهل مسجد مينگريستند تا آنكه چشم ايشان بر حضرت امير المؤمنين عليه السّلام افتاد عرضكردند يا رسول اللّه اين مرد است حضرت رسول فرمود شما برگزيدگان خداوند هستيد كه وصى رسولخدا را شناختيد بفراست و بشارت داد ايشانرا ببهشت و آنكه در ركاب على بن ابى طالب عليه السّلام شهيد خواهيد شد و اينجماعت بودند كه در جنگ صفين در ركاب ظفر انتساب حضرت شاه ولايت بدرجه رفيعه شهادت فايز شدند و صاحب كتاب مناقب الفاخره از ابن عباس نقل نمود كه در خدمت رسولخدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بوديم شخص اعرابى آمد خدمت حضرت رسول و عرضكرد شنيدم كه فرمودى و اعتصموا بحبل اللّه حبل خدا كدامستكه باو تمسك جوئيم آنحضرت دست خود را بر دست على عليه السلام زده فرمود باين تمسك جوئيد و محمد ابن على عنبرى بسند خود از حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم نقل نمود كه شخصى سؤال نمود از آيه وَ اِعْتَصِمُوا بِحَبْلِ اَللّٰهِ جَمِيعاً حضرت رسول دست على بن ابيطالب را گرفته فرمود اينست حبل خدا باو تمسك جوئيد پس آن اعرابى در بغل گرفت حضرت امير را و عرضكرد اللهم اني اشهدك قد اعتصمت بحبلك رسولخدا فرمود هركه خواهد يكى از اهل بهشت را به بيند اينمرد را ببيند بالجمله اخبار بسيارى از عامه و خاصه رسيده است كه اهلبيت حضرت رسول حبل اللّه و ريسمان محكم خدا و زمام و رشته محكم حقند ابن ابي الحديد گفته است اينكه حضرت رسول ميفرمايد ايشانند زمامهاى محكم حق گويا حق را بايشان قرار داده است ميگردد با ايشان هرجا كه بگردند و ميرود با ايشان هرجا كه بروند مانند شتر كه بفرمان مهار است و فرمود كه ايشان زبانهاى حقند چنانكه در قرآن فرموده است وَ اِجْعَلْ لِي لِسٰانَ صِدْقٍ فِي اَلْآخِرِينَ و صادر نميشود از ايشان حكمى و نه سخني مگر آنكه آنحكم و آنسخن موافق است با حق و مطابق است با صواب و اگر بگوئى كه اينكلمات دلالت دارند بر عصمت عترت طاهره پس اصحاب تو از علما چه ميگويند جواب گوئيم عصمت عترة طاهره مسلم و لكن شرط بودن عصمت در امام واجب نخواهد بود مؤلف گويد آيه شريفه دلالت واضحه دارد بر عصمت امام و شرطيت عصمت در امام اما عصمت بجهة آنكه حبل خدا كه رشته محكم و ريسمان خدا باشد معقول نخواهد بود كه بعضى از اجزاء آن حبل و رشته خارج از طاعة اللّه باشد و يا بر خطا و غير صواب باشد چه در اين صورت حبل اللّه نخواهد بود بلكه حبل الشيطان خواهد بود و زمامى كه داير مدار حق است

ص: 183

البته ملازم با عصمة است و اما شرطيت عصمت در حق امام چه آنكه حقتعالى امر فرمود از روي تحتم و وجوب چنانكه مفاد امر است باعتصام و چنگ زدن بآن و اگر امر فرمايد باطاعت و انقياد و اعتصام اهل عصيان و خطا هرآينه مستلزم امر به تناقض و اغرآء بقبايح و اضلال عباد است چنانكه سبق ذكر يافت در ادله مقدمه تعالى اللّه عما يقول الظالمون علوا كبيرا

دليل سى ام آيات وارده كه مشتمل بر لفظ صراط و صراط المستقيم و صراطى

چون قوله تعالى وَ أَنَّ هٰذٰا صِرٰاطِي مُسْتَقِيماً فَاتَّبِعُوهُ و قوله تعالى اِهْدِنَا اَلصِّرٰاطَ اَلْمُسْتَقِيمَ و قوله تعالى أَ فَمَنْ يَمْشِي مُكِبًّا عَلىٰ وَجْهِهِ أَهْدىٰ أَمَّنْ يَمْشِي سَوِيًّا عَلىٰ صِرٰاطٍ مُسْتَقِيمٍ و امثال آن و اخبار واردۀ از اهلبيت عصمت در اينكه مراد بصراط مستقيم در اين آيات على بن ابى طالب و ذريه طاهره او از ائمه هدى صلوات اللّه عليهم اجمعين ميباشند زياده از حد تواتر است قريب باين مضامين عن الباقر و الصادق عليهما السلام كه صراط مستقيم امام است و يا آنكه مائيم صراط مستقيم كه امر فرموده است حقتعالى خلايق را بمتابعت آن و يا آنكه مراد باو آل محمد است زياده از حد تواتر است و هركسيكه طالب باشد رجوع بكتب تفسير و مؤلفات علماء اماميه از تفسير صافى و ساير تفاسير ايشان و باصول كافى و كتب بحار مجلسى و ساير مؤلفات ايشان نمايد و مقصود بذكر آنكه آنچه منقولست از علماء عامه در اين باب نقل شود و بعد بيان شود استدلال بآنچه مقصود در مقام است از عصمت و شرطيت آن در امام - ابو بكر شيرازى كه از اعيان علماء عامه است بسند خود از قتاده از حسن بصرى در آيه أَنَّ هٰذٰا صِرٰاطِي مُسْتَقِيماً گفته است خداى تعالى ميفرمايد اين طريق علي بن ابى طالب و ذريه او طريقيست مستقيم پيروي آن كنيد و بآن چنگ درزنيد كه راهيست واضح و روشن و در آن هيچ كجى نيست و محمد بن ابراهيم ثقفى در كتاب مناقب از ابو برده اسلمى روايت كرده است كه پيغمبر فرمود از خدا سؤال كردم كه صراط مستقيم خود على بن ابي طالب را قرار دهد و حقتعالي اجابت فرمود و اين آيه نازلشد ابراهيم بن محمد حموينى گفته است كه مقصود بصراط ولاية آل محمد است و در بعضى از روايات ايشان مراد بصراط محمد و آل محمد عليهم السلام ميباشند ثعلبى در تفسير خود در آيه اِهْدِنَا اَلصِّرٰاطَ اَلْمُسْتَقِيمَ از مسلم بن حيان روايت كرده است كه از ابو بريده شنيدم كه گفت صراط محمد و آل محمد عليهم السلام است وكيع بن جراح در تفسير خود از سفيان ثورى از سدى و مجاهد نقل كرده است كه در آيه اِهْدِنَا اَلصِّرٰاطَ اَلْمُسْتَقِيمَ محمد و اهلبيت اويند و نيز ابراهيم بن محمد حمويني از خثيمه از امام محمد باقر عليه السّلام نقل نموده كه آن حضرت فرمود مائيم صراط مستقيم خدا و مائيم راه روشن خدا و مائيم راه راست مر كسانيرا كه بما پيروى كنند و نيز همين ابراهيم بن محمد بسند خود نقل نموده در آيه إِنَّ اَلَّذِينَ لاٰ يُؤْمِنُونَ بِالْآخِرَةِ عَنِ اَلصِّرٰاطِ لَنٰاكِبُونَ از اصبغ بن نباته از امير المؤمنين

ص: 184

عليه السلام كه مراد ناكبون عن ولايتنا يعنى بدرستى كه كسانى كه ايمان بآخرت نياوردند از صراط كه مراد ولايت ما اهلبيت باشد عدول كنندگانند احمد بن حنبل كه در نزد بعضى معروف بمحدث حنبلي است از ابو بريده اسلمى روايت كرده كه الصراط المستقيم هو صراط محمد و آل محمد عليهم السلام و در بعضي از اخبار عاميه از عبد اللّه بن عمر مرويست كه گفت من پيروى ميكنم اين پيشانى سفيد يعنى علي را كه پيش از همه مؤمنان اسلام آورد و حق هميشه با اوست و من خود از رسولخدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم شنيدم كه در آيه أَ فَمَنْ يَمْشِي مُكِبًّا عَلىٰ وَجْهِهِ أَهْدىٰ أَمَّنْ يَمْشِي سَوِيًّا عَلىٰ صِرٰاطٍ مُسْتَقِيمٍ فرمود تمام مردم بر روى درافتاده باشند در روز قيامت مگر على ابن ابي طالب و معنى آيه اينست كه كسي كه ميرود برو در افتاده و سرنگون راه يافته تر است و بمطلوب رسنده تر است يا آن كسي كه براه راست رود با قامت راست و ايستاده و بالجملۀ بعد از اينكه بر تو محقق شد كه مراد بصراط الهى و صراط مستقيم كه بر استقامت واقعيۀ الهيه باشد كه خداوند على اعلا او را وصف باستقامت فرموده باشد محمد و آل محمد و يا علي بن ابيطالب باشد و يا ولاية اهل بيت باشد چنانكه از تفاسير و از اخبار مرويه علماء عامه معلوم شد البته ملازم خواهد بود با عصمت و طهارت چه آنكه حقيقة استقامت سلوك در جميع احوالست بر جاده حق و محجۀ بيضا كه بهيچ وجه من الوجوه اعوجاج و افراط و تفريط در او تطرق نيابد بلكه چشم از ما سوى اللّه پوشيده و بالكليه متوجه اطاعت مولا و پروردگار خود شده باشد و اين در غايت صعوبت و عسر است از اينجهة بود كه حضرت رسول از خطاب آيۀ شريفۀ وَ اِسْتَقِمْ كَمٰا أُمِرْتَ فرمودند شيبتنى سوره هود پس دلالت آيات شريفه بر عصمت اهلبيت در كمال وضوحست و اما افاده نمودن شرطيت عصمت در امام پس بجهة آنكه حقتعالى امر فرمود در همين آيات بر وجوب متابعت ايشان بقوله تعالي أَنَّ هٰذٰا صِرٰاطِي مُسْتَقِيماً فَاتَّبِعُوهُ و مذمت فرمود در ترك متابعت ايشان بقوله أَ فَمَنْ يَمْشِي مُكِبًّا عَلىٰ وَجْهِهِ أَهْدىٰ أَمَّنْ يَمْشِي سَوِيًّا عَلىٰ صِرٰاطٍ مُسْتَقِيمٍ و آنكه آنها ايمان بآخرت نياوردند بقوله تعالي إِنَّ اَلَّذِينَ لاٰ يُؤْمِنُونَ بِالْآخِرَةِ عَنِ اَلصِّرٰاطِ لَنٰاكِبُونَ پس امر بمتابعت و يا مذمت و توبيخ بر ترك متابعت ايشان با تجويز كذب و الفسوق و العصيان مستلزم تناقض و اغراء نمودن بقبايحست مر مكلفين را و آن باطل است جدا

دليل سى و يكم آيۀ شريفۀ فَسْئَلُوا أَهْلَ اَلذِّكْرِ إِنْ كُنْتُمْ لاٰ تَعْلَمُونَ *

و شأن نزول آيه حافظ محمد بن موسى شيرازى كه از بزرگان علماء اهل سنت است در كتاب مستخرج از دوازده تفسير نقل كرده است كه مراد باهل الذكر محمد و على و فاطمه و حسن و حسين سلام اللّه عليهم اجمعين ميباشند كه ايشان اهل ذكر و بيان و علم و اهل بيت نبوت و رسالت ميباشند و اين حديث را از سفيان ثورى نيز نقل نمود و ثعلبى در تفسير خود از جابر نقل نمود كه چون اين آيه نازلشد

ص: 185

حضرت امير المؤمنين عليه السّلام فرمودند مائيم اهل ذكر يوسف قطان در تفسير خود نقل نمود كه آيه در شأن علي بن ابى طالب عليه السّلام نازلشد شهرستاني در كتاب مفاتيح الاسرار بسند خود از حضرت امير المؤمنين و حضرت صادق عليهما السلام نقل كرده است كه مراد از آيۀ آل محمد است و حافظ ابى نعيم از انس بن مالك نقل كرده است از حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم كه مراد باهل الذكر نحن اهل البيت و ابى العباس فلكى نيز روايتكرد كه مراد على ابن ابى طالب و اهل بيت او خواهد بود و شاهد است بر اين تفسير حديث متواتر بين خاصه و عامه كه فرمود «انا مدينة العلم و علي بابها» و هم چنين شاهد است بر اين تفسير قوله تعالي وَ تَعِيَهٰا أُذُنٌ وٰاعِيَةٌ كه از مسلمات طرفين است كه مراد باذن واعيه على بن ابى طالب عليه السلام است كه معدن علم و صاحب اسرار الهيست و خداوند عالم در اين آيۀ شريفه امر فرمود بسؤال نمودن احكام دين شريعت از اصول و فروع و اخبار سموات و ارضين را از گذشته و آينده از اهل ذكر چنانكه يوسف قطان در تفسير خود گفته است كه سدى گفت در نزد عمر بن الخطاب نشسته بودم كه كعب ابن اشرف و جماعتى از يهودان سؤال نمودند از عمر كه در كتاب شما كه قرآن باشد مذكور است كه وَ جَنَّةٍ عَرْضُهٰا كَعَرْضِ اَلسَّمٰاءِ وَ اَلْأَرْضِ و اگر يك بهشت وسعت او بقدر هفت آسمان و زمين باشد پس در روز قيامت جاى اينهمه بهشتها در كجا خواهد بود عمر گفت نميدانم در اين سخن بودند كه على عليه السلام داخل شد فرمود در چه سخن بوديد يهودي سئوال خود را مكرر كرد حضرت امير المؤمنين عليه السلام فرمود بمن بگوئيد كه چون روز آيد شب بكجا ميرود گفتند در علم خدا فرمود بهشت نيز در علم خدا خواهد بود پس على عليه السلام از آنجا برخاسته خدمت حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آمد و گذشته را بعرض آن حضرت رسانيد پس اين آيه در شأن على نازلشد كه فَسْئَلُوا أَهْلَ اَلذِّكْرِ إِنْ كُنْتُمْ لاٰ تَعْلَمُونَ * و بالجمله خداوند علي اعلا على سبيل الكلية و الاطلاق امر فرمود بتمام امت كه هرچه را كه جاهل بآن باشيد رجوع باهل ذكر نمائيد و امر برجوع مستلزمست علم مسئول و عصمت او را چه آنكه اگر مسئول جاهل باشد يا غيرمعصوم كه جايز الخطا و السهو و النسيان و الكذب و الافتراء باشد هرآينه لازم خواهد آمد كه در جواب سآئل آنچه غير معلوم و خطا و كذبست گفته باشد و امر بسؤال از چنين مسئول مستلزمست كه خداوند بندگان خود را اغراء بجهل و تحريص بمنكرات و قبايح كرده باشد و صدور همچه امرى از حضرت اقدس تعالي محال خواهد بود و نيز امر بسؤال نمودن تمام امت از اهل ذكر و متابعت ايشان در آنچه جواب فرمودند و گوش فرا دادن بامر ايشان معقول نخواهد بود مگر آنكه آن مسئول امام و رئيس واجب الاطاعة باشد پس ثابت خواهد بود بآيۀ شريفه آنكه امام و خليفه و من يجب طاعته علي الامة شرطست كه داراى

ص: 186

موهبت الهيه باشند كه آن عبارت از عصمت و طهارت ايشان است و هو المطلوب مؤلف گويد اين جمله از ادله عقليه و نقليه بود كه بنظر قاصر رسيده است بر شرطيت عصمت و طهارت در امام و خليفه كه در كلمات اصحاب و مطاوي كلمات ايشان در باب امامت و در كتب تفاسير و اخبار نيافتم مگر قليلى از ادله كه معروف در افواه و السنۀ اهل علم و در حين تأليف اين مؤلف كتاب مخصوصى در باب شرطيت عصمت در امام و خليفه از علمآء در نزد حقير حاضر نبود مگر كتاب تنزيه الانبياء از سيد مرتضى عليه الرحمة در عصمت انبيا در حين تأليف اينمقدمه بنظر رسيده او در آن كتاب چيزي در باب شرطيت عصمت امام و خليفه متعرض نشد مگر آنكه در عصمت انبيا اكتفا نموده بدليل مختصرى از عقل و تمام آنكتاب را ممحض نموده از براى منزه ساختن ساحت قدس انبياء عما لا يليق بشأنهم و اهتمام كلى فرمود در دفع مناقشات عامه در آيات و اخباريكه دلالت دارند بر صدور بعضى از اموريكه منافي با عصمت انبياء عليهم السلام است مانند قوله تعالي وَ عَصىٰ آدَمُ رَبَّهُ فَغَوىٰ الى آخر الانبياء كه هريك از آيات و اخبار كه از اين مقوله در حق انبياء وارد شد، نقض و ابرام در دلالت آن فرموده و تاويلات و توجيهات مناسبه در هريك فرمودند شكر اللّه تعالى سعيه و لكن آنچه فرموده اند دخلى بمسئله شرطيت عصمت امام و خليفه نداشته است كه عمده مقدمه در مسئله امامت است كه واقعا آنچه شكننده پشت اعدآء دين است همان تثبيت و تقرير و محكم نمودن همين مقدمه است كه بحمد اللّه و توفيقه اين همه براهين قطعيه عقليه كه قريب بده برهان عقل است كه ذكر شد و قريب بده برهان ديگر كه مركب از عقل و نقل است و ادله نقليه از آيات محكمه باقرار و اعتراف علما و مفسرين عامه اگرچه از باب آنكه خداوند على اعلا تعميه ابصار ايشان نموده و حق را بزبان ايشان جاري فرموده باشد ثابت نموديم شرطيت عصمت و طهارترا در حق امام و خليفه كه بفقدان شرط عصمت باطل خواهد بود امامت و خلافت خليفه و لكن خصوص عصمت حضرت امير المؤمنين و اهل بيت طاهرين را آيات و اخبار بسياري دلالت دارد كه ايشان معصوم و مطهر از هر خلل و زلل و مؤيد باين موهبت الهيه ميباشند كه آن اخبار و آيات از مسلمات طرفين است و لكن استفاده شرطيت عصمت در امام و خليفه از آنها مشكل است مگر بمقدمات خارجيه و ما جملۀ از آنها را بر سبيل اختصار عنوان مينمائيم كه طريق استنباط باشد از براى آنچه ذكر مينمائيم كه اهل معرفت از اخوان را سهل باشد طريق استنباط از آنچه ذكر نموديم و آنرا ملحق بادله مينمائيم فنقول و باللّه المستعان و بوليه عجل اللّه فرجه الاعتصام

دليل سى و دويم قوله تعالى وَ مِمَّنْ خَلَقْنٰا أُمَّةٌ يَهْدُونَ بِالْحَقِّ وَ بِهِ يَعْدِلُونَ

صدر الائمة موفق بن احمد خوارزمى و ابن شهرآشوب از روات عامه از ابن عباس نقلكردند كه مراد على بن ابى طالب عليه السّلام است كه

ص: 187

ميخواند مردمرا بحق و هدايت مينمايد ايشانرا و بحق عدالت مينمايد و ابن مردويه كه از محدثين عامه است همين حديث را نقل نموده است و امام فخر رازى گفته است كه مراد از امة در اين آيه قوم محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ميباشد يعنى بعلى ابن ابى طالب و ائمه از ذريه او و حافظ ابو نعيم نيز همين روايت را نقل كرده است و در روايت انس ابن مالك چنين نقل نمودند كه از پيغمبر شنيدم كه اين آيه را تلاوت كرد و فرمود كه از امت من قومى هستند كه از امروز تا روزيكه عيسى بن مريم عليهما السلام از آسمان فرود آيد بر حقند و بحق ثابت قدمند و دنيا از وجود مطهر ايشان هرگز خالى نخواهد بود و بعد از ثبوت شان نزول آيه در حق اهلبيت باقرار علما و مفسرين عامه اشكالى نيست در دلالت كردن آيه بر عصمت اهلبيت چه آنكه كسانيرا كه خدا خبر داده باشد و گواهى داده باشد كه ايشان هادى راه حق خواهند بود و تعديل ايشان فرموده باشد بقوله وَ بِهِ يَعْدِلُونَ البته بايد معصوم از هر زلل و خلل باشند زيرا كه با عدم عصمت و طهارت و فقدان اين موهبت الهيه و جايز بودن خطا و خلل و زلل و شبهات و الكذب و الافتراء محال خواهد بود كه در جميع امور ظاهره و باطنه معدل بتعديل الهى شوند

دليل سى وسيم قوله تعالى إِنَّ اَلَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا اَلصّٰالِحٰاتِ أُولٰئِكَ هُمْ خَيْرُ اَلْبَرِيَّةِ

الي قوله تعالى رَضِيَ اَللّٰهُ عَنْهُمْ وَ رَضُوا عَنْهُ ذٰلِكَ لِمَنْ خَشِيَ رَبَّهُ يعنى بدرستيكه آنچنان كسانيكه ايمان بخدا آوردند و عمل نمودند جميع صالحاترا آنگروه بهترين اهل بريه و اهل زمينند و آنها كسانى هستند كه خداوند على اعلا از ايشان خوشنود و ايشان از حضرت پروردگار خوشنود چه آنكه خداوند اولا تصديق فرمود بايمان ايشان كه مؤمن نفس الامرى باللّه تعالى ميباشند و بهيچ وجه من الوجوه شبهه و ريبى در ايمان آنها نخواهد بود و ثانيا اخبار فرمود كه ايشان عمل نمودند بجميع صالحات چنانكه مقتضى جمع محلي باللام است كه مفيد عموم است باتفاق همۀ لغويين خصوصا بقرينۀ عقل كه از جمله افراد جمع محلي باللام استغراق جميع مراتب آحاد او است كه اگر عهدى در بين نباشد لابدا بايد حمل بر جميع مراتب آن جمع بشود و الا لازم خواهد آمد ترجيح بلا مرجح اگر حمل شود بيكى از مراتب دون استغراق فهو باطل جدا پس اينجماعت كه حقسبحانه و تعالي اخبار فرموده است كه ايشان عمل نمودند بجميع افراد و اقسام و مراتب صالحات از اعضا و جوارح و قلب و نفس و ظاهر و باطن در تمام اوقات و ازمان در جميع اقوال و افعال چه آنكه اگر در يكى از اوقات يكى از آن امور تخلف شود عمل بجميع صالحات نخواهد شد و آن مستلزم تكذيب ظاهر اخبار حضرت جل و علا خواهد بود البته همچو اشخاص لابد است كه كسانى باشند كه واجد موهبت الهيه كه مرتبه جليله عصمت است باشند و ثانيا اخبار فرمود بطريق حصر على نحو المبالغة بقوله تعالى أُولٰئِكَ هُمْ خَيْرُ اَلْبَرِيَّةِ يعنى آنگروه لا غير ايشان بهترين بشر و خلايقند و اين آيه

ص: 188

صريح است كه اينجماعتي كه خداوند توصيف ايشان فرموده است باين اوصاف بهتر از انبياء اولو العزم و غيرهم ميباشند و معلوم استكه انبياء اولو العزم سلام اللّه عليهم اجمعين داراى منصب جليله عصمت بودند و چگونه مى شود كسانى كه بهترين بشر و افضل از انبياء باشند فاقد مراتب عصمت باشند پس آيه صريح است در عصمت اينجماعتى كه خداوند اخبار فرموده است بحالت ايشان و ثنا نموده آنها را غاية الامر بدليل قطعى خارج شده است از اين عموم حضرت خاتم الانبياء صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ديگر مراتب ساير خلايق بنص آيه شريفه آنكه آنجماعت افضل و اعلي از جميع خلق روي زمين خواهند بود چه آنكه لفظ بريه عبارتست از مطلق وجه ارض من البر بمعنى التراب كما عن بعض اهل اللغة او من برء الخلق لانه تعالى هو البارئ للخلايق فخير البرية اى خير الخليقة و رابعا بآنكه در آخر آيه فرمودند رَضِيَ اَللّٰهُ عَنْهُمْ وَ رَضُوا عَنْهُ چه خوشنودى خدا از ايشان على سبيل الاطلاق و الكلية نميشود مگر آنكه آنجماعت در تمام اقوال و اعمال و حالات ظاهرا و باطنا مشغول بطاعت و انقياد امر حضرت آفريدگار باشند كه اگر يكى از اوقات برخلاف طاعة الهى باشند البته برخلاف رضا و خوشنودي حضرت رب العالمين خواهند بود و اين منافى با رضايت مطلقه الهيه خواهد بود بالجمله دلالت آيه شريفه از وجوه عديده بر عصمة هؤلاء الموصوفين و الممدوحين بمدايح اللّه تعالي در كمال صراحت و ظهور است و اما تعيين آن جماعت كه آنها كيانند و چه كسانند فنقول آنكه علماء عامه نقل كردند كه آيه شريفه در شأن على و اهل بيت او نازلشد و حافظ ابو نعيم و ابن مردويه بزياده از چهل سند اين حديث را كه آيه در شأن علي نازل شد نقل نمود و بعد از آن گفت هر وقت على عليه السّلام ميآمد اصحاب رسول خدا ميگفتند خير البريه آمد و حافظ ابو نعيم اصفهاني بدوازده سند اين حديث را نقل نمود و ابن حجر متعصب در كتاب صواعق محرقه از كتاب حافظ زرندى بچندين سند نقل نمود اينحديث را كه آيه در شأن علي عليه السّلام نازلشد ابو بكر شيرازى در كتاب نزول القرآن في شان امير المؤمنين بسند خود از انس بن مالك نقل نموده است كه إِنَّ اَلَّذِينَ آمَنُوا در شأن على عليه السّلام نازلشد كه پيش از همه كس رسول خدا را تصديق كرد وَ عَمِلُوا اَلصّٰالِحٰاتِ باداء فرايض پيوست أُولٰئِكَ هُمْ خَيْرُ اَلْبَرِيَّةِ يعنى على افضل خلق است بعد از رسول خدا صدر الائمه موفق بن احمد در كتاب مناقب بسند خود نقل نموده است كه آيه إِنَّ اَلَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا اَلصّٰالِحٰاتِ أُولٰئِكَ هُمْ خَيْرُ اَلْبَرِيَّةِ در شأن علي عليه السّلام نازل شد و حاكم ابو القاسم در كتاب شواهد بسند خود از ابن اشراحيل نقل كرده است كه مراد باين آيه شريفه على بن ابيطالب عليه السّلام است اعمش بسند خود از عطيه و نيز صدر الائمه بسند ديگر از جابر انصارى نقل كرده اند كه رسولخدا فرمود علي خير البريه است يعنى بهترين مردم است جبرى بسند خود از

ص: 189

ابن عباس نقلكرده است كه آيه در شان على عليه السّلام نازلشد و كثير از اخبار مرويه از كتب علماء عامه باين مضمون رسيده است چنانكه امام فخر رازى بسند خود از ابن مسعود و از عايشه نقل كرده است كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود «على خير البشر و من ابى فقد كفر» و ابو نعيم حافظ اصفهانى و ابو بكر شيرازى و ابن مردويه و صدر الائمة و احمد بن حنبل و بلادرى و ابن عبدوس و طيرانى در كتب روايات و تواريخ خودشان همين لفظ را از حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم نقل نموده اند كه «على خير البشر و من ابى فقد كفر» ابراهيم بن محمد حموينى كه از اعيان علماء عامه است بسند خود نقل نموده است كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمودند كه هركه نگويد على بهترين بشر است آنكس كافر است و نيز صدر الائمه بسند ديگر از ابو سعيد خدرى روايت كرده است كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود كه «على خير البرية» و الحمد للّه على ما هدانا

دليل سى وچهارم قوله تعالى في سورة العصر

من قوله إِلاَّ اَلَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا اَلصّٰالِحٰاتِ وَ تَوٰاصَوْا بِالْحَقِّ وَ تَوٰاصَوْا بِالصَّبْرِ و همچنين قوله تعالى إِنَّ اَلَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا اَلصّٰالِحٰاتِ سَيَجْعَلُ لَهُمُ اَلرَّحْمٰنُ وُدًّا و تقريب استدلال باين دو آيه مانند آيه سابقه است در دلالت نمودن بعصمت هؤلاء الممدوحين بمدايح اللّه تعالى - حافظ ابو نعيم اصفهانى بسند خود از ضحاك از ابن عباس نقلكرده است كه مراد بان الانسان لفى خسر ابو جهل است و مراد بالالذين آمنوا و عملوا الصالحات و تواصوا بالحق على بن ابى طالب عليه السّلام است و نيز همين حافظ بسند خود از رفاعه نقل نموده است كه مراد علي بن ابى طالب است امام فخر رازى در تفسير كبير و نيشابورى و ابن حجر در صواعق محرقه و ثعلبى در تفسير خود و ابراهيم بن محمد حموينى و حافظ ابو نعيم اصفهاني و صدر الائمة موفق بن احمد و ابن مغازلى شافعى و جبرى در تفسير خود و بغوي و سجستانى و طبرى و غير ايشان در كتب تفاسير و تواريخ خودشان نقلكرده اند كه آيه شريفه إِنَّ اَلَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا اَلصّٰالِحٰاتِ سَيَجْعَلُ لَهُمُ اَلرَّحْمٰنُ وُدًّا در حق على بن ابي طالب و ذريه طاهرين او نازلشد و مراد بسيجعل لهم الرحمن ودا عهد مخصوص و محبت مخصوصه خواهد بود كه اختصاص باهل بيت سلام اللّه عليهم اجمعين دارد

دليل سى وپنجم آيۀ شريفه إِنَّ اَللّٰهَ وَ مَلاٰئِكَتَهُ يُصَلُّونَ عَلَى اَلنَّبِيِّ يٰا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا صَلُّوا عَلَيْهِ وَ سَلِّمُوا تَسْلِيماً

ثعلبي در تفسير خود گفته است كه چون آيه شريفه نازلشد اصحاب عرض كردند يا رسول اللّه سلام برترا دانسته ايم و اما صلوات بر تو چگونه است حضرت رسول فرمودند بگوئيد «اللهم صل على محمد و آل محمد» و اينحديث صلوات بر محمد و آل محمد را اعيان علماء عامه بطرق كثيره در كتب خودشان نقل نموده اند و ابراهيم بن محمد حموينى اينحديثرا بده روايت نقل نموده هريك را بطرق عليحده و بخارى در صحيح خود بچهار روايت و مسلم در صحيح خود بسند معتبر نقل نموده اند و ابن مغازلى

ص: 190

شافعى بسند خود نقل نموده است كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود كه هركس صد مرتبه بر محمد و آل محمد صلوات بفرستد خدايتعالى صد حاجت او را برآورد ابو نعيم در كتاب حلية الاوليا بعد از نقل حديث گفته است كه اينحديث صحيح و متفق عليه همه اصحاب حديث است در صحت و مؤلف كتاب فردوس در باب ميم گفته است «من صلى على محمد و آل محمد مائة مرة قضى اللّه له مائة حاجة» و بروايت ديگر نقل نموده است كه هيچ دعائى نيست مگر آنكه در ميان آن دعا و آسمان حجابست تا آنكه آن دعاكننده بر محمد و آل محمد صلوات بفرستد و چون صلوات فرستاد آنحجاب برداشته ميشود و آندعا بآسمان بالا رود اگر چنين نكند آن دعا بصاحبش برگردد و سمعانى در كتاب مناقب الصحابه نقل نموده است كه هر دعائى از آسمان محجوبست تا آنكه داعى صلوات بر محمد و آل محمد بفرستد مولف گويد وجوب صلوات بر محمد و آل محمد در نمازهاى خمسه يوميه متفق عليه بين عامه و خاصه است حتى آنكه شافعى گفته است

يا اهلبيت رسول اللّه حبكم *** فرض من اللّه فى القرآن انزله

كفاكم من عظيم القدر انكم *** من لا يصلى عليكم لا صلوة له

بالجمله تقريب استدلال آنكه كسانى را كه واجب است بر تمام امت صلوات بر ايشان در تمام فرايض يوميه و و آنكه صلوات بر ايشان از اسباب استجابت دعاهاى امت سيد رسل خواهد بود و آنكه صلوات بر ايشانرا مقرون ساخت بصلوات بر حضرت سيد المرسلين صلّى اللّه عليه و آله و سلّم البته از براي ايشان مشابهة تامه است عند اللّه تعالى بحضرت رسول و از براى ايشان كرامت عظيمه و منزلت مخصوصه ايست عند اللّه كه مصطفى و برگزيده رب العالمين خواهند بود و كسيكه مخصوص باين موهبت شده باشد البته دامن طهارت او منزه است از لوث معاصى و گناهان و ملازمست اين مرتبه جليله با عصمت و طهارت كه موهبت الهيه از جانب حضرت رب الاربابست و هو المطلوب

دليل سى وششم آيه شريفه سَلاٰمٌ عَلىٰ إِلْيٰاسِينَ

كه در شأن آل محمد نازلشد چنانكه ابو نعيم اصفهانى از مجاهد نقل كرده است «سَلاٰمٌ عَلىٰ إِلْيٰاسِينَ » ال يس آل محمداند چه آنكه پس اسم مبارك حضرت سيد رسل است و آل يس آل محمد است و امام فخر رازى و ابن حجر در صواعق محرقه گفته اند كه اهل بيت پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در پنج امر مساوات با حضرت سيد رسل دارند كه خداوند عالم تسويه فرمود ميان ايشان اولا در سلام به حضرت رسول فرمود السلام عليك ايها النبى و در حق اهلبيت فرمود سلام على الياسين و ثانيا در صلوات بر پيغمبر و آل او در تشهد و ثالثا در عصمت و طهارت در حق حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود طه يعنى يا طاهر و در حق اهل بيت فرمود و يطهركم تطهيرا و رابعا در تحريم صدقه و خامسا در محبت قال اللّه قُلْ لاٰ أَسْئَلُكُمْ عَلَيْهِ أَجْراً إِلاَّ اَلْمَوَدَّةَ فِي اَلْقُرْبىٰ و تقريب استدلال آنكه حضرت حق سبحانه و تعالى در سوره مباركه وَ اَلصَّافّٰاتِ در مواضع عديده اختصاص داد انبياء

ص: 191

خود را بسلام من قوله سَلاٰمٌ عَلىٰ نُوحٍ فِي اَلْعٰالَمِينَ و سَلاٰمٌ عَلىٰ إِبْرٰاهِيمَ و سَلاٰمٌ عَلىٰ مُوسىٰ وَ هٰارُونَ ثم قال تعالى سَلاٰمٌ عَلىٰ إِلْيٰاسِينَ ثم ختم السورة بقوله وَ سَلاٰمٌ عَلَى اَلْمُرْسَلِينَ وَ اَلْحَمْدُ لِلّٰهِ رَبِّ اَلْعٰالَمِينَ و از واضحات آنكه اختصاص يافتن آل محمد بسلام در اثنآء سلام بر انبياء و مرسلين دليل واضحيست كه ايشان در مراتب و درجات كسانى هستند كه مصطفى و برگزيده خلاق عالمند و كسيكه در درجات مرسلين و اولو العزم است نمى شود مگر آنكه معصوم و مخصوص باشند بموهبت الهيه كه درجۀ رفيعه عصمتست و هو المطلوب

دليل سى وهفتم سوره مباركه حمد

من قوله تعالى اِهْدِنَا اَلصِّرٰاطَ اَلْمُسْتَقِيمَ الى آخر السوره چه در اثناى مقدمه گذشت من قوله تعالى وَ أَنَّ هٰذٰا صِرٰاطِي مُسْتَقِيماً فَاتَّبِعُوهُ و امثال آن از آيات كه مراد بصراط مستقيم كه خارج از حد افراط و تفريط و مصون از تعدى و اجحاف در اقوال و اعمال و صفات نفس است و آن محمد و آل محمد است و از اخبار و تفاسير عامه اين مطلب در تفسير صراط مستقيم تقرير يافت و محدث حنبلى گفته است كه مراد به الصراط المستقيم صراط محمد و آل محمد است وكيع بن جراح در تفسير خود از سفيان ثوري از سدى و مجاهد نقلكرده است كه مراد در آيه اِهْدِنَا اَلصِّرٰاطَ اَلْمُسْتَقِيمَ محمد و اهلبيت اويند كه خداوند متعال در اينسوره مباركه بيان آن فرمود بقوله صِرٰاطَ اَلَّذِينَ أَنْعَمْتَ عَلَيْهِمْ و آن بحسب تركيب عبارتي بدل كل از كل است كه مفيد بيان صراط مستقيم است و مراد بنعمت مذكور در آيه نه خصوص نعمت ظاهريه دنيويه است كه ابدان بآن ملتذ و متنعمند چه اين نعمت مشترك است بين همه مخلوقين از اهل ايمان و فساق و كفار و اختصاص باحدى دون احدي ندارد بلكه مراد از آن دو قسم از نعمت كماليه و جماليه است كه اول عبارتست از قبول اسلام و ايمان و اقرار بما جاء به النبى بحسب ظاهر شرع و ثانى عبارتست از تحلى و اتصاف نفس باخلاق و ملكات فاضله محموده و تزكيه نفس از رذايل و ملكات خسيسه و تحمل مشاق رياضات الهيه و اطلاع بر اسرار و دقايق حقيقيه و بعد از آن حق سبحانه و تعالى بيان ديگر فرموده بقوله غير المغضوب عليهم كه بدل كل است از براى انعمت عليهم يعني آن منعم عليهم همان كسانى هستند كه سالمند از غضب پروردگار و نفى غضب از ايشان بلفظ غير كه اثبات ضد آنست كه لا ثالث لهما يعنى آنها همان كسانى هستند كه هميشه بهمه احوال و اطوار متنعم به نعم حقيقيۀ الهيه اند كه بهيچ وجه من الوجوه جهة خشم و غضب در ساحت قدس ايشان راه ندارد و اينمعنى لازم مساوى عصمتست چه آنكه اگر بيكى از حالات و اطوار بحسب ظاهر و باطن مصون از معاصى و كدورات نفسانيه نباشند هرآينه در محل سخط و خشم حضرت آفريدگار خواهند شد و آن منافى با نفى غضبست از ايشان على سبيل الاطلاق و الكليه و بعد از آن فرموده است و لا الضآلين يعنى آن منعم عليهم سالمند از ضلالت كفر

ص: 192

و نفاق و شرك و مضل ديگران هم نخواهند بود بلكه هادى و راهنماى همۀ خلقانند بالجمله دلالة سوره مباركه بر عصمت و طهارت اهلبيت رسالت بمعونه آنچه نقلشد از شأن نزول آيه در كمال وضوح و ظهور است

دليل سى وهشتم اكثر آياتى كه در شأن اهلبيت رسالت نازلشد كه حقسبحانه و تعالي ايشان را مدح فرموده است بصفات و حالاتيكه ملازم با عصمت است

بعد از تأمل در آنها بمعونه شأن نزول آيۀ و اين استنباط نيكوئيست از براى اهل ايمان و يقين كه فهم آن بعد از دست آمدن طريقه استنباط از آنچه ذكر شد سهل و آسانست و اين آيات اكثر در كتب علمآء شيعه و تفاسير ايشان مذكور است من اراد فليرجع اليها

دليل سى ونهم اخبار بسيارى كه وارد شده است از حضرت اقدس نبوى صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در بيان فضايل و مقامات علي ابن ابيطالب عليه السلام و اهلبيت طهارت

كه آنها بعضى ببدايت نظر و برخى بتأمل در آنها بالصراحة و الظهور دلالت دارد بر عصمت و طهارت ايشان كه دو فقره از آنها را برشته تحرير بيرون ميآوريم كه طريق استنباط باشد از آنچه ذكر نميشود از آنجمله روايت متواتره بين طرفين است از عامه و خاصه كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمودند «كنت انا و على نورا بين يدي اللّه قبل ان يخلق آدم» چنانكه احمد بن حنبل در مسند خود نقل نمود و روايات از طرق عامه در اينحديث شريف بسيار وارد شده است حتي آنكه بعضى چنين ذكر كرده اند كه حديث اتحاد النورين اظهر من النور على شاهق الطور و محمد بن ابراهيم حموينى از ابن عباس نقل نموده كه از پيغمبر شنيدم كه فرمود بعلى به ابى طالب «يا على خلقت انا و انت من نور اللّه تعالي» و مضمون حديث اتحاد نورين را همين محمد ابراهيم حمويني در كتاب فضايل السمطين بشش روايت كه قريب المضمونند نقل نموده است و صدر الائمه اخطب خوارزمى حديث اتحاد نور على بن ابى طالب بانور اقدس نبوى را در كتاب مناقب بروايات عديده نقل نموده عبد اللّه خلف احمد بن حنبل كه سبط حنبل گفته ميشود بسند خود از سلمان فارسي روايت كرد كه حضرت رسول فرمودند كه من و علي نورى بوديم در نزد حقتعالى قبل از آنكه آدم خلق شود بچهارده هزار سال ابن مغازلى شافعى باسناد عديده نقل نمود حديث مذكور را و ابن شيرويه ديلمي كه از اعيان علماء عامه است در كتاب فردوس نقل نموده استكه حضرت رسول فرمودند من و على از يكنور آفريده شديم قبل از خلقت آدم بچهارده هزار سال صاحب مناقب الفاخره نيز تفصيل اين حديث را بنحويكه در روايات و كتب علماء شيعه مذكور است نقل نمود و در بعضى از روايات علماء عامه از عمر و ابا بكر نيز حديث خلقت ملائكه را از نور على بن ابى طالب عليه السلام نقل نمودند بالجمله حديث مذكور از احاديث مسلمه مقبول الطرفين است و تقريب استدلال آنكه پرواضح است كه كسيكه از نور اقدس نبوى خلق شده است و يا از نور او ملائكه خلق شدند البته ذات مقدس او

ص: 193

اشرف از ممكنات و دامن طهارت او از لوث معاصى و گناهان منزه و مبرا خواهد بود و هو المطلوب

دليل چهلم حديث متواتر الحق مع على و على مع الحق

و آنكه الحق يدور مع على في الجمله در بعضي از مقدمات سابقه ذكر سند اينحديث بطرق معتبره از عامه سمت جريان پذيرفت و محتاج باعاده نخواهد بود چه پرواضح است كه كسيكه ذات مقدس او مانند قطب رحى ميزان عدل و حق نفس الامرى واقعشده است البته ساحت قدس او منزه و مبرا خواهد بود از لوث معاصى و گناهان و خطايا و مخصوص خواهد بود بموهبت الهيه و قوه ربانيه كه عصمت و طهارت بوده باشد و هو المطلوب و در اينجا ختم مينمائيم اينمقدمۀ رفيعه را كه ممهد ساختيم از براى شرطيت عصمت و طهارت ذات مقدس امام و خليفه كه قايم مقام و جانشين حضرت سيد رسل است و آنچه از براهين و ادله كه اقامه نموديم از براى آنچه مقصود در مقام است البته كافى خواهد بود از براى اهل نظر و ساير اخوان مؤمنين و تحفظ اينمقدمه شريفه و تثبيت و تقرير آن از لوازم مقدمات امامتست البته بطول كلام و زيادتى نقض و ابرام نبايد ناظر در كلام امتناع نمايد چه آنكه حقسبحانه و تعالى از اهل نظر كمال بذل و سعي و تمام اجتهاد را در تثبيت و تقرير عقايد دين خواسته است اگرچه از براى جملۀ از اخوان مؤمنين بعض از آنها ايشانرا كفايت خواهد نمود و باللّه المستعان و عليه التوكل و الاعتصام

المقدمة التاسعة آنكه از جملۀ از شرايط امامت و خلافت آنستكه آن امام و خليفه كه خود را نايب مناب و قايم مقام سيد رسل ميداند و متحمل اعباء خلافتست بايد صاحب معجزات و آيات باهرات باشد

كه بلسان معجز بيان يا بكف كفايت خود و بعبارة اخري بقول يا فعل خود رفع شبهات بندگان خدا نمايد باظهار معجزات و خوارق عادات در مقام حاجت باظهار آن خلافا لعامة العميا تبعا لاسلافهم و حفظا لمراتب خلفآئهم انكار نمودند لزوم اينشرط را در امام و خليفه پس كلام در اينمقدمه تارة در اثبات شرطيت و لزوم آنست در امام و خليفه و اخرى در وقوع آن در صفحه وجود خارجي اما الكلام فى الاول كه اثبات شرطيت و لزوم آن باشد پس ميگوئيم كه آن ثابت است بوجوهى از عقل و نقل الاول آنكه در مقدمه اولى در تعريف امامت گذشته است كه از متفق عليه خاصه و عامه است كه امامت را تعريف نموده اند كه «ان الامامة نيابة من اللّه تعالى و رسوله في اقامة الدين و حفظ حوزة الملة بحيث يجب اتباعه على كافة الامة» و قاضي روزبهان كه از متعصبين علماء عامه است بدين نحو تعريف نموده است امامت را «بانها خلافة الرسول فى اقامة الدين و حفظ حوزة الملة بحيث يجب اتباعه على كافة الامة و بعضى چنين تعريف كرده اند «بانها الرياسة العامة الالهية خلافة عن رسول اللّه فى امور الدين و الدنيا بحيث يجب اتباعه على كافة الامة «و مستفاد از اين تعريف متفق عليه آنكه اقامه نمودن و برپاداشتن شريعت سيد المرسلين و حفظ حوزه

ص: 194

ملت اسلام و محافظت دين بايد حاصل شود بيد باكفايت امام و خليفه حضرت رسول كه جانشين آن حضرت است كه اصل وجود مقدس او مفيد اين فايدۀ عظمى شود و الا غرض وجوديه آن امام در خلافت عادم و منتفى خواهد شد و اين فايده امام و خليفه بنابراين تعريف متفق عليه فرقى ندارد كه اصل مسئله امامت از اصول دين و واجب على اللّه سبحانه و تعالى باشد چنانكه مذهب حق اماميه بر آنست و يا آنكه از اصول دين نباشد بلكه وجود امام و خليفه مقدمه باشد از براى اقامه دين و حفظ شريعت سيد المرسلين صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و نگاهداشتن آن و بر خلق لازمست كه تعيين خليفه نمايند بجهة حصول اين اغراض و فوايد چنانكه علماء عامه ميگويند و على اى تقدير فوايد وجوديه امام و خليفه همان اقامه دين و حفظ ملت مسلمين و سر مطلب آنكه چون زمان بعثت خاتم الانبياء صلّى اللّه عليه و آله و سلّم چندان طولى نكشيد و مدت مكث آنحضرت در دنيا بعد از بعثت در اندك زمانى بوده كه مدت بيست وسه سال باشد و انبيآء سلف سلام اللّه عليهم اجمعين زمان بعثت ايشان ضعف بلكه اضعاف زمان بعثت حضرت رسول صلى اللّه عليه و آله بود زيرا كه عدة اللّه سبحانه بر اين جارى شد كه هر نبى لاحقى بايد نصف زمان نبى سابق باشد چنانكه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در سال وفات خود اخبار فرموده است امت را بوفات خود و آنكه هر نبى از انبياء بايد زمان بعثت او نصف زمان بعثت نبى سابق باشد و تعيين فرمودند مدت بعثت حضرت عيسى بن مريم عليهما السلام را كه قبل از آنحضرت مبعوث شد و من المعلوم اينكه با اين اندك زمان هنوز صيت اسلام غلبۀ بر صيت كفر در اكثر بلاد نكرده بود و اكثر بلاد مسلمين هم از بابت آنكه حديد العهد باسلام بودند و قوت و صلابتى در تعهد باين دين اسلام و كمال رسوخ نداشتند بلكه ممكن بود كه باندك شبهاتى دست از مذهب و طريقه اسلام و اسلاميان بردارند و بنابراين ميگوئيم كه اگر بعضى از مسلمين كه در اطراف بلاد بودند و بمحضر شريف حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم حاضر نشدند و بعد از زمان حيوة او امر اسلام بر او مشتبه شده باشد و شد رحال نمايد بسوى امام و خليفه كه بعد از آنحضرت قائم مقام و جانشين او باشد كه رفع شبهۀ خود نموده باشد بآنكه آن امام و خليفه مانند حضرت رسول اظهار معجزه از براى ايشان بنمايد كه رفع شبهات او بشود و بر اسلام خود ثابت قدم باشد و آنخليفه كه خود را حافظ دين اسلام و قايم مقام حضرت سيد الانام ميداند نتواند كه از براى او اظهار معجزۀ بنمايد كه اين بيچاره حفظ دين خود را بنمايد البته ببداهت عقل اقامه دين ننموده است و حفظ شريعت سيد المرسلين بوجود او نشده بلكه ميگوئيم بر فرض كه جماعتى از مسلمين مفروضين بر ايشان طريان شبهۀ شود بهمين نحو مذكور و از امام و و خليفه استدعا نمايند كه تو بجهة رفع شبهات ما از طريقه اسلام و حقيت حضرت سيد انام اظهار معجزۀ

ص: 195

بنما كه تا ما آسوده باشيم و اطمينان قلب از براى ما بر حقيت اسلام حاصل شود زيرا كه ما بشرفيابي حضرت سيد رسل فائز نشديم و ساير مردمان كه از براي ما نقل معجزات او مينمايند شايد از اهل غرض باشند و يا باعمال و اقوال ايشان اطمينان حاصل نشود چه ايشان هم مانند ما عجزه و اهل شبهاتند پس در اين صورت اگر آن امام و خليفه عاجز باشد از اتيان بمعجزه باهره پس بچه نحو اقامه دين و حفظ حوزه مسلمين خواهد نمود بلكه ميگوئيم كه اگر احبار يهود و نصارى كه خارج از ملت اسلامند درصدد تفحص حقيت سيد انام برآيند و از شرفيابى خدمت او مايوس شوند و مستفسر حال خليفه و جانشين آنجناب شوند و باو عرضه دارند كه ما جماعتى هستيم خالى از اغراض و مقصدي نداريم مگر طلب دين حق و اگر دين شما بر حق است و تو خليفه بر حق حضرت رسول ميباشى پس بنما بر ما آيتى و اعجازى تا آنكه معلوم شود بر ما حقيت مذهب اسلام و اينكه تو خليفه و جانشين آن پيغمبر مبعوث بر كافه عبادي چنانكه اوصيا و خلفا انبياء سلف مانند يوشع بن نون وصى حضرت موسى عليه السّلام كه صاحب معجزات و كرامات بود و هادى و راهنماى امت آنحضرت بود بعد از رحلت او و مانند وصى حضرت عيسي ابن مريم شمعون الصفا كه هادى امت او بود بعد از او و صاحب مقامات عاليات و مظهر غرايب آيات و معجزات بود و از براى گمشدگان در وادى ضلالت پس آنخليفه كه قدرت و توانائى بر اظهار معجزات و كرامات ندارد در اين صورت چگونه اقامه دين و حفظ شرع مبين خواهد نمود و حال آنكه غرض از تعيين خليفه و نصب امام نبود مگر بجهة حفظ حوزه اسلام بر طريقه انبياء و شرايع سابقه بلكه در اينصورت اصل شريعت اسلام العياذ باللّه مورد مضحكه خواهد بود در نزد ساير ارباب ملل و اديان بلكه لازم خواهد آمد توهين و ضعف عقايد اكثر جهال و عوام الناس از مسلمين كه جديد العهد باسلام بودند بلكه گذشته از اينكه از ارباب ملل ديگر غلبه نمودند مر اهل اسلامرا و خودشان هم داخل در طريقه حقه اسلام نشدند و حال آنكه غرض ايشان چنانكه مفروض كلام است طلب دين حق بود لازم خواهد آمد خروج كثيرى از مسلمين ضعيف الاسلام از مذهب اسلام و دخول ايشان در مذاهب ديگران و يا رجوع بكفر اصلى خودشان و علي هذا لازم خواهد آمد اضمحلال دين نه اقامه دين و حفظ شريعت سيد المرسلين و حال امام و خليفه با ساير ضعفاء امت على السويه خواهد بود و بوجود ناقص او اقامه دين مبين نخواهد شد پس ببرهان عقل ثابت شد كه از شرايط امام و خليفه آنكه آن خليفه لازم الاطاعة بايد صاحب معجزات و آيات باهرات باشد تا آنكه صحيح باشد اناطه دين و اقامه شرع مبين و حفظ شريعت سيد المرسلين صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بوجود مبارك او و هو المطلوب دويم آنكه بمقتضى عقل و شرع مبرهن است كه لازم است بر حق سبحانه و تعالى اينكه اتمام حجت نمايد بر مكلفين و رفع عذر ايشان فرمايد در آنچه تكليف نموده بايشان از اصول عقايد و فروع

ص: 196

احكام چه آنكه تكليف بدون الزام و حجت قبيح و مؤاخذه نمودن از مكلفين و عقاب ايشان بر ترك آن با معذور بودن مكلف و منقطع نشدن لسان معذرت او اقبح و صدور قبيح از حقسبحانه و تعالى از محالات در عقول است و شرعا فرموده است لاٰ يُكَلِّفُ اَللّٰهُ نَفْساً إِلاّٰ مٰا آتٰاهٰا و فرمود رُسُلاً مُبَشِّرِينَ وَ مُنْذِرِينَ لِئَلاّٰ يَكُونَ لِلنّٰاسِ عَلَى اَللّٰهِ حُجَّةٌ بَعْدَ اَلرُّسُلِ و على هذا ميگوئيم كه حقسبحانه و تعالي حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را فرستاد بسوى بندگان خود از شرق و غرب عالم بلكه مبعوث على الجن و الانس و دين او ناسخ همه اديان و شريعت او هم بنص قرآن مٰا كٰانَ مُحَمَّدٌ أَبٰا أَحَدٍ مِنْ رِجٰالِكُمْ وَ لٰكِنْ رَسُولَ اَللّٰهِ وَ خٰاتَمَ اَلنَّبِيِّينَ بايد تا آخر دنيا باقي باشد كه بعد از او پيغمبرى مبعوث نخواهد شد و رسالت باو ختم شد و حفظۀ شرع او بايد خلفاء او باشند و بعد از تقرر اين مقدمه ميگوئيم كه حضرت حق سبحانه و تعالى دعوت نمود تمام خلايق را بشريعت اسلام از اصول عقايد و فروع احكام و رسول مبعوث بسوى كافه عباد را در زمان قليلي امر فرمود بنشر و بيان اين شريعت و هنوز كثيري از ارباب ملل و نحل كه بعيد از دار اسلام و منتشر در اطراف بلاد بودند جازم نشدند بحقيت او كه مصلحت در آنشد كه آن نبى مبعوث را ضيافت فرمايد بسوى دار السلام و غرض حق تعالي نشر شريعت او باشد بحفاظ شرع او كه خلفآء اويند و بندگان او از اطراف بلاد شد رحال نمايند بسوي آن نبي مبعوث كه بحكم عقل و بامر شرع تفحص و تفقد از حال آن نبي مبعوث كرده باشند كه آسوده شوند از عقاب الهي در دار آخرت و غرضى نداشته باشند مگر طلب دين و چنين يافته باشند كه موفق نشدند بلقآء آن نبى مبعوث و رجوع كردند بحفظه شريعت او كه قايم مقام و خليفه اويند و طلب اعجاز از او نموده باشند كه رفع عذر ايشان شود و لسان معذرت ايشان از تكاليف مدعوۀ الهيه كه در شريعت اقدس حضرت نبوى صلّى اللّه عليه و آله و سلّم برقرار شده است منقطع شود و آنخليفه فاقد آن معجزه باشد و عاجز باشد از اتيان مسئلت ايشان در اينصورت چند محذور عقلي لازم خواهد آمد كه هريك از آن دليل مستقل و برهان تام و تمامي خواهد بود در اثبات شرط مذكور اول آنكه لازم خواهد آمد در اين صورت ناقص بودن حجت الهى و تمام نبودن حجت پروردگار بر اين ضعفآء از بندگان كه غرضى نداشته اند مگر رفع عذر در تكاليف الهيه و طلب حق ننمودند مگر بجهة خوف از عذاب الهى دويم آنكه در اينصورت لازم خواهد آمد نقض غرض الهى از تشريع شريعت حضرت اقدس نبوى و نسخ نمودن جميع شرايع و ملل را چه آنكه غرض الهى از تشريع شرع جديد و نسخ اديان سابقه آنكه عباد او دست بشويند از شرايع سابقه و تكميل نفوس ايشان شود باين شريعت مطهره از اصول عقايد و فروع احكام آن و اين ضعفاء و عجزه از بندگان بالطوع و الرغبة طالب حق شده اند و عناد و مكابره را كنار گذاشته و با اين احوال فايده از براى ايشان

ص: 197

نبخشيد و بوادي حيرت و ضلالت باقي ماندند و مانعى از براى ايشان نبود مگر عجز آن امام و خليفه از اتيان خارق عادتيكه نفوس ايشان مطمئن شود از دغدغه شبهات و خداوند على اعلا اجراء آن خارق عادت ننمود تا اينفقراء داخل در شريعت نبويه بشوند و تكميل نفوس خود بنمايند بآنچه حقسبحانه و تعالي انزال فرمود از اصول عقايد و فروع احكام بر نبى مرسل خود و اين مطلب نقض غرض الهى خواهد بود و آن از اقبح قبايح است كه لا يصدر ممن له ادنى الشعور فضلا من العقلاء و چگونه عقل تجويز آن خواهد نمود بخالق العقلا سيم آنكه لازم خواهد آمد افحام و الزام ولى حافظ و خليفه آن نبي مبعوث و افحام خلفا مانند افحام انبياء محذور بزرگيست كه همه اهل شرايع و ملل متفق القولند بر بطلان آن چهارم آنكه لازم خواهد آمد كه اخلال فرمايد حق سبحانه و تعالى بوجوب لطف چه آنكه گذشت كه بر خداوند متعال واجبست لطف بر عباد و كلى وجوب لطف اگر محل كلام باشد لكن خصوص وجوب لطفيكه ترك آن مودى بسوي نقض غرض و يا محاذير عقليه باشد اتفاقا واجب و لازمست بر حقسبحانه و تعالى و محل كلام نيز از اينقبيل است و اخلال بواجب عقلا قبيح و صدور آن از حضرت اقدس متعال محالست پنجم آنكه در اينصورت مفروضه خالى از اين نخواهد بود كه اين طوايف از عباد اللّه كه خارج از زمرۀ مسلمين و محسوب از كفارند مكلف بتكاليف اصول عقايد اسلام و فروع احكام او خواهند بود كه بترك آن معاقب بعقوبات الهيه خواهند شد در يوم جزا و يا آنكه مكلف بتكاليف ثابتۀ شريعت مسلمين نخواهند بود ثانى كه خلاف اجماع مسلمين است بمعنى آنكه اطبق علماء الاسلام كافة بآنكه كفار مكلفند بتكاليف اصول و فروع و معاقبند بترك آن در حال كفر چه آنكه قادرند بر ترك كفر و قبول نمودن اسلام و بسوء اختيار خود مستحق عذابند و اما اول پس آن مستلزم خواهد بود تكليف بدون حجت و بيان را در دار تكليف و عقاب بدون حجت را در آخرة و اين هردو از قبايح عقليه اند كه هيچ ذى شعوري تجويز آن نخواهد نمود و بالجمله هريك از وجوه مذكوره دليل مستقل و برهان قاطعند بر اثبات شرط مذكور يعنى از شرايط امامت و خلافت آنكه آن ولى حافظ دين و خليفه و جانشين شرع مبين است بايد كسى باشد كه جارى شود در دست مبارك او آيات باهرات از معجزه و خارق عادات تا آنكه بتواند در وقت حاجت بآن حافظ و برپاكننده شريعت سيد المرسلين صلّى اللّه عليه و آله و سلّم باشد و الا ببرهان عقل و نقل لياقت امامت و خلافترا نخواهد داشت و بادعآء امامت و خلافت امام و خليفه نخواهد شد و هو المطلوب سيم آياتيكه دلالت دارند بر مدعا از آنجمله حكايت طالوت كه حقسبحانه و تعالى قصه او را در سورۀ بقره بيان فرموده بقوله تعالى إِنَّ آيَةَ مُلْكِهِ أَنْ يَأْتِيَكُمُ اَلتّٰابُوتُ فِيهِ سَكِينَةٌ مِنْ رَبِّكُمْ وَ بَقِيَّةٌ مِمّٰا تَرَكَ آلُ مُوسىٰ وَ آلُ هٰارُونَ تَحْمِلُهُ اَلْمَلاٰئِكَةُ إِنَّ فِي ذٰلِكَ لَآيَةً لَكُمْ إِنْ كُنْتُمْ مُؤْمِنِينَ فَلَمّٰا فَصَلَ

ص: 198

طٰالُوتُ بِالْجُنُودِ قٰالَ إِنَّ اَللّٰهَ مُبْتَلِيكُمْ بِنَهَرٍ فَمَنْ شَرِبَ مِنْهُ فَلَيْسَ مِنِّي وَ مَنْ لَمْ يَطْعَمْهُ فَإِنَّهُ مِنِّي إِلاّٰ مَنِ اِغْتَرَفَ غُرْفَةً بِيَدِهِ الخ و مفسرين از عامه مانند كلبى و سدى و وهب و ربيع ذكر كردند كه چون حضرت موسي عليه السّلام از دنيا رحلت نمود يوشع بن نون عليه السّلام را در ميان قوم خود خليفه و جانشين گردانيد تا حدود تورية و احكام آنرا محافظت نمايد كه فتور و قصورى در آن راه نيابد چون زمان رحلت يوشع رسيد كالب را خليفه خود قرار داد و وصيت حضرت موسي عليه السّلام را باو رد كرد و عهد و ميثاق از او گرفت كه در ترويج دين تقاعد و تهاون ننمايد پس بطريقه يوشع بن نون عمل مينمود تا آنكه زمان رحلت او رسيد بعد از آن خداوند جمله از انبياء را در ميان بني اسرائيل بعث نمود چون حزقيل و الياس و اليسع و امثال ايشان كه تجديد شرع موسى ابن عمران عليه السّلام و اقامۀ احكام تورية مينمودند تا آنكه فساد از بنى اسرآئيل ظاهر شد و عصيان و سركشى بسيار نمودند تا آنكه قوم جالوت كه عمالقه و بقيۀ از قوم عاد بودند بر بنى اسرائيل مسلط شدند و تورية را از ايشان گرفتند و تابوت كه سكينه و وقار بود از براى بني اسرائيل از ايشان بستدند و بسيارى از ايشانرا بكشتند و بسياريرا اسير كردند و جزيه بر ايشان بستند و در زمان طولانى در دست جبابره گرفتار شدند و پيغمبرى نداشتند كه تدبير كار ايشان كند تا آنكه حقسبحانه و تعالي اشموئيل را بر ايشان مبعوث نمود كه ايشانرا دعوت بسوى حق نمايد بنى اسرائيل از آن پيغمبر استدعا نمودند كه از خداى تعالى بخواهد و اميري بر ايشان تعيين فرمايد كه باو كلمۀ ايشان جمع شود و مدبر امور ايشان باشد كه با دشمنان خود جهاد نمايند پس آن پيغمبر بعد از اخذ عهد و ميثاق از حقتعالى درخواست كرد مسئلت بنى اسرائيل را پس حقتعالى طالوت را اختيار فرمود از براى امارت و پادشاهى و چون طالوت بسيار فقير بود در ميان بنى اسرائيل و او از فرزندان ابن يامين بن يعقوب بن ابراهيم عليهم السلام بود بنى اسرائيل از اين مطلب بسيار تحاشى نمودند بالاخره طلب آية و معجزه كردند در امارت او كه دليل باشد بر لياقت و سزاوار بودن از براى امارت و سلطنت خداوند عالم از براى طالوت آيتى قرار داد كه آن معجزه و خرق عادت باشد از براى طالوت كه آن اعطا فرمودن تابوت سكينه و وقار بود چه آنكه جبابره تابوت را از بنى اسرائيل گرفتند و بولايات خود بردند و در هر موضع كه نگاه داشتند آفتى بآنموضع ميرسيد بالاخره او را در موضع غير مناسبي دفن نمودند و بعضى گفته اند كه تورية را خداوند عالم بآسمان بالا برد تا آنكه دوباره او را بجهة علامت امارت و سلطنت طالوت نازل فرمود وَ قٰالَ لَهُمْ نَبِيُّهُمْ إِنَّ آيَةَ مُلْكِهِ أَنْ يَأْتِيَكُمُ اَلتّٰابُوتُ يعنى علامت و نشانۀ ملك و سلطنت و امارت طالوت آنكه بيايد براى شما تابوت فِيهِ سَكِينَةٌ مِنْ رَبِّكُمْ كه در آن تابوت سكينه و آرامش قلب شماست از جانب پروردگار شما و مراد بتابوت صندوق بود كه در او صور همه انبياء از آدم

ص: 199

تا خاتم منقوش بود و بعضى گفته اند كه در آن تابوت بعضى از الواح تورية و نعلين و عصا و ثياب موسى عليه السّلام و عمامۀ هرون و قدري ترنجبين كه در وادى تيه بر بنى اسرائيل ميباريد و آن تابوترا بنى اسرائيل هر وقت با دشمنان خود جنگ ميكردند در پيش صف لشگر ميداشتند و در بعضى از رواياتستكه در آن تابوت حيوانى بود كه صورت او مانند صورت انسان بود و دو بال داشت كه در وقت جنگ كردن از تابوت بيرون ميآمد و بر روي دشمن جستن مينمود وَ بَقِيَّةٌ مِمّٰا تَرَكَ آلُ مُوسىٰ وَ آلُ هٰارُونَ كه آن تابوت باقى مانده بود از آنچه موسى عليه السّلام و هرون در ميان اولاد و قوم خود گذاشته بودند تَحْمِلُهُ اَلْمَلاٰئِكَةُ إِنَّ فِي ذٰلِكَ لَآيَةً لَكُمْ إِنْ كُنْتُمْ مُؤْمِنِينَ كه حمل مينمايد آنرا ملائكه بجهة معجزه و آية از براي امارت طالوت كه دوباره بشما برميگرداند بدرستيكه در رسيدن تابوت بشما حجت و برهانيست بر حقيت طالوت و امارت او اگر شما ايمان آورندگان باشيد فَلَمّٰا فَصَلَ طٰالُوتُ بِالْجُنُودِ پس طالوت بعد از اطاعت نمودن بنى اسرائيل او را كه مشاهدۀ تابوت نمودند با لشگر خود از بنى اسرآئيل از براى جهاد نمودن با جالوت كه از جبابره آنزمان بود جدا شده و دور شدند و رسيدند در وسط بيابانى بني اسرائيل از روى افتراح و خواهش چون هوا بسيار گرم بود گفتند بطالوت كه از خداى خود بخواه كه از براى ما نهرى از آب جاري گرداند طالوت در جواب ايشان گفت كه چون از روى اقتراح و خواهش اينمطلب را خواستيد خداوند عالم هم شما را امتحان خواهد فرمود إِنَّ اَللّٰهَ مُبْتَلِيكُمْ بِنَهَرٍ فَمَنْ شَرِبَ مِنْهُ فَلَيْسَ مِنِّي وَ مَنْ لَمْ يَطْعَمْهُ فَإِنَّهُ مِنِّي گفته است بدرستي كه حقتعالى امتحان ميفرمايد شما را بنهرى پس هركسيكه آشاميد از آن آب پس او از من و تابعين من نخواهد بود و هركه نياشامد از آن آب او از من و تابعين من است إِلاّٰ مَنِ اِغْتَرَفَ غُرْفَةً بِيَدِهِ مگر كسانيكه يكغرفه كه يك كف از آب باشد بردارند و زياده از آن برندارند آن كس مخالفت من نكرده است يعنى برداشتن يك كف از آب ضرر ندارد فَشَرِبُوا مِنْهُ إِلاّٰ قَلِيلاً مِنْهُمْ پس همه آن لشگر آشاميدند از آن آب نهر بحد افراط مگر قليلى از لشگر او كه متابعت نمودند طالوت را و نياشاميدند مگر بقدر غرفه كه يك كف از آب بود برداشتند و در رواياتست كه لشكر طالوت هفتاد هزار نفر بودند و سيصد و سيزده نفر متابعت او كردند و زياده از يك كف آب برنداشتند و بآن يك كف جميع حوائج ايشان رفع شد و مطهره هاي آنها پر آب شد و آن بقيه لشكر كه مخالفت نمودند و بحد افراط آشاميدند لبهاى ايشان سياه شد و تشنگي بر ايشان غلبه كرد كه هرچند بيشتر خوردند تشنه تر شدند و بر كنار نهر ماندند و از لشكر حق بازماندند و نتوانستند حركت نمايند و شرف فتح و نصرت نيافتند پس طالوت با بقيه لشكر بجنگ جالوت رفته فتح كردند و حاصل كلام آنكه خداوند عالم از براى حقيت

ص: 200

طالوت و امارت و سلطنت او چندين معجزه و آيات باهرات قرار داد يكى آمدن تابوت بتفصيل مذكور و دويم جارى شدن نهر آب در وسط بيابان و سيم بليۀ كه وارد شد بر آنها كه مخالفت او نمودند در آشاميدن آب از سياه شدن لبها و شدت عطش ايشان و چهارم كفايت نمودن يك كف آب از براى كسانيكه متابعت او نمودند از مؤمنين و مخفى نخواهد بود كه طالوت نه پيغمبر بود و نه وصي پيغمبر بلكه يك اميري بر لشكر بنى اسرائيل بيش نبود كه خداوند او را بجهت امارت لشكر در ميان بنى اسرائيل اختيار نمود از براى اتمام حجت و اظهار حقيت او بر قوم خود چندين معجزه و خرق عادت قرار داد بعد از آنكه حقسبحانه و تعالي امارت قوميرا بدون حجت و بدون اظهار خارق عادت قرار ندهد از براى انبياى سلف و شرايع سابقه كه عند اللّه هيچ يك از آنها بمرتبۀ خاتم انبياء صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و بمرتبه شريعت او نباشند چگونه جايز خواهد بود كه خلفاء خاتم انبياء كه افضل از خلفاء انبيآء سلف اند خصوصا كه امامت و خلافت بمراتبي اجل و ارفع و اشرف از امارت بر لشكر است اگر اهل اسلام و يا ضعفاء ايشان و يا امم سابقه حجت بگيرند بر حقيت امام و خليفه پيغمبر آخر الزمان بلكه حجت بگيرند بر حقيت خود حضرت سيد انبياء صلّى اللّه عليه و آله و سلّم باظهار خرق عادت و معجزه و اكتفا بآن نمايند در حقيت او در اين هنگام آنخليفه پيغمبر كه امام بر خلق است عاجز و مفحم شود از اتيان بمعجزه و آنخداوندى كه تجويز نفرمود امارت طالوترا بر لشكر بني اسرآئيل بزمان قليلي بدون آنكه از براي او بينه و برهانى قرار دهد از آيات و معجزات چگونه تجويز خواهد فرمود امامت و خلافت را از براى امام و خليفه خاتم انبياء صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و بدون آيات و بينات بلكه آن امام و خليفه اولي و سزاوارتر است به بينه بمراتب شتي از خلفآء انبيآء سلف فضلا عن امرآء عسكرهم و از جمله آيات مفيدۀ مر مدعى آيه شريفه قٰالَ يٰا أَيُّهَا اَلْمَلَؤُا أَيُّكُمْ يَأْتِينِي بِعَرْشِهٰا قَبْلَ أَنْ يَأْتُونِي مُسْلِمِينَ قٰالَ عِفْرِيتٌ مِنَ اَلْجِنِّ أَنَا آتِيكَ بِهِ قَبْلَ أَنْ تَقُومَ مِنْ مَقٰامِكَ وَ إِنِّي عَلَيْهِ لَقَوِيٌّ أَمِينٌ قٰالَ اَلَّذِي عِنْدَهُ عِلْمٌ مِنَ اَلْكِتٰابِ أَنَا آتِيكَ بِهِ قَبْلَ أَنْ يَرْتَدَّ إِلَيْكَ طَرْفُكَ الخ كه در قصه حضرت سليمن عليه السّلام و بلقيس وارد شده است بعد از آنكه حضرت سليمن عليه السّلام دعوت نمود ملكۀ سبا را كه بلقيس باشد با اهل مملكت او بسوى حقسبحانه و تعالى كه بشرف اسلام داخل شوند و هدايائى را كه بلقيس فرستاده بود قبول نفرمود و امر فرمود باحضار تخت بلقيس و فرمود كه ايگروه بزرگان لشكر من آيا كدام يك از شما مى آورد بنزد من تخت بلقيس را پيش از آنكه بيايند ايشان بمن در حالتيكه مسلمان باشند عفريتى كه ديو قوى باشد عرضكرد كه من مى آورم او را بنزد تو پيش از آنكه برخيزي از مقام و مجلس حكومت خود زيرا كه من قوى و امين خواهم بود چه آنكه حضرت سليمن تا نصف النهار

ص: 201

در مجلس حكومت مى نشست پس آنحضرت بجهة آنكه اظهار نمايد بر جن و ديو كه ايشان عاجز اند از آنچه خود حضرت سليمن بر آن قادر است و آنكه سلطنت حقه او از جانب خداوند قهار و حجة و برهان غالب است بر آنچه همه جن و انس آنرا اراده نمايند فرمود كه زودتر از اين ميخواهم پس گفت كسيكه در نزد او علم كتاب بود كه من او را بياورم قبل از آنكه بازگردد چشم تو يعنى اگر در چيزى نظر نمائي تا چشم خود را از آن برنداشتۀ من تخت را حاضر گردانم و در تعيين من عنده علم الكتاب در اين آيه اختلاف كرده اند امام فخر رازى گفته كه مشهور بين مفسرين آنستكه آنكس آصف بن برخيا بود كه وزير و خليفه حضرت سليمن عليه السّلام و وليعهد او بود بالجمله آصف بن برخيا باسرع زمان من باب اعجاز و كرامت و بخواندن اسم اعظم الهي تخت بلقيس را حاضر نمود در نزد سليمن عليه السّلام پرواضح است كه وزير و خليفه حضرت سليمن بمرتبۀ وزير و خليفه سيد انبياء نخواهد بود و چگونه ميشود كه حقسبحانه و تعالى اجراء معجزه و خرق عادت بدست وزير حضرت سليمان عليه السّلام بنمايد در مقام اظهار حجت و غلبه بر ديوان و قدرت نمائي سلطان حق بر ايشان و هدايت و راهنمائى كردن مشركان و مضايقه فرمايد از اجراء بيد وزير و خليفه سيد پيغمبران در مقام اظهار حجت و ارشاد و هدايت خلقان خصوصا اگر استدعاء معجزه نمايند از او كسانيكه خارجند از دين اسلام از ساير اديان و بسبب آن عاجز و مفحم شود خليفه آنزمان و حال آنكه سليمن عليه السّلام و خليفه او در تحت رتبه خاتم پيغمبران و وزير و خليفه او خواهد بود زيرا كه خليفه هر نبى و رسولي بايد باندازه و قدر و شأن آن نبي باشد و حال آنكه آنچه سر مطلب بود در اظهار نمودن معجزه و خرق عادت بيد وصى سليمن همان حكمت و مصلحت و سر امر خواهد بود در اجراء معجزه و خرق عادت بيد وصي خاتم پيغمبران در مقام حاجت بآن بلكه باولوية قطعيه در وصى خاتم انبيا بايد محقق باشد چه آنكه سليمن مؤسس شريعت تازه نبود و نبوت هم باو ختم نشده بود بلكه تابع شرع حضرت موسى عليه السّلام و عامل باحكام و سنن تورية بود بخلاف سيد انبياء كه شريعت او ناسخ همه شرايع و اديان و نبوت هم بوجود مبارك او ختم شده بود كه لا نبى بعده صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و زمان بعثت او هم اقل از زمان بعثت همه انبيا بود پس قول باجراء آن خرق عادت در ايدى مطهرۀ خلفا و اوصيآء و انبيآء سلف بدون قول باجراء آن در يد خلفآء حضرت خاتم النبيين صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فضيح فى العقول و از جمله آيات مفيده بر مدعا آيه شريفه وَ اِضْرِبْ لَهُمْ مَثَلاً أَصْحٰابَ اَلْقَرْيَةِ إِذْ جٰاءَهَا اَلْمُرْسَلُونَ إِذْ أَرْسَلْنٰا إِلَيْهِمُ اِثْنَيْنِ فَكَذَّبُوهُمٰا فَعَزَّزْنٰا بِثٰالِثٍ فَقٰالُوا إِنّٰا إِلَيْكُمْ مُرْسَلُونَ قٰالُوا مٰا أَنْتُمْ إِلاّٰ بَشَرٌ مِثْلُنٰا وَ مٰا أَنْزَلَ اَلرَّحْمٰنُ مِنْ شَيْ ءٍ إِنْ أَنْتُمْ إِلاّٰ تَكْذِبُونَ قٰالُوا رَبُّنٰا يَعْلَمُ إِنّٰا إِلَيْكُمْ لَمُرْسَلُونَ كه در حكايت رسل انطاكيه كه از جانب

ص: 202

حضرت عيسي ابن مريم عليه السّلام روانه شدند كه خلق را دعوت نمايند بسوى خدا و آنكه عيسى بن مريم رسول است از جانب حقتعالى تفسير آيه چنانكه مفسرين عامه نقل نموده اند مانند وهب بن منيه و كعب و ابن اسحق و امام فخر رازى در تفسير كبير آنكه حقتعالي در مقام ضرب المثل فرمود از براى مشركين و عبدة الاصنام كه ايمان بحضرت رسول نياوردند كه مثل ايشان در تكذيب حضرت سيد المرسلين مثل تكذيب امم سابقه است در تكذيب رسل و از آنجمله بيان فرمود حال دو رسولي را از جانب حضرت عيسى بسوى اهل انطاكيه بقوله إِذْ أَرْسَلْنٰا إِلَيْهِمُ اِثْنَيْنِ يعنى در هنگاميكه فرستاديم بسوى ايشان دو نفر از رسولانرا امام فخر رازى در تفسير اين فقره چنين مى گويد كه در آيه لطيفه ايست و آن اينست كه اين دو نفر از رسل از جانب حضرت عيسى عليه السّلام بودند كه بسوى اهل انطاكيه رفتند و ارسال حضرت عيسى بمنزله ارسال خداوند است چه آنكه رسول رسول هم رسول خدا بر او صادق است و بعد از آن گفته است كه در بعثت دو نفر حكمة بالغه است و آن اينست كه اين دو نفر مبعوث از جانب حضرت عيسى بودند كه بايد برگردند و آنچه تبليغ نمودند بحضرت عيسى عرضه بدارند و عيسى بشر است بايد اين دو بينه باشند تا حجت تامه باشد اما رسول من اللّه تعالى محتاج نخواهد بود عند اللّه تبعدد شهود و اللّه عالم بكل شيئي و لا يحتاج الى شاهد يشهد عنده و نيز گفته است كه پيغمبر ما رسوليكه باطراف ميفرستاد اكتفا بواحد مينمود و عيسى عليه السلام اكتفا بواحد ننمود بجهة آنكه پيغمبر ما بعث رسول مينمود بجهة تقرير فروع و ليكن حضرت عيسى بعث نمود بجهة اصول و در اصول اكتفا بواحد نميشود نمود فَكَذَّبُوهُمٰا فَعَزَّزْنٰا بِثٰالِثٍ فَقٰالُوا إِنّٰا إِلَيْكُمْ مُرْسَلُونَ يعنى اهل آن مدينه تكذيب آن دو نفر نمودند كه از حواريين حضرت عيسى بودند پس تقويت نموديم ايشانرا برسول ثالثى پس گفتند آن رسولان كه ما فرستادگان بسوى شما هستيم امام فخر رازى گفته است كه حكايت رسل انطاكيه مشهور است و آن بدين نحو است كه عيسي عليه السّلام فرستاد دو نفر مرد را بسوى توحيد و اظهار معجزه نمودند از ابرآء اكمه و ابرص و احيآء موتى پس پادشاه آن شهر آن دو نفر را حبس نمود تا آنكه رسول سيم كه شمعون باشد در نزد آنپادشاه آمد و بحسن تدبير اظهار حق نمود بالجمله قصه رسل اهل انطاكيه آنكه حضرت عيسى دو نفر از حواريين را بسوى شهر انطاكيه فرستاد كه آن صادق و صدوق بودند چنانكه ابن عباس و كعب گفته اند و يا شمعون و يوحنا چنانكه شعبى گفته است كه چون نزديك بانطاكيه رسيدند پيرمردى را ديدند گوسفندان چنديرا در پيش كرده ميچراند پس بر او سلام كردند آن پيرمرد از ايشان سئوال كرد كه شما كيستيد گفتند ما دو نفر رسول حضرت عيسى بن مريم مى باشيم و دعوت ميكنيم شما را از عبادة اصنام بسوى عبادة رحمن آن پيرمرد پرسيد كه آيا با شما

ص: 203

آيه و معجزه خواهد بود گفتند بلى ما شفآء مريض خواهيم داد پس آن پيرمرد گفت پسرى دارم كه صاحب عيال و چندين سال است كه مريض و زمين گير است گفتند ما را بمنزل ببر تا بحال او اطلاع يابيم پس ايشانرا بمنزل خود برد رسولان دست خود را بر اعضاء و جوارح او كشيدند فى الحال شفا يافته برخاست باذن خداوند صحيح و سالم و بي عيب پس اينخبر در شهر منتشر شد و خداوند عالم خلق بسيارى را از صاحبان امراض مزمنه بدست ايشان شفا داد تا آنكه خبر بپادشاه آن شهر رسيد و ايشان را طلبيد و سئوال نمود از حال ايشان گفتند ما رسول عيسى بن مريم ميباشيم آمديم كه تو را بخوانيم از عبادت چيزى كه نمي بيند و نمى شنود بسوي عبادت كسى كه ميشنود و مى بيند و بهرچيز عالم و داناست پس پادشاه بايشان گفت كه آيا از براى ما پروردگارى خواهد بود غير آلهۀ ما كه اصنام باشند گفتند بلى پروردگار ما كسي است كه ما و شما و آلهۀ تو را كه اصنام باشد ايجاد نمود بالاخره آن سلطان غضب نمود و امر كرد بحبس ايشان تا آنكه حضرت عيسى بامر حقتعالى شخص ثالثى را فرستاد كه آن شمعون الصفا باشد كه رئيس حواريين بود و بعضى گفته اند كه بولس بود و بعضى گفتند سلوم بود كه داخل شهر شد و حال خود را مخفى داشته و با اعيان دولت او مجالست نمود تا آنكه حالت و حسن سلوك او را بپادشاه عرضه داشتند پس او را طلب نمود سلطان با او انس گرفته مدتي با او بسر برد روزى بپادشاه گفت كه شنيدم تو را دو نفر دعوت نمودند بسوى غير دين تو و تو ايشانرا غضب نموده و حبس كردي آيا خودت كلمات آنها را شنيدى يا نه پادشاه گفت غضب حايل شد ميان من و ايشان پس عرضه داشت كه اگر سلطان مصلحت بداند ايشان را حاضر نمايند تا بشنويم كلمات آنها را كه چه مى گويند و ادعاء ايشان چيست و در نزد ايشان چه ميباشد پس امر باحضار آنها نمود چون حاضر شدند شمعون از ايشان سئوال نمود از حقيقة حال گفتند كه ما آمده ايم تا دعوة نمائيم خلق را بسوى پروردگارى كه شريك از براى او نخواهد بود شمعون گفت برهان و حجت شما چيست گفتند آنچه را كه بخواهى پس پادشاه امر كرد شخصى را آوردند كه ممسوح العين بود يعني چشم نداشت و موضع چشم او مانند جبهه بود پس آن دو نفر قدرى گل برداشته در موضع چشم او گذارده و دعا كردند فى الحال چشمهاى او روشن و مانند چشم سايرين باعجاز ايشان ظاهر شد پس پادشاه زياد تعجب نمود شمعون گفت بآن پادشاه كه آيا آلهۀ شما نيز چنين كار از ايشان صادر ميشود پادشاه گفت سرّ من بر تو مخفى نمى باشد اين آلهه و خدايان ما لا يضر و لا ينفعند بعد پادشاه روكرد بآن دو نفر و گفت كه اگر خداى شما قادر باشد بر احياء موتى ما ايمان باو خواهيم آورد گفتند كه پروردگار ما بر همه چيز قادر است پادشاه گفت كه در اينجا مرده ايست كه هفت روز است از فوت او گذشته و دفن نشده است زيرا

ص: 204

كه پدرش غائب بود پس آن ميت را آوردند در حالتى كه متغير و بدبو شده بود پس آن دو نفر شروع بدعا كردند علانيه و آشكار و شمعون در باطن دعا كرد پس ميت برخاسته گفت كه من هفت روز است كه مرده بودم و داخلشده بودم در هفت اوديه و بطون جهنم كه آتش غضب پروردگار است پس بترسيد از آنچه مشغول باو هستيد از عبادت اصنام و ايمان بياوريد بپروردگار پس به تعجب درآمد آن پادشاه شمعون چون يافت كه كلام او اثر نمود در پادشاه پس او را دعوت نمود بايمان بپروردگار پادشاه قبول نمود و ايمان بپروردگار آورد با كثيرى از اهل مملكت و بعضى ديگر از اهل مملكت تكذيب كردند و ايمان نياوردند و در بعضي از اخبار آنكه آن ميت پسر پادشاه بود اين جمله از تفسير آيات شريفه و قصه رسل انطاكيه بود كه مفسرين عامه چون فخر رازى و غير او تفسير نمودند پس پرواضح است كه بعد از اينكه رسولان حضرت عيسى عليه السّلام در مقام دعوت خلق بسوي خداوند و اتمام حجت بر خصم و غلبه بر كفار لازم باشد كه اظهار آيات و معجزات نمايند بر خلق تا لسان عذر ايشان منقطع گردد و حال آنكه نه نبى بودند و نه وصي و خليفه اگرچه سيمى ايشان بنابر آنكه شمعون باشد وصى و خليفه حضرت عيسى بود اما آن دو نفر نه نبى بودند و نه خليفه پس بطريق اولى بايد امام و خليفه سيد انبياء صلّى اللّه عليه و آله و سلّم كه وزير و قائم بامر حضرت سيد رسل است در مقام غلبۀ بر خصم در دعوت بسوى دين خدا و حقيت رسالت سيد انبياء صلّى اللّه عليه و آله و سلّم اظهار معجزه و خرق عادت نمايد و الا ناقص خواهد ماند امر بعثت سيد انبياء صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و مفحم خواهد شد امام و خليفه و قائم مقام او در آنچه مبعوث شده بود حضرت خاتم انبياء بآن و حاصل كلام آنكه بحسب عقل و شرع معقول نخواهد بود كه امام و خليفه عاجز از اظهار آيات و معجزات باشد در مقام حاجت بآن و انكار اين شرط در امام و خليفه برخلاف مقتضاي شرع و عقل است و برخلاف عادة اللّه سبحانه و تعالى خواهد بود و بالنسبه بسوي انبياء سلف و خلفآء ايشان بلكه بالنسبه بسوى فرستادگان ايشان در اطراف بلاد چنانكه ظاهر شد در حكايت رسل انطاكيه اما الكلام فى الثانية كه وقوع آن در صفحه وجود خارجى باشد فنقول صاحب كتاب سير الصحابه كه از اعاظم مورخين علماء عامه است بسند خود از مكحول نقل نموده كه در زمان حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم مرد عالمى از احبار نصارى بخدمت آن سرور مشرفشد و عرضكرد كه جماعت قوم ما چهار هزار نفرند كه چهار نفر از آنها علماء و احبار و عالم بكتب سماويه اند مثل تورية و انجيل و زبور و در آن كتب مذكور است كه در آخر زمان پيغمبرى مبعوث خواهد شد و انبياء سلف باوصياء خود خبر دادند و اوصياء بتابعين و تابعين بما و ما نيز بتابعين خود خبر داديم و در كتب ما چنين مسطور است كه از جمله علامات آن نبى مبعوث يا كسى كه وصي و تالى و قائم مقام او است آنكه حقتعالى بدست او بيرون

ص: 205

مى آورد از كوههاي مدينه هفت ناقه سياه چشم سرخ موئي كه بهتر از ناقه صالح باشد كه با آن ناقه ها خواهد بود فصيل و بچه كه هريك از آن ناقه ها از براى يكى از اسباط بنى اسرائيل كه در ميان جماعت ما هستند خواهد بود و در ميان علما مرا اختيار كردند و بسوى جناب شما فرستادند كه اگر تو آن نبى مبعوث معهود هستى بيرون بياور از براى ما ناقه هاى موصوفه را از اين كوهها تا بتو ايمان آوريم پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم با آن مرد عالم نصاري و جمعى از اصحاب بسمت كوه روانه شدند و آنعالم در كتابهاى خود علامات آنكوهرا دانسته چون مشاهده نمود شناخت كه بايد از كدام يك از آنكوهها آن ناقه ها بيرون آيد خدمت آنسرور عرضكرد كه ازين كوه بايد ظاهر شود پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم تسويه قدمها فرموده مشغول نماز شدند و دو كف مبارك بجهت دعا بلند فرموده ناگاه صداى ناقه ها از ميان كوه بلند شد شخص نصارى عرضكرد كه يكى از آن ناقه ها كه مخصوص منست آنرا بيرون بياور و بمن لطف فرما و بقيه آن ناقه ها كه از ساير اسباطست در مكان خود بماند تا من با ناقه خود بقوم خود ملحق شوم و ايشانرا خبر نمايم بآنچه ديده ام و ايشان مشاهده نمايند ناقه مرا زيرا كه گرفتن ناقه هاى آنها با من نخواهد بود و ايمان من ايمان از براى ايشان نخواهد شد بعد از آن بشرف اسلام مشرف شد و مراجعت بسوى قوم خود نمود و خبر داد ايشانرا از آنچه مشاهده كرده بود پس آنگروه فرحناك شده تدارك سفر خود نمودند كه با آن عالم خدمت حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم مشرف شوند چون وارد مدينه شدند حضرت رسول از دنيا رحلت فرموده بود سئوال نمودند از قايم مقام و خليفه آنحضرت پس دلالت كردند آنها را بسوى ابو بكر چون بر ابو بكر وارد شدند ديدند كه جمعي از اصحاب اطراف او را گرفته و در محفل و مجمع عامى نشسته پس آنقوم از ابو بكر سئوال نمودند كه تو مشاهده كردى آنچه عالم ما از پيغمبر مشاهده نمود از بيرون آوردن ناقه از كوه ابو بكر گفت بلى من حاضر بودم كه پيغمبر ناقه صاحب شما را از كوه بيرون آورده باو عطا فرمود پس آنقوم گفتند اگر تو وصى همان پيغمبرى بقيه ناقه هاى ما را بما رد نما چنانكه پيغمبر از براى صاحب ما بيرون آورد زيرا كه هيچ پيغمبرى از دنيا بيرون نرفته مگر آنكه از براى خود خليفه و وصى تعيين فرموده كه قايم مقام آن پيغمبر باشد اگر تو وصى و خليفه او هستي وفا نما بآنچه سيد رسل وفا نمود از براى صاحب ما پس ابو بكر سر خجلت بزير انداخت و مسلمانان نيز خجل شده سربزير افكندند و صداى ناله و ضجيج مسلمانان بلند شده فرياد برآوردند كه اى ابو بكر اگر ناقه هاى اينقوم را كه خارج از اسلامند بيرون نياورى و بايشان تسليم ننمائى بخدا قسم كه اسلام از ميان برداشته و مضمحل خواهد شد ابو بكر در جواب آنقوم گفت ايمعاشر علماء و احبار نصارى من وصى و وارث علم پيغمبر نيستم بلكه من كسى هستم كه مسلمانان جمع شدند و راضى شدند كه من امير و خليفه آنها باشم و مرا باين

ص: 206

مجلس نشانيدند من شما را دلالت مينمايم بسوى وارث علم پيغمبر و وصي او كه پسرعم و داماد او است پس گفتند كه ما را بنزد آنكس كه نشان ميدهى برسان شايد آنچه مقصود ماست بر دست او جاري گردد پس ابو بكر با آنقوم و جماعتى از مسلمانان برخاستند و بخدمت حضرت شاه ولايت مشرف شدند و در خانه آنسرور را كوبيدند آنحضرت از خانه بيرون آمدند و ابو بكر حقيقت امر را خدمت آنجناب عرضكرد و مسلمانان گريه و زارى ميكردند و ترسيدند كه آن جماعت با علماء خود مراجعت نمايند و اسلام اختيار نكنند و اين ننگ از ميان اهل اسلام برداشته نشود پس حضرت شاه ولايت بمقتضاى فرمايش خود كه مكرر ميفرمود از براى حجت الهى در امثال مقامات تقاعد جايز نخواهد بود پس آنقوم را با جماعتى از مسلمانان همراه برداشته بجانب آنكوه روانه شدند و رسيدند بآنموضعى كه پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ايستاده نماز بجاى آورد آنحضرت نيز آنجا ايستاد و قدمهاي مبارك خود را تسويه فرموده مشغول بنماز شد و هنوز دعاى آنحضرت تمام نشده كه صداى ناقه ها از كوه بلند شد پس آنحضرت بعلماء نصارى فرمود كه بدين حضرت سيد رسل داخل خواهيد شد عرضكردند بلى آنگاه آنسرور بدست مبارك بآنكوه اشاره نمود و امر فرمود به بيرون آمدن ناقه ها و فرمود «اخرجن باذن اللّه تعالى و رسوله و وصى رسوله فخرجن باذن اللّه تعالى و كل ناقه يتبعها فصيلها» پس آن شتران با بچه هاى خود از كوه بيرون آمدند و حضرت امير فرمود «يا فلان انت سبط فلان خذ ناقتك» تا آخر ناقه ها در آنگاه مسلمين فرحناك شدند و احبار با جماعت خود بشرف اسلام مشرفشدند و شهادت دادند كه «لا اله الا اللّه محمد رسول اللّه و انك وصيه فى التورية و الانجيل» بعد از آن احبار و علماء بابو بكر گفتند تو مقدم نشدى بر وصى پيغمبر مگر از روي حقد و حسد و اينجماعت بسيارى از ايشان در جنگ صفين و جمل در ركاب ظفر انتساب سرور اولياء شهيد شدند صاحب كتاب سير - الصحابه بعد از نقل اينحديث ذكر كرده كه اينمطلب سبب شد كه علماء از اصحاب نبي با ابو بكر نماز نميكردند و اقتداء باو را جايز نميدانستند و از جملۀ حكايات واقعه بعد از حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آنكه حضرت امير المؤمنين عليه السّلام امر فرمود كه از جانب آنحضرت ندا كند كه كسيكه از حضرت رسول مطالبه دين يا ضمانت امرى يا بكسى وعده كرده باشد چه در مدينه و اطراف آن و چه در ساير بلدان در هرجا كه باشند بيايند كه حضرت امير عليه السّلام از عهده و اداء آن برخواهد آمد زيرا كه جود و كرم و سخاوت سيد انبياء و وعده ها آنحضرت بنحوي واقعشد كه احدى را ممكن نبود كه از عهده وفاء آن بيرون آيد خصوصا وعده هائيكه باطراف بلاد در قبائل عرب و رؤساى قوم فرمودند كه مشتمل بر معجزات بسيار بود كه آن سبب شود از براى اسلام آنقبايل چون اينمطلب در بلاد منتشر شد مردم دسته دسته از هر جانب ميآمدند بخدمت آنسرور و آنچه پيغمبر بايشان از عطايا

ص: 207

وعده فرموده بودند و يا اظهار حقى مينمودند حضرت در مقام اداء آن برميآمدند باينمعنى كه در مجلس نشسته و آنچه ميخواستند دست مبارك بزير فرش و بساط ميبرد و بمردم مرحمت ميفرمود و اينمطلب بر ابو بكر و عمر بسيار گران آمد تمهيد نموده مصلحت چنان ديدند كه منادي از جانب ابو بكر نيز ندا كند كه هركس مطالبه دينى از حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم داشته باشد حاضر شود و از ابو بكر كه خليفه پيغمبر است مطالبه نمايد تا آنكه اين خبر بسمع مبارك حضرت امير رسيد فرمودند كه زود پشيمان خواهند شد از آنچه حيله نموده اند تا آنكه ابن عباس ميگويد كه شخصى بود اسم او ابو الصمصام العبسى در زمان حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم كه مشرفشد بخدمت آنحضرت و مسائلى چند از آنجناب سؤال نمود و بشرف اسلام داخلشد پس عرضكرد يا رسول اللّه بمن چه لطف خواهى فرمود اگر من قوم و بنى اعمام خود را دعوت بدين اسلام نموده و بشرف اسلام داخل نمايم حضرت هشتاد شتر سرخ موى سياه چشم باو وعده دادند و بحضرت امير فرمودند كتابتى كه مشتمل بر ضمانت نامه حضرت رسول باشد بثمانين ناقة حمراء لابى الصمصام العبسي بنويسد و آن كتابت كه در معنا حجت و وثيقه بود از براى ابى الصمصام بشرطيكه قوم او داخل در دين اسلام شوند و مضمون آنكتابت چنين بود كه بسم اللّه الرحمن الرحيم اقرار نمود محمد بن عبد اللّه ابن عبد المطلب ابن هاشم ابن عبد مناف در صحت عقل و بدن خود كه از براي ابى الصمصام است بر او و بر ذمه او ثمانين ناقه كه هشتاد شتر سرخ موي سياه چشم باشد و گواه گرفت بر آن وثيقه همه اصحاب خود را بر آنچه متعهد شد از براي ابي الصمصام و كتابت را پيچيده باو عطا فرمودند پس ابى الصمصام آنكتابت را گرفته بسوى قوم خود مراجعت نمود و ايشانرا بدين اسلام دعوت كرد و حقيت دين اسلامرا بر قوم خود مدلل ساخت و بنو عبس جمعا بشرف اسلام مشرفشدند بعد از آن ابى الصمصام با جماعتى از قوم داخل مدينه شدند در حالتيكه حضرت سيد رسل از دنيا رحلت فرموده بودند پس از وصي آنحضرت سؤال نمودند مردم مدينه او را دلالت نمودند بابى بكر پس ابى الصمصام داخل مسجد شده از ابى بكر مطالبه عطاى حضرت رسول نمود بآنچه كتابت فرموده بود ابو بكر در جواب او گفت كه پيغمبر در ميان ما چيزي نگذاشت و آنچه تو مطالبه مينمائى آن فوق عقل است و از عهدۀ آن كسى برنخواهد آمد پس خلق مسجد متحير شدند سلمان فارسي رضى اللّه عنه برخاسته باين لفظ خطاب بابى بكر كرد و فرمود كردى نكردى و حق امير بردى پس دست ابي الصمصام را گرفته بخدمت حضرت امير برد در وقتيكه آنحضرت در ميان خانه مشغول وضو بودند كه سلمان در خانه را كوبيد پس آنحضرت فرمودند داخل شو اى سلمان با ابي صمصام چون اينكلام را صمصام شنيد تعجب كرد و گفت اين كيست كه مرا نديده و نشناخته اسم مرا برد سلمان گفت هذا وصي رسول اللّه اين آنكسيست كه پيغمبر در حق او فرمود

ص: 208

«انا مدينة العلم و على بابها» و باز فرمود «على خير البشر و من ابى فقد كفر» و بسياري از فضايل و مناقب آنحضرت را تعداد نمود پس داخل شدند بر آنحضرت و ابى الصمصام وثيقه و حجت را بدست آنحضرت داده مطالبه ناقه ها نمود و حضرت امير المؤمنين چون آن وثيقه را ديدند فرمودند بلى حق است بعد از آن آنحضرت بسلمان امر فرمودند كه ندا نمايد در مدينه كه هركس ميخواهد به بيند كه چگونه اداء دين پيغمبر مى شود فردا از مدينه بيرون آيد و مشاهده نمايد چون صبح شد خلق بسيارى از مدينه خارج شدند و حضرت امير نيز تشريف فرما شدند و در محضر اصحاب پيغمبر ناقه ها از زمين بيرون آورده تسليم ابي صمصام نمودند و آن وثيقه و كتابت را از او گرفتند بالجمله معجزات و خارق عادات حضرت امير المؤمنين عليه السّلام زياده از آن است كه احصاء شود چه آنكه رواة عامه و علماء ايشان در كتب تواريخ خودشان اينقدر از معجزات آن سرور نقل نموده اند كه محتاج ببيان و تقرير نخواهد بود بلكه آنچه ذكر ميشود از قبيل توضيح واضحات در نزد عامه و خاصه خواهد بود و كتب و دفاتر طرفين مشحون و مملو از معجزات آنسرور است و هركس ذكرى از آنها نمايد از باب مثوبات و فضل است و در كتب عربيه و فارسيه زياده از هزار معجزه و خارق عادات طرفين از آنحضرت نقل نموده اند و آنچه مقصود در مقام است همان اثبات شرطيت معجزه است كه بايد وصى و خليفه داراى آن باشد و از جملۀ احاديث معروفۀ بين خاصه و عامه حديث حبابۀ و ابليه و ام اسلم است در طبع نمودن حصاة كه مهر زدن بر سنگ باشد ام اسلم كه يكي از زنانى بود كه عالم بود بكتب انبياء مثل تورية و انجيل مشرفشد بخدمت سيد انبياء صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در خانه ام سلمه و عرض كرد پدر و مادرم فداى تو باد يا رسول اللّه بدرستيكه من قرائت كردم كتب انبيا را و يافتم كه از براى هر نبي وصيي هست در حيات و ممات او چنانكه خداى تعالى از براي موسى و عيسى وصي و خليفۀ كه قائم مقام در حيوة و ممات ايشان باشند قرار داد پس وصى و خليفه شما كي خواهد بود حضرت فرمودند وصى و خليفه من در حيوة و ممات من يك كس خواهد بود و بعد از آن فرمود اى ام اسلم وصى من كسى است كه آنچه من بجاى آوردم او نيز بجاى آورد بعد ازآن دست مبارك دراز كرده مشتى از سنگ ريزه برداشت و آنرا در كف خود نرم نمود مانند آرد بعد ازآن خمير كرد و خاتم مبارك بر آن زد كه بر آن نقش گرفت فرمود كه هركسي كه بجاى آورد آنچه را كه من بجاى آوردم او وصى و خليفه من خواهد بود تا آنكه ام اسلم بعد از وفات حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم خدمت حضرت امير المؤمنين عليه السّلام مشرفشده عرضكرد «بابى انت و امى انت وصى رسول اللّه قال نعم،، بعد از آن قدري از حصاة و سنگ ريزه برداشتند و آنرا نرم نموده و خمير كرده و خاتم مبارك خود برآن زدند و فرمودند كه اي ام اسلم هركسى كه بجاي

ص: 209

آورد آنچه كه من بجاى آوردم آنكس وصي من خواهد بود تا آنكه ام اسلم بعد از وفات آنسرور خدمت حضرت امام حسن مجتبى عليه السّلام رسيد و مشاهده نمود از آنسرور آنچه را كه از جد و پدر بزرگوار او مشاهده نموده بود تا آنكه بعد از حضرت مجتبي خدمت حضرت سيد الشهداء عليه السّلام رسيد و مشاهده نمود از آنجناب آنچه از جد و پدر بزرگوار او مشاهده نموده بود تا آنكه بخدمت حضرت على بن الحسين سيد الساجدين عليه السّلام مشرف شد و سئوال نمود «هل انت وصى ابيك فقال نعم» و بعد از آن مشاهده نمود از آنسرور آنچه از آباء كرام او مشاهده نمود صلوات اللّه عليهم اجمعين حبابه و ابليه خدمت سيد اوصياء حضرت امير المؤمنين رسيد و عرضكرد بچه علامت امام را بايد شناخت حضرت اشاره فرمود بحصاة و سنگ ريزه كه آن را بياور حبابه آنرا برداشته بآن سرور داد و حضرت خاتم مبارك خود را بيرون آورده بآن سنگ زد كه خاتم در آنسنگ جاى گرفت و فرمود هركسي كه قادر باشد بر آنچه من كردم بدان اى حبابه كه او امام مفترض الطاعه است تا آنكه حضرت امير بدرجه رفيعه شهادت رسيد حبابه آمد بخدمت حضرت امام حسن مجتبى عليه السّلام رسيد در محضر جمعى كه از آنحضرت اخذ مسائل مى نمودند پس حضرت مجتبي فرمود اى حبابه بياور آنحصاة و سنگى كه با تو ميباشد حبابه آن سنگ را بيرون آورده آنسرور خاتم مبارك خود را بيرون آورده در پهلوى خاتم حضرت امير خاتم خود را بر آن زده نقش گرفت تا آنكه با همان سنگ خدمت حضرت سيد الشهداء عليه السّلام رسيد و آنحصاة و سنگ ريزه نيز بخاتم آنسرور منقوش شد تا آنكه واحدا بعد واحد هريك از ائمه هدى را زيارت نموده و آنحصاة و سنگ ريزه بخاتم هريك از ايشان منقوش شده تا آنكه ادراك فيض حضرت على بن موسى الرضا صلوات اللّه عليه و على آبائه را نموده و آنحصاة را آن سرور نيز منقوش بخاتم مبارك خود فرمود بعد از آن حبابه تا نه ماه ديگر زندگانى نموده برحمت ايزدى پيوست و تجهيز و تكفير او در محضر حضرت امام رضا عليه السّلام واقعشد و آنحضرت بر او نماز خوانده مدفون شد رحمة اللّه عليها

المقدمة العاشرة آنكه از جمله شرايط امامت و خلافت اعلميت امام و خليفه است از جميع امت

باينكه آنچه محتاج اليه امتست از علوم ظاهره و باطنه كه لا يعلمه الا اللّه تعالى و رسوله حاوى و جامع آن باشد كه بآن علوم خداى تعالي مخصوص ساخت انبياء و خلفا و اوصياء ايشانرا كه سفرا و وسايط بين اللّه سبحانه و تعالى و بندگان اويند كه آنچه جاهل و نادانند تمام امت از معارف و عقايد و مشكلات مسائل از وضع و جعل و حلال و حرام و عبادات و معاملات و انكحه و مواريث و حدود و قضا و حكومت شرعيه و آنچه از بواطن علوم رباني و علم بمغيبات و نحو آن كه مكلفين در يكى از ازمنه محتاج بآن شوند آن امام و خليفه عالم و دانا بآن باشند و جهل بيكى از اين علوم منافى و مباين با منصب امامتست و علماء عامة العميا خذلهم اللّه تعالى منكرند شرط

ص: 210

بودن اعلميت را در حق امام و خليفه و ميگويند ظنون اجتهاديه مانند عمل بقياس و استحسان و مصالح مرسله و آراء ظنيه اگرچه اكثر آن خطا و خلاف حق باشد كفايت مينمايد در منصب امامت و بجهت حفظ نمودن مراتب خلفا و ائمه مذهب خودشان انكار مينمايند لزوم اين شرط را در امام و خليفه زيرا كه تسليم دارند جهل و خطاء خلفاء و ائمه خود را و آنكه آنها مجتهدند و خطا و لغزش در اجتهاد و راى جايز خواهد بود و تسليم دارند حديث مروى از ابا بكر كه سئوال نمودند از او از كلاله آب جواب گفت «اقول فيه برأيى فان كان حقا فمن اللّه و ان كان باطلا فمنى و من الشيطان» و خليفه ثاني در مسئله منع از غلو و مغالاة در مهور نسآء زن انصاريه با او معارضه كرد بقوله تعالى «وَ آتَيْتُمْ إِحْدٰاهُنَّ قِنْطٰاراً » يعنى خداى تعالى بنص آيه زيادتي در مهور نساء را تجويز فرموده است چگونه تو آنرا منع مي نمائى خليفه گويا در قرآن اين آيه را نخوانده بود منفعل شده در جواب زن انصاريه گفت «كل الناس افقه من عمر حتى المخدرات» قاضي القضاة و قاضى روزبهان متعذر شدند از اين دو كلام از دو خليفه باينكه اين سخن از باب تواضع و فروتنى بود و آنكه عمر رجاع بكتاب اللّه بود بالجمله كلام در اين مقدمه نيز مانند سابقه تارة در اثبات شرطيت اعلميت و لزوم آنست در منصب امامت و خلافت و اخري در ذكر موارد حاجت و وقوع آن در صفحۀ وجود خارجى اما الكلام فى الاولى كه اثبات شرطيت اعلميت و لزوم آن باشد پس آن ثابت است بوجوهي از برهان عقل و نقل اول آنكه شبهۀ نيست كه امت هر پيغمبرى در مراتب علم بشريعت آن نبى مبعوث متفاوت الدرجات و مختلف المراتب اند و همه بر نسق واحده نخواهند بود چه آنكه استعداد و قوابل ناس و قواى مدركه و قوۀ حافظه ايشان در نهايت اختلاف و تفاوتست و در مرتبه شعور و ادراك بعضها فوق بعض خواهند بود و ثبوت اينمطلب در مرحله وجود خارجى ظاهر و محقق است بوجدان و بداهت پس ناچار بايد بعضي اعلم از بعض ديگر باشند در مراتب علم و فهم و ادراك و شعور و عقل مستقل حاكم است بآنكه ترجيح غير اعلم بر اعلم و تقديم مفضول بر فاضل قبيح است جدا و اصل اينمطلب كه عقل مدرك حسن و قبح خواهد بود در مقدمات سابقه تقرير و ثبوت يافت بما لا مزيد عليه و ثابت است نيز بنص كتاب اللّه من قوله تعالى هَلْ يَسْتَوِي اَلَّذِينَ يَعْلَمُونَ وَ اَلَّذِينَ لاٰ يَعْلَمُونَ و پس از ثبوت قبح ترجيح مرجوح بر راجح بحسب عقل و شرع شكي و ريبى نيست كه جايز نخواهد بود خلافت و امامت از براى غير اعلم و تقديم آن بر اعلم و آنكه لابد بايد آن امام و خليفه اعلم از تمام امت باشد و الا اصل خلافت بحكم عقل و نقل باطل و بفقدان آن شرط مشروط منتفى خواهد بود و هو المطلوب و عجب آنكه بعضى از متعصبين علماء عامه كه معتزلى مذهبند و خود را در زمره عدليه ميدانند و

ص: 211

مقر و معترفند بحسن و قبح عقلى چون ابن ابى الحديد در مقابل اشاعره كه منكر آن شدند رأسا در ابتداء شرح نهج البلاغه ميگويد كه الحمد للّه الذى قدم المفضول على الفاضل مقصود او تقديم خلفاء مفضولين بر فاضل است كه حضرت امير باشد و ظاهر آنكه او را غرضى از اينكلام نباشد مگر داعيه تعصب زيرا كه بعد از آنكه بحكم عقل قطعى مقر و معترف باشد بحسن و قبح عقلى و آنكه تقديم مرجوح و مفضول بر راجح و فاضل قبيحست عقلا و شرعا و با اين احوال اينكلام از آن پيشواى اهل ضلال وجهى ندارد مگر تعصب و متابعت آبآء و اجداد ضالين و مضلين خود نمودن و الا از عاقل چنين كلامى صادر نميشود وَ مَنْ لَمْ يَجْعَلِ اَللّٰهُ لَهُ نُوراً فَمٰا لَهُ مِنْ نُورٍ (دويم) آنكه در تعريف امامت در مقدمه اولى گذشت كه متفق عليه بين علمآء خاصه و عامه اينستكه «الامامة نيابة من اللّه تعالى و رسوله فى اقامة الدين و حفظ الحوزة بحيث يجب اتباعه على كافة الامة» چه پرواضح است كه امام و خليفه جاهل بما يحتاج اليه الامة باو اقامۀ دين نخواهد شد زيرا كه دين و شرع عبارت است از جميع ما جاء به النبى صلّى اللّه عليه و آله و سلّم من الانشاءات التوقيفيه و الاخبارات التعبدية من اصول الاعتقادية و الفروع العمليه و جهل بيكى از خفاياى سرآئر شريعة مطهره فضلا از جهل و نادانى بكثيرى از امور دين منافي با اقامۀ شرع رسول مبين است بلكه تضييع و انهدام دين است نه مقيم و برپادارنده دين خصوصا اگر آنشريعت ناسخ شود همه شرايع سابقه را و باقى باشد الى يوم ينفخ فى الصور سيما اگر زمان بعثت آن رسول زمان قليلى باشد و امر امت بعد از او مفوض باشد بيك رئيس مطاعي كه واجب الاطاعه باشد در ميان تمام امت كه تخلف از او مانند تخلف از خدا و رسول باشد چنانكه مسلم بين طرفين است و عقل كدام جاهل و سفيه تجويز مينمايد كه تمام امت اهتداء جويند و اقتدا و متابعت نمايند بآن امام جاهل و نادانى كه حال او بدتر و فاسدتر باشد در جهل و نادانى بشريعت رسول از تابعين او بالجمله در مقدمه سابقه گذشت كه مستفاد از تعريف متفق عليه بين فريقين آنكه فايده وجوديه امام و خليفه حفظ حوزه ملت اسلام و اقامه دين و برپاداشتن شريعت سيد المرسلين است كه بوجود آن امام و خليفه حاصل شود اين فايده عظمى و الا غرض وجوديه او در امامت و خلافت عادم و منتفي خواهد شد و عمدۀ اساس دين بلكه تمام آن منوط و موقوف بعلم آن خليفه و امام است بجميع ما جآء به النبى صلّى اللّه عليه و آله و سلّم للامة كه مبيّن آن احكام و هادى و راهنماى تمام انام باشد بسوى شرع اقدس نبوي و رفع نمايد شبهات امت را و بيان فرمايد مشكلات احكام را و علماء امت اگر در مسئله از مسائل شرعيه در بوته جهل و حيرت بمانند بتواند رفع شبهات ايشان بنمايد و نيز بتواند كه غلبه نمايد بعلم خود در جميع وقايع و حوادث بر تمام امم سابقه و مجادله با حسن كه خداوند متعال امر فرمود پيغمبر خود را كه با كفار و مشركين ابتداء بايشان اتمام حجت

ص: 212

نمايد بقوله تعالى «وَ جٰادِلْهُمْ بِالَّتِي هِيَ أَحْسَنُ » آنكه مجادله باحسن را مقدم دارد بر جهاد و بعلم خود الزام نمايد ايشانرا اگر مجتمع شوند از براى مجادله نمودن بآن امام و خليفه بقاعده علوم شرايع سابقه بلكه واجب و لازم است آنكه عالم باشد بتمام تفاصيل شرايع سابقه كه تا بتواند الزام نمايد ايشان را بقواعد و رسوم شرايع انبياى سلف از تورية و انجيل و زبور و صحف و الا لازم خواهد آمد افحام و عجز آن امام و خليفه و علت خواهد بود از براى اضمحلال دين مبين و موجب بطلان شريعت سيد المرسلين صلّى اللّه عليه و آله و سلّم خواهد شد بلكه اكثر عوام الناس و ضعفاء از مسلمين حال اسلام ايشان مبدل بحال كفر خواهد شد بلكه اين مطلب العياذ باللّه مستلزم لغويت بعث رسول و لغويت تاسيس شرع او خواهد شد و بطلان اين لوازم از ضروريات و بديهيات در عقولست پس بضرورت عقل ثابت خواهد بود شرط بودن اعلميت در امام و هو المطلوب سيم آنكه بمقتضاى عقل و شرع لازمست بر حقسبحانه و تعالى آنكه اتمام حجت و قطع لسان معذرت بندگان خود نمايد در تقاعد نمودن از امتثال اوامر و نواهى حضرت آفريدگار زيرا كه عقل بالضروره حاكم است به قبح تكليف بلا بيان زيرا كه آن تكليف بغير مقدور است و خارج از قدرت و اختيار عباد است و شرعا فرموده است كه لاٰ يُكَلِّفُ اَللّٰهُ نَفْساً إِلاّٰ مٰا آتٰاهٰا و بنابراينكه اگر فرض شود كه جماعتى از مسلمين جاهلين بمشكلات اصول عقايد اسلام و فروعات مشكله احكام كه از هركس سؤال نمايند عاجز شوند از فهم و ادراك آن ملتجي شوند بآن امام و خليفه و يا تارك واجبات و فاعل محرمات شوند لمكان جهلهم و جهل ساير الناس و آن امام و خليفه هم جاهل بآن احكام و حال او مساوى با حال ساير انام باشد هرآينه لازم خواهد آمد ناتمامى حجت خدا بر بندگان او و عدم انقطاع لسان عذر ايشان در تقاعد و كوتاهى نمودن بامتثال آن احكام و جايز خواهد بود در حق ايشان كه معتذر شوند از ترك واجبات و فعل محرمات كه خداوندا ما جاهل باين احكام بوديم و رجوع بامام و خليفه رسول تو نموديم و محتاج بهدايت او بوديم كه بيان واجبات و محرمات از براى ما فرموده باشد و حال او را مثل حال خود يافتيم و راه معرفتى باحكام تو نداشتيم تا تقاعد و تساهل از او نورزيم و هذا فضيح من الكلام و باطل عند الخواص و العوام و بالعقل يثبت المطلوب و المرام و به يثبت شرطية اعلمية الخليفة و الامام و هو المطلوب چهارم آنكه غرض از نسخ شرايع سابقه و تأسيس نمودن شرع جديد عليحده آنكه تكميل نفوس عباد اللّه شود بآنچه متضمن است اين شريعت جديدۀ ناسخۀ مر شرايع سابقه را و اگر فرض شود كه ضعفاء از بندگان خدا كه جاهل بنواميس شرعند رجوع بامام و خليفه نمايند در اخذ نمودن و عمل كردن بجميع ما جآء به النبى صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و فرض شود كه راه معرفتى بآن ندارند و بالطوع و الرغبة طالبند كه تكميل نفوس خود

ص: 213

نمايند بمصالح شرعيه كه مكنون در فعل واجبات و ترك محرماتست و بعين الرضا و الاختيار مايلند باينكه مؤدب شوند بآداب شريعت و مانع و حاجزي ندارند مگر جهل و عجز آن امام و خليفه از بيان نمودن آن احكام و هدايت نمودن جهله انام را و آن موجب نقض عرض الهى است در تأسيس شرع منير و آن از اقبح قبايح است كه مرتكب آن نخواهد شد من له ادني الشعور فضلا عن العقلآء و خالق العقلآء تعالى الله عن ذلك عُلُوًّا كَبِيراً پس بحكم عقل لازم است كه آن امام و خليفه كه مبين احكام و هادى و راهنماى همۀ انام است عالم باشد بجميع ما يحتاج اليه تمام الامة من الاحكام و هو المطلوب پنجم آنكه اگر آن امام و خليفه كه مدعى نيابة من اللّه و رسوله است جاهل باشد بكثيرى از مشكلات باحكام هرآينه محتاج بامام ديگر خواهد بود در هدايت يافتن بدين خدا و فهميدن غوامض مسآئل شريعت سيد انبياء صلّى اللّه عليه و آله و سلّم پس نقل كلام مى نمائيم بسوى آن امام و خليفه ديگر اگر اعلم باشد از ما سواى خود فهو المطلوب و اگر محتاج بديگري باشد كه همانشخص اول باشد فيدور و اگر غير او باشد نقل كلام از او مى نمائيم و هكذا فيتسلسل و هما باطلان جدا فثبت المطلوب كه شرط بودن اعلميت امام و خليفه است ششم آنكه اگر زمره كفار و معاندين اهل اسلام از يهود و نصارى متفق شوند بر احتجاج و الزام آن امام و خليفه بغوامض مسآئل و اسرار خفيه از علوم كه ودايع در نزد انبياء و رسل و اوصيآء ايشان بود كه يدا بيد رسيده است بدست احبار از علمآء يهود و نصارى و ملتزم شوند بر اين كه اگر ولى و حافظ دين كه خليفه حضرت سيد المرسلين صلّى اللّه عليه و آله و سلّم است از عهدۀ آن بيرون آيد قبول نمايند دين اسلام را و غرض ايشان از امتحان مجرد جهاد نفس و تحصيل معرفت بحقيت دين اسلام باشد و مانعى از قبول نمودن دين اسلام نداشته باشند مگر عدم معلوميت حقيت دين اسلام بطريق مجادله علميه كه اجل و اعلي و ادق از مجادله و مقاتله با شمشير و سنانست و با اين احوال اگر آنخليفه جاهل بعلوم و اديان منفعل شود از عهده بيان و نتواند كه رفع كند عذر علماء و احبار يهود و نصارى را در قبول ننمودن دين اسلام اينمطلب علاوه از اينكه موجب توهين بلكه بطلان دين مبين است چنانكه حاصل دليل دويم بود مستلزم مفسده ديگر است و ملخص آن مفسده آنكه امر خالي از اين نخواهد بود كه بايد شخص يا قائل شود بمعاقب نبودن كفار در قبول ننمودن دين اسلام و فروع احكام از بابت قبح عقاب بلا بيان و يا آنكه قائل شود بمعاقب بودن ايشان در آخرت بعدم قبول اسلام و مخلد بودن ايشان در عذاب دائمى و هردوي آن باطلست جدا اما اول پس بجهة آن كه آن خلاف اجماع كافه علماء اسلام است كه جميعا متفقند بر اينكه كفار معاقبند بترك نمودن دين اسلام و قبول نكردن فروع احكام و نيز لازم خواهد آمد كه ناسخ نشود دين اسلام شرايع

ص: 214

انبيآء سلف را ولو بالنسبه بسوى بعضى از اينجماعت مفروضه چه آنكه بعد عدم تماميت حجت بر اين جماعت لابدند كه عمل نمايند بيكى از شرايع سابقه و اينمطلب خلاف ضرورت دين اسلام است و اما ثانى پس آن مستلزم عقاب بلا بيان و تكليف بما لا يطاق و منافى لطف در تكليف است و اذا ثبت بطلان هذه اللوازم ثبت شرطية الاعلمية فى الامام و الخليفة و هو المطلوب هفتم آيه شريفۀ إِذْ قٰالَ رَبُّكَ لِلْمَلاٰئِكَةِ إِنِّي جٰاعِلٌ فِي اَلْأَرْضِ خَلِيفَةً قٰالُوا أَ تَجْعَلُ فِيهٰا مَنْ يُفْسِدُ فِيهٰا وَ يَسْفِكُ اَلدِّمٰاءَ وَ نَحْنُ نُسَبِّحُ بِحَمْدِكَ وَ نُقَدِّسُ لَكَ قٰالَ إِنِّي أَعْلَمُ مٰا لاٰ تَعْلَمُونَ وَ عَلَّمَ آدَمَ اَلْأَسْمٰاءَ كُلَّهٰا ثُمَّ عَرَضَهُمْ عَلَى اَلْمَلاٰئِكَةِ فَقٰالَ أَنْبِئُونِي بِأَسْمٰاءِ هٰؤُلاٰءِ إِنْ كُنْتُمْ صٰادِقِينَ قٰالُوا سُبْحٰانَكَ لاٰ عِلْمَ لَنٰا إِلاّٰ مٰا عَلَّمْتَنٰا إِنَّكَ أَنْتَ اَلْعَلِيمُ اَلْحَكِيمُ الى آخر تفسير آيات شريفه در مقدمات سابقه در بيان وجوب نصب الخليفة على اللّه تعالى گذشت و آنچه محل شاهد در مقام است آنكه حق تعالى بعد از آنكه اعلام فرمود ملائكه را بجعل و قرارداد خليفة اللّه فى ارضه ملائكه عرض كردند بآنچه مبادرت نمود اذهان ايشان از مفسده و عدم صلاح و ظهور فساد و فتنه از بني نوع آدم و آنكه ملائكه اولى بخلافتند لاجل تسبيح و تقديس ايشان مر حضرت پروردگار را و غافل از آنكه خداوند عالم برگزيده حضرت آدم عليه السّلام را بتعليم اسمآء حسنى و بعلومى كه ملائكه راه معرفت بآن ندارند لهذا حقتعالى عرض آن اسمآء بملائكه نموده و ممتحن ساخت ايشانرا به بيان و دانش آن پس ملائكه سردرگريبان حيرت فروبرده و اظهار عجز و جهل نمودند بعد از آن حضرت آدم عليه السّلام را امر فرمود باخبارنمودن آن اسمآء چون حضرت آدم اخبار نمود بآنچه عالم بود بآن از اسمآء حسنى و اعلم از ملائكه بود دانستند ملائكه كه آدم اولى بخلافت خواهد بود از ايشان فقال سبحانه و تعالى فَلَمّٰا أَنْبَأَهُمْ بِأَسْمٰائِهِمْ قٰالَ أَ لَمْ أَقُلْ لَكُمْ إِنِّي أَعْلَمُ غَيْبَ اَلسَّمٰاوٰاتِ وَ اَلْأَرْضِ وَ أَعْلَمُ مٰا تُبْدُونَ وَ مٰا كُنْتُمْ تَكْتُمُونَ حاصل كلام آنكه آيات شريفه صريحند بر اين كه وجه ترجيح حضرت آدم عليه السّلام بر ملائكه و اختصاص او بمرتبه خلافت نبود مگر بجهة اعلميت حضرت آدم و اختصاص او بعلومى كه عاجز و جاهل بودند ملائكه از فهم آن و از واضحات آن كه كلى امامت و خلافت مشروط باين شرط است و مناط مطلب و كلى امر در همه بر نسق واحد است كه آن قبح ترجيح مرجوح بر راجح و نقض غرض و ساير مفاسد عقليه خواهد بود هشتم آيه شريفۀ وارده در حق حضرت طالوت چون قوله تعالى وَ قٰالَ لَهُمْ نَبِيُّهُمْ إِنَّ اَللّٰهَ قَدْ بَعَثَ لَكُمْ طٰالُوتَ مَلِكاً قٰالُوا أَنّٰى يَكُونُ لَهُ اَلْمُلْكُ عَلَيْنٰا وَ نَحْنُ أَحَقُّ بِالْمُلْكِ مِنْهُ وَ لَمْ يُؤْتَ سَعَةً مِنَ اَلْمٰالِ قٰالَ إِنَّ اَللّٰهَ اِصْطَفٰاهُ عَلَيْكُمْ وَ زٰادَهُ بَسْطَةً فِي اَلْعِلْمِ وَ اَلْجِسْمِ وَ اَللّٰهُ يُؤْتِي مُلْكَهُ مَنْ يَشٰاءُ وَ اَللّٰهُ وٰاسِعٌ عَلِيمٌ تفسير آيۀ شريفۀ در مقدمات سابقه گذشته است و آنچه محل شاهد در مقام است آنكه حاصل

ص: 215

فرمان خداوند متعال در آيه شريفۀ كه چون بنى اسرائيل از پيغمبر خود سؤال كردند كه از براى ما اميرى تعيين فرما كه با اعدا جهاد نمائيم و آن پيغمبر هم استدعا و مسئلت ايشانرا قبول فرمود و از حقتعالي مسئلت نمود كه اختيار فرمايد كسي را كه صلاحيت امارت داشته باشد از براى بنى اسرائيل پس حقتعالى برگزيد حضرت طالوترا كه يكي از اسباط و ذريۀ لاوى بن يعقوب عليه السّلام و آن پيغمبر اعلام داد بقوم خود و فرمود كه حقتعالى برانگيخت از براى شما طالوترا پادشاه و امير و چون طالوت بسيار فقير و پريشان بود در ميان قوم بني اسرائيل امارت او را انكار نمودند و گفتند ما احق و سزاوارتريم بامارت و سلطنت از طالوت پس آن پيغمبر گفت كه خداوند متعال برگزيده او را و ترجيح داد او را بر شما بسبب علم او و شجاعت او و حضرت حقسبحانه و تعالى اعطاء ملك و امارت مي فرمايد بهركسى كه اراده فرمايد و اين امر باختيار و اراده مخلوقين نخواهد بود و آيه شريفۀ نص است بر اينكه امارت لشكر حق كه منسوب بخدا و پيغمبر است خارج از اختيار و اراده خلايق است و علة ترجيح طالوت بر ديگران بامارت و سلطنت بجهت رجحان او بود بر سايرين بعلم و شجاعت و حقتعالى واگذار نفرموده است امارت و رياست بر لشكر را كه بمراتب پست تر از منصب جليل امامت و خلافتست به بندگان خود و آنكسي را كه حقتعالى اختيار فرمود بجهة علم و دانش و شجاعت او بود كه سبب رجحان او شد بر ديگران و چگونه متصور ميشود كه امامت و خلافت را واگذار نمايد بشخص جاهل و غير عالم و آنهم باختيار ساير جهال از بندگان او پس آيه از روى قاعده منصوص العلة نص صريحست بر اشتراط اعلميت در امام و خليفه و هو المطلوب نهم آيۀ شريفه أَ فَمَنْ يَهْدِي إِلَى اَلْحَقِّ أَحَقُّ أَنْ يُتَّبَعَ أَمَّنْ لاٰ يَهِدِّي إِلاّٰ أَنْ يُهْدىٰ فَمٰا لَكُمْ كَيْفَ تَحْكُمُونَ ظاهر تفسير آيه شريفه يعني آيا كسى كه هدايت مى نمايد خلق را بسوى دين خدا و طريق توحيد و معرفت كردكار از احكام شرعيه از اصول و عقايد و فروع احكام احق و اولى و سزاوارتر است بمتابعت كردن و يا كسي كه هدايت و راه بمعرفت خود ندارد و جاهل و نادان بامر دين است مگر آنكه ديگرى هدايت نمايد او را پس چه شده شما را و چگونه حكم بتسويه بين ايندو مى نمائيد يعنى تدبر و تفكر در مطلب نمى نمائيد تا فرق بگذاريد بين اين دو چيز مقصود توبيخ و سرزنش است بر حكم بتسويه و يا تقديم كردن جاهل و گمراه و ضال و مضل را بر عالم و هادى و بصير بامور دين و معرفت كردگار پس آيه صريحست بر بطلان مقتدا بودن غير اعلم و اينكه نبايد متابعت نمود كسي را كه غير هادى و جاهل باحكام دين و غافل از معرفت شرع مبين است و هو المطلوب دهم آيۀ شريفه هَلْ يَسْتَوِي اَلَّذِينَ يَعْلَمُونَ وَ اَلَّذِينَ لاٰ يَعْلَمُونَ چه آنكه استفهام در مقام توبيخ و انكار و سرزنش است بر كسى كه تسويه نمايد بين عالم و جاهل و نفى

ص: 216

تسويه مطلقه چنانكه ظاهر آيه شريفه است افاده مي نمايد بطلان امامت و خلافت غير اعلم را با وجود اعلم بلكه مفيد بطلان امامت جاهل است بطريق اولوية قطعيه چه آنكه غير اعلم جاهل است بالنسبه بسوى اعلم على الاطلاق كه محيط و عارف بجميع طرق و غوامض و مشكلات شرع مبين است پس بعد از آنكه تسويه باطل شد بنص قرآن مجيد پس بطريق اولوية قطعيه باطل خواهد بود امامت و خلافت غير اعلم جاهل بغوامض و مشكلات و سرآئر اصول عقايد و فروع احكام فثبت المقصود و هو شرطية اعلمية الامام و الخليفة و هو المطلوب يازدهم قوله تعالى فَسْئَلُوا أَهْلَ اَلذِّكْرِ إِنْ كُنْتُمْ لاٰ تَعْلَمُونَ * يعنى واجب و حتم است كه سؤال نمائيد اهل ذكر را اگر جاهل باشيد كه مراد بآن يا خصوص امام و خليفه است واحدا بعد واحد و يا مطلق عالم پس امام و خليفه را شامل خواهد بود بطريق اولوية و از واضحاتست كه بر همه امت واجبست رجوع بامام و خليفه نمايند در احكام دين خدا و متابعت او نمايند بر سبيل حتم و لزوم لقوله تعالى أَطِيعُوا اَللّٰهَ وَ أَطِيعُوا اَلرَّسُولَ وَ أُولِي اَلْأَمْرِ مِنْكُمْ پس در هر مسئله مشكله و غوامض علوم بايد رجوع نمود بمقتضي امر بسئوال كه از براى وجوبست بسوى امام و خليفه و متابعت او نمود اگر امت جاهل و نادان بآن امور باشند و از بديهيات اوليه است كه اگر آن امام و خليفه عالم بجميع ما يحتاج اليه نباشد از اصول عقايد اسلام و فروع احكام كه نتواند از عهده جواب و سئوال بيرون آيد و مانند سائل جاهل و حيران و در وادى ضلالت سرگردان باشد هرآينه لغو خواهد بود از حكيم على الاطلاق كه واجب و حتم فرمايد بر بندگان رجوع بآن مسئول را پس لابد است كه مسئول اعلم و داناتر باشد از همه امت بآنچه از او سؤال شود و دفع محذور لغوية از آيه شريفه ممكن نخواهد بود مگر بالتزام بشرطيت اعلمية در امام و خليفه و هو المطلوب دوازدهم قوله تعالي وَ لَوْ رَدُّوهُ إِلَى اَلرَّسُولِ وَ إِلىٰ أُولِي اَلْأَمْرِ مِنْهُمْ لَعَلِمَهُ اَلَّذِينَ يَسْتَنْبِطُونَهُ منهم تفسير ظاهر آيه آنكه اگر امت رد امر نمايند بسوى پيغمبر و بسوى اولى الامر كه عبارت از ائمه و خلفا و صاحبان امرند بعد از رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم هرآينه عالم خواهند بود آن امر را آنچنان كسانيكه استنباط مي نمايند آن امر را و مطلع بحقيقت امرند كه از روى واقع و نفس الامر حكم مى كنند و اعلام مي نمايند خلق را بسوى حق آيۀ شريفه در مقام توبيخ و سرزنش است كه لابد بايد خفايا و مشكلات و دقايق امور از دين را رجوع نمود بحضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و امام و خليفه او كه اولى الامر بعد از رسولند و وجوب رجوع بسوى اولى الامر و شهادتى حقتعالي بعلم و دانائى ايشان شاهد ضريحست بر شرطيت اعلميت در امام و خليفه چه آنكه كلام در اينصورت بمنزله آنست كه گفته شود ارجعوا الي اولي الامر لعلمهم بالامور و هذا الكلام بمنزلة منصوص العلة كه صريح

ص: 217

در افاده مدعى خواهد بود و هو المطلوب سيزدهم قوله تعالى وَ مِمَّنْ خَلَقْنٰا أُمَّةٌ يَهْدُونَ بِالْحَقِّ وَ بِهِ يَعْدِلُونَ و ايضا قوله تعالى وَ جَعَلْنٰاهُمْ أَئِمَّةً يَهْدُونَ بِأَمْرِنٰا و ايضا قوله تعالى وَ لَقَدْ آتَيْنٰا مُوسَى اَلْكِتٰابَ الى قوله وَ جَعَلْنٰاهُ هُدىً لِبَنِي إِسْرٰائِيلَ وَ جَعَلْنٰا مِنْهُمْ أَئِمَّةً يَهْدُونَ بِأَمْرِنٰا چه آنكه حقتعالى در آيه اولى فرموده كه كسانى كه ما خلق نموديم امتى هستند كه هدايت مى كنند خلق را بدين حق و از روى حق عدالت مى كنند كه بهيچ وجه من الوجوه از طريقۀ مستقيمۀ الهيه كه عدالت مطلقه است تعدى و تجاوز نمى نمايند و مراد بامت در آيه انبيا و رسل نخواهد بود زيرا كه ايشان صاحب امتند نه نفس امت و اطلاق امت بر انبيا و رسل مجاز بعيد است و نيز مراد بآن تمام امت نخواهد بود و حمل امت بر جميع كذب و غيرواقع پس بايد مراد بامت بدليل اقتضا ائمۀ دين باشند و در آيۀ ثانيه فرموده كه از ذريه حضرت ابرهيم عليه السلام جعل و وضع نموديم ائمه و خلفآء او را كه هادى و راهنماى خلقند بامر ما از امور دين و شريعت ابرهيم و در آيه ثالثه فرمود بتحقيقكه ما اعطآء كتاب و شريعت فرموديم بموسى بن عمران عليه السلام و قرار داديم او را علم هدايت از براى بني اسرائيل و قرار داديم بعد از او از بني اسرائيل امامان و خلفائى كه هدايت مي نمايند خلق را بامر ما در آنچه نازل نموديم بموسى بن عمران از كتاب و شريعت چه پرواضح استكه هدايت ائمه دين مردم را بامر حق و شريعت و اديان ممكن نخواهد بود مگر با علم آن ائمه بتمام امور دين از غوامض و خفايا و مشكلات شرايع از جزئيات و كليات كه آنچه محتاج اليه تمام امت است بايد از عهده بيان آن برآيند و الا هادى بسوى حق نخواهند بود و آن مستلزم تكذيب و خلاف آنچه شهادتي داد حضرت پروردگار در حق ايشان از مهتداى شدن خلق بايشان و معدل بودن ايشان بتعديل الهي كه لازم مساوى با عصمت و اعلميت است پس دلالت آيات مذكوره بر شرطيت اعلميت در امام و خليفه در كمال ظهور و وضوح است و هو المطلوب چهاردهم آيه شريفه يٰا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا اِتَّقُوا اَللّٰهَ وَ كُونُوا مَعَ اَلصّٰادِقِينَ تفسير آيه شريفه در مقدمه سابقه دالۀ بر شرطيت عصمت در امام و خليفه مفصلا بيان شده است و آنچه محل شاهد در مقامست آنكه حضرت آفريدگار امر فرمود مكلفين از مؤمنين از امت نبي صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را بتقوى و آنكه با صادقين باشند و من المعلوم آنكه مراد معيت در جسم نخواهد بود بلكه مراد بكون با صادقين موافقت و متابعت اعمال و اقوال صادقين است كه بر جاده و طريقه حقه مستقيمند و هيچ جهة اعوجاج و انحراف از حق و صدق در آنها راه ندارد و مراد بصادقين لابد است كه ائمه و خلفاء نبي باشند كه واجبست اطاعت و انقياد ايشان در اعمال و اقوال و اطاعت و انقياد متعقل نخواهد بود مگر با وجود علم ايشان بتفاصيل شريعت از روى حق و نفس الامر و واقع و اطاعة ايشان معقول نخواهد

ص: 218

بود مگر آنكه آنچه عمل مى نمايند و يا حكم بآن فرمايند جهت جهل و خطا و شبهه در او راه نيابد و آن لازم مساوى با اعلميت است كه شرط در امامت و خلافتست و هو المطلوب بالجمله ادله و آياتيكه بالالتزام بمعنى الاخص و الاعم دلالت كند بر مدعا كه مشروط بودن امامت و خلافتست بشرط اعلميت در نهايت كثرت است و آنچه ذكر شد از ادله عقليه و نقليه از براى الزام خصم در غايت متانت است و از براى تبصره و تذكره اخوان مؤمنين فوق كفايتست و الحمد للّه على ما هدانا اما الكلام فى الثانيه كه ذكر نمودن موارد حاجت بسوى اين شرط كه اعلميت امام و خليفه است و وقوع آن در صفحۀ وجود خارجى پس اكتفا مى نمائيم بذكر بعضى از موارد آن كه تنبه و تنبيه است از براى اخوان مؤمنين و الزام و حجتست از براى معاندين فنقول صدر الائمه موفق بن احمد اخطب خوارزمى كه از عظماء علماء مخالفين است و ابن مغازلى شافعى روايت كرده اند كه دو نفر نزد عمر آمدند و از او سؤال كردند كه كنيز را چندطلاقست عمر برخاسته بنزد جماعتى آمد كه مرد پيشانى سفيدى در ميان ايشان بود از او پرسيد كه امه را چند طلاقست آنكس بدست خود اشاره فرمود كه دو طلاقست عمر بآن دو نفر گفت دو طلاقست يكى از آن دو نفر گفت ما نزد تو آمده ايم و تو امير مؤمنانى و از تو سؤال نموديم از طلاق مملوكه تو بنزد ديگرى ميروى و از او سؤال ميكنى و او هم با تو متكلم نشد و بدست اشاره كرد عمر گفت واى بر تو ميدانى كه اينمرد كيست اين على ابن ابى طالب است و من خود از رسول خدا صلى اللّه عليه و آله شنيدم كه مى فرمود اگر همه آسمانها و زمينها را در يك كفه ترازو بگذارند و ايمان علي بن ابى طالب را در كفه ديگر هرآينه ايمان على بر همه آنها زيادتى خواهد كرد ترمذى محمد بن على حكيم كه از اكابر علماء عامه است در شرح رساله فتح المبين روايتكرده است كه رسولخدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود عالمترين امت من بعد از من على بن ابيطالب عليه السّلام است از اين جهة تمام اصحاب رسولخدا در احكام كتاب بآنسرور رجوع ميكردند و فتاويرا از او اخذ مينمودند و خطاهاى ايشان را بايشان مى نمود چنانكه عمر بن الخطاب در چندين قضيه گفت «لو لا على لهلك عمر» از آنجمله جمعى از يهود مسائل چندى از عمر سؤال كردند در ايام خلافت او و شرط كردند كه اگر جواب مسائل آنها را بگويد مسلمان شوند و از او پرسيدند كه قفل آسمان چه چيز است و كليد آن كدام و قبر جارى كدام است و پيغمبري كه قوم خود را موعظه ميكرد كه نه از انس بود و نه از جن كدامست و آن پنج نفرى كه در زمين سير ميكردند و در ارحام مادران خلق نشدند كيانند و خروس و دراج و قمرى و اسب در آوازهاي خود چه ميگويند عمر ساعتي سر خود را بزير افكند و بعد از آن سر برداشت و گفت نميدانم يهودان گفتند معلوم شد كه دين شما باطل

ص: 219

است سلمان رضى اللّه عنه چون چنين ديد با شتاب تمام بخدمت امير مؤمنان آمده ماجرا را عرض كرد پس حضرت تشريف آوردند عمر چون آن سرور را ديد پيش رفته او را در بغل گرفت و قصه را بعرض آنحضرت رسانيد سيد اولياء فرمودند كه انديشه بخود راه مده كه رسولخدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم مرا هزار باب از علم تعليم فرمود كه هزار باب ديگر از آن منشعب ميگردد پس عمر بآن يهودي گفت مسائل خود را سئوال كن پس سئوال كردند از آن حضرت آنچه را از عمر سئوال كرده بودند آنحضرت شروع فرمود بجواب دادن و فرمود قفل آسمان شرك بخداى تعالى است و كليد آن گفتن لا اله إلاّ اللّه محمّد رسول اللّه يهود گفت اين جوان راست گفت بعد از آن فرمود قبر جارى همان ماهي است كه حضرت يونس عليه السّلام در شكم او بود و او را در هفت دريا سير داد و آن پيغمبري كه نه از انس بود و نه از جن مورچۀ سليمان عليه السّلام است كه خداى تعالى مى فرمايد قٰالَتْ نَمْلَةٌ يٰا أَيُّهَا اَلنَّمْلُ اُدْخُلُوا مَسٰاكِنَكُمْ لاٰ يَحْطِمَنَّكُمْ سُلَيْمٰانُ وَ جُنُودُهُ وَ هُمْ لاٰ يَشْعُرُونَ و آن پنجنفريكه در ارحام امهات خلق نشدند آدم و حوا و ناقه صالح و كبش ابراهيم و ثعبان موسى و ذكر خروس «اذكروا اللّه ايها الغافلون» و دراج ميگويد «اَلرَّحْمٰنُ عَلَى اَلْعَرْشِ اِسْتَوىٰ » و قمرى ميگويد «اللهم العن مبغضى محمد و آل محمد» و اسب ميگويد «اللهم انصر عبادك المؤمنين» و صاحب كشاف كه از اعاظم مفسرين علماء مخالفين است در تفسير سوره كهف همين روايت را نقل كرده است كه آن يهودان سه نفر بودند دو نفر از ايشان اسلام قبول نمودند و يكنفر قبول اسلام ننمود و يكنفر بدين خود باقى ماند تا آنكه برخاست و از نامهاى اصحاب كهف و نام كهف و نام سگ ايشانرا سئوال نمود آنحضرت جواب همۀ آنها را فرمودند آن يهودى نيز ايمان آورد و نيز گفته است كه رسولخدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمودند كه حكمت را ده قسمت كرده اند و نه قسمت آنرا بعلى عليه السّلام دادند و قسمت ديگر آنرا بهمه مردم و ابن عباس نقل كرده است كه دو نفر يهود با هم برادر و از روساى فرقه يهود بودند و بعد از وفات پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم وارد مدينه شدند و گفتند اى قوم موسى بن عمران عليه السلام بما خبر داد كه در تهامه كه حجاز باشد شخصى ظاهر خواهد شد كه تسفيه مى نمايد عقول و آراء يهود را و طعن ميزند بر دين ايشان كدام يك از شما آن نبي موعود است پس اگر همان كسى است كه حضرت داود عليه السّلام بما بشارت داد ايمان باو خواهيم آورد و اگر مرد شاعر فصيحى است در كلام بقهر و غلبه با ما سخن آورى مينمايد البته با او دفاع خواهيم نمود باموال و انفس خود مهاجرين و انصار گفتند كه پيغمبر ما از دنيا رحلت فرموده است پس آندو نفر يهود گفتند الحمد للّه بعد از آن گفتند كدام يك از شما وصى او ميباشيد زيرا كه خداوند عالم پيغمبرى مبعوث نفرمود مگر آنكه از براى او وصيى قرار داد كه از جانب آن پيغمبر حكم مينمايد و ميرساند بامت

ص: 220

آنچه را كه آن پيغمبر بايشان ميرسانيد از علم و احكام و مسائل حلال و حرام و قائم بامر امامت خواهد بود پس ايشانرا بسوى ابو بكر دلالت كردند و گفتند اينست وصى او كه قائم است بامر امت او پس آن دو نفر گفتند كه ما از تو مسائلي سئوال مى كنيم كه سؤال كرده ميشود از آن مسائل اوصياء انبياء ابو بكر گفت سئوال كنيد تا شما را بآن خبر دهم پس يكى از آندو نفر پرسيد كه «ما انا و انت عند اللّه» يعنى چه چيز است شأن من و تو در نزد حقسبحانه و تعالي «و ما نفس في نفس ليس بينهما رحم و لا قرابة» يعنى كدام نفس است كه در نفسى حلول نموده كه رحم و قرابت و خويشى با هم ندارند و كدام قبر است كه سيركننده بود با صاحب خود و در چه مكان شمس طلوع و غروب مينمايد و بهشت در چه مكان است و جهنم در كجاست «و اين وجه ربك و ما اثنان متباغضان و ما الواحد و ما الاثنان و ما الثلثة و ما الاربعة و ما الخمسة و ما الستة و ما السبعة و ما الثمانية و ما التسعة و ما العشرة و ما الحادي عشر و ما الثانى عشر و ما العشرون و ما الثلثون و ما الاربعون و ما الخمسون و ما الستون و ما السبعون و ما الثمانون و ما التسعون و ما المائة» ابن عباس ميگويد ابو بكر مات و متحير ماند ندانست كه چه بگويد و ما ترسيديم كه مردم مرتد شوند و از اسلام بيرون روند من برخاستم و بمنزل حضرت امير عليه السّلام آمدم و عرضكردم كه روساي يهود وارد مدينه شده و از ابو بكر مسائلى چند سئوال كردند و او در بوته حيرت و وادى ضلالت فرومانده عرق انفعال ميريزد فتبسم عليه السّلام ضاحكا و قال هو الذى وعدني به رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله و سلّم پس آنسرور برخاسته مشى مينمود مانند مشى رسول اللّه تا آنكه وارد مسجد شده در مكان خود نشستند و فرمودند بآن دو يهودى كه سئوال نمائيد از من آنچه را كه از ابن شيخ سئوال كرديد يعنى ابا بكر گفتند تو كيستى كه ما از تو سؤال نمائيم فرمودند «انا على بن ابي طالب اخو النبى و زوج فاطمة و ابو الحسن و الحسين و وصيه فى خلافته كلها و صاحب كل نفيسة و موضع سر النبى صلّى اللّه عليه و آله و سلّم» پس آندو نفر يهود سؤال خود را اعاده نمودند و عرض كردند ما انا و انت عند اللّه تا آخر سئوال حضرت فرمودند كه من مؤمنم عند اللّه و تو كافرى و آن نفسى كه حلول در نفس ديگر نمود و حال آنكه رحم و قرابتى در بين آندو نبود آن حضرت يونس بود كه در شكم ماهى حلول نمود و آن قبريكه با صاحب خود سير مينمود همان حضرت يونس عليه السلام بود كه قبر او در شكم ماهي بود و در هفت دريا طواف نمود و طلوع آفتاب از قرن شيطان و غروب آن در چشمۀ كه آنرا عين حمئه ميگويند و بهشت در آسمانست و جهنم در زمين «و اما وجه ربك فاينما تولوا فثم وجه ربك» و آندو چيز كه شاهد و حاضرند آسمان و زمين است و آندو چيز كه غايب است موت و حيوة است كه كسى اطلاع و وقوف بوقت آن ندارد كه موت او در چه وقت است و حيوة او تا چه وقت خواهد بود و اما آنكه واحد است

ص: 221

خداوند احد صمد كه لا شريك له است و اما اثنان آدم و حواست و ثلثه قول نصارى است كه معتقد بآلهه ثلثه ميباشند و اربعه تورية و انجيل و زبور و فرقانست و خمسه نماز پنج گانه و سته خلق آسمان و زمين كه حقتعالي فرمود خَلَقَ اَلسَّمٰاوٰاتِ وَ اَلْأَرْضَ فِي سِتَّةِ أَيّٰامٍ * و سبعه ابواب جهنم است كه هفت طبقه است و ثمانيه ابواب بهشت است و تسعه نه رهط است كه حق تعالى فرمود تِسْعَةُ رَهْطٍ يُفْسِدُونَ فِي اَلْأَرْضِ و عشره دهۀ اول ذيحجه است واحد عشر قول حضرت يوسف عليه السلام إِنِّي رَأَيْتُ أَحَدَ عَشَرَ كَوْكَباً وَ اَلشَّمْسَ وَ اَلْقَمَرَ رَأَيْتُهُمْ لِي سٰاجِدِينَ و اثنى عشر شهور سنه است و عشرون فروختن حضرت يوسف عليه السلام به بيست درهم است و ثلثون صيام رمضانست و اربعون ميقات حضرت موسى عليه السلام و خمسون خواندن حضرت نوح عليه السلام است قوم خود را بتوحيد و ايمان الف سنه الا خمسين عاما و ستين كفارۀ صوم رمضان كه ستين مسكين يا صيام ستين يومست و سبعون هفتاد نفريست كه حضرت موسى بن عمران از براى ميقات پروردگار خود اختيار كرد لقوله تعالى وَ اِخْتٰارَ مُوسىٰ قَوْمَهُ سَبْعِينَ رَجُلاً لِمِيقٰاتِنٰا و ثمانون اسم قريه ايست كه كشتى حضرت نوح عليه السلام بر آن قرار گرفت و تسعون كشتي نوح است كه خانه درآن قرار داده بود از براى بهايم و مأه عمر حضرت داود عليه السلام است كه شصت سال عمر او بود و حضرت آدم چون كوتاهى عمر او را ملاحظه نمود چهل سال از عمر خود را باو بخشيد بعد از آن يكى از آن دو يهودى عرضكرد كه پيغمبر خود محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را از براى ما وصف نما بنحويكه گويا ما باو نظر كرده باشيم كه همين ساعت باو ايمان بياوريم پس حضرت امير المؤمنين عليه السلام شروع نمود بگريه كردن و فرمود حزن و اندوه مرا بهيجان آورديد و بعد شروع نمود ببيان نمودن اوصاف و شمايل آنحضرت بهمان نحويكه استدعا نموده بودند و در آخر آن فرمود كه در پشت مبارك او مهر نبوت بود كه در آن دو سطر نوشته بود در سطر اول لا اله الا اللّه و در سطر دويم محمد رسول اللّه پس آن دو يهودى عرضكردند نشهد «ان لا اله الا اللّه و ان محمدا رسول اللّه و انك وصى محمد حقا حقا و اسلما و حسن اسلامهما» و ماندند در مدينه و اختيار نمودند ملازمت حضرت امير عليه السلام را تا آنكه يكى از آن دو در جنگ جمل در ركاب ظفر انتساب آن سيد اولياء بدرجۀ رفيعۀ شهادت رسيد و ديگرى در جنگ صفين شهيد شد رحمة اللّه عليهما و در روايات معتبره از ابى اسماعيل بسند خود از ابن عباس نقل نمود كه كعب الاحبار در نزد عمر نشسته بود عمر از او سؤال كرد كه اي كعب تو حافظ تورية خواهى بود كعب گفت بلى بسياري از تورية را حفظ دارم شخصى در پهلوى عمر نشسته بود گفت بعمر كه از او سؤال كن كه «اين كان اللّه جل جلاله قبل ان يخلق عرشه» و از چه چيز خلق نمود آب را كه عرش خود را بر روى آب قرار داد عمر گفت ايكعب آيا در نزد تو علم آنچه

ص: 222

از تو سؤال نموده است خواهد بود گفت بلي و شروع نمود بتكلم كردن در بعضى از آنچه از او سؤال نمودند ابن عباس گفت حضرت امير عليه السلام در مجلس حاضر بود چون نام خداوند عالم مذكور شد بجهة تعظيم اسم پروردگار برخاست و برپاى ايستاد عمر قسم داد بآنسرور كه بنشين و با كعب صحبت فرما در آنچه فرورفته است در علم زيرا كه تو مفرج غموم و كاشف هموم خواهى بود پس آنحضرت نشست و متوجه كعب الاحبار شد و فرمود كه علماء يهود غلط گفتند و تحريف نمودند تورية را و بعد شروع فرمود ببيان نمودن مسائل توحيد و خلقت عرش و آب و احتجاج فرمود با كعب بآنچه سزاوار و حق معرفت و بيان بود كه نازل بر انبيا و مسطور در كتب سماويه بود پس كعب خجل و منفعل شد پس عمر شروع نمود بخنديدن و متوجه بسوى كعب شد و گفت «هكذا يكون العلم لا كعلمك» مؤلف گويد كه در اخبار مسلمه بين فريقين است كه آنسرور اعلم بكتب سماويه از تورية و انجيل و زبور و صحف بود از همۀ خلق و اقرء از همه انبياء بود در كتب منزله بر ايشان اخطب خوارزمى موفق ابن احمد از ابو البخترى روايت كرده است كه حضرت امير المؤمنين عليه السّلام بر بالاى منبر نشسته بود و فرمود بخدا سوگند كه اگر مسند حكومت و خلافت را براى من بگسترانند و بر آن تكيه كنم هرآينه حكم كنم در ميان اهل تورية بتورية آنها و ميان اهل انجيل بانجيل آنها تا آنكه تورية و انجيل بسخن درآيند و بگويند على راست گفته و حكم نمود در ميان شما بآنچه خداي تعالى در ما نازل فرموده است ابراهيم بن محمد حموينى در كتاب فرائد السمطين بسند خود از زازان نقل نمود از على عليه السّلام كه فرمود اگر بر مسند حكومت و خلافت بنشينم هرآينه حكم كنم در ميان اهل توريه به تورية و در ميان اهل انجيل بانجيل آنها و در ميان اهل زبور بزبور آنها و در ميان اهل قرآن بقرآن آنها شيخ طوسى در كتاب مصباح الانوار و ابن شهرآشوب در كتاب مناقب گفته است كه اجماع علماء شيعه است كه حضرت امير در خانه كعبه متولد شد و حديث مفصلى نقل نمودند كه جماعتي از افاضل اصحاب حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم چون سلمان و ابا ذر و مقداد و عمار و حذيفه و ابو الهيثم بن التيهان و ذو الشهادتين و ابو الطفيل رحمة اللّه عليهم بخدمت سيد انبيا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم مشرفشدند و محزون بودند از بغض منافقين مر علي بن ابى طالب را و بعرض آنحضرت رسانيدند عداوت منافقين مر آنسرور را رسولخدا شروع نمودند بذكر مناقب و فضايل حضرت امير عليه السّلام تا آنكه فرمود من و على از نور واحد خلق شديم و با هم بوديم تا آنكه آن نور از صلب عبد المطلب منقسم بدو قسم شد نصفى بسوى عبد اللّه و نصف ديگر بسوى ابو طالب عم من تا آنكه عرضۀ دنيا را بقدوم خود مزين نموديم و در زمان تولد ابن عمم على بن ابى طالب جبرئيل عليه السّلام بر من نازلشد و پروردگار من امر فرمود كه در وقت تولد علي عليه السّلام استقبال نمايم او را و بدست يمنى بگيرم او را چون او را از مادرش

ص: 223

فاطمه بنت اسد گرفتم دست خود را بگوش راست خود گذارده اذان و اقامه گفت و شهادت بوحدانيت خدا و برسالت من داد بعد از آن ميل كرد بسوى من و گفت السلام عليك يا رسول اللّه اذن ميدهى قرائت نمايم گفتم بخوان پس ابتداء نمود بخواندن صحف حضرت آدم عليه السّلام من اولها الى آخرها و چنان تلاوت نمود كه اگر حضرت آدم حاضر ميبود هرآينه اقرار مينمود كه علي عليه السّلام صحف را بهتر از من تلاوت و قرائت مينمايد و بعد از آن صحف نوح و ابراهيم و تورية موسى و انجيل عيسي را تلاوت نمود كه اگر هريك از آنها حاضر بودند اقرار و اعتراف مينمودند كه علي عليه السّلام بهتر از ما قرائت مينمايد بعد از آن قرائت نمود قرآنى را كه بر من نازل شد من اوله الى آخره و بعد از آن مخاطبه نمود با من آنچه تخاطب مينمايند بآن انبياء حديث طولانيست آنچه مناسب مقام بود نقل شد و از حسن اتفاق در نقل اين حديث آنكه حقير ملتفت شدم كه حال التحرير در اين ورقه ليله مباركۀ سيزدهم شهر رجب كه شب تولد حضرت امير المؤمنين صلوات اللّه عليه و آله بود و الحمد للّه علي ما هدينا بالجمله عمده شاهد در مقام حديث معروف جاثليق كه از اعاظم علماء نصارى بود و او را ملك روم بسوى مدينه فرستاد با جماعتى از علما و احبار نصارى چون وارد مدينه شدند و مشاهده نمودند اختلاف مردمرا بعد از وفات رسولخدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و آنجماعت صد نفر از علماء و اولو الالباب بودند و همه ايشان مقر و معترف بودند كه جاثليق اعلم و افضل از جميع ايشانست و او را بر خود مقدم ميداشتند و چنان در علوم متبحر و عالم باديان و ملل و شرايع سابقه و مطلع بود بحال انبيآء سلف و احوال اوصيآء و طريق سلوك ايشان كه احدي قادر بر مكالمه با او نبود و از اهل مدينه سؤال نمود از وصى رسول خدا و كسيكه قايم مقام پيغمبر است مردم او را دلالت كردند بابو بكر پس داخل مسجد رسولخدا شدند در حالتيكه ابو بكر در ميان انصار و مهاجرين متكى بامر خلافت بود و عمر و ابو عبيده و عثمان ابن عفان در نزد او نشسته بودند و مردم بدور ايشان احاطه نموده بودند جاثليق سلام نمود بر قوم و سؤال نمود از وصى پيغمبر و قايم مقام او كه ما قومي هستيم از اهل روم و بردين حضرت مسيح و آمديم كه از شما سؤال نمائيم از صحت و صدق دعوت نبوت پيغمبر شما و طلب هدايت كنيم از دين شما كه اگر افضل باشد از دين ما داخل شويم در دين شما و اسلام قبول نمائيم و اگر پيغمبر شما برخلاف طريقه انبياء و رسل است برگرديم و بهمان دين حضرت مسيح ثابت باشيم پس كدام يك از شما صاحب امر ميباشيد بعد از نبى مبعوث بر شما عمر ابن الخطاب در جواب جاثليق گفت اينك ابو بكر ولى امر و صاحب ماست بعد از پيغمبر جاثليق گفت اين مرد پير ولى امر شماست عمر گفت بلى جاثليق سؤال نمود يا شيخ انت القائم الوصى لمحمد في امته و توئى كه عالم اين امتى كه بعلم تو مستغنى ميشوند امت رسول خدا از آنچه محتاج باو هستند ابو بكر گفت نه من

ص: 224

وصى پيغمبر نيستم گفت پس چه كس خواهي بود عمر گفت «هذا خليفة رسول اللّه» جاثليق سؤال كرد كه تو خليفه پيغمبرى و رسولخدا تو را خليفه قرار داد در ميان امت خود ابو بكر گفت نه پيغمبر مرا خليفه و جانشين خود قرار نداد جاثليق گفت پس اين چه اسميست كه شما او را بر خود بسته ايد و بدعت نموديد و ما خوانده ايم در كتب خود كه خلافت صلاحيت ندارد مگر از براى نبى يا وصى نبى كه مستخلف از نبي باشد در ميان امت چنانكه آدمرا خليفه در ارض قرار داد و واجب گردانيد اطاعت او را بر اهل آسمان و زمين و بداود فرمود يٰا دٰاوُدُ إِنّٰا جَعَلْنٰاكَ خَلِيفَةً فِي اَلْأَرْضِ پس چگونه شما مسمى باين اسم شديد آيا پيغمبر شما اين اسم را بشما عطا فرمود ابو بكر گفت نه بلكه مردم جمع شدند و راضى شدند بمن و مرا والى امر خود قرار دادند جاثليق گفت پس تو خليفۀ قوم خود هستى نه خليفه پيغمبر زيرا كه خود اقرار نمودى كه پيغمبر تو را وصى خود قرار نداد و بتحقيق كه ما در كتب انبيا خوانديم كه از سنن و طريقه انبيا آنست كه خداوند هيچ پيغمبرى را مبعوث نفرمود مگر آنكه از براي او وصيى قرار داد كه تمام امت او مستغنى شوند از علم او و تو اقرار نمودى كه پيغمبر شما باحدي وصيت نكرده و مخالفت نموده طريقه انبيا را و بتحقيقكه باطل نموديد نبوت پيغمبر خود را چه اگر او هم مانند انبياء سلف پيغمبر بر حق بود البته بايد از براي خود وصى و قايم مقامى قرار دهد كه متصدى امر دين و حافظ شرع او باشد پس ملتفت شد بسوى اصحاب خود و گفت اينجماعت ميگويند كه محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم پيغمبر نبوده است بلكه بقهر و غلبه مسلط بر خلق شد بعد از آن مانند شير بر ابو بكر حمله آورد و در مقام الزام و احتجاج برآمد كه تو اقرار نمودى كه پيغمبر ترا وصى و خليفه خود قرار نداد بلكه مردم جمع شدند و بتو راضى شدند و اگر اختيار اين امر بدست خلق باشد هرآينه باطل خواهد شد نبوت همه انبيا و ثابت خواهد شد بطلان همۀ شرايع زيرا كه نبوت و خلافت نظير يكديگر و در مرتبه واحده اند كه خارج از رضا و اختيار مردمند پس اگر ثبوت خلافت برضاى مردم باشد بايد ثبوت نبوت هم برضا و اختيار خلق باشد و حال آنكه اين مطلب را خداوند متعال باطل نموده است و خود فرمود كه ما ارسال رسل نموديم مبشرين و منذرين لِئَلاّٰ يَكُونَ لِلنّٰاسِ عَلَى اَللّٰهِ حُجَّةٌ بَعْدَ اَلرُّسُلِ و نبوت نبي شما ثابت خواهد شد اگر عمل كرده باشد بآنچه طريقه و سنن انبياء سلف بود بعد از آن احتجاج نمود بر ابو بكر بمسآئل چندى كه متحير شد و رجوع نمود بابو عبيده كه جواب او را بگويد و هيچ كدام قادر بر تكلم نبودند بعد از آن جاثليق گفت چگونه تو نفس خود را راضى نمودي بنشستن اين مجلس و اين مقام كه سزاوار نخواهد بود نشستن در اينمكان مگر از براى نبى يا وصى آيا در ميان امت پيغمبر شما كسى هست كه اعلم از تو باشد كه اگر او هم مثل تو عاجز باشد از آنچه از تو سئوال

ص: 225

نمودم هرآينه او هم مانند تو در مرتبه واحده است در بطلان و من مشاهده مى كنم كه پيغمبر شما ضايع نمود طريقه انبياء را زيرا كه اقامه نفرمود بعد از خود وصى و خليفه كه ملجا و پناه بندگان خدا باشد در رفع شبهات و حفظ شريعت خود و اينقوم كه راضى شدند بتو ظلم نمودند بر تو و بر انفس خودشان كه راضى بخلافت تو شدند كه بحسب قواعد شرع و دين و علم مدعى بطلان نبوت نبي خودخواهى بود چنان در وادى حيرت و ضلالت فروبرد ابو بكر و اصحاب او را كه همه قوم مبهوت شدند از الزامات و احتجاجات جاثليق و عرق خجلت و انفعال و ذلت فروگرفته بود همه مسلمين را و نزديك بود كه شيرازه اسلام از هم گسيخته شود حضرت سلمان گفت چون امر را بدين منوال مشاهده كردم برخاستم و گفتم هلاك شد دين محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و بشتاب تمام بنحويكه نميدانستم كه پاهاى خود را در چه مكان ميگذارم و خود را رسانيدم خدمت حضرت امير المؤمنين عليه السّلام و عرضكردم يا امير المؤمنين «ادرك دين محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم» كه اسلام هلاك شد و كفر غلبه نمود بر اهل اسلام و توئي يا امير المؤمنين مفرج الكرب و كاشف البلوى بتحقيقكه نازلشد بر قوم بليۀ كه قادر بر رفع آن نيستند و تفصيل واقعه را بعرض سيد اولياء عليه السّلام رسانيد پس آنسرور تشريف فرماي مسجد شده سلام كردند و در جاى خود نشستند و فرمودند «يا نصرانى اقبل على بوجهك و اقصدنى بمسائلك و عندى جواب ما يحتاج الناس اليه» پس جاثليق روى نمود بحضرت امير و عرضكرد كه ايجوان ما يافتيم در كتب انبياء كه خداوند هيچ پيغمبريرا مبعوث نفرمود مگر آنكه از براى او وصى و قائم مقامى قرار داد و ما را ملك روم فرستاده كه فحص و بحث از دين محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بنمائيم و سنن انبياء را در او مشاهده نمائيم پس قوم ما را دلالت كردند بسوى اينشيخ كه مدعى خلافت و قائم بامر امت است و سؤال نموديم از او از وصيت پيغمبر بسوى او عارف نيست و نميفهمد كه چه ميگويد و اگر ما بياييم از براى اين پيغمبر وصي و خليفۀ كه قآئم بامر او باشد بعد از او و عالم باشد بآنچه خلق محتاج بعلم اويند و جواب مسائل ايشانرا بگويد و از علم بلايا و فصل الخطاب و الانساب خبر بدهد و نيز خبر بدهد بعلميكه در ليلة القدر فى كل سنة نازل ميشود و آنچه ملائكه كه سفرآء بين اللّه و رسله و اوصيائه خبر ميدهند بايشان عالم باشد هرآينه ما باو ايمان ميآوريم و داخل در دين او ميشويم و بوصى او اذعان نموده كتاب او را اخذ مينمائيم و اگر از آنچه ذكر شد علمى و اطلاعي نداشته باشد رجوع بدين خود نمائيم و يقين خواهيم نمود كه آن پيغمبر موعود كه اسم او محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم است و انبياء بشارت او را بخلق داده اند هنوز مبعوث نشده و بعد از اين مبعوث خواهد شد و بتحقيقكه سؤال نموديم از اينشيخ كه مدعى خلافتست و نيافتيم در نزد او چيزيكه موجب صحت دعوى نبوت پيغمبر شما باشد فضلا از اينكه او وصى و قائم مقام او باشد و او را يافتيم جبار و ظالم و غلبه نمود

ص: 226

بالقهر و العدوان و لم يكن عنده اثر النبوة و لا ما جائت به الانبياء بلكه ايشان اخراج نمودند محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را از طريقه و سنن انبياء و جاهلند برسالت او و دعوى باطل مينمايند و گمان دارند كه جاهل قائم مقام عالم خواهد شد و من سؤال از اسم او نمودم كسيكه در پهلوى او نشسته بود در جواب من گفت كه هذا خليفة اللّه و خود ميگويد كه مردم راضى بمن شدند و مرا خليفه كردند پس آيا اى جوان در نزد تو چيزى هست كه شفاى سينه هاي ما باشد حضرت امير المؤمنين عليه السّلام فرمودند بلى در نزد من است شفآء صدور شما و روشنى قلوب شما و براهينى كه حجت و دليل باشد از براى شما و فرمود كه بياور نزد من مسامع قلب خود و حواس ظاهره و باطنه خودت را موجه بسوى من نما در آنچه بتو ميگويم بعد آن خازن علم الهي شروع نمود در بيان نمودن طريقه و آداب شرايع و سنن پيغمبر آخر الزمان صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و كيفيت بعثت سيد كاينات و تفضيل آنسرور را بر همه انبياء و اولو العزم مرسلين و ملائكه مقربين و كيفيت بشارت هريك از انبياء سلف در كتب سماويه از صحف و تورية و انجيل و زبور بصفات و علامات حضرت سيد رسل و آنكه مواريث جميع انبياء در نزد او وديعتست و مقاليد سموات و ارضين و دنيا و آخرت را حضرت حقسبحانه و تعالى در كف با كفايت او قرار داده و او را نبى و رسول و امام و حبيب خود خوانده است بعد از آن شروع فرمود ببيان اوصاف خلفا و اوصياء و عترة طاهره از اهلبيت آنسرور كه وارث علم او و خليفه و قائم مقام در ميان امتند و تالى كتاب خدا و حبل ممدود از آسمان بزمين كه سبب و وسيله نجات خلايق اند و فرمود كه «انا وصيه و القائم بتاويل كتابه و العارف بحلاله و حرامه و محكمه و متشابهه و ناسخه و منسوخه و امثاله و عبره و تصاريفه و عندى علم ما يحتاج اليه امته من بعده و عندى علم البلايا و المنايا و الوصايا و الانساب و فصل الخطاب» پس سؤال نما عما يكون الى يوم القيمة و عما كان علي عهد عيسى و از هر وصى و از هر فرقه و از هر آيه كه نازلشد و از تورية و انجيل و فرقان عظيم و رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم كتمان نفرمود از من علم هر شيئى را و در نزد من است علم آنچه جميع امم سابقه محتاج باو هستند و پيغمبر ما خاتم النبيين است كه نبوت باو ختم شد و آن مكتوبست در تورية و انجيل و زبور و صحف اولي كه صحف حضرت ابراهيم عليه السّلام است و بنحوى بيان فرمود طريقه و سنن شريعت محمديه و شرايع سابقه را كه جاثليق مات و مبهوت گشته ملاحظه نمود كه انهار علوم و حكمت از اطراف و جوانب آنسرور جارى شد ملتفت شد بسوى قوم خود و گفت «هذا و اللّه هو الناطق بالعلم و القدرة و نور الهداية و حجج الاوصياء من الانبياء على قومهم» و اميدواريم كه باو هدايت يابيم و بعد از آن عرضكرد ايها العالم الحكيم مسائل مرا جواب عطا فرما حضرت امير از او التزام گرفت كه اگر جواب مسائل او را بفرمايد داخل در دين اسلام شود جاثليق قبول نمود پس شروع كرد در سؤال

ص: 227

نمودن از غوامض علوم و مشكلات مسائل و آنحضرت جواب آنها را باحسن الطرق و الدلايل و و الشواهد بيان فرمودند تا آنكه جاثليق عرض كرد صدقت ايها الوصى العليم الحكيم و الرفيق الهادى اشهد ان لا اله اللّه وحده لا شريك له و اشهد ان محمدا عبده و رسوله ارسله بالحق بشيرا و نذيرا و انك وصيه و صديقه و دليله و موضع سره و امينه على اهل بيته و ولي المؤمنين من بعده» و بعد از آن ملتفت شد بسوى مهاجرين و انصار و گفت اى گروه جفاكردار خطا كرديد سنة پيغمبر خود را و متابعت نمائيد اين عالم حكيم و وصى پيغمبر خود را و چه عذر از براى شما خواهد بود بعد از اقامۀ حجت بر شما و چه قدر قلوب شما را قساوت گرفته و حسد و بخل و كينه در شما ظاهر است پس جاثليق با جماعت علمآء نصاري كه با او بودند بشرف اسلام و ايمان داخل شدند و گفتند كه ما برمى گرديم بسوى ملك روم و آنچه مشاهده نموديم باو اخبار مى نمائيم و مهاجرين و انصار فرحناك شدند و ذلت از ايشان مندفع شد گفتند جزاك اللّه يا ابا الحسن فى مقامك بحق نبيك عمر رو كرد بجانب جاثليق و گفت «الحمد للّه الذى هداك و من معك الي الحق» و واجبست بر تو كه اعتقاد نمائى كه علم پيغمبر ما در نزد اهلبيت اوست و لكن امر امت با خليفه پيغمبر است كه اين شيخ جليل استكه اول با او مكالمه نمودى و در نزد ملك روم صحبت بدار كه رضاى امت پيغمبر بر آن شيخ شد و او را دعوت نما باطاعت ابى بكر جاثليق در جواب او گفت دانستم چه گفتي و من بر يقين خود باقي هستم پس مردم متفرق شدند بعد از آن عمر بمهاجرين و انصار قدغن بليغ نمود كه اين واقعه را در ميان خود مذاكره ننمائيد و بكسى اخبار ننمائيد و توعيد و تهديد بعقوبت نمود كسيرا كه متذكر اينواقعه شود در ملاء ناس و گفت ميترسم كه مردم مرا ملامت نمايند كه مرد مسلمى را كشته است و الا امر مى نمودم كه كردن اين شيخ نصارى را بزنند زيرا كه من گمان دارم كه اينها شياطين روي زمين باشند كه مقصود ايشان فساد بود بالجمله مردم متفرق شدند و جاثليق با قوم او قصد رحيل نمودند و در زمان مراجعت بخدمت امير المؤمنين عليه السلام مشرفشدند كه سلام بآنحضرت بنمايند و استيذان نمودند حضرت بيرون خانه تشريف آوردند و با ايشان نشستند جاثليق عرض كرد كه يا وصي محمد و ابا ذريته نمى بينم امترا مگر هلاك شده چنانكه هلاك شدند امم سابقه از بنى اسرائيل از قوم موسى كه ترك نمودند هرون را و بر گوساله سامري معتكف شدند و ما در كتب انبيآء سلف يافتيم كه هر پيغمبريرا كه خداوند مبعوث فرمود از براى او اعدائى است از شياطين انس و جن كه امت او را هلاك كردند و تخلف از امر وصي او نمودند و با او مدافعه نمودند و دعوى باطل كردند و خداوند ما را هدايت فرموده است و بما شناسانيده است هلاكت اين قوم را پس طريقه دين را كه بر نهج او هستى از براي ما بيان فرما و نحن اوليائك و على طاعتك اگر امر مي

ص: 228

فرمائى در خدمت تو اقامه نمائيم و تو را يارى كنيم بر دشمنان تو و اگر امر فرمائى بمراجعت برگرديم و مي بينيم تو را كه صابرى بر آنچه اينقوم مرتكب شده اند از غضب حق تو و چنين بوده است شيم و طريقه اوصياي پيغمبران سلف بعد از نبى هر زماني و آيا از براى اينمطلب عهدي از جانب رسولخدا هست كه بآن مأمورى حضرت فرمودند «نعم و اللّه ان عندى لعهد من رسول اللّه و انا منه بمنزلة هرون من موسى» و شروع فرمودند بذكر عهود پيغمبر و آنكه قوم منافقين چه خواهند نمود بآن سرور و طريق تكليف جاثليق و اصحاب او را بيان فرمود و مبالغه بسيار نمودند در تقيه نمودن با قوم نصارى كه اهل ملت جاثليق بودند كه مبادا درصدد قتل ايشان برآيند و از براى ملك روم ناصح باشند بقدريكه ميسر است و اخبار فرمود ايشانرا بوقايع آتيه از بلايا و فتن و بعد از آن حضرت شروع نمود بگريستن و آنقوم همه با آن سرور گريه كردند و عرضكردند كه ما شهادت ميدهيم از براى تو بوصيت و امامت و اخوة و در نزد ماست صفت و صورت تو و صورت دو ولد تو حسن و حسين و صورت فاطمه سلام اللّه عليها سيدۀ نساء عالمين بعد از مريم الكبرى البتول و اين امور در نزد ما محفوظ و محقق است و ما برمى گرديم بسوى ملك روم و اخبار مينمائيم او را بنور هدايت و برهان و كرامت و صبر ترا بر آنچه نازلشد بر تو و ما منتظر دولت تو خواهيم بود و السلام عليك و رحمة اللّه بركاته الحق حديث شريف آثار صدق و هدايت از او ظاهر و لايح است از براى مؤمنين و در روايت وارد شده كه شخص يهودى داخل مسجد شد و گفت «اين وصى رسول اللّه» پس قوم اشاره كردند بسوى ابي بكر پس آن يهودى در مقال ابو بكر ايستاد و گفت سؤال مي نمايم ترا از مسائلى كه علم بآن ندارد مگر نبى يا وصى نبى ابو بكر گفت «سل عما بدا لك يهودي گفت خبر ده مرا عما ليس للّه و عما ليس عند اللّه ابو بكر گفت هذه مسآئل الزنادقة» يعنى اين سؤال تو سؤال زنديقى است كه كافر باللّه باشد مردم قصد كردند كه آنيهودى را بقتل آورند ابن عباس ممانعت نمود و گفت بانصاف با اين سائل حركت نمى كنيد اگر در نزد شما جواب او هست بگوئيد و الا ببريد او را بنزد كسى كه جواب او را بگويد زيرا كه من شنيدم از پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم كه مي فرمود از براى علي بن ابى طالب عليه السّلام كه «اللهم ان اهد قلبه و ثبت لسانه» ابو بكر با جماعت مهاجرين و انصار آن يهودى را برداشته بخدمت حضرت امير آمدند ابو بكر عرضكرد «يا ابا الحسن ان هذا اليهودى سئلنى عن مسآئل الزنادقة» حضرت امير فرمودند چه ميگوئى اى يهودى «قال اني اسئلك من اشيآء لا يعلمها الا نبى او وصى نبي فقال سل ايها اليهودي پس آن يهودى اعاده داد آنچه را از ابى بكر سؤال نموده بود حضرت امير فرمودند «اما قولك عما ليس للّه فليس للّه شريك و اما قولك عما ليس عند اللّه فليس عند اللّه ظلما للعباد فقال اليهودى اشهد ان لا اله الا اللّه و ان محمدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم رسول اللّه و انك وصيه» پس ابو بكر با قوم برخاسته و سر مبارك حضرترا بوسيدند و عرض

ص: 229

كردند يا مفرج الكروب بالجمله موارد وقوع حاجت بسوى امام و خليفه در علوم نازله بر نبي و كشف مشكلات از براي خواص و عوام از هر امت بسيار نقل شده است در كتب و دفاتر و در آنچه ذكر شد غنا و كفايت است در رفع اوهام و تتميم مرام ولد الحمد على ما هدينا

المقدمة الحاديعشر در بيان آنكه از شرايط امامت و خلافت آنكه آن امام و خليفه بايد هاشمى نسب و از ذوى القربي و اهل بيت رسولخدا باشد

اشاره

نه از اجانب و اغيار و بعيد النسب از رسولخدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و حاصل اينمقدمه آنكه خلافست در ميان علماء اماميه و علماء عامه بعد از اتفاق ايشان كه بايد امام و خليفه از قريش باشد چه آنكه قرشى بودن امام و خليفه از مسلمات طرفين است در اينكه آيا شرط است كه آن امام و خليفه هاشمى و ذوى القربى و اهلبيت رسولخدا باشد كه اين منصب مخصوص بايشان است و اغيار و بعيد النسب را در آن حظى و نصيبى نخواهد بود و يا آنكه منصب امامت و خلافت اختصاص بذوي القربى از اهلبيت او ندارد بلكه آنچه شرطست همان قرشي بودن است و لهذا اجانب و اغيار و بعيد النسب هم قابل امامت و خلافت خواهند بود چنانكه خلفآء ثلثه ابو بكر و عمر و عثمان بعيد النسب بودند و از عدى و تيم و بنى اميه و در نسب قرشي بودن كه نضر بن كنانه است كه يكي از اجداد بعيده پيغمبر است شريك بودند بمعنى آنكه از اولاد و احفاد مالك ابن النضر كه او را قريش بن كنانه گويند شعب بسيارى منشعب شده است كه ابو بكر و عمر در ظهر هشتم يا نهم با يكى از اجداد رسول خدا شريك بودند چه آنكه سيد انبيا نسب شريف و اسم مبارك او محمد ابن عبد اللّه ابن عبد المطلب بن هاشم ابن عبد مناف ابن قصى ابن كلاب بن مرة بن كعب بن لوي بن غالب بن فهر بن مالك بن النضر كه مسمى بقريش بن كنانه است و از كعب كه پشت هشتم است اولاد چندى منشعب شد از مره و عدى و تيم و ساير آباء و اجداد طايفه قريش است كه قرابت و انتساب ايشان به پيغمبر نظير انتساب و قرابت اكثر مردم است بيكديگر بلكه از قبيل قرابت مردم است با يكديگر بحضرت آدم عليه السّلام بالجمله دليل علماء عامه بر عدم اختصاص بذوي القربى از اهلبيت حديث و روايتى است كه ابو بكر و عمر نقل نمودند از رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم قال ابو بكر سمعت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم «انا اهل بيت اصطفانا اللّه و اكرمنا و اختار لنا الاخرة على الدنيا و ان اللّه لم يكن ليجمع لنا اهل البيت النبوة و الخلافة» چنانكه در روايت سليم بن قيس از عياش نقل نموده است كه محاجه و مخاصمه حضرت امير با ابو بكر در مسجد بعد از آنكه آنسرور الزامات شافيه نمود بر ابو بكر در جواب آن بزرگوار همين حديث را نقل نمود و از عمر و ابو عبيده جراح تصديق خواسته او را تصديق نمودند و همچنين در الزامات بريده اسلمى بر ابو بكر و عمر در وقتيكه بايشان گفته بود كه آيا شما نبوديد آنكسانى كه رسولخدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم امر فرمود برويد و بر على بن ابيطالب سلام كنيد بامير

ص: 230

المؤمنين و شما سئوال نموديد از آنحضرت كه آيا بامر خدا و رسول او خواهد بود فرمود بلى بامر خدا و رسول اوست ابو بكر گفت بلى چنين بود از قبل و لكن الامر يحدث بعد الامر و رسولخدا بعد از اين فرمود «لا يجتمع لاهلبيتى الخلافة و النبوة» و در حديث ديگر است كه رسولخدا فرمود نحن معاشر الانبياء لا نورث و در حديث ديگر فرمود ذمة المسلمين واحدة و اما جواب در اين اخبار وجوهى است كه كاشف از بطلان و جهل اين اخبار است وجه اول آنكه اين اخبار از مفتريات و مجعولات عامه است بلكه از اجزاء صحيفه ملعونه است كه اين فقرات و مضمون در آن درج شده است كه همه آن از مجعولات اصحاب سقيفه و ساير منافقين از اتباع ايشانست چنانكه مفصلا در مقدمات سابقه بيان شد بما لا مزيد عليه وجه دويم آنكه ظاهر اين فقرات بر فرض تسليم بآنكه خلافت و نبوت در يك خانواده و در بيت واحد جمع نميشود و اين علاوه از آنكه خلاف مدعاى خصم است چه آنكه مدعاى خصم عدم اختصاص منصب امامت و خلافتست باهلبيت رسولخدا و آنكه اهل بيت با ساير قريش مساوى اند و مقتضى اين روايات اختصاص خلافت بغير ذوي القربى است من اهل بيت رسول اللّه آنكه اين منافي با ضرورة دين اسلام است و متفق عليه بين شيعه و سنى ميباشد كه حضرت امير المؤمنين عليه السّلام خليفه پيغمبر ميباشد غاية الامر علماء عامه قائل باشند بر اينكه آنسرور خليفه چهارم است نه اول و اما اينكه آنسرور هيچ خليفه نبايد باشد خلاف ضرورت دين است و انكار آن مثل انكار ساير ضروريات دين از صلوة و صوم و حج و جهاد است و آن موجب كفر و خروج از ملت اسلام است و اين جوابى است كه نيات رك قلوب منافقين را قطع مينمايد و برهان ساطع است بر جعل و وضع و كذب و اين چند خبر مجعول و كاشف است از بطلان خلافت خلفائيكه متمسك شدند باين جعليات مفتربه بر رسولخدا از براي غصب خلافت كه حق طلق حضرت امير عليه السّلام بود وجه سيم آنكه حديث نحن معاشر الانبياء لا نورث مناقض و معارض با نصوص صريحه قرآنست در باب زكريا من قوله تعالى فَهَبْ لِي مِنْ لَدُنْكَ وَلِيًّا يَرِثُنِي وَ يَرِثُ مِنْ آلِ يَعْقُوبَ و در باب حضرت داود و سليمان و حضرت ابراهيم و ذريه او چنانكه استدعاء امت و خلافت نمود از براى خود و ذريه خود و خداوند هم بايشان عطا فرمود من قوله تعالى وَ وَهَبْنٰا لَهُ إِسْحٰاقَ وَ يَعْقُوبَ وَ جَعَلْنٰاهُمْ أَئِمَّةً يَهْدُونَ بِأَمْرِنٰا و درين امور خداوند عالم توريث انبياء را ذكر فرموده و جمع نمود از براي ايشان در بيت واحد و خانواده واحده نبوت و خلافت را چنانكه توضيح آن در استدلال مختار بر مدعا خواهد تقرر و ثبوت يافت وجه چهارم آنكه ظاهر حديث اخير كه لا يجتمع لاهل بيتى الخلافة و النبوة غير مرتبط بمدعاء خصم است و ابدا بهيچ نحوى از انحآء دلالت و افاده مطلب خصم را نمينمايد چه آنكه معنى حديث چنين خواهد بود كه

ص: 231

اهل بيت رسولخدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم نبى و امام نخواهند بود و اين حق است چه آنكه اين دو منصب در ايشان مجتمع نميشود و بر سبيل اجتماع نبى و امام نخواهند بود زيرا كه نبوت ختم شد بحضرت سيد رسل و بعد از آن سرور نبى و پيغمبرى نخواهد بود لقوله سبحانه و تعالى و لكن رسول اللّه و خاتم النبيين و رسولخدا فرمود يا على «انت منى بمنزلة هرون من موسى الا انه لا نبي بعدى» و اين مطلب افاده نخواهد نمود كه امامت و خلافت بايد اختصاص باهل بيت نداشته باشد و آنكه حال ايشان با ساير مردمان على السوا باشد وجه پنجم آنكه حديث اول من قول ابى بكر نقلا عن رسول اللّه كه من از پيغمبر شنيدم كه فرمود «ان اللّه لم يكن ليجمع لنا اهل البيت النبوة و الخلافة غلط او واضح و لايح است زيرا كه لازمه اين خبر بر فرض محال كه فرض صدق آن شود آنكه پيغمبر هم منصب امامت را نداشته باشد كه حال او مثل حال حضرت ابراهيم خليل عليه السّلام با بعضى از ذريات او نباشد كه خداوند بايشان اعطاء منصب نبوت و امامت هردو نمود بنص آيه شريفه وَ إِذِ اِبْتَلىٰ إِبْرٰاهِيمَ رَبُّهُ بِكَلِمٰاتٍ فَأَتَمَّهُنَّ قٰالَ إِنِّي جٰاعِلُكَ لِلنّٰاسِ إِمٰاماً قٰالَ وَ مِنْ ذُرِّيَّتِي بلكه حال او مثل حال بعضى از انبياء باشد كه همان رسول فقط بودند لا غير و اين خلاف نص قرآن و مخالف اجماع تمام مسلمين است و لازم خواهد آمد كه حضرت خليل با بعضى از ذريه او كه صاحب منصبين و رياستين بودند افضل از رسول خدا باشند و اين باطل است بضرورت دين اسلام كه حضرت سيد رسل افضل از همه انبياء مرسلين است و چون محقق شد بطلان خرافات عامه و آنكه اثر جعل و افراء از روى عقل و برهان و آيات و اجماع و ضرورت دين اسلام از اين اخبار ظاهر است فنقول و باللّه المستعان و بوليه عجل اللّه فرجه الاعتصام آنكه از جمله شرايط امامت و خلافت آنكه آن امام خليفه بايد از ذوي القربي و اهل بيت رسولخدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم باشد و آن ثابت است بادله و براهين كثيره

دليل اول آنكه عادة اللّه بر اين جاري شد كه خليفه و جانشين هر پيغمبرى را از اهل او قرار ميداد

چون شيث پسر آدم را خليفه آدم قرار داد و حضرت نوح خلف صالح خود سام را خليفه خود قرار داد و هكذا تا آخر رسل و در قرآن بآن خبر داد در حكايت حضرت ابرهيم من قوله تعالى إِنِّي جٰاعِلُكَ لِلنّٰاسِ إِمٰاماً قٰالَ وَ مِنْ ذُرِّيَّتِي الخ كه خلافت و امامت را استدعا نمود از براي ذريه خود و خداوند هم اجابت فرمود از او اسحق و اسمعيل متولد شد كه ايشانرا ائمه قرار داد و در قرآن اشاره بآن فرمود بقوله وَ وَهَبْنٰا لَهُ إِسْحٰاقَ وَ يَعْقُوبَ نٰافِلَةً وَ كُلاًّ جَعَلْنٰا صٰالِحِينَ وَ جَعَلْنٰاهُمْ أَئِمَّةً يَهْدُونَ بِأَمْرِنٰا و از اسحق حضرت يعقوب متولد شد و او را خليفه خود قرار داد و هكذا ساير انبياء يدا بيد و حضرت داود سليمان را وصي و خليفه خود قرار داد و حضرت زكريا يحيي و موسى بن عمران برادر خود هرون را خليفه قرار داد چنانكه حقتعالى اخبار بآن فرموده

ص: 232

من قوله تعالى وَ قٰالَ مُوسىٰ لِأَخِيهِ هٰارُونَ اُخْلُفْنِي فِي قَوْمِي و قوله تعالى وَ اِجْعَلْ لِي وَزِيراً مِنْ أَهْلِي هٰارُونَ أَخِي اُشْدُدْ بِهِ أَزْرِي بالجمله عادة اللّه و سنن انبياء سلف بر اين جاريشد كه اگر از اهل خودشان خليفه صالحي داشتند امر وصايت و خلافت را باو واگذار مينمودند و آنچه در امم سالفه و انبياء سابقه واقع شد بايد مثل آن در شرع اقدس نبوى صلّى اللّه عليه و آله و سلّم واقع شود لقوله تعالي يُرِيدُ اَللّٰهُ لِيُبَيِّنَ لَكُمْ وَ يَهْدِيَكُمْ سُنَنَ اَلَّذِينَ مِنْ قَبْلِكُمْ و قال تعالى لَتَرْكَبُنَّ طَبَقاً عَنْ طَبَقٍ اي لتتبعن سنن من كان قبلكم من الاولين و احوالهم صرح بهذا جمع من المفسرين كما في ضياء العالمين و در مجمع البيان از حضرت صادق عليه السّلام نقل كرده است كه فرمود «و المعنى انه يكون فيكم ما كان فيهم و يجرى عليكم ما جرى عليهم حذو القذه بالقذه و قال سبحانه و تعالى سُنَّةَ اَللّٰهِ اَلَّتِي قَدْ خَلَتْ مِنْ قَبْلُ وَ لَنْ تَجِدَ لِسُنَّةِ اَللّٰهِ تَبْدِيلاً و قال تعالى سُنَّةَ اَللّٰهِ فِي اَلَّذِينَ خَلَوْا مِنْ قَبْلُ وَ كٰانَ أَمْرُ اَللّٰهِ قَدَراً مَقْدُوراً و در اخبار متواتره مسلمه بين طرفين آنكه آنچه در طريقه انبياء سلف و امم سابقه حقتعالي جارى فرموده در شريعت اقدس نبوي صلّى اللّه عليه و آله و سلّم جارى خواهد بود حذو النعل بالنعل و القذة بالقذة شبرا بشر و ذراعا بذراع و مضمون اين روايات در صحيح بخارى بسند خود از ابو سعيد خدرى نقل نموده است كه ان رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله و سلّم لتتبعن سنن من قبلكم شبرا بشبر و ذراعا بذراع و هم چنين حميدى در جمع بين الصحيحين و سيوطي در جامع الكبير و الصغير و ترمدى از ابن عمر نقل كرده است كه ان النبي قال ليأتين على امتى ما اتى علي بني اسرآئيل حذو النعل بالنعل و ابن الاثير در كتاب جامع الاصول و حاكم ابو القاسم در كتاب مستدرك و طبرانى در كتاب كبير و احمد بن حنبل در مسند خود عن سهل بن سعد عن النبى صلّى اللّه عليه و آله و سلّم قال و الذى نفسى بيده لتركبن سنن الذين قبلكم حذو النعل و دميرى در كتاب حيوة الحيوان و حافظ ابو القاسم اسماعيل بن محمد بن الفضل در كتاب حجة و نور الدين علي بن ابى بكر در مجمع الزوايد بهفت سند و خطيب العمرى در كتاب مشكوة المصابيح و زمخشرى در تفسير خود اين روايت را نقل نموده اند و اينخبر از احاديث معتبره معروفه بين عامه و خاصه است و حاصل كلام آنكه ثابت است بآيات و اخبار مذكوره بآنكه عادت اللّه بر اين جاري شد در شرايع انبياء سلف كه اوصياء انبياء از اهل بيت و ذوى القربى مقدم بر ساير مردمان مى باشند در امامت و خلافت و آنكه آنچه در انبياء سلف و شرايع جارى بود از سنن اللّه و سنن انبياء در اين امت هم جارى خواهد بود و هو المطلوب

دليل دويم آنكه بناء عقلا كافة و اتفاق ايشان است بر تقديم اهلبيت و ذوى القربي از خود

كه قابل و صالح و رشيد باشند بر ساير ناس و تفويض امور خود را وكول و واگذار باهل صالح خود مى نمايند بلكه تقديم غير را بر او خارج از طريقه عقول مى دانند بلى ميشود كه بجهة بعضي از اغراض فاسده و

ص: 233

دعاوي شهواتيه تقديم غير را بر خلف صالح از اهلبيت و اقارب خود بنمايند و لكن آن خارج از طريقه عقول و بنآء عقلاست و انبيا و رسل سادات عقلا و رؤساء از ذوى العقولند و البته برخلاف طريقه عقلا كه خلاف طريقه عقلست معمول نمى دارند و هو المطلوب

دليل سيم آنكه امامت و خلافت اهلبيت و ذوى القربى از هر پيغمبرى اقرب بسوى طاعت مكلفين است يا خلافت و امامت اجانب و اباعد از هر پيغمبر

و خلافت ذوى القربي اظهر در لطف است كه اصل بعثت انبيا مبني بر وجوب لطف من اللّه تعالي است و بحسب عرف و عادت همچنين است كه طباع نوع مكلفين اميل بسوى طاعت خانواده پيغمبر است از غير آن و معرفت و طاعت و ارشاد و اهتدا بسوى دين خدا بايشان بهتر حاصل ميشود بالنسبة بنوع مكلفين از ديگران و حقسبحانه و تعالي از روى قاعده لطف و وجوب اصلح تقويت نخواهد فرمود مصالح و حكمى را كه سارى و جارى در حق نوع مكلفين و اخلال بآن و قرار ندادن خلافت را در اهلبيت و ذوى القربى از انبيا و رسل مستلزم اخلال بلطف واجب و اخلال بوجوب اصلح على اللّه سبحانه و تعالي است و آن برخلاف حكمت و صوابست فتعين ان يكون الخليفة و الامام هو الاصلح من اهل البيت و ذوى القربى من كل النبي و الرسل الكرام و هو المطلوب بلى ميشود كه جملۀ از منافقين بر طباع ايشان ناگوار آيد متابعت اهلبيت و ذوى القربى از پيغمبران بلكه آخر معادات و دشمنى نمايند با سادات و موالى انام الا آنكه كلام در بيان آنچه مقتضى حكمت و صلاحست از براى نوع مكلفين از بنى نوع انسان و هولاء المردة من شياطين الانس حالهم كحال شياطين الجن و مردتهم من اهل الشقاق و النفا است كه معانده نمودند با خود انبيا و رسل لقوله تعالى وَ كَذٰلِكَ جَعَلْنٰا لِكُلِّ نَبِيٍّ عَدُوًّا شَيٰاطِينَ اَلْإِنْسِ وَ اَلْجِنِّ و نفاق ايشان موجب قدح در حق انبيا و خلفاء ايشان نخواهد بود و هذا واضح لا سترة فيه لمن ادنى له البصيرة و الحجى

دليل چهارم آنكه انبيا و رسل عند اللّه سبحانه و تعالي در محل رفيع از عزت و قرب و زلفى ميباشند

كه فوق آن متصور نخواهد بود و نعمت امامت و خلافت فوق نعم الهى است بالنسبه بسوي خاصان و مقربان درگاه الهى و انزال نعمت امامت در بيوت انبيا و اهلبيت ايشان فوق همه نعمت و عزت و كمال است و ادخل است در سرور قلوب مباركه ايشان چه آنكه مرتبه جليله امامت داراى علم و عمل و عصمة و هدايت و رياست حقه الهيه خواهد بود و خروج اينمرتبه از خانواده و اهلبيت انبياء و رسل موجب انكسار قلوب منوره ايشان خواهد بود و مستلزم عدم رعايت و جانب داري سلطان حق ايشان خواهد بود بلكه شبيه بعزل از منصب ولايت الهيه خواهد بود و از محالات در عقولست كه حقتعالي منع نمايد اينموهبت كبرى و عطيه عظمى را از كسانى كه بعضى از ايشان را صفى خود قرار داده و بعضى را نجى اللّه خوانده و بعضي را خليل خود اخذ نموده و بعضي را

ص: 234

كليم خود و بعضى را حبيب خود پس بضرورت و بداهت در عقول آنكه خلافت و امامت بايد مخصوص باشد باهلبيت و ذوى القربى از انبيا و رسل و هو المطلوب

دليل پنجم آيۀ شريفۀ إِنِّي جٰاعِلُكَ لِلنّٰاسِ إِمٰاماً قٰالَ وَ مِنْ ذُرِّيَّتِي

و حضرت حقسبحانه و تعالى مستجاب فرمود دعوت حضرت ابرهيم عليه السّلام را و خلافت و امامت را در صلب ازكيا و اصفياء از ذريه او قرار داد و هر پيغمبر بعد از او كه آمده باشد بايد امامت و خلافت از اهلبيت و ذوى القربي او باشد بمقتضي دعوت حضرت ابرهيم خليل و اجابت حضرت حقسبحانه و تعالى و هو المطلوب

دليل ششم قوله تعالى وَ أُولُوا اَلْأَرْحٰامِ بَعْضُهُمْ أَوْلىٰ بِبَعْضٍ فِي كِتٰابِ اَللّٰهِ

و من المعلوم آنكه اولو الارحام از انبيا و رسل هم اولى ببعض ديگر باشند و علم و تقوى و خلافت و اصطفاهم بايد بوراثت بايشان منتقل شود نه باجانب و اباعد از ايشان و هو المطلوب

دليل هفتم قوله تعالى إِنَّ اَللّٰهَ اِصْطَفىٰ آدَمَ وَ نُوحاً وَ آلَ إِبْرٰاهِيمَ وَ آلَ عِمْرٰانَ عَلَى اَلْعٰالَمِينَ ذُرِّيَّةً بَعْضُهٰا مِنْ بَعْضٍ وَ اَللّٰهُ سَمِيعٌ عَلِيمٌ

چه آيه صريح است بر اين كه حقتعالي اصطفا فرمود و برگزيد اولو العزم از رسل و اهلبيت ايشانرا بر همه خلق و ذريه از اهلبيت و خانواده ايشانرا طبقة بعد طبقة بعضى را فوق بعض قرار داد و اگر خلافت تعلق گيرد بغير اهلبيت و خانواده و ذريه ايشان كه بعض آن فوق بعضند هرآينه اينمناقض با صريح قرآنست

دليل هشتم اخبار بسيارى كه وارد شده است از طرق عامه و خاصه

كه از مسلمات بين طرفين است من قول النبى صلّى اللّه عليه و آله و سلّم انى تارك فيكم الثقلين كتاب اللّه و عترتى و قوله صلّى اللّه عليه و آله و سلّم مثل اهل بيتى كمثل سفينة نوح و قوله صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ان الائمة الاثنى عشر كعدد نقباء بني اسرآئيل و امثال آن از اخبار كه هريك از آن در مقام استدلال در محل خود ذكر خواهد شد انشاء اللّه تعالى و هريك دلالت تامه واضحه دارند كه خلفا رسولخدا از اهلبيت و ذوى القربى اويند كه ايشان حبل اللّه الممدود و سفينه النجاة و باب حطة اللّه و صراط مستقيم و ائمه دينند و محمد ابن ابرهيم حموينى كه از اعاظم علماء عامه است بسند خود از ابن عباس روايت كرده است كه نعشل نام يهودى و ابى عماره بخدمت سيد انبيا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم مشرفشدند نعشل مسائل چندي از آنحضرت سؤال نموده جواب شنيد بعد از آن عرض كرد كه خبر ده مرا از وصى خود كه كيست زيرا كه نيست پيغمبرى مگر آنكه او را وصى هست و پيغمبر ما موسى يوشع بن نون را وصى خود گردانيد رسولخدا فرمودند بلى وصى و خليفه من بعد از من على بن ابى طالب عليه السّلام است و بعد از او دو فرزندم حسن و حسين و بعد از ايشان نه نفر از صلب حسين كه همه امامان نيكوكردارند نعشل عرض كرد كه نامهاى ايشانرا براى من بيان فرما حضرت فرمودند چون حسين از دنيا بگذرد فرزند او على امامست و بعد از او محمد و بعد از او فرزندش جعفر و بعد از او فرزندش موسي و بعد از او

ص: 235

فرزندش على و بعد از او فرزندش محمد و بعد از او فرزندش على و بعد از او فرزندش حسن و بعد از او فرزندش حجة ابن الحسن امام عصر است و ايندوازده نفر امامان بعدد نقباء بنى اسرائيل است بعد از آن نشعل گفت اشهد ان لا اله الا اللّه و انك رسول اللّه و اشهد انهم الاوصياء بعدك و آنچه را كه بمن خبر دادى همه را در كتب انبياء ديده ام و در وصيتهاى موسى بن عمران كه بما كرده بود خوانده ام بعد ازآن رسولخدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود بابي عماره كه اسباط را ميشناسى عرضكرد بلى ايشان دوازده نفر بودند پس آنحضرت فرمود واقع خواهد شد در ميان امت من آنچه در بنى اسرائيل واقع شده است حذو النعل بالنعل و القذة بالقذة يعني مانند يكتاى كفش كه باندازه تاى ديگر است و مانند پر تيركمان كه باندازۀ پر ديگر است بعد از آن نعشل برخاست و بر سر پا ايستاد و مدح نمود آنحضرترا شعر

صلى الاله ذو العلى

و هو الامام المنتظر

بالجمله اخبار در اين باب در خصوص ائمه دين از ذريۀ طاهرۀ رسول مبين در محل خود در مقام استدلال بر امامت ائمه اثنى عشر خواهد ذكر شد انشآء اللّه تعالى و آنچه محل كلامست در مقام همان اثبات كلي مطلب است در اينمقدمه ممهده كه از شرط امامت و خلافت آنكه آن امام و خليفه بايد از اهل بيت و ذوى القربى صالح از انبيا و رسل باشد و قد اوضحنا لك بما برهنا عليه من الادلة اللامعه و البراهين الساطعة على ما هدانا اللّه فتبصر

المقدمة الثانى عشر در جوامع صفات امام و خليفه

اشاره

و آن امور و شروط چندى است كه لابد است از آنكه امام و خليفه جامع و حاوى آن باشد و الا بحسب قواعد عقل و نقل لايق و سزاوار نخواهد بود از براى خلافت و امامت

شرط اول آنكه بايد آن امام و خليفۀ نسب شريفش مطهر از رجس و دنس از عهر آباء و بطن امهات و خالي از شبهه باشد

چه آنكه ولد الزنا و غير مطهر از دنائت آباء و امهات فطرت او از همه پستر و لئيم تر خواهد بود و بسا ميشود كه موفق بايمان و اسلام نشود فضلا از آنكه امام و خليفه باشد كه نيابة من اللّه و رسول است و عادة وجود همچه نسب لئيم منشا فساد و مهتك در اعراض و نواميس مسلمانان و خون ريز اهل زمان خود خواهد بود و البته همچو كسى قابليت امامت عظمى و خلافت كبرى نخواهد داشت

شرط دويم آنكه بايد آباء و امهات آن امام و خليفه هميشه مسلم و خداپرست و پيروى كننده دين خدا باشد

اگرچه متدين بشرايع انبيآء سلف باشد قبل از ظهور مذهب اسلام و از عبدة الاصنام و كافر باللّه و مشرك و بت پرست نباشد چه آنكه امام نور الهى

ص: 236

است و طينت مطهرۀ او از نور پروردگار خلق شده است البته در اصلاب نجسۀ كفار و مشركين آن نور قرار نخواهد گرفت

شرط سيم آنكه بايد امام تام الخلقه باشد

و نقص در اصل خلقت او نباشد مثل كور مادرزاد و يا ممسوح البصر و يا فاقد الاعضاء بسبب اصل خلقت نباشد

شرط چهارم آنكه منزه و مبرا باشد از خوره و پيسي و درشت خوئى و بدخلقى از رذايل صفات و دنائت حالات

چون بخل و كينه و حسد و ضعف عقل و امثال اينها دليل بر اين دو شرط آنكه اين امور موجب تنفر طباع نوع مكلفين است و همچو كسى را بندگان خدا راغب در اطاعت و انقياد او نخواهند شد و كاملين در خلقت و صفات نفس را امر فرمودن بطاعت و انقياد ناقصين برخلاف طريقه عقل و حكمت است بلكه ترجيح مرجوح بر راجح كه آن باطل است جدا

شرط پنجم آنكه علامت امام در تولد او آنكه پاكيزه و ناف بريده و ختنه كرده متولد شود و چون متولد شد صدا بشهادتين بلند نمايد

و احتلام از براى او نباشد و زوايد جسم او كه از مشگ خوشبوتر است زمين موكل بفروبردن آن باشد

شرط ششم آنكه از علامت امام آنستكه خواب و بيداري او يكسان باشد

و از پشت سر ببيند چنانكه از پيش رو مي بيند و اثبات اين بحسب شرع است نه عقل و اخبار كثيره در اعتبار اين امور از طرق معتبره وارد است كه در كتب اخبار مسطور است

شرط هفتم آنكه زره پيغمبر و اسلحۀ آنسرور بر قامت امام موزون شود

و غير او هركه بپوشد يك شبر از قامتش زياده خواهد بود و اسلحه آن سيد امم بر قامت بى اندام غير امام وفق نخواهد داد و ثبوت اين شرط هم بشرعست نه بعقل

شرط هشتم آنكه آن امام و خليفه بايد معصوم و مطهر از همه خطاها و زلل باشد من اول عمره الى آخر عمره

و ثبوت اين شرط در مقدمات سابقه محقق شد بما لا مزيد عليه من العقل و النقل فليرجع

شرط نهم آنكه آن امام و خليفه بايد صاحب معجزات و آيات باهرات باشد

و ثبوت اين شرط هم بحسب عقل و نقل در مقدمات سابقه سمت تحرير يافت

شرط دهم آنكه عالم باشد بهرچه در امامت محتاج بآنست از علوم دينى و دنيوى

مثل احكام شرعيه و سياسات مدنيه و آداب حسنه و دفع دشمنان دين بعلوم ظاهره و باطنه و دفع شبهات عامه خلايق و بايد عالم باشد بجميع شرايع و سنن انبيآء سلف بلكه آنچه متحقق در نزد علماء اماميه ثابت است باخبار متواتره آنستكه در نزد امام علم اولين و آخرين است و اسامى شيعيان و دشمنان در نزد اوست و جفر احمر و صحيفه حضرت فاطمه سلام اللّه عليها كه جبرئيل عليه السّلام بعد از وفات رسولخدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بر آن معصومه قرائت كرد و حضرت امير المؤمنين عليه السّلام بدست مبارك كتابت فرمود و آنكه هرچه پرسند جواب بگويد و اگر نپرسند ابتدا بسخن نمايد و خبر دهد مردم را بامور آتيه و عالم بجميع لغات و السنه باشد و هركس را بلسان او جواب دهد و زبان مرغانرا بداند و كلام هيچ مخلوقى بر او مخفى نباشد و در

ص: 237

نزد امام صندوقى است كه در اوست علوم جميع انبياء و اوصياء كه آنرا جفر ابيض گويند و ولى بر همه خلق است و توجه و استعانت تمام خلق باوست و توسل همه ممكنات بنور وجود مقدس اوست و عرض حاجات همه خلايق باوست پس بايد عالم باشد بجميع ما يحتاج اليه جميع موجودات و تحقق اينشرط و ثبوت آن در حق امام و خليفه بحسب عقل و شرع در مقدمات سابقه نيز بيان شد بما لا مزيد عليه

شرط يازدهم آنكه امام و خلفه بايد اشجع از جميع امت باشد

زيرا كه دفع فتنه ها و برانداختن اهل باطل و غالب گردانيدن دين حق منوط باين شرطست زيرا كه امام رئيس كل است و بفرار نمودن از مصاف اعدا ضرر عظيم بلكه بالمره اضمحلال دين مبين است و حال آنكه امام كسى است كه بايد باو حفظ شود حوزه مسلمين و بتحمل ننمودن او در جهاد با اعدا احدى از لشگر او متحمل نخواهد شد دفع فتنه كفار و مشركين را و در اين صورت دين اسلام و اسلاميان مقهور و ذليل خواهند شد و نيز اگر امام اشجع از همه خلق نباشد و در جهاد با اعدا فرار را برقرار اختيار كند هرآينه فاسق خواهد شد چه آنكه فرار از زحف در مقابل كفار يكى از معاصى كبيره است كه توعيد عذاب باو شده در قرآن مجيد لقوله تعالى وَ مَنْ يُوَلِّهِمْ يَوْمَئِذٍ دُبُرَهُ إِلاّٰ مُتَحَرِّفاً لِقِتٰالٍ أَوْ مُتَحَيِّزاً إِلىٰ فِئَةٍ فَقَدْ بٰاءَ بِغَضَبٍ مِنَ اَللّٰهِ وَ مَأْوٰاهُ جَهَنَّمُ وَ بِئْسَ اَلْمَصِيرُ و من الواضحات آنكه فاسق قابل از براى امامت و خلافت نخواهد بود

شرط دوازدهم آنكه بايد امامت و خلافت او عام باشد بر سر همه امت

بمعني آنكه امامت در زمان خود و تصرف در امور و ولايت كليه منحصر در او باشد و همه امت تابع و مطيع و منقاد او باشند و الا لازم خواهد آمد فساد درعيت و عدم انتظام امور امت و اين مطلب نيز ثابت است بفعل و شرع بلكه باجماع و ضرورت كه محتاج بذكر و بيان نخواهد بود

شرط سيزدهم آنكه بايد قرب و منزلت آن امام عند اللّه و رسوله و اطاعت و انقياد او امر حقسبحانه و تعالي و رسول از همه بيشتر باشد

زيرا كه امام كسى است كه ساير مردم بايد باو اهتدا جويند و باو اقتدا نمايند در اقوال و افعال و حالات و او معلم ديگران و هادى اهل زمان است البته اجر و ثواب او بيشتر و قرب و منزلت او عند اللّه از ديگران زيادتر خواهد بود و اگر اطاعت و انقياد او كمتر از ديگران باشد هرآينه مستحق ذم و لوم خداوندى خواهد شد چنانكه حقسبحانه و تعالى فرموده أَ تَأْمُرُونَ اَلنّٰاسَ بِالْبِرِّ وَ تَنْسَوْنَ أَنْفُسَكُمْ

(شرط چهاردهم) آنكه آن امام بايد معصوم و مطهر باشد

بلكه در جميع محامد صفات از همه امت بهتر و بالاتر باشد بمعني آنكه اعلم ناس و اتقى و ازهد و اسخى الخلق و اجودهم و ارءف و ارحم و احسن خلقا و اكظم غيظا و اعدل في الرعية و القاسم بالسويه و اقضى و احكم و افعال او مبتني بر حكمت و مصلحت باشد و رضا و غضب او باللّه و للّه باشد و هكذا در ساير صفات نفس افضل از همه امت و

ص: 238

رعيت باشد و الا بفقدان هريك در محل خود مفاسد بسيار و ضررهاى عظيم و بيشمار در دين مبين وارد خواهد آمد چه آنكه در مقام عفو و رضا غضب نمايد و يا در مقام جود بخل ورزد و يا آنكه فظ غليظ القلب و درشت خو باشد و يا قاسم بالسويه نباشد البته اختلال عظيم واقع خواهد شد و نيز اگر امت با بعضى از ايشان اكمل از آن امام و خليفه باشند البته لازم خواهد آمد ترجيح مرجوح بر راجح و تقديم مفضول بر فاضل و آن باطل و عاطل است بحكم عقل

شرط پانزدهم آنكه مواريث انبياء جميعا بايد در نزد امام وديعه باشد

چون صحف آدم و شيث و ادريس و ابرهيم و الواح موسي و آثار جميع پيغمبران چون عصاي موسى و پيراهن حضرت ابرهيم و يوسف و سنك موسى كه دوازده چشمه از آن جارى شد و تابوت موسى و انگشترى سليمان و بساط او و اسلحه رسولخدا و شمشير ذو الفقار و البسه رسولخدا از عمامه وردآء و نعلين و آنچه مخصوص بانبياء است بايد در نزد امام كه صاحب شرع است موجود باشد و ثبوت اين شرط بحسب ادله شرعيه است از اخبار قطعيه متواتره وارده در شرع

شرط شانزدهم آنكه بايد امام مؤيد من عند اللّه و مستجاب الدعوة باشد

حتى آنكه اگر بر سنگى دعا كند دو نصف شود و بدعاى خود مرده را زنده كند و جميع امراض مزمنه از كوري و پيسى و برص و غيره بدعاي او شفا يابد

شرط هفدهم آنكه بايد امام مؤيد بروح القدس باشد كه با او هميشه سخن بگويد

و روح القدس ملكى است كه اعظم از جبرئيل و ميكائيل است «كان مع رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و هو مع الائمة» و اين امر مخصوص بمحمد و آل محمد است كه با پيغمبران سلف و اوصياء ايشان نبوده است و امام مسدد و مؤيد بروح القدس است من اول عمره الى آخره و عن الصادق عليه السّلام ان روح القدس خلق اعظم من جبرئيل و ميكائيل و «كان مع رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله و سلّم يسدده و يرشده و هو مع الاوصياء من بعده»

شرط هجدهم آنكه ملائكه و روح بايد بر امام نازل شوند در ليله قدر و مقدرات امور خلايق را در آن سنه بر او عرض نمايند

و سوره إِنّٰا أَنْزَلْنٰاهُ فِي لَيْلَةِ اَلْقَدْرِ شاهد بر اين مدعاست چنانكه در محل خود مذكور خواهد شد و اعمال بندگان خدا در هر صبح و شام بر او عرضه ميشود

شرط نوزدهم آنكه بايد اسم اعظم پروردگار در نزد امام باشد

و در اخبار مستفيضه است كه خدا را هفتادودو اسم اعظم است كه هفتادويك اسم را مخصوص بمحمد و آل محمد صلوات اللّه عليهم اجمعين فرمود كه همه آنها در نزد امام است و انبياء و رسل هريك داراى بعضى از آنها بودند و از آنجمله يك اسم اعظم الهى در نزد آصف بن برخيا بود كه بطرفة العين تخت ملكه سبا بلقيس را در نزد حضرت سليمان عليه السّلام حاضر نمود

شرط بيستم آنكه روح مقدس امام بايد در هر شب جمعه بآسمان عروج داده شود تا بعرش الهي رسيده و هفت شوط طواف نمايد

و در نزد قوآئم عرش نماز بجاى آورد و علوم غيرمتناهيه از

ص: 239

جانب حقسبحانه و تعالى باو افاضه شود و اين شرط در حق امام و خليفه در نزد علماء اماميه رضوان اللّه عليهم ثابت است باخبار مستفيضه بلكه متواتره و در كتب اخبار هريك مفصلا و مشروحا بعنوان مستقل مضبوط و مصون از شبهات امت و مقصود در مقام اشاره اجماليه است بجوامع صفات امام و خليفه و اشاره اجماليه بطرق ثبوت و تقرر اين صفات چنانكه در ضمن هر شرط فى الجمله بآن اشاره شد و آيات داله بر اين شروط بسيار است چون قوله تعالى أَ فَمَنْ يَهْدِي إِلَى اَلْحَقِّ أَحَقُّ أَنْ يُتَّبَعَ أَمَّنْ لاٰ يَهِدِّي إِلاّٰ أَنْ يُهْدىٰ و قوله تعالى أَمْ يَحْسُدُونَ اَلنّٰاسَ عَلىٰ مٰا آتٰاهُمُ اَللّٰهُ مِنْ فَضْلِهِ فَقَدْ آتَيْنٰا آلَ إِبْرٰاهِيمَ اَلْكِتٰابَ وَ اَلْحِكْمَةَ وَ آتَيْنٰاهُمْ مُلْكاً عَظِيماً و محمد و آل محمد از آل ابراهيمند كه خداوند بايشان كتاب و حكمة و خلافت و امامت كه ملك عظيم و سلطنت حقه الهيه است عطا فرمود كه مردم بر ايشان حسد بردند و در حق رسولخدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم وَ أَنْزَلَ اَللّٰهُ عَلَيْكَ اَلْكِتٰابَ وَ اَلْحِكْمَةَ وَ عَلَّمَكَ مٰا لَمْ تَكُنْ تَعْلَمُ وَ كٰانَ فَضْلُ اَللّٰهِ عَلَيْكَ عَظِيماً و آنچه بحضرت سيد رسل عطا شده است همه آنها وديعت بود در نزد حضرت امير المومنين و ائمه ذريه طيبين و طاهرين او بوراثت واحدا بعد واحد و قد قال اللّه تعالى إِنَّ أَوْلَى اَلنّٰاسِ بِإِبْرٰاهِيمَ لَلَّذِينَ اِتَّبَعُوهُ وَ هٰذَا اَلنَّبِيُّ وَ اَلَّذِينَ آمَنُوا و آنچه از حضرت ابرهيم است پيغمبر و آل او اولي بآن خواهند بود از ساير مردمان و قال اللّه تعالى وَ جَعَلْنٰاهُمْ أَئِمَّةً يَهْدُونَ بِأَمْرِنٰا و المراد بهم آل محمد و قال اللّه تعالى وَعَدَ اَللّٰهُ اَلَّذِينَ آمَنُوا مِنْكُمْ وَ عَمِلُوا اَلصّٰالِحٰاتِ لَيَسْتَخْلِفَنَّهُمْ فِي اَلْأَرْضِ و المراد به آل محمد عليهم السلام و قال اللّه تعالى اَلَّذِينَ إِنْ مَكَّنّٰاهُمْ فِي اَلْأَرْضِ أَقٰامُوا اَلصَّلاٰةَ وَ آتَوُا اَلزَّكٰاةَ وَ أَمَرُوا بِالْمَعْرُوفِ وَ نَهَوْا عَنِ اَلْمُنْكَرِ و هم آل محمد عليهم السلام و قوله تعالى وَ كُلَّ شَيْ ءٍ أَحْصَيْنٰاهُ فِي إِمٰامٍ مُبِينٍ آيه شريفه دلالت دارد بر اينكه امام و خليفه داراى جميع شروط مذكوره و زياده از آن و آنچه متصور در عقول و فوق عقول است و اما اخبار داله بر شروط مذكوره بلكه زياده از اين شروط در حق حضرت امير المؤمنين و اهل بيت طاهرين او بسيار است و در عيون اخبار الرضا از حضرت امام رضا عليه السّلام روايت كرده است كه فرمودند كه از براى امام علاماتيستكه بايد اعلم ناس و احكمهم و اتقيهم و احلمهم و اشجعهم و اسخاهم و اعبدهم و آنكه متولد شود ناف بريده و ختنه كرده و مطهر و ميبيند از پشت سر خود آنچه را از پيش روى خود مى بيند و محتلم نميشود و چشم او در خواب و قلب مبارك او بيدار است و درع رسولخدا بر اندام مبارك امام مستوى خواهد بود و زوايد او را زمين مأمور ببلع است و يكون اولى الناس من انفسهم و اشفق عليهم من آبائهم و امهاتهم و اشد الناس تواضعا للّه عز و جل و يكون دعآئه مستجابا لو دعا على صخرة لانشقت بنصفين و در نزد امام است اسلحه رسولخدا و شمشير او كه ذو الفقار است و در نزد او صحيفه ايست كه اسماء شيعيان در آن

ص: 240

ثبت است تا روز قيامت و صحيفه كه اسماء اعداء در آنست الي يوم القيمة و در نزد امامست جامعه و آن صحيفه ايست كه طول آن هفتاد ذرع است كه در او ثبت است جميع ما يحتاج اليه ابن آدم و در نزد امام است جفر اكبر و در نزد اوست مصحف فاطمه عليهما السلام و ابن بابويه از حضرت امام رضا عليه السّلام روايتكرده است كه امام داناترين مردم است در حكمت و علم بدقايق امور و پرهيزكارتر و سخي تر و شجاعتر از همه كس و عبادتش از همه بيشتر است و آنچه بمردم امر مينمايد خود زياده از ديگران عمل مينمايد و آنچه مردم را نهى ميفرمايد بيش از ديگران اهتمام در ترك آن دارد و مستجاب الدعوه است و در نزد اوست اسلحه رسولخدا خصوصا شمشير ذو الفقار كه از آسمان آمده است و در نزد امام است جفر كبير و جفر صغير و جامعه كه باملاء رسولخدا حضرت امير بخط مبارك نوشته است كه در او مضبوط است هر حكمي كه فرزند آدم بآن محتاج است و مصحف حضرت فاطمه عليها سلام كه در آن نام هاى پادشاهان و احوال آنها و مثال آن در آن مضبوط است و در كتاب معانى الاخبار و امالى صدوق از حضرت رضا عليه السّلام روايتكرده اند كه فرمودند امر امامت از تمام دين است و قدر و منزلت امامت از آن اجل و شأن آن اعظم و مكان آن اعلى تر و جانب آن وسيع تر و فرورفتن بكنه آن بعيدتر از آنست كه مردم بعقول ناقصه خود بآن برسند و يا بآراء مختلفه خود آنرا ادراك كنند خداى تعالى امامت را مخصوص بابراهيم خليل عليه السّلام گردانيد بعد از منصب نبوت و خلت كه آن را مرتبه ثالثه كه اشرف مراتب حضرت خليل الرحمن عليه السلام است قرار داد و بآن فضل ابرهيم را مشرف و مخلع گرداند و بآن اشاره فرمود كه «اني جاعلك للناس اماما» و حضرت ابراهيم بآن مسرور گرديد و عرضكرد كه و من ذريتى خداوند جواب فرمود كه لاٰ يَنٰالُ عَهْدِي اَلظّٰالِمِينَ و امامت هر ظالمى باين آيه باطل شد و در پاكان و نيكان و برگزيدگان خدا قرار گرفت تا روز قيامت بعد از آن خداى تعالى گرامى داشت ابراهيم را باين كه امامت را در برگزيدگان از ذريه او قرار دارد و فرمود وَ وَهَبْنٰا لَهُ إِسْحٰاقَ وَ يَعْقُوبَ نٰافِلَةً وَ كُلاًّ جَعَلْنٰا صٰالِحِينَ وَ جَعَلْنٰاهُمْ أَئِمَّةً يَهْدُونَ بِأَمْرِنٰا وَ أَوْحَيْنٰا إِلَيْهِمْ فِعْلَ اَلْخَيْرٰاتِ وَ إِقٰامَ اَلصَّلاٰةِ وَ إِيتٰاءَ اَلزَّكٰاةِ وَ كٰانُوا لَنٰا عٰابِدِينَ و پيوسته امامت در ذريه حضرت ابرهيم در هر عصرى بعد عصري تا آنكه خداى تعالى آنرا به پيغمبر خود عطا فرمود بآن اشاره كرده كه إِنَّ أَوْلَى اَلنّٰاسِ بِإِبْرٰاهِيمَ لَلَّذِينَ اِتَّبَعُوهُ وَ هٰذَا اَلنَّبِيُّ وَ اَلَّذِينَ آمَنُوا وَ اَللّٰهُ وَلِيُّ اَلْمُؤْمِنِينَ و اين امر در حيوة رسولخدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم مخصوص بآنحضرت شد و بعد حضرت رسول آنعهد امامترا بامر حقتعالى در حق امير المؤمنين على بن ابى طالب عليه السّلام قرار داد و پس از آن در ذريه على بن ابي طالب از اوصياء حضرت رسول قرار گرفته

ص: 241

است الي يوم البعث و اين امامت منزلة انبيا و ميراث اوصياء و خلافت از خداى تعالى و رسول او خواهد بود و مقام امير المؤمنين و ميراث حسن و حسين است و امامت زمام دين است و نظام مسلمين و صلاح دنيا و عزت مؤمنين است و امامت اصل و بنيان عالى اسلام است و بآن تمام ميشود نماز و روزه و زكوة و حج و جهاد و صدقات و امضآء حدود و احكام و حفظ ثغور مسلمين و حافظ حيطه اسلام است، امام محلل حلال خدا و محرم حرام و بردارنده حدود الهي و دوركننده دشمنان و منافقين از دين خدا و هدايت كننده خلايق است بسوى راه بحكمت و موعظت نيكو و حجة بالغه الهى، امام شمس مضيئه است كه نور او عالمرا روشن دارد و خود در افق سماء است كه فهم و ادراك كسى باو نميرسد و ديده بصيرت كسى كنه او را مشاهده نخواهد نمود، امام ماه شب چهارده است و چراغ روشن و نور ساطع و راه نماينده است در شبهاى تار در اوساط بلدان و بيابانها و لجج بحار، امام آب صاف زلال است براى تشنگان و دليل گم گشتگان و دليل و نجات دهندۀ هالكان، امام آتش روشن است در بالاى تلها و بلنديها كه از براى دور و نزديك نمايان است، امام دليل است در مهالك كه هركس از او مفارقت كند هالكست، امام ابر بارنده و باران ريزنده است، امام آفتاب انور و آسمان سايه گستر و چشمه پرآب جوشنده است، امام انيس دوستان و پدر مهربان و فريادرس بندگانست، امام امين و حجة اللّه على العباد و خليفة اللّه فى الارض است امام طاهر و مطهر و مبرا از عيوب و منزه از ذنوبست و مخصوص بعلم و موصوف بحلم است و دين را نظام و مسلمين را مايه عزت و احترامست و منافقين را غضب دردناك و كفار را مايه هلاكست امام يگانه دهر است كه احدى بمقام او نخواهد رسيد و هيچ عالمى معادل او نيست و نظيرى براى او يافت نميشود و مخصوص بتمام فضل و ادبست و تعلم بلكه علم او موهبة من اللّه و علم لدنى استكه از جانب خداى تعالى باو افاضه شده پس كيست كه بكنه معرفت امام رسد يا اختيار امام او را ممكن شود هيهات عقلها همه در آن گمراه و پريشان و خردها همه حيران و سرگردان و ديده ها همه از مشاهده او عاجز و ناتوان و علماء عظام در ادراك ذاتش طفل دبستان و حكما در فهم صفاتش سرگشته و حيران خرد و دانش اهل خرد از رسيدن بكنهش نارسا و زبان خطبا از وصف جلالش لال خردمندان در مدح جمالش جهال و شعرا در تعريف صفات كمالش چون طاير بشكسته بال ادبا و بلغا در وصف شانى از شؤونش عاجز و ناتوان و فصحا در بيان فضلى از فضائلش با قصور توامان چگونه امام را توان ستود و بنعت كنهش زبان گشود يا چيزى از امر او را بفهم قاصر و ادراك ناقص توان آزمود يا كسى كه بمقام او نشيند و بامر امامت قيام نمايد پيدا توان نمود چگونه توان يافت و در كجا پيدا توان كرد و حال آنكه مقام او بالاتر از آنستكه دست آرزومندى باو رسد

ص: 242

و شأنش اعلاتر از آنستكه ستايش ستاينده او را سزد و كه تواند كه چنين كسيرا برگزيند و عقول كه باينمراتب پى برد و چنين كسيرا در كجا يابد آيا گمان دارند كه در غير آل محمد يافت شود حاشا و كلا بخدا سوگند كه از خود فريب خورده اند و بر نردبان صعب بالا رفته اند كه پاي ايشان بلغزد و سرنگون شوند ميخواهند كه برپا بدارند امام را بعقول ناقص خود دروغ گفتند و گمراه شدند و شيطان اعمال ايشانرا در نظر آنها زينت داد و ايشانرا از راه راست دور نمود و خدا و رسول او هركرا ميخواهند اختيار مى فرمايند و باين معني قرآن كريم ندا مى نمايد چنانكه فرموده وَ رَبُّكَ يَخْلُقُ مٰا يَشٰاءُ وَ يَخْتٰارُ مٰا كٰانَ لَهُمُ اَلْخِيَرَةُ سُبْحٰانَ اَللّٰهِ وَ تَعٰالىٰ عَمّٰا يُشْرِكُونَ و نيز فرموده است مٰا كٰانَ لِمُؤْمِنٍ وَ لاٰ مُؤْمِنَةٍ إِذٰا قَضَى اَللّٰهُ وَ رَسُولُهُ أَمْراً أَنْ يَكُونَ لَهُمُ اَلْخِيَرَةُ مِنْ أَمْرِهِمْ و چگونه مردمانرا ميرسد كه تعيين امام نمايند و حال آنكه امام عالمى است مبرا از جهل و وليى است منزه از نكال و امام معدن قدس و طهارت و نظافت و زهد و علم و عبادت و بندگي است آن كسي استكه مخصوص بدعوت رسول و نسل طاهر حضرت بتول است كه نه در حسبش عيبى و نه در نسبش ريبي است و هيچ صاحب حسبى و نسب با او برابرى نتوانند كرد نسبش قرشى و ذريه اش هاشمى عترتش از رسول و رضا از خداي عز و جل و امام شريف ترين اشراف و فرع اولاد عبد مناف علمش كامل و حلمش شامل بامامت قوى و بسياست دانا و طاعتش مفروض و قائم بامر خدا و ناصح بندگان خدا و نگهبان دين خدا و خداوند انبيا و ائمه را موفق گردانيده و بايشان از خزانۀ علم و حكمت چندان عطا فرموده كه بغير ايشان اعطا ننموده تا اينكه علم ايشان بالاتر از علم اهل زمان ايشان باشد و خداى تعالى فرمود أَ فَمَنْ يَهْدِي إِلَى اَلْحَقِّ أَحَقُّ أَنْ يُتَّبَعَ أَمَّنْ لاٰ يَهِدِّي إِلاّٰ أَنْ يُهْدىٰ فَمٰا لَكُمْ كَيْفَ تَحْكُمُونَ و فرموده است وَ مَنْ يُؤْتَ اَلْحِكْمَةَ فَقَدْ أُوتِيَ خَيْراً كَثِيراً و در حق طالوت فرموده است إِنَّ اَللّٰهَ اِصْطَفٰاهُ عَلَيْكُمْ وَ زٰادَهُ بَسْطَةً فِي اَلْعِلْمِ وَ اَلْجِسْمِ وَ اَللّٰهُ يُؤْتِي مُلْكَهُ مَنْ يَشٰاءُ وَ اَللّٰهُ وٰاسِعٌ عَلِيمٌ و نيز بپيغمبر خود فرمود وَ أَنْزَلَ اَللّٰهُ عَلَيْكَ اَلْكِتٰابَ وَ اَلْحِكْمَةَ وَ عَلَّمَكَ مٰا لَمْ تَكُنْ تَعْلَمُ وَ كٰانَ فَضْلُ اَللّٰهِ عَلَيْكَ عَظِيماً و در حق ائمه و اهل بيت پيغمبر خود فرمود أَمْ يَحْسُدُونَ اَلنّٰاسَ عَلىٰ مٰا آتٰاهُمُ اَللّٰهُ مِنْ فَضْلِهِ فَقَدْ آتَيْنٰا آلَ إِبْرٰاهِيمَ اَلْكِتٰابَ وَ اَلْحِكْمَةَ وَ آتَيْنٰاهُمْ مُلْكاً عَظِيماً فَمِنْهُمْ مَنْ آمَنَ بِهِ وَ مِنْهُمْ مَنْ صَدَّ عَنْهُ وَ كَفىٰ بِجَهَنَّمَ سَعِيراً و چون خداي تعالى كسيرا براى امور بندگان خود برگزيند قلب او را منور گرداند و ينابيع حكمت در قلب او جاى مى دهد و علم را باو الهام كند كه بعد از آن از جوابى بازنماند و جواب بحق گويد و متحير نشود امام كسى است كه معصوم از هر خطا و زلل و مؤيد و مسدد و موفق است كه خداوند او را باين صفت مخصوص ساخت كه بر بندگان او حجت باشد و بر تمام آفريدگان او شاهد و گواه باشد و ذلك فضل الله يؤتيه من يشاء و الله ذو الفضل

ص: 243

العظيم و صلى الله على محمد و آله و سلّم تسليما كثيرا كثيرا هذا اخر ما اوردناه من مقدمات الامامة شاكرا حامدا مصليا على محمد و آله الطاهرين و اينك شروع مى نمائيم در فصول باب امامت مستعينا باللّه و متمسكا بحبل وليه عجل اللّه فرجه فنقول طرق ثبوت امامت مولانا امير المؤمنين علي بن ابى طالب عليه السّلام بوجوه عديده است از عقل و نقل و كتاب و سنة متواتره مسلمۀ بين الطرفين چه آن كه حجت الهى بر خلق يكى از امور ثلثه خواهد بود و هريك از آن سه چيز حجة تمام خواهد بود بر مكلفين و باين امور ثلثه منقطع خواهد شد لسان عذر بندگان الهى در دنيا و آخرت و بانكار هريك از آن متحتم خواهد شد عذاب الهى بر شخص و هريك از طريق ثلثه را با بعضى از وجوه ديگر در اثبات خلافت و امامت بلافصل بودن حضرت امير المؤمنين على بن ابي طالب عليه السّلام عنوان مى نمائيم هريك را در ضمن فصل عليحده تنقيحا للمرام و الزاما على المنكرين لحقية الاسلام لان الاسلام الحقيقي هو الاقرار بالوحدانية و الرسالة و الايمان بالولاية الخاصة لامير المؤمنين و الائمة من ذريته الطاهرين و هذا هو الاسلام بالمعنى الاخص المرادف للإيمان و اما الاسلام بالمعنى الاعم هو مجرد الاقرار بالوحدانية و الرسالة بدون الاقرار بالولاية فثمرته هو مجرد حقن الدماء و جملة من ثمرات الدنيوية و الا فهو في الاخرة من المنافقين المخلدين فى النار و عذابهم ضعف عذاب الكفار

فصل اول در استدلال نمودن بر امامت و خلافت امير المؤمنين على بن ابى طالب عليه السّلام ببرهان عقل و دليل عقلى

اشاره

و مراد بدليل عقلى در اين مقام همان استلزامات عقليه است كه لابد است از اخذ نمودن بعضي از مقدمات قطعيه نقليه زيرا كه عقل سازج را در تعيين موضوعات جزئيه شخصيه راهى نخواهد بود و متعلق حكم او همان ادراكات امور كليه است و ادعا نمودن آنكه نبوت خاصه و يا امامت خاصه را بعقل سازج و برهان اسنادى كه مجرد حكم عقل من حيث هو باشد چنانكه بعض من لا بصيرة له ميگويند ظاهر آنستكه مقصود ايشان همان استلزامات عقليه است كه لابد است از اخذ بعض مقدمات نقليه در مقدمات آن و كيف كان ثبوت امامت و خلافت بدليل عقلى تارة بمعنى مذكور باثبات نمودن امامت و خلافت امير المؤمنين على ابن ابيطالب عليه السّلام است باستلزامات عقليه و اخرى ببطلان خلافت خلفاء زيرا كه خلافت و امامت بعد از وفات حضرت رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله و سلّم منحصر است بين امير المؤمنين و ابى بكر و امامت شخص ثالث بغير اين دو قطعى البطلانست و خلاف اجماع تمام امت از شيعه و سني و ببطلان خلافت احدهما ثابت خواهد بود امامت ديگرى و در اينصورت محتاج باستدلال از براى امامت ديگرى نخواهد بود و ثالثة بدعوى امامت باظهار معجزه بر حد طريق ثبوت نبوت اذا عرفت ذلك فنقول برهان ثبوت امامت و خلافت و ولايت حقه حضرت امير المؤمنين على بن ابيطالب عليه السّلام از وجوه عديده كثيره است

دليل اول آنكه الامامة هى الخلافة الكبرى

و الزعامة

ص: 244

العظمى و هي اخت النبوة و تالي الرسالة و لا ينالها الا من كان بمنزلة النبى فى العلم و الشجاعة و الصفات و الحالات و هذه الصفة و الحالة لا توجد الا في على بن ابيطالب و لا يليق هذا الشان لغيره فالعقل يحكم بانه هو المتعين للخلافة دون غيره و اين دليل مركب از مقدمات عديده است اول آنكه ثابت شد در مقدمات امامت كه از متفق عليه خاصه و عامه است در تعريف امامت كه امام خليفة اللّه و نايب رسول اللّه است در امر دين و دنياى همه امت و از براى اوست ولايت مطلقه و سلطنت الهيه بالنسبه بكافۀ عباد معاشا و معادا دويم آنكه امامت اخت نبوت و تالى رسالت است و اين مقدمه نيز ثابت است بحكم عقل قطعى بلكه ببداهت عقول چه آنكه واضح عند العقول آنكه نايب بايد مثل منوب عنه باشد در آنچه متعلق بامر نيابت است و آنچه از منوب عنه كار ساخته ميشود بايد بهمان نحو از نايب در امر نيابت نيز كارسازى بشود و لذا قبيح در نزد عقلاست از روى ضرورت و بداهت كه خياط نايب صباغ باشد در امر صباغت و بالعكس و يا آنكه حداد نايب طبيب باشد در امر طبابت و رعاة الغنم و الابل الجاهلين باحكام اللّه و بمداركه نايب باشد از براى علماء و مجتهدين در مدارك علميه و اجتهاداتهم في العلوم و اين مطلب از مضحكات در نزد عقولست بلكه واضح است قباحت و شناعت اين امر آنچه مشاهده ميشود از حال معلم اطفال و صبيان چه آنكه اگر معلم نايب و خليفه خود قرار دهد طفل جاهل و عاجز از اصلاح امور اطفالرا از تدريس و تعليم و تمشيت امور و آداب تربيت اطفال در اوقات غيبت خود و وكول امر آن اطفال بهمچو جاهل متحير در امور و تحفظ ايشان نمايد هرآينه ضعفآء العقول از نسوان و الصبيان مضحكه مينمايند معلم مذكور را فضلا از عقلا و هذا واضح لا سترة فيه و فرقى نيست در قبح مذكور بين آنكه آن منوب عنه چنين نائبي را خود اخذ نمايد و يا آنكه آن نايب نفس خود را خليفه و جانشين قرار دهند چه آنكه اول تسفيه منوب عنه است و در ثانى تسيفه نائب و در ثالث تسفيه ناس سيم آنكه در ميان صحابه حضرت رسول كسى نبود كه متصف بصفات و حالات حضرت رسول باشد من حيث العلم و الشجاعة و العصمة و الزهد و التقوى مگر علي بن ابيطالب عليه السّلام و اينمطلب نيز ثابت است بنقل قطعى از آيات و اخبار مسلمۀ بين الطرفين چه آنكه خداوند متعال آنحضرت را نيز مانند حضرت رسول مطهر و منزه فرمود از گناهان و آنحضرت در حالات و صفات از علم و شجاعت و سخاوت و حلم و صبر و بردبارى و امثال آن مثل پيغمبر بود و نيز آنحضرت اخوت قرار داد ميان خود و حضرت امير المؤمنين في يوم الاخاء بين الصحابه و آنسرور در ميان ملا از عوام و خواص باخ الرسول معروف بود و حقسبحانه و تعالي در آيه شريفه مباهله او را نفس حضرت رسول خوانده است و امام فخر رازى در تفسير آيۀ مباهله گفته است كه شيعه ميتواند اثبات نمايد افضليت حضرت امير المؤمنين را بر همه پيغمبران از اولو العزم

ص: 245

و غير آن چه آنكه خداوند آنحضرترا نفس حضرت رسول خوانده است و اتحاد دو نفس بحسب حقيقت امريست محال و غير ممكن بلكه مقصود اتحاد دو نفس است در صفات و حالات و كرامت نفس كه احدهما مثل ديگرى و عين ديگرى بمعنى مذكور باشند و اشكالى نخواهد بود كه حضرت رسول بحسب صفات و حالات و كرامت نفس افضل از همه انبياء و مرسلين است از اولو العزم و غير ايشان و حضرت امير المؤمنين را خداوند بمنزلۀ نفس حضرت رسول خوانده است و فرمود در آيه مباهله وَ أَنْفُسَنٰا وَ أَنْفُسَكُمْ و مراد بانفسنا نفس مقدس حضرت امير المؤمنين عليه السّلام است كه مشارك با نفس پيغمبر آخر الزمانست در جميع محامد اوصاف و كرامت نفس من العلم و العصمة و السماحة و الشجاعة و السخاوة و الكرامة و العفة و غير ذلك و بعد از تحقق اين مقدمات پس متعين خواهد بود عقلا كه امير المؤمنين على بن ابى طالب عليه السّلام خليفه بلافصل حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم است لا غير فهو المطلوب

دليل دويم آنكه گذشت در مقدمات امامت كه عقل قطعى حاكم است بوجوب عصمت امام و خليفه

كه از شرايط صحت امامت و خلافتست عصمت بحسب برهان عقل و ادله سمعيه بما لا مزيد عليه دلالت بر آن مينمود چنانكه تفصيلا در مقدمات ثبوت و تقرر يافت و در ميان صحابه بعد از رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم كسى متصف بصفت عصمت نبود مگر على بن ابى طالب و اهل بيت طاهرين او چه آنكه خصم معترفست بعدم عصمت خلفآء ثلث و مقر و معترفست بعصمت امير المؤمنين عليه السّلام بنص قوله تعالى إِنَّمٰا يُرِيدُ اَللّٰهُ لِيُذْهِبَ عَنْكُمُ اَلرِّجْسَ أَهْلَ اَلْبَيْتِ وَ يُطَهِّرَكُمْ تَطْهِيراً پس باستلزام عقلى كه از شرايط صحت امامت و خلافت عصمت داشتن آن امام و خليفه است و آنكه عصمت در ميان صحابه منحصر است بحضرت امير المؤمنين ثابت است امامت و خلافت بلافصل على بن ابى طالب عليه السّلام بعد از وفات رسولخدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و هو المطلوب

دليل سيم آنكه از شرايط امامت و خلافت اعلمية امام و خليفه است از جميع امت

و الا لازم خواهد آمد دور يا تسلسل چه امام جاهل بهمه احكام يا ببعض آن محتاج بامام ديگر خواهد بود بحكم عقل و شرع اما العقل فواضح كما تقرر فى المقدمات الامامة بما لا مزيد عليه و اما الشرع فلقوله تعالى أَ فَمَنْ يَهْدِي إِلَى اَلْحَقِّ أَحَقُّ أَنْ يُتَّبَعَ أَمَّنْ لاٰ يَهِدِّي إِلاّٰ أَنْ يُهْدىٰ و هكذا اما ان يدور او يتسلسل و در ميانه صحابه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم تفحص نموديم بتصديق و اقرار علمآء عامه كسى را نيافتيم كه اعلم از على بن ابى طالب عليه السّلام باشد چه آنكه جميع علوم در ميان تمام امت مستند بآنسرور است از فقه و كلام و تفسير و جميع علوم شرعيه ظاهره و باطنه و جميع اصحاب پيغمبر در مسائل مشكله رجوع بآنحضرت مينمودند بخصوص ابو بكر و عمر حتى آنكه بكرات در مواضع عديده ميگفت لو لا على لهلك عمر و گاهى ميگفت زنده نماند عمر لو لا على بن ابى طالب عليه السّلام و پيغمبر صلي اللّه عليه و آله و سلّم در حق آنجناب

ص: 246

فرمود «اقضاكم على» و نيز فرمودند «انا مدينة العلم و على بابها و انا دار الحكمة و على بابها» و خداوند در حق آن نور اولياء فرمود وَ تَعِيَهٰا أُذُنٌ وٰاعِيَةٌ چنانكه در مقدمات امامت گذشت و خوارزمى و ثعلبى و ابن ابى الحديد و مالكى و طبرى و قاضي ميبدى و ابو نعيم حافظ و ابو الحسن واقدى نقل نمودند كه رسولخدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم على بن ابى طالب عليه السّلام را بسينۀ مبارك خود چسبانيد و فرمود كه پروردگار من مرا امر كرده است كه خود را بتو نزديك گردانم و ترا از خود دور ننمايم و علوم خود را بتو تعليم نمايم و ترا سزاوار استكه حفظ نمائى و فراموش نكنى پس اين آيه نازلشد و نيز پيغمبر تعليم نمود بحضرت امير هزار باب از علم و از هر بابى هزار باب ديگر مفتوح شد غزالى در باب علم لدنى روايتكرده است كه پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم تعليم نمود بحضرت امير هزار باب از علم كه از هر باب ديگر گشوده شد و خود آنجناب فرمودند كه اگر بگسترانند از براى من مسند حكومت را هرآينه حكم مى كنم در ميان اهل تورية بتورية ايشان و در ميان اهل انجيل بانجيل ايشان و ميان اهل زبور بزبور ايشان و ميان اهل فرقان بفرقان ايشان و بعد گفته است كه چنين علمى نمى شود مگر علم لدني عمرو بن العاص و عمر بن الخطاب روايتكردند كه رسولخدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در زمان رحلت خود طلبيد حضرت امير المؤمنين عليه السّلام را در زير جامه خود و با او بنحو سر و نجوى صحبت ميداشت و مكالمه مى نمود در مدت طويلى پس عمر از آنسرور سؤال كرد كه رسولخدا چه فرمود حضرت امير فرمودند كه تعليم نمود بمن هزار باب از علم را كه از هر بابى هزار باب ديگر مفتوح شد و بعد از ثبوت اين دو مقدمه كه شرطيت اعلميت باشد در امام و خليفه و اعلم بودن حضرت امير باشد از جميع امت بعد از رسولخدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم پس متعين خواهد بود عقلا امامت و خلافت بلافصل على بن ابى طالب عليه السّلام و هو المطلوب

دليل چهارم آنكه گذشت در مقدمات سابقه مفصلا و مشروحا كه امام و خليفه بايد در جميع صفات بعد از پيغمبر افضل از همه امت باشد

و اگر مساوي با امت باشد لازم خواهد آمد ترجيح بلا مرجح و اگر دون مرتبه امت باشد لازم خواهد آمد ترجيح مرجوح بر راجح و عقل قطعي حاكم است بامتناع هردو فرض پس چارۀ نخواهد بود مگر افضليت او از همه امت و اينكه افضليت او از شرايط صحت امامت اوست و بعد از ثبوت اينمقدمه تفحص نموديم حالت امت را بعد از حضرت رسول و خصوص صحابه آنسرور را يافتيم على بن ابي طالب عليه السّلام را افضل از جميع امت باقرار و اعتراف خصماء كه خود ايشان مراتب فضيلة آنسرور را بيان نمودند باخبار متواتره و از واضحاتستكه افضليت شخص از بابت كرامت نفس و بزرگى ذات و شرايف صفات او خواهد بود لا غير پس ملاحظه نموديم در قرآن ديديم كه خداوند علي اعلا در آيات چندى مدح آن سيد اتقياء نمود و در آيۀ مباهله او را بجاى نفس پيغمبر قرار داد و در آيه وَ يَتْلُوهُ شٰاهِدٌ مِنْهُ او را از جنس حضرت

ص: 247

رسول و شاهد و تالى او خوانده و در مقام صدقات آيات مخصوصه نازل فرمود در حق او در سورۀ هل اتى و در خصوص آيه ركوع من قوله تعالى إِنَّمٰا وَلِيُّكُمُ اَللّٰهُ او را ولى خود خطاب فرمود و در مقام جهاد او را تفضيل بر همه داد و در آيه تطهير او را مطهر و منزه و مبرا از جميع عيوب و ذنوب و مصفا از كل ريب و شين ياد فرمود و او را مخاطب فرمود در چندين آيات بصادقين و صديق چنانكه در مقدمات امامت گذشت باقرار و اعتراف مفسرين از خصماء و محبت او را در آيه قُلْ لاٰ أَسْئَلُكُمْ عَلَيْهِ أَجْراً إِلاَّ اَلْمَوَدَّةَ فِي اَلْقُرْبىٰ فرض نمود بر تمام امت و در شأن او فرمود كه او خير البريه است بقوله أُولٰئِكَ هُمْ خَيْرُ اَلْبَرِيَّةِ و او را محبوب خود خوانده است در آيه فَسَوْفَ يَأْتِي اَللّٰهُ بِقَوْمٍ يُحِبُّهُمْ وَ يُحِبُّونَهُ و او را مخاطب بخطاب صالح المؤمنين فرمود چنانكه در تفصيل جمله از آيات در مقدمات امامت گذشت و كثيرى از آن در فصل استدلال بآيات خواهد مذكور شد انشآء اللّه تعالى حتى آنكه امام فخر رازي گفته است كه خداوند علي اعلا در قرآن در حق هريك از انبياء اولو العزم و غير ايشان چيزي از عتاب و يا ترك اولى و نحو آن از حال ايشان بيان فرموده است چنانكه در حق حضرت آدم فرمود وَ عَصىٰ آدَمُ رَبَّهُ و درباره حضرت نوح فرمود فَلاٰ تَكُونَنَّ مِنَ اَلْجٰاهِلِينَ و در حق داود بيان نمود كه وَ خَرَّ رٰاكِعاً وَ أَنٰابَ و در حق حضرت سليمان و هكذا ساير انبياء بيك نحو از عتاب و شبه تعيير و اظهار تأديبى فرمود مگر هذا الفتى اعنى على بن ابى طالب عليه السّلام كه هرچند تصفح در قرآن ميشود چيزى در باب او خداوند ذكر نفرموده مگر مدح و ثنا و فضايل و مناقب او را ذكر فرمود و رسولخدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم او را مخصوص باخوت خود گردانيد كه تالى با نبوتست و اينقدر از فضايل و مناقب آن سلطان سرير ارتضاء در مجامع و محافل حضورا و غيابا سفرا و حضرا ليلا و نهارا اسبوعا و شهرا و سنة سرا و علانية بيان فرمود كه مسامع تمام اهل عالم از دوست و دشمن و مخالف و مؤالف را مملو ساخت از فضايل و مناقب او و فرمود در حق او كه من و على از نور واحد خلق شديم و آنكه او سيد المؤمنين است و او حجت خداوند است و او ولى هر مؤمن و مؤمنه است و او از من بمنزلۀ هرون است از موسى مگر آنكه نبيي بعد از من نيست و اينكه او وصي و خليفه من است و او يكي از دو ثقل است و او هادى و راهنماي خلق است و او بمنزلۀ كشتى نوح است و او حبل اللّه المتين است و او عروة الوثقاي دين است و او صراط مستقيم است و او صديق و صادقست و خداوند انبيا را بر ولايت او مبعوث گردانيد و عمل احدى از بندگان خدا مقبول نخواهد بود مگر بولايت و محبت و معرفت او و جميع خلايق در روز قيامت سؤال كرده مى شوند از ولايت و محبت او و احدى از صراط نميگذرد مگر برخصت و امضا و رضاى او و او دعوت ابراهيم خليل است و او و اهلبيت او امان از براى اهل زمينند و بر تمام امت واجب

ص: 248

استكه در نماز پنجگانه صلوات بر او و اهلبيت او بفرستند و او سيد آل محمد است و از اصحاب جنت است و او است نباء عظيم و در نزد اوست علم كتاب كه خداوند عالم فرمود وَ عِنْدَهُ أُمُّ اَلْكِتٰابِ و او اذن واعيه و گوش شنواى خداوند است و او هاشمى نسب و صهر و داماد پيغمبر است و زوج البتول و ابو السبطين الحسن و الحسين است و او آل يس استكه خداوند بر او سلام فرستاده و او اسبق در اسلام و ايمانست و اول من آمن بالرسول و صدق به و او راكع و ساجد و صابر و آيۀ مباركه وَ اَلنَّجْمِ إِذٰا هَوىٰ در شأن و جلال او نازلشد و آيه وَ لَمّٰا ضُرِبَ اِبْنُ مَرْيَمَ مَثَلاً إِذٰا قَوْمُكَ مِنْهُ يَصِدُّونَ در رفعت شأن او نازلشد و رسولخدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم او را تشبيه بعيسي بن مريم نمود و ابن طلحۀ شافعى از حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم روايتكرده استكه فرمود «من اراد ان ينظر الى آدم فى علمه و الى نوح في تقويه و الى ابراهيم في خلته و الى موسى فى هيبته و الى عيسى فى زهده فلينظر الى على بن ابي طالب» و مقصود از فرمايشات سيد كاينات آنكه هريك از اين اوصاف واحدا واحدا در هريك از انبيا اولو العزم متحقق بود و در آنسرور اوليا جميع اين اوصاف بدون استثنا واحدي از آنها محقق و موجود است و آنكه او كسى استكه افضل از تمام امت و افضل از همه خلايق و افضل از كل عرب و افضل از جميع ناس است و سيد الوصيين است و نيز در حق آن افضل اصفيا فرموده كه «على منى و انا من على» و آنسرور را امر فرمود بتلاوت سوره برائة بر كفار قريش و در حق او فرمود «لاعطين الراية غدا رجلا يحب اللّه و رسوله و يحبه اللّه رسوله» و در حق او فرمود در حديث طاير مشوى «اللهم ائتنى باحب خلقك اليك ياكل معى هذا الطاير» و آنكه او است اول من سبق بالاسلام و اول من صلى مع الرسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و اوست كسى كه رسولخدا در حق او فرمود «انا مدينة العلم و علي بابها و انا دار الحكمة و على بابها و انا مدينة الجنة و على بابها» و اوست صاحب منبر «سلونى قبل ان تفقدوني» و در حق او فرمود «اقضاكم على» و در حق او فرمود «الحق مع على و على مع الحق و الحق يدور معه حيث دار و على مع القران و القران معه» و در حق او فرمود «من فارقك فقد فارقسني» و فرمود «انا و على ابوا هذه الامة و ان حق على على هذه الامة كحق الوالده علي ولد» و اوست ملجأ و پناه همه انصار و مهاجرين در سرآء و ضرآء و در جهاد با اعدآء و در مشكلات احكام و ترويج دين و مذهب اسلام و در حق او فرمود «مثل على في هذه الامة كمثل قل هو اللّه احد» و فرمود «يا علي لا يحبك الا مؤمن و لا يبغضك الا منافق و انه وزير رسول اللّه و وارث علمه و ان النظر فى وجهه عبادة و ذكره عبادة» و اوست كسى كه شانزده مرتبه آفتاب از براي او برگشت و «انه هو الذى تكلم مع الشمس و سلمت عليه و هو الذي تكلم مع اصحاب الكهف و اوست كسى كه مناجات كرد با خداوند على اعلا در يوم طآئف «و هو الذى انزل اللّه عليه السطل و المنديل هو

ص: 249

الذى اهدى اليه سبحانه و تعالى من السمآء لوزة و تفاحة و اترجة و سفرجلة و رمانة و اهدى اليه قميص هرون و سلّم عليه الملائكة فى ليلة البدر هو الذى ناداه جبرئيل يوم الاحد لا فتي الا على لا سيف الا ذو الفقار» اوست كسيكه ادا نمود دين رسولخدا را بعد از وفات او «هو الذي طلق الدنيا ثلاثا هو قسيم الجنة و النار و صاحب لوآء الحمد و ساقي الحوض» و اوست كسيكه رسولخدا امر فرمود بسد نمودن همۀ ابواب از مسجد الا باب علي بن ابيطالب اوست كسيكه در خانه كعبه پا بر دوش مبارك رسولخدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم نهاده و بالا رفته و بتها را شكست و قلع و قمع نمود «هو جنب اللّه و عين اللّه و يد اللّه و لسان اللّه هو قالع باب الخيبر و قاتل عمرو و مرحب و عنتر هو الانزع البطين و باب اليقين و حبل اللّه المتين و شافع يوم الدين و امام المتقين و خير المهتدين و افضل السابقين و حجة اللّه على الخلق اجمعين ابن عم المصطفى و وليه و ناصره و باب علمه و حكمته و صاحب سره اخ الرسول و زوج البتول و سيف اللّه المسلول المردود له الشمس بعد الافول سيد الوصيين و صالح المؤمنين و وارث النبيين و قامع الملحدين و يعثوب الدين و نور المجاهدين و زين العابدين و تاج البكآئين و اصبر الصابرين و افضل القآئمين من آل يس ناصر دين اللّه و ولى امر اللّه و روضة حكمة اللّه و عيبة علم اللّه سمح سخى بهلول زكى ابطحى رضى مقدام همام صابر صوام مهذب قوام مكى مدنى خيفي بدرى احدي شجري مهاجرى وارث المشعرين ابو السبطين الحسن و الحسين اسد اللّه الغالب على بن ابيطالب عليه من الصلوات افضلها و من التحيات اكملها» و از اعيان علماء عامه جميع مراتب مذكوره را باخبار كثيره در كتب خود نقل نموده اند چنانكه در طي مطالب سابقه جملۀ از آن مذكور شد و در مطالب لاحقه نيز مذكور خواهد شد حتى آنكه اخطب خوارزمى كه از اعاظم علماى عامه است و غير او از ابن عباس نقل نمودند كه رسولخدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود كه اگر همه بيشه ها قلم شوند و همه درياها مركب گردند و همه جنيان محاسب شوند و همه آدميان كاتب فضايل علي بن ابى طالب عليه السّلام را احصا نتوانند كرد و بعد از ثبوت اين دو مقدمه قطعيه عقليه و نقليه معين خواهد بود خلافت بلافصل امير المؤمنين على بن ابى طالب عليه السّلام و هو المطلوب

دليل پنجم آنكه در مقدمات امامت گذشت كه خداوند تبارك و تعالى افعال او منزه است از قبايح و شرور و ممتنع است كه اخلال بواجبى از واجبات نمايد

چه آنكه اخلال بواجب يا بجهت داعى حاجت است يا بجهة جهل يا داعي حكمت و الاولان باطلان و الاخير على خلاف الحكمة و نيز اخلال بواجبات مستلزم ذم و لوم است العياذ باللّه بالنسبة الى اللّه تعالى و نيز مستلزم منكرات و محاذير بسيار است چنانكه در مقدمات امامت گذشت فليرجع اليها و نيز از واضحات آنكه مسئلۀ امامت از اعظم مسائل دين است و وجود امام از اتم مقدمات دين قويم و اعظم مكملات شرع مبين است و صاحب ملل و نحل كه از معتبرين علماء عامه است

ص: 250

چنين گفته است كه «اعظم خلاف بين الامة خلاف الامامة اذ ما سل سيف في الاسلام على قاعدة دينية مثل ما سل على الامامة في كل زمان» و نيز خداوند تبارك و تعالى فرموده است كه «اَلْيَوْمَ أَكْمَلْتُ لَكُمْ دِينَكُمْ و امت را اخبار فرمود با كمال دين و تماميت آن قبل از رحلت حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و بعد از احراز مقدمات ثلثه كه اول عدم جواز اخلال بواجبي از واجبات بالنسبة بسوى حقسبحانه و تعالى عقلا دويم آنكه امامت از اعظم مسائل دين و وجود امام از اعظم و اتم مقومات شرع قويم است عقلا سيم آنكه حقسبحانه و تعالى اعلام فرموده است با كمال دين و تماميت شرع خاتم النبيين صلّى اللّه عليه و آله و سلّم پس معين خواهد بود خلافت بلافصل امير المؤمنين على بن ابيطالب عليه السّلام چه آنكه باعتراف عامه و باتفاق تمام امت دعوى تعيين و نص بر خلافت احدي از خلفا غير از على بن ابى طالب عليه السّلام كسى ننمود پس بانكار مقدمه اولى لازم خواهد آمد تجويز صدور قبيح از حقسبحانه و تعالى و بانكار مقدمۀ ثانيه لازم خواهد آمد انكار ضرورت «و القول بان مسئلة الامامة خارجة عن الامور الدينية رأسا و هو باطل جدا» و بانكار مقدمه ثالثه لازم خواهد آمد تكذيب حقسبحانه و تعالى و القول بنقصان الدين و هو كما تري فلا مناص الا القول بتعيين الخلافة لامير المؤمنين على بن ابى طالب عليه السّلام و هو المطلوب

دليل ششم آنكه در مقدمات امامت گذشت كه لطف واجبست بر حقسبحانه و تعالى

و وجوب لطف على اللّه تعالى سبب بود از براى ارسال رسل و انزال كتب و جعل اصل تكاليف شرعيه و وجود امام حافظ دين مانند وجود مبلغ و رسول و كتاب و جعل اصل تكاليف الهيه است في كونه لطفا من اللّه تعالى على المكلفين و الكل مشترك العلة و علي حد سوآء عقلا و نيز عقل حاكم است كه چنين حافظي كه مانند رسول و مبلغ است بايد عالم بجميع احكام و معصوم از هر خلل و زلل باشد تا آنكه بتواند حفظ دين و نگهبانى شرع مبين نمايد و بعد از اين دو مقدمه تفحص نموديم از حال صحابه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و كسى را نيافتيم كه متصف بملكه عصمت و عالم بهمۀ احكام و جامع جميع علوم ظاهره و باطنه و مطلع بر سراير رسالت باشد غير از على بن ابيطالب عليه السّلام زيرا كه بر عصمت و طهارت او خداوند على اعلا شهادتى داد در آيه شريفه إِنَّمٰا يُرِيدُ اَللّٰهُ لِيُذْهِبَ عَنْكُمُ اَلرِّجْسَ أَهْلَ اَلْبَيْتِ وَ يُطَهِّرَكُمْ تَطْهِيراً و اعلام بعلم او فرمود در آيه وَ مَنْ عِنْدَهُ عِلْمُ اَلْكِتٰابِ و آيۀ وَ تَعِيَهٰا أُذُنٌ وٰاعِيَةٌ و سيد انبياء صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در حق او فرمود «انا مدينة العلم و على بابها» آيا ديگر شهادت و بينه بر مدعاء در حق آن ولى خدا فوق آن تصور ميشود كه بيان آن شود و يا خصم انكار آن نمايد با آنكه از مسلمات طرفين است اين دو مطلب و از متفق عليه بين خاصه و عامه است اتصاف آنسرور اوليا باين دو منقبت و كرامت من اللّه تعالى فاذا فتعين عقلا خلافة مولانا علي بن ابيطالب عليه السّلام و هو المطلوب مضافا آنكه خود علماء عامه نقل كردند و از اخبار

ص: 251

مقبولة الطرفين است كه ابو بكر گفته است كه اگر من چيزى بگويم و آن حق باشد فمن اللّه و اگر خطا و باطل باشد فمني و من الشيطان و عمر گفت «كل الناس افقه من عمر حتى المخدرات فى الحجال تبا لهم و لارآئهم الكاسدة و لعقولهم الفاسدة حيث تعطلوا حكم العقل السليم و فهم المستقيم تعصبا لدين آبآئهم الضآلين و عنادا لامير المؤمنين و آله الطاهرين و نستجير باللّه من التعصب و سفاهة العقل هذا

دليل هفتم آنكه گذشت در مقدمات امامت كه واجبست بر حقسبحانه و تعالى در مقام افعال آنچه اصلح بنظام الكل وافيد است بسوى نظام آفرينش كلى على وجه الاتم و الاصلح

لوجود المقتضي و هو المصلحة و عدم المانع لا من اللّه تعالى لاتصافه بكمال العلم و القدرة و لا من الخلق لعدم الفساد او لمضرة فلابد من نصب الامام و الخليفة من اللّه تعالى بحيث يكون وجوده اصلح بحال الامة من غيره و الا لزم تخلف المعلول عن العلة و هو باطل جدا و لا شك ان الاصلح بحال المكلفين و الاتم لحفظ معادهم و معاشهم عند اللّه بحسب الواقع و نفس الامر نصب من يحصل بوجوده نظام الكل و يتحقق منه نظام دينهم و دنياهم على وجه الاتم و الاصلح و پس از تحقق اينمقدمه عقليه تفحص نموديم در ميان صحابه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ديديم كسى اصلح بحال امت بحسب معاد و معاش نخواهد بود مگر امير المؤمنين على بن ابيطالب عليه السّلام چه آنكه آن سرور اعلم از جميع امت بود بعد از رسول خدا در احكام الهيه و نواميس شرعيه و معصوم از هر خطا و خلل بود بالضروره و حفظ معاد تمام امت منوط باين دو صفت بود كه در غير او يافت نميشد و اشجع از جميع ناس بود در مقام حفظ حوزه مسلمين و قلع و قمع بنيان كفار و مشركين و قاسطين و مارقين و ناكثين «كما قال النبى صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ضربة على يوم الخندق افضل من عبادة الثقلين و لولاه لما قام عمود الدين» و عمر بن الخطاب اعتراف نمود در حق آنسرور كه «لولاه لما قام عمود الاسلام» و آنسرور ازهد از جميع خلق بود در ترك دنيا و لذايذ آن حتى آنكه مطلقه نمود دنيا را بطلاق ثلث و طمع دنيويه در اموال و اعراض خلق از او منقطع بود لمكان عصمته و زهده و خوفه من اللّه تعالي و اين صفات و حالات در غير او موجود نبود فالاصلح بحال الامة معاشا و معادا عند اللّه سبحانه و تعالى و بحسب واقع و نفس الامر هو امير المؤمنين علي بن ابى طالب عليه السّلام دون غيره و هو المطلوب مضافا بسوى آنچه اهل تاريخ و سير از خاصه و عامه و كتب اخبار طرفين مسطور است از خطاياء خلفاء ثلث در كثيرى از موارد در احكام و غير آن كما يشهد بذلك قول عمر بن الخطاب «لو لا علي لهلك عمر» در چندين مواضع و فرار نمودن ايشان در جنگها خصوصا در خيبر و يوم بدر و غير آن و اجحافات ايشان در بيت المال در تقسيم نمودن بغير و تعدى بر فقرا و مستحقين چنانكه تفصيل هريك از مطاعن در كتب علماء و اخبار طرفين مسطور است فتبصر فان قلت اصلح بحال امت امامت و خلافت خلفآء ثلث است و ذلك لعداوة القوم مع أمير المؤمنين

ص: 252

زيرا كه اكثر طوايف قريش و غير ايشان از مشركين و كفار عرب در غزوات بشمشير أمير المؤمنين عليه السّلام كشته شده بودند و اكثر خانواده عرب معانده و شقاق با أمير المؤمنين داشتند و اطاعت او نمى نمودند از اين جهت بود كه اجماع نمودند بر ابو بكر و عمر و مطيع و منقاد آن دو شدند «فالاصلح بحال الامة هو خلافة ابي بكر و عمر دون غيرهما» قلت هذا كلام من لا بصيرة له و لا فهم له و لا دين له اولا آنكه معانده قريش و كفار مشركين با رسولخدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بيشتر بود از معاندۀ ايشان با امير المؤمنين بلكه امير المؤمنين تابع رسولخدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و مامور بامر آنحضرت بود و اگر معانده قوم با كسي سبب باشد از براى عدم صلاحيت خلافت آنكس پس بايد العياذ باللّه رسولخدا صلاحيت از براى رسالت نداشته باشد چنانكه تمناى همين مطلب را كفار قريش در حق رسولخدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم داشتند وَ قٰالُوا لَوْ لاٰ نُزِّلَ هٰذَا اَلْقُرْآنُ عَلىٰ رَجُلٍ مِنَ اَلْقَرْيَتَيْنِ عَظِيمٍ كه در مقام تكذيب حضرت رسول گفتند كه چرا خداوند نازل نفرمود اين قرآنرا بر هريك از دو مرد بزرك در دو قريه كه آن وليد بن مغيره است در مكه و عروة بن مسعود ثقيفى در طايف كه ايشان صاحب ثروت و اموال بسيارند فرد اللّه تعالى عليهم بقوله أَ هُمْ يَقْسِمُونَ رَحْمَتَ رَبِّكَ نَحْنُ قَسَمْنٰا بَيْنَهُمْ مَعِيشَتَهُمْ (و ثانيا) بآنكه مراد اصلح بحال تمام امتست من الاولين و الاخرين الى يوم القيمة من الحاضرين و الغائبين و الموجودين و المعدومين چه آنكه رسالت ختم شد بسيد رسل صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و دين او برقرار است الى يوم الوقت المعلوم و معانده منافقين و مبغضين با امير المؤمنين سبب نميشود كه آنچه اصلح بحسب نفس الامر است عند اللّه از ولايت و خلافت امير المؤمنين على بن ابي طالب عليه السّلام از براي كافۀ مؤمنين الى يوم الدين منقلب شود باصلحيت امامت جماعتى از منافقين از براى تمام امت بلكه حال معانده هؤلاء المنافقين را بامير المؤمنين حضرت رسول اعلام نمود بامت و كيفيت آنرا بيان فرمود من قوله صلّى اللّه عليه و آله و سلّم «يا على لا يحبك الا مؤمن و لا يبغضك الا منافق و ثالثا بآنكه حضرت امير المؤمنين عليه السّلام اصلح بحال همين منافقين هم بود چه آنكه آنسرور مانند حضرت رسول داعى الى اللّه بود همه امت را مؤمنا كان او منافقا چون دعوت حضرت رسول ابو جهل و عتاة و متعصبين از كفار قريش را كه كافرا در غزوات و اصل جهنم شدند و اين اصلحيت بحسب معاد است و بحسب معاش هم اصلح بود چه آنكه اگر اين منافقين معاندين مطيع و منقاد آن افضل اتقيا ميشدند ايشانرا واميداشت بر مهجة البيضا و بر حد استقامت در امر معاش كه سبب نجات ايشان بود در مهالك دنيويه و لكن حب دنيا و رياست باطله سبب شد از براى انقياد و اطاعت ايشان مر داعى الى الشيطان و عبدة الاصنام را و هذا هو السر فى عدم اجابتهم الداعى الى اللّه و الا كسيكه خداوند على اعلا منزه فرمود ذات شريف او را از كل ريب و شين و مخلع فرمود او را بخلعت اصطفاء و ملكه عصمت كه شان انبيا و رسل بود

ص: 253

باو عطا فرمود و مخصوص ساخت او را بعلم لدنى خود چگونه تعقل ميشود عدم اصلحيت او از براى امامت و خلافت عند اللّه و عبدة الاصنام اصلح بحال امت باشند در امامت و خلافت و هل هذا الا التهافت و التسفيه و الخروج عن العقل و طريقة العقلاء فهذا هو المقصود بالمقام فتبصر

دليل هشتم آنكه گذشت در مقدمات امامت كه نقض غرض از مقبحات ذاتيه است در حكم بقبح ذاتى

حتى آنكه نقض غرض صادر نميشود «ممن لا يبالى بالدين اذا امر بشىء و تعلق غرضه بفعله چه نقض آن بابقاء امر بآن شىء موجب تناقض است مثلا «اذا امر بخت النصر او فرعون بشىء و تعلق غرضه بفعله و مع ذلك انى بخلاف غرضه ليقبحونه العقلآء فى فعله» مگر آنكه اصل امر خود را نسخ نمايد و آنغرض را بالمره از خود رفع نمايد و بعد از آنكه نقض غرض قبيح باشد از «من لا يبالى بالدين فكيف باهل الاديان و العقلآء فضلا عن خالق العقلآء» و اذا عرفت ذلك فنقول امامت و خلافت غير از امير المؤمنين على بن ابيطالب عليه السّلام موجب نقض غرض الهى است در اصل دين اسلام چه آنكه غرض الهي در تشريع دين اسلام و نسخ ساير شرايع و اديان مؤدب شدن بندگان خدا بآداب الهيه است بر طبق قانون و شريعت اسلام و معرفت و طاعت پروردگار بآنچه نازل فرمود بر حضرت سيد رسل صلّى اللّه عليه و آله و سلّم از قواعد اصوليه اسلام از توحيد پروردگار و عدل و صفات افعال و غوامض مسائل اصول دين و تمام فروعات احكام شرعيه فقهيه از عبادات باقسامها و معاملات و انكحه و فرايض و مواريث و قضاء و مسائل حدود و تعزيرات و از واضحات آنكه تا حضرت سيد رسل در حيوة بود مبين همه اين تفاصيل بود از براى بندگان خدا و بعد از وفات او لابد است مر خلق را از هادي و مرشد و رهنماى بسوى دين خدا و شريعت اسلام چه آنكه وحى منقطع شد بر خلق و اوضاع نبوت الى يوم النشور پيچيده شده است بنص قرآن مجيد و بضرورت دين اسلام و غرض از نصب امام و خليفه همان حفظ شريعت دين اسلام است و غرض خداوند از خلقت بندگان معرفت و طاعت و عبادت او است و معرفت و عبادت حاصل نخواهد شد مگر بعلم بكيفيت آنچه خداوند على اعلا اراده نمود از بندگان خود پس بعقل قطعى واجبست كه آن مبين و مرشد و هادي بندگان بعد از وفات رسولخدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم عالم بهمه آنها باشد من اولها و آخرها بما هو عليها فى الواقع و مصون از لغزش و خطا باشد و منزه از لوث معاصى باشد تا آنكه وثوق بقول و فعل او باشد از براى بندگان خدا و در ميان اصحاب رسولخدا كسيكه عالم بتمام شريعت اسلام و حافظ همه حدود احكام الهيه و مصون از لغزش و خطيئه باشد نبود مگر امير المؤمنين على بن ابيطالب عليه السلام چنانكه متفق عليه تمام امتست پس بخلافت و امامت آن افضل اتقيا حاصل و محقق خواهد شد غرض الهي از تشريع شريعت دين اسلام و بغير او اين غرض حاصل نميشود و از روى حكم عقل قطعى خلافت و امامت

ص: 254

غير او موجب نقض غرض الهى خواهد بود فتعين عقلا و ضرورة خلافت و امامت امير المؤمنين على ابن ابى طالب عليه السلام و هو المطلوب

دليل نهم آنكه از بديهيات در نزد عقولست كه شخص جاهل بشيئى و غير عالم بحقيقت آن شيئى نميتواند كه هادى و دليل ديگرى واقع شود در معرفت بآن شيئى

چه آنكه خود راه بمعرفت آن شيئى ندارد و از واقع آن بيخبر است و اعمى و اصم و كور و گنك است بالنسبة بآن شيئى پس چگونه ميشود كه دال بر آن شيئى و مرشد بآن شيئى باشد پس لابد و ناچار محتاج بعالم بآن شيئى خواهد بود در طريق معرفت بآن شىء و ارشاد بحكم عقل است قوله تعالى أَ فَمَنْ يَهْدِي إِلَى اَلْحَقِّ أَحَقُّ أَنْ يُتَّبَعَ أَمَّنْ لاٰ يَهِدِّي إِلاّٰ أَنْ يُهْدىٰ و اين امر در امور عرفيه عاديه محسوسه متصور و متعقل نخواهد بود «فضلا عن الامور الغير المحسوسة من المعقولات و العلوم و المعارف و الاحكام» آيا نمى بينى كسيكه جاهل بطريقى از طرق ارض باشد مثل بغداد و كوفه نميتواند جاهل ديگر را ارشاد و هدايت نمايد بسير نمودن بآن طريق بلكه لابد خود محتاج بمرشد و مبين عالم بآن طريقست و كسيكه جاهل بصنعتي از صنايع باشد چون خياطي مثلا نمى تواند تعليم نمايد جاهل ديگر را در قبا دوختن بلكه خود محتاج باهل خبره و صاحب صنعت ديگر است و هكذا آن ديگري اگر مثل او جاهل و غير عالم بآن شيئى است رجوع بجاهل اول نمايد پس آن دور است و اگر بثالث مثل خود رجوع نمايد و هكذا پس آن تسلسل است الى ان ينتهى الى العالم به و اذا عرفت ذلك فنقول خلافت و امامت غير امير المؤمنين علي بن ابيطالب عليه السلام موجب دور يا تسلسل است الى ان يثبت الامامة و الخلافة فى حقه عليه السلام و هو المطلوب چه آنكه از اصحاب نبى غير نفس مقدسۀ حضرت مرتضوى احدي نبود كه عالم بتمام تفاصيل شريعت اسلام و حقيقت دين حضرت سيد الانام صلّى اللّه عليه و آله و سلّم باشند بلكه همه آنها باتفاق امت غير عالم بودند بتمام تفاصيل و تمام حقيقت آنچه نازلشده بود بر رسولخدا من اللّه تعالى و پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آن سيد اصفيا را مخصوص بعلم خود ساخت دون ديگرى را و جهل اصحاب نبى بيكى از آن خفاياى شريعت اسلام موجب محذور دور و تسلسل است الى ان ينتهي الامامة اليه فضلا عن جهلهم بكثير منها بل باكثر منها چه آنكه در آن مجهولات هادى و مرشد ديگران نخواهد بود بحكم عقل و خود هم محتاج بعالم و مبين آخر خواهد بود و نقل كلام در آن ديگرى مينمائيم يا جاهل است كه رجوع بجاهل اول خواهد نمود و هو دور باطل و يا رجوع بثالث و هكذا فيتسلسل الي ان ينتهى الى العالم به و المفروض انه عليه السّلام هو العالم دون غيره و ليس معنى الامام و الخليفة الا الحافظ و العالم بالاحكام على طبق ما انزل علي سيد الانام ليكون هاديا و دليلا لكافة الانام و هو مخصوص بمولانا امير المؤمنين على بن ابى طالب عليه السلام و هو المطلوب

دليل دهم آنكه لو لا امامة مولانا امير المؤمنين على بن ابي طالب

ص: 255

عليه السلام بعد رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله و سلّم للزم انتفاء فوايد وجودية الامام

بيان ذلك آنكه گذشت در مقدمات كه فايده وجوديه امام رفع شبهات مسلمين و قلع و قمع تشكيك مشككين و ازالۀ فتنه و احتجاجات ضالين مضلين و رفع مخاصمۀ علميه ساير ملل و اديان از معاندين و حفظ حوزۀ مسلمين است تا بوجود مقدس او اقامه شود اساس دين و بكرامت و شرافت ذات مقدس او محفوظ باشد شريعت حضرت سيد المرسلين صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و الا لازم خواهد آمد تضييع دين و اضمحلال شرع مبين و اين مطلب موقوف بعلم آن امام و خليفه است بحقيقت جميع شرايع و ملل و اديان از هر صاحب دين و آئين فضلا از علم او بشرايع اسلام و الا ممكن نخواهد بود از براى اهل اسلام بعد از وفات نبى رفع شبهات و احتجاجات علماء و احبار ذوى الاديان از غير دين اسلام از علماء يهود و نصارى و در اينصورت محفوظ نخواهد بود دين اسلام بلكه عجز امام و خليفه از رفع شبهات و احتجاجات و الزامات علماء و احبار يهود و نصارى سبب خواهد شد از براى ضعف و توهين دين اسلام و خروج اكثري از ضعفآء مسلمين از شريعت اسلاميان و در ميان صحابه حضرت اقدس نبوى صلّى اللّه عليه و آله و سلّم كسي نبود كه عالم بهمۀ شرايع و مذاهب و ملل و اديان باشد مگر امير المؤمنين على بن ابى طالب عليه السلام و كسى از عهدۀ احتجاجات احبار يهود و نصارى مانند جاثليق و غير او برنميآمد مگر آنسرور اوليا چنانكه كرارا و مرارا ابا بكر و عمر و اصحاب نبى مبتلا بامثال آن شدند و ملتجى بحضرت اقدس مرتضوى عليه السلام ميشدند چنانكه جمله از وقايع از اين مقالات در مقدمات امامت بيان شده است و آن ولي پروردگار بود كه باتفاق خاصه و عامه در باب علم او گفته است لو ثنيت لى الوسادة لحكمت بين اهل التورية بتوريتهم و بين اهل الانجيل بانجيلهم و بين اهل الفرقان بفرقانهم فاذا فتعين الامامة و الخلافة بعد رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله و سلّم لمولينا امير المؤمنين على بن ابى طالب عليه السلام و هو المطلوب

دليل يازدهم آنكه گذشت در مقدمات امامت كه از جمله شرايط صحت امامت و خلافت قادر بودن آن امام و خليفه است بر اتيان بمعجزه و خارق عادت در مقام حاجت بآن

بجهة اقامۀ دين و رفع احتجاج ضالين و مشككين و الا لازم خواهد آمد افحام و عجز امام و خليفه و نيز لازم خواهد آمد عدم تماميت حجت الهيه بر عباد و مكلفين و منقطع نشدن لسان معذرت ايشان در قبول نكردن دين اسلام و اين منافى با وجوب لطفست و مستلزم اخلال بلطف واجبست و مستلزم قبح عقاب كفار و مشركين خواهد بود و آن خلاف اجماع مسلمين و يا مستلزم تكليف بلا حجت و بيانست و هريك از محذورات را عقل مستقل بقبح و امتناع آنست چنانكه مفصلا و مشروحا تقرر و ثبوت يافت در مقدمات امامت و در ميان اصحاب نبى كسيكه صاحب معجزات و قادر بر اتيان خارق عادات باشد نبود مگر على بن ابي طالب عليه السلام و و مواقع حاجت بآن معجزات و وقوع خارق عادات بجهة الزام كفار و مشركين و معاندين دين اسلام

ص: 256

از يهود و نصارى و غير ايشان و داخلشدن اكثر طوايف در دين اسلام بمعجزات امير المؤمنين على بن ابي طالب عليه السلام و رفع شدن همۀ اين محذورات عقليه سبق ذكر يافت در مقدمات امامت فاذا فتعين الامامة و الخلافة بعد رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله و سلّم عقلا و ضرورة لمولانا امير المؤمنين علي بن ابي طالب عليه السلام و هو المطلوب

دليل دوازدهم - آنكه اهمال امر امامت و خلافت من اللّه تعالى و رسوله چنانكه علمآء عامه قائلند بآنكه خدا و رسول او را مهمل گذاشته اند و تعيين شخص معيني را نفرموده اند موجب اغرآء عباد اللّه و عامه مكلفين است در فساد و فتن

و آن حرج و ضرر عظيميست من اللّه و رسوله على عباد اللّه چه آنكه حقسبحانه و تعالى عالم بود باختلاف آراء و تنافر و تباين طباع امت در ثوران فتن و وقوع فساد و اغراء عباد برفتن و شرور از اعظم قبايح و منكرات در عقولست عند العقلاء فضلا عن خالق العقلاء و رسوله عليهم و صدور ذلك ممتنع جدا من اللّه تعالى و رسوله عقلا فاذا فتعين عقلا وجوب النص من اللّه و رسوله على الامامة و الخلافة بعد رسول اللّه و تنصيص بر خلافت احدى من اللّه تعالى و رسوله واقع نشده است باتفاق امت الا لمولينا امير المؤمنين على بن ابيطالب عليه السلام چنانكه در فصل نصوص ولايت و امامت امير المؤمنين عليه السلام انشآء اللّه تقرر و ثبوت خواهد يافت باخبار مسلمه از عامه و خاصه من قول النبي صلّى اللّه عليه و آله و سلّم يا على انت وصيى و وارثى و قاضى دينى غاية الامر علماء عامه ميگويند كه نص مذكور دلالت ندارد بر امامت بلا فصل آنسرور اتقيا جواب از آن بعد از اغماض از آنچه تقرر و ثبوت خواهد يافت آنكه حكم عقل قطعى مذكور قاطع عناد و لجاج و عصبيت اهل نفاق و ضلالست و بانضمام براهين عقليه كه چندين مراتب افيدوا حكم از نص است موجب اثبات مرام است و هو المطلوب

دليل سيزدهم آنكه امر الخلافة و الامامة و وجوب طاعة الامام از اعظم احكام دين و اهم آئين مسلمين است

و اگر جايز باشد عقلا استناد و تشريع آن بسوى مكلفين هرآينه جايز خواهد بود و تشريع ساير احكام شريعت سيد المرسلين صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بسوي مكلفين چه آنكه احكام شرع مبين بعد از اصول عقايد از معرفت اللّه و رسوله اقل مرتبة و اقل اهتماما خواهد بود از معرفت امام و وجوب طاعت او باتفاق طرفين از خاصه و عامه و اين مستلزم استغنا و بي نيازي مكلفين است از بعثت انبياء چه آنكه غرض از بعثت انبياء تبليغ احكام و تشريع شريعتست و بعد از آنكه جايز و صحيح شد استناد اعظم امور دين بسوي قاطبۀ مكلفين پس استناد غير اعظم از امور دين بطريق اولى جايز خواهد بود بسوى مكلفين فيلزم حينئذ لغوية بعثة الانبياء و التزام باين محذور كفر عظيميست كه ضرورت عقل و شرع قائم است ببطلان آن فان قلت كه احكام دين از امور تعبديه است كه لا يعلم مصالحها و مفاسدها الا اللّه سبحانه و تعالى و عقول قاصره است از ادراك مصالح و مفاسد نفس الامريه و انكشاف آن دو منوط ببيان خدا و رسول او خواهد

ص: 257

بود لا غير فاذا فلزوم الاستغنآء عن بعث الانبياء ممنوع جدا قلت قد تقدم فى مقدمات الامامة كه از شرايط صحت امامت عصمت امام و خليفه است و عصمت و خلوص بواطن عباد را مطلع نخواهد بود احدى الا اللّه سبحانه و تعالي و من هو اصلح للعباد فى الخلافة و الولاية الي آخر عمره از امور غيبيه ايستكه لا يعلمها الا اللّه فكيف يجوز استناد الخلافة و الامامة الى الامة دون ساير الاحكام فاذا فالمحذور بحاله فاذا ثبت بطلان المحذور بحكم العقل تعين الولاية و الخلافة لمولانا امير المؤمنين علي ابن ابي طالب عليه السلام لما ذكرنا من عدم النص على سواه و هو المطلوب

دليل چهاردهم آنكه گذشت در مقدمات امامت كه چون انسان مدني بالطبع است

و لا يمكن ان يستقل وحده بامور معاشه از بابت احتياج او بغذا و ملبوس و مسكن و غير ذلك از ضروريات معاش كه بانفراده محال خواهد بود تعيش او لاحتياجه الى فوق الف صناعة فى امر معاشه من الحياكة و الخياطة و التجارة و الكتابة و الزراعة و الصباغة و هكذا الى غير ذلك و تحصيل واحد من تلك الصناعات لابد له من عمر طويل فضلا عما سواه كما لا يخفى و طبايع بشر در جبلت انسانية نيز مقهور بر شهوت و غضب و تحاسد و نزاع است و اجتماع ايشان با اين طباع مظنه فساد و هرج و مرج و اختلال نظام است و لو لا المعاملة العدلية و القوانين الالهية و لا بد لها من رئيس قاهر الهى يمنعهم عن الهرج و المرج و الفساد از مقهور و مغلوب نمودن ظالمين و اعانت مظلومين و منع نمودن از تعدى و فساد و حفظ نوع ايشان از حيف وميل و جور و امر نمودن ايشانرا بمعرفات الهيه و نهى فرمودن از منكرات و شرور محرمه شرعيه و حفظ نمودن نواميس الهيه از تعطيل و تحريف و زياده و نقصان و تقريبهم الى الطاعات و تبعيدهم عن المعاصى و التوغل في الشهوات و حفظ نفوس و عقول و شريعت و نسب و اموال و اعراض ايشان از مفاسد و شرور و غلبه شهوات و اقامۀ حدود و تولى قضاء و حكومت در ميان ايشان على طبق ارادة الهيه بما انزل على النبي من اللّه سبحانه و تعالى و ناچار است از براي متصدى بهذه الامور من ملكة العصمة و علمه بجميع ذلك ليمكنه حفظ نظام النوع عن الاختلال فاذا ثبت ذلك بالعقل فتعين الخلافة و الولاية لمولانا امير المؤمنين على بن ابى طالب عليه السّلام لعدم عصمة من سواه من الصحابة و اعلمية من الكل و هو المطلوب

دليل پانزدهم آنكه امام رئيس كل و مطاع كل خواهد بود

و الواجب على جميع الامة من العلماء و الاغنياء و الفقرآء و الرجال و النساء و الاحرار و العبيد آنكه متابعت او نمايند در اقوال و اعمال چنانكه در تعريف امامت كه متفق عليه خاصه و عامه است گذشت بان الامامة نيابة عن اللّه تعالى و رسوله فى امور الدين و الدنيا بحيث يجب اتباعه علي كل الامة و متابعت همه افراد امت على سبيل الاستغراق مر چنين متبوعيرا در همۀ امور و اقوال ممكن نخواهد بود مگر باتصاف آن متبوع كه

ص: 258

رئيس و مطاع كل است بملكه عصمة و علم الهي چه اگر فرض خطا و عصيان آن مطاع كل و رئيس كل شود در اقوال و اعمال و واجب شود بر امت متابعت او در آن اقوال و اعمال پس آن امر باجتماع نقيضين من اللّه سبحانه و تعالى است چه آنكه حقتعالي نهى فرمود از تناول محرمات و معاصى و امر فرمود بمتابعت و اطاعت رئيس كل و هو باطل بضرورة العقل و اگر فرض جهل و خطاء آن رئيس و مطاع كل شود در احكام شرعيه و امور دينيه پس خالى از اين نخواهد بود كه امت علي سبيل الاستغراق يا جاهل بآن حكمند يا عالم بآن حكم و در صورت جهل ايشان لازم خواهد آمد وجوب متابعت و اطاعت ايشان مر آن امام و خليفه كه جاهل بحكم و خطا در حكم شرعي نمود فلزم اجتماع الامة على الخطاء و هو باطل بالاتفاق و الضرورة اما عندنا فلوجود المعصوم فى الامة و اما عند العامة لقولهم بما قال النبى صلّى اللّه عليه و آله و سلّم لا تجتمع امتي علي الخطآء و در صورت علم همه ايشان بجهل و خطاء آن مطاع و رئيس كل و يا علم بعض ايشان بآن خطاء خالى نخواهد بود كه يا واجبست در اين هنگام متابعت و اطاعت آن رئيس كل فيلزم اجتماع النقيضين لعلمهم بخطآئه و ان اللّه لا يريد ذلك منهم يا واجبست ترك متابعت آن رئيس كل فيلزم مخالفة الامام و الخليفة مع ان الغرض انه كان واجب الاطاعة فاذا ثبت بحكم العقل لزوم العلم و العصمة في الامام و الخليفة و لا يتحقق هاتين الصفتين فى اصحاب رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله و سلّم الا فى على بن ابي طالب عليه السلام باتفاق الامة فتعين حينئذ الامامة و الخلافة بلا فصل لمولانا على ابن ابي طالب عليه السلام و هو المطلوب

دليل شانزدهم آنكه از جمله طرق اثبات امامت نظير اثبات نبوت كه بر طبق قواعد عقليه است

آنكه اگر كسى ادعاي امامت يا نبوت نمايد و بر طبق دعاوى خود اتيان معجزه و خارق عادت نمايد لابد است از تصديق آن مدعى نبوت و امامت چه آنكه عقلا ممتنع است اجراء معجزه بيد كاذب زيرا كه آن موجب اغرآء بجهل و اضلال بندگان خداست و صدور هما محال من اللّه سبحانه و از واضحات عند ارباب عقول آنكه اجراء معجزه بيد الولى معناي آن شهادت و تصديق خداوند است على انه هو النبى او الامام و اذا ثبت ذلك عقلا فنقول آنكه امير المؤمنين على بن ابى طالب عليه السلام بتصديق علماء عامه بعد از يوم ثقيفه در مسجد حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم محاجه نمود با ابو بكر و عمر و فرمود انا اولى بالخلافة منكما چنانكه ابن ابي الحديد كه از اعيان و اعاظم علماء عامه است از كتاب جوهري نقل نموده است كيفيت آوردن امير المؤمنين و زبير را بسوى ابا بكر آنكه بنو هاشم همراه بودند و على عليه السّلام فرمود انا عبد اللّه و اخو رسوله چون بنزد ابا بكر بردند گفت بيعت كن حضرت فرمود انا اولى منكما بالخلافة و من بيعت با شما نمى كنم و شما اولى ايد كه با من بيعت كنيد زيرا كه شما متصرف اين امر شديد از انصار بسبب قرابت با رسولخدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و من نيز بهمان جهة بر شما

ص: 259

احتجاج مى كنم پس انصاف بدهيد اگر از خدا ميترسيد و بحق ما اعتراف كنيد چنانكه انصار بحق شما اعتراف كردند و الا اقرار نمائيد كه از روى علم و عمد و كينه بر من ستم ميكنيد عمر گفت دست از تو برنميداريم تا بيعت كنى على عليه السلام گفت نيك با يكديگر ساختيد و امروز از براى او مى گيري كه فردا بتو برگرداند بخدا سوگند با او بيعت نمى كنم پس فرمود اى مهاجرين از خدا بترسيد و سلطنت محمد را از خانواده او بيرون نبريد بسوى خانهاي خود و دفع مكنيد اهل او را از مقام او و حق او بخدا سوگند ايمهاجرين كه ما اهلبيت احقيم باين امر از شما تا در ميان ما كسى باشد كه كتاب خدا را خوانده باشد و بداند و فقيه باشد در دينخدا و عالم باشد بسنة رسولخدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و امر رعيت را راه تواند برد بخدا قسم كه اينها همه در ما هست پس متابعت خواهش نفس خود نكنيد كه از حق دور ميشويد و نيز ابن ابى الحديد گفته كه آنچه جمع كثيرى روايتكرده اند آنستكه حضرت امير المؤمنين عليه السلام امتناع نمود از بيعت با ابى بكر تا آنكه او را باكراه آوردند بعد از آن گفت كه على بن ابى طالب عليه السلام بعد از وفات رسولخدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ميفرمود كه اگر چهل نفر از صاحبان عزم كه ثابت قدم در جهاد بودند مييافتم هرآينه جهاد ميكردم و اين را نصر بن مزاحم و بسيارى از ارباب سير نقل نموده اند انتهي حديث ابن ابى الحديد نقلا عن جماعة كثير من العامة فاذا ثبت دعواه عليه السلام الامامة و الخلافة بلا فصل بعد رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و اما اجرآء معجزه بيده عليه السلام فهو من مسلمات الخصم حيث ان معجزات المنقوله منه عليه السلام من احياء الاموات و مكالمته مع الشمس له كرارا او ما صدر منه من المعجزات فى غزواته فى جهاد الاعداء و شجاعته المعروفة بين تمام اهل الاسلام و فصاحته في الكلام من خطباته المنقولة فى نهج البلاغة و ادعيته الماثورة منه حيث انه دون كلام الخالق و فوق كلام المخلوق و قضائه و حكومته بين الناس و ما صدر منه من المعجزات قد ملاء منه الدفاتر و الطوامير بين الخاصة و العامة فلا يحتاج ثبوته الى البيان و اقامة البرهان فاذا ثبت هذه المقدمات من دعواه الامامة و الخلافة بلا فصل بعد رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و من جريان المعجزات و الخوارق العادات بيده عليه السلام بالنقل و من محالية اجرآء المعجزة بيد غير الصادق عقلا كما ذكرنا برهانه فتعين الامامة و الخلافة عقلا لمولانا امير المؤمنين على بن ابى طالب عليه السلام و هو المطلوب

دليل هفدهم آنكه شبهه نخواهد بود عند جميع فرق علمآء علماء اهل الاسلام كه قرآن صاحب وجوه و تأويلات و ناسخ و منسوخ و محكم و متشابه و مجمل و مبين و عام و خاص و ظاهر و باطن بلكه سبعة بطون و سبعين بطونا خواهد بود

و حال سنة رسولخدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم نيز مانند كتاب الهى بتصديق جميع علماء صاحب وجوه تأويلات و متشابهات است و لابد است رسولخدا در ميان امت از مبين و هادى و عالمى كه رافع همه شبهات و عالم تأويلات

ص: 260

و متشابهات و نواسخ و منسوخات باشد چه باتفاق همه علماء اهل اسلام نصوص و محكمات قرانيه و نصوص و محكمات سنة نبويه كافى نخواهد بود در اقل قليل از احكام الهيه فضلا عن اكثرها او جميعها پس اگر در ميان امت نباشد كسيكه مبين و هادى و عالم كه معصوم از هر خطا و خلل و زلل باشد كه بيان فرمايد از براى امت در همه آنها بما انزل اللّه تعالي على حسب نفس الامر و الواقع و كذا ما بينه النبى صلّى اللّه عليه و آله و سلّم من السنة لازم خواهد آمد كه پيغمبر از ميان امت رفته باشد و امت راضال و متحير در وادى ضلالت گذاشته باشد و خدا و رسول او امر فرموده باشند كه آنچه تاويلات بنظر هركسي كه ميرسد در احكام عمل نمايد «كانه قال اولوا و اعملوا او قال رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله و سلّم اولوا و اعملوا و اين مستلزمست كه حقسبحانه و تعالى و رسوله اباحه فرموده باشند از براى مكلفين عمل بمتناقضات را چه آنكه افهام و آراء آحاد مكلفين مختلف است در تاويلات و بسا ميشود كه باندك زمان در مسئله واحده صد تاويل و زياده بقياسات و استحسانات و مؤلات يافت شود كه همه آن متناقض و متضاد با يكديگر باشند بلكه اين مطلب هرج ومرج در احكام الهيه و نواميس شرعيه خواهد بود و آن باطلست بالعقل و الشرع و اذا ثبت ذلك فثبت الولاية و الخلافة بعد رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله و سلّم لمولانا امير المؤمنين على بن ابى طالب عليه السّلام لعدم اتصاف غيره بالعلم و العصمة فى اصحاب رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و هو المطلوب

دليل هيجدهم آنكه خداوند عالم امر بوصيت فرمود مر عباد را

و وصيت از عظام مسائل شريعت اقدس نبوى صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بلكه از مسآئل دينيه جميع شرايع و ملل است و حضرت حق سبحانه و تعالى در چندين آيات قرآنيه امر بوصية فرمود و همچنين ترغيب و تحريص نمود حضرت سيد رسل صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را در امر وصية و بنحوى اهتمام فرمود تا آنكه فرمود «من مات بغير وصية مات ميتة جاهلية» و قال صلّى اللّه عليه و آله و سلّم «من لم يحسن وصيته عند الموت كان نقصا فى مروته و عقله» و فى حديث آخر ما ينبغى لامرء مسلم ان يبيت الا و وصيته تحت راسه» و بعد از آنكه پيغمبر چنين اهتمام فرمايد در امر وصيت در شرع مقدس خود چگونه متصور خواهد بود نسبت داده شود بسوى وجود اطهر او كه ترك وصيت نمود و حال آنكه شخص پيغمبر كه افضل عقلا و سيد انبياء و مؤسسين شريعت غراء است بامت خود ميفرمايد كه در زمان موت يا قبل از آن در زمان صحت و در تمادى عمر وصيت نمائيد و شب را بصبح نياوريد مگر آنكه با وصيت باشيد و خود ترك وصيت مى نمايد و اهمال ميكند آنچه بر او بود از امور دينيه و غير آن و هذا جزاف من القول و اذا بطل ترك الوصية من النبى صلّى اللّه عليه و آله و سلّم عقلا و عادة كما هو عادة ساير الانبياء عليهم السلام تعين الامامة و الخلافة لمولانا امير المؤمنين علي بن ابيطالب عليه السّلام لاتفاق الامة على عدم تنصيص الوصية لاحد عليه السلام و قد قال فى حقه عليه السلام يا على انت اخى و وصيى و وارثى و قاضي دينى فان قلت كه امر بوصية بجهة امور

ص: 261

دنيويه است و ما يجرى مجريها و اما امور دينيه پس ثابت نشد مشروعيت وصيت درآن قلت هذا كلام سخيف غير قابل للجواب اما اولا پس بجهة آنكه وصيت در دين اعظم از وصيت در امور دنيويه است خصوصا از رسولخدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم كه همه هم و غم آن سيد كاينات دين قويم او بود و همه زحمات رسالت او استحكام نمودن شريعت اسلام بود و خود آن نور مقدس منبع دين و مرشد طريقۀ اسلام و داعى الى اللّه و بشير نذير بلكه همۀ احوال آن فخر كايناترا خداوند على اعلا منحصر فرمود در انذار خلايق من قوله تعالى إِنْ أَنْتَ إِلاّٰ نَذِيرٌ و منصب او ارفع شانا و اجل قدرا بود از هر صاحب دين و شريعت پس چگونه معقول خواهد بود اهمال نمودن امر دين و واگذار كردن آنرا بكسى كه لا يعرف له قدر و لا شان عند اللّه جل جلاله و لا يوصف بفضل و منقبة نفسانيه بحيث يفيد وجوده فايدة لحفظ الدين و اما ثانيا آنكه ادعآء عدم مشروعيت وصيت در امور دينيه مخالف با صريح قرآنست از وصيت ابراهيم و يعقوب مر اولاد خود را من قوله تعالى وَ وَصّٰى بِهٰا إِبْرٰاهِيمُ بَنِيهِ وَ يَعْقُوبُ يٰا بَنِيَّ إِنَّ اَللّٰهَ اِصْطَفىٰ لَكُمُ اَلدِّينَ فَلاٰ تَمُوتُنَّ إِلاّٰ وَ أَنْتُمْ مُسْلِمُونَ و قوله تعالى أَمْ كُنْتُمْ شُهَدٰاءَ إِذْ حَضَرَ يَعْقُوبَ اَلْمَوْتُ إِذْ قٰالَ لِبَنِيهِ مٰا تَعْبُدُونَ مِنْ بَعْدِي قٰالُوا نَعْبُدُ إِلٰهَكَ وَ إِلٰهَ آبٰائِكَ إِبْرٰاهِيمَ وَ إِسْمٰاعِيلَ وَ إِسْحٰاقَ إِلٰهاً وٰاحِداً وَ نَحْنُ لَهُ مُسْلِمُونَ

(دليل نوزدهم) الزام نمودن هشام، عمرو بن عبيد را در مسجد بصره در باب امامت

مجلسي عليه الرحمه در بحار از كتاب احتجاج و امالى و علل الشرايع و اكمال الدين نقل نموده است از يونس بن يعقوب كه در خدمت حضرت صادق عليه السّلام نشسته بوديم و در نزد آنسرور جماعتي از فضلاء اصحاب نشسته بودند چون حمران بن اعين و مؤمن الطاق و هشام بن سالم و طيار و امثال ايشان و در ميان ايشان بود هشام ابن الحكم و او جوانى بود نوخط و اول سن و از افاضل از متكلمين و تلامذه حضرت صادق عليه السّلام بود حضرت باو فرمود يا هشام عرض كرد لبيك يابن رسول اللّه فرمود آيا خبر نمى دهى بما آنچه واقع شد ميان تو و عمر و بن عبيد كه يكى از قضاة فضلآء علمآء عامه بود و در مسجد بصره مينشست و فتوى ميداد بمذهب سنيان و دعوى علم مى نمود هشام عرض كرد جعلت فداك يا بن رسول اللّه از جلالت شان و مهابت و بزرگواري شما حيا مانعم ميشود كه در محضر انور شما مكالمه نمايم و در حضور شما زبانم ناطق و گويا نخواهد بود حضرت فرمودند «اذا امرتكم بشئى فافعلوه» هشام بامر آن حجت خدا عرض كرد كه بمن رسيده بود كه عمرو بن عبيد در مسجد بصره بمسند حكومت شرعيه مى نشيند و عوام و جهال و متعصبين از عامه را در اطراف خود جمع مى نمايد و از براى آنها فتوى ميگويد بسيار بر من گران آمد پس رفتم بسوى بصره و در روز جمعه وارد بصره شده و بمسجد رفتم ديدم جماعت بسياري دور هم حلقه زده و در ميان آنها بود عمرو بن عبيد و جامه سياهي را بخود ازار نموده و ردآئى در دوش گرفته و آن جماعت متصل از او سئوال از علم و مسآئل و احكام مينمايند

ص: 262

پس داخل در حلقه ايشان شدم و در آخر حلقه بدو زانو نشستم و گفتم ايها العالم من مرد غريبى هستم آيا اذن ميدهى كه از تو مسئله سئوال نمايم گفت بلى مأذونى سؤال كن گفتم آيا از براي تو چشمى هست گفت ايفرزند اين چه سؤالست كه نمودى گفتم مسئله من همين نحو است گفت سؤال كن هرچه ميخواهى اگرچه مسئله تو مسئله احمقانه است گفتم جواب مرا بگو در چنين مسئله احمقانه گفت سئوال كن گفتم آيا از براي تو ديده و چشم هست گفت بلى گفتم چه ميبينى بآن چشم خود گفت الوان و رنگها را و اشخاص و اشباهرا ميبينم گفتم از براى تو بينى و انف است گفت بلي گفتم چه ميكني گفت رايحه و بوهاى خوش بآن استشمام مى نمايم گفتم از براى تو دهان هست گفت بلي گفتم چه ميكنى بآن گفت ميشناسم بآن طعم اشياء را گفتم از براي تو زبان هست گفت بلي گفتم چه مى كنى بآن گفت سخن مى گويم بآن گفتم از براي تو گوشى هست گفت بلي گفتم چه ميكنى بآن گفت استماع مى كنم اصواترا گفتم از براى تو دستى هست گفت بلي گفتم چه مى كنى بآن گفت تناول اشياء مى نمايم و نرمي و خشونت را بآن ادراك مينمايم گفتم از براى تو پائي هست گفت بلى گفتم چه ميكنى بان گفت بآن حركت مى كنم از مكاني بمكان ديگر گفتم از براى تو قلبى هست گفت بلي گفتم چه ميكنى بآن گفت تميز ميدهم بواسطه آنچه وارد ميشود بر همه اين اعضاء و جوارح من كه ذكر نمودي در وقتى كه شك نمودم در آنچه بجا آوردم يا بجا ميآوردم از مشمومات و مبصرات و مسموعات و غير آن از اموريكه هريك از اعضاي من تناول آن مينمايد رجوع مى نمايم بقلب خود و شك و شبهات را رفع ميكنم و بقلب يقين در امور حاصل مينمايم گفتم پس لابد است تو را از قلبى كه اگر قلب نباشد اعضاء و جوارح تو درصدد اصلاح و رشد نخواهد بود گفت بلى گفتم كه خداوند قلب را بتو عطا فرمود بجهة رفع شكوك و شبهات جوارح و اعضاى تو و آنرا امام و پيشواى اعضا و جوارح تو قرار داد گفت بلى گفتم خداوند متعال ترك نكرد و واگذار ننمود اعضاء و جوارح تو را بحال خود تا آنكه قلب را از براى آن پيشوا و امام و هادى و راهنما قرار داد كه رفع شكوك و شبهات و اوهام از اعضاء و جوارح تو بنمايد و اين همه خلايق از از ذكور و اناث و احرار و عبيد و فقرا و اغنيا و مساكين و جهال و عوام الناس را در حيرت و شكوك و اوهام و جهالت و ضلالت و گمراهي و اختلاف آراء و متناقضات بحال خود گذاشته است و امام و هادى و پيشوائى از براى ايشان قرار نداده است كه ازاله شكوك و رفع جهالت و ضلالت و دفع متناقضات ايشان نمايد پس عمر بن عبيد ساكت شد و قادر نبود بر تكلم نمودن و گفت بمن كه آيا تو هشام خواهى بود گفتم نه هشام نيستم گفت آيا با هشام مجالست كردۀ گفتم نه گفت پس از اهل كدام ديارى گفتم از اهل كوفه گفت البته تو هشام خواهى بود بعد از آن مرا در بغل گرفت

ص: 263

و بپهلوي خود نشانيد و صحبت علمى در مجلس خود ننمود تا من برخاستم چون كلام هشام در محضر شريف صادق آل محمد صلوات اللّه عليهم بانتها رسيد آنجناب تبسم فرموده گفتند اى هشام كي بتو تعليم فرمود اين استدلال را عرضكرد يابن رسول اللّه اين استدلال بلسان من جارى شد فرمودند يا هشام «هذا و اللّه مكتوب فى صحف ابراهيم و موسى» مؤلف گويد كه باين استدلال هشام بن حكم محقق شد كه اختيار امام و خليفه واجب على اللّه خواهد بود ببرهان عقل فاذا ثبت الامامة لمولانا امير المؤمنين على بن ابيطالب عليه السلام «لعدم النص و الاختيار من اللّه و رسوله لغيره عليه السّلام كما سنحقق و هو المطلوب»

دليل بيستم الزام نمودن هشام بن حكم عالم شامى را در محضر حضرت صادق ع

آنكه مجلسى عليه الرحمه از كتاب احتجاج از يونس بن يعقوب نقل نموده است كه گفت در خدمت حضرت صادق عليه السّلام بوديم كه مردى از اهل شام وارد بر آن جناب شد كه يد طولآئى از براى او بود در علم كلام و فقه و فرايض و بآنسرور عرض كرد كه من آمده ام تا مناظره و مجادله و مباحثه نمايم با اصحاب تو حضرت باو فرمود كه كلام تو از رسولخدا خواهد بود يا از كلام خودت عرض كرد بعضى از آن از كلام رسولخدا ميباشد و بعض ديگر از كلام خودم مي باشد فرمودند كه تو در اينصورت شريك رسولخدا خواهى بود عرضكرد نه فرمودند آيا بتو وحى رسيده است عرض كرد نه فرمود آيا واجبست اطاعت تو مثل اطاعت رسول خدا عرضكرد نه پس آنسرور ملتفت شد بسوى يونس بن يعقوب و فرمود كه اينمرد خصم نفس خود مى باشد قبل از اينكه تكلم نمايد در آنچه مقصود اوست بعد از آن آنسرور اذن دادند بيونس ابن يعقوب كه اگر نيكو سخن ميرانى در كلام با اين مرد سخن بگو در كلام يونس عرضكرد جعلت فداك شنيدم كه نهي فرموديد از سخن گفتن در علم كلام و فرموديد ويل لاصحاب الكلام فرمودند كه من گفتم «ويل لقوم تركوا قولي بالكلام و ذهبوا الي ما يريدون به» بعد از آن بيونس فرمودند كه بيرون برو در خارج باب و هركس از متكلمين از اصحاب را كه ملاقات نمودى حاضر نما پس يونس بامر آنحضرت بيرون رفته و ملاقات نمود حمران بن اعين را كه نيكو بود در علم كلام و محمد بن نعمان الاحول و هشام بن سالم و قيس الماصر كه همه آنها از متكلمين اصحاب آن جناب بودند و قيس الماصر احسن از همه آنها بود در علم كلام و اخذ نموده بود علم كلام را از حضرت على بن الحسين عليهما السلام و داخل شدند در مجلس حضرت صادق عليه السّلام چون نشستند در اينحال هشام بن حكم داخلشد و او در اول سن جوانى بود كه تازه خطش دميده بود و در آن مجلس كسي نبود مگر آنكه اكبر سنّا بود از او در آنحال حضرت صادق عليه السّلام توسعه داد در مكان از براي نشستن هشام بن حكم و باو فرمود ناصرنا بقلبه و يده و لسانه و بعد از آن فرمود بحمران اعين كه با مرد شامى سخن بگو در كلام و حمران مباحثه نمود با او و بر او غالب شد بعد از آن

ص: 264

بمحمد بن نعمان فرمود كه تو نيز مكالمه نما با اين مرد شامى پس مكالمه نمودند و هيچيك بر ديگرى غالب نيامدند و ساكت شدند و بعد بقيس ماصر فرمود كه مكالمه نما قيس نيز با شامي سخن گفت و حضرت صادق عليه السّلام از سخن ايشان تبسم نمود و مخذول و منكوب نمود قيس ماصر عالم شامى را بعد از آن حضرت فرمود بآن مرد شامى كه كلم هذا الغلام يعنى هشام ابن حكم عرضكرد نعم پس رونمود بهشام و گفت يا غلام سؤال نما از من از امامت اينشخص كه او را امام خود ميدانيد يعنى حضرت صادق عليه السلام پس هشام در غضب شد چون ملاحظه نمود سوء ادب آنمرد شامى را بالنسبة بآنحضرت در مجلس مكالمه پس هشام سؤال نمود از شامى كه آيا پروردگار تو الطف نظر است بخلق و يا خلق الطف نظرند در حق نفس خودشان شامى گفت بلكه خداوند الطف نظر است بسوى خلايق از انفس خودشان هشام گفت چه ملاطفت فرمود خداى تعالي در احكام دين خود بسوى بندگان و عباد خود شامى در جواب او گفت اقامه حجت و دليل نمود از براى ايشان بآنچه تكليف فرمود عباد را بآن و سبيل دين را بر ايشان واضح نمود و عذر ايشان را رفع فرمود هشام گفت كدام دليل و حجتست كه از براى ايشان اقامه نمود شامي گفت كه رسولخدا را دليل و حجت قرار داد از براي رفع معذرت تكليف بندگان هشام گفت بعد از رسولخدا كى حجت و دليل خواهد بود از براى رفع تكليف عباد شامى گفت كتاب خدا و سنة رسول او هشام گفت آيا كتاب خدا و سنة رسول او كفايت خواهد نمود از براى رفع عذر و نفى تشاجر و اختلاف در دين در ميان مكلفين شامي گفت بلى قطع عذر ايشان و رفع اختلاف و تنازع و تشاجر بين امت خواهد نمود هشام گفت حال كه چنين است پس بچه سبب تو مخالف راي ما خواهي بود در امر دين و از شام حركت نمودى بعزم مجادله و مخاصمه در امر دين و مذهب بجانب ما آمدى و چرا مذهب تو برخلاف مذهب ما خواهد بود و تو براي و قياس و استحسان و بعقل ناقص خود اخذ دين خود نموده و حال آنكه ميدانى آرآء ناس مختلف خواهد بود و برأى واحد اجتماع نخواهند نمود «فسكت الشامي كالمتفكر و لا يتكلم» پس حضرت صادق عليه السلام باو فرمودند كه چرا سخن نميگوئى با هشام و جواب او را نگفتى شامى گفت اگر در جواب او بگويم كه ما اختلاف در آراء نداريم مكابره با او نمودم و كذب و دروغ سخن راندم و اگر بگويم كه كتاب خدا و سنة رسول كفايت خواهد نمود در رفع اختلاف باطل گفتم چه كتاب خدا و سنة ذو وجوه و ذو احتمال ميباشد و اگر بگويم كه ما اختلاف داريم و هريك دعوى حقيت بنمائيم پس كتاب خدا و سنة نفع نمى بخشد ما را در آنچه ادعا مينمائيم و لكن منهم مثل همين مطلب را از او سئوال مينمايم او جواب مرا بگويد حضرت صادق عليه السلام فرمودند بشامى كه سئوال نما از او كه مييابى او را شخص واجد ملى يعنى صاحب

ص: 265

جواب كه از عهده جواب تو بيرون خواهد آمد و جواب ترا خواهد گفت پس شامى همين سؤال هشام را اعاده نمود و گفت كيست الطف نظر آيا خداوند الطف نظر است بسوى خلق يا خلايق الطف نظر خواهند بود بسوي نفس خودشان هشام گفت بلكه خداوند الطف نظر خواهد بود شامى گفت آيا خداوند اقامه فرمود از براى خلق كسى را كه جمع نمايد كلمه امت را و رفع نمايد اختلاف ميان ايشانرا در مسآئل دين هشام گفت بلى اقامه چنين حجت و دليل از براي ايشان فرمود شامى گفت كيست آن حجت و دليل هشام گفت اما در ابتداى شريعت پس رسولخدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را دليل و حجت براى بندگان خود قرار داد و بعد از رسول خدا غير او را حجت و دليل قرار داد شامى گفت كيست آنكس كه بعد از رسولخدا قائم مقام و خليفه او باشد در حجت و دليل بودن از براي عباد هشام گفت در زمان ما يا در زمان قبل شامى گفت الان ميخواهم بدانم كه آن حجت و دليل چه كس خواهد بود هشام اشاره نمود بجانب حضرت صادق عليه السلام كه بهترين كسيكه در اين مجلس نشسته است او قايم مقام رسولخدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم خواهد بود در حجت و دليل كه بما اخبار ميفرمايد بآنچه در سموات است وراثة عن اب و جد صلوات اللّه عليهم شامي گفت كه من از كجا علم حاصل نمايم كه اين شخص قايم مقام رسولخدا خواهد بود در حجت و دليل هشام گفت سئوال كن از آن چه ميخواهى از امر آسمانها و زمين و مغيبات شامى گفت كه حال رفع عذر من نمودى و حجت را بر من تمام كردي پس بر منستكه سئوال نمايم چون كلام باينمقام رسيد و بمجادله بالتى هي احسن مجاب شد از مكالمه نمودن با هشام بن الحكم پس آنسرور فرمودند بآنمرد شامي كه من كفايت مسئلت تو مينمايم و خبر ميدهم ترا از سير تو و سفر تو بيرون آمدى از خانه خود در فلان روز و از فلان راه آمدى و بفلان چيز مرور كردي و جميع جزئيات و خصوصيات واقعه در راه او را بيان فرمود باعجاز و شامى همه را تصديق نمود شامى عرض كرد اسلمت للّه الساعة حضرت فرمودند بل امنت باللّه الساعة چه آنكه اثر اسلام همان مجرد توارث و تناكح و حقن دعآء و اموال است در دنيا و ايمان استكه بآن مثاب و مأجور خواهى بود در آخرت شامى عرض كرد صدقت فانا الساعة اشهد ان لا اله الا اللّه و ان محمدا رسول اللّه و انك وصي الاوصياء بعد از آن حضرت صادق عليه السّلام در كيفيت مكالمه اصحاب با شامى تعرض فرمودند كه على الظاهر مرضى آنجناب نبود كيفيت مكالمه ايشان و لكن در حق هشام بن الحكم دعا نمود و فرمود يا هشام «لا تكاد تقع تلوى رجليك اذا هممت بالارض طرت فليتكلم الناس اتق الذلة و الشفاعة من ورآئك» و مقصود حضرت از اين كلام كناية از عدم مغلوبية هشام است از خصوم در مكالمه چنانكه مجلسى عليه الرحمة در آخر حديث چنين بيان فرموده است «قوله تلوى رجليك يقال لويت الحبل فتلته و

ص: 266

لوى الرجل رأسه اذا مال و اعرض و لوت الناقة ذنبها حركته و المعنى كلما قربت تقع من الطيران أن على الارض تلوى رجليك كما هو داب الطيور ثم تطير و لا تقع و الغرض انك لا تغلب من خصمك قط و اذا قرب ان يغلب عليك تجد مفرا حسنا فتغلب عليه»

فصل دويم در استدلال نمودن بر امامت و خلافت مولانا امير المؤمنين على بن ابيطالب عليه السّلام بكتاب اللّه سبحانه و تعالى من الايات المستدل بها على المطلوب

اشاره

و هى كثيرة

دليل اول از آيات قوله تعالى إِنَّمٰا وَلِيُّكُمُ اَللّٰهُ وَ رَسُولُهُ وَ اَلَّذِينَ آمَنُوا اَلَّذِينَ يُقِيمُونَ اَلصَّلاٰةَ وَ يُؤْتُونَ اَلزَّكٰاةَ وَ هُمْ رٰاكِعُونَ

اشاره

تتميم مرام در آيه مبتنى بر سه مقاله است

مقاله اولى در شأن نزول آيه اتفاق نمودند مفسرين از خاصه و عامه بر اين كه آيه شريفه در شأن امير المؤمنين على بن ابيطالب عليه السّلام نازلشد

و تفسير ظاهر آيه شريفه آنكه اينست و جز اين نيست كه ولى امر شما خدا و رسول او و آنكساني كه ايمان آورده اند بخدا آنچنان كسانى هستند كه برپا دارند نماز را و تصدق نمايند در حالتى كه در ركوع ميباشند و ثعلبى كه از كبار مفسرين عامه است از سدى و غالب و عتبة ابن ابى حكيم نقل نموده است كه حقسبحانه و تعالى از آيه شريفه قصد نفرموده است مگر امير المؤمنين على بن ابى طالب عليه السّلام را زيرا كه نوبتى آنسرور در مسجد تشريف داشت و در ركوع سآئلي بر او گذشت آنبزرگوار انگشترى خود را باو عطا فرمود و نيز ثعلبى بسند ديگر از محمد بن قاسم و عبابة بن ربعى و ابن عباس نقل نموده است از ابو ذر رضى اللّه عنه گفته است كه روزى با رسولخدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم نماز ميگذاردم سائلى در مسجد آمده و سؤال نمود احدى باو چيزى نداد در آنوقت على عليه السلام در ركوع بود پس بانگشت خنصر دست راست خود اشاره بآن سائل كرد و انگشترى در آن انگشت داشت سائل اشاره آنحضرترا ملتفت شده پيش آمد و انگشتر را از انگشت آنحضرت گرفت و رسولخدا نگاه مى كرد پس آنسيد كاينات سر بسوى آسمان بلند كرده عرض كرد خداوندا موسى بن عمران از تو سؤال نمود كه رَبِّ اِشْرَحْ لِي صَدْرِي وَ يَسِّرْ لِي أَمْرِي وَ اُحْلُلْ عُقْدَةً مِنْ لِسٰانِي يَفْقَهُوا قَوْلِي وَ اِجْعَلْ لِي وَزِيراً مِنْ أَهْلِي هٰارُونَ أَخِي اُشْدُدْ بِهِ أَزْرِي وَ أَشْرِكْهُ فِي أَمْرِي پس نازل فرمودى بر او سَنَشُدُّ عَضُدَكَ بِأَخِيكَ يعنى محكم مي نمايم بازوى تو را ببرادر تو و انا محمد نبيك و صفيك خداوندا سينه مرا گشاده فرما و كار مرا آسان نما و قرار ده از براى من وزيري از كسان من كه على باشد و محكم گردان باو پشت مرا و هنوز دعاى آنحضرت تمام نشده بود كه جبرئيل عليه السلام نازلشد و گفت يا محمد بخوان فرمود چه بخوانم عرض كرد بخوان إِنَّمٰا وَلِيُّكُمُ اَللّٰهُ وَ رَسُولُهُ وَ اَلَّذِينَ آمَنُوا اَلَّذِينَ يُقِيمُونَ اَلصَّلاٰةَ وَ يُؤْتُونَ اَلزَّكٰاةَ وَ هُمْ رٰاكِعُونَ زمخشرى كه از عظام مفسرين عامه و ملقب بجار اللّه علامه است در كشاف گفته است كه آيه در شأن على عليه السلام نازلشد و اين عبارت

ص: 267

او است كه گفته است انما جىء بلفظ الجمع و ان كان السبب فيه رجلا ليرغب الناس فى مثل فعله» و امام فخر رازى بدو سند نقل نموده است كه آيه در شأن امير المؤمنين علي بن ابى طالب عليه السلام نازلشد و نيشابورى و بيضاوى اعتراف نمودند كه آيه در شأن على عليه السلم نازلشد و ملا على قوشچى اقرار نمودند كه اتفاق جميع مفسرين است كه آيه در شأن على عليه السلام نازلشد در حين تصدق نمودن خاتم بسائل در ركوع و ساير مفسرين عامه چون سمعاني و واقدى و بيهقى و نظيرى و صاحب مشكوة و مؤلف مصابيح و سيوطى و جميع مفسرين از علماء خاصه اتفاق نموده اند كه آيه شريفه در شأن امير المؤمنين على عليه السلام نازلشد و علماء از روات عامه در صحاح خود نقل نموده اند و در صحيح نسآئى از ابن سلام نقل كرده است كه بخدمت رسولخدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم رفتم و عرض كردم يا رسول اللّه قبيله ما با ما عداوت كردند از اينكه ما ايمان بخدا و رسول او آورده ايم و سوگند ياد كرده اند كه با ما متكلم نشوند پس آيه شريفه نازلشد كه إِنَّمٰا وَلِيُّكُمُ اَللّٰهُ وَ رَسُولُهُ الخ تا آنكه بلال اذان نماز ظهر در داد و مردم مشغول بنماز شدند بعضى در ركوع و برخى در سجود و جمعى در قيام و طايفه در قعود بودند كه سائلى آمد و سئوال نمود على عليه السلام در ركوع بود بسئوال او ملتفت شد انگشتري در انگشت داشت باو عطا فرمود سائل اينمطلب را برسولخدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم عرض كرد پس آنحضرت آيه إِنَّمٰا وَلِيُّكُمُ اَللّٰهُ وَ رَسُولُهُ وَ اَلَّذِينَ آمَنُوا الى آخر تلاوت فرمود و صاحب جامع الاصول نيز اين روايت را از صحيح نسائى نقل نموده و مولف كتاب جمع بير صحاح السته در آيه شريفه از صحيح نسائى همين روايت را نقل نمود ابن مغازلى شافعى در كتاب مناقب بچهار سند اين روايترا نقل كرده و صدر الائمه اخطب خوارزمى بسه سند نقل نموده كه اين آيه در شأن امير المؤمنين على عليه السلام نازلشد و نقل نمود مدح حسان بن ثابت را در حق آنسرور اتقياء من قوله عربى

ابا حسن فديتك نفسى و مهجتى

و بينها فى محكمات الشرايع

ابو الفتوح در تفسير خود از جابر ابن عبد اللّه انصارى روايت كرد كه سائلى در وقت نماز پيشين رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم حاضر شد و سؤال نمود رسولخدا فرمود كيست كه او را چيزى دهد تا ضامن شوم در اينكه ويرا بدرجه ابراهيم خليل عليه السلام رسانم اعرابي برگرديد و او را چيزى ندادند امير المؤمنين عليه السلام در زاويه مسجد نماز نافله ميگذارد و در ركوع بود انگشت خود را برداشت تا اعرابى انگشترى از انگشت او بيرون كرد اعرابى در آن انگشترى نگاه كرد نگيني گران بها ديد شاد شد و گفت شعر

انا مولا لآل يس *** ارجو من اللّه اقامة الدين

ص: 268

*** هم خمسة و الامام كلهم

پس جبرئيل نازلشد و آيه إِنَّمٰا وَلِيُّكُمُ اَللّٰهُ وَ رَسُولُهُ الي آخر را بر رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم قرائت نمود رسولخدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم باعرابى فرمود كي ترا چيزى داد عرض كرد كه برادر و پسرعم تو علي بن ابى طالب عليه السلام رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود كه هنيئا لك يا على مقارن درجه من درجه حضرت ابراهيم خليل عليه السلام خواهي بود چون صحابه آنرا بديدند هركس كه انگشترى در دست داشت صدقه بداد تا چهارصد انگشتر باعرابى رسيد اعرابى شاد شد و دانست كه اين انگشترها همه بجهة همان انگشتر حضرت امير المؤمنين عليه السلام بود كه باو دادند يعنى اگر حضرت امير المؤمنين عليه السلام باو انگشتر نميداد و جبرئيل اين آيه را در شأن او نازل نمى كرد كسى باو انگشتر نميداد و بعد اعرابى شروع نمود بمدح حضرت حيدر بقول خود شعر عربى

انا مولى لخمسة نزلت فيهم السور

اهل طه و هل اتي فاقرؤا تعرفوا الخبر *** و الطواسين بعدها و الحواميم الزمر انا مولا لهؤلاء و عدو لمن كفر

و در آنحال حسان بن ثابت حاضر بود و اين ابياترا در مدح آن افضل اتقيا و سيد اولياء انشاء نمود قصيده

علي امير المؤمنين اخو الهدى

فلما لقاه سائل مد كفه *** اليه فمن يبخل و لم يك كافئا فدس اليه خاتما و هو راكع

و ما زال اواها الى الخير داعيا *** فبشر جبريل النبى محمدا بذاك و جآء الوحى فى ذاك صاحيا

ابراهيم بن حكم بن ظهير باين طريق نقل نمود كه عبد اللّه بن سلام با گروهى از قوم خود در نزد رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آمدند و شكايت كردند از آنچه رسيده بود بايشان از يهودان كه در اثناى شكايت ايشان اين آيه نازلشد كه انما وليكم و رسوله الخ پس بلال اذن گفت رسول خدا صلى اللّه عليه و آله بمسجد درآمد ديد كه مسكينى سئوال ميكند فرمود كه ماذا اعطيت قال خاتم من فضة فرمود «من اعطا كه قال ذاك القآئم فاذا هو على صلوات اللّه عليه» فرمود «على اى حال قال اعطانى و هو راكع» پس رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم تكبير گفت و عطا كه از مفسرين عامه است روايتكرده كه چون امير المومنين عليه السلام در ركوع انگشترى بدوريش داد عبد اللّه بن سلام عرضكرد يا رسول اللّه «انا رايت عليا تصدق بخاتمه و هو راكع فنحن نتولاه و ابو بكر رازى در كتاب احكام القرآن گفته است كه آيه در حق على بن ابى طالب عليه السلام نازلشد در وقتيكه در ركوع خاتم خود را بسآئل داد و اين قولرا از مجاهد و سدى نقل نمود و نيز روايت نموده از ابى جعفر و ابي عبد اللّه عليهما السلام و از جميع علمآء اهل بيت نيز اين روايت را نقل نمود و مغربي و طبرى و رجائى نيز همين مضمونرا ذكر كرده اند و حميدى كه يكى از اكابر روات عامه است از انس بن مالك روايتكرده كه من روزى

ص: 269

در خدمت پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بودم كه متوجه مسجد شد چون بمسجد درآمد ديد كه علي عليه السلام مشغول نماز مستحبي است ناگاه سآئلى سئوال كرد و تضرع بسيار نمود «فسمع على كلام السآئل فاومى بيده اليمني الى خلف ظهره فدني السآئل منه فسل خاتمه عن اصبعه فانزل اللّه تعالى آية من القرآن و انصرف علي الى المنزل فبعث النبي صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و احضره فقال اى شىء عملت يومك هذا بينك و بين اللّه تعالي فاخبره فقال هنيئا لك يا ابا الحسن قد انزل اللّه فيك آية من القرآن إِنَّمٰا وَلِيُّكُمُ اَللّٰهُ وَ رَسُولُهُ الاية و كلبي كه از علمآء و مفسرين عامه است گفته كه اين آيه در شأن علي بن ابي طالب عليه السّلام نازلشد زيرا كه او خاتم داد بسآئل در حالتيكه در ركوع بود و ابو الحسن على بن احمد و احدى در تفسير خود كه مسمى باسباب النزولست گفته كه آيه در حق امام المتقين على بن ابى طالب عليه السّلام نزول يافت و در آخر روايت گفته است كه رسولخدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود «الحمد للّه الذى جعلها فىّ و فى اهل بيتى» محمد بن ابراهيم حموينى كه از اعاظم علماء اهل سنتست بچهار سند نقل نموده است از ابى صادق و ابن عباس و عمار ياسر و عبابۀ ربعي كه اين آيه شريفه در شأن على عليه السلام نازلشد و گفته است كه اصول اسلام سه چيز است نماز و زكوة و تولا و هرسه در آيه شريفه جمع شده است حافظ ابو نعيم در كتاب موسوم به نزول القرآن بهشت روايت نقل نموده است از ابن عباس و عمار ياسر و جابر ابن عبد اللّه و ابو رافع كه اين آيه در شان امير المومنين علي بن ابيطالب عليه السلام نازل شد و اشعار حسان بن ثابت كه در مدح آنسرور انشاد نموده نقل كرد و احمد ابن حنبل اعتراف نمود بنزول آيه در شأن امير المؤمنين عليه السلام و گفت كه آنچه از فضايل على بن ابى طالب عليه السلام نازلشد در حق احدى از صحابه نازل نشد و حاكم ابو القاسم حسكانى بسند عديده نقل نموده است كه آيه شريفه در شان على عليه السلام نازلشده است بالجمله پس در اين مقاله ظاهر شد كه آنچه اتفاق نمودند از علمآء و مفسرين خاصه و عامه كه اختصاص دارد شان نزول آيه بامام المتقين امير المؤمنين على ابن ابى طالب عليه السلام كلاميست كه لا ينكره الا المتعصب المكابر و آنكه آنچه بعضي از متأخرين از عامه چون ابن حجر در صواعق و قاضي روزبهان از انكار اين اتفاق سخنى است كه ناشى شده است از روي تعصب و مكابره و انكار ايشان سبب نخواهد بود از رفع نمودن آنچه متفق عليه بين خاصه و عامه است زيرا كه بهمان نقل مفسرين علماء و اهل حديث از عامه بتواتر پيوسته است صدق اينمقاله و حقيت آن كما لا يخفى على من له ادني البصيرة و الدراية

مقاله ثانيه در كيفيت استدلال بآيه شريفه در امامت و خلافت امير المومنين على بن ابى طالب عليه السلام

و بيان اينمطلب كه لفظ ولى از الفاظ مشتركه است و بچند معنى اطلاق شده اول بمعنى محب دويم بمعنى ناصر سيم صاحب اختيار و اولى بتصرف كما يقال السلطان ولي الامر و فلان ولى المراة اي

ص: 270

مالك تدبير نكاحها و فلان ولى الدم و فلان ولى عهد المسلمين و الحمد لوليه اى الذي اولى و احق به و قول الكميت فى مدح امير المومنين عليه السلام عربية و نعم ولى الامر بعد وليه و منتجع التقوى و نعم المودب و اراده هريك از معانى ثلثه محتاج بقرينه خواهد بود و دليل بر اينكه مراد بولى در آيه همان معنى اخير است از چند وجه خواهد بود وجه اول آنكه لفظ انما باتفاق جميع لغويين و اهل عربيت مفيد حصر است و اگر لفظ ولي در آيه حمل شود بر محب و ناصر هرآينه حصر لغو و غير صحيح خواهد بود چه آنكه اختصاص ندارد محبت و نصرت بخدا و رسول او لقوله تعالى وَ اَلْمُؤْمِنُونَ وَ اَلْمُؤْمِنٰاتُ بَعْضُهُمْ أَوْلِيٰاءُ بَعْضٍ بلكه ملائكه هم محب و ياور و ناصر مؤمنانند لقوله تعالى نَحْنُ أَوْلِيٰاؤُكُمْ فِي اَلْحَيٰاةِ اَلدُّنْيٰا وَ فِي اَلْآخِرَةِ بلكه بعضى از كفار هم محب و ياور و ناصر مسلمين خواهند بود لقوله تعالى وَ لَتَجِدَنَّ أَقْرَبَهُمْ مَوَدَّةً لِلَّذِينَ آمَنُوا اَلَّذِينَ قٰالُوا إِنّٰا نَصٰارىٰ پس حمل ولى بر محب و ناصر در اين صورت منافى با حصريست كه مستفاد از لفظ انما است كه صريح در حصر است وجه دويم آنكه اگر لفظ ولى حمل شود بر محب و ناصر تا آنكه صحيح باشد حمل الذين آمنوا بر عموم هرآينه لازم خواهد آمد كه هريك از مؤمنين محب و ناصر نفس خود باشد چه آنكه معنى آيه چنين خواهد بود كه دوست و ناصر شما خدا و رسول او و آن كسانيكه ايمان آوردند همه آنها ناصر شما خواهند بود پس هريك از مؤمنين بايد محب و ناصر نفس خود باشد و اينكلام خود فى حد نفسه در كمال ركاكت است مضافا آنكه مستلزم خروج لفظ انما خواهد بود از اصل وضع خود وجه سيم آن كه اخباريكه در شأن نزول آيه از مفسرين خاصه و عامه و روايات ايشان رسيده است هريك قرينه تامه خواهد بود بر اينكه مراد بلفظ ولي در آيه بايد بمعنى اولى بتصرف باشد لا غير زيرا كه ثعلبى در تفسير خود چنين نقل نموده كه پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم از خداوند عالم مسئلت نمود باين لفظ اللهم ان موسى عليه السّلام سئلك و قال رَبِّ اِشْرَحْ لِي صَدْرِي وَ يَسِّرْ لِي أَمْرِي وَ اُحْلُلْ عُقْدَةً مِنْ لِسٰانِي يَفْقَهُوا قَوْلِي وَ اِجْعَلْ لِي وَزِيراً مِنْ أَهْلِي هٰارُونَ أَخِي اُشْدُدْ بِهِ أَزْرِي وَ أَشْرِكْهُ فِي أَمْرِي فانزلت عليه قرانا ناطقا سَنَشُدُّ عَضُدَكَ بِأَخِيكَ وَ نَجْعَلُ لَكُمٰا سُلْطٰاناً اللهم و انا نبيك و صفيك اللهم فاشرح صدرى و يسر لى امرى و اجعل لى وزيرا من اهلى عليا اشدد به ظهرى پس كلام آنسرور تمام نشده بود كه جبرئيل عليه السّلام نازلشد عرضكرد اقرء يا محمد إِنَّمٰا وَلِيُّكُمُ اَللّٰهُ وَ رَسُولُهُ وَ اَلَّذِينَ آمَنُوا اَلَّذِينَ يُقِيمُونَ اَلصَّلاٰةَ وَ يُؤْتُونَ اَلزَّكٰاةَ وَ هُمْ رٰاكِعُونَ و نيز در روايت اخطب خوارزمي آنكه چون آيه شريفه نازلشد پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم تكبير گفت چه آنكه اگر مراد باو محب و ناصر باشد كه همه امت در آنمعنى شريك باشند ديگر جاى تعجب و مقام تكبير نبود كه رسولخدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بمجرد شنيدن آيه تكبير بگويد و نيز در روايت ابن مغازلى كه نقل مديحۀ حسان بن ثابت را نمود باين لفظ

ص: 271

فدتك نفوس القوم يا خير راكع *** فانزل فيك اللّه خير ولاية

صريحست در اينكه مراد بولى اولى بتصرف است زيرا كه محب و ناصر خير ولاية نخواهد بود زيرا كه اختصاص باحدي دون احدى نخواهد داشت و نيز در روايت ابو الحسن علي بن احمد واحدى چنين وارد شده كه بعد از نزول آيه رسولخدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمودند «الحمد للّه الذي جعلها فىّ و فى اهل بيتى» چه آنكه حمل ولى بر ناصر و محب اختصاص باهل بيت آنسرور نداشت بلكه همۀ مؤمنين امت او شريك بودند در معنى مذكور پس حمد كردن رسولخدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم كه آيه در حق من و اهل بيت من نازلشد وجهى نخواهد داشت وجه چهارم آنكه اگر حمل شود لفظ ولى بر محب و ناصر لازم خواهد آمد اتحاد مضاف و مضاف اليه زيرا كه مراد بوليكم خطاب بجميع مؤمنين است و بعد از ذكر ولايت خدا و رسول او پس همه مؤمنين ولى خواهند بود كه مخاطب باين خطاب بودند پس اگر آنانكه مخاطبند بآيه عين نفس ولي باشند للزم المحذور المذكور و هو فاسد جدا فتعين بتلك القراين القطعيه ان يكون المراد بالولى هو اولى بالتصرف و ولي الامر و هو المطلوب

مقاله ثالثه در بيان مناقشات جماعتى از متأخرين از علماء متعصبين از عامه و جواب آن

فنقول آنكه ابن حجر و قاضي روزبهان و بعضي ديگر از متاخرين چون ملاحظه نمودند اتفاق مفسرين و روات را بر اينكه آيه در شأن امير المؤمنين عليه السّلام نازلشد و دلالت آيه بر ولايت مطلقه آنسرور اوليا و خلافت و امامت آن افضل اتقيا تام و تمام است چاره نديده مگر آنكه ذكر نمايند جملۀ از شبهاترا كه اوهن از بيت عنكبوتست بلكه در واقع اظهار نمودن سوء فهم خودشان است. كه موجب رسوائى و افتضاح ايشانست عند من له ادني تدبر و شعور بلي انكار ولايت امير المؤمنين عليه السّلام اسباب افتضاح و رسوائي دنيا و آخرت منافقين و ضالين و مضلين است شبهۀ اولى آنكه منع مينمائيم اجماع مفسرين را كه آيه در شأن امير المومنين على بن ابي طالب عليه السّلام نزول يافته باشد جواب از او آنكه كفايت مينمايد در دعوى مذكور آنچه نقل شد از مفسرين عامه و روات و علمآء ايشان كه زياده از حسد تواتر است و منع نزول آيه در شأن علي بن ابي طالب عليه السّلام از قبيل كلام جماعتي از منافقين است در حين نزول آيه شريفه گفتند كه اگر ما باين آيه كافر شويم هرآينه بهمۀ آيات كافر شده ايم و اگر باين آيه ايمان آوريم خلافت علي بن ابي طالب عليه السلام ثابت خواهد شد و آن ذلت است پس نازل شد در حق ايشان آيه يَعْرِفُونَ نِعْمَتَ اَللّٰهِ ثُمَّ يُنْكِرُونَهٰا وَ أَكْثَرُهُمُ اَلْكٰافِرُونَ شبهه ثانيه آن كه لفظ و الذين آمنوا جمع است بايد كه مراد باو شخص واحد باشد جواب از او آنكه در محاورات خصوصا در قرآن مجيد اطلاق جمع بر واحد بجهة تعظيم بسيار واقع شده و كفي بذلك قوله تعالي نَحْنُ نَقُصُّ عَلَيْكَ أَحْسَنَ اَلْقَصَصِ و قوله تعالي إِنّٰا أَنْزَلْنٰاهُ * و در آيه مباهله مراد بنسآء

ص: 272

باتفاق عامه و خاصه حضرت سيدة نسآء العالمين است كه لفظ جمع بر واحد اطلاق شده است و زمخشرى كه از اعاظم و اجلاء مفسرين علماء عامه است در كشاف در آيۀ شريفه در اين مقام چنين گفته است انما جيئى بلفظ الجمع و ان كان السبب فيه رجلا ليرغب الناس في مثل فعله و نيز در نزد علمآء شيعه ساير ائمه هدى از ذريه او داخل در الذين آمنوا خواهند بود و صدقات از هر يك از ائمه طاهرين در حال ركوع نيز ظاهر شد شبهۀ ثالثه آنكه حصر در جائى گفته ميشود كه ترددي در بين باشد و احتمال خلافي برود در حين نزول آيه اسمي از خلافت خلفاء ثلاثه نبود كه تا نفى خلافت آنها شود و اثبات خلافت امير المؤمنين عليه السّلام پس وجهي از براى حصر نخواهد بود جواب از آن اولا آنكه خدا و رسول عالم بودند بآنچه شبهه و تردد حاصل خواهد شد در اذهان امت بعد از رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم از جهة ابداع شبهات از افساد منافقين و ضالين در امر امامت و خلافت و ثانيا آنكه در صحت حصر كافي خواهد بود امكان تردد در يكى از ازمنه و حاجت بوقوع آن نخواهد بود در هيچ جزء از ازمنه بلكه محض دفع توهم خلاف در يكي از ازمنه كفايت در صحت حصر خواهد نمود و ثالثا آنكه اكثر مواقع انما بجهة تعريض است چنانكه شيخ عبد القاهر گفته كه اوقع در قلب آنست كه اراده نشود كلام بعد از لفظ انما الا لمجرد التعريض و ملا سعد در مثال آن شاهد آورده است بقوله تعالى إِنَّمٰا يَتَذَكَّرُ أُولُوا اَلْأَلْبٰابِ * فانه تعريض بان الكفار من فرط جهلهم خارج از اولو الالباب و ذوى العقولند و نيز گفته است كه انما استعمال ميشود در مقامي كه مخاطب جهل باصل حكم داشته باشد نحو قوله تعالى إِنَّمٰا حَرَّمَ عَلَيْكُمُ اَلْمَيْتَةَ وَ اَلدَّمَ وَ لَحْمَ اَلْخِنْزِيرِ * و نيز مستفاد از كلام ملا سعد آنكه احتمال تردد و تشكيك در جائيستكه حصر حقيقى نباشد بلكه در حصر اضافى بايد مخاطب احتمال خلاف يا اعتقاد خلاف داشته باشد نه در حصر حقيقي و از اين جهة است كه صحيح است گفته شود ما في الدار الا زيد با آنكه احتمال نميرود در كلام باينكه مخاطب احتمال بدهد كه در دار جميع ناس باشند بالجمله و هن اين شبهه بمكان من الوضوح لا يليق بالذكر ابدا كما لا يخفى شبهۀ رابعه آنكه التفات بسآئل در نماز منافيست با آنچه علماء شيعه نقل نموده اند كه حضرت امير المؤمنين عليه السلام در نماز چنان مستغرق عبادت پروردگار بود كه چوبه تير از پاى مبارك او بيرون آوردند و ملتفت نشد پس چگونه التفات بحال سآئل مينمود كه تصدق نمايد باو خاتم خود را در حال ركوع جواب از اين شبهه آنكه اگر در عبادت جمع شود جهات تقربى بسوى خداوند كه منافى نباشد با آن عبادت مثل صلوة و نحو آن آكد در تقرب بسوى حق سبحانه و تعالي خواهد بود و التفات امير المؤمنين على عليه السلام بسوى سآئل و تصدق كردن باو و برآوردن حاجت او مستلزم كمال او خواهد بود زيرا كه آن التفات

ص: 273

موجب جمع ميان عبادت مالى و بدني خواهد بود احمد بن حنبل كه يكي از ائمه علماء اهل سنتست اعتراف نمود كه همچو عبادتى بوجه اكمل ميسر نشد از براى احدى در وقت واحد مگر از براى على بن ابى طالب عليه السلام و اين فعل آن سرور اوليا فعلى بود كه عود مينمود نهايت او بسوى حقتعالى و آن التفاتى كه سبب نقصان عبادتست التفاتيست كه متعلق بامور دنيويه و اغراض نفسانيه باشد لا غير شبهه خامسه آنكه حضرت امير المؤمنين عليه السّلام در امور دنيويه كمال فقر از براى او حاصل بود و انگشتريكه بسآئل داد از قراريكه روات و علماء شيعه روايت مينمايند قيمت آن خراج شامات بود كه عبارت باشد از ششصد بار نقره و چهار بار از طلا و از براى حضرت امير المؤمنين عليه السّلام چنين انگشترى از كجا ميسر ميشد بلكه وجود چنين انگشترى در صفحه خارج محل كلام خواهد بود جواب از اين شبهه اولا برغم انف منافقين ميگوئيم كه حضرت امير المؤمنين و آل طاهرين او اولى بتصرف در جميع آسمانها و زمينها ميباشند و اعطا نمودن انگشترى باين وصف از براي ايشان نقلى نخواهد داشت و حال آنكه خزاين آسمانها و زمينها در ايدى مطهره ايشان بود و شاهد بر اين مدعا همان حديث صاحب كتاب سير الصحابه است كه از عظام علما و مورخين عامه است در خصوص بيرون آوردن حضرت امير عليه السلام ناقه هاى سياه چشم سرخ مو را كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرموده بود بآن عالم نصارى كه قوم خود را بدين اسلام دعوت نمايد و آنعالم با قوم خود بعد از رحلت حضرت سيد رسل صلّى اللّه عليه و آله و سلّم وارد مدينه گرديد، و در نزد ابى بكر حاضر شدند و مطالبه ناقه ها كردند و ابو بكر بعجز درآمده و مفحم شد و اصحاب نبى ايشانرا دلالت نمودند بخدمت امير المؤمنين عليه السّلام و آنسرور باتفاق همه اصحاب و آنعالم نصارى با قوم او روانه كوه شدند و بعد از بجا آوردن دو ركعت نماز ناقه ها را با فصيل او از كوه بيرون آوردند و تسليم عالم نصارى و قوم او نمودند و وعده حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را بانجاح رسانيدند پس از معلوميت اينمطلب ميگوئيم همان كسيكه باقرار و اعتراف شما ناقه هاى بوصف مذكور را كه در تمام قبايل عرب يكي از آنها پيدا نميشد از كوه و سنك خارا بيرون آورد همانكس قادر بر اينمطلب بود كه انگشتري گران بهائى را در حال ركوع بسآئل فقير مضطر عطا فرمايد و ثانيا باينكه آن انگشتر آنچه اهل سير و تواريخ نقل نموده اند و از حضرت صادق عليه السّلام نيز نقل شده كه آن انگشتريرا كه حضرت امير عليه السّلام در نماز تصدق فرمودند و زن حلقه آن چهار مثقال نقره و نگين آن از ياقوت حمرآء كه وزن آن پنجمثقال بود و قيمت آن خراج شامات بود و اين انگشتر از از طوق بن الحران بود كه حضرت امير المؤمنين عليه السلام در جنك او را بقتل آورده و آن انگشتر را از دست او بيرون كرد و از جمله غنايم بود كه پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بآنحضرت عطا فرمودند

ص: 274

و امثال اين جواهر در خزائن ملوك و صاحبان ثروت و تجار عزيز الوجود نخواهد بود كه محل انكار واقع شود و اين شبهات مذكوره بر كسيكه ادنى بصيرت و تأملى داشته باشد واضح است كه اين سخن ناشى نميشود مگر از روى قلت فهم و سوء ادراك و يا از روى تعصب و لجاج شبهه سادسه آنكه آيات قبل و بعد اين آيه چون قوله تعالى يٰا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا لاٰ تَتَّخِذُوا اَلَّذِينَ اِتَّخَذُوا دِينَكُمْ هُزُواً وَ لَعِباً مِنَ اَلَّذِينَ أُوتُوا اَلْكِتٰابَ مِنْ قَبْلِكُمْ وَ اَلْكُفّٰارَ أَوْلِيٰاءَ و چون آيه فَسَوْفَ يَأْتِي اَللّٰهُ بِقَوْمٍ يُحِبُّهُمْ وَ يُحِبُّونَهُ أَذِلَّةٍ عَلَى اَلْمُؤْمِنِينَ أَعِزَّةٍ عَلَى اَلْكٰافِرِينَ مناسبت دارد بحمل كردن لفظ ولى در آيه را بر محب و ناصر پس سياق كلام قرينه است بر اينكه مراد بولى در آيه بايد نيز محب و ناصر باشد جواب از اين شبهه اولا آنكه آيه فَسَوْفَ يَأْتِي اَللّٰهُ بِقَوْمٍ يُحِبُّهُمْ وَ يُحِبُّونَهُ انسب است بحمل لفظ ولى در آيه باولى بتصرف چه آنكه دوست داشتن خداوند مرقوم مخصوص را نميشود مگر آنكه از براى آنقوم يك جهة اختصاص و امتيازى باشد با ساير مردم كه ايشان محبوب خداوند واقع شدند پس از براى محبوب خداوند يكمرتبه جليله ايست كه دخلى بساير خلق ندارد و همچو كسى لابد قرين با رسولخدا خواهد بود چنانكه رسول او مخصوص بمرتبه النبى اولى بالمؤمنين من انفسهم ميباشد همچنين آن قوم مخصوص كه محبوب خداوند عالميان ميباشند نيز سزاوار از براى همين مرتبه جليله خواهند بود كه در آيه وسطى خداوند او را مقرون ساخت بولايت اللّه و رسوله كه اولى بتصرف و احق بامور مسلمين باشند و آيه مذكوره نيز در شان امير المؤمنين على بن ابى طالب عليه السّلام نزول يافته و ثعلبى كه از اعاظم مفسرين عامه است تصريح نموده كه آيه فَسَوْفَ يَأْتِي اَللّٰهُ بِقَوْمٍ يُحِبُّهُمْ وَ يُحِبُّونَهُ در شان على ابن ابيطالب عليه السّلام نازلشد و شاهد بر اين مطلب است حديث مسلم بين الطرفين در طاير مشوي كه رسولخدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود «اللهم ائتنى باحب خلقك اليك ياكل معي هذا الطير» و نيز شاهد بر اينمقصود است حديث وقعه خيبر كه متفق عليه خاصه و عامه است كه رسولخدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمودند «لاعطين الراية غدا رجلا يحب اللّه و رسوله و يحبه اللّه و رسوله كرارا غير فرار» پس آيه قبل قرينه و شاهد بر مطلوب و مضر بحال خصم است و ثانيا آنكه جمع و تاليف آيات بدست عثمان بن عفان واقعشد و تقديم و تاخير اين آيات بر نهج مذكور مسلم نخواهد بود تا آنكه شاهد از براى خصم و مناسب با مطلب او باشد و ثالثا آنكه تناسب بين آيات امريست راجح چه آنكه ضرر ندارد كه آيات مترتبه هريك مذكور باشند از براى مطلب مخصوص مستقلى كه مدخليت با ديگرى نداشته باشد بخلاف آنكه اگر در يك آيه محذور فساد كلمه و لغوية آن لازم بيايد كه البته چاره نخواهد بود مگر دفع آن فساد و رفع آن غايله لغويت پس در آيه إِنَّمٰا وَلِيُّكُمُ اَللّٰهُ وَ رَسُولُهُ امر داير است بين آنكه مناسبت بين آيات كه امر راجحى است آن ملاحظه شود و ملتزم

ص: 275

شود شخص بلغويت كلمه انما و بطلان افاده نمودن اين حصر را و بين التزام بصحت كلمه انما و بقاء آن بمعني خود كه افاده حصر باشد و ملتزم شدن بعدم تناسب بين آيات و بعبارة اخري امر داير است بين التزام بامر لازم و واجب و بين التزام بامر راجح و مناسب البته التزام بامر واجب و لازم واجب و متحتم خواهد بود لا غير كما هو واضح لا يخفي و الحمد للّه على ما هدينا

دليل دويم از آيات آيه وافى هدايۀ إِنَّمٰا أَنْتَ مُنْذِرٌ وَ لِكُلِّ قَوْمٍ هٰادٍ

و الكلام تارة في شان نزول الاية و الاخرى فى الاستدلال اما كلام در شان نزول امام فخر رازى كه از اعاظم علماء عامه است در تفسير كبير خود بدين لفظ نقل نموده است كه چون آيه نزول يافت پيغمبر دست مبارك بر سينه شريف خود نهاد و فرمود منم نبى منذر و بعد از آن دست مبارك بر دوش على نهاد و باو خطاب نموده و فرمود «يا على بك يهتدى المهتدون بعدى» يعنى بعد از من مردمان بتو مهتدى ميشوند نه بغير تو و حافظ ابو نعيم كه از مشاهير علماء عامه است در تفسير خود از عطا نقل نموده است كه از سعيد بن جبير و ابن عباس روايتكرده است كه چون اين آيه نزول يافت فرمود آنحضرت «انا المنذر و على الهادى» و ثعلبى كه از معتبرين عامه است در تفسير خود از سعيد بن مسيب و ابو هريره و ابن عباس نقل كرده است كه حضرت رسالت دست بر سينه خود نهاد و فرمود «انا المنذر» و دست بر سينه امير المؤمنين على عليه السّلام نهاد و فرمود «انت الهادي بك يهتدى المهتدون من بعدى» و حاكم ابو القاسم حسكاني در كتاب شواهد التنزيل از ابى برده اسلمى روايتكرده است كه حضرت رسالت دست امير المؤمنين را بر سينۀ خود نهاد و فرمود «انما انا المنذر» و بعد از آن دست مبارك خود را بر سينۀ امير المؤمنين عليه السّلام نهاد و فرمود «و لكل قوم هاد» و بعد از آن فرمود كه «انك منارة الانام و غاية الهدى و امير القراء اشهد على ذلك انك كذلك» و ابراهيم بن محمد حموينى در كتاب فرائد السمطين از على بن احمد و احدى نقل كرده است كه از جمله آياتيكه دلالت دارد بر اينكه على عليه السّلام تالى رسول خدا است آيه إِنَّمٰا أَنْتَ مُنْذِرٌ وَ لِكُلِّ قَوْمٍ هٰادٍ كه پيغمبر منذر و بعد از او على هادى مردمان است و نيز بدو سند ديگر از ابو هريره نقل كرده كه اين آيه را از رسولخدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم سؤال كردم فرمود هادى اين امت على ابن ابيطالب عليه السّلام است و نيز ثعلبى در كتاب كشف از ابن عباس روايتكرده است كه چون اين آيه نازلشد رسولخدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم دست بر سينه خود گذاشت و فرمود «انا المنذر» و دست بر شانه على زد و فرمود «انت الهادي يا علي يهتدى بك المهتدون» و مالكى كه از اعاظم علماء عامه است در كتاب فصول المهمه از ابن عباس نقل نموده كه چون آيه إِنَّمٰا أَنْتَ مُنْذِرٌ وَ لِكُلِّ قَوْمٍ هٰادٍ نزول يافت رسولخدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود من منذرم و علي هاديست و بتو يا علي هدايت يافتند هدايت يافتگان و اين جمله از اخبار وارده در شان نزول آيه بود از علماء و مفسرين و روات عامه و اما از علماء و مفسرين و روات خاصه زياده از حد تواتر نقل شده است و برجوع نمودن بكتب

ص: 276

اصحابنا الاماميه ظاهر و هويدا خواهد شد كه محتاج ببيان نخواهد بود و اما الكلام فى الاستدلال آنكه حقسبحانه و تعالى خطاب بسيد انبياء فرمود كه توئى منذر و مخوف و نذير از براى خلايق و از براي هر قومي بعد از تو هادي و راهنمائيست كه بايد خلق باو هدايت يابند و ظاهر حصر بانما آنكه نبوت بتو ختم شد و انذار انبيا و رسل بتو منتهي شد و بعد از تو خلفآء تو طبقة بعد طبقة هادي و رهنماى خلايق خواهند بود و نميشود كه مراد به و لكل قوم هاد انبيآء سلف باشند چه آنكه انبيآء سلف مانند حضرت سيد رسل منذر و مخوف خلق بودند لقوله تعالى رُسُلاً مُبَشِّرِينَ وَ مُنْذِرِينَ و اين صفت اختصاص بسيد انبياء صلّى اللّه عليه و آله و سلّم نداشت و حمل و لكل قوم هاد بر انبيآء سلف منافى با حصر و موجب بطلان حصر خواهد بود پس بدلالة اقتضا لابد است كه مراد بحصر معني ديگر باشد كه اختصاص ختم انذار بسيد رسل باشد كه نذير من اللّه است و مراد به و لكل قوم هاد آن تالى بعد از سيد رسل خواهد بود و حمل آن بر خلفآء ثلثه واحدا بعد واحد منافى با شان نزول آيه خواهد بود چه آنكه علما و مفسرين عامه در شان نزول آيه گفته اند كه مراد به و لكل قوم هاد علي بن ابى طالب عليه السّلام است و او آنكسيست كه تالى رسول و بعد از او هدايت كننده قوم است و تلو در بعد و يا اطلاق لفظ بعد بدون تقييد و يا قوله صلّى اللّه عليه و آله و سلّم انك منارة الانام» نص در بعدية بلافصل است پس آيه شريفه دلالت تامة دارد بر خلافت بلافصل امير المؤمنين بعد رسول اللّه و امامت اهل بيته الطاهرين طبقة بعد طبقة و هو المطلوب و المراد بحمد اللّه تعالى

دليل سيم از آيات قوله تعالى يٰا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا اِتَّقُوا اَللّٰهَ وَ كُونُوا مَعَ اَلصّٰادِقِينَ

وجه شان نزول آنكه صدر الائمه اخطب خوارزمى در كتاب فضايل بچند سند از ابن عباس روايت نموده كه مراد بصادقين على بن ابيطالب عليه السّلام است و ابراهيم بن محمد حموينى كه از اعيان علماء عامه است روايتكرده از ابن عباس كه در آيه يٰا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا اِتَّقُوا اَللّٰهَ وَ كُونُوا مَعَ اَلصّٰادِقِينَ گفته است يعنى باشيد با على بن ابى طالب عليه السّلام ابو نعيم احمد بن عبد اللّه نقل كرده است بسند خود كه مراد بصادقين على بن ابى طالب است و نيز همين ابو نعيم بسند ديگر اين حديث را از حضرت صادق عليه السّلام نقل نموده است ابو يوسف در تفسير خود از نافع و عبد اللّه بن عمر بن الخطاب روايتكرده است كه در آيه يٰا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا اِتَّقُوا اَللّٰهَ وَ كُونُوا مَعَ اَلصّٰادِقِينَ گفت خداى تعالى امر نمود اصحاب رسول خدا را تا از خدا بترسند و از عذاب و عقاب الهى درحذر باشند بعد از آن فرمود و كونوا مع الصادقين يعني باشيد با محمد و اهل بيت او و خرگوشى در كتاب شرف المصطفى و ثعلبى در كتاب كشف نقل نموده است كه مراد بصادقين محمد و آل محمد است و جماعتى از علماء عامه از حضرت امام محمد باقر و حضرت امام جعفر صادق عليهما السلام نقل نمودند كه مراد بصادقين محمد و علي عليهما السلام ميباشند ابن قعنب بسند خود از عبد اللّه بن عمر بن الخطاب نقل نموده است

ص: 277

كه باصحاب خود گفت كه مراد بكونوا مع الصادقين محمد و اهلبيت او ميباشند و كلبى از ابى صالح از ابن عباس نقل نموده است كه مراد بكونوا مع الصادقين علي و اصحاب او ميباشند و در حديث جابر عن ابى جعفر محمد الباقر عليه السلام كونوا مع الصادقين قال محمد و آل محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و سيوطى در تفسير در منثور خود و ثعلبى نيز در تفسير خود نقل كرده اند كه مراد بصادقين على بن ابى طالب عليه السّلام است و جماعتى از علما عامه چون ثقفى و غير او از حضرت امير المؤمنين عليه السلام روايت كرده اند كه آنسرور فرموده است كه صادقون مائيم و از حضرت صادق عليه السلام نقل كرده اند كه فرمود صادقون آل محمدند اما كيفيت استدلال بآيه آنكه حق سبحانه و تعالى امر فرمود بتمام امت كه با صادقين باشند و مراد معيت با جسم و بدن نخواهد بود چه آنكه آن محال و بى فايده است بلكه مراد لابدا بدلالت اقتضآء بايد وجوب متابعت با ايشان باشد در اقوال و افعال و اعمال كه مطيع و منقاد امر و نهى ايشان باشند و مراد بصادقين هم تمام امت و صادق في الجمله هم نخواهد بود چه آنكه لازم آنمتابعت هريك خواهد بود مر ديگريرا و لو آنكه صادق در يك امر باشد و آن كه هريك متابعت نفس خود نمايند اگر مأمورين بكون مع الصادقين با صادقين واحد باشند و بعد از بطلان اين لوازم پس بايد مامورين بكون مع الصادقين غيرصادقين باشند و مراد بصادقين هم صادق على الاطلاق باشد بحسب واقع و نفس الامر قولا و فعلا و حالة ظاهرا و باطنا كه صادق و راستگو باشند مع اللّه و مع الخلق و همچو كسى كه اصدق الصادقين جل تعالى شأنه اعلام فرمايد باينكه او صادق على الاطلاق و واجب الاطاعه در جميع اقوال و افعالست كه تمام امت حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بايد مطيع و منقاد امر و نهى او شوند ممكن نخواهد بود مگر آنكه داراى موهبت كبراي عصمت و معدل بتعديل الهى و مصدق بتصديق خداوندى باشد و در ميان امت بعد از رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم كسى نبود كه متصف بصفت صدق مطلق و معصوم از هر زلل و خطا باشد مگر امير المؤمنين على بن ابى طالب عليه السلام و اهلبيته الطاهرين صلوات اللّه عليهم اجمعين پس واجب است بر تمام امت كه مطيع و منقاد او باشند و رشته اطاعت او را بعد از رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بر گردن نهند و ليس معني الخلافة و الامامة الا هذا و هو المطلوب و اما نقض و ابرام در آيه و كلام امام فخر رازى و شيخ مفيد عليه الرحمة تفصيل آن در مقدمات امامت در باب عصمت امام و خليفه مشروحا بيان شد محتاج باعاده و بيان نخواهد بود پس آيه بعد از مقدمات مذكوره از اوضح دليل است بر امامت و خلافت بلافصل مولانا امير المؤمنين على بن ابى طالب عليه السلام و هو المقصود

دليل چهارم از آيات قوله تعالى وَ إِذِ اِبْتَلىٰ إِبْرٰاهِيمَ رَبُّهُ بِكَلِمٰاتٍ فَأَتَمَّهُنَّ قٰالَ إِنِّي جٰاعِلُكَ لِلنّٰاسِ إِمٰاماً قٰالَ وَ مِنْ ذُرِّيَّتِي قٰالَ لاٰ يَنٰالُ عَهْدِي اَلظّٰالِمِينَ

كلام در آيه شريفه تارة در شأن نزول و اخرى در استدلال از او بر مدعى و ثالثا در نقض و ابرام بايه كلام در اول كه شأن نزول

ص: 278

آيه باشد و همچنين كلام در جهت ثالثه كه نقض و ابرام بآن باشد گذشت تفصيل آن در مقدمات امامت در باب عصمت امام و خليفه فلا نطيل باعادتهما من اراد تفصيلها فليراجع اليها اما كلام در استدلال چه آنكه واضح است كه آيه شريفه صريحست باينكه مرتبه جليله امامت كه فوق مرتبه نبوت است بظالم از ذريه حضرت ابراهيم عليه السلام كه غير معصومند نخواهد رسيد و شأن امامت و خلافت اجل از آنست كه از جانب خداوند عالم افاضه شود بظالم و عبدة الاصنام چنانكه حضرت خليل بعد از رسيدن بمرتبه نبوت و فايض شدن بخلعت اصطفاى رسالت خداوند بر او منت گذاشته است بمرتبۀ عظيمۀ امامت و خلافت و تمناي آنرا فرموده است از براى ذريه خود و حضرت حقسبحانه و تعالى مضايقه فرمود و اعلام صريح داده است كه بغير از معصوم از ذريه تو نخواهد رسيد پس بنص آيه شريفه آنكه امام و خليفه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بايد معصوم و مطهر از عيوب و ذنوب باشند تا آنكه مشرفشوند بخلعت امامت و خلافت و در ميان امت باتفاق تمام اهل اسلام كسى بعد از حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم معصوم و مطهر از عيوب و ذنوب نبود مگر امير المؤمنين و اهلبيت طاهرين او صلوات اللّه عليهم اجمعين پس بنص آيه شريفه خلافت مخصوص بآن افضل اتقياء و آل طاهرين او خواهد بود لا غير مضافا بسوى آنكه فقيه ابن مغازلى شافعى در كتاب مناقب آورده كه روايت كرد عبد اللّه بن مسعود كه من از حضرت رسالت شنيدم كه فرمود منم آنكس كه حضرت ابراهيم عليه السلام او را از خداوند طلب مينمود و آرزوى او مي كرد پس صحابه و آنانكه در آنمجلس حاضر بودند عرضكردند يا رسول اللّه كيفيت طلب حضرت ابراهيم و تمناى او را از براى ما بيان فرما و ما را از مقاله آن خبر ده حضرت فرمود كه چون حقسبحانه و تعالى ابراهيم را بآيه مباركه إِنِّي جٰاعِلُكَ لِلنّٰاسِ إِمٰاماً سرافراز گردانيد ابراهيم از حق جل و علا سؤال كرد كه آيا از نسل من كسى باشد كه او مرتبه امامت و هدايت را دريابد حقتعالى باو وحى فرستاد و او را آگاه ساخت كه من عهد امامت را بظالمان از نسل تو ندهم و هركه ظالم باشد او از منصب امامت محروم است پس ابراهيم چون اينكلام از ملك علام بشنيد دعا نمود و مضمون و اجبنى و بنى ان نعبد الاصنام بر زبان راند پس حقتعالى دعاي او را مستجاب فرمود در حق من در شأن على ابن ابى طالب و من و علي را از عبادة اوثان و سجود اصنام نگاه داشت فاتخذني نبيا و اتخذ عليا وصيا پس مرا نبي خود گردانيد و علي را وصى من و فرآء كه امام نحاة است در نزد علماء عامه در تفسير آيه چنين گفته است كه مشرك امام خلق نخواهد شد و قاضي بيضاوى چنين گفته است كه «الامامة امانة من اللّه و عهد و الظالم لا يصلح لها و انما ينالها البررة الاتقيآء منهم و فيه دليل على عصمة الانبيآء و ان الفاسق لا يصلح للامامة» و صاحب كشاف در تفسير خود گفته است كه آيه دال است بر اين

ص: 279

كه فاسق صلاحيت امامت ندارد و چگونه قابل امامت باشد و حال آنكه تقديم او نتوان كرد از براى نماز و ابن عيينه گفته است كه ظالم هرگز امام نتواند بود و چگونه نصب ظالم از براى امامت جايز باشد و حال آنكه نصب امام از براى كف از ظلم است و كسى كه ظالم بر نفس خود باشد چگونه امام خلق تواند بود

دليل پنجم از آيات قوله تعالى أَ فَمَنْ كٰانَ عَلىٰ بَيِّنَةٍ مِنْ رَبِّهِ وَ يَتْلُوهُ شٰاهِدٌ مِنْهُ

كلام در آيه شريفه تارة در شأن نزول آيه است و اخرى در استدلال بآن اما شأن نزول آيه پس اتفاق نمودند علمآء شيعه بر اينكه مراد بتالى و شاهدى كه از جنس رسولخدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم مي باشد علي ابن ابى طالب عليه السّلام است و اما علمآء عامه اخطب خوارزمى كه مشتهر بصدر الائمه است در مناقب خود نقلكرده كه عمرو بن العاص در جواب نامه معويه نوشت كه ايمعويه تو ميدانى كه خداوند در قرآن آياتي در شأن علي بن ابي طالب عليه السلام و فضايل او فروفرستاده است كه احدى در آنها با او شريك نيست مثل آيه يُوفُونَ بِالنَّذْرِ و آيه إِنَّمٰا وَلِيُّكُمُ اَللّٰهُ وَ رَسُولُهُ و آيه أَ فَمَنْ كٰانَ عَلىٰ بَيِّنَةٍ مِنْ رَبِّهِ وَ يَتْلُوهُ شٰاهِدٌ مِنْهُ و نيز صدر الائمه بروايت ابن عباس نقل نموده است كه مراد علي بن ابى طالبست كه شاهد بر حقيت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم است و از آنحضرت است و ثعلبى در تفسير خود سه روايت در تفسير آيه نقل نموده اولا از ابن عباس نقلكرده كه مراد بشاهد تالى حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم على بن ابى طالب عليه السلام است و ثانيا از زازان نقل نموده است از حضرت امير المؤمنين عليه السلام فرمود كه هيچ مردي از قريش نيست مگر آنكه يك آيه يا دو آيه در حق او نازلشد شخصى از آنسرور سؤال كرد كه در حق تو چند آيه نازلشد فرمود نخوانده ايه را كه در سوره هود است كه مى فرمايد أَ فَمَنْ كٰانَ عَلىٰ بَيِّنَةٍ مِنْ رَبِّهِ وَ يَتْلُوهُ شٰاهِدٌ مِنْهُ و ثالثا بسند ديگر حديثرا از حضرت امير المؤمنين عليه السلام نقل نموده است و ابن مغازلى شافعى بسه سند روايتكرده است كه مراد بشاهد تالى حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم على بن ابى طالب عليه السلام است و گفته است كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود من بر بينه ام از جانب پروردگار خود و على بن ابي طالب عليه السلام شاهد من است ابراهيم بن محمد حموينى در كتاب فرآئد السمطين بچهار سند روايت كرده است از حضرت امير المؤمنين و ابن عباس و جابر و ابو البخترى و گفته است كه اين آيه مخصوص است بعلى بن ابى طالب و احدى از صحابه با او شريك نيست و واحدى از عبد اللّه اسدى از حضرت امير المؤمنين عليه السّلام نقل نموده است كه آنسرور فرمودند كه رسول خدا بر بينه است از جانب پروردگار خود و منم آن شاهديكه از اويم و طبرى بسند خود از جابر بن عبد اللّه همين مضمونرا نقل نموده است نظيرى در كتاب خصايص همين مضمون را نقل نموده است و حماد بن سلمه از انس بن مالك روايتكرده است كه أَ فَمَنْ كٰانَ عَلىٰ بَيِّنَةٍ مِنْ رَبِّهِ رسولخدا است يَتْلُوهُ شٰاهِدٌ مِنْهُ علي بن ابى طالب عليه السّلام است

ص: 280

و بخدا قسم كه علي بن ابي طالب لسان رسولخدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بود و ابو نعيم حافظ بسه سند روايت كرده كه علي بن ابى طالب عليه السّلام در آيه أَ فَمَنْ كٰانَ عَلىٰ بَيِّنَةٍ مِنْ رَبِّهِ وَ يَتْلُوهُ شٰاهِدٌ مِنْهُ فرمود كه رسولخدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بر بينه است از پروردگار و منم گواه او و صاحب كتاب فصيح الخطيب از ابن كوا كه از عظام منافقين و دشمن حضرت امير المؤمنين عليه السّلام بود نقل كرده است كه ابن كوا را در آن حضرت پرسيد كه در حق تو چه آيۀ نازلشد آنحضرت آيه أَ فَمَنْ كٰانَ عَلىٰ بَيِّنَةٍ مِنْ رَبِّهِ وَ يَتْلُوهُ شٰاهِدٌ مِنْهُ را بر او قرائت كرده است و اين حديث را نيز از زازان روايت كرد قاضى عثمان كه از مشاهير علماء عامه است در كتاب خود همين تفسير را نقل كرده است ابو نصر قشري كه از معاريف ايشان است همين حديث را در كتاب خود نقل نمود و جبري همين حديث ابن كوا را در كتاب خود نقل نمود و ابن ابى الحديد در كتاب شرح نهج البلاغه بدو سند از عبد اللّه ابن الحرث اينحديث را نقل نمود و صاحب كتاب الغارات نيز همين حديث ابن كوا را نقل نمود و فخر رازى در تفسير كبير خود تصريح نمود كه مراد بشاهد تالي كه از خود رسولخدا و بعض از او است على ابن ابى طالب عليه السّلام است «و المراد منه تشريف هذا الشاهد بانه بعض من محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و سيوطى در در منثور همين روايت را در تفسير آيه شريفه نقل نموده است و شاهد بر اين مطلب است كه مقصود بشاهد تالي حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در اين آيه شريفه حضرت امير المؤمنين عليه السّلام است آنچه نقل شد از عامه و خاصه در تبليغ سورۀ برائة باهل مكه و قرائت آن بر ايشان احمد بن حنبل كه از ائمه علمآء چهار مذهب است بسند خود روايتكرده كه چون سوره برائة نازلشد بر رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ابو بكر را طلبيد و ده آيه از آن سوره را باو داد و فرستاد او را تا آن آيات را بر اهل مكه بخواند پس از رفتن ابو بكر علي بن ابى طالب عليه السّلام طلبيد و فرمود بعقب ابو بكر برو و هرجا كه باو رسيدى آيات را از او گرفته و ببر بر اهل مكه بخوان پس حضرت امير روانه شده آيات را از ابو بكر گرفت و بجانب مكه روانه شد و ابو بكر مراجعت نمود چون بنزد رسولخدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آمد عرض كرد مگر آيه از آسمان در حق من نازلشده كه آيات را از من گرفتي و بعلى سپردى فرمود كه جبرئيل از جانب رب جليل نازلشده و حكم الهى اينست آياترا احدي بسوى اهل مكه نبرد و بر ايشان نخواند مگر تو يا مردي كه از تو باشد عبد الله بن احمد بن حنبل بسه سند اين را روايتكرده از انس ابن مالك و غير او كه رسولخدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم برائة را با ابا بكر بسوى اهل مكه فرستاد و چون بذى الحليفه رسيد از عقب او فرستاد و او را برگردانيد و فرمود «لا يذهب بها الا رجل من اهل بيتى» پس رسولخدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم على عليه السّلام را فرستاد و بخاري در صحيح خود بدو سند اين روايت را نقل نمود و ثعلبى بدو سند اين روايترا ذكر نموده و گفته است كه ابو بكر بعد از مراجعت از رسول

ص: 281

خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم سؤال نمود از سبب عزلشدن خود فرمود كه حكم خدا اين است كه اين پيغام را تبليغ نكند احدى مگر من يا كسيكه او از من باشد و زرين ابن عبدى در كتاب جمع بين صحاح السته از صحيح ترمذى و صحيح ابي داود از ابن عباس روايتكرده كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ابو بكر را روانه مكه نمود با سورۀ برائة و از عقب او على بن ابى طالب عليه السّلام را روانه فرمود چون علي عليه السّلام بابو بكر رسيد مكتوب رسول خدا را باو داد مضمون آنكه على را فرستاديم تا آن كلماترا او در ميان مردم بگويد زيرا كه سزاوار نيست تبليغ اين پيغام را از جانب من مگر كسيكه از اهل بيت من باشد صدر الائمه موفق بن احمد بسه سند اين روايت را نقل نمود كه پيغمبر فرمود ادا نميكند اين پيغام را از جانب من مگر خودم يا مرديكه از خودم باشد از اهل بيت من و بروايت ديگر گفت كه ابو بكر مراجعت نمود و گريه كرد پس عرض كرد يا رسول اللّه مگر حادثه در باره من روى داد فرمود «لا و لكن امرت الا يبلغها الا انا او رجل منى» ابراهيم بن محمد حموينى به پنج سند از عمر بن الخطاب و انس بن مالك و يزيد بن تبيع و زهرى اين روايت را نقل نمود ابو نعيم اصفهانى بدو سند نقل كرده است كه چون رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم سورۀ برائة را بابو بكر داد كه بر اهل مكه بخواند جبرئيل عليه السّلام نازلشد و گفت يا محمد اين پيغام را از جانب خدا باهل مكه نرساند مگر تو يا مرديكه از اهل تو باشد پس علي از دنبال رسيده و سوره را از او بازگرفت و نيز شاهد بر مدعى است روايت متواترۀ مسلمه بين خاصه و عامه كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود كه «علي منى و انا منه» علماء و روات عامه سى وپنج حديث در اين باب نقل نموده اند چون احمد ابن حنبل و سبط حنبل كه عبد اللّه باشد به پنج روايت و بخارى در صحيح خود بدو سند و ابن مغازلي شافعى بده سند و در صحاح ايشان چون صحيح ابى داود و صحيح ترمذي و در كتاب جمع بين صحاح الستة و موفق بن احمد بچهار سند و ابراهيم بن محمد بهفت سند كه حاصل مضامين آنها آنست كه رسولخدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرموده است بعلى بن ابي طالب عليه السّلام كه يا على تو از منى و من از توام و فرمود «على منى و انا منه و هو ولى كل مؤمن بعدي» و فرمود «على منى و انا من على فلا يؤدى عني الا انا و علي» و موفق ابن احمد چنين نقل نموده است كه رسول خدا فرمود كه على از منست و من از على و او ولى و آقاى هر مؤمنست پس از من و برايت ديگر نقل كرده است كه رسولخدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود كه على از منست و من از عليم و نميرساند رسالت مرا مگر من يا على و بروايت ابن مغازلى شافعى چنين نقلكرده است كه رسولخدا فرمود «ان عليا مني و انا منه و هو ولى كل مؤمن بعدى بالجمله پس از ثبوت اينمطلب كه آيه شريفه أَ فَمَنْ كٰانَ عَلىٰ بَيِّنَةٍ مِنْ رَبِّهِ وَ يَتْلُوهُ شٰاهِدٌ مِنْهُ با اين همه اخبار و شواهد داخله و خارجه مخصوص است بشان والاى امير المؤمنين على بن ابى طالب

ص: 282

عليه السّلام بتصديق اينهمه علماء از خاصه و عامه حال در مقام استدلال ميگوئيم كه ظاهر تفسير آيه شريفه آنكه خداوند متعال در مقام توبيخ و ملامت منافقين و كفار چنانكه سياق آيات شريفه كه قبل از اين آيه است مى فرمايد كه آيا كسيكه بر بينه و معجزات از جانب پروردگار است كه آن نفس مقدسه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم است و تلو در بعد او است شاهد و گواهى كه از خود او است حال ايشان از كفار و منافقين از دنياپرستان مساوى خواهد بود و لفظ من فى قوله و يتلوه شاهد منه يا مراد از او من جنسيه است يا تبعيضيه يا بدليه و على اى حال آن شاهد تلو در بعد رسولست كه ظاهر بلكه نص در بعديت بلافصل است چه آنكه تلو شىء ما بعد بلا فصل شيئى را گويند و حاصل معنى آنكه آن شاهد و گواه تلو در بعد رسول يا از جنس رسول يا بعض رسول يا بدل حضرت رسول است و از بديهيات است كه تالى بلافصل رسول يا بدل رسول است البته خليفه بلافصل حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم خواهد بود لا غير و هو المطلوب

دليل ششم از آيات قوله تعالى أَ فَمَنْ يَهْدِي إِلَى اَلْحَقِّ أَحَقُّ أَنْ يُتَّبَعَ أَمَّنْ لاٰ يَهِدِّي إِلاّٰ أَنْ يُهْدىٰ

و قوله تعالى هَلْ يَسْتَوِي اَلَّذِينَ يَعْلَمُونَ وَ اَلَّذِينَ لاٰ يَعْلَمُونَ إِنَّمٰا يَتَذَكَّرُ أُولُوا اَلْأَلْبٰابِ و قوله تعالى لَيْسَ اَلْبِرُّ بِأَنْ تَأْتُوا اَلْبُيُوتَ مِنْ ظُهُورِهٰا وَ لٰكِنَّ اَلْبِرَّ مَنِ اِتَّقىٰ وَ أْتُوا اَلْبُيُوتَ مِنْ أَبْوٰابِهٰا وَ اِتَّقُوا اَللّٰهَ لَعَلَّكُمْ تُفْلِحُونَ تفسير ظاهر آيات آنكه خداوند تبارك و تعالى در مقام توبيخ و سرزنش در آيه اولى بر سبيل ارشاد بسوي حكم عقل قطعى ميفرمايد كه آيا كسى كه هدايت بسوى حق مينمايد سزاوارتر است باينكه متابعت كرده شود و يا كسيكه هدايت نمى يابد و گمشده در وادي ضلالت است مگر آنكه ديگرى او را هدايت نمايد و در آيه ثانيه بر سبيل توبيخ و سرزنش و ارشاد بسوى حكم عقل مى فرمايد كه آيا مساوى خواهند بود آنكسانيكه عالم بدين خدا و شرع مبين اند بكسانيكه جاهل و در ضلالتند اينست و غير اين نيست كه متذكر باين امر و ملتفت باين فرق نمي شود مگر كسانيكه صاحبان عقل و شعور و از اهل بصيرت باشند و در آيه ثالثه ميفرمايد بر و نيكوئي نه آنست كه داخل بيوت شويد از پشت سر آن بلكه بر و نيكوئى و احسان آنستكه بترسيد از خدا و داخل در خانها شويد از باب آن و بپرهيزيد از خدا شايد كه شما از رستگاران باشيد واضح است كه مراد از آيه ظاهر آن نخواهد بود چه آنكه اولا اگر كسي بخواهد از پشت خانه هاي خود داخل شود منعى و حرجى بر او نيست و ثانيا آنكه اظهار اين معنى چندان شأنيت و مطلب بزرگي نبود كه اعلام بآن شود با اين همه تفاصيل بلكه مراد بآن چنانكه مفسرين و محققين گفته اند آنستكه امر دنيا و آخرترا بايد از راهش طلب نمود و از باب آن داخل شد پس اگر كسى طالب صنعتى از صنايع دنيا باشد بايد آنرا طلب نمايد از اهل خبره آن و اگر كسى طالب علم و دين و شرع خدا باشد بايد طلب نمايد آنرا از اهل خبره و بصيرت و دانش بحقيقت علم و دين و شرع مبين و از واضحات

ص: 283

بين عامه و خاصه و مسلمات بين فريقين است كه خداوند على اعلا در شأن امير المؤمنين عليه السّلام نازل فرمود كه وَ تَعِيَهٰا أُذُنٌ وٰاعِيَةٌ يعنى فراميگيرد علوم الهيه و سنن نبويه را گوش شنواى خداوند كه بدعاي پيغمبر و باخبار مسلمه بين طرفين آن گوش شنواى امير المؤمنين عليه السّلام است و رسولخدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در حق على بن ابى طالب عليه السّلام فرمود «انا مدينة العلم و علي بابها من اراد العلم فليات من بابه» و فرمود در حق او «اقضاكم على» و در حق او مسلم شد كه پيغمبر خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم هزار باب از علم باو تعليم فرمود پس بنص آيات مذكوره و بحكم عقل قطعى و باين اخبار مسلمه بين طرفين واجب است بر تمام امت عقلا و شرعا متابعت آن مقتداى عالميان نمايند و واجب بود بر عمر و ابى بكر و اصحاب رسول خدا كلا و طرا اقتدا و متابعت او نمايند و تقدم نجويند بر آنسرور ديگر دليلى از اين واضحتر در امامت و خلافت بلافصل آنسرور و سيد عالم و عالميان چه خواهد بود كه محل انكار احدى از اولو الالباب و اهل دانش و بصيرت باشد مگر آنكه نفاق و عصبيت و ضلال سبب باشد از براى انكار و مخاصمه و پرواضح است كه اگر هزار دليل عقل و نقل اقامه شود بر طايفه يهود و نصارى بر حقيت دين اسلام قبول آن نخواهند نمود و اگر صد هزار برهان قائم شود بر ابو جهل بر حقيت سيد انام صلّى اللّه عليه و آله و سلّم قبول حق نخواهد كرد و آنچه بر خداوند متعال بود از الزام و اقامه حجت بنص كتاب و ارشاد حكم عقل و آنچه بر حضرت سيد رسل بود از اقصى مراتب بيان آنرا باوضح طرق فرموده اند فَمَنْ شٰاءَ فَلْيُؤْمِنْ وَ مَنْ شٰاءَ فَلْيَكْفُرْ و در اين مقام اختصار مينمائيم بآنچه مجلسي اعلى اللّه مقامه نقل نموده است از امام فخر رازى كه از اعاظم علماء عامه و امام مذهب ايشانست و حاصل كلام او آنكه امير المؤمنين على بن ابى طالب عليه السّلام بعد از رسولخدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم اعلم از جميع صحابه بود اما اجمالا بجهة آنكه احدى خلاف ندارد كه آنحضرت بحسب خلقت اصليه و فطرت ذاتيه خود در كمال ذكا و فطانت و استعداد علم و كمال حرص در طلب علم داشت و سيد انبياء كه افضل و اعلم همه خلايق بود كمال سعي در تربيت و تعليم و ارشاد او مينمود و على عليه السّلام از طفوليت در حجر رسولخدا تربيت يافته و در همۀ اوقات خدمت آنسرور كاينات مشرف ميشد و هيچ مانعى از براي او در مشرفشدن بخدمت رسولخدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم نبود و از واضحات اينكه چنين شاگردى كه در غايت ذكا و فطانت و حريص در طلب علم باشد و چنين استادى كه كمال سعى در تربيت چنين شاگردي داشته باشد البته آن شاگرد در نهايت فضل و كمال و باقصى معارج مراتب علم فآئز خواهد شد و اما ابو بكر در كبر سن بشرف اسلام مشرفشد و از براى او ميسر نميشد كه در اكثر اوقات خدمت رسولخدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم مشرفشود با آنكه تشرف بخدمت سيد انبياء زمان قليلى بود و از مشهورات در آفاقست كه «العلم فى الصغر كالنقش فى الحجر و العلم في الكبر كالنقش فى المدر» خواهد بود پس از اين مجمل معلوم خواهد شد كه على

ص: 284

عليه السلام اعلم از جميع صحابه بود بعد از رسولخدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و اما تفصيلا بچند دليل اول آيه وَ تَعِيَهٰا أُذُنٌ وٰاعِيَةٌ كه در شان علي عليه السلام نازل شد و هرگاه او مخصوص باشد بزيادتى فهم هرآينه مخصوص خواهد بود بزيادتى علم دويم حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در حق او فرمود كه «اقضاكم على» چه قضا محتاج است بجميع علوم و هرگاه او در قضا بر همه كس راجح باشد پس در همه علوم بر همه فايق خواهد بود سيم آنكه عمر در چندين مرتبه در حكم غلط نمود و آنحضرت او را هدايت نمود و در اين باب چند قضيه را نقل نمود كه ذكر آن موجب تطويل است و معروفست كه در هفتاد موضع عمر اقرار نمود كه «لو لا على لهلك عمر» و بالجمله فخر رازى گفته است كه از اين قبيل خطايآء عمر و غير عمر از صحابه بسيار بود و از براي آنحضرت هرگز مثل اين اتفاق نيفتاد چهارم آنكه آنحضرت خود فرمود بخدا سوگند كه اگر منصب خلافت براي من مهيا شود و مسند حكومت براى من آماده گردد هرآينه حكم كنم در ميان اهل تورية بتورية ايشان و در ميان اهل انجيل بانجيل ايشان و ميان اهل زبور بزبور ايشان و ميان اهل فرقان بفرقان ايشان و اللّه كه هيچ آيه نازل نشد در صحرا و دريا و دشت و كوه و آسمان و زمين در شب و روز مگر آنكه همه را ميدانم كه در شان كه نازلشده و براى چه آمده پنجم آنكه افضل علوم علم اصول دين و معرفت خداوند است و خطب و كلمات آن حضرت مشتمل است بر اسرار توحيد و عدل و نبوت و قضا و قدر و احوال معاد آنقدر كه در كلام هيچ يك از صحابه شمه از آن يافت نميشود و ايضا همه فرق متكلمين كه افضل فرق اسلامند شاگرد اويند و اما علم تفسير ابن عباس كه رئيس مفسرانست شاگرد آنحضرتست و اما علم فقه در اين علم بدرجۀ رسيده بود كه پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در شان او فرمود «اقضاكم علي» و از آن جمله علم فصاحت است و معلوم است كه تمام فصحائى كه بودند باندك درجه از درجات فصاحت او نرسيدند و از آنجمله علم نحو است و معلوم است كه ابو الاسود دئلى كه مدون اينعلم است بارشاد و هدايت آنحضرت تدوين اين علم نمود و از آن جمله علم تصفيۀ باطن است و معلوم است كه نسبت اينعلم باو منتهى ميشود پس ثابت شد كه بعد از حضرت پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم او استاد همه عالم است در همه صفات رضيه و مقامات شرعيه و چون ثابت شد كه او اعلم است از همه اهل عالم پس واجبست كه افضل باشد از همه اهل عالم چنانكه حق تعالى فرموده است هَلْ يَسْتَوِي اَلَّذِينَ يَعْلَمُونَ وَ اَلَّذِينَ لاٰ يَعْلَمُونَ و ايضا فرموده است يَرْفَعِ اَللّٰهُ اَلَّذِينَ آمَنُوا مِنْكُمْ وَ اَلَّذِينَ أُوتُوا اَلْعِلْمَ دَرَجٰاتٍ انتهى كلام فخر رازى خداوند كلام حق را بر زبان و دست آن پيشواي اهل ضلال جارى نمود و لكن وَ مَنْ لَمْ يَجْعَلِ اَللّٰهُ لَهُ نُوراً فَمٰا لَهُ مِنْ نُورٍ

دليل هفتم از آيات آيه شريفه اَلنَّبِيُّ أَوْلىٰ بِالْمُؤْمِنِينَ مِنْ أَنْفُسِهِمْ وَ أَزْوٰاجُهُ أُمَّهٰاتُهُمْ وَ أُولُوا اَلْأَرْحٰامِ بَعْضُهُمْ أَوْلىٰ بِبَعْضٍ فِي كِتٰابِ اَللّٰهِ مِنَ اَلْمُؤْمِنِينَ

ص: 285

وَ اَلْمُهٰاجِرِينَ ظاهر تفسير آيه شريفه آنكه حق تعالى در كتاب مجيد خود اعلام فرمود كه رسولخدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم اولى و سزاوارتر است بمؤمنين از جانها و نفسهاى ايشان و ازواج نبى صلّى اللّه عليه و آله و سلّم امهات مؤمنين ميباشند در تعظيم و احترام و حرام بودن تزويج ايشان بعد از رسولخدا و اولو الارحام رسولخدا بعضى از ايشان اولى تر و سزاوارترند از بعض ديگر در توارث از پيغمبر و آنچه از براى رسولخدا بود بر امت از اولويت بر انفس ايشان پس آيه شريفه ظاهر است در آنكه وراثت و ولايت حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم منتهي خواهد بود باولوا الارحام او كه موصوف بصفت ايمان و مهاجرت ميباشند و در ميان امت ملاحظه كرديم كسانيرا كه دعوي وراثت و ولايت نمودند دو كس بودند يكى ابو بكر و ديگرى علي بن ابى طالب عليه السّلام اما ابو بكر بر فرض ايمان و مهاجر بودن او موصوف بوصف اولو الارحام نخواهد بود و خارج از اهل بيت حضرت رسول است و شاهد بر آن آنچه سبق ذكر يافت از اخبار واردۀ از طرفين در باب عزل ابو بكر در سورۀ برائة كه بحكم الهي مامور بتبليغ سورۀ برائة شد حضرت امير عليه السّلام بجهة آنكه آنسرور از اهل بيت رسولخدا بود و از خود آنحضرت بود و ابو بكر چون اجنبى و خارج از بنى هاشم بود از اين جهة معزولشد پس او خارج از وراثت و ولايت رسولخدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم خواهد بود بنص آيه شريفه و بعضى از عامه اعتراض نموده اند كه بنابراين عباس عم رسول خدا مقدم خواهد بود بوراثت و ولايت از على بن ابيطالب عليه السّلام جواب از او آنكه عباس اگرچه از اولو الارحام و بنى هاشم بود لكن از مهاجرين نبود باتفاق طرفين بلكه طليق بعد الاسر مع الكفار بود كه آزاد شده بود و خداوند جل و علا در اين آيه شريفه بيان فرمود كه ولايت و وراثت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم با كسى خواهد بود كه جامع صفات ثلثه باشد يعنى ايمان و هجرت و اولو الارحام پس منحصر خواهد بود وراثت و ولايت آنحضرت بعلى بن ابى طالب عليه السلام و از اينمطلب ظاهر و هويدا خواهد شد بطلان آنچه ابوبكر و عمر اختراع نمودند حديث «نحن معاشر الانبيآء لا نورث و ما تركناه صدقة» چه آيه شريفه نص در توارث اولو الارحام است از رسولخدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و توارث ساير اولو الارحام از امت بعضهم من بعض مستفاد از عموم آيه است و بالنسبه بسوى مورد كه وراثت اولي الارحام رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و اولويت بعض ايشان از بعض قدر متيقن خواهد بود از بابت قاعده كليه كه عام بالنسبة بسوى قدر متيقن و آيه بالنسبه بسوى مورد نص خواهد بود و اگر استثنا و تخصيصى وارد بر عام شود بالنسبه بسوى مورد و قدر متيقن غلط خواهد بود و از اينجا خوب ظاهر و محقق خواهد شد حديث مخترع مذكور كه «نحن معاشر الانبياء لا نورث» غلط است كه مخصص آيه شريفه شود بالنسبه بسوى مورد كه قدر متيقن است و از قواعد علم و قانون عربيت خارج است و آثار وضع و جعل و اختراع در حديث مذكور بقواعد مذكوره ظاهر و هويدا خواهد بود اگرچه مخترع و جاعل حديث مذكور را قوه فهم اين نكته نبود كه ممنوع از جعل و وضع آن شود و لكن اف بر فهم محققين از علماء عامه كه خود را

ص: 286

متبحر در فن علم عربية و قواعد اصول مى دانند و با اين احوال تمسك باين حديث مخترع مينمايند و از اينجهة بر صواب دانستند خطاء شيخين را در غصب فدك از صديقه طاهره سلام اللّه عليها و الحمد اللّه على ما هدينا و ابن عقده حافظ در كتاب ولايت بطرق بسيارى در نقل حديث غدير خم از مؤلف كتاب النشر و الطى روايتكرده است از حذيفة بن اليمان كه حقتعالى فرستاد بر پيغمبر خودش اين آيه را كه اَلنَّبِيُّ أَوْلىٰ بِالْمُؤْمِنِينَ مِنْ أَنْفُسِهِمْ وَ أَزْوٰاجُهُ أُمَّهٰاتُهُمْ وَ أُولُوا اَلْأَرْحٰامِ بَعْضُهُمْ أَوْلىٰ بِبَعْضٍ فِي كِتٰابِ اَللّٰهِ مِنَ اَلْمُؤْمِنِينَ وَ اَلْمُهٰاجِرِينَ پس اصحاب عرضكردند كه كدام ولايت است كه شما احقيد بآن از ما بجانهاى ما فرمود شنيدن و اطاعت كردن است در آنچه بخواهيد و نخواهيد ما گفتيم و شنيديم و اطاعت كرديم پس حقتعالى اين آيه را فرستاد كه وَ اُذْكُرُوا نِعْمَةَ اَللّٰهِ عَلَيْكُمْ وَ مِيثٰاقَهُ اَلَّذِي وٰاثَقَكُمْ بِهِ إِذْ قُلْتُمْ سَمِعْنٰا وَ أَطَعْنٰا اينها در مدينه بود پس بيرون رفتيم از مدينه بسوى مكه در خدمت حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم براى حجة الوداع پس جبرئيل عليه السّلام نازلشد و گفت پروردگار سلام ميرساند ترا كه على را نصب كن كه هادى مردم و پيشواى ايشان باشد

دليل هشتم از آيات آيه شريفه وَ أَنْذِرْ عَشِيرَتَكَ اَلْأَقْرَبِينَ

خطاب بحضرت سيد رسل است كه انذار فرما خويشان نزديك تر خود را يعني ابتدا بانذار خويشان خود نما الاقرب فالاقرب و اين قصه انذار عشيره اقربين از قصه هاى معروفه حضرت پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم است در ميان خاصه و عامه و آنچه علمآء و مفسرين عامه نقل نموده اند در اين قصه اكتفا بهمان مينمائيم و اگر علما را دليلى بر خلافت بلا فصل امير المؤمنين على بن ابى طالب عليه السلام نباشد مگر همين آيه و قصه وارده در اين آيه هرآينه كافى خواهد بود باين حجت و دليل فضلا از آنكه ادله عقليه و براهين ساطعه از عقل و نقل از آيات و اخبار اسماع عالم و عالميانرا پر كرده است ثعلبى كه امام مفسران علماء عامه است در تفسير آيه ذكر كرده كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بنى عبد المطلب را جمع كرد در شعب كوهى و گوسفندى براي ايشان طعام ساخت و ايشان آنرا بخوردند و سير شدند و قدح بزرگي از شير بايشان داد آشاميدند و سيراب شدند بعد از آن فرمود بدرستي كه مرا حقتعالى امر كرده كه بترسانم خويشان نزديك تر خود را و شما خويشان نزديكتر منيد بدرستيكه حقتعالى هيچ پيغمبريرا نفرستاد مگر كه از اهل او برادرى و وزيرى و وارثى و وصيى و خليفۀ براى او تعيين فرمود پس كدام يك از شما برمى خيزيد تا مبايعه كنيد با من بر انكه او برادر و وارث و وزير و وصى من باشد و از من بمنزلۀ هرون باشد از موسي مگر آنكه بعد از من پيغمبرى نخواهد بود يعني در جميع امور قآئم مقام من باشد مگر در رتبه نبوت چه آنكه من آخر پيغمبران و خاتم ايشانم و اينكلام را تا سه مرتبه اعاده فرمود پس على عليه السّلام برخاست و با آنحضرت مبايعه كرد پس آنسرور اجابت اينمعنى كرده

ص: 287

است پس رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود كه نزديك من آى علي عليه السلام نزديك آنحضرت رفت و آنحضرت دهان مبارك او را گشوده آب دهان مبارك در دهان وى ريخته و بر صورت او ماليد ابو لهب برگشت و گفت بد چيزى بپسرعم خود بخشيدى او اجابت تو كرده و تو آب دهان در صورت و دهان او ريختي رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمودند كه دهان او را مملو ساختم از علم و حكمت و ابن ابي الحديد كه از اعيان علماء عامه است در شرح نهج البلاغه بدو سند اين حديث را نقل نموده است و طبرى در تاريخ خود اينحديث را از ابن عباس نقل نموده است احمد بن حنبل كه يكي از ائمه دين مخالفين است در مسند خود اينروايت را نقل نموده و سبط حنبل كه عبد اللّه بن حنبل باشد از عبد اللّه اسدي و از خثيمه و از حمانى اين حديثرا نقل نموده است بالجمله آيه شريفه بمعونه تفسير واردۀ از علماء عامه و روات ايشان صريح است در اينكه امير المؤمنين عليه السلام خليفه و جانشين و قائم مقام بلافصل رسولخدا خواهد بود بعد از او و كسي را نميرسد كه مقدم بر او باشد بلكه او مقدم بر تمام عشيره و اقربين حضرت سيد رسل صلّى اللّه عليه و آله و سلّم خواهد بود كه ايشان افضل از جميع امتند پس چگونه جايز خواهد بود بر غير او كه تقدم بر او جويد

دليل نهم از آيات شريفه آيه وَ سْئَلْ مَنْ أَرْسَلْنٰا مِنْ قَبْلِكَ مِنْ رُسُلِنٰا و قوله تعالى وَ قِفُوهُمْ إِنَّهُمْ مَسْؤُلُونَ

چه در آيه شريفه اولى حقسبحانه و تعالى مي فرمايد بحضرت سيد رسل صلّى اللّه عليه و آله و سلّم كه سؤال نما از پيغمبران قبل از خود كه بچه مبعوث شدند چنانكه ابراهيم بن محمد حموينى كه از اعيان علماء عامه است بسند خود از ابن مسعود روايتكرده است كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود كه ملكي بنزد من آمد و گفت يا محمد و اسئل من ارسلنا قبلك من رسلنا على ما بعثوا يعنى سؤال كن از پيغمبرانيكه پيش از تو فرستاديم از اينكه ايشانرا بر چه چيز فرستاديم انبيا گفتند بر ولايت تو و ولايت على بن ابى طالب عليه السّلام محدث اصفهانى ابو نعيم در كتاب حلية الاوليا در تفسير مذكوره آورده است كه شبى كه رسولخدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را بمعراج بردند انبيا را نزد آنحضرت حاضر كردند پس حقسبحانه تعالى فرمود يا محمد از ايشان سؤال كن كه خداى تعالى شما را بچه چيز مبعوث گردانيد ايشان گفتند مبعوث شديم بشهادة ان لا اله الا اللّه و اقرار بنبوت تو يا محمد و بولايت على بن ابى طالب عليه السّلام و بروايت ديگر از ابن عباس نقلكرده اند كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود در شبى كه مرا بمعراج بردند با جبرئيل عليه السلام ميرفتيم تا بآسمان چهارم رسيديم خانۀ از ياقوت سرخ در آنجا ديدم جبرئيل گفت يا محمد اينخانه بيت المعمور است كه خداوند آنرا پنجاه هزار سال پيش از خلقت آسمانها و زمينها آفريده يا محمد برخيز و در اينجا نماز كن پس خداوند عالم همه انبيا را در آنجا جمع كرده و جبرئيل آنها را در پشت سر من بازداشت و چون صف ايشان آراسته شد من با ايشان نماز

ص: 288

گذاردم و چون سلام نماز دادم ملكى از جانب پروردگار آمد و گفت يا محمد حقت سلام ميرساند و مى فرمايد از پيغمبران سؤال كن كه بچه چيز مبعوث شديد پيش از من من گفتم ايمعاشر انبياء پروردگار شما را بچه چيز مبعوث گردانيد پيش از من پيغمبران همه گفتند بولايت تو و ولايت علي ابن ابى طالب عليه السلام و اينست كه خداي تعالى مى فرمايد وَ سْئَلْ مَنْ أَرْسَلْنٰا مِنْ قَبْلِكَ مِنْ رُسُلِنٰا و در آيه ثانيه قوله تعالى وَ قِفُوهُمْ إِنَّهُمْ مَسْؤُلُونَ مي فرمايد خداوند عالم در روز قيامت بازداريد خلايق را بدرستيكه ايشان سؤال كرده خواهند شد ابن شيرويه ديلمى در كتاب فردوس از ابو سعيد خدرى روايتكرده كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود كه وَ قِفُوهُمْ إِنَّهُمْ مَسْؤُلُونَ عن ولاية على بن ابى طالب عليه السلام يعني ايشان را نگاهداريد كه سؤال كرده خواهند شد از ولايت علي ابن ابي طالب عليه السلام ابراهيم بن محمد حمويني در كتاب فرآئد السمطين نقل همين روايترا كرده از ابو سعيد خدرى و بروايت ديگر از ابو صادق نقل كرده است كه علي عليه السّلام فرمود كه اصول اسلام سه چيز است و هيچ يك از آنها بدون ديگرى نفع نبخشد نماز و زكوة و تولاى ايشان و نيز ابو الحسن على بن احمد و احدى نقل كرده است حديث «من كنت مولاه فهذا علي مولاه» كه اين همين روايتستكه رسولخدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در حق على ثابت گردانيده است يعنى ولايت او در روز قيامت سؤال از آن خواهد شد ابو نعيم در كتاب حلية الاوليا باسناد خود از شعبى از ابن عباس در تفسير آيه شريفه نقل كرده است كه گفت «مسؤلون عن ولاية على» جبرى در كتاب خود همين حديثرا از ابن عباس نقل كرده است و حاكم ابو القاسم در شواهد التنزيل بسند خود روايت كرده است كه «وَ قِفُوهُمْ إِنَّهُمْ مَسْؤُلُونَ عن ولاية اهل البيت عليهم السلام» و نظيرى همين روايت را بسند خود نقل كرده است و قاضي ابو بكر شيرازى از ابن عباس روايتكرده است كه در قنطره اول از صراط سؤال خواهند كرد از ولايت امير المؤمنين عليه السّلام اينست كه خداى تعالى ميفرمايد وَ قِفُوهُمْ إِنَّهُمْ مَسْؤُلُونَ (و ابن مردويه) در مناقب بسندهاى بسيار از بريده و غير او روايتكرده است كه روزى در خدمت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بوديم فرمودند كه بحق آنخداوندى كه جان من در قبضۀ قدرت اوست كه از جاى حركت نميكند دو پاى بنده در روز قيامت تا آنكه سؤال ميكنند از او از چهار چيز از عمرش كه در چه فانى كرده است و از بدنش كه در چه كهنه كرده است و از مالش كه از كجا كسب كرده و از محبت ما اهل بيت پس دست خود را بر سر على عليه السّلام گذاشت و گفت علامت محبت ما اهل بيت اينست هركه او را دوست دارد ما را دوست داشته است بالجمله پرواضح است كه بعد از اينكه ثابت شد بتصديق علماء و مفسرين عامه كه همه انبياء مبعوث شده باشند بولايت على بن ابيطالب عليه السلام و آنكه اقرار بولايت آنسرور نمايند و آنكه تمام امت در روز قيامت

ص: 289

مسئولون خواهند بود از ولايت على بن ابى طالب عليه السّلام مانند آنكه از صلوة و زكوة مسئولون هستند و آنكه از صراط نخواهند گذشت مگر بولايت آنحضرت پس البته همچو كسي لابد است كه تالى سيد الانبياء صلّى اللّه عليه و آله و سلّم باشد كه تمام خلق از پيغمبران و غير ايشان را چاره نخواهد بود مگر اقرار بنبوت سيد انبياء صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و ولايت و امامت حضرت شاه اولياء على بن ابى طالب عليه السّلام و آنكه امامت و ولايت او من جانب اللّه خواهد بود كه انبياء مبعوث بر آن شدند و امت مكلف باطاعت و انقياد او هستند كه در روز قيامت از آن جواب بايد بگويند ديگر امامت و ولايت و خلافت بلا فصل على بن ابي طالب عليه السّلام معنى ديگري نخواهد داشت مگر آنكه كافه عباد اللّه اعتقاد نمايند باينكه ولى بعد رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله و سلّم كه واجب الاطاعة و لازم الانقياد است همان سرور اوليا و افضل اتقيا خواهد بود لا غير و هذا هو المطلوب

دليل دهم از آيات آيۀ شريفه يٰا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا أَطِيعُوا اَللّٰهَ وَ أَطِيعُوا اَلرَّسُولَ وَ أُولِي اَلْأَمْرِ مِنْكُمْ

اين آيۀ شريفه از جهاتى دلالت دارد بر امامت و خلافت امير المؤمنين علي بن ابى طالب عليه السّلام و اولاد طاهرين او اول آنكه آيه دلالت دارد بر وجوب عصمت اولو الامر چنانكه در مقدمات امامت در باب شرطيت عصمت امام و خليفه گذشت بتصديق امام فخر رازى كه اطاعت اولو الامر مقرون باطاعت خدا و پيغمبر شد و حكم خدا و پيغمبر البته بر صوابست و معقول نخواهد بود كه جايز الخطا مساوى و مقرون شود اطاعت او باطاعت كسيكه معصوم از خطا و زلل است و اينكه جايز الخطا اگر واجب شود اطاعت او هرآينه لازم خواهد آمد امر بضدين و متناقضين چه آنكه در خطاياى جايز الخطا واجب است مخالفت او و وجوب مطابعت او بر سبيل اطلاق منافى و مناقض با وجوب مخالفت او خواهد بود پس لابد است از عصمت آن اولو الامر كه قايم مقام رسول و خليفه او باشد فاذا تعين الامامة و الخلافة لامير المؤمنين على بن ابى طالب عليه السّلام و هو المطلوب دويم آنكه مراد باولو الامر در آيه امير المؤمنين و اولاد طاهرين اويند و مجاهد در تفسير خود نقل كرده است كه اين آيه در خصوص على بن ابى طالب عليه السلام نازل شد در هنگاميكه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم او را در مدينه خليفه خود گردانيد و فلكى در تفسير خود آورده است كه اين آيه در شان على بن ابى طالب عليه السلام نازلشد در هنگاميكه ابو برده از على عليه السّلام شكايتكرد و ابراهيم بن محمد حموينى گفته است كه اين آيه در شان على بن ابيطالب عليه السّلام نازلشد و ابو الفتوح در تفسير خود از جابر بن عبد اللّه نقلكرده كه از رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم پرسيدم كه من خدا و رسول او را ميدانم و ميشناسم اما اولو الامر را نميدانم فرمود يا جابر «هم خلفائى و ائمة المسلمين اولهم على بن ابي طالب ثم من بعده الحسن» تا آنكه بيان فرمود ائمه از ذريه حسين سلام اللّه عليهم اجمعين تا آخر ايشانرا و از رساله حدائق اليقين نيز از جابر همين حديث را نقل نمود

ص: 290

و عيسى بن يوسف همداني از سليم بن قيس روايتكرده كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بامير المؤمنين در بيان مراد بآيه شريفه كه مراد باولى الامر چه كسانند فرمود «يا على انت اولهم» سيم آنكه مستفاد از آيه شريفه از مقرون ساختن اطاعت اولى الامر باطاعة الرسول كه مقرون باطاعت خداوند است آنكه اولى الامر فوق جميع خلايقند بعد رسول اللّه و الا مقرون نميشود اطاعت او با اطاعت خدا و رسول او چنانكه رسول هم فوق خلايق بود لهذا مقرون شد اطاعت او با اطاعت خداوند و بعد از وضوح اينمطلب ميگوئيم فوق همه خلايق بنص اللّه و رسوله امير المؤمنين على ابن ابى طالب و اهلبيت طاهرين او سلام اللّه عليهم اجمعين ميباشند و از متفق عليه بين تمام امت است «جلالة قدرهم و علو رتبتهم بحيث لا يمكن ان يقاس بهم احد غيرهم» پس دلالت آيه شريفه بر امامت و خلافت امير المؤمنين و آل طاهرين او از جهات عديده در كمال ظهور و وضوح است و هو المطلوب

دليل يازدهم از آيات آيه مباهله من قوله تعالى فَقُلْ تَعٰالَوْا نَدْعُ أَبْنٰاءَنٰا وَ أَبْنٰاءَكُمْ وَ نِسٰاءَنٰا وَ نِسٰاءَكُمْ وَ أَنْفُسَنٰا وَ أَنْفُسَكُمْ ثُمَّ نَبْتَهِلْ (الخ)

اصل شان نزول آيه شريفه در باب اهل بيت عصمت و طهارت و قصۀ مباهله رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بانصارى از قضاياى مسلمه و معروفه بين خاصه و عامه و اجماع مفسرين از عامه و خاصه است بر اينكه مراد بابنآئنا حسن و حسين ميباشند و مراد بنسائنا حضرت فاطمه زهرا سلام اللّه عليها و مراد بانفسنا علي بن ابي طالب عليه السّلام است و احدي از مسلمين را از خواص و عوام شبهۀ نيست در نزول آيه شريفه در شأن رسول خدا و على و فاطمه و حسن و حسين عليهم السلام و هريك از علماء و مفسرين عامه و روات ايشان اين قصه را بروايات عديده و اسانيد كثيره روايتكرده اند چون ثعلبى و ابن مغازلى شافعى و اخطب خوارزمى و مالكى در فصول المهمه و ابن ابى الحديد و صاحب كشاف و در كتاب صحاح خودشان چون صحيح مسلم و صحيح ترمذى و غير آن و محمد بن ابراهيم حموينى و ابو نعيم حافظ و امام فخر رازى و غير ايشان كه از جمله از آن روايات در باب مقدمات امامت گذشت كه محتاج باعاده و تطويل كلام نيست در ذكر آن اسناد و تعداد آن روايات پس بهتر صرف عنان كلام است باستدلال بآيه شريفه امام فخر رازى گفته است در اين آيه شريفه از براى شيعه است كه استدلال نمايد باين آيه بر افضليت امير المؤمنين بر جميع انبياء از اولو العزم و غير ايشان چه آنكه خداوند تعبير فرموده است از على بن ابى طالب عليه السّلام كه او نفس پيغمبر است و از واضحات آنكه اتحاد دو شخص در ذات غير معقول خواهد بود پس لابد بايد مراد باو اتحاد در مماثلة و مشابهة تامه در صفات و كمالات نفسانيه باشد از علم و عصمت و طهارت و رحمت و عفت و كرم و شجاعت و زهد و عبادت و امثال آن از صفات كمالات حضرت اقدس نبوى صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و اشكالى نخواهد بود كه از جملۀ صفات رسول خدا افضليت آنسرور انبياست

ص: 291

بر جميع انبياء و رسل و حضرت امير المؤمنين عليه السّلام بعد از اينكه بنص آيه شريفه بمنزله نفس رسول خدا باشد پس بايد او هم مانند رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم افضل از ساير انبياء و رسل باشد و نيشابوري در تفسير خود گفته است كه «لا يزال يمكن للرافضة ان يستدلوا بافضلية علي رضى اللّه عنه على الانبيآء بل على اولي العزم لان النبى صلّى اللّه عليه و آله و سلّم افضل و اكمل من الانبياء و قد سماه تعالى نفس النبى و لا نعنى لهذه التسمية الا المشابهة و المماثلة التامة فاذا يكون افضل و اكمل من الانبيآء» انتهى كلامه و بعد از معلوميت جمله از اينكلمات مى گوئيم كه از جمله صفات رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم عصمت و طهارتست پس بايد علي بن ابي طالب عليه السّلام نيز معصوم از هر زلل و خلل و خطا باشد چنانكه در باب عصمت امام و خليفه سبق ذكر يافت و از جمله صفات رسولخدا صلى اللّه عليه و آله بنص آيه شريفه اَلنَّبِيُّ أَوْلىٰ بِالْمُؤْمِنِينَ مِنْ أَنْفُسِهِمْ آنكه آنسرور انبيا اولي بتصرف در جميع امور دين و دنياى كافه انام است پس بايد بمقتضاى آيه شريفۀ مباهله كه علي بن ابى طالب عليه السّلام بمنزله نفس رسولخداست اولى بتصرف در جميع امور امت باشد در دين و دنيا و آخرت ايشان و از جمله صفات سيد انبيا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آنكه آنسرور داراي مرتبه جليله امامت و نبوت هردو بود بنص آيۀ شريفة إِنِّي جٰاعِلُكَ لِلنّٰاسِ إِمٰاماً قٰالَ وَ مِنْ ذُرِّيَّتِي قٰالَ لاٰ يَنٰالُ عَهْدِي اَلظّٰالِمِينَ چه آنكه آنسرور در قوت حضرت ابراهيم خليل عليه السلام بود چنانكه ابو الحسن فقيه ابن مغازلى شافعى بسند خود از عبد اللّه بن مسعود روايتكرده است كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود منم دعا كرده پدرم ابراهيم عرضكردم يا رسول اللّه چگونه دعا كرده اوئي فرمود كه حقسبحانه و تعالى بسوى حضرت ابراهيم عليه السلام وحى فرستاد كه إِنِّي جٰاعِلُكَ لِلنّٰاسِ إِمٰاماً ابراهيم از اين وحى شاد شد و خواست كه اين امامت از فرزندان او بيرون نرود عرض كرد از ذريه من مثل من امام قرارده پس خداى تعالى وحى كرد كه اى ابراهيم من با تو عهدي نمي كنم كه بآن وفا ننمايم عرض كرد پروردگارا كدام است آن عهديكه بآن وفا نمى كنى فرمود ستمكاران از ذريۀ ترا امام نمى گردانم ابراهيم عرضكرد پروردگارا كدامست آن ظالمى كه عهد امامت باو نمي رسد فرمود كسى كه سجده كند بتي را او را هرگز امام نمي گردانم پس عرضكرد وَ اُجْنُبْنِي وَ بَنِيَّ أَنْ نَعْبُدَ اَلْأَصْنٰامَ رَبِّ إِنَّهُنَّ أَضْلَلْنَ كَثِيراً مِنَ اَلنّٰاسِ رسولخدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود پس منتهى شد دعوت امامت بسوى من و برادرم علي كه من و او هرگز ستايش بت نكرديم يعني اگر لمحه پرستش بت ما را دريافتى هرآينه شايسته نبوت و ما امت نبوديم پس مرا پيغمبر كرد و على را وصى من گردانيد بالجمله حضرت سيد رسل بحكم عقل و نقل داراى مرتبتين و جامع خصلتين نبوت و امامت بود اما نقلا پس بجهة آيۀ شريفۀ إِنِّي جٰاعِلُكَ لِلنّٰاسِ إِمٰاماً همين حديث مذكور و اما عقلا پس بجهة آنكه اگر حضرت

ص: 292

رسول داراى مرتبه امامت نباشد هرآينه لازم خواهد آمد خلف وعده الهى در حق حضرت خليل كه اعطاى مرتبه جليله امامت فرمايد بذريۀ او و كيف كان ثابت خواهد بود مرتبه جليله امامت از براى رسولخدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم پس بمقتضاى آيه شريفه مباهله كه على بن ابى طالب عليه السلام بمنزلۀ نفس رسولخدا است آنكه امامت و خلافت و ولايت حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم منتهى شود بعلى بن ابى طالب عليه السلام و او قايم مقام حضرت سيد رسل باشد لا غير و هو المطلوب

دليل دوازدهم از آيات آيه شريفه اَلْيَوْمَ أَكْمَلْتُ لَكُمْ دِينَكُمْ وَ أَتْمَمْتُ عَلَيْكُمْ نِعْمَتِي وَ رَضِيتُ لَكُمُ اَلْإِسْلاٰمَ دِيناً و آيه شريفه يٰا أَيُّهَا اَلرَّسُولُ بَلِّغْ مٰا أُنْزِلَ إِلَيْكَ مِنْ رَبِّكَ وَ إِنْ لَمْ تَفْعَلْ فَمٰا بَلَّغْتَ رِسٰالَتَهُ وَ اَللّٰهُ يَعْصِمُكَ مِنَ اَلنّٰاسِ

اشاره

تنقيح مرام در ايندو آيۀ شريفه در چند مقاله است

مقاله اولى در شأن نزول دو آيه

ثعلبى كه امام مفسرين علماء عامه است گفته كه اين آيه بلفظ فى على نازلشد و آنرا از جعفر بن محمد عليهما السلام روايتكرده است و چون آيه نازلشد رسولخدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم دست على ابن ابى طالب عليه السلام را گرفته فرمود «من كنت مولاه فهذا على مولاه» و اين روايترا در تفسير آيه بسه سند از امام محمد باقر و امام جعفر صادق عليه السلام و ابن عباس نقلكرده است محمد بن ابراهيم حمويني در كتاب فرائد السمطين از ابو هريره نقلكرده است كه چون رسولخدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم از معراج مراجعت نمود اين آيه بدين نهج بر او نازلشد يٰا أَيُّهَا اَلرَّسُولُ بَلِّغْ مٰا أُنْزِلَ إِلَيْكَ مِنْ رَبِّكَ وَ إِنْ لَمْ تَفْعَلْ فَمٰا بَلَّغْتَ رِسٰالَتَهُ صاحب كتاب مناقب الفاخره از ابو اسحق روايتكرده است كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم از حجة الوداع مراجعت كرد در زميني كه آنرا صوجان ميگفتند فرودآمد در آنجا اين آيه نازلشد يٰا أَيُّهَا اَلرَّسُولُ بَلِّغْ مٰا أُنْزِلَ إِلَيْكَ مِنْ رَبِّكَ وَ إِنْ لَمْ تَفْعَلْ فَمٰا بَلَّغْتَ رِسٰالَتَهُ وَ اَللّٰهُ يَعْصِمُكَ مِنَ اَلنّٰاسِ و چون وعده وَ اَللّٰهُ يَعْصِمُكَ مِنَ اَلنّٰاسِ بآنحضرت رسيد خاطر مبارك حضرت سيد رسل صلّى اللّه عليه و آله و سلّم از دغدغه منافقان و انديشه بدگويان جمع شد امر فرمود تا همراهان همه جمع آيند پس فرمود ايها الناس از شما كيست كه اولي بتصرف باشد از خود شما در امور شما همگى بآواز بلند گفتند خدا و رسولخدا پس آنحضرت دست على را گرفته و فرمود «من كنت مولاه فعلى مولاه اللهم وال من والاه و عاد من عاداه و انصر من نصره و اخذل من خذله فانه منى و انا منه و هو منى بمنزلة هرون من موسي الا انه لا نبى بعدى» و اين آخر فريضۀ بود كه حقتعالى بر امت محمد واجب گردانيد پس چون رسولخدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم تبليغ ولايت كرد اين آيه نازلشد اَلْيَوْمَ أَكْمَلْتُ لَكُمْ دِينَكُمْ وَ أَتْمَمْتُ عَلَيْكُمْ نِعْمَتِي وَ رَضِيتُ لَكُمُ اَلْإِسْلاٰمَ دِيناً حافظ ابو نعيم در كتاب خود كه موسوم بنزول القرآنست بسند خود از ابى رافع روايت كرده است كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود اى رافع پس از من قومى هستند كه با على عليه السلام جنك خواهند كرد و واجبست بر مردم كه با

ص: 293

ايشان جهاد كنند و هركرا استطاعت جهاد با دست نباشد با زبان و هركرا قدرت جهاد با زبان نيست در دل با ايشان جهاد كند ديگر چيزى بر او نيست خداى تعالى مى فرمايد يٰا أَيُّهَا اَلرَّسُولُ بَلِّغْ مٰا أُنْزِلَ إِلَيْكَ مِنْ رَبِّكَ و نيز ابو نعيم بسند ديگر از عطيه روايتكرده است كه آيۀ يٰا أَيُّهَا اَلرَّسُولُ بَلِّغْ مٰا أُنْزِلَ إِلَيْكَ مِنْ رَبِّكَ بر رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در خصوص علي عليه السلام نازلشد و حقتعالى پس از امر به تبليغ ولايت مى فرمايد اَلْيَوْمَ أَكْمَلْتُ لَكُمْ دِينَكُمْ وَ أَتْمَمْتُ عَلَيْكُمْ نِعْمَتِي وَ رَضِيتُ لَكُمُ اَلْإِسْلاٰمَ دِيناً مالكي در فصول المهمه از ابو سعيد خدرى روايت كرده است كه آيه يٰا أَيُّهَا اَلرَّسُولُ بَلِّغْ مٰا أُنْزِلَ إِلَيْكَ مِنْ رَبِّكَ بر رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در خصوص على عليه السلام نازلشد و خداى تعالى پس از تبليغ امر ولايت مي فرمايد اَلْيَوْمَ أَكْمَلْتُ لَكُمْ دِينَكُمْ وَ أَتْمَمْتُ عَلَيْكُمْ نِعْمَتِي وَ رَضِيتُ لَكُمُ اَلْإِسْلاٰمَ دِيناً صدر الائمة اخطب خوارزمي بسند خود از ابو هريره روايت كرده است كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم مردم را در غدير خم خواند در روز پنجشنبه و امر فرمود تا زير درختانرا از خار و خاشاك پاك كردند و مردم را بولايت على عليه السلام دعوت فرمود و دست او را گرفته بلند كرد چنانكه مردم سفيدى زير بغل او را مشاهده كردند و مردم از آن مكان متفرق نشدند تا آيۀ اَلْيَوْمَ أَكْمَلْتُ لَكُمْ دِينَكُمْ وَ أَتْمَمْتُ عَلَيْكُمْ نِعْمَتِي وَ رَضِيتُ لَكُمُ اَلْإِسْلاٰمَ دِيناً بر رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم نازلشد رسولخدا فرمودند «اللّه اكبر على كمال الدين و تمام النعمة و رضا الرب برسالتى و الولاية لعلى عليه السلام» و در روايت ديگر از محمد بن ابراهيم حموينى از ابو سعيد خدرى همين حديث را نقل نموده است تا آنكه گفته است كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود «اللّه اكبر على اكمال الدين و اتمام النعمة و رضى الرب برسالتى و الولاية لعلى بعدى» حاكم ابو القاسم حسكاني در كتاب شواهد التنزيل و بسند خود از ابى صالح و ابن عباس روايتكرده كه اين آيه در حق علي عليه السّلام نازلشد پس رسولخدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم دست او را گرفت و فرمود «من كنت موليه فعلى مولاه» و ابو بكر جرجانى بسند خود از ابو سعيد خدرى روايتكرده كه چون آيه اَلْيَوْمَ أَكْمَلْتُ لَكُمْ دِينَكُمْ وَ أَتْمَمْتُ عَلَيْكُمْ نِعْمَتِي وَ رَضِيتُ لَكُمُ اَلْإِسْلاٰمَ دِيناً نازلشد رسولخدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود «اللّه اكبر على اكمال الدين و اتمام النعمة و رضى الرب برسالتى و ولاية على بن ابيطالب عليه السّلام من بعدى و قال من كنت موليه فعلي مولاه» و اين روايت را بدون تغيير ابو عبيد اللّه شيرازى از ابو سعيد خدرى نقل كرده است ابو احمد مهدى ابن نذار و ابى احمد بصرى بسند خود روايتكردند از ابى هرون و ابو سعيد خدرى كه چون آيه اَلْيَوْمَ أَكْمَلْتُ لَكُمْ دِينَكُمْ وَ أَتْمَمْتُ عَلَيْكُمْ نِعْمَتِي وَ رَضِيتُ لَكُمُ اَلْإِسْلاٰمَ دِيناً نازلشد رسولخدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود «اللّه اكبر على اكمال الدين و اتمام النعمة و رضى الرب برسالتى و ولاية علي بن ابي طالب من بعدى» و مسعود ابن ناصر سيستانى در كتاب درايت روايتكرده است از ابن عباس كه در جحفه جبرئيل عليه السلام نازلشد

ص: 294

رسولخدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود آيا من اولي نيستم بمؤمنان از جانهاي ايشان گفتند بلى يا رسول اللّه پس فرمودند هركه من مولاى اويم علي مولاي اوست چون بار كردند جبرئيل نازلشد و اين آيه را آورد كه يٰا أَيُّهَا اَلرَّسُولُ بَلِّغْ مٰا أُنْزِلَ إِلَيْكَ مِنْ رَبِّكَ و ابن عبد اثير در كتاب استيعاب از بريده و ابو هريره و جابر و برآء بن عازب و زيد بن ارقم روايتكرده است كه نازلشد بر رسولخدا در شان على عليه السلام يٰا أَيُّهَا اَلرَّسُولُ بَلِّغْ مٰا أُنْزِلَ إِلَيْكَ و صاحب كتاب مشكوة از صحيح ترمذى روايتكرده است از زيد بن ارقم كه آيه يٰا أَيُّهَا اَلرَّسُولُ بَلِّغْ مٰا أُنْزِلَ إِلَيْكَ در شان على بن ابي طالب عليه السلام نازلشد و سيوطى در در منثور و ابن مردويه و ابن عساكر از ابو سعيد خدرى و ابو هريره نقل نموده اند كه چون روز غدير خم شد كه هجدهم ذى الحجه است رسولخدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود «من كنت مولاه فعلى موليه» بعد از آن آيه يٰا أَيُّهَا اَلرَّسُولُ بَلِّغْ مٰا أُنْزِلَ إِلَيْكَ مِنْ رَبِّكَ نازلشد

مقاله ثانيه در نقل حديث حذيفه بسند و روايات علماء و مورخين عامه

چون محمد بن جرير طبرى و ابي القاسم حسكاني و ابن عقده حافظ در كتاب ولايت و مؤلف كتاب النثر و الطي كه از كتب معتبرۀ مخالفانست روايتكرده اند از حذيفه ابن اليمان كه گفت حقتعالى فرستاد بر پيغمبرش اين آيه را كه اَلنَّبِيُّ أَوْلىٰ بِالْمُؤْمِنِينَ مِنْ أَنْفُسِهِمْ وَ أَزْوٰاجُهُ أُمَّهٰاتُهُمْ وَ أُولُوا اَلْأَرْحٰامِ بَعْضُهُمْ أَوْلىٰ بِبَعْضٍ فِي كِتٰابِ اَللّٰهِ مِنَ اَلْمُؤْمِنِينَ وَ اَلْمُهٰاجِرِينَ يعنى پيغمبر اولى است بمؤمنين از جانهاى ايشان و زنهاى او مادرهاى ايشانست و خويشان رحمي بعضى از ايشان اولى هستند ببعضى در كتاب خدا از مؤمنين و مهاجرين پس صحابه گفتند چيست آن ولايتى كه شما بآن احقيد از ما بجانهاى ما فرمود شنيدن و اطاعت كردنست در آنچه بخواهيد و نخواهيد ما گفتيم شنيديم و اطاعت كرديم پس حقتعالى اين آيه را فرستاد كه وَ اُذْكُرُوا نِعْمَةَ اَللّٰهِ عَلَيْكُمْ وَ مِيثٰاقَهُ اَلَّذِي وٰاثَقَكُمْ بِهِ إِذْ قُلْتُمْ سَمِعْنٰا وَ أَطَعْنٰا يعنى ياد كنيد نعمت خدا را بر شما و پيمانهائى كه محكم كرديم بر شما وقتيكه گفتيد شنيديم و اطاعت كرديم و اينها در مدينه بود پس بيرون رفتيم بسوى مكه در خدمت حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم براى حجة الوداع پس جبرئيل عليه السّلام نازل شد و گفت پروردگارت سلام ميرساند كه على عليه السلام را نصب كن كه هادى مردم و پيشواى ايشان باشد حضرت آنقدر گريست كه ريش مباركش تر شد و گفت يا جبرئيل قوم من عهد ايشان بجاهليت و كفر نزديك است و بضرب شمشير خواهى و نخواهى ايشانرا باين دين درآوردم تا اطاعت من كردند پس حال ايشان چگونه خواهد بود اگر ديگرى را بر ايشان مسلط گردانم پس جبرئيل بالا رفت و پيش از حج وداع حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم على عليه السلام را بيمن فرستاده بود در مكه بآنحضرت ملحق گرديد روزى على عليه السلام در نزديك كعبه نماز ميكرد چون بركوع رفت سائلي سؤال كرد حضرت در ركوع انگشتر خود را باو داد پس آيه إِنَّمٰا وَلِيُّكُمُ اَللّٰهُ نازلشد چنانكه در

ص: 295

سياق آيات گذشت پس حضرت رسول اللّه اكبر گفت و آيه را بر ما خواند پس فرمود برخيزيد تا به بينيم اين صفاتيكه خداوند فرموده است در كه ظاهر شده است پس حضرت رسول داخل در مسجد شد وسائل از مسجد بيرون ميرفت پرسيد از كجا ميآئى گفت از نزد اين مرديكه نماز ميكند و اين انگشتر را در ركوع بمن داد پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم اللّه اكبر گفت و بجانب حضرت امير عليه السّلام روانه شد و باو گفت امروز چه كاركردۀ على عليه السّلام تصدق انگشتر را ذكر كرد حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم مرتبه سيم اللّه اكبر گفت پس منافقين بيكديگر نظر كردند و گفتند دل ما تاب آن نميآورد كه او بر ما مسلط شود ميرويم و سؤال ميكنيم كه او را بديگرى بدل كند چون اين سخن را بآنحضرت اظهار كردند حق تعالى اين آيه را فرستاد كه قُلْ مٰا يَكُونُ لِي أَنْ أُبَدِّلَهُ مِنْ تِلْقٰاءِ نَفْسِي و مضمون اين آيه بنابراين تفسير آنست كه چون بر ايشان خوانده شود آيات واضحات ما گويند آنها كه اعتقاد بقيامت ندارند بياور قرآنى غير اين قرآن يا بدل كن ذكر على را بگو يا محمد نميتواند بود از براى من آنكه بدل كنم آنرا از پيش خود متابعت نميكنم مگر آنچه را كه وحى آمده است بسوى من بدرستيكه من ميترسم اگر معصيت كنم پروردگار خود را از عذاب روز بزرك پس جبرئيل گفت يا رسول اللّه تمام كن امر خلافت على عليه السّلام را فرمود ايحبيب من جبرئيل شنيدى تدبيرهاى منافقين را در اين باب پس جبرئيل عروج كرد و بروايت ديگر حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در منى بر منبر برآمد و گفت ايها الناس من بعد از خود دو چيز در ميان شما ميگذارم كه اگر متابعت آنها كنيد هرگز گمراه نميشويد كتاب خدا و عترت من كه اهل بيت منند و بدرستيكه خداوند لطيف مرا خبر داد كه اينها از هم جدا نميشوند تا در حوض كوثر بر من وارد شوند مانند اين دو انگشت من و دو سبابه خود را بهمه چسبانيد يعنى هركه چنك در اينها زند نجات مييابد و هركه مخالفت اينها كند هلاك ميشود ايها الناس آيا تبليغ رسالت خدا كردم گفتند بلى حضرت فرمود خداوندا گواه باش چون آخر ايام تشريق كه سيزدهم ذى الحجه باشد حقتعالى سورۀ مباركه إِذٰا جٰاءَ نَصْرُ اَللّٰهِ را فرستاد حضرت فرمود اين خبر مرك من است كه بمن دادند چون دلالت ميكند بر اينكه كار دين را تمام كرده ام بايد متوجه عالم قدس گردم پس در منى داخل مسجد خيف شد و فرمود كه ندا كنند تا مردم حاضر شوند چون جمع شدند حضرت خطبه خواند و پس از حمد و ثناى الهى فرمود ايها الناس من در ميان شما دو چيز سنگين بزرك ميگذارم يكى كتاب خداست و آن بزرگتر است كه يك طرف آن بدست خداست و طرف ديگر بدست شما پس چنك زنيد در آن و كوچكتر عترت من كه اهلبيت من است بدرستى و تحقيق كه خبر داد مرا خداوند صاحب لطف دانا كه اينها از يكديگر جدا نميشوند تا در حوض كوثر به نزد

ص: 296

من آيند مانند اين دو انگشت من و جمع كرد ميان دو انگشت شهادت خود و نميگويم مانند اين دو تا كه يكى بر ديگرى زياده باشد پس گروهى از منافقان جمع شدند و گفتند محمد ميخواهد امامت را در اهل بيت خود قرار دهد پس چهار نفر از ايشان از ميان مردم بيرون رفتند و داخل كعبه شدند و نامه در ميان خود نوشتند و با يكديگر عهد كردند كه اگر محمد بميرد يا كشته شود نگذارند كه خلافت باهل بيت او برسد پس حقتعالى اين آياترا فرستاد كه أَمْ أَبْرَمُوا أَمْراً فَإِنّٰا مُبْرِمُونَ أَمْ يَحْسَبُونَ أَنّٰا لاٰ نَسْمَعُ سِرَّهُمْ وَ نَجْوٰاهُمْ بَلىٰ وَ رُسُلُنٰا لَدَيْهِمْ يَكْتُبُونَ يعنى آيا محكم كردند امريرا پس ما نيز كار خود را محكم ميكنيم بلكه گمان ميكنند كه ما نميشنويم سر و نجوى ايشان را بلكه ميشنويم و رسولان ما از ملئكه نزد ايشانند و مينويسند حرفها و كلمات ايشانرا حذيفه گفت پس رخصت داد رسولخدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم مردمرا كه بار كنند و متوجه مدينه شوند چون بضجنان رسيدند حقتعالى امر كرد حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را كه امامت على عليه السّلام را علانيه بمردم بگويد پس در جحفه فرودآمدند و چون مردم بمكانهاى خود قرار گرفتند جبرئيل عليه السّلام نازلشد و گفت امامت على عليه السّلام را ظاهر گردان حضرت فرمود پروردگارا بدرستيكه قوم من نومسلمانند اگر اين امر را ظاهر گردانم خواهند گفت رعايت پسرعمش را نموده و چون بار كردند جبرئيل نازلشد و اين آيه را آورد كه يٰا أَيُّهَا اَلرَّسُولُ بَلِّغْ مٰا أُنْزِلَ إِلَيْكَ مِنْ رَبِّكَ وَ إِنْ لَمْ تَفْعَلْ فَمٰا بَلَّغْتَ رِسٰالَتَهُ وَ اَللّٰهُ يَعْصِمُكَ مِنَ اَلنّٰاسِ حذيفه گفت وقتى اين آيه نازلشد كه بغدير خم رسيده بوديم و هوا بحدي گرم بود كه اگر گوشت بر زمين ميافكندند بريان ميشد پس فرمود تا ندا ندا كنند مردم جمع شوند و مقداد و سلمان و ابا ذر و عمار را امر فرمود تا زير درختان خار را بروبند و سنگها را بر روي يكديگر بگذارند بشكل منبر بر قامت رسول ساختند منبر را و جامه بر رويش افكندند پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بر منبر بالا رفت و خطبۀ طولانى در نهايت فصاحت و بلاغت ادا فرمود تا آنكه فرمود اقرار ميكنم از براى خدا بر نفس خود ببندگي و گواهى ميدهم از براي او بخداوندي و ادا ميكنم آنچه وحى كرده است خداى من بسوى من از ترس آنكه اگر نكنم بلاى عظيمى بر من نازلشود وحي كرده است خداوند بسوى من و من بيان ميكنم از براى شما سبب نزول اين آيه را بدرستيكه جبرئيل مكرر بر من نازلشد و امر كرد مرا از جانب خداوند جليل كه بگويم در حضور مردم و اعلام كنم هر سفيد و سياه را كه على بن ابي طالب برادر من و خليفه من است و امام است بعد از من ايها الناس علم من احاطه كرده است بمنافقاني كه ميگويند بزبانهاى خود آنچه نيست در دلهاى ايشان و اين مطلب را سهل و آسان ميانگارند و در نزد خدا عظيم است و مرا آزار كردند در باب على آزار بسياري يكمرتبه ميگويند او گوش است يعنى هرچه ميگويند او

ص: 297

قبول ميكند بسبب آنكه ميديدند كه على هميشه با من است و من پيوسته متوجه اويم تا آنكه حقتعالى اين آيه را فرستاد وَ مِنْهُمُ اَلَّذِينَ يُؤْذُونَ اَلنَّبِيَّ وَ يَقُولُونَ هُوَ أُذُنٌ قُلْ أُذُنُ خَيْرٍ لَكُمْ يُؤْمِنُ بِاللّٰهِ وَ يُؤْمِنُ لِلْمُؤْمِنِينَ يعنى از جمله منافقان جمعي هستند كه آزار پيغمبر ميكنند و ميگويند او گوش بحرف مردم است بگو يا محمد كه او گوش نيكوئيست از براى شما ايمان ميآورد بمن و ايمان ميآورد از براى مؤمنان يعنى تصديق مؤمنان مينمايد پس حضرت فرمود اگر گويندگان را بخواهم نام ببرم ميتوانم گفت و بدانيد كه حقتعالى نصب كرده است على را از براى شما ولى و صاحب اختيار و اماميكه واجب گرديده است اطاعت او بر مهاجرين و انصار و تابعان و بر صحرانشينان و اهل شهر و بر عجم و عرب و بر آزاد و بنده و كوچك و بزرك و بر سفيد و سياه و بر هركس كه اقرار بيگانگي خدا دارد پس او حكمش بر همه كس رواست و گفتارش نافذ است و امرش جاريست ملعونست هركه مخالفت او كند مرحومست هركه تصديق او كند اى گروه مردم تدبر كنيد در قرآن و بفهميد آيات محكمات آنرا و عمل كنيد بآنها و تتبع ميكنند متشابهات آنرا پس بخدا سوگند كه واضح نميگرداند تفسير قرآنرا مگر على بن ابيطالب عليه السّلام ايگروه مردم بدرستيكه على و طيبين از فرزندان كه از صلب او بهم ميرسند ثقل كوچكتر است و قرآن ثقل بزرگتر است و از هم جدا نميشوند تا در حوض كوثر نزد من آيند و حلال نيست امارت و پادشاهي مؤمنان از براى احدى بعد از من بغير او پس دست بلند كرد و بازوى على عليه السّلام را گرفت و بالا برد و يكدرجه پائين تر از خود بازداشت مسايل بدست راست و فرمود ايها الناس كيست اولى بشما از جانهاى شما اصحاب همه گفتند خدا و رسول او پس فرمود كه هركه من مولاى اويم على مولاى اوست خداوندا دوستى كن با هركه با علي دوستى كند و دشمني كن با آنكه با علي دشمنى كند و يارى كن هركه او را يارى كند و واگذار هركه او را واگذارد بدرستيكه كامل كرد خدا از براى شما دين شما را بولايت و امامت على عليه السّلام و هيچ آيه نازل نشد كه خطاب بمؤمنان كرده باشد مگر آنكه ابتدا باو كرده است و شهادت نداده است در سوره هل اتى مگر از براى او و نفرستاده سورۀ هل اتى را مگر از براى او و ذريه هر پيغمبري از صلب او است و ذريه من از صلب على است و دشمن نميدارد او را مگر شقى بدبخت و دوست نمى دارد او را مگر متقى و پرهيزكار و سوره عصر در شأن او نازلشده است و تفسيرش آنست كه سوگند ياد ميكنم بعصر قيامت كه انسان يعنى دشمنان آل محمد در زيانكارى هستند مگر آنها كه ايمان آورده اند بولايت على و اعمال صالحه كرده اند باعانت و رعايت برادران خود و وصيت كردند يك ديگر را بحفظ دين حق كه ولايت على عليه السّلام و اولاد اوست و وصيت كردند يكديگر را بصبر در فتنه ها و شدتها در غيبت قآئم آل محمد ايگروه مردم ايمان بياوريد بخدا و رسول او و نوريكه خدا فرستاده است و در قرآن ياد كرده است و آن

ص: 298

نور امامتست كه در عليست و در امامان از فرزندان او تا مهدي كه حق خداى تعالى را از مردمان خواهد گرفت ايمعاشر ناس منم رسولخدا بسوى شما و پيش از من پيغمبران گذشته اند و من بر سنت و طريقۀ ايشانم بدرستيكه علي موصوفست بصبر و شكر و بعد از او امامان از صلب او بهم ميرسند اى معاشر ناس گمراه شدند پيش از شما اكثر گذشتگان منم صراط مستقيم و راه راست خدا كه امر كرده است شما را در سوره حمد كه سؤال كنيد از خدا هدايت بسوى آنرا پس بعد از من على و بعد از او فرزندان از صلب او امامند كه هدايت ميكنند مردمرا بسوى حق و راستى بدرستيكه من بيان كردم از براى شما و فهمانيدم حق را بشما و على بعد از من بشما ميفهماند و بعد از اين خطبه دعوت ميكنم شما را كه مصافحه كنيد با من بر بيعت على و اقرار از براى او بامامت و بدانيد كه من بيعت ميگيرم از براى خدا و علي بيعت ميگيرد از براى من و من بيعت ميگيرم از براي او از جانب خدا فَمَنْ نَكَثَ فَإِنَّمٰا يَنْكُثُ عَلىٰ نَفْسِهِ وَ مَنْ أَوْفىٰ بِمٰا عٰاهَدَ عَلَيْهُ اَللّٰهَ فَسَيُؤْتِيهِ أَجْراً عَظِيماً يعني هركه بشكند اين بيعت را پس بر خود شكسته است و ضررش بر او عايد ميگردد و هركه وفا كند بر آنچه خدا عهد كرده است بر آن پس بزودي خدا مزد بزرك باو عطا ميكند ايگروه مردم شما زياده از آنيد كه همه بكف خود با من مصافحه كنيد بتحقيق كه خدا امر كرده است كه از زبانهاى شما اقرار بگيرم كه اعتقاد كرده اند بامامت على بن ابيطالب عليه السّلام و امامان كه بعد از او ميآيند كه از نسل اويند چنانكه گفتم كه ذريه من از صلب او بهم ميرسند پس حاضران بغايبان برسانند و بگوئيد كه ما شنيديم و اطاعت كرديم و راضى هستيم بآنچه رسانيدى بما از جانب خدا بيعت ميكنيم با تو بر اين امر دلها و دستهاى ما بر اين عقيده زندگانى ميكنيم و بر اين اعتقاد ميميريم و بر اين حال در قيامت مبعوث ميشويم و تغيير و تبديل نميكنيم و شك و ريبى نداريم داديم بخدا و بتو و بعلى و بحسن و حسين و بامامها كه ياد كرديم و هر عهد و پيمانيكه گفتي از دلهاي خود و زبانهاى خود و بدل اين پيمان و اعتقاد امر ديگر طلب نميكنيم و آنچه فرمودى خواهيم رسانيدن بهر كه به بينيم پس مردم از همه طرف صدا بلند كردند كه بلى بلي شنيديم و اطاعت كرديم امر خدا و رسول او را و ايمان آورديم بآن بدلهاى خود پس هجوم آوردند خلق بر حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و حضرت امير المؤمنين صلوات اللّه عليه و دست گشودند به بيعت كردن تا آنكه نماز ظهر و عصر را در يكوقت بجا آورد و باقي روز مشغول ببيعت بودند و نماز شام و خفتن را نيز در يكوقت ادا كردند از كثرت اشتغال به بيعت و تنگي وقت و اين حديث حذيفه كه جماعتي از علما و روات و مورخين عامه كه در ابتدآء حديث اشاره بآن شد مختصريست از خطبۀ مفصله كه رسولخدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بيان فرمودند و علماي اماميه و جماعتى از عامه از حضرت امام محمد باقر عليه السلام نقل نمودند و تفصيل آن خطبه را

ص: 299

انشآء اللّه در آخر مقالات نقل خواهيم نمود فلينتظر

مقالۀ ثالثه در بيان نقل كلمات علماء عامه و روات ايشان

كه در اكثر كتب خودشان بر سبيل اجمال آنچه مسلم داشته نقل نموده اند و مقصود از نقل كلمات ايشان آنستكه حقير آنرا در كتب امامت از طرفين چون بسيار متفرق و متشتت ملاحظه نمودم لهذا بنا را بر جمع كلمات همه ايشان بقدر وسع گذاشتم كه موجب بصيرت تام و تمام باشد از براى ناظر در كلام و حجت بالغه باشد بر خصوم و معاندين كه منكرند امامت و ولايت و خلافت بلا فصل مولانا امير المؤمنين علي بن ابيطالب عليه السلام را و نبايد كه ناظر در كلام ملول شود بطول صحبت و كلام در نقل كلمات ايشان و جمع و ضبط آن چه آنكه در آن فوايد بسيار از نقل نفس كلمات ايشان و قراين و خصوصيات و مزاياى بى شماريست كه از براي اهل نظر موجب بصيرة و تذكار و از براى مؤمنان اطمينان خاطر و رستگار و بر معاندين الزام و حجت است و فضل در اين مقام همان كمال تتبع و ضبط كلماتست با آنكه مستفاد خواهد بود از آن فوايد و نكات بسياريكه اشاره بآن در مقالات آتيه خواهد شد چون اين امر بر تو محقق شد فنقول مستعينا باللّه و متمسكا بحبل وليه عجل اللّه فرجه آنكه علماء و روات عامه مضمون حديث غدير خم را با آنكه در اختصار آن كوشيده اند و ممكن ايشان نبود كه آنچه نقل ميشود انكار نمايند بدين نحو نقل نموده اند ثعلبي كه از عظام علماء و قدمآء مفسرين ايشانست در تفسير آيۀ سَأَلَ سٰائِلٌ بِعَذٰابٍ وٰاقِعٍ روايت نمود كه پرسيدند از سفيان بن عيينه كه سئل سائل در حق كى نازلشد او قسم ياد كرد كه بتحقيق كه سؤال كردى از من مسئله را كه سؤال نكرده بود پيش از تو از من احدي و روايت كرد كه چون رسولخدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در غدير خم مردمانرا جمع كرد و گرفت دست علي عليه السّلام را و گفت «من كنت مولاه فعلي مولاه» پس منتشر شد اين خبر در بلاد چون حارث بن نعمان فهري اين خبر را شنيد بر شتر خود سوار شده بمدينه آمد و از ناقه خود پياده شده بخدمت رسول خدا آمد و آغاز منازعت نمود و گفت ايمحمد ما را بكلفت شهادت امر كردى از تو قبول كرديم و بنماز پنجگانه مأمور كردى پذيرفتيم و امر كردى بروزه يكماهه از تو قبول نموديم و امر كردى ما را بحج اطاعت كرديم و بعد از اين باينها راضي نشدي تا آنكه بلند كردى دستهاى ابن عم خود را و تفضيل دادى او را بر ما و گفتي من كنت مولاه فعلي مولاه آيا اينكار را از پيش خود كردى يا از جانب خداى تعالى پس رسولخدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود قسم بآنخدائى كه نيست خدائي غير او كه اين امر از جانب خدا بود پس حارث پشت گردانيد و متوجه ناقه خود شد و مى گفت خدايا اگر آنچه محمد ميگويد حق است پس بر ما سنك بباران از آسمان يا بفرست بر ما عذابى دردناك هنوز نرسيده بود بناقه اش كه سنگى از آسمان بر سر او خورد كه از مقعدش بيرون آمد پس نازلشد كه سَأَلَ سٰائِلٌ بِعَذٰابٍ وٰاقِعٍ

ص: 300

و نيز ثعلبى در تفسير خود روايتكرد از ابن عباس در آيه يٰا أَيُّهَا اَلرَّسُولُ بَلِّغْ مٰا أُنْزِلَ إِلَيْكَ كه نازلشد در حق علي بن ابي طالب عليه السّلام و مأمور شد پيغمبر كه برساند در حق او پس رسول خدا دست على عليه السّلام را گرفت و گفت «من كنت مولاه فعلي مولاه اللهم وال من والاه و عاد من عاداه» و نيز ثعلبى روايت كرد از برآء ابن عازب كه چون آمديم با رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم از حجة الوداع بغدير خم پس ندا كرد كه الصلوة جامعة» و پاك كرده شد از براي نبى زير درخت پس گرفت دست علي را و گفت «الست اولى بالمؤمنين من انفسهم قالوا بلى يا رسول اللّه» باز فرمود «الست اولى بالمؤمنين من انفسهم» گفتند بلى يا رسول اللّه آنگاه فرمود هذا مولي كل من انا مولاه اللهم وال من والاه و عاد من عاداه» پس ملاقات كرد عمر با علي و گفت «هنيئا لك يا على بن ابيطالب اصبحت مولا كل مؤمن و مؤمنة» و نيز ثعلبي بروايت ديگر از امام محمد باقر عليه السلام روايت كرده است در تفسير آيه يٰا أَيُّهَا اَلرَّسُولُ بَلِّغْ مٰا أُنْزِلَ إِلَيْكَ مِنْ رَبِّكَ فى فضل على بن ابي طالب عليه السلام چون اين آيه نازلشد رسولخدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم دست على را گرفت و گفت «من كنت مولاه فعلي مولاه» و نيز ثعلبي باسناد معتبره خود روايت كرده است كه در روز غدير خم مردم متفرق شدند و دورى از آن حضرت را اختيار كردند حضرت رسول صلى اللّه عليه و آله امير المؤمنين عليه السلام را امر كرد كه ايشانرا جمع كند چون جمع شدند ايستاد و تكيه داد بر دست علي و گفت ايها الناس مكروه من كرديد تخلفي از من كرديد تا آنكه گمان كردم كه هيچ شجرۀ را دشمن نميدارند مانند خويشان من و ليكن على را خدا گردانيده است بمن بمنزلۀ كه من نسبت بخدا دارم و خدا از او راضي است چنانكه من از او راضيم زيرا كه او بر قرب من و محبت من هيچ چيز را اختيار نميكند پس دستهاي على را بلند كرد و فرمود هركه من مولاى اويم علي مولاى او است «اللهم وال من والاه و عاد من عاداه» پس مردم گريه كردند و گفتند يا رسول اللّه ما از تو دور شديم براى آنكه مبادا بر خاطر تو گران باشيم پس پناه ميبريم بخدا از غضب رسول خدا صدر الائمه اخطب خوارزمي موفق ابن احمد در كتاب مناقب بدوازده سند و روايت نقلكرده است حديث غدير خم را اول ارابي طفيل و او از زيد بن ارقم روايت كرده است كه چون رسول خدا صلى اللّه عليه و آله از حجة الوداع مراجعت كرد و رسيد بغدير خم امر كرد تا زير درختانرا پاك كردند بعد از آن فرمود من اجابت دعوت حق خواهم كرد بدرستيكه گذاشته ام در ميان شما دو امر عظيم كه يكي بزرگتر است از ديگرى و آن دو امر يكى كتاب خدا است و ديگرى اهلبيت من پس بدرستيكه اينها از هم جدا نميشوند هرگز تا آنكه وارد شوند بر من در نزد حوض كوثر آنگاه فرمود بدرستيكه خداي عز و جل مولاي من است و مولاى من هر مؤمنم و بعد از آن گرفت دست عليرا و فرمود «من كنت وليه فهذا وليه اللهم وال من والاه و عاد من عاديه»

ص: 301

و ابي طفيل گفت كه من گفتم بزيد بن ارقم كه تو خودت از رسولخدا شنيدي اينرا زيد بن ارقم گفت كه نبود در زير درختها احدى مگر آنكه ديد بچشم خود و شنيد بگوش خود دويم از برآء بن عازب روايتكرد كه در روز غدير خم رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم دست علي عليه السلام را گرفت و فرمود «الست اولى بالمؤمنين من انفسهم قالوا بلى يا رسول اللّه» پس رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم دست على را گرفت و فرمود «من كنت مولاه فعلى مولاه اللهم وال من والاه و عاد من عاداه» پس عمر ملاقات كرد با على و گفت «اصبحت مولا كل مئومن و مؤمنة» سيم از ابي سعيد خدرى روايتكرده است كه پيغمبر روزيكه طلبيد مردم را بغدير خم امر كرد تا پاك كرده شد خاريكه در زير درخت بود و آن روز پنجشنبه بود بعد از آن خواند مردم را بولايت على و گرفت بازوي او را تا آنكه ديدند مردم سفيدى زير بغل مبارك حضرت رسول را و هنوز از هم جدا نشده بودند كه آيه اَلْيَوْمَ أَكْمَلْتُ لَكُمْ دِينَكُمْ نازل شد پس رسول خدا فرمود «اللّه اكبر علي اكمال الدين و اتمام النعمة و رضى الرب برسالتي و الولاية لعلي» بعد از آن گفت «اللهم وال من والاه و عاد من عاداه و انصر من نصره و اخذل من خذله» چهارم از عبد الرحمن بن ابي ليلي و او از پدرش روايتكرده است كه در روز غدير خم رسول خدا مردم را خبر داد كه على عليه السلام مولاى هر مؤمن و مؤمنه است و گفت مر على را كه «انت امام كل مؤمن و مؤمنه و ولى كل مؤمن و مؤمنة بعدي» پنجم بسند خود از ابن عباس نقلنمود كه رسولخدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بعلي عليه السلام فرمود «انت ولي كل مؤمن و مؤمنة» ششم روايتكرده از يعقوب بن اسحق كه عمر بن خطاب اشاره كرد بعلى بن ابي طالب عليه السلام و گفت «هذا مولى كل مؤمن و مؤمنة» هفتم از سعيد بن وهب و عبد خير روايتكرده است كه ما هردو شنيديم از علي بن ابي طالب عليه السلام كه در رحبه مردم را بگواهى طلبيد دربارۀ آنكه آنچه شنيدند از رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در روز غدير پس برخاستند جمعى از اصحاب رسولخدا و شهادت دادند كه ما شنيديم از رسولخدا فرمود «من كنت مولاه فعلى مولاه» هشتم از ابو هريره نقلكرده است كه ثواب روزۀ روز هجدهم ذى الحجة مقابل شصت ماه روزه است آنگاه گفت اين روز روز غدير خم است كه گرفت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم دست علي بن ابي طالب را و فرمود «الست اولى بالمؤمنين من انفسهم قالوا بلى يا رسول اللّه» پس فرمود من كنت موليه فعلي مولاه» آنگاه عمر بن الخطاب گفت «بخ بخ لك يابن ابى طالب اصبحت مولاى و مولى كل مؤمن و مؤمنة» پس حقتعالى اين آيه فرستاد اَلْيَوْمَ أَكْمَلْتُ لَكُمْ دِينَكُمْ نهم از رباعة ابن اياس و او از پدرش روايتكرده كه گفت بوديم ما در جنك جمل با على پس آن حضرت طلحه را طلبيد و فرمود قسم ميدهم تو را بخدا و ترا بگواهى ميطلبم آيا شنيدى از رسول خدا كه ميگفت «من كنت مولاه فعلي مولاه اللهم وال من والاه و عاد من عاداه» طلحه گفت بلي شنيدم

ص: 302

حضرت فرمود پس چرا با من مقاتله ميكنى طلحه گفت بخاطرم نبود دهم روايتكرد از عمرو بن عاص پيش از آنكه مطيع معاويه شود باو نوشت بعد از آنكه در آن نامه خود فضايل بسيارى از على بن ابي طالب عليه السلام مندرج ساخت كه بتحقيق كه رسولخدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در روز غدير خم فرمود در حق على بن ابيطالب «من كنت موليه فعلى موليه اللهم وال من والاه و عاد من عاداه و انصر من نصره و اخذل من خذله» يازدهم از اصبغ نباته روايتكرده است مضمون حديث مذكور را دوازدهم از عامر بن وائله روايتكرده كه در روز شورى حضرت امير المؤمنين عليه السّلام بجهت اتمام حجت يك بيك از فضايل خود را ميشمرد و قسم ميداد حاضرين را و همه اقرار ميكردند تا آنكه فرمود «انشدكم باللّه هل فيكم احد قال رسول اللّه من كنت مولاه فعلى مولاه ليبلغ الشاهد منكم الغائب غيرى قالوا اللهم لا» ابن مغازلى شافعى كه از اكابر فقهاء و محدثين ايشان است بنه سند و روايت نقل كرده است مضمون حديث غدير خم را اول از ربيب زيد بن ارقم روايتكرده است كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم مراجعت نمود از مكه در حجة الوداع تا آنكه فرودآمد در غدير خم و جحفه پس امر كرد تا زير چند درخت را از خار پاك كردند و بعد از آن ندا كرد «الصلوة جامعة» پس رفتيم بسوي رسول خدا در روزيكه بسيار گرم بود و بعضى ردآء خود را بر سر ميانداختيم و بعضى در زير پاهاى خود از شدت گرما تا آنكه رسيديم برسولخدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم پس بجاي آورد نماز ظهر را و بعد از آن بجانب ما متوجه شد و فرمود الحمد للّه و خطبۀ بليغى انشاء فرمود كه مشتمل بود بر مواعظ و نصايح و اخبار از رحلت خود داد و تحريص نمود مردم را بر تمسك بكتاب اللّه و عترت طاهرۀ خويش و نگاهداشتن عزت و حرمت اين هردو و بعد از آن گرفت دست على بن ابيطالب را و بلند كرد و فرمود «من كنت وليه فهذا وليه اللهم وال من والاه و عاد من عاداه» سه مرتبه دويم باسناد خود از ابو هريره روايتكرد كه در هيجدهم ذى الحجه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم دست على بن ابيطالب عليه السّلام را گرفت و گفت «الست اولى بالمؤمنين من انفسهم» گفتند بلى يا رسول اللّه پس فرمود «من كنت مولاه فعلي مولاه» و عمر بن خطاب گفت «بخ بخ لك يابن ابي طالب اصبحت مولاى و مولا كل مومن و مؤمنة» پس حقتعالى اين آيه فرستاد كه اَلْيَوْمَ أَكْمَلْتُ لَكُمْ دِينَكُمْ سيم از زيد بن ارقم روايتكرده است كه گواهى طلبيد علي عليه السّلام مردمرا در مسجد كه هركه شنيده است از رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم كه ميفرمود «من كنت مولاه فعلي مولاه اللهم وال من والاه و عاد من عاداه» برخيزد و بگويد و بودم من از آنانى كه كتمان شهادت كردند پس كور شد چشم من چهارم باسناد خود از جابر بن عبد اللّه انصارى روايتكرده كه گفت بدرستيكه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرودآمد بغدير خم و بلند كرد دستهاى علي را و فرمود (من كنت مولاه فعلي مولاه اللهم وال من والاه و عاد من عاداه) پنجم از عمير بن سعد روايت كرده است كه من

ص: 303

حاضر بودم در واقعه روز غدير پس دوازده مرد كه از آن جمله ابو سعيد خدرى و ابو هريره بودند و شهادت دادند كه شنيديم از رسول خدا كه ميگفت «من كنت مولاه فعلي مولاه اللهم وال من والا و عاد من عاداه» ششم از ابن اوفى روايت كرده است كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم گرفت بازوي على ابن ابى طالب عليه السّلام را و فرمود «ايها الناس الستم تعلمون انى اولى بالمؤمنين من انفسهم» گفتند بلى يا رسول اللّه پس گفت «من كنت مولاه فعلى مولاه هفتم از عبد اللّه بن مسعود روايتكرده است كه گفت نبي صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود «من كنت مولاه فعلى مولاه» هشتم باسناد خود از عمر بن الخطاب روايت كرده است كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم گفت از براى على بن ابي طالب عليه السّلام «من كنت مولاه فعلي مولاه» نهم از رياح ابن حرث روايت كرده است كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم گفت قومي در نزد على بن ابى طالب عليه السّلام حاضر شدند و گفتند السلام عليك يا مولانا حضرت فرمود چگونه من مولاي شما هستم عرض كردند كه ما شنيديم از رسولخدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم كه فرمود در روز غدير خم «من كنت مولاه فعلى مولاه» احمد بن حنبل كه از بزرگان مذهب و رؤساى طريقت عامه است در مسند خود مضمون حديث غدير خم را بده روايت نقل كرده است اول از برآء ابن عازب روايت كرده كه گفت بوديم با رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در سفريكه بغدير خم فرودآمدند و ندا داده شد در ميان ما كه «الصلوة جامعة» و پاك كرده شد از براى رسولخدا زير دو درخت و نماز ظهر را ادا فرموده گرفت دست علي بن ابى طالب عليه السّلام را و فرمود «الستم تعلمون اني اولى بالمؤمنين من انفسهم» در جواب گفتند بلى يا رسول اللّه باز فرمود «الستم تعلمون انى اولى بكل مؤمن و مؤمنة قالوا بلى يا رسول اللّه» پس گرفت دست على را و گفت «فمن كنت مولاه فعلي مولاه اللهم وال من والاه و عاد من عاداه» آنگاه عمر ملاقات نمود على بن ابيطالب را و گفت «هنيئا لك هنيئا لك يابن ابيطالب اصبحت مولا كل مؤمن و مؤمنة» دويم روايت كرد از زيد بن ارقم كه گفت فرود آمديم يا رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بوادى كه آنرا غدير خم ميگفتند آنگاه امر كرد بصلوة پس نمازگذارد و خطبۀ ادا فرمود از براى ما و سايه كرده شد از براى رسول خدا بجامه كه بر درخت انداخته شد پس آن حضرت فرمود «الستم تعلمون الستم تشهدون انى اولى بكل مؤمن من نفسه» گفتند بلى ميدانيم و شهادت ميدهيم آنگاه فرمود «فمن كنت مولاه فعلى مولاه اللهم وال من والاه و عاد من عاداه» سيم روايتكرد از ابى طفيل كه در مسجد كوفه على بن ابيطالب عليه السّلام قسم داد مسلمانان را كه هركس آنچه از رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در روز غدير خم شنيده برخيزد و شهادت دهد پس برخاستند سى نفر از مردميكه در آنجا حاضر بودند و شهادت دادند كه در آنروز رسولخدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم گرفت دست علي بن ابي طالب عليه السّلام را و بمردمان گفت «اتعلمون انى اولى بالمؤمنين من انفسهم قالوا بلى يا

ص: 304

رسول اللّه» آنگاه حضرت فرمود «من كنت مولاه فعلى مولاه» چهارم روايت كرده است از عطيه كه گفت آمدم نزد زيد بن ارقم و باو گفتم كه خال من از تو روايتكرد از براى من حديثى در شان على بن ابى طالب عليه السّلام در روز غدير خم و دوست ميدارم كه از تو بشنوم زيد بن ارقم گفت كه شما جماعت از اهل عراقيد و در شماست آنچه در شماست پس من گفتم كه نيست از من بر تو باكى و ضررى آنگاه گفت بلي بوديم در جحفه و آن موضعيست كه غدير خم در حوالي آنست پس رسول خدا نماز ظهر را گذارد درحاليكه گرفته بود دست عليرا و گفت «ايها الناس ا لستم تعلمون اني اولى بالمؤمنين من انفسهم» گفتند بلي ميدانيم آنگاه حضرت فرمود «فمن كنت مولاه فعلى مولاه پنجم از رياح ابن حرث روايتكرد كه على بن ابى طالب در رحبه بود كه قومى آمدند و باو سلام كردند كه السلام عليك يا مولانا آنحضرت از ايشان سؤال كرد كه چون من مولاى شمايم عرض كردند كه از رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در روز غدير خم شنيديم كه فرمود «من كنت مولاه فعلى مولاه» راوى گفت بعد از آن من پرسيدم كه كيانند اينقوم گفتند ما از انصاريم و در ميان ماست ابو ايوب انصاري ششم از ابو مريم روايت كرد كه پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در روز غدير خم فرمود «من كنت مولاه فعلي مولاه» هفتم روايتكرد از ابو اسحق كه من شنيدم از عمر بن الخطاب حديث غدير خم را كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود «من كنت مولاه فعلى مولاه اللهم وال من والاه و عاد من عاداه و احبب من احبه و ابغض من ابغضه» هشتم روايت كرده است از زازان كه شنيدم على بن ابى طالب عليه السلام در رحبه مردم را قسم داد و گواه طلبيد كه آنچه در روز غدير شنيدند بگويند پس سيزده نفر برخاستند و شهادت دادند كه ما شنيديم از رسولخدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود «من كنت مولاه فعلى مولاه» نهم از سعد بن وقاص روايتكرده كه گفت در على چهار منقبت است تا آنكه سيم آنكه رسولخدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در حق او فرمود «من كنت مولاه فعلى مولاه» دهم ابو ليلى گفت پرسيدم از زيد بن ارقم كه گفت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم «من كنت مولا فعلي مولاه» گفت آرى فرمود آنرا رسولخدا چهار مرتبه و در مشكوة كه يكي از صحاح معتبره ايشانست از براء ابن عازب و زيد بن ارقم روايتكرده است كه گفتند بدرستيكه رسولخدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم چون فرود آمد بغدير خم گرفت دست عليرا و فرمود «ا لستم تعلمون انى اولى بالمؤمنين من انفسهم قالوا بلى» پس فرمود «اللهم من كنت مولاه فعلى مولاه اللهم وال من والاه و عاد من عاداه» پس ملاقات كرد عمر على را و گفت هنيئا لك يابن ابيطالب اصبحت و امسيت مولا كل مؤمن و مؤمنة» و ابى داود سجستانى كه قدوه محدثين و مقبول الرواية ايشانست و در غايت اعتبار است آنچه او نقل مينمايد در نزد علماء عامه در كتاب خود كه مشهور بكتاب سنن مى باشد از زيد بن ارقم و شرحه روايتكرده است كه فرمود رسول خدا «من كنت مولاه فعلي

ص: 305

مولاه» و ترمذى كه از جمله محدثين مسلم و مقبول الرواية در نزد علماء عامه است از شرحه و زيد بن ارقم روايت كرده كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود «من كنت مولاه فعلي مولاه» و در كتاب جمع بين صحاح السته كه مسمى بموطاى مالك ابن انس از صحيح مسلم و صحيح بخارى و صحيح ابى داود سجستاني و صحيح ترمذى و صحيح نسآئي از رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم نقلكرده است كه فرمود «من كنت مولاه» فعلى مولاه و بيهقى كه از اعاظم علما اهل خلافست از برآء بن عازب نقل كرد كه بوديم با رسول خدا در غدير خم و ندا كرده شد در ميان ما كه «الصلوة جامعة» و پاك كرده شد براى آن حضرت زير درخت پس از نماز ظهر دست على عليه السّلام گرفت و گفت «الستم تعلمون انى اولى بالمؤمنين من انفسهم قالوا بلى» پس فرمود «اللهم من كنت مولاه فعلى مولاه اللهم وال من والاه و عاد من عاداه» پس عمر ملاقات نمود على عليه السّلام را و گفت «هنيئا لك هنيئا لك يابن ابيطالب اصبحت مولا كل مؤمن و مؤمنة» و ابن مردويه كه از مشايخ اهل خلافست مضمون حديث غدير خم را بچهار سند و روايت نقل كرده اول از ابو سعيد خدرى نقل كرده كه رسول خدا طلب كرد مردم را در غدير خم و آن روز پنجشنبه بود امر كرد تا پاك كردند پاي درخترا از خار بعد از آن خواند مردم را بعلى پس گرفت بازوى او را و بلند كرد تا آنكه مردم ديدند سفيدى زير بغل آنجنابرا و هنوز از هم جدا نشده بودند كه نازلشد آيۀ اَلْيَوْمَ أَكْمَلْتُ لَكُمْ دِينَكُمْ پس گفت رسولخدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم «اللّه اكبر على اكمال الدين و اتمام النعمة و رضى الرب برسالتى و الولاية لعلى» بعد از آن فرمود «اللهم وال من والاه و عاد من عاداه و انصر من نصره و اخذل من خذله» پس عمر بن الخطاب ملاقات نمود على عليه السلام را و گفت هنيئا لك يا ابن ابى طالب اصبحت و امسيت مولى كل مؤمن و مؤمنة دويم از عبد اللّه بن مسعود روايتكرد كه او گفت ما در عهد حضرت رسول چنين مى خوانديم يٰا أَيُّهَا اَلرَّسُولُ بَلِّغْ مٰا أُنْزِلَ إِلَيْكَ مِنْ رَبِّكَ ان عليا مولى المؤمنين سيم از ابن عباس روايت كرده است كه چون رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم مامور شد بتبليغ فضايل على عليه السّلام و امر شد از جانب خدا كه بگويد دربارۀ او آن چه خدا فرموده است پيغمبر عرض كرد خدايا اين قوم من تازه ايمان آورده اند و ميترسم كه قبول نكنند آنچه درباره على بگويم پس چون برگشت از حجة الوداع و بغدير خم رسيد آيه يٰا أَيُّهَا اَلرَّسُولُ بَلِّغْ مٰا أُنْزِلَ إِلَيْكَ مِنْ رَبِّكَ نازلشد پس گرفت آنحضرت بازوى على را فرمود «ايها الناس ا لست اولى بكم من انفسكم» گفتند بلي يا رسول اللّه آنگاه فرمود «اللهم من كنت مولاه فعلي موليه اللهم وال من والاه و عاد من عاداه و انصر من نصره و اخذل من خذله و احب من احبه و ابغض من ابغضه» چهارم از عامر بن وائله روايت كرد كه در روز شورى حضرت امير المؤمنين بجهة اتمام حجت يكيك از فضايل خود را مى شمرد و قسم مى داد اصحاب را كه غير از من كسى هست در ميان

ص: 306

شما كه صاحب اين فضايل باشد ايشان همه اقرار ميكردند و ميگفتند كه نيست در ميان ما غير از تو صاحب اين فضايل از آنجمله فرمود «أنشدكم باللّه هل فيكم احد قال له رسول اللّه من كنت موليه فعلى موليه ليبلغ الشاهد منكم الغايب غيرى قالوا اللهم لا» ابن صباغ مالكي در كتاب فصول المهمه از زهرى روايت كرده او از احمد ترمذى كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود «ايها الناس ا لا تسمعون الا فان اللّه مولاى و انا اولى بكم من انفسكم الا و من كنت مولاه فعلى مولاه» آنگاه گرفت دست على را و بلند ساخت تا ديدند آنرا قوم پس فرمود «اللهم وال من والاه و عاد من عاداه» و ابو القاسم حسكاني كه از مشاهير و عظام علماء ايشان است از ابي سعيد خدرى روايت كرده كه گفت در وقت نزول آيه اَلْيَوْمَ أَكْمَلْتُ لَكُمْ دِينَكُمْ رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود «اللّه اكبر على اكمال الدين و اتمام النعمة و رضي الرب برسالتى و ولاية على بن ابي طالب» بعد از آن فرمود «من كنت مولاه فعلى مولاه اللهم وال من والاه و عاد من عاداه و انصر من نصره و اخذل من خذله» ابو الفرج اصفهانى در كتاب مرج البحرين از مشايخ خود نقل كرده است كه گرفت رسولخدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم دست على بن ابى طالب عليه السّلام را و گفت «من كنت مولاه و اولى به من نفسه فعلي وليه» و ابي عبد اللّه مرزبانى كه از مشايخ كبار اهل خلافست از ابى سعيد خدري روايتكرده كه در غدير خم رسولخدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم گرفت دست على بن ابى طالب عليه السلام را و فرمود «ايها الناس الست اولى بكم من انفسكم» گفتند بلي يا رسول اللّه بعد از آن فرمود «اللهم من كنت مولاه فعلى مولاه اللهم وال من والاه و عاد من عاداه و انصر من نصره و اخذل من خذله و احب من احبه» امام واحدي كه از مشاهير مشايخ علماء ايشانست در كتاب خود كه مسمي باسباب النزول است از ابو سعيد خدرى روايت كرد كه نازلشد آيه يٰا أَيُّهَا اَلرَّسُولُ بَلِّغْ مٰا أُنْزِلَ إِلَيْكَ مِنْ رَبِّكَ در روز غدير خم در حق علي ابن ابى طالب عليه السّلام حافظ ابو الفتوح عجلي كه از معتمدين ايشانست در كتاب موجز از حذيفة بن اسيد و عامر بن ابى ليلي روايت كرده است حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم از حجة الوداع مراجعت نموده بجحفه رسيد امر كرد تا پاك كردند پاى چند درخت در نزد يكديگر را كه منع كرده بود آنحضرت كه كسى در زير آنها فرود نيايد بعد از آن با مردم نماز گذارد در زير آن درختها و آن روز غدير خم بود و بعد از فراغ از نماز خطبۀ خواندند و بعد از خطبه فرمودند «ايها الناس الا تسمعون الا فان اللّه مولاى و انا اولي بكم من انفسكم الا و من كنت مولاه فعلى مولاه اللهم وال من والاه و عاد من عاداه» زهرى كه يكي از عظام محدثين عامه است روايت كرده كه بعد از حجة الوداع پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم منزل ساخت بغدير خم در روز هجدهم ذى الحجة وقت زوال آنگاه خطبۀ ادا فرمود كه مشتمل بود بر اينكه من ميگذارم در ميان شما امريكه اگر بآن متمسك شويد بضلالت نخواهيد افتاد بعد از من و آن كتاب خدا و اهل بيت من است و اين هر

ص: 307

دو از هم جدا نميشوند تا در كنار حوض كوثر بمن برسند و تحريص كرد مردم را بر رعايت كتاب خدا و اهلبيت بعد از آن سه مرتبه فرمود «ايها الناس من اولي الناس بالمؤمنين» همه گفتند خدا و رسول اولى هستند بمؤمنين پس گرفت دست على عليه السلام را و سه مرتبه فرمود «اللهم وال من والاه و عاد من عاداه» بعد از آن فرمود «الا فليبلغ الشاهد منكم الغآئب» محمد بن طلحه شافعى كه از كملين فضلاي ايشانست در كتاب مطالب السئول از صحيح ترمذى از زيد بن ارقم روايتكرده كه پيغمبر بامير المؤمنين عليه السلام فرمود «من كنت مولاه فعلي مولاه» و گفته كه اين روايت در صحيح ترمذى بر وجه اجمال مذكور شده در غير اينكتاب بتفصيل مذكور است و آن بعد از مراجعت رسولخدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم از حجة الوداع در روز هجدهم ذى الحجة در موضعيكه موسوم است بغدير و و در روايت ديگر نيز گفته استكه روزى امير المؤمنين از جمعى پرسيد كه آيا در ميان شما كسى باشد كه در روز غدير خم از حضرت رسول شنيده باشد كه گفت «من كنت مولاه فعلي مولاه» پس سيزده نفر از آنجماعت شهادت دادند كه از حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم شنيده اند صاحب كشاف كه از عظام و كبار مفسرين اهل عامه است از ابي سعيد خدرى روايتكرده كه آيه يٰا أَيُّهَا اَلرَّسُولُ بَلِّغْ مٰا أُنْزِلَ إِلَيْكَ مِنْ رَبِّكَ در فضل على بن ابي طالب عليه السلام نازلشد در روز غدير خم پس رسولخدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم گرفت دست علي بن ابي طالب را و گفت «من كنت مولاه فعلي مولاه اللهم وال من والاه و عاد من عاداه» پس ملاقات نمود عمر على عليه السلام را و گفت «هنيئا لك يا ابن ابيطالب اصبحت مولاى و مولا كل مؤمن و مؤمنة» و نيز صاحب كشاف همين حديث را از قول ابن عباس و برآء بن عازب و امام محمد باقر عليه السلام روايتكرده است و صاحب كتاب وسيلة المتعبدين عمر بن الخضر كه از اكابر علماء و محدثين عامه است روايت كرده كه در روز غدير حضرت رسول صلي اللّه عليه و آله فرمود «ا لست اولى بالمؤمنين من انفسهم» گفتند بلى باز فرمود «ا لست اولى بكل مؤمن من نفسه» گفتند بلى فرمود «ا ليس ازواجى امهاتكم» گفتند بلى آنگاه دست على را گرفته فرمود «ان هذا مولى من انا مولاه اللهم وال من والاه و عاد من عاداه» پس عمر ملاقات كرد على عليه السّلام را و گفت «هنيئا لك يابن ابيطالب اصبحت مولاى و مولى كل مؤمن و مؤمنة» سيد جمال الدين عطآء اللّه صاحب كتاب روضة الاحباب كه از معتبرين محدثين ايشانست روايتكرده كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در اثناى مراجعت از حج وداع چون بمنزل غدير خم كه در نواحى جحفه است رسيد پيشين را در اول وقت گذارد و بعد از آن روى بياران كرد و گفت «ا لست اولى بالمؤمنين من انفسهم» بدانيد كه در ميان شما دو امر عظيم ميگذارم كه يكى از ديگرى بزرگتر است قرآن و اهل بيت» من و احتياط نمائيد كه بعد از من با اين دو امر چگونه سلوك خواهيد نمود و آن دو از يكديگر جدا نخواهند شد تا

ص: 308

لب حوض كوثر بمن برسند آنگاه فرمود بدرستيكه خدا مولاى من است و من مولاى جميع مؤمنانم و بعد از آن دست علي را گرفت و فرمود «من كنت مولاه فعلى مولاه اللهم وال من والاه و عاد من عاداه و انصر من نصره و اخذل من خذله و ادر الحق معه حيث كان» و مرويست كه قدوۀ اصحاب عمر بن الخطاب گفت يا على بامداد كردى مولاى من و مولاى هر مؤمن و مؤمنه و بعد از آن سيد جمال الدين اين اشعار را در كتاب خود ذكر كرده است بيت

رو از براى سر دين خويش تاجى ساز *** ز خاك پاي جوان مرد وال من والاه ز دل عداوت او دور كن كه تا نخورى

ز تيغ لفظ نبى زخم عاد من عاداه *** گواه پاكى اصلت ولاى شاهي دان كه بر جمال معاليش هل اتى است گواه

و شيخ ابن اثير جوزى شافعى كه از اكابر مورخين و محدثين عامه است در كتاب اسنى المطالب از عبد الرحمن بن ابى ليلى روايتكرده است كه گفت شنيدم از على بن ابيطالب عليه السّلام كه در رحبه گواه مى گرفت مردم را كه كيست كه شنيده باشد از رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم كه ميگفت «من كنت مولاه فعلى مولاه اللهم وال من والاه و عاد من عاداه» پس برخاستند دوازده نفر و شهادت دادند كه ما شنيديم اينرا از رسول خدا و بعد از آن گفت متواتر است اين حديث از رسول خدا و روايتكردند اينحديثرا جمع كثيرى بعد از آن گفت اعتمادى نيست بسخن كساني كه اطلاع ندارند بعلم حديث بتحقيق كه روايت شده اين حديث از ابو بكر و عمر و طلحه و زبير و سعد بن وقاص و عبد الرحمن بن عوف و عباس بن عبد المطلب و زيد بن ارقم و برآء بن عازب و بريدة بن الخصيب و ابى هريره و ابى سعيد خدرى و جابر بن عبد اللّه انصارى و عبد اللّه بن عباس و حبشي بن جناده و عبد اللّه ابن مسعود و عمران بن حصين و عبد اللّه بن عمر و عمار بن ياسر و ابو ذر غفاري و سلمان فارسي و سعد بن زرارة و سمرة ابن جندب و زيد بن ثابت و انس ابن مالك و غير ايشان و ثابت شده است كه اين قول رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم است كه در خطبه غدير خم در حق علي ابن ابى طالب عليه السّلام فرمود و آن روز هيجدهم از ذى الحجة بود در حجة الوداع انتهى كلامه ابو نعيم حافظ كه از مشايخ عظام عامه است در كتاب حلية الاولياء از ابو سعيد خدرى روايتكرده كه آيه اَلْيَوْمَ أَكْمَلْتُ لَكُمْ دِينَكُمْ در روز غدير نازلشد بعد از آنكه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم دست امير المومنين را گرفت و او را بر بالاى منبر برده و بر مردم نمود و فرمود «من كنت مولاه فعلى مولاه و چون آيه نازلشد حضرت پيغمبر فرمود «اللّه اكبر و الحمد للّه على اكمال الدين و اتمام النعمة و رضي الرب برسالتي و ولاية على بن ابى طالب عليه السّلام» ابو العباس همدانى كه مشهور است بابن عقده كتابى در باب حديث غدير خم تصنيف نموده است و آنرا كتاب الولاية ناميده است و در آنكتاب صد و پنج طريق روايت نموده و از آنجمله كثيرى از راويان اينحديث را نقل نموده و گفته است راويان اينحديث

ص: 309

امير المومنين على بن ابيطالب و ابو بكر و عثمان و طلحه و زبير و عبد الرحمن بن عوف و سعد بن مالك و عباس ابن عبد المطلب و امام حسن عليه السّلام و عبد اللّه بن عباس و عبد اللّه بن جعفر بن ابى طالب و عبد اللّه بن مسعود و عمار ياسر و ابو ذر غفارى و سعد بن زراره انصارى و سلمان فارسي و حبشي بن جناده و خزيمة بن ثابت انصارى و حذيفة بن اليمان و عبد اللّه بن عمر و برآء بن عازب و سمرة بن جندب و سلمة بن اكوع اسلمى و عمر بن ابي سلمه و سهل بن سعد انصارى و ثابت بن زيد و عمر بن ليلى و حصين خزاعى و بريدة بن الخصيب و جبلة عمر انصارى و زيد بن حارثه انصارى و انس بن مالك و عبد اللّه بن ثابت و ابو امامه انصارى و عامر بن ليلى و حسان بن ثابت و مالك بن حويرث و حذيفة بن اسيد و ثابت ابن وديعه انصارى و ابو هريره و هاشم بن عتبه و مقداد بن عمر كندى و عبد اللّه بن عبد اللّه و ابو ليلى انصارى و ابو رافع غلام رسولخدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و ابو زينب انصارى و عبد اللّه بن كثير مازني و سعد بن سعيد بن عباده انصارى و نعمان بن عجلان انصاري و جندب بن سفيان و حبيب بن بديل و فاطمۀ بنت رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و ام سلمه و ام هانى بنت ابيطالب و عايشه و جرير بن عبد اللّه بجلى و ابو سعيد خدرى و عدى بن حاتم و زيد بن ارقم و جابر بن سمره و اسامة بن زيد و وحشى ابن حرب و ابو الحمرآء خادم رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و عامر بن عبد اللّه بن ابى اوفى و عطية بن بشر مازنى و ابن جوزي در كتاب خصايص حديث غدير خم را بزياده از چهل سند و روايت از رؤساى اصحاب رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله و سلّم روايتكرده است و ابن حجر عسقلاني در صواعق محرقه بعد از ذكر حديث غدير خم گفته است كه اين حديث صحيح است و شكى نيست در صحت آن و بعد از آن گفته است كه طرق اين حديث بسيار است و اكثر از اسانيدش صحيح است و ابن ابى الحديد كه از بزرگان علماء عامه است در شرح نهج البلاغه روايت كرده كه بگواهى طلبيد علي عليه السّلام مردم را در رحبه و گفت كدام يك از شما شنيده ايد از رسولخدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم كه ميگفت «من كنت مولاه فعلى مولاه» پس برخاستند دوازده نفر و شهادت دادند كه ما شنيديم انس ابن مالك در آنجا حاضر بود پس على عليه السّلام فرمود بانس اي انس تو حاضر بودى چه مانع شد ترا از برخاستن و گواهي دادن انس گفت يا امير المؤمنين از كبر سن فراموش شده است آن حضرت فرمودند خداوندا اگر دروغ گو باشد انس بينداز لكۀ بر روى او كه عمامه او را نتواند پوشانيد بعد از اين چنين گفته كه طلحة بن عمر گفت و اللّه كه ديدم كه لكه برصي بعد از آن در ميان دو چشم او ظاهر شد و از اين قسم روايات ظاهر ميشود كه آنحضرت مكرر از براى اتمام حجت مردم را بگواهى ميطلبيد و باسناد عديده معتبره صحيحه حديث غدير خم را در شرح نهج البلاغه نقل نموده است و غزالى كه از ائمه و علماء و عظماء عامه است در كتاب سر العالمين در مقاله چهارم كه آنرا از براي تحقيق امر خلافت

ص: 310

قرار داده است بعد از گفتگوى بسيار گفته است «لكن اسفرت الحجة وجهها و اجمعت الجماهير على متن الحديث فى يوم غدير خم باتفاق الجمع و هو يقول من كنت مولاه فعلى مولاه فقال عمر بن الخطاب بخ بخ لك يا ابا الحسن اصبحت مولاى و مولا كل مؤمن و مؤمنة» و بعد از اين عبارت گفته است و هذا تسليم و رضا و تحكيم ثم بعد هذا غلب الهو الحب الرياسة و حمل عمود الخلافة فعادوا الى الخلاف الاول فنبذوه ورآء ظهورهم و اشتروا به ثمنا قليلا» و اين عبارة غزالي را قاضى زاده كره رودى كه از فضلاى ايشانست در كتاب تذكرة الخواص خود نقل نموده است و طبرانى كه از معتبرين محدثين اهل خلافست بچند سند روايتكرده است كه رسولخدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در غدير خم خطبۀ ادا فرمود در زير چند درخت و روايتكرده است خطبه را كه مشتمل بر خبر دادن آن حضرت بود مردم را از رحلت خود و بعد از آن فرمود «ايها الناس ان اللّه مولاى و انا مولى المؤمنين و انا اولى بهم من انفسهم فمن كنت مولاه فعلى مولاه اللهم وال من والاه و عاد من عاداه» و سبط ابن جوزى كه از اعاظم علماء عامه است در كتاب مرآت الزمان گفته است كه اتفاق كرده اند علماء سير بر اينكه قضيه غدير بعد از مراجعت پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بود از سفر حجة الوداع در روز هجدهم ذى الحجه و صدوبيست هزار نفر از اصحاب نبى در آن روز جمع بودند كه فرمود پيغمبر «من كنت مولاه فعلى مولاه و دارقطني كه يكي از محدثين مسلم ايشانست حديث غدير خم را نقل كرده و گفت ابو بكر و عمر چون شنيدند آنچه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود در حق امير المؤمنين عليه السّلام گفتند كه «امسيت يا بن ابى طالب مولى كل مؤمن و مؤمنة» احمد بن حنبل و ابن مغازلى و اخطب خوارزمى و ابن مردويه و ذهبى بچندين اسناد معتبره از بريدة بن الخصيب روايتكردند كه گفت چون از سفر يمن برگشتم رفتم خدمت رسولخدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و اظهار نارضامندى از على بن ابى طالب نمودم ديدم آنحضرت متغير شده فرمود يا بريده «الست اولى بالمؤمنين من انفسهم» گفتم بلى يا رسول اللّه پس فرمود «من كنت مولاه فعلي مولاه ان عليا اولى الناس بكم بعدى» و صاحب جامع الاصول از يزيد ابن حيان روايتكرده است و او از زيد بن ارقم كه گفت روزى رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در ميان ما ايستاد و خطبه خواند در سر آبى كه آنرا خم ميگفتند در ميان مكه و مدينه پس از حمد و ثناى الهى موعظه فرمود و خدا را بياد ما آورد پس گفت ايها الناس من نيستم مگر بشرى و نزديكست كه بيايد بسوي من رسول پروردگار من و مرا بخواند بسوى خود و من اجابت كنم و بروم بعالم قدس و من دو چيز بزرك در ميان شما ميگذارم اول آنها كتاب خدا است كه در آن نور و هدايت است پس بگيريد كتاب خدا را و متمسك شويد بآن پس ترغيب و تحريص نمود در باب كتاب خدا دويم اهل بيت من و خدا را بياد شما ميآورم در حق اهل بيت من و دو مرتبه تكرار نمود و نيز صاحب كتاب جامع الاصول از طارق بن شهاب نقل كرده كه جمعي از يهود بعمر گفتند كه

ص: 311

اگر بر ما يهود چنين آيه نازل ميشد كه اَلْيَوْمَ أَكْمَلْتُ لَكُمْ دِينَكُمْ هرآينه آنروز را عيد خود قرار ميداديم و سيوط در كتاب در منثور از ابن مردويه و ابن عساكر روايتكرده است از ابى سعيد خدرى كه چون روز غدير خم شد حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم على عليه السّلام را نصب كرد و صدا بلند نمود از براى او بولايت در آنحال جبرئيل عليه السّلام نازلشد و اين آيه آورد كه اَلْيَوْمَ أَكْمَلْتُ لَكُمْ دِينَكُمْ و نيز سيوطى در كتاب مذكور از خطيب و او از ابو هريره نقل كرد كه چون روز غدير خم كه هجدهم ذى الحجه باشد رسولخدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود «من كنت مولاه فعلى مولاه» پس آيه اَلْيَوْمَ أَكْمَلْتُ لَكُمْ دِينَكُمْ نازلشد و نيز سيوطى از ابن جرير در آيه يٰا أَيُّهَا اَلرَّسُولُ بَلِّغْ مٰا أُنْزِلَ إِلَيْكَ مِنْ رَبِّكَ روايتكرد كه اين آيه نازلشد بر رسولخدا در روز غدير خم در ولايت علي بن ابى طالب عليه السّلام و محمد بن جرير طبرى از هفتادوپنج طريق روايتكرد حديث غدير خم را و مجلسى در كتاب ابن عقده كه در باب ولايت نوشته است حديث غدير خم را بصد و بيست وپنج طريق از صدوبيست وپنج نفر از صحابه روايت كرده است و على بن هلال مهلبى كتابي در روات حديث غدير خم تاليف نموده و اسم آنرا الغدير گذاشته است و احمد بن سعيد نيز كتابى تاليف نموده و طبرى نيز كتابي جمع كرده و اسم آنرا كتاب الولاية نهاده و مسعودى و امام فخر رازى هريك در روات و طرق غدير خم كتابى تاليف نمودند و نيز مجلسى عليه الرحمه نقل كرده است از ابن كثير شافعى كه در احوال طبري گفته است كه من كتابى از او ديدم كه احاديث غدير را در آن جمع كرده بود و آن يكجلد كتاب بزرگى بود و از ابو المعالى جوينى نقل كرده كه او تعجب ميكرد و ميگفت در بغداد در دكان صحافى كتابى ديدم كه روات حديث غدير در آن ذكر كرده بودند و در پشت آن كتاب نوشته بود كه جلد بيست و هشتم از طرق حديث «من كنت مولاه فعلى مولاه» و بعد از اين جلد بيست ونهم است و سيد مرتضى عليه الرحمه در كتاب شافى فرموده است كه ما هيچ فرق اسلامرا نديديم كه انكار كرده باشد اصل مضمون حديث غدير خم را عبد اللّه ابن احمد بن حنبل كه سبط حنبل باشد بطرق بسيار حديث غدير را روايتكرده است سمعانى كه از عظمآء محدثين عامه است قول رسولخدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را در غدير خم كه فرمود «الست اولى بالمؤمنين من انفسهم قالوا بلى» بعد از آن فرمود «من كنت مولاه فعلى مولاه» بطرق بسياري روايتكرده است ابراهيم بن محمد حموينى كه از اكابر محدثين اهل خلافست بهفده سند معتبر نقل نموده است حديث غدير خم را و ابن مغازلى شافعى در كتاب مناقب بعد از نقل حديث غدير خم گفته است كه «هذا حديث صحيح عن رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و قد روى حديث الغدير ماة نفس منهم العشرة المبشرة» و نيز در كتاب نهج الايمان بعد از اينكه طرق بسيارى از حديث غدير خم نقل كرده است و گفته است كه آنچه من ايراد كرده ام در حديث غدير خم قليلى است از كثيره

ص: 312

و دلالة قليل بر كثير مانند دلالت جرعه است بر بحر چه هر فرقه در اين باب روايتكرده اند بطرق مختلفه كه ممكن نيست حصر آنها چه آنكه روايت شده است كه در روز غدير از براى علي بن ابيطالب عليه السّلام شصت هزار نفر شاهد است و بعضى گفته اند كه هشتادوششهزار و در بعضى از روايات صدوبيست هزار و بعضى ذكر كرده اند كه هفتاد هزار نفر بودند و حضرت صادق عليه السّلام فرمودند كه عجب دارم از آنچه رسيد بجدم امير المؤمنين على بن ابيطالب عليه السّلام هركسى حق خود را بدو شاهد ميگيرد و از براي آنحضرت ده هزار گواه در مدينه حاضر بود كه همه در غدير نص بر آنحضرترا شنيده بودند و حق خود را نتوانست گرفت و باين حديث شريف ختم نموديم نقل حديث غدير خم را

مقالۀ رابعه در نقل ابيات و مدائحى كه در قضيۀ يوم غدير نقل نموده اند -

صدر الائمه اخطب خوارزمى نقل كرده است از ابى سعيد خدرى كه چون وقعۀ يوم غدير واقع شد و رسولخدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم على عليه السّلام را نصب كرد از براي ولايت حسان بن ثابت انصارى عرضكرد يا رسول اللّه رخصت ده تا چند بيتي در اين باب انشاد نمايم حضرت فرمودند بگو ببركت اللّه حسان گفت ايجماعت قريش بشنويد شهادت رسولخدا را بعد از آن اين قصيده را انشا كرد كه از جمله آنها اين چند اشعار است شعر

يناديهم يوم الغدير نبيهم *** بخم و اسمع بالنبى مناديا بانى موليكم نعم و وليكم

فقالوا و لم يبدوا هناك التعاديا *** الهك مولينا و انت ولينا و لا تجدن في الخلق للامر عاصيا

فقال له قم يا على فانني *** رضيتك من بعدى اماما و هاديا

و اين قصيده حسان بن ثابت از قصايد معروفه اوست كه مخالف و مؤالف آنرا نقل كرده اند و در آنروز عمروعاص نيز قصيدۀ غرآئي بعرض رسانيد و امام فخر رازى در تفسير كبير آنرا نقل نموده است كه بعضي از آن اينست شعر

بآل محمد عرف الصواب *** و فى ابياتهم نزل الكتاب

فضربته كبيعته بخم *** معاقدهم من القوم الرقاب

و كميت كه يكي از رؤساى اهل لغت است در قصيده معروفه خود گفته است شعر

و يوم الدوح دوح غدير خم *** ابان له الولاية لو اطيعا

فاضل الدين حموينى در كتاب عقايد كه مسمى بمنهاج الفاضلين است نقل كرده كه كميت بعد از انشاد اين قصيده گفت شبى حضرت امير المؤمنين عليه السلام را در خواب ديدم كه فرمود قصيده خود را بخوان چون خواندم اين بيت را آنحضرت ملحق فرمود

و لم ار مثل ذاك اليوم يوما *** و لم ار مثلها حقا اضيعا

و ابن جوزى در كتاب مرآت الزمان خواب مذكور را نقل نموده از اسناد خود و اخطب خوارزمى چند بيتي از قصيده سيد حميريرا نقل نموده در كتاب مناقب خود شعر

من الذى احمد من بينهم *** يوم غدير الخم ناداه

اقامه من بين اصحابه *** و هم حواليه فسماة

هذا على بن ابيطالب *** مولى لمن قد كنت مولاه

فوال من والاه يا ذا العلى *** و عاد من قد كان عاداه

ص: 313

و شيخ ابو الفتوح رازى در تفسير خود از قيس بن سعد بن عباده كه از اكابر صحابه است اين دو بيت را نقل كرده است شعر

و على امامنا و امام *** لسوانا اتى به التنزيل

يوم قال النبى من كنت مولاه *** فهذا مولاه خطب جليل

مقالۀ خامسه در استدلال باين حديث متواتر بين خاصه و عامه

فنقول آنكه لفظ مولى بحسب لغت بر چند معني اطلاق شده اول بمعنى مالك دويم بمعنى رب سيم بمعنى معتق يعنى آزادكننده «چهارم» بمعنى معتق يعني آزاد كرده شده «پنجم» بمعنى جار و همسايه «ششم» بمعنى خلف و قدام يعنى پشت سر و پيش رو «هفتم» بمعنى تابع «هشتم» بمعنى ضامن جريره يعنى هم سوگند كه پيمان با او بسته باشد «نهم» بمعني داماد «دهم» بمعنى ابن عم «يازدهم» بمعنى منعم يعنى انعام كننده «دوازدهم» بمعني منعم عليه يعنى انعام كرده شده «سيزدهم» بمعنى دوست و محب «چهاردهم» بمعنى ياور و ناصر «پانزدهم» بمعني مطاع و سيد «شانزدهم» بمعنى اولى بتصرف در امور و ولي امر شبهه و اشكالى نيست كه دوازده معنى اوليه غير مرتبط بحديث بلكه اكثر آن كذب و غير صحيح است و معني سيزدهم كه دوست و محب باشد استعمال لفظ مولى باين معنى غير معلوم و غير محقق است بلكه مجرد احتمال در استعمالست با آنكه اينمعنى هم اختصاص بحضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و حضرت امير المؤمنين عليه السّلام نداشت بلكه همه مؤمنين و تمام اهل ايمان بلكه ملائكه هم شريكند در اينمعنى لقوله تعالي وَ اَلْمُؤْمِنُونَ وَ اَلْمُؤْمِنٰاتُ بَعْضُهُمْ أَوْلِيٰاءُ بَعْضٍ و قوله تعالى حكاية عن الملائكة نَحْنُ أَوْلِيٰاؤُكُمْ فِي اَلْحَيٰاةِ اَلدُّنْيٰا وَ فِي اَلْآخِرَةِ و بمعنى چهار دهم كه ياور و ناصر باشد با آنكه اختصاص آنهم بحضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و حضرت امير عليه السّلام وجهي ندارد چه آنكه همۀ اصحاب و انصار و مؤمنين ناصر و ياور و معين يكديگراند و آنكه اينمعنى معني واضح و ظاهريست كه محتاج ببيان و تكلف نبود زيرا كه بر احدي از مسلمين در زمان حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و بعد از وفات او مخفى نبود كه حضرت امير المؤمنين عليه السّلام قبل از بعثت در حال صغر سن و بعد از بعثت در همه احوال و ازمان و در عمه غزوات در سرآء و ضرآء معين و ياور حضرت رسول و معين دين اسلام و مسلمين بود و ايندو معنى كه ناصر و محب باشد منافي خواهد بود با اكثر قراين عقليه و لفظيه كه بعد ذكر ميشود و معنى پانزدهم و شانزدهم متقارب المفاد ميباشند و لفظ مولى در اكثر استعمالات عرب راجع باين در معنى اخير است لقوله تعالى مَأْوٰاكُمُ اَلنّٰارُ هِيَ مَوْلاٰكُمْ اى اولى بكم و ابو عبيده و ابن قتيبه كه از اعاظم علمآء اهل لغت و عربيتند تصريح نموده اند كه لفظ مولى در آيه شريفه بمعنى اولي است و صاحب صحاح در آيه شريفه مولى را با ولى تفسير كرده و گفته است كه هي موليكم اي النار اولي بكم و در شعر اخطب حمل نمود لفظ مولى را باولى بتصرف در امور و نيز نقل شد از اشعار لبيد و اخطل كه از اعاظم فصحاء و شعرآء اهل لسانند

ص: 314

كه بسيارى مولى را بمعنى اولى استعمال نموده اند و صاحب قاموس يكى از معانى مولى را بمعني اولى بتصرف گرفته و ابن اثير در كتاب نهايه حمل نمود لفظ مولى را در كلام عمر كه گفت «اصبحت مولاى و مولا كل مؤمن و مؤمنة» بر اولى بتصرف و ابو بكر رازى در ذكر اقسام معانى مولى گفته است كه مولى بمعني اولى بتصرف است و گفته است كه از رسولخدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم نقل شده كه فرمود «ايما امراة تزوجت بغير اذن موليه فنكاحها باطل» و تفسير كرد مولا را بآنكه هر زنيكه شوهر كند بدون اذن كسيكه اولى بتدبير او است نكاحش باطل» است و فرآء كه يكى از بزرگان اهل عربيت است در كتاب معانى القران حمل نمود مولى در آيۀ مأويكم النار هى موليكم را باولى بكم و ابو القاسم انبارى هشت معنى از براى مولي ذكر كرده است و از جمله معاني معروفه او را اولى بشيئي گرفته است و ابن اثير در حديث «من كنت مولاه فعلى مولاه» اعتراف نمود حمل آنرا بر اولى بتصرف و گفت يكي از معانى اولى بتصرفست و ممكن است كه لفظ مولى در حديث «من كنت مولاه» محمول بر آن شود و صاحب كشاف در آيه انت مولانا گفته است يعنى تو آقاى مائى و يا متولى امور مائي و لفظ مولى در نزد همه قبايل عرب شايع است اطلاق آن بر سيد و مطاع و ولى در ميان همه قبايل عرب خطاب باين لفظ شايع است در نهايت شيوع و بيضاوى تصريح نموده در آيۀ مَأْوٰاكُمُ اَلنّٰارُ هِيَ مَوْلاٰكُمْ بآنكه مولى بمعنى اولى و استعمال آن در قرآن بسيار است چون قوله تعالى بَلِ اَللّٰهُ مَوْلاٰكُمْ و قوله تعالى فَإِنَّ اَللّٰهَ هُوَ مَوْلاٰهُ و قوله تعالى ذٰلِكَ بِأَنَّ اَللّٰهَ مَوْلَى اَلَّذِينَ آمَنُوا و قوله تعالى مَأْوٰاكُمُ اَلنّٰارُ هِيَ مَوْلاٰكُمْ و ملا سعد تفتازاني در شرح مقاصد بعد از ذكر آيه مَأْوٰاكُمُ اَلنّٰارُ هِيَ مَوْلاٰكُمْ و حديث «ايما امرة تزوجت بغير اذن مولاه فنكاحها باطل» اعتراف نمود باينكه استعمال مولى بمعنى اولى بتصرف شايع است در كلام عرب و اسم است از براي اولى بتصرف و از بسياري از ائمه اهل لغت منقولست و عليهذا پس اظهر معاني مولى در حديث شريف من كنت مولاه همان حمل بر معانى متعارف و شايع او خواهد بود و با آنكه حمل بر اين معنى متعين است بجهة قراين كثيره از لفظيه و عقليه كه حمل بر غير اينمعنى يا باطل و غلط است و يا بعيد و غير مناسب قرينه اولى قول النبي صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در حديث شريف كه اكثر از مفسرين عامه نقل نموده اند كه قوله صلّى اللّه عليه و آله و سلّم «ا لست اولى بكم من انفسكم» و بعد از آن تصريح فرمود باين كلام كه «من كنت مولاه فعلي مولاه» چه آنكه حمل لفظ مولى بر غير معنى اولى و تفريع آن بر قوله صلّى اللّه عليه و آله و سلّم «ا لست اولى بكم من انفسكم» غير صحيح و لا يصدر هذا الكلام عن ادنى فصحاء اهل اللسان و اهل العربية فضلا عن سيد اهل اللسان و الرسول المرسل على لسان قومه» و اين قرينه لفظيه صريحه است بر اينكه مراد بمولى اولى خواهد بود بر فرض آنكه مولى استعمال آن در اولى مجاز باشد و استعمال حقيقي آن

ص: 315

بدست نيامده باشد در اينمعنى نظير قولك رايت اسدا يرمي كه لفظ يرمى قرينه صريحه است بر حمل لفظ اسد بر رجل شجاع فضلا از آنكه محقق شد كه اظهر معاني لفظ مولي بحسب لغت و عرف همان بمعني اولى است و با اين قرينه مذكوره نص در مطلوبست كه احتمال معاني آخر در اين لفظ غير معقولست بحسب قواعد عربية و استعمال اهل لسان قرينه ثانيه تهنيت عمر بن الخطاب مر على بن ابى طالب عليه السّلام را بلفظ «بخ بخ لك يا علي اصبحت مولاى و مولا كل مؤمن و مؤمنة» چنانكه در اكثر اخبار حديث غدير خم نقل نموده اند علماء و روات عامه چه آنكه اين تهنيت با حمل لفظ مولى بر ناصر و ياور و دوست و محب جمع نميشود زيرا كه اينمطلب اختصاص بعلي بن ابي طالب عليه السلام نداشت بلكه از براى همه مؤمنين و اصحاب و انصار و مهاجرين اينمطلب ثابت و محقق بود پس تهنيت عمر قرينه صريحه است كه مراد بمولى همان اولى بتصرف است و آن مخصوص بحضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بود كه فرمود «ا لست اولى بكم من انفسكم و بعد از خود همين منصب جليل را تفويض نمود بامير المؤمنين عليه السلام كه باعتراف عمر بن الخطاب مولاى مؤمن و مؤمنه بود قرينه ثالثه مدح حسان بن ثابت مر حضرت امير المؤمنين عليه السلام را بامر حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم كه اكثر علماء و روات عامه نقل نموده اند و قصيده حسان در قضيه غدير از قصايد معروفه بين خاصه و عامه است من قوله

يناديهم يوم الغدير نبيهم *** بخم و اسمع بالنبى مناديا

الي قوله

فقال له قم يا علي فاننى *** رضيتك من بعدى اماما و هاديا

و صراحت اين قصيده حسان در واقعه غدير بر اينكه مراد بمولى اولى بتصرفست محتاج بيان نخواهد بود و همچنين قول عمرو بن العاص در مدح آنسرور در قضيه غدير من قوله

بآل محمد عرف الصواب *** و في ابياتهم نزل الكتاب

فضربته كبيعته بخم *** معاقدهم من القوم الرقاب

و همچنين نظم و نثريكه از حضار واقعه غدير خم در اين باب رسيده است همه شاهد و گواه و قرينه است بر اينكه مراد بمولى اولى بتصرفست لا غير قرينه رابعه قول النبي صلّى اللّه عليه و آله و سلّم «انت امام كل مؤمن و مؤمنة بعدى و ولي كل مؤمن و مؤمنة بعدى و انت ولي كل مؤمن و مؤمنة بعدى و اين سه روايترا صدر الائمة اخطب خوارزمي از زيد بن ارقم و عبد الرحمن بن ابي ليلى و ابن عباس نقل نموده در اخبار حديث غدير خم و همچنين احمد بن حنبل و ابن مغازلي شافعي و ابن مردويه و ذهبي بچندين روايت چنانكه سبق ذكر يافت از بريده نقل نموده اند كه از سفر يمن برگشتم و بخدمت رسول خدا صلى اللّه عليه و آله مشرفشدم و خواستم اظهار شكايت از على بن ابى طالب عليه السّلام نمايم ديدم روى رسولخدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم متغير شد و فرمود يا بريده «ا لست اولى بالمؤمنين من انفسهم» عرضكردم بلى يا رسول اللّه پس فرمود «من كنت مولاه فعلى مولاه ان عليا اولى

ص: 316

الناس بكم بعدى» و آنكه «امامكم بعدى و ولي كل مؤمن و مؤمنة بعدى و اولى الناس بكم بعدى» صريحند در مدعا و مقصود كه قابل احتمال ديگر نخواهد بود در لفظ مولى من قوله صلّى اللّه عليه و آله و سلّم «من كنت مولاه فعلى مولاه» قرينۀ خامسه نزول آيه شريفه يٰا أَيُّهَا اَلرَّسُولُ بَلِّغْ مٰا أُنْزِلَ إِلَيْكَ مِنْ رَبِّكَ وَ إِنْ لَمْ تَفْعَلْ فَمٰا بَلَّغْتَ رِسٰالَتَهُ وَ اَللّٰهُ يَعْصِمُكَ مِنَ اَلنّٰاسِ در يوم غدير خم چنانكه در مقاله اولى سبق ذكر يافت و اكثر از علماء و مفسرين عامه اعتراف نموده اند بنزول آيه شريفه در روز غدير خم مانند امام فخر رازي و ثعلبى و حاكم ابو القاسم در شواهد التنزيل و سيوطي در در منثور و ابن مردويه و ابن عساكر و ناصر سيستاني و ابي احمد بصري و ابو عبد اللّه شيرازى و مهدى بن نزار و ابو بكر جرجانى و محمد بن ابراهيم حموينى و صدر الائمه اخطب خوارزمي و ابو نعيم حافظ و مالكى در فصول المهمه و صاحب كتاب مناقب الفاخرة و غير ايشان و از واضحات آنكه صريح آيه دلالت دارد بر اينكه اگر رسولخدا تبليغ امر ولايت على بن ابى طالب عليه السّلام نميفرمود هيچ تبليغ رسالت نفرموده بود و خداوند باو وعده حفظ و نگاهدارى فرمود از تبليغ اين امر و چنين تأكيد و مبالغه و اهتمام معقول نخواهد بود كه مراد بمولا در حديث شريف «من كنت مولاه فعلي مولاه» كه رسولخدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در مقام تبليغ آنچه مامور شد برآيد و خلق را جمع نمايد و بفرمايد كسيكه من دوست و يار او هستم على دوست و يار او ميباشد و اينمطلب واضح و هويدا را كه همه اصحاب و انصار و مهاجرين مشاركت با على بن ابى طالب عليه السلام داشتند اظهار فرمايد با اين همه تأكيد و مبالغه قرينۀ سادسه نزول آيه شريفه اَلْيَوْمَ أَكْمَلْتُ لَكُمْ دِينَكُمْ وَ أَتْمَمْتُ عَلَيْكُمْ نِعْمَتِي وَ رَضِيتُ لَكُمُ اَلْإِسْلاٰمَ دِيناً بعد از واقعه غدير در حق امير المؤمنين علي بن ابي طالب عليه السلام نازلشد باعتراف علما و مفسرين و روات عامه چنانكه صدر الائمه اخطب خوارزمى از ابى هريره و ابي سعيد خدرى نقل نموده كه روز پنجشنبه در غدير خم رسولخدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم طلبيد مردم را و دعوت نمود ايشانرا بولايت على عليه السلام و بازوى او را گرفت تا آنكه مردم ديدند زير بغل حضرت رسول را و هنوز از هم جدا نشده بودند كه آيه اَلْيَوْمَ أَكْمَلْتُ لَكُمْ دِينَكُمْ نازلشد پس رسولخدا فرمود «اللّه اكبر علي اكمال الدين و اتمام النعمة و رضى الرب برسالتى و الولاية لعلى عليه السلام» ابو بكر جرجانى و ابو عبد اللّه شيرازى و ابو احمد و احمد بصري از ابو سعيد خدرى و ابى هرون نقل كرده اند كه چون آيه اَلْيَوْمَ أَكْمَلْتُ لَكُمْ دِينَكُمْ نازلشد رسول خدا فرمود «اللّه اكبر على اكمال الدين و اتمام النعمة و رضى الرب برسالتى و بولاية علي بن ابي طالب من بعدى» و محمد بن ابراهيم حموينى همين حديثرا بعين الفاظ مذكوره بدو سند از ابي سعيد خدري نقل نموده است و ابو القاسم حسكانى و ابو نعيم بدو سند در كتاب نزول القرآن از ابي رافع و عطيه نقل كرده اند و مالكى در فصول المهمه نقل كرده نزول آيه شريفه را در حق على بن ابى طالب عليه السلام

ص: 317

و شيخ جلال الدين سيوطى در كتاب اتقان در حديث صحيح از عمر بن الخطاب نقل نمود كه اين آيه در حجة الوداع در ميان مكه و مدينه نازلشد و ابن مردويه از ابى سعيد نقل نموده كه در روز غدير خم اين آيه نازلشد و محمد بن جرير شافعى باسناد عديده نقل نمود نزول آيه را در غدير خم و ابن عقده و ابن مغازلى شافعى نقل اين حديث نموده اند و محمد بن الجزرى شافعى در كتاب اسنى المطالب ادعاى تواتر اين حديث نمود كه قال رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله و سلّم «اللّه اكبر على اكمال الدين و اتمام النعمة و رضى الرب برسالتى و الولاية لعلى بن ابى طالب بعدى ثم قال من كنت مولاه فعلى مولاه الى آخر» و منكر اين حديثرا نسبت بجهل و تعصب داده است و از واضحات آنكه لفظ رضى الرب برسالتى و الولاية لعلى بن ابي طالب بعدى و تكبير رسولخدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم باكمال دين و اتمام نعمت و خوشنودى پروردگار از دين اسلام بولايت علي بن ابى طالب عليه السلام نص صريح است در مطلوب كه مراد بلفظ مولى در حديث شريف «من كنت مولاه فعلى مولاه» بمعنى اولى بتصرف و سيد و مطاع تمام امتست لا غير قرينۀ سابعه آمدن حارث بن نعمان فهرى بخدمت رسولخدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و معارضه كردن با آنحضرت چنانكه ثعلبى كه از اعاظم مفسرين عامه است و همچنين محمد بن ابراهيم حمويني و حاكم ابو القاسم حسكاني و ابو عبد اللّه شيرازى و ابو بكر جرجانى و ابو احمد بصرى جميعا از سفيان عينيه از جعفر بن محمد الصادق عليه السلام در تفسير آيۀ سَأَلَ سٰائِلٌ بِعَذٰابٍ وٰاقِعٍ نقل نموده اند كه چون رسولخدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در روز غدير خم نصب نمود على بن ابي طالب عليه السلام را و فرمود «من كنت مولاه فعلى مولاه» اين خبر شايع و منتشر شد در بلاد حارث بن نعمان فهرى سوار بر ناقه خود شده آمد خدمت رسولخدا و عرضكرد كه امر كردى ما را بگفتن و شهادت لا اله الا اللّه و نبوت خود از جانب خدا قبول نموديم و بجهاد و زكوة و حج و صوم و صلوة امر فرمودى تمكين نموديم باينها اكتفا ننمودى دست پسرعمت را گرفتى و او را برترى بر ما دادي و گفتى «من كنت مولاه فعلى مولاه» آيا اين از پيش خودت است يا از جانب خدا رسولخدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود قسم بآن كسيكه بجز او خدائي نيست كه اين امر از جانب خداست پس حارث نعمان رو بناقه خود رفته و ميگفت «اللهم ان كان هذا هو الحق من عندك فامطر علينا حجارة من السماء او ائتنا بعذاب اليم» كه هنوز بناقه خود نرسيده سنگى از آسمان بر سرش فرودآمد و از دبرش بيرون رفته بجهنم واصل گرديد كه آيه سَأَلَ سٰائِلٌ بِعَذٰابٍ وٰاقِعٍ نازلشد و از واضحات آنكه حارث بن نعمان از اهل لسان بود و از لفظ مولى اولى بتصرف فهميد كه باين قسم با رسولخدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم معارضه نمود و مستحق عذاب دنيا و آخرت شد و اگر مولى در حديث شريف بمعنى ياور و ناصر و دوست باشد اينمطلب هم از براى همه مسلمين ثابت بود ديگر جاى معارضه و گفتگو نبود از براى احدى كه با حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در اين باب معارضه نمايد

ص: 318

قرينه ثامنه شهادتى خواستن امير المؤمنين عليه السلام در رحبه از مردم كه پيغمبر در حق او در غدير خم فرمودند «من كنت مولاه فعلى مولاه» و همچنين در روز شورى چنانكه در كثيرى از اخبار وارده در باب غدير خم علمآء عامه نقل نموده اند چنانكه صدر الائمه اخطب خوارزمى در قضيه شورى از عامر بن وائله نقل نمود كه حضرت امير عليه السلام فرمود «انشدكم باللّه هل فيكم احد قال رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله و سلّم من كنت مولاه فعلي مولاه ليبلغ الشاهد منكم الغآئب غيرى قالوا اللهم لا» و ابن مغازلى شافعى از رياح بن حرث نقل نمود كه حضرت امير در رحبه بود كه جماعتي گفتند ما شنيديم از رسولخدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم كه فرمود در روز غدير خم «من كنت موليه فعلي موليه» و احمد بن حنبل از ابى طفيل نقل نمود كه در مسجد كوفه علي بن ابى طالب عليه السلام قسم داد مسلمانرا كه هركسيكه آنچه شنيده باشد از رسولخدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در روز غدير خم برخيزد و شهادتي دهد پس سى نفر برخاستند و شهادتى دادند كه در آن روز گرفت رسولخدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم دست على بن ابيطالب عليه السلام را و بمردمان گفت «ا تعلمون انى اولى بالمؤمنين من انفسهم قالوا بلى يا رسول اللّه» آنگاه حضرت فرمود «من كنت مولاه فعلي مولاه» و نيز احمد بن حنبل همين حديثرا بسند ديگر از زازان نقل نمود و گفت سيزده نفر برخاستند و شهادت دادند كه ما شنيديم از رسولخدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم كه فرمود «من كنت مولاه فعلى مولاه» و ابن مردويه كه از مشايخ عظام علماء عامه است نيز مناشدۀ حضرت امير عليه السلام را در روز شورى با اصحاب شورى از عامر بن وائله نقل نمود و ابن اثير كه از عظام مورخين عامه است از عبد الرحمن ابى ليلى كيفيت استشهاد خواستن على بن ابى طالب عليه السلام مردم را كه دوازده نفر برخاستند و شهادت دادند كه ما شنيديم از رسولخدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در روز غدير خم كه فرمود «من كنت مولاه فعلي مولاه» و از واضحات آنكه اگر مولا در حديث شريف بمعني اولى بتصرف نباشد و حمل شود بر ياور و ناصر و دوست هرآينه معقول نخواهد بود استشهاد نمودن باينكلام و از مردم شهادت طلبيدن بآنچه رسول خدا در حق امير المؤمنين عليه السّلام فرمود «لاشتراك تمام المؤمنين مع على بن ابى طالب عليه السّلام في هذه المنقبة و الفضيلة» قرينۀ تاسعه آنكه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در حجة الوداع اخبار فرموده است بنزديك شدن رحلت نفس مقدسه خود چنانكه متضمن بود اخبار وارده در كيفيت حديث غدير خم چنانكه محمد بن جرير طبرى و حاكم ابو القاسم و ابن عقده در كتاب ولايه و مؤلف كتاب النثر و الطى كه از كتب معتبره ايشانست از حذيفة بن اليمان نقل كرده اند چنانكه مفصلا در مقاله ثالثه از مقالات حديث غدير خم سبق ذكر يافت و از واضحات آنكه عادت پيغمبران بر آن جارى شده بود بلكه پادشاهان و امرا كه نزديك بوفات خود تعيين خليفه مينمايند و جمع ميكنند رعايا و لشگر خود را و اقرب اقارب و مخصوص ترين از عشاير خود را نصب مينمايند از

ص: 319

براى ولايت و خلافت او بعد از او تا آنكه منتظم شود امور ايشان بعد از او و آنكه احدى از لشكريان و رعايا طمع در سلطنت او ننمايند و تاكيد و تثبيت مينمايند امر ولايت و خلافت او را و اگر مراد بمولى سفارش نمودن حضرت امير المؤمنين باشد كه دوست و ياور باشد مر كسانيرا كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم دوست و ياور او بود ديگر محتاج بجمع آورى اينهمه خلايق نبود در واقعه غدير خم بلكه اين سفارش و وصيت در جميع اوقات و ازمان بلكه بنجوى و خفيه هم حاصل ميشد و گفتن اينمطلب بمردم لازم و ضرور نبود چه آنكه اينمعنى از تكاليف شخصيۀ هريك از مكلفين بود كه چنين باشند قرينۀ عاشره آنكه بر هيچ عاقلي مخفى نيست كه خصوصيات واقعه در يوم غدير كه زياده از هفتاد هزار نفر بودند و متفرق بودند در سير نمودن در آن سفر و اقلا قدام و خلف لشكر زياده از چهار فرسنك مى شد امر نمايد حضرت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم كه همه را جمع نمايند خصوص در وقت ظهر در عين شدت گرما و حرارت هوا بقسميكه مردم عباهاى خود را بپاهاى خود به پيچند و ردا بر سر خود افكنند تا بتوانند تحمل وقوف نمايند در آن مكان از شدت حرارت و منبر از سنك و جهاز شتر درست كردن و نزول قافله در مكانيكه هيچوقت معهود نبود نزول در آنمكان و بردن رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم على بن ابى طالب عليه السّلام را همراه خود در بالاى منبر و بلند نمودن او را بقسميكه سفيدى زير بغل مبارك پيدا شود كه همه خلق او را ديده باشند و فرمودن بهمه جمعيت كه «ا لست اولى بالمؤمنين من انفسهم» و تصديق خواستن از ايشان بقولهم بلى يا رسول اللّه و فرمودن بآنكه «فليبلغ الشاهد الغائب بان من كنت مولاه فعلى مولاه» و دعا نمودن ايشان را «بقوله اللهم وال من والاه» الخ اين همه قراين عقليه دليل واضحند كه مقصود رسولخدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم نبود مگر نصب نمودن على بن ابيطالب عليه السّلام را براى امامت و خلافت و از شخص عاقل اينهمه تكلفات صادر نميشود در بيان امر واضحيكه بهيچ نحو اختصاص باحدى ندارد نفس خود و ساير مردم را بتكلف و مشقت اندازد و بگويد بمردم كه هركه من دوست اويم فلان هم دوست اوست و هركه من ياور اويم فلان هم ياور اوست فضلا از رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم كه سيد عقلا و عقل كل بود پس عقل مستقيم و فطرت سليمه حاكم است كه مراد بآن امر عظيم و جليلى است كه اهتمام بآن امر در شريعت مطهره اعظم و آكد و اشد است از جميع امور شرعيه كه تمام رسالت حضرت سيد رسل منوط بآن امر است و الا تبليغ رسالت خود نفرموده و تماميت شرع و اكمال دين او موقوف باين امر است و اين نيست مگر خلافت و ولايت امام بعد از او كه حافظ و نگهبان دين او باشد و شاهد بر اين مدعاست علاوه از آيه يٰا أَيُّهَا اَلرَّسُولُ بَلِّغْ مٰا أُنْزِلَ إِلَيْكَ مِنْ رَبِّكَ وَ إِنْ لَمْ تَفْعَلْ فَمٰا بَلَّغْتَ رِسٰالَتَهُ و آيه اَلْيَوْمَ أَكْمَلْتُ لَكُمْ دِينَكُمْ وَ أَتْمَمْتُ عَلَيْكُمْ نِعْمَتِي حديث متواتر مسلم بين

ص: 320

فريقين از قول رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم «من مات و لم يعرف امام زمانه مات ميتة جاهلية» كه معرفت امام و خليفه از اصل دين و ركن ايمانست كه عدم معرفت او و يا عدم اذعان بشخص امام موجب كفر و ضلالت و نفاقست و هو المطلوب

مقالۀ سادسه در ذكر بعضى از مناقشات وارده بر حديث غدير خم از علماء عامه و جواب از آن
اشاره

و آن وجوهيست

اول آنكه ابن حجر در صواعق محرقه و قوشچى و عضدى و بعضى از ديگران منع نموده اند تواتر حديث غدير خم را

و باين لفظ منع نمودند كه بعضى از منكرين حديث غدير خم چون ابن حاتم رازى اينحديث را قبول ندارد و حاصل كلام ايشان منع تواتر حديث شريف است جواب از آن آنكه منع يك نفر يا پنج نفر حديث مسلم را موجب عدم تواتر او نخواهد شد چه آنكه روايت حديث غدير بنحويكه علماء عامه نقل نموده اند و تصحيح كرده اند و كثيري از ايشان اثبات تواتر آنرا نموده اند و كثيرى زياده از هفتاد و صد نفر بلكه متجاوز سند او را نقل نموده اند بلكه در سند و طريق او مجلداتي تاليف كرده و منكر آنرا از اهل تعصب و عناد شمرده اند البته منكر همچو تواترى نظير انكار تواتر يهود و نصاريست معجزات حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را و اگر اعتماد بچنين حديث نشود پس ديگر بهيچ حديث اعتماد نميشود نمود و سند حديث غدير بنحويكه علماء عامه نقلنموده اند زياده از چند تواتر است فضلا عن التواتر و قدح بعضى از متعصبين در تواتر آن يا انكار آن نظير قدح و ابداع شبهات سخيفه در ضروريات دين است كه منافى با ضرورت آن نخواهد بود

دويم آنكه منع مينمائيم كه مولى بمعنى اولى بتصرف باشد

بلكه بمعني دوست و يار و ناصر است بقرينه «اللهم وال من والاه و عاد من عاداه» جواب از آن اولا آنكه لفظ وال من والاه دعائيست مستقل و هيچ ربطى بحسب معنى با مطلب سابق ندارد چنانكه شايع است امر و مطلبى ابتداء گفته ميشود و بعد دعا و طلب ترحمى و امثال آن از براى مخاطبين ميشود و كلام سابق بمعنى خود باقى و برقرار است و ثانيا آنكه ايندعا وفق بهردو مطلب ميدهد چه آنكه مولى بمعنى اولى بتصرف باشد يا بمعنى دوست با هيچ كدام از معانى منافى نخواهد بود و قرينه بر احدهما نميشود و قراين سابقه بحال خود باقيست و ثانيا باينكه ايندعا انسب است بمعنى اولى بتصرف بالنسبه بمعنى دوست و ناصر زيرا كه رياست عامه كه امامت و خلافت باشد از براى حضرت امير محتاج باعوان و عساكر و محبين بود لهذا پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم دعا نمود در حق كسيكه دوست و معين امام و خليفه باشد در تمشيت امور و نفرين كرد دشمنان و معاندين او را و رابعا آنكه اين قرينه مجمله چگونه معارضه خواهد نمود با قرينه صريحه من قوله صلّى اللّه عليه و آله و سلّم «ا لست اولى بالمؤمنين من انفسهم قالوا بلى قال صلّى اللّه عليه و آله و سلّم من كنت مولاه فعلي مولاه» زيرا كه اين فقره مقدمه است از براى مطلب و مقرون بفآء ترتيب كه لابد از

ص: 321

ارتباط است بين آن دو بخلاف فقره اخيره كه جمله دعآئيه مستانفه است كه ارتباط مقدمه نخواهد بود بمقصود با اقتران بفآء ترتيب چه آنكه مقدمه اولى نص است و فقره اخيره بر فرض مماشات اشعار است و چگونه اشعار با نص معارضه خواهد نمود نظير قولك رايت أسدا في الاجام يرمى چه يرمى صريحست بر اينكه مراد باسد رجل شجاعست و آجام اشعار بحيوان مفترس دارد البته معارضه با نصوصيه يرمى نخواهد نمود علاوه از آنچه ذكر شد از قراين قطعيه متقدمه

سيم آنكه قاضى روزبهان گفته است

كه چون غدير خم محل افتراق قبايل عرب بود و رسولخدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم مي دانست كه آخر عمر اوست و جمع نميشوند عرب مثل اين اجتماع بعد هذا اليوم اراده نمود كه وصيت نمايد عربرا بنصرت و محبت اهلبيت خود و علي بن ابى طالب عليه السّلام سيد اهل بيت او بود و مقصود وصيت عرب بود بموالات و محبت او و اهل بيت او و نظير اين مناقشه را ذكر كرده اند بعضى كه چون عناد و بغض عرب با علي بن ابى طالب عليه السّلام واضح بود «لقتله اسلافهم و استيصاله لاكثر بيوتاتهم فى الغزوات» لهذا وصيت فرمود رسولخدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در روز غدير خم بموالات على بن ابى طالب عليه السّلام جواب از آن آنكه بنابراين بايد پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بفرمايد «فمن كان مولاى فهو مولى على» يعني كسيكه محب و دوست منست و مرا دوست دارد پس بايد او محب و دوست على باشد و اينمقصود با لفظ «من كنت مولاه فعلى مولاه» وفق نميدهد چه آنكه پيغمبر دوست نميداشت منافقين و مبغضين على بن ابى طالب عليه السّلام را بلكه محب مؤمنين بود و باين كلام جلب قلوب منافقين و مبغضين آنسرور نميشد با آنكه لفظ مولاه بمعنى محب بحسب استعمال و لو مجازا در لغة عرب ثابت نشده بلكه مجرد احتماليست كه بعضى از مبغضين ابداع نموده اند آنرا بقرينه «اللهم وال من والاه» و بعضى از متعصبين تأويل نموده اند لفظ «من كنت مولاه فعلى مولاه» را بمعنى «من كان احبنى فليحب عليا و هو كما تري» چه لفظ مولى را بمعنى احب احدى نقل ننمود و كنت متكلم را تأويل بماضى فعل غايب نميشود نمود و اين تكلفات بيجا و غلط و محض تعصب و لجاج است لا غير

چهارم آنكه مولي بمعنى اولى بتصرف نيامده

و جواب آن در سابق ذكر شد كه اظهر استعمال مولى بحسب لغت و عرف همان اولى بتصرفست دون معانى آخر و كثيرى از محققين عامه چون ملا سعد و غير او اعتراف نموده اند باينكه استعمال مولى در اولى بتصرف شايع در لغت عربست

پنجم آنكه بر فرض تسليم كه مولى بمعني اولى بتصرفست اطلاق و عموم آن ممنوع است

شايد كه مراد باولويت در امرى از امور باشد لا غير جواب از آن اولا آنكه ظاهر لفظ اطلاقست و تقييد بامر واحد محتاج بدليل است و ثانيا بآنكه اولوية در امر واحد مجهول در مثل چنين مقام مضحكه صرفه است كه قابل گفتگو نخواهد بود و فايدۀ بر آن مترتب نميشود از براى مخاطبين و ثالثا بآنكه

ص: 322

قرينه بر تعيين در كلام موجود است كه مراد اولويت در جميع امور است زيرا كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود «ا لست اولى بالمؤمنين من انفسهم» تقييد فرمود باولويت در نفوس و از واضحات آنكه در وقتيكه شخص اولى بتصرف و مقدم بر نفس ديگران باشد قطعا اولويت بر غير نفس از امور ديگر براى او ثابت و محقق خواهد بود

ششم آنكه سلمنا كه مراد اولويت و خلافت و امامت على بن ابى ابي طالب عليه السّلام باشد لكن باينمطلب ثابت نميشود بطلان خلافت و امامت خلفاء ثلثه

غاية الامر ثابت ميشود باين حديث امامت علي بن ابي طالب عليه السّلام و مسلم است كه آنسرور خليفه چهارم بود جواب از آن آنكه معقول نخواهد بود كه پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم تعيين خليفه چهارم بنمايد و از آن سه خليفه كه مقدم بر او هستند اسم نبرد بوجه من الوجوه با آنكه ظاهر كلام آنحضرت بر سبيل عموم استغراقى فرمود كه هركه من مولاى اويم على بن ابيطالب نيز مولاى او است و پيغمبر مولاى آن سه خليفه بود پس على بن ابى طالب عليه السّلام هم مولاى ايشان خواهد بود با آنكه مقصود در مقام تنصيص بر خلافتست بامر خداوند عالم و عدم نص بر خلافت خلفآء ثلث و وجود نص بر خلافت و امامت على بن ابى طالب عليه السّلام كافى خواهد بود در بطلان خلافت خلفآء ثلث

مقالۀ سابعه در نقل خطبۀ واردۀ از حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در روز غدير خم

چنانكه در احتجاج از حضرت باقر عليه السّلام نقل نموده و غرض از نقل خطبه شريفه آنكه در الفاظ و بيانات آن خصوصياتى استكه سبب انشراح صدور مؤمنين است و آنكه آثار حق و صدق و صواب از اين بيانات ظاهر و لايح است كه باندك تأمل واضح و روشن ميشود كه چنين مخاطبات و مكالمات صادر نميشود مگر از مثل رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و خلفاء طاهرين او سلام اللّه عليهم اجمعين كه مؤيد من عند اللّه و معصوم ميباشند و مؤمن و موحد را ديگر محتاج بقيل و قال در واقعه يوم غدير و كيفيت آن نخواهد بود - حضرت امام محمد باقر عليه السّلام فرمود كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم اراده حج فرموده و از مدينه بجانب مكه روانه شد و تبليغ جميع احكام بامت خود فرمود مگر احكام حج و ولايت را پس جبرئيل نازلشد و عرضكرد كه حقت سلام مى رساند و ميفرمايد كه من قبض ننمودم روح نبيى از انبياء و نه رسولى از رسولان خود را مگر بعد از اكمال دين و تاكيد نمودن حجت خود و بتحقيق كه باقى مانده از دين من دو فريضه كه مامور تبليغ آن دو هستى بامت خود و آن فريضه حج و فريضه ولايت و خلافت بعد از خودت است زيرا كه من هرگز زمين را از حجت خالى نميگذارم و خداوند امر نموده تو را كه تبليغ نمائى بامت خود احكام حج را و حج بنمائى و متابعت نمايند ترا كسانى كه استطاعت حج كردن دارند از اهل مدينه و اطراف و اعراب و تعليم نمائى بايشان اعمال حج را مثل آنكه تعليم نمودى بايشان صلوة و زكوة و صوم را و مطلع سازي آنها را باحكام و اعمال حج مثل آنچه از ساير شرايع بايشان تعليم فرمودى

ص: 323

پس منادى حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در ميان مردم ندا كرد كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم اراده حج دارد تا اينكه تعليم نمايد بشما اعمال آنرا مثل آنچه تعليم فرموده است از ساير احكام شريعت پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم خارج شد از مدينه و خلق نيز با آنجناب بيرون آمدند و گوش فراداشته و نظر دوخته تا آنكه ببينند و ملاحظه كنند كه رسولخدا چه مينمايد و چه ميفرمايد از احكام و اعمال حج و جمع شدند با آنحضرت از اهل مدينه و اطراف و قبايل هزار نفر يا زياده بر نحو عدد اصحاب حضرت موسى عليه السّلام كه ايشان نيز هفتاد هزار نفر بودند كه از ايشان بيعت گرفته بود از براى برادر خود هرون پس شكستند بيعت هرون را و متابعت نمودند سامري و گوساله او را و همچنين رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم باين عدد از امت خود بيعت گرفت از براى على بن ابى طالب عليه السّلام و شكستند بيعت او را و متابعت عجل نمودند سنة بسنة و مثلا بمثل و متصل شد تلبيۀ خلق كه با رسول خدا بحج رفته بودند بين مكه و منى چون بموقف رسيدند جبرئيل عليه السّلام نازلشد بر آنحضرت عرضكرد كه خداوند علي اعلا سلامت ميرساند و ميفرمايد اجل تو نزديك شده و مدت عمرت بسر آمده كه محيص و چاره از آن نيست و ملاحظه نما آنچه در نزد تو است از علم و ميراث انبياء قبل از تو از سلاح و تابوت و جميع آنچه باقى مانده از انبياء سلف و بسپار بوصى و خليفه بعد از خود كه حجة بالغۀ من است بر خلق من و آن على بن ابى طالب عليه السّلام است پس اقامه نما او را از براي علم و هدايت و تجديد نما عهد و بيعت و ميثاق او را و بخاطر آور ايشان را بآنچه اخذ نمودى بر ايشان از بيعت و ميثاق و عهد من كه بسوى ايشان نمودى از ولايت ولى و مولاى كل مؤمن و مؤمنه على بن ابى طالب عليه السّلام زيرا كه من قبض ننمودم روح پيغمبرى از پيغمبران خود را مگر بعد از اكمال دين من و تمام نعمت من بولايت اوليآء من و معادات اعدآء من و اينست كمال توحيد من و دين من و اتمام نعمت من بر خلق من بمتابعت ولى من و طاعت او و اين بجهة آنستكه من ترك نكردم ارض خود را بدون قيم تا آنكه اين قيم حجت من باشد بر خلق من اَلْيَوْمَ أَكْمَلْتُ لَكُمْ دِينَكُمْ الاية بولايت ولى من مولى كل مؤمن و مؤمنه علي بن ابى طالب عليه السّلام عبد من و وصى نبي من بعد از او و حجة بالغه من بر خلق من مقرونست طاعت على بن ابي طالب بطاعت محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم پيغمبر من و مقرونست طاعت او باطاعت محمد بطاعت من و كسيكه اطاعت نمود علي را پس بتحقيقكه اطاعت من نموده و هركه عصيان نمود او را پس بتحقيقكه عصيان من نموده است و قرار دادم او را علم هدايت بين من و خلق من «من عرفه كان مؤمنا و من انكره كان كافرا و من اشرك بيعته كان مشركا» و كسيكه ملاقات نمود مرا با عداوت او داخل شود آتش را فاقم يا محمد عليا علما و اخذ نما بر ايشان بيعت را و تجديد نما بر ايشان عهد و ميثاق مرا بدرستيكه من قبض مى نمايم روح ترا بسوى خود پس ترسيد رسول

ص: 324

خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم از منافقين از قوم خود كه متفرق شوند و رجوع نمايند بعهد جاهليت بسبب آنچه دانسته بود از عداوت قوم و آنچه در قلوب ايشان بود از بغض علي بن ابى طالب پس از جبرئيل سئوال نمود كه از پروردگار بخواهد حفظ و عصمت از ناس را و منتظر بود كه جبرئيل عصمت و نگاهدارى از مردم را من اللّه جل اسمه نازل نمايد و تاخير انداخت اين امر را تا آنكه رسيد بمسجد خيف پس جبرئيل نازلشد در مسجد خيف و امر نمود او را كه عهد نمايد على را از براى ناس و اتيان نكرد بعصمت من اللّه جل جلاله تا آنكه آمد بكراع الغيم بين مكه و مدينه باز جبرئيل نازلشد و امر نمود او را بآنچه از جانب خدا امر شد و اتيان ننمود عصمت از ناس را پس رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود اى جبرئيل ميترسم كه قوم مرا تكذيب نمايند و قبول نكنند قول مرا در حق على بن ابيطالب و از آنمنزل كوچ كردند تا رسيدند بغدير خم قبل از جحفه بسه ميل پس جبرئيل نازلشد قبل از زوال ظهر بنحو زجر و عتاب و عصمة از ناس فقال يا محمد ان اللّه يقرئك السلام و يقول لك يٰا أَيُّهَا اَلرَّسُولُ بَلِّغْ مٰا أُنْزِلَ إِلَيْكَ مِنْ رَبِّكَ وَ إِنْ لَمْ تَفْعَلْ فَمٰا بَلَّغْتَ رِسٰالَتَهُ وَ اَللّٰهُ يَعْصِمُكَ مِنَ اَلنّٰاسِ پس امر فرمود رسول خدا بعد از آمدن وعده عصمت از ناس كه منادي ندا كند در ميان مردم كه الصلوة جامعه پس برگرداندند مردميرا كه پيش رفته بودند و بنزديك جحفه رسيده بودند و بنشاندند عقب سر مردم را و دور شدند از طرف يمين راه تا نزديكى مسجد غدير كه جبرئيل او را بآن امر نمود پس امر فرمود رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم سلمانرا پاك نمايد آنچه در آنموضع و زير درختان بود از خاشاك و نصب نمايد از براى رسولخدا از احجار هيئت منبري كه مشرف بر خلق شود پس برگشتند از طريق و جمع شدند در غدير پس رسولخدا بر خاست و ايستاد بر روى منبر و حمد و ثناى الهي بجاي آورد و فرمود «الحمد للّه الذى علا فى توحده و دنى في تفرده و جل فى سلطانه و عظم فى اركانه و احاط بكل شيئي علما و هو فى مكانه و قهر جميع الخلق بقدرته و برهانه مجيدا لم يزل محمودا لا يزال بارئ المسموكات و داحي المدحوات و جبار الارضين و السموات سبوح قدوس رب الملائكة و الروح متفضل على جميع من برئه متطول على جميع من انشأه يلحظ كل عين و العيون لا تراه كريم حليم ذو انات قد وسع كل شىء برحمته و من عليم بنعمته لا يعجل بانتقامه و لا يبادر اليهم بما استحقوا من عذابه قد فهم السرآئر و لا تخفى عليه المكنونات و لا اشتبهت عليه الخفيات له الاحاطة بكل شيء و الغلبة على كل شىء و القوة فى كل شيء و القدرة على كل شيء ليس كمثله شيء و هو منشيء الشىء حين لا شىء دائم قائم بالقسط لا اله الا هو العزيز الحكيم جل عن ان تدركه الابصار و هو يدرك الابصار و هو اللطيف الخبير لا يلحق احد وصفه من معانيه و لا يجد احد كيف هو من سر و علانية الا بما دل عز و جل عن نفسه و اشهد بانه

ص: 325

الذى ملاء الدهر قدسه و الذى يغشى الا بد نوره و الذى ينفذ امره بلا مشاورة مشير و لا معه شريك فى تقدير و لا تفاوت في تدبير صور ما ابدع على غير مثال و خلق ما خلق بلا معونة من احد و لا تكلف و لا احتيال انشاءها فكانت و برءها فبانت و هو الذى لا اله الا هو المتقن بالصنعة الحسن الصنيعة العدل الذى لا يجور و الاكرم الذى ترجع اليه الامور و اشهد انه الذى تواضع كل شىء لقدرته و خضع كل شىء لهيبته مالك الاملاك و مفلك الافلاك و مسخر الشمس و القمر كل يجرى لاجل مسمى يكور الليل على النهار و يكور النهار على الليل يطلبه حثيثا قاسم كل جبار عنيد و مهلك كل شيطان مريد لم يكن معه ضد و لا ند احد صمد لم يلد و لم يولد و لم يكن له كفوا احد اله واحد و رب ماجد يشآء فيمضى و يريد فيقضي و يعلم و يحصى و يميت و يحيى و يفقر و يغنى و يضحك و يبكي و يدنى و و يقصى و يمنع و يعطى له الملك و له الحمد بيده الخير و هو على كل شيئى قدير يولج الليل فى النهار و يولج النهار فى الليل لا اله الا هو العزيز الغفار مستجيب الدعآء و مجزل العطاء محصى الانفاس و رب الجنة و الناس لا يشكل عليه شىء و لا يزجره صراخ المستصرخين و لا يبرمه الحاح الملحين العاصم للصالحين و الموفق للمفلحين و مولى العالمين الذى استحق من كل من خلق ان يشكره و يحمده على السرآء و الضراء و الشدة و الرخآء و اومن به و ملائكته و كتبه و رسله اسمع امره و اطيع و ابادر الي كل ما يرضاه و استسلم لقضائه رغبة فى طاعته و خوفا من عقوبته لانه الذى لا يؤمن مكره و لا يخاف جوره و اقر له على نفسي بالعبودية و اشهد له بالربوبية و اؤدى ما اوحى الى حذرا من ان لا افعل فتحل بى منه قارعة لا يدفعها عنى احد و ان عظمت حيلته لا اله الا هو لانه قد اعلمنى اني ان لم ابلغ ما انزل الى فما بلغت رسالته فقد ضمن لى تبارك و تعالى العصمة و هو اللّه الكافى الكريم فاوحى الى بِسْمِ اَللّٰهِ اَلرَّحْمٰنِ اَلرَّحِيمِ يٰا أَيُّهَا اَلرَّسُولُ بَلِّغْ مٰا أُنْزِلَ إِلَيْكَ مِنْ رَبِّكَ وَ إِنْ لَمْ تَفْعَلْ فَمٰا بَلَّغْتَ رِسٰالَتَهُ وَ اَللّٰهُ يَعْصِمُكَ مِنَ اَلنّٰاسِ معاشر الناس تقصير نكردم در تبليغ آنچه نازل فرمود خداى تعالى او را و من بيان مينمايم از براى شما سبب نزول اين آيه را بدرستى كه نازل شد بسوى من جبرئيل سه مرتبه و سلام پروردگار را بمن رسانيد و بعد از اسلام امر فرمود كه در اين محضر بايستم و اعلام نمايم هر ابيض و اسود را باين كه على بن ابيطالب عليه السّلام برادر و وصى و خليفه من و امام بعد از من كه محل او نزد من بمنزلۀ هرون است از موسى مگر آنكه پيغمبرى بعد از من نيست و هو وليكم بعد اللّه و رسوله و بتحقيق كه نازل فرمود بر من آيۀ از كتاب خود كه إِنَّمٰا وَلِيُّكُمُ اَللّٰهُ وَ رَسُولُهُ وَ اَلَّذِينَ آمَنُوا اَلَّذِينَ يُقِيمُونَ اَلصَّلاٰةَ وَ يُؤْتُونَ اَلزَّكٰاةَ وَ هُمْ رٰاكِعُونَ و على بن ابيطالب عليه السلام اقامه صلوة و اتيان زكوة نمود در حالتى كه راكع بود و قصد و اراده او خدا بود و من سئوال نمودم از جبرئيل كه استعفا نمايد مرا در تبليغ اين امر بسوي شما ايها الناس

ص: 326

بجهة آنكه علم داشتم بقلة متقين و كثرة منافقين و خبث سريره آثمين و حيلة مستهزئين بدين اسلام آنچنان كساني كه خداوند در وصف ايشان فرموده در كتاب خود إِذْ تَلَقَّوْنَهُ بِأَلْسِنَتِكُمْ وَ تَقُولُونَ بِأَفْوٰاهِكُمْ مٰا لَيْسَ لَكُمْ بِهِ عِلْمٌ وَ تَحْسَبُونَهُ هَيِّناً وَ هُوَ عِنْدَ اَللّٰهِ عَظِيمٌ و كثرت اذيت ايشان مرا غير مره تا آنكه تسميه نمودند مرا اذن و گوش و گمان كردند كه چنينم بجهة كثرة ملازمت ايشان مرا و اقبال نمودن من بر ايشان تا آنكه نازل فرمود خداى عز و جل وَ مِنْهُمُ اَلَّذِينَ يُؤْذُونَ اَلنَّبِيَّ وَ يَقُولُونَ هُوَ أُذُنٌ قُلْ أُذُنُ على الذين يزعمون انه اذن خير لكم و اگر بخواهم اسماء ايشانرا ذكر نمايم هرآينه ذكر مينمايم و بچشم بسوى ايشان اشاره نمايم هرآينه اشاره مينمايم و لكن من تكريم مينمايم ايشانرا در امور و خداوند از من خوشنود نميشود مگر آنكه تبليغ نمايم آنچه را كه نازلشد بسوي من يٰا أَيُّهَا اَلرَّسُولُ بَلِّغْ مٰا أُنْزِلَ إِلَيْكَ مِنْ رَبِّكَ وَ إِنْ لَمْ تَفْعَلْ فَمٰا بَلَّغْتَ رِسٰالَتَهُ وَ اَللّٰهُ يَعْصِمُكَ مِنَ اَلنّٰاسِ پس بدانيد اي معاشر ناس بتحقيق كه خداوند عالم نصب كرد على بن ابيطالب عليه السّلام را از براى شما ولى و امام مفترض الطاعة بر مهاجرين و انصار و تابعين و بر بعيد و حاضر و عجم و عرب و حر و مملوك و صغير و كبير و ابيض و اسود و بر هر موحد ممضى است حكم او و جاريست قول او و نافذ است امر او و ملعونست كسى كه مخالفت نمايد او را و مرحوم است كسي كه متابعت نمايد او را و كسيكه تصديق نمايد او را خدا گناه او را ميآمرزد معاشر ناس اين آخر مقاميست كه ايستاده ام من در اين محضر پس بشنويد و اطاعت نمائيد و منقاد شويد مرا مر پروردگار خودتانرا زيرا كه خداى تعالى پروردگار شما و ولى شما و اله شماست و پس از آن رسول او محمد ولى شماست و ايستاده و مكالمه مينمايد شما را و پس از من على ولي و امام شماست بامر خداوند كه پروردگار شماست و بعد از او امامت در ذريۀ من از ولد علي بن ابيطالب عليه السّلام است تا روز قيامت روزيكه ملاقات مينمايند خدا و رسول او را حلالى نيست مگر آنچه را كه خدا حلال نمود آنرا و حرامى نيست مگر آنچه را كه خدا حرام نمود آنرا شناسانيد خداوند بمن حلال و حرام را و من ادا كردم بآنچه تعليم فرمود خداى من در كتاب خود از حلال و حرام او معاشر ناس نيست هيچ علمي مگر آنكه احصاء فرمود آنرا خداوند عالم در من و هر علمي كه من عالم بآن شدم احصا نمودم آنرا در على بن ابى طالب عليه السّلام امام المتقين نيست هيچ علمي مگر آنكه تعليم نمودم بعلى ابن ابيطالب و هو الامام المبين معاشر ناس نفرت ننمائيد از علي بن ابيطالب عليه السّلام و استكبار ننمائيد از ولايت او و او كسى استكه هدايت مينمايد شما را بسوى حق و عمل مينمايد بحق و برميدارد باطل را و نهى از باطل مينمايد و لا تاخذه فى اللّه لومة لائم بدرستيكه او اول كسي است كه ايمان بخدا و رسول او آورد و جان خود را فداى رسول خدا نمود و با رسولخدا بود در زمانيكه احدى نبود كه عبادت نمايد خدا را با رسول

ص: 327

او از مردمان غير از او معاشر ناس تفضيل بدهيد علي را بتحقيقكه تفضيل داد خداوند او را و اقبال بسوى او نمائيد بتحقيقكه خداوند نصب نمود او را معاشر ناس انه امام من اللّه و لن يتوب اللّه على احد انكر ولايته و لن يغفر اللّه له حتما على اللّه ان يفعل ذلك ممن خالف امره فيه و ان يعذبه عذابا نكرا ابد الاباد و دهر الدهور فاحذروا ان تخالفوه فتصلوا نارا وقودها الناس و الحجارة اعدت للكافرين ايها الناس قسم بخدا كه بشارت دادند مرا انبياء و مرسلين قبل و من خاتم انبيآء و مرسلين و حجت خداوندم بر همه اهل سموات و ارضين و من شك في ذلك فهو كافر كفر الجاهلية الاولى و من شك فى شيئى من قولي هذا فقد شك فى الكل منه و من شك في الكل منه و هو باطل معاشر حباني اللّه بهذه الفضيلة منا منه على و احسانا منه الى و لا اله الا هو له الحمد ابد الابدين و دهر الداهرين علي كل حال معاشر الناس تفضيل دهيد علي را بدرستيكه او افضل ناس است بعد از من از ذكر و انثى بسبب ما نازل ميفرمايد رزقرا و بسبب ما باقى ميدارد خلق را ملعون ملعون مغضوب مغضوب كسي كه رد نمايد قول مرا و موافقت آن ننمايد آگاه باشيد كه جبرئيل مرا خبر داد از جانب حق سبحانه و تعالى كه ميفرمايد كسيكه دشمنى كند با علي بن ابي طالب و دوست نداشته باشد او را پس بر او باد لعنت من و غضب من فلتنظر نفس ما قدمت لغد و اتقوا اللّه ان تخالفوه فتزل قدم بعد ثبوتها ان اللّه خبير بما تعملون معاشر الناس بدرستيكه على جنب اللّه است كه خدا نازل فرمود در كتاب خود يٰا حَسْرَتىٰ عَلىٰ مٰا فَرَّطْتُ فِي جَنْبِ اَللّٰهِ تدبر نمائيد در قرآن و فهم نمائيد آيات او را و نظر نمائيد بسوى محكمات آن و متابعت ننمائيد متشابهات آنرا پس قسم بخدا كه بيان نميكند از براى شما زواجر قرآنرا و واضح نمينمايد از براى شما تفسير او را مگر آنكسيكه فراگرفته ام دست او را و بلند مينمايم او را بسوى خود و اعلام مينمايم شما را بآن «من كنت مولاه فهذا علي مولاه و هو علي بن ابي طالب اخي و وصيي» و موالات او از جانب خداوند عالم است نازل شده است بر من معاشر ناس بدرستيكه على و طيبين از ولد من ايشان ثقل اصغرند و القرآن هو الثقل الاكبر و هريك خبر از صاحب خود ميدهند و موافق مر يكديگرند و جدا نميشوند از هم تا آنكه هردو وارد شوند بر من در حوض كوثر و امنآء خداوندند در خلق او و احكام خداوندند در ارض او «الا و قد بلغت الا و قد اديت الا و قد اسمعت الا و قد اوضحت الا و ان اللّه عز و جل قال و انا قلت عن اللّه عز و جل الا انه ليس امير المؤمنين غير علي اخى» و جايز نيست امارة المؤمنين از براي احدى بعد از من غير او پس زد دست مبارك خود را ببازوى امير المؤمنين عليه السّلام و بلند نمود او را بقسميكه پاهاى او مقابل زانوى رسولخدا شد و فرمود معاشر الناس اينست على برادر من و وصى من و حافظ علم من و خليفه من بر امت من و على تفسير كتاب خدا است و داعي بسوى خداوند است و عمل كننده است بآنچه رضاى

ص: 328

اوست و حرب كننده با اعداى خدا است و مواظب مر طاعت خدا است و نهى كننده از معصيت الهي است و خليفه رسولخداست و امير المؤمنين و امام و هادى و راهنما است و قاتل ناكثين و القاسطين و المارقين است بامر خدا «و اقول ما يبدل القول بامر اللّه ربى اقول اللهم وال من والاه و عاد من عاداه و العن من انكره و اغضب على من جحد حقه اللهم انك انزلت علي ان الامامة لعلى وليك عند تبياني ذلك و نصبى اياه بما اكملت لعبادك من دينهم و اتممت عليهم نعمتك و رضيت لهم الاسلام دينا فقلت و من يبتغ غير الاسلام دينا فلن يقبل منه و هو فى الاخرة من الخاسرين اللهم انى اشهدك انى قد بلغت» معاشر الناس بدرستيكه خداى عز و جل اكمال فرمود دين شما را بامامت او پس كسيكه اقتدا ننمايد باو و بكسيكه قايم مقام او است از ولد من از صلب او تا روز قيامت و عرض بر خداى عز و جل أُولٰئِكَ حَبِطَتْ أَعْمٰالُهُمْ وَ فِي اَلنّٰارِ هُمْ خٰالِدُونَ فَلاٰ يُخَفَّفُ عَنْهُمُ اَلْعَذٰابُ وَ لاٰ هُمْ يُنْصَرُونَ معاشر ناس اين على يارى كننده ترين شما است از براى من و احق از شما است بسوى من و اقرب از شما است بمن و اعز از شما است بر من و خداي عز و جل و من كه رسول اويم از او راضى و خوشنود هستيم و نازل نشده است آيه مدحي در قرآن مگر در حق او و شهادتى نداد خدا ببهشت در سوره هل اتى على الانسان مگر از براى او و در غير او نازل نفرمود و مدح ننمود در آن سوره غير او را معاشر ناس علي ناصر دين خدا است و جهادكننده از جانب رسولخدا و او تقي و نقى و هادى و مهدى است «نبيكم خير نبي و وصيكم خير وصي و بنوه خير الاوصياء» معاشر ناس ذريه هر پيغمبرى از صلب او است و ذريه من از صلب علي بن ابى طالب عليه السلام است معاشر ناس بدرستيكه ابليس بيرون نمود آدم را از جنت بحسد پس حسد نبريد شما مر علي را تا آنكه حبط شود اعمال شما و بلغزد قدمهاى شما زيرا كه آدم هبوط بزمين نمود بخطيئۀ واحده و حال آنكه او صفوة اللّه بود پس چگونه ميباشيد شما و حال آنكه شما شما هستيد و در ميان شما است اعدآء خدا «الا انه لا يبغض عليا الا الشقى» و دوست نميدارد او را مگر تقى و ايمان باو نميآورد مگر مؤمن مخلص و در حق على قسم بخدا كه نازل شد سوره عصر بِسْمِ اَللّٰهِ اَلرَّحْمٰنِ اَلرَّحِيمِ وَ اَلْعَصْرِ الخ معاشر ناس بدرستيكه شاهد ميگيرم خدا را و رساندم رسالت خود را وَ مٰا عَلَى اَلرَّسُولِ إِلاَّ اَلْبَلاٰغُ اَلْمُبِينُ * «معاشر ناس» اِتَّقُوا اَللّٰهَ حَقَّ تُقٰاتِهِ وَ لاٰ تَمُوتُنَّ إِلاّٰ وَ أَنْتُمْ مُسْلِمُونَ «معاشر ناس» فَآمِنُوا بِاللّٰهِ وَ رَسُولِهِ وَ اَلنُّورِ اَلَّذِي أَنْزَلْنٰا وَ اَللّٰهُ بِمٰا تَعْمَلُونَ خَبِيرٌ مِنْ قَبْلِ أَنْ نَطْمِسَ وُجُوهاً فَنَرُدَّهٰا عَلىٰ أَدْبٰارِهٰا «معاشر ناس» نور از جانب خدا در من است و بعد ازآن در على بن ابي طالب و بعد از آن در نسل او «الى القآئم المهدى الذى ياخذ بحق اللّه و بكل حق هولنا» زيرا كه خداى عز و جل قرار داد ما را حجت بر مقصرين و معاندين و مخالفين و خائنين و آثمين و ظالمين بر جميع عالمين معاشر الناس بدرستيكه من انذار مينمايم شما

ص: 329

را زيرا كه من رسول خدايم بسوى شما قد خلت من قبلى الرسل أَ فَإِنْ مٰاتَ أَوْ قُتِلَ اِنْقَلَبْتُمْ عَلىٰ أَعْقٰابِكُمْ وَ مَنْ يَنْقَلِبْ عَلىٰ عَقِبَيْهِ فَلَنْ يَضُرَّ اَللّٰهَ شَيْئاً وَ سَيَجْزِي اَللّٰهُ اَلشّٰاكِرِينَ آگاه باشيد كه على موصوف بصبر و شكر است و بعد از او ولد من از صلب او معاشر الناس منت نگذاريد بر خداى تعالى باسلام خودتان «فيسخط عليكم و يصيبكم عذاب من عنده انه لبالمرصاد معاشر ناس زود است كه ميباشند بعد از من ائمه كه داعي اند بسوى نار و يوم القيمة لا ينصرون معاشر ناس بدرستيكه خداوند و من بيزاريم از ايشان معاشر ناس ايشان و اشياع و اتباع و انصار ايشان در درك اسفل نارند فَلَبِئْسَ مَثْوَى اَلْمُتَكَبِّرِينَ آنها اصحاب صحيفه اند پس نظر نمايد هركس در صحيفه خود معاشر الناس بدرستيكه من وديعه ميگذارم او را امامت و وراثت در عقب و ذريه خودم الى يوم القيمة و بتحقيقكه رساندم آنچه را كه امر شد بتبليغ آن كه حجتست بر حاضر و غائب و بر جميع آن كساني كه حاضرند و يا حاضر نشدند و متولد شده يا نشده اند پس هرآينه حاضر بغايب برساند و والد بولد تا روز قيامت و زود خواهد شد كه مردم خلافت را غصبا مالك ميشوند الا لعن اللّه الغاصبين و المغتصبين و عندها سَنَفْرُغُ لَكُمْ أَيُّهَ اَلثَّقَلاٰنِ يُرْسَلُ عَلَيْكُمٰا شُوٰاظٌ مِنْ نٰارٍ وَ نُحٰاسٌ فَلاٰ تَنْتَصِرٰانِ معاشر ناس ان اللّه عز و جل لم يكن يذركم عَلىٰ مٰا أَنْتُمْ عَلَيْهِ حَتّٰى يَمِيزَ اَلْخَبِيثَ مِنَ اَلطَّيِّبِ وَ مٰا كٰانَ اَللّٰهُ لِيُطْلِعَكُمْ عَلَى اَلْغَيْبِ معاشر الناس انه ما من قرية الا و اللّه مهلكها بتكذيبه او كذلك يهلك القرى و هى ظالمة كما ذكر اللّه تعالى و اينست امام شما و ولي شما و مواعيد خداوند كه صادقست در آنچه وعده فرموده است معاشر ناس «قد ضل قبلكم اكثر الاولين و اللّه لقد اهلك الاولين و هو يهلك الاخرين» معاشر الناس بدرستى كه خداوند امر فرموده مرا و نهى فرموده است و بتحقيقكه من امر كردم على را و نهى نمودم او را پس عالم شد امر و نهى را از جانب پروردگار پس بشنويد امر او را و تسليم نمائيد و اطاعت كنيد تا آنكه هدايت يابيد و منتهى شويد مر نهى او را تا ارشاد كرده شويد و بگرديد پيرامون امر او و مقصود او و متفرق نسازد شما را راه هاى مختلفه از سبيل او من صراط اللّه مستقيم كه امر كرده است شما را باتباع من و بعد از من علي بن ابى طالب عليه السّلام است و بعد از او اولاد من از صلب على بن ابيطالب كه ائمه اند و بحق هدايت مينمايند و بعد از آن قرائت فرمود سوره حمد را تا آخر و فرمود اين سوره در حق من و اهلبيت من نازلشد و مخصوص بايشانست إِنَّ أَوْلِيٰاءَ اَللّٰهِ لاٰ خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَ لاٰ هُمْ يَحْزَنُونَ فَإِنَّ حِزْبَ اَللّٰهِ هُمُ اَلْغٰالِبُونَ الا ان اعدآء علي هم اهل الشقاق العادون و اخوان الشياطين الذين يوحى بعضهم الى بعض زخرف القول غرورا الا ان اوليائهم المؤمنون حقا الذين ذكرهم اللّه في كتابه بقوله لاٰ تَجِدُ قَوْماً يُؤْمِنُونَ بِاللّٰهِ وَ اَلْيَوْمِ اَلْآخِرِ يُوٰادُّونَ مَنْ حَادَّ اَللّٰهَ الخ الا ان اوليآئهم الذين

ص: 330

وصفهم اللّه عز و جل اَلَّذِينَ آمَنُوا وَ لَمْ يَلْبِسُوا إِيمٰانَهُمْ بِظُلْمٍ أُولٰئِكَ لَهُمُ اَلْأَمْنُ وَ هُمْ مُهْتَدُونَ الا ان اوليآئهم الذين يدخلون الجنة آمنين و تتلقيهم الملائكة بالتسليم ان طبتم فادخلوها خالدين الا ان اوليآئهم الذين قال اللّه عز و جل يَدْخُلُونَ اَلْجَنَّةَ يُرْزَقُونَ فِيهٰا بِغَيْرِ حِسٰابٍ الا ان اعدآئهم الذين يصلون سعيرا الا ان اعدآئهم الذين سَمِعُوا لَهٰا شَهِيقاً وَ هِيَ تَفُورُ و لها زفير كُلَّمٰا دَخَلَتْ أُمَّةٌ لَعَنَتْ أُخْتَهٰا الا ان اعدآئهم الذين قال اللّه عز و جل أُلْقِيَ فِيهٰا فَوْجٌ سَأَلَهُمْ خَزَنَتُهٰا أَ لَمْ يَأْتِكُمْ نَذِيرٌ الا ان اوليآئهم اَلَّذِينَ يَخْشَوْنَ رَبَّهُمْ بِالْغَيْبِ لَهُمْ مَغْفِرَةٌ وَ أَجْرٌ كَبِيرٌ شتان ما بين السعير و الجنة عدونا من ذمه اللّه و لعنه و ولينا من احبه و مدحه معاشر الناس آگاه باشيد بدرستيكه من منذرم و علي هادى معاشر الناس من نبيم و على وصى آگاه باشيد بدرستيكه خاتم الائمه از ماست كه او قآئم مهديست كه ظاهر بر دين است و منتقم ظالمين و فتح كننده حصون و قالع آنها است و او قاتل هر قبيله از اهل شرك است و او مدرك ثار اوليآء خداوند است و ناصر دين خداي عز و جل و او ميخواند هر ذيفضليرا بفضل او و هر ذى جهلي را بجهل او او خيرة اللّه و مختار او است و او وارث هر علم و محيط باوست و او مخبر از پروردگار عز و جل است و منبه بامر ايمان اوست و او رشيد و سديد است و امر مفوض باو است بتحقيقكه بشارت دادند باو هركسي كه قبل از او آمده است و او حجت باقيست و بعد از او حجتي نيست و حقى نيست مگر با او و نورى نيست مگر با او و او غالب است نه مغلوب و او ولى خداست در ارض او و حكم خداست در خلق او و او امين خداست در سر و علانيه معاشر الناس بتحقيقكه بيان كردم از براى شما و فهماندم شما را و اين است على بن ابيطالب كه ميفهماند شما را بعد از من و اينكه بعد از انقضاء و تمام شدن خطبه من ميخوانم شما را بسوى دست دادن بمن بر بيعت على بن ابى طالب و بعد از آن دست بدهيد بيعت با على بن ابيطالب آگاه باشيد بدرستيكه من بيعت كردم خدا را و على بمن بيعت نمود و من اخذ مينمايم از شما بيعت على بن ابيطالب را از جانب خداى عز و جل فَمَنْ نَكَثَ فَإِنَّمٰا يَنْكُثُ عَلىٰ نَفْسِهِ معاشر الناس ان الحج و الصفا و المروة و العمرة من شعائر الله فمن حج البيت او اعتمر الخ معاشر الناس حج بنمائيد بيت اللّه را و خانوادۀ وارد او نميشود مگر آنكه مستغنى ميشود و تخلف نمينمايد از او خانواده مگر آنكه فقير ميشود معاشر الناس بموقف حج نميايستد مؤمني مگر آنكه گناهان سابق او آمرزيده ميشود و در وقتيكه منقضى شود حج او از سر بگيرد عمل خود را معاشر الناس الحجاج معانون و نفقاتهم مخلفه إِنَّ اَللّٰهَ لاٰ يُضِيعُ أَجْرَ اَلْمُحْسِنِينَ معاشر الناس حجوا البيت بكمال الدين و التفقه و لا تنصرفوا عن المشاهد الا بتوبة و اقلاع معاشر الناس اقامه نمائيد صلوة و زكوة را چنانكه خداوند شما را بآن امر نمود و اگر طول بكشد زمان بر شما و مقصر در

ص: 331

فهم احكام دين و اوامر خدا و نواهى او باشيد و فراموش كرده باشيد پس على بن ابيطالب ولى شما است و بيان كننده است از براى شما و كسى است كه نصب كرده است او را خداى عز و جل بعد از من و كسي است كه خليفه كرد خدا او را از براى من و از جانب خدا خبر ميدهد شما را از آنچه سؤال نمائيد از او و بيان ميكند از براى شما آنچه را كه عالم بآن نيستيد و آگاه باشيد كه حلال و حرام اكثر است از آنكه احصا نمايم و بشناسانم آندو را بشما و امر بنمايم بحلال و نهى كنم از حرام همه را در مقام واحد و زمان واحد پس مأمور شدم از جانب پروردگار كه اخذ بيعت نمايم بر شما بقبول آنچه از جانب حق تعالى آوردم در علي امير المؤمنين و ائمه بعد از او و آنانى كه از منند و از ايشانست مهدي الى يوم القيمة الذى يهدى بالحق معاشر الناس شما را دلالت نمودم بهر حلال و نهى نمودم شما را از هر حرام و تبديل ننمودم آنرا «الا فاذكروا ذلك و احفظوه و تواصوا به و لا تبدلوه و لا تغيروه» آگاه باشيد كه من دوباره تجديد مينمايم از براي شما آنچه را كه گفتم» الا فاقيموا الصلوة و آتوا الزكوة و امروا بالمعروف و انهوا عن المنكر الاوان رأس الامر بالمعروف ان تنتهوا الى قولى» و آنكه برسانيد آنرا بكسانى كه حاضر نبودند و امر نمائيد ايشان را بقبول آن و نهى نمائيد از مخالفت آن زيرا كه اين امريست از جانب خداى عز و جل و از جانب من و نيست امر بمعروف و نهى از منكر مگر با امام معاشر الناس قرآن ميشناساند شما را كه ائمه بعد از علي بن ابيطالب اولاد اويند و شناساندم من شما را كه ايشان از من و از على بن ابيطالبند حيث يقول اللّه تعالى وَ جَعَلَهٰا كَلِمَةً بٰاقِيَةً فِي عَقِبِهِ و قلت لن تضلوا ان تمسكتم بهما معاشر الناس التقوى التقوى احذروا الساعة كما قال اللّه تعالى إِنَّ زَلْزَلَةَ اَلسّٰاعَةِ شَيْ ءٌ عَظِيمٌ بخاطر بياوريد مرك و حساب و موازين و محاسبه بين رب العالمين و ثواب و عقابرا مَنْ جٰاءَ بِالْحَسَنَةِ * اثيب مَنْ جٰاءَ بِالسَّيِّئَةِ * فليس له فى الجنان نصيب معاشر الناس شما بيشتر از آنيد كه مصافقه نمائيد با من بكفهاي خودتان و امر فرموده است خداى من باين كه اخذ نمايم از شما اقرار بلسان را بآنچه عقد بستم از براى على بن ابيطالب از امرة المؤمنين و كسانى كه ميآيند بعد از او از ائمه دين كه از من و اويند بآن قسميكه شما را بآن اعلام نمودم آنكه ذريۀ من از صلب او خواهد بود پس بگوئيد شما باجمعكم انا سامعون مطيعون راضون منقادون مطيع و منقاد ميباشيم آنچه را كه تبليغ نمودى از جانب پروردگار ما در امر علي بن ابيطالب و اولاد او كه از صلب اويند از ائمه دين و بيعت مينمائيم ترا بر اين امر بقلوب و انفس خود و السنه و دستهاى خود و بر اين امر و با اين اعتقاد ميميريم و زنده ميشويم و مبعوث ميشويم از قبر و تغيير و تبديل نمينمائيم و شك و ريب نميكنيم و بازگشت از عهد نمينمائيم و نقض ميثاق نميكنيم و اطاعت مينمائيم خدا و تو را و على امير المؤمنين و اولاد او را كه ائمه

ص: 332

ذريه تو ميباشند از صلب او بعد از حسن و حسين كه شناختيد مكان آن دو را از من و محل آندو را در نزد من و منزلة آن دو را در نزد پروردگار من پس بتحقيقكه ادا نمودم آنرا بسوى شما و اينكه آن دو سيد جوانان اهل بهشتند و دو امامند بعد از پدر خود على بن ابي طالب و من و پدر آند و قبل از آندو هستيم و بگوئيد كه طاعت نموديم خدا را و تو را و على و حسن و حسين و ائمه دينرا آنانكه ذكر نمودى عهد و ميثاق اخذ نموديم از براي امير المؤمنين من قلوبنا و انفسنا و السنتنا و مصافقة ايدينا لا نبتغى بذلك بدلا و لا نرى من انفسنا عنه حولا ابدا» و گواه ميگيريم خدا را و كافيست بخدا شاهد و گواه و تو بر ما شاهدي و ملائكه خدا و جنود و عبيد او همه را شاهد ميگيريم و اللّه اكبر من كل شهيد معاشر الناس چه ميگوئيد پس بدرستيكه خدا عالم است هر صوت و خافيه هر نفس را فَمَنِ اِهْتَدىٰ فَإِنَّمٰا يَهْتَدِي لِنَفْسِهِ وَ مَنْ ضَلَّ فَإِنَّمٰا يَضِلُّ عَلَيْهٰا و من بايع فانما يبايع الله يد الله فوق ايديهم معاشر الناس اتقوا الله و بايعوا عليا امير المؤمنين و الحسن و الحسين و الائمة كلمة باقية يهلك اللّه من غدر و يرحم اللّه من وفى فمن نَكَثَ فَإِنَّمٰا يَنْكُثُ عَلىٰ نَفْسِهِ الايه معاشر الناس بگوئيد آنچه را كه گفتم از براى شما و سلام كنيد بر علي بامير المؤمني ن قولوا سمعنا و اطعنا غفرانك ربنا و اليك المصير و قالوا الحمد لله الذى هدينا لهذا و ما كنا لنهتدى لو لا ان هدينا الله معاشر الناس بدرستيكه فضايل علي بن ابى طالب عليه السّلام عند اللّه عز و جل اكثر من ان تحصى است و بتحقيق كه نازل فرمود آن فضايل را خداوند بر من در قرآن و آن اكثر از آنست كه احصاى آن نمايم در مكان واحد پس كسيكه خبر دهد شما را بفضايل على بن ابي طالب عليه السّلام و بشناساند بشما آن فضايل را پس تصديق نمائيد آنرا و قبول كنيد آنرا معاشر الناس كسيكه اطاعت كند خدا و رسول او و على و ائمه دين را آنانكه ذكر كردم ايشانرا پس بتحقيق كه فايز شد بفوز عظيم معاشر الناس كسيكه سبقت بگيرد بسوى بيعت او و موالاة او و سلام كند باو بامرة المؤمنين بتحقيق كه فائز شده است جنات نعيم را معاشر الناس بگوئيد آنچه را كه خدا خوشنود ميشود از شما از قو ل فان تكفروا انتم و من فى الارض جميعا فلن يضر الله شيئا اللهم اغفر للمؤمنين و المؤمنات و اغضب علي الكافرين و الكافرات و الحمد للّه رب العالمين پس آنگاه حاضرين همه جواب دادند و صدا از همه اطراف بلند كردند كه بلي يا رسول اللّه شنيديم و اطاعت كرديم «نعم سمعنا و اطعنا علي امر اللّه و امر رسوله بقلوبنا و السنتنا و ايدينا» پس آنگاه ازدحام نمودند قوم بسوي رسولخدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و امير المؤمنين عليه السّلام و مصافقه نمودند بدستهاى خودشان و اول كسيكه سبقت نمود اولي و دويمي و سيمى و چهارمى و پنجمي ايشان بود و بعد مهاجرين و انصار و باقي مردمان بودند بر طبقات و منازل خودشان تا آنكه نماز مغرب و عشا را در وقت واحد بجاى آوردند و بيعت كردن مردم طول كشيد و رسولخدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم هر زمان كه مردم بيعت ميكردند ميفرمود «الحمد للّه

ص: 333

الذي فضلنا على جميع العالمين» و در روايت معتبره ديگر چون رسولخدا از حجة الوداع مراجعت نمود در منى خطبه خواند و بعد از حمد و ثناى الهى فرمود ايها الناس بشنويد قول مرا و تعقل نمائيد آنرا پس بدرستيكه شايد بعد از اين سال ملاقات ننمايم شما را و بعد از آن فرمود كه آيا ميدانيد كدام يوم اعظم است مردم عرضكردند هذا اليوم پس فرمود كدام ماه اعظم است گفتند هذا الشهر پس فرمود كدام بلد اعظم حرمة است عرضكردند بلدنا هذا فرمودند بدرستيكه خونها و اموال و اعراض شما بر يكديگر از شما حرام است مثل حرمت يوم و شهر و بلد شما تا آنكه ملاقات نمائيد خدا را پس در آن وقت سئوال مينمايد خداوند عالم از اعمال شما آيا رسانيدم بشما عرض كردند «بلى يا رسول اللّه» فرمود «اللهم اشهد» بعد از آن فرمود آگاه باشيد كه هر گناه و بدعتى كه در عهد جاهليت واقع شد از خون و مال همه آنها در تحت دو قدم من واقعشد كه احديرا بر احدى از آن حقى نخواهد بود و نيست احدى بالاتر از احدى مگر بتقوى آيا رسانيدم همه عرضكردند «بلى يا رسول اللّه» پس فرمود «اللهم اشهد» بعد از آن فرمود كه هر ربائى كه در عهد جاهليت واقع شد او برداشته شد و عفو شد و اول از آن ربآء عباس بن عبد المطلب بود كه از او واقع شد و هر خونيكه در جاهليت واقع شد او نيز برداشته و عفو شد و اول از آن خون ربيعه بود آيا رسانيدم عرضكردند «بلي يا رسول اللّه» فرمود «اللهم اشهد» بعد ازآن فرمود آگاه باشيد كه شيطان مايوس شد از اينكه عبادت كرده شود در زمين شما و لكن او خوشنود است از شما اگر باعمال شما اطاعت او كرده باشيد و عبادت كنيد او را ايها الناس مسلم برادر مسلم است و حرام است از براي مرد مسلم خون مسلمى يا مال مسلمى مگر بطيب نفس و از روى رضا و رغبت بدرستيكه من مامور شدم كه مقاتله نمايم با مردم تا آنكه بگويند لا اله الا اللّه و چون اينكلمه بر زبان ايشان جارى شد حفظ نمودند خونها و اموال خودشانرا آيا رسانيدم عرضكردند همه «بلى يا رسول اللّه» پس فرمود «اللهم اشهد» بعد از آن فرمود آگاه باشيد بدرستيكه من گذاشتم در ميان شما دو امر را كه اگر اخذ نمائيد بآن دو هرگز گمراه نميشويد و آن كتاب خدا و عترة من كه اهل بيت منند و خداوند لطيف خبير مرا خبر داد كه آندو از هم مفارقت نميكنند تا آنكه وارد شوند بر من در حوض كوثر آگاه باشيد كه هركه چنك زند بآن دو پس بتحقيقكه نجات يافت و كسيكه مخالفت آن دو نمايد بتحقيقكه هلاك شد آيا رسانيدم همه عرضكردند بلى يا رسول اللّه فرمود «اللهم اشهد» بعد از آن فرمود آگاه باشيد كه زود باشد كه وارد ميشوند از شما بر حوض كوثر مردمانيكه ايشانرا دور مينمايند از من پس من ميگويم «رب اصحابي» پس گفته ميشود در جواب من يا محمد ايشان بدعت گذاشته اند بعد از تو و تغيير دادند سنت تو را و چون آخر ايام تشريق شد نازلشد سوره إِذٰا جٰاءَ نَصْرُ اَللّٰهِ وَ اَلْفَتْحُ رسولخدا

ص: 334

صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود كه خبر داده شدم من بموت و رحلت از دنيا بعد از آن ندا كرده شد در مسجد خيف كه «الصلوة جامعة» پس مجتمع شدند مردم بعد از آن رسولخدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم حمد و ثناى الهى بجاى آورد و فرمود كه يارى كند خدا مردميرا كه بشنوند كلام مرا و حفظ نمايند آنرا و برسانند به كسانيكه نشنيده اند ايها الناس «انى تارك فيكم الثقلين» پس عرضكردند يا رسول اللّه آن دو ثقل كدامند فرمود «كتاب اللّه و عترتى اهل بيتى» بدرستيكه خداى لطيف خبير بمن خبر داد كه آن دو از هم مفارقت نمينمايند تا آنكه وارد شوند بر تو در لب حوض كوثر مثل دو اصبع سبابۀ من و جمع كرد بين آن دو و بعد فرمود و نه مثل آندو بلكه جمع نمود دو انگشت سبابه و وسطي را پس جمع شدند قومى از اصحاب او و گفتند محمد اراده نموده كه قرار دهد امامت را در اهل بيت خود پس چهار نفر از ايشان بيرون رفتند بسوى مكه و داخل كعبه شدند و معاهده نمودند و كتابت نوشتند در ميان خودشان كتابى كه اگر اماته نمايد خدا محمد را يا آنكه كشته شود نگذارند اين امر در اهل بيت او قرار گيرد پس نازلشد جبرئيل بر رسولخدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و اين آيه را تلاوت كرد أَمْ أَبْرَمُوا أَمْراً فَإِنّٰا مُبْرِمُونَ أَمْ يَحْسَبُونَ أَنّٰا لاٰ نَسْمَعُ سِرَّهُمْ وَ نَجْوٰاهُمْ بَلىٰ وَ رُسُلُنٰا لَدَيْهِمْ يَكْتُبُونَ يعنى آيا محكم مينمايند امر خودشانرا بمعاهده و كتابت و هم قسم ميشوند كه نگذارند امامت و خلافت را در اهل بيت رسولخدا پس بدرستيكه ما هم محكم مينمائيم اين امر را در اتمام حجت و اخذ عهود و مواثيق آيا ايشان گمان ميبرند كه ما نمى شنويم سر و نجواي ايشانرا بلي رسولان ما از ملائكه در نزد ايشان حاضرند و مينويسند آنچه را كه معاهده نموده اند بعد از آن رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم از مكه بيرون آمد بسوي مدينه تا آنكه رسيدند بغدير خم كه جبرئيل نازلشد و آيه يٰا أَيُّهَا اَلرَّسُولُ بَلِّغْ مٰا أُنْزِلَ إِلَيْكَ مِنْ رَبِّكَ وَ إِنْ لَمْ تَفْعَلْ فَمٰا بَلَّغْتَ رِسٰالَتَهُ الايه را بر رسولخدا تلاوت نمود پس برخاست رسولخدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و فرمود تهديد و وعيد از جانب خداوند است فحمد اللّه و اثني عليه و بعد از آن فرمود «ايها الناس هل تعلمون من وليكم قالوا نعم اللّه و رسوله قال الستم تعلمون اني اولى بكم منكم بانفسكم قالوا بلى قال اللهم اشهد» و سه مرتبه اينكلام را تكرار فرمود كه «ايها الناس هل تعلمون من وليكم» الى آخر و در هر مرتبه ميگفتند بلى يا رسول اللّه و رسولخدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ميفرمودند «اللهم اشهد» و بعد از آن گرفت دست امير المؤمنين عليه السّلام را و بلند نمود او را تا آنكه سفيدى زير بغل مبارك آنحضرت ظاهر شد بر مردم بعد از آن فرمود «الا من كنت مولاه فهذا على مولاه اللهم وال من والاه و عاد من عاداه و انصر من نصره و اخذل من خذله و احب من احبه ثم قال اللهم اشهد عليهم و انا من الشاهدين» پس عمر بن خطاب از ميان اصحاب عرضكرد «يا رسول اللّه هذا من اللّه و من رسوله صلى اللّه عليه و آله و سلّم فقال رسول اللّه صلى اللّه عليه و آله و سلم»

ص: 335

بلى اين از جانب خدا و رسولست اينكه او امير المؤمنين و امام المتقين و قآئد الغر المحجلين است و خداوند مينشاند او را در روز قيامت بر روي صراط تا آنكه داخل نمايد دوستان خود را در بهشت و دشمنان خود را در جهنم پس بعد از آن منافقين از اصحاب رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم مرتد شدند

فصل سيم در استدلال بر امامت و خلافت بلافصل امير المؤمنين على بن ابيطالب عليه السّلام باخبار وارده مسلمه از طرفين از خاصه و عامه

اشاره

لكن بناى استدلال بر نقل روايات واردۀ مسلمه از عامه است نه از خاصه

اخبار وارده در منقبت امير المؤمنين از طريق عامه

اشاره

و آن اخبار بر طوايف بسيارند كه علماء طرفين در كتب امامت در فضايل امير المؤمنين عليه السلام نقل نموده اند و حقير در اينمؤلف اختصار مينمائيم بر هفت طايفۀ از آن اخبار فنقول

طايفه اولى از اخبار واردۀ از رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و رواياتى است كه نصند بر امامت و خلافت بلا فصل امير المؤمنين علي بن ابي طالب عليه السلام
اشاره

و آن بسيارند

حديث اول محمد بن ابراهيم حمويني كه از اعاظم علماء عامه است باسناد خود از ابن عباس نقل كرده است

كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بعلى بن ابيطالب عليه السّلام فرمود يا علي من شهر حكمتم و تو در آنشهرى و داخل شهر نميشود كسي مگر از در آن و دروغ گفته است كسيكه گمان كرده است كه مرا دوست دارد و حال آنكه ترا دشمن داشته باشد زيرا كه تو از مني و من از تو گوشت بدن تو از گوشت بدن من است و خون تو از خون من و باطن تو از باطن من و ظاهر تو از ظاهر من است و تو امام امت مني و خليفه منى بر ايشان بعد از من سعادت يافت كسيكه اطاعت نمود ترا و شقى شد كسيكه معصيت كرد ترا و سود برد كسى كه بتو تولا جست و زيان كار كسي است كه با تو دشمن شد يا على مثل تو بعد از من مثل كشتى نوح عليه السّلام است و كسي كه بر آن كشتي سوار شد نجات يافت و هركه تخلف از آن ورزيد غرق شد

حديث دويم ابن مغازلى شافعي كه از افاضل عامه است باسناد خود از انس بن مالك روايتكرده

كه گفت ستارۀ در زمان رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم از آسمان فرودآمد رسولخدا فرمود باين ستاره نگاه كنيد در خانه هركس فرودآمد او خليفۀ من است بعد از من همه نگاه ميكردند كه آن ستاره در منزل علي عليه السلام فرودآمد پس اين آيه نازلشد وَ اَلنَّجْمِ إِذٰا هَوىٰ مٰا ضَلَّ صٰاحِبُكُمْ وَ مٰا غَوىٰ وَ مٰا يَنْطِقُ عَنِ اَلْهَوىٰ إِنْ هُوَ إِلاّٰ وَحْيٌ يُوحىٰ

حديث سيم نيز ابن مغازلى شافعي بسند خود از ابن عباس روايت كرده

كه با جماعتى در خدمت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم نشسته بوديم كه ستاره از آسمان جدا شد رسولخدا فرمود اين ستاره در خانه هركس فرودآمد او پس از من وصى منست آنجماعت برخاستند و نظر مينمودند كه در خانه على عليه السلام فرودآمد عرضكردند يا رسول اللّه در محبت على طغيان ورزيدى پس اين آيه نازل شد كه وَ اَلنَّجْمِ إِذٰا هَوىٰ مٰا ضَلَّ صٰاحِبُكُمْ وَ مٰا غَوىٰ وَ مٰا يَنْطِقُ عَنِ اَلْهَوىٰ إِنْ هُوَ إِلاّٰ وَحْيٌ يُوحىٰ

حديث چهارم محمد بن مؤمن شيرازى

ص: 336

در كتاب ما نزل من القرآن في على امير المؤمنين بسند خود از مقاتل و عطا نقل نموده در ذيل آيه وَ لَقَدْ آتَيْنٰا مُوسَى * كه خداى تعالي در تورية ذكر فرموده كه من اختيار كردم از براى تو وزيريرا كه او برادر تو است هم از جانب پدر و هم از جانب مادر يعنى هرون چنانكه اختيار كردم از براى محمد ايليا را كه او برادر محمد و وزير و خليفه او است بعد از او خوشا حال شما دو برادر و خوشا حال آن دو برادر و ايليا پدر دو فرزند محمد حسن و حسين و پدر محسن است كه سيمين اولاد او است هم چنانكه اولاد ترا شبر و شبير و مبشر كردم

حديث پنجم سفيان ثورى از مسعودى و مجاهد از سلمان فارسى نقل كرده است

كه گفت از رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم شنيدم كه ميفرمود وصى و خليفه من و بهترين كسي را كه بجاى خود گذاشته ام بعد از خودم علي بن ابى طالب عليه السلام است

حديث ششم ابن ابى الحديد در شرح نهج البلاغه از ابي مخنف لوط بن يحيى روايت كرده است

كه عايشه بنزد ام سلمه آمد كه او را با خود رفيق نمايد در طلب خون عثمان ام سلمه او را نصيحت نمود و گفت ايعاشه بخاطر دارى كه نوبتى من و تو با رسولخدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در سفري بوديم و على عليه السلام نعلين رسولخدا را گرفته بود و آنرا پينه ميكرد و لباسهاى او را ميشست و يك كفش آنحضرت مانده بود على آنروز آنرا گرفته در زير سايه درخت سمره نشسته مشغول پينه كردن بود كه پدرت ابو بكر و عمر آمده و رخصت خواسته داخل شدند و من و تو در پس پرده نشستيم هردو آمدند و سخنان خود را گفتند و شنيدند بعد از آن گفتند يا رسول اللّه ما قدر صحبت شما را نميدانيم خوش داريم كه ما را خبر دهي كه بعد از خود كرا خليفه خواهى كرد بر ما تا آنكه بعد از تو ما را پناه باشد حضرت فرمود كه من ميدانم كه را خليفه خواهم كرد و چون او را خليفه كنم شما از او پراكنده شويد چنانكه بنى اسرآئيل از هرون پراكنده شدند چون اين را شنيدند ساكت شدند و بيرون رفتند پس تو بخدمت آن حضرت رفتي و تو از ما همه باجرئت تر بودي و عرضكردى يا رسول اللّه كرا بر ايشان خليفه خواهي فرمود فرمود پينه كننده نعل را پس ما نظر كرديم جز على احدي را نديديم پس تو عرضكردى يا رسول اللّه غير از علي كسى را نمى بينم فرمود همانست عايشه گفت بلى ياد دارم ام سلمه گفت با وجود اينكه ياد دارى و مقام و منزلت عليرا در نزد رسول خدا ميدانى ديگر اين چه خروج است و با على چه مقاتله و محاربه است عايشه گفت من بيرون ميروم از براى اصلاح و در اين خروج اميد اجر دارم ام سلمه گفت حال كه از من نميشنوي و بسخن من پند نميگيرى خود داني

حديث هفتم موفق ابن احمد اخطب خوارزمى معروف بصدر الائمه كه از اعيان علمآء ايشانست در كتاب فضايل امير المؤمنين عليه السلام باسناد خود روايت كرده است

كه رسولخدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود چون مرا آسمان بآسمان بردند و از هر آسماني بآسمان ديگر تا آنكه رسيدم بسدرة المنتهى و در

ص: 337

حضور حقسبحانه و تعالى ايستادم خطاب آمد يا محمد عرضكردم لبيك و سعديك اى پروردگار من فرمود كه بندگان مرا آزمايش كرده كرا يافتي كه از همه بيشتر ترا اطاعت كند عرضكردم خداوندا على را فرمود راست گفتى اى محمد آيا از براي خود خليفۀ قرار داده كه بعد از تو قرض ترا ادا كند و به بندگان تعليم نمايد آنچه را كه نميدانند از قرآن عرض كردم خداوندا تو اختيار كن كه اختيار من است فرمود على را اختيار كردم تو نيز او را وصي و خليفه خود كن و من عطا كردم باو علم و حلم خود را و او امير المؤمنين است حقا نرسيده است باينمنصب يعنى امارت مؤمنان احدى قبل از على و نخواهد رسيد بآن احدى بعد از او ايمحمد على رايت هدايت است و امام كسي است كه مرا اطاعت كند و نور دوستان من است و او است كه ولايت او باعث نجاة مؤمنين است از عذاب كسى كه او را دوست دارد مرا دوست داشته و كسي كه او را دشمن دارد مرا دشمن داشته ايمحمد بشارت ده او را باين بشارت رسولخدا فرمود عرضكردم كه او را بشارت دادم گفت من بنده خدا و در قبضه قدرت اويم اگر مرا عذاب كند بسبب گناهان منست بمن ستم نكرده و اگر وفا كند بوعده خود پس او اولى خواهد بود بوفاء عرضكردم خداوندا دل او را روشن گردان و ايمان را براي او نزهتگاه كن فرمود مسئلت ترا قبول كردم و لكن او را مخصوص گردانيدم ببلائي كه احدى از دوستان خود را بآن مبتلا نكرده ام عرضكردم خداوندا برادر و مصاحب مرا فرمود كه در علم سابق من گذشته كه او مبتلا باشد و اگر على نبود شناخته نميشد گروه خداشناسان و نه دوستان من و نه دوستان پيغمبران من

حديث هشتم ابن مغازلي شافعى باسناد خود از ابو ذر روايت كرده است

كه رسولخدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمودند كسيكه عداوت كند با على در امر خلافت بعد از من او كافر است و با خدا و رسول او محاربه كرده و كسيكه شك كند درباره على او نيز كافر است

حديث نهم صدر الائمه اخطب خوارزمى در كتاب فضايل امير المؤمنين بسند خود از عبد الرحمن بن ابي ليلى روايت كرده است

كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در روز خيبر علم را بدست علي بن ابيطالب عليه السّلام داد و فتح خيبر را خداى تعالى در دست او جارى فرمود و باو فرمود كه من در جنگم با هركه با تو در جنگ است و صلحم با هركه با تو در صلح است و باو فرمود توئي دست آويز محكم و تو بيان ميكنى از براى مردم آنچه را كه بر ايشان مشتبه شود بعد از من و توئى امام هر مؤمن و مؤمنه و توئي ولى و آقاي هر مؤمن و مؤمنه بعد از من

حديث دهم صدر الائمه اخطب خوارزمى باسناد خود نقل كرده

كه رسولخدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود روزى جبرئيل در هنگام صبح بر من نازلشد خرم و شادان از سبب خوشحالى او سؤال كردم گفت چگونه خوشحال نباشم و حال آنكه چشمم روشن شده است بآنچه حقسبحانه و تعالى كرامت فرموده است ببرادر و وصى و امام امت تو على بن ابي طالب عليه السّلام گفتم چه كرامت فرمود ببرادر

ص: 338

و امام امت من گفت مباهات كرد خداوند بملائكه و حملۀ عرش بعبادت او در شب گذشته و فرمود ايملائكۀ من نظر كنيد در زمين بسوى حجت من بعد از پيغمبر من چگونه پيشانى و گونه خود را بر روى خاك گذاشته است از جهة فروتنى عظمت و جلال من شما را ايملائكه من گواه ميگيرم كه على امام و آقاى همه مخلوقات من است

حديث يازدهم ابراهيم بن محمد حمويني كه از اعاظم علماء عامه است باسناد خود نقل نموده

كه رسولخدا فرمود كه كسيكه بخواهد چنگ زند بدين من و بكشتى نجات درآيد و از طوفان ضلالت خود را برهاند بعد از من بايد بعلي اقتدا كند زيرا كه على وصى و خليفۀ من در امت من است در زمان حيوة من و بعد از وفات من و او مولاى هر مسلم و امير هر مؤمن است بعد از من قول او قول من است و امر او امر من و نهي او نهى من و تابع او تابع من و ياور او ياور من است و خواركننده او خواركننده من است بعد از آن فرمود كسى كه از على دورى كند در روز قيامت مرا نبيند و من نيز او را نبينم و كسيكه با على طريقه مخالفت ورزد خداى تعالى بهشت را بر او حرام گرداند و پايان كار او آتش جهنم خواهد بود

حديث دوازدهم ابراهيم بن محمد حموينى باسناد خود از ابن عباس نقل كرده است

كه يهودى نعثل نام خدمت رسولخدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آمده عرضكرد كه سؤال ميكنم تو را از مسائلى چند كه مدتها در سينه من ميخلند اگر مرا از آنها جواب گفتي بدست تو اسلام آورم حضرت فرمود سؤال كن يهودى گفت ايمحمد خدا را از براي من وصف كن رسولخدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمودند خدا را نتوان وصف كرد مگر بآنچه خود وصف خود نموده و چگونه وصف كنم خدا را و حال آنكه همه واصفين از ادراك آن عاجز و همه و همها و خيالها و عقلها و ديده ها از احاطه باو قاصر و او بالاتر و بزرگتر و عظيم تر است از اينكه وصف كننده او را وصف كند خدا دور است از همه چيزها در نهايت نزديكى بآنها و نزديك است بهمه چيزها در نهايت دورى از آنها چگونه را او چگونه كرده است پس نتوان گفت كه چگونه است و كجا را او كجا كرده پس نتوان گفت او كجاست ذات حق تعالى از كيف و اين بريده شده است چون توان گفت كه چونست و كجاست و او احد و صمد است يعنى يكتا و پناه همه محتاجانست چنانكه خود را وصف فرموده وصف كنندگان بپايه نعت او نرسد لَمْ يَلِدْ وَ لَمْ يُولَدْ وَ لَمْ يَكُنْ لَهُ كُفُواً أَحَدٌ و نخواهد بود مرا و را مثلى و شبهى و نظيرى و همتائى نه در ذات و نه در صفات نعثل گفت راست گفتي مرا خبر ده از آنچه گفتى كه خدا يكيست و او را شبهى نيست پس چگونه يكيست و حال آنكه همه در نوع خود يكى است پس يكي بودن خدا نيز مثل يكي بودن انسانست حضرت رسول فرمود حقتعالى واحد است يعنى در معني يكى است و لكن انسان يكيست كه در معنى دوتاست زيرا كه انسان مركبست از جسم و عرض و بدن و روح نعثل گفت

ص: 339

راستگفتي خبر ده مرا از وصى خود كيست زيرا كه نيست پيغمبرى از پيغمبران مگر آنكه او را وصيى است و پيغمبر ما موسى يوشع بن نون را وصى خود گردانيد حضرت فرمود بلى وصي من و خليفه بعد من على بن ابى طالب است و بعد از او دو فرزندم حسن و حسين و بعد از ايشان نه نفر از صلب حسين همه امامان نيكوكردارند

حديث سيزدهم محمد بن ابراهيم حموينى باسناد خود از ابن عباس روايت كرده است

كه رسولخدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود من سيد پيغمبرانم و على بن ابيطالب عليه السّلام سيد اوصياست و اوصيآء بعد از من دوازده نفراند اول ايشان على بن ابى طالب و آخر ايشان مهدى است

حديث چهاردهم ابن ابى الحديد در شرح نهج البلاغه از زيد بن ارقم نقل نمود

كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود آيا ميخواهيد شما را دلالت كنم بچيزيكه اگر باو آشتى كنيد و يار شويد هلاك نشويد بتحقيقكه ولى و امام شما على بن ابيطالبست پس دل خود را بمحبت او خالص كنيد و بامامت او اقرار آريد و او را تصديق كنيد و آنچه ميگويم جبرئيل مرا خبر داد ابن ابى الحديد بعد از نقل اين حديث گفته است كه اين كلام رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم نص صريح است بر امامت و خلافت على عليه السّلام و ما معتزله با اين حديث صريح چه خواهيم كرد بعد ازآن جواب گفته كه مراد از امامت امامت در فتاوى و احكام شرعيه است نه در خلافت و بر شخص عاقل مخفى نيست كه جواب ابن ابى الحديد مجرد اغماض و تعصب است زيرا كه اولا خود اعتراف بنص و صريح بودن اين حديث مى كند كه رسولخدا فرمود على ولى و امام شماست باو اقرار آوريد كه جبرئيل از جانب خدا مرا خبر داده است و بعد آنرا تأويل ميكند كه مراد امامت در فتاوى و احكامست نه ولايت و خلافت و تأويل با نص صريح با هم جمع نميشود با اينكه اين تأويل عين معنى امامت و خلافتست چه جميع مكلفين از امت در جميع تكاليف شرعيه با آنكه هيچ فعل و عمل ايشان فارغ از تكليف شرعى نخواهد بود بايد رجوع بامير المؤمنين عليه السّلام نمايند و او را اطاعت كنند و باو اقرار نمايند ديگر امام معنى ديگرى نخواهد داشت

حديث پانزدهم احمد بن حنبل در مسند خود از انس بن مالك روايت كرده است

كه انس گفت بسلمان گفتيم كه از رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم سؤال كن كه پس از تو وصى تو كيست سلمان عرضكرد «يا رسول اللّه من وصيك» فرمود يا سلمان وصى موسى كه بود سلمان عرض كرد يوشع بن نون حضرت فرمود وصي و وارث من و آنكه قرض مرا ادا كند و بوعده هاى من وفا كند على بن ابيطالب عليه السّلام است

حديث شانزدهم ابن مغازلى شافعى بسند خود از عبد اللّه بن بريده روايت كرده است

كه رسولخدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود كه هر پيغمبريرا وصيى و وارثى است و وارث من على بن ابيطالب عليه السّلام است

حديث هفدهم صدر الائمه اخطب خوارزمى همين حديث را بهمين سندى كه ذكر شد نقل نمود

كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود هر پيغمبريرا وصيى و وارثى است و

ص: 340

وصى و وارث من على بن ابيطالب عليه السلام است

حديث هجدهم صدر الائمه اخطب خوارزمى بسند خود از علي بن محمد بن المنكدر روايت كرده است

كه ام سلمه را غلامي بود كه با علي بن ابي طالب عليه السلام اظهار عداوت مينمودم ام سلمه باو گفت بنشين تا ترا خبر دهم بحديثي كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در حق علي عليه السلام فرمود و اگر ترا حق خدمت بر من نبود هرآينه ترا بسر رسول اللّه آگاه نميكردم و باو گفت كه رسول خدا را نه روز يكروز نوبت من بود در يكى از روزهاى نوبت من ديدم رسولخدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم داخل شد در حالتيكه دست علي را گرفته و انگشتان دست خود را در ميان انگشتان او فروبرده بود پس فرمود اى ام سلمه از خانه بيرون شو و منزلرا براى ما خلوت كن پس من بيرون آمدم و ايشان داخل خانه شدند و با يكديگر راز ميگفتند و من صداى ايشان را ميشنيدم و نميدانستم كه از چه مقولۀ سخن ميگويند تا وقت زوال شد من نزديك درآمدم و گفتم السلام عليكم مرا رخصت هست داخل شوم رسولخدا فرمود داخل مشو و بجاى خود مراجعت كن باز بنحوى مشغول شدند پس زمانى طول كشيد اذن دخول خواستم حضرت رسول رخصت داد داخل شدم ديدم على دستهاي خود را بالاى زانوهاى رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم گذارده و دهن بنزديك گوش مبارك آنسرور برده و با يكديگر راز ميگفتند چون من داخل شدم علي عليه السّلام مراجعت كرد پس حضرت رسول اظهار ملاطفت بمن فرمود و گفت كه جبرئيل از نزد رب جليل بر من نازلشد و مرا امر كرد كه على را وصي خود گردانم و من در ميان على و جبرئيل بودم و جبرئيل در جانب راست من و على در جانب چپ من بود پس جبرئيل مرا امر كرد كه على را اعلام كنم بآنچه بعد از اين خواهد شد تا روز قيامت و خداى تعالى اختيار كرده است از براى هر امتى پيغمبريرا و اختيار كرد از براى هر پيغمبر وصيى و من پيغمبر اين امتم و على وصى منست در عترت و اهل بيت و امت من بعد از من و اين را بچشم خود درباره على ديده ام اكنون خود ميدانى

حديث نوزدهم محمد بن ابراهيم حموينى باسناد خود از ابن عباس نقل كرده است

كه رسولخدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود خلفا و اوصيآء من و حجتهاى خدا بر خلق بعد از من دوازده نفراند اول آنها برادر منست و آخر آنها فرزند من عرضكردند يا رسول اللّه برادر تو كيست فرمود علي بن ابيطالب عليه السّلام عرض كردند فرزند تو كيست فرمود مهدى كه زمين را پر كند از عدل بعد از آنكه پر شده باشد از ظلم و جور

حديث بيستم نيز محمد بن ابراهيم حموينى بسند خود از ابن عباس نقل نموده

كه رسولخدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود كه من سيد پيغمبرانم و على بن ابى طالب سيد اوصياست و اوصياء من بعد از من دوازده نفراند اول ايشان على ابن ابي طالب و آخر ايشان مهدى است

حديث بيست ويكم احمد بن حنبل بسند خود از سلمان فارسى روايت كرده است

كه رسولخدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود آيا ميدانى كه وصى موسى كه بود عرضكردم يوشع بن نون فرمودند وصى من و بهتر كسى كه در ميان شماها ميگذارم بعد از خودم على بن ابى طالبست

ص: 341

حديث بيست ودويم نيز احمد بن حنبل از انس بن مالك از سلمان روايت كرده است

كه برسولخدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم عرضكردم كه پس از تو احكام و مسآئل خود را از كه اخذ كنيم و بكه اعتماد نمائيم فرمودند يا سلمان وصى و خليفه و برادر و وزير من و بهترين كسيكه بعد از خود در ميان شما ميگذارم على بن ابى طالب است

حديث بيست وسيم صدر الائمه اخطب خوارزمى بسند خود از انس بن مالك روايت كرده

كه از رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم شنيدم كه فرمود برادر و وزير و بهتر جانشين من بعد از من على بن ابى طالب عليه السّلام است

حديث بيست وچهارم ابن ابى الحديد از شيخ خود ابو جعفر اسكافى او بسند خود از ابو ذر روايت كرده است

كه از رسولخدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم شنيدم كه بعلى بن ابيطالب عليه السّلام فرمود كه تو اول كسي هستى كه بمن ايمان آوردي و اول كسى خواهي بود كه با من مصافحه كنى و در روز قيامت توئي يعسوب مؤمنان و مال يعسوب كافرانست و تو برادر و وزير منى و بهتر كسي هستي كه من او را در جاي خود بگذارم پس از خود و قرض مرا ادا كني و بوعده هاى من وفا نمائى

حديث بيست و پنجم ابن مغازلى شافعى بسند خود از عدى بن ثابت روايت كرده است

كه رسولخدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بمسجد آمد و فرمود بدرستيكه خداى تعالى وحى فرمود بموسى بن عمران كه بنا بنما از براى خود مسجدى پاك كه ساكن نشود در آن مگر تو و هرون و دو فرزند هرون و بدرستيكه خداوند وحى فرمود بسوى من كه بنا نمايم مسجد طاهريكه ساكن نشود در او مگر من و على بن ابى طالب كه خليفه منست و فاطمه و دو فرزند على كه حسن و حسين است

حديث بيست وششم ابن مردويه كه از مشايخ عظام عامه است از انس بن مالك روايت كرده

كه رسولخدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود كه خليل من و وزير من و خليفه من و بهترين كسيكه او را بجاى خود ميگذارم بعد از خودم كه ادآء ديون من ميكند و وفاى بعهد من مينمايد على بن ابى طالب عليه السّلام است

حديث بيست وهفتم نيز ابن مردويه از عقبة بن عامر روايت كرده

كه برسولخدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم عرضكردم كيست بهترين امت كه اگر ترا حادثۀ روى دهد ما او را متابعت نمائيم و باو اقتدا كنيم حضرت فرمود متابعت نمائيد كسيرا كه خدا او را اختيار كرده بامامت بعد از من و كسيكه خداوند عز و جل مشتق فرمود اسم او را از اسمآء خود و كسيكه خداوند على اعلا تزويج نمود دختر مرا باو از جانب خود و كسيرا كه ملائكه موكلند كه با دشمنان او مقاتله نمايند و كسى كه او بهترين امت من است عقبه عرضكرد يا رسول اللّه كيست كه باين صفات موصوفست فرمود على بن ابى طالب عليه السّلام است

حديث بيست وهشتم صدر الائمه اخطب خوارزمى بسند خود از امير المؤمنين عليه السّلام روايت كرده

كه رسولخدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود در شبي كه بمعراج رفتم و ايستادم بين يدى اللّه عز و جل خطاب آمد كه يا محمد آيا اخذ كردۀ از براى خود خليفه كه ادا نمايد از جانب تو و تعليم كند عباد مرا از كتاب من آنچه را كه نميدانند عرضكردم

ص: 342

خداوندا تو اختيار فرما خطاب الهى دررسيد كه اختيار فرمودم از براى تو على را پس اخذ نما تو او را خليفه و وصى براى خود و نحله دادم باو علم و حلم خود را و او است امير المؤمنين حقا كه نرسيده است باين منقبت احدى قبل از او و نخواهد بود از براى احدي بعد از او «يا محمد على راية الهدى و امام من اطاعنى و نور اوليآئى و هى الكلمة التى الزمتها المتقين من احبه فقد احبنى و من ابغضه فقد ابغضني»

حديث بيست ونهم ابن ابى الحديد در شرح نهج البلاغه بسند خود از جعفر بن محمد الصادق عليه السّلام روايت كرده

كه رسولخدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بعلى بن ابى طالب عليه السّلام فرمود «لو لا انى كنت خاتم الانبيآء لكنت شريكا فى النبوة» يعنى اگر نبود كه نبوت بمن ختم شده بود هرآينه تو شريك من بودى در نبوت و لكن اگر نبى نيستى پس وصى خاتم الانبيآء و وارث اوئى بلكه سيد اوصياء و امام اتقياء خواهى بود

حديث سى ام صاحب كتاب بشارة المصطفي بسند خود نقل نموده است

كه رسولخدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم على را در زمان طفوليت بسينه خود ميچسبانيد و مى فرمود «هذا اخى و وليى و ناصرى و صفيى و ذخري و كهفى و صهري و وصيى و زوج كريمتى و امينى على وصيتى و خليفتى

حديث سى ويكم عمر بن خضر صاحب كتاب وسيلة المتعبدين از ابو ذر غفارى روايت كرده است

كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود «على اخى و صهري و خليفتى و عضدي ان اللّه لا يقبل فريضة الا بحب على بن ابى طالب عليه السّلام

حديث سى ودويم محمد بن ابراهيم حموينى در كتاب فرآئد السمطين بسند خود از سليم بن قيس هلالى روايت كرده

كه در زمان خلافت عثمان على را ديدم كه در مسجد نشسته بود و با مردم در علم و فقه گفتگو ميكرد كه از فضل قريش و سبقت ايشان در اسلام سخن در ميان آمد تا آنكه آنحضرت قسم داد بحضار كه آنچه از رسولخدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در حق آنسرور فرمود خبر دهند كه آنحضرت فرمود على برادر و وزير و وارث و وصى و خليفه من است در امت من و ولى هر مؤمن است و بعد از او حسن و حسين و بعد از ايشان نه نفر از اولاد حسين يكى بعد از ديگرى پس زيد بن ارقم و براء بن عازب و سلمان و ابو ذر و مقداد و عمار ياسر برخاستند و گفتند كه ما گواهى ميدهيم و ياد داريم كه رسولخدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود ايها الناس حقسبحانه و تعالى مرا امر فرمود كه نصب كنم و برپا نمايم از براى شما بعد از خودم وصى و خليفه خود را و آنكسي كه واجب گردانيده است بر ذمۀ مؤمنان اطاعت او را و اطاعت او را مقرون باطاعت من و اطاعت مرا مقرون باطاعت خود فرموده و شما را بقبول ولايت او امر فرموده و من شما را گواه ميگيرم كه ولايتى كه حقتعالى شما را بآن امر فرموده مخصوص باين مرد است و دست خود را بر سر علي بن ابي طالب عليه السلام گذاشته و از براى دو پسر اوست بعد از او و از براى اوصياى من است بعد از ايشان كه از اولاد ايشانند و از قرآن جدا نميشوند و قرآن از ايشان جدا نميشود

ص: 343

تا روزيكه بر حوض وارد بر من گردند اى گروه مردم بيان كردم از براى شما و آگاه گردانيدم شما را بآنكسيكه پناه شما باشد بعد از من و شما را از ضلالت و عصيان بازدارد و بشما گفتم كه امام و دليل و هادى شما بعد از من برادرم علي بن ابيطالب است و او در ميان شما بمنزله من است در ميان شما پس باو تقليد كنيد در امور دين خود و در جميع امور اطاعت او كنيد كه حقتعالى آنچه از علم و حلم بمن عطا فرموده و آنچه از حكمت بمن تعليم كرده است همه در نزد اوست و از او بپرسيد آنچه شما را مشكل افتد و از او ياد گيريد آنچه را كه ندانيد و همچنين از اوصيآء بعد از او و بايشان ياد مدهيد و بر ايشان پيشي مجوئيد و از ايشان بازپس نمايند و با ايشان باشيد كه ايشان باحقند و حق با ايشان است نه ايشان از حق گذرند و نه حق از ايشان گذرد اين را گفتند و نشستند

حديث سى وسيم كثيرى از اخبار وارده در تفسير آيه وَ أَنْذِرْ عَشِيرَتَكَ اَلْأَقْرَبِينَ

رسولخدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بعلي عليه السلام امر فرمود كه جمع نمايد بنى عبد المطلب را پس جمع نمود ايشانرا و قريب چهل نفر بودند و امر فرمود كه يكصاع از طعام ويكران از گوسفند و قدح شيري حاضر نمودند پس دست مبارك خود بر روي آن گذارد و امر فرمود كه بخوريد بنام خدا پس همه خوردند از آن و سير شدند كه اگر يكنفر آن طعام را ميخورد تمام ميكرد و زياده از اشتهاى يكمرد نبود و بعد از فراغ از آن رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود يا بني عبد المطلب من شما را خصوصا و ساير مردم را عموما طلب كردم تا كدام يك از شما با من بيعت ميكنيد بر اينكه برادر و وارث و وزير و خليفه من باشد در ميان شما احدى جواب آن سرور را نداد تا سه مرتبه حضرت رسول اظهار اينمطلب فرمود و هيچ كس جواب آنحضرت را نداد و در هر مرتبه علي بن ابي طالب عليه السلام عرض ميكرد يا رسول اللّه من كمر اطاعت و و خدمت ترا بر ميان بسته ام و متقبل خدمت و اعانت و امداد و متكفل انتظام امور شمايم رسول خدا دست بگردن علي انداخت و بايشان گفت على برادر من و وصى و خليفه من است در ميان شما سخن او را بشنويد و اطاعت او نمائيد پس آنجماعت از نزد رسولخدا برخاسته و خنده ميكردند و بابو طالب گفتند كه محمد ترا امر كرده است كه سخن پسر خود را بشنوى و اطاعت او نمائي و او بر تو امير باشد و اين حديثرا علماء و روات عامه بطرق كثيره نقل نموده اند و ابن ابى الحديد بعد از ذكر اينحديث گفته است دليل بر اينكه على وزير رسول خدا است نص كتاب خدا و احاديث نبى است و بعد از آن تمسك نموده از قرآن بقوله تعالى وَ اِجْعَلْ لِي وَزِيراً مِنْ أَهْلِي و از احاديث قوله صلّى اللّه عليه و آله و سلّم يا على تو از من بمنزله هرونى از موسى الا آنكه پيغمبرى بعد از من نخواهد بود و گفت اين حديث صحيح مجمع عليه جميع فرق اسلام است

حديث سى وچهارم فقيه ابن مغازلي شافعى بسند خود از ابن مسعود نقل نموده

كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود «انا دعوة ابى ابراهيم» ابن مسعود

ص: 344

عرضكرد يا رسول اللّه چگونه شما دعوة ابراهيم خواهيد بود فرمود كه حقسبحانه و تعالى وحى فرمود بسوى ابراهيم كه إِنِّي جٰاعِلُكَ لِلنّٰاسِ إِمٰاماً پس حضرت ابراهيم فرحناك شد و عرضكرد كه وَ مِنْ ذُرِّيَّتِي ائمة مثلي خداوند وحى فرمود بسوى ابراهيم كه من اعطا نمى نمايم بتو عهديكه وفا بآن ننمايم عرضكرد كدام عهد است كه وفا بآن از براي من نمى نمائي وحى شد باو كه «لا اعطيك عهدا لظالم من ذريتك» حضرت ابراهيم عرضكرد كه آن ظالم كدام است كه نميرسد باو عهد امامت من «قال اللّه تعالى من سجد لصنم من دوني لا اجعله اماما ابدا» در آنوقت حضرت خليل عليه السّلام عرضكرد وَ اُجْنُبْنِي وَ بَنِيَّ أَنْ نَعْبُدَ اَلْأَصْنٰامَ رَبِّ إِنَّهُنَّ أَضْلَلْنَ كَثِيراً مِنَ اَلنّٰاسِ بعد از آن حضرت رسول فرمودند «فانتهت الدعوة الى و الى اخى على عليه السّلام لم يسجد احد منا صنما قط فاتخذنى اللّه نبيا و عليا وصيا»

حديث سى وپنجم عيسى بن يوسف همدانى بسند خود از سليم ابن قيس نقل نموده است

كه حضرت امير المؤمنين عليه السّلام از رسولخدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم سؤال نمود از آيه أَطِيعُوا اَللّٰهَ وَ أَطِيعُوا اَلرَّسُولَ چه كسانند فرمود «يا على انت اولهم»

حديث سى وششم ابن عقده حافظ و ابن جرير طبرى و حاكم ابو القاسم باسناد خود از حذيفة بن اليمان نقل نموده اند

كه رسولخدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمودند بدرستيكه جبرئيل مكرر بر من نازلشد و امر كرد مرا از جانب خداوند جليل كه بگويم در حضور مردم و اعلام كنم هر سفيد و سياهرا كه على بن ابيطالب عليه السّلام برادر من و خليفۀ من است و امام است بعد از من

حديث سى وهفتم محمد بن ابراهيم حموينى كه از اعاظم اهل خلافست باسناد خود نقل نموده است

كه در مجمعى كه زياده از دويست نفر از مهاجرين از قريش و غير ايشان و از انصار و اصحاب جمع بودند كه حضرت امير المؤمنين عليه السّلام بعد از ذكر جملۀ از فضايل و مناقب خود فرمود قسم ميدهم شما را بخدا كه ياد داريد كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود در آخر خطبۀ كه بعد از آن خطبۀ بيان نفرمود فرمود كه من دو چيز نفيس در ميان شما مى گذارم يكى كتاب خدا و ديگر عترت من است كه اگر بآن دو چنگ زنيد در ضلالت نميافتيد و گمراه نميشويد و خدائى كه داناى بمصالح عباد است مرا خبر داده است كه ايندو از هم جدا نمى شوند تا آنكه در روز قيامت بر حوض من وارد شوند عمر بن خطاب خشمناك شده از جاى برخاست و عرضكرد يا رسول اللّه همه اهل بيت چنينند فرمود نه بلكه عترت من كه اوصياء منند اول آنها برادر من و وزير و خليفه من است در امت من و آقاي هر مؤمن و مؤمنه است بعد از من و اول اوصياء من است پس از او فرزندم حسن بعد فرزندم حسين و پس از ايشان نه نفر از اولاد حسين هريك بعد از ديگرى تا وقتى كه وارد شوند بر حوض من و ايشان گواهان خدايند در روى زمين و حجتهاى خدايند بر خلق و ايشان خزانهاى علم و معادن حكمت الهى هستند هركه ايشانرا اطاعت كند خدا را اطاعت كرده و هركه معصيت

ص: 345

ايشان كند خدا را معصيت كرده همه گفتند ما شهادت ميدهيم كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم اين سخنان را فرمود

حديث سى وهشتم صدر الائمه اخطب خوارزمى بسند خود از جابر روايت كرده است

كه وقتى رسولخدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم مريض شد فاطمه سلام اللّه عليها بعيادت آنسرور آمد چون ضعف و ناتوانى پدر را ديد گريه آغاز كرد چندانكه اشكش جارى شد رسول خدا فرمود اى فاطمه خداى تعالى ترا گرامى داشت باينكه تزويج نمود ترا بكسي كه اسلامش از همه بيشتر است و علمش بيشتر و حلمش سنگين تر و خداي تعالى بجانب زمين نظر كرد مرا از ميان ايشان برگزيد و مرا پيغمبر مرسل گردانيد و بعد از آن نظر ديگرى بر زمين انداخت و شوهر ترا اختيار كرد و بمن وحي فرستاد كه ترا باو تزويج نمايم و او را وصى خود گردانم اى فاطمه على را هشت فضيلت است كه احديرا نيست ايمان بخدا و رسول و حكمت و تزويج او بفاطمه و اينكه حسن و حسين دو فرزند اويند و امر كردن بمعروف و نهى نمودن از منكر و حكم كردن او بكتاب خدا اى فاطمه مائيم اهلبيتي كه خداى تعالى هفت خصلت بما عطا كرده كه باحدى از گذشتگان عطا نفرموده و احدى از آيندگان نيز بآن نخواهد رسيد از ما است بهترين انبيا و او پدر تو است و وصى ما بهترين اوصياست و او شوهر تو است و شهيد ما بهترين شهدا است و او عم تو حمزه است و از ما است كسيكه او را دو بال است و در بهشت پرواز مى كند بهرجا كه بخواهد و او جعفر عم تو است و از ما است دو سبط اين امت و آنها دو فرزند تواند قسم بآن كسيكه جان من در يد قدرت او است كه از ما است مهدى اين امت عجل اللّه فرجه

حديث سى ونهم اخباريستكه در ذيل تفسير آيه اَلْيَوْمَ أَكْمَلْتُ لَكُمْ دِينَكُمْ وَ أَتْمَمْتُ عَلَيْكُمْ نِعْمَتِي علماء و مفسرين عامه نقل كرده اند

چون محمد بن ابراهيم حمويني و صدر الائمه اخطب خوارزمى و ابو بكر جرجانى و ابو عبد اللّه شيرازى و ابو احمد بصرى و ابو نعيم حافظ و غير ايشان كه چون اين آيه نازل شد رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود «اللّه اكبر على اكمال الدين و اتمام النعمة و رضى الرب برسالتى و بولاية على بن ابى طالب عليه السّلام بعدى»

حديث چهلم همه نصوصات از اخباريكه علماء و روات عامه در باب حديث غدير خم نقل كرده اند

«من قول النبى صلّى اللّه عليه و آله و سلّم الست اولى بالمؤمنين من انفسهم قالوا بلى يا رسول اللّه قال فمن كنت مولاه فعلى مولاه و قول عمر بن الخطاب بخ بخ لك يابن ابى طالب اصبحت مولاي و مولى كل مؤمن و مؤمنة»

حديث چهل ويكم عبد اللّه بن عمر بن الخطاب نقل كرده

كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بر منبر فرمود معاشر الناس آگاه باشيد بدرستيكه خداوند پروردگار شماست و محمد پيغمبر شماست و اسلام دين شماست و على هادي شماست و او است وصي و خليفه من بعد از من و مالكى در كتاب فصول المهمه بسند خود روايتكرده است از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام كه امامان دوازده نفرند همه از آل رسولخدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و آنها على بن ابى طالب عليه السّلام و يازده نفر از اولاد اويند

ص: 346

ابن شاذان از روات عامه بچند سند از ابن عباس و ابى سعيد و سلمان و جابر نقل نموده كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم تعيين فرمود ائمه بعد از خود را و فرمود ايگروه مردم هركه بخواهد حجت خدا را پس از من بشناسد بايد على بن ابى طالب را بشناسد و هركه بخواهد بمن اقتدا نمايد بايد بولايت على بعد از من و ائمه از ذريۀ من تولى جويد كه ايشان خزانه داران علم من هستند پس جابر برخاست و عرضكرد يا رسول اللّه امامان بعد از تو چند نفر است حضرت فرمود اى جابر خدا ترا رحمت كند كه از تمام اسلام سؤال كردي عدد ايشان عدد شهور است پس اى جابر امامان دوازده اند اول ايشان على بن ابى طالب عليه السّلام است و آخر ايشان قآئم عجل اللّه فرجه و بطريق ديگر از عامه نقل نمود كه رسولخدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود على بن ابى طالب عليه السّلام خليفه خدا و خليفه من است بر خلق و حجت خدا و حجت منست بر خلق و باب خدا و باب من است و او برادر و وصى و وزير منست قول او قول من است و امر او امر من و او سيد اوصياء و بهترين امت منست و بروايت ديگر از طرق عامه از ابن عباس نقل نمود كه رسولخدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود كه على عليه السّلام از من مثل پوست بدن من است على از من مثل استخوان منست و على از من مثل خون در رگهاى من است و على برادر و وصى من در اهل بيت من است و خليفه من در قوم من است و چون من از دنيا رحلت نمايم على عوض منست و اين جمله اخبار از طايفه اولى كه نصوص جليله بر خلافت و امامت مولانا امير المؤمنين على بن ابى طالب عليه السّلام است و اخبار از اين مقوله كه علماء عامه و روات ايشان روايتكرده اند زياده از حد آنستكه نقل شد و بنابر روايات علماى خاصه كه نقل ننموديم اضعاف مضاعف از روايات عامه است مقصود از استدلال باخبار همان تمسك باخبار منقوله از ايشانست و اينها بحسب سند فوق تواتر است بحسب معنى و بحسب دلالت هم واضحند خصوصا بملاحظه خصوصيات واردۀ در آنها كه فوق نص صريح خواهند بود و آن نكات و خصوصيات را بترتيب اخبار مذكوره ذكر مينمائيم چون قول رسولخدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم كه تو از منى و من از تو گوشت بدن تو از گوشت بدن من و خون تو از خون من و باطن تو از باطن من و تو امام امت مني و خليفه و جانشين مبنى بر ايشان بعد از من و چون قول رسولخدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم كه وصى من و خليفه من و بهترين كسيرا كه بجاى خود گذاشته ام بعد از خودم على بن ابى طالب است و چون سؤال عمر و ابو بكر از رسولخدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم كه ما را خبر ده كه بعد از خود كه را خليفه خودخواهى كرد بر ما تا اينكه بعد از تو پناه ما باشد و جواب رسول خدا بآنكه آن كسيكه خاصف نعل من است نگاه كردند ديدند على ابن ابيطالب عليه السّلام است عايشه عرضكرد غير از على كسيرا نميبينيم رسولخدا فرمود همانست و چون قول رسولخدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم كه در ليلة المعراج خداوند على اعلا فرمود كه يا محمد آيا از براي خود خليفه قرار داده رسولخدا عرضكرد خداوندا

ص: 347

تو اختيار كن كه اختيار منست خطاب رسيد كه من على را اختيار كرده ام تو هم او را وصى و خليفه خود گردان كه من عطا كرده ام باو علم و حلم خود را و او امير المؤمنين است حقا نرسيده است باين منصب احدى قبل از على و نخواهد رسيد احدى بعد از او يا محمد على رايت هدايت و امام كسى است كه مرا اطاعت كند و چون قول رسولخدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم كسيكه عداوت كند با علي در امر خلافت بعد از من او كافر است و چون فرمايش رسولخدا كه يا على توئى امام هر مؤمن و مؤمنه و مولاى هر مؤمن و مؤمنه بعد از من و چون قول جبرئيل برسولخدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم كه گفت خداوند على اعلا مباهات فرمود بعبادت برادر و وصى و خليفه و امام امت تو على بن ابى طالب عليه السّلام بر ملائكه و حمله عرش و فرمود اى ملائكه من نظر كنيد در زمين بسوى حجة من بعد از پيغمبر من كه چگونه پيشانى خود را بر زمين گذاشته است از جهة فروتنى عظمت و جلال من شما را گواه ميگيرم كه على امام و مولاى همه مخلوقات من است و چون قول رسولخدا كه فرمود بعد از من اقتدا كنيد بعلي بن ابى طالب عليه السّلام زيرا كه على وصي من و خليفه امت من است در حيوة و بعد از ممات من و او مولاى هر مسلم و امير هر مؤمن است بعد از من قول او قول من و حكم او حكم من است و چون فرمايش رسولخدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم كه فرمود من سيد پيغمبرانم و على سيد اوصياست و اوصياء بعد از من دوازده نفراند اول ايشان على بن ابى طالب و آخر ايشان مهدى است عجل اللّه فرجه و چون فرمايش رسولخدا در جواب نعثل يهودى كه عرضكرد نيست پيغمبرى مگر آنكه از براى او وصيى است و پيغمبر ما موسى يوشع بن نون را وصى خود گردانيد پس وصى تو كيست فرمود وصى من و خليفه من بعد از من علي بن ابى طالب است و بعد از او دو فرزندم حسن و حسين و بعد از ايشان نه نفر از صلب حسين كه همه امامان نيكوكردارند و چون قول رسولخدا كه فرمود ولى و امام شما على بن ابى طالب عليه السّلام است و بامامت او اقرار كنيد و چون فرمايش آن حضرت كه فرمود هر پيغمبريرا وصى و وارثى است و وصى و وارث من على بن ابى طالب است و چون قول ام سلمه بجهت خادم خود كه گفت رسولخدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود حقتعالى اختيار كرد از براى هر امتى پيغمبرى را و اختيار كرد از براى هر پيغمبري وصيي پس من پيغمبر اين امتم و علي وصى من است در عترت و اهل بيت من و امت من بعد از من و چون قول رسولخدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم كه فرمود خلفا و اوصيآء من و حجتهاي خدا بر خلق بعد از من دوازده نفرند اول آنها برادر من است و آخر آنها فرزند من عرضكردند برادر تو كيست فرمود على ابن ابى طالب عرضكردند كه فرزند تو كيست فرمود مهدى كه زمين را پر از عدل كند بعد از آنكه پر از ظلم و جور شده باشد و چون فرمايش آنسرور بسلمان رضي اللّه عنه كه فرمود يا سلمان وصي و خليفه و برادر و وزير من و بهترين كسى كه بعد از خود در ميان شما ميگذارم على ابن ابى طالب عليه السّلام است

ص: 348

و چون قول رسولخدا كه بهترين جانشين من بعد از من على بن ابيطالب است و چون قول رسولخدا يا على تو برادر و وزير منى و بهتر كسى هستى كه من او را در جاى خود بگذارم و چون قول رسولخدا در جواب عقبة بن عامر جهنى كه سؤال نمود كه كيست بهترين كسى از امت تو كه اگر ترا حادثۀ روى دهد ما او را متابعت كنيم و باو اقتدا نمائيم فرمود كسيرا كه خدا اختيار فرمود او را بامامت بعد از من و مشتق نمود اسم او را از اسمآء خود و تزويج نمود دختر مرا باو از جانب خود و آنكس علي بن ابى طالب عليه السّلام است و چون قول رسولخدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم لعلى بن ابي طالب «يا على لو لا اني كنت خاتم الانبيآء لكنت شريكا فى النبوة و انت وصى خاتم الانبيآء و وارثه بل سيد الاوصيآء و امام الاتقيآء و چون قول رسولخدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم باصحاب كه خداوند مرا امر كرد كه آگاه كنم شما را بآن كسيكه پناه شما باشد بعد از من و امام و دليل و هادى شما باشد بعد از من او برادرم على بن ابى طالب است و او در ميان شما بمنزله من است در ميان شما و چون قول رسولخدا كه فرمود «انا دعوة ابي ابراهيم فانتهت الدعوة الى و الى اخى على لم يسجد احد منا صنما قط فاتخذني اللّه نبيا و عليا وصيا» و چون قول رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله و سلّم مر امير المؤمنين عليه السّلام را بعد از اينكه سؤال نمود از معني اولي الامر در آيه شريفه أَطِيعُوا اَللّٰهَ وَ أَطِيعُوا اَلرَّسُولَ وَ أُولِي اَلْأَمْرِ مِنْكُمْ فرمود «يا على انت اولهم» و چون قول رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم كه فرمود جبرئيل عليه السلام مكرر بر من نازل شد و امر كرد از جانب خداوند جليل كه اعلام نمايم و بگويم مردم را از سياه و سفيد كه على بن ابى طالب عليه السلام برادر من و خليفه و امام است بعد از من و چون قول رسول خدا در جواب عمر ابن الخطاب كه فرمودند عترت من اوصيآء منند اول آنها برادر من و وزير من و خليفه من در امت من و مولاى هر مؤمن و مؤمنه است بعد از من و او اول اوصيآء من است پس از آن فرزندم حسن بعد از آن فرزندم حسين پس از ايشان نه نفر از اولاد فرزندم حسين و بر تو مخفى نيست كه صراحت و نصيت مضامين اين اخبار متواتره بحسب معنى بلكه بحسب لفظ هم كه قدر مشترك همه آنها بحسب لفظ خلافت و امامت و وصايت بقسميستكه بر ادني ذيشعور مستور و مشتبه نخواهد بود فضلا از اهل بصيرة و دانش و مساكين عامه را در اين اخبار سه ايراد است از روي تعصب و لجاج ايراد اول آنكه منع مينمائيم تواتر اخبار را بحسب معني جواب از آن آنكه بر تو معلوم شد كه اخبار منقوله باين مضامين از طرق منقوله از عامه فوق حد تواتر است فضلا از آنكه منضم شود بسوى آنها اخبار منقوله از خاصه كه اضعاف مضاعف اخبار ايشانست و از واضحات بين جميع اهل علم آنكه اتفاق جميع در تواتر شرط نيست تا آنكه گفته شود كه فلان اين روايترا قبول ندارد بلكه ذكر كرده اند كه عدد معين شرط نيست در متواتر بودن اخبار زيرا كه بسا ميشود كه تواتر حاصل ميشود بده روايت يا زياده و از بديهيات آنكه نصوص بر خلافت امير المؤمنين بعد از

ص: 349

آنكه علماء و روات عامه زياده از چهل روايت نقل بنمايند و علماء و روات خاصه اضعاف مضاعف آن را نقل نمايند ديگر كدام خبر متواتر استكه از اين بالاتر بوده باشد خصوصا آنكه هريك از اين اخبار مذكوره را بطريق متعدده متكثره مانند اخبار غدير خم و غير آن كه نقل از طرفين از خاصه و عامه نموده اند و با اين احوال منع تواتر اخبار مذكوره در نهايت بى شرمى و عناد خواهد بود لا غير ايراد دويم آنكه مراد وصي در علم است نه امامت و خلافت و وصي در علم غير از خلافت و امامتست و يا آنكه مراد وصايت در اهلبيت او بود نه بر تمام امت جواب از آن اولا آنكه وصي و خليفه بمعنى واحدند و وصى پيغمبر بحسب عرف هم همان خليفه پيغمبر و تقييد باينكه مراد وصى در علم است تقييديست بدون دليل و ثانيا آنكه در اكثر اين اخبار لفظ امام و خليفه و وصى و ولى دارد پس تمام آنها قرينه است بر اينكه مراد بوصى هم امام و خليفه است و ثالثا بآنكه در بسيارى از اين اخبار وارد است كه امام امت من و خليفه من در امت من و پشت و پناه امت من و مرجع جميع امور امت من و تقييد باهل بيت تقييديست بلا دليل ايراد سيم آنكه اين اخبار دلالت ندارد بر اينكه آنحضرت امام و خليفه بلافصل است غاية الامر افاده آن نمايد كه امام و خليفه است بعد از من و باين بعد بعديت بلافصل ثابت نمى شود جواب از آن اولا ظاهر از لفظ بعد بعديت بلافصل است نه آنكه مراد باو خليفه يا وصى وصى و اين تأويلي است بعيد ثانيا آنكه مضامين كثيرى از اين اخبار چنين است كه تو خليفه اول يا جانشين من و يا «انت اولهم» و در تفسير آيه و اولى الامر و يا آنكه خداوند عالم در ميان همه امت اختيار نمود محمد را برسالت و على را بخلافت و يا آنكه خلفاء من اثنى عشر از اهل بيت منند «اولهم اخى و آخرهم ولدى مهدي عجل اللّه فرجه» چه فرق ميكند كه پيغمبر بفرمايد انت خليفتي بلافصل و يا آنكه بفرمايد انت اول خليفتى در دلالت و صراحت بر مقصود يا آنكه بفرمايد «انت اولهم» يا بگويد كه جانشين من در امت من بعد از من يا آنكه بفرمايد اول توئى و آخر آن ولد و از واضحاتست كه اين ايرادات و كلمات مساكين عامه از عناد و لجاج و تعصب محض است و يا آنكه از جهة مسكين بودن در علم و بصيرت است بلكه سخنان ايشان قابل جواب نخواهد بود علما هذا

طايفه ثانيه از اخبار در نص رسولخدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بر وجوب تمسك بثقلين از روايات عامه

چنانكه در مسند حنبل بچهار سند از زيد بن ثابت و زيد بن حيان و اسرائيل بن عثمان بن مغيره از زيد بن ارقم روايت كرده است كه از رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم شنيدم كه مي فرمود «اني تارك فيكم الثقلين كتاب اللّه و عترتي» و سبط حنبل بسند خود از ابى سعيد خدرى روايتكرده كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود كه من در شما دو چيز گذاشتم كه اگر بعد از من بآنها متمسك شويد هرگز گمراه نگرديد كه يكى از آنها

ص: 350

بزرگتر از ديگريست كتاب خدا كه ريسمانى است كشيده شده از آسمان تا زمين و عترت من كه اهلبيت منند و اين دو چيز هرگز از يكديگر جدا نشوند تا بر حوض من وارد شوند و مسلم در صحيح خود بچهار سند از زيد بن ارقم نقل نموده است كه رسولخدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم خطبه ميخواند در جائيكه آنرا خم مي گويند ما بين مكه و مدينه پس حمد و ثناى الهي بجاى آورده و مردم را موعظه كرد و عذاب و عقاب الهى را بياد ايشان آورد پس فرمود ايها الناس من نيستم مگر مانند يكي از شما و مرا اجل نزديك رسيده و از ميان شما ميروم و در ميان شما دو چيز نفيس مى گذارم يكى كتاب خدا كه داراى نور است آنرا بگيريد و بآن تمسك جوئيد پس تحريص و ترغيب زياد در خصوص كتاب خدا كرد بعد از آن فرمود ديگرى اهلبيت من بياد شما مياندازم خدا را در خصوص اهل بيت خودم و اينكلام را چهار مرتبه فرمود ثعلبى در تفسير خود بدو سند از جعفر بن محمد الصادق عليه السلام از ابى سعيد خدرى روايتكرده كه از رسولخدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم شنيدم كه فرمود ايها الناس من در ميان شما بجا گذاشتم دو چيز سنگين نفيس را كه خليفه هاى منند اگر آنها را اخذ نموديد و بآنها متمسك شديد هرگز بعد از من گمراه نشويد كه يكى از آنها بزرگتر از ديگريست و آن كتاب خدا است كه طنابيست كشيده شده از آسمان تا زمين و يكى عترت من كه اهل بيت منند كه از يكديگر جدا نشوند تا بر حوض من وارد شوند و ابن مغازلى شافعى بچهار سند از ابي سعيد خدرى و از زيد بن ارقم روايتكرده است كه رسولخدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود من چنان ميدانم كه خداى تعالى مرا بنزد خود خواند و من اجابت ميكنم دعوت پروردگار خود را و در ميان شما دو چيز سنگين نفيس ميگذارم و آن كتاب خدا كه طنابيست ممدود از آسمان تا زمين و عترت منى كه اهل بيت منند و خداوند لطيف خبير مرا خبر داده كه هرگز از يكديگر جدا نشوند تا بر حوض كوثر وارد شوند پس نظر كنيد كه چگونه پاس ايشانرا ميداريد و ابو الحسن اندلسى در كتاب جمع بين صحاح السته حديث ثقلين را نقل نمود از صحيح ترمذى و صحيح ابى داود سجستانى كه رسولخدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود من در ميان شما دو چيز مى گذارم كه اگر بآنها تمسك جوئيد هرگز گمراه نشويد بعد از من يكى از آنها اعظم است از ديگرى و آن كتاب خداست كه طنابيست از آسمان تا زمين و عترت من كه اهلبيت من اند و هرگز از يكديگر جدا نشوند تا بر حوض من وارد شوند ابن مغازلى شافعى بسند ديگر غير آنچه گذشت در كتاب مناقب روايتكرده كه رسولخدا فرمود باصحاب خود كه من پيش از شما از دنيا ميروم و شما پس از اين بمن ملحق خواهيد شد و از شما سؤال خواهم كرد كه بعد از من با اين دو چيز نفيس چگونه رفتار كرديد راوى گويد اينسخن بر ما مشكل شده و نميدانستيم كه چه مى گويد تا آنكه يكى از مهاجرين برخاست و عرض

ص: 351

كرد پدر و مادرم فداى تو باد آن دو ثقل شما كدامند فرمود بزرگتر آنها كتاب خداست كه طرفي از آن بدست خدا است و طرف ديگر آن بدست شما است بآن تمسك جوئيد و از آن اعراض نكنيد و گمراه نشويد و كوچكتر آنها عترت من است ميسپارم ايشانرا بهر كسيكه بقبله من نماز ميگذارد و دعوت مرا اجابت ميكند و ايشانرا مكشيد و بخشم درنياوريد و مقهور مگردانيد و پاس حقوق ايشان بداريد كه من از خداى تعالى سؤال كردم و بمن عطا فرمود كه اين دو چيز از هم جدا نشوند تا بر حوض كوثر وارد شوند مانند اين دوتا و اشاره بدانهاي تسبيح خود كرد و فرمود كه اگر بخواهم ميگويم مثل اين دوتا و اشاره بانگشت سبابه و وسطى خود كرد و فرمود كه يارى كننده اين دو يار من است و خواركننده اين دو خواركننده منست و ولي آنها ولى من است و عدو آنها عدو منست و آگاه باشيد كه هيچكس پيش از شما هلاك نشدند مگر آنكه بهواى نفس رفتند و بيكديگر مدد كرده امر نبوت را ضايع كردند و كسيكه اقامه عدل وداد ميكرد او را ميكشتند پس دست على را گرفت و بلند كرد و فرمود «من كنت وليه فهذا وليه» و نيز ابن مغازلى شافعي باسناد عديده ديگر از ابن ابى الدنيا و على بن ربيعه همين حديث ثقلين را نقل نمود سمعانى در كتاب فضايل الصحابه نقل نموده از ابي سعيد كه رسولخدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود «انى اوشك ادعى فاجيب و انى تارك فيكم الثقلين كتاب اللّه حبل ممدود من السمآء الى الارض و عترتى اهل بيتى و ان اللطيف الخبير اخبرني انهما لن يفترقا حتى يردا على الحوض» صدر الائمه اخطب خوارزمي موفق بن احمد بسه سند از عمرو بن عاص و زيد بن ارقم و ابن عباس روايتكرده كه رسولخدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود كه گويا اجل من نزديك شده و من ميگذارم در ميان شما دو چيز سنگين را يكى از آنها بزرگتر از ديگري است كتاب خدا و عترت من كه اهل بيت منند ببينيد كه چگونه آنها را نگاه ميداريد بجاى من و آنها از يكديگر مفارقت نكنند تا بر حوض وارد شوند و حديث ثقلين را صاحب كتاب سير الصحابه بدو سند و محمد بن ابراهيم حموينى به هشت سند بنحويكه ذكر شد نقل نموده اند و ابن ابى الحديد بشش سند اين حديث را نقل نمود و گفت كه رسولخدا فرمود كه بجاى خود ميگذارم و خليفه ميكنم در جاى خود دو ثقلرا و فرمود كه خداوندا بگردان حق را با علي هرجا كه على ميگردد و حميدى و صاحب مشكوة و زهرى و ابن حجر در صواعق اين حديث شريفرا بچندين سند نقل نموده اند و مسعودي بسه سند حديث ثقلين را روايتكرده است و اين حديث ثقلين را كثيري از علماء و روات عامه در ضمن حديث غدير خم نقل نموده اند و سند اينحديث شريف بطرق منقوله از ايشان زياده از هفتاد حديث است و احدى از علماء عامه و روات ايشان مناقشه در سند اين حديث نكرده اند يعنى انكار آن نتوانستند بنمايند و اما بحسب دلالة مضمون اينحديث متواتر آنكه رسولخدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم

ص: 352

در زمان نزديك شدن اجل خود بيان فرمود كه من دو چيز بزرك در ميان شما ميگذارم كه هرگاه بآن دو متمسك شويد هرگز گمراه نشويد و بضلالت نميافتيد و آن دو خليفه منند در ميان شما و آن دو تا قيامت از هم جدا نميشوند نص است بر خلافت و امامت امير المؤمنين على بن ابي طالب عليه السّلام و اولاد طاهرين او و آنكه متابعت ايشان لازم است و آنكه ايشان مفارقت از حق نمينمايند و حق از ايشان جدا نميشود و آنكه تمسك بايشان عين هدايت است و تخلف از ايشان عين ضلالت است و از واضحات آنكه هيچ قولى و هيچ كلامى ابلغ و اصرح از اين نيست كه پادشاهى برعيت خود بگويد كه من از ميان شما ميروم و بجاى خود فلان و فلان را ميگذارم كه در ميان شما بجاى من باشند و قايم مقام من باشند در امر شما و همين قول و كلامرا پيغمبر بتمام امت خود فرمود در نزديكى اجل خود و حمل كردن اين خبر متواتر را كه مراد پيغمبر ترغيب و تحريص امت است بر محبت اهلبيت نه خلافت و امامت ايشان مجرد فرط ركاكت و لجاج و عناد است و دست برداشتن از فهم بآنچه صريح در كلام است چه آنكه در هريك از اين احاديث بيان فرمود كه تمسك و توسل بايشان هدايت است و تخلف از ايشان ضلالت و هلاكت و ايشان از قرآن جدا نميشوند و قرآن از ايشان جدا نميشود ديگر احتمال ديگرى غير از وجوب متابعت و لزوم اقتداء بايشان نميرود و اگر مراد محض ترغيب و تحريص در محبت باشد همين معنى درباره قرآن هم گفته ميشود كه مراد ترغيب و تحريص در محبت قرآن و تعظيم و تبجيل آنست نه وجوب تمسك بقرآن و حجيت آن چه آنكه مضمون حديث شريف يك مضمونست و يك معنى از او اراده كرده شده است و احتمال اينمعنى درباره قرآن غلط فاحش است در حديث شريف و رسولخدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود بآن دو تمسك بجوئيد و اراده وجوب تمسك از اينحديث شريف بالنسبه بقرآن و ترغيب و تحريص در محبت بالنسبه باهلبيت استعمال لفظ در اكثر از معنى واحد است و آن باطل است جدا باقرار خصم و اگر بنا باشد كه كلام صريح بدينگونه تأويلات ركيكه كرده شود ديگر هيچ كلامى از امر و نهى و اخبار و انشآء مجزوم به نخواهد شد و بهيچ كلامى نبايد قطع حاصل نمود زيرا كه از براى مخاطب است كه بگويد شايد مراد متكلم در اينكلام فلان معنى باشد كه با قرينه واضحه بسا باشد كه كلامرا نشود حمل بر آن نمود يا بجهت عدم علاقه يا بجهة ركاكت و بعد در اذهان فضلا از تاويلات ركيكه بعيده بدون قرينه و از واضحاتست كه اينگونه خرافات عامه مجرد تعصب و لجاج و مكابره يا سوء فهم و خروج از عقل و دين است هذا

طايفۀ ثالثۀ از اخبار داله بر امامت و خلافت بلافصل مولانا امير المؤمنين علي عليه السّلام اخبار وارده از رسولخدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم حديث اتحاد نورين است
اشاره

و اخبار از اين مقوله در روايات عامه بسيار است

حديث اول محمد بن ابراهيم حموينى در كتاب فرآئد السمطين از سلمان فارسى رضى اللّه عنه

روايت

ص: 353

كرده است كه گفت شنيدم از رسولخدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم كه فرمود من و على آفريده شديم پيش از خلقت آدم ابو البشر بچهارده هزار سال از نورى در جانب راست عرش و خدا را تسبيح ميكرديم و او را ببزرگى و عظمت ياد مينموديم پس آدم عليه السّلام را آفريد و ما باصلاب طاهره و ارحام مطهره منتقل شديم تا آنكه بصلب عبد المطلب رسيديم و در آنجا آن نور دو نيمه شد نيمى در پشت پدرم عبد اللّه قرار گرفت و نيم ديگر در پشت عمم ابو طالب من از اين نيمه خلق شده ام و على از آن نيمه ديگر و خداي تعالى چند نام از نامهاي خود براى ما جدا ساخته و او محمود است و من محمد و او اعلى و برادرم على و او فاطر است و دختر من فاطمه و او محسن و اين دو پسرم حسن و حسين و نام من در ديوان رسالت است و نام على در خلافت

حديث دويم نيز محمد بن ابراهيم حموينى نقل نموده

كه از رسولخدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم شنيدم كه بعلى عليه السّلام فرمود «يا على خلقت انا و انت من نور اللّه تعالى»

حديث سيم نيز محمد ابن ابراهيم حموينى از ابو هريره نقل نمود

كه رسولخدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود كه چون حقتعالى آدم را آفريد و روح در او دميد بجانب راست عرش نظر كرد پنج نور ديد كه در ركوع و سجود بودند آدم عرضكرد الهي هيچ مخلوقى را پيش از من از خاك آفريدۀ فرمود نيافريدم عرضكرد كه پس اينها چه كسانند كه مشاهده ميكنم حقتعالى فرمود اي آدم اينها از اولاد تواند و اگر ايشان نبودند ترا نميآفريدم و بجهة ايشان پنج نام گرام از نامهاى خود شكافته ام و اگر نبودند ايشان نميآفريدم بهشت و دوزخ و نه عرش و نه كرسي و نه آسمان و نه زمين و نه انس و نه جن را من محمودم و اين محمد است و من عاليم و اين اعلى و من فاطرم و اين فاطمه و من محسنم و اين حسن و من احسانم و اين حسين بعزت و جلال خود سوگند ياد كرده ام كه در دل هركس ذرۀ از عداوت ايشان باشد او را در آتش بسوزانم و باك نكنم اي آدم اينان برگزيدگان منند بدوستى ايشان مردم را از عذاب جهنم نجات دهم و بعداوت ايشان مردمرا در آتش جهنم بسوزانم اى آدم چون ترا حاجتى باشد بانوار مقدسه ايشان توسل جوي تا برآورم

حديث چهارم و پنجم و ششم نيز محمد بن ابراهيم حموينى بسند خود از ابن عباس از پدرش از جدش و از ابن منذر و از سلمان همين حديث را نقل نمود

بمضمون مذكور

حديث هفتم و هشتم و نهم ابن مغازلى شافعى در كتاب مناقب بسند خود از سلمان و ابو ذر و جابر نقل نموده

كه حضرت رسولخدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمودند كه من و علي نورى بوديم در نزد حق تعالى و تسبيح و تقديس مي كرديم پيش از خلقت آدم بچهارده هزار سال چون آدم را آفريد آن نور را در پشت او جاى داد و پيوسته با هم بوديم تا آنكه در صلب عبد المطلب جدا شديم پس من داراي نبوت شدم و علي داراي خلافت و در روايت جابر چنين نقلنمود كه مرا بمنصب نبوت آشكار كرد و على را بمنصب وصايت برقرار نمود

حديث دهم ابن شيرويه ديلمى در كتاب فردوس

ص: 354

بسند خود از سلمان رضي اللّه عنه نقل كرده است كه رسولخدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود من و على از يك نور آفريده شده ايم قبل از خلقت آدم بچهارده هزار سال چون آدم را خلق كرد آن نور را در پشت او متمكن گردانيد و پيوسته با هم بوديم تا در پشت عبد المطلب از هم جدا شديم و در من نبوت قرار گرفت و در علي خلافت

حديث يازدهم صدر الائمه اخطب خوارزمى از عبد اللّه بن عمر روايت كرده است

كه از پيغمبر سؤال كردند كه حقتعالى در شب معراج بچه زبان با تو راز گفت فرمود بزبان برادرم على و در دلم گذشت كه عرض كنم خداوندا تو با من سخن مى كني يا برادرم علي خطاب رسيد «يا محمد انا شىء لا كالاشياء» مرا باحدى قياس نتوان كرد و بمثل و مانند نتوان ستود ترا از نور خود آفريدم و علي را از نور تو چون ديدم كه در دلت از دوستان تو احدى بيشتر از علي نمى گنجد بزبان او با تو سخن گفتم تا دلت آرام شود

حديث دوازدهم صاحب كتاب مناقب الفاخره بسند خود از انس بن مالك روايتكرده است

كه رسولخدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود كه چون حقتعالى آدم را آفريد نظرش بر ساق عرش افتاد ديد كه نوشته «لا اله الا اللّه محمد رسول اللّه» و چهار نام ديگر در آنجا ديد عرضكرد الهى اين نام ها كيانند كه در سرادق عرش مى بينم فرمود اين نام هاى بهترين بندگان و برگزيدگان من است اى آدم اگر ايشان نبودند نمى آفريدم بهشت را و نه دوزخ را و حذر كن اى آدم از اينكه بايشان حسد برى و بچشم حسد در مقام و مرتبه ايشان نگرى پس حضرت فرمود چون آدم از آن درخت خورد و رخت از بهشت بيرون برد و در مقام توبه برآمد عرضكرد الهى از تو سؤال مى كنم بحق انوار خمسه كه بسرادق عرش تو مقام دارند كه مرا بيامرزى پس دعاى او مستجاب شد عرضكرد الهى از تو سؤال مى كنم بحق اين انوار مقدسه كه ايشانرا بمن بشناسي فرمود اى آدم اينان از اولاد تواند و بجهة ايشان پنج نام از نام هاي خود بر گزيدم من محمودم و اين احمد و من عاليم و اين على و من فاطرم و اين فاطمه و من محسنم و اين حسن و من احسانم و اين حسين

حديث سيزدهم و پانزدهم و شانزدهم صدر الائمه بسند خود از ابن عباد از پدرش از جدش و از حماد بن سلمه از ثابت و عبد اللّه بن مسعود بچند طرق نقل كرده است اتحاد نورين را

و از عبد اللّه بن مسعود چنين نقل كرده استكه رسولخدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود كه چون آدم بعرش نظر نمود ديد نوشته است «لا اله الا اللّه محمد رسول اللّه نبى الرحمة و على مقيم الحجة من عرف حق على زكى و طاب و من انكر حقه لعن و خاب اقسمت بعزتى ان ادخل الجنة من اطاعه و ان عصانى و اقسمت بعزتى ان ادخل النار من عصاه و ان اطاعنى»

حديث هفدهم صدر الائمه اخطب خوارزمي از ابو سليمان راعى از رسول اللّه روايت كرده

كه در ليلة المعراج حق سبحانه و تعالى فرمود كه ايمحمد كه را خليفه و جانشين خود كردۀ در امت خود عرضكردم بهترين

ص: 355

ايشانرا فرمود على بن ابي طالب را عرضكردم بلى پس فرمود كه اى محمد توجه كردم در زمين و ترا از اهل زمين اختيار كردم و جدا كردم از براى تو نامي از نام هاى خود كه ياد نشوم در جائي مگر آنكه تو با من ياد شوي من محمودم و توئى محمد باز نظر كردم و على را اختيار نمودم و جدا كردم از براى او نامى از نام هاى خود نام من اعلى است و نام او على يا محمد خلق كردم ترا و على و فاطمه و حسن و حسين و امامان از اولاد حسين را از نور خود بعد از آن ولايت شما را بر اهل آسمانها و زمينها عرضكردم هركه قبول كرد ولايت شما را از اهل ايمان شد و هركه راه انكار پيش گرفت در زمره كفار داخل گرديد

حديث هجدهم نيز ابن مغازلى بسند ديگر از جابر بن عبد اللّه روايتكرده است

كه رسولخدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود كه حقسبحانه و تعالى قطعه از نور فرستاد و آنرا در صلب آدم جاى داد بعد از آن آنرا از اصلاب و ارحام نقل داد تا آنكه آنرا دو قسمت نمود يكجزو از آنرا در صلب عبد اللّه و جزء ديگر را در صلب ابو طالب جاي داد پس مرا پيغمبر كرد و على را وصى من

حديث نوزدهم و بيستم و بيست ويكم ابن ابي الحديد در نقل فضايل امير المؤمنين على بن ابى طالب عليه السّلام بچهار سند نقل نموده است

كه رسولخدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود من و على نورى بوديم نزد حقسبحانه و تعالى پيش از خلقت آدم بچهارده هزار سال و چون آدم را آفريد آن نور را بدو قسمتكرد بدو جزو يكجزو از آن من بودم و يكجزو على و از مسند احمد و همچنين در كتاب فضايل و همچنين از كتاب فردوس الاخبار چنين روايت نموده كه بعد از آن ما منتقل بصلبها شديم تا در صلب عبد المطلب قرار گرفتيم پس از براى من نبوت شد و از براى على وصيت و ابن شاذان بطرق عديده از روات عامه نقل نموده حديث اتحاد نورين را از آنجمله از طرق مخالفين نقل نمود از عمر بن خطاب و ابو بكر كه رسولخدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود كه حقتعالى از نور على چند ملائكه آفريده است كه تسبيح و تقديس خدا ميكنند و پاداش و اجر او را از براى دوستان على و دوستان اولاد او مينويسند تا روز قيامت اين جمله از اخباريست كه از علما و روات عامه در اين باب نقل شده است و از علما و روات خاصه در اين باب بسيار است و اين اخبار نيز نظير طوايف اخبارى ديگر در اينباب فوق حد تواتر است و دلالت كردن اين اخبار بر مدعا كه ولايت و خلافت امير المؤمنين على بن ابي طالب عليه السّلام است در كمال وضوح است عقلا و لفظا اما بحسب عقل چه آنكه كسيكه از نور الهي خلق شده باشد و متحد باشد نور او با نور رسولخدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و چندين هزار سال در عالم انوار عبادت كرده باشد خدا را و ركوع و سجود پروردگار بجاى آورده و تسبيح و تهليل و تكبير و تقديس خداوند متعال نموده باشد محالست بلكه از قبايح عقليه است كه مقدم شوند بر او عبدة الاصنام كه زياده از چهل سال بت پرستيدند و امام و امير بر او باشند و اما لفظا چه آنكه مضمون همين

ص: 356

اخبار منقوله از روات عامه استكه رسولخدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود تا از صلب عبد المطلب جدا شديم من داراى نبوت شدم و على داراى خلافت و چون قول رسول خدا فرمود خدا مرا بمنصب نبوت آشكار نمود و على را بمنصب وصايت برقرار گردانيد و چون قول رسولخدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم كه آدم نظر نمود بعرش ديد كه نوشته است «لا اله الا اللّه محمد رسول اللّه علي مقيم الحجة من عرف حق على زكى و طاب و من انكر حقه لعن و خاب الخ» و چون قول رسولخدا كه فرمود در ليلة المعراج حقسبحانه و تعالى فرمود يا محمد كرا خليفه و جانشين خود كردۀ در امت خود عرضكردم بهترين ايشانرا فرمود على ابن ابيطالب را عرضكردم بلى تا آنكه فرمود يا محمد خلق كردم تو را و على و فاطمه و حسن و حسين را از نور خود و بعد از آن ولايت شما را بر همه اهل آسمانها و زمينها عرض كردم هركه قبول كرد ولايت شما را اهل ايمان شد و هركه راه انكار پيش گرفت داخل در زمره كفار شد و هكذا تا آخر اخباريكه نقل شد چه از واضحات آنكه ولايت و خلافت علي بن ابى طالب در امت رسولخدا مقرر شد من عند اللّه و هركه اهل ايمانست بايد آنرا قبول نمايد و خلفا اگر از اهل ايمانند بمقتضي اين اخبار نبايد امام و امير باشند بر على بن ابى طالب عليه السّلام و اولاد او كه امامان و مخلوق از نور خداوندند

طايفه رابعه از اخبار داله بر خلافت بلا فصل مولانا امير المؤمنين علي بن ابى طالب عليه السّلام اخبار وارده از رسولخدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در وجوب اقتدآء بامير المؤمنين و وجوب متابعت و پيروى نمودن او و اولاد طاهرين او
اول از طرق و روايات علمآء عامه چنانكه محمد بن ابراهيم حمويني از ابن عباس نقل نموده

كه رسولخدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود هركه بخواهد بزندگى من زنده باشد و بموت من بميرد و با من در بهشت ساكن شود بعلى تولى جويد و بامامان بعد از من اقتدا كند كه ايشان عترت منند و از طينت من آفريده شده اند و خداى تعالي بايشان علم و فهم كرامت فرمود

دويم نيز محمد بن ابراهيم بسند صحيح خود روايت كرده

كه رسولخدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بحضرت امير المؤمنين على بن ابى طالب عليه السّلام فرمود كه خوشا بحال كسيكه ترا دوست دارد و بتو اقرار كند و ايشان عارفند حق ولايت ترا و زبان ايشان بفضل تو گوياست و ديده هاى ايشان ساكن است بجهة تواضع و آرزومندى از براي تو و اولاد تو و براهى ميروند كه خدا در كتاب بايشان امر فرموده و عمل مينمايند بآنچه اولو الامر ايشان بآن امر ميكند و هرگز ملائكه بايشان دشمن نميشوند و از براى گناهان ايشان استغفار ميكنند

سيم نيز حموينى از زيد بن ارقم روايت كرده

كه رسولخدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود هركه بخواهد بزندگانى من زنده باشد و بموت من بميرد بايد بعلي بن ابى طالب عليه السّلام تولى جويد كه او هرگز شما را از راه راست بيرون نبرد و بضلالت نيندازد

چهارم نيز محمد بن ابراهيم حموينى از ابو ايوب انصارى روايت كرده است

كه در نزد

ص: 357

رسولخدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بوديم و على عليه السّلام در جانب راست او نشسته بود و من در جانب چپ او كه عمار ياسر داخلشد رسولخدا بعمار فرمودند كه پس از من در ميان امت من اختلاف بهمرسد چون چنين بينى دست ازين اصلع كه بر يمين من است برمدار و اگر همه مردم بوادئى روند و على تنها بوادى رود تو از پي علي برو كه او ترا از هدايت بازنخواهد داشت و دلالت بر ضلالت نخواهد كرد ايعمار طاعت على طاعت من است و طاعت من طاعت خدا است

پنجم نيز محمد بن ابراهيم حموينى بسند خود از حذيفه نقل كرده

كه رسولخدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمودند طاعت على طاعت من است و معصيت على معصيت من است

ششم نيز محمد ابن ابراهيم باسناد خود از حضرت امام حسين عليه السّلام روايت كرده است

كه رسولخدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود كه فاطمه سرور سينۀ من است و دو فرزندش ميوه دل منند و شوهرش نور ديده من است و امامان از اولاد فاطمه امنآء پروردگارند و ريسمان كشيده خدايند در ميان او و بندگان او هركه بآنها پيوندد نجات يابد و هركه از ايشان بازپس ماند هلاك شود

هفتم نيز محمد ابن ابراهيم حموينى بسند خود از ابن عباس روايت كرده است

كه رسولخدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود بعلي بن ابى طالب عليه السّلام كه تو امام امت منى و خليفه مني بر آنها هركه تو را اطاعت كند سعيد است و شقى است هركه عصيان تو ورزد و فايز شد هركه بتو پيوست و هلاك شد هركه از تو دوري جست مثل تو و امامان از اولاد تو مثل كشتى نوح است هركه بر آن نشست نجات يافت و هركه از آن بازماند غرق شد و مثل شما مثل ستارگانست هرگاه يكى از آنها غروب كند ديگرى بجاي او طلوع نمايد تا روز قيامت

هشتم ابن شاذان از طرق و روايات عامه و نيز صدر الائمه موفق ابن احمد و صاحب كتاب حلية الاوليا و ابن ابى الحديد از جابر بن عبد اللّه روايت كرده اند

كه رسولخدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود چون خداوند آسمانها و زمينها را آفريد آنها را خواند اجابت كردند پس نبوت من و ولايت على را بر ايشان عرض كرد قبول كردند بعد از آن خلق را آفريد و امر دين و آئين را بما تفويض فرمود پس سعيد كسي است كه بما سعادت يافت و شقى كسيست كه بعداوت ما پرداخت و مائيم حلال كنندگان حلال خدا و حرام كنندگان حرام خدا

نهم نيز ابن شاذان بطريق ديگر از روات عامه از ابن عباس روايت كرده

كه رسولخدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود على از من بمنزله خون بدن من است هركه باو تولا جويد هدايت يابد و هركه او را پيروى كند نجات يابد

دهم نيز ابن شاذان بطريق ديگر از روايات از سعيد بن جناده روايت كرده است

كه رسولخدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود من سيد اولاد آدمم و على عليه السّلام سيد عربست حق على مثل حق من است و طاعت او طاعت من است جز آنكه بعد از من پيغمبرى نباشد هركه از او مفارقت كند از من مفارقت كرده و هركه از من مفارقت كند از خدا مفارقت كرده على بهترين بشر است هركه ابا كند كافر است

يازدهم صدر الائمه موفق بن احمد

كه از اعيان علمآء

ص: 358

عامه است از سلمان رضي اللّه عنه روايتكرده كه از رسولخدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم شنيدم كه ميفرمود بر شما باد باطاعت على بن ابيطالب عليه السّلام كه او مولى و بزرگ شما است او را پيروى كنيد و عالم شماست او را گرامى داريد و اگر شما را بخواند اجابت كنيد و اگر امر كند اطاعت نمائيد و نگفتم بشما در حق علي مگر آنچه پروردگار من جلت عظمته مرا امر كرده بود

دوازدهم نيز صدر الائمه موفق بن احمد از عبد اللّه ابن مسعود روايت كرده است

كه رسولخدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود كه چون نظر آدم بعرش افتاد ديد كه نوشته است لا اله الا اللّه و آنكه محمد پيغمبر رحمت من است و على اقامه كننده حجت من بعزت و جلال خود سوگند كه هركس كه پيروى علي كند او را داخل بهشت كنم هرچند بمن عصيان ورزد و هركه بعلى عصيان ورزد داخل جهنم كنم هرچند اطاعت من كند

سيزدهم ابن مغازلى شافعي باسناد خود از رسولخدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم روايت كرده

كه فرمود حقسبحانه و تعالى درباره على عهدى با من كرده است و فرمود كه على رايت هدايتست و امام اولياء من است و نور كسى است كه مرا اطاعت كند و من واجب كردم بر متقين اقرار بامامت او را و هركه پيروى او كند مرا اطاعت كرده اي محمد على را بآن بشارت ده

چهاردهم دردستى بسند خود از ابن عباس روايت كرده

كه در حين وفات رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بآنحضرت عرضكردم كه چون تو از دنيا بيرون بروى ما بكه رجوع كنيم حضرت اشاره بعلى عليه السّلام كرده فرمود باين مرد «فانه مع الحق و الحق معه ثم يكون من بعده احد عشر اماما مفترضة طاعتهم كطاعتى»

پانزدهم ابن ابى الحديد در شرح نهج البلاغه از كتاب حلية الاولياء آورده است

كه رسولخدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود كه هركه بخواهد كه زنده باشد بزندگي من و بميرد بموت من و ساكن باشد با من در بهشت بايد پس از من بعلى ابن ابى طالب عليه السّلام تولى جويد و بائمه پس از من اقتدا كند كه ايشان عترت منند و از طينت من آفريده شده اند و خداى تعالى علم و فهم بايشان كرامت فرمود

شانزدهم محمد بن ابراهيم حمويني در كتاب فرايد السمطين از سليم بن قيس هلالى روايت كرده

كه حضرت امير المؤمنين عليه السّلام گواهى طلبيد از مردم در مسجد بآنچه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در حق آنسيد ابرار فرموده بود پس برخاستند جماعتى از حضار چون زيد بن ارقم و برآء بن عازب و سلمان و ابو ذر و مقداد و عمار ياسر و گواهى دادند كه رسولخدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود ايها الناس حقسبحانه و تعالى امر فرمود مرا كه نصب نمايم و برپا كنم از براى شما بعد از خود وصى و خليفه خود را و آنكسيرا كه حقتعالى واجب گردانيده است بر زمرۀ مؤمنان اطاعت او را و اطاعت او را مقرون باطاعت من فرمود و شما را بقبول ولايت او امر نمود و من شما را گواه ميگيرم كه ولايتى كه حقسبحانه و تعالى شما را بآن امر فرموده مخصوص باين مرد است و دست خود را بر سر علي بن ابيطالب عليه السّلام گذاشته - و از براى دو پسر او است بعد از او و از براى اوصياى من است بعد از ايشان ايگروه مردم بيان كردم از براى

ص: 359

شما و آگاه گردانيدم شما را بآن كسيكه پناه شما باشد بعد از من و شما را از ضلالت و عصيان باز دارد و بشما گفتم كه امام و دليل و هادى شما بعد از من برادرم على بن ابيطالب عليه السّلام است و او در ميان شما بمنزله من است در ميان شما پس باو تقليد كنيد در امور دين خود و در جميع امور اطاعت او نمائيد و اين جمله از اخبار منقوله از علماء و روات عامه است كه نقل شد و آنچه از علمآء خاصه و روات ايشان نقل شده اضعاف مضاعف از آن است كه ذكر شود و مخفى نيستكه اين همه اصرار رسولخدا و تأكيد آنسرور كاينات در حق علي بن ابي طالب عليه السّلام و تنصيص آنسرور بر ولايت و خلافت و امامت و وجوب اطاعت و انقياد حضرت امير المؤمنين و اولاد طاهرين او من اللّه سبحانه و تعالى بمرتبۀ وضوح يافته كه منكر خلافت و امامت ايشان بر حد انكار الوهيت حضرت پروردگار و منكر نبوت حضرت سيد مختار خواهد بود ديگر رسولخدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بچه قسم و بچه نحو بيان فرمايد كه متعصبين دست از تعصب و نفاق خود بردارند آيا كلام از اين واضحتر و صريحتر خواهد بود كه رسولخدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بفرمايد كه خداوند مرا امر نموده كه على را نصب كنم در ميان شما و او را وصى و خليفه خود گردانم و اطاعت او را بر شما واجب نمايم پس تقليد على بن ابي طالب بنمائيد در امور دين و در جميع امور اطاعت او نمائيد كه او امام و دليل و هادى شما است بعد از من و يا آنكه بفرمايد رجوع كنيد بعد از من بعلي بن ابى طالب عليه السّلام «فانه مع الحق و الحق معه ثم يكون من بعده احد عشر اماما مفترضة طاعتهم كطاعتي» و يا آنكه بفرمايد كه خداوند عهد فرموده است بمن كه على رايت هدايت و امام اولياء من است و نور كسى است كه مرا اطاعت كند و من واجب گردانيدم بر متقين اقرار بامامت او را و هركه پيروى او كند مرا اطاعت كرده اى محمد على را بآن بشارت ده و يا آنكه بفرمايد حق علي مثل حق من است و طاعت او طاعت من است جز آنكه بعد از من پيغمبرى نباشد و يا آنكه رسولخدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بفرمايد كه چون حقتعالى آسمانها و زمين را آفريد و نبوت من و ولايت على را بر آنها عرض كرد قبول كردند و بعد از آن خلق را آفريد و امر دين را بما تفويض نمود و مائيم محلل حلال خدا و محرم حرام خدا و يا آنكه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بعمار ياسر بفرمايد كه اقتدا و پيروى نما على بن ابى طالب عليه السّلام را تا هدايت يابى و بعد از من در ميان امت من اختلاف واقع خواهد شد و اگر همه مردم بوادى روند و على تنها بوادي ديگر رود تو از آن راهى برو كه علي رفته و يا آنكه بفرمايد هركس كه بخواهد بزندگى من زنده باشد و بموت من بميرد و با من در بهشت ساكن شود بعلى و اولاد او تولى جويد و بامامان بعد از من اقتدا كند كه ايشان عترت منند بالجمله انكار نمودن اين اخبار و انكار دلالت آن بر مدعى نخواهد بود مگر از جهت نفاق و تعصب و عناد باهل بيت رسالت و طهارت و من كفره فعليه كفره و قال تعالى إِنْ تَكْفُرُوا أَنْتُمْ وَ مَنْ فِي اَلْأَرْضِ جَمِيعاً

ص: 360

فَإِنَّ اَللّٰهَ غَنِيٌّ حَمِيدٌ

طايفۀ خامسه از اخبار دالۀ بر خلافت و امامت بلافصل مولانا امير المؤمنين على ابن ابى طالب عليه السّلام اخبار واردۀ از رسولخدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم است در اينكه على بن ابيطالب عليه السّلام امير المؤمنين و سيد الوصيين و قائد الغر المحجلين است
اشاره

از طرق و روايات علمآء عامه و اخبار در اين باب زياده از دويست روايت از كتب علماء و روات ايشان نقلشده لكن در اين مؤلف ببعضى از آنها اختصار مينمائيم

اول صدر الائمه اخطب خوارزمي بسند خود از اصبغ بن نباته و او از زيد بن صوحان و او از حذيفه روايت كرده است

كه از رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم شنيدم كه ميفرمود «على امير البررة و قاتل الفجرة منصور من نصره مخذول من خذله الا فان الحق يتبعه الا فميلوا معه» يعنى حق پيوسته با علي است و پيرو اوست بجانب او رويد و با او باشيد

دويم ابن شيرويه در كتاب فردوس از حذيفه نقل نمود

كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود كه علي را امير المؤمنين ميگفتند در وقتيكه آدم در ميان روح و جسد بود يعنى هنوز روح در جسد او داخل نشده بود كه خطاب از جانب رب الارباب رسيد در عالم ارواح بملائكه و ذريات آدم كه «انا ربكم و محمد نبيكم و على وليكم و اميركم»

سيم مسعودى بسند خود از ابى داود و از ابو هريره نقل كرده است

كه ابو بكر نزد رسولخدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آمد حضرت فرمود اى ابو بكر برو و بر امير المؤمنين على سلام كن عرضكرد يا رسول اللّه در حيوة تو على را امير المؤمنين بگوئيم فرمود بلى در حيوة من او امير المؤمنين است پس عمر آمد و باو نيز چنين فرمود عمر نيز چنان سؤال نمود رسولخدا همان جواب كه بابو بكر داد بعمر نيز فرمود پس عمر عرض كرد از جانب خدا و بامر رسولخدا فرمود بلى از جانب خدا و بامر رسولخدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم او امير المؤمنين است

چهارم و پنجم و ششم عباد بن يعقوب اسدى از ابو هريره و ابراهيم ثقفى از عبد اللّه بن جبله و هم چنين ستيري بن عبد اللّه باسناد خود نقل نموده اند

از رسولخدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم حديث «سلموا على علىّ بامرة المؤمنين»

هفتم اخطب خوارزمى در كتاب مناقب بسند خود روايت كرده است

كه رسولخدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود كه چون مرا بآسمان بردند و بسدرة المنتهى رسيدم و در برابر حقتعالى ايستادم فرمود يا محمد عرضكردم لبيك و سعيدك فرمود مردمرا امتحان كرده از ميان ايشان كرا يافتى كه بيشتر از همه اطاعت و فرمان بردارى تو كند عرضكردم پروردگارا على را فرمود راستگفتى آيا هيچ خليفه بجاى خود نصب كردۀ كه بعد از تو اداى فرض تو نمايد و مردم را تعليم كند از كتاب من كه قرآن باشد آنچه را كه نميدانند عرضكردم پروردگارا تو اختيار كن خليفه مرا كه هركرا تو اختيار كنى من نيز او را اختيار كنم فرمود من على را اختيار كردم تو نيز او را خليفه خود گردان كه من علم و حلم را باو ارزانى داشتم و او امير المؤمنين است حقا و احدى پيش از او باين مرتبه بلند و مقام ارجمند فايز نگرديده است كه او را امير المؤمنين كنم و براى احدى بعد از او نيز اين مقام نخواهد بود على سرّ

ص: 361

هدايت است و امام كسى است كه بمن ايمان آورد و على نور اوليا و احبآء من است

هشتم نيز صدر الائمه اخطب خوارزمى از ابن عباس روايت كرده است

كه رسولخدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود كه اين على بن ابى طالب عليه السّلام است گوشت او گوشت من است و خون او از خون من و او از من بمنزلۀ هرونست از موسى مگر آنكه بعد از من پيغمبري نيست اي ام سلمه گوش فرادار و گواه باش تا گواهى دهى كه علي امير المؤمنين و سيد الوصيين و على صندوق علم من است و على باب من است كه مردم از آن باب بمن درآيند و علي برادر من و مصاحب من است در آخرت و با من خواهد بود در اعلى مراتب بهشت

نهم خطيب عمري صاحب مشكوة المصابيح باسناد خود از ابن عباس روايت كرده است

كه رسولخدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود در روز قيامت من سوار خواهم شد بر مركبى كه حقتعالى بمن عطا فرموده و نام آن براق است و اما برادر و پسرعمم على بن ابى طالب پس بر ناقه از ناقه هاى بهشت كه بلند كوهانست دو پاى آن از زمرد سبز مذهب بطلا و سر آن ناقه از كافور سفيد و دم آن از عنبر اشهب و دست آن از مشك ازفر و گردنش از مرواريد و بر پشت آن ناقه قبۀ است از نور كه ظاهر آن رحمت خدا و باطن آن عفو خدا و چون سوار شود لوآء حمد بر دست او خواهد بود بهيچ فوجى از ملائكه نگذرد مگر آنكه بگويند اين كدام ملك مقرب يا نبي مرسل يا حامل عرش پروردگار عالميانست ناگاه منادى از نزد عرش يا از ميان عرش ندا كند كه اين نه ملك مقرب و نه نبى مرسل و نه حامل عرش است بلكه «هذا على بن ابى طالب امير المؤمنين و امام المتقين و قآئد الغر المحجلين الى جنات النعيم افلح من صدقه و خاب من كذبه»

دهم ابن مردويه بسند خود از انس بن مالك روايت كرده است

كه در خدمت پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بودم كه فرمود الحال وارد خواهد شد عرضكردم پدر و مادرم فداي تو باد كرا اراده فرموده ايد فرمود آنكه سيد مسلمانان و امير مؤمنان و بهترين اوصياء و اولى ترين مردم است بخلق گويد ناگاه داخلشد على بن ابى طالب عليه السّلام آنگاه رسولخدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود «يا على انت منى بمنزلة هرون من موسى»

يازدهم صدر الائمه در كتاب مناقب از انس بن مالك روايت كرده

كه روزى در خدمت پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بودم كه فرمود الحال مردى داخل ميشود كه او امير المؤمنين و سيد الوصيين و اولى الناس بالمؤمنين و قآئد الغر المحجلين است من گفتم «اللهم اجعله رجلا من انصار» در ايندعا بودم كه على عليه السّلام داخلشد

دوازدهم نيز صدر الائمه در كتاب مناقب بطريق ديگر از انس بن مالك باين نحو روايت كرده

كه رسولخدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود الحال داخل ميشود بر ما مرديكه او امير المؤمنين و سيد المسلمين و خير الوصيين و اولى الناس بالمؤمنين است ناگاه على عليه السّلام از در درآمد و چون نمايان شد حضرت برخاسته و عرق از پيشانى و روى مبارك خود پاك كرده و بر روى على ميماليد و از روى على

ص: 362

پاك مى كرد و بر روى خود ميماليد حضرت امير المؤمنين عرضكرد همانا درباره من چيزى نازلشد فرمود «اما ترضى ان تكون منى بمنزلة هرون من موسى الا انه لا نبى بعدى» يا على تو برادر و وزير مني و تو بهترين كسى هستى كه من او را پس از خود خليفه و جانشين خود كنم

سيزدهم ابن مردويه بسند خود از بريده روايت كرده است

كه گفت پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم امر كرده كه چون بعلى سلام كنيم بگوئيم «السلام عليك يا امير المؤمنين» و او را بلفظ امير المؤمنين بگوئيم

چهاردهم حافظ ابو بكر باسناد خود از ابن عباس روايت كرده

كه روزي رسولخدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در صحن خانه تشريف داشته و سر مبارك آنحضرت در دامن دحيۀ كلبى بود در اين هنگام على عليه السّلام داخل شد و گفت «السلام عليك كيف اصبح رسول اللّه» دحيه گفت بخير پس گفت يا على ترا در نزد من مدحتى است آن را بتو بگويم و ترا خوشنود گردانم يا على تو امير المؤمنين و قائد الغر المحجلين هستي تو سيد و بزرگ و پيشواى اولاد آدمى نزديك بيا اى بنده خالص خدا پس سر مبارك آنحضرترا در دامن على گذاشت در اين هنگام پيغمبر خدا از خواب وحي بيدار شد و فرمود «ما هذه الهمهمة» حضرت امير المؤمنين ماجرى را عرضكرد فرمود يا على اينمرد دحيه كلبى نبود بلكه جبرئيل بود كه بصورت دحيه شده بود و ترا ناميد بنامى كه حقتعالى ترا بآن نام ناميده است و او است كه محبت ترا در دل اهل ايمان انداخته است و خوف ترا در دل كفار و اين حديث دحيه كلبى را بچندين سند و روايت نوشته و نقل نموده اند

پانزدهم محمد بن ابراهيم حموينى از عبد الرحمن بن سهمان روايت كرده

كه از رسولخدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم شنيدم در روز حديبيه كه بازوى على را گرفته و بآواز بلند فرمود «على امام البررة و قاتل الكفرة منصور من نصره مخذول من خذله»

شانزدهم ابن شاذان از طريق علماء و روات عامه بچهارده روايت نقل نموده اند

از آن جمله از ابو سعيد خدرى روايت كرده است از رسولخدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در تفسير آيه وَ قِفُوهُمْ إِنَّهُمْ مَسْؤُلُونَ كه در پل صراط دو ملك نشسته و نگذارند كه احدى از آن پل بگذرد مگر ببراة امير المؤمنين و كسي كه براة آنسرور را ندارد او را در آتش اندازند اينست كه ميفرمايد «وَ قِفُوهُمْ إِنَّهُمْ مَسْؤُلُونَ » يعنى نگاهداريد ايشانرا و از ايشان سؤال كنند كه از امير المؤمنين براة دارند يا نه عرضكردم پدر و مادرم فداى تو باد يا رسول اللّه براة امير المؤمنين چه چيز است فرمودند در او نوشته است «لا اله الا اللّه محمد رسول اللّه و علي امير المؤمنين وصى رسول اللّه» از آنجمله از ابن عباس روايت كرده كه رسولخدا فرمود قسم بآنكسى كه مرا بحق ببشارت بمردم فرستاده است كه عرش و كرسى آرام نگرفتند و افلاك بگردش درنيامدند و آسمان و زمين قرار نگرفتند مگر آنكه بر هريك از آنها نوشته شد «لا اله الا اللّه محمد رسول اللّه على امير المؤمنين حقا» و حق تعالى مرا بآسمان برد و مخصوص گردانيد بلطف نداى خود و فرمود يا محمد عرضكردم «لبيك

ص: 363

ربي و سعديك» فرمود من محمودم و تو محمدى نام ترا از نام خود شكافتم و ترا بر جميع نيكان و پاكان از بندگان خود تفضيل دادم پس عليرا نصب كن مانند علمى كه خلق را هدايت و راهنمائى كند بدين من يا محمد من على را بر زمرۀ مؤمنين امير گردانيدم و هركه بر او امارت كند و حكم راند او را لعن كنم و هركه مخالفت كند او را عذاب كنم و هركه اطاعت كند او را در درگاه خود مقرب گردانم يا محمد من عليرا بر مردم امام كردم هركه در امامت بر او پيشي گيرد او را رسوا گردانم و كسي كه نافرمانى او كند در زمره جفاكارانش داخل گردانم و فرمود «ان عليا امير المؤمنين و قآئد الغر المحجلين و حجتي على الخلق اجمعين»

هفدهم مالكى در كتاب فصول المهمه بسند خود از جهنى آورده است

كه رسولخدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود در شبى كه مرا بمعراج بردند حقتعالى وحى فرستاد بسوى من درباره علي عليه السّلام سه چيز را «انه سيد المؤمنين و امام المتقين و قآئد الغر المحجلين»

هجدهم محمد بن ابراهيم حموينى بسند خود از رسولخدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم روايت كرده است

كه فرمود هركسي كه بخواهد چنك بدين من زند و بكشتي نجات من درآيد و از طوفان ضلالت خود را برهاند بعد از من بايد بعلي اقتدا و پيروى نمايد زيرا كه على وصى من و خليفه من در امت من است در زمان حيات من و بعد از ممات من و او هر مؤمن و امام امير هر مسلم است

نوزدهم صدر الائمه اخطب خوارزمى بچندين سند از رسولخدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم روايت كرده است

كه آنحضرت بعلى بن ابى طالب عليه السّلام فرمود يا ابا الحسن با آفتاب سخن گوى كه با تو سخن گويد علي عليه السّلام گفت «السلام عليك ايها العبد الصالح المطيع للّه» آفتاب در جواب گفت «و عليك السلام يا امير المؤمنين و امام المتقين و قآئد الغر المحجلين» يا علي جاي تو و شيعه تو در بهشت است

بيستم نيز صدر الائمه اخطب خوارزمي بسند ديگر از انس بن مالك روايت كرده است

كه رسولخدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بمن فرمود آب وضو حاضر كن پس برخاست و دو ركعت نماز كرد پس بمن فرمود يا انس هركس پيش از همه از اين در وارد شود امير المؤمنين و سيد المسلمين و قآئد الغر المحجلين است من گفتم خداوندا اين كسرا از انصار قرار ده كه ناگاه على از در درآمد رسولخدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود يا انس كيست عرضكردم على بن ابي طالب عليه السّلام است آنحضرت شاد شد و از جاى خود برخاست و دست در گردن او آورد و عرق از جبين او پاك ميكرد

بيست ويكم ابن مردويه از ابن عباس روايت كرده

كه روزي على بن ابيطالب عليه السّلام وارد بر رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم شد و آنروز نوبت عايشه بود نشست امير المؤمنين در خدمت رسولخدا عايشه نشستن آنحضرت را مكروه داشت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بعايشه فرمود «لا تؤذينى فى اخى فانه امير المؤمنين و سيد المسلمين و قآئد الغر المحجلين يوم القيمة يقعد على الصراط فيدخل اوليآئه الجنة و يدخل اعدآئه النار» و حاصل كلام آنكه اخبار در اين باب زياده از آنست كه بتمامها نقل

ص: 364

شود و آنچه ذكر شد نمونه و كفايت است از آنچه ذكر نشد و از واضحات آنكه دلالت و صراحت آنها بر مدعا بنحويست كه مكابره نمودن در دلالت آن و يا سند آن در كمال قباحت و ركاكت است زيرا بعد از آنكه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بفرمايد بعمر و ابو بكر و همه انصار و مهاجرين كه سلام كنيد بعلى بن ابى طالب عليه السّلام بامرة المؤمنين و عمر و ابو بكر سؤال كنند كه در حيات تو يا رسول اللّه باو امير المؤمنين خطاب نمائيم و رسولخدا بفرمايد كه او در حيوة من امير المؤمنين است بامر خدا و رسول او ديگر معقول نخواهد بود امارت ابو بكر و عمر بر على بن ابي طالب و اگر ايشان داخل در زمره مؤمنين هستند پس علي بن ابى طالب بنص رسولخدا امير است بر ايشان و هم چنين اگر خداوند در سدرة المنتهى امر فرمايد برسولخدا كه علي بن ابيطالب را خليفه و جانشين خود قرار داده و او امير المؤمنين است حقا و احدى پيش از او باين مرتبه بلند و مقام ارجمند فايز نگرديده است كه او را امير المؤمنين كنم و براي احدى بعد از على اينمقام نخواهد بود على سر هدايت من است و امام كسى است كه بمن ايمان آورد و على نور اولياء و احبآء من است ديگر خدا و رسول او از براى احدي از امت عذرى نگذاشته اند در مسئله امامت و خلافت مگر آنكه نفاق و ضلال و عصبيت مانع از اقرار بحق شود و الا عذر ديگرى نه از عقل و نه از سمع متصور نخواهد بود و هم چنين در اين اخبار منقوله از عامه مذكور است كه رسولخدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود كه الحال داخل ميشود بر ما مرديكه او امير المؤمنين و سيد الوصيين و اولى الناس بالمؤمنين است و تصريح فرمود بلفظ اولى بالمؤمنين كه منصب عالى شريف رسولخدا است كه النبى اولى بالمؤمنين من انفسهم و همچنين در اين اخبار مذكور است كه رسولخدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود هركس كه بخواهد بكشتى نجات درآيد بعد از من بايد بعلى بن ابيطالب عليه السّلام اقتدا كند زيرا كه على وصي من و خليفه من است در امت من در زمان حيوة من و بعد از ممات من و او است امام هر مؤمن و امير هر مسلم و بالجملة انكار دلالت اين اخبار را كسى نمينمايد مگر آنكه بالمره دست از ادراك و فهم خود بردارد و سخن از روى عدم تعقل و جهالت بگويد و يا آنكه كفر واقعي خود را ظاهر سازد و معانده نمايد با خانواده رسالت و داخل شود در زمرۀ كسانيكه خداى تعالى ميفرمايد وَ مَنْ لَمْ يَجْعَلِ اَللّٰهُ لَهُ نُوراً فَمٰا لَهُ مِنْ نُورٍ -

طائفه سادسه از اخبار داله بر خلافت بلا فصل مولانا امير المؤمنين على بن ابيطالب عليه السّلام اخبار واردۀ از رسولخدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در حديث منزلة

من قوله صلّى اللّه عليه و آله و سلّم «انت منى بمنزلة هرون من موسى» طرق و روايات علمآء عامه و اخبار و روايات در اين باب را علماء عامه و روات ايشان تا سيصد روايت نقل كرده اند و حقير بعضي از آنرا بنحو اختصار كه مقصود حاصل آيد نقل مينمايم ابن حنبل در مسند در اين باب نه روايت ذكر كرده است و از ابى سعيد خدرى از رسولخدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم

ص: 365

نقل نموده كه بعلي ابن ابى طالب عليه السّلام فرمود «يا علي «انت منى بمنزلة هرون من موسى الا انه لا نبى بعدى» و از سعد بن وقاص چنين نقل نمود كه چون رسولخدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بغزوه تبوك ميرفت على را در مدينه خليفه و جانشين خود گردانيد على عليه السّلام عرضكرد يا رسول اللّه دوست ندارم كه شما بجائي برويد و من همراه نباشم و مرا با خود نبري رسولخدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود «يا على اما ترضى ان تكون مني بمنزلة هرون من موسى الا انه لا نبى بعدي» و از عمر بن ميمون و ابن عباس چنين نقل نموده كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بغزوۀ تبوك ميرفت على عليه السّلام عرض كرد من در ركاب شما باشم آنحضرت فرمود تو در مدينه بمان حضرت امير گريه كرد رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود «اما ترضى ان تكون منى بمنزلة هرون من موسى الا انك لست بنبى» و فرمود كه مرا جايز نيست سفر كنم مگر اينكه تو خليفه و جانشين من باشى و فرمود «انت ولى كل مؤمن و مؤمنة بعدى» و از ربيعه چنين نقل نمود كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بعلي عليه السّلام فرمود «انت منى بمنزلة هرون من موسي» و از حذيفة بن اسيد نقل نموده كه اصحاب رسولخدا در اول امر كه بمدينه آمدند هيچ يك از آنها صاحب خانه نبودند و شبها در مسجد ميخفتند و گاهي محتلم ميشدند تا آنكه در اطراف مسجد بناى خانه نهادند و در خانه ها را بجانب مسجد گذاردند رسولخدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم معاذ بن جبل را بنزد ايشان فرستاد معاذ بنزد ابو بكر و عمر و ساير اصحاب رفته امر نمود ايشانرا كه از مسجد بيرون رويد و ابواب خود را از مسجد مسدود نمائيد و همه درها را سد كرده بيرون رفتند و رسولخدا خود بجهة على در ميان خانه هاى خود خانۀ بنا كرده بود و على در ماندن و رفتن متردد بود تا آنكه رسول خدا باو فرمود بمان در ميان خانه خود پاك و پاكيزه تا آنكه حمزه عم آنحضرت عرضكرد كه يا رسول اللّه ما را بيرون ميكنى و على را نگاه ميدارى آنسرور فرمود كه اگر اختيار با من بود احدى غير از شما را قرار نميدادم و بخدا سوگند ارزانى نداشت اين فخر را بعلي مگر حقسبحانه و تعالى پس بشارت باد ترا اى حمزه كه بر نيكوئي خواهى بود از خدا و رسول و او را بشارت داد بشهادت و در روز احد شهيد شد و جمعي اين كينه را از علي بر دل گرفتند و فضل على بر ايشان و همه اصحاب واضح و آشكارا شد رسولخدا از كينه ايشان آگاه شده بر بالاي منبر رفت و خطبه خواند و فرمود جمعى را مى بينم كه در دل گرفته اند كه من على را از ميان ايشان برگزيده ام و او را در مسجد گذارده ام بخدا سوگند مردم را من بيرون نكرده ام و علي را من قرار نداده ام و حقسبحانه و تعالى وحى فرستاد بحضرت موسى و برادرش كه بنا كنيد در مصر براى خود خانه هائى و آن خانه ها را قبله كنيد و نماز بگذاريد و امر فرمود بموسى كه در مسجد ساكن نشود و با زنان مباشرت ننمايد مگر هرون و ذريۀ او و بدانيد كه على از من بمنزلۀ هرونست از موسى و او برادر من است از اهل بيت من

ص: 366

و هيچ كس را روا نيست كه در اين مسجد با زنان بخوابد مگر على و ذريۀ او و هركه اين را نپسندد و بر او ناگوار باشد از من كناره جويد و بجانب شام رود از ابن ابى اوفى چنين نقل نموده كه روزى در خدمت رسولخدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بوديم كه آنسرور تفقد حال اصحاب مينمود تا آنكه همگى در خدمت آن حضرت جمع آمدند پس حمد و ثناى الهى بجاى آورده و در ميان ايشان برادرى انداخت و حديث مواخاترا ذكر نمود تا آنكه على عليه السّلام عرضكرد يا رسول اللّه روحم از بدنم مفارقت كرد زيرا كه در ميان همه اصحاب طرح مواخات انداختى مگر مرا اگر از راه سخط است بر من ترا رسد كه بر من عتاب كني رسولخدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود قسم بآنكسى كه مرا برسالت فرستاده كه ترا در آخر نگذاشتم مگر از براى آنكه تو با من برادر باشى و تو از من بمنزلۀ هرونى از موسى مگر آنكه پيغمبرى بعد از من نباشد و تو برادر و وارث منى عرضكرد يا رسول اللّه از ارث تو بمن چه خواهد رسيد فرمود آنچه از انبيآء پيش از من رسيده عرضكرد از انبيآء چه رسيده است فرمود كتاب خدا و سنت پيغمبر او و بچند سند ديگر از ابن عباس و ابو حازم و مخدوج بن يزيد قريب بهمين مضامين مذكوره نقل نموده كه طول ميكشد ذكر آنها و سبط حنبل بده سند و روايت حديث منزله را از سعيد و موسى و جهني و عايشه و اسمآء بنت عميس نقل نموده كه رسولخدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بغزوه تبوك ميرفت على عليه السّلام را در مدينه خليفه و جانشين خود قرار داد على عليه السّلام عرضكرد دوست ندارم كه تو بجائى بيرون روى و من با تو نباشم رسولخدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمودند «اما ترضى ان تكون مني بمنزلة هرون من موسى الا انه لا نبى بعدى» و بخارى در صحيح خود بسه سند و روايت حديث منزله را نقل نمود و مسلم در صحيح خود بهفت سند و روايت حديث منزله را ذكر نموده و مؤلف كتاب جامع صحاح الستة از صحيح ابى داود و صحيح ترمذى بچند سند و روايت حديث منزله را نقل كرده و ابن مغازلى شافعى بهجده سند و روايت حديث منزله را نقل نموده و از آنجمله از انس ابن مالك روايتكرده است كه از يوم الاخاء رسولخدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در ميان اصحاب خود از مهاجرين و انصار طرح برادري انداخت و هردو نفر از ايشان را برادر كرد و علي را با كسى برادر نكرد على عليه السّلام با چشم گريان مراجعت نمود رسولخدا بلالرا بعقب او فرستاده و علي عليه السّلام حاضر شد رسولخدا از سبب گريه سؤال نمود عرضكرد كه در ميان مهاجر و انصار طرح برادرى انداختى و مرا با كسى برادر نكردي رسولخدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود كه من ترا بهر خود نگاه داشته ام كه تو برادر من باشى پس رسول خدا دست او را گرفته بالاى منبر برد و گفت خداوندا علي از منست و من از اويم ايمردم بدانيد كه او از من بمنزله هرون است از موسى و فرمود «الا من كنت مولاه فهذا مولاه» ابن شيرويه در كتاب فردوس از عامر بن سعد روايتكرده است كه رسول خدا در غزوۀ از غزوات تشريف ميبرد علي را در مدينه

ص: 367

گذاشت و او را خليفه خود گردانيد و باو فرمود «اما ترضى ان تكون منى بمنزلة هرون من موسى» صدر الائمه اخطب خوارزمى در كتاب مناقب بهجده سند روايت حديث منزله را نقل نمود از آنجمله بسند خود از عمر بن الخطاب نقل كرده كه عمر گفت روزي من و ابو بكر و ابو عبيده و جماعتي از اصحاب در خدمت رسولخدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بوديم كه دست خود را بر پشت على زد و باو فرمود «انت اول المؤمنين ايمانا و اول المسلمين اسلاما و انت مني بمنزلة هرون من موسي» و نيز از جابر بن عبد اللّه انصارى روايتكرده استكه ما وقتى در مسجد خوابيده بوديم كه رسولخدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بنزد ما آمد و در دست آنحضرت شاخه رطبى بود فرمود در مسجد مخوابيد ما با شتاب بيرون رفتيم از مسجد و على هم با ما بيرون آمد رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بعلى فرمود تو بازگرد كه حقتعالى از براى تو در مسجد حلال كرده آنچه را از براى من حلال كرده آيا نمى خواهى كه باشى از من بمنزلۀ هرون از موسي سواى نبوت و نيز از عمر بن ميمون نقل كرده كه در غزوه تبوك رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم علي عليه السّلام را در مدينه گذاشت و باو فرمود «اما ترضى ان تكون منى بمنزلة هرون من موسى الا انه لا نبى بعدى» و فرمود باو كه يا على شايسته نيست كه من بروم و تو خليفه من نباشى و از آن جمله بسند خود نقل نمود كه رسولخدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود يا على اگر نميترسيدم از اينكه طايفه از امت من قآئل شوند آنچه را كه نصارى در حق حضرت مسيح عليه السّلام گفتند هرآينه ميگفتم امروز در حق تو سخنانيرا كه گذر نميكردى بر هيچ جماعتى مگر آنكه خاك پاى ترا برميداشتند و آنرا حرز خود ميكردند و فاضل آب وضوى ترا گرفته بآن استشفا مينمودند و لكن كافيست از براى تو اينكه تو از من بمنزلۀ هرونى از موسى و من از توام و تو از منى و من وارث توام و تو وارث منى چنانكه موسى و هرون بودند مگر آنكه پيغمبرى بعد از من نيست جنگ تو جنگ من است و صلح تو صلح من آشكار تو آشكار من و نهان تو نهان من و مكنون ضمير تو مكنون ضمير من و توئى باب علم من و فرزندان تو فرزندان منند و گوشت تو گوشت من و خون تو خون من و حق پيوسته بر زبان تو و دل تو و منظور نظر تست و ايضا روايت كرده است از ابن عباس كه رسولخدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در منزل ام سلمه فرمود اين على بن ابى طالب است گوشت او گوشت من و خون او از خون من است و او از من بمنزلۀ هرون است از موسى مگر آنكه پيغمبرى نيست بعد از من اى ام سلمه گوش فرا دار و گواه باش تا گواهى دهى كه على امير المؤمنين و سيد الوصيين است و على صندوق علم من است و على باب من است كه مردم از آن باب بمن درآيند و برادر و مصاحب من است و با من خواهد بود در آخرت در اعلى مراتب بهشت از آنجمله از انس بن مالك روايتكرده است كه رسولخدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود كه الحال داخل ميشود مرديكه او امير المؤمنين و سيد المسلمين و خير الوصيين و اولى

ص: 368

الناس بالمؤمنين است ناگاه على عليه السّلام از در درآمد و چون نمايان شد حضرت برخاست و عرق از پيشاني او پاك ميكرد و ميفرمود «اما ترضى ان تكون مني بمنزلة هرون من موسى الا انه لا نبى بعدي» يا علي تو برادر و وزير منى و بهترين كسى هستى كه من او را پس از خود خليفه و جانشين خود گردانم و صاحب كتاب مناقب الفاخرة بچند سند و روايت حديث منزله را نقل نمود از آنجمله از ام سلمه روايتكرده كه نوبتي على عليه السّلام نزد رسولخدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آمد آنحضرت فرمود اي ام سلمه اين را ميشناسي ام سلمه عرضكرد بلى اين على بن ابى طالب است فرمود «بلى لحمه لحمى و دمه دمى و هو منى بمنزلة هرون من موسى الا انه لا نبى بعدى» اى ام سلمه گوش فرادار و گواه باش اين على امير المؤمنين و سيد الوصيين و محل اسرار و مخزن علم من است و باب من است هركه مرا بخواهد از آن درآيد و خليفه من است پس از من و قرين من است در آخرت و با من خواهد بود در اعلى درجات بهشت حافظ ابن محمد شيرازي در كتاب خود در تفسير آيه عَمَّ يَتَسٰاءَلُونَ عَنِ اَلنَّبَإِ اَلْعَظِيمِ اَلَّذِي هُمْ فِيهِ مُخْتَلِفُونَ باسناد خود از سدى روايتكرده كه وقتى صخر بن حرب آمد و بنزد رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم نشست و عرضكرد يا محمد امر خلافت پس از تو بكه خواهد رسيد فرمود يا صخر امر خلافت پس از من مخصوص كسى است كه او از من بمنزله هرونست از موسى پس حق تعالى فرو فرستاد عم يتسائلون عن النبأ العظيم يعنى سؤال ميكنند ترا اهل مكه از خلافت على بن ابى طالب الذي هم فيه مختلفون يعني بعضى از ايشان تصديق ميكنند خلافت او را و بعضى تكذيب مينمايند بعد از آن در مقام رد ايشان فرموده است كلا سيعلمون يعنى ميشناسند خلافت او را كه بعد از تو حق است ثم كلا سيعلمون يعنى ميشناسند خلافت او را و سؤال كرده شد از آن در قبرهاى خود و باقى نميماند مرده در مشرق و نه در مغرب و نه در بر و نه در بحر مگر آنكه منكر و نكير از او سؤال خواهند كرد از ولايت على بن ابيطالب پس از موت او و از او ميپرسند كه من «ربك و ما دينك و من نبيك و من امامك» و سمعانى در كتاب فضايل الصحابه از احمد بن زياد روايتكرده كه رسولخدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود «يا على انت منى بمنزلة هرون من موسى الا انه لا نبى بعدى و انت اخى و وارثى» علي عليه السّلام عرضكرد از شما چه چيز بمن ارث خواهد رسيد فرمود آنچه از انبياء پيش از من رسيده عرضكرد از آنها چه رسيده فرمودند كتاب خدا و سنت پيغمبران او محمد بن ابراهيم حموينى بده سند و روايت حديث منزله را نقل نمود و مالكى در فصول المهمه بچندين سند و روايت از ابن عباس و عمر بن الخطاب و سعد بن ابى وقاص حديث منزله را نقل نموده و محمد بن طلحه شافعي نيز بچندين سند و روايت از صحيح مسلم و بخارى و ترمذى حديث منزله را روايتكرده اند و ابن ابى الحديد در شرح نهج البلاغه به پنج سند و روايت حديث منزله را مفصلا روايتكرده است حاصل كلام آنكه

ص: 369

احدي از علماء و روات عامه در سند حديث منزله اختلاف نكرده اند و ابن عبد البر كه از اعاظم علما و مقتداى ايشانست در كتاب استيعاب بعد از آنكه حديث منزله را بطرق كثيره روايتكرده است گفته كه اين حديث از اثبت و اصح آثار است و ميرسيد شريف در شرح مواقف و ابن حجر با آن كمال تعصب گفته اند كه اين حديث در نزد محدثين و ائمه حديث صحيح است و اما دلالة اين حديث شريف متواتر بر مدعا چه آنكه واضح است كه رسولخدا در اين حديث شريف اثبات فرمود جميع مقاماتيكه از براى هرون بود بالنسبه بحضرت موسى از براى على بن ابيطالب عليه السّلام بالنسبه بخود و دليل بر عموم اين منزله وقوع استثناست از قول رسولخدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم «الا انه لا نبى بعدى» پس جميع مراتب حضرت هرون ثابت است از براى على بن ابى طالب عليه السّلام مگر نبوت زيرا كه نبوت ختم شد بسيد انبياء صلّى اللّه عليه و آله و سلّم كه بعد از او نبى نخواهد بود و از جمله مقامات هرون بالنسبه بحضرت موسى خلافت است پس آن نيز ثابت است از براى على بن ابى طالب عليه السّلام و شكي نيست كه هرون خليفه موسى بود در ايام حيات او و اگر هرون بعد از حضرت موسى على نبينا و آله و عليه السلام زنده ميبود هرآينه خليفه او بود و هرون مفترض الطاعه بود بر جميع بنى اسرائيل همچنين على بن ابى طالب مفترض الطاعه خواهد بود بر تمام امت حضرت خاتم الانبياء و ثعلبى در تفسير خود از ابن عباس روايتكرده كه رسولخدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بعد از فراغ از نماز سر بسوي آسمان بلند كرده گفت «اللهم ان موسى سئلك و قال رَبِّ اِشْرَحْ لِي صَدْرِي وَ يَسِّرْ لِي أَمْرِي وَ اُحْلُلْ عُقْدَةً مِنْ لِسٰانِي يَفْقَهُوا قَوْلِي وَ اِجْعَلْ لِي وَزِيراً مِنْ أَهْلِي هٰارُونَ أَخِي اُشْدُدْ بِهِ أَزْرِي وَ أَشْرِكْهُ فِي أَمْرِي فانزلت عليه قرآنا ناطقا سنشد عضدك باخيك و نجعل لكما سلطانا اللهم و انا نبيك و صفيك اللهم فاشرح صدري و يسر لي امرى و اجعل لي وزيرا من اهلى عليا اشدد به ظهرى» و حضرت موسى بهرون فرمود «اخلفنى في قومى» و از جمله مقامات هرون كه مشاركت با موسى داشت اولى بتصرف بودن او بود بر بنى اسرآئيل مانند حضرت موسى پس اين منزلت ثابت است از براى على بن ابى طالب بر جميع امت مانند رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و حاصل آنكه استثناء در حديث شريف قرينه بر عموم منزلتست خصوصا آنكه در اين اخبار قراين بسيار است در اينكه مراد عموم منزلتست خصوصا امامت و خلافت على بن ابى طالب در حيوة و ممات رسولخدا چون قول رسولخدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم كه فرمود جايز نيست از براي من در جائى سفر كنم مگر آنكه تو خليفه و جانشين من باشى و تو ولى هر مؤمن و مؤمنه خواهى بود بعد از من و چون قول رسولخدا در خصوص سد ابواب مسجد مگر باب على بن ابى طالب را آنكه على و ذريه او مانند هرون و ذريه او ميباشند كه خداوند عالم بموسى وحى فرمود كه در مسجد ساكن نشود مگر هرون و ذريه او و على از من بمنزلۀ هرونست از موسى و على برادر من است و هيچكس را

ص: 370

روا نباشد كه در اين مسجد با زنان بخوابد مگر على و ذريه او و خلافى نيست كه خلافت موسى بعد از او برسم امانت از براى يوشع بن نون بود كه آنرا بسپارد بذريۀ هرون شبير و شبر پس خلافت حضرت رسول هم بايد سپرده شود بذريه او حسن و حسين بعد از على بن ابى طالب و چون قول رسول خدا كه تو از من بمنزله هرونى از موسى و تو برادر و وارث منى على عليه السلام عرضكرد از ارث تو بمن چه ميرسد فرمود كتاب خدا و سنت رسول او پس علي بن ابيطالب عليه السلام وارث كتاب خدا و سنة رسول او است پس او واجب الاطاعة است در آنچه بگويد از احكام و فرايض و سنن و بر امت است رجوع باو و پيروى نمودن باو و آن عين معني خلافتست و چون قول رسولخدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بر بالاى منبر كه فرمود بدانيد ايمردم كه على از من بمنزلۀ هرونست از موسى «الا من كنت مولاه فهذا على مولاه» و چون قول رسولخدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم مر على بن ابى طالب عليه السّلام را كه تو از من بمنزلۀ هرونى از موسى من از توام و تو از منى و تو وارث منى چنانكه موسى و هرون بودند جنگ تو جنگ من و صلح تو صلح من و آشكار تو آشكار من و نهان تو نهان من است و توئى باب علم من و چون قول رسولخدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم مر ام سلمه را كه فرمود اين على بن ابيطالب است گوشت او گوشت من و خون او از خون من و او از من بمنزلۀ هرونست از موسى مگر نبوت اى ام سلمه گوش فرادار و گواه باش كه او امير المؤمنين و سيد الوصيين و صندوق علم من است و على باب من است كه مردم از آن بمن درآيند و خليفه من است بعد از من و قرين من است در آخرت و چون قول رسولخدا مر انس را كه فرمود الحال داخل ميشود مردى كه امير المؤمنين و سيد المسلمين و خير الوصيين و اولى الناس بالمؤمنين است كه على داخل شد و پيغمبر عرق از پيشانى او پاك ميكرد و ميفرمود «اما ترضى ان تكون منى بمنزلة هرون من موسي الا انه لا نبى بعدى» يا على تو برادر منى و بهترين كسى هستى كه من او را پس از خود خليفه و جانشين خود كنم و چون قول رسولخدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بصخر بن حرب كه خلافت مخصوص كسى است كه او از من بمنزلۀ هرونست از موسى و عجب است از متعصبين عامه كه بعضى از ايشان تارة انكار مينمايند تواتر حديث شريف را و اخرى منع ميكنند دلالت آنرا بر خلافت امير المؤمنين و بر تو واضح و هويدا شد كه سند اين حديث را بنحوى علما و روات ايشان نقل نموده اند كه جاى تردد و شبهه از براى احدى نخواهد بود و اگر بنابراين باشد كه حديثى را كه علما و روات ايشان مخصوصا از سيصد طرق و روايات نقل نمايند محل انكار واقع شود پس ديگر بهيچ خبرى در هيچيك از ملل و شرايع اعتماد نميشود نمود و آن بضرورت باطل است و اما مناقشه در دلالت تارة بآنكه مقصود خلافت امير المؤمنين است بر اهل و عيال و اخرى باهل مدينه در مدت سفر رسولخدا و ثالثة بآنكه علي عليه السّلام خليفۀ رسولخدا بود در زمان حيوة رسولخدا نه بعد از ممات جواب از آن اولا آنكه

ص: 371

لازم ميآيد لغويت كلام زيرا كه اينكلام بمنزله آنستكه گفته شود زيد مثل عمرو است مگر در كتابت از اين كلام فهميده نميشود ظاهرا مگر عموم تشبيه و آنكه زيد مثل عمرو است در جميع صفات مگر در كتابت و اگر در اينصورت گفته شود كه مقصود از اين كلام آنست كه زيد مثل عمرو است در صفت شجاعت نه در ساير صفات اين كلام مستهجن و لغو صرف است و از اراذل ناس صادر نميشود فضلا عن العقلاء پس چگونه رسولخدا كه اعقل از اولين و آخرين و جامع مراتب ذاتيه و فعليه و قوليه است چنين كلامى در مواضع عديده قريب سيصد موضع از او صادر ميشود كه باصحاب و انصار و مهاجرين در سفر و حضر و بر منبر در مجمع همه فصحاء و بلغاء از اهل لسان چنين كلاميكه مضحكه و مورد استهزا و استهجان جميع ايشانست بفرمايد و ثانيا بآنكه اينكلام را رسولخدا در چندين مواضع در سفر و حضر و بر منبر قبل از تشريف بردن آنحضرت بغزوه تبوك و بعد از آن در يوم الاخاء كه در ميان اصحاب اخوت قرار داد چنانكه مضامين كثيرى از اين اخبار مذكوره است و در وقتيكه سد ابواب مسجد فرمود مگر باب على بن ابى طالب عليه السّلام را پس باطل است مناقشۀ ثانيه كه امير المؤمنين على ابن ابى طالب عليه السّلام خليفه رسولخدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بود در خصوص غزوۀ تبوك بر اهل مدينه در مدت سفر آنحضرت و ثالثا بآنكه مضامين اخبار مذكوره اينست كه او خليفه من است بعد از من و اولى الناس بالمؤمنين است و ولى هر مؤمن و مؤمنه است و او بهتر كسى است كه من او را خليفه و جانشين خود كنم و او برادر و وزير من است و در جواب صخر بن حرب مى فرمايد كه امر خلافت پس از من مخصوص كسيستكه او از من بمنزلۀ هرونست از موسى و آنكه او وارث كتاب خدا و سنت رسولست پس باين قراين صريحه علاوه از آنچه ظاهر كلام شريف حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم است از عموم منزله يقين است كه امثال اين مناقشات مجرد تعصب و مكابره و معانده با خانوادۀ رسالتست و يا اظهار سوء فهم و جهالت و غباوت و رسوا شدن در ميان اهل فهم و بصيرتست

طائفۀ سابعه از اخبار داله بر خلافت بلافصل امير المؤمنين عليه السّلام اخبار وارده از رسولخدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم از مجموع اخباريكه در مناقب و فضايل امير المؤمنين على بن ابيطالب عليه السّلام نقل شده است
اشاره

از علماء و روات عامه و اخبار در اين بابرا احدى از علماء اهل اسلام كافة چه از عامه و چه از خاصه قادر بر جمع و احصآء آن نشده اند و همه ايشان اقرار و اعتراف بعجز از آن نموده اند چنانكه صدر الائمه اخطب خوارزمى كه از اعاظم و مشايخ علماء عامه است در كتاب مناقب گفته است كه در اينكتاب اندكى از فضايل على بن ابى طالب عليه السّلام ذكر ميشود زيرا كه از ذكر جميع آنها دست احصا قاصر و لنگ است بلكه از ذكر اكثر آنها نطاق از طاقت استقصاء آن باير و تنگ و دليل بر صدق اين مقال حديث صحيح از ليث از مجاهد از ابن عباس است كه رسولخدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود كه اگر همه بيشه ها قلم شود و درياها مركب گردد و جنيان محاسب

ص: 372

و انسيان كاتب فضايل على بن ابى طالب عليه السلام را احصاء نتوانند كرد و نيز صدر الائمه اخطب خوارزمي بسند صحيح خود در كتاب مناقب در اينمقام روايتكرده كه رسولخدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود كه خداى تعالى از براى برادرم على فضآئلى قرار داده است كه از بسيارى بشماره درنميآيد پس كسى كه يك فضيلت از فضايل برادرم على را ذكر كند و آن را اقرار داشته باشد بيامرزد خداوند گناهان گذشته و آينده او را كسى كه بنويسد فضيلتى از فضايل برادرم على را پيوسته ملائكه براى او استغفار كنند ماداميكه از آن كتاب اثرى باقى باشد و كسيكه گوش دهد فضيلتي از فضايل برادرم على را حقتعالى گناهانيكه بشنيدن از او صادر شده بيامرزد و كسيكه نظر كند بكتابى از فضايل او خداوند بيامرزد گناهانيرا كه بديدن از او صادر شده بعد از آن فرمود نظر كردن بعلى عبادتست و ذكر او عبادتست قبول نميكند خداي تعالى ايمان هيچ بنده را مگر بولايت او و بيزارى جستن از دشمنان او و نيز صدر الائمه اخطب خوارزمى از عيسى بن عبد اللّه از پدرش از جدش روايتكرده كه مردى در مقام تعجب بابن عباس گفت سبحان اللّه چه بسيار است فضايل و مناقب على بن ابى طالب عليه السلام من قريب بسه هزار فضيلت از براى او شمرده ام ابن عباس گفت چرا نميگوئى سى هزار كه اقربست بعد از آن گفت امام احمد بن حنبل كه مقتدائيست معروف و يكه تازيست كه دليران حفظ حديث در ميدان جولانش مقهور و منكوب بيكى از اصحاب خود گفت اين قدر از فضايل و مناقب كه در حق علي بن ابى طالب وارد شده و بما رسيده است در حق هيچيك از اصحاب رسولخدا نرسيده است صاحب كتاب ثاقب المناقب كه از قضاة و مفتيان عامه است نقل نموده كه هرون الرشيد مجمعي از علماء ترتيب ميداد و در فنون علميه صحبت ميداشتند روزى محفلى ترتيب داده و شافعى در مجلس او نشسته بود و محمد بن حسن كوفي و ابو يوسف كه از رؤساء و قضاة عامه بودند در پهلوي او نشسته و هفتاد نفر از اهل علم و فضل و دانش كه هريك قابل قضاوة مملكتى بودند در آنمجلس حاضر بودند و آمدى ميگويد من داخل در آنمجلس شدم هرون الرشيد مرا در نزديكى خود نشانيد بعد از آن رو كرد بشافعى كه چند فضيلت از فضايل على بن ابي طالب عليه السّلام روايت ميكنى شافعى گفت چهارصد حديث بلكه بيشتر هرون الرشيد گفت آنچه دارى بگو و انديشه مكن گفت پانصد بلكه زياده و بعد از آن از محمد بن حسن كوفى پرسيد كه اى كوفي تو چند حديث در فضايل على بن ابيطالب دارى گفت زياده از هزار حديث پس رو بجانب ابو يوسف كرده كه ترا چند حديث است در فضايل آنحضرت بمن بازگو و انديشه مكن ابو يوسف گفت يا امير المؤمنين اگر خوف نبود هرآينه روايت مادر فضايل آنحضرت زياده از آن بود كه بشماره درآيد رشيد گفت از چه ميترسيد گفت از تو و عمال و اصحاب تو گفت در امانى بمن خبر ده كه چند فضيلت در حق او روايت ميكنى گفت پانزده هزار

ص: 373

حديث مسند و پانزده هزار حديث مرسل واقدى گويد بعد از آن رو بمن كرد و گفت تو چه داري من گفتم بقدريكه ابو يوسف ذكر نمود چون هرون الرشيد از سؤال و جواب فارغ شد گفت لكن من فضيلتى دارم از او كه بچشم خود ديدم و بگوش خود شنيدم و از هر فضيلت و منقبت شما بالاتر است و من توبه كردم و استغفار نمودم از آنچه بر آل ابو طالب روا داشتم گفتيم «وفق اللّه الامير المؤمنين» اگر صلاح داند ما را از آن فضيلت آگاه گرداند هرون الرشيد گفت من يوسف بن حجاج را والي دمشق كردم و امر كردم او را كه بعدالت و انصاف با مردم سلوك نمايد و خطيبى بود در دمشق از نواصب و بر بالاى منبر سب على بن ابيطالب عليه السّلام مينمود او را طلبيده از او سؤال كرد او اقرار نمود يوسف گفت چرا سب مينمآئى گفت باين سبب كه على پدران مرا كشت و زنان و فرزندان ايشانرا اسير كرد باين واسطه كينۀ او در دل من جاى گرفته و سب ميكنم و دست از شتم او نخواهم كشيد يوسف او را مقيد كرده بنزد من فرستاد از او سؤال كردم در نزد من نيز اقرار نمود باو گفتم واى بر تو آنچه على بن ابيطالب كشت بامر خدا و رسول او بود چرا او را سب ميكني گفت من دست از سب او برنميدارم پس او را حبس كردم شبى متفكر بودم در امر او تا شب بآخر رسيد و مرا خواب درربود در خواب ديدم درهاى آسمان گشوده شد و رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرودآمد و پنج حله پوشيده بود بعد از آن على فرودآمده و چهار حله پوشيده بود بعد از آن حسن فرودآمد و سه حله پوشيده بود بعد از آن حسين فرودآمد و دو حله پوشيده بود بعد از آن جبرئيل نازلشد و يك حله پوشيده بود و از نيكوترين خلق بود و در دست او جامي بود پر از آب صاف زلال بهتر از آبهاى دنيا رسولخدا آنجا مرا از دست جبرئيل گرفت و ندا درداد كه اي شيعه آل محمد بيائيد و آب بنوشيد ديدم چهل نفر از حواشي و خدام و اهل خانه خودم بنداى آنحضرت آمدند كه من همه آنها را مى شناختم و حال آنكه در خانه من زياده از پنج هزار كس است رسولخدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بهمه آنها آب دادند و آشاميدند و همه بازگشتند بعد از آن رسولخدا فرمود «اين الدمشقي» يعنى آن مرد دمشقى كجاست ديدم آن در باز شد و آن دمشقى بيرون آمد چون على عليه السّلام او را ديد دست انداخت و گريبان او را گرفت و عرضكرد يا رسول اللّه اينمرد بمن ظلم نموده و بي سبب مرا دشنام ميدهد فرمود يا ابا الحسن او را رها كن پس رسولخدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بازوى آنمرد را گرفت فرمود توئي كه على را دشنام گوئى گفت بلى رسولخدا در حق او نفرين كرده و گفت «اللهم امسخه و امحقه و انتقم منه» يعنى خداوندا او را مسخ كن و هلاك گردان و انتقام على را از او بكش رشيد گفت ديدم صورت آنمرد برگشته بصورت سگ شد و بهمان خانه كه بود بازگشت و رسولخدا با همراهان بآسمان عروج كردند و من با شدت بيم و اضطراب از خواب بيدار شدم بغلام خود گفتم برو و آنمرد دمشقى را بياور چون او را آورد ديدم همان

ص: 374

سگ است باو گفتم عقوبت الهى را چه گونه يافتى آن سگ مانند كسى كه اعتذار جويد با سر خود اشاره ميكرد پس امر كردم تا او را باز بهمان خانه بردند و اكنون در همانجا است بعد از آن ندا كرد تا غلامان او را بيرون آوردند غلامى گوش او را گرفته كشان كشان بيرون آورده حاضر ساخت ديدم گوش او گوش آدمى و باقى بدنش مانند بدن سگ و او را در پيش روى ما بازداشتند و پيوسته زبان خود را حركت ميداد و لبهاى خود را ميجنبانيد مانند كسى كه از كرده خود پشيمان باشد و عذر بخواهد شافعى برشيد گفت اينمرد مسخ شده و من ايمن نيستم از اينكه عذاب الهى بر او نازلشود امر كن تا او را از نزد ما بيرون برند پس امر كرد تا او را بهمان خانه بردند زمانى نگذشت كه صداى هولناكى شنيدم چون تفحص كردند صاعقه از آسمان بر بام خانه فرودآمد و خانه را با آنمرد بسوزانيد و او را خاكستر كرده و خداى تعالى روح نحس او را بسرعت وارد جهنم ساخت واقدى گويد من برشيد گفتم يا امير المؤمنين اين معجزۀ بود كه ما را بآن موعظه كردى و متنبه نمودى پس خود نيز از خدا بپرهيز در ذريه اينمرد هرون گفت من توبه كردم از آنچه بايشان از من صادر شد و مبالغه نمودم در توبه خود چون اينمقدمه بر تو معلوم شد كه علما و روات عامه مقر و معترفند بعجز از احصآء فضايل و مناقب على بن ابي طالب عليه السّلام بآنچه رسيده است در فضيلت او از رسولخدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم حال مؤلف قاصر ذكر مينمايد قطرۀ از درياى اخبار منقوله از علماء و روات عامه را در آنچه مقصود بمقام از استدلال بر خلافت بلافصل مولانا امير المؤمنين على بن ابى طالب عليه السّلام با آنكه مبالغه در اختصار آن كرده شود كه موجب طول كلام در استدلال بمطلوب نشود فنقول مستعينا باللّه و متمسكا بحبل وليه عجل اللّه فرجه

حديث اول از اين باب محمد بن ابراهيم حموينى در كتاب فرآئد السمطين از سهل بن سعد روايت كرده

كه رسولخدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم زمانى بخانه فاطمه سلام اللّه عليها تشريف برد على را در خانه نديد از فاطمه پرسيد كه پسرعمت كجا است فاطمه عرضكرد در مسجد است رسول خدا بمسجد آمد ديد كه آنحضرت خوابيده و ردا از پشتش افتاده است بر زمين و خاك بر بدنش نشسته حضرت رسول ببالين او آمده و خاك از روى بدنش پاك مينمود و ميفرمود قم يا ابا تراب و سبط حنبل حديث كنيه آن حضرت را بابو تراب از عمار ياسر نقل نموده و در آخر حديث خود گفته كه رسولخدا در آنحال باصحاب خود فرمود كه ميخواهيد شما را خبر دهم بدو نفر كه شقي ترين مردمند يكى برادر ثمود كه ناقه را پى كرد و ديگر آنكس كه باينجا ضربت زند و اشاره بفرق مبارك آنحضرت نمود تا آنكه اين از آن تر شود و اشاره بريش مبارك آنحضرت فرمود و اين حديث را مسلم در صحيح خود بچهار سند از سهل بن سعد و از ابى حازم روايتكرده است صدر الائمه اخطب خوارزمى در كتاب فضايل بسند خود از ابن عباس روايتكرده استكه پيغمبر در يوم الاخاء طرح اخوت در ميان مهاجرين و انصار انداخت و

ص: 375

على را با كسى برادر نكرد على اندوهناك شده مراجعت نمود و در مكانى خوابيد كه خاك بر اندام مبارك او نشسته بود و رسول خدا بتفحص او بيرون آمد و او را با چنين حالتى يافت او را بيدار نمود و فرمود كه شب نكردى مگر آنكه مسمى بابو تراب شدى و اندوهناك شدى كه ترا با كسى برادر نكردم آيا نميخواهى كه باشى از براى من بمنزلۀ هرون از براى موسى مگر آنكه پيغمبرى بعد از من نخواهد بود يا على كسى كه ترا دوست دارد قرين امن و امانست و كسى كه ترا دشمن دارد خداى تعالى او را بميراند بمردن جاهليت و در روايت سهل مذكور استكه علي عليه السّلام اين كنيه را از همه اسامي خود دوستتر ميداشت

دويم صدر الائمه اخطب خوارزمي در كتاب فضايل بسند خود از انس بن مالك روايتكرده است

كه رسولخدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم وضو گرفت و دو ركعت نماز بجاى آورد و فرمود اى انس اول كسى كه از ايندر بر تو داخلشود او امير المؤمنين و سيد المسلمين و قآئد الغر المحجلين است كه در اين هنگام علي داخلشد رسولخدا فرمود كيست عرضكردم عليست حضرت خرم و شادان برخاست و دست در گردن على انداخت و عرق از جبين مبارك او پاك ميكرد على عرضكرد يا رسول اللّه امروز بمن نوعي مهربانى ميفرمائيد كه تابحال نفرموده بوديد رسولخدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود چگونه مهربانى نكنم و حال آنكه تو اداكننده دين منى بعد از من و تو احكام مرا بگوش مردم ميرسانى و تو آشكارا خواهى كرد بعد از من براى مردم آنچه را كه در او اختلاف كنند و اين حديثرا محمد بن ابراهيم حموينى در كتاب فرآئد السمطين از انس بن مالك روايتكرده است

سيم ابن مردويه كه از اكابر و مشايخ عامه است بسند خود از رافع غلام عايشه روايتكرده است

كه من پيوسته در خدمات عايشه بودم و چون پيغمبر در منزل عايشه تشريف مي آوردند من در آن حوالى بودم روزى در منزل عايشه تشريف داشتند كه يكى دق باب كرد رفتم ديدم دختركيست و ظرفى سرپوشيده در دست دارد بازگشتم و بعايشه گفتم رخصت داده آمد و آنظرفرا بعايشه داد و عايشه آنرا در خدمت رسولخدا گذاشت حضرت فرمود ايكاش امير المؤمنين و سيد المسلمين و امام المتقين در نزد من حاضر بودي تا با من از اين طعام تناول كردى كه ناگاه يكى در كوبيد رفتم ديدم على بن ابى طالب است بازگشتم و عرضكردم على بن ابى طالب است فرمود در را باز كن چون داخلشد حضرت فرمود اهلا و سهلا دو نوبت ترا تمنا كردم چون دير كردي از حقتعالى سؤال كردم كه ترا بمن برساند الحال بنشين و با من طعام بخور

چهارم ابن مغازلى شافعى از انس بن مالك روايت كرده است

كه گفت در خدمت رسولخدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بودم ناگاه على از در درآمد رسولخدا فرمود من و اين هردو در روز قيامت حجتهاى خدائيم بر خلق و اين روايت كه على حجت خداست بر خلق بهشت سند ديگر نقل شده است از علماء عامه چون صدر الائمة اخطب خوارزمى و ابراهيم بن محمد حمويني

پنجم صدر الائمه موفق بن احمد اخطب

ص: 376

خوارزمى بسند خود از سلمان فارسى روايتكرده است كه رسولخدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود «يا على تختم باليمين» يعنى انگشتر بدست راست خود كن كه از مقربين درگاه الهى خواهى شد على عليه السّلام عرض كرد يا رسول اللّه مقربين كيانند فرمود جبرئيل و ميكائيل عرضكرد يا رسول اللّه چه انگشتر در دست كنم فرمود عقيق سرخ زيرا كه عقيق كوهيست كه اقرار آورد بوحدانيت خدا و نبوت من و وصايت تو و امامت اوليآء از اولاد تو و اقرار آورد از براى دوستان تو ببهشت و از براى شيعيان تو و اولاد تو بفردوس و ابن مغازلى شافعي نيز اين حديث عقيق را از اعمش روايتكرده است

ششم ابراهيم ابن محمد حموينى بسند خود از جابر بن عبد اللّه انصارى روايت كرده

كه روزى در خدمت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بوديم در يكى از باغات مدينه و دست على در دست آنحضرت بود بدرخت خرمائى رسيديم آندرخت بزبان آمد و بآواز بلند گفت «هذا محمد سيد الانبيآء و هذا على سيد الاوصيآء» پس بدرخت خرماى ديگر رسيديم آندرخت نيز بآواز بلند گفت «هذا محمد رسول اللّه و هذا على سيف اللّه» پس بدرخت ديگر رسيديم آندرخت نيز بآواز بلند گفت «هذا المهدى و هذا الهادى» رسول خدا روي بجانب على كرد فرمود يا على نام ايندرخت را صيحانى بگذار يعنى فريادكننده و از آنروز آن درخت خرما را صيحانى گويند نظر بآن فرياد و صيحه كه در آنروز از آندرخت برآمده و اين حديث صيحه خرما را صدر الائمه و غير او بسندهاى متعدده نقل نموده اند

هفتم صاحب كتاب سير الصحابه باسناد خود از سليمان بن قيس روايت كرده

كه ابو ذر را ديدم در وقتيكه عثمان او را بربذه روانه ميكرد و على بن ابى طالب عليه السّلام را وصى خود گردانيد در اهل و مال خود باو گفتند وصيت خود را بامير المؤمنين عثمان بكن در جواب گفت من هم وصيت خود را بكسى كه از روى استحقاق امير المؤمنين است كردم و او علي بن ابى طالب است كه ما در زمان رسولخدا او را بلفظ امير المؤمنين سلام كرديم و رسولخدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بما فرمود كه سلام كنيد ببرادر و وزير و وارث و خليفه من در امت من و ولى هر مؤمن بعد از من على بن ابى طالب عليه السّلام بلفظ امير المؤمنين زيرا كه على عمود خيمه زمين است كه زمين باو برپاست و قوام اوست و پناه اهل زمين است كه مردم در پناه او گريزند و اگر بر او پيشى گيرند زمين و اهل زمين را باطل فراگيرد آيا ديده عجل و سامري اين امت را راوي گويد بابو ذر گفتم اين سلام بر على بن ابيطالب عليه السّلام بلفظ امير المؤمنين پيش از حجة الوداع بود يا بعد از آن گفت سلام اول پيش از حجة الوداع و سلام ثانى بعد از آن

هشتم ابن مغازلى شافعي بسند خود از ابو ايوب انصارى روايت كرده است

رسولخدا را مرض عارض شد فاطمه سلام اللّه عليها بعيادت آنحضرت آمد و آنحضرت از مرض خود ميناليد چون فاطمه ضعف و ناله آنحضرترا ديد گريه بر او مستولى شد و اشك بر چهرۀ مباركش جاري گرديد رسولخدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود ايفاطمه حقسبحانه و تعالى بسوى

ص: 377

اهل زمين نظر توجهى كرد از ميان ايشان پدرترا اختيار كرده و او را برسالت مبعوث گردانيد و بعد از آن توجه ديگر فرموده شوهرت عليرا برگزيد و بمن وحى آمد كه ترا باو نكاح كردم و او را وصى خود گردانيدم مگر نميدانى ايفاطمه كه حقسبحانه و تعالى ترا بشوهرت على گرامى داشت زيرا كه حلمش از همه مردم عظيم تر و اسلامش از همه مردم پيشتر و علمش از همه بيشتر است فاطمه مسرور شد بعد از آن فرمود ايفاطمه عليرا هشت فضيلت است ايمان بخدا و رسول و حكم او و تزويج بفاطمه و دو فرزندش حسن و حسين و امر بمعروف و نهى از منكر و قضاي او بكتاب خدا بدان ما اهل بيتى هستيم كه خداى تعالى هفت خصلت بما عطا فرموده كه باحدى از اولين و آخرين عطا ننموده است و نخواهد بآنها رسيد احدى غير از ما افضل انبياء از ماست و آن پدر تو محمد است و وصى من بهترين اوصياست و آن شوهر تو على است و شهيد ما بهترين شهدا است و آن حمزه عم تو است و از ماست آنكه او را دو بال است و در بهشت بهرجا كه خواهد طيران كند و او پسرعمت جعفر است و از ماست دو سبط اين امت و آن دو پسرت حسن و حسين اند و قسم بآن كسيكه جان من در دست اوست كه مهدى اين امت از ماست و اين حديثرا صدر الائمه و دارقطنى و غير ايشان نيز باسناد عديده نقل نموده اند

نهم صاحب كتاب مناقب الفاخره از ابن عباس روايت كرده

كه ما در خدمت رسولخدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بوديم اعرابى آمد و عرضكرد يا رسول اللّه شنيده ام كه فرمودي و اعتصموا بحبل الله حبل خدا كدام است كه باو تمسك جوئيم رسولخدا دست مبارك خود را بر دست على زده فرمود كه باين تمسك جوئيد كه حبل المتين است

دهم صدر الائمه اخطب خوارزمى باسناد خود روايت كرده

كه رسولخدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود بعلى كه يا علي اگر بنده بندگى كند خدا را چندان كه نوح در ميان امت بود و اگر او را بر وزن كوه احد زر سرخ باشد و همه آنرا در راه خدا انفاق نمايد و عمرش چندان دراز شود تا آنكه هزار مرتبه پاى پياده خانه خدا را زيارت كند بعد از آن او را در ميان صفا و مروه بظلم شهيد كنند و ولايت ترا نداشته باشد بوى بهشت بمشامش نرسد و داخل بهشت نشود و مضمون اين حديث را صدر الائمه بچهار سند از انس بن مالك و از عبد اللّه بن عمر بن الخطاب و از ابى مسعود و از سلامه راعى رسول اللّه روايتكرده است و ابن مردويه و ابو المظفر سمعانى و جبرى نيز روايتكرده اند مضمون حديث را و ابراهيم بن محمد حموينى نيز به پنج سند و روايت نقل كرده است

يازدهم ابراهيم بن محمد حموينى بسند و روايات و احمد بن حنبل باسناد خود روايت كرده اند

كه رسولخدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود «النجوم امان لاهل السمآء و اهل بيتى امان لامتى» و نيز حموينى بسند ديگر از حضرت على بن الحسين عليهما السلام روايتكرده است كه فرمود مائيم ائمۀ مسلمين مائيم حجتهاى خدا بر عالميان مائيم سادات مؤمنان مائيم سركرده نجيبان با نام و نشان مائيم مولى

ص: 378

و سادات مؤمنان مائيم امان اهل زمين چنانكه ستاره ها امان اهل آسمانند

دوازدهم ابن مغازلى شافعى در كتاب فضايل از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام روايت كرده

در تفسير آيه أَمْ يَحْسُدُونَ اَلنّٰاسَ عَلىٰ مٰا آتٰاهُمُ اَللّٰهُ مِنْ فَضْلِهِ كه آن حضرت فرمود بخدا سوگند كه مائيم مراد بناس در اين آيه كه بما و فضل ما حسد ميبرند و معنى آيه اين است كه آيا حسد ميبرند بر آنچه عطا كرده است خدا ايشانرا از فضل خويش ابو الفتح رازى از ابن عباس روايتكرده است كه اين آيه در خصوص رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و على نازل شد و بروايت ديگر آنكه فضل در پيغمبر نبوت است و در على امامت

سيزدهم مؤلف كتاب فردوس باسناد خود روايت كرده است

كه هيچ دعائى نيست مگر آنكه ميان آن دعا و آسمان حجابى است تا آنكه آندعاكننده بر محمد و آل محمد صلوات بفرستد و چون صلوات فرستاد آن حجاب برداشته شود و آندعا در آسمان داخل گردد و اگر چنين نكند آندعا بصاحبش برگردد سمعانى در كتاب مناقب الصحابه از عاصم بن حمزه اينحديث را روايتكرده است

چهاردهم صاحب كتاب اربعين بسند خود از جابر بن عبد اللّه انصاري روايت كرده است

كه ما در نزد رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بوديم كه على عليه السّلام داخل شد رسول خدا فرمود كه برادرم آمد پس دست بكعبه زد و فرمود قسم بآنكسى كه جان من در دست اوست كه اين و شيعه اين در روز قيامت رستگارانند و بعد از آن فرمود كه او اول شماست در ايمان و وفاكننده تر است از شما بامر الهى و اقوم شما است بامر پادشاهى و اعدل شما است در امر رعيت و اقسم شما است بسويت و اعظم شماست نزد حضرت عزت بمزيت پس اين آيه نازلشد «إِنَّ اَلَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا اَلصّٰالِحٰاتِ أُولٰئِكَ هُمْ خَيْرُ اَلْبَرِيَّةِ » بعد از آن هر وقت على عليه السّلام ميآمد اصحاب رسولخدا مى گفتند خير البريه آمد و مضمون اينحديثرا علماء و روات عامه زياده از چهل سند و روايت نقل نموده اند چون ابو بكر شيرازي و صدر الائمه و جبري و حاكم ابو اسحق و ابو نعيم اصفهانى و حافظ زرندى و ابن حجر عسقلانى و ابن مردويه و غير ايشان

پانزدهم صاحب كتاب مناقب الفاخره باسناد خود از ابو بكر بن ابى قحافه نقل كرده است

كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود يا على من و تو از جنب خدا آفريده شده ايم عرضكرد يا رسول اللّه جنب خدا كدام است فرمود سري است مكنون و علمى است مخزون كه جز ما احدى را از آن نيافريده پس هركه ما را دوست دارد بعهد خدا وفا كرده و هركه ما را دشمن دارد در آخر نفس خود كه از دنيا ميرود خواهد گفت «يٰا حَسْرَتىٰ عَلىٰ مٰا فَرَّطْتُ فِي جَنْبِ اَللّٰهِ » يعني اى ندامت و پشيماني بر آنچه تقصير كردم در جانب خدا يعنى در حق او و در حق ائمه دين عليهم السلام

شانزدهم ثعلبى در تفسير خود در آيه «وَ مِنَ اَلنّٰاسِ مَنْ يَشْرِي نَفْسَهُ اِبْتِغٰاءَ مَرْضٰاتِ اَللّٰهِ » گفته است

كه چون رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم اراده كرد از مكه بمدينه هجرت نمايد عليرا خليفه خود گردانيد

ص: 379

تا قرضهائى كه در مكه داشت ادا نمايد و امانتهائى كه از مردم در نزد او بود رد نمايد و شبيكه آنحضرت بيرون ميرفت مشركين دور خانه او را احاطه كرده بودند على عليه السّلام را امر فرمود كه در بستر من بخواب ان شاء اللّه مكروهى از ايشان بتو نخواهد رسيد على عليه السّلام چنين كرد پس خداوند عالم بجبرئيل و ميكائيل وحى فرستاد كه شما را با يكديگر برادر كردم و عمر يكي از شما را زياده از ديگرى كرده ام اكنون كدام يك از شما ديگريرا در درازى عمر مقدم ميداريد و كوتاهى عمر را قبول ميكنيد هردو اختيار زندگانى كردند و هيچيك از ايشان ديگريرا بر خود اختيار ننمودند پس بايشان خطاب رسيد كه شما در برادرى مثل علي نبوديد كه من او را با محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم برادر كردم و او در بستر خواب محمد خوابيد و جان خود را در راه او نهاد و او را در زندگانى بر خود اختيار كرد اكنون بجانب زمين رويد و او را از شر دشمن نگاهداريد پس جبرئيل بجانب سر مبارك آنحضرت و ميكائيل بطرف پاى او ايستادند و جبرئيل ميگفت مبارك باد كيست مانند تو اى پسر ابو طالب كه خداى تعالى بتو مباهات و فخريه ميكند بر ملائكه خود پس حقتعالى آيه «وَ مِنَ اَلنّٰاسِ مَنْ يَشْرِي نَفْسَهُ اِبْتِغٰاءَ مَرْضٰاتِ اَللّٰهِ » در شأن على عليه السّلام بر رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله و سلّم نازل فرمود در وقتيكه بجانب مدينه ميرفت يعنى از مردم كسى هست كه مي فروشد يعنى بذل ميكند جان خود را بجهت طلب رضاى خدا

هفدهم ثعلبى در تفسير آيه يٰا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا إِذٰا نٰاجَيْتُمُ اَلرَّسُولَ فَقَدِّمُوا بَيْنَ يَدَيْ نَجْوٰاكُمْ صَدَقَةً نقل كرده است از مجاهد

كه خداى تعالى نهى فرمود كه نجوى نمايند با رسول خدا تا آنكه تصدق نمايند و احدى با رسول خدا نجوى نكرد مگر على بن ابى طالب عليه السّلام كه دينارى آورده و آنرا تصدق كرد و بعد از آن رخصت بنجوى نازلشد على عليه السّلام فرمود در كتاب خدا آيتى است كه احدي پيش از من و بعد از من بآن عمل نكرده بعد از آن حكم آيه منسوخ شد

هجدهم ابراهيم بن محمد حموينى در تفسير امام حسام الدين على ابادى كه موسوم بمطالع المعانى است بسند خود نقل كرده است

كه ده نوبت على عليه السّلام با رسولخدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم نجوى كرد بده كلمه و ده درهم پيش تصدق نمود در اول پرسيد كه وفا كدام است فرمود كه توحيد و شهادة ان لا اله الا اللّه بعد از آن سؤال كرد كه فساد كدام است فرمود كفر و شرك بخداى تعالى پس عرضكرد كه حق كدامست فرمود اسلام و قرآن و ولايت در وقتيكه بتو برسد عرضكرد حيله كدام است فرمود ترك حيله عرضكرد بر من چه لازمست فرمود طاعت خدا و طاعت رسول خدا عرضكرد خدا را چگونه بخوانم فرمود بصدق و يقين عرضكرد از خدا چه چيز سؤال كنم فرمود عافيت عرضكرد براى نجات خود چكنم فرمود حلال بخور و راستگو باش عرضكرد سرور چه چيز است فرمود بهشت عرضكرد راحت كدامست فرمود ملاقات پروردگار چون على عليه السّلام از نجواى اينده كلمه فارغ

ص: 380

شد حكم آيه منسوخ گرديد

نوزدهم ابو صالح در تفسير خود در آيه فَأَذَّنَ مُؤَذِّنٌ بَيْنَهُمْ أَنْ لَعْنَةُ اَللّٰهِ عَلَى اَلظّٰالِمِينَ از ابن عباس روايت كرده است

كه در كتاب خدا عليرا نام هائيست كه مردم آنها را نمى دانند از جمله آنها قوله تعالى فَأَذَّنَ مُؤَذِّنٌ بَيْنَهُمْ زيرا كه مؤذن در اين آيه نام نامى و اسم گرامى آنحضرتست بعد از آن ابن عباس گفت كه آنحضرت فرمود «الا لعنة اللّه على الذين كذبوا بولايتى و استخفوا بحقى» يعنى آگاه باشيد لعنت خدا بر آن جماعتى است كه تكذيب ولايت من كردند و حق مرا سهل شمرده غصب كردند و حاكم ابو القاسم حسكاني نيز اينحديثرا از محمد بن حنفيه نقل نموده است

بيستم ابن مغازلي شافعى در كتاب مناقب در تفسير آيه اَلسّٰابِقُونَ اَلسّٰابِقُونَ أُولٰئِكَ اَلْمُقَرَّبُونَ از ابن عباس روايت كرده

كه سابقون سه نفرند اول يوشع بن نون كه پيشتر از همه بموسى ايمان آورد ديگري صاحب يس كه قبل از همه بعيسى ايمان آورد و سيمى علي عليه السّلام كه بمحمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم قبل از همه كس ايمان آورد و على از همه آنها افضل است و صدر الائمه نيز اينحديثرا از ابن عباس روايتكرده است

بيست ويكم صاحب كتاب مناقب الفاخره از ابن مسعود روايت كرده

كه روزى خدمت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم رفتم و عرضكردم يا رسول اللّه حق را بمن بنما تا نظر كنم فرمود يابن مسعود هرگاه بخواهى حق را مشاهده كنى داخل در دهليز اينخانه شو چون داخلشدم عليرا ديدم كه در ركوع و سجود بود و بعد از نماز مي گفت «اللهم بحرمة محمد عبدك و رسولك اغفر للخاطئين من شيعتى» يعنى خداوندا بحرمت محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم كه بنده و فرستاده تست گناهان شيعه مرا بيامرز از آنجا آمدم تا برسول خدا خبر دهم آنحضرترا در ركوع و سجود ديدم كه ميفرمود «اللهم بحرمة عبدك و وليك على اغفر للعاصين من امتى» پس من از ترس و بيم متحير و بيهوش شدم رسولخدا سر بالا كرده فرمود آيا كفر بعد از ايمان عرضكردم معاذ اللّه از آنكه كافر شوم لكن چون عليرا ديدم از خدا سؤال مى كرد بحق تو و تو را ديدم كه خدا را ميخواندى بحق على از مشاهده اين حال حيرت بمن دست داده نميدانم كدام يك از شما را افضل دانم فرمود يابن مسعود حقتعالى من و على و حسن و حسين را از نور عظمت خود آفريد پيش از آفريدگان بدو هزار سال در وقتى كه نه تسبيحى و نه تقديسى بود بعد از آن نور مرا شكافت و آسمان و زمين را خلق كرد و من از همه آسمانها و زمينها افضلم پس نور عليرا شكافت و عرش و كرسي را از آن آفريد و على از عرش و كرسى جليل تر است و نور حسن را شكافته لوح و قلم را از آن آفريد پس حسن از لوح و قلم بهتر است و نور حسين را شكافت و از نور او بهشت و حور العين را آفريد و حسين از آنها افضل است پس مشرق و مغرب تاريك شد و ملائكه از آن تاريكى بخدا شكايت كردند و عرضكردند خداوندا بحق اين اشباحي كه آفريدي ما را از غم برهان و اين

ص: 381

ظلمت را بنور مبدل گردان پس حقتعالى روحى آفريد و آنرا قرين روح ديگر گردانيد و از آن نورى آفريد و آن نور را روشنائى بخشيد و زهرا را از آن آفريد و باين جهت فاطمه دختر مرا مسماة بزهراء گردانيد پس مشرق و مغرب از نور زهرا روشنى يافت يابن مسعود چون روز قيامت شود حق جل و علا بمن و علي فرمايد در جهنم اندازيد هركرا كه بخواهيد اينست معنى آيه كه ميفرمايد أَلْقِيٰا فِي جَهَنَّمَ كُلَّ كَفّٰارٍ عَنِيدٍ و كفار كسى استكه نبوت مرا انكار نمايد و عنيد كسى است كه با على و اهل بيت و شيعۀ او دشمني نمايد

بيست ودويم نظيرى در كتاب خصايص از ابن عباس نقل كرده

كه چون خداى تعالى آدم را آفريد و روح در او دميد عطسه كرد و گفت «الحمد للّه» خداى تعالى فرمود «يرحمك ربك» و چون ملائكه بر او سجده كردند عرضكرد خداوندا هيچ مخلوقى از من محبوب تر آفريدۀ در نزد خود فرمود بلى كسانى آفريدم كه اگر آنها نبودند ترا نمى آفريدم عرضكرد خداوندا آنها را بمن نشانده خداى تعالى بملائكه حجابها امر كرد تا حجابها را برداشتند نظر آدم در برابر عرش به پنج هيكل نورانى افتاد عرضكرد خداوندا ايشان كيانند فرمود اى آدم اين محمد نبى من است و اين علي امير المؤمنين ابن عم نبى من و وصى او است و اين فاطمه دختر نبى من است و آندو حسن و حسين پسران علي و فرزندان نبي منند بعد از آن فرمود اى آدم اينها از اولاد تواند آدم از اين خبر مسرور شد و چون مرتكب گناه گرديد عرضكرد پروردگارا بحق محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و علي و فاطمه و حسن و حسين از تو سؤال ميكنم كه مرا بيامرزى پس خداى تعالى آمرزيد او را اينستكه در آيه شريفه ميفرمايد فَتَلَقّٰى آدَمُ مِنْ رَبِّهِ كَلِمٰاتٍ و آن كلماتي كه آدم از پروردگار خود فراگرفت اين بود (اللهم بحق محمد و علي و فاطمة و الحسن و الحسين الا تبت على فتاب اللّه عليه) و اين حديث قبول توبه آدم بانوار خمسه طيبه را قاضى ابو عثمان و ابن مغازلى شافعى نيز روايتكرده اند

بيست وسيم ابو صالح در تفسير خود در آيه شريفه وَ مَنْ أَعْرَضَ عَنْ ذِكْرِي فَإِنَّ لَهُ مَعِيشَةً ضَنْكاً از ابن عباس روايت كرده

يعنى كسى كه ترك نمايد ولايت على بن ابيطالب عليه السّلام را حق تعالى او را از ديدن طريق حق كور و از شنيدن كلمه حق كر گرداند و معنى آيه اينست كه هركه اعراض كند از ذكر من بدرستى كه از براى او است در دنيا يا در قبر يا در جهنم زندگاني تنگي و محشور ميگردانم در قيامت او را كور

بيست وچهارم حاكم ابو القاسم حسكانى از ابن عباس روايتكرده

كه چون آيه وَ اِتَّقُوا فِتْنَةً لاٰ تُصِيبَنَّ اَلَّذِينَ ظَلَمُوا مِنْكُمْ خَاصَّةً نازلشد رسول خدا فرمود هركس بعلى ستم كند در خلافت او بعد از من گويا نبوت من و نبوت انبياء پيش از مرا انكار كرده و ابو عبد اللّه سراج از ابن مسعود روايت كرده كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود آيه اِتَّقُوا فِتْنَةً لاٰ تُصِيبَنَّ اَلَّذِينَ ظَلَمُوا مِنْكُمْ خَاصَّةً نازلشده است و من شما را وداع ميكنم پس

ص: 382

آنچه گويم گوش فرادار و برسان كه هركس بعلي ستم كند و اينجايگاه مرا از او بگيرد نبوت من و نبوت انبيآء پيش از مرا انكار كرده است

بيست وپنجم ابن شيرويه بسند خود از ابن عباس روايت كرده است

كه چون على عليه السّلام عمرو ابن عبد ود را بجهنم واصل كرد بنزد رسول خدا آمد در حالتيكه از شمشير او خون ميچكيد و چون تكبير گفت مسلمانان نيز تكبير گفتند رسولخدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود كه خداى تعالى فضيلتى بعلى كرامت فرموده كه باحدي پيش از او نداده و پس از او هم بكسى ديگر نخواهد داد پس جبرئيل عليه السّلام نازلشد با ترنجى از ترنجهاى بهشت و عرض كرد يا رسول اللّه حق عز و جل ترا سلام ميرساند و ميفرمايد عليرا باين ترنج تهنيت گو رسول خدا آن ترنج را بعلى داد و در دست على شكافته بدونيم شد و از ميان آن پارچه حرير سبزى بيرون آمد و بخط سبز دو سطر در آن نوشته بود «تحفة من الطالب الغالب الى على بن ابى طالب»

بيست وششم ابو نعيم حافظ از ربيعه و محمد بن عباس بسند خود از ابن عباس نقل كرده

كه نوبتي با چند نفر از اصحاب در خدمت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بوديم فرمود الان بر شما داخل ميشود كسى كه نظير عيسى بن مريم است در ميان امت من پس ابو بكر داخلشد عرضكردند اينست فرمود نه پس عمر داخلشد عرضكردند اين است فرمود نه پس على عليه السّلام داخل شد عرضكردند اينست نظير عيسى عليه السّلام فرمودند بلى جمعى صداها برآوردند و گفتند عبادت لات و عزى بهتر از اين است كه ما پيروى اين مرد بنمائيم پس اين آيه نازلشد وَ لَمّٰا ضُرِبَ اِبْنُ مَرْيَمَ مَثَلاً إِذٰا قَوْمُكَ مِنْهُ يَصِدُّونَ مؤلف گويد در معانى الاخبار از رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم نقل كرده در تفسير «يَصِدُّونَ » «الصدود في العربية بمعنى الضحك» يعنى در اين هنگام قوم تو خنده و استهزا ميكنند و امام فخر رازى در تفسير خود گفته است كه حضرت امير المؤمنين عليه السّلام يصدون بضم صاد قرائت كرده است بمعنى يعرضون عن الحق

بيست وهفتم صدر الائمه موفق بن احمد و حافظ ابو نعيم و ابن مردويه هرسه از زازان از علي بن ابى طالب عليه السّلام روايت كرده اند

كه آنحضرت فرمود كه اين امت هفتادوسه فرقه خواهند شد هفتادودو فرقه آنها در آتش اند و يك فرقه آنها ناجى و در بهشتند و آنها طايفۀ هستند كه خداى تعالى در شأن ايشان فرموده است وَ مِمَّنْ خَلَقْنٰا أُمَّةٌ يَهْدُونَ بِالْحَقِّ وَ بِهِ يَعْدِلُونَ مراد از ايشان من و شيعيان منند يعنى از آفريدگان ما گروهى هستند كه مردم را هدايت مينمايند و بحق عدالت مى كنند

بيست وهشتم ابن مردويه بسند خود از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام روايت كرده

كه آنحضرت فرمود كه آيه شريفه يٰا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا اِسْتَجِيبُوا لِلّٰهِ وَ لِلرَّسُولِ إِذٰا دَعٰاكُمْ لِمٰا يُحْيِيكُمْ در خصوص ولايت على بن ابى طالب عليه السّلام نازلشد يعنى ايمؤمنان پذيرا باشيد دعوت خدا و رسول او را هنگامى كه شما را بخوانند بسوى چيزى كه شما را زنده ميكند و از هلاكت ميرهاند و باعث

ص: 383

حيوة ابدى و دوام سرمدي شما باشد و آن ولايت امير المؤمنين عليه السّلام است

بيست ونهم ابو نعيم حافظ اصفهانى در كتاب نزول القران از ابو هريره روايت كرده

كه بر عرش نوشته است «لا اله الا اللّه وحده لا شريك له محمد عبدى و رسولي ايدته بعلي بن ابى طالب» در كتاب حلية الاولياء بدين نحو روايت كرده است «انا اللّه لا اله الا انا وحدى لا شريك لى و محمد عبدي و رسولى ايدته بعلى» و عيسي بن محمد بغدادى از انس بن مالك و سمعانى از ابى الحمرآء روايت كرده اند كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود چون مرا بآسمان هفتم بردند بجانب راست ساق عرش نظر كردم ديدم نوشته است «محمد رسول اللّه ايدته بعلي و نصرته به

سى ام ابو بكر شيرازي در كتاب نزول القران فى شأن على امير المؤمنين از ابو هريره روايت كرده است

كه جابر بن عبد اللّه گفت كه ما با رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله و سلّم داخل خانه كعبه شديم و سيصد و شصت بت بر دور خانه كعبه بود رسول خدا امر كرد كه همه بتها را بر رو در انداختند و بتى بلند در آنجا بود كه آنرا هبل ميگفتند رسول خدا بجانب على نظر كرد فرمود يا علي تو بر دوش من بالا ميروى تا اين بت را سرنگون كنى يا من بدوش تو بالا روم حضرت امير گويد عرضكردم تو بر دوش من بالا رو چون بر پشت من بالا رفت مرا تاب و توانائي حمل رسالت نبود عرضكردم يا رسول اللّه مرا قدرت بر حمل تو نيست من بر دوش تو بالا ميروم و آنرا سرنگون مى كنم رسولخدا تبسم فرمود از پشت من فرودآمد و پشت خود را خم نمود و من بر پشت او بالا شدم و راست ايستادم قسم بآنكسى كه دانه را شكافت و خلق را بيافريد كه اگر در آنوقت مى خواستم آسمانها را بدست خود نگاهدارم توانا بودم و هبل را از بالاى كعبه بزير انداختم پس خداي تعالى اين آيه فروفرستاد قُلْ جٰاءَ اَلْحَقُّ وَ زَهَقَ اَلْبٰاطِلُ إِنَّ اَلْبٰاطِلَ كٰانَ زَهُوقاً

سى ويكم ابن مردويه در آيه وَ مَنْ يُشٰاقِقِ اَلرَّسُولَ مِنْ بَعْدِ مٰا تَبَيَّنَ لَهُ اَلْهُدىٰ وَ يَتَّبِعْ غَيْرَ سَبِيلِ اَلْمُؤْمِنِينَ نُوَلِّهِ مٰا تَوَلّٰى بسند خود گفته است

كه معنى آيه من بعد ما تبين له الهدى في امر على و معنى آيه اينست كه كسيكه مخالفت كند با رسول خدا بعد از آنكه ظاهر شده باشد از براى او راه على پيروي كند غير راه مؤمنانرا بگردانيم او را بجانب آنچيزى كه خواسته است يعني روي او را بطرف باطل كنيم و توفيق حق را از او سلب كنيم

سى ودويم ابو جعفر طبرى در آيه فَآمِنُوا بِاللّٰهِ وَ رَسُولِهِ وَ اَلنُّورِ اَلَّذِي أَنْزَلْنٰا وَ اَللّٰهُ بِمٰا تَعْمَلُونَ خَبِيرٌ از ابن عباس روايت كرده است

كه مراد از نور در اين آيه شريفه ولايت على بن ابيطالب عليه السّلام است

سى وسيم صدر الائمه موفق بن احمد در آيه يٰا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا اِسْتَعِينُوا بِالصَّبْرِ وَ اَلصَّلاٰةِ بدو سند از عكرمه و مجاهد از ابن عباس روايت كرده

كه خداى تعالى هيچ آيه در قرآن نازل نكرده است كه در آن آيه يٰا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا * باشد مگر آنكه على رئيس و امير و شريف آن آيه است و اين حديث را ابن جبير در كتاب نخبه و لوام

ص: 384

و ابن ابى ليلى و وكيع و قطان و ثقفى و عكبرى نيز روايت كرده اند

سى وچهارم ضحاك بن مزاحم كه از اعيان مفسرين اهل عامه است روايت كرده بسند خود

كه قريش چون ديدند كه رسولخدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم عليرا بر ايشان مقدم ميدارد و تعظيم و تكريم او بسيار ميكند زبان بمذمت او گشودند و گفتند كه محمد بعلى مفتون شده پس خداي تعالى فروفرستاد آيه ن وَ اَلْقَلَمِ وَ مٰا يَسْطُرُونَ و اين سوگنديست كه خداى تعالى ياد كرده است مٰا أَنْتَ بِنِعْمَةِ رَبِّكَ بِمَجْنُونٍ وَ إِنَّكَ لَعَلىٰ خُلُقٍ عَظِيمٍ

سى و پنجم ابن ابى الحديد از شيخ خود ابو جعفر از ابو رافع روايت كرده

كه در نزد ابو ذر در ربذه آمدم كه او را وداع كنم و چون خواستم مراجعت كنم احدى با من نبود گفت فتنه عظيمي برپا خواهد شد از خدا بترسيد و بر شما باد بعلى بن ابى طالب او را پيروى كنيد و دست از او بازنداريد كه من خود از رسول خدا شنيدم كه باو فرمود تو اول كسى هستي كه بمن ايمان آوردي و اول كسى خواهى بود كه با من مصافحه كنى در روز قيامت و توئى صديق اكبر و توئى فاروق اعظم كه حق را از باطل جدا كنى و توئى يعسوب مؤمنان و مال يعسوب كافران است و تو برادر و وزير منى و بهترين كسى هستى كه من او را در جاى خود بگذارم بعد از خود و قرض مرا ادا كني و بوعده هاى من وفا نمائى

سى وششم احمد بن حنبل در مسند خود از عبد اللّه بن حنطب روايت كرده

كه چون طايفه ثقيف آمدند رسولخدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود يا اسلام قبول كنيد يا ميفرستم بسوى شما كسى را كه از خودم باشد و يا مثل من باشد و گردنهاى شما را با شمشير بزند و زنان شما را اسير كند و اموال شما را از دست شما بگيرد عمر گفت من تمناى امارت و سرداري نكردم تا آنروز خود را برسولخدا نشان ميدادم باميد اينكه شايد آنحضرت مرا باين خدمت مأمور نمايد پس بجانب على ملتفت شده دست او را گرفت و فرمود آنكس اينمرد است تا دو نوبت و اين حديث را صدر الائمه و ابن ابى الحديد بچند سند و روايت نقل كرده اند

سى وهفتم صدر الائمه بسند خود از انس بن مالك روايت كرده

كه رسولخدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود كه هيچ پيغمبرى نيست مگر او را در ميان امت نظيرى هست و على در ميان امت من نظير من است

سى وهشتم احمد بن حنبل بسند خود از حذيفة بن اليمان نقل نموده

كه رسولخدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در ميان مهاجرين و انصار برادرى ميانداخت و هركسى را با نظيرش برادر ميكرد بعد از آن دست على را گرفته فرمود هذا اخى يعنى اين على برادر من است حذيفه گفت رسولخدا سيد مسلمانان و امام متقيان و رسول پروردگار عالميانست و او را شبيه و نظيرى نيست مگر على بن ابيطالب و على برادر اوست

سى ونهم صدر الائمه و ابن مغازلى شافعى از ابن عباس روايت كرده اند

كه رسولخدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود على منى بمنزلة رأسى من بدنى و صدر الائمه بروايت عايشه روايتكرده كه رسولخدا فرمود على نفس من است و خود من است

چهلم ابراهيم بن محمد حموينى بسند خود

از

ص: 385

حبشى بن جناده روايت كرده كه از رسولخدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم شنيدم كه ميفرمود على از من است و من از على هستم تبليغ نميكند احدى رسالت مرا مگر خودم يا على و اين حديثرا باندك تفاوتى علماء و روات ايشان بچندين سند و روايت نقل نموده اند چون ترمذى و حافظ و محمد بن اليزيد الماجة القزوينى و ابن مغازلى شافعى و احمد بن حنبل و سبط حنبل و ابن شيرويه و صحيح بخارى و صدر الائمة و محمد بن ابراهيم حموينى بسند خود از ابى رافع روايت كرده كه چون على عليه السّلام در جنگ احد علمداران مشركين را بجهنم واصل كرد رسولخدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم جماعتى از مشركين قريش را ديد بعلى فرمود يا علي بر اين جماعت حمله كن على عليه السلام بر ايشان حمله كرده جمعيت ايشانرا متفرق ساخت و هشام ابن اميه مخزومى را بدرك فرستاد بعد از آن رسولخدا جماعت ديگر از قريش ديد فرمود يا على احمل عليهم على بر ايشان حمله كرد و جمعيت آنها را نيز از هم بپاشيد و عمرو بن عبدود حجمى را به نيران فرستاد بعد از آن رسولخدا باز جماعتى از مشركان قريش را ديد فرمود يا على حمله نما بر ايشان على عليه السّلام بر ايشان حمله نمود و جماعت آنها را نيز از هم متفرق ساخت و شكير ابن مالك را بدار البوار فرستاد پس جبرئيل عليه السّلام نازلشد و گفت يا رسول اللّه اين كردار على در اين روز مواساة بود با تو آنحضرت فرمود انه منى و انا منه جبرئيل عرض كرد من نيز از شمايم پس شنيدند كه منادى ندا ميكرد لا فتى الا على لا سيف الا ذو الفقار

چهل ويكم ثعلبى بسند خود روايت كرده است

كه رسولخدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم محاصره كرد اهل خيبر را در آن محاصره مخمصه شديدى شد رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم لواء را بعمر بن خطاب داد و جمعى از لشكر را با او روانه نمود چون در برابر اهل خيبر آمدند منهزم شدند و بازگشتند بسوي رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بعد ابو بكر لواء را گرفته مركب بميدان تاخت و بازگشت مجددا عمر لواء را گرفته رو بميدان نهاد و بازگرديد رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود بخدا سوگند فردا علم را بدست مردي دهم كه خدا و رسولرا دوست دارد و خدا و رسول او را دوست دارند و قلعه را بقهر و غلبه بگيرد و على عليه السّلام در آنجا نبود چون فردا شد عمر و ابو بكر و جمعى از قريش گردنها كشيدند هريك باميد آنكه صاحب لواء خواهند شد پس رسولخدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ابن اكوع را بطلب على فرستاد و او را بر شترى سوار نموده آورد در حالتيكه چشم مباركش درد ميكرد رسولخدا آب دهان معجز بيان مبارك بر چشمهاى آنسرور ماليد رمدش رفع و ديده اش روشن شد پس لواء را بدست او داد على عليه السّلام رايت را گرفته بجانب خيبر روان شده و قلعه خيبر بدست يد اللهى فتح و گشوده شد و اينحديث فتح قلعه خيبر را علما و روات عامه بسى وپنج سند و روايت نقل نموده اند

چهل ودويم صدر الائمه موفق بن احمد بسند خود از انس بن مالك روايت كرده است

كه مرغى بهديه براى رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آوردند عرضكرد اللهم ائتنى باحب خلقك اليك يأكل معى هذا الطير يعنى خداوندا برسان براى من كسيرا

ص: 386

كه محبوب ترين خلق تو است در نزد تو پس على بن ابي طالب عليه السّلام آمد و چون داخلشد رسول خدا فرمود اللهم الى و اين حديث طاير مشوى را بسى و هفت سند و روايت نقل كرده اند

چهل وسيم صدر الائمه موفق ابن احمد بسند خود از جابر بن عبد اللّه انصاري روايت كرده

كه رسولخدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود يا على انت سيد المسلمين و امام المتقين و قآئد الغر المحجلين و يعسوب الدين و اخو رسول رب العالمين

چهل وچهارم ابن ابى الحديد از تفسير ثعلبى نقل كرده

كه چون سوره إِذٰا جٰاءَ نَصْرُ اَللّٰهِ وَ اَلْفَتْحُ نازلشد رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ذكر سبحان اللّه و استغفر اللّه بسيار ميگفتند و بعد از آن فرمود يا على آمد آنچه حقتعالى بمن وعده داده بود و هنگام فتح رسيد و مردم فوج فوج در دين اسلام داخل شدند و نيست احدي كه از تو احق و اولى باشد بمقام من نظر بقدم تو در اسلام و قرب تو بمن و قرابتي كه با من دارى و اينكه سيده زنان عالميان در خانه تو است و بلاهائيكه ابو طالب پيش از اين در حق من كشيده در وقتيكه قرآن بر من نازلشد و من حريصم در اينكه زحمات او را در حق پسرش رعايت كنم

چهل وپنجم ابن ابى الحديد و ابو نعيم حافظ در كتاب حلية الاوليا بسند خود روايت كرده است

كه رسولخدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود بعلى ابن ابى طالب يا على من بر تو زيادتى دارم بنبوت و نبيى پس از من نيست و تو با مردم مخاصمه ميكنى و زيادتى دارى بهفت فضيلت كه احدى از قريش انكار يكى از آنها را نتواند كرد انت اولهم ايمانا و اوفاهم بعهد اللّه و اقومهم بامر اللّه و اقسمهم بالسوية و اعدلهم فى الرعية و ابصرهم بالقضية و اعظمهم عند اللّه مزية

چهل وششم صدر الائمة موفق بن احمد بسند خود از حارث بن اعور روايت كرده

كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در ميان جمعى از اصحاب نشسته بود فرمود بنمايم بشما كسيرا كه آدم است در علم و نوح است در فهم و ابراهيم است در حكمت نگذشت اندكي از زمان كه على عليه السّلام داخلشد ابو بكر عرضكرد يا رسول اللّه قياس كردى مرديرا بسه نفر از انبيآء مرسل «بخ بخ لهذا الرجل» گوارا باد باين مرد و مبارك باد بر او يا رسول اللّه كيست اينمرد رسول خدا فرمود نميشناسى اى ابو بكر عرض كرد خدا و رسول از من داناترند رسولخدا فرمود آن كس ابو الحسن على بن ابى طالب است ابو بكر گفت «بخ بخ لك يا ابا الحسن و اين مثلك يا ابا الحسن»

چهل وهفتم احمد بن حنبل بسند خود از ابن عباس و غير او روايت كرده است

كه امير المؤمنين عليه السّلام بر بالاى منبر فرمود «سلونى قبل ان تفقدوني» يعنى سؤال كنيد از من پيش از آنكه مرا نيابيد سؤال كنيد مرا از كتاب خدا و هيچ آيه نيست مگر آنكه ميدانم در كجا نازلشده در حضيض كوه يا در زمين هموار و اين حديث سلونى قبل ان تفقدونى را بچندين سند و روايت نقل نموده اند ابن ابى الحديد در شرح نهج البلاغه گفته است كه همه مردم اجماع كردند بر اينكه احدى از صحابه و احدى از علماء نگفت سلونى قبل ان تفقدوني غير از على بن ابى طالب عليه السّلام

چهل وهشتم

ص: 387

ابن مغازلى بسند خود از جابر روايت كرده

كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در روز طايف با على نجوى كرد و راز ايشان طول كشيد برسولخدا عرضكردند كه مناجات تو با على امروز طول كشيد فرمود من با على مناجات كردم لكن خداى تعالى با او نجوى كرد و اين حديث نجواى خداوند با على بن ابي طالب را ابن مغازلى شافعي به پنج سند و روايت نقل نموده و صدر الائمه و سمعانى و ابن ابى الحديد نيز نقل نموده اند

چهل ونهم موفق بن احمد بسند خود روايت كرده

كه در زمان خلافت عمر زن حامله نزد او آوردند عمر از حمل او سؤال كرد آنزن اقرار بزنا نمود عمر حكم برجم او نمود على عليه السّلام بر ايشان بگذشت پرسيد اينزن چه كرده است گفتند عمر حكم كرده كه او را سنگسار نمائيم على آنزنرا برگردانيد و بعمر گفت كه تو امر كرده تا او را رجم كنند گفت بلى چون خود اعتراف نمود بزنا حضرت فرمود كه تو را بر آن زن تسلط استكه حكم كنى لكن بر طفل كه در شكم او است چه تسلط دارى و شايد كه او را ترسانيده باشي و تهديد نموده باشى و از شدت بيم اعتراف كرده باشد عمر گفت بلى چنين است حضرت فرمود مگر نشنيده كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود نيست حدى بر آنكه اعتراف كند پس از گرفتارى و حبس و تهديد اين اعترافرا اعتبارى نباشد عمر از آنزن دست كوتاه كرد و گفت «عجزت النسآء ان تلد مثل على بن ابي طالب يعنى عاجزاند زنان عالم از اينكه فرزندى چون علي بزايند «و لو لا على لهلك عمر» احمد بن حنبل در مسند خود از يحيي بن سعيد روايتكرده است كه عمر بخدا پناه ميبرد از هر مشكلى كه او را روى مينمود و حضرت امير حل مشكل او نميكرد و سخنش اين بود كه ميگفت «اعوذ باللّه من معضلة ليس لها ابو الحسن» پناه ميبرم بخدا از مشكلى كه ابو الحسن على بن ابى طالب نباشد تا حل آن مشكل نمايد و معروف در السنه است كه عمر در هفتاد موضع گفت «لو لا على لهلك عمر»

پنجاهم عامر بن بن شعبى از عروة بن زبير روايت كرده است

كه ابو بكر گفت از رسولخدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم شنيدم كه فرمود «الحق مع على و على مع الحق» در مقدمات و فصول سابقه گذشت كه اينحديث از اخبار متواتره مسلمه بين طرفين است

پنجاه ويكم موفق بن احمد كه از اعيان علماء عامه است بسند خود از مجاهد از عبد اللّه بن عمر بن الخطاب روايت كرده

كه رسولخدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود «من فارق عليا فارقني و من فارقتى فارق اللّه عز و جل» و اينحديثرا احمد بن حنبل و حمويني و غير ايشان بسند و روايات عديده نقل نموده اند

پنجاه ودويم صدر الائمه بسند صحيح خود روايت كرده است

كه رسولخدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود كه هركه دوست دارد كه زنده شود بحيوة من و بميرد بموت من و داخلشود بهشتى را كه پروردگار من بمن وعده فرمود بايد كه على بن ابي طالب و ذريۀ طاهرۀ او را كه امامان راه هدايت و چراغهاى ظلمتند بعد از او دوست دارد كه آنها شما را از باب هدايت بيرون نبرند و بباب

ص: 388

ضلالت داخل ننمايند

پنجاه وسيم صدر الائمه بسند خود از جابر بن عبد اللّه روايت كرده است

از رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله و سلّم كه جبرئيل از نزد درب جليل بنزد من آمد و ورقى از آس سبز آورد كه در آن نوشته بود بخط سفيد كه من فرض گردانيدم محبت على بن ابى طالبرا بر مخلوقات خودم اينرا از جانب من ببندگان تبليغ كن و اين حديث وجوب محبت على بن ابى طالب و اهل بيت رسالت را علماء عامه و روات ايشان به نودوپنج حديث و روايت نقل كرده اند و ابو نعيم در كتاب حلية الاوليا بسند خود از عدى ابن ثابت از ابو ذر رضى اللّه عنه روايتكرده استكه از جمله وصيتهاى رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آنكه فرمود «يا على لا يحبك الا مؤمن و لا يبغضك الا منافق» بعد از آن گفت «هذا حديث صحيح متفق عليه»

پنجاه وچهارم ابن طلحه شافعى و بيهقى كه هردو از اكابر علماء عامه هستند بسند خودشان از رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم روايت كرده اند

كه فرمود «من اراد ان ينظر الى آدم فى علمه و الى نوح فى تقويه و الى ابراهيم في خلته و الى موسى فى هيبته و الى عيسى فى عبادته فلينظر الي على بن ابى طالب عليه السّلام»

پنجاه وپنجم ابن مغازلي شافعي و ثعلبى و ابى اسحق قزوينى از مجاهد و انس بن مالك روايت كرده اند

كه بساطى براى رسولخدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بهديه آوردند رسولخدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود اى انس بگستران اين بساطرا و على و ابو بكر و عمر و عثمان و زبير و عبد الرحمن بن عوف در آن نشستند رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بعلى عليه السّلام فرمود بگو اى باد ما را بردار على عليه السّلام حسب الامر گفت اى باد ما را بردار باد آن بساط را برداشته تا بنزد اصحاب كهف آورد و ابو بكر و عمر بر ايشان سلام كردند جواب نشنيدند بعد از آن على برخاست و بر ايشان سلام كرد جواب او را باز دادند ابو بكر گفت يا على چرا جواب ما را نگفتند حضرت از ايشان پرسيد كه چرا جواب ايشانرا نداديد گفتند ما جواب احديرا بعد از مرگ نگوئيم مگر پيغمبر يا وصي پيغمبر بعد از آن على فرمود اى باد ما را بردار باد ما را برداشت فرمود اى باد ما را بزمين بگذار بر زمين گذاشت على عليه السّلام با پاى خود زمين را كنده آبي بيرون آورد و از آن وضو گرفت ما هم وضو گرفتيم بعد از آن فرمود بباد كه ما را بردار باد ما را برداشت و بمدينه رسانيد درحالتي كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در نماز بود و اين آيه را مى خواند أَمْ حَسِبْتَ أَنَّ أَصْحٰابَ اَلْكَهْفِ وَ اَلرَّقِيمِ كٰانُوا مِنْ آيٰاتِنٰا عَجَباً چون رسول خدا از نماز فارغ شد فرمود يا على مرا از سير خود خبر دهيد و اگر بخواهيد من شما را خبر دهم عرضكردند يا رسول اللّه تو ما را خبر ده انس گويد رسول خدا آنچه بر ما گذشته بود همه را بيان فرمود چنانكه همه جا با ما بود

پنجاه وششم صدر الائمه موفق بن احمد بسند خود از انس بن مالك روايت كرده است

كه روزى رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم نماز عصر ميگذارد و ركوع ركعت اول را طول داد چنانكه ما گمان كرديم كه آنحضرت سهو نموده بعد از آن سر برداشت و فرمود «سمع اللّه لمن حمده» و نماز را

ص: 389

مختصر كرد پس از سلام رو بجانب ما كرد و روي مبارك او مانند ماه شب چهارده كه در ميان ستارگان باشد بعد از آن بر سر زانو نشست و قامت با استقامت خود را كشيده چنانكه از نور روي مباركش مسجد روشن شد پس از آن هريك از صفوفرا ملاحظه فرموده تفقد مينمود مردم را چون صفوف جماعت زياد بود فرمود چرا پسرعمم على را نمي بينم و او را ندا ميكرد كه يا بن عم در كجائى على در آخر صفوف جواب داد كه لبيك يا رسول اللّه پس رسول خدا بآواز بلند فرمود يا على نزديك من بيا راوى گويد ديدم علي را كه صفها را از هم دريده و ميآيد و مهاجرين و انصار همه گردنها كشيده بودند تا آنكه على عليه السّلام خدمت آنسرور رسيد فرمود چه چيز ترا از صف اول دور انداخت عرضكرد محتاج باب طهور بودم و بمنزل فاطمه آمدم فرياد كردم اي حسن و اى حسين و اى فضه احدى جواب نداد ديدم هاتفي از پشت سر ندا درداد يا ابا الحسن يا بن عم النبى ملتفت شو چون ملتفت شدم ديدم سطلى پر از آب و منديلي بر روى آن كشيده من آن منديل را از روي آن برداشتم پس تطهير كردم و وضو ساختم آب نرم لطيف خوشبوئى بود مانند بوى مشك و ندانستم كه آنسطل و منديل را كي بر زمين گذاشت و كى از زمين برداشت پس رسولخدا بر روى على تبسم كرد و او را در بغل كشيد و ميان دو چشم او را بوسه داد بعد از آن فرمود يا ابا الحسن تو را شاد كنم آن سطل از بهشت بود و آن آب و منديل از فردوس اعلى و آنكه ترا مهياى نماز كرد جبرئيل بود و آنكه منديل داد ميكائيل بود قسم بآنكسى كه جان محمد در دست اوست كه پيوسته اسرافيل زانوهاى مرا گرفته بود تا تو بنماز من ملحق شدى آيا مردمان مرا ملامت ميكنند در محبت تو و حال آنكه خداى تعالى و ملائكه او دوست ميدارند ترا از بالاى عرش

پنجاه وهفتم صاحب كتاب مناقب الفاخره از عبد اللّه بن عمر بن الخطاب روايت كرده است

كه على بن ابى طالب عليه السّلام فرمود كه روزى باران سختى در مدينه باريد رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بمن فرمود يا ابا الحسن برخيز تا برويم آثار رحمت الهى را مشاهده نمائيم عرضكردم يا رسول اللّه طعامي مهيا كنيم و بهمراه خود برداريم فرمود ما مهمان كسى هستيم او اكرم است از اين كه ما محتاج برداشتن طعام باشيم بعد از آن برخاسته و من نيز با او بودم تا آنكه بوادى عقيق آمديم و بر بالاى پشته بلندى شديم و هنوز ننشسته بوديم كه ابر سفيدى بر سر ما سايه انداخت كه بوى آن چون كافور اشهب بود ديدم طبقى آمده در نزد رسولخدا گذاشته شد و آن طبق پر از انار بود رسولخدا دانه از آن انار برداشته و من نيز دانه برداشتم و بآن دو دانه اكتفا كرديم من فرزندان خود حسن و حسين و مادر ايشان فاطمه را بخاطر آورده رسولخدا فرمود ترا چنان مى بينم كه از براى فرزندان و زوجه خود از اينها ميخواهى سه دانه از آنها بردار من سه دانه از آنها برداشتم و طبق بالا رفت چون بمدينه برگشتيم در راه ابو بكر را ديديم پرسيد كجا بوديد رسولخدا

ص: 390

فرمود در وادى عقيق بوديم و آثار رحمت الهي را مشاهده مينموديم عرضكرد اگر مرا اعلام ميكرديد از براى شما طعامي مهيا ميكردم كه تناول ميكرديد رسولخدا فرمود آنكسيكه ما مهمان او بوديم كريم تر از آنستكه ما محتاج بطعام ديگرى باشيم امير المؤمنين فرمود كه ابو بكر بآستين من نظر كرد من شرم كردم و دست و آستين خود را بجانب او دراز كردم كه از آنها بردارد ديدم چيزى در آستين ندارم پس آستين خود را بيفشاندم تا بداند در آستين من چيزي نيست بعد از آن از هم جدا شديم و من از آن متعجب بودم چون بدر خانه فاطمه رسيديم ديدم آستين من سنگينى ميكند چون نظر كردم ديدم انارها در آستين من است چون وارد خانه شدم و انارها را بفاطمه دادم و خود بنزد رسول خدا آمدم چون نظرش بر من افتاد تبسم كرد و فرمود گويا آمدۀ تا مرا از حكايت انار خبر دهي يا على چون خواستى كه آنرا بابو بكر دهى نيافتى جبرئيل آنرا گرفته بود و چون بدر خانه رسيدى باز در آستين تو گذاشت يا على ميوه بهشت را در دنيا احدي نميخورد مگر پيغمبران و اوصياء و اولاد ايشان

پنجاه وهشتم احمد بن حنبل بسند خود از حرث روايت كرده

و فلكي نيز در تفسير خود از محمد بن حنفيه روايتكرده كه در غزوه بدر رسولخدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم على عليه السّلام را بطلب آب فرستاد بعد از آنكه بهمه اصحاب فرمود هيچكدام اقدام ننمودند چون بر سر چاه آمد و مشك را پر آب نموده بيرون آورد باد تندي وزيد و آب مشك را بريخت حضرت بار ديگر بچاه رفته و مشك را پر آب نموده بالا آمد بار ديگر باد تندي وزيد و آب را بريخت هم چنين در نوبت سيم و در نوبت چهارم مشك را پر آب كرده بخدمت رسول خدا آورد و آنحضرترا از قضيه آگاه نمود حضرت رسول فرمود باد اول جبرئيل بود با هزار نفر از ملائكه كه بر تو سلام كردند و باد دويم ميكائيل بود با هزار نفر از ملائكه كه بر تو سلام كردند و باد سيم اسرافيل بود با هزار نفر از ملائكه كه بر تو سلام كردند و بروايت ديگر فرمود نيامدند بنزد تو مگر آنكه ترا محافظت نمايند

پنجاه ونهم ابى صالح در تفسير خود در ذيل آيه شريفه وَ لَمّٰا ضُرِبَ اِبْنُ مَرْيَمَ مَثَلاً إِذٰا قَوْمُكَ مِنْهُ يَصِدُّونَ از ابن عباس روايت كرده

كه روزى جبرئيل در نزد رسولخدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در پهلوى راست او نشسته بود ناگاه على عليه السّلام داخل شد جبرئيل چون عليرا ديد بخنديد و گفت يا محمد اينك على بن ابى طالب آمد رسولخدا پرسيد اى جبرئيل مگر اهل آسمانها عليرا ميشناسند عرضكرد يا محمد قسم بآنكسيكه ترا بحق برسالت مبعوث گردانيد كه معرفت اهل آسمانها بعلى بيشتر است از معرفت اهل زمين او را و هيچ آواز تكبيرى در هيچ معركه جنگى از او بلند نشد مگر آنكه ما با او تكبير گفتيم و در هيچ غزوه حمله نكرد مگر آنكه ما با او حمله كرديم و هيچ شمشيرى بكافري نزد مگر آنكه ما با او شمشير زده ايم اى محمد هرگاه بر روى عيسى و عبادت او

ص: 391

و زهد يحيي و طاعت او و ملك سليمان و سخاوت او مشتاق شوى بر روى على بن ابى طالب نظر نما پس خداي تعالى فروفرستاد وَ لَمّٰا ضُرِبَ اِبْنُ مَرْيَمَ مَثَلاً إِذٰا قَوْمُكَ مِنْهُ يَصِدُّونَ اى يضجون و يعجبون

شصتم صدر الائمه موفق بن احمد بسند خود از ابو مريم از عمار ياسر روايت كرده

كه رسول خدا فرمود يا علي حقتعالى ترا بزينتى مزين فرمود كه هيچ بنده را بچنين زينتى مزين ننموده كه محبوب تر باشد در نزد او و آن زهد و ترك نمودن تو است دنيا را كه آنرا دشمن ميدارى و اصلا نظر التفات بجانب او نميگمارى و دوست ميگردانى با خود فقرا را و راضى ميشوى كه ايشان پيروان تو باشند و ايشان راضى هستند كه تو پيشواى آنها باشى يا على خوشا حال كسيكه ترا دوست دارد و تصديق نمايد ترا و واى بر كسى كه ترا دشمن دارد و تكذيب نمايد ترا سزاوار است كه حقتعالى او را در روز قيامت در مقام كذابين بدارد و بعذاب آن طايفه معذب گرداند نيز صدر الائمه بسند خود از عمر بن عبد العزيز روايت كرده كه گفت ما احديرا در اين امت زاهدتر از علي بن ابى طالب عليه السّلام نداريم و ابن ابى الحديد كه از اعيان علماء عامه و اكابر ايشانست در شرح نهج البلاغه در حق امير المؤمنين عليه السّلام گويد كه امير المؤمنين سيد زهاد بود در دنيا و همه زهاد بسوى اخلاص او دارند و رحل اقامت بر در خانه او مياندازند هرگز از طعامى سير نخورد و لباس او از همه خشن تر بود عبد اللّه ابن ابو رافع گويد روز عيدى بخدمت آنحضرت رفتم ديدم انبانى مهر كرده پيش آورد و مهر از آن برداشت ديدم در آن پارهاى نان جو خشك بود و حضرت از آن نان تناول ميفرمود عرضكردم يا امير المؤمنين چرا بر اين انبان مهر ميزنى فرمود براي اينكه فرزندان من از روي مهربانى زيت يا روغن بر آن نيالايند و جامه خود را گاهي بپارۀ و پوست و گاهى بليف خرما پينه ميكرد و بند نعلين او از ليف خرما بود و پيراهنش كرباس بسيار درشتي بود و اگر آستينش دراز بود آنرا ميبريد و ميانداخت و ديگر نميدوخت تا آنكه رشته رشته ميشد و بر روى دست مباركش ميريخت تا تمام ميشد و چون نان با خورش ميل ميفرمود خورش آن نمك بود يا سركه و اگر از آن ترقى ميكرد بعضى از گياههاى صحرا بود و از آن بالاتر قليلى از شير شتر و گوشت بسيار كم ميل مينمود و ميفرمود شكم خود را مقبره حيوانات نكنيد و با آن احوال قوت و زور بازويش از همه كس بيشتر بود و هرگز گرسنگى از قوت او نميكاست و قلت غذا بدن او را لاغر نميكرد و از جميع بلاد اسلام غير از شام اموال بنزد او ميآمد و همه را در ميان مردم قسمت ميكرد و نيز ابن ابى الحديد بسند صحيح از جعفر بن محمد الصادق عليهما السلام روايت كرده كه فرمود امير المؤمنين عليه السلام مردد نشد در ميان دو امر كه هردو اطاعت و بندگي پروردگار باشد مگر آنكه هركدام صعب تر بود اختيار ميكرد و شما اى اهل كوفه ميدانيد كه على در ميان شما از غلات خود كه در مدينه داشت ميخورد و سويق را

ص: 392

ميگرفت در ميان انبانى ميكود و بر آن مهر ميزد از خوف اينكه مبادا خورش يا چيزيكه طعم آنرا نيكو گرداند بر آن بيفزايند و كيست كه از على در دنيا زاهدتر باشد

شصت ويكم ابن ابي الحديد بسند خود از زراره از جعفر بن محمد الصادق عليهما السلام روايت كرده

كه فرمود بخدا قسم كه هيچ دو امري پيش نيامد على ابن ابي طالب عليه السّلام را كه هردو اطاعت خدا باشد مگر آنكه شديدتر و بامشقت تر آنها را بجاى ميآورد و عمل او مانند عمل كسى بود كه در ميان بهشت و دوزخ ايستاده باشد و ديده بر آن دوخته ثواب آنرا ببيند و عقاب آنرا مشاهده نمايد و بعبارت پروردگار خود مشغول گردد و چون براي نماز ايستادي و وجهت وجهى گفتي رنگ مباركش متغير گرديدي بحيثيتى كه همه مشاهده كردندى و آن حضرت هزار بنده آزاد كرد بسعى دست خود كه همه را بعرق جبين و جفاى يمين خود پيدا كرده و تحصيل نموده بود وقتى بآنحضرت عرض كردند در فلان مزرعه شما چشمۀ پيدا شده كه آب مثل فواره از زمين ميجوشد فرمود اين بشارت را بوراث من بدهيد بعد از آن آنرا بفقرا و مساكين و ابنآء سبيل تصدق نموده وقف كرد تا آتش جهنم را از خود دور نمايد و خود را از آتش جهنم مهجور گرداند

شصت ودويم محمد بن ابراهيم حموينى بسند خود از انس بن مالك روايت كرده

كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود چون روز قيامت شود منبري از براي من نصب كنند و گويند بر بالاى منبر رو من بر اعلاى آن منبر روم بعد از آن منادى ندا كند كجاست على و او در نزد من باشد و يكدرجه از من پست تر باشد پس جميع خلايق بدانند كه محمد سيد المرسلين و علي سيد الوصيين است انس گويد مردى از ما يعنى از انصار برخاست و عرضكرد يا رسول اللّه بعد از چنين فضيلتى ديگر كيست كه عليرا دشمن دارد فرمود دشمن نميدارد او را از قريش مگر ولد الزنا و نه از انصار مگر يهودى و نه از عرب مگر دعى و نه از ساير مردم مگر شقى

شصت وسيم صدر الائمه موفق بن احمد بسند خود از انس بن مالك روايت كرده

كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود اى بريده خداى تعالى عهد كرد بسوى من عهدى در خصوص على بن ابى طالب ع پس فرمود على رايت هدايت است و منار ايمان است و امام اولياء من است و نور جميع مطيعان من است اى بريده على بن ابى طالب در فرداى قيامت امين من است و صاحب رايت من است و او است معين من بر كليدهاى خزائن رحمت پروردگار

شصت وچهارم صدر الائمه موفق ابن احمد بسند خود از نافع از عبد اللّه بن عمر بن خطاب روايت كرده است

كه رسولخدا بعلي بن ابي طالب عليه السّلام فرمود چون روز قيامت شود ناقۀ از نور براى تو بياورند و بر سر تو تاجى باشد كه نور آن روشنائى دهد كه چشم اهل محشر از روشنائى آن خيره شود پس از جانب رب العزه ندا دررسد كه كجاست خليفه محمد رسولخدا پس تو گوئى اينك حاضرم پس منادى ندا كند يا على دوستان خود را داخل بهشت گردان

ص: 393

و دشمنان خود را داخل جهنم پس تو قسيم دوزخ و بهشتى

شصت وپنجم صدر الائمه بسند خود از علقمه روايت كرده

كه رسولخدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم نماز صبح را با ما گذارد بعد از آن رو بجانب ما كرد و فرمود ايگروه اصحاب امشب عمم حمزة بن عبد المطلب و برادرم جعفر بن ابى طالب را در خواب ديدم كه در پيش روى ايشان طبقى از انجير بود و ميخوردند ناگاه ديدم انجير برطب مبدل گرديد و از آن تناول كردند پس مبدل بانگور شد و از آن نيز خوردند پس من بنزديك ايشان رفتم و گفتم كدام عمل را افضل يافتيد گفتند پدر و مادر ما فداى تو باد يافتيم بهترين اعمالرا صلوات فرستادن بر تو و آب دادن بر تشنگان و محبت على بن ابى طالب عليه السّلام

شصت وششم ابراهيم بن محمد حموينى بسند خود از انس بن مالك و جابر انصارى و ابو ايوب روايت كرده

كه رسولخدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود «حق على على هذه الامة كحق الوالد على ولده»

شصت وهفتم صدر الائمه بسند خود از عمر بن خطاب روايت كرده

كه گفت من گواهى ميدهم بر رسول خدا و از او شنيدم كه ميفرمود كه اگر هفت آسمان و هفت زمين را در كفه ميزان گذارند و ايمان على بن ابى طالب عليه السّلام را در كفۀ ديگر هرآينه ايمان على بر آنها زيادتى خواهد كرد

شصت وهشتم ابراهيم بن محمد حموينى بسند خود روايتكرده

كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود چون مرا بآسمانها بردند حقتعالى امر چندى بمن فرمود كه چون از آنجا مراجعت نمودم منادى از پس حجابها ندا كرد كه اى محمد نيكو پدرى است پدرت ابراهيم و نيكو برادريست برادرت على وصيت كن دربارۀ او به نيكى يعنى بمردم بگو كه با او نيكى كنند و حق او را ضايع ننمايند

شصت ونهم در معنى آيه شريفه قُلْ لاٰ أَسْئَلُكُمْ عَلَيْهِ أَجْراً إِلاَّ اَلْمَوَدَّةَ فِي اَلْقُرْبىٰ

حاصل مضمون آيه آنكه رسول خدا اجر و مزدى از براى رسالت خود اخذ نفرموده است مگر مودت و محبت و اطاعت ذوى القربى كه ايشان آل محمدند احمد ابن حنبل در مسند خود و ثعلبى در تفسير خود و مسلم در صحيح خود و بخارى در صحيح خود و محمد بن ابراهيم حموينى و ابن مغازلى شافعى و صدر الائمه موفق ابن احمد و مالكى در كتاب فصول المهمه و صاحب كتاب مناقب الفاخره و غير ايشان روايت كرده اند كه از رسولخدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم سؤال كردند يا رسول اللّه آنانكه خداى تعالى ما را بمودت ايشان امر فرموده كدامند فرمود على و فاطمه و دو فرزندان ايشان و محمد بن جرير در كتاب مناقب بسند خود روايت كرده كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بعلى عليه السّلام فرمود بيرون برو ندا كن كه هركس ظلم كند باجير و اجرت او را ندهد بر او باد لعنت خدا على در ميان مردم باينكلمات ندا درداد عمر با جماعتى از اصحاب خدمت رسول خدا آمدند و عرضكردند يا رسول اللّه آنچه على بامر شما در ميان مردم ندا كرد مقصود از آن چه چيز است آنرا بيان فرمائيد فرمودند بلى خداى تعالى ميفرمايد قُلْ لاٰ أَسْئَلُكُمْ عَلَيْهِ أَجْراً إِلاَّ اَلْمَوَدَّةَ فِي اَلْقُرْبىٰ پس

ص: 394

هركه بر ما ظلم كند و مزد ما را ندهد بر او باد لعنت خدا و خداى تعالى ميفرمايد اَلنَّبِيُّ أَوْلىٰ بِالْمُؤْمِنِينَ مِنْ أَنْفُسِهِمْ پس هركه من مولاى اويم على مولاى اوست و هركه بغير از او و ذريه او تولا جويد بر او باد لعنت خدا و من شما را گواه ميگيرم كه من و على پدران مؤمنانيم هركه دشنام دهد ما را بر او باد لعنت خدا چون از خدمت آنحضرت بيرون آمدند عمر گفت اي اصحاب رسول خدا نه در روز غدير خم و نه در غير آن روز بمانند امروز در حق على تأكيد نفرمود حسان بن ثابت گويد اينكلمات را رسولخدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم قبل از وفات خود بنوزده روز فرمود

هفتادم ابن مغازلى شافعى در كتاب مناقب بسند خود از نعمان بن بشير روايت كرده

كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود مثل على در اين امت مثل قل هو اللّه احد است و صدر الائمه موفق بن احمد بسند خود از ابن عباس روايتكرده كه رسولخدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود يا على مثل تو در ميان مردم مثل قل هو اللّه احد است در قرآن هركه يك مرتبه بخواند ثواب او بقدر ثواب كسى است كه ثلث قرآنرا خوانده باشد هركه دو نوبت بخواند مثل كسى است كه دو ثلث قرآنرا خوانده باشد و هركه سه مرتبه بخواند مساوي با كسى است كه تمام قرآنرا ختم كرده باشد و هم چنين تو يا على هركه تنها بدل ترا دوست دارد ثلث ايمان را دوست داشته و هركه بدل و زبان ترا دوست داشته دو ثلث ايمانرا دوست داشته و هركه بدل و زبان و دست ترا دوست دارد تمام ايمانرا دوست داشته است قسم بآنكسى كه مرا بحق بنبوت مبعوث گردانيده كه اگر اهل زمين ترا دوست مى داشتند چنانكه اهل آسمان ترا دوست دارند هرآينه خداي تعالى احديرا بآتش جهنم معذب نميگردانيد مؤلف گويد كه اخبار در اين طايفه سابعه كه از علماء و روات عامه در كتب صحاح و مؤلفات خود روايت كرده اند كه از ايشان نقل نموديم قطره ايست از دريا كه جمع و تأليف اخباريكه ايشان روايتكرده اند چندين مجلدات از كتب خواهد شد و اين اقل قليل كه نقل نموديم نمونه ايست از آنچه نقل ننموديم و شخص منصف كه ادنى شعور و بصيرتى داشته باشد بملاحظه همين اقل قليل از اخباريكه نقل شد با اين همه اصرار و تأكيد خداوند متعال و رسول ذو الجلال باقسام بيانات و الزامات كافيه كه در هريك از آنها كفايت و درايت از مقصود است فضلا از مجموع آن واضح و هويدا خواهد شد كالشمس فى وسط النهار بر او كه دين حق و مذهب حق در مذاهب اسلام همان مذهب تشيع و حقيقت امامت و خلافت مولانا امير المؤمنين على بن ابيطالب عليه السّلام است و حق است آنچه بعضى از محققين گفته اند كه مسئله امامت بمرتبه از ظهور و وضوح پيوسته كه نبايد تكلم در آن نمود با علماء عامه و خصومت در اينمسئله معقول نخواهد بود مگر از كسانى كه پردۀ حيا را از صورت خود برافكنده مانند شتران ماده صدا برآورند و در مقام انكار سند و دلالت آنها برآيند و خود را در مقام افتضاح

ص: 395

و رسوائى بيرون آورند بمجرد تعصب و لجاج كه اقتدا بدين آباء و اجداد نمايند و بالمره دست از عقل و شعور و بصيرة و دين خود بردارند وَ مَنْ لَمْ يَجْعَلِ اَللّٰهُ لَهُ نُوراً فَمٰا لَهُ مِنْ نُورٍ

اخبار وارده در منقبت امير المؤمنين ع بنقل خاصه

اشاره

مؤلف گويد كه در اين كتاب در مقالات و مقدمات و فصول آن اختصار كرديم از بابت اتمام حجت و الزام بر خصم باخبار منقوله از عامه و از اخبار وارده از آل محمد صلوات اللّه عليهم اجمعين از روايات علمآء شيعه و روات ايشان رضوان اللّه عليهم ذكر ننموديم لكن در اينطايفه سابعه از اخبار كه سبق ذكر يافت بمقدار اقل از ذرۀ از بحار اخبار آل محمد بطرق منقوله از علما و روات شيعه نقل مينمائيم منضما به بعض از منظومات وارده در مدايح ايشان صلوات اللّه عليهم تا آنكه كتاب خالى نباشد از كلمات نورانيه ايشان «اذ كلامهم نور و قولهم صدق و امرهم رشد» و تا آنكه روح و راحت باشد از براى اهل ذوق و محبين حضرت شاه ولايت و آنكه كلام در اينمقام لاله زارى باشد از ارم و گلستانى باشد از عشر معشار آلاف آلاف بوستان آل محمد صلوات اللّه عليهم اجمعين فنقول «مستعينا باللّه و متمسكا بحبل وليه عجل اللّه فرجه و سهل مخرجه» على بن بابويه بسند خود از حضرت امير المؤمنين عليه السّلام روايت كرده كه رسولخدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود «انا و على من نور واحد» و از ابو ذر روايت كرده كه از رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم شنيدم كه فرمود من و على خلق شديم از نور واحد تسبيح ميكرديم خدا را در نزد عرش بدو هزار سال قبل از خلقت آدم

و انوارهم من قبل كانت بعرشه

بها زينت اركانه اى زينة

و چون حق تعالى آدم را آفريد آن نور را در پشت او جاى داد و پيوسته حق تعالى ما را در اصلاب طاهره و ارحام مطهره نقل مى نمود تا آنكه بعبد المطلب رسيديم پس ما را بدو نيم كرد و مرا در پشت عبد اللّه قرار داد و على را در پشت ابو طالب و در من نبوت و بركت قرار گرفت و در على فصاحت و شجاعت و بروايت شيخ طوسى از امير المؤمنين عليه السّلام روايتكرده كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود كه يا على من در صلب عبد اللّه جاى گرفتم و تو در صلب ابو طالب و نبوت سزاوار نيست مگر براى من و وصايت سزاوار نيست مگر براى تو و كسيكه انكار كند وصايت تو را انكار نبوت من كرده است و كسى كه انكار نبوت من كرده است حقتعالى او را سرنگون در آتش جهنم اندازد و شيخ شرف الدين نجفي قدس سره بسند خود از حضرت امام موسى بن جعفر عليهما السلام روايتكرده كه حق تعالى نور محمد را آفريد از نورى كه آن نور را از نور عظمت و جلال خود شكافته بود و آن نوريكه در كوه طور تجلى كرده و حضرت موسى از مشاهدۀ آن افتاد و مدهوش شده آن نور محمد بود كه چون اراده حقسبحانه و تعالى قرار گرفت كه محمد را از آن نور خلق كند از يك نيمه آن نور محمد را آفريد و از نيمه ديگر عليرا و غير از ايشان مخلوقيرا از نور نيافريد و آفريد ايشانرا بقدرت خود و ايشانرا مصور

ص: 396

گردانيد بصورت ايشان و ايشانرا امين خود كرده و بر بندگان خود گواه گرفت و ايشانرا خليفه خود گردانيد و ايشانرا ديده بان و چشم بيناى خود كرد كه بمردم نظر كنند

فهم اعين البارى على كل من برا *** يرون عيانا فعل كل البرية

و ايشان را زبان گوياى خود گردانيد و علوم خود را بايشان تعليم فرمود و ايشانرا بعلم غيب خود آگاه گردانيد و يكى از ايشانرا نفس خود قرار داد و ديگريرا روح خود و ظاهر ايشان بشريتست و باطن ايشان لاهوتيت و در ميان مردم ظاهر شدند بهياكل ناسوتيت تا مردم را قوه ديدن ايشان باشد و همين است كه حقتعالى ميفرمايد وَ لَلَبَسْنٰا عَلَيْهِمْ مٰا يَلْبِسُونَ پس ايشان قايم مقام پروردگار عالميانند و حجابها هستند در ميان خدا و خلق او و ابتداء آفرينش بايشان شد پس از آن از نور محمد فاطمه را اقتباس كرد مانند اقتباس آن از نور خود و از نور على و فاطمه نور حسن و حسين را اقتباس نمود مانند اقتباس چراغها از يكديگر و همه از نور خلق شده اند و نقل شدند از رحمى برحمى در طبقات عاليه اصلاب نه در طبقات سافله آنها كه محل ادناس و اوساخ است بلكه دست بدست نه آب ضعيف و نه منى جهنده مانند ساير مردم بلكه انوارى بودند كه نقل ميشدند از اصلاب طاهره بارحام مطهره زيرا كه صفوه بودند از صفوة كه ايشانرا خداوند براى خود برگزيد و خزانۀ علوم خود گردانيد و بايشان ظاهر ميشود دلايل خداوند كه بواسطه ايشان مردم خدا را شناختند و بسبب ايشان مردم خدا را اطاعت كردند و اگر ايشان نبودند احدى خدا را نشناختى و هيچ بنده كيفيت بندگى را ندانستي و خدا جاري ميكند امر و حكم خود را بهر نحو كه بخواهد و در هرچه بخواهد و بروايت ابن بابويه از حضرت امير المؤمنين كه رسولخدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود يا علي اگر ما نبوديم حقتعالى نمى آفريد آدم و نه حوا را و نه بهشت و نه دوزخ و نه آسمان و نه زمين را و ما سبقت جستيم بر ملائكه بشناختن پروردگار و او را تسبيح و تقديس و تهليل ميكرديم پيش از ملائكه زيرا كه اول مخلوقى كه خداي تعالى آفريد ارواح ما بود پس زبان ما را بتوحيد و تمجيد خود گويا كرد بعد از آن ملائكه را آفريد چون ملائكه مشاهده ارواح ما كردند و همه را نور واحد يافتند مرتبه ما را بزرك شمردند يعني گمان خدائى در حق ما كردند

ربوبية كادت تكون و لم تكن *** فهم دون باريهم و فوق البرية

حقيقتهم لم يدرك العقل كنهها *** كما اللّه لم يدرك بكنه الحقيقة

ما تسبيح خدا كرديم تا بدانند ما مخلوقيم و حقتعالي از صفات ما بندگان منزه است پس ملائكه نيز مانند ما خدا را تسبيح كردند و او را از صفات ما بندگان منزه گردانيدند و چون عظم شأن ما را مشاهده كردند خدا را تهليل كرديم تا بدانند معبودى نيست جز معبود بحق و ما همه بندگانيم نه شريك خدا و نه معبود بالاصاله پس همه تهليل خدا كردند

ص: 397

و چون ملاحظه بزرگى محل ما كردند تكبير گفتيم تا آنكه بدانند كه حقتعالى از آن اكبر و اعظم است كه كسى بجز بعنايت او بمحل عظيمى رسد و چون مشاهده كردند مقاميرا كه حقتعالى از براى ما از قدرت و عز خود برقرار كرده گفتيم «لا حول و لا قوة الا باللّه» تا بدانند كه هيچ حول و قوۀ نيست مگر باو و چون مشاهده كردند آنچه را كه حقتعالى بما انعام فرموده و بر همه اطاعت ما را فرض گردانيده خدا را حمد كرديم تا ملائكه بدانند آنچه را كه سزاوار گفتن است از حمد كردن نعمتهاي او پس گفتند الحمد للّه و بسبب ما هدايت يافتند بمعرفت تسبيح و تهليل و تحميد او بعد از آن آدم را آفريد و ما را در صلب او قرار داد و ملائكه را امر كرد كه آدم را سجده و تعظيم و تكريم كنند و سجده ايشان از براي حقتعالى از روى بندگى بود و بجهة آدم از روى تعظيم و اكرام ما زيرا كه ما در صلب آدم بوديم

و آدم مشكوة لمصباح نورهم

فلما ترا اى للملائك خرت *** و انوارهم لما استقر بصلبه له سجدت و القصد هم فى الحقيقة

و فرمود كه چون مرا بآسمان بردند پس ندا رسيد بمن يا محمد تو بنده منى و من پروردگار تو مرا بندگي كن و بمن اعتماد نما كه تو نور مني در بندگان من و فرستاده منى بسوى آفريدگان من و حجت منى بر مخلوق من براى تو و پيروان تو آفريدم بهشت را و براى كسى كه با تو خلاف كند ايجاد كردم آتش را و براى اوصياى تو واجب كردم كرامت خود را و براى شيعه اوصياى تو فرض كردم اجر و ثواب خود را عرضكردم اوصيآء من كيانند ندا رسيد آنانند كه بر ساق عرش نوشته شده پس بساق عرش نظر كردم درحاليكه در برابر حقتعالى ايستاده بودم دوازده نور ديدم در هر نورى سطرى بخط سبز در هر سطرى نام يكى از اوصياى خود ديدم كه اول ايشان على بن ابى طالب و آخر ايشان مهديست عرضكردم پروردگارا ايشانند اوصيآء من بعد از من ندا رسيد يا محمد اينها اولياء و اصفياء و حجتهاى منند و ايشان اوصياى تو و خلفاى تواند و بهترين مردمند بعد از تو سوگند ياد ميكنم بعزت و جلال خود كه آشكار كنم بايشان دين خود را و هويدا كنم بايشان كلمۀ خود را و زمين را پاك گردانم بآخر ايشان

و هم حجج البارى على كل من برا

ائمة حق حجة بعد حجة

محمد بن عيسى بسند خود از جابر جعفى از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام روايتكرده است كه اول چيزيكه حقتعالى ابتدا بآفرينش او كرد محمد بود و ما اهلبيت و آفريد ما را از نور عظمت خود در وقتيكه نه آسمانى بود و نه زمينى و نه مكانى و نه شب و نه روز و نه آفتاب و نه ماهى و خدا را تسبيح و تقديس ميكرديم و بعد از آن بآفرينش مكان ابتدا نمود و بر آن نوشت «لا اله الا اللّه محمد رسول اللّه على امير المؤمنين به ايدته و به نصرته» پس عرشرا آفريد و بر سرادقات عرش نوشت آنچه بر مكان نوشت پس آسمانها را آفريد و بر اطراف

ص: 398

آسمانها نوشت آنچه بر مكان و عرش نوشت پس بهشت و دوزخ را آفريد و نوشت بر آنها آنچه بر آسمانها نوشت پس ملائكه را آفريد و از ايشان طلب عهد و ميثاق كرد بربوبيت خود و نبوت محمد و ولايت على و ايشانرا در آسمان جاى داد و بعد هوا و زمين را آفريد و نوشت بر اطراف آنها آنچه بر مكان و عرش نوشت و فرمود ايجابر بهمين كلمات آسمانها بى ستون برپا ايستاد و زمين ساكن و مستقر گرديد

بهم امسك اللّه السماء و ماجرت *** بهم اعلت استمساكها حيث دارت

و كانوا لافلاك السموات اعمدا *** و فى الارض اوتادا و منها استقرت

و ابن بابويه بسند خود از حضرت امير المؤمنين عليه السّلام روايتكرده كه از رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم شنيدم كه حقتعالى فرمود عذاب خواهم كرد هر رعيتى را كه فروتنى و پيروى كند امام و پيشوائى را كه از جانب من نباشد هر چند كه خود نيكوكار باشد و ببخشم بر رعيتى كه اطاعت كند امام عادلى را كه از جانب من منصوب بامامت باشد هرچند آنرعيت نيكوكار نباشد

ذنبنا الليل و الولاية شمس

عملا صالحا بيوم جزاها *** و ما ضر من والاه سوء فعاله و لو كان سوء الفعل ملاء الصحيفة

صغاير كانت ام كباير كلها *** تصير هباء مع خصوص المحبة اذا ذو اكسير المحبة فوق ما

جناه استحال الذنب فوق استحالة

از جمله خصوصيات حضرت أمير عليه السّلام ولادت در خانه كعبه است

شيخ طوسي قدس سره در امالى روايت كرده كه عباس بن عبد المطلب با جماعتى از بني هاشم و غير ايشان در برابر خانه كعبه نشسته بودند كه ناگاه فاطمه بنت اسد مادر حضرت امير المؤمنين كه مدت حملش تمام شده بود و اثر وضع حمل بر او ظاهر گرديده پس رو بدرگاه خدا آورد و عرضكرد ايصاحب خانه و ايمعبود يگانه من اقرار دارم بآنچه رسول تو از پيش تو آورد و بهر پيغمبرى از پيغمبران تو و بهر كتابيكه فرستادۀ من تابع دين جد خود حضرت ابراهيم خليلم كه اين خانه را بنا كرد پس سؤال ميكنم از تو بحق اين خانه و بحق كسى كه آنرا بنا نمود و بحق اين مولودى كه در شكم من است و با من سخن ميگويد و اقرار آوردم كه اينمولود يكى از دلايل و آيات الوهيت و وحدانيت تست كه اين ولادترا بر من آسان گردان چون دعاى فاطمه تمام شد ديديم ديوار خانه شكافته شد و فاطمه بدرون خانه رفت و از نظر ما غايب شد و ديوار بحال اول بازآمد بنوعيكه شكاف آن پيدا نبود باذن اللّه تعالى بعد از ملاحظه اين امر غريب اراده آن كرديم كه در خانه را بگشائيم تا بعضى از زنان ما بنزد فاطمه روند و او را پرستارى نمايند هرچند سعى كرديم در باز نشد دانستيم كه خالي از سرى نخواهد بود و فاطمه مدت سه روز در آنجا بود و احديرا از او خبرى نبود و پيوسته مردم در كوچه ها و بازارها ازين قضيه داستانها ميراندند و زنان در خانه هاى خود از اين امر غريب حديث ميگفتند

ص: 399

چون روز چهارم شد ديديم همانموضع شكافته شد و فاطمه بيرون آمد و عليرا بر سر دست گرفته و گفت ايگروه مردم بدانيد كه حقتعالى مرا از ميان همه زنان پيشين تفضيل داد حقتعالى آسيه دختر مزاحم را از ميان زنان برگزيد و او در پنهانى بندگى ميكرد و همچنين مريم بنت عمران را از ميان زنان برگزيد و شاخه خشك درخت خرما را در بيابان بجنبانيد و براى او رطب تازه ريخت و حقتعالى مرا برگزيد بر اين دو زن بلكه بر همه زنان عالم كه پيش از من آمده اند و بر ترى داد و در خانه خود برد و از طعامها و ميوه هاى بهشت مرا روزى گردانيد و چون فرزندم متولد شد از هاتف غيب نداى لا ريب شنيدم كه گفت ايفاطمه اين مولود را على نام بگذار زيرا كه من على الاعلى است و من او را از قدرت و عزت و جلال و عدل خود آفريدم و نام او را از نام خود جدا كردم و او را خود تربيت كردم و بآداب خود مؤدب نمودم و او اول كسي است كه در بام خانه من اذان گويد و بتها را سرنگون سازد

هو الذى كان بيت اللّه مولده *** فطهر البيت من ارجاس اوثان

طواف خانه كعبه از آن شد بر همه واجب كه آنجا در وجود آمد علي بن ابى طالب

هو القبلة الوسطى ترى الوفد حولها *** لها حرم اللّه المهيمن و الحل

و آيته الكبرى و حجته التى *** اقيمت على من كان مناله عقل

و مرا تمجيد و تهليل كند و او بعد از حبيب من و نبي من و بهترين خلق من محمد كه رسول من است امام و پيشواي مردم و وصى رسول من است خوشا حال كسى كه او را دوست دارد و او را يارى كند و بدا بحال كسي كه او را دشمن دارد و ذليل گرداند و حق او را انكار كند صدوق عليه الرحمة در امالى از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود ايگروه مردم علي از من است و من از على و على از طينت من خلق شده و او امام خلق است كه براى مردم آشكار كند آنچه را كه در او اختلاف كنند از سنت من و او امير المؤمنين و قآئد الغر المحجلين و يعسوب الدين است مؤلف گويد يعسوب اسم پادشاه زنبور عسل است كه امير النحل است و آنحضرترا امير النحل نيز گويند و شافعى در مدح آنسرور گفته است

قالوا امتدح لامير النحل قلت لهم *** مدحى و مدح الورى في بعض معناه

ان ادعيه بشرا فالعقل يمنعنى *** و اتقى اللّه من قولى هو اللّه

بالجمله رسولخدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود على خير الوصيين و اوجفت سيدۀ زنان عالميانست و پدر ائمۀ هادين است ايگروه مردم هركه علي را دوست دارد من او را دوستدارم و كسي كه او را دشمن دارد من او را دشمن دارم و كسيكه با او تولى جويد من با او تولي جويم ايگروه مردم من شهر حكمتم و على در آنشهر است و احدى در شهر وارد نشود مگر از درآن

انما المصطفى مدينة علم *** و هو الباب من اتاه اتاها

ايگروه مردم سوگند بآن كسي كه مرا بنبوت بسوى خلق فرستاده و مرا از همه نيكويان برگزيده كه على

ص: 400

را بجاى خود نصب نكردم براي امامت خود تا آنزمان كه حق تعالى بلند گردانيد در آسمانها نام او را و ولايت او را بر همه ملائكه الزام فرمود و نيز صدوق عليه الرحمة از مفضل بن عمر و او از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده كه از آنحضرت سؤال كردم از آيۀ فَتَلَقّٰى آدَمُ مِنْ رَبِّهِ كَلِمٰاتٍ فَتٰابَ عَلَيْهِ إِنَّهُ هُوَ اَلتَّوّٰابُ اَلرَّحِيمُ يعنى پروردگار بزبان آدم كلماتى نهاد پس قبول كرد توبه او را بآن كلمات و خدا قبول كننده است توبه توبه كنندگانرا و بخشنده است گناه گناه كارانرا عرضكردم كه آنها چه كلماتي بودند فرمود آدم عرضكرد «يا رب اسئلك بحق محمد و على و فاطمة و الحسن و الحسين الا تبت على» پس بسبب ايشان توبه آدم قبول شد

فآدم لما ان توسل فيهم

عفى اللّه عما قد جنى من خطيئة

شيخ طوسى ره بسند خود روايتكرده كه حضرت امير المؤمنين عليه السّلام در رحبه ميفرمود كه هركس از رسولخدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم شنيده است در روز غدير خم آنچه دربارۀ من فرموده از جاى برخيزد و شهادت دهد سيزده نفر برخاستند و همه شهادت دادند كه رسولخدا فرمود «الست اولى بالمؤمنين من انفسهم» همه عرضكردند بلى يا رسول اللّه پس دست عليرا گرفته و فرمود «من كنت مولاه فعلى مولاه پس حسان بن ثابت استيذان نموده در قضيۀ غدير خم كه مدح نمايد امير المؤمنين عليه السّلام را پس اين قصيده را انشاء كرد و قال

يناديهم يوم الغدير نبيهم *** بخم و اسمع بالرسول المناديا

يقول فمن موليكم و وليكم *** فقالوا و لم يبدوا هناك التعاديا

الهك مولينا و انت ولينا *** و لن تجدن منالك الدهر عاصيا

فقال له قم يا علي فاننى *** رضيتك من بعدى اماما و هاديا

و عمرو بن العاص در مدح آنسرور گفته است

بآل محمد عرف الصواب *** و فى ابياتهم نزل الكتاب

فضربته كبيعته بخم *** معاقدها من القوم الرقاب

محمد بن ابراهيم نعمانى در كتاب غيبت بسند خود از حضرت امير المؤمنين عليه السّلام روايتكرده است كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در مسجد خيف خطبۀ خواند و فرمود من پيش از شما خواهم رفت و شما بر حوض من وارد خواهيد شد و بدانيد كه من ميگذارم در ميان شما ثقلين را ثقل اكبر و ثقل اصغر ثقل اكبر قرآنست و ثقل اصغر عترت من كه اهل بيت منند و آنها ريسماني هستند محكم در ميان شما و خدا كه اگر بآن چنك زنيد گمراه نشويد و سببى از آن بدست خدا و سببي بدست شما و خداى لطيف خبير مرا خبر داد كه اين دو از يكديگر جدا نشوند تا بر حوض من وارد شوند مانند اين دو انگشت و در خبر ابن شاذان چنين روايتكرده كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود من در ميان شما ميگذارم دو چيز نفيس را و آن كتاب خدا است و على بن ابى طالب و على بهتر است از براى شما از كتاب خدا زيرا كه ترجمه ميكند از براى شما كتاب خدا را

ساووا كتاب اللّه الا انه *** هو صامت و هم الكتاب الناطق

صدوق عليه الرحمه در كتاب معاني الاخبار از عبد اللّه بن عباس روايتكرده كه رسولخدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود هركه

ص: 401

خواهد متمسك شود بحلقه محكم كه هرگز شكست نيابد بايد بولايت برادر و وصيم علي بن ابي طالب عليه السّلام متمسك شود و از حذيفة بن اسيد چنين روايتكرده كه رسولخدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود اي حذيفه حجت خدا بر شما بعد از من علي بن ابى طالب است كفر بعلى كفر بخدا است و شرك بعلى شرك بخدا و الحاد در او الحاد در خدا است و انكار او انكار خدا است و ايمان باو ايمان بخدا است زيرا كه او برادر و وصى رسولخدا است و امام امت و مولاي ايشان است و او است حبل اللّه المتين و او است عروة الوثقى كه هرگز شكسته نشود

هو العروة الوثقى التى كل من بها *** تمسك لم يسئل غدا عن خطيئته

شيخ طوسى بسند خود در كتاب مجالس از محمد بن عمار ياسر روايتكرده كه گفت از ابو ذر شنيدم كه ميگفت ديدم رسولخدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را كه دست على را گرفته و ميفرمود «يا على انت اخى و صفيى و وزيري و امينى مكانك فى حيوتى و بعد موتى مكان هرون من موسى الا انه لا نبى بعدى» پس هركه بميرد و با او محبت تو باشد خداي تعالى عاقبت او را بخير گرداند و هركه بميرد و با تو دشمن باشد او را از اسلام حقى و نصيبي نيست و بروايت طبرسى در احتجاج از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام روايتكرده كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود كه جبرئيل سلام پروردگار بمن رسانيد كه خداوند امر كرده كه در همين جا كه ايستاده بهر سفيد و سياه اعلام كن كه على بن ابى طالب عليه السّلام برادر و وصى و خليفه من و امام امت من است بعد از من و محل او از من محل هرون است از موسى الا انه لا نبى بعدى و او است ولى شما بعد از خدا و رسول او

هو الذى من رسول اللّه كان له *** مقام هرون من موسى بن عمران

طرفه مقام آنكه شيخ مفيد عليه الرحمه نقل كرده كه ضرار بن عمر ضبى كه يكى از عظام علمآء عامه و از قضاة معروف ايشانست وارد شد بر يحيى بن خالد برمكى يحيى باو گفت يا ابا عمر در خود ميبينى كه مباحثه و مناظره كنى با مرديكه از اركان شيعه است گفت بلكه با هركه بخواهيد پس يحيي بطلب هشام ابن الحكم فرستاد چون حاضر گرديد يحيى گفت يا ابا محمد اين ضرار است و تو او را در سخنورى ميشناسى و مخالفت او را در امامت با خود ميدانى با او سخن گوى هشام گفت بديده منت دارم پس رو بجانب ضرار كرد و گفت ولايت بر ظاهر است يا بر باطن يعنى هركرا ولى و خليفه ميكنند حسن ظاهر او را ملاحظه ميكنند يا باطن او را ضرار گفت بلكه ظاهر او را زيرا كه باطن را نميشود فهميد و مدرك نميشود مگر بوحى هشام گفت اكنون مرا خبر ده كه كدام يك از ابو بكر و على دفع دشمن كردند از رسولخدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بشمشير و كشتن كفار در پيش روى او و ثواب كدام يك از ايشان بيشتر و نام كدام در معركه جهاد مشهورتر و بلندتر است ضرار گفت على بن ابى طالب عليه السّلام و ليكن يقين ابو بكر زياده از علي بود هشام گفت اينكه تو گفتى از باطن است و ما از اول مناظره باطن را كنار گذاشتيم و اكنون تو بنيكي ظاهر على اعتراف كردى پس

ص: 402

واجب شد بظاهر از براى على ولايتى كه از براى ابو بكر شد ضرار گفت اين همان ظاهر است هشام گفت اگر ظاهر على با باطن او مطابق شود رفع آن فضيلت ميتوان كرد گفت نه هشام گفت تو نميدانى كه رسولخدا بعلى عليه السّلام فرمود «يا على انت مني بمنزلة هرون من موسى الا انه لا نبي بعدى» ضرار گفت بلى ميدانم هشام گفت آيا رسول خدا بواطن را بوحى ادراك ميكرد ضرار گفت بلى هشام گفت آيا جايز است كه رسول خدا اين را بعلى بگويد و حال آنكه على در باطن مؤمن نباشد ضرار گفت نه هشام گفت پس از براى على ظاهر شد هم ظاهر و هم باطن و از براي ابو بكر نه ظاهري پيدا شد و نه باطنى محقق گرديد پس منصب ولايت مخصوص على بن ابيطالب است و ديگران را در آن نصيبى نخواهد بود «فَبُهِتَ اَلَّذِي كَفَرَ» صدوق عليه الرحمه از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام روايتكرده كه قومى از يهود بشرف اسلام مشرفشدند و از جمله آنها عبد اللّه بن سلام بود كه از فضلاى ايشان بود و اعلم از علماء ايشان بود و اسد و ثعلبه و ابن صوديا و ابن يامين و ايشان از فضلا و رؤساي يهود بودند بعد از آن عرضكردند خدمت رسولخدا كه موسى بن عمران يوشع بن نون را وصى خود قرار داد بعد از خود آيا بعد از شما كى خواهد بود كه اولى بتصرف در امور باشد بعد از تو كه آيه إِنَّمٰا وَلِيُّكُمُ اَللّٰهُ وَ رَسُولُهُ وَ اَلَّذِينَ آمَنُوا اَلَّذِينَ يُقِيمُونَ اَلصَّلاٰةَ وَ يُؤْتُونَ اَلزَّكٰاةَ وَ هُمْ رٰاكِعُونَ نازلشد پس رسول خدا فرمود برخيزيد پس ايشان از جاى برخاستند آمدند بدر مسجد ديدند سائلى از در مسجد بيرون آمد رسول خدا باو فرمود كه كسى چيزى بتو داد عرضكرد بلى انگشترى بمن دادند فرمود آنكس كى بود عرضكرد آنكسى كه مشغول نماز است فرمود در چه حالت عرضكرد در حال ركوع رسول خدا تكبير گفت و اهل مسجد همه تكبير گفتند رسول خدا فرمود على ولى و صاحب اختيار و اولى بتصرف در امور شما است بعد از من اهل مسجد گفتند راضى شديم بخداوندى خدا و برسالت تو و بولايت على بن ابى طالب كه آيه وَ مَنْ يَتَوَلَّ اَللّٰهَ وَ رَسُولَهُ وَ اَلَّذِينَ آمَنُوا فَإِنَّ حِزْبَ اَللّٰهِ هُمُ اَلْغٰالِبُونَ نازلشد و از عمر بن الخطاب روايت شده كه بعد از اين قضيه چهل انگشتر بصدقه دادم شايد آيه در حق من نازلشود نشده است و در اين قضيه حسان بن ثابت مدح نمود آنسرور اتقيا را كه معروف در نزد تمام عامه و خاصه است

ابا حسن تفديك نفسى و مهجتى *** و كل بطيئ في الهوا و مسارع ايذهب مدحي في المحبين ضايعا

و ما المدح في جنب الاله بضايع

و بعضى ديگر در اينقضيه چنين گفته اند و نعم ما قال

او في الصلوة مع الزكوة اقامها *** و اللّه يرحم عبده الصبارا

من ذا بخاتمه تصدق راكعا *** و اسره في نفسه اسرارا

من كان بات على فراش محمد *** و محمدا اسرا يؤم الغارا

ص: 403

من كان جبريل يقوم يمينه *** يوما و ميكال يقوم يسارا

من كان فى القرآن سمى مؤمنا *** فى تسع آيات جعلن كبارا

كلينى بسند خود از ابى حمزه از امام محمد باقر عليه السّلام روايتكرده كه ابى حمزه سؤال نمود از آنحضرت از تفسير عَمَّ يَتَسٰاءَلُونَ عَنِ اَلنَّبَإِ اَلْعَظِيمِ فرمود اين آيه در خصوص حضرت امير المؤمنين عليه السّلام است و امير المؤمنين ميفرمايد نيست خدا را آيتى كه از من اكبر باشد و نه خدا را خبر بزرگيت كه از من اعظم باشد

هو النباء العظيم و فلك نوح *** و باب اللّه و انقطع الخطاب

صدوق عليه الرحمه از حضرت سيد الشهدا عليه السّلام روايتكرده كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بعلى بن ابيطالب عليه السّلام فرمود يا على توئى حجت خدا و توئى باب خدا و توئى طريق بسوى خدا و توئى صراط المستقيم و توئى مثل اعلى يا على توئى امام مسلمين و امير المؤمنين و خير الوصيين و سيد الصديقين يا على توئى فاروق اعظم و توئى صديق اكبر يا على توئى خليفه من و توئى اداكننده قرض من و توئى وفاكننده بوعده هاي من و توئى مظلوم بعد از من خدا را گواه ميگيرم و هركه از امت كه حضور دارد كه ياران تو ياران منند و ياران من ياران خدا و ياران دشمنان تو ياران شيطانند و نعم ما قيل فان احبابه جند الاله و ان اعدائه جند الشياطين

فداكارى أمير المؤمنين عليه السّلام در ليلة المبيت

شيخ طوسى در امالى از حضرت على بن الحسين عليهما السلام روايتكرده كه آيۀ وَ مِنَ اَلنّٰاسِ مَنْ يَشْرِي نَفْسَهُ اِبْتِغٰاءَ مَرْضٰاتِ اَللّٰهِ در حق على عليه السّلام نازلشد در شبي كه در خوابگاه رسولخدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم خوابيد على بن ابراهيم در تفسير خود در معنى آيه گفته است كه مراد امير المؤمنين عليه السّلام است و يشرى در آيه بمعنى بذلست يعنى از مردم كسى است كه بذل ميكند جان خود را در راه رضاى خدا محمد بن الحسن الشيبانى در كتاب نهج البيان چنين ذكر كرده كه اين آيه در شأن امير المؤمنين عليه السّلام نازلشد در آن شبى كه در فراش رسولخدا خوابيد در هنگاميكه قريش هم قسم شدند كه حضرت رسول ص را بقتل بياورند و قرار بر اين دادند كه از هر قبيله جوان شمشيرزنى جمع شوند و در تاريكى شب بر آنحضرت هجوم آورند و همه يك باره بر او شمشير زنند بدون تقديم و تأخير تا مطالبه خونبهاى او متعسر شود و قاتل او بشخصه معلوم نشود پس جبرئيل نازلشد و آنحضرترا از اين قضيه آگاه كرد و امر كرد كه پسرعمش على را در جاي خود بخواباند و خود جانب مدينه رود رسولخدا چنين كرد و چون شب شد جوانان قبايل كه هم عهد شده بودند جمع شدند با شمشيرها تا آنكه در خانه را خراب نموده بخوابگاه رسول خدا آمدند چون على را در خوابگاه آنحضرت مشاهده كردند با كمال اضطراب مراجعت نمودند شيخ طوسى بسند خود از عمار ياسر روايتكرده است كه ما در مسجد قبا در خدمت رسولخدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بوديم كه آنحضرت ارادۀ مشركين و خوابيدن على بن ابى طالب ع را در محل خواب خود نقل نمود و بعد از آن فرمود كه در آن هنگام حقسبحانه و تعالى فرمود بجبرئيل و ميكائيل كه من شما را با يكديگر

ص: 404

برادر كردم و عمر يكى از شما درازتر از ديگرى است كدام يك از شما درازي عمر را بر ديگرى اختيار مينمائيد هردوى ايشان مكروه داشتند موترا و حيوة را بر خود پسنديدند پس در آنوقت وحى آمد كه اى دو بنده من شما چرا چون على بن ابى طالب نيستيد كه من برادري افكندم ميان او و محمد نبى خودم و على محمد را بر خود اختيار كرد و نقد جان خود را در راه او نهاد و در تمام شب در بستر خواب او خوابيد اكنون بجانب زمين رويد و او را از شر دشمنان نگاه داريد پس جبرئيل آمد و در بالاى سر او نشست و ميكائيل در جانب پاى او و پيوسته جبرئيل ميگفت «بخ بخ من مثلك يابن ابى طالب و اللّه يباهى بك الملائكة» پس خداي تعالى در شان على و خوابيدن او در فراش رسولخدا آيه وَ مِنَ اَلنّٰاسِ مَنْ يَشْرِي نَفْسَهُ اِبْتِغٰاءَ مَرْضٰاتِ اَللّٰهِ را فروفرستاد و بروايت ديگر از حضرت سيد الشهداء و على بن الحسين عليهما السلام كه اول كسى كه جان خود را در معرض بيع درآورد و در راه رضاي خدا ايثار نمود على بن ابى طالب عليه السّلام بود و در وقتيكه در فراش رسولخدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم خوابيده بود اين ابياترا انشاد فرمود

وقيت بنفسى خير من وطئ الثري *** و من طاف بالبيت العتيق و بالحجر

رسول اله خاف ان يمكروا به

نزول سوره هل اتى در حق على عليه السّلام و اهلبيت او

صدوق ره بسند خود از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام روايت كرده كه حسن و حسين را مرضى عارض شد در وقتيكه طفل بودند رسولخدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بعيادت ايشان تشريف آوردند و دو نفر نيز در خدمت آنحضرت بودند يكى از ايشان بعلى عليه السّلام عرضكرد كه اگر براى ايشان نذرى كنى خداوند عالم بايشان شفا ببخشد على عليه السلام نذر كرد كه اگر ايشانرا خداوند شفا بخشد سه روز روزه بدارد و فاطمه عليها سلام نيز سه روز روزه را نذر كرد و حسن و حسين عليهما السلام خود نيز چنين نذر كردند فضه خادمه نيز چنين نذر كرد پس حقتعالى ايشانرا لباس عافيت پوشانيد فردا را روزه داشتند و طعاميكه بآن افطار نمايند نبود على عليه السّلام بنزد شمعون يهودى آمد كه همسايه آنحضرت بود و باو گفت مقدارى پشم بمن بازده كه دختر پيغمبر آنرا ريشته و بمزد آن سه صاع از جو بما بده شمعون پشم و جو را حاضر ساخت حضرت آورد و بفاطمه داد فاطمه قبول كرد و آنروز ثلث آن پشم ريشته و يكصاع از آن جو را برداشته آرد كرد و پنج قرص نان براى پنج نفر عيال خود ترتيب داد و على عليه السّلام نماز مغربرا با رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بجاى آورده بخانه مراجعت نمود و سفره گسترده هر پنج نفر حاضر شدند چون حضرت لقمۀ از آن گرفته خواست كه در دهان گذارد مسكيني بر در خانه آمد و صدا بلند كرد كه «السلام عليكم يا اهل بيت محمد مسكين من مساكين المسلمين اطعمونى مما تأكلون اطعمكم اللّه من موآئد الجنة» حضرت امير لقمه را بر زمين گذاشته فرمود

ص: 405

فاطم ذات المجد و اليقين *** يا بنت خير الناس اجمعين

اما ترين البآئس المسكين *** جآء الى الباب له حنين

يشكو الى اللّه و يستكين *** يشكو الينا جايع حزين

كل امر بكسبه رهين *** من يفعل الخيرات يستبين

موعده جنة عليين *** حرمها اللّه على الضنين

و صاحب البخل يقف حزين *** و للبخيل موقف مهين

يهوى به النار الى سجين *** شرابه الحميم و الغسلين

و تفسير آنرا بفارسى چنين گفته اند

صاحب مجد و يقين ايفاطمه *** دختر نيكوتر مردم همه

خود نمى بينى فقير بى نوا *** بر در ما با دو صد رنج و عنا

رو بدرگاه خدا آورده است *** گرسنه خود رو بما آورده است

هركسى پابند كردار آمده *** مزد نيكوكار ناچار آمده

اجر نيكوكار شد باغ نعيم *** كرده حق محروم از وى هر لئيم

جايگاه ممسكان جائيست زشت *** و اندر آنجا نشنود بوى بهشت

آتش او را جانب سجين كشد *** و اندر آنجا باده از غسلين كشد

پس صديقه طاهره فاطمه زهرا عليها سلام اللّه در جواب گفت

امرك سمع يا بن عم و طاعة *** ما لى من لوم و لا ضراعة

غذيت بالخير له صناعة *** ارجو اذا اشبعت ذا مجاعة

ان الحق الخيار و الجماعة *** ان ادخل الخلد ولى شفاعة

آنچه گفتى آنكنم اى ابن عم *** ور ملامت گويدم دشمن چه غم

نيك كشتم تا كه نيكى بدروم *** باد و صد اميد سآئل را دهم

تا به پيوندم به نيكان زين دهشت *** تا شفاعت بدهدم حق هم بهشت

پس همان سفره را برداشته بمسكين دادند و آنشب را بآب افطار كرده فردا را روزه داشتند روز ديگر ثلث از آن پشم را صديقه كبرى ريشته و ثلث از آن جو را آرد كرده خمير نمود و پنج قرص نان پخت على عليه السّلام نماز مغرب با رسول بجاى آورده بخانه آمد چون سفره حاضر ساختند و هر پنج نفر ايشان بالاى سفره نشستند يتيمى از ايتام مسلمين بر در خانه آمد «و گفت السلام عليكم يا اهل بيت محمد انا يتيم من ايتام المسلمين اطعمونى مما تاكلون اطعمكم اللّه من موآئد الجنة» على عليه السّلام لقمه را بر زمين گذاشت و فرمود

فاطم بنت السيد الكريم

ينزل فى النار الى الجحيم *** شرابه الصديد و الحميم

فاطمه ايدختر شاه كريم *** بر در ما آمده طفل يتيم

هركه بر وى بخشد او باشد رحيم *** جايگاه اوست رضوان نعيم

ممسكانرا باغ خلد آمد حرام *** جز در آتش نيست ممسك را مقام

ميشود نازل بدوزخ لا كلام *** چرك وريم آنجا همى نوشد ز جام

صديقه طاهره فاطمه زهرا در جواب گفت

انى لاعطيه و لا ابالى

لقاتليه الويل مع وبال

ص: 406

بخشم اكنون نان و مال خويشتن

در زمين كربلا با شور و شين *** قاتلش را ويل شد جا و مقر ميكشد نارش سوى قعر سقر

با دو دست بسته در اغلال و بند *** بندها محكمتر از ثخن كمند

و آنچه در سفره بود بآن يتيم دادند و بآب افطار نمودند فردا نيز ثلث ديگر پشم را ريشته و ثلث باقى جو را آرد كرده خمير نمود و پنج قرص نان از آن ترتيب داد على عليه السّلام نماز مغربرا با رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم گذارده بخانه مراجعت نمود و بر سر سفره حاضر شدند و خواستند كه لقمه بدهان گذارند كه اسيرى از اسرآء كفار بر در خانه آمد و گفت «السلام عليكم يا اهل بيت محمد» ما را اسير ميكنيد و بما طعام نميدهيد امير المؤمنين عليه السّلام آن لقمه را بر زمين گذاشت و فرمود

فاطم يا بنت النبى احمد

من يطعم اليوم يجده فى الغد

صديقه طاهره در جواب عرضكرد

لم يبق مما كان غير صاع

قد دبرت كفى مع الزراع

و آن سفره را برداشته باسير دادند و آنشب را نيز بآب افطار نمودند امير المؤمنين عليه السّلام فرداى آنروز حسنين را برداشته بخدمت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آورد ايشان مانند جوجۀ كه از بيضه بيرون آمده بر خود ميلرزيدند از شدت گرسنگى چون رسولخدا را چشم بر ايشان افتاد فرمود چه گرانست بر من كه شما را باين حالت مشاهده كنم اكنون بنزد مادر خود رويد رسولخدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بخانه فاطمه آمد ديد آنمعصومه در مصلاى نماز خود ايستاده مشغول عبادتست و شكم مباركش بر پشتش چسبيده و حدقه چشمش فرورفته چون پيغمبر فاطمه را بآنحالت مشاهده كرد او را بسينه خود چسبانيد و فرمود كه شما سه روز است كه چنين گرسنه ايد در آنحال جبرئيل نازلشد و سوره هَلْ أَتىٰ را در شأن ولاى ايشان آورد و نعم ما قيل

قوم اتى في مدحهم هل اتى *** ما شك فى ذلك الا ملحد

ص: 407

قوم لهم فى كل ارض مشهد *** لا بل لهم فى كل قلب مشهد

جنگ أمير المؤمنين عليه السّلام با مرحب خيبرى

شيخ طوسى روايتكرده كه در غزوۀ خيبر مرحب بيرون آمد و او مردي بالابلند و سردارى بس نامدار و يهود در شجاعت و دليرى او را مقدم داشته در مقابل اصحاب حضرت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم هركس در برابر او آمدى ميگفت منم مرحب خيبرى بر او حمله ميكرد آنمرد رو بگريز مى نهاد و مرحب دايۀ داشت كه از كهنه روزگار بود و مرحب را بسيار دوست ميداشت بجهة بزرگى جثه و تنومندى و دليرى او باو مى گفت كه جنگ كن با هركه مى خواهي كه بر او غالب خواهى شد مگر كسى كه نام او حيدر باشد با او جنگ مكن كه كشته خواهى شد و چون مرحب زياد خيره گى نمود و اصحاب رسول خدا چون عمر و ابو بكر و غير ايشان بكرات از ميدان او فرار نمودند تا آنكه روزى رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود «لاعطين الراية غدا رجلا يحب اللّه و رسوله و يحبه اللّه و رسوله» و بروايت ديگر چشم مبارك امير المؤمنين عليه السّلام را رمد عارض شده بود رسول خدا در حق او دعا كرد و گفت «اللهم اذهب عنه الرمد و الحر و البرد و انصره على عدوه و افتح له فانه عبدك و يحبك و يحب رسولك» بعد از آن رايت را بدست امير المؤمنين عليه السّلام داد و او را فرمان بجنگ مرحب داد حسان بن ثابت از رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم رخصت خواسته كه در اين باب چند بيتى انشا نمايد رسول خدا او را رخصت داد پس اين ابياترا انشا كرد

و كان على ارمد العين يلتفى *** دوآءا فلما لم يحس مداويا

شفاه رسول اللّه منه بتفلة *** فبورك مرقيا و بورك راقيا

و قال ساعطى الراية اليوم صارما *** كميا محبا للرسول محاميا

يحب الهي و الاله يحبه *** به يفتح اللّه الحصون الاوابيا

فاصفى بها دون البرية كلها *** عليا و سماه الوزير المواخيا

پس فرمان داد امير المؤمنين عليه السّلام را بجنگ مرحب چون آن سيف ذو الجلال بميدان رزم آمد مرحب در كمال غرور و خودپسندى در مقابل آنحضرت آمده ميگفت

قد علمت خيبر انى مرحب *** شاكى السلاح بطل مجرب

ان غلب الدهر فانى اغلب *** و القرن عندى بالدما مخضب

اطعن احيانا و حين اضرب *** اذ الهروب اقبلت تلهب

و احجم عن صولتى المجحب *** خلت حماى ابدا لا يقرب

پس آنحضرت در جواب آن شقي كافر فرمود

انا الذى سمتنى امى حيدره *** ضرغام آجام و ليث قسوره

حبل الزراعين غليظ القصره *** كليث غابات كريه المنظره

من ترك الحق يقوم صقره *** اكيلكم بالسيف كيل السندره

اضربكم ضربا يبين الفقره *** و اترك القرن بقاع الجرره

اضرب بالسيف رقاب الكفرة *** ضرب غلام ماجد حزوره

اقتل منهم سبعة او عشرة *** فكلهم اهل فسوق فجره

پس ضربتى بر مرحب زده او را بنار جحيم فرستاد و كميت در مدح آنسرور گفته است

سقاح جرع الموت ابن عثمان بعد ما *** تعاودها منه وليد و مرحب

مراد

ص: 408

بابن عثمان طلحة بن عثمان كه از قريش است و وليد ابن عتبه كه خال معوية بن ابى سفيان است و هردو از شجاعان قريش بودند و مرحب از طايفه يهود است و بروايت صدوق عليه الرحمة چون حضرت امير المؤمنين بباب خيبر رسيد يهود آنحضرت را سنگ باران كردند پس آنسرور بر ايشان حمله نموده تا بدر قلعه رسيد و زانوى مبارك را دوتاى نموده دست يداللهي دراز كرد و از روى خشم در قلعه را گرفته از بيخ بركند و مقدار چهل ذراع از پشت بدور انداخت عبد اللّه بن عمر الخطاب ميگويد ما از فتح خيبر كه بدست على عليه السّلام شد تعجب نكرديم بلكه كندن در و بدور انداختن چهل ذراع از عقب سر ما را بشگرف آورده بود و چهل نفر خواستند آندر را حركت دهند نتوانستند و نعم ما قيل

و دحى بابها بقوة باس *** لوحمته الافلاك منه دحيها

صدوق عليه الرحمة از حضرت صادق روايتكرده كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بعلى بن ابى طالب عليه السّلام فرمود تو از من بمنزله هبة اللهى از آدم و بمنزله سامى از نوح و بمنزله اسحاقى از ابراهيم و بمنزله هرونى از موسى و بمنزلۀ شمعونى از عيسى مگر آنكه پيغمبر پس از من نباشد يا على تو وصى و خليفه منى و هركه وصيت و خلافت ترا انكار كند از من نيست و من از او نيستم و من خصم او خواهم بود در روز قيامت يا علي تو افضل امت منى در فضل و اقدم ايشانى در اسلام و علم تو از ايشان بيشتر و حلم تو از آنها افزون تر و بروايت جابر چنين نقل كرده كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود كه اسلام على بن ابي طالب عليه السلام از همه امت من پيشتر و حلمش از همه زيادتر و دينش از همه صحيح تر و يقينش از همه افزون تر و علمش از همه بيشتر و دستش از همه دهنده تر و قلبش از همه شجاع تر است و او است امام و خليفه من پس از من و در مدح آنسرور بعضي از عارفين اين اشعار انشا نموده اند

انت الامام الذى نرجو بطاعته *** يوم النشور من الرحمن غفرانا

اوضحت من ديننا ما كان مشتبها *** جزاك ربك عنا فيه احسانا

اخ النبى و مولى المؤمنين معا *** و اول الناس تصديقا و ايمانا

شيخ طوسى ره بسند خود روايتكرده كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در ميان جماعتى از اصحاب نشسته بودند كه ناگاه على بن ابى طالب عليه السّلام نمايان شد پس رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود هركس خواهد نظر كند بسوى آدم در علم او و بسوى نوح در حكم او و بسوي ابراهيم در حلم او نظر كند بسوى علي بن ابى طالب عليه السّلام و بروايت ديگر از شيخ مفيد آنست كه رسول خدا فرمود هركه خواهد نظر كند بسوى آدم در خلق او و بسوى نوح در حكمت او و بسوى ابراهيم در حلم او نظر كند بعلى بن ابيطالب مؤلف گويد مقصود رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آنكه در هريك از انبيا يكى از اين صفات در ايشان كامل بود و جميع آنها بنحو اتم و اكمل در على بن ابيطالب عليه السّلام محقق و موجود است «و نعم ما قيل فى المقام

جمع اللّه فيه جامعة الرسل *** و اتاه فوق ما آتيها»

ص: 409

قال بعض آخر

و لو ان كل الرسل فى عصر آله *** لما فاز منهم واحد بالنبوة

و لو ان بعض الآل فى اعصر مضت *** لكان كل الرسل بعض الرعية

رد شمس براى أمير المؤمنين عليه السّلام

شيخ مفيد در امالى بسند خود از فاطمه بنت على بن ابى طالب و اسماء بنت عميس روايتكرده كه اسمآء گفت روزى وحى بر رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم نازل ميشد و بخواب وحى رفت على عليه السّلام جامه خود را بر روى او درافكنده و او را پوشانيد تا آنكه آفتاب غروب كرد و چون بيدار شد فرمود يا على نماز عصر بجاى آورده عرض كرد نه يا رسول اللّه بتو مشغول بودم و از نماز بازماندم پس رسولخدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم عرضكرد «اللهم اردد الشمس الى علي بن ابيطالب» چون رسولخدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم دعا كرد آفتاب برگشت تا آنكه حجرۀ من و نصف مسجد را بگرفت و رد شمس از براى حضرت امير المؤمنين عليه السلام در اين واقعه چنانكه ظاهر روايت است در حجرۀ طاهره رسولخدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بود كليني عليه الرحمة سند خود از حضرت صادق از امير المؤمنين عليه السّلام روايت كرده كه فرمود كه در مسجد فضيح رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم سر مبارك خود را در دامن من گذارد و راه نفس او تنك شده چنانكه سينه مباركش صدا درميداد پس هنگام نماز دررسيد و من مكروه داشتم كه سر مباركش را از روى زانوى خود حركت دهم و او رنج كشد خود را نگاهداشتم تا آنكه وقت نماز عصر گذشت و نماز او و من فوت شد چون رسول خدا بيدار شد فرمود يا علي نماز گذاردي عرضكردم نه فرمود چرا عرضكردم مكروه داشتم كه ترا آزار دهم پس آنحضرت برخاست و رو بقبله ايستاد و هر دو دست را بلند كرد و گفت خداوندا برگردان آفتابرا بجاى عصر تا على نماز خود گذارد پس آفتاب برگشت تا بجاى عصر رسيد و على نماز عصر بگذارد پس آفتاب فرورفت مانند فرورفتن ستاره كه از جاى خود كنده شود و بجاي ديگر فرورود و ابن شهرآشوب در كتاب مناقب بچند سند از ام سلمه و اسمآء بنت عميس و جابر انصارى و ابو ذر و ابن عباس و ابو سعيد خدري و ابو هريره و نيز از حضرت صادق عليه السّلام روايتكرده كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بكراع الغيم نماز بجاى آورد چون سلام نماز را درداد وحى بر او نازلشد كه ناگاه على عليه السّلام بيامد و رسولخدا را بدان حالت ديد آنحضرت را بر سينه گرفت و بدان حالت بود تا آفتاب غروب كرد و پيوسته قرآن بر آنحضرت نازل ميشد و چون وحى تمام شد فرمود يا علي نماز گذاردۀ عرضكرد نه فرمود دعا كن كه خداى تعالى آفتابرا براي تو برگرداند على دعا كرد و آفتاب برگشت و نيز ابن شهرآشوب بسند خود روايت كرده است از اسمآء بنت عميس كه اسماء گفت بخدا قسم كه در وقت غروب آفتاب آوازى شنيدم مانند آوازه اى كه بر چوب كشند و اين قضيه بظهيآء در غزوه خيبر واقع شد و مرويستكه حضرت امير المؤمنين عليه السّلام صبر نموده و نماز را بايمآء و نشسته و اشاره ركوع و سجود آنرا بجاى آورده و چون وحى منجلى

ص: 410

شد و آفتاب برگرديد نماز را اعاده فرمود رسولخدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم حسان بن ثابت را امر كرد كه اين قضيه را بنظم درآورد حسان اين قضيه را بنظم درآورد و اين چند بيت را انشاء نموده عرضكرد

لا يقبل التوبة من تآئب *** الا بحب ابن ابيطالب

اخي رسول اللّه بل صهره *** و الصهر لا يعدل بالصاحب

يا قوم من مثل على و قد *** ردت عليه الشمس من غايب

سيد مرتضى عليه الرحمه بسند خود از حضرت سيد الشهدآء عليه السّلام روايتكرده كه چون حضرت امير المؤمنين عليه السّلام از جنگ نهروان مراجعت نمود و بمسجد براثا نزول اجلال فرمود كه محله ايست قديم در جانب بغداد و نماز ظهر را در آنجا بجاى آورده و از آنجا كوچ كرده داخل زمين بابل شدند و هنگام نماز عصر رسيد مردم عرضكردند يا امير المؤمنين وقت نماز عصر رسيد فرمود اين زمين بديست و چندين مرتبه اهل خود را فروبرده و بروايت صدوق عليه الرحمة فرمود سرزمين ملعونست زيرا كه سه مرتبه در اين موضع عذاب نازلشد و يكنوبت ديگر هم عذاب در اينموضع نازل خواهد شد و اين اول زميني است كه در آن بت پرستيده شده و جايز نيست از براى پيغمبر و وصى پيغمبر كه در اين سرزمين نماز گذارد هركس از شما خواهد نماز گذارد بعضى از مردم خود را بكناره راه كشيده مشغول بنماز شدند و منافقين بعضى از حرفها ميزدند و آنحضرت بر استر رسولخدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم سوار شده از آن سرزمين گذشت جويريه مسهر عبيدي گويد من با دويست سوار از عقب آن حضرت برفتيم و گفتم بخدا سوگند كه نماز نميگذارم تا او نماز گذارد تا آنكه آفتاب ميل بغروب كرد و غايب شد و افق سرخ گرديد پس حضرت امير بجانب من ملتفت شد و بروايت صدوق جويريه گفت در دل من شك عارض شد پس حضرت امير المؤمنين عليه السّلام ملتفت من شد و فرمود اى جويريه شك كردى عرضكردم بلي يا امير المؤمنين پس آنحضرت در كنارى فرودآمده و وضوئى تازه كرد بعد از آن بكلامى تكلم فرمود كه من نفهميدم ديدم آفتاب صداى عظيمى كرد و برگشت بموضع نماز عصر ايستاد حضرت برخاست و تكبير گفت و نماز عصر بجاي آورد و ما نيز با او نماز گذارديم و چون نماز تمام شد ديدم آفتاب مانند چراغى كه در طشت بگذارند فرورفت و ستاره ها نمايان شد پس در آن وقت حضرت امير المؤمنين عليه السّلام رو بجانب من كرد و فرمود اذان نماز شام بگو اى ضعيف اليقين و مرويست كه چون جويريه اين معجزه را مشاهده كرد گفت قسم بخداي كعبه كه اين مرد وصى پيغمبر است و بتحقيق كه هلاك شد و كافر و گمراه گرديد كسى كه مخالفت تو نمود و بروايت شيخ طوسى عليه الرحمة در كتاب اعلام الورى و شيخ مفيد اعلى اللّه مقامه در كتاب ارشاد روايتكرده اند كه حضرت امير المؤمنين عليه السّلام اراده عبور از فرات نمود اول خود با فوجى از اصحاب عبور فرمود و نماز عصر را بجماعت در وقت خود ادا كردند و بسيارى از مردم بگذرانيدن

ص: 411

چارپايان و احمال و اثقال مشغول بودند تا آفتاب غروب كرد نماز عصر از ايشان فوت شد و چون از كارهاى خود فارغ شدند با يكديگر نشسته و از نماز خود ياد آوردند و اين سخن بسمع مبارك حضرت امير المؤمنين عليه السّلام رسيد از پروردگار منان رد شمس را از براي ايشان طلبيد كه نماز خود را در وقت خود گذارند و دست از اين گفتگو بردارند حق تعالى مسئول آنحضرت را اجابت فرموده و آفتاب را بجاى عصر برگردانيد تا آنكه بر بالاى كوهى كه وقت نماز عصر بود برآمد و چون سلام نماز دادند آفتاب همان لحظه سر بمغرب كشيد و آوازهاى عجيب و غريب ازآن بگوش مردم رسيد كه از آن بترسيدند و صدا بتسبيح و تهليل و استغفار و حمد خدا بنعمتهائى كه آشكار گردانيد در ميان ايشان بلند شد و اين خبر بهرجاى عالم برفت و در ميان مردم منتشر شد و در آنجا مسجدى بنا كردند و اسم آنمسجد را مسجد رد الشمس نهادند كه تا اين زمان آثار آن باقى و بسيارى از اشخاص آنرا ديده و شنيده اند شعر

برگشت اگر بحكم حيدر خورشيد *** از قدرت آنجناب مشمار بعيد

انگشتر افلاك در انگشتش بود *** هر سو كه اراده داشت برميگرديد

مؤلف گويد اين مطلب از معجزات باهره و قضاياى مشهورۀ آن افضل اتقيا و سرور اولياست كه مؤالف و مخالف آنرا بكرات نقل نموده اند و قريب بسى روايت در اين باب علماء عامه ذكر كرده اند و چهارده مرتبه رد شمس از براي حضرت امير المؤمنين عليه السّلام شده است و علماء عامه تعدد رد شمس را قبول نموده اند و بعضى از اكابر شانزده مرتبه رد شمسرا براي آنحضرت نقل نموده اند و از اين اخبار كه در غايت اختصار نقل نموديم معلوم ميشود تعدد وقايع آن چه آنكه راويان اخبار و نقله آثار در روايات خود معين نموده اند مكان رد شمس را كه هر مرتبه در مكان مخصوص و زمان مخصوصى واقع شد و از اين واضحتر آنكه علامه حلى اعلى اللّه مقامه رد شمس را براي واعظى كه بمدح على مشغول بوده دعوى تواتر نموده

حكايت توقف شمس براى أبو منصور واعظ

ابن حجر عسقلانى كه از متعصبين علماء عامه است بعد از تصحيح نمودن و قبول كردن روايات رد شمس از مشايخ خود نقل نموده است حكايت واعظ را و ميگويد مشايخ ما گفته اند كه ما حاضر بوديم در مجمع وعظ ابو منصور مظفر بن اردشير عبادى رحمه اللّه كه بعد از عصرى آن واعظ بر بالاي منبر رفته مشغول بوعظ شد تا آنكه در مدح آنحضرت حديث رد شمس را بگوش هوش سامعان ميرسانيد و سخن در مدح على و اهل بيت او ميراند تا آنكه آفتاب بحوالى مغرب رسيد و افق تاريك گرديد و چون سخن واعظ ناتمام ماند آن واعظ در بالاي منبر ايستاد و بآفتاب اشاره نمود و اين سه بيت را ايستاده بالبديهه برخواند و گفت

لا تغربى يا شمس حتى ينتهى

مدحى لال المصطفى و لنجله *** و اثنى عنانك اذ عزمت ثنآئهم انسيت يومك اذ رددت لاجله

ص: 412

ان كان للمولى وقوفك فليكن *** هذا الوقوف لخيله و لرجله

اى آنكه تو خورشيد جهان آرائى *** ظاهر ز تو هر صبح يد بيضائى

اين عصر براى مدح اولاد رسول *** بر دامن صبر آن سكون كش پائى

پس آفتاب مدتى در افق توقف نمود تا آن واعظ بحظ خود وعظ را تمام نمود صدوق عليه الرحمه بسند خود از سعيد بن جبير روايتكرده كه گفت آمدم بنزد ابن عباس و باو گفتم يابن عم رسول اللّه آمده ام تا از تو سؤال كنم از على بن ابيطالب عليه السّلام و اختلاف مردم در حق او ابن عباس گفت يابن جبير آمدۀ تا سؤال كنى مرا از بهترين خلق خدا از ميان امت بعد از رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بنزد من آمدۀ تا سؤال كنى از مرديكه در يكشب صاحب سه هزار منقبت شد و آنشب ليلة القربة بود يابن جبير آمدۀ تا از من سؤال كنى از وصى رسولخدا و وزير او و خليفه او و صاحب حوض او و صاحب لواي او و صاحب شفاعة او قسم بآنكسيكه جان پسر عباس در دست او است كه اگر همه درياها مركب گردد و درختان دنيا قلم شوند و اهل دنيا نويسنده و بنويسند فضايل و مناقب علي عليه السّلام را از روزيكه حقتعالى دنيا را آفريده تا روزيكه فانى شود هرآينه بصديك آنچه خداي تعالى باو عطا فرموده است نخواهند رسيد

لو قلت انك رب كل فضيله *** ما كنت فيما قلته متخللا

كتاب فضل ترا آب بحر كافى نيست *** كه تر كنى سرانگشت و صفحه بشمارى

متنبى كه يكى از شعرآء معروف از عربست در مدح آنسرور در اين مقام گفته است

فلو كانت سماء اللّه صحفا *** و نبت الارض اقلام لبارى

فابحره المداد يفضن مدا *** و ايدي الخلق تكتب باقتدارى

لما كتبوا الفضايل في على *** بحد يعلموه و لاقتصاري

و عوفى كه از شعرآء معروفست گفته است

و لو كانت الاجام كل باسرها

و كانت مداد القوم سبعة ابحر *** لكلت اياديهم و حار مدادهم و لم يؤت عشر العشر من فضل حيدر

و صدوق عليه الرحمه نيز بسند خود از حضرت صادق عليه السّلام روايتكرده است كه رسولخدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود كه حق سبحانه و تعالى از براى برادرم على بن ابيطالب فضايلى چند قرار داده كه عدد آنها را جز خداي تعالى كسى احصا نتواند نمود پس كسيكه فضيلتى از فضايل على عليه السّلام را ذكر كند و بآن اقرار داشته باشد خداوند گناهان گذشته و آينده او را بيامرزد ابن ابى الحديد گويد چگويم در حق كسيكه دشمنان و بدخواهان او بفضل او معترفند و قدرت بر انكار مناقب و كتمان فضايل او ندارند و بنى اميه بسلطنت اسلام استيلاء يافتند و از مشرق تا مغرب زمين را بزير نگين درآوردند و بهر حيله كه داشتند سعيها كردند كه اطفآء نور على عليه السّلام را نمايند و مردمرا از او منحرف سازند و چه معايب و مسالب از براي او وضع نمودند و بر بالاى منابر العياذ باللّه آنحضرترا

ص: 413

سب مينمودند و كسانيكه مدح آنجناب ميكردند زجر و اذيت مينمودند بلكه حبس ميكردند و ميكشتند و از روايت حديثى كه متضمن فضيلت و موجب شهرت آنحضرت بود منع مينمودند حتى آنكه مردم ميترسيدند كه فرزند خود را على نام گذارند و هركه اسم او على بود نام خود را از ايشان مخفى ميداشت و با وجود اينها همه نام آنحضرت بلندتر و درجه او در نظرها رفيع تر شد مانند مشك كه هرچند او را بپوشانند عطرش منتشر شود و هرقدر او را پنهايش دارند بوى خوشش زيادتر گردد و يا مثل آفتاب كه بكف دست پوشيده نشود و مثل روشنائى روز كه اگر ديدۀ آنرا نبيند چشمهاى بسيار آنرا مشاهده نمايند

و كم اشاروا و كم ابدوا و كم ستروا *** و الفضل يظهر من باد و مستتر

اجل قدرك عن وصف بمنقبة *** و انت فى العين مثل العين في السور

صدوق عليه الرحمه در كتاب امالى روايتكرده است كه رسولخدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود كه خداى تعالى در ميان من و على برادرى افكند و دخترم فاطمه را در بالاي هفت آسمان باو تزويج نمود و ملائكه مقربين را بر آن گواه گرفت و او را وصى و خليفه من گردانيد پس علي از من است و من از اويم دوست او دوست من است و دشمن او دشمن من و بدرستيكه ملئكه بمحبت او تقرب ميجويند بسوى خداي تعالى جابر بن عبد اللّه انصارى ميگويد خودم از على بن ابيطالب عليه السّلام شنيدم كه اين ابياترا انشاد ميكرد

انا اخو المصطفى لا شك في نسبى *** ربيت معه و سبطاه هما ولدى

جدى و جد رسول اللّه منفرد *** و فاطم زوجتى لا قول ذى فند

صدقته و جميع الناس في بهم *** من الضلالة و الاشراك في نكد

فالحمد للّه شكرا لا شريك له *** البر بالعبد و الباقى بلا مد

فارسى

اي آنكه نبى ترا برادر خوانده *** با جان و دل خويش برابر خوانده

مانند خليل رفته در آتش تيز *** گر نام ترا كسى بر آذر خوانده

و من كلامه عليه السلام

انا للحرب اليها و بنفسى اصطليها *** نعمة من خالق العرش بها قد خصنيها انا حامل لواء الحمد يوما احتويها

و لى السبقة في الاسلام طفلا و وجيها

و نيز صدوق عليه الرحمه از حضرت صادق عليه السّلام روايتكرده كه روزى رسولخدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بيرون آمده و ردائي بر دوش مبارك افكنده بود عرضكردند يا رسول اللّه ابن رداء را كى بتو پوشانيد فرمود حبيب من و صفى من و خاصه و خالصه من آنكه اداكنندۀ دين من و وارث و وصي و برادر من است و آنكه اول مؤمنان است در اسلام و اخلص ايشانست در ايمان و كريم ترين ايشانست در بخشندگى و سيد مردم است بعد از من و كشاننده پيشانى و دست و پا سفيدانست بسوى بهشت و امام اهل زمين على بن ابى طالب عليه السّلام و اين كلماترا ميفرمود و از روي شوق و سرور و خوشحالى

ص: 414

اشك از ديده مبارك ميباريد كه سنگ ريزهاى زمين از اشك او تر شد و نيز صدوق بسند خود روايتكرده كه رسولخدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود يا على تو برادر و وصى و وارث و خليفه مني در اهل بيت و امت من در حيوة من و بعد از مرك من دوست تو دوست من است و دشمن تو دشمن من و من و تو پدران اين امتيم يا على من و تو و امامان از اولاد تو ساداتيم در دنيا و پادشاهيم در آخرت هركه ما را شناخت خدا را شناخته و هركه ما را انكار كرد خدا را انكار كرده و صاحب كتاب صراط المستقيم روايت كرده كه چون آيه إِنَّمَا اَلْمُؤْمِنُونَ إِخْوَةٌ نازلشد جبرئيل عرضكرد يا رسول اللّه اينان اصحاب تواند كه خداى تعالى امر فرموده است كه در ميان ايشان برادرى افكنى و جبرئيل در پهلوى رسولخدا ايستاده بود و ميگفت فلانرا با فلان برادر كن كه آندو مثل هم و قرين هم ميباشند در ايمان و فلان و فلانرا برادر كن كه آندو مثل و قرين هم ميباشند در كفر و نفاق تا آنكه جبرئيل بامر خداوند همه اصحابرا با يكديگر بيان اخوت ايشانرا نموده و رسولخدا ايشان را با يكديگر برادر ميكرد تا آنكه على عليه السّلام محزون شد پس حق تعالى وحى فرستاد بسوى پيغمبر كه من على را از براى تو نگاه داشته ام و برادرى افكندم ميان تو و او در آسمان و زمين پس رسولخدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم برخاست و فضايلى براى خود بيان نمود و مثل آن فضايل را براى على گوشزد مردم نمود تا قدر و منزلت او را بر مردم معلوم كند كه او مستحق خلافتست و نعم ما قيل

و من بين كل الخلق و اخاه احمد *** فما غيره اهلا لتلك الاخوة

و انهما فى كل فضل تساويا *** و ما فاته فضل سوى اسم النبوة

و در تفسير امام حسن عسكرى عليه السّلام در ذيل آيه شريفه فَاتَّقُوا اَلنّٰارَ اَلَّتِي وَقُودُهَا اَلنّٰاسُ وَ اَلْحِجٰارَةُ أُعِدَّتْ لِلْكٰافِرِينَ فرموده است كه محمد پيغمبر يست صادق و امين كه مخصوص است برسالت رب العالمين و مؤيد است بروح القدس و برادرش امير المؤمنين و سيد الوصيين باو ايمان آوريد بآنچه از نزد خداى تعالى آورده است از اوامر و نواهى و آنچه از فضل على كه برادر اوست بگويد تصديق كني دفاتقوا بذلك عذاب النار التى وقودها الناس و الحجارة يعنى نگاه داريد و حفظ كنيد خود را بسبب اين تصديق از عذاب دوزخى كه هيزم آن آدم و حجاره آن كبريت است كه حرارت آن از هرچيز شديدتر و آتش آن از هر آتشى سوزنده تر است اعدت تلك النار للكافرين مهيا شده است اين آتش از براى كسانيكه بمحمد ايمان نياورده و در نبوت او شك نموده اند و حق برادرش عليرا غصب كرده و امامت او را انكار نموده اند

تاللّه لا كفر الا كفو طايفة *** قد انكروا فضله من فرط خذلان

شيخ مفيد در امالى بسند خود از امام محمد باقر عليه السّلام روايتكرده كه روزى مقدارى از خبيص كه حلوائى است از براى حضرت امير المؤمنين عليه السّلام آوردند آنحضرت از خوردن آن ابا و امتناع فرمود عرضكردند مگر حرام است فرمودند نه و لكن ميترسم كه نفس ميل كند و من آنرا بخواهم و بعد اين آيه را تلاوت فرمود كه أَذْهَبْتُمْ

ص: 415

طَيِّبٰاتِكُمْ فِي حَيٰاتِكُمُ اَلدُّنْيٰا وَ اِسْتَمْتَعْتُمْ بِهٰا يعنى صرف كرديد چيزهاى لذيذ خود را در زندگانى دنيا و شما بآنها تمتع برديد يعنى استيفآء جميع مستلذات دنيويه نموديد و مشتهيات فانيه را بر طيبات باقيه دآئمه اختيار كرديد صدوق عليه الرحمه بسند خود از اصبغ بن نباته روايتكرده كه چون مالى از جآئى بخدمت حضرت امير المؤمنين عليه السّلام ميآوردند داخل بيت المال مسلمين ميشد و مستحقين را جمع ميكرد و بعد از آن دست در آن مال ميانداخت و بجانب يمين و يسار متفرق ميكرد و ميفرمود يا صفرآء يا بيضآء اى دينار و اى درهم مرا فريب مدهيد غير مرا فريب دهيد و از آنجا بيرون نميآمد تا جميع آن اموال را متفرق ميكرد و حق هركس را باو ميرسانيد بعد از آن امر ميفرمود كه خانه بيت المالرا جاروب كنند و آب در آن بپاشند بعد از آن دوركعت نماز در آنجا ميگذارد و بعد از سلام نماز ميفرمود اى دنيا خود را بمن منما و مرا بخود مشتاق مگردان و مرا فريفته خود مكن كه من ترا سه طلاق گفته ام طلاقى كه در آن رجوعى نباشد

انت الغنى عن الدنيا و زخرفها *** اذ انت سام على مالى قوى البشر

شيخ مفيد بسند خود از حضرت امير المؤمنين عليه السّلام روايتكرده كه فرمود من در فدك بودم در بعض اطراف آن كه از مال حضرت فاطمه زهرا سلام اللّه عليها بود ناگاه ديدم زنى را كه بطرف من روآورد در حالتيكه در دست من مسحاتى بود كه با او كار ميكردم پس نظرم بآن زن افتاد ديدم زن صاحب جمالى است كه شباهت تامى دارد به ثنيه بنت عامر جحمى كه او از اجمل زنان قريش بود پس بمن گفت اى پسر ابو طالب آيا ميل دارى كه مرا تزويج نمائى تا ترا غنى گردانم و از اين زحمت آبيارى ترا آسوده نمايم و دلالت نمايم ترا بر خزاين روى زمين كه از براى تو باشد تا در دنيا زندگاني نمائى و از براى عقب تو نيز بماند بعد از تو حضرت امير فرمود تو كيستى تا خطبه نمايم ترا از اهل تو عرضكرد انا الدنيا حضرت فرمودند برگرد و طلب نما شوهري غير از من كه تو هم شأن من نيستى و كفو از براى من نخواهى شد آنوقت مشغول شدم بمسحات خودم و اين ابيات انشاد نمودم

لقد خاب من غرته دنيا دنية

فشانك يا دنيا و اهل الغوائل *** فانى اخاف اللّه يوم لقائه و اخشى عذابا دائما غير زائل

سيد مرتضى عليه الرحمه روايت كرده از مولا بنى الاشتر النخعى كه در بازار كوفه ديدم امير المؤمنين

ص: 416

عليه السّلام را كه ببعضى از جامه فروشان رسيد و فرمود ميشناسي مرا عرضكرد بلى يا امير المؤمنين و از او گذشت و بديگري رسيده پرسيد عرض كرد ميشناسم ترا يا امير المؤمنين و از او نيز گذشته بديگرى و بديگرى تا آنكه از يكى پرسيد عرضكرد كه نميشناسم شما را حضرت جامه از او خريده و پوشيد و در وقت پوشيدن گفت «الحمد للّه الذى كسا على بن ابى طالب» و ظاهرا آنكه نكته سؤال حضرت آن باشد كه شناسائى شايد باعث ارزانى قيمت جامه شود از روى حيآء مردم و آنسرور اتقيا بر بالاى منبر ميفرمود كيست تا اين شمشير مرا بخرد و اگر مرا قوت يكشب بود نميفروختم و حال آنكه غله آنحضرت بچهار هزار دينار رسيده بود و چنان در راه خدا انفاق فرمود كه دينارى و درهمى از آن باقى نمانده بود سويد بن غفله ميگويد خدمت امير المؤمنين عليه السّلام رسيدم ديدم كه نان خشك را با زانوى مبارك ميشكست و در ميان دوغ ترش كه از بوى ترشى آن متاذى بود ميانداخت و ميخورد و نيز ديدم كه نانرا در كاسه چوبين گذاشته و قدرى آب بر روى آن ريخت و اندكى نمك بر آن پاشيد و آستين بالا زد و از آن بخورد و چون فارغشد دست بمحاسن مبارك برده و فرمود كه خايب و خاسر است اين ريش من اگر از جهت طعام او را در آتش بسوزانم و اينقدر مرا كافيست و بآن قناعت توانم نمود از اصبغ نباته روايت شده كه حضرت امير المؤمنين عليه السّلام در كوفه ميفرمود كه داخل شدم ببلاد شما با همين لباسهاي كهنه و اسباب و شترسوارى خود و اگر از بلاد شما بيرون روم و با خود ببرم زياده از آنچه آورده ام بدانيد كه در مال خدا و اموال مسلمانان خيانت كرده ام و در روايتى فرمود اى اهل بصره چه عيب بر من ميگيريد همين جامه كه پوشيده ام زوجه من فاطمه تاروپود آنرا بدست خود ريشته است صاحب بن عباد در مدح آنسرور گفته است

يا امير المؤمنين المرتضى

من وصى المصطفى عندكم *** فوصى المصطفى من يصطفى

آتش دوزخ براى دشمنان و نعيم بهشت براى دوستان على عليه السّلام است

صدوق عليه الرحمه بسند خود از حذيفة بن اسيد غفاري روايتكرده كه رسولخدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود اى حذيفه حجت خدا بر تو بعد از من على بن ابى طالب است و كفر بعلى كفر بخدا است و شرك باو شرك بخدا است و الحاد در او الحاد در خدا است و انكار او انكار بخدا است زيرا كه او برادر رسول خدا و وصى او و امام امت او و مولاى ايشانست و او است ريسمان محكم خدا و او است حلقه محكم خدا كه هرگز انقطاع نپذيرد و دو طايفه در على هلاك شدند دوستي كه در محبت او غلو نمايد و مقصريكه در معرفت او تقصير نمايد و در بعضي از كلمات آنكه شيعيان ايشان بر نمط اوسطاند و نعم ما قيل

ص: 417

الناس فيك ثلاث فرقة رفعت *** و فرقة و صفت للجهل و القدر و فرقة وقفت لا النور يرفعها

بصائر هم تعمى و هم ذو عور

اى حذيفه از علي مفارقت مكن كه از من مفارقت كردۀ و مخالفت على مكن كه مخالفت من كرده باشى بتحقيق كه على از من است و من از علي هستم پس هركه او را بغضب درآورد مرا بغضب درآورده و هركه عليرا خوشنود كرده است مرا خوشنود نموده على بن ابراهيم بسند خود از حضرت امير المؤمنين عليه السّلام روايتكرده كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود كه چون مردم در صحراى قيامت جمع آيند من و تو در آنروز در جانب راست عرش باشيم و خداي تعالى بمن و تو فرمايد برخيزيد و بيندازيد در جهنم هركه مكذب و مبغض شما است شيخ طوسى در امالى بسند خود روايتكرده كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در آيه شريفه أَلْقِيٰا فِي جَهَنَّمَ كُلَّ كَفّٰارٍ عَنِيدٍ فرمودند اين آيه در شأن من و على نازلشد چون روز قيامت شود حقسبحانه و تعالى من و ترا شفيع گرداند و من و ترا مخلع نمايد بعد از آن بمن و تو فرمايد «القيا فى جهنم كل من ابغضكما و ادخلا الجنة كل من احبكما فان ذلك هو المؤمن) دراندازيد در جهنم دشمنان خود را و داخل كنيد در بهشت دوستان خود را كه مؤمن كسى است كه از دوستان شما باشد

كل موال فى الجنان قصره *** ان الجحيم كونت للجاحد

و كاننى بك و الخلايق كلها *** خرس و ما فى الخلق غيرك ناطق

قد قام رضوان لديك و مالك *** و لهم الى شفتيك رامق

من قلت فيه خذوه عجل اخذه *** لم ينتظر ما ذا يقول الخالق

شيخ طوسى بسند خود از امير المؤمنين عليه السّلام روايتكرده كه رسولخدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم مرا تا بخانه كعبه همراه برد پس بر دوش من بالا رفت بعد از آن فرمود بلند شو من از جاى خود برخاستم و چون بلند شدم خود را در زير پاي آنحضرت ناتوان ديدم و مرا طاقت بلند كردن او نبود چون آن حضرت چنين ديد فرمود بنشين رسول خدا از دوش من فروآمد فرمود يا على تو بر دوش من برشو من بر دوش آنحضرت بالا رفتم و رسول خدا برخاست و مرا بلند كرد خود را چنان ديدم كه اگر بخواهم دست بافق آسمان رسانم توانم رسانيد پس ببام كعبه برشدم و رسول خدا خود را بكناري كشيد و فرمود آن بت بزرگرا بيفكن و آن بت از روى بود و بمسمارها و ميخهاى آهنين او را بر زمين استوار كرده بودند رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود در بركندن آن جهد كن پس من كوشش بسيار نمودم تا او را از زمين بركندم و رسول خدا ميفرمود جٰاءَ اَلْحَقُّ وَ زَهَقَ اَلْبٰاطِلُ إِنَّ اَلْبٰاطِلَ كٰانَ زَهُوقاً پس فرمود آنرا از بام بينداز من آن بت را از بام كعبه درانداختم و بشكست و از بام بزير آمدم و «نعم ما قيل

يا واضعا قدميه حيث ما وضعت *** يد الاله عليه عز من شأن»

بيت

آني تو كه معراج تو بالاتر شد *** يكقامت احمدي ز معراج نبى

مدح ديگر

زهى نقش پائى كه بر دوش احمد *** ز مهر نبوت مقدم نشيند

صدوق

ص: 418

عليه الرحمة بسند خود از ابن عباس روايتكرده كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود ولايت على بن ابى طالب عليه السّلام ولايت من است و حب او بندگى خدا است و دوستان او دوستان خدا و دشمنان او دشمنان خدا حرب او حرب خدا و صلح او صلح خداى عز و جل است

و بغض الذى عاداه شرط لحبه *** كما الطهر شرط في صلوة الفريضة

و نيز صدوق بسند خود از حضرت جواد عليه السّلام از آباء طاهرين خود روايتكرده كه جبرئيل بر رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم نازلشد و گفت يا محمد حقت سلام ميرساند و ميفرمايد اى محمد هفت آسمانرا با آنچه در آنها است و هفت زمين را با آنچه در آنها است آفريدم و بهتر از ركن و مقام هيچ جائى نيافريدم اگر بندۀ مرا بخواند در آنجا از زمانى كه زمين و آسمانرا آفريده ام و بعد از آن مرا ملاقات كند و منكر ولايت على بن ابى طالب باشد او را سرنگون در آتش جهنم اندازم و نعم ما قيل

لو ان عبدا اتى بالصالحات غدا *** و ود كل نبى مرسل و ولى

و عاش ما عاش آلافا مؤلفة *** خلوا من الذنب معصوما من الزلل

و قام ما قام قواما بلا كسل *** و صام ما صام صواما بلا ملل

فليس فى الحشر يوم البعث ينفعه *** الا بحب امير المؤمنين على

و از ابن عباس مرويست كه عرضكردم خدمت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم كه مرا وصيت فرما فرمود «عليك بمودة على بن ابى طالب و الذى بعثنى بالحق نبيا» قبول نمى نمايد خدا از هيچ بندۀ حسنه را تا آنكه سؤال نمايد او را از محبت على بن ابى طالب و خداى تعالى اعلم است بعباد خود پس هركسي كه بيايد در روز قيامت با ولايت على بن ابى طالب قبول ميشود عمل او و اگر بيايد بدون ولايت على بن ابى طالب از او سؤال از چيزي نميشود و امر مى شود كه او را در آتش جهنم داخل نمايند و صدوق عليه الرحمة نيز از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده كه اول چيزيكه از بندگان سؤال كنند در هنگامى كه در موقف عرصات در حضور حقتعالى بازميدارند نمازهاى واجبيست و روزه و زكوة و حج واجب است و از ولايت ما اهل بيت پس هركس اقرار بولايت ما اهل بيت نمايد و بدان اعتقاد بميرد نماز و روزه و زكوة و حج او مقبول گردد

للّه دركم يا آل ياسينا

قبيح اللظى و عذاب القبر تسكينا

ايضا صدوق عليه الرحمه بسند خود از حضرت صادق عليه السّلام نقل كرده كه اعرابى بخدمت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آمد و آنحضرت از خانه بيرون آمده ردآء الوانى بر دوش مباركش بود اعرابي عرضكرد كه امروز مانند جوانان بيرون آمدى فرمود من خود جوان و پسر جوان و برادر جوانم اعرابى عرضكرد اما جوانى امريست مقبول و اما پسر جواني و برادر جوان بيان فرما فرمود مگر نشنيده كه خداى تعالى ميفرمايد قٰالُوا سَمِعْنٰا فَتًى يَذْكُرُهُمْ

ص: 419

يُقٰالُ لَهُ إِبْرٰاهِيمُ و اما آنكه برادر جوانم از آنجائيكه منادى در روز احد ندا كرد «لا فتى الا على لا سيف الا ذو الفقار» علي برادر من است و من برادر اويم و نيز در كتاب روضة الواعظين از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه ملكى كه او را رضوان ميگفتند در روز بدر ندا درداد «لا فتى الا على لا سيف الا ذو الفقار» و حسان بن ثابت مدح نموده است آنجنابرا

جبريل نادى معلنا و النقع ليس ينجلى *** و الخيل بالجماجم و الوشيح الزيلى

و المسلمون احد قو احول النبى المرسل *** منزل لا سيف الا ذو الفقار و لا فتى الا علي

حضرت شاهى كه با يك ذو الفقار

ران و ساعد از تن عنتر گرفت *** تيغ قهرش كوره و سندان نديد نى على از دست آهنگر گرفت

حديث سد ابواب مگر باب على ع

صدوق عليه الرحمه بسند خود از زيد بن ارقم روايتكرده كه گذرگاه چند نفر از اصحاب رسول خدا از طرف مسجد بود روزى رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود اين درها را مسدود كنيد مگر در خانه على را مردم در اين باب گفتگوها كردند پس رسولخدا برخاست و حمد و ثناي الهى بجاى آورد بعد از آن فرمود اما بعد من از جانب خدا مأمور شدم بسد اين ابواب مگر باب على و شنيدم كه اين قضيه بر بعضى از شماها گران آمده و سخنان بر زبان رانده اند بخدا سوگند كه من سد نكردم درى را و نگشودم درى را بلكه مأمور شدم بامري و متابعت آن نمودم و اين حديث سد ابواب انصار و مهاجرين از مسجد مگر باب على بن ابى طالب عليه السلام را علماء و روات عامه قريب بسى روايت نقل نموده اند و اين حديث از احاديث متفق عليه بين عامه و خاصه است و لنعم ما قيل

و خص رجالا من قريش بان بنى *** لهم حجرا فيه و كان مسددا فقيل له سد كل باب فتحته

سوى باب ذى التقوى على فسددا *** لهم كل باب اشرعوا غير بابه و قد كان منفوسا عليه محسدا

و اسكنه في المسجد الطهر وحده *** و زوجته و اللّه من شآء يرفع فجاوره فيه الوصى و غيره

و ابوابهم فى المسجد الطهر شرع *** فقالوا لهم سدوا عن اللّه صادقا فظنوا بها من سدها و تمنع

شيخ طبرسي بسند خود از ابن عباس روايتكرده كه چون آيه قُلْ لاٰ أَسْئَلُكُمْ عَلَيْهِ أَجْراً إِلاَّ اَلْمَوَدَّةَ فِي اَلْقُرْبىٰ نازلشد عرضكردند يا رسول اللّه آنانيكه خداى تعالى ما را بمودت و محبت ايشان امر فرموده كيانند فرمود محمد و على و اولاد ايشان و نيز شيخ طبرسى بسند ديگر روايتكرده كه رسولخدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود كه انبيا را از درختهاى متفرق آفريد و لكن من و على از يكدرخت آفريده شديم و من اصل آندرختم و علي فرع آن و حسن و حسين ميوه هاى آندرختند و شيعيان ما برگهاى آن پس هركه بشاخۀ از شاخهاى آندرخت بچسبد نجات يابد و هركه از آن ميل كند فروميرود در دركات عذاب الهى و اگر بندۀ بندگى كند خدا را در ميان صفا و مروه هزار سال بعد از آن نيز تا هزار سال تا آنكه مانند مشك پوسيده شود و درنيابد محبت ما را خداى تعالى او را

ص: 420

سرنگون در آتش جهنم اندازد بعد از آن فرمود قُلْ لاٰ أَسْئَلُكُمْ عَلَيْهِ أَجْراً إِلاَّ اَلْمَوَدَّةَ فِي اَلْقُرْبىٰ و لنعم ما قيل

على اللّه فى كل الامور توكلى *** و بالخمس اصحاب الكساء توسلى

محمد المبعوث حقا و بنته *** و سبطيه ثم المقتدى المرتضى علي

تكلم نمودن جمجمه با أمير المؤمنين عليه السّلام

و صاحب مدينة المعاجز از ابي رواحه انصارى نقل نموده و او از مغربى كه چون حضرت امير المؤمنين عليه السّلام از جنك نهروان فارغ شد در مراجعت استخوان سر آدميرا در بين را مشاهده كرد فرمود اين سر را بياوريد آوردند با تازيانه خود آنرا حركت داد و فرمود خبر ده مرا كه چه كس هستى فقيرى يا غنى سعيدى يا شقى پادشاهى يا رعيت پس آنسر عرضكرد يا امير المؤمنين پادشاهى بودم ظالم و من پرويز بن هرمز پادشاه بودم كه مالك شدم مشارق و مغارب ارض را و برداشتم بكارت پانصد كنيز را و هفتاد هزار دختران پادشاهانرا گرفتم و هزار شهر را بنا كردم و هزار پادشاه را كشتم و هزار بنده تركى و ارمنى و رومى و زنجى خريدم و پادشاهي نبود در روى زمين مگر آنكه بر او غلبه كردم تا آنكه ملك الموت وارد بر من شد و گفت ايظالم طاغى مخالفت پروردگار نمودۀ پس اعضاي من مرتعش شد و بحركت آمد جوارح من هفتاد هزار اولاد پادشاه در حبس بودند آنها را بمن عرضه داشت و چون قبض روح من نمود اهل زمين از ظلم من خلاص شدند پس خداوند موكل فرمود بر من هزار هزار ملائكه عذاب را كه با حربه هاى آتشى مرا عذاب مينمايد كه اگر يكى از آنها را بكوه بزنند هرآينه كوهها ميسوزد و ريخته ميشود و من هميشه بعذاب الهى معذبم و بعدد هر موي از بدن من مار و عقرب مسلطند بر من و مرا زهر ميزنند پس آن سر ساكت شد و همه لشكر شروع نمودند بگريه كردن و بر سر زدن و عرضكردند يا امير المؤمنين ما جاهل بوديم در حق تو و تقصير و تفريط نموديم كه غير تو را بر تو مقدم داشتيم و ما نادم و پشيمان ميباشيم بعد از آن امر فرمود كه آنسر را بزير خاك پنهان نمايند و در اينهنگام آب شط از جريان و حركت افتاده واقف شد و جميع ماهيان و هر حيوانى كه در آب ساكن بودند بر روى آب ظاهر شدند و شهادتى دادند بر حقيت و امامت و ولايت امير المؤمنين عليه السّلام و مضمون اينحديث را بعضى بنظم درآورده و گفته

سلامى على زمزم و الصفا *** سلامى على سدرة المنتهى

و قد كلمتك لدى النهروان *** نهارا جماجم اهل الثرى

و قد بدرت لك حيتانها *** تناديك مذعنة بالولا

شيخ طوسي در كتاب مجالس از حضرت صادق عليه السّلام روايتكرده كه آنحضرت فرمود پيوسته دعاي بنده محجوبست و قبول نميشود تا آنكه صلوات بر محمد و آل محمد بفرستد صدوق عليه الرحمة بسند خود از حضرت امير المؤمنين عليه السّلام روايت كرده كه رسولخدا فرمود كه هركه بر من صلوات نفرستند بوي بهشت بمشامش نرسد و حال آنكه بوى بهشت از پانصد ساله راه ميرسد كلينى از امام محمد باقر عليه السلام

ص: 421

روايت كرده كه فرمود چون روز جمعه نماز عصر بجاى آوردى بگو

«اللهم صل على محمد و آل محمد الاوصيآء المرضيين بافضل صلواتك و بارك عليهم بافضل بركاتك و السلام عليهم و على ارواحهم و اجسادهم و رحمة اللّه و بركاته» و هركس اين صلوات را بعد از نماز عصر روز جمعه بخواند خداى تعالى در نامه عمل او صد هزار حسنه بنويسد و صد هزار سيئه از او محو كند و صد هزار حاجت او را برآورد و صد هزار درجه از براي او بلند گرداند و نعم ما قيل

يا اهل بيت رسول اللّه حبكم *** فرض من اللّه فى القران انزله

كفاكم من عظيم القدر انكم *** من لم يصل عليكم لا صلوة له

صدوق عليه الرحمه بسند خود از ابن عباس روايتكرده كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم على عليه السّلام را مكنى بابو تراب نمود گفت بجهة آنكه صاحب زمين است و حجت خدا است بر خلق و بقاء و آرام آن بواسطه وجود آنحضرت است و از رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم شنيدم كه ميفرمود چون روز قيامت شود و كفار مشاهده نمايند آنچه را كه حقتعالى آماده كرده از براي دوستان و شيعيان على از ثواب و قرب و اجر و كرامت ميگويند اى كاش ما هم خاك ميشديم يعنى شيعۀ على بوديم و اين است كه حقتعالى ميفرمايد وَ يَقُولُ اَلْكٰافِرُ يٰا لَيْتَنِي كُنْتُ تُرٰاباً و نعم ما قيل فى المقام

چندان كه تراب بوترابست *** آبستن نافه هاى نابست

زين روى براى مشك زادن *** گشت آهوى تبتى ستردن

جنت رقمى ز تربت او است *** تبت اثرى ز رتبت اوست

شيخ مفيد عليه الرحمة در كتاب فصول روايت كرده كه چون رسولخدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم اراده فرمود كه از قريش مختفى شود بجهة خوف بر نفس مقدسه خود و مشورت نمود در اين باب با حضرت ابى طالب و قرار شد بر اختفآء حضرت رسول از قريش پس ابو طالب بجانب امير المؤمنين توجه نمود كه در خوابگاه حضرت رسول بخواند تا آنكه حفظ نمايد نفس مقدسه رسولخدا را و جاسوسان و مستحفظين هم چو گمان نمايند كه آنحضرت در خوابگاه خود باقي و بجائي نرفته است پس امير المؤمنين عليه السلام اجابت نمود چون شب درآمد و ظلمت عالمرا فروگرفت ابو طالب آورد امير المؤمنين را و بخوابگاه رسولخدا خوابانيد و رسولخدا را از جاى حركت داد پس حضرت امير بابو طالب عرضكرد يا ابتاه اني مقتول فقال ابو طالب

اصبرن يا بني فالصبر اجحى *** كل حى مصيره لشعوب قد بذلناك و البلاء شديد

لفداء النجيب و ابن النجيب

حضرت امير المؤمنين در جواب پدر بزرگوار خود عرضكرد

ا تامرنى بالصبر في نصر احمد *** فو اللّه ما قلت الذي قلت جازعا و لكننى احببت ان تر نصرتى

و تعلم اني لم ازل لك طائعا *** و سعيى لوجه اللّه في نصر احمد نبى الهدى المحمود طفلا و يافعا

بعد از آنكه در جايگاه رسولخدا خوابيد فرمود

وقيت بنفسى خير من وطئ الحصى *** و من طاف بالبيت العتيق و بالحجر

رسول اله الخلق اذ مكروا به *** فنجاه ذو الطول الكريم من المكر

ص: 422

و بت اراعيهم و هم يثبتوننى *** و قد صبرت على القتل و الاسر

و بات رسول اللّه بالشعب آمنا *** و ذلك في حفظ الاله و في ستر

اردت به نصر الاله تبتلا *** و اضمرته حتى اوسد في قبرى

و بعد از آن شيخ مفيد ذكر كرده كه اين خبر در شب رفتن رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بشعب ابى طالب بود كه آنحضرت چند مرتبه در فراش رسولخدا خوابيد كه از آنجمله مبيت آنسرور بود در شب رفتن رسول خدا بجانب غار صاحب كتاب ثاقب المناقب از حضرت صادق عليه السّلام روايتكرده كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم داخل شد در خانه عايشه و بر روي سرير خوابيد در آنحال مارى آمد و بر روى شكم مبارك آنسرور خوابيد عايشه چون ملاحظه نمود و آن حيه را بديد كس فرستاد بنزد ابى بكر چون ابى بكر داخل شد آنمار حمله بر او نموده ابو بكر مراجعت كرد بعد از آن كسيرا در طلب عمر فرستاد چون عمر داخل خانه شد باز آنمار حمله كرد بر عمر او نيز مراجعت نمود پس ميمونه و ام سلمه گفتند بعايشه كه كسى را در طلب على ابن ابيطالب عليه السّلام فرست چون آنسرور آمد و داخل خانه شد آنمار برخواست و در اطراف آنحضرت طواف نمود و پناه ميبرد بآنسرور تا آنكه رفت و بزاويه خانه آرام گرفت پس رسولخدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود يا ابا الحسن تو در اين جائى و بسيار كم است كه تو وارد خانه عايشه شوى عرضكرد يا رسول اللّه مرا دعوت نمودند كه داخل اين خانه شوم بعد از آن آنمار تكلم نمود و عرض كرد يا رسول اللّه من ملائكه هستم كه غضب نموده بر من پروردگار عالميان و آمده ام بنزد اين وصى تو كه شفيع من شود در نزد حقسبحانه و تعالى پس رسولخدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود يا على از براى او دعا كن و من آمين ميگويم بر دعاى تو پس على عليه السّلام دعا كرد و رسولخدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آمين گفت بعد از آن آنمار عرضكرد كه آمرزيد مرا خداى من و بالهاي مرا بمن برگردانيد و در بعضى از روايات است كه در حضور رسولخدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم پر و بال او روئيده و عروج بآسمان نموده صيحه ميكشيد رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمودند كه اين ملك ميگويد جزاك اللّه من ابن عم خيرا و ابن حماد اين حديث را بنظم آورده اينست

و لقد غدا يوما الى الهادى اذا *** بالباب معترضا شجاع اقرع

فسعى الي مولاي يلحس ثوبه *** كالمستجير به يلوذ و يضرع

حتى اذا بصر النبى لضره *** و ارى الشجاع له يذل و يخضع

ناداه رفقا يا على فان ذا *** ملك له من ذى المعارج موضع

اخطا فاحبط من علو مقامه *** فاتى بجاهك شافع متشفع

فادع الاله له ليغفر ذنبه *** و اشفع فانك شافع و مشفع

فدعا على و النبى و اخلصا *** فعلا الشجاع يصيح و هو مجعجع

للّه من عبدين ليس لربنا *** عبدان اوجه منهما و اطوع

معجزه أمير المؤمنين عليه السّلام براى حبابه والبيه

صدوق در كتاب اكمال الدين بسند خود از حبابه و ابليه روايتكرده كه در مسجد كوفه از امير المؤمنين عليه السّلام سؤال نمودم كه يا مولاى چه چيز است علامت امامت فرمود كه حصاتى را بياور و اشاره بدست

ص: 423

مبارك خود فرمود حبابه آن حصاة را آورد آنحضرت انگشتر خود بر آن سنگ زده نقش گرفت بعد از آن فرمود ايحبابه هركس مدعى امامت شود و به بينى كه اين حصاترا مهرزده نقش نمود چنانكه ديدي من آنرا نقش نمودم بدان كه او امام مفترض الطاعة است و اين حبابه و البيه از نساء معمراتست كه زمان حضرت رضا عليه السّلام را ادراك نمود و آن حصاة را بنزد هريك از ائمه برده و ايشان بخاتم خود آنرا نقش زدند چنانكه امير المؤمنين عليه السّلام بر آن نقش زده بود و اين حديث از احاديث معروفه است و صاحبة الحصاة سه زن بودند يكى همين حبابه والبيه است دويمى ام سليم سيمي ام غانم و ابو هاشم جعفرى در اين باب قصيده انشا نموده اينست

بدرب الحصا مولى لنا يختم الحصا *** له اللّه اصفى بالدليل و اخلصا

و اعطاه آيات الامامة كلها *** كموسى فلق البحر و اليد و العصا

و ما قمص اللّه النبيين حجة *** و معجزة الا الوصيين قمصا

فمن كان مرتابا بذاك فقصره *** من الامر ان يبلو الدليل و يفصحا

و لنعم ما قيل ايضا فى مدحهم صلوات الله عليهم

باسمائهم احى الرميم ابن مريم

عن السر في ارسالهم للخليقة

مؤلف گويد بلى مرتبه محمد و آل محمد را كسى نشناخته و بزرگى و جلالت ايشانرا كسى نفهميده و آنچه ذكر شده و يا ذكر نمايند همه خلايق از بزرگى و جلالت شأن ايشان قطرۀ از دريا دريا فضايل و مناقب و جلال ايشان محسوب نخواهد شد حضرت صادق عليه السّلام ميفرمايد آنچه ظاهر شد از براى ملائكه مقربين از اسرار آل محمد قليلى از كثير است و كثير آنرا احصاء نميتوان نمود و حضرت امير المؤمنين عليه السّلام در خطبۀ ميفرمايد كه امام يگانه دهر است و خليفة اللّه است و ولى امر خدا است و از براى او مانند نخواهد بود كه را قوه آنست كه برسد بمعرفت امام يا جرأت آنستكه تواند رسد بدرجه ما يا تواند ديد كرامت ما را يا ادراك كند منزلت ما را عقلها حيران و وهمها سرگردان و ميفرمايد در اين خطبه «هل يعرف او يوصف او يعلم او يفهم شان من هو نقطة الموجودات و قطب الدائرات و سر الكائنات و شعاع جلال الكبرياء جل مقام آل محمد من وصف الواصفين و نعت الناعتين و ان يقاس بهم احد من العالمين صلوات اللّه عليهم اجمعين» و نعم ما قيل

فما آية للّه اكبر منهم *** فهم آية من دونها كل آية

و ما نعمة الا و هم اولياؤها *** فهم نعمة منها اتت كل نعمة

فصل چهارم در استدلال باخباريكه صريحند بر امامت و خلافت بلا فصل مولينا امير المؤمنين على بن ابى طالب و اولاد طاهرين او صلوات اللّه عليهم اجمعين از الواح و كتب انبياء سلف كه علماء و روات عامه نقل نموده اند

اشاره

محمد بن مؤمن شيرازى كه از عظماء علماء عامه است

ص: 424

بسند خود از مقاتل و عطا روايتكرده است در ذيل آيه وَ لَقَدْ جٰاءَكُمْ مُوسىٰ بِالْبَيِّنٰاتِ كه خداى تعالى در تورية فرمود كه من اختيار كردم از براى تو اي موسي وزيريرا كه او برادر تو است از جانب مادر يعنى هرون چنانكه اختيار كردم از براى محمد ايليا را و او برادر محمد و وزير و خليفه او است بعد از او خوشا حال شما دو برادر و خوشا حال آن دو برادر و ايليا پدر دو فرزند محمد حسن و حسين و پدر محسن است كه سيمين اولاد او است هم چنانكه اولاد ترا شبر و شبير و مبشر كردم

سؤال نعثل يهودى از رسول اكرم صلّى اللّه عليه و آله و سلّم از وصى و خليفه

محمد بن ابراهيم حموينى كه از اعلام علما اهل خلافست از ابن عباس روايتكرده كه نعثل نامى كه از علماء يهود و اهل كتاب بود بخدمت رسولخدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آمد و مسائل چندى از توحيد حضرت پروردگار از آنحضرت سئوال نمود و جواب كافي شنيد بعد ازآن عرضكرد كه مرا خبر ده از وصى خود كه كيست زيرا كه نيست پيغمبرى مگر آنكه او را وصيى هست و پيغمبر ما موسى يوشع بن نون را وصى خود گردانيد رسولخدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود بلى وصى و خليفه من بعد از من على بن ابى طالب و بعد از دو فرزندم حسن و حسين و بعد از ايشان نه نفر از صلب حسين كه همه از امامان نيكو - كردارند نعثل عرضكرد كه نامهاى مبارك ايشان را بمن بگو فرمود چون حسين از دنيا بگذرد پسرش علي و بعد او فرزندش محمد و بعد او پسرش جعفر و پس از او فرزندش موسى و بعد از او فرزندش علي و بعد از او فرزندش محمد و پس از او فرزندش على و بعد از او فرزندش حسن و پس از او فرزندش حجة بن الحسن امام عصر است و ايندوازده نفر امام امت منند بعدد نقباء بنى اسرائيل نعثل پرسيد كه جاى ايشان در بهشت كجا خواهد بود فرمود با من خواهند بود در مقام و منزل من نعثل گفت «اشهد ان لا اله الا اللّه و أنك رسول اللّه و انهم الاوصيآء بعدك» آنچه را كه بمن خبر دادى همه را در كتب پيشينيان ديده و در وصيتهاى موسى كه بما كرده است خوانده ام كه چون آخر الزمان شود پيغمبري از جانب خدا مبعوث گردد كه نام او احمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و خاتم پيغمبران است و پس از او پيغمبرى نخواهد بود و بيايد از صلب او اماماني چند نيكوكردار بعدد اسباط

لوح حضرت فاطمه سلام اللّه عليها و اسامى ائمه عليه السّلام

و محمد بن ابراهيم حموينى بسند خود از حضرت امام جعفر صادق عليه السّلام روايت كرده كه فرمود جابر بن عبد اللّه انصارى بخدمت پدرم رسيد و آنسرور از او سؤال كرد از لوحي كه در خدمت حضرت فاطمه زهرا سلام اللّه عليها ديده بود كه خبر دهد پدر مرا بآن لوح جابر عرضكرد كه در ولادت فرزندش حسين بخدمت سيده زنان عالميان مشرفشدم كه باو تهنيت و مباركباد گويم ديدم كه در دست او لوح سبزيست كه گمان كردم كه از زمرد است و در آن خط سفيدى ملاحظه كردم كه مانند نور آفتاب ميدرخشيد عرضكردم «فداك ابى و امى» اين لوح چيست فرمود اين لوحيست كه خداى تعالى براي پدرم بهديه فرستاده است كه در آن نام پدر و شوهرم و نام دو

ص: 425

فرزندم و نام اوصياء پدرم از اولادم همه در آن نوشته شده و پدرم آنرا بمن داد كه مرا بآن بشارت دهد و خوشحال كند و بعد فاطمه آن لوح را بمن داد و من آن را خواندم و صورت آن را نوشته برداشته ام پدرم بجابر فرمود ميتوانى آنرا بمن نشان دهى عرضكرد بلى پس هردو بخانه جابر رفتند پدرم صحيفۀ از پوست بيرون آورد و بجابر فرمود بنسخه خود نگاه كن تا من بخوانم جابر در نسخه خود نگاه ميكرد و پدرم ميخواند و بقدر يكحرف در ايندو نسخه اختلاف نبود جابر گفت اشهد باللّه آنچه خواندي همانست كه در اين لوح است و صورت آن اينست بسم الله الرحمن الرحيم اينكتابيست از جانب خداي عزيز حكيم بسوى محمد كه نور خدا و فرستاده دانا و پيغمبر بشارت دهنده و اميدواركننده و حجاب و دليل اوست كه روح الامين از نزد رب العالمين بنزد او فرودآورده اى محمد نامهاي مرا تعظيم كن و نعمتهاى مرا شكر گو و بخشش و عطاهاي من كفران مكن منم معبوديكه جز من معبودى نيست ايمحمد مرا بندگي كن و بر من توكل نما و هيچ پيغمبر مبعوث را از دنيا نبردم مگر آنكه براى او وصيى قرار دادم و من ترا بر همه انبيا تفضيل دادم و همچنين وصى ترا بر همه اوصياء برتري و مهترى دادم و ترا بدو پسرت گرامي داشتم پس از خودت و ايشان را بعد از پدرشان معدن علم خود گردانيدم و حسين را مخزن وحى خود كردم و او را بشهادت گرامى داشتم و بدوستى عترت او مردم را ثواب بخشم و بدشمنى ايشان خلق را عقاب كنم اول ايشان سيد عابدان و زينت گذشتگان اولياء من است و بعد از او فرزند او شبيه جدش پيغمبر محمود محمدى كه شكافنده علم و معدن حكمت منست و بعد از او جعفر كه هركه در او شك كند هلاك شود و ردّ او ردّ بر من است و گرامى خواهم داشت جعفر را بشيعيان و انصار و دوستانش را خوشنود گردانم و پس از جعفر موسى را برگزيدم و پس از او جوانى را برگزيدم تا آنكه ريسمان حكم و تكليف من از خلق بريده نشود و حجت من بر مردم مخفى نماند و بعد از او امام هشتمى على ولى و ناصر دين من است و بارهاى گران نبوت را بر دوش او بار كنم و ديده على را روشن نمايم بفرزندش محمد كه خليفه و جانشين او است و وارث علم و معدن حكمت و موضع سر من است و او حجت من است بر بندگان من و بعد از او فرزندش على را كه ناصر دين من و گواه منست بر خلق من و امين من است بر وحى من و بيرون آورم از صلب او كسى را كه مردم را بسوى من دعوت كند و او خازن علم من است پس كامل گردانم او را بپسرش كه رحمت خدا است بر اهل عالم و در او است كمال موسى و بهاء عيسي و صبر ايوب و دوستان من در زمان او ذليل خواهند شد و پيوسته خآئف و مضطرب باشند و ايشانند دوستان من حقا و بايشان رفع كنم فتنه هاى صعب و دشوار را يعني كفر و ضلالت را

جواب دادن اصحاب كهف على عليه السّلام را

ابن مغازلى شافعي كه از اعيان علمآء اهل

ص: 426

خلافست روايتكرده است و همچنين سمعانى و ابو بكر جبلى از انس ابن مالك روايتكرده اند كه هديۀ آوردند از براى رسولخدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و آن بساطى بود از خندف پس مرا امر فرمود كه پهن نما بساط را و ده نفر را امر كرد كه در آن بساط بنشينند و بعد از آن خواست علي بن ابي طالب را و باو مناجات طويلي نمود و بعد از آن على برگشته و بر آن بساط نشست و امر فرمود ببساط كه حركت نمود بجانب هوا و بعد از آن امر فرمود تا آن بساط بزمين آمد و بر روي زمين قرار گرفتند پس فرمود كه آيا ميدانيد كه اين چه مكان است عرضكردند نميدانيم على عليه السلام فرمود اينموضع كهف و رقيم است پس برخيزيد و بر ايشان سلام كنيد پس قوم برخاسته و سلام كردند و جوابى نشنيدند پس على عليه السلام برخاسته و فرمود «السلام عليكم معاشر الصديقين و الشهدآء فقالوا و عليك السلام و رحمة اللّه و بركاته» انس گفت عرضكردم يا علي چه شد كه اينها جواب قوم را نگفتند و جواب ترا گفتند على عليه السلام از ايشان سؤال كرد كه چرا جواب قوم را نگفتيد اصحاب كهف در جواب آن حضرت گفتند كه ما معاشر صديقين بعد از موت مكالمه نمى نمائيم مگر با نبى يا وصى بعد از آن على عليه السلام امر فرمود بباد كه بردار ما را پس بساط بامر آنحضرت بلند شد و فرودآمد بحره و بمسجد رسولخدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در حالتيكه آنحضرت مشغول نماز بود و اين آيه را در آخر ركعت قرائت مينمود كه أَمْ حَسِبْتَ أَنَّ أَصْحٰابَ اَلْكَهْفِ وَ اَلرَّقِيمِ كٰانُوا مِنْ آيٰاتِنٰا عَجَباً و اين حديث را ثعلبى كه از اعاظم علمآء عامه است نيز نقل نموده

مناقب أمير المؤمنين عليه السّلام

صاحب كتاب سير الصحابه كه از عظام مورخين اهل خلافست از مشايخ خود نقل كرده است كه در زمان رسولخدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم يكنفر از علما اهل شام كه عالم بود بتورية و انجيل و زبور وارد مدينه شد و عرضكرد كه قبيله ما چهار هزار نفراند و ما چهار نفر ايشانيم و در كتب سماويه خوانده ايم كه در آخر الزمان پيغمبري مبعوث خواهد شد كه از جبال مدينه بدست او و بدست وصى و خليفه بلا فصل او هفت ناقه سياه چشم سرخ موى كه بهتر از ناقه صالح است كه با هر ناقه فصيل و بچه او همراه اوست و هر ناقه از آن ناقه ها نصيب يكي از اسباط كه در ميان ما هستند ميباشد و مرا در ميان علما اختيار كردند و بخدمت تو فرستادند رسولخدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم با جماعتى از اصحاب آنعالم را برداشته روانه كوههاى مدينه شدند و چون نزديك بآن جبال رسيدند آنحضرت بعالم فرمود آيا ميشناسى آنكوه را عرضكردند بلى و اشاره بيكى از آن كوهها نمود كه اينست پس رسولخدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم دو ركعت نماز بجاى آورد و دستهاى مبارك خود را بلند نموده كه صداى ناقه ها از كوه بلند شد پس آن عالم عرضكرد يا رسول اللّه همه ناقه ها را بيرون نياوريد بلكه ناقه مرا بمن عطا فرمائيد تا آنكه من بروم بنزد قوم خود و بايشان اخبار نمايم تا حاضر شوند و مشاهده نمايند ناقه هاى خود را رسول

ص: 427

خدا فرمود چنين باشد پس آنعالم ناقه خود را گرفته روانه شد و بقوم خود اخبار نمود آنها را بر داشته روانه مدينه شدند چون وارد مدينه شدند رسولخدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم رحلت نموده و روح مقدسش بجوار رحمت الهى پيوسته از وصى او سؤال نمودند آنها را دلالت بسوى ابو بكر نمودند چون بنزد ابو بكر آمدند و واقعه را باو خبر دادند و از او مطالبه ناقه ها با فصيل آن كردند و گفتند اگر تو وصي آن پيغمبرى ظاهر نما از براى ما ناقه هاى ما را ابو بكر سر بزير افكنده و اصحاب رسولخدا شروع بگريه نمودند و گفتند اى ابا بكر اگر ناقه ها را بيرون نياورى هرآينه اسلام از دست خواهد رفت پس ابو بكر برخاست و گفت ايمعاشر علماء اهل كتاب من وصى پيغمبر و وارث علم او نيستم بلكه من كسي هستم كه مردم راضي شدند بمن و مرا بر خود اختيار كردند و در جاي رسولخدا نشانيدند و اكنون من شما را دلالت نمايم بوصى و وارث علم او و برادر و داماد او بر خيزيد و با من بيائيد پس ابو بكر با اصحاب و علماي اهل كتاب روانه خدمت حضرت امير المؤمنين عليه السّلام شدند چون بخدمت آنسرور رسيدند اصحاب شروع بگريه كردند و حقيقت حال را بعرض آنسرور رسانيدند پس آن ولى ذو الجلال با آن جماعت از مدينه بيرون آمده و با آن جماعت روانه بجانب آن كوه شدند و در همان موضع كه رسولخدا آن ناقه را بيرون آورده بود ايستادند پس آنحضرت دو ركعت نماز بجاي آورد و دستهاى مبارك بلند كرد كه ناگاه صداي ناقه ها از كوه بلند شد پس فرمود بيرون بيائيد باذن خدا و اذن رسولخدا و اذن وصي رسولخدا پس آن ناقه ها با فصيل و بچه از كوه بيرون آمدند و آنحضرت ميفرمود كه اى فلان تو سبط فلانى بگير ناقه خود را تا آنكه همه ناقه ها بيرون آمدند و احبار و علماء اهل كتاب بفرياد آمدند و گفتند «لا اله اللّه محمد رسول اللّه و انك وصيه المذكور عندنا فى التورية و الانجيل» كه خداى تعالى وصف ترا در تورية و انجيل فرموده و تو وصى پيغمبر آخر الزمانى بعد از آن رو نمودند بابى بكر كه تو مقدم بر وصى رسولخدا نشدي مگر از روي حسد و عداوت و بغض و خايب شدند امتى كه وصى رسول خدا در ميان ايشان باشد و ايشان غير او را اطاعت نمايند بعد از آن رو كردند باصحاب و گفتند «معاشر الصحابة لا صلوة بعد النبى الا خلف الوصى» و اين سبب شد از براى اباء و امتناع اكثري از صحابه از نماز خواندن خلف ابى بكر و نيز صاحب كتاب سير الصحابه روايتكرده كه فتح نهاوند در زمان عمر بن الخطاب بدست سعد بن ابى وقاص واقع شد و چون مرور بنهاوند نمودند در وقت عصر بمؤذن خود بطلحه امر كرد تا اذان عصر بگويد چون مؤذن شروع باذان نمود و گفت اللّه اكبر از كوه ندائى بلند شده گفت كبرت تكبيرا و چون مؤذن گفت «اشهد ان لا اله الا اللّه» باز بلند شد كه اين كلمه ايست كه اهل آسمانها و زمينها او را ميشناسند و چون مؤذن گفت «اشهد

ص: 428

ان محمدا رسول اللّه) باز از آن كوه صدائى بلند شد كه نبى امى است پس آن مؤذن گفت كه ما آواز ترا شنيديم و شخص ترا نديديم از براى ما ظاهر شو پس آنكوه شكافته شد و شخص بلند قامتى كه موي سرش سفيد و ريش بسيار انبوهى داشت ظاهر شد مؤذن گفت خدا ترا رحمت كند كيستى تو گفت منم رغيب مؤذن گفت از اصحاب كيستى گفت از اصحاب عيسى ابن مريم عليه السّلام مؤذن گفت سبب مكث تو در اينكوه از براى چه بوده است گفت با مسيح عيسى بن مريم در زمان سياحت او بدين مكان رسيديم و بودم من كه نيكو خدمت مينمودم آن بزرگوار در اينمكان بمن فرمود كه اگر حاجتى داري از من طلب نما از خداوند عالم از براى تو درخواست نمايم عرض كردم بلى فرمود آنحاجت چيست عرضكردم شنيدم از تو كه مى فرمودى بعد از اينكه خداوند عالم ترا بآسمان عروج داد پيغمبريكه باو بشارت دادي كه در آخر الزمان مى آيد و بعد از طول زمان بسيار كه تو از آسمان نازل ميشوى با ملائكه و گفتى كه قدمي تو برنميداري مگر آنكه با تو ذريۀ پيغمبر آخر الزمان خواهد بود كه زمين را پر از عدل مى نمايد بعد از اينكه پر شده است از ظلم و جور پس از تو سؤال مى نمايم كه از خدا بخواهى كه مرا زنده بدارد تا آن وقت پس حضرت عيسى مرا گرفت و فرمود ساكن باش در اين كوه كه خداوند ترا مخفى ميدارد از چشم خلق روزگار تا آنكه ميرسند در اينمكان لشكرى از امة محمد در نزديكى تو منزل مينمايند و ميشنوى صداى مؤذن آن لشكر را عرضكردم يا نبى اللّه ميشناسى آن مؤذن را فرمود همه ايشان را مى شناسم و امر ايشان اعجب الامور است پس فرمود كه اسم آن مؤذن بطله است و خبر داد مرا از آنچه جاري ميشود در ميان تمام اين امت و اصحاب اين پيغمبر مبعوث و بغض و عداوت ايشان با وصى و اهل بيت او بعد از آن گفت ايمؤذن چه شده است آن نبى موعود كه اسمش محمد است مؤذن گفت دنيا را وداع فرموده و بعالم بقا رحلت نمود گفت بعد از او متولى امر امت او كى شده گفت ابا بكر گفت بابي بكر بگو مؤذن گفت ابى بكر نيز وفات كرده گفت مكان او كي نشسته مؤذن گفت عمر بن الخطاب گفت بعمر بگو كه بجا آورديد با وصى محمد فعلى را كه احدى از امم سابقه بدين نحو بجا نياوردند تباه باد حال امتي كه با وصى پيغمبر خود چنين مخالفت بنمايند بعد از آن ذكر نمود علامات چندي را از آثار ظهور حضرت صاحب الامر و نزول حضرت عيسى بن مريم عليه السّلام و داخل در كوه شد كه كسى او را نديد پس سعد بن ابى وقاص تفصيل واقعه را بعمر نوشت و چون كتاب سعد بمدينه رسيد عمر بر بالاى منبر رفت و مضمون كتاب سعد را خواند و گريه شديدى نمود و مسلمانان نيز از شنيدن آن گريستند بعد از آن عمر گفت قسم بخدا كه بطله راست گفته و رغيب صدق گفته و عيسى نيز راست فرموده زيرا كه باين واقعه خبر داد مرا رسولخدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم پس از

ص: 429

ميان جماعت مردى برخاست و بعمر گفت ملحق شو بپروردگار خود بتوبه و انابه و حق را باهلش برگردان و اين حديث را عبد القادر شهرزورى و ابو سفيان دمشقى و ضيآء الدين شافعى در كتاب دلايل النبوة نقل نموده و در آخر ذكر كرده اند كه چون عمر از منبر بزير آمد كه بخانه خود رود در بين راه ابن عباس را ملاقات كرد و گفت يا عبد اللّه گمان تو آن باشد كه صاحب تو كه امير المؤمنين است مظلوم واقع شده ابن عباس گفت بلى و اللّه يا عمر برگردان حق او را پس اعراض از او نمود و بسرعت رو بخانه خود رفت و ابن عباس مراجعت نمود صاحب رساله قواميه و صاحب كتاب حلية الاوليا و سمعاني و صاحب تاريخ بغداد نقل نموده اند كه «قال النبى صلّى اللّه عليه و آله و سلّم لما اسري بى الى السمآء رايت على ساق العرش مكتوبا لا اله الا اللّه محمد رسول اللّه ايدته بعلى و نصرته بعلى» و صدر الائمة اخطب خوارزمي از جماعتى از مشايخ خود روايتكرده است كه رسولخدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود كه جبرئيل بر من نازلشد در حالتيكه كه پهن نموده بود جناح و پر و بال خود را ديدم بر بال او نوشته است «لا اله الا اللّه محمد النبى رسول اللّه» و بر بال ديگر او نوشته «لا اله الا اللّه على الوصى» و بروايت ديگر از مشايخ خود نقل نموده كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود در شبيكه بآسمان عروج نمودم ديدم در آسمان چهارم و در آسمان هفتم ملكي را كه نصف او از آتش و نصفى از برف و بر روى او نوشته بود «ايّد اللّه محمدا بعلى» من تعجب نمودم پس آنملك گفت از چه تعجب مينمائى يا رسول اللّه بدرستيكه از براى على فضايلي است اكثر از اينها و خداوند نوشته است در جبهۀ من «خلقت محمدا و عليا قبل الدنيا بالفى عام» عبد اللّه بن حافظ عبدى در تاريخ جرجان و نظيرى در كتاب خصايص از ابن عباس و ابن مسعود روايت كرده اند كه رسول خدا صلى اللّه عليه و آله فرمود كه از براى قمر دو وجه است يعنى دو طرفست كه يك طرف آن روشنائى ميدهد اهل آسمانها را و از طرف ديگر روشنى ميدهد اهل زمين را و بر آن وجهى كه بآسمانست نوشته شده اَللّٰهُ نُورُ اَلسَّمٰاوٰاتِ وَ اَلْأَرْضِ و بآن وجهى كه رو بزمين است نوشته شده است بر آن محمد و على نور الارضين» و بروايت ديگر از ابن مسعود آنكه شنيدم از رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم كه فرمود از براي آفتاب دو وجه است بوجهى روشنى ميدهد اهل زمين را و بوجه ديگر روشنى ميدهد اهل سمواترا و در هردو وجه او كتابتى است آيا ميدانيد آن مكتوب چه چيز است گفتم «اللّه و رسوله اعلم» فرمود كتابتى كه بر وجه سمواتست نوشته است كه اللّه نور السموات و الارض و كتابتى كه بر وجه ارض است مكتوبست كه «على نور الارضين» و صدر الائمه موفق بن احمد بسند خود نقل نموده است از ابى ذر كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود در شبى كه بآسمان عروج نمودم و از حجابها گذشتم در مراجعت شنيدم كه منادى از ورآء حجاب

ص: 430

ندا ميكرد «نعم الاب ابوك ابراهيم و نعم الاخ اخوك على و استوص به» و نيز صدر الائمه از بسيارى از مشايخ خود نقل نموده است كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود كه در ليلة المعراج از جانب رب العزة وحى رسيد بسوى من كه قد اخترت لك عليا فاتخذه لنفسك خليفة و وصيا و نحلته علمى و حلمى و هو امير المؤمنين حقا لم ينلها احد قبله و ليست لاحد بعده يا محمد على راية الهدى و امام من اطاعنى و هو نور اوليائى و هو الكلمة التى الزمتها المتقين من احبه فقد احبنى و من ابغضه و فقد ابغضني فبشره بذلك يا محمد» و نيز صدر الائمه از مشايخ خود روايت نموده است كه جبرئيل نازلشد بر رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و عرضكرد كه در شب گذشته حق جل و علا مباهات نمود بعبادت پسرعم تو على بن ابيطالب عليه السّلام بر ملائكه و حملۀ عرش و فرمود «ملائكتي انظروا الى حجتى في ارضى بعد نبيي محمد قد عفر خده على التراب تواضعا لعظمتى اشهدكم انه امام خلقى و مولى بريتى» ابن شهرآشوب از كتاب بصرى نقل نموده است كه جماعتى از اهل يمن خدمت ذيمسرت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم مشرف شدند و عرضكردند كه ما از بقيه ملك مقدم از آل نوح نبى هستيم و وصى پيغمبر ما سام بن نوح بود و در كتاب خود بما خبر داد كه از براى هر پيغمبرى معجزه ايست و از براى او وصيى است كه قايم مقام او است پس وصى تو كه خواهد بود رسول خدا اشاره فرمود بجانب على بن ابى طالب عليه السّلام پس عرضكردند كه بما نشان بدهد وصى پيغمبر ما را كه سام بن نوح است رسولخدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود «قم يا على معهم» و داخل مسجد شو و بزن پاى خود را در نزد محراب على عليه السّلام برخاست و با آنقوم داخل مسجد شدند و دو ركعت نماز بجاى آورد و پاي مبارك بر زمين زد پس زمين منشق شد و تابوتى و لحدى ظاهر شد و بود در ميان تابوت شيخي كه نورانى بود صورت او مانند ماه شب چهارده و خاك از سر و روى او ميريخت و لحيه بسيار بلندى داشت و گفت «اشهد ان لا اله إلا اللّه و ان محمدا رسول اللّه سيد المرسلين و انك على وصي محمد سيد الوصيين انا سام بن نوح» پس آنقوم صحيفه هائى كه همراه داشتند بيرون آوردند و نگاه كردند ديدند كه اوصاف او مطابق است با آنچه در صحيفه هاى ايشان نوشته بود عرضكردند كه از اين صحيفه ها قدرى قرآئت نمايد پس سام ابن نوح شروع نمود بقرائت صحف تا آنكه سورۀ از آن تلاوت نمود و بعد از آن سلام كرد بر على بن ابيطالب و در جاى خود خوابيد و زمين بهم آمد پس آنقوم ايمان آوردند بسيد انبياء و سيد اوصياء محمد بن جرير طبرى و ابى مخنف از عبد اللّه بن عمر روايتكرده اند كه گفت شنيدم از رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم كه فرمود در شب معراج مخاطب فرمود پروردگار من مرا بلسان على بن ابي طالب پس عرض كردم الهى تو با من مخاطبه ميفرمائى يا على بن ابى طالب وحى شد بسوى من «يا احمد انا شئى لا كالاشيآء لا اقاس بالناس و لا اوصف بالشبهات خلقتك من نورى و خلقت عليا من نورك فاطلعت على سرآئر

ص: 431

قلبك فلم اجد الى قلبك احب من حب على بن ابى طالب خاطبتك بلسانه كيما بطمئن قلبك و اينحديث را نيز صدر الائمه در كتاب فضايل بسند خود از عبد اللّه بن عمر نقل نمود و ابى مخنف بسند خود از جابر بن عبد اللّه انصارى روايتكرده كه رسولخدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود كه چون حقسبحانه و تعالى قلم را خلق كرد فرمود بنويس قلم عرضكرد «يا رب ما اكتب» حقتعالى فرمود «اكتب لا اله الا اللّه محمد رسول اللّه على ولى اللّه» چون قلم نوشت عرضكرد يا رب آيا چه كسانند اينان كه اسم ايشانرا مقرون باسم خود فرموده حق تعالى فرمود ايقلم «محمد نبيى و خاتم اوليآئى و انبيآئى و على وليى و خليفتى على عبادى و حجتى عليهم و عزتي و جلالى لولاهما ما خلقتك و لا خلقت اللوح المحفوظ» و نظيرى در كتاب خصايص بسند خود از ابن مسعود روايتكرده كه رسولخدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود در شبيكه بمعراج رفتم عرض نمودند بر من ابواب بهشت را ديدم بر آن نوشته بود «لا اله الا اللّه محمد رسول اللّه علي ولي اللّه» ابو المظفر سمعانى و صدر الائمه اخطب خوارزمى و ابن شيرويه ديلمى در كتاب فردوس بسند خود از جابر بن عبد اللّه انصارى روايتكرده اند كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود ديدم كه بر باب جنت نوشته بود «لا اله الا اللّه محمد رسول اللّه على اخو رسول اللّه»

ظاهر شدن چشمه آب بدست أمير المؤمنين عليه السّلام و اسلام آوردن راهب

و نظيرى در كتاب خصايص و محمد بن جرير طبرى و حبيب بن جهم و اكثر اهل سير و تواريخ و روات عامه روايت نموده اند كه چون امير المؤمنين عليه السّلام در وقعه صفين با لشكر خود بزمين بلقع كه موضع بى آب و علف بود نازلشد در نزد قريۀ صندوديا مالك اشتر عرضكرد كه آيا نازل شويم بر غير مآء حضرت فرمود كه زود است كه خداوند تبارك و تعالى آب مرحمت فرمايد و امر فرمود آن مكانرا حفر نمايند چون قدرى كندند سنگ سياه عظيمى پيدا شد و در او حلقه بود كه عاجز شدند تمام لشكر از برداشتن و كندن آنسنك پس حضرت امير المؤمنين دعائى خواند و دست يداللهى دراز كرده آنسنك را بلند نموده چهل ذرع دورتر انداخت پس چشمه آبى ظاهر شد كه شيرين تر از شهد و سردتر از برف و باصفاتر از ياقوت بود پس از آن آب تمام لشكر آشاميدند بعد از آن آنحضرت برگردانيد آنسنك را بموضع خود و امر فرمود تا بر سر آن سنك خاك ريختند چون قدرى از آنمكان دور شدند حضرت فرمود آيا كسى هست كه موضع آنسنك را بداند عرضكردند كه همه ما ميدانيم موضع آنسنك را چون برگشتيم اثرى از آنسنك نديديم و آنموضع بر ما مخفى شد ناگاه ديدم راهبى را كه از صومعه خود بيرون آمد چون نظر مبارك حضرت امير المؤمنين عليه السّلام بر آن راهب افتاد فرمود «انت شمعون» عرضكرد بلى اين اسمى است كه مادرم مرا بآن تسميه نموده و احدى بر آن مطلع نبود مگر خداى تعالي پس حضرت فرمود چه ميخواهى ايشمعون عرضكرد كه اسم اين چشمه زاجوه است حضرت فرمود كه اسم اينچشمه را حوما است و اين چشمه ايست از جنت كه از اينچشمه

ص: 432

آشاميدند سيصد و سيزده نفر از اوصياى پيغمبران «و انا آخر الوصيين شربت منه» راهب عرضكرد كه بهمين طريق يافتم اين را در تمام كتب انجيل و اين دير بنا شده است بجهة طلب نمودن همين امر چه بسيار از رهبانان بتمناى اينمطلب در اينموضع بسر بردند و درك اين فيض عظمى ننمودند و خداى تعالى مرا بآن فايز گردانيد پس از آن اسلام اختيار كرد و ملازم ركاب آنحضرت بود تا صفين و اول كسيكه بفيض شهادت رسيد همين راهب بود و امير المؤمنين عليه السّلام بر بالين او حاضر شد و اشك از چشمهاى مباركش جاري گرديد و فرمود «المرء مع من احب الراهب معنا يوم القيامة» ابن عقده بسند خود از سليم بن قيس روايت كرده كه چون لشگر حضرت امير المؤمنين عليه السّلام بنزديكى دير راهبي فرودآمدند پس بيرون آمد از آن صومعه شيخ جميل الوجه و حسن الهيئة و كتابى در دست او بود پس بخدمت آنحضرت آمد و سلام كرد او را بخلافت پس حضرت فرمود مرحبا اى شمعون عرضكرد من از ذريه حواريين عيسي بن مريم ميباشم و جدم افضل از ساير حواريين عيسى بود و حضرت عيسى كتب و علم خود را باو تسليم نمود و ما هميشه بر دين او بوديم و از دين خدا برنگشتيم و اين كتب كه در نزد من است باملاء عيسى بن مريم و خط جد من است كه هرچيزي در او نوشته و اسم هر پادشاه و مدت سلطنت او تا آنكه خداى عز و جل مبعوث مينمايد مردى را از عرب از ذريه اسماعيل بن ابراهيم عليه السّلام در زمين تهامه در قريه كه اسم آن مكه است و نام نامى و اسم گرامي آن پيغمبر احمد است و در آن كتاب نوشته شده است مولد او و مبعث او و محل هجرت او و آنكه چه اشخاص با او مقاتله مى نمايند و چه اشخاص او را يارى ميكنند و دشمنان او كيانند و در آن كتاب اسم سيزده نفر از ولد اسماعيل بن خليل الرحمن مذكور است كه ايشان خيرة اللّه اند در ميان خلق او و محبوب ترين خلايق اند دوست آنها دوست خدا و دشمن آنها دشمن خدا و طاعت ايشان طاعت خدا و معصيت ايشان معصيت خدا است و اسمآء و نسب ايشان در آن كتاب مذكور است و آنكه زمان حيوة ايشان در دنيا چه قدر است و تا آنكه نازل ميشود بر آخر ايشان عيسى بن مريم و در خلف آخر ايشان نماز بجاى مى آورد و ميگويد باو كه شما امامانى هستيد كه احدى بر شما مقدم نخواهد بود احمد رسول خدا و اسم او محمد بن عبد اللّه صلّى اللّه عليه و آله و سلّم است و صاحب او حامل لوآء محشر است و او برادر و وصي و خليفه او است در امت او و احب خلق اللّه است بعد از او و بعد از آن يازده نفر از اولاد او دو پسر او همنام پسران هرون شبر و شبير و نه نفر از ائمه از ولد كوچكتر آنهاست كه اسم او حسين است واحدا بعد واحد آخر ايشان كسى است كه عيسى بن مريم در پشت سر او نماز ميخواند و زمين را پر از عدل و داد مينمايد پس چون پيغمبر آخر الزمان مبعوث شد پدرم او را تصديق نمود و ايمان باو آورد

ص: 433

و شهادت داد كه او رسولخدا است حقا و كبر السن بود برحمت ايزدى واصل شد و بمن گفت ايفرزند وصى محمد آنكسى است كه اسم او وصف او در اين كتاب مذكور است و از اين مكان ميگذرد بعد از آنكه سه نفر از ائمه ضلال بگذرند و چون از اين مكان مرور نمايد برو و با او بيعت نما و با دشمنان او جهاد كن يا امير المؤمنين دست خود را بلند نما كه من با تو بيعت نمايم بشهادتي «ان لا اله الا اللّه و اشهد ان محمدا عبده و رسوله و اشهد انك خليفة رسول اللّه فى امته و شاهده على خلقه و حجته فى ارضه و ان الاسلام دين اللّه» و بيعت نمود پس حضرت امير المؤمنين باو فرمود بنما بمن كتاب خود را پس آن راهب كتاب خود را بيرون آورد حضرت آنكتاب را بيكى از اصحاب خود داد و فرمود اين كتابرا بمترجمى بده كه آن را بعربى نسخه نمايد چون آنكتابرا بردند و بعربي نسخه نموده آوردند خدمت آنحضرت پس فرمود بفرزندش حسين كه بيرون بياور آن كتابى را كه بخط من است باملاء رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و بتو سپردم آن را چون آندو نسخه را قرائت نمودند يكحرف مخالف هم نبود و يكحرف تقديم و تأخير نداشت غزالى بسند خود روايتكرده است كه نجاشى كه يكى از سلاطين در عهد نبي بود هدايائى خدمت حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرستاد از فصوص ياقوت و عقيق حضرت آنها را در ميان اصحاب خود تقسيم نمود و از براى دست مبارك خود عقيقى برداشت و بحضرت امير المؤمنين عليه السّلام فرمود اين خاتم را بنقاش ده كه بر روى آن نقش نمايد آنچه را كه من دوست دارم يعنى كلمه «لا اله الا اللّه» را بر آن نقش نمايد حضرت امير آن را بنقاش داد و فرمود بنويس بر او آنچه رسولخدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آنرا دوست دارد و نقش نما بر آن لا اله الا اللّه را در يكسطر و در سطر ديگر نقش نما آنچه را كه من دوست دارم كه محمد رسول اللّه است چون آن انگشتر را بخدمت رسولخدا آوردند و مشاهده فرموديد كه در او سه سطر نوشته است كه «لا اله الا اللّه محمد رسول اللّه على ولى اللّه» رسولخدا فرمود يا على من امر كردم كه يكسطر در آن بنويس تو سه سطر بر او نوشتي على عليه السلام عرضكرد يا رسول اللّه بحق تو چون امر فرمودى كه بنويسم بر او آنچه را كه تو دوست داشتى منهم دوست داشتم كه اسم مبارك شما بر او نقش شود كه دو سطر نوشته شود پس جبرئيل نازلشد و گفت يا محمد حضرت رب العزة سلامت ميرساند و مى فرمايد كه تو امر نمودى بآنچه دوست داشتى آن را و على امر كرد بآنچه دوست داشت و منهم كتابت نمودم آنچه را كه دوست داشتم كه على ولى اللّه است و در روايت ابى بكر هزلي آنستكه كه رسولخدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم انگشتر خود را در دست مبارك نمود و بر او نوشته بود «انا محمد بن عبد اللّه و انا محمد رسول اللّه» و آن شب گذشت چون صبح شد رسولخدا مشاهده كرد ديد كه در تحت آنخط نوشته شده است على

ص: 434

ولي اللّه تعجب نمود در آنحال جبرئيل نازلشد و عرضكرد يا رسول اللّه حقتعالى مي فرمايد كه تو نوشتى آنچه را كه اراده نمودى و ما نيز نوشتيم آنچه را كه اراده نموديم زمخشري در كتاب ربيع الابرار از ابي سعيد خدرى روايتكرده كه رسولخدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود در شب معراج چون بآسمان رفتم جبرئيل دست مرا گرفت و داخل بهشت نمود و بر روى ستري از سترهاى بهشتي نشستم پس سيبى بمن داد چون آنرا شكافته دو نصف نمودم حوريه از ميان آن سيب ظاهر شد و گفت «السلام عليك يا احمد السلام عليك يا رسول اللّه السلام عليك يا محمد» گفتم باو رحمك اللّه كيستى تو گفت راضيه مرضيه ام كه خداوند جبار مرا آفريد از سه نوع اسفل من از مشك و اعلاى من از كافور و وسط من از آب حيوان و پروردگار من فرمود «كونى فكنت خلقت لابن عمك و وصيك و وزيرك علي بن ابى طالب عليه السّلام» و صدر الائمه همين حديثرا نقل نمود باندك تفاوتى و در آخر آن چنين ذكر نموده كه «خلقت لاخيك و ابن عمك على ابى طالب عليه السّلام» در حديث هام بن هثيم بن لا قيس بن ابليس است كه از احاديث معروفه بين اهل حديث است كه رسولخدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در مجلس خود نشسته بود كه شخصى وارد شد كه قامت بسيار بلند طولانى داشت مانند نخله و سلام كرد رسولخدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم جواب سلام او را داده و فرمود شبيه جن و كلام ايشانست پس فرمود باو كه كيستى عرضكرد «انا هام بن الهثيم بن لاقيس بن ابليس» فرمود كه ميان تو و ابليس دو پدر فاصله است عرضكرد بلى يا رسول اللّه فرمود چه قدر از عمر تو گذشته عرضكرد اكثر عمر دنيا را گذرانيده ام مگر قليلي از آنرا و من در زمان قتل هابيل غلامى بودم كه مى فهميدم كلام را و در آجام راه ميرفتم و افساد طعام و قطع ارحام مى نمودم و من تائب شدم فرمود بدست كدام يك از انبياء تائب شدى عرضكرد بدست حضرت نوح عليه السّلام و با او بودم در كشتى و با حضرت ابراهيم عليه السلام و بعد از آن با يوسف و موسى بودم و سفرى از تورية را از او تعليم گرفتم و با عيسى بودم از او انجيل را تعليم گرفتم و عيسى بتو سلام رسانيد رسولخدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود بر او باد سلام پس فرمود حاجت تو بسوى ما چه چيز است عرض كرد يا رسول اللّه حاجت من آنستكه كه تعليم فرمائى بمن چند سوره از قرآن را كه آن را در نماز خود قرائت نمايم حضرت فرمود يا على تعليم نما هام را و مدارا نما با اوهام عرضكرد اين كيست كه مرا باو سپردى و ما گروه جنيان تكلم نمينمائيم مگر با پيغمبر يا وصى پيغمبر رسولخدا فرمود يا هام وصى آدم كه بود گفت شيث بن آدم فرمود وصى نوح كه بود عرضكرد سام بن نوح فرمود وصى هود كه بود عرضكرد يوحنا ابن حنان ابن عم هود فرمود وصى ابراهيم كه بود عرضكرد اسحق بن ابراهيم عليه السّلام فرمود وصى موسى كه بود عرضكرد يوشع بن نون فرمود وصى عيسى كه بود عرضكرد شمعون الصفا ابن عم مريم فرمود در كتاب آسمانى وصى

ص: 435

محمد كرا يافتيد عرضكرد در تورية ايليا فرمود اينست ايليا وصى من على عرضكرد از براى او اسم ديگرى هست كه ما يافتيم او را حيدره پس حضرت امير المؤمنين چند سوره از قرآن را تعليم او نمود و در كتاب مناقب الفاخرة در ذكر حديث ناقوس كه حضرت امير المؤمنين عليه السّلام آنرا بعربى شرح فرمود كه ذكر ناقوس اينست كه ميگويد سبحان اللّه حقا حقا ان المولى صمدا حقا حقا صدقا صدقا الى آخر ابن كوا و صعصعه و زيد بن صوحان و اصبغ بن نباته و جماعتى گفتند كه اينكلام را عرضه داشتيم بر اسقف نصارى كه صد و بيست سال از عمرش گذشته بود گفت خلاف نيست حرف و احدى از آن و گفت بدرستيكه ما يافتيم در انجيل اسم محمد و اسم على را گفتند باسقف اسم على در انجيل چه چيز است گفت تفسير آن آنكه رب انجيل ميفرمايد على حكيم گفتند اسم محمد در انجيل چه چيز است گفت اسم او الا امدا الا حاماطيا تفسير او اينكه مسيح ميگويد ياتى من بعد اسمه احمد فآمنوا به بعد از آن اسقف گفت اينمرد كه تفسير ناقوس نموده بمن نشان بدهيد آنجماعت او را بخدمت حضرت امير المؤمنين عليه السّلام بردند چون نظر اسقف بآنحضرت افتاد گفت اينست آنكسى كه شما ذكر نموديد گفتند بلى گفت من شناختم حقيقت صفة او را در انجيل و من شهادت ميدهم بر اينكه او وصى ابن عم خود است پس اسلام اختيار كرد اسقف و صيحه كشيد و دنيا را وداع نمود و حضرت امير عليه السّلام فرمود «عاش في الاسلام يسيرا و يعمر في الجنة كثيرا» ابى يوسف يعقوب بن سفيان و ابو عبيد القاسم در تفسير خودشان از اعمش از ابن عباس روايتكرده اند كه رسولخدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود در شب معراج پروردگار من فرمود «يا محمد السلام عليك منى اقرأ منى على على بن ابى طالب السلام و قل له انى احبه و احب من يحبه يا محمد من حبى لعلى بن ابيطالب اشتققت له اسما من اسمى فانا العلى العظيم و هو على و انا المحمود و انت محمد» ابراهيم بن محمد حموينى بسند خود نقل نمود از يكى از احبار يهود كه جوانى بود از اولاد هرون آمد بنزد عمر و گفت اگر تو وصى و خليفه پيغمبر مبعوثى جواب مسائل مرا بگو عمر عاجز شد و او را دلالت نمود خدمت حضرت امير المؤمنين عليه السّلام پس آنجوان هرونى مسائل خود را سئوال نموده و جواب شنيد بعد عرضكرد خبر ده مرا از وصى محمد كه چه قدر در دنيا زندگى مينمايد آيا ميميرد يا شهيد ميشود فرمود من وصى محمدم كه زندگانى مينمايم بعد از او مدت سى سال و بعد از آن شقى ترين خلق پى كنندۀ ناقه ثمود ضربتى ميزند و اشاره بسر مبارك خود فرمود كه محاسن من خضاب ميشود پس آنجوان هرونى گفت «اشهد ان لا اله الا اللّه وحده لا شريك له و اشهد ان محمدا عبده و رسوله و اشهد يا على انك وصى محمد» و آنكه تو احق و سزاوارترى بمقام او از ديگران بعد از آن از آستين خود كتابى بيرون آورد

ص: 436

كه بخط عبرانى نوشته بود بخدمت آنحضرت گذارد همينكه نظر مبارك آنحضرت بآن مكتوب افتاد گريه كرد و فرمود اسم من در تورية مذكور است و بآن جوان هرونى نشان داد ديد اسم مبارك خود را بلغت عبرانى جوان هرونى عرضكرد راست فرمودى قسم بخداونديكه نيست خدائى مگر ذات مقدس او كه اين مكتوب بخط پدرم هرون باملاء موسى بن عمران است كه از پدران من بمن ارث رسيده است حضرت گريه كردند و فرمودند «الحمد للّه الذى لم يجعلنى عنده منسيا الحمد للّه الذى اثبتنى في صحف الابرار» و دست آنجوان هرونى را گرفته بمنزل خود تشريف آوردند و معالم دين و شرايع اسلام را بآن جوان تعليم فرمودند مؤلف كتاب ثوابة الموصلى بسند خود از ابى موزج روايتكرده است كه من در بيت المقدس ملاقات نمودم عمران بن خاقانرا كه جديد الاسلام بود و محاجه مينمود با يهودى به بيان و علم خرد آنچه را كه مشاهده نموده بود در تورية از علامات پيغمبر آخر الزمان و يهودى نميتوانست انكار او نمايد روزى بمن گفت اي ابو موزج يافتيم ما در تورية سيزده اسمى را كه آن محمد و اثنى عشر از اهل بيت او كه اوصياء و خلفاء اويند و مذكور نيست در تورية كه خلفاء محمد از تيم و عدى و بنى اميه باشند و نيز در همين كتاب بسند خود از سالم بن عبد اللّه بن عمر بن الخطاب نقل كرده كه از پدرم عبد اللّه بن عمر شنيدم كه ميگفت شنيدم از رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم كه فرمود در شب معراج پروردگار من بمن وحى فرمود كه كرا خليفه و جانشين خود قرار دادۀ در ميان امت خود عرضكردم يا رب برادر خود را فرمود على بن ابى طالب را عرضكردم بلى فرمود يا محمد ملاحظه نمودم در ميان اهل ارض ملاحظه پس اختيار نمودم ترا در ميان اهل ارض پس ذكر نميشود نام من مگر آنكه نام تو ذكر ميشود انا المحمود و انت محمد و بعد از آن ملاحظۀ ديگر نمودم پس اختيار نمودم على بن ابى طالب را و او را وصى تو قرار دادم پس تو سيد انبيائى و على سيد اوصياء و از براى او اسمى از اسمآء خود مشتق نمودم «فانا الا على و هو على» يا محمد بدرستيكه من خلق نمودم على و فاطمه و حسن و حسين را از نور واحد و بعد از آن عرض كردم ولايت ايشانرا بر ملائكه پس هركس قبول ولايت ايشان نمود او را از مقربين قرار دادم يا محمد اگر بندۀ از بندگان من عبادت نمايد مرا تا آنكه منقطع شود از كثرت عبادت بعد از آن مرا ملاقات نمايد و حال آنكه انكار نموده باشد ولايت ايشانرا هرآينه داخل مينمايم او را در آتش جهنم بعد از آن فرمود يا محمد آيا دوست دارى كه ايشانرا به بينى عرضكردم بلى فرمود در پيش روى خود مقدم شو چون مقدم شدم ديدم على بن ابى طالب و حسن و حسين و على بن الحسين و محمد بن على و جعفر بن محمد و موسى بن جعفر و على بن موسى و محمد بن على و على بن محمد و الحسن بن على و الحجة القآئم صلوات اللّه عليهم اجمعين را كانه كوكب درى في وسطهم و نيز بهمين

ص: 437

سند مذكور روايتكرد سالم بن عبد اللّه بن عمر بن الخطاب كه گفت با پدرم عبد اللّه بن عمر در نزد كعب الاحبار كه يكى از احبار يهود بود كه در زمان حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم اسلام اختيار كرده بود بوديم ميگفت ائمه از اين امت بعد از پيغمبر خودشان بعدد نقباء بنى اسرائيل اند كه در اين حال علي بن ابى طالب اقبال نموده ميآمد كعب گفت اين اول ايشانست و يازده نفر از ولد او هستند پس كعب شروع نمود بشمردن اسماء ايشان در تورية و ابن عقده حافظ بسند خود از عبد اللّه بن ابى اوفى روايتكرده كه چون فتح خيبر شد عرضكردند برسولخدا كه در خيبر يكى از احبار يهود است كه صد ساله از عمر او گذشته است و در نزد او است علم تورية پس او را خدمت حضرت حاضر نمودند فرمود راست بگو بآنچه ذكر شده است از نام من در تورية و اگر راست نگفتى ترا بقتل ميرسانم پس اشك از چشم آنعالم يهودى جارى شد عرضكرد اگر راست بگويم قوم مرا ميكشند و اگر دروغ بگويم تو مرا ميكشى رسولخدا فرمود تو در امان خدا و امان من هستى راست بگو آن عالم عرض كرد كه در خلوت عرض مينمايم رسولخدا فرمود من اراده نكرده ام از سئوال نمودن از تو مگر آنكه جهرا و در ملاء عام بگوئى آنچه از علامات من يافتى در توراة عالم يهودي عرض كرد كه در سفري از اسفار تورية اسم تو و وصف تو و اتباع تو مذكور است و اينكه تو بيرون ميآئى از جبل فاران و ندا كرده ميشود بتو و باسم تو بر روى هر منبرى و ديدم من علامت ترا كه ما بين دو كتف تو خاتمى است كه ختم كرده شده است باو نبوت يعنى پيغمبرى بعد از تو نيست و از اولاد تو يازده سبط بيرون ميآيد از صلب ابن عم تو و اسم او على است و ميرسد ملك تو مشرق و مغرب زمين را و فتح ميكنى خيبر را و قلع باب آن مينمائى و لشكر را بر روي دست خود از خندق عبور ميدهى و اگر در تو اين صفاتست من ايمان بتو آوردم و قبول اسلام نمودم بر دست تو رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود ايعالم علامت كتف در من است و آن باقى علامات از براى ناصر من على بن ابى طالب عليه السّلام است پس آنعالم ملتفت شد بجانب على بن ابى طالب عليه السّلام عرضكرد توئى قاتل مرحب اعظم على عليه السّلام فرمود بلكه احقر و منم كه جهاد نمودم با او بقوه و حول الهى و منم كه عبوردهنده ام لشكر را بر زند و كف خود پس آنعالم گفت بلند نما دست خود را و من شهادت ميدهم بر اينكه «لا اله الا اللّه و ان محمدا رسول اللّه و انك معجزه» بدرستيكه خارج ميشود از تو يازده نفر نقيب مثل نقبآء بنى اسرائيل ابنآء داود عليه السلام و نيز ابن عقده بهمين سند از رسولخدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم روايت كرده كه چون خداوند تبارك و تعالى كشف فرمود از براى ابراهيم خليل عليه السّلام بصر او را و نظر كرد بجانب عرش الهى پس ملاحظه نمود نورى را عرضكرد «الهى و سيدي ما هذا النور» وحى شد باو كه يا ابراهيم اين نور محمد صفي من است ابراهيم عرضكرد الهى و سيدى نور

ص: 438

ديگرى در پهلوى آن نور مى بينم وحى شد باو كه يا ابراهيم اين على ناصر دين منست عرضكرد الهى نور ديگر مشاهده مى نمايم در پهلوى اين دو نور وحى شد باو كه اين نور فاطمه است عرضكرد الهى دو نور ديگر مى بينم كه در پهلوى اين سه نور است وحى شد باو كه ايندو حسن و حسين اند كه در پهلوي نور جد و پدر و مادر خود واقع شدند عرضكرد الهي نه نور ديگر مى بينم كه احاطه نموده اند اين انوار خمسه را وحى شد باو كه اينها ائمه از اولاد ايشانند عرض كرد كه اسمآء ايشان كدام است وحى شد باو كه اى ابراهيم اول ايشان على بن الحسين و محمد ولد على و جعفر ولد محمد و موسى ولد جعفر و على ولد موسى و محمد ولد على و على ولد محمد و حسن ولد علي و محمد ولد حسن القآئم المهدى عجل اللّه فرجه عرضكرد الهى انوار بسيارى در اطراف آنها مى بينم كه احصاء آن نتوان نمود وحى شد باو كه اينها شيعيان و دوستان ايشانند عرضكرد كه شيعيان و محبين ايشان بچه علامت شناخته مي شوند وحى شد كه بنماز پنجاه و يكركعت و جهر به بسم اللّه الرحمن الرحيم و قنوت قبل از ركوع و سجده شكر و تختم بيمين ابراهيم عرضكرد الهى مرا از شيعيان و محبين ايشان قرار ده وحى شد كه اى ابراهيم تو را از شيعيان ايشان قرار دادم پس نازل فرمود خدا در حق ابراهيم وَ إِنَّ مِنْ شِيعَتِهِ لَإِبْرٰاهِيمَ إِذْ جٰاءَ رَبَّهُ بِقَلْبٍ سَلِيمٍ و اين حديث را مفضل از ابو حنيفه نيز نقل نموده و اين جمله از اخبار در اين فصل از حديث قدسى و كتب سماويه از انبياء سلف و امتان ايشان و امثال آن كه علماء و روات عامه با اسانيد معتبره در كتب خودشان نقل نموده اند و اما علماء شيعه در مؤلفات خودشان اضعاف مضاعف نقل نموده اند از ائمه دين صلوات اللّه عليهم اجمعين كه در اينكتاب نقل ننموديم و دلالت اين اخبار مستفيضه بلكه متواتره اظهر از آنستكه برشته بيان بيرون آيد چه آنكه بهر قسم بيان دلالت آن شود اظهر از آنچه بيان نمودند نخواهد بود در دلالت كردن بر اينكه خليفه رسولخدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم امير المؤمنين علي ابن ابى طالب عليه السّلام است و بعد از او احد عشر از ذريۀ او واحدا بعد واحد كه حجج خداوندند و امامان بر حق و خلفاء رسولخدايند «و للّه الحمد على ما هداينا من دين الحق» و بجهت تيمن و تبرك دو حديث از علماء شيعه از ائمۀ طاهرين نيز نقل مى نمائيم در اين فصل

لوح حضرت فاطمه سلام اللّه عليها

حديث اول آن كه در احتجاج و عيون اخبار الرضا و غير آن از كتب اخبار از ابى بصير از حضرت صادق عليه السّلام روايت شده است

كه آنسرور فرمود كه پدرم امام محمد باقر عليه السّلام بجابر فرمود كه بيرون بياور آن صحيفه را كه مادرم فاطمۀ زهراء سلام اللّه عليها بر تو قرائت نمود و تو آنرا نسخه گرفتى جابر آنصحيفه را بيرون آورد و صحيفۀ ديگرى در نزد پدرم بود آنرا بيرون آورد و فرمود اى جابر نظر نما در صحيفه خود تا قرائت نمايم من صحيفه خود را پس جابر بر صحيفه خود نگاه مى كرد و پدرم صحيفه خود را بر او قرائت

ص: 439

مى كرد كه يكحرف مخالف هم نبودند جابر گفت اشهد باللّه بهمين قسم ديدم در آن لوح مكتوب در نزد فاطمه زهرا سلام اللّه عليها را و آن صحيفه اينست بسم الله الرحمن الرحيم اين كتابيست از جانب پروردگار عزيز عليم از براي محمد نور او و سفير او و دليل او نزل به روح الامين از جانب رب العالمين كه تعظيم نما يا محمد اسمآء مرا و شكر كن نعمآء مرا و انكار ننما آلاء مرا «انى انا اللّه لا اله الا انا قاصم الجبارين مذل الظالمين و ديان الدين انى انا اللّه لا اله الا انا» پس هركسى كه اميدوار باشد غير فضل مرا و يا آنكه بترسد غير عدل مرا عذاب مى نمايم او را عذابى كه معذب ننمايم احديرا «فاياى فاعبد و على فتوكل» بدرستى كه من مبعوث نساختم هيچ پيغمبرى را كه كامل كرده باشم ايام او را و منقضى شود مدت او مگر آنكه قرار دادم از براى او وصى بدرستيكه من تفضيل دادم ترا بر همۀ انبيا و تفضيل دادم وصى ترا بر همۀ اوصيا و اكرام نمودم او را بدو شبل و دو فرزند او حسن و حسين و قرار دادم حسن را معدن علم خودم بعد از انقضآء مدت پدر او و قرار دادم حسين را خازن وحى خودم و اكرام كردم او را بشهادت و ختم نمودم از براى او بسعادت و او افضل و ارفع شهداست از جهت درجه و قرار دادم كلمه تامه را در نزد او بعترت حسين ثواب ميدهم و عقاب مى نمايم و اول ايشان على سيد العابدين است و زين اوليآء من است و فرزند شبيه جد او محمود «محمد الباقر لعلمى و المعدن لحكمى» زود است كه هلاك شوند كسانيكه شك بياورند در حق جعفر كه ردكننده او ردكننده بر من است و هرآينه اكرام مى نمايم مثواي جعفر را و هرآينه مسرور خواهم ساخت او را در اشياع او و انصار او و اولياء او و اختيار نمودم بعد از او فرزند او موسى را و او حبل من است كه منقطع نمى شود و حجت من است كه مخفي نخواهد بود و بدرستى كه اولياء من برخلاف سعادت نخواهند بود و هركسى كه انكار نمايد يكى از ايشان را پس بتحقيق كه انكار نموده است نعمت مرا و افترا بر من زده است و ويل از براى كسيستكه انكار نمايد بعد از عبد من موسى حبيب مرا و خيرۀ مرا بدرستى كه تكذيب كننده بامام ثامن من تكذيب همه اولياء من است على ولى من و ناصر من است و هرآينه روشن مى نمايم چشم او را بمحمد پسر او و خليفه او بعد از او و وارث علم من است و معدن حكم من است و موضع سر منست و حجت من است بر خلق من و ختم نمودم بسعادت از براى ابن او على ولى من و ناصر من و شاهد در خلق من و امين من بر وحى من و بيرون مى آورم از صلب او داعى بسوى سبيل خود و خازن علم خود حسن را و بعد از آن كامل مى گردانم او را بفرزند او كه رحمة للعالمين است از براى او است كمال موسى و بهاء عيسى و صبر ايوب أُولٰئِكَ عَلَيْهِمْ صَلَوٰاتٌ مِنْ رَبِّهِمْ وَ رَحْمَةٌ وَ أُولٰئِكَ هُمُ اَلْمُهْتَدُونَ

حديث دويم شيخ طوسي ره بسند خود در كتاب غيبة

از ابى

ص: 440

صالح از ابن عباس نقل كرده كه جبرئيل نازل شد بر رسولخدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بصحيفۀ از جانب خدا كه در او دوازده خاتم بود عرضكرد يا رسول اللّه حقتعالى سلامت ميرساند و مى فرمايد كه دفع كن اين صحيفه را بسوى نجيب از اهل بيت خود بعد از خود كه بگشايد آن خواتيم را و بخاتم اول عمل نمايد بآنچه در اوست و چون مدت او منقضى شد دفع نمايد آنصحيفه را بسوى وصي بعد از خود و همچنين واحدا بعد واحد دفع نمايند بسوى ديگرى و هريك عمل نمايد بخاتم خود كه مخصوص اوست پس رسولخدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بجاى آورد آنچه را كه خدا فرموده و دفع نمود بسوى على بن ابى طالب عليه السّلام و اول آن خواتيم را آنسرور گشود و عمل نمود بآنچه در او بود و پس از از انقضآء مدت خود دفع نمود آنرا بسوى امام حسن عليه السّلام و آنحضرت آنرا گشود و عمل نمود بآنچه مخصوص باو بود پس حضرت مجتبى دفع نمود آن صحيفه را بحضرت امام حسين عليه السّلام كه گشود آنرا و عمل بآن نمود بعد از آن حضرت سيد الشهدا آنرا دفع نمود بعلي ابن الحسين عليه السّلام و هم چنين واحدا بعد واحد تا آخر ايشان و در غيبة نعمانى از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده استكه نازلشد بر رسولخدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم كتابى مختوم و نازل نشد بر رسولخدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم كتاب مختوم مگر وصيت و جبرئيل عليه السّلام عرضكرد يا محمد اين وصيت تو است در امت تو بسوى اهلبيت تو رسولخدا فرمود اى جبرئيل كدام يك از اهلبيت من عرضكرد نجيب اللّه از اهل بيت تو و ذريه تو كه ارث ميبرند علم نبوترا از تو و در آن كتاب خواتيم چندي بود پس گشود اول از آن خواتيم را على بن ابى طالب عليه السّلام و عمل نمود بآنچه در او بود و گشود دويم از آن خواتيم را حسن بن على و سيم از آن خواتيم را حسين عليه السّلام و هكذا واحدا بعد واحد الى آخر ايشان صلوات اللّه عليهم اجمعين

پايان جلد دوم

ص: 441

(فهرست جلد دوم كتاب كفاية الموحدين)

عنوان صفحه

در معنى امامت 3

سؤال جاثليق از ابى بكر و عدم توانائى او بر جواب 5

سؤال جوان يهودى از عمر و ارجاع او بامير المؤمنين عليه السّلام 7

در اثبات حسن و قبح عقلى 11

در بطلان نسبت اخلال واجبات بخدا 16

در بيان وجه حاجت بسوى امام و خليفه بعد از نبى صلّى اللّه عليه و آله و سلّم 18

در اينكه امامت از اصول دينست يا فروع دين 19

در اينكه نصب امام بر خداى تعالى واجبست يا بر امت 20

دليل چهارم و پنجم بر وجوب نصب امام بر خدايتعالى 27

در وجوب نصب خليفه و امام 31

اخبار داله بر اينكه تعيين امام بر حقتعالى است 36

تعيين فرمودن رسولخدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم عدد خلفاء را 38

در اينكه امامت و خلافت بچه نحو ثابت خواهد شد 39

دليل بر بطلان طريق ثبوت امامت بقهر و غلبه 42

داستان مرگ عمر و تعيين خليفه 46

در بطلان امامت و خلافت به بيعت 68

ص: 442

كيفيت استخلاف ابو بكر عمر را و مطاعن مجلسى اين استخلاف را 71

مفاسد استخلاف ابو بكر و عمر را 73

سؤال جوان مدائنى از حذيفه از حقيقت خلافت خلفاء ثلاثه 76

مكالمه جوان انصارى با حذيفه 77

امر نمودن رسولخدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم صحابه را بسلام كردن بعلى عليه السّلام بامرة المؤمنين 79

ذكر ليلة العقبه و توطئه منافقين قتل پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را 82

مضامين صحيفه ميشومه 84

فوت معاذ بن جبل و اقرار او بخلافت امير المؤمنين عليه السّلام بروايت عامه 86

بيان موارد نقض صحيفه ميشومه 90

تجهيز پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم لشگر اسامه را 93

تتمه حديث حذيفه با جوان انصارى 95

بيان واقعه سقيفه بنى ساعده بنقل عامه 97

در اينكه انصار قصد خلافت نداشتند 99

وقايع سقيفه بنقل ابن ابى الحديد 101

كشتن عمر سعد بن عباده را 104

بيان مفاسد قضيه سقيفه 106

در بطلان خلافت به اجماع 108

نامه ابى بكر بپدرش و جواب دادن او 111

محاجه ابن عباس با عمر 113

طوق نمودن حضرت امير عليه السّلام آهن را بگردن خالد بن وليد 115

انكار جماعتي از مهاجرين و انصار بر ابى بكر 120

ص: 443

آتش بردن عمر بدر خانه حضرت فاطمه عليه السّلام بنقل عامه 125

هجوم منافقين بخانه حضرت فاطمه عليه السّلام 127

آتش زدن خانه حضرت فاطمه عليه السّلام بنقل عامه 128

آوردن عمر على عليه السّلام را بمسجد بعنف براى بيعت 129

مخالفت مالك بن نويره با خلافت ابى بكر 131

كشته شدن مالك بن نويره 132

در بطلان ثبوت امامت و خلافت باجماع 138

در اينكه خليفه بايد معصوم باشد 144

در اينكه قوانين الهيه بعد از نبى محتاج بحافظ است 148

در لزوم شرطيت عصمت در امام و خليفه 156

در اينكه عهد امامت بظالمين نميرسد 157

در صدق مشتق يمن قضى عند المبدء 158

در معنى لا ينال عهدى 160

در اينكه صديقون سه نفرند و على عليه السّلام افضل ايشانست 165

نقض نمودن مجلسى كلام فخر رازى امام المعتصبين را 166

وجوب اطاعت اولى الامر كه على بن ابى طالب عليه السّلام است 171

در شأن نزول آيه تطهير 174

دلالت آيه تطهير بر عصمت اهل بيت 175

ادله بر شرطيت عصمت در امام 178

در اينكه صراط مستقيم صراط على و اولاد او عليه السّلام است 184

در اينكه خير البريه على و اولاد طاهرين او عليه السّلام اند 188

ص: 444

در اينكه آل يسين آل محمّدند بنقل عامه 191

در اينكه صراط مستقيم طريقه محمّد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و آل محمّد است 193

در اينكه جانشين پيغمبر بايد صاحب معجزه باشد 194

حكايت طالوت و جالوت و امتحان بنى إسرائيل 199

آصف بن برخيا و خرق عادت او 202

اظهار نمودن رسولان حضرت عيسى عليه السّلام معجزه براى اهل انطاكيه 204

ايمان آوردن علماء نصارى بسبب ظهور معجزه از امير المؤمنين عليه السّلام 206

مهر نمودن حضرت رسول و اوصياى آنحضرت سنگريزه را 209

ادله بر شرط بودن اعلميت در امام و خليفه 214

جواب دادن امير المؤمنين عليه السّلام سائل يهود را 219

سؤال علماء يهود از امير المؤمنين عليه السّلام و جواب آنحضرت ايشانرا 222

سؤال علماء نصارى از أبى بكر و عجز او از خواب 224

جواب دادن امير المؤمنين عليه السّلام مسائل عالم نصارى را 228

در صفات و شرايط امام و خليفه 236

در مقام امام 241

در اينكه أمير المؤمنين على عليه السّلام خليفه بلا فصل پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم است 244

مناقب بيشمار مولى الموحدين أمير المؤمنين عليه السّلام بنقل عامه 248

دليل ديگر در خلافت بلافصل أمير المؤمنين عليه السّلام 255

در بيان اهتمام به امر وصيت 261

الزام نمودن هشام عمرو بن عبيد را در مسجد بصره در باب امامت 262

الزام نمودن هشام عالم شامى را در محضر حضرت صادق عليه السّلام 265

ص: 445

قبول نمودن عالم شامى دين حق را در محضر حضرت صادق عليه السّلام 266

شأن نزول آيه انما وليكم اللّه 268

انگشتر دادن أمير المؤمنين عليه السّلام بسائل در ركوع 270

آيات داله بر خلافت بلافصل أمير المؤمنين عليه السّلام 278

در اينكه انبياء مبعوث شدند بولايت علي بن ابيطالب عليه السّلام 289

در اينكه عهد امامت بظالمين نميرسد 292

نقل حديث حذيفه بنقل روات عامه 295

نقل حديث غدير خم بطرق مختلفه از عامه 300

در معانى مولى و اينكه در آيه بمعنى اولى بتصرف است 314

ذكر بعضى ايرادات واردۀ بحديث غدير و جواب آن 321

نقل خطبه وارده از پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در روز غدير خم 323

احاديث داله بر افضليت أمير المؤمنين عليه السّلام از جميع صحابه 337

ذكر فضائل و مناقب أمير المؤمنين عليه السّلام بنقل عامه 344

نصوص وارده بر خلافت و امامت أمير المؤمنين عليه السّلام بنقل عامه 347

ايرادات وارده بر اخبار مذكوره و جواب از آنها 349

نص رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بر وجوب تمسك بثقلين 351

در استدلال بخلافت بلا فصل أمير المؤمنين عليه السّلام بسنّت نبويه 355

احاديث داله بر خلافت و وصايت بلا فصل أمير المؤمنين عليه السّلام 358

حديث سد ابواب مسجد مگر باب على عليه السّلام 366

حديث منزلت بنقل عامه 369

اخبار وارده در فضيلت و منقبت أمير المؤمنين عليه السّلام 371

ص: 446

نقل هارون الرشيد منقبتى از مناقب أمير المؤمنين در مجمع علماء و قضاة 373

سبب نمودن خطيب دمشقى أمير المؤمنين عليه السّلام را و مسخ شدن او نزد هارون 374

اخبار وارده در منقبت أمير المؤمنين عليه السّلام بنقل عامه 375

نجواى أمير المؤمنين عليه السّلام با پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم 380

احاديث نبويه داله بر خلافت بلا فصل أمير المؤمنين عليه السّلام 387

حديث بساط 389

از جمله خصوصيات حضرت أمير عليه السّلام ولادت در خانه كعبه است 399

مناقب أمير المؤمنين عليه السّلام بنقل خاصه 401

فداكارى أمير المؤمنين عليه السّلام در ليلة المبيت 404

نزول سوره هل اتى در حق على عليه السّلام و اهلبيت او 406

جنگ أمير المؤمنين عليه السّلام با مرحب خيبرى 408

رد شمس براى أمير المؤمنين عليه السّلام 410

حكايت توقف شمس براى أبو منصور واعظ 412

در مناقب أمير المؤمنين عليه السّلام 414

آتش دوزخ براى دشمنان و نعيم بهشت براى دوستان على عليه السّلام است 417

تكلم نمودن جمجمه با أمير المؤمنين عليه السّلام 421

معجزه أمير المؤمنين عليه السّلام براى حبابه و البيه 424

سؤال نعثل يهودى از رسول اكرم صلّى اللّه عليه و آله و سلّم از وصى و خليفه 425

لوح حضرت فاطمه سلام اللّه عليها و اسامى ائمه عليه السّلام 426

جواب دادن اصحاب كهف على عليه السّلام را 427

مناقب أمير المؤمنين عليه السّلام 428

ص: 447

ظاهر شدن چشمه آب بدست أمير المؤمنين عليه السّلام و اسلام آوردن راهب 432

در اينكه نام پيغمبر و على و ائمه عليهما السّلام در تورية و صحف آسمانى مذكور است 426

لوح حضرت فاطمه سلام اللّه عليها 440

پايان فهرست جلد دوم

ص: 448

درباره مركز

بسمه تعالی
جَاهِدُواْ بِأَمْوَالِكُمْ وَأَنفُسِكُمْ فِي سَبِيلِ اللّهِ ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَّكُمْ إِن كُنتُمْ تَعْلَمُونَ
با اموال و جان های خود، در راه خدا جهاد نمایید، این برای شما بهتر است اگر بدانید.
(توبه : 41)
چند سالی است كه مركز تحقيقات رايانه‌ای قائمیه موفق به توليد نرم‌افزارهای تلفن همراه، كتاب‌خانه‌های ديجيتالی و عرضه آن به صورت رایگان شده است. اين مركز كاملا مردمی بوده و با هدايا و نذورات و موقوفات و تخصيص سهم مبارك امام عليه السلام پشتيباني مي‌شود. براي خدمت رسانی بيشتر شما هم می توانيد در هر كجا كه هستيد به جمع افراد خیرانديش مركز بپيونديد.
آیا می‌دانید هر پولی لایق خرج شدن در راه اهلبیت علیهم السلام نیست؟
و هر شخصی این توفیق را نخواهد داشت؟
به شما تبریک میگوییم.
شماره کارت :
6104-3388-0008-7732
شماره حساب بانک ملت :
9586839652
شماره حساب شبا :
IR390120020000009586839652
به نام : ( موسسه تحقیقات رایانه ای قائمیه)
مبالغ هدیه خود را واریز نمایید.
آدرس دفتر مرکزی:
اصفهان -خیابان عبدالرزاق - بازارچه حاج محمد جعفر آباده ای - کوچه شهید محمد حسن توکلی -پلاک 129/34- طبقه اول
وب سایت: www.ghbook.ir
ایمیل: Info@ghbook.ir
تلفن دفتر مرکزی: 03134490125
دفتر تهران: 88318722 ـ 021
بازرگانی و فروش: 09132000109
امور کاربران: 09132000109